بانك جامع اشعار

مشخصات كتاب

سرشناسه:مرکز تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان،1392

عنوان و نام پدیدآور:بانك جامع اشعار/ مرکز تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان.

مشخصات نشر دیجیتالی:اصفهان:مرکز تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان، 1392.

مشخصات ظاهری:نرم افزار تلفن همراه و رایانه

موضوع: شعر

1- ديوان حكيم قاآني.پريشان

مشخصات كتاب

شماره بازيابي : 6-19189

سرشناسه : قاآني، حبيب الله بن محمدعلي، 1223 - 1270ق.

عنوان و نام پديدآور : پريشان. ديوان حكيم قاآني[چاپ سنگي]/حكيم قاآني ؛ كاتب محمدابراهيم شهير به آقا ابن محمدحسين خان اولياسميع شيرازي

وضعيت نشر : بمبئي: سعي و اهتمام محمدصادق صاحب بن آقاميرزاي شيرازي، 1277 ق.(بمبئي::كارخانه عبدالغفور مشهور بدادوميان بن محمدعبدالله دهايلي)

مشخصات ظاهري : 3، ص. (1-48)(تكرار)، ص. (1-395)(تكرار)،ص. (1-26)(تكرار)؛ 5/22×5/31 س م.

يادداشت : زبان: فارسي

آغاز، انجام، انجامه : آغاز:بسم الله الرحمن الرحيم هوالفاضل التحرير و العالم المنطيق حسان العجم ناموس الادب ابوالفضايل حبيب الله الفارسي ذكر فضايل ... بسم الله الرحمن الرحيم دانا خدائي كه بيخودان بزم محبت گاهي مست قدرت اويند و گاهي مست رحمت او ... بنام خداوند بخشنده مهربان عيد شد ساقي بيا در گردش آور جام را پشت پازن دور چرخ و گردش ايام را...

انجام:وزتو و اقبال تو چشم بدان دور باد مكنت تو پايدار دولت تو برقرار تا چمد آسمان ملك بكام تو باد ملك زمين و زمان جمله بنام تو باد

انجامه:بخط اقل خلق الله محمدابراهيم الشهير باقا خلف مرحمت و غفران پناه جنت و رضوان آرامگاه ... رحمت الله الملك المنان محمدحسين خان اوليا سميع الشيرازي ... سمت ترقيم و تطبيع پذيرفت في شهر شعبان المعظم من شهور سنه 1277 هجري

مشخصات ظاهري اثر : نوع و درجه خط:نستعليق

تزئينات متن:جدول مضاعف

نوع و تز ئينات جلد:جلد مقوايي يك لا نخودي رنگ

يادداشت مسئوليت معنوي اثر : اين نسخه حسب فرمايش محمدحسن الحسيني آقاخان طبع گرديد.

توضيحات نسخه : نسخه بررسي شد.

كشف الآيات و كشف اللغات و نمايه د... :

واژه نامه: در حاشيه متن

نمايه ها، چكيده ها و منابع اثر : مشار (928:1)، مجلس (85:16)

معرفي چاپ سنگي : براي توضيحات بيشتر به شماره بازيابي (20037-6) برنامه رسا مراجعه شود.

عنوانهاي گونه گون ديگر : گلستان حكيم قااني، پريشان قااني

موضوع : شعر فارسي -- قرن 13ق

نثر فارسي-- قرن 13ق. شناسه افزوده : اوليا سميع شيرازي محمدابراهيم بن محمدحسين قرن 13ق.، كاتب

معرفي

ميرزا حبيب الله شيرازي متخلص به قاآني فرزند محمدعلي گلشن از شعراي نامدار عهد قاجار است. وي در سال 1223 هجري قمري در شيراز متولد شد، تحصيلات مقدماتي را در همان شيراز گذراند. او در اوان جواني عازم مشهد شد تا در آنجا به ادامهٔ تحصيل بپردازد. در سفر به تهران شعري در مدح فتحعلي شاه سرود و از وي لقب مجتهد الشعرا گرفت. قاآني در ادبيات عرب و فارسي مهارت كافي يافت و به حكمت نيز علاقهٔ سرشاري داشت. او با زبانهاي فرانسه و انگليسي نيز تا حد زيادي آشنايي داشت. همچنين در رياضيات، كلام و منطق نيز استادي مسلم به شمار مي رفت. ديوان اشعار وي بالغ بر بيست هزار بيت است. او كتابي به نام پريشان به سبك گلستان در نثر نگاشت. قاآني در سال 1270 هجري قمري در تهران وفات يافت و درحرم حضرت عبدالعظيم مدفون شد.

قصايد

حرف ا

قصيدهٔ شمارهٔ 1: دوشم ندا رسيد ز درگاه كبريا

دوشم ندا رسيد ز درگاه كبريا****كاي بنده كبر بهتر ازين عجز با ريا

خواني مرا خبير و خلاف تو آشكار****داني مرا بصير و نفاق تو برملا

گر دانيم بصير چرا مي كني گنه****ور خوانيم خبير چرا مي كني خطا

ماگر عطاكنيم چه خدمت كني به خلق****خلق اركرم كنند چه منت بري ز ما

ماييم خالق تو چو حاصل شود تعب****خلقند خواجهٔ تو چو واصل شود عطا

اجراي من خوري وكني خدمت امير****روزي من بري وكشي منت كيا

گه چون عسس مدارت از خون بي كسان****گه چون مگس قرارت بر خوان اغنيا

گاهي چوكرم پيله كشي طيلسان به سر****گاهي ز روي حيله كني پيرهن قبا

يعني به جذبه ايم نه شوريده از جنون****يعني به خلسه ايم نه پيچيده در ردا

تاكي شود به رهگذر جرم ره سپر****تاكي كني به معذرت جبر اكتفا

گويي كه جبر باشد و باكت نه ازگنه****داني كه

جرم داري و شرمت نه از خدا

آخر صلاح را نبود فخر بر فجور****آخر نكاح را نبود فرق از زنا

مقتول را ز قاتل باطل بود قصاص****مظلوم را ز ظالم لازم بود جفا

كس گفت رنگها همه در خامهٔ قدر****كس گفت ننگها همه در نامهٔ قضا

درگردش است لعبت و لعاب دركمين****در جنبش است خامه و نقاش در قفا

ميغست در تصاعد و قلاب آفتاب****كاهست در تحرك و جذاب كهربا

ديو از براي آنكه به خويشت شود دليل****نفس از براي آنكه زكيشت كند جدا

آن از طريق شرع كند با تو دوستي****وين در لباس زهد شود با تو آشنا

آن نرم نرم شبههٔ باطل كند بيان****وين خند خند نكتهٔ ناحق كند ادا

آن طعنه گوكه ياوري دين ذوالمنن****وين خنده زن كه پيروي شرع مصطفا

گر جز قبول ملت اجدادكو دليل****ور جز وثوق عادت اسلاف كوگوا

اين گويدت همي به تجاهل كه حق كدام ****وين راندت همي به تعرص كه رب كجا؟

اين دزدكاروان و تو مسكين كاروان****آن رند و اوستا و تو نادان روستا

آن آردت ز مسلك توحيد منصرف****وين آردت به مهلك تزوير رهنما

تو در ميانه هايم و حيران و تن زده****آكنده از سفاهت و آموده از عما

بر ديدهٔ خلوص تو حاجب شود هوس****بر آتش نفاق تو دامن زند هوا

سازد ترا به شرك خفي ديو ممتحن****آرد ترا به كفر جلي نفس مبتلا

نفس تراكسالت اصلي شود معين****طبع ترا جهالت فطري شود غطا

گويي گه صلوه كه شرعست ناپسند****راني گه زكوه كه دين است ناروا

تا رفته رفته دغدغهٔ دل شود قوي****تا لمحه لمحه تقويت دل كند قوا

گويي به خودكه رب ز چه رفتست درحجاب****راني به دل كه حق ز چه ماندست در خفا

گر زانكه هست حكمت پنهان شدن كدام****ور زانكه نيست پيرو فرمان شدن چرا

تا چند مكر و دغدغه اي ديو زشت خو****تا چندكفر و سفسطه اي مست ژاژخا

بر بود من دليل بس اين چرخ گردگرد****بر ذات من گواه بس اين دير ديرپا

كوبنده يي ببايد تا دف كند

خروش****گوينده يي ببايد تاكه كند صدا

سريست زير پرده كه مي پويد آسمان****آبيست زير پره كه مي گردد آسيا

بي نوبهارگل نشود بوستان فروز****بي كردگاركه نشود آسمان گرا

شاه ار ترا به تخت منقش دهد جواز****مير ار ترا به كاخ مقرنس زند صلا

مدحت كني نخست به نقاش آن سرير****تحسين كني درست به معمار آن بنا

گويي به كلك صنعت نقاش آفرين****راني به دست قدرت معمار مرحبا

آخر چگونه كوه بدان شوكت و شكوه****آخر چگونه چرخ بدين رفعت و علا

بي قادري به وادي هستي نهد قدم****بي صانعي به عرصهٔ امكان زند لوا

آخر چگونه عرش بدين پايه و شرف****آخر چگونه مهر بدين مايه و بها

بي آمري بسيط جهان را شود محيط****بي خالقي فضاي زمين را دهد ضيا

اسباب فرش من چه كم ازكاخ پادشه****آيات عرش من چه كم از عرش پادشا

با اين گنه اميد تفضل بودگنه****با اين خطا خيال ترحم بود خطا

الا به يمن طاعت برهان حق علي****الا به عون مدحت سلطان دين رضا

اصل كرم ولي نعم قايد امم****كهف وري امام هدي آيت تقا

سطح حيات خط بقا، نقطهٔ وجود****قطب نجات قوس صفا، مركز وفا

نفس بسيط عقل مجرد، روان صرف****مصباح فيض راح روان روح اتقيا

مصداق لوح معني نون، مظهر قلم****نور ازل چراغ ابد مشعل بقا

منهاج عدل تاج شريعت رواج دين****مفتاح صنع درج سخن گوهر سخا

فيض نخست صادراول ظهورحق****مرآت وحي رايت دين آيت هدا

معني باء بسمله مسند نشين كن****مصداق نفس كامله عزلت گزين لا

گر حكم او به جنبش غبرا دهد مثال****ور راي او به رامش گردون دهد رضا

راند قضا پياپي كاجراست اي قدر****گويد قدر دمادم كامضاست اي قضا

پاينده دولتيست بدو جستن انتساب****فرخنده نعمتيست بدوكردن اقتدا

بيمي كه با حمايت او بهترين ملك****سلطان به يك تعرض اوكمترين گدا

عكسي ز لوح حكمت او هرچه در زمين****نقشي زكلك قدرت او هرچه در سما

گر پرسد از خداي كه يارب كراست حق****الحق فيك منك اليك آيدش ندا

ارواح انبيا همه بر خاك او مقيم****اشباح اوليا همه

در راه او فدا

با نسبت وجود شريف تو ممكنات****اي ممكنات را به وجود تو التجا

خورشيد وسايه، روز و چراغ آفتاب وشمع****درياو قطره درو خزف برد و بوريا

اصل وطفيل شخص وشبه قصدوامتحان****بود و نبود، ذات و صفت عين و اقتضا

فياض وفيض علت و معلول نور و ظل****نقاش و نقش كاتب و خط باني و بنا

معني ولفظ مصدر ومشتق مفاد و حرف****عين و اثر عيان و خبر، صدق و افترا

بالله من قلاك بصيرا فقد هلك****تالله من اتاك خبيراً فقد نجا

ذات تو سرفراز به تمجيد ذوالمنن****نفس تو بي نياز ز تقديس اصفيا

ازگوهر تو عالم ايجاد را شرف****از هستي تو دوحهٔ ابداع را نما

در پيشگاه امر تو بي گفت و بي شنود****دركارگاه نهي تو بي چون و بي چرا

اضداد بي مسالمه با يكدگر قرين****ابعاد بي منازعه از يكدگر جدا

اخلاف راشدين توگنجينهٔ شرف****اسلاف ماجدين تو آيينهٔ صفا

يكسر به كارگاه هدايت گشاده دست****يكسر به بارگاه امامت نهاده پا

در پردهٔ ولايت عظمي نهفته رو****بر مسند خلاقت كبري گزيده جا

نفس تو بوستاني معطور و دلنشين****ذات توگلستاني مطبوع و جان فزا

نورسته لاله ايست از آن بوستان ادب****نشكفته غنچه ايست از آن گلستان حيا

غمگين شودبه هرچه توغمگين شوي رسول****شادان شود به هرچه تو شادان شوي خدا

خورشيدگر نه كور شد از شرم راي تو****دارد چرا ز خط شعاعي به كف عصا

شرعي كه بر ولاي تو حايل شود دغل****وحيي كه بي رضاي تو نازل شود دغا

هر نيش كز خليل تو نوشيست دلنشين****هر نوش كز عدوي تو نيشيست جانگزا

مهر ترا ثواب مخلد بود ثمر****قهر ترا عذاب مؤبد بود جزا

آنجاكه قدرتست اثر نيست از جهت****آنجاكه صدر تست خبر نيست از فضا

با شوكت تو چرخ اسيريست منحني****با همت تو مهر فقيريست بينوا

خرم بهشت اگر تو برو نگذري جحيم****رخشان سهيل اگر تو برو ننگري سها

از فر هستي تو بود عقل را فروغ****از نورگوهر تو بود نفس را بها

دركارگاه امر

تويي مير پيش بين****در بارگاه ملك تويي شاه پيشوا

بي رخصت تو لاله نمي رويد از زمين****بي خواهش تو ژاله نمي بارد از هوا

گويا شود جماد اگرگوييش بگو****پويا شود نبات اگرگوييش بيا

مردود پيشگاه تو مردودكاينات****مقبول بارگاه تو مقبول ماسوا

مستوثق ولاي تو ننديشد از اجل****مستظهر و داد تو نگريزد از فنا

در مكتب كمال تو خردي بود خرد****از دفتر نوال تو جزوي بود بقا

جسم ترا به مسند ناسوت مستقر****روح ترا ز بالش لاهوت متكا

گنجي كه بد سگال تو بخشدكم از خزف****رنجي كه نيكخواه تو خواهد به از شفا

حب توگر عدوست به جان مي خرم عدو****مهر توگر بلاست به دل مي برم بلا

خاري كه از خليل تو مي خوانمش رطب****دردي كه از حبيب تو مي دانمش دوا

دل با توگر دو روست ز دل مي برم اميد****جان با توگر عدوست ز جان مي كنم ابا

خوفي كه از ديار تو باشد به از امان****فقري كه در جوار تو باشد به از غنا

بيمم نه با وداد تو از آتش حجيم****باكم نه با ولاي تو از شورش جزا

در روز حشر جوشن جان سازم آن وداد****در وقت نشر نشرت تن سازم آن ولا

قاآنيا اگرچه دعا و ثناي شاه****اين ديو را اذي بود آن روح را غذا

زان بر فراز عرش سرافيل را سرور****زين بر فرود فرش عزازيل را عزا

ليكن ترا مجال بيان نيست در درود****ليكن ترا قبول سخن نيست در ثنا

دشت دعا وسيع و سمند تو ناتوان****بام ثنا رفيع وكمند تو نارسا

زين بيش بر طبق چه نهي جنس ناپسند****زين بيش بر محك چه زني نقد ناروا

اين عرصه ايست صعب بدو بر منه قدم****وين لجه ايست ژرف بدو بر مكن شنا

گيرم كه دركلام تو تأثيركيمياست****دانا به كان زر نكند عرض كيميا

گيرم كه عنبرين سخنت نافهٔ ختاست****كس نافه ارمغان نبرد جانب ختا

ختلان و خنگ چاچ وكمان روم و پرنيان****توران و

تير مصر و شكر هند و توتيا

كرمان و زيره بصره و خرما بدخش و لعل****عمان و در حديقه وگل جنت وگيا

گر رايت از مديح شناسايي است و بس****خود را شناس تا نكني مدح ناسزا

ور مقصد از دعا طلبت نيل مدعاست****خود را دعاكن از پي تحصيل مدعا

شه، را هر آنچه بايد و شايد مقرر است****بي سنت ستايش و بي منت دعا

آن را كه افتخار دعا و ثنا بدوست****نايد ثنا ستوده و نبود دعا روا

يا رب به پادشاه رسل ماه هاشمي****يارب به رهنماي سبل شاه لافتي

يار ب به زهد سلمان آن پير پارسي****يارب به صدق بوذر آن مير پارسا

يارب به اشك ديدهٔ گريان فاطمه****يارب بسوز سينهٔ بريان مجتبي

يارب به اشك چشم اسيران ماريه ***يارب به خون خلق شهيدان كربلا

يارب به آفتاب امامت علي كه هست****مفتاح آفرينش و مصباح اهتدا

يارب به نور بينش باقركه پرتويست****از علم او ظهوركرامات اوليا

يارب به فر مذهب جعفركه جلوه ايست****از صدق او شهود مقامات اوصيا

يارب به جاه موسي كاظم كه بوقبيس****با علم او به پويه سبق برده از صبا

يارب به پادشاه خراسان كش آسمان****هر دم كند سجودكه روحي لك الفدا

يارب به جود عام محمدكه كرده اند****تعويذ جان ز حرز جواد وي انبيا

يا رب به مهر برج نقاوت نقي كه يافت****هجده هزار عالم ازو نزهت و نوا

يارب به نور دعوت حسن حسن كه هست****هستي او حقيقت جام جهان نما

يارب به نور حجت قائم كه تا قيام****قائم به اوست قائمهٔ عرش كبريا

فضلي كه از شدايد برزخ شوم خلاصت****رحمي كه از مهالك دوزخ شوم رها

برهانم از و ساوس اين نفس دون پرست****دريابم ازكشاكش اين طبع خود ستا

چندم به كارگاه طلب نفس در تعب****چندم به بارگاه فنا روح در عنا

مگذار بيژنم را در قعر تيره چه****مپسند بهمنم را دركام اژدها

ادعوك راجياً و اناديك فاستجب****يا من يجيب دعوه داع اذا دعا

فاستغفري لذنبك با

نفس و اهتدي****بالله ان ربك يهدي لمن يشا

قصيدهٔ شمارهٔ 2: به گردون تيره ابري بامدادان برشد از دريا

به گردون تيره ابري بامدادان برشد از دريا****جواهر خيز وگوهرريز وگوهربيز وگوهرزا

چو چشم اهرمن خيره چو روي زنگيان تيره****شده گفتي همه چيره به مغزش علت سودا

شبه گون چون شب غاسق گرفته چون دل عاشق****به اشك ديدهٔ وامق به رنگ طرهٔ عذرا

تنش با قير آلوده دلش از شير آموده****برون پر سرمهٔ سوده درون پر لؤلؤ لالا

به دل گلشن به تن زندان گهي گريان گهي خندان****چو در بزم طرب رندان ز شور نشوهٔ صهبا

چو دودي بر هوا رفته چو ديوي مست و آشفته****زده بس در ناسفته ز مستي خيره بر خارا

و يا در تيره چه بيژن نهفته چهرهٔ روشن****و يا روشن گهر بهمن شده دركام اژدرها

لب غنچه رخ لاله برون آورده تبخاله****ز بس باران از آن ژاله به طرف گلشن و صحرا

ز فيض او دميده گل شميده طرهٔ سنبل****كشيده از طرب بلبل به شاخ سرخ گل آوا

عذارگل خراشيده خط ريحان تراشيده****ز بس الماس پاشيده به باغ از ژالهٔ بيضا

ازو اطراف خارستان شده يكسر بهارستان****وزو رشك نگارستان زمين از لالهٔ حمرا

فكنده بر سمن سايه دمن را داده سرمايه****چمن زو غرق پيرايه چو رنگين شاهدي رعنا

ز بيمش مرغ جان پرد ز سهمش زهره ها درد****چو او چون اژدها غرد و يا چون ددكشد آوا

خروشد هردم ازگردون كه پوشد برتن هامون****ز سنبل كسوت اكسون ز لاله خلعت ديبا

فشاند بر چمن ژاله دماند از دمن لاله****چنان از دل كشد ناله كه سعد از فرقت اسما

كنون از فيض او بستان نمايد ازگل و ريحان****به رنگ چهرهٔ غلمان به بوي طرهٔ حورا

چمن از سرو و سيسنبر همال خلخ وكشمر****دمن از لاله و عبهر طراز و تبت و يغما

ز بس گلهاي گوناگون چمن چون صحف انگليون****توگويي فرش سقلاطون صباگسترده در مرعي

ز بس خوبان فرخ رخ گلستان

غيرت خلخ****همه چون نوش در پاسخ همه چون سيم در سيما

ز بس لاله ز بس نسرين دمن رنگين چمن مشكين ***ز بوي آن ز رنگ اين هوا دلكش زمين زيبا

گل از باد وزان لرزان وزان مشك ختن ارزان****بلي نبود شگفت ارزان كساد عنبر سارا

ز فر لاله و سوسن ز نور نور و نسترون****دمن چون وادي ايمن چمن چون سينهٔ سينا

چه درهامون چه دربستان صف اندرصف گل وريحان****ز يك سو لالهٔ نعمان ز يك سو نرگس شهلا

توگويي اهل يك كشور برهنه پا برهنه سر****چمان در خشكسال اندر به هامون بهر استسقا

چمن از فر فروردين چنان نازان به دشت چين****كه طوس از فر شاه دين برين نه گنبد خضرا

هژبر بيشهٔ امكان نهنگ لجهٔ ايمان****ولي ايزد منان علي عالي اعلا

امام ثامن ضامن حريمش چون حرم آمن****زمين از حزم او ساكن سپهر از عزم او پويا

نهال باغ عليين بهار مرغزار دين****نسيم روضهٔ ياسين شميم دوحهٔ طاها

سحاب عدل را ژاله رياض شرع را لاله****خرد بر چهر او واله روان از مهر او شيدا

رخش مهري فروزنده لبش ياقوتي ارزنده****ازآن جان خرد زنده ازين نطق سخن گويا

ز جودش قطره يي قلزم ز رايش پرتوي انجم****جنابش قبلهٔ مردم رواقش كعبهٔ دلها

بهشت از خلق او بويي محيط از جود او جويي****به جنب حشمتش گويي گرايان گنبد مينا

ستاره گوي ميدانش هلال عيد چوگانش****ز نعل سم يكرانش غباري تودهٔ غبرا

قمر رنگي ز رخسارش شكر طعمي زگفتارش****بشر را مهر ديدارش نهان چون روح در اعضا

زمين آثاري از حزمش فلك معشاري از عزمش****اجل در پهنهٔ رزمش ندارد دم زدن يارا

خرد طفل دبستانش قمر شمع شبستانش****به مهر چهر رخشانش ملك حيران تر از حربا

نظام عالم اكبر قوام شرع پيغمبر****فروغ ديدهٔ حيدر سرور سينهٔ زهرا

ابد از هستيش آني فلك در مجلسش خواني****به خوان همتش فاني

فروزان بيضهٔ بيضا

وجودش باقضا توأم ز جودش ماسوا خرم****حدوثش با قدم همدم حياتش با ابد همتا

قضا تيريست در شستش فنا تيغيست در دستش****چو ماهي بستهٔ شستش همه دنيا و مافيها

زمين گوييست در مشتش فلك مهري در انگشتش****دوتا چون آسمان پشتش به پيش ايزد يكتا

به سائل بحر وكان بخشد خطاگفتم جهان بخشد****گرفتم كاو نهان بخشد ز بسياري شود پيدا

ملك مست جمال او فلك محوكمال او****ز درياي نوال او حبابي لجهٔ خضرا

زمان را عدل او زيور جهان را ذات او مفخر****زمان را او زمان پرور جهان را او جهان پيرا

ز قدرش عرش مقداري ز صنعش خاك آثاري****به باغ شوكتش خاري رياض جنت المأوي

امل را جود او مربع اجل را قهر او مصنع****فلك را قدر او مرجع ملك را صدر او ملجا

رضاي او رضاي حق قضاي او قضاي حق****دلش از ماسواي حق گزيده عزلت عنقا

كواكب خشت ايوانش فلك اجري خورخوانش****به زير خط فرمانش چه جابلقا چه جابلسا

رخش پيرايهٔ هستي دلش سرمايهٔ هستي****وجودش دايهٔ هستي چه در مقطع چه در مبدا

ملك را روي دل سويش فلك را قبه ابرويش****به گردكعبهٔ كويش طواف مسجدالاقصي

جهان را او بود آمر چه در باطن چه در ظاهر****به امر او شود صادر ز ديوان قضا طغرا

كند از يك شكرخنده هزاران مرده را زنده****چنان كز چهر رخشنده جهان پير را برنا

رداي قدس پوشيده به حزم نفس كوشيده****به بزم انس نوشيده مي وحدت ز جام لا

مي از ميناي لاخورده سبق از ماسوا برده****وزان پس سر برآورده ز جيب جامهٔ الا

زدو ده زنگ امكاني شده در نور حق فاني****چو مه در مهر نوراني چو آب دجله در دريا

زدف در دشت لاخرگه كه لامعبود الا الله****زكاخ نفي جسته ره به خلوتگاه استثنا

شده از بس به ياد حق به بحر

نفي مستغرق****چنان با حق شده ملحق كه استثنا به مستثنا

روان راز پرورده سرايد راز در پرده****بلي گيرد خرد خرده به نااهل ار بري كالا

رموز علم ادريسي بود ذوقي نه تدريسي****چه داند ذوق ابليسي رموز علم الاسما

زهي يزدان ثناخوانت دوگيتي خوان احسانت****خهي فتراك فرمانت جهان را عروه الوثقي

ستاره ميخ خرگاهت زحل هندوي درگاهت****ز بيم خشم جانكاهت فلك را رنج استرخا

به سر از لطف حق تاجت طريق شرع منهاجت****بساط قرب معراجت فسبحان الذي اسري

مهين نوباوهٔ آدم بهين پيرايهٔ عالم****چو خيرالمرسلين محرم به خلوتگاه او ادني

تويي غالب تويي ماهر تويي باطن تويي ظاهر****تويي ناهي تويي آمر تويي داور تويي دارا

مسالك را تويي رهبر ممالك را تويي زيور****محامد را تويي مظهر معارف را تويي منشا

تو در معمورهٔ امكان خداوندي پس از يزدان****چودر رگ خون چودر تن جان روان حكم تو در اشيا

تويي بر نفع و ضر قادر تويي بر خير و شر قاهر****تويي بر ديو و دد آمر تويي بر نيك و بد دانا

تو جسم شرع را جاني تو در عقل راكاني****توگنج كان يزداني تو داني سر ما اوحي

تو دانايي حقايق را تو بينايي دقايق را****تو روياني شقايق را ز ناف صخرهٔ صمّا

ترا از ماه تا ماهي ز حق پروانهٔ شاهي****گر افزايي وگركاهي نباشد ازكست پروا

زمان را از تو افزايش زمين را از تو آسايش****روان را از تو آرامش خرد را از تو استغنا

به كلك قدرت داور تو بودي آفرين گستر****نزاده چارگان مادر نبوده هفتگان آبا

ز درعت حلقه يي گردون ز تيغت شعله يي كانون****ز قهرت لطمه يي جيحون ز ملكت خطوه يي بيدا

اگر لطف تو اي داور نگردد خلق را رهبر****ز آه خلق در محشر قيامتها شود بر پا

زهي اي نخل باغ دين كت اندر ديدهٔ حق بين****نمايد خوشهٔ پروين كم از يك خوشهٔ خرما

در اوصاف تو

قاآني دهد داد سخنداني****كند امروز دهقاني كه تا حاصل برد فردا

سخن تخمست و او دهقان ثنا مزرع امل باران****فشاند دانه در ميزان كه چيند خوشه در جوزا

تعالي الله گرش خواني معاذالله گرش راني****به هر حالت كه مي داني تويي مهتر تويي مولا

گرش خواني زهي با ذل ورش راني خهي عادل****گرش خواني شود خوشدل ورش راني شود رسوا

گرش خواني عفاك الله ورش راني حماك الله****بهر صورت جزاك الله كما تبغي كما ترضي

گرش خواني ثناگويد ورش راني دعاگويد****نترسد برملاگويد ستم زيباكرم زيبا

الا تا در مه نيسان دمد ازگل گل و ريحان****برويد سنبل از بستان برآيد لاله از خارا

چو لاله زايرت خرم چوگل با خرمي توأم****چو ريحان سبز و مشكي دم چو سنبل بوستان پيرا

قصيدهٔ شمارهٔ 3: دوش كه اين گردگردگنبد مينا

دوش كه اين گردگردگنبد مينا****آبله گون شد چو چهر من ز ثريا

تند و غضبناك و سخت و سركش و توس****از در مجلس درآمد آن بت رعنا

ماه ختن شاه روم شاهدكشمر****فتنهٔ چين شور خلخ آفت يغما

تاجكي از مشك ترگذاشته بر سر****غيرت تاج قباد و افسر دارا

خم خم و چين چين شكن شكن سر زلفش****كرده ز هر سو پديد شكل چليپا

روي سپيدش برادر مه گردون****موي سياهش پسر عم شب يلدا

چشم مگو يك قبيله زنگي جنگي****تير وكمان برگرفته از پي هيجا

زلفش از جنبش نسيم چو رقاص****گاه به پايين فتاد وگاه به بالا

چشم مگو يك قرابه بادهٔ خلر****زلف مخوان يك لطيمه عنبر سارا

حلقهٔ زلفش كليد نعمت جاويد****مژدهٔ وصلش نويد دولت دنيا

مات شدم در رخش چنانكه توگفتي****او همه خورشيدگشت و من همه حربا

چين نپسنديدمش به چهره اگرچه****شاهد غضبان بود ز عيب مبرا

گفتمش اي شوخ چين به چهره ميفكن****خوش نبود پيچ و خم به چهرهٔ برنا

چين و شكن بايدت به زلف نه بر روي****جور و ستم شايدت به غير نه بر ما

سركه فروشي مكن ز چهره كه در عشق****هيچم از آن

سركه گم نگردد صفرا

شاهد بايدگشاده روي و سخنگوي****دلبر و دلجوي و دلفريب و دلارا

دلبر بايدكه هردم از در شوخي****بوسه نمايد لبش به طبع تقاضا

سيب زنخدانش وقف عارف و عامي****تنگ نمكدانش نذر جاهل و دانا

كرد شكرخنده يي كه حكمت مفروش****زشت چه داند رموز طلعت زيبا

لعبت شيرين اگر ترش ننشيند****مدعيانش طمع كنند به حلوا

حاجب بار ملوك اگر نكند منع****خوان شهان مفلسان برند به يغما

خار اگر پاسبان نخل نباشد****بر زبر نخلي كس نبيند خرما

زشت به هرجا رود در است به خواري****گر همه باشد ز نسل شاه بخارا

خود نشنيدي مگركه مايهٔ عشرت****طلعت زيبا بود نه خلعت ديبا

گفتمش احسنت اي نگار سخنگوي****وه كه شكيبم ربودي از لب گويا

پيشترك آي تا لب تو ببوسم****كز لب لعل توگشت حل معما

همچو يكي شير خشمگين بخروشيد****لرزه فتادش ز فرط خشم بر اعضا

گفت كه اي مفلس اين چه بي ادبي بود****خيز و وداعم كن و صداع ميفزا

گر تو بدين مايه دانش از بشرستي****نفرين بادت به جان ز آدم و حوا

كاش كه سيلي زمين تمام بشويد****كز تو ملوث شده است تودهٔ غبرا

اين قدر اي بي ادب هنوز نداني****كز لب من كوتهست دست تمنا

هيچ شنيدي به عمر خودكه گدايي****تار طمع افكند به گردن جوزا

كس لب لعل مرا نيارد بوسيد****جزكه ثناگوي شهريار توانا

جستم و از وجد آستين بفشاندم****يك دو معلق زدم چو مردم شيدا

گفتمش الحمد پس توزان منستي****دم مزن اي خوب چهر از نعم ولا

مهتر قاآني آن منم كه ز دانش****در همه گيتي كسم نبيند همتا

مادح خاص خدايگان ملوكم****مدحت او خوانده صبح و شام به هرجا

نرمك نرمك لبان گشوده به خنده****وز لبكانش چكيد شهد مهنا

خندان خندان دويد و پيش من آمد****دوخت دو لب بر لبم كه بوسه بزن ها

الحق شرم آمدم بدين لب منكر****بوسه زدن بر لبي چو لالهٔ حمرا

كاين لب همچون ز لوي من نه سزا بود****بر لبكي سرخ

تر ز خون مصفا

گفتمش اي ترك داده گيرد و صد بوس****كز لب لعل تو قانعم به تماشا

روي ترش كرد وگفت كبر فروهل****كز تو تولا نكو بود نه تبرا

شاعر و آنگاه رد بوسهٔ شيرين****كودك و آنگاه ترك جوز منقا

مادح شاهي ترا رسدكه بروبد****خاك رهت را به زلف تافته حورا

بوسه بزن مرمرا ز لطف وگرنه****نزد بتان سرشكسته گردم و رسوا

در همه عضوم مخيري پي بوسه****از سرم اينك بگير بوسه بزن تا

روي و لبم هردو نيك درخور بوسند****اين من و اينك تو يا ببوس لبم يا

گفتمش اي ترك ترك اين سخنان گوي****بس كا ازين غمز و رمز و عشوه و ايما

با تو خيانت كنم هلا بچه زهره****با تو جسارت كنم الا بچه يارا

خصلت دزدان و خوي راهزنانست****چشم طمع دوختن به جانب كالا

گفت اگركام من نبخشي امشب****نزد ملك از تو شكوه رانم فردا

گفتم رو روكه كار اگر به شه افتد****شاه مرا برگزيند از همه دنيا

شه نخرد شعر دلكش تو به مويي****چون كند از روي لطف شعر من اصغا

گفت مزن لاف و عشوه كم كن از يراك****مايهٔ شعر تو از منست سراپا

گر نكشد سرخ گل نقاب ز چهره****بلبل مسكين چگونه بركشد آوا

شادي خسرو بود ز طلعت شيرين****نالهٔ وامق بود ز الفت عذرا

چهرهٔ يوسف به خواب ديدكه در مصر****ترك وصال عزيزگفت زليخا

گفتمش اي ترك در لبان توگويي****رحل اقامت فكنده است مسيحا

خنده كنان گفت كاين تعلل تاكي****خيز و بگو مدحي از شهنشه دارا

غرهٔ او را به چشم كردم و در مدح****غره صفت خواندم اين قصيدهٔ غرا

تا ز زوالست لايزال مبرا****ملك ملك باد از زوال معرا

راد محمد شه آنكه آتش قهرش****مي بگدازد چو موم صخرهٔ صمّا

دولت او را نه اولست و نه آخر****شوكت او را نه مقطعست و نه مبدا

شعله كشد خنجرش اگر به زمستان****خلق به سرداب ها روند زگرما

كلك گهر سلك او چه

معجزه دارد****كز شبه آرد پديد لؤلؤ لالا

ني غلطم نبود اين عجب كه نمايد****در شب تاريك جلوه نجم ثريا

حفظ تو پوشد ز آب سقف بر آتش****حزم تو بندد ز باد جسر به دريا

خلق تو خيري دماند از تف آتش****جود تو الماس سازد ازكف دريا

حزم تو يارد مدينه ساخت به جيحون****عزم تو تاند سفينه تاخت به صحرا

عون تو سازد ز موم جوشن داود****راي تو آرد ز دودگنبد خضرا

چون ز عدوي تو نام هست و نشان نيست****شايد اگر خوانمش نبيرهٔ عنقا

عفو تو ناخوانده است وصف سياست****قهر تو نشنيده است نام مدارا

شاها در اين قصيده ژرف نگه كن****نظم تو آيين ببين و شيوهٔ شيوا

هزل من از جد ديگران بود اولي****خاصه چو افتد قبول شاه معلا

شعر نشايدش خواندن از در معني****هرچه به صورت مردفست و مقفا

مرثيه دانش نه شعر آنكه چو خوانند****پيچ و خم افتد ز رنج و غصه در امعا

چهر حسودت ز سيم اشك مفضض****اشك عدويت ز زر چهره مطلا

قصيدهٔ شمارهٔ 4: اي رفته پي صيد غزالان سوي صحرا

اي رفته پي صيد غزالان سوي صحرا****بازآ بسوي شهر پي صيد دل ما

گر تير زني بر دل ما زن نه بر آهو****ور دام نهي در ره ماه نه نه به صحرا

نه شهركم از دشت و نه ماكمتر از آهو****صيد دل ماكن اگرت صيد تمنا

آهوي بيابان نبرد عهد به پايان****ماييم كه صيديم و به قيديم شكيبا

اي آهوي انسي چكني آهوي وحشي****وين طرفه كه صيدي چكني صيد تقاضا

ما در توگريزيم وگريزد ز تو آهو****او صيد تو غافل شده ما صيد تو عمدا

آهو بمگير اينهمه كاهو به توگيرند****آهو چكني اي به تو شيران شده شيدا

چشمت چه به آهوست بجو آ هو چشمي****مهروي وسخنگوي و سمن بوي و سمن سا

تا رخت برد انده در سايهٔ آهو****تا بال زند محنت در بنگه عنقا

از بهر

يك آهوكه در آري به كمندش****منت نتوان برد ز بازوي توانا

يارا تو همه انسي و آهو همه وحشت****باري بده انصاف تو مطبوع تري يا

چون خود به كمند آر غزل گوي غزالي****كز مشك زره سازد و از نافه چليپا

از آهوي سيمن بستان آهوي زرين****تا خانه چو مينوكني از شاهد و مينا

اي زلف تو تاريكتر از خاطر نادان****وي موي تو باريكتر از فكرت دانا

شهديست مصفا لبت امّا بنيابد****بي جهد موفا به كف آن شهد مصفا

اي لعل شكرخاي تو يك حقهٔ گوهر****وي طلعت زيباي تو يك شقهٔ ديبا

زان حقه بود در دل من رشكي پنهان****زين شقه بود در رخ من اشكي پيدا

گه بركه روانستم از آن اشك به دامن****گه سركه عيانستم ازين رشك به سيما

گر وصل تو اي ترك نه بختي است مكرم****ور روي تو اي دوست نه فتحي است مهنا

چون فتح رواني ز چه در لشكر خسرو****چون بخت دواني ز چه در موكب دارا

شهزادهٔ آزاده فريدون شه عادل****كز فرط جلالت دو جهانست به تنها

بويي ز رياض كرمش روضهٔ رضوان****جويي ز حياض نعمش لجهٔ خصرا

هرگه به وغا روي كند فتنه كند پشت****هرگه به عطا دست برد فاقه كشد پا

اي دست تو بخشنده تر از ابر به مجلس****وي تيغ تو رخشنده تر از برق به هيجا

هردم سخن از قهر تو دوزخ بود آن دم****هرجا صفت از خلق تو جنت بود آنجا

ابناي جهان را به گه عرض ضميرت****زين روي بدن سر سويداست هويدا

گر صاعقهٔ قهر تو بركوه بتابد****پيكان دمد اندر عوض خار ز خارا

ور نخل ز تأثيركفت بارور آيد****بس شوشهٔ زر خيزدش از خوشهٔ خرما

تيغت عجبا هيچ بگويم بچه ماند****برقيست علي الله نه كه مرگيست مفاجا

جوهرش ثريا بود و شكل مه نو****ويحك به مه نو نشنيديم ثريا

در دست تو ماند به يكي زورق سيمين****كز لطمهٔ امواج

برون جسته ز دريا

در قبضهٔ تقدير توگويي ملك الموت****ايدون ز پي مرگ دوگيتي است مهيا

في الجمله به يك حمله تر و خشك بسوزد****چون قهر خداوند تبارك و تعالي

شاها ز پي صيد شدي تا تو به هامون****دو عبهرم از خون شده دو لالهٔ حمرا

بي شخص تو اي شخص توآسايش گيتي****بي روي تو اي روي تو آرايش دنيا

يك سله مارست مرا روح به پيكر****يك بيشهٔ خارست مرا موي بر اعضا

هوشي اگرم بود جها برد به غارت****صبري اگرم ديد فلك برد به يغما

بي روي توام روي دهد راحت هيهات****بي ياد توام شاد شود خاطر حاشا

قاآنيت آن به كه دعاگويد ايدون****تا وصف مكرر شود و مدح مثنا

تا تنگ شود زاويه از بعد مسافت****در زاويهٔ تنگ كند خصم تو ماوا

قصيدهٔ شمارهٔ 5: شكسته خامهٔ آذرگسسته نامهٔ قسطا

شكسته خامهٔ آذرگسسته نامهٔ قسطا****چه خامه خامهٔ خسرو چه نامه نامهٔ دارا

گسسته دفتر شاپور و خسته خاطر آزر****شكسته رونق ارژنگ و بسته بازوي مانا

به سعي خامهٔ ماهر به فرق نامهٔ طاهر****فشانده خسرو قاهر چه مايه لؤلؤ لالا

سديد و محكم و ساطع فصيح و واضح و لامع ***بليغ و روشن و رايع رشيق و ظاهر و شيوا

جميل و درخور و لايق رزين و راتب و رايق****گزين و لايح و بارق جزيل و سخته و غرا

شگرف و بيغش كافي سليس و دلكش و صافي****پسند و ويژه و وافي بلند و شارق و بيضا

همال سبعهٔ وارون ز بسكه دلكش و موزون****مثال فكرت هرون ز بسكه روشن و عذرا

ز نظم گفت شه الحق نمانده زينت و رونق****بگفت همگر و عمعق به شعر خسرو بيضا

چه نامه قطعه و چامه به سعي خامه و آمه****بطي دفتر و نامه نهفته فكرت والا

سطور او همه تابان چو دست موسي عمران****نقوش او همه رخشان چو صدر صفهٔ سينا

نهال گلشن فكرت لآل مخزن حكمت****زلال چشمهٔ خبرت سواد ديدهٔ بينا

به آب

چشمهٔ حيوان به تاب كوكب تابان****به رنگ گوهر عمان به بوي عنبر سارا

نباشد اين قدر انور نه مه نه مهر نه اختر****ندارد اين هم گوهر نه كان نه گنج نه دريا

سپاس خامهٔ خسرو مديح چامهٔ خسرو****ثناي نامهٔ خسرو ز حد فكرت دانا

ز د ورگنبدگردون ز جور اختر وارون****هماره فارغ و مأمون وجود حضرت دارا

قصيدهٔ شمارهٔ 6: گسترد بهار در زمين ديبا

گسترد بهار در زمين ديبا****چون چهر نگار شد چمن زيبا

آثار پديد آب شد پنهان****اسرار نهان خاك شد پيدا

ابر آمد و سيم ريخت بر هامون****باد آمد و مشك بيخت بر صحرا

اين تعبيه كرده نافه در دامن****آن عاريه كرده گوهر از دريا

از سبزه چمن چو روضهٔ رضوان****از لاله دمن چو سينهٔ سينا

آن مايهٔ سوز سينهٔ غمگين****وين سرمهٔ نور ديدهٔ بينا

اين را به سر است كلّه از ياقوت****آن را به بر است حلّه از مينا

اي عيد من اي بهار روحاني****اي ماه من اي نگار بي همتا

نوروز تويي و نوبهاران تو****كز طلعت تو جوان شود دنيا

از روح روان سرشته يي گويي****بر روي ز من فرشته يي مانا

از لعل تو نعل روح در آتش ***از عشق تو مغز عقل پر سودا

چون از خم زلف چهره بنمايي****خورشيد برآيد از شب يلدا

چون سلسله زلف تست پر حلقه****چون زلزله عشق تست پر غوغا

اين زلزله كوه راكند از بن****اين سلسله عقل راكند شيدا

بنما رخ تا ز شوق بي معجر****از خلد برين برون دود حورا

بنشين و ببار خندهٔ شيرين****برخيز و بيار بادهٔ حمرا

بگشاي كمركه تاكمربندد****در خدمت تو در آسمان جوزا

لبهاي تو بهر بوسه خلقت كرد****از حكمت خويش خالق يكتا

عاطل مگذار خلقت باري****باطل مشمار حكمت دانا

تو موي نموده يي كمند آيين****من پشت نموده ام كمان آسا

چون تير تو ازكمان ما عاجل****چون تار من ازكمند تو دروا

اي ترك به عيد بوسه آيين است****در شرع رسول و ملت بيضا

حالي بنه اين طبيعت غره****شرمي بكن از شريعت غرا

زان پس كه مرا مباح

شد بوسه****پيش آي كه تا ببوسمت عمدا

از بوسه مكن دريغ تات اي ترك****صد بوسه زنم برآن رخ رخشا

هل تا بگزم لبان شيرينت****خوش خوش مزم آن دودانهٔ خرما

زان روي چنم ورق ورق سوري****زان لعل خورم طبق طبق حلوا

زان گرد زنخ كه گوي را ماند****در رقص آيم چوگوي سر تا پا

ني نيست به بوسه حاجتم امروز****گر عمر بود ببوسمت فردا

كامروز بس است لب مرا شيرين****از شكر شكر خسرو والا

داراي جهان ستان محمد شاه****كز هردو جهان فزون بود تنها

اجزاي وي است هرچه درگيتي****باكل چه برابري كند اجزا

اعضاي وي است هركه در عالم****با روح چه همسري كند اعضا

افلاك مطاوعش به يك فرمان****آفاق مسخرش به يك ايما

كوهي كه خورد قفاي قهر او****آسيمه دود چو باد در بيدا

بادي كه بود مطيع حزم او****همواره بود چوكوه پابرجا

اي خشم تو همچو مرگ بي تاخير****وي قهر تو همچو زهر جان فرسا

خيل تو چو سيل كوه بنيان كن****فوج تو چو موج بحر طوفان زا

در جانسوزي چو چرخ بي مهلت****دركين توزي چو دهر بي پروا

نه ملك مخلد ترا مقطع****نه ذات مؤيد ترا مبدا

صد جمله به حمله يي زني برهم****صد بقعه به وقعه يي كني يغما

از دشنهٔ توكه تشنهٔ خون است****بس كشته كه پشته گشته در هيجا

باطلعت راي گيتي افروزت****خورشيد برآيد از شب يلدا

با نكهت خلق عنبرافشانت****عنبر خيزد زكام اژدرها

توقيع ترا قدر برد فرمان****فرمان ترا قضاكند امضا

انكار تو نيست دهر را ممكن****پيكار تو نيست چرخ را يارا

انجم تار است و راي تو روشن****گردون پستست و قدر تو والا

شير است به روز جنگ تو روبه****موم است ز زور چنگ تو خارا

فوجي ز صف سپاه تو انجم****موجي زكف نوال تو دريا

خلق تو زكام شير انگيزد****چون ناف غزال نافهٔ سارا

مهر تو ز صلب سنگ روياند****چون باد بهار لالهٔ حمرا

خورشيدي و برخلاف خورشيدي****كز ابر شود به چرخ ناپيدا

زيراكه هماره باكفي چون ابر****خورشيد صفت بتابدت سيما

چون باد

قلم دود در انگشتم****گر مدح تكاورت كنم املا

چون برق كشد ضمير من شعله****گر وصف بلاركت كنم انشا

گر خشم كني به چشمهٔ خورشيد****چون شب پره زو حذركند حربا

ور چشم زني به جانب ناهيد****سوي تو چمد زگنبد خضرا

اخلاق تو آبگينه يارد ساخت****از نرم دلي ز صخرهٔ صما

گرد سپهت به چشم بدخواهان****يك باديه افعي است و اژدرها

شخص تو جهان پير برناكرد****از دانش پيرو طالع برنا

رخسار تو آيينه است و خصمت ديو****زان در تو چو بنگرد شود رسوا

تا لمعه و نور خيزد از خورشيد****تا فتنه و شور زايد از صهبا

دارم دو هزار شكوه از طالع****ليك آن دو هزار شكوه باشد تا

قصيدهٔ شمارهٔ 7: دوشينه چون كشيد شه زنگ لشكرا

دوشينه چون كشيد شه زنگ لشكرا****سلطان روم را ز سر افتاد افسرا

باز سفيد روز بپريد از آشيان****زاغ شب سياه بگسترد شهپرا

تاريك شد سپهر چو ظلمات وندرو****تا زان ستاره چون به سياهي سكندرا

چونان شبي درازكه پنداشتي قضا****يكره بريده نافش با روز محشرا

افروخت چهره زين تل خاكستري سهيل****چون از درون تودهٔ خاكستر اخگرا

گفتي فرشته است به بالاي اهرمن****روشن فلك فراز هواي مكدرا

گردون پرستاره برآن قيرگون هوا****چون بر سر نجاشي اكليل قيصرا

ياگفتئي به كين تهمتن به سر نهاد****پولادوند ديو زراندود مغفرا

وز اختران معاينه ديدم كنار چرخ****زانگونه كز قراضهٔ زر نطع زرگرا

مرغ هوا و ماهي دريا به خواب و من****بيدار و چشم دوخته در چشم اخترا

كز در صداي سندان برخاست كانچنانك****پنداشتي ز چرخ بغريد تندرا

گفتم هلاكيي ء كه به در حلقه مي زني****گفتا نگارگفتم بخ بخ درا درا

برجستم و دويدم و در راگشود و بست****كردم سلام و تنگ كشيدمش دربرا

بوييدمش دمادم موي مجعدا****بوسيدمش پياپي قند مكررا

هر غمزه اش به جانم صد جعبه ناوكا****هر مژه اش به چشمم صد قبضه خنجرا

از فرق تا قدم همه خان مجسما****وز پاي تا به سر همه روح مصورا

بر چشم اشكبارم ماليد زلف خويش****وين

قصه راست شدكه به بحر است عنبرا

بر روي زرد من لب شيرين به عشوه سود****وين حرف شد يقين كه به ني هست شكرا

بنشاندمش به مجلس و از زلفكان او****از بهر خويش كردم بالين و بسترا

بي شمع و بي چراغ ز روي منورش****شد همچو روز روشن بزمم منورا

آري چراغ و شمع نبايد به حكم عقل****چون چهره برفروزد خورشيد خاورا

گفتم بهل كه عود به مجمر در افكنم****شكرانهٔ قدوم تو ترك سمنبرا

گفتا به عود و مجمر حالي چه حاجتست****با زلف و چهر من چه كني عود و مجمرا

ماگرم گفتگوكه برآمد ز آسمان****ابري سياه تيره تر از جان كافرا

گفتي كه دزد مخزن شاه است از آن قبل****كش بود آستين همه پر در وگوهرا

هر در وگوهري كه فروريخت در زمان****شد همچوگنج قارون در خاك مضمرا

جادوست گفتئي كه به نيرنگ و جادويي****كرد از بخار خشك روان لؤلؤ ترا

چون بختيان مست كه كف برلب آورند****توفيد و ريخت كف ز دهانش بر اغبرا

گو بنگرش نشيب سپهر ار نديده كس****در قلزمي معلق ديوي شناورا

سيلي ز هركرانه روان شدكه هيچ كس****نارست بي سفينه گذشتن به معبرا

گفتم كنون چه بايدگفتا شراب ناب****زان مي كه چون سهيل درخشد به ساغرا

آوردمش به پيش شرابي كه گفتئي****جان راگرفته اند به تدبير جوهرا

زان مي كه گر برابر آبستني نهند****بينند روي بچه ز زهدان مادرا

چشم خروس ريختم از ناي بلبله****وز حلق بط فشاندم خون كبوترا

او مست جام مي شد و من مست چشم او****ياللعجب كه مستي من بدفزون ترا

آري شراب را بود ار صد هزار شور****با شور عشق يار نباشد برابرا

باري ز هركران سخني رفت در ميان****زان سان كه هست رسم حريفان همسرا

تا رفته رفته پرسشي از حال من نمود****هم زان قبل كه مهتري از حال كهترا

گفتا چه مي كني و چساني و حال چيست****مسكيني از جفاي جهان با توانگرا

گفتم ميان فقر و غنايم وزين قبل****خنثاست بخت من كه نه ماده است و نه نرا

نفسم صبور و قلب شكور است

لاجرم****خشنودم از زمانه برزق مقدرا

ليكن به حكم آن كه ضرور است اكتساب****آهنگ پاي بوس ملك دارم ايدرا

گفتا به فصل دي كه سخن بفسرد به كام****گويي سفركنم نكنم هيچ باورا

حاشاكه وحي صادق دانم حديث تو****نه خود تو جبرئيلي و نه من پيمبرا

فصلي چنين كه گويي از برف كوهسار****ز استبرق سفيد به سركرده چادرا

فصلي چنين كه گويي كردند تعبيه****تأثير پشت سوهان در طبع صرصرا

بالله اگر نگاه برون آيد از دو چشم****چون سنگ بفسرد به ميان ره اندرا

گفتم ز شوق درگه داراي روزگار****نهراسم از نسيم دي و باد آذرا

گيرم جهنده باد بود نيش ناچخا****گيرم فسرده آب بود نوك نشترا

ايدون به پشت گرمي الطاف كردگار****در يخ چنان روم كه در آتش سمندرا

گفتا ز مال و حال چه داري بسيج راه****گفتم هلا بنقد دو اسب تكاورا

يك اسب بنده نيز به لار است و دزد پار****بر دست وكس درين ستمم نيست ياورا

گفتا جز اين دو هيچ ضرور است گفتمش****يك مشت زر دو اسب تكاور يك استرا

ارباب جاه نقدي اگر وام من دهند****اسباب راه يكسره گردد ميسرا

گفتا به قرض كس ندهد يك قراضه زر****بس تجربت كه رفته درين باب مرمرا

اكنو منت رهي بنمايم به حكم عقل****ليكن به شرط آنكه شود بخت ياورا

گر خدمتي امير بفرمايدت بري****در نزد اولياي خديو مظفرا

فرض افتدش كه هرچه توخواهي ببخشدت****از شوق خدمت ملك ملك پرورا

گفتم مرا به خدمت مير بزرگوار****ايدون وسيله بايد راوي سخنورا

گفتاكه بهتر از اسدالله خان كه هست****درگوش ميرگفتش چون سكه برزرا

خاني كه صيت جود وسخايش به شرق وغرب****ساريست چون فروغ مه و مر انورا

در زورقي كه دم زني از حزم و عزم او****او كار بادبان كند اين كار لنگرا

وصف حلاوت سخنش چون رقم كني****نبود عجب كه خامه بچسبد به دفترا

از شش جهت گريخت نيارد عدوي او****مانند مهره يي كه درافتد به ششدرا

مانا شكافت زهرهٔ چرخ از عتاب او****ورنه سبب كدام كه چرخ است اخضرا

محروم باد حاسد او از لقاي او****زيراكزين بتر

نتوان يافت كيفرا

صدرا امير ديوان دانم كه با تواش****صدقيست بينهايت و مهريست بيمرا

تنها نه با جناب تو از فرط اتحاد****چون يك روان پاك بود در دو پيكرا

با خلق روزگار چنان مهربان بود****كاورا دعاكنند به محراب و منبرا

داني تو بلكه شهري لابلكه عالمي****كاري كه او نمود درين مرز و كشورا

ملكي گشود و مملكتي را نمود امن****بي زحمت سياست و بي رنج لشكرا

چو ن موسي كليم به يك چوب دست كرد****ملكي ز ملك مصر فزون تر مسخرا

ماران فتنه خورد بيكره عصاي او****ناگشته چون عصاي كليم الله اژدرا

نازل ز آسمان شود اسما از آن بود****نامش نبي كه هست نبي سان به گوهرا

آزادكردهٔ كرم اوست هركه هست****چه طفل شيرخوار و چه شيخ معمّرا

با عدل او عجب نه كه زالي چو آفتاب****با طشت زر به باختر آيد ز خاورا

اندر سه مه ذخيرهٔ سي ساله خرج كرد****از بهر نيك نامي شاه فلك فرا

هركس كند ذخيره زر و سيم وگنج و مال****او را بود ذخيره شه مهرگسترا

ايدون گواه عدل وي اين داستان بس است****كايد به گوش خلق حديثي مزورا

كامد به شهر شيراز از يك دو روزه راه****گم گشت بارگيري بارش همه زرا

هر دزد و هر طريده كه ديدش به رهگذار****گشتش ز ره به خطهٔ شيراز رهبرا

غير از رضاي شاه كه جويد به جان و دل****آيد به چشم هردو جهانش محقرا

درگفت مي نيايد القصه آنچه كرد****او ازكمال و قدر در اين بوم و اين برا

يك روز دم زني اگر اندر حضور وي****در حق من شود همه كامم ميسرا

تا خود چه مي شودكه من از يك كلام تو****يك عمر بر حوايج گردم مظفرا

تا رسم در زمان بود ازگفته هاي نغز****تا نام در جهان بود ازكلك و دفترا

بادش عدو نوان و بدانديش ناتوان****دولت جوان و حكم روان يار در برا

نصرت قرين و چرخ معين فتح همنشين****حاسد غمين و بخت سمين خصم لاغرا

قصيدهٔ شمارهٔ 8: عيد شد ساقي بيا درگردش آور جام را

عيد شد ساقي بيا درگردش آور جام را****پشت پا

زن دور چرخ وگردش ايام را

سين ساغر بس بود اي ترك ما را روز عيد****گو نباشد هفت سين رندان دردآشام را

خلق را بر لب حديث جامة نو هست و من****از شراب كهنه مي خواهم لبالب جام را

هركسي شكر نهد بر خوان و بر خواند دعا****من ز لعل شكرينت طالبم دشنام را

هر تني را هست سيم و دانة گندم به دست****مايلم من دانة خال تو سيم اندام را

سير برخوانست مردم را و من از عمر سير****بي دل آرامي كه برده است از دلم آرام را

پسته و بادام نقل روز نوروز است و من****با لب و چشمت نخواهم پسته و بادام را

عود اندر عيد مي سوزند و من نالان چو عود****بي بتي كز خال هندو ره زند اسلام را

يكدگر راخلق مي بوسند ومن زين غم هلاك****گرچه بوسد ديگري آن شوخ شيرين كام را

سركه بردستارخوان خلق وهمچون سركه دوست****مي كند بر ما ترش رنگين رخ گلفام را

خلق را در سال روزي عيد و من از چهر شاه****عيد دارم سال و ماه و هفته صبح و شام را

لاجرم اين عيد خاص من كه بادا پايدار****كر و فرش بشكند بازار عيد عام را

آسمان دين و دولت كز هلالي شكل تيغ****گاه كين بر هيأت جوزاكند بهرام را

بانگ رب ارحم برآيد از زمين و آسمان****هر زمان كان سام صولت بركشد صمصام را

خصم از روي خرد با وي ندارد دشمني****اقتضايي هست آخر علت سرسام را

در دل او نيست كين دشمنان آري به طبع****آدمي در دل نگيردكينة انعام را

كاش پيش از انعقاد نطفة اعداي تو****ايزد اندر نار نيران سوختي ارحام را

هركه باوي كينه جويد عقل گويدكاين سفيه****كين نياغازيدي ار آگه بدي انجام را

خصم بگريزد ز سهمش آري آري اشكبوس****چون كشدگرزگران دل بگسلد رهام را

بدر دنيا صدر دين اي كاندر ايوان مي كند****گفت جان بخشت مصور صورت الهام را

باتو هركس كين سگالد نيست هشيار ار نه مرد****تا خرد

دارد نخاردگردن ضرغام را

جاودان ماني و خواني هر صباح روز عيد****عيد شد ساقي بيا درگردش آور جام را

قصيدهٔ شمارهٔ 9: گر تاج زر نهند ازين پس به سر مرا

گر تاج زر نهند ازين پس به سر مرا****بر درگه امير نبيني دگر مرا

او باز تيز پنجه و من صعوهٔ ضعيف****روزي بهم فروشكند بال و پر مرا

او آفتاب روشن و من ذرهٔ حقير****با نورش از وجود نيابي اثر مرا

اوگنج شايگان و منم آن گداكه هست****برگنج باز ديدهٔ حسرت نگر مرا

بي اژدها چگونه بودگنج لاجرم****از بيم جان به گنج نيايدگذر مرا

عزت چو در قناعت و ذلت چو در طمع****بايد قناعت از همه كس بيشتر مرا

من آن هماي اوج كمالم كه بد مدام****سيمرغ وار قاف قناعت مقر مرا

يارب چه روي داده كه بايد به پيش خلق****موسيچه وار اين همه دم لابه مرمرا

هر روز روزيم چون دهد روزي آفرين****بايد غذا ز بهر چه لخت جگر مرا

بگذشت صيت فضل وكمالم به بحر و بر****با آنكه هيچ بهره نه از بحر و بر مرا

نبود مرا به غيرلب خشك و چشم تر****مانا همين نصيب شد از خشك و تر مرا

قدر مرا قضا و قدركرده اند پست****تقريع كي سزد به قضا و قدر مرا

نخل اميد من به مثل شاخ بيد بود****ورنه چرا نداد به گيتي ثمر مرا

خود ريشه ام به تيشهٔ تو بيخ بركنم****اكنون كه پنج فضل نبخشيد بر مرا

نطقم چو نيشكر شكرانگيز هست و نيست****جز زهر غصه بهري ازان نيشكر مرا

از نوك كلك سلك گهر آورم وليك****شبه شبه نمايد سلك گهر مرا

شعرم بود به طعم طبرزد ولي ز غم****اكنون به كام گشته طبرزد تبر مرا

از صدهزار غصه يكي بازگويمت****خواني مگر به سختي لختي حجر مرا

خواند مرا امير اميران به كاخ خويش****ناخوانده پاسبانش راند ز در مرا

فراش آستانش افشاند آستين****هست آستين از آن رو بر چشم تر مرا

منت خداي عز وجل راكه داد دي****فراش او

ز بيهشي من خبر مرا

زان صدهزار زخم كه زد بر من آسمان****الحق يكي نگشت چنان كارگر مرا

مرهم نهاد زخم زبانش به يك سخن****بر زخم هاكه بود به دل بي شمر مرا

قولي درشت گفت وليكن درست گفت****زانروكه كردگفتش در دل اثر مرا

روي زمين فراخ چه پرواكه دست تنگ****پاي سفر نبسته كسي در حضر مرا

راه عراق امن و طريق حجاز باز****وحدت رفيق راه و قضا راهبر مرا

عوري لباس و بي هنري مايه جوع قوت****تسليم همعنان و رضا همسفر مرا

گر چارپاي راه سپر نيست گو مباش****پايي دو داده است خدا ره سپر مرا

باشد اگر به هر قدمي صدهزار دزد****چيزي ز من به حيله ندزدد مگر مرا

مانم چرا به فارس كه نبود در آن ديار****ني آب و خاك ني شتر وگاو و خر مرا

يك قطعه بيش نيست سفر از سقر ولي****ايدون هزار قطعه حضر از سقر مرا

زين پس به بحر و بر به تجارت سفركنم****سرمايه فضل ايزد وكالا هنر مرا

ديدي دو سال پيشم در ملك خاوران****بيني دو سال ديگر در باختر مرا

خورشيدسان به مشرق ومغرب سفركنم****تازان سفر فزوده شود فال و فر مرا

چون عقدهٔ دلم نگشايد به ملك فارس****بايدكشيد رخت سوي كاشغر مرا

صد خاندان چو منت يك خانه مي نهند****آن خانه به فرودگر آيد به سر مرا

از روز و شب گريزم اگر بهر روشني****بايدكشيد منت شمس و قمر مرا

جايي روم كه پرتو خورشيد و مه در آن****بر فرق مي نتابد شام و سحر مرا

صدر زمانه را به سر آمد چو روزگار****گو نيز روزگار درآيد به سر مرا

نه بيش ازوكمالم و نه بيش ازو جمال****نه همچو او قبيله و دخت و پسر مرا

گر بندبند پيكرم از هم جداكنند****اندوه او نمي رود از دل به در مرا

احسان او چو خون به عروقم گرفته جاي****خوني كه بيشتر شود از نيشتر مرا

مهر دوكس

به پارس مرا پاي بست كرد****وز آن دو سرنوشت هزاران خطر مرا

نگذاشت مهرشان كه كنم رو به هيچ سوي****تا ماند جان به لجهٔ اندوه در مرا

اول جناب معتمدالدوله كاستانش****در پيش تيغ حادثه آمد سپر مرا

دوم خدايگان اسدالله خان راد****كز پاس مهر او ندرد شير نر مرا

زان بيش چشم لطف وعطابم ازآندو نبست****چون نيست قابليت از آن بيشتر مرا

هم نيست روي گفتم با ذوالرياستين****كان بحر بيكران نشمارد شمر مرا

هفتاد شعرگفتم اندر مديح او****يك آفرين نگفت به هفتاد مرمرا

آوخ كه جنس فضل كساد است ورنه بود****نقد سخن رواج تراز سيم و زر مرا

شكر خدا و نعت پيمبركنم از آنك****افزود آن به نعمت و اين بر خطر مرا

من پادشاه ملك بيانم از آن بود****ز الفاظ گونه گونه حشر در حشر مرا

وز صدهزار تيغ فزونست در اثر****طومار شيوهاي چنين بركمر مرا

قصيدهٔ شمارهٔ 10: آراست عروس گل گلستان را

آراست عروس گل گلستان را****آماده شو اي بهار بستان را

وقتست كه در سرود و وجد آرد****شور رخ گل هزار دستان را

شمشاد چو پاي بر زمين كوبد****ماند به گه نشاط مستان را

از برگ شقايق ابر فروردين****آويخته قطره هاي باران را

گويي كوه از شقايق رنگين****آراسته گوهر بدخشان را

در باغ ز خوشه هاي مرواريد****آويزه فكندگوش اغصان را

بوي گل و رنگ گل بهم گويي****با مشك سرشته اند مرجان را

آن ابر بهار بين كه ازگوهر****لبريز نموده جيب و دامان را

آن قوس قزح نگركه تو بر تو****آويخته پرده هاي الوان را

وان سنبلكان نگركه بي شانه****بر بافته گيسوي پريشان را

آن صلصلكان نگركه بي مضراب****در مثلث و بم فكنده الحان را

وان نرگسكان كه همچو طنازان****بگشوده به ناز چشم فتان را

وان اقحوكان كه كرده بي مسواك****چون در عدن سپيد دندان را

در هاون سيم زعفران سايد****كارد به نشاط جان پژمان را

وان سرخي شاخ ارغوان ماند****سرخ آبلهاي دست صبيان را

فصاد نما ز بازويش گويي****راه از پي خون گشاده شريان را

يا بس كه گزيده حور از شوخي****خون جسته ز ساق پاي غلمان را

يا دوخته

تيم هاي ياقوتي****خياط به جيب جامه سلطان را

يا ماه من از دو چهره وگيسوي****دربان بهشت كرده شيطان را

زلف سيهت برآن رخ روشن****كفريست كه حامي است ايمان را

ماهي است كنون كه من ز شهر خويش****زين برزده ام به پشت يكران را

مهميز ز دستم از پي رفتار****آن صاعقه سير برق جولان را

گه سفته به نعل سنگ كهساران****گه رفته به موي دم بيابان را

گه رفته به قله يي كه از رفعت****جا تنگ نموده عرش يزدان را

اي بس شب قيرگون كه از حيرت****گم گشت ره مدار دوران را

اي بس شب تيره كاندرو دستم****نشناخت ز آستي گريبان را

ده ناخن من نكرد بر رخ فرق****از پلك دو چشم موي مژگان را

صد بار به سينه دست ماليدم****بر سينه نيافتم دو پستان را

پروانه صفت دلم در آن شبها****با شمع رخ تو بست پيمان را

وز آرزوي لبت در آن ظلمات****جستم چو سكندر آب حيوان را

القصه من اي پري به ياد تو****كردم يله كشور سليمان را

چون كشتهٔ خشك تشنهٔ آبم****سيراب كن اي سحاب عطشان را

آن بادهٔ ناب ده كه پنداري****با لاله سرشته اند ريحان را

بر طور تجلي اركند نورش****از هوش بردكليم عمران را

گر خوانچهٔ ما ز نقل رنگين نيست****رنگين سازم ز خون دل خوان را

در ديگ طلب به آتش سودا****بريان كنم اي پسر دل و جان را

ليكن مزهٔ شراب شورابست****وين نكته مسلم است مستان را

در من نمكي چنانكه بايد نيست****بگشا تو ز لب سر نمكدان را

زان خال سياه و لعل شورانگيز****پلپل نمكي بپاش بريان را

ني ني دل و جان مرا به كار آيد****بريان نكنم براي جانان را

دل بايد و جان كه تا توانم كرد****مدح از دل و جان سليل سلطان را

شهزاده عليقلي كه شمشيرش****درهم شكند چو شير ميدان را

از لوح ضمير او قضا خواند****ديباچهٔ رازهاي پنهان را

در جامهٔ قدر او قدر بيند****نه چرخ و سه فرع و چاراركان

را

برهم دوزد چو ديدهٔ شاهين****از مار خدنگ كام ثعبان را

اي كوفته سر ستاره راگرزت****زانگونه كه زخم پتك سندان را

چون صاعقه كابر را زهم درد****تيغ تو برد به رزم خفتان را

اندر خبر است كايزد از قدرت****بر صورت خود نگاشت انسان را

اقراركند بدين خبر هركاو****بيند به رخ تو فر يزدان را

آن روزكه هستي از تو شدكامل****سرمايه به باد رفت نقصان را

در حفظ تو هست نقش هر معني****جز رسم و اثركه نيست نسيان را

در ملك جلالت آنچه خواهي هست****جز نام و نشان كه نيست پايان را

شمشير توكوه را زهم درد****زآنگونه كه ماهتاب كتان را

رونق برد ازكمال شيوايي****يك بيت تو صد هزار ديوان را

هرگه كه به قصد بزم بنشيني****بينند پر از نشاط ايوان را

وانگه كه به عزم رزم برخيزي****يابند پر از نهنگ ميدان را

با فسحت عرصهٔ جلال تو****تنگ است مجال ملك امكان را

با نعمت سفرهٔ نوال تو****خرد است نعيم باغ رضوان را

در حشر ز بيم توگنه كاران****با سر سپرند راه نيران را

احسان ترا چه شكرگويدكس****كز جود تو شكرهاست احسان را

از طوفان كي بلرزدت اندام****كز وهم تو لرزهاست طوفان را

با جود تو مور ازين سپس ننهد****در خاك ذخيرهٔ زمستان را

سوده است مگر عطاردكلكت****بر جاي مداد جرم كيوان را

كاندر سخن تو رفعت كيوان****آيد به نظر همي سخندان را

زانسان كه فلك اسير حكم تست****گويي نبود اسير چوگان را

از رشك كفت چو لعل رماني****خون در جگر است در عمان را

آورده سحاب دست درپاشت****ني سان به خروش ابر نيسان را

وز حسرت دود مطبخ خوانت****چشمي است پر آب ابر آبان را

از بس كه رساست جامهٔ قدرت****گسترده به عرش و فرش دامان را

تا با رخ يار نسبتي باشد****هرسال به فضل گل گلستان را

تا محشر نسبت غلامي باد****با خاك ره تو چرخ گردان را

قصيدهٔ شمارهٔ 11: اگر مشاهده خواهي فروغ يزدان را

اگر مشاهده خواهي فروغ يزدان را****به صدر فضل نگر ميرزا سليمان را

چراغ دودهٔ خيرالبشركه

طاعت او****ز لوح دهر فروشسته نقش عصيان را

كليم وار عيان بين به طور سينهٔ او****چو نور وادي ايمن فروغ ايمان را

هرآنكه بيند بر سفت او رداي ورع****به يك ردا نگرد صدهزار سلمان را

كف كريمش از بس فشانده در يتيم****يتيم ساخته پروردگار عمان را

مرآن نشاط بود روح را ز صحبت او****كز آب چشمهٔ زمزم روان عطشان را

ز خوان فضلش اگر توشه يي برد عاصي****به خوشه يي نخرد هفت باغ رضوان را

به نوع انسان آنسان بود مباهاتش****كه بر بساير انواع نوع انسان را

كلام او همه وحي است لاجرم دانا****زگفت او نكند فرق هيچ فرقان را

ز آب چشمهٔ آتش فروغ حكمت او****فلك به باد فنا داده خاك يونان را

زبان او به سخن صارميست خاره شكاف****كه بر دو سندس داند پرند و سندان را

زمانه اشهدبالله به ملك هستي او****به عمر خود نشنيده است نام پايان را

سپهركوكبه صدرا تويي كه كوكب تو****شكسته كوكبه هفت آسمان گردان را

پي تذكر مدح تو شسته حافظ روح****ز لوح حافظهٔ ناس نقش عصيان را

به باغ مجد تو سيسنبريست چرخ كبود****چه افتخار به سيسنبري گلستان را

سپهر راي ترا آفتاب تابان خواند****چو نيك ديد ستغفارگفت بهتان را

از آن سپس ز در شرم زيب بزم تو ساخت****چو آفتابهٔ زر آفتاب تابان را

ترا به ملك هنر شاه ديد و با خودگفت****كه آفتابهٔ زر لايق است سلطان را

نبود آگه ازين ماجراكه اندر شرع****ز زر و سيم نسازند آب دستان را

ضعيف پيكر تو يك دو مشت ستخوانست****كزوست توشهٔ هستي هماي امكان را

هر آنكه ديد تنت خيره ماندكز چه خداي****گزيده بردو جهان يك دو مشت ستخوان را

به راه يزد چو يعقوب ديده گشت سفيد****ز شوق خاك رهت سرمهٔ سپاهان را

ز نور راي توگر دم زد آفتاب مرنج****كه التهاب تبش موجبست هذيان را

ز هجر احمد مرسل

حنين حنانه****اگر قرين انين ساخت عرش يزدان را

شب فراق تو نيز اين زمان ز نالهٔ يزد****نموده حنان بر اهل يزد حنان را

بزرگوارا از روي شوق قاآني****دهد به مدح تو زيور عروس ديوان را

كه تا به روز قيامت بزرگ بار خداي****ز وي دريغ ندارد عطا و احسان را

قصيدهٔ شمارهٔ 12: چه مايه مايلي اي ترك ترك و خفتان را

چه مايه مايلي اي ترك ترك و خفتان را****يكي بياو ميازار چهر الوان را

هواي جنگ چه داري نواي چنگ شنو****به يك دو جام مي كهنه تازه كن جان را

ز شور و طيش چه ديدي به سور و عيش گراي****كه حاصلي به ازين نيست دور دوران را

ز سينه كينه بپرداز وكار آب بساز****مزن بر آتش كين همچو باد دامان را

چهارماهه نه بس بود شور و فتنه و جنگ****كه باز زين زني از بهركينه يكران را

به زلفكان سياهت به جاي مشك و عبير****چه بينم اين همه گرد و غبار ميدان را

از ين قبل كه به بر بينمت سليح نبرد****گمان برم كه خلف مر تويي نريمان را

تو فتنه كردي و تاجيك و ترك متهمند****كه ره به فتنه گشودند ملك سلطان را

نه از نباير سلمي نه از نتايج تور****تراكه گفت كه ويران نمايي ايران را

كمان و تيرت اگر نفس آرزو دارد****كمان ابرو بنماي و تير مژگان را

ورت به خود و زره دل كشد يكي بگذار****چو خود بر سر آن گيسوي زره سان را

بس است آن زنخ و زلف گوي و چوگانت****چه مايلي هله اين قدرگوي و چوگان را

همي ز بند حوادث گشايش ار طلبي****درآ به حجره و بگشاي بند خفتان را

ورت هواست كه در فارس فتنه بنشيند****يكي ز خلق بپوش آن دو چشم فتان را

بيار از آن مي چون ارغوان كه مدحت آن****ميان جمع به رقص آورد سخندان را

چو در شود به گلوي خورنده از دل جام****ز دل برون فكند رازهاي پنهان را

از آن شراب كه گر بيندش كسي شب

تار****كند نظاره به ظلمات آب حيوان را

بده بگير بنوشان بنوش تا ز طرب****تو عشوه سازكني من مديح سلطان را

خديو راد محمد شه آن كه ملكت او****ز هركرانه محيط است ملك امكان را

ندانما به چه بستايمش كه شوكت او****گشاده ز آن سوي بازار وهم دكان را

به خلق پارس بس اين رحمتش كه برهانيد****ز چنگ حادثه يك مملكت مسلمان را

اگرچه حاكم و محكوم را نبودگناه****كه كس نداند علت قضاي يزدان را

سخن درازكشد عفو شه بس اينكه سپرد****زمام ملك سليمان امير ديوان را

بزرگوار اميري كه با سياست او****به چار ركن جهان نام نيست طغيان را

ز موشكافي تدبير موكشان آرد****به خاك تيره ز هفتم سپهركيوان را

به جامه خانهٔ جودش نديده چشم جهان****جز آفتاب جهانتاب هيچ عريان را

نظام كار جهان پيرو عزيمت تست****چنانكه حس عمل تابع است ايمان را

به عهد عدل توصبحست وبس اگربه مثل****تني به دست تظلم دردگريبان را

سبب وجود تو بود ارنه بر فريشتگان****هگرز برنگزيدي خداي انسان را

كشند صورت شمشيرت ار به باغ بهشت****بهشتيان همه مايل شوند نيران را

ز روي صدق گواهي دهدكه خلد اينست****اگر به بزم تو حاضركنند رضوان را

خدانمونه يي ازطول وعرض جاه توخواست****كه آفريد به يك امركن دوكيهان را

جنايتي كه به كيهان رسد زكيد سپهر****كف كريم تو آماده است تاوان را

ترشح كرمت گرد آز بزدايد****چنان كه آب ستغفار لوث عصيان را

زمانه بي مدد حزم تو ندارد نظم****كه بي خرد اثر نطق نيست حيوان را

به آب و آينه ماند ضمير روشن تو****كه آشكاركند رازهاي پنهان را

به دست راد تو بيچاره ابركي ماند****چه جرم كرده كه مستوجبست بهتان را

كدام ابر شنيدي كه فيض يك دمه اش****دهد به در وگهر غوطه ملك امكان را

برنده تيغ تو ويحك چگونه الماسيست****كه روز معركه آبستن است مرجان را

بسان آتش سوزنده صارم قهرت****جداكند ز مواليد چهار اركان را

بتابد ازكف رخشنده ات به روز مصاف****بسان برق كه بشكافد ابر نيسان

را

تبارك الله از آن خنگ كوه كوههٔ تو****كه بر نطاق نهم چرخ سوده كوهان را

پيش ز پويه دهانش زكف تنش ز عرق****نمونه ايست عجب باد و برف وباران را

گمان بري كه معلق نموده اند به سحر****ز چارگوشهٔ البرز چار سندان را

به غير شخص كريمت برو نيافته كس****فرازكوه دماوند بحر عمان را

مطيع تست به هرحال در شتاب و درنگ****چنان كه باد مطاوع بدي سليمان را

مگر نمونهٔ وي خواست آفريد خداي****كه آفريد دماوند وكوه ثهلان را

قوي قوايم او خاك را بتوفاند****چنانكه باد به گرداب لجه طوفان را

بزرگوار اميرا تويي كه همت تو****زياد برده عطاياي معن و قاآن را

دوسال و پنج مه ايدون رودكه بنده به فارس****شنوده در عوض مدح قدح نادان را

متاع من همه شعرست و او بس ارزانست****يكي بگو چكنم اين متاع ارزان را

كسش ز من نخرد ور خرد بنشناسد****ز پشك مشك وز خرمهره در غلطان را

تويي كه قدر سخن داني و عيار هنر****برآن صفت كه پيمبر رموز قرآن را

ولي تو نظم پريشانم آن زمان شنوي****كه نظم بخشي يك مملكت پريشان را

چه باشد اين دو سه مه تا تو نظم كار دهي****ببنده بار دهي خاكبوس خاقان را

مرا مگو چو ترا نيست سازو برگ سفر****هلا چگونه كني جزم عزم طهران را

ز ساز و برگ سفر يك اراده دارم و بس****كه هست حامله صدگونه برگ و سامان را

بدان ارادهٔ تنها اگر خدا خواهد****نبشت خواهم كوه و در و بيابان را

به جز تو از تونخواهم كه نافريده خداي****عظيم تر ز وجود تو هيچ احسان را

زوال و نقص مبيناد عز و جاه امير****چنانكه فضل خداوندگار پايان را

قصيدهٔ شمارهٔ 13: خيز اي غلام زين كن يكران را

خيز اي غلام زين كن يكران را****آن گرم سير صاعقه جولان را

آن توسني كه بسپرد ازگرمي****يكسان چو برق كوه و بيابان را

آن گرم جنبشي كه به توفاند****از باد حمله تودهٔ ثهلان را

خارا به نعل خاره شكن كوبد****زانسان كه پتك كوبد سندان را

چون زين نهي به كوههٔ او بيني****بر

پشت باد تخت سليمان را

زندان شدست بر من و تو شيراز****بدرودكرد بايد زندان را

گيرم كه ملك فارس گلستانست****ايدون خزان رسيده گلستان را

غير از ثناي معتمدالدوله****از هر ثنا فرو شو ديوان را

بگذار مدح او به كتاب اندر****تا حرز جان بود دل پژمان را

ديگر ممان به پارس كه رونق نيست****در ساحتش فصاحت سحبان را

خواهي عزيز مصر جهان گشتن****بدرودگو چو يوسف كنعان را

جايي كه پشك ومشك به يك نرخست****عطارگو ببندد دكان را

مزد سخن تراش شود رسوا****چون من درم ز خشم گريبان را

آري چو صبح كردگريبان چاك****طرار شب وداع كند جان را

خود نيست مال دار اگر دزدي****از مال غير پركند انبان را

با من چرا ستيزه كند آن كاو****از وحي مي نداند هذيان را

گردد چه از طراوت ريحان كم****گر خنفسا نبويد ريحان را

يا سامري كه گاو سخنگو ساخت****از وي چه ننگ موسي عمران را

يا عنكبوت اگر به مگس خوشدل****از وي چه نقص سبعهٔ الوان را

گيرم كه رايج آمد خرمهره****قيمت نكاست گوهر غلطان را

گيرم كه بومسيلمه مصحف ساخت****از وي چه ننگ مصحف سبحان را

گر پاي امتحان به ميان آيد****داناكجا خورد غم نادان را

من پتك و هركه پتك همي خايد****گو خود بده جنايت دندان را

من نوح وقت و هركه مرا منكر****گو شو پذيره آفت طوفان را

من عيسي زمان و بنهراسم****از فيض روح غدر يهودان را

من دعوي سخن را برهانم****برهان گزفه داند برهان را

عمّان چوگوهر سخنم بيند****عمان كند ز غيرت دامان را

طعن حسود را نشمارم هيچ****زان سان كه كوه قطرهٔ باران را

گيرم كه حاسد افعي غژمان است****من زمردستم افعي غژمان را

ور خصم را مهابت ثعبان است****من تيره ابرم آفت ثعبان را

ور بدكنش به سختي سوهان است****تفسيده كوره ام من سوهان را

بارد عنا به پيكرم ار پيكان****رويين تنم ننالم پيكان را

آن نيرويي كه بازوي فضلم راست****هرگز نبوده سام نريمان را

وان دولتي كه داده مرا يزدان****هرگز نداده هيچ جهانبان را

با خود مرا به خشم ميار اي

چرخ****گردن مخار ضيغم غضبان را

كز خشم چشم من شود خيره****از مشتري نداندكيوان را

عريانيم مبين كه كنم چون صبح****از نور جامه پيكر عريان را

بر خوان فضل راي هنر بلعم****يك لقمه مي شمارد لقمان را

من نخل و نيش و نوش بهم دارم****منت يگانه ايزد منان را

از نوش مي نوازم دانا را****وز نيش مي گدازم نادان را

آن عهدكوكه بود ز من تمكين****احرار يزد و ساوه وكرمان را

آن عصركوكه چرخ هراسان داشت****از فر من مهان خراسان را

مانا نمود از پس ميلادم****يزدان عقيم مادرگيهان را

چون من پس از وصال نيابي كس****صدبار اگر بكاوي ايران را

با ما ورا قياس مكن ايراك****با جوي نيست نسبت عمّان را

در بحر فكرتش زني ار غوطه****تا حشر مي نيابي پايان را

حربا چو نيست خصم چه مي داند****فر و بهاي مهر فروزان را

زان جوهري كه خون جگر خوردست****قيمت بپرس لعل بدخشان را

ورنه جگر فروش چه مي داند****قدر و بهاي لعل درخشان را

هرچند لعل رنگ جگر دارد****زين صد هزار فرق بود آن را

چوبند هر دو عود وحطب ليكن****لختي حكم كن آتشت سوزان را

مرغند هر دو ليك بسي فرقست****از زاغ عندليب نوا خوان را

قطران و عنبر ارچه به يك رنگند****نبود شميم عنبر قطران را

هم يوز و سگ اگر چه ز يك جنسند****سگ نشكرد غزال گرازان را

آن لايق شكار ملوك آمد****وين درخور است گلهٔ چوپان را

نجار اگر ز چوب كند شمشير****شمشير او نبرد خفتان را

منقار طوطي است چو عقبان كج****وانرا نه آن شكوه كه عقبان را

نبود هلال اگر به صفت باشد****شكل هلال داسهٔ دهقان را

هردو سوار ليك بسي توفير****از ني سوار فارس يكران را

هردوكلام ليك بسي فرقست****از سبعهٔ معلقه فرقان را

اشعار جاهليه بسوزاني****چون بنگري فصاحت قرآن را

گردانهٔ انار به ره بيني****دل در طمع ميفكن مرجان را

ور بنگري غرور سراب از دور****كم گوي تهنيت لب عطشان را

لختي

چو زاج سوده به چنگ آري****مفكن ز چشم كحل صفاهان را

در صد هزار نرگس شهلا نيست****آن فتنه يي كه نرگس فتان را

در صد هزار سنبل بويا نيست****آن حالتي كه زلف پريشان را

در صد هزار سروگلستان نيست****آن جلوه يي كه قامت جانان را

داند سخن كه قدر سخندان چيست****گوي آگهست لطمهٔ چوگان را

آوخ كه مي بكاست هنر جانم****چون مه كه مي بكاهدكتان را

اي چرخ گردگرد سپس مازار****اين مستمند خستهٔ حيران را

اي خيره آهريمن مردم خوار****بر آدمي مشوران غيلان را

من در جهان تراستمي مهمان****زينسان عزيز داري مهمان را

بهراس از اينكه بر تو بشورانم****ركن ركين دولت سلطان را

داراي دهر معتمدالدوله****كز اوست فخر عالم امكان را

با راي صائبش نبود محتاج****اقطاع فارس هيچ نگهبان را

با دست و تيغ او ندهم نسبت****برق و سحاب آذر و نيسان را

بر برق چون ببندم تهمت را****بر ابركي پسندم بهتان را

اي حكمران فارس كه قاآني****ديدست در تو همت قاآن را

حاشاكه گر برانيش از درگاه****راند به لب حكايت كفران را

او ديده است از تو هزار احسان****تا حشر شكرگويد احسان را

ليكن چو غنچه تنگدلست ار چه****چون غنچه ساكن است گلستان را

گو پارس بوستان نه مگر بلبل****نه مه وداع گويد بستان را

يزدان بودگواه كه نگزيند****بر درگه تو درگه خاقان را

بر هيچ چشمه دل ننهد آن كاو****چون خضر ديده چشمهٔ حيوان را

خواهد پي مديح تو بگزيند****يك چند نيز خطهٔ طهران را

گوهر به كان خويش بود ارزان****وانگه گران كه برشكندكان را

گردد به چشم دور و به جان نزديك****فرقي نه قرب و بعد جانان را

قرب عيان هزار زيان دارد****بر خويش چون پسندد خسران را

نزديكي است علت محرومي****زان چشم من نبيند مژگان را

قرب عيان سبب كه مه از خورشيد****هر مه پذيره گردد نقصان را

قرب نهان خوشست كه هر روزي****سازد عيان عنايت پنهان را

قرب نهان نگركه به خويش از خويش****نزديكتر شماري يزدان را

آري چو خصم قرب عيان بيند****سازد

وسيله حيله و دستان را

طبع ترا ملول كند از من****تا خود مجال بيند هذيان را

بي حكمتي مگر نبودكايزد****بر آدمي گماشته شيطان را

كان ديو خيره گر نبدي آدم****آلوده مي نگشتي عصيان را

با آنكه گر بهشتت برين باشد****نتوان كشيد منت رضوان را

هر روز بنده از پي ديدارت****راحت شمرده زحمت دربان را

بر جاي خون ز مهر و وفاي تو****آموده همچو دل رگ شريان را

او راگمان بدانكه تو نگزيني****هرگز بر او اماثل و اقران را

گيرم كه يافتي گوهري ارزان****نتوان شكست گوهر ارزان را

هركاو به عمد زدگوهري بر سنگ****آماده بود بايد تاوان را

نه هركه مدح گوي توگفتارش****چون گفت من ز دل برد احزان را

نه هركه گفت مدح رسول و آل****زودق رسد فرزدق و حسان را

نه هركه يافت صحبت پيغمبر****باشد قرين ابوذر و سلمان را

آخر ز بحر ژرف چه گشتي كم****سيراب اگر نمودي عطشان را

از نور آفتاب چه مي كاهد****گركسوتي ببخشد عريان را

قاآنيا ز نعت نبي در دل****نك بر فروز مشعل ايمان را

شاهنشهي كه خشم و رضاي او****مقهوركرده جنت و نيران را

زايينه چشم حق نگرش ديده****در جسم خود حقيقت انسان را

بي چهر او ننوشم كوثر را****بي مهر او نپوشم غفران را

با عفو او اميرم جنت را****با فضل او سميرم غلمان را

تا در جهان بود به رزانت نام****كاخ سدير وگنبد هرمان را

بادا به شاهراه بقا موسوم****يارش وصول و خصمش حرمان را

يارش هميشه يار سعادت را****خصمش هميشه خصم گريبان را

قصيدهٔ شمارهٔ 14: در خواب دوش ديدم آن سرو راستين را

در خواب دوش ديدم آن سرو راستين را****بر رخ حجاب كرده از شوخي آستين را

حيران صفت ستاده سر پرخمار باده****برگرد مه نهاده يك طبله مشك چين را

پوشيده در دو سنبل يك دسته سرخ گل را****بنفته در دو مرجان يك كوزه انگبين را

برگرد ماه كشته يك خوشه ضيمران را****بر شاخ سرو هشته يك دسته ياسمين را

گفتم بتا نگارا سروا مها بهارا****كافيست چين زلفت بگشا ز چهره

چين را

چند ايستاده حيران بنشين و رخ مپوشان****ها ازكه وام كردي اين خوي شرمگين را

تو مرهم ملالي مخدوم اهل حالي****آزرده ديد نتوان مخدوم نازنين را

سيمين سرين خود راگر بر زمين گذاري****بر دوش تا به محشر منت نهي زمين را

بر دوش خادمت نه گر خسته گشتي آري****تنهاكشيد نتوان پنجاه من سرين را

تو آن نئي كه بر ما هرشب به كنج خلوت****بر مي زدي پي رقص آن ساعد سمين را

چون گرد مهرهٔ سيم در دست حقه بازان****هرلحظه چرخ دادي آن جفتهٔ رزين را

از عكس ساق و ساعدكان بلوركردي****كرياس آستان را كرباس آستين را

آب دهان ياران جاري شدي چو باران****هرگه كه مي نمودي آن ساق دلنشين را

گفتا ز اهل هوشي دانم كه پرده پوشي****عذري شنوكه تا لب بگشايي آفرين را

رندان شهر داني همواره دركمينند****بايد ز چشم رندان بستن ره كمين را

ويژه كه از بزرگان مشتي قلندرانند****كز خلد مي ربايند غلمان و حور عين را

هرجاكه ساده روييست افسون كنندوحيلت****تا بر نهد به سجده چون زاهدان جبين را

من شوخ پارسي گو داني كه پارسايم****آماج تير شهوت نتوان نمود دين را

در حقه دان نقره دارم نگين لعلي****زانگشت ديو مردم مي پوشم آن نگين را

گه گه به كنج خلوت گر با تو حالتي رفت****از خاينان دولت فرقي بود امين را

آخر تو ز اهل راهي مداح پادشاهي****خرسند داشت بايد مداح اينچنين را

آن نايب محمد آن مهدي مؤيد****كز صارم مهند بگشود روم و چين را

شاهان هفت كشور بدرو د تخت گويند****هر گه كه اوگذارد بر پشت رخش زين را

با جاه او مبر نام فرزند زادشم را****با عدل او مگو وصف دلبند آتبين را

كلكش ز جود فطري چون حرف سين نگارد****چون شين سه نقطه بخشد از فضل حرف سين را

وز بخل دشمن او ه رگه كه شين نويسد****دندانها ربايد از مده حرف شين را

چون گوهر وجودش از ماء و طين سرشتند****بر نه سپهر فخر است تا حشر ماء و طين

را

گر نام عزم او را بر باره يي نگارند****ناردگشوگردون آن بارهٔ حصين را

شاها ز خدمت تو هرگه كه دور مانم****حنانه وار هردم از دل كشم حنين را

گويي ز مادر امروز زادستمي ازيراك****جز پوست جامه يي نيست اين هيكل متين را

در دولت تو بايد من بنده راكه هرشب****از مي نشاط بخشم اين خاطر حزين را

گه گويمي به مطرب بنواز ارغنون را****گه گويمي به ساقي پر ساز ساتكين را

بر فرق او فشانم كه زر شش سري را****در مشت اين گذارم گه گوهر ثمين را

تا آن به مي طرازد آن جام زرفشان را****تا اين نكو نوازد آن چنگ رامتين را

تشريف هرچه دادي انعام هرچه كردي****خازن نداد آن را حاكم نكرد اين را

تكرار شايگاني گر رفت در قوافي****عذري بود خجسته از فكرت متين را

چون مدح شاه گويم حيران شوم به حدي****كز لفظ دوري افتد اين راي دوربين را

دركشت زار دانش خرم مراست يك سر****مزد ارچه قسمت آمد دزدان خوشه چين را

قاآنيا دعاگو وين مدعا بپرداز****زحمت مده ازين بيش سلطان راستين را

يزدان سنين ماضي باز آورد دوباره****تا بر بقاي خسرو بفزايد آن سنين را

قصيدهٔ شمارهٔ 15: شاه ختن چو دوش نهان شد به مكمنا

شاه ختن چو دوش نهان شد به مكمنا****وز فرق سر فكند زر اندودگرزنا

با لشكري عظيمتر از جيش روم و روس****شاه حبش دو اسبه برآمد ز مكمنا

پوشيده از لآلي منثور جوشني****بر جامهٔ سياه تر از خز ادكنا

زراد چرخ بهر تن او ز اختران****از حلقهاي سيم بهم بافت جوشنا

انجم چو يك طبق جو سيمين و آسمان****افسون برو دميده چو جادوي جوزنا

مه موسي كليم و خط كهكشان عصا****انجم گلهٔ شعيب و فلك دشت مدينا

چندين هزارگوي درخشنده از نجوم****گردان به گردگيتي بي زخم محجنا

من هردو چشم دوخته در چشم اختران****تا صبح و پر ز اخترم از ديده دامنا

ناگاه پيش از آنكه گزارم دوگانه يي****بهر يگانه ايزد دادار ذوالمنا

ماهم ز در درآمد ناشسته روي و موي****چهرش

ز مي شكفته چو يك باغ سوسنا

چون صبح صادقي ز پس صبح كاذبي****پيدا زگيسوانش بناگوش وگردنا

در فوج دلبران به صباحت مسلما****وز خيل نيكوان به ملاحت معينا

در بابلي چه ذقنش زلف عنبرين****هاروت وارگشته به موي سر آونا

يا ني منيژه گفتي آشفته كرده موي****از بخت واژگون به لب چاه بيژنا

گيسوكمند رستم و ابرو حسام سام****مژگان خدنگ آرش و قد رمح قارنا

زلف خميده پشتش كفهٔ فلاخن است****وان گيسوان بافته بند فلاخنا

چشم مرا به چهرهٔ خوددوخت زانكه داشت****از تار زلف رشته و از مژه سوزنا

گفتم فرامشت شده ماناكه از سحاب****ريحان وگل دميده زهر بوم و برزنا

وز پشت ابر تيره عيان قرص آفتاب****همچون نگين جم زكف آهريمنا

بركوه لاله چون شب مهتاب بشكفد****گويي به تيغ كوه چراغيست روشنا

گر سرخ بيد را نبود رنج سرخ باد****گل گل چراست در چمنش لاله گون تنا

مانا شنيده يي كه پي قتل تهمتن****غلطاند سنگي از زبركوه بهمنا

نك سيل بهمنست كه سنگ افكند زكوه****وان لالهٔ دميده به دامن تهمتنا

در هاون عقيق شقايق نسيم صبح****از بس كه سوده غاليه و مشك ولادنا

اينك سواد سودهٔ آن مشك و غاليه است****اين داغ هاكه هست برآن سرخ هاونا

بر صحن باغ سرو چمن سايه افكند****هر صبح كافتاب بتابد به گلشنا

زانسان كه سرو قامت مير زمانه هست****از فر بخت شه به جهان سايه افكنا

شيركام ملك ملكزاده اردشير****كز جود دست اوست خجل ابر بهمنا

فرماندهي كه هست به فرخنده نام او****منشور ملك و نامهٔ ملت معنونا

از بيم تازيانهٔ قهرش ازين سپس****تا حشر توسني نكند چرخ توسنا

اي آنكه به سحاب كفت ابر نوبهار****دوديست خشك مغزكه خيزد زگلخنا

در هركجاكه خنجر تو خونفشان شود****رويد ز خاك معركه تا حشر روينا

حزم تو پيش از آنكه رود دانه زير خاك****دردانه خوشه ديده ودر خوشه خرمنا

ماناكه عهد بسته و سوگند خورده اند****شمشير جانستان تو با جان دشمنا

كاندم كه مي برآيد شمشيرت از نيام****آيد

برون روان بد انديشت از تنا

گر جان دهد ز جود تو سائل شگفت نيست****ميرد چراغ چونكه فزاييش روغنا

درگوش تو ز فرط شجاعت به روز رزم****خوشتر صهيل ارغون ز آواز ارغنا

در هر فن از فنون هنر بس كه ماهري****خوانندت اوستادان استاد يكفنا

آن به كه بدسگال تو زيرزمين رود****كش بر تمام روي زمين نيست مأمنا

نبود عجب كه بر دو جهان سايه افكند****چتر ترا ز بس كه فراخست دامنا

در چينه دان همت سيمرغ جود تو****انجم دو دانه كنجد و يك مشت ارزنا

كوه از نهيب گرز تو خواهد به روز رزم****بيرون دود چو رشته ز سوراخ سوزنا

سرهنگ بي سپاه بود خازنت ازانك****از تركتاز جود تو خاليست مخزنا

اسلام شد قوي ز تو چونانكه سوي حج****هرسال پابرهنه شتابد برهمنا

رفتم كنم به خصم تو نفرين سپهرگفت****زين مرده درگذركه نيرزد به شيونا

از حرص جود طبع تو خواهدكه سيم و زر****جاويد سكه كرده برآيد ز معدنا

از چهر زرد و بخت سياه و سرشك سرخ****خصم توگشته است سراپا ملونا

اي قهرمان ملك تو داني كه پيش من****دانشوران چيره زبانند الكنا

جز چرب گفتهاكه بود دست پخت من****شعري قبول مي نكند طبع روشنا

زانسان كه چشم گرسنه بر خوان مهتران****اول دود به جانب مرغ مسمنا

ور شعر ديگران بگزيند به شعر من****كژ طبع جاهلي كه پليد است وكودنا

نزل سپهر را چه زيان گر پياز و سير****خواهد يهود در عوض سلوي و منا

تنها جز آفرين نشنيدم ز هيچ كس****هي هي تفو به گردش اين چرخ ريمنا

من از چرا نشد صله عايد به هيچ نحو****در نحو عايد وصله خواهد اگر منا

يا من نه آن منم كه صله هست و عايدش****ورآن منم چه شد صله و عايد منا

ارجوكزين سپس دهدم فيض عام تو****دينار بار بار و زر و سيم من منا

ني ني هزار شكركه ازكودكي هگرز****آرو شره نبوده مرا رسم و ديدنا

گنجي مرا ز علم و هنر

داده كردگار****كايمن بود زكاستن وكيد رهزنا

گنجم درون خاطر و من دردمشق دهر****سرگشته بي سبب چو خداوند زهمنا

ليك آوخاكه چهرهٔ اهرون فكرتم****از غم شدست تيره تزاز روي اهرنا

طبعم عقيم گشت و به پنجه رسيد سال****پنجاه ساله زن شود آري سترونا

تا شير شرزه روي بتابد ز آتشا****تا مارگرزه سخت بپيچد به چندنا

خصم تو را ز آتش و آب سنان تو****در آب چشم و آتش دل باد مسكنا

قصيدهٔ شمارهٔ 16: نسيم خلد مي رود مگر ز جويبارها

نسيم خلد مي رود مگر ز جويبارها****كه بوي مشك مي دهد هواي مرغزارها

فراز خاك وخشت ها دميده سبزكشتها****چه كشتها بهشتها نه ده نه صد هزارها

به چنگ بسته چنگها بناي هشته رنگها****چكاوهاكلنگها تذروها هزارها

ز ناي خويش فاخته دوصد اصول ساخته****ترانها نواخته چو زير و بم تارها

ز خاك رسته لالها چوبسدين پيالها****به برگ لاله ژالها چو در شفق ستارها

فكنده اند همهمه كشيده اند زمزمه****به شاخ سروبن همه چه كبكها چه سارها

نسيم روضهٔ ارم جهد به مغز دمبدم****ز بس دميده پيش هم به طرف جويبارها

بهارها بنفشها شقيقها شكوفها****شمامها خجسته ها اراك ها عرارها

ز هركرانه مستها پيالها به دستها****ز مغز مي پرستها نشانده مي خمارها

ز ريزش سحابها بر آبها حبابها****چو جوي نقره آبها روان در آبشارها

فراز سرو بوستان نشسته اند قمريان****چو مقريان نغز خوان به زمردين منارها

فكنده اند غلغله دو صد هزار يكدله****به شاخ گل پي گله ز رنج انتظارها

درختهاي بارور چو اشتران باربر****همي ز پشت يكدگركشيده صف قطارها

مهاركش شمالشان سحابها رحالشان****اصولشان عقالشان فروعشان مهارها

درين بهار دلنشين كه گشته خاك عنبرين****ز من ربوده عقل و دين نگاري از نگارها

رفيق جو شفيق خو عقيق لب شقيق رو****رقيق دل دقيق مو چه مو ز مشك تارها

به طره كرده تعبيه هزار طبله غاليه****به مژه بسته عاريه برنده ذوالفقارها

مهي دو هفت سال او سواد ديده خال او****شكفته از جمال او بهشت ها بهارها

دوكوزه شهد در لبش دو چهره ماه نخشبش****نهفته زلف چون شبش به تارها

تتارها

سهيل حسن چهر او دو چشم من سپهر او****مدام مست مهر او نبيدها عقارها

چگويمت كه دوش چون به ناز وغمزه شدبرون****به حجره آمد اندرون به طرز مي گسارها

به كف بطي ز سرخ مي كه گر ازو چكد به ني****همي ز بند بند وي برون جهد شرارها

دونده در دماغ و سر جهنده در دل و جگر****چنانكه برجهد شرر به خشك ريشه خارها

مرا به عشوه گفت هي تراست هيچ ميل مي****بگفتمش به يادكي ببخش هي بيارها

خوش است كامشب اي صنم خوريم مي به ياد جم****كه گشته دولت عجم قوي چوكوهسارها

ز سعي صدر نامور مهين امير دادگر****كزوگشوده باب و در ز حصن و از حصارها

به جاي ظالمي شقي نشسته عادلي تقي****كه مؤمنان متقي كنند افتخارها

امير شه امين شه يسار شه يمين شه****كه سر ز آفرين شه به عرش سوده بارها

يگانه صدر محترم مهين امير محتشم****اتابك شه عجم امين شهريارها

امير مملكت گشا امين ملك پادشا****معين دين مصطفي ضمين رزق خوارها

قوام احتشامها عماد احترامها****مدار انتظامها عيار اعتبارها

مكمّل قصورها مسدد ثغورها****ممّهد امورها منظم ديارها

كشندهٔ شريرها رهاكن اسيرها****خزانهٔ فقيرها نظام بخش كارها

به هر بلد به هر مكان به هر زمين به هر زمان****كنند مدح او به جان به طرز حقگزارها

خطيبها اديبها اريبها لبيبها****قريبها غريبها صغارها كبارها

به عهد او نشاطهاكنند و انبساطها****به مهد در قماطها ز شوق شيرخوارها

سحاب كف محيط دل كريم خوبسيط ظل****مخمرش از آب وگل فخارها وقارها

به ملك شه ز آگهي بسي فزوده فرهي****كه گشت مملكت تهي ز ننگها ز عارها

معين شه امين شه يسار شه يمين شه****كه فكر دوربين شه گزيدش ازكبارها

فناي جان ناكسان شرار خرمن خسان****حيات روح مفلسان نشاط دلفكارها

به گاه خشمش آنچنان طپد زمين و آسمان****كه هوش مردم جبان ز هول گير و دارها

زهي ملك رهين تو جهان در آستين تو****رسيده از يمين تو به هر تني يسارها

به هفت خط و چار حد به هر ديار و هر بلد****فزون

ز جبر و حد و عد تراست جان نثارها

كبيرها دبيرها خبيرها بصيرها****وزيرها اميرها مشيرها مشارها

دوسال هست كمترك كه فكرت توچون محك****ز نقد جان يك به يك به سنگ زد عيارها

هم ازكمال بخردي به فر و فضل ايزدي****ز دست جمله بستدي عنان اختيارها

چنان ز اقتدار توگرفت پايه كار تو****كه گشت روزگار تو امير روزگارها

چه مايه خصم ملك و دين كه كرد ساز رزم وكين****كه ساختي به هر زمين زلاششان مزارها

خليل را نواختي بخيل راگداختي****براي هردو ساختي چه تختها چه دارها

در ستم شكسته يي ره نفاق بسته يي****به آب عدل شسته يي ز چهر دين غبارها

به پاي تخت پادشه فزودي آن قدر سپه****كه صف كشد دو ماهه ره پيادها سوارها

كشيده گرد ملك و دين ز سعي فكرت رزين****ز توپهاي آهنين بس آهنين حصارها

حصاركوب وصف شكن كه خيزدش تف ازدهن****چو ازگلوي اهرمن شررفشان به خارها

سياه مور در شكم كنند سرخ چهره هم****چه چهره قاصد عدم چه مور خيل مارها

شوند مورها در او تمام مار سرخ رو****كه بر جهندش ازگلو چو مارها ز غارها

نديدم اژدر اينچنين دل آتشين تن آهنين****كه افكند در اهل كين ز مارها دمارها

نه داد ماند ونه دين ز ديو پر شود زمين****فتد خمار ظلم وكين به مغز ذوالخمارها

به نظم ملك ودين نگر ز بسكه جسته زيب و فر****كه نگسلد يك از دگر چو پودها ز تارها

الاگذشت آن زمن كه بگسلد در چمن****ميان لاله و سمن حمارها فسارها

مرا بپرور آنچنان كه ماند از تو جاودان****ز شعر بنده در جهان خجسته يادگارها

به جاي آب شعر من اگر برند در چمن****ز فكر آب و رنج تن رهند آبيارها

هماره تابه هر خزان شود ز باد مهرگان****تهي زرنگ و بو جهان چو پشت س وسمارها

خجسته باد حال تو هزار قرن سال تو****به هر دل از خيال تو شكفته نوبهارها

حرف ب

قصيدهٔ شمارهٔ 17: ازسروش وحدتم برگوش هوش آمدخطاب

ازسروش وحدتم برگوش هوش آمدخطاب****يافتي لا تبطل الاوقات في عهدالشباب

بعد ازين دركنج عزلت پاي در دامن كشم****من كجا و مستي

وميخانه و جام شراب

تا توانم نغمهاي ناي وحدت را شنيد****گوش بگمارم چرا بر نالهٔ چنگ و رباب

انقلوني يا قضاه الحق من ارض الخطا****دللوني يا هداه الذين الي دارالصواب

چند در دام طبيعت دانه برچينم ز آز****تا به كي بر جيفهٔ دنياگرايم چون كلاب

هادي خودنفس سركش راگزينم اي شگفت****گرچه صد كرت شنيدستم اذا كان الغراب

از نكونامي مرا بر سر چه آمدكاين زمان****سر به بدنامي برآرم درميان شيخ و شاب

ازخدا وز خويش شرمم باد آخر تا به كي****روح را زاطوار ناشايسته دارم در عذاب

آفتابم من چرا جان را بكاهم چون هلال****شاهبازم من چرا بيغاره يابم از ذباب

من كه برگردون زنم خرگاه دانش از چه رو****درگلوي جان چو ميخ خرگهم باشد طناب

اهرمن خونم بريزد سوي آن پويم شگفت****غافلم از پرسش ميعاد و از روز حساب

مرغ جان را تا به كي محبوس دارم در قفس****چهرهٔ توفيق را تا چند پوشم در نقاب

چند در تعمير دنياكوشم و تخريب دين****تا به كي دارم روان خويش را در اضطراب

مصطفي فرمود ان الناس في الدنياء ضيف****حاصلش يعني لدواللموت وابنوا للخراب

درنمانم زين سپس دركار و بار خويشتن****عرضه دارم حال خود را برجناب مستطاب

نقطهٔ پرگار هستي خط ديوان وجود****قطب گردون كرم توقيع طغراي ثواب

سرور عالم ابوالقاسم محمّد آنكه چرخ****با وجود او بود چون ذره پيش آفتاب

الذي ردت اليه الشمس و انشق القمر****كان امياً ولكن عنده ام الكتاب

والذي في كفه الكفار لمّا ابصروا****كلم الحصباء قالوا انه شيئي عجاب

رهنماي هردو عالم آنكه در يك چشم زد****برگذشت ازچارحدوهفت خط و شش حجاب

از ضمير انور و از جود ابر دست اوست****نور جرم آفتاب و مايهٔ دست سحاب

با شرار قهر او هر هفت دوزخ يك شرر****باسحاب دست او هر هفت دريا يك حباب

گر وجود او ندادي ذات واجب را ظهور****تا ابد سرپنجهٔ تقدير بودي در خضاب

تالي هستي اوهست آنچه هست از ممكنات****غيرذات حق كزو هستي وي شد بهره ياب

نه سپهروشش جهات وهفت دوزخ هشت خلد****با سه مولود و دو عالم چار مام

و هفت باب

در همه عمر از وجود او خطايي سر نزد****زانكه بودافعال نيكويش سراسروحي ناب

باوجود آنكه صادر شد خطا از بوالبشر****گر همي باور نداري از نبي برخوان فتاب

وز سليمان حشمت الله گر خطايي نامدي****چيست القينا علي كر سيه ثم اناب

روز وشب ازهاتف غيب اين نداگردد بلند****انه من مال عن شرعه قد نال العقاب

هر زمان از ساكنان عرش آيد اين سروش****من تطرق في طريقه قد اصاب ما اصاب

معني خوف و رجا تفسيربغض ومهر اوست****كاين يكي رامعصيت نامند وآن يك را ثواب

توبهٔ آدم نيفتادي قبول كردگار****تابه فيض خدمتش صدره نگشتي فيض ياب

آتش نمرودكي گشتي گلستان بر خليل****گر به انساب جليل او نجستي انتساب

موسي از تيه ضلالت نامدي هرگز برون****تا ز طور رأفتش لبيك نشنيدي جواب

نوح اگر بر جودي جودش نجستي التجا****همچوكنعان نامدي هرگز برون از بحر آب

تا نشست ايوب از سرچشمهٔ لطفش بدن****كي به اول حال كردي زان چنان حالت اياب

تا مسيح از خاك راهش مسح پيشاني نكرد****كي شدي برآسمان همچون دعاي مستجاب

يوسف ار بر رشتهٔ مهرش نكردي اعتصام****يونس ار بر درگه قربش نجستي اقتراب

تا ابد آن يك نمي آمد برون از بطن حوت****تا قيامت آن يكي بودي به زندان عذاب

آسمان هرجاكه درماند بدو جويد پناه****آري آري آستان او بود حسن المآب

عقل پيش قائل ذاتش بود تسليم محض****پشه كي لاف توانايي زند پيش عقاب

اي شهنشاهي كه پيش ابر دست همتت****عرصهٔ درياي پهناور نمايد چون سراب

تا نه بر مسمار ذاتت محكم الاطناب شد****كي شدي افراشته اين خرگه زرين قباب

في المثل بر تري آتش اگر بدهي مثال****در زمان ماهيت آتش پذيرد انقلاب

ور به تبديل زمين و آسمان فرمان دهي****آن كند چون اين درنگ واين كندچون آن شتاب

ني تو راممكن توان گفتن نه واجب ليك حق****بعد ذات خويشتن ذات تراكرد انتخاب

چون برآيي بر براق برق پيما جبرئيل****گيرد از دستي عنان و از دگر دستي ركاب

خسروا تادرفشان گرديده درمدحت حبيب****گشته خورشيد ازفروغ فكرتش دراحتجاب

وانكه از ديباچهٔ نعتت كند بابي رقم****درقيامت بررخش

يزدان گشايد هشت باب

بر دعاي دوستدارانت كنم ختم سخن****زانكه باشد حذ اوصاف توبيرون از حساب

تا ز تابان مشعل خورشيد انور بزم روز****هرسحر روشن شودچونان كه شب ازماهتاب

تا قيامت كوكب بخت هوا خواهان تو****باد روشن تر ز نور نير و جرم شهاب

قصيدهٔ شمارهٔ 18: خيمهٔ زربفت زد بر چرخ نيلي آفتاب

خيمهٔ زربفت زد بر چرخ نيلي آفتاب****از پرند نيلگون آويخت بس زرين طناب

بال بگشود از پس شام سيه صبح سفيد****همچو سيمين شاهبازي از پي مشكين غراب

عنبرين موي شب اركافورگون شدعيب نيست****صبح روز پيري آيد از پس شام شباب

تاكه سيمين حلقهاي اختران درد ز هم****خور برون آمد چو زرين تيغي ازمشكين قراب

يا نه گفتي از پي صيد حواصل بچگان****زاشيان چرخ بيرون شد يكي زرين عقاب

يا به جادويي فلك در حقهٔ ياقوت زرد****كرد پنهان صد هزاران مهره از در خوشاب

يا نه زرين عنكبوتي گرد صد سيمين مگس****بافته درگنبد مينا دو صد زرين لعاب

يا نهنگي كهربا پيكركه از آهنگ او****صدهزاران ماهي سيم افتد اندر اضطراب

يا چو زرين زورقي كز صدمتش پنهان شود****درتك سيمابگون دريا دو صد سيمين حباب

در چنين صبحي به يادكشتي زرين مهر****اي مه سيمين لقا ما را به كشتي ده شراب

محشر ارخواهي زگيسو چهره يي بنما ازآنك****محشر آن روز است كز مغرب درآيد آفتاب

عيش جان در مرگ تن بينم خرابم كن ز مي****كاين حديثم بس لدوا للموت وابنوا للخراب

هردو لعلت شكر نابست خواهم هردو را****مي ببوسم تا نماند در ميانشان شكرآب

خاصه اين ماه رجب كز خرمي جشني عجيب****كرد شاه از بهر مولود شه دين بوتراب

ناصر دين و دول آرايش ملك و ملل****ناصرالدين شاه غازي خسرو مالك رقاب

رسم اين جشن نوآيين كرد شاه دين پرست****آنكه چون ذات خرد ملكش مصون از انقلاب

از براي عمر جاويدان و نام سرمدي****كردكاري كش خدا بخشد ثواب اندر ثواب

راستي از شهرياران اين محاسن درخورست****نه محاسن را بحنا روز و شب كردن خضاب

قصرجاويدي ببايدساختن بي خاك وخشت****ورنه كو آن گنگ دژ كابادكرد ا فراسياب

همچو

نوروز جلالي شايد ار اين عيد را****خلق عيد ناصري خوانند بهر انتساب

خاك راه بوترابست اين ملك كز رشك او****آسمان گويد همي يا ليتني كنت تراب

كيست داني بوتراب آن مظهركامل كه هست****درميان حق و باطل حكم او فصل الخطاب

اولين نور تجلي آخرين تكميل فرض****صورت اسماء حسني معني حسن المآب

جوهر عشق الهي ريشهٔ علم ازل****شيرهٔ شور محبت شافع يوم الحساب

ناظم هر چارگوهر داور هر پنج حس****مالك هر هفت دوزخ فاتح هر هشت باب

خاصيت بخش نباتات از سپندان تا به عود****رنگ پرداز جمادات از شبه تا در ناب

نام او در نامهٔ ايجاد حرف اولين****ذات او در دفتر توحيد فرد انتخاب

نطفه يي بي مهر او صورت نبندد در رحم****قطره يي بي امر او نازل نگردد از سحاب

هيچ طاعت بي ولاي او نيفتد سودمند****هيچ دعوت بي رضاي او نگردد مستجاب

بر سليمان قهرش از يك ترك استثنا نمود****سر القينا علي كرسيه ثم اناب

قدر او بر جاهلان پوشيده ماند ار نه خداي****هفت دوزخ را نكردي خلق از بهر عذاب

گرچه ديدندش به بيداري نديدندش درست****چشم عاشق كور بود و چهر جانان در حجاب

نه توانم ممكنش خوانم نه واجب لاجرم****اندرين ره نه درنگم ممكنست و نه شتاب

عقل گويد عشق ديوانه است زامكان پا مكش****عشق گويد عقل بيگانه است آن سوتر شتاب

عقل گويدلنگ شد اسبم بكش لختي عنان****عشق گويدگرم شدخشم بزن برخي ركاب

داوري را از زبان عشق فالي برزدم****ربنا افتح بيننا فال من آمد دركتاب

راستي را عقل نتواندكزو يابد نشان****كي توان جستن نشان آب شيرين از سراب

اي كه گويي حق به قرآن وصف او ظاهر نگفت****وصف او هست آنچه هست اندركتاب مستطاب

گرتو از هرعضو عضوي وصف گويي بي شمر****ياكه از هر جزو جزوي مدح راني بي حساب

وصف آن اعضا ز وصف تن بود قايم مقام****مدح اين اجزا ز مدح كل بود نايب مناب

با همه اشياست جفت و وز همه اشياست فرد****چون خرد درجان وجان درجسم وجسم اندرثياب

وين به عنوان مثل بد ورنه كي گنجد به

لفظ****ذوق صهبا طعم شكر رنگ گل بوي گلاب

ذوق آ ن خواهي بنوش و طعم آن خواهي بچش****رنگ اين خواهي ببين و بوي آن خواهي بياب

گرنبد باوي خطاب حق به ظاهر باك نيست****كاوست منظور خدا با هركه فرمايد خطاب

فاش ترگويم رجوع لفظ ومعني چون به دوست****در حقيقت هم سؤال از وي تراود هم جواب

ور همي بي پرده تر خواهي بگويم باك نيست****اوست لفظ واوست معني اوست فصل واوست باب

او مدادست او دواتست او بيانست او قلم****اوكلامست اوكتابست او خطابست او عتاب

اين همه گفتم ولي بالله تمام افسانه بود****فرق كن افسانه را از وصف اي كامل نصاب

وصف آن باشدكزاو موصوف رابتوان شناخت****نه همي افسانه گفتن همچوكور از ماهتاب

وصف نور آنست كز چشمت درآيد در ضمير****مدح آب آنست كز جانت نشاند التهاب

اي كه سيرابي خدارا وصف آب ازمن مپرس****هل بجويم تشنه يي آنگه بگويم وصف آب

چشم بندي هست تعريف از پي نامحرمان****تا نبيند چشمشان رخسار جانان بي نقاب

وينكه من گويم تمام افسانهاي عاشتيست****تا بدان افسانه نامحرم رود لختي به خواب

ديده باشي شاهدي چون بارقيب آيد به بزم****عشق غيرت پيشه هرساعت فتد درپيچ وتاب

مصلحت را صد هزار افسانه گويد با رقيب****خوابش آيد خودز وصل دوست گردد كامياب

مغزگفتي نغزگفتي ليك قاآني بترس****زابلهان كند فهم و جاهلان ديرياب

راه تنگست و فرس لنگست و معبر پر ز سنگ****اي سوار تيز رو لختي عنان واپس بتاب

بيش ازينت حدگفتن نيست ورگويي خطاست****ختم كن اينجا سخن والله علم بالصواب

قصيدهٔ شمارهٔ 19: دوشم مگر چه بودكه هيچم نبرد خواب

دوشم مگر چه بودكه هيچم نبرد خواب****پروين به رخ فشاندم تا سر زد آفتاب

بيدار بود خادمكي در سراي من****گفت از چه خواب مي نروي دادمش جواب

كامروز بخت خواجه ز من پرسشي نمود****زين پس چو بخت خواجه نخواهم شدن به خواب

گفت ار چنين بود قلمي گير وكاغذي****بنگار بيتكي دو سه در مدح بوتراب

تفسير عقل ترجمهٔ اولين ظهور****تأويل عشق ماحصل چارمين كتاب

روح رسول زوج بتول آيت وصول****منظور حق مشيت مطلق وجود ناب

تمثال روح صورت جان معني خرد****همسال عشق شير خدا ميركامياب

گنج بقا ذخيرهٔ هستي كليد فيض****امن جهان امان خلايق امين باب

مشكل گشاي هرچه به گيتي ز خوب

و زشت****روزي رسان هرچه به گيهان ز شيخ و شاب

منظور حق ز هرچه به قرآن خورد قسم****مقصود رب ز هرچه به فرقان كند خطاب

داغي نه بر جبين و پرستار او قلوب****طوقي نه برگلوي وگرفتار او رقاب

وجه الله اوست دل مبر از وي به هيچ وجه****باب الله اوست پامكش از وي به هيچ باب

او هست جان پاك و جهان مشتي آب و خاك****زين پاكتر بگويم هم اوست خاك و آب

يك لحظه پيش ازين كه نگارم مناقبش****در دل نشسته بود چو خورشيد بي نقاب

چون مدح او نوشتم اندر حجاب رفت****زيراكه لفظ و خامه شد اندر ميان حجاب

ني ني صفات من بود اينها نه وصف او****بشنو دليل تاكه نيفتي در اضطراب

آخر نه هرچه زاد ز هرچيز وصف اوست****زانسان كه گرمي از شرر و مستي از شراب

اين وصف آب نيست كه گويي شرر برد****كاين وصف هم تراعطش افزاست چون سراب

در مدح سيل اينكه خرابي كند چرا****بس مدح سيل كردي و جايي نشد خراب

ليكن هم ار به ديدهٔ معني نظركني****در پردهٔ قشور توان يافتن لباب

زيراكه از خيال رهي هست تا خرد****كاسباب خوب و زشت بدو داد انتساب

هرچند ذكر آب عطش را مفيد نيست****خوشتر ز وصف آتش در دفع التهاب

لطف و عذاب هردو ز يزدان رسد ولي****لاشك حديث لطف به از قصهٔ عذاب

چون نيك بنگري سخن از عرش ايزدي****زانجاكه آمدست بدانجاكند اياب

ازگوش باز در دل و از جان رود به عرش****در دل ز راه گوش نيوشاكند شتاب

پس شد عيان كه سامع و قايل بود يكي****كاو خودكند سؤال و هم او خود دهد جواب

باري علي چو شافع ديوان محشرست****ارجو شفيع من شود اندر صف حساب

زانسان كه هست صاحب ديوان شفيع من****در حضرت جناب جوانبخت مستطاب

شيخ اجل مراد ملل منشاء دول****فهرست مجد نظم بقا فرد انتخاب

آن مير حق يرست كه درگنج معرفت****يك تن نيامدست چو اوكامل النصاب

با او هر آنكه كينه سگالد به حكم

حق****حالي به گردنش رگ شريان شود طناب

داند ضمير اوكه سعيدست يا شقي****هر نطفه را نرفته به زهدان ز پشت باب

قاآنيا ببندگيش جان نثاركن****گم شو ز خويش و زندگي جاودان بياب

خواهي دعاكني كه خدايش دهد دوكون****حاجت بگفت نيست خداكرد مستجاب

قصيدهٔ شمارهٔ 20: دو قلاع كفرند با هم مصاحب

دو قلاع كفرند با هم مصاحب****يكي تيغ خسرو يكي كلك صاحب

يكي خرمن ظلم را برق خاطف****يكي كشتهٔ عدل را مزن ساكب

يكي ضبط ملك عجم را مزاول****يكي ربط دين عرب را مواظب

يكي ماشطهٔ چهر ملك از مساعي****يكي واسطهٔ رزق خلق از مواهب

يكي حل و عقد اجل را ممارس****يكي رتق و فتق امل را مراقب

يكي زاهن و خود آهن دلان را****چو آهن ربا روز پيكار جاذب

يكي ملك اجلال را جم عادل****يكي قلك اقبال را يم واهب

يكي ابر باذل يكي ببر با دل****يكي غيث وابل يكي ليث ساغب

يكي رافع فاقه ازكف كافي****يكي دافع فتنه از سهم صائب

هرآنچ اين كند با مخالف ز خامه****هرآنچ آن كند با معاند ز قاضب

نه باگله ذئبان كنند از براثن****نه با صعوه عقبان كنند از مخالب

يكي رايت مجد را چيست رافع****يكي آيت نجد راكيست ناصب

يكي با خطابش ثعالب ضياغم****يكي با عتابش ضياغم ثعالب

دوگوييست قاآنيا از دو بيني****يكي گوكه نبود دوگويي مناسب

زهي ز اهتزاز صباي قبولت****چه صابي صبي صاحب راي صائب

ز تاثير ترياق لطفت عجب ني****كه جدوار رويد ز نيش عقارب

بكاخت ز آمد شد اهل حاجت****نبيندكسي چين در ابروي حاجب

شكال از قبولت به هرماس چيره****حمام از خطابت به سيمرغ غالب

پلنگان به صحرا نهنگان به دريا****ز خشم تو خائف ز قهر تو هارب

به توكج رود هركه چون خط ترسا****بسوزاد قلبش چو قنديل راهب

به تن باز نايد ز انفاس عيسي****رواني كه از رحمتت گشته خائب

ز مكتوبه يي داده كلكت جهان را****نظامي كه شاهان دهند ازكتائب

بر رفته سقف سراي جلالت****فلك چيست داني نسيج العناكب

كني آنچه

با نامه يي در معارك****كني آنچه با خامه يي در محارب

نه تركان توران كنند از عوالي****نه گردان ايران كنند از قواضب

به تعجيل مضراب در چنگ چنگي****بجنبد قلم گر به دست محاسب

محاسب نه يك تن همه اهل گيتي****نه يك روز تا روز محشر مواظب

مداد آنچه نقش نوشتن پذيرد****اگر ماء جاري اگر طين لازب

قلم هرچه در دست بتوان گرفتن****ورق هرچه بهر نوشتن مناسب

به ديوان فضلت نيارندكردن****نه حصر محامد نه حد مناقب

زهي امر و نهي تو اندر ممالك****نفاذي كه ارواح را در قوالب

در اين مه كه باشد عمل پارسا را****كهي لف شاره گهي قص شارب

ز انديشهٔ صوم و تشويش سرما****گروهي ز مي برخي از توبه تائب

چنان سردگيتي كه با سيف قاطع****نگردد ز مركب جدا پاي راكب

چو مويي كه در مي فتد جرعه كش را****به خون سرشك اندران جسم ذائب

گران گشته بي بادهٔ صاف ساغر****بر آنسان كه بي جان فرخنده قالب

چنان لعل دلبر بخندد صواعق****چنان چشم عاشق بگريد سحائب

كند ابر هاطل ز تقطير ژاله****زمن را چوگردون پر از نجم ثاقب

همي هردم از برف زال زمانه****به عارض پريشان كند شعر شائب

مرا هست بي مهر ماهي كه بر من****بود مهر آن ماه چون روزه واجب

دو چشمش تعالي دو جادوي لاهي****دو زلفش تبارك دو هندوي لاعب

به ايوان خرامد غزالي غزلخوان****به ميدان شتابد پلنگي مغاضب

عذار فروزانش در فرع فاحم****سهيل يمانيست در ليل ضارب

به خون تن من خضيبش انامل****ز دود دل من وسيمش حواجب

غزلخوان غزاليست كزگرگ غمزه****كند صيد غژمان هژبر محارب

مرا چون پري ديده ديوانه سازد****چوگردد پري وارم از ديده غايب

پريدوش چون مهرهٔ اختران را****برون ريخت از حقه چرخ ملاعب

چو از قعر وارون چهي سنگ ريزه****ز چرخ معلق عيان شدكواكب

فروزنده دري در آن ليل الليل****چو آويزهٔ در ز جعدكواعب

درآمد ز در آن بت مهر چهرم****پراكنده بر ماه مشك از دو جانب

خرامان و سرمست و مخمور و بيخود****شكسته كله

تاب داده ذوائب

چو بنشست برخاستم از سر جان****سرودم كه اي جان به وصل تو راغب

دراين فصل واين ماه و اين وقت و اين شب****من و وصل تو زه زه از اين عجايب

فوالله ماكان من قبل هذا****فؤادي خبيراً بتلك الغرائب

لقد اسعف الدهركل المقاصد****لقد انجح الجد جل المطالب

المت بنا نعمه الله بالحق****و همت و تمت علينا الرغائب

من الله مالت الينا الموائد****من الحق عالت علينا المواهب

تو وكوي من بخ بخ اي بخت مقبل****من و روي تو خه خه اي دهر خاطب

شب و آفتاب آنگهي كوي مسكين****بيابان و آب آنگهي كام لائب

ز رويت چو روز است روشن كه امشب****پس از صبح صادق دمد صبح كاذب

مراد من ايدون چه باشد مرادت****بگو اي مراد ترا طبع طالب

بگفتا يكي چامه خواهم ملفق****به وصف زمستان و تعريف صاحب

به دستم شد آن شوشتر خامه جنبان****چو در دست بربط نوازان مضارب

به امداد آمه به نامه ز خامه****رقم كردم اين چامهٔ نغز راتب

همي بارد از ابر بارنده راضب****چو از دست دستور واهب مواهب

فرو ريزد از اين بخار مصاعد****لآلي چو ازكف رادش رغايب

بر اغبر هجوم آرد از ابر باران****چوگرد سرايش گه سان مواكب

سيه ابر برخيره گرديد گريان****چو بدخواه جاهش ز فرط كرائب

هوا سرد شد چون دم خصم جاهش****كه درگرم دوزخ بماناد واصب

خنك گشت عالم چو جسم خليلش****كه گلشن براو باد نار نوائب

شمر در بر آورد پولاد جوشن****چو بركين حضمان جاهش ركائب

چو جان بدانديش او در معارك****تن بينوايان نوان در مصاطب

شخ و تل گرنمايه آمد ز ژاله****چو از دست خدامش دامان كاسب

چو خون دل از ديدهٔ بد سگالش****همي آب باران روان از مثاعب

درخشان به گردون ز هر سو بوارق****چو در بارگاهش عذاركواعب

خروشان همي رعد آمد پياپي****چو در موكب اوكبوس كتائب

ز صرصر غصون گشت بي برگ چونان****كه خصمش ز پرخاش جويان ناهب

چو دندان زيبا و شاقان بزمش****شب و روز باران تگرگ از سحايب

چو خصمش

درختان بر افسرده چونان****كه هنگام سختي ابي روح قالب

همي تا فلك را چو ياران مخلص****بود امتثال اوامرش واجب

وثاقش بود از وشاقان مهرو****مزين چوگردون به شام ازكواكب

الا تاكه هرساله آيد زمستان****ز مستان بزمش بلا باد هارب

قصيدهٔ شمارهٔ 21: آنچه من بينم به بيداري نبيندكس به خواب

آنچه من بينم به بيداري نبيندكس به خواب****زانكه در يكحال هم در راحتم هم در عذاب

گاه گريم چون صراحي گاه خندم چون قدح****گاه بالم چون صنوبرگاه نالم چون رباب

بر به حال من يكي بنگر به چشم اعتبار****تا شوي آگه كه ضد از ضد ندارد اجتناب

گريم و درگريهٔ من خنده ها بيني نهان****خندم و بر خندهٔ من گريها يابي حجاب

زان همي گريم كه جان ازكام دل شد نااميد****زان همي خندم كه دل بركام جان شدكامياب

موكب عباس شاهي شد بري از خاوران****شد محمد شه مهين فرزند او نايب مناب

آن سرير مجد و شوكت را همايون شهريار****اين سپهر قدر و مكنت را فروزان ماهتاب

مر مرا از طلعت اين ماه در دل خرمي****مرمرا از هجرت آن شاه در جان پيچ و تاب

آن پدر از سهم تيرش تير بدكيشان بكيش****اين پسر ازبيم تيغش تيغ شاهان درقراب

آن پدرجمشيدتخت واين پسرخورشيد بخت****آن پدركاموس تاب واين پسركاووس آب

آن پدر با موكبش فتح و سعادت همعنان****اين پسر باكوكبش فر و جلالت همركاب

آن وليعهد شهنشه اين وليعهد پدر****آن چوگل زاد ازگلستان اين زگل همچون گلاب

چون پدر اينك به گيتي ملك بخش و ملك گير****چون پدر اكنون به گيهان رنج بين وگنج ياب

زرفشاند سر ستاند برنمايد برخورد****رنج بيند بي شمر تاگنج يابد بي حساب

درگه كوشش هژبر است ار زره پوشد هژبر****درگه بخشش سحابست ارسخن گويدسحاب

قدر اوكوهيست كاو راكهكشانستي كمر****جود او بحريست كاو را آسمانستي حباب

سير خنگش سيرگردون را همي ماندكزان****روزكين در عرصهٔ گيتي درافتد انقلاب

جود او بارنده ابر و خشم او درنده ببر****خنگ او غران هژبر و تير او پران عقاب

گر نسيم خلق او دركام ضيغم بگذرد****نشنوي ازكام

ضيغم جز شميم مشك ناب

طفل را با سطوت او رنج ايام مشيب****پير را با رأفت او عيش هنگام شباب

آسمان فتح را نعل سمند او هلال****نوعروس ملك راگرد سپاه او نقاب

لطف او از وادي بطحا بروياند سمن****قهر او از چشمهٔ كوثر برانگيزد سراب

لب ببندد از سخن سحبان چو اوگويد سخن****كانچه اوگويد خطاهست آنچه اين گويد صواب

سبعهٔ وارونه را بركعبه بربنددكسي****كش نباشد آگهي از رتبهٔ ام الكتاب

روز هيجاكز مسير توسن گردان شود****گرد ره گردون گرا تر از دعاي مستجاب

دشت كين از جوشن جيش وجنبش يكران شود****تنگ چون چشم خروس و تيره چون پر غراب

خار صحرا چون سنان گردد مهياي طعان****سنگ هامون چون حسام آيد پذيراي ضراب

از زمين بر چرخ گردان هر زمان بارد خدنگ****آنچنان كز چرخ گردان بر زمين بارد شهاب

تيغ گرددكژدمي كش زهر صدكژدم به نيش****رمح گردد افعيي كش سهم صد افعي به ناب

گنبد خضرا ز بانگ گاودم در ارتعاش****تودهٔ غبرا زگرد باد پا در احتجاب

تن جدا از روح چونان دست مظلوم از علاج****سر تهي از مغز چونان جام مسكين از شراب

چون تو از مكمن برون آيي به عزم رزم خصم****باتني چون آسمان و بارخي چون آفتاب

بر يكي توسن عيان بينند صد اسفنديار****در يكي جوشن نهان يابند صدافراسياب

خونفشان گردد چنان تيغت كه گر تا روز حشر****خاك راكاوي نيابي هيچ جز لعل مذاب

خنجرت چون نوعروسان در شبستان خلق را****هرنفس ناخن كند از خون بدخواهان خضاب

گر همه البرزكوه از آتش شمشير تو****پيكرش گوگردسان فاني شود از التهاب

خسروا طبع كريمت كوه را ماند از آنك****هر سؤالي را دهد از لطف بي منت جواب

باسحاب رحمتت جيحون شوددرياي خشك****با شرار خنجرت هامون شود درياي آب

تا بياسايد زمين مانند حزمت از درنگ****تا نيارامد فلك مانند عزمت از شتاب

هر تني كاو در خلافت پاي بر جا چون ستون****همچو ميخ خرگهش اندرگلو بادا طناب

قصيدهٔ شمارهٔ 22: اي ترا در چهره آب و وي ترا در طره تاب

اي ترا در چهره آب و وي ترا در طره تاب****در دلم زان آب تاب و بر رخم زين تاب آب

هست در

چشمم عيان و هست در جسمم نهان****هرچه در روي تو آب و هرچه در موي تو تاب

آب و تاب روي و مويت برده آب و تاب من****آن زدينم برده آب و اين ز جسمم برده تاب

رو بتابي مو نتابي برخلاف راي من****چندگويم چند مويم مو بتاب و رو متاب

تا به چند از حرقت فرقت بسوزم چون جحيم****تا بكي ازكلفت الفت بنالم چون رباب

چند جوشم چندكوشم چند نوشم خون دل****چند پويم چند جويم چندگويم ترك خواب

جويمت تاگويمت در بر دو صد راز نهان****خوانيم تا رانيم از در به صد ناز و عتاب

با رقيبستي حبيب و با حبيبستي رقيب****اينت ننگي بس عجيب و اينت رنگي بس عجاب

با چو من پيري تو برنايي چو برنايي بلي****بس عجب نبودكه برنايند باهم شيخ و شاب

چون جبان جنگجو باشد جوان ننگ جو****ليكن آن از تير و اين از پير دارد اجتناب

تو جواني با توان و من تواني ناتوان****كي تواني گردد از وصل جواني كامياب

گر ز خودرايي خودآرايي كه من بيخود شوم****نيست محتاج خودآرايي خدا را آفتاب

بس كه لاغر ز اشتياقم بس كه دلتنگ از فراق****بي خليلم چون خلال و بي حبيبم چون حباب

بي تو اي رشك روان بارم به رخ اشك روان****آنچنان اشكي كه رشك از وي برد لعل مذاب

جلوهٔ خورشيد و ما هم از توكي بخشد شكيب****كي شنيدستي كه گردد نشنه سيراب از سراب

سيم در سنگست سنگ اكنون ترا در سيم در****مشك در چين است چين اكنون ترا در مشك ناب

در ميان لعل خندان در دندانت نهان****چون درون حقهٔ ياقوت لولوي خوشاب

ساعدت چون اشك من سمين ولي هردو خضيب****اين ز خون بيگناهان وان ز خون دل خضاب

تا مرا زلفت دليل دل شد اندر راه عشق****هر زمان با خويشتن گويم اذا كان الغراب

پرنيان سوزد زآتش وين چه سحر است اينكه تو****بر عذار آتشين از پرنيان بستي نقاب

چون ببيني چشم گريانم بپوشي رخ بلي****از نظر پنهان شود خورشيد چون گريد سحاب

قامتت را سرو ناز از راستي قايم مقام****طلعتت را

ماه بدر از روشني نايب مناب

عشق رويت گر بلاي دل به دل جويم بلا****مهر مويت گر عذاب جان به جان خواهم عذاب

بي توگر زين بعد همچون رعد نالم دور نيست****وعدهمچون رعد نالدچون شود دوراز رباب

گر دهانت نيست سيمرغ از چه باشد بي نشان****گر وصالت نيست اكسير از چه باشد ديرياب

هم ز سيمرغت بدل باري مرا چون كوه قاف****هم زاكسيرت به رخ اشكي مرا چون سيم ناب

ترك مي كن ترك من ترسم كه خشم آرد امير****گر ببيند چشمت از مي چون دل دشمن خراب

اعتماد دولت و دين كافتد اندر روزكين****در سپاه هفت كشور از نهيب او نهاب

فارس رخش جلالت حارس اقليم فارس****كز تف تيغش به بحر اندر شود ماهي كباب

پيش جودش بحر جوي و نزد حلمش كوه كاه****پيش عزمش باد خاك و نزد قهرش نار آب

رمح او شير فلك را دل بدرد از طعان****تيغ اوگاو زمين را تن بكافد از ضراب

ملك گيرد بي سپاه و خصم بندد بي كمند****درع درّد بي طعان و خود برّد بي ضراب

قدر او بدريست كاو را سدره آمد آسمان****تيغ او ميغيست كاو را فتنه آمد فتح باب

معشر او محشري كش خنجر سوزان جحيم****درگه او خرگهي كش گنبدگردان قباب

فوج او موجي بودكاو را چرخ گردانست پل****تير او شريست كاو را مغزگردانست غاب

چهر او مهريست كز وي ماه اندر تاب و تب****قهر او زهريست كز وي مار اندر پير و تاب

عصر او قصريت در وي خفته يك كشوربه ناز****عهد اومهديست در وي رفته يك عالم به خواب

دفتر پيشينيان را سوخت بايد فرد فرد****داستان باستان را شست بايد باب باب

بي ثناي او مقيم است آنچه در عالم رقيم****بي سپاس او عقيم است آنچه درگيتي كتاب

گر نسيم لطف او دركام اژدر بگذرد****در دهان اژدها نوش روان گردد لعاب

دست او بازنده ابر و تيغ او تابنده برق****كوس او نالنده رعد و تير او سوزان شهاب

عيب خلق او نه كز وي خصم او باشد نفور****مرجعل را نفرت جان خيزد از بوي گلاب

يك سوار از لشكر او خصم يك كشور سپاه****يك پلنگ ازكوه بربر

مرگ يك هامون كلاب

ازكمال عدل او ترسم كزين پس گوسفند****آنچنان نازد به خودكارد شبيخون بر ذئاب

هركه گردد تشنه آبش چاره باشد اي شگفت****تيغ او آبست و چبود چاره چون شد تشنه آب

با سپاه او روان نصرت عنان اندر عنان****با سمند او دوان دولت ركاب اندر ركاب

غرهٔ اقبال و سلخ فتنه آنروزيست كاو****همچو ماه نو برآرد تيغ خونريز از قراب

اي كه چرخ از صولت قهر تو دارد ارتعاش****اي كه دهر از هيبت تيغ تو دارد اضطراب

خصم را ماهيت از خشم توگردد منقلب****گرچه در ماهيت اشيا محالست انقلاب

التهاب تشنه راگويند آب آمد علاج****وين سخن نزديك دانشمنددور است ازصواب

زانكه تيغت تشنهٔ خون چون شد آبش دهند****تا بيفزايد ورا از دادن آب التهاب

داد بخشا داورا باشد سؤالي مر مرا****هم به شرط آنكه مهلت مي نجويي در جواب

مر ترا امروز همچون من هزاران چاكرست****هريكي در دفتر آفاق فردي انتخاب

هريكي را مزدهايي پايمرد امتحان****هريكي راگنج هايي دسترنج اكتساب

هريكي را همچو افلاس من و احسان تو****هست دولت بي شمار و هست مكنت بي حساب

هريكي را بندگان با صولت اسفنديار****هريكي را بردگان با دولت افراسياب

هريكي را صد عيال حورمنظر در حريم****هريكي را صد غلام ماه پيكر در جناب

هريكي را قصرها هريك به رفعت آسمان****هريكي راكاخ ها هريك بطلعت آفتاب

قصرشان چون قصر قيصر مملو از رومي لبوس****كاخشان چون كاخ خاقان محشو از چيني ثياب

من همانا قابل خدمت نبودم ورنه من****هم به قدر خويشتن بودم سزاوار خطاب

هم مرا بودي چو ديگر چاكران قدر و جاه****هم مرا بودي چو ديگر بندگانت فر و آب

نه چو من يك تن ثناخوانت ازينسان در حضور****نه چو من يك كس دعاگويت ازينسان در غياب

هم تو خود داني كه گر شمشير رانندم به فرق****در خلوص صدق من نبود مجال ارتياب

شعر من شعرا و نثرم نثره هركاو منكر است****گو بگو بيتي كه تا پيدا شود قشر از لباب

با چنان نثري مرا نبود نثاري از

مهان****با چنين شعري مرا نبود شعيري در جواب

گر سخن گويدكسي كاو معجز است و سر و وحي****الله اينك معجز اينك سحر و اينك وحي ناب

نه بود شاعر هرانكو مي ببافد يك دو شعر****نه بود بونصر هركاو را وطن شد فارياب

نه بود پيل دمان هركش بود خرطوم وگاز****نه بود شير ژيان هركس بود چنگال و ناب

هم بجز خرطوم پيلان را ببايد زور و هنگ****هم بجز چگال شيران را ببايد توش و تاب

پشه را خرطوم و از پيل دمان در احتراز****گربه را چنگال و از شير ژيان در اجتناب

مردواب و آدمي را بس به باطن فرقهاست****گر به ظاهر همچو آدم جسم و جان دارد دواب

چون تويي بايدكه داند شعر نيك از شعر بد****خضر بايد تا شناسد جلوهٔ آب از سراب

اين من و اين گوي و اين چوگان و اين صف اين حريف****هركه مي گويد حريفم گوگران سازد ركاب

با چنين شعري مرا نبود هواي شاعري****وز چنين شعري روا نبود بدين فن ارتكاب

گر نبودي شعر و شاعركس نخواندي مر مرا****شاهد بختم نماندي در حجاب احتجاب

آه ازان شعري كه شاعر را رسد از وي زيان****آوخ از آن ناخلف كامد بلاي جان باب

هركه آمد يك دو روز وكرد بختش ياوري****يافت عالي پايه يي زين آستان مستطاب

غير من كم بخت بد در خواب و مي دانم يقين****كاينچنين در خواب خواهد بود تا روز حساب

از سخن گر نازش من خاك بر فرق سخن****خشك به آن لجه يي كاوراست نازش از سراب

هست ز الطاف توام نازش ولي الطاف كو****تا به گردن هفت گردون را دراندازم طناب

نه زكم ظرفيست گر رازم تراويد از درون****خس برون افتد چو آيد قلزم اندر اضطراب

تنگدل گشتم بسي زان شكوه سرزد از لبم****جام مي چون شد لبالب ريزدش از لب شراب

خون كند قي هركرا زخمي است پنهان در درون****گرد خيزد از زمين چون خانه يي گردد خراب

فارس قدر من نداند زانكه من زادم درون****در صدف فرقي ندارد با شبه در

خوشاب

خود بيا انصاف ده با قدرداني همچو تو****بايد اينسان قدر چون من نكته سنجي نكته ياب

خانهٔ من چشم مور و خدمت من شاعري****ذلت من با درنگ و عزت من با شتاب

هركرا دركوي من افتد پس از عمري گذر****همچو عمر رفته اش نبود به سوي من اياب

روز فرش من زمين و نزل خوانم خون دل****شب دواجم آسمان و شمع بزمم ماهتاب

غير آب جاري اندر خانهٔ من هيچ نيست****ور نبودي آب بودي اشك من جاري چو آب

بيست تن ماهي صفت خوشدل به آب استيم و بس****آب مان باشد طعام و آب مان باشد شراب

تاب دلتنگي نيارد در قفس يك مرغ و بس****بيست تن در يك قفس برگو چسان آرند تاب

خدمتي جز شعر فرما مر مراكاين روزگار****شاعري ننگست كش نتوان شنود از هيچ باب

وز طريق لفظ و معني بيش از اين يك فرق نيست****شاعران را با يهودان ازكمال انتساب

آن كشد خواري كه از مردم ستاند جايزه****وين سپارد جزيه تا جان را رهاند از عذاب

ملكهاگيري به يك گفتار چبودگر مرا****هم به يك گفتار سازي كامجوي وكامياب

من نيم دريا وكان تا باشم از جودت به رنج****من نيم خورشيد و مه تا باشم از رايت به تاب

شكوه از بخت زبون قاآنيا زين پس بسست****شكر يزدان راكه هستي مدح گوي بوتراب

آنكه با مهرش ثوابست آنچه در عالم گناه****آنكه باكينش گناه است آنچه درگيتي ثواب

هردو عالم از زكات بخشش او يك نصيب****گرچه مال او نشد هرگز پذيراي نصاب

عفو او در روز محشر هفت دوزخ را حجيب****خشم او در وقت كيفر هشت جنت را حجاب

مدح او ذكر شفاه وگرد او نور عيون****مهر او داغ جباه و حكم او طوق رقاب

مؤمن صديق از قهرش بنالد از عمل****كافر زنديق با مهرش ننالد از عتاب

بخت او تختيست كاو را عرش يزدانست فرش****چهر او مهريست كاو را نور ايمانست ناب

گر جنيني را نباشد داغ مهرش بر جبين****از

مشيمهٔ مام پويد واژگون زي پشت باب

طاعت ميكال بي مهرش نيفتد سودمند****دعوت جبريل بي عونش نگردد مستجاب

تا قدومش گشت زيب فرش خاك از عرش پا ك****قدسيان را ذكر لب ياليتني كنت تراب

گر قوافي شد مكرر غم مخور قاآنيا****قند بود و شد مكرر اينت عذري ناصواب

تا ببالد از وصال دوست طالب چون نهال****تا بنالد از فراق يار عاشق چون رباب

هركه يار او ببالد چون نهال از انبساط****هركه خصم او بنالد چون رباب از اكتئاب

قصيدهٔ شمارهٔ 23: بدا به حالت آن مجرمي كه روز حساب

بدا به حالت آن مجرمي كه روز حساب****به قدر يك شب هجر تواش كنند عذاب

خوشا به حالت آن زاهدي كه در محشر****به قدر يك دم وصل تواش دهند ثواب

كمند زلف خم اندر خمت ز هر تاري****به گردن دلم افكند صدهزار طناب

حرارت تب شوقم شد از لب تو فزون****اگرچه گرمي تب برطرف كند عناب

به زير ابروي پيوسته چشم رهزن تو****چوكافريست كه سرمست خفته در محراب

دهان تنگ تو آن نقطه يي بود موهوم****كه مي نگنجد وصفش به صد هزاركتاب

شبي ز لعل لبش بوسه يي طلب كردم****اشاره كرد به ابروكه در طلب بشتاب

چو رفتم از دو لبش ذوق بوسه دريابم****رضا به بوسه ندادند آن دو لعل خوشاب

چنانكه هرلب لعلش به عذر رنجش خويش****ز بهر بوسه به لعل دگر نمود خطاب

خطابشان چو به اندازهٔ عتاب رسيد****فتاد لاجرم اندر ميانشان شكرآب

مكش به گوش من اي پارسا ز خلد سخن****كه خلد را نخرم من به نيم جرعه شراب

به سوي خلدكشيدي دلم اگر بودي****دروكباب و مي و ساقي و سماع و رباب

ز ضرب ناخن من از چه بركشد آهنگ****اگر نه سينه ربابست و ناخنم مضراب

فراهم آمده در من ز جور هفت سپهر****جدا ز طرهٔ آشفتهٔ تو چار اسباب

ز وصل باد به دستم ز هجر خاك به سر****ز ناله سينه بر آتش زگريه ديده پر آب

به بزم هردو ز شرم محبتيم

خموش****كجاست باده كه بردارد از ميانه حجاب

به مستي ار عرق افشاني از جبين چه عجب****خمار دردسري هست و به شود زگلاب

دهان تنگ تو را نيست گنج آنكه كند****بيان اجر شهيدان خود بروز حساب

به پارهاي كباب دلم نمك پاشند****دو جرعه نوش لبت وقت خوردن مي ناب

بلي عجب نبود زانكه رسم مستانست****كه از براي گزك شور مي كنندكباب

گرت هواست كه جان آفرين ببخشايد****بر آن گروه كه هستند مستحق عذاب

به روز حشر بدان حالتي كه مي داني****برافكن از رخ عالم فريب خويش نقاب

ز نشتر مژه ايما نماكه تا بزنند****به يك كرشمه رگ خواب مالكان عقاب

به عهد عدل ملك اين قدر همي دانم****كه ملك دل نسزد از تطاول تو خراب

ابوالشجاع بهادر شه آنكه از سخطش****به خواب مي نرود شير شرزه اندر غاب

تهمتني كه ز يك جلوهٔ بلارك او****فتد به خاك هلاكت هزار چون سهراب

تكي ز خنگ وي وگرد و دوله در دهلي****غوي ز سنج وي و شور و ناله در سنجاب

بر آستانش اگر سنجرست اگر سلجوق****به بارگاهش اگر بهمنست اگر داراب

كه نشمردشان گردون ز جرگهٔ خدام****نياوردشان گيتي به حلقهٔ حجاب

به كام اژدر اگر رأفتش دمي بدمد****عموم خلق خورند از لغت او جلاب

شها تويي كه پس ازكار ساز بنده نواز****كف كريم تو آمد مسبب الاسباب

تويي كه هست به همدستي كليد ظفر****پرند قلعه گشايت مفتح الابواب

اگر عدوي تو را پرورش دهدگردون****همان حكايت ميش است و صرفه جو قصاب

سنان خطيت آن گرزه مار عقرب نيش****پرنگ هنديت آن اژدهاي افعي ناب

يكي بدرد ناف سمك به گاه طعان****يكي ببرد فرق فلك به وقت ضراب

چو آن به چنگل خشم تو، ويله در لاهور****چو اين به پنجهٔ قهر تو، مويه در پنجاب

عجب نباشد اگر صيد شاهبازكند****به پشت گرمي شاهين همت تو ذباب

ز خون ديدهٔ خصم تو مي شدي لبريز****اگر نه دروا مي بودي اين كهن دولاب

ستارگان همه شب تا به صبح بيدارند****ز بيم آنكه نبيند سطوت تو

به خواب

ز ملك دفع نمايد خدنگت اعدا را****چنانكه رجم شيطان كند ز چرخ شهاب

عيان ز ماهچهٔ اخترت مطالع فتح****چو ارتفاع نجوم از خطوط اسطرلاب

اگر ز تيغ تو برقي گذركند به محيط****محيط در خوي خجلت رود ز شم تراب

به حجله گاه وغا خنجر تو داماديست****كه كرده است ز خون دست و پاي خويش خضاب

وليك تا ندهد روگشا ز خون عدو****عروس فتح ز رخ بر نيفكند جلباب

چو نام عزم تو شنود همي سپهر و دزنگ****چو سوي حزم تو بيند همي زمين و شتاب

زمانه را نبود خز به خدمت تو رجوع****سپهر را نسزد جز به حضرت تو اياب

اگرچه شكل حبابست چرخ ليكن نيست****به نزد لجهٔ جود تو در شمار حباب

به سيم و زر چوكند سكه نام نيك تو را****ز فر نام تو صاحبقران شود ضراب

به چرخ خواست كند دود مطبخ تو صعود****خرد به سهو سرودش به ره قرين سحاب

چنان به گرد خود از ننگ اين سخن پيچعد****كه نارسيده به گردون شد از خجالت آ ب

شبي ز روي تفاخر هلال گفت به چرخ****كه باد پاي ملك را منم خجسته ركاب

جواب دادش كاي هرزه گرد هرجايي****كه از لقاي تو ديوانه مي شود بيتاب

هزار همچو تو يك لحظه نقش مي بندد****ز نيم جنبش خنگ ملك به لوح تراب

به روز رزمگه از خون پردلان گردد****فضاي معركه آزرم بحر بي پاياب

زمين شود متلاطم ز موج خون يلان****بدان مثابه كه افتد سفينه درگرداب

درون لجهٔ خون دست و پا زندگردون****ز بيم غرقه شدن چون غريق در غرقاب

زمين بتابد از تاب تيغ چون كوره****فلك بجنبد از بادگرز چون سيماب

ز اشك چشم عدو لجه يي شود هامون****كه ساق عرش كند تر ز جيش خيزاب

زمانه جفت كند موزه پيش پاي اجل****پرند جانشكرت چون برون شود ز قراب

نهنگ سبز تو بر خويشتن سيه شمرد****كه سرخ گردد از خون سرخه و سرخاب

خدنگ دال پرت چون

ز چرخ دال مثال****به صيد نسر فلك بال و پر زند چو عقاب

شوند بي پر ازان لاجرم ز لانهٔ چرخ****دو نسر طاير و واقع ز بيم جان پرتاب

پرنگ هندي رومي تنت همي گيرد****مزاج زنگي از قتل خصم چون سقلاب

شود ز تربيت آفتاب شمشيرت****فضاي عرصهٔ پيكاركان لعل مذاب

شها ز بزم حضور تو تا شدم غايب****رسد به گوشم من صار غايباً قدخاب

جدا ز خاك درت هرزمان خورم افسوس****به طرز پير دل افسرده ز آرزوي شباب

كفي شهيداً بالله كه من به هستي خويش****نه لايقم به خطاب و نه در خورم به عتاب

بلي گزير جز اين ني كه طفل بگريزد****ز باب جانب مام و زمام در بر باب

گرم بسوزي و خاكسترم به باد دهي****به هيچ جا نكنم جز به درگه تو مآب

سزدكه فخركنم بر امام خاقاني****به يمن تربيتت اي خديو عرش جناب

به چند باب مرا برتري مسلم ازو****به شرط آنكه ز انصاف دم زنند احباب

نخست آنكه نياي من آن مهندس راد****كه پير عقل بدش طفل مكتب آداب

هزار مرتبه هست از نياي او افضل****كه بود نادان جولاهكي قرين دواب

نياي من همه بحثش به صدر صفهٔ علم****ز شش جهات وچهار اسطقس وهفت حجاب

نياي او همه گفتش به شيب دكهٔ جهل****ز آبگيره و ماشو و ميخ كوب و طناب

دويم گزيده پدرم آن مهين سخنور عصر****كه فكر بكرش مستغني است از القاب

سخن چه رانم درباب باب خويش كه بود****كمال بابش و از باب او بر از همه باب

از آنكه بودي گفت پدرم پيوسته****ز ابرو مخزن و درياو لؤلؤ خوشاب

به عكس بابك نجار اوكه بد سخنش****ز رند و مثقب و معل وكمان و دولاب

سيم كه مامك عيسي پرست او بودي****ز بي عفافي طباخ مطبخ احزاب

عفيفه مام من آن زن كه پشت پايش را****نديده طلعت خورشيد و تابش مهتاب

گذشتم از نسب اكنون كنم بيان حسب****براي آنكه نكو ني پژوهش انساب

نخست

اينكه ازوكم نيم به فضل ارچه****هزار مرتبه زو برترم ز فكر مصاب

چو سوي نظم مجرد نظركني بيني****كه نظم من زر پاكست و نظم او قلاب

به ويژه آنكه گر او مدح اخستان كردي****كه بود چون شه شطرنج خالي از اسباب

من از ثناي شهي دم زنم كه هست او را****هزار بنده چو شاه اخستان كهين بواب

ور او مسلسل از قهر اخستان بودي****به حبس وكنده وزنجير و بند وقيد وعذاب

من از عنايت خاورخداي تن ندهم****كه اوج عرش برينم شود حضيض جناب

زبان زگفتهٔ بيجا ببند قاآني****كه خود ستايي دور است از طريق ثواب

الا به دور جهان تا مدام طعنه رسد****به فكر خاطي جهان از اولوالالباب

شمار عمر ملك آنقدركه نتوانند****محاسبين جهان ضبط او به هيچ حساب

قصيدهٔ شمارهٔ 24: صبحدم كز جانب مشرق برآمد آفتاب

صبحدم كز جانب مشرق برآمد آفتاب****همچو بخت پادشه بيدار شد چشمم ز خواب

روي ناشسته ز دم جامي مئي كز بوي او****تا لب گور آيد از لبهاي من بوي شراب

زان مئي كز جام كيخسرو جهان بين تر شود****گر چكد يك قطره دركاسهٔ سر افراسياب

چون دماغم تر شد از مي ديدم ازطرف شمال****تافت خورشيدي كه شد خورشيد زو در احتجاب

چشم ماليدم كه مستم يا به خوابستم هنوز****واندرين معني دلم در شبهه جان در ارتياب

گاه ميگفتم كه خورشيد است گردون راز اصل****باز مي گفتم نه حاشا انه شيئي عجاب

باز ميگفتم شنيدستم ز مستان پيش ازين****كادمي يك را دو بيند چون فزون نوشد شراب

من درين حيرت كه آمد ماه من ناگه ز در****با دو چشمي همچو حال عاشقان مست و خراب

در سر هر موي مژگانش دوصد تركش خدنگ****در خم هر تار گيسويش دو صد چين مشك ناب

روي او را صد خزينه حسن در هر آب و رنگ****موي او را صد صحيفه سحر در هر پيچ و تاب

آب روي

و تاب موي برد آب و تاب من****اين ز جانم برده آب و آن ز جسمم برده تاب

چهرش اندر زلف حوري خفته در دامان ديو****يا حواصل بچهيي آسوده در پر غراب

حرمت گيسو و چشمش را بر آنستم كه نيست****هيچ كافر را عذاب و هيچ ساحر را عقاب

چون مرا زان گونه پژمان ديد غژمان شد ز خشم****چنگ پيش آورد تاگوشم بمالد چون رباب

گفتم اي غلمان دنيا اي بهشت خاكيان****اي ستارهٔ نازپرور اي فرشتهٔ بي نقاب

اي دو رنگين عارضت دارالخلافهٔ دلبري****وي دو مشكين طره ات دارالامارهٔ ماهتاب

مهر نورافروز امروزم دومي آيد به چشم****من درين احوال حيران كاحولستم يا مُصاب

آفتابي از شمال آيد به چشمم جلوه گر****وافتابي ديگر اندر مشرق از وي نور تاب

نرم نرمك خنده يي فرمود و برقع برگشود****گفت ما را هم نظركن تا سه بيني آفتاب

گفتم از حال تو و خورشيد گردون واقفم****اينك اين خورشيد ديگر چيست گفتا در جواب

آفتابي كز شمال پارس بيني جلوه گر****هست تشريف وليعهد شه مالك رقاب

بوالمظفر ناصرالدّين كز نسيم عفو او****در دهان مار ترياق اجل گردد لعاب

گفتم آن تشريف آرند ازكجاگفتا ز ري****گفتم از بهركه گفت از بهر ميركامياب

جانفشان سرباز شاهنشه حسين خان آنكه هست****ناخن و تيغش ز خون دشمنان شه خضاب

گفتم از سعي كه صاحب اختيار ملك جم****شد چنين وافر نصيب و شد چنان كامل نصاب

گفت از فضل عميم خواجهٔ اعظم كه هست****هرچه در هستي قشور و جسم و جان اولباب

گفتم آيا تهنيت را هيچ گويم گفت نه****گفت من خوشتر كه دوشم زآسمان آمد خطاب

كز براي تهنيت فردا ز قول قدسيان****در حضور مير برخوان اين قصيدهٔ مستطاب

قصيدهٔ شمارهٔ 25: در همايون ساعتي فرخنده چون عهد شباب

در همايون ساعتي فرخنده چون عهد شباب****در بهين روزي چو روز وصل خوبان ديرياب

در مباركتر دمي كز اتصالات سعود****تا ابد در عرصهٔ گيتي نبيني انقلاب

خلعتي آمدكه گويي كرده

نساج ازل****تارش ازگيسوي حور و پودش از نور شهاب

گوهر آگين خلعتي كز نور گوهرهاي او****نقش هر معني توان ديد از ضماير بي حجاب

خلعتي گر في المثل آن را به دريا افكنند****تا قيامت زو گهر خيزد به جاي موج آب

آمد از ري كش خدا آباد دارد تا به حشر****جانب شيرازكش گردون نگرداند خراب

ازكه از نزد وليعهد خديو راستين****آنكه بادا تا قيامت كامجوي و كامياب

از براي افتخار مير ملك جم كه هست****زآتش تيغش دل اعداي شاهنشه كباب

يارب آن تشريف ده را مملكت ده بي شمار****يارب اين تشريف بر را مرتبت ده بي حساب

راستي گويم نديدست و نه بيند آسمان****هيچ شاهي را وليعهد چنين نايب مناب

ملك او با انتظام و بخت او با احتشام****باس او با انتقام و عدل او با احتساب

با ولايش هيچ كس را نيست پرواي گنه****با خلافش هيچ دل را نيست توفيق ثواب

گر وزد بر ساحت دوزخ نسيم عفو او****در مذاق اهل دوزخ عَذب گرداند عذاب

روزي اندر باغ گفتم از سخاي او سخن****برگ هر شاخش زمرد گشت و بارش زر ناب

ياد راي روشنش در خاطرم يك شب گذشت****از بن هر موي من سرزد هزاران آفتاب

وز خيال جود او بركف گرفتم جام مي****جام در دشم گهر شد مي در آن لعل مذاب

روز بزمش خاك چون گردون بجنبد از طرب****گاه رزمش آب چون آتش بجوشد زالتهاب

نام جودش چون بري ياقوت رويد از زمين****ياد تيغش چون كني الماس بارد از سحاب

التفاتش گر كسي را دست گيرد چون عنان****گردش گردون نسازد پايمالش چون ركاب

خصم او گفتا خدايا سرفرازم كن به دهر****رُمح او گفتا من اين دعوت نمايم مستجاب

بحر از جاه وسيع او اگر جويد مدد****هفت دريا را ز وسعت جا دهد در يك حباب

بر سراب ار قطره يي بارد سحاب

جود او****تا قيامت جوي شهد و شير خيزد از سراب

روز طوفان ناخدا گر نام پاك او برد****بحر را چون طبع قاآني نماند اضطراب

رشك جودش بر دل دريا گره بندد ز موج****پاس عدلش بر تن ماهي زره پوشد در آب

گاه خشمش موج دريا خيزد از موج حرير****روز مهرش فر عنقا زايد از پر ذباب

خلقش آن جنّت بود كز ياد آن در هر نفس****عطسهاي عنبرين خيزد ز مغز شيخ و شاب

تا غم آرد تنگدستي خاصه در عهد مشيب****تا طرب خيزد ز مستي خاصه در عهد شباب

بخت او بادا جوان و حكم او بادا روان****راي او بادا مصيب و خصم او بادا مصاب

قصيدهٔ شمارهٔ 26: ساقي امشب مي پياپي ده كه من بر جاي آب

ساقي امشب مي پياپي ده كه من بر جاي آب****نذر كردستم كزين پس مي ننوشم جز شراب

منت ايزد را كه شه رست از قضاي آسمان****ور نه در معمورهٔ هستي فتادي انقلاب

چشم بخت عالمي از خواب غم بيدار شد****اينكه مي بينم به بيداريست يارب يا به خواب

جام كيخسرو پر از مي كن كه تا چون تهمتن****كينهٔ خون سياوش خواهم از افراسياب

من كه از شرم و حيا با كس نمي گفتم سخن****رقص خواهم كرد زين پس در ميان شيخ وشاب

نذركردستم كزين پس هركجا سيمين بريست****گر همه فرزند قيصر سازم مست و خراب

گه كنم با غبغبش بازي چو كودك با ترنج****گه به زلفش درآويزم چوكركس با غراب

ترككي دارم كه دور از چشم بد دارد لبي****چون دوكوچك لعل و دروي سي و دو دُرّخوشاب

مو زره مژ گان سنان ابرو كمان گيسو كمند****رخ سمن لب بهر من زلف اهرمن صورت شهاب

گرم مهر و نرم چهر و زود صلح و دير جنگ****تازه روي و عشوه جوي و بذله گوي ونكته ياب

كوه سيمين بر قفا وگنج سيمش پيش

روي****گنج سيمش آشكار و كوه سيمش در حجاب

همچو آثار طبيعي روي او با بوي و رنگ****همچو اشكال رياضي زلف او پر پيچ و تاب

دي مرا چ رن ديد باياران به مجدن گرم رفت****هرطرف هنگامه يي اينجا شراب آنجاكباب

گفت در گوشم كه اين مستيست يا ديوانگي****كت به رقص آورده بي خود دادمش حالي جواب

كاي عطارد خال اي مه زهره ات را مشتري****خوش دلم كز كيد مريخ و زحل رست آفتاب

آخر شوال خسرو شد سوار از بهر صيد****آسمانش در عنان و آفتابش در ركاب

كز كمين ناگه سه تن جنبيد و افكندند زود****تيرهاي آتشين زي خسرو مالك رقاب

حفظ يزداني سپر شد وان سه تيرانداز را****چون كمان ره در گلو بست از پي رنج و عذاب

از خطا زين پس نمي گويم صواب اوليترست****كان خطاي تير بد خوشتر ز يك عالم صو اب

كشت عمر عالمي مي سوخت زان برق بلا****گر ز ابر رحمت يزدان نمي شد فتح باب

پشه زد بازو به پيل و قطره زد پهلو به نيل****آنت رمزي بس عجيب و اينت نقلي بس عجاب

اژدها تا بود حفظ گنج مي كرد اي عجيب****اژدها ديدي كه بر تارج گنج آرد شتاب

بم شنيدشم شهاب تيرزن بر اهرمن****تيرزن نشنيده بودم اهرمن را بر شهاب

بس عقاب جره ديدستم كه گيرد زا غ شوم****من نديدم زاغ ش رمي كاوكند قصد عقاب

شيرغاب از پردلي آردگرزان را به چنگ****ليك نشنيدم گر از چنگ زن در شير غاب

دركلاب ار ببر آويزد نباشد بس شگفت****خود شگفت اينست كاندر ببر آويزد كلاب

تا نپنداري كه تنها يك قران ان شه گذشت****صدقران بر اهل يك كشور گذشت از اضطراب

خاصه برگردون عصمت مهد علياكانزمان****خور ز شرمش زرد شد حتي توارت بالحجاب

درج در سلطنت آن كز سحاب همتش****صدهزاران چشمهٔ تسنيم جوشد از سراب

سايهٔ خورشيد اقبالش اگر افتد به

ابر****جاي باران زين سپس ن ررشد بارد از سحاب

اصل اين بلقيس از نسل سليمان بوده است****قاسم ارزاق نعمت باب او من كل باب

آمد آن بلقيس گر پيش سليمان كامجو****آمد ابا بلقيس از پشت سليمان كامياب

اي مهين بانوي عالم عيدكن اين روز را****كز نصيب عيش هست اين عيد بس كامل نصاب

عيد مولود دوم نه نام اين عيد سعيد****در ميان عيدها اين عيد را كن انتخاب

زانكه پنداري دوم ره زاد شاهشاه و داد****تاز يزدانتث ا ز فضل ريتث عمر بي حساب

بي ستون برپاس تا آب خيمهٔ چمرخ كبود****خيمهٔ جاه ترا ازكهكشان بادا طناب

قصيدهٔ شمارهٔ 27: شنيده بودم بيمار را نگيرد خواب

شنيده بودم بيمار را نگيرد خواب****همي بپيچد بر گرد خويش از تب و تاب

گزافه بود و دروغ اين سخن كه مي گفتند****دروغ نزد حكيمان بتا ندارد آب

از آنكه چشم تو بيمار هست و در خوابست****به جاي او همه زلف تراست پيچِشُ و تاب

دگر شنيدم در چين ز مشك نايد بوي****مشام عقلم از اينهم نيافت بوي صواب

از آنكه زلف تو مشكست و بارها ديدم****كه هست او را در چين شميم عنبر ناب

دگر شنيدم كتان ز ماه مي كاهد****ازين گزافه هم اي ماهروي روي بتاب

از آنكه كاهد سيمين تنت ز پيراهن****مگر نه پيراهن استت كتان و تن مهتاب

دگر شنيدم سيماب هست عاشق زر****هم اين فسانهٔ محضست اي اولوالالباب

كه زرد چهرهٔ من بر سپيد عارض تو****عيان نمود كه زر عاشق است بر سيماب

دگر شنيدم با آب دشمنست آتش****قسم به جان تو اين هم نداشت رونق و آب

ز من نداري باور يكي در آينه بين****كه چهرهٔ تو به يكجا هم آتشست و هم آب

دگر شنيدم عناب مي نشاند خون****به هر كه گويد اين حرف لازم است عتاب

از آنكه ديدم كز ديدگان خونبارم****بخاست لجهٔ خون تا مزيدمت عناب

دگر شنيدم جاي عذاب نيست بهشت****اگر چه

نص حديثست و ديده ام به كتاب

ولي جمال تو خرم بهشت را ماند****وزان بهشت به جانم رسد هزار عذاب

دگر شنيدم در ري كسي به قاآني****نداده جايزه وين گفته هم نبود مصاب

از آنكه ديدم زان پيشتر كه گويد مدح****بسي جوايز و تشريف يافت از نواب

خجسته مام وليعهد آن كه قدرت او****سپهر اخضر سازد همي ز برگ سُداب

كفايت كرمش سنگ را كند گوهر****حلاوت سخنش زهر را كند جُلاّب

بدان رسيد كه از خويش هم شود پنهان****ز بس كه عصمت او بسته بر رخش جلباب

بهشت وكوثر و طوبي به مهر اوگروند****زهي سعادت طوبي لَهم وِ حسنَ مآ ب

ز يمن معدلت آبادكرد عالم را****از آن سپس كه ز غوغاي حس كرد خراب

كفش ببخشد هرچ آن زكان كند تاراج****هلا ندانم وهّاب هست يا نهّاب

مگر ولادت او در شب اتفاق افتاد****كه آفتاب چو شب شد رود به زير حجاب

اگر چكد عرقي از رخش به بحر محيط****ز آبش آيد تا روز حشر بوي گلاب

خلوص شاه جهان جاي روح و خون شب و روز****دوان همي رودش در عروق و در اعصاب

شه ار سوالي از وي كند ز غايت شوق****يكان يكان همه اعضاي او دهند جواب

به باده ميل ندارد شه ار نه از سر مهر****ز پارهٔ جگر خويش ساختيش كباب

ز بس كه دل كشدش سوي شاه ينداري****فكنده شاه جهان در عروق او قلاب

زهي ز لطف تو در آب مستي باده****خهي ز قهر تو در سنگ لرزهٔ سيماب

رسول ديد چو هر نطفه و جنيني را****كه تا به حشر در ارحام هست يا اصلاب

شعاع روي ترا ديد در مشيّت حق****چه گفت گفت الا ان هذه لعجاب

يقين نمود كه بي پرده گر تو جلوه كني****ز شرم تيره شود آفتاب عالمتاب

خلل به روز وشب افتدسپس فروض و سنن****نكرده ماند و مهمل

شود ثواب و عقاب

ز حرمت تو پس آنگه به حكم مطلق گفت****كه تا زنان همه در چهره افكنند نقاب

وگر به حكم پيمبر نمي شدي مستور****رخ تو قبلهٔ دين بود و ابرويت محراب

تو نيز چون ز رسول اين چنين عطا ديدي****نثاركردي جان را بر آن خجسته جناب

ترا محبت زهرا چنان كشد سوي خويش****كه گوييت رگ جان و به گردنست طناب

همت به مهر وليعهد دل كشد چندان****كه در بيابان ظهر تموز تشنه به آب

خجسته ناصر دين آنكه از سياست او****چنان بلرزدگردون چوگوي در طبطاب

عقاب بر همه مرغان از آن بود غالب****كه روز رزم بود پر تير او ز عقاب

غراب از آن به شآمت مثل شد از مرغان****كه تيره روي چو اعداي جاه اوست غراب

خداي يك صفت خود به جود او بخشيد****از آن بود كف جودش مسبب الاسباب

اگر مجسم گشتي محيط همت او****سپهر و انجم بودي برآن محيط حباب

ز تيغ گيهان سوزش بسي عجب دارم****كه چون نسوزد كيمخت را به روي قراب

به روز محشر هر چيز در حساب آيد****به غير همت او كان برون بود ز حساب

به مدح او نرسي لب به بند قاآني****كه تير با همه تندي نمي رسد به شهاب

مدار چرخ رونده است تا به گرد زمين****همي به شكل رحا و حمايل و دولاب

شه جهان و و ليعهد و مام او را باد****خدا معين و ملك ناصر و فلك بواب

قصيدهٔ شمارهٔ 28: گرفت عرصهٔ گيتي شميم عنبر ناب

گرفت عرصهٔ گيتي شميم عنبر ناب****زگرد خاك سركوي ميرعرش جناب

وكيل ملك ملك مهتري كه فُلك فلك****به بحر همت او چون سفينه درگرداب

بزرگ همت وكوچك دلي كه دست و دلش****يكي به بحر زند طعنه ديگري به سحاب

بهادري كه ز تف شرار شمشيري****بود مزاج معاند همعشه در تب و تاب

سزد كه از اثر خلق و لطف جان بخشش****به كام

افعي گيرد مزاج شهد لعاب

به خدمت ملك آن ملك بخش كشورگير****سحرگهان به من از روي لطف كرد خطاب

خجسته تهنيتي گوي عيد اضحي را****كه تا به گوش نيايش نيوشي از احباب

جواب دادمش اي آنكه راي عالي تو****بود معاينه چون آفتاب عالمتاب

دو روز پيش كه پهلوي استراحت من****نسوده است ز دلخستگي به بستر خواب

ز گرد راه چنانم كه تل خاك شود****گرم به سخره كسي افكند به دجلهٔ آب

مرا ز بستن نظم اين زمان همان عجز ست****كه صعوه را و شكار تدزو و صيد عقاب

به خشم رفت و بر ابرو فكند چين و گشود****دو بُسدگهرانگيز را ز روي عتاب

كه عذر بيهده تاكي همينت عذر بس است****كه عجز طبع فكندست مر تو را به عذاب

بگير خامهٔ مشكين ختامه را به بنان****مر اين چكامهٔ فرخنده را ببر به كتاب

زهي شهنشه دوران خدايگان ملوك****كه با اسحاب كَفت ساحت محيط سراب

تو آن شهي كه ز معماري عدالت تو****سراي امن شد آباد وكاخ فتنه خراب

حسام سر فكنت بارور درختي هست****كه بار او نبود غير روين و عناب

ز بيم تيغ تو نالان پلنگ در كهسار****ز سهم سهم تو مويان غضنفر اندر غاب

ز شوق بزم تو امروز قدسيان سپهر****ز هر طرف متذكر به ليت كنت تراب

براي طوف حريم حرم مثال تو جمع****چو خلق در حرم كعبه مالكان رقاب

سزاست از پي قرباني توجيش عدو****كه در شمار بهيمند زي اولواالالباب

به شرط آنكه چو ما بندگان پاك ضمير****كه بهر دفع شياطين دولتيم شهاب

برافكنيم سراسر شكنجها به جبين****برآوريم يكايك پرندها ز قراب

ز خون خصم تو آريم لجه اي كه در او****قباب نه فلك آمد چو قبهاي حباب

الا به بزم جهان تا نشاط و عيش و طرب****عيان شود ز بم و زير تار چنگ و رباب

بود به كام مواليت نيش نوش

روان****بود به جام اعاديت نوش نيش مذاب

قصيدهٔ شمارهٔ 29: چه جوهرست كه هست اعتبار آتش و آب

چه جوهرست كه هست اعتبار آتش و آب****چه گوهرست كه زيبد نگار آتش و آب

چه لعبتست كه چون كودكانش مادر دهر****نموده تربيت اندر كنار آتش و آب

دوام دولت و دين و ثبات چرخ و زمين****قرار خاك و هوا و مدار آتش و آب

مگر توگويي معمار چرخ كرده بنا****شگفت باره يي اندر ديار آتش و آب

چه ساحريست كه فوجي ضعيف مورچگان****نمي روند برون از حصار آتش و آب

سمندرست همانا درست يا خرچنگ****كه گشته اند ز هرگوشه يار آتش و آب

به نيكخواه بود آب و بر عدو آتش****بلي به دهر بود پرده دار آتش و آب

گهيش مهد تقاضا بودگهي دامن****كه شيرخواري هست از تبار آتش و آب

سبب تماثل با وي بود وگرنه چرا****به خاك و باد بود افتخار آتش و آب

شكار وي نبود غير صيد جان آري****نكو نباشد جز جان شكار آتش و آب

به راستي كه نزيبد نشيمنش به جهان****به غير دست خداوندگار آتش و آب

ابوالشجاع بهادر حسن شه آنكه بود****حسام سر فكنش پيشكار آتش و آب

به قهر و لطف چنان آب آب و آتش برد****كه باد و خاك بود مستجار آتش و آب

ز سير خنگش كز تندباد برده گرو****شد از زمين به فلك زينهار آتش و آب

تبارك الله از آن باد سيرخاك سكون****كه در زمانه بود يادگار آتش و آب

زكين و مهر تو هر لحظه در خروش آيند****دلم بسوزد بر روزگار آتش و آب

يكي به قهرتو ماند يكي به رحمت تو****بلي عبث نبود اقتدار آتش و آب

به خشم و لطف تو اندك تشابهي دارد****وگرنه از چه بود اشتهار آتش و آب

اگر به رشتهٔ لطفت نبود پيوسته****گسسته بود ز هم پود و تار آتش و آب

چنان ز آتش و آبم به موزه سنگ فتاد****كه كيك

افكنم اندر ازار آتش و آب

الا به دور جهان تا كه تير و تيغ ترا****همي قضا شمرد در شمار آتش و آب

ز تير و تيغ تو كز آب و آتش افزونست****هميشه باد عدو خاكسار آتش و آب

حرف ت

قصيدهٔ شمارهٔ 30: اي به از روز دگر هر روز كارت

اي به از روز دگر هر روز كارت****باد بهروزي قرين روزگارت

روز بارت كت فتد در پره گردون****گردن گردان بود در زير بارت

آشكارا بر نهاني پرده پوشد****راز پنهان پيش راي آشكارت

رخ چو فرزين آردت هر شه پياده****چون بر اسب پيلتن بيند سوارت

درگهت را چرخ باشد پرده داري****زان جدا از در نگردد پرده دارت

ابر و دريا در شمار قطره نايد****دركجا در پيش بذل بيشمارت

باد رفتار است خنگ خاك توشت****آتشين فعل است تيغ آبدارت

لاغران فربه ز بازوي ثمينت****فربهان لاغر ز شمشير نزارت

خصم گردون زيرپاي خويش خواهد****زان به پاي خود رود بالاي دارت

اي يسار خلق گيتي از يمينت****اي يمين اهل دوران از يسارت

بر تو چونان بر سليمان پيمبر****كرده اقرار بزرگي مور و مارت

شيرگردون روبهي پيشت نمايد****تا چه پيش آيد ز شير مرغزارت

بس كه رستم بر برادر بذله خواند****گر ببيند چاه ويل كارزارت

بس كه بر تير گزين تحسين فرستد****گر به هيجا بنگرد اسفنديارت

روح دارا زان دو محرم شاد گردد****گر بيند خنجر پهلو گذارت

عزم نخجير غزال چرخ مي كن****غُرم صحرايي نمي زيبد شكارت

زينهار ار گيرد از بأس تو خوابش****تا نيايد آسمان در زينهارت

خواست ميزان فلك فهمت بسنجد****ديد چون پير خرد كامل عيارت

آب تيغت آتش كين برفروزد****باد وش در جان خصم خاكسارت

در بناي لاجوردي سقف گردون****بس خلل افتد ز حزم استوارت

خسروا وصفت حبيب از جان سُرايد****تا فتد مقبول راي كامكارت

ليك چون و صفت ندارد انحصاري****سازد اكنون از دعا رويين حصارت

تا كند هر شام دامن پر ز گوهر****آسمان گوهري بهر نثارت

بهر بذل سائلان خالي مبادا****ابر كف هرگز

ز درّ شاهوارت

قصيدهٔ شمارهٔ 31: اگر نظام امور جهان به دست قضاست

اگر نظام امور جهان به دست قضاست****چرا به هرچه كند امر شهريار رضاست

شهي كه قامت يكتاي دهرگشته دوتا****به پيش گوهر او كز مثال بي همتاست

ستوده فتحعلي شاه شهريار جهان****كه اصل و فرع وجود است و مايه ي اشياست

مگر به نعل سمندش برابري كرده****كه مه ز خجلت گاهي نهان وگه پيداست

زمانه نافهٔ چين خواند مشك خلقش را****فكند چين به جبين آسمان كه عين خطاست

شود ز تيغ كجش راست كار هفت اقليم****زهي عجب كه به صورت كجست و راست نماست

ز رشك طلعت او كور گشت ديدهٔ مهر****از آن ز خط شعاعي به دست مهر عصاست

دگر قبول سخن بي ادله جايز نيست****مرا به صدق سخن اولين بديهه گواست

به باغ رزم سنانش نمو كند چون سرو****بلي ز اصل نباتست و مستعد نماست

فلك نباشد چون او چرا كه چاكر اوست****اگرچه پايهٔ او ماوراي چون و چراست

جهان به صورت معنيست اندرو مُد غم****عجب مداركه او درجهان به صورت ماست

يك آسمان و ازو آشكار صد خورشيد****يك آفتاب و مر او را هزارگونه سناست

اگرچه صدگهر از يك محيط برخيزد****نتيجهٔ گهر صلب او دو صد درياست

و گرچه اين همه پهناورند و بي پايان****ولي ز جمله نكوتر دو بحر گوهر زاست

يكي كه هستي او هست بي بها گوهر****يكي كه گوهر او گوهر تمام بهاست

يكي چو نور وجو دست و ديگري پرتو****يكي چو چشمهٔ خورشيد و ديگري چو ضياست

يكي حسينعلي ميرزاست خسرو عهد****يكي حسن شه عادل كه معدلت فرماست

مرآن بسان مسيحا شكسته قفل سپهر****مراين بسان سليمان كليد فتح سباست

ز شور خدمت اين در سر فلك سودا****ز تف ناچخ اين در مزاج خور صفر است

زگرد توسن آن تاكه بنگري كهسار****ز نعل اَبَرَش اين تا نظر كني صحراست

نطاق خدمت آن طوق گردن گردون****زمين درگه اين فرق گنبد خضر است

فنا

ز رافت آن گشته همنشين بقا****بقا ز سطوت اين درگذار سيل فناست

جهان مسخر آن يك ز ماه تا ماهي****فضاي مملكت اين زارض تا به سماست

مر آن نموده سبك سنگ خصم را چون كاه****مراين به گوهر تيغش خواص كاه رباست

نقوش نامهٔ آن زيب پيكر طاووس****صرير خامهٔ اين صيت شهپر عنقاست

به هرچه مخفي و غيبست ذات آن عالم****به هرچه مكمن كونست راي اين داناست

به عرض لشكر آن مهر و مه بود داخل****ز دخل همت اين فقر و فاقه مستثناست

هم از تفقد آن يك ستم به جاي ستم****هم از تشدد اين يك بلا به جان بلاست

همه نتايج آن را فلك ز دل چاكر****همه سلالهٔ اين را جهان ز جان مولاست

همه نتايج آن در جمال هشت بهشت****همه سلالهٔ اين از جلال هفت آباست

مر آن به مملكت چرخ حاكم محكم****مر اين به كشور آفاق والي والاست

حسام صولت آن روز رزم كشورگير****كمند سطوت اين وقت عزم قلعه گشاست

ز سهم خنجر آن فتنه مختلف اوضاع****ز بيم ناوك اين چرخ مرتعش اعضاست

ز رشك طلعت آن آفتاب چون ذره****ز حسرت گهر اين سهيل همچو سهاست

ثناي اين دو نياري نمود قاآني****اگرچه پايهٔ شعر تو برتر از شعر است

چگونه گوهر توصيفشان تواني سفت****اگر چه حدت الماس فكرتت برجاست

چه سان به باديهٔ مدحشان كني جولان****اگرچه خنگ خيال تو آسمان پيماست

ز مدح دست بدار و برآر دست دعا****اگرچه برتو ز عجز مديح جاي دعاست

زمين درگهشان باد آسمان بلند****مدام تا كه زمين زير و آسمان بالاست

قصيدهٔ شمارهٔ 32: اين خط بي خطا كه به از نافهٔ ختاست

اين خط بي خطا كه به از نافهٔ ختاست****گر مشك چين ز طيب همي خوانمش خطاست

دارد ضياي اختر اگرچه سياه روست****دارد بهاي گوهر اگرچه شبه نماست

در راستي بود الفش قامت نگار****نونش اگرچه برصفت پشت من دوتاست

عينش هلال شكل و به معني معاينه****عين

عنايت ازل و عين مدعاست

بر صفحهٔ سپيد سواد خطش چنانك****عكس سواد ديده به رخسار دلرباست

يا عكس روي تيرهٔ زنگي در آينه****يا نقش پاي شبهه به مرآت اهتداست

يا بر بياض روم نشان از سواد زنگ****يا برخد نكو اثر خط مشكساست

يا بهر چشم زخم حوادث نشان نيل****از ديرگه به ناصيهٔ بخت پادشاست

پيروزگر حسن شه غازي كه از نخست****دندان سپيدكردهٔ فرمان او قضاست

گردنكشي كه تيغ جهانسوز او به رزم****هم عهد بابليه و همراز با فناست

خاك درش اگر چه بودكيما ولي****در جذب بوسهٔ لب احرار كهرباست

تيغش اگرچه بلع كند صدهزار جان****باز از گرسنگي مثل شخص ناشتاست

هرچند جانور نه وليكن به خوان رزم****از لقمهٔ حيات مهياي اشتهاست

ملكش چنان وسيع كه در شهربند او****لفظي كه نگذرد به زبان نام انتهاست

اي خسروي كه فتح و ظفر را به روزگار****بر بخت مقتداي تو همواره اقتداست

از رشك روي وراي تو اعمي شد آفتاب****زانرويش ان خط وط شعاعي به كف عصاست

راه فناگرفت بلا در زمان تو****گر بركسي بلا رسد آن هم يقين بلاست

با ابر نسبت كف راد تو كرد عقل****غافل ازينكه ابر نه داراي اين عطاست

از برق خنده سرزدكاين عين تهمتست****وز رعد غو برآمد كاين محض افتراست

جولان زن است كوه تو آن خنگ توسنت****يا در نهادكوه گران سرعت صباست

با پرتو ضمير تو روشن نشدكه مهر****سرچشمهٔ ظلام و يا منبع ضياست

گر عقل نكته سنج سرايد كه جاي تو****بيرون بود ز جا همه گويندكاين بجاست

هر سنگ و گل كه گشت لگدكوب رخش تو****از شوق چون نبات مهياي انتماست

هر كس كه ملتجي به تو شد پايه اش فزود****جز بحر و كان كشان كف راد تو ملتجاست

كاري مكن كه جود تو بركس ستم كند****آخر نه ابن دو را به سخاي تو التجاست

دوزخ شوي به دشمن و جنت شوي

به دوست****كاين مر مرا عقوبت و اين مر مرا بلاست

چشمي به راه نيست به عهدت جز آنكه فتح****در ره ز انتظار تواش چشم بر قفاست

بس گوهر ثمين كه ز جود تو بي ثمن****بس در بي بهاكه ز بذل تو بي بهاست

رو بند كرد مقدمت از ديده خسروان****شاها مگر غبار قدوم تو توتياست

ازكار بسته رافت عامت گره گشود****غير از دو زلف خوبان كانهم گره گشاست

چون دست برفرازي و شمشير بركشي****گويي هلال بر زبر خط استواست

رمحت عصاي موسي اگرنيست ازچه رو****در روز رزم دركف راد تو اژدهاست

بر تو چه جاي مدح و ثنا هست كز نخست****شايسته از وجود تو هم مدح و هم ثناست

آن به آن بر دعاي تو ختم ثنا كنم****زيراكه حرز پيكر و تعويذ جان دعاست

تا نقطه اي كه سرخط تدوير دايره است****هم انتهاي دايره هم عين ابتداست

هركس كه با تو چون خط پرگار كج رود****سرش بادا رچه هي نيزا اقتضاست

قصيدهٔ شمارهٔ 33: اي دل اقبال و سعادت نه به سعي و طلب است

اي دل اقبال و سعادت نه به سعي و طلب است****اين چنين كامروايي نه به عقل و ادب است

جامهٔ بخت به اندازهٔ دانش نبرند****زانكه دوران را گردش به خلاف حسب است

بختياري نه به اصلست ونسب ني به حسب****كامگاري را چونان كه ز اصل و نسب است

تا به كي ناله و افغان كني اي دل از چرخ****يا خود از دهركه دورانش همي بوالعجب است

چرخ راكينه بر ارباب خرد قدلزم است****دهر را حيله بر اصحاب هنر قد وجب است

هنري نيست اگر هست هنر بي هنريست****خردي نيست وگرهست خردمحتجب است

عقل فعال ندارد سر عالم زيراك****همه عالم را اسباب به لهو و لعب است

دهر را نيست كفافي به كف عقل و ادب****ور بدي ديدم و ديدي كه كرا روز و شب است

چرخ را نيست مداري به سر فضل و هنر****ور بدي گفتم و گفتي كه در تاب و تب است

استخوان زان هما آمد

و شهد آن مگس****قسمت ما همه زهر و دگران را رطب است

مثل مدعيان با من در حضرت شاه****نه چو در غاليه با عود گزاف حطب است

جبرئيلست و عزازيل به مسندگه عرش****مصطفي را به حرم مشغله با بولهب است

پس من و مدعيان باشيم ار خود به مثل****هردو بردرگه سلطان زمان كي عجب است

ظل حق خسرو آفاق محمد شه آنك****دامن عهدش اندام ابد را سلب است

ذات بيمانندش را نتوان هيچ ستود****كه ستايش ببرش تابش ماه و قصب است

شخص بي چون راچوني به نيايش غلط است****با خداوند جهان چوني ترك ادب است

سر اين گونه سخن خواجهٔ ما داند و بس****ورنه از مردم بيگانه نظر در عجب است

حامي دين و دول ماحي اديان و ملل****كه ازو دولت و دين چونين زيبا سلب است

اين قدر بس به مديحش كه ز ابناي زمان****حضرت شه را فردي به هنر منتخب است

مدح داراي جهان را چو نمايد اصغا****جانش ازفرط شعف بيني كاندرطرب است

شاه شاهان جوانبخت كه از فضل خداي****فارس ملك عجم حارس دين عرب است

مهر دلبندش اسرار بقا راست سبب****قهر جانسوزش چونانكه فنا را سبب است

لطف جانبخشش سرمايهٔ عيشست و نشاط****خشم جانسوزش ديباچهٔ رنج وكرب است

جنت از دَوحَه لطفش به مثل يك ورق است****دوزخ از آتش قهرش به اثر يك لهب است

هر كجا دولت او يارش ازان در فرح است****هر كجا صولت او خصمش از ان در تعب است

بخت جاويد وي و دولت جان پرور او****هست فردي كه ز ديوان بقا منتخب است

ملكا بار خدايا بود اين سال چهار****كز غلامي شهم فخر به جد و به اب است

پانصد و پنجاهم پار عنايت فرمود****شه مواجب كه ترا زين پس اين مكتسب است

بختم اقبال نياورد و نشد جاري از آن****كه مرا بخت يكي دشمنك زن جلب است

زانكه فهرستم مفقود شد

از بخت نژند****گرچه ام محضري از مهر و خطش ماه و شب است

اين زمان باز به عرض آرم و جرات ورزم****زانكه شاهست به مهر ار فلكم در غضب است

ژاژ تا چند سرايي بر شه قاآني****عرض دانش بر شاهان نه طريق ادب است

تا ز معشوق همي قسمت عاشق محن اش****تا ز مطلوب همي بهرهٔ طالب تعب است

حاصل خصم تو جز فقر مبادا به جهان****كه فنا را به جهان فقر قوي تر سبب است

قصيدهٔ شمارهٔ 34: اين چه جشنست كزو جان جهان در طرب است

اين چه جشنست كزو جان جهان در طرب است****در نُه افلاك از او سور و سرور عجب است

چرخ در رقن و زمي سرخوش ويتي سرمست****راست پرسي طرب اندر طرب اندر طرب است

ملك آباد و دل آزاد و خلايق دلشاد****روح بي رنج و روان بي غم و تن بي تعب است

طلعت شاه مگر جلوه در آفاق نمود****كافرينش همه از وجد به شور و شغب است

از ازل تا به ابد آنچه مقدر شده عيش****راست گويي كه ازين سور همه مكتسب است

شب ز انوار مشاعل همه روشن روزست****روز از دود مجامر همه تاريك شب است

دلي ار نالد بي غم به محافل چنگست****تني ار سوزد بي تب به مطابخ حطب است

دود زنبوره كه آميخته با شعلهٔ سرخ****مشك شنگرف خور و زنگي چيني ضلب است

شمع روشن به شب تيره تو گويي به مثل****پرتو مهر پيمبر به دل بولهب است

متحرك شده خاك از طرب و وجد و سماع****جذبهٔ خواجه مگر اين حركت را سبب است

بس كه بر چرخ ز زنبوره جهد آتش و دود****خاك پنداري با چرخ برين در غضب است

از پي رقص به بزم اندر هرجا نگري****شوخ سيماب سرين و مه سيمين غبب است

كاخ گردون شد و ماهش همه زنگار خطست****بزم بستان شد و سروش همه سنگرف لب است

شاهدان را

چو به رقص اندر بيني گويي****بدر راكوه احد تعبيه اندر عقب است

مجلس رقص به كهسار بدخشان ماند****زان سرين هاكه چو مهتاب نهان در قصب است

شوخ رقاص چو در چرخ درآيد گويي****كاين همه جنبش افلاك بدو منتسب است

گوش نه چرخ شد از بانگ دف و كوس اصم****ماه ذيحجه مگر تالي ماه رجب است

آتشين تير و شب تيره عجايب ماريست****كه هوا چون جگر دوزخ ازو پر لهب است

مار ديدي كه خورد نار و به تركيب او را****دل ز باروت و سر از كاغذ و تن از خشب است

مار ديدي به هوا رقص كند وز تف او****چون دل دشمن شه روي هوا ملتهب است

ذو ذنب دايم از چرخ به خاك آون بود****واينك از خاك به چرخ آون بس ذو ذنب است

زاهد خشك كه مي داد جهان را سه طلاق****تر دماغ اينك در حجلهٔ بنت العنب است

دهر بدشوي و طبيعت زن و غم نسل كنون****نسل غم نيست كه آن عنين شد اين عزب است

شب درين جشن فلك را ندهد راه قضا****زانكه از ثابت و سياره تنش بر جرب است

نايب السلطنه را نوبت تطهير رسيد****زانكه طاهر دل و طاهر تن و طاهر حسب است

پور شه نور دل و ديدهٔ خسرو عباس****كه شهنشه را اين است كه همنام اب است

گرچه او مردمك ديدهٔ شاهست ولي****نه چنان مردمكي كز نظرش محتجب است

تا همي زنده كند نام نيا را به جهان****نايب السلطنه از شاه جهانش لقب است

شعراگرچه ز تطهير تراندند سخن****من بگويم كه بسي نادره و بوالعجب است

شارع پاك چو بي پرده سخن گفت ازان****شاعر ار نيز بگويد نه ز لهو و لعب است

باري استاد چو شد زي پسر شاه عجم****بهر تطهيركه فرمودهٔ شاه عرب است

شاخ مرجانش چو بگرفت مطهر

در دست****به دهان برد و گمان كرد كه دانهٔ رطب است

خردش گفت ادب باش كه اين عضو لطيف****بهر توليد ز اعضاي دگر منتخب است

بوسه زد تيغش آنگه به همايون عضوي****كه كليد درگنجينهٔ نسل و نسب است

پسته از پوست برون آمد و بادام از مغز****پسته از پوست چو بادام تنش پر ثُقَب است

زاده ي شه نخروشيد و نجوشيد ز درد****قامتش گويي نخلي است كه بارش ادب است

طفل نه ساله كه ديدست كه در پيكر او****مردمي خون و بزرگي رگ و دانش عصب است

طفل نه ساله شنيدي كه هنوز از دهنش****بوي شير آيد و زو در بدن شير تب است

شه به هر سو كه نظر كرد مر او را مي ديد****چون دل مرد خدا جوي كه گرم طلب است

از كرم بس كه به درويش و توانگر زر داد****كاخ و شادروان گفتي همه كان ذهب است

نايب السلطنه را كيست اتابك داني****آنكه صدگنج لآليش نهان در دو لب است

جوهر فضل هدايت كه سراپاي جهان****زآتش فكر فروزندهٔ او ملتهب است

تا دم صور بماناد ازين سور نشان****كه تهي زو همه آفاق ز رنج و كرب است

قصيدهٔ شمارهٔ 35: در چشم منست آنچه به رخسار تو آب است

در چشم منست آنچه به رخسار تو آب است****در جسم منست آنچه به گيسوي تو تاب است

دل بي تو بسي تنگتر از سنهٔ چنگ است****جان بي تو بسي زارتر از زير رباب است

بر ما به تكبر نگري اين چه غرورست****از ما به تغافل گذري اين چه عتاب است

بي موي تو چون موي توام روز سياهست****بي چشم تو چون چشم توام حال خراب است

گويند كه از نار بود مارگريزان****چون است كه مار تو به نار تو حجاب است

عمريست كه بي نار تو و مار تو ما را****هم دل به شكنج اندرو هم جان به عذاب است

بختت نه اگر ديدهٔ من

بهرچه بيدار****چشمت نه اگر طالع من از چه به خواب است

از جان چه خبر گيري و از چشم چه پرسي****آن بي تو پر از آتش و اين بي تو پر آب است

مهر من و جور تو و بي مهري گردون****اين هر سه برون چون كرم شه ز حساب است

داراي فلك قدر حسن شاه كه گردون****با لطمهٔ پرّ مگسش پرّ ذباب است

رمحتث ن به چه ماند بسه بكس غمژمان تن ا****كاندر دمش از خون عدو سرخ لعاب است

تيرش به چه ماند به يكي پران شاهين****كز آن به بد انديش جهان پرّ غراب است

با سطوت اوگر همه گردنده سپهرشت****با صولت او گر همه پاينده تراب است

ن ا خسته شكاليست كه دراز هژبر اس****پربسته حماميست كه در چنگ عقاب است

شاها ملكا دادگرا ملك ستانا****كت ُملك ستان از مَلَك العرش خطاب است

گر مهر نه از غيرت راي تو سقيمست****ور چرخ نه از حسرت كاخ تو مصاب است

زرّين ز چه رو آن را همواره عذارست****مشك ز چه رو اين را پيوسته ثياب است

در بزم تو كاشوب سپهر از همه رويست****در كاخ تو كآزرم بهشت از همه باب است

هرجاكه نهي پاي خدود است و جباه است****هرجاكه كني روي قلوبست و رقاب است

تيغ تو نهنگ و تن بدخواه تو بحرست****تير تو هژبر و تن بدخواه تو غاب است

با ابركفت ابر يكي تيره دخانست****با بحر دلت بحر يكي خشك سراب است

گاو زمي از جنبش جيش تو ستو هست****شير فلك از آتش تيغ تو كباب است

هر عرصه كه يكبار برو تاختن آري****تا شامگهِ حشر به خوناب خضاب است

هر چشمه كه يك روز درو چهره بشويي****تا شام ابد جاري ازان چشمه گلاب است

هر پهنه كه يك روز درو تيغ بيازي****تا روز جزا معدن ياقوت مذاب است

بخت تو يكي تازه نهالست كه طوبي****با نسبت او خردتر از برگ سداب است

بي طاعت

تو هر چه ثوابست گناهست****با خدمت تو هرچه گناهست ثواب است

از قهر تو بر زانوي آمال عقال است****از مهر تو برگردن آجال طناب است

شاها به دلم هست يكي راز نهاني****افسون كه بر چهره ام از شرم نقاب است

يك نيمهٔ پنجاه شد از عمر و هنوزم****نز جفت نصبسب و نه ز اولاد نصاب است

چيزي كه ز مرديم عيانست به مردم****ريشي است كه آن نيز به خوناب خضاب است

بس نيزه كه بر چهره ز پرچم بودش ريش****خواني اگرش مرد نه آيين صواب است

بت جوزي هندي كه ود بر زنخثث ن موي****هرك آدميش خواند از خيل دواب است

آن راكه نه همسر نه خ رر وخ راب فرشه اس****وادم همه محتاج خورو همسر و خواب است

هركاو نكند زن كشدش سوي زنانفس****وز بار خدا بر تن و بر جانش عقاب است

يزدان به نبي گفت و نبي گفت در آثار****تزويج نماييد كه تزويج ثواب است

دختي است پريچهره كه تا ديده برويش****مانند پري ديده تنم در تب و تاب است

بي جنّت رويش كه بود آتش بغداد****چشمم همه شب تا به سحر دجلهٔ آب است

گويند جگر گردد از آتش بريان****بي آتش رويش جگرم از چه كباب است

چون سوي توام روي اميد از همه سويست****چون باب توام اصل مراد از همه باب است

در روي زمينم نه به غير از تو مناص است****وز دور زمانم نه به غير از تو مآب است

مهر تو بود نقطه و من چون خط پرگار****هرجاكه روم سوي توام باز اياب است

ناكامي من با چو تويي سخت عجيبست****بي مهري تو با چو مني سخت عجاب است

برتافته ماري همه شب تا به سحرگاه****در پنجهٔ من همچو پكي سخت طناب است

چون ديدهٔ وامق همه شب اشك فشانست****چون طرهٔ عذرا همه دم در خم و تاب است

گر بوتهٔ اكسير گران نيست پس از چه****پر زيبق محلول و پر از سيم

مذاب است

مانندهٔ خوني كه به تندي جهد از رگ****خوني جهد ازوي كه نه خون نقرهٔ ناب است

ديوانه صفت كف به دهان آرد گويي****از مستي شهوت چو يكي خم شراب است

گر نفج ز هم باز كند چون شتر مست****جوشنده همي جوي كفش از بن ناب است

مانند غريبي است قوي هيكل و اعور****كز ياد وطن گريان برسان سحاب است

گاهي بخمدگاه سر از جيب برآرد****ماناكه دمي شيخ و دمي ديگر شاب است

پستان نه و چون پستان پر شير سفيدست****عمان نه و چون عمان پر در خوشاب است

قاآني اگر هزل سرا گشته عجب نيست****كاورا دل از انديشهٔ اين كار كباب است

گو قافيه تكرار پذيرد چه توان كرد****مقصد چو فزون از حد و بيرون ز حساب است

تا شهوت پيري نه به مقدار جوانيست****تا قوت شيخي نه به معيار شباب است

راي تو رزين باد بدانگونه كه شيخ است****بخت تو جوان باد بدانگونه كه شاب است

قصيدهٔ شمارهٔ 36: دارد اگرچه بر همه كس روزگار دست

دارد اگرچه بر همه كس روزگار دست****دارد به پيش دست و دل شهريار دست

شاه جهان بهادر دوران حسن شه آنك****دارد به خسروان جهان ز افتخار دست

شاهنشهي كه بيرون نامد ز آستين****چون دست همتش يكي از صدهزار دست

نگرفته است پيش كسي از ره سئوال****جز پيش ساقي از پس جام عقار دست

سايد ز عز وكوكبه بر نه سپهر پاي****دارد ز قدر و مرتبه بر هفت و چار دست

اي داور زمانه كه خلق زمانه را****از جود تست پرگهر شاهوار دست

گردون خورد يمين به يسارت كه در جهان****دارم من از يمين تو اندر يسار دست

هر كاو ز حضرت تو ببرد ز پويه پاي****وآنكو ز خدمت تو بدارد ز كار دست

آن يك به پاي خويش گذارد به قيد پاي****وين يك به دست خويش نمايدفكار دست

گردون در انتظام جهان عاجزست از آن****در دامن

تو بر زده بي اختيار دست

از روشني تراس چوخورشد چرخ راي****وز مكرمت تراست چو ابر بهار دست

كردي ز بس به جانب هر سائلي دراز****از روي همت اي شه با اقتدار دست

دستي كنون دراز نگردد برت ز آز****شستند خلق يكسره از افتقار دست

مهر از در تو روي بتابد به وقت شام****زانروكند ز خون شفق پرنگار دست

گردون كه يافت قرب تو بسيار رنج برد****هركس كه چيدل شودش پر ز خار دست

تا اين ثنات خواند و آن يك دعا كند****سوسن زبان گشاده و دارد چنار دست

باكعبتين مهر و مه اينك حريف چرخ****بالاكند اگر ز براي قمار دست

از چار پنج مهره به ششدر در افكنيش****اندر بساط آري اگر يك دو بار دست

هر گه كه نوك تير تو رويين تني كند****از بيم جان به سر زند اسفنديار دست

چون رستم ار پياده نهي در نبرد پاي****كوته كند ز رزم تو سام سوار دست

اينك حبيب بهر دعا دست كن بلند****چون نيسث به مدح شه كامگار دست

تا هركسي ز بهر بقا و دوام خويش****دارد به پيش حضرت پروردگار دست

پيوسته از براي دعاي دوام تو****بادا بلند سوي فلك بي شمار دست

قصيدهٔ شمارهٔ 37: باز اين تويي شهاكه جهانت مسخرست

باز اين تويي شهاكه جهانت مسخرست****بر تاركت ز مهر جهانتاب افسرست

باز اين منم كه طبع روانم سخن سر است****شيرشن كلام من به مثل تنگ شكرست

باز اي تويي شها كه سزاوار تست مدح****طبعت محيط فيض و كفت كان گوهرست

باز اين منم كه تا ز ثناي تو دم زنم****غمگين ز فكر روشن من مهر انور ست

باز اين تويي كه مهرهٔ اقبال بدسگال****از دستخون داو جلالت به ششدرست

باز اين منم كه تهنيت آور به سوي من****روح امامي از هري و مجد همگرست

باز اين تويي كه حارس كرياس شوكتت****طغرلتكين و اتسزو سلجوق و سنجرست

باز اين منم كه منبع جان بخش فكرتم****چون چشمهٔ زلال

خضر روح پرورست

باز اين تويي كه عرصهٔ جاهت چنان وسيع****كاندر برش مساحت گيتي محقرست

باز اين منم كه هركه نيوشد كلام من****گويدكه نيست شاعر ماهر فسونگرست

باز اين تويي كه از تو گه رزم در هراس****گودرز و گيو و رستم و گستهم و نوذرست

باز اين منم كه داور اقليم دانشم****ملك سخن به تيغ خيالم مسخر ست

باز اين تويي كه زير نگين تو نه سپهر****با چار ركن و شش جهت و هفت كشورست

باز اين منم كه طبع روان بخشم از سخن****گنجينهٔ پر از د ّر و ياقوت احمرست

باز اين تويي كه تيغ جهان سوزت از گهر****چون ذوالفقار حامي دين پيمبرست

باز اين منم كه حجله نشينان فكر من****چون روي نوعروسان پُر زيب و زيورست

باز اين تويي كه سدهٔ كاخ رفيع تو****با اوج عرش و سدره و طوبي برابرست

باز اين منم كه چون كه مكرر كنم سخن****اندر مذاق خلق چو قند مكررست

باز اين تويي كه چاكر كاخ جلال تو****راي و كي و نجاشي و خاقان و قيصرست

شاه جهان بهادر دوران حسن شه آنك****خورشيد از خجالت رايش مكدرست

هوشنگ ملك پرور و جمشيد ملك گير****داراي تاج بخش و خديو مظفرست

تا چرخ را مدار بود برقرار باد****زانرو كه سير چرخ ز عزمش مقررست

قصيدهٔ شمارهٔ 38: بر دلم صدهزار نيشترست

بر دلم صدهزار نيشترست****بلكه از صدهزار بيشترست

شرح يك ماجرا ز دردسرم****موجب صدهزار درد سرست

پيكرم آنچنان شدست ضعيف****كه نهان همچو روح از نظرست

زين سبب دركفم ز غايت ضعف****خشك چوبي به گاه پويه درست

لاجرم گاه پويه پندارند****كه عصايي به سحر ره سپرست

گر هلال اين چنين ضعيف شود****عاطل از سير و جنبش و اثرست

كوه اگر بيند اينچنين آسيب****لرزه اش تا به حشر در كمرست

پيش اشك دو چشم خونبارم****قلزم اندر شمارهٔ شمرست

قامتم خم شدست همچو كمان****ليك در پيش تير غم سپرست

تن افسرده ام ز غايت ضعف****چون يكي چوب

خشك بي ثمرست

موي از تاب تب بر اندامم****بتر از نيش ناچخ و تبرست

در و بام سرايم از شيشه****راست گويي دكان شيشه گرست

همه لبريز از آن قبيل عرق****كش به چارم مزاج سرد و ترست

آه از آن شيشه اي كه چون كژدم****هيأتش دل شكاف زهره درست

لاطئي هست كاب شهوت آن****رافع رنج و دافع خطرست

دوستانم زنند دست به دست****كه فلان اي دريغ محتضرست

آنچنان لاغرم كه پنداري****پوستم زير و استخوان زبرست

لاجرم هركه مر مرا بيند****فاش گويد كه اين چه جانورست

حجرهٔ من زمين يونانست****بس كه در وي حكيم چاره گرست

دهنم از حرارت صفرا****از عفونت چوكام شير نرست

لرز لرزان تنم ز شدت ضعف****چون دل خصم صدر نامورست

حاجي آقاسي آن جهان جلال****كه جهانش به چشم مختصرست

آنكه رايش مدبر فلكست****وآنكه قدرش مربي قدرست

آنكه از مهر و كين او زايد****هرچه اندر زمانه خير و شرست

جنبش خامه اش چو گردش چرخ****پايمرد صدور نفع و ضرست

ليك سيرش خلاف سير سپهر****دوست را نفع و خصم را ضررست

طبع او بحر و گفت او گوهر****دست او ابر و جود او مطرست

آنچه ز آثار خلق نيك در اوست****از گمان و قياس و وهم برست

ملكي هست در لباس بشر****كاين خلايق نه لايق بشرست

اگر از خود بُدي فروغ قمر****گفتمي كاو براي و رو قمر ست

روي او نيست آفتاب سپهر****ليك چون آفتاب مشتهرست

خامهٔ او چو خام خسرو عهد****مادر فتح و دايهٔ ظفرست

با عتابش كه هست مايهٔ مرگ****خون و جان جهانيان هدرست

دل و دستش به گاه جود وكرم****غارت گنج و آفت گهرست

چون غزالي رميده از صياد****حزم او پيش بين و پس نگرست

لطف او روح بخش و روح افزا****قهر او جان ستان و جان شكرست

اي بهشت جهانيان كه جحيم****زاتش سطوت تو يك شررست

هر سخن كز لبت برون آيد****خوشتر از آب چشمهٔ خضرست

جامهٔ شوكت و جلالت را****ديبهٔ نه سپهر آسترست

نوش دركام

دشمنت نيش است****زهر دركام دوستت شيرست

صاحبا بندهٔ تو قاآني****كه خداوند دانش و هنرست

گله ها دارد از تغافل تو****ليك دلش از زبانش بي خبرست

هيچ گفتي كهينه چاكر من****مدتي شدكه غايب از نظرست

هيچ گفتي كه دركدام محل****به كدامين سراچه اش مقرست

جد پاك تو مصطفي كه بقدر****ذاتش از هرچه جز خداي برست

به سراي فلان يهود شتافت****ديد چون خسته حال و خون جگرست

زادگان را مگر نه درگيتي****شيوهٔ جد و عادت پدرست

دوش گفتم كه پاكشم چندي****ز آستانت كه از سپهر برست

بازگفتم كه بنده در همه حال****از تولاي خواجه ناگزرست

سايه جز پيروي گزيرش نيست****هركجا كافتاب درگذرست

زبر و زير زير فرمانت****تا زمين زير و آسمان زبرست

قصيدهٔ شمارهٔ 39: عاشق بي كفر در شرع طريقت كافرست

عاشق بي كفر در شرع طريقت كافرست****كافري بگزين گرت شور طريقت در سرست

كفر داني چيست آزادي ز قيد كفر و دين****آوخا زين قيد آزادي كه قيد ديگرست

نور ايمان مضمرست اي خواجه در ظلمات كفر****آري آري چشمهٔ حيوان به ظلمات اندرست

زان سبب خوانند كافر انبيا را از نخست****وين سخن از روز روشن بي سخن روشنترست

زان سبب كز هر يكي ديدند چندين معجزات****از طريق عجز مي گفتندكاو پيغمبرست

لاجرم هر دين كه هست از كفر پيدا شد نخست****پس به معني مومنست آنكو به صورت كافرست

كفر صورت چست درد فقر و سوز عاشقي****درد آن و سوز اين الحق عجب جان پرورست

منن رام اكامل نمايد درد فقر و سوز عشق****بانگ كوس از ضربتست و بوي عود از آذرست

عكس هاي فكرت تست آنچه اندر عالمست****نقش هاي فكرت تست آنچه اندر دفترست

خودرسول خود شدي اسكندر رومي مدام****وانچه گفتي گفتي اين فرموده اسكندرست

يك سخن سربسته گو يم كاو نداند بدسگال****مصدر اندر فعل مضمر گرچه فعل از مصدرست

فعل و مصدر را ز يكديگر بنتواني گسيخت****كاين دو را با يكد گر پيوند بوي و عنبرست

هستي خورشيد رخشان وان چه بيني روزنست****هست يك هستي مطلق و آنچه بيني مظهرست

مي خمار آرد

هم از مي دفع مي گردد خمار****لاجرم اندر تو اي دل درد و درمان مضمرست

تا نباشد راست مسطر نشايد ساختن****وين عجب كان راستي را باز ميزان مسطرست

ترك اوصاف طبيعت گو دلا كز روي طبع****هرچه خيزد ناقصست و هرچه زايد ابترست

خود زني بدكاره كز بيگانه آبستن شود****هرچه مي زايد حرامست ار پسر يا دخترست

خلق نيكي كز طبيعت مي بزايد مرد را****پيكري بيجان بسان صورت صورتگرست

وآدمي كاو را نباشد سوز عش و درد فقر****اسب چوبين است كش ني دست و ني پاوسرست

شخص بيجان دختران را بهر لعبت لايقست****اس چ ربين ك ردان را بهر بازي درخ ررست

فكر و ذكر اختياري چيست دام مكر و شيد****كانكه بي مي مستي آرد در پي شور شرست

اژدهاي نفس نگذاردكه رو آري به گنج****اژدهاكش شوگرت در سر هواي گوهرست

شير حق آن اژدها را كشت اندر عهد مهد****لاجرم هر آدمي كاو حيّه در شد حيدرست

اژدهاكش هيچ مي داني درين ايام كيست****مير احمد سير تست و صدر حيدر گوهرست

ميرزا آقاسي آنكو وصف روي و راي او****زانچه آيد درگمان و وصف و دانش برترست

ذ ات بي همتاي او قلبست و گيتي قالبست****عدل ملك آراي او روحست و عالم پيكرست

فطرت او آسماني كش محامد انجمست****طينت او پادشاهي كش مكارم لشكرست

گر بدو خصمش تشبه كرد كي ماند بدو****نيست سلطان هر كه چون هدهد به فرقش افسرست

لاغرستش كلك اگرچه فتنهٔ عالم بود****آري آري هركجا بسيار خواري لاغرست

محضر قدر رفيع اوست گردون لاجرم****اي اهمه انجم براو چون مهرهابر محضرست

گر ز گردون فرّ او افزوده گ ردد ني عجب****هركجا آيينه بيني صيقلش خاكسترست

گر به كام شير بنگارند نام خلق او****تا ابد چون نافه آهو كان مشك او فرست

آصفبن برخيا گر خوانمش آيد به خشم****خواجه خشم آردبلي گر گو بيش چون چاكرست

هركجا ذكري ز خلقش لادن اندر لادنست****هركجا وصفي زرايش اختر

اندر اخترست

كلك او يك شبرني باشد ولي دارم شگفت****كز چه آن يك شير يك هندوستان ني شكرست

تا جهان ماند بماند او كه بي او روزگار****موكبي بي شهريارست و سپاهي بي سرست

قصيدهٔ شمارهٔ 40: هستي دو وجه دارد مخفي و ظاهرست

هستي دو وجه دارد مخفي و ظاهر است****كاندر وجود واجب و ممكن مصور است

از واجبست خالق و از ممكنست خلق****چون معني كلام كه مخفي و ظاهر است

خالق ز خلق هيچ دارد گزير ازانك****خورشيد را چو نور نباشد مكدّر است

مخلوق هم نباشد يكسان از آنكه نور****هرچ او به شمع اقرب باشد منور است

پس هرچه اقربست ز ابعد بود منير****چون آنكه ابعدست ز اقرب مكدّر است

از ممكنات معني انسان مقدمست****در خلقت ار چه صو رت انسان موخر است

انسان چه باشد آنكه بدانش مسلمست****دانش كدام آنكه بقايش ميسّر است

آري بدانشست بقا زانكه آدمي****باقي تر است از آنكه بدانش فزونتر است

باشد بقا به دانش و دانش به عقل و عقل****مخصوص آدميست نه محسوس جانور است

آدم بلي به عقل شود كامل النّصاب****وانرا كه عقل نيست چنو گاو يا خر است

ليكن چو عقل يافت كمال آورد پديد****تا غايتي كه حق را منظور و منظر است

منظور حق چو گشت بود مظهر كبير****كز غيب تا شهودش ظاهر به مظهر است

انسان كامل است بلي مظهر وجود****كاو عرش و فرش و لوح و سپهرش به محور است

انسان كاملست كه باقي بود به ذات****از جمله ممكنات كه نفس پيمبر است

بعد از نبي وليست بهردور و اين زمان****آن كش به فرق رايت شاه مظفر است

چونانكه گفته اند بود فرق زاب خضر****تا آب ما كه منبعش الله اكبر است

آري محمدست و علي اصل و فرعشان****شاهست و آنكه سايهٔ شاهيش بر سر است

كهف الانام مرجع اسلام كش مقام****صدره فراز سدره بر از چرخ اخضر است

نامش نياورم به زبان زانكه

روح پاك****بيرون ز گفتگوي زبان سخنور است

وصفش نياورم به لبان زانكه نور صرف****هرچش بروي آوري از وي مكدر است

ليكن محققست مر او راكه همچو روح****از مردمان كناره و با مردم اندر است

با مردم اندر است كه روح مجسمست****از مردمان كناره و جسمي مطهر است

بگذار و بگذر از همه كتّاب دفترش****هرون واصفست و نظامست و جعفر است

آن خواجه اي كه بر در سلطان تاجدار****مختار ملك ودولت وديوان دفتر است

سلطان دين محمّد شاهست كز ازل****جاويد عهد او را مهدست و بستر است

شمس ملوك بدر وجود آسمان جود****بحر همم سپهر كرم كان گوهر است

مجد علي سمو سما عين كبريا****ظل خدا مؤيد خلاق داور است

دادار تاجدار كه بزمش چو نوبهار****محنت فزاي خانهٔ مانّي و آزر است

داراي كين گذاركه در دشت كارزار****تيغش چو ذوالفقاركه با دست حيدر است

اين داور زمانه كه شخصش به بارگاه****آرايش شمايل اورنگ و افسر است

وان خسرو زمانه كه ظلش به پيشگاه****بر فرق كسري و جم و خاقان و قيصر است

آن دادگر كه در خم پيچان كمند او****ديريست تا كه گردن گردون به چنبر است

ايوان داد و دين را لطفي مجسمست****ميدان رزم و كين را مرگي مصور است

آشفته يي ز خلقش هر هشت جنّتست****آسوده يي ز عدلش هر هفت كشور است

هم پست پيش قدرش اين طاق نه رواق****هم تنگ بر جلالش اين كاخ ششدر است

با طبع راد او كه دو كونش مخففست****در چشم همتش كه دو عالم محقر است

گوهر چه قدر دارد آبي معقّدست****درهم چه وزن دارد خاكي مزوّر است

شاهنشها گذشت مرا پنجسال و اند****تا سر بر آستان خداوند بر در است

فرش آ نچنان به درگه شاهم كه خاك راه****چون خاك ره به مقدم شاه جهان زر است

آري زر است خاكم و چون شاه پرورد****كز

آفتاب خاك و زر و سنگ گوهر است

ليكن چنانم ايدون كم جز دعاي شاه****ممكن روايتي نه بگفتست و دفتر است

آرامش دلم نه ز چشم مكحلست****واسايش تنم نه ز زلف معنبر است

خارم به جاي گل همه در جيب و دامنست****خو نم به جاي مل همه در جام و ساغر است

تار است در وثاقم اگر ماه نخشبست****خار است دركنارم اگر سرو كشمر است

نوشم به كام نيش شد از بخت واژگون****كاين داوري به عهد توكس را نه باور است

پير ارچه گشته ام نبود هيچ غم از انك****اندر دعاي شاه جوانيم در سر است

يارب بقاي دولت شه باد جاودان****جاويد چون به دولت شاهي برابر است

بادا غبار موكب شه زيب چهر مهر****تا زينت سپهر ز خورشيد انور است

حكم قضا و راي قدر بر مراد شاه****تا در صدور حكم قضا چرخ مصدر است

قصيدهٔ شمارهٔ 41: تا لاله به باغ و گل به گلزارست

تا لاله به باغ و گل به گلزارست****ميخواره ز زهد و توبه بيزارست

بر لاله به بانگ چنگ مي خوردن****عصيان گذشته را ستغفارست

امروز نشاط مل به از دي بود****و امسال صفاي گل به از پارست

نوروز و جنون من به يك فصلست****نيسان و نشاط من به يكبارست

دركام كهينه جرعه ام رطلست****بر نام مهينه قرعه ام يارست

ايمان بِهِلم كه نوبت كفرست****سبحه بدرم كه وقت زنارست

ساقي جامي كه عشرتم خامست****مطرب زيري كه حالتم زارست

مي از چه نمي خوري مگر ننگست****بوس از چه نمي دهي مگر عارست

من شيخ نوان بدل ندارم دوست****تا شوخ جوان ماه رخسارست

تسبيح ببر كه در كفم بندست****دستار مهل كه بر سرم بارست

مي ده كه نسيم سبزه در مغزم****مشكين نفحات زلف دلدارست

برخيز و يكي به بوستان بخرام****كش سبزه بهشت و جوي انهارست

برگرد سمن بنفشگان بيني****پيرامن رو ز از شب تارست

گل دايره يي ز لعل و بلبل را****دو پاي برو به شكل پرگارست

آن بلبلكان نگركشان

در حلق****بي صنعت خلق بربط و تارست

وان بربط و تار ايزديشان را****حاجت نه به زير و بم او تارست

و آن قمريكان كه شغلشان بر سرو****چون موزونان نشيد اشعارست

وان سنبلكان كه بويشان در مغز****گويي به دل گلاب عطارست

وان نرگسكان چو حوضي از بلور****كش زرد فواره يي ز دينارست

ياگرد يكي طبقچهٔ زرين****كوبيده ز نقره هفت مسمارست

و آن شاخهٔ ارغوان كه تركيبش****چون مژهٔ عاشقان خونبارست

يا پاره يي از عقيقكان خرد****كز ساعد شاهدي پديدارست

وان نيلوف كه چون رسن بازان****بي لنگر بر رسنش رفتارست

بر بام رود به ريسمان گويي****دزدست و كمندگير و طرارست

و آن خيري زردبين كه از خرديش****رنج يرقان عيان ز رخسارست

نرگس از ساق خود عصا گيرد****مسكين چكند هنوز بيمارست

وان غنچه به طفل هاشمي ماند****كاو را ز حرير سبز دستارست

از بيم همي به زير لب خندد****كش خار رقيب سان پرستارست

شَعياي پيمبرست پنداري****كش اره به سر نهاده از خارست

يا طوطيكي به خاربن خفته****كش زمرد بال و لعل منقارست

بيرنگ ز صنع خامهٔ قدرت****بس صورت گونگون نمودارست

نه سرخي لالگان ز شنگرفست****نه سبزي سبزگان ز زنگارست

اي ترك به فصلي اين چنين ما را****داني كه شراب و بوسه دركارست

در خوردن باده اين چه تعطيلست****در دادن بوسه اين چه انكارست

ها باده بخور بهار در پيش است****هي بوسه بده خداي غفارست

پرسي همه دم كه بوسه مي خواهي****مي خواهم آخر اين چه اصرارست

گويي همه دم كه باده مي نوشي****مي نوشم آري اين چه تكرارست

مي ده كه شبست و جمله در خوابند****جز بخت خدايگان كه بيدارست

شهزاده عليقلي كه از فرهنگ****قاموس علوم و كنز اسرارست

فخريست ازان سبب لقب او را****كش فخر به نه سپهر دوارست

چرخ ارچه بلند پيش او پستست****سيم ار چه عزيز نزد او خوارست

جز آنكه به بذل گنج مجبورست****در هرچه گمان برند مختارست

روحيست كش از عقول اجسامست****نوريست كش از

قلوب ابصار ست

بيند به سراير آنچه آمالست****داند به ضماير آنچه افكارست

رويش به بها چو لمعهٔ نورست****رايش به ذكا چو شعلهٔ نارست

اي جان جهان كه خنجرت جسميست****كش نصرت و فتح و فال و مقدارست

گويي كه ز صلب آسمان زاده****شمشير كج تو بس كه خو نخوارست

آنانكه سفر كنند در دريا****گو يند به بحر كوه بسيارست

من گر ز تو چون به دست تو ديدم****دانستم كاين حديث ستوارست

ليكن نشنيده بودم از مردم****بحري كه مقام او به كهسارست

بر كوههٔ زين چو ديدمت گفتم****بر كوه نشسته بحر زخارست

گر خصم ترا بود سرافرازي****يا بر سر نيزه يا سر دارست

بازست پي سوال در پيشت****هر دستي اگر چه برگ اشجارست

قوس است و بال تير و تير تو****در قول و بال خصم غدارست

وين ط رفه كه قطب ساكنست و او****قطب ظفرست و نيك سيارست

بزم تو سزد مقام قاآني****عليين جايگاه ابرارست

تا بار خدا يكست و عالم دو****تا دختركان سه مامكان چارست

پنج و شش نرد حكم هفت اقليم****چون هشت جنان ترا سزاوارست

نه گردون وقف ده حواست باد****تا سهلترين كسوري اعشارست

قصيدهٔ شمارهٔ 42: كه جلوه كرد كه آفاق پر ز انوارست

كه جلوه كرد كه آفاق پر ز انوارست****كه رخ نمود كه گيتي تمام فرخارست

كه لب گشود ندانم كه از حلاوت او****به هركجا كه نظر مي كنم نمكزارست

دگر كه آمد و زنجير دل كه جنبانيد****كه بر نهاده چو مجنون به دشت و كهسار است

چه تاك بود كه بنشاند و كي رسيد انگور****كه هفت خم سپهر از شراب سرشارست

حديث عش مگر رفت بر زبان كسي****كه شور و ولوله دركوي و شهر و بازارست

ز خلق احمد مرسل مگر نسيمي خاست****كه هركجاگذرم تبت است و تاتارست

زُكام خواجه گواهي بدين دهد گو يي****كه اين نسيم ز خلق رسول مختارست

چو نام خواجه برم جان بگيردم دامن****كه روز عشرت احرار و

وجد ابرارست

به جان خواجه كه از وصف عشق درمگذر****كه عشق چاشني روح و قوت احرارست

چو عندليب سرودي ز سر عشق بگوي****كه هر كجا كه رود ذكر عشق گلزارست

به ناخن قلم آن جنگ ايزدي بنواز****كه از حقايق بروي هزار اوتارست

اگرچه نيست ز انبوه خلق راه سخن****تو راز گوي كه محفل تهي ز اغيارست

حجاب بر نظر تست ورنه از سر صدق****به چشم ياري در هرچه بنگري يارست

حديث عشق بگو ليك بي زبان و سخن****كه نطق و حرف و معاني حجاب انظارست

خموش گويا خواهي به چشم خواجه نگر****كه هر اشارت او يك كتاب گفتارست

به مهر خواجه نخست از خصال بد بگريز****كه خوي بد گنه و مهر و استغفارست

تو را چو خوي بدي هست و خود اسير خودي****چه احتياج به زنجير و بند و مسمارست

گمان مبر كه به شب دزد را عسس گيرد****كه او به خوي بد خويشتن گرفتارست

چگونه خاطرت از معرفت بود گلزار****ترا كه از حسد و حرص سينه پر خارست

چو كاسه ايست نگونسار حرص تا صف حشر****به هيچ پر نشودكاسه چون نگونسارست

به مهر خواجه قدم زن به صدق قاآني****كه صدق شيوهٔ احرار و خوي اخيارست

ز صدق در ره او بر خود آستين افشان****از آنكه شرط نخستين عشق ايثارست

ز عشق دم زن و پرواي هست و نيست مدار****اگرچه دم زدن از عشق كار دشوارست

به مدح عشق سخن هرشبي دراز كشم****چو صبح درنگرم يك دو مشت پندارست

يكي به خواجه نظركن كه از پس هفتاد****ز بهر راحت خلقش روان در آزارست

تو سست مي روي و راه سخت در پيشست****تو سنگ مي زني و آبگينه در بارست

هرآن سخن كه نگويي ز عشق هذيانست****هر آن كمر كه نبندي ز صدق زنارست

دگر ز اهل ريا تات جان بود بگريز****كه حق به

جانب دردي كشان ميخوارست

بكفش پارهٔ دردي كشان نمي ارزد****سري كه بالش او از دو شبر دستارست

به زاري آنكه كند صيد خلق بازاري****خدا ز زاري بازاريانش بيزارست

ز بي خودي نفسي بي ريا برآوردن****به از رياضت صد سالهٔ رياكارست

دل شكسته دليلست بر درستي صدق****كمال مرغ شكاري كجي منقارست

در آب ديده دو صد نقش مي نمايد عشق****بر آب نقش زدن كار عشق مكارست

به غير خواجه كه نقش دلست و صورت جان****ز عشق هركه زند لاف نقش ديوارست

همين نه تنها مردم گياه هست به چين****به شهر ما هم مردم گياه بسيارست

به احتياط قدم نه به خاك وادي عشق****كه خاك و خار بيابان عشق خونخوارست

هنوز از پس چندين هزار سال وصال****دو چشم عقل ز هجران عشق خونبارست

كراكه گامي محكم شود به مركز عشق****به گرد چنبر هستي چمان چو پرگارست

حكيم گويد اين نطفه اي كه گردد شخص****نخست پارهٔ خوني پليد و مردارست

دگر سه روح كه اندر دلست و مغز و جگر****بخار خون بود و تن بدان سه ستوار است

ز مرده زنده پديد آيد اينت بوالعجبي****زهي لطيف و عظيما كه صنع جبارست

مرا گمان كه حكيم اين سخن به تعميه گفت****كه اين حديث نه از مردم هشيوارست

مگر ز خواجه شنيدم كه هست روح دگر****كه نام ه ر نسبت هستي بده ر سزاوارست

خميرمايهٔ عشقست و دست پخت خداي****كليد مخزن امرست و گنج اسرارست

مشاعر همه اشيا ازو وزآن سببست****كه كارشان همه تسبيح و حمد دادارست

شعور لازم هستي است و انچه گويي هست****همي به حكم خرد زان شعور ناچارست

مگر نه خانهٔ شش گوشه اي كه سازد نخل****برون ز فكرت اقليدس و سنمارست

مگر نه كاه چنان در جَهَد به كاه ربا****چو عاشقي كه هوا خواه وصل دلدارست

نه عنكبوت تند تار بر به گرد مگس ***كه داند آنكه شكار مگس كند تارست

نه آب و گل ز پي لانه

آو ررد خَطّاف****چنانكه گويي از ديرباز معمارست

نه شاخ نيلوفر نارسيده برلب طاق****بتابد از طرفي كش به بام هنجارست

مگوكه خواجه كيت بار داد و گفت اين حرف****گشوده درگه باري چه حاجت بارست

ولاي خواجه مرا بي زبان سخن آموخت****زبان شمع فروزنده چيست انوارست

همان ز خواجه شنيدم كه گفت خلق جهان****كرند ور نه در و بام پر ز گفتارست

به حق هر آنكه يكي قط رهٔ درست شناخت****چنان بدان كه شناساي بحر زخّارست

چه مايه عالم بيرنگ و بوي دارد عشق****كه بر دو ديده ز هر يك هزار استارست

به چشم خفته نمايد هزار شكل بديع ***نبيند آنكه به پيشش نشسته بيدارست

نپرسي اين همه اشياكه بيني اندر خواب****كجاست جايش و باز اين چه شكل و مقدارست

نپرسي اينهمه الوان و چاشني ز كجاست****كه در شمار بساتين و برگ اشجارست

نپرسي اين همه دستان كه مي زنند طيور****يا بد معلمشان وين چه چنگ و مزمارست

رموز اين همه اشيا رسول داند و بس****كه مظهر كرم كرد گار غفارست

محمد عربي قهرمان روز حساب****كه لطف و قهرش ميزان جنت و نارست

خدا و او بهم اينگونه عشق مي ورزند****كه كس نداند كه عاشقست و كه يارست

بدان رسيده كه گيردگناه رنگ ثواب****ز بس كه رحمت او پرده پوش و ستارست

ز بوي نرگس فرمود صالحان را منع ***ازين ملامت نرگس هنوز بيمارست

دلا ز مدح محمد به مدح خواجه گراي****كه خواجه از پس او بر دو كون سالارست

پناه دولت اسلام حاجي آقاسي****كه همچو دست ملك خامه اش گهربارست

قصيدهٔ شمارهٔ 43: گاه ط رب و رو ز مي و فصل بهارست

گاه ط رب و رو ز مي و فصل بهارست****جان خرم و دل فارغ و شاهد به كنارست

باد سحر از آتش گل مجمره سوزست****خاك چمن از آب روان آينه دارست

تا مي نگري كوكبه ي سوري و سرو است****تا مي شنوي زمزمهٔ صلصل و سارست

سورث به چه ماند به يكي

حقه ياقوت****كان حقهٔ ياقوت پر از مشك تتارست

نسرين به چه ماند به يكي بيضه ي الماس****جان بيضهٔ الماس پر از عود قمارست

مانا ز سفر تازه رسيدست بنفشه****كش بر خط مشكين اثر گرد و غبارست

از لاله چمن چون خد تركان خجندست****وز سبزه دمن چون خط خوبان تتارست

در پهلوي گل خار شگفتا به چه ماند****مانند رقيبي كه هم آغوش نگارست

مستست مگر نيلوفر از ساغر لاله****كافتان خيزان چون صنمي باده گسارست

ني ني چو يكي بختي مستست ازيراك****بينيش چو بختي كه به بينيش مهارست

راغ است كه از سبزه همي زمرد خيزست****باغ است كه از لاله همي مرجان زارست

نرگس به چه ماند به يكي كفهٔ الماس ***كان كفه الماس پر از زر عيارست

يا حقه يي ازكاه ربا ب ر طبق سيم****يا ساغر سيماب پر از زر و عقارست

ني ني يد بيضاي كليمست به سفتش****از پارهٔ زربفت يهودا نه غيارست

بط بچه ي پيلست به خون برزده خرطوم****يا شاخ بقم رسته ز پيشاني مارست

زان غنچه عزيزست كه زر دارد در جيب****وين تجربتست آنكه نه زر دارد و خوارست

اي ترك بياتات ببوسم كه به نوروز****فكر دل عاشق همه بوسيدن يارست

برخيز و بده باده نه ايام گريزست****بنشين و بده بوسه نه هنگام فرار است

مي ده كه بنوشيم و بجوشيم و بكوشيم****كانجا كه بت ساده بط باده بكارست

ما نامي گلرنگ و بت شنگ و دف و چنگ****اركان بهار است از اين روي چهارست

زين چار مگر چاره نماييم غمان را****كاندل رهد از غم كه بدين چار دوچارست

پار از تو دلم داشت به يك بوسه قناعت****و امسال نه قانع به هزار و دو هزارست

از غايت لطف ار دهيم بوسه بمشمار****كان غايت لطفست كه بيرون ز شمارست

و ر منع كنندت كه مده بوسه برآشوب****كاين سنت عيدست و در

اسلام شعارست

گر سنت پارينه بجز بوسه نبد هيچ****امسال همه قاعدهٔ بوس و كنارست

هرچندكه بدعت بود اين ه اعده ليكن****اين بدعت امسال به از سنت پارست

اي ماه كه با روي تو برقع نگشايد****هر ماه مبرقع كه بنوشاد و حصارست

زلفين تو تا دوش همه تاب و شكنجست****چشم تو تاگوش همه خواب و رخمارست

گر باده دهي زود كه انده به كمين است****ور بوسه دهي زود كه عشرت به گذارست

به ربي دو سه مستانه مرا بخ ثث ب تعجيل****كز وصل تو واجب ترم ايدون ده سه كارست

يك امشبكي بيش مجال سخنم نيست****فردا همه هنگامه عيد و صف بارست

مدح ملك ه ر تهنيت عيد ضرورست****كاين هر دو زمان را سبب دفع ضرارست

مشكل كه دگر باره مراكام دهد بخت****زيرا كه جهان را نه به يك حال مدارست

بيني كه بهاران سپس فصل خزانست****بيني كه حزيران عقب ماه ايارست

فردا است كه از پشت كشف تيره تر آيد****اين دشت كه امروز پر از نقش و نگارست

+ مشت زري دارد نازد به خود ام روز****فرداست كه با دست تهي همچو چنارست

چون دولت خسرو نبود عادت گردون****تاگويي جاويد به يك عهد و قرارست

داراي جوان بخت فريدون شه غازي****كانجا كه رخ اوست همه ساله بهارست

گردون شرف و بحر كف و ابر نوالست****لشكر شكن و پيل تن شير شكارست

چون روي به بزم آرد يك چرخ سهيلست****چون راي به رزم آرد يك دشت سوارست

شاها به جهانت همه چيزست مهيا****وانچ آن بهٔقين نيست تر ا عيب و عوارست

از خون عدوي تو زمين چشمهٔ لعلست****وز گرد سمند تو هوا قلزم قارست

شخص امل از قهر تو در سوز و گدازست****جان اجل از عفو تو در بند و فشارست

بر سفرهٔ جود تو زمين زائده چين است****در موكب جاه تو فلك غاشيه دارست

ياللعجب از تيغ تو

آن مرگ جهانسوز****كت گه به يمين اندرو گاهي به يسارست

هره به يمينست همه جنگ و جدالست****هرگه به يسارست همه امن و قرارست

برقيست كه تابش همه نابنده جحيمست****بحريست كه آبش همه سوزنده شرارست

در چشم نكوخواه تو يك طايفه نورست****بر جان بدانديش تو يك هاويه نارست

گو لاف بزرگي نزند خصم تو بدروغ****كايدر مثل او مثل عجل و خوارست

آنجاكه جلال تو فلك خاك نشين است****آنجا كه نوال تو ملك شكر گزارست

گر كلك تو در دست تو آمد گهرافشان****ييداست كه اين خاصيت از قرب جوارست

از در چه گنه ديدي و از زر چه خيانت****كان نزد تو بي قيمت و اين پيش تو خوارست

آن مختفي از چشم تو درصدر جبالست****اين محتبس از قهر تو در قعر بحارست

از رمح تو چو رمح تو مي پيچم بر خويش****كاو همچو عدوي تو چرا زرد و نزارست

اي شاه ز قاآنيت ار هيچ خبر نيست****باري خبرت هست كش از مدح دثارست

دارد پي ايثار تو بركف گهري چند****وان نيز دريغا كه نه در خورد نثارست

آن قدر بماني كه خطاب آيدت از چرخ****شاها به جنان پوي كه نك روز شمارست

قصيدهٔ شمارهٔ 44: روز مي و وقت عيش وگاه سرورست

روز مي و وقت عيش وگاه سرورست****يار جوان مي كهن خداي غفورست

ميل و سكون شوق و صبر ذوق و تحمّل****شعله و خس برق و دشت سنگ و بلورست

باديه پر سنگ و وقت تنگ و قدم لنگ****توشه كم و ره دراز و مرحله دورست

يار غيورست و حسن سركش و من مست****شوق فزون صبر كم شراب طهورست

باديه بي آب و چشمه دور و هواگرم****رخ تر و لب خشك و آفتاب حرورست

زهد گنه مي ثواب هجر قيامت****وصل جنان يار حور بزم قصورست

طاقت و دل زهد و مست واعظ و رندي****قوت و شل پند و كر بصبرت و كورست

جعد و بناگوش

زلف و رخ خط و رويت****هاله و مه ابر و مهر سايه و نورست

خشم و رضا كين و مهر هجر و وصالت****خارو رطب نيش و نوش سوك و سرورست

گريه مطر اشك قطره ديده سحابست****عشق شرر شوق شعله سينه تنورست

بار عدو چرخ ضد زمانه مخالف****نفس رضا دل حليم طبع صبورست

شاه جهان جم دهر مير زمان كش****مهر عنان مه ركاب چرخ ستورست

داد به جا دادخواه زنده عدو طي****ملك مصون شرع شاد شاه غيورست

دانش ن و دل جود و طبع جودت و فكرش****نكهت و گل بوي و مشك تابش و هورست

نام حسن فكر بكر ذات كريمش****اصل طرب بحر عيش كان حبورست

باغ و رخش مهر و رايتش مه و رويش****ديو و ملك نار و نور زنگي و حورست

خصمش بسته كفش گشاده دلش شاد****تا خور و مه روز شب سنين و شهورست

قصيدهٔ شمارهٔ 45: ترك من آفت چينست و بلاي ختن است

ترك من آفت چينست و بلاي ختن است****فتنهٔ پير و جوان حادثهٔ مرد و زن است

در بهر زلفش يك كابل وجدست و سماع****در بهر چشمش يك بابل سحرست و فن است

دوش تا صبح به هر كوچه منادي كردم****زان سر زلف كه هم دلبر و هم دل شكن است

كايها القوم بدانيد كه آن زلف سياه****چو ن غرابيست كه هم رهبر و هم راهزن است

ذره را نيست به خورشيد فلك راه و بتم****ذره را بسته به خورشيدكه اينم دهن است

خنجر آهخته ز بادام كه اينم مژه است****گوهر افشانده ز ياقوت كه اينم سخن است

قرص خورشيدكه معروف بود در همه شهر****بسته بر سرو و به جد گو يد كاين روي من است

قد خود داند و چون بينم نخل رطبست****روي خود داند و چون بينم برگ سمنست

گه مراگويد ها طره و رخسارم بين****چون نكو يينم آن سنبل و ابا نسترنست

نارون را

قدخود خواند ومن خنداخند****گويم اي شوخ بمفريبم كاين نارونست

ياسمن را رخ خود داند و من نرمانرم****گويم اي گل مدهم عشوه كه اين ياسمن است

آن نه گيسوست معلق به زنخدان او را****كه به سيمين چهي آويخته مشكين رسن است

ساخته از مه نخشب چه نخشب آونگ****طرفه تر اينكه به جد گويد كاينم ذقن است

شمع رويش همه نورست همانا خرد است****چين زلفش همه مشكست همانا ختن است

طرهٔ او دل ما برده ازان پرگر هست****زلف او بر رخ ما سوده ازان پر شكن است

تاكند آتش رويش جگر خلق كباب****لب لعلش نمكست و مژه اش بابزن است

تا نگردد همي آن آتش رخساره خموش****زلفش آن آتش افروخته را بادزن است

روي او آينه رنگست همانا حلبست****خط او غاليه بويست همانا چمنست

نور اگر نيست چرا تازه به رويش بصرست****روح ا گر نيست چرا زنده به عشق بدن است

شوق چهرش نبود عقل و چو عقلم به سرست****ياد مهرش نبود روح و چو روحم به تن است

عاشقش را به مثل حالت شمعست ازانك****هر نفس شمع صفت زنده به گردن زدن است

روي رخشان وي اندر كنف زلف سياه****صنمي هست كه اندر بغل برهمن است

دوش آمد به وثاق من و ننشسته بخاست****مرغ گفتي ز هوا بر سر سايه فكن است

گفتم اهلالك سهلا بنشين رخت مبر****گفت تبآ لك خاموش چه جاي سخن است

هان بمازار دلم راكه نه شرط ادبست****هين بماشوب غمم را كه نه رسم فطن است

رو ز نخ كم زن و دم دركش و بيهوده ملاي****كه مرا جان و دل از غصه شجن در شجن است

خيز و زان بادهٔ ديرينه گرت هست بيار****ورنه زينجا ببرم رخت كه بيت الحزن است

تنگ ظرفست قدح خيز و به پيماي دنم****زانكه صاحب دلي امروز اگر هست دن است

باده آوردم و هي دادم و هي

بستد و خورد****هي همي گفت كه مي داروي رنج ومحن است

مست چون گشت به رخ خون جگر ريخت چنانك****رُخش از خون جگر گفتي كانِ يمن است

چهرش از اشك چنان شد كه مثل را گفتم****قرص خورشيد فلك مطلعِ عقد پرن است

گفتم آخر غمت از كيست مينديش و بگو****گفت آهسته به گو شم كه ز صدر ز من است

حاجي اكبر فلك دانش و فر كاهل هنر****هر روايت كه نمايند ز خلقش حسن است

آنكه بر لب نگذشته ز سخا لاولنش****در كلام تواش ايدون سخن از لا و لن است

طنز در شعر تو مي راند و خود مي داند****كه سخن هاي تو پيرايهٔ درّ عدن است

حق گواهست كه گفتار تو درگوش خرد****گوهري هست كه ملك دو جهانش ثمن است

جاي آنست كه بر شعر تو تحسين راند****طفل يك روزه كش آلوده لبان از لبن است

وصف زلفم چو كني ساز جدل ساز كند****گويي از زلف منش در دل كين كهن است

كژدم زلف منش بس كه گزيدست جگر****عجبي نيست گر ازمدحت آن ممتحن است

نيست بيمش ز سر زلف من ان شاء الله****عاقبت دزد سر زلف منش راهزن است

گفتم اي تُرك بگو تركِ شكايت كه خطاست ***گله از صدر كه هم عادل و هم موتمن است

كينه با شعر من و شعر تور جست رواست****فتنه اند اين دوو آن در پي دفع فتن است

گفتش انصاف گر اين باشد ماشاء الله****مي توان گفت در اين قاعده استاد فن است

راستي منصفي امروز در اقطاع جهان****نيست ور هست خداوند جهان بوالحسن است

صدر و مخدوم م آنكو ز شرف پنداري****دوجهان روح مجرّد به يكي پيرهن است

عقل از آنست معظم كه بدو مفتخر است****روح از آنست مكرم كه بدو مفتتن است

ملك را خنجر او ماحي كفر و زللست****شرع را خاطر او حامي فرض و سنن است

تير اه ر در صف پيكار

روان از پي خصم****همچو سوزنده شهابي ز پي اهريمن است

برق پيكانش به هر باديه كافروخت شرر****سنگ آن باديه تا روز جزا بهر من است

آفتاب از علم لشكر او منخسف است****روزگار از شرر خنجر او مرزغن است

مهر او ماهي كش جان موالي فلك است****رمح او شمعي كش قلب اعادي لگن است

گرنه روحي تو خود اين عقده گشا از دل خلق****كه دل خلق به مهر تو چرا مرتهن است

بخرد ماند شخص تو ازيراك همي****فخر عالم به وي و فخر وي از خو يشتن است

گوهر مهر ترا جان موالف صدف است****سبزهٔ تيغ ترا مغز مخالف چمن است

الفت فضل و دلت الفت شير و شيرست****قصهٔ جود وكفت قصهٔ تل و دمن است

هركجا مهر تو در انجمني چهر افروخت****عيش تا روز جزا خادم آن انجمن است

خصم را تن چو زره سازي و قامت چو مجن****گر زنجمش زر هست ارز سپهرش مجن است

هركجا ذكر ولاي تو طرب در طرب است****هركجا فكر خلاف تو حزن در حزن است

بدسگال تو به جان سختي اگركوه شود****گرز فولاد تو فرهاد صفت كوهكن است

خود گرفتم شرر كين تو اندر دل خصم****آتشي هست كش اندر دل خارا وطن است

گر ز فولاد تو آتش كشد از خاره برون****ور به تن خاره شود خصم تو خارا شكن است

صاحبا صدرا سوگند به جانت كه مرا****جان ز آزار حسودان شكن اندر شكن است

گرچه زين پيش ز نواب شكايت كردم****ليك او خود به همه حال خداوند من است

گله ام از دگرانست و بدو بندم جرم****رنج آهو نه ز صياد بود كز رسن است

مرگ سهراب نهاني بود از مرگ هجير****گرچه زخمش به تن از تيغ گو پيلتن است

بلبل از گل به چمن نالد و گل مقصد اوست****نفرت او

همه از نالهٔ زاغ و زغن است

سخت پژمانم و غژمانم ازين قوم جهول****كز در گبر سخنشان همه از ما و من است

صله يي از من و ماشان نشود عايد كس****من و ماشان علم الله كه كم از ما و من است

همه در جامهٔ فضلند ولي از در جهل****مردگانند تو گويي كه به تنشان كفن است

فضل من بر هنر خويش چرا عرضه دهند****بحر را پايه بر از حوصلهٔ رطل و من است

من كليمستم و اين قوم بن اسرائيلند****نظم و نصر منشان نعمت سلوي و من است

همه را سير و پيازست به از سلوي و من****اين مرض زادهم الله همه را راهزن است

خويش را پيل شمارند و ندانندكه پيل****پس بزرگست ولي مهتر از آن كرگدن است

من و ايشان همه از پارس بزاديم ولي****نه هرآنكو ز قرن زاد اويس قرن است

خواهم از تيغ به جاشان بدرم پوست به تن****ليگ دستوريم از عقل بلا تعجلن است

تاعجم را صفت از باده و عيش و طرب است****تا عرب را سخن از ناقه و ربع و دمن است

دامن خصم تو از خون جگر باد چنانك****گوييش خون جگر لاله و دام دمن است

اگر اين شعر فتد در خور درگاه وصال****يك جهان نور نثارش به سر از ذوالمنن است

حرف د

قصيدهٔ شمارهٔ 56: فلك خورشيد و جنت حور و بستان ياسمن دارد

فلك خورشيد و جنت حور و بستان ياسمن دارد****عيان اين هرسه را در يك گريبان ماه من دارد

يكي شاهست در لشكر چو در صف بتان آيد****يكي ماهست در انجم چو جا در انجمن دارد

قدش از قامت طوبي سبق بر دشت در خوبي****چه جاي قامت چوبي كه شمشاد چمن دارد

كجا بالعل او همبر كجا با روي او همسر****عقيقي كز يمن خيزد شقيقي كز دمن دارد

سمن بر كاج و گل بر سرو و مه بر

نارون بندد****شبه بر عاج و شب بر روز و سنبل بر سمن دارد

به هر جا بوي زلفش تا بپويي ضيمران رويد****به هرجا عكس رويش تا بجويي نسترن دارد

عقيقستش لب رنگين عبيرستش خط مشكين****عقيق او شكر ريزد عبير او شكن دارد

قدش چون نارون موزون لبش چون ناردان گلگون****دلم زان ناردان سازد تنم زين نارون دارد

تنم زان ناتوان آمدكه عشق آن ميان جويد****دلم زان بي نشان آمد كه ذوق آن دهن دارد

بجز آن ماه مشكين مو كه بپريشد به رخ گيسو****نديدم كس كه يزدان را اسير اهرمن دارد

ضميرم زلف او خواهدكه وصف ضيمران گويد****روانم روي او جويد كه شوق ياسمن دارد

شكر را زان همي نوشم كه طعم آن دهان بخشد****سمن را زان همي بويم كه رنگ آن بدن دارد

به بوي زلف مشكينش دلم راه خطاگيرد****به ياد لعل رنگينش سرم شور يمن دارد

لبش جويم از آن جانم خيال ناردان بندد.****قدش خواهم از آن طبعم هواي نارون دارد

ز ابجد عاشق جيمم به دنيا طالب سيمم****كه رنگ اين و شكل آن نشان زان موي و تن دارد

لعاب پر پهن يارب چرا از چشم من خيزد****گر آن خال سيه نسبت به تخم پَر پَهَن دارد

شب ار با وي بنوشم مي صبوحي هست از اين معني****كه روشن صبح صادق را ز چاك پيرهن دارد

فري زان زلف قيرآگين كه بندد پرده بر پروين****تو پنداري شب مشكين ببر عقد پرن دارد

كسي از خويشتن غايب نگردد وين عجب كان مه****به هرجا حاضر آيد غايبم از خويشتن دارد

سرانگشان من هرگه كه با زلفش كند بازي****همه بند و گره گيرد همه چين و شكن دارد

شود مرغ دلم تا زآتش رخسار او بريان****دو مژگان بابزن سازد دو گيسو بادزن دارد

گهي نار غمم روشن

بدين در باد زن خواهد****گهي مرغ دلم بريان برآن در بابزن دارد

هرآنكو روي او بيندكجا فكر بهشت افتد****هرآنكو زلف او بويدكجا ذكر ختن دارد

الا اي آنكه دل بستي به زلف عنبر آگينش****ندانستي كه آن هندو هزاران مكر و فن دارد

خط سبزش نظر كن در شكنج زلف تا داني****كه دور چرخ طوطي راگرفتار زغن دارد

دلم را باز ده اي ترك و ناز و عشوه يكسو نه****كه عزم همرهي در موكب فخر زمن دارد

حسن خان مير دريا دل جواد و باذل و بادل****كه او را خسرو عادل امين و موتمن دارد

به گرد وقعه تيرش در صف بدخواه پنداري****شهابي در شب تاريك قصد اهرمن دارد

در ايمن چون سنان گيرد حوادث را عنان گيرد****در ايسر چون مجن دارد عدو را در محن دارد

نظام ملك و امن عهد و آرام جهان جويد****توان شير و بُرز پيل و گرز پيلتن دارد

اميرا مي نيارم گفت مدحت خاصه اين ساعت****كه هجران توام با رنج و انده مقترن دارد

تو تا عزم سفر كردي روانم چون سقر داري****كرا دوزخ بود در جان نه دانش نه فطن دارد

ثناي ناقبول من به تو حالي بدان ماند****كه زالي بيع يوسف را به كف مشتي رسن دارد

مرا بيت الشرف بد خطهٔ شيراز و حرمانت****به جان بيت الشرف را بدتر از بيت الحزن دارد

به چشم خويش مي بينم كه گردون از فراق تو****ز اشك لاله گون دامان من رشك دمن دارد

ز هجر خويش چون داني كه قاآني شود فاني****به همراهش ببر تا نيم جاني در بدن دارد

چه باك ار با تواش گردون اسير و مبتلا سازد****چه بيم ار با تواش گيهان غريب و ممتحن دارد

اسيري كاو ترا بيند كجا فكر خلاص افتد****غريبي كاو ترا يابد كجا ياد وطن دارد

قوافي گر مكرر شد

مكدر زان مبادت دل****كه طبع من خواص قند در شيرين سخن دارد

قصيدهٔ شمارهٔ 57: به كف هر آنكه سر زلف دلستان دارد

به كف هر آنكه سر زلف دلستان دارد****به دست سلسله عمر جاودان دارد

جبين و چهره و ابروي دوست پنداري****به برج قوس مه و مشتري قران دارد

ميان جمع پريشان دلي ز من گم شد****بيا كه زلف تو از حال او نشان دارد

ز من مپرس دلت صيد تير نازكه شد****ازو بپرس كه ابروي چون كمان دارد

فغان كه مرده ام از هجر و آرزوي وصال****مرا ز هستي خود باز درگمان دارد

هزار جان غمت از من رفته است و هنوز****كشيده ناز تو خنجر كه باز جان دارد

دلم به رشتهٔ زلف تو ريسمان بازيست****كه دست و پاي معلق به ريسمان دارد

هزار مرتبه ام كشته از فراق و هنوز****كشيده تيغ و تمناي امتحان دارد

اگر بخندد بر من زمانه عيبي نيست****از آنكه چهرهٔ من رنگ زعفران دارد

مخر به هيچم اي خواجه ترس آنكه ترا****گرانبهايي من سخت دل گران دارد

بغير هيچ نيارد ستايشي به ميان****كسي كه وصف ميان تو در ميان دارد

بغير نيست نراند نيايشي به زبان****كسي كه نعت دهان تو بر زبان دارد

حبيب روي ترا از رقيب پروا نيست****بلي چه واهمه بلبل ز باغبان دارد

خطت دميد و ز انبات اين خجسته نبات****بهار عارض تو روي در خزان دارد

اگر نَه ناسخ فرمان حُسن تو ست چرا****ز بهر كشتن ما سر خط امان دارد

و يا شفاعت ما زان كند ز غمزهٔ تو****كه احتياط ز عدل خدايگان دارد

ابوالشجاع بهادر شه آنكه سطوت او****ز بيم رعشه در اندام انس و جان دارد

تهمتني كه سرانگشت حيرت از قهرش****بروز كين ملك الموت در دهان دارد

شهي كه غاشيهٔ عمر و دولتش را چرخ****فكنده بركتف آخرالزمان دارد

هزار زمزمهٔ انبساط و نغمهٔ عيش****به چارگوشه بزمش

قدر نهان دارد

هزار طنطنهٔ مرگ و هاي و هوي اجل****ز يك هزاهز رزمش قضا عيان دارد

هرآن نتاج كه بي داغ طاعتش زايد****ز ابلهي فلكش ننگ دودمان دارد

هر آن گياه كه بي نشو و رأفتش رويد****ز پي بليهٔ آسيب مهرگان دارد

خدنگ دال پرش كر كبيست اندك پر****كه زاغ مرگ به منقارش آشيان دارد

شها تويي كه دد و دام را ز لاشهٔ خصم****هنوز تيغ تو در مهنه ميهمان دارد

به پهن دشت وغا زد نفير شادغرت****هنوز رعشه در اندام كامران دارد

به مرغ مرغاب از خون اژدران در دژ****هنوز قهر تو صد بحر بهرمان دارد

هنوز بارهٔ باخرز و شهربند هري****ز ضرب تيشهٔ قهر تو الامان دارد

هنوز لاشه ي كابل خدا ز سطوت تو****به مرزغن ز فزع چشم خونفشان دارد

هنوز معدن لعلي ز خون خصم تو مرگ****ز مرز خنج تا خاك غوريان دارد

هنوز چهرهٔ افغان گروه را تيغت****ز اشك حادثه همرنگ ارغوان دارد

هنوز دخمهٔ خوارزم شاه را باست****ز دود نايبه چون ملك قيروان دارد

هنوز طايفهٔ قنقرات را قهرت****ز بيم جان تب و لرز اندر استخوان دارد

هنوز خصم ترا روزگار در تك چاه****به بند وكنده گرفتار و ناتوان دارد

تويي كه پيكر البرزكوه راگرزت****ز صدمه نرم تر از پود پرنيان دارد

فضاي باديه از رشح ابر راد كفت****هزار طعنه به درياي بيكران دارد

ز فيض جود تو هر قطرهٔ فرومايه****ز پايه مايهٔ صد گنج شايگان دارد

زمين ز قرب جوار حريم حرمت تو****هزارگونه تفاخر بر آسمان دارد

ز بهر نظم جهان رايض قضا دايم****سمند عزم ترا مطلق العنان دارد

وسيع كشورت آن عالمي كه ناحيه اش****ميان هر قدمي گنج صد جهان دارد

رفيع درگهت آن قلعه اي كه كنگره اش****سخن به نحوي درگوش لامكان دارد

قدر هميشه بزرگان هفت كشور را****به خاكبوسي قصر تو موكشان دارد

شهامت تو سخن سنج طوس را

بفسوس****ز ذكر رستم دستان ز داستان دارد

به عهد عدل توگرگ از پي رعايت ميش****هميشه جنگ و جدل با كه با شبان دارد

سري كه با تو كند خواهش كله داري****چوگو لياقت آسيب صولجان دارد

اگرچه من نيم آگه ز غيب و مي گويم****خبر ز غيب خداوند غيب دان دارد

وليكن از جبروت جلال تست عيان****كه عزم قلعه گشايي آسمان دارد

ز كنه ذات و صفات تو آن كس آ گاهست****كه چون تو خامهٔ تقدير در بنان دارد

كسي عروج به معراج حق تواند كرد****كه از معارج توحيد نردبان دارد

قصيدهٔ شمارهٔ 58: هله نزديك شد اي دل كه زمستان گذرد

هله نزديك شد اي دل كه زمستان گذرد****دور بستان شود و عهد شبشان گذرد

ابر بر طرف چمن گريان گريان پويد****لاله بر صحن دمن خندان خندان گذرد

هر سحركبك چو از راغ خرامد سوي باغ****طفل گويي به شبستان ز دبستان گذرد

مشك بپراكند اندر همه آفاق نسيم****بس كه بر ياسمن و سنبل و ريحان گذرد

ساق بالا زند اندر شمر آب كلنگ****همچو بلقيس كه بر تخت سليمان گذرد

از پس ابر چو خور پي سپر آيدگويي****نيل مصرست كزو موسي عمران گذرد

گلبن از باد چو زيبا صنمي باده گسار****مست و سر خوش به چمن افتان خيزان گذرد

تا نگويي به زمستان دل ما داشت ملال****نو بهارست زمستان چو به مستان گذرد

كار مشكل شود آنگاه كه مشكل گيري****گرش ز اوّل شمري آسان آسان گذرد

خاطر خويش منه درگرو شادي و غم****تات بر دل غم و شادي همه يكسان گذرد

قصه كوتاه مرا طرفه پري رخساريست****كه پريوار عيان آيد و پنهان گذرد

دل به خطش همه بركوه نشابور چرد****جان به لعلش همه بر كان بدخشان گذرد

خال بر گنج لب از فيض لبش محرومست****چون سكندر كه به سرچشمه حيوان گذرد

دل به خط و لب و دندانش به خضري ماند****كه به ظلمات همي

بر در و مرجان گذرد

من چو با ديدهٔ زار از بر رويش گذرم****ابر آزار تو گويي به گلستان گذرد

جان ز زلفش شودآشفته ولي نيست عجب****كه پريشان شود آن كو به پريشان گذرد

دوش افتاد به دنبال من آنسان كه همي****در شب تيره شهاب از پي شيطان گذرد

حالي آمد به وثاق من و ننشسته بخاست****همچو دانا كه به سرمنزل نادان گذرد

گفتم از بهر چه اي بخت سبك بستي رخت****شب وصل تو چرا چون شب هجران گذرد

گفت اي خواجه نه مجنونم كز بي خردي****شهر بگذارد و بي خود به بيابان گذرد

ميزباني چو تو آنگاه به بنگاه خراب****هم خدا داند كآخر چه به مهمان گذرد

گفتم اي ترك خطا ترك جفا گوي كه دوست****بهر پيمانه نبايد كه ز پيمان گذرد

قرب سالي بود اي مه كه ز بي ساماني****روزگارم همه در طاعت يزدان گذرد

جودي جود خداوند مگر گيرد دست****ورنه از فافه به من شب همه طوفان گذرد

خواجهٔ گيتي عبدالله كز فرط جلال****سطح ايوانش از طارم كيوان گذرد

وصف جودش نتوان كرد كه ممكن نبود****وصف هر چيز كه از حيز امكان گذرد

آفرينش را آن گنج نباشد كه در او****توسن فكرت وي از پي جولان گذرد

ملك دنيا ز پي طاعت دادار گزيد****طالب گنج ببايد كه به ويران گذرد

خاطر انباشته از مهر جهاندار چنانك****در ره مهروي اول قدم از جان گذرد

بر جهان از قبل قهر تو و رحمت تو****گذرد آنچه به بيمار ز بحران گذرد

نگذرد بر رخ معموره بي از سيل ي سيل****آنچه از لطمهٔ جود تو به عمان گذرد

فتنه را شايد اگر رستم دستان خوانيم****گر به عهد تو تواند كه به ايران گذرد

گذرد بر به بدانديش ز شيوا سخنت****آن چه بر اهرمن از آيت قرآن گذرد

كوه در سايهٔ عزم تو اگرگيرد

جاي****همچو انديشه ز نه گنبد گردان گذرد

نعمت خان تواش نقمت جان خواهد شد****هركه در خاطرش انديشهٔ كفران گذرد

عقل حيرت زده درشخص تور بيند شب و روز****كش به لب نعت جلالت به چه عنوان گذرد

كافر ار رايحهٔ خلق تو يابد به جحيم****حالي از خاطرش انديشهٔ رضوان گذرد

مؤمن ار نايرهٔ قهر تو بيند به بهشت****حالي از هول سراسيمه به نيران گذرد

بس كه لاحول همي خواند و برخويش دمد****فتنه از ساحت عدل تو هراسان گذرد

همچو دزدي كه نمايد ببر شحنه گذار****گرگ در عهد تو چون از بر چوپان گذرد

گذرد آنچه به چرخ از فزع شوكت تو****برتن گوي كي از لطمهٔ چوگان گذرد

تاگريبان تولاي تو افتاده به چنگ****نيست دستي كه ز انده به گريبان گذرد

از لعاب دهنش آب بقا نوشد خضر****باد مهر تو اگر بر دم ثعبان گذرد

خاك از اشك حسود تو چنان گل گردد****كه برو پيك نظر بر زده دامان گذرد

خشم گيرد خرد از نام عدوي تو چنانك****نام زنديق كه در بزم مسلمان گذرد

نگذرد از شهب ثاقيه بر ديو رجيم****آنچه از كلك تو بر صاحب ديوان گذرد

سرورا اي كه خزان با نفس رحمت تو****خوشتر از عهد شباب و مه نيسان گذرد

شعر خود را چه ستايم كه سخنداني تو****بيش از آنست كه در وصف سخندان گذرد

روح خاقاني خرم شود از قاآني****اگر آو ازهٔ اين شعر به شروان گذرد

قصيدهٔ شمارهٔ 59: عيد آمد و آفاق پر از برگ و نواكرد

عيد آمد و آفاق پر از برگ و نواكرد****مرغان چمن را ز طرب نغمه سراكرد

بي برگ و نوا بود ز تاراج خزان باغ****عيد آمد وكارش همه با برگ و نواكرد

هم ابرلب لاله پر از در عدن ساخت****هم باد دل غنچه پر از مشك ختا كرد

با ساغر مي لاله درآمد ز در باغ****ل جامهٔ ديبا به تن از ه جد قباكرد

گل

مشت زري جست و به باغ آمد و بلبل****برجست و صفيري زد و آهنگ صلا كرد

الحمد خدا را كه درين عيد دلفروز****هر وعده كه اقبال به ما كرد وفا كرد

آن ترك ختايي كه ز ما بود گريزان****خجلت زده باز آمد و اقرار خطا كرد

يك چند ز بي برگي ما آن بت بي مهر****چون طرهٔ برگشتهٔ خود رو به قفا كرد

وامروز دگرباره به صد عذر و به صد شرم****چون طالع فرخدهٔ ما روي به ما كرد

ماناكه خبر يافت كه شمس الامرا دوش****كام دل ما از كرم خويش روا كرد

من رنج و عنا داشتم اوگنج و غنا داد****زين گنج و غنا چارهٔ آن رنج و عناكرد

باري چه دهم شرح درآمد بتم از در****واهنگ وفا قصد صفا ترك جفاكرد

خجلت زده استاد سرافكده و خاموش****چندانكه مرا خجلتش از خويش رضا كرد

برجستم و بگرفتم و او را بنشاندم****في الحال بخنديد و دعا گفت و ثنا كرد

گفتم صنما بيهده از من چه رميدي****گفتا به جز اين قدر ندانم كه قضا كرد

ديگر سخن از چون و چرا هيچ نگفتم****زيراكه به خوبان نتوان چون و چراكرد

برجست و به گنجينه شد و شيشه و ساغر****آورد و بلورين ته مينا به هوا كرد

مي ريخت به پيمانه و نوشيد و دگربار****پرگرد و به م ا داد و هم الح ق چه بج اكرد

بنشست به زانوي من آنگاه ز بوسه****هر وام كه برگردن خود داشت اداكرد

روي و لبم از مهر ببوييد و ببوسيد****هي آه كشيد از دل و هي شكر خدا كرد

گه شاكر وصل آمد وگه شاكي هجران****گه رخ به زمين سود و گهي سر به سما كرد

گه گفت و گهي خفت و گه افتاد و گهي خاست****گه دست برافشاند و گه آهنگ نوا كرد

بنمود گهي ساعد

و برچيد گهي ساق****هر لحظه به نوع دگر اظهار صفا كرد

گه از سر حيرت به فلك كرد اشارت****يعني كه مرا دور فلك از تو جدا كرد

گه رقص و گهي وجد و گهي خشم و گهي ناز****الحق نتوان گفت كه از عشوه چها كرد

گفتم صنما آگهيت هست كه گردون****چرخي زد و ايّام به كام شعرا كرد

خجلت زده خنديد كه آري بشنيدم****جودي كه به جاي تو اميرالامرا كرد

سالار نبي خلق نبي اسم كه جودش****چون رحمت يزدان به همه خلق ندا كرد

بدر شرف از طلعت او فر و بها يافت****شاخ امل از شوكت او نشو و نماكرد

جوزا ز پي طاعت او تنگ كمر بست****گردون ز پي خدمت او پشت دوتا كرد

اي مير جوان بخت كه يزدان به دوگيتي****خشم وكرمت را سبب خوف و رجاكرد

گردون صفت عزم تو پوينده زمان گفت****گيهان لقب تيغ تو سوزنده فنا كرد

از جور جهانش نبود هيچ رهايي****هركس كه ز كف دامن جود تو رها كرد

هر روز شود رايت خورشيد جهانگير****از راي منير تو مگر كسب ضيا كرد

گر خصم تو زنده است عجب ني كه وجودش****زشتست بدانگونه كزو مرگ ابا كرد

خورشيد كه كس ديدن رويش نتوانست****چون ماه نوش راي تو انگشت نماكرد

جا كرد ز بيم كرمت كان به دل كوه****كوه از فزع قهر تو ترسيد و صدا كرد

ميرا دو جهان را كف راد تو ببخشيد****هشداركه چندان نتوان جود و سخا كرد

ملكي كه ضمير تو درو هست فروزان****شب را نتواندكسي از روز جداكرد

زردست جو خجلت زد گان ديدهٔ خورشيد****مانا كه سجود درت از روي ريا كرد

اقبال ترا وهم فلك خواند و ندانست****كاقبال ترا بيهده زان مدح هجا كرد

باران همه بر جاي عرق مي چكد از ابر****پيداست كه از دست كريم تو حيا كرد

تو

مايهٔ آسايش خلقي و به ناچار****حود را به دعا خواست ترا سكه دعا كرد

يارب چو خضر زنده و جاويد بماناد****هركس كه سر از مهر به پاي تو فدا كرد

قصيدهٔ شمارهٔ 60: الا تدارك ماه صيام بايدكرد

الا تدارك ماه صيام بايدكرد****خلاف عادت شرب مدام بايد كرد

به مصلحت دو سه روزي نماز بايد كرد****ز مي قعود و به تقوي قيام بايدكرد

ز بانگ زير و بم مقريان بد آواز****به خويش عيش شبانگه حرام بايد كرد

ز بهر حفظ سلامت جز اين علاجي نيست****كه گوش هوش به وعظ امام بايد كرد

امام را چو به منبر درآيد از در وعظ****لقب خليفه خيرالانام بايد كرد

ز مي كشان به صراحت گريز بايد جست****به زاهدان به ضرورت سلام بايدكرد

هزار مفسده خيزد ز ازدحام عوام****به زهد چارهٔ اين ازدحام بايد كرد

به نزد مفتي در هركجا كه بنشيند****ستاده دست به كش احترام بايد كرد

به هرچه گويد تسليم صرف بايد بود****به هرچه خواند تصديق تام بايدكرد

خوش آمدي كه به بهتر خواص كس نكند****كنون ز بيم به كمتر عوام بايد كرد

چو چنگ و جام همه ننگ و نام داد به باد****يكي ز نو طلب ننگ و نام بايدكرد

به بزم رندان گيسوي چنگ و بربط را****شبي پريشان در سوگ جام بايد كرد

ز فرط رندي ما آن غزال وحشي بود****به زهد و تقويش اين ماه رام بايد كرد

به شام عيد نمايد چو ماه نو ابرو****نظر نخست به ماهي تمام بايدكرد

بدان دو طرهٔ عاشق كشي كه مي داني****بسان حبل متين اعتصام بايد كرد

طناب در گلوي شيخ شهر بايد بست****روانه اش بر قايم مقام بايد كرد

به هوشياري و مستي رهيست چون به خدا****ازين دوكار ندانم كدام بايدكرد

ولي طببعت از آنجا كه سركشست و حرون****ز حكمتش به سر اندر لجام بايد كرد

نه در طريقهٔ رندي حريص بايد

بود****نه در صلاح و ورع اقتحام بايد كرد

به خويش خوش نبود التزام هيچ عمل****به جز مديح ملك كالتزام بايدكرد

رضاي خسرو عادل رضاي بارخداست****درين مقدمه نيك اهتمام بايد كرد

پس از نيايش گيهان خدا و نعت رسول****ستايش شه كيوان غلام بايد كرد

خديو راد محمد شه آفتاب ملوك****كه شكر نعت او بر دوام بايد كرد

بلند پايه خديوي كه قصر جاهش را****قياس از آن سوي نور و ظلام بايد كرد

ثناي حضرت او بر دوام بايد گفت****دعاي دولت او صبح و شام بايدكرد

ز اشك چشم حسودن محيط بايد ساخت****ز دود مطبخ جودش غمام بايد كرد

بقاي دهر اگر رو به كوتهي آرد****ز دور دولت او عمر وام بايد كرد

وگر خداي بطي زمان دهد فرمان****به عهد شوكت او اختتام بايد كرد

زبان تيغش چون آيد از نيام برون****ز بيم تيغ زبان در نيام بايد كرد

ز روزه تلخ شودكام لاجرم بر شاه****بسيج معذرت از طبع خام بايد كرد

گداي درگه شاهنشهست قاآني****چه شكرها كه ازين احتشام بايد كرد

تمام باد ز شه كار ملك تا محشر****حديث را به همين جا تمام بايد كرد

قصيدهٔ شمارهٔ 61: آن كيست كه باز آمد و در بزم نظر كرد

آن كيست كه باز آمد و در بزم نظر كرد****جان و دل ما از نظري زير و زبر كرد

آن برق يمانست كه افتاد به خرمن****يا صاعقه يي بود كه بر كوه گذر كرد

خيزيد و بگيريد و بياريد و بپرسيد****زان فتنه كه ناگاه سر از خانه بدر كرد

ني هيچ مگوييد و مپوييد و مجوييد****من يافتم آن شعبده كان شعبده گر كرد

آن يار منست آن و همانست و جز اين نيست****صدبار چنين كرد و فزون كرد و بتر كرد

اين است همان يار كه هر روز دو صد بار****ناكرده يكي كار ز نوكار د ركرد

گه آمد و گه خست و گهي رفت و گهي بست****گه ساز سفركرد و گه آهنگ

حضركرد

گه صلح وگهي جنگ وگهي نوش و گهي نيش****گه شد ز ميان بي خبر و گاه خبر كرد

گاه از بر من رفت و دو صد نوع دغل باخت****گه بر سر من آمد و صدگونه حشر كرد

گه خادم و گه خائن و گه دشمن و گه دوست****گه دست به خنجر زد و گه سينه سپر كرد

گه گفت نيم خادم و صدگونه قسم خورد****گه گفت نيم چاكر و صد شورش و شر كرد

گه خانه نشين گشت و گهي خانه نشان داد****گه خون ز رخم شست و گهي خون به جگر كرد

گه رفت به اصطبل و گهي گشت نمدپوش****گاهي ز قضا شكوه وگاهي ز قدركرد

گاهي به فلان برد امان گاه به بهمان****گاهي به علي تكيه و گاهي به عمر كرد

از فضل اميرالامراء آمد و اين بار****از بوسئكي چند لبم پر ز شكركرد

يك روز چو بگذشت به ره دختركي ديد****مانند سگ عوعو زد و آهنگ قمركرد

گاهي ز پي هديه ز من شعر و غزل خواست****گاهي طلب جامه و آويزگهركرد

گه موي سر زلف فرستاد به معشوق****وانرا ز گرفتاري خود نيك خبر كرد

گه نقل فرستاد وگهي جوزي بوان****گه بهر عرايض طلب كاغذ زر كرد

گه نعل فكند از پي معشوق در آتش****گه زآتش عشقش دل خود زير و زبر كرد

گه شد به منجم ز پي ساعت تزويج****گه مشت به حمدان زد و نفرين به پدر كرد

گه خواست صد اندر صد و گه خواند عزيمه****گه از پي تحبيب دو صد فكر دگر كرد

گه گفت خداكاش مرا چشم نمي داد****كاو ديد و دلم را هدف تير خطر كرد

گه گفت مرا از همه آفاق دلي بود****ديدار نكويان دلم از دست بدر كرد

گه گفت كه ديوانه شوم گر نشد اين كار****وندر رخ

من خيره چو ديوانه نظر كرد

من گاه پي تسليه گفتم مكن اين كار****هشدار كزين حادثه بايست حذر كرد

عشق چه و كشك چه و پشم چه فرو هل****وسواس تو عرض من و خون تو هدر كرد

رو جان پدر جلق زن و دلق به سر كش****هر دم به بتي دست نشايد به كمر كرد

خنديد كه اين جان پدر جان پدر چند****هر چيز به من كرد همين جان پدر كرد

اين جان پدر از وطن افكند مرا دور****اين جان پدر بين كه چه بر جان پسر كرد

قا آنيا تن زن و انصاف ده آخر****با يار خود اينقدر توان بوك و مگر كرد

من يار تو باشم تو به كارم نكني ميل****يزدان دل سختت مگر از روي و حجر كرد

اين گفت و خراشيد رخ از ناخ و پاشيد****اشكي كه به يك رشحه زمين را همه تر كرد

گفتم چكنم نيست مرا برگ عروسي****خود حاضرم ار هيچ تواني خر نر كرد

برتافت زنخدان مرا با سرانگشت****وندر رخ من ژرف نگاهي به عبر كرد

گفتا تو عروس مني اي خواجه بدين حسن****كز روي تو زنگي به شب تار حذر كرد

خر گايم و نر گايم و آنگاه چنين زشت****ويحك كه ترا بار خدا اين همه خر كرد

گويند حكيمي تو كه آباد شود فارس****خرتر ز تو آن كس كه تو را نام بشر كرد

گفتم به خدا هرچه كنم فكر نيارم****كاري كه توان بر طلب سيم ظفر كرد

گفتا نه چنينست به يك روز تواني****يزدان نه مگر شخص ترا زاهل هنر كرد

شعري دو سه در مدح اميرالامرا گوي****ميري كه ترا صاحب اين جاه و خط ر كرد

گفتم كه من اين قصه نگارم به عليخان****كش بار خدا پاك دل و نيك سير كرد

شعر

از من و سور از تو و سيم از كرم مير****نصرت ز خدايي كه معاني به صور كرد

تا صورت اين حال دهد عرضه بر مير****ميري كه خدايش به سخا نام سمر كرد

گفتاكه نكوگفتي و تحقيق همين بود****وين گفتهٔ حق در دل من نيك اثر كرد

محمود بود عاقبت مير كه دايم****از همت او كشته آمال شمر كرد

قاآني ازين نوع سخن گفتن شيرين****بالله كه توان كام تو پر درّ و گهر كرد

قصيدهٔ شمارهٔ 62: ماهم ز در درآمد و بر من سلام كرد

ماهم ز در درآمد و بر من سلام كرد****مشكوي من ز طرهٔ خود مشك فام كرد

با هم دميد ماه من و مهر آسمان****روشن جهان ازاين دو ندانم كدام كرد

رضو ان ندانما كه به غلمان چه خشم كرد****كاو تنگدل ز خلد به گيتي خرام كرد

غلمان مگو فريشته به ذكر مهين خداي****زي من به مدح خسرو دنيا پيام كرد

داراي ملك فارس فريدون راستين****كاو را خداي بار خداي انام كرد

باري نگارم آمد و بنشست و هر نفس****مستانه بر رسوم تواضع قيام كرد

وهم آمدم به پيش كه ديوانه شد مگر****از بس نمود لابه و از بس سلام كرد

دزديده كرد خنده و از ديده اشك ريخت****دل زو رميده بدين حيله رام كرد

زخمي كه تير غمزهٔ او زد به جان من****آن زخم را به زخم دگر التيام كر د

آن عنبرين دو زلف كه رقاص روي اوست****گاهي به شكل دال و گهي شكل لام كرد

تا بوي زلف او همي از باد بشنوم****پا تا سرم شعور محبت مشام كرد

عارض نمود و مجلس من پرفروغ ساخت****گيسو گشود و محفل من پرظلام كرد

آن را ز صبح روشن نايب مناب ساخت****وي را زشام تاري قايم مقام كرد

بر من نمود يك دم وصلش هزار سال****از بس زروي و موي عيان صبح و شام كرد

برجست و پيش خم شد

و بر سركشيد مي****از كف قرابه از گلوي خويش جام كرد

زان پس دويد و رخشم از آخر برون كشيد****زين بر نهاد و تنگ كشيد و لجام كرد

باد رونده را به شكم بركشيد تنگ****برق جهنده را به سر اندر زمام كرد

برپشت باد همچو سليمان نهاد تخت****و آنگه به تخت همچو سليمان مقام كرد

تا بسته بود چون كرهٔ خاك بدگران****چون باز شد چو گنبد گردون خرام كرد

كه بود تا فسار بسر داشت رخش من****بادي رونده شد چو مر او را لگام كرد

كه هيچ بادگردد الحق نگار من****معجز نمود و آيت قدرت تمام كرد

گفتا ز جاي خيز و برون آي و برنشين****كامروز بخت كار جهان با قوام كرد

گفتم چه موجبست كه بايد به جان و دل****زحمت شمرد رحمت و راحت حرام كرد

گفتا ندانيا كه شهنشاه نيك بخت****شه را روانه از ري رخت نظام كرد

و ايدون پي پذيره جهاندار ملك جم****پا در ركاب رخش ثريا ستام كرد

تا پشت گاو و ماهي كوبيده گشت دشت****از بس كه خاص و عام برو ازدحام كرد

از بانگ چگ جان خلايق به وجد خاست****از بوي عود مغز ملايك زكام كرد

رخت نظام كرد به بر حكمران فارس****كار جهان و خلق جهان با نظام كرد

گيهان به ذكر تهنيتش افتتاح جست****هم بر دعاي دولت او اختتام كرد

شاها توبي كه هركه ترا نيكنام خواست****او را خداي در دو جهان نيكنام كرد

تخت ترا زمانه صفت لايزال گفت****بخت ترا ستاره لقب لا ينام كرد

آبي كه خورده بود امل بي رضاي تو****خوي شد ز خجلت تو و قصد مسام كرد

يارب كه در زمانه ملك شادكام باد****كز فضل در زمانه مرا شادكام كرد

قصيدهٔ شمارهٔ 63: باد نوروزي شميم عطر جان مي آورد

باد نوروزي شميم عطر جان مي آورد****در چمن از مشك چين صد كاروان مي آورد

رستم عيد از براي چشم كاووس بهار****نوشدارو از دل ديو خزان مي آورد

با منوچهر صبا

زي آفريدون ربيع****فتح نامهٔ سلم دي از خاوران مي آورد

بهر دفع بيور اسب دي گلستان كاوه را****ازگل سوري درفش كاويان مي آورد

رستم ارديبهشتي مژده نزد طوس عيد****از هلاك اشكبوس مهرگان مي آورد

بهر ناو ررد فرامرز خريف اينك سپهر****ازكمان بهمني تير وكمان مي آورد

يا پيام كشتن داراي دي را باد صبح****در بر اسكندر صاحبقران مي آورد

يا شماساس خزان را قارن ارديبهشت****دستگير از نيزهٔ آتش فشان مي آورد

يا نويد قتل كرم هفتواد دي نستيم****در چمن چون اردشير بابكان مي آورد

ياگروي () فصل دي را بر فراز تل خاك****گيو فروردين به خواري موكشان مي آورد

نف ناميرا نگركاينك به استمداد باد****نقش ها از پرده در سلك عيان مي آورد

خواهران لاله و گل را ز هفت اندام خاك****همچو رويين تن ز راه هفتخوان مي آورد

خندهٔ گل راست باعث گريهٔ ابر اي شگفت****كاشك چشم او خواص زعفران مي آورد

نفس نامي خودنسودي نيست بل اهتو خوشيست ***صنعها بين تا ز هر حرفت چسان مي آورد

گاه بر مانند نسّاجان پرند از نسترن****در سمن ديبا و درگل پرنيان مي آورد

گاه بر هنجار صرافان زر و دينار چند****ازگُل خيري به بازار جهان مي آورد

از سنان لاله كاه از بيد برگ برگ بيد****صنعت پولادسازي در ميان مي آورد

مطلعي از مطلع طبعم برآمدكز فروغ****مهر را در چادر كحلي نهان مي آورد

ساقي ما تا شراب ارغوان مي آورد****بزم را آزرم گلگشت جنان مي آورد

جام كيخسرو پر از خون سياووشان كند****در دل الماس ياقوت روان مي آورد

قصد اسكندر هم ظلمات بُد ني آب خضر****طبع رمزي زين سخن را در بيان مي آورد

خود نمي دانست اسكندر مگر كاندر شراب****هست تاثيري كه عمر جاودان مي آورد

از دل صاف صراحي در تن تابنده جام****دست ساقي مايهٔ روح روان مي آورد

دست افشان پاي كوبان هروشاقي ساده روي****رو به سوي درگه پير مغان مي آورد

خلق را جشني دگرگونست گويا نوبهار****از شميم عطر گلشان شادمان مي آورد

يا نسيم صبحگاهي مژدگاني نزد خلق****از نزول

موكب شاه جهان مي آورد

قهرمان ملك جمشيدي بهادرشه حسن ***آنكه كيوان را به درگه پاسبان مي آورد

آن شهنشاهي كه هرشام و سحر ازروي شوق****سجده بر خاك رهش هفت آسمان مي آورد

.آنكه يك رشح كف او آشكارا صدهزار****گنج باد آورد و گنج شايگان مي آو رد

هر كه را الطاف او تاج شرف بر سر نهاد****روزگارش كامكار وكامران مي آورد

هرچه جز نقش وجود اوست نقاش قضا****بر سبيل آزمون و امتحان مي آورد

هيچ داني با عدو تيغ جهان سوزش چه كرد****آنچه بر سركشت را برق يمان مي آوررد

تا به ديوان جهان نامش رقم كرد آسمان****نام دستان را كه اندر داستان مي آورد

رفعت كاخ جلالش در سه ايوان دماغ****كاردانان يقين را در گمان مي آورد

نصرت و فيروزي و فتح و ظفر را روزگار****با ركاب شركت او همعنان مي آورد

حسرت دست گهربارش مزاج ابر را****با خواص ذاتي طبع دخان مي آورد

فرهٔ ديهم داراييش هردم صد شكست****بر شكوه افسر شاه اردوان مي آورد

خصم با وي چون ستيزد خرسواري ازكجا****تاب ناورد سوار سيستان مي آورد

مور كز سستي نيارد پرّ كاهي بركشيد****كي گزندي بر تن شير ژيان مي آورد

يا طنين پشهٔ لاغركه هيچش زور نيست****كي خلل بر خاطر پيل دمان مي آورد

ني گرفتم از در طوسست آسيب ازكجا****بر تن و بازوي سام پهلوان مي آورد

كهترين كرياس دار بارگاه حشتمتش ***از جلالت پا به فرق فرقدان مي آورد

گردش گردون به گردش كي رسد هر گه او****در جهان رخش عزيمت را جهان مي آورد

لرزه اندر پيكر هفت آسمان افتد ز بيم****چون به هيجا دست بر گرز گران مي آ ورد

دفتر شاهان پيشين را بشويد اندر آب****هركجاكافاق نامش بر زبان مي آورد

اي شهنشاهي كه از تاثير دولت روزگار****صعوه را از چنگل باز آشيان مي آورد

گر ز فرمانت فلك گردن كشد برگردنش****دست دوران ي الهنگ ازككشان م ي آورد

روزگار از ازدواج چار مام و هفت باب****با كفت طفل

عطا را توأمان مي آورد

نيست جز تاثير تابان نجم بختت هرچه را****لاب ز اسطرلاب و رمز اردجان مي آورد

معجز تأثير انفاس تو در تسخير ملك****از دم عيسي روح الله نشان مي آورد

موسي شخص تو فرعون حوادث را ستوه****از ظهور معجز كلك و بنان مي آورد

مر قضا را در نظام حل و عقد روزگار****هرچه ويي اينچنين او آنچنان مي آه ررد

آ سمان جز مهر وكينت ننگرد سرمايه اي****آشكارا هرچه از سود و زيان مي آورد

چون فلك صاحبقراني چون ترا نارد پديد****زان سبب آسوده ات از هر قران مي آورد

شاد زي شاها كه دايم بر وجودت عقل پير****مژده ها از جانب بخت جوان مي آورد

سوي قاآني ز روي مرحمت چشمي فكن****كز در معني نثارت هر زمان مي آ ررد

گرچه نظمش نيست نظمي كش توانستي شنعد****زانكه طبعش آسمان و ريسمان مي آورد

ليك چون هموار در مدح تو مي راند سخن****روزگارش هر دو عالم رايگان مي آورد

روح پاك افضل الدينش به دست نيك باد****تهنيت هر دم ز خاك شيروان مي آورد

روز و ماه و ساليان درد و غم و رنجت مباد****تا كه دوران روز و ماه و ساليان مي آو ررد

قصيدهٔ شمارهٔ 64: ساقي بده رطل گران زان مي كه دهقان پرورد

ساقي بده رطل گران زان مي كه دهقان پرورد****انده برد غم بشكرد شادي دهد جان پرورد

در خم دل پير مغان در جام مهر زر فشان****در دست ساقي قوت جان رخسار جانان پرورد

در جان جهد زان پيشتر كاندر گلو يابد خبر****نارفته از لب در جگر كز رخ گلستان پرورد

چون برفروزد مشعله يكسر بسوزد مشغله****ديو ار شود زو حامله حوري به زهدان پرورد

شادي دهد غمناك راكسري كند ضحاك را****بيجاده سازد خاك را وز خاك انسان پرورد

از سنگ سازد توتيا وز خاك آرد كيميا****از دُرد انگيزد صفا وز درد درمان پرورد

بر گل فشاني گل شود بر خس چكد سنبل شود****زاغ ار خورد بلبل شود صدگونه الحان پرورد

جلّاب جان قلّاب

تن مايه ي خرد دايه ي فطن****طعمهٔ بيان لقمهٔ سخن كان لقمه لقمان پرورد

تبيان كند تلبيس را انسان كند ابليس را****هوش هزار ادريس را در مغز نادان پرورد

مي چون دل بينا بود كاو را بدان مينا بود****يا آتش سينا بود كش آب حيوان پرورد

دل را ازو زايد شعف جان را از او خيزد شرف****چونان كه گوهر را صدف از آب نيسان پرورد

از جان پاكان خاك او وز روح آب تاك او****كايدون عصير پاك او جان سخندان پرورد

زان جو هر خو رشيدفش گر عكسي افتد در حبش****خاك حبش فردوس وش تا حشر غلمان پرورد

لعل بدخشانش لقب ماه درخشانش سلب****ماه درخشان اي عجب لعل درخشان پرورد

جان را سرور و سور ازو دل را نشاط و شور از او****مانا جمال حور ازو در خلد رضوان پرورد

در خم روان دارد همي زان رو فغان دارد همي****در جام جان دارد همي زان جان پژمان پرورد

دي با يكي گفتم بري جان به و يا مي گفت هي****جان پرورد تن را و مي جان را دوچندان پرورد

چون مطرب آيد در طرب ياري طلب ياقوت لب****سمين بري كاندر قب ماه درخشان پرورد

عقد ثريا در لبش سي ماه نو در غبغبش****وان زلف هندو مشربش كفري كه ايمان پرورد

زلفش چو ديوي خيره سر وز دزد شب ديوانه تر****كز ريو يك گردون قمر در زير دامان پرورد

گل پرورد در مشك چين گوهر فشاند زانگبين****بيضا نمايد زآستين مه درگريبان پرورد

جوزا نمايد ازكمر پروين فشاند از شكر****كژدم گذارد بر قمرگوهر به مرجان پرورد

رويش ز ديبا نرم تر وز فتنه بي آرزم تر****آبي ز آتش گرمتركز شعله عطشان پرورد

خورشيدرو ذره دهان ناريك مو روشن روان****فربه سرين لاغرميان كاين كاهد و آن پرورد

زلفش چو طنازي كند بر ارغوان بازي كند****بر مه زره سازي كند در خلد شيطان پرورد

پوشيده گلبرك طري در زير زلف سعتري****گويي روان مشتري در جرم كيوان پرورد

مشكين خطش برگردلب موريست

جوشان بر رطب****گرد نمكدان اي عجب يك دسته ريحان پرورد

دارد غمم را بيشتر سازد دلم را ريش تر****مانا هزاران نيشتر در نوك مژگان پرورد

جز خط آن سمين بدن كافزود حسنش را ثمن****هرگز شنيدي اهرمن مهر سليمان پرورد

هرگه سخن راند زلب در من فتد شور اي عجب****ناچار شورست آن رطب كش درنمكدان پرورد

ون در وثاق آيد همي برچيده ساق آيد همي****تكليف شاق آيد همي آنرا كه ايمان پرورد

خيز اي نگار ده دله آن رسم ديرين كن يله****بگذارجنگ و مشغله كاين هردو خسران پرورد

جامي بخور كامي بجو بوسي بده حرفي بگو****زان پيش كان روي نكو خار مغيلان پرورد

در مش_ت خواهم غبغبت تا سخت تر بوسم لبت****ترسم ز زلف چون شبت كاو رنگ عصيان پرورد

از دو لبت اي هم نفس يك بوسه دارم ملتمس****بگذار تا خود را مگس در شكرستان پرورد

بوسي بده بي مشغله بي زحمت و جنگ و گله****كز جان برفت آن حوصله كاندوه حرمان پرورد

ور بوسه ندهي اي پسر حالي به كين بندم كمر****گردد سخنور شير نر چون رسم طغيان پرورد

ويژه چو قاآني كسي كاورا بود حرمت بسي****زيرا كه در مجلس بسي مدح جهانبان پرورد

ماه مهين شاه مهان غَيث زمين غوث زمان****كز قيروان تا قيروان در ظل احسان پرورد

دارا محمدشاه راد آن قيصر كسري نژاد****آن كز رسول عدل و داد آيين يزدان پرورد

از حزم داند خير و شر از عزم گيرد بحر و بر****از جود بخشد خشك و تر وز عدل گيهان پرورد

گيتي چو مهدي مهد او نظم جهان از جهد او****وز عدل او در عهد او مهتاب كتان پرورد

قهرش همه زهر اجل دوشد ز پستان امل****مهرش همه طعم عسل دركام ثعبان پرورد

چون برفروزد بُرز را در پنجه گيرد گرز را****ماند بدان كالبرز را در بحر عمان پرورد

از هيبتش خصم دژم زان پيش كايد از عدم****تن را چو ماهي در شكم با

درع و خفتان پرورد

ماريست كلكش كَفته سر كز زهر بارد نيشكر****ناريست تيغش جان شكر كز شعله طوفان پرورد

دستش چو بخشد مال را روزي دهد آمال را****چون دايه اي كاطفال را از شر پستان پرورد

گر حفظ ابناي بشر از حزم او يابد اثر****چون لوح محفوظش فكر حاشاكه نسيان پرورد

تا در كمين خصم دغل با وي نياغازد حيل****از هر سر مويش اجل چشمي نگهبان پرورد

مداح او با خويشتن گر راند از خلقش سخن****حالي به طبعش ذوالمنن هر هشت رضوان پرورد

ور بدسگال بدسير خشم وي آرد در نظر****دردم به جانش داد گر هر هفت نيران پرورد

شاها مرا در انجمن خوانند استاد سخن****و اكنون پريشان طبع من نظم پريشان پرورد

اين نظم را ناگفته گير اين مدح را نشنفته گير****اين بنده را آشفته گير ايرا كه هذيان پرورد

اين مدح را پا تا به سر نه مبتدا و نه خبر****آري ز بد گويد بتر هوشي كه نقصان پرورد

هم بس عجب ني كاين ثنا افتد قبول پادشا****كاخر پسندد مصطفي شعري كه حسان پرورد

شعري دو كز غيب آمده وز غيب بي عپ آمده****وحي است و لاريب آمده تا مدح سلطان پرورد

الهام مطلق دانمش اعجاز بر حق دانمش****وحي محقق دانمش وحيي كه ايقان پرورد

بيواسطهٔ روح الامين اين پرده زد جان آفرين****تا پرده دار ملك و دين در پرده جانان پرورد

در خواب گفتش دادگر كاي از خرد بيدارتر****خلاق بيداري شمر خوابي كه ايمان پرورد

بيخود شو از صهباي من صهبا كش از ميناي من****فيضي بود سوداي من كز مشكل آسان پرورد

اينت به بيداري نشان كز وجدگويي هر زمان****ساقي بده رطل گران زان مي كه دهقان پرورد

قصيدهٔ شمارهٔ 65: چون خواست كردگار كه گيتي نظام گيرد

چون خواست كردگار كه گيتي نظام گيرد****دولت قويم گردد ملت قوام گيرد

ملك رميده از نو باز انقياد

جويد****دين شميده از نو باز انظام گيرد

عباس شاه ملك ستان را نمود مُلهَم****تا زين نهد برابرش در كف حسام گيرد

اجزاي امن از مددش التيام جويد****بنياد جور از سخطش انهدام گيرد

آري چو شاه غازي آيد به تركتازي****شك ني كه دين تازي از نو قوام گيرد

آري كند چو حيدر فتح قلاع خيبر****زان ملت پيمبر نظمي تمام گيرد

شه چون به خشم آيد هوش عدو ربايد****شاهين چو پرگشايد بي شك حمام گيرد

يكسو ملك به خنجر كشورگشا و صفدر****يكسو به خامه كشور قايم مقام گيرد

آن سطوت مجسم اين رحمت مصور****اين خصم را به خامه آن يك به خام گيرد

آن مرز روم و روس به يك التفات بخشد****اين ملك مصر و شام به يك اهتمام گيرد

آن نه سپهر و شش جهت از يك سنان ستاند****اين چار ركن و هفت خط از يك پيام گيرد

اين ملك ترك بر دو سه نوبي غلام بخشد****آن مرز نوبه با دو سه تركي غلام گيرد

امسال آن به كابل و زابل علم فرازد****سال دگر مدينهٔ دارالسلام گيرد

امسال آن خراج زگرگانج وكات خواهد****سال دگر منال ز كنعان و شام گيرد

امسال آن سمند به م رز خجند راند****سال دگر به مصر مر او را لگام گيرد

اهل هرات و بلخ مر او را ركاب بوسند****خلق عراق و فارس مر آن را لجام گيرد

آن در تحير اين كه نخستين كجا شتابد****اين در تفكر آنكه نخستين كدام گيرد

هم كلك او قصب ز جرير از صرير خواهد****هم خنگ اين سبق سپهر از خرام گيرد

اي صدر راستان وليعهد كاستانت****سقبت ز فر و پايه برين نه خيام گيرد

كاخ ترا ستاره پناه سپهر خواند****كف ترا زمانه كفيل انام گيرد

كلك تو حل و عقد جهان را كند كفايت****هر گه كه تيغ خسرو جا در نيام گيرد

اين خوي خاص تست كه

هر كاو ز خبث طينت****خود را زكينه با تو الدالخطام گيرد

عزت دهي و قرب فزايي و مال بخشي****تا باز نام جويد و تا باز كام گيرد

وين بهر آن كني كه عدو نيز در زمانه****در دل خيال جود ترا بر دوام گيرد

خلق تراست رايحهٔ گل عجب نه كز وي****خصم جهل نهاد به نفرت مشام گيرد

ماني به آفتاب كه از مه كسوف يابد****يا آنكه مه به هر مه از او نور وام گيرد

صدرا چه باشد ار ز شمول عنايت تو****ناقابلي چو من سمت احتشام گيرد

ناكامي از عطاي تو يك چند كام جويد****بي نامي از سخاي تو يك عمر نام گيرد

راي تو آينه است نباشد عجب كه در وي****نقش خلوص من سمت ارتسام گيرد

يك مختصر عطاي تو رايج كند هنر را****گو قاف تا به قاف جهان را لئام گيرد

ارجو جراحتي كه ز دونان مراست در دل****از مرهم مراحم تو التيام گيرد

من خشك خوشه ام تو غمامي مگرنه آخر****خوشيده خوشه برگ و نوا از غمام گيرد

گر جاهلي معاينه گويد كه در زمانه****مشكل بودكه كار تو زين پس قوام گيرد

گويم به شاخ خشك نگه كن كه ابر آزار****در حيلهٔ طراوتش از فيض عام گيرد

گر آفتاب مهر تو بر بخت من نتابد****از بخت من جهان همه رنگ ظلام گيرد

دورست خور ز تودهٔ غبرا ولي فروغش****هر بامداد عرصهٔ غبرا تمام گيرد

تا هر صباح لاله چو مستان به طرف بستان****بزم نشاط سازد و در دست جام گيرد

مهر تو سال و مه به ولي گنج و مال بخشد****قهر تو روز و شب ز عدو انتقام گيرد

قصيدهٔ شمارهٔ 66: صبح آفتاب چون ز فلك سر زد

صبح آفتاب چون ز فلك سر زد****ماهم به خشم سندان بر در زد

جستم ز جاگشودم درگفتي****خورشيد از كنار افق سر زد

اي بس كه حنده خندهٔ نوشينش****بر

بسته بسته قند مكرّر زد

ننشسته بردريد گريبان را****پهلو ز تن به صبح من رر زد

چون داغ ديدان به ملامت جنگ****در حلقهاي زلف معنبر زد

گفتي به قهر پنجه يكي شاهين****غافل به پرّ و بال كبوتر زد

بر روي خويش نازده يك لطمه****از روي خشم لطمهٔ ديگر زد

اي بسكه خنده صفحهٔ كافورش****زان لطمه بر لطيمهٔ عنبر زد

نيلي تر از بنفشه ستان آمد****از بس طپانچه بر گل احمر زد

گفتي به عمد شاخهٔ نيلوفر****پيرايه را به فرق صنوبر زد

در خون ديده طرهٔ او گفتي****زاغي به خون خويش همي پر زد

از دانه دانه اشك دو رخسارش ***بس طعنه بر نجوم دو پيكر زد

در لب گرفته زلف سيه گفتي****دزدي به بارخانهٔ گوهر زد

بر هر رگم ز خشم دو چشم او****از هر نگه هزاران نشتر زد

بر جان همه شرنگ ز شكر ريخت****بر دل همه خدنگ ز عنبر زد

هر مژه اش ز قهر به هر عضوم****چندين هزار ناوك و خنجر زد

هم نرگسش به كينم تركش بست****هم عبهرش به جانم آذر زد

نيلي شدش ز بسكه رخ از سيلي****گفتي به نيل ديبهٔ ششتر زد

بگداخت شكّرين لب نوشينش****از بس ز ديده آب به شكّر زد

افروخت زير زلف رخش گفتي****دوزخ زبانه در دل كافر زد

در موج اشك مردمك چشمش****بس دست و پا چو مرد شناور زد

سر تا قدم چون نيل شدش نيلي****از بس طپانچه بر سر و پيكر زد

زد دست و زلف و كاكل مشكين را****چون كار رو زگار بهم بر زد

بگشود چين ز جعد و گره از زلف****بر روي پاك و قلب مكدّر زد

چونان كه مار حلقه زند بر گنج****مويش به گرد رويش چنبر زد

شد چون بنات نعش پراكنده****از بسكه چنگ بر زر و زيور زد

بر زرد چهره سيلي پي در پي****گفتي

چو سكه بود كه بر زر زد

چندان كه باد سرد كشيد از دل****اشكش ز ديده موج فزون تر زد

موج از قفا ي موج همي گفتي****بحر دمان ز جنبش صرصر زد

گفتي ز خون ديده سِتبرَق را****صباغ سان به خم معصفر زد

بيهوش گشت عبهر فتانش****زاشكش به رخ گلاب همي برزد

گفتي كسوف يافت مگر خورشيد****از بس طپانچه بر مه انور زد

گفتمش ناله از چه كني چندين****كافغانت بر به جان من آذر زد

گفتا ز دوري تو همي مويم****كاتش به موي موي من اندر زد

ايدون مر آن غلامك ديرينت****زين باز بر به پشت تكاور زد

گفتم خمش كه صاعقهٔ آهت****آتش به كشت جان من اندر زد

يك سال بيش رفت كه هجرانم****آتش به جان مام و برادر زد

در ري ازين فزون بنيارم ماند****كاهم به جان زبانه چو اخگر زد

اين گفت و سفت لعل به مرواريد****وز خشم سنگريزه به ساغر زد

گفت از پي علاج كنون بايد****دست رجا به دامن داور زد

مظلوم وش ز بهر تظلم چنگ****در دامن خديو مظفّر زد

شهزاده اردشير كه جودش طعن****بر فضل معن و همت جعفر زد

فرماندهي كه خادم قصر او****بيغاره از جلال به قيصر زد

رايش بها به مهر منور داد****قهرش قفا به چرخ مدور زد

خود او به رزم يك تنه چون خورشيد****با صد هزار بيشه غضنفر زد

كس ديده غير او كه به يك حمله****بر صد هزار باديه لشكر زد

اختر بدند دشمن و او خورشيد****خورشيدوش به يك فلك اختر زد

از خون زمين رزم بدخشان شد****در كين چو او نهيب بر اشقر زد

بر عرق حلقِ خصم سنان او****پنداشتي ز پيكان نشتر زد

زد برگره ره دشم ا دين تنها****چون مرتضي كه بر صف كافر زد

ديگر نشان كسي بنداد از او****كوپال هركرا كه به مغفر زد

در رزم تيغ كينه چو بهمن آخت****در بزم

جام زر چو سكندر زد

ساغر به بزم عيش چو خسرو خورد****صارم به رزم خصم چو نوذر زد

جمشيدوار تخت چو بر بپراست****خورشيد وار بادهٔ احمر زد

بر بام آسمان برين قدرش****اي بس كه پنج نوبه چو سنجر زد

جز تير او عقاب شنيدستي****كاندر طوافگاه اجل پر زد

جز تيغ او نهنگ شنيدستي****كاو همچو لجه موج ز جوهر زد

خرگاه عز و رايت دولت را****بر فرق چرخ و تارك اختر زد

نعلين جاه و مقدم حشمت را****بر ارج ماه و فرق دو پيكر زد

با برق گويي ابر قرين آمد****چون دست او به قبضهٔ خنجر زد

كفران نمود بر نعمش دشمن****او تيغ كينه از پي كيفر زد

نشكفت اگر به طاعت ما چربد****ضربي كه شه به دشمن ابتر زد

كافزون ز طاعت ثقلين آمد****آن ضربتي كه حيدر صفدر زد

شير خدا علي كه حسام او****آتش به جان فرقهٔ كافر زد

او بود ماشطهٔ صور خلقت****دست ازل چو خامه به دفتر زد

لا بلكه نيست دست صور پيرا****گر نقش دست خالق اكبر زد

جز او كه اوست دست خدا آري****دست خدا به دفتر زيور زد

جز او پي شكستن بتها در****كي پاي كس به دوش پيمبر زد

از راست جز به عون و لاي او****نتوان قدم به عرصهٔ محشر زد

كوته كنم سخن كه سزاي او****نتوان دم از ستايش درخور زد

قصيدهٔ شمارهٔ 67: بجز لب تو كزو گفت شكرين خيزد

بجز لب تو كزو گفت شكرين خيزد****كه ديده لعل كزو جوي انگبين خيزد

عجب ز سادگي سرو بوستان دارم****كه پيش قامت موزونت از زمين خيزد

قد تو سرو بود طرّهٔ تو مشك اگر****ز سرو ماه برويد ز مشك چين خيزد

كند به دوزخ اگر جاي چو تو غلماني****بهشتي از سر سوداي حور عين خيزد

ز هر زمين كه فتد عكس عارض تو برو****قسم به جان تو يك عمر ياسمين خيزد

همه خداي پرستان

سفر كنند به چين****چو ترك كافر من گر بتي ز چين خيزد

«هزار بيشه هژبرم چنان نترساند****كه آن غزال غزلخوانم از كمين خيزد

و لي به آهوي چشمت قسم كه نگريزم****هزار لجه نهنگم گر ازكمين خيزد

بدا به حالت ابليس كاو نمي دانست****كه گوهري چو تو از كان ماء و طين خيزد

بر آستان تو ترسم فرشته رشك برد****به ناله يي كه مرا از دل حزين خيزد

چو شرح گوهر اشكم دهد به جاي حروف****ز نوك خامه همي گوهر ثمين خيزد

به قد همچو كمانم مبين كه هردم ازو****چو تير ناز صد آه دلنشين خيزد

چه قرنها گذرد تا قران زهره و ماه****اثر كند كه قران تو بي قرين خيزد

ز رشك نازكي و نوبهار طلعت تو****طراوت و طرب از طبع فرودين خيزد

مدام از ني كلكم كه رشك نيشكرست****به وصف لعل تو گفتار شكرين خيزد

بدان رسيده كه بر طبع خويش رشك برم****كزان سفينه چسان گوهري چنين خيزد

سزد كه سجده برم پيش طبع قاآني****كزو نهفته همي مدح شاه دين خيزد

علي كه گر كندش مدح طفل ابجدخوان****ز آسمان و زمين بانگ آفرين خيزد

شهي كه خاتم قدرت كند چو در انگشت****هزار ملك سليمانش از نگين خيزد

اگر بر ادهم گردون كند به خشم نگاه****نشان داغ مه و مهرش از سرين خيزد

به روي زين جو نشيند گمان بري كه مگر****هزار بيشه غضنفر ز پشت زين خيزد

شبيه پيكر يكران اوست كوه گران****زكوه اگر روش صرصر بزين خيزد

شها دوبيني ذات و رسول خداي****نه از دو ديده كه از ديدهٔ دوبين خيزد

به روز عرض سخا صد هزار گنج گهر****ز آستين تو اي شاه راستين خيزد

به جاي موج ز رشك كف تو بحر محيط****زمان زمان عرق شرمش از جبين خيزد

به روز رزم تو هر خون كه خورده

در زهدان****ز بيم خشم تو از چشم هر جنين خيزد

به نزد شورش رزم تو شور و غوغايي****كز آسمان و زمين روز واپسين خيزد

هزار بار به نسبت از آن بود كمتر****كه روز معركه از پشه يي طنين خيزد

براي آنكه ترا روز و شب سلام كنند****ز جن و انس و ملايك صفير سين خيزد

مخالفان ترا هر زمان به جاي نفس****ز سينه ناله برآيد ز دل انين خيزد

ز من كه غرق گناهم ثناي حضرت تو****چنان غريب كه گوهر ز پارگين خيزد

تو آن شهي كه گدايان آستان ترا****هزار دامن گوهر ز آستين خيزد

گداي راه نشينم ولي به همت تو****يسار گنج گهربارم از يمين خيزد

شها ثناگر خود را ممان به درگه خلق****كه شرمسار كند جان و شرمگين خيزد

چنان به يك نظر لطف بي نيازش كن****كه از سر دو جهان از سر يقين خيزد

هزار سال بقا باد دوستان ترا****به شرط آنكه ز هر آنش صد سنين خيزد

قصيدهٔ شمارهٔ 68: اي صفاهان مژده كاينك شاه دوران مي رسد

اي صفاهان مژده كاينك شاه دوران مي رسد****جسم بيجان ترا از نو به تن جان مي رسد

غصه را بدرود كن كايد مسرت اين زمان****درد را پيغام ده كاين لحظه درمان مي رسد

گرد نعل توسنش بنشست بر اندام ما****خاك راه موكبش تا چرخ گردان مي رسد

ظل چتر رايتش گسترده تا ترشم برين****دور باش حضرتش تاكاخ كيوان مي رسد

با جلال كيقباد و شوكت افراسياب****با شكوه قيصر و فرّ سليمان مي رسد

خسره پرويز آ يد زي مداين اين زمان****يا سوي كابلستان سام نريمان مي رسد

يا نه پور زادشم پويد به حصن گنگ دژ****يا نه گرد زابلي سوي سجستان مي رسد

يا نه تيمور دوم گردد سمرقندش مكان****يا نه قاآن نخسش زي كلوران مي رسد

يا نه سلطان آتسز روزي هزار اسب آورد****يا مگر شاه اخستان نزد شروان مي رسد

اردوان كاردان اكنون شتابد سوي ري****اردشير شيردل نك سوي كرمان مي رسد

يا به سوي

بارهٔ استخر تازد جم شيد****يا به سوي كشور تبريز غازان مي رسد

يا مگر سنجر به نيشابور راند بادپاي****يا مگر سلطان جلال الدين به ملتان مي رسد

يا اتابك جانب شيراز فرمايد نزول****يا حسن شاه بهادر زي سپاهان مي رسد

آن جهانداري كه از خاك ره جان پرورش****سرزنش ها هر زمان بر آب حيوان مي رسد

آن جهانجويي كه از بوي نسيم رافتش****هر نفس بيغارها بر باغ رضوان مي رسد

آنكه از ياقوت باريهاي نوك تيغ او****طعنها هر لحظه بركوه بدخشان مي رسد

نسبت رايش نخواهم داد با تابنده مهر****زانكه راث را آريا تشبيه نقصان مي رسد

آشكارا هر زمان از جانب بخت سعيد****بر روان او اشارت هاي پنهان مي رسد

تا به كي قاآنيا بيهوده مي راني سخن****كي از اي ت توصيف اوصاف به پايان مي رمبد

باد تابان اخترت تا هر سحر از خاوران****سوي ملك باختر خورشيد تابان مي رسد

قصيدهٔ شمارهٔ 69: مگر شرمنده از تيغ شه و ابروي جانان شد

مگر شرمنده از تيغ شه و ابروي جانان شد****كه امشب ماه عيد اندر نقاب ابر پنهان شد

و يا ابراز پي ايثار بزم جشن عيد شه****به رغم سيم ماه نو ز باران گوهرافشان شد

و يا بهر مبارك باد عيد از عالم بالا****نزول رحمت حق شامل احوال سلطان شد

حس شاه غضنفرفر كه خا ك نعل شبرنگش****طراز افسر فغفور و زيب تاج خاقان شد

قضا امري كه رايش مظهر خورشيد و ماه آمد****قدرقدري كه طبعش مخزن انعام و احسان شد

جهان داور جهانداري كه از معماري عدلش****سراي امن گشت آباد وكاخ فتنه ويران شد

به ميزان سعادت هم ترازو گشت با تختش****از آنرو منزل ناهيد اندر برج ميزان شد

گرايان مي نشد دست تطاول بر گريباني****از آنرو كامن با دوران او دست و گريبان شد

ز انصافش چنان رسم ستم برخاست ازگيتي****كه با شير ژيان بن گاه آهو در نيستان شد

مگرمي خواست كردن آشنا در بحر خون تيغش****كه همچون مردم آبي ز پا تا فرق عريان شد

حسامش حامي دينست و زينم بس

شگفت آيد****كه همچون كافر حربي به خون خلق عطشان شد

برابركي شود با ابر دست راد او عمان****كه از هر قطره اش زاينده صد درياي عمان شد

نظر بر عفو شه دارند زين پس صالح و طالح****كه لطف و قهر خسرو ناسخ فردوس و نيران شد

بريدي بادپاكوتا به ملك زاوه بشتابد****سرايد بدسگال شاه را كز اهل طغيان شد

كه اي ازكيد اهريمن زنخ پيچيده از فرمان****چه شد كاخر روانت غرقهٔ درياي خذلان شد

چرا پيچيدي از فرهان شاهي سكه فرمانش****روان در نه سپهر و شش جهات و چار اركان شد

تو از كابل خدا افزون نيي كز كينه لشكركش****زهند وقندهار و سند و لاهور و سجستان شد

دمان با چل هزار افغان آتش خوي آهن دل****كه هر يك لاشهٔ بيجان شان همدست دستان شد

به ناپاك اعتقاد خويش كز نيرنگ قير آگين****به عزم رزم شاه و تركتاز ملك ايران شد

سرانجام از هراس غازيان شاه شير اوژن****گريزان از در دست و غار و تابملتان شد

هم از خوارزم شه برتر نيي كز كين سپاه آرا****ز مرو و اندخود و قندز و بلخ و شبرقان شد

روان با سي هزار اهرن منش عفريت جادوگر****به عزم رزم شاه و فتح اقليم خراسان شد

سرانجام آن هم از آسيب مال و جان و تاج و سر****گريزان چون گراز از بيم شير نر گرازان شد

چگو يم چو ن تو خو د زين پيش ديدستي و مي داني****كه از الماس گون تيغش جهان كوه بدخشان شد

مگر اين ني همان شهزاده كاندر بند قهر او****تنت همچون برهمن بستهٔ زنجير رهبان شد

مگر اين ني همان شاهي كه اندر دشت كافردژ****ز سهم سهم خونريزش به چرخ افغان افغان شد

مگر اين ن ي هم ان گردنكش ي كز تيشهٔ قهرش****برابر با زمين بنيان بام و بوم ملان شد

مگر اين ني همان پيل پلنگ آويز شيرافكن****كه از صد ميل پيل از صدمهٔ گرزش گريزان شد

مگر

اين ني همان ارغنده شبر بيشهٔ مردي****كه اندر بيشه شير ازبيم شمشيرش هراسان شد

مگر اين ني همان اسب افكني كز گرد شبرنگش****هواي پهنهٔ هيجا فضاي بربرستان شد

مگر اين ني همان خاور خداوندي كه فوجش را****غنيمت از ديار خاوران تا ملك ختلان شد

مگر ني اين همان گيتي كنارنگي كه خصمش را****هزيمت از ديار روس تا مرز كلوران شد

مگر اين ني همال جمشيد افرنگي كه جيشش را****به مفتاح ظفر مفتوح هفت اقليم دوران شد

مگر اين ني همان كيخسروي كاسفنديارآسا****ز ايران لشكرآرا از پي تاراج توران شد

شها افسرستانا تاج بخشا مملكت گيرا****تويي كز تابش رايت خجل خورشد تابان شد

ز بس طوفان خون آورد شمشير جهانسوزت****ز خاطر باستان را داستان نوح و طوفان شد

چنان شد بي نياز از جود دشت آز در عالم****كه در چشم مساكين سنگ و گوهر هر دو يكسان شد

زمين ملك از طراحي دهقان عدل تو****طراز خانهٔ ارژنگ و زيب باغ رضوان شد

بدانسان آمد آباد از ازل ملك وسيم تو****كه هر چيز اندرو پيدا بغير از نام پايان شد

عدو آشفته زلف پر خمت را خواب ديد آنگه****به صد آشفتگي بيدار از آن خواب پريشان شد

شراري در جهان جست از تف تيغ شرربارت****هويدا آنگه از خاكسترش الوند و ثهلان شد

بقاي جاوداني ملك را بخشد جهانسوزت****به ظلمات نيام از آن نهان چون آب حيوان شد

الا تا مردمان گويند فتح قلعهٔ خيبر****به عون بازوي كشورگشاي شير يزدان شد

چنان مفتوح گردد ملك خصم از تيغ و بازويت****كه گويد هركسي زه زه عجب فتح نمايان شد

قصيدهٔ شمارهٔ 70: به گوش از هاتف غيبم سحرگه اين ندا آمد

به گوش از هاتف غيبم سحرگه اين ندا آمد****كه وقت عشرت جانبخش و جشن جانفزا آمد

به سالاري سپهسالار داراي تهمتن تن****گو سهراب دل شهزاده ارغون ميرزا آمد

ظفرمندي كه هندي اژدهاي اژدر اوبارش****به فرق بدكنش آتش فشان چون اژدها آمد

عدوبندي كه خطي رمح او در پهنهٔ

هيجا****دم آهنج اژدري بيجان و ماري جانگزا آمد

به نزد خضر دانش مؤبدان اين بس شگفتي زو****كه زندان سكندر منبع آب بقا آمد

شگفتي اينكه قيرآگين نيام ظلمت آيينش****به كام تيره بختان چشمهٔ آب فنا آمد

به شكل عين از آ نرو آمد از روز ازل تيغش****كه عين عون و عين فعل و عين مدعا آمد

كشد در ديده خاك راه آهو از شرف ضيغم****به گيتي عدل او تا حاكم و فرمانروا آمد

سكندر خوانمش زانروكه از راي جهان آرا****نمايان مظهر آيينهٔ گيتي نما آمد

وگر افراسيابش نيز خوانم بس عجب نبود****كه آهن خود و آهن جوشن و آهن قبا آمد

دلش سرچشمه فيض و نوال و بخشش و احسان****كفش كان عطا و ريزش و جود و سخا آمد

عبير خلق او را تالي مشك ختن خواندم****خرد چين بر جبين افكند كاين عين خطا آمد

تعالي الله بنام ايزد زهي اي آسمان قدري****كه حكم نافذت پهلوزن امر قضا آمد

به تير راست رو خم كرده پشت بدسگالان را****ك مانت كز ازل چو ن پشت نه گردون دو تا آمد

نهنگي اژدها شكلست شمشر شرربارت****كه هم خود بحر خون آورد و هم خود آشنا آمد

فكر سرسام جست از صدمهٔ گرزت از آن بر تن****صليب افكن ز خط قطب و خط استوا آمد

ر بايد مغفر از فرق دليران تيغ رخشانت****خهي آهن سلب اعجوبيي كاهن ربا آمد

شها خصم پدرت آن تيره بخت بدكنش كايدر****سرش بر تن گران از كيد و ديوش رهنما آمد

بسيج رزم را سازد كه با وي كينه آغازد****نداندكاو بت از داور خداگان خدا آمد

ز بهر دفع او اكنون بر آن تازي نسب بنشين****كه در دشت دغا همپويه با باد صبا آمد

دمي زن با پدرت آن شر زه شير بيشهٔ مردي****كه از گرزش تن الوند و ثهلان توتيا آمد

كه هان اي شاه لختي

بر به جان افشان تابين****كه روز آزمون ما به ميدان دغا آمد

عنان در دست ما بگذار و خود بنشين ركابي زن****يكي بر جوهر ما بين كه وقت كارها آمد

نه آخر بچهٔ شير ژيان شير ژيان ردد****نه آخر زادهٔ نر ا ژدها نر اژدها آ مد

زبان از مدح داراي جهان بربند قاآني****كه هان وقت ثنا بگذشت و هنگام دعا آمد

الا تا از مسير هفت نجم و سير نه گردون****گهي عيش و طرب حاصل گهي رنج و عنا آمد

چنان پاينده بادا دولتت كاندر جهان مردم****بهم گويند اين دولت مگر بي انتها آمد

قصيدهٔ شمارهٔ 71: سحر بشير ملكزاده اردشير آمد

سحر بشير ملكزاده اردشير آمد****مرا دوباره به پستان شوق شير آمد

نگشته بود تباشير صبح فاش هنوز****كه سوي من زره آن ماهرو بشير آمد

سيه غلامكم از خوشدلي صفيري زد****كه خواجه مژده كه از ره يكي سفير آ مد

هنوز داشت دوصد گام راه تا بر من****كس از دو زلف همي نكهت عبير آمد

گه مصافحه سرپنجگان سيمينش****درون دست من از نازكي حرير آمد

چو در برش بگرفتم دو دست من لغزيد****ز طرف دوشش و در يك بقل خمير آمد

به چشم من همه اندامش از رواني و لطف****چو شعرهاي ملكزاده اردشير آمد

د و سال پيشترك كاش نامه مي آورد****چو عذر قافيه خواهم دريغ دير آمد

اگر چه وقتي آمد كه از حرارت تب****مزاج م ا همه سوزان تر از سعي ر آمد

ولي چو آمد رنجم برفت پنداري****كه پيك رحمت از گنبد اثير آمد

مرا ز سلسلهٔ رنج و درد كرد خلاص****گمان بري كه بر روي تن زرير آمد

سپرد نامه و بگشود نامه را ديدم****كه بوي مشكم در مغز جاي گير آمد

نه نامه بود يكي درج بود پر ز گهر****به چشم ارچه گهرها به رنگ قير آمد

مگر ز مردمك چشم بود دودهٔ او****كه چشم تار

من از ديدنش بصير آمد

به گاه خواندنش از فرط وجد درگوشم****چو چنگ باربد آواز بم و زير آمد

رست نيشكرم از دوگوش بسكه درو****همي عبارت شيرين و دلپذير آمد

ف كنده بود تب از پا مرا هزاران شكر****كه حرز مهر ويم باز دستگير آمد

چه شكر جودش گويم كه پيش همت او****هزار جودي همسنگ يك نقي ر آمد

احاطه يافته بر هرچه هست همت او****از آنكه همت او عالم كبير آمد

به هرچه حكم كند قادرست پنداري****كه آفرينش در چنگ او اسير آمد

به كوه روزي اوصاف عزم او خواندم****ادا نكرده سخن كوه در مسير آمد

ملك نژادا اي كز كمال عز و شرف****چو ذات پاك خرد خاطرت خطير آمد

به خاك پاي تو تا شوكت ترا ديدم****جهان هستي در چشم من حقير آمد

مگركه شخص تو تمثال خود ز عقل كشيد****كه ذات پاك تو چون عقل بي نظير آمد

به درگه تو سماوات سبع را ديدم****همي به شكل كم از عرض يك شعير آمد

لباس عقل كه كون و مكان در او گنجد****به قد قدر تو سنجيدمش قصير آمد

تو خود به دانش صد عالم كبيرستي****به نسبت ارچه تنت عالم صغير آمد

شود ز فرط غنا مستجار هرچه غنيست****هر آن گدا كه به جود تو مستجير آمد

صفات خلق تو هر گه نگاشت خامهٔ من****صداي شهپر جبريلش از صرير آمد

تنور عمر عدو سرد به كه نان هوس****هر آنچه پخت به كام امل فطير آمد

ز دشمن تو نفورند خلق پنداري****ز مادر و پدرش طعم و بوي سير آمد

ز هم معاني و الفاظ سبق مي جستند****چو ياد مدح توام دوش در ضمير آمد

قليل جود تو دنياست وانچه هست درو****زهي قليل كه داراي صدكثير آمد

چه رزمگاهان زين پيش كز سموم اجل****هواي معركه سوزان تر از اثير آمد

به گوش گردون گفتي

كه زيبق افكندند****ز بسكه نعرهٔ رويين خم و نفير آمد

گمان نمود مخالف چو تف تيغ تو ديد****كه از گلوي جهنم بر ون زفير آمد

چو ديد رمح تورا بدسگال با خود گفت****اجل كشيده سنان باز خيرخير آمد

چو خارپشت سخنگو بالامان برخاست****ز بسكه بر تن خصم تو چوب تير آمد

عقاب تير تو با بشكرد كبوتر مرگ****ز هر كرانه چو صباد در صفير آمد

بدان رسيد كه قهرت جهان خراب كند****وليك رحمت تو خلق را مجير آمد

ز فر طالع منصور بر زمانه ببال****كه ناصرالدين شه مر ترا نصير آمد

به مرد فتنه در آن روز كاو به طالع سعد****طراز تاج شد و زينت سرير آمد

از آن به پير و جوان واجبست طاعت او****كه هم به بخت جوان هم به عقل پير آمد

فلك چگونه تواند كه دم زند ز خلاف****كه نظم ملكش در عهدهٔ امير آمد

مهين اتابك اعظم يگانه صدر جهان****كه بحر باكف رادش كم از غدير آمد

ستاره صدرا اي آنكه جرم كوه گرن****به نزد حلم تو همسنگ يك ستير آمد

مبين به سردي طبعم كه در تن از نوبه****هزار نوبتم امسال زمهرير آمد

و گرنه در همه آفاق داني آنكه چو من****نه يك سخنور زاد و نه يك دبير آمد

مرا به مهر تو ايزد سرشته است روان****از آن ز مدح توام طبع ناگزير آمد

فسون چرخ مرا از تو دوركرد آري****هلاك سهراب از حيلت هجير آمد

درين سفر همه قسم من از جهان گويي****بلا و رنج و غم و نقمت و زحير آمد

ولي شكايتم از دست روزگار خطاست****كه اين مقدرم از ايزد قدير آيد

توانگرست بحمدالله از خرد مغزم****اگر چه دست من از سيم و زر فقير آمد

به جيش نظم مسخركنم حصار هنر****به زير پا چه غم ار فرش

من حصير آمد

وليك با همه دانش خجالت از تو برم****چو قطره يي كه بر لجهٔ قعير آمد

همي بمان كه شود روشن از تو شام ابد****چنانكه صبح ازل از رخت منير آمد

به آفتاب شبيهست شعر قاآني****عجب نباشد اگر در جهان شهير آمد

قصيدهٔ شمارهٔ 72: هست از دو كعبه امروز دين خداي خرسند

هست از دو كعبه امروز دين خداي خرسند****كز فر آن دو كعبه است شاخ هدي برومند

آن كعبه صدر ملت اين كعبه پشت دولت****آن را به شرع پيمان ، اين را به عدل پيوند

صيد اندر آن حرامست در ملت پيمبر****مي اندر اين حلالست در مذهب خردمند

از فر آن عرب را سايد به چرخ اكليل****از قرب اين عجم را نازد به عرش آوند

اين قبلهٔ ملوكست آن قبلهٔ ملايك****آن خانهٔ خدايست اين خانهٔ خداوند

عباس شاه غازي كز ياري جهاندار****صيت جهانگشايي در هفت كشور افكند

كوهيست بحر پرداز بحريست كوه پيكر****مهريست ابر همت ابريست مهر مانند

با حلم او سه گوي است ثهلان و طور و جودي****با جود اوسه جوي اس عمان و نيل و اروند

با جود بيكرانش چاهيست بحر قلزم****با حلم بي قياسش كاهيست كوه الوند

خنگش چو در تكاد و غوغا و ملك ختلان****عزمش چو در روارو آشوب و مرز ميمند

جيشش به گاه پيكار خنجر گذار و خونخوار****هريك به وقعه الوا هريك به حمله الوند

از قهركينه توزش ولوال در بخارا****از رمح فتنه سوزش زلزال در سمرقند

با دست گوهرافشان چون پا نهد به يكران****بيني سحاب نيسان بر قلهٔ دماوند

بر ديرپاي گيتي كاخش كند تحكم****برگرد گرد گردون خنگش زند شكر خند

پير خرد نديده چون او بهينه استاد****مام جهان نديده چون او مهينه فرزند

سامان هفت كشور عدلش به امن آراست****دامان چار مادر جودش به گوهر آكند

ثهلان به پيش حملش خجلت برد ز خردل****عمان به نزد جودش شنعت برد ز فركند

د ركاخ شوكت او گيهان بهنيه چاكر****بر خوان

نعمت اوگردون كمينه آوند

كنزي ز بخش اوست دريا و گنج و معدن****رمزي ز دانش اوس استا و زند و پازند

در مرغزار عاليش هرجاكه خار ظلمي****با تيشهٔ عدالت عزمش ز ريشه بركند

د ي در سرخ ديدي از حملهٔ سپاهش****يك شهر بنده آزاد يك ملك خواجه دربند

يك جيش را غنيمت از مرو تا به سقلاب****يك فوج را هزيمت از طوس تا به دربند

فردا بود كه بيني اندر ديار خوارزم****فوجي اسير شادان جوقي امير دربند

آخر مگر نه سنجر بهر هلاك اتسز****شدكينه جو به خوارزم در سال سيصد و اند

از بهركشور وگنج خود را فكند در رنج****تاگنج و مال آورد بر سركشان پراكند

خسرو نه كم ز سنجر از زور و هور و لشكر****خصمش نه بر ز اتسز از زر و زور و پيوند

فرداست كز خراسان لشكر كشد به توران****با دست گوهرافشان با تيغ گوهر كند

از بسكه كشته پشته حيران شود محاسب****از بسكه خسته بسته نادان شود خردمند

خوارزمشه گريزان از ديده اشك ريزان****بر رخ ز مويه صد چين بر دل ز نال صد بند

توران خراب گشته جيحون سراب گشته****ميمند و مرو ويران گرگانج و كات فركند

تا باغ و راغ گردد در موسم بهاران****از ژاله كان الماس از لاله كوه ياكند

در رزم و بزم بادا آثار مهر و قهرش****در جام دشمنان زهر دركام دوستان قند

قصيدهٔ شمارهٔ 73: ازين سان كابر نيساني دمادم گوهر افشاند

ازين سان كابر نيساني دمادم گوهر افشاند****اگر ترك ادب نبود به دست خواجه مي ماند

درختان را چه شد كامروز مي رقصند از شادي****مگر بر شاخ گل بلبل مديح خواجه مي خواند

جناب حاجي آقاسي كه ريزد طرح صد گردون****اگر شخص جلالش گردي از دامن برافشاند

اگر باد عتاب او زند يك لطمه بر هستي****چه جاي هفت گردون كافرينش را بجنباند

وگر برق خلاف اوكشد يك شعله درگيتي****چه جاي خار صحرا كاب دريا را بسوزاند

خداوندا بدان ذات خداوندي كه

گر خواهد****به قدرت چرخ را در ديدهٔ موري بگنجاند

به قهاري كه قهرش پشه يي راگر دهد فرمان****به زخم نيش او خرطوم پيلان را بپيچاند

كه تا امروز جز مدحت زبانم حرفي ارگفته****مر آن را چون زبان لاله ايزد لال گرداند

بلاي بد بود حاسد به جان هر كه در عالم****دعاكن كاين بلا را ايزد از عالم بگرداند

حريف خويش چون پرمايه بيند خصم بي مايه****به بهتاني ازو طبع بزرگان را برنجاند

چوصبح ار صادقم در اين سخن روزم بود روشن****وگر چون گل دورويم باد غم برگم بريزاند

كسان گويند ببريدست مرسوم مرا خواجه****بهٔزدان كاين سخن راگوش من افسانه مي داند

برين دعوي دليلي گويمت از روز روشنتر****تو خورشيدي و قطع فيض خود خورشيد نتواند

چو مرسم مرا ز اول تو خود دادي يقين دارم****كه شخصيت با همه حكمت چنين حكمي نمي راند

خدا تاندگرفتن آنچه بخشد از ازل ليكن****نگيرد آنچه داد اول نمي گويم نمي تاند

خدا تاند كه رنگ از لاله گيرد بوي از عنبر****ولي از فرط رحمت دادهٔ خود بازنستاند

چو بر حكم مجدد مي رود تعليق اين مطلب****مگر تعليقهٔ نو جان من زين بند برهاند

چه باشد ابركلكت گر همي گريد به حال من****وزان يك گريه ام تا حشر همچون گل بخنداند

ز فيض تست اينهم كز طريق عجز مي نالم****كه يزدان هم ز بهر شير كودك را بگرياند

كدامين يك بود زيبنده از جود تو مي پرسم****كه بر چرخم رساند يا به خاك تيره بنشاند

خدا هرچند قهارست ليكن از پي روزي****عنان فيض خود از مومن و كافر نتاباند

تو مهري مهر نور خود به نيك و بد بيندازد****تو ابري ابر فيض خو د بخار و گل بباراند

ازان بخت ترا بيدار دارد سال و مه يزدان****كه خلق خويش را در مهد آسايش بخواباند

روا نبود كه مداح تو با اين منطق شيرين****نيارد چون مگس لختي ز سختي سر بخاراند

الا تا سال

و مه آيد الا تا عمر فرسايد****بپايي تا فلك پايد بماني تا جهان ماند

قصيدهٔ شمارهٔ 74: سرين دلبر من سيم ناب را ماند

سرين دلبر من سيم ناب را ماند****ز بسكه نرم و لطيفست آب را ماند

هنوز نامده در چشم من روز از هوش****به خاصيت همه گويي كه خواب را ماند

درست نقطهٔ سرخي كه در ميان ويست****به جام سيمين گلگون شراب را ماند

كنار او همه رخشان ميان او همه چين****بدن دو وصف يكي شيخ و شاب را ماند

به ماه ماند و در وي نشان بوسهٔ من****گمان بري كلف ماهتاب را ماند

شعاع او همه چشم مرا كند خيره****اگر غلط نكنم آفتاب را ماند

به روي يكديگر افتد از دو سو گويي****كه جمله دفتر اهل حساب را ماند

چو در ازار قصب يار سازدش پنهان****سهيل رفته به زير سحاب را ماند

به روي او ز قفا طرهٔ نگارينم****غلاله هاي خطا بر ثواب را ماند

فراز تحسين يا ني نويشته نفرين****به روي غفران يا ني عذاب را ماند

و يا به خر من نسرين ز بر به شكل كمند****همي نگون شده شاخهٔ سداب را ماند

و يا به قرص قمر برهمي به هيات مار****به خويش حلقه زده مشك ناب را ماند

و يا به خيمهٔ سيماب رنگ سيمين لون****همي ز عنبر سارا طناب را ماند

و يا به پرّ حواصل كه برزده خرمن****پراكنيدهٔ پر غراب را ماند

و يا به برزو برو كتف پور كيكاووس****كمند پر خم افراسياب را ماند

و يا به پهلوي بدخواه شه فراز ركاب****دوال خسرو مالك رقاب را ماند

خديو راد محمدشه آفتاب ملوك****كه برق او به وغا التهاب را ماند

بسان شير دژ آگه بود پيادهٔ شاه****به روز جنگ و عدويش كلاب را ماند

به هركجاكه فرازد خيام دولت و فر****بلندگردون بر آن قباب را ماند

سپهر توسن گويي بودكميت ملك****كه ماه يكشبه به روي ركاب را

ماند

نهيب تيغ ملك چيست بوم و جان عدو****كه جاي ا و بر و بوم خراب را ماند

بلاركش بود الماس رنگ و آتش فعل****ولي به واقعه لعل مذاب را ماند

به شير ماند در خوردن و فش اندن خون****چنانكه دشمن خسرو دواب را ماند

ز بسكه شادي خيزبت عهد دولت شاه****همي معاينه عهد شباب را ماند

ثنا و منقبت من به چهر دولت شه****بر آفتاب درخشان نقاب را ماند

دوام دولت او تا گهي كه حاجب او****بگويد ايدون يوم الحساب را ماند

قصيدهٔ شمارهٔ 75: غم و شاديست كه با يكدگر آميخته اند

غم و شاديست كه با يكدگر آميخته اند****يا مه روزه به نوروز درآميخته اند

دركفي رشتهٔ تسبيح و كفي ساغر مي****راست با عقد ثريا قمر آميخته اند

تردماغ از مي شب خشك لب از روزهٔ روز****ورع خشك به دامان تر آميخته اند

در كف شيخ عصا در كف ميخواره قدح****اژدها با يد بيضا اثر آميخته اند

همه را چهره چو صندل شده از ره زه ولي****صندلي هست كه با دردسر آميخته اند

مطرب و ناله ني واعظ و آوازه وعظ****لحن داود به صوت بقر آميخته اند

تا چرا روزه به نوره,ز درآميخته است****خلق با وي ز سركينه درآميخته اند

همه با روزه بجنگند و علاجش نكنند****روبهانندكه با شير ن ر آميخته اند

باز نوروز شود چيره هم آخركه كنون****نيمي از خلق بدو بيخبر آميخته اند

رو رزه كس را ندهد چيز و كند منع ز خور****ابله آنان كه بدو بي ثمر آميخته اند

گرچه بر روزه به شورند هم آخر كه سپاه****با ملوك از پي تحصيل خور آميخته اند

خوان نوروز پر از نعمت الوان با او****زين سبب مردم صاحب هن ر آميخته اند

منع مي هم ند زانرو با اه سپهي****همچو رندان جهان معتبر آميخته اند

زاهدان را اگر از سبحه كرامت اينست****كه يكي رشته به صد عقده بر آميخته اند

ساقيان راست ازين معجزه كز ساغر مي****آب و آتش را با يكدگر آميخته اند

كرده در جام بلورين مي چون لعل روان****ني ني الماس به

ياقوت تر آميخته اند

آتش طور عجين با يد بيضاكردند****نار نمرود به آب خضر آميخته اند

باده دركام فروريخته از زرّين جام****خاو ران گو يي با باختر آميخته اند

سرخ مرجان تر آميخته با لؤلؤ خشك****تا به ساغر مي مرجان گهر آميخته اند

رنگ و بو داده به مي لاله رخان از لب و زلف****يا شفق را به نسيم سحر آميخته اند

كرده در جام هلالي مي خورشيد مثال****يا هلاليست كه با قرص خور آميخته اند

قطره يي آب بهم بسته كه هيچش نم نيست****با روان آتش نمناك درآميخته اند

آب بي نم نگر و آتش پر نم كه به طبع****هر نمش را به هزاران شرر آميخته اند

اشك مي پاك كند خون جگر را گرچه****رنگ آن اشك به خون جگر آميخته اند

ني خبر مي دهد از عشق و خبردار مباد****گوش و هوشي كه نه با آن خبر آميخته اند

شكل ماريست كه باده دهش نيست زبان****طبع زهرش به مزاج شكر آميخته اند

چنگ در چنگ خوش آهنگي كز آهنگش****هوش شنوايي با گوش كر آميخته اند

شاهدان بسته كمر كوه كشي را به ميان****زان سرينهاكه به موي كمر آميخته اند

هنت سين كز پي تحويل گذارند به خوان****گلرخان رنگي از آن تازه تر آميخته اند

ساعد و سينه و سيما و سر و ساق و سرين****هفت سين آسا با سيم بر آميخته اند

گويي از لخلخهٔ عود و سراييدن رود****بوي گل با دم مرغ سحر آميخته اند

مهوشان قرص تباشير ز اندام سفيد****از پي راحت قلب كدر آميخته اند

تا همي از زر و ياقوت مفرح سازند****مي ياقوتي با جام زر آميخته اند

گلعذاران شكرلب به علاج دل خلق****هر زمان از رخ و لب گلشكر آميخته اند

همه مشكين خط وشيرين لب و سيمين عارض****نوبه و هند عجب با خزر آميخته اند

نقشبندان قضا بر ز بر ديبهٔ خاك****نقشها تازه تر از شوشتر آميخته اند

جعد سنبل جو زره عارض نسرين چو سپر****از پي كينه زره با سپر آميخته اند

مقدم اهل خرد غاليه بو بسكه به باغ****عطرگل

در قدم پي سپر آميخته اند

شجر باغ چمان از چه ز تحريك صبا****گرنه روح حيوان با شجر آميخته اند

حجر از فرط لطافت ز چه نايد به نظر****گرنه جان ملكي با حجر آميخته اند

چشم نرگس ز چه بر طرف چمن حادثه بين****گرنه چشمش به خواص نظر آ ميخته اند

از مطر زنده چرا پيكر بيجان نبات****دم عيسي نه اگر با مطر آميخته اند

شاهد گل شده بازاري و از مقدم آن****نكهت نافه به هر رهگذر آميخته اند

آب همرنگ زمرّد شده از بسكه به باغ****حشر سبزه بهر جوي و جر آميخته اند

بسكه در نشو و نمايند رياحين گويي****طبعشان زاب و گل بوالشر آميخته اند

سوسن و عبهر و گل لاله و ريحان و سمن****رسته در رسته حشر در حشر آميخته اند

گويي از خيل خديوان معظم گه بار****نقش بزم ملك دادگر آميخته اند

خسرو راد حسن شاه كه از غايت لطف****روح پاكانش با خاك درآميخته اند

جرأت انگيز ز بس موقف رزمش گويي****خاكش از زهرهٔ شيران نر آميخته اند

يك الف ترهٔ خشكيست به خوان كرمش****هر تر و خشك كه در بحر و بر آميخته اند

اجر يك روزهٔ سگبان جلالش نبود****هرچه در خوان بقا ماحضر آميخته اند

ابر و دريا نه ز خود اينهمه گوهر دارند****باكف داور فرخنده فر آميخته اند

دوست سازست و عدو سوز همانا زنخست****طينتش را ز بهشت و سقر آميخته اند

خاك راه تو شد اكسير ز بس شاهانش****با بصر از پي كحل بصر آميخته اند

روزي از گلشن خُلقت اثري گشت پديد****هشت جنت را زان يك اثر آميخته اند

رقتي ار آتش قهرت شرري شد روشن****هفت دوزخ را زان يك شرر آميخته اند

ظفر از جيش تو هرگز نشود دور مگر****طينت جيش ترا از ظفر آميخته اند

پاس ايوان ترا شب همه شب انجم چرخ****ديده تا وقت سحر با سهر آميخته اند

صارمت صاعقهٔ خرمن عمرست مگر****جوهرش با اجل جان شكر آميخته اند

نيزه از بسكه گشايد رگ جان پنداري****با سنانش اثر

نيشتر آميخته اند

يابد آميزش جان جسم يلان با جوشن****گويي ارواح بود با صور آميخته اند

بسكه در خود يلان نيفكند جاگويي****خود ابطال به تيغ و تبر آميخته اند

تيرها بسكه نشيند به زره پنداري****عاشقان با صنمي سيمبر آميخته اند

پدران خنجر خونريز ز مغلوبي جنگ****روستم وار به خون پسر آميخته اند

پسران دشنهٔ فولاد ز سرگرمي كين****همچو شيرويه به خون پدر آميخته اند

تيغت آنگاه كه بر فرق عدوگيرد جاي****ماه نو گويي با باختر آميخته اند

گاو سرگرز به درياي كفت پنداري****كوه البرز به بحر خزر آميخته اند

گوهر نظم دلاراي ترا قاآني****راستي گرچه به سلك گهر آميخته اند

خازنان ملك از بهر خريداري آن****هر دو سطرش به دو مثقال زر آميخته اند

كم شود قيمت كالا چو فراوان گردد****با فراواني كالا ضرر آميخته اند

به دل و دست ملك بين كه دُرّ و گوهر را****بسكه بخشيده چسان با مدر آ ميخته اند

تاكه همواره ز همواري و ناهمواري****كه به نيك و بد دور قمر آميخته اند

تلخي كام بود لازم شيريني عيش****شهد با زهر و صفا با كدر آميخته اند

تلخي كام تو دشنام تو بادا به عدو****گرچه دشنام تو هم با شكر آميخته اند

و انچنان عيش تو شيرين كه خود اقرار كني****كه ازو شربت جان بشر آميخته اند

قصيدهٔ شمارهٔ 76: دلي كه هر چه كند بر مراد يار كند

دلي كه هر چه كند بر مراد يار كند****نخست ترك مراد خود اختياركند

گرچه ترك مراد خود اختياري نيست****كه عاشق آنچه نمايد به اضطراركند

غريب را كه به غربت اسير ياري شد****كه گفته بود اقامت در آن دياركند

به اضطرار كمندش برد به جانب شهر****غزال را كه به صحرا كسي شكار كند

ولي غزال از آن پس كه شد اسيركمند****جز آنكه گردن طاعت نهد چكار كند

ز قيد صورت و معني كسي تواند رست****كه در هواي يكي ترك صدهزار كند

نخست آيت فرقان عاشقي حمدست****كه حمد پيشه كند هركه رو به يار كند

نه با ارادت او نام مال و جاه برد****نه

با محبت او فكر ننگ و عاركند

بلاست يكه سواري ستاده در صف عشق****كسيست مرد كه آهنگ آن سوار كند

محيط دايره آن كس به سر تواند برد****كه پاي جهد چو پرگار استوار كند

نه عاشقست كسي كز ملامت انديشد****كه هركه مي طلبد صبر بر خماركند

نه رستمست كسي كز مصاف رويين تن****سپر بيفكند و ترك كارزار كند

نه عاشقست چو بلبل كسي به صورت گل****كه احتراز ز گلچين و زخم خار كند

به كيش عشق كمان وار گوشمالش ده****چو تير هركه ز قربان شدن فراركند

به اتفاق بزرگان كسيست طالب گنج****كه مشت تا به كتف در دهان مار كند

كسيست طالب يوسف به اعتقاد درست****كه صد رهش چو زليخا عزيز خوار كند

روان فداي خليلي نما چو اسماعيل****ورت زمانه چو ابليس سنگسار كند

چنانكه من ز رخ ماه خود نتابم مهر****به صد بلا اگرم عشق او دچاركند

هزارگونه جفا ديدم از جهان و هنوز****دلم متابعت مهر آن نگاركند

نگار نام بتست و بتي بود مه من****كه ماه سجده بر او صد هزار باركند

دميده مشك خطش گويي آن دو آهوي چشم****بر آن سرست كه مشك خود آشكاركند

رخش سيه شده اندك ز همنشيني زلف****سياه كار نكو را سياه كار كند

به ملك روم اگر چين زلف بگشايد****فضاي مملكت روم زنگبار كند

به وقت ناز چو كاكل به روي بپريشد****چو شعر من همه آفاق مشكبار كند

چو شام تيره حصاري كشد ز چنبر زلف****چو ماه چارده جا اندران حصار كند

به وصل عكس رخ او به هجر خون دلم****به هر دو وقت مرا د يده لاله زار كند

به حيله كس نتواند برو چشاند زهر****كه زهر را لب او شه خوشگوار كند

مرا بهار و خزان هر دو پيش يكسان است****كه او به چهره خزان مرا بهاركند

وگر بهشت دهندم كناره مي گيرم****در آن زمان كه مرا -اي دركنار ند

هرآنكه هست خريدار ماه صورت او****فلك

ز مهر بر او مشتري نثار ند

چگونه در شب تاريك خوانمش بر خويش****كه جلوهٔ رخ او ليل را نهار كند

دكان مشك فرو شست گويي آن سر زلف****كه طبله طبله برو مشك چين قطار كند

خليفهٔ شب و روزست زانكه گيتي را****به چهره روشن سازد به ط ره تار كند

به جبر بوسه زند بر لب و دهان كسي****كه مدح و منقبت صاحب اختيار كند

كهينه بندهٔ خسرو مهينه خواجهٔ عصر****كه روزگار به ذات وي افتخاركند

فضاي مملكت عصر را مساعي او****بدان رسيده كه آزرم قندهار كند

به روز همتش ار دانه بر زمين پاشند****هنوز ناشده در خاك، برگ و بار كند

كس ار به باع برد نام او عجب نبوذ****كه مرغ مدحش از اوج شاخسار كند

ز شرم همت او بحرها عرق ريزند****اگر به عزم سفر رو سوي بحار كند

وگر زبانه كشد تيغ او به بحر محيط****هرآنچه آب بود اندرو بخاركند

همين نه مدحت خسرو كند به بيداري****كه چون به خواب رود مدح شهريار كند

به حزم توسن اجرام را نمايد زين****به بخت بُختي افلاك را مهار كند

به تيغ روز وغا ملك را سمين سازد****به كلك گاه سخا گنج را نزاركند

چنان بود كف او زرفشان ز فرط كرم****كه نامه را گه تحرير زرنگار كند

عدو ز فكرت شمشير او به روز نبرد****اگر به خلد برندش خيال نارند

به روز رزم كه گردون سياه پوش شود****ز بسكه گرد سپه بر فلك گذار كند

بر آفتاب شود شاهراه منطقه گم****همي ز هر طرف آسيمه سر مدار كند

ز بسكه حادثه بارد ز آسمان به زمين****زمين چو منهزمان بانگ زينهار كند

امل به روز بقا خنده قاه قاه زند****اجل ز بيم فنا گريه زار زار كند

به گرد معركه گرده ن ستاده سرگردان****كه در ميانه اگر گم شود چه كار كند

سپهر پشت نمايد زمين شكم دزدد****دمي كه دست

بر آن گرز گاوسار كند

سنان نيزهٔ او را زمانه از سر خصم****گمان شاخ درختان ميوه دار كند

زهي سخاي تو چندان كه حرص همت تو****گهر ز سنگ و زر از خاك شوره زار كند

مخالفت چوشود كشته سرفرازترست****از آنكه جا ز زمين بر فراز دار كند

به چشم فتنه كه در خواب باد تا محشر****بلاركت اثر برگ كو كنار كند

كند ز عدل تو گرگ آنچنان حراست ميش****كه دايه تربيت طفل شيرخوار كند

ز اهتمام تو ملك آنچنان بود ايمن****كه عنكبوت نيارد مگس شكار كند

به ضرب آهن تيغش برآري از دل سنگ****به سنگ خصمت اگر جاي چون شرار كند

حساب نيك و بد خلق را به روز جزا****به نيم لحظه تواندكه كردگار كند

وليك روز جزا زان دراز شد كايزد****عطا و جود تو را يك به يك شمار كند

بزرگوارا اين خادمت ز بيجايي****بدان رسيده كه از مملكت فرار كند

نه آتشست كه بالا رود به چرخ اثير****نه صرصرست كه در بحر و بر گذار كند

نه شير شرزه كه در بيشه معتكف گردد****نه مارگرزه كه آرامگه به غاركند

نه قمري است كه بر شاخ سرو گيرد جاي****نه مرغ زاركه مأوا به مرغزار كند

نهنگ نيست كه ساكن شود به لجهٔ بحر****پلنگ نيست كه مسكن به كوهسار كند

فرشته نيست كه بر آسمان گشايد بال****ستاره نيست كه گرد فلك مدار كند

نه خاك تاري تا رو نهد به مركز خويش****نه آب جاري تا جا به جويبار كند

نه عقل صرف كه در لامكان مكان گيرد****نه جان پاك كه بي جايي اختيار كند

نهنگ لجهٔ فضلست و دست او دريا****از آن عزيمت دريا نهنگ وار كند

گرفتم آنكه بود در شاهوار سخن****نه جايگه به صدف دُرّ شاهوار كند

گرفتم آنكه بود مهر نوربار هنر****نه جايگه به فلك مهر نور بار كند

ز التفات تو دارد طمع كه

چون خورشيد****به خانه يي چو چهارم فلك مداركند

حكيم گويد كاينده را همي زيبد****كه حال خود را از رفته اعتباركند

هزار خانه وكشور بدان كسي دادي****كه مرگشان به دو قرن دگر شكار كند

همان نه خانه بجا ماند و نه خانه خداي****كه انقلاب جهان هر دو را غباركند

مگر مدايح من در زمانه ماند و بس****كش از محامد تو چرخ يادگار كند

سپهر از آن همه دلكش قصور محمودي****به مدح عنصري امروز افتخار كند

جهان از آن همه آواز سنج سنجرشاه****به شعر انوري امروز اختصاركند

بسي ز بخت خود اندر زمانه نوميدم****مگر كه لطف تو بازم اميدوار كند

به هركه تاكه بود نام از يسار و يمين****قضا يمين ترا مايهٔ يسار كند

قصيدهٔ شمارهٔ 77: هر كرا ايزد اختيار كند

هر كرا ايزد اختيار كند****در دوگيتيش بختياركند

وانكه را كردگار كرد عزيز****نتواند زمانه خواركند

بس نمايد مدار چرخ كهن****تا يكي را جهان مدار كند

صه چون شاه خاوران ملك****كه بدو ملك افتخار كند

قهرمان ميرزاكه از سخطش****ملك الموت زينهاركند

آنكه چون پا به كارزار نهد****بر بدانديش كارزار كند

خنگش از گرد در بسيط زمين****هرچه دشت است كوهسار كند

تبرش از سهم در ديار عدو****هرچه چشمست اشكبار كند

تيغش ار نيست نو بهار چرا****دامن خاك لاله زاركند

باش تا بوم روم را ز غبار****تيره چون اهل زنگباركند

باش تا عزم مملكت گيرش****فتح كشمير و قندهار كند

باش تا موكب جهانگردش****عزم فرغانه و حصاركند

جيشش از مور تيغ و مار سنان****پهنه را پر ز مور و مار كند

قتل و تاراج و اخذ مال و منال****به يكي حمله هر چهاركند

در مذاق عدو مهابت او****شهد را زهر ناگواركند

دشمن از ملك او برون نرود****مگر از اين جهان فراركند

نفس باد عنبرين گردد****چون به خاك درش گذار كند

با تن دشمنان ك ند قهرش****آنچه با پرنيان شراركند

با دل دوستان كند مهرش****آنچه با بوستان بهاركند

كس نيارد كه تا به روز

شمار****جود يك روزه اش شماركند

آ فتابيست بر فراز سپهر****جا چو بر خنگ راهوار كند

اي اميري كه يك پيادهٔ تو****كار يكم مملكت سواركند

در جهان هيچ راز پنهان نيست****كش نه راي تو آشكاركند

نبرد جان عدو ز سطوت تو****گر ز پولاد صد حصار كند

فلك سفله را قضا نه عجب****گر به كاخ تو پرده دار كند

لاجرم عنكبوت پرده زند****چون نبي جايگاه به غار كند

بس عجب نيست كز رعايت تو****پشه سيمرغ را شكار كند

در صف كينه خنجرت كاري****با تن خصم نابكار كند

كافريدون به خيره سر ضحاك****همي ازگرزگاو ساركند

گوش آفاق را مشاطهٔ صنع****از عطاي تو گوشوار كند

شهريارا سزدكه دولت تو****فخر از صدر روزگار كند

دولت تست چرخ و او اختر****چرخ از اختر افتخاركند

آن اميري كه كوه را سخطش****همچو سيماب بي قراركند

آنكه در چشم فتنه انصافش****اثر برگ كوكنار كند

خرد پير راكياست او****سخرهٔ طفل شيرخوار كند

بحر عمان كهين عطيهٔ اوست****كه به هنگام اضطرار كند

ورنه در يك نفس دو عالم را****خود به يك سايلي نثاركند

حزم او آبگينه را به مثل****همچو البرز استوار كند

نكند تكيه بركسي الاك****تكيه بر عون كردگاركند

به دو انگشت ني سرانگشتش****كار صد تيغ آبداركند

هست يك تن ولي به جودت راي****روز كين كار صدهزار كند

ابر دستش به دشت اگر بارد****دشت را بحر بي كنار كند

خسروا به كه در محامد تو****فكر قاآني اختصاركند

تا همي خاك را عبيرآگين****نفس باد نوبهاركند

ابر ارديبهشت بستان را****مخزن در شاهوار كند

دولتت را چو حزم آصف عهد****ملك العرش پايداركند

قصيدهٔ شمارهٔ 78: قضا چو مسند اقبال در جهان افكند

قضا چو مسند اقبال در جهان افكند****به عزم داوري شاه كامران افكند

ابو الشجاع حسن شه كه شير گردون را****مهابتش تب و لرز اندر استخوان افكند

تهمتني كه به يك چين چهره سطوت او****هزار لرزه بر اندام آسمان افكند

دلاوري كه ز يك خم خام پر خم و تاب****هزار سلسله بر بال كهكشان افكند

به نيم كاوش فكرت ز راي موي شكاف****هزار رخنه در ابداع كن فكان افكند

ز

قطره اي كه چكد ز ابر دست او بر خاك****توان بناي دوصد بحر بيكران افكند

فتد زكاخ وي ار سنگ ريزه يي به زمين****ازو اساس جهان دگر توان افكند

تني كه كرد خيال خلاف او به ضمير****اجل به دودهٔ او مرگ ناگهان افكند

ز بس كه دهرهٔ او بحر بهرمان آورد****به دهر طنطنه در كان بهرمان افكند

گره گشود ز كار زمانه شمشيرش****گره چو در خم ابروي جانستان افكند

فلك ز بهر زمين بوس آستانهٔ او****به لابه خود را در پاي پاسبان افكند

بر آستان ز فرومايگي چو بار نيافت****به عذر فعل خطا خاك در دهان افكند

تويي كه ابر كفت دودهٔ دنائت را****ز يك افاضهٔ فيضي ز خانمان افكند

تويي كه نسخهٔ ديباچهٔ جلادت تو****حديث رستم دستان ز داستان افكند

اساس فتنه برافتاد آن زمان ز جهان****كه جوش جيش تو آشوب در جهان افكند

سنان قهر تو در خرق و التيام فلك****حكيم فلسفه را باز درگمان افكند

نبود خون عدو آنچه روزكين بر خاك****پرند قهر تو چون نقش پرنيان افكند

حسامت از تب لازم چو گشت لاغر و زرد****پي علاج خو د از چهره ناردان افكند

فضاي درگهت از نه فلك وسيع ترست****عجب كه وقعه درين تيره خاكدان افكند

نيام تيغ تو آن برغمان تيره دلست****كه گاه كينه وري دوزخ از دهان افكند

بلارك تو اگر نيست خيره سر بهمن****گذر ز بهر چه در كام برغمان افكند

زمانه عرض غلامان درگهت مي داد****سپهر خود را دزديده در ميان افكند

شها ز قهر پرندوشت آتشين آهم****شرار در دل ابناي انس و جان افكند

روا مدار كه خلقي زنند شكرخند****كه ذره را ز نظر شاه خاوران افكند

كسي كه معدن چندين هزار فضل بود****نشايدش به چنين رنج بيكران افكند

ز من جهاني در خنده زانكه سطوت تو****به سرخ چهرهٔ من رنگ زعفران افكند

ز يك شكنج به روي مهابت تو

به من****دو قوم را به گمان عقل نكته دان افكند

يكي بر آنكه به ظاهر ز بهر سود نهان****به نام او ملك اين قرعهٔ زيان افكند

براي برتري پايه سايه بر سر او****هماي تربيت شاه كامران افكند

يكي بر آنكه به باطن شه از ظهور خطا****مرا ز چشم مقيمان آستان افكند

ز قهر بارخدايي بسان بارخداي****چو پست پايه عزازيلش از جنان افكند

به راستي كه خود اندر تحيرم كه ملك****به من ز بهر چه اين خشم ناگهان افكند

خلاصه كز پي تشكيك خلق از در لطف****به ناتوان تن من خلعتي توان افكند

به دهر تاكه سرايند ان س و جان كه رسول****صلاي دين شريعت در انس و جان افكند

ز امن عدل تو افكنده باد رسم ستم****چنانكه معدلت كسري از جهان افكند

قصيدهٔ شمارهٔ 79: .آدمي بايد به گيتي عمر جاويدان كند

.آدمي بايد به گيتي عمر جاويدان كند****تا يكي از صد تواند مدح آقاخان كند

محكمران خطهٔ كرمان كه ابر دست او****خاك را بيجاده سازد سنگ را مرجان كند

در بر اوكمترست از پير زالي پور زال****او زكين گر بهر هيجا جاي بر يكران كند

خصم را گو پيش تيغش جوشن و خفتان مپرس****مرگ را كي چاره هرگز جوشن و خفتان كند

خنجر آتش فشانش از لباس زندگي****خصم راعريان كند چون خويش راعريان كند

صيت اه بگرفت م يتي را چو ور مهر و ماه****نور مهر و ماه را حاسد چسان پنهان كند

خاك ره را مهر او همسان كند با آسمان****واسمان را قهر او با خاك ره يكسان كند

گردش چشمش به يك ايماي ابروگاه خشم****موي مژگان را به چشم بدكنش سوهان كند

خود به سير لاله و ريحان ندارد احتياج****كز نگاهي خاك وگل را لاله و ريحان كند

آب تيغش ملك ويران را ز نو آباد كرد****هركجا ويرانه آري آبش آبادان كند

نسبت جودش به عمان كي دهم كاو هر زمان****جيب سائل را ز گوهر غيرت عمان كند

اوج ردون در حضيض جا او مشكل رسد****بر فلك بيچاره خود

را چند سر گردان كند

نرم گر دد خصم شوم از ضرب گرز او چو موم****گر براز آهن دل از رو پيكر از سندان كند

چرخ با وي چون ستيزد كانكه خايد پتك را****ز ابلهي بيچاره بايد چارهٔ دندان كند

صاحبا قاآني از شوق تو در اقليم فارس****روز و شب در دل خيال خطهٔ كرمان كند

ياد آن شب كز خيالت چشم من پر نور بود****تيره چشمم را ز سيل قطره چون قطران كند

عيش آن شب را اگر با صد زبان خواهد بيان****نيستش پايان و گر خود عمر بي پايان كند

دارد از جود دو دستت آرزو يكدست فرش****تا طراز بزمگاه و زينت ايوان كند

هم ز بهر گلرخي كز وي و ثاقم گلشنست****تحفه يي بايدكه او را همچوگل خندان كند

تحفه اش شاليست تا سالي ببندد بر ميان****برتري زامثال جويد فخر بر اقران كند

خود تو داني گر دلي باشد مرا در پيش اوست****اختيار او راست گر آباد و گر ويران كند

من به قدر همت خودكردم استدعا و تو****همتت ديگر ندانم تا چه حد احسان كند

باد دور دولتت ايمن زكيد روزگار****تا به گرد خاك ساكن آسمان جولان كند

قصيدهٔ شمارهٔ 80: ن هرچون نيرگ سازد چرخ چون دستان كند

ن هرچون نيرگ سازد چرخ چون دستان كند****مغز را آشفته سازد عقل را حي ران م ند

آن كلاه نامرادي بر سر دانا نهد****اين قباي كامراني در بر نادان كند

گاه آن بر خواري دانا دوصد بهتان زند****گاه اين بر ياري نادان دو صد برهان كند

در بر دانا اگر بيند لباس عبقري****تارتارش را به سختي اره و سوهان كند

بر تن نادان اگر يابد پلاس ديلمي****موي مويش را به نرمي توزي و كتان كند

گه به كين ناصر خسرو فروبندد كمر****تا مر او را در بدخشان محبس از يُمگان كند

گه سعايتها كند دربارهٔ مسعود سعد****تا مر او را در لهاور سكنه در زندان كند

گه نمايد انوري را سخرهٔ اوباش بلخ****تيره راي روشنش

را چون شب تاران كند

گه كند فردوسي فردوس فكرت را غمين****تا مر آن ميمندي ناپاك را شادان كند

گاه در بزم اميري لولوي همچون مرا****همچو لالا زير دست لولي كرمان كند

تا نپنداري كنون كفران نعمت مي كنم****نعمتي ناچار بايد تاكسي كفران كند

چون كند كفران نعمت آنكه در ده سال و اند****مدح بي انعام گويد شكر بي احسان كند

گر سگي يك هفته بر خواني نيابد استخوان****از پي تحصيل ستخوان ترك آن سامان كند

آدمي آخر كم از سگ نيست چون ناچار شد****رو به درگاه فلان از خدمت بهمان كند

چون سگان راضي بدم بالله به جاي نان خشك****مير ديرينم غذا از پارهٔ ستخوان كند

تا نگويد جاهلي در حق من كاين ناسپاس****از چه ترك مير ديرين از در عصيان كند

كس شنيدستي چو من هر بامداد ازفرط جوع****قرصهٔ خورشيد تابان را خيال نان كند

كس شنيدستي چو م ن بي خرگه و بي سايبان****در صحاري جايگه ايام تابستان كند

كس شنيدستي چو من در سردفصل مهرگان****بر شواهق خواجگه با پيكر عريان كند

كس تواند صد هزاران نامه آرايد چو من****در مديح خواجه هريك را دوصدعنوان كند

دوش گفتم با خرد كاي آفتاب همتت****خاك را بيجاده سازد سنگ را مرجان كند

تا يكي برق سحابي گر همي بينم ز دور****جان عطشانم گمان چشمهٔ حيوان كند

با چنين شعري كه گر بر خاره برخواند كسي****لب گشايد وافرين بر قدرت يزدان كند

كيست تا درد درون و زخم بيرون مرا****ازكرم مرهم گذارد وز وفا درمان كند

كيست كز نيشم نمايد نوش و از خارم رطب****محنتم را چاره سازد مشكلم آسان كند

صاحبي كو تا ز بهر دفع ماران عجم****نطق را سازد كليم و خامه را ثعبان كند

عقل گفتا حل اين مشكل نيارد كرد كس****هم مگر بوالفضل راد از فضل بي پايان كند

آسمان فضل و دانش آنكه از باران فضل****ذره را خورشيد سازد قطره را عمان كند

آ نكه

رايش در اصابت خنده بر بيضا زند****آنكه ظقث در فصاحت م ء يه بر سحبان كند

آنكه نَبّال خلافش بر تن اهل نفاق****صد هزاران تير توزي از رگ شريان كند

آنكه معمار رضايش از پي اهل وفاق****صد هزاران باغ سوري از تف نيران كند

د ست جودش در سخاوت طعنه بر حاتم زند****طبع رادش در كرامت فخر بر قاآن كند

گفت او برهان گفت عيسي مريم بود****راي او اثبات دست موسي عمران كند

خلق و خويش را نظركن تا بداني كاسمان****هم ز خاك ري تواند بوذر و سلمان كند

جهدها دارد جهان تا درگه عاليش را****قبلهٔ احرار سازد كعبهٔ ايمان كند

آسمان قدرا روا باد فريدي همچو من****خنده بر كار جهان و گريه بر سامان كند

.چون پسندي كاسمان در دولت صاحبقران****بي قريني چون مرا دست افكن اقران كند

.آنكه قهر و خشمش اندرچشم وجسم بدسگال****روح را سندان نمايد مژه را پيكان كند

باش تاختلي سمندش از غبار كارزار****طرح گردوني دگر در ساحت ختلان كند

باش تا بيني ز لاش شير مردان ختن****ديو و دد را تا قيامت ناچخش مهمان كند

باش تا از بانگ شيپورش به مرز قندهار****هر نفس افغان خدا از بيم جان افغان كند

باش تا شيران تبت را كشد در پالهنگ****واهوان تبتي را شير در پستان كند

سعيها دارد فلك كز همت صاحبقران****بر جهانش از قيروان تا قيروان سلطان كند

تا همي گوي زمين زير فلك ساكن بود****تا همي خنگ فلك گرد زمين جولان كند

از اميران باج گيرد جان ستاند بر خورد****بر دليران ملك بخشد زر دهد فرمان كند

قصيدهٔ شمارهٔ 81: آنچه با برگ درختان ابر نوروزي كند

آنچه با برگ درختان ابر نوروزي كند****با تهيدستان كف فياض فيروزي كند

زان سبب فيروز شد نامش كه از آيات او****بخت هر روز آشكار آيات فيروزي كند

هست چهرش گنج فيروزي و گردد آشكار****هركرا آن گنج روزي خدا روزي كند

آفتاب روي جانبخش به هر مجلس كه تافت****شمع نتواند كه ديگر مجلس

افروزي كند

بر بسوزان خنجر او امر فرمايد خداي****قهر جباريش اگر عزم جهانسوزي كند

سنگلاخ كوهساران را تواند زير پاي****باد رفقش نرمتر از قاقم و توزي كند

اي كه هر كس ياد جودت كرد يزدان تا به حشر****بي نيازش زاكتساب رنج هر روزي كند

گر بخواهد پير عقلت دانش آموزد خطاست****طفل نتواند به لقمان حكمت آموزي كند

چنگ عزراييل گويي در دم شمشير توست****زان بميراند جهاني را چو كين توزي كند

گر به شكل گوژ خواهد به سطح كاخ تو****گنبد پيروزه گون اظهار پيروزي كند

عقل داند عين نقص است از فضولي نطفه يي****از شكم بر پشت آيد بچه را قوزي كند

يا چو خياطست تيغت كز حرير سرخ خون****حصم را بي رشته و سوزن كفن دوزي كند

سرو ر ا سرسبزي بخت سرافراز تو نيست****ذره چون شمسي نمايد سبزه كي توزي كند

شهدگفتار توزهركژدم اهواز را****در حلاوت قند مصر و شكر خوزي كند

گنج هر رو زيست جودت وانكه را روزي شود****رحمت حق بي نياز از رنج هر روزي كند

شير چرخ از مهر و مه قلاده سازد ماه و سال****بويه در نخجيرگه روزي ترا يوزي كند

هر كه روزي پوز جنباندكه بدگويد ترا****چون سگ آلوده دهان از باد بد پوزي كند

از پي خاموشي جاويد فرمايد خداي****تا بر اطراف دهانش مرگ بتفوزي كند

عزم بازي گركني ساعات روز و شب بهم****جمع مردد ناه نردي وه دوزي كند

قافيه تنگست و من دلتنگ تر زانرو كه طبع****خواهد استيفاي وصفت بهر بهروزي كند

مي تواند وضع لفظ خوش ز بهر قافيه****هم بود ازكودني گر قافيه بوزي كند

مرچه برخي از قوافي نيز زشت افتاد ليك****با قبولت چون رخ زيبا دل افروزي كند

تا دهان غنچه پرگردد ز مرواريد تر****چون به زير لب ثناي ابر نوروزي كند

غنچه سان خندان و كامش پر ز مرواريد باد****چون صدف هر كاوبه مدحت گو هراندوزي كند

قصيدهٔ شمارهٔ 82: هر دل اسير زلف تو بيدادگر بود

هر دل اسير زلف تو بيدادگر بود****كارش ز تار زلف تو آشفته تر بود

آشوب ملك شاهي

و بيدادكار تست****تركي و ترك لابد بيدادگر بود

در ملك حسن شاهي زان شور و شركني****شك نيست حس چونين با شور و شر بود

شمشاد مهرچهري و خورشيد مه جبين****مانات مهر مادر و ماهت پدر بود

باور نيفتدم كه بدين حسن و دلبري****نقشي به چين و سروي در غاتفر بود

در چين و كاشغر ز پي چون تو دلفريب****همواره پاي اهل نظر رهسپر بود

ورنه چو بست صورت با چون تويي وصال****خواهم نه چين بماند و نه كاشغر بود

هرجاكه جلوه سازكني گشت قندهار****هر جا خرام ناز كني كاشمر بود

هرگه به زلف شانه زني تبتست كوي****ور بركشي نقاب سرا شوشتر بود

رويت به نور با مه گردون برابرست****زلفت به رنگ دايهٔ مشك تتر بود

ماه فلك نه حاشاكي مشك پرورد****مشك تتر نه كلاكي با قمر بود

ر وي تو ماه باشد و طرفه بود كه ماه****برجرم روشنش زره از مشك تر بود

چندان كه وصف خوبي يوسف نموده اند****ستوار نايدم كه ز تو خوبتر بود

يوسف اگر به چاهي وقتي نهفت چهر****چاهي ترا به گرد زنخ مستتر بود

ياقوت را به گونه همي ماند آن دو لب****الّا كه در ميانش دو رشته گهر بود

پر حلقه طرهٔ تو كتاب مجسطي است****سر داده بسكه دايره يك با دگر بود

كژدم سپر به سالي يك مه شد آفتاب****دايم بر آفتاب تو كژدم سپر بود

( ر حيرتم كه چشم تو ماند از چه رو سقيم****با اينهمه كه در لب تو نيشكر بود

داند دل جريح كه گاه نگه ترا****درنوك مژه تعبيه صد نيشتر بود

د ر زير دام زلف تو از خال دانه ايست****كاين دانه دام مردم صاحبنظر بود

قدت صنوبرست و نديدم صنوبري****كوهيش بر به زير و مهي بر زبر بود

باشد به حكم عادت سيم و كمر به كوه****چونست كوه سيم ترا دركمر بود

پيماي نيست كوه سرين تو

در خرم****لرزان مدام از چه سبب اينقدر بود

بلور ساده است كه چونين ز عكس او****روشن سر او بام و در و بوم و بر بود

اندر ازار سرخ بجاي سرين تو****نسرين به بار و سيم به خروار در بود

مسكين دلم كه در طلب سيم تو مدام****همچون گداي گرسنه دل دربه در بود

بي زر به كف نيايد سيم تو مر مرا****اشكي بسان سيم و رخي همچو زر بود

با زر چهر و سيم سرشكم بود محال****كم بر مراد خاطر هرگز ظفر بود

من آن زمان كه دادم تن در بلاي عشق****گشتم يقين كه جان و تنم در خطر بود

چون نيست دركنارم سروقدت چسود****گر بي تو از سرشك كنارم شمر بود

اي غيرت ستاره ز هجر تو تا به كي****شب تا به صبح چشمم اختر شمر بود

يك ره در آ به كلبه مسكين اگرچه تو****قدت بزرگ وكلبهٔ ما مختصر بود

چندين متاز توسن و دل را مكن خراب****زين فتنه ترسمت كه در آخر ضرر بود

آخر نه خانهٔ دل ما ملك پادشاست****داني كه شاه از همه جا باخبر بود

شاهنشه زمانه محمد شه آنكه مهر****هر صبح از سجود درش مفتخر بود

گيهان خداي آنكش در حل و عقد ملك****دستي قضا به قدرت و دستي قدر بود

ظل خدا خديو بشر كز طريق حق****داراي ملك و ملت خيرالبشر بود

د ر روزكين به نهب روان گفتئي اجل****تيغ خميده قامت او را پسر بود

گردون به كاخ دولت او چيست قبه ايست****گيتي ز ملك شوكت او يك اثر بود

جوييست از محيط عطايش هرآنچه يم****خشك و ترش به خوان كرم ماحضر بود

از مهر او بهشت برينست يك ورق****وز قهر او لهيب سقر يك شرر بود

صدره به چرخ نازد خاك از براي آنك****رامش در او گزيده چنين تاجور بود

د ر روز رزم و بزم ز شمشير

و جام مي****دستش هماره حامله خير و شر بود

وقتي كه جام جويد گوهرفشان شود****وقتي كه تيغ گيرد دشمن شكر بود

هرجا به عودسوزي رامش طلب كند****هرجا به كينه توزي پرخاشخر بود

جامش مواليان را كوثر شود به طعم****تيغش مخالفان را سوزان سقر بود

تا از پس شكوفه شجر بارور شود****يارب نهال دولت او بارور بود

قصيدهٔ شمارهٔ 83: هركرا دل سپيدكار بود

هركرا دل سپيدكار بود****با سيه طرگانش يار بود

شود از قيدكفر و دين آزاد****بسته هر دل به زلف يار بود

به كمند بتان گرفتارست****زي من آن كس كه رستگار بود

چون به كاري نهاد بايد دل****خود ازين خوبتر چكار بود

زنده يي را كه ميل خوبان نيست****مرده است ارچه زنده وار بود

تجربت رفت و جز به عشق بتان****مرد را فوت روزگار بود

خاصه چون يار من كه از رخ و زلف****رشك كشمير و قندهار بود

چين زلفش حصار ماه و به حسن****شور چين فتنهٔ حصار بود

گرد رخ زلفكانش پنداري****روم محصور زنگبار بود

يا همي صف كشيده بر در چين****از دو سو لشكر بهار بود

قامتش يك بهشت سرو و به سرو****كي شقيق و بنفشه يار بود

عارضش يك سپهر ماه و به ماه****كي زره زلف مشكبار بود

لبش اهواز نيست ليك در او****شكر و قند بار بار بود

چشمش آهوست در نگاه اگر****ديدي آهو كه جان شكار بود

زلفش افعي بود گر افعي را****هيچگه لاله دركنار بود

چشم او كافر آمدست و چسانش****تكيه بر تيغ ذوالفقار بود

ور همي نرگسست از مژه چون****گرد نرگس دميده خار بود

لب او لعل و لعل كس نشنيد****صدف در شاهوار بود

غبغبش چاه گفتم ار به مثل****چاه را ماه در جوار بود

رخ او لاله است و اين عجبست****كز رخش لاله داغدار بود

تخم فتنه است خال و در ره دل****رخ رنگينش فتنه زار بود

ديدم آن چهر و زلف و دانستم****صبح را پرده شام تار

بود

بجز از چشم او نديده كسي****ترك بي باده در خمار بود

وصف چهرش نگفته دفتر من****همچو ارژنگ پرنگار بود

به لب لعل او اشارت كرد****كلك من زان شكرنثار بود

وصف چشمش نموده ام زانرو****سخنم سحر آشكار بود

ديده روي ستاره كردارش****چشمم از آن ستاره بار بود

به خيال دو زلف و سبز خطش****خاطرم پر ز مور و مار بود

فكر مژگانش در دلم بگذشت****سينه ام زان سبب فكار بود

ديدم آن روي كاو مرا ديگر****نه گلستان نه نوبهار بود

كز بهار و چمن فراغت نه****هركرا چشم پرنگار بود

كي چميدن كند چو قامت يار****سرو گيرم به جويبار بود

كي دميدن كند چو طلعت دوست****لاله گيرم كه در ايار بود

كي بود همچو ترك من خندان****كبك گيرم به كوهسار بود

كي خرام آورد چو دلبر من****گيرم آهو به هر ديار بود

گفتم از چشم همچو اوست گوزن****كي قدح گير و ميگسار بود

در خرامست گر تذرو چو دوست****كي زره پوش و كين گذار بود

ترك من نوش جان و نوش لبست****خاصه وقتي كه باده خوار بود

وقتي ار شورشي كند سهلست****كانهم از تلخي عقار بود

كبك وگور وگوزن و نيك تذرو****يار خوشتر ز هر چهار بود

گلشني نوشكفته است و ليك****هركنارش دو صد هزار بود

سر نهد در كف ارادت او****هر كرا در كف اختيار بود

دلفريبست گاه بردن دل****حيله پرداز و سحركار بود

زره رستمست زلفش و دل****همچو خود سفنديار بود

سنگ در سنگ سنگ در دل كوه****واو بر اين هر سه كامگار بود

ليك سنگش به زير سيم نهان****كوه سيمينش در ازار بود

كشد اين كوه را به هر طرفي****با مياني كه موي وار بود

تن ما نيست آن ميان نحيف****اينقدر از چه بردبار بود

وين عجب كش گه خرام آن كوه****همچو سيماب بيقرار بود

راست پنداري از نهيب ملك****پيكر خصم نابكار بود

دادگر آفتاب ملك و ملك****كش فلك خنگ راهوار بود

شاه فيروز فر فريدون شه****كافريدونش پرده دار بود

آنكه در پيش شير شادروانش****بي روان

شير مرغزار بود

روز كين از سنان نيزهٔ او****جرم گردون به زينهار بود

هركجا تافت راي روشن او****قرص خورشيد سخت تار بود

بخت او را اگر كنند لبوس****فر و اقبالش پود و تار بود

عدل او دهر را شدست پناه****تيغ او ملك را حصار بود

چون ز آهن كند حصاركسي****لاجرم سخت استوار بود

منصب خود به تيغ او سپرد****اجل آنجاكه كارزار بود

جان كش از دست تيغ او نبرد****خصم اگر يك اگر هزار بود

كوه بيني درون بحر چو او****دركفش گرزگاوسار بود

آفتابيست بر سپهر برين****چون به خنگ فلك سوار بود

با كف درفشان بود چو سحاب****چون كه بر تخت روزبار بود

عالمي را يسار داده يمينش****كه يمينش جهان يسار بود

جام بلور در كفش گويي****آفتابي ستاره بار بود

ابر جوشنده ايست ناشرگنج****گر به رامش درونش يار بود

ببر كوشنده ايست ناهب جان****چون خداوند گيرودار بود

بحر آنجا همي كند افغان****چرخ اينجا به زينهار بود

معدن آن جا فقير و مفلس گشت****دشمن اينجا ضعيف و زار بود

اندرين هر دو وقت دشمن و دوست****لاجرم صاحب اقتدار بود

دوستان بر به تخت دارايي****دشمنان بر فراز دار بود

زر به هر جا بود عزيز آيد****جز كه در دست شاه خوار بود

عدل او را درون چشم فتن****اثر برگ كوكنار بود

دشمن گوهرست و سيم كفش****چون كه بر تخت زرنگار بود

عالم خلق را چو درنگري****از وجود وي افتخار بود

وصف او كس يكي ز صد نكند****وقتش ار تا صف شمار بود

ليك قصد من آنكه داند خلق****كز مديح ويم دثار بود

نه فلگ را به گرد مركز خاك****تا روان روز و شب مدار بود

بر سر خلق و حكم جاويدان****حكم فرما و تاجدار بود

قصيدهٔ شمارهٔ 84: هرجاكه پارسي بت من جلوه گر شود

هرجاكه پارسي بت من جلوه گر شود****بس شيخ پارسا كه به رندي سمر شود

گر در طراز شاهد من بگذرد به ناز****از طلعتش طراز طراز دگر شود

و ر بگذرد به عزم

سياحت به روم و چين****هرجا بتي است سنگدل و سيمبر شود

ور بنگرد به باغ گل از بهر ديدنش****با آنكه جمله روست سراپا بصر شود

زان رو به چشم من مژگان نيشتر شده****تا خون فشانيم ز غمش بيشتر شود

يزدان كه آفريده مژه بهر پاس چشم****پس چون همي به چشم مرا نيشتر شود

زان نيش تر چو شيشهٔ حجام هر دمم****لبريز خون دو ديدهٔ حسرت نگر شود

در موج خون دو ديدهٔ من ماندي بدان****كوه عقيق سايه فكن در شمر شود

اي لعبت حصار ز رخ پرده برفكن****زان پيش كاب ديدهٔ من پرده در شود

بنياد صبر و طاقتم از روي و موي تو****تاكي چو روي و موي تو زير و زبر شود

زير و زبر همي چكني روي و موي خويش****مگذار ابر تيره حجاب قمر شود

حالم تبه نخواهي خال سيه بپوش****كان دانه دام مردم صاحب ظ ر شود

ر خسار آبدار تو در زلف تابدار****ماند به گرد ماه كه كژدم سپر شود

.كژدم سپر شود مه گردون واي شگفت****در پيش گرد ماه توكژدم سپر شود

بيداد گرچه عادت تركان بود****تركي نديده ام چو تو بيدادگر شود

هر جا كه قدفرازي جانها هبا بود****هرجاكه رخ فروزي خونها هدر شه رد

با آنكه از غم تو به عالم شدم عَلَم****هر روز حال من علم الله بتر شود

د ل رند و لاابالي و شيدا شد از غمت****خرم غمي كه مايهٔ چندين هنر شود

تو دل بري و رو زي ما خون دل بود****تو مي خوري و قسمت ما دردسر شود

گويي دو چشم من شمري پر كواكبست****هر شب كه بي رخ توكواكب شمر شود

آيي شبي به دامنم اي كاش مر مرا****تا دامنم ز سروقدت كاشمر شود

زي مرز غاتفر به ساحت چرا رويم****هرجا تو پرده برفكني غاتفر شود

و ر نسخه يي برند ز رو يت به زنگبار****يغما شود حصار شود كاشغر شود

چونان كه سيم اشك من از رنگ لعل تو****مرجان

شود عقيق شود معصفر شود

اي ترك جز لبت شَهِدالله نيافتم****شهدي كه پرده دار سي و دو گهر شود

جز زلف تيرهٔ تو نديدم كه زاغ را****ماه دو هفته تعبيه در زير پر شود

آهو كند ز خون جگر مشك و مشك را****زاهوي مشكبار تو خون در جگر شود

خالت به زير زلف گريد به رخ چنانك****هندويي از حبش به سوي شوشتر شود

تركا توبي كه از دل سختت بر آب جوي****افسوني ار دمند به سختي حجر شود

يا حسرتا بدين دل سختي كه مر مراست****مشكل كه تير نالهٔ ماكارگر شود

ازعشق روي و موي تو بي خواب وخور شدم****وين عيش عاشقست كه بي خواب و خور شود

برخيز و مي بياور و بنشين و بوسه ده****تا جيب و آستين و لبم پر شكر شود

يك ره ميان بزم به عشرت كمر گشاي****تا بويه دست من به ميانت كمر شود

از فر بخت تخت سليمان دهم به باد****گر دل مرا به مور خطت راهبر شود

طوبي لك اي نگار بهشتي كه قامتت****طوبي صفت هماره به خوبي سمر شود

برجه بيا بگو بشنو مي بده بنوش****مگذار عمر بر سر بوك و مگر شود

وز بهر آنكه رنج جهانت رود ز ياد****چندان بخوان مديح ملك كت ز بر شود

تا تنگ شكرت كه در آن جاي بوسه نيست****باشد كه بوسه جاي شه نامور شود

شاه جهان فريدون كاندر صف نبرد****گردون چوگرد خنگ ورا بر اثر شود

آن بوالمظفري كه غبار سمند او****هنگام وقعه سرمهٔ چشم ظفر شود

نه وهم با ركايب او همعنان رود****نه چرخ با عزايم او همسفر شود

هر آهويي كه در كنف حفظ او گريخت****نشگفت اگر معاينه چون شير نر شود

جايي نبيند از جهت جاه او برون****تا هر كجا كه پيك نظر پي سپر شود

تا گه بود بر ايمن و گاهي بر ايسرش****گه ماه

تيغ گردد و گاهي سپر شود

ماند همي به گرز تو در دست راد تو****گركوه بوقبيس به بحر خزر شود

صيت عطاي تست كه چون نور آفتاب****يك چشم زد ز خاور تا باختر شود

تا پشت بوالبشر بگريزد ز بيم تو****گر نطفهٔ عدو ز سنانت خبر شود

كمتر نتيجه يي بود از لطف و عنف تو****هر خير و شر كه حاملهٔ نفع و ضر شود

كمتر وسيله يي بود از مهر وكين تو****هر نفع و ضر كه رابطهٔ خير و شر شود

هرخشك و هر تري كه به هر بحر و هر بريست****گاه نوال جود ترا ماحضر شود

حزم تو اختراع وجود و عدم كند****راي تو پيشكار قضا و قدر شود

لله درّك اي ملكي كز هراس تو****در چشم مور شير ژيان مستتر شود

نبود عجب كه نطفهٔ خصمت ز بطن مام****از بيم باژگونه به صلب پدر شود

تنها نه جانور شود از هيبتت گيا****كز رحمت تو نيزگيا جانور ش رد

هر نطفه يي زكلك تو تخم عنايتيست****كز آن هزار شاخ امل بارور شود

بر نيل مصر تابد اگر برق تيغ تو****آبش شرار گردد و موجش شرر شود

در بزم مادح تو فلك پهن كرده گوش****تا از مدايحت چو صدف پر درر شود

بر درگهت نماز برد از در نياز****هر صبح كافتاب ز مشرق بدر شود

از بيم برق تيغ تو در دودمان خصم****مشكل كه هيچ ظفه ازين پس پسر شود

زان ساده شد چو اطلس رومي مهين سپهر****تا جامهٔ جلال ترا آستر شود

آتش كشد نفير و ز دل بركشد زفير****خصم ترا به حشر مقر گر سقر شود

خصم ترا به جنت اگر جا دهد خداي****جنت سقر شود چو مر او را مقر شود

روزي كه از هزاهز تركان فتنه جوي****اقطاع روزگار پر از شور و شر شود

مغز ستاره از شرر تيغ بردمد****گوش

زمانه از فزع كوس كر شود

گردون شود چو بيشهٔ شيران مردمال****از تير چوبهاكه به عيوق بر شود

اي بس صليبها كه شود در هوا پديد****چون تيرها برنده با يكدگر شود

احجار پهنه جوشن و خود و زره شود****اشجار عرصه ناوك و تيغ و تبر شود

نوك سنانت از جگر خصم نابكار****خون آن قدر خورد كه به رنگ جگر شود

از آب هفت دريا تف سنان تو****نگذارد آن قدر كه پي مور تر شود

ديباي سرخ گسترد از بس پرند تو****دشت وغا معاينه چون شوشتر شود

تا بنگرد نبرد تو در دشت كارزار****خود يلان چو درع سراپا بصر شود

در دست دشمن تو زباني شود سنان****تا سر كند فغان و بر او نوحه گر شود

شاهاگر اين قصيده شود مر ترا پسند****چون صيت همتت به جهان مشتهر شود

چون سيم و زر عزيز بود ليك خود مباد****كاو نزد شاه خوارتر از سيم و زر شود

او چون گهر يتيم بود شه يتيم دوست****شايدگر از قبول ملك مفتخر شود

گو شاهم اعتبار كند گرچه گفته اند**** يارب مباد آنكه گدا معتبر شود»

گرچه ز طول مدح تو كس را ملال نيست****ليكن به ار ثنا به دعا مختص شود

چون جيب قوس سينهٔ خصمت دريده باد****چندان كه خط سهم عمود وتر شود

جاري چو آب امر تو دركوه و دشت باد****ساري چو باد حكم تو در بحر و بر شود

قصيدهٔ شمارهٔ 85: تمام گشت مه روزه و هلال دميد

تمام گشت مه روزه و هلال دميد****هلال عيد به ماهي تمام بايد ديد

بنوش جام هلالي به ياد ابروي يار****كه همچو ابروي يار از افق هلال دميد

لب سوال ببند و دهان خم بگشاي****كه روزه رفت و ندارم مجال گفت و شنيد

ز زاهدان چه سرايي به شاهدان بگراي****بس است نقل و روايت بيار نغل و نبيد

رسيد عيد و

گذشت آن مهي كه در كف ما****مدام در عوض جام سبحه مي گرديد

بريز خون صراحي كه قهرمان سپهر****به خنجر مه نو حنجر صيام بريد

جراحتي به دل از روزه داشت شيشهٔ مي****چو پنبه از سر زخمش فتاد خون بچكيد

مگر هلال درين ماه روزه داشت چو من****كه گونه زرد شدش از ملال و پشت خميد

نشان داغ وليعهد اگر نداشت هلال****چرا ز ديدن او رنگ آفتاب پريد

هنوز در دل من هست ذوق حالت دوش****كه ترك نوش لب من ز راه مست رسيد

اگرچه قافيه يابد خِلل ولي به مثل****چو گل نباشد در باغ هم خوشست خويد

دو زلف داشت مهم چون دو شب برابر روز****و يا دو هندوي عريان مقابل خورشيد

چو نقطهٔ دهنش تنگ و در وي از تنگي****سخن چو دايره برگرد خويش مي گرديد

سواد مردمك چشم من به عارض او****چو گوي ساج به ميدان عاج مي غلطيد

غرض بيامد بنشست و با هزار ادب****به رسم عادت احباب حال من پرسيد

.چه گفت گفت كه ماه صيام شد سپري****وز آسمان پي قتلش هلال تيغ كشيد

يار باده كه از عمر تا دمي باقيست****به عيش و شادي بايد همي چميد و چريد

رفيق تازه بجوي و رحيق كهنه بخواه****كه بحر رنج و فنا را كناره نيست پديد

بدادمبش قدحي مي كه همچو جوهر عقل****نرفته در لبش از جام در دماغ دويد

مئي چوكاهربا زرد وكف نشسته بر او****چو در حديقهٔ بيجاده شاخ مرواريد

و يا تو گفتي در بوستان به قوت طبع****همي شكوفه بر اطراف سندروس دميد

چو مست گشت وليعهد را ثنايي گفت****كه چرخ در عوض كام گام او بوسيد

روان نصرت و بازوي فتح ناصر دين****كه هرچه تيغش بگرفت خامه اش بخشيد

هنوز مهر رخش بود در حجاب عدم****كه همچو صبح ز شوقش وجود جامه دريد

شها تويي كه گه حشر مست برخيزد****ز جام

تيغ تو هر كاو شراب مرگ چشيد

تويي كه كان هنر راست خامهٔ تو گهر****تويي كه قفل ظفر راست خنجر تو كليد

سر سنان تو ضرغام مرگ را ناخن****زه كمان تو بازوي فتح را تعويد

كلف گرفت چو رخسار ماه پنجهٔ مهر****ز رشك روي تو از بسكه پشت دست گزيد

وجود حاصل چندين هزار ساله فروخت****بهاي آن مه يك روزه طاعت تو خريد

مگركه گيتي غارست و تو رسول كه چرخ****به گرد گيتي چون عنكبوت تار تنيد

مگر شرارهٔ تيغ تو ديد روز مصاف****كه آتش از فزع او به صلب خاره خزيد

مشام غاليه و مغز مشك يافت ز كام****نسيم خلق تو تا بر دماغ دهر وزيد

ز ننگ آنكه كمانت نمود پشت به خصم****خم كمند تو بر خود چو مار مي پيچيد

چو ديد منتقم قهرت آن كژي ز كمان****فكند زه به گلوي و دو گوش او ماليد

چه وقت طاير تير تو پر گشاد ز هم****كه نسر چرخ چو بسمل ميان خون نطپيد

به مهد عهد تو آن لحظه خفت كودك امن****كه شير فتح ز پستان ناوك تو مكيد

هماره تاكه در آفاق هست پست و بلد****هميشه تا كه در ايام هست زشت و پليد

چو دهر دركنف دولتت بيارامد****هر آن كسي كه چو دولت ز دشن تو رميد

قصيدهٔ شمارهٔ 86: بهار آمدكه ازگلبن همي بانگ هزار آيد

بهار آمدكه ازگلبن همي بانگ هزار آيد****به هر ساعت خروش مرغ زار از مرغزار آيد

تو گويي ارغنون بستند بر هر شاخ و هر برگي****ز بس بانگ تذرو و صلصل و دراج و سار آيد

بجو شد مغز جان چون بوي گل از گلستان خيزد****بپرد مرغ دل چون بانگ مرغ از شاخسار آيد

خروش عندليب و صوت سار و ناله ي قمري****گهي ازگل گهي از سروبن گه از چنار آيد

تو گويي ساحت بستان بهشت

عدن را ماند****ز بس غلمان و حور آنجا قطار اندر قطار آيد

يكي گيرد به كف لاله كه تركيب قدح دارد****يكي برگل كند تحسين كزو بوي نگار آ يد

كي با دلبر ساده به طرف بوستان گردد****يكي با ساغر باده به طرف جويبار آيد

يكي بيند چمن را بي تأمل مرحبا گويد****يكي بويد سمن را مات صنع كردگار آيد

يكي بر لاله پاكوبد كه هي هي رنگ مي دارد****يكي از گل به وجد آيد كه بخ بخ بوي يار آيد

يكي بر سبزه مي غلطد يكي بر لاله مي رقصد****يكي گاهي رود از هش يكي گه هوشيار آيد

ز هر سوتي نواش، ارغنون و چگ و ني آيد****ز هركويي صداي بربط و طنبور و تار آيد

كي آنجا نوازد ني يكي آنجاگسارد مي****صداي هاي و هوي و هي ز هر سو صدهزار آيد

به هر جا جشني و جوشي به هر گامي قدح نوشي****نماند غالبا هوشي چو فصل نوبهار آيد

مگر در سنبلستان ماه من ژوليده گيسو را****كه از سنبل به مغزم بوي جان بي اختيار آيد

الا يا ساقيا مي ده به جان من پياپي ده****دمادم هي خور و هي ده كه مي ترسم خمار آيد

سيه شد از ريا روزم بده آب ريا سوزم****به جانت گر دوصد خرمن ريا يك جو به كار آيد

نمي داني كنار سبزه چون لذت دهد باده****خصوص آن دم كه از گلزار باد مشكبار آيد

به حق باده خواراني كه مي نوشد با خوبان****كه بي خوبان به كامم آب كوثر ناگوار آيد

شراب تلخ مي خواهم به شيريني كه از شورش****خرد ديوانه گردد كوه و صحرا بي قرار آيد

دلم بر دشت شوخي شاهدي شنگي كه همچو او****نه ماهي از ختن خيزد نه تركي از حصار آيد

چو باد آن زلف تاريكش به رخسارش بشوراند****پي تاراج چين گويي سپاه زنگبار آيد

دمي كز هم گشايم حلقهاي زلف مشكينش****به مغزم

كاروان در كاروان مشك تتار آيد

به جان اوكه هرگه كاكل وگيسوي او بينم****جهان گويي به چشم من پر از افعيّ و مار آيد

چو بو سم لعل شيرينش لبم هندوستان گردد****چو بينم روي رنگينش دو چشمم قندهار آيد

نظر از بوستان بندم اگر او چهره بگشايد****كنار از دوستان گيرم گرم او دركنار آيد

كنار خويش را پر عقرب جراره مي بينم****دمي كاندر كنارم با دو زلف تا بدار آيد

نگاهم چون همي غلطد ز روي او به موي او****به چشمم عالم هستي پر از دود و شرار آيد

و خط و زلف و مژه و ابرو وگيسويش****جهان تاريك در چشمم چو يك مشت غبار آيد

چه رمزست اين نميد انم كه چون زلف و رخش بينم****به چشمم هر دوگيتي گاه روشن گاه تار آيد

رخش اهواز را ماند كزو كژدم همي خيزد****دمي كان زلف پر چينش به روي آبدار آيد

كشد موي ميانش روز و شب كوه گران گويي****مرا ماند كه با اين لاغري بس بردبار آيد

لب قاآني از وصف لبش بنگاله را ماند****كزو هردم نبات و قند و شكر باربار آيد

الا يا سرو سيمينا ببين آن باده و مينا****كه گويي از كُهِ سينا تجلي آشكار آيد

مرا گويي كه تحسين كن چو سرتاپاي من بيني****تو سر تا پاي تحسيني تو را تحسين چه كار آيد

بجو شد مغز من هرگه كه گويي فخر خوبانم****تو خلاق نكوياني ترا زين فخر عار آيد

گلت خوانم مهت دانم نه هيچت وصف نتوانم****كه حيرانم نمي دانم چه وصفت سازگار آيد

تو چون در خانه آيي خانه رشك بوستان گردد****اگر فصل خزان در بوستان آيي بهار آيد

غريبي كز تو برگردد به شهر خويش مي نالد****كه پندارد به غربت از بر خويش و تبار آيد

چرا بايد كشيدن منت نقاش و صورتگر****تو در هر خانه كآيي خانه پر نقش ا و نگار آيد

نگارا صبح نوروزست و روز

بوسه ات امروز****كه در اسلام اين سنت به هر عيدي شعار آيد

به يادت هست در مستي دو مه زين پيش مي گفتم****كه چون نوروز آيد نوبت بوس وكنار آيد

تو شكر خنده مي كردي و نيك آهسته مي گفتي****بود نوروز من روزي كه صاحب اختيار آيد

حسين خان مير ملك جم كه چون در بزم بنشيند****نصيب اهل گيتي از يمين او يسار آيد

به گاه كينه گر تنها نشيند از بر توسن****بد انديشش چنان داند كه يك دنيا سوار آيد

به گاه خشم مژگانهاي او در چشم بدخواهان****چو تير تهمتن در ديدهٔ اسفنديار آيد

چو از دست زرافشانش نگارد خامه ام وصفي****ورق اندر در و ديوان شعرم زرنگار آيد

حكيمي گفته هر كس خون خورد لاغر شود اكنون****يقينم شد كه شمشيرش ز خون خو ردن نزار آيد

به روز رزم او در گوش اهل مشرق و مغرب****به هر جانب كه رو آرند بانگ زينهار آيد

ز شوق آنكه بر مردم كف رادش ببخشايد****زر از كان سيم از معدن دُر از قعر بحار آيد

به روز واقعه زالماس تيغش بسكه خون جوشد****توگويي پهنهٔ گيتي همه ياقوت زار آيد

محاسب گفت روزي بشمرم جودش ولي ترسم****ز خجلت برنيارد سر اگر روز شمار آيد

گه كين با كف زربخش چون بر رخش بنشيند****بدان ماند كه ابري بر فراز كوهسار آيد

حصاري نيست ملك آفرينش را مگر حزمش****چه غم جيش فا راكاندران محكم حصار آيد

فلك قد را ملك صد را بهار آيد به هر سالي****به بوي آنكه از خلقت به گيتي يادگار آيد

به عيدت تهنيت گويند ومن گويم توخود عيدي****به عيدت تهنيت هر كاو نمايد شرمسار آيد

مرا نوروز بد روزي كه ديدم چهر فيروزت****دگر نوروزها در پيش من بي اعتبار آيد

الا تا نسبت صد را اگر با چارصد سنجي****چنان چون نسبت ده با چهل يك با چهار آيد

حساب دولتت افزون از آن كاندر حساب افتد****شمار مدتت بيرون ازان كاندر شمار آيد

تو

پنداري دهانت بحر عمانست قاآني****كه از وي رشته اندر رشته در شاهوار آيد

قصيدهٔ شمارهٔ 87: دوش برگردون بسي تابان شهاب آمد پديد

دوش برگردون بسي تابان شهاب آمد پديد****بس درخشان موج زين درياي آب آمد پديد

تخت شاهنشاه ايرانست گفتي آسمان****بسكه از انجم درو در خوشاب آمد پديد

سبز درياي فلك از هر كران شد موج زن****بر سر از موجش بسي سيمين حباب آمد پديد

نسر طاير بيضهٔ شهباز و شب همچون غراب****بيضهٔ شهباز بنگر كز غراب آمد پديد

تا شب زنگي سلب خرگاه مشكين برفراشت****كهكشان همچون يكي سمين طناب آمد پديد

من نشسته با نگاري كز لب ميگون او****در دو چشم من همي رشك شراب آمد پديد

خانه گلشن شد چو مهرش از نقاب آمد برون****حجره روشن شد چو رويش بي نقاب آمد پديد

ل ب گشود از ناز و هستي از عدم گشت آشكار****رخ نمود از زلف و رحمت از عذاب آمد پديد

با سرانگشتان خود زلفين خود را تاب داد****صد زره بر عارضش از مشك ناب آمد پديد

چين زلفش را گشودم همچو كار روزگار****زير هر تارش هزاران گيرودار آمد پديد

زير آن گيرنده مژگان چشم خواب آلود او****چون غزالي خفته در چنگ عقاب آمد پديد

بركفم جام مي ياقوت گون كز عكس آن****در سرانگشتان من رنگ خضاب آمد پديد

بر كنارم مطربي كز نالهٔ دلسوز او****ناله ي طنبور و آواز رباب آمد پديد

برق سان آمد بشيري رعدسان آواز داد****گفت كز ابر عنايت فتح باب آمد پديد

دست افشان پايكوبان دف زنيد و صف زنيد****زانكه عيشي خوشتر از عيش شباب آمد پديد

د اده امشب شاه را يزدان يكي فرخ پسر****ها شگفتي بين كه در شب آافتاب آمد پديد

الله الله لب نيالوده هنوز از شير مام****در تن شيران ز سهمش اضطراب آمد پديد

لله الله ناشده يك قطره آبش در جگر****هفت دريا را ز بيمش انقلاب آمد پديد

ليلهٔ البدرين اگر خوانند امشب را رواست****كز زمين

و آسمان دو ماهتاب آمد پديد

عالمي ديگر فزود امشب درين عالم خداي****اين به بيداريست يارب يا به خواب آمد پديد

جود را بخشنده دستي زآستين آمد برون****فخر را رخشنده تيغي از قراب آمد پديد

فيض قدسي از دم روح القدس گشت آشكار****نقش فال رحمت از ام الكتاب آمد پديد

سنجري از دودهٔ الب ارسلان شد حكمران****شيده يي از تخمهٔ افراسياب آمد پديد

يوسفي ديگر ز گلزار خليل افروخت چهر****شبّري ديگر ز صلب بوتراب آمد پديد

د ادگر هوشنگ را قائم مقام آمد عيان****نامور جمشيد را نايب مناب آمد پديد

طبع گيتي تازه شد كز مل طرب گشت آشكار****مغز دوران عطسه زد كز گل گلاب آمد پديد

ابر مي بالد كه فيض ابر رحمت شد عيان****ملك مي رقصد كه شِبل شير غاب آمد پديد

د فع جور دهر را نوشيروان گشت آشكار****رجم ديو ملك را سوزان شهاب آمد پديد

شهريارا تا چنين فرخ پسر دادت خداي****هرچه بد در غيب پنهان بي حجاب آمد پديد

تو سحاب فيض بودي منت ايزد را كنون****كانچان باران رحمت زين سحاب آمد پديد

خلد پاداش ثوابست و ز بس كردي ثواب****اين بهشي رو به پاداش ثواب آمد پديد

چون سليمان خواستي ملكي ز حق بي منتها****زين كرامت زان دعاي مستجاب آمد پديد

تا ازين پس خود چه كامي خواست خواهي از خداي****كاينچنين پوريت مير و كامياب آمد پديد

باد يارب در پناه دولتت فيروز روز****تا نگويد كس كه در شب آفتاب آمد پديد

سال عمرت باد تا روزي كه گويد روزگار****اينك اينك شورش يوم الحساب آمد پدبد

قصيدهٔ شمارهٔ 88: مقتداي انس و جان آمد پديد

مقتداي انس و جان آمد پديد****پيشواي اين و آن آمد پديد

فيض فياضي ز ديوان ازل****بر كه بر پير و جوان آمد پديد

نور اشراقي ز خلاق زمن****بر چه بر اهل زمان آمد پديد

حامل اسرار وحي ايزدي****بر زمين از آسمان آمد پديد

مفخر آيات غيب

سرمدي****با ضمير غيب دان آمد پديد

واصل كوي فنا شد جلوه گر****حاصل كون و مكان آمد پديد

يك جهان تسليم و يك عالم رضا****از بر يك طيلسان آمد پديد

يك فلك تحقيق و يك گيتي هنر****درد و مشت استخوان آمد پديد

از رخش كازرم باغ جنتست****يك گلستان ارغوان آمد پديد

قاف تا قاف جهان شد پر ز جان****تاكه آن جان جان آمد پديد

قيروان تا قيروان از خلق او****مشك و عود و ضيمران آمد پديد

ملك دين را حكمران شد جلوه گر****سرّ حق را ترجمان آمد پديد

راز دل را رازدان شد آشكار****ملك جان را قهرمان آمد پديد

زد بسي بيرنگ نقاش قضا****تا چنين نقش از ميان آمد پديد

نقش مقصود اوست وين بيرنگها****بر سبيل امتحان آمد پديد

صورت فيض ازل شد جلوه گر****معني سرّ نهان آمد پديد

وصف آن جان را كه جويا بود جان****با تني خوشتر ز جان آمد پديد

آنچه را در آسمان مي جست دل****بر زمين خوش ناگهان آمد پديد

گو نهان شو از نظر باغ جنان****غيرت باغ جنان آمد پديد

گو برون رو از بدن روح روان****حسرت روح روان آمد پديد

كي نمايد جلوه در هفت آسمان****آن چه در اين خاكدان آمد پديد

تهنيت را يك به يك گويند خلق****عارف آن بي نشان آمد پديد

آنچه بر زانديشه آمد آشكار****آنچه بيرون ازگمان آمد پديد

آنكه مي گفتيم وصف حضرتش****مي نيايد در بيان آمد پديد

آنكه مي گفتيم حرف مدحتش ***مي نگنجد در زبان آمد پديد

آب شد از رشك سر تا پا محيط****كان محيط بيكران آمد پديد

عطسه زن شد خلق جان افروز او****زان بهشت جاودان آمد پديد

شعله ور شد خشم عالم سوز او****زان جحيم جان ستان آمد پديد

از دل و دستش كه جود مطلقند****خواري دريا و كان آمد پديد

با دو چشم حق نگر شد آشكار****با دو دست دُر فشان آمد پديد

جاودان آباد باد آن سرزمين****كاين سپهر جود

از آن آمد پديد

در مديحش بيش از اين گفتن خطاست****كاينچنين يا آنچنان آمد پديد

مختصر گويم هرآن رحمت كه بود****در حجاب سرّ همان آمد پديد

تا به فصل دي همي گويند خلق****وقت سير گلستان آمد پديد

عمر او چندان كه گويد روزگار****مهدي آخر زمان آمد پديد

حرف ر

قصيدهٔ شمارهٔ 89: از شب نرفته دوش پاسي دو بيشتر

از شب نرفته دوش پاسي دو بيشتر****من پاسدار آنك آن مه كند گذر

هردم به خويشتن گويان به زير لب****كايدون شب مرا طالع شود سحر

بربوي آنكه كي خورشيد سر زند****مي رفت وقت من با بوك و با مگر

بسته روان دو چشم بر چرخ تيره جرم****وز روشنان چرخ در چشم من سهر

بس فكرها كه كرد اندر دلم گذار****بر طمع اينكه يار بر من كند گذر

گردون باژگون بر من نمود عِرض****از سير دم به دم بس اگونگو صور

تمثالهاي نغز بارو ي تابناك****آورد نو به نو از پشت يكدگر

گفتي نشسته اند در آبگون غراب****خوبان قندهار تركان غاتفر

كيوان نموده چهر چون پير منحني****بهرام تفته رخ چون ترك كينه ور

ناهيد و مشتري چون اهل زهد و لهو****آن ارغنون به كف اين طيلسان بسر

ماهي و گاو را جايي شده مقام****خرچنگ و شير را سويي شده مقر

هم خوشه هم بره بي دانه و سُروي****هم كژدم و كمان بي چشم و بي وتر

نسر و سماك او بد جفت و بر خلاف****آن رامح اين به عزل آن ساكن اين بپر

گردان بنات نعش گر د جدي چنانك****افلاك را مدار پيرامن مدر

گفتي كه آسمان گرديده آسكون****زو ماهيان سيم آورده سر به در

يا ني يكي ارم آكنده از سمن****يا ني يكي صدف آموده از دُرر

من بر مدار چرخ بردوخته دو چشم****تاكي زمان هجر آيد همي به سر

تاگاه آنكه ماه بنشست بر زمين****ناگاه بر فلك برخاست بانگ در

زان سهمگين صدا جستم فرا ز جا****آسيمه سر دوان رفتمش بر اثر

هم برگمان غير اندر

دلم هراس****هم با خيال يار اندر سرم بط ر

با خوف و با رجا گفتم كيي هلا****كاين وقت شب گذشت نتوان به بوم و بر

دزدي و يا قرين در صلح يا به كين****باري كه يي چه يي بنماي و برشمر

با خشم گفت هي هوش حكيم بين****كا ه از آشنا نشناسد از دگر

بگش اي در مايست تا بنگري كه كيست****اي دلت منتظر اي جانت محتضر

در باز كردمش حيران و تن زده****تا بنگرم كه كيست آن دزد خانه بر

چون بنگريستم دزديده زير چشم****ديدم كه بود يار آن ترك سيمبر

از شو ق مقدمش چرخي زدم سه چار****مي خواست از تنم كردن روان سفر

گفتم به چشم من بخ بخ درآ درآ****اي شمع كاشغر اي سرو كاشمر

بردمش در وثاق گفتمش از وفاق****هان برفكن كله هين برگشاكمر

بنشست و برفكند از روي دلبري****زان چهر دلستان آن زلف دل شكر

گفتي طلوع كرد در آن فضاي تنگ****يك چرخ مشتري يك آسمان قمر

خالش به تيرگي آزرم زنگبار****چهرش به روشني آشوب كاشغر

قد يك بهشت سرو رخ يك سپهر ماه****اين ماه سرو چرخ آن سرو ماه بر

از زلف خم به خم يك شهربند ه دام****از چشم باسقم يك دهر شور و شر

سنگيش در بغل باغيش در رخان****كوهيش در ازار موييش در كمر

لب يك بدخش لعل خط يك تتار مشك****لعلي گهرفشان مشكي قمر سپر

رخسار و زلف او جبريل و اهرمن****گفتار و لعل او ياقوت و نيشكر

ياقوت را بود گر نيشكر بدل****جبريل را بودگر اهرمن به بر

چشمش گه نگه گفتي كه بسته است****در هر سر مژه صد جعبه نيشتر

مطبوع و دلربا از فرق تا قدم****منظور و دلنشين از پاي تا به سر

شايد كه تاجري از شرم پيكرش****در پارس ناورد ديباي شوشتر

باري نگار من ننشسته بر بساط****گفتا شراب سرخ آور به جام زر

داري به چهر من تاكي

نظر هلا****برخيز و برفكن دركار مي نظر

بي نقل و بي نبيد دل را رسد حزن****بي جام و بي قدح جان را بود خط ر

گرچه بودگنه منديش و مي بده****با فضل كردگار جرمست مُغتفر

برجسته در زمان آوردمش به پيش****زان جوهر خرد زان پايهٔ ظفر

زان مي كه مور ازو گر قطره يي خورد****در حمله بركند چنگال شير نر

زان مي كه گر فروغش افتد به شوره زار****خاكش شود سمن سنگش شود گهر

زان مي كه جسم ازو يكسر خرد شود****نارفته در گلو نگذشته در جگر

وان رشك حور عين از شيشه ي بلور****در جام زر فكند آن لعل معصفر

چون خورد ساغري پر كرد ديگري****بر من بداد و گفت اي مرد هوشور

از مي شدن خراب آيد نكوترم****چون منقلب بود اوضاع دهر در

بگذشته زان كه مرد اندر طريق فقر****مقبول تر بود چندان كه بي خبر

مظور چون يكيست از اين همه برون****با اين رمه چري تاكي به جوي و جر

تن خانه فناست ويران شدنش به****جان آيت بقاست آباد خوبتر

در پيش عاشقان هستي بود و بال****دركيش بيدلان مستي بود هنر

تن كوي خواهشست دل كاخ آرزو****زين كوي شو برون زين كاخ رو بدر

در عالم بقا بس عيشها كني****بتواني ارگذشت زين عيش مختصر

از خويش درگذرگر يار بايدت****تا هستي تو هست يارست مستتر

در جلوه گاه دوست بود توشد حجاب****اين پرده برفكن آن جلوه درنگر

از هٔد هست و نيست وارسته شو هلا****گر در حريم دوست بايدت مستقر

وارستگي بهست از قيد كفر و دين****وارستگي خوشست از فكر نفع و ضر

زين چار مادرت بايد گريختن****خواهي مسيح وش گر رفت زي پدر

هركس طلب كند با يار خرگهي****وصل مدام را در شام و در سحر

سوداي عم و خال دارد همي وبال****برخيز و از جهان بگريز و از پسر

وارستگان نهند بر فرق چرخ پاي****آزادگان زنند با

آفتاب بر

وارسته در جهان داني كنون كي است****مولاي نامدار دستور نامور

گردون هنگ و هش درياي عز و مجد****گيهان داد و دين دنياي فال و فر

آقاسي آنكه هست شخصش درين جهان****چون روح در بدن چون نور در بصر

جودش چو فيض ابر نازل به خار و گل****فيضش چو نور مهر شامل به خشك و تر

ازكاخ قدر او طاقيست نه رواق****از ملك جاه او شبريست بحر و بر

نفس شريف اوست گر هيچ جلوه كرد****تأييد آسمان در كسوت بشر

هرچند بوالبشر نسرايمش وليك****امروز خلق را باشد همي پدر

بر ياد قهر او سم زايد از عسل****وز باد مهر او گل رويد از حجر

با ابر دست او ابرست چون دخان****با بحر طبع او بحرست چون شمر

در حفظ مملكت كلكش قو يترست****از رمح سام يل از تير زال زر

او قطب وقت و دهر گردان به گرد او****چونان نه فلك پيراهن مدر

دل در هواي او نينديشد از جنان****جان با ولاي او نهراسد از سفر

بر هرچه امر اوست اجرا دهد قضا****بر هرچه حكم اوست اذعان كند قدر

آنجا كه قدر اوست گردون بود زمين****آنجاكه قهر اوست دوزخ بود شرر

با عزم ثاقبش صرصر بود گران****با راي روشنش انجم بود كدر

در حفظ تن بود نامش به روز كين****بهتر ز صد سپاه افزون ز صد سپر

آنجاكه تيغ اوست از امن ني نشان****آنجاكه كلك اوست از ظلم ني خبر

در عهد عدل او اندر تمام ملك****جايي نمانده است از ظلم وكين اثر

كلب ه گ ثث «- است تا روز وايسيا****ميزان داد و دين رزّاق رزق بر

اي صدر راستين اي بدر راستان****كز وصف ذات تو عاجز بود فكر

ايدون كه دركف يزدان وديعه هشت****آمال انس و جان ارزاق جانور

دورست چون مني ، هشيار نكته دان****در عهد چون تويي بردن چنين خطر

با آن كه در سخن

همواره كلك من****ريزد به يك نفس يك آسكون غرر

گاه حساب مال صفرست دست من****بر عيش ساليان زان نبودم ظفر

ارجو كه جود تو آسوده داردم****از فكر آب و نان از ياد خواب و خور

تا در جهان رود از مهر و مه سخن****تا در زمين بود از آب و گل ثمر

جان عدوي تو از اشك ديده گل****جاه حبيب تو از اوج ماه بر

قصيدهٔ شمارهٔ 90: اقبال و بخت و نصرت و فيروزي و ظفر

اقبال و بخت و نصرت و فيروزي و ظفر****كشتند با ركاب من امسال همسفر

ز يرا كه من به طالع ميمون و فال نيك****كردم بسيج بزم خداوند نامور

اكسير فضل جوهر جان كيمياي عقل****ركن وجود رايت جود آيت هنر

ميقات علم مشعر دانش مقام فيض****ميزان علم كعبهٔ دين قبلهٔ هنر

توقيع مجد فرد بقا فذلك وچود****نفس جلال شخص شرف عنصر خط ر

غيث همم غياث امم غوث داوري****يمن مهان يمين جهان فخر بوم و بر

تا ج خرد نتاج ابد زادهٔ ازل****باب هنر كتاب ظفر خصم سيم و زر

ديوان فضل نظم بقا شاه انسي هرجان****عنوان بذل ناهب كان واهب گهر

معمار كاخ ملت و معيار داد و دين****منشار شاخ ذلت و منشور فال و فر

جلاب جام عشرت و قدب جان جور****طلاع ره شو ه ر ه لاع تث رر ه ر تشر

فهرست آفرينش و ديباچهٔ وجود****گنجور حكمراني و گنجينهٔ ظفر

آقاسي آنكه رفعت جاه قديم او****جايي بود كه نيست ز امكان در او اثر

آجال نارسيده عيان ديده در قضا****آمال نانوشته فرو خوانده در قدر

اي خلقت از طراوت خلاق نوبهار****وي نطقت از حلاوت رزاق نيشكر

نقش جمال خويش پراكنده در رقم****بر لوح كُن فكان قلم صنع دادگر

يك جاي جمع گشت تفاريق صنع او****آن لحظه كافريد ترا واهب الصور

پيوسته چون كمان دهدش چرخ گوشمال****هر كاو چو ني نبندد در خدمتت كمر

ازكام روز مهر تو

مشكين جهد نفس****از خاك گاه جود تو زرين دمد شجر

روزي كه باد قهر تو بر خاك بگذرد****آب روان جهد عوض آتش از حجر

مرغي كه بي رضاي تو پرّد ز آشيان****زنجير آهنين شودش بر به پاي پر

آنجاكه هست ذكر عدوي تو در ميان****وانجا كه هست روي حسود تو جلوه گر

حسرت خورد دو ديدهٔ بينا به چشم كور****شنعت برد دو گوش نيوشا ز گوش كر

تا بنگرد جمال ترا هر شب آسمان****تا بشنود صفات ترا نيز هر سحر

گه پاي تا به سر همه چشمت چون زره****گه فرق تا قدم همه گوشست چون سپر

گر بوالبشر لقب نَهَمت بس شگفت نيست****كامروز خلق را به حقيقت تويي پدر

تو مركز وجودي و لابد به سوي تو****مايل شود خطوط شعاعي ز هر بصر

همچون خطوط قطركه بر سطح دايره****ناچار از آن بود كه به مركز كند گذر

فصاد روز جود تو آن را كه رگ زند****مرجانش جاي خون جهد از جاي نيشتر

در عهد دولتت نگدازد ز غصه كس****جز شمع مجلس تو كه بگدازدش شرر

گرچه درين گداختن از اصل حكمتي است****كافزون شود ز ديدن او خلق را عبر

خواهي به خلق باز نمايي كه مرد را****در زجر جسم اجر روانست مستتر

فرهاد بيستون را از پيش برنداشت****تا از خيال شيرين نگداخت چون شكر

تا مرد حق پرست ز طاعت نكاست تن****روحش نشد ز عالم لاهوت باخبر

آن نص مصحفست كه يك نفس در بهشت****نارد گذشت تا نكند جاي در سقر

در نافهٔ غزال گياهي نگشت مشك****تا رنگ خون نگشت ز آغاز در جگر

تا دانه تن نكاهد اول به زير خاك****آخر به باغ مي نشود نخل بارور

ناطور از نخست برد شاخ و برگ تاك****تاكز بريدنش شود انگور بيشتر

وانگور تا به خم نخورد صدهزار لت****رنج هزار ساله كي از دل كند به در

چون چهر

شه نيابد در روشني كمال****تا همچو تيغ شه نشود كاسته قمر

در بزم خواجه كس ز سعادت نيافت بار****تا همچو حلقه بر در طاعت نكوفت سر

فولاد تا نگردد زاتش گداخته****كي بهر دفع خصم شود تيغ جان شكر

خاك سياه تا نخورد صدهزار بيل****كي مغرس شجر شود و منبت زهر

از لوم قوم تا نشود خسته روح نوح****كي مستجاب گردد نفرين لاتذر

موسي نكرد تا كه شباني شعيب را****در رتبه كي ز غيب رسيديش ماحضر

عيسي نديد تا كه دوصد ذلت از يهود****كي صيت ملتش به جهان گشت مشتهر

تا خاكروبه بر سر احمد نريختند****زين خاكدان نشد به سوي عرش رهسپر

تا مرتضي به عجز در نيستي نزد****هستي ز نام وي نشد اينگونه مفتخر

دركربلا حسين علي تا نشد شهيد****كي مي شدي شفيع همه خلق سر به سر

اي خواجه يي كه حزم تو نارسته از زمين****ياردكه برگ و بار درختان كند ثمر

اي مهري كه نطفهٔ اطفال در رحم****گويند شكر جود تو ناگشته جانور

برجيست آفرينش و درجيست روزگار****آن برج را ستاره و آن درج را گهر

اين سال چارمست كه دور از جناب تو****هر صبح و شام بوده ز بد حال من بتر

ديو غمم به ملك سليمان اسير داشت****هدهدصفت ازان زدمي بر به خاك سر

وز طلعتت چو چشم رمد ديده ز آفتاب****محروم داشت چشم مرا چرخ بدسير

تاج خروس بد مُژَگانم ز خون دل****تا چرخ بسته بود چو باز از توام نظر

چشمم چو غار و اشك برو تار عنكبوت****كرده در آن خيال تو چون مصطفي مقر

منت خداي را كه چو بلبل به شاخ گل****اكنون سرود وصل تو خوانم همي زبر

خاك ره تو سرمهٔ مازاغ گشت و باز****روشن شد از جمال توام چشم حق نگر

تا از مسام خاك به تاثير آفتاب****گاهي بخار خشك جهدگه بخار تر

از آن

بخار خشك بزايد همي نسيم****وز اين بخار رطب ببارد همي مطر

جزكام خشك و ديدهٔ تر دشمن ترا****از خشك و تر نصيب مبادا به بحر و بر

قصيدهٔ شمارهٔ 91: الا اي خميده سر زلف دلبر

الا اي خميده سر زلف دلبر****كه همرنگ مشكي و همسنگ گوهر

چو فخري عزيز و چو فقري پريشان****چو كفري سياه و چو ظلمي مكدر

همه سايه در سايه يي همچو بيشه****همه پايه در پايه يي همچو منبر

به شب شمع و مه ديدم اما نديدم****شب تيره در شمع و ماه منور

شميمي كه از تارهاي تو خيزد****كند تا به محشر جهان را معنبر

چو بپريشدت باد بر چهر جانان****پريشيده گردند دلها سراسر

بلي چون پريشان شود آشياني****درافتند بر خاك مرغان بي پر

ز شرمي فرومانده در چهر جانان****به عجزي سرافكنده در پاي دلبر

به طرزي كه در پيش جبريل شيطان****بر آنسان كه در نزد كرّار قنبر

قضا كاتبست و نكويي كتابت****رخ يار من صفحه تارتو مسطر

چو ديوي كه با جبرئيلي مقابل****چو مشكي كه با سيم نابي برابر

دخاني تو وان رخ فروزنده آتش****بخاري تو وان چهره خورشيد انور

ترا عود بابست و ريحان پسرعم****ترا مشك مامست و عنبر برادر

به تن عقرب و سم تو نافهٔ چين****به شكل افعي و زهر تو مشك اذفر

به خورشيدگه سجده آري چو هندو****به بتخانه گه چهره سايي چو كافر

به تركيب سر زان مدور نمايي****كه شخص و تن نيكويي را تويي سر

به خورشيدگردي از آني به رشته****به فردوس خسبي از آني معطر

ترا تا به عنبر همانندكردم****همه قيمت جانگرفتست عنبر

بسوزندگي آتش افروز ماني****كه خم گشته دم مي دمند اندر آذر

و يا چون دو هندوكه اندر بر بت****به زانو كنند از دو سو دست چنبر

و يا چون دو كودك كه نزد معلم****سبقهاي مشكل نمايند از بر

به دفتر شبي از تو وصفي نوشم****همان دم پريشان شد اوراق

دفتر

سيه چادري را به تركيب ماني****كش از رشتهٔ جان بود بند چادر

غلام وليعهد از آني زدستي****سراپرده بر روي خورشيد خاور

وليعهد شاه جهان ناصرالدين****كه دين ناصرش باد و داورش ياور

چنان دوربين است حزمش كه داند****به صلب مشيت قضاي مقدر

به خشمش نهانست مرگ مفاجا****به جودش موطست رزق مقرر

به هر عرق او يك فلك عقل مدغم****به هر عضو او يك جهان هوش مضمر

مقدم به هفت آسمان چار طبعش****بر آنسان كه بر نه عرض پنج جوهر

شكر را شرف بود بر جان شيرين****گر از ظق او خلق مي گشت شكر

گهر را صدف بود چشم ملايك****گر از راي او تاب مي جست گوهر

تعالي الله از توسن برق سيرش****كه از نسل بادست و از صلب صرصر

دُم افشاند و روبد اجرام انجم****سم افشارد وكوبد اندام اغبر

عرق ريزد از پيكرش گاه پويه****چو از ابر باران چو از چرخ اختر

چو برقست اگر برق را بر نهي زين****چو وهمست اگر وهم گردد مصور

فلك تاز و مه سير وكه كوب و شخ بر****كم آساي و پر تاب و ره پوي و رهبر

به شب بيند اوهام اندر ضماير****چو در روز اجرام بر چرخ اخضر

چنان گرم برگرد آفاق گردد****كه پرگار برگرد خط مدور

به آني چنان ملك هستي نوردد****كه بارهٔ عدم را نمايان شود در

فلك را گهي بسپرد چون ستاره****زمين راگهي طي كند چون سكندر

تنش كشتي و قلزمش دشت هيجا****دمش بادبان چار سم چار لنگر

عجبتر كه آن بادبانست ساكن****ولي لنگرش بادبان وار رهور

زهي هرچه جويي ز بختت مسلم****خهي هرچه خواهي ز چرخت ميسر

زگردون جلال تو صد باره افزون****ز هستي رواق تو يك شبر برتر

مگر خون همي گريد از هيبت تو****كزين گونه سرخست روي غضفر

جنين در رحم گر جلال تو ديدي****ز شوق تو يك روزه زادي ز مادر

گوان را ز پيكان تيرت به تارك****يلان را

از آسيب گرزت به پيكر

شود خود صد چاك برسان جوشن****شود درع يك لخت مانند مغفر

ز عكس لبت هر زمان كاب نوشي****شود جام بلور ياقوت احمر

پرندوش من مرگ را خواب ديدم****برهنه تن و خون چكان و مجدر

تنش همچو كشتي لبالب ز جانها****فرومانده در ژرف بحري شناور

سحر گشت تعبير آن خواب روشن****چو ديدم به دست تو جانسوز خنجر

الا يا جوانبخت شاهي كه داري****ز مهر شهنشاه بر فرق افسر

به عمدا ترا شاه خواندم كه ايدون****تو شاهي و خسرو شهنشاه كشور

چو فيروزي و فتح و اقبال دايم****ستاده به نزد شهنشاه صفدر

محمد شه آن كز هراسش نخسبد****نه در خانه خان و نه در قصر قيصر

جهانندهٔ توسن از شط گردون****گذارندهٔ نيزه از خط محور

چو سنجيدش ايزد به ميزان هستي****فزون آمد از آفرينش سراسر

خلد تيرش آنگونه در سنگ خارا****كه در جامه سوزن در اندام نشتر

رود حكمش آنگونه اندر ممالك****كه در آب ماهي در آتش سمندر

تف ناري از قهر او هفت دوزخ****كف خاكي از ملك او هفت كشور

الا يا وليعهد داراي دوران****الا يا دو بازوي شاه مظفر

به مدح تو قاآني الكن نمايد****بر آنسان كه حسّان به نعت پيمبر

پس از ديگران گفت مدح تو آري****مقدم بود نطفه انسان مؤخر

پس از سنعل آيد به گلزر سوري****پس از سبزه بالد به بستان صنوبر

رسالت پس از انبيا جست احمد****خلافت پس از ديگرن يافت حيدر

شوي گر توام ناصر بخت قاصر****وگر ياورم گردد الطاف داور

سخن را ز رفعت به جايي رسانم****كه روح القدس گويد الله اكبر

الا تا همي حرف زايد ز نقطه****الا تا همي فعل خيزد ز مصدر

بود جاودان مهرت اندر ضماير****چو فاعل در افعال معلوم مضمر

قصيدهٔ شمارهٔ 92: الحمد خدا را كه وليعهد مظفر

الحمد خدا را كه وليعهد مظفر****شد ناظم ملك پدر و دين پيمبر

شد منتظم از همت او ملت احمد****شد مشتهر از نصرت

او مذهب جعفر

اقليم خراسان كه در آن شير هراسان****يك ره چو خور آسان بدو مه كرد مسخر

چون خو ر كه جهان گيرد بي نصرت انجم****بگرفت جهان را همه بي ياري لشكر

اي گرز تو چون بخت نكوخواه تو فربه****اي تيغ تو چون جسم بدانديش تو لاغر

در فصل زمستان كه كس ازكنج شبستان****گر مرغ شود سوي گلستان نزند پر

بستي و شكستي سپه خصم تناتن****رفتي و گرفتي كرهٔ خاك سراسر

صدباره به يكباره ترا گشت مسلم****صد بقعه به يك وقعه تراگشت مقرر

تو بحر خروشاني و شاهان همه قطره****با بحر خروشان نشود قطره برابر

يك دشت پلنگستي و يك چرخ ستاره****يك بحرنهنگشي و يك بيشه غضنفر

البرز بر برز تو و گرز تو گويي****كاهيست محقر به بركوه موقر

با سطوت تو شير اَجَم كلب معلم****با رايت تو مهر فلك ماه منور

با هوش فلاطوني و با توش فريدون****با عزم سليماني و با رزم سكندر

از عدل تو آهو بره دركام پلنگان****ايمن تر از آن طفل كه در دامن مادر

در روز وغا از تف شمشير توگردون****ماند به يكي آهن تفتيده در آذر

از ناچخ تو نامي و ولوال به سقسين ا****از خنجر تو يادي و زلزال به كشمر

آنكو كه بر البرز نديدست دماوند****گو گرز تو بيند ز بر زين تكاور

از سطوت تو ويله به خوارزم و بخارا****از صولت تو مويه به كشمير و لهاور

شبرنگ گر ان سنگ سبك هنگ تو در جنگ****كوهيست كه با باد وزان گشته مخمر

آنگونه كه بر چرخ بود حكم تو غالب****نه باز به كبكست و نه شاهين به كبوتر

از زخم خدنگت تن افلاك مشبك****وز گرد سمندت رخ اجرام مجدر

با خشم تو خشتيست فلك در ره سيلاب****با قهر تو خاريست جهان در ره صرصر

در دولت تو حال من و حالت دهقان****يكسان بود اي

شاه ملك خوي فلك فر

ليكن بر شه جز سخن راست نشايد****با حالت من حالت دهقان نزند بر

او داس به كف دارد و من كلك در انگشت****او تخم به گل كارد و من شعر به دفتر

او تخم فشاند كه به يك سال خورد بار****من مدح نمايم كه به يك عمر برم بر

او حاصل كشتش نه بجز گندم و ارزن****من حاصل گفتم نه بجز لولو وگوهر

هم تقويت كشت وي از آب بهاري****هم تربيت شخص من از شاه سخنور

خود قابل مداحي و خدمت نيم اما****تضمين كنم ازگفت خود اين قطعه مكرر

تو ابري و چون ابر زند كله به گردون****تو مهري و چون مهر كند جلوه ز خاور

زان شاخ گل و برگ گيا هر دو مطرا****زين قصر شه و كوي گدا هر دو منور

تا آب به حيلت نشود سوده به هاول****تا باد به افسون نشود بسته به چنبر

بخت تو فروزنده تر از بيضهٔ بيضا****تخت تو فرازنده تر از گنبد اخضر

قصيدهٔ شمارهٔ 93: الحمد كه از موهبت ايزد داور

الحمد كه از موهبت ايزد داور****زد تكيه بر اورنگ حمل خسرو خاور

الماس فشان شد فلك از ژالهٔ بيضا****ياقوت نشان چمن از لالهٔ احمر

در دامن گل چنگ زده خار به خواري****زانگونه كه درويش به دامان توانگر

در لاله وگل خلق خرامان شده چونانك****در آذر نمرود براهيم بن آزر

نرگس به جمال گل خيري شده خيره****زانگونه كه بيمار كند ميل مزعفر

لاله چو يكي حقهٔ بيجاده نمودار****در حقهٔ بيجاده نهان نافهٔ اذفر

گل گشته نهان در عقب شاخ شكوفه****چون شاهد دوشيزه يي اندر پس چادر

از بوي مل و رنگ گل و نكهت سنبل****مجلس همه پر غاليه و بسد و عنبر

وقتست كه در روي در آيد كرهٔ خاك****چون شاخ گل از نغمهٔ مرغان نواگر

از فر گل و لاله و نسرين و شقايق****چون روز به شب ساحت باغست منور

بركوه

همي لالهٔ حمرا دمد از سنگ****زانگونه كه از سنگ جهد شعلهٔ آذر

از لاله چمن تا سپري معدن مرجان****از ژاله دمن تا نگري مخزن گوهر

خار ار نبود گرم سخن چيني بلبل ***در گوش گل سرخ فرابرده چرا سر

از آب روان عكس گل و لاله پديدار****زانگونه كه عكس مي گلرنگ ز ساغر

دل گر به بهاران شده خرم عجبي نيست****كاو نيز هم آخر بودن شكل صنوبر

پيريست جوانبخت كه از بخت جوانش****كيهان كهن سال جواني كند از سر

آن خال سياهست بر اندام شقايق****يا هندوي شه مشك برآكنده به مجمر

داراي جوانبخت محمد شه غازي****كز صولت او آب شود زهرهٔ اژدر

گردي ز گذار سپهش خاك مطبق****موجي ز سحاب كرمش چرخ مدور

شيپور نظامش نه اگر صور سرافيل****خيزد ز چه از نفخهٔ او شورش محشر

اي گوهر تو واسطه عقد مناظم****اي دولت تو ماشطهٔ شرع پيمبر

گه زلزله از حزم تو بر پيكر الوند****گه سلسله از عزم تو برگردن صرصر

گويي مه نوگشته زكوه احد آونگ****وقتي كه حمايل شودش تيغ به پيكر

گردي كه ز نعلين تو خيزد گه رفتار****در چشم خرد با دو جهانست برابر

چون تافته ماري شده ازكوه سراشيب****فتراك تو آويخته از زين تكاور

تنگست فراخاي جهان بر تو به حدي****كت نيست تمايل به چپ و راست ميسر

سيمرغ كه بر قلهٔ قافست مطارش****گنجش ندهد لانهٔ عصفور و كبوتر

صفرت ز وجل خيزد از آنست كه دينار****هست از فزع جود تو باگونهٔ اصفر

جز تيغ تو كه چشمهٔ فتحست كه ديده****ناري كه شود جاري از آن چشمهٔ كوثر

باس تو نگهداشته ناموس خلايق****چندان كه اگر سيركني در همه كشور

يك قابله اندرگه ميلاد مواليد****از شرم پسر را نكند فرق ز دختر

نيران غضب شعله كشد در دل دشمن****از صارم پولاد تو اي شاه دلاور

خاره است دل خصم تو و تيغ تو فولاد****از خاره و پولاد

فروزان شود آذر

دريا شود از تفّ حسام تو چنان خشك****كز ساحت او بال ذبابي نشود تر

شاها ملكا دادگرا مُلك ستانا****اي بر ملكان از ملك العرش مظفر

امروز به بخت تو بود نازش اقليم****امرو ز به تخت تو بود بالش كشور

امروز تويي چرخ خلافت را خورشيد****امروز تويي بحر رياست راگوهر

امروز تويي كز فزع چين جبينت****در روم نخسبد به شب از واهمه قيصر

امروز تويي كز غو شيپور نظامت****خوارزم خدا را نشود خواب ميسر

امروز ز تو تخت مهي يافته زينت****امروز ز تو تاج شهي يافته زيور

امروز تويي آنكه ز شمشير نزارت****بخت تو سمين گشت و بدانديش تو لاغر

امروز تويي آن مهين گنبدگردول****در جنب اقاليم تو گوييست محقر

فرداست كه تاريك كند چون شب ديجور****گرد سپهت ساحت كشمير و لهاور

فرداست كه در روم به هر بوم ز بيمت****فرياد زن و مردكندگوش فلك كر

فرداست كه شيپور تو از ساحت خوارزم****از ياد برد طنطنهٔ نوبت سنجر

فرداست كه گيتي شودت جمله مسلم****فرداست كه گيهان شودت جمله مسخر

اي شاه ترا موهبتي هست ز يزدان****كان موهبت از هر دو جهانست فزونتر

ناگفته هويداست ولي گفتنش اولي است****تا گوش مزين شود و كام معطر

پيريست جوانبخت كه از بخت جوانش****گيهان كهن سال جواني كند از سر

صدريست قَدَر قدر كه با جاه رفيعش****گردون به همه فر و جلالت نزند بر

نوك قلمش صيد كند جمله جهان را****چون چنگل شاهين كه كند صيد كبوتر

در پيكر اقليم تو جانيست مجسم****دركالبد ملك تو روحيست مصور

زيبدكه بدو فخر كني بر همه شاهان****زانگونه كه از همرهي خضر سكندر

تكراركنم مدح تو شاها كه مديحت****قندست و همان به كه شود قند مكرر

آني تو كه در روز و غا آتش خشمت****كاري كند از شعلهٔ كين با تن كافر

ك ز سهم تو بي پرسش يزدان به قيامت****از سوق سوي نارگريزد چو سمندر

زانرو كه يقين داردكز فرط عنايت****در

خلد ترا جاي دهد ايزد داور

تا صفحه گردون به شب تار نمايد****چون چهر من از ثابت و سياره مجدر

خاك ه دمت باد چو روي من وگردون****پر آبله از بوسهٔ شاهان فلك فر

قصيدهٔ شمارهٔ 94: امسال عيد اضحي با نصرت و ظفر

امسال عيد اضحي با نصرت و ظفر****با موكب امير نظام آمد از سفر

عيد و امير هر دو رسيدند و مي ربود****يك روز پيش از آنكه بدش بيش فال و فر

قربان عيد كرده همه ميش و خويش را****قربان نمود عيد بر مير نامور

ميران پي پذيره گروه از پي گروه****باكوس و با تبيره حشر از پس حشر

خوبان گرفته از لب و دندان روح بخش****نعل سمند او را در لعل و در گهر

يكساله هجر عيد اگرچند صعب بود****شمشه فراق مير از آن بود صعبتر

شمشه فراق خواجه و يكساله هجر عيد****بگذشت و باز شاخ طرب يافت برگ و بر

فهرست كامراني و ديباچهٔ وجود****گنجور حكمراني و گنجينهٔ ظفر

تاج امم اتابك اعظم نتاج مجد****كان كرم مكان خرد منزل هنر

معمار كاخ احسان معيار داد و دين****منشار شاخ عدوان منشور كام و كر

ميقات علم و مشعر دانش مقام فضل****كعبهٔ صفا مناي مني قبلهٔ بشر

از نوك كلكش ار نقطي بر زمين چكد****از خاك تا به حشر دمد شاخ نيشكر

ميرا سپهر مرتبتا جز كف تو نيست****صورت پذير گردد اگر فيض دادگر

از حرص جود دست تو قسمت كند به خلق****صد قرن پيش از آنكه شود خاك سم و زر

از شوق بذل طبع تو بي منت صدف****هر قطره يي دهد به هوا صورت گهر

در چشم ملك صورت كف و بنان تو****نايب مناب خط شعاعست و جرم خور

گردون مگر سُرادِق عز و جلال تست****كز خاوران كشيده بود تا به باختر

ظل ضمير تست مگر نور آفتاب****كز شرق تا به غرب كشاند همي حشر

گر نام تو به نامهٔ صورتگران

برند****جنبندد حالي از پي تعظيم او صور

امضاي تير و تيغ تو لازم تر از قضا****اجراي امر و نهي تو نافذتر از قدر

از كام روز مهر تو مشكين جهد نفس****از خاك گاه جود تو زرين دمد شجر

در روز بخشش تو ز شرم عطاي تو****زي ابر باژگونه بتازد همي مطر

خون شد ز بيم تو جگر خصم از آن شناخت****دانا كه هست خون را توليد در جگر

آنسان كه ناوك تو ز سندان گذركنل****اندر بدن فرو نرود نوك نيشتر

نبود مجال پرسش خلق ار به روز حشر****يك روزه خرج جود تو آرند در شمر

زاغاز صبح خلقت تا روز واپسين****حزم تو ديد صورت اشيا به يك نظر

فاني شود دو عالم از يك عتاب تو****زانسان كه قوم نوح ز نفرين لاتذر

تا جيب قوس را چو مضاعف كند حكيم****آن قوس را به نسبت حاصل شود وتر

هر كاو ز قوس حكم تو چون سهم بگذرد****جيش دريده بادا از سينه تا كمر

تا از مسام خاك به تاثير آفتاب****گاهي بخار خشك جهد گه بخار تر

از آن بخار خشك برآيد همي نسيم****وز اين بخار رطب ببارد همي مطر

جز كام خشك و ديدهٔ تر دشمن ترا****از خشك و تر نصيب مبادا به بحر و بر

قصيدهٔ شمارهٔ 95: اي به جلالت ز آفرينش برتر

اي به جلالت ز آفرينش برتر****ذات تو تنها به هرچه هست برابر

زادهٔ خيرالوري رسول مكرم****بضعهٔ خيرالنسا بتول مطهر

از تو تسلي گرفته خاطر گيتي****وز تو تجلي نموده ايزد داور

عالم جاني و عالم دو جهاني****اخت رضايي و دخت موسي جعفر

فاطمه ات نام و از سلالهٔ زهرا****كز رخ او شرم داشت زهرهٔ ازهر

اي تو به حوا ز افتخار مقدم****ليك ز حوا به روزگار موخر

تاج ويستي و از نتاج ويستي****وين نه محالست نزد مرد هنرور

اي بس بابا كزو به آيد فرزند****اي بس

ماما كز او به آيد دختر

شمس كه او را عروس عالم خوانند****به بود از خاوران كه هستش مادر

گوهر ناسفته كاوست دختركي بكر****مر صدفش مادريست دخترپرور

مادر آن را زنان برند به حمام****دختر اين را شهان نهند به افسر

سيم به از سنگ هست و خيزد از سنگ****لاله به از اغبرست و رويد ز اغبر

منبر و تخت ار چه تخته اند وليكن****تخته نه با تخت برزند نه به منبر

تا كه ترا نافريده بود خداوند****شاهد هستي نداشت زينت و زيور

بهر وجود توكرد خلقت گيتي****كز پي روحست آفرينش پيكر

دانه نكارند جز كه از پي ميوه****حقه نسازند جزكه از پي گوهر

چيست مراد از سپهر گردش انجم****چيست غرض از درخت ميوهٔ نوبر

علت ايجاد اگر عفاف تو بودي****نقش جهان نامدي به چشم مصور

عصمتت ار پيش چرخ پرده كشيدي****بر به زمين نامدي قضاي مقدر

پير خرد بد طفيل ذات تو گرچه****كشت به طفلي ترا سپهر معمر

صبح صفت ناكشيده يك نفس از دل****روز تو شد تيره تر ز شام مكدر

چشم و دل عالم و زمانه تو بودي****شخص تو زان خرد بود و شكل تو لاغر

ليكن چون چشم و دل بدان همه خردي****هر دو جهان بود در وجود تو مضمر

عمر تو چون لفظ كاف و نون مشيت****كم بد و زو زاد هرچه زاد سراسر

صورت كن را نظر مكن كه به معني****بود دو عالم در آن دو حرف مستر

هست ز يگ نور پاك ايزد ذوالمن****ذ ات تو و حيدر و بتول و پيمبر

گر ز يكي شمع صد چراغ فروزند****نور نخستين بود كه گشته مكرر

ورنه چرا نورها ز هم نكني فرق****چون شود از صد چراغ خانه منور

دانه نگردد دو از تكثر خوشه****شعله نگردد دو از تعدد اخگر

تا تو به خاك سياه رخ بنهفتي****هيچكس اين حرف را نكردي

باور

كز در قدرت خداي هر دو جهان را****جاي دهد در دوگز زمين مقعر

چرخ شنيدم كه خاك در برگيرد****خاك نديدم كه چرخ گيرد در بر

گر به گل اندوده مي نگردد خورشيد****چون به گل اندودت اين سپهر بد اختر

پيشتر از آنكه رخ به خاك بپوشي****جملهٔ گلها شكفته بود معطر

چون تو برفتي و رخ به گل بنهفتي****حالت گلها به رنگ و بو شد ديگر

تيره شد از بسكه سوخت سينهٔ لاله****خيره شد از بس گريست ديدهٔ عبهر

جامهٔ ماتم كبود كرد بنفشه****پيرهن از غصه چاك زد گل احمر

طرهٔ سنبل شد از كلال پريشان****گونهٔ خيري شد از ملال معصفر

چون علوي زادگان به سوك تو در باغ****غنچه به سر چاك زد عمامهٔ اخضر

وز پي خدمت چو خادمان به مزارت****بر سر يك پاي ايستاده صنوبر

فاخته كو كو زنان كه كو به كجا رفت****سرو دلاراي باغ حيدر صفدر

گرچه نمردي و هم نميري ازيراك*** جاني و جان را هلاك نيست مقرر

ليك چو نامحرمست ديدهٔ عامي****بكر سخن به نهفته در پس چادر

بس كن قاآنيا ثناي كسي را****گثن ملك العرش مادحست و ثناگر

عرصهٔ بحر محيط نتوان پيمود****ماهيك خرد اگرچه هست شناور

رو ببراين شعر را به رسم هديت****نزد مشير جهان امير مظفر

صدر مؤيد مهين اتابك اعظم****كاو به شرف خضر هست و شاه سكندر

عمر وي و بخت بي زوال شهنشه****باقي و پاينده باد تا صف محشر

هم ز دعا دم مزن كه اصل دعا اوست****كش همه آمال بي دعاست ميسر

قصيدهٔ شمارهٔ 96: اي طرهٔ مشكين تو همشيرهٔ قنبر

اي طرهٔ مشكين تو همشيرهٔ قنبر****وي خال سيه فام تو نوباوهٔ عنبر

دنبالهٔ ابروي تو در چنبر گيسو****چون قبضهٔ شمشير علي دركف قنبر

بر چهرهٔ تو طرهٔ مشكين تو گويي****استاده بلال حبشي پيش پيمبر

من چشم به زلفت نكنم باز كه ترسم****چشمم چو زره پر شود از حلقه و چنبر

گيسوي تو بر قامت رعناي تو

گويي****ماري سيه آويخته از شاخ صنوبر

زنهار كه گويد كه پري بال ندارد****اينك رخ خوب تو پري زلف تواش پر

پرسي همي از من كه لب من به چه ماند****قندست لب لعل توگفتيم مكرر

خواهم شبكي با تو به كنجي بنشينم****جايي كه در آنجا نبود جز مي و ساغر

بر كف قدحي باده كه امي ز فروغش****برخواند از الفاظ معاني همه يكسر

وز پرتو جامش بتوان ديد در ارحام****هر بچه كه زايد پس ازين تا صف محشر

آنقدر بنوشيم كه مي در عوض خوي****بيرون جهد از هرچه مسام است به پيكر

من خنده كنان خيزم و بر روي تو افتم****چون ماه تو در زير و چو مريخ من از بر

هي بويمت و هي زنم از بوي تو عطسه****هي بوسمت و هي خورم از بوس تو شكر

چندان زنمت بوسه كه سر تاقدمت را****از بوسه نمايم چو رخ خويش مجدر

اي طرهٔ مشكين تو با مشك پسرعم****وي چهرهٔ سيمين تو با سيم برادر

چشم و مژه ات هيچ نگويم به چه ماند****تركي كه شو د مست و برد دست به خنجر

مسكين دلكم چون رهد از چنبر زلفت****در پنجهٔ شاهين چه برآيد ز كبوتر

رفتم به ميان تو كنم رخنه چو يأجوج****بستي ز سرين در ره من سد سكندر

پيوسته زمين تر شدي از آب رخ تو****گر آب رخت را نبدي شعلهٔ آذر

رخساره نمودي و دلم بردي و رفتي****مانا صنما از پريان داري گوهر

زلف تو به روي تو سر افكنده ز خجلت****بنيوش دليلي كه نكو داري باور

زنگي چو در آيينه رخ خويش ببيند****شرم آيدش از خويش و به زانو فكند سر

جز بر رخ زردم مفكن چشم ازيراك****بيمار غذايي نخورد غير مزعفر

گر صورت بازي شدي از حسن مجسم****مژگان تو چنگش بدي و زلف تو شهپر

هرگه

فكنم چشم بر آن كاكل پيچان****هرگه كه زنم دست بر آن زلف معنبر

زين يك شودم مشت پر از كژدم اهواز****زان يك شودم چشم پر از افعي حَميَر

يك روز اگرت تنگ در آغوش بگيرم****تا صبح قيامت نفسم هست معطر

منگر به حقارت سوي قاآني كز مهر****شد مشتري دانش او زهرهٔ كشور

دخت ملك ملك ستان آسيه سلطان****كش عصمت و عفت بود از آسيه برتر

او جان شه و مردمك ديدهٔ شاهست****زانروست عزيزش لقب از شاه مظفر

جز دامن شاهش نبود جايگه آري****جز در دل دريا نبود مسكن گو هر

چون چهره نهد شاه به رخسارش گويي****از چرخ درآمد به زمين برج دو پيكر

هر صبح كه رخسار خود از آب بشويد****هر قطره از آن آب شود مهر منور

فربه شود از قرب شهنشاه اگرچه****نزديكي خورشيد كند مه را لاغر

اي زينت آغوش و بر داور دوران****كزصورت تو معني جان گشته مصور

خيزد پي تعظيم رخ خوب تو هر روز****خورشيد ز گردون چو سپند از سر مجمر

از نور تو در پردهٔ اصلاب توان ديد****ايمان ز رخ مومن وكفر از دل كافر

تو مركز حسني و ملك دايرهٔ جود****زان است تو را جا به دل شاه دلاور

شه را تو به برگيري و بسيار عجيبست****مركز كه همي دايره را گيرد در بر

گويند ملك مي نخورد پس ز چه بوسد****لبهاي تو كش نشوه ز مي هست فزونتر

در دفتر اگر وصف عفاف تو نگارند****همچون پري از ديده نهان گردد دفتر

انصاف ده امروز به غير از تو كه دارد****مهتاب به پيراهن و خورشيد به معجر

مامت بود آن شمسهٔ ايوان جلالت****كز بدر رخش جاي عرق مي چكد اختر

وز بس كه بر او عفت او پرده كشيدست****عاجز بود از مدحت او وهم سخنور

تنها نه همين پوشد رخساره ز مردان****كز غايت عصمت

ز زنانست مستر

از حجره برون نايد الا به شب تار****تا سايه همش نيز نبيند به ره اندر

در آينه هرگه نگرد عكس رخ خويش****بيگانه شماردش رود در پس چادر

جز او كه بر او پرده كشد عصمت زهرا****مردم همگي عور درآيند به محشر

در بطن مشيت كه خلايق همه بودند****نامحرم و محرم بر هم خفته سراسر

او دركنف فاطمه دور از همه مردم****محجوب بد اندر حجب رحمت داور

گويي كه خديجه است هم آغوش محمد****زيراكه بتولي چو ترا آمده مادر

اي دخت شه اي مردمك چشم شهنشاه****اي همچو خردكامل و چون روح مطهر

بي پرده برون آ كه كست روي نبيند****بنيوش دليل و مشو از بنده مكدر

گويند حكيمان كه رود خط شعاعي****از چشم سوي آنچه به چشمست برابر

تا خط شعاعي به بصر باز نگردد****در باصره حاصل نشود صورت مبصر

حسن تو به حديست كه آن خط ز رخ تو****برگشتنش از فرط وله نيست ميسر

مشاطهٔ حسن تو بود سلطان آري****هم مهر ببايد كه كند مه را زيور

چون شانه كند موي ترا جيب و كنارش****تا روز دگر پر بود از نافهٔ اذفر

چون روي ترا شو يد و سايد به رخت دست****في الحال برويد ز كفش لالهٔ احمر

از جنت و كوثر نكند ياد كه او را****رخسار و لب تست به از جنت و كوثر

تا از اثر ناميه هر سال به نوروز****بر فرق نهد لاله كله گوشهٔ قيصر

آغوش ملك باد شب و روز و مه و سال****از چهره و چشم تو پر از لاله و عبهر

قصيدهٔ شمارهٔ 97: اي طرهٔ مشكين تو با مشك پسرعم

اي طرهٔ مشكين تو با مشك پسرعم****اي خال تو با مردمك ديده برادر

بي رابطه آن يك را عودست همي خال****بي واسطه اين يك را عنبر شده مادر

رخسار تو در طلعت حوريست بهشتي****گر حور بهشتي بود از مشكش

معجر

هر رنگ كه در گيتي در روي تو مدغم****هر سحر كه در عالم در چشم تو مضمر

زودست كز آن اشك شود عاشق رسوا****زودست كز آن فتنه برآشوبدكشور

اي ترك يكي منع دو چشمان بكن از سحر****ارنه رسد آسيبت از مير مظفر

سالار نبي رسم و نبي اسم كه شخصش****از فضل مجسم بود از جود مخمر

تيغش به چه ماند به يكي سوزان آتش****عزمش به چه ماند به يكي پران صرصر

زان يك زند آندم همه گر چوب و اگر سنگ****اين يك همي از سنگ برون آرد آذر

خنگش به چه ماند به يكي باد سبك سير****گرزش به چه ماند به يكي كوه گرانسر

رمحش به چه ماند به يكي نخل كه ندهد****در وقعه به جز از سر دشمنش همي بر

دركشتي اگر آيت حزمش بنگارند****حاجت نبود درگه طوفانش به لنگر

دولت شده بر چهر دلارايش شيدا****صولت شده بر شخص توانايش چاكر

آنجا كه بود كاخ جلال وي و گردون****آن سطح محدب بود اين سطح مقعر

بخشنده كف رادش چندان كه تو گويي****در حوزهٔ او گشته ضمين رزق مقدر

ابناي زمان را در او كعبهٔ حاجت****از بس كه همي سيم بر افشاند و گوهر

مسكين نرودش از در جز با دل خرم****زاير نشودش از بر جز با كف پر زر

بالاست همي بختش و افلاك بود دون****روشن بودش راي و خورشيد مكدر

خواهم چو همي مدحت خلقش بنگارم****ننگاشته چون باغ ارم گردد دفتر

آزاده اميرا سوي اين نظم نظر كن****كايد ز قبول تو يكي تافته اختر

خلاق سخن گر نبود مردم به يكدم****چندين گهر از طبع برون نادر ايدر

تا آنكه چو خورشيد به برج حمل آيد****شام سيه و روز سپيدست برابر

اعداي ترا تيره چو شب باد همي روز****احباب تو را شب همه چون روز منور

قصيدهٔ شمارهٔ 98: بحمدالله كه باز از ياري گيهان خدا داور

بحمدالله كه باز از ياري گيهان خدا داور****درخت بخت شد خرم نهال فتح بارآور

بحمدالله كه بگشود از هواي فتح باز از نو****هماي عافيت بر فرق فرقدساي شه شهپر

بحمدالله كه از نيروي بخت بي زوال شه****عدوي ملك و ملت را شكست افتاد در لشكر

بحمدالله كه از فر همايون فال شاهنشه****شد از خاورزمين طالع همايون نجم فال و فر

شهنشاه جهان فتحعلي شه خسروي كآمد****وجودش خلق و خالق را يكي مُظهر يكي مظهر

جهاندار و كنارنگي كه ذات بي زوال او****قوام نه عرض يعني كه نه افلاك را جوهر

جهانداري كه شد پهلوي ملك و پيكر اعدا****ز تيغ لاغرش فربه ز خت فربهش لاغر

ز تيغش يادي و ولوال اندر ساحت سقسين****زگرزش ذكري و زلزال اندر مرز لوهاور

شود از اهتزاز باد گرزش نُه فلك فاني****بدان آيين كه بر دريا حباب از جنبش ب صرصر

نهنگي غوطه زن در نيل چون پوشدبه تن جوشن****دماوندي به زير ابر چون بر سر نهد مغفر

به يال خصم پيچان خم خامش بر بدان آيين****كه پيرامون ناپاك اژدها ماري زند چنبر

اگر بر كوه خارا برق تيغش را گذار افتد****شود كوه از تف خارا گدازش تل خاكستر

نيوشاگوش او را چاشي بخشاي يك رامش****فغان بربط و سورغين نواي شندف و مزهر

دلاراراي او را تهنيت آراي يك خواهش****صهيل ارغن و ارغون فرار ادهم و اشقر

نهنگ تيغ او را جسم ديوان طعمهٔ دندان****عقاب تير او را لاش شيران مستهٔ ژاغر

كهين چوبك زن بامش اگر مريخ اگركيوان****كمين دست افكن جاهش اگر سلجوق اگر نجر

زگفتش حرفي و قعر بحار و لولو لالا****ز خلقش ذكري و ناف غزال و نافهٔ اذفر

به فرمان اندرش فرمانروا رادان فرمانده****بجز فرماندهٔ كش هرچه فرمان گوي فرمانبر

چم ر بر روشن تنش جوشن عيان خو رشد از روزن****و يا از پشت پرويزن فروزان گنبد اخضر

نوال دست جودش زانچه درخورد قياس افزون****عطاي طبع

رادش زانچه در وهم و گمان برتر

اگر دربان درگاهش فشاند گردي از دامن****پس از قرني كند ماوا برين فيروزه گون منظر

به دارالضرب گيتي بي قرين ضراب بخت او****هماون سكه ي صاحبقراني زد به سيم و زر

كمان و تير و تيغ و كوس او در پرهٔ هيجا****يكي ابر و يكي باران يكي برق و يكي تندر

هر آن كو بنگرد آشوب زا ميدان رزمش را****به چشمش بازي طفلان نمايد شورش محشر

عروس مملكت زان پيش كاندر عقد شاه آيد****به هيات بود بس هايل به صورت بود بس منكر

كنون نشكفت اگر از زيور عدل ملك زيبا****چه باك ار زشت رويي طرفه زيباگردد از زيو ر

نيايش لاجرم درده بر آن معبود بي همتا****كه بي ياريست با يارا و هر بي يار را ياور

به پاي انداز آ ن كز فر اين دارانسب خسرو****به دست آويز آن كز بخت اين گيتي خداداور

شد از تيغ شجاع السلطنه دشت قرابوقا****ز خون قنقرات زشت سيرت بحر پهناور

به اژدركوه رسد از خون اژدركوهه عفريتان****ز آب چشمهٔ تيغش هزاران لالهٔ احمر

زكلك رمح آذرگون ملك بر رقعهٔ هامون****رقم كرد از مداد خون به قتل دشمنان محضر

در آن ميدان پر غوغا كه بانگ كوس تندرسا****دريد از هيبت آوا دل گردان كنداور

هوا از گرد شد ظلمات و نصرت چشمهٔ حيوان****بلند اقبال رهبر خضر گشت و شاه اسكندر

بسان گرزه مار جانگزا در دست مارافسا****سنان مار شكل اندر كف شيران اژدر در

ز موج فوج و فوج موج خون شد عرصهٔ هامون****چو دريابي كه پيدا نَبوَدش از هيچ سو معبر

بدن شد باده نوش و دشت كين بزم و اجل ساقي****شرابش خون و جان دادن خمّار و تيغ شه ساغر

زمين از لطمهٔ موج حوادث مرتعش اعضا****بسان زورقي كاندر محيطش بگسلد لنگر

اجل شد گاز و تن آهن حوادث دم زمين كوره****تبرزين پتك و سرسندان و مرد استاد آهنگر

ز پيل اوژن هژبران پرهٔ پيكار

شد ارژن****ز شيرافكن پلنگان پهنهٔ مضمار شد بربر

چنان در عرصهٔ ميدان طپان دل در برگردان****كز استيلاي درد و بيم جان بيمار در بستر

نيوشاگوش را زي من گرايان دار اي دانا****كه رانم داستان فتح دارا را ز پا تا سر

سحرگاهي كه از اقليم خاور خيمه زد بيرون****به عزم تركتاز جيش انجم خسرو خاور

بشيري بركشيد آواز كز اوركنج اي خسرو****قضا آورده بهر غازيانت گنج بادآور

به يغماي ديار خاوران نك نامزد كرده****كهين پورشه خوارزم انبوهي فزون از مر

ز مرو و اندخود و خانقاه و قندز و خيوق ***ز خرمند و سرخس و بلتخان و بلخ وكالنجر

چنان بشكف اعوان ملك را زين بشارت دل****كه انصار بيمبر را ز فتح قلعهٔ خيبر

تو اي ضرغام پيل افكن چو بيرون راندي از مكمن****روان شد فتحت از ايمن دوان شد بختت از ايسر

كشيدي زير ران كوهي كه هي هي رهسپر توسن****گرفتي اژدري بركف كه وه وه جانستان خنجر

يكي در سركشي قايم مقام طرهٔ جانان****يكي در خون خوري نايب مناب غمزهٔ دلبر

بر آن خونخواره عفريتان بدان سان حمله آوردي****كه بر خيل گراز ماده آرد حمله شير نر

پرندت چون برون شد از قراب قيرگون گفتي****ز قيرآلود غاري رخ نمود آتش فشان اژدر

اس افكندٻي چندين هزاراسب افكن افكندي****. تركان هزار اسب ا از فراز اسب كه پيكر

چنان كردي جر خون از بن هر موي تن جاري****كه گفتي زد به هفت اندامشان هر موي تن نشتر

هلال آسا حسامت ترك را بر تارك تركان****چنان شق زد كه جرم ماه را انگشت پيغمبر

ز تاب تف تيغت سوخت كشت عمرشان چونان****كه افتد در ميان خرمن خاشاك خشك آذر

چنان گرزگران را سر زدي بر ترك بدخواهان****كه بيرون شد ز بطن گاو ماهي آهن مغفر

به خصم از شش جهت راه هزيمت بسته شد آري****چسان بيرون شود آن مهره يي كافتاد در ششدر

ز هي بخت تو در عالم به الهام ظفر ملهم****فنا در خنجرت مدغم اجل در صارمت مضمر

عروس عافيت را عقد دايم

بسته اقبالت****به عالم انقطاعي نيست اين زن را ازين شوهر

وليكن تا نيفتد بر جمالش چشم بيگانه****حجاب رخ كندگاهي ز عصمت گوشهٔ معجر

گريزد در تو دوران از جفاي آسمان چونان****كه طفل خردسال از جور اقران جانب مادر

شود مست از مي خون مخالف شاهد تيغت****بدان آيين كه رند باده خوار از بادهٔ احمر

ثبات خصم در ميدان رزمت بيش از آن نبود****كه مرغ پخته بر خوان و سپند خام در مجمر

اجل مشتاق تر زان بر مي خون بدانديشت****كه رندان قدح پيما به رنگين بادهٔ خلر

گر از كانون قهرت اخگري اندر جهان افتد****سوزد شعلهٔ او مرغ و ماهي را به بحر و بر

مگر از گرد راه توسنت پر گرد شد گردون****كه هر شب چشم گردآلود را برهم زند اختر

اگر رشحي فشاني زآب لطف خويش بر نيران****شود جاري ز هر سويش هزاران چشمهٔ كوثر

به كوه و دشت اگر بارد نمي از فيض احساث****شود خارش همه سوري شود سنگش همه گوهر

ز چيني جوشنت صد چين حسرت بر رخ خاقان****ز رومي مغفرت صد زنگ انده بر دل قيصر

ثناي شاه را نبود كران قاآنيا تاكي****فزايي رنج كتاب و مداد و خامه دفتر

بجوشد تا مياه از انشراح خاك در اردي****بخوشد تا گياه از ارتجاح باد در آذر

به كام بدسگالش شهد شيرين زهر تن فرسا****به جام نيكخواهش زهر قاتل شهد جان پرور

قصيدهٔ شمارهٔ 99: بستم به عزم پارس چو از ملك ري كمر

بستم به عزم پارس چو از ملك ري كمر****زين برزدم به كوهه ي يكران رهسپر

اسبي به گاه پويه سبكروتر از خيال****اسبي به گاه حمله مهياتر از نظر

اسبي ز بسكه چابك گويي كه تعبيه است****درگام ره نوردش يك آشيانه پر

اسبي كه هست جنبش او در بسيط خاك****ساري تر از حيات در اندام جانور

من بر جهان نوردي چونين كه گفتمت****بنشسته چون بر اوج هوا مرغ نامه بر

بس دشتها بريدم دنيا درو سراب****بس كوهها نوشتم گردون

بروكمر

گاهي به يال شير فلك بد مراگذار****گاهي به ناف گاو زمين بُد مرا گذر

يكران من معاينه گفتي كه رفرفست****من مصطفي و قلهٔ كه عرش دادگر

اطوار سير بنده چو ادوار روزگار****گه پست و گه بلند و گهي زير و گه زبر

اي بس ا شگفت رودكه بروي بسان باد****بگذشت باد پايم و گامش نگشت تر

در جان مرا ز دزد هراس از پي هراس****در دل مرا ز ديو خطر از پي خطر

غولان خيره چشم گروه از پي گروه****ديوان چيره خشم حشر از پي حشر

كوتاه گشت عمر من از آن ره دراز****وز آن ره درازم انده درازتر

باري چو داستان نزولم به ملك پارس****چون صيت عدل شاه جهان گشت مشتهر

در وجد از ورود من احباب تن به تن****در رقص از قدوم من اصحاب سربه سر

ناشسته روي و موي هنوز از غبار ره****كامد دوان دوان برم آن يار سيمبر

آشوب هند فتنهٔ چين آفت ختا****خورشيد روم ماه ختن سروكاشمر

چين چين فتاده گيسويش از فرق تا قدم****خم خم نهاده سنبلش از دوش تاكمر

قد يك بهشت طوبي و لب يك يمن عقيق****خط يك بهار سنبل و رخ يك فلك قمر

ز لف مسلسلش زده بر مشك و ساج طعن****ساق مخلخلش زده بر سيم و عاج بر

در دست ترك چشمش از غاليه كمان****در پيش ماه رويش از ضيمران سپر

گيسوش زاده الله يك قيروان ظلام****دندانش صانه الله يك كاروان گهر

باري چه گفت گفت كه اين نظم و نثر تو****چون زر و سيم در همه آفاق مشتهر

چوني چه گو نه يي چه خبر سرگذشت چيست****چون آمدي ز راه و چه آوردي از سفر

يارت كه بود و يار چه بود و عمل كدام****نخل دو ساله هجرت باري چه داد بر

گفتم حديث رفته نگارا چو زلف تو****گرچه مطولست بگويمت مختصر

ره تم بري

شدم بر شه گفتمش ثنا****كرد آفرين و داد صله ساخت مفتخر

ايدون مرا به فارس ندانم وظيفه چيست****گفتا وظيفه مدحت سلطان دادگر

داراي عهد شاه فريدون كه جز خداي****از هرچه پادشاه فزونتر به فال و فر

گفتم مرا وسيله به درگاه شاه نيست****جز يك جهان اميد كه هابوك و هامگر

نه نصرتم كه گيرم در موكبش قرار****نه دولتم كه يابم در حضرتش مقر

گفتا بر آستانهٔ شاه هنرپرست****ايدون كدام واسطه خواهي به از هنر

بوي گلست رابطه گل را به هر مشام****نور مهست واسطه مه را به هر بصر

معيار هر وجود عيان گردد از صفات****مقدار هر درخت پديد آيد از ثمر

مهر منير راكه معرف به از فروغ****ابر مطير را كه مؤيد به از مطر

بر فضل تيغ پاكي جوهر بود نشان****بر قدر مرد نيكي گوهر بود اثر

عود از نسيم خويش در ايام شد مثل****مشك از شميم خويش در آفاق شد سمر

هست از ظهور طلعت خود ساده را قبول****هست از بروز شيوهٔ خود باده را خطر

از ثروت سپهر كواكب كند حديث****از نزهت بهار شقايق دهد خبر

احمد كه كس نبود شناساي قدر او****گشت از ظهور معجز خود سيدالبشر

يزدان كه كس نديد و نبيندش در جهان****گشت از بروز قدرت خود واهب الصور

باري چو برشمرد از اينگونه بس حديث****بوسيدمش دهان و لب و دست و پا و سر

زان پس به مدح خسرو عالم به عون كلك****بنوشتم اين قصيدهٔ شيرين تر از شكر

قصيدهٔ شمارهٔ 100: كاي همچو ابر جود تو فايض به خشك و تر

كاي همچو ابر جود تو فايض به خشك و تر****چون مهر و ماه نام تو معروف بحر و بر

هم طپع بي قرين تو صراف بحر وكان****هم حزم پيش بين تو نقاد خير و شر

از روي و راي تو دو بريدند مهر و ماه****وز لطف و عنف تو دو رسولند نفع و ضر

خيزد به عهد عدل

تو از خار پرنيان****رويد به دور مهر تو از سنگ جانور

روزي كه زاد عدل تو معدوم شد ستم****روزي كه خاست لطف تو منسوخ شد ضرر

دستت به بزم چون ملك العرش كام بخش****تيغت به رزم چون ملك الموت جان شكر

حكمت به هرچه صادر امضا شد قضا****منعت به هركه وارد اجرا كند قدر

با هيبت تو خون چكد از شاخ ارغوان****با رحمت توگل دمد از نوك نيشتر

در راه خدمت تو دو پيكست روز و شب****بر خوان نعمت تو دو قرصست ماه و خور

هنگام خشم غالب بر هر كه جز خداي****در روز رزم سابق بر هر كه جز ظفر

در دولت تو شير به آهو برد پناه****دركشور تو باز ز تيهوكند حذر

رويد به عون لطف تو از خار پرنيان****خيزد به يمن مهر تو از پارگين گهر

در راه طاعت تو شب و روز ره نورد****بر خوان نعمت تو تر و خشك ماحضر

اجرام بي قبول تو احكامشان هبا****افلاك بي رضاي تو ادوارشان هدر

گردون به پيش كاخ تو خجلت بر از زمين****دريا به نزد جود تو حسرت كشدز شمر

هر هشت جنت از گل مهر تو يك نسيم****هر هفت دوزخ از تف قهر تو يك شرر

گر آفتاب راي تو تابد به زنگبار****تا حشر زنگيان را رومي بود پسر

ور شكل حنجر تو نگارند در بهشت****مؤمن كشد نفيركه يا حبذا سقر

داغي كه بر سرين ستوران نهند خلق****بنهاده بدسگال ترا چرخ بر جگر

قارون اگر شمارم خصم ترا سزاست****كش اشك گنج سيم بود چهره كان زر

حالي ز هيبت تو روا باشد ار رود****قارون صفت به زير زمين خصم بد سير

معمار صنع بارهٔ قدر تو چون كشيد****نه چرخ همچو حلقه بماند از برون در

خياط فيض جامهٔ بخت تو چون بريد****از اطلس سپهر برين كردش آستر

روز وغا كه از تك اسبان ره نورد****سيماب وار لرزه درافتد به

بوم و بر

سندان به جاي ژاله همي بارد از هوا****پيكان به جاي لاله همي رويد از مدر

در طاس چرخ ويله ز آواي گاودم****در جسم خاك لرزه ز هراي شاد غر

از گرد ره چو زلف عروسان شود زره****از رنگ خون چو تاج خروسان شود تبر

اسبان چو صرع دار كف آرند بر دهان****چون بر هلال تيغ يلانشان فتد نظر

طوفان خون بر اوج فلك موج زن شود****هرگه چو نوح خشم تو گويد كه لاتذر

از تيغ تو سران را همچون گوزن شاخ****وز تير تو يلان را همچون عقاب پر

در دم هلال تيغت چون نور آفتاب****از خاوران بگيرد تا ملك باختر

نايب مناب روح شود ناوكت به دل****قايم مقام هوش شود صارمت به سر

تيرت فروزد آتش كين در دل عدو****آري به ضرب آهن آتش دهد حجر

شاها هزار شكر كه از دار ملك ري****همت به آستان توام گشت راهبر

ارجوكه از خواص تباشير مهر تو****سوداي حادثات نسازد دلم كدر

گر با تو جز به صدق و صفا دم زنم چو صبح****هرگز مباد شام اميد مرا سحر

تا سهم قوس دايره الاكه سهم قطر****هست از طريق نسبت كوته تر از وتر

گوشي كه در مدح تواش گوشوار نيست****بادا همي چوگوش صدف تا به حشركر

عدل مويدت ز ستم خلق را مناص****بخت مظفرت ز فنا ملك را مفرّ

قصيدهٔ شمارهٔ 101: بس دلبركانند به هر بوم و به هر بر

بس دلبركانند به هر بوم و به هر بر****يارب چكند يك دل با اين همه دلبر

آن مي بردش از چپ و اين مي كشد از راست****مسكين دلكم مانده در اين كشمكش اندر

گه مي كشدش اين به دو ابروي مقوس****گه مي كشدش آن به دو گيسوي معنبر

اين مي كندش صيد بدو تافته چوگان****آن مي نهدش قيد به دو بافته چنبر

اين مي كشدش گه به رخ از ابرو شمشير****آن مي زندش گه به تن از مژگان خنجر

گاهي

غمش از شوق سريني شده فربه****گاهي تنش از عشق مياني شده لاغر

گه تاب برد آن يكش از تاب دو سنبل****گه خواب برد آن يكش از خواب دو عبهر

گه مي چرد از زلف بتي سنبل بويا****گه مي خورد از لعل لبي قند مكرر

مسكين دلكم راكه خدا باد نگهدار****خود را نتواند كه نگهدارد در بر

بيند لب آن را لبش از غصه شود خشك****بيند رخ اين را رخش از گريه شود تر

گه طرهٔ آن بيند و اندوه كند ساز****گه غرهٔ اين بيند و فرياد كند سر

گه موي مهي بيند بر روي پريشان****از مويه به خود پيچد چون موي بر آذر

گه خال بتي بيند چون عود بر آتش****واهش ز درون خيزد چون دود ز مجمر

چون تاب گهي جاي كند در شكن زلف****چون خال گهي پاي نهد بر رخ دلبر

من اين دل سودازده بالله كه نخواهم****بيرون كشمش با رگ و با ريشه ز پيكر

بفروشمش ار كس خرد از من به زر و سيم****كامروز همم سيم به كار آيد و هم زر

ور كس به زر و سيم دل از من نستاند****بشتابم و سوداكنمش با دل ديگر

ني ني غلطم كس دل ديوانه نخواهد****ديوانه بود هركه به ديوانه كند سر

قصيدهٔ شمارهٔ 102: به هر بهاركل از زيركل برآرد سر

به هر بهاركل از زيركل برآرد سر****گلي برفت كه نايد به صد بهار دگر

گلي برفت كز امروز تا به دامن حشر****گلاب اوست كه جاري بود ز ديدهٔ تر

گلي برفت كه با آنكه غنچه بود هنوز****دو غنچه داشت به هريك هزار تنگ شكر

گلي برفت كه از مشك چين دو سنبل داشت****نهان به زير دو سنبل دو لالهٔ احمر

هلا كه بود و كجا آمد و چه گفت و چه شد****كه هرچه بينم ازآن هر چهار نيست خبر

چه شمع بودكه روش نگشته گشت خموش****چه شعله

بود كه ناجسته گشت خاكستر

چرا چو نجم سحر نادميده كرد غروب****چرا چو صبح دوم نارسيده كرد سفر

برفت از صدف خاك گوهري بيرون****كه خلق را صدف ديده گشت پرگوهر

فتاد از فلك مجد اختري به زمين****كه جان خلق از آن اخترست پر اخگر

شبيه شمس و قمر بود در شمايل حسن****چو او بمرد تو گفتي بمرد شمس و قمر

مدار عقل و هنر بود در فصاحت و نطق****چو او بمرد تو گفتي برفت عقل و هنر

رخش كبود شد از سيلي اجل عجبست****كه گل بنفشه شود يا كه لاله نيلوفر

به وقت زندگي ا ز حسن و وقت مرگ از غم****به هر دو حال جهان را نمود زير و زبر

گمان برم كه جهان را خدا عقوبت كرد****چراكه هجر وي از هر عقوبتيست بتر

گشاده بود رخش بر جهان دري ز بهشت****نهفت چهره و شد بسته بر جهان آن در

به باغ خلد خراميد و از شمايل خويش****به باغ خلد بيفزود باغ خلد دگر

مگو كه زيور حسنش فزون شود ز بهشت****كه او ز چهره فزايد بهشت را زيور

چه بود اين خبر اين قاصد ازكجا آمد****كه كاش نامده بود و نداده بود خبر

به حق پناه برم كاين خبر نباشد راست****به حيرتم كه چگويم چسان كنم باور

گل شكفته به يكدم چگونه ريخت ز شاخ****مه دو هفته به يك ره چگونه شد ز نظر

بهار تازه به آني چگونه گشت خزان****درخت ميوه به بادي چگونه ريخت ثمر

شنيده ايدكه نشكفته بفسرد لاله****شنيده ايد كه نارسته پژمرد عبهر

اميرزاده نه ما جمله چاكران توييم****ترا كه گفت كه بي چاكران روي سفر

تراكه نفع سخايت به مور و مار رسيد****به مور و مار سپرديم خاكمان بر سر

تراكه از كرمت شاد بود دشمن و دوست****زكف چو دشمن داديم دوستي بنگر

ز رفتن تو اگر

رفتگان خوشند چسود****كه ماندگان ترا ماند داغها به جگر

پدر هنوز درين ذوق بود كز سر شوق****هزار تحفه فرستد ترا ازين كشور

براي بازوي تو حرز سازد از ياقوت****ز بهر فرق تو افسر فرستد ازگوهر

تراكه گفت كه از چوب نخل سازي حرز****ترا كه گفت كه از خاك ره كني افسر

پدر هنوز علي رغم دشمنان مي خواست****كه بسترت كند از سيم و بالشت از زر

ترا كه گفت كه از لوح قبر كن بالين****ترا كه گفت كه از خاك گور كن بستر

پدر هنوزت طوق كمر نساخته بود****كه دست مرگت شد طوق و طاق گور كمر

به جاي آنكه به تخت جلال بنشيني****دريغ بود كه بر تخته افتدت پيكر

به جاي آنكه كنندت به بر لباس حرير****دريغ بود ز بردت كفن كنند به بر

به جاي آنكه نهي سر فراز بالش زر****دريغ بود به خشت لحد گذاري سر

دريغ بود كه كافور مردگان پاشند****به گيسويي كه ز خود داشت نكهت عنبر

تو آن كبوتر عرشي كنون ز غصه منال****گر از قفس به سوي آشيان گشودي بر

ترا خداي دهد جاي در كنار نبي****چه اين نبي پدرت باشد و چه پيغمبر

تراست جاي به هرحال در كنار رسول****مشو غمين كه جدا ماندي از كنار پدر

بزرگوار اميرا به بندگان خداي****بسي نخواسته دادي هزار گنج گهر

اگر خداي تو يك گوهر از تو خواست مرنج****كه ترسم از تو برنجد حكيم دانشور

كه گو هري چو نبخشي كه خواست از تو خداي****چرا نخواسته بخشي به بغده بي حد و مر

و ديگر آنكه تو داني خداي با هركس****هزار بار بود مهربانتر از مادر

هزار مادر اگر بشمريم تا حوا****تمام صادر از اوييم و او بود مصدر

وليك حكم قضا و قدر بدان رفتست****كه در زمانه نبينيم غير رنج و خطر

نهاده راحت ما را به رنج و ما غافل****سپرده عشرت ما را

به مرگ و ما ابتر

گهي به طعنه كه داد آفرين چه راند جور*** گهي به شكوه كه خيرآفرين چه جويد شر

اگرچه حق ز پي امتحان دانش ما****دو صد مثال نهادست در نهاد بشر

مگر نه داروي تلخ حكيم گاه علاج****به كام ما دهد از روي طبع طعم شكر

مگر نه اين رگ شريان كه رشتهٔ تن ماست****دهيم مزد به فصاد تا زند نشتر

ز باده تلختري نيست كش خوريم به ذوق****كه تلخيش به طبيعت حلاوت آرد بر

ز بانگ زير و بم چنگ كي به رقص آييم****اگر بر آن نزند زخمه مرد خنياگر

ولي چو عشرت عقبي نهان ز ديدهٔ ماست****خواص مرگ ندانيم وزان كنيم حذر

به عيش فاني دنيا خوشيم و غافل ازين****كه سود او همه سوم ست و نفع او همه ضر

بر اسب چوبين كودك چه آگهي دارد****كه چيست تخت سلبمان و رخشِ رستم زر

رئيس ده چو به دهقان همي دهد فرمان****همي چه داند خاقان كدام يا قيصر

ز آب شور بيابان عرب به وجد آيد****چه آگهيش كه تسنيم چيست يا كوثر

چو عنكبوت مگس گيرد آنچنان داند****كه اژدهاي دمان را كشد به كام اندر

چوگربه حمله به موشان برد چنان داند****كه قلب لشكر دارا دريده اسكندر

به كرم سيب كس ار داستان پيل كند****به خويش پيچد و افسانه داندش يكسر

مگس بپرد و در چشم نايدش سيمر****فرس بپويد و در وهم نايدش صرصر

گمان برد حبشي در حبش كه چهرهٔ او****همي به فر و بها باج گيرد از قيصر

ولي اگر به سياحت رود به خطهٔ روم****ز شرم همچو زنان چادر افكند بر سر

ز شوق اين سخن آن صفدران خبر دارند****كه پيش تير بلا جان و دل كنند سپر

بلا به لفظ عرب امتحان بود يعني****كه بنده را به بلا امتحان كند داور

ولا بزرگ بود چون

بلا بزرگ بود****نشان فراخور شأن ست و جامه درخور بر

هزار سال فزونست تا حسين علي****شهيدگشته و نامش هنوز بر منبر

خداي در همه حالي منزه ست از خلق****ولي ز غايت لطفست خلق را رهبر

براي ماست گر ايمان وكفر بخشد سود****خداي را چه كه ما مومنيم يا كافر

اگر بهشت و سقر فرق دارد از پي ماست****خداي را چه تفاوت كند بهشت و سقر

ستاره تابد و پيشش يكيست پاك و پليد****سحاب بارد و نزدش يكيست خار و شجر

اگر مراد تو يزدان بود مراد مخواه****رضاي دوست طلب وز رضاي خود بگذر

ز من اميرا يك نكتهٔ ديگر بنيوش****عبث مجوي كت از دست رفت يك گوهر

تو مال خويش سپاري به هركه چاكر تست****بدين بهانه كه گويي امين بود چاكر

چنان خداي كه خود چاكر آفرين دانيش****به حفظ مال تو از چاكري بود كمتر

تو بشنو اندكي امروز پند قاآني****كه كارت آيد فردا به عرصهٔ محشر

قصيدهٔ شمارهٔ 103: پيك دلارام دي درآمدم از در

پيك دلارام دي درآمدم از در****نامه يي آورد سر به مهر ز دلبر

جستم و بگرفتم وگشودم و ديدم****يار نوشتست كاي اديب سخنور

خيز و مبوي ار به دست داري سنبل****خيز و منوش ار به كام داري ساغر

آب بزن حجره را گلاب بيفشان****برگ بنه خانه را شراب بياور

يار بخوان مي بخواه بزم بيارا****نقل بهل گل بريز فرش بگستر

چون سر زلفم بساي مشك به هاون****چون خم جعدم بسوز عود به مجمر

عيش موفا كن از شراب مصفا****بزم معطر كن از گلاب مقطر

ساز سماع مرا بساز ز هر باب****برك نشاط مرا بخواه ز هر در

نقل و مي شمع و شهد و شكر و شاهد****رود و ني و تار و عود و بربط و مزهر

هيچ خبر نيستت مگر كه دل من****زين سفر دير بازگشته مكدر

هشت مه افزونترست كافتان خيزان****گرد صفت

مي شتابم از پس لشكر

زين سر از يال اسب دارم بالين****زير تن از زين رخش دارم بستر

دشت مرا مجلسست و هامون محفل****گرد مرا خيمه است و گردون چادر

خيمهٔ من چرخ هست و حجره بيابان****مسند من زين و خوابگاه من اشقر

چرم تن من مراست گويي جوشن****مغز سر من مراست گويي مغفر

گويي با جوشن آفريدم ايزد****گويي با مغفر آوريدم داور

تختم يكران شدس و چترم خورشيد****خودم زينت شدست و دِرعم زيور

غاليه ام گرد راه و شانه سرانگشت****ماشطه ام آفتاب و آينه خنجر

گرد رهست ار به چشم دارم سرمه****خاك رهست ار به زلف پاشم عنبر

شيب و فراز جهان بريدم و ديدم****معظم معمورهٔ جهان چو سكندر

گه به مغاكي شدم بر آن روي ماهي****گه به ستيغي شدم بدان سوي اختر

گه به نشيبي ز حد هستي بيرون****گه به فرازي ز آفرينش برتر

رخت سپردم گهي به مخزن قارون****تخت نهادم گهي به پشت دو پيكر

گاه ز سرما لبم كفيده چو پسته****گاه زگرما تنم تفيده چواخگر

بسكه ببوسيد نعل موزهٔ عزمم****موم صفت نرم شد ركاب تكاور

خودم فرسوده گشت و درعم سوده****زخشم آسيمه گشت و شخصم مضطر

بارم درگل نشست و خارم در دل****تابم از رخ پريد و خوابم از سر

رخشم نالان كه بس كن آخر بنشين****از در رحمت يكي به حالم بنگر

مرغ نيم تا يكي پرم ز بر و زير****برق نيم تا به كي جهم به كه و در

چرخ نيم تا به كي خرامم ايدون****باد نيم تا به كي شتابم ايدر

چند دوم چون نيم نبيرهٔ گردون****چند روم چون نيم سلالهٔ صرصر

من نه خيالم چنين چه پويم ايدون****من نه گمانم چنين چه رانم ايدر

رانت مگر آهنست و گامت فولاد****جانت مگر خاره است و جسمت مرمر

چند دهم شرح هيچ ديده مبيناد****آنچه بديدم ز رنج و انده

بي مر

جسمم بيتاب گشته چهرم بي آب****چشمم بي خواب گ شته جانم بي خور

گر تو ببيني مرا يقين نشناسي****ورت بگويم منم نداري باور

جز كه به گرمابه تن بشويم و رخسار****گرد برافشانم از دو زلف معنبر

غاليه سايم به زلف و غازه به رخسار****رنگ كلف بسترم ز ماه منور

هي بزنم شانه برد و بيچان سنبل****هي بكشم سرمه در دو مشكين عبهر

تا زند اين راه جان به شوخي غمزه****تا شود آن دام دل به حلقهٔ چنبر

باده خورم يك دو ساتكين سپس هم****تا دو رخم بشكفد چو لالهٔ احمر

وانگه بر عادت قديم كه داني****مدحت فخرالانام خوانم از بر

اصل طرب فصل جود مير معظم****بحركرم بدر ملك صدر مظفر

فارس دولت نظام ملك شهنشاه****حارس ملّت قوام دين پيمبر

حاجي آقاسي آنكه خاك درش را****ميران آيين كنند و شاهان افسر

از كرم اوست هرچه رزق به گيتي****وز قلم اوست هرچه عيش به كشور

روزي او مي خورند عارف و عامي****نعمت او مي برند مومن وكافر

همّت او چون ابد ندارد پايان****فكرت اور چون فلك ندارد معبر

زاير درگاه او به گام نخستين****پاي گذارد به فرق چرخ مدور

اي نفست نفس را به يزدان داعي****وي سخنت عقل را به يزدان رهبر

راز بيان تو خواست تا بنمايد****ايزد از آن آفريد چشمه كوثر

سر جلال تو خواست تا بگشايد****باري از آن خلق كرد گنبد اخضر

فيض نيارد ز هم گسست وگرنه****با تو تمامست آفرينش داور

حبر سر خامه ات چكيده به عمّان****وررنه ز عمّان نزايد اين همه گوهر

مَنبت كلك تو بود هند وگرنه****اين همه از هند مي نخيزد شكر

آيت عزمت به كشتي ار بنگارند****باز ناستد به صد هزاران لنگر

خاطر خصمت به آذر ار بنمايند****مي برود گرمي از طبيعت آذر

حكمت كونين در وجود تو مدغم****دولت جاويد در رضاي تو مضمر

مور شود با اعانت تو

سليمان****باز شود با اهانت تو كبوتر

گويا زايد ز حرص مدح تو كودك****بينا رويد ز شوق روي تو عبهر

خشم تو است ار شود هلاك مجسّم****لفظ تو است ار شود حيات مصوّر

برگ درختان بود به مدح تو گويا****ريگ بيابان شود ز وصف تو جانور

رقص كند ز اهتزاز مدح تو ديوان****وجد كند ز اشتمال وصف تو دفتر

جود تو همچون ابد ندارد پايان****فكر تو همچون فلك ندارد معبر

جوهر امر تو با قضاست مركب****گوهر ذات تو با سخاست مخمّر

چشم ضميرت به نور علم ببيند****نيك وبد خلق تا به عرصهٔ محشر

نقد هنر با دوام جود تو رايج****ذات عرض با قوام عدل تو جوهر

ساكني وصيت تو چو پرتو خورشيد****هر روز از باختر رود سوي خاور

ثابتي و عزم تو چو كوكب سيار****گردد دايم به گرد تودهٔ اغبر

خشم تو بر دوستان تست عنايت****كاتش سوزان بود حيات سمندر

لطف تو بر دشمنان تست سياست****كاب روان بود مرگ قبطي ابتر

كلكت شهباز حكمتيست كه او را****علم و هنر بال هست و فتح و ظفر پر

پويد و در پويه اش نظام ممالك****جنبد و در جنبشش قضاي مقدر

گل خورد و دز شاهواركند قي****ره برد و راز روزگار كند سر

هست دو انگشت ني بويژه كه اورا****گشته جهان قاف تا به قاف مسخّر

هيچ شنيدي خدايگانا كز تب****تافت تن و جان من چو بوتهٔ زرگر

گر نبد از هيبت جلال تو از چه****زينسان تب لرزه ام افتاد به پيكر

زير و زبر باد روزگار عدويت****تا كه زمين زير هست و گردون از بر

قصيدهٔ شمارهٔ 104: چو حسن تربيت گردد قرين با پاكي گوهر

چو حسن تربيت گردد قرين با پاكي گوهر****ز رشحي آب خيزد در ز مشتي خاك زايد زر

سرشت خاك كان با آب نيسان گرچه پاك آيد****ولي از فيض خورشيدست كان زر گردد اين گوهر

بسي زحمت برد دهقان كه در زيرزمين

تخمي****پذيرد بيخ و يابد شاخ وگيرد برگ و آرد بر

اگر فولادكاني را نبودي تربيت لازم****ز كانها ساخته زادي سنان و ناوك و خنجر

به عمري بندگان را تربيت از خواجگان بايد****كه شاگردي شود استاد و گردد كهتري مهر

سواري چون علي بايد كه تا يك قبضه آهن را****نمايد ذوالفقاري اژدها اوبار و ضيغم در

شعيبي بايد و صديق بي عيبي كه چون موسي****شود بعد از شبانيها كليم الله و پيغمبر

رسولي بايد و نفس مسلماني كه چون سلمان****رود اندر مداين صيت او همدوش با صرصر

چنان چون حاجي آقاسي ببايد خواجه يي دانا****كه سربازي كهين را با مهين گردون كند همسر

بلي در راه طاعت چون حسين خان هركه سر بازد****ستاره بايدش خادم زمانه بايدش چاكر

ز سربازي سرافرازي به حدي يافت در خدمت****كه پرّ ابلقش سايد بر اوج گنبد اخضر

چو در تبريز شد لبريز از خون جگر چشمش****ز حرمان حضور شه چنان كز سرخ مي ساغر

به ري آمد ز آذربايجان وز ياري يزدان****هماي همت خواجه فكندش سايه بر پيكر

سفير روم و افرنجش نمود و شد به روم از ري****بدان شوكت كه از يونان به ايران آمد اسكندر

هنرها كرد و خدمتها نمود و رفت و بازآمد****دلش از مهر شه فربه تنش از رنج ره لاغر

ملك منشور يزدش داد و سالي چند بود آنجا****كه شد در فارس غوغايي و خواند او را به ري داور

به فر شاه و عون خواجه شد سالار ملك جم****به يزد افزوده شد شيراز و تنها شد بدان كشور

به ماهي فتنهٔ سالي نشاند و كاخ و بستان را****عمار ت كرد و كشت افزود و نهر آورد و جوي و جر

پس از سالي دو كاندر مرز خاور زادهٔ آصف****چو اهريمن خيال خودسري افتادش اندر سر

به حكم

خواجه زي خاور روان شد لشكري از ري****چو صنع سرمدي بي حد چو علم احمدي بى مر

سپاهي مشتشان كوپال و سرشان خود و تن جوشن****نگهشان تير و مژگانشان سنان ابرو پرندآور

به جاي تن نهفته يك چمن شمشاد در جوشن****به جاي سر نهاده يك احد فولاد در مغفر

به همراه سپه سي توپ رعد آوا كه در هيجا****بتوفد از دهان هر يكي چندين هزار اژدر

گلوشان خوابگاه مرگ و دلشان نايب دوزخ****دهانشان رهگذار برق و غوشان نايب تندر

سپاه شه چو در بسطام شد با خصم رويارو****غريو توپ رعد آشوب بر گردون شد از اغبر

اجل شدگاز و تن آهن حوادث دم زمين كوره****تبرزين پتك و سر سندان و مرد استاد آهنگر

ازين سو جيش شه نابسته صف چون مژهٔ جانان****از آن سو جيش خصم آشفته شد چون طرهٔ دلبر

غرض زان پيش كاين آشوب خيزد مير ملك جم****به ري رفت و نمود ايثار جيش شاه دين پرور

چو پويان باد صد اسب و چو گردون تاز صد بختي****چوگان بس صرهٔ سيم و چنان چون كه دو صد استر

به عون خواجه هر روزش فزون شد شوكت و عزت****چو ماه نوكش افزايد فروغ از خسرو خاور

نظام الدوله كردش نام و شاهش داد شمشيري****كه بيني بر نيامش آنچه دركانها بودگوهر

حمايل چون نمود آن تيغ را گفتي معلق شد****ز خط استوا ماه نوي آموده از اختر

هم از الماس بخشيدش نشاني كز فروغ او****شب تاريك بنمايد خط باريك در دفتر

مر آن فرخ نشان چون بر تن آويزد بدان ماند****كه از بالاي شمشادي دمد يك بوستان عبهر

يكي خضرا حمايل نيز دادش كز پس شاهان****سپهداران و نويينان اعظم را بود درخور

هم او را خواجه تكريمات بي حدكرد و بخشيدش****همايون جبه يي تا جنهٔ جان سازد از هر

شر

لباسي تار و پودش از شعاع مهر و نور مه****كه روشن شمسهايش شمس گردون را سزد افسر

دو شمسه بر وي از الماس و مرواريد آويزان****يكي چون شمس بر ايمن يكي چون بدر بر ايسر

قلمداني مرصع نيز بخشيدش كه پنداري****سراپا ساعد حور از لآلي گشته پر زيور

هم او را داد رخشان خاتم لعلي بدين معني****كه چون اين لعل بادت چهره سرخ از رحمت داور

همانا هفته يي نگذشت كش باز از سر رحمت****قباي خويشتن بخشيد گيهانبان كيوان فر

مگو جامه لباسي ز آفرينش وسعتش افزون****سعادتها درو مدغم شرافتها درو مضمر

به سرهنگان لشكر داد فرمان خواجهٔ اعظم****كه گرد آيند با افواج سلطانيش در محضر

گلاب و شكر آميزند و نقل و شهد و شيريني****دف و شيپور بنوازند و رود و شندف و مزهر

مر او را تهنيت گويند بر تشريف شاهنشه****دل بدخواه او سو زند جاي عود در مجمر

قبايي را كه تاري زو اگر در دست حور افتد****پي تعويذ روح او را نهد بر گوشهٔ معجر

پي حرمت به سر بنهاد و شبهت خاست خلقي را****كه شاهنشاه گيهانش قبا بخشيده يا افسر

چو زيب تن شدش آن جامه گردون گفت در گوشش****همايون پيكري كش يك جهان جان گيرد اندر بر

الا تا مشك از چين آورند و گوهر از عمان****الا تا شكر از هند آورند و ديبه از ششتر

ز خُلق شاه مشكين باد مغز ملك چون نافه****ز نطق خواجه شيرين باد كام بخت چون شكر

قصيدهٔ شمارهٔ 105: چو زآشيانهٔ چرخ اين عقاب زرين پر

چو زآشيانهٔ چرخ اين عقاب زرين پر****به هر دريچه ز منقار ريخت شوشهٔ زر

دريچهٔ فلك از نقرهٔ سپيد گشود****وز آن ميانه فرو ريخت دانهاي گهر

برين سپهر رَمادي يكي نُعامهٔ زرد****گشود بال و فرو خورد هرچه بود اخگر

غريق نيل فلك شد ستاره چون فرعون****نمود تا يد بيضا ز

خور كليم سحر

ز آب خيزد نيلوفر و شگفت اينست****كه خاست چشمهٔ آب ازكنار نيلوفر

بسان بخت شهنشه ز خواب شستم روي****كه تا چو خامه ببندم به مدح شاه كمر

هنوز خانه نيالوده بُد به مشك دهان****كه آن غزال غزلخوان رسيد مست از در

بر آفتاب پريشيده پرّ و بال غراب****به لاله برگ نهان كرده تُنگهاي شكر

ز لعل سرخ حصاري كشيده گرد عدم****ز مشك ناب هلالي نموده زير قمر

به زير قرص قمر كنده چاهي از سيماب****فراز تنگ شكر بسته جسري از عنبر

ز ره نيامده بر جست از نشاط و سرور****چه گفت گفت كه از فتح شه رسيد خبر

چو داد اين خبر اعضاي من ز غايت شوق****در استماع سخن جمله گوش شد چو سپر

هنوز بود معلق سخن درو ن هوا****كه جان گرفت و چو هوشش به مغز داد مقر

به خويش گفتم آيا ملك چه ملك گشود****كه بود خصمش و بر وي چگونه يافت ظفر

مگر جهان دگر آفريد بارخداي****كه شد مسخر كيهان خداي كيوان فرّ

و يا قضا و قدر با ملك شدند عدو****كه گشت شاه جهان چيره بر قضا و قدر

به يار گفتم كاي برتر از بهشت خداي****برافكن از سر مستورهٔ سخن معجر

سخن چو رشتهٔ اميد من مكن كوتاه****كه هرچه چون سر زلفت دراز اوليتر

ندانم از دو جهان كشوري به غير عدم****كه جيش شه نزند پرّه اندر آن كشور

نبينم از همه عالم به غير آن سر زلف****سيه دلي كه ز فرمان شه بپيچد سر

چه گفت گفت مگر هيچت آگهي نبود****ز فتنه اي كه برانگيخت خصم بدگوهر

كمينه بنده اي از بندگان شاه جهان****كه بود تالي ابليس در نهاد و سير

سه مه فزون كه به كيهان خداي طاغي شد****بر آن مثابه كه ابليس با مهين داور

ز نام خود به طمع

اوفتاد غافل ازين****كه هدهدي نشود پادشا به يك افسر

ز ري شهنشه اعظم پي سياست او****گسيل كرد سپاهي چو مور بي حد و مر

به جاي تن همه البرز بسته در جامه****به جاي دل همه الوند هشته در پيكر

نهفته عاريه چنگال شير در شمشير****نموده تعبيه دندان گرك در خنجر

چهل عرادهٔ گردنده توپ قلعه گشاي****نهنگ هببت و تندرخروش و برق شرر

همه جحيمي و ديوار آن جحيم آهن****همه سحابي و باران آن سحاب آذر

سپاه شاه چو با خصم گشت رويارو****ز هركرانه برو تنگ بست راه گذر

رسيد كار به جايي ز ازدحام عدو****كه در قلوب بر اوهام تنگ شد معبر

هنوز مهرهٔ آن مارهاي مور اوبار****نگشته چرخ گراي و نگشته باره سپر

كه خصم شاه كه بادش زبان كفيده چو مار****پي گريز برآورد همچو موران پر

به طالع شه و تأييد خواجه لشكر خصم****چنان شدند گريزان كه پشه از صرصر

نگار من چو بدين جايگه رساند سخن****چه گفت گفت كه اي پيشواي اهل هنر

ز بهر تهنيت شاه و فتح لشكر شاه****ترا سزد كه سرايي چكامه يي ايدر

به خنده گفتمش اي شوخ اين سخن بگذار****زبان ببند و ازين مدح و تهنيت بگذ ر

حسود را چه كنم ياد در برابر شاه****جهود را چه برم نام نزد پيغمبر

مگر نداني شه را به طبع ننگ آيد****كه نام خاقان پيشش برند يا قصر

خداي را چه فزايد ازين كه شيطان را****ذليل كرد و نمود انتقام و راند ز در

وز اين نشاط كه گو ساله را بسوخت كليم****كليم را نبود مدح و تهنيت در خور

روان مهدي آخر زمان چه فخر كند****ازين نويدكه دجالي اوه تاد ز خر

به صعوه اي كه زند لاف سلطنت با جفت****كجا سليمان بندد به انتقام كمر

كي از طنين ذبابي پلنگ راست زيان****كي از حنين حبابي نهنگ راست حذر

بسست بخت شهه

و عون خواجه ناظم ملك****نه جهد لشكر بايد نه رنج تيغ و تبر

به هرچه در دو سرا قاهرند بي آلت****به هركه در دو جهان قادرند بي لشكر

سلاحشان گه دشمن كشيست مرگ و سقام****سپاهشان گه لشكركشيست جن و بشر

به ترك چرخ گر آن گويد اين حصار بگير****به گرگ مرگ گر اين گويد آن سوار بدر

نه ترك چرخ ز احكام آن بتابد روي****نه گرك مرگ ز فرمان اين بپيچد سر

وگر به قتل بدانديش خود خطاب كند****به آهني كه به كان اندرون بود مضمر

به كوره ناشده از بطن كان هنوز آهن****برد به گونهٔ خنجر حسود را حنجر

وگر به نطفهٔ اعداي خويش خشم آرند****در آن زمان كه رود در رحم ز صلب پدر

به شكل حلقهٔ زنجير بر تنش پيچد****هر آن عصب كه بود در مشيمهٔ مادر

هماره تاكه به شكل عروس قائمه را****برابر ست به سطح دو ضلع سطح وتر

عروس بخت شهنشاه را به حجلهٔ ملك****خلود بادا مشاطه و بقا زيور

قصيدهٔ شمارهٔ 106: چو عيد آمد و ماه صيام كرد سفر

چو عيد آمد و ماه صيام كرد سفر****اميد هست كه يابم به كام خويش ظفر

كنون كه ماه مبارك نمودم عزم رحيل****بهل كه تا برود رفتنش مباركتر

اگرچه بود مه روزه بس عزيز ولي****عزيزتر بود اكنون كه كرد عزم سفر

نه هركه بست لب از آب و نان بود صايم****نه هرچه جمع شود در صدف شود گوهر

چو واعظ آنچه دهد پند خلق خود نكند****نشسته بر زبر دار به كه بر منبر

به زرق مرد رياكار خوب مي نشود****كه زشت هرگز زيبا نگردد از زيور

چو هر چه گفت زبان دل بود مخالف آن****مسيست تيره كه اندود كرده اند به زر

كسي كه وعظ ريايي كند به مجمع عام****براي خود شبه ست و براي خلق گهر

به گوش كس نرود وعظ واعظ از ره كذب****چو خود

ثمر نبرد كي برند خلق ثمر

كرا موافق گفتار بنگري كردار****مده ز دست اگر مؤمنست اگر كافر

يكي منم نه ريا دانم و نه تزويري****بط شراب همي خواهم و بت دلبر

گهي شرابي نوشم به بوي همچو گلاب****گهي نگاري بوسم به روي همچو قمر

گناه هر دو جهان دارم و ندارم باك****كه هست در دل من مهر پاك پيغمبر

چو در ولاي پيمبر رهين بود دل من****خلل بدو نرسانند ساقي و ساغر

مرا ز لاله رخان دلبريست غاليه موي****ستاره طلعت و سيمين عذار و سيمين بر

به آب خضر لبش بسته بندي از ياقوت****به دور ماه خطش هسته دامي از عنبر

كشيده بر لب جانبخش خط مشكينش****بر آب خضر ز ظلمات سد اسكندر

لبش ز روزه چو انديشهاي من باريك****تتش ز غصه چو اندامهاي من لاغر

گداخته لب چون شكرش ز بي آبي****اگرچه مي بگدازد همي در آب شكر

گرفته گونهٔ خيري شكفته سرخ گلش****بلي ز آتش احمر همي شود اصفر

دلي كه در بر سيمينش سخت چون سندان****ز تف روزه برافروختست چون اخگر

به هر طرف متمايل قدش ز سورت صوم****چنان كه تازه نهال از وزيدن صرصر

ببسته لب ز خور اندر هواي باغ بهشت****بهشتئي كه بهشتش به تازگي چاكر

به جاي حرز يماني ز شعر قاآني****همي مديح خداوند مي كند از بر

مهين اتابك اعظم كه ماه تا ماهي****به طوع طبع ورا چاكرند و فرمانبر

كتاب رحمت و فهرست فضل و دفتر فيض****سجل دانش و طغراي جود و فر هنر

رواج فضل و خريدار هنگ و رونق هوش****كساد ظلم و نمودار عدل و اصل ظفر

طراز مسند و ايوان و نام آور رزم ***عدوي معدن ه ر دريا ه ر بدسگال ذر(

جهان مجد و محيط سخا و ابر كرم****سهيل رتبت و چرخ علا و بحر نظر

به طبع پاك خداوندگار مهر منير****به دست

راد خجالت فزاي يم و مطر

به نزد دستش ابرست در حساب دخان****به پيش طبعش بحر است در شمار شمر

همه نواهي او را مطاوعست قضا****همه اوامر او را متابعست قدر

بزرگوارا گردنده آسمان بلند****نهاده از پي رفعت بر آستان تو سر

كمال و فر و هنر بر خجسته پيكر تو****چنان ملازم كاندر ده ر ديده ت رر بصر

مدد ز چرخ نخواهي اگرچه آينه را****ز بهر صيقل حاجت بود به خاكستر

فلك ضمانت ملك آن زمان سپرد ترا****كه بود ايران ويران و ملك زير و زبر

ز دجله تا لب جيحون ز طوس تا به ارس****ز پارس تا در شوشي ز رشت تا ششتر

نه گنج بود و نه لشكر نه ملك و نه مال****نه ساز بود و نه سامان نه سيم بود و نه زر

تو رنج بردي و از خاينان گرفتي گنج****به گنج و خواسته هر روز ساختي لشكر

پس آنقدر به همه سو سپه فرستادي****كه تا نبيند دانا نيفتدش باور

سپاهي از مژهٔ مرگشان به دست سنان****ز ناخن ملك الموتشان به كف خنجر

همه جاي تن به الوند هشته در جوشن****به جاي سر همه البرز بسته بر مغفر

گرفته برق يمان را به دست جاي سنان****نهفته كوه گرن را به سينه جاي جگر

سخن كشد به دراز آنچنان به همت تو****گرفت ايران زيب و ف روغ ه ر شوكت ه ر فر

كه طعنه مي زند ايدون بهشت باغ بهشت****ز بس به زينت و زيبندگي بود اندر

اگر بگويم در خاوران چهاكردي****سخن درازكشد تا به دامن محشر

وگر ز فتنهٔ مازندران سخن رانم****ز شاهنامه بشويند نام رستم زر

به ملك كرمان راندي و با زبان سنان****خيانتي كه عدو كرد داديش كيفر

اگر ز خطهٔ شيراز و يزد شرح دهم****چنان درازكه شيرازه بگسلد دفتر

هنوز اول ارديبهشت طالع تست****شكوفه كرده درختان و نانموده ثمر

هنوز خاقان فارغ نشسته بر

ديهيم****هنوز فغفور آسوده خفته در منظر

هنوز چيپال از هند مي ستاند باج****هنوز هرقل در روم مي نهد افسر

به يك دو ماه اگر باج خواهي از خاقان****به يك دو سال اگر تاج گيري از قيصر

زني سرادق خرگه فراز نه گردون****نهي لواي شهنشه به دوش هفت اختر

كشي جنيبت سلطان به مرز قسطنطين****بري كتيبت دارا به ملك كالنجر

بساط خاك طرازي براي مهر ضيا****بسيط كيهان گيري به تيغ خصم شكر

به هركنار كني روي شوكتت ز قضا****به هر ديار نهي پاي نصرتت باثر

سپاه شاه به بخت تو است مستوثق****بقاع ملك به عدل تو است مستظهر

به كاخ قدر توگيتي چو آستانهٔ كاخ****به باغ جاه توگردون چو شاخ سيسنبر

جهان چه باشد كز امر تو بتابد روي****فلك كه باشد كز حكم تو بپيچد سر

خبرز مردم پيشينه بود در فر و هوش****عيان نمود وجود تو آنچه بود خب ر

سراي جاه تو هرجا نهند حلقهٔ چرخ****ز بسكه خرد نمايد چنان كه حلقه به در

به فر بخت تو بادا قوام كار جهان****بود قوام عرض تا هميشه از جوهر

قصيدهٔ شمارهٔ 107: خرم بهار من كه ز عيداست تازه تر

خرم بهار من كه ز عيداست تازه تر****در اول بهار چو عيد آمد از سفر

از راه نارسيده شوم راست از زمين****كارم همي به بر قدم آن سروكاشمر

خندان به نازگفت كه آزاده سرو را****نشنيده ام هنوزكسي آورد به بر

باري به برگرفتم و بوسيدمش چنانك****دارد هنوزكام و لبم طعم نيشكر

بنشاندمش به پيش و مئي دادمش كزو****همرنگ لاله شد رخ آن ماه كاشغر

مي درجگر چو رفت شودخون و زان مي اش****عارض به رنگ خون شد نارفته در جبر

گفتم كنون كه روي تو از مي چو گل شكفت****قدري شكرفشان ز لب خويش اي پسر

زيرا كه هست چشم تو بيمار و لازمست****بهر علاج مردم بيمار گلشكر

گفت اي حكيم حكمت مفروش و مي بنوش****نايد هنر به كار كن فكر سيم و زر

حال بگو كه سال كهن بر تو چون

گذشت*** فتم نكوگذشت ز الطاف دادگر

از حال سال تازه كه آيد خبر مپرست****خود بنگري عيان و عيان بهتر از خبر

گر دست من تهي بود از سيم و زر چه باك****دارم دلي چو دريا لبريز ازگهر

گنج رضا وكنج قناعت مرا بس است****حاصل ز هر چه هست به گيتي ز خشك و تر

در تن چو رو ح دارم گور عور باش تن****در سر چو مغز دارم گو عور باش سر

پشمي كلاه را چكند ماه مشك بوي****مشكين لباس را چكند يار سيمبر

من همچو قطب ساكن و شعرم چو آسمان****دايم به گردش است ز خاور به باختر

چون آفتاب همت پروين گراي من****بگرفته شرق و غرب جهان زير بال و پر

صد سال هست نانم بر سفرهٔ قضا****آماده است و آبم در كوزه قدر

دي رفت و روزي آمد و امروز هم گذشت****فردا چو شد هم آيد روزيش بر اثر

فردا هنوز نامده و نانموده جرم****روزيش از چه برد رزاق جانور

دي چون گذشت و خواندي فرداش روز پيش****پس هرچه هست فردا چون ديست در گذر

عز و جلال من همه در مهر مصطفي است****وين شعر تركه هستش روح القدس پدر

هر شعر تركه گويم در مدح مصطفي****روحم ز عرش گويدكاحسنت اي پسر

زان پس فرشتگان را ز ايزد رسد خطاب****كاين مرغ را به شاخهٔ طوبي سزد مقر

وانگه فرشتگان را با حيرتي عظيم****گويند نرم نرمك پنهان به يكدگر

بخ بخ بر اين جلال كه چشم ستاره كور****هي هي ازين مقال كه گوش زمانه كر

چون ماهم اين مقالت شيرين ز من شنيد****زانگونه مات گشت كه در روشني بصر

آنگه به رقص و وجد و طرب آمد آنچنانك****از جنبش نسيم درختان بارور

گفتا پس از ولاي خدا و رسول و آل****از مردمان عزيزترت كيست در نظر

گفتم توگرچه هستي چون جان برم عزيز****مهر عزيز خان

بود از تو عزيزتر

عنوان آفرينش و قانون داد و دين****ديباچهٔ جلالت و فهر ست فال و فر

ميري كه نام او را بر دانه گر دمند****ناكشته ريشه آرد و نارسته برگ و بر

اي كز هراس تيغ تو هنگام گير و دار****خصم ترا شود مژه در چشم نيشتر

مغز و دل است گويي اندام تو تمام****كز پاي تا به سر همه هوشستي و هنر

شاهنشه و اتابك اعظم كه هر دو را****آ رد سجود روز و شب از چرخ ماه و خور

آن شمس نوربخش است اين ماه نورگير****تو بسته پيش هر دو به طاعت همي كمر

وان شمس و آن قمر را زان رو نظر به تست****كاندر سعادتي تو چو برجيس مشتهر

از هر نظر فزون به سعادت شمرده اند****تثليث مشتري را با شمس و با قم ر

بر درگه ملك كه سليمان عالمست****خدام تو ز مور و ملخ هست بيشتر

زان گونه منkيند خرگوش مادهحي****كزهيبت تو بيند درحمله شير نر

سروي كه روز جود تو كارند بر زمين****آن سروگونه گونه چو ط ربي دهد ثمر

يزدان گذاشت نام ترا از ازل عزيز****نامي كه او گذارد اينسان كند اثر

قاآنيا عنان سمند سخن بكش****انديشه كن ز كيد حسودان بد سير

تو مشك مي فشاني و دارد عدو زُكام****وز بوي مشك گيرد مزكوم دردسر

كيد عدو اگرنه سبب شد چرا چنين****نزد عزيز مهتر خود خوارم اين قدر

گر ناله اي نمود نهان ابر كلك من****از رعد چاره نيست چو ريزد همي مطر

تا صلح و جنگ هر دو بود در ميان خلق****تا شر و خير هر دو بود قسمت بشر

جنگت نصيب دشمن و صلحت نصيب دوست****تا زين خليل خير برد زان حسود شر

ايزد كنار در دو جهانت عزيز و باز****بر هرچه دوست دارد بخشد ترا ظفر

قصيدهٔ شمارهٔ 108: در شب عيد آن سمن عذار سمن بر

در شب عيد آن سمن عذار

سمن بر****با دو غلام سيه درآمدم از در

هر دو غلامش به نام عنبر و ريحان****يعني زلف سياه و خط معنبر

هر دو رخش يك حديقه لاله حمرا****هر دو لبش يك قنينه بادهٔ احمر

ترك ختا شوخ چين نگار سمرقند****ماه ختن شاه روم شاهد كشمر

جستم و بوييدمش دو دستهٔ سنبل****رفتم و بوسيدمش دو بستهٔ شكر

گفت مگر روزه باشدت به شب عيد****كت نبود راح روحبخش به ساغر

خيز و زماني سر از دريچه برون كن****تاكندت بوي گل مشام معطر

ابر جواهر نثار بين كه ز فيضش****گشته جواهر نثار تودهٔ اغبر

طرف دمن بين ز لاله معدن ياقوت****صحن چمن بين ز ژاله مخزن گوهر

ابر به صحراگسسته رشتهٔ لؤلؤ****باد به بستان كشيده پشتهٔ عنبر

رشتهٔ باران چو تار الفت ياران****بسته و پيوسته تر ز ابروي دلبر

فكر بط باده كن كه بابت ساده****مي نشود عيش بي شراب ميسر

سرخ مئي آنچنان كه در شب تاريك****شعله كشد هر زمان به گونهٔ آذر

وجه مي ار نيست كهنه خرقهٔ پاري****رهن مي ناب را برون كن از بر

خرقهٔ پارين ترا به كار نيايد****كوه موقر كجا و كاه محقر

بر تن همچون تويي نزيبد الاك****خلعت ميمون پادشاه مظفر

خرقهٔ ننگين بهل كه خلعت رنگين****آيدت از خازنان حضرت داور

خاصه كه عيدست و داد شاه جهانبان****مر همه را اسب و جامه و زر و زيور

گفتمش اي ترك ترك اين سخنان گوي****خيز و مريز آبروي مرد سخنور

محرم كيشم نيي به خويشم بگذار****مرهم ريشم نيي ز پيشم بگذر

طلعت شه بايدم نه خلعت زيبا****پرتو مه شايدم نه تابش اختر

شاه پرستم نه مال و جاه پرستم****عاشق گنجينه ام نه شايق اژدر

مهر ملك به مرا ز هرچه در اقليم****چهركا به مرا ز هرچه به كشور

مال مرا مار هست و جاه مرا چاه****بيم من از سيم و زاريم همه از زر

احمد مختار و ياد طوبي و غلمان****حيدركرار و حرص

جنت و كوثر

شايق فردوس نيست عاشق يزدان****مايل افسار نيست حامل افسر

يار دورنگي دگر درنگ مفرما****خيز و وداعم بكن صداع مياور

فصل بهارم خوشست و وصل نگارم****ليك نه چندان كه مدح شاه فلك فر

آنكه ز شاهان به رتبتست مقدم****گرچه ز شاهان به صورتست مؤخر

همچو محمد كز انبيا همه آخر****ليك به رتبت ز انبيا همه برتر

مرگ مخالف نه بلكه برگ موالف****هر دو به جانسوز برق تيغش مضمر

آري نبود عجب كز آذر سوزا****سنبل و ريحان دمد به زادهٔ آزر

گنج موافق نه بلكه رنج منافق****هر دو به جان بخش ابر دستش اندر

آري نيلي كزوست سبطي سيراب****خون شود آبش به كام قبطي ابتر

كاسهٔ چيني به خوانش از سر فغفور****ديبهٔ رومي به قصرش از رخ قيصر

لطفش هنگام بزم عيش مجسّم****قهرش در روز رزم مرگ مصور

باكف زربخش چون نشيند بر رخش****ابر گهر خيز بيني از بر صرصر

تفته شود از لهيب تيغش جوشن****كفته شود از نهيب گرزش مغفر

خيلش چون سيل كوه جاري و غران****فوجش چون موج بحر بي حد و بي مر

تيغ سرافشان او به دست زرافشان****يا كه نهنگي دمان به بحر شناور

خون ز هراسش بسان صخرهٔ صمّا****بفسرد اندر عروق خصم بد اختر

نامش هنگام كين حراست تن را****به بود از صد هزار گرد دلاور

كلكش لاغر و زو خليلش فربه****گرزش فربه و زو عدويش لاغر

خشتي ازكاخ اوست بيضهٔ بيضا****كشتي از جود اوست گنبد اخضر

اي ملك اي آفتاب ملك كه آيد****قهر تو مبرم تر از قضاي مقدر

كافر در دوزخست و اينت شگفتي****تيغ تو چون دوزخست در دل كافر

نيست عجب گر جنين ز هيبت قهرت****پير برون آيد از مشيمهٔ مادر

دولت بالد به شه نه شاه به دولت****افسر نازد به شه نه شاه به افسر

مجمر مشكين ز عود و باغ ز لاله****لاله نه بويا ز باغ و عود ز

مجمر

گردون روشن ز مه نه ماه ز گردون****كشور ايمن ز شه نه شاه زكشور

نيست شه آنكو همي به لشكر نازد****شاه تويي كز تو مي بنازد لشكر

نام تو آمد رواج درهم و دينار****وصف تو آمدكمال خطبه و منبر

وصف نبوت بلوغ يافت ز احمد****رسم ولايت كمال جست ز حيدر

عرش و رواقت زمين و عرش معظم****مهر و ضميرت سها و مهر منور

نيست دياري كه سوي آ ن نبرد بخت****نامهٔ فتح ترا بسان كبوتر

رفت دو سال اي ملك كه طلعت شاهم****بود به خاطر ولي نبود برابر

جفت حنين بودم از فراق شهنشه****راست چو حنانه بي لقاي پيمبر

ليك مرا زآتش فراق تو شاها****گشت ارادت از آنچه بود فزون تر

وين نه عجب زانكه بويشان بفزايد****مشك چو در آتشست و عود در آذر

مي نرود از دلم ارادت خسرو****گر رودم جان هزار بار ز پيكر

رنگ زدايد كسي ز لالهٔ حمرا****بوي ربايد تني ز نافهٔ اذفر

تا به بهاران چو خط لاله عذاران****سبزه ز اطراف جويبار زند سر

خصم تو گريان چنان كه ابر در آذار****يار تو خندان چنان كه برق در آذر

قصيدهٔ شمارهٔ 109: دلكا هيچ خبر داري كان ترك پسر

دلكا هيچ خبر داري كان ترك پسر****دوشم از ناز دگر بار چه آورد به سر

با لب نوش آمد شب دوشين به سراي****حلقه بر در زد و برجستم و بگشودم در

تنگ بگرفتمش اندر بر و بر تنگ دهانش****آنقدر بوسه زدم كز دو لبم ريخت شكر

گفت قاآنيا تا كي خسبي به سراي****خيز كز روزه شد اوضاع جهان زير و زبر

غالباً مست چنان خفته يي اندر شعبان****كز مه روزه و از روزه ترا نيست خبر

گفتم اي ترك دلارام مگر بازآمد****رمضان آن مه شاهد كش زاهد پرور

گفت آري رمضان آمد و گويد كه به خلق****رقم از بار خدا دارم و از پيغمبر

راست گويي كه

ز نزد ملك الموت رسيد****كه ز ره نامده روح از تن من كرد سفر

رمضان كاش نمي آمد هرگز به جهان****تا نمي رفت مرا روح روان از پيكر

مر مرا روزه يك روزه درآورد ز پاي****تا دگر روزهٔ سي روزه چه آرد بر سر

من شكر بودم و بگداختم از بي آبي****گرچه رسمست كه بگدازد از آب شكر

من گهر بودم و آوردم دريا ز دو چشم****گرچه شك نيست كه از دريا آرند گهر

مي شنيدم كه ز همسايه به همسايه رسد****گه گه آسيب و نمي كردم از آن كار حذر

ديدي آخر كه ز همسايگي زلف و ميان****شد چسان رويم باريك و سرينم لاغر

مردم ديده ام از جنبش صفراي صيام****صبح تا شب يرقان دارد همچون عبهر

شام زاندوه علايق شودم تيره روان****صبح زانبوه خلايق شودم خيره بصر

بَدَل بانگ نيم بانگ مؤذن درگوش****عوض خون رزم خون دل اندر ساغر

خلق گويند در آتش نگدازد ياقوت****بالله اين حرف دروغست و ندارم باور

زانكه ياقوت لبم ز آتش صفراي صيام****صاف بگداخت بدانسان كهازو نيست اثر

غُصّه ها دارم نا گفتني از دور سپهر****قصه ها دارم نشنفتني از جور قدر

وقت آن آمد كان واعظك از بعد نماز****همچو بوزينه به يكبار جهد بر منبر

آسيا سنگي بر فرق نهد از دستار****ناو آن آس شود نايش و گردن محور

من كه بي غمزه نمي خواندم يك روز نماز****ورد بوحمزه چسان خوانم هر شب به سحر

گفتم اي روي تو بر قد چو به طوبي فردوس ***گفتم اي زلف تو بر رخ چو بر آتش عنبر

خط تو برجي از مشك و د ر آن برج سهيل****لب تو دُرجي از لعل و در آن درج گهر

زلف چون غاليه ات غالي اگر نيست چرا****نرسد زآتش روي تو بدو هيچ ضرر

زهر چشم تو چرا زان حط مشكن افزود****راستي دافع

زهرست اگر سيسنبر

از دل سخت تو شد چهره ام از اشكم سيم****وين عجب ني كه زر و سيم برآيد ز حجر

دل من رهرو و زلفت شب و رخسارت ماه****شب همان به كه به مهتاب نمايند سفر

ز لفكانت دو غلامند سيه كاره و دزد****كه نهادستند از خجلت بر زانو سر

يا دوگبرند سيه چرده كه آرند سجود****چون براهيم زراتشت همي بر آذر

يا نه هستند دو هندو كه به بتخانهٔ گنگ****پشت كردستند از بهر رياضت چنبر

يا نه دو زنگي جادوگر آتشبازند****كه همي بر زبر سرو فروزند اخگر

يا نه بنشسته به زانو بر ماه مدني****از سوي راست بلال از طرف چپ قنبر

ان ا عجب نيست به هر خانه كه توير بود****گر در آن خانه ملك را نبود هيچ گذر

عجب آنست كه هر جا تو ملك وار روي****خلق حيرت زده مانند به مانند صور

غم مخور زآنكه به يك حال نماندست جهان****شادي آيد ز پس غصه و خير از پي شر

به كسوف اندر پيوسته نپايد خورشيد****به وبال اندر همواره نماند اختر

رمضان عمر ملك نيست كه ماند جاويد****بلكه چون خصم وليعهد بود زودگذر

ماه شوال ز نزديكي دورست چنانك****مردم چشم ز نزديكي نايد به نظر

اينك از غرهٔ غرارگره بازگشاي****كه بر آن طرهٔ طرارگره اولي تر

نذركردم صنما چون مه شوال آيد****نقل و مي آرم و طنبور و ني و رامشگر

صبح عيد آن گه كز كوه برآيد خورشيد****كوه را جامهٔ زربفت نمايد در بر

وام يك ماهه كت از بوسه به من بايد داد****همه را بازستانم ز تو بي بوك و مگر

بوسه ائي كه در آن تگ دهان جمع شدست****بشمار از تو بگيرم سپس يكديگر

همي همي بوسمت از شوق و تو چون ناز كني****به ادب گويمت اي ماه غلط شد بشمر

تا تو هم وارهي از زحمت يك ماه صيام****مدح مستورهٔ آفاقت خوانم از بر

مهد عليا ملك

دهر در درج وجود****ستركبري فلك جود مه برج هنر

قمر زهره بها زهرهٔ خورشيد شرف****هاجر ساره لقا سارهٔ بلقيس گهر

شمس خوانث به عفت نه قمركاهل لغت****مهر را ماده شمارند همه مه را نر

همچو خورشيد عيانست و ز خلقست نهان****كه هم از پرتو خويشست مر او را معجر

اي به هرحال ترا بوده ز باري ياري****وي به هر كار ترا آمده داور ياور

عكسي ار افتد زآيينهٔ حسن تو به زنگ****مي نماند ز سياهي به همه زنگ اثر

در ازل آدم اگر مدح تو مي كردي گوش****هيچ كس تا ابد از مام نمي زادي كر

ور به ظلمات جمال تو فكندي پرتو****ايمن از وحشت ظلمات شدي اسكندر

گر زنان حبشي روي تو آرند به ياد****بجز از حور نزايند همي تا محشر

واجب آمدكه مشيت نهمت نام از آنك****آفرينش ز توگرديد عيان سرتاسر

آفرينش ز تو پيدا شد ها منكركيست****تاش گويم به سراپاي وليعهد نگر

ثاني رابعه يي در ورع و زهد و عفاف****تالي آمنه يي دركرم و حسن سير

عيسي از چرخ زند عطسه اگر روح القدس****عوض عود نهد موي ترا بر مجمر

مگر از عصمت تو روح و خرد خلق شدند****كه به آثار عيانند و به صورت مضمر

گر در آن دم كه خليل الله بتها بشكست****نقش رخسار تو بر بت بكشيدي آزر

من برانم كه براهيم ستغفاركنان****بت بنشكستي و برگشتي زي كيش پدر

بس عجب نيست كه از يمن عفافت تا حشر****مادر فكرت من بكر بزايد دختر

عصمتت بر خون گر پرده كشيدي به عروق****خون برون نامدي از رگ به هزاران نشتر

وندر اوهام اگر عفت تو جستي جاي****نام مردان جهان راه نبردي به فكر

نسلها قطع شدي ورنه پس از زادن تو****نطفه يي در رحم مام نمي گشت پسر

سدي از عصمت تو گر به ره بادكشند****تا به شام ابد از جاي نجبند صرصر

تا دمد نيلوفر افتان خيزان به چمن****باد افتان

خيزان خصم تو چون نيلوفر

لاله سان لال بود خصمت و بادا شب و روز****خون سرخش به رخ و داغ سياهش به جگر

شعر قاآني اگر نطفه به زهدان شنود****از طرب رقص نمايد به مشيمهٔ مادر

قصيدهٔ شمارهٔ 110: دو سال بيش ندانم گذشت ياكمتر

دو سال بيش ندانم گذشت ياكمتر****كه دور ماندم از ايوان شاه كيوان فر

كجا دو سال كه هر روز آن دو سال بود****ز روز خمسين الفم هزار بار بتر

من از ملك نشدم دور دوركرد مرا****سپهر كشخان كش خانه باد زير و زبر

اگر عنايت شه ياريم كند امسال****ازين كبود كهن پشته بركشم كيفر

سپهر ازرق داند كه من چو كين ورزم****به روي هرمز وكيوان همي كشم خنجر

اگرچه كرد مرا آسمان ز خدمت دور****نگشت دور ز من مهر شاه دين پرور

چو هست قرب نهان گو مباش قرب عيان****كه نيست قرب عيان را به نزد عقل خطر

مگر نه مهر به چارم سپهر دارد جاي****و زو فروزان هر روز تودهٔ اغبر

مگر نه عقل كزان سوي حيزست و مكان****جدا نماند لختي ز مغز دانشور

مگر نه يزدان كز فكرت و قياس برون****به ماست صدره نزديكتر و سمع و بصر

غلام قرب نهانم كه از دو صد فرسنگ****كند مجسم منظور را به پيش نظر

ملك به خطهٔ كرمان و من به طوس برش****ستاده دست بكش همچو چاكران دگر

چه سود قرب ملك خصم راكه نفزايد****ز قرب احمد مختار جايگاه عمر

مرا به قرب عيان گوش هوش نگرايد****كه هست قرب عيان را هزارگونه خطر

مگر نبيني كز قرب آفتاب منير****همي چگونه به هر مه شود هلال قمر

مگر نبيني كز قرب آتش سوزان****همي چگونه شود چوب خشك خاكستر

مگر نبيني كز قرب شمع بزم افروز****همي چگونه پروانه را بسوزد پر

من آن نيم كه به من هركسي شود چيره****بجز خدا و خداوند آسمان چاكر

هرآن جنين كه ورا داغ كين من به

جبين****دريده چشم و نگونسار زايد از مادر

من آن گران سر سندان آهنينستم****كه برده سختي من آب پتك آهنگر

كس ار به دندان خايد ز ابلهي سندان****به سعي خويش رساند همي به خويش ضرر

مرا خداي نگهبان و چارده تن پاك****كه رفته گويي يك جان به چارده پيكر

يكي خورست درخشان ز چارده روزن****يكي مهست فروزان ز چارده منظر

يكيست چشمه و جاري از آن چهارده جوي****يكيست خانه و برگرد آن چهارده در

ز آب هر جو نوشي كند ز چشمه حديث****به نزد هر در پويي دهد ز خانه خبر

پس از عنايت يزدان و چارده تن پاك****خجسته خسرو آفاق به مرا ياور

ابوالشجاع حسن شه جهان مجد كه هست****به نزد بحر كفش بحر در شمار شمر

به جنب حلمش گوييست گنبد مينا****به نزد جودش جوييست لجهٔ اخضر

به راغ شوكت او چرخ سبزهٔ خضرا****به باغ دولت او مهر لالهٔ احمر

به هرچه جزم كند كردگار ياري بخش****به هر چه عزم كند روزگار فرمان بر

ز ابر دستش رشحيست ابر فرو ردين****به بحر طبعش موجيست بحر پهناور

به سنگ اگر نگرد سنگ راكند لولو****به خاك اگر گذرد خاك را كند عنبر

مطيع خدمت او هرچه بر فلك انجم****رهين طلعت او هرچه بر زمين كشور

زمانه چيست كه از امر او بتابد روي****ستاره كيست كه از حكم او بپيچد سر

به گرد معركه شمشير او بدان ماند****كه تيغ حيدركرار در دل كافر

چو رخ نمايد گيهان شود پر از خورشيد****چو لب گشايد گيتي شود پر از گوهر

به روزگار نماند مگر به روز وغا****كه كينه توزد چون روزگار كين گستر

به بحر ماند اگر بحر پر شود لبريز****به مهر ماند اگر مهر برنهد افسر

كه ديده بحر كه در بر همي كند خفتان****كه ديده مهر كه بر سر همي نهد مغفر

حسام او ملك الموت

را همي ماند****كه جان ستاند تنها ز يك جهان لشكر

بسان روح خدنگش مكان كند در دل****به جاي هوش حسامش نهان شود در سر

اگر نديدي خورشيد را به گاه خسوف****نهفته بين رخ رخشانش را به زير سپر

فناي هرچه به گيتي به قهر او مدغم****بقاي هرچه به گيهان به مهر او مضمر

شگفت آيدم از ابلهي كه رزم ترا****همي بيند و انكار دارد از محشر

اگرچه از در انصاف جاي عذرش هست****كه اين مقام شهودست و آن مقام خبر

من آنچه ديدم از خنگ برق رفتارت****به هر كه گويم ناديده نيستش باور

به صدهزاران مصحف اگر خورم سوگند****همي فسانه شمارد حديث من يكسر

چگونه آري باور كند كه كوه گرن****به گاه پويه همي باج گيرد از صرصر

بود خيال مجسم وگرنه همچو خيال****چگونه آسان مي بگذرد به بحر و به بر

بود گمان مصور و گرنه همچو گمان****چگونه يكسان مي بسپرد نشيب و زبر

به گرد نقطهٔ پرگار چون خط پرگار****همي بگردد و ساكن نمايدت به نظر

از آنكه چون خط پرگار بر يكي نقطه****به گردش آيد و بر وي كند سريع گذر

ز چابكي كه ورا هست خلق پندارند****كه قطب سان به يكي نقطه ساكنست ايدر

اگر به سمت فلك سير او بدي مقدور****به عون تربيت رايض قضا و قدر

مجال شبهه نبودي كه از سمك به سماك****شدي چگونه به يكدم براق پيغمبر

مجال شبهه كسي راست در عروج براق****كه چشم عقلش كورست و گوش هوشش كر

عنان خيل خيالم گرفت رايض طبع****كه از حكايت معراج مصطفي مگذر

بگو كه شاه جهان را خوش آيد اين گفتار****چنان كه خاطر پرويز را حديث شكر

چو ابتداي ثناكردي از مديح رسول****در انتهاي سخن آبروي نظم مبر

اگر قريحهٔ نظمت بود ز غصه مرنج****بخوان زگفتهٔ من اين قصيده را از بر

قصيدهٔ شمارهٔ 111: شبي به عادت روز شباب عيش آور

شبي به

عادت روز شباب عيش آور****شبي به سيرت صبح وصال جان پرور

شي ز بسكه زمين روشن از فروغ نجوم****چو برك لاله عيان از درون سنگ شرر

شبي زگنبد نيلوفري عيان پروين****چو هفت نرگس شهلا ز شاخ نيلوفر

شبي به گونهٔ مشاطگان به گرد عروس****هجوم كرده ز هر سو نجوم گرد قمر

رسول امّي مشگوي ام هاني را****نموده از رخ و لب رشك جنت و كوثر

كه جبرئيل امين فر خجسته پيك خداي****به امر ايزد دادار حلقه زد بر در

ز بانگ حلقه سر حلقهٔ انام ز شوق****بسان حلقه ندانست پاي را ازسر

چو حلقه ساخت دل از ياد ماسوا خالي****كه تا ز حلقه جيب فنا برآرد سر

درون حلقهٔ امكان نماند هيچ مقام****كزو چو رشته نكرد از درون حلقه گذر

خطاب كرد به جبريل كاي امين خداي****بگو پيام چه داري ز حضرت داور

جواب دادش جبريل كاي پيمبر پاك****تو خود پيام دهي و تو خود پيام آور

سخن ز دل به زبان وز زبان به دل گذرد****درين ميانه زبان منهي است و فرمان بر

اگرچه آينه خالي بود ز صورت شخص****بود به واسطهٔ شخص شخص را مظهر

بر از شكوفه برون آيد و شكوفه ز شاخ****گمان خلق چنان كز شكوفه خيزد بر

ثمر نهفته ز اصل است و آشكار ز فرع****كنون تو اصلي و من فرع و سرّ وحي ثمر

گرت هوس كه ز من بشنوي حكايت خويش****درون آينهٔ حق نماي من بنگر

ولي چو آينهٔ من محيط ذات تو نيست****حكايتش ز تو ناقص نمايد و ابتر

من و ملايك سكان آسمان و زمين****تمام مظهر ذات توييم اي سرور

هزار آينه بنهاده است خرد و بزرگ****درين هزار يكي را هزارگونه صور

يكيست عين هزار ارچه هست غير هزار****كه مختلف به ظهورند و متفق به گهر

يكيست ساقي و هر لحظه در يكي

مجلس****يكيست شاهد و هر لحظه در يكي زيور

كنون مجال سخن نيست برنشين به براق****كز انتظار تو بس ديده است در معبر

همي برآمد چون برق بر براق و نخست****به بيت مقدس چون پيك وهم كردگذر

وزان به مسجد اقصي چميد و شد ز كرم****خجسته روح رسل را به سوي حق رهبر

فزود پايه و بخشيد مايه داد فروغ****به هر فرشته به هر آسمان به هر اختر

به سدره ماند ز ره جبرئيل و زانگونه****كه بازماند از پيك عقل پيك نظر

رسول گفتش كاي طاير حظيرهٔ قدس****سبب چه بود كه كردي به شاخ سدره مقر

جواب دادش كاي محرم حريم وصال****من ار فراتر پرم بسوزدم شهپر

تويي كه داري در كاخ لي مع الله جاي****تويي كه داري از تاج لا به سر افسر

تو شه نشاني و ما شه تو شاه و ما بنده****تو آفتابي و ما مه تو ماه و ما اختر

تو نيز هستي خويش اندرين محل بگذار****بسيج بزم بقا كن وزين فنا بگذر

براق عقل رها كن برآ به رفرف عشق****كه عقل را نبود با فروغ عشق اثر

به پشت رفرف برشد نبي ز پشت براق****چنان كه مرغ ز شاخ نگون به شاخ زبر

ز سدره شد به مقامي كه بود بيگانه****در آن مقام تن از جان و جانش از پيكر

صعود كرد به اوجي كز آن نمود هبوط****ر ع يافت به ملكي ز. آن نمود س حر

ز سدره صد ره برتر چميد از پي آنك****ز سدره آيد و از جيب لا برآرد سر

دو قوس دايره در ملتقاي نقطهٔ امر****سر از دوسو بهم آورد چون خط پرگر

به عالمي شد كانجا نه اسم بود و نه رسم****به محفلي شد كانجا نه خواب بود و نه خور

وجود شاهد و مشهود اتحادگزيد****چو اتحاد فروغ بصر به ذات

بصر

نه اتحاد و حلولي كه راي سوفسطا****بود به نزد خر دمند زشت و ژاژ و هدر

بل اتحاد وجودي كه نيست هستي وصف****بغير هستي موصوف هيچ چيز دگر

ميان هستي موصوف و وصف فرق اين بس ***كه متحد به وجودند و مختلف به صور

يكيست اصل و حقيقت يكيست فرع و مجاز****يكيست عين و هويت يكيست تيغ و اثر

كمال و نقصان كرد از يكي مقام ظهور****وجوب و امكان كرد از يكي گريبان سر

به يك خزينه درآميخت قرصهٔ زر و سيم****ز يك دريچه عيان گشت تابش مه و خور

نشسته ناظر و منظور در يكي بالين****غنوده عاشق و معشوق در يكي بستر

دو ماهتاب فروزنده از يكي مطلع****دو آفتاب درخشنده از يكي خاور

دو تاجدار مكان كرده در يكي اورنگ****دو گلعذار نهان گشته در يكي چادر

شنيده ام كه نبي آن شب از وراي حجاب****به گو شش آمد آواز حيدر صفدر

و ديگر آنكه به هنگام بازگشت بدو****نمود حمله يكي شرزه شير اژدر در

به كام شير سليمان فكند خاتم و داد****پس از نزول علي را از آن حديث خبر

ز گفت خاتم پيغمبران ز خاتم لعل****فشاند حيدر كرار تنگ تنگ شكر

يس از تبسم جان بخش خاتمي كه سپهر****بود چو حلقه حاتم ز شرم او چنبر

زكان جيب برآورد و كرد گوهروار****نثار خاتم پيغمبران بشير بشر

ز نعت حيدر كرار لب فروبندم****ز بيم آنكه مسلمان نخواندم كافر

منم ثناگر آل رسول و حاسد من****خرست اگر بفروشد هزار عشوه مخر

مرا ز كين خران باك نيست زانكه بود****سه گز فسار و دو چنبر چدار چارهٔ خر

به پيش دشمن ياجوج خو كشيدستم****ازين قصيدهٔ ستوار سدّ اسكندر

برين صحيفهٔ دلكش به جاي نظم دري****ز نوك خامه برافشانده ام عقود دُرر

اگر قبول ملك افتد اين چكامهٔ نغز****به آب سيم نگارمش بر صحيفهٔ زر

پسند حاسد

اگر نيست گو مباش كه هست****گنه به شرع نگارنده ني به شعر اندر

به خالقي كه دماند به سعي باد بهار****ز ناف صخرهٔ صمّا شقايق احمر

به قادري كه ز پستان ابر نيساني****به كام كودك دُر دايه سان نمايد دَر

بدانكه گشته ز صنعش دو فلك چرخ و زمين****روان و ساكن بي بادبان و بي لنگر

به جان شاه هلاگو كه هر دوگيتي را****بيافريده خداوند در يكي پيكر

كه گر خديو جهان التفات ننمايد****برين قصيده كه پيرايه بر عروس هنر

دگر نه نظم نگارم زكلك در ديوان****دگر نه نثر نويسم ز خامه در دفتر

شنيده ام كه حسودي به شه چنين گفته****كه بسته است رهي بر هجاي شاه كمر

چگونه منكر باشم كه در محامد تو****ثناي ناقص من چون هجا بود منكر

هر آن مديح كه ممدوح را سزا نبود****به كيش من ز دو صد قدح ناسزاست بتر

چگونه كور كند مدح چشمهٔ خورشيد****چگونه كر شمرد وصف نالهٔ مزهر

هميشه تا نبود جسم را ز روح گزير****هماره تا نبود مست راز راح گذر

به قلب گيتي امرت چو روح در قالب****به جسم گيهان حكمت چو راح در ساغر

هواي خدمت تو همچو روح راحت بخش****سپاس حضرت تو همچو راح انده بر

قصيدهٔ شمارهٔ 112: دوش چو شد بر سرير چرخ مدور

دوش چو شد بر سرير چرخ مدور****ماه فلك جانشين مهر منوّر

طرفه غزالم رسيد مست و غزلخوان****بافته از عنبرش به ماه دو چنبر

تعبيه كردست گفتي از در شوخي****ماه منور به چين مشك مدور

غرّهٔ غَرّار او به طرهٔ طرّار****قرصهٔ كافور بد به طبلهٔ عنبر

يا نه تو گفتي زگرد موكب دارا****گوشهٔ ابرو نمود تيغ سكندر

تافته رويش به زير بافته مويش****بر صفت ذوالفقار در دل كافر

گفته چه خسبي ز جاي خيز و بپيماي****باده يي از رنگ و بو چو لالهٔ احمر

باده اي ار في المثل به سنگ بتابد****گويي برجست از آن شرارهٔ آذر

تا شودم

باز چهره چون پر طاووس ***از گلوي بط به زير خون كبوتر

گفتمش اي ترك ساده باده حرامست****خاطر بر ترك خمر دار مخمّر

گفت چه راني سخن نداني فردا****هرچه خطا از عطا ببخشد داور

رقص كند از نشاط صالح و طالح****وجد كند بر بساط مومن و كافر

خلق جهان را دو عشرتست و دو شادي****اهل زمان را دو زينتست و دو زيور

شادي عامي ز بهر حيدركرار****عشرت خاصي ز چهر خسرو صفدر

آن شده قايم مقام ماه رسالت****اين شده نايب مناب شاه فلك فر

گفتمش اَستار اين كنايت برگير****گفتمش اسرار اين حكايت بشمر

حال مسمي بگو ز تسميه بگريز****حل معما بكن زتعميه بگذر

گفت كه فردا مگر نه عيد غديرست****عيدي بادش چو بوي عود معطر

د ر به چنين روزي از جهاز هيونان****ساخت نشستنگهي رسول مطهر

.گرد وي انبوه از مهاجر و انصار****فوجي چون موج بحر بي حد و بي مر

خرد و كلان خوب و زشت بنده و آزاد****پير و جوان شيخ و شاب منعم و مطر

برشد و گفتا الست اولي منكم****گفتند آري ز ما به مايي بهتر

د ست علي را سپس گرفت و برافراخت****قطب هدي را پديد شد خط محور

گفت كه اي خلق بنگريد تناتن****گفت كه اي قوم بشنويد سراسر

هركش مولا منم عليش مولاست****اوست پس از من به خلق سيد و سرور

يارب خواري ده آنكه او را دشمن****يارب ياري كن آنكه او را ياور

حرمت اين رو ز را سه روز پياپي****بگذرد از جرم خلق خالق اكبر

شادي ديگر ازين در است كه فردا****شاه فريده رن بر آفتاب زند بر

تيغي كش پادشاه كرده عنايت****راست حمايل نمايدش چو دو پيكر

تيغي كان را شه از ميان بگشاده****او به كمر استوار بندد ايدر

تيغي لاغرتر از خيال مهندس****تيغي نافذتر از قضاي مقدّر

تيغي دركام خصم زهر مجسم****تيغي در روز رزم مرگ

مصوّر

جوهر آن تيغ بر صحيفهٔ آن تيغ****مورچگانند در محيط شناور

دركلف خسرو بگويمت به چه ماند****رود رو ران دركنار بحر مقعر

دركمر شاه لاغرست و عجب نيست****ماه بكاهد ز قرب خسرو خاور

حرمت شه را روا بود كه ببوسد****صفحهٔ آن تيغ را خديو دلاور

ورنه نديدم كه كس نمايد معجون****سودهٔ الماس را به قند مكرر:

يا نشنيدم كه هيچگه ملك الموت****غوطه زند اندر آب چشمهٔ كوثر

تيغ كه بايد همي به زهرش آلود****شاهش آلوده دارد از چه به شكر

ني ني از آن تيغ پادشاه ببوسد****تاش مرصع كند به لؤلؤ و گوهر

گفتمش اي شوخ ازين عبارت شيرين****شور برآو ردي از روان سخنور

ليك مرا عيش تلخ گشت از يراك****كند زبانم به مدح شاه مظفر

گفت تو امشب به عيش كوش كه فردا****من بر شه اين قصيده خوانم از بر

قصيدهٔ شمارهٔ 113: از دو محمد زمانه يافته زيور

از دو محمد زمانه يافته زيور****گر چه مر آن مهترست و اين يك كهتر

آن شه دين بود و اين شهنشه دنيا****آن مه رخشان و اين سهيل منور

شيوهٔ آن در جهان كفالت امّت****پيشهٔ اين در زمان كفايت لشكر

ختم بر آن شد همه رسالت عظمي****ختم بر اين شد همه رياست كشور

دودهٔ عدنان از آن هميشه مكرم****شوكت قاجار ازين هماره مشهر

زان يك بنيان شرع كشته مشيد****زين يك دامان عدل گشته مُشَمَّر

بر سر آن از پي رسالت دستار****بر سر اين از در جلالت افسر

اين ز در مجد پا نهاده بر اورنگ****آن ز پي وعظ پا نهاده به منبر

اين ز همه خسروان به بخت مقدم****آن ز همه انبيا به وقت موخر

آن پس چل سال شد رسول مويد****اين پس سي سال شد خديو مظفر

ساخته بر فرش اين رواق مقرنس****تاخته بر عرش آن براق تكاور

امر خلافت سپرد آن به پسر عم****كار ولايت گذاشت اين به برادر

آن علي مرتضي امام معظم****طاق كرم

ساق عرش ساقي كوثر

اين ملك ملك بخش راد فريدو ن****صدر امم بدر فارس فارس لشكر

داده بدين تيغ فتنه بار شهنشه****داده بدان تيغ ذوالفقار پيمبر

در بر آن يك نموده احمد جوشن****بر سر اين يك نهاده سلطان مغفر

شاهي عقبي بدان شدست مسلم****ملكت دنيا بدين شدست مقرر

باد بر او مرحبا زكشتن مرحب****باد بر اين آفرين ز جود موفّر

آن سر عنتر فكند و اين سر فتنه****اين در احسان گشود و آن در خيبر

دشمن آن بد اگر مرادي بدفعل****دشمن اينست نامراد بداختر

اين يك در مهد عهد قائل تكبير****آن يك در عهد مهد قاتل اژدر

اين يك با سكه بست نامش دايه****آن يك با خطبه چيد نافش مادر

دشمن آن هركه هست چاكش در دل****دشمن اين هر كه هست خاكش بر سر

الحق قاآنيا كلام تو زيبد****گوش به گوهر همي كنند برابر

قصيدهٔ شمارهٔ 114: دوشينه كاين نيلي صدف گشت ازكواكب پر درر

دوشينه كاين نيلي صدف گشت ازكواكب پر درر****در زد يكي گفتم كيي گفتا منم بگشاي در

جستم ز جا رفتم دوان آسيمه سر دل دل كنان****تا جويم از نامش نشان تا گيرم از حالش خبر

پرسيدم آخر كيستي دزدي گدايي چيستي****بي موجبي را نيستي همچون غريبان دربدر

رين پاسخ آ مد در غضب برزد صداكاي بي ادب****رهزن نيم كاين نيمه شب آرم به هركويي گذر

بگشاي در تا دانيم جان بر قدم افشانيم****بر چشم و سر بنشانيم سازي حكايت مختصر

از آن صداي آشنا در موج خون كردم شنا****جانم ز خجلت در عنا هوشم ز حيرت در فكر

ناگه به خود لرزيدما وانگه به سر لغزيدما****مانا خطا ورزيدما كز آن خطا ديدم خطر

آسيمه سار و سرنگون او از برون من از درون****او غرق خوي من غرق خون او منتظر من محتضر

القصه با صد پيچ و تاب از جاي جستم باشتاب****از خجلتم جان در عتاب از حسرتم خون در جگر

در باز كردم بر

رخش ديدم جمال فرخش****وز شرم شيرين پاسخش افتاده در بوك و مگر

تركي درآمد خوي زده يك ساتكيني مي زده****خوي بر جمال وي زده چون بر گل سوري مطر

خويش چو آتش توسنا، رويش به خوبي سوسنا****كالريم غنجاً اذرنا و البدر حسناً ان سفر

غنجش فزون نازش فره جعدش همه بند و گره****گيسو فتاده چون زره از طرف دوشش تا كمر

روشن رخ و تاريك مو شيرين زبان و تلخ گو****دشمن نهاد و دوست رو نيكوجمال و بدسير

گيسو زره قامت سنان مژگان خدنگ ابروكمان****دل آهن و تن پرنيان خط جوشن و صورت سپر

فربه سرين لاغرميان اندك سخن بسياردان****خورشيد رو ذره دهان فولاددل سيماب بر

باري چو آمد در سرا ديد آنچنان پژمان مرا****گفتاكه بي موجب چرا از وصل من جستي حذر

من ماهم و در تيره شب از من رميدي بي سبب****در تيره شب ماه اي عجب نيكوتر آيد در نظر

گفتم خطا كردم خطا ايدون عطا بايد عطا****اي رويت آرزم ختا اي مويت آشوب تتر

گفتا بهل اين هاي و هو عذر گنه چندين مجو****برخيز و سنگين كن سبو زان بادهٔ پر شور و شر

زان باده كز وي خار خشك آرد دو صد من بيد مشك****از رنگ و بو چون لعل و مشك از زيب و فر چون ماه و خور

دفع كرب رفع تَرَح كان طرب جان فرح****ريحان دل روح قدح نيرام غم نور بصر

بويش به عنبر ماندا رنگش به گوهر ماندا****بيجادهٔ تر ماندا لؤلؤي خشك مستقر

هم عقل را پيوند ازو هم جان و دل خرسند از او****هم اهرمن در بند ازو هم زو معاصي مغتفر

از بسكه صافست و روان هم ظاهرست و هم نهان****همچون مضامين در بيان همچون معاني در صور

بق زان خورد پيلي شود در جو چكد نيلي شود****وز آن ابابيلي شود خجلت ده طاووس نر

نادان از آن گر نوشدا از تنگ

ظرفي جوشدا****تا روز حشر ار كو شدا در گل فروماند چو خر

حالي ز جا برخاستم خاطر ز غم پيراستم****بزم نشاط آراستم ترتيب دادم ماحضر

آماده كردم بهر وي تار و رباب و چنگ و ني****نقل و كباب و جام و مي اسباب عشرت سربه سر

بگشودمش بند قباگفتم زهي شيرين لبا****اهلا و سهلا مرحبا اشرب فقد حان السحر

زينسان كه آرام دلي زينسان كه شمع محفلي****عيش جهان را حاصلي نبود ز وصلت خوبتر

بيگانگي از سر بنه بيگانگي جستن نه به****بنشين بخور بستان بده شادي بياور غم ببر

هم بذله بشنو هم بگو هم دل بجو هم گل ببو****هم ساتكين كش هم سبو هم انگبين خور هم شكر

خواهد گذشتن چون جهان زان رخش غم بيرون جهان****كز نقش پيدا و نهان باقي نمي ماند اثر

شادي خوشست و خرمي كز نقش بيشي و كمي****جز عيش جان آدمي نخل بقا ندهد ثمر

اينست نقد حال ما كز اوست فرخ فال ما****قسمت ز ماه و سال ما جز آن نباشد اي پسر

امشب من از وصلت خوشم فردا ز غم در آتشم****زيرا كه فردا مي كشم رخت عزيمت بر سفر

نام سفر چون برده شد آن شوخ چشم آزرده شد****وز غم چنان افسرده شد كاندر خزان شاخ شجر

زالماس مرجان ساي شد از جزع مرجان زاي شد****از دست رفت از پاي شد هي زد برو.هي زد به سر

هي گريه كرد و هي جزع هي ناله كرد و هي فزع****هي گفت اسكت يا لكع عذبت طرفي بالسهر

خيري نمود از ارغوان چنبر نمود از خيزران****افشاند برگل ضيمران آزرد ياقوت ازگهر

پرتاب كرد از سر كله از ده هلال آزرد مه****صد خنجرش در هر نگه صد ناچخش در هر نظر

هي ريخت برگل گوهرا هي بيخت بر مه عنبرا****هي بر سمن از

عبهرا باريد مرواريد تر

جوشيدش از تنور دل آبي كه طوفان زو خجل****چون نوح هردم متصل گويان كه ربي لاتذر

گفتم چرا گشتي چنين گفتا برو خامش نشين****چندم ز خود سازي غمين چندم ز بد گويي بتر

مي بينمت چون بوالهوس مشتاق چيزي هر نفس****چون غافلان از پيش و پس آشفته حال آسيمه سر

گه پيشه يي را مخترع گه شيوه يي را متبع****فاخش الاله سوء فلعلك و احذرن كل الحذر

نه عارفي نه متقي نه باده خواري نه شقي****نه پاك دامن نه نقي نه پيش بين نه پس نگر

اين آرزو باري بهل كز من نخواهي شد بحل****دانم خجل گردي خجل گر رخت بندي از حضر

حالي سفر كردن چرا رنج سفر بردن چرا****جان و دل آزردن چرا از بهر مشتي سيم و زر

چند از پي خيل و رمه اين هاي و هوي وين دمدمه****دنيا نماند اين همه گيتي نيرزد اينقدر

گيرم سفركامت دهد خورشيدسان نامت دهد****يك صبح تا شامت دهد از خاوران تا باختر

چندان نيرزد اين عناكز حضرتي گردي جدا****كاو را ظفر بخشد خدا بر خسروان نامور

شاه آفريدون كز سمك بررفته صيتش تا فلك****با خلق و كردار ملك با خلق و ديدار بشر

فرخنده شاه راستين كش كان بود در آستين****با قدر او گردون زمين با جود او دريا شمر

مغلوب حكمش چار حد منكوب قهرش ديو و دد****هم حكمران بر نيك و بد هم قهرمان بر خير و شر

بر عالم و آدم كيا كاخش مطاف ازكيا****جنت ز خلقش يك گيا دوزخ ز قهرش يك شرر

عين زمين عون زمان شاه جهان ماه مهان****غيث كرم غوث امان فصل ادب اصل هنر

كان بهي بحر بها هم با دَها هم با نُها****خورشيد با رايش سها ياقوت با جودش مدر

مذبوح از تيغش سمك مجروح از رمحش فلك****مرجوح با خلقش ملك مطروح با نطقش شكر

خشمش چو دوزخ

جانگزا قهرش چو جنت جانفزا****هم تابع حكمش قضا هم پيرو امرش قدر

عالم ز عدل او حرم رايج به عهد اوكرم****بابي ز خلق او ارم تابي ز تيغ او سقر

اي چون شعاع مهر و مه تيغت گشوده خشك و تر****وي چون فروغ صبحگه صيتت گرفته بحر و بر

خنگت صبا تيغت وبا از اين وبا وز آن صبا****خاك بدانديشان هبا خون ستم كيشان هدر

بر هر بليدي قهر ران بر هر بلادي قهرمان****بر هر اميني مهربان در هر زميني مشتهر

روزي كه از تيغ گوان از خاك رويد ارغوان****وز نوك ناوك خون روان گردد چو پشت نيشتر

از گرد و خون خاك زمين ماند به جامهٔ اهل چين****كز اطلس استش آستين وز قندز استش آستر

از بس سنان و تيغ و شل بارد به تنها متصل****وز بس خدنگ جان گسل گردد به دلهاكارگر

گويي خداي آسمان مي نافريد اندر جهان****جز خنجر و تيغ و سنان جز ناچخ و تير و تبر

وز بسكه جان اهل كين با خاك ره گردد عجين****گويي همه خاك زمين جان داردي چون جانور

چون از كمين آيي برون جاري كني جيحون خون****از نيش تيغ آبگون وز نوك تيغ جان شكر

رمحت بدرد تا فلك تيغت ببرد تا سمك****نقش بقا سازند حك اين از نشيب آن از زبر

گويد عدويت دمبدم از خوف جان در هر قدم****يا حبذا دارالعدم يا مرحبا دارالسقر

گويد ز بس خوف قصاص آين المفر آين المناص****اَين النجاهٔ اَين الخلاص اَين المقام اَين المقر

شاها مرا يك ملتمس باقيست بشنو يك نفس****كافكنده چرخم در قفس چون طاير بي بال و پر

ساليست افزون تا مرا زاقران نمودي برترا****هم سيم داد هم زرا هم گنج دادي هم گهر

بس زر و سيم و خواسته بخشيديم ناخواسته****واكنون ز جا

برخاسته عزمم به آهنگ سفر

نه اسب دارم نه رهي وز سيم و زر جيبم تهي****هم در سرم فكر مهي هم در دلم عزم خطر

قصيدهٔ شمارهٔ 115: دي آمد از در من آن دلفريب پسر

دي آمد از در من آن دلفريب پسر****افكنده دام بلا زلفش به روز مطر

بودي به رنگ قمر رخشنده چهره او****نه كي ز سرو روان تابيده جرم قمر

بر سرو قامت او افتاده همچو كمند****پرحلقه سلسله يي همرنگ مشك تتر

حاشانه مشك تتر هرگزكه از بر سرو****چندين شكنج و شكن سر داده يك به دگر

گفتي دوهندوي مست گرديده ازپي لعب****آسيمه سار و نگون آون ز شاخ شجر

يا ني دو مار سيه آسيمه سارودمان****دارد به سايهٔ سرو از آفتاب گذر

يا ني دو دزد دغل پي برده اند به گنج****از بهر غارت سيم يازيده دست ظفر

آري نگار ختن دارد ز سيم سرين****گنجي نهفته همي بيغش به زير كمر

دارند خلق جهان ازگنج فربه او****از غصه كو به دل از ناله دست به سر

وان ترك تنگ دهان از بس بخيل بود****پيوسته منع كند آن سيم را زنفر

غافل كه سيم خود ار بر مستحق دهد****از بذل سيم شود نامش به دهر سمر

اي كاش نقره ي او بودي مرا كه همي****مي داد مي كه مرا گردد فزوده خطر

باري به خلوت من آن غارت دل و دين****چون در رسيد ز راه چون برگزيد مقر

گفتم بيا صنما اي كز فروغ رخت****روشن شدست مرا ديوار و خانه و در

خواهم كه بوسه زنم بر تنگ شكر تو****تا كام و لب ز لبت شيرين كنم به مگر

خنديد وقت ولي از روي عادت و رسم****نشنيده ام كه دهد كس بوسه بر به شكر

ويژه ز بس كه لطيف اين شكري كه مرا****بگدازد ار كندي بر در نسيم گذر

كي احتمال كند دمهاي سرد ترا****كامد به نزد خرد از زمهرير بتر

يك

ره در آينه بين بر خلق منكر خود****تا داني آنكه ترا باشد چگونه سير

چندانكه هست ترا پرواي خدمت من****باشد اضافه مرا از صحبت تو حذر

گر ميل صحبت من داري و بوس و كنار****ايدون به نقد بزن دستي به كيسهٔ زر

كام از لب و دهنم بي زر كسي نستد****ها زر بيار و فزون زين عرض خود بمبر

گفتم بلاي نپسندي ار به بلا****جانم ز سر بهلا اين عجب و كبر و بطر

هر چند كيسه و جيب از زر تهي بودم****دارم ز نظم دري آماده گنج و گهر

گفتا كه گنج و گهر گر باشدت بفروس****آنگه به مشت زرم اين گنج سيم بخر

ور نه مخار زنخ كوتاه ساز سخن****داني كه شاخ هوس ك ب را نداده ثمر

قاآنيا جوِ زر در چشم سيمبران****صد ره گزيده ترست از صد هزار هنر

قصيدهٔ شمارهٔ 116: رسيد چه خبر فتح كي رسيد؟ سحر

رسيد چه خبر فتح كي رسيد؟ سحر****كجا؟ به نزد مالك از چه ملك؟ از خاور

خبر چه بود؟ شكست عدو كه گفت بشير****عدو شكست چِسان خورده؟ گشت زير و زبر

مصافگاه كجا بود؟ ساحت بسطام****كه بر شكست عدورا؟ سمي بن آزر

دگر كه ناصر او بود؟ نصرت الدوله****چه بود منصبش از شه امارت لشكر

كدام لشكر? آن لشكري كه رفت زري****كجا؟ به طوس چرا؟ بهر نظم آن كشور

سپاه را كه فرستاد؟ خواجه، كي شعبان****كدام خواجه مهين خواجهٔ عطاگستر

دگر سپاه فرستد؟ بلي چه مه شوال****چه روز؟ عيدكي آن روز مي رسد؟ ايدر

گذشت روزه بلي ماه نو نمود؟ نعم****چه وقت دوش كجا؟ درجنوب چون لاغر

كنون چه بايد؟ ساغر چگونه بايد؟ پر****پر از چه باشد؟ از مي چه مي مي خلر

قدح چه باشد؟ نقره چه نقره نقرهٔ خام****قدح گساركه تركي چگونه سيمين بر

قدح به ياد كه بخشد؟ بهٔاد روي ملك****قدح نخست كه نوشد؟ حكيم دانشور

مرآن حكيم كه

باشد؟ حكيم قاآني****چو خورد مي چكند؟ مدح شاه كيوان فر

كدام شه شه ايران چه كس محمدشاه****ورا لقب چه ابوالسيف از كه از داور

ز نسل كيست ز ترك از چه ترك از قاجار****شهش كه كرد؟ نيا جانشينش كيست پسر

كشد كه حزمش چه باره از چه از انصاف****كجا؟ به ملك چرا؟ بهر دفع فتنه و شر

بود چه تيغش؟ چون پاسبان دولت و دين****رود چه رخشش چون همعنان فتح و ظفر

مسلمست بلي در چه در سخا و سخن ***مقدمست نعم بركه بر قضا و قدر

گذشته چه صيتش تاكجا؟ به شرق و غرب****رسيده چه نامش تاكجا؟ به بحر و ببر

بود كه دشمن او؟ چون رميده كي شب و روز****ز چه ز سايهٔ خ رد دركجا؟ به سنگ و مدر

دهد چه زركي دايم چگونه بي منت****به كه به عارف و عامي چه قدر؟ بي حد و مر

نظير اوست چه عكسش كجا؟ در آيينه****به معني است نظيرش؟ نه از طريق نظر

به دور وي كه خورد خون دو كس كجا؟ به دو جا****به دشت رزمش تيغ و به مجلسش ساغر

همي گشايد چه تيغ او چه چيز؟ حصار****همي فشاند چه رمح او چه چيز؟ شرر

ز فر او شده كاسد چه چيز؟ ذلّ و هوان****ز جود شده رايج چه چيز؟ فضل و هنر

گشايد آسان چه رمح او چه بارهٔ سخت****دهد فراوان كه دست او چه بدرهٔ زر

كسي به عهدش پيچد به خويشتن آري****كمند دركف او زلف بر رخ دلبر

دلي ز جودش نالد به روزگار؟ بلي****به كوه سيم و به دريا در و به كان گوهر

تني گدازد در مجلسش به عيد؟ نعم****درون مجمر عود و ميان آب شكر

به هيچ كشور سرباز او شود حاكم ****بلي كجا؟ همه جاكيستند؟ ها بشمر

به ملك فارس حسين خان به مرز چين خاقان****به ارض زنگ نجاشي به روميان قيصر

هميشه تاكه دمد

چه گل ازكجا؟ز چمن****شكفته باد چه بختش چگونه چون عبهر

بودچه؟ يارش كه حق دگر كه؟ احمد و آل****كجا؟ به هر دو سرا تا چه روز؟ تا محشر

قصيدهٔ شمارهٔ 117: سحر چو زمزمه آغازكرد مرغ سحر

سحر چو زمزمه آغازكرد مرغ سحر****بسان مرغ سحر از طرب گشودم پر

هنوز نامده سلطان يك سواره برون****شدم به مشكوي جانان دو اسبه راه سپر

هنوز ناشده گرم چرا غزالهٔ چرخ****برآن غزال غزلخوان مرا فتاد نظر

به آب شسته رخش كارنامهٔ ماني****به باد داده لبش بارنامهٔ آزر

تنش به نرمي خلاق اطلس وقاقم****رخش به خوبي سلطان سوسن و عبهر

زرنگ عارض او سقف بنگهش بلور****ز عكس ساعد او فرش مشكويش مرمر

گرفتم آنكه نيارند گوهر از عمان****به يك تكلم او سنگ و گل شود گوهر

گرفتم آنكه نيارند شكر از اهواز****به يك تبسم او خار و خس شود شكر

گرفتم آنكه نيارند عنبر از دريا****به يك تحرك زلفش گيا شود عنبر

دو خال برلب نوشش دو داغ بر لاله****دو زلف بر سر دوشش دو زاغ بر عرعر

غنوده اين چو دو زنگي به سايهٔ طوبي****نشسته آن چو دو هندو به چشمهٔ كوثر

دو سوسنش را از برگ ضيمران بالين****دو سنبلش را از شاخ ارغوان بستر

مرا چو ديد هراسان ز جايگه برخاست****بدان مثابه كه خيزد سپند از مجمر

چو طوق حكم خداوند بر رقاب امم****دو سيمگون قلمش شد بناي من چنبر

به صدرخواست نشستم ولي بگفت سپهر****نه او نه من بنشستيم هر دو بر در بر

از آن سپس چو غريبان به جايگاه غريب****نظاره كردم شيب و فراز و زير و زبر

چمانه ديدم و چنگ و چماني و طنبور****پياله ديدم و تار و چغانه و مزهر

به طرز بيضهٔ بيضاش دركفي مينا****به رنگ لوء لوء لالاش در كفي ساغر

ميان اين يك تابيده پرتو خورشيد****درون

آن يك رو ييده لالهٔ احمر

گلوي شيشهٔ صهبا گرفته اندر چنگ****چنانكه گيرد خصمي گلوي خصم دگر

به ناي بُلبُله ساغر فروگشاده دهن****چو شيرخواره پستان مهربان مادر

ز حلقِ مرغِ صحرايي چو مرغِ حق حق گوي****فرو چكيد همي قطره قطره خون جگر

به سان مرغك آذر فروز از منقار****همي به بال و پر خويش برفشاند آذر

قنينه را خفقان و پياله را يرقان****ز عكس سرخ مي و رنگ بادهٔ اصفر

ز فرط خشم فروچيدم از غضب دامن****چو زاهدي كه نمايد به باده خوار گذر

به طنزگفتمش اي خشك مغزتر دامن****به طعن راندمش اي خوب چهر بد گوهر

حرام صرف بود باده خاصه بر ساده****تو ساده رويي ساقي مخواه و باده مخور

به ساده رويي باكي نداري از مردم****ز باده خواري شرمي نداري از داور

ز بي عفافي مانا نباشدت ميسور****كه بگذراني يك روز بي مي و ساغر

گشاده چشم جهان بين به راه باده گسار****نهاده گوش نيوشا به لحن خنياگر

به خنده گفت مرو صبر كن غضب بنشان****صواب ديدي بنشين وگرنه رخت ببر

مگر نگفته نبي تا به روز باز پسين****خداي هردو جهان توبه را نبندد در

شراب خوردن و آسايش از وساوس نفس****به از سپاس بزرگان و احتمال خطر

شراب خوردن و آسوده بودن از بد و نيك****به از تحمل چندين هزار بوك و مگر

شراب خوردن از آن به كه در زمين اميد****نهال مدح نشاني و فاقه آرد بر

شراب خوردن از آن به كه در سراي امير****به غرچه يي دو سه بي پا و سر شوي همسر

نچيده ميوهٔ شرم و نبرده نام حيا****نديده سفرهٔ مام و نخورده نان پدر

ز تنگ چشمي هم چشم در زن در زي****ز سخت رويي هم دس تيشهٔ درگر

نه شُربشان بجز از ريم و پارگين و زقوم****نه خوردشان بجز ازگوز وگندنا وگزر

ز هركدام پژوهش كني ز باب و نيا****جواب

ندهد جز نام مادر و خواهر

بدان صفت كه تفاخر به نام مام كند****كس ار زباب پژوهش نمايد از استر

به خشم گفتمش اي زشت خوي دست بدار****حجاب عصمت آزادگان بخيره مدر

مخور شراب مبر نام مير و حضرت مير****قفاي شير مخار و متاع طعن مخر

مگر نداني كاندر سراي خواجه مراست****چه مايه مهتر نيكو نهاد نيك سير

همه خجسته فعال و همه درست آيين****همه فرشته خصال و همه نكو مخبر

به ويژه پيرو سالار هاشمي هاشم****كه هست هاشم اعدا به تيغ خارا در

به زهد و پاكي دامان همال با سلمان****به صدق و نيكي ايمان نظير با بوذر

به خنده پاسخم آورد كاي سپهر كمال****زبان دَقّ مگشاي و ز راه حق مگذر

بدان خداي كزين بحر باژگون هرشب****هزار زورق سيمين نمايد از اختر

بدان مشاطه كه بر چهرهٔ عروس جهان****فروهلد به شب تيره عنبرين چادر

به ذات احمد مرسل كه گشت هستي او****ظهور دايرهٔ ممكنات را پرگر

به فر حيدر صفدر كه گشت هستي او****وجود سلسلهٔ كاينات را مصدر

به حسن عالم سوز و به عشق عالم گير****به چشم صورت بين و به كلك صورتگر

به شوق خانه فروش و به ذوق بي طاقت****به فقر خانه بدوش و به صبر با لنگر

به عشوه هاي پياپي ز دلبر طماع****به گريه هاي دمادم ز عاشق مضطر

به عجز اين كه بده بوسه تا فشانم جان****به كبر آن كه مكن مويه تا نياري زار

كه گر به قدح ملكزاده برگشايم لب****و يا به طعن بزرگان رادكش چاكر

و لي مراست جگرخون ازين كه غرچهٔ چند****زبابكان همه حيز و ز ما مكان همه غر

در آستانهٔ ميرند و ني عجب كاخر****كند بديشان در خاصگان مير اثر

هزار مرتبه ما نافزون شنيدستي****كه يار بد بود از مار بد جانگزاي بتر

نه از قرآن زحل مشتري شود منحوس****چو از تقارن مريخ زهرهٔ ازهر

نه گر

به عضوي رنج شقا قلوس افتد****به چند روز سرايت كند به عضو دگر

نه صحن مسجد يابد كثافت از سرگين****نه قلب مومن گيرد كدورت از كافر

نه قيرگون شود از الفت زگال پرند****نه زهرگين شود از صحبت شرنگ شكر

نه شام تاري گردد حجاب چهرهٔ روز****نه ابر مظلم آيد نقاب پيكر خور

نه صحن گلشن گردد ز خار وار و زبون****نه آب روشن آيد ز لاي تار و كدر

نه تلخ گردد زاب دِرَمنه طعم دهن****نه تار آيد ازگرد تيره نور بصر

نه شاخ تازه بخوشد ز الفت لبلاب****نه شمع زنده بميرد ز صحبت صرصر

جواب را ز سر خشم برگشادم لب****به طنزگفتمش ا ي سرو قد سيمين بر

سراي مير جهان و بود جهان چونان****ندارد از بد و خوب و پليد و پاك گذر

رواق خواجه بود بحر و بحر بي پايان****سراي مير بود رود و رود پهناور

نه رودگردد از غوطهٔ گرز پليد****نه بحر آيد ز آميزش براز قذر

بخنده گفت كه نيكو تشبهي كردي****به رود و بحر و جهان كاخ خواجه را ايدر

اگر جهان نبود از چه بر مثال جهان****بود هماره دانا گداز و دون پرور

وگرنه رود و نه دريا چرا چو خار و حشيش****اگر نه رود و نه دريا چرا چو سنگ و گهر

در آن گزيده گرانمايگان نشست نشيب****در آن گرفته سبك پايگان قرار زير

چو اين بگفت بخوشيد خونم اندر تن****چو اين بگفت به توفيد جانم اندر بر

سرو دمش نه هر آن را كه در فراز مقام****سرودمش نه هر آن را كه در فرود مقر

از آن فراز فزايد ورا نبالت و قدر****ازين فرود كم آيد ورا جلالت و فر

به كاخ خواجه كه ميزان دانش و هنرست****ز فرط وقع بود انحطاط دانشور

نگر دو كفهٔ ميزان كه مايلست در آن****گران به

سمت نگون و سبك به سوي زبر

نه بادبان گه طوفان طياره غرق شود****گرش زمام نگيرد گراني لنگر

در آن مكابره من تندگشته با جانان****در آن محاوره من گرم گشته با دلبر

كه ناگه از در پيري خميده قد چو كمان****دمان درآمد با موي شيرگون از در

قدش به هيات گفتي كمان حلاجست****شميده پنبهٔ محلوجش از كرانهٔ سر

مرا ز حالت آن پير حالتي رو داد****كه پاي تا سر حيرت شدم چو نقش صور

همين نه ياد نگارين شدم ز ياد برون****كه ياد هر دو جهانم شد از خيال بدر

سرودمش چه كسي گفت پيريم سياح****گهي چو باد شتابان به بحر وگاه ببر

به دهر ديده بسي سوك و سور و سود و زيان****فراز و پست و نشاط و ملال و نفع و ضرر

ز بصره و حلب و شام و مصر و قسطنطين****ز نوبه و حبش و چين و روم وكالنجر

همه بدايع ايام كرده استيفا****ز هر صنايع آفاق گشته مستحضر

سرودش ز نوادر بديع تر سخني****كه نقش مي نپذيرد چنان به لوح فكر

شنيده اي ز كسي در زمانه گفت بلي****شنيده ام سخني غم بر و نشاط آور

قصيده ايست موشح به صدهزار حلي****چكامه ايست مطرز به صدهزار غرر

ز نعت احمد مختار بينيش زينت****ز مدح حيدركرار يابيش زيور

قويم گشته بدو حسن ملت احمد****سديدگشته به دو سور مذهب جعفر

سطور او همه تابنده چون به چرخ نجوم****نقوش او همه رخشنده چون به باغ زهر

ز نقش نون خطوطش فلك كند ياره****ز شكل ميم حروفش فلك كند پرگر

بدايتش همه در قدح گردش گردون****نهايتش همه در مدح خواجهٔ قنبر

سرودمش ز كدامين كس آن چكامه سرود****ز بوالفضايل قاآني آسمان هنر

بگفت اين و به زانو نشست و يال فراخت****ز سر نهاده كلاه از ميان گشاد كمر

بدان فصاحت كاحسنت خاست از خاره****به

لحن دلكش برخواند اين قصيده زبر

قصيدهٔ شمارهٔ 118: مباش غره دلا در جهان به فضل و هنر

مباش غره دلا در جهان به فضل و هنر****كه شاخ فضل و هنر فقر و فاقه آرد بر

به خاك دانش هرگز مكار تخم اميد****ز شاخ آهو هرگز مدار چشم ثمر

به مرد سفله مكن در هواي نان تكريم****به عرق مرده مزن از براي خون نشتر

كريم اگر نبود بهره كي برد دانا****مسيح اگر نبود زنده كي شود عاذر

چو راد رفت ز گيهان چه حمق و چه دانش****چو مرد رفت ز ميدان چه خود و چه معجر

زمانه نيست مگر رذل جوي و رذل پرست****ستاره نيست مگر دون نواز و دون پرور

چنان بود طلب مردمي ز مردم دون****كه كس كند طمع التيام از خنجر

سهر سهم سعادت نهد به شست كسي****كه فرق مي نكند قاب و قوس را زَوتر

ز مشك لخلخه سازد جعل خصالي را****كه اختيار كند پشك را به مشك تتر

كسي كه باز نداند دخيل را ز روي ***كسي كه فرق نيارد سهل را ز قمر

زبان طعن گشايد به شعر خاقاني****سجل طنز نگارد براي بومعشر

چه روي مهر به قومي كه مهرشان همه كين****چه راي سود ز خيلي كه سودشان همه ضر

به نيش كژدم هرگز بود ز مهر نشان ****به ناب افعي هرگز بود ز سود اثر؟

پي سلامت خود در تواتر حدثان****هنودوار ندارند باكي از آذر

ز خاربن نكند مرد آرمان رطب****ز پارگين نكند شخص آرزوي گهر

پليد جفت پليدست و پاك همسر پاك****ز جنس جنس ندارد به هيچ روي گذر

ز علو قطره از آن ها بطست سوي نشيب****ز سفل شعله از آ ن ساعدست سوي زبر

به ديوپا چكني مدح سبعهٔ الوان****به خنفسا چه بري وصف نافهٔ اذفر

برازي اين را خوشتر ز دستهٔ سوري****ذبابي آن را بهتر ز بستهٔ شكر

مجو زگنبد نيلوفري وفاق آزانك****كس

آرزو نكند از سراب نيلوفر

ازين مسدس گيتي مدار چشم خلاص****كه مهره راه رهايي ندارد از ششدر

خدنگ حادثه را نيست به زعجز زره****پرنگ نايبه را نيست به ز فقر سپر

به راه صعب فنا درگذر نخست ز جان****به بحر ژرف رضا برشكن نخست ز سر

گرت سياحت بايد بهل اساس ازبار****ورت سباحت بايد بكن لبان از بر

مزن به گام هوس در طريق فقر قدم****مكن به پاي هوا در ديار عشق سفر

تو نرم نرم خرامي و دشت بي پايان****تو لنگ لنگ سپاري و راه پر كردر

به پهنه اي كه در آن راه گم كند خورشد****به لجه اي كه در آن گام نسپرد صرصر

به توسني چه بر آيي كه نيستش كامه****به زورقي چه نشيني كه نيستش لنگر

ز كه سوال نمايي جوابت آرد ليك****به جز سوال ازان نشنوي جواب دگر

ز آري آري گويد جواب و از لالا****مرادش آنكه به جزكرده نبودت كيفر

تو بدسگالي و نيكي طمع كني هيهات****ز خير خير تراوش نمايد از شر شرّ

علو منزلت از نيستي بخواه و مگوي****كه خط روح كي از نيستي شود اوفر

نگر به صفر كه هيچست و در طريق حساب****اقل هر عدد از ياريش شود اكثر

ترا كه چشم دوبين با هزارگونه حول****به گنج خانهٔ توحيد كي شود رهبر

دوربين چگونه دهد فرع را ز اصل تميز****دو بين چسان دهد از فرق كل و جزو خبر

بخوان فقر بري دست و آرزو به كمين****به راه عشق نهي پاي و اهرمن به اثر

هواي مائده داري و زهر در سكبا****خيال باديه داري و دزد در معبر

به بحر فقر ز تسليم بايدت زورق****به دشت عشق ز توحيد بايدت رهور

كه تا رهاندت اين يك ز صد هزار بلا****كه تا جهاندت آن يك ز صدهزار خطر

ز خود مجرد بنشين نه از عقار و حشم****ز خود تفرد

بگزين نه از ديار و حشر

سبع نيي كه تجنب كني ز يار و ديار****ضَبُغ نيي كه تنفركني ز مال و نفر

پي مجاهدهٔ نفس تن بهست نزار****كه گاه معركه رهوار به بود لاغر

ز خويشتن چو گذشتي به خويشتن مگراي****ز جان و تن چو رهيدي به جان و تن منگر

ستون خانه شكستي فرود آن منشين****طناب خيمه گسستي به شيب آ ن مگذر

مه حقيقت جويي به بام عشق برآي****ره طريقت پويي طريق فقر سپر

به جنگ خيبر خيل رسول را صف دار****به صف صفين جيش جهول را صفدر

هزار جنت در يك تو جهش مدغم****هزار دوزخ در يك تعرضش مضمر

به نزد حلمش الوند در حساب طسوج****به پيش جودش اروند در شمار شمر

ز مكنتش پر كاهيست گنج افريدون****ز ملگش كف خاكيست ملك اسكندر

به يك اشارتش اندر فناي صد اقليم****به يك بشارتش اندر بقاي صدكشور

پرند مصري او را قضا بود قبضه****كمند چيني او را فنا بود چنبر

كمينه خادم خدمتگران او خاقان****كهيه بندهٔ خر بندگان او قيصر

مقيم حضرت او باج خواهد از سنجار****گداي درگه او تاج گيرد از سنجر

به نزد جودش كز نجم آسمان افزون****به پيش رايش كز جرم آفتاب انور

يكي نفايه سفالست جام كيخسرو****يكي شكسته كلوخست گنج بادآور

ثبات خاك نبيني دگر به زير سپهر****مدار چرخ نيابي دگر به گرد مدر

فلك ندارد با باد عزم او جنبش****زمين ندارد باكوه حزم او لنگر

قضا به رشتهٔ محور كشد دوال سپهر****كه بهر كودك اقبال او كند فرفر

ز مسلخ كرمش روزگار اجري خور****ز مطبخ نعمش كاينات روزي بر

به كاخ شوكت او هفت پرده شادُروان****به خوان نعمت او هشت روضه خواليگر

چه مايه دارد در پيش طبع او دريا****چه پايه دارد در نزد آسكون فرغر

همان نشاط ز حزمش سپهر نيلي را****كه هوش پارسيان را ز حسن نيلوفر

به زير پايه فضل اندرش چه كوه

و جه دشت****به ظل رايت عدل اندرش چه خشك و چه تر

بانصرام زمان قهرش ار دهد فرمان****به انهدام جهان خشمش اركند محضر

دگر نبيني زين تخت چارپايه نشان****دگر نيابي زين كاخ هفت پرده اثر

چنان گذر كند از نه سپهر بيلك او****كه نوك درزن درزي ز ديبهٔ ششتر

به نوك ناوك او سم صد هزار افعي****بناب ناچخ او زهر صدهزار اژدر

كنايتست ز دست تو ابر در آذار****حكايتيست ز تيغ تو برق در آذر

هم آن در آزار از همت تو در آزار****هم اين در آذر از هيبت تو در آذر

به هرچه راي كني چرخ از آن نتابد روي****به هرچه حكم كني دهر از آن نپيچد سر

پري به امر تو تعويذ سازد از آهن****عرض به نهي تو اعراض جويد از جوهر

هژبر خشم ترا دهر خستهٔ چنگال****عقاب قهر ترا چرخ مستهٔ ژاغر

مكارم تو چو اسرار سرمدي بي حد****محامد تو چو اوصاف احمدي بيمر

به حصر آن يك اشجار اگر شود خامه****به عد اين يك اوراق اگر شود دفتر

نه يك بديههٔ آن را مصورست حساب****نه يك خلاصهٔ اين را ميسرست شمر

پس از نبرد بني المصطلق به سال ششم ا****رسول خواست شود با يهود كين گستر

هزار و چارصد از برگزيدگان بگزيد****همه هژبر و توانا و گرد و كند آور

نگاشت پورابي نامه يي به خيل يهود****وز آنچه ديده و دانسته بد بداد خبر

ازين خبر همه موسائيان ز آب و چشم****چو ريش فرعون آمود چهرشان به دُرر

سپس به چاره بدينسان شدند دستان زن****كمان ز ياري غطفان گروه نيست گذر

يكي فرسته فرستيم پر فرست و فريب****مگر به ياريمان يارد آورد ياور

گر آن گره نگشايند اين گره ازكار****درست خانه و خونمان شود هبا و هدر

يكي ز خيل نضير و قُريظه ياد آريد****كشان چه آمد ازكين

مصطفي بر سر

سپس فرسته شد و گرد كرد چار هزار****از آن گروه همه نامجوي و نام آور

چو آن گروه دو فرسنگ راه ببريدند****به امر يزدان پرواي و ويل شدكه ودر

بدان نهيب كه در خيلشان فتاد نهاب****به جز اياب نجستند هيچ چار و چدر

وزان كران به شب تيره آفتاب رسل****بسان انجم پويانش از قفا لشكر

يكي دليركه بد نام او عباد بشير****يزك نمود بشير عباد خير بشر

عباد اهرمني را به ره گرفت و گرفت****خبر ز خير و شد زي رسول راهسپر

چو روز روشن خورشيد دي در آن شب تار****به پاي باره برافراشت بر فلك اختر

يهود بي خبر اندر كَريجها خفته****يكي نهاده كلاه و يكي گشاده كمر

به امر بار خدا تا به صبح ازين باره****نشان نيافت كسي از صداي يك جانور

نه از نباح كلاب و نه از نبوح يهود****نه از نهيق حمار و نه از خوار بقر

به بامداد به هنگام آنكه فصل بهار****به شاخ سرخ گل آوا برآورد تندر

دميد مهر جهانتاب ازكرانهٔ چرخ****بسان سوسن زرد از كنار سيسنبر

فلك فكند ز سر طيلسان راهب و دوخت****به سفت همچو يهودان ز خور قوارهٔ زر

هزار پشهٔ سيمين به چرخ گشت نهان****به برگ لاله بدل شد درخت لامشگر

شبان و زارع و دهقان و نخل بند و اْكار****برون شدند ز در همچو روزهاي دگر

كشيده پيل به سفت و گرفته داسه به دست****نهاده خيش به گاو و فكنده خوره به خر

به دشت رانده سراسرگواره وگله****به گاو بسته تناتن گوآهن و ايمر

پي درودن غلات همچو گاز گراز****به دست زارعشان داستغاله و دَستَر

چو خارپشتي آونگ از درخت چنار****به سفت راعيشان از پلاس پاره گذر

به كشتمند تناتن چمان و غافل ازين****كه جاي گندم و جو رسته ناوك و خنجر

به هرطرف نگرستند گرز بود و كمان****بهر كجا كه گذشتند

تيغ بود و تبر

زمين ز سم مراكب چوگوي در طبطاب****فلك ز تف قواضب چو موم بر آذر

به در شدند برآشفته حال و از مويه****فشانده سودهٔ پلپل به ديدگان اندر

سلام نام يكي پير بد در آن باره****فراشت بال كه جز چنگ چاره ني ايدر

در ار بر وي ببنديم كار بسته شود****به آنكه در بگشاييم تا گشايد در

گزير نيست كسي را ز حادثات قضا****خلاص نيست تني را ز نايبات قدر

ز برگ عبهر گر سر زند دو صد پيكان****ز نيش پيكان گر بردمد دو صد عبهر

چو سرنوشت زيان باشد اين ندارد سود****چوكردگار امان بخشد آن ندارد ضر

هرآنچه چاره سگاليد غير ازين ناقص****هر آنچه ياوه سراييد غير ازين ابتر

بگفت آن دد گوساله خوي سامريان****بتافتند دگرباره روي از داور

يكي درخت كهن سال بد به قرب حصار****سطبر شاخه قوي بن زمردين پيكر

بخفت سايهٔ يزدان فرود سايهٔ آن****زهي درخت كه خلد مجسم آرد بر

زهي درخت كه هژذه هزار عالم را****به زير سايهٔ او كردگار داده مقرّ

چو شد به خواب يكي اهرمن ز خيل يهود****گشاد از كمر جم پرند خارا در

ولي زمين درنگي ورا درنگ نداد****كه ماه نو بربايد ز آسمان ظفر

دوگام آن دَدِ آهن جگر به كام زمين****چو خار چينهٔ آهن به گاز آهنگر

نبي نريخت ورا خون از آنكه نالايد****به خون روبه چنگال شير شرزهٔ نر

كه ناگه از طرف دز يكي غبار بخاست****بر آن صفت كه نهان گشت تودهٔ اغبر

نشسته ديوي بر بادپا و اينت شگفت****كه ديو گردد چون جم سوار بر صرصر

رسول خواست ابوبكر را و داد برو****درفش و گفت كه كيفرستان ازين كافر

شنيده اي كه ابوبكر رخ بتافت ز جنگ****چنانكه روز دوم بهر پاس عمر عُمر

ز روي طيش چنين گفت آفتاب قريش****كه بامداد چو خور برزند سر از خاور

دهم لوا به كسي

كش خداي هردو جهان****چو من ستايد و او هر دو را ستايشگر

سحرگهان كه شهشاه باختر در چشم****به ميل خط شعاعي كشيد كحل سهر

هزار شاهد چشمك زن از نظارهٔ او****نهفت چهرهٔ سيمين به نيلگون معجر

ز بيم ترك ختن روميان زنگي خوي****نهان شدند عرب وار در سيه چادر

ز خواب ختم رسل چشم برگشود و سرود****كجاست چشم من آن توتياي چشم ظفر

كجاست مردمك ديدگان حق بينم****كه هست سرمه كش ديدهٔ جلال و خطر

كجاست شير حق آن كو به صدهزاران چشم****بود به مهر رخش چرخ خيره شام و سحر

جواب داد يكي كاي فروغ چشم جهان****ز چشم زخم سپهرش دو چشم ديده خطر

دو چشم حق نگر خويش بسته از عالم****كه هيچ كس به جز از حق نيايدش به نظر

گشوده اند از آن روي صعوگان پر و بال****كه از چو باز فروبسته چشم ، راست نگر

ز گرد راه و تف آفتاب و گرمي روز****دو عبهرش شده تاري دو نرگسش مغبر

شده دو جزع يماني دو حقهٔ ياقوت****شده دو نرگس شهلا دو لالهٔ احمر

كسي كه مكه غبارش كشد چو سرمه به چشم****به چشم سرمهٔ مكي كشد ز بيم حَسَر

كس كه چشمهٔ آتش فشان به چشمش تار****ز چشم چشمهٔ آبش روان ز آفت حرّ

رسول گفت گرش سوي من فراز آريد****منش ز چشمهٔ حيوان كنم بصير بصر

يكي روان شد و دست علي گرفت به دست****ز دستگيري او دست يافت بر اختر

علي ز چهر پيمبر شدش جهان بين باز****اگرچه ديده شود ز افتاب تار و كدر

به چشم آب زدش مصطي ز چشمهٔ نوش****چنانكه سوخت چو آتش ز رشك آب خضر

پس اختري كه باخترش مهچه ناصيه ساي****بدو سپرد و سراييد كاي بلند اختر

بپو بپهنه كه اين رزم را تويي شايان****بچم به عرصه كه اين عزم را تويي از در

ولي

بار خدا باره راند زي باره****درفش كينه فروكوفت بر در خيبر

نهاده دل به تولّاي احمد مختار****سپرده جان به عنايات خالق اكبر

يكي ستاره شمر بود در درون حصار****كه خوانده بود ز تورات رمزهاي سور

چو بر شمايل حيدر نظاره كرد ز سور****چو گردباد برآشفت و خاك ريخت به سر

سؤال را لب حسرت گشود و گفت كيي****سرود حيدره ام شير حق بشير بشر

مراست دخت نبي جفت و سبط احمدپور****مراست بنت اسد مام و پور شبيه پدر

مران يهود از آن گفته گشت آشفته****چوكفته نازش بر رخ دويد خون جگر

به مويه گفت خود اين گرد ايلياست كزو****به پور عمران گيهان خداي داد خبر

سپس ز باره يكي ديو نام او حارث****جنابه زاده ابا مرحب از يكي ماذر

دو اسبه راند به آهنگ كين شير خداي****شهش سه اسبه فرستاد از جهان به سقر

زخشم در تن مرحب سطبر شد رگ و پي****دلش ز كينه برافروخت همچو نوش آذر

بسان كوه دماوند زير ابر سياه****نهاد بر زبر ترك آهنين مغفر

كمان فكند به بازو به عزم رزم خديو****تو گفتي از كتف كه دهان گشاد اژدر

نهاد بر زبر ميل خود سنگ گران****بسان گنبد دوار بر خط محور

رخان ز سوگ برادر به رگ سرخ بقم****روان ز كين شهنشه بسان تند شرر

چنان به پهنه برانگيخت رخش آهن سم****چنان زكينه برآميخت تيغ خارا در

كه شد ز جنبش آن جسم خاك بي آرام****كه شد ز تابش اين روي چرخ پراخگر

هژبر بيشهٔ دين آن زمانه را ملجأ****نهنگ لجهٔ كين آن ستاره را مفخر

گرفت راه برو چون هژبر بر روباه****گشود بال بدو چون عقاب بر كوتر

چنان به تارك آن تيغ راند شير خدا****كه كرد برق پرندش ز سنگ خاره گذر

به امر ايزد دادار جبرئيل امين****اگر نگستردي زير تيغ شد شهپر

اگرنه

ميكائيلش بداشتي ايمن****اگر نه اسرافيلش بداشتي ايسر

برآن مثال كه پيكان گذر كند ز پرند****زگاو و ماهي بگذشتيش پرنداه رر

ز قتل مرحب آواز مرحبان مهان****شد از زمين به فلك چون دعاي پيغمبر

گرازي از كف شيرخدا به گاه گريز****به زخم گرزهٔ خارا شكن فكند سپر

فتاد مهر سليمان به خاك و اهرمني****چو باد برد و پريوار شد نهان ز نظر

خديو نيو چو پران شهاب از پي ديو****بشد ز بهر سپر سوي باره راهسپر

در حصار ببستند چل يهود عنود****برآن كه بارهٔ علم محمدي را در

مگو حصار يكي آسمان كز افرازش****عيان شدي چو يكي گوي تودهٔ اغبر

ز بس متانت آسيب گنبد هرمان****ز بس رزانت آشوب سد اسكندر

ز باره اش كه دو صد ره بر از سپهر برين****به يك مثابه نمودي دوگاو زير ه زبر

چنان رفيع كه بر قعر ژرف خندق آن****نتافتي ز بلندي فره رغ هفت اخر

عيان ز شيب فصيل وي آسمان كبود****چو از فرود دماوند تل خاكستر

هرآنكه ساكن آن قلعه از صغير و كبير****همه ستاره شناس و همه ستاره شمر

از آنكه منطقه را با معدل از دو كران****فرود چنبرهٔ آن حصار بود ممر

همه خبير ز تربيع هرمز وكيوان****همه بصير به تثليث زهره ي ازهر

فراز كنگر عاليش امتان كليم****هزار مرتبه در پايه از مسيحا بر

ز حمل جثهٔ آن باره خسته گاو زمين****برآن مثال كه در زير بار لاشهٔ خر

رسيد بر در آن باره شرزه شير خداي****گرفت حلقهٔ در را به چنگ زورآور

به قدرتي كه در آويختي اگر با كوه****چو تار كارتن از هم گسيختيش كمر

به نيرويي كه اگر چنگ در زدي به سپهر****شدي چنانكه به سنگ اندر اوفتد ساغر

به قوتي كه اگرگوي خاك بگرفتي****چو مغز خصم پريشان شدي ز يكديگر

دري چنان را با قوتي چنين افكند****ز

سطح غبرا بر اوج گنبد اخضر

غريو ساخت ز مرد و خروش خاست ز زن****زفير خاست ز بوم و نفير خاست زبر

بيل وبيلك وشمشير و خنجر و خِنجير****به خشت و خاره و سرپاش و گرزه و جمدر

به پيلگوش و دژ آهنج و ناوك و زوبين****به پيلپا و يك انداز و دهره و تكمر

گرفته راه بر آن شرزه شير و غافل ازين****كه كس نبندد با خاشه سيل را معبر

چو تندسيل كه آيد زكوهسار فرود****دمان به باره برآمد خديو شير شكر

ز آفتاب حوادث نيافتند يهود****به غير سايهٔ زنهار شاه هيچ مفر

ز دستوانه و خفتان و خود و درع و زره****ز گوشواره و خلخال و طوق و تاج و كمر

ز در وگنج و ضياع و عقار و مال و حشم****ز زر و سيم و مَراع و مواش و خيل و حشر

ز ناق هاي مرصع زمام از ياقوت****ز باره هاي مكلل لگام از گوهر

گزيده گزيت و رسته ز صد هزار بلا****سپرده جزيت و جسته ز صدهزار خطر

امين ملك خدا دادشان امان و سرود****كه هركه ماند در سور ازو نماند سر

ز مال آنچه سزد بار يك سطبرهيون****بريد هريك و زين جايگه كنيد سفر

صفيه زادهٔ حي بن اخطب آنكه به حسن****نبود در همه عالم چنو يكي اختر

شه آن نگار شكرخنده را به دست بلال****كه عنبرين قمرش بود آتش عنبر

روانه ساخت به سوي رسول تا سازد****مفرحي دل او را ز عنبر و شكر

بلال برد پري را ز رزمگاه و پري****بشد بسان پري ديده تابش از منظر

رسول شد چو ز بيرحمي بلال آگه****هلال وار بكاهيدش از ملال قمر

سرود از چه ز آوردگاهش آوردي****دلت ز آهن و پولاد و روي بود مگر

تو آهنين دل و اين ماهرو پري سيما****بلي نمايد ز آهن پري

به طبع حذر

پس از زماني چون آن پري به هوش آمد****شدش ز مهر رسول خدا درون پرور

بدو سرود كه اي ماه ياسمين سيما****سيه چراست رخت همچو برگ ليلوپر

گشود بُسّد و اين گونه گشت گوهربار****كه چون بكند در از باره حيدر صفدر

بدم به گوشهٔ تختي نشسته چون بلقيس****بسان مرغ سليمان به تاركم افسر

كه ناگهان چو يكي صرع دار آشفته****كه از مشاهدهٔ ديو لرزدش پيكر

زمين باره بلرزيد و باژگون شد بخت****چو زورقي متلاطم ميان بحر خزر

چنانكه ماه ز سبابهٔ تو يافت شكاف****شكافت ماه جبينم ز پايهٔ كر كر

وزان كرانه هژبر خدا امام هدي****چو بسته ديد به ياران زكنده راه گذر

فرودكنده يكي ژرف رود بود روان****گذشته موجش از اوج نيلگون منظر

شكسته رهگذر سيل را يهود عنود****كه تا ز آب نمايند دفع تند آذر

گرفت حلقهٔ در را به چنگ شير خداي****ز در نمود مرآن ژرف كنده را معبر

از آن سبب كه در ازاي در به قول درست****يكي به دست ز پهناي كنده بد كمتر

ميان كنده به استاد مرتضي آونگ****گشاده روح امين زير پاي شه شهپر

شدند يثربيان پي سپر به نزد رسول****كه هان نظاره نمادست ساقي كوثر

رسول گفت يكي پاي او كنيد به چشم****كه هيچ گوش سراين را نمي كند باور

چو از نورد بپرداخت شاه خيبرگير****سوي محيط گراييد بحر پهناور

نبي چو ماه نو آغوش برگشود ز مهر****كه تا سپهر وفا را چو جان كشد در بر

علي به صفحهٔ كافورگشت لولوبار****به مشك و غاليه آميخت دان هاي دُرر

نبي سرودش كاي آسمان عز و جلال****كه هست ذات تو هستي كون را مصدر

چرا ز قرب من آميختي به ماه نجوم****چرا ز وصل من انگيختي ز جزغ غرر

نه روز چون كه برآيد نهان شود كوكب****نه مهر چون كه بتابد نهان شود اختر

گشود لعل گهربار مرتضي و سرود****كه اي زبار خدا

كاينات را سرور

نه طرف گلشن خرم شود ز اشك سحاب****نه صحن بستان رَيّان شود ز سعي مطر

نه اشك ابر لآلي شود به كام صدف****نه آب جوي زمرد شود به شاخ شجر

نه هرچه بيش ببارد سحاب در بستان****فزون شود فر نسرين و لاله و نستر

چو عشرتي كه دو چشم گرسنه را ز طعام****شدند شاد ز فتح پدر شبير و شبر

صباكه روحش شادان زياد در جنت****صبا كه جانش خرم بواد در محشر

به مخزني كه خداوند نامه آن را نام****چنين فشانده درين داستان ز كلك گهر

قصيدهٔ شمارهٔ 119: سه هفته پيبشرك زين شبي به ماه صفر

سه هفته پيبشرك زين شبي به ماه صفر****چو سال نعمت و روز وصال جان پرور

شبي كه گردون بروي نموده بود نثار****هر آن سعود كه اجرام راست تا محشر

شبي شرافت روحانيان درو مدغم****شبي سعادت كروبيان درو مضمر

بجنبش آمده هر ذره در نشاط و طرب****چنانكه در شب معراج پاك پيغمبر

ستارگان بستايش ستاده صف در صف****فرشتگان بنيايش نشسته پر در پر

زمين ز برف چو آموده دشي از نقره****فلك ز نجم چو آكنده بحري ازگوهر

هوا مكدر و صافي چو طرهٔ غلمان****زمانه تيره و روشن چو چهرهٔ قنبر

هواي تيره شده بادبان برف سفيد****چنانكه پرده كشد دود پيش خاكستر

ز عكس برف كه تابيد بر افق گفتي****سيده سرزده پيش از خروش مرغ سحر

هواي تيره ميان سپهر و خاك منير****چو در ميان دو يزدان پرست يك كافر

نشسته بودم مست آنچنانكه دوكف خويش****نيافتم كه كدام ايمن و كدام ايسر

ز بس كه باده شده سرخ چشم من گفتي****درو ستارهٔ كف الخضيب جسته مقر

كه ناگه از ره پيكي رسيد و مژده رساند****چه گفت گفت كه اي آفريدگار هنر

چه خفته اي كه وليعهد شد سوي تبريز****به حكم محكم گيهان خداي كيوان فر

چو نصرت از چه نپوييش همره موكب****چو دولت از چه نتازيش

از پس لشكر

يكي بچم كه ببوسي ركاب او چو قضا****يكي بپو كه بگيري عنان او چه قدر

مرا ز شادي اين مژده هوش گوش برفت****چنان شدم كه تو گويي كسم نداد خبر

پياله خواستم و نقل و عود و رود و رباب****كباب وشاهد وشمع وشراب وشهد وشكر

چماني و ني و سنتور و تاره و سارنگ****چغانه و دف و طنبور و بربط و مزهر

دو چشم دوخته بر ساقيان سيمين تن****دوگوش داشته زي مطربان رامشگر

بدان رسيد كه خون از رگم جهد بيرون****ز بس كه باده به خون تنگ كرده راه گذر

نشسته در بر من شاهدي چو خرمن ماه****ده ر ذوذنابه به دوشش معلق از عنبر

سهيل قاقم پوش و شهاب ساغرنوش****تذرو عنقاگير و غزال شير شكر

خطش ز تخمهٔ ريحان تنش ز بطن حرير****رخش ز دودهٔ آتش دلش ز صلب حجر

لبش به رنگ جگرگوشهٔ عقيق يمن****وزان عقيق مرا چون عقيق خون به جگر

سواد طرهٔ او پاي تخت حسن و جمال****بياض طلعت او دست پخت شمس و قمر

در آ ب ديدهٔ من عكس قد و روي و لبش****چو عكس سرو و گل و لاله اندر آب شمر

دو چشم من چو زره گشت پر ز بند و گره****ز عكس پيچ و خم زلفكان آن دلبر

ميي به دستم كز پرتوش به زير زمين****درون دانه عيان بود برگ و بار و شجر

چنان لطيف شرابي كه بس كه مي زد جوش****همي تو گفتي خواهد بپّرد از ساغر

چه درد سر دهمت تا سه هفته روز و شبان****نشسته بودم درناي و نوش و لهو و بطر

پس از سه هفته كه چون شير نر غزالهٔ چرخ****نمود پنجهٔ خونين ز بيشهٔ خاور

ز خواب خادمكي كرد مر مرا بيدار****به صد فريب و فسونم نشاند در بستر

گلاب

و صندل برجبهتم همي ماليد****كه تا خمار شرابم فرو نشست از سر

بگفتمش چه خبر ماجراي رفته بگفت****ز خون دو عبهر من شد دو لالهٔ احمر

به جبهه سركه نمودم همي زرشك درون****به چهره بركه فشاندم همي ز اشك بصر

ز جاي جستم و بستم ميان و شستم روي****ز مهر گفتمش اي خادمك همان ايدر

برو به آخور و اسب مرا بكش بيرون****هيون و استر و زين آر و ساز برگ سفر

چو اين بگفتم نرمك به زير لب خنديد****جواب داد مرا كاي حكيم دانشور

كدام زين وكدام آخور وكدام اسباب****كدام اسب و كدام اشتر و كدام استر

به خرج باده شدت هرچه بود و هيچت نيست****به غيركودن لنگي كه نيست راهسپر

گمان بري به دل نعل بر قوائم او****به ساحري كه فولاد بسته آهنگر

به سوي مرگ نكو جاريست چون كشتي****به جاي خويش همه ساكنست چون لنگر

بودم چو جسم مثالي ز لاغري تن او****كه تنگ مي نكند جا به چيزهاي دگر

به گاه پويه نمايد ز بس ركوع و سجود****چو سايه افتان خيزان رود به راه اندر

نعوذ بالله در ري اگر وزد بادي****به يك نفس بردش تا به ملك كالنجر

كنون چه چاره سگالي كه بر تو از شش سو****رونده چرخ فروبسته است راه مقر

به خشم گفتمش ايدون ز چرخ نهراسم****كه چرخ گردان زيرست و بخت من به زبر

مرا به نوك قلم بحري آفريد خداي****كه از دوات عمان سازم از مداد گهر

بهر كجا كه رود شعر من چو نافهٔ چين****بهاي او همه سيم آورند و بدرهٔ زر

به ويژه همچو وليعهد داوري دارم****كه بينيش دو جهان جان درون يك پيكر

يكي چكامه فرستم برش كه بفرستد****بسيج راه و بخواند مرا بدان كشور

براي آنكه ز چشم حسود خون بچكد****ز نوك خامه زنم بر رگ

سخن نشتر

بگفتم اين و به كف ناگرفته خامه هنوز****ز عرش يزدان در مغز من دويد فكر

ز حرص مدح وليعهد از سر قلمم****فرو چكيد معاني به جاي نقش و صور

چو روي دولت او تازه كردم اين مطلع****كه گنج مدح و ثنا را بدو گشايم در

قصيدهٔ شمارهٔ 120: زهي گرفته تيغ و سنان چه بحر و چه بر

زهي گرفته تيغ و سنان چه بحر و چه بر****زهي گشو ده به كلك و بنان چه خشك و چه تر

عطاي دمبدمت كاروان ملك وجود****كمند خم به خمت نردبان بام ظفر

زبان تيغ تو ضرغام مرگ را ناخن****جناح چتر تو سيمرغ بخت را شهپر

چو نام خنگ ترا بر زبان برد نراد****برون جهد اگرش مهره ايست در ششدر

و گر به كان نگرد دشمن ترا آهن****برد گلويش ناگشته ناوك و خنجر

تو چون به باغ چمي بهر كندن گل و سرو****به باغبانان چشمك زند همي عبهر

به رزم و بزم تو داند مگر به كار آيد****كه ني نرويد از خاك جز كه بسته كمر

حديث تيغ تو تا بر زبان خلق گذشت****بريده گشت حروف هجا ز يكديگر

حلولي ار نه جمال تو ديد پس ز چه گفت****حلول كرده خداوند در نهاد بشر

ترا و شاه جهان را مگر نصاري ديد****كه گفت روح الله مر خداي راست پسر

حكيم گويد جان را به چشم نتوان ديد****نكرده است مگر بر شمايل تو نظر

نسيم حزم تو گر بر مشام نطفه وزد****شگفت نيست كه بالغ شود به پشت پدر

به عقل گفتم با جود ناصري عجبست****كه بچه خون خورد اندر مشيمهٔ مادر

جواب دادكه خون خو ردنش ز فرقت اوست****غذاي مردم مهجور چيست خون جگر

قلوب خلق ز مهرت چنان لبالب گشت****كه در ضمير بر انديشه تنگ شد معبر

خطيب نام ترا چون برد ز وجد و سماع****بر آن شود كه بر افلاك پرّد از منبر

اديب مدح ترا چون

كند ز شور نشاط****گمان بري كه بود مست بادهٔ خلر

به وصف خنگ تو غواص خامه ام دي خواست****ز بحر طبع فشاند به نامه سلك درر

نقوش وصفش ازان پيشتر كه جنبد كلك****ز بس رواني از دل بجست در دفتر

عجبتر آنكه ز بس چابكست توسن تو****حروف نامش جنبد به نامه چون جانور

چنان فضاي جهان را گرفته هيبت تو****كه مي نيارد بيرون شدن نگه ز بصر

شها مها ملكا دادگسترا مَلَكا****منم كه مدح تو شعر مرا بود زيور

سخن به مدح تو گويي ز آسمان آرم****كه مي نريزد از خامه ام به جز اختر

تو آفتابي و تا گشتي از دو چشمم دور****سياه شد به جهان بين من جهان يكسر

چنان ضعيف شدستم كه صفحه راكاتب****ز استخوان تن من همي كشد مسطر

چه راحتست مرا بي حضور حضرت تو****چه هستيست عرض را به طبع بي جوهر

كمم ز خاك گرفتي كه چون غبار مرا****نبردي افتادن خيزان به همره لشكر

به خاكپاي تو كز طعن دشمنان و شب و روز****بحيرتستم و گويم چه روي داد مگر

كه شاه ناصردين را ز ياد قاآني****شود فرامش فالله خالقي اكبر

هميشه تا كه رسن تاب از پس آيد پيش****كه تا رسن را آرد ز حلقه در چنبر

هر آنكه سركشد از چنبر ولاي تو باد****قدش چو حلقه نگون جسم چون رسن لاغر

قصيدهٔ شمارهٔ 121: سيه زلف از بر آن چهر دلبر

سيه زلف از بر آن چهر دلبر****چو دود مي پيچد به مجمر

از آن پيوسته مي بيني كه دارد****فضاي عالم از طيبت معطر

سيه چون قلب نمرودست و باشد****در آذر همچو ابراهيم آزر

ز چينش طلعت دلبر فروزان****چو جِرم ماه از برج در پيكر

تو گويي بيضهٔ بيضا گرفته****عقابي تيره پيكر زير شهپر

معاذالله به صيد طاير دل****عقابي كي چنين باشد دلاو ر

بود همرنگ زاغ ار هيچگه زاغ****خرامد اندر آذر چون سمندر

علي الله زاغ هرگز مي نگيرد****مكان همچون سمندر اندر

آذر

ز سر تا پا همه تابست و حلقه****ز پا تا سر همه چينست و چنبر

بهر تاريش تاتاريست پنهان****بهر چينيش صد چينست مضمر

بود تحرير اقليدس تو گويي****زده بس دايره سر يك به ديگر

قمر را متصل دارد زره پوش****زره گويمش مانا يا زره گر

در او بس طيب و تاريكي تو گويي****بود مشكش پدر عودش برادر

سراپا ظلم و چون انصاف مطبوع****همه تن كذب و چون صدقست در خور

ره دلها زند هر دم به رنگي****زهي نيرنگ ساز و سحرپرور

همه اقليم دل او را مسلم****همه اقطار حسن او را مقرر

به صورت عقرب و خورشيد بالينش****به طينت افعي و سوريش بستر

نه موسي و يد بيضاش در جيب****نه زندان و مه كنعانش در بر

به گونه تيره و دركينه چيره****چو غژمان افعي و پيچنده اژدر

نديدم اي شگفت از مشك افعي****نباشد اي عجب اژدر ز عنبر

به افعي كي شود مينو مقابل****باژدر كي ارم گردد مسخر

بود همسنگ كفر از بس مشوّش****بود همرنگ شام از بس مكدّر

قرين گر كفر با ايمان صادق****رهين گر شام با صبح منور

به صيد و قيد دل دامان كينش****چو دزدان تا كمر دايم مشمّر

به قطع دست سارق شرع را حكم****ولي بايد بريد اين دزد را سر

مرا زين كهنه دزد از لعل جانان****نگردد هيچگه عيشي ميسّر

دو سيصد بار افزون آزمودم****همي ملسوع را تلخست شكر

نه آدم را مگر از فتنهٔ مار****فراق افتاد با فردوس و كوثر

فري آن زلف مشك افشان كه گويي****مر او را نافهٔ آهوست مادر

ازو در صفحهٔ آفاق طبيعت****وزو در چهرهٔ دلدار زيور

پرند و شين كه از سوداي جانان****پريشانتر بدم از زلف دلبر

به رشك لعبت فر خار و كشمير****درآمد از درم آن سرو كشمر

به عارض هشته يك خرمن شقايق****به مژگان بسته سيصد جعبه نشتر

دو زلفش هر

يكي يك دشت سنبل****دو چشمش هر يكي يك باغ عبهر

ز مشكش در قمر درعي هويدا****ز سيمش در كمر كوهي مستّر

مرا زان كوه غم چون كوه فربه****مرا زان مشك تن چون موي لاغر

كمر همواره در كوهست و او را****بود زير كمر كوهي موقر

به كوه او زبر هر كس فرا شد****شود بر هر مراد دل مظفر

غرض بنشست و ساغر خورد و بشكفت****رخش گل گل چو باغ از آب ساغر

چو دور هشت و نه طي شد ز مستي****قرين فرش بستر كرد پيكر

من از جا جستم و بوسيدم لبش****كشيده همچو جانش تنگ در بر

گرفتم كام دل چونان كه داني****كه ديو نفس غالب بود بي مرّ

به خود گفتم كه قاآني بهش باش****كه راه دين زند نفس بد اختر

قصيدهٔ شمارهٔ 122: شادان رسيد دوش نگارينم از سفر

شادان رسيد دوش نگارينم از سفر****وزگرد راه غاليه پاشيده بر قمر

زانسان كه هست بر رخ من نقش آبله****از گرد راه مانده به رخسار او اثر

گفتي دو زلف او دو فرشته است عنبرين****بر چهر آفتاب بريشيده بال و پر

از وهم كرده دايره اي كاين مرا دهان****بر هيچ بسته منطقه اي كاين مراكمر

معلوم من نشد كه تنش بود يا حرير****مفهوم من نشد كه لبش بود يا شكر

دستي زدم به زلفش و از هم گشودمش****في الحال بوي مشك برآمد ز بوم و بر

گويند روز محشر يك نيزه آفتاب****تابد فراز خاك و صحيحست اين خبر

يك نيزه هست قد وي و رويش آفتاب****زان رو فتاده غلغلهٔ حشر در بشر

زنجير زلف او چو اسيران زنگبار****دلها قطار بسته به دنبال يكدگر

از تاب زلف و آب رخش جسم و چشم من****پرتاب چون شرر شد و پرآب چون شمر

در زلفكانش بس كه دل افتاده روي دل****در حلقه هاي او نبود شانه را گذر

دندانه هاي شانه چو بر زلف او رسيد****از هر

كران زند به دل خلق نيشتر

گفتي دو چشم عاريه فرموده از غزال****و آن را به سحر تعبيه كردست بر قمر

چشم خروس را كه همه خلق ديده اند****دزديده كاين مراست لب سرخ جان شكر

مانا كه حسن هر دو جهان را بيافريد****در جزو جزو صورت او واهب الصور

حيران شدم كه تا به چه عضوش كنم نگاه****زيرا كه بود آن يك ازين يك بديع تر

سوگند خورده است كه از شرم پيكرش****تاجر به فارس نارد ديبا ز شوشتر

دستم اشاره يي به لب لعل او نمود****ز انگشت من دميد همه شاخ نيشكر

رويش به موي ديدم و بگريستم بلي****مه چون به عقرب آيد بارد همي مطر

باري ز جاي جستم و بوسيدمش ركاب****زودش پياده كردم و بگرفتمش ببر

وانگه كه موزهٔ سفر از پا كشيدمش****بر سيم ساق او چوگدا دوختم نظر

گفتا به ساق من چكني اين قدر نگاه****گفتم بسي به سيم تو مشتاقم اي پسر

خنديد و گفت كس ندهد سيم خود به مفت****يك مشت زر بياور و سيم مرا بخر

گفتم كه زر ندارم ليكن گرت هواست****از مدح خواجه بر تو فشانم همي گهر

كان هنر سپهر ظفر صاحب اختيار****سالار ملك فارن حسين خان نامور

آن سروري كه پيشي بر وي نيافت كس****جز آنكه پيش پيش ركابش دو د ظفر

جز خشكي لب و تري ديده خصم او****در بحر و بر نصيب نيابد ز خشك و تر

كس را به غير تير نراند ز پيش خويش****وان نيز بهر دفع حسودان بد سير

اي در جهان شريفتر از روح در بدن****وي در زمان عزيزتر از نور در بصر

امضا دهد عزايم قدر ترا قضا****اجراكند اوامر امر ترا قدر

از روي وراي تو دو نمونه است ماه و مهر****وز مهر وكين تو دو نشانه است خير و شر

در روز حشر آيد

هر چيز در شمار****جز جود دست تو كه برونست از شمر

گر بوالبشر لقب نهمت بس غريب نيست****كامروز خلق را به حقيقت تويي پدر

كوته بود ز قامت بخت بلند تو****گر روزگار ابره شود چرخ آستر

زان در شبان تيره گريزد عدوي تو****كز سهم تو ز سايهٔ خود مي كند حذر

پشتي كه همچو تيغ نشد خم به پيش تو****او را به راستي چو قلم مي برند سر

رضوان خلد اگر تف تيغ تو بنگرد****حسرت خورد كه كاش بدم مالك سقر

صدرا حكايت من و يار قديم من****بشنو كه گوش دشمنت از غصه باد كر

امروز گاه آنكه برون آمد آفتاب****ماهم چو يك سپهر سهيل آمد از سفر

ننشسته و نشسته رخ از گرد راه گفت****فرسودهٔ رهم به مي ام خستگي ببر

زان باده بردمش كه اگر قطره يي از آن****ريزي به سنگ خاره شود سنگ جانور

نوشيد و تندگشت و ترش كرد ابروان****گفتا شراب شيرين تلخي دهد ثمر

شرب م بد اي ن شراب وز طعم همي مرا****افسرده گشت خاطر و آزرده شد جگر

گفتم هلا چه جرم و خيانت به من نهي****بگشاي چشم و بر لب و دندان خود نگر

زيرا ز بس كه هست دهان تو شكرين****شرين شود شراب چو در وي كند گذر

اين باده تلخ بود به مانندهٔ گلاب****شيرين شد اين زمان كه درآميخت با شكر

خنديد و دوستانه به دشنام لب گشود****كاي فتنهٔ جهان چكني اين همه هنر

خلاق نظم و نثري و مشهور شرق و غرب****سحار نكته سنجي و معروف بحر و بر

نبود عجب كه شعر ترا در بهشت حور****از ب_هر دلف_ريبي غ__لمان ك__ند ز ب__ر

وانگه ز هركران سخني رفت در ميان****تا رفته رفته جست ز احوال من خبر

گفتم هزار شكر كه صيتم چو آفتاب****از خ__اوران گ__رفته ه_مي ت_ا به ب_اختر

تا صاحب اختيار به شيراز

آمدست****هر روز كار من بود از خوب خوبتر

در عهد او غمي به خدا در دلم نبود****غير از غم فراق تو اي سرو سيمبر

وانهم به سر رسيد چو از در در آمدي****گفتا كه در زمانه رسد هر غمي به سر

پس گفت اين زمان به چه كاري و باكه يار****گ__فتم ب__ه ك__ار ب_اده و ب__ا ي__ار سيمبر

گفتا كه كيست يار تو گفتم بتان همه****در حيرتم كه تا به كدامين كنم نظر

خوبان شهر با دل من جسته اند خوي****هر روز مي كنند به بنگاه من حشر

گه شعر كي مليح سرايم به مدح اين****وانگه شويم دوست چو پرويز با شكر

با اين كنم مطايبه از صبح تا به شب****ب__ا آن ك__نم م_لاعبه از ش_ام ت_ا سحر

گفتا دريغ ازين دلك هرزه گرد تو****كاو چون گداي خانه به دوشست دربدر

ياري چو من گزين كه نمايد ترا به طبع****مس_تغني از م__حبت ت__ركان ك__اشغر

گفتم تو آفتابي و خوبان شعاع تو****در شرق و غرب از ره وصل تو پي سپر

هرگه كه دست من به مؤثر نمي رسد****ن__اچارم اي پس__ر ك___ه شتابم پ___ي اث___ر

گفت اين زمان كه آمدم و باز ديديم****حالت چگونه باشد گفتم ز بد بتر

زانسان به خشم رفت كه گفتي ز مژگانش****بارد همي به پيكر من ناچخ و تبر

گفت از چه رو ز بد بتري گفتمش ز شرم****نقدي به كف ندارم جز نقد جان و س_ر

شرم آيدم كه تا كنمت خرج آب و نان****حيرانم از كجا دهمت و جه خواب خور

گفت اين زمان تو گفتي كز صاحب اختيار****هر روز كار من شود از خوب خوب تر

مرسوم پار را مگ_رت مرح_مت نك_رد****گ__فتم مطوّلست و بگ_ويمت م__ختصر

يك ن_يمه را ح_والهٔ عمال كرد و باز****فرمود نقد مي دهمت نيمهٔ دگر

آن نيمهٔ حواله سپردم به قرض

خواه****زين نيم نقد بايد ترتيب ما حضر

شرم آيدم كه زحمت خدام او دهم****كان نيم نقد يابم و آسايم از خطر

گفتا ترا حكيم كه خواند كه ابلهي****ناديده ام نظير تو در هيچ بوم و بر

داني كه عاشقست كف صاحب اختيار****بر هر لبي كه خواهد ازو گنج سيم و زر

تو چون گداي كاهل جاهل نشسته اي****بر در خموش و خانه خدا از تو بي خبر

شيئي اللهي بزن كه برآيد ز خانه بانگ****يا اللهي بگو كه گشايند بر تو در

الحق خجل شدم كه به تحقيق هرچه گفت****حق بود و حرف حق را در دل بود اثر

اكنون تو داني وكرم خويش وفضل خويش****تو مفتخر به فضلي و ما جمله مفتقر

من بندهٔ توام تو خداوند نعمتي****كافيست عرض حال خود از بنده اين قدر

تا جن و انس و وحش و دد و دام مي كنند****در بر و بحر نعت خداوند دادگر

شكر تو باد شيوهٔ سكان آب خاك****مدح تو باد پيشهٔ قطان بحر و بر

هركاو عدوي جان تو مالش بود هبا****هركاو حسود بخت تو خونش بود هدر

پشتش ز بار غم نشود گوژ چون كمان****هركاو به راستي به تو پيوست چون وتر

قصيدهٔ شمارهٔ 123: شباهنگام كز انبوه اختر

شباهنگام كز انبوه اختر****فلك چون چهرهٔ من شد مجدّر

درآمد از درم آن ترك فرخار****گلش پر ژاله خورشيدش پراختر

ز جز عينش روان لولوي سيال****در الماسش نهان ياقوت احمر

تو گفي خفته در چشمانش افعي****توگفتي رسته از مژگانش خنجر

دو چشمش خيره همچون جان عفريت****دو زلفش تيره همچون قلب كافر

دويدم كش نشانم تا فشانم****غبار راهش از جعد معنبر

چه گفتم گفتم اي خورشيد نوشاد****چه گفتم گفتم اي شمشادكشمر

رخت بر قد چو بر شمشاد سوري****لبت بر رخ چو در فردوس كوثر

اسير برگ شمشادت ضميران****غلام سرو آزادت صنوبر

چرا بر ماه ريزي عقد پروين****چرا بر سيم باري گنج گوهر

چه خواهي كان

ترا نبود مسلم****چه جويي كان ترا نبود ميسر

گرت سيم آرمان ها اشك من سيم****گرت زز آرزوها چهر من زر

چو اين گفتم ز خشم آنسان برآشفت****كه از بحران سقيم از باد آذر

گسست آن گونه تار گيسوان را****كه گفتي بر رگ جان كوفت نشتر

چنان بر باد داد آن تار زلفان****كه گيتي از شميمش شد معطّر

بگفتا اي فصيح عشقبازان****كه هيچت نيست جز قولي مزور

فصاحت را بهل بزمي بيارا****بلاغت را بنه خواني بگستر

فصاحت درخور پندست و تعليم****بلاغت لايق وعظست و منبر

چرا خود را چنين عاشق شماري****بدين خَلق كريه و خُلق منكر

به ترك عشق گوي و عشوه مفروش****كه عاشق مي نشايد جز توانگر

نه جز بكر سخن بكريت در بزم****نه جز فكر هنر فكريت در سر

سقيم اين فكرت از تحصيل اسباب****عقيم آن بكرت از تعطيل شوهر

تو نيز از خوان يغما غارتي كن****تو نيز، ارگنج نعمت قسمتي بر

بگفتم خوان يغما خودكدامست****بگفتا جود سلطان مظفر

بگو مدحي ملك را ملك بستان****بيا رنجي ببر گنجي بياور

محمد شاه غازي كز هراسش****بگريد طفل در زهدان مادر

شهنشاهي كه در ذاتش خداوند****نهان كرد آفرينش را سراسر

چه ديبا پيش شمشيرش چه خفتان****چه خارا پيش صمصامش چه مغفر

نوالش با دو صد دريا مقابل****جلالش با دو صد دنيا برابر

همه گنج وجود او را مسلّم****همه ملك شهود او را مسخر

زكاخش بقعه يي هر هفت گردون****ز ملكش رقعه يي هر هفت كشور

تعالي همتش از ذكر بيرون****تقدّس حشمتش از فكر برتر

در اقليمش جهان كاخي مسدس****به چوگانش فلك گويي مدور

جهان بي چهر او تنگست در چشم****روان بي مهر او تنگست در بر

گهر اندر صدف مي رقصد از شوق****كه شاهش بر نهد روزي بر افسر

به لنگر نام عزمش گر نگارند****خواص بادبان خيزد ز لنگر

بناميزد سمند باد پايش****كه با او يال نگشايد كبوتر

زگردش هركجا دشتي محدب****ز نعلش هر كجا كوهي مقعّر

موقر با

تكش باد مخفّف****محقر با تنش كوه موقر

عنان بين بر سرش تا مي نگويي****نشايد باد را بستن به چنبر

چو خوي ريزد ز اندامش توگويي****ز چرخ همتش مي بارد اختر

چو خسرو را بر آن بيني عجب نيست****كه گويي آن براقست اين پيمبر

و ياگويي يكي درياي زخّار****نهاد ستند بركوهان صرصر

شها اي لشكرت در آب و آتش****همال ماهي و جفت سمندر

فنا با تير دلدوزت بني عم****قضا با تيغ خونريزت برادر

به كاخت خانه روبي خان و فغفور****به قصرت ره نشيني راي و قيصر

بر آنستم كه كان زاسيب جودت****توانگر مي نگردد تا به محشر

صبا در پويهٔ رخش تو مدغم****فنا در قبضهٔ تيغ تو مضمر

تويي گر مكرمت گردد مجسم****تويي گر معدلت آيد مصور

شهنشاها دو چشم خون فشانم****كه پر خونند چون از مي دو ساغر

دو مه بيشست تا با من به كينند****بدان آيين كه با دارا سكندر

همي گويند كاي بي مهر بدعهد****همي گويند كاي مسكين مضطر

نه آخر ما دو را از لطف يزدان****رئيس عضوها فرموده يكسر

چراگوش و زبان خويشتن را****مقدم داري و ما را مؤخر

زبانت بشمرد اخلاق خسرو****دو گوشت بشنود اوصاف داور

زبان از گفتن و گوش از شنفتن****بود همواره توفيقش مقرر

نه آخر ما دو سال افزون نخفتيم****ز شوق روي شاه ملك پرور

چه باشد جرم ما اجحاف بگذار****جنايت بازگو ز انصاف مگذر

ندانمشان جواب ايدون چه گويم****مگر حكمي كند شاه فلك فر

پري را تا بود نفرت ز آهن****عرض را تا بود الفت به جوهر

عدويت را خسك بارد به بالين****خليلت را سمن رويد ز بستر

قصيدهٔ شمارهٔ 124: شب گذشته كه همزاد بود با محشر

شب گذشته كه همزاد بود با محشر****وز آفرينش گيتي كسي نداشت خبر

سپهرگفتي فرسوده گشته از رفتار****بمانده بهر سكون را به نيم راه اندر

شبي چنان سيه و سهمناك كز هر سو****به چشم گوش فرو بسته راه سمع و بصر

شبي چنانكه تو گويي جهان

شعبده باز****بر آستين فلك دوخت دامن اختر

به غير چشم من و بخت خواجه زير سپهر****جهانيان همه در خواب رفته سرتاسر

ز بس كه بودم ز اندوه دل خمول و ملول****يكي به زانوي فكرت فرو نهادم سر

به عقل گفتم كاندر جهان كون و فساد****چه موجبست كزينگونه خير زايد و شر

بهم فتاده گروهي سه چار بيهده كار****گهي به كينه و گاهي به صلح بسته كمر

نه كس ز مقطع و مبداي كينشان آگاه****نه كس به مرجع و منشاي صلحشان رهبر

هزار خرگه و نوبت زني نه در خرگاه****هزار لشكر و فرماندهي نه در لشكر

جواب داد كه در اين جهان تنگ فضا****ز صلح و كينه ندارندكاينات گذر

نديده يي كه دو تن چون بره دوچار شوند****بهم كنند كشاكش چو تنگ شد معبر

ولي چو ژرف همي بنگري به كار جهان****يكي جهان فراخست در جهان مضمر

درين جهان و برون زين جهان چو جان در جسم****درين جهان و فزون زين جهان چو جان در بر

گدا و شاه به يك آستان گرفته قرار****سها و ماه به يك آسمان نموده مقر

نه حرف ميم مباين در او نه حرف الف****نه نقش سيم مخالف در او نه نقش حجر

مجاورين ديارش به هر صفت موصوف****مسافرين بلادش بهر لغت رهبر

درون و بيرون چون نور عقل در خاطر****نهان و پيدا چون جان پاك در پيكر

مخوف و ايمن چون اهل نوح دركشتي****روان و ساكن چون قوم عاد از صرصر

چو نقش دريا در سينه جامد و جاري****چو عكس كوه در آيينه فربه و لاغر

دراز و كوته چون عكس سرو در ديده****نگون و والا چون نور مهر در فرغر

در آن جهان ز فراخي به هرچه درنگري****گمان بري كه جز او نيست هيچ چبز دگر

بلي تنافي اضداد و اختلاف حروف****ز تنگ ظرفي هستيست در

لباس صور

همه تنزل بحر محيط و تنگي اوست****كه گه خليج شود گاه رود و گاه شمر

برون ازين همه ذاتيست كز تصور آن****به فكرتند عقول و به حيرتند فكر

خيال معرفتش هرچه كرده اند هبا****حديث منزلتش هرچه گفته اند هدر

مگر به حكم ضرورت همين قدر دانيم****كه ناگزير ز فرماندهست و فرمانبر

و گرنه نحل چه داند كه از عصارهٔ شهد****مهندسانه توان ساخت خانهٔ ششدر

و يا به فكرت خود عنكبوت چتواند****كه از لعاب كند نسج ديبهٔ ششتر

و يا چه داند موري كه تخم كزبره را****چهار نيمه كند تا نرويد از اغبر

زگرك بره بفرمودهٔ كه جست فرار****ز باز كبك به دستوري كه كرد حذر

هنوز چون و چرا بد مراكه چون دم شير****پديد گشت تباشير صبح از خاور

بتم درآمد بر توسني سوار شده****كه گاه حمله ز سر تا سرين گرفتي پر

ز جاي جستم و او را سبك ز خانهٔ زين****بكش كشيدم و تنگش گرفتم اندر بر

همي چه گفتم گفتم بتا درآي درآي****كه نار با تو بهشتست و خلد بي تو سقر

جحيم و طوفان بر من برفت از دل و چشم****ز بس كه آتش و آبم گذشت بي تو ز سر

به گريه گشت روان از دو چشم من لؤلؤ****به خنده گشت عيان از دو لعل او گوهر

تو گفتي آن لب و آن چشم هردو حامله اند****يكي به گوهر خشك و يكي به گوهر تر

به صد هراس درآويختم به زلفينش****برآن نمط كه به مار سياه افسونگر

همه كتاب مجسطيست گفتي آن سر زلف****ز بس كه دايره سر كرده بود يك بدگر

به چشم بود چو آهو به زلف چون افعي****ولي خلاف طبيعت نمود هر دو اثر

فشانده آن عوض مشك زهر جان فرسا****نموده اين بدل زهر مشك جان پرور

به حجره بردم و آوردمش به پيش ميي****كه داشت گونه ياقوت و نكهت

عنبر

از آن شراب كه از دل چو در جهد به دماغ****سپيد مغز بتوفد به رنگ سرخ جگر

چو رنگ باده دويد از گلوي او در چهر****ز روي مهر به سيماي من فكند نظر

چه گفت گفت كه چون بر تو مي رود ايام****درين زمانه كه رايج بود متاع هنر

به مويه گفتمش اي ترك از اين حديث بگرد****به ناله گفتمش اي شوخ ازين سخن بگذر

ز مهر خواجه حسودان به من همان كردند****كه بر به يوسف اخوان او ز ميل پدر

چو اين شنيد فروبست چشم از سر خشم****بر آمد از بن هر موي من دوصد نشتر

بخشت وري و فرو ريخت بسد از بادام****بكند موي و برانگيخت لاله از عبهر

دويد بر مهش از ديده خوشهٔ پروين****دميد بر گلشن از لطمه شاخ نيلوفر

به پنج ماهي سيمين طپانچه زد بر ماه****به ده هلال نگارين همي شخود قمر

ز قهر گفت به يك حبل كه كرد حسود****ترا كه گفت كه در كاخ خواجه رخت مبر

ثناي خواجهٔ ايام حرز جان تو بس****تو مدح گوي و مينديش از هزار خطر

ظهير ملك عجم اعتضاد دولت جم****خدايگان امم قهرمان نيك سير

معين ملت اسلام حاجي آقاسي****سپهر مجد و معالي جهان شوكت و فر

جلال او بر از انديشهٔ گمان و يقين****نوال او براز اندازهٔ قياس و نظر

چو مهر رايت او را به هر ديار طلوع****چو ابر همت او را بهر بلاد سفر

به روز باد گر از حزم سخن رانند****درون دريا كشتي بيفكند لنگر

ز سير عزمش اگر آفريده گشتي مرغ****نداشتي گه پرواز هيچ حاجت پر

ز فيض رحمت و انعام گونه گونهٔ اوست****كه گونه گونه برويد ز هر درخت ثمر

سخاي دست وي اندر سخن نگنجد هيچ****بر آن مثابه كه در قطره بحر پهناور

ز دست جودش اگر سايه بر سحاب

افتد****سهيل و ماه فشاند همي به جاي مطر

زهي به ذات تو اندر بلند و پست جهان****چنان كه گوهر اشيا در اولين جوهر

قبول مهر تو فطريست مر خلايق را****چنان كه خاصيت نطق در نهاد بشر

ز بس نوال تو آمال خلق بپذيرد****گمان بري كه هيولاست در قبول صور

نديم مجلس عدل تواند امن و امان****مطيع موكب بخت تواَند فتح و ظفر

ز فرط حرص تو اندر سخا عجب نبود****كه سكه كرده ز معدن همي برآيد زر

به كين خصم تو دركان آهن و فولاد****سزد كه ساخته بينند تيغ و تير و تبر

مگر ز پنجهٔ عزم تو لطمه يي خورده****كه هر كرانه سراسيمه مي دود صرصر

مگر ز آتش خشم تو شعله اي ديده****كه در دويده ز دهشت به صلب سنگ شرر

شمول فيض تو گر منقطع شود ز جهان****ز روي مهر نماند به هيچ چيز اثر

شفا ز مهر تو خيزد چو شادي از باده****بلا ز قهر تو زايد چو شعله از اخگر

حديث مهر تو خوانند گر به گوش جنين****ز شوق رقص كند در مشيمهٔ مادر

به نفس ناميه گر هيبت تو بانگ زند****ز هيچ عرصه نرويد گياه تا محشر

شكوه حزم تو در راه باد عاد كشد****ز بال پشهٔ نمرود سد اسكندر

به هستي تو مباهات مي كند گيتي****چنان كه دودهٔ آدم به ذات پيغمبر

ز تف هيبت تو شعله خيزد از دريا****ز يمن همت تو رشحه ريزد از آذر

اگر جلال تو در نه سپهرگيرد جاي****ز تنگ ظرفي افلاك بشكند محور

ثناي عزم تو نارم نبشت در ديوان****كه همچو باد پراكنده مي كند دفتر

به عون چرخ همان قدر حاجت است تو را****كه بهر صيقلي آيينه را به خاكستر

خدايگانا گويند حاسدي گفتست****كه ناسزا سخني سر زدست از چاكر

چگونه منكر باشم كه در محامد تو****ثناي ناقص

من چون هجا بود منكر

گر اين مراد حسودست حق به جانب اوست****ز حرف حق نشود رنجه مرد دانشور

وگر مراد وي ازين سخن عناد منست****كليم را چه زيان خيزد از خوار بقر

حسود اگر همه تير افكند نترسم از آنك****ز مهر تست مرا درع آهنين در بر

ز من نيايد جز بوي عود مدحت تو****گرم بر آتش سوزان نهند چون مجمر

هميشه تاكه به شكل عروس قائمه را****مساويست به سطح و دو ضلع سطح وتر

عروس ملك ترا دولت جهان كابين****جمال بخت ترا كسوت امان در بر

ترا ستاره مطيع و ترا زمانه غلام****ترا فرشته معين و ترا خدا ياور

قصيدهٔ شمارهٔ 125: شد كاسه ام از باده تهي كيسه ام از زر

شد كاسه ام از باده تهي كيسه ام از زر****زان رو نكند ياد من آن ترك ستمگر

پارينه مرا برگ و نوا بود فراوان****واسباب فراغت به همه حال ميسر

شهد و شكر و شيشه و شمّامه و شاهد****رود و دف و طنبور و ني و بربط و مزهر

هم بودكباب بره هم نقل مهنا****هم بود طعام سره هم آش مزعفر

هم سادهٔ سيمين بدو هم بادهٔ رنگين****هم جوز منقا بد و هم لوز مقشر

هيچ از بر من يار نرفتي به دگر جاي****زانسان كه زن صالحه از خانهٔ شوهر

كه طرهٔ مشكينش سرم را شده بالين****گه سينهٔ سيمينش برم را شده بستر

بر ساق سپيدش چو فرا بردمي انگشت****زانو بگشادي كه برم دست فراتر

بر سينهٔ سيمينش چو بر ميزدمي پشت****بازو بگشادي كه مرا گيرد در بر

گه ريشك رشكين من از روي تملق****بوييدكه بخ بخ بنگر مشك معطّر

گه چهرهٔ پرچين من از فرط تعلق****بوسيد كه هي هي بنگر ماه منوّر

گه آبله گون صورت من ديدي وگفتي****خورشيدكه ديدست بدين گونه پر اختر

هروقت كه خميازه كشيدم ز پي مي****برجستي و مي ريختي از شيشه به ساغر

هرگه كه تمناي

يكي بوسه نمودم****لب بر لب من دوختي آن ترك سمنبر

صد بوسه اگر مي زدمش باز به شوخي****لب غنچه نمودي كه بزن بوسهٔ ديگر

شعرم چو شنيدي متمايل شدي از ذوق****كاين شعر نه شعرست كه قندي است مكرر

نثرم چو شنيدي متحرك شدي از ذوق****كاين نثر نه نثر است كه عقدي است ز گوهر

وامسال كه هم كيسه و هم كاسه تهي شد****آن از مي پالوده و اين از زر احمر

ماهم شده دمساز به تركان سپاهي****يارم شده هم راز به رندان قلندر

هرگه كه مرا بيند دركوچه و بازار****چشمك زند از دور به صد طعنه و تسخر

كاينست همان شاعرك خام طمع كار****كاينست همان مفلسك زشت بداختر

بر بوي بت ساده روانست به هركوي****برياد بط باده دوانست بهر دَر

شعرش همه ژاژست وكلامش همه ياوه****نثرش همه خامست و بيانش همه ابتر

ها صورت زشتش نگر و قد خميده****ها هيكل نحسش نگر و روي مجدر

بيكارتر از اين نبود در همه اقليم****بيعارتر از اين نبود در همه كشور

يارب به دلش چيست ز من يار جفاكار****كز كردهٔ من هست بدين گونه مكدر

حالي چو هلالي شدم از غصه ازيراك****انگشت نما كرده مرا طعنهٔ دلبر

آن به كه نمايم سفر اندر طلب سيم****تاكار من از سيم شود ساخته چون زر

اي سيم ندانم تو به اقبال كه زادي****كز مهر تو فرزند كشد كينه ز مادر

مقصود سلاطيني و محسود اساطين****آرايش شاهاني و آسايش لشكر

بي ياد تو زاهد نكند روي به محراب****بي مهر تو واعظ ننهد پاي به منبر

شوخي كه به ديهيم شهان ننگرد ازكبر****پيش تو سجده آرد و بر خاك نهد سر

اي سيم تو خيزي زدل سنگ و هم از تو****هر سنگدلي سيمبري گشته مسخر

اي سيم چو جان سخت عزيزي تو به هرجاي****جز در كف شمس الامرا مير مظفر

سالار نبي اسم و نبي رسم كه تيغش****آمدگه كين با ملك الموت برابر

تسخير

جهان راكرمش مهر سليمان****ياجوج زمان را سخطش سد سكندر

جوييست ز بحرنعمش لجهٔ عمّان****گوييست ز جيب شرفش چرخ مدوّر

اي برگ دو عالم به كف جود تو مدغم****وي مرگ دوگيتي به دم تيغ تو مضمر

از دوزخ و محشر خبري بود و عيان شد****تيغت صفت دوزخ و رزمت صف محشر

از جنت و كوثر سخني بود بيان شد****از مجلس تو جنت و از جام توكوثر

ديوان دغا را خم فتراك تو زندان****نيوان وغا را دم شمشير تو نشتر

با حزم توكوهيست گران كاه مخفف****با عزم توكاهيست سبك كوه موقر

تدبير تو است ار خردي هست مجسم****شمشير تو است ار ظفري هست منور

تفتيده شود چون شرر از تيغ تو دريا****كفتيده شود چون زره از تير تو مغفر

در بزم بنانت به گه رزم سنانت****آن رزق مقرر بود اين مرگ مقدر

بدخواه تو يابد ز حسامت به وغا تاج****بدكيش توگيرد ز سهامت گه كين پر

اي دشمن بيباك پري تيغ تو آهن****اي هستي افلاك عرض ذات تو جوهر

ديريست تو داني كه مرا در دل وجان هست****آهنگ زمين بوس شهنشاه فلك فر

چندان كه اجازت ز تو جستم همي از مهر****گفتي كه بمان تات دليل آيم و رهبر

خود واسطهٔ كار تو گردم بر خسرو****خود رابطهٔ مدح تو باشم بر داور

از لطف تو آسوده و با خويش سرودم****الحمد خدا را كه اميرم شده ياور

بالله كه اگر قرض مرا افكند از پاي****از امر اميرالامرا مي نكشم سر

در اين دو سه مه في المثل از جوع بمرم****با مهر اميرم نبود غم به دل اندر

شد پنج مه ايدون كه به شيراز بماندم****با خاطر آشفته و با عيش محقر

اكنون كه سپه راند شه از ري به سپاهان****ار جو كه مرا بار دهد مير دلاور

تا بو كه ز خاك قدم شاه

جهاندار****در چشم كشم سرمه و بر سر نهم افسر

تا پيك مه و مهر بگردند شب و روز****اقبال تو هر روز ز دي باد فزون تر

قصيدهٔ شمارهٔ 126: شكر كه آمد ز ري به خطهٔ خاور

شكر كه آمد ز ري به خطهٔ خاور****موكب قايم مقام صدر فلك فر

طوس غمبن بود بي لقاي همايونش****بر صفت مكه بي حضور پيمبر

آمد و شد خار واديش همه سنبل****آمد و شد خاك ساحتش همه عنبر

بود فراقش به جان بلاي مجسم****گشت وصالش به تن توان مصور

رفت چو آمد بهار ليك مبيناد****هيچ جهان بين چنين بهاران ديگر

آخر ارديبهشت مه كه به جوزا****كرد عزيمت ز ثور خسرو خاور

صدر قضا قدر با شمايل چون بدر****راند ز خاور سوي عراق تكاور

طوس كه مي كوفت كوس عيش علي روس****گشت مكدر از آن قضاي مقدر

اهل خراسان همه ز غصه هراسان****صعب هراسانشان ز شومي اختر

پبر و جوان مرد و زن غريب و مسافر****خرد و كلان خوب و بد فقير و توانگر

در غمش از مويه همچو موي تناتن****بي رخش از ناله همچو ناي سراسر

نام نه برجا ز صدر و مسند و ايوان****رسم نه باقي ز فرو خامه و دفتر

صالح از غصه رو نكرد به محراب****طالح از مويه لب نبرد به ساغر

روح به تنشان چنان سطبر كه سندان****موي به سرشان چنان درش كه خنجر

لاله رخان را ز سقي نرگس شهلا****ياسمن ديدگان چو لالهٔ احمر

شام و سحر صدهزارگوش به پيغام****صبح و مسا صدهزار چشم به معبر

تا كه بشارت دهد كه مير مويد****تاكه اشارت كندكه صدر مظفر

آمد و آمد توان تازه به قالب****آمد و آمد روان رفته به پيكر

آمدنش برد آنچه رفتنش آورد****زانده بي منتها و كلفت بي مر

خلق تو با باربار عود مطرا****نطق تو با تنگ تنگ قند مكرر

ملك تو تاريخ آفرينش گردون****دور تو فهرست روزنامهٔ اختر

روزي از آن

با هزار سال مقابل****آني ازين با هزار عمر برابر

كلك تو نظمي دهد به ملك كه نايد****ده يكش از صدهزار باديه لشكر

كلك تو لاغر وزان خليل تو فربه****بخت تو فربه وزو عدوي تو لاغر

خون ز نهيبت بسان صخرهٔ صما****بفسرد اندر عروق خصم بداختر

جان ز هراست بسان شوشهٔ پولاد****سخت شود در وجود حاسد ابتر

خشتي ازكاخ تست بيضهٔ بيضا****كشتي از وجود تست گنبد اخضر

نام تو در روز كين حراست تن را****به بود از صدهزار جوشن و مغفر

عون تو هنگام رزم دفع عدو را****به بود از صد هزار گرد دلاور

نيست عجب گر جنين ز هيبت قهرت****پير برون آيد از مشيمهٔ مادر

گر بنگارند نام عزم تو بر كوه****كوه زند طعنه از شتاب به صرصر

ور بدهند آيتي ز حزم تو بر باد****بادكند سخره از درنگ به اغبر

طبع روان تو زنده رود صفاهان****زنده از آن بوستان طبع سخنور

نيست دياري كه سوي او نبرد بخت****نامهٔ فتح ترا به سان كبوتر

تربيت دين كند به دست تو خامه****بر صفت ذوالفقار در كف حيدر

تا به بهاران چو خط لاله عذاران****سبزه بر اطراف جويبار زند سر

خصم تو گريان چنانكه ابر در آذار****يار تو خندان چنانكه برق در آذر

قصيدهٔ شمارهٔ 127: صبح چون مهر سرزد از خاور

صبح چون مهر سرزد از خاور****مهربان ماه من رسيد از در

جعد چين چين فتاده تا به ميان****زلف خم خم رسيده تا به كمر

هان مگو زلف يك چمن سنبل****هان مگو چشم يك دمن عبهر

آمد از در چه ديد ديد مرا****زار و بيمار خفته در بستر

پوستيني چو قُنفُذ اندر پشت****شب كلاهي چو هدهد اندر سر

بيني و چانه رفته پست و بلند****سبلت و ريش گشته زير و زبر

همچو بوزينه پوز و لب باريك****همچو چلپاسه دست و پا منكر

ناخنم همچو ناخن گربه****چانه ام همچو چانهٔ عنتر

موي ريشم ز رشك گشته

سفيد****چون پلاس سيه ز خاكستر

پيكرم از عروق برجسته****دفتر درد و رنج را مسطر

گفت چوني چگونه يي چه شدي****من بخوابستم اي شگفت مگر

تو نه آني كه چون سرين منت****بدني بود بلكه فربه تر

چه شدي چون لبان من باريك****چه شدي چون ميان من لاغر

چشم بيمار من مگرگفتت****كه به بيماري اندر آري سر

يا دهان منت چو خود خواهد****كه نماند ز هستي تو اثر

گفتم اين جمله هست ليك مرا****چشم بد دور علتيست دگر

هشت نه روز مانده از رمضان****شوق مي در سرم نموده حشر

نذركردم چو روز عيد رسد****داد خود خواهم از مي احمر

عوض سجه مي بگردانم****به سر انگشت هر زمان ساغر

شب اول هلال ناديده****كنم اندر هلال جام نظر

ياركي داشتم قلندروار****دور از جان تو ز بنده بتر

عاشق مي چنان كه تشنه به آب****تا به آخر برين قياس شمر

شب عيدم به خانه برد و بداد****ميكي نوش جان و نور بصر

ميكي كاندرو همي ديدم****حالت كاينات سرتاسر

صبح عيد از گلاب شستم روي****خلعت شاه كردم اندر بر

رفتم و بار يافتم بر شاه****عزتم كرد و جاه داد و خطر

چون برون آمدم ز درگه او****از خود آن پايه نامدم باور

سرم از ناز پر ز عجب و غرور****تنم از فخر پر زكبر و بطر

خود به خود گفتم اي حكيم زمان****اين تويي يا سلالهٔ سنجر

نرمكي عقل گوش من ماليد****كاين همه پايه يافتي ز هنر

رفتم القصه تا به خانهٔ خويش****نرمگك حلقه كوفتم بر در

خادم آمد كه كيستي گفتم****صهر خاقان نبيرهٔ قيصر

خادمك در گشود و با خود گفت****خواجه امروز سرخوشست مگر

چون مرا ديد بادها به بروت****گشته هر موي راست چون نشتر

گفت اي خواجه بوالعلي چوني****كه نگنجي ز كبر در كشور

چشم مخمور كرده سر پر باد****گفتم اي خادمك مپرس خبر

خيز و در ده صلاي عام به مي****تا درآيند مومن

و كافر

تا من اين هفته را به ياد ملك****بگذرانم به عيش سرتاسر

به يكي چشم زد مهياكرد****ساز و برگ نشاط را يكسر

مي و مينا و شاهد و ساقي****ني و طنبور و بربط و مزهر

بره وكبك و تيهو و دراج****تره و نقل و شاهد و شكر

يك طرف ساقيان مشكين موي****يك طرف مطربان رامشگر

يك طرف شاعران شيرين گوي****يك طرف شاهدان سيمين بر

چارده سالگان نو بالغ****نغز و رنگين چو ميوهٔ نوبر

برتن از چين زلفشان جوشن****بر سر از موي جعدشان مغفر

نه فزون ساده نه فزون قلاش****هم وفاجوي و هم جفاگستر

مهرشان همچو قهر زودگسل****صلحشان همچو جنگ زودگذر

اين به كف جام داديم كه بگير****وان ز لب نقل داديم كه بخور

گه ز رخسار آن يكم بالين****گه زگيسوي آن يكم بستر

قرب يك هفته گفتي از خلار****سيلي آمد ز بادهٔ احمر

بي خود آن يك فتاده در دهليز****بيهش اين يك غنوده در بستر

آن يكي گفت چشم انجم كور****وين يكي گفت گوش گردون كر

بنده آنجا نشسته با خواجه****عاشق اينجا غنوده با دلبر

دادي آن ساغرم كه ها بستان****زدي اين بوسه ام كه ها بشمر

آن يكي ساق آن نهاده به دوش****وان دگر شخص اين كشيده ببر

بالش از جام كرده باده گسار****تكيه بر چنگ كرده خنياگر

جفت جفت از دور رو بتان خفته****چون دو كودك به بطن يك مادر

متراكم سرين به روي سرين****متهاجم سپر به روي سپر

كهنه رندان مست امرد خوار****دركمين بتان به هر معبر

چون سگ صيد رفته از پي بو****وانگه از بو به صيد برده اثر

قصه كوتاه قرب يك هفته****داد خود دادم از مي احمر

شدم آخر چنان شراب زده****كه نمودم ز بوي باده حذر

وز تب و لرز پيكرم گفتي****شده مقهور آتش و صرصر

واينك از بيم خواجه عزرائيل****ازگريبان برون نيارم سر

گفت ازين خستگيت نرهاند****جز ثناي خديوگيهان فر

قصيدهٔ شمارهٔ 128: طراق سندان برخاست اي غلام از در
قصيدهٔ شمارهٔ 129: فرو بگرفته گيتي را به باغ و راغ وكوه و در

فرو بگرفته گيتي را به باغ و

راغ وكوه و در****نم ابرو دم باد و تف برق و غو تندر

شخ از نسرين هوا از مه چمن ازگل تل از سبزه****حواصل بال و شاهين چشم و هدهدتاج و طوطي پر

ز ابرو اقحوان و لاله و شاه اسپرم بيني****هوا اسود زمين ابيض دمن احمر چمن اخضر

عقيق و كهربا و بُسّد و پيروزه را ماند****شقيق و شنبليد و بوستان افروز و سيسنبر

ز صنع ايزدي محوند و مات و هائم و حيران****اگر لوشا اگر ارژنگ اگر ماني اگر آزر

كنون كز سنبل و شمشاد باغ و بوستان دارد****چمن تزيين دمن تمكين زمين آيين زمان زيور

به صحن باغ و طرف راغ و زير سرو و پاي جو****بزن گام و بجو كام و بخور جام و بكش ساغر

به ويژه با بتي شنگول و شوخ و شنگ و بي پروا****سخن پرداز و خوش آواز و افسونساز و حيلت گر

سمن خوي و سمن بوي و سمن روي و سمن سيما****پري طبع و پريزاد و پريچهر و پري پيكر

برش ا ديبا فرش زيبا قدش طوبي خدش جنت****تنش روشن خطش جوشن رخش گلشن لبش شكر

به بالاكش به سيما خوش به مو دلكش به خو آتش****به چشم آهو به قد ناژو به خد مينو به خط عنبر

چو سيمين سرومن، كش هست روي و موي و چهر و لب****مه روشن شب تاري گل سوري مي احمر

كفش رنگي دلش سنگين خطلش مشكين لبش شيرين****به خو توسن به رو سوسن به رخ گلشن به تن مرمر

دو هاروت و دو ماروت و دوگلبرگ و دو مرجانش****پر از خواب و پر از تاب و پر از آب و پر از شكر

مرا هست از غم و انديشه و فكر و خيال او****بقا مشكل دو پا درگل هوا در دل هوس در سر

ز عشقش چون انار و نار و مار

و اژدها دارم****بري كفته دلي تفته تني چفته قدي جنبر

وليكن من ازو شادم كه سال و ماه و روز و شب****به طوع و طبع و جان و دل ثناي شه كند از بر

طراز تاج و تخت و دين و دولت ناصرالدين شه****كه جويد نام و راند كام و پاشد سيم و بخشد زر

ملك اصل و ملك نسل و ملك رسم و ملك آيين****ملك طبع و ملك خوي و ملك روي و ملك منظر

عدوبند و ظفرمند و هنرجوي و هنرپيشه****عطابخش و صبارخش و سماقدر و سخاگستر

قوي حال و قوي يال و قوي بال و قوي بازو****جهانجوي و جهانگير و جهاندار و جهانداور

شهنشاهي كه هست او را به طوع و طبع و جان و دل****قضا تابع قدر طالع ملك خادم فلك چاكر

حقايق خوان دقايق دان معارك جو بلارك زن****فلك پايه گرنمايه هماسايه همايون فر

ز فيض فضل و فرط بذل و خلق خوب و خوي خوش****دلش صافي كفش كافي دمش شافي رخش انور

به راي و فكرت و طبع و ضميرش جاودان بيني****خرد مفتون هنر مكنون شَغَف مضمون شرف مضمر

زهي اي بر تن و اندام و چشم و جسم بدخواهت****عصب زنجير و رگ شمشير و مژگان تير و مو نشتر

حسام فر و فال و بخت و اقبال ترا زيبد****سپهر آهن قضا قبضه شرف صيقل ظفر جوهر

در آن روزي كه گوش وهوش و مغز و دل ز هم پاشد****غوكوس و تك رخش و سرگرز و دم خنجر

ز سهم تير و تيغ و گرز و كوپال گوان گردد****قضاهايم قدر حيران زمان عاجز زمين مضطر

خراشد سنگ و پاشدگرد و ريزد خاك و سنبدگل****به سم اَشهَب به دم ابرش به تك ادهم به نعل اشقر

بلا گاز و بدن آهن سنان آتش زمين كوره****تبر پتك و سپر سندان نفس دم مرگ آهنگر

دليران از پي جنگ و نبرد

و فتنه و غوغا****روان در صف دهان پر تف سنان بركف سپر بر سر

تو چون ببر و پلنگ و پيل و ضرغام ازكمين خيزي****به كف تيغ و به بر خفتان به تن درع وبه سر مغفر

به زيرت او همي چالاك و چست و چابك و چعره****شخ آشوب و زمين كوب و ره انجام و قوي پيكر

سرين و سم و ساق و سينه و كتف و ميان او****سطبر و سخت و باريك و فراخ و فربه و لاغر

دم و اندام و يال و بازو و زين و ركاب او****شراع و زورق و بلط و ستون و عرشه و لنگر

پيش باد و سمش سندان تنش ابر و تكش طوفان****كفش برف و خويش باران دوش برق و غوش تندر

به يك آهنگ و جنگ و عزم و جنبش در كمند آري****دو صد ديو و دو صد گيو و دو صد نيو و دو صد صفدر

به يك ناورد و رزم و حمله و جنبش ز هم دري****دو صد پيل و دو صد شير و دو صد ببر و دو صد اژدر

به دشت از سهم تير و تيغ و گرز و برزت اندازد****سنان قارن سپر بيژن كمان بهمن كمر نوذر

شها قاآني از درد و غم و رنج و الم گشته****قدش چنگ و تغش تار و دمش ناي و دلش مزهر

سزد كز فيض و فضل و جود و بذلت زين سپس آرد****نهالش بيخ و بيخش شاخ و شاخش برگ و برگش بر

نيارد حمد و مدح و شكر و توصيفت گرش باشد****محيط آمه شجر خامه فلك نامه جهان دفتر

الا تا زايد و خيزد الا تا رويد و ريزد****نم از آب و تف از نار وگل از خاك و خس از صرصر

حسود

و دشمن و بدگوي و بدخواه ترا بادا****به سرخاك و به چشم آب و به لب باد و به دل آذر

به سال و ماه و روز و شب بود بدخواه جاهت را****كجك برسر نجك دردل حسك بالين خسك بستر

قصيدهٔ شمارهٔ 130: لبالب كن اي مهربان ماه ساغر

لبالب كن اي مهربان ماه ساغر****از آن آب گلگون از آن آتش تر

كزان آتش تر بسوزيم ديوان****وز آن آب گلگون بشوييم دفتر

هماي من اي باز طوطي تكلم****تذرو من اي كبك طاووس پيكر

چو مرغ شباهنگ بي زاغ زلفت****پرد كركس آهم از چرخ برتر

چو دمسيجه بسيار دم لابه كردم****نگشي چو عنقا دمي سايه گستر

اگر خواهيم همچو ساري نواخوان****اگر خواهيم همچو قمري نواگر

چو بلبل برون آور از ناي آوا****چو طوطي فرو ريز از كام شكر

چو طاووس برخيز ه از بط بيفشان****به ساغر ميي همچو خون كبوتر

شرابي كه گر در بن خار ريزي****گل و سنبل و ارغوان آورد بر

شود صعوه از وي هماي همايون****شود عكه از آن عقاب دلاور

شرابي ازان جان آفاق زنده****چو از نار سوزنده جان سمندر

بدو چشم بيننده تابنده عكسش****چو خورشيد رخشان به برج دو پيكر

چه نستوده مر دستي اي باغ پيرا****چه آشفته مغزستي اي كيمياگر

نه شديار خواهد نه تيمار دهقان****نه فرار بايد نه گوگرد احمر

از آن مي كه چون برگ گل هست حمرا****از آن مي كه چون رنگ زر هست اصفر

به گل پاش تا گل شود منبت گل****به مس ريز تا مس شود شوشهٔ زر

مراد من اي چشم عابدفريبت****جهاني خداجوي راكرده كافر

شنيدم كه سيمست در سنگ پنهان****ترا سنگ خاراست در سيم مضمر

مكرر از آنست قند لبانت****كه مدح جهاندار خواند مكرر

ابوالفتح فتحعلي شاه كي فر****كه گيردگه رزم از چرخ كيفر

به گاه سخا چيست جودي مجسم****به روز وغاكيست مرگي مصور

طلوع سهيل از يمن گر نديدي****ببين بر يمينش فروزنده ساغر

به كشتي نگارند اگر نام حلمش****نخواهد

به گاه سكون هيچ لنگر

مقارن شود چون به خصم سيه دل****قران زحل بيني و سعد اكبر

به ايوان خرامد يمي گوهرافشان****به ميدان شتابد جمي كينه آور

رقم كرده كلكش يكي نغز نامه****فروزنده بر سان خورشيد انور

مرتب زده حرف نامش كه باشد****به هر هفت از آن ده حواس سخنور

نخست از همه باكه تايش نبيني****بجز باي بسم الله از هيچ دفتر

يكي صولجان زاب نوس است گويي****از آن گشته پرتاب گويي ز عنبر

دويم حرف او چارمين حرف زيبا****به زيبندگي چون درخت صنوبر

دو چيز است آن را به گيتي مماثل****يكي قد جانان يكي سرو كشمر

سيم حرف آن اولين حرف ديوان****وليكن به هفتاد ديوان برابر

دو نقشست او را به دوران مشابه****يكي قامت من يكي زلف دلبر

ورا حرف چارم سر هوش و هستي****كه هشيار را هست از آن هوش در سر

دو شكل است آن را به گيهان مشاكل****يكي شكل هاله يكي شكل چنبر

ز حرف نخستين شش شعر شيوا****شوم رمزپرداز شش حرف ديگر

بر آن خامه كاين نامه كردست انشا****هزار آفرين از جهاندار داور

يكي نغز تشبيه مطبوع دلكش****سرايم از آن خامه و نامه ايدر

خود آن خامهٔ دو زبان گر نباشد****پي نظم دين نايب تيغ حيدر

مر اين نامه در زير اين تند خامه****چرا همچو جبريل گسترده شهپر

اگر تنگ ماني چنين نغز بودي****بماندي بجا دين ماني مقرر

روان خردمند از آن جفت شادي****چو جان مغان ز آتشين آب خلر

از اين چارده برج دري نامش****بتابد چو ماه دو هفته ز خاور

اگر نام اين نامهٔ نامور را****نگارند بر شهپر مرغ شبپر

چو عيسي به خورشيد همسايه گردد****كسي را كه از آن فتد سايه بر سر

ور از حشو اوراق او يك ورق را****ببندند بر پر و بال كبوتر

دلاور عقابي شود صيدافكن****همايون همايي شود سايه گستر

به از تنگ لوشا و ارتنگ ماني****به از نقش شاپور و

بيرنگ آزر

از آن روح لوشاو ماني به مويه****وز آن جان شاپور و آزر در آذر

از آن نور و ظلمات با هم ملفق****در آن مشك و كافور با هم مخمر

توگويي كه در تير مه جيش زنگي****زدستند در ساحت روم چادر

شنيدستم از عشقبازان گيتي****كه گلچهرگان راست رسمي مقرر

كه هنگام پيرايه و شانه مويي****كه مي بگسلدشان ز جعد معنبر

بپيچند آن را به پاكيزه بردي****چنان مشك تبت به ديباي ششتر

فرستند زي دوستان ارمغاني****چنان نافهٔ چين چنان مشك اذفر

همانا كه در خلد حور بهشي****دلثش گشته مفتون شاه سخنور

ز تار خم طرهٔ عنبرافشان****در استبرق افكند يك طبله عنبر

به دنيا فرستاده زي شاه چونان****هديت به درگاه خاقان ز قيصر

سپهريست آن نامه فرخنده ماهش****فروزنده نام خديو مظفر

ابوالفتح فتحعلي شاه غازي****كه غازان ملكست و قاآن كشور

كفش ابر ابريكه بارانش لولو****دلش بحر بحري كه طوفانش گوهر

چو گردد نهان در چه در درع رومي****چوگيرد مكان بر چه بر پشت اشقر

نهنگي دمانست در بحر قلزم****پلنگي ژيانست بركوه بربر

نزارست از بسكه خون خورد نيغش****بلي شخص بسيار خوارست لاغر

به روز وغا برق تيغش درخشان****بدانسان كه اندر شب تيره اخگر

وجود وي و ساحت آفرينش****مكيني معظم مكاني محقر

بر البرز بيني دماوند كُه را****ببيني اگر تاركش زير مغفر

ز ظلمات جويي زلال خضر را****بجويي اگر چهرش ازگرد لشكر

چو تيره شب از قلهٔ كوه آتش****فروزانش از پشت شبديز خنجر

دو طبعست در طينت ره نوردش****يكي طبع كوه و يكي طبع صرصر

چو جولان كند تفت بادي معجل****چو ساكن شود زفت كوهي موقر

بود رسم اگر مادر مهرباني****دهد دختر خويشتن را به شوهر

گر آن دخت را سر به مهرست مخزن****بر آباي علوي كند فخر مادر

كنون نظم من دختر و پادشه شو****گزين خاطرم مادر مهرپرور

سزد مادر طبعم ار چون عروسان****ببالد از آن كش بود بكر دختر

بر آن

نامه قاآنيا چون سرودي****ثنايي نه لايق سپاسي نه درخور

سوي پاك يزدان بر آن نغز نامه****دعا را يكي دست حاجت برآور

بماناد اين نامهٔ خسرواني****چنان نام محمود تا روز محشر

قصيدهٔ شمارهٔ 131: ماه رمضان آمد اي ترك سمنبر

ماه رمضان آمد اي ترك سمنبر****برخيز و مرا سبحه و سجاده بياور

واسباب طرب را ببر از مجلس بيرون****زان پيش گه ناگاه ثقيلي رسد از در

وان مصحف فرسوده كه پارينه ز مجلس****بردي به شب عيد و نياوردي ديگر

باز آر و بده تاكه بخوانم دو سه سوره****غفران پدر خواهم و آمرزش مادر

مي خوردن اين ماه روا نيست كه اين ماه****فرمان خدا دارد و يرليغ پيمبر

در روز حرامست به اجماع وليكن****رندانه توان خورد به شب يك دو سه ساغر

بيش از دو سه ساغر نتوان خوردكه تا صبح****بويش رود ازكام و خمارش رود از سر

يا خورد بدانگونه ببايدكه ز مستي****تا شام دگر برنتوان خاست ز بستر

تا خلق نگويند كه مي خورده فلاني****آري چه خبر كس را از راز مُستّر

من مذهبم اينست ولي وجه ميم نيست****وين كار نيايد بجز از مرد توانگر

ناچار من و مصحف و سجاده و تسبيح****وان ورد شبانروزي و آن ذكر مقرر

و آن خوب دعايي كه ابوحمزه همي خواند****ما نيز بوانيم به هر نيمه شب اندر

اي دوست حديثي عجبت باز نمايم****از حال يكي واعظ محتال فسونگر

دي واعظكي آمد در مسجد جامع****چون برف همه جامه سفيد از پا تا سر

تسبيحك زردي به كف از تربت خالص****مهري به بغل صد درمش وزن فزونتر

دو آستي خرقه نهاده ز چپ و راست****زانگونه كه خرطوم نهد پيل تناور

تحت الحنكي از بر دستار فكنده****چون جيب افق از بر گردون مدور

داغي به جبن برزده از شاخ حجامت****كاين جاي سجودست ببينيد سراسر

چشميش به سوي چپ و چشمي به سوي راست****تا خود كه

سلامش كند از منعم و مضطر

زانسان كه خرامد به رسن مرد رسن باز****آهسته خراميدي و موزون و موقر

در محضر عام آمد و تجديد وضو كرد****زانسان كه بود قاعده در مذهب جعفر

وز آب به بيني زدن و مضمضهٔ او****گر مي بدهم شرح دراز آيد دفتر

باري به شبستان شد و در صف نخستين****بنشست و قران خواند و بجنباند همي سر

فارغ نشده خلق ز تسليم و تشهد****برجست چو بوزينه و بنشست به منبر

وانگه به سر وگردن و ريش و لب و بيني****بس عشوه بياورد و چنين كرد سخن سر

كاي قوم سر خار بيابان كه كند تيز****وآن بعرهٔ بز راكه كندگرد به معبر

وان گرز گران را كه سپردست به خشخاش****وان قامت موزون زكجا يافت صنوبر

بر جيب شقايق كه نهد تكمهٔ ياقوت****بر تارك نرگس كه نهد قاب مزعفر

القصه بترسيد ز غوغاي قيامت****في الجمله بپرسيد ز هنگامهٔ محشر

و آن كژدم و ماران كه چنينند و چنانند****نيش و دمشان تيزتر از ناچخ و خنجر

و آن گرزهٔ آتش كه زند بر سر عاصي****آن لحظه كه در قبر نكير آيد و منكر

زان موعظه مردم همه از هول قيامت****گريان و من از خنده چوگل با رخ احمر

خنديدم و خنديدنم از بهر خدا بود****زيراكه بد آن موعظه مكذوب و مزور

وعظي كه بود بهر خدا با اثر افتد****وز صفوت او تازه شود قلب مكدر

گفتم برم اين قصه به ديوان عدالت****تا زين خبر آگاه شود شاه مظفر

داراي جوانبخت محمد شه غازي****سلطان عجم ماه امم شاه سخنور

دولت چمني تازه و او سرو سرافراز****شوكت فلكي روشن و او ماه منور

شاها تو سليماني و بدخواه تو هدهد****هدهد نشود جفت سليمان به يك افسر

خنجر چه زني بر تن بدخواه كه در رزم****هر موي زند بر تنش از خشم تو خنجر

گر آيت حزم تو

نگارند به كشتي****از بهر سكونش نبود حاجت لنگر

هر باز كه بر ساعد جود تو نشيند****زرين شودش چنگل و سيمين شودش بر

هر نخل كه در مغرن فضل تو نشانند****زمرد شودش شاخ و زبرجد بودش بر

قاآني تا چندكني هرزه درايي****هشدار كه آزرده شود شاه هنرور

بس كن به دعاكوش و بگو تاكه جهانست****سالار جهان باد شهنشاه فلك فر

قصيدهٔ شمارهٔ 132: يازده ماه كند روزه به هر سال سفر

يازده ماه كند روزه به هر سال سفر****پس ز راه آيد و سي روز كند قصد حضر

زان گراميست كه دير آيد و بس زود رود****خرم آنكوكند اينگونه به هر سال سفر

غايب آنگاه گراميست كه آيد از راه****ميوه آن وقت عزيزست كه باشد نوبر

روز وروز و شب قدر چو هر سال يكيست****خلق را چون دل و جان سخت عزيزست به بر

روزه چون عيد اگر سالي يك روز بدي****حرمتش بودي صد بار ز عيد افزونتر

روزه يك چند عزيزست بر خلق آري****شخص يك چند عزيزست چو آيد ز سفر

خور چو تابستان زود آيد و بس دير رود****از ملاقاتش دارند همه خلق حذر

در زمستان همه زان منتظر خورشيدند****كه بسي دير طلوعست و بسي زودگذر

از عزيزيست مه يك شبه انگشت نماي****زانكه روزي دو نهان گردد هر مه ز نظر

روزه امسال چو در موسم تابستان بود****خانهٔ طاقت ما گشت ازو زير و زبر

كم شبي بود كه بر چشمهٔ خورشيد ز خشم****خلق دشنام نگويند ز تشويش سحر

بد هواگرم بدانسان كه چوگرمازدگان****باد هردم سر و تن شستي در آب شمر

گرم مي جست بدانسان نفس خلق ز حلق****كه به نيروي دم ازكورهٔ حداد شرر

سايه اول قدم از شخص بريدي پيوند****بسكه بگداختيش زآتش گرما پيكر

نور خورشيد چو بر روي زمين مي افتاد****برنمي خاست ز گرما كه رود جاي دگر

ربع مسكون سر آن داشت كه درياگردد****خاكش از تف هوا آب شود سرتاسر

سايه ازگرما

زآنسان به زمين مي غلطيد****كه سيه ماري سركوفته بر راهگذر

گلرخان ديدم امسال درين ماه صيام****رنگشان گشته ز بي آبي چون نيلوفر

شكرين لبشان بگداخته از بي آبي****گرچه رسمست كه بگدازد در آب شكر

رويشان زرد چو ني گشته و شيرين لبشان****همچو يك تنگ شكر گشته در آن ني مضمر

چون مه چارده رخشان ز صباحت فربه****ليك تنشان ز نقاهت چو مه نو لاغر

ليك با اين همه آوخ كه مه روزه گذشت****كاش صد سال بمانيم و ببينيمش اثر

روزه خضريست مبارك پي و فرخنده لقا****كه بشارت دهد از رحمت يزدان به بشر

سير چشمان را گر گرسنه مي داشت چه غم****يك جهان گرسنه زو سير شدي شام و سحر

ز اغنيا آنچه گرفتي به فقيران دادي****گويي از عدل خداوند در او بود اثر

شهرياريست تو گويي كه به هر شهر و ديار****بركشد رخت و نهد تخت به صدشوكت و فر

سي سوار ختني واقفش اندر ايمن****سي غلام حبشي ساكنش اندر ايسر

آن سواران همه را جامهٔ احرام به دوش****وين غلامان همه را چادر رهبان در بر

از بر بارخدا آمده از عرش به فرش****وز مه نو زده يرليغ الهي بر سر

پيش رويش ز مه يك شبه سيمين علمي****كه نبشتست بر او حكم حق آيات ظفر

زاهدان را دهد از پيش به هنگام پيام****واعظان راكند از خويش به تأ كيد خبر

كه بكوبيد هلا نوبت من در محراب****كه بخوانيد هلا خطبه من بر منبر

روز باشيد چو خور تا كه ننوشيد طعام****شب بشوييد چو مه روي و بداريد سهر

چند ترسم هله آن به كه سخن گويم راست****راستي هست درختي كه نجات آرد بر

روزه نگذاشت اثر ازكس وگر مير نبود****روزه خور نيز بنگذاشتي از روزه اثر

شوكت روزه بيفزود خداوند جهان****كش بيفزايد هر روز خدا شوكت و فر

صدر دين خواجهٔ آفاق مهين مير نظام****پنجهٔ شير قضا جوهر شمشير قدر

خرد يازدهم

چرخ دهم خلد نهم****دوم عقل نخستين سيم شمس و قمر

آنكه اطوار ورا نيست چو ادوار حساب****وانكه اخلاق ورا نيست چو ارزاق شمر

زنده از عدلش اسلام چو از روح بدن****روشن از رايش ايام چو از نور بصر

شنود جودش گفتار اماني ز قلوب****نگرد حزمش رخسار معاني بصور

اي جهاندار اميري كه ز بيم تو شود****آهوي گم شده را راهنما ضيغم نر

گ ر تواش نظم نبخشي به چه كار آيد ملك****قيمت رشته چه باشد چو نداردگوهر

جود را بي كف راد تو محالست وجود****مر عرض را نبود هيچ بقا بي جوهر

ملت از سعي تو شد زنده چو سام از موسي****دولت از نظم تو شد تازه چو گلبن ز مطر

ملك ايران به تو نازان چو سپهر از خورشيد****چرخ ايمان به تو گردان چو فلك از محور

مكنت خصم تو گردد سبب نكبت او****مور در مهلكت افتد چو برون آرد پر

اگر اين بخت كه داري تو سكندر مي داشت****اندران وقت كه مي كرد به ظلمات گذر

چون سكندر كه دويدي ز پي چشمهٔ خضر****چشمه خضر دويدي ز پي اسكندر

سرفرازان جهان گر همه همدست شوند****قدر يك ناخن پاي تو ندارند هنر

كار يك بينا نايد ز دو صد گيهان كور****شغل يك شنوا نايد ز دو صد گيتي كر

فعل يك فحل نيايد ز هزاران عنين****كار يك خود نيايد ز هزاران معجر

با يكي شعلهٔ افروخته پهلو نزند****گر همه روي زمين پر شود از خاكستر

نيروي مملكت از تست نه ازگنج و سپاه****فرهٔ ملك ز شاهست نه از تاج و كمر

خاصهٔ تست به يك خامه گرفتن به گيتي****خاص موسي است ز يك چوب نمودن اژدر

هنر تست كز او قدر و شرف دارد ملك****دم عيسي است كزو روح پذيرد عاذر

حرمت ملت اسلام چنان افزودي****كه به تعظيم برد نام مسلمان كافر

چون تويي بايد تا نظم

پذيرد گيتي****حيدري بايد تا فتح نمايد خيبر

مرزباني چو تو بايد بر سلطان عجم****تا شود هفت خط و چار حدش فرمان بر

قهرماني چو علي بايد در جيش رسول****تا به يك زخم به دو پاره نمايد عنتر

بدسگال تو به حيلت نشود ملك روا****هيزم خشك به افسون ندهد ميوهٔ تر

اين هنرهاكه بود بخت جهانگير ترا****عشوهٔ زال جهانش نكند محو اثر

جلوهٔ حسن عروسان ختن كم نشود****از دلالي كه كند پيرزني در چادر

حاسدت را نكند جامهٔ ديبا زيبا****زشت را زشتي زايل نشود از زيور

داورا راد اميرا ز خلوص تو مرا****جاي آنست كه جان رقص كند در پيكر

چون كنم مدح توكوشم كه سخن رانم بكر****تا مرا طعنهٔ حاسد نكند خون به جگر

چون مني بهر مديح تو ز مادر بنزاد****هم مگر باز مرا زايد از نو مادر

ز انكه رسمست كه مادر چو دهد دخت به شوي****خوار گردد اگرش بكر نباشد دختر

بفسرد طبع من ار چون تو نبيند ممدوح****خون خورد باكره گر فحل نيابد شوهر

آب دارد سخنم گو نپسندد جاهل****سگ گزيده چه كند گر نكند زاب حذر

تا ازبن كورهٔ فيروزه كه نامش فلك است****مهر هر روز برآيد چو يكي بوتهٔ زر

هركرا بوتهٔ دل از زر مهر تو تهيست****باد چون كوره اش از كين تو دل پر آذر

قصيدهٔ شمارهٔ 133: آفتاب و سايه مي رقصند با هم ذره وار

آفتاب و سايه مي رقصند با هم ذره وار****كافتاب دين و سايه حق شد امروز آشكار

دفتر ايجاد را امروز حق شيرازه بست****تا درآرد فرد فرد اوصاف خود را در شار

گلشن ابداع را امروز يزدان آب داد****تا ز سيرابي نهال صنع گيرد برگ و بار

كلك قدرت صورتي بر لوح هستي برنگاشت****وز تماشاي جمال خود بدوكرد اقتصار

صورت و صورت نگار از هم اگر دارند فرق****از چه اين صورت ندارد فرق با صورت نگار

عكس صورتگر توان ديد اندرين صورت درست****تا چه معجز برده صورتگر درين

صورت به كار

راست پنداري به جاي رنگ سودست آينه****تا در آن صورت ببيند عكس خويش آيينه وار

قدرت حق آشكارا كرد امروز آنچه بود****كز تماشاي جمال خويشتن بد بيقرار

در تمناي وصال خويش عمري صبر كرد****دست شوق آخر فرو دريد جيب انتظار

ناقد عشق آتشي زانگيز غيرت برفروخت****تا بدو نقد جمال خويش راگيرد عيار

تا به كي در پرده گويم روز مولود نبي است****كاوست اندر پرده هم خود پردگي هم پرده دار

احمد محمود ابوالقاسم محمد عقل كل****مخزن سر الهي رازدار هشت و چار

همنشين لي مع الله معني نون والقلم****رهسپار ليله الاسري سوي پروردگار

در حجاب كنت كنزاً بود حق پنهان هنوز****كاو خدا را بندگي كردي به قلب خاكسار

ازگل آدم هنوز اندر ميان نامي نبود****كاو شمار نسل آدم كرد تا روز شمار

نار و جنت بود در بطن مشيت مختفي****كاو گروهي را به جنت برد قومي را به نار

آنكه هر وصفي كه گويي در حقيقت وصف اوست****راست پنداري سخن با نعت او جست انحصار

پيش از آن كز دانه باشد نام يا زين خاك نود****برگ و بار هر درختي ديدي اندر شاخسار

آسمان عدل بد پيش از وجود آسمان****روزگار فضل بد پيش از ظهور روزگار

پيش ازين ليل و نهار اندر قرون سرمدي****موي و روي احمدي والليل بود و والنهار

پيش ازآن كز صلب حكمت قدرت آبستن شود****در مشيمهٔ مام دادي قوت طفل شيرخوار

بچهٔ امكان هنوز اندر مشيمهٔ امر بود****كاو يتيمان را سر از رحمت گرفتي در كنار

گر مصورگشتي اخلاق كريمش در قلوب****ور مجسم گشتي اوصاف جميلش در ديار

بر حقايق در ضماير تنگ بودي جايگاه****بر خلايق در معابر ضيق جستي رهگذار

چون به هر دعوي دو شاهد بايد، او مه را دو كرد****زان دوشاهد دعوي دينش پذيرفت اشتهار

سوماري كاو سخن گفتست با شاهي چنان****بوسه جاي انبيا زيبد لب آن سوسمار

خلق از

معراج او آگاه و او خود بيخبر****زانكه بيخود رفت در خلوتسراي كردگار

شور عشق احمدي بازم به جوش آورد دل****بلبل آري در خروش آيد ز بوي نوبهار

عشق را معني بلندست و خردها سخت پست****دوس راقربان عزيزست و روانهاسخت خوار

اي كه يار نغز جويي پاي تا سر مغز شو****زانكه طبع دوست را از پوست گيرد انزجار

غرق عشق يار شو چونان كه سر تا پاي تو****ذكر حسن دوست گويد هر زمان بي اختيار

گر نداني عاشقي كردن ز مطرب يادگير****كاو همي بي اختيار از شوق گويد يار يار

عشق را جايي رسان با دوست كز هر موي تو****جلوه هاي طلعت معشوق گردد آشكار

عشق چون كامل شود معشوق و عاشق را ز هم****مي نشايد فرق كرد الا ز روي اعتبار

باورت نايد به چشم سرّ نه با اين چشم سر****فرق كن از روي معني خواجه را با شهريار

خسرو ايران محمد شه كه اسم و رسم او****تا به روز حشر ماند از محمد يادگار

آنكه جامهٔ قدرتش را در ازل نساج صنع****از مشيت رشت پود و از حميت بافت تار

خلق مي گويند چون خورشيد بنشيند به كوه****روز ش گردد خلاف من كه ديدم چند بار

شه به شب خو رشيد سان بر اسب كه پيكر نشست****وز جمالش گشت همچون روز روشن شام تار

آيت والنجم را آن لحظه بيني كز هوا****در جهد پيكان او بر خود خصم بد شعار

خصم چون زلزال بأسش را نمي بيند به چشم****خفته غافل كش به سر ناگه فرود آيد حصار

فتح و فيروزي به جاهش خورده سوگند عظيم****كش دوند اندر عنان آن از يمين اين از يسار

خسروا از نوك كلك خواجه پشت دولتت****دارد آن گرمي كه دين مصطفي از ذوالفقار

راست پنداري كه كلك او شهاب ثاقبست****دولت تو چرخ و بدخواه تو ديوي نابكار

تا همي تاركتان از تاب مه ريزد ز هم****تا همي آب بحار از تف

خورگردد بخار

باد بختت تاب ماه و حاسدت تار كتان****باد تيغت تف مهر و دشمنت آب بحار

لاف مسكيني مزن قاآنيا زانرو كه هست****آستين خاطرت مملو ز در شاهوار

قصيدهٔ شمارهٔ 134: آفرين بركلك سحرانگيز آن صورت نگار

آفرين بركلك سحرانگيز آن صورت نگار****كز مهارت برده معنيها درين صورت به كار

راست پنداري مثالي كرده زين تمثال نقش****از عروس ملك و شوي بخت و زال روزگار

كرده يكسو نوعروسي نقش كاندر صورتش****هر كه بگشايد نظر عاشق شود بي اختيار

از تنش بيدا نزاكت همچو نرمي از حرير****در رخش پنهان لطافت همچو گرمي از شرار

خيزران قد ارغوان خد ضيمران مو مشك بو****سيم سيما سروبالا ماه پيكر گلعذار

چشم او بي سمه همچون چشم نرگس دلفريب****زلف او بي شانه همچون زلف سنبل تابدار

بي عبارت رازگوي و بي اشارت رازجوي****بي تكلم دلفريب و بي تبسم جان شكار

بي سروداز وجد در حالت چو شمشاداز نسيم****بي سروراز رقص در جنبش چو گل بر شاخسار

از دو زلف او وديعت هرچه درگردون فريب****در دو چشم او امانت هرچه در مستي خمار

فتنهٔ خوابيده در چشمش گروه اندر گروه****عنبر تابيده در زلفش قطار اندر قطار

نونهال قامتش را لطف و خوبي برگ و بر****پرنيان پيكرش را ناز و خوبي پود و تار

جادويي خيزد ز چشمش همچو وسواس از جنون****خرمي زايد ز چهرش چون طراوت از بهار

در بهاران باغ ديدستي كه بار آورده سرو****سرو قد او نگر باري كه باغ آورده بار

آنچه او دارد ز خوبي گر زليخا داشتي****با همه عصمت ازو يوسف نمي كردي فرار

همچنان كاشفته گردد صرع دار از ماه نو****ز ابرويش آشفته گردد ماه نو چون صرع دار

وز دگر سو روي بر رويش يكي زيبا پسر****كز جمالش خيره گردد مغز مرد هوشيار

صورتي بيجان وليكن هركسش بيند ز دور****زود بگشايد بغل كش تنگ گيرد در كنار

فتنهاي چشم او چون جور گيتي بي حساب****حلقهاي زلف او چون دور گردون بي شمار

شهوت انگيز است رويش همچو سيمين ساق دوست****عنبرآميزست زلفش همچو مشكين زلف يار

گر

چنين رويي به شب در مجلسي حاضر كنند****شمع بي پروا زند خود را بر او پروانه وار

وز قفاي او عجوزي ديو-خوي و زشت روي****كز بني الجان مانده در دوران آدم يادگار

بينيش چون خرزهٔ خر خاصه هنگام نعوظ****چانه اش چون خايهٔ غرخاصه هنگام فشار

موي او باريك و چركين همچو تار عنكبوت****روي او تاريك و پرچين همچو چرم سوسمار

چانه و بينيش گويي فربهي دزديده اند****از دگر اعضاكه آنان فربهند اينان نزار

بسكه در رخسارزشش چين بود بالاي چين****زو نظر بيرون نيارد رفت تا روز شمار

چانه و بينيش پنداري بهم چشمي هم****گوي و چوگان ساختندي از براي كارزار

بسكه پي آورده سر گويي كه نجوي مي كنند****بيني او با زنخدان چانهٔ او با زهار

در همه گيتي بدين زشتي نباشد هيچ كس****ور بود باري نباشد جز حسود شهريار

قصيدهٔ شمارهٔ 135: از خجلت تيغ ملك و ابروي دلدار

از خجلت تيغ ملك و ابروي دلدار****دوشينه مه عيد نگرديد نمودار

يا موكب شه گرد برانگيخت ز هامون****وان پرده يي از گرد برافكند به رخسار

يا نقش سم ديونژاد ابرش شه ديد****وز شرم نهان كرد رخ از خلق پريوار

يا از قد خم گشتهٔ زهاد ز روزه****خجلت زده گرديد و نگرديد پديدار

گفتم به خرد كاين همه ژاژ ست بيان كن****كاخر ز چه مه دوش نهان بود ز ابصار

فرمود كه دي نعل سمند شه غازي****فرسوده شد از صدمت جولان و شد ازكار

از روي ضرورت به صد اكراه به سمش****بستند ورا بيخبر از شاه به ناچار

گر دوش مه عيد نهان بود نهان باد****تا هست به گيتي اثر از ثابت و سيار

فرداست كه از مشرق نصرت كند اشراق****ماهيچهٔ تابان علم شاه جهاندار

داراي جوان بخت حسن شاه كه تيغش****در لجهٔ ناورد نهنگيست عدوخوار

آن شير دژاهنج كه در صفحهٔ ناورد****گيرد ملك الموت ز قهرش خط زنهار

شاهي كه به شاهين شهامت ز شهانش****هم كفه ورا نيست پس از

حيدركرار

از هيبت او حرفي و غوغا به سمرقند****از صولت او ذكري و آشوب به فرخار

اي گوهر تيغ تو نتاجش همه مرجان****وي سبزهٔ شمشير تو بارش همه گلنار

تيغ تو به ميدان وغا برق به خرداد****دست تو در ايوان عطا ابر در آذار

ني ني كه از آن برق به خرداد در آذر****ني ني كه از اين ابر در آذار در آزار

با گرزن رخشان تو كز مه بودش ننگ****با افسر تابان تو كز خور بودش عار

صد گرزن لهراسب نيرزد به يك ارزن****صد افسر گشتاسب نيرزد به يك افسار

يك جلوه ز روي تو و گيتي همه خلخ****يك نفخه ز خلق تو و عالم همه تاتار

چون رخش تو در پويه هوا غيرت گلخن****چون تيغ تو در جلوه زمين حسرت گلزار

در دست توكلك تو به توصيف تو ناطق****مانندهٔ حصبا به كف احمد مختار

از قهر تو بادي وزد از جانب گلشن****گل چاك كند جيب غم از سرزنش خار

گر نام جهانسوز تو برابر نويسند****تا روز قيامت شود البته شرربار

وز لفظ سمند تو بر البرز نگارند****تا حشر زند قهقهه بر برق ز رفتار

هم كفهٔ خلقت نبود آهوي جوجو****كاين مشك به جوجو دهد آن نافه به خروار

ذكري ز خدنگ تو و زلزال به سقسين****حرفي ز پرنگ تو و ولوال به بلغار

تير تو كه دلدوزتر از غمزهٔ جانان****تيغ توكه خونريزتر از ابروي دلدار

پيوند كند با اجل اين درگه ناورد****سوگند خورد با ظفر آن در صف پيكار

گر صاعقهٔ تيغ تو بركوه بتابد****از هيبت او زرد شود لاله به كهسار

مي شايد اگر بر تو كند خصم تو تشنع****مي زيبد اگر مست زند طعنه به هشيار

اي جنس كرم راكف فياض تو ميزان****اي نقد هنر را دل وقاد تو معيار

دلدوز خدنگ تو عقابيست روان بلع****جانسوز پرنگ تو نهنگيست تن اوبار

آن گه به صدق پنهان چون

دال به لانه****وين گه به قراب اندر چون تنين در غار

از صيلم تو زخمي و جانها همه مجروح****از صارم تو صرمي و تنها همه افكار

هر سر كه نه در راه تو ببريده به از تيغ****هر تن كه نه قربان تو آونگ به از دار

جانها همه از مور پرنگ تو به مويه****تنها همه از مار سنان تو به تيمار

پيلان تهم طعمهٔ مارند ازين مور****شيران دژم مستهٔ مورند ازين مار

هر سر كه بلند از تو به گيتي نشود پست****هر تن كه عزيز از تو به عالم نشود خوار

قصيدهٔ شمارهٔ 136: از سر دوش دو ضحاك درآويخت دو مار

از سر دوش دو ضحاك درآويخت دو مار****كان دو مار از همه آفاق برآورد دمار

مار آن عمرگزا چون نفس ديو لعين****مار اين روح فزا چون اثر باد بهار

مار آن چون به كمر سايه يي از ابر سياه****مار اين چون به قمر خرمني از عود قمار

مار آن آفت جان ود و ز جان جست قصان****مار اين فتنهٔ دل گشت و ز دل برد قرار

مار آن مغز سر خلق بخوردي پيوست****مار اين خون دل زار بنوشد هموار

مار آن كرده به گوش از زبر دوش گذر****مار اين كرده به دوش از طرف گوش گذار

آن دميد از زبر دوش و به گوش آمد جفت****اين خميد از طرف گوش و به دوش آمد يار

آن به بالا شده چون خشم گرفته تنين****اين به شيب آمده چون نيم گشوده طومار

مار آن ضحاك آهيخته چون گازگراز****مار اين ضحاك آميخته با مشك تتار

كشوري از دم آن مار به تيمار قرين****عالمي با غم اين مار بناچار دوچار

گر از آن مار شدي خيلي بي حد بيهوش****هم از اين مار شود خلقي بيمر بيمار

گر از آن مار شدي كشته به هر روز دو تن****هم از اين مار شود كشته به هر روز هزار

باشد اين مار

به خون دل عاشق تشنه****آمد آن مار به مغز سر مردم ناهار

ويلك آن ضحاك از چرخ بياموخت ستم****ويحك اين ضحاك از حسن برافروخت شرار

آنك آن را ز بزرگان عرب بوده نژاد****اينك اين را ز نكويان تتارست تبار

آنك آن دشمن جمشيد و ربودش افسر****اينك اين حاسد خورشيد و شكستش بازار

ديدي از فتنهٔ آن اسم كيان شد ز ميان****بنگر از كينهٔ اين جسم كيان رفت ز كار

چيره بر كشور جمشيد شد آن يك به سپاه****طعنه بر طلعت خورشيد زد اين يك به عذار

دو فريدون به جهان نيز برافراخت علم****يكي از دودهٔ جمشيد و يكي از قاجار

آن فريدون اگرش گاو زمين دادي شير****اين فريدون گه كين شير فلك كرد شكار

آن فريدون اگرش كاوه نشاندي به سرير****اين فريدون ببرش كاوه نمي يابد بار

آن فريدون به دماوند اگر برد پناه****اين فريدون ز دماند برانگيخت غبار

آن فريدون همه جادوگريش بود شيم****اين فريدون همه دانشوريش هست شعار

زان فريدون همه گوييم به تقليد سخن****زين فريدون همه رانيم به تحقيق آثار

آن فريدون شد و اين شاه جهانست به نقد****بس همين فرق كه اين زنده بود آن مردار

آن به عون علم كاوه گشودي كشور****اين به نوك قلم خويش گشايد امصار

اي فريدون شه راد اي ملك ملك ستان****كه فريدون به بزرگي تو دارد اقرار

تو فريدوني و در عرصهٔ پيكار ز رمح****بر سر دوش تو ضحاك صفت بينم مار

تو فريدوني و شمشير تو ضحاك بود****بسكه بر حال عدو خنده كند در پيكار

تو فريدوني و افواج نظام تو به رزم****مارشان بر زبر كتف نمايد به قطار

تو فريدوني و در عهد تو ضحاك صفت****شاهدي پنجه به خون دل ماكرده نگار

تو فريدوني و افكنده چو ضحاك به دوش****دو سيه مار به دوران تو تركي خونخوار

تو فريدوني و ضحاك لبي خنداخند****دو سيه مار

نمايد ز يمين و ز يسار

تو فريدوني و اينها همه ضحاك آخر****پرسشي گيركه ضحاك چرا شد بسيار

تو خود اول بنه آن نيزهٔ چون مار ز دوش****تات ماري ز كتف برندمد بيور وار

تيغ را نيز بده پند كه بسيار مخند****تات زين معني ضحاك نخوانند احرار

چارهٔ فوج نظام تو ندانم ايراك****چارهٔ آن همه ضحاك نمايد دشوار

زان همه ماركشان رسته چو ضحاك به دوش****مار زاريست همه بوم و بر و دشت و ديار

باري اين جمله بهل داد دل من بستان****زان دو ماري كه بود روز و شبان غاليه بار

هوش من چند برد شاهد ضحاك شيم****خون من چند خورد دلبر ضحاك دثار

چند چند از لب ضحاك مرا ريزد خون****چند چند از دل بي باك مرا خواهد خوار

گاو سرگرز بكش گردن ضحاك بكوب****تيشهٔ عدل بزن ريشهٔ ضحاك برآر

خون ضحاك بدان صارم خونريز بريز****مغز ضحاك بدان ناوك خونخوار به خار

موي ضحاك بكش غبغب ضحاك بگير****همچو آن شير كه گيرد سر آهو به كنار

ني خطاگفتم اي شاه فريدون كه مرا****وصل آن شاهد بي باك ببايد ناچار

اين نه ضحاكي كز صحبت آن جان غمگين****اين نه ضحاكي كز الفت آن دل بيزار

اين نه ضحاكي كز كينهٔ او نفس دژم****اين نه ضحاكي كز وي دل و دي را انكار

اين نه ضحاك كه او چاكر افريدونست****كاو ياني علم افراخته از طرهٔ تار

من به ضحاك چنين نقد روان كرده فدا****من به ضحاك چنين هر دو جهان كرده نثار

اين نه ضحاك كه او هر شب و هر روز كند****دمبدم از دل و جان مدح فريدون تكرار

دل قاآني از آن برده و بربسته به زلف****تاش در گوش كند مدح فريدون تكرار

شه به ضحاك چنين به كه نمايد ياري****شه به ضحاك چنين به كه فشاند دينار

قصيدهٔ شمارهٔ 137: اسم شد مشيّد و دين گشت استوار

اسم شد مشيّد و دين گشت استوار****از

بازوي يدالله و از ضرب ذوالفقار

آن رحمت خداي كه از لطف عام اوست****شيطان هنوز با همه عصيان اميدوار

آن اولين نظر كه ز رحمت نمود حق****وان آخرين طلب كه ز حق كرد روزگار

اي برترين عطيهٔ ايزد كه امر تو****بر رد و منع حكم قضا دارد اقتدار

از كن غرض تو بودي و پيش از خطاب حق****بودي نهفته درتتق نور كردگار

نابوده را خطاب به بودن نكرد حق****وين نغز نكته گوش خرد راست گوشوار

معنيّ امر كن به تو اين بود در نهان****كاي بوده جنبشي كن و نابوده را بيار

معني هر درخت كه كاري به خاك چيست****جز اينكه باش و ميوهٔ پنهان كن آشكار

در ذات خود چو نور تراكردگار ديد****با تو خطاب كرد ز الطاف بي شمار

كاي دانهٔ مشيت و اي ريشهٔ وجود****باش اين زمان كه از تو پديد آورم شمار

از حزم تو زمين كنم از عزمت آسمان****از رحمت تو جنت و از هيبت تو نار

عنفت كنم مجسم و نامش نهم خزان****لطفت كنم مصور و نامش نهم بهار

از طلعت تو لاله برويانم از زمين****از سطوت تو موج برانگيزم از بحار

نقش دوكون راكه نهان در وجود تست****بيرون كشم چو گوهر از آن بحر بي كنار

تو عكس ذات حقي و حق عاكس است و نيست****فرقي در اين ميان بجز از جبر و اختيار

عاكس به اختيار چو بيند در آينه****بيخود فتد در آينه عكسش به اضطرار

مر سايه را نگر كه به جبر از قفا رود****هرجا به اختيار بود شخص راگذار

يك جنبشست خامه و انگشت را ولي****فرقيست در ميانه نهان پاس آن بدار

با هم اگر چه خيزند از كام حرف و صوت****ليكن به اصل صوت بود حرف استوار

آوخ كه نقد معني پاكست در ضمير****چون بر زبان رسد شود آن نقد كم عيار

بس مغز

معنياكه به دل پخته است و نغز****چون قشر لفظ گيرد خامست و ناگوار

ليكن گه بيان معاني ز حرف و صوت****از وي طبع چاره ندارد سخن گذار

از بهر آنكه سيم كند سكه را قبول****بر سيم لازمست كه از مس زنند بار

باري تو از خدا به حقيقت جدا نيي****گرچه تو آفريده يي او آفريدگار

چون از ازل تو بودي با كردگار جفت****هم تا ابد تو باشي باكردگار يار

زانسان كه خط دايره در سير همبرست****با مركزي كه دايره بر وي كند مدار

فردست كردگار تويي جفت ذات او****ليكن نه آنچنان كه بود پود جفت تار

با اويي و نه اويي و هم غير او نيي****كاثبات و نفي هست در اينجا به اعتبار

يك شخص را كني به مثل گر هزار وصف****ذاتش همان يكست و نخواهد شدن هزار

وحدت ز ذات يك نشود دور اگر تواش****هفتاد بار برشمري يا هزار بار

خواهد كس ار ز روي حقيقت كند بيان****در يك نفس مديح دو عالم به اختصار

نام ترا برد به زبان زانكه نام تست****ديباچهٔ مدايح و فهرست افتخار

هر مدح و منقبت كه بود كاينات را****در نام تو نهفته چو در دانه برگ نار

زيراكه هرچه بود نهان در دو حرف كن****هم بر سه حرف نام تو جستست انحصار

زان ضربتي كه بر سر مرحب زدي هنوز****آواز مرحباست كه خيزد ز هر ديار

دادي رواج شرع نبي را ز قتل عمرو****كاو را ز پا فكندي و دين گشت پايدار

بعد از نبي رسيد خلافت به چار تن****بودي تو يك خليفهٔ برحق از آن چهار

متصود ميوه ايست كه آخر دهد درخت****نز برگها كه پيش برويد ز شاخسار

مدح تو چون شعاع خور از مشرق لبم****ناجسته در بسيط زمين يابد انتشار

تو ابر رحمتي و ملك كشت عمر ملك****بركشت عمر ملك ز رحمت يكي ببار

ختم ولايتي تو سزدكز ولاي

تو****يكباره ختم گردد شاهي به شهريار

شاهي كه هرچه بود ز عدلش قرار يافت****غير از دلش كه ماند ز مهر تو بيقرار

فرمانرواي عصر ابوالنصر تاج بخش****جمشيد ملك ناصر دين شاه كامگار

اي رمح تو ستون سراپردهٔ ظفر****وي حلم تو سجل نسب نامهٔ وقار

داني چه وقت يابد خصم تو برتري****روزي كه خاك گردد خاكش شود غبار

چنگال شير مرگ مگرهست تيغ تو****كز وي عدوي ملك چو روبه كند فرار

هرگه كه وصف تيغ تو گويمُ زبان من****گردد بسان كورهٔ حداد پر شرار

شيرازهٔ صحيفهٔ من خواست بگسلد****ديشب كه گشتم از صفت وي سخن گذار

هي سوخت دفتر من از اوصاف او و من****هي آب مي زدم به وي از شعر آبدار

امشب به محدت تو به غواصي ضمير****آرم ز بحر طبع گهرهاي شاهوار

تا صبح بهرپيشكش عيد جمله را****در مجلس اتابك اعظم كنم نثار

از دانه ريشه تا دمد از ريشه شاخ و برك****شاخ نشاط بنشان تخم طرب بكار

چون بخت تو ز بخت تو اعداي تو سمين****چون تيغ تو ز تيغ تو اعداي تو نزار

قصيدهٔ شمارهٔ 138: افتتاح هر سخن در نزد مرد هوشيار

افتتاح هر سخن در نزد مرد هوشيار****نيست نامي به ز نام نامي پروردگار

آنكه از ابداع صنع او به يك فرمان كن****نور هستي از سواد نيستي گشت آشكار

آنكه بي سعي ستون افراخت خرگاه سپهر****وانكه بي ترتيب آلت ساخت حصن روز گار

آن كه بي شنگرف و زنگار و مداد و لاجورد****نقشهاي مختلف گون كلك صنعش زد نگار

آن ه صدت رديان ازدقيا ص از رهم صف****بر نخستين پايهٔ ادراك او ناردگذار

زان سپس بر نام احمد پيشواي جزو و كل****كز طفيل ذات او هست آفر ينش را مدار

آنكه گر اندك يقين راه حقيقت گم كند****ذات او را باز نشناسد ز ذات كردگار

پس به نام ابن عمش حيدر صفدر كه گشت****ذات او يا ذات احمد از يكي نور آشكار

آنكه دست و تيغ او را حق ستايش

كر د و گفت****لا فتي الا علي لا سيف الا ذو الفقار

پس به نام يازده فرزند پاك او كه هست****بر سه فرع و چار اصل ونه فلكشان اقتدار

سيما مهدي هادي حجه قايم كه گشت****از قوام ذات اوقام وجود هفت و چار

پس به نام مهدي نايب كه مانند مسيح****قهر او دجال د ولت را درآويزد ز ذار

قهرمان فتحعلي شاه جوان بخت آن كه هست****راي او پير خرد را موبدي آموزگار

آنكه گردون و قضا بردست و خوردست از نخست****بر يسار او يمين و از يمين او يسار

خسروي كز باس بذلش پيشگاه بزم و رزم****اين خزان اندر خزان و آن بهار اندر بهار

داو رر ي كز آتش نيران و آب سلسبيل****لطفش انگيزد ترشح قهرش انگيزد شرار

هم ز شمشير نزارش بازوي دولت سمين****هم ز بازوي سمينش پيكر دشمن نزار

هم فضاي درگه او را ز باغ خلد ننگ****هم حضيض سدهٔ او را ز اوج عرش عار

چ رن ز سه اندرحذ شي ختم هي دد سخ ***بر همايون نام يكتا در درج افتخار

نيروي بازوي سلطاني شجاع السلطنه****آنكه سوزان تيغ او هست اژدهاي مردخوار

آنكه از بيم جهانسوزش كند بدرود جان****هم پلنگ اندر جبا ل و هم نهنگ اندر بحار

آنكه گر سهمش كند در خاطر شيران گذر****وانكه گر بأسش كند در پيكر پيلان گذار

نعرهٔ تدر رسد درو- شران بانگ مور****جلوهٔ عالم دهد در چشم پيلان چشم مار

آنكه كودك در رحم گر نام تيغش بشنود****نطفه بودن را شود از پاك يزدان خواستار

دين و دولت را بود تدبير او رو ببنه دز****ملك و ملت را بود شمشير او رويين حصار

از مدار مدت او گر قدم بيرون نهند****بگسلاند قهرش از هم رشتهٔ ليل و نهار

دست او را ابر گفتم چين بر ابرو زد سپهر****گفت كاي بيهوده گو از ژاژخايي شرم دار

ابركي بخشد به سايل نقدگنج شايگان****ابركي بارد به جاي

قطره درّ شاهوار

پوشد و بنهد به عزم رزم چون در دار و گير****گيرد و گردد ز بهر جنگ چون در گيرودار

جوشن چيني به پيكر مغفر رومي به سر****نيزهٔ خطي به كف بر مركب ختلي سوار

آسمان چنبري از رفعت قدرش خجل****آفتاب خاوري از نور رايش شرمسار

هم ز هندي تيغ بدهد ملك تركي را نظام****هم ز طوسي اصل بخشد دين تازي را قرار

جز سمند بادپيمايش به هنگام مسير****جز حسام ابر سيمايش به وقت كارزار

باد ديدستي كه همچون رعد آيد در خروش****ابر ديدستي كه همچون برق گردد شعله بار

بر دعاي شاه كن قاآنيا ختم سخن****زانكه از تطويل نيكوتر به هرجا اختصار

تا ز سير هفت نجمست و مدار نه سپهر****آنچه گردون را به عالم از حوادث آشكار

در مذاق دوستانش نيش قاتل نوش جان****در مزاج دشمنانش شهد شيرين زهر مار

سال و مال و بخت و تخت و فال و حال او بود****تا نخستين صور اسرافيل يارب پايدار

قصيدهٔ شمارهٔ 139: امروز از دوكعبه جهان دارد افتخار

امروز از دوكعبه جهان دارد افتخار****كز فر آن دو كعبه بود ملك برقرار

آن مَضجع ملايك و اين مرجع ملوك****آن دافع كباير و اين رافع كبار

آن كعبه در عرب بود اين كعبه در عجم****آن كعبه نامور بود اين كعبه نامدار

حاجي شود هر آنكه بدانجا كشيد رخت****ناجي شود هرآنكه درينجا گشود بار

آن كعبه ايست شرع بدان گشته محترم****اين كعبه ايست عدل بدوگشته استوار

آن كعبه بي كه شخص بدو مي خورد يمين****اين كعبه يي كه مرد از او مي خورد يسار

آن كعبه ناف خاك و همش خاك نافه خيز****اين كعبه كعب مجدو همش مجد كعبه دار

آن كعبهٔ اماني و اين كعبهٔ امان****وين قبلهٔ اخاير و آن قبلهٔ خيار

آن كعبه همچو زلف نكويان سياه پوش****اين كعبه همچو اهل سعادت سپيدكار

آن كعبه ايست كش عرفاتست دركنف****اين كعبه اي است كش غرفاتست بر كنار

آن كعبهٔ خليلست اين كعبهٔ جليل****آن خاص كردگارست اين خاص شهريار

آن كعبه راست

سنگي آورده از بهشت****اين كعبه راست خاكي آورده از تتار

آن سنگ جاي بوس امينان حق پرست****اين خاك سجده گاه اميران كامگار

نتوان شكاركرد در آن كعبه اي عجب****كاين كعبه روز و شب دل دانا كند شكار

آن زمزمش به زمزمه در طعن سلسبيل****وين زمزمش ز زمزم و تسنيم يادگار

صيد اندران حرام به فرمان دادگر****عيش اندرين حلال به ياساي باده خوار

احرام واجب آمده آن را به گاه حج****اجرام حاجب آمد اين را به روز بار

در آن نمازكرده گروه از پي گروه****در اين نياز برده قطار از پي قطار

بر بام آن ز امن كبوتر كند وطن****در صحن اين ز بيم غضفركند فرار

يك مشعرست آن را معمور در كنف****صد مشعرست اين را مسرور در جوار

اندر فناي اين شده الماس سنگريز****وندر مناي او شود ابليس سنگسار

آن كعبه يي كه فديه برندش ز هر طرف****اين كعبه اي كه هديه نهندش به هركنار

قربان برند بر در آن كعبه بيش و كم****قربان كنند بر در اين كعبه بي شمار

قربان او همه حملست و همه جمل****قربان اين روان و دل مرد هوشيار

واجب در آن طواف به سالي سه چار روز****لازم درين سجود به روزي هزار بار

آن از خداي عالم و اين از خدايگان****كش بنده اند بارخدايان روزگار

آن مروهٔ مروت و اين زمزم صفا****اين مشعر مشاعر و آن كعبهٔ فخار

بازوي عدل دست كرم پيكر شكوه****پهلوي امن جان خرد هيكل وقار

تاج الملوك شاه فريدون كه حزم او****بر گرد او ز صخرهٔ صما كشد حصار

آنجا كه تيغ او اجل و خنده قاه قاه****وانجا كه رمح او امل وگريه زار زار

با بخت فربهش همهٔ لاغران سمين****با رمح لاغرش همهٔ فربهان نزار

رايش چو نور مهر فروزان به هر زمين****حزمش چو سير باد شتابان به هر ديار

مانا ز جوهر ملك الموت در ازل****يزدان دو تيغ ساخت جهان سوز و ذوالفقار

آن

را نهاد دركف حيدر كه ها بگير****اين را نهاد در بر خسرو كه هين بدار

آن يك يهودكش شد و اين يك حسودكش****آن طرفه ژاله بار شد اين طرفه لاله زار

گر شير نر نديده يي اندر قفاي گور****شه را يكي ببين سپس خصم نابكار

ور منكري كه بادكشد ابر دركتف****شه را نظاره كن ز بر خنگ راهوار

تيغ برانش از بر يكران به روز رزم****ماند به ماه نوكه نمايد زكوهسار

در چشم اشكبار عدو عكس نيزه اش****ماند به سرو ناز كه رويد ز جويبار

در پيش روي او چو عدو بركشد غريو****ماند همي به رعدكه نالد به نوبهار

قاآنيا عجب نه اگر ترزبان شوي****كت آب مي چكد همي از شعر آبدار

تا جيب بوستان شود از ابر پر درم****تا صحن گلستان شود از باد پرنگار

از باد نعل خنگ ملك فتح را مسير****در زير ابر رايت شه چرخ را مدار

قصيدهٔ شمارهٔ 140: اي اهل فارس ، مژده كه از فضل كردگار

اي اهل فارس ، مژده كه از فضل كردگار****آمد به ملك فارس امير بزرگوار

در موكبش سواره گروه از پس گروه****در لشكرش پياده قطار از پي قطار

در پشت صد كتيت با تيغ زرفشان****از پيش صد جنيبت با زين زرنگار

از يك طرف سواران با تيغ تابناك****وز يك طرف وشاقان با زلف تابدار

بالاگرفته بانگ روارو ز هركران****بر چرخ رفته صيت شواشو ز هركنار

او را پذيره آمد تا اصفهان و ري****اعيان ملك پرور و اشراف نامدار

پير و جوان تقي و شقي رند و پارسا****خرد و كلان سپيد و سيه مست و هوشيار

بر مژدهٔ رهش همه را گوش استماع****برگرد موكبش همه راچشم انتظار

از يك طرف سواران چون يك كنام شير****با رمح مار پيكر و با تيغ آبدار

وز يك طرف وشاقان چون يك بهشت حور****با زلف چون بنفشه و با چهر چون نگار

يك انجمن پري همه با رخش بادسير****يك چرخ

مشتري همه با خنگ راهوار

صد جعبه تير بسته به مژگان فتنه جوي****صد قبضه تيغ هشته در ابروي فتنه بار

هريك ز روي تافته يك كاشغر پري****هر يك ز موي بافته يك شهر زنگبار

هم رويشان چو كوكب سياره نوربخش****هم مويشان چو عقرب جراره جان شكار

دلهاي زندگان همه در خط و زلفشان****چون جسم مردگان شده مقهور مور و مار

لبشان به پيش طره چوضحاك ماردوش****قدشان به زير چهره چو شمشاد باردار

بنهفته در قصب همه آيينهٔ حلب****بگرفته در رطب همه لولوي آبدار

تار كتان به جاي ميان بسته بر كمر****تل سمن به جاي سرين هشته در ازار

پوشيده سيم ساده به خفتان به جاي تن****پاشيده مشك ساده به گيسو به جاي تار

قدشان به جاي سرو و بر آن سرو بوستان****خدشان به شكل باغ و بر آن باغ نوبهار

اي اهل فارس دولت فرخنده كرد روي****كاين دولت از خداي بماناد يادگار

اي عالمان ز فخر به كيوان علم زنيد****كامد تني كه علم ازو يابد اشتهار

اي فاضلان ز وجد به گردون قدم زنيد****كامدكسي كه فضل ازو جويد انتشار

اي عاملان عمل ننماييد جز به عدل****كامد كسي كه ملك ازو گيرد اعتبار

هان اي هژبر زهره دليران ملك فارس****آمد يلي كه بر سر شيران كند مهار

هان اي بهشت چهره نكويان ملك جم****آمدكسي كه غازه كند بر رخ نگار

هان برزنيد شانه به گيسوي پرشكن****هين دركشيد سرمه به چشمان پرخمار

مجمر همي بسوزيد از چهر آتشين****عنبر همي بساييد از خال مشكبار

از ابروان به فرق عدويش زنيد تيغ****وز مژٌگان به سينهٔ خصمش خليد خار

اي خلق فارس فارس دولت ز ره رسيد****در راه او ز شوق نماييد جان نثار

هست اين همان امير كه آزادتان نمود****از بند صد هزار جفاجوي نابكار

هست اين همان امير كه بخشد و برفشاند****تشريف بسته بسته زر و سيم

بار بار

هست اين همان امير كه از نعل توسنش****هر ماه نو به گوش كشد چرخ گوشوار

هست اين همان امير كه در غوريان نمود****كاري كه كرد در دز رويين سفنديار

هست اين همان امير كه از سهم تير او****اندر دهان مور خزد شير مرغزار

هست اين همان اميركه هنگام امتحان****بر گرد آب زآتش سوزان كشد حصار

هست اين همان اميركه از آتشين سنان****بر باد داده آبروي خصم خاكسار

طوبي لك اي امير اميران كامران****كز همت تو دولت و دينست كامگار

چشم عدو به سوزن پيكان يكي بدوز****پشت ستم به ناخن خنجر يكي بخار

مهري الا به كلبهٔ بيچارگان بتاب****ابري هلا به كشتهٔ آزادگان ببار

گوش ستم بپيچگان چشم بلا بكن****تخم كرم بيفشان نخل وفا بكار

مادح بخوان و سيم ببخش و ثنا بخر****لشكر بران و ملك بگير و جهان بدار

پايي كه جز به سوي تو پويد ز پي ببر****چشمي كه جز به روي تو بيند ز بن بر آر

ميرا منم كه از شرف بندگي تو****بر خواجگان روي زمين دارم افتخار

چرخم گر اختياركند از جهان رواست****زيرا كه من ترا به جهان كردم اختيار

شد درجهان سخا و سخن بر من و تو ختم****تا ماند اين يك از من و آن از تو يادگار

از ابر تا كه ژاله ببارد به مهرگان****از خاك تاكه لاله برآيد به نوبهار

خندان چو لاله مادح بخت تو قاه قاه****گريان چو ژاله دشمن جاه تو زارزار

قصيدهٔ شمارهٔ 141: اي ترك مي فروش اي ماه ميگسار

اي ترك مي فروش اي ماه ميگسار****بنشين و مي بنوش برخيز و مي بيار

راه خطا مرو ترك عطا مكن****بيخ وفا مَكَن، تخم جفا مكار

بستان بده بنوش بنشين بگو بجوش****چندت زبان خموش چندت روان فكار

پيش آر چنگ و ني بردار جام مي****بفشان ز چهره خوي بنشان ز سر خمار

زيور چه مي نهي زيور تراست ننگ****زينت چه مي كني

زينت تراست عار

زيور ترا بس است آن موي چون عبير****زيث ترا ببب ن اس آن روي چون نگار

برگير چنگ و جام درده صلاي عام****خوشتر از آن كدام بهتر ازين چه كار

پايي ز روي وجد بر آستان بكوب****دستي براي رقص از آستين برآر

بنشين به دامنم تا از لب و رخت****پر مل كنم دهان پرگل كنم كنار

مي ده مرا چنانك هر دم ز بيخودي****آويزمت به جهد در زلف مشكبار

هي گويمت سخن هي گيرمت به بر****هي بويمت دهان هي بوسمت عذار

اي در مذاق من دشنام تلخ تو****چون صبر سودمندچون پند سازگار

گويند از جهان هر تن كه بست رخت****در بند مار و مورگردد تنش دوچار

من در حيات خويش از خط و زلف تو****افتاده ام اسير در بند مور و مار

اي ’ ترك كاشغر اي شمع غاتفر****اي سرو كاشمر اي ماه قندهار

رو ترك كن ادب ديوانگي طلب****از روي اختيار در عين اقتدار

چند از پي هنر پوييم دربدر****چند از پي خطر موييم زار زار

خاموشي آورد گفتار بي ثمر****بيهوشي آورد سوداي هوشيار

دانش به پاي طبع بنديست آهنين****فكرت به راه نفس داميست استوار

آن بند درشكن اين دام درگسل****زين بند شو برون زين دام كن فرار

ني ني ز هوش و عقل ما را گزير نيست****كاين هر دو لازمست در مدح شهريار

ديباچهٔ مهي فهرست فرهي****عنوان آگهي ديوان افتخار

درياي مكرمت دنياي معدلت****گيهان منزلت گردون اقتدار

سلطان بحر و بر داراي خشك و تر****نقاد خير و شر قلاب نور و نار

فرخ شه آنكه هست فرخنده ذات او****بر خلق آيتي از فضل كردگار

نطقش همه گهر رايش همه هنر****بختش همه ظفر شخصش همه وقار

جان بي ولاي او در پيكرست ننگ****سر بي رضاي او برگردنست بار

گيهان ز بخت او جون بخت او سمين****دشمن ز رمح او چون رمح او نزار

هر جنبشي كه هست مقدور آسمان****تاند كه طي كند عزمش به

يك مدار

شخصش ببين به رخش بادست گنج بخش****ابر ار نديده يي بر فرق كوهسار

بنگربه روز جنگ گرزش درون چنگ****كوه ار نديده يي در بحر بي كنار

از تركتاز مرگ ايمن بود روان****از حزمش ار كشد بر گرد تن حصار

مهرش سرشته اند در جان آدمي****ورنه نيافتي جان در بدن قرار

گر نام خسروان يكباره حك كنند****آثار او بس است زآن جمله يادگار

محصور عمر اوست ادوار آسمان****مقصور امر اوست اطوار روزگار

اي چون بناي چرخ كاخ تو ديرپاي****وي چون اساس فضل ملك تو پايدار

از سهم تير تو در وقت دار و گير****از بيم تيغ تو در روز گيرودار

بر پيكرگوان خفتان شود كفن****بر تارك مهان افسر شود افسار

چندين هزار قرن يك لحظه طي كند****خورشيد اگر شود بر توسنت سوار

مانا كه در چنار قهرت نهفته اند****كز اصل خويشتن آتش دهد چنار

سرويست رمح تو در جويبار رزم****مرگ گوانش بر ترگ يلانش يار

قصرت ز خسروان چرخيست پر نجوم****كاخت ز نيكوان باغيست پر نگار

شاها خداي من داند كه روز و شب****شكرانه گويمت هر دم هزار بار

روزي كه نگذرد نام تو بر لبم****نفرين كنم به خويش از فرط انزجار

برهان قاطعست بر پاكي سخن****تا شعر من شدست چون تيغت آبدار

اي شاه پيش ازين معروض داشتم****كز فضل بي قياس وز جود بي شمار

باري طلب كني اجراي بنده را****افزايد ازكرم داراي نامدار

بالله اشارتي گر از تو سر زند****كامم روا شود ز الطاف شهريار

وانگه شود مرا از لطف عام تو****امروز به زدي امسال به ز پار

تا غنچه بشكفد در صحن بوستان****تا لاله بردمد در طرف لاله زار

بادا خليل تو چون غنچه شادمان****بادا عدوي تو چون لاله داغدار

قصيدهٔ شمارهٔ 142: اي زان دو سيه مار كه جا داده به گلزار

اي زان دو سيه مار كه جا داده به گلزار****عطار كمندافكن و سحار زره دار

سحار نديديم زره پوش و معربد****عطار نخوانديم كمندافكن و خونخوار

عقرب همه زهر آرد و

آهو همه نافه****در چشم تو و زلف تو بر عكس بودكار

چشمان تو چون خشم كني زهر دهد بر****زلفان تو چون شانه زني مشك دهد بار

چين معدن نافه بود اي شوخ فسونگر****مه سير به عقرب كند اي لعبت سحار

زلف تو بود نافه و آن نافه پر از چين****روي تو بود ماه و بر او عقرب جرار

تا داده صدف داده همي پرورش دُر****تو پروري اي ماه به مرجان درّ شهوار

دلهاي بينباشته در چاه نبينند****ببيند همي بر زنخت چاه نگونسار

غافل كه درين زيركله خرمن مشكست****خلقي بشگفتند كه ماهيست كله دار

يك دايره بر صفحه يي از سيم كشيدست****هم نقطه ز شنگرفش و هم دايره زنگار

آن نقطه دهان تو و آن دايره خطت****بيرون نرود يك دل ازين حلقهٔ پرگار

هيچ افتدت اي مه كه به ما متفق آيي****تا كشور هفت اقليم گيريم به يك بار

تو از لب جانبخش و من از منطق شيرين****تو از نگه مست و من از خاطر هشيار

ملكي كه ز تيغ خم ابرو نگشايد****من بر تو كنم راست ز شيريني اشعار

بومي كه مسخر نشد از شعر دلاويز****بر خنجر خونريز تو و غمزهٔ خونخوار

در قلعه گشابي چه به رنگ و چه به نيرنگ****من كلك به كار آرم و تو طرهٔ طرار

با كلك و بنان من نقب افكن و عارض****با ابرو و خط تو كمان گير و زره دار

چون كار به بيرحمي و خونخوارگي افتد****آنجا تو سپهدار و تو سالار و تو مختار

وركار به صدق نفس و عهد درستست****اين از تو نيايد به من دلشده بگذار

ور معدلتي بايد تا ملك بپايد****اين كار نيايد مگر از شاه جهاندار

هرچند جهان شعر من و حسن تو گيرد****فرمانده آفاق بود ملك نگهدار

قصيدهٔ شمارهٔ 143: اي طره و چهر تو يكي نار و يكي مار

اي طره و چهر تو يكي نار و يكي مار****بي نار تو در نارم و

بي مار تو بيمار

بي نار تو يارست مرا ناله و اندوه****بي مار توكارست مرا مويه و تيمار

جز من كه به نار تو و مار تو گريزم****ديارگريزند هم از مار و هم از نار

نبود عجب ار رام شود مار تو بر من****زيراكه شود رام چو مقلوب شود مار

بيزار ز آزار شود مردم عالم****من مي نشوم هيچ ز آزار تو بيزار

اي خال سياه تو درون خط مشكين****چون نقطه يي از مشك ميان خط پرگار

روي تو به موي تو چو در غاليه سوسن****موي تو به روي تو چو بر آينه زنگار

در هالهٔ خط لالهٔ تو تا شده پنهان****بر لالهٔ من ژالهٔ اشكست پديدار

زين ژاله مرا لاله دميدست ز چهره****زين هاله مرا ژاله چكيدست به رخسار

خون خوردنم از جور تو چون جور تو آسان****جان بردنم از عشق تو چون عشق تو دشوار

ازكاهش هجر تو توانم شده اندك****از خواهش وصل تو غمانم شده بسيار

در چهرهٔ تو خال تو اي غارت كشمير****بر قامت تو زلف تو اي آفت فرخار

چون زنگيكي ساخته در خلد نشيمن****چون هندوكي آمده از سرو نگونسار

با شاخ گل آميخته يي عنبر سارا****بر برگ سمن ريخته يي نافهٔ تاتار

دوشينه كه در محفل اغيار نشستي****با ثابت و سيار مرا بود سر و كار

رشكم همه بر شادي اغيار تو ثابت****اشكم همه ازدوري رخسار تو سيار

از روز من و بخت من اي دوست چه پرسي****بي روي تو و موي تو اين تيره شد آن تار

در مرحلهٔ مهر تو چون خاك شدم پست****در باديهٔ عشق تو چون خار شدم خوار

چهرم همه زرخيز و سرشكم همه درريز****وين زر و گهر را نبود نزد تو مقدار

زر را نكند جز تو كسي خاك صفت پست****دُر را نكند جز تو كسي خارصفت خوار

الا به گه جود و عطا مير

جهانگير****الا به گه فضل و سخا صدر جهاندار

دستور ملك صدر جهان آصف دوران****سالار زمان مير زمين قدوهٔ احرار

آن آصف ثاني كه بر از آصف اول****در فكرت و هوش و خرد و سيرت و كردار

عمان ز خليج كرمش چيست يكي جوي****گيهان ز نسيج نعمش چيست يكي تار

از شاخ نوالش ورقي روضهٔ رضوان****بر خوان جلالش طبقي گنبد دوار

قلزم ز حياض نعم اوست يكي موج****جنت ز رياض نعم اوست يكي خار

اي صدر قدَر قدر كه از فرط جلالت****در حضرت جاه تو فلك را نبود بار

تفي ز شرار سخطت برق به بهمن****رشحي ز سحاب كرمت ابر در آذار

سروبست سنانت كه بجز سر نكند بر****نخليست بنانت كه بجز بر ندهد بار

در ملك شهنشاه تويي آمر و ناه****بر جيش وليعهد تويي سرور و سالار

در طاعت آن كرده خداوندت مجبور****در دولت اين كرده شهنشاهت مختار

اكنون كه چمن راست به بر خلعت زربفت****اكنون كه سمن راست به تن كسوت زرتار

بي زمزمهٔ سار همه ساحت گلشن****بي قهقههٔ كبك همه دامن كهسار

ايدون همي از راغ سوي باغ چرد گور****اكنون همي از باغ سوي راغ پرد سار

آن راغ كه از لاله بدي تودهٔ شنگرف****آن باغ كه از سبزه بدي معدن زنگار

دامان وي از ابر كنون معدن گوهر****سامان وي از باد كنون مخزن دينار

از باد چمن زردتر از گونهٔ عاشق****از ابر فلك تارتر از طرهٔ دلدار

من مانده بدي با نفس سرد مشوّش****من گشته بدي در قفس برد گرفتار

آزادي من با اثر بذل تو آسان****آسايش من بي نظر فضل تو دشوار

هرسو نگر م نيست بجز مويه مرا جفت****هر جا گذرم نيست بجز ناله مرا يار

گيرم نبود پايه مرا هيچ ز دانش****گيرم نبود مايهٔ مرا هيچ به گفتار

تو مهري و كس را نه درين مسأله

ترديد****تو ابري و كس را نه درين مرحله انكار

آخر نه مگر مهر چو تابنده در آفاق****آخر نه مگر ابر چو بارنده بر اقطار

پر قصر شه و كوي گدا هر دو ضيا بخش****بر شاخ گل و برگ گيا هر دو گهربار

با آنكه براي تو چو روزست مبرهن****با آنكه به چشم تو چو نورست به نمودار

كامروز ز من ساحت گيتي است معطر****آنگونه كه از مشك ختن كلبهٔ عطار

و امروز ز من تودهٔ غبراست منور****آنگونه كه از مهر فلك ساحت آمصار

بر رفعت قدرم نزند طعنه خردمند****در خوبي يوسف نكند شبهه خريدار

بر مرتبهٔ چاكرگردون كند اذعان****بر معجزهٔ احمد حصبا كند اقرار

تا پاي گنه درشكند سنگ انابه****تا نام خطا برفكند صيت ستغفار

هركاو به تو پيوست و بريد از همه عالم****خوارش مكنادا به جهان ايزد دادار

قصيدهٔ شمارهٔ 144: اي همايون صورت ميمون شاه كامگار

اي همايون صورت ميمون شاه كامگار****يك جهان جاني كه جان يك جهان بادت نثار

صورت روح الاميني يا كه تمثال وجود****روضهٔ خلد بريني يا كه نقش نوبهار

ماهتابي زان فروغت افتد اندر هر زمين****آفتابي زان شعاعت تابد اندر هر ديار

ماه مي گفتم ترا گر ماه بودي تاجور****مهر مي خواندم ترا گر مهر بودي تاجدار

چرخ بودي چرخ اگر بر خاك مي گشتي مقيم****عرش بودي عرش اگر بر فرش مي جستي قرار

هركجا نقشي اش از هستي نمايد فخر و تو****هستي آن نقشي كه هستي از تودارد افتخار

نقش آن شاهي كه از جان خانه زاد مرتضي است****نقش تيغش هم به معني خانه زاد ذوالفقار

عارف معني پرست ار صورتي بيند چو تو****هم در آن باعت كند صورت پرستي اختيار

خواجهٔ اعظم پس از يزدان پرستد مر ترا****وندرين رمزيست كش صورت پرستي اختيار

خواجه را چشميست معني بين به هر صورت كه هست****زانكه ما صورت همي بينيم و او صورت نگار

اي مهين تمثال هستي اي بهين تصوير عقل****تا چه نقشي كز تو جويد عقل و هستي

اعتبار

نيك مي تابي مگر مهتاب داري در بغل****نور مي باري مگر خورشيد داري دركنار

نفس و روح و عقل و معني را همي گويد حكيم****كس نمي بيند به چشم و من ندارم استوار

زانكه تا نقش همايون ترا ديدم به چشم****نفس و روح و عقل و معني شد مصور هر چهار

عارفت ار نقشت عيان بيند به مرآت وجود****در ظهور هستي غيبش نمايد انتظار

پرده ات را از ازل گويي فلك نساج بود****كز جلالش كرد پود و از جمالش بافت تار

صورت شاهيّ و پيدا معني شاهي ز تو****نقش هر معني شود آري ز صورت آشكار

هركجا هستي تو شاه آنجا به معني حاضرست****زان كه تو سايه ي شهي شه سايه ي پروردگار

زان ستادستند ميران و بزرگان بر درت****هم بدان آيين كه بر دربار خسرو روزبار

عيش دايم پيش روي و عمر جاويد از قفا****يمن دولت بر يمين و يسر شوكت بر يسار

يك طرف سرهنگ و سرتيپان گروه اندر گره****يك طرف تابين و سربازان قطار اندر قطار

زير دست چاكران شاه ماه و آفتاب****زير دست آفتاب و ماه چرخ و روزگار

يك دو صف باترك زين چار مير ملك جم****كهترين سؤباز شاهنشاه صاحب اختيار

روزگار و چرخ و مهر و ماه آري كيستند****تا شوند از قدر با سرباز خسرو همقطار

هم به دست خيلي از خدام جام گوهرين****هم به دوش فوجي از سرباز مار مورخوار

جام آن شربت دهد احباب شه را روز عيد****مار اين ضربت زند خصم ملك را روزكلر

آن نمايد خنگ عشرت را به جام خود لجام****وين برآرد خصم خسرو را به مار خود دمار

هم ز جام آن مصور صورت جمشيد و جام****هم به مار اين محول حالت ضحاك و مار

زان جوان و پير مي رقصند امروز از نشاط****كاب ششپير آمد از بخت جوان شهريار

چون كه اين

آب روان از راه خلّر آمدست****چون شراب خلري زان مست گردد هوشيار

آن ششپيرست آن يا آب شمشير ملك****دوستان را دلپذير و دشمنان را ناگوار

جود شاهنشه مگر سرچشمهٔ اين آب بود****كاب مي جوشد همي از كوه و دشت و مرغزار

از نشاط آنكه اين آب آيد از بخت ملك****شعر قاآني چو تيغ شاه گشتست آبدار

گو مغني لحن شهرآشوب ننوازد از آنك****شهر بي آشوب گشت از بخت شاه بختيار

تا به دهر اندر حصار ملك گيتي هست چرخ****حزم شه چون چرخ بادا ملك گيتي را حصار

قصيدهٔ شمارهٔ 145: باد ميمون اين بهين تشريف شاه كامگار

باد ميمون اين بهين تشريف شاه كامگار****بر عليخان آن مهين فرزند صاحب اختيار

شه بود خورشيد و او ماهست و ابن تشريف نور****دايم از خورشدگيرد ماه نور مستعار

پادشه بحرست و او درجست و اين تشريف در****تربيت از بحر يابد درج درّ شاهوار

شه بود ابر بهار او سرو فيض او مطر****سرو را سرسبز دارد از مطر ابر بهار

دوست دارد خانه زاد خوبش را هركس به طبع****اين عجب نبود گر او را دوست دارد شهريار

كودكست و نوجوان چون بخت شاه نامور****زين رهش داردگرمي بخت شاه نامدار

رسم ديرينست كز ميل طبيعت كودكان****دوست مي دارند همسالان خود را بيشمار

اي شبستان ظفر را طفل بختت نوعروس****وي گلستان كرم را ابر دستت آبيار

كوه با حزم تو چون فكر حكيمان تيزرو****باد با عزم تو چون عهدكريمان استوار

دوش كردم حيرت از دستت كه چون ريزدگهر****عقل گفتا غافلي كاو بحر دارد در جوار

ماه آن چرخي كش آمد عرش اعظم زيردست****شبل آن شيري كه بود از شيرخواري شيرخوار

سرو آن باغي كزو خجلت برد باغ بهشت****در آن بحري كه از وي بحر عمّان شرمسار

وصف گرزت دي نوشتم خامه ام شد ريز ريز****مدح خلقت دوش گفتم خانه ام شد مشكبار

يادي از رخش تو كردم فكرت من شد روان****نامي از تيغ تو بردم شعر

من شد آبدار

گر كسي خواهد كه عزرائيل را بيند به چشم****گو ببيند جان شكر تيغ تو را در كارزار

ور حكيمي وهم را خواهد مجسم بنگرد****گو ببيند بد سير خصم تراگاه فرار

دشمن از زور تو مي ترسد نه از شمشير تو****زور بازوي علي مرحب كشد نه ذوالفقار

گشته تيغت لاغر از بس خورده خون دشمنان****راست بودست اينكه لاغر مي شود بسيار خوار

كي بوده كاستاده بينم مر ترا پيش پدر****همچو خرم گلبني در پيش سرو جويبار

كي بود كز يزد آيي نزد مير ملك جم****نصر و فتح از پيش و پس يمن از يمين يسر از يسار

گرچه دوري از پدر نزديك جان بنشاندت****گر به نزديكان شاه از دور سازي جان نثار

هم مگر كز خواجه دوري مهر او نزديك تست****آري او مهرست و مهر از دور گردد نوربار

بندگي كن تا خداوندي كني كز بندگي****مر علي را داد تشريف ولايت كردگار

جهدكن دركوچكي تا چون پدر گردي بزرگ****سعي كن تا همچو او دركودكي يابي وقار

خدمت شاه جوان كن تا شود بختت جوان****پند پيرانست اين كز عجز خيزد اقتدار

آهن از آسيب پتك و كوره گردد تيغ تيز****زر سرخ از تف نار و بوته گردد خوش عيار

سرفرازي راز سربازي طلب زيرا كه شمع****تا نبازد سر نگردد سرفرازيش آشكار

تا جهان باقيست شاهنشه جهانبان باد و تو****زير ظل رحمتش ساكن چو چرخ و روزگار

طبع قاآني بآ ني اين سخنها آفريد****چون خلايق را به امري قدرت پروردگار

قصيدهٔ شمارهٔ 146: با فال نيك بهر زمين بوس شهريار

با فال نيك بهر زمين بوس شهريار****آمد ز ملك جم سوي ري صاحب اختيار

كهتر غلام شاه خداوند ملك جم****كمتر رهي خواجه خداوند حق گزار

سالي دو پيش ازين كه شد آشفته ملك جم****وز هم گسيخت سلسلهٔ نظم آن ديار

ملكي كه بود جمع تر از خال گلرخان****چون زلف يارگشت پريشان و بيقرار

از

اهتمام خواجه پي دفع شور و شر****فرمانرواي ملك جمش كرد شهريار

ازخواجه بار جست و سبك بار بست و ر فت****بي لشكر و معاون و همدست و پيشكار

ني ني خطا چه رانم همراه خويش برد****هرچ آفريده در دو جهان آفريدگار

زيرا كه بود قايد او بخت خواجه اي****كز جود او وجود دوگيتي شد آشكار

بس كارهاي طرفه به ششمه نمود كش****يك سال گفت نتوان بر وجه اختصار

ليك آنچه كرد از مدد بخت خواجه كرد****كز ناميه است خرمي سرو جويبار

خود سنگريزه كيست كه بي معجز رسول****گويد سخن چو مرد سخن سنج هوشيار

بي عون ايزدي چكند دور آسمان****بي زور حيدري چه برآيد ز ذوالفقار

اوج و حضيض موج ز بادست در بحور****جوش و خروش سل ز ابرست در بهار

آن را كه خواجه خواند فرزند خويشتن****گر ناظم دوگيتي گردد عجب مدار

باري به ملك جم در خوف و رجا گشود****تا دوست را شكور كند خصم را شكار

شورش نشاند و سور بنا كرد و بركشيد****حصني كه بد بروج فلك را درو مدار

انهار كند و بركه وكاريز و جوي و جر****بستان فزود و قريه و پاليز و كشتزار

برداشت طرح غله و تحميل نان فروش****بخشيد باج برف و تكاليف راهدار

نظم سپه فزود و منال دو ساله داد****خود را عزيزكرد و درم را نمود خوار

زر داد و تخم و گاو و تقاوي به هر زمين****و آورد پيشه ور زو دهاقين ز هر كنار

از بسكه ساخت چيني از دود غصه گشت****چون ديگ كاسهٔ سر فغفور پر بخار

كان كند وك ره بست و فلز جست وباغ باخت****سرو و نهال كشت و درختان ميوه دار

سد بست وكه شكست و بياورد سوي شهر****ششپير راكه هست يكي رود خوشگوار

بهر طراز آب ز صد ميل ره فزون****گه غاركوه كرد و گهي كوه كرد غار

گه كوه را شكافت چو شمشير پادشه****گه دشت را چو خنگ مَلِك كرد كوهسار

كوهي راكه رازگفتي درگوش آسمان****چون

سنگريزه در تك جوبينيش قرار

غاري كه پاي گاو زمين سوديش به فرق****بر شاخ گاو گردون يابيش رهسپار

سدي سديد در دره يي بسته كاندرو****وهم از حد برون شدنش نيست اقتدار

صد ميل راه كرده ترازو به يكدگر****همچون اساس عدل شهنشاه تاجدار

وان چاههاي چند كه جم كند و زير خاك****ماند از براي آب دو چشن در انتظار

فرسوده بود و سوده و آكنده آنچنانك****گفتي تليست هر يك از آنها به رهگذار

هر چاه را دوباره به ماهي رساند وكرد****مزد آن گرفت جان برادر كه كرد كار

مزدوروار رفت به هر چاه و كار كرد****تا اوج ماه با گچ و ساروجش استوار

آري كدام مزد بهست از رضاي شه****وز التفات خواجه و تاييد كردگار

از بهر حفر چاه ز بس تيشه زد به خاك****چشم زمين ز سوز درون گشت اشكبار

يوسف شنيده ام كه به چه گريه مي نمود****او بود يوسفي كه چه از وي گريست زار

يكبار رفت يوسف مصري اگر به چه****او بهر آزمون عمل شد هزار بار

يوسف به چاه رفت و زان پس عزيز شد****او خود عزيز بودكه در شد به چاهسار

فرقي دگر كه داشت ز يوسف جز اين نبود****كاو شد به جبر در چه و اين يك به اختيار

وز حكم خواجه ساخت به شيراز اندرون****چندين بنا كه كردن نتوانمش شمار

حصني رفيع ساخت به بالاي آسمان****حوضي عميق كند به پهناي روزگار

از قصرهاكه هريكشان رشك آسمان****وز باغها كه هريكشان داغ قندهار

گويي كشيده شهرش افلاك در بغل****گويي گرفته راغش جنات در كنار

باري پس از دو سال كه از هجر خواجه شد****چون نوك كلك خواجه دلش چاك و تن نزار

بيكي ز ره رسيد كه زي ملك خاوران****جيشي كند گسيل شهنشاه كامگار

وان خواجهٔ بزرگ خداجوي شه پرست****همت به كار برده پي دفع نابكار

با

خويش گفت عاطفت خواجه مر مرا****برد از حضيض ذلت بر اوج افتخار

از عهد شيرخوارگيم تربيت نمود****تا روزي اينچنين كه شدم گرد و شيرخوار

سربازي از سپاه خديو جهان بدم****بي نام و بي نشان و تهي دست و خاكسار

و ايدون ز لطف خواجه به جايي رسيده ام****كم برده صف به صف بود و بدره باربار

بودم نخست خاربني خشك و عاقبت****زاقبال او شدم چوگل سرخ كامگار

ايدر كه گاه بندگي و روز خدمت است****بايد به عزّ خواجه كمر بستن استوار

بردن پي بسيج سپاه ملك به ري****اسب و ستور و بختي و اسباب كارزار

اين گفت و برنشست و به ري رقت و سر نهاد****بر خاكپاي خواجه و زي شاه جست بار

وز نزد هر دو آمد بيرون شكفته روي****زا نسان كه از خلاص زر سرخ خوش عيار

كرد از پي بسيج سفر صر ّ هاي زر****چون نقد جان به پاي غلامان شه نثار

با صد دونده اسب و دو صد استر سترك****با چارصد هيون زمين كوب راهوار

وز آن دهان شكافته ماران آهنين****كاول خورند مور و سپس قي كنند مار

آورد نزد شه دو هزار از براي جنگ****تا مارسان برآرند از خصم شه دمار

شه خلعتيش داد همايون به دست خويش****چون نوك كلك خواجه زراندود و زرنگار

آن جامه اي كه گفتي جبريل بافته****از زلف و جعد حوري و غلمانش پود و تار

هم داد شه به دست خودش يك درست زر****يعني چو زر درست شود بعد ازينت كار

وز خواجه يافت عاطفتي كز روان بدن****وز باد فرودين گل و از ابر مرغزار

ازكردگار عقل و ز عقل شريف نفس****وز نفس پاك پيكر و از هوش هوشيار

وز آب تازه ماهي و از سيم و زر فقير****وز قرب دوست عاشق و از وصل گل هزار

وز مصطفي بلال و ز مهر فلك هلال****وز مرضي اويس وز

نور قمر شمار

يا حاجي از ورود حرم درگه طواف****يا ناجي از خلود ارم در صف شمار

خواجه است نايب نبي و او به خدمتش****برچيده است ساعد همت اسامه وار

هرك ازاسامه جست تخلف رسول گفت****نفرين بدو در است ز خلاق نور و نار

آري ضمير خواجه محك هست وز محك****نقدي كه خالصست فزون جويد اعتبار

امروز در عوالم هستي ز نيك و بد****رازي نهفته نيست بر آن خضر نامدار

ناگفته داند آرزوي طفل در رحم****ناديده يابد آبخور وحش در قفار

از جود بخشد آنچه به هرگنج سيم و زر****وز حزم داند آنچه به هر شاخ برك و بار

پيريست زنده دل كه جوانست تا به حشر****زو بخت شهريار ظفرمند بختيار

شاه جهانگشاي محمدشه آنكه هست****جانسوز تيغش از ملك الموت يادگار

اي خسروي كه تا به دم روز واپسين****ذكر محامدت نتوانم يك از هزار

خصم تو همچو خاك نخواهد شدن بلند****الا دمي كه در سم اسبت شود غبار

يا همچو آب ميل صعود آن زمان كند****كاجزاي جسمش از تف تيغت شود بخار

يا آن زمان كه جسم و سرش از عتاب تو****اين يك رود به نيزه و آن يك رود به دار

پيوسته باد آتش تيغ تو مشتعل****تا حاسد شرير ترا سوزد از شرار

قصيدهٔ شمارهٔ 147: با فال نيك و حال خوش و بخت كامگار

با فال نيك و حال خوش و بخت كامگار****از ملك جم به عزم سپاهان شدم سوار

در زير ران من فرسي كافريده بود****اوهام را ز پويهٔ او آفريدگار

شخ برّ و كه نورد و جهانگرد و گرم سير****كم خسب و پرتوان و زمين كوب و رهسپار

كز پي نگارم آمد و تنگم عنان گرفت****با چشم اشكبار و دوگيسوي مشكبار

در زير مه فراشته از سيم ساده سرو****بر برگ گل گذاشته از مشك سوده تار

مويي به بوي سنبل و رويي به رنگ گل****قدّي به لطف طوبي و خدّي به نور نار

گيسوي تابدارش

همسايه ي بهشت****زلفين عنبرينش پيرايهٔ بهار

لعلش پر آب بي مدد نور آفتاب****چشمش به خواب بي اثر برگ كو كنار

بر سرو ماه هشته و بر ماه غاليه****بر رخ ستاره بسته و بر پشت كوهسار

بر زهرهٔ رخش مه و خورشيد مشتري****از حسرت خطش شبه و مشك سوگوار

در روي و موي او چو اسيران روم و زنگ****دلهاي داغ ديده قطار از پي قطار

گيسو گشود و مغزم از آن گشت عنبرين****عارض نمود و چشم از آن گشت لاله زار

چنگي زدم به زلفش و از تار تار او****چون تار چنگ خاست بسي نالهاي زار

وز هر مكنج او كه گشودم به خاك ريخت****چندين هزار سلسله دلهاي بيقرار

وانگشتهاي من چو زره گشت پرگره****از پيچ و تاب و حلقهٔ زلفين آن نگار

القصه نارسيده لب شكوه باز كرد****وآن طبله طبله مشك پريشيد بر عذار

گفت اي نكرده ياد ز ياران و دوستان****اين بود حق صحبت ياران حق گزار

باري چه روي داد ندانم كه بي سبب****مسكين دلم شكستي و بستي ز شهريار

اين گفت و از تگرگ بپوشيد لاله برگ****وز نرگسش چكيد به گل دانهاي نار

بيجاده راگزيد به الماس شكرين****ياقوت را مزيد به لولوي شاهوار

از ده هلال مرّيخ انگيخت از قمر****وز خون ديده بست ده انگشت را نگار

از جزع بست دجلهٔ سيماب بر سمن****وز اشك ريخت سودهٔ الماس در كنار

گفتم بتا مموي و پريشان مساز موي****كز مويه ترسمت كه چو مويي شوي نزار

اشك تو انجمست و رخت مهر وكس نديد****كانجا كه هست مهر شود انجم آشكار

ديدم بسي كه خيزد از جويبار سرو****نشنيده ام كه خيزد از سرو جويبار

پروين بروز مي ننمايد ترا چه شد****كايدون بروز خوشهٔ پروين كني نثار

جراره از چه پوشي بر ماه نوربخش****سياره از چه پاشي بر مهر نور بار

باري قسم به جوشن داود و مهر جم****يعني به زلفكان تو

وان لعل آبدار

كز هرچه در جهان گذرم در هواي تو****الا ز خاكبوسي صدر بزرگوار

سالار دهر معتمدالدوله آنكه هست****ديباچهٔ جلالت و عنوان اقتدار

صدري كه بر يسار وي افلاك را يمين****بدري كه از يمين وي آفاق را يسار

هر چيز در زمانه به هستيت مفتخر****جز ذات وي كه هستي از آن دارد افتخار

بر خاك شوره تابد اگر نور روي او****خور جاي خار رويد از خاك شوره زار

يك نااميد در همه گيتي نديده چرخ****كاو را نكرده فضل عميمش اميدوار

دوران به دور دولت او جويد اختتام****گيهان ز فر شوكت او خواهد اعتبار

گيتي به عدل شامل اوگشته معتصم****هستي به ذات كامل او جسته انحصار

اي چون سپهر قصر جلال تو بي قصور****وي چون وجود لجهٔ جود تو بي كنار

تن را هواي مهر تو چون عمر سودمند****جان راسموم قهر تو چون مرگ ناگوار

چون ذات عقل پايهٔ جاهت بر از جهت****چون فيض روح مايهٔ جودت بر از شمار

بذل تو بي قياس چو ادوار آسمان****فضل تو بي حساب چو اطوار روزگار

در پيش خصم تيغ تو سديست آهنين****برگرد ملك حزم تو حصنيست استوار

عدلت به كتف ماه ز كتان نهد رسن****حزمت به گرد آب ز آتش كشد حصار

ناگفته داني آرزوي طفل در رحم****ناديده يابي آبخور وحش در قفار

از خاك گاه جود تو زرين دمد شجر****وز آب روز مهر تو مشكين جهد بخار

خصم ترا به دهر محالست برتري****جز آنكه خاك گردد و خاكش شود غبار

اي بر زمين طاعت تو چرخ را سجود****وي در نگين خاتم تو ملك را مدار

وقتي بران شدم كه به ديوان رقم كنم****ز اوصاف تيغ جان شكرت بيتكي سه چار

ننوشته نام تيغ توكز نوك كلك من****جست آتشي كه تا به فلك رفت ازان شرار

هي سوخت دفتر من از اوصاف او و من****هي آب مي زدم به وي از شعر

آبدار

زاندام اهل زنگ سياهي برون رود****گر آفتاب تيغ تو تابد به زنگبار

روزي نسيم خلق تو بر مغز من وزيد****پر شد كنار و دامنم از نافهٔ تتار

چون نام همت تو برم از زبان من****در خوشه خوشه ريزد و دينار بار بار

چون وصف مجلس تو كنم خيزد از لبم****آواز چنگ و نغمهٔ ناي و نواي تار

كوهيست همتت كه چو بحرست موج خيز****بحريست رحمتت كه چوكوهيست پايدار

يا حبذا ز تيغ تو آن پاسبان بخت****كز وي اساس دولت و دينست استوار

گاهش چو عقل در سرگردنكشان مقر****گاهش چو روح در تن كند او زان قرار

نبود شگفت اگر ملك الموت خوانمش****از بسكه هست چون ملك الموت جان شكار

جز مور جوهرش كه به كين اژدها كش است****ناديده در زمانه كسي مور مارخوار

ويحك ز چارباغ سپاهان كه سعي تو****كردش چنان كه آيدش از هشت خلد عار

داغ جنان و باغ جنانست ساحتش****ز ازهار گونه گونه وز اشجار پر ثمار

باغ زرشك تا تو درويي ز رشك خلد****روي از سرشك خونين دارد ز رشك وار

خون گردد از زرشك مصفا و خون چرخ****در دل ز داغ باغ زرشك تو گشت تار

صدرا خدايگانا ده سال بي توام****جان بود دردمند و جگرخون و دل فكار

منت خداي را كه بديدم به كام دل****بازت به صدر قدر ظفرمند و بختيار

تا خاص و عام گاه بلندند و گاه پست****تا شيخ و شاب گاه عزيزند و گاه خوار

از چهر نيكخواه تو بادا شكفته گل****در چشم بدسگال تو بادا خليده خار

تا چار ربع شانزدهست و سه ثلث نه****تا هفت نصف چاردهست و دو جذر چار

هر كاو كه هفت و هشت كند با تو در جهان****باكيد نه سپهر سه روحش بود دو چار

قصيدهٔ شمارهٔ 148: بوده جاي يك جهان جان اين قباي شهريار

بوده جاي يك جهان جان اين قباي شهريار****كآمد اينك زيور

اندام صاحب اختيار

جسم يك برباز اندر يك جهان جان چون كند****جز كه خواهد يك جهان جان از خدا بهر نثار

بخردان گويند جاي جان پاك اندر تنست****وركسي پرسد ز من گويم ندارم استوار

زانكه من تن بينم اندر يك جهان جان جاي گير****راستي قول حكيمان را نباشد اعتبار

چشم يك تن روشني جست ار به بوي پيرهن****چشم خلقي گشت روشن زين قباي شهريار

اين قبا گويي سپهر چارمين بودست از آنك****بوده در وي آفتاب عالم آرا را قرار

يا بهشت جاودان بودست زيراكاندرو****بوده طوبايي كه هستش فضل و رحمت برگ و بار

يا نه همچون عرش اعظم جايگاه جبرئيل****يا نه همچون قلب عارف مظهر پروردگار

پاي تا سر آفرينش را همي ماند ملك****وين قبا بودست ملك آفرينش را حصار

آنكه گفتي بر تن هستي نمي گنجد لباس****كاش ديدي اين قبا بر جسم شاه كامگار

اين قبا را آسمان ابره است و گيتي آستر****شهپر جبريل پود و پرتو خورشيد تار

كرم هر ابريشمي را هست قوت از برگ توت****كرم اين اطلس كرم پودست و قوتش افتخار

كرم اين خارا همانا بوده كرم هفت واد****كاردشير بابكان از هيبتش جستي فرار

مرد نساجي كه ديباي قباي شاه بافت****حور و غلمان هر دو از جنت دويدند آشكار

آن ز بهر پود زلف خويشتن دادش به دست****وين براي تار جعد خود نهادش در كنار

پرتوش از فرش هر ساعت تتق بندد به عرش****پرتو خواجه است گويي اين قباي شاهوار

اين قبا را في المثل بندي اگر بر چوب خشك****چوب گردد سز و خرم همچو سرو جويبار

دوش گفتم اين قبا از شأن گردون برترست****جبر محضست اينكه بخشد شه به صاحب اختيار

عقل گفتا اختيار و جبر يكسو نه كه هست****كمترين سرباز شه سالار چرخ و روزگار

آب شش پير آمد از سوي امير ملك جم****از قباي پيكر خود شه فزودش اعتبار

اين

قبا گويي بود تشريف عمر جاودان****كز پي آب بقا بگرفت خضر ازكردگار

چون قبا قلب بقا آمد پس اين آب بقاست****زان كه بهر آب بخشيدش خديو نامدار

گر به قدر آنكه آب آورد يابد آبرو****آبرو جايي نماند بلكه در رخسار يار

پارسايان نيز مي ترسم كه تردامن شوند****زان همه آبي كه جاري كرده است از هر كنار

فضل شاه و التفات خواجه از وي نگسلد****چون زگيتي پرتو خورشد و مه ليل و نهار

گه شهش بخشد لباس از جسم جان بخشاي خويش****گه نشان گوهرآگين گاه تيغ شاهوار

گاه بخشد خواجهٔ اعظم مر او را خاتمي****كش توانم خواند از مهر سليمان يادگار

تا به گيتي فضل يزدان را نيارد كس شمرد****باد همچون فضل يزدان عمر خسرو بيشمار

قصيدهٔ شمارهٔ 149: بوي مشك آيد چو بويم آن دو زلف مشكبار

بوي مشك آيد چو بويم آن دو زلف مشكبار****من به قربان سر زلفي كه آرد مشك بار

عيد قربانست و ناچارم كه جان قربان كنم****گر ز بهر عيد قرباني ز من خواهد نگار

هركه را سيمست قرباني نمايد بهر عيد****من كه بي سيمم نمايم عيد را قربان يار

يك جهان حسنست آن مه لاجرم دارم يقين****كاوكنار از من چوگيرد از جهان گيرم كنار

سرو خيزد ازكنار جوي و هر ساعت مرا****از غم آن سرو قامت جوي خيزد از كنار

روي او نورست و خويش نار و من زان نار و نور****گه فروزم همچو نور وگاه تنورم همچو نار

خط او مورست و مويش مار و من زان مار و مور****گه بدن كاهم چو مور و گه به خود پيچم چو مار

خار خار مار تار زلف او دارم به دل****بختم از آن خار زار و در دلم زان مار بار

تار زلفش زاده الله دام مكرست و فريب****ترك چشمش صابه الله مست خوابست و خمار

بر رخش گر سجده آرد زلف بس نبود عجب****سجده بر خورشيد كردن هست هندو را شعار

هست رومي روي و

زنگي موي از آن رو هر نفس****يا خيال روم دارم يا هواي زنگبار

بر دو مار زلف او عاشق شدم غافل ازين****كان دو مار از جان من روزي برانگيزد دمار

تا به كي قاآني از عشق بتان گويي سخن****هرچه بت در سينه داري بشكن ابراهيم وار

دست زن بر دامن آل پيمبر تا تو را****در كنار رحمت خود پرورد پروردگار

معرفت آموز تا ناجي شوي در راه عشق****ورنه ندهد سود اگر حاجي شوي هفتاد بار

در طواف كعبهٔ دل كوش اگر جويي نجات****كز طواف كعبهٔ گل برنيايد هيچ كار

صدر و قدر ار خواهي اندر راستي كوش آنچنان****كاعتمادالدوله گشت از راستي صدركبار

بدر عالم صدر اعظم غوث ملت غيث ملك****فخر دنيا ذخر دين كان كرم كوه وقار

هم به جسم ملك عدلش را خواص عافيت****هم به چشم فتنه پاسش را مزاج كوكنار

روز مهر او ز صحرا عنبرين خيزد نسيم****گاه خشم او ز دريا آتشين جوشد بخار

چون قضاي آسماني حكم اوبي بازگشت****چون نعيم ناگهاني جود او بي انتظار

صعوهٔ او باز صيد و پشهٔ او فيل كش****روبه او شيرگير و كبك او شاهين شكار

حمله آرد شير شادروان او بر خصم او****راست پنداري روان دارد چو شير مرغزار

قدرش از رفعت چو اوج چرخ نايد در نظر****جودش ازكثرت چو موج بحر نايد در شمار

اي ميان خلق عالم در سرافرازي علم****چون ميان سبزه زاران قد سرو جويبار

مدح اندر گوش سامع بانگ وحي جبرئيل****جودت اندر طبع سائل فيض ابر نوبهار

تا نجنبد محور كلكت نجنبد آسمان****تا نگردد توسن عزمت نگردد روزگار

آفرينش را مرادي جز تو اندر دل نبود****فضل يزدان بر مراد دل نمودش كامگار

امر تو چون نور بي رنج قدم آفاق گرد****حكم تو چون وهم بي طي زمين گيهان سپار

با سوم سطوتت حظل چكد از نوش نحل****با نسيم رحمتت سبل دمد از نيش خار

آب و آتش

را بهم دادست عدلت دوستي****خواهي ار برهان قاطع نك حسام شهريار

تا نگوي كار خصمت از شرف بالا گرفت****مشت خاكي هست از آن بالا رود همچون غبار

بر سر پيكان چوبي نام عزمت گر دمند****نوك آن پيكان كند از صخرهٔ صماگذار

بر فراز موج دريا نقش حزمت گركشند****موج دريا جاودان چون كوه ماند استوار

افتخار عالمي گر چه درون عالمي****چون روان در پيكر و دانش به مغز هوشار

نوك كلكت آن كند با چشم بدخواهان كه كرد****نوك تير تهمتن با ديدهٔ اسفنديار

دين و دولت را نشايد فرق كرد از يكدگر****بسكه بيوستست از عدلت به هم چون پود و تار

گرچه يكسر اختيار كارها با راي تست****در ولاي شاه و در بخشش نداري اختيار

ورچه سررشهٔ قرار عالمي در دست تست****سيم و زر در دست فياضت نمي گيرد قرار

تا جهان را اعتبار از گوهر مسعود تست****خواند نتواند جهان را هيچ كس بي اعتبار

تا كه مغناطيس را ميليست پنهاني به طبع****كز يمين قطب گه مايل شود گاه از يسار

ميل مغناطيس الطافت به هر جانب كه هست****زايسر و ايمن به هركس از يمين بخشد يسار

تا به محشر باد هر امروز تو بهتر زدي****تا قيامت باد هر امسال تو خوشتر ز پار

قصيدهٔ شمارهٔ 150: بهار آمد و دي را گرفت و كرد مهار

بهار آمد و دي را گرفت و كرد مهار****چنين كنند بزرگان چو كرد بايد كار

نمود رنگين شمشير خود به خون خزان****چنين نمايد شمشير خسروان آثار

دو هفته پيشتر از آنكه پادشاه ختن****ز برج حوت به كاخ حمل گشايد بار

بهار را كه بدو پشت عشرتست قوي****بخواند و گفت كه اي جيش عيش را سالار

شنيده يي به گلستان چه ظلم كرده خزان****كه شاخ شو كت او خشك باد و زرد و نزار

كفيده حنجر بلبل دريده معجر گل****گسسته طرهٔ سنبل شكسته پشت چنار

رداي سبزه ربودست و گوشوار سمن****ازار لاله دريدست و طيلسان بهار

ربوده است و گرفتست و برده است

به عُنف****ز لاله تاج و زگل ياره از سمن دستار

ز فرق غنچه درافكنده بسدين مغفر****ز ساق سبزه برون كرده زمردين شلوار

دهان كبك گرفتست تا نخندد خوش****گلوي ابر گشادست تا بگريد زار

بهار خورد به اقبال پادشا سوگند****كه من سپاه خزان را برافكنم ز ديار

سپه كشم ز رياحين و سازم از پي جنگ****هرآن سيلح كه بايد نبرد را ناچار

كمان ز قوس قزح سازم و تبيره ز رعد****درفش ازگل سوري طلايه از انهار

ز ابر رانم جمّازهاي آتش سير****ز برق سازم زنبورهاي آتشبار

پيادگان ز رياحين برم گروه گروه****سوارگان ز درختان كشم قطار قطار

قلاوزان ز غزالان و رهبران ز نسيم****مناديان ز تذروان و چاوشان ز هزار

يزك ز باد بهاران قراول از باران****علم ز برگ شقايق جنيبت از اشجار

سنان ز لاله كمند از بنفشه خود از گل****زره ز سبزه تبرزين ز غنچه تير از خار

بگفت اين و به تعجيل نامه يي به خزان****نوشت پر شغب و شعور و فتنه و پيكار

كه اي خزان به تو اتُر خبر دهند كه تو****به ملك مادر طغيان زدي به سنت پار

شدم حمول و گزيدم خمول بو كه ز شرم****بسا تحمّل بيجا كه خواري آرد بار

به گوشمال تو اينك دو اسبه آمده ام****يكي بمان كه برآرم ز لشكر تو دمار

خزان چو نامه فرو خواند با حواشي خويش****چه گفت گفت كه بايد فرار جست فرار

بريد باد صبا در ميانه بود و شنيد****دوان دوان همه جا ره بريد تا كهسار

به ابرگفت چه غافل نشسته اي كه خزان****گريخت خواهد و فردا بپرسد از تو بهار

ز كوه ابر فرود آمد و بلارك برف****كشيد و خون خزان را بريخت درگلزار

هنوز ازو رمقي مانده بود كز در باغ****بهار آمد و دي را گرفت و كرد مهار

بدين بهانه

هم از ابر ترجمان بگرفت****كه از چه كشتش و ناورد زنده در صف بار

نداده ابر مگر ترجمان هنوزكه رعد****به تازيانهٔ قهرش همي كند آزار

گمان برم گه بخيلست ابر زانكه همي****به تازيانه جواهر همي كند ايثار

جواهري كه ببايد به تازيانه گرفت****به راستي كه من از آن جواهرم بيزار

جواهر ازكف صدر زمانه خواهم و بس****كه تازيانه به سائل زندكه مي بردار

امان ملك امين ملك جهان كرم****سحاب جود محيط شرف سپهر وقار

نگين خاتم اقبال حاجي آقاسي****كه هست حامي دين محمد مختار

وجود بي مدد جود او رهين عدم****حيات بي اثر ذات او قرين بوار

سرود مدحت او مرده را كند زنده****نشاط خدمت او خفته را كند بيدار

به صرصر ار نگرد حزم او شود ساكن****به ثابت ارگذرد عزم او شود سيار

زهي دريچهٔ طبع تو مخزن الايات****زهي نتيجهٔ فكر تو مطلع الانوار

به مهر دوست نوازي به قهر خصم گداز****به عزم ملك ستاني به جود ملك سپار

شرف ز خلق تو زايد چو از شر اب سرور****كرم ز طبع تو خيزد چو از بحار بخار

بهثت بزم ترا نانبشه ظل و حرور****جهان جاه ترا ناسپرده ليل و نهار

به خاكپاي تو خوردت روزگار يمين****ز فيض دست تو بردست كاينات يسار

چو با رضاي تو از مرگ كس نيارد ننگ****چو با ولاي تو از نار كس ندارد عار

نهال قدر ترا جود بار و همت برگ****نسيج بخت ترا مجد پود و شوكت تار

قرار يافته هر چيز در زمانهٔ تو****بغير مال كش اندركف تو نيست قرار

كسي كه شخص تو بيند گمان برد كه خداي****به گرد عرصهٔ هستي كشيده است حصار

تني كه كاخ تو يابد يقين كنند كه قضا****بنا فكنده بر اطراف آسمان ديوار

برون ز جاه تو جايي خرد نداده نشان****فزون ز قدر تو نقشي قضا نبرده به كار

معاند تو ز نفرت به خود كند نفرين****مخالف تو ز

دهشت ز خود بود بيزار

جهان جاه ترا ناممهدست كران****محيط جود ترا نامعينست كنار

كفايت تو دهد نظم ملك و رونق دين****كفالت تو نهد رزق مورو روزي مار

به وقت خشم تو از آب مي نخيزد نم****به روز مهر تو از سنگ مي نزايد نار

تو عين عدلي آخر چه خواهي از درهم****تو محض فضلي آخر چه جويي از دينار

كسي معاند خود را چنان نسازد پست****كسي مخالف خود را چنين نخواهد خوار

گر آن نمود گناهي بدين غلام ببخش****ور اين نموده خطايي بدين رهي بسپار

تبارك الله ازان كلك ملك پرور تو****كه دايمش كف جود تو پرورد به كنار

بريد عقل و رسول كمال و پيك هنر****عمود دين و عماد جهان و اصل فخار

ستون امن و كليد امان و رايت عدل****منار فصل و ترازوي جود وكان يسار

نهال فكرت و بيخ سخا و شاخ و كرم****سحاب حكمت و بحر عطا وگنج نثار

دماغ ناطقه پستان فضل دايهٔ فيض****امين حافظه دستور فهم كهف كبار

هماي خوانمش ار خود هماي را باشد****كمال بال و خرد مخلب و هنر منقار

زمانه ايست كه او را به حكم تست مسير****ستارهٔست كه او را به دست تست مدار

گهي به صفحهٔ كافور برفشاند مشك****گهي به تودهٔ سيماب درنشاند قار

ظفر درو متهاجم كرم درو مملو****خرد درو متراكم هنر درو انبار

مثل بودكه نگويد سر بريده سخن****بريده سر ز چه آيد هماره درگفتار

سرش به عذر خوشي ررند و طرفه تز آنك****ز بيم گفتن خواهد سر از زبان زنهار

بزرگوارا از دوري تو بر تن من****شدست هر سر مو اژدهاي جان اوبار

جدايي توگناهي عظيم بود و مرا****از آن گناه همي كرد بايد استغفار

ولي به جاه تو سوگندكزكمال خلوص****محامد تو شب و روزكرده ام تكرار

زمان عمر تو باد از شمار و حصر برون****چنانكه جود ترا نيست در زمانه شمار

قصيدهٔ شمارهٔ 151: تا چه معجز كرده امشب باز عدل شهريار

تا چه معجز

كرده امشب باز عدل شهريار****كاتش سوزنده با آب روان گشتست يار

آب و آتش بسكه از عدلش بهم آميختند****كس ترشح را نيارد فرق كردن از شرار

از چراغان خاك پنداري سپهري ديگرست****يا فلك پروين و مه راكرده برگيتي نثار

حزم صاحب اختياري بين كه از عزم ملك****آب و آتش را بهم كردست امشب سازگار

اختيار از جبر خيزد ور همي خواهي دليل****حال مير ملك جم بنگر به چشم اعتبار

تا نشد مجبول و مجبورش روان از مهر شه****شاه دريادل نكردش نام صاحب اختيار

آب ششپير آمد اين آتش ازان افروخت مير****تا ميان آب و آتش هم نماند گيرودار

يا نه چون آن آب از دير آمدن دلگير بود****خواست دلگرمش كند زالطاف شاه بختيار

راست گويم معجز حزم شهنشاهست و بس****كاتش سوزنده را زاب روان سازد حصار

سرخ رو گشت آب ششپير امشب از بخت ملك****زانكه از دير آمدن شرمنده بود و خاكسار

يا نه باز از هجر خاكپاي شه شرمنده است****زان رخش سرخست زآتش همچو روي شرمسار

آتش اندر ابر مي بارند امشب يا به طبع****آتش سوزنده همچون تيغ شه شد آبدار

يا خيال تيغ شه اندر دل آتش گذشت****پاي تا سر آب شد از شرم تيغ شهريار

يا چو مهر و كين شه خلاق آب و آتشند****مهر و كين شه بهم گشتند امشب سازگار

راست گويي آتشين گلها درون موج آب****هست چون عكس مي گلگون به سيمين چهريار

يا نشان آتش موسي است اندر آب خضر****يا نه شاخ ارغوان رستست زآب جويبار

يا ميان حقهٔ الماس ياقوت مذاب****يا درون بوتهٔ سيماب زر خوش عيار

آب امشب شعله انگيزست و آتش رشحه ريز****عدل شه را بين كزو شد نار آب و آب نار

دود آتش پيچد اندر آب گويي در نهفت****لشكر ديو و پري دارند با هم كارزار

وادي طورست گويي باغ تخت امشب از آنك****آتشي موسي شدست از هر درختي آشكار

مارهاي آتشين بنگر شتابان در هوا****با

وجود اينكه از آتش گريزانست مار

در به باغ تخت از بس آتش افتد لخت لخت****سبزه هايش را چو برگ لاله بيني داغدار

راست گويي باغ را صد داغ حسرت بر دلست****از فراق طلعت ميمون شاه كامگار

بسكه اخترها ز اخگرها همي ريزد در آب****از شمار اختران عاجز بود اخترشمار

بس كه تير آتشين در باغ آيد از هوا****خشم شه گويي درون خُلق شه دارد قرار

يا نه گويي باژگون گشتست دوزخ در بهبشت****تا عيان گردد به مردم قدرت پروردگار

تير تخش اندر هوا ماند به سروي بارور****كز شعاعش هست برگ و از شر ارش هست بار

يا پي رجم شياطين از سپهر آيد شهاب****كيست مي داني شياطين خصم شاه نامدار

اي كه ديدستي بسي فوارهاي موج خيز****اينك اندر آب بين فوارهاي شعله بار

از چناركهاي آتش ديدم امشب آنچه را****مي شنيدم كاتش سوزنده خيزد از چنار

آب ز آتش رنگ خون دارد تو گويي آب نيل****بر گروه قبطيان خون شد به امر كردگار

شاه آري موسي است و آب ششپير آب نيل****سبطي احباب ملك قبطي عدوي نابكار

سبطيان را بهره از آن نهر آب روح بخش****قبطيان را قسمت از آن رود خون ناگوار

قصيدهٔ شمارهٔ 152: تبارك الله از فارس آن خجسته ديار

تبارك الله از فارس آن خجسته ديار****كه مي نبيند چون آن ديار يك ديار

به زير بقعهٔ گردون به روي رقعهٔ خاك****نديده ديدهٔ بينا چنان خجسته ديار

كسي نديده در آفاق اينچنين معمور****به هيچ عصري از اعصار مصري از امصار

نسيم او همه دلكش تر از نسيم بهشت****هواي او همه خرم تر از هواي بهار

ز لاله هر دمن اوست كوهي از ياقوت****ز سبزه هر چمن اوست كاني از زنگار

حدايقش زده پهلو بهشت باغ بهشت****ز گونه گونه فواكه ز گونه گونه ثمار

ز بسكه زمزمهٔ سار خيزد از هامون****ز بسكه قهقههٔ كبك آيد از كهسار

فضاي دشت پر از صوتهاي موسيقي****هواي كوه پر از لحنهاي موسيقار

ز

رنگ ريزي ابر بهار در هامون****ز مشك بيزي باد ربيع درگلزار

هزار طعنه دمن را به دكهٔ صباغ****هزار خنده چمن را به كلبهٔ عطار

ز هركرانه پري پيكران گروه گروه****ز هر كنار قمرطلعتان قطار قطار

چو جسم وامق در تاب زلفشان ز نسيم****چو بخت عاشق درخواب چشمشان ز خمار

ز رشك خامهٔ صورتگران شيرازش****روان ماني و لوشاست جفت عيب و عوار

ز هر چه عقل تصور كند در او موجود****ز هرچه وهم تفكركند در آن بسيار

همه صنايع چينش به صحن هر دكان****همه طرايف رومش به طرف هر بازار

به صدهزار چمن نيست يك هزار و در او****به شاخ هرگل در هر چمن هزار هزار

به خاك او نتوان پا نهاد زانكه بود****ز انبيا و رسل اندرو هزار هزار

زهي سفيد حصارش كه نافريده خداي****چنان حصاري در زير اين كود حصار

به گرمسير نخيلات او به وقت ثمر****بسان پيران خم گشته از گراني بار

ز هر نهال برومندش آشكار ترنج****بسان گوي زنخ بر فراز قامت يار

نهال گوي زر آورده بار از نارنج****حديقه كرده روان جوي سيم از انهار

يكي به شكل چو بر خط استوا خورشيد****يكي به وضع چو در صحن آسمان سيار

جبال شامخه اش با سپهر نجوي گوي****چو عاشقي كه كند راز دل به يار اظهار

به باغ و راغش هر گوشه صد بساط نشاط****- ماه و مهرش هر “يو هزار جام عقار

ز عكس ساقي و رنگ شراب و طلعت گل****پياله گشته به هرگوشه مطلع الانوار

ز بس قلاع و صياصي ز بس بقاع و قصور****ز بس مراع و مواشي ز بس ضياع و عقار

به ساحتش نبود شخص را مجال گذر****به عرصه اش نبود مرد را طريق گذار

صوامعش چو ارم گشته كعبهٔ اشراف****مساجدش چو حرم گشته قبلهٔ ابرار

منابرش چو فلك مرتقاي خيل ملك****معابرش چو افق ملتقاي ليل و نهار

ز بسكه عارف و عامي

بر آن كنند صعود****ز بسكه رومي و زنگي درين شوند دوچار

منجمانش بي رنج زيج و اسطرلاب****ز ارتفاع تقاويم و اختران هشيار

نديده نبض حكيمانش ازكمال وقوف****خبر دهند ز رنج نهان هر بيمار

محاسبانش زآغاز آفرينش خلق****شمار خلق توانند تا به روز شمار

ز لحن مرثيه خوانان او گدازد سنگ****چو جسم عاشق بيدل ز دوري دلدار

هزار محفل و در هر يكي هزار اديب****هزار مدرس و در هريكي هزار اسفار

ز صرف و نحو و بديع و معاني و امثال****بيان و فقه و اصول و رياضي و اخبار

ز جفر و منطق و تجويد و رمل و اسطرلاب****نجوم و هيات و تفسير و حكمت و آثار

يكي نكات طبيعي همي كند تعليم****يكي رموز الهي همي كند تكرار

يكي نوشته بر اشكال هندسي برهان****يكي نموده ز قانون فلسفي اظهار

يكي سرايد كاينست راي اقليدس****يكي نگارد كاينست گفت بهمنيار

بويژه حضرت نواب آسمان بواب****محيط دانش و كان سخا و كوه وقار

به هر هنر بود از اهل هر هنر ممتاز****چو ازگروه بني هاشم احمد مختار

تبارك از اسدالله خان جهان هنر****كه هست اهل هنر را به ذاتش استظهار

گرش دو ديدهٔ ظاهرنگر برون آورد****به نوك گزلك تقدير چرخ بد هنجار

به نور مردمك چشم معرفت بيند****سواد سرّ سويداي مور در شب تار

هزار چشم نهان بين خداي داده بدو****كه خيره اند ز بيناييش الوالابصار

زهي وزير سخندان كه نوك خامهٔ او****مشير ملك بود بي زبان و بي گفتار

قلمش را دو زبانست و صدهزار زبان****به يك زباني او يك زبان كنند اقرار

بود دو گوهر بكتاش در يسار و يمين****چو مهر و ماه روان بالعشي و الابكار

يكي يگانه به تدبير همچو آصف جم****يكي گزيده به شمشير همچو سام سوار

زكلك لاغر آن نيكخواه گشته سمين****ز گرز فربه اين بدسگال گشته نزار

هم از عنايت داماد او عروس سخن****هزار طعنه

زند بر عرايس ابكار

به دست اوست گه جود خامه در جنبش****بدان مثابه كه ماهي شنا كند به بحار

خهي وصال سخندان كه گشته نقد سخن****به سعي صيرفي طبع او تمام عيار

گذشته نثرش از نثره شعرش از شعري****ولي نه نثر دثارش بود نه شعر شعار

نه يك شعير به شعرش كسي فشانده صله****نه يك پشيز به نثرش كسي نموده نثار

به هفت خط جهان رفته صيت هفت خطش****ولي ز هفت خطش نست حظّ يك دينار

كلامش آب روانست و طبعش از حيرت****نشسته بر لب آب روان چو بوتيمار

اگر كمال بود عيب كاش مي افزود****به عيب او و به عيب من ايزد دادار

ز ايلخان نكنم وصف زانكه بحر محيط****شناورش به شنا ره نمي برد به كنار

ز دود مطبخ جودش سپهر گشته كبود****ز گرد توسن قهرش هوا گرفته غبار

گرش به من نبود التفات باكي نيست****كه نيست در بر خورشيد ذره را مقدار

برادر و پسرش را چگونه وصف كنم****كه مرگ خواهد از بيم تيغشان زنهار

يكي به يمن بمبنن زمانه خورده يمين****يكي ز يسر يسارش ستاره برده يسار

يك از هزار نگويم به صدهزار زبان****ثناي حضرت به گلبرگي خطهٔ لار

ز بسكه لؤلؤ ريزد ز طبع لؤلؤ خيز****ز بسكه گوهر ريزد ز دست گوهربار

حساب آن نتوان كرد تا به روز حساب****شمار آن نتوان يافت تا به روز شمار

زهي كلانتر دانا كه طوطي قلمم****به گاه شكرش شكر فشاند از منقار

چه مدح گويم از مير بهبهان كه بود****به خوان همت او روزگار خوان سالار

اگرچه دير بپيوست با امير جهان****ولي ز خدمت او زود نگسلد چون تار

ز شيخ بندر هستم به ناله چون تندر****كه داردم ز حقارت وقار آن چو حقار

دو دست اوست دو دريا و من ز حسرت آن****همي ز ديده دو دريا

روان كنم به كنار

زهي وكيل كه چون نفخ صور موتي را****دهد ز صيت سخا جان به جسم ديگربار

ز خان جهرم اگر باشدم هزار زبان****يك از هزاركنم وصف و اندك از بسيار

ز فيض صحبت خان نفر نفور نيم****كه زنگ غم بزدايد به صيقل افكار

چه مدح گويم از حكمران حومه كه هست****يگانه گوهري از صلب حيدركرار

محمد آنكه ورا بود عاقبت محمود****به عون احمد مختار و سيد ابرار

ز قدح فارس مرا قدح كرد و گفت مگرد****به گرد دايرهٔ عيب يك جهان احرار

به عرق خويش ازين بيش نيش طعن مزن****كه آخرت عرق شرم ريزد از رخسار

كلامت آب روان است و اين عجب كه مرا****نشست ز آب روانت به دل غبار نقار

ز قدح پارس چو بر گردنت بود تقصير****ز درّ مدحش بر گردنت سزد تقصار

بويژه اكنون كز عدل حكمران جهان****شدس حيرت كشمبر و غيرت فرخار

جناب معتمدالدوله كز سحاب كفش****بود هماره در آزار ابر در آذار

ز بحر جودش جوييست لجهٔ عمّان****ز جيب حلمش گويي ست گنبد دوار

سپهر و هرچه درآن نقطه حكم او چنبر****جهان و هركه درو بنده قدر او سالار

ستاره كيست كه از امر او كند اعراض****زمانه چيست كه بر حكم او كند انكار

زهي ز صاعقهٔ تيغ آسمان رنگت****بسان رعد خروشان پلنگ دركهسار

به مهد عدل تو در خواب امن رفته جهان****وليك بخت تو چون پاسبان بود بيدار

خلاف با تو بود آن گنه كه توبهٔ آن****قبول مي نشود با هزار استغفار

بزرگوارا اميرا مرا يكي خانه است****كه تنگ تر بود از چشم مور و ديدهٔ مار

به سطح آن نتوان كرد رسم دايره زانك****ز بسكه تنگ نگردد به هيچ سو پرگار

شود چو پاي ملخ رويشان خراشيده****اگر دو پشه نمايند اندر آن پيكار

از آن سبب كه ز ضيق فضا و تنگي جاي****همي خورند ز هر

گوشه بر در و ديوار

درو دو موش ملاقي شوند اگر با هم****ز هم گذشت نيارند از يمين و يسار

به جايگاه ملاقات جان دهند آخر****كشان نه راه گريزست و نه مجال گذار

وگر دو مور در او از دو سوكنغد عبور****زنند قرعه و بر يكدگر شوند سوار

از آن سبب كه در آن تنگنايشان نبود****نه رهگذار فرار و نه جايگاه قرار

چهارده تن در خانه يي بدين تنگي****كه نيك تنگ ترست از دهان ترك تتار

به روي يكدگر افتاده ايم پير و جوان****چنانكه چين به رخ پير و خم به زلف نگار

ولي دو خانه بود در جوار آن خانه****كه زنده دارد ما را به يمن قرب جوار

وسيع چون دل دانا گشاده چون رخ دوست****به خرمي چو بهشت و به تازگي چو نگار

گر آن دو خانه يكي را به نقد بستانم****به نقد مي نشوم با هزار غصه دوچار

بزرگوارا كردم شكايتي زين پيش****ز اهل فارس كه شادان زيند و برخوردار

به هجو و هذيان بستند بر من اين بهتان****كسان كشان نبود فهم معني اشعار

كنون به عذر هجاي نكرده بسرودم****مر اين قصيده كه دارد به مدحشان اشعار

قسم به حشمت و جاه توگر همي جويم****ز هبچ كس به جهان عيب خاصه از اخيار

ولي ز هركه گزندي رسد به خاطر من****به تيغ هجو برآرم زجسم و جانش دمار

بود به كام تو يارب مدار هفت سپهر****كند به گرد مدر تا سپهر پير مدار

تبارك الله از فكر بكر قاآني****كه جان حاسد از ابكار او بود افكار

خطاي شعرش چون صبر عاشقان اندك****قبول نظمش چون جور دلبران بسيار

قوافي سخنش هست چون ثناي امير****كه طبع را ننمايد ملول از تكرار

و يا عطاي اميرست كز اعادهٔ او****ز جان سائل مسكين برون برد تيمار

جهان جود موچهر خان كه انگيزد****به گاه خشم ز آب آتش و ز

باد بخار

هميشه خرگه اقبال و شوكتش را باد****امل طناب و فلك قبه و زمين مسمار

قصيدهٔ شمارهٔ 153: تيغي گهرنگار فرستاده شهريار

تيغي گهرنگار فرستاده شهريار****تا سازدش طراز كمر صاحب اختيار

تيغي كه گر به آتش سوزان گذر كند****چندان بود برنده ك ه گرمي برد ز نار

تيغي كه بر حرير اگر نقش او كشند****پودش چو عمر خصم ملك بگسلد ز تار

تيغي كه گر به كوه نگارند نام او****فرياد الغياث برآيد ز كوهسار

تيغي كه گر به عرصهٔ هستي درآورند****لاحول گو به ملك عدم مي كند فرار

تيغست آن نه حاشا ميغيست خونفشان****تيغست آن نه ويحك برقيست فتنه بار

زانسان بود برنده كه يارد كه بگسلد****پيوند استعاره ز الفاظ مستعار

از بس كه عضو عضو جهان در هراس ازوست****ماند جهان ازو به تن شخص رعشه دار

شيرازهٔ صحيفهٔ من خواست بگسلد****ديشب كه گشتم از صف وي سخن گذار

من جادويي نموده و شيرازه بستمش****باز از ثناي عدل شهنشاه كامگار

هي سوخت دفتر من از اوصاف او و من****هي آب مي زدم بوي از شعر آب دار

چندان بُرنده است دمَش كز خيال آن****كاسد شدست كار رفوگر درين ديار

آهنگر از خيالش بيرنج گاز و پتك****سوهان و ارّه سازد هر ساعتي هزار

در مغز هوشيارگر افتد خيال آن****آشفته وگسسته شود مغز هوشيار

در بحر دست شاه بسي غوطه خورده است****ز آنست دامنش همه پردر شاهوار

دست ملك چو بحر عمانست پرگهر****اين تيغ از آن شدست بدينسان گهر نگار

آب ار ز خود نداشتي اين تيغ آتشين****زو هست و نيست سوخته بودي هزار بار

همچون مشعبدي كه جهد آتش از دهانش****چون نامك او برم ز دهانم جهد شرار

گر نقش او كسي به مثل بر زمين كشد****از پشت گاو و سينهٔ ماهي كند گذار

اين تيغ نيست آينهٔ نصرتست از آنك****نصرت در او شمايل خود ديد آشكار

گر هر چه هست زنده

به آب است در جهان****بي جان ز آب اوست چرا خصم نابكار

آن راكه تب نبرد اگر نام او برد****زو تب جدا شود چو غم از وصل غمگسار

نشگفت اگر نهنگ نهم نام او از آنك****بودست در محيط كف خسروش قرار

مانا كه شاخ كرگدنست او به روز رزم****كز باد زخم او تن پيلان شود فكار

معني ز لفظ نگسلد و او جدا كند****از لفظ معيني كه بر او دارد اشتهار

نزديك آن رسيده كه اندر جهان شود****آب بحار يكسره از تف آن بخار

آن تيغ را اگر ملك الموت بنگرد****گويد ز من بس اين خلف الصدق يادگار

ماند به جبرئيل كه بر شهر طاغيان****بروي رود خطاب خرابي ز كردگار

گر در بهشت نقشي از آن بر زمين كشند****سر تا قدم بهشت بسوزد جحيم وار

خور را به ضرب ذره كند گاه دار وگير****كه را به زخم دره كند وقت گير و دار

زان تيغ زينهار نخواهد عدو از آنك****فرصت نمي دهد كه برد نام زينهار

چون اژدها كه حارس گنجست روز و شب****گر لاغرست لاغري از وي عجب مدار

شه آفتاب عالم و اين تيغ ماه تو****از قرب آفتاب بود ماه نو نزار

ور نيز لاغرست ز هجران شه رواست****لاغر شود بدن چو به هجران فتادكار

اين تيغ را به جبر شه از خود جدا نمود****كاو دل به اختيار نكندي ز شهريار

چون صاحب اختيارش آويخت بر كمر****معلوم شدكه حاصل جبرست اختيار

اين تيغ همنشين ملك بود روز و شب****اين تيغ بود حارس شاه بزرگوار

آورد آب چشمهٔ ششپير و پادشه****افزودش آبروي بدين تيغ آبدار

اين تيغ را به چشمهٔ آن آب اگر برند****آبي برنده تر نبود زو به روزگار

شه نايب محمد و او خادم علي****اقليم جم مدينه و اين تيغ ذوالفقار

شمشر شاه و چشمه ششپير و شعر من****اين هر سه

آبدارتر از بحر بي كنار

ازشوق اين سه آب عجب ني كه اهل فارس****آبي كنند جامهٔ خود را سپهروار

آنگه كه تيغ شاه ببوسيدگفتمش****ز الماس لعل سوده شود گفت غم مدار

شمشير شاه آتش سوزان بود به فعل****لبهاي من دو دانهٔ ياقوت آبدار

ياقوت را گزند ز آتش نمي رسد****زان بر جواهر دگرش هست افتخار

خورشيد شايد ار مه نو را كند سجود****كاندك بود شبيه بدين تيغ زرنگار

از شوق شكل اوست كه هرماهي آسمان****بر ماه نوكواكب خود مي كند نثار

شه قدردان و بنده شناست لاجرم****هر ساعتش ز لطف فزون سازد اعتبار

اين نيز بنده ييست خدا ترس و شاه و دوست****در يزد و فارس كرده هنرهاي بي شمار

نه گنبدي كه گنبدگردون به عمر خويش****آبي نديده بود در آن خاك شوره زار

پيري به يزد ديد شبي خضر را به خواب****در دست دست خواجهٔ راد بزرگوار

گفتش كيي بگفت منم خضر و آن دگر****خواجه است كم به مكه برادر شدست و يار

روبا حسين بگو كه برآور از آن زمين****مانندهٔ فرات يكي آب خوشگوار

دي رفت و گفت و آب برآورد و بركه ساخت****چوپان وگله برد و نگهبان و برزيار

در فارس دفع فتنهٔ يكساله در سه روز****كرد و دو ماهه ساخت چو گردون يكي حصار

ياسا نوشت و فننه نشاند و شريركشت****بستان فزود و قريه و گلگشت و مرغزار

كاريز كند و نهر برآورد و رود ساخت****سد بست وكه شكست و روان كرد جويبار

بنيان نهاد و بركه بنا كرد و گرد شهر****صد باغ تازه ساخت به از باغ قندهار

آورد آب چشمهٔ شش پير را به شهر****آبي چو آب خضر روان بخش و سازگار

از بس كه آب آمد و سيراب گشت شهر****تردامنيست مفتي اين شهر را شعار

جشني عظيم كرد و چراغاني آنچنانك****بر روز همچو صبح بخنديد شام تار

واسان به يك حواله

منال دو ساله داد****بي منت مباشر و عمال و پيشكار

شادان ازو رعيت و ممنون ازو سپه****خوشنود ازو خدا و خلايق اميدوار

سلطان رؤوف و خواجه معين طالعش بلند****انصاف پيشه عزم قوي حزمش استوار

او را چه مايه بهتر و برتر ازين كه هست****از جان كهينه بندهٔ سلطان تاجدار

شاها محمدي تو زمين غار و آسمان****مانند عنكبوت به گردت تنيده تار

تو پور آتبيني و سالار ملك جم****كاوه است برزو بازوي اوگرزگاوسار

يارب بهار دولت شه باد بي خزان****تا در جهان بود سپس هر خزان بهار

بختش جوان و حكم روان و عدو نوان****نصرت قرين و چرخ معين و زمانه يار

قصيدهٔ شمارهٔ 154: چو چتر زرين افراشت مهر در كهسار

چو چتر زرين افراشت مهر در كهسار****چو بخت شاه شد از خواب چشم من بيدار

ز عكس چشم مي آلود آن نگار دميد****هزار نرگس مخمور از در و ديوار

هوا ز بوي خطش گشت پر ز مشك و عبير****زمي زرنگ رخش گشت پر ز نقش و نگار

دو لعل او شهدالله دو كوزه شهد روان****دو زلف او علم الله دو طبله مشك تتار

لبش ميان خطش چون دو نقطه از شنگرف****برآن دو نقطه خطش بسته قوسي از زنگار

به چشمش امروز تا هركجا نظر مي رفت****فريب ود و فسون ود وخواب ود و خمار

به چين طرهٔ او خال عنبرين گفتي****گرفته زاغي مور سياه در منقار

دلم به نرمي با چشم او سخن مي گفت****از آنكه چشمش هم مست بود و هم بيمار

ز بس كه زلف گشود و ز بس كه چهره نمود****گذشت بر من چندين هزار ليل و نهار

ز گيسوانش القصه چون نسيم سحر****همي بنفشه و سنبل فشاند برگلنار

زجاي جست و كمر بست و روي شست و نشست****گرفت شانه و زد بر دو زلف غاليه بار

ز نيش شانه سر زلف او به درد آمد****بسان مار به

هرسو بتافت گرد عذار

بگفتمش صنما مار زلف مشكينت****چه پيچد اين همه بر آن رخان صندل سار

جواب داد كه چون مار دردسر گيرد****بگرد صندل پيچد كه برهد از تيمار

اگرچه خلق برانند كافريده خداي****به دوزخ اندر بس مارهاي مردم خوار

من آن كسم كه به فردوس روي او ديدم****ز تار زلف بسي مارهاي جان اوبار

به روي ائ زده چنبر دومار از عنبر****ز جان خلق برآورده آن دومار دمار

حديث مار سر زلف او درازكشيد****بلي درازكشد چون رود حديث از مار

غرض چوماه من ازخواب چهره شست ونشست****چو صبح عسطهٔ مشكين زد از نسيم بهار

نشسته ديد مرا بر كنار بستر خويش****به مدح شاه جهان گرم گفتن اشعار

دوات در برو كاغذ به دست و خامه به چنگ****پياله بر لب و مل در ميان وگل به كنار

به مشك شسته سر خامه را و پاشيده****ز مشك سوده به كافور گوهر شهوار

به خنده گفت كه مستي شعور را ببرد****تو پس چگونه شوي بي شعور و شعرنگار

يكي بگو ي كه اين خود چه ساحريست كه تو****هميشه هستي و هشيارتر ز هر هشيار

جواب دادم كاي ترك نكته يي بشنو****كه تاب شبهه ز دل خيزد از زبان انكار

مديح شاه به هشياري اركببي گويد****چو نيست لايق شه كرد بايد استغفار

ولي چو نكته نگيرند عاقلان بر مست****قصوري ار رود اندر سخن نباشد عار

بگفتم اين و سپس ساغري دو مستانه****زدم چنانكه بنشاختم سر از دستار

به مدح شاه پس آنگاه بر حرير سپيد****شدم ز خامه به مشك سياه گوهر بار

كه ناگهان بت من هر دو دست من بگرفت****به عشوه گفت كه اي ماه و سال باده گسار

كس ار به مستي بايد مديح شاه كند****دو چشم مست من اولي ترند در اين كار

بهل كه مردم چشمم به آب شورهٔ چشم****سواد ديدهٔ خود حل كند مركب وار

به خامهٔ مژه آنگه

به سعي كاتب شوق****چنين نگارد مدحش به صفحهٔ رخسار

قصيدهٔ شمارهٔ 155: كه باد تا ابد از فر ايزد دادار

كه باد تا ابد از فر ايزد دادار****ملك جوان و جهان را به بختش استظهار

جمال هستي و روح وجود و جوهر جود****جهان شوكت و درياي مجد و كوه وقار

كمال قدرت و تمثال عقل و جوهر فيض****قوام عالم و تعويذ ملك و حرز ديار

سپهر همت و اقبال ناصرالدين شاه****كه هست ناصردين محمد مختار

خليفهٔ ملك العرش بر سر اورنگ****عنان كش ملك الموت در صف پيكار

به رزم چشم اجل راست تير او مژگان****به بزم باز امل راست كلك او منقار

موالفان را بركف ز مهر او منشور****مخالفان را بر سر ز قهر او منشار

پرنده يي به همه ملك در هوا نپرد****در آن زمان كه شود پيك سهم او سيار

به فكر يارد نه چرخ را بگنجاند****به كنجدي و فزون مي نگرددش مقدار

زهي به پايهٔ تختت ستاره مستظهر****خهي ز نعمت عامت زمانه برخوردار

به گرد پايهٔ تختت زمانه راست مسير****به زير سايهٔ بختت ستاره راست مدار

به روز خشم تو خونين چكد ز ابر سرشك****به گاه جود تو زرين جهد ز بحر بخار

سخا و دست تو پيوسته اند بس كه بهم****گمان بري كه سخا پود هست و دست تو تار

بهر درخت رسد دشمن تو خون گريد****ز بيم آنكه تواش زان درخت سازي دار

سزد معامله زين پس به خاك راه كنند****كه شد ز جود تو از خاك خوارتر دينار

مگر سخاي ترا روز حشر نشمارند****وگرنه طي نشود ماجراي روزشمار

عدو ز بيم تو از بس به كوهها بگريخت****ز هيچ كوه نيايد صدا به جز زنهار

اگر نه دست ترا آفريده بود خداي****سخا و جود به جايي نمي گرفت قرار

مگر ز جوهر تيغ تو بود گوهر مرگ****كزو نمود نشايد به شرق و غرب فرار

عدو به قصد تو گر تير

دركمان راند****همي دود سر پيكان به جانب سوفار

اميد برتري از بهر بدسگال تو نيست****مگر دمي كه شود تنش خاك و خاك غبار

هميشه تا كه به يك نقطه جاكند مركز****هماره تا كه به يك پا همي رود پرگار

سري كه دور شد از مركز ارادت تو****تو را هميشه چو پرگار باد رنج دوار

قصيدهٔ شمارهٔ 156: دوش اندر خواب مي ديدم بهشت كردگار

دوش اندر خواب مي ديدم بهشت كردگار****تازه بي فيض ربيع و سبز بي سعي بهار

دوحهٔ طوبي ز سرسبزي چو بخت پادشه****چشمهٔ كوثر ز شيريني چو نطق شهريار

يك طرف موسي و توراتش به حرمت در بغل****يك طرف عيسي و انجيلش به عزت دركنار

يك طرف داود درگيسو ي حوران برده دست****تا در آنجا هم زره سازي نمايد آشكار

بي خبر از حور نرمك سوي غلمانان شدم****زانكه رندي چو ن مرا با وصل حوران نيست كار

گفتم اي خورشيد رويان سپهر دلبري****گفتم اي شمشاد قّدان رياض افتخار

لب فراز آريد و آغوش و بغل خالي كنيد****كزشما بي زحمتي هم بوسه خواهم هم كنار

لب به شكر بگش دند وگفتند اي غريب****آدمي بايدكه در هركار باشد بردبار

موزهٔ غربت برون آور نفس را تازه كن****گرد از سبلت برافشان ريشكان لختي بخار

ساعتي بنشين به راحت آب سرد اندك بنوش****از جگر بنشان حرارت وز دو رخ بفشان غبار

خيره گستاخانه هرجا دم نمي شايد زدن****اي بسا نخل جسارت كاو خسارت داد بار

با حياتر گو سخن با نازپروردان خلد****با ادب تر زن قدم در جنت پروردگار

خوب رويان جهانت بس نشد مانا كه تو****خوبرويان جنان را نيز خواهي يار غار

اين چنين كز ماكنار و ب ره مي خ راهي به نقد****غالبآ ما را برات آورده يي ازكردگار

يا مگر بوس و كنار از ما خريدستي سلم****يا جنايت كرده از وصل تو ما را روزگار

گفتم اينها نيست ليكن مادح خاص شهم****كز لبم شكر همي ريزد به مدحش باربار

ازپب ن كسب سعادت هركجاسيمي بريست****چون مرا بيند به ره بوسد لبم

بي اختيار

متفق گفتند مانا ميرقاآني تويي****كت شنيدستيم تحسين از ملايك چندبار

گفتم آري مير قاآني منم كز مدح شاه****كلك من دارد ش ف بر سلك در شاهوار

چون شنيدند اين سخن برگرد من گشتند جمع ***زيب و زيورهاي خود كردند بر فرقم نثار

وانگهي چون چشمهٔ خضرم دهان پرآب شد****بس كه دادندم يكايك بوس هاي آبدار

زين سپس گفتم كه اي مرغان گلزار ارم****زآنچه پرسم باز گوييدم جوابي سازگار

ياركي دارم كه دارد چهره يي چون برگ گل****چشم او بيمار و من شب تا سحر بيماردار

خط او مورست ا گر از مشك چين سازند مور****زلف او مارست اگر از تار جان سازند مار

هر كجا بينم سرينش را بخندم از فرح****كبك آري مي بخندد چون ببيندكوهسار

يك هنر دارد كه گويد مدح خسرو روز و شب****حالي او به يا شما گفتند و يحك زينهار

هر كه مدح شاه گويد بهترست از هر كه هست****خاصه يار ماهروي و شاهد سيمين عذار

ما شبيم او روز روشن ما تبيم او عافيت****ما نميم او بحر عمان ما غميم او غمگسار

ما مهيم او مهر رخشان ما زمينيم او سپهر****ما گياهيم او زمرد ما خزانيم او بهار

باز پرسيدم كه بزم پادشه به يا بهشت****پاسخم گفتند كاي دانا خدا را شرم دار

با هواي مجلس شه ياد از جنت مكن****پيش درگاه سليمان نام اهريمن ميار

فخر گلزر ارم اين بس كه تا شام ابد****نكهتي دارد ز خاكپاي خسرو يادگار

باز گفتم بخت او از رتبه برتر يا سپهر****لرز لرزان جمله گفتند اي حكيم هوشيار

پيل شطرنج از كجا ماند به پيل منگلوس****شير شادروان كجا ماند به شير مرغزار

آنگهم گفتند داريم از تو ما يك آرزو****هم به خاك پاي شه كاي آرزوي ما برآر

گفتم اي خوبان بگوييد آرزوي خويشتن****كارزوي خوبرويان را به جانم خواستار

دست

من از عجز بوسيدند و گفتند اي حكيم****چشم ما دورست چون از چهر شاه كامگار

كن سواد ديدهٔ ما را به جاي دوده حل****در دوات اندر به زير و روز و شب با خود بدار

تا مگر زان دوده هرگه مدح شه سازي رقم****چشم ما افتد به نامي نام شاه تاجدار

اينك از آن دوده اين شعر روان بنگاشتم****تا به غلمانان مگر تحسين فرستد شهريار

خسرو غازي محمّد شه كه عمر و دولتش****باد از صبح بقا تا شام محشر پايدار

قصيدهٔ شمارهٔ 157: دوش بگشودم زبان تا درد دل گويم به يار

دوش بگشودم زبان تا درد دل گويم به يار****گفت عشاق زبون را با زبان داني چكار

گر به قرب ما قنوعي در محبت شو حريص****ور به وصل ما عجولي در بلا شو بردبار

خوي با آوارگي كن چون نبيني جايگه****چاره از بيچارگي جو چون نداري اقتدار

معني تسليم داني چيست ترك آرزو****بلكه ترك دل كه در وي آرزو گيرد قرار

تن بود خانهٔ طمع آن خانه را از سر بكوب****دل بود ريشهٔ هوس آن ريشه را از بن بر آر

تر دل گ زانكه بعدل فارغست از درد و غم****جان رهان زانكه بي جان ايمنببت ازكيرودار

از مراد نفس دل بركن كه ننگست آن مراد****وز حصار عقل بيرون شو كه تنگست آن حصار

كام دلبر جويي از دل لختي آنسوتر نشين****وصل جانان خواهي از جان گامي آنسوتر گذار

هر چه جانان خواهد آن كن حرف صلح و كين مزن****هرچه گويد يار آن گو نام كفر و دين ميار

دل چنان وقعي ندارد بهتر از دل كن فدا****جان چنان قربي ندارد خوشتر از جان كن نثار

تا ننوشي دُرد ناكامي نگردي نامجو****تا نپوشي برد بدنامي نگردي نامدار

در ز آب شور خيزد برگ تر ازچوب خشك****شهد از زنبور زايد دانهٔ خرما ز خار

عيش جان آنگه

شود شيرين كه مي گرديد تلخ****روشني آنگه دهد پروين كه شب گرديد تار

فخر عاشق از نعيم هر دو گيتي ننگ اوست****جز به مهر خو اجه كز وي مي توان كرد افتخار

غبث دولت غوث ملت اصل دانش فصل جود****صدر دين بدر اُمَم بحر كرم كوه وقار

حاجي آقاسي جهان جود و ميزان وجود****كافرينش بر همايون ذات او كرد اقتصار

آنكه گر رشحي چكد از ابر دستش بر زمين****برنخيزد تا به حشر از ساحت هامون غبار

از دو گيتي چشم پوشيدست الا از سه چيز****عشق يزدان و نظام شرع و مهر شهريار

صورت آمال بيند در قلوب مرد و زن****نامهٔ آجال خواند در قضاي كردگار

بحر طغيان كرد در عهدش از آن شد مضطرب****كوه سر افراخت با حلمش از آن شد شگسار

روز مهر او ز صحرا عنبرين خيزد نسيم****وقت خشم او ز دريا آتشين جوشد بخار

دي بر آن بودم كه از حزمش كنم حرفي رقم****بر سر انگشتان من بستند گفتي كوهسار

دوشم آمد از سخاي او حديثي بر زبان****از زبانم هر زمان مي ريخت درّشاهوار

خلق مي گويند مختارست در هر كار و من****بارها ديدم كه در بخشش ندارد اختيار

شكل روببن دزكشد رايش ز تارعنكبوت****خود رويين تن كند حزمش ز تاج كو كنار

حرزي از جودش اگر بيتي به بازو حامله****بچه نه مه مي نماندي در مضيق انتظار

نوك كلك او به چشم آرزو شيرين ترست****از سر پستان مادر در دهان شيرخوار

جاه او گويند دارد هرچه خواهد در جهان****من مكرر آزمودستم ندارد انحصار

طبع او درياي مواجست و موج او كرم****موج دريا را كه تاند كرد در گيتي شمار

وصف خلق او نوشتم خامه ام شد عنبرين****نقش جود او كشيدم نامه ام شد زرنگار

اي كه دريا را نباشد پيش جودت آبروي****ويكه دنيا را نباشد بي وجودت اعتبار

ماجراي رفته را خواهم كه از من

بشنوي****گرچه دانم هست پيشت هر نهاني آشكار

چار مه زين پيش كز انبوه اندوه و محن****هر دلي بد داغدار و هر تني بد سوگوار

فتنه در شيراز چون مرد مجاور شد مقيم****ايمني ازفارس چون شخص مسافربست بار

شور و غوغا شد فراوان امن و سلوت گشت كم ***كفر و خذلان يافت رونق دين و ايمان گشت خوار

ديده ها از شرم خالي سينه ها از كينه پُر كنيد ها****صدرها از غَدَر مملو چشمها از خشم تار

طارق از سارق مشوش عالم از ظالم برنج****صالح از طالح گريزان تاجر از فاخر فكار

مغزها غرق جنون و عقلها محو طنون****عيشها وقف منون و طيشها خصم وقار

نبضها چون استخوان شد استخوان ها همچو نبض****آن زدهشت مانده بي حس اين ز وحشت بيقرار

چون مقابر شد معابر از هجوم كشتگان****پر مهالك شد مسالك از وفور گير و دار

روز اگر بيچاره يي از خانمان رفتي برون****كشته يا مجروح برگشتي سوي خويش و تبار

شب اگر در خانه ماندي بينوايي تا به صبح****در ميان خانه با دزدان نمودي كارزار

شرع بي رونق تر از اشعار من در ملك فارس****امن بي سامان تر از اوضاع من در روزگار

خسته و مجروح از هرسو گروه اندر گروه****بسه و مذبوح در هرره قطار اندر قطار

كلبهٔ جراح آب دكهٔ سلاخ برد****بس كه لاش كشتگان بردندي آنجا بار بار

گاه مردان را به جبر از سر ربودندي كله****گه امارد را به زور از پا كشيدندي ازار

فرقه يي هرسو دوان اين با سپر آن با تبر****حلقه يي هرسو عيان اينجاشراب آنجا قمار

بامهاي خانه هول انگيز چون خاك قبور****برجهاي قلعه وحشت خيز چون لوح مزار

حمله آرد بهركين گفتي به راغ اندر نسيم****پنجه يازد با سنان گفتي به باغ اندر چنار

باد گفتي خنجر مصقول دارد در بغل****آب گفتي صارم مسلول دارد دركنار

پيل هر سردابه گفتي هست

پيل منگلوس****شير هر گرمابه گفتي هست شير مرغزار

شخص ترسيدي ز عكس خويش اندر آينه****مرد رم كردي ز سايهٔ خويش اندر رهگذار

دل ز جان الفت بريدي با همه الف نهان****چشم از مژگان رميدي با همه قرب جوار

خاك در زير قدم دزديست گفتي نقب زن****آب در جوي روان تيغيست گفتي آبدار

في المثل را گر كسي خفتي به خلوتگاه امن****جستي از جا هر زمان چون آدمي وقت خمار

سبلت اشرار رعب انگيز چون چنگال شير****مژهٔ الواط هول آميز چون دندان مار

روز و شب رافرق از هم كس نيارستي ازآنك****مهر و مه بر سمت آن كشور نكردندي مدار

قصه كوته حال آن كشور بدين منوال بود****تا ز ري آمد به سوي فارس صاحب اختيار

روز اول از در تدبير ياسايي نوشت****طرفه ياسايي كزو هر كس گرفتند اعتبار

ثت در وي شغل هرك از رعيت تا سپه****در نظام مملكت بسطي در آن با اختصار

خلق آن ياسا چو برخواندند گفتند اي شگفت****حاكمي آمد كه كار ملك ازو گيرد قرار

عامهٔ اشرار باهم متفق بستند عهد****تا به عون يكدگر چون كوه مانند استوار

چون دو روزي رفت دزدي چارش آوردند پيش****سر بريد آن چارراوان ماجرا جست انتشار

آن بدين گفتا كه هي هي زين نهنگ پيل كش ***اين بدان گفتا كه بخ بخ زين پلنگ شيرخوار

چون شدند اشرار آگه عقدشان از هم گسيخت****جامهٔ پيوندشان را ريخت از هم پود و تار

اين بدان گفتا كه اكنون چاره جز ز نهار نيست****آن بدين گفتا كه كس را شير ندهد زينهار

آن عزيمت كرده سوي غال غول از اضطراب****اين هزيمت جسته سوي غار مار از اضطرار

فرقه يي همچون زنان گشتند در چادر نهان****جوقه يي در نيمشب كردند از كشور فرار

آنكه بيرون شد ز شهر از بيم در هامون و كوه****يا چو ببژن رفت در چه

يا چو اژدرها به غار

آن يكي در آب دريا رفت همچون لا ك پشت****وين دگر در ريگ صحرا خفت همچون سوسمار

وانكه اندر شهر پنهان بود كردندش اسير****يا به دارالملك ري شد يا همان ساعت به دار

در همه شيراز اكنون شور و غوغا هيچ نيست****جز خروش عندليب و بانگ كبك و صوت سار

كس نگريد جز صراحي كس ننالد غير چنگ****كس نجوشد جز خم مي كس نمويد غير تار

شبروي گر هست ما هست آن هم اندر آسمان****سركشي گرهست سروست آن هم اندر جويبار

گر كسي خنجر كشد بيد است آنهم در چمن****ورتني طغيان كند سيلست آن هم در بهار

كس ندارد عزم غوغا جز به مستي چشم دوست****كس نتابد سر ز فرمان جز به شوخي زلف يار

تا سه شب بازار و دكانها سراسر باز بود****جز دكان مي فروش آن هم ز خوف كرد گار

بارهٔ شيراز را نيز آنچنان محكم نمود****كز قضاگويي كشيدستندگرد او حصار

بارهٔ ويران كه از هر رخنهٔ ديوار او****همچو تار از حلقهٔ سوزن برون لرفتي سوار

آنچنان معمور و محكم كرد كز دروازه اش****باد بي رخصت به صحرا برد نتواند غبار

باغ هايي را كه در گلزرشان از بي گلي****در دو صد فصل بهاران كس نديدي يك هزار

شد چنان آباد از سعيش كه گويي كرده چرخ****بر سر هر شاخ گل صد خوشهٔ پروين نثار

خلق از طغعان فتادسنند ليك از سعي او****سيلهاي آب طغيان كرده اند از هركنار

بب ن كه انهار و قنات و ج ري از هرب ري كند****همچو پرويزن مشبك گشته خاك آن ديار

بسكه هردم چشمهٔ آبي بجوشد از زمين****آب پنداري به جاي سبزه رويد از قفار

الله الله حاكمست اين ياسحاب رحمتست****كاب مي بارد هم ازكوه و دشت و مرغزار

سوي ما حاكم فرستادي و يا بحر محيط****بهر ما ناظم روان كردي و يا ابر بهار

از وجود او نه تنها كارها رونق گرفت****كآبها را نيز

آب ديگر آمد روي كار

زينهمه طوفان آبي كز زمين جوشيده است****خلق را بايد به كشتي رفتن اندر رهگذار

گر ز سعي او بدينسان آبها افزون شدي****نهرها از شهرها خيزد چو امواج از بحار

دي به صاحب اختيار از فرط حيراني كسي****گفت كاي بخت بلندت را هنرمندي شعار

چشم بندي كرده يي مانا جهاني را به سحر****ورنه در ماهي دو نتوان كرد چندين كار و بار

فتنه بنشاندي ز فرش و باره را بردي به عرش****دوست را كردي شكور و خصم را كردي شكار

نهرهاكردي روان هريك به ژرفي زنده رود****باغها آراستي هريك به خوبي قندهار

صدهزار افزون نهال تازه كشتي وين عجب****كان همه باليد و خرم گشت و برگ آورد و بار

گفتش اي نادان تو از راز نهاني غافلي****سم و زر را صيرفي داندكه چون گيرد عيار

عجزمن چون ديدحاجي خواست كز اعجازخويش****در وجود من نمايد قدرت خويش آشكار

من اثر هستم موثر اوست زين غفلت مكن****من سبب هستم مسبب اوست زين حيرت مدار

مي نبيني آب و گويي از چه گردد آسيا****مي نبيني باد و گويي از چه جنبد شاخسار

سخت حيراني ز صورت هاي گوناگون كه چيست****چون نيي آگه ز كلك قدرت صورت نگار

احمد مرسل كه آني رفت و بازآمد ز عرش****مي نبود الا ز يمن قدرت پروردگار

مرحبا بردست حيدرگو كه او مرحب كش است****ورنه از خود اينهمه جوهر ندارد ذوالفقار

باري اندر فارس ا كنون يك پريشان حال نيست****غير من كاشفته ام چون زلف تركان تتار

اسم و رسم من به د ستورالعمل امسال نيست****وين عمل اصلاً نبد دستور در پيرار و پار

نه به شه ياغي شدم نه بر خدا طاغي شدم****نه ز اوباش صغارم نه ز الواط كبار

نه رحيم رنگرز هستم كه بر ارك وكيل****هر شبي شمخال اندازم ز بالاي منار

نه علي يك دستيم كز بهر يك پيمانه مي****بركشم خنجر يهودان را نمايم تار و مار

نه فريدون

خان نادانم كه از نابخردي****خويش را در كار و بار فارس دانم پيشكار

هم نيم احمد كه لاچين را فرستم حكم قتل****روز روشن خنجر آجينش كنم خورشيدوار

كيستم آخر گدايي بينوايي بي كسي****شيوهٔ من شاعري شغلم مديح شهريار

گر كسي گو يد كه قاآني شب و روزست مست****راست گويد نيستم يك دم ز مهرت هوشيار

ورگناهم اينكه بر خوبان عالم مايلم****راستست اخلاق خوبت را به جانم خواستار

ور خطايم اينكه مي كوشيدم به عيب و عار تو****نبستم منكر كه مدح من ترا عيبست و عار

مي دهم هر دم دل راد ترا نسبت به ابر****گر چه مي دانم كه آن روح لطيفست اين بخار

نور رايت را به نور مه برابر مي نهم****گرچه مي بينم كه آن اصلست و اين يك مستعار

در بزرگي با جهان جاه ترا همسر كنم****گرچه مي يابم كه آن فانيست اين يك پايدار

زين قبل بي حد خطا دارم كه نتوانم شمرد****ور شمارم شرمساريها برم روز شمار

گر قصور مدحت از مايهٔ شرمندگيست****اندرين معني جهاني هست چون من شرمسار

قصه كوته پايهٔ خود بين نه استعداد من****زانكه من در مرتبت جويم تو بحر بي كنار

خلعت و انعام و مرسومم بيفزا زانچه بود****تا به عمر و دولت و بختت فزايد كردگار

آن مكن با من كه درخورد من و قدر منست****آن بفرما كز تو زيبد وز تو ماند يادگار

گر وجودت قادرست اما ز جودت نادرست****قطع مسو رم من اي جودت جهان را مستجار

حكم كن كز لوي ئيلم حكم اجرا در رسد****تا بر آرم چون نهنگ از جان بدخواهت دمار

يك دعا بيشت نگويم واندعا اينست و بس****كت بهر كامي كه خواهي بخت سازد كامگار

قصيدهٔ شمارهٔ 158: راستي را كس نمي داند كه در فصل بهار

راستي را كس نمي داند كه در فصل بهار****از كجا گردد پديدار اين همه نقش و نگار

عقلها حيران شود كز خاك تاريك نژند****چون

برآيد اين همه گلهاي نغز كامگار

گر ز نقش آب و خاكست اين همه ريحان و گل****از چه برنايد گياهي زآب و خاك شوره زار

كيست آن صورتگر ماهركه بي تقليد غير****اين همه صورت برد بي علت و آلت به كار

چون نپرسي كاين تماثيل از كجا آمد پديد****چون نجويي كاين تصاوير از كجا شد آشكار

خيري از مهر كه شد زيشان به گلشن زردروي****لاله از عشق كه شد زينسان به بستان داغدار

از چه بي زنگار سبزست از رياحين بوستان****از چه بي شنگرف سرخست از شقايق كوهسار

باد بي عنبر چرا شد اينچنين عنبرفشان****ابر بي گوهر چرا گشت اينچنين گوهر نثار

بركف اين تسبيح ياقوت از چه گيرد ارغوان****بر سر اين تاج زمرد از كه دارد كو كنار

برق ازشوق كه مي خندد بدين سان قاه قاه****ابر از هجر كه مي گريد بدين سان زار زار

چون مجوسان بلبل از ذوق كه دارد زمزمه****چون عروسان گلبن از بهر كه بندد گوشوار

ابر غواصي نداند از كجا آردگهر****باد رقاصي نداند از چه رقصد در بهار

تاكه گويد باد را بي مقصدي چندي بپوي****تا كه گويد ابر را بي موجبي چندين ببار

چهرسوري از چه شد بي غازه زينسان سرخ رنگ****زلف سنبل از چه شد بي شانه زينسان تابدار

راستي چون خواجه بايد عارفي يزدان پرست****تا شناسد قدر صنع و قدرت پروردگار

بدرايران صدر ايمان حاجي آقاسي كه هست****هم مريد خاص يزدان هم مراد شهريار

قصه كوته دوش چون خورشيد رخشان رخ نهفت****ماه من از در درآمد با رخي خورشيدوار

در دو لعل مي فروشش هرچه در صهبا سرور****در دو چشم باده نوشش هر چه در مستي خمار

چهر او يك خلد حور و روي او يك عرش نور****خط او يك گله مورو زلف او يك سلّه مار

جادويي در زلف مفتولش گروه اندر گروه****ساحري در چشم مكحولش قطار اندر قطار

ارغوان عارضش

را حسن و طلعت رنگ و بوي****پرنيان پيكرش را، لطف و خوبي پود و تار

از دو چشم كافرش يك دودمان دل دردمند****از دو زلف ساحرش يك خانمان جان بي قرار

تودهٔ زلف سيه پيرامن رخسار او****برجي از مشكست گفتي از بر سيمين حصار

چاه يوسف تعبيت كردست گفتي در ذقن****ماه گردون عاريت بستست گفتي بر عذار

ني غلط كردم خطا گفتم كه نشنيدم به عمر****هيچ چاهي واژگون و هيچ ماهي بي مدار

رشته اندر رشته زلف همچو تار عنكبوت****حلقه اندر حلقه جعدش همچو پشت سوسمار

طره اش چون پنجهٔ باز شكاري صيدگير****مژه اش چون چنگ شير مرغزاري جان شكار

هي لبش بوسيدم و هي شد دهانم شكرين****هي خطش بوييدم و هي شد مشامم مشكبار

قند و شكر بُد كه مي خو ردم از آن لب تنگ تنگ****مشك و عنر بُد كه مي بردم از آن خط باربار

گفت ده بوسم به لب افزون مزن گفتم به چشم****هي همي بوسيدمش لب هي غلط كردم شمار

هرچه گفت از ده فزونتر شد به رخي گفتمش****در شمار ده غلط كردم تو از سر مي شمار

گفت مي خواهي مرا ده ده ببوسي تا به صد****گفتمش ني خو اهمت صد صد ببوسم تا هزار

گفت بالله چون تو يك عاشق نديدستم حريص****گفتم الله چون تو يك دلبر نديدم بردبار

ز ير لب خنديد و گفت اي شاعرك ترسم كه تو****نرم نرمك از پي هر بوسه يي خواهي كنار

گفتم آري داعي شاهستم و مداح مير****از پي بوس و كناري چون ز من گيري كنار

الغرض با يكدگر گفتيم چون لختي سخن****خادم آمدگفت اي قاآني از حق شرم دار

صحبت معشوق و مي تا چند مانا غافلي****زينكه فرداش شب تحويل هست و وقت يار

گفتم اي خادم مگر نوروز سلطاني رسيد****گفت بخ بخ راي ناقص بين و عقل مستعار

يك زمستان برتو رفت

و باز چون مستان هنوز****روز از شب باز نشناسي زمستان از بهار

سبزه شد پيروزه پوش و لاله شد مرجان فروش****سرخ مُل آمد به جوش و سرخ گل آمد ببار

كارگاه ششتري شد از شقايق بوستان****پر ز ماه و مشتري شد از شكوفه شاخسار

خيز و سوي بوستان بگذر كه گويي حورعين****عنبرين گيسو پريشيدست اندر مرغزار

زير هر شاخي ظريفي با ظريفي باده نوش****پاي هر سروي حريفي با حريفي مي گسار

يك طرف غوغاي عود و بربط و مزمار و چنگ****يك طرف آواي كبك و صلصل و دراج و بار

صوفي اينجا در سماع و مطرب آنجا در سرود****عاشق اينجا شادمان و دلبر آنجا شادخوار

چشمها در چشم ساقي كامها بر جام مي****گوشها بر لحن مطرب رويها در روي يار

شكل نرگس چون بلورين ساغري پر زر و مي****يا فروزان بوته يي از سيم پر زر عيار

گه به پاي سرو بن از وجد مي رقصد تذرو****گه به شاخ سرخ از شوق مي خندد هزار

مرزها از ابر آذاري پر از در عدن****مغزها از باد فروردين پر از مشك تتار

خادمك هرچند با من در عبادت تند شد****حق چو با او بود الحق گشتم از وي شرمسار

گفتم اي خادم بهل آن خامه و دفتر به پيش****تا دماغي تر كنم ز اول بده جامي عقار

گفت تا كي مي خوري ترسم گرت زاينده رود****جاي جام مي بيارم بازگويي مي بيار

باده خواران دگر را قسمتي هم لازمست****ني نصيب تست تنها هرچه مي در روز گار

گفتم اي خادم تو مي داني زبان دركام من****هست در برندگي نايب مناب ذوالفقار

مي بده كامروز در گيتي منم خلاق نظم****و آزمُودستي مرا در عين مستي چند بار

مست چون گردم معاني در دلم حاضر شوند****وز دلم غايب شوند آنگه كه گردم هوشيار

خادمك

در خشم رفت و زيرلب آهسته گفت****باش كامشب مي خورد فردا زند ميرش به دار

رفت عمدا بر سر ميخانه وز سرجوش خُم****زان شراب آورد كز عكسش زمين شد لاله زار

زان ميي كز وي اگر يك جرعه پاشي بر زمين****از سر مستي كند هفت آسمان را سنگسار

الغرض جامي دو چون خوردم قلم برداشتم****گفتم اندر يك دو ساعت اين قصيدهٔ آبدار

قصيدهٔ شمارهٔ 159: باده جان بخشت و دلكش خاصه از دست نگار

باده جان بخشت و دلكش خاصه از دست نگار****خاصه هنگام صبوحي خاصه در صل بهار

خاصه بر صحن گلستان خاصه بر اطراف باغ****خاصه زير سايه گل خاصه در پاي چنار

خاصه با يار مساعد خاصه اندر روز عيد****خاصه با امن و فراغت خاصه با يمن و يسار

خاصه با الحان سار و صلصل و درّاج وكبك****خاصه با آواز چنگ و بربط و طنبور و تار

خاصه آن ساعت كه خوب بر سبزه ميغلطد نسيم****خاصه آن دم كايد از گلزا ر باد مشكبار

خاصه آن ساعت كه يار از بيخودي آيد به رقص****گاهي افتد بر يمين و گاهي افتد بر يسار

خاصه آن ساعت كه از هستي نگار نازنين****همچو يك خروار گل غلطد ميان سبزه زار

خانه آن ساعت چون ساغر تهي گردد ز مي****از ره آيد با دو مينا باده تركي ميگسار

خاصه اندر ملك ايران خاصه اندر عهد شاه****خاصه در شيراز در دوران صاحب اختيار

بندهٔ شاه عجم فرمانرواي ملك جم****ناصر خيل امم بحر كرم كوه وقار

آنكه چون در وصف تيغش خامه گيرم در بنان****چون زبان شمع زانگشتان من خيزد شرار

دست او در بزم منعم چون عطاي ايزدي****قهر او در رزم مبرم چون قضاي كردگار

بخل از جودش سقيم و دهر از قهرش عقيم****امن در عهدش مقيم و فتنه در عصرش فكار

افتخار هر كه در عالم به اخلاق نكوست****اي عجب اخلاق

نيكو را بدو هست افتخار

اعتبار هركه درگيتي به مال و كشورست****اي شگفتي مال و كشور زو گرفتست اعتبار

انتظار سائلان زين پيش بود از بهر جود****جود او ايدون كشد مر سائلان را انتظار

اقتدار هر كه در گيتي به گنج و لشكرست****اي شگفتي گنج و لشكر زو پذيرفت اقتدار

اي كه گويي از ضميرش گشت هر تاري منير****پس چرا مهر منير از شرم رايش گشت تار

اي كه گو يي از عطايش گشت هر خواري عزيز****پس چرا گنج عزيز از جود دستش گشت خوار

ياد او عقلست ازان در هر سري دارد وطن****مهر او روحست ازان در هر دلي دارد قرار

قهر او زهرست ازان تن را نيفتد سودمند****خشم او مر گست ازان جان را نباشد سازگار

روز قهر او به بزم اندر نخندد باده نوش****گاه مهر او به مهد اندر نگريد شيرخوار

بس كه زَهرهٔ پردلان را آب سازد تيغ او****روز رزمش از زمين زنگارگون خيزد بخار

گر نبودي مدح او دانا ز دانش داشت ننگ****ور نبودي شخص او گيتي ز هستي داشت عار

لطف او از خار گل سازد به طرف بوستان****حزم او از باد پل بندد بر آب جويبار

گر نسيم لطف او بر هفت دريا بگذرد****هم بحر طبع من شيرين شود آب بحار

و ر رود در شوره زار از نطق شيرينش سخن****تا ابد نخل رطب رويد ز خاك شوره زار

آيت قهرش دميدم وقتي اندر بحر وكوه****بحر شد لختي دخان و كوه شد مشتي غبار

روزي از تيغش حديثي بر زبانم مي گذشت****از زمين و آسمان برخاست بانگ زينهار

يك شب اندر كوهسار از عزم او راندم سخن****خواست چون مرغ از سبكباري بپرّد كوهسار

در چمن ديدم درختان راكه از اوصاف او****گرد هم جمعند يكسر با زباني حق گزار

با يكي گفتم شما را هم مگر

از جود او****بهره يي باشد به پاسخ گفت آري بي شمار

گر نبودي جود او ما را نبودي رنگ و بوي****ور نبودي فضل او ما را نبودي برگ و بار

سرورا خوانند صاحب اختيارت ليك من****نيك در شش چيز مي بينم ترا بي اختيار

در رضاي ايزد و اخلاق نيك و حكم شرع****در ولاي خواجه و انفاق مال و نظم كار

حبذا از كلك سحّارت كه از بس ساحري****گوهر رخشان ز مشك سوده سازي آشكار

شكّرِ مصري به چين آرد گه از درياي هند****گوهر عمان به روم آرد گهي از زنگبار

گرچه ني شكر دهد آن ني گهر بخشد از آنك****ازكف راد تو دارد بحر عمان در جوار

نيز اگر عنبر فشاند بس عجب نبود كه هست****دست تو دريا و عنبر خيزد از درياكنار

راستي خواهد مگر آب حيات آرد به دس****كاينچنين پيوسته در ظلمات پويد خضروار

خلق مي گفتند اسكندر چو درظلمات رفت****بس گهر آورد مي گفتم ندارم استوار

ليك باور شد مرا روزي كه ديدم كلك تو****رفت در ظلمات و بازآورد درّ شاهوار

سرورا صدرا خداوندا همي دانم كه تو****نگذرد در خاطرت جز نام شاه نامدار

بر دعاي پادشه زانرو كنم ختم سخن****تا تو ايدون بر مراد خويش گردي كامگار

تا بود خورشيد شاه اختران در آسمان****شاه شاهان باد شاهنشاه ما در روزگار

شوكتش چون نور انجم تا قيامت بي قصور****دولتش چون دور گردون تا به محشر پايدار

راحت امروزه اش هر روز افزونتر ز دي****عشرت امساله اش هرسال نيكوتر ز پار

قصيدهٔ شمارهٔ 160: زد به دلم اي نسيم آتش هجران يار

زد به دلم اي نسيم آتش هجران يار****سوختم از تشنگي جرعهٔ آبي بيار

آب نه يعني شراب ماه نه بل آفتاب****تا كه بيفتم خراب تا كه بمانم ز كار

قوت دل قوت جان مايهٔ روح روان****محنت از آن در نهان عشرت از آن آشكار

ساقي و جام و شراب

هرسه به نور آفتاب****عكس رخ آن به جام كرده عدد را چهار

بادهٔ ياقوت فام در دل الماس جام****هست چو تابنده مهر بر فلك زرنگار

جام بود ماهتاب باده بود آفتاب****ويژه كه در جوف ماه مهر نمايد مدار

ناظر آيينه را عكس يكي بيش نيست****وانكه در آن بنگرد عكس پذيرد هزار

در دل ساغر شراب هست چو آتش در آب****طرفه كه هست آب خشك وآب روانست نار

هركه به قدر قبول خاصيتي يافته****زان شده هشيار مست مست از آن هشيار

پشه از آن پيل فرّ روبه از آن شير نر****گشته به هر رهگذر فتنه از آن درگذار

جاهل از آن در ستيز عاقل از آن صلح خيز****انده از آن در گريز شادي از آن برقرار

سرخ جبين زاهديست حله نشين زان سبب****تا كه چهل نگذرد هيچ نيايد به كار

ديدهٔ دل را ضيا چهرهٔ جان را صفا****مايهٔ هوش و ذكا پايهٔ عزّ و وقار

خلق چو قوم كليم مانده به تپه ظلام****او شده بر جانشان مائدهٔ خوشگوار

آتش موسي است هان كرده به فرعون غم****روز سپيد از اثر تيره تر از شام تار

يا گهر عيسويست كز دم جان بخش خويش****زنده كند مرده را خاصه به فصل بهار

قصيدهٔ شمارهٔ 161: مژده كه شد در چمن رايت گل آشكار

مژده كه شد در چمن رايت گل آشكار****مژده كه سر زد سمن از دمن و مرغزار

وجد كنان شاخ گل از اثر باد صبح****رقص كنان سرو ناز بر طرف جويبار

لاله به كف جام مي گشته مهياي عشق****گر چه ز نقصان عمر هست به دل داغدار

گوش فراداده گل تا به چمن بشنود****از دهن عندليب شرح غم بي شمار

زان به زبان فصيح كرده روايات شوق****قصه ز هجران گل شكوه ز بيداد خار

وقت سحر گشت باز ديدهٔ نرگس ز خواب****تاكه صبوحي زند از پي دفع خمار

غنچه گشايد دهن تا كه ز پستان

ابر****از قطرات مطر شير خورد طفل وار

باد به رخسار باغ غاليه سايي كند****زلف سمن را دهد نفحهٔ مشك تتار

چهر رياحين رود در عرق از آفتاب****مِروَحه زانرو دهد باد به دست چنار

لاله به سان صدف ابر در او چون گهر****شاخ شود بارور باد شود مشك بار

سوسن از آن رو شدست شهره به آزادگي****كز دل و جان مي كند مدح شه كامگار

شاه بهادر لقب مير سكندر نسب****داور دارا حسب هرمز كسري شعار

بهمن جم احتشام كاوست حسن شه به نام****مهر سپهرش غلام عقد نجومش نثار

آنكه به ايوان بزم آمده جمشيد عزم****وانكه به ميدان رزم هست چو سام سوار

شعلهٔ تيغش در آب گر فكند عكس خويش****زآب چو آتش جهد جاي ترشح شرار

قصيدهٔ شمارهٔ 162: اي گهر اندرگهر تاجور و شهريار

اي گهر اندرگهر تاجور و شهريار****داور هوشنگ هوش خسرو جم اقتدار

خط كمال تو بود آنكه به يك انحراف****هيات نه چرخ ساخت دايره بان آشكار

قطب فلك راي تست طرفه كه برعكس قطب****راي تو درگردش است بر فلك روزگار

در عظمت كاخ تست ثاني گردون ولي****اين متزلزل بود وان به مكان استوار

حكم ترا در شكوه نسبت ندهم به كوه****زانكه فتد زلزله زابخره بركوهسار

راي ترا در ظهور آينه گفتن خطاست****كش به يكي آه سرد چهره شود پُر غبار

دست سخاي ترا ابر نخوانم از آنك****دست تو گوهرفشان ابر بود قطره بار

طبع عطاي ترا بحر نگويم از آنك****اين صدف آرد پديد وان گهر شاهوار

گر به نهم آسمان حكم تو لنگر شود****مدت سالي شود ساعت ليل و نهار

ور به چهارم سپهر عزم تو آرد شتاب****چرخ شب و روز را صفر نمايد به كار

هر كه به يك سو نهد با تو طريق بهي****باد دلش پر ز خون چون طبقات انار

نطفهٔ بدخواه تو نامده اندر رحم****از فزع تيغ تو خون شود اندر زهار

ملك زمين آن تست كوش كه

از تيغ تو****زير نگين آوري مملكت نه حصار

صاعقه با خس نكرد برق به خاشاك ني****آنچه كند با عدو تيغ تو در كارزار

همچو تهمتن تراس نصرت سيمرغ بخت****زال فلك را برآر ديده چو اسفنديار

پادشها چون حبيب وصف تو نادر نمود****به كه كند بر دعا وصف ترا اقتصار

گرچه مديح ترا طول سخن درخورست****ليك نكوتر بود در همه جا اختصار

تا كه به گيتي بود خاك زمين را سكون****تاكه به عالم بود دور فلك را مدار

باد ز عزمت زمين همچو فلك با شتاب****باد ز حزمت فلك همچو زمين پايدار

قصيدهٔ شمارهٔ 163: ز شاهدي كه بود رويش از نگار نگار

ز شاهدي كه بود رويش از نگار نگار****بخواه باده و بر ياد ميگسار گسار

گرم هزار ملامت كند حسود چه سود****كنون كه بسته ز خون دلم نگار نگار

دلم گرفته ز جور زمانه اي همدم****حديث زهد و ورع در ميان ميار مي آر

ز قدّ كج كلهان راستي مگر جويي****وگرنه اين طمع از چرخ كج مدار مدار

براي آنكه ز من ماه من كناره كند****چه حيلها كه برد خصم نابكار به كار

من از خريف نينديشم اي حريف كه هست****تمام سالم از آن روي چون بهار بهار

از آن زمان كه نگارم كناره جسته ز من****ز سيل خون بودم بحر بي كناركنار

ز بس كه گِل كنم از آب ديده خاك زمين****مجال نيست كسي را به رهگذار گذار

ز آتش دل خود سوختم بلي سوزد****ز سوز خويش برآرد ز خود چو نار چنار

دلا نسيم صبا هست پيك حضرت دوست****بيا و جان به ره پيك رهسپار سپار

مراكه پنجهٔ من بر نتافت شير ژيان****بتي نمود به آهوي جانشكار شكار

نه من به روي تو اي گلعذار مشتاقم****گليست روي تو كاو را بود هزار هزار

جو بر مزار من افتد گذارت از پس مرگ****مشو ز غصهٔ من زار و

بر مزار مزار

غم و الم تب و تاب اشك و آه سوز و گداز****نموده عشق تو ما را بدين دو چار دوچار

دو مار زلف تو گويي دو مار ضحاكست****ز جان خلق برآورده آن دو مار دمار

مراست در دل از آن زلف پرشكنج شكنج****مراست در سر از آن چشم پرخمار خمار

گرفته از تنم آن موي ناشكيب شكيب****ربوده از دلم آن زلف بي قرار قرار

كني تو صيد دل بيدلان چنانكه امير****كند يلان را از تيغ جانشكار شكار

جناب معتمدالدوله داوري كه كند****عدوي دين را از خنجر نزار نزار

يمين دولت و دين كهف آسمان و زمين****كه خلق را دهد از همت يسار يسار

به كاخ شوكتش از مهتران گروه گروه****به قصر دولتش از سروران قطار قطار

ملاف بيهده قاآنيا كه نتواني****صفات او را تا عرصهٔ شمار شمار

قصيدهٔ شمارهٔ 164: سوگند خورده اند نكويان اين ديار

سوگند خورده اند نكويان اين ديار****كز ري چو سوي فارس رسد صاحب اختيار

يكجا شوند جمع چو يك گله حور عين****يك هفته مي خورند علي رغم روزگار

بي ناز و بي كرشمه و بي جنگ و بي جدل****شكرانه را دهند به من بوسه بي شمار

من هم براي هر يكشان نذر كرده ام****چندين هزار بوسهٔ شيرين آبدار

ماهي دو مي رود كه ز سوداي اين اميد****بازست صبح و شام مرا چشم اتتظار

تا دوش وقت آنكه لبالب شد آسمان****چون بحر طبع من زگهرهاي آبدار

كز ره نفس گسيخته آمد يك ز در****چون دزد چابكي كه كند از عسس فرار

جستم ز جاي و بانگ برو برزدم ز خشم****كاي دزد شب كيي به شكرخنده گفت يار

زلفش تمام حلقه و جعدش همه فريب****جسمش همه كرشمه و چشمش همه خمار

بر سرو ماه هشته و بر ماه ضيمران****بر رخ ستاره بسته و بر پشت كوهسار

در تار زلفكانش تا چشم كار كرد****هي چين و حلقه بود قطار از پي

قطار

القصه نارسيده و ننشسته بر زمين****خنديد و گفت مژده كه شد بخت سازگار

بنشين بوسه بستان برخيز و مي بده****گيتي به كام ما شد به شتاب و مي بيار

جستم ز جاي چابك و آوردمش به پيش****زان مي كه مانده بود ز جمشيد يادگار

زان باده كز شعاعش در شب پديد شد****غوغاي جنگ افغان در ملك قندهار

زان باده كز لوامع آن تا به روز حشر****اسرار آفرينش يك سر شد آشكار

جامي دو چون كشيد بخنديد زير لب****كامد ز راه موكب صدر بزرگوار

گفتا كنون چه خواهي گفتم كنار و بوس****حالي دويد پيش كه اين بوس و اين كنار

بالله دريغ نيست مرا بوسه از لبي****كز وي مديح خواجه شنيدم هزار بار

بيخود لبم بجنبيد از شوق بوسه اش****زآنسان كه برگ تازه گل از باد نوبهار

تا رفتمش ببوسم و لب بر لبش نهم****كامد صداي همهمه و بانگ گير و دار

تركم ز جاي جست و گره كرد مشت خويش****مانند آفريدون باگرزگاوسار

منهم چو شير غژمان با ساز و با سليح****چنگال تيزكرده به آهنگ كارزار

كامد صداي خندهٔ يك كوهسار كبك****وز شور خنده خسته دلم گشت بيقرار

ناگه فضاي خانه پر از نور شد چنانك****گفتي فلك ستاره كند بر زمين نثار

تركان پارسي همه از در درآمدند****با زلف شانه كرده و با موي تابدار

صورت به نور مشعله سيما به رنگ گل****گيسو بسان سلسله كاكل به شكل مار

يك روضه حورعين همه با موي عنبرين****يك باغ فرودين همه با زلف مشكبار

صد جعبه تير بسته به مژگان فتنه جوي****صد قبضه تيغ هشته در ابروي فتنه بار

تار كتان به جاي ميان بسته بر كمر****تل سمن به جاي سرين هشته در ازار

سيمن سرينشان متحرك ز روي شوق****بر هياتي كه زلزله افتد به كوهسار

نيمي سپيد و نيم سيه بود چشمشان****نبمي چو صح روشن نيمي چو شام تار

زان

نيمهٔ سپيد مرا ديده يافت نور****زين نيمهٔ سياه مرا روز گشت تار

گفتندم اي حكيم سخن سنج مژده ده****كان وعده اي كه كرد وفا كرد كردگار

آمد به ملك فارس خداوند ملك جم****بهروزي از يمينش و فيروزي از يسار

بهرپذيره خادمك هله تا كي ستاده اي****تا زين نهد به كوههٔ آن رخش ره سپار

گفتم به خادمك هله تاكي ستاده اي****برزن به پشت رخش من آن زين زرنگار

خادم صفيركي زد و از روي ريشخند****گفتا بمان كه جوشكند رخش راهوار

من ايستاده حاضرم اينك به جاي اسب****باري شگفت نيست كه بر من شوي سوار

مانا كه مست بودي و غافل كه اسب تو****يك باره خرج مي شد و ياران مي گسار

هيچت به ياد هست كه صد بار گفتمت****مفروش اسب خويش و عنان هوس بدار

هي گفتيم زمانه عقيمست دم مزن****هي گفتيم خداي كريمست غم مدار

گفتم كه چارپاي اگرم نيست باك نيست****پايي دو رهسپار مرا داده كردگار

آن خادمك دوباره بخنديد زير لب****گفت آفرين براي تو وين عقل مستعار

يك قرن بيبشر ادب آموختي مگر****روزي چنين رسد كه ادب را بري به كار

امروز جاي آن كه به سر راه بسپري****خواهي به پاي رفت سوي صاحب اختيار

صدر اجل پناه امم ناظم دول****غوث زمين غياث زمان مير نامدار

فرمانرواي ملك سليمان حسين خان****مير سپاه موتمن خاص شهريار

صدري كه گر ضميرش تابد به ملك زنگ****رومي صفت سپيد شوند اهل زنگبار

اي كز نهيب كوس تو در گوش خصم تو****بانگي دگر نيايد جز بانگ الفرار

خصم تو گر نه نايب تيغ تو شد ز چيست****پشتش خميده اشكش خونين تنش نزار

عزم تو همچوكشتي چرخست بي سكون****جود تو همچو بحر محيطست بي كنار

دركوه همت توكند سنگ را عقيق****در بحر هيبت تو كند آب را بخار

مانا كه آفرينش گيتي تمام گشت****روزي كه آفريد ترا آفريدگار

چون وصف

خجر تو نويسم به مشت م ن****انگشت من بلرزد چون دست رعشه دار

چون ذكر مجلس تو نمايم زبان من****آواز ارغنون كند و بانگ چنگ و تار

روزي خيال جود تو در خاطرم گذشت****تا روز حشر خيزد ازو در شاهوار

وقتي نسيم خلق تو بر خامه ام وزيد****تا رستخيز خيزد ازو نافهٔ تتار

گويي زبان خصم تو در روزگار تو****حرفي دگر ندارد جز حرف زينهار

هستي كران ندارد و در حيرتم كه چون****حزمت به گرد عالم هستي كشد حصار

تا وهم مي دود همه سامان ملك تست****گيتي مگر به ملك تو جستست انحصار

تا چشم مي رود همه آثار جود توست****هستي مگر به جود تو كردست اقتصار

صدره از آنچه هست فزونتر بدي وجود****گر صورت جلال تو مي گشت آشكار

يا للعجب مگر دم تيغت جهنمست****كارواح اشقيا همه گيرد درو قرار

تنگست بر جلال توگيتي چنانكه نيست****اوهام را مجال شد آمد به رهگذار

گر در بهشت صورت تيغ تو بركشند****در دوزخ از نشاط برقصد گناهكار

اشعار نغز من همه روي زمين گرفت****زانرو كه هست چون دم تيغ تو آبدار

كلكت گهر فشاند و اين بس شگفت نيست****كاورا هميشه بحر عمانست در جوار

از زهرهٔ كفيدهٔ خصمت به روزكين****كس دشت كينه را نشناسد ز مرغزار

بحري تو در سخا و حوادث بسان موج****اين موج در تردد و آن بحر برقرار

كوهي تو در وقار و نوائب بسان باد****اين باد درشد آمد و آن كوه استوار

تخمي كه روز عزم تو پاشند بر زمين****ناكشته شاخه آرد و نارسته برك و بار

در هر چمن كه باد عتاب تو بگذرد****نرگس ز خاك رويد با چشم اشكبار

صدره به ملك فارس گرت تهنيت كنم****زين تهنيت ترا نبود هيچ افتخار

من فارس را كنم به قدوم تو تهنيت****زيراكه فارس شد به قدوم توكامگار

بطحا به احترام حرم گشته محترم****يثرب به

اعتبار نبي جسته اعتبار

از رتبت اويس قرن گشت مشتهر****وز صفوت عقيق يمن يافت اشتهار

از رنگ و بوي گل همه ناميست بوستان****وز اعتدال سرو گراميست جويبار

تا مملكت بماند با مملكت بمان****نخل نشاط بنشان تخم طرب به كار

قصيدهٔ شمارهٔ 165: شه قباي خ ريشتن بخشد به صاحب اختيار

شه قباي خ ريشتن بخشد به صاحب اختيار****و او قباي خود به من بخشد ز لطف بيشمار

شه گر او را جامه بخشد او مرا نبود عجب****من غلام خاص اويم او غلام شهريار

اوكند خدمت به خسرو من كنم مدحت براو****او ملك را جان نثار آمد من او را جان نثار

شه قباي خويشتن بخشد بدو زيراكه او****نهرهاي آب جاري كرده است از هر كنار

او قباي خود به من بخشد كه منهم كرده ام****جاري از درياي طبع خويش شعر آبدار

آبروي هردو را آبست فرق اينست و بس****كاب من در نطق جاري آب او در جويبار

آب او لب تشنه را سيراب سازد واب من****تشنه تر سازد به خود آن را كه بيند هوشيار

بوي آب نهر او از سنبل تر در چمن****بوي آب شعر من از سنبل زلف نگار

آب نهر او همي غلطان دود در پاي گل****آب شعر من همي غلطان دود در روي يار

آب شعر من فزايد در بهار روي دوست****آب نهر او فزون گردد به فصل نوبهار

او در انهار آورد آبي چو زمزم با صفا****من ز اشعار آ ورم آبي چو كوثر خوشگوار

او ز سي فرسنگي آب آرد به تخت پادشه****من به صد فرهنگ آب آرم به عون كردگار

آب من از مشك زلف دلبران بايد بخور****آب او از تاب مهر آسمان گردد بخار

جويبار آب شعر من دواتست و قلم****جويبار آب نهر او جبالست و قفار

زنده ماند ز آب نهر او روان جانور****تازه گردد ز آب شعر من روان هوشيار

باغهاي

شهر را از آب نهر او ثمر****باغهاي فضل را از آب شعر من ثمر

ز آب نهر او دمد در بوستان ريحان و گل****زآب شعر من به طبع دوستان حلم و وقار

او ز آب نهر پادشه جست آبرو****من ز آب شعر جستم در بروي اعتبار

او ز آب نهر آند بر اميران مفتخر****من ز آب شعر دارم بر اديبان افتخار

شعر من چو ن صيت او ساري بود اندر جهان****حكم او چون شعر من جاري بود در روزگار

قصيدهٔ شمارهٔ 166: صبح چون خورشيد رخشان رخ نمود از كوهسار

صبح چون خورشيد رخشان رخ نمود از كوهسار****ماه من از در درآمد با رخي خورشيدوار

بربجاي شانه در زلفش همه پيچ و شكن****بربجاي سرمه در چشمش همه خواب و خمار

مژّهاي چشم او گيرنده چون چنگال شير****حلقهاي زلف او پيچنده چون اندام مار

من همي گوهر فشاندم او همي عنبر فشاند****من ز چشم اشكبار و او ز زلف مشكبار

گفت چشمت را همانا برلب من سوده اند****كاينچنين ريزد ازو هرلحظه در شاهوار

سر فرا بردم به گوشش تا ببويم زلف او****آمد از زلفش بگوشم نالهٔ دلهاي زار

حلقهاي زلف او را هر چه بگشودم ز هم****هي دل وجان بود در هريك قطار اندر قطار

سايه و خورشيدگر باهم نديدستي ببين****زلفكان تابدار او بروي آبدار

تا سرين فربهش ديدم به وجد آمد دلم****كبك آري مي بخندد چون ببيند كوهسار

دست بر زلفش كشيدم ناگهان از نكهتش****مشت من پر مشك شد چون ناف آهوي تتار

بسكه بوسيدم دهانش را لبم شد پر شكر****بسكه بوييدم دو زلفش را دلم شد بيقرار

تا نديدم زلف او افعي نديدم مشكبوي****تا نديدم چشم او آهو نديدم زهردار

گفتمش بنشين كه چين زلفكانت بشمرم****گفت چين زلف من تا حشرنايد در شمار

گفتمش چين دو زلفت را اگر نتوان شمرد****نسبتي دارد يقين با جود صاحب اختيار

غيث ساكب

ليث ساغب صدر دي بدر امم****حكمران ملك جم مير مهان فخر كبار

ناظم لشكر حسين خان آسمان داد و دين****نامدار خطهٔ ايران امين شهريار

روي او ماهست و چشم دوستانش آسمان****رمح او سروست و قد دشمنانش جويبار

وصف تيغ آتشينش بر لبم روزي گذشت****گشت حال چون دل دوزخ دهانم پر شرار

ياد رمحش كرد وقتي در خيال من خطور****رست حالي از بن هر موي من يك بيشه خار

هيچ داني از چه مالد روز كين گوش كمان****زانكه ببيند پشت بر دشمن كند در كارزار

سرو را ده سال افزونست تا از روي صدق****در خلوص حضرتت مانند كوهم استوار

روزگاري مهرت از خاطر فراموشم نشد****سخت مي ترسم فراموشم كني چون روزگار

نيستم زر از چه افكندي چنينم از نظر****نيستم سيم از چه فرمودي مرا اينگونه خوار

ني سپهرم تا مرا قدرت كند بي احترام****نه جهانم تا مرا جاهت كند بي اعتبار

قدر من باري بدان و شعر من گاهي بخوان****نام من روزي بپرس و كام من وقتي برآر

شعر قاآني تو پنداري شراب خلرست****هر كه از وي مست شد بس دير گردد هوشيار

قصيدهٔ شمارهٔ 167: عطسهٔ مشكين زند هر دم نسيم مشكبار

عطسهٔ مشكين زند هر دم نسيم مشكبار****بادگويي آهوي چنست كارد مشك بار

نافهٔ چين دارد اندر ناف باد مشكبوي****عقد پروين دارد اندر جيب ابر نوبهار

گنج باد آورد خواهي ابر بنگر در هوا****سيم دست افشار جويي آب بين در جويبار

راغ گويي تبت و خرخيز دارد در بغل****باغ گويي خلخ و نوشاد دارد در كنار

مرغ ناليدن گرفت و مرغ باليدن گرفت****مرغ شد زي مرغزار و مرغ شد بر مرغ زار

ابر شد سنجاب پوش و بر تنش بنشست خوي****دود در چشم هوا پيچيد از آن شد اشكبار

باژگون درياست پنداري سحاب اندر هوا****كز تكش ريزد همي بر دشت در شاهوار

پنبه زاري بود يك مه پيش ازين هامون

ز برف****برق نيسان آتشي انگيخت در آن پنبه زار

شعله و دودي كه در آن پنبه زار انگيخت برق****لاله شد زان شعله پيدا ابر از آن دود آشكار

يا نه گويي زال چرخ آن پنبه ها يكسر برشت****زانكه زالان را به عادت پنبه ريسي هست كار

پس به صباغ طبيعت داد و كردش رنگ رگ****نفس نامي بافت زان اين حلهاي بي شمار

برف بدكافور وزو شد باغ آبستن به گل****اي عجب كافور بين كابستني آورد بار

بو كه چون شوي طبيعت را پديد آمد عنن****از چه از فرط حرارت كي بتا بستان پار

قرص كافو رري بخورد از برف چون محرور بود****قرص كافوري شدش دفع عنن را سازگار

مغز خا از عطسهٔ بادش ايدون مشكب ري****چهر باغ ازگريهٔ ابرست اينك آبدار

ببب كه پرچيني حريرست از رياحين آبگير****بس كه پر رومي نگارست از شقايق كوهسار

باد تا غلطد نغلطد جزيه بر چيني حرير****چشم تا بيند نبيند جز كه بر رومي نگار

هم ز زنبق پر زگوش پيل بيني بوستان****هم ز لاله پر ز چشم شير يابي مرغزار

خوشه خوشه گوهر آرد ابر هرشام از عدن****طبله طبله عنبر آرد باد هر صبح از تتار

باد ازين عنبر به زلف سبزه پاشد غاليه****ابر از آن گوهر به گوش لاله بندد گوشوار

غنچه با طبع شكفته زر نهان سازد به جيب****ابر با روي گرفته در همي آرد نثار

اين بود با جود فطري چون لئيمان ترش روي****آن بود با بخل طبعي چون كريمان شادخوار

سرو پرويزست و گل شيرين و بستان طاقديس ***باربد صلصل نكيسا زند خوان فرهاد خار

قاصد خسرو سوي شيرين اگر شاپور بود****قاصد سروست سوي گل نسيم مشكبار

تاكه ارزق پوش شد سوسن بسان روميان****باد مي رقصد ز شادي همچو اهل زنگبار

لختي ار منقار تيهو كج بدي طوطي شدي****بس كه لب بر لاله سود و پر

زد اندر سبزه زار

نرگس مسكين بهشت از نرگس فتان از آنك****مسكنت از فتنه جويي به بعهد شهريار

جوي آب از عكس گل برخويش مي پيچد بلي****گرد خود پيچد چو بيند آتش تابنده مار

سبزه ديبا ابر ديبا باف و بستان كارگه****پشتهٔ انهار پود و رشتهٔ امطار تار

بي مي و مطرب به فصلي اين چنين نتوان نشست****همتي اي ارغنون زن رحمتي اي مي گسار

زان ميم ده كز فروغش راز موران را بدل****ديد بتوان از دو صد فرسغگ در شهاي تار

زان ميم ده كم چنان سازدكه اندر پيرهن****خويش را پيدا نيارم كرد تا روز شمار

زان شرابم ده كه در ر گهاي من زانسان دود****كز رواني حكم خواجهٔ اعظم اندر روزگار

خواجه داني كيست آن غژمان نهنگ بحر عشق****شيرمرد و پيرمرد و كامجوي و كامگار

قهرمان ملك طاعت دست بخت عقل كل****در تاج آفرينش عارف پروردگار

بندهٔ يزدان شناس و خضر اسكندر اسان****خواجهٔ احمد خصال و بوذر سلمان وقار

غوث ملت غيث دولت حاجي آقاسي كه يافت****ي از وي احتشام و هستي از وي افتخار

آن نصير ملك و دين كز لطف و عنف اوست مه****همچو ميش ابن حاجب گه سمين و گه نزار

آنكه از جذبهٔ ولايش در مشيمهٔ مادران****عشق ذوق بي شعوري كرده طفلان را شعار

صيت او آفاق گير و جود او آفاق بخش****دست او خورشيد بارو چهر او خورشيد زار

جهد دارد كز طرب بر آسمان پرد ز مهد****گر بخواني مدح او درگوش طفل شيرخوار

هرچه را بيني قرار كارش اندر دست اوست****غير سيم و زر كه در دستش نمي گيرد قرار

اختيار هرچه خواهي هست در فرمان او****غير بخشيدن كه در بخشش ندارد اختيار

اعتبار هر كه پرسي هست در دوران او****غير بحر وكان كه در عهدش ندارد اعتبار

دوش ديدم ماه را بر چرخ گردان نيم شب****كاسمانش ز اختران مي كرد

هردم سنگسار

چرخ راگفتم هلا زين بينواي كوژ پشت****نا چه بد ديدي كه بر جانش نبخشي زينهار

چرخ گفتا شب روي جز اين به عهد شاه نيست****خواجه فرمودست كز جانش برانگيزم دمار

اي ترا از بس بزرگي عرصهٔ ايجاد تنگ****وي ترا از بس جلالت چنبر هستي حصار

در دوشبرت جاي و گر فر نهان سازي عيان****ذره يي نتواند از تنگي خزد در روزگار

دانه را ماني كز اول خرد مي آيد به چشم****تنگ سازد خانه را چون شد درختي باردار

چون توكلي اين جهان اجزا سپس مداح تو****در حقيقت هردو گيتي را بود مدحت گزار

كانكه وصف بحر گويد قطره هاي بحر را****گفته باشد وصف ليكن بر سبيل اختصار

انتظار آنكه چرخ آرد نظيرت را پديد****مرد خواهد گر چه از مردن بتر هست انتظار

برتري نبود حسودت را مگر كز شرم تو****آب گردد و آفتاب آن آب را سازد بخار

گردش چشم پلنگان بيني اندر تيغ كوه****جنبش قلب نهنگان يابي از قعر بحار

ور به هرجا مي خرامي از پي تعظيم تو****خيزد از جا خاك ره ليكن نمي گيرد غبار

خصمت ار زي كوه بگريزد پي احراق او****از درون صخرهٔ صما جهد بيرون شرار

گرچه مدحت در سخن بايد ولي در مدح تو****غير از آنم اعتذاري هست نعم الاعتذار

عذرم اين كز حرص مدحت در زبان و دل مرا****چون ميان لفظ و معني اندر افتدگير ودار

معني از دل در جهد بي لفظ و خود داني به گوش ***معني بي لفظ را بنيان نباشد استوار

لفظ برمعني زند پهلوكزو جويد سبق****لفظ بي معني شود وانگاه مي نايد به كار

در ميان لفظ و معني هست چون اين دار و گير****بنده قاآني ندارم بر مديحت اقتدار

ور دعا گويم به عادت كرده باشم دعوتي****زانكه زانسوي اجابت هست عزمت را مدار

چون ز فرط قرب حق هم داعيستي هم مجيب****من چه گويم خودطلب كن

خودبخواه و خود برآر

قصيدهٔ شمارهٔ 168: قامت سروي چو بينم بركنار جويبار

قامت سروي چو بينم بركنار جويبار****از غم آن سرو قامت جويبار آرم كنار

جويبار آرم كنار خوي ازين غيرت كه غير****گيرد او را دركنار و او ز من گيردكنار

تا نگريد ابر از بستان نرويد ضيمران****او كنون گريد كه باغش ضيمران آورده بار

چون به برگ لاله ژاله اشك سرخش بر رخان****چون به گرد ماه هاله خط سبزش بر عذار

ياد آن لاله مرا چون هاله دارد گوژپشت****فكر آن هاله مرا چون لاله دارد داغدار

من به تيغ و سبزه زين پس ماه نو را بنگرم****سبزهٔ من خط دلبر تيغ من ابروي يار

ترك من اي داده يزدان روي و مويت را بهم****الفت ظلمات و نور آميزش ليل و نهار

مار را خلاق مور و مارگر راند از بهشت****از چه بر روي بهشت آيينت موي مار سار

خط ت ر م ررست ه ر زلنت مار من زياا مار و ف رل****برنگردم تا نگردد تن غذاي مور و مار

شعر من قلاب روح و شعر تو قلاب دل****شعر من پروين گراي و شعر تو شعري سپار

شعر من آب روان و شَعر تو تاب روان****اين يك از بس آبدار و آن يك از بس تابدار

شعر من تابنده كو كب شعر تو تاريك شب****نوركوكب در شب تاريك گردد آشكار

هم ز شعر من عيان آثار شرع مصطفي****هم ز شعر تو پديد آثار صنع كردگار

با چنان شعري مرا خاليست انبان از شعير****با چنين شَعري ترا عاريست اندام از شعار

من چنان نالان كه بحر از بخشش فخر امم****تو چنان مويان كه كان از همت صدر كبار

بدر دولت صدر دين پشت هدي روي ظفر****شمس ملت چرخ فركان كرم كوه وقار

كلك او لاغر ولي بازوي عدل از وي سمين****بخت او فربه ولي پهلوي خصم از وي نزار

روي او خورشيد

دين و راي او خورشيد ملك****ملك ازين خرم بهشت و دين ازو خرم بهار

جد او جودي مجدت عم او عمان جود****وين به جود و جودت از عمان و جودي يادگار

جود او بحريست كاو را بحر عمانست موج****راي او نخلست كاو را مهر رخشانست بار

هست رايش پرنباني كافتاب او راست پود****هست رايش طيلساني كاسمان او راست تار

مهر او از صخرهٔ صمّا بروياند سمن****قهر او از ساحت دريا برانگيزد غبار

ملك تركي را ظهيري دين تازي را نصير****قطب مكنت راسكوني چرخ ملكت رامدار

چشم ملت را فروغي جسم دولت را روان****باغ بينش را بهاري شاخ دانش را ثمار

بزم شوكت را سريري جان مجدت را سرور****دشت همت را سواري دست عزت را سِوار

چرخ با اين قدرت از جاه تو مي خواهد يمين****بحر با اي ثروت از جود تو مي جويد يسار

عمت آن دستور آصف راي كز فكر دقيق****جانب خشكي كشاند ماهيان را از بحار

خصم كز سهمش به رويين دز گريزد غافلست****كز منايا سود ندهد مرد را رويين حصار

خشتي از ايوان جاه اوست جرم آسمان****آني از دوران ملك اوست ملك روزگار

ملك ازو بالد به خويش و كلك ازو نازد چنانك****از نبي ام القري از شير يزدان ذوالفقار

نيست ننگ او اگر حاسد ازو دارد گريز****نيست عار او اگر دشمن ازو جويد فرار

مهر رخشا ليك ازو مرمود دارد اجتناب****مشك بويا ليك ازو مزكوم دارد انزجار

گر بود بو جهل منكر مصطفي را نيست ننگ****ور شود ابليس دشمن مرتضي را نيست عار

شهد نوشين ليكنش محرور داند ناپسند****قند شيرين ليكنش مدقوق خواند ناگوار

يا رب اين انصاف باشد من بدين فضل و هنر****زو جدا مانم چو عطشان از كنار چشمه سار

من نيم گردون كه در كاخش مرا نبود گذر****من نيم گيهان كه بر صدرش مرا نبود

گذار

نيستم معدن چرا دارد مرا اينگونه پست****نيستم دريا چرا خواهد مرا اينگونه خوار

كاخ او گيهان و بر من شش جهت از غصه تنگ****جود او عمّان و بر من روزگار از فاقه تار

گر ازو نالم به گيهان عقل گويد كاي سفيه****چرخ را بر زجر و منع او نباشد اقتدار

ور ازو مويم به كيوان وهم راندكي بليد****دهر را در امر و نهي او نباشد اختيار

ني خطا گفتم خطااو در عطا ابرست و من****شوره زارم كي شود از ابر خرم شوره زار

اوكند اكرام ليكن چرخ نبود مهربان****اويند انعام ليكن بخت نبود سازگار

خار اگر عنبر نگردد ابر را نبود گناه****خاك اگرگوهر نگردد مهر را نبود عوار

سبزه لاين نيست كاندر گلستان گردد سمن****خار قابل نيست كاندر بوستان گردد چنار

ابر نيساني فشاند قطره ليكن چون صدف****صفوتي بايدكه گردد قطره در شاهوار

اين حكايت بود حالي ني شكايت كز خلوص****شكوه نارد بر زبان پرورده از پروردگار

كس شنيدستي كه گويند شكوه از مادر كند****گر بنالد از براي شير طفل شيرخوار

يامعاذالله كس اين گويد كه از حق شاكيست****گر به يزدان نيم شب نالد فقيري ز افتقار

تا به غير از اسم نيك و رسم نيكي در جهان****هيچ اسم و هيچ رسمي مي نماند پايدار

هيبت او خصم مال و همت او خصمِ مال****دولت او پايدار و دشمن او پايِ دار

قصيدهٔ شمارهٔ 169: كوهي به قفا بسته اي اي شوخ دلازار

كوهي به قفا بسته اي اي شوخ دلازار****با خويش كشانيش به هر كوچه و بازار

زان كوه گران ترسمت آزرده شود تن****خود را عبث اي شوخ دلازار ميازار

تو كاه كشيدن نتواني چه كشي كوه****تو نرم تر و تازه تري ازگل بربار

از نور مه چارده ماند به رخت رنگ****وز برگ گل تازه خلد بر قدمت خار

بر لاله نهي پاي شود پاي تو رنجور****بر سايه نهي گام شود گام تو آزار

با

حالتي اين گونه مرا بس عجب آيد****كاين كوه كشيدن نبود نزد تو دشوار

مزدور نيي اينهمه آخر چه كشي رنج****حمال نيي اين همه آخر چه بري بار

من بار تو بر سينه نهم اي بت شنگول****كز بردن بار تو مرا مي نبود عار

آن بار گران را كه كشند ار بتر ازو****شك نيست كه در و زن بچربد زد و خروار

چونست كه آويخته داريش به مويي****اين جرّ ثقيل از كه بياموختي اي يار

موييست ميان تو مياويز بدين كوه****ترسم كه گسسته شود آن موي به يكبار

يارب چه بخيلي توكه اندر قصب سرخ****پيوسته كني سيم سپيد اي همه انبار

سيم از پي دادن بود و عقده گشادن****نز بهر نهادن كه تبه گردد و مردار

زان سيم بپرهيزكه روزي ببرد دزد****رندان تو نداني كه چه چستند و چه طرار

من در بغل خويش كنم سيم تو پنهان****تا راه به سيمت نبرد دزد ستمكار

مردم همه دانندكه من طرفه امينم****در كار امانت به خيانت نشوم يار

آن سيم مرا ده كه نگهدارمش از دزد****پنهان كنم اندر شكن جبه و دستار

ور مشورت از من كني و راي تو باشد****در سيم تو الا به تجارت نكنم كار

سيم تو دهم وام به اعيان ولايت****باسوده ده و شانزده چون مرد رباخوار

شك نيست كه سيم از پي سودا بود و سود****تا مايهٔ امسال فزونتر شود از پار

ور رسم تجارت نبود سيم بكاهد****در مدت اندك برود مايهٔ بسيار

ور نيز به تنها نكني راي تجارت****من با تو شراكت كنم اي دوست به ناچار

من بر زبر سيم تو از چهره نهم زر****وايين شراكت بگذاريم چو تجّار

زر من و سيم تو هرآن سودكه بخشد****تقسيم نماييم به آيين و به هنجار

دو بهره مرا باشد و يك بهره ترا زانك****بر سيم بچربد ز در قيمت دينار

ني ني كه من اين حرف

به انصاف نگفتم****دينار مرا نيست بر سيم تو مقدار

دينار مرا كس ز من امروز نخرّد****وان سيم ترا جمله بجانند خريدار

امروز بتا شرح دهم قصهٔ دوشين****كان قصه ترا غصه زدايد ز دل زار

دوشينه شدم جانب آن خانه كه داني****جايي كه به شب چرخ برين را نبود بار

خود را بدو صد حيله در آن خانه فكندم****پنهان به كميني شده چون روبه مكار

برخي نشد از شب كه ز جا مرغ صراحي****برجست و همي لعل روان ريخت ز منقار

چون ماه فروزنده ز هر حجره درآمد****حوري بچه يي سرو به قد كبك به رفتار

يك جوق پري از پي ديوانگي خلق****از چهر نكو پرده فكندند به يكبار

حوري نسباني همه چون سرو قباپوش****غلمان بچگاني همه چون ماه كله دار

قد همه چون فكرت من آمده موزون****زلف همه چون طالع من گشته نگونسار

دوري دو سه چون باده ببردند و بخوردند****برخاست خروش دهل و چنگ و دف و تار

در رقص فتادند و سرين هاي مدور****در چرخ زدن آمد چون گنبد دوِار

آوازه فكندند بهم مالك و مملوك****شلوار بكندند ز پا بنده و سالار

دامن به كمر بر زده هر يك ز پس و پيش****چون زاهد وسواسي در كوچهٔ خمار

تا چشم همي رفت سرين بود به خرمن****تا ديده همي ديد سمن بود به خروار

گفتي كه بود كارگه دنبه فروشان****كانجا به سلم دنبه فروشند به قنطار

يا طايفهٔ پنبه فروشان ز پس سود****آورده همي پنبهٔ محلوج به بازار

بازار حلب بود توگفتي كه ز هر سوي****گرديده يكي آينهٔ صاف پديدار

گفتي كه سرين همه قنديل بلورست****كاويخته از بهر چراغان به شب تار

مانا مگر از عهدكيومرث بهر شهر****سيمين كفلي بوده در آنجا شده انبار

القصه بخوردند و بخفتند ز مستي****بر روي هم افتاده ز هرگوشه ملخ وار

از پيش قضيب همه چون دانهٔ خرما****وز پشت سرين

همه چون تل سمن زار

زينسوي همه شمع و زانسو همه قنديل****زين روي همه گنج وزان رو همه چون مار

من چابگ و چالاك برفتم زكمينگاه****زانگونه كه كفتار رود بر سر مردار

آنان همه سرمست و مرا فرصت دردست****آنان همه در خواب و مرا طالع بيدار

در ساق يكي نرم فرو بردم انگشت****وز پاي يكي گرم برون كردم شلوار

گه كام من از بوسهٔ اين معدن شكّر****گه مغز من از طرهٔ آن طبلهٔ عطار

بر دمّل آن گاه فرو بردم نشتر****در ثقبهٔ اين گاه فرو كردم مسمار

تيغم به سپر رفت فرو تا بن قبضه****تيرم به هدف گشت نهان تا پر سوفار

در چشم فرودين همه را ميل كشيدم****نه خواجه به جا باز نهادم نه پرستار

القصه بدين قدّ كمان وار همه شب****حلاج صفت پنبه زدن بود مراكار

من تكيه چو بهمن زده بر تخت كياني****وانان چو فرامرز شده بر زبر دار

تا زان تل و ماهور برون رانم شبديز****مهميز زدم بر فرس نفس ستمكار

نرديك اذان سحر از جاي بجستم****گفتم بهلم نقشي ازين نادره كردار

از جيب قلمدان به در آوردم چابك****مانند دبيري كه بود كاتب اسرار

بر صفحهٔ سيمين سرينشان بنوشتم****نام و لقب خويش كه النار ولاالعار

وانگه ز پي توشهٔ ره بوسهٔ چندي****برداشتم از ساق و سرين و لب و رخسار

وايدون به يقينم كه بر الواح سرينشان****باقي بود آن نقش چو بر آينه زنگار

چون نام مرا صبح ببينند نوشته****گويند زهي شاعرك شبرو عيار

باري همه را داغ غلامي بنهادم****كز صحبت منشان نبود زين سپس انكار

و يدون همه را در عوض جامه و جيره****طومار غزل مي دهم وكاغذ اشعار

ليكن به سر و جان تو اي ترك كه امروز****كردم بدل از هرگنه رفته ستغفار

زيراكه دلي تا زگنه پاك نگردد****آورد نيارد به زبان مدح جهاندار

قصيدهٔ شمارهٔ 170: گفتم به يار فصل بهار آمد اي نگار

گفتم به يار فصل بهار آمد اي نگار****گفتا

كه وصل يار نگارين به از بهار

گفتم كه بار يافت هزاران به گلستان****گفتا زگلستان رخ من به هزار بار

گفتم كه لاله داغ بدل دارد از چه روي****گفتا ز روي من دل لاله است داغدار

گفتم چو سرو كي به كنارم قدم نهي****گفت آن زمان كه راني از ديده جويبار

گفتم به زير سايهٔ گيسو رخ تو چيست****گفت ار به كس نگوني خورشيد سايه دار

گفتم مگر بقد تو زلف تو عاشقست****گفتا بلي به سرو روان عاشقست مار

گفتم كه زلفكان تو بر چهره چيستند****گفتا به روم طايفه يي ز اهل زنگبار

گفتم كه اختياركنم جز تو دلبري****گفتاكه عاشقي نكندكس به اختيار

گفتم از آن بترس كه آهن دلي كنم****گفت آن پري نيم كه ز آهن كنم فرار

گفتم غزال چشم تو هست از چه شير مست****گفتا ز بس كه شير دلان را كند شكار

گفتم به آهوان دو چشم تو عاشقم****گفتا خموش گردن شير ژيان مخار

گفتم رسيد جان به لبم ز انتظار تو****گفت آن قدر بمان كه برآيد ز انتظار

گفتم ببخش كام دلم ازكنار و بوس****گفتا به جان خواجه كزين كام جو كنار

گفتم مگر نداني مداح خواجه ام****گفتا اگر چنينست اين بوس و اين كنار

گفتم كه صدر اعظم خواندش پادشه****گفتاكه َبدرِ عالم دانَدش روزگار

گفتم نپروريده چنان خواجه آسمان****گفتا نيافريده چنان بنده كردگار

گفتم بسيط ملك او هست بيكران****گفتا محيط همت او هست بي كنار

گفتم به گاه جود عجو لست و بي سكون****گفتا به گاه حلم حمولست و بردبار

گفتم قرار هرچه تو بيني به دست اوست****گفت از چه زر ندارد در دست او قرار

گفتم كه افتخار وي از فرّ و شو كتست****گفتا كه فر و شوكت ازو دارد افتخار

گفتم كه اشتهار وي از مال و دو لتست****گفتاكه مال و دولت ازو جويد اشتهار

گفتم توان ز سطوت وي زينهار جست****گفتا به هيچ كس ندهد مرگ زينهار

گفتم كه

بر َيسارش گردون خورد يمين****گفتا ستم ز عدل سمينش بود نزار

گفتم كه هست فكرت او تار و عقل پود****گفتاكه اعتماد بود پود را بتار

گفتم كه هست دولت او بار و ملك برگ****گفتا كه افتخار بود برگ را به بار

گفتم كه موج بحركفش را شماره چيست****گفتا كه موج بحر برونست از شمار

گفتم عيارگيرد حزمش همي ز عقل****گفتاكه عقل گيرد از حزم او عيار

گفتم چه وقت پايهٔ خصمش شود بلند****گفت آن زمان كه خاك وجودش شود غبار

گفتم بود ز مهرش هر هوشيار مست****گفتا بود ز عدلش هر مست هوشيار

گفتم سوارگان را قهرش پياده كرد****گفتا پيادگان را لطفش كند سوار

گفتم حصار امن دو عالم وجود اوست****گفتا به جز بلا كه برونست از آن حصار

گفتم كه اعتبار مرا نيست نزدكس****گفتا به نزد خواجه بسي داري اعتبار

گفتم به عيد پارم تشريف داد و زر****گفتا به عيد امسال افزون دهد ز پار

گفتم نكو نيارم كاو را ثناكنم****گفت ار ثنا نياري دست دعا برآر

گفتم كه عمر و دولت او باد مستدام****گفتاكه جاه و شوكت او باد پايدار

قصيدهٔ شمارهٔ 171: گنج پنهان بود يزدان خواست كايد آشكار

گنج پنهان بود يزدان خواست كايد آشكار****آفرينش را فزود از هستي خود اعتبار

وادمي را زافرينش برگزيد آنگه ز عدل****خواست قانوني نهادن تا نخيزد گير و دار

بهر آن قانون بهر عهدي رسولي آفريد****و ز رسولان احمد مختار را كرد اختيار

هم بر آن قانون محمدشاه عادل دل كه هست****پرتو پروردگار و پيرو پروردگار

در بهر ملكي ز ايران ملك داري برگزيد****تا به فر او نظام ملك ماند برقرار

حكمران ملك جم فرمود شاهي را كه هست****ملك خواه و ملك بخش و ملك گير و ملك دار

شاه شير اوژن فريدون شاه كامد تيغ او****برگ جان دوستدار و مرگ جان نابكار

آن جهانداري كه از فرفراست بشمرد****موج هايي راكه خيزد روز باد اندر بحار

شاهش از هر ملك ران در

ملك راني برگزيد****زان بهر روزش فرستد خلعتي گوهر نگار

خلعتي ناكرده در بَر كارَدَش پيكي دگر****خلعتي گيتي فروز از خسرو گيتي مدار

من مباركباد آن خلعت هنوزم بر لبست****كاندر آيد خلعتي ديگر ز شاه كامگار

راست پنداري زري تا فارس در هر منزلي****حاملان خلعت استاده قطار اندر قطار

آن بدين گو يد تو عازم شو كه من رفتم ز دست****اين بدان گويد تو مركب ران كه من ماندم ز كار

من بدين طبع روان حيران كه يارب چون كنم****تهنيت گويم كدامين را به طبع آبدار

آنك آن ديروز بد كز تختگاه ملك ري****تيغ و تشريفي فرستادش خديو روزگار

اينك اين امروز كش بخشيد شاه ملك بخش ***خلعتي گوهرنشان كش مهر و مه پودست و تار

خلعتي رخشنده چون گردون ز نور آفتاب****خلعتي آكنده چون دريا ز در شاهوار

يارب اي ن خلعت همايون باد براين تاجور****يارب اين تشريف ميمون باد براين تاجدار

تا تويي كز چه رو شاهش چنين مي پرورد****كاينچنين پرورده را بايد چنين پروردگار

آن به رأفت مستدام و اين به طاعت مستهام****آن به نعت دستگير و اين به خدمت پايدار

اين به گاه سرفشاني بر يسار آرد يمين****آن به گاه زرفشاني از يمين آرد يسار

اين كشد رنج آن نهد گنج اين دهد جان او جهان****آن نكو خدمت شناسست اين نكو خدمتگزار

آن چو بيند اين كشد زحمت در افزايد به مهر****اين چو بيند كان كند رحمت نياسايد ز كار

باد آن يك بر زمين ايمن زكيد آسمان****باد اين يك در جهان شادان ز دور روزگار

قصيدهٔ شمارهٔ 172: منت خداي را كه ز تأييد كردگار

منت خداي را كه ز تأييد كردگار****فرمود فتح باره با خرز شهريار

حصني كه بر كنار فصيل حصار او****نبود ز منجنيق فلك سنگ راگذار

حصني كه از نظارهٔ برجش ز فرق چرخ****از فرط ارتفاع فتد تاج زرنگار

حصني كه در بيوت بروج رفيع او****سيارگان چرخ برين را بود

مدار

حصني كه روزگار ز يك خشت باره اش****بر گرد نُه سپهر تواند كشد حصار

حصني كه اوج كنگرهٔ او چنان رفيع****كز وي هزار واسطه تا عرش كردگار

در زير آسمان و فراتر ز آسمان****در ملك روزگار و فزونتر ز روزگار

زانسوي قعر خندق او نافريده است****جايي به سعي قدرت خويش آفريدگار

مانندهٔ قواعد شرع نبي قويم****چون بازوان حيدر كرار استوار

قايم تر از قلوب ظريفان سنگدل****محكم تر از عهود حريفان خاكسار

بالاي خاكريز وي اين نيلگون سپهر****چونان كه بر فراز قلل قيرگون غبار

چون عقل بامتانت و چون چرخ سربلند****چون عرش بارزانت و چون كوه پايدار

حاشا كه منهدم كندش هيچ حادثه****جز تركتاز لشكر داراي نامدار

ارغنده شير بيشه مردي ابوالشجاع****كش مانده تيغ از آتش نمرود يادگار

فرماندهٔ زمانه كه جانسوز خنجرش****برقيست پر ترشُح و ابريست پر شرار

آن حيدري كه زاده ز يك پشت و يك شكم****شمشير جانستانش با تيغ ذوالفقار

در تيغش ار طبيعت ارديبهشت نيست****گردد چرا ز مقدم او دشت لاله زار

چون رو نهد به عرصه در ايام دار و گير****چون جاكند به پهنه به هنگام گير و دار

گوش سماك و نعرهٔ رستم ز مرزغن****شمع سپهر و ناله رويين تن از مزار

يكران كوه سنگش پيلي پلنگ خوي****شمشير ابر رنگش بحري نهنگ خوار

رويش چو در غضب فلك و درد الامان****رايش چو در سخط ملك و ذكر زينهار

ذكري ز صولت وي و غوغا به كاشغر****حرفي ز هيبت وي و افغان به قندهار

چون تيغ او به جلوه هواشارسان روم****چون رخش او به پويه زمين ملك زنگبار

در بحر ژرف اگر به عطوفت نظر كند****هر قطره اش شود به شبه در شاهوار

شاها تويي كه چشمهٔ سوزان تيغ تو****برقيست لجه آور و ابريست شعله بار

سرويست نيزه رشته ز درياي دست تو****سرو ار چه مي نرويد الا ز جويبار

خونريز

خنجر تو بود نوبهار فتح****نبود عجب ظهور شقايق به نوبهار

تيغ نزار و بخت سمينت به خاصيت****اين ملك را سمين كند آن خصم را نزار

در بحر دست راد تو كوپال كوه سنگ****در رزم بشكند سر خصمان خاكسار

آري سفينه بشكندش تخته لخت لخت****در بحر اگر به صخرهٔ صما كند گذار

از چيست فتنه رفته ز بأسش به خواب مرگ****گر نيست در حسام تو تاثير كو كنار

تابد چو تابه پيكر ماهي درون آب****برقي ز خنجرت كند ار جلوه در بحار

دريا در آستين تو يا دست دُرفشان****ثهلان به زير زين تو يا خنگ راهوار

سيمرغ در بشصت تو يا تير دال پر****البرز بر به دست تو باگرزگاوسار

آنجا كه ابر دست تو عرض سخا دهد****درياي بيكران شود از قطره شرمسار

تابي ز برق تيغ تو و كوه كوه خصم****تفي ز نار صاعقه و دشت دشت خار

خصمت اگر ز بادهٔ پر نشوهٔ غرور****خود را به روز رزم شمارد چو ذوالخمار

قهر تو چون خمار شكن باده بشكند****از سرخ نشوهٔ مي خون از سرش خمار

آنجاكه برق تيغ تو آتش فشان شود****از بأس اوگياه نرويد ز مرغزار

از تو يكي سواره و گيتي پر از ركوب****از تو يكي پياده و گيهان پر از سوار

تيغ تو گر به جانب دريا گذر كند****از سهم او نهنگ گريزد به كوهسار

در شاهراه پرهٔ جيشت به روز رزم****خون جگر خورد ظفر از درد انتظار

شاها مرا از گردش ايام شكوه است****يك يك فرو شمارم بر وجه اختصار

اول ز طالع خود و دوم ز خشم تو****سيم ز دور چرخ و چهارم ز روزگار

پنجم ز طعن خصم و ششم دوري از وطن****هفتم ز تنگدستي و هشتم ز اضطرار

بيچاره من كه از فن نه باب و چهار مام****يك باره زين

دوچار به محنت شدم دوچار

ناچار زين دوچار به چاري ز چارسوي****با چار ميخ چاره دو چارم به چارتار

چرخ سياه كارم دارد سيه گليم****با آنكه چون سپيده دمستم سپيدكار

در عين نوجواني گشتم ز غصه پير****با وصف كامراني گشتم ز مويه خوار

خوشيده شاخ عمرم در موسم شباب****شاخ ار چه مي نخوشد در فصل نوبهار

سيمرغ قاف دانش و فضلم ولي چه سود****كم داردي فلك ز حقارت كم از حقار

ناچيده از حديقهٔ دوران گل مراد****دستم ز خار سرزنش ناكسان فكار

هان اي ملك منم كه فلك هرشب از نجوم****بر فرق من عقود دُرر مي كند نثار

هان اي ملك منم كه تَنَد بر درم سپهر****منسوج جان هماره چو جولاهه گرد غار

هان اي ملك منم كه بهم چشمي سپهر****دادي چو آفتاب مرا جاي در كنار

هان اي ملك منم كه كند ملك خاوران****امروز بر خجسته وجود من افتخار

هان تا چه شدكه همچو عزازيل پرغرو ر****افكنديم ز پايهٔ معراج اعتبار

هان تا چه شد كه شكر شكر عواطفت****شد در مذاق راحت من زهر ناگوار

هان تا چه شد كه شعلهٔ سوزان آه من****انگيزد از شرر ز مسامات يم بخار

قاآنيا علاج نبينم به غير از آنك****از خشم شهريار گريزم به شهر يار

وز بحر فكر بكر سخن سنج فارياب****تضمين كنم دو در يمين هردو شاهوار

برحسب حال خود سختي چند داشتم****ليكن بدين يكي كلمه كردم اختصار

كاي آفتاب ملك ز من نور وامگير****وي سايهٔ خداي ز من سايه برمدار

ختم محامد تو كنم زين غزل كه هست****چون رشتهٔ لآلي منظوم و آبدار

بر رخ دو زلف مشك فشان چون فكندپار****شاهدت ليلتين علي طرفي النهار

باز از براي آنكه پريشان شوند جميع****زد شانه بر دو طرهٔ مشكين تابدار

اي قوم ازين دو عقرب جراره الحذر****اي قوم ازين دو افعي خونخوار الفرار

خونين دل منست كه آورده يي به دست****از

ترس مدعي ز چه نامش نهي نگار

هرجا كه رنگ خط تو روي زمين حبش****هرجاكه چين زلف تو ملك جهان تتار

جز شام زلف در رخ چون نوبهار تو****نشنيده كس دراز شود شب به نوبهار

قاآني ار ز هجر رخت نااميد شد****خواهد شدن ز لطف تو روزي اميدوار

تا عدت وحوش و طيورست بي قياس****تا مدت شهور و سنين است بي شمار

بادا دوام عمر تو چندانكه حشر و نشر****باشد برت حكايت پيرار و نقل پار

قصيدهٔ شمارهٔ 173: هر سال به نوروز مرا بوسه دهد باز

هر سال به نوروز مرا بوسه دهد باز****وامسال برآنم كه فزونتر دهد از پار

پار از من و از رندي من بودگريزان****و امسال گريزد به من از صحبت اغيار

قلاشي من پار چنان بود كه آن شوخ****يك بوسه مرا داد به صد عذر و صد انكار

و امسال بر آنم كه اگر پاي نهم پيش****بر دست من از شوق زند بوسه دو صدبار

پارم همه مي ديد به كف شيشه و ساغر****وامسال مرا بيند با سبحه و دستار

پار ار ز پي ورد بهم بر زدمي لب****مي گفت پي بوسه مكوب اين همه منقار

وامسال فرو چينم اگر لب پي بوسه****پيش آيد تا بشنود آواز ستغفار

زهد منش از راه برون برده و غافل****كز رندي پنهان بود اين زهد پديدار

حاشا كه من از زهد كنم توبه ازيراك****امروز نكو يافتمش قيمت و مقدار

حال من و آن ترك به يك جاي نشسته****او روي به من كرده و من روي به ديوار

او سر ز در شرم فروداشته در پيش****چون كودك نادان بر استاد هشيوار

من چشم فراكرده و مژگان زده برهم****چون صوفي صافي به گه خواندن اذكار

بوزينه صفت گاه نشستم به دو زانو****پيچيده به خود خرقه و سر كرده نگونسار

او حالت من ديده و چشمانش ز حيرت****چون ديدهٔ مكحول فرومانده ز ديدار

حقاكه

من اين حيله نياموحتم از خويش****زين حيله مرا واعظكي كرد خبردار

يك روز به هنگام زدم گام به مسجد****كان بود طريقم به سوي خانهٔ خمار

صف صف گرهي ديدم جاجا شده ساكن****پنهان همه مدهوش و عياني همه هشيار

بر رفته يكي واعظ محتال به منبر****زانگونه كه بر طارم رز روبه مكار

گاهي به زبانش سخن از دوزخ و سجين****گاهي به دهانش سخن از جنت وانهار

از فرط شبق ساز بم و زير نهاده****چون گربه كه موموكند از شهوت بسيار

وان جمله دهان در عوض گوش گشاده****كز راه دهانشان ره دل گيردگفتار

طاووس خرامان همه حيران شده در وي****وان طرهٔ چون مار فروهشته به رخسار

زان گونه كه پيرامن گل خار بگيرد****بگرفته بتان چون گل پيرامن آن خار

وندر شكن طرهٔ ايشان دل واعظ****جا كرده چو شيطان لعين در دهن مار

با او همه را انس عيان جاي تنفر****او صرصر و اين طرفه كه ره جسته به گلزار

من راستي آن سيرت و هنجار چو ديدم****گفتم كه ازين پس من و اين سيرت و هنجار

هنجار من اينست و سپس مصلحتم نيست****كان راز نهان را به رفيقان كنم اظهار

من سيرت و هنجار نهان دارم از خلق****تا هيچ كسم مي نشود واقف اسرار

كان راز كه ثابت بود اندر دل ظاهر****چون گشت هماندم به جهان گردد سيار

گردند چو خلقم همي آگاه ز تزوير****فاسد شود كار و تبه گردد كردار

از من برمد هرجا آهوي خراميست****وانچيزكه آسان شمرم گردد دشوار

ناچار ازين پس من و تزوير كزين راه****با خويش توان رام نمودن بت عيار

قصيدهٔ شمارهٔ 174: همتي مردانه مي خواهم كه اسمعيل وار

همتي مردانه مي خواهم كه اسمعيل وار****بر خليل خويشتن امروز جان سازم نثار

عيد قربانست و من قربان آن عيدي كه هست****كوي او دايم بهشت و روي او دايم بهار

زان سبب قربان اسمعيل بايد شدكه او****گشت قربان كسي كاو را ز قربانيست عار

عار

دارد آري از قرباني آن ياري كه هست****نور هستي از فروغ ذات پاكش مستعار

در چنين روزي كه اسمعيل شد قربان دوست****بهتر از امروز روزي نبود اندر روزگار

من به حق قربان اسمعيل خواهم شدكه او****عاشق حق بود و عاشق راست قرباني شعار

كشتهٔ كوي محبت را دعا نفرين بود****زين دعا بالله كز اسمعيل هستم شرمسار

من چه حد دارم شوم قربان قرباني كه او****بس امام پاك زاد و بس خليفهٔ نامدار

همچ ر ابمعيل منهم جان كنم قربان دوست****گو مرا دشمن در آذر افكن ابراهيم وار

مردم اسمعيليم خوانند و حق دارند از آنك****نام اسمعيل رانم بر زبان بي اختيار

اختياري نيست عاشق را به ذكر نام دوست****عشق اول اختيارست عشق آخر اضطرار

تا نپنداري كه اسمعيل جان قربان نكرد****كاو گذشت از جال شيرين در حقيقت چند بار

وقت گفتن وقت رفتن وقت خفتن زير تيغ****كرد جان تسليم و در سر باختن بد پايدار

ور دلش را راي آن بودي كه بهراسد ز مرگ****هفت ره ابليس را در ره نكردي سنگسار

كار عاشق اين بود كز جان شيرين بگذرد****وان دگر معشوق داند كشتنش يا زينهار

همچو اسمعيل كاو جان داد اگر يارش نكشت****مي نبايد كشت اسمعيل را بر رغم يار

او به معني جان فداكرد ارچه در صورت خدا****كرد ميش او را فدا كاين كيش ماند برقرار

حرمت او راست كاندر عيد قربان تا به حشر****اين همه قربان كنند از بهر قرب كردگار

راستي را عيد قربان بهترين عيدست از آنك****در نشاط آيند جانبازان عشق از هر كنار

ميش را عامي كند قربان و مقصودش ريا****خويش را عارف كند قربان و عزمش انكسار

آن به بيع كشتهٔ خود خونبها خواهد ز دوست****آن به ريع كشته خود برخورد از كشتزار

راستي گويم كسي تا سر نبازد پيش دوست****دشمن يارست اگر خود را شمارد

دوستدار

عشق طغيان كرد باز اي دل فروكش سر به جيب****يا اگر بر صدق دعوي حجتي داري بيار

يا بيا چون شير مردان سر بنه در پيش تيغ****يا برو چون نوعروسان يا بكش از نيش خار

رستم كاموس بند اشكبوس افكن رسيد****جنگ را گر مرد جنگي زاستين دستي برآر

عشق سهرابست بر وي حمله كم كن اي هجير****رود غرقابست در وي باره كم ران اي سوار

پشه يي در كاهدان خز خرطم پيلان مگز****روبهي در لانه بنشين گردن شيران مخار

راستي گر عاشقي جان آشكارا ده به دوست****پيش از آن كت مرگ موعود از كمين سازد شكار

گر نه مفتي جهولي پيش از استفتا بگو****و رنه ابر خشك سالي پيش از استسقا ببار

عقل را بنيان بكن چون عشق شد فرمانروا****شمع را ردن بزن چون صبح رديد آشكار

رنج و راحت هر دو همسنگند در ميزان عشق****شير و قطران هر دو همرنگند در شبهاي تار

پشك را عنبر شمر چون گشت با مغز آشنا****زهر را شكر شمر چون گشت با تن سازگار

مرد افيون خوار مي ننديشد از افيون تلخ****شخص افسون كار مي نهراسد از دندان مار

زشت و زيبا هر دو مطبوعست نزد حق پرست****شور و شيرين هر دو ممدوحند نزد حق گزار

عيب مردم پيش ازين مي گفتم اندر چشم خلق****و رقتيم آيينه گفتا آخر از خود شرم دار

با چنين پستي كه داري لاف رعنايي مزن****با چنين زشتي كه داري تخم زيبايي مكار

عيب جويي را بهل هيچ ار هنر داري بگو****غيب گويي را بنه هيچ ار خبر داري بيار

يك خبر دارم بلي يزدان بود پوزش پذير****يك هنر دارم بلي هستم به حق اميدوار

اي دل از سر باختن گردن مكش در پيش دوست****كانكه بر جانان سپارد جان عوض گيرد هزار

ميش قرباني كش اينك كشته بيني هر طرف****باز هر لقمه از آن گردد رواني

هوشيار

لقمهٔ او سنگ را ماند كز اول تيره است****چون گدازد آينهٔ روشن شود انجام كار

قدر سربازي شناسد آن كسي كز روي شوق****جان فشاند همچو ميرملك جم بر شهريار

مير دريا دل حسين خان آسمان مكرمت****صدر دين بدر هدي بحر كرم كوه وقار

دست گوهربخش او هرگه كه بنشيند به رخش****بحر عمانست گويي بر فرازكوهسار

شش جهت از ساحت جاهش يكي كوته ارش****نه سپهر از كشتي جودش يكي تاري بخار

با سر پيكان تيرش چون بود اندك شبيه****رم كند از تكمه ي پستان مادر شيرخوار

چهر او تن را توان و مهر او دل را نوان****جود او جان را امان و تيغ او دين را حصار

كوه با فكرش بود در دانهٔ ارزن نهان****چرخ با حزمش كند در چشمهٔ سوزن مدار

گر خيال عزم او گيرد محاسب در ضمير****جمع و خرج هر دو گيتي يك دم آرد در شمار

قدرش ار گشتي مجسم جا در او كردي جهان****جودش ار بودي مصور موج او بودي بحار

روزي اندر باغ گفتم بخت او پاينده باد****دانه زير خاك آمين گفت و برگ از شاخسار

وقتي آمد بر زبانم از سخاي او سخن****ماهي از دريا ستايش كرد و مرغ از مرغزار

نام قهر او تو پنداري كه باد صرصرست****تا برم بر لب زمين و آسمان گيرد غبار

دوش ديدم ساحري را بر كنار جوي خشك****خواند چيزي كاب جاري گشت اندر جويبار

گفتم اين افسون كه بر خواندي چه بود اي بوالحيل****كاب جاري گشت و طغيان كرد سيل از هر كنار

گفت حكم مير ملك جم ز بس جاري بود****چون حديثش بر لب آرم آب جوشد از قفار

گفتم افسون دگر داني كه بخشد اين اثر****گفت آري شعر قاآني ز بس هست آبدار

چون فرو خواني همانا شعر او بر كوه و دشت****راست گويي سيل خيز آمد

مدرگاه مدار

گفتمم ا ج ري روان را هم ت راني ر رد خشك****گفت مي سوزم مپرس اين حرف كلا زينهار

عجز كردم لابه كردم كاين سخن سهلست سهل****اين عمل را نيز حواهم كز تو ماند يادگار

عجزمن چون ديد حرزي خواند و از هر سو دميد****رو به گردون كرد كم حافظ شو اي پروردگار

وانگهي آهسته چون موري كز او خيزد نفس****گفت درگوشم كه نام تيغ مير كامگار

هركجا نهريست بي پايان و بحري بيكران****چون بري اين نام آبش سر به سر گردد بخار

اي كهين سرباز خسرو اي مهين سالار دهر****اي ز تو دولت قويم واي ز تو دين پايدار

با رشاد حزم تو هشياري آرد جام مي****باسهاد بخت تو بيداري آرد كوكنار

بس كه از هرسو گر يزد مرگ بيند پيش روي****شايد از ميدان كينت خصم ننمايد فرار

دربيابان دي نوشتم نام حلمت بر زمين****ناگهم از پيش رو برجست كوهي استوار

دوش گفتم وضعي از جودت نمايم مختصر****عقل گفتا شرمي آخر جودش آنگه اختصار

چون به حشر اعمال نيكوي ترا نتوان شمرد****پس چرا خواند عجم آن روز را روز شمار

هر كجا نامي ز نطقت قند و شكر تنگ تنگ****هر كجا يادي ز خلقت مشك و عنبر باربار

وصف جودت زان كنم پيش از همه اوصاف تو****تا به وصفش نيز سامع را نماند انتظار

حيلتي كردم كه تا شد صيت فضلم مشتهر****نامي از جود تو بردم يافت فضلم اشتهار

تا بود رمحت نزار و تا بود گرزت سمين****دين ازين بادا سمين وكفر از آن بادا نزار

شعر قاآني برين نسبت اگر بالا رود****يا به كرسي مي نشيند يا به عرش كردگار

قصيدهٔ شمارهٔ 175: يار نيكوتر از آنست كه من ديدم پار

يار نيكوتر از آنست كه من ديدم پار****باش تا سال دگر خوبترك گردد يار

پار يك بوسه به صد عجز نمي داد به من****خود به خود مي دهد امسال به من بوسه

هزار

بس كه بوسيده ام امسال لب نازك او****از لبش جاي سخن بوسه چكد ازگفتار

پار مي جست كنار از من و امسال همي****بوسها رشوه دهد تاش در آرم به كنار

زانسوي بوسه مرا كار كشيدست كنون****بس كه مي بينم كز بوسه ندارد انكار

شعر كردست شعار خود و زينرو با من****رام گشتست بدانگونه كه گويند اغيار

يارب اين آبله رو ابلهك مفلس زشت****بچه تدبير به شيرين پسران گردد يار

هر كجا هست غزلگوي غزالي در شهر****پي صيدش همه دم دام نهد از اشعار

لب خوبان مگس نحل و نديدم جز او****عنكبوتي كه نمايد مگس نحل شكار

راست گويند حكيمان جهان ديده كه نيست****لاله بي داغ و شكر بي مگس وگل بي خار

نشود شاهد زيبارو جز همدم زشت****نخورد خربزهٔ شيرين الّا كفتار

الغرض پار اگر يار مرا دادي بوس****از سر خشم يكي را دو همي كرد شمار

وينك امسال چو بر روي و لبش بوسه زنم****شصت را شش شمرد سي را سه چل را چار

هي همي شعر ز من گيرد و هي بوسه دهد****خرم آنكو چو منش شعر فروشيست شعار

هركه يك شعر مرا بيند اندر بر او****حالي اندر عوض او دهدش بوسه هزار

كاغذ شعر مرا پار اگر مي بردند****به يكي كاغذ دارو نخريدي عطار

ليكن امسال به تقليد بت سادهٔ من****كمترين شعر مرا هست رواج دينار

يار تنها نه چنينست كه هر جا صنمي است****از پي شعر و غزل در بر من جويد بار

هر پريرو كه بدو شعر مرا برخواني****به تو مشتاق بود چون به گل سرخ هزار

شعر من همچو عزايم شده افسون پري****كه پري وار كند ساده رخان را احضار

شعر من گر به سر زلف نكويان بندي****با تو آنگونه شود رام كه با افسون مار

هر كسي شعر من امروز فروشد به سلم****ده دو افزون خرد از نقرهٔ

خالص تجار

خادم خانه همي شعر مرا مي دزدد****كش فروشد عوض سيم و طلا در بازار

هرشب آيد بر من دوست چو يك خرمن گل****وز لب خود دهدم قند و شكر يك خروار

من كنون كرم قزم آن لب ياقوتي توت****زان خورم توت و ز اشعار تنم هر دم تار

شعر من راست به ابريشم گيلان ماند****كه خرندش به سلف پيله وران در امصار

غالبآ شعر من اينگونه از آن رايج شد****كه پسند افتاد در حضرت مخدو م كبار

آن حسن اسم و حسن رسم كه گويي ز ازل****خلق گشتست ز خلق خوش او باد بهار

آنكه يارد ز پي منع حوادث شب و روز****گرد بر گرد جهان را كشد از حزم حصار

ابر نيسان اگر از همت او جويد فيض****عوض گل همه ياقوت دمد از گلزار

كف او گويي آتش بود و سيم سپند****زان نگيرد نفسي در بر او سيم قرار

پنج ماهيست به درياي كفش پنج انگشت****گر چه ماهي نشنيدم كه بود گوهربار

در سه ماهيش يكي مار بود نامش كلك****ليك ماري كه از و مشك بود در رفتار

مار ديدي كه گهر بارد بر صفحهٔ سيم****يا شنيدي كه كند مشك به كافور نثار

مار ديدي كه فشاند به دل زهر شكر****يا خورد در عوض خاك سيه مشك تتار

مار ديدستي چون نحل فرو ريزد شهد****مار ديدستي چون نخل رطب آرد بار

ني نه مارس يكي طوطي شكر شكنست****زان دمادم به سوي هند پرد طوطي وار

طوطي ار پرّش سبزستي و منقارش سرخ****او بود طوطي زرين پر مشكين منقار

عنبر آرد اگر از بحر كفش نيست عجب****عنبر آرند بلي مردم از دريا بار

اي كه گر آيت حزم تو بر اعدا بدمند****در نهانخانهٔ تقدير ببينند اسرار

تا كه كالاي وجود تو به بازار آمد****آسمان بر در دكان عدم زد مسمار

كلك سحار تو چون

شعر نويسدگويي****صورت روح كند بر پر جبريل نگار

گر تو گويي نبي استم من و شعرم معجز****بر به پيغمبريت من كنم اوّل اقرار

عوض كوزه همه جام جم آرد بيرون****گر مثل كوزه يي از فخر تو سازد فخار

صاحبا خواستم از شاه تيولي در فارس****پيش از آني كه به شيراز ز ري بندم بار

شاه فرمود تيول تو بود ملك سخن****مر ترا همچو رعيت شعرا باج گزار

چه تيولست ازين به كه محوّل داريم****وجه مرسوم تو بر صنفي از اصناف ديار

از قضا زنده بد آن روز مهين مستوفي****كش بيامرزاد از فضل فراوان دادار

گفت آن به كه به قصابانش فرمان بدهيم****تا همي چرب زبانتر شود اندر اشعار

شاه پذرفت و از آن پس كه گرفتم فرمان****از پي آمدن فارس ز شه جستم بار

چون به شيراز رسيدم در هرجايي من****گشت مايل به بتي سنگدلي سيم عذار

دلبري ساده كه بد موي سيه بر رويش****چون يكي دستهٔ سنبل كه دمد از گلنار

لب او با همه گلشكر و گلقند كه داشت****در شگفتم كه چرا بود دو چشمش بيمار

جز خطش در شكن زلف نديدم كه روند****فوجي از مورچگان در شب تاري به قطار

جز رخش در خم گيسو نشنيدم كه كسي****روز رخشنده كند تعبيه اندر شب تار

اطلسي جز رخ زيباش نديدم همه عمر****كز ملاحت بودش پود وز نيكويي تار

زلف پيچانش طومار صفت خم در خم****ثبت كرده غم دلها همه در آن طومار

الغرض از پي مرسوم نرفتم ديگر****زانكه ديوانهٔ خوبان نرود از پي كار

ليكن امسال كه شدكيسه ام از زر خالي****من شدم بي زر و مهروي من از من بيزار

سرو گلچهرهٔ من غنچه صفت شد دلتنگ****تا شد ازسيم تهي پنجهٔ من همچو چنار

خويش را گفتم لاقيدي و رندي تاكي****زين محبت بگذر انده و محنت بگذار

چون حوالت شده مرسوم

تو بر ميش كشان****اينك امضا را شو خويش كشان زي سالار

خويشتن در عوض ميش فدا كن بر مير****تا مگر از كرم مير شوي برخوردار

ناظم كشور جم مير عجم شير اجم****خصم يم كان همم بحر كرم كوه وقار

رفتم وگفتم و پذرفت و هماندم فرمود****به مهين منشي عبدالله توقيع نگار

كه ز قاآني فرمان مبارك بستان****بهمان نوع كه خواهد دلش امضا ميدار

او قلم قط زد و زانو زد و فرفر بنوشت****نامه يي چون پر طاووس پر از نقش و نگار

برد زي ميرش و زد مهر وز مهر آمد و داد****زود بگرفتم و بوسيدمش از جان صدبار

ليك بازم زعنا بار گرانيست بدل****باري از ياري تو بو كه سبك گردد بار

عشر آن راتبه هر سال كند كم ديوان****هست از آن كم شدنم بر دل رنجي بسيار

دارم اميدكه بخشد به تو آن عشر امير****تو به من بخشي و من نيز به طفلان صغار

خواهش ديگرم آنست كه آن امضا را****مير از خامهٔ خود زيب دهد چون فرخار

به خط خويش نمايد به كلانتر مرقوم****كه تو مرسوم فلان را بده و عذر ميار

بدو قسط اول سال آن را از ميش كشان****بستان وجه بكن سعي و محصل بگمار

هم بدينسان بدهش نقد به هر سال دگر****تا كند از دل و جان مدح شهنشاه شعار

هم مرا بود بهر ساله ز شه انعامي****كه نه امسال رسيدست و نه پيرار و نه پار

مير فرمود تو بنويسي و خود بنويسد****نامه يي چند به دربار شه شيرشكار

تا مگر عاطفت خواجهٔ اعظم گردد****مر مرا يمن يمينش سبب يسر يسار

بر به مرسوم من انعام من افزوده شود****تنم از رنج شود ايمن و جان از تيمار

يا مرخص كندم مير كه در خدمت تو****به ري آيم مگرم كار شود همچو

نگار

اين سه كار ار شود از لطف عميم تو درست****به سر و جان تو كز چرخ برين دارم عار

هيچ داني چكنم مختصري شرح دهم****تا ز طول سخنت مي نشود طبع فكار

بخرم خانئكي همچو يكي باغ بهشت****صورت ساده رخان نقش كنم بر ديوار

شاهدي غضبان گيرم كه زند سيلي و مشت****نه كه هرلحظه گشايد ز ميان بند ازار

گلرخ و سرو قد و لاله لب و نسرين بر****دلكش ومهو ش مشكين خط و سيمين رخسار

لب ميگونش چو بر مه نقطي از شنگرف****گرد آن نقطه خطش دايره يي از زنگار

همه اسباب طرب گرد كنم در خانه****از مي و بربط و رود و ني و عود و دف و تار

صد خم كهنه ستانم همه قير اندوده****قرب صد خروار انگور خرم از خلار

آنگه انگوركنم دانه و ريزم در خم****هي همي لب زنمش بيگه وگه ليل و نهار

تا بدان گه كه چو ديوانه كف آرد بر لب****و آب انگور شود سرخ تر از آب انار

زان شوم مست بدانگونه كه در بيداري****مي ندانم كه به شيراز درم يا بلغار

هر زماني كه خورم باده به ياد تو خورم****هم به جاي تو زنم بوسه به رخسار نگار

هي زنم ساغر و هي بوسه زنم بر رخ دوست****هي خورم باده و هي نقل خورم از لب يار

بر سر تخت سرينتث ن بكشم هرشب رخت****هم بدانسان كه رود كبك دري بر كهسار

تا خدايم به صف حشر بيامرزد جرم****همه مدح تو كنم در عوض استغفار

سال عمر تو چو تضعيف بيوت شطرنج****باد چندانكه به صد جهد درآيد به شمار

فرخي گرچه بدين وزن و قوافي گفته****شهر غزنين نه همانست كه من ديدم پار

ليك بر تربتش اين شعر كس ار بر خواند****آفرين گويد و از وجد بجنبد به مزار

قصيدهٔ شمارهٔ 176: يك دو مه پيشترك زانكه رسد فصل بهار

يك دو مه پيشترك زانكه رسد

فصل بهار****دلكي داشتم و دلبركي باده گسار

چون بهار آمد و گل رست ز من دل ببريد****بي وفايي ز گل آموخت مگر يا ز بهار

بي وفاييّ گل آن بس كه كند زود سفر****چون بهاران كه سه مه آيد و بربندد بار

الغرض دلبركي بود غزلخوان و لطيف****گلرخ و سرو قد و سنگدل و سيم عذار

به دو زلفش عوض شانه همه تاب و شكن****به دو چشمش بدل سرمه همه خواب و خمار

ماري از ماه در آويخته كاينم گيسو****ناري از سرو برافراخته كاينم رخسار

چهرش آنسان كه كشي نقش مهي از شنگرف****خطش آنسان كه كني طرح شبي از زنگار

زلف بر چهرهٔ او هندوي خورشيدپرست****حسن در صورت او ماني تصوير نگار

نه لبي داشت كزان بوسه توان كرد دريغ****نه رخي داشت كزو صبر توان برد به كار

شوق بوسيدن آن لب دل من داشت نژند****ذوق بوييدن آن رخ تن من داشت نزار

لب او مركز خوبي به دو خط چنبر حسن****گرد آن چنبر زلفين سيه چون پرگار

چشم عاشق كشش از دور به ايمابي گفت****كه من از حسرت ناديدن خويشم بيمار

خال بر چهرهٔ او در خم گيسو گفتي****نقب بر گنج زند در شب دزدي عيار

چشم مي دوختم از وي كه نبينمش دگر****بي خبر در رخش از ديده دويدي ديدار

مه نگويمش كه مه را نبود نطق بشر****گل نخوانمش كه گل را نبود صوت هزار

مرغكي عاشق آبست كه بوتيمارش****نام از آنست كه پيوسته بود با تيمار

بر لب نهر نشيند نخورد آب از آن****كه اگر آب خورم كم شود آب از انهار

من هم از مر رخش اكم جرستم شب و روز****همچنان كاب روان را نخورد بوتيمار

نور و ظلمات من او بود بهرحال كه بود****كز رخش چشم روشن شد و از زلفش تار

طره يي داشت چو شب هاي زمستان تاريك****وندران طره رخي تازه تر از

روز بهار

زلف و رخسارهٔ او بود چو باغي كه در او****يك طرف سنبل تر رويد و يك سو گلنار

من به دو يار چو بلبل كه بود عاشق گل****او به من رام چو گلبن كه بود همدم خار

گاه مي گفتمش اي ترك بيا بوسه بده****گاه مي گفتمش اي شوخ بيا باده بيار

از پس مي عوض نقل مرا دادي بوس****نه يكي بوسه نه ده بوسه نه صد بلكه هزار

گر همي گفتمش اي ماه مرا ده دو سه بوس****ده و سي دادي و خواندي دو سه در وقت شمار

خلق گويند حكيمي به سوي خوزستان****آمد از هند و در آن شهر شكر كرد انبار

زان شكر كژدم جراره همي گشت پديد****تا ازان شهر شكر كس نخرد بار به بار

گفتم اين حرف دروغست و ندارم باور****تا شبي زلف و لبش ديدم و كردم اقرار

زانكه آن زلف سيه نيست از جرّاره****كه به گرد شكرين لعلش گردد هموار

باري او بود بهرحال مرا مايهٔ عيش****چه به هنگام تفرج چه به هنگام شكار

هر شب از هجر سخن گفت و نمي دانستم****كز چه رو مي كند آن حرف دمادم تكرار

تا بهار آمد و گل رست و جهان گشت جوان****باد چون طرهٔ او شد به چمن غاليه بار

رفت و با لاله رخان دامن صحرا بگرفت****با مي و چنگ و ني و بربط و رود و دف و تار

سبزه از شرم خطش خواست رود زير زمين****گلبن از رشك رخش خواست فرو ريزد بار

وز خيالي كه به دامانش درآويزد سرو****خواست كر شوق همي پنجه برآرد چو چنار

تا قضا را شبي آمد بر من با دل تنگ****گفتم اي مه ز چه از صحبت من داري عار

گفت تا بود خزان برگ و نوا بود ترا****چون بهار آمد برگ تو فرو ريخت ز

بار

خرج مي كردي و معشوق هر آن چيز كه بود****تو كنون بي زري و من ز تو هستم بيزار

من گرفتم گل سرخم تو خريدار مني****مشتري تا ندهد زر نبرد گل به كنار

گفتم اي ماه به تحقيق كنون دانستم****كه ترا همچو گل سرخ وفا نيست شعار

باورم گشت كه بي مهري و بدعهد چو گل****كه به جز تربيتش نبود دهقان را كار

پس يك سال كه بر گش به در آيد ز درخت****دست دهقان را هردم كند از خار فكار

چون كند غنچه و دهقان به تماشا رودش****كند از صحبت وي تنگدلي ها اظهار

باز بعد از دو سه روزي كه به گلزار شكفت****بهر يك مشت زر از باغ رود در بازار

به عبث نيست كه در ديگ سيه زآتش سرخ****به مكافات بجوشاندش آخر عطار

تو كنون آن گل سرخي و من آن دهقانم****كه ز بدعهدي خود رنج مراكردي خوار

خار طعنم زدي و تنگدلي ها كردي****تا به بار آمدي و بر دلم افزودي بار

چون شكفتي پي زر زود به بازار شدي****بس كن اي شاهد بازاري و جانم مازار

گل كه عطار به جوشاندش آخر در ديگ****او ز عطار بترسد تو بترس از ستار

گفت اي شاعرك خام مرا عشوه مده****حرف بيهوده مزن ريش مكن چانه مخار

تا ترا كيسه ز زر پر نشود چون نرگس****تا ترا كاسه ز مي پر نشود چون گلنار

گر همه بدر شوي با تو نخواهم شد دوست****ور همه صدر شوي با تو نخواهم شد يار

نام زر در لغت فارس از آنست درست****كه به زر كار درست آيد و بي زر دشوار

مالك سيم نيي ياوه چه مي بازي عشق****مفتي شهر نيي خيره چه بندي دستار

گفتمش گر نبود سيم و زرم عيب مكن****چهره من زر شمر و اشك مرا سيم

انگار

گفت بس عاشق مفلس كه همين عذر آورد****كه به جز طعنه و تسخر نشنيد از دلدار

گفتم اكنون چكنم چارهٔ اين كار بگو****كه ز تحصيل زر و سيم فروماندم زار

گفت اين حرف مزن كاهلي و راحت دوست****كاهلي رنج تن و انده جان آرد بار

نه مگر هر كه اَزين پيش بدي حاكم فارس****به تو مرسوم تو پيش از همه كردي ايثار

نقد دادي به تو مرسوم و تشاريف ترا****پيش از آني كه گل سرخ دمد در گلزار

تا تو هر شام بتي ساده كشي در آغوش****تا تو هر صبح بطي باده خري از خمار

بلكه مرسوم دگر دادي از خويش به تو****تا ترا چيره شود كام و زبان در گفتار

نيز انعام دگر داشتي از شاه بري****كه نه امسال رسيدست و نه پيرار و نه پار

بگذر از اين همه آخر نه ترا حاكم فارس****زر به قنطار همي بخشد و اشتر به قطار

كي ترا ملتمسي بود كه رفتي بر او****گفتي و گفت برو رسم تكدي بگذار

كي شنيدي كه بود حاكمي اين گونه هميم****كه رسد فيض عميمش چه به مو و چه به مار

كي شنيدي كه بود داوري اين گونه كريم****كه دهد يمن يمينش همه را يسر يسار

اينك اين هرچه مرادي كه ترا هست بدل****خيز درگوش خداوند بگو يا بنگار

گفتمش واسطه يي نيست مرا گفت خموش****مر ترا واسطه بس همت آن مير كبار

ناظم كشور جم نامور ملك عجم****صدر دين بدر امم بحر كرم كوه وقار

والي فارس حسين خان كه بر همت او****هفت اقليم نيرزد به يكي مشت غبار

هر دياري كه در او مدح وي آغازكني****بانگ احسنت بگوش آيدت از هر ديوار

شه پرستست بدانگونه كه در غيبت شاه****آنچنان است كه گويي بَرِ شه دارد بار

نام شه چون شنود زانسان تعظيم

كند****كه نه افلاك و دو گيتي به رسول مختار

سخن از خشمش مي گفتم يك روز به سهو****آسمان گفت كه قاآني بس كن زنهار

ماه من تيره شد و زهرهٔ من گشت نژند****مهر من خيره شد و مشتري من بيمار

آب از چهرهٔ هر كوكب من جاري شد****اشك در ديدهٔ هر ثابت من شد سيار

گاه آنست كه من نيز در افتم به زمين****بيم آنست كه من نيز بمانم ز مدار

گفتم از رحمت او نيز بگويم سخني****زهر را چاره بفازهركنم باك مدار

سخن رحمت او را چو شنيد از سر شوق****بر سر و گردن من زهره و مه كرد نثار

قدرش ار بود مجسم ز بلندي گه سير****خم شدي گر ز بر عرش فتاديش گذار

اي بدانديش ترا جاي از آن سوي عدم****اي نكوخواه ترا وصف از آن روي شمار

چون ز اوصاف تو قاصر بود انديشهٔ من****پس هر مدح تو صد بار كنم استغفار

هيبت تيغ تو هر جا كه رود دشمن تو****گرد وي مي كشد از آهن و فولاد حصار

بدسگال تو به هرجا كه رود در خطرست****آنچه بيند نبود راه مگر وقت فرار

ناخن خويش همي بيند و پندارد تيغ****دست بر مژهٔ خود مالد وانگارد مار

سايهٔ خويش همي بيند و بگريزد ازو****گويد اين لشكر ميرست كه آيد به قطار

شفق از چرخ همي بيند و فرياد كند****كز پي سوختنم مير برافروخته نار

هركجا سرو بني بيند ازو گردد دور****كز پي كشتن من مير برافراخته دار

گاه از كوه كند رم كه به فرمان امير****سخت ترسم كه پلنگم بدرد در كهسار

گاه از بحر گريزد كه بفرمودهٔ او****حمله بر جان من آرند نهنگان ز بحار

گاه چون مار به پهلو رود و ترسد از آن****كه فروماند درگل قدمش چون مسمار

باري از بيم تو هرجا كه

رود در خطرست****هم مگر گيرد در سايهٔ عفو تو قرار

مهترا طرز سخن بين و سخن گويي نغز****كه ز ابكار بسي بكرترند اين افكار

همه اشعار من اندر همه آفاق پر است****ز آدمي گويي جاندارترند اين اشعار

خامهٔ من به غزالان ختن مي ماند****كه همه نكهت مشك آيد ازو در رفتار

وين همه از اثر تربيت همت تست****كه هم از پرتو مهتاب بود رنگ ثمار

ور مرا تربيت اين گونه نمايي زين پس****همچو خورشبد شوم پرگره چرخ سوار

تا همي شير هراسان ورمانست به طبع****از زن حايض و از بانگ خروس و دف و تار

بر سرت سايهٔ حق باد و ببر خلعت شاه****در برت شوخ جوان باد و به كف جام عقار

تا كه زنبور همي جان دهد اندر روغن****تو به زنبوره برآري ز تن خصم دمار

قصيدهٔ شمارهٔ 177: آمد به برم دوش يكي ساده پسر بر

آمد به برم دوش يكي ساده پسر بر****وز مشك فروهشته دو گيسو به قمر بر

گفتي كه يكي زاغ بهشتيست دو زلفش****كافشانده بسي غاليه و مشك به پر بر

حوري بچه زايند زنان حبش و زنگ****آرند اگر نقش جمالش به فكر بر

خوي كرده رخش ديدم و گفتم كه سرينش****ماند به يقين چون گل نسرين به مطر بر

از صورت سيمينش تخمين بگرفتم****كاو راست سريني چوگل تازه به بر بر

وين نيست عجب زانكه توان بردبه حكمت****ز اعضاي بشر راه به اعضاي بشر بر

از ساق سپيدش چو فسراتر نگريستم****يك باره سرين بود همه تا به كمر بر

چون چشمهٔ خورشيد سرينش به سپيدي****بس ناچخ الماس كه مي زد به بصر بر

لغزنده بر او مردمك چشم ز صافي****چون گوي كه لغزد بهٔكي صاف حجر بر

مانندهٔ ماهي كه ز نرمي جهد از مشت****مي بجهد از آغوش چو گيريش به بر بر

سيمين كفلش رنگ به شلوار همي داد****چون مه كه دهد رنگ بر اثمار و زُهَر بر

چون ماه خرامنده

ز در آمد و بنشست****رويش چو يكي مهر درخشان به نظر بر

ننشسته و ناگفته و حرفي نشنفته****كامدش يكي شيخ ريايي به اثر بر

دستار به صابون زده زانگونه كه گفتي****پيچيده سرين صنمي ساده به سر بر

تحت الحنكش طوق زنان گرد زنخدان****همچون اثر ختنه بر اطراف ذكر بر

بر جبههٔ نحسش اثر داغ مزور****همچون اثر داغ گري بر خرگر بر

دستاري چون حلقهٔ كون پرشكن و پيچ****پيچ و شكنش حلقه زنان يك به دگر بر

ريشش متحرك به زنخدان ز پي ذكر****چون توبرهٔ پشمين بر چانهء خر بر

القصه به صد وسوسه شخ آمد و بنشست****دزديده همي كرد آن شوخ نظر بر

گه گه سوي من ديد و من از فرط تجاهل****كردم به افق چشم چو مقري به سحر بر

آهسته سر آوردم درگوش نگارين****چندان كه لبم خورد به آويز گهر بر

كاي ترك بيا ترك اقامت كن ازيراك****عيش من و عيش تو شد امشب به هدر بر

بستان سر خر يافت هلا بار به خر نه****ماهي تو و آن به كه رود مه به سفر بر

گفتا هله هشدار كه اين كهنه حريفيست****كش نيست دل از ذل معاصي به حذر بر

پيداست ز چشمش كه چو بيندكفل گرد****افتد لبش از وسوسه در بوك و مگر بر

او راست نشيني كه بر او هست نشانها****همچون اثر گرز دليران به سپر بر

فرسوده نگردد سپر از هيچ سنانش****چون ببر بيان بر بدن رستم زر بر

اي بس كه ز دستند بر او زخم جگرسوز****آنگونه كه زد رستم سگزي به پسر بر

گفتم صنما اين همه تهمت نتوان بست****بر شيخكي آزاده بدين جاه و خطر بر

زين گفته به خشم آمد و برجست و ز نيرنگ****نرمك سوي او رفت و زدش بوسه به بر بر

پيمود مع القصه به غربيله و غمزه****جامي دو سه لبريز بدان

شعبده گر بر

آهسته گرفت ازكف او شيخ و بپيمود****وان واقعه افزود رهي را به عبر بر

خوش خوش به نشاط آمد و برجست و فروجست****چون عنتر رقاص به زير و به زبر بر

تا مست شد از باده و در ساده در آ ويخت****آن قدر زدش بوسه كه نايد به شمر بر

از بوسه به ميل آمد و ميلش چو يكي مار****از پاچهٔ شلوار سر آورد به در بر

بر رست چناري ز ميان رانش كاو را****صد فعله نيارست شكستن به تبر بر

كف بر دهن آورد چو مصروع و فتاده****باديش برآن گنده سر از عجب و بطر بر

چون خيره نگركافر يك چشم گه خشم****او خيره و ما خيره در آن خيره نگر بر

كان شوخ به خشم آمد وقت اي ز وجودت****در خشم جهاني ز قضا و ز قدر بر

ابليس ز تلبيس تو بي كفش گريزد****چون دزد عسس ديده به هر راهگذر بر

بر نخلي اگر صورت نحس تو نگارند****شك نيست كه چون بيد نيايد به ثمر بر

صد مرتبه گردد بتر از زهر هلاهل****گر زانكه فتد عكس تو در آب خضر بر

حمدان من از چشم من افتاده از آن روي****كاو همچو تو عمامه نهادست به سر بر

ايدون به گمانم كه ز بس خدعه و تلبيس****هم مرگ نيابد به تو تا حشر ظفر بر

تا حشر در آن خانه كسي شاد نگردد****كاري تو به يك عمر به يكبار گذر بر

اين گفت و ز چستي كه بُدش در فن كشتي****پاييش زد آنگونه كه افتاد به سر بر

برتافت زنخدانش و برجست به پشتش****چون كرهٔ نجدي كه جهد بر خر نر بر

شلوار فروكردش و ناگه دره يي ديد****ناديده نظيرش به تواريخ و سير بر

چاهي به ميان دره آكنده به زرنيخ****چون تيره چه ويل ازو جان به خطر بر

مانند يكي شلغمك خشك مجوّف****وان خشك مجوف شده مشحون به

گزر بر

چندين چه دهم شرح فراجست به پشتش****مانند گوزني كه خرامد به كمر بر

وز پاچهٔ شلوار برآورد قضيبي****آميخته چون نقل مهنا به شكر بر

يا دانهٔ خرما كه نمايد ز بر نخل****با شاخهٔ نو رسته كه رويد ز شجر بر

هندي بچه يي بود توگفتي كه مر او را****عمامه يي از اطلس روميست به سر بر

بسپوخت در او ژرف بدانگونه كه گفتي****ماهيست درافتاده به درياي خزر بر

در زاويهٔ قائمه بنشست عمودش****زانسان كه يكي سهم نشيند به وتر بر

فوارهٔ سيمش عوض آب فروريخت****بس گوهر ناسفته برآن بركهٔ زر بر

چون مار بپيچيد از آن زخم جگرسوز****كان كژدم جراره زد او را به جگر بر

ناگاه بتيزيد چنان شيخ كه بانگش****چون شعر فلاني به جهان گشت سمر بر

گفتي ز جهان روح يكي كافر حربي****لبيك زد از شوق بر اصحاب سقر بر

مغز من از آن گند پراكند و ز نفرت****گفتم كه تفو باد براين گنده ممر بر

سوگند همي خوردم و گفتم به خدايي****كاو تعبيه كردست معاني به صور بر

گر فضل و هنر دادن كونست به سالوس****نفرين خدا باد به فضل و به هنر بر

گر سوزني اين شعر شنيدي بنگفتي****دي در ره زرقان به يكي تازه پسر بر

قصيدهٔ شمارهٔ 178: بشارت باد بر اهل نشابور

بشارت باد بر اهل نشابور****زگرد موكب داراي منصور

شجاع السلطنه سلطان غازي****كه از عدلش جهان گرديده معمور

به قصرش ا چاكري خاقان و قبر****به كاخش خادمي چيپال و فغفور

خروش ناي او يا نالهٔ رعد****غريو كوس او يا نفخهٔ صور

فروزان آفتاب اندر دل چرخ****و يا توقيع او بر صدر منشور

ز قهرش جنبشي در نيش كژدم****ز لطفش آيتي در نوش زنبور

زهي گنجينهٔ راز نهان را****ضمير عالم آراي تو گنجور

دلت كاندر سخابي مثل و همتاست****كفت را در عطا فرموده مأمور

ز بذلش كان اگر جويد تظلم****كفي بالله المامور معذور

تواند داد نهي جازم تو****تغير در وقوع امر

مقدور

خورد خون تيغت آري سازگارست****شراب نار اندر طبع محرور

به چنگال اجل خصمت گرفتار****چو اندر چنگل شهباز عصفور

ز بهر انقطاع نسل دشمن****پرندت را خواص طبع كافور

مبارك خلعت كشور گشايي****براندام جهانگير تو مقصور

كجا زد پرّه جيش قاهر تو****كه حالي مي نشد بدخواه مقهور

دو آوارست گوشَت مايل او****خروش شندف و آواز شيپور

دو صورت هست چشمت در پي او****لواي نصرت و اقبال منصور

دو معني راست مايل طبع رادت****عطاي وافر و انعام موفور

به تابان دست تو تابنده شمشير****مفاد آيهٔ نور علي نور

ز بيمت شير فربه تن تواند****خزد از لاغري در ديدهٔ مور

به هر كاري بود راي تو مختار****به جز احسان كه در وي هست مجبور

فلك از نشوهٔ جام تو سرمست****جهان از بادهٔ لطف تو مخمور

زگرزت لرزه اندر برز البرز****چو از نور تجلي بر تن طور

نه وصفت خاصه ثبت دفتر ماست****ك بر اوراق افلاكست مسطور

ثنايت راكه يزدان داند و بس****نه در منظوم مي گنجد نه منثور

بد انديش ترا تا دامن حشر****نكوخواه ترا تا دامن صور

يكي را بزم عشرت جاي ماتم****يكي را مجلس غم محفل سور

قصيدهٔ شمارهٔ 179: حبذا از هواي نيشابور

حبذا از هواي نيشابور****كه بود مايهٔ نشاط و سرور

صبح او اصل نزهتست و صفا****شام او فرع عشرتست و حبور

از پي انقطاع نسل محن****صبح او را طبيعت كافور

طرب از خاك و خشت او ظاهر****كرب اندر سرشت او مستور

باشد از يمن خاك او طاعن****نيش عقرب به فضلهٔ زنبور

از ثواب مرمّت ملكش****شده شادان به مرزغن شاپور

در حدودش ز ازدحام طرب****نتوان جز بعون غصه عبور

روزي از مصدر حوادث يافت****رقم صادرات غصه صدور

و اصل از اهل او نشد كه نبود****ذره يي زان متاعشان مقدور

بر ديارش ندارد از اشراق****ذرّ هٔ من ز آفتاب حرو ر

زانكه در رستهٔ نزاهت او****هم ترازوست نرخ سايه و نور

روح پرور هواي او دارد****اعتدال بهار در

باحور

كرده گويي نشاط گيتي را****آسمان بر زمين او مقصور

در چنين مأمني به بستر رنج****چون مني خفته روز و شب رنجور

چشمم از اشك آبگون دريا****دلم از آه آتشين تنور

آن يك از دوري حضور ملك****اين يك از هجر ناظر منظور

كلبه ام برده سيل اشك آري****ژاله طوفان بود به خانهٔ مور

واي بر من اگر نمي كردم****خويش را از خيال شه مسرور

شاه غازي ابوالشجاع كه هست****طبع گيتي ز تيغ او محرور

آنكه خواليگرش نهد بر خوان****كاسهٔ چيني از سر فغفور

طوق خدمت فكنده فرمانش****بر چه بر گردن وحوش و طيور

نيل طاعت كشيده اقبالش****بر چه بر جبههٔ اناث و ذكور

دل و دستش به گاه بذل و كرم****گنج ارزاق خلق را گنجور

گر به مغرب زمين سپاه كشد****لرزه افتد ز هول در لاهور

حكم او حاكم و قضا محكوم****امر او آمر و قدر مأمور

آني از روزگار دولت او****مايهٔ مدت سنين و شهور

اي به كاخ تو چاكري چيپال****وي به قصر تو خادمي فغفور

ذات پاكت ز ريمني ايمن****همچو ميثاق عاشقان ز فتور

در زمانت به جغد رفته ستم****گرچه هستي درين ستم معذور

زانكه معمار عدل توكرده****هرچه ويرانه در جهان معمور

تو نتاج جهاني و چه عجب****گر به دست تو حلّ و عقد امور

لذت نشوه ز آب انگورست****گرچه آن هم نتاجي از انگور

تا كفت گشته در عطا معروف****تا دلت گشته در سخا مشهور

ابر را دردها به تن مبرم****بحر را زخم ها به دل ناسور

در صف حشركارزاركه هست****كوست از غو همال نفخهٔ صور

خلق را آنچنان كند ز فزع****كه زنده نگردد به روز نشور

بدسگال ار ز چنبر امرت****يال طاعت برون كند ز غرور

باش تا شير آسمان فكند****چون سگ لاس بر سرش ساجور

زانكه هركس ازو حمايت خواست****شد به گيتي مظفر و منصور

نشود بي كفايت كف تو****بركسي نزل روزي مقدور

نشود بي حصانت دل تو****فتنه در

حصن نيستي محصور

تاب گرزت نياورد البرز****طاقت نور حق نيارد طور

آنكه مدح تو و كسان گويد****سخنش را تفاوتي موفور

قايل هر دو قول گرچه يكيست****ليك مصحف فصيح تر ز زبور

عدد مدت مدار سپهر****نزد عمر تو در شمار كسور

شير فربه تن از مهابت تو****خزد از لاغري به ديدهٔ مور

روز هيجا كه در بسيط زمين****افتد از بانگ كوس شور نشور

هر زمان بر صدور حادثه اي****منشي آسمان دهد منشور

بر صماخ تو مشتبه گردد****غو شندف به نغمهٔ طنبور

خون بدخواه را شماري مي****عرصهٔ جنگ را سراي سرور

نشوهٔ جام حادثات كند****شاهد خنجر ترا مخمور

اي كه با شكل شير رايت تو****شير گردون رديف كلب عقور

نور راي تو و بصيرت عقل****جلوهٔ آفتاب و ديدهٔ كور

خسروا مادح تو قاآني****كه نمي شد دمي جدا ز حضور

روزكي چند شدكنون كه شدس****ظاهر از قرب آستان تو دور

هست موسي صفت به طور ملال****در سرش خواهش تجلي نور

ور نه داني كه لحظه يي نشود****از حريم عنايتت مهجور

آرم از انوري دو بيت كه هست****هريكي همچو لولو منثور

به خدايي كه از مشيت اوست****رنج رنجور و شادي مسرور

كه مرا از همه جهان جانيست****وان ز حرمان خدمتت رنجور

تا كه از فعل حرف جر گردد****آخر اسم منصرف مجرور

آن هر لحظه يي ز عمر تو باد****هم ترازوي امتداد دهور

صبح ايام عيش دشمن تو****تالي شام تاري ديجور

قصيدهٔ شمارهٔ 180: سه چيز هست كزو مملكت بود معمور

سه چيز هست كزو مملكت بود معمور****وز آن سه آيت رحمت كند ز غيب ظهور

نخست ياري يزدان دوم عنايت شاه****سيم كفايت حكام در نظام امور

از آن سه مملكت از مهلكت بود ايمن****بدان صفت كه قصور جنان ز ننگ قصور

چنانكه ملك سپاهان به عون بار خداي****بود ز ياري معمار عدل شه معمور

به سعي چاكر خسرو پرست خسروخان****ز ايمني همه ديار آن ديار شكور

ز يمن طالع بيدار شه به ساحت آن****به مهد امن

و امان خفته حافظان ثغور

خديو خطهٔ ايران زمين محمدشاه****كه شعله ايست ز شمشيرش آفتاب حرور

شهنشهٔ كه ش ود طبع دي چو طبع تموز****ز تف ناچخ آتش فشان او محرور

به يمن طاعت او هرچه در فلك خرّم****ز فيض همت او هركه بر زمين مسرور

كريوه يي بود از ملك او زمين و سپهر****دقيقه يي بود از عمر او سنين و شهور

عتاب او ملك الموت را همي ماند****كه جز خداي ازو هركه در جهان مقهور

شمار فوجش چون حصر موج ناممكن****علاج خيلش چون منع سيل نامقدور

چه فوج فوجي چون دور دهر نامعدود****چه خيل خيلي چون سير چرخ نامحصور

ز خامه يي كه شود و صف خلق او مرقوم****به نامه اي كه شود نعت راي او مسطور

شميم عنبر ساطع شود ز نوك قلم****فروغ اختر لامع شود ز نقش سطور

به رو ز رزم كه گويي فرو چكد سيماب****به گوش گنبد سيمابي از غو شيپور

سنان نيزهٔ خونخوار شه درون غبار****چو ذو ذوابه درخشنده در شب ديجور

ز بس كه كار جهان راست كرده تيغ كجش****نمانده نقش كجي جز در ابروي منظور

به روزگارش هر فتنه اي كه زايد دهر****به عاريت دهد آن را به نرگس مخمور

نه آفتاب جهانتاب وصيت همت او****چو آفتاب جهانتاب در جهان مشهور

نه آسمان برينست و ذكر شوكت او****چو آسمان برين بر جهانيان مذكور

دو خطّه اند ز اقطاع او زمين و سپهر****دو مسرعند به درگاه او صبا و دبور

به گاه بزم به مانند آفتاب كريم****به روز رزم به كردار روزگار غيور

به دشمنان نگردسورشان شود همه سوگ****به دوستان گذرد سوگ شان شود همه سور

بدان مثابه كه در روز عيد پير و جوان****كنند تهنيت يكدگر ز فرط سرور

زبان به تهنيت يكدگر گشودستند****به روزگار وي از خرمي اناث و ذكور

كمينه چاكر خسرو كه از غلامي شاه****شدست نام نكويش به خسروي مشهور

به خدمت ملك آنگونه

تنگ بسته ميان****كه نيست بيم گشادش ز امتداد دهور

درين ديار چنان قدر وي عزيز بود****كه قدر عافيت اندر طبيعت رنجور

ز صولتش نزند شير پنجه با روباه****ز هيبتش نكند باز حمله بر عصفور

گرش خداي دوصد ملك جاودان بخشد****بجز حضور شهنشه نباشدش منظور

گر به ساحت خلد بري گذاركند****به خاطرش نكند ج ز خيال شاه خطور

به خاكپاي شهنشه از آن حريص ترست****كه تن به راحت و قالب به قلب و چشم به نور

چنان ه رجودي آموده از ارادت شاه****كه فرق مي نتواند غياب را ز حضور

بجز تو هر دو جهانش چنان به چشم حقير****كه نزد ديدهٔ حق بين جمال حور و قصور

چنان ز فرّ وجود تو پيكرش لرزان****كه جسم پاك كليم الله از تجلي طور

ز نشوهٔ مي مهر شه آنچنان سرمست****كه ياد مي نكند هرگز از شراب طهور

قدر به خواري اعداي دولتش محكوم****قضا به ياري احباب شوكتش مأمور

فلك به طاعت سگان درگهش مجبول****ملك به نصرت خدام حضرتش مجبور

شها شگفت نباشد اگر به رقص آيند****به روزگار تو از خرمي وحوش و طيور

از آن زمان كه زمين را بيافريده خداي****چنين شهنشه عادل درو نكرده عبور

چنان به عهد تو گيتي گرفته است قرار****كه از تلاطم امواج سالمند بحور

اجل به واسطهٔ تيغ شه جهانسوزست****چو از حرارت خورشيد جامهٔ بلور

تويي كه كاسهٔ چيني نهد بلارك تو****به خوان رزم تو از كاسهٔ سر فغفور

اگر به پهنهٔ پيكار شه گذاركند****به جاي نوش روان زهر قي كند زنبور

ز تف تيغ تو طوفان خون شود جاري****بدان مثابه كه طوفان نوح از تنور

به عهد شه نرسد تا به استخوان آسيب****ز خط طاعت قصاب سركشد ساطور

شها ديار سپاهان ز بس كه معمورست****به ساحتش نبود بوم را مجال مرور

در او به حالت احيا ز بس كه رشك برند****عجب نه گر بدر آيند رفتگان ز قبور

ز هر

عطيه به جز وصل پادشاه قنوع****بهر بليه بجز هجر شهريار صبور

شها به عهد تو قاآني است چون شب قدر****كه قدر وي بود از هركه در جهان مستور

ولي به يمن دعا و ثناي حضرت شاه****به طرفه طرف كله سايد از كمال غرور

گشوده هر سو مويش زبان كه تا خواهد****دوام دولت شه را زكردگار غفور

هماره تا عدد افزوده گردد وكاهد****به گاه جذر صحاح و به وقت ضرب كسور

دوام عمر تو تا آن زمان كه آسايند****محاسبان عمل از حساب روز نشور

قصيدهٔ شمارهٔ 181: اي حسن تو چون فتنهٔ چشم تو جهانگير

اي حسن تو چون فتنهٔ چشم تو جهانگير****صد سلسله دل در خم زلف تو به زنجير

عشق من و رخسار تو اين هردو جهانسوز****حسن و تو گفتار من اين هردو جهانگير

قدّم چو كمان قدّ تو چون تير از آن رو****تند از بر من مي گذري چون ز كمان تير

هر آيهٔ رحمت كه در انجيل و زبورست****هست آن همه را روي تو ترسابچه تفسير

از حسرت خورشيد جمال تو ز هرسو****از خاك بر افلاك رود نعرهٔ تكبير

از نالهٔ من مهر تو با غير فزون شد****الحق خجلم از اثر نالهٔ شبگير

ريزد ز زبانم شكر و مشك به خروار****هر گه كه كنم وصف لب و زلف تو تقرير

وز آتش شوقي كه بود در ني كلكم****نبود عجب ار نامه بسوزد گه تحرير

با قامت ياري چو تو گيتي همه كشمر****با چهرنگاري چو تو عالم همه كشمير

وصل تو به پيرانه سرم باز جوان كرد****گر هجر تو بازم به جواني نكند پير

ديدم ز غمت دوش يكي خواب پريشان****و امروز شدش وصل سر زلف تو تعبير

ابروي تو اي ترك مگر تيغ اميرست****كاورده جهان را همه در قبضهٔ تسخير

گيهان هنر كان ظفر بحر كرامت****خورشيد خرد چرخ ادب لجهٔ تدبير

از بس چو قضا گشته قدر تابع

قدرش****بر هرچه كند عزم همان باشد تقدير

جز چشم بتان نيست خرابي به همه ملك****ايدون كه جهان جسته ز عدلش همه تعمير

در قبضهٔ او خنجر خونخوارش شيريست****كش غير عدو روز وغا نبود نخجير

مهريست دلفروز چو بگسارد ساغر****برقيست جهانسوز چو برگيرد شمشير

آنجا كه بود راي وي اجرام بود تار****آنجا كه بود قدر وي افلاك بود زير

با هيبت او ني عجب ار نطفهٔ دشمن****ناگشته جنين در رحم مام شود پير

هر جا كه بود مهرش چون شهد شود سمّ****هرجا كه بود قهرش چون زهر شود شير

زين گونه در امكان كه بود عزمش جاري****بي خواهش او مي نكنند اشيا تأثير

در سايهٔ عدلش ز بس ايمن شده عالم****آسوده چرد آهو در خوابگه شير

پذرفته قضا از سمت عزمش جريان****آموخته كوه از صفت حلمش توقير

جز زلف بتان نيست سيه كار به عهدش****آ ن هم بود از پيچ و خم خويش به زنجير

در حوزهٔ ملكش تني از زخمه ننالد****جز گاه طرب چنگ به آهنگ بم و زير

با سطوت او طعم حلاوت رود از قند****با صولت او رنگ سياهي رود از قير

تعداد كند نعمت او را به زمين مور****تحرير كند مدحت او را به فلك تير

از بندگيش بس كه خداوندي خيزد****در نزد همان خاك درش آمد اكسير

يارب به جهان درهم و دينار فشان باد****تا نام دراهم بود و اسم دنانير

قصيدهٔ شمارهٔ 182: دوش از بر شهزاده اردشير

دوش از بر شهزاده اردشير****آورد مرا نامه يي بشير

بگرفتم و بوسيدمش وز آن****شد مغز من آكنده از عبير

بر سيم پراكنده بود مشك****بر شير پريشيده بود قير

شنوا شده از لفظ او اصم****بينا شده از خط او ضرير

گفتي سر زلفين خويش حور****بگسسته و پيچيده در حرير

يا ماهيكي چند مشك رنگ****افتاده به سيمابي آبگير

تا بشنوم آن لفظ دلپسند****تا بنگرم آن خط دلپذير

چون

دل شده اعضاي من سميع****چون جان شده اجزاي من بصير

هي خواندي و هي كردم آفرين****بر كلك ملك زاده اردشير

از هر ستمي دهر را پناه****از هر فزعي خلق را مجير

چون بحر به همت دلش عميق****چون ابر به بخشش كفش مَطير

ملكش ز سمك بود تا سماك****صيتش ز ثري رفته تا اثير

جودش پي بخشش بهانه جو****عزمش پي كوشش بهانه گير

در خصم عتابش جهنده تر****از آتش تنور در فطير

در سنگ سهامش دونده تر****از پنجهٔ خباز در خمير

دركوه سنانش خلنده تر****از سوزن خياط در حرير

دنيا بر ملكش كم از طسوج****دريا بر جودش كم از نفير

در چنبر حكمش نه آسمان****زانگونه كه تدوير در مدير

بر درگه قدرش فلك غلام****در ربقهٔ حكمش جهان اسير

ترسد ز جهانسوز تيغ او****زانست كه دوزخ كشد زفير

نه چرخ ز سهمش چنان نفور****كز هستي خود مي كشد نفير

درگوش مخاطب جهد ز حرص****بي سعي زبان وصفش از ضمير

اي چرخ به عون تو مستعين****اي دهر به لطف تو مستجير

صيت قلمت بحر و برگرفت****با آنكه كسش نشنود صرير

مهري كه سني تر ازو نبود****با راي تو چون ذره شد حقير

بحري كه غني تر ازو نبود****با جود تو چون قطره شد فقير

منظورش از آن جزو نام تست****زان طفل كندگريه بهر شير

نبود پس نه پردهٔ فلك****رازي كه نه رايت بر آن خبير

گويي كه مجسم شود سرور****آنگه كه كني جاي بر سرير

در مغز خرد يك جهان شعور****باحزم توهمسنگ يك شعير

جنبد همه اعضايش از نشاط****چون مدح تو انشاكند دبير

لرزان تن دوزخ ز تيغ تو****چون پيكر عريان به زمهرير

تا حوزهٔ گيهان بود وسيع****تا روضهٔ رضوان بود نضير

عمر ابد و نصرت ازل****آن باد نصيب اين يكت نصير

قصيدهٔ شمارهٔ 183: سحرگهان كه ز گردون فروغ مهر منير

سحرگهان كه ز گردون فروغ مهر منير****چو تيغ خسرو آفاق گشت عالم گير

درآمد از درم آن مه به رخ نهاده دو زلف****يكي سپيد چو شير و يكي سياه چو قير

به سيم چهره فروهشته زلف خم در

خم****بدان صفت كه كمند ملك به كاسهٔ شير

ز جاي جستم و او شد چنان سراسيمه****كه عاملان وجوه از محصلان امير

ولي ز خواندن شعرش به خويش كردم رام****بلي به خواندن افسون پري شود تسخير

چو نيك رام شد از پس كشيدمش به بغل****چو شير نر كه گوزني ز پي كند نخجير

يكي گمان غلط برده بيخود از سر سوز****چوكودكان ستمديده بركشيد نفير

نعوذ بالله همسايگان شدند خبر****ز چارسوي دويدند از صغير و كبير

نهان ز من بت من سست كرده بند ازار****به دام عشوه برافشاند دانهٔ تزوير

چو نيك بر من و او انجمن شدندگروه****گهر ز جزع فروريخت همچو ابر مطير

ز روي حيله فروچيد از قفا دامن****ز بيم چهرهٔ من زرد شد بسان زرير

نمود سيم سرينش چو زرّ دست افشار****كه چون فشاريش ازكف برون رود چو خمير

فرود آن طبق سيم سرخ سوراخي****چو جرم كب مريخ در حضيض مدير

به گرد كونش مويي سه چار رسته چنانك****كسي قنات كهن سال را كند تحجير

ز فرط شهوت حمدانم آنچنان برخاست****كه ميل قامتش آمد ستون چرخ اثير

دو ترك بر سر من تاختند با دو عمود****كه راست گفتي آن هر دو منكرند و نكير

سطبر سبلت هريك گذشته از برِ دوش****بر آن صفت كه ز پهلوي سر دو گوش حمير

ز هول سبلتشان راستي بترسيدم****به غايتي كه شدم مبتلاي رنج زحير

كشان كشان من و آن طفل ساده را بردند****به سوي حضرت قاضي كه تا كند تعزير

چو ديده بر رخ اقصي القضاهٔ كردم باز****شناختم به فراست كه هست ز اهل سعير

به پيش رفتم و آهسته گفتمش در گوش****كه اي به فضل و عدالت به رو زگار شهير

تويي كه تعبيه گشتست در محاسن تو****قضاي حاجت يك شهر از قليل و كثير

مرا و يار مرا وارهان ازين غوغا****دو

بدره از من و يك بوسه زو به رشوه بگير

به جيب فكرت سر برد و از نشاط نمود****تبسمي نه چنان كاين و آن شوند خبير

پس از زماني فرمود با قراء بت تام****چنان كه پردهٔ عاصم دريد و ابن كثير

كه اي دو ملحد ملعو ن مر اين چه هنگامه است****مگر به يكدگر آميختيد سوسن و سير

جواب دادم كاين طفل ساده را پدرش****به من سپرد و برين شاهدند جم غفير

ز من به حكم سفاهت فراركرد و سحر****به عنف كردمش اندركمند حكم اسير

ورا ز هيبت من سست گشت بند ازار****چو مرغ در قفس افتاده بركشيد صفير

شدند خلق ز هر گوشه جمع و بربستند****به حكم ظاهر بر ذيل عصمتم تقصير

چو اين شنيد برافراخت يال و گفت به خلق****خبر دهيد ز حال جوان و حالت پير

گر آنچه گفت فلان راست گفت جرمش نيست****كه طفل ساده ندارد ز خير خواه گزير

چو ميل سرمه كه در سرمه دان كنند فرو****كرا شهادتي ار هست گوكند تقرير

به اتفاق سخن جمله مرد و زن گفتند****كه آنچه گفت فلان خالي است از تزوير

حديث ديده رهاكن كه هيچ نشنيديم****جز آنكه طفل ز دل بركشيد نالهٔ زير

دو ترك سفله دويدند پيش كاي قاضي****مرين دور از عدالت بكش ببند و بگير

مگر نداني كاين كهنه رند شيرازي****چسان ز شست شبق بر نشانه راند تير

دره رن شوشهٔ سيمش پر است طلق روان****كزو به بوتهٔ گلچهرگان كند اكسير

كنون خداي جهانش گرفته است به خشم****تو داني اينكه خداوند نيست بيهده گير

از آن مكالمه قاضي بر آن دو خشم گرفت****چنانكه گاهي تسبيح گفت و گه تكبير

چو مرد و زن همه رفتند و بزم خالي شد****نهفته بر رخ آن شوخ ديد خيراخير

مرا و يار مرا هر دو برد پيش و نشاند****گرفت داد دل از بوسه زان بت كشمير

چنان به خرزهٔ قاضي ز شوق رعشه فتاد****كه از مهابت سلطان قلم

به دست دبير

بدان رسيد كه قاضيچه برجهد از جاي****چو خسروان ستمكار بر شود به سرير

ز جاي جستم و بازو گرفتمش به دو دست****كزين معامله بگريز و پند من بپذير

حجاب شرع محمد مدركه نپسندد****مرا ا ين معامله در حشركردگار قدير

مرا مبين كه فتادند خلقم از دنبال****كه بهركسب ملامت همي كنم تدبير

مرا ملامت مردم به طبع شيرينست****بدان مثابه كه اندر مذاق كودك شير

بسي به چهرهٔ رندان آستان مغان****بود محال كه تغيير يابد از تعيير

اگر حجاب ملالت ز پيش برخيزد****هجوم خلق نبيني مگر به كوي فقير

چو سوز عشق نداري چگويمت كه جعل****به حكم طبع تنفر كند ز بوي عبير

حديث كودك و تركان و قاضي افسانه است****كه تا به خواب رود نفس نابكار شرير

تو نقد خويش نهان كن ز خلق قاآني****كه ناقدان محبت مراقبند و بصير

قصيدهٔ شمارهٔ 184: شراب تاك ننوشم دگر ز خمّ عصير

شراب تاك ننوشم دگر ز خمّ عصير****شراب پاك خورم زين سپس ز خم غدير

به مهر ساقي كوثر از آن شراب خورم****كه دُرد ساغر او خاك را كند اكسير

از آن شراب كزان هركه قطره يي بچشد****شود ز ماحصل سرّ كاينات خبير

به جان خواجه چنان مست آل ياسينم****كه آيد از دهنم جاي باده بوي عبير

دوصد قرابه شراب ار به يك نفس بخورم****كه مست تر شوم اصلا نمي كند توفير

عجب مدار كه گوهرفشان شوم امروز****كه صد هزارم دريا ست در درون ضمير

دميده صبح جنونم چنانكه بروي دم****ز قل اعوذ برب الفلق دمد زنجير

بر آن مبين كه چو خورشيد چرخ عريانم****بر آن نگر كه جهان را دهم لباس حرير

نهفته مهر نبي گنج فقر در دل من****كه گنج نقره نيرزد برش به نيم نقير

فقير را به زر و سيم و گنج چاره كنند****ولي علاج ندارد چو گنج گشت فقير

اگر چه عيد غديرست و هر گنه كه كنند****ببخشد از كرم خويش

كردگار قدير

وليك با دهن پاك و قلب پاك اولي است****كه نعت حيدر كرّار را كنم تقرير

نسيم رحمت يزدان قسيم جنت و نار****خديو پادشهان پادشاه عرش سرير

دروغ باشد اگر گويمش نظيري هست****وليك شرك اگر گويمش كه نيست نظير

لباس واجبي از قامتش بلندترست****وليك جامهٔ امكان ز قد اوست قصير

اگر بگويم حق نيست گفته ام ناحق****وگر بگويم حقست ترسم از تكفير

بزرگ آينه يي هست در برابر حق****كه هرچه هست سراپا دروست عكس پذير

نبد ز لوح مشيت بزرگتر لوحي****كه نقش بند ازل صورتش كند تصوير

دمي كه رحمتش از خلق سايه برگيرد****هماندم از همه اشيا برون رود تاثير

زهي به درگه امر تو كاينات مطيع****زهي به ربقهٔ حكم تو ممكنات اسير

چه جاي قلعهٔ خيبر كه روز حملهٔ تو****به عرش زلزله افتد چو بركشي تكبير

تويي يدالله و آدم صنيع رحمت تست****كه كرده اي گل او را چهل صباح خمير

گمانم افتد كابليس هم طمع دارد****كه عفو عام تو آخر ببخشدش تقصير

به هيچ خصم نكردي قفا مگر آندم****كه عمروعاص قفا برزد از ره تزوير

شد از غلامي تو صدر شه امير جهان****بلي غلام تو بر كاينات هست امير

خجسته خواجهٔ اعظم جمال دولت و دين****كه كمترين اثر قدر اوست چرخ اثير

به دل رؤوف و به دين كامل و به عدل تمام****به كف جواد و به رخ ثاقب و به راي بصير

هزار ملك منظم كند به يك گفتار****هزار شهر مسخر كند به يك تدبير

نظير ضرب كسورست سعي حاسد او****كه هر چه كوشد تقليل يابد از تكثير

به خواب صدرا ديشب بهشت را ديدم****بهشت روي تو بودش سحرگهان تعبير

به مصحف آيت يحيي العظام برخواندم****به زنده كردن جود تو كردمش تعبير

مديح راي منيرت زبر توانم خواند****ولي نيارم خواندن گرش كنم تحرير

از آن سبب كه چو خورشيد سطر مدحت آن****به هيچ چشم نيايد ز

بسكه هست منير

به عيد قربان از حال اين فدايي خويش****چرا خبر نشدي اي ز راز دهر خبير

تو آفتابي و بر آفتاب عاري نيست****كه هم به ذره بتابد اگر چه هست حقير

هميشه تا كه به پيري مثل بود عالم****فداي بخت جوان تو باد عالم پير

هماره پيش سرير ملك دو كار بكن****به دوستان سرير و به دشمنان شرير

بگو بيار بياور بده ببخش و بپاش****بكش بكوب بسوزان بزن ببند بگير

قصيدهٔ شمارهٔ 185: همي به چشم من آيد كه سوي حضرت مير

همي به چشم من آيد كه سوي حضرت مير****رسولي آيد از ملك ري بشير و نذير

به دستي اندر تيغ و به دستي اندر جام****مر آن يك از پي خصم و مر اين يك از پي مير

به مير گويد كاين جام را بگير و بنوش****كه با تو خاطر شه را عنايتيست خطير

به خصم گويد كاين تيغ را ببين و بنال****كه بر تو خشم ملك شعله مي كشد چو سعير

سخن دراز چه راني كه كردگار جهان****به كار رفته و آينده حاكمست و خبير

بزرگوار اميرا يكي به عيش بكوش****كه با مراد تو هم دوش مي رود تقدير

عنان كار به تقدير كردگار سپار****كه بدسگال تو بيهوده مي كند تدبير

دهان شيشه گشاي و لب پياله ببوس****عنان چاره رها كن ركاب باده بگير

پي ملاعبه در ساق دلبري زن چنگ****كه در سرينش ناخن فرو رود چو خمير

خمير مايه گر اينست بدسگال ترا****بگو كه نان نتوان پخت از اين خمير فطير

چه غم خوري ز سخنهاي تلخ باده بخور****تو آب نوش كه بيهوده مي زنند صفير

تو راه راست رو و ازكژي عدو مهراس****بهل كه گندم و جو را عيان شود تسعير

تو هرچه كاشته يي در جهان همان دروي****گمان مبر كه كند حكم نيك و بد تغيير

يكي به كوه سخ ران كه گرچه هست جماد****ز زشت زشت

دهد پاسخ از خجير خجير

نقود مردم اگر رايج است اگر كاسد****به كردگار رها كن كه ناقدي است بصير

چو كردگار تواند هر آنچه داند كرد****رضا به دادهٔ او ده كه عالم است و قدير

به خلق هرچه تو دادي خدا هما ن دهدت****و ليك مصلحتي را همي كند تاخير

اگر مقدمهٔ كار كاسد است مرنج****نه خون حيضست اول كه گردد آخر شير

به مرد دهقان بنگر كه تخم را در خاك****به ماه بهمن باشد كه بر دهد مه تير

بزرگوارا داني كه طبع موزون را****ز معني خوش و مضمون تازه نيست گزير

نخست عذر من از نكتهاي من بنيوش****اگرچه عفو تو ناگفته هست عذر پذير

شنيده ام كه پرندوش از سياست تو****كشيده راوي اشعار من به چرخ نفير

ز زهر قهر تو رنجور گشته گنجورت****زهي سياست بي جرم و خشم بي تقصير

كس اين كند كه تطاول كند به منظوري****كه هيچ ناظرش اندر جهان نديده نظير

كس اين كند كه سياست كند به معشوقي****كه حسن او چو هنرهاي توست عالمگير

نه اين همان ملكست آنكه بر شمايل او****ز بام عرش سرافيل مي زند تكبير

نه اين همان قمرست آنكه پيش طلعت او****سجود مي برد از چرخ آفتاب منير

نه اين همان صنم است آن كه آيت رخ او****ز نور سورهٔ والشمس مي كند تفسير

گمان مبر كه جلال تو زو زيادتر است****اگرچه مايهٔ تعظيم توست اين تحقير

تو را به ملك بود فخر و فخر اوست به تو****تو خود بگو كه نه با شخص تست ملك حقير

تورا سر ار به فلك رفته از جلال مناز****كه پاي او به فلك رفت حبذا توفير

اگر تو كشور گيري به روز فخر مبال****كه او گرفته كسي را كه هست كشورگير

تو گر اميري و خلقي اسير حكم تواند****اسير اوست اميري كه

خلق كرده اسير

به خود مناز كه نخجير تست شير ژيان****چه جاي شيركه او مي كند نخجير

مگو كه شد چو سليمان پري مسخر من****پري نگر كه سليمان همي كند تسخير

رياست تو اگر موجب سياست اوست****به جان او كه برو ترك اين رياست گير

به دوست بيم رسد از تو و به دشم سيم****به جاي خصمي خير به جاي دوست شرير

بترس از آنكه كشد ابرويش به روي تو تيغ****بترس از آنكه زند مژه اش به جان تو تير

در انگبين لب ار سركه ريزد از دشنام****ز بهر چارهٔ صفراي تست ازو بپذير

به وقت صفرا بي سركه انگبين ندهند****حكيم حاذق بيجا نمي كند تقرير

ستم به راوي اشعار من ستوده نبود****اگر چه شعر مرا كس نمي خرد به شعير

گمان مبر كه نوازي به شال كشميرش****كه يك نگاه وي ارزد به هرچه در كشمير

مگو لباس حريرش دهم كه فخر كند****كه فخر از تن او مي كند لباس حرير

مگو ز مهر بسايم عبير بر زلفش****كه زلف او را سايد همي به خويش عبير

علاج قلب نوان كن به وصل يار جوان****كه هر دو كون نيرزد به يك نصيحت پير

تو نيز خازن ميراي به چهره خالق ماه****از اين مرنج كه ميرت كشيده در زنجير

چو بود قصر وجودت ز خلق بد ويران****خراب كرد ترا تا ز نوكند تعمير

چو يافت زلف تو دزد دلست بندش كرد****كه در شريعت فرض است دزد را تعزير

خميروار بماليد از آن تو را در چنگ****كه نان بختت برنايد از تنور فطير

ممود پاي ترا در فلك كه تا زين پس****زني به همت او پشت پا به چرخ اثير

وجود تست چو مي روح بخش و بر مي ناب****هر آنچه بيش زني لت فزون دهد تأثير

مگر نديدي نار را كه بر سر چوب****هزار

تيشه زند تا شود به شكل سرير

دوهفته پيش به خواب آمدم شبي كه ز خشم****گرفته مار سياهي به چنگ مير كبير

به وقت خشم چو زلف ترا بنافت به چنگ****يقين شدم كه همين بود خواب را تعبير

زهي سخنور ساحر حكيم قاآني****كه آفتاب و مه استش نهان به جيب و ضمير

حرف ز

قصيدهٔ شمارهٔ 186: رسيد نامهٔ دلدار دوشم از شيراز

رسيد نامهٔ دلدار دوشم از شيراز****دوان گرفتم و بوسيدم و نمودم باز

نوشته بود مرا كاي مقيم گشته به ري****چه روي داد كه دل برگرفتي از شيراز

شنيده ام كه به ري شاهدان شنگولند****همه شكاري و نخجيرگير و صيدانداز

هلاك هستي قومي به چشمكان نژند****كمند خاطر خلقي به زلفكان دراز

گمان برم كه بدان دلبران سپردي دل****دريغ از آن همه مهر و وفا و عجز و نياز

هنوز غبغب سيمين من چو گوي سفيد****معلق است در آن زلفكان چوگان باز

دو مژه دارم هر يك چو پنجهٔ يشاهين****دو طره دارم هر يك چو چنگل شهباز

هلا چه شكوه دهم شرح حال خود بنويس****كه تا كجايي و چوني و با كه اي دمساز

قلم گرفتم و بنوشتمش جواب كه من****نه آن كسم كه دل داده از تو گيرم باز

پس از فراق كه كردم بسيج راه عراق****شدم سوار بر آن برق سير گردون تاز

به نعل اسب نبشتم بسي تلال و وهاد****به كام رخش سپردم بسي نشيب و فراز

به ري رسيدم پيش از وصول موكب شاه****تبم گرفت و تنم زار شد چو تار طراز

چو خسرو آمد تب رفت و گرد غم بنشست****زمين سپردم و بردم به تخت شاه نياز

قصيده خواندم و كرد آفرين و داد صله****به خانه آمدم و در گشوده بستم باز

دلم ز وجد تو گفتي كه مي زند ناقوس****تنم ز رقص تو گفتي كه مي كند پرواز

حريفكي دو سه جستم ظريف و نادره گوي****شدم به خلوت و در را

به روي كرده فراز

به پهلوي صنمي ماه دلبران چگل****به مشكمويم قمري شاه شاهدان طراز

گهي به ساقي گفتم كه خيز و مي بگسار****گهي به مطرب گفتم تو نيز ني بنواز

دو چشمم از طرفي محو مانده در ساقي****دو گوشم از جهتي باز مانده در آواز

نداده حادثه يي رو ز هيچ سوي مگر****شب گذشته كه كرديم ساز عشرت ساز

ميان مطرب و ساقي فتاد عربده اي****چنان كه كار به سيلي كشيد و ناخن و گاز

به فرق مطرب ساقي شكست شيشهٔ مي****به كتف ساقي مطرب نواخت دستهٔ ساز

چه گفت ساقي گفتا كجا جمال منست****چه حاجتست كه مطرب همي ز ند شهناز

چه گفت مطرب گفتاكجا نواي منست****چه لازمست كه ساقي همي دهد بگماز

من از كرانه ي مجلس به هر دو بانگ زدم****بدان مثابه كه سرهنگ ترك با سرباز

همي چه گفتم گفتم كه با فضايل من****نه باده بايد و ساقي نه رود و رودنواز

كه ناگه آن يك دلقم گرفت و اين يك حلق****كشانم از دو طرف كاي حريف شاهدباز

تو آن كسي كه به زشتي ترا زنند مثل****تو را چه شد كه به هر نازنين فروشي ناز

تو را كه گفت كه با روي زشت رخ بفروز****تو را كه گفت كه با پشت گوژ قد بفراز

زكبر نرمك نرمك به هر دو خنديدم****چنانكه خندد از ناز دلبري طناز

بگفتم ار بشناسيد نام و كنيت من****به خاك مقدم من برنهيد روي نياز

ابوالفضايل قاآني ار شنيدستيد****منم كه هستم مداح شاه بنده نواز

چو اين بگفتم ساقي گرفت زلف به چنگ****كه بهر خاطر من اي اديب نكته طراز

بهار آمد و دي رفت و روز عيد رسيد****براي تهنيت شه يكي چكامه بساز

ببر نخست سوي خواجهٔ بزرگ بخوان****اگر قبول وي افتد بگير خط جواز

سپس به حضرت شاه جوان بخوان و بخواه****يكي نشان كه

به هر كشورت كند اعزاز

قلم گرفتم و بعد از سپاس بارخداي****به مدح شاه بدينسان شدم سخن پرداز

كه فر خجسته بماناد روزگار دراز****خدايگان سلاطعن خديو خصم گداز

سپهر مجد محمّد شه آفتاب ملوك****كه چهر شاهد دولت ازو گرفته طراز

قضا به قبضهٔ حكمش چو ناخن اندر مشت****قدر به چنگل قهرش چو آهن اندر گاز

به حزم گفته قوانين عقل را برهان****به جود كرده مواعيد آزرا انجاز

به همركابي جودش گدا شود پرويز****به هم عناني عزمش زمين كند پرواز

زهي به مرتبت از هر چه پادشا مخصوص****زهي به منزلت از هرچه حكمران ممتاز

به جاي نقطه ز كلكش فروچكد پروين****به جاي نكته ز لفظش عيان شود اعجاز

سمند عزم ترا عون كردگار معين****عروس بخت ترا ملك روزگار جهاز

به از عدالت محضست بر عدوي تو ظلم****به از قناعت صرفست با ولاي تو آز

مرا ز عدل تو شاها حكايتي است عجيب****كه كس نديده و نشيده در عراق و حجاز

شنيده ام كه دد و دام و وحش و طير همه****شكسته بال به كنجي نشسته اند فراز

فكنده مشورتي در ميانه وگفتند****كه عدل شاه در رزق ما ببست فراز

نه صيد بيند يوز و نه ميش يابد گرك****نه غرم دَرَد شير و نه كبك گيرد باز

تمام جانوريم و ز رزق ناگزريم****يكي ببايد با يكدگر شدن انباز

به رسم آدميان هركدامي از طرفي****ز بهر رزق نماييم پيشه يي آغاز

ز بهر كسب يكي گوهر آرد از عمان****ز بهر سود يكي شكر آرد از اهواز

پلنگ از مژه سوزن كند شود خياط****هژبر از مو ديباكند شود بزاز

عقاب آرد خرمهره از سواحل و بحر****دكان گشايد و در شهرها شود خراز

به روزگار تو چون نظم جانوران اينست****ز نظم آدميان خسروا چه رانم راز

شها سكندر رومي به همعناني خضر****نخورده آب بقا باز مانده از تك و تاز

تويي سكندر و خضريست پيشكار

درت****كه آب خضر به خاكش نهاده روي نياز

فرشته ايست عيان گشته در لبان بشر****حقيقتي است برآورده سر ز جيب مجاز

به مدح او همه اطناب خوشترست ارچه****مثل بودكه ز اطناب به بود ايجاز

شهنشها ملكا شرح حال معلومست****از اينكه قافيهٔ شعركرده ام شيراز

به ري اقامت من سخت مشكلست از آنك****نه مال دارم و منزل نه برگ دارم و ساز

كم از چارده ماهست تا ز رنج سفر****چو ماه يك شبه هستم قرين كرم و گداز

گر از تو عاقبت كار من شود محمود****ز غم به خويش نپيچم همي چو زلف اياز

سزد كه راتبهٔ رتبه ام بيفزايي****به رغم اختر ناساز و حاسد غمّاز

ز مار گرزه همي تا بود سليم اليم****ز شير شرزه همي تازند گريز گراز

چنانكه سرو ببالد به باغ ملك ببال****چنانكه ماه بنازد به چرخ مجد بناز

قصيدهٔ شمارهٔ 187: محمود ماه من كه غلامش بود اياز

محمود ماه من كه غلامش بود اياز****ديشب دعاي مير بدينگونه كرد ساز

بر كف گرفت زلف كه يارب به موي من****عمر امير كن چو سر زلف من دراز

خشمش چو هجر طلعت من باد دلشكن****مهرش چو ماه عارض من باد دلنواز

در مال كس چو خواجه ي من باد بي طمع****دركار دين چو عاشق من باد پاكباز

خصمش چو زلف تيرهٔ من باد سرنگون****بختش چو سرو قامت من باد سرفراز

گيتي چو من به حضرت جاهش برد سجود****گردون چو من به درگه قدرش برد نماز

در كار خصم و چهر حسودش زند سپهر****هر عقده اي كه من كنم از زلف خويش باز

اخلاق او چو موي من از طبع مشك بيز****اقبال او چو حسن من از وصف بي نياز

خصم وي و دهان من اين هر دو بي نشان****خشم وي و فراق من اين هر دو جانگداز

در تير او چو مژهٔ باد تعبيه****دندان شير شرزه و چنگال شاهباز

در چنگ او چو طرهٔ

من خام شصت خم****در دست او چو قامت من رُمح هشت باز

آوازهٔ جلال وي و صيت حسن من****باد از عراق رفته همه روز تا حجاز

گنجش چوگنج فكر تو لبريز ازگهر****ملكش چو ملك حسن من ايمن زتركتاز

پرورده همچو طبع تو اندر وفا و مهر****آسوده همچو شخص من اندر نعيم و ناز

ممتاز باد شخص وي از واليان عصر****چونان كه من ز خيل بتان دارم امتياز

پيدا بر او چو نقش جمالم وجود جود****پنهان بر او چو سرّ دهانم نشان آز

محمود باد عاقبت او چو نام من****با طالعي خجسته تر از طلعت اياز

وآخر چه گفت گفت كه قاآنيا. چو شمع****در عشق من بسوز و به سوداي من بساز

تا خواجهٔ منستي در بندگي بكوش****تا بندهٔ اميري بر خواجگان بناز

قصيدهٔ شمارهٔ 188: ناصرالدين شاه گيتي را منظم كرد باز

ناصرالدين شاه گيتي را منظم كرد باز****معني اقبال و نصرت را مجسم كرد باز

از رموز خسروي يك نكته باقي مانده بود****ملهم غيبش به آن يك نكته ملهم كرد باز

فال شه نصر من الله بود اينك كردگار****آيهٔ انا فتحنا را بر او ضم كرد باز

اشكبوسي را به يك تير عذاب از پا فكند****راستي كيخسرو ماكار رستم كرد باز

خواست كين ايرج دين را ز سلم و تور كفر****اين منوچهر مؤيد كار نيرم كرد باز

منت ايزد را كه صد ره بيشتر از پيشتر****ملك و دين را هم معظم هم منظم كرد باز

كردگاري شه كه در باغ جنان روح ملك****سجده بر خاك ره حوا و آدم كرد باز

راست گويي خيمهٔ دولت به مويي بسته بود****ايزدش با رشتهٔ تقدير محكم كرد باز

صدهزاران عقده بود از حلم شه دركارها****جمله را سرپنجهٔ عزمش به يكدم كرد باز

شاه پنداري سليمان بود كز انگشت او****اهرمن خويي به حيلت قصد خاتم كرد باز

صدراعظم خلق را چون آصف بن برخيا****آگه

از كردار ديو و حالت جم كرد باز

اسم شه را خواند و بر آن ديو بد گوهر دميد****قصه كوته هرچه كرد آن اسم اعظم كرد باز

قالب بي روح دولت را ملك بخشيد روح****آشكارا معجز عيسي بن مريم كرد باز

آنكه از عجب پلنگي قصد چندين شير كرد****خسروش ضايع تر ازكلب معلم كرد باز

كيد خصم خانگي را هر چه خسرو در سه سال****خواست كردن فاش عفو شاه مدغم كرد باز

چون نبودش گوشمال سال اول سودمند****چرخش اسباب پريشاني فراهم كرد باز

شاخ عمرش راكه مي باليد در بستان ملك****آخر از باد نهيب پادشه خم كرد باز

زهره ء شير فلك شد آب ازاين جرأت كه شه****پنجه اندر ينجهٔ اين چيره ضيغم كرد باز

عالمي راكرد مات درد در شطرنج و نرد****زان دغلها كان حريف بد دمادم كرد باز

باغ ملك از صولت وي چون بدي آشفته بود****فرّ شه زان رو درش پيچيده در هم كرد باز

دست قدرت گوبي اندر آستين شاه بود****كاستين برچيد و از نو خلق عالم كرد باز

بر دل دشمن زد و بر حلقه هاي زلف دوست****دست شه هر عقده كز دلهاي پر غم كرد باز

از پريشان زلف پرچم با هزار آشفتگي****رايت هرگوشه جمعي را پريشان كرد باز

زادهٔ خسرو هلاكوخان هم از بخت نيا****قتل عام از مرز خنج تا شكيبان كرد باز

وز در بيغاره گردون خندهٔ دندان نما****از بن دندان به خصم آب دندان كرد باز

باد هر روزش ز نو فتحي كه گويند نه سپهر****الله الله شه عجب فتحي نمايان كرد باز

قصيدهٔ شمارهٔ 189: شيرين پسرا خيز و بساط دگر انداز

شيرين پسرا خيز و بساط دگر انداز****مسند به گذرگاه نسيم سحر انداز

تا چهرهٔ زرين كنم از ساغر گلگون****گلفام مي رنگين در جام زر انداز

امروز جز از باده گساري نبود كار****هركار دگر هست به روز دگر انداز

از شور و شر دور زمان تا شوي ايمن****از خم به قدح بادهٔ

پر شور و شر انداز

از خبرت ما جز غم و آسيب نزايد****از راوق خم خيز و مرا بيخبر انداز

نخل هنر و فضل چو رنجم ثمر آورد****از تيشهٔ مي ريشهٔ فضل و هنر انداز

بيند چو جهان مختصر اندر تو و كارت****تو نيز نظر جانب او مختصر انداز

دركار جهان ديده و انديشه ز خامست****تدبير به تقدير قضا و قدر انداز

با تيغ قضا پنجه زدن چون بنشايد****بگذار دليري و به چاره سپر انداز

ساغر طلب و باده بخور چاره همينست****در لؤلؤ خوشيده ياقوت تر انداز

اي مهر گسل ماه چگل لعبت بابل****اي خانه فروزنده و اي خانه برانداز

خيز آن تل سيمين به يكي موي درآويز****صد وسوسه بر خاطر صاحب ظر انداز

آن موي ميان طاقت آن بار ندارد****قلاب سر زلف به دور كمر انداز

شد زير و زبر دل ز سرينت هله برخيز****رقصي كن و آن كوه به زير و زبر انداز

تا با تو در و بام به رقص آيد از وجد****در رقص از آن روي يكي پرده درانداز

يعني ز رخ آينه وش زلف زره سان****يك سو بنه و مشعله بر بام و در انداز

پاكوب و كمر باز كن و دست بيفشان****مايل شو و بشكسته كله را ز سر انداز

در پاي صنوبر بفكن رشتهٔ عنبر****بر جرم قمر سلسلهٔ مشك تر انداز

جنبنده كن از زير كمر كوه گرن را****جنبيدن آهسته به كوه و كمر انداز

گه قد ز تمايل به قيام آر و پريوار****آشوب قيامت به نهاد بشر انداز

گه چهره فروپوش بدان موي پريشان****از شام سيه پرده به روي سحر انداز

گه چهره برافشانده و بنماي رخ از زلف****يك سوي سواد حش ازكاشغر انداز

گه نرگس فتان را با غمزه بكن جفت****آشوب به ’ ملك ملك دادگر انداز

گه سرو سهي را

به خرام آور از ناز****وز رشك شرر در جگر كاشمر انداز

وجد آر و سماع آور و رقص آور و بازي****اقطار ز من جمله به بوك و مگر انداز

بس غلغله در طارم چرخ كهن افكن****صد سلسله از مشك به جرم قمر انداز

بنشين به كنار من و از بوسهٔ شيرين****بركام من از لب همه شير و شكر انداز

كردي چو وراكام من از مدح شهنشاه****درگوش خود آويزهٔ درّ و گهر انداز

قصيدهٔ شمارهٔ 190: رساند باد صبا مژدهٔ بهار امروز

رساند باد صبا مژدهٔ بهار امروز****ز توبه توبه نمودم هزار بار امروز

هوا بساط زمرّد فكند در صحرا****بيا كه وقت نشاطست و روزكار امروز

سحاب بر سر اطفال بوستان بارد****به جاي قطره همي درٌ شاهوار امروز

ز نكهت گل سوريّ و اعتدال هوا****چمن معاينه ماند به كوي يار امروز

ز بوي سنبل و طيب بنفشه خطهٔ خاك****شدست بوم ختا ساحت تتار امروز

هم از ترشح باران هم از تبسم گل****خوشست وقت حريفان باده خوار امروز

بگير جام ز ساقي كه چرخ مينايي****ز فيض ناميه دارد به سر خمار امروز

به بوي آنكه برآرد ز خاك تيره عقيق****شدست ابر شبه رنگ در نثار امروز

شدست نطع زمرّد ز ابر روي زمين****كه تا به سبزه خورد باده ميگسار امروز

بديع نيست دلاگر جهانيان مستند****بديع آنكه نشستست هوشيار امروز

ز عكس طلعت ساقيّ و بادهٔ گلگون****شدست مجلس ما رشك لاله زار امروز

به يادگار عزيزان بود بهار عزيز****چو دوست هست چه حاجت به يادگار امروز

بتي ربود دل من كه پيش اهل نظر****مسلمست به خوبي در اين ديار امروز

بتان اگر به مثل گلبن شكفته رخند****بود به حسن و جمال او چو نوبهار امروز

يكي به طرف دمن درگذر كه برنگري****ز شرم طلعت او لاله داغدار امروز

تو گويي آنكه ز عكس رخش بسيط زمين****چون تنگ ماني گرديده پرنگار امروز

بهر چه كام دل

آمد مظفر آيي اگر****ز دست او بكشي درّ شاهوار امروز

بنوش باده و بگذار تا بگويد شيخ****كه نيست همچون روشن سياهكار امروز

به زندگاني فردا چو اعتمادت نيست****به عيش كوش و مينديش زينهار امروز

به صيقل مي روشن خداي را ساقي****ببر ز آينهٔ خاطرم غبار امروز

ز ناله تا ببري آب بلبلان مطرب****يكي به زخمه رنگ تار را بخار امروز

به فرق مجلسيان آستين باد بهار****بگير ساقي گلچهره و ببار امروز

كه رخت برد ز آفاق رنج و كدرت و غم****به طبع عالم شد عيش سازگار امروز

ز شهربند بقا مژدهٔ حيات رساند****صبا به قاطبهٔ اهل روزگار امروز

به كاخ اهل سعادت دميد گل از شاخ****به چشم اهل شقاوت خليد خار امروز

رسد به گوش دل اين مژده ام ز هاتف غيب****كه گشت شير خداوند شهريار امروز

به جاي خاتم پيغمبران به استحقاق****گرفت خواجهٔ كروبيان قرار امروز

به رغم دشمن ابليس خو پديد آمد****ز آشتين خفا دست كردگار امروز

به انكسار جنود خلاف و لشكر كفر****بگشت رايت اسلام آشكار امروز

هرآنچه در سپس پرده بود كرد عيان****به پرده داري اسلام پرده دار امروز

نمود از پس عمري كه بود بيهده گرد****يكي مسير بحق چرخ بيقرار امروز

نشست صاحب مسندفراز مسندحق****شكفت فخر و بپژمرد عيب و عار امروز

به گرد نقطهٔ ايمان كشيد بار دگر****مهندس ازلي آهنين حصار امروز

زكار بندي معمار كارخانهٔ غيب****بناي دين خدا گشت استوار امروز

سپهر نقطهٔ تثليث نقش كفر سترد****به گرد نقطهٔ ايمان كند مدار امروز

به قير طعنه زند از سواد چهره و دل****كسي كه دم زند از مهريار غار امروز

به نفي هستي اعدا به دست قدرت حق****گرفت صورت از شكل ذوالفقار امروز

سزد كه شبهه قوي گردد آفرينش را****ميان ذات وي و آفريدگار امروز

به كف گرفت چو ميزان عدل خادم او****به يك عيار رود ليل با نهار امروز

ز بيم شحهٔ انصاف

او نماند دگر****سپاه حادثه را چاره جز فرار امروز

فتاد زلزله دركاخ باژگونهٔ كفر****از او چو خانهٔ دين گشت پايدار امروز

شهنشها ملكا گنج خانهٔ هستي****كند به گوهر ذات تو افتخار امروز

هر آن ذخيره كه گنجور آفرينش راست****به پيشگاه جلالت كند نثار امروز

رسيد با خطر موج كشتي اسلام****به بادباني لطف تو بر كنار امروز

د ر آن مصاف كه گردد سپهر دشت غزا****كه شد محوّل ذات توگير و دار امروز

پي محاربه اسپهبد سپاه تويي****بتاز در صف هيجا به اقتدار امروز

عنان منطقه تنگ مَجَرّه زين هلال****بگير و ب رزن بر خنگ راهوار امروز.

ورت سلاح به كارست دشت چالش را****حنت سلاح سپارم به مستعار امره ز

سنان رامح و تير شهاب و رايت مهر****ز من بخواه اگر باشدت به ار امروز

بمان كه گاو زمين را شكته بيني شاخ****همي ز سطوت كوپال گاوسار امروز

بمان كه شير فلك را دريده بيني ناف****همي ز ناوك دلدوز جانشكار امروز

بانگ هلهلهٔ پردلان دشت نب رد****سزد كه زلزله افتد به كوهسار امروز

به ممكنات ز آغاز دهر تا انجام****جلال بار خدا گردد آشكار امروز

تو تيغ بازي و تازي برون ز مكمن رخش****كه مرد كيست به ميدان كارزار امروز

سپهر پاسخت آرد كه من غلام توام****مرا مخواه ازين تيغ زخمدار امروز

قضا به مويه دهد پاسخت كه خواهي بست****ز خون نايژهٔ من به كف نگار امروز

كفن به گردن كيوان زيارهٔ برجيس****كه هست از تو مرا چشم زينهار امروز

حمل چو شعلهٔ تيغ ترا نظاره كند****كباب گويد گردم ازين شرار امروز

كند مشاهده خصمت چو قبضهٔ تيغت****به مرگ گويد دردا شدم دوچار امروز

ز بيم تير تو گويد عدو به موي مژه****به چشم از چه زني بيشمار خار امروز

به روز رزم تو چرخ برين خيال كند****كه آشكار شود شورش شمار امروز

سزد حكم تو بر

رغم روبهان دغل****به فرق شيران آون كند مهار امروز

بر آن سمند جلالت چنانكه مي داني****كه در معارك هستي تويي سوار امروز

شبها منم كه زكيد زمانهٔ غذار****شدم به ديدهٔ ابناي دهر خوار امروز

هزار ديبهٔ الوان ز طبع بافم و نيست****مرا به تن ز عطاي تني دثار امروز

بود نشانهٔ تير ملامت دونان****هر آنكه شاعري او را بود شعار امروز

كسي كه شير جگر خايد از مهابت او****شدست سخرهٔ طفلان شيرخوار امروز

تهمتني كه پيل شكارش بدي شغالان را****شدست از در طيبت همي شكار امروز

به فضل گردن چرخ برين بپيچانم****ولي نيارم با سفله گيرودار امروز

عزيز مصر وجودي ازين فزون مپسند****كه مدح گوي تو گردد به دهر خوار امروز

نمي ز بحر عطاي تو خواهد افزودن****هزار همچو مني را به اعتبار امروز

هواي مدح توام بود عمري و آمد****فلك مساعد و اقبال سازگار امروز

هميشه تا نستاند نصيبهٔ فردا****كسي به قوّت بازوي اختيار امروز

بود به جام حسود سياه كاسهٔ تو****به كام خاطر احباب زهر مار امروز

قصيدهٔ شمارهٔ 191: صباح عيد كه شد باغ و راغ عطرآميز

صباح عيد كه شد باغ و راغ عطرآميز****طرب به مجمرهٔ روح گشت عنبربيز

ز چاه دلو برون شد دو اسبه يوسف مهر****به رغم اخوان در مصر چرخ گشت عزيز

سحاب گشت ز تقطير ژاله گوهربار****نسيم شد ز مسامات ابر بحرانگيز

به چنگ مطرب خوش نغمه ساز عشرت ساز****به دست ساقي گلچهره جام مي لبريز

هم از ترنم آن گوش هوش لحن آموز****هم از ترشح اين ذوق عقل عيش آميز

زمين چو دكهٔ صباغ گشته رنگارنگ****هوا چو طبلهٔ عطار گشته عنبربيز

دمن ز رنگ شقاق چنانكه عرصهٔ جنگ****ز خون خصم ملك زادهٔ پلنگ آويز

ابوالشجاع حسن شه كه از نهگ حسام****هزار دجلهٔ خون آورد به دشت ستيز

تهمتني كه ز الماس گون بلارك او****هنوز عرصهٔ كافردزست مرجان خيز

ز خاك دشت و غار و ز نشر خون عدوش****گياه سرخ دمد

تا به روز رستاخيز

ز رمح خطي او مصر و شام در زنهار****ز تيغ طوسي او هند و روم در پرهيز

فناي خوشهٔ بخل از چه از نواير جود****بلاي خرمن عمر از چه از بلارك تيز

زمان عدل وي و جور باد در چنبر****زمين ملك وي و خوف آب در پرويز

به گاه بزم هوا خواه بذل او قاآن****به روز رزم لگدكوب قهر او چنگيز

به نزد شوكت او چرخ در حساب طسوج****به نزد همت او بحر در شمار قفيز

زهي ز شكّر شكرت مذاق جان شيرين ا****چنانكه از شكرافشاني شكر پرويز

تو سنجري و تو را تاج آفتاب افسر****تو خسروي و تو را خنگ آسمان شبديز

ز خون خصم چه كاريزهاكه جاري شد****ز بحر تيغ نهنگ افكن تو دركاريز

ز خنجر تو چنان كار دين گرفته طراز****كه كعبه حسرت اسلام دارد از پاريز

سمند عزم تو را حلقهٔ هلال ركاب****عروس بخت تو را ملك روزگار جهيز

شكفته رويي تو شكر آورد ز شرنگ****ترش جبيني تو حصرم آورد ز مويز

هر آنكه رخت به رضوان كشد ز درگه تو****چنان بودكه به بتخانه رو نهد ز حجيز

ز خنجر تو شود فتنه از جهان زايل****بدان مثابه كه رفع صدع از گشنيز

به غير سبزه‪ي تيغت كه سرخ روست ز خون****كسي نديده شقايق برآيد از شمليز

دلت به گاه كرامت محيط لؤلؤزاي****كفت به وقت سخاوت سحاب گوهرريز

به عزم سير ثريا اگر ز عرصهٔ خاك****زند به پهلوي يكران تيزتك مهميز

ز چار چنبر نعلش به نيم لحظه كند****فلك ملاحظه چار بدر در پرويز

دو هفته بيش كه از اهتزاز باد بهار****هواي باغ شود مشك بيز و عطرآميز

به طيش جيش خزان اوج فوج موج سحاب****بدان صفت كه به خوارزم لشكر چنگيز

به سوي ملك ملكشه ز طوس موكب شاه****نهاد رو چو الب ارسلان به عزم ستيز

وزان سپس سوي ترشيز باره راند

چنانك****به ملك فارس اتابك به شهر مصر عزيز

شد از حلاوت الطاف شه ز شوري بخت****مذاق خصم ترش روي تلخ در ترشيز

به فتح بارهٔ تربت دوباره بارهٔ شاه****ز خاك ملگ نشابورگشب گردانگيز

كنون نويد بشارت رسد ز هاتف غيب****كه ناگزير عدو رو نهد به راه گريز

هماره تا كه بم و زير چنگ و بربط را****گذر بود به نشابور و زابل و نيريز

به زير حكم تو بادا مخالفان را سر****ز مرز و بوم هري تا به ساحت خرخيز

حرف ش

قصيدهٔ شمارهٔ 192: كس مبادا چو من دلي زارش

كس مبادا چو من دلي زارش****كه بود باژگونه هنجارش

از ره و رسم مردمي به كنار****بسفه رأي اهرمن وارش

باده پيما و رند و امردباز****بيدلي پيشه عاشقي كارش

هر كجا عشرتي به طبع رمان****هركجا محنتي پرستارش

رنج نخليست جان او برگش****درد پوديست جسم او تارش

روز تيره چو موي جانانش****بخت خيره چو خوي دلدارش

سال و مه يار درد و اندوهش****روز و شب جفت رنج و تيمارش

دايم از حاصل نظربازي****در جنونست گرم بازارش

از هوس سر به سر چو بوتيمار****باز بيني سقيم و بيمارش

كس نديدست در تمامي عمر****جز تن ريش و ناله زارش

وين عجبتر كزين همه محنت****شادمانست و نيست آزارش

همه را دل به عشرت آرد ميل****جز دل من كه غم بود يارش

هردم از خودسري و خودرايي****پا به دامي بود گرفتارش

گه به ياد بتي سش سيما****ديده گريان بود شمن وارش

گه به فكر مهي سهيل جبين****گشته بر رخ سرشك سيارش

زهره رويي گهي به چاه زنخ****كرده هاروت اوش نگونسارش

گه كمان ابرويي به تير مژه****كرده نخجير چشم بيمارش

الغرض هر دمي بخواهش وقت****بنگري حالتي پديدارش

هركجا شاهديست شيرين كار****باشد از جان و دل خريدارش

كارها دارد او كه نتوان گفت****تا نبيني به نرم گفتارش

زير هر پيچ او دو صد دغلست****چون كني باز پيچ دستارش

باده و خمر و كوكنار و حشيش****گرم از فعل اوست بازارش

هركجا نقش

دلبري ساده****مات يابي چو نقش ديوارش

جمله بر بوي ساغري باده****فرش بيني به كوي خمّارش

چون سريني درون شلواري****ديدكيك اوفد به شلوارش

حيله هاكرده رنگها ريزد****تا بكوبد به ثقبه مسمارش

ننشيند ز پاي تا نكند****چون فرامرز بر سر دارش

وينك از بسكه معصيت كردست****نيست در دل اميد زنهارش

مي ندانم بر او چه خواهد رفت****باز پرسد عمل چو دادارش

هم مگر موجب نجات شود****ازگنه مدحت جهاندارش

شاه گيتي ستان محمد شه****كاسمان بوسه زد به دربارش

شاه غازي كه چون ماثر دين****تا قيامت بماند آثارش

رسم امنيت از ميان برخاست****هركجا خنجر شرر بارش

همچنان بي مكاره است و فتن****هر كجا خلق خلد اطوارش

دودي از مطبخ عطاي ويست****اينكه گويند چرخ دوارش

تيغ ا و دوزخيست تفتيده****پي تعذيب جان اشرارش

تا جهانست شاه شاه جهان****باد تاييد آسمان يارش

قصيدهٔ شمارهٔ 193: مبارك باد هر عيدي به خسرو خاصه نوروزش

مبارك باد هر عيدي به خسرو خاصه نوروزش****بدين معني كه از شادي بود هر روز نوروزش

شه گيتي محمد شه كه رويش عيد را ماند****كه هم هرروز بادش عيد و هم هرعيد نوروزش

ذخيرهٔ عالم امكان دو دست گنج بخشايش****خزينهٔ رحمت يزدان روان طاعت آموزش

امل طفلي سرپستان رحمت كلك درپاشثن****اجل قصري خم ايوان نصرت تيغ كين توزش

ستون كاخ فيروزي سنان گردن افرازش****جمال چهرهٔ هستي ضمير عالم افروزش

كمال اوست چرخ و نقطهٔ اوجش بود قبضه****دوگوشهٔ او دو قطب زه مجره جرم خور توزش

گه نخجير نسرين فلك را بر دَرَد بازش****به گاه صيد شير آسمان را بشكند يوزش

هزاران گنج را از جود در آني بپردازد****كندشان پر همان دم باز تيغ گنج اندوزش

بود مكيال ميكائيل دست رزق بخشايش****بود چنگال عزرائيل شمشير جهانسوزش

معاذالله اگر زي چرخ گردد ناوكش پران****به مغز نه فلك تا پر نشيند تير دلدوزش

به پشت شيرگردون في المثل گر برزند مشتي****به شاخ گاو و ماهي سايد از اوج فلك پوزش

زمين و چرخ شايستيش بودن بندهٔ درگه****گر آن نه در شكم حرصش گر اين نه بركتف فوزش

به سايل داد هر دري كه يم در سينه مكنونش****به زاير ريخت هر زري كه كان دركيسه مكنوزش

به مشكين خلق وشيرين نطق او

گويي جهان داده****هرآن نافه كه درچينش هرآن شكركه در هوزش

جهان ويرانه يي در ساحت اقليم معمورش****فلك فيروزه يي در خاتم اقبال فيروزش

نهد آهسته رمح خويش اگر بر تودهٔ غبرا****شود نوك سنان تا ناف گاو خاك مركوزش

چنانش صدق با يزدان كه قرآن با همه معني****بروكرد آشكارا سر به سر آيات مرموزش

الا نحو ي روايت تا ز فاعل هست و مفعولش****الاصرفي حكايت تا زناقص هست ومهموزش

همي هر سالي از سال دگر به فال دلجوبش****همي هر روزي از روز دگر به بخت بهروزش

الا تا هشتمين گردون بدوز لاعبان ماند****كه از انجم بروچيدس هر سو مهرهٔ دوزش

بد انديشش چنان بادا قرين محنت و ماتم****كه سوزد دوزخي را جان و دل بر زاري و سوزش

قصيدهٔ شمارهٔ 194: ز چشمم خون فرو ريزد به ياد چشم فتانش

ز چشمم خون فرو ريزد به ياد چشم فتانش****پريشان خاطرم از عشق گيسوي پريشانش

ار خورشيد مي جويي نگهي روي چون ماهثث****وگر شمشاد مي خواهي ببين سرو خرامانش

به دوران هركجا باشد دلي از غم به درد آيد****مرا دردي بود در دل كه جز غم نيست درمانش

فدن روس و عارض گل خط سعزه اس و لب غن چه****بود خود گلشن خوبي چه حاجت سير بستانش

شود شيرين كلاميها ز لعل دلكشش ظاهر****همانا تُنگ شكر هست پنهان در نمكدانش

سلامت را دعاگفتم ز شوق چشم بيمارش****چو باران گريه سركردم ز هجر لعل خندانش

ز حيراني گريبان را نمودم چاك تا دامن****چو ديدم كافتابي سر زد از چاك گريبانش

دل و دين برد پنهاني جمال آشكار او****ره جان آشكارا زد اشارتهاي پنهانش

كمان ابروانش كرده در زه تير مژگان را****چسان يابد رهايي مرغ جان از زخم پيكانش

بود چون روز شامم با وصال روي چون ماهش****. شود چون شام روزم از فراق مهر تابانش

توگوي خويش را پابست مهر خويشتن خواهد****كه زنجيري به پا بنهاده زلف عنبرافشانش

بود آشفته چون حال عدوي پادشه مويش****بود خونريز همچون خنجر شه تير مژگانش

حسن شاه غضفر فر نريمان مان اژدر در****كه باشد

در قلاووز سپه صد چون نريمانش

به فرمانش صبا و وحش و طير و ديو و دام و دد****به دستش خاتم دولت چه نقصي از سليمانش

بناي فتنه ويران گشت از آبادي عدلش****نياز سائلان كم شد ز انعام فراوانش

به گاه كينه قارن چهره ننمايد بناوردش****به روز رزم بيژن روي برتابد ز ميدانش

بسوزد جان خصم از شعلهٔ تيغ جهانسوزش****ببالد روزگار از فر اقبال جهانبانش

دهد خاك يلان بر باد آب آتش تيغش****كند بر جنگجويان كار مشكل رزم آسانش

چو در ميدان سياوش وش نمايد عزم گو بازي****سر نه آسمان سرگشته بيني پيش چوگانش

نتابد مهر تابان با ضياي بدر اقبالش****نيارد ابر نيسان با عطاي دست احسانش

بود در آستان چاكر هزاران همچو فغفورش****بود چون پاسبان بر در هزاران همچو خاقانش

شها گر شير گردونت به روز رزم پيش آيد****ز آسيب نهنگ تيغ خود بيني هراسانش

فضاي عالم جاهت بدانسان هست پهناور****كه باشد نه فلك چون حلقه يي اندر بيابانش

در آن روزي كه چون كشتي زمين در لجهٔ هيجا****بود از صدمهٔ باد مخالف بيم طوفانش

كشد برق سنان شعله برآرد رعد كوس آوا****اجل ابري شود باران سهام كينه بارانش

بياويزد هوا چون كاوه نطع گرد از دامن****عمود آهنين پتك و سر بدخواه سندانش

فريدون وار گرز گاوسر را چون فرود آري****شود مغز سر ضحاك تازي خرد بارانش

و گر افراسياب ترك گردد با توكين آور****تهمتن وار در ساعت بگيري تخت تورانش

وگر چو بينه وش بهرام چرخت كينه آغازد****فرستي دوكدان و چرخه چون هرمز به ايوانش

نيي چون اردشير بابكان كز طالع كرمي****گريزاند دو نوبت هفتواد از ملك كرمانش

تو آن شيري كه گر با هفتواد چرخ بستيزي****بيندازي چو لاش مرده اندر پيش كرمانش

كشاني اشكبوست را اجل در بركشان آرد****كه تا رستم صفت سازي قبا از تير خفتانش

ترا تازي نسب اسبي بود آذرگشسب آسا****كه چون در

دشت هيجا باد وش آري به جولانش

زمين از چار نعل او ببالد بر فلك زان رو****كه اين را چار مه وان را مهي وان نيز نقصانش

به عهد انتقامت گر بدرد شير آهو را****به سنگ دادخواهي بشكني دركام دندانش

شها تا درفشان گرديده در مدح تو قاآني****بود خاقاني ايام و خاك فارس شروانش

به قدر دانش خود مي ستايد مر ترا ورنه****فراتر بود شان مصطفي از مدح حسانش

ولي نبود عجب كز فر اقبال همايونت****رساند شعر بر شعرا بسايد سر به كيوانش

الا تا دفتر دوران سياهست از خط انجم****سجل و مهر مهر اوراق گردون فرد ملوانش

دبير بخت بنگارد چنان توقيع عمرت را****كه باشد از عبارات بقا انشاي ديوانش

قصيدهٔ شمارهٔ 195: فلك دوش از عروس خور تهي چون گشت دامانش

فلك دوش از عروس خور تهي چون گشت دامانش****چو عمان چهره شد پر در ز سيمين اشك غلطانش

شبه سان حقه اي كفتيد و بپراكند درهايش****شب آسا زنگيي خنديد و بدرخشيد دندانش

من اندركٌنج تنهايي ازين انديشه سودايي****كه اين دولاب مينايي چرا غم زاست دورانش

كه ناگه حلقه بر دركوفت شيرين شوخ ديرينم****كه تن يك توده نسرينست و لب يك حُقه مرجانش

ز جا جستم دويدم درگشودم باز بستم در****گرفتم دست و آوردم نشاندم صدر ايوانش

يكي ميناي مي بنهادمش در پيش ريحاني****ميي زان سان كه رنگ لاله بود و بوي ريحانش

ميي زانسان كه چون لبريز بيني ساغري از وي****همه كان يمن پنداري وكوه بدخشانش

پس از نه جام مي يا هشت يا ده بيش ياكمتر****چه داند حال مستي خاصه در بر هركه جانانش

كُله پرتاب كرد از سر قبا بيرون نمود از بر****بناگه صبح صادق سر زد از چاك گريبانش

ز شور بادهٔ دَرغم فرو رفت آنچنان در غم****كه خاطر شد ز غم در هم چو گيسوي پريشانش

همي هر لحظه مرواريد مي باريد بر دامان****چنان كز اشك غلطان رشك عمان گشت دامانش

چنان هر لحظه

خشم آلود برگردون نظركردي****كه گفتي خنجر و زوبين همي بارد ز مژگانش

چنانش از نوك هر مژگان چكيدي زهر جان فرسا****كه گفتي اژدها خفتست اندر چشم فتانش

گهي بر لب حكايت از مسير تير و بهرامش****گهي بر لب شكايت از مدار مهر و كيوانش

بگفتمش از چه مويي گفت ازين گردون گردنده****كه گويي جز بخشت كينه ننهادند بنيانش

جفاگاهي بر احرارش ستم گاهي بر ابرارش****نه آگه كس ز هنجارش نه واقف كس ز سامانش

بميزد موش بر زخم پلنگش تا چرا زينسان****بود با شير مردان گربهٔ حيلت در انبانش

نگاري چون مرا دارد همي چون مهر و مه عريان****كه چون من مهر و مه باد از لباس نور عريانش

همي هر دم ز خون دل مرا نزلي نهد بر خوان****كه يارب غير خون دل مبادا نزل بر خوانش

چو بشنفتم برآشفتم به مژگان بس گهر سفتم****سپس رفتم فرو رفتم غبار محنت از جانش

به پاسخ گفتمش اي ترك ترك شكوه گوايرا****فلك يك ذره بر ذرات عالم نيست سلطانش

فلك آسيمه تر از ماست در محروسهٔ هستي****ازان هر شام بيني با هزاران چشم حيرانش

جهان را قبض و بسط اندر كف انسان كه ايزد را****ز موجودي نيابي جلوه گر زآنسان كز انسانش

به چنگ انسان كامل را فلك گويي بود گردان****چنان گويي كه كف ميدان بود انگشت چوگانش

كتاب الله اكبركز ظهوركثرت و وحدت****گهي قرآن لقب فرموده يزدان گاه فرقانش

وجود مجمع البحرين انساني بودكامل****كه اطلاق وجوب آمد قرين قيد امكانش

صحيفهٔ آفرينش راكه مصحف نام از يزدان****به جاي باي بسم الله هم انسانست عنوانش

مبين در عنصر خاكش ببين درگوهر پاكش****كه ممكن نست ادراكش كه يارا نيست تبيانش

مگوكز خاك ويرانست و نتوان دل درو بستن****نه آخرگنج نبودگنج جز دركنج ويرانش

به خاك اندر بود مخزون كنوز حكمت بيچون****از آنست ابرش گردون به گرد خاك جولانش

يكي بيدا بود آدم كه پيدا نيست اطرافش****يكي

دريا بود انسان كه ظاهر نيست پايانش

ملك كبود كه با آدم شمارد وهم همسنگش****فلك چبود كه با انسان سرايد عقل همسانش

بگفت انسان كامل زين قباكايدون همي راني****كرا داني كه دركف حل و عقد هر دوگيهانش

بگفتم صدر والاقدر روشن راي دريادل****كه در يك شبرني پنهان كنوز بحر عمانش

فلك فر ميرزا آقاسي آن كز مبداء فطرت****نفخت فيه من روحي به شان آمد ز يزدانش

بود در شخص او پنهان همه گردون و اجرامش****بود در ذات او مضمر همه گيهان و اركانش

فراخاي جهان بر شخص او تنگست از آن بيني****گهي چون بحر جوشانش گهي چون شير غضبانش

بلي قلزم بجوشد چون كه باشد خرد مجرايش****بلي ضيغم بكوشد چون كه گردد تنگ ميدانش

چه اعجازست ازين برتر كه در يك طيلسان بيني****جهان و هرچه در وي همچو جان در جسم پنهانش

قضا تا شخص او آمد به گيتي غم خورد آري****خورد غم ميزبان چون نيست خوان در خورد مهمانش

وي از عالم غمين و عالم از وي شادمان آري****بود زندان به يوسف شاد و يوسف غم ز زندانش

فلك گويي نمي داند حديث حفت الجنه****كه چون دف مي خورد گاهي قفا از چنگ دربانش

چو خون در رگ به عرق سلطنت ساريست تأييدش****چو جان در تن به جسم مملكت جاريست فرمانش

سلامت بين و استغنا كه ارني گو نشد هرگز****كه عذر لن تراني در رسد چون پور عمرانش

نگويد چون سليمان رب هب لب از ادب ليكن****رسد بي منت خاتم ز حق ملك سليمانش

خداوندا جهان با عنف و لطفت كيست بيماري****كه بيم مرگ و اميد بقا باشد ز بحرانش

بود قدر تو قسطاسي كه آمدكفه افلاكش****بود حلم تو ميزاني كه چو سنگست ثهلانش

ز آه سرد بدخواه تو مانا عاريت دارد****هر آن سرما كه گيتي هست در فصل زمستانش

به هر باغي كه بارد ابر جود گوهر افشانت****همه شاخ

زبرجد رويد از برگ ضميرانش

نگارند ار به لوح آبگينه نام حزمت را****نيارد كس شكستن با هزاران پُتك و سندانش

اگر ازگنج هستي ياوه گرددگوهر ذاتت****دو عالم وانچه در مُلك دو عالم نيست تاوانش

هرآنچ آن بر قضا مبهم كند ذات تو معلومش****هرآنچ آن بر قدر مشكل كند راي تو آسانش

خطاب و قهر تست آنكو صفت بيمست و اميدش****رضا و خشم تست آنچ آن لقب خلدست و نيرانش

خداوندا شنيدم مر مرا حسان لقب دادي****بلي حسان بود هركاو تو بگزيني ز احسانش

كدامين فخر ازين برتر كه گويد آصفي چون تو****محمد شه محمد هست و قاآنيست حسانش

الا تا نوش لطفت نيست غير از عيش تاثيرش****الا تا زهر قهرت نيست غير از مرگ درمانش

عدويت زندهٔ جاويد بادا چون خضر ليكن****مكان پيوسته اندرگاز شير وكام ثعبانش

خليلت را بود يك روز درگيتي بقا اما****چنان روزي كه باشد روز خمسين الف يك آنش

قصيدهٔ شمارهٔ 196: نگار من كه بود جايگاه در جانش

نگار من كه بود جايگاه در جانش****عقيق را به جگر خون كند دو مرجانش

نشيب مشك ختن راغ راغ نسرينش****فراز برگ سمن باغ باغ ريحانش

نشان سياهي خال از دل گنهكارش****فزون درازي زلف از شب زمستانش

سپيد چهرهٔ سيمين چو راي دانايش****سياه طرهٔ مشكين چو روز نادانش

صفاي روح منور صباح نوروزش****شميم موي معنبر نسيم نيسانش

رخان چو جنت و قامت به جلوه طاووسش****لبان چو كوثر و گيسو به خدعه شيطانش

همال روي لئيمست زلف پرچينش****مثال خلق كريمست روي تابانش

رخ از طراوت سلطان باغ فردوسش****لب از حلاوت خلاق آب حيوانش

قدش كه هركه در آفاق مست و مشتاقش****لبش كه هرچه در ايام محو و حيرانش

درم خريده غلاميست سرو آزادش****به خون طپيده شهيديست لعل رخشانش

اگر به خنده درآيد لب شكرخيزش****وگر به جلوه درآيد رخ پري سانش

شكر شود چو شكر خورده تن پر از تابش****پري شود چو پري ديده دل پريشانش

عسل بسان عسل

خورده مي مزد انگشت****ز حسرت لب شيرين شكر افشانش

شقايقي كه نباشد نظير در باغش****جواهري كه ندارد همال دركانش

هنود وار يكي داغدار رخسارش****يهودوار يكي جزيه بخش دندانش

روايتي بود از لب رحيق مختومش****حكايتي بود از رخ شقيق نعمانش

دو زلف از بر چهرش به حلقه چوگان وار****مرا چو گوي سراسيمه دل ز چوگانش

به حسن دلبري و شاهدي و رعنايي****تمام عالم بيني به زير فرمانش

جز ايقدر به نكويي كسش نبيند عيب****كه اندكيست به عشاق سست پيمانش

كند بخيلي با من به وصل خود ارچه****رخي گشاده بود چون كف جهانبانش

جم زمانه فريدون راد آنكه سپهر****نماز آرد بر خاكپاي دربانش

مؤيدي كه پي امن ملك و رامش خلق****خداي كرد در اقطاع ملك سلطانش

نشانه يي گهر از گفت گوهر آمودش****نمونه يي شكر از نطق گوهرافشانش

كمينهٔ بندهٔ درگه هزار چيپالش****كهينه چاكر ايوان هزار خاقانش

تشبهي بود از حلم كوه الوندش****ترشّحي بود از جود بحر عمانش

كمين سلاله بي از لطف هشت فردوسش****كهين شراره يي از قهر هفت نيرانش

ثناي اوست عروسي كه دهر كابينش****سراي اوست بهشتي كه چرخ رضوانش

ذليل تر بود از خاك جسم بدخواهش****عزيزتر بود از چشم خاك ايوانش

غساله يي بود از نطق جوي تسنيمش****سلاله يي بود از خلق باغ رضوانش

نهان به صدر اكابر چو قلب اوصافش****روان به جسم ممالك چو روح فرمانش

از آن شهاب منوركه شمع خرگاهش****از آن سپهر مدوركه گوي ميدانش

زمانه كبود؟ فوجي ز خيل خونريزش****ستاره چه بود؟ موجي ز سيل احساسش

نتيجهٔ امل از همت جهانگيرش****سلالهٔ اجل از خنجر سرافشانش

زمين و هر كه بر او خادمي ز درگاهش****سپهر و هرچه در او چاكري در ايوانش

فلك چه باشد خواني گشاده در كاخش****قمر چه باشد ناني نهاده بر خوانش

سپهر در شب تاري به سائلي ماند****كه جور او زگهر پر نموده دامانش

نه پيل اگرچه ز خنجر چو پيل خرطومش****نه شير اگرچه ز صارم چو شير

دندانش

ز بسكه صولت اژدر به روز ناوردش****گمان بري كه پر از اژدهاست خفتانش

ظير ابر بود چون كه جاي برگاهش****همال ببر بود چون مكان بيكرانش

توگويي آنكه جحيمست در دل دريا****درون چنگ چو بيني حسام بر رانش

به روز وقعه ز بس موج خون برانگيزد****به تيغ تيز تشبه كني به طوفانش

طناب گردن خصمست خام پر تابش****عقاب وادي مرگست تير پرانش

غبار معركه چرخست و آفتاب ملك****سهيل چرخ به كف خنجر درخشانش

ز هم بريزدش ار آسمان بود خصمش****به مه فرازدش ار خاك تهنيت خوانش

صفات اوست محيطي كه نيست پايابش****جلال اوست سپهري كه نيست پايانش

به هرچه عزم كند تابعست گردونش****به هرچه حكم كند بنده است گيهانش

زبان خامهٔ مرگست ك شمشيرش****رسول نامهٔ فتحست پيك پيكانش

ز راي روشن او صبح اگر نگشته خجل****دريده است ز حسرت چراگريبانش

جهان دليست كه كردار او بود روحش****سخن تنيست كه گفتار او بود جانش

به گاه رزم لقب ضيغم زره پوشش****به وقت بزم صفت قلزم سخندانش

بنان اوست محيطي كه جود امواجش****سنان اوست سحابي كه مرگ بارانش

به يك اشاره مسخر بود نه افلاكش****به يك نظاره مسلم بود دوگيهانش

چو ملك پارس ا گر باشدش دو صد كشور****عطيّه ايست ز گيهان خديو ايرانش

به ملك پارس ننازدكه كمتر از شبريست****به چشم ساحت ايران و ملك تورانش

بزرگوارا اميرا تويي كه قاآني****روان به مهر تو هست از ازل گروگانش

چنانش بوي مي مهرت از دهان آيد****كه مي نيارد كردن ز خلق پنهانش

اگر به تارك او صد هزار پُتك زنند****به يمن مهر تو سخست تن چو سندانش

نه با ولاي تو بيم از هزار شمشيرش****نه با رضاي تو باك از هزار پيكانش

نه از تو فكر گسستن به هيچ نيرنگش****نه از تو راي بريدن به هيج دستانش

بدي ت خلوص و ارادت كه نيست مانندش****بدين صفا و عقيدت كه نيست پايانش

نه آفتاب كه خواني به سخره هم

چشمش ***نه روزگار كه داني به طعنه همسانش

نه گوهرست و نه درهم كه تا ز فرط كرم****كند عطاي تو با خاك راه يكسانش

به يك اشاره توان برگزيد ز امثالش****به يك نظاره توان بركشيد ز اقرانش

هميشه تا كه زمين ناستوار اوتادش****هماره تا كه فلك پايدار اركانش

رواق مجد تو بادا منيع بنيادش****سراي قدر تو بادا وسيع بنيانش

قصيدهٔ شمارهٔ 197: مرا ماهيست در مشكوكه مشكين زلف پرچينش

مرا ماهيست در مشكوكه مشكين زلف پرچينش****به هر تارست صد تبت به هر چينست صد چينش

بتي دارم بر سوري بود يك باغ ريحانش****مهي دارم كه بر طوبي بود يك راغ نسرينش

هواي باده گر داري ببوس آن لعل ميگونش****شميم نافه گر خواهي ببوي آن جعد مشكينش

بهشتي هست بس خرم كه يك شهرست رضوانش****عروسي هست بس زيبا كه يك ملكست كابينش

ز بس شرين زبان گويي طرب خيزست دشنامش****ز بس دلكش بيان مانا روان بخشست نفرينش

به عمان طعنه گو محفل ز لعل گوهر آمودش****به تبت خنده زن مجلس ز جعد عنبرآگينش

رخش ماهي بود رخشاكه ريحانست جلبابش****خطش مشكي بود بويا كه كافور است بالينش

قدش سرويست بارآور كه آمد بار خورشيدش****خدش گنجي است جان پرور كه باشد مار تنينش

مرا با آنچنان قد باغ نفريبد به شمشادش****مرا با آنچان خد چرخ نشكيبد به پروينش

شكر خيزد دمادم تنگ تنگ از لعل جانبخشش****گهر ريزد پياپي بار بار از كام نوشينش

تو گوي نعت دستور جهان دادند تعليمش****تو گويي مدح سالار جهان كردند تلقينش

نتاج مجد و تاج نجد ابوالقاسم كه از تابش****بر از آيينهٔ گيتي نما راي جهان بينش

قصيدهٔ شمارهٔ 198: فلك ژاژ است هنجارش جهان زشت است آيينش

فلك ژاژ است هنجارش جهان زشت است آيينش****هم آن مهر خسان كيشش هم اين كين كسان دينش

بلي گردون بجز داناگدازي نيست هنجارش****بلي گيتي بجز نادان نوازي نيست آيينش

خسي كش مكر ابليسي فلك را قصد مقدارش****كسي كش فكر ادريسي جهان را عزم تهجينش

اگر مهموم ناداني مر آن را فكر تفريحش****اگر مسرور دانايي خود اين را راي تحزينش

اگر در دفتر تقسيم عسري قسم نادان را****به تصحيفي و تضعيفي نمايد عسر عشرينش

و گر در مقسم تقدير الفي بهره دانا را****كشد في الحال از تلبيس بر سر خط ترقينش

گر از رنج فريسيموس ناسايد دمي دانا****چنان فردش فروماندكه پندارند عنينش

وگر از خارش است ابلهي بر خويشتن پيچد****ز خط استوا نيمور

سازد بهر تسكينش

وليكن باز پژمانست ازو نادان كه ناسايد****جعل گر خرمني سوري فرستي جاي سرگينش

نه بيني لولي كرمان كه دلش از سبعهٔ الوان****گزايان است و در جان بويهٔ كشكين سيرينش

رخش شد چون دل فرعو ن و موسي وار از موسي****به هر مه عشري افزايد به ميقات ثلاثينش

به نسبت چون زبان قوم موس كند شد موسي ***ز بس بسترد از رخسار موي همچو زوبينش

توان افسار استر ساخت نك از موي رخسارش****توان پابند كودن بافت نك از پشم پايينش

اگر پايد ندارد هيچ دانا قصد تكريمش****و گر ميرد نيارد هيچ عاقل راي تكفينش

ز بس گنديده و ناپاك و زشت و تيره و مغتم****تو پنداري دهان خصم دستورست تسعينش

بود با خصم دستورش چو زين رو نسبتي حاصل****به هركاو مادح صدر جهان فرضست تهجينش

مفر ملك و فر ملك ابوالقاسم كه از رفعت****بود اقبال او ويسي كه گيهانست رامينش

قصيدهٔ شمارهٔ 199: همانا فصل تابستان سرآمد عهد تسعينش

همانا فصل تابستان سرآمد عهد تسعينش****كه مايل شد به كفهٔ شب ترازو باز شاهينش

چو پرّ باز بود اسپيد روز از روشني آوخ****كه ابر تيره تاري تر نمود از چشم شاهينش

فلك از ابر ايدون آبنوسي گشته خورشيدش****چمن از باد ايدر سندروسي گشته نسرينش

قمر بدگوهري رخثباكه گردون بود عمانثن****سمن بدعنبري بويا كه هامون بود نسرينش

به كام اندر كشيد اين را زمين از بيم بدگويش****به ابر اندر نهفت آن را فلك از چشم بدبيش

مرآن كانون كه مهرافروخت درمرداد و شهريور****عيان در آسمان دود از چه در آبان و تشرينش

مر آن درّاعهٔ سندس كه بيضا دوخت در جوزا****به اكسون وشساب ايدر جهان را عزم تردينش

مر آن باراني قاقم كه خود آراست در سرطان****به قندزگون غمام اينك فلك را راي تبطينش

مر آن آتش كه شيد افروخت اندر بيشهٔ ضيغم****ز آب ابر اينك آسمان را قصد تسكينش

زره سازد ز آب بركه باد و مي نپايد بس****كه در هر خرگهي روشن بود نيران تفتينش

توگويي تخم بيد

انجيير خوردست ابر آباني****كه از رشح پياپي ظاهرست آثار تليينش

نك از باد خزان برك رزان لرزان تو پنداري****فلك در حضرت صدر جهان كردست تو خينش

مكان جود و كان جود ابوالقاسم كه در سينه****نهان چون كين اهل كفر مهر آل ياسينش

مخمّر زآب و خاك و باد و نارستش بدن اما****حيا آبش وفا نارش رضا بادش عطا طينش

گر از گردون سخن راني بود شوكت دوچندانش****ور از عمان سمرخواني بود همت دوچندينش

بيان او كه با آيات فرقانست توشيحش****كلام او كه با اصوات داودست تضمينش

مكن بوجهل سان اي حاسد بدگوي انكارش****مكن جالوت وار اي دشمن بدگوي تلحينش

به كاخ اندر كهين شبري فضاي هند و بلغارش****به گنج اندركمين فلسي خراج چين و ماچينش

فنا رنجي بود محتوم و لطف اوست تدبيرش****قضا گنجي بود مكتوم و حزم اوست زرفينش

به سر دست آورد هرگه نظر بر روي محتاجش****بپا چشم افكند هر گه گذر در كوي مسكينش

بلي پژمان اگر بخشد خراج چين و سقلابش****بلي غمگين اگر بدهد منال روم و سقسينش

به درّ و گوهر آمودست نثر نثره مانندش****به مشك و عنبر آكندست شعر شعري آيينش

چو سحبان العرب شنود دمان سوزد تصانيفش****چو حسان العجم بيند روان شويد دواوينش

محيطي هست جود اوكه ممكن نيست تقديرش****جهاني هست جاه او كه يارا نيست تخمينش

به وهمش گر بپيمايي خجل گردي ز تشخيصش****به فهمش گر بينگاري كسل ماني ز تعيينش

نداني نيل و طوفان را بود خود پايه زان برتر****كه پيمايي به باع يام و صاع ابن يامينش

ازو چون منحرف شد خصم لازم طعن و تو بيخش****چنال چون منصرف شد اسم واجب جرّ و تنوينش

زهي فرخنده آن ديوان كه نام اوست عنوانش****خهي پاينده آن ايوان كه نقش اوست آذينش

وثاق او دبستاني كه هفت اجرام اطفالش****رواق او گلستاني كه نه افلاك پرچينش

نه انبازست در هوش و كياست پور قحطانش****نه همرازست در فر و

فراست ابن يقطينش

بلي آن روضهٔ مينو مشاكل نيست رضوانش****بلي اين دوحهٔ طوبي مشابه نيست يقطينش

به عالم گر درون از عالم افزون ني عجب ايرا****كه نون يك ح رف در صورت ولي معنيست خمسينش

به نزدش چرخ صفري ليك از چرخش فزايد فر****ز يك صفر آري آري پايه گردد سبع سبعينش

خهي قدر تو كيالي كه گردونست مكيالش****زهي فرّ تو ميزاني كه گيهانست شاهينش

جهان مقصورهٔ ويران ز سعي تست تعميرش****زمان معشوقهٔ عريان ز فرّ تست تزيينش

جلال تست آن خرگه كه اجرامست اوتادش****شكوه تست آن صفه كه افلاكست خرزينش

فلك نهمار دون پرور سزاني با تو تشبيهش****جهان بسيار كين گستر رواني با تو تزكينش

عنودي كز تو رخ تابد به دوزخ قوت زقّومش****حسودي كز تو سر پيچد به نيران سجن سجينش

ز فرت فر آن دارا كه فرمان بر مماليكش****ز بختت بخت آن خسرو كه سلطان بر سلاطينش

غياث الملك و المله فلك فر حشمت الدوله****كه بر نُه چرخ و هفت اختر بود نافذ فرامينش

جهان آشفته دل روز نبرد از برق صمصامش****سپهر آسيمه سر گاه جدال از بانگ سرغينش

عطاي اوست آن مطبخ كه مهر آمد عقاقيرش****سخاي اوست آن مصنع كه چرخ آمد طواحينش

چو بر ختلي گذارد كام باج آرند از رومش****چو از هندي زدايد زنگ ساو آرند از چينش

به زنگ اندر زلازل چون كه بر عارض بود زنگش****به چين اندر هزاهز چون كه بر ابروفتد چينش

به گاه كينه حدادي كه البرزست فطيسش****به وقت وقعه قصابي كه مريخت سكينش

به نطع رزم هر بيدق كه از مكمن برون راند****برد در ملكت بدخواه و بخشد فرّ فرزينش

چو در كين طلعت افروزد دنيايش گوي خرّادش****چو بر زين قامت افرازد ستايش جوي بر زينش

به صولت پيل كوشنده به دولت نيل جوشنده****نه بل صولت دو چندانش نه بل دولت دو چندينش

گرفتم خصم رويين تن سرودم

حصن رويين دز****زبون ديوانه يي آنش نگون ويرانه يي اينش

يكي شيرست آتش خوي و آهن دل كه در هيجا****نمايد خشك چوبي در نظر بهرام چوبينش

چو گاه كينه لشكر بر سما شور هياهويش****چو وقت وقعه موكب بر سها بانگ هياهينش

كم از برفينه پيلي صدهزاران ريو و رهامش****كم از گرينه شيري صد هزاران گيو و گرگينش

پدرش آن گرد عمان بخش گردون رخش دولتشه****كه با اين فر و مكنت آسمان مي كرد نمكيش

برفت و ماند ازو نامي كه ماند تا جهان ماند****زهي احسان كه تا روز جزا باقيست تحسينش

برفت و ماند ازو پوري كه پير عقل را قائد****تبارك آن پدر كز فر و دانش پور چونينش

نياش آن خسرو صاحبقران كز فرهٔ ايزد****روان چونان كه جان و جسم فرمانبر خواقينش

به كاخ اندر چو رويين صدهزاران گرد نويانش****به جيش اندر چو زوبين صدهزاران نيو نوئينش

ز شوق جان فشاني در صف هيجا دهد بوسه****به خنجر حنحر سنجر به زوبين ناي زوبيش

زند با راستان از بهر طاعت راي چيپالش ***نهد بر آستان از بهر خدمت روي رويينش

چوزي ايوان نمايد راي و سازد جاي بر صدرش****جو بر يكران نمايد روي و آرد پاي بر زينش

چو بر عرش برين بيني يكي فرخنده جبريلش****چو بر باد بزين يابي يكي سوزنده بر زينش

ملك با خوي اين دارا چرا نازد به اخلاقش****فلك با خام اين خسرو چرا بالد به تنينش

ملك كي با ملك همسر فلك كي با كيا همبر****ز فضل آن فايده يابش ز بذل اين زايده چينش

فلك گر بالد از هوري ملك نازد به دستوري****كه صد خورر باستين دارد نهال راي جهان بنيش

سمي مصطفي آن صاحب صاحب لقب كامد****امل آسوده از مهرش اجل فرسوده از كينش

ز حزم اوست دين ايزدي جاري تكاليفش****ز راي اوست شرع احمدي نافذ قوانينش

بيانش كز رشاقت

پايه بر جوزا و عيوقش****كلامش كز براعت طعنه بر بيضا و پروينش

تو گويي كلك ماني بوده نقاش عباراتش****تو گويي نطق عيسي بوده قوّال مضمامينش

اگر دشمن شود فربه ز كلك اوست تهزيلش****وگر ملكت شد لاغر ز عزم اوست تسمينش

فصاحت چيست مجنوني كه لفظ اوست ليلاين****بلاغت كيست فرهادي كه كلك اوست شيرينش

در اشعار بلاغت بس بود اشعار شيوايش****در اثبات رشاقت بس بود ابيات رنگينش

مقام مصطفي خواهي بخوان اخبار معراجش****نبرد مرتضي جويي ببين آثار صفينش

وزيرا صاحبا صدرا درين ابيات جان پرور****دو نقصانست پنهاني كه ناچارم ز تبيينش

يكي در چند جا تكرار جايز در قوافيش****نه تكراري كه ديوان را رسد نقصان ز تدوينش

يكي در چند شعر ايطا نه ايطايي چنان روشن****كه باشد بيمي از غمّاز و باكي از سخن چينش

نپنداري ندانستم بدانستم نتانستم****شكر تب خيز و دانا ناگزير از طعم شيرينش

وگر برخي قوافيش خشن نشگف كز فاقه****پلاسين پو شد آنكو نيست سنجان و پرندينش

قوافي نيست كژدم تا دو خشت تر نهم برهم****پس از روزي دو بتوانم بدين تدبير تكوينش

قوافي را لغت بايد لغت را من نيم واضع****كه رانم طبع را كاين لفظ شايسته است بگزيش

زهي حسان سحر آراي سِحرانگيز قاآني****كه حسان العجم احسنت گو از خاك شروينش

تبارك از عباراتش تعالي ز استعاراتش****زهي شايسته تبيانش خهي بايسته تقنينش

حكايت گه ز جانانش شكايت گه ز دورانش****نگارش گه ز نيسانش گزارش گه ز تشرينش

ز جانان مدح و تعريفش ز آبان وصف و توصيفش****به گيهان سبّ و تقريعش به گردون ذم و تلعينش

گهي بر لب ز بوالقاسم ثنا و بر رخ آزرمش****گهي بردم ز حشت شه دعا و در دل آمينش

گهي از ياد دولتشه ز محنت لكنه در دالش****گهي از ذكر حشمت شه ز عسرت لثغه در شينش

گه از صاحب ثنا گفتن ولي با شرم بسيارش****گه

از هريك دعا گفتن ولي با قصد تأمينش

گهي در شعر گفتن آن همه اصرار و تعجيلش****گهي در شعر خواندن اين همه انكار و تهدينش

گهي عذر قوافي خواستن وانطور تبيانش****گهي برد اماني بافتن وان طرز تضمينش

كنون از بارور نخل ضميرم يك ثمر باقي****همايون باد نخلي كاين رطب باشد پساچينش

دو مه زين پيش كم يا بيش بودن چاكر ميري****كه كوه بيستون را رخنه بر تن از تبرزينش

مرا با خواجه تاشي ديو ديدن داد آميزش****كه صحن چهره قيرآگين بدي از راي تارينش

ز مي آموده اندر آستان هر شب صراحيش****به بنج آلوده اندر آستين هردم معاجينش

گهي از بي نبيذي كيك وحشت در سراويلش****گهي از بي حشيشي سنگ محنت در تساخينش

چو جوكي موي سر انبوه و ناخنهاي دست و پا****دراز و زفت و ناهنجار چون بيل دهاقينش

اگر لاحول پاس من نبودي حافظ و حارس****ز شب تا چاشتگه نهمار گادندي شياطينش

به من چون ديو در ريمن ولي من از ش ش ايمن****بلي چون مهر نوراني كرا ياراي تبطينش

نهاني خواجه با او رام چونان نفس با شهوت****ولي وحشت ز من چون معده از حب السلاطينش

ضرورت را بريدم زوكه تا در عرصهٔ محشر****بپيوندم ابا پيغمبر و آل ميامينش

خلاف امر يزدان بود و شرع پاك پيغمبر****رضاي خواجه اي چو نان كه چونين زسم و آيينش

گرفتم خواجه كوثر بود كوثر ناگوار آيد****چو آميزش به غسّاقش چو آلايش به غسلينش

ازين پس مادح پيغمبر و داراي دورانم****كه ستوار ست پغمبر ز دارا ملت و دينش

الا تا آب نبود كار جز ترطيب و تبريدش****الا تا نار نبود فعل جز تجفيف و تسخينش

ملك پيوسته با چرخ برين انباز اورنگش****كيان همواره با مهر فلك همراز گرزينش

حرف ع

قصيدهٔ شمارهٔ 200: چه ماه بود كه از خانه كرد طلوع

چه ماه بود كه از خانه كرد طلوع****كه كرد از پي تعظيمش آفتاب ركوع

به چشم صورت و معني توان مشاهده كرد****كمال قدرت صانع در اينچنين

مصنوع

مرا ز هرچه در آفاق طبع مستغني است****ولي به عشق تو چون تشنه ام به آب وَلوع

ولوع تشنه به آب ارچه اختياري نيست****مرا به عشق تو اينك به اختيار ولوع

ترا لبي است چو چشم بخيل تنگ و مرا****برو دو چشم بخيلي نمي كند ز دموع

عنان سيل توانيم تافتن به شكيب****عنان گريه نياريم تافتن ز هموع

علاج هرچه در آفاق ممكن است ولي****علاج چشمهٔ چشمم نمي شود ز نبوع

نظر ز صيد غزالان دشت عشق بپوش****اذا الخوادر فيها عن المهاه تروع

شميم عنبر از آن زلف مشكبيز آيد****به عنبرين خطش آن زلف شد مگر مشموع

اذا اراك يغني الفواد من طرب****كان حمامهٔ بان علي الاراك سجوع

كند دو چشم تو با ما به جاي ناز نياز****بلي ز مست نباشد عجب خضوع و خشوع

چه معجز است ندانم به زلف مفتولت****كه خاطرم ز پريشانيش بود مجموع

چه شد كه فتنهٔ بيدار چشم فتانت****به عهد خسرو آفاق كرده قصد هجوع

زمين و هركه بر او خادمند و او مخدوم****جهان و هرچه در او تابع اند و او متبوع

به شكل عقرب جراره ايست شمشيرش****كه جان نمي برد از زهر قهر او ملسوع

بود به دعوي آجال حجتي قاطع****وليك رشتهٔ آمال خصم ازو مقطوع

درون عالم امكان وجود كامل او****چنان غريب نمايد كه دل درون ضلوع

خيال سطوت او خصم را بدرد دل****به حيرتم كه چه بر خصم مي رود ز وقوع

ز چين ابروي قهرش عدو كند فرياد****بر آن صفت كه ز ديدار ماه نو مصروع

بود به دهر ز هر عصر عصر او ممتاز****چغان كه عيد ز ايام و جمعه از اسبوع

اگر چه از سخط روزگار دون پرور****سواد ديده ي حق بين او بود مفلوع

ولي هنوز ز بيم زبان خنجر او****به وقت وقعه رود رود خون ز چشم دروع

بصيرتيست مر او

را به چشم سر كه بر او****نهفته نيست يكي نكته از اصول و فروع

سخنوران سپس مدحت خدا و رسول****به نام ناهي او نامه را كنند شروع

به حلم و همت او كوه و كان قرين نكنم****كه هيچ عذر نباشد درين خطا مسموع

به كوه قاف برابر چسان نهم قيراط****به بحر ژرف مقابل چسان نكن بنبوع

زهي ملك سيري كز كمال قوت نفس****چو سالكان مجرد گرفته پيشه قنوع

زبان به وصف تو قاصر چو در بهار نهار****جهان ز عدل تو خرم چو در ربيع ربوع

چو خصم فاعل كين توگشت رفعش كن****به حكم قاعدهٔ كلّ فاعلٍ مرفوع

نياز نيست به تعريف جود دست ترا****كه خود معرف حودگشته ازكمال شيوع

شهان ملك سخن را به حضرت تو نياز****مهان بزم هنر را به دانش تو بخوع

ز هركرانه به كاخ تو كرده اند نزول****ز هركناره به قصر تو جسته اند هبوع

بزرگوارا دارم طمع كه برهاند****عنايت توام از كيد روزگار خدوع

تو داني اينكه بزرگان اين ديار از شعر****چنان رمند كه زاهد ز فعل نامشروع

به خاكپاي عزيزت هنر چنان خوار است****كه مال دركف فياض و زر به چشم قنوع

مرا ز شعر همان منفعت كه دهقان را****به خشك سال ز كشت زمين نامزروع

عجب تر آنكه كسي جز توني كه بشناسد****قشور را ز لباب و نجيع را ز نجوع

اگر به چون تو كريمي كنم شكايت حال****مرا مگوي حريص و مرا مگوي هلوع

نه سفله طبع بود بخردي كه بهر معاش****بر آستان كريمان كشد نفير ز جوع

كمال سفلگي آن را بود كه شام و سحر****كند به د ونان بهر دو نان ز جوع رجوع

گهي ز بهر خوش آمد شود دخيل بخيل****گهي ز روي تملق كند ركوع وكوع

غرض به بزم خداوندگار من بگذر****ز من سلام رسانش به صد خضوع و خشوع

پس از سلام ز

من بازگو به حضرت او****كه اي ز خشم تو كودك به بطن مام جزوع

تويي كه مي كني از يك نظاره قلع جنود****تويي كه مي كني از يك اشاره بيخ قلوع

تويي كه دشمن مال خودي ز فرط نوال****ازآن به خلق مفيضستي و به خويش منوع

تويي سكندر و جود تو هست آب حيات****همه چو خضر ازو بهرهٔاب و خود ممنوع

به نزد خلق عزيزست زر به نزد تو خوار****چو كذب پيش عدول و خطا به نزد وزوع

ز بهر جود تو زانرو مهان هفت اقليم****به درگه تو گرايند از بلاد شسوع

نه در ديار تو جز بحر و كان كسي مظلوم****نه در زمان تو جز سيم و زر تني مفجوع

مرا چو خويش شماري مگر ز غايت لطف****كه مي نخواهيم از بهركسب مال ولوع

بلي ولوع نيم از غناي طبع ولي****به حد خويش بود هر سجيتي مطبوع

قناعت است پسنديده نزد اهل هنر****ولي نه چندان كز جان طمع شود مرفوع

نه عاملم كه مرا مايه ز انتفاع عمل****نه زارعم كه مرا بهره ز ارتفاع زروع

منستم و هنري كان درين ديار بود****چنان كساد كه در تاب آفتاب شموع

حديث فضل نپرسد ز من كس آنگونه****كه جاهلين عُذَر جريزه از مخلوع

ز بيم دادن فلسي چنان نفور از من****كه عاملين ولايت ز حاكم مقلوع

كنون يكي ز دو مقصود من ز لطف بر آر****به شكر آگه خدايت به خلق خواست نفوع

نخست آنكه نوازي مرا و نپسنديم****در آب و آتش قلب حريق و عين دموع

به شرط آنكه چو حربا به شب ندارم پاس****كه كي نمايد از مشرق آفتاب طلوع

و گر به چشم تو خوارم چو سيم و زر مگذار****كه خوارتر شوم از كثرت سؤال قنوع

مرا اجازهٔ ري ده مگر به همت شاه****سپاه حادثه و جيش غم

شود مدفوع

عنان به مدح پيمبرگراي قاآني****كه آفتاب سعادت عيان شود ز نقوع

شهنشهي كه ز روز الست لفظ وجود****شدست از پي فرخنده ذات او موضوع

به نام ختم رسل ختم كن سخن كه خداي****ازو رسالهٔ ابداع را نمود شروع

حرف ق

قصيدهٔ شمارهٔ 201: زهي به منزلت از عرش برده فرش تو رونق

زهي به منزلت از عرش برده فرش تو رونق****زمين ز يُمن تو محسود هفت كاخ مطبَّق

تويي كه خاك تو با آب رحمت است مخمر****تويي كه فيض تو با فر سرمدست ملفّق

چو دين احمد مرسل مباني تو مشيد****چو شرع حيدر صفدر قواعد تو موثق

ز هرچه عقل تصور كند فضاي تو اوسع****ز هرچه وهم تخيل كند بناي تو اوثق

ز آستان تو حصني است نه سپهر معظم****ز خاكروب تو گرديست هفت كاخ مروق

كدام مظهر بيچون بود به خاك تو مدفون****كه از زمين تو خيزد همي خروش اناالحق

حصانت تو بر از صد هزار حصن مشيّد****رزانت تو بر از صدهزار كوه محلق

ز بس رفيعي و محكم زبس منيعي و معظم****به راستي كه خموشيست در ثناي تو اوفق

چنان نمايد سرگشته در فضاي تو گردون****كه در محيط يكي بادبان گسيخته زورق

به نزد نزهت تو نزهت بهشت مضيع****به جنب ساحت تو ساحت سپهر مضيق

ز صد يكي نتواند حديث وصف توگفتن****هزار صاحب و صابي هزار صابر و عمعق

چو بر فرود سپهر برين كه پردهٔ نيلي****به دامن تو نمودار هفت طارم ازرق

سپهر را بشكافد ز هم تجلي نورت****چنان كه صخرهٔ صمّا شود ز صاعقه منشق

چه قبه يي توكه گر رفع پايهٔ تو نبودي****زمين شدي متزلزل بسان تودهٔ زيبق

چه بقعه اي تو كه نبود بهاي يك كف خاكت****هزار تخت مرصع هزار تاج مغرق

چه سده اي تو كه در ساحت تو هست هماره****اساس شرع منظم امور كفر معوق

چه كعبه اي تو كه اينك ز بهر طوف حريمت****دمي ز پويه نياسايد اين

تكاور ابلق

كدام كاخ همايوني اي عمارت ميمون****كه هست برتري سده ات ز سدره محقق

كدام بقعهٔ ميموني اي بناي همايون****كه از سُمُوّ سموات برده قدر تو رونق

كدام آيت رحمت به ساحتت شده نازل****كه مي زند ز شرف عرصه ات به عرش برين دق

تويي كه خاك تو را همچو تاج از پي زيور****فلك نهاده به تارك فرشته هشته به مفرق

تويي كه چرخ ترنجي درين سراي سپنجي****ز شكل طا ق رواقت دهان م شاده چو فسنق

چنان كه هوش به سر فيض با فضاي تو منضم****چنان كه روح به تن روح با هواي تو ملصق

ز بهر حفظ فضايت قضا ز روز نخستين****به گرد بازهٔ خاك از محيط ساخته خندق

اگر به طور تجلي كند فروغ فضايت****شود ز جلوهٔ آن طور چون تراب مدقق

به سر سپهر برين را بود هواي پريدن****بدان اميد كه گردد به خاك كوي تو ملحق

ز نور بيضهٔ بيضا ربوده فر تو فره****فراز طارم امكان زده است قدر تو بعدق

فرود قبهٔ تو ماند اين زبر شده خرگه****به كوي خاك به دامان آسمان معلق

عيون اهل خرد از غبار توست مكحل****رقاب خلق به طوق پرستش تو مطوق

به نزد قبّهٔ عاليت هفت گنبد گردون****چو پيش كوه دماوند هفت دانهٔ جوزق

دلي كه نيست هواخواه آستان تو بادا****طعين تيغ مصيقل نشان سهم مفوق

اگر نه مركز چرخستي اي بناي مشيد****چرا به گرد تو مي گردد اين دوازده جوسق

ز صد يكي ز فزون اندكي نمود نيارد****شمار منقبتت را دوصد جرير و فرزدق

مگر تو مقصد ايجادي اي رواق معظم****كه هست هستي نه چرخ از وجود تو مشتق

مگر سراچهٔ عدلي كه در هواي تو تيهو****مقام امن نيابد مگر به چنگل باشق

مگر تو روضه سلطان هشتمي كه به خاكت****كند ز بهر شرف سجده هفت طارم ازرق

خديو خطهٔ امكان كه

از عنايت يزدان****فراز خرگه لاهوت برفراشته سنجق

علي عا لي اعلي ام ام ثامن ضامن****كه از طفيل وجودش وجود گشته منسق

سپهر عدل مهين گوهر محيط خلافت****جهان جود بهين زادهٔ رسول مصدق

قوام دهر نظام جهان وسيلهٔ هستي****امين شرع وليّ خدا خليفه ي بر حق

زهي عظيم بنا بقعه اي كه هست ز فرّت****بناي شرع مشيد اساس عدل محلق

چو بود طاق رواق تو از نقوش معرا****چو از طراز هيولا جمال هستي مطلق

سپهر مرتبه شعبانعلي كه باد وجودش****به روزگار مويد ز كردگار موفّق

نمود عزم كه گردد حدود طاق رواقت****به طرز قصر سنمار و بارگاه خورنق

به نيل و دوده و گلغونه و مداد مزين****به زر و نقره و شنگرف و لاجورد منمّق

به سعي باقر شاپور كلك ماني خامه****كه شكل پيل كشد نوك خامه اش به پر بق

به لوح صنع مجسم كند بدايع كلكش****نسيم مشك و شميم عبير و نكهت زنبق

چنان كه نيز مصور كند به صنعت خامه****نعيب زاغ و نعيق كلاغ و صيحهٔ عقعق

به رنگ ريزي كلكش كند عيان به مهارت****نشيد بلبل و پرواز سار و جنبش لقلق

به ساحت تو رقم كرد نقشها كه ز رشكش****زبان اهل بيان چون زبان خامه شود شق

چو گشت چنبر و سقف تو از نقوش نو آيين****چو ناي فاخته و گردن حمامه مطوق

نهال فكرت قاآني از سحاب معاني****به بوستان سخن گشت در ثناي تو مورق

پس از ورود سرود از براي سال طرازت****زهي زمين تو مسجود نه رواق معلق

قصيدهٔ شمارهٔ 202: دوش ديدم يكي خجسته وثاق

دوش ديدم يكي خجسته وثاق****طاق او جفت طاق هفت طباق

صحن او خورده با ارم سوگند****سقف او بسته با فلك ميثاق

از يكي سو نهاده تا سر سقف****از يكي گوشه چيده تا دم طاق

نسخهٔ هيأت و كتاب نجوم****جلد تهذيب و دفتر اخلاق

صحف فضل و منطقي اجزا****كتب نظم و هندسي اوراق

سفرها از مباحث مشاء****جلدها از دقايق اشراق

از

تآليف گوشيار دقيق****از تصانيف بوعلي دقاق

نسخه يي چند هم ز موسيقي****در مقامات كوچك و عشاق

از نشابور و زابل و تبريز****از نهاوند و اصفهان و عراق

نُسَخُ نسخُ و رقعهاي رقاع****صحف ثلث و فردهاي سياق

تهنيت خوان به نزد عقل شدم****كاي حكيم جهان علي الاطلاق

بهر تعليم علم رسطاليس****جاكند اندرين خجسته رواق

يا نه ادريس از پي تدريس****جا در اينجا كند به استحقاق

يا نه صدرا به صدر اين محفل****رمز اشراق گويد از اشفاق

يا ابونصر اندرين منزل****بحث مشاء را كند اطلاق

يا شهيدين اندرين مجلس****لب گشايند بهر استنطاق

يا پس از حل وعقد ملك ملك****جاگزيند درين خجسته وثاق

شاه غازي ابوالشجاع كه هست****كف كافيش واهب الارزاق

آنكه از ثقل بار خدمت او****شده نه چرخ خاضع الاعناق

مرگ بر روي خنجرش مفتون****فتح بر زلف پرچمش مشتاق

خنگ او ننگ صرصر از تعجيل****تيغ او رشك دوزخ از احراق

هست هنگام كين به پشت سمند****احمدي كينه جو به پشت براق

خون ببندد ز بأس او به عروق****جان درآيد ز لطف او به عراق

حمرتي كز افق پديد آيد****چون گشايي نظر به استحقاق

از طلوع و غروب بيضا نيست****كش فلق يا شفق كني اطلاق

خون خصمش ز بسكه خورده سپهر****كرده است از مراغه سرخ آفاق

روز هيجا كه ناي رويين را****بود از فرط ناله بيم خناق

بهر نوميدي خصامش چرخ****گويد اليوم ما لهم من واق

باكفش چون عروس بخشش را****عقد بست آسمان به صدق صداق

بحر و كان را صداق كرد و كنون****كف او مي كند اداي صداق

ديگرش اينقدر معونت نيست****كه كند جفت خويش را انفاق

بهر تقديم خدمتش كه ملك****جسته پيوسته از حق استيفاق

داده پروانه عقل روشن راي****بركه بر هفت شمع هفت طباق

عجلوا بالغدوّ و الآصال****اركضوا بالعشي و الاشراق

چرخ مانند بندگان بستست****كمر از بهر خدمتش ز نطاق

باز با عقل نكته دان گفتم****كاي مهين خلق واهب خلاق

ملك از محرمان كرا كردست****حارس

اين وثاق عرش رواق

ماه تابنده است يا خورشيد****چرخ گردنده است يا آفاق

گفت اينان نيند محرم راز****زانكه از اهل ريمنند و نفاق

كس بدين پايه از شرف نرسد****جز سپهر وفا و قطب وفاق

زادهٔ الفت آن سخنور عصر****كاسمانش ستوده در اخلاق

آنكه مانندهٔ سخنور طوس****خردش برگزيده در افلاق

قصيدهٔ شمارهٔ 203: كرد چون خسرو منصور ز ري عزم عراق

كرد چون خسرو منصور ز ري عزم عراق****در ميان من و منظور من افتاد فراق

دهر از ظلمت شب غاليه گون بود هنوز****كان بت غاليه مو بيخبر آمد به وثاق

طاق ابروي سياهش به ستمكاري جفت****جفت گيسو ي درازش به دلازاري طاق

آن يكي گفتي بر صبح ز شامست دو طوق****وين دگر گفتي بر سيم ز مشكست دو طاق

بر لبش روح چو فرهاد به شيرين مايل****بر رخش حسن چو پرويز به شكّر مشتاق

در حلاوت لب شيرينش نتيجهٔ شكر****در صباحت رخ رنگينش نبيرهٔ اسحاق

چهرش اندر خم زلفين سيه گفتي هست****زهره با ذوذنبي جفت و مهي با دو محاق

يا يكي عدل درآويخته با وي دو ستم****يا يكي صدق درآميخته با وي دو نفاق

نه چو او در همه چيستان كس ديده صنم****نه چو او در همه تركستان كس ديده و شاق

الغرض آمد و بنشست و ز مخموري شب****كرد خميازه و هي اشك فشاند از آماق

زود برجستم و يك شيشه ميش آوردم****كه گوارنده تر از شهد روان بد به مذاق

شيشهٔ مي را شريان بگشادم ز گلو****بهر آن را كه ز بسياري خون داشت خناق

واعجب تركه ز شريانش چو بگرفتم خون****ز امتلا باز درافتاد همان دم به فواق

ريختمش ازگلوي شيشه چو در كام قدح****كرد از آن راح دلم نكهت روح استنشاق

دفع خميازهٔ وي كردم از آن عطسهٔ روح****كه بدي نكهت آن زهر بلا را ترياق

مر مرا ديد به هر حال مهيّاي سفر****موزه در پا و عصا بر

كف و پاتابه به ساق

گفت زينجا به كجا داشتي ايدون آهنگ****گفتم اي شور بتان راست بگويم به عراق

چون شنيد اين سخن آهنگ جزع كردو زجزع*** گهر افشاند به گلبرگ و شدش طاقت طاق

گفت قاآني احسنت چه رو داد ترا****كالفت شوق بدل گشت بدين كلفت شاق

نه تو گفتي ز تو تا حشر نبرّم پيوند****چون شد آخر كه چنين زود شكستي ميثاق

تا به كي راه مخالف زني اندر پرده****راستي راه دگر زن كه نيي از عشاق

محرم خانه و آنگاه بدين حيلت و غدر****محرم كعبه و آنگاه بدين كفر و شقاق

هجر سهلست بدين هيات و تركيپ چسان****رفت خواهي به سفر بي بنه و خيل و رفاق

خاصه اين فصل كه چون باده گساران لاله****دارد از بادهٔ گلرنگ به كف كأس دهاق

بهتر آنست كه تا لاله به كف دارد جام****باگلي نوشي در پاي گل سرخ اياق

جنبش سرو نوان بين به لب آب روان****وز پي عيش بر او نقد روان كن انفاق

مكن آهنگ عراق ايدر و در سايهٔ سرو****راست بنشين و بخور باده به آهنگ عراق

گفتم اي مه گله ها دارم از چرخ و زمين****كه تفو باد برين نه فلك و هفت طباق

از پي رزق بدين فضل و هنر ناچارم****كه به بلغار ببايد شدنم يا قبچاق

ديرگاهيست كه از سفلگي و بيمهري****بدل شهد مصفا دهدم سم زعاق

دفتر نظم معاشي كه مرا بود قديم****باد سرخ آمد و بر باد سيه داد اوراق

بس كه حرفم چو طبيبان ز علاجست و دوا****مي نگويم سخن از اطعمه همچون به سحاق

هيچ كس را نبود خواهش دامادي من****دختر طبع مرا بسكه گرانست صداق

بكرهاي سخنم را به خطا خاطب دهر****عقد نابسته دهد زود بيكره سه طلاق

به كنيزي دهم آن پردگيان را به امير****به غلاميش گرم بخت دهد استحقاق

اعتضاد ملك و ملك كه از بدو وجود****بهتر و مهتر

ازو ياد ندارد آفاق

خواجهٔ عصر اتابك كه پس از بارخداي****هست دست كرمش جانوران را رزاق

با نسيم كرمش نار نمايد ترطيب****با سموم سخطش آب نمايد احراق

اي كه مانند غلامان به ارادت شب و روز****خدمتت را فلك ازكاهكشان بسته نطاق

هر درختي كه به دوران تو شاخ آرد و برگ****به ثناي تو سخنگوي شود چون وقواق

خرد ار رزق خورد راي تو هستش رازق****عدم ار خلق شود حكم تو هستش خلاق

زميستي به تواضع فلكي در رفعت****قمرستي به شمايل ملكي در اخلاق

ظلم در عهد تو مظلوم تر از طفل رضيع****جود در دور تو مبغوض تر از كودك عاق

عزمت از وهم گرو گيرد در روز رهان****رخشت ازباد سبق جويد هنگام سباق

خرگه جاه ترا دولت و بختست ستون****درگه قدر ترا نصرت و فتحست رواق

با دل راد تو ايام برست از فاقه****باكف جود تو آفاق بجست از املاق

خنگ اقبال ترا چنبر چرخست ركاب****جيش اجلال ترا ساحت عرش است يتاق

كشتي حلم ترا تودهٔ غبرا لنگر****آتش خشم ترا صخرهٔ صمّا حراق

با كف جود تو كالاي كرم راست رواج****با دل راد تو بازار سخن راست نفاق

نيست با بارقهٔ خنجر تو برق بريق****نيست چون رفرف اگر چند سريعست براق

هرچه اغراق كنم وصف تو نتوانم از آنك****پايهٔ وصف تو آنسوترك است از اغراق

تا قضا دفتر قدرت را شيرازه زده****نافريدست چو تو فردي در حسن سياق

بسكه بگذاشته با دست ايادي كرمت****همه را فاخته سان طوق منن بر اعناق

بس عجب ني كه به عهد تو ز مادر زايند****خلق زين پس همه چون فاختگان با اطواق

نطق شيرين دلاويزتر از راه دوگوش****خلق را چاشني روح دهد در اذواق

عندليبي تو و حساد تو مشتي وزغند****كز پي نقنقه پر باد نمايند اشداق

خلد ز آرايش بزم تو شود مات چنان****روستايي كه به

شهري گذرد در اسواق

اندر آن روزكه آهنگ محارات كنند****راست چون سيل دفاق از دو طرف خبل عتاق

گوش را دمدمهٔ كوس بدرد پرده****روح را چاشني مرگ درآيد به مذاق

خنجر آژده چون نجم ز هرسو طالع****تيغ صيقل زده چون برق ز هر سو براق

گرد با تيغ ملاصق شده و خاك به خون****چون شفق با غسق و ليل و عشي با اشراق

سرگردان را از زخم تبر درد دوار****سم اسبان را زآلايش خون رنج شقاق

كشتگان را همه طبل شكم آماس كند****همچو مستسقي كاو را ورم افتد به صفاق

مر دومركب همه صف بسته چو كوه از دوطرف****خون روانشان ز تن آن سان كه ز كُه سيل دفاق

نقش آفات مصور شود اندر ابدان****شكل آجال مجسم شود اندر احداق

با تن از وحشت ارواح نگيرند الفت****با هم از دهشت اجفان نپذيرند اطباق

تيغ تو چون ملك الموت در آن دشت بلا****كند اندر نفسي جان جهاني اِزهاق

قي كند رُمح تو هر خون كه خورد در صف كين****چون مريضي كه ز سودا بودش رنج مراق

زهر قهر تو شود در صف كين بهرهٔ خصم****در سقر قسمت فساق چه باشد غساق

تا الف لام شود شامل افراد همه****اندر آن وقت كزو قصدكنند استغراق

لام لطف تو بود شامل آنكو چو الف****فرد و يكتا بودش با تو دل از فرط وفاق

ماه بخت تو زكيد حدثان ايمن باد****تا همي ماه فلك راست به هر ماه محاق

حرف گ

قصيدهٔ شمارهٔ 204: اي زلف نگار اي حبشي زادهٔ شبرنگ

اي زلف نگار اي حبشي زادهٔ شبرنگ****اي اصل تو از نو به و اي نسل تو از زنگ

اي مادر اهريمن و اي خواهر عفريت****اي دايهٔ پتياره و اي مايهٔ نيرنگ

ريحان مگرت بوده پدر غاليه مادر****كت مانده به ميراث از آن بوي و ازين رنگ

جادوي سيه كاري و جاسوس شب تار****دربان رخ ياري و درمان دل تنگ

يك حلقه

پريشاني و يك سلسله شيدا****يك گله پرستويي و يك باديه سارنگ

يك مملكت آشوبي و يك معركه غوغا****يك طايفه ريحاني و يك قافله شبرنگ

ميلاد تو در بربر و ميعاد تو در روم****جولان تو در خلخ و ميدان تو در گنگ

از تخمهٔ ريحاني و از دودهٔ سنبل****همشيرهٔ قطراني و نوباوهٔ ارژنگ

اسپهبد زنگي و وليعهد نجاشي****دارندهٔ چيني و طرازندهٔ ارتنگ

تاري ز تو وز نافهٔ تاتار دوصد تار****بويي ز تو و سنبل خودروي دوصد تنگ

چون دام همه پيچي و چون خام همه چين****چون ديو همه ريوي و چون زاغ همه رنگ

با عود پسر عمي و با مشك برادر****با غاليه همرنگي و با سلسله همسنگ

جادوي رسن سازي و هندوي رسن باز****ديوان را سالاري و دزدان را سرهنگ

آويخته با ماهي و آميخته با گل****سوداگر سوداني و همسايهٔ افرنگ

هم سركشي اي زلف سيه هم متواضع****با نخوت گلچهري و با لابهٔ اورنگ

صوفي صفتي ساخته از كبر و تواضع****باطن همه نيرنگي و ظاهر همه بيرنگ

بر ماه سراپرده زدستي مگر از عجب****خواهي كه چو نمرود به معبود كني جنگ

حامي تو به نفرين پدرگشته سيه روي****تا حشر نگونساري از آلايش اين رنگ

حلق دل خلقيت به هر حلقه گرفتار****چون طاير پر ريخته كاويخته از چنگ

آيينهٔ رخسار نگار از تو صفا يافت****با آنكه سيه روي شود آينه از زنگ

اندام مهم نخل بلندست و تو عرجون****بالاي بتم تاك ستاكست و تو پاشنگ

زنگي بچه فرهنگ و ادب هيچ نداند****چون شد كه تو نهمار ادب گشتي و فرهنگ

صبر دل عشاق همي سنجي ازيراك****چون كفهٔ ميزان ز دو سو بينمت آونگ

بالا زده يي ساق چو زاهد كه ز وسواس****دامان ز پس و پيش بگيرد به سر چنگ

يا چون دو غلام حبشي كز پي كشتي****سرپاچه بمالند و برند از

دو سو آهنگ

از مردمك ديده اگر دوده نسايد****نقاش نيارد كه زند نقش تو بيرنگ

ما دردسر عشق تو داريم اگرچه****آسوده شود دردسر خلق ز شبرنگ

چون چنگ نكيسايي و هر موي تو از تو****آويخته چون تار بريشم ز بر چنگ

اي طرفه كه نالان دل من در تو شب و روز****چون زير و بم چنگ كشد هر نفس آهنگ

ميزان رخ ياري و دركفهٔ تارت****صد تبت و تاتار نسنجند به جو سنگ

تقويم مه رويي و آويخته مويت****چون خط جداول به رصد نامهٔ جيسنگ

مانا كه دل و جسم منت عاريه دادند****تاب و گره و عقده و پيچ و شكن و گنگ

تابد رخ يار از تو چو خورشيد ز روزن****يا از شكن زلف شب تيره شباهنگ

يا تافته شمعي ز بر تافته فانوس****يا ساخته تاجي ز يكي سوخته اورنگ

يا برگ گل از غاليه يا نور ز سايه****يا مشتري از پنجره يا ماه ز پاچنگ

يا طينت ديني كه برو حلقه زند كفر****ياگوهر فخري كه برو پرده كشد ننگ

ماني به غرابي كه بود جفت حواصل****يا بچهٔ زاغي كه به شهباز زند چنگ

يا هندوي عريان كه نشيند به دو زانو****از بهر رياضت ز بر بتكدهٔ گنگ

يا زنگي حيران كه نشيند بر مهتاب****يك دست به پيشاني و يك دست به آرنگ

يا طفل سبق خوان كه بر پير معلم****گردد گه تعليم گهي راست گهي چنگ

يا عود قماري ز بر مجمر سيمين****يا مشك تتاري ز بر لالهٔ خود رنگ

ياگرد سپاه شه گيتي كه گه كين****بر چهرهٔ خود پرده كشد تا دو سه فرسنگ

شهزاده فريدون ملك باذل عادل****كش بارخدا بر دو جهان كرده كنارنگ

ديوان ادب فرد كرم دفتر دانش****اكسير خرد جوهر جان عنصر فرهنگ

تعويذ زمان حرز امان جوشن ايمان****اكليل سخا تاج سخن افسر

اورنگ

اي كز اثر عدل تو در موسم گرما****از شهپر شهباز كند مروحه تورنگ

آسايش ملك تو رسيدست به جايي****كز بأ س تو در قافله افغان نكند زنگ

آمال ببالد چو تو بر تخت بري رخت****آجال بنالد چو تو بر رخش كشي تنگ

چون قلب همه روحي چون روح همه عقل****چون عقل همه هوشي و چون هوش همه سنگ

با صولت كاموسي و با دولت كاووس****با شوكت جمشيدي و با حشمت هوشنگ

گركودك بخت توكند ميل ترازو****نه گنبد گردون سزدش كفه ي نارنگ

آسيمه شود چرخ چو خنگ توكند خوي****ديوانه شود عقل چوكوس توكشد غنگ

دركاخ تو بر ابروي حاجب نبود چين****در قصر تو بر حاجب دربان نفتد زنگ

وين طرفه كه گر حاجب كاخ تو شود پير****از چهرهٔ او جود تو بيرون برد آژنگ

از جوهر راي توكس ار آينه سازد****آن آينه تا حشر مصفا بود از زنگ

با راستي عدل تو در عهد تو نقاش****از بيم نيارد كه كشد صورت خرچنگ

با مهر تو نسرين دمد از پنجهٔ ضيغم****با عدل تو شاهين رمد از سايهٔ سارنگ

جود تو ز بسياري بخشش نشودكم****چون دل كه ز افزوني دانش نشود تنگ

با پنجهٔ حزم تو بود دست يقين شل****با جنبش عزم تو بود پاي خرد لنگ

با تيغ درخشان تو آتش جهد از آب****با دست درافشان توگوهر دمد از سنگ

چون تيغ به دست توبود ولوله در روم****چون گرز به چنگ تو بود زلزله در زنگ

هرجاكه سنان تو به كين شعله فروزد****خاك از تف او سوزد تا چندين فرسنگ

در حيّز اقبال تو امكان شده پنهان****در چنبر فتراك توگردون بود آونگ

از هستي تو زيب برد صورت امكان****بر منطق تو فخر كند دانش و فرهنگ

نصرت نشود جز به خم خام تو مفتون****دشمن نزيد در بر فر تو

به نيرنگ

فتحست پديدار به هرجا زني اختر****دولت دود از پيش به هر سو كني آهنگ

از بأس تو بر جبههٔ افلاك فتد چين****وز بيم تو از چهرهٔ خورشيد رود رنگ

بي حكم تو جريان قضا را نبود روي****با قدر تو گردون كهن را نبود سنگ

در دولت تو واصل دهرست همه فخر****وزكينه تو حاصل خصمست همه ننگ

نوباوهٔ عمرست بنانت به گه بزم****همشيرهٔ مرگست سنانت به صف جنگ

نيوان وغا را شكني برز به يك گرز****ديوان دغا را گسلي چنگ به يك هنگ

رمحت خلف عوج نمايد به درازي****كش لجهٔ خون موج زند تا به شتالنگ

ابر ازكف جود تو اگر حامله گردد****سنبل شكفاند ز زمينهاي زراغنگ

در عهد تو شهباز بود مضحكهٔ كبك****وز عدل تو ضرغام بود مسخرهٔ زنگ

شاها ملكا دادگرا ملك ستانا****دور از تو به جان هست مرا انده آونگ

تن خوار و روان زار و اجل يار و امل خصم****جان تفته و دل كفته و قد جفته و سر دنگ

با اين همه از دور دهد چهر توام نور****چون مهر كه از چرخ به ياقوت دهد رنگ

ابري تو و من خاك كه با بعد مسافت****مست از تو مرا زيب و فر و زينت اورنگ

گر قرب عيان نيست ولي قرب نهان هست****با قرب نهان قرب عيان را نبود سنگ

دوريت ز من دوري معني بود از لفظ****كز ديدهٔ سر دوري وز ديدهٔ سِرّ تنگ

هجر تو ز من هجرت دانش بود از مغز****هم در مني آنگه كه به وصلت كنم آهنگ

جاني تو و من جسم كه با دوري صوري****هست از تو مرا هوش و حواس و هنر و سنگ

دورستي و نزديك نهانستي و پيدا****زانسان كه به تن توش وبه سرهوش وبه دل سنگ

يا چون شرف عقل به گفتار خردمند****يا چون اثر عشق در آهنگ شباهنگ

تا پيل و رخ و اس

و شه و بيدق و فرزين ا****دارندكشاكش همه در عرصهٔ شترنگ

بادا به سرت چتر زگيسوي مهي شوخ****بادا به كفت تيغ ز ابروي بتي شنگ

احباب تو پيوسته رهين طرب و عيش****اعداي تو همواره قرين كرب و رنگ

سالي دو سه قاآني اگر زنده بماني****بيغاره بماني زني و طعنه به ارژنگ

وركلك تو زيغگونه همي نقش نگارد****زوداكه ز خجلت بدرد پردهٔ ارژنگ

قصيدهٔ شمارهٔ 205: به عزم ري چو نهادم به رخش زين خدنگ

به عزم ري چو نهادم به رخش زين خدنگ****شدم به كوههٔ آن چون به تيغ كوه پلنگ

چو رود نيل سبك رخش من به راه افتاد****نشسته من ز بر او چو يك محيط نهنگ

بسان كشتي كش موج سوي اوج برد****به كوه و شخ شده از شهر قرب يك فرسنگ

كه ناگهان مَهَم از پي رسيد مويه كُنان****دو ذوذؤابه اش از طرف گرد ماه آونگ

به سرو كاشمري بسته عاريت گويي****نگارخانهٔ چين و بهارخانهٔ گنگ

دو يسويتث هم ه ت ا حلقه چون كمند قباد****دو ابرويش همه برگوشه چون كمان پشنگ

چو يال شير دوگيسو فكنده از بر دوش****ولي چو نافهٔ چين مشك ساي و غاليه رنگ

به پيش دانهٔ خالش در آن ترازوي زلف****هزار خرمن دين را عيار يك جوسنگ

كله شكسته كمر بسته موي پر آشوب****شراب خورده عرق كرده روي پر آژنگ

رسيد همچو يكي سرخ شير خشم آلود****ز هر دو زلف دو افعي گرفته بر سر چنگ

خطش معنبر و مشكين چو نافهاي ختن****رخش منقش و رنگين چو ديبهاي فرنگ

معلق از خم برگشته گيسويش دل من****چو مرغ سوخته بالي كه بركشند به چنگ

چه ديد؟ ديد مرا برنشسته بركوهي****كه كرد پيكر او جا به آفرينش تنگ

چو مار گرزه يكي تازيانه اندر مشت****چو شير شرزهٔكي باره زير زين خدنگ

چه گفت گفت سفر سنگ را بفرسايد****تو سوده مي نشوي گر شوي دوصد فرسنگ

بحار را سم اسب تو سوده موج به موج****جبال را پي رخش تو كفته سنگ به سنگ

ز بسكه دركه وشخ سنگ راكند پرتاب*** گمان بري كه سم رخش تست

قلماسنگ

مگر نه دي شد و آمد بهار و در كهسار****ز بسكه لاله چرد لعل رويد از سم رنگ

روان به زمزمه آيد ز نالهٔ بلبل****به مغز عطسه درافتد ز نكهت شبرنگ

نسيم مشك دهد بوي سبزه و سنبل****صلاي عيش زند صوت صلصل و سارنگ

از آن ز حنجر بلبل صداي زنگ آيد****كه گل دميد زگلبن به شكل طاسك زنگ

سفر كني به چنين فصل كز ختا و ختن****كنند عارف و عامي بدين ديار آهنگ

حكيم خواني خود را تفو بر اين حكمت****كه كاش بودي عيار و شوخ و رهزن و شنگ

بگفت اين و به خورشيد ريخت سياره****بدان دو عقرب جرّاره سخت برزد چنگ

دو مژه اش شده همچون دو خوشه مرواربد****ز هر دو جزع گهر ريخت بسكه آن بت شنگ

چو تار چنگ پريشيد تارها بر روي****خميده از پس آن تارها ستاد چو چنگ

ز بسكه موي همي كند و ريخت بر رخسار****به روم چيره شد از هر كران قبايل زنگ

بگفتم اي مدد روح و اي ذخيرهٔ عمر****ز دلربايي بر فوج دلبران سرهنگ

مگر نداني كامسال شهريار جوان****به فرخي و سعادت نشست بر اورنگ

بهار من رخ شاهست گو مباش بهار****برِ بهشت چه ارزد بهارخانهٔ تنگ

بشارتم رسد از بام و در كه قاآني****ه پاي بوس ملك رو مگا به فارس درنگ

بر آن سرم كه به عزم ركاب بوسي شاه****زكهكشان به شكم رخش را ببندم تنگ

چو اين شنيد طرب كرد و رقص كرد و نشاط****چنان كه گفتي از مي شدست مست و ملنگ

معلقي دو سه از ذوق زد كبوتروار****چنان كه صيحه زنان اوفتاد واله و دنگ

گهر ز جزع يماني چكاند بارابار****شكر ز لعل بدخشي فشاند تنگانگ

به عشوه گفت مرا هم ببر به همره خويش****مهل به پارس بمانم اسير محنت و رنگ

بگفتمش هنري بايدت كه بپذيرد****ترا به بندگي خويش شاه بافرهنگ

بگفت گيسو چوگان كنم زنخدان گوي****چو شه به بازي

چوگان وگوكند آهنگ

وگر خدنگ وكمان بايدش ز بهر شكار****ز ابروانش كمان آورم ز مژه خدنگ

ورش هواست كه تورنگ وكبك صيدكند****نه من به قهقهه كبكم به جلوه چون تورنگ

چو درع خواهدها زلفكان منش زره****چو تير خواهدها مژّگان منش خدنگ

همش ز حلقهٔ چشمان ركابدار شوم****كه با مَجرّه عنان در عنان نمايم تنگ

وگركمند وكمان بايدش ز ابرو و زلف****كمان مشكين توزم كمند غاليه رنگ

اگر به نظم دري خاطرش نمايد ميل****نواي مدحت او سركنم بدين آهنگ

قصيدهٔ شمارهٔ 206: كه فر خجسته بماناد شاه جم اورنگ

كه فر خجسته بماناد شاه جم اورنگ****خديو ملك ستان شهريار بافرهنگ

جهان گشاي ابوالنصر ناصر الدين شاه****كه ساخت كوسش گوش سهر پر ز غرنگ

امان عالم و حرز جهان و جوشن جان****مثال قدرت و تمثال هوش و معني هنگ

سرير دولت و اكليل مجد و تاج سخا****پناه دين كنف عدل افسر اورنگ

بُرندهٔ رگ شريان فتنه درگهِ صلح****درندهٔ دل شيران شرزه در صف جنگ

به تاركش عوض مغز عقل و دانش و هوش****به پيكرش بَدل پوست فرّ و شوكت و سنگ

به فرق او ز شعف رقص مي كند افسر****به پاي او ز شرف بوسه مي زند اورنگ

ز استقامت عدلش شگفت ني كز بيم****فروكشد به شكم چنگهاي خود خرچنگ

اگرنه از پي تعظيم جاه او بودي****چو حوت راست نمودي بر آسمان خرچنگ

كمال فضل و هنر را كلام او برهان****لغات دانش و دين رابيان او فرهنگ

گر آب و آينه از رايش آفريده شدي****نه آن ز لاي مكدر شدي نه اين از زنگ

زهي دو بازوي بخت ترا خرد تعويذ****زهي ترازوي عمر ترا ابد پاسنگ

كست به وهم نگنجد از آنكه ممكن نيست****كه كوه قاف بگنجد به كفهٔ نارنگ

نه يك نهال چو قدر تو رسته در فردوس****نه يك مثال چو روي تو بوده در ارژنگ

ز سهم تير تو ارغنده شير خون گريد****به بعشه كه از آن بيشه رسته چوب خدنگ

چو قلب منبع روحي چو

روح مظهر عقل****چو عقل مصدر هوشي چو هوش جوهر هنگ

ز شرم روي تو در آسمان نتابد ماه****ز باس عدل تو در كاروان ننالد زنگ

ز پاس عدل تو شاهين به ظهر گرم تموز****ز پرّ خويش كند سايبان به فرق كلنگ

شب سياه به شبرنگ اگر سوار شوي****ز عكس روي تو گلگون شود همي شبرنگ

چو آفتاب شهاب افكني بر اوج سپهر****به خصم چون كه خدنگ افكني ز پشت هدنگ

ز موي شهپر جبريل خامه اش بايد****مصوّري كه زند صورت ترا بيرنگ

ز نعل اسبان هامون وكوه آهن پوش****ز گَرد گردان خورشيد و ماه آهن رنگ

ز خون و زهره ي گردان كه بر زمين پاشد****گمان بري بهم آميختند باده و بنگ

ز زخم تير شود طاس چرخ پالاون****به يال مرگ نهد خم خام پالاهنگ

شها ز سهم وزير تو پيل رخ تابد****بتازي اسب نگيرد سبق پيادهٔ لنگ

بر اسب چوبين گوبي سوار مومين است****اگر عدوي تو اكوان بود اگر ارچنگ

چو تيغ بركف بر رخش برشوي گويي****نشسته شيري بر اژدها نهنگ به چنگ

رخ ستاره مجدّر كني ز نوك سهام****دل زمانه مشبك كني ز نيش پرنگ

زنقش نعل سم اسب پيل پيكر تو****زمين رزم شود خانه خانه چون شترنگ

مخمر از مي و مشكت دو رخ ز خشم و غبار****مشمّر از پي رزمت دو دست تا آرنگ

شها به آذربايجان تو تاكشيدي رخت****چو دود آذرپيچان شدم ز محنت و رنگ

تو ماه چارده بودي و شانزده ماهست****كه بي تو چون مه سي روزه قامتم شده چنگ

كنون كه آمدي و آمدم به حضرت تو****به بزم عشرت من زهره بركشد آهنگ

چو نعمت تو قوافي از آن مكرر شد****كه بي حضور توام بُد دلي چو قافيه تنگ

هماره تا نبودگوشه گير در پي نام****هميشه تا نبود باده خوار طالب ننگ

ز آستان جلال تو هركه گوشه گرفت****چه باد باد دو چشمش ز

خون عقيقي رنگ

قصيدهٔ شمارهٔ 207: چيست آن اژدها نهاد نهنگ

چيست آن اژدها نهاد نهنگ****كه ز پيريش چهره پر آژنگ

هم ازو در اياق دوست شراب****هم ازو در مذاق خصم شرنگ

هم به كابل ازو نهيب و خروش****هم به زابل ازو غريو و غرنگ

هم ازو ويله در اراضي روم****هم ازو مويه در نواحي زنگ

هم ولاول ازو به خلخ و چين****هم زلازل ازو به تبت و تنگ

گاه آردگذر به تارك شير****گاه سازد مقر به كام پلنگ

رنگ مرآت گون او به مصاف****جز به خون عدو نگيرد زنگ

گردن شير تابد از پيكار****ز نخ ديو پيچد از نيرنگ

گر به خرچنگ ديده يي مه نو****در مه نو نظاره كن خرچنگ

حامي دين چنان كه يارد ساخت****كعبه را دركليسياي فرنگ

كسوت جان نگيرد از دشمن****تا نگردد برهنه در صف جنگ

از شررباريش گريزانست****پيل از ميل و شير از فرسنگ

جان شيرين ز خصم گيرد از آن****فوج موران درو زنند كُرنگ

مسكنش دست خسروست آري****بحر زيبد قرارگاه نهنگ

خسرو راستين حسن شه راد****كه خرد را ز راي او فرهنگ

آنكه از فرط عدل او شاهين****لب پر از شكوه دارد از تو رنگ

شير عزمش به چرخ داده شتاب****وقر حزمش به خاك داده درنگ

فرق ناكرده بزم را از رزم****مي ندانسته جشن را از جنگ

نال نايش به گوش نالهٔ ناي****شور شورش به مغر نغمهٔ چنگ

سطوت او كند ثريا را****بس پراكنده تر ز هفت اورنگ

داده جودش حشيش بُخل بر آب****زده عدلش زجاج فتنه به سنگ

چون برد دست بر به گرز گران****چون زند شست بر به تير خدنگ

تن بشويد به آب مرگ فرود****رخ بپوشد به خاك تيره پشنگ

مدحت آرد به محرمان دارا****بذله گويد به پيلتن ارژنگ

خسروا اي ز يمن معدلتت****روي گيتي سراچهٔ ارژنگ

مُلك را از نگار رأفت تو****طعنها بر نگارخانهٔ گنگ

با توان تو دست دوران شل****با سمند تو پاي گردون لنگ

چون نهي پاي در چه در ميدان****چون

كني جاي بر چه بر اورنگ

بر يكي اشقري دو صد كاموس****بر يكي مسندي دوصد هوشنگ

روزكين كز خروش شندف و ناي****كر شود گوش روزگار از عنگ

نه به سرها ز ترس ماند هوش****نه به تنها ز بيم ماند هنگ

هر هژبري عيان به كوههٔ ديو****هر نهنگي نهان به چرم پلنگ

چون تو بيرون خرامي از مكمن****شيرسان بر نشسته بر شبرنگ

سفته ياقوت را به مرواريد****تيغ الماس گون گرفته به چنگ

در زمين وغا ز خون يلان****رود نيل آوري به يك آهنگ

خاك را لعل سازي از الماس****چرخ را پر وزن كني ز پرنگ

خسروا اي كه زهره در بزمت****به نواي طرب زند آهنگ

عقل اگر با تو لاف فهم زند****كودكانش همي زنند به سنگ

شاهي اندر قفاي تو پويان****ورنه شخص ترا ز شاهي ننگ

قصيدهٔ شمارهٔ 208: دلكي داري اي شوخ چو يك پارچه سنگ

دلكي داري اي شوخ چو يك پارچه سنگ****اي دريغ از دل سنگت كه دلم دارد تنگ

من به تو هر روز از تنگدلي طالب صلح****تو به من هر شب از سنگدلي مايل جنگ

ختني خط حبشي خال و فرنگي رويي****به ختن روي نهم يا به حبش يا به فرنگ

مژه و چشم ترا هركه ببيند غافل****وهمش آيد كه پلنگي زده بر آهو چنگ

هردم از سرمه كني مردمك چشم سياه****الله اي دوست مكن اينهمه مردم را رنگ

چشم ار سرمه كني تيره كف از حنا سرخ****پاي تاسر همه رنگي چه كني ديگر رنگ

تو مگر آهو كي كشتي و چشمش كندي****عوض چشم خود از چهره نمودي آونگ

اينك اينك مژگان تو گواهست كه تو****زده يي بر تن آن آهو صد تير خدنگ

زهرهٔ رنگ هم از تير تو گر پاره نشد****رنگ سبزيست به چشمت ز چه از زهرهٔ رنگ

رگ سرخي به دو چشم گواه دگرست****كه به خونريزي آن آهو كردي آهنگ

چشم بند دگرت اينكه قمر را ز سپهر****به فسون دزدي وبر

صورت خود بندي تنگ

باورت نيست به شب پرده ز رخ يكسو به****تا چو مه روي تو تابد به هزاران فرسنگ

دزدي ديگرت اينست كه در را ز صدف****آري و در شكر سرخ نهي از نيرنگ

گر لبت نيست شكرخيز بيا تا بچشم****ورنه دندانت گهر باگهرش كن همسنگ

نقش ار تنگ بدزدي كه بود اينم روي****ماني ار زنده شدي از توگرفتي نيرنگ

سرو را جامه كني در بر كاينست قدم****بمي اي دزدك عيار از ان ا حيت و رنگ

همه سهلست نه مژگانت بود خنجر مير****چون ربوديش به طراري اي شاهد شنگ

ميرميران و خداوند بزرگان كه بود****پشت گردون ز پي سجدهٔ اقبالش چنگ

هست با رتبت او رفعت نه گردون پست****هست با هستي او دايرهٔ امكان تنگ

تا جهانست خداوند جهان بادكز او****شرف و مجدت و اقبال و خطر دارد رنگ

حرف ل

قصيدهٔ شمارهٔ 209: اي زلف تو پيچيده تر از خط ترسل

اي زلف تو پيچيده تر از خط ترسل****بر دامن زلف تو مرادست توسل

ريحان خط از زلف شكستهٔ تو نمايد****چون عين رقاع از خم طغراي ترسل

زلفين تو زاغيست سيه كز زبر سرو****بگرفته نگون بچهٔ بازي به دو چنگل

ابروي تو بر چهرهٔ خورشيد كشد تيغ****گيسوي تو بر گردن ناهيد نهد غل

گرد لب ميگون خط خضراي تو گويي****از غاليه بر آب بقا خضركشد پل

جز زلف تو بر رخ نشنيديم كه هرگز****در روم گشايد حبشي دست تطاول

پيچ و خم زلف علي رغم حكيمان****تا چشم گشايي همه دورست و تسلسل

زلفين تو بر چهر توگويي كه ستادست****بر درگه قيصر ز نجاشي دو قراول

اي ترك بهارست و دلم سخت فكارست****درمانش چهارست: ني و چنگ و گل و مل

ياد آمدم از حالت مستان به گه رقص****هرگه كه گل از باد درافتد به تمايل

لختي به چمن بگذر و بنگر كه چگونه****صلصل به سر سرو درانداخته غلغل

از سبزه و گل سرو بپا سلسله

دارد****كافغان كند از ديدن آن سلسله صلصل

گل بلبلهٔ باده به كف دارد از شوق****در جوش و خروش آمد زان بلبله بلبل

بالله به چنين فصل مباحست نشستن****با طرفه غزالان ز پي عيش و تغازل

مطرب چه ستادستي بنشين و بزن چنگ****ساقي چه نشستستي برخيز و بده مل

نايي چه شد امروزكه ني مي نزني هي****خادم كه تراگفت كه مي مي ندهي قل

تا ني نزني مي نخورم چند تاني****تا مي ندهي خوش نزيم چند تأمل

تركا تو هم از چهرهٔ خود مجمري افروز****در زلف بر او عود نه از خال قرنفل

هر عقده كه بيني به دل تنگ من امروز****بگشاي و بزن بر خم آن طره وكاكل

برخيز و بده باده بنه ناز و تفرعن****بنشين و بده بوسه بهل ناز و تدلل

نقل مي تلخم چه به از بوسهٔ شيرين****كرديم تعقل به ازين نيست تنقل

ها بوسه بده جان پدر چند تحاشي****هي باده بخور جان پسر چند تعلل

مي نوش و مخور غصه كه با مشعلهٔ مي****از مشغلهٔ دهر توان كرد تغافل

بر سنبل و نسرين بچم امروز كه روزي****ترسم كه چو من رويد نسرينت ز سنبل

آوخ كه جواني به هنر صرف نموديم****تا بو كه به پيري كندم بخت تكفل

گفتم به فلك چون زنم اعلام فصاحت****در خاك چو قارون رودم گنج تمول

كي بودگمانم كه چو فوارهٔ آبم****آغاز ترقي بود انجام تنزل

كي داشتم اين ظن كه به من عجب فروشند****آن قوم كه عنصر نشناسند ز غنصل

ني ني كه همي پَستَيم از قوّت هستيست****چون ميوه كه از شاخ درافتد ز تثاقل

سيلم كه چو انبوه شود بر ز بر كوه****از قلهٔ كهسار كند قصد تسفل

آن اشتر مستم كه مهارم كند ار چرخ****از فرط تدلّل نگريم به تذلّل

هر چيز كه تا روز و شب آيد برود باز****باقي نزيد هيچ

اگر عز و اگر ذل

هركاركه مشكل شود از جهل جهانم****حالي به خود آسان كنم آن را به تجاهل

الحمد كه از همت پاكان جهان نيست****چون جوهر جان جسم مرا بيم تحول

چون شير دهد طعمه ام از مغز پلنگان****تا بسته مرا عشق به زنجير توكل

قاآني مهراس ازين چرخ ستمكار****كز لاشهٔ عصفور بنهراسد طغرل

بر دامن اجلال وليعهد بزن دست****تا وارهي از چنگ غم و ننگ تملّل

فهرست بقا معني جان صورت اقبال****قاموس خرد كنز ادب گنج تفضل

سلطان جهان ناصر دين خسرو منصور****سالار جهان فخر زمان شاه تناسل

اي دايرهٔ چرخ نهم خنگ ترا تنگ****وي اطلس گردون برين رخش ترا جل

بگرفته به كف چرخ عصا از خط محور****تا بو كه شود در صف بار تو يساول

ارواح حقايق همه عضوند و تويي روح****اشباح دقايق همه جزوند و تويي كل

تا كوكبهٔ ناصريت گشت پديدار****هر روز به نام تو زند بخت تفال

گر حزم رزين تو شود حافظ اجسام****اجسام جهان وارهد از ننگ تخلخل

ور پرتو تيغ تو بر اصلاب بتابد****تا حشر ز ارحام شود قطع تناسل

حزمت دو جهان را به يكي دانه دهد جاي****با آنكه در اجسام روا نيست تداخل

هاروت به عزم تو اگر معتصم آيد****پران به سوي عرش چمد از چه بابل

تيغت شده مدقوق ز آسايش كشور****زان چو مه نو بينيش از رنج تضايل

شخص تو ز انداد برد گوي فضيلت****عدل تو در اضداد نهد رسم تعادل

حزمت بسزا داد جهان داده و اينك****در فكر كه چون وارهد از ننگ تعطل

توحيد موحد را انصاف توكافيست****كاشيا همه يكسان شده از فرط تشاكل

از مشرق و مغرب همه شاهان جهان را****سهم تو درافكنده به تهدين و تراسل

اصل همه شاهان تويي و هركه بجز تست****ناخوانده غريبيست كه آيد به تطفل

زانسان كه مراد

شعرا مدح ملوك ست****هرچند مقدم به مديحست تغزل

در عهد تو اضداد به انداد شبيهند****از بسكه فكندي به ميان رسم تماثل

از مشرق و مغرب همه را دست درازست****كز خوان نوال تو نمايند تناول

تا طيّ جدل كرده يي از راه كفايت****تا راه طلب بسته يي از دست تطاول

در نحو نخواند دگر باب تنازع****در صرف نبيتتد دگر وزن تفاعل

هر چيز كه محدود بود شكل پذيرد****زان جاه تو بيرون بود از حد تشكل

در نظم عناصر شود ار حزم تو ناصر****قاصر شود از دامنشان دست تبدل

آن گونه پليدست رويت كه ز نصرت****از كشتن او طبع ترا هست تكاهل

چون عورت عمرو است تو گويي كه به صفين****بنمود كه رست از سخط فارس دلدل

حزم تو اگر مانع عزم تو نبودي****نه مه نبدت در رحم مام تمهل

حيرانم از آن درج عفافي كه به نه مه****حمل دو جهان روح همي كرد تحمّل

احسنت بر آن اختر عفت كه جهان را****از طالع مولود تو بخشيد تجمّل

آن عصمت عظمي كه ز مستوري و دانش****اوصاف جميلش نكند عقل تعقل

ور في المثل آيد به تخيّل صفت او****صد پرده كشد دست عفافش به تخيّل

در حافظه گر عصمت او نقش پذيرد****در حافظه نسيان نبرد ره به تمحل

بركوه اگر نقش عفافش بنگارند****آن كوه ز صد زلزله نايد به تزلزل

تا طي مسالك نتوان كرد به ايدي****تا كسب صنايع نتوان كرد به ارجل

احكام تو را با قلم خط شعاعي****بر ديده نگاراد خور از بحر تجلل

بر هرچه كند راي تو ايما به دو ابرو****بر ديده نهدكلك تو انگشت تقبل

تا هست تساوي دو خط شرط توازي****دو زاويه يي را كه بهم هست تبادل

از چار جهت باد مقابل به تو نصرت****از چار جهت تاكه برون نيست تقابل

قصيدهٔ شمارهٔ 210: اي فال سعيد و بخت مقبل

اي فال سعيد و بخت مقبل****وي زهرهٔ بزم

و ماه محفل

تو قلبي و دلبران قوالب****تو روحي وگلرخان هياكل

برگرد مه شمايل تو****زلفين تو عنبرين سلاسل

دلها به سلاسل تو مشتاق****جان ها به شمايل تو مايل

خون خوردنم از غم تو آسان****جان بردنم ازكف تو مشكل

چهر تو درون جعد مشكين****زير دو غراب يك حواصل

گويي رويت به سنبل زلف****در سنبله ماه كرده منزل

چشمم فلكست وچهر تو مهر****مهري كه نگشته هيچ زايل

جز زلف تو از قفاي رخسار****اي آتش خوي و آهنين دل

خورشيد سپيده دم نديدم****كاورا ز قفا همي رود ظل

اين زلف تو هست كز بناگوش****زي چاه ذقن شدست مايل

يا ني به سپيده دم فتاده****هاروت نگون به چاه بابل

زلفين تو بر رخ از چپ و راست****آويخته روز و شب مقابل

مانند دوكفهٔ ترازو****در وزن به يكدگر معادل

روي تو ز شب برآورد روز****چون راي خدايگان عادل

فخر الاقبال والاساطين****ذخر الاقران و الاماثل

فرمانفرما كه دست رادش****بحر خِضَمّست و ابر هاطل

در دشت نضال ليث غالب****بر دست نوال غيث وابل

عاجز شده اند در ممالك****از حمل نوافلش قوافل

اي مدح تو زيور مجالس****وي وصف تو زينت محافل

گر نافله فرض نيست از چه****بر جود تو فرض شد نوافل

آواز اجابت سخايت****سبقت گيرد به صوت سائل

ز انسان كه سبق برد مجلي****هنگام دويدن از مُؤمّل

الفاظ بديعت از بداعت****ضرب المثل است در قبايل

در نيمشبان ز دور پيداست****آثار جميلت از شمايل

در چشم بصيرت تو اجسام****بر سر قلوب نيست حايل

هر نقص كه دهر داشت كردند****از پرتو هستي تو كامل

چون ماحصل جهان تو بودي****شد نظم جهان پس از تو حاصل

آري به وجود گشت موجود****ماهيت ني به جعل جاعل

از خشك لبيّ و خاكساري****دريا به وجود تست ساحل

دستت به سخا حيات جاويد****تيغت به وغا قضاي عاجل

من سيبك تنجح الاماني****من سيفك تفتح المعاقل

با آنكه وجود بعد موهوم****امريست محال نزد عاقل

حزم تو سه بعد را تواند****مشغول كند به

هيچ شاغل

آراي تو در شبان تاريك****رخشنده ترست از مشاعل

در هيچ زمان ز كسب دانش****مشغول نداردت مشاغل

با منع تو قهقرا رود باز****زين چرخ برين قضاي نازل

پيوسته شود چو پوست با گوشت****از عدل تو در بدن مفاصل

در وقف پي تميز آيات****گر فرض نمي شدي فواصل

پيوستگي نظام عدلت****برداشتي از ميانه فاصل

ناداني خود كند مسجّل****با بخت تو هركه شد مساجل

جسم است جهان و اندر او تو****چون روح نه خارجي نه داخل

چون جان با جسم و روح با تن****با ذات تو خلق شد فضايل

دست و دل و نطق و خامه ي تو****زي جود تو بهترين وسايل

از تيغ كه اژدر است آونگ****يا تيغ تو بر كَتَف حمايل

با نظم تو گفتهٔ نوابغ****با شعر تو چامه ي اخاطل

يكسر همه ناقصست و هذيان****يكجا همه مهملست و باطل

با ياري وسعت صميرت****تدوير شود محيط حايل

آن روز كه در هزاهز رزم****در چرخ و زمين فِتد زلازل

از سهم عقاب تير در چرخ****نسرين فلك شوند بسمل

االبيض علي الرؤس تغلي****بالبيض كانها مراجل

تهتزٌ اسنٌهٔ العوالي****بالجوّ كانها سنابل

الوحش ينحن كالنوائح****والطير يصحن كالثواكل

الرمح حشا الرجال يفري****باطعن كالسن العواذل

من صوت سنابك المذاكي****من وقع حوافر الهياكل

ترتح علي الثري الصياصي****تنحط علي الربي الجنادل

الرمح تمد كالافاعي****والقوس ترنّ كالهوابل

في راس عدوك المنازع****في كف حسودك المناصل

تبيّض لبأسك المفارق****تصفّر لبطشك الانامل

بندي سر دشمنان به فتراك****چون رشته به فلكهٔ مغازل

بازوي نزار ملك و دين را****فربه سازي به سيف ناحل

اي عمّ شهنشه مكرّم****اي بأس تو همچو مرگ هايل

گر فيض قبول خاطرت را****حالي شود اين قصيده قابل

شايد كه به مدحتش سرايند****لم يأت بمثلها الاوايل

وز فضل تو اهل عصر خوانند****قاآني را ابوالفضايل

تا چاره مطلقات را نيست****بعد از سه طلاق از محلّل

از حليهٔ بخت تو مبادا****يك لحظه عروس ملك عاطل

تا منطقه در دو نقطه دارد****پيوسته تماس با معدّل

از

منطقهٔ جلالت تو****خورشيد شرف مباد مايل

تا حشر رسد خطابت از عرش****اي فال سعيد و بخت مقبل

قصيدهٔ شمارهٔ 211: اي رخش ره نورد من اي مرغ تيزبال

اي رخش ره نورد من اي مرغ تيزبال****كز دودمان برقي و از تخمهٔ خيال

در طبع سير تست سبكباري نسيم****در جيب نعل تست نسب نامهٔ شمال

گه مغز كه بدرّي بي جهد گاز و چنگ****گه در هوا بپري بي سعي پر و بال

تاكي هواي آخور آخر برون خرام****تات از پي رحيل به كوهان نهم رحال

بشتاب و مغز باد مشوّش كن از مسير****بخرام و لوح خاك منقش كن از نعال

دم بر فراز و مغز فلك را يكي بكوب****سيم برفشان و ناف زمين را يكي بمال

ز اصطبل طبل عزم فروكوب و شو برون****تا ز آب ديده گرد فرو شويمت ز يال

اي نايب براق بپيماره عراق****كايدون مرا به فارس اقامت بود محال

تا چند خورد بايد اندوه آب و نان****تا چند برد بايد تيمار عمّ و خال

لا ترجلنّ يا ملك الخيل و اعجلن****كم عجله ينال بها المرء لاينال

آهنگ شهر قم كن گم كن ز پارس پي****قم قبل ان يضيق لنا الوقت و المجال

رو كن به حضرتي كه ندانسته جود او****در از صدف گهر ز خزف گوهر از سفال

كهن امان پناه زمان گوهر شرف****غيث كرم غياث امم جوهر نوال

فهرست آفرينش و سرمايهٔ وجود****عنوان حكمراني و ديباچهٔ جلال

برهان دين و داد فريدون شه آنكه هست****قسطاس فهم و فكرت مقياس فرّ و فال

بي عون مهر او نبود بخت را اثر****بي زيب عدل او نبود مُلك را جمال

خاك از نهيب خنجر او يابد ارتعاش****آب از نهيب ناچخ او دارد اشتعال

با مهر او ضلال مخلّد بود رشاد****با قهر او رشاد مويد بود ضلال

جز از طريق وهم نيابد كسش نظير****جز بر سبيل فرض نيابد كسش همال

اي كت

به تحفه تاج سپارد همي تكين****اي كت به هديه باج فرستد همي ينال

روزي دهد عطاي تو بي دعوت اميد****پاسخ دهد سخاي تو بي سقبت سوال

منشور روي و راي تو در جيب مهر و ماه****توقيع امر و نهي تو در دست ماه و سال

امر ترا به طوع قدر دارد استماع****حكم ترا به طبع قضا دارد امتثال

در پيش ابر اگر ز سخايت رود سخن****پيشانيش عرق كند از فرط انفعال

ور بر زگال تيره فتد عكس تيغ تو****از تف آن چو دوزخ سوزان شود زگال

آنجا كه شخص تست مجسم بود هنر****آنجاكه طبع تست مصوٌر شود كمال

رسوا شود حسود تو در هركجا كه هست****چون دزد شب كه ناگه درگيردش سعال

با تركتاز جود تو نشگفت اگر ز بيم****پنهان كند پشيزهٔ خود را به بحر وال

گيهان محيط تست و به معني محاط تو****برسان جامه كاو به بدن دارد اشتمال

چرخ از غبار خنگ تو تاريك چون جحيم****كوه از نهيب رمح تو باريك چون خلال

از بسكه بار فتح و ظفر مي كشد به دوش****تيغت خميده پشت نمايد به شكل دال

روز وغا كه از دم شمشير سرفشان****درگام اكدشان متوقٌد شود نعال

ازگرذ ره چو تودهٔ قطران شود سپهر****از رنگ خون چو سودهٔ مرجان شود رمال

زانبوه گرد رخش محدب شود وهاد****زاسيب نعل اسب مقعر شود تلال

چنگال شير شرزه نداند كس از سيوف****دندان مارگرزه نداند كس از نبال

از نعل اسبها متحرك شود زمين****بر چوب نيزها متوقد شود نصال

هرگه كه ميغ تيغ تو آتش فشان شود****كس پور زال را نشناسد ز پير زال

مغز ستاره بر دري از تيغ فتنه سوز****كتف زمانه بشكني از گرز مرد مال

فرماندها مها ملكا ملك پرورا****آن كيست غير حق كه قديمست و لايزال

ايدون گرت ز چرخ گزندي رسد مرنج****ايدر گرت ز دهر ملالي رسد منال

بس عيش

و عشر تا كه نماند به هيچ روي****بس رنج و اندها كه نماند به هيچ حال

مه را به چرخ گاه فرازست وگه نشيب****جان را به جسم گاه نشاطست و گه ملال

ني زار نالد آنگه از جان برد محن****مي تلخ گردد آن گه از دل برد كلال

خورشيدسان زوالي اگر يافتي مرنج****جاويد مي نماند خورشيد را زوال

ور كوكبت قرين وبالست غم مخور****وقتي به سوي خانهٔ خويش آيد از وبال

سلطان براي مصلحتي بود اگر ترا****روزي دو ساخت معتكف كنج اعتزال

زر آن زمان عزيزتر آيد كه ناقدي****بگدازدش به بوته و بگذاردش بقال

فولاد راگداز دهند از براي آنك****شمشير از آن كنند پي دفع بدسگال

تو تير شست شاهي از آنت رها نمود****تا خصم را دهد ز نهيب توگوشمال

وافكند چون شهاب ترا از سپهر ملك****تا سوزد از تو ديوصفت خصم بدفعال

پيراست شاخ و برگ ترا چون نهال از آنك****ريزد چو شاخ و برگ قوي تر شود نهال

شه آفتاب مملكتست و تو ماه نو****هم بدر ازو شوي اگر از وي شدي هلال

حكم ملك قضاست رضا ده به حكم او****هم خير ازو رسد اگر از وي رسد نكال

شاه آنچه مي كند همه از روي حكمتست****حالي مباش رنجه كه نيكو شود مآل

اي بس جراحتا كه برو نيشتر زنند****تا خون مرده خيزد و بپذيرد اندمال

شاگرد كاوستادش سيلي زند به روي****خواهد معذبش كه مهذّب كند خصال

داروي تلخ را نخورد خسته جز به عنف****وان تلخ با حلاوت جان دارد اتصال

نشتر زند پزشك به قيفال دردمند****كز دفع خون مزاج گرايد به اعتدال

آيد به چشم من كه مهي بيش نگذرد****كت شه به حكمراني ملكي دهد مثال

اي كز هواي مدح تو در حالتند و رقص****افكار در ضماير و ابكار در حجال

داند خدا كه بود جدا از تو حال من****چون حال تشنه بي

كه جدا ماند از زلال

اي بس كه قامتم از مويه همچو موي بود****اي بس كه گشت پيكرم از ناله همچو نال

خونم بريخت دست فراقت اگرچه نيست****الا به كيش تير تو خون ريختن حلال

جز من كه بار هجر تو بردم به جان و دل****كاهي شنيده اي كه كند كوهي احتمال

منت خداي را كه رسيدم به كام دل****زان نقمت فراق بدين نعمت وصال

حالي چو اخرسي كه اشارت كند به دست****با صد زبان زبان من از مدح تست لال

ارجو كه مدح من بگزيني به مدح غير****كز اشهد فصيح بهست اسهد بلال

سيم و زرم نبود كه آرمت هديه اي****بپذير جاي هديهٔ من باري اين مقال

داني كه از تو بود گرم بود سيم و زر****داني كه از تو بود گرم بود جاه و مال

تا راه دل زنند نكويان به روي و موي****تا صيد جان كنند نكويان به خط و خال

چون روي يار يار ترا تازه باد عيش****چون خال دوست خصم ترا تيره باد حال

قصيدهٔ شمارهٔ 212: بيا و ساغر مي كن ز باده مالامال

بيا و ساغر مي كن ز باده مالامال****كه ماه روزه به حسرت گذشت نالانال

ببايد از غم و انده گريخت ميلاميل****مي دو ساله به پيمانه ريخت مالامال

بنوش باده و نوشان به ياد رحمت حق****كه فضل بار خدا شاملست در همه حال

به آب باده غبار دل از پياله بشوي****كه هست در دلت اندك ز روزه گرد ملال

مرا ز عيد خوش آمد كه هست روزه حرام****نه بلكه خوشترم از آنكه هست بوسه حلال

كنون به بدرقهٔ روزه باده بايد خورد****به عذر آنكه نكرديمش از چه استقبال

هميشه باده گوارا و دلپذير بود****خصوص آخر شعبان و غُرهٔ شوال

مرا ز روزه جز اين دل خوشي نبد كه به عيد****كنم معانقه با آن غزل سراي غزال

مرا به طبع خوش

آيد ز روز عيد كه عيد****بهانه ايست نكو بهر بوسهٔ اطفال

چه مايه طفل سمنبر كه با هزار حيل****خيال بوسهٔ او مر مرا نمود محال

كنون خود آيد و لب بهر بوسه باز كند****چو سايلي كه گشايد كف از براي سؤال

خصوص ترك من آن ساده لوح سيمين بر****كه وقف بوسه نمود دست روي زهره مثال

ز پاي تا به سرش هر كجا كه مي بيني****گمان بري كه بدانجا نزول كرده جمال

ز بسكه بوسه ز دستم به هر دو عارض او****ز نقش بوسه رخش گشته پر وهاد و تلال

به احتياط چنان بوسمش دو تُنگ شكر****كه بر زمين نچكد زان دو تنگ يك مثقال

درون مشت چو گيرم سرين سيمينش****گمان كند كه بپا اندرش كنم خلخال

مرا از آن بت شيرين حكايتيست عجيب****بيا و بشنو و عبرت بگير ازين تمثال

ز من چو آهوي رم ديده پار وحشي بود****به زهد و زرق و ريا رام كردمش امسال

بساط زهد و ريا را چنان بگستردم****كه هر كه ديد مرا خيره ماند از آن احوال

به جبهه داغ نهادم چو زاهد سالوس****به دست سبحه گرفتم چو واعظ محتال

حكايتم همه از فضل زهد بود و ورع****روايتم همه از علم فقه بود و رجال

گهي حديث كرامات گفتم و معجز****گهي بيان احاديث كردم و اقوال

پي مراقبه گه سر نهاده بر زانو****پي مكاشفه گه پشت كرده بر ديوال

گهي صحيفه و زادالمعاد اندر پيش****كه جز دعا نگشايم زبان به هيچ مقال

نموده گه به تلاوت قرات قرآن****شمرده گه به فصاحت فضيلت ابدال

گمان نموده پس از چند روز دلبر من****كه مر مرا به ورع در زمانه نيست همال

بسان سايه مر آن ترك آفتاب جبين****به هركجاكه شدم مي دويدم از دنبال

به صبح عيد صيام از پي مباركباد****دوان به سوي من آمد چو مه به برج و

بال

بغل گشودم و از روي مكر و شيد و حيل****بر او به لحن عرب بانگ برزدم كه تعال

دويد و آمد و بنشست و دست من بوسيد****عنان صبر من از دست برد شوق وصال

به بركشيدم و چندان لبش ببوسيدم****كه خيره در رخ من ديد وگفت كيف الحال

نه آن سعادت زهد و صلاح عام و ورع****نه اين شقاوت فسق و فجور و كفر و ضلال

چنان ز سايهٔ مژگان او هراسيدم****كه اشكبوس كشاني ز تير رستم زال

چو بوهريره احاديث چندكردم جعل****به فضل بوسه و خواندم بر او به استعجال

ز سادگي بپذيرفت و وقف عام نمود****از آن سپس لب و رخسار گردن و خط و خال

كنون به هر كه رسد صدهزار بوسه دهد****گمان برد كه بود بوسه افضل الاعمال

به گاه بوسه لبش آنچنان شكر ريزد****كه كلك خواجهٔ نيكو نهاد نيك خصال

غلام شاه عجم حكمران كشور جم****خدايگان امم آسمان جاه و جلال

سپهر مجد و علا صاحب اختيار كه هست****دلش جهان كفايت كفش محيط نوال

ز بس به خاك زمين سيم و زر فشانده كَفَش****به رهروان جهان تنگ كرده است مجال

چو بندگانش دوان دولت از يسار و يمين****چو خادمانش روان شوكت از يمين و شمال

زهي دلت به هنر كارنامهٔ دانش****خهي كفت به كرم بارنامهٔ اقبال

غلام خسرو جم صولتي زهي دولت****مطيع خواجهٔ دريادلي خهي اجلال

به بزم و رزم نظيرت نديده است جهان****كه هم مخالفِ ماليّ و هم مخالف مال

مگر كه عرصهٔ جاه ترا نديده حكيم****كه بر تناهي ابعاد داند استدلال

دليل صدق تناسخ بس اينكه در صف رزم****پلنگ پيش تو روبه شود هژبر شكال

جهنده تير تو بازيست آهنين مخلب****برنده تيغ تو مرگيست آتشين چنگال

وجود از سخطت ملتجي شود به عدم****پلنگ با غضب التجا برد به غزال

فنا به قهر تو مضمر چو

تلخي اندر زهر****گهر به كلك تو مضمون چو شكّر اندر نال

جهان بود به مثل خانه و تو خانه خداي****سخا و جود ترا كسب و كاينات عيال

سمند رهسپرت چارپايهٔ نصرت****كمان جانشكرت چله خانهٔ آجال

كفت به گاه سخا گفته بُخل را كه بمير****دلت به گاه عطا گفته جود را كه ببال

نه جيش فتح را حايل آتشين باره****نه تيغ تيز ترا مانع آهنين سربال

زه كمان تو زهدان بچهٔ نصرت****سر سنان تو پستان كودك اقبال

خيال بزم تو همچون امل نشاط انگيز****هواي رزم تو همچون اجل روان آغال

نه چرخ را بر قدر تو سنگ يك خردل****نه كوه را بر حلم تو وزن يك مثقال

اگر به كوه نگارند نقش مركب تو****بسان مرغ هماندم برآورد پر و بال

زه كمان تو بازوي فتح را تعويذ****خم كمند تو ساق زمانه را خلخال

به ياد جود تو گر كوزه گر سفال پزد****ز كوره جام جم آرد برون به جاي سفال

تبارك الله ازين رخش كوه كوههٔ تو****كه وقت حمله به كوه اندر افكند زلزال

درازگردن و لاغر ميان وكوچك سر****بزرگ هيكل و فربه سرين و ضغيم يال

رونده تر ز يقين و دونده تر ز گمان****پرنده تر ز عقاب و جهنده تر ز شمال

ز غرب راكب او گر خيال شرق كند****به شرق شيهه زنان زودتر رسد ز خيال

تلال زير سمش پست تر شود ز وهاد****وهاد زير پيش نرم تر شود ز رمال

زمانه گر زبر پشت او سوار شود****به يك نفس گذرد هر چه در جهان مه و سال

گهي چو ناقهٔ صالح برون دود ازكوه****گهي چو چشمهٔ موسي روان جهد ز جبال

به سنگ خاره چو در كوه سم فرو كوبد****گمان بري به دهل چوب مي زند طبال

زمين معركه را پر هلال و بدر كند****پيش ز نقش حوافر سمش ز نقش نعال

به زرق تا نتوان بست باد در چنبر****به مكر تا نتوان

داشت آب در غربال

چهار چيز تو خالي ز چار چيز مباد****كه تا جهان به تو مي بگذرد بدين منوال

روان ز طاعت يزدان دل از اطاعت شاه****دفاين از در و گوهر، خزاين از زر و مال

به چاه ويل بود سرنگون مخالف تو****بدان مثابه كه در چاه اصفهان دجال

هميشه يار تو يار نشاط در هر وقت****هماره خصم تو يار كلال در هرحال

قصيدهٔ شمارهٔ 213: خسروا اي كت ايزد متعال

خسروا اي كت ايزد متعال****نافريدست در زمانه حمال

دولتي بيكران ترا داده****كش همه چيز هست غير زوال

بحر در جنب جود تو شبنم****كوه در نزد حلم تو مثقال

سيم و زر را به دور دولت تو****نشناسد كسي ز سنگ و سفال

مر مرا هست چاكري كه بود****در مديحش زبان ناطقه لال

لب او ساغريست از ياقوت****از مي لعل رنگ مالامال

گر خورد خون من حلالش باد****خوردن خون ا گر چه نيست حلال

راستي سرو و ماه را ماند****قد و رخسارش ازكمال و جمال

چشم و مژگان او بهم داني****به چه ماند به تير خورده غزال

خلقي از فكر موي او شب و روز****خيلي از ياد خال او مه و سال

با تني همچو موي موياموي****با قدي همچو نال نالانال

خال در طاق ابرويش گويي****جا به محراب كعبه كرده بلال

عقل گفت از خيال او بگذر****تا نگردي اسير خيل خيال

عشق گفتا زهي فراست عقل****كه تصوركند خيال محال

روي او كرده مر مرا حيران****بر چه بر صنع قادر متعال

ورنه يكتا خداي داند و بس****كه نيم پاي بست طره و خال

به خدايي كه صبح و شام كنند****شكر آلاي او نساء و رجال

به كريمي كه گسترد شب و روز****بر سياه و سفيد خوان نوال

كه بود مر مرا ز پاكي اصل****پاس شرع رسول در همه حال

هست القصه زان سهي بالا****مر مرا از بلا فراغت بال

من و او هر دو بيهمالستيم****او

به حسن و جمال و من به كمال

شَعر او مشك و شِعر من شكر****آن مبرا ز مثل و اين ز مثال

شَعر او بر بناي شرع كمند****شعر من بر به پاي عقل عقال

او چو برقع ز رخ براندازد****تا كه بفريبدم به غنج و دلال

من چنان ساز شعر ساز كنم****كه دگرگون شود ورا احوال

تنگ بر خدمتم ميان بسته****چون به قصر تو قيصر و چيپال

من نخواهم ز بخت الا او****او نخواهد ز شاه الا شال

قصيدهٔ شمارهٔ 214: در ششم روز جمادي نخست اول سال

در ششم روز جمادي نخست اول سال****ماه من آمد و آن سال نكو گشت به فال

بر من از ديدنش آن روز دو نوروز گذشت****هيچ ديدي كه دو نوروز رسد اول سال

تا برد رنج و ملالم ز دل آنروز به رمز****زد بسي فال نكو آن بت پر غنج و دلال

دو سر زلف پريشان را با هم پيوست****يعني امسالت آشفته نگردد احوال

با زبان نقطهٔ خال لب خود را بمكيد****يعني امسالت شيرين چو شكر گردد حال

كف دستم را با سي و دو دندان بمزيد****يعني امسالت كف پر شود از در و لال

گنج رخسارهٔ خود بر سر و رويم ماليد****يعني امسال ز هرسو به تو روي آرد مال

سود سيمين لب خود بر لب و ريشم يعني****كه لبالب شود امسالت از سيم جوال

زان سپس گفت كه مي ارچه به شرعست حرام****ليك در عيد پي گفتن شعرست حلال

خاصه در تهنيت شمع شبستان عفاف****مهد عليا كه مر او را به جهان نيست همال

حلقهٔ ديدهٔ اجرام سپهرش ياره****چنبر طرهٔ حوران بهشتش خلخال

حور فردوس لقا زهره زهرا طينت****سارهٔ آمنه خو مريم ميمونه خصال

بسكه با ستر و عفافست بسي نيست عجب****كاب و آيينه هم او را نپذيرد تمثال

آيت عصمتش ار بر كره ي خاك

دمند****خاك چون آب روان مي نپذيرد اشكال

از پس پرده اگر صرصر قهرش بوزد****آب گردد ز نهيبش جگر رستم زال

پرده پوش است ز بس عصمت او مي ترسم****كه گرش وصف كنم ناطقه ام گردد لال

زانكه از خاصيت عصمت او بكر سخن****بركشد پرده ز رخسار چو ربات حجال

نفس از مدحت خلقش شود آنسان مشكين****كز چراگاه غزالان ختن باد شمال

دهر با همت او كمتر از آن نان ريزه است****كآدمي از بن دندانش برآرد ز خلال

دو جهان از قفس صعوه بسي تنگترست****شاهباز شرف او چو گشايد پر و بال

هست پنهان چو خرد ليك عيانست كزوست****اينهمه دانش و هوش و هنر و فهم و كمال

گر شود ابر كفش رشحه فشان بر گيتي****هفت دريا شود از يك نم او مالامال

بس شبيست به ارزاق مقرر كرمش****كه نهاني رسد از يزدان ناكرده سؤال

ورنه دستي كه نتابيده بر او شمس و قمر****كي توان گفت گشايد ز پي جود و نوال

پاي تا سر همه نورست چو خورشد ولي****با همه نورش هرگز نتوان ديد جمال

حور فردوس به بزمي كه كنيزان ويند****فخرها مي كند ار استد در صف نعال

دست زرپاش چو بر جام سفالين سايد****جام زرين شود از فيض كفش جام سفال

عكس خود منع كند شخص وي از فرط عفاف****گرچه آيينه بود صيقلي و آب زلال

ذات او را نتوان درك به اوهام و عقول****نسبتي دارد مانا به خداي متعال

چهر او در تتق غيب و من اينك به غياب****گوهرافشان شده در مدح وي از درج مقال

به دعا ختم كنم درج ثنا راكه مراست****در ثناگفتن آن ذات نهان تنگ مجال

تا محالست به تصديق خرد ديدن حق****چه به چشم سر و چه وهم و چه فكر و چه خيال

گوهر زندگي او كه نهان از نظرست****باد پيوسته مصون در صدف عز و جلال

قصيدهٔ شمارهٔ 215: رونده رخش من اي از نژاد باد شمال

رونده رخش من اي از نژاد

باد شمال****ز صلب صاعقه و پشت برق و بط ن خيال

دم تو سلسلهٔ گردن صبا و دبور****سم تو مردمك ديدهٔ جنوب و شمال

دريده حملهٔ تو باد عاد را ناموس****كشيده پيكر تو كوه قاف را تمثال

مجرّه را عوض تنگ بسته يي به شكم****ستاره را به دل ميخ سوده زير نعال

دونده از درهٔ تنگ همچو باد صبا****رونده در شكم سنگ همچو آب زلال

كفست در دهنت يا يك آسمان پروين****سمست زير پيت يا يك آشيان پر و بال

جهان نوردي وكُه كوبي و زمين سپري****سياهِ روي تني يا كه رخش رستم زال

سپهر دارد هر ماه يك هلال و زمين****ز نقش نعل تو هر لحظه صدهزار هلال

دمت ز ناصيهٔ ماه رفته ك دكلف****سمت به جمجمهٔ خاك سفته مغز جبال

بلند و پست ندارد به پيش پاي تو فرق****چو پيش پرتو خورشيد و مه وهاد و تلال

تو را به طي مسافت چو وهم حاجت نيست****كه هركجا كه كني عزم در رسي في الحال

زمان ماضي اگر با تو همعنان گردد****به يك ركاب زدن بگذرد ز استقبال

گرم ز ملك سليمان بري به خطهٔ ري****كه تا به حشر مصون باد از فنا و زوال

ز عِقدِ پروين گوهر نشانمت برزين****ز موي غلمان عنبر فشانمت بر يال

مگر به ياري يزدان مرا فرود آري****به درگهي كه بر او بوسه مي زند اقبال

جناب صدر معظم اتابك اعظم****كه اوست ناظم ملك ملك به استقلال

امير و صدر مهين ميرزا تقي خان آنك****فلك فلك شرفست و جهان جهان اجلال

روان عقل و هنركيمياي هوش و خرد****جهان شوكت و فرّ آسمان قدر و جلال

صحيفهٔ ادب و فر و مجد و دفتر حلم****سفينهٔ كرم و كنز جود و گنج نوال

قوام دولت و ملت نظام سيف و قلم****امير لشكر و كشور امين ملكت و مال

سخن شناس و

هنرپرور و ستاره ضمير****بزرك همت وكوچك دل و فرشته خصال

نزول رحمت خلاق را دلش جبريل****قبول قسمت ارزاق را كفش ميكال

به تيغ حارس جيش و به كلك حافظ ملك****بدين مخالف مال و بدان مخالف مال

پر از مناقب او هست دفتر شب و روز****پر از مواهب او هست دامن مه و سال

به بطن مام ز صلب پدر نرفغه هنوز****به نذر جودكفش روزه مي گرفت آمال

ز ميل خامه به كحل مداد بزدايد****بنان او رمد جهل را ز چشم كمال

به چشم سر نگرد هرچه در دلست اميد****هنوزگوش سرش ناشنيده بانگ سوال

نگين مهرش دست ستاره را ياره****كمند قهرش پاي زمانه را خلخال

مجسم ازكف او معني سخا و كرم****مشاهد از رخ او صورت جلال و جمال

به حسن و راي فرود آرد اختر ازگردون****به حفظ و حزم نگهدارد آب در غربال

زهي به صدرنشينان صفهٔ ملكوت****علو رفعت جاه تو تنگ كرده مجال

كمند عزم تو گيسوي شاهد نصرت****سنان قهر تو مژگان ديدهٔ آجال

زمانه باكرمت كم ز ريزهٔ نانيست****كه گاهش از بن دندان برون كني به خلال

شد آن زمان كه ز ناايمني شقايق سرخ****چو چشم شير مهيب آمدي به چشم غزال

كنون به عهد توگر نقش شير بنگارند****درو ز بيم نه دندان كشند و نه چنگال

هنوز نطفه ز اصلاب نامده به رحم****ز بيم بشنوي آوازگريهٔ اطفال

بسي شگفت نباشد كه حرص مدحت تو****جماد و جانوران را درآورد به مقال

شنيده ام گرهي ناسپاس بگزيدند****به مهركين و بدين كفر و بر رشاد ضلال

ستيزه با تو نمودند ساز و غافل ازين****كه شير شرزه بنهراسد از هزار شكال

هزار بيشهٔ ني را بس است يك شعله****هزار طاق كهن را بس است يك زلزال

شودگسسته ز يك تيغ صدهزار رسن****شود شكسته ز يك سنگ صدهزار سفال

به معجزي كه نمودار شد ز چوب كليم****شدند عاجز يك دشت

جادوي محتال

خداي خواست كه بر مردم آشكاركند****كه بركشيدهٔ او را فكندست محال

وگرنه با تو كه يك بيشه شير غژماني****نبود روبهكان را مجال جنگ و جدال

كليم را چه ضرر گر حَشَر كند فرعون****مسيح را چه خطرگر سپه كشد دجال

به زير ظل شهنشه كه ظل بار خداست****همي ببال و بدانديش را بگوكه بنال

بقاي عمر تو بادا به دهر و پاداشن****به دوست گنج و درم ده به حضم رنج و وبال

هميشه تا كه بر آب روان نسيم صبا****كشد چو مرد مهندس دواير و اشكال

پر از دواير و اشكال باد خاك درت****ز نقش بوسهٔ حكام و سجدهٔ عمّال

دل و روان تو پر باد جاودان و تهي****پر از ولاي شهنشه تهي ز رنج و ملال

به خوشدلي گذران روزگار فاني را****كه كس نماند باقي جز ايزد متعال

بخور بنوش بنوشان بده بپاش ببخش****بچم بپوش بپوشان بزن بتار بنال

قصيدهٔ شمارهٔ 216: ديشب به شكل جام نمود از افق هلال

ديشب به شكل جام نمود از افق هلال****يعني به جام باده ز جان دوركن ملال

دوشينه ماه روزه به پا موزه دركشيد****وز شهر شد برون و بزد كوس ارتحال

وامد مه مكرم باكوس و باعلم****بهروزي از يمينش و پيروزي از شمال

آن مه گشاده بود خداي از بهشت در****وين مه گشوده اند بهشي وشان جمال

خلقي شدند دوش به مغرب هلال جوي****واندر فكنده غلغله ازگونگون سوال

آن گفت مه چگونه ضعيف است يا قوي****وين گفت در كجا به جنوبست يا شمال

من هم به ياد ابروي جانان خويشتن****مي برشدم به بام كه تا بنگرم هلال

كامد هلال ابرويم از دور خير خير****گفت اي هلال جو نكنم مر ترا حلال

ابروي من نبيني و بيني هلال عيد****در دل وفا نداري و در ديده انفعال

خواهي همين زمان كه ترا با هلال نو****سازم به نعل كفش لگدكوب و پايمال

گفتم بتا جاي رهي ظنّ بد مبر****كز ظنّ بد نخيزد چيزي

بجز نكال

بالله خيال ابروي تو بود در دلم****ديدم به ماه نو كه مجسم شود خيال

عمريست تا به حرمت ابروي و زلف تو****هرجا خميده ايست نكو دارمش به فال

بر سينه مي نويسم پيوسته نقش نون****بر ديده مي نگارم همواره شكل دال

داند خداي من كه به جان در نشانمش****هرچ آن به چعزي از تو توان كمردن مثال

از عشق عارض تو پرستم همي قمر****بر ياد قامت تو نشانم همي نهال

خنديد و نرم نرم همي گفت زير لب****كاين مرد پارسي دل ما برد زين مقال

اين گفت و شد به حجره و بنشست و خواست مي****زآن زر دمي كه عكسش زرين كند سفال

جست و دويدو رفت و مي آورد و دادو خورد****مرغي شد از نشاط و برآورد پر و بال

گه وجد و گه سماع و گهي رقص و گه طرب****گه ناز وگه عتاب وگهي غنج وگه دلال

گفت اين زمان وظيفه چه بر من نهاده اي****بنماي پيش از آنكه به هجران كشد وصال

گفتم هزار بوسه ترا نذركرده ام****نيمي به روي و موي تو نيمي به خط و خال

گفت ارچه اين چهار لطيفند و زودرنج****چندين عتاب بوسه نيارند احتمال

ليكن دريغ نيست مرا بوسه از لبي****كارد هماره مدح خداوند بيهمال

فهرست آفرينش و ديباچهٔ وجود****آسايش زمانه و آرايش كمال

فخرالانام حاجي آقاسي آنكه هست****در مهر او سعادت و در كين او نكال

گر حب او گناه بود حبّذا گناه****ور مهر او ضلال بود فرّخا ضلال

با پاس او رياست گرك آيد از بره****با عدل او حراست شير آيد از شكال

با مهر او نديده تني زحمت كرب****با جود او نديده كسي سبقت سوال

در مشت او نپايد همچون نسيم سيم****در چشم او نيايد همچون رمال مال

در پيش عفو عامش طاعت كم ازگنه****با جود دست رادش لؤلؤ كم از سفال

جز از طريق وهم نيايدكسش نظير****جز بر سبيل

عكس نبيند كسش مثال

بر نيك و زشت او را شامل بود عطا****برتر و خشك زانروكامل دهد نوال

ابرست در عطيه و بحرست در درون****خاكست در تواضع و چرخست در جلال

انوار مهر راست براي وي اقتران****تا ييد چرخ راست به بخت وي اتصال

از بود اوست صورت ابداع را فروغ****از راي اوست گوهر افضال را كمال

چونين كه بخت اوست در آفاق لاينام****يارب به باد ملكش همواره لايزال

كز كلك اوست ساحت آفاق را قرار****كز فر اوست صفحهٔ امصار را جمال

ملت چو بخت او بود از بخت او سيمين****دشمن چو كلك او بود از كلگ او هزال

نبود ملك به چيزي اينست اگر بشر****كس را نبوده خصلت اينست اگر خصال

گردون گراي گردد با قدر او زمين****امكان پذير آيد با امر او محال

آنجاكه قدر اوست ندارد فكر محل****آنجاكه وصف اوست ندارد سخن مجال

گفتم كه از مغايبه آيم سوي خطاب****تا چند در غياب شوم محمدت سگال

ديدم كه از مهابت شخص جلال او****اندر حضور ناطقه از مدح اوست لال

سوي دعا شدم ز ثنا زانكه خوشترست****پايان اين ثنا به دعا يابد اشتمال

چندان بقاش باد كه در عالم وجود****يابد بقاي او به بقاي حق اتصال

قصيدهٔ شمارهٔ 217: اي با خطاب مهر تو هر ذره يي سپهر

اي با خطاب مهر تو هر ذره يي سپهر****اي با عتاب قهر تو هر ممكني محال

حالي بدان رسيده كه از حرص مدح تو****بر من ز لفظ و معني تنگ اوفتد مجال

يكسو ز بس هجوم مضامين دلفريب****حيران شود خيال من از فرط ارتجال

يكسو ز بس تراكم الفاظ دلنشين****لكنت خورد زبان من از فرط اتصال

گرم آنچنان دوند حروف از قفاي هم****كاين حرف مي نجويد از آن حرف انفصال

شين خيزد ازكناري و اندر دود به سين****دال آيد از كراني و اندر جهد به ذال

پهلوزنان حروف مخارج به يكدگر****من در ميانه هائم

و حيران خموش و لال

زين درگذر مديح توگفتن مرا چه سود****كز هركسي مديح تو خوشتركند خصال

ماني بدان قمر كه بتابد به نيمشب****ماني بدان مطر كه ببارد به خشك سال

مداح آن قمر كه بود به از آن فروغ****وصّاف اين مطر كه نكوتر ازين نوال

مريخ را ز مهر تو سرطان شود شرف****ناهيد را ز قهر تو ميزان شود وبال

بخت ترا جه ان نفريبد به سيم و زر****با شوي نوجوان كند عشوه پيرزال

از يمن خاكپاي تو طفلان به عهد تو****با چشم سرمه كرده برآيند چون غزال

برگرد آفرينش عالم ز عقل كل****حصني حصين كشيد ز آغاز ذوالجلال

وانگه كليد حصن به دست تو داد و گفت****كاين حصن را ندانم غير از تو كوتوال

در هرچه در عوالم ذاتت نهفته بود****نقشي نمونه ساخت خداوند لايزال

از قدر تو فلك كرد از راي تو نجوم****از خلق تو ملك كرد از حزم تو خيال

قاآني اين فصاحت بيهوده را بهل****بيدار شو ز خواب يكي چشم خود بمال

چون وهم عاجزست چه آيد زگفتگو****چون عقل هائمست چه خيزد ز قيل و قال

ناكام عاشقان نبود جزكنار و بون****تا كار صوفيان نبود جز سماع و حال

دوران دولت تو برون باد از شمر****خورشيد شوكت تو مون باد از زوال

قصيدهٔ شمارهٔ 218: مبال اگرت فزايد زمانه مال و منال

مبال اگرت فزايد زمانه مال و منال****وگرت نيز بكاهد منال و مال منال

مبال گبر و يهودست اين سراي عفن****به خود چو كرم به راز اندرين مبال مبال

نه آخرت چنگال فنا بدرد چرم****نه آخرت كوپال اجل بكوبد بال

شنيده ام كه ز مرد بخيل و شخص سخي****ز رادمردي دانا تني نمود سوال

ز بحر فكربرآورد پرگهر صدفي****چو بحر خاطر من از لال مالامال

كه راد ويژه بخيلست از آنكه بهر ثواب****كند ذخيرهٔ خود مال خويش را ز نوال

بخيل طرفه سخي است

از آنكه بهر كسان****نهد وديعه هرآنچ زگنج و مخزن و مال

گرفتم آنكه ز ثروت همي شد هرقل****سرودم آنكه ز شوكت همي شدي چيپال

ز بهرگنج مبر رنج در سراي سپنج****يكي نخست به دست آر داروي آجال

ز بهر رنج فنا جاده يي بسود گزين****ز بهر درد اجل دارويي شگرف سگال

گر از فنا بگريزي در آهنين باره****ور از اجل به پناهي به آهنين سربال

همانت بردرد آخر چنانكه گرك بره****همينت بشكرد آخر چنانكه شير شكال

توكت بپاي اگر في المثل خلد خاري****چنان شوي كه برآري چو ني هزاران نال

يكي بترس از آن دم كه دم برون ناري****گرت هزاران نشتر زنند بر قيفال

چو غرم گرم چرايي چرا به هوش نيي****كه مرگ چون يوزت ميگرازد از دنبال

به چنگ اندر فلسي نه وز خيال مهي****همي كُراسه بفرسودي ازگشودن فال

نعوذ بالله اگر روزگار دون پرور****نهد به دوش تو يك روز رايت اجلال

چو پا به دست رياس نهي ز روي غرور****به خيره پشت كني برب ايزد متعال

شريعتي كني از نزد خويشتن ابداع****همي ببافه ببنديش بر پيمبر و آل

چه مايه زال رسن ريس را كه پنچ پشيز****به دست آمده از دسترنج چندين سال

گهي شكوركزين سيم نيم وقف كفن****گهي صبور كزين خمس خمس خرج عيال

گهي ستيزه به زال سپيدموي كني****بدان صفت كه به ديو سپيد رستم زال

براي آنكه يكي مشت زر به چنگ آري****چه مايه خون شهيدان همي كني پامال

ز بهر آنكه ز اموال مرده بهره بري****نه آه بيوه نيوشي نه نالهٔ اطفال

گهي چو بخت النصر ايليا كني ويران****نه جز عمارت بام كنيسه ات به خيال

به روز خمسين الفت بزرگ بارخداي****بسنجد ار به ترازوي داوري اعمال

همت به كفهٔ عصيان چو كاه كوه سبك****همت به پلهٔ طاعت چوكوه كاه چگال

دو پانزده روزت روزه گفته است خداي****ز سلخ شعبان تا صبح

غرهٔ شوال

به رب دو جهان هجده هزار حيله كني****كه از صيام سه ده روزه برهي اي محتال

به خويش بندي به دروغ رنجهاي فره****سوي پزشك شوي موي موي و نالانال

ز رنج سودا سبلت كني و خاري ريش****علاج سودا جويي ز داروي اسهال

پزشك را فكني در هزار بوك و مگر****بري به كارش سيصد هزار غنج و دلال

به فريه گويي كاين رنج مر فلان را بود****به شير خر شد بهمان پزشك چاره سگال

سپس پزشك بنا آزموده بسرايد****كه منت نيز بدين چاره نيك سازم حال

به طمع زرت دهد شير خرت و پنداري****ز سلسبيت بخشيده اند آب زلال

خري هزار ملامت ز شير خر خوردن****به جان و همچو خروس از طرب بكوبي بال

سه چار پنج ركوع و سه عشر دانك سجود****به پنج گه گفتت مر خداي وزانت كلال

نماز شام گزاري ولي به وقت طلوع****صلوه صبح نمايي ولي به گاه زوال

نموده شيوه گنه بالعشي و الاشراق****گرفته پيشه خطا بالغدو والاصال

به جاي آب خوري خمر و چاي شبرين تلخ****حلال گفته حرام و حرام كرده حلال

مراكه عمركنون نيم پنجه است درست****نشد رياضت يك اربعينم از جه مجال

ز بسيت و پنج فرازم ز سي و پنج فرود****وزين فراز و فرودم نه جز عذاب و نكال

چميده بر به سرم بيست و پنج سال سپهر****سپس چه دانم كم مرگ كي روان آغال

به پاي جهد سپردم بسي فراز و فرود****به كام سعي نوشتم بسي وهاد و تلال

نه از فراز و فرودم بجز نفير و زفير****نه در تلال و وهادم بجز كلال و ملال

وليكن ارچه به قسطاس رستگاري من****كه بلادن را نست سنگ يك مثقال

خداي عز و جلٌ داند آنكه در همه عمر****ز شكر بر نشكيبم به طبع در همه حال

از آن زمان كه مرا مام نام كرد حبيب****نه

جز ولاي حبيب خداستم به خيال

به بطن مامك و صُلب پدر خداي نهاد****به چهر جدّ من از مهر ابن عمّش خال

علي عالي كاندر نبردكنده بكند****بر بدانديشان را به آهنين چنگال

به راه يزدان سر داد پس بس اينش خطر****بسفت احمد پاسود پس بس اينش جلال

بتول بود قرينش مگو نداشت قرين****رسول بود همالش مگو نداشت همال

قضا اجابت امرش نموده در همه وقت****قدر اطاعت حكمش نموده در همه حال

چو بي رضايش در تن سرست بارگرن****چو بي ولايش در جسم جان درس وبال

رضاي بارخدايست در اوامر او****كه جز به وفق رضاي خدا نداد مثال

بود نخستين تمثال خامهٔ ازلي****اگرچه گويند ازكلك او بود تمثال

كمال قدرت حقست و نيست هيچ شكي****در اينكه صورت هستي ازو گرفت كمال

ز مهر اوست در ابدان همي تمازج روح****ز قهر اوست در آفاق صورت آجال

همي نپويد بي حكم او صبا و دبور****همي نجنبد بي امر او جنوب و شمال

ز حزم اوست كه آمد همي زمين ساكن****ز بأس اوست كه گيرد مدر همي زلزال

به دست ريدك قدرش سپهر چه سياره****به پاي شاهد رايش شهاب چه خلخال

ستاره بي شرر فكرتش چو نقطهٔ نيل****زمانه بي اثر همتش چو سقطهٔ نال

زمانه را تاند بِدهَدي به وقت كرم****ستاره را يارد بِدهَدي به گاه نوال

نه بي ولايش قدر تني نمود بلند****نه بي عتابش جاه كسي گرفت زوال

طفيل اوست اگر عالي است اگر سافل****مطيع اوست اگر خواري است اگر اجلال

ز كلك كاتب شد راست در صحيفهٔ الف****خميده ازكف خطاط شد به دفتر دال

شگفت نيست گرش از سفال بود آوند****كه پيش همت او زر نداشت سنگ سفال

به مطبخ كرمش آسمان يكي دود است****كه از نهيب ركابش گرفته رنگ زگال

نواي صلصل هستيش بد ستاره گراي****هنوز نامده آدم پديد از صلصال

جهان و هرچه در او صيدهاي بسته

ي اوست****نزيبد الحق چونين خداي را زيبال

ستوده دلدل او را فره سپهرستي****مخمّرستي با او اگر نسيم شمال

به پويه چهر فلك را بدم فرو پوشد****چنانكه ناف سمك را بمالدي به نعال

به گام كوه نوردش وديعه برق يمان****به سم خاره شكافش نهفته باد شمال

هماره تا كه جهان آفريده بارخداي****بديع پيكر او را نيافريده مثال

قصيدهٔ شمارهٔ 219: هر وجودي را به وهم اندر توان جستن همال

هر وجودي را به وهم اندر توان جستن همال****جز وجود مهتري كاو را همالستي محال

روي دين پشت هدي غيث كرم غوث امم****چرخ فر قطب ظفر اصل هنر فصل كمال

قهرمان ملك و ملت حاجي آقاسي كه هست****جان پاكش غوطه زن در بحر فيض لايزال

عقل افزون از شهودش داد نتواند خبر****وهم بيرون از وجودش ديد نتواند مجال

گر ز عدل او به بازو هيكلي بندد مريض****ز انحراف طبع بگرايد به سوي اعتدال

ور به پيشاني نگارد نام بختش آفتاب****تا شباهنگام روز حشر نپذيرد زوال

عقل را ماند كه با هر نفس دارد اقتران****روح را ماند كه با هر جسم دارد اتصال

هستي صرفست پنداري كزاو پوشيده نيست****هيچ عيبي در برون و هيچ علمي در خيال

صورت عقل است از آن ذاتش نگنجد در بيان****معني روحست از آن وهمش نسنجد در مقال

كوه خارا از شرار خشمش افروزد چنانك****قبضهٔ گوگرد كز آتش پذيرد اشتعال

وصف مهرش چون كنم طبعم ببالد همچو سرو****شرح قهرش چون كنم كلكم بنالد همچو نال

قدر او را بدر گفتم عقل گفتا اي شگفت****بدر ديدستي كه روزافزون بود همچون هلال

دست او را ابر خواندم وهم گفتا اي عجب****ابر ديدستي كه بي سعي صدف بخشد لآل

مدح هرچيزي كه گويي در حقيقت مدح اوست****زانكه بر هر جزو باشد نفس كل را اشتمال

مدح قدر اوست مدح چرخ گردان از علوّ****وصف جود اوست وصف ابر نيسان در نوال

نعت ذات او صفات او به از

مردم كند****بي نزاع گفتگوي و بي صداي قيل و قال

گل به بوي خويش معروف است بي رنج دليل****مه به نور خويش موصوفست بي غنج و دلال

هست با شه ارتباطش ارتباط جان و دل****جان و دل را جز به وهم اندر نيابي انفصال

ني خطا گفتم براست از اتحاد جان و دل****اتحاد اينست كان هرگز نگنجد در مثال

دوش از انعام عامش شكوه يي مي كرد عقل****نرم نرمك زير لب چون گفتگوي اهل حال

از تعصب موي من چون نوك ناچخ شد درشت****جستم از جا تا به پاي عقل بربندم عقال

گفت بنشين خشم بنشان گوش ده خاموش باش****تا در اين معني ترا سازم به استدلال لال

گفتمش برهان چه داري گفت كز بدو وجود****تا به عهد جود او با جان برابر بود مال

گوهر از عزت به جايي بود كاندر جشنها****زيور تاج تكين بد زينت فرق ينال

و اينك از خواري گهر را گر به دريا افكني****زانزجار قرب او پهلو فرو دزدد زبال

گفتش اي عقل از پيري به جايي بينمت.****كز خرافت بازنشناسي يمين را از شمال

خود تو صد ره گفته يي گوهر جمادي بيش نبست****بر جمادي چون نهد عزت عزيزي ذوالجلال

او گهر را خوار دارد تا شود قدرش عزيز****زين دو عزت مر كدام اولي بيان كن شرح حال

مهترا مسكين نوازا هست سالي تاكه من****تشنه لب جان مي دهم بر چشمهٔ آب زلال

تو رسول وقت خويشي من بلال وقت تو****هيچ از رحمت نفرمودي ارحنا يا بلال

نيمهٔ سالي ندانم بيشتر ياكمترست****كز تو دارم انتظار وعدهٔ يك طاقه شال

شال را بگذار حال من بدست آور كه هست****در دلم صدگونه غم زين كهنه دير ديرسال

قرض من چندان بودكاندر درون تست علم****گرچه شايد كاين تشابه را نكو گيرم به فال

عمر من گر در جهان بودي به قدر وام من****هيچكس را بر

فناي من نرفتي احتمال

خلعت شاه و تو و اجرا و انعام و تيول****گرچه تعيين رفت بختم قاصر آمد در سوال

صبركن قاآنيا بر تير باران بلا****كز بلا راهي بود تا قاب قوسين وصال

گر تواني پنجهٔ تقدير تابيدن بتاب****ور نتاني صبركن وز هرچه پيش آيد منال

تا ز حي لاينام اندر زبانها گفتگوست****باد بختت لاينام و باد عمرت لايزال

خوي احبابت ز طيبت مشكبو بادا چو زلف****بخت اعدايت به طينت تيره رو بادا چو خال

حرف م

قصيدهٔ شمارهٔ 220: آمد چه خلعت از كجا؟ از دكه شاه عجم

آمد چه خلعت از كجا؟ از دكه شاه عجم****كي صبحدم از بهر كه از بهر مير ملك جم

اين كرده چه خدمت كجا؟ هم در سفر هم در حضر****ازكي ز عهدكودكي طوبي لارباب الهمم

آن داده چه خلعت چرا پاداش خدمتهاي وي****خدمت كند بي حد چه سان از صدق دل كي دم بدم

شه داده ترجيحش به كه بر چاكران از بهر چه ****زر مي دهد كو زر بده تنها نه زر سر نيز هم

ابن خدمت از روي چه كرد؟ از روي اخلاص عمل****آن خلعت از بهر چه داد؟ از بهر اظهار كرم

باري شماري خدمتش آري توانم گوش كن****بذل همم نشركرم طي ستم نظم خدم

رفع زلل دفع علل سد خلل امن ملل****تنبيه اشرار دغل ترفيه اصناف امم

نظم بساتين را نگر آسايش دين را نگر****حسن قوانين را نگر در حكمراني منتظم

گه نظم بخشد دهر را گه سور سازد شهر را****گاهي كند صد نهر را جاري چو امثال و حكم

در فارس از هر سوي هي نهر بين هي جوي بين****هي شهر بين هي كوي بين كاو ساخته در هر قدم

شكرانهٔ تشريف كي اكنون چه بايد خورد مي****تنها نه با آواز ني آهسته نه با زير و بم

خادم بيا حاسد برو راوي

بگو مطرب بخوان****ساقي بده شاهد بخور چنگي بزن نايي بدم

مطرب بلي بنشين چرا خوانيم تا شه را دعا****تو با نوا من بينوا تو با نغم من بي نقم

ساقي نعم پركن چه چيز آن جام خوارزمي ز چه ****از مي كدامين مي ميي كز دل برد رنج و سقم

زان مي خوري آري كجا؟ در بوستان بي دوستان****نه دوست دارم دوست كو بسيار نه بسياريم

مي مي خوري بي نقل نه كو نقل شيرين لعل تو****آن نقل مي خواهي بلي نقلم بها دارد نعم

نرخش چه خواهي داد؟ دين دين نيستت دل مي دهم****دل داده يي جان بخشمت جانت نيرزد يك درم

پس چون كنم شعري بگو بهر چه بهر تهنيت****در شأن كه در شأن آن مير اجل شير اجم

نامش چه صاحب اختيار از چيست زينسان نامدار؟****از يمن فضل كردگار از جود شاه محترم

كارش چه شكر پادشا يارش كه الطاف خدا****وصفش چه نهاب العدي نعتش چه وهاب النعم

لا گفته آري در نهان وقت تشهد بيكران****لم گويد آري آن زمان كز منشيي خواهد قلم

از كس نخواهد هيچ شي خواهد چه خواهد مدح كي****چيزي ندارد خصم وي دارد چه دارد درد و غم

بيني به عهدش مفلسي آري ز جود او بسي****كو از تو پرسد گر كسي بشمار گنج و كان ويم

هستش كه ايزد چه معين بهر چه بهر نظم دين****دين را چسان خواهد متين بدخواه دين را چون دوم

باشد كه نطقش چه شكر بارد كه دستش چه گهر****جويدكه بختثث ن چه ظفر داردكه شخصثث چه حشم

آيد كه خصمش در كجا در چشم كي روز وغا****همچون چه چون كوه بلا از فربهي نه از ورم

اي همچو گيتي نامجو دريا صفت با آبرو****چون باغ رضوان نيكخو چون چرخ گردان محترم

گر نام شمشيرت كسي خواند به گوش حامله****اژ بيم چون

ماهي جنين با جوشن آيد از شكم

با سيم دستت در جهان خصمي نماند جاودان****كز روي خط بيند عيان از نقش او نقش ستم

ملك تراكز ريمني آسوده وز اهريمني****حسرت برد از ايمني روضهٔ ارم حوضهٔ حرم

از بس دلت از هركسي جويد نشان راستي****پيشت نيارد شد تني نيز از پي تعظيم خم

هر حرف كاو چون دال و نون خم بد پي دفع خمش****كلك غيورت مي كند با خط ديواني رقم

سوي علمدار سپه چون بنگري خشم آوري****زيرا كه با لفظ علم پيوسته داري حرف لم

نبود عجب گر در جهان خصمت بماند جاودان****كز بيم تيغت بي گمان ندهد به خود راهش عدم

از بيم گرز صد منت وز بيلك مردافكنت****خون در عروق دشمنت افسرده چون شاخ بقم

اين خلعت ديبا بود كت بر تن زيبا بود****يا زيور طوبي بود از پر طاوس ارم

خصمست ضحاك لعين شاهست پور آتبين****توكاوهٔ نصرت قرين تشريف سلطاني علم

تا مامن جنسست لا تا اسم موصولست ما****تا لفظ تنبيهست ها تا حرف ترديدست ام

منصوب بادا خادمت چون فعل مستقبل زكي****مجرور بادا حاسدت چون اسم از واو قسم

يارت بود خصم بلا خصمت بود يار عنا****آن بانوا اين بينوا آن با نديم اين با ندم

بادا بقاي دولتت تا شام روز واپسين****آن دم كه گردون را خدا چون نامه درپيچد به هم

قصيدهٔ شمارهٔ 221: از تقويت راي دو سالار معظم

از تقويت راي دو سالار معظم****امروز همه روي زمينست منظم

آن آصف آصف حسب و صدر جم آيين****اين مهدي مهدي نسب و مير خضر دم

آن آصف و بر خواري عفريت مهيا****اين مهدي و برگشتن دجال مصمّم

آن ضارب سيف آمد و اين صاحب خانه****آن فتح مصور شد و اين جود مجسم

در صارم آن خواري صد سلسله مضمر****در خامهٔ اين ياري صد طايفه مدغم

در خامهٔ اين تا

نگري نيست بجز نوش****در صارم آن تا گذري نيست بجز سمّ

از خامهٔ اين گاو زمين عجل سخنگوي****از صارم آن شير فلك كلب معلّم

از صارم آن طعنه زند سام به دستان****از خامهٔ اين لعن كند معن به حاتم

با خامهٔ اين يافته بود نافهٔ آهو****با صارم آن رنجه بود پنجهٔ ضيغم

اي بر سرگنج كفتان جان سخن سنج****آسوده چو عطشان به لب چشمهٔ زمزم

طبعم به يكي قرصه جو خواست قناعت****تا بو كه چو خامان به ارادت نزند خم

جوع البقر لولي كرمان نپسنديد****كان بحر عطا كوزه صفت بازدهد نم

در غم مگذاريد كسي را كه بيانش****صد ره طرب انگيزترست از مي درغم

در هم مپسنديد تني راكه وجودش****در دور ملك خوارترست از در و درهم

مهري چو مرا در كف عفريت ممانيد****اي مرتبهٔ آصفتان از قبل جم

زي گاه وليعهد مرا راه نماييد****اي رهبرتان فضل شهنشاه معظّم

عمان بود آن دولت پاينده و من مور****گو غوطه زند موركه عمّان نشودكم

هر كس ز عطا تان به غناييست مگر كان****هركس ز يمشان به يساريست مگر يم

من كان نيم آخر كه نخواهيدم خشنود****من يم نيم آخركه نسازيدم خرم

يزدان به نبي گفته كه در عسر بود يسر****وين نكته بر نفس سليمست مسلم

زي يُسر مرا راه نماييد ازين عسر****تا يسر مؤخر ببرد عسر مقدم

الحمد خدا را كه به دوران ولي عهد****جز بر تن اعدا نبود كسوت ماتم

روزي نه كه از طنطنهٔ كوس بشارت****آوازهٔ فتحش نرود در همه عالم

روزي نه كه تيرش نكند روز يلان تار****روزي نه كه خامش نكند پشت گوان خم

دي بودكه سالار خبوشان به خبوشان****مي كرد همي فخر چون عفريت به خاتم

امروز يكي پشتهٔ خاكست حصارش****از ناوك و فتراك پر از افعي و ارقم

دي بود كه از كنگرهٔ حصن حصينش****مي ديد سراشيب برين بر شده طارم

امروز به

دوزخ شده زان باره نگونسار****مانندهٔ پيري كه درافتاد ز سُلُّم

دي بودكه از باره خروش دف اوباش****زي زهره و مه بودگه از زير وگه از بم

امروز چو دف از تف خميازهٔ توپش****در جوش و خروشندكه طوبي لجهنم

امروز چو خوكي شده با خنگ ملك رام****آن ديو كه دي داشت غزالانه همي رم

امروز خبوشان شده بنگاه خموشان****وينك بجز از دام دروكس نزند دم

از توپ دز آشوب كنون هركف خاكش****گرديده پريشان و به ملكي شده منضم

آري به روش في المثل از مصر به بغداد****هر خانه كه آيد به ره سيل دمادم

هر قطره كه سيل ازكتف كوه براند****از چار كران در به دياري كندش ضم

آن باره كش ازكنگره يك خشت نكندي****گر روي زمين پر شدي از بهمن و رستم

از چار طرف توپ دژ آهنج ز خاكش****در چار محل چار كه آورده فراهم

يك كوه به خوارزم و دگركوه به كرمان****يك كوه به كشمير و دگركوه به ديلم

بركنگرهٔ حصن هزار اسب و هري زد****هر خشت كه بركند از آن بارهٔ معظم

امروز به خوارزم و هري مشت غباريست****هر خشت كه دي بود بر آن باروي مبرم

شاهان عجم رزم بدينگونه نكردند****ها دفتر شهنامه و ها نامهٔ معجم

فرداست كه از رايت او ساخت نخشب****پر ماه مقنّع شود از مهچهٔ پرچم

فرداست كه بر مه رود از خاك سرانديب****سور و شغب از دخمه گرشاسب و نيرم

فرداست كه غوغاي تفضّل لبنيني****وارحم لبناني به فلك بركشد آدم

نالد ز سر سوزكه يا بضعتي اغفر****مويد ز در عجز كه يا مهجتي ارحم

فرداست كه يا قاهر ارحم لعبادي****جبريل پيام آردش از خالق اعظم

فرداست كه شاهان به وليعهد سرايند****كاي نيروي بازوي شهنشاه مكرّم

قد فضلك الله علينا فتفضل****قد سلطك الله علينا فترحم

فرداست كه زي ساحت ري راي نهد روي****با جبهتي از داغ شهنشاه موسّم

شار آيد

و مار آيد و خان آيد و خاقان****با ماره و با ياره و با شاره و ملحم

فرداست كه آواز من وكوس بشارت****هر دم رود از خاك برين برشده طارم

او نعره برآرد ز پي فتح پياپي****من چامه سرايم ز پي نصر دمادم

تا هست جهان شاه جهان شاه جهان باد****ني شاه رعيت كه شهنشاه شهان هم

قصيدهٔ شمارهٔ 222: الحمد خدا راكه وليعهد معظم

الحمد خدا راكه وليعهد معظم****باز آمد و شد زامدنش ملك منظم

بازآمد و بگرفت همه ملك خراسان****وز ياري يزدان شدش آن ملك مسلم

امسال به فيروزي و اقبال خداداد****از طوس بري شد بر شاهنشه اعظم

تشريف شهيٌ و لقب ملك ستاني****بگرفت به پاداش فتوحات دمادم

پار آمدش از زير نگين ملك خراسان****امسال مسّخر شودش عرصهٔ عالم

گر پار سپه راند پي فتح خبوشان****امسال به تسخير بخاراست مصمّم

ملكي كه به صد جهد به صد عهد نگيرند****بستد ز عدو جمله به يك حمله به يكدم

امسال به خوارزم ز آهنگ سپاهش****بيني به بر پير و جوان كسوت ماتم

امسال به گاه سخط از صدمهٔ گرزش****بيرون رود از جنبرهٔ چرخ برين خم

امسال كند از فزع چين جبينش****خاقان خطا همچو غزال ختني رم

امسال بلاهور شود بي مدد صور****غوغاي نشور از غو شيپور مجسّم

از مهرهٔ زنبوره مشبك شود امسال****چون خانهٔ زنبوران اين برشده طارم

از غلغلهٔ فوج زند بحر بلا موج****چندانكه نماند اثر از عالم و آدم

از طنطنه كوس شود كاس فنا پر****چندانكه نه كس را خبر از بيش و نه از كم

فرمانرو افغان به فلك بركشد افغان****از بيم روان بسكه سنان بيند و صارم

رنجيده شود خاطر رنجيده به كشمير****از هستي خود بسكه علم بيند و پرچم

از زهرهٔ گردان كه درآميخته با خاك****تا حشر زمين سبزتر از برگ سپر غم

وز خون دليران كه زند موج به گردون****ميناي فلك پر شود از بادهٔ در غم

زآوازهٔ پيكارش

با دشمن مطعون****ازياد رود دردبهٔ وقعهٔ نيرم

با پهلوي بدخواه كند خنجر قهرش****كاري كه به سهراب شد از خنجر رستم

جمشيد زمانست و وليعهد هم آخر****از ديو بگيرد به سنان مملكت جم

تسخير كند عزمش خوارزم و بخارا****اقطاع شود چينش از آنگونه كه ديلم

اي ساحت آفاق به جود تو مزّين****وي جبههٔ افلاك به داغ تو موسّم

بعد از همه شاهاني و پيش از همه آري****به بود محمدكه سپس بود ز آدم

رويد سمن از خاك و مي از تاك وليكن****آن هر دو برين هر دو ز قدرند مقدم

گيتي همه از جود تو دلشاد بجز كان****كيهان همه از فضل تو آباد بجز يم

مانا كف درپاش تو پنداري درياست****از بسكه پراكنده كندگوهر ودرهم

ني ني كه به دست تو گه ريزش دريا****مضمر بود آنسان كه بود نيسان مدغم

شايد كه كند رزم تو و بزم تو منسوخ****مردانگي رستم و بخشايش حاتم

هرگاه كه تيغ از پي پيكار بگيري****در چشم عدو جلوه كند مرگ مجسّم

مغزي كه پريشان شود از صدمهٔ گرزت****اجزاي وجودش به قيامت نشود ضم

نبود عجب ار از تف شمشير تو دريا****چون كوزهٔ بي آب برون مي ندهد نم

شير فلك وگاو زمين از زبر و زير****در ربقهٔ فرمان تو چون كلب معلم

نه چنبر افلاك در انگشت گزينت****گردان ز حقارت چو يكي حلقهٔ خاتم

بدخواه نيارد به جهان تاب عنانت****هر موي به تن گر شودش افعي و ارقم

هگام وغا خصم دغا از توگريزان****مانند گرازان كه گريزند ز ضيغم

چون غنچه ز سهم تو بدرند گريبان****چون گل شود ار رسته ز گل بهمن و رستم

چون لاله نمايند ز تيغ تو كفن سرخ****چون سبزه گر از خاك دمد آرش و نيرم

از پويهٔ رخش تو غباريست دماوند****از آتش قهر تو شراريست جهنم

از دور بقاي تو دمي دورهٔ گردون****از

بحر عطاي تو نمي چشمهٔ زمزم

از عنف تو در رزم دو صد جيش پريشان****از لطف تو در بزم دوصد عيثثن فراهم

جانبخش نعيمي چوكني جاي به ديهيم****جانسوز جحيمي چو نهي پاي بر ادهم

چون غنچه كه هردم شود از آب شكفته****بدخواه ترا تازه شود زخم ز مرهم

گر بر دم كژدم نگرد مهر تو ناگه****ور بر دم افعي گذرد مهر تو در دم

زآن در دم كژدم همه پازهر شود زهر****زين در دَم افعي همه ترياق شود سم

نخلي شود اين بسكه رطب ريزدش از دم****نحلي شود اين بسكه عسل خيزدش از دَم

ماريست سنانت كه به افسون نشود رام****الاكه برو راقي عفو تو دمد دم

از جنبش صد زلزله سستي نپذيرد****كوهي كه چو حكم تو بود ثابت و محكم

گلبن شود از صرصر قهر تو ورق ريز****دوزخ شود از تربيت مهر تو خرم

هرجا كه سنان تو جهانيست مسخر****وانجا كه كفت عيش جهانيست مسلم

تا تقويت روح دهد راح مروق****تا تربيت جسم كند روح مكرم

خرّم ز تو اخيار چو از نام تو دينار****در هم ز تو اشرار چو از جود تو در هم

قصيدهٔ شمارهٔ 223: چو شد ز اختران دوش اين سبز طارم

چو شد ز اختران دوش اين سبز طارم****درآگين چو اورنگ فيروزهٔ جم

كنار افق از شفق گشت رنگين****چو پهلوي سهراب از تيغ رستم

كواكب پس هم فروزان ز مشرق****چو موج پياپي كه برخيزد از يم

تو گفتي كنار منست از جواهر****چو بازآيم از بزم شاه مكرم

به خادم زدم بانگ كز كيد گيتي****چه پيچم به خود سخت چون موي ديلم

چه امشب خورم غم كه فردا چه زايد****ازين صبح اشهب وزين شام ادهم

چو بگزايدم روح چه خار و چه گل****چو بفزايدم رنج چه شهد و چه سم

كبابم ده امشب ز ران پلنگان****وز ان مي كه سرخست چون چشم ضيغم

به ساقي بگو تا دهد بوسه با مي****به مطرب بگو تا زند زير

با بم

كه تا من چنان مدح خسرو نمايم****كه از شوق نامش سخن گويم ابكم

مرا نيست كاري بجز مدح خسرو****پس از مدح شه مدح دستور اعظم

مرا چه كه اورگنج شهريست ويران****مرا چه كه خوارزم ملكيست معظم

مرا چه كه نامد سجستان مسخر****مرا چه كه نبود بخارا منظّم

نه خاقان چينم نه با او برادر****نه چيپال هندم نه با او پسر عمّ

مرا چه كه از هند نارند شكر****مرا چه كه در چين نبافند ملحم

چو بشنيد خادم ز من اين سخنها****ز جا جست ز انسان كه صيدي كند رم

مئي دادم از جوهر جان چكيده****به رنگ شقايق به بوي سپر غم

چو رنگ من از چهر من گشت پيدا****نگارم درآمد ز در شاد و خرم

رخش يك چمن گل لبش يك قدح مل****گلش غاليه بو ملش غاليه شم

خطش درع و صورت سپرموي جوشن****قدش رمح و مژگان سنان زلف پر چم

چو رخسار پيران به زلف اندرش چين****چو چنگال شيران به جعد اندرش خم

سيه نقطه افتاده در پيش زلفش****وزان نقطه دالش شده ذال معجم

به دنبال آهوي چشمش ز هرسو****دو چشم دوان چون دوكلب معلم

به كنج لبش خال گفتي نشسته****بلال حبش بر لب چاه زمزم

حديثش چنان روح پروركه گفتي****ميان لبش خفته عيسي بن مريم

مراگفت در حيرتستم كه گيتي****ترا از چه دارد عزيز و مكرّم

بدين چهر ننگن و اين ريش رشكين****چسان شد ترا ملك دانش مسلم

چه جادو نمودي چه اعجازكردي****كه دايم بود برك عيشت فراهم

و ديگر به خود بر چه افسون دميدي****كه آزادگشتت تن از تب دل از غم

تنت زآتش تب چنان بد گدازان****كه جان شرير از شرار جهنم

ز سودا رخت تار چون چشم شاهين****ز صفرا لبت تلخ چون زهر ارقم

بگفتم نخستين از آنم گرامي****كه هستم ثناخوان شاه معظم

و ديگر تب از پيكرم زان جدا شد****كه كردم به بر خلعت صدر

اعظم

غياث ملل غوث دين غيث دولت****كه رايش به اسرار غيبست ملهم

همش علم آصف همش حلم احنف****همش فضل جعفر همش جود حاتم

نهاليست بارش همه بر و احسان****محيطيست جودش همه دُرّ و درهم

چو ادوار افلاك جودش پياپي****چو انوار خورشد فيضش دمادم

زهي كار حاسد زكين توكاسد****خهي حال در هم زيار تو در هم

بود درد قهر ترا مرگ درمان****بود زخم عنف ترا زهر مرهم

گه جودت از خاك زرين دمدگل****گه مدحت از كام مشكين جهد دم

عتاب تو و كوه مهتاب و كتان****عطاي تو و آز خورشيد و شبنم

تويي حاصل سّرِ افلاك و انجم****تويي مايهٔ فخر حوا و آدم

رضاي تو و حكم تقدير يزدان****دو طفلد با يكدگر زاده توام

مراد تو و آرزوي شهنشه****دو حرفند در يكدگرگشته مدغم

تويي ميوه ي آفرينش از آني****به صورت مؤخر به معني مقدّم

هنرها كه كردي به يك شبر خامه****نكردست با رمح ده باز نيرم

ملك ناصر تست و حق ناصر وي****تو بن برخيايي و شاه جهان جم

به تارك چو شه يك فلك ماه و پروين****به بالا و ديدار جان مجسم

خدا راست سايه خرد راست مايه****عطار است معدن سخاراست مقسم

مگر تيغ او هست خياط اعدا****كه دوزد همي بهرشان رخت ماتم

روانش ز انوار فيضست روشن****ضميرش به اسرار غيبست ملهم

نهفتش به سر يك درم مغز ايزد****در آن يك درم مغز هوش دو عالم

چو خرما كه از خوشهٔ نخل خيزد****از شاهان موخر به شاهان مقدم

سرافراز صدرا تو خود نيك داني****بجز نام نيكو نماند ز آدم

يكي پيش دستي بكن بر زمانه****بده آنچه دادت اگر بيش اگر كم

بپوش و بپاش و بنوش و بنوشان****به هر تن به هرجا به هركس به هر دم

سخاكن اگر عمر جاويد خواهي****سخن غير از اين نيست والله اعلم

بده مادحان را زر و سيم و جامه****اگر

مدح من قابل افتد به من هم

همي تا رجب هست بعد از جمادي****ربيع عدوي تو بادا محرم

هم از دولتت خلق گيتي مرفه****هم از نعمتت اهل دانش منعّم

قصيدهٔ شمارهٔ 224: شاعري امروز مر مراست مسلم

شاعري امروز مر مراست مسلم****از شرف مدحت اتابگ اعظم

حضرت قايم مقام صدر قدر قدر****احمد عيسي خصال مير خضر دم

آنكه به راي رزين مربي گردون****وانكه به فكر متين مقوم عالم

خلق روان سيرتش روان مصور****خوي بهشت آيتش بهشت مجسم

ساحت گيتي ز جود اوست مزين****جبهت گردون به داغ اوست موسم

خرمن خرمن شكر زگفتش پيدا****دريا درياگهر به كلكش مدغم

دولت ايران براي اوست مخلد****ملكت سلطان به سعي اوست منظم

مجمرهٔ بزمش آفتاب منور****مشربه ي كاخش آسمان معظّم

رايتي از راي اوست بيضهٔ بيضا****آيتي از نطق اوست چشمهٔ زمزم

تربيتش سنگ را به مايه كند دُرّ****تقويتش مور را به پايه كند جم

از مي انعام اوست روي امل سرخ****از پي اكرام اوست پشت فلك خم

علت غائي بود وجود جهان را****گرچه مؤخّر ولي به رتبه مقدّم

طبع كريمش به جود و جاه مخمّر****ذات سليمش به روي و راي مسلم

ازكرمش آفتاب و كُرتهٔ زرين****از سخطش آسمان وكسوت ماتم

دوزخ با مهر اوست روضهٔ رضوان****جنت با قهر اوست قعر جهنم

با رخ او گل به رنگ تيره تر از گِل****با كف اويم به سنگ طعنه بر از يم

اي به گهر مهترين نتيجهٔ حوّا****وي به شرف اولين سلالهٔ آدم

اينت اشارت زكردگار پياپي****اينت بشارت ز كردگار دمادم

كز تو يك اقدام و صد ديار مسخر****وز تو يك اقبال و صد اساس فراهم

شير فلك امتثال امر ترا هست****روز و شب آماده تر زكلب معلم

چرخ به چنگال قدرتت به چه ماند****روبهكي خسته در مخالب ضيغم

چنبر آفاق را جلال تو مركز****قسمت ارزاق را نوال تو مقسم

ساعد مجد تراست گيهان ياره****رايت راي تراست گردون پرچم

خصم تشبّه كند به شخص تو ليكن****سفله نگرددكيا

به كسوت ملحم

پير نگردد جوان به غازه و زيور****زشت نگردد نكو به ياره و خاتم

طينت احمد كجا و فكرت بوجهل****دعوت عيسي كجا و دعوي بلعم

باقل هرگز بهش نگردد حسان****مادر هرگز به بر نگردد حاتم

كوه دماوندكي چو حزم تو متقن****پشهٔ الوند كي چو حكم تو محكم

تاج سخا را كنوز كلك تو گوهر****بام سخن را رموز فكر تو سلّم

صدرا كس جز تو قدر من نشناسد****رومي داند بهاي ديبهٔ معلم

راي تو ميزان دانشست وليكن****كوه بر سنگ او ز كاه بود كم

شكر خدا را كه هستم از كرم تو****صاحب قدر منيع و صدر مكرم

منت بيمر خداي راكه ز جودت****خاطر درهم ندارم از پي دِرهم

كيسه پر آموده ام ز لؤلؤ لالا****كاسه بپيموده ام ز بادهٔ درغم

گه ز بت ساده خانه سازم بستان****گه ز بط باده خاطر آرم خرّم

چيست بط باده شعر بيغش شيوا****كيست بت ساده يار مونس همدم

هيچ كسم نيست جز ولاي تو مونس****هيچكسم نيست جز ثناي تو همدم

حضرت دستور نيز ازكرم عام****در حق چاكركند متابعت عم

مجلسش آموده از سران معزز****محفلش آكنده از مهان مخفم

صف به صف استاده پير و كودك و برنا****كش بكش آماده ترك و تازي و ديلم

نيست برش نام من چو وصف تو مجهول****نيست برش قدر من چو نعت تو مبهم

آري در وصف تست عاقله جاهل****آري در نعت تست ناطقه ابكم

بالله ازين به كسي سخن نسرايد****جز كه شود خاطرش به معجزه ملهم

خاصه كه از فرّ آفتاب قبولت****گشته كنون آسمان گراي چو شبنم

تا به جهان نام از جلالت سهراب****تا به زبان ياد از شجاعت رستم

رايض امر ترا به ساحت گيتي****تا ابد از صح و شام اشهب وادهم

عزم تو چون خنگ چرخ ساير و ساري****حزم تو چون كوي خاك ثابت و مبرم

قصيدهٔ شمارهٔ 225: عيد آمد و عيش آمد و شد روزه و شد غم

عيد آمد و عيش آمد و

شد روزه و شد غم****زين آمد و شد جان و دلي دارم خرم

ماه رمضان گرچه مهي بود مبارك****شوال نكوتر كه مهي هست مكرّم

الحمدكه آن واعظك امروز به كنجي****چون حرف نخشين مضاعف شده مدغم

وان زاهدك از طعنهٔ اوباش خلايق****چون دزد عسس ديده به كنجي نزند دم

رفت آنكه رود شيخ خرامان سوي مسجد****وز پيش و پسش خيل مريدان معمّم

از كبر ز هم برنكند چشم چو اكمه****وز عجب به كس مي نزند حرف چو ابكم

رفت آنكه مر آن موذن موذي به مناجات****چون گاوكشد نعره گهي زير وگهي بم

وان واعظ و مفتي چو درآيند به مسجد****اين عجب مصور شود آن كبر مجسم

آن باد به حلق افكند اين باد به دستار****آن مشك منفخ شود اين خيك مورم

وان قاري عاري به گه غنه و ادغام****خيشوم بر از باد كند همچو يكي دم

وانگونه ز هم حنجره و حلق گشايد****كش پيچ و خم روده هويدا شود از فم

خيز اي بيت و امروز به رغم دل واعظ****هي بوسه پياپي ده و هي باده دمادم

ماه رمضان برنگرفتم ز لبت بوس****كز روزه دلي داشتم آشفته و درهم

بس بوسه كه دركنج لبت جمع شدستند****چون شهد كه گردد به يكي گوشه فراهم

زان لب نكني بازكه از فرط حلاوت****چون تنگ شكر هر دو لبت دوخته برهم

تا بر لب لعل تو ز من وام نماند****برخيز و بده بوسهٔ يك ماهه به يكدم

اي طرهٔ تو تيره تر از ديدهٔ شاهين****وي مژهٔ تو چيره تر از ناخن ضيغم

جور تو وفا خار توگل درد تو درمان****رنج تو شفا زهر تو مل زخم تو مرهم

در حلقهٔ زلفين تو تا چثبم كندكار****بندست و شكنج و گره و دايره و خم

جز چشم تو كز وي دل من هست هراسان****آهو نشنيدم كه ازو شيركند رم

با ياد سر زلف تو شب تا به سحرگاه****در بستر

و بالين چمدم افعي و ارقم

اي پستهٔ خندان تو زان رستهٔ دندان****چون حقهٔ ياقوت پر از عقد منظم

در زلف سياهت همه كس ناظر و من نيز****بر ساق سپيدت همه كسن مايل و من هم

چون حسن تو هر روز شود عشق من افزون****زانست كه چون حسن تو عشقم نشودكم

بي ساعد سيمين توام حال تباهست****بي سيم گدا را نبود عيش مسلّم

در سيم سرينت ز طمع دوخته ام چشم****كز فقر ندارم بجز انديشهٔ درهم

زان سيم بخيلي مكن اي ترك ازيراك****ازدادن سيمست همه بخشش حاتم

اي ترك برآنم كه در اين عهد همايون****مردانه شبيخون فكنم بر سپه غم

از زلف تو پوشم زره از جعد تو خفتان****از قد تو سازم علم از موي تو پرچم

وانگه ز پي خطبهٔ اين فتح نمايان****شعري كنم انشاء به مدح شه اعظم

داراي عجم وارث جم سايهٔ يزدان****خورشيد زمين ماه زمان شاه معظّم

شاهنشه آفاق محمد شه غازي****كز پايه براز كي بود از مايه براز جم

اي ساحت آفاق ز راي تو منور****وي جبهت افلاك به داغ تو موسم

مهتاب بود مهر تو و حادثه كتان****خورشيد بود چهر تو و نايبه شبنم

روي قمر از طعنهٔ رمح تو بود ريش****پشت فلك از صدمهٔ گرز تو بود خم

زايد نعم از جود تو چون حرف مشدّد****ناقص ستم از عدل تو چون اسم مرخم

بعد از همه شاهاني و پيش از همه آري****به بود محمدكه سپس بود ز آدم

ذات تو مگر علت غائيست جهان را****كز عهد موخر بود از رتبه مقدم

مانند سليمان همه عالم بگرفتي****با قوت بازو نه به خاصيت خاتم

بر ذرّهٔ خاك قدمت سجده برد چرخ****در قطرهٔ ابر كرمت غوطه خورديم

از خير و شر دور زمان راي تو آگه****بر نيك و بدكار جهان جان تو ملهم

با لطف تو ترياك دهد چاشني قند****با قهر

تو پازهر دهد خاصيت سم

از ضعف عدد ضعف عدوي تو فزايد****چون كسركز افزوني تربيع شودكم

گر حور به جنت شرر تيغ تو بيند****باگيسوي آشفته گريزد به جهنم

در معركهٔ رزم تو از زهرهٔ شيران****تا حشر نرويد بجز از شاخ سپر غم

با جاه تو پستست نهايات نه افلاك****با قدر تو تنگست فراخاي دو عالم

شاها به سرم گر ز فلك تيغ ببارد****در مهر تو الا به ارادت نزنم دم

تو چشمهٔ حيواني و من همچو سكندر****از چهر تو محرومم و با مهر تو محرم

ديريست كه آسوده ام از خلق به كنجي****هم مدح توام مونس و هم ياد تو همدم

نه شاكر ازينم كه خليلي كندم مدح****نه شاكي از آنم كه حسودي كندم ذم

دركيسهٔ من گو نبود درهم و دينار****بر آخور من گو نبود ابرش و ادهم

با مهر تو بر دوش من اين خرقهٔ خلقان****صد بار نكوتر بود از ديبهٔ معلم

كامم همه اينست چو شمشير تو قاطع****تا حكم فضا هست چو تدبير تو محكم

احباب ترا باد به كف ساغر عشرت****اعداي ترا باد به بركسوت ماتم

قصيدهٔ شمارهٔ 226: اي بت سيمين بناگوش اي به تن چون سيم خام

اي بت سيمين بناگوش اي به تن چون سيم خام****اي دو زنگي طره ات را عنبر و ريحان غلام

مه نمايي ازگريبان سرو پوشي در حرير****گل گذاري زير سنبل نور بندي در ظلام

پستهٔ خندان تو چون تُنگ شكر دلفريب****رستهٔ دندان تو چون سلك گوهر با نظام

بسكه سر تا پا لطيفي هيچ عضوت را ز هم****مي نشايد فرق كردن كاين كدامست آن كدام

قامتست اين يا قيامت عارضست اين يا قمر****صورتست اين يا معاني شكرست اين يا كلام

ها بجنبان زلف تا باد صبا آيد به رقص****هي بيفشان موي تا مرغ هوا افتد به دام

موي بگشا تا دگر هرگز نگردد شام صبح****روي بنما تا دگر هرگز نگردد صبح شام

طرهٔ تو مغربست و چهرهٔ تو آفتاب****. چهره بنما

سهل باشدگو قيامت كن قيام

تا به كي در حجره پنهاني چو غلمان در بهشت****آخر اي نوباوهٔ حورا يكي بيرون خرام

فكر ننگ و نام تاكي چنگ و جام آور به كف****چنگ و جام ار هست باقي گو نباشد ننگ و نام

عيش مي رويد به جاي لاله امروز از زمين****وجد مي بارد به جاي ژاله امروز از غمام

روز مولود شهنشاهست و در روزي چنين****هركه غمگينست بر وي زندگي بادا حرام

در چنين روزي كه خون از وجد مي جوشد به تن****در چنين روزي كه مي از شوق مي رقصد به جام

در چنين روزي كه مي جنبد ز وصل دوست دل****در چنين روزي كه مي پرد ز شوق جام كام

باده بايد آنقدر خوردن كه جاي خون و خوي****مي دود اندر عروق و مي تراود از مسام

ليك من از تنگدستي چون ندارم وجه مي****مست سازم خويش را از مدحت صدر انام

آفتاب دين و دولت حكمران شرق و غرب****آسمان ملك و ملت اعتضاد خاص و عام

صدر اعظم بدر عالم شمس ملت تاج ملك****غيث دولت غوث دين كان كرم كهف كرام

آنكه كاخش از حوادث دهر را دارالامان****وانكه بزمش از سوانح خلق را دارالسلام

نامهٔ اقبال و دولت را به نامش افتتاح****دفتر اجلال و شوكت را به تيغش اختتام

روز مهرش سرو و سنبل رويد از صحرا وكوه****گاه جودش سيم وگوهر ريزد از ديوار و بام

سنگ را بيجاده سازد حزمش از يك التفات****خاك را فيروزه سازد عزمش از يك اهتمام

خامهٔ او ظم صد لشكر دهد از يك صرير****خاطر او فتح صدكشوركند از يك مسام

خلق را نگذاشتي يك لحظه جودش گرسنه****گر ز امر حق نبودي فرض بر مردم صيام

پشه يي را باد اگر در عهد او سيلي زند****خشم او تا روز حشر از بادگيرد انتقام

تا نظام ملك و دين را گشت كلك

او كفيل****تيرها دركيش ماند و تيغها اندر نيام

اي دل و دست ترا دريا وكان نايب مناب****اي رخ و راي ترا خورشيد و مه قايم مقام

هر جبيني راكه نبود داغ مهرت بر جبين****باز زي پشت پدر برگردد از زهدان مام

گرمي مهر تو مور و مار را كردست صيد****نرمي نطق تو وحش و طير راكردست رام

عاجزي از مالش موري اگرچه قادري****كز دو تار مو نمايي بر سر شيران لجام

برگها با نظم مي رويند از اطراف شاخ****نوبهار عدلت از بس داده گيتي را نظام

مهر تو در هيچ دل نگذاشت جاي آرزو****بسكه شادي بر س شادي همي جست ازدحام

زر ز جودت خوار شد چندانكه زال زر ز خشم****زانزجار اين لقب نفرين كند بر جان سام

صاحبا صدرا حديثي طرفه دارم گوش كن****زار و پژمان زال زر را دوش ديدم در منام

گفتمش زار از چه اي گفتا شنيدستم كه زر****از سخاي خواجه شد چون خاك ره بي احترام

وينك اندر دخمهٔ تاري ز ننگ اين لقب****هر زمان از خشم نفرينها كنم بر جان سام

بر كمال قدرت يزدان بس اين برهان تو****بر يكي مسندكني جا با دو عالم احتشام

فقر را زافراط جودت بر گلو گيرد فواق****خلق را از بوي خلقت در مشام افتد زكام

تا حكيمان را حكايت از حدوثست و قدم****تا فقيهان را روايت از حلالست و حرام

ناصرت بادا شهنشه ياورت بادا خداي****كشورت بادا به فرمان اخترت بادا به كام

قصيدهٔ شمارهٔ 227: اي رخش ره نورد من اي اسب تيزگام

اي رخش ره نورد من اي اسب تيزگام****تا چند بند آخوري آخر برون خرام

كاه خسان چه مي خوري اي رخش ره نورد****بار خران چه مي بري اي اسب تيزگام

هرگز نبوده آب تو از منهل خسان****هرگز نبوده كاه تو از آخور لئام

ده ماه شد كه خوي گرفتي به ناي و نوش****وندر طويله خوردي و خفتي علي الدوام

هر

شام داده كاه و جوت را به امتنان****هر روز شسته يال و دمت را به احترام

اي بس كه آب دادم و تيماركردمت****نه زبن زدم به پيشت و نه بر بستمت لجام

آبت گهي ز چاه كشيدم گهي ز جوي****كاهت گهي به نقد گرفتم گهي به وام

هرگز به تازيانه بنشخودمت سرين****وز چنبر چدار نيفكدمت به دام

گاهت به گاه دادم و آب و علف به وقت****غافل نبودم از تو به يك عمر صبح و شام

يك يك حقوق رفته اگر بازگويمت****حالي فروچكد عرق شرمت از مسام

تازي نژاد اسب من آخر حميتي****يك ره چو تازيان به حميت برآر نام

چون شد حميت عربي كت ز پيش بود****ز اصطبل سر برآر چو شمشير از نيام

خيز اي سياه روي ترا ز رخش روستهم****از سم بساي مردمك ديدهٔ خصام

اسبا حقوق من به عقوق ار بدل كني****ترسم كه روزگار كشد از تو انتقام

اسبا زمان ياري و هنگام ياوريست****لختي برون خرام و مكن رنج من حرام

از سمّ ره نورد بجنبان همي زمين****وز نعل خاره كوب بسنبان همي رخام

برزن خروش تا بمرد مار در شكفت****بركش صهيل تا برمد شير دركنام

از دم به چشم شير فلك در فكن غبار****از سم به جسم گاو زمين برشكن عظام

اسباگرم ز پارس رساني به ملك ري****زرين كنم ركابت و سيمين كنم ستام

از حلقهٔ ستاره همي سازمت ركيب****وز رشتهٔ مجره همي آرمت لجام

ميخت كنم ستاره و نعلت كنم هلال****زينت ز زر پخته ستامت ز سيم خام

هم پاي بند بافمت از ريش ابلهان****هم پاردم نمايمت از سبلت عوام

تو زير رانم آيي چون زير ابركوه****من بر تو خود نشينم چون بر سمند سام

از پارس بهر كسب معالي سفركنم****راحت كنم حرام كه حاصل شود مرام

هم چهرهٔ ستاره برندم به نوك تير****هم گردن زمانه ببندم به خم خام

گه

چون عجم به دست همي چين كنم كمند****گه چون عرب به چهره همي برنهم لثام

اقبال و بخت و عز و معالي به گرد من****از چارسو بجهد همي جويد ازدحام

حيرت كند ز جنبش من در هوا عقاب****غيرت برد به رحمت من در زمين هوام

قانع شوم به بيش وكمي كم دهد خداي****راضي شوم به خير و شري كايد از انام

بر دهر سخره رانم چون رند بر فقيه****بر مرگ حمله آرم چون باز بر حمام

نفرين كنم به پارس كه از ساكنان او****واصل نگشت نعمت و حاصل نگشت كام

نه ريش كس ز مرهمشان جسته اندمال****نه زخم كس ز داروشان ديده التيام

همواره در شقاق و ستمشان مدار سير****پيوسته در نفاق و جفاكرده اقتحام

چون من كسي به ساحت آن خوار و مستمند****چون من كسي به عرصهٔ آن زار و مستهام

ميران آن به گاه تواضع چنان ثقيل****كز جا قيامشان ندهد دست تا قيام

جز باد عجبشان ندمد هيچ در دماغ****جز بوي كبرشان نرسد هيچ بر مشام

جز چند تنگه از گهر پاك زاده اند****از دودهٔ مكارم و از دوحهٔ كرام

چون لاله روز و شب همه با عيش و انبساط****چون غنچه دمبدم همه با وجد و ابتسام

ژاژي ز هيچكس نشنيدم بجز مديح****لغوي ز هيچيك نشنيدم بجز سلام

بر من زحام آنان چون عام بر امير****بر من هجوم ايشان چون خاص بر امام

زان چند تن گذشته ملولم ز شيخ و شاب****زان چند تن گذشته خمولم ز خاص و عام

رنجي مرا كز ايشان گر زانكه بشمرم****آن رنج ناشمرده سخن مي شود تمام

قصيدهٔ شمارهٔ 228: بامدادان كآ فتاب خاوري سر زد ز بام

بامدادان كآ فتاب خاوري سر زد ز بام****ماهرويم بام را از عكس گيسو كرد شام

گه رخش ديدم به زير زلف و گفتم اين دمست****كآفتاب عالم آرا بركشد تيغ از نيام

گه پريشان ديدمش زلفين و گفتم اين

زمان****چون شب تاريك عالم را فروگيرد ظلام

نور صبح و نور رويش بسكه با هم بُد قرين****من ندانستم به تحقيقي اين كدامست آن كدام

روي او بر قد او چون لاله يي بر شاخ گل****خال او در زلف او چون دانه يي در زير دام

طرهٔ طرار او بر طرف خط مشكساي****طرفه طوماريست كز مُشك ختن دارد ختام

نام دلها كرده گويي ثبت در طومار زلف****كز سواد زلف مشكينش جهان شد مشكفام

ني خطا گفتم دلي را كاو به زلف اندر كشد****زو چو بدخواه شهنشه ني نشان ماند نه نام

الغرض شادان رسيد آن ماه و جان از خرمي****چون قدح خواري كه نو شدباده درعيد صيام

گفت اي راوي كه شخص آفرينش سربسر****گوش گردد چون صدف هرگه گهر ريزي ز كام

هيچ داني كز براي شهريار ملك جم****پيكي از شاه عجم هم خلعت آرد هم پيام

قيمت هر تار از آن خلعت منالِ هندوچين****ارزش هر پود از آن كسوت خراج مصر و شام

گفتم آري چون ندانم من كه در هرروز و شب****فكر شه بر جاي فكرت بر ضميرم مستدام

گفت برگو خدمتي شايسته از طبع سليم****تا براي تهنيت خواني به هنگام سلام

گفتم اينك گوش بگشا بشنو اين شيوا سخن****كز شميم نغز او مغز خردگيرد زكام

زان سپس خواندم برش اين شعر را كز شرم او****خون به جاي خون چكد اهل خرد را از مسام

قصيدهٔ شمارهٔ 229: حبذا زين جشن فرخ مرحبا زين عيد عام

حبذا زين جشن فرخ مرحبا زين عيد عام****كاندرو شادي حلالست اندرو اندوه حرام

لوحش الله جان به وجد آيد همي زين جشن خاص****بارك الله دل به رقص آيد همي زين عيد عام

مقدم اين جشن فرّخ باد يارب بر امم****غرهٔ اين عيد ميمون باد يارب بر انام

نام اين جشن همايون مي بماند جاودان****رسم اين عيد مبارك مي بپايد مستدام

ازكجا اين جشن دلكش را به چگ آمد عنان****و زكجا اين عيد فرخ را به دست آمد زمام

عامي از

يكسو به وجد و عارف از يكسو به رقص****عشرت اين برقرار و شادي آن بر دوام

خصم نافر غم مسافر عيش وافر رنج كم****شادي افزون فال ميمون ملك مامو ن بخت رام

هر تني از خوشدلي چون شاخ گل در اهتزاز****هر لبي از خرّمي چون جام مل در ابتسام

هركجا دلداده يي با دلبري گويد حديث****هركجا آزاده يي با بيدلي راندكلام

آن به نزد اين نياز آرد چو بلبل پيش گل****وين به نزد آن نماز آرد چو مينا پيش جام

از طرب هر بنده اي را خنده اي بيني به لب****وز فرح هر زاهدي را شاهدي يابي به كام

خرمي در هردلي مضمر چو شادي در شراب****خوشدلي درهر تني مدغم چومستي از مدام

از نثار لعل و گوهر دشت چون دست كريم****وز بخور عود و عنبركوي چون خوي كرام

نسپري جز فرش ديبا نشنو ي جز بانگ چنگ****ننگري جز روي زيبا نشمري جز سيم خام

رنجهاشدجمله گنج و عسرهاشدجملهٔسر****جنگهاشد جمله صلح و ننگها شدجمله نام

عشرت آمد جاي عسرت تازه شد بخت كهن****رحمت آمد جاي زحمت پخته گشت اميد خام

درخروشندي وحوش و در سماعندي سباع****در خيروندي طور و در سرودندي هوام

شيخ و شاهد شوخ و زاهد رند و واعظ مرد و زن****زشت وزيبا پير و برنا مير ومولا خاص و عام

جمله را در سر سرور و جمله را در تن سماع****جمله را دردم درود و جمله را بر لب سلام

اين اشارت گويد آن كامروز بختت شد جوان****آن بشارت را بدين كامروز كارت شد به كام

خيلها چون سيلها افكند در هرسو خروش****فوجها چون موجها آورده از هر سو زحام

سنجهاي سنجري هرسو زشادي درخروش ***پيلهاي هندوي هر سو ز عشرت در خرام

جامهاي خسروي در خنده چ رن برن از سحاب****كوسهاي كسروي در ناله چون رعد از غمام

از خروش چنگ و مزهر گوش گردون را صمم****وز شميم عود و عنبر مغزكيوان را زكام

گو يي از شادي به رقص آمد همي ايوان و كوه****گو يي از عشرت به وجد آمد همي ديو ار و بام

تا شهي را تهنيت گويندكز روي شرف****آسمان جويد

به ذيل اصطناعش اعتصام

شاه فرّخ رخ فريدون ماه شير اوژن كه هست****ملك هستي را ز حزم پيش بينش انتظام

تهنيت رانند او را بر همايون خلعتي****كش عنايت كرد شاهنشاه گردون احتشام

بارك الله از مبارك پيكرش كاينك بر او****خلعت شه طلعت مه را همي داند ظلام

خلعت ديباي او را اطلس چرخ آستر****طلعت زبباي او را خواجهٔ گردون غلام

خلعتش شنعت فرستد بر كه بر بدر منير****طلعتش طيبت نمايد بر كِه بر ماه تمام

هم همايون خلعتش را لازم آمد اعتزاز****هم مبارك طلعتش را واجب آمد احترام

اي فريدون فر خديو راد كز اقبال تو****فارس شد دارالامان و دهر شد دارالسلام

شير را در عهد تو بيم هزالست از غزال****باز را در عصر تو خوف جمامست از حمام

يازده ماهست شاها تا شهنشاه عجم****در هري از بدسگال خوبش جويد انتقام

صارمش در خون اعدا چون هلال اندر شفق****اشهبش در گرد هيجا چون سهيل اندر ظلام

كفته داردكتف گردان هردم از خطي سنان****سفته دارد سفت نيوان هردم از تو زي سهام

مي نگويد نالهٔ كوس است اي ن يا بانگ چنگ****مي نپرسد زلف دلدارست اين يا خمَ خام

گه به ياد قامت شوخيش توصيف از سنان****گه به ياد ابروي تركيش تعريف از حسام

بسكه دشت از دود توپ باره كوبش تيره گون****بسكه راغ ازگرد خنگ ره نوردش قيرفام

اي بسا روزاكه او را بازنشناسد ز شب****اي بسا صبحاكه او را فرق نگذارد ز شام

با چنين حالت كه شخص از نام خودغافل شود****نامت آرد بر زبان پيوسته شاه نيكنام

روز و شب چهر تو گر دد در خيالش مرتسم****سال و مه مهر تو جويد در ضميرش ارتسام

مر ترا بيند مشاهد هركجا گردد مقيم****مر ترا بيند مقابل هركجا سازد مقام

نست ماهي كت به تشريفي نسازدكامران****نيست روزي كت به تعريفي ندارد شادكام

از هنرهاي تو مي گويد هرچه مي گويد حديث****وز ظفرهاي تو راند هرچه مي راندكلام

هم تواش الا به طاعت مي نبردستي سجود****هم تواش الّا به خدمت مي نكردستي قيام

صبح چون خيزي نياري

جز جمالش در ضمير****شام چون خسبي نبيني جز خيالش در منام

گر نظام لشكري خواهد نمايي امتثال****ور خراج كشوري جويد فزايي اهتمام

گه امير لشكري گه مرزبان كشوري****گاه لشكر را نظامي گاه كشور را قوام

گاه بي سعي وزيري ملك را سازي قويم****گاه بي عون اميري جيش را بخشي نظام

در بر پيلان به نوك تيغ بگسستي عروق****در بر شيران به زخم گرز بشكستي عظام

اي بسا دشتا كه در وي شير ننهادي قدم****اي بسا كوها كه در وي باز نگرفتي كنام

رفتي و نيوان سركش را گلو خستي به تيغ****رفتي و ديوان ناخوش را فروبستي به دام

تركمانان سپاهت تركمانان را ز بيم****كرده پيكرهمچودال وكرده قامت همچو لام

تا صفت باشد خداي لاينام و لايزال****باد ملك لايزال و باد بختت لاينام

قصيدهٔ شمارهٔ 230: پگاه بام چو برشد غريو كوس از بام

پگاه بام چو برشد غريو كوس از بام****شدم به جانب حمام با شتاب تمام

پس از ورود به حمام عرصه يي ديدم****وسيع تر ز بيابان نجد و وادي شام

نعوذ بالله حمام نه بياباني****تهي ز امن و سلامت لبالب از دد و دام

ز هرطرف متراكم درو وحوش و طيور****ز هرطرف متراخم درو سوام و هوام

فضاي تيره اش از بسكه پرنشيب و فراز****محال بود در آن بي عصا نهادن گام

خزينه چون ره مازندران پر ازگل و لاي****جماعتي چو خراطين درو گزيده مقام

ز گند آب كه باج از براز مي طلبيد****تمام جسته صداع و تمام كرده ز كام

تمام نيت غسل جماع كرده بدل****به غسل توبه كه ننهند پا در آن حمّام

به صحن او كه بدي پر ز شير و ببر و پلنگ****ز خوف جان نشدي شخص بي سنان و حسام

زكثرت وزغ و سوسمار ديوارش****به ديدگان متحرك همي نمود مدام

به نور خانه اش اندر جماعي همه عور****چو كودكي كه برون آيد از مشيمهٔ مام

قضيب در كف و از غايب برودتشان****بسان خايهٔ حلّاج رعشه در اندام

ز بس كه

پرده ز عيب كسان برافكندي****كسي نيافت كه حمّام بود يا نمّام

ستاده زنگيكي بدقواره تيغ به دست****به هم كشيده جبن از غضب چوكفّ لئام

به طرز صفحهٔ مسطر كشيده تن لاغر****پديد چون خط مسطر همه عروق و عظام

به دستش اندر طاسي به شكل كون و در او****چو قطره هاي مني برف مي چكيد از بام

جبين چو ريشهٔ حنظل سرين چو شلغم خشك****بدن چو شيشهٔ قطران لبان چو بلغم خام

ز غبغب سيهش رسته مويهاي سپيد****چو بر دوات مركب تراشهٔ اقلام

چو پنبه يي كه به سوراخ اِستِ مرده نهند****پديد رستهٔ دندانش از ميانهٔ كام

ز فوطه نرم قضيبش عيان به شكل زلو****ولي به گاه شَبَق سخت تر ز سنگ رخام

به هركجا كه پريچهره دلبري ديدي****همي ز بهر تواضع ز جا نمود قيام

سرش چو خواجهٔ منعم فراز بالش نرم****ولي به خود چو مساكين نموده خواب حرام

دو خايه از مرض فتق چون دو بادنجان****به زير آن دو سيه چشمه يي چو شام ظلام

ستاده بودم حيران كه ناگه از طرفي****نگار من به ادب مر مرا نمود سلام

پرند نيلي بربسته بر ميان گفتي****به چرخ نيلي مأوا گزيده ماه تمام

ز پشت فوطه شده آشكار شق سرين****چو بدر كز دو طرف جلوه گر شود ز غمام

بديدم آنچه بسي سال عمر نشنيدم****كه آفتاب نمايد به زمهرير مقام

خزينه شد ز تنش زنده رود آب زلال****ز لاي و گِل نه نشان ماند در خزينه نه نام

چون جِرم ماه كه روشن شود ز تابش مهر****ز عكس رويش رومي شد آن سياه غلام

همه قبايح زنگي به حسن گشت بدل****شبان تيره بدل شد به صبح آينه فام

فرشته گشت مگر زنگيك كه عورت او****نهفته ماند ز ابصار بلكه از اوهام

بلي چه مايه امور شنيعه در عالم****كه نغز و دلكش و مستحسن است در فرجام

مگر نه رجس

و پليدست نطفه در اصلاب****مگر نه زشت و كثيفست مضغه در ارحام

يكي شود صنمي جانفزاي در پايان****يكي شود قمري دلرباي در انجام

مگر نه فتنهٔ طوفان به امن گشت بدل****چو بركمبنهٔ جودي سفعنه جست آرام

مگر نه آدم خاكي چو در وجود آمد****تهي ز فرقت جن گشت ساحت ايام

مگر نه دوست چو بخشد عسل شود حنظل****مگرنه يار چو گويد شكر شود دشنام

مگرنه نور وجودات بزم عالم را****خلاص كرد ز چنگال ظلمت اعدام

مگر نه گشت همه رسم جاهليت طي****ز كردگار چو مبعوث شد رسول انام

سحر چو گشت پديدار روز گردد شب****شفق چو گشت نمودار صبح گردد شام

گر اين قصيدهٔ دلكش به كوه برخواني****صدا برآيد كاحسنت ازين بديع كلام

قصيدهٔ شمارهٔ 231: بود مبارك هر عيد خاصه عيد صيام

بود مبارك هر عيد خاصه عيد صيام****به غوث ملت اسلام تا به روز قيام

خجسته خواجهٔ ايام حاجي آقاسي****كه مبتداي وجودست و مقتداي انام

محققي كه ضميرش به حزم پيش نگر****همه ضماير اطفال ديده در ارحام

مداد خامهٔ او چشم جود را سرمه****سطور نامهٔ او شخص فضل را اندام

رسيده است به جايي نفوذ قدرت او****كه جاكند عوض مغز در درون عظام

ز امن عهدش آهو همي به گاه چرا****ز لاله باز نداند دو ديدهٔ ضرغام

به گاه هيبت او آفريدگان همه را****روان و زهره برآيد به جاي خون ز مسام

بساط جود بدانگونه همش گسترد****كه منقبض نشود عرق بر جبين لئام

هر آنچه از دو لب پاك او برون آمد****همان بود كه بدو كرده كردگار الهام

سلام و نفرين درگفت كردگار بسيست****سخن چو هست بحق چه دعا و چه دشنام

بسا رضا كه هم از خشم او پديد آيد****چنانكه چشمهٔ شيرين برون جهد ز رخام

ثناي او نبود حدّ ما كه نشناسد****مقام روح قدس را عوام كالانعام

كنون به آنكه سرايم حديث قصهٔ دوش****در

آن زمان كه سپردم به دست عقل زمام

به عقل گفتم كاي اولين نتيجهٔ عشق****كه بادپاي سخن راست دركف تو لگام

تو داني آنكه بود عيد و خواجه را شعرا****برند مدح بهر عيد خاصه عيد صيام

مرا كه آتش دل مرده ز آب كيد حسود****حديث پخته چسان خيزد از قريحهٔ خام

به خنده گفت بلي دانمت ز نشتر غم****دليست ممتلي از خون چو شيشهٔ حجام

ولي به دفتر شعرت قصده ييست بديع****كه گفته يي به مديح رسول و آل كرام

ز ديرباز بود ناتمام و همت تو****پي تمامي او هيچگه نكرد اقدام

به عون حواجه چه باشد گرش تمام كني****كه شد نقايص هستي همه ز خواجه تمام

بگفتم آن چه قصده است و چيست مطلع او****چه وزن دارد و او را روي و ردف كدام

بگفت بر نمط اين قصده است درست****خجسته مطلعش اين است اي اديب همام

قصيدهٔ شمارهٔ 232: به گاه بام كه خورشيد چرخ آينه فام

به گاه بام كه خورشيد چرخ آينه فام****زدود زاينهٔ روزگار زنگ ظلام

درآمد از درم آن گلعذار وز رخ و زلف****نهفته طلعت خورشيد را به ظلمت شام

نهاده سلسله بر دوش كاين مرا طره****نهفته سيم در آغوش كاين مرا اندام

گسسته رشتهٔ گوهر كه اين مراست سخن****فشانده خرمن شكر كه اين مراست كلام

ز جزع گشته بلاخيز كاين مرا غمزه****ز لعل گشته شكر ريز كاين مرا دشنام

نهاده از مو بر گردن ستاره كمند****كشيده ز ابرو بر روي آفتاب حسام

فكنده طرح سلامت كه اين مراست قعود****نموده شور قيامت كه اين مراست قيام

به جلوه سروي اما چه سرو سرو سهي****به چهره ماهي اما چه ماه ماه تمام

غرض چو آمد بر من سلام كرد و نشست****سرودمش چه بجا آمدي عليك سلام

كشيدمش به بر آنگونه تنگ كز تنگي****زبان هر دو يكي گشت در اداي كلام

نياز و ناز من و او

به يك عبارت درج****بر آن صفت كه به يك لفظ معني ايهام

شد اتحاد من و او چنانكه ديد احوال****دو را يكي نه يكي را دو عكس شهرت عام

نهفته مردمك چشم هر دو در يك چشم****بدان صفت كه دو مغز اندرون يك بادام

دو جان ميان دو پيكر ولي ز يكرنگي****به طرز نوري كاوراست در دو ديده مقام

دو تن ميان دو كسوت ولي ز غايت لطف****نه آشكار و نه پنهان چو روح در اجسام

درون جامه و بيرون ز جامه آن گونه****كه نشوِهٔ مي گلرنگ در بلورين جام

نه جزو يكدگر و نه جدا ز يكديگر****چنانكه روح در اجساد و نور در اجرام

دو جسم گشت ز يك جنس و هر دو گشت يكي****چو آن دو حرف كه در يكدگر كنند ادغام

دل من و دل او عين هم شد ارچه خطاست****كه سنگ شيشه شود يا كه آبگينه رخام

چو كار عشق بدينجا رسيد دانستم****كه چيستيم و چه بوديم و كيستيم و كدام

پس از حقيقت عرفان نفس هردو زديم****ز راه عقل به معراج حق پرستي گام

شديم سالك راهي كه در مسالك آن****نبود زحمت رفتار و رنجش اقدام

نه خوف همرهي نفس شوم امّاره****نه بيم رهزني طبع دون نافرجام

شديم تا به مقامي كه وهم گردون گرد****هزار پايه فروتر گرفته بود مقام

نخست همچو كسي كز فراز قلهٔ قاف****به چشم بينا بيند بسط خاك تمام

به زير پا همهٔ ممكنات را ديديم****گرفته هريك از آنها به حيزي آرام

چو گام لختي از آنسو نهاد پيك نظر****نظر حجاب نظر گشت و گام مانع كام

وزان سپس چو كسي كز درون چاه شگرف****كند نظارهٔ خورشيد رفته زير غمام

به زير پردهٔ سبعين الف حضرت قدس****هزار پرده ز هر پرده بسته بر افهام

چو نور شمع ز مشكوه در

زجاجهٔ ا صاف****درون پرده ز بي پردگي مشاعل عام

چهارده تن ازين سوي پرده بي پرده****به پرده داري پروردگار كرده قيام

نه چارده كه يكي جسم را چهارده اسم****نه چارده كه يكي شخص را چهارده نام

نخست احمد مرسل كه ذات اقدس او****ميان واجب و ممكن گزيده است مقام

نه واجبست و نه ممكن وزين دو نيست برون****گزيده واهمه سبابه را ازين ابهام

دوم علي كه به معراج دوش پيغمبر****عروج يافت ز بهر شكستن اصنام

به عرش دوش كسي سود پاكه عرش مجيد****هزار مرتبه اش چهره سوده بر اقدام

بر آن صنم كه برو سوده اين چنين كس دست****كه دست خويشتنش خوانده داور علام

به اين عقيده اگر بت پرست سايد چهر****به كيش من كه بر او نار دوزخست حرام

سيم بتول كه از دورباش عصمت او****به سوي مدحت او ره نمي برد اوهام

دگر شبير و شبركزكمال قرب به حق****نبود واسطه شان جبرئيل در پيغام

دگر علي كه به تنها كشد شفاعت او****به دوش طلحت خود بار سيات انام

دگر محمدباقر كه بر روان و تنش****رموز علم و عمل كردكردگار اعلام

دگر امام ششم جعفر آنكه بست و گشود****به صدق و زهد دركفر و بارهٔ اسلام

دگركليم بحق موسي آنكه طور دلش****پر از تجلي انوار بد ز قرب مدام

دگر رضا كه قضا پيرو ارادهٔ اوست****چنانكه حرف و تكلم مطيع جنبش كام

دگر تقي كه ز يمن صلاح و تقوي او****نمانده در همه آفاق اسمي از آثام

دگر نقي كه ز بس واسعست رحمت او****طمع به هستي جاويد بسته اند اعدام

دگر شهنشه دين عسكري كه عسكر او****فرشتگان همه بودند در قعود و قيام

دگر ذخيرهٔ هستي محمد بن حسن****كه هرچه هست بدو قائمست تا به قيام

بزرگوار خدايا بدين چهارده تن****كه چار ركن قوامند و هفت عضو نظام

كه نار دوزخ سوزنده را به قاآني****خليل وار بكن روز حشر بر دو

سلام

گر اين قصيده بخوانند بر عظام رميم****برنده سجده به گوينده از پي اعظام

درين قصيده قوافي مكررست ولي****به است لفظ مكرر ز نامكرر خام

قصيدهٔ شمارهٔ 233: پي نظاره ي فرّخ هلال عيد صيام

پي نظاره ي فرّخ هلال عيد صيام****شديم دوش من و ماه من به گوشهٔ بام

فراز بام فرازنده قد موزونش****درخت طوبي گفتي به سدره كرده مقام

جو نور ماه كه تابد ز پشت ابر سفيد****ز پشت جامه عيانش سپيدي اندام

دو تازه خدش زير دو زلف غاليه بو****دو تيره خالش زير دو جعد غاليه فام

دو لاله زير دو سنبل دو روز زير دو شب****دو نور زير دو ظلمت دو صبح زير دو شام

دو نافه زير دو عنبر دو نقطه زير دو جيم****دو حبّه زير دو خرمن دو دانه زير دو دام

به گوش گفتمش اي مه جمال خويش بپوش****ز بهر آنكه نبينند چهرهٔ تو عوام

رخ تو ماه دوهفته !ست وگر ببينندش****گمان برند كه يك نيمه رفته ماه صيام

چو صبحگاه شود جملگي به عادت خويش****شوند جمع و شهادت دهند نزد امام

به خنده گفت تو بني هلال را گفتم****هلال را چكنم با وجود ماه تمام

ترا نظر به سوي آسمان مرا به زمين****مراد تو مه ناقص مراد من مه تام

پس از دو ابروي تو گر هلال را نگرم****به شبهه افتم كز اين سه ماه عيد كدام

چو اين بگفتم پنهان به زير لب ديدم****كه نرم نرمكم از مهر مي دهد دشنام

كه اين حكيمك گويي پيمبر شعر است****كه معجزات سخن مي شود بدو الهام

سخ دراز چه رانم چو خور نشست به كوه****چو زرد شيري غژمان كه در شود به كنام

به چرخ بر زبر ماه نو نمود شفق****چو سرخ مي كه زند موج و ريزد از لب جام

هلال ديد مهم وز انامل مخضوب****همي نهاد دو فندق فراز دو بادام

سوال كرد كه اين ماه

در چه بايد ديد****چه واردست درين باب از رسول انام

بگفتمش كه نبي گفته هر كه بر كف دست****ببيند اين مه نيكو رود بر او ايام

بگفت پس به كف دست شاه بايد ديد****كه قبض و بسط قضا را به دست اوست زمام

يگانه خسرو منصور ناصرالدين شاه****كه چار ركن جهان را به عدل اوست قوام

رهين خدمت اويند در زمين ابدان****مطيع حضرت اويند بر فلك اجرام

شهي كه از پي تعظيم خم شودكافر****به هركجاكه كند راست رايت اسلام

به بر ز زال زر از زخم گرز او زلزال****به مغز سام يل از سهم تيغ او سرسام

زهي بنان تو در بزم ابر گوهر ريز****زهي سنان تو در رزم برق خون آشام

بقاي خصم و شاميست كش نباشد صبح****جمال بخت تو صبحيست كش نباشد شام

به رنگ شاخ بقم گشته جسم حاسد تو****ز بس كه خون دلش با عرق چكد ز مسام

اگرنه نوك سنان تو خون و مغز عدوست****چو مغز و خون رودش از چه در عروق و عظام

بلارك تو پسرعم ذوالفقار عليست****كه چون كشيده شود تيغها رود به نيام

چو گاهواره شب و روز چرخ از آن جنبد****كه طفل بخت تو گيرد ز جنبشش آرام

محيط دايرهٔ آفرينش زانرو****ترا زمانه نه آغاز ديده نه انجام

كفاف جود و هستي دهد به شخص عدم****عفاف عدل تو مستي برد زطبع مدام

جنين به روز نبردت دوباره نطفه شود****دمان به پشت پدر پويد از مشيمهٔ مام

ز نظم عدل تو نبود عجب كه مرواريد****كشد طبيعتش اندر صدف به سلك نظام

ز بانگ كوس تو گوش زمانه راست صمم****ز بوي خلق تو مغز فرشته راست زكام

هميشه تاكه توان ارتفاع شس شناخت****ز نصب شاخص و ظل اصابع و اقدام

چنان رفيع بود آفتاب دولت تو****كه خيره ماند در ارتفاع او

اوهام

بود به جوهر شمشير تو قيام ظفر****هميشه تا كه عرض را به جوهرست قيام

قصيدهٔ شمارهٔ 234: پي نظارهٔ فرخ هلال عيد صيام

پي نظارهٔ فرخ هلال عيد صيام****هلال ابروي من دوش رفت بر لب بام

چو ديد مه دو سرانگشت بر دو چشم نهاد****بدان نمط كه دو فندق نهي به دو بادام

به من ز گوشهٔ ابرو هلال را بنمود****نيافتم كه از آن هر دو ماه عيد كدام

چو در رخش نگرستم شگفتم آمد زانك****كسي نديده در آغاز ماه ماه تمام

غرض چو ديد مه عيد را به گوشهٔ چشم****اشاره كردكه برخيز و باده ريز به جام

از آن شراب كه چون شير خورد سرخ شود****ز عكس او همه نيهاي زرد در آجام

به سر جهد عوض مغز نارسيده به لب****به دل دود بَدَل روح ناچكيده به كام

هنوز ناشده در جام بسكه هست لطيف****همي بپرد همراه بوي خود به مشام

هنوز ناشده از شيشه در درون قدح****چو خون و مغز جهد تند در عروق و عظام

ز جاي جستم و آوردمش از آن باده****كه عكس او در و ديوار راكندگلفام

چو خورد يك دو سه پيمانه از حرارت مي****دو چشم تيغ زنش شد دو ترك خون آشام

به خشم گفت چرا مي نمي خوري گفتم****من از دو چشم تو هستم مدام مست مدام

به پيش نشوهٔ چشم تو مي چه تاب آرد****به اشكبوس كشاني چه در فتد رهّام

به دور چشم تو دور قدح بدان ماند****كه با تجلي يزدان پرستش اصنام

كسي كه مست شد امروز از دو نرگس تو****به هوش باز نيايد مگر به روز قيام

نهفته نرمك نرمك به زير لب خنديد****چنانكه گفتي رنگش زگل دهد پيغام

به عشوه گفت كه الحق شگفت صيادي****كه پخته پخته بري دل به رنگ و صورت خام

بهار اگر به گل و لاله رنگ و بوي دهد****تو اي بهار هنر رنگ

و بو دهي به كلام

سزد كزين دم تا نفخ صور اسرافيل****ز رشك كلك تو كُتّاب بشكنند اقلام

من و تو گر چه به انگيز مي نه محتاجيم****كه بي مدام همان مست الفتيم مدام

ولي چو باده چنان مرد را ز هوش برد****كه مي نداند كاغاز چيست يا انجام

نه هيچ بالد از مدح ناقدان بصير****نه هيچ نالد از قدح ناكسان لئام

چو نور مهر درخشان تفاوتي نكند****گرش به صفّ نعالست يا به صدر مقام

اگر به خاك شود تا بهار فيض ازل****ازو دماند گلهاي تازه از ابهام

شراب خوردن و بيخود شدن از آن خوشتر****كه آب نوشي و در راه دين گذاري دام

شراب را چو بري نام مي توان دانست****كه هست آب شر انگيز هم به شرع حرام

نه آب نيل كه بر سبطيان حلال نمود****حرام بود بر قبطيان نافرجام

نه در مصاف حسين تيغ آبدار اوليست****ز آب در گلوي كافران كوفه و شام

نه سگ گزيده گرش آب پيش چشم برند****چنان ز هول بلرزد كه روبه از ضرغام

شراب اگر نكند شر بسي حلالترست****ز آب بركه و باران ز شير دايه و مام

شراب اگر نكند شر بود مباح از آنك****مدام پخته ازو ديده اند عشرت خام

حلال هست مي امّا به آزموده خواص****حرام هست وي امّا به كور ديده عوام

شراب با تو همان مي كند كه روح به تن****نه روح هرچه قوي تر قوي ترست اندام

بخور شراب و مده نقد حال خويش ز دست****كه دلنشين تر ازين كمتر اوفتد ايام

شهي نشسته چو يك عرش نور يزداني****فراز تخت و ملوكش غلام و ملك به كام

نعيم هر دو جهانش به كام دل حاصل****ز يمن طاعت صدر مهين امير نظام

قوام عالم و تاريخ آفرينش جود****كه آفرينش عالم بدوگرفت قوام

كتاب حكمت ديباچهٔ صحيفهٔ فيض****جمال دولت بازوي ملت اسلام

سپهر مجد و علا ميرزا

تقي خان آنك****اموركشور و لشكر بدوگرفته قوام

درنگ حزمش بخشيده تخت را جنبش****شتاب عزمش افزوده ملك را آرام

كفايتش زده سرپنجه با قضا و قدر****سياستش نهد اشكنجه بر صدور و عظام

به بزم او نتوان رفت بي ركوع و سجود****ثناي او نتوان گفت بي درود و سلام

بدان رسيد كه انديشه خون شود در مغز****ز شرم آنكه به مدحش چسان كند اقدام

چنان ارادت شاهش دويده در رگ و پي****كه خون و مغز همه خلق در عروق و عظام

زهي ز هيبت تو جسم چرخ را رعشه****خهي ز سطوت تو مغز مرگ را سرسام

به عقل مبهمي ار رو دهد برون ا يد****به يك اشارهٔ سبابهٔ تو از ابهام

ز طيب خلق تو نبود عجب كه مردم را****به جاي موي همه مشك رويد از اندام

به هر كه سايهٔ خورشيد همت تو فتد****همه ستاره فشاند بجاي خوي ز مسام

به يمن راي رزين تو بس عجب نبود****كه كودكان همه بالغ شوند در ارحام

به عقل ديدهٔ اوهام را كني خيره****به حزم توسن اجرام را نمايي رام

گهر فشاني يك روزهٔ تو بيشترست****ز هرچه قطره كه تا حشر مي چكد ز غمام

نهاده فايض نهيت به پاي حكم رسن****نموده رايض امرت به فرق باد لجام

خدا يگانا آب زلال مستغنيست****كه تشنگان دل آزرده را بپرسد نام

همين بس است كه سيراب مي كند همه را****اگر سكندر رومست اگر قلندر جام

ز فيض خويش سپاس و ثنا طمع دارد****كه اين سپاس بس او را كه هست رحمت عام

به پيش رحمت عامش تفاوتي نكند****ز كام تشنه لبان گر دعاست ور دشنام

هزار بار گرش تشنه مدح و قدح كند****نه كم كند نه فزايد به بخشش و انعام

به قدر تشنگي هر كسي فشاند فيض****اگر فقير حقيرست اگر ملوك كرام

كنون تو آبي و

ما تشنه لب ببخش و ببين****به قدر رتبت ما والسلام والاكرام

چو در اجابت مسؤول جود تو دارد****هزار بار فزونتر ز سائلان ابرام

بيان صورت حال آنقدر مرا كافيست****كنون تو داني و روزي دهندهٔ دد و دام

به هرچه روزي مقسوم هست خشنودم****ز دل بپرس كه ايزد چسان نهاد اقسام

ز حكم بارخدايي عنان نخواهم تافت****به حكم آنكه بران نسخه جاري است احكام

هزار بارگرم فقر ريز ريز كند****زبان دق نگشايم به ايزد علّام

چو او ببيند ديگر چرا دهم عرضه****چو اوبداند ديگر چراكنم اعلام

خدا به جود تو ارزاق ما حوالت كرد****وگرنه بر تو چه افتاده بود رنج انام

چنان كريم و رحيمي كه مي ندانندت****ز شوهر و پدر خود ارامل و ايتام

قضا عنان كش خلقست سوي رحمت تو****وگرنه اينهمه گستاخ هم نيند عوام

سخن چو عمر تو خوشتر اگر دراز كشيد****كه خوش فتد بر حق از كليم طول كلام

هميشه تا چو دو معني ز يك سخن خيزد****سخنوران بليغش كنند نام ايهام

زبان هركه چو نشتر ترا بيازارد****دلش پر از خون بادا چو شيشهٔ حجام

قصيدهٔ شمارهٔ 235: در شهر ري امسال به هرسو كه نهم گام

در شهر ري امسال به هرسو كه نهم گام****هر كس صنمي دارد گلچهر و گل اندام

هر شام كشد تنگ در آغوشش تا صبح****هر صبح زند چنگ به گيسويش تا شام

من يار ندارم چكنم جز كه خورم غم****يارب چكنم كاش نمي زاد.مرا مام

دانند حسودان كه من از رشك به جوشم****هرگه كه دلارام شود با دگري رام

آيند و بر آرند ز دل آهي و گويند****كايا خبرت هست ز بدعهدي ايام

آن ترك خطا راكه ز ما مي نكند ياد****وان ماه ختن راكه ز ما مي نبرد نام

دوشينه يكي مردك قلاّش ببوسيد****بوسي كه از آن پر ز شكر گشت در و بام

وين نيز عجبتر كه فلان شوخ ز باده****بيخود شد و بر خاك نهاد آن رخ گلفام

پاشيده شد از زلفش در

هر طرفي مشك****گسترده شد از جعدش در هر قدمي دام

رخشان دو ر خش همچو پر از زهره يكي چرخ****رنگ دو لبش همچو پر از باده يكي جام

مجلس همه چون دامن اطفال به نوروز****از چشم و لبش پر شده از پسته و بادام

او خفت و حريفان به كنارش بغنودند****ز آغاز توان يافت كه چون بود سرانجام

چون من شنوم اين سخنان را بخروشم****وز خشم مرا تيغ زند موي بر اندام

نه قدرت و زوري كه بريزم همه را خون****نه تاب و تواني كه بدوزم همه را كام

آوخ كه شدم پير به هنگام جواني****از هجر جوانان جفاپيشه و خودكام

نه حاصلم از عشق بغير از الم دل****نه واصلم از دوست بغير از طمع خام

شب نيست كه از غصه به دندان نگزم لب****دور از لب و دندان جوانان دلارام

قانع نبود غير من از يار به بوسه****چونست كه من راضيم از دوست به دشنام

نه هست مرا طلعت زيبا كه نگاري****در بزم من از ميل طبيعت بنهد گام

نه عربده دانم كه چو تركان سپاهي****با لاله رخي ساده شوم رام به ابرام

نه پيشه ورم تا كه زر و سيم كنم كسب****نه پيله ورم تاكه زر و سيم كنم وام

يك چاره همي دانم و آن چاره همينست****كامشب نزنم چشم بهم تا به گه شام

مدحي بسزا گويم و فردا به گه بار****خوانم بر دادار جهان داور اسلام

جمجاه محمّد شه غازي كه ز سهمش****سهراب گريزد ز صف جنگ چو رهام

از عيب هنر آرد بي منت اعجاز****از غيب خبر دارد بي زحمت الهام

اي خشم توگيرنده تر از پنجهٔ شاهين****وي تيغ تو درنده تر از ناخن ضرغام

نام تو پرستند چه در هند و چه در چين****مدح تو فرستند چه از مصر و چه از شام

رخت ظفر آنجاست

كه بخت تو نهد تخت****سِلك گهر آنجاست كه كِلك تو نهد گام

جاسوس تو هستند در آفاق شب و روز****مهمان تو هستند به پيكار دد و دام

نشگفت كه دريا نزند موج ازين پس****از بسكه جهان يافته از عدل تو آرام

اصنام مگر رخ به كف پاي تو سودند****كز فخر زيارتگه خلقي شده اصنام

آلام اگر تقويت از مهر تو جويند****تا حشر همه رامش جان خيزد از آلام

اجسام اگر تربيت از قدر تو جويند****والاتر از ارواح بود پايهٔ اجسام

اقلام نه گر نامهٔ فتح تو نگارند****هرگز نبود فايده در فطرت اقلام

اسقام نه گر پيكر خصم تو گدازند****بيهوده نمايد به نظر خلقت اسقام

اجرام ز امر تو مگر خلق شدستند****ورنه چه بود اينهمه تاثير در اجرام

اوهام به عزم تو مگر چنگ زدستند****ورنه چه بود اينهمه تعجيل در اوهام

اعدام مگر سيرت خصم توگرفتند****كاندر دو جهان هيچ اثر نيست ز اعدام

چون نيزهٔ تو رويد از آجام همي ني****تب دارد ازين روي به تن شير در آجام

گر مقسم ارزاق كسان جود تو بودي****درويش و غني را همه يكسان بد اقسام

اجرام فلك با تو همه متفق آيند****هر روزكه عزم تو به كاري كند اقدام

افراد جهان سر بسر اقرار نويسند****هر وقت كه راي تو به رازي دهد اعلام

تا از ادب و جاه تو خاموش نشينند****برداشت قضا قوت گفتار ز انعام

تا جانوران بر در جاه تو گرايند****بگذاشت قدر قوت رفتار در اقدام

شمشير تو شيري كه ز تن دارد بيشه****پيكان تو پيكي كه ز مرگ آرد پيغام

چرخست كمان تو ازينروي بود خم****رزقست عطاي تو ازينروي بود عام

جامي بود از بزم نديمان تو خورشيد****تركي بود از خيل غلامان تو بهرام

قاآني اگر مدح تو تا حشر نگارد****هرگز نرسد دفتر مدح تو به اتمام

تا زخم زند بر

رگ جان نشتر فصّاد****تا موج زند از نم خون شيشهٔ حجام

چون نشتر فصّاد به تن خصم ترا موي****چون شيشهٔ حجام به كف خصم ترا جام

قصيدهٔ شمارهٔ 236: شب دوشين دو پاسي رفته از شام

شب دوشين دو پاسي رفته از شام****درآمد از درم تركي دلارام

پريشان بر مهش مويي كه از او****نموده تيرگي مشك ختن وام

تو گفتي گشت طالع آفتابي****كه شد از طلعتش روشن در و بام

به خودگفتم شگفتي را نديدم****بتابد آفتاب اندر دل شام

خلاف رسم معهودست و عادت****طلوع مهر پيش از خندهٔ بام

دو زلفش تاكمرگاه از سر دوش****همه چين و شكنج و حلقه و دام

نه هرگز چون رخش فردوس خرم****نه هرگز چون قدش شمشاد پدرام

قد موزونش يك بستان صنوبر****صنوبر بار اگر آورد بادام

دهانش غنچه را ماند وليكن****نباشد چون دهانش غنچه بسام

لبش يك هند، شكر بود و اين فرق****كه از شكر نزايد تلخ دشنام

ميان مژگان چشمش توگفتي****غزالي خفته در چنگال ضرغام

نگه دلدوزتر از تير رستم****مژه برگشته تر از خنجر سام

به زلفش هرچه در گيتيست چنبر****به چشمش هرچه در آفاق اسقام

در آن يك شهر زنده دل به زندان****وزين يك ملك تقوي كار بدنام

كشد هندو به چهره لام زلفش****بود هندو ولي بر صورت لام

دميده خط مشكين گرد رويش****چو در پيرامن آمرزش آثام

سهي سرويش زير خرمن ماه****سيه سنگيش زير نقرهٔ خام

نديدم ماه را از سروگردن****نديدم سرو را از سيم اندام

غمش در خانهٔ دل كرده منزل****ولي ويران كن منزل چو ظلام

مژه در خستن تن بسته همت****نگه در بردن جان كرده اقدام

ندانم چه ازين آيدم پايان****ندانم چه ازين زايدم فرجام

درآمد از درم القصه چونان****كه در آغازگم كردم سرانجام

به شوخي روي زي من كرد وگفتا****كه اي هشيار رند دردي آشام

به چشم منت اگر هست اقتدايي****به مستي بايد بگذاشت ايام

حكيمان هستي از مستي شناسند****حكيما سر مكش از حكمت عام

نگار ارغوان رخ گرت بايد****شراب ارغواني

ريز در جام

زمام از مي خرد را بر سر افكن****خرد پرداز يارت تا شود رام

بطي مي از پي آرامش يار****به از يك شهر زر يك دهر ابرام

مي و معشوق و خلوتگاه ايمن****ميسر مي نگردد هيچ هنگام

چو در دستست چوگان مي بزن گوي****چو نزديكست صبدت برمچين دام

چو فرصت داري ايدر راحتي جوي****كه گردد آرزوي پخته ات خام

چو اين بشنيدم از آن ترك سرمست****سبك جستم ز جا در جستن كام

به تعجيلش مئي در پيش بردم****كه ماهي بيست در خم داشت آرام

مئي كز عكس آن پنهان نماندي****همي تصوير فكرت اندر اجسام

مئي كز بوي آن چون ذره از مهر****جنينها رقص كردندي در ارحام

مئي صافي درون ساغر زر****به بوي ضيمران و رنگ بسام

خردپرداز و مستي بخش و ديرين****صفاپرورد و عنربوي و گلفام

قدح پر كرد و دوري چند بگسارد****پياپي زان كهن مي آن مه تام

اثر چون در عروقش كرد باده****فرو باريد شكّر از لب و كام

كه بي مي زيستن كفرست خاصه****به عهد داور دين شاه اسلام

محمد شاه غازي آنكه تيرش****برد از مرگ سوي خصم پيغام

بوقعه پهن خواني تا قيامت****كشيده تيغش از بهر دد و دام

فلك او را به منّت برده تعظيم****ملك او را به رغبت كرده اكرام

بوند اَعدام گويي حاسد او****كه نپذيرند هستي هيچ اعدام

چو گيرد خنجر كين روز ناورد****گريزد رستم از چنگش چو رهام

به گيتي بسكه ماند از نيزه اش رسم****به گيهان بسكه رفت از سطوتش نام

منالش آورند از هند و از چين****خراجش دردهند از مصر و از شام

جهان بخشست چون بگرفت ساغر****جهانسوزست چون برداشت صمصام

به ميدان چيببت برقا از بسكه كوشغث ***به ايوان كيست ابر از بسكه انعام

ز بيم تيغ خونريزش گه كين****ضياغم نغنوندي اندر آجام

سرايش كعبهٔ جودست و مردم****طوافش را ز هر سو بسته احرام

به روز عرض رايش مهر

رخشان****نتابد چون به نور مهر اجرام

ز بس بخشش توگويي رزق عالم****به دست او حوالت كرده قسّام

قضا فرمان برد او را در امثال****قدر گردن نهد او را در احكام

ميسر نيست شبهش بر به گيتي****مصور نيست مثلش اندر اوهام

وجود بخشش و كوشش به دوران****ز سعي او پذيرفتند اتمام

گرفت او دوستان را در زر و سيم****ببست او دشمنان را در خم خام

نه گر اوصاف او روزي نگارد****چه خاصيت بود در خلق اقلام

پي ثبت مديح اوست ورنه****نكردي واضع خط وضع ارقام

هماره تا نمايد قطب ساكن****ز رفتن تا نگيرد چرخ آرام

ملك كشورگشا بادا و هر روز****به ديگر ملك دارد نصب اَعلام

قصيدهٔ شمارهٔ 237: گشت دي آباد چون بغداد ويرانم ز شام

گشت دي آباد چون بغداد ويرانم ز شام****ديده ام شد نيل مصر از هجر آن رومي غلام

بر سگ نفس آري ار جوع البقر غالب شود****گر همه شير از سرش بيرون رود عشق كنام

بلبل شيراز در بستان زد اين دستان كه عشق****شد فرامش خلق را در قحط سال ملك شام

روز هفتم سال هشتم بد كه با دهر دو رنگ****هفت و هشتم برشد از نه گنبد آيينه فام

بر دو چشمم تيره شد از شش جهت ربع زمين****از فراق آن يگانه شاهد زيباخرام

دور از آن چهري كه رشك هشت بستان بهشت****هفت دوزخ را زدم آتش ز قلب مستهام

ده حواسم گشت تيره هفت عضوم شد زبون****بر دو يك افتاد جان از هجر آن ماه تمام

چارده تكبير برگفتم سه ره دادم طلاق****بر دو گيهان و سه فرع و هفت باب و چار مام

يك دو پاس از شب چو بگذشت آن نگار ده دله****با رخي هر هفت كرده كرد از درگه سلام

گفتمش اي مه نه روي تست ماه چارده****هفت اختر ده يك از نور جمالت كرده وام

موي تو بر روي تو شاميست

بر رخسار صبح****روي تو در موي تو صبحيست درآغوش شام

نرگسش را مست ديدم گفتمش هشيار باش****كز خرد دورست مستي خاصه در ماه صيام

گفت هي هي تا به كي از مي نهي بهتان به من****من اگر مست مدامستم نيم مست مدام

مست از آن شيوا بيانستم كه نشناسند خلق****كان شكر يا شهد يا جلاب يا شيرين كلام

مست از آن سحر حلالستم كه با فتواي عقل****هست زين پس بر سخنگويان سخن گفتن حرام

مست از آن وحيم كه شد بي پاي رنج جبرئيل****نازل از عرش معظم بر خواص و بر عوام

مستم از آن نامهٔ متقن كه چون حبل المتين****نقشبندان معاني را بدانست اعتصام

مست از آن مرقومهٔ نغزم كه مغز قدسيان****از نقوش عنبرينش روز و شب دارد زكام

مست از آن غوّاص بحر دانشم كز هم گسيخت****لؤلؤ منثور كلكش سلك گوهر را نظام

مستم از آن خامهٔ كش كش صرير از پختگي****دسث پخت خاطر سبحان وصابي كرده رخام

مست از آن جام جهان بينم كه دارد زير خاك****هم سكندر را خجل زآيينه هم جم را ز جام

مست از آن كشورگشا كلكم كه از آزرم آن****تير ميران شد به كيش و تيغ تركان در نيام

مست از آن تاريخ گو مردم كه سايد سر به عرش****ز التفات شاه كسري كوس جمشيد احتشام

شاه ملك آرا كه هست از تيغ هندي پرورش****ملك تركي را نظام و دين تازي را قوام

بي رضايش نطفه در زهدان اگر گردد جنين****باز زي پشت پدر برگردد از زهدان مام

هشت جنت را شميم لطف او نايب مناب****هفت دوزخ را شراشر قهر او قايم مقام

خشم او از آفرينش هيچ نگذارد اثر****گر نگيرد رايض عفوش عنان انتقام

برزند آنگونه بر عرش برين كاخش كه وهم****مي نيارد فرق كردن كاين كدام و آن كدام

همچو موسيقار از منقار او خيزد نغم****نامهٔ فتحش اگر بندند بر بال حمام

پيك پيكانش پيام مرگ دارد بر زبان****خصم را از راستي بس دلنشينست آن پيام

كوه كز زلزال كفتيد ار بپيوندد بهم****زخم كوپال

تو خواهد هم پذيرفت التيام

اي كه گفتي باد در چنبر نبندد هيچكس****ياد پايش را نديدستي مگر بر سر لجام

برق تيغت چون بخندد ابر گريد بر درخش****ابر كلكت چون بگريد برق خندد بر غمام

مهر اگر گردد سوار رخش گردون گرد تو****كي رسد وهم جهان پيما به گردش صبح و شام

مغفر مردان زره هر گه كه در دستت خدنگ****كرتهٔ گردان قبا هرگه كه در دستت حسام

گر به دريا بار بارد ابر دست همتت****فلس پشت ماهيان گردد سراسر سيم خام

گر برد بويي به گلخن يك ره از خويت نسيم****تا قيامت بوي مشك آيد ز گلخن بر مشام

صبح صادق تا بود چون روي دلبر با فروغ****شام غاسق تا بود چون موي جانان از ظلام

صبح يارت را مبادا شام تا شام نشور****شام خصمت را مبادا صبح تا صبح قيام

قصيدهٔ شمارهٔ 238: من ازين پس مي خورم مي گر حلالست ار حرام

من ازين پس مي خورم مي گر حلالست ار حرام****نه ز منع مفتيان ترسم نه از غوغاي عام

هي مزم از لعل خوبان تا همي خواهي شكر****هي خورم از چشم تركان تا همي بيني مدام

گه نمايم رويشان را تا كه گردد شام صبح****گه گشايم مويشان را تا كه گردد صبح شام

پيش ازين گر باده مي خوردم نهان در زير سقف****بعد ازين مردانه نوشم جام بر بالاي بام

زانكه در اين آخر شوال لطف ايزدي****كردي عيدي فاش صدره خوشتر از عيد صيام

داشت ايمن پادشه را از قراني بس عظيم****كز نهيب آن قران ناليد شير اندر كنام

شه سلام عام كرد آن لحظه كابراهيم وار****آتش نمروديان شد بر تنش برد و سلام

چون ملك را بر سلامت آن سلام آمد دليل****آسمان از خوشدلي عيدالسلامش كرد نام

لاجرم اين ماه را آغاز و انجامست عيد****اوّلش عيدالصيامست آخرش عيدالسلام

اول اين ماه عيدي بود عيشش منقطع****آخر

اين ماه عيدي هست عيشش مستدام

شد به خلق آن عيد ثابت از ظهور ماه نو****شد به خلق اين عيد فاش از ديدن ماه تمام

فطرهٔ آن يك حبوب و فطرهٔ اين يك قلوب****عشرت آن تا به شام و عشرت اين تا قيام

زاهد از آن عيد غمگين شاهد از اين عيد شاد****باده در اين يك حلال و روزه در آن يك حرام

شيخ شهر آن عيد شد بر منبر چوبين مقيم****شاه دهر اين عيد گشتش كرسي زرّين مقام

ناصرالدين شاه غازي كز بدانديشان ملك****خنجر خونريز او پيوسته گيرد انتقام

صبح با خورشيد اگر يكباره فرمايد طلوع****بسكه روشن كس نداند اين كدامست آن كدام

بخت او هست از پس يزدان قديري لم يزل****حزم او هست از پس ايزد عليمي لاينام

همچو طفلي كاو به مهد اندر خسبد بهر شير****خنجرش از شوق خونريزي نخسبد در نيام

خسروا دي كاين جسارت رفت از گردون پير****خشمگين گفتم تفو بر گوهرت اي كج خرام

تو نيي آن بنده كاندر خدمت شاه جوان****پيرگشتي وز شهنشه يافتي اين احتشام

لرز لرزان گفت بالله اين خطا از من نبود****خود تو مي داني كه من شه را به جانستم غلام

بندهٔ صادق خيانت كي كند با پادشه****شيعهٔ خالص جسارت كي نمايد با امام

من همان ساعت كه با شه اين جسارت كرد خصم****جزو جزوم خواست از سستي پذيرد انهدام

بسكه خورشيدم ضعيف و زرد شد از پا فتاد****و اخر از خط شعاعي با عصا برداشت گام

روي كيوانم سيه شد عقد پروينم گسيخت****رفت ماهم در محاق و زهره ام بشكست جام

چشم مرّيخم ز بس باريد خون شد لاله رنگ****روي برجيسم ز بس ناليد شد بيجاده فام

دود آه من بُد آن ابري كه خود ديدي به چشم****يك شب و يك روز گيتي را سيه كرد از ظلام

راست پرسي اين

قضاي ايزدي كز شه گذشت****زان دو حكمت آشكاراكرد خلّاق انام

هم مجسم كرد فضل خويش را بر پادشاه****هم مصور ساخت قدر شاه را بر خاص و عام

خواست شه بيند به چشم خود كه يزدانست و بس****آنكه دارد پاس او نه لشكر و گنج و نظام

اوست قادر اوست قاهر اوست غالب اوست حق****انّه من يدفع البلوي و من يحيي العظام

قدرت حق خواست در جيشي فزون از انس و جن****باد سر ديوي كشد خنگ سليمان را لجام

ورنه گرگوي زمين سر تا قدم آتش شدي****كي توانستي كشيدن شعله در آن ازدحام

خسروا اكنون كه ديدي اين عنايت از خداي****در همه حالت به هر كاري بدو كن اعتصام

خامها را گر نسازد پخته فرّ ايزدي****نه ز زرّ پخته آيد كار و نه از سيم خام

تا بود چرخ فلك گردان فلك بادت مطيع****تا بود ملك جهان باقي جهان بادت به كام

قصيدهٔ شمارهٔ 239: هرآنچه هست مه و سال و هفته و ايام

هرآنچه هست مه و سال و هفته و ايام****خجسته بادا چون عيد بر امير نظام

مهين اتابك اعظم خدايگان صدور****قوام ملت بدر زمانه صدر انام

زهي رسيده به جايي كه با جلالت تو****جهان و صد چو جهان را كسي نپرسد نام

به عهد عدل تو آهو خيال لاله كند****اگر به دشت نهد پا به ديدهٔ ضرغام

مگر كه كلك تو مهدست و ملك طفل رضيع****كه تا نجنبد اين يك نگيردي آلام

ز بس حروف و معاني بهم سبق جويند****به وقت مدح وام لكنت اوفتد به كلام

هنوز بر شب و روز زمانه مشتبهست****كه مهر و ماه كدامست و طلعت تو كدام

نهفته راز دو گيتي به چشم فكرت تو****بر آن صفت كه دو مغز اندرون يك بادام

به روز باد چسان پشه مي شود عاجز****به گاه مدح تو آنگونه عاجزند اوهام

عروس ملك جهان چون به عقد دائم

تست****حلال بر تو و بر هر كه غير تست حرام

ز اختيار خود آن دم زمانه دست بشست****كه در كف تو نهاد آسمان زمام مهام

مسلمست كه انجم سپر بيندازند****چو تيغ زرين خورشيد بركشد ز نيام

جهان اگر به توگيرد سبق ملول مشو****كه هم ز پيشي صفرست بيشي ارقام

تو چون در آخر دور زمانه خلق شدي****همي حسد برد آغاز دهر بر انجام

نه هر كه تير و كمان برگرفت و گرز و كمند****به وقعه گردد زال و به حمله گردد سام

به زور مرد مبارز بُرنده گردد تيغ****به شور بادهٔ گلرنگ مستي آرد جام

نشان بازوي شير خدا ز مرحب پرس****كزو بنالد نز ذوالفقار خون آشام

اگر نه قوت بازوي حيدري بودي****ز ذوالفقار بدي شهره تر هزار حسام

سپهر عالي خواهد چو خاك پست شود****بدين اميد كه روزي ببوسدت اقدام

كه گفت كام تو مي بخشد آسمان و زمين****كه آسمان و زمين هر دو را تو بخشي كام

اگر نه مهر تو پيوند جان به تن دادي****گسسته بودي جان را علاقه از اجسام

اگر فضايل حلمت به كوه برخوانند****همي ز شرم چو ابرش عرق چكد ز مسام

جهان و هرچه درو هست با جلالت تو****چو رود نزد محيطست و دود پيش غمام

ز همّت تو جمادات نيز در طربند****جماد را نبود گرچه روح در اندام

چنانكه روح نباشد عظام را ليكن****به تن هم از اثر روح زنده اند عظام

ميان اينهمه رايات كفر در عالم****تو برفراشتي اعلام دولت اسلام

چو شير غژمان تب داشتم مگير آهو****برين قصيده كه طبعم بديهه كرد تمام

منم پيمبر نظم و پيمبران را نيست****به فكركردن حاجت چو دررسد الهام

مرا بپرور كاين شعرها كه مي شنوي****بود چو عمر تو پاينده تا به روز قيام

هميشه تا كه پري را ز آهنست گريز****هماره تاكه عرض را به جوهرست قوام

به

طلعت تو شود شام دوستان تو صبح****به هيبت تو بود صبح دشمنان تو شام

ترا خداي معين باد و پادشاه ناصر****ترا سعود قرين باد و روزگار غلام

قصيدهٔ شمارهٔ 240: ايا غلام من امروز سخت پژمانم

ايا غلام من امروز سخت پژمانم****چو گيسوان تو سر تا قدم پريشانم

چنان ز خشم برآشفته ام كه پنداري****ز پاي تا سر يك بيشه شير غژمانم

مگو كه چوني و چت شد چه روي داد دگر****كه هيچ دم زدن اكنون ز خشم نتوانم

يكي برو سوي اصطبل و آستين برزن****بشوي يال و دم خنگ كوه كوهانم

هما ن دو زين مغرّق كه پار يار قديم****به رسم تحفه فرستاد از خراسانم

ببر به حجره و برزن چنانكه مي داني****يكي به پشت جنيبت يكي به يكرانم

بكش جنيبتم از پيش و چاراسبه بران****يكي ببين روش خنگ برق جولانم

زمين فراخ چه بر خويش جاي دارم تنگ****كسي نبسته ابر پاي كوه ثهلانم

مگو ز رنج سفر بر سرت بتوفد مغز****كه پتك حادثه را من سطبر سندانم

چنان ببرّم دشت و چنان بكوبم كوه****كه روزگار تشبه كند به طوفانم

رونده سيلي در ره گرم عنان پيچد****دو دست سد كنم و سيل را بپيچانم

يكي فراخ زره بر بدن ببوشم تنگ****كه راست روي تن اسفنديار را مانم

به پهن دشت مهالك چنان بتازم رخش****كه بانگ مهلاً مهلاً برآيد از جانم

به نيزه اي كه ربايد ز چرخ حلقهٔ ماه****چو حلقهاي زره كوه را بسنبانم

هر آنكسي كه به خفتان تنم ظاره كند****گمان برد كه پر از اژدهاست خفتانم

چه پاي بست حضر مانده ام به دست تهي****تفو به همت كوتاه و طبع كسلانم

روم به جايي كز اشتمال ظلّ و حرور****چو باغ خلد تبراكند شبستانم

به شام تيره گرم دزدي از كمين خيزد****به بوي آنكه كند همچو صبح عريانم

به نيزه يي كه بود چون شعاع مهر منير****چو شام جامهٔ سوكش به بر

بپوشانم

رونده چرخا نهمار گشتم از تو ستوه****يكي بترس كه داد دل از تو بستانم

عنان كشيده رو اي چرخ كينه توزكه من****به گاه كينه دژآهنج تر ز ثعبانم

مغيژ اينهمه چون كودكان به زور سرين****كه من به مغز تو سوداي ام صبيانم

تو ميهمان كشي اي ميزبان سفله نژاد****ز دشمنيست كه خواني به خويش مهمانم

ز حال من عجبا كس پژوهشي نكند****يكي بترس خدا را ز راز پنهانم

دو ماه كم بود از سال تا به خطهٔ فارس****كشيده فارس همت عنان ز طهرانم

بزرگ بارخدا داند آنكه از در حرص****نسوده دست توسل به هيچ دامانم

وگر به كاخ كسي خواستم شدن به مثل****دوگام رهسپر من نبرد فرمانم

ورم ز خوان خسان لقمه يي به چنگ افتاد****به گاه مضغ اطاعت نكرد دندانم

وگر به روي كسي خواشم گشودن چشم****حجاب مردمك ديده گشت مژگانم

حكايتي كنمت ني شكايتي كه هگرز****زبان مطيع نباشد به هزال و هذيانم

درستي سخنم از درشتي است پديد****نهفت اطلسم ارچه بگفت سوهانم

ز نان خلق چو طبلم شكم اگرچه تهيست****گرم به چوب زني برنيايد افغانم

بكاوي ار همه احشاي من نخواهي ديد****رهين طعمهٔ موري ز نان دونانم

چو كوزه دست بكش نيستم چو در بركس****كه آبرو برد ازبهر لقمهٔ نانم

ز جوي همت اشرار مي ننوشم آب****وگر فوارهٔ خون برجهد ز شريانم

مگر معاينه شيراز چاه كنعان بود****كه من درو به مثل همچو ماه كنعانم

هواي مهر ملكزاده ام به فارس كشيد****كه تا روان برهاند ز كيد گيهانم

و گر نه فارس كجا من كجا چرا به چه جرم****هلا كه داد فريبم چه بود تاوانم

نه زند ساده پرشم نه مست باده به دس****نه شيخ عام فريبم نه تعزيت خوانم

نه صوفيم كه تنحنح كنم بدين اميد****كه پير وقت شناسند و قطب دورانم

نه عارفم كه چو به دروغ برزنم آروغ****مشام خلق بگندد ز بوي عرفانم

نه صالحم كه بود از پي فريب عوام****دو صد رسالهٔ فرسوده اندر

انبانم

نه همقطار وزيرم نه پيشكار امير****نه رهنماي دبيرم نه صدر ديوانم

نه سيدم نه معلم نه مرشدم نه مريد****نه خواجه ام نه غلامم نه مير و نه خانم

نه عاملم كه چو بر من وزيرگيرد خشم****كند مصادره چندين هزار تومانم

نه شانه بين كه كنم چون درون شانه نگاه****زبان كژ آورم و چشمها بگردانم

نه ماسه كش كه گره برزنم به پشم شتر****كه تا اويس قرن بشمرند اقرانم

نه خود به فال نخود داستان زنم از غيب****كه نيست دست تصرف به مكر و دستانم

كيم من آخر قاآني آسمان هنر****كه در سخا و سخن بوفراس و قاآنم

چنان به وحشتم از انس اين جهان خراب****كه بوم خط غلامي دهد به ويرانم

مرا ز هر دو جهان بهره جز توكل نيست****كه مي بس است ز دو جهان خداي دو جهانم

به چشم خلق هلالم ولي ملالم نيست****كه هم نشان كمال منست نقصانم

سخن چرا به درازا برم به مدحت خويش****كه هرچه مشكل هر علم گشته آسانم

وگر زگفت منت اي حسود انكاريست****چسود هرزه درايي درآ به ميدانم

گمان بري كه محمّد شه آفتاب ملوك****به نازموده لقب برنهاده حسّانم

به نقد فكرت من آفتاب را ماند****بس است خاطر چون آفتاب برهانم

به پارس خوارم و اندر جهان عزيز بلي****همال گوهر عمّان به بحر عمّانم

چو خز خزران آنگه مرا شناسي قدر****كه بي مساهله بيرون بري ز خزرانم

چو خنگ ختلان آنگه مرا نمايي وصف****كه بي مماطله بيرون بري ز ختلانم

چو سرمه روشني چشم مردمم آوخ****كه بي بهاتر از سرمه در سپاهانم

اگرچه فارس گلستان عشرتست ولي****چو نيست بخت چه شادي دهد گلستانم

چه اخترم كه وبالم بود به خانهٔ خويش****چه زهره ام كه ملالت فزاست ميزانم

نه عارفيست به شيراز تا به هت او****روان خويشتن از كيد نفس برهانم

نه دلبري كه زليخاصفت به چنبر

زلف****بسان يوسف مصري كشد به زندانم

نه كودكي كه زنخدان و زلف دلكش او****چو كودكان بفريبد به گوي و چوگانم

به پارس هيچم اگر نيست گو مباش كه هست****به مهر چهر ملك زاده دل گروگانم

خديو كشور جم حكمران ملك عجم****كزو به ذروهٔ كيوان رسيده ايوانم

ابوالشجاع فريدون شه آنكه از فر او****سخن گواژه فرستد بر آب حيوانم

شهي كه از قبل او بود به مدحت او****مر اين قصيدهٔ شيوا طراز ديوانم

قصيدهٔ شمارهٔ 241: منم كه ازكف زربخش آفت كانم

منم كه ازكف زربخش آفت كانم****جهان عزّ و علا را چهار اركانم

به وقعه پيلم وكوبنده گرز خرطومم****به كينه شيرم و درنده تيغ دندانم

زمانه چنبري از تاب خورده فتراكم****ستاره جوهري از آب داده پيكانم

زره شود سپر آسمان ز شمشيرم****قبا شود كمر كهكشان زكيوانم

زمانه گسسته طنابي به ميخ خرگاهم****زمين شكسته كلوخي به خاك ايوانم

به بزم عشرت رودك ز نيست ناهيدم****به بام شوكت چوبك ز نيست كيوانم

مكدرست ضمير از نياز فغفورم****مجدرست زمين از نماز خاقانم

چو عزم رزم كنم ضيغم زره پوشم****چو راي بزم كنم قلزم سخندانم

به روز قهر اجل را رواج بازارم****به گاه مهر امل راكساد دكانم

به خوان فضل چو از آستين برآرم دست****كمينه لقمه بود صدهزار لقمانم

به گاه نظم چو از ابر خامه پاشم آب****كهينه قطره بود صدهزار قطرانم

درون درع چو در آب عكس خورشيدم****فراز رخش چو بركوه ابر نيسانم

به باغ لاله و ريحان گرم بجوشد مهر****مصاف باغ و سنان لاله تيغ ريحانم

به آب و سبزه و بستان گرم بجنبد دل****خدنگ آب و خسك سبزه دشت بستانم

شمامه يي بود از بويِ خلق فردوسم****شراره يي بود از تف تيغ نيرانم

به گرد رزم چو در زنگبار خورشيدم****به پشت رخش چو بر بوقبيس عمّانم

محيط قهرم و شمشير وگرز امواجم****سحاب كينم وكوپال و تيغ بارانم

به تيغ شير شكر ملك را پرستارم****به رمح مارصفت گنج را نگهبانم

شدس پرّ مگس

همچو پر طوطي سبز****ز رنگ زهرهٔ گرگان دشت گرگانم

هنوز از دلم الماس زمردين گوهر****ز خون خصم چكد لخت لخت مرجانم

هنوز تيغ درخشان من به خود نازد****كه من ز خون عدو معدن بدخشانم

مراست عرضي شاها كه گر قبول افتد****دهد بهار امل بار شاخ حرمانم

دو هفته رفت كه ازفاقه در قلمرو فارس****نژند و خوار چو مصحف به كافرستانم

از آنكه زلف پريشان به طبع دارم دوست****چو زلف دوست پريشان شدست سامانم

علي الخصوص كه در فرق مي بتوفد مغز****ز شوق حضرت فرمانرواي ايرانم

بجز اراده مرا نيست ساز و برگ سفر****به ساز و برگ چنين طيّ راه نتوانم

گرم وظيفهٔ امساله التفات رود****ز شوق بر دو جهان آستين برافشانم

چنان به شكر تو گويا شوم كه گ ويي چرخ****نموده تعبيه بر لب هزاردستانم

شها چو سيم و زرم بيش ازين نژند مدار****چه جرم كرده ام آخر چه بوده عصيانم

به من ستم چه كني خسروا نه من سيمم****ز من چه كينه كشي داورا نه من كانم

به دولت تو كه نه من پسر عم اينم****به افسر توكه نه من برادر آنم

نه آسمانم چندين مساز پامالم****نه روزگارم چندين مخواه خسرانم

نه همچو صبح ز دستم به پيش راي تو لاف****كه تا ز دست سخط بردري گريبانم

دوام عمر تو چندانكه آسمان گويد****مدار عمر سر آمد به امر يزدانم

قصيدهٔ شمارهٔ 242: من آن نشاط كز اين بزم دلستان بينم

من آن نشاط كز اين بزم دلستان بينم****نه از بهار و نه از سير بوستان بينم

نه از تفرج غلمان نه از نظارهٔ حور****نه از بهشت نه از عمر جاودان بينم

كسان بهشت برين را در آن جهان بينند****من از شمايل تركان درين جهان بينم

هزار شكركه بر رغم دشمنان حسود****به وصل دوست دل و ديده كامران بينم

ز جام باده و رخسار ترك باده گسار****هلال و زهره و خورشيد را قران بينم

ز ابرو و

مژهٔ دلبران شهرآشوب****خدنگ غمزه ز هر گوشه در كمان بينم

به چنگ ساده رخان ساغر هلالي را****چو ماه نو به كف مهر خاوران بينم

ز نالهٔ دف و آواز چنگ و نغمهٔ عود****به دل طرب به بدن جان به تن توان بينم

پياله و مي و ساقي و بزم را با هم****هلال و مشتري و ماه و آسمان بينم

ز خد و قد و بناگوش دلبران تتار****چمن چمن گل و شمشاد و ارغوان بينم

به طرف عارن هريك دو زلف غاليه سا****دو اژدها به سر گنج شايگان بينم

به تار طرهٔ عابدفريبشان دل خلق****چو مرغ در قفس افتاده زآشيان بينم

ز روي تافته وگيسوان بافته شان****طبق طبق گل و سنبل به هر كران بينم

سرينشان متمايل شود چو از چپ و راست****ز شوق رعشه به تن آب در دهان بينم

ميانشان را از مو نمي توانم فرق****ز بسكه مو همي از فرق تا ميان بينم

به هفت عضو تن از چين زلفشان آشوب****كمند رستم و غوغاي هفتخوان بينم

ولي به چشم تأمل چو موشكاف شوم****ز فرق تا به ميان فرق در ميان بينم

ميان ديده و دل عكس چهرهٔ ساقي****و يا سهيل يمن را به فرقدان بينم

يكي غزال غزلخوان گرفته بركف دف****مه دو هفته و ناهيد توامان بينم

ز بس چكيده به جام از جبين ساقي خوي****به طيب ساغر مي را گلابدان بينم

سرين و ساعد و سيما و ساق ساقي را****سرير و قاقم و سنجاب و پرنيان بينم

فكنده سايه به رخسار دوست زلف سياه****ستاره را ز شب تيره سايبان بينم

مگر به مردمك چشم من گرفته قرار****كه هركجا كه نظر افكنم همان بينم

ز عشق طلعت مغبچگان كه بر رخشان****طراوت آرم و نزهت جنان جنان بينم

دمي كه از لب و دندانشان حديث كنم****حلاوت شكر و شهد بر زبان

بينم

رواج كاج و كليسا و بُرنُس و ناقوس****كساد خرگه و دستار و طيلسان بينم

گلاب و عنبر و شنگرف و زعفران در بزم****ز بهر نشرهٔ رخسارشان عيان بينم

ز آب ديده گلاب و ز خون دل شنگرف****ز آه عنبر و از چهره زعفران بينم

مر اين غزل كه ازو وحش و طير در طربند****سزاي مجلس خاص خدايگان بينم

سپهر مجد و جهان جلال رستم خان****كه جان رستمش اندر بدن نهان بينم

ملك نژادي كاندر رياض شوكت او****سپهر را چو يكي شاخ ضيمران بينم

در آشيان همايون هماي همت او****زمانه را چو يكي مشت استخوان بينم

بر آستانش غوغاي مهتران شنوم****در آستينش درياي بيكران بينم

به دستش اندر در بزم چون قدح گيرم****به چنگش اندر در رزم چون سنان بينم

به طعم آن را تسنيم جانفزا خوانم****به طعن اين را تنين جان ستان بينم

به روز رزمش زلزال بوم و بر دانم****به گاه بزمش آشوب بحر و كان بينم

به نزد جودش كآتش زند به خرمن بخل****سحاب را چو يكي برشده دخان بينم

به هركجا كه حديثي رود ز طلعت او****به هركجا نگرم باغ و بوستان بينم

رونده كشتي عزم جهان نوردش را****ز هفت پردهٔ افلاك بادبان بينم

سنان او را حرّاق جسم و جان گويم****بنان او را رزاق انس و جان بينم

ثناي او را آرايش سخن يابم****ولاي او را آسايش روان بينم

بزرگوار اميرا تويي كه خنگ ترا****به دشت هيجا با باد همعنان بينم

ز خون فشاني تيغ تو تا به روز قيام****زمين معركه را بحر بهرمان بينم

فناي دشمنت از تيغ فتنه زا خوانم****بلاي دولتت از دست درفشان بينم

به گاه كينه كمان تو وكمند ترا****نظير ماه نو و جفت كهكشان بينم

بهاي خاك رهت گر دهند هر دو جهان****به خاكپاي توكس باز رايگان بينم

زمانه راكه ز پيري گرفته بود ملال****به روزگار تو هم شاد و هم جوان

بينم

ز يمن مهر تو اي ماه آسمان جلال****به خويش هركه در آفاق مهربان بينم

به دهر بخت تو تا حشر كامران بادا****چنان كش او را در دهر كامران بينم

قصيدهٔ شمارهٔ 243: خيز اي غلام تا زين بر بادپا زنيم

خيز اي غلام تا زين بر بادپا زنيم****اورنگ جم به كوههٔ باد صبا زنيم

هم نفس را ز محبس محنت برون كشيم****هم بخت را به دعوت شادي صلا زنيم

بهر پذيره روي به دشت آوريم و دست****اندر عنان توسن صدر الوري زنيم

زان مژده اي كه بخت دهد از قدوم او****ما نيز همچوكوه دمادم صدا زنيم

ساييم سر به پايش و آنگه ز روي فخر****بر تاج زرنگار فلك پشت پا زنيم

هرچند ماه روزه و هنگام زاهديست****ما تيغ كين به تارك روي و ريا زنيم

هر جا كه شاهدي چورنودش به بر كشيم****هرجاكه زاهدي چو جهودش قفا زنيم

تا هركسي مجله نگارد به كفر ما****در هر محله ساغر مي بر ملا زنيم

از شادي قدوم خداوند مي خوريم****پس تكيه بر عنايت خاص خدا زنيم

عبدالله آنكه گاه تقاضاي خشم او****دست رجا به دامن مرگ فجا زنيم

صدري كه با ولايش گويي به جنتيم****گام ار به كام شير و دم اژدها زنيم

بابي ز فضل او نگشايد به روي عقل****تا روز حشر گر دم مدح و ثنا زنيم

گفتند وهم و دانش و فكرت شبي بهم****ماييم آن گروه كه لاف از دها زنيم

ما واقفان راز جهانيم از آن قبل****بر اوج عرش خرگه مجد و بها زنيم

نابرده پي به حضرت دستور روزگار****دستور عقل نيست كه لاف از ذكا زنيم

رفتند تا به عرش و نديدند ازو نشان****گفتند گام بيهده چندين چرا زنيم

بيرون ز عرش جاي نه پس جاي او كجاست****يارب يكي بگوكه قدم تاكجا زنيم

ما را خدا يگانا بود از تو شكوها****مي خواستيم تا قدري بر قضا زنيم

بي مهري تو عرضه نماييم نزد خلق****وان داستان

به مجلس شاه وگدا زنيم

خالي نيافتيم دلي را ز مهر تو****تا در حضور او دم ازين ماجرا زنيم

آري قضا چو دم نزند بي رضاي تو****ما كيستيم تا زنخي بي رضا زنيم

جز آنكه سر به چاه ملامت فروبريم****حرفي به شكوه چون علي مرتضي زنيم

نز افتراست شكوهٔ ما با جناب تو****حاشا كه بر جناب تو ما افترا زنيم

تشريف فارس راكه نوشتي به نام ما****بر خلف وعده شايد اگر مرحبا زنيم

باري چو از تو جز به تو نتوان گريختن****خود چاره نيست جز كه در التجا زنيم

كشتي شكسته باد مخالف كنار دور****نز مردي است پنجه كه با ناخدا زنيم

ماه صيام و مست خجل پارسا دلير****نز رندي است طعنه كه بر پارسا زنيم

در عهد چون تو صدري انصاف ده رواست****تا ما قدم به مدرسه بر بوريا زنيم

با آه سرد و خاطر افسرده لاف كين****هر روز با شتاب دل ناشتا زنيم

يسار نادرست كه در عهد چون تويي****ما دم به شكوه از سخن ناروا زنيم

زان جانوركه طعمهٔ او جسم آدميست****هر شب ز خشم جامهٔ جان را قبا زنيم

چون مطربي كه زخمه چنگ دوتا زند****ناخن به جاي زخمه به پشت دوتا زنيم

بر تن زنيم زخمه و در پرده هاي جان****چندين نوا ز سوز دل بينوا زنيم

مردم زنند زخمه به چنگ اي عجب كه ما****از چنگ زخمه بر به تن مبتلا زنيم

تن را ز بسكه زخمهٔ چنگ آورد به جوش****هر دم چو چنگ ناله تن تن تنا زنيم

بر غازيان قمّل و براغيث خويش را****همچون مغل به لشكر چين و ختا زنيم

زان رشك ريزه ها كه چو خشخاش دانهاست****خاك ستم به ديدهٔ نوم و كري زنيم

خشخاش دانه داروي خوابس و ما بدان****ازكوي خواب خرگه راحت جدا زنيم

خشخاش بين كه بر تن ما تيغ مي زند****زآنسان كه تيغ بر تن خشخاش ما

زنيم

خشخاش اگر تو گويي كافيون همي دهد****از عيش تلخ طعنه بر افيون هلا زنيم

شب تا به صبح همچو مريدان بايزيد****ناخن چو تيغ بر تن خود از جفا زنيم

از فرقت به رنج برنجيم اين بهل****كز بوش بوسه بر قدم لوبيا زنيم

خاكستري كه مطبخ ما كوه كوه داشت****چندان نه كش بر آينه بهر جلا زنيم

نه كيمياگريم كه تا كوره و دمي****در پيش رو نهاده دم ازكيما زنيم

نه سيمانگار كه با مشك و زعفران****چندين طلسم كرده دم از سيميا زنيم

نه ليما طراز كز اسرار قاسمي****سطري سه چار خوانده دم از ليميا زنيم

نه چون مخنثان بود آن طلعت و توان****تا بهر سيم دامن خود بر قفا زنيم

نه پيله ور كه كيسه ز خرمهره پر كنيم****پس چون خران قدم به ره روستا زنيم

ما شاعريم و از سخن روح بخش خويش****از بس كه كوس مدحتشان جابجا زنيم

يا حبذا اگر پي مدح و ثنا رويم****وا ويلتا اگر در قدح و هجا زنيم

در عهد چون تويي نه عجب باشد ار ز قدر****بر بام هفت گنبد گردون لوا زنيم

تو فروردين ديني و ما آن ضعيف شاخ****كز باد فرودين دم نشو و نما زنيم

ماهمچو زهره شهره به عشرت شديم ازآنك****ساز مدايح تو به چندين نوا زنيم

القصه زين دو كار يكي بايد اختيار****تا دم به مدحت تو به صدق و صفا زنيم

يا دولتي كه باز رهيم از فنا و فقر****يا همتي كه بر در فقر و فنا زنيم

اين جمله طيبتست هنيئاً لنا كه ما****در بزم نامرادي جام بلا زنيم

برگ و نواي ما همه در بينوايي است****راه مخالف از چه به ياد نوا زنيم

كسب معاش لايق عقل و نهي بود****نهي است پيش عشق كه لاف از نهي زنيم

عشقست چون سهيل و نهي كم بهاسها****با پرتو سهيل چه

دم از سها زنيم

يا همچو شمع خرگهي از ريسمان و موم****در پهلوي سرادق شمس الضحي زنيم

در هر كجا كه همّت ما بركشد علم****حالي قلم به خط ثواب و خطا زنيم

در هر محل كه چهرهٔ ما بشكفد چوگل****خار ستم به ديدهٔ خوف و رجا زنيم

هر درد راكه دوست فرستد به سوي ما****از وي بلا چنيم و به جان دو تا زنيم

مردم پي جزا در طاعت زنند و ما****از شوق حلقه بر در صاحب جزا زنيم

بر سينه دست از پي عز و علا نهند****ما دست رد به سينهٔ عز و علا زنيم

هركس هلاك نفس دغا راكند دعا****ما بي دعا به سينهٔ نفس دغا زنيم

از مشعر شعور به هنگام بازگشت****خرگه به خيف خوف و مناي مني زنيم

الاالله است ملك بقا را خزينه اي****ما بر خزينه قفل امانت ز لا زنيم

كبر و ريا فكنده به نيروي عشق پاك****اعلام فقر در حرم كبريا زنيم

جبريل اگر به سدرهٔ با منتهي رسيد****ما بارگه به سدرهٔ بي منتهي زنيم

دل بد مكن ز طينت قلاش مايه ما****در عين عصمتيم چو لاف از زنا زنيم

در راه خصم زينسوكبش فدا نهيم****با ياد دوست زانسو كأس فدا زنيم

چندين هزار خرمن طاعت رود به باد****چون ما ز بيخودي نفسي بي ريا زنيم

اين دم مبين به رندي ماكار آن دمست****كز ما وراي جان نفسي آشنا زنيم

خلق از لهيب دوزخ گرم نهيب و ما****از شوق او به خون جگر دست و پا زنيم

خود دوزخي به نقد چرا زآتش خيال****در روح بيگناه و دل بي خطا زنيم

با عشق محرميم چه خيزد ز دست عقل****خودكيست شحنه چون مي با پادشا زنيم

دل رند اوستا و بدن اهل روستا****ما راه روستايي از آن اوستا زنيم

ارزان كنيم قمت اجناس روزگار****چون تيغ ترك

بر تن حرص و هوا زنيم

منت خداي را كه ز مهر رسول و آل****گام شرف به تارك هفتم سما زنيم

همچون هزاردستان در گلشن سخن****هر دم هزاردستان از مصطفي زنيم

گه داستان حيدر كرار سر كنيم****گاهي دم از ملازمت مجتبي زنيم

از چشم آفرينش صد جوي خون رود****هر گه چو ني نواي غم نينوا زنيم

قاآنيا سخن به درازا چه مي كشي****شد وقت آنكه زمزمهٔ قدكفي زنيم

حرف ن

قصيدهٔ شمارهٔ 244: آمد برم سحرگه آن ترك سيمتن

آمد برم سحرگه آن ترك سيمتن****با طره يي سياه تر از روزگار من

مويش فراز رويش آزرم غاليه****رويش به زير مويش بيغارهٔ سمن

مويي چگونه مويي يك راغ ضيمران****رويي چگونه رويي يك باغ نسترن

ماهي فراز سروش وه وه قرار جان****سروي نشيب ماهش به به بلاي تن

ماهي چه ماه هي هي منظور خاص و عام****بروي چه سرو بخ بخ مقصود مرد و زن

در تاب طره اش كه گره از پي گره****در چين گيسويش كه شكن از پي شكن

يك شهر دل به بند كمند از پي كمند****يك ملك جان اسير رسن از پي رسن

يك خنده از لبانش و تا بنگري عقيق****يك جلوه از رخانش و تا بگذري چمن

چون توده هاي ريگ كه از جنبش نسيم****سيمين سرينش موج زند گفتي از سمن

گو چهره اش نگه كن از حلقهاي زلف****يزدان اگر نديدي در بند اهرمن

بنگر كلاله اش ز بر چهرهٔ لاله رنگ****گر ضيمران نديدي بر برگ ياسمن

بنگر فراز نارونش لعل نارگون****گر ناردان نديدي بر شاخ نارون

هر سو چمان و شهري پويانش از قفا****هر سو روان و خلقي بر گردش انجمن

چون ديدمش دويدم و در بركشيدمش****خوشدل چنان شدم كه ز دبدار بت شمن

بنشستم و نشاندمش از مهر در كنار****بر هياتي كه شمع فروزنده در لگن

لختي چو رفت چهره دژم كرد و جبهه ترش****چونان كسي كه نوشد جام مي كهن

گفتم كه تنگدل به

چه گشتي بسان جام****گفتا از آنكه نبود صاحبدلي چودن

گفتم خم ش كه صاحبدل در جهان بسيست****گ فتا مگو كه صرف گمانست و محض ظن

گفتم كه اي حديث من و تو به روزگار****منسوخ كرده قصهٔ شيرين و كوهكن

صاحبدل از چه مسلك گفتا ز شاعران****گفتم پي چه خدمت گفتا مديح من

مدحم نه اينكه ماه منيرم بود عذار****وصفم نه اينكه چاه نگونم بود ذقن

بستايدم به اينكه هواخواه حضرتيست****كامد به عهد مهد صف آراي و صف شكن

تابان در محيط جلالت جهان مجد****جغتاي خان بن ارغون خان بن حسن

شيرانش طعمه اند نبسته دهن ز شير****پيرانش سخره اند نشسته لب از لبن

خردست و خرده گير به ميران خرده دان****طفلست و طعنه گوي به پيران پر فطن

خردست و شيرخوار ولي گرد شيرخوار****از شيرزنش طعمه ولي مرد شيرزن

از خوي او شميمي تا بنگري ختا****از موي او نسيمي تا بگذري ختن

روزي رسد كه بيني بر نوك خطيش****نه چرخ را چو مرغي به فراز بابزن

روزي رسد كه بيني بر دشت كارزار****از آهنش كلاه و ز پولاد پيرهن

روزي رسد كه بيني بر نوك نيزه اش****بدخواه را چو پيلي بر شاخ كرگدن

روزي رسد كه بيني بر ايمنش پرند****وقتي رسد كه بيني بر ايسرش مجن

اين در نظر سپهري آكنده از نجوم****آن در صفت هلالي آموده از پرن

روزي رسد كه بيني بر جبهه اش ترنج****وقتي شود كه يابي بر چهره اش شكن

از آن ترنج خلقي دمساز با شكنج****وزان شكن گروهي همراز با شجن

طبعش ز بس گهرخيز اندر گه سخا****لطفش ز بس شكرريز اندرگه سخن

چون نام اين بري گهرت خيزد از زبان****چون وصف آن كني شكرت ريزد از دهن

اين شبل آن غضنفر كز گاز و چنگ او****بر پيكر تهمتن ببر بيان كفن

اين مهر آن سپهر كه از مهر و كين او****يك ملك را مسرت و يك

ملك را محن

اين در آن صدف كه ز آزرم گوهرش****بيغاره از شبه شنود لؤلؤ عدن

اين پور آن كيا كه به ميمند و اندخوذ****خود گوان شكست ز كوپال كه شكن

اين شبل آن اسد كه ازو پيل را هراس****اين پور آن بدرگه ازو شير را شكن

آخر نه اين نبيرهٔ آن كز خدنگ او****در پهنه جسم گردان آزرم پر وزن

آخر نه اين ز دودهٔ آن كاتش حسامش****در دودمان افغان افروخت مرزغن

آخر نه اين ز تخمهٔ شاهي كه بوقبيس****گردد ز زخم گرزش چون تخم پر پهن

آخر نه اين نبيرهٔ شاهي كزو گريخت****كابل خدا چنانكه ز لاحول اهرمن

كابل خدا نه دهري آبستن از فساد****كابل خدا نه چرخي آموده از فتن

با لشكري فره همه در عزم مشتهر****با موكبي گران همه در رزم ممتحن

از سيستان و كابل و كشمير و قندهار****وز ديرجات هند بل از دهلي و دكن

آمد به مرز خاور و خاورمهان همه****با يكدگر ز ياريش از ريو رايزن

خسرو شنيد و رفت و دريد و بريد وكف****بست و شكست و خست از آن لشكر كشن

از رمح و تيغ و خنجر و فتراك و گرز و تير****اندام و ترك و تارك و بازو و برز و تن

بس تن كه كوفت از چه ز كوپال جان شكر****بت سر كه كفت از چه ز صمصام سرفكن

از بسكه كشته پشته گرانبار شد زمين****از بسكه خسته بسته به زنهار شد زمن

هركس كه بود يارش شد خصم با ملال****هركس كه بود خصمش يار با محن

مسروق پور ابرهه با صدهزار مرد****شد از يمن به چالش زي سيف ذو اليزن

وان پنج ره هزار بدش مرد كينه جوي****با ششصد از عجم همه در رزم شيرون

رفت و شكست موكب مسروق را و گشت****هم در يمن

شهير و همش خلق مفتتن

آن رزم را بسنجد اگر كس به رزم شاه****چون كين كودكست بر كينه پشن

تنها همين نه لشكر كابل خدا شكست****از تيغ كُه شكاف و ز كوپال كُه شكن

بس ملكها گرفت به بازوي ملك گير****بس حصنها گشود ز چنگال خاره كن

شاهان ز خصم خويش ستانند ملك و او****بخشد به خصم خويش همي ملك خويشتن

آري چو خصم ازو كند از ملك او سوال****ننگ آيدش ز فرط عطا گفت لا و لن

شاها مباش رنجه گر از كيد روزگار****سالي دو ماه بختت باكيد مقترن

ايوب مر نه تنش به اسقام مبتلا****يعقوب مر نه جانش به آلام مرتهن

آن آخر از بلا جست از آب چشمه سار****اين آخر از عمي رست از بوي پيرهن

يونس مگر نبودش در بطن نون سكون****يوسف مگر نه گشتش در قعر چَه سكن

آن شد رسول قوم و شد آزاد از بلا****اين شد عزيز مصر و شد آزاد از حزن

مر مصطفي نكرد نهان تن به تيره غار****جولاهه مر نگشت به آن غار تار تن

بگذر ز انبيا چه بزرگان كه روزگار****پيوسه شان قرين شجن داشت در سجن

مر كيقباد و بيژن و كاووس هر سه را****زالبرز و چاه و كوري برهاند تهمتن

سنجر مگر نه در قفس غُز اسير بود****واخر به چاربالش فر گشت تكيه زن

اكنون تو نيز گرت مر اين چرخ كج نهاد****دارد قرين تيمار از ريمن و شكن

بشكيب كز شكيب شود قطره پاك دُر****بشكيب كز شكيب شود خاره بهر من

ني زار نالد آنگه از جان برد ملال****مي تلخ گردد آنگه از جان برد محن

آسوده دل نشين كه چو ديماه بگذرد****بلبل كشد ترانه و خامش شود زغن

دلتنگ تر ز غنچه كسي ني ولي به صبر****بيني كزان شكفته تري نيست در چمن

ملكي ستد خداي كه تا ملك دگرت****بخشد همي نكوترهاگوش كن

ز من

معمار خانهاي كهن را كند خراب****تا نو نهد اساس كه نو بهتر از كهن

هركس به قدر پايه ببايدش جايگاه****عنقا كند به قاف وكبوتر بچه و كن

قدرت بلند و پست بسي تودهٔ زمين****شخصيت عظيم و تنگ بسي فسحت زمن

گو ملك رو چو هست بجا تيغ ملك گير****گو بلخ شو خراب چو زنده است روي تن

روزي رسد تيغ يمانيت در يمين****آرد زمين معركه چون ساحت يمن

روزي رسد كه چونان محمود زاولي****در سومنات بت شكني بر سر شمن

روزي رسد كه از مدد تيغ كفرسوز****نه نام دير شنوي نه نام برهمن

روزي رسد كه بر تو شود فتنه روزگار****چون نل كه بود واله بر طلعت دمن

روزي رسد كه خصم تو سر افكند به زير****چونان كسي كه ناگه درگيردش وسن

شاها يك آفرين تو صد گنج گوهر ست****باورگرت نه لب بگشا از پي سخن

بر اين چكامه گر بفشاني هزار گنج****جز آفريني از تو نخواهم ورا ثمن

ليكن يك آرزويم از ديرگه به دل****زانم هماره بيني محزون و ممتحن

دارم يكي برادر در پارس پارسا****كاو اندر آن ديار اويسست در قرن

جان گويدم ابي او خلد ار بود مرو****دل راندم ابي او سور ار بود مزن

بي او زيم چنانكه ابي سرخ گل گيا****بي او بوم چنانكه ابي پاك جان بدن

گريم چو ابر بي او در شام و در سحر****نالم چو رعد بي او در سر و در علن

بي او دل از خروشم تفتيده چون تنور****بي او رخ از خراشم آژيده چون سفن

بي او ز غم گزير ندارم به هيچ مكر****بي او ز رنج چاره ندارم به هيچ فن

جز چار مه نه بيش و نه كم كم خدايگان****فرمان دهدكه رخت كشم جانب وطن

گر گويدم ملك كه بود راهزن به راه****گويم برهنه باك ندارد ز راهزن

ور گويدم كه نيست ترا

باره ي چمان****گويم كه پاي راهسپر بس مرا چمن

اينها تمام طيبت محضست اگرچه نيست****طيبت ز بندگان به ملوك اي ملك حسن

منت خداي راكه مرا از عطاي تو****حاجت به كس نه جز به خداوند ذوالمن

منت خداي راكه ز بس جود بيحساب****در زير در و گوهر بنهفتيم بشن

قاآنيا توگرم بيانيّ و قافيه****تكرار جست و دورست ابن معني از فطن

صاحب كه با جوازش هذيان بود فصيح****صاحب كه با قبولش ابكم بود لسن

صدري كه در قلمرو شرع رسول گشت****كلكش چو تيغ شاه جهان محيي سنن

شاه زمانه فتحعلي شه كه روز رزم****درگوش بانگ شاد غرش لحن خاركن

دستش نه گر مخالف با گوهر عمان****طبعش نه گر معاند با لؤلؤ عدن

بهر چه بخشد آن يك گوهر همي به كيل****بهر چه ريزد اين يك لولو همي به من

تابان ز حلقهاي زره جسم روشنش****چون نور آفتاب كه تابد ز آژگن

دستش چو يار خطي زلزال در خطا****پايش چو جفت ختلي ولوال در ختن

اجراخور از عطايش پيوسته خاص و عام****روزي بر از سخايش همواره مرد و زن

چونان كه ختم آمد بر نام وي از سخا****من نيز ختم كردم بر نام او سخن

تا دهر گاه محنت زايد گهي نشاط****يارش قرين رامش و خصمش قرين رن

قصيدهٔ شمارهٔ 245: انجمن پر انجمست از مهر چهر ماه من

انجمن پر انجمست از مهر چهر ماه من****خيز اي خادم برون بر شمع را از انجمن

الله الله چيست انجم آفتاب آمد برون****شمع را بگذار تا بيهوده سوزد همچو من

مي نسوزد شمع راكس زود برخيز اي نديم****جمع را گردن فراز و شمع را گردن بزن

جمع را آشفته دارد شمع موم از دمع شوم****خيز و اين گردنكش ناكام را گردن فكن

از شبستان شو به بستان اي ترا بستان غلام****تا سمن پيشت نماز آرد چو پيش بت شمن

ماه مي گفتم ترا گر ماه بودي مشكبوي****سرو مي خواندم تراگر

سرو بودي سيمتن

ماه را كي ريشه سرو و سرو در سيمين قبا****سرو رايي ميوه ماه و ماه در مشكين رسن

نخل آرد خار و خرما نحل آرد نيش و نوش****از چه اين هر چار دارد آن لب چون بهرمن

نوش و خرما از تبسم خار و نيش از سر زنش****آن دو دايم بهر غير و اين دو دايم بهر من

شهد مي ريزد به جاي خنده زان شبرين لبان****قند مي بارد به جاي حرف زان نوشين دهن

مي خراشد سينه ام را ناخن از عشق لبت****چون ز بهر نقش شرين بيستون راكوهكن

تو لبي داري چو لعل و من سرشكي چون عقيق****نه ترا بايد بدخشان نه مرا بايد يمن

خال و رخسار تو با هم چيست داني زاغ و باغ****زاغ يك خروار عنبر باغ يك دامان سمن

خنده يك بنگاله شكر لعل يك عمان گهر****زلف يك اهو از عقرب طره يك عالم شكن

عشوه يك كابل سماع و غمزه يك بابل فسون****ناز يك شيراز شوخي چهره يك كشميرفن

آن زنخدان يك سپاهال سيب سيمينست و هست****صدهزار آسيب ازان سيبم نصيب جان و تن

يك بيابان سنبلست آن زلفكان مشكبار****يك خراسان فتنه است آن چشمكان راهزن

همچو ناركفته ام دل زان لب چون ناردان****پر ز نار تفته ام جان زان قد چون نارون

خال مشكت به رخ يا هندويي آتش پرس****خط سبزت گرد لب يا طوطيي شكرشكن

صو رت و خط خال و عارض زلف و چشمت پيش هم****ماه و هاله داغ و لاله مشك و آهوي ختن

تا شدستي اي پري پيدا پري پنهان شدست****ور شوي پيدا شود پنهان ز طعن مرد و زن

مهرچهر روشنت در موي همچون جوشنت****نور يزدانست در تاريك جان اهرمن

سجده آرد پيش رويت هردم آن زلف ساه****چون بر خورشد هندو چون بر بت برهمن

ماه نخشب چاه نخشب گر نديدستي ببين****ماه نخشب زان عذار و چاه نخشب زان ذقن

بذلهٔ شيرين ز قاآني

به گوش آيد غريب****چون نواي خاركن از بينواي خاركن

مي كندگه دل چكار افغان چرا از غم چسان****همچو قمري كي بهاران بر چه بر سرو چمن

ترك من كوه از چه آويزي به موكاينم سرين****آنچنان كوهي كه در ايران نگنجد از سمن

چشم وگيسوي تو چون بينم به ياد آيد مرا****حالت افراسياب اندركمند تهمتن

چهره ات فردوسي از حسنست و مژگانت در او****راست مانند سنان گيو در جنگ پشن

زلف تو چون پشت من شد پشت من چون زلف تو****وين دو چون چرخ از پي تعظيم خورشد زمن

شاهرخ خان كش رود گردون پياده در ركاب****با فر فرزين نشيند چون بر اسب پيلتن

صدر و قدر او جليل و طول و نول او جزيل****راي و روي او جميل و خلق و خوي او حسن

از هراس بأس او گوي زمين را ارتعاش****از نهيب گرز او چرخ مهين را بو مهن

در نيام نيلگون شمشير گوهربار او****يا نهان در ظلمت شب موج درياي عدن

جوهرش در تيغ و تيغش در نيام گوهرين****آن پرن اندر هلالست اين هلال اندر پرن

تير در شستش عقابي مانده چون ماهي بشست****تيغ در دستش نهنگي كرده در عمان وطن

مهر لامع نزد رايش كوكبي در احتراق****نسر واقع بر سنانش صعوه يي بر بابزن

خنجر رخشنده ش از كوههٔ توسن عيان****يا روان از قله ي كهسار سيلي موج زن

اي چو جنت خلقت اندر جانفروزي مشتهر****اي چو دوزخ خشمت اندر كفر سوزي ممتحن

كلك لاغر در بنانت ماهي و بحر محيط****شكل جوهر بر سنانت گوهر و بحر عدن

با رخي پرچين زني چون زين به رخش از بهر كين****تاختن از چين كند رخشت بيكدم تاختن

جامهٔ جاه تو و معمار ايوان تو را****عرش اطلس پروزست و چرخ هشتم پروزن

روي تو مهريست رخشان كش زمين آمد سپهر****راي تو شمعيست تابان كش جهان آمد لگن

همچو معماري مهندس هر سحرگه آفتاب****با شعاع خود

ز بام قصرت آويزد رسن

پيش تيغت چون بود يكسان چه آهن چه حرير****لاجرم بر پيكر خصمت چه خفتان چه كفن

بر هلاكت مرگ قادر نيست ليك از فرط جود****خود نثار مرگ سازي نقد جان خويشتن

زانكه چون جان از تو او خواهد ز فرط مكرمت****ننگ داري در جواب او زگفت لا و لن

الله الله مرحبا قاآنيا زين فكر تو****كز سماع آن به رقص آيد روان اندر بدن

صاحبا صدرا خداوندا روا داري كه چرخ****ماه بخت چون مني با كيد دارد مقترن

چشم آن دارم كه با فرمانرواي اصفهان****بازگويي كاي ملك خصلت امير موتمن

اي خداوندي كه دارد از عطاي عام تو****منتي بر هركه درگيتي خداي ذوالمنن

اين همان قاآني دانا كه ازگفتار او****سنگ آيد در سماع وكوه آيد در سخن

اين همان قاآني بخرد كه ماند جاودان****مدح او اندر زمان و قدح او اندر زمن

مدح او زنده است تا هر زنده اي گردد هلاك****قدح او تازه است تا هر تازه يي گردد كهن

تو عزيز مصر احساني و او يوسف صفت****خستهٔ گرگ شجون و بستهٔ سجن شجن

چند چون ايوب باشد همدم رنج و عنا****چند چون يعقوب ماند ساكن بيت الحزن

ني بود ننگ سليمان گر سخن گويد به مور****يا چه از سيمرغ كاهد گر نشيند با زغن

مدح او چون درپذيرفتي عطايي لازمست****اينچنين بودست تا بودست ميران را سنن

رفتگان را نام نيكو زنده دارد ورنه هست****ساليان تا از جهان رفتست سيف ذواليزن

تا به كي قاآنيا زين عجزكردن شرم دار****عجز در نزد كريمان نيك دورست از فطن

عجز چون تو كهتري در نزد چون او مهتري****راستي گويم دليل ضنت اش و سوء ظن

هر كرا طول و نوالي ننگش از طول نوال****هركرا فضل و سخايي شرمش از فضل سخن

ابر نيسان را نگويد هيچكس گوهرفشان****مهر رخشان را نگويد هيچ كس پرتوفكن

تا قيامت باد خصمت يار

ليكن با ملال****تا به محشر باد يارت خصم ليكن با محن

هان بيا قاآنيا ترك طمع كن از مهان****تيشهٔ همت بيار و ريشهٔ ذلت بكن

ياد آور داستان گربه اي كز بهر عيش****سوي قصر تيرزن شد از سراي پيرزن

عزت ار خواهي قناعت كن كه نقد آبرو****جنس عزت را شود از بي نيازي مرتهن

قصيدهٔ شمارهٔ 246: اندر جهان دو چيز از دل برد محن

اندر جهان دو چيز از دل برد محن****يا سادهٔ جوان يا بادهٔ كهن

تا چند غم خوري مي خور به جاي غم****غم پيرزن خورد مي مرد شيرزن

در ديدهٔ تعب ميخ فنا بكوب****وز تيشهٔ شغب بيخ عنا بكن

ياري گزين جوان قلاش و نكته دان****جان بخش و جان ستان دلجوي و دلشكن

گر فحش مي دهد احسنت گو بده****ور تيغ مي زند سهلست گو بزن

منت خداي را كز خيل نيكوان****چشمي نديده است تركي چو ترك من

رخ يك بهشت حور تن يك سپهر نور****لب يك قرابه شهد رو يك طبق سمن

ياقوت لعل او همرنگ نار دان****شمشاد قد او همسنگ نارون

بنهفته در رطب يك روضه اقحوان****پوشيده در قصب يك پشته ياسمن

در زلفكان او تا چشم مي رود****بندست يا گره چينست يا شكن

گيسويش از قفا غلطيده تا سرين****آن صدهزار مو اين يك هزار من

چون بينم آن سرين ياد آيدم همي****ازكوه بيستون.وز رنج كوهكن

گه نوشم از لبانش يك كوزه انگبين****گه چينم از رخانش يك خوشه نسترن

سميين سرين او هر گه نظر كنم****آبم همي چكد از چشم و از دهن

چون ماه نخشبش ماهيست در كله****چون چاه نخشبش چاهيست در ذقن

چشش بلاي دل زلفش عدوي دين****آن يك رساله سحر اين يك قباله فن

مشكيست موي او قلب منش تتار****شمعيست روي او چشم منش لگن

بر موي دلكشش حيفست غاليه****بر جسم نازك اش ظلم است پيرهن

تركا بچم به راغ وز خانه شو به باغ****كز لاله صد چراغ بيني به هر دمن

مي نوش در صبوح تا

بنگري فتوح****كز روح راح روح آسايد از حزن

بردار چنگ و جام بگذار ننگ و نام****گيتي تراست دام اين دام برشكن

بر بام بيخودي كوس بلا بكوب****در طاق بيهشي تار فنا بتن

ما و منست هيچ در ما و من مپيچ****شو ساز كن بسيج زانسوي ما و من

تن خانهٔ فناست آن خانه را بكوب****جان پردهٔ بقاست آن پرده برفكن

بفكن حجاب جسم تا بشكني طلسم****مردود خلق باش مقبول ذوالمنن

تشخيص نيك و بدگم كرده ديو و دد****دركيش ما بدند در پيش خود حسن

تن بايدت كثيف تا جان شود لطيف****وين نكتهٔ شريف درياب و دم مزن

آن روي آينه تاريك تا نشد****زين رد درو نديد كس عكس خويشتن

در عين اقتدار تسليم كن شعار****چون صدر نامدار سالار انجمن

دانا حسين خان نام آور جهان****آن مير كامران آن صدر موتمن

صدريست قدردان ابريست ببر دل****ميريست شيركش نيليست پيلتن

در جاه معتبر در قدر مفتخر****در بزم مشتهر در رزم ممتحن

اي ملك تو قديم اي جاه تو قديم****اي بخت تو جوان اي راي تو كهن

ابري تو در نوال چرخي تو در جلال****مهري تو در جمال عقلي تو در فطن

مهر تو دلنواز قهر تو جان گداز****بخت تو سرفراز خصم تو ممتحن

از حرص جود تو دندان برآورد****اوّل نفس كه طفل لب شويد از لبن

ماند به خصم تو تيغ تو از هزال****ماند به گرز تو بخت تو از سمن

روزي كه از غبار گردد زمانه تار****چون ملك زنگبار چون راي اهرمن

در ديدهٔ گوان مژگان زند خدنگ****برگردن يلان شريان شود رسن

گريان شود امل خندان شود اجل****كاسد شود اميد رايج شود فتن

با بانگ نعره دل بيرون جهد ز لب****با سوز ناله جان بيرون رود ز تن

تن ها ز تف تيغ تفتيده چون تنور****سرها ز زخم گرز آژيده چون سفن

بر نوك نيزه ات آون

شود عدو****مانند زنده پيل از شاخ كرگدن

چون ماه يكشبه بر ايمنت حسام****چون ماه چارده بر ايسرت مجن

بر جسم پردلان جوشن كني قبا****بر پيكر يلان خفتان كني كفن

صدراز مهر تو ديريست تا مرا****دل گشته مستهام جان گشته مفتتن

عقديست مهر تو جان منش گلو****نقديست چهر تو روي منش ثمن

ختمست در جهان بر دست تو سخا****ختمست در زمان بر نطق من سخن

تا ناله مي كند از عشق گل هزار****تا سجده مي برد در پيش بت شمن

از دهرهٔ عتاب زهرهٔ عدو بدر****وز تيشهٔ صواب ريشهٔ خطا بكن

قصيدهٔ شمارهٔ 247: اي به مشكين موي تو مسكين دلم كرده وطن

اي به مشكين موي تو مسكين دلم كرده وطن****چون غم آن موي مشكن در دل مسكين من

مه ميان انجم از خجلت نگردد آشكار****آشكارت گر ببيند در ميان انجمن

گر فرو ريزد اگر طلعت فروزي در بهار****سرو بنشيند اگر قامت فرازي در چمن

اي نه اندامست زير جامه ات كاموده اي****پيرهن از يك چمن نسرين و يك بستان سمن

حاش لله نيست نسرين را چنين فر و بهار****روح پاكست اينكه دادي جاي اندر پيرهن

اين چه مشكين زلف دلبند رسا باشدكز او****يك جهان دل را اسير آورده يي در يك رسن

يعلم الله هيچكس زينسان رسن هرگز نديد****حلقه اندر حلقه خم در خم شكن اندر شكن

زاتش دل سوزم و سازم چو شمعت در حضور****خواهيم گردن فراز و خواهيم گردن بزن

ور توام گردن زني من تازه جان گردم چو شمع****زانكه جان تازه يابد شمع از گردن زدن

خود چه باشد گر درآيي دركنار من شبي****همچو جاني در بدن يا همچو شمعي در لگن

ني چو قرص آفتابي من چرغ صبحگاه****در وصالت نيست الا جان سپردن كار من

خرم آنشب كز رخ و زلف تو باشد تا سحر****دوش من پر سنبل و آغوش من پر ياسمن

با من مسكين نگردي يار و جاي آن بود****اي بت سيمين بر و

سيمين تن و سيمين ذقن

ليك ازينسان هم نخواهد ماند روزي چند باش****تا ز جود خسروم بيني قرين خويشتن

در بر شه عرضه خو اهم داشت حال خويش و شاه****از كرم نپسنددم در اين غم و رنج و محن

باش تا بيني كه خسرو دوش و آغوش مرا****پر در وگوهر نمايد از سخا و از سخن

باش تا بيني به من از بحر دست و كان طبع****گوهر افشاند به خروار و زر افشاند به من

اي بت قامت قيامت وي مه بالا بلا****اي غلام قامت و بالات سرو و نارون

تا به كي تابم بري زان زلفكان پر ز تاب****تا به كي راهم زني زان چشمكان پرفتن

لعل تو چون بهر من ليكن بود از بهر غير****وه چه بود ار بهر من بود آن لب چون بهرمن

روي داري چون سهيل و لعل داري چون عقيق****هركرا باشي به دامن بي نيازست از يمن

چثبم و مغز من ز عكس لعل و بوفا زلف تست****اين پر از لعل بدخشان آن پر از مشك ختن

گل نبويم مي ننوشم كه نباشند اين و آن****اين به طعم آن دهان و آن به بوي اين بدن

مغز من پر نكهتست از بسكه بويم آن دو زلف****كام من پر شكرست از بسكه بوسم آن دهن

بوسهٔ لعل تو گر باشد به نرخ جان رواست****خاصه آن ساعت كه خواند مدحت شاه زمن

شاه فرّخ رخ كه يابد فرّ فرزيني ازو****هر پياده كش دود در پاي اسب پيلتن

خسروگيتي فريدونشه كه باشد بر جهان****با وجودش منّت و فضل از خداي ذوالمنن

اي جوان بختي كه بي شيريني اوصاف تو****هيچ كودك برنگيرد در جهان لب از لبن

گردش گردون به قدر و جاه شخصت معترف****گردن دوران به جود و شكر مدحت مرتهن

اي به عالم بي همال از فطرت و اصل و گهر****وي به گيتي بي مثال

از فكرت و فهم و فطن

چرخ برپيچد عنان چون توسنت بيند دمان****خصم برپوشد كفن چون جوشنت بيند به تن

اژدر رمحت بيوبارد ود خشك و تر****تير تو گويد برافروزد شرار مر زغن

كلك تو ريزد لآل نغز بي دست و درون****تير تو گويد جواب خصم بي كام و دهن

چون به دست آري قلم انديشه گويد اي شگفت****ابر نيسان را بود اندر محيط ايدر وطن

كف گشودي در سخا بحر عمان شد در غمان****لب گشادي در سخن درَ ثمين شد بي ثمن

اي نهاده يك جهان سر بر خط فرمان تو****همچنان كه مهر را هندو و بت را برهمن

گرنه بهر بذل تو چه سيم چه خاك سياه****ورنه بهر جود تو چه ريگ چه در عدن

از پي مدح تو باشد ورنه خاصيت چه بود****منطق شيرين وديعت در دهان مرد و زن

تا غم معشوق گيرد در دل عاشق قرار****تا دل عشاق جويد در بر جانان سكن

حاسد جاه تو در قعر زمين گيرد سكون****پايهٔ قدر توگيرد جاي در اوج پرن

قصيدهٔ شمارهٔ 248: بارك الله بارك الله زان بت پيمان شكن

بارك الله بارك الله زان بت پيمان شكن****شوخ كشمر شمع خلخ شاه چين ماه ختن

بارك الله بارك الله زان حريف تندخو****فتنهٔ دل آفت دين شور جان آشوب تن

بارك الله بارك الله زان نگار نازنين****دلنواز و دل گداز و دلفريب و دل شكن

بارك الله بارك الله زان بت عابدفريب****ماه چهر و سست مهرو مخت روي و راهزن

بارك الله زان بتي كز عكس موي و روي او****بوم و پر سنبلست و بام و در پر ياسمن

چشم او يك چرخ بيدادست و يك گردون جفا****زلف او يك دهرآشوب است و يك گيتي فنن

گه قمر دزدد زگردون كاين مرا دلكش جمال****گه سمن آرد ز بستان كاين مرا سيمين بدن

آن قمر را نرم نرمك جا دهد زيركلاه****وان سمن را اندك اندك پوشد اندر پيرهن

گر به يك پا مي خرامد سرو من عيبش مكن****هم به يك پا مي خرامد سروناز اندر چمن

هركجا زلفش همه تاب

و خم و پيچ و شكنج****هركجا عشقش همه رنج و غم درد و محن

مي كشيد در پا سر زلفش از آن روگاهگاه****پاي او در راه مي لغزد ز زلف پرشكن

ني خطاگفتم ازان مي لغزدش پا در خرام****كاو بود مانند ما پابست زلف خويشتن

يا دل پر درد ما را كرده از بس پايمال****گشته پاي نازكش از درد دلها ممتحن

يا براي آنكه او از درد ما آگه شود****پاي بست درد ما كردشخداي ذوالمنن

ياكند تقليد سرو و نارون كاندر بهار****هم به يك پا مي چمند از ناز سرو و نارون

يا سر پا مي زند بر خاك يعني كاي زمين****وجد كن كاندر تو دارد همچو من ماهي وطن

لكنتش گر در سخن بيني مشو غمگين ازآنك****در دهان نوشش از تنگي نمي گنجد سخن

گوهر گفتار او از درج دل خيزد درست****ليك صدجا بشكند چون مي برآيد از دهن

بسكه تنگست آن دهان بربسته راه گفتگو****ليك از وي گفتگوها خيزد از هر انجمن

بارك الله از دو چشم اوكه تا ديدم به چشم****چشم بر بستم ز هوش و فكرت و فهم و فطن

مرحبا ابروي دلبندش كه نتواند كشيد****با هزاران جهد آن مشكين كمان را تهمتن

در تميز قبله هر كس را ببايد اجتهاد****و اندرين معني نبايد خلق را تقليد و ظن

من نمودم جهدها تا يافتم كابروي او****قبلهٔ اهل دلست و سجده گاه مرد و زن

مسلمست آنكس كه رو آرد به محراب اي شگفت****كافرم من تا شدست آن ابروان محراب من

شد دو روزي تا دلم را مي كشد ابروي او****وان اشارتها كه در هر يك دوصد مكرست و فن

هرچه مي گويم دلا بر جاي خويش آرام گير****كان صنم عابدفريبست آن پري پبمان شكن

راه بي حاصل مپوي و يار بي پروا مجوي****تخم در خارا ميفشان خشت بر دريا مزن

دل مرا گويد برو قاآني از من دست شوي****تخم بدنامي

مكار و تار ناكامي متن

گر دلي دركار داري رو به سيم و زر بخر****ور نداري سيم و زر بستان ز مير مؤتمن

قصيدهٔ شمارهٔ 249: تيغ را داني به استحقاق كبوَد تيغ زن

تيغ را داني به استحقاق كبوَد تيغ زن****داور كشور گشا فرماندهٔ لشكرشكن

گرز را داني كه بايد برنهد بالاي برز****بهمن لهراسب فر اسفنديار رويين تن

تير را داني كه بايد در كمان آرد كمين****قارن آرش كمان گودرز گرشاسب مجن

رمح را داني كه باشدكارفرما روز رزم****نيرم رستم صلابت رستم نيرم فكن

شاه شير اوژن اباقاآن كه گاه گير و دار****بر پي رخشش نماز آرد روان تهمتن

چون به چنگ آردكمان مويان به قبر ازوي قبا د****چون به كف گيرد سنان نالان به گور از وي پشن

ذكري از روي وي و گيهان ختا اندر ختا****بادي از خوي وي ويتي خت اندر خن

هر كجا لطفي ز گفت او نشاط اندر نشاط****هركجا نامي ز قهر او محن اندر محن

چون فرازد قد ازو محفل رياض اندر رياض****چون فروزد خد ازو مجلس چمن اندر چمن

در درون درع تاري پيكر رخشان او****جان جبريلست در تاريك جسم اهرمن

از نهيب گرز او در جان گوان را ارتعاش****از هراس برز او در تن مهان را بو مهن

تا نگويد دايه اندر گوش كودك نام او****طفل نگشايد لبان را از پي شرب لبن

هر وشاق محفل او يوسفي كز فرط حسن****جان چندين يوسف مصريش در چاه ذقن

گرنه خياطست تيغ او چرا هنگام كين****بر تن بدخواه جوشن را همي سازد كفن

اي به ايوان مهبط عفو خداي لايزال****اي به ميدان مظهر قهر قدير ذوالمنن

اي ملك داني كه تا من بسته ام لب از بيان****چون متاع فضل كاسدگشته بازار سخن

شد بلاغت از ميان تا شعر من شد از ميان****شد شجاعت از جهان تا از جهان شد بو الحسن

هم تو مي داني كه عهدي بسته بودم ديرپاي****تا به شين شعر

و نون نظم نگشايم دهن

وين زمان اين ژرف دريا يعني اين طبع روان****نغز درجي برفكند از قعر پر در عدن

تا ز تو كت آيت رحمت همي نازل به شان****با هزاران لابه خواهم عذر جرم خويشتن

ياوه يي گر سرزد از من عذر من بپذير از آنك****راست ديوانه شدم تا ياوه شد ديوان من

من نمي گويم نيم عاقل ولي هنگام خشم****ابلهيّ مرد گردد چيره بر فهم و فطن

خود تو مي داني كه زادهٔ طبع و فرزند خيال****بس گرامي تر ز زادهٔ مادر و فرزند زن

اين من و اين گردن من آن تو وآن تيغ تيز****خواهيم گردن فراز و خواهيم گردن بزن

آنقدر زي در جهان شاها كت آيد در صماخ****ذكر محشر داستان رستم و رويينه تن

قصيدهٔ شمارهٔ 250: چند خواهي پيرهن از بهر تن

چند خواهي پيرهن از بهر تن****تن رهاكن تا نخواهي پيرهن

آنچنان وارسته شو كز بعد مرگ****مرده ات را عار آيد از كفن

مر بدن را رخت عرياني بپوش****پيش از آن كت خاك پوشاند كفن

عشق خواهي جام ناكامي بنوش****فقر خواهي كوس بدنامي بزن

داعي ابليس را از در بران****جامهٔ تلبيس را از بر بكن

تن بكاه اي خواه در تيمار جان****تا به كي جان كاهي از تيمار تن

جان مهذب ساز همچون جبرئيل****تن معذب دار همچون اهرمن

شوق جان هستي دهد نه ذوق نان****درد دل مستي دهد نه درد دن

اي خليفه زاده ياد آر از پدر****اي غريب افتاده بگرا زي وطن

شرزه شيري چند جري با سگان****شاهبازي چند پري با عنن

مي مشو مغرور اگر جويي فنا****مي مخور كافور اگر داري زغن

در گذر زين چار طبع و پنج حس****برشكن زين هفت شوي و چار زن

گر چو ديگت هست جوشي در درون****كف ميار از خام طبعي در دهن

تا نشان سمّ اسبت گم كنند****تركمانا نعل را وارونه زن

آفتاب آسا به هر كاخي متاب****عنكبوت آسا به هر سقفي

متن

چون مگس جهدي نما شهدي بنوش****چون شتر باري ببر خاري بكن

ز اقتضاي نفس راضي شو كه نيست****اقتضايي بي قضاي ذوالمنن

اين نه جبرست اختيارست اينكه خوي****خويش را بشناسد از درّ عدن

تا نگويي حال اگر زينسان بود****چيست حكمت در تكاليف و سنن

كز محك اين بس كه سازد آشكار****نقد مغبون را ز نقد ممتحن

چند گويي كان قبيحست اين صبيح****چند گويي كان لجين است اين لجن

نسبت اجزا به اجزا چون دهي****بيني آن يك را قبيح اين را حسن

ليك چون كل را سراپا بنگري****جمله را بيني به جاي خويشتن

عالمي بيني چو بادام دو مغز****كفر و دين هم مفترق هم مقترن

جان جدا از تن وليكن عين جان****تن سوا از جان وليكن صرف تن

اي صنم جوي صمدگو تا به كي****در زبان حق داري و در دل وثن

هر زمان سازي خداي رنگ رنگ****همچو نقش نقشبندان ختن

وين بتركاو را پس از تصوير وهم****كسوت گفتار پوشي بر بدن

ايزدي را كز يقين بالاترست****جهد داري تا درآري در سخن

گر خداجويي ببين با چشم سر****در سراپاي وجود بوالحسن

صانع كل مانع ظلم و فساد****حامي دين ماحي جور و فتن

صهر احمد حيدر خيبر گشا****زوج زهرا ضيغم عنتر فكن

فذلك ايجاد و تاريخ وجود****مخزن اسرار و فهرست فطن

سرّ مطلق مايهٔ علم و عمل****شير بر حق دايهٔ سر و علن

از ازل جانها به چهرش مستهام****تا ابد دلها به مهرش مرتهن

عقل با رايش چو سوداي جنون****خلد با خلقش چو خضراي دمن

خاطر او مهر حكمت را فروغ****طينت او شمع هستي را لگن

مهر او رمح مهالك را زره****حفظ او تيغ مخافت را مجن

نام او در مهد از پستان مام****در لب كودك درآيد با لبن

مي نخيزد يك عقيق الاكه زرد****گر بجنبد باد كين ش در يمن

مي نرويد يك گيا الاكه سرخ****گر ببارد ابر تيغش

بر چمن

روز روشن خواجهٔ هر شيرمرد****شام تاري خادم هر پيرزن

بسكه آب از چه كشيده نيم شب****هر دو پايش را خراشيده رسن

بهر تنور ارامل نيمشب****گشته با سيمين انامل خاركن

هر غريبي راكه او پرسيده حال****كرده هر يادي بجز ياد وطن

هر يتيمي راكه او بخشيده مال****ديده هر نقشي بجز نقش محن

مهر بردار از زبان اي مرتضي****نكته يي بنما ز سرّ مختزن

حل كن اين اشكال هاي تو به تو****تا شناسندت خلايق تن به تن

تا به چند اين اختلاف كفر و دين****تا به چند اين اتصاف ما و من

بازگو كابليس و آدم از چه رو****ساز كردند ارغنون مكر و فن

اين چه جنگ خرفروشان بد كزو****هر دو عالم پر غريوست و غرن

در جنان بر صلح چون بستند دل****در جهان بر كينه چون دادند تن

از كجا صادر شد آن صلح نخست****ازكجا ظاهر شد اين كين كهن

محرم و محروم را علت يكيست****اين چرا خائن شد آن يك مؤتمن

تا چه ديد از گل كه عاشق شد هزار****تا چه ديد از بت كه عاشق شد شمن

بود اگر يعقوب راضي از قضا****از چه گريان گشت در بيت الحزن

موسي ار داند كه حق ناديدني است****از چه ارني گفت و پاسخ يافت لن

ور يقين دارد كه جرم از سامريست****خواجه هارون را چراگيرد ذقن

ور خليل از قدرت حق واقفست****مرغكان را از چه برد سر ز تن

سوزن ار دجَال چشمت از چه رو****جان عيسي شد به مهرش مفتتن

اينهمه چون و چرا را اي علي****بر سر بوجهل جهلان در شكن

تا به لب ها نه چرا ماند نه چون****تا ز دلها نه گمان خيزد نه ظن

الله الله اي عليّ مرتضي****جلوه يي بنما وكوته كن سخن

صلح و كين را ده به يكبار آشتي****كفر و دين را كن به يك جا

انجمن

آشناكن ديو را با جبرئيل****آشتي ده شحنه را با راهزن

نفي را اثبات كن در نفي لا****سلب را ايجاب كن در لفظ لن

حيدرا نوروز سلطاني رسيد****سر خ شد چون دشت ناوردت دمن

عقد انجم را فلك مانا گسيخت****تا فرو بارد به شاخ نسترن

در صدفها هرچه مرواريد بود****ابر بستد تا فشاند بر سمن

توده توده مشك دارد ضيمران****شوشه شوشه سيم آرد ياسمن

ارغنون بستست بلبل در گلو****تا به گل خواند نواي خاركن

هر كسي را عيدي از سلطان رسد****هم مرا عيدي ده اي سلطان من

عيديم اين كز پريشاني مرا****وارهاند همتت فخر زمن

چرخ بينش مخزن اجلال و جاه****بحر دانش منبع افضال و من

حاجي آقاسي خداوندي كه هست****هر دو گيتي درّ لفظش را ثمن

نيك بشمر هفت نقطهٔ نام اوست****اينكه گردون خواندش نجم پرن

پاسبان دولت شه بخت اوست****پاسبان را كي به چشم آيد و سن

كلك او لاغر شد از سوداي ملك****شخص سودايي كجا يابد سمن

با عدو كاري كند كلكش كه كرد****بيلك رستم به چشم روي تن

چون دعاي دولتش خواند خطيب****مرغكان آمين كنند اندر وكن

چون ثناي خلق او راند اديب****آهوان تحسين كنند اندر ختن

خصم مي گريد ز بيم كلك او****همچو مرغ سوخته بر بابزن

تا بود در سنبل خوبان گره****تا بود در طرّه ي تركان شكن

زنده بادا تا ابد خصمش وليك****در عذاب و محنت و بند و شكن

قصيدهٔ شمارهٔ 251: دلي مباد گرفتار عشق چون دل من

دلي مباد گرفتار عشق چون دل من****كه هر دمش به سماك از سمك رود شيون

هر آنكه هست بدو دوستي كند دل او****خلاف من كه به من دشمني كند دل من

دلست اين نه معاذالله آفتيست بزرگ****چو روزگار به صد رنج و محنت آبستن

دلست اين نه علي الله مصيبتي است عظيم****كليد انده و باب بلا و فال فتن

دلست اين نه عناييست كم بتافت عنان****دلست اين نه

بلاييست كم بكاست بدن

من و چنين دل ديوانه يي معاذالله****تفو به سيرت شيطان و خوي اهريمن

به هيچ عهد چنين دل نيافريده خداي****به هيچ قرن چنين دل نپروريده زمن

مهي نمانده كه او را دلم نكرده سجود****بتي نبوده كه او را دلم نگشته شمن

به هركجا لب لعلي در اوگرفته قرار****به هركجا سر زلفي در او گرفته وطن

گهي به بوي خطي گفته وصف سيسنبر****گهي به ياد رخي كرده مدح نسترون

كرا دليست چنين گو بيا به من بنما****دلي كه ديدنش اينست بايدش ديدن

دلي نديده ام از هرچه در جهان بيزار****بجز شمايل سنگين دلان عهدشكن

دلي نديده ام از صبح تا به شام دوان****چو سايه از پي خورشيد چهرگان ختن

دل منست كه گويي درم خريدهٔ اوست****هر آنچه در همه آفاق كلفتست و محن

دل منست كه از بسكه صا برست و حمول****هنوز در عجبم كاو دلست يا آهن

دل منست كه در شهر هركجا قمريست****چو هاله حلقه زنان آيدش به پيرامن

دل منست كه همچو شتر به رقص آيد****به هركجا كه رود از حديث عشق سخن

دل منست كه بعد از هزار سال دگر****به بوي عشق بتان سر برآورد زكفن

دل منست كه از خار خار عشق بتان****چو مرغ در قفس افتاده مي طپد به بدن

دل منست كه نشناسمش ز زلف بتان****ز بسكه در رخ او هست پيچ و تاب و شكن

دل منست كه مانند غنچه تنگدلست****ز شوق طلعت گلچهرگان غنچه دهن

ندانما چه كنم با چنين دلي كه مراست****كه هم مقرب مرگست و هم معذب تن

مرا مشاورتي بايد اندرين معني****به راي مصلحتي را ز دوستان كهن

چه سخت كار كز مشورت شود آسان****چه سست رايا كز مصلحت شود متقن

نخست پرسم از دوستان كه دلتان را****چه حالتست و چه حيلت چه فطرتست و چه فن

به راه عشق و هوس

هيچ مي گذارد پاي****به خط مهر بتان هيچ مي نهد گردن

ز زلف لاله رخان هيچ مي چرد سنبل****ز روي سروقدان هيچ مي چند سوسن

اگر دل همه ماند بدين دلي كه مراست****كه ديدن رخ خوبانشان بود ديدن

عبث عبث دل مسكين خود نيازارم****به جرم آنكه به كوي بتان كند مسكن

عزيز دارمش آنسان كه ديگران دارند****كه منع عادت فطري بود خلاف فطن

به هر كجا كه رود او شتابمش ز قفا****اگر به ساحت سقسين و گر به ملك دكن

به هر كجا كه خرامد متابعت كنمش****اگر به خطهٔ خوارزم اگر به صُقع يمن

گرفتم آنكه بلاييست عشق روي بتان****بلا چو عام بود دلكش ست و مستحسن

دل تمام جهان چون رخ نكو خواهد****دل منست كه مايل شده به وجه حسن

وگر دل دگران را طبيعتي است دگر****پي نصيحت دل بر كمر زنم دامن

چه مايه پندكه از بند سودمندترست****كه پند قاسر روحست و بند قابض تن

دل ار شنيد نصيحت ز من چه بهتر ازين****كه احتياج نيفتد به قيد و بند و شكن

وگر نصيحت نشنيد و خيرگي آورد****كشان كشان برمش تا به بند شاه زمن

جهانگشاي محمد شه آفتاب ملوك****كه نور چهره او گشت سايه ذوالمن

به جود عالم بخش و به تيغ عالم گير****به گرز سندان كوب و به برز خاره شكن

اگر به طرف چمن باد همتش بوزد****به جاي لاله و گل لعل دردمد ز چمن

وگر فتد به دمن عكس روي دشمن او****به جاي لاله همه كهربا دمد ز دمن

ز تير جان شكرش بدسگال جان نبرد****گر از ستاره زره سازد از سپهر مجن

چو ابرگريه كند از سخاي او دريا****چو رعد ناله كشد از عطاي او معدن

به ساعد ملك از نعل خنگ او ياره****به تارك فلك از گرد جيش او گرزن

لهيب خنجر سوزان او به روز وغا****جهان به چشم عدوكرده چشمهٔ سوزن

ظفر

به گيسوي مفتول پر چمش مفتون****فلك ز حلقهٔ فتراك پر خمش آون

ز جود او كه ازو ملك باغ بهرامج****ز تيغ او كه ازو دشت كان بهرامن

به باد داده قضاگنج نامهٔ قارون****به آب شسته قدر بارنامهٔ قارن

گهي بگريد كلكش چو ابر در آذار****گهي بخندد تيغش چو برق در بهمن

همي بخندد ازان گريه جان اقليدس****همي بگيرد ازين خنده روح رويين تن

ايا ز خوي تو ايام رشك باغ بهشت****ايا ز خلق تو آفاق داغ راغ ختن

اگر همال تو خواهد زمانهٔ جادو****وگر نظر تو جويد ستارهٔ ريمن

به مكر مي نتوان بست باد در چنبر****به زرق مي نتوان سود آب در هاون

هرآن زمين كه تو روزي درو نبرد كني****نرويد از گل او تا به حشر جز روين

هنر به عهد تو رايج ترست از دينار****گهر ز جود تو ارزانترست از ارزن

سقر ز خلق نضيرت نظير جنت عدن****شَبَه ز نطق نزيهت شبيه درّ عدن

به خدعه تا نتوان برد گرمي از آتش****به حيله تا نتوان برد چربي از روغن

هميشه ديدهٔ حاسد ز رشك تو دريا****هماره دامن سايل ز جود تو مخزن

قصيدهٔ شمارهٔ 252: دوش مرا تافت نور عقل به روزن

دوش مرا تافت نور عقل به روزن****گفتمش اي از تو جان تاري روشن

ايدك الله اي سروش سبكروح****كز توگران جان من همارهٔ ريمن

وفقك الله اي كليم گران قدر****كز تو سبكسر مدام جادوي جوزن

تا چه شد آيا كه بي انارهٔ ناري****طور سرايم شد از تو وادي ايمن

برخي راهت چه آورم بجز از جان****يا نه فدايي چه سازمت بجز از تن

گفت خوشامد مگو كه ناخوشم آمد****مدح حسن شه سراي كز همه احسن

گفتمش آوخ دو هفته بيش كه گشتست****مادر طبعم زكيد چرخ سترون

راي رزينم كه رشك فكرت اهرون****تارتر آمد ز روي تيرهٔ اهرن

من به سخن اندرون كه تازه جواني****آمد و لختي سرم گرفت به دامن

سرو خرامي به جلوه

آفت طوبي****لاله عذاري به چهره غارت گلشن

فتنهٔ جان از چه از دو نرگس فتان****رهزن دل از چه از دو طرهٔ رهزن

لوح جمالش به نقش لطف منقش****صفحهٔ خدش به خط حسن معنون

گفتا قاآنيا سرا چه سرودي****گفتمش اي نطق در ثناي تو الكن

عاجزم از مدح شاه و مي نتوانم****كش بستايم همي به مهماامكن

گرچه زبانم بسي دراز وليكن****منطقم از نطق عاري است چو سوسن

گفت منش مي ستايم از در ياري****رو كه تو مردي سفيه هستي و كودن

پس در درج دهان گشود و بيان كرد****مطلع خورشيد ساري از دل روشن

كاي دل و دستت فناي قلزم و معدن****اي سر كان را به باد داده ز ايمن

از تو يكي جود و صد نوال ز دريا****از تو يكي بذل و صد عطيه ز مخزن

آتش جان فنا ز آب جهانسوز****صرصر خاك بلا ز عدل مبرهن

چرخ مكوكب گرت به درع نشايد****شايدت از بهر درع كيسهٔ ارزن

نعرهٔ كوست به گوش نغمهٔ ارغون****صيحهٔ سنجت به رزم نالهٔ ارغن

بالشت از برز ني به بالش اورنگ****نازشت ازگرز ني به مسند و گرزن

چون ببري شصت بر به تير سبكروح****چون بزني دس بر به گرزگرن تن

روح تهمتن كند سپاس برادر****جان فرود آورد ستايش بيژن

تيغ تو را گر نهنگ خوانم شايد****كش بودي بحر دست راد تو مسكن

خاصه كزان روي بر به صورت داسست****تا كند از كشتهٔ روانها خرمن

تازه جوان در سخن كه چرخ كهنسال****آمد و با من سرود كاي گل گلشن

نغز نيايش ز من نيوش ازيراك****از همه من برترم به ويژه درين فن

كرد سپس مطلعي ادا كه ز رشكش****مطلع خورشيد تيره گشت چو گلخن

كاي دل گور اژدها و خصم تو بهمن****مجلس تو چاه و بدسگال تو بيژن

تيغ تو و جان دشمن آتش و خاشاك****تير تو و چشم خصم

رشته و سوزن

رايحهٔ مشك چين و خلق تو حاشا****بعر بعير ازكجا و غيرت لادن

روز وغا كز خروش شندف و ژوبين****خيزد از هر كرانه شورش و شيون

برق بگيري به كف كه وه وه صارم****بادكشي زير ران كه هي هي توسن

آن چو نهنگي كه بحر دستش ماوا****وين چه سپهري كه سطح خاكش مأمن

مرگ ز بأست خزد به مخزن قارون****خصم ز بيمت چمد به دخمهٔ قارن

چرخ نيايش كنان كه رو سوي من كرد****بخت ملك خيره به ابروي پر آژن

كاين چه ستايش كه مي كند فلكم هان****وين چه ثنا كم نمود كودك برزن

صفحه وكلكي بگير دركف و بنگار****هرچه سرايم به مدح شاه جهان من

صفحه گرفتم به دست و خامئكي نغز****گوش و دلم سوي او و ديده به دامن

بخت ملك مطلعي سرودكه صد قرن****مي نتوانم به صد زبانش ستودن

كايخرد و نيروي تو زال و تهمتن****پيكر و رايت سفنديار و پشوتن

اي تن تنين تنان به تيغ تو صد چاك****وي سر گردنكشان به دار تو آون

جان كه نه قربان توست ننگ به پيكر****سر كه نه در راه تست بار به گردن

شير به چرم پلنگ يا تو به خفتان****كوه به درياي نيل يا تو به جوشن

تيغ تو در رزم يا كه برق به نيسان****دست تو در بزم يا كه ابر به بهمن

تيغ تو نشناختست خار ز خارا****تير تو ناكرده فرق موم ز آهن

گو كم ريمن زند عدو كه به نيرنگ****چرخ نگردد به كامهٔ دل دشمن

باد نبنددكسي ز ريو به چنبر****آب نسايد كسي ز رنگ به هاون

تيغ تو بران ز اصل خود به فسان ني****تيرگي شب به خويش ني به سكاهن

تا به ستايش روان ز ايزد داور****تا به نيايش زبان ز قادر ذوالمن

باد به روي زمين ز تيغ تو رويان****از چه ز

خون عدوي جان تو روين

قصيدهٔ شمارهٔ 253: زآستان خواجهٔ اعظم چراغ انجمن

زآستان خواجهٔ اعظم چراغ انجمن****پيكي آمد تيزگام و نيكام و خوش سخن

نامه يي از خواجه بر كف داشت كز عنوان او****بُد هويدا آيت الطاف حقّ ذوالمنن

زانكه اندر نامه بود اين مژده كز تأييد حق****يافت بهبودي ز تب طبع شهنشاه زمن

گرچه شيرس ت و شير شرزه تب دارد از آنك****مر شجاعت را حرارت لازم آمد در بدن

يا نه خسرو آفتابست و تب اندر آفتاب****لازم تابيست كاو با جرمش آمد مقترن

يا نه دارا شمع و هستي انجم آفاق ش****شمع را سوزد به شب تا برفروزد انجمن

شاه نارست ازبراي خصم و نور ازبهر دوست****گرمي اندر نار و تف در نور بايد مختزن

راستي پرسي خلايق از حقايق غافلند****هست سرّي اندر اين معني كه گويم بر علن

قرب و بعد فهم ما ما را بر آن دارد كه گاه****شاه را سالم همي بينيم وگاهي ممتحن

ورنه شه جانست و جان دارد حيات جاودان****نقص جان نبود اگر گاهي نفور آيد ز تن

زين فزون خواهي دليلي چند گويم معنوي****تا ترا بيرون برد لختي ازين تخييل و ظن

شاه ماهست و به نفس خود به يك جا است ماه****قرب و بعد ماست كش گه تيغ بيند گه مجن

شاه خورشيد و تو نابينا گرش بيني كدر****اين كدورت از تو دارد ني ز نفس خويشتن

خود تو لرزي در زمستان زانكه دوري ز آفتاب****ورنه او دايم به يك حالت بود پرتوفكن

ور به تابستان ز گرما تب كني اين هم ز تست****كت شعاع مهر از نزديكي آيد تيغ زن

شاه سر تا پا بهشتست و چو دوريم از بهشت****آنچنان دانيم كاندر وي بود رنج و محن

ور نه گر چون خواجه ما را چشم معني بين بدي****جنتي آسوده مي ديديم بي كرب و حزن

شه سپهرس وكدورت ره نيابد بر سپهر****گرچه دامانش

كدر بيني گه از گرد دمن

ليك با اين جمله ما را لازمست ايدون نشاط****چون به قدر فهم ما بايد تكاليف و سنن

شكر بهبود ملك را اي نگار مي گسار****شيشهٔ مي تيشه ساز و ريشهٔ انده بكن

ساقيا جامي بيار و شاهدا كامي بده****خادما عودي بسوز و مطربا رودي بزن

زاهدا امروز منع باده خواران گو مكن****بزم شيادي ميارا تار زراقي متن

مفتيا امروز فتوي ده كه مي نوشند خلق****زانكه نبود درد تن را چاره يي جز دُردِ دن

باده اكنون لازمست از ساقيان سيم ساق****بوسه اكنون جايزست از گلرخان سبمتن

خانه را بايد ز چهر شاهدان كردن بهشت****حجره را بايد ز موي گلرخان كردن چمن

گه ز زلف اين به دامن برد مي بايد عبير****گه ز روي آن به خرمن چيد مي بايد سمن

خاصه قاآني كه او را با نگاري سرخوشست****دلفريب و دلنشين و دلنواز و دل شكن

غير او كز چاك پيراهن نمايد روي خوب****مشرق خورشيد نشنيدم ز چاك پيرهن

چاه نخشب ماه نخشب هردو دارد كش بود****ماه نخشب بر عذار و چاه نخشب در ذقن

نرخ بوس او مگر از نقد جان بالاترست****كاو بهاي بوسه خواهد مدح سلطان زَمَن

خسرو دوران محمد شه شهنشاهي كه هست****روي و راي او جميل و خلق و خلق او حسن

كلك لاغر در بنانش ماهي بحر محيط****شكل جوهر بر سنانش گوهر بحر عدن

مهر لامع نزد رايش كوكبي در احتراق****نسر واقع با سنانش طايري بر بابزن

جوهرش در تيغ و تيغ اندر نيام گوهرين****آن پرن اندر هلالست اين هلال اندر پرن

تير در شستش عقابي مانده چون ماهي به شست****تيغ در دستش نهنگي كرده در دريا وطن

عرصه ي هستي به نزد داستان جاه او****چون به جنب كاخ نوشروان و ثاق پيرزن

خسروا تا مژدهٔ بهبوديت آمد به فارس****جان به تن مي رقصد از شادي وتن در پيرهن

خاصه كز فيروزي

اين مژده صاحب اختيار****شد چنان شادان كه جانش مي نگنجد در بدن

كرد عشي آنچنان كز خار خار عيش او****زهرهٔ چنگي به گردون زد نواي خاركن

بوم و بر آمد به وجد و كوه و در آمد به رقص****رند و عارف پاي كوبان شيخ و عامي دست زن

ماهي از دريا نيايش گفت و ماه از آسمان****وحش در هامون ستايش كرد و طير اندر وكن

در زمستان نوبهار آمد توگفتي كز نشاط****گل دميد از بوستان و لاله سر زد از دمن

پاي كوبان شد ز عشرت خوشهاي ضيمران****دست افشان شد ز شادي برگهاي نسترن

وز نشاط اين بشارت مردگان را زير خاك****باغ جنّت شد قبور و زلف حورا شد كفن

وز فتوح آب خعر در زلف خوبان هم نماند****چنبر و پيچ و شكنج و عقده و چين و شكن

وز نسيم اين اثر در دكهٔ سلاخ شهر****گشت خون گوسفندان غيرت مشك ختن

زين بشارت در ميان عيد اضحي و غدير****عيد ديگر شد عيان از امر مير موتمن

عيد قربان و غديري را كه بود از هم جدا****هم ملفق هم مثني كرد در يك انجمن

عيد قربان شد بدي ن معني مث كز خلون****هر تني قربان خسرو كرد جان خويشتن

هم دو شد عبد غدير از آن سبب كز هر كنار****دست بوس عيد را الحمدخوان شد مرد و زن

هر تني شكرانه را جان كرد قرباني كه باز****شد بر اورنگ خلافت جانشين بوالحسن

وز چراغان در شب تاريك سرزد آفتاب****چون گل سوري كه روز ابر تابد بر چمن

شادمان شد جان خلق و بوستان شد ملك فارس****نوجوان شد چرخ پير و تازه شد ديركهن

تا سمر باشد به عالم داستان تخت جم****تا مثل باشد به گيتي فر و برز تهمتن

تا قيامت خصم خسرو يار ليكن با ملال****تا به محشر يار سلطان خصم امّا با محن

در ضميرش باد هر نقشي بجز نقش ملال****در

ديارش باد هر چيزي بجز شور و فتن

قصيدهٔ شمارهٔ 254: ز يك غمزه ربوده دل ز من آن ماه سيمين تن

ز يك غمزه ربوده دل ز من آن ماه سيمين تن****بود چشمان جادويش چو چشم آهوان پر فن

اگر وقتي صبا آن زلف مشكين را كند افشان****شود پُر دامن گيتي ز مشك و عنبر و لادن

بود روزم چو موي او ز هجرش تيره و درهم****بود اشكم چو عشق او ز مهرش سيل بنيان كن

گرفتار اين دل شيدا به بند دلبر رعنا****شدم از عشق او رسوا به هر وادي و هر برزن

دلم زان سينهٔ سيمين بود چون آذر برزين****رخم از اشك گلناري به لعل ناب شنعت زن

كه ديده چشمهٔ شيرين ميان خرمن آتش****كه ديده لعل رمّاني ز مرواريد آبستن

بدان سان كاندهان نوش در آن روي چون سوري****چنان كان رشتهٔ دندان بدان لعل چو بهرامن

شنيدي هندويي كافر مكان در خانهٔ مُسلم****شنيدي افعيي پيچان بود در آتشش مسكن

چو بر سيماي زيبايش دوگيسوي زره آسا****چو بر روي صنم رنگش دو زلفين چو اهريمن

نديدم سرو بستاني كه آرد بر همي سنبل****نديدم مهر تابنده برآرد سر ز پيراهن

چنان كان قامت موزون آن سرو ضميران مو****چنان كان چهرهٔ رخشاي آن ترك بريشم تن

نشايد يك تن واحدكند دعوي سلطاني****نشايد يك تن تنها به حكمش جمله مرد و زن

مگر شهزادهٔ دوران كه هست از دودهٔ خاقان****حسامش آتش سوزان سنانش بر دَرَد جوشن

مر او را نام در عالم ز خاقان كامران آمد****هماره كامران بادا ز لطف خالق ذوالمن

زهي از پرتو رويش عروس ملك را زيور****خهي از تابش رايش زمين و آسمان روشن

ز خال و جعد مشكينش به شنعت دلبر خلّخ****ز روي و طاق ابرويش به خجلت شاهد ارمن

بود آن خط مشكينش يكي زنجير جان فرسا****بود آن هندوي خالش يكي جادوي پر جوزن

به روز بزم در ايوان دهد

صد مخزن قارون****به روز رزم در ميدان به خاك آرد تن قارن

ز جودش هر رسن ريسي به كاخش گنج بادآور****ز بذلش هركشاورزي چو قارون باشدش مخزن

ز تيغش پيكر قارن قرين خاك ظلماني****ز تيرش سينهٔ بهمن مشبك همچو پالاون

ز گَرد مركبان گردد هوا چون ابر قيراگون****ز خون پردلان گردد زمين چون كان بهرامن

به هرجا بنگري بيني دليري را ز زين وارون****به هرسو بگذري يابي شجاعي از فرس آون

شود از خون همي دريا در آيد هر تني از پا****چو آيد در صف هيجاكشد در زير زين توسن

چو خشم آرد همي بيني به هرسو پيكري بي سر****چو رو آرد همي يابي به هرجا تاركي بي تن

رسدكي توسن وهمم در اقليم صفات او****همان بهتر فرو بندم لب از اين گفتگوها من

پس اينك در دعا كوشم كه گشتم عاجز و مانده****براي آدم عاجز دعا مقبول و مستحسن

همي تا روز و شب آيد دهد آن نور و اين ظلمت****محبّش با دل خرّم حسودش را شرر در تن

قصيدهٔ شمارهٔ 255: سخن گزافه چه راني ز خسروان كهن

سخن گزافه چه راني ز خسروان كهن****يكي ز شوكت شاه جهان سراي سخن

بخوانده ايم بسي بار نامهاي قديم****بديده ايم بسي كار نامهاي كهن

نه از قياصره خوانديم نز كيان عجم****نه از ديالمه خوانديم نز ملوك يمن

چنين مناقب فرخنده كز خديو زمان****چنين مآثر شايسته كز كياي زمن

مهين خديو محمد شه آفتاب ملوك****سپهر عزّ و معالي جهان فهم و فطن

هزار لجه نهنگست در يكي خفتان****هزار بيشه هژبرست در يكي جوشن

به گاه كينه نبيند سراب از دريا****به وقت وقعه نداند حرير از آهن

كند نبرد اگر مهرگان اگر كانون****كشد سپاه اگر فرودين اگر بهمن

بزرگ همت او خرد ديده ملك جهان****فراخ دولت او تنگ كرده جاي حزن

كدام جامه كه از تيغ او نگشت فبا****كدام لامه كه از تير او نگشت كفن

كجا نشسته بود او ستاده است پشين ***كجا سواره بود او

پياده است پشن

ز بانگ كوس چنان اندر اهتزاز آيد****كه هوش پارسيان از سرود اورامن

يكي دوگوش فراده بدين چكامهٔ نغز****كه كارنامه شاهست و بارنامه من

به سال پنجه و اند از پس هزار و دويست****چوكرد آهوي خاور به برج شير وطن

به عزم چالش افغان خدا ز ري به هرات****سپه كشيد و برانگيخت عزم را توسن

مگو سپاه كه يك بيشه شير جوشن پوش****مگو سپاه كه يك پهنه پيل بيلك زن

بساطشان همه هنگام خواجگي ميدان****قماطشان همه هنگام كودكي جوشن

هزار بختي سرمست و هركدام به شكل****چو زورقي كه ازو چار لنگرست آون

فراز هريك زنبوره بركشيده زفير****چو اژدري كه گشايد ز بوقبيس دهن

نود عرادهٔ گردنده توپ قلعه گشاي****چنان كه بر كتف باد سدي از آهن

دميده از دم هر توپ دود قيراندود****چنان كه باد سياه ازگلوي اهريمن

درخش آينه پيدا ز پشت پيل چنانك****ز اوج گنبد خاكستري عروس ختن

دوگوش توسن گردان ز عكس سرخ درفش****چو نوك نيزهٔ بيژن ز خون نستيهن

ز كوه و دشت چنان در گذشت موكب شاه****كه ازكريوهٔ كهسار سيل بنيان كن

همه ز جلدي و چستي به دشت چون آهو****همه ز تندي و تيزي به كوه چون پازن

رسيد تا به در حصن غوريان كه به خاك****نيافريده چنو قلعه قادر ذوالمن

دروب او همه چون پنجهٔ قضا مبرم****بروج او همه چون بارهٔ بقا متقن

بزرگ بار خدا گفتيي به روي زمين****بيافريده يكي آسمان ز ريماهن

نه بس شكفت كه همچون ستاره در تدوير****هزار گنبد دوارگنجدش به ثخن

هزار پهلو پولاد خاي پتياره****گزيده بهر حراست در آن حصار سكن

درشت هيكل و عفريت خوي و كژمژگوي****سطبرساعد و باريك ساق و زفت بدن

زمخت سيرت و زنجيرخاي و ناهنجار****وقيح صورت و مويين لباس و رويين تن

كهين برادر دستور مرزبان هرات****مُشمّر از دركينش دو دست تا آرن

به كو توالي آن دز درون آن ددگان****چنان عزيزكه عزي درون

خيل شمن

سران شاه به فرمان شاه پرّه زدند****چو لشكر اجل آن باره را به پيرامن

حصاريان پلنگينه خوي كوه جگر****ز بهر رزم فروچيده عزم را دامن

ز چيرگي همه مانند سيل دركهسار****ز خيرگي همه مانند دود درگلخن

جهنده از بر پيكان چو مرغ از مضراب****رمنده از دم خنجر چو گوي از محجن

همه هژبر به چنگ و همه دلير به جنگ****همه معارك جوي و همه بلارك زن

به پيش بيلك برّنده ديده كرده هدف****به پيش ناوك درنده سينه كرده مجن

وزين كرانه هژبرافكنان لشكر شاه****سطبريال و قوي بال وگردو شيرشكن

به چشمشان خم شمشير ابروي دلدار****به گوششان غو شيپور نغمهٔ ارغن

به دشنه تشنه چو طايف به چشمهٔ زمزم****به فتنه فتنه چو خسرو به شاهد ارمن

پرند هندي تركان نمودي از پس گرد****چو در شبان سياه از سپهر عقد پرن

هواي معركه از گرد راه و چوبهٔ تير****نمود چون كتف خار پشت و پر زغن

رميده از فزع توپ اهل باره چنانك****گزندگان هوام از بخور قردامن

ز زخم توپ و آشوب شهريار جهان****ز بسكه شد در و ديوار باره پر روزن

نمودي از پس آن باره گرد موكب شاه****چو جرم چرخ مشبك ز پشت پرويزن

به كوتوال حصار آنچنان جهان شد تنگ****كه حصن ناي به مسعود و چاه بر بيژن

جريح گشته سباه و سليح گشته تباه****روان ز جسم روان گشته و توان ز تون

چه گفت گفت چه جوشيم در هلاكت جان****چه گفت گفت چه كوشيم در فلاكت تن

گياه نيست روان كش برند و رويد باز****نه شاخ گل كه به هر ساله بر دمد ز چمن

كنون علاج همينست و بس كه برگيريم****به دست مصحف و تيغ افكنيم بر گردن

چو عجز و ذلت ما ديد و رنج و علت ما****ز جرم و زلت ما بگذرد خديو زمن

زگفت او

همه را چهره برشكفت چوگل****به آفرينش زبانها گشاده چون سوسن

به عجز يكسره برداشتند مصحف و تيغ****ز سر فكنده كله بركتف نهاده رسن

دمان شدند و امان خواستند و شاه جهان****رس گشود و ضمان گشتشان ز خلق حسن

سه روز ماند و سپه خواند و زر و سيم فشاند****سپس به سوي حصار هرات راندكرن

يكي انيشهٔ مكارپيشه برد خبر****به مرزبان هري كاي هميشه يار محن

شه از ري آمد و بگرفت غوريان و پرير****به شاده آمد و در جاده جاي داشت پرن

همي به چشم من آيدكه بامداد پگاه****هوا به بركند از گرد جامهٔ ادكن

ازين خبر دل افغان خدا چنان لرزيد****كه روز گرما در دست خلق بابيزن

بخواست مركب و از جاي جست و بست كمر****پي گريز و به بدرود برگشاد دهن

خبر رسيد به دستور جنگ ديدهٔ او****گره فكند بر ابرو ز خشم چون سوهن

ز جاي جست و بشد سوي مرزبان هري****كه هان بمان و مينداز لجين را به لجن

اگر ز جنگ گريزي ز ننگ مي مگريز****روي چگونه بدين مسكنت ازين مسكن

چسان علاج گريزي كه نيست راه گريز****نيي كلاغ و كبوتر كه بر پري ز وكن

نه كركسي كه بپري ز شوق جانب غرب****همان ز غرب دگر ره كني به شرق وطن

گرفتم آنكه تواني ز چنگ شير گريخت****گريختن نتواني ز شاه شير اوژن

ز چار سوي تو بربسته اند راه گريز****تو ابلهانه نمد زين نهاده بركودن

زكردهاي خود انجام كار چون داني****كه كردگار به دوزخ ترادهد مسكن

به نقد دوزخ سوزنده قهر سلطانست****بدو گراي و بكن عزم و بيخ حزم مكن

بدين حصار كه ما راست مرگ ره نبرد****نه درز جامه كه در وي فرو رود درزن

يكي همان كه ببينيم كاركرد سپهر****بود كه متفق آيد ستارهٔ ريمن

حصار را ز پس پشت خود وقايه كنيم****ز پيش باره برانيم باره بر دشمن

به مويه گفت بدو كاينت راي مستغرب****به ناله گفت

بدو كاينت گفت مستهجن

هلا به رهگذر باد مي مهل خاشاك****الا به جلوه گه برق مي منه خرمن

به زرق مي نتوان بست باد در چنبر****به كيد مي نتوان سود آب در هاون

گرفتم اينكه سقنقور برفزايد باهٔ****لجاج محض نمايد بدو علاج عنن

مگر حصار نه بنيان او ز آب وگلست****چسان درنگ كند پيش سيل بنيان كن

چو ماكيان بكراچيد از غضب دستور****چو پشت تيغ بكار ابروان فكند شكن

كه گر گريز تواني ز چنگ شه بگريز****وگرنه رنج بيندوز وگنج بپراكن

ميان آن دو تن ايدر ستيزه بود هنوز****كه بانگ بوق به عيوق برشد از برزن

طراق مقرعه بگذشت از دوصد فرسنگ****غبار معركه بررفت تا دوصد جوجن

در حصار به رخ بست مرزبان هري****گشاد قفل و برون ريخت گوهر از مخزن

ز در و لعل و زر و سيم و جوزق و جاورس****ز نقد و جنس و جو وكاه وگندم و ارزن

ز برد و خز و پرندين و قاقم و سيفور****ز طوق و ياره و خلخال و عقد و ارونجن

همي بداد به صاع و همي بداد به باع****همي بداد به كيل و همي بدادبه من

مواليان ملك را هرآنچه بد به هرات****گرفت و برد به زندان و برنهاد رسن

ندا فكند ز هرگوشه تا مدافعه را****برون شوند ز شهر هري جه مرد و چه زن

مد به وقعه اگر احورست اگر اعور****دمد زكينه اگر الكنست اگر ازكن

جوان و پير و زن و مرد و كاهل و جاهل****كلان و خرد و بد و نيك و ابكم و الكن

زبيل و بيلك و شمشير و خنجر و خنجير****به رُمح و ناوك و كوپال و گرزه و گرزن

به سهم و ناچخ و صمصام و خشت و دهره و شل****به تير و نيزه و سرپاش و سف و صارم وسن

به نيش و ناخن

و چنگال و چوب و سنگ و سفال****برندواره و سوهان و گرز و پُتك و سَفَن

ز هر گروه و ز هر پيشه و ز هر بيشه****ز هر سراي و ز هر خانه و ز هر برزن

به هر سياق و به هر سيرت و به هر هنجار****به هر طريق و به هر عادت و به هر ديدن

ز برج و باره و ايوان و خاكريز و فصيل****ز پشت و پيش و بر و شيب و ايسر و ايمن

هم از ميانه گزين كرد شش هزار دلير****هژبر زهره و پولادوش و تيغ آژن

سوار گشت و سپه راند و پشت داد به دز****ببست راه شد آمد بر آن سپاه كشن

شه آفرين خدا خواند و رخش راند و كشيد****بلاركي كه به مرگ فجاست آبستن

كف آوريد به لب از غضب بلي نه عجب****كه چون بتوفد درياكف آورد به دهن

بسا سرا كه به صارم بريد در مغفر****بسا دلاكه به ناوك دريد در جوشن

خروش توپ دزآشوب شاه و لشكر خصم****همان حكايت لاحول بود و اهريمن

ز نوك ناوك بهرام صولتان ملك****زمين معركه شد كان سرخ بهرامن

بسي نرفت كه از تركتاز لشكر شاه****ز فوج افغان بر اوج چرخ شد شيون

ز مويه چهرهٔ هريك چو رود آمويه****ز نيزه پيكر هريك به شكل پالاون

بسا سوار كزان رزمگه به گاه گريز****يم جان و غم تن بتاخت تا به ختن

بسا پياده كه در جوي و جر بخفت و هنوز****برون نكرد زنخدان ز چاك پيراهن

سپاه خصم ز پيش و سپاه شاه ز پي****چنان كه از عقب صيد شير صيد افكن

هم آبت ر حشم بدان فت كاي دلير بكوب****هم آن ز قهر بدين گفت كاي سوار بزن

ز بس گروههٔ زنبوره هاي تندر غو****ز بس گلولهٔ خمپارهاي تنين ون

هنوز لشكر آن مرز را

بشورد دل****هنوز مردم آن بوم را بتوفد تن

گمان من كه ز فرسوده استخوان گوان****دمد ز خاك هري تا به روز حشر سمن

ازان سپس كه ز ميدان فرونشست غبار****ز آب ديدهٔ آن جاودان دود افكن

ملك پياده شد و قبهٔ سرادق او****به هشتمين فلك آمد قرين نجم پرن

گسيل كرد به ميمند و اندخود سپاه****سوي هزاره گره از براي دفع فتن

ز صد هزاره هزاره يكي نماند به جاي****كه مي نگشت گرفتار قيد و بند و شكن

همه شكسته دل و مستمند و زار و اسير****نديم حسرت و يار شجون و جفت شجن

بسي نشد كه زمستان رسيد و شير سفيد****فروچكيد ز پستان ابر قيرآگن

هوا چو ديدهٔ شاهين سياه گشت و شميد****سپيد پرّ حواصل به كوه و دشت و دمن

مهندسان قوي دست اوقليدس راي****بساختند به فرمان شهريار زمن

مدينه يي چو مداين رزين و شاه گزين****گزيد جاي درو چون شعيب در مدين

ز كار شاه به افغان خدا رسيد خبر****ژكيد و بر رخش از غم چكيد اشك حزن

گواژه راند به دستور خويش و از دل ريش****فغان كشيد و برو طيره گشت كاي كودن

نگفتمت ز پي جنگ ساز رنگ مكن****نگفتمت ز پي رزم تار عزم متن

بغاب شير قدم درمنه به قوّت وهم****به آب بحر شناور مكن به دعوي ظن

ز خشم او دل دستور بردميد از جاي****چنان كه دود به نيروي آتش ازگلخن

بدو سرود كه اي تند خشم كند زبان****عبث به خيره مياشوب و برمكوب ذقن

ترا پرستش ما آن زمان پسند افتد****كه خود خموش نشيني به گوشه يي چو وثن

كنون زمان علاجست ني زمان لجاج****يكي متاب سر از رسم و راه اهريمن

مرا به ياد يكي چاره آمدست شگرف****كه تازه گردد ازو جان جادوي جوزن

شنيده ام كه سفيري ز انگليس خداي****دو سال رفت كه سوي

ري آمد از لندن

شگرف دانش و بسيار دان و اندك حرف****درازفكرت و كوته بيان و چرب سخن

كنون به سوي سفير از پي شفاعت خويش****به عجز و لابه و تيمار و آه و محنت و رن

وسيله يي بگمار و رسيله يي بنگار****فروغ صدق بجوي و در دروغ مزن

پيام ده كه ملك گر گرفت ملك هري****عنان رخش نگيرد مگر به مُلك دكن

نه قندهار بماند به جاي نه كابل****نه باميان نه لهاور نه غزنه نه پرون

ز صوبجات به گردون شود زفير و نفير****ز ديرجات به كيوان رود غريو غرن

نه ملك پونه بماند به جاي نه سيلان****نه سومنات و نه گجرات نه سرنگ و پتن

نه منگلوس و نه صدرس نه حجره نه دهلي****نه بنگلوس و نه مدرس نه تته نه كوكن

نه رامپور و نه احمد نگر نه تانيسر****نه كانپور و نه ملتان نه دارويي نه فتن

همه بنادر هندوستان كند ويران****چه بمبئي چه بنارس چه مجهلي چه و من

كند خراب اگر داكه است اگر كوچي****كند يباب اگر الفي است اگر الچن

هزار جان كند اندر شكار پور شكار****ز خون روان كند اندر بهار پور جون

چنان كه آمد و نگذاشت در ديار هري****نشان ز بوم و بر و كاخ و كوخ و باره و بن

به هيچ باغ نه سوري بماند نه سنبل****به هيچ راغ نه فرغرگذاشت نه فرغن

تو گر نيايي و ما را ز بند نرهاني****زكاخ وكوخ هري بر هوارود هوزن

وزين كرانه به شاه جهان پيام فرست****به عجز و لابه و لوشابه و فريب و شكن

كه خسروا بد ما را جزاي نيك فرست****كت از خداي به نيكي رساد پاداشن

نگر به ذلت ما در گذر ز زلت ما****مرا ز زحمت من وارهان ز رحمت و من

گرم حيات دهي اينك اين

هرات بگير****درخت رحمت بنشان و بيخ قهر بكن

به شرط آنكه سفيري زانگليس خداي****شود به نزد تو ما را ز جرم بابيزن

زمان حرب سر آمد زبان چرب مگر****دهد دوباره به قنديل بختمان روغن

بسي درود بر اوگفت و بس دو رودبرو****ز ديده راند و ز دل چاك زد به پيراهن

ز بسكه مويه و افغان و اشك و آه و اسف****ز بسكه ناله و فرياد و ريو و بند و شكن

بر او زبان ملك نرم گشت و خاطر گرم****فراخ كرد بر او تنگناي بند و شكن

به ري بريد فرستاد و در رسيد سفير****دو گونه حال و مقال و دو رويه سرّ و علن

زبان مؤ الف گوي و روان مخالف جوي****بيانش حاجب خاطر، گمانش ساتر ظن

وزير روس هم از پي بسان باد شمال****چمان به مخيم اقبال شاه راند چمن

سه روز پيشتر از پيك انگليس خداي****ز ري رسيد چنان كز سپهر سلوي و من

رواق رتبتش از اوج آسمان اعلا****ضمير روشنش از نور آفتاب اعلن

زبان و روي و دل و جان و ديده جانب شاه****عمل ز قول نكوتر دل از زبان ابين

چو مرزبان هري را بهانه شد سپري****سفير آمد و بگذشت دور حيلت و فن

ز جنگ مدّتي آسوده كامران بوده****كشيده رطل امان و چشيده طعم و سن

سفير يار و ملك مهربان و حرص فزون****حصارِ سخت و سپه چست و ملك استرون

بهار آمده دي رفته خاطر آسوده****ز دردِ بَرد و عذاب خمول و سِجن شجن

به جاي ابر به كهسار پشته پشته گياه****به جاي برف به گلزار توده توده سمن

فضاي باغ معنبر ز اقحوان و عرار****هواي راغ معطر ز ضيمران و ترن

دمن چو روضهٔ خضرا ز برگ سيسنبر****چمن چو بيضهٔ بيضا ز شاخ نستروَن

شكست ساغر پيمان و

از خمار غرور****دلش به سينه بجوشيد همچو باده به دن

به باره برد سر اندر دوباره همچو كشف****به چاره تير فكندن گرفت چون بيهن

ملك ز خشم بتوفيد و لب گزيد و گزيد****سنانگذار سپاهي قرينه با قارن

همش ز خشم دو چشم آل گ شته چون لاله****همش ز قهر دو رخ سرخ گشته چون رويين

مثال داد كه از هر كرانه پره زنند****به گرد باره هژبرافكنان شيرشكن

يلان ز هر سو سنگر برند و نقب زنند****به شهربند هري از چهار جانب و جَن

چهار برج زنند از چهار سوي حصار****هزار بار ز نه بارهٔ سپهر اتقن

درون هر يك گردان كمين كنند و زنند****شراره بر دم آن مارهاي مهره فكن

مگركه باره شد رخنه رخنه چون غربال****مگركه قلعه شود ثقبه ثقبه چون اژكن

درافكنند به دز تير چرخ و كشكنجير****برآورند عدو را دمار از ميهن

شگرف كندهٔ آن باره را بيندايند****به لاي و لوش و ني و نال و خار و خاشه و شن

به مرزبان هري تنگ شد جهان فرخ****چو كام اژدر بهمن رباي بر بهمن

سفير آمد و سوگند خورد و لابه نمود****چنان كه شغل شفيعست و رسم بابيزن

به جهدهاي مين بست عهدهاي متين****بيان ز شكر احلّي زبان و موم الين

كه مرزبان هري يابد ار ز شاه امان****سپس به پايه ي تخت شه آرم از مأمن

شه از سفير پذيرفت آنچه گفت و نهفت****بر او گماشت رقيبي همه فراست و فن

سفير رفت و نكرد آنچه گفت و يك دوسه روز****بماند و زهر بيفزودشان به چرب سخن

ره جدال نمود و در نوال گشود****گهر به طشت ببخشود و سيم و زر به لگن

به روز چارم برگشت و ديده بان ملك****به شه چگونگي آورد و كار شد روشن

ملك ز خشم بر آنگونه تند شد به سفير****كه مي بر آتش سوزنده

برزني دامن

به لاغ گفت كه يا حبذا به لاغ مبين****زهي رسالت مطبوع و راي مستحسن

چو هست راي دورنگي دگر درنگ مكن****سر وفاق نداري در نفاق مزن

سفير راستي آورد و عرضه كرد به شاه****كه اي به خصم و ناخوشتر از جحيم جهن

خلاف مصلحت ملك ماست فتح هري****كه مي بزايد ازين فتح صدهزار شكن

نخست بايد بستن مسيل چشمهٔ آب****كه رفته رفته شود چشمه سيل بنيان كن

بسا نحيف نهالا كه گر نپيراييش****فضاي باغ فروگيرد از فروع و فنن

ملك شنفت و برآشفت زانچه گفت و نهفت****ز كار او رخ روشن نمود چون جوشن

سفير طيره و شرمنده بازگشت به ري****سه روز ماند و ز ري رخش راند زي ارمن

پيام داد به فرمانرواي هند كه كار****تباه گشت و نشد چيره بر سروش اهرن

سفينه يي دو سه لشكر به شهر فارس فرست****مگركه شاه عنان بازدارد از دشمن

ملك بماند و سپه خواند و زر فشاندو نشاند****ز جان جيش به جلاب عيش جوش محن

بسي نرفت كه افغان خدا ز سختي كار****فغان كشيده پي چاره گشت دستان زن

گسيل كرد بزرگان و موبدان و ردان****به نزد شاه جهان با حنين و مويه و هن

كنار هريك از آب چشم چون چشمه****درون هريك از باد سرد چون بهمن

شرارهٔ سخط پادشاه زبانه كشيد****ز خشك ربشي آن خشك مغزتر دامن

چه گفت گفت كه هان نوبت گذشت گذشت****زمان زجر و عقابست و قيد و بند و شكن

كه ناگهان خبر آمد به شه ز خطهٔ فارس****كه انگليس خداكرد ساز شور و فتن

به بحر فارس فرستاد ده سفينه سپاه****همه مصالح پيكار در وي آبستن

سفينگان همه هريك ز خود و خنجر و تيغ****بزرگ كرده شكم چون زنان آبستن

ملك ازين خبرش غم زدود و زهره فزود****چو لهو باده گسار از نواي زيرافكن

به خويش گفت به عزمست افتخار ملوك****نه همچو بوم به

بوم خراب و كاخ كهن

به آب و گل ندهد دل كراست هوش و خرد****به بوم و بر ننهد سر كراست فهم و فطن

همه ستايش مرد از صفات مرد بود****براي روشن و عزم درست و خلق حسن

كنون كه بوم و بر خصم شد خراب و يباب****جهان به ديدهٔ او تيره شد چون پرّ پَژَن

بجا نماند جز اين يك به دست خاك خراب****كه اندرو سزد ار آشيان كند كوكن

به آنكه رخت سپاريم از هرات به ري****مهي دو از دل و جان بستريم زنگ حزن

مه از چهارده بگذشت تا سپاه مرا****زمخت گشته چو گيمخت تن ز شوخ و درن

دم بلاركشان سوده از طعان و ضراب****پي تكاورشان سوده از شقاق و عرن

به مويشان همه بيني غبار جاي عبير****به جسمشان همه يابي هزال جاي سمن

بويژه آنكه زمستان دوباره آمد و رفت****سمن ز راغ و گل از باغ و لاله از گلشن

همه صحايف آفاق را بياهارد****دمنده ابر سياه از سپيد آمولن

و ديگر آنكه ببينيم كانگليس خداي****بروكه چيره بود آسموغ يا بهمن

قضاي عهد كند يا به كينه جهد كند****فريشته است مر او را دليل يا اهرن

اگر به صلح گرايد به پادشاه جهان****عنان رزم بتابيم از سكون سنن

و گر نبرد نمايد بزرگ بارخداي****بر آنچه حكم كند عين رحمت ست و منن

عروس فتح و ظفر تا كه را كشد در بر****شَموس جاه و خطر تا كرا نهد گردن

كنون به دعوي راي رزين و فكر متين****بري چميم چو موسي به وادي ايمن

به پاي تخت سپاريم رخت تا لختي****برون ز سختي آسايد و درون ز شكن

سپس خديو برين راي دل نهاد و بخواست****كمانكشان كمين دار را ز هر مكمن

به ميركابل و سردار قندهار نبشت****شگرف نامه يي از رنگ و بوي

مينو ون

ز بس لآلي مضمون سطور او دريا****ز بس جواهر مكنون شطور او معدن

به سيم ساده پريشيده عنبر سارا****به لوح نقره طرازيده نافهٔ ادمن

حديث رفته و آينده برشمرد و نمود****رموز پيش و پس راز خويش را معلن

مهين سلالهٔ سردار قندهار كه هست****به تخت و بخت جوان و به اسم و رسم كهن

ببرد همره خويش از هرات جانب ري****به هرچه خواست نه لا گفت در جواب نه لن

نويدنامه به هرجا نوشت و زآمدنش****بسا رميده رواناكه آرميد به تن

اميرزاده فريدون كه شكر شاه جهان****به عهد مهد سرودي نشسته لب ز لبن

بر آن سرست كه بر جاي زر فشاند سر****برين نويد و به وجد آيدش ز شوق بدن

ز شوق درگه شاهش همي بجنبد مهر****چو جان مرد مسافر ز آرزوي وطن

شها مها ملكا ملك پرورا ملكا****تويي كه جنگ تو از ياد برده جنگ پشن

ستايش تو به ذات تو و محامد تست****نه از فزوني سامان و شارسان و شتن

نه وصفت اينكه مكلل بود ترا اكليل****نه مدحت اينكه مغرق بود تو را گرزن

به بوي دلكش خود مفتخر بود عنبر****به طيب طينت خود معتبر بود لادن

به نور خويش بود آفتاب عالمگير****به زور خويش بود شير غاب صيدافكن

عيان شود خطر آدمي ز رنج خطير****كه تا نسوزد بو برنخيزد از چندن

ستايش تو به ملك هري بدان ماند****كه تاكسي بستايد اويس را به قرن

ز فتح مكه نگويدكسي ثناي رسول****ثناي او همه از حسن سيرتست و سنن

به آب و تاب گهر را همي نهند سپاس****نه زين قبلي كه به عمان در است يا به عدن

ثنا كنند درخشنده شمع را به فروغ****نه زينكه هست مر او را ز زر و سيم لگن

تو عزم خويش همي خواستي نمود عيان****به خسروان جهانگير و مهتران زمن

هري

گرفت نمي خواستي ز بهر خراج****كه صد خراج هري باشدت كهين داشن

چو هست عزم جهانگير گو مباش هري****نه آخرش همه فركند كردي و فركن

به حيله اي كه عدو كرد مي مباش دژم****كه كار خنجر برنده نايد از سوزن

حديث صلح حديبيه را به بوسفيان****يكي بخوان و بپرداز دل ز رنج و محن

همان حكايت صفين بخوان و حيلهٔ عمرو****كه كرد آن همه غنج و دلال و عشوه و شن

نه برتري ز پيمبر بباش و لاتياس****نه بهتري ز محمد بمان و لاتحزن

يكي بخوان و بخند از سرور چون سوري****يكي ببين و ببال از نشاط چون نوژن

بدين قصيدهٔ غرا يكي ببين ملكا****كه با قبول تو گيتي نيرزدش به ثمن

به هركجاكه شود جلوه گر برندگمان****كه راست تازه عروسي بود به شكل و فتن

ولي دو عيب نهانيش هست و گويم از آنك****رواست گفتن عيب عروس نزد ختن

نخست آنكه قوافي به چند جاي در او****مكررست چو انعام شاه در حق من

اگرچه زين قبلش شكر لازمست ازآنك****همي به شكر فزايد چو برفزود منن

دوم قوافيش ار يك دو جا خشن نشگفت****كنند جامه گدايان به جاي خز ز خشن

ازين دو عيب چو مي بگذري به خازن غيب****كه نطق ناطقه در مدح او بود الكن

وگر دراز بود همچو عمر و دولت شاه****چنين درازي دلكش ز كوتهي احسن

بدين چكامهٔ دلكش رواست قاآني****و ان يكاد دمندت همي به پيرامن

مثل بود به جهان تا حديث دعد و رباب****سمر بود به زمان تا وداد نل و دمن

دوام ملك خداوند تا هزاران اند****بقاي بخت شهنشاه تا هزاران ون

قصيدهٔ شمارهٔ 256: مخسب اي صنم امشب بخواه بادهٔ روشن

مخسب اي صنم امشب بخواه بادهٔ روشن****بيار شمع به مجلس بريز نقل به دامن

بكش ترانهٔ دلكش بنه سپند بر آتش****بسوز عود به مجمر بساي مشك به هاون

مخور چمانه چمانه سبوسبو خور و خم خم****مده پياله پياله قدح

قدح ده و من من

يكي ز روزنهٔ حجره در سراچه نظركن****ببين چگونه برقصند بام و خانه و برزن

چگونه مست و خرابند گلرخان سمن سا****چگونه گرم سماعند شاهدان پري ون

دن ارچه داشت دلي پر ز خون ز توبهٔ مستان****به خنده خنده برون كرد جام مي ز دل دن

نه چهره روح مجسم چه چهره چهرهٔ ساقي****نه ناله عيش مصور چه ناله نالهٔ ارغن

يكي گرفته به بر دلبري چو دلبر يغما****يكي كشيده بكش شاهدي چو شاهد ار من

زمين زمين چمن از فروش اطلس و ديبا****هوا هواي بهشت از بخور عنبر و لادن

يكي ز بهر تماشا نظرگشوده چو نرگس****يكي ز بهر خوشآمد زبان گشاده چو سوسن

جو ن و پبر و زن و مرد و روستايي و شهري****پذيره را همه از روي شوق برزده دامن

تو نيز اي بت چين اي به چهره آذر برزين****پي پذيره بيا تا كه زين زنيم به توسن

كه بامداد ز خاور چو آفتاب برآيد****برآيد از طرف خاور آفتابي روشن

ابوالشجاع هلاكوي بن حسن شه غازي****كه خاك معركه از تيغ اوست منبت روين

چو او به عرصه به درعي نهان هزار نريمان****چو او به پهنه به رخشي عيان هزار تهمن

چو بزم خواهد روحي مصوّرست در ايوان****چو رزم جويد مرگي مجسمست به جوشن

شراب نوشد اما ز خون عرق مخالف****پياله گيرد اما ز كاسهٔ سر دشمن

ز حلقه حلقهٔ جوشن عيان به عمرصه تن او****چنان كه نور درخشنده آفتاب ز روزن

به وقعه فوجش موجي چه موج موج بلاجو****به كينه خيلش سيلي چه سيل سيل بناكن

كمند و جوشن گردان ز امن عهدش دايم****يكي به كاسهٔ شير و يكي به كيسهٔ ارزن

به روز رزمگه آهن دلان آهن خفتان****بسان آتش سوزان نهان شوند در آهن

به جاي سبزه برويد ز خاك ناوك آرش****به جاي

قطره ببارد ز ابر نيزهٔ قارن

شود جنون مجسم خمرد ز وسوسه در سر****شود هلاك مصور روان ز ولوله در تن

كمان و تير چو ياران نورسيده ز هرسو****پي معانقه با هم شوند دست به گردن

چه ميل ها كه كشد آسمان به چشم سلامت****ز نيزه ها كه نشيند فرو به چشمهٔ جوشن

چو او به نيزه زند دست روح قارن و مويه****چو او به تير بردشست جان آرش و شيون

جهان ز سهم جهانسوز تيغ شعله فشانش****به چشم خصم شود تنگتر ز چشمهٔ سوزن

قصيدهٔ شمارهٔ 257: مگر شقيق عقيقست و كوه كان يمن

مگر شقيق عقيقست و كوه كان يمن****كه پر عقيق يمن شدكه از شقيق دمن

مگر به باغ سراپرده زد بهار كه باز****سپاه سبزه وگل صف كشيد درگلشن

مگر رگه سر پستان نموده دايهٔ ابر****كه طفل غنچهٔ بي شير باركرده دهن

ز لاله راغ بپا بسته بسدين خلخال****ز ابركوه به سر هشتّه عنبرين گرزن

نهاده غنچه ز ياقوت تكمه بر خفتان****فكنده فاخته از مشك طوق بر گردن

اگر چراغ خَمُش گردد از نسيم چرا****شد از نسيم بهاري چراغ گل روشن

به سرخ لاله سيه داغها بدان ماند****كه رنگ سودهٔ عنبر به بسدين هاون

عروس غنچه به مستوري آنقدر مي خورد****كه آخر از سر مستي دريد پيراهن

چه نعمتست درين فصل وصل سيم تني****سهيل طلعت و خورشيدچهر و زهره ذقن

دو خفته نرگس مكحول پر ز خواب و خمار****دو چفته سنبل مفتول پر ز تاب و شكن

به پشت بسته ز سيم سپيد يك خروار****به فرق هشته ز مشك سياه يك خرمن

به طعنه سيمش گويد به دل كه لاتياس****به عشوه مشكش گويد به جان كه لاتأمن

خوش آنكه همره شوخي چنين چمانه به دست****چمان شود به چمن بي ملال و رنج و محن

اساس عيش مرتب نموده از هر باب****حريف بزم مهيا نموده از هر فن

مي و چمانه و تار و

ترانه و طنبور****ني و چماني و چنگ و چغانه و ارغن

ترنج و سيب و به و نار و پسته و بادام****گل و شقايق و نسرين و سنبل و سوسن

عبير و غاليه و زعفران و مشك وگلاب****سپند و مجمره و عود و عنبر و لادن

نبيذ و نقل و شراب وكباب و رود و رباب****شمامه و شكر و شبر و شهد و شمع و لگن

سرور و سور و سماع و نشاط و رقص و طرب****حضور و امن و فراغ و سُلُو و سلوي و من

نه در روان غم و آزار و درد و رنج و ملال****نه در دل انده و تيمار و پيچ و بند و شكن

نه بيم وعظ و نصيحت نه بانگ بوم و غراب****نه خوف شحنه و مفتي نه صوت زاغ و زغن

هواي صبح و نسيم بهار و نالهٔ مرغ****فضاي باغ و تماشاي راغ و سير چمن

خروش بلبل و آهنگ سار و خندهٔ كبك****صداي صلصل و صوت هزار و بوي سمن

تذرو و طوطي و سار و چكاوك و طاووس****گوزن و تيهو و دراج و آهو و پازن

همي دوان و نوان گه به باغ و گاه به راغ****همي چمان و چران گه به كوه و گَه به دمن

نسيم شبدر و شب بو پس از ترشح ابر****نشاط سير و تفرّج پس از خمار شك_ن

عتاب دوست به ساقي كه هي شراب بيار****خطاب يار به مطرب كه هي رباب بزن

ز نعمت دو جهان آنچه برشمردم به****مگر ز خدمت فخر زمان و ذخر زمن

نظام ملك ملك حضرت نظام الملك****سپهر مجد و معالي جهان فهم و فطن

امين تاج و نگين افتخار دولت و دين****پناه چرخ و زمين پيشكار سز و علن

سواد خامهٔ او كحل ديدهٔ غلمان****بياض طلعت او نور وادي

ايمن

نه بي اجازه او هيچ باد هامون گرد****نه بي اشارهٔ او هيچ سيل بنيان كن

يتيم باكرمش راضي از هلاك پدر****غريب باكرمش شاكر از فراق وطن

زهي به فيض نوال تو زنده عظم رميم****زهي ز فرّ جمال تو تازه دهر كهن

بدان رسيده كه از ايمني سياست تو****به بحر از تن ماهي برون كند جوشن

به نور راي تو كوران به نيمشب بنند****سواد چشم جنين را به بطن آبستن

خلاف معجز داود معجزي دارد****هر آن كسي كه به جان مر تو را بود دشمن

اگر ز معجز داود گشتي آهن موم****فسرده جاني او موم را كند آهن

به پيش كاخ جلال تو آسمان كبود****به تيره دودي ماند كه خيزد از گلخن

چه كاهد و چه فزايد به قدرت از دو جهان****ز دانه يي دو كم و بيش كي شود خرمن

هرآنكه سر ز تو تابد قضا ز طاق سپهر****چو ذوذؤابه به موي سرش كند آون

ستاره را به مثل چون فروغي اندر چشم****زمانه را به صفت چون رواني اندر تن

ز شوق چهر تو بينا شود همي اعمي****ز حرص مدح تو گويا شود همي الكن

به روزگار تو از هيبت عدالت تو****به چشم و زلف نكويان پناه برده فتن

ز چشم و زلف بتان گر جريمه يي خواهي****به جاي جايزهٔ شعر من ببخش به من

كه از بنفشه و بادام زلف و چشم بتان****براي چارهٔ ماخوليا كشم روغن

به قدر بينش بيننده است رتبهٔ تو****چو نور مهر كه افتد به گونگون روزن

ظهور قدر تو در اين جهان بدان ماند****كه نور مهر درافتد به چشمهٔ سوزن

سپهر را چه گنه گر مشبكش بيند****كسي كه بنگرد او را ز پشت پرويزن

ترا بلندي و پسي به هيچ حالت نيست****مگر به ديدهٔ بي نور دشمن ريمن

كسوف شمس و قمر نيست جز ز پستي ما****از آنكه دركرهٔ

خاكمان بود مسكن

هميشه ماه به يك حالتست و ما او را****گهي به شكل كمان ديده گه به شكل مجن

هلا افادهٔ حكمت بس است قاآني****مپاش در بر سيمرغ دانهٔ ارزن

شراره خيز بود تاكه برق در نيسان****ستاره ريز بود تاكه ابر در بهمن

شراره خيز بود جان حاسدت ز حسد****ستاره ريز بود كام مادحت ز سخن

قصيدهٔ شمارهٔ 258: آن خال سيه بر لب جان پرور جانان

آن خال سيه بر لب جان پرور جانان****خضريست سيه جامه به سرچشمهٔ حيوان

در سينهٔ من ياد غمش يونس و ماهي****در خاطر من نقش شكن رخش يوسف و زندان

دل در طلبش آب حياتست و سكندر****سر در قدمش تحفهٔ مورست و سليمان

باز از پي آشفتگي اهل وفا كرد****بر ماه رخ آشفته دوگيسوي پريشان

گفتي به سر گنج مقيمست دو افعي****يا در كف بيضاي كليمست دو ثعبان

اي سينهٔ مجروح مرا زخم تو مرهم****اي خاطر افكار مرا درد تو درمان

هاروت فسونساز بود در چه بابل****يا خال دلاويز تو در چاه زنخدان

از صفحهٔ رخسار تو سر زد خط مشكين****يا باد صبا غاليه سا شد به گلستان

گويند نرويد ز نمكزارگياهي****روييده چرا از نمكين لعل تو ريحان

رويت ختن و نرگست آهوست عجب نيست****كز نافه شد آهوي ختن غاليه افشان

در سينه كشيدم ز جهان پاي به دامن****كز دست فراق تو برم سر به گريبان

افروختم از مجمرهٔ سينه شراري****كافروخت نمش خاك بلا بر سر طوفان

گاه از الم دوري دلدار به حسرت****گاه از ستم گنبد دوار در افغان

گه مشعله افروختم از آه به گيتي****گه زلزله انداختم از ناله به گيهان

ناگاه يكي مژده رسان آمد وگفتا****كاي سوده تن از حادثه بر بستر حرمان

برخيزكه شد روي زمين ساحت ارژنگ****بر خيز كه شد ملك جهان روضه رضوان

برخيز كه شد ساحت چين عرصهٔ خاور****برخيز كه شد دشت ختن ملك خراسان

برخيزكه برخاست ز جا عيش در آفاق****برخيز كه بنشست ز پا فتنه به

دوران

برخيز و بخوان آيت منشور صدارت****از ناصيهٔ صدر قضا قدر قدرشان

برخيز و ببين خلعت ميمون وزارت****در پيكر جان پرور عباس قليخان

صدري كه كشد كلك درّر سلك شريفش****بر نسخهٔ احكام قضا سرخط بطلان

در خوي رود از شرم دلش بحركه دايم****بر چهرهٔ او آب زند ابر ز باران

يا درّ و گهر وام كند ز ابر كه آرد****از بهر نوال كرمش مخزن شايان

در همت او شرك بود وصف تناهي****در دولت او كفر بود نسبت پايان

لطفش نه چنان آب گهر برده كه بارد****از شرم به عمان پس ازين ابر به نيسان

گر داشت چنين آصف بالله نمي برد****اهريمن انگشتر ز انگشت سليمان

هرجا كه صرير قلم او كشد آهنگ****گردون سر و پا گوش شود بر چه به فرمان

آز وكرمش مرده و انفاس مسيحا****خلق و نعمش مائده و موسي عمران

گردون ز ازل ساخت يكي نغز مجله****تا بر شرف خويش كند دعوي برهان

توقيع قضا و قدرش زد به حواشي****فتوي به خرد برد كه اين نسخه فرو خوان

چون ديدكه توقيع وقيع تو برو نيست****ناخوانده برافكنده ز كف منكر و غضبان

كاين باطل و هر محضر ديگر كه بر او نيست****از خامهٔ دستور ملك سر خط عنوان

تا داغ و لاي تو بر او نقش نگيرد****مشكل كه شود نطفه جنين در دل زهدان

چونان كه ز لاحول سراسيمه شود ديو****در عهد تو از نام گله گرگ هراسان

از داد توكز اوست مماليك مزين****از عدل توكز اوست اقاليم گلستان

هم حادثه را آب دو صد ساله به كوزه****هم نايبه را توشهٔ سي ساله در انبان

جز ذات خداوندكه لايدرك ذاته****بر راي تو سري نبود در خوركتمان

در چنبرهٔ امر تو نُه چنبرهٔ چرخ****مانندهٔ گويي كه فتد در خم چوگان

در واهمه ات هرچه بجز شبههٔ تشكيك****درحافظه ات هرچه بجز نسبت نسيان

چون چشم حسود

از حسد جاه توگريد****از موجهٔ هر قطره زند طعنهٔ طوفان

بر كوهه يكران چو كند جلوه جمالت****ناهيد كشد زمزمهٔ ماه به كوهان

اي صدر قدر قدركه كلك تو ستاند****چون تيغ جهانسوز ملك باج ز خاقان

كلك تو و شمشير ملك هر دو به تاثير****اين ناظم دولت بود آن ناصر ايمان

آن كان گهر باشد و اين مخزن ياقوت****آن تُنگ شكر باشد و اين معدن مرجان

هم صفحه ز ماهيت آن تزكيهٔ هند****هم عرصه ز خاصيّت اين كوه بدخشان

صدرا برت آن كس كه متاع هنر آرد****شكر سوي بنگاله برد زيره به كرمان

قاآني و مدح تو خهي فكرت باطل****نعت نبي مرسل و انديشهٔ حسان

تا نيست برون آنچه درآيد به تخيل****از مسالهٔ ممتنع و واجب و امكان

اعداي تو را عمر ابد باد وليكن****با فاقه و فقر و الم و محنت زندان

احباب تو را زندگي خضر وليكن****با دولت و عيش و طرب و گشت گلستان

قصيدهٔ شمارهٔ 259: الحمدكه از تربيت مهر درخشان

الحمدكه از تربيت مهر درخشان****از لاله و گل گشت چمن كوه بدخشان

صحراي ختن شد چمن از سبزهٔ بويا****كهسار يمن شد دمن از لالهٔ نعمان

هامون ز رياحين چو يكي طبلهٔ عنبر****بستان ز شقايق چو يكي حقهٔ مرجان

از باد سحر راغ دم عيسي مريم****از شاخ شجر باغ كف موسي عمران

سرو سهي از باد بهاري متمايل****چون از اثر نشوهٔ مي قامت جانان

از برگ سمن طرف چمن معدن الماس****از ابر سيه روي فلك چشمهٔ قطران

بر سرو سهي نغمه سرا مرغ شباهنگ****آنگونه كه داود بر اورنگ سليمان

در چنگ بت ساده بط باده توگويي****اين لعل بدخشان بود آن ماه درخشان

از ماهرخان تا سپري ساحت گلشن****از سروقدان تا نگري عرصهٔ بستان

آن يك چو سپهري بود آكنده به انجم****اين يك چو بهشتي بود آموده به غلمان

سختم عجب آيد كه چرا شاخ شكوفه****نارسته دمد

موي سپيدش ز زنخدان

پيريش همانا همه زانست كه چون من****هيچش نبود بار به درگاه جهانبان

داراي جوان بخت وليعهدكه در مهد****بر دولت اوكودك يك روزه ثناخوان

شاهي كه برد خنجر او حنجر ضيغم****ماهي كه درد دهرهٔ او زهرهٔ ثعبان

بر كوههٔ رهوار پلنگست به بربر****در پهنه پيكار نهنگست به عمان

تركي ز كلاه سيهش چرخ مدور****تاري ز لباس حشمش مهر فروزان

جوديست مجسم چوكند جاي بر اورنگ****فتحيست مصور چو نهد پاي به يكران

اي دست تو درگاه عطا ابر به بهمن****اي تيغ تو هنگام وغا برق به نيسان

در جسم گرنمايه دل راد توگويي****دركوه احد بحر محيط آمده پنهان

كوهي تو ولي كوه نپوشد چو تو جوش****بحري تو ولي بحر نبندد چو تو خفتان

شاها نكند زلزله باكوه دماوند****كاري كه تو امسال نمودي به خراسان

فغفور به صد سال گرفتن نتواند****ملكي كه به شش ماه گرفتي چو خور آسان

هر تن كه نبرد تو شنيدست و نديدست****درطع و شكرخنده كه هست اين همه بهتان

آري چكند فطرتش آن گنج ندارد****كاين رزم كشن را شمرد درخور امكان

قومي كه به چنگ اندرشان سنگ سيه موم****اينك همه در جنگ تو چون موم به فرمان

اين بوم همان بوم كه خشتش همه زوبين****اين مرز همان مرز كه خارش همه پيكان

از عدل تو آن كان يمن گشته ز لاله****از داد تو اين دشت ختن گشته ز ريحان

اين دشت همان دشت كه بر ساحت او چرخ****يك روز نشد رهسپر الا كه هراسان

از فر تو امسال چنان گشته كه در وي****هر روزكند مهر چو آهوبره جولان

اين خيل همان خيل كه دلشان همه فولاد****اين فوج همان فوج كه تنشان همه سندان

اينكه همه از عجز رخ آورده به درگاه****اينكه همه از شرم سرافكنده به دامان

از ايمني اينك همه را عزم تفرج****از خوشدلي ايدون همه را راي گلستان

اين عرصه همان عرصهٔ خونخوار كه خوردي****از طفل دبستانش قفا

رستم دستان

ميران جوان بخت كهن سال وي اينك****دركاخ تو منقادتر از طفل دبستان

اين خلق همان خلق خشن پوش كه گفتي****تنشان همه قيرست و بدنشان همه قطران

از جود تو اينك همه در قاقم و سنجاب****از فر تو ايدون همه در توزي وكتان

اي شاه شنيدم كه يكي پشهٔ لاغر****كرد از ستم باد شكايت به سليمان

جمشيد به احضار صبا كرد اشارت****باد آمد و شد پشه به يكبار گريزان

اكنون تو سليماني و من پشه فلك باد****بادي كه كم از پشه برش پيل گرانجان

چون پشه من افغان كنم ازكشمكش چرخ****او بادصفت راندم از درگه سلطان

گر عرض مرام است همين نكته تمامست****شايان نبود طول سخن نزد سخن دان

تا تقويت روح دهد راح مروّق****تا تربيت خاك كند باد بهاران

از همت تو تقويت ملت احمد****از شوكت تو تربيت دولت ايران

احباب تو چون برق همه روزه به خنده****اعداي تو چون رعد همه ساله در افغان

قصيدهٔ شمارهٔ 260: امين داور و دارا معين ملت و ايمان

امين داور و دارا معين ملت و ايمان****يمين كشور و لشكر ضمين ملكت و هامان

قوام ملت احمد نظام مذهب جعفر****معاذكشور دارا ملاذ لشكر خاقان

نگين خاتم دولت مكين مسد شوكت****تكين كشور همت طغان ملكت احسان

قوام كشور صاحبقران و قائدگيتي****ظام لشكر عباس شاه و ناظم گيهان

هجوم لشكر او را علامت آمده محشر****زمان دولت او را قيامت آمده پايان

قطاس رايت او را كه كلاله ساخته حورا****عقاص پرچم او را غلاله ساخته غلمان

عقاب صول او را نوايب آمده مخلب****هژبر سطوت او را حوادث آمده دندان

به صحن گلشن جودش نرسته غنچه ي ضنت****به گرد مركز ذاتش نگشته پرگر عصيان

كمند چيني او را ستاره آمده چنبر****سمند ختلي او را زمانه آمده ميدان

به پيش صارم برٌان او چه خار و چه خاره****به نزد بيلك پرّان او چه برد و چه خفتان

پرند حادثه سوزش فناي خرمن فتنه****خدنگ

نايبه توزش بلاي دودهٔ طغيان

حسام هندي او را منيه آمده جوهر****سهام توزي او را بليّه آمده پيكان

به وقعه خنجر قهرش بريده حنجر ضيغم****به پهنه دهرهٔ خشمش دريده زهرهٔ ثعبان

سپاه شوكت او را ستاره مهچهٔ رايت****سراي دولت او را مجره شمسهٔ ايوان

جهان دانش و جود اي ز وصف ذات تو عاجز****ضمير اخطل و اعشي روان صابي و حسان

ز ابر ديدهٔ كلگ تو صفحه مخزن گوهر****ز برق خندهٔ تيغ تو پهنه معدن مرجان

غلام عزم تو صرصر مطيع راي تو اختر****يتيم دست تو گوهر اسير طبع تو عمان

نسيم گلشن مهرت فناي گلشن جنت****سموم آتش قهرت بلاي ساحت نيران

هر آنچه حاصل گيتي به پيش جود تو اندك****هرآنچه مشكل عالم به نزد راي تو آسان

كمينه خادم خدمتگران بزم تو زهره****كهينه چاكر خنجركشان رزم تو كيوان

سموم صرصر قهرت خمود آتش دوزخ****زلال كوثر لطفت زوال چشمه ي حيوان

كف تو آفت گوهر لب تو آتش شكر****رخ تو قتنهٔ اختر دل تو مظهر ايمان

برنده تيغ تو مهر و عدوي جاه تو شبنم****درنده رمح تو ماه و حسود قدر تو كتان

چه لابه پيش تو آرم ز جور اختر ريمن****چه شكوه پيش تو آرم ز دورگنبدگردان

ز بخت خو د شده شاكي به روز خو د شده باكي****ز رنج خود شده حاكي به حال خو د شده حيران

نه زخم كلفت او را بغير مهر تو مرهم****نه درد محنت او را به غير لطف تو درمان

ولي قدر تو بادا هماره همسر شادي****عدوي جاه تو بادا هميشه پيرو خذلان

قصيدهٔ شمارهٔ 261: اي رخت خالق خورشيد و لبت رازق جان

اي رخت خالق خورشيد و لبت رازق جان****عارضت آتش سوزنده تنت آب روان

تن تو تالي جانست و لبت والي دل****من بدان تالي دل داده بدين والي جان

تير مژگان ترا ديدهٔ خلقي تركش****قوس ابروي ترا جان جهاني قربان

گرمي مهر

تو خورشيد و دل ما شبنم****پرتو چهر تو مهتاب و تن ماكتان

شكرست اينكه گشابي شهدالله نه دهن****عدم است اينكه نمايي علم الله نه ميان

بينمت عيش كنم چون بروي طيش كنم****كه همم گنج روانيّ و همم رنج روان

تا به فردوس رخ آن خال فسون ساز ترا****در خم زلف نديدم به همين چشم عيان

باورم نامد اين قصه كه در باغ بهشت****گشت شيطان به فسون در دهن مار نهان

من بر آنم كه به زلفين تو آرام گرفت****اندر آن روزكه از خلد برون شد شيطان

ورنه از چيست كه گيسوي تو بي منت سحر****ازكف خلق چو شطان بربايد ايمان

تاكي اي موي ميان از من مهجور كنار****به كنارم بنشين تا رود انده ز ميان

هست در سينهٔ من آنچه تو داري به عذار****هست در ديدهٔ من آتچه تو داري به دهان

در عذار تو و در سينهٔ من آتشهاست****كه اگر شعله برآرند بسوزند جهان

در دهان تو و در ديدهٔ من گوهرهاست****كه بدان فرّ و بهار دُر نبود در عمان

گوهر من همه از جزع يماني پيدا****گوهر تو همه در لعل بدخشان پنهان

گوهر من همه اندوختهٔ مردم چشم****گوهر تو همه پروردهٔ آب حيوان

معدن گوهر تو تنگتر از چشم بخيل****مسلك گوهر من زردتر از روي جبان

گوهر تو همه عالي گهر من همه پست****گوهر تو همه غالي گهر من ارزان

گوهر من همه چون طفل يتيمست حقير****گوهر تو همه چون در يتيمست گران

گوهر تو همه چون نجم ثريا ثابت****گوهر من همه چون گوي فلك گردان

گوهر تو همه باقي چو كمالات يقين****گوهر من همه فاني چو خيالات گمان

به كه ما اين دو گهر را ز دل ايثار كنيم****به مه برج كرامت در درج امكان

اي پسر فصل بهارست و زمينها همه سبز****سبزتر زان همه بخت مِلك مُلك ستان

سرو نوخاسته چون بخت شهنشاه بلند****گلبن تازه چو اقبال جهاندار

جوان

ملك آباد و ملك شاد و خلايق آزاد****راغ نو شاد و چمن چين و دمن باغ جنان

تا به كي از سر ما آتش سودا خيزد****لختي اي مه بنشين و آتش ما را بنشان

تو ز مو مُشك بيفشان و من از شعر شكّر****دف بزن رقص بكن وسه بده جان بستان

مل بخورگل بفشان مشك بسا عود بسوز****مي بنه نُقل بده نام بهل كام بران

از سحركم كم و دم دم خورمي تا به عشا****وز عشا من من و دن دن خور تا وقت اذان

آب حيوان چه كني دركش از آن باده كه هست****زور تن نور بصر قوت تن قوت روان

رنگش ار بنگري از چشمت خيزد لاله****بويش ار بشنوي از مغزت رويد ريحان

بشكفاند ز رخت ناشده در لب فردوس****برفروزد به دلت نامده بر كف نيران

رشكم آيد كه بسايي لب خود بر لب جام****چشم من جام كن آنگه لب خود ساي بر آن

سازوبرگ ميت ار نيست مخور غم كه به دهر****كارها يكسره از صبر پذيرد سامان

حالي اين خرقه پشمينه مرا نيست به كار****كه بهار آمد و از پي بودش تابستان

مي درون گرم كند جامه برون آر آن به****كه دهي جامه و جامي دهدت پير مغان

منشين سرد و بخور مي كه به تشريف كرم****پشت گرمي دهدت نادرهٔ دور زمان

قصيدهٔ شمارهٔ 262: اي طرهٔ دلدار من اي افعي پيچان

اي طرهٔ دلدار من اي افعي پيچان****بي جاني و پيچان نشود افعي بي جان

تو افعي بي جاني و ما جمله شب و روز****چون افعي سركوفته از عشق تو پيچان

بر سرو چمن مار بود عاشق و اينك****تو ماري و عاشق شده بر سرو خرامان

تاريك و درازي تو و از عشق تو روزم****تاريك و درازست چو شبهاي زمستان

چون كفهٔ ميزاني رخسار مه من****روشن تر از آن زهره كه جاكرده به ميزان

خميده چو سرطاني و ديدار نگارم****شادان تر از آن مه

كه مقيمست به سرطان

روي بت سيمين بر من در تو نمايد****چون لوحهٔ سيمين به بر طفل سبق خوان

گر طفل سبق خواني نيي از بهر چه دايم****خم از پي تعليمي چون طفل دبستان

نه مار و نه شيطان و نه طاووسي ليكن****در خلدي چو مار و چو طاووس و چو شيطان

بلبل نه و چون بلبل بر گل شده مفتون****حربا نه و چون حربا درخور شده حيران

عيسي نه و چون عيسي همسايهٔ خورشيد****آدم نه و چون آدم در روضهٔ رضوان

چنبر نه و بر گردن جانها شده چنبر****صرصر نه و بر آتش دلها زده دامان

يوسف نه و بيژن نه وليكن شده آونگ****چون يوسف و چون بيژن در چاه زنخدان

ريحان نه و عنبر نه ولي بوي ترا هست****از جان دو غلام حبشي عنبر و ريحان

طوطي نه ولي همدم آيينه چو طوطي****ثعبان نه ولي خازن گنجينه چو ثعبان

مجنون نه و لقمان نه ندانم ز چه رويي****آشفته چو مجنون و سيه چره چو لقمان

هندو نه و اندام تراگونهٔ هندو****زندان نه و سيماي تو را ظلمت زندان

عريان و سيه پوش به يك عمر نديدم****غير از توكه پبوسته سيه پوشي و عريان

با ظلمت ظلمستي و مطبوع چو انصاف****در كسوت كفرستي و ممدوح چو ايمان

قرنيست كه ژوليده شدسغند و مشوش****عمريست كه آشفته شدستند و پريشان

خلق از من و من از دل و دل از تو تو از باد****باد از تك يكران جهاندار جهانبان

داراي جوان بخت محمد شه غازي****كاندر خور قدرش نبود كسوت امكان

آن شاه جوان بخت كه تا روز قيامت****افغان به هرات از جزع او كند افغان

از بس به هري خون زدم تيغ فروريخت****در دشت هري تعبيه شدكوه بدخشان

جز شاه كه در بخشد و سيماش درخشد****ما ابر نديديم درافشان و درخشان

جز شاه كه در بزم

سخندان و سخنگوست****ما مه نشنيديم سخنگوي و سخندان

اي شاه جهان اي كه به هنگام تكلم****كس گفت ترا مي نكند فرق ز فرقان

شه را به سنان حاجت نبود كه به هيجا****آفاق بگيرد به يكي گردش مژگان

ماني به محمد كه بدين ملك و خلافت****در تاج زرت گوهر فقر آمده پنهان

جهدي كه كنم خصم تو اندر طلب ملك****چون ضرب كسورست ورا مايهٔ نقصان

با همت تو مختصرست آنچه به گيتي****با سطوت تو محتضرست آنچه به گيهان

اي شاه تو داني كه دلم هست به مهرت****مشتاق تر از خضر به سرچشمهٔ حيوان

عشقي كه مرا هست به ديدار شهنشه****زهاد نكوكار ندارندبه رضوان

ماهيست هراسانم ازين غصه كه دارد****داراي جوان بخت سر عزم خراسان

من شب همه شب تا به سحر از پي آنم****كز عون عطاي ملك و ياري يزدان

چون فتح اگر پيش رو جيش نباشم****چون گرد شتابم ز پي موكب سلطان

از شوق ملك ترك وطن كرده ام ارنه****دانم كه بود حب وطن مايهٔ ايمان

چون آتش شوق ملكم سوخته پيكر****گو شاه نسوزد دگرم زآتش هجران

ز اسباب سفر هيچ بجز عزم ندارم****تنها چكند عزم چو نبود سر و سامان

اسبي و غلامي دو مرا هست كه آن يك****چشم پي جو مي دود اين يك ز پي نان

تاريخ جهانست نه اسبست كه گويي****دي بود كه با چنگيز آمد ز كلوران

گويدكه به ظلمات چنين رفت سكندر****گويد به سمرقند چنان تاخت قدرخان

شهنامهٔ فردوسيش از بر همه يكسر****گر كينهٔ ايران بود ار وقعهٔ توران

گويدكه چنين تاخت به كين قارن وكاوه****گويدكه چنان ساخت كمين رستم دستان

گه آه كشد از جگر سوخته يعني****خوش عهد منوچهر و خنك دور نريمان

پرسيدم ازو مذت عمرش به بلي گفت****سالي دو سه ام پيرتر ازگنبدگردان

روزي نسب خويش بدانگونه بيان كرد****در عهدهٔ راويست سخن خاصه چو هذيان

كاي مرد منم مهتر اسباني كايزد****بخشود بقا پيشتر از خلقت انسان

پيرست و بود حرمت او بر همه واجب****كز

غايت پيريش فروريخته دندان

وان خادمك خام پي اخذ مواجب****هردم رسد ا ز راه و شفيع آرد قرآن

وين طرفه كه گو بازد و چوگان زند اما****هست از زنخ و زلف بتان گويش و چوگان

چندان كه دهم پندش و تهديد فرستم****گويي كه به سرد آهن مي كوبم سندان

القصه ازين غصه ملولم كه مبادا****از شاه جدا مانم زآنسان كه تن از جان

اي داور آفاق عجب نيست كه امروز****برگفتهٔ من فخركند خطهٔ ايران

ايران چو جهان فخركند بر سخنم زانك****شه شبه محمد شد و من ثاني حسان

قاآني اگر قافيه تكرار پذيرفت****شك ني كه بود عفو ملك مايهٔ غفران

در مدح ملك بسكه ز لب ريزم گوهر****گويي كه لبم را نبود فرق ز عمان

تا آتش آرد ز حجر ضربت آهن****تا گوهر گردد به صدف قطرهٔ نيسان

يار تو بود خصم الم يار سلامت****خصم تو بود يار سقم خصم گريبان

قصيدهٔ شمارهٔ 263: بارهاگفته ام اي ري به تو اين راز نهان

بارهاگفته ام اي ري به تو اين راز نهان****اي ري و راز ز نستوده نبايد پژمان

كه ملك روح و تويي دل نزيد دل بي روح****كه كيا جان و تويي تن نزيد تن بي جان

فرودينست شنهشاه و تو بستان ليكن****فرودين چون برود فر برود از بستان

حلم شه لنگر و تو كشتي و گيهان دريا****ناخدا دهر و بلا موج و حوادث طوفان

ناخدا كشتي بي لنگر را چون آرد****ايمن از موجه و طوفان و بلا و حدثان

خود گرفتم كه تو گيهاني انصاف بده****كه ابي بار خدا هيچ نپايد گهيان

اي ري هيچ مدان هيچ نياري به خيال****ياد آن سال كه شاه همه دان در همدان

كه زبر زير شدت زير زبر از زلزال****يعني ايوانت درگه شد و درگه ايوان

زيبق آكندي در گوش و بنشنيدي پند****ناز زلزال تنت لرزان شد زيبق سان

وينك امسال از آن رنج كه نامش نبرم****نبودت نامي

از نام و نشاني ز نشان

بارها گفتم از دامن شه دست مدار****كه گريبان ز تحسّر ندري تا دامان

هرچه گفتم همه را ژاژ شمردي و مزيح****هي سرودي كه مكن طيبت و مسرا هذيان

كه مكينست شهنشاه و مكانستم من****واحتياجست به ناچار مكين را به مكان

ژاژها گفتي اي ري كه اگر شرح دهم****همه گويند مگو در حق ري اين بهتان

لاغها راندي اي ري كه گر انصاف بدي****به دهانت اندر ننهاد ميي يك دندان

مثل شاه و تو داني به چه ماند اي ري****مثل مغز و خرد چشم و ضيا جسم و روان

يونسست اين شه و بارهٔ تو چو بطن ماهي****يوسفست اين شه و قلعهٔ تو چوكنج زندان

شه چمد زي تو بلي نبود بي مصلحتي****مصطفي در غار ار وقتي گردد پنهان

اي ري اين گفته ملال آرد صد شكر كه باز****شه گراييد از اسپاهان سوي تو عنان

باز چون خاطر احباب ملك گشت آباد****بر و بوم تو كه بد چون دل دشمن ويران

قصيدهٔ شمارهٔ 264: بر ياد صبوحي به رسم مستان

بر ياد صبوحي به رسم مستان****از خانه سحرگه شدم به بستان

دل ساغر و خون باده غصه ساقي****مطرب غم و ني سينه نغمه افغان

آشفته دلم از هواي دلبر****آسيمه سرم از جفاي دوران

برگل نگرستم بسي گرستم****كز ماه رخ دوست كرد دستان

وز سيب صد آسيب شد نصيبم****كم منهي گشت از آن زنخدان

گه زير گلي گه به پاي سروي****از ضعف چو مستان فتان و خيزان

گه سوسن وار از مقال خاموش****گه نرگس وار از خيال حيران

گاه از پي تسكين جان مسكين****سركرده فغان چون هزاردستان

گه داغ نهادم چو لاله بر دل****گه چاك زدم همچو گل گريبان

گاهم به دل اندر خيال شيراز****گاهم به سر اندر هواي كرمان

ناگه به نسيم صبا گذشتم****چون تشنه به دريا گرسنه بر خوان

چون خنگ ملك گشته گرم جنبش****چون عزم شه آورده راي

جولان

افشاندم از ديده اشك شادي****چون خارش آويختم به دامان

گفتم اي درمان رنج فرقت****گفتم اي داروي درد هجران

اهلا لك سهلا از چه داري****جان و تن ما را اسير احزان

لحتي بگذر رسم كينه بگذار****برخي بنشين گرد فتنه بنشان

اي قاصد يار اي بريد دلبر****اي پيك نگار اي رسول جانان

اي خاطر بلبل ز تو مشوش****اي طرهٔ سنبل ز تو پريشان

اي حامل بوي قميص يوسف****وي مايهٔ عيش رسول كنعان

از نكهت تو بزم عيد خرم****از هيبت تو قوم عاد پژمان

بركتف توگاهي بساط حيدر****بر سفت تو گه مسند سليمان

پايت نخراشد ز خار صحرا****كامت نشود تر ز موج عمّان

پبدايي و پنهان چو جرم خورشيد****پنهاني و پيدا چو نور يزدان

آدم ز تو گاهي رهين هستي****مريم ز تو گاهي قرين بهتان

گر زآنكه پري نيستي چرايي****همچون پري از چشم خلق پنهان

زخم تن عشاق را تو مرهم****درد دل مشتاق را تو درمان

مشكين تو كني راغ را به خرداد****زرين توكني باغ را در آبان

ديريست كه مهرت مراست در دل****عمريست كه شوقت مراست در جان

ايرا كه نشد مشكلي دچارم****الٌا كه به عون تو گشت آسان

ايدون چه شود كز طريق ياري****اي محرم هر كاخ و هر شبستان

از ري كه مهين پاي تخت خسرو****از ري كه بهين دار ملك خاقان

ژوليده تنم را ز بسكه لاغر****بيرون شود از چشمهاي كتان

ز ان نامي و بس چون وجود عاشق****زو ذكري و بس چون عهود جانان

چون مشت غباري بري دمانش****با خويش به دارالامان كرمان

ليكن به طريقي كه در ره از وي****گردي ننشيند به هيچ دامان

لختي بنپايي به هيچ منزل****آني بنماني به هيچ سامان

آسوده نخسبي چو بخت دانا****فرسوده نگردي چو فكر نادان

گر صخرهٔ صمّا فرازت آيد****زو درگذري چون خدنگ سلطان

ور خار مغيلان خلد به كامت****چون نار نينديشي از مغيلان

وآخر كه به

دارالامان رسيدي****ايمن نشوي از فريب شيطان

كان ملك بهشتست و ديوت از ريو****ترسم ندهد ره به باغ رضوان

القصه يكي نغز باره بيني****صد بار بر از هفت چرخ گردان

ستوار بروجش چو سدّ يأجوج****دشوار عروجش چو عرش يزدان

سالم چو سپهر از صعود لشكر****ايمن چوبهشت از ورود حدثان

سنگي كه بلغزد ز خاكريزش****مانا نرسد تا ابد به پايان

دروازهٔ آن باره بسته بيني****جز بر رخ جويندگان احسان

باغيست در آن باره بارك الله****گيتي همه از نكهتش گلستان

چون بحر ز ژاله چون كان ز لاله****پر لعل بدخشان و در رخشان

گردون نه و در وي هزار اختر****جنت نه و در وي هزار غلمان

تا گام زني عبهرست و سوسن****تا چشم زني سنبلست و ريحان

يك سبزه از آن آسمان اخضر****يك لاله ازآن آفتاب تابان

بر ساحت آن عاشقست اردي****بر عرصهٔ آن شايقست نيسان

كاخيست در آن باغ لو حش الله****غمدانشده زو بارگاه غمدان

چون راي سكندر منيع بنياد****چون فكر ارسطو وسيع بنيان

كرمان نه اگر مصر از چه در وي****آن كاخ نمودار كاخ هرمان

تختيست در آن باغ صانه الله****يكتا به دو گيتي ز چار اركان

شاهيست بر آن كاخ كز فروغش****روشن شده ظلمت سراي امكان

شهزاده هلاكوي رادكآمد****ايوانش فراتر ز كاخ كيوان

تابي ز رخش چرخ چرخ انجم****حرفي ز لبش بحر بحر مرجان

شيرست چه شبرست شير شرزه****پيلست چه پيلست پيل غژمان

گر پيل دمان را ز رمح خرطوم****ور شير ژيان را ز تيغ دندان

بحرست چه بحر بحر قلزم****كوهست چه كوه كوه ثهلان

گر بحركند جا به پشت توسن****وركوه نهد پا به زين يكران

با تير گزينش به دشت هيجا****با تيغ گزينش به روز ميدان

نه خود به كار آيد و نه مغفر****نه درع اثر بخشد و نه خفتان

اي عالم و خشم تو خار و شعله****اي گيتي و امر توگوي و چوگان

از خشم تو جنت

شود جهنم****از بيم توكافر شود مسلمان

زي خصم گمانم كه از كمانت****آرد خبر مرگ پيك پيكان

رمح تو يكي گرزه مار خونخوار****خشم تو يكي شرزه شير غژمان

آن مار برآرد دمار از تن****اين شير برآرد نفير از جان

دست و دل بحربخش كان پرداز****بر دعوي جودت بود دو برهان

رحمي كن اي شاه بحر وكان را****از جور دو برهان جود برهان

از هيبت ابروي چون كمانت****پيكان شده در چشم خصم مژان

تيرت ز زمين بر سپهر بارد****چونان به زمين از سپهر باران

نشناخته شمشير آهنينت****در وقعه سقرلاط را ز سندان

تيغ تو و الوند مهر و شبنم****گرز تو و البرز ماه و كتان

مهمان مخالف بود خدنگت****هرگاه كه بيرون رود زكيوان

زان خصم براند ز سينه دل را****تا تنگ نگردد سرا به مهمان

نبود عجب ار خون شود دوباره****از سهم خدنگت جنين به زهدان

دم سردي بدخواه و تف تيغت****اين تابستانست و آن زمستان

بدخواه تو دركودكي ز سهمت****انگشت گزد بر به جاي پستان

گيهان و عمود تو عاد و صرصر****دوران و جنود تو نوح و طوفان

آسان با مهر تو هرچه مشكل****مشكل با قهر تو هر چه آسان

تيغت چو فناكي به گاه كوشش****رايت چو قضا كي به وقت فرمان

ديو از اثر رحمتت فرشته****كوه ازگذر لشكرت بيابان

ويرانهٔ ملك از تو بسكه معمور****معمورهٔ كان از تو بسكه ويران

شد ساكن كان هرچه بوم در ملك****شد واصل ملك آنچه سيم دركان

تا چند كني بيخ فتنه شاها****آزرم كن از چشمهاي فتان

تنگست جهان بر تو از چه يارب****بي جرم چو يوسف شدي به زندان

هر خانه كش از وصف تست زور****هر نامه كش از نام تست عنوان

اين خنده كند بر هزار دفتر****آن طعنه زند بر هزار ديوان

شمشير تو مرگي بود مجسّم****از مرگ به جايي گريخت نتوان

در دولت تو سعد و نحس خرم****چون زهره و كيوان به برج ميزان

رمحت كه

از آن مار يار تيمار****تيغت كه از آن شير جفت افغان

خور خيره شود وقت وقعه از اين****مه تيره شود گاه كينه از آن

از هيبت تيغت به گاه جلوه****از حملهٔ خنگت به گاه جولان

مو مار شود پيل را به پيكر****خون سنگ شود شير را به شريان

بس خيل پريشان از آن فراهم****بس فوج فراهم ازين پريشان

فتراك رزينت ز زين توسن****آونگ چو از بوقبيس ثعبان

قدر تو بر از مدحت سخنور****جاه تو بر از فكرت سخندان

اي شاه سه سال از تو دور ماندم****چون خاطركافر ز نور ايمان

از آتش هجرت بسوخت جانم****دوزخ بود آري سزاي عصيان

هر موي بر اندام من نموده****چون بركتف بيور اس ماران

اكنون عجبي نيست گر بپايم****جاويد به عشرت سراي گيهان

ايراك ز ادراك خاك پايت****چون خضر رسيدم به آب حيوان

قربت كه مهين نعمتي خداداد****زان بيهده كردم سه سال كفران

زان بار خدا از براي كيفر****بگماشت به جانم عذاب حرمان

اينك به ستغفار مدح دارم****از فضل عميمت اميد غفران

تا ماه منور بود هماره****بيت الشرفش ثور و خانه سرطان

چون نور مه از صارم هلالي****توران ات مسخر چو ملك ايران

بت الشرف و بيت تو هماره****محروسهٔ ايران و مرز توران

آن به كه دهم زيب اين قصيده****ازگوهر مدح عليّ عمران

چون ختم ولايت به ذات او شد****هم ختم محامد به دوست شايان

آن فاتح خيبركه گشته زآغاز****از فطرت او فتح باب امكان

آن خواجهٔ كامل كه ره ندارد****در عالم جاهش خيال نقصان

بي جلوهٔ انوار او نتابد****بر مشرق دل آفتاب عرفان

بي زيور ذات وي آفرينش****ماند به يكي نو عروس عريان

پرواش كي از هست و نيست چون هست****با هستي او هست و نيست يكسان

ز امكاني و ز امكان فراتر استي****چون بر ز شكوفه ثمر ز اعصان

قاآني از مدح لب فروبند****كز نعت نبي عاجزست حسان

در بارهٔ آن كش خدا ثناگر****تا

چند وكي اين ترهات هذيان

قصيدهٔ شمارهٔ 265: به عزم پارس دل پارسايم از كرمان

به عزم پارس دل پارسايم از كرمان****سفر گزيد كه حب الوطن من الايمان

مرا عقيده كه روزي دوبار در شيراز****به دوستان كهن بهينه نوينم پيمان

گمانم آنكه چو در چشمشان شوم نزديك****چه نور چشم دهندم به چشم خويش مكان

وليك غافل ازين ماجرا كه مردم چشم****ز چشم مردم هست ازكمال قرب نهان

به صدهزار سكندر كه ره نوردم خورد****رهي سپردم چون عُمر خضر بي پايان

رهي ز بسكه درو جوي و جر به هر طرفش****چو آسيا شده جمعي ز آب سرگردان

رهي نشيبش چندان كه حادثات سپهر****رهي فرازش چندان كه نايبات زمان

نه بر شواهق او پرگشوده مرغ خيال****نه در صحاري او پا نهاده پيك گمان

عروج ختم رسل را به جسم زي معراج****شدن بر اوج جبالش نكوترين برهان

چو جا به فارس گزيدم دلم گرفت ملال****چو مومني كه به دوزخ رود ز باغ جنان

مرا به كُنهِ شناسا ولي ز غايت بخل****همه ز روي تحير به روي من نگران

يكي به خنده كه اين واعظيست از قزوين ***يكي به طعنه كه اي فاضليست از همدان

من از فراست فطري ز رازشان آگه****ولي چه سود ز تشخيص درد بي درمان

هزار گونه تذلل به جاي آوردم****يكي نكرد اثر در مناعت ايشان

بلي دو صد ره اگر آبگينه نرم شود****تفاوتي نكند سخت رويي سندان

به هر تني كه نمودم سلام گفت عليك****ولي عليكي همچون علي مفيد زيان

چو حال اهل وط شد به م چنب عالي****كه مي زنند ز حيلت بر آتشم دامان

بگفتم ار همه از بهر دادخواهي محض****قصيده يي بسرايم به مدحت سلطان

خديو كشور جم مالك رقاب امم****كياي ملك عجم داور زمين و زمان

سپهركوكبه فرمانرواي فارس كه هست****تنش ز فرط لطافت نظير آب روان

قصيده گفتم و هر آفرين كه فرمودند****مرا به جاي صلت بود به زگنج روان

صلت نداد مرا زان سبب كه

خواست دلش****كه آشكار شود اين لطيفهٔ پنهان

كه درّ درّيِ نظم دريّ قاآني****چنان بهي كه اداي بهاي او نتوان

قصيدهٔ شمارهٔ 266: به عيد قربان قربان كنند خلق جهان

به عيد قربان قربان كنند خلق جهان****بتا تو عيد مني من ترا شوم قربان

فدايي توام آخر جدايي تو ز چيست****دمي بيا بنشين آتش مرا بنشان

بهار چهر منا خيز تا به خانه رويم****مگر به آب رزان بشكنيم ناب خزان

ز سرخ باده چنان آتشي برافروزيم****كه خانه رشك برد بر هواي تابستان

به من درآميزي تو همچو روح با پيكر****به تو درآويزم من همچو ديو با انسان

گهي ز موي تو پر ضيمران كنم بالين****گهي ز روي تو پر نسترن كنم دامان

گهي ز چهر تو چينم ورق ورق سوري****گهي ز زلف تو بويم طبق طبق ريحان

گهي به طرهٔ مفتول تو كنم بازي****گهي ز نرگس مكحول تو شوم حيران

گره گره ز سر زلف تو گشايم بند****نفس نفس به لب لعل تو سپارم جان

مراست مسأله يي چند اي پسر مشكل****مگر هم از تو شود مشكلات من آسان

سخن چه گويي چون از دهانت نيست اثر****كمر چه بندي چون از ميانت نيست نشان

دهان نداري بر خود چرا زني تهمت****ميان نداري بر خود چرا نهي بهتان

اگر ميانت بايد چه لازمست سرين****وگر سرينت شايد چه واجبست ميان

كسي به تار قصب بسته است تل سمن****كسي به موي سبك بسته است كوه گران

ترا كه گفت كه از گنج شاه دزدي سيم****به جاي ساعد سازي در آستين پنهان

و يا كه گفت ترا تا به جاي گرد سرين****به حيله پشتهٔ الوند دزدي از همدان

ميانت تاركتانست و آن سرين مهتاب****ز ماهتاب بكاهد هماره تاركتان

مگر سرين تو در نور قرص خورشيدش****كه تاش بينم اشكم شود ز چشم روان

ز شوق گرد سرينت بر آن سرم كه ز ري****روم به مصر

به ديدار گنبد هرمان

بدين سرين كه تو داري ميان خلق مرو****كه ترسم اينكه به يغما رود چو گنج روان

بس است طبيت و شوخي پي حلاوت شعر****بيا به فكر معاش اوفتيم و قوت روان

مگر به حيله يكي مشت زر به چنگ آريم****كه زر ذخيرهٔ عيشست و اصل تاب و توان

به زر شود دل ويران دوستان آباد****به زر شود دل آباد دشمنان ويران

به چنگ زر چو تو سيمين بري به چنگ آيد****كه شعر خالي پر نان نمي كند انبان

تراس مايه جمال و مراس مايه كمال****كنيم هر دو تجارت چو مرد بازرگان

ز شعر مشكين تو مشك را كني كاسد****ز شعر شيرين من شهد راكنم ارزان

ترا ز زلف سيه طبله طبله مشك ختن****مرا ز نظم دري رسته رسته درّ عمان

ترا به خدمت خود نامزدكند خسرو****مرا به مدحت خود كامران كند سلطان

جهان گشاي محمد شه آنكه مژّهٔ او****به گاه خشم نمايد چو چنگ شير ژيان

اجل به سر نهد از بيم تيغ او مغفر****فنا به بركند از سهم تير او خفتان

خطاي محض بود بي رضاي او توبه****ثواب صرف بود با ولاي او عصيان

ز هول رزمش شاهين بيفكد ناخن****ز حرص جودش كودك برآورد دندان

سحاب رحمت او ژاله را كند گوهر****نسيم رأفت او لاله را كند مرجان

به روز باران گر راي او عتاب كند****ز بيم هيبت او بازپس رود باران

جهان ستاناكشورگشا شها ملكا****تويي كه جاه تو راند گواژه بر كيوان

به وقت طوفان گر لطف تو خطاب كند****ز يمن رحمت تو عافيت شود طوفان

به هيچ حال نگردد سخا گسسته ز تو****تو خواه در صف كين باش و خواه در ايوان

به روز بزم كني جن و انس را دعوت****به گاه رزم كني وحش و طير را مهمان

مثال كثرت عالم تويي به وحدت خويش****وگر قبول

نداري بياورم برهان

به گاه همت ابري به گاه كينه هژبر****به وقت حزم زميني به گاه عزم زمان

به حلم خاك حمولي به عزم باد عجو ل****به خشم آتش تيزي به لطف آب روان

چو دهر كينه سگال چو بحر گوهربخش****چو مهر عالم گيري چو چرخ ملك ستان

چو مدح تيغ تو گويم گمان بري كه مگر****لهيب دوزخ سوزنده خيزدم ز دهان

شهنشها توشناسي مراكه در همه عمر****بجز مديح ملك هيچ ناورم به زبان

ز مهر روي تو ببريده ام ز حب وطن****اگر چه داني حب الوطن من الايمان

ولي زكيد حسودان ز بس ملولستم****بدان رسيده كه نفرين كنم به چرخ كيان

وبال جان من آمد كمال و دانش من****چو كرم پيله كه از خود بدو رسد خسران

دو سال رفته كه فرمان من چو پيك عجول****به فارس رفته و برگشته باز زي طهران

گهي به مسخره و طعنه زير لب گويند****غلط گذشته ز ديوان شاه اين فرمان

گهي به قهقهه خندان كه شه به هر سالي****چرا مبالغ چندين دهد بدين كشخان

جز اين بهانهٔ چند آورند و عذر دگر****كه گر بگويم گويند ها مگو هذيان

سخن چو دولت خسرو از آن دراز كشيد****كه همچو عمر شهم شكوه ايست بي پايان

بود هبوط ذنب تا هميشه در جوزا****بود وبال زحل تا هماره در سرطان

حسود قدر تو غمگين چو ماه در عقرب****خليل جاه تو شادان چو زهره در ميزان

قصيدهٔ شمارهٔ 267: پدري و پسري سايه و نور يزدان

پدري و پسري سايه و نور يزدان****پدري و پسري رحمت و فيض رحمان

چه پدر آنكه ببالد ز جلوسش اورنگ****چه پسر آنكه بنازد ز وجودش ايوان

چه پدر بخت جوان رامش با پير خرد****چه پسر پير خرد رامش با بخت جوان

چه پدر گشته به نه خطهٔ گردون حاكم****چه پسر آمده بر هفت ممالك سلطان

چه پدر بندهٔ دربار شكوهش قيصر****چه پسر چاكر درگاه جلالش خاقان

چه

پدر زلّه بر از خوان عطايش حاتم****چه پسر بهره ور از دست سخايش قاآن

چه پدر كار جهان راست ازو همچون تير****چه پسر قامت گردون ز كمانش چو كمان

چه پدر كرده دو تا بر سر نيوان مغفر****چه پسركرده قبا بر تن ديوان خفتان

چه پدر شعلهٔ تيغش به صفت هفت جحيم****چه پسر ساحت كاخش به مثل هشت جنان

چه پدر بنده يي از كاخ منيعش بهرام****چه پسر خادمي از قصر رفيعش كيوان

چه پدر خاك زمين گشه ز حزمش ساكن****چه پسر چرخ برين گشته ز عزمش گردان

چه پدر منفعل از نفخهٔ لطفش فردوس****چه پسر مشتعل از آتش قهرش نيران

چه پدر اختر او برج مهي را مهتاب****چه پسرگوهر او درج شهي را شايان

چه پدر اشهب قدرش را گردون آخور****چه پسر ابرش جاهش راگيتي ميدان

چه پدر مهر به كرياس خيامش خادم****چه پسر دهر به دهليز سرايش دربان

چه پدر گاه سخا مظهر فيض ازلي****چه پسر روز وغا آيت قهر سبحان

چه پدر لجهٔ بيداد از آن پرآشوب****چه پسر زورق آشوب از آن در طوفان

چه پدر افريدون از فر و هوشنگ از هنگ****چه پسر برزو از برز و تهمتن ز توان

چه پدر فطرت آن ثاني آن عقل اول****چه پسر طينت آن اول خلق امكان

چه پدر در حرمش پرفكنان طاير وهم****چه پسر در طلبش بال فشان مرغ گمان

چه پدر بوم و بر فاقه ز جودش آباد****چه پسر بام و در كينه ز دادش ويران

چه پدر با حشمش حشمت دارا تهمت****چه پسر باكرمش همت حاتم بهان

چه پدر دهرش ناورده به صد قرن قرين****چه پسر چرخش ناكرده مقارن به قران

چه پدر كرده سپر سفت عدو از كوپال****چه پسركرده زره پيكر خصم از يكان

چه پدرگشته قضا تابع او در احكام****چه پسرگشته قدر پيرو او در

فرمان

چه پدر ناوك دلدوزش دلدوزهٔ تن****چه پسر تيغ جهان سوزش سوزندهٔ جان

چه پدر زايمن آن خلق جهان را ايسر****چه پسر زايسر آن اهل زمان را ايمان

چه پدر زخم برون را ز عطايش مرهم****چه پسر درد درون را ز سخايش درمان

چه پدر بر زبر چرخ چوكوهي دركوه****چه پسر دركرهٔ خاك جهاني به جهان

چه پدر خطه بي ازكشور او عرض زمين****چه پسر لحظهٔ از مدت او طول زمان

چه پدر در حذر از صولت او شير دژم****چه پسر در خطر از سطوت او پيل دمان

چه پدر آنكه نهنگش بدرد چرم پلنگ****چه پسركافعي پيچانش بپيچد ثعبان

چه پدر ذرهٔ از نور ضميرش خورشيد****چه پسر قطره بي از دست مطيرش باران

چه پدر ساحل جان جودش همچون جودي****چه پسر نوش روان عدلش چون نوشروان

چه پدر آنكه كند كار بگردان مشكل****چه پسر آنكه كند رزم به ميدان آسان

چه پدر رتبهٔ مدحش ز سخن بالاتر****چه پسر پايهٔ وصفش چو سخن بي پايان

چه پدرگشته صبا زان به ارم خرم دل****چه پسر آمده قاآني ازو تازه روان

چه پدر تا به ابد باد وجودش جاويد****چه پسر تا به قيامت كرمش جاويدان

قصيدهٔ شمارهٔ 268: تاج دولت ركن دين غيث زمين غوث زمان

تاج دولت ركن دين غيث زمين غوث زمان****شاه عادل خسرو باذل شهنشاه جهان

مرگ را در مشت گيرد اينك اين تيغش دليل****مار در انگشت دارد وينك آن رمحش نشان

خشم او يارد ز هم بگسستن اعضاي سپهر****حزم او تاند بهم پيوستن اجزاي زمان

چون نمايد ياد تيغش آتشين گردد خيال****چون سرايد وصف گرزش آهنين گردد زبان

بسكه اسرار نهان از نور رايش روشنست****آرزو از دل پديدارست و معني از بيان

ملك ملك اوست تا هر جا كه تابد آفتاب****دور دور اوست تا هرجا كه گردد آسمان

ناخدا تا داستان عزم و حزم او شنيد****گفت زين پس مرمرا اين

لنگرست آن بادبان

حقه باز و ساحرم خوانند مردم زانكه من****در مديح شه كنم هردم گفتيها عيان

ياد تيغ اوكنم دوزخ فشانم از ضمير****نام خشم او برم آتش برآرم از زبان

رعد غرّد گر بگويم كوس او هست اينچنين****كوه برّد گر بگويم رخش او هست آنچنان

نام خُلقِ او برم خيزد ز خاك شوره گل****وصف جود او كنم بخشم به سنگ خاره جان

نام حزمش بر زبان آرم فلك ماند ز سير****ذكر عزمن در مبان آرم زمين گردد روان

شر ح رزم او دهم گردد جوان از غصه پير****ياد بزم اوكنم پير از طرب گردد جوان

اي سنين عمر تو چون دور اختر بيشمار****وي رسول عدل تو چون صنع داور بيكران

بسكه در عهد تو شايع گشته رسم راستي****شايد ار مرد كمانگر ساخت نتواند كمان

قصيدهٔ شمارهٔ 269: چو راي خواجه اگر پير گشته است جهان

چو راي خواجه اگر پير گشته است جهان****غمين مباش كه گردد به بخت شاه جوان

جهان جود محمد شه آسمان هنر****كه آفتاب ملوكست و سايهٔ يزدان

هميشه شاد بود شاه خاصه عيد غدير****كه كردگار قديرش به جان دهد فرمان

كه اي محمد ترك اي خديو ملك عجم****محمد عربي را به خويش كن مهمان

بساز جشني كامروز شير بيشهٔ ما****به صيد روبهكان تيز مي كند دندان

نبي به روز چنين از جهاز منبر ساخت****بگفت از پس تسبيح ما به خلق جهان

اَلست اولي منكم تمام گفتندش****بلي تو بهتري از ما و هر چه در گيهان

گرفت دست علي پس به دست و كرد بلند****چنان كه ساعد او برگذشت از كيوان

بگفت هركش مولا منم علي مولاست****كه او مكمّل دينست و تالي قرآن

به خصم و يارش يا رب تو باش دشمن و دوست****به ناصرش ده نصرت به خاذلش خذلان

يكيست عيد غدير ارچه خلق را امروز****بود درست سه عيد سعيد در ايران

نخست عيد غدير از خلافت

شه دين****دوم جمال ملك شهريار ملك ستان

سه ديگر آنكه به قانون عيد پيش كنند****به جاي ميش به شه جان خويش را قربان

شگفت نيست كه شه نيز جان فدا سازد****به جانشين نبي خواجهٔ ملك دربان

علي اعلي داراي آسمان و زمين****وليّ والا داناي آشكار و نهان

خليفهٔ دو جهان دست قدرت داور****ذخيرهٔ دل و جان گنج صنعت سبحان

هژبر يزدان سبابهٔ ارادهٔ حق****روان عالم علامهٔ يقين وگمان

كليد قدرت همسال عشق فيض نخست****نويد رحمت تمثال عقل روح روان

نياز مطلق تسليم كل توكل صرف****امام برحق غيث زمين و غوث زمان

صفاي صفوت ميقات علم مشعر هوش****مناي منيت ميزاب علم كعبهٔ جان

شفيع اسود و احمر قسيم جنت و نار****مراد عارف و عامي پناه كون و مكان

كتاب رحمت فهرست فيض فرد وجود****سجل هستي طغراي فضل فصل امان

وجود او وطن جان عارفان خداست****بدوگراي كه حب الوطن من الايمان

ايا حقيقت نوروز و معني شب قدر****كه مفتي دو جهاني و مفني يم وكان

قسم به واجب مطلق كه گر تويي ممكن****وجوب را نتوان فرق كردن از امكان

مقام عاليت اين بس كه غاليت شب و روز****خداي خواند و منعش ز بيم تو تنوان

و گرش برهان پرسي كه چون عليست خداي****خليل وار در آتش رود كه ها برهان

منت خداي نمي دانم اينقدر دانم****كه بحر معرفتت را پديد نيست كران

به وقت مدح تو همچون درخت وادي طور****همه صداي اناالحق برآيدم ز دهان

درآفرينش هر ذره را به رقص آرم****در آن زمان كه كنم نام نامي تو بيان

مگر ز رحمت خاص تو آگهي دارد****كه بار جرم همه خلق مي كشد شيطان

هرآنكه كين تو ورزد چه بالد از طاعت****هر آنكه مهر تو جويد چه نالد از عصيان

مگر عدوي ترا روز حشر لال كند****ز حكمت ازلي كردگار هر دو جهان

وگرنه آتش دوزخ چسان زبانه كشد****گر او به سهو

برد نام ناميت به زبان

صفات غيب و شهودي كه بود يزدان را****ز يك تجلي ذات توگشت جمله عيان

تويي كه داني اذكار طير در اوكار****تويي كه بيني ادوار روح در ابدان

به جستجوي تو قمري همي زند كو كو****به رنگ و بوي تو بلبل همي كشد دستان

ز عكس صورت تو سرخ گشته گونه گل****ز بيم هيبت تو زرد مانده روي خزان

شبي به عالم روحانيان سفركردم****فراخ دشتي ديدم چو وهم بي پايان

سواره عقل ز هر جانبي رجز مي خواند****چنان كه رسم عرب هست و عادت شجعان

برون نيامده هل من مبارز از لب او****ز دور نام تو بردم گريخت از ميدان

بس است مدح تو ترسم كه قدسيان گويند****كه كيست اينكه ستادست در صف ميدان

بر آنكه گفته خدايش ثنا ثنا گويد****به قدّ پست و رخ زشت و جامهٔ خلقان

مرا ز جامهٔ خلقان چه خجلتست ز خلق****كه گفته است خدا كلّ من عليها فان

ولي ز مهر تو دارم اميد كاين رخ زشت****ز وصل غلمان زيبا شود به باغ جنان

مجو به غير خدا از خداي قاآني****دعاي خسرو گو تاكه برهي از خسران

هميشه تا زنخ دلبران به چنبر زلف****چوگوي سيم نمايد به عنبرين چوگان

هرآنكه پيرو چوگان حكم سلطان نيست****به زخم حادثه بادا چوگوي سرگردان

قصيدهٔ شمارهٔ 270: خلق را چون آفريد از لطف خلاق جهان

خلق را چون آفريد از لطف خلاق جهان****داد گوش و چشم و لب پا و سر و دست و زبان

تا كه گوشي نشنود جز مدحت داراي عهد****تا نبيند ديده يي جز طلعت شاه جهان

تا لبي از هم نجنبد جز به مدح شهريار****تاكه پايي نسپرد ره جز ره آن آستان

تا نباشد در سري جز شوق سلطان زمن****تا نه دستي جز كه بر دامان داراي زمان

خاصه از روز ازل زان رو زبان را نطق

داد****كاو نيايد در سخن الا به مدح قهرمان

قهرمان ملك جمشيدي بهادر شه حسن****آنكه زد خرگاه عزّت بر فراز لامكان

نزد او وقري نباشد رزم را با روز بزم****پيش از فرقي ندارد آشكارا يا نهان

خشتي از درگاه او را گر به صد قسمت كنند****گردد از هر پارهٔ خشتي عيان صد آسمان

با بر و بُرزش سزد برزو دهد ابراز بُرز****با توان او توان گفتن تهمتن را نوان

اي كيومرث جهان هوشنگ تهمورس نظير****وي فريدون زمان جمشيد كسري پاسبان

ني تو را در صد قران گيتي نمايد يك قرين****ني تو را با صد قرين گردون رساند يك قران

ختم. را از كف عنان وز پا رود بيرون ركاب****چون كني پا در ركاب و چون به كف گيري عنان

بذل با طبع توگويا زاده اند از يك شكم****جو د با دست تو مانا آمدستي توأمان

قهر و لطفت را بود قدرت كه انگيزد به فعل****آتش برزين ز دريا آب زمزم از دخان

گر ز حكم نافذت گردن بپيچد روزگار****آسمان بر گردنش بندد طناب از كهكشان

چيست در دست تو آن لعبت كه در هنگام سير****همچو مستسقي بود جوياي آب از هر كران

تا ندري مر دهانش را نيايد در سخن****تا نبري مر زبانش را نيايد در بيان

پيكرش سقلابي است و چهره زنگي لاجرم****گه به سوي رزم تازد گه به سوي قيروان

در نظام مملكت چون تالي تيغ تو شد****هم نيغش زان سب جا داده بي اندر بنان

شهريارا گر بدين سان تربيت فرماييم****بس نپايد كم ثنا گويد حكيم شيروان

دي كه بوسيدم زمين زان پس كه خواندم نظم خويش****خواشم زي بنگه ويران م د.گردم روان

ديد دركرياس درگاهت مرا سردار عصر****آنكه تا جاويد باد او را حيات جاودان

بانگ زد قاآنيا بنشين زماني تا تو را****چند مضمون در مديح پادشه

بدهم نشان

پس مسطر كرد سطري چند بر قرطاس زر****زان مضاميني كه كردم نظم در صدر بيان.

وانگهم فرمود گر گفتي بدين طرز و طريق****زر فشانم اين چنين و سيم بخشم آنچنان

من به پاسخ عرض كردم اي عجب كاندر تخست****گوهر افشاني به من از مدح شاه كامران

بعد بذل گوهرم منت نهي از سيم و زر****بعد جود لجه ام مكنت دهي از آبدان

حق همي داند نگفتم بر اميد آنچه گفت****جز ز بهر امتثال و جز ز بهر امتحان

تا پس از هر فصل دي گردد بهاري آشكار****تا كه بعد از هر بهاري فصل دي گردد عيان

دشمنانت را خزاني باد ليكن بي بهار****دوستانت را بهاري باد ليكن بي خزان

قصيدهٔ شمارهٔ 271: در دور داراي زمين در عهد خاقان زمان

در دور داراي زمين در عهد خاقان زمان****كشورگشاي راستش گيهان خداي راستان

غازي محمد شاه يل عين دول عون ملل****غيث عطا غوث امل ماه زمين شاه زمان

از امر سالار عجم فرمانرواي ملك جم****فصل ادب اصل كرم كهف امل حرز امان

شاه آفريدون مهين آن كش جهان زير نگين****هم تابع حكمش تكين هم پيرو امرش طغان

شهزاده يي كز فال و فر نارد شهان را در نظر****گامي ز ملكش خشك و تر نامي ز جودش بحر و كان

خان جهان حاجي حسن صدر زمين بدر زمن****بختش جوان رايش كهن عزمش سبك حزمش گران

در جهرم از راي رزين افكند حصني بس حصين****با رفعتش گردون زمين در ساحتش گيتي نهان

حصني كه گيهان يكسره هستش نهان در چنبره****چون نقطه بي در دايره در چنبرن هفت آسمان

با چارسويي بس نكو خاكش چو عنبر مشكبو****در ساحتش از چارسو اهل امل دامن كشان

هم كرد در جهرم بنا نيكو رباطي دلگشا****صحنش همه شادي فزا خاكش همه عنبرفشان

زانرو پس از اتمام او فرمود گلشن نام او****كز خاك عنبرفام او آيد شميم گلستان

هم دركنار راغها

افكند بنيان باغها****كز شرم هريك داغها دارد به دل باغ جنان

از آن بساتين سربسر داني كدامين خوبتر****گلشن كه در مد نظر آمد به از مدهامتان

جهرم بهشتي شد نكو از بهر نيْل آرزو****اهل اماني سوي او پويان ز هرسو شادمان

هم چون به دشت از ديرگه بُد سست بنياني تبه****تا خلق را در نيم ره در هر زمان بخشد امان

فرمود بر جايش بنا فرخ رباطي دلگشا****كز كيد دزدان دغا باشد پناه كاروان

نامش چو زاول بد محك آن نام را ننمود حك****اينك به نام مشترك خوانند او را رهروان

هم بركه يي افكند بن كش وصف نايد در سخن****تا هست گيهان كهن مانا كزو ماند نشان

چون اين عمارات رزين بنيان نهاد آن پاكدين****كش هردم از جان آفرين بادآفرينها بر روان

عُشرِ بخوسات بلد چندان كه بود از چار حد****كرد از كرم وقف ابد تا سود يابد زين زيان

ز آغاز ديد انجام را زد پشت پا ايام را****بنهاد بيرون گام را پيش از اجل زين خاكدان

تنها نه اين فرخ نسب گشت اين مباني را سبب****اي بس بناكش جد و اب گشتند باني در جهان

از جدش ار جويي اثر كامد به عقبي پي سپر****وز فضل دادش دادگر جا در بهشت جاودان

حاجي سليمان بد كز او دنيا و دين را آبرو****هم نيك رو هم نيكخو هم پاكدل هم پاك جان

ور گيري از بابش خبر شهر فضايل راست در****در هر كمالي مشتهر بر هر مرادي كامران

حاجي محمدكزكرم از سنگ نشناسد درم****كوبش حرم خويش ارم يارش قوي خصمش نوان

فرمود در جهرم بنا چندان بناي دلگشا****تا باغ خلدشش در جزا بخشد خداي انس و جان

هم مدرسي افكنده پي يونان به رشك از خاك وي****در وي اساس جهل طي چون در جنان هون و هوان

هم خود سبب تاسيس

را هم مايه خود تدريس را****نايب مناب ادريس را هرگه كه بگشايد زبان

هم مسجدي افكنده بن عالي تر ازكاخ سخن****از نصرت راي كهن از ياري بخت جوان

هم بارگاهي دلنشين هم گنبدي گردون قرين****بر مضجع ماه زمين بر مرقد شاه زمان

شهزادهٔ اعظم حسين آن اصفهان را نور عين****اعدا ازو در شور و شين احباب ازو با قدر و شان

هم از پي زوّار او بنيان نهاد آن نيك خو****دلكش رباطي بس نكو كش نيست فرق از فرقدان

باري چو آن فرخ پسر بر عادت جد و پدر****در جهرم اين والااثر بنهاد و فارغ گشت از آن

شهزادهٔ فرخ نسب بنهاد جهرم را لقب****دارالاماني زين سبب كامد اماني را مكان

هر سو پي تاريخ او قاآني آمد رازگو****با هر اديبي رازجو با هر لبيبي وازدان

برداشت سر يك تن ز جا فرمود اين مصراع را****دارالاماني فارس را باد از بلا دارالامان

قصيدهٔ شمارهٔ 272: دو خورشد جهانگيرند از يك آسان نابان

دو خورشد جهانگيرند از يك آسان نابان****يكي در ملك فرمانده يكي بر چرخ فرمان ران

يكي سلطان حسين آنكو ز قهرش بفسرد دريا****يكي ديگر حسن شه كز بلارك بشكرد ثعبان

مر آن كاموس پهلو را بدرّد روز كين پهلو****مر اين يك پور دستان را ببندد در وغا دستان

ز عدل آن نظر كن غرم را با شير هم پايه****ز داد اين چكاوك را نگر با باز هم دستان

ز جود آن بري گرديد هر ويران ز ويراني****ز بذل اين عري گشتند خلق از جامهٔ خلقان

ببندد آن دو دست گيو را چون سنگ در هيجا****در آرد اين سر نُه چرخ را چون گوي در چوگان

اشارتهاي جود آن بشويد فضل را دفتر****قوانين عطاي اين بسوزد معن را ديوان

نهد بر عرشهٔ عرش آن ز رتبت پايهٔ كرسي****نهد بر سفت كيوان اين ز عزت اختر كاوان

ز جود بي حساب آن

رواني نيست پژمرده****ز عدل بي قياس اين نباشد خاطري پژمان

به ترك حكم آن ترك فلك دارد غم تاريك****خلاف امر اين دهر ار كند مويي شود مويان

ابر ادلال عدل آن جهان را ايمني شاهد****ابر اثبات جود اين غناي مردمان برهان

بود از ايمن آن سائلان دهر را ايسر****بود از ايسر اين ساكنان چرخ را ايمان

ز وقر حزم آن باشد به گيتي خاك را رامش****ز سير عزم اين آمد به دوران چرخ را دوران

بود بر خوان آن از ريزه خواران صد به از حاتم****بود بركاخ اين از زله جويان صد به از قاآن

ببرد آن قباي ايمني بر قامت گيتي****بدوزد اين لباس چرخ را از سوزن امكان

نهد آن از علو پايه پا بر تارك فرقد****كشد اين بارهٔ اقبال را بر بارهٔ كيوان

اگر آن امر فرمايد نبارد ابر بر معدن****وگر اين حكم بنمايد نتابد قرص خور بركان

گشاد دست آن وانك ببندد در صدف گوهر****نهاد طبع اين وينك برويد از زمين مرجان

ببرّد آن به هندي تيغ رومي جوشن قيصر****بدرد اين به طوسي اصل چيني مغفر خاقان

هماي عدل آن زاغ ستم را بسترد چنگل****نهنگ تيغ اين شير اجم را بشكرد دندان

شد از انعام دست آن خزاين خالي از گوهر****شد از جودي جود اين سفاين ايمن از طوفان

مر آن را هست رخشي آب سير و خاك آرامش****مر اين را هست خنگي بادرفتار آتشين جولان

ابا تازي نژاد آن نباشد وهم هم پويه****ابا ختلي نهاد اين نگردد آسمان پويان

عطاي دست آن ابري وليكن ابر پرمايه****سخاي طبع اين بحري وليكن بحر بي پايان

ز رشك همت آن ابر آذارست در آذر****ز حقد نعمت اين بحر خزرانست در خذلان

مر آن يك از زمردگونه اژدر بشكرد افعي****مر اين يك اژدها را صيد سازد ز افعي پيچان

هم از پيكان تير

آن تن پرويز پرويزن****هم از چگال قهر اين طغان چرخ پرريزان

به خاك آن كرد بنيانيّ و شد بنيان چرخ از هم****به طوس افكند از فتحي مر اين بنياد را بنيان

ز تف قهر آن خيزد به گردون شعلهٔ آتش****ز آب لطف اين جوشد ز خارا چشمهٔ حيوان

به دربار حسن شه بهر مداحي شدم روزي****دو لعل دلكشش بودي بدين اندر سخن گويان

كه من از فارس گرديدم ز اشفاق مهين داور****كميت بخت را فارس سمند چرخ را تازان

اگر خودكوكبي بودم ز قربش ماه گرديدم****وگر بودم مه نو گشتم از وي بدر بي نقصان

وگر هم بدر بودم مهر تاباني شدم اينك****وگر هم مهر بودم مهر بي كس شدم اينسان

اگر خاور خدا بودم خداوند جهان گشتم****وگر بودم خداوند جهان گشتم فلك سامان

اگر ببري بدم گشتم ز عونش ببر اژدركش****اگر ابري بدم گشتم ز فيضش ابر در باران

غرض زينسان ستايشها بسي فرمود شاهنشه****كه من زان اندكي دارم به ياد ازكثرت نسيان

حبيبا چون ز مدح آن دو دارا دم نشايد زد****ز داراي جهانشان مسأ لت كن عمر جاويدان

الا تا بر مرام آن بتابد مهر رخشنده****الا تا بر مراد اين بگردد گنبد گردان

بگردد تا قيامت عزم آن بر ساحت گيتي****بتابد تا به محشر راي اين بر تودهٔ گيهان

قصيدهٔ شمارهٔ 273: دوش اندر خواب ديدم بر قد سروي جوان

دوش اندر خواب ديدم بر قد سروي جوان****سايه گستر گشت خورشيد از فراز آسمان

با معبّر صبح چون گفتم بگفت از ملك ري****شه فرستد خلعتي از بهر سالار زمان

آسمان ملك ريست و آفتابش پادشاه****سايه تشريف ملك سرو جوان صدر جهان

ما درين صحبت كه ناگه از در آمد ماه من****با لبي همرنگ خون و با تني همسنگ جان

گلشن چهرش شكفته فرودين در فرودين ***سبزهٔ خطش دميده بوستان در بوستان

جستم و بگرفتم و تنگش كشيدم

در بغل****بر شمار چين زلفش بوسه دادم بر دهان

لاجرم چون چين زلفش بوسه ام شد بيشمار****آري آري چين زلفش را شمردن كي توان

شد ز عكس چهرهٔ او چشم من پر آفتاب****شد ز بوي طرهٔ او مغز من پر ضيمران

در سراي من ز قدش رست گفتي نارون****وز دو چشم من ز لعلش ريخت گفتي ناردان

زلف او بوييدم و هي عطسه كردم بيشمار****لعل او بوسيدم و هي نكته گفتم دلستان

گشت در موي ميانش عقل من باريك بين****عقل و من مانند مويي هر دو رفتيم از ميان

بوسه دادن بر دهانش غصه را زايل كند****آري آري كرده ام اين نكته را من امتحان

راستي را حيرت آوردم چو ديدم قد او****زانكه بر سرو روان هرگز نديدم گلستان

يا نديدم بردمد از شاخ طوبايي بهشت****يا نديدم بشكفد بر شاخ شمشاد ارغوان

در دندان در دهان او چو در عمان گهر****زلف تاري بر رخان او چو بر آتش دخان

گفت قاآني ترا گر مژده يي نيكو دهم****مژدگاني را چه خواهي داد گفتم نقد جان

گفت فردا بهر صاحب اختيار ملك جم****خلعتي فرخنده آيد از خديو كامران

خلعتي چون زيور انجم بر اندام سپهر****خلعتي چون جامهٔ هستي به بالاي جهان

خلعتي همچون لباس آفرينش بي قصور****خلعتي همچون بساط آسمان گوهر نشان

خلعتي در روشني چون پرتو نور ازل****خلعتي از نيكويي چون طلعت حور جنان

شمسهٔ الماس آن چون بنگري گويي همي****شمس خود را تعبيه كردست در وي آسمان

گفتم آن خلعت مبارك باد بر مير عجم****بدر دين صدر هدي غيث زمين غوث زمان

آسمان رفعت و شوكت حسين خان آنكه هست****تيغ او جوهرنشان و دست اوگوهرفشان

آن فلك قدر و ملك صدري كه با يكران اوست****بخت و دولت همركاب و فتح و نصرت همعنان

راستي را دوست دارد آنقدر كاندر وغا****با سنان و

تير جنگ آرد نه با تيغ وكمان

فتنه يي گر هست در عهدش منم در شاعري****با دو چشم دوست كان هم هست درخواب گران

جزكتاب نثر من كانرا پريشانست نام****در به عهد او نماندست از پريشاني نشان

رزق و مرگ عالم از تيغ و قدح در دست اوست****روز رزم و بزم وين راكرده ام بس امتحان

زانكه چون تيغ و قدح بگرفت گاه رزم و بزم****آيد از اين رزق مردم زايد از آن مرك جان

سرورا صدرا بزرگا داورا فرماندها****اي كه از آن برتري كاو صافت آيد در گمان

تا چه كردستي كه هر روزت برافرازد خداي****بسي نيايد كت بسايد سر به فرق فرقدان

خواس يزدان كت كند در صورت و معني بلند****زان به قد سرو رواني وز شرف روح روان

گاه تعريفت نمايد شهريار بي قرين****گاه تشريفت فرستد خسرو صاحبقران

آصف عهدت گهي مهر سليماني دهد****تا شوي زان مهر در ملك سليمان كامران

مهر او شد از شرف مَهر عروس بخت تو****وه چه مهري وه چه مَهري مِهرها در وي نهان

تاكه از سيار و ثابت هست در آفاق نام****باد در آفاق عمرت ثابت و امرت روان

هم بنالد بدسگالت هم ببالد چاكرت****تا بنالد ارغنون و تا ببالد ارغوان

جاودان تا جلوهٔ هستي بماند برقرار****در جهان چون جلو هٔ هستي بماني جاودان

قصيدهٔ شمارهٔ 274: دوش چون شد رشتهٔ پروين عيان از آسمان

دوش چون شد رشتهٔ پروين عيان از آسمان****ديده ام پروين فشان شد دامنم پروين نشان

بر زمين از بس هجوم آورد اشكم چون نجوم****مي نيارستم زمين را فرق كرد از آسمان

برق آهم مشعلي افروخت درگيتي كه گشت****از برون جامه راز خاطر مردم عيان

بسكه گرداگرد من صف صف هجوم آورد غم****جهد مي كردم كه خود را بازجويم از ميان

گاهي از بس زردي رخساره بودم بيم آنك****سايدم بر جبهه هندويي به جاني زعفران

الغرض بودم درين حالت كه ناگه دررسيد****بر سرم آن سرو بالا چون بلاي ناگهان

ني خطا گفتم بلايي

به ز عيش مستدام****ني غلط گفتم فنايي به ز عمر جاودان

زلف يك خروار سنبل چهره يك گلزار گل****لعل يك انبار مل گيسوش يك مِضمار جان

فتنهٔ يك خانقه تقوي ز چشم دلفريب****دشمن يك صومعه طاعت ز خال دلسنان

آفت يك روم ترسا از دو پرچين سلسله****غارت يك دير راهب از دو مشكين طيلسان

زلف چون شام محرم چهره همچون صبح عيد****صبح عيدش را شده شام محرم سايبان

در دهان او سخن چونان و جودي در عدم****بر ميان او كمر چونان يقيني بر گمان

روي سيمينش سپر گيسوي مشكينش كمند****زلف پرچينش زره مژگان خون ريزش سنان

بر قدش گيسو چو ماري بر فراز نارون****در لبش دندان چو دري در ميان ناردان

هم رخش در زير زلف و هم خطش بر گرد لب****غاتفر در زنگبار و نوبه در هندوستان

از فسون چشم بربستم زبان آري به سحر****ساحر از بادام مردم را كند عقد اللسان

رويش اندر طرّهٔ مشكين قمر در سنبله****خالش اندر چهرهٔ سيمين زحل بر فرقدان

عشق دارد مار بر سرو روان گر منكري****زلف چون مارش ببين بر قد چون سرو روان

با دو لعل نوشخندش مي ننوشم نيشكر****با دو زلف درع پوشش مي نبويم ضيمران

غير زلف چون دخانش بر رخان آتشين****مي نديدم كز هوا سوي زمين يازد دخان

زلف او بر روي سيمين عقربي در ماهتاب****جعد او بر چهر رنگين سنبلي بر ارغوان

زلف بر دوشش عزازيلي به دوش جبرئيل****دل در آغوشش دماوندي ميان پرنيان

عشق او را هفت وادي بود و من در هر يكش****زحمتي ديدم كه ديد اسفنديار از هفتخان

آتشين رويش چو ديدم جستم از جا چون سپند****وز سپندش عقل را آتش زدم در دودمان

گفتمش اي ترك غارتگر كه در اقليم حسن****نيكوان را شهرياري دلبران را قهرمان

كوه را دزدي و پوشي در قصب كاينم سرين****موي را

آري و بندي دركمر كاينم ميان

تاكي از دردت بميرم گفت بخ بخ گو بمير****تاكي از هجرت نمانم گفت هي هي گو ممان

گفتمش يارم كه باشد در غمت گفتا اجل****گفتمش كارم چه باشد بي رخت گفتا فغان

گفتمش شب بي تو نايد خواب اندر چشم من****گفت آري خواب مي نايد به چشم پاسبان

گفتم از وصل دهانت تا به كي جويم اثر****گفت تا آن گه كه جويي از دهان من نشان

گفتم آخر بر رخ من از چه خندي شرم دار****گفت هي هي مي نداني خنده آرد زعفران

گفتم اي گلچهره چون من باغباني بايدت****گفت رو رو من نيم آن گل كه خواهد باغبان

گفتمش اي ترك چون من ترجماني شايدت****گفت بخ بخ من نه آن تركم كه جويد ترجمان

گفتم آخر چند ماند راز جورت سر به مهر****مهر بردار از ضمير و قفل بگشا از زبان

گفت اي ابله نداني اينقدركز وصل تو****من همان بينم كه بيندگلشن از باد خزان

بي نشاني چون تو را چون من نشايد همنشين****ميزباني چون ترا چون من نبايد ميهمان

طره ام ماري نه كش چنگ تو باشد مارگير****غبغبم گويي نه كش دست تو باشد صولجان

تو ب ه قامت چو ن كماني من به قامت همچو تير****تير پران بگذرد چون جفت گردد باكمان

با چنين رخسار منكر با چنين اندام زشت****اينقدر حجت مجوي و اينقدر طيبت مران

منظر زيبا نداري يار زيبارو مخواه****منطق شيرين نداري شوخ شيرين لب مخو ان

روي زشت خود نديدستي مگر در آينه****تا به جهد از خود گريزي قيروان تا قيروان

صورت زشت ترا صورتگري گر بركشد****كلكش از تأثير آن صورت بخوشد در بنان

بر رخ زردت ز هر جانب نشان آبله****پشهٔ خاكيست مانان بر برازي پرفشان

بينيت چون ناودان و آب ازو جاري چنانك****روز بارانش نشايد فرق كرد از ناودان

روي زشتت گر شود در صورت بت جلوه گر****كافرم گر هيچ كافر

بت پرستد در جهان

وركسي نامت كند بر درهم و دينار نقش****درهم و دينار راكس مي نگيرد رايگان

گر نمايي روي من با روي زشت خود قياس****آزمون آيينه را برگير و در شبهت ممان

مار را نسبت گنه باشد به طاووس ارم****خار را شبهت خطا باشد به گلزار جنان

ور توگويي وصل من بس دلكشست و دلپذير****يك نفس با چون خودي بنشين ز روي امتحان

تا چه كردستم گنه تا با تو باشم همنشين****يا چه كردستم خطا تا با تو باشم در غمان

مر ترا طاعت چه باشد تا خدايت در جزا****از وصال چون مني بخشد حيات جاودان

يا مرا عصيان چه باشد تا به كيفر كردگار****از جمال چون تويي گويد به دوزخ كن مكان

گاه خواني سست مهرم هستم آري اينچنين****گاه خواني سخت رويم هستم آري آن چنان

سخت رويستم ولي با ون تو ياري سست طبع****سست مهرستم ولي با چون تو خاري سخت جان

راستي را در شگفتستم ز اطوار سپهر****راستي را در شگرفستم ز ادوار جهان

كز چه هرجا غرچه يي دنگي دبنگي ديورنگ****ابلهي گولي فضولي ناقبولي قلتبان

الكني كوري كري لنگي شلي زشتي كلي****بدسرشتي ا حولي زشتي نحيفي ناتوان

ساده يي گيرد صبيح و دلبري خواهد مليح****همسري خو اهد جميل و شاهدي جويد جوان

كوبكو تازان كه گردد با نگاري همنشين****دربدر يازان كه گردد با ظريفي رايگان

گر تجنب بيند از ياري بگريد ابروار****ور تقرب بيند از شوخي بخندد برق سان

گاه با معشوق گويد اينت جور بي حساب****گاه با منظور گويد اينت ظلم بي كران

دلبر مظلوم از خجلت بنسرايد سخن****شاهد محجوب از حسرت بنگشايد زبان

خود نمايد جور و از معشوق نالد هر نفس****خود ايد ظلم و از محبوب مويد هر زمان

جور آن اين ببن كه گردد با نگاري مقترن****ظلم آن اين بس كه جويد با جواني اقتران

آن ازين جفت نشاط و اين ازان يار محن****اين ازان اندر جحيم و آن

ازين اندر جنان

راستي را دلبري ديوانه بايد همچو من****تا مگر با زشت رويي چون تو گردد توأمان

چشم خيره خشم چيره روي تيره خوي زشت****رخ گره نخوت فره صورت زره قامت كمان

بخت لاغر رنج فربه مغز خالي جهل پر****غم فراوان دل نوان دانش سبك خاطرگران

آه سرد و اشك گرم و روح زار و تن نزار****روي سخت و طبع سست و جان نژند و دل نوان

قامت پست تو بينم يا رخ پر آبله****هيكل زفت تو بينم يا دل نامهربان

تو چه بيني از من آن بيني كه راغ از فرودين****من چه يابم از تو آن يابم كه باغ از مهرگان

تو مرا باب ملالي من ترا آب زلال****تو مرا رنج رواني من ترا گنج روان

من ترا دار نعيمم تو مرا نار جحيم****من ترا باغ جنانم تو مرا داغ جنان

تو مراي دشمن جان م ن مرايي همنشين****من ترايم راحت تن چون ترايم همعنان

من چه بينم از تو آن بينم كه از صرصر چراغ****تو چه بيني از من آن بيني كه از راح روان

تو مرا آن زحمتي كش وصف بيرون از حديث****من ترا آن رحمتم كش مدح بيرون از بيان

نه ترا يزدان فرستد رحمتي برتر ازين****نه مراگيهان پسندد زحمتي برتر از آن

وصل تو مرگست و مرگ از عمر نگذارد اثر****روي تو رنجست و رنج از شخص بربايد توان

عشقبازي چون تو زشت و شاهدي زيبا چو من****في المثل داني چه باشد آسمان و ريسمان

اين بود انصاف يارب كز وصال چون تويي****من بباشم نااميد و من بباشم ناتوان

وين روا باشد خدا را كز وصال چون مني****تو بپايي شادكام و تو بماني شادمان

با تو چون باشم نباشد هيچم از شادي اثر****با تو چون مانم نماند هيچم از عشرت نشان

رنج بيند پادشا چون با گدا گردد قرين****نحس گردد

مشتري چون با زحل جويد قران

خوشدلي را مايه يي بايد مرا بسراي هين*** نيكويي را آيتي شايد مرا بنماي هان

اي دريغاكاكي سماي خود ديدي به چشم****تا به پاي خويشتن از خويشتن جستي كران

تو اگر بوسي مرا بوسيده يي مه را جبين****من اگر بوسم ترا بوسيده ام خر را فلان

گر مرا خواهي دعايي كرد باري كن چنين****كز وصال چون تويي دارد خدايم در امان

گفتم اي سرو قباپوش اينهمه توسن متاز****گفتم اي ماه كله دار اينقدر مركب مران

غمزهاي دلبران را رمزها باشد نهفت****نازهاي نيكوان را رازها باشد نهان

حسن بامي هست عالي نردبانثن چيست عشق****هيچكس بر بام مي نتوان شدن بي نردبان

عشق خسرو كرد شكر را به شيريني مثل****ورنه شكر نام بسيارستي اندر اصفهان

هم عرب را بوده چون ليلي هزاران دلفريب****هم عجم را بوده چون شيرين هزاران دلستان

شور مجنوني مر او راكرد معروف زمن****شوق فرهادي مر اين را ساخت مشهور زمان

از زليخا يوسف اندر خوبرويي شد مثل****ازكثير عزه ا عزت يافت در ملك جهان

گر نبودي وامق از عذرا كه پرسيدي اثر****ور نبودي عروه از عفراكه دانستي نشان

هندويي خورشيد رخشان را ستايش مي نكرد****تا نه زاول حيرت حربا فكندش درگمان

شمع از جانبازي پروانه آمد سرفراز****ويس از دل بردن رامين مثل شد در جهان

سروكي بالد به بستان گر ننالد فاخته****گُل كجا خندد به گلزار ار نزارد زندخوان

گر نبودي داستان توبه و ليلي مثل****از حد اوهام نامي مي نبودي در ميان

ور جميل از دل نبودي طالب حسن جمال****كافرم گر هيچ راندي از بُثينه داستان

شاعر ماهر چو فردوسي ببايستي همي****تا به دهر اندر خبر ماندي زگرد سيستان

مفلقي دانا چو خاقاني بشايستي همي****تا به دوران داستان گويدكس از شاه اخستان

لاجرم بايد چو قاآني اديبي هوشمند****تا به گيتي داستان ماند ز شاه راستان

قصيدهٔ شمارهٔ 275: ز خلق خواجهٔ عالم ز راي مهتر دوران

ز خلق خواجهٔ عالم ز راي مهتر دوران****معطر

آمده گيتي منور آمده كيهان

بهينه بندهٔ گيهان خداي و خواجهٔ عالم****مهينه مهدي معجز نماي و هادي دوران

درون چنبر حزمش قرار تودهٔ غبرا****به گرد مركز عزمش مدار گنبد گردان

مطيع درگه او را زمانه شايق خدمت****گداي حضرت او را ستاره عاشق فرمان

لباس فطرت او را محامد آمده پروز****اساس طينت او را محاسن آمده بنيان

بيان وافي او ترجمان آيهٔ مصحف****كلام صافي او ترزفان سورهٔ فرقان

محيط فكرت او را فضايل آمده زورق****تنور همت او را نوائل آمده طوفان

نجيب خاطر او را فوايد آمده هودج****جواد جودت او را معارف آمده ميدان

قوام عالم امكان نظام ملكت هستي****نظام ملكت هستي قوام عالم امكان

عقاب شوكت او را نبالت آمده مخلب****هژبر قدرت او را جلالت آمده دندان

زلال حكمت او را حقايق آمده منبع****نهال فكرت او را دقايق آمده قضبان

به زهد و صفوت و ايمان و رشد و تقوي و طاعت****اويس و حمزه و مقداد و بشر و بوذر و سلمان

رياض بينش او را فضايل آمده گلبن****سحاب شش او را نوائل آمده باران

كمند طاعت او را ستاره آمده چنبر****قبول خدمت او را زمانه برزده دامان

هواي عرصهٔ جاهش مطار طاير دولت****فضاي كعبهٔ قدرش مطاف زاير احسان

رواق عزت او را معالي آمده مسند****سراي حشمت او را مكارم آمده ايوان

ولي حضرت او را قصور عاليه مأمن****عدوي دولت او را تنور هاويه زندان

به داس بخشش و همت گسسته ريشهٔ ضنّت****به سنگ تقوي و طاعت شكسته شيشه عصيان

ز مهر حادثه سوزش امور حادثه مختل****ز لطف نايبه توزش قصور نائبه ويران

دل آب و خاك تو پنهان صفاي طينت احمد****ز روي و راي تو پيدا فروغ حكمت يزدان

گزيده گفت تو برهان گفت عيسي مريم****خجسته راي تو اثبات دست موسي عمران

كليل حزم تو غبرا عليل راي تو بيضا****ذليل دست تو دريا سليل

جود تو مرجان

دلبل فضل تو اقرار خصم و حسرت حاسد****گواه جود تو افلاس گنج و فاقهٔ عمّان

به پيش عزم تو آسان هرآنچه بر همه مشكل****به نزد حزم تو پيدا هرآنچه بر همه پنهان

ز آب چشمهٔ لطف تو شاخ نافله خرّم****ز تف آتش قهر تو شخص نازله پژمان

ضياي بيضهٔ بيضا به نزد راي تو تهمت****علاي گنبد منا به پيش قدر تو بهتان

دريده جود تو جلباب جود جعفر و يحيي****شكسته گفت تو بازار گفت صابي و سحبان

ز نور راي تو مظهر رموز دانش و حكمت****به ذات پاك تو مضمر كنوز بينش و عرفان

فروغ راي تو برهان ضياي روي تو حجت****ضياي روي تو حجت فروغ راي تو برهان

هماره خادم بزم تو جفت عشرت و شادي****هميشه حاسد جاه تو يار خواري و خذلان

قصيدهٔ شمارهٔ 276: ساقي در اين هواي سرد زمستان

ساقي در اين هواي سرد زمستان****ساغر مي را مكن دريغ ز مستان

سردي دي را نظاره كن كه به مجمر****همچو يخ افسرده گشته آتش سوزان

شعلهٔ آتش جدا نگشته ز آتش****طعنه زند از تري به قطرهٔ باران

خون به عروق آن چنان فسرده كه گويي****شاخ بقم رسته است از رگ شريان

توشهٔ صد ساله يافت خاك مطبق****بسكه بر او آرد ريخت ابر ز انبان

آتش از افسردگي به كورهٔ حداد****طعنه زند بر به پتك و خنده به سندان

كوه پر از برف زير ابر قوي دست****ديو سفيدست زير رستم دستان

مغز به ستخوان چنان فسرده كه گويي****تعبيه كردند سنگ خاره به ستخوان

رفته فلك با زمين به خشم كه گويي****بر بدنش از تگرگ بارد پيكان

رحم به خورشيد آيدم كه درين فصل****تابد هر بامداد با تن عريان

بسكه بهم در هوا ز شدت سرما****يافته پيوند قطره قطرهٔ باران

گويي زنجير عدل داودستي****كامده آون همي ز گنبد گردان

خلق خليل الله ار نيند پس از چه****بر همه سوزنده آتشست گلستان

باد

سبكسر ز ابرهاي گران سنگ****مي كند اكنون هزار عرش سليمان

داني اين برد را جه باشد چاره****داني اين درد را چه باشد درمان

داروي اين درد و برد آتش سردست****آتش سردي به گرمي آتش سوزان

آتش سردي كه از فروغ شعاعش****مور به تاريك شب نماند پنهان

آتش سردي كه گر بنوشد حبلي****مهر درخشان شودش بچه به زهدان

آتش سردي كه گر به هامون تابد****خاكش گوهر شود گياهش مرجان

يا ني گويي درون معدن الماس****تعبيه كردست كان لعل بدخشان

وه چه خوش آيد مرا به ويژه در اين فصل****با دلي آسوده از مكاره دوران

مجلسكي خاص و ياركي دوسه همدم****نقل و مي و عود و رود و تار خوش الحان

شاهدي شوخ و شنگ و چارده ساله****چارده ماهش غلام طلعت تابان

فربه و سيمين و سرخ روي و سيه موي****رند و ادافهم و بذله گوي و غزلخوان

عالم عالم پري ز حسن پري وش****دنيا دنيا ملك ز روي ملك سان

كابل كابل سماع و وجد و ترنم****بابل بابل فسون و حيله و دستان

آفت يك شهر دل ز طرهٔ جادو****فتنهٔ يك ملك جان ز نرگس فتّان

هر نفس از ناز قامتش متمايل****راست چو سرو سهي ز باد بهاران

لوح سرينش چو گوي عاج مدور****ليكن گويي نخورده صدمهٔ چوگان

او قدح و شيشه در دو دست بلورين****نزد من استاده همو سرو خرامان

من ز سر خدعه در لباس تصوّف****سبحه به دست اندرون و سر به گريبان

گر ز تغير به رسم زهدفروشي****گويم صد لعنت خداي به شيطان

گاه چو وسواسيان به شيوهٔ پرخاش****گويم اي ساده لوح امرد نادان

دور شو از من كه از ترشح جامت****جامهٔ وسواس من نشويد عمّان

دامن خود به آستين خرقه كنم جمع****تا به مي آلوده ام نگردد دامان

گاه سرايم كه گر ز من نكني شرم****شرم كن از حق مباش پيرو خذلان

گاه درو خيره خيره بينم و گويم****رو

تو با اين گنه نيابي غفران

اين سخنم بر زبان و ليك وجودم****محو تماشاي او چو نقش بر ايوان

او ز پي تردماغي خود و احباب****در صت زهد خشك م شده حيران

گاه به غبغب زند ز بهر قسم دست****كاينهمه گر زهر مار باشد بستان

گاه به آيين دلبران پي سوگند****دست گذارد به تار زلف پريشان

گاهي گويدكزين عبوس مجسم****يارب ما را به فضل و رحمت برهان

گاه به ايما به مير مجلس گويد****كاين سر خر را كه راه داد به بستان

گاه به نجوي به اهل بزم سرايد****خلقت منكر ببين و جامهٔ خلقان

گاه كند رو به آسمان كه الهي****امشب ازين جمع اين بليه بگردان

دل شده يك قطره خون كه آخر تاكي****از جا برخيز و دركنارش بنشان

عقلم گويد دلا مگر نشندي****منع چو بيند حريص تر شود انسان

جان بر جانان ولي ز بهر تجاهل****گاه نگاهم به سقف و گاه بر ايوان

گويم برگو دليل خوبي صهبا****گويد عشرت دليل و شادي برهان

گويد چبود دليل حرمت باده****گويم اينك حديث و اينك قرآن

گويم حاشا نمي خورم كه حرامست****گويد كلا چه تهمتست و چه بهان

گويد بستان بخور به جان فلاني****گويم ني ني فلان كه باشد و بهمان

عاقبت الامر گويد ار بخوري مي****مي دهمت يك دو بوسه از لب خندان

من ز پي امتحان شوخيش از جدّ****چاك درون را درافكنم به گريبان

آنگه از سوز دل به رسم تباكي****ز آب دهان تر كنم حوالي مژگان

خرخرهٔ گريه درگلوي فكنده****هر نفس از روي خدعه بركشم افغان

گويمش اي طفل ساده رخ كه هنوزت****گرد بهي نيست گرد سيب زنخدان

چند كني ريشخند آنكه گذشتست****سبلتش از گوش و موي ريش ز پستان

مر نشنيدستي اي نگار سيه موي****شرم ز ريش سفيد دارد يزدان

اي بت كافور روي مشكين طرّه****كت بالا تيرست و شكل ابرو كيوان

تيرم كيوان شدست و مشكم كافور****از اثر كيد

تير و گردش كيوان

من به ره گور پي سپار و تو آري****از بر گوران كباب بر ز بر خوان

خندي بر من بترس از آنگه بگريد****چشم امل بر تو از تواتر عصيان

گوهر يكدانهٔ دلم را مشكن****يا چو شكستي ز لعلش آور تاوان

او چو مرا دل شكسته بيند ترسد****روز جزا را از بيم آتش نيران

ساعد سيمن به گردنم كنند آونگ****پاك كند اشكم از دو ديدهٔ گريان

از دل و جان تن دهد به بو سه و از عجز****ژاله فشاند همي به لالهء نعمان

من دو سه خميازه زير خرقه نهاني****بركشم از ذوق بوسهٔ لب جانان

در بتنم لرزه از طرب كه فضولي****بانگ بر او برزند كه ها چكني هان

ايكه تو بيني به زير خرقه خزيدست****كهنه حريفي ست شمع جمع ظريفان

هرچه جز ابن خرقه اش كه بيني بر تن****دوش به يك جرعه باده كرده گروگان

درد شرابي كه اين به خاك فشاند****گردد از آن مست فرش و مسند و ايوان

گويد اگر اينچنين بودكه تو گويي****كش بجز اين خرقه ني سراست و نه ساامان

از چه نشيند به صدر مجلس و راند****با چو مني اينقدر لطيفه و هذيان

پاسخش آرد كه گر به عيب تمامست****اي ا هنرش بس كه هست مادح سلطان

شاه شجاع آنكه شرزه شر دژ آهنگ****نغنود از بيم نيزه اش به نيستان

اي ملك اي آفتاب ملك كه جز تو****كس نشنيدست آفتاب سخندان

پيلي اما ز دشنه داري خرطوم****شيري اما ز دهره داري دندان

شير ندارد به سر بسان تو مغفر****پيل ندارد به تن بسان تو خفتان

كوههٔ رخش تو پيش كوه بلاون****همچو بلاون كه است پيش بيابان

از زره و خود گو جمال تو بيند****آنكو يوسف نديده است به زندان

دوش چو برگفتم اين قصيده سرودم****به كه به كرمان فرستمش ز خراسان

عقل برآشفت و گفت زيركي

الحق****دُر سوي عمّان بريّ و زيره به كرمان

مدح فرستي به سوي شاه و نداني****مدح نبي كرد مي نيارد حسان

قصيدهٔ شمارهٔ 277: صبح برآمد به كوه مهر درخشان

صبح برآمد به كوه مهر درخشان****چرخ تهي گشت از كواكب رخشان

يوسف بيضا برآمد از چَه خاور****صبح زليخا صفت دريد گريبان

جادهٔ ظلمات شب رسيده به آخر****گشت سحرگه پديد چشمهٔ حيوان

چرخ برآورد زآستين يد بيضا****از در اعجاز همچو موسي عمران

همچو فريدون بكين بيور ظلمت****چرخ ز خور برفراشت اختر كاوان

شب چو شماساس راند رخش عزيمت****قارن روزش شكافت سينه به پيكان

نيّر اعظم كشيد تيغ چو رستم****ديو شب از هيبتش گريخت چو اكوان

زال خور از ناوك شعاع فلك را****خون ز شفق برگشاد همچو خروزان

خور چو گروي زره سياوش مه را****بهر بريدن گرفت گوي زنخدان

بيژن خورشيد در كنابد گيتي****پهلو شب را فكند خوار چو هومان

مهر بر آمد به كوهسار چو گودرز****گرد فلك زو ستوه گشت چو پيران

گيو خور از روي كين تژاد فلك را****چاك زد از تيغ نور غَيبهٔ خفتان

ماه به ناوردگاه چرخ ز خورشيد****گشت چو رهّام ز اشكبوس گريزان

مهر منور خروج كرد ز خاور****بر صفت كاوه از ديار سپاهان

ديدهٔ اسفنديارِ ماه برآورد****رستم مهر از گزينه بيلك پران

رايت گشتاسب سحر چو عيان شد****مجمرهٔ زردهشت گشت فروزان

مهر فرامرزوار سرخهٔ مه را****بر دَم حنجر نهاد خنجر برّان

يك تنه زد مهر بر سپاه كواكب****چون شه غازي جريده بر صف افغان

شاه سكندر حسب امير جهانگير****خسرو دارا نسب خديو جهانبان

خط به قاقوس داد و دايرهٔ عدل****چرخ سخا قطب جود و مركز احسان

ماحي آثار كفر و حامي ملت****روي ظفر پشت دين و قوت ايمان

مير بهادر لقب حسن شه غازي****شير قوي پنجه كلب شاه خراسان

آنكه بدرّد به تيغ تارك قيصر****وانكه بكوبد به گرز پيكر خاقان

آنكه ببخشد كمينه سايل كويش****آنچه به بحرست

از لآلي و مرجان

منتظم از لطف اوست ساحت جنت****مشتعل از قهر اوست آتش نيران

اي دل رمحت به جسم گردان جايع****وي دم تيغت به خون نيوان عطشان

از تو گريزان به جنگ قارن كاوه****وز تو هراسان به رزم رستم دستان

فر فريدوني از جلال تو ظاهر****چهر منوچهري از جمال تو تابان

دست تو برهان بذل و حجت جودست****باش كه برهان دگر نيارد برهان

راي منير تو جام جم بود ايراك****راز دو عالم به پيش اوست نمايان

حشمت شخص توني ز نقش نگينست****اينت عيان نقش برتري ز سليمان

سطوت نيرم برت چو صورت بر سنگ****صولت رستم برت چو نقش بر ايوان

جز توكه بر رخش باد سير برآيي****ديده كسي پيل را به كوههٔ يكران

جز تو كه در بركني به عرصهٔ هيجا****ديده كسي شير نر بپوشد خفتان

كشتن موري به نزد مهر تو مشكل****قتل جهاني به پيش قهر تو آسان

جز دل و دست تو در انارت و بخشش****كس نشنيدست زير گنبد گردان

عالم عالم ضيا ز يك دل روشن****دريا دريا گهر ز يك كف باران

نزد تو ننگست ذكر نام ارسطو****پيش تو عارست نقل حكمت لقمان

بخت تو مامك بود سپهر چو كودك****زانكه كند سر به ذيل لطفت پنهان

ابر عطا را چرا چو دست تو دانم****از چه به وي افترا ببندم و بهتان

مهر فلك را چرا چو راي تو خوانم****از چه دهم نسبت كمال به نقصان

گر نبرد بدكنش نماز تو شايد****ني تو ز آدم كمّي و او نه ز شيطان

روز و غاكز غبار سم تكاور****چرخ كند تن نهان به جامهٔ قطران

عرصهٔ ميدان شود چو عرصهٔ شطرنج****بيدق نصرت ز هر كرانه به جولان

پيل تنان بر فراز اسب چو فرزين****از همه جانب همي دوند هراسان

چون تو رخ آري شها به عرصهٔ ناورد****گشت كنان گوي را به

حملهٔ چوگان

مات شود از هراس تيغ تو در رزم****رستم و گودرز و گيو و سلم و نريمان

تيغ تو برقست و جان اعدا خرمن****گرز تو پتكست و ترك خصمان سندان

ويحك آن مرغ جان شكار چه باشد****كش نبود طعمه در جهان بجز از جان

راستي آرد پديد چون دل عاشق****گرچه بسي كج ترست زابروي جانان

همچو هلالست ليك مي نپذيرد****چون مه نو هر مهي زيادت و نقصان

دايهٔ گردون بود به سال و نباشد****بر صفت طفل شيرخوارش دندان

گر چه ز گوهر بود به گونهٔ الماس****ليك شود دشت از و چو كوه بدخشان

ورچه بسي جامهاي جان كه ستاند****باز هنوزش بدن نمايد عريان

هست چوگردون پر از ستاره وليكن****نيست چو گردون به اختيارش دوران

هست چو دريا پر از لآلي ليكن****نيست چو دريا به دست بادش طوفان

گردان گردد ولي به دست جهاندار****طوفان آرد ولي به سعي جهانبان

بسكه به نيروي شهريار فشاند****خون يلان را ز تن به ساحت ميدان

سرخي خون بر زمين نمايد چونانك****برقع چيني به چهر خاور سلطان

سارهٔ هاجر خصال رابعه دهر****مريم زهرا صفت خديجهٔ دوران

حسرت قَيدافه همنشين سكندر****غيرت تهمينه دخت شاه سمنگان

حوا چون خوانمش به پاكي طينت****كاو ره آدم زد از وساوس شيطان

ساره چسان دانمش كه خواري هاجر****جست همي از در حسادت و خذلان

هاجر كي گويمش كه خدمت ساره****كرد پرستاروار روز و شب از جان

حور چسان دانمش كه حور به جنت****باك ندارد ز همنشيني غلمان

جفت زليخا نخواهمش كه زليخا****گشت سمر در هواي يوسف كنعان

گويمش آلان قوا وليك هر اسم****كاو به عبث حمل مي نيافت به گيهان

آسيه مي گفتش به پاكي و عصمت****مريم مي خواندمش به پاكي دامان

بود اگر آن جدا ز صحبت فرعون****بود اگر اين بري ز تهمت ياران

بود فرنگيس اگر نبود فرنگيس****يارگله روز و شب به كوه و بيابان

بود منيژه

اگر نبود منيژه****از پي دريوزه خوار مردم توران

بود فرانك اگر نبود فرانك****هر طرف از بيم بيوراسب گريزان

صد چو صفورا ورا مجاور درگه****صد چوكتايون ورا خدم شده سنان

بانوي بانو گشسب و غيرت گلچهر****حسرت زيب النسا و رشك پريجان

بهر سزاواريش سراي ملك را****شايد اگر جا دهد به گوشهٔ ايوان

بانوي نوشابه شاه كشور بردع****خانم رودابه مام گرد سجستان

عصمت او ماوراي وصف سخنور****عفت او ماعداي مدح سخندان

تا كه نيفتد نگاه عكس به رويش****عكسش ماند در آب آينه پنهان

همچو غلامان درش به حلقهٔ طاعت****همچو كنيزان درش به خطهٔ فرمان

زلفه و بله ليا و رحمه و راحيل ***آسره و آمنه ) زيبده و اقران

فضّه و ريحانه و حليمه و بلقيس****تحفه و شعوانه و حكيمهٔ دوران

روشنك و ارنواز و زهره و ناهيد****حفصه و اقليميا عفيفهٔ گيهان

شكر و شيرين و شهرناز و گل اندام****ليلي و پورك يگانه بانوي پوران

تالي معصومه از طهارت و عصمت****ثاني زيتونه در نقاوت و ايمان

غيرت ماه آفريد از رخ مهوش****رشك پري دخت از جمال پري سان

سلسله عالمي ز موي مسلسل****آفت جمعيتي ز زلف پريشان

عصمتش ار پرده پوش حافظه گردد****راه نيابد به سوي حافظه نسيان

هست زليخا ولي نه مايل يوسف****بل دل صد يوسفش به چاه زنخدان

عارض او از كجا و مهر منور****قامت او از كجا و سرو خرامان

ماه چسان جا كند به ديبهٔ ديبا****سرو چسان سر زند ز چاك گريبان

خوبي نرگس كجا و شوخي چشمش****قدر نبات از كجا و رتبهٔ انسان

رهزن كارآگهان به طرهٔ رهزن****فتنهٔ شاهنشهان ز نرگس فتان

روي ويست آسمان حسن و بر آن رو****خال سيه چون به چرخ هفتم كيوان

بود مونث به صيغه ورنه عفافش****كردي منع دخول نطفه به زهدان

بر رخش ار نقش بند هستي بيند****شايد كز نقش خويش ماند حيران

هست به خوبي يگانه ليك

همالش****نيست كسي جز مهينه بانوي دوران

دخت جهانجو گزيده اخت كهينش****آنكه دل مه به مهر اوست گروگان

باخترش نام از آن سبب كه ز رشكش****خسرو خاور ز باختر شده پنهان

آنكه در روضهٔ بهشت ببندد****گر نگرد روضهٔ جمالش رضوان

از چه دهم نسبتش به ساره و بلقس****از چه گشايم زبان خويش به هذيان

هست دو مشكين كلاله بر مه رويش****سر زده از گلبني دو شاخهٔ ريحان

يا نه دو تاريك شب به روز مقارن****يا نه دو مار سيه به گنج نگهبان

خوبي او زهره خواست سنجد با خويش****كرد از آن جايگه به كفهٔ ميزان

سيب زنخدان او به گلشن شيراز****طعنه فرستد همي به سيب صفاهان

نقش نبسته ست در جهان و نبندد****چون رخ او صورتي به عالم امكان

فكرت قاآني ارچه وصف نخواهد****ليك به توصيف او نباشد شايان

به كه كند ختم مدّعا به دعايش****زانكه ندارد ثناي او حد و پايان

تاكه عروس فلك ز حجلهٔ خاور****جلوه كند هر سحر به گنبد گردان

بر فلك حسن آفتاب جمالش****باد فروزنده همچو مهر فروزان

قصيدهٔ شمارهٔ 278: صدر اعظم شد چو بخت شهريار از نو جوان

صدر اعظم شد چو بخت شهريار از نو جوان****از نشاط آنكه شاه بي قرين رست از قران

چون سكندرشاه شد صاحبقران و خواجه خضر****كز حيات شاهش ايزد داد عمر جاودان

خواست ايزد شاه را آگه كند از كيد خصم****ورنه هرگز اين قضا نازل نگشي زآسمان

گرچه پيرست آسان ليك اينقدر مبهوت نيست****كز خدايش شرم نايد وز شهنشاه جوان

جز بر اعداي ملك از شرم تير خصم شاه****هيچ تيري بعد ازين تا حشر نايد بر نشان

آتش نمروديان بر قهرمان آب و خاك****شد گلستان ورنه بر باد فنا رفتي جهان

از قضا روزي كه بگذشت اين قران از شهريار****من به شهر اندر بدم با دوشان همداستان

مدح شاه و خواجه مي خواندم به آواز بلند****با بياني نغز كش

بود از فصاحت ترجمان

ناگهان مي خورده و خوي كرده آن ماه ختن****آمد و ز ابروي و مژگان همرهش تير و كمان

چون كمند پهلوانان زلف چين چين تا كمر****همچو دام صيدگيران جعد خم خم تا ميان

جاي مژگان از بر آهوي چثبمش رسته بود****ناخن چرغ شكاري پنجهٔ شير ژيان

از دو چشمش خرمي پيدا چو نور از نيرين****وز دو چهرش وجد ظاهر چون فروغ از فرقدان

گفت قاآني ز جا برخيز و جان را مژده ده****كاينك ايزد اهل ايران را ز نو بخشيد جان

جسم و جان و عقل و دين و مال و حال و سيم و زر****كردمش ايثار و گفتم هان نكوتر كن بيان

گفت دي كافتاد ماه اندر محاق از نور مهر****اين قران شد آشكار از گردش دور زمان

جم به عزم صيد وحش از تخت شد بر بادپا****در صفش پويان پياده باد ريزان از عنان

جم در ايشان چون نگين در حلقه انگشتري****بر سرش از سايه مرغان جنت سايبان

جن گرفته ديوي از پيش سليمان همچو باد****جست و در ماران آهن كرده موران را نهان

سرخ ماراني كه گشت از آن سيه ماران پديد****مهرهٔ پازهر سوي شه فكندند از دهان

ورنه حاشا زهرشان مي شد گر اندك كارگر****همچو تخت جم جهان بر باد رفتي ناگهان

خواجه حال اسم اعظم خواند و چون آصف دميد****بر سليمان تا زكيد اهرمن يابد امان

هدهدي اين مژده حالي برد زي بلقيس عصر****كز ددان انس و جان برهيد شاه انس و جان

باز چون صرح مُمَرّد شد مشيد ملك وگشت****بادسان بر ديو و دد حكم سليماني روان

از شرور دشمنان شد شاه را حاصل سرور****در هواي سوري شد خصم را واصل هوان

تا نگويي شه در اين نهضت شكار اصلا نكرد****كرد نخجيري كزو تا حشر ماند داستان

عزم نخچر غزالان داشت خوكان كرد صيد****تا

كه يوزان و سگان را سير سازد زاستخوان

الغياث اي صدر اعظم چارهٔ نيكو سگال****تا ددان ملك را آتش زني در دودمان

آخر شوال را هر سال زين پس عيد كن****چاكران شاه را دعوت نما از هر كران

هي بگو شاهد بيا زاهد برو خازن ببخش****هي بگو ساقي بده چنگي بزن مطرب بخوان

عبد قربان شهش كن نام و همچون گوسفند****دشمنان را سر ببر در راه شاه كامران

دشمنان گر قابل قربان شه گشتن نيند****دوستان را جمله قربان كن به خاك آستان

از روان دوستان روح الامين را ساز نزل****ز استخوان دشمنان كن كركسان را ميهمان

تا فلك گردد به گرد درگه دارا بگرد****تا جهان ماند به زير سايهٔ يزدان بمان

هم به قاآني بفرما تا ببوسد دست تو****تا دهانش در سخن گردد چون دستت درفشان

قصيدهٔ شمارهٔ 279: گر خضر دهد آب بقايت به زمستان

گر خضر دهد آب بقايت به زمستان****مستان بستان جام مي از ساقي مستان

بستان به شبستان قدح از دست نگارين****كز روي دلارا شكند رونق بستان

تركي كه به خوناب جگر دارد معجون****در هر نظري اشك تر زهدپرستان

لعل لب دلدار گز و خون رزان مز****در خرقهٔ سنجاب خز و كنج شبستان

دركش مي چون خون سياووش به بهمن****كز نيرويش از دست رود رستم دستان

خمر عنبي خواهم و بستاني كاو را****نارنج غيب سيب زنخ نار دو پستان

اينست علاج دل بيمار طبيبا****سودم ندهد شيرهٔ عناب و سپستان

چون بادهٔ گلگون بودت گو نبود گل****فرخنده بهارست به ميخواره زمستان

خستي دلم اي دوست به دستگان نگارين****دستان تو اي بس كه بگويند به دستان

بيرحمي و يك ذره وفا در دل تو نيست****تخميست مروت كه در آب و گل تو نيست

قصيدهٔ شمارهٔ 280: گشته در برجي دو نجم سعد گردون را قران

گشته در برجي دو نجم سعد گردون را قران****يا دو خورشد فروزان طالع از يك خاوران

يا دو تابان گوهر رخشده اندر يك صدف****يا دو رخشان اختر تابنده از يك آسمان

يا دو جبريل امين را در يكي مهبط نزول****يا دو شاه تاجور را بر يكي مسند مكان

يا نه توأم قدرت يزدان و رحم كردگار****يا شجاع السلطنه يا خسرو مازندران

ساحت مضمار جاه آن سپهر اندر سپهر****عرصهٔ ميدان قدر اين جهان اندر جهان

هركجاكانون قهر آن جحيم اندر جحيم****هركجا گلزر لطف اين جنان اندر جنان

فتح و نصرت با عنان آن ركاب اندر ركاب****فر و دولت با ركاب اين عنان اندر عنان

با ثبات حزم آن گردنده چون گردون زمين****با شتاب عزم اين ساكن چو غبرا آسمان

با م_ؤالف جود آن چون كشته و ابر بهار****با مخالف تيغ اين چون رهن و برق يمان

آن به رزم اندر و يا اسفنديار روي تن****اين به بزم اندر و پا اسكندر

صاحبقران

هم يموت از باس اين راضي به قوت لايموت****هم ز جيش تركمان آن هراسان تركمان

ره نپويد بر فراز قصر جاه آن يقين****جا نجويد بر نشب كاخ قدر اين گمان

از زبان آن حديثي و ز قضا صد گفتگو****از بنان اين كلاس وز قدر صد داستان

يك صدا از ناي آل وزگوش گردون صد خروش****يك نفير از كوس اين وز ناي تندر صد فغان

جز بهار عدل ان كز وي بخشكد شاخ ظلم****غير نقش مهر اين كز وي برآسايد روان

فصل اردي ديده اي كز وي عيان گردد خريف****نقش بيجان ديده يي كز وي به تن آيد توان

يك كمانداري از آن وز شير گيران صد كمين****يك كمين گيري ازين وز شير مردان صد كمان

غير طبع آن كزو ياقوت بارد آشكار****غير دست اين كه او گوهر برافشاند عيان

بحر قلزم ديده يي هرگز شود ياقوت خيز****ابر نيسان ديده ا ي هرگز شود گوهر فشان

نازش آن ني به تاج و بالش اين ني به تخت****تخت مي بالد بدين و تاج مي نازد بدان

تا ز عدل آن پريشان خاطر جور و ستم****تا ز داد اين فراهم مجمع امن و امان

باد اندر سايهٔ اقبال آن روي زمين****باد اندر خطّهٔ فرمان اين ملك زمان

قصيدهٔ شمارهٔ 281: مرا در شش جهت از پنج تن خاطر بود شادان

مرا در شش جهت از پنج تن خاطر بود شادان****كه هريك در سپهر جاه هستند اختري تابان

هلاكو زان سپس ارغون ابا قاآن منكوشه****كه قاآن دوم باشد وزان پس اوكتا قاآن

نخستين باذل و ثانيست راد و سيمين منعم****چهارم مخزن انعام و پنجم مايهٔ احسان

نخستين همچو كاووس است و ثاني همچو كيخسرو****سيم باسل چهارم شير اوژن پنجمين شجعان

نخستين هست قاآن و دوم فضل و سيم تبّع ***چهارم حاتم طائي و پنجم معن بن شيبان

نخستين بر سپه سالار و ثاني نايب اول****سيم سردار و چارم سرور و پنجم فلك دربان

به رزم

اندر نخسين شير كش ثاني پلنگ آسا****سيم پيل دمان چارم نهنگ و پنجمين ثعبان

نخستين آسمان ازكر و ثاني روزگار از فر****سيم خورشيد و چارم بدر و پنجم كوكب رخشان

نخستين ثاني گشتاسب ثاني تالي بهمن****سيم نوذر چهارم طوس و پنجم رستم دستان

نخستين لجهٔ بذلست و ثاني مخزن همت****سيم ابرست و چارم كان و پنجم بحر بي پايان

نخستين چرخ را آيين دوم زيب و سيم زيور****چهارم حليهٔ اورنگ و پنجم زينت ايوان

نخستين آهنين خودست و ثاني آهنين جوشن****سيم آهن قبا چارم چو پنجم آهنين چوگان

نخستين مظهر فيض و دوم صنع و سيم دانش****چهارم آفتاب جود و پنجم سايهٔ يزدان

عدوي هريكي زان پنج تن را تا ابد بادا****مكان در گلخن و اصطبل و قيد و منقل و نيران

قصيدهٔ شمارهٔ 282: نادرترين اشيا نيكوترين امكان

نادرترين اشيا نيكوترين امكان****از عقلهاست اول وز خلقهاست انسان

از انبيا پيمبر وز اولياست حيدر****از اتقيا ابوذر وز اصفياست سلمان

از نارهاست دوزخ وز خاكها مدينه****از بادهاست صرصر وز آبهاست حيوان

از صفهاست صفين از قلعهاست خيبر****از كيشهاست اسلام از دينهاست ايمان

از سورهاست يس از رمزهاست طس****از قصهاست يوسف از منزلات قرآن

از شكلها مدور وز لونها منور****از خطهاست محور وز سطهاست دوران

از جسمها مجرد وز صرحها ممرد****ازكوههاست جودي وز صيدمهاست طوفان

از قصرها خورنق وز حلّها ستبرق****از واقعات هجرت از دردهاست هجران

از نه سپهر اطلس از هفت نجم خورشيد****از چار اصل آتش وز هرسه فرع حيوان

از تركهاست چيني وز تركها خطايي****از تيغهاست طوسي وز ابرهاست نيسان

از قلها دماوند وز رودها سماوه****از جاهها حدايق وزكانها بدخشان

از روزها است مولود وز شامها شب قدر****از وقتها سحرگه وز مرغها سحرخوان

از عيدهاست نوروز وز جامها جهان بين****از فصلهاست اردي وز جشنهاست آبان

از شهدهاس شكر وز بادهاست احمر****از درهاست گوهر وز بيخهاست مرجان

از سازهاست رومي وز مطربان

نكيسا****از صوتهاست شهناز وز لحنها صفاهان

از بزمهاست فردوس وز جويهاست كوثر****از سرو هاست آزاد وز عطرهاست ريحان

از نخلهاست طوبي وز سبزها بنفشه****از همدمانست حورا وز شاهدانست غلمان

از رزمها بلاون وز كينها سياوش****از شورها قيامت وز شعلهاست نيران

از نايهاست تركي وز چرخهاست چاچي****از خنگهاست ختلي وز خطهاست ايران

از ملكهاست شيراز وز چشمهاست ركني****وز خسروان شهنشه داراي مهر دربان

وز صلب او جهاندار سلطان حسن كه دستش****بارد چو ابر آذرگوهر به جاي باران

اندر نبرد نيرم اندر جدال رستم****اندر شكوه قيصر اندر جلال خاقان

درگاه بزم دستش بحريست گوهرانگيز****در روز رزم تيغش ابريست آتش افشان

بر هفت خطه حاكم بر نه سپهر آمر****او را قدر متابع وي را قضا به فرمان

با فر و برز البرز با شوكت فريبرز****با صولت تهمتن با سطوت نريمان

با فرهٔ فريدون با چهرهٔ منوچهر****با عزت سكندر با حشمت سليمان

با هوش و هنگ هوشنگ با عقل و راي و فرهنگ****با احتشام گورنگ با احترام ساسان

در بارگاه جاهش زال سپهر خادم****در آستان قدرش هندوي چرخ دربان

دست عطاي او را نسبت به ابر ندهم****بر ابر از چه بندم اين افترا و بهتان

در دولتش عيان شد تيمار آل تيمور****در عصرش از ميان رفت سامان آل سامان

پوشد دو چشم فغفور ازگرد راه توسن****بندد دو دست قيصور از خم خام پيچان

دستان به روز رزمش پيريست حيلت آموز****با رنگ و ريو و ريمن با مكر و زور و دستان

با چرخ خورده سوگند خنگش به گاه پويه****با باد كرده پيوند رخشش به گاه جولان

با عزم او نگرددگردنده چرخ مينا****با راي او نتابد تابنده مهر رخشان

بر بام آستانش نوبت زني است بهرام****از خيل بندگانش هندو وشي است كيوان

اندر ركاب عزمش فتح و ظفر قراول****اندر عنان بختش تاييد حق شتابان

هست از

بناي جودش ايوان فاقه معمور****وز تركتاز عدلش بنگاه فتنه ويران

جز خال و زلف خوبان اندر ممالك وي****ني در دلست عقده ني خاطري پريشان

زان پس كه راست درخور اين تختگاه و ديهيم****زان پس كراست لايق اين بارگاه و ايوان

زيبد شهنشي را كز جود اوست گيتي****ريب سراي ارژنگ رشك فضاي رضوان

يعني حسن بهادركز صارم جهانسوز****سوزد روان دشمن در عرصه گاه ميدان

ابريست دست جودش ليكن چو ابر آذر****بحريست طبع رادش ليك چو بحر عمان

طغراي مكرمت را از جود اوست توقيع****ديوان معدلت را از عدل اوست عنوان

هم روشنان افلاك از نور اوست روشن****هم كارهاي مشكل از سعي اوست آسان

اسرارهاي پنهان بر رايش آشكارا****بر رايش آشكارا اسرارهاي پنهان

نك بي نيازي خلق بر جود اوست شاهد****و آسايش زمانه بر عدل اوست برهان

قاآنيا برآور دست دعا كه وصفش****با جد جان نشايد با جهد فكر نتوان

تاگردد آشكارا در بزمهاي عشرت****از گريهٔ صراحي لعل پياله خندان

در خنده نيكخواهست چون غنچه در حدايق****درگريه بدسگالت چون ابر در گلستان

قصيدهٔ شمارهٔ 283: نظام مملكت از خنجر بهادرخان

نظام مملكت از خنجر بهادرخان****نشان سلطنت از افسر بهادرخان

به پاش دست نهد چرخ از پي سوگند****چه حد آنكه نهد بر سر بهادرخان

پرندوار شود نرم تار و پود زمين****ز ضرب گرز و پرندآور بهادرخان

شبه به جاي گهر پرورد صدف به كنار****ز احتساد مهين گوهر بهادرخان

به خوار مايه سپه گو مناز چرخ بلند****نظاره كن حشم و لشكر بهادرخان

ز بذل خويشتن اي ابر نوبهار مبال****ببين به دست كرم گستر بهادرخان

بمان كه راي نبالد ز طاقديس اورنگ****به پيش عرش فلك زيور بهادرخان

به مهر و ماه خود اي آسمان تفاخر چند****سزد كه فخر كني ز اختر بهادرخان

گرفته باد صبا بوي عنبر سارا****ز خاك درگه جان پرور بهادرخان

بود سپهر برين با چنين جلالت و قدر****كمينه بنده يي از چاكر بهادرخان

ز نور رايش

تابنده بر فلك خورشيد****چنانكه عكس مي از ساغر بهادر خان

به مهتريش نمودندكاينات اقرار****كه شد جهان كهن كهتر بهادرخان

عدو به محشر عقبي رضا دهد تن را****كه نگذرد به سرش محضر بهادرخان

سزد كه ماه به خورشيد چرخ طعنه زند****ز اقتباس رخ انور بهادرخان

به روز رزم چو با خصم روبرو گردد****ز آسمان گذرد مغفر بهادرخان

فضاي بحر محيط از غدير رشك برد****به پيش همت پهناور بهادرخان

ز هم بپاشد سنگر ز چرخ و پايد باز****به طوس تا به ابد سنگر بهادرخان

ز تك بماندگردون ز پويه پيك خيال****به پيش باد روش اشقر بهادرخان

به بزم عيش و طرب مطرب فلك غمگين****ز رشك رتبهٔ رامشگر بهادرخان

قفا زند كف تقدير جيش غوغا را****كه تا برون كند از كشور بهادر خان

دهان سيم و زر اندر زمانه خندانست****ز نقش سكهٔ نام آور بهادرخان

ز بس فشاند به گيتي زمانه تنگ آمد****ز بذل كردن سيم و زر بهادرخان

رسانده شعر به شعري ز پايه قاآني****ز شوق تا شده مدحتگر بهادرخان

قصيدهٔ شمارهٔ 284: رسم عاشق نيست با يك دل دو دلبر داشتن

رسم عاشق نيست با يك دل دو دلبر داشتن****يا ز جانان يا ز جان بايست دل برداشتن

ناجوانمرديست چون جانو سيار و ماهيار****يار دارا بودن و دل با سكندر داشتن

يا اسير حكم جانان باش يا در بند جان****زشت باشد نوعروسي را دو شوهر داشتن

شكرستان كن درون از عشق تاكي بايدت****دست حسرت چون مگس ازدور برسر داشتن

بندگي كن خواجه را تا آسمان بر خاك تو****از پي تعظيم خواهد پشت چنبر داشتن

اي كه جويي كيمياي عشق پرخون كن دوچشم****هست شرط كيميا گوگرد احمر داشتن

تاكي از نقل كرامت هاي مردان بايدت****عشوها همچون زنان در زير چادر داشتن

ازكرامت عار آيد مرد راكانصاف نيست****ديده از معشوق بر بستن .به زيور داشتن

گرچه گاهي از پي بوجهل جهلان لازمست****ماه را جوزا نمودن سنگ را زر داشتن

عمرو را

حاصل چه از نقل كرامت هاي زيد****جز كه بر نقصان ذات خويش محضر داشتن

خود كرامت شوكرامت چند جويي زان و اين****تا تواني برگ بي برگي ميسر داشتن

چرخ اگر گردد به فرمانت برآن هم دل مبند****اي برادركار طفلانست فرفر داشتن

از نبي بايدنبي راخواست كز بوجهلي است****جشم اعجاز وكرامات از پيمبر داشتن

عارف اشيا را چنان خواهدكه يزدان آفريد****قدرت از يزدان چرا بايد فزونتر داشتن

گنج شونه گنج جو خوشتر كدام انصاف ده****طعم شكر داشتن يا طمع شكر داشتن

در سر هر نيش خاري صدهزاران جنتست****چند بايد ديده نابينا چو عبهر داشتن

مردم چشم جهان مو تا توان در چشم خلق****خويش را در عين تاريكي منور داشتن

ديدن خلقست فرن و ديدن حق فرض تر****ديده بايدگاه احول گاه اعور داشتن

ظل يزدان بايدت بر فرق نه ظل هماي****تا تواني عرش را در زير شهپر داشتن

پرتو حقست در هرچيز ماهي شو به طبع****تا ز آب شور يابي طعم كوثر داشتن

كوش قاآني كه رخش هستي آري زير ران****چندخواهي چون اميران اسب و استر داشتن

تن رها كن تا چو عيسي بر فلك گردي سوار****ورنه عيسي مي نشايد شد ز بك خر داشتن

ميخ مركب ر ا به گل زن نه به دل كاسان بود****در لباس خسروي خود را قلندر داشتن

دل سراي حق بود در سرو بالايان مبند****سرو را پيوند نتوان با صنوبر داشتن

غوطه گه در آتش دل زن گهي در آب چشم****خويش بايد گاه ماهي گه سمندر داشتن

گوهر جان را به دست آور كه زنگي بچه را****مي نيفزايد بها از نام جوهر داشتن

هم دوجعفر بود كاين صادق بدآن كذاب بود****نيست تنها صادقي در نام جعفر داشتن

چون قلم از سر قدم ساز از خموشي گفتگو****گر نميخواهي سيه رويي چو دفتر داشتن

رستگاري جوي تا در حشر گردي رستگار****رستگاري چيست در دل مهر حيدر

داشتن

همچو احمد پاي تا سرگوش بايد شد ترا****تا تواني امتثال حكم داور داشتن

امر حق فوريست بايد مصطفي را در غدير****از جهاز اشتران ناچار منبر داشتن

بايدش دست خدا را فاش بگرفتن به دست****روبهان را آگه از سهم غضفر داشتن

ذات حيدر افسر لولاك را زيبدگهر****تاج را نتوان شبه بر جاي گوهر داشتن

از تعصب چند خواهي بر سپهر افتخار****نحس اكبر را به جاي سعد اكبر داشتن

نيستي معذور بالله گرت بايد ز ابلهي****عيسي جان بخش را همسنگ عازر داشتن

اي كم از سگ تا كي اين آهو كه خواهي از خري****شير را همسايه با روباه لاغر داشتن

شيرمردي چون علي را تاج سلطاني سزاست****وان زنان را يك دوگز شلوار و معجر داشتن

طفل هم داند يقين كاندر مصاف پور زال****پيرزالي را نشايد درع و مغفر داشتن

خجلتت نايد ربودن خاتم از انگشت جم****وانگه آن را زيب دست ديو ابتر داشتن

در بر داود كز مزمار كوه آرد به وجد****لوليان را كي سزد در دست مزهر داشتن

زشت باشد نزل هاي آسماني پيش روي****همچو بيماران نظر سوي مزوّر داشتن

چون صراط المستقيمت هست تاكي ز ابلهي****ديده در فحشاء و دل در بغي و منكر داشن

نعشت ار در گل رود خوشتر گرت بايست چشم****با فروغ مهر خاور در سه خواهر داشتن

گر چوكودك وارهي از ننگ ظلمات ثلاث****آفرين ها بايدت بر جان مادر داشتن

بر زمين نام علي از نوك ناخن بر نگار****تا تواني نقش دل برگل مصوّر داشتن

شمع بودن سود ندهد شمس شو از مهر او****تا تواني روي گيتي را منوّر داشتن

ذره يي از مهر او روشن كند آفاق را****چند بايد منت از خورشيد خاور داشتن

عطرسايي چندبرخود رمزي ازخلقش بگو****تا تواني مغزگيتي را معطر داشتن

رقصد از وجد و طرب خورشيد در وقت كسوف****زانكه خواهد خويش را

همرنگ قنبر داشتن

علم ازو آموز كاسانست با تعليم او****نه صحيفهٔ آسمان را جمله از بر داشتن

مهر او سرمايهٔ آمال كن گر بايدت****خويش را در عين درويشي توانگر داشتن

طينت خويش ار حسن خواهي بيايد چون حسين****در ولاي او ز خون در دست ساغر داشتن

پشت بر وي كرد روزي مهر در وقت غروب****تا ابد بايد ز بيمش چهره اصفر داشتن

زورق دين را به بحر روزگار از بيم غرق****زآهنين شمشير او فرضست لنگر داشتن

روي خود را روزي اواز شرق سوي غرب تافت****رجعت خورشيد را بايست باور داشتن

اي خليفهٔ مصطفي اي دست حق اي پشت دين****كافرينش را زتست اين زينت و فر داشتن

خشم با خصمت كند مريخ يا سرمست تست****كز غضب يا سكر خيزد ديده احمر داشتن

غاليان ويند هم خود موسي هم سامري****بهر گاو زر چه بايد جنگ زرگر داشتن

چرخ هشتم خو است مداحت چو قاآني شود****تا تواند ملك معني را مسخر داشتن

عقل گفت اين خرده كوكب هاي زشت خود بپوش****نيست قاآني شدن صورت مجدر داشنن

گيني اركوهي شود از جرم بالله مي توان****كاهي از مهر تو با آن كُه برابر داشتن

كي تواند جز تو كس در نهروان هفتاد نهر****جاري از خون بدانديشان كافر داشتن

كي تواند جز تو كس يك ضربت شمشبر او****از عبادت هاي جنّ و انس برتر داشتن

كي تواند جز توكس در روزكين افلاك را****پرخروش از نعرهٔ الله اكبر داشتن

كي تواند جز تو كس در عهد مهد از پردلي****اژدهايي را به يك قوّت دو پيكر داشتن

شاه ما را مير شاهان كن كه بايد مر ترا****هم ز شاهان لشكر و هم ميرلشكر داشتن

خسرو غازي محمّد شه كه در سنجار دهر****ننگش آيد خويش را همسنگ سنجر داشتن

رميم آيد مدح اوويم كه ماهان بش ند****گر گدايان گنج را بايد مستّر داشتن

نه

خجل گردم ز مدح او كه دانم ذره را****نيست امكان مدح مهر چهر خاور داشن

سال عمرش قرنها بادا ز حشر آن سو ترك****تاكه برهد ز انتظار روز محشر داشتن

شه چو اسكندر جوان و خواجه همچون خضر پير****اي سكندر لازمست اين خضر رهبر داشتن

قصيدهٔ شمارهٔ 285: عيد دان چيست لب چون عيد خندان داشتن

عيد دان چيست لب چون عيد خندان داشتن****خند خندان جان نثار راه جانان داشتن

جان هم از جانان بود كت داده تا قربان كني****بهر قربان هم نبايد منّت از جان داشتن

بس كمالي نيست قرباني نمودن بهر عيد****عيد را بايد به پاي دوست قربان داشتن

عشق داني چيست لب پرخنده كردن نزد خلق****بي خبر از آه و افغان آه و افغان داشتن

در حضور ديو طبعان از پي روپوش چشم****سركه كردن روي و در دل شكرستان داشتن

چون سكندر بست اندر دل خيال روم و روس****روي كرباس سرادق زي خراسان داشتن

گاه در عبن وصال از داغ هجران سوختن****گه نشاط وصل اندر عين هجران داشتن

مار زلف شاهدان را راندن از فردوس دل****زشت باشد خلد را دهليز شيطان داشنن

قاصد غمهاست آين آهي كه خيزد از درون****عيش ها دارد نهاني آه پنهان داشتن

چون جمال خواجه كز صبح ازل روشن ترست****يك جهان خورشيد بايد درگريبان داشتن

زيور خلدند آل مصطفي وز مهرشان****دبده بابد جنت و دل باغ رضوان داشتن

بي سفينهٔ نوح گر عالم پر از جودي شود****چشم آزادي خطا باشد ز طوفان داشنن

خواجه بخشد از اشاراتت شفا نه بوعلي****لقمه بايد در گلو از خوان لقمان داشتن

چشم مست پير چون بي باده مستي ها كند****چشم را بابد در او دزديده حبران داشتن

صاحب ديوان تواند در ميان بار عام****رازها با خواجه بي تذكار و تبيان داشتن

چشم احمد خامش گوياست لبكن بايدت****علم حيدر صدق بوذر زهد سلمان داشتن

كوش همچون خواجه بدهي هر چه را آري به

دست****تا جهان باري به خويش و غير آسان داشتن

خود بگو جز تلخكامي چست حاصل بحر را****زين گهر پروردن و زين درّ و مرجان داشتن

ابر با آن تيره رخساري كه پوشد ر وي روز****مردم چشمت دهقان را ز باران داشتن

خواجه شو ز اوّل كه يابي معني وارستگي****پس بداني حكمت ملك فراوان داشتن

يك سوالست از سر انصاف مي پرسم ز تو****دهر را آباد خوشتر ياكه ويران داشتن

بايدت بر دل نيفتد سايهٔ ديوار حرص****ورنه باكي نبست برگل كاخ و اوان دان

“خواجه برگل مي نهد بنيان نو بر دل مي نهي****فرق دارد جان من اين داشنن زان داشتن

تو نداري چشم حق بين كم كن اين چون و چرا****خواجه را نقصي نباشد زان دو چندان داشتن

از تب شهوت فتادستي درين گفتار زشت****داروي تب نوش تاكي ننگ هذيان داشتن

جان سستت بر نتابد بار سختي هاي عشق****پُتك پولادست نتوان شيشه سندان داشتن

زشت باشد با لباس كاغذين رفتن در آب****رخب رد فرودن آنگه چشم ناوان داشنن

كوش تا جون خواجه سر تا پاي گردي معرفت****وز بهار فبفن در دل صدگلبشان داشنن

ابر رحمت چون ببارد بهر جذب فيض او****روح بايد تشنه چون ربگ ببابان داشتن

بايدت چون خواجه ز اول علمها را سر به سر****گردكردن زان سپس بر طاق نسيان داشن

ورنه بس آسان تر ك كاريست بي كسب علوم****آه چون عارف كشيدن ذكر عرفان داشنن

با چو موزونان ناقص بهر چندن آفربن****نقد حال ديگران را زيب ديوان داشتن

دزدي است اين نه غناكزموش طبعي هر زمان****دانهاي غير دزديدن در انبان داشتن

گبر راكز زند و استالوح دل باشد سياه****سود ندهد غالباً هيكل ز قرآن داشتن

نف دان ش رهاكن نقثث ن دانث ن راكه مرد****شرمش آيد در بغل لعبت چو صبيان داشتن

در دو گيتي هرچه بيني يك حقيقت بيش نيست****كت نمايد مختلف زين

نقش الوان داشتن

كلك قدرت نقش هرچيزي بهر چيزي نگاشت****ورنه چوبي را نشايد شكل ثعبان داشتن

مي بجنباند چوكودك جمله را در مهد طبع****تا بدان جنبن رها يابد ز نقصان داشتن

خاك را پنهان از آن جنبش دهد صد چاشني****تا تواند حاصل از وي قوت حيوان داشتن

از خم جان فلاطوني شراب هوش نوش****كار دونانست حكمت هاي يونان داشتن

پاك بايد دل تن را آلوده باشد باك نيست****زانكه در ظلمات بايد آب حيوان داشتن

صورت قنبر به ياد آوركه داني مي توان****در سواد كفر پنهان نور ايمان داشتن

گفت عيسي را يكي ننگين چرا داري بدن****گفت بابد روح پاك از كفر خذلان داشتن

فبف و بسطي كز خيالت مي بزايد روز و ش****چند بايد نامشان فردوس و نيران داشتن

با خيال دوست بنگر روي زشت اهرمن****تا بداني مي توان در ديو غلمان داشتن

شكوه كم كن از جهان تاز و برآسايي كه مام****طفل را از شيرگيرد وقت دندان داشتن

خوشترين كاريست مدح خواجه بايد خويش را****چون صدف دايم به مدحش گوهرافشان داشتن

غ وث ملت حاجي آقاسي كه خواهد عفو او****خلق را هر ساعتي يك دهر عصيان داشتن

ماه را چون تار كتان هر سر مه عدل او****تن بكاهد تا بداند رسم كتان داشتن

خامه اش يكشبرني كمتر بود دين معجزست****شبركي ني را به يك عالم نگهبان داشتن

وهم مي گفت ار قدر خواهد شود شبهش پديد****عقل گفتا شرط تقديربست امكان داشتن

قصيدهٔ شمارهٔ 286: آوخ آوخ كه شد پسرعم من

آوخ آوخ كه شد پسرعم من****مايهٔ رنج و محنت و غم من

من شده شادي مجرّد او****او شده غصهٔ مجسم من

هم ز من عشرت پياپي او****هم از و غصهٔ دمادم من

هرچه از من به ديگرن بخشد****شده از خرج كيسه حاتم من

من چو سهرابم اوفتادهٔ او****گشته او چيره دست رستم من

او ستمكار و من ستمكش او****من عزادار و او محرم من

پاي من

ايستاده تا هرجا****گر بسورست اگر به ماتم من

شيوهٔ من خلاف شيوهٔ او****عالم او وراي عالم من

هر دم از باد او پريشانست****يك جهان خاطر فراهم من

ليك با اين هه عزيزترست****از دل و ديدهٔ مكرم من

دست ازو برنمي توانم داشت****كاو بهر حال هست محرم من

خجلم زانكه خدمتي نشدست****به وي از عزم نامصمّم من

چشم دارم كه خوانمش سگ خويش****شاه دوران خديو اعظم من

شير اوژن حسن شه آنكه ازوست****درفشان نطق عيسوي دم من

آنكه گويد قضا نموده مدام****فتح ونصرت قرين پرچم من

شاه سياره در خوي خجلت****از چه از شرم راي محكم من

عقل موسي و ذات من هرون****جود عيسي و طبع مريم من

گردن گردنان هفت اقليم****بستهٔ خم خام پرخم من

چون سليمان تمام روي زمين****زير خضرا نگين خاتم من

آسمان زي حريم من پويد****كعبه درگاه و لطف زمزم من

ني خدايم ولي خداوندم****ملك دوران فضاي عالم من

نفخهٔ لطف من بهشت برين****شعلهٔ قهر من جهنم من

قدرم حكم محكمست ولي****تيغ هندي قضاي مبرم من

خسروا ايدر از ستايش تو****قاصر آمد بيان ابكم من

به كه باشد دعاي دولت تو****شيوهٔ خاطر مسلم من

باد يار تو تا به روز قيام****لطف پروردگار اعلم من

قصيدهٔ شمارهٔ 287: رود آمون گشت هامون ز اشك جيحون زاي من

رود آمون گشت هامون ز اشك جيحون زاي من****رشك سيحون شد زمين از چشم خون پالاي من

اردي عيشم خزان شد وين عجب كاندر خزان****لاله مي رويد مدام از نرگس شهلاي من

ديدهٔ من اشك ريزد سينهٔ من شعله خيز****در ميان آب و آتش لاجرم ماواي من

برنخيزد خنده ام از دل شگفتي آنكه هست****زعفران رنگ از حوادث سيمگون سيماي من

برندارم گامي از سستي عجب تر كز الم****كهربا رنگست سقلابي صفت اعضاي من

هرمژه خاريست در چشمم عجب كاين خارها****سالمند از موج اشك چشم طوفان زاي من

مجمرم مانا به پاداشن از آن افروختست****دوزخي از دل شراره آه

بي پرواي من

من همان داناي رسطاليس فكرم كامدست****در تن معني روان از منطق گوياي من

تا چه شد يارب كه زد مهر خموشي بر دهن****طوطي شرين زبان طبع شكرخاي من

من همان بقراط لقمان مان صافي گوهرم****تا چرا برهان رود اكنون به سوفسطاي من

من همان پيغمبر ارباب نظمم كز غرور****پشت پا مي زد به چرخ سفله استغاي من

تا چرا يارب حوارّيين اعدا گشته اند****چيره بر نفس سليم عيسوي آساي من

تيره تر گشتست بزمم وين عجب كز سوز دل****روز و شب چون شمع مي سوزد ز سر تا پاي من

لؤلؤ لالاست نظمم آوخا كزكين چرخ****كم بهاتر از خزف شد لؤلؤ لالاي من

بهر جامي منّت از ساقي چرا بايد كشيد****چشم من جامست و اشك لعلگو ن صهباي من

طالع شو رم به صد تلخي ترش كردست روي****تا مگر از جان شيرين بشكند صفراي من

اين مثل نشنيده يي خود كرده را تدبير نيست****تا چها بر من رسد زين كردهٔ بيجاي من

آبرويم ريخت دل از بس بهر سويم كشيد****اي دريغا برد دزد خانگي كالاي من

دهر بر من دوزخست از كلفت حرمان شاه****واي اگر بر من بدينسان بگذرد عقباي من

شاه شير اوژن حسن شه آنكه گويد نه سپهر****خفته در ظلّ ظليل رايت اعلاي من

آنكه فرمايد منم آنكو فرستد زير خاك****آفرين بر آفرين چنگيز بر ياساي من

من همان هوشنگ تهمورس نژادم كامدست****غرقه در خون اهرمن از خنجر برّاي من

رويد از دشت وغا و رويد لالهٔ احمر هنوز****از شقايق رنگ خون بدكنش اعداي من

خاك كافر دز بود تا گاو و ماهي سرخ رنگ****تا ابد از نشر خون خصم بي پرواي من

صورت مستقبل و ماضي نگارد بر سرين****يك ره ار جولان زند خنگ جهان پيماي من

تا چه اعجازست اين يارب كه با هنجار خصم****شكل جوزا كرد از تيغ

هلال آساي من

هركه بيند حشر را داند كه جز بازيچه نيست****شورش بازار او با شورش هيجاي من

آسمان گفتا برآمد زهره ام از بيم شاه****نيست بي تقديم علت گونهٔ خضراي من

بدرگفتا خوين را با راي شه كردم قرين****هر مهي ناقص به كيفر زان شود اجزاي من

تير گفتا خويش را خواندم دبير شهريار****محترق زانرو به پاداشش شود اعضاي من

زهره گفتا مطرب خسرو ستودم خويش را****زان سبب رجعت مقرر شد به باد افراي من

مهر گفتا خويش را خواندم همال راي شاه****منكسف گه زان شود چهر جهان آراي من

تر ك گردون گفت خواندم خويش را دژخيم شاه****وز نحوست شهره زان شد كوكب رخشاي من

مشتري گفتا خطيب شه سرودم خويش را****زان ندارد هيچ داناگوش بر انشاي من

گفت كيوان خويش را خواندم بر از دربان شاه****نحس اكبرگشت زانرو وصف جانفرساي من

هريكي ز آلات رزم و بزم شه گفتند دوش****طرفه نظمي نغزتر زين گفتهٔ غراي من

تيغ شه گفتا نهنگي بحر موجم كآ مدست****خصم دارا طعمه و دست ملك درياي من

رمح شه گفتا منم آن افعي بي جان كه هست****اژدها پبچان ز ريش نيش جانفرساي من

كوس شه گفتا منم آن لعبت تندر خروش****كه آسمان در گوش دارد پنبه از آواي من

خنجر شه گفت من مستسقيم زان روي هست****خون خصم شه علاج درد استسقاي من

تيرشه گفتا عقابي تيز پرّم كآمدست****آشيان مرگ منقار شرنگ آلاي من

گر ز شه گفتا من آن كوه دماوندم كه هست****در بر البرز برز پادشه ماواي من

خود شه گفت ابلق من پر نسر طايرست****كا شيان فرموده اندر فرق فرقدساي من

درع خسرو گفت من شستم تن دارا نهنگ****حلفه اندر حلقه زان شد سيمگون سيماق من

خنگ خسرو گفت آن شبديز صرصر جنبشم****كز پف جولان سزد هفت آسمان صحراي من

رايت شه گفت من آن آيت فتحم كه هست****طرهٔ رخسار

نصرت پرچم يلداي من

بزم شه گفتا منم فردوس و ساغر سلسبيل****ساقيان غلمان و حوري طلعتان حوراي من

دست شه گفتا منم آن ابر نيساني كه هست****بحر را مخزن تهي از همّت والاي من

جام داراگفت ماناكوثرم زانروكه هست****بزم عشرت خيز خسرو جنت المأ واي من

راي شه گفتا منم موسي و خصمم سامري****تا چه گويد سحر او با معجز بيضاي من

كلك شه گفتا منم اسكندر صاحبقران****نقش من ظلمات و آب زندگي معناي من

خسرو اگرچند روزي گشتم از درگاه دور****در ازاي اين جسارت كرده چرخ ايذاي من

گر به ناداني ز من داني گناهي سر زدست****اين جهانسوز تو و اين فرق فرقد ساي من

همرهي با ناظر منظور بد منظور از انك****او بهر كاري نظر دارد به استرضاي من

ور گناهي درحقيقت نيست تشريفم فرست****تا ز تشكيك بلا ايمن شود بالاي من

ديرماني داورا چندانكه گويد روزگار****بر سر آمد مدت دوران تن فرساي من

قصيدهٔ شمارهٔ 288: از چه نگويم سپاس ايزد بيچون

از چه نگويم سپاس ايزد بيچون****از چه نرانم درود طالع ميمون

از چه نبالم بهر چه در زمي ايدر****از چه ننازم بهركه در فلك ايدون

كز شرف خدمت امير مويد****كش فر اسكندرست و راي فلاطون

طعنه زند قدرم از جمال به خورشيد****سخره كند صدرم از جلال به گردون

خادم قصر مرا دفينهٔ خسرو****چاكركاخ مرا خزينهٔ قارون

سدّه ام آموده از دراري مخزن****درگهم آكنده از لآلي مخزون

جامهٔ خدّام درگهم همه ديبا****كسوت سكان سده ام همه اكسون

توزي وكتانشان لباس در آذار****قاقم و سنجابشان لبوس به كانون

سينهٔ حاسد ز رشك جاهم دوزخ****ديدهٔ دشمن ز شرم قدرم جيحون

آنچه جلالت به جاه من همه مضمر****آنچه سعادت به بخت من همه مقرون

گه ز بت ساده حجره سازم گلشن****گه ز بط باده چهره آرم گلگون

عيش مهنا مرا هماره مهيا****ز اختر ميمون برغم حاسد مطعون

از چه نباشد چنين كه هست به فرقم****سايه

فكن شهپر هماي همايون

از حسد نطق او كه رشك طبر زد****اشك طبر زد گرفته رنگ طبر خون

قدر وي از بس عظيم ملك جهان تنگ****گويي يوسف به سجن آمده مسجون

فارس چه ايران زمين كدام كه شهريست****در نظر همتش سراچهٔ مسكون

نثرش كازرم هرچه لولو منثور****ظمش كآشوب هرچه گوهر مكنون

ماشطهٔ چهر هرچه شاهد معني****واسطهٔ عقد هر چه گوهر مضمو ن

ساحت كانون به يك خطاب تو جنّت****عرصهٔ جنت به يك عتاب تو كانون

ملك ملك از بهار جاه تو خرم****فُلك فلك از نثار جود تو مشحون

چون بري از بهر وقعه دست به خنجر****چون نهي از بهركينه پاي بر ارغون

سيحون گردد ز تف تيغ تو صحرا****صحرا آيد ز خون خصم تو سيحون

چرخ نيارد تو را همال به نيرنگ****دهر نجويد ترا مثال به افسون

باد نبنددكسي ز حيله به چنبر****آب نسايد كسي ز خدعه به هاوون

صبح ز قهرت چو جان تيرهٔ هامان****شام ز مهرت چو راي روشن هرون

گرنه دو صد ديدگان بديش ز انجم****جيش تو هرش زدي به چرخ شببخون

ني به جز اركان تني به عهد تو مسكين****ني به جز از يم دلي به عصر تو محزون

رشحه يي از لجهٔ نوال تو دريا****قطرهٔ از قلزم عطاي تو آمون

گر نه سعادت بود به بخت تو عاشق****ورنه جلالت بود به بخت تو مفتون

ازچه هماره است آن به بخت تو همدم****از چه هميشه است اين به تخت تو مقرون

دادگرا داورا منم كه به عهدت****داد دل خودگرفتم از فلك دون

در تن من ساري است مهر تو چون رگ****در رگ من جاري است جود تو چون خون

روزي اگر صدهزار بازكنم شكر****باز بود نعمتت ز شكر من افزون

در بر من همچو دل وفاي تو مضمر****در دل من همچو جان رضاي تو مكنون

هر سر مو گر شود هزار

زبانم****شاكر يك نعمتت چگونه شود چون

بر رگم از نيشتر زنند دمادم****از رگم آيد چو خون ثناي تو بيرون

تاكه گر انبار پشت تاك ز عنقود****تا كه نگونسار شاخ نخل ز عرجون

كشورت از قيدكيد حادثه ايمن****ملكتت از طيش جيش حادثه مامون

شعر من آن سرو بوستان معاني****چون قد خوبان به باغ مدح تو موزون

عمر تو همچون روي ا در آخر اشعار****بادا آخر مدارگردش گردون

دولت و عمرت چنان دراز كه حصرش****كس نتواند به غير ايزد بي چون

قصيدهٔ شمارهٔ 289: اي ترك من اي عيد تو چون روي تو ميمون

اي ترك من اي عيد تو چون روي تو ميمون****بر طرهٔ مفتول تو دلها همه مفتون

عقل تو كهن بخت تو نو وقت تو خرم****سال تو نكو حال تو خوش فال تو ميمون

زانگونه كه بر خلق همايون گذرد عيد****بر ما بگذر تا گذرد عيد همايون

چون بوسه بود توشهٔ جان خاصه به نوروز****اي ترك بياتات ببوسم لب ميگون

هي بويمت آن لب كه به طعمست طبرزد****هي بوسمت آن رخ كه به رنگست طبرخون

معجون حياتست لب لعل تو ايراك****مرجان لطيفيست به مرجان شده معجون

تو جلوه دهي سروي چون طبع من آزاد****من عرضه كنم شعري چون قد تو موزون

اي طرفه سر از غرفه برون آر و برون آي****كآمد مه نيسان و بشد نوبت كانون

قانون نشاطي كه به كانون شدت از دست****نو كن به مي سرخ تر از آتش كانون

لختي بخروشيم و بجوشيم و بنوشيم****زان مي كه بر او رشك برد راي فلاطون

زان مي كه ازو لعل بود نعل در آتش****خود قوت دل ما دل ياقوت ازو خون

بنشين و بخور باده مگو باده خورم چند****برخيز و بده بوسه مگو بوسه دهم چون

آن قدر بده بوسه كه بيخود شوم ايدر****آن قدر به خور باده كه از خود روي ايدون

قانون چكني بوسه و مي هردو فزون

ده****عدل ملكست آنچه برونست ز قانون

شاهنشه آفاق محمد شه غازي****كش تخت سليمان بود و بخت فريدون

برجي است جهان بخت شهش كوكب رخشا****درجيست زمين تخت كيش لولو مكنون

اي كيسهٔ كانها زكف جود تو خالي****وي كاسهٔ جانها ز مي مهر تو مشحون

جز شبه و قرين چيست كه يزدانت نداده****تا من به دعا خواهمش از خالق بي چون

فوجي بود از لشكر جرار تو انجم****موجي بود از لجهٔ افضال تو گردون

غيبي نبود از نظر حزم تو غايب****جايي نبود از جهت جاه تو بيرون

زان سان كه همي علم به تكرار فزايد****فر تو ز تكرار و اعادت شود افزون

نادم نبود خادم بخت تو به گيتي****ايمن نشود طاعت تخت تو ز طاعون

اقدام تو از ياد برد وقعهٔ قارن****انعام تو بر باد دهد مخزن قارون

قصيدهٔ شمارهٔ 290: منجر چون تافت مهر ازكاخ گردون

منجر چون تافت مهر ازكاخ گردون****گهر انگيخت اين بحر صدف گون

ز شنگرف شفق زنگارگون چرخ****چو زنگاري لباسي غرقه در خون

كنار آسمان از سرخي او****چو روي ليلي و دامان مجنون

چنان از چرخ نيلي تافت خورشيد****كه چهر شاه از چتر همايون

شجاع السلطنه سطان غازي****كه جيشش بر سپهر آرد شبيخون

شهي كز خون شيران بدانديش****به كافر قلعه جاري ساخت جيحون

هنوز از موجهٔ درياي تيغش****روان در ماوراء النهر سيحون

هنوز از خون فشان شمشير قهرش****گذارا از بر خوارزم آمون

ز بس از رأفتش دلهاگشاده****ز بس بر روزگارش امن مفتون

نباشد عقده جز اندر دل خاك****نباشد فتنه جز در چشم مفتون

سنانش مايهٔ صد رزم قارن****عطايش آفت صد گنج قارون

بود در پايه اسكندر وليكن****سكندر را نبد فهم فلاطون

به عزم خاوران چون راند باره****زري با فال نيك و بخت ميمون

نخستين در مزينان خرگه افراشت****چه خرگه قبه اش همراز گردن

تني چند از سران تركمانان****گرفتارش شدند از بخت وارون

چو سوي سبزوار انگيخت باره****فلك گفتش بزي سرسبز اكنون

كه گيهان بان زمام اختيارات****مفوَِّض كرد بر شهزاده ارغون

سياوخشي

كه رويد در صف جنگ****ز تيغ ضيمران رنگش طبرخون

عيان از چهره اش چهر منوچهر****نهان در فره اش فر فريدون

دماوندي عيان گردد بر البرز****چو بنشيند به پشت رخش گلگون

سخاوت در عروق اوست مضمر****جلادت در نهاد اوست مضمون

بهرجا لطف او گلزري از گل****بهرجا قهر او دريايي از خون

اگر امرش بجنباند زمين را****چنين ساكن نماند ربع مسكون

چنان از با س او دلها مشوش****كه جان حبلي از آواز شمعون

چنان با وي به رأفت چرخ مينا****كه احمد با علي موسي به هارون

عطاي دست او كرد آشكارا****بهر ويران كه گنجي بود مدفون

سخاي طبع او فرمود خرم****بهر كشور كه جاني بود محزون

قرين لطف او سوزنده قهرش****چو گلزاري مزيّن جفت كانون

ز صلب عامري ميري امينش****كه از انصاف او آفاق مامون

محمد صالح آن خاني كه قدرش****بود ز انديشه و اندازه بيرون

اگر نازيدي از يك ناقه صالح****ورا صد ناقه هر يك جفت گردون

عطايش از عطاي فضل افضل****سخايش از سخاي معن افزون

به هامون گر ببارد ابر دستش****دو صد جيحون روان گردد به هامون

مسلم بر وجودش هر چه نيكي****معاين بر ضميرش هر چه مكنون

بنوش مهرش ار پيوند گيرد****دهد خاصيت ترياك افيون

كنون قاآنيا ختم سخن كن****كه در اسلوب شعر اينست قانون

الا تا در نيايد در دو گيتي****به هيچ انديشه ذات پاك بيچون

سعادت در سعادت باد دايم****به ذات بيقرين شاه مقرون

صباح خصم و روز نيكخواهش****چو روي اهرمان و روي اهرون

قصيدهٔ شمارهٔ 291: يازده ساله كودكي هست به كاخم اندرون

يازده ساله كودكي هست به كاخم اندرون****سست وفا وسخت دل خردقضيب وگردكون

چون به رخ افكنم گره كاي پسر و بيا بده****هبچ نگويدم كه چه هيچ نپرسدم كه چون

كيرش خرد و مختصر كونش و ز پاچه تاكمر****آن يك چون خيار تر اين يك كوه بيستون

سر چو به خاك برنهد ت ن به هلاك در دهد****از

چپ و راست برجهد همچو تكاور حرون

هرگه در سپوزمش ناف و شكم بدوزمش****شمعي بر فروزمش در غرفات اندرون

چونكه در او كنم فرو نالهٔ آخ آخ او****ساز شود ز چارسو چون بم و زير ارغنون

بود دو سال بيشتر تا كه كشيدمش ببر****حمدان سودمش بدر هر شب بهر آزمون

ساده ببايد اين چنين خرد ذكر ران سرب ء****تات ز خاطر حزين انده غم برد برون

ساده سزد نزاركي كيرش چون خباركي****نه چو يكي مناركي رفته به چرخ نيلگون

گنده و زفت و پرشبق از خر نر برد سبق****كونش چون يكي طبق كيرش چون يكي ستون

ساده گر اين چنين بود زير تو هيچ نغنود****همدم لوطيان شود در سرش اوفتد جنون

هردم با قلندران نوشد ساغر گران****تا دل عشق پروران دارد غرق موج خون

ور به عتاب خيزيش تا به خطا ستيزيش****پنجهٔ تند و تيزيش افكندت بسرنگون

چون شمنت اگر صنم بايد زي بتي بچم****كت نكند ز بار غم سينه فكار و دل زبون

پند مرا به جان شنو دل بنه بر نهال نو****تن به بلا شود گرو در سر عشق يار دون

زن به ره بتي قدم تازه چو روضهٔ ارم****عربده اش زيادكم آشتيش بسي فزون

ببش ز مه جمال او كم به شماره سال او****تا به گه وصال او چيره تو باشي او جبون

بي رم و طمه و لگد خم كنيش چو دال قد****زان سپسش به جزر و مد راست كني الف به نون

قصيدهٔ شمارهٔ 292: آفتاب زمانه شمس الدين

آفتاب زمانه شمس الدين****اي قدر قدر آسمان تمكين

مهر باراي روشن توسها****چرخ با اوج درگه تو زمين

كوه با عزم تو چو كاه سبك****كاه با حزم تو چوكوه متين

تيغ تو عزم فتنه را نشتر****خشم تو چشم خصم را زوبين

نامي از جود تست ابر بهار****گامي از كاخ تست چرخ برين

خاتمي هست

حكم محكم تو****كش بود آفتاب زير نگين

سرورا حسب حال من بشنو****گرچه مستغني است از تبيين

چون ز شيراز آمدم به عراق****مرمرا بود هشت اسب گزين

هر يكي گاه حمله چون صرصر****هريكي روز وقعه چون تنين

وندر اينجا به قحطي افتادند****كه مبيناد چشم عبرت بين

همگي همچو مرغ جلاله****گشته قانع به خوردن سرگين

چون من از بهر جو دعاكردم****همه گفتند ربنا آمين

بر من و بخت من همي كردند****صبح تا شام هريكي نفرين

نه مرا زهره اي كه گويم هان****نه مرا جرأتي كه گويم هين

قصه كوتاه هفته يي نگذشت****كه گذشتند با هزار انين

وينك از بهر هريكي خوانم****هر شب جمعه سوره ياسين

بنده را حال اسبكي بايد****نرم دُم گِرد سُم گوزن سرين

تيزبين آنچنانك در شب تار****بيند از ري حصار قسطنطين

چون باستد به پهنه كوه گران****چون بپويد به وقعه باد بزين

رعد كردار چونكه شيهه كشد****مي نخسبد به بيشه شير عرين

چون سليمان كه هشت تخت بباد****از بر پشت او گذارم زين

چند پنهان كنم بگويم راست****چون مرا راستي بود آيين

مرمرا شوخ و شنگ شاهدكي است****سيم خد سرو قد فرشته جبين

مژه اش همچو چنگل شهباز****طره اش همچو پنجه ي شاهين

زلفكانش ورق ورق سنبل****چهرگانش طبق طبق نسرين

قامتش همچو طبع من موزون****طره اش همچو چهر من پرچين

ابرويش همچو تيغ تو بران****گيسويش همچو خلق تو مشكين

وجناتش چو طبع تو خرم****حركاتش چو شعر من شيرين

چبا بد دور چشمكي دارد****كه درو ناز گشته گوشه نشين

ساق او را اگر نظاره كند****پاي تا سر شبق شود عنين

تاري از زلفش ار به باد رود****كوه و صحرا شود عبيرآگين

چشمش از فتنه يك جهان لشكر****رويش از جلوه يك فلك پروين

روز تا شب سرين گردش را****به نگاه نهان كنم تخمين

در دل از بهر عارض و لب او****بوس ها مي كنم همي تعيين

او پياده است و زين سبب نهلد****كه

سوارش شوم من مسكين

هر دو را مي توان سوار نمود****به يكي اسب اي فرشته قر ين

آسياوار تا نمايد سير****آسمان در ارضي تسعين

آني از دور مدت تو شهور****روزي از سال دولت توسنين

آفرين بر روان قاآني****كش روش راستست وراي رزين

در دل و راي اين چنين دارد****ياد و مهر جناب شمس الدين

قصيدهٔ شمارهٔ 293: از بوي بهار و فر فروردين

از بوي بهار و فر فروردين ***شد باغ بهشت و باد مشك آگين

بر لاله چو بگذري خوري سوگند****كز خلد برون چميده حورالعين

بر سبزه چو بنگر ي دهي انصاف****كاور ده نسيم بوي مشك از چين

از شاخ شكوفه باغ پنداري****دزديده ز چرخ خوشه پروين

در سايهٔ بيد بيدلان بيني****سر خوش ز خمار بادهٔ نوشين

بر نطع چمن به پادگان يابي****كز مي چپ و راست رفته چون فرزين

چون چشمهٔ طبع من روان شد باز****آبي كه ه سرده بود در تشرين

از ابر مگر ستاره مي بارد****كز خاك ستاره مي دمد چندين

اي غاليه موي اي بهشتي روي****اي فتنهٔ دانش اي بلاي دين

اي مشك ترا ز ارغوان بستر****وي ماه ترا ز ضيمران بالين

ياقوت تو قوت خاطر مشتاق****مرجان تو جان عاشق غمگين

مشكين سر زلف عنبرافشانت****تسكين ملال خاطر مسكين

در طره نهفته چنگل شهباز****در مژه گرفته پنجهٔ شاهين

درهر نگه تو طعن صد خنجر****در هر مژهٔ تو زخم صد زوبين

زان روي شكفته گرد غم بنشان****چون ماه دو هفته پبش ما بنشين

داني كه روان ما نياسايد****بي بادهٔ تلخ و بوسهٔ شيرين

اين قرعه به نام ما بر آور هان****اين جرعه به كام ما در آور هين

از خانه يكي به سوي صحرا رو****از غرفه يكي به سوي بستان بين

كز سنبل راغ گشته پر زيور****وز نسرين باغ گشته پر آيين

لختي بگشاي طره بر سنبل****برخي بنماي چهره بر نسرين

تا برندمد به بوي زلفت آن****تا دم نزند ز رنگ رويت اين

وان شاخ شكوفه را

كمر بشكن****تا بر نزند بدان رخ سيمين

وان زلف بنفشه را ز بن بركن****مگذار ز زلفكانت دزدد چين

با چهر چو گل اگر چمي در باغ****نرمك نرمك حذركن ازگلچين

ترسم كه ز صورتت بچيند گل****وز رشك به چهر من درافتد چين

اي ترك به شكر آنكه بخت امروز****با ما چو مخالفان نورزد كين

از بوسه و باده فرض تر كاري****امروز شدست مرمرا تعيين

خواهم چو چنار پنجه بگشايم****تا دشمن خواجه را كنم نفرين

سالار زمانه حاجي آقاسي****كاورا ز مي و زمان كند تحسين

آن خواجه كه همت بلندش را****ادراك نكرده و هم كوته بين

ابرار به اعتضاد مهر او****يابند همي مكان بعليّين

فجار به انتقام قهر او****گيرند همي قرار در سجين

دوزخ ز نسيم لطف او فردوس****كوثر ز سموم خشم او غسلين

چنگال ز بيم او كند ضيغم****منقار ز سهم او برد شاهين

بر فرق فلك نهاده قدرش پاي****بر رخش قضا فكنده حكمش زين

لفظي كه نه در مديح او باشد****بر سر كشدش قضا خط ترقين

از نكهت مشك خوي او سازد****هرسال بهار خاك را مشكين

از آينهٔ ضمير او بندد****هر شام ستاره چرخ را آيين

ميزان زمانه را ز حلم او****نزديك بود كه بگسلد شاهين

جودش به مثابه يي كه كلك او****بي نقطه نياورد نوشتن سين

چونان كه عدوي او همي از بخل****بي هر سه نقط همي نگارد شين

مدحش سبب نجات و غفرانست****چون در شب جمعه سورهٔ ياسين

اي دست تو كرده جود را مشهور****اي عدل تو داده ملك را تزيين

بامهر تو نار مي كند ترطيب****با قهر تو آب مي كند تسخين

هرمايه كه بود آفرينش را****در ذات تو گشته از ازل تضمين

هر نكته كه بود حكمراني را****بر قدر تو كرده آسمان تلقين

آن راكه ثناي حضرتت گويد****جبريل در آسمان كند تحسين

وانجا كه دعاي دولتت خوانند****روح القدس از فلك كند آمين

چندان كه تو

عاشقي به بخشيدن****پرويز نبود مايل شيرين

نه جاه ترا يقين دهد تشخيص****نه جود ترا گمان كند تخمين

بحري كه به خشم بنگري در وي****زو شعله برآر آذر برزين

در رحمت آبي از تواضع خاك****زيراكه مخمّري ز آب و طين

اي فخر زمانه بهر من گردون****هر لحظه عقوبتي كند تكوين

در طالع من نشان آزادي****معدوم بود چو باه در عنن

غلطان غلطان مرا برد ادبار****زان سان كه جُعَل همي برد سرگين

در جرگهٔ شاعران چنان خوارم****كاندر خيل دلاوران گرگين

چونانكه خدايت از جهان بگزيد****از جملهٔ مادحان مرا بگزين

وي ن بكر سخن كه نوعروس تست****از رحمت خويشتن دهش كاببن

تا مهر چو آسيا همي گردد****بر گرد افق هبه ساحت تسعين

سكان بلاد بد سگالت را****هر مژه به چشم باد چون سكّين

قصيدهٔ شمارهٔ 294: امسال گويي از اثر باد فرودين

امسال گويي از اثر باد فرودين****جاي سمن ثريا مي رويد از زمين

گويي هوا لطافت روح فرشته را****پيوند داده با نفس باد فرودين

يك آسمان كواكب هر دم چكد ز ابر****مانا سپهر هشتم دارد در آستين

گويي سهيل و پروين پاشد به خاك ابر****تا برگ لاله بردمد و شاخ ياسمين

بربسته مرغ زير و بم چنگ درگلو****بي اهتمام باربد و سعي رامتين

نبود عجب كه بهر تماشاي اين بهار****غافل ز بطن مادر بيرون جهد جنين

آن باژگونه گنج روان بين كه در هوا****آبستنست چون صدف از گوهر ثمين

چون طبع نار ظلمت و نور اندرو نهان****چون صلب سنگ آتش و آب اندرو دفين

گفتم سحركه بي مي و معشوق و چگ و ني****تنها نشست نتوان در فصلي اينچنين

بودم درين خيال كه نا گه ز در رسيد****آن سرو نازپرورم آن شوخ نازنين

شمع طراز ماه چگل شاه كاشغر****ترك خطا نگار ختن نوبهار چين

برگرد خرمن سمنش خوشه هاي زلف****گفتي كه زنگيانند در روم خوشه چين

مسكين دو نرگسش همه خواب و خمار و ناز****مشكين دو

سنبلش همه تاب و شكنج و چين

بنهفته در دو شيطان يك عرش جبرئيل****جا داده در دو مرجان يك بحر انگبين

پنهان رخش به حلقهٔ زلفين تابدار****چون زير سايهٔ دو گمان نور يك يقين

گفتي نموده با دو زحل مشتري قران****يا گشته است با دو اجل عاقيت قرين

بر توسني نشسته كه گفتي ز چابكي****يك آشيان عقابست از فرق تا سرين

برجستم و ز ديدهٔ خودكردمش ركاب****وزدست خود عنان و ز آغوش خويش زين

آوردمش به حجره و زان يادگار جم****بنهادمش به پيش لباف دو ساتكين

زان سرخ مشكبو كه توگويي به جام او****رخسار و زلف خويش فروشسته حور عين

جامي چو خورد خندان خندان به عشوه گفت****دلتنگم از حلاوت اين لعل شكرين

نگذاردم كه بادهٔ تلخي خورم به كام****زيراكه ناچشيده به شهدش كند عجين

گفتم شراب شيرين از روي خاصيت****رخ را دهد طراوت و تن راكند سمين

خنديد نرم نرمك وگفتا به جان من****حكمت مباف و هيچ ز دانش ملاف هين

بقراط اگر شوي نشوي آنقدر عزيز****كز يك نفس ملازمت صدر راستين

عنوان عقل و دانش فهرست فال و فر****منشور ملك و ملت طغراي داد و دين

ديباچهٔ معالي تاريخ مكرمت****گنجينهٔ معاني داناي دوربين

كهف امم اتابك اعظم كه شخص اوست****آفاق را امان و شهنشاه را امين

اخلاق او مهذّب و افعال او جميل****رايات او مظفر و آيات او متين

حزمش همه مشيّد و عزمش همه قوي****قولش همه مسلم و رايش همه رزين

دستش هزار دنيا پوشيده در يسار****جودش هزار دريا پاشيده در يمين

اي بر تو آفرين و بر آن كافريده است****يك عرش روح پاك ز يك مشت ماء و طين

روز ازل كه عرض همه ممكنات ديد****كرد آفرين به هستي و تو هستي آفرين

بر غرقه اي كه نام ترا بر زبان برد****هر قطره ز آب دريا حصني

شود حصين

اشخاص رفته باز پس آيند چون به حشر****آن روز هم تو باشي اگر باشدت قرين

آبستنان به دل همه شب نذرهاكنند****كز بهر خدمت تو نزايند جز بنين

بسياركس ز ديدن سائل حزين شود****الاّ تو كز نديدن سائل شوي حزين

از بس به درگه تو اميران بسر دوند****هرجاكه پا نهي همه چشمست با جبين

آصف اگر به عهد تو بودي ز بهر فخر****كردي خجسته نام ترا نقش بر نگين

حزمت به يك نظاره تواند كه بشمرد****ادوار صبح خلقت تا شام واپسين

عهدي چو عهد عدل تو دوران نياورد****گر صدهزار مرتبه رجعت كند سنين

هر نظم دلپذير كه جز در ثناي تست****مانند گوهريست كه ريزد به پارگين

تا آفرين و نفرين اين هردو لفظ را****گويند برّ و فاخر هنگام مهر و كين

هركس كه كين و مهر تو ورزد هميشه باد****اين يك قرين نفرين آن جفت آفرين

با موكبت سعادت و اقبال همعنان****باكوكبت شرافت و اجلال همشين

روح القدس مويد و خيرالبشر پناه****گيهان خديو ناصر و گيهان خدا معين

قصيدهٔ شمارهٔ 295: به راغ و باغ گذركرد ابر فروردين

به راغ و باغ گذركرد ابر فروردين****شراره ريخت بر آن و ستاره ريخت براين

از آن شراره همه راغ گشت پر لاله****وزين ستاره همه باغ گشت پر نسرين

چمن از آن شده پرنور وادي ايمن****دمن ازين شده پر نار آذر برزين

مگر چمن زگل آتش گرفت كز باران****زند بر آتش آن آب ابر فروردين

درين بهار مرا شير گير آهو كي است****گوزن چشم و پلنگينه خشم وگور سرين

ميان عقل و جنون داده عشق او پديد****ميان چشم و نظركرده حسن او تفتين

دو طٌره اش چو دو برگشته چنگل شهباز****دو مژه اش چو دوگيرنده پنجهٔ شاهين

قدش به قاعده موزون نه كوته و نه بلند****تنش به حد متناسب نه لاغر و نه سمين

دوچشم زير دوابرو و دوخال زير دوچشم****گمان

بري كه همي در نگارخانهٔ چين

دو ترك خفته و در زير سر نهان كمان****دو بچه هندو ي بيدار هردو را به كمين

شب گذشته كز آيينه پارهاي نجوم****سيه عماري شب را سپهر بست آيين

رسيد بي خبر از راه و من ز رنج رمد****به چهره بسنه نقابي چو زلف او مشكين

دو عبهرم شده از خون دو لالهٔ نعمان****دميده از بر هر لاله يك چمن نسرين

شده دو جزع يماني دو لعل و از هريك****چكيده ز اشك روان خوشه خوشه درّ ثمين

نديده طلعت او ديدم از جوارح من****ز هركرانه همي خاست نالهاي حزين

مژه به چشمم همي خار زد كه ها بنگر****جنون به مغزم هي بانگ زد كه ها منشين

ز جاي جستم و با صد تعب گشودم چشم****رخي معاينه ديدم به از بهشت برين

شعاع نور جبينش ز سطح خاك نژند****رسيده تا فلك زهره همچو ظلّ زمين

به كف بطي ز ميش لعل رنگ و مشكين بوي****بسان آتش موسي به آب خضر عجين

از آن شراب كه با نور او توان ديدن****نزاده در شكم مادر آرزوي جنين

چه ديد ديد مرا همچو باز دوخته چشم****دو لاله گشته عيان از دو نرگس مسكين

چه گفت گفت كه اي آسمان فضل و هنر****ز فرقدين تو چندين چرا چكد پروين

چه سوزي اين همه نارت كه ريخت بر بستر****چه پيچي اين همه مارت كه هشت بر بالين

مگر خيال سر زلف من نمودي دوش****كه بر تنت همه تابست و بر رخت همه چين

بگفتمش به شبي كابر پيلگون از برف****همي فشاند ز خرطوم پنبهٔ سيمين

ز بس كه سودهٔ كافور بر زمانه فشاند****زمين ز حمل سترون شد آسمان عنين

به چشم من دو سه الماس سوده ريخت ز برف****سحرگهان كه ز مشرق وزيد باد بزين

ز درد

چشم چنانم كنون كه پنداري****به چشم من مژه از خشم مي زند زوبين

چو اين شنيد ز جا جست و نام خواجه دميد****بهر دو چشمم و پذرفت درد من تسكين

فروغ چشم معالي نظام ملت و ملك****جمال چهر مكارم قوام دولت و دين

خدايگان امم صدراعظم ابر كرم****كه صدر بدر نشانست و بدر صدر نشين

به يك نفس همه انفاس خلق را شمرد****ز صبح روز ازل تا به شام بازپسين

به يك نظر همه اسرار دهر را نگرد****ز اولين دم ايجاد تا به يوم الدين

زهي ز يمن يمينت زمانه برده يسار****خهي به يسر يسارت ستاره خورده يمين

مداد خامهٔ تو خال چهر روح القدس****سواد نامهٔ توكحل چشم حورالعين

ز بهر پاس ممالك به عون عزم قوي****براي امن مسالك به يمن راي رزين

ز بال پشّه نهي پيش باد سد سديد****ز نار تفته كشي گرد آب حصن حصين

ستاره با همه رفعت ترا برد سجده****زمانه با همه قدرت تراكند تمكين

از آن زمان كه مكان و مكين شدند ايجاد****نديد هيچ مكان چون تو در زمانه مكين

تو جزو عالمي و به ز عالمي چون آن****كه جزو خاتم و هم به زخاتمست نگين

به نور راي تو ناگشته نطفه خون به رحم****توان نمود معين بنات را ز بنين

پي فزوني عمر تو دهر باز آرد****هرآنچه رفته ازين پيش از شهور و سنين

ز بيم عدل تو نقاش را بلرزد دست****كشد چو نقش كبوتر به پنجهٔ شاهين

در آفرينش عالم تو ز آن عزيزتري****كه در ميان بيابان تموز ماء مين

وجود را نبد ار ذات چون تويي زيور****هزار مرتبه كردي عدم بر او نفرين

زمين به قوت حكم تو حكمران سپهر****گمان بياري راي تو اوستاد يقين

خزان گلشن تو نوبهار باغ بهشت****زمين درگه تو آسمان چرخ برين

گرت هزار ملامت كند حسود عنود****بدو نگيري خشم و بدو

نورزي كين

از آنكه پايهٔ سيمرغ از آن رفيع تر است****كه التفات كند گر كشد ذباب طنين

به كفهٔ كرمت چرخ و خاك همسنگند****اگر چه آن يك بالا فتاده اين پايين

بلند و پستي دو كفه را مكن مقياس****بدان نگركه همي راست ايستد شاهين

شنيده بودم مارست كاژدهاگردد****چو چند قرن بگردد بر او سپهر برين

ز خامهٔ تو شد اين حرف مر مرا باور****از آنكه خامهٔ تو مار بود شد تنين

به حكم آنكه چوثعبان موسوي نگذاشت****به هيچ رو اثر از سحر ساحران لعين

برون ز ربقهٔ حكم تونيست خشك و تري****درست شدكه تويي معني كتاب مبين

هميشه تا نشود جهل با خرد همسر****هماره تا نبود زهر چون شكر شيرين

خرد به روي تو مجنون چو قيس از ليلي****هنر ز شور تو شيدا چو خسرو از شيرين

كف گشاده روانت ستوده جان بي غم****دلت شكفته تنت بي گزنده و بخت سيمين

قصيدهٔ شمارهٔ 296: حبذا تشريف شاهشاه دريا آستين

حبذا تشريف شاهشاه دريا آستين****مرحبا اندام جان افروز صدر راستين

لو حش الله خلعتي بر يك فلك شوكت محيط****مرحباالله پيكري با يك جهان رحمت عجين

خلعتي تهليل گو از حيرتش مهر منير****پيكري تسبيح خوان از عزتش چرخ برين

خلعتي رايات نورش بر يمين و بر يسار****پيكري آيات مجدش بر يسار و بر يمين

خلعتي كز بس ضيابر آفتاب آرد شكست****پيكري كز بس بها بر آسمان نازد زمين

خلعتي خورشيدوار آرايش ملك جهان****پيكري طوبي صفت پيرايهٔ خلد برين

خلعتي از نور او بدر فروزان شرمسار****پيكري از نور او مهر درخشان شرمگين

خلعتي از رشك ار در پيكر ناهيد تاب****پيكري از تاب او بر چهرهٔ خورشيد چين

خلعتي از فرهي خجلت ده بدر منير****پيكري از روشني رونق بر درّ ثمين

خلعتي نه حجّتي از رحمت پروردگار****پيكري نه آيتي از قدرت جان آفرين

خلعتي نه سايه يي از شهپر روح القدس****پيكري نه مايه يي از طينت روح الامين

خلعتي كش پيكري شايسته شايد آنچنان****پيكري كش

خلعتي بايسته بايد اين چنين

خلعت شاهنشه گيهان فريدون جهان****پيكر فرمانده كشور منوچهر مهين

داور اقليم جم فرمانده ملك عجم****غوث ملت، كهف دولت، صدر دنيا، بدر دين

هركجابادي ز خشمش مهرگان درمهرگان****هركجاذكري ز لطفش فرودين در فرودين

از هراسش يك جهان دشمن نفير اندر نفير****از نهيبش يك زمين لشكر حنين اندر حنين

از قدش وصفي خيابان در خيابان نارون****از رخش مدحي گلستان در گلستان ياسمين

موكبش در دشت هيجا چون كمان اندر كمان****لشكرش در روز غوغا چون كمين اندركمين

قيروان تا قيروان تركان غريو اندر غريو****باختر تا باختر گردان انين اندر انين

بسته خم كمندش در وغا يال ينال****خسته نوك پرندش روزكين ترگ تكين

گرز او در چنگ او البرز در بحر محيط****برز او بر خنگ او الوند بر باد بزين

با خطابش صبح صادق تابد از شام سياه****باعتابش نار سوزان خيزد از ماء معين

هركجا شستش به تير دال پريابد قران****هركجا دستش به تيغ جان شكر گردد قرين

درفلك از سهم گردد چون سها پنهان سهيل****در رحم از بيم گردد چون جرس نالان جنين

خاك راهش مر قمر را در فلك خاك عذار****داغ مهرش مر جبين را در رحم نقش جبين

ني به غبراز سيم و زر يك تن درايامش ملول****ني به غير از بحر و كان يك دل در ايامش حزين

چون به خشم آيد نمايد قهر جان فرساي او****بيش از جدوار و نيش از نوش و زهر از انگبين

قدر او قصري رفيع و حزم او حصني منيع****جاه او ملكي وسيع و فكر او سوري متين

مهر از آن برگنبد خاكستري دارد مقام****كاو همي از شرم رايش گشته خاكستر نشين

گر پناهدحاسد از خشمش به صد حصن بلند****ور گريزد دشمن از قهرش به صد سور رزين

از كمندش سر نيارد تافت در ميدان رزم****از پرندش جان نخواهد برد

در مضمار كين

مي نبخشد نفع در دفع اجل سدّ سديد****مي ندارد سود در طرد قضا حصن حصين

داد بخشاد او را اي آنكه افتد روز جنگ****از غريو كوست اندر گنبد گردان طنين

صدرهٔ بخت ترا بي جادهٔ خورشيدگوي****خاتم قدر ترا فيروزه گردون نگين

مر به شكر آنكه شد از يمن بخت آراسته****قامت موزونت از تشريف شاه راستين

ز اقتضاي جود عام وز اختصاص لطف خاص****هم به تشريفي رهي را مي توان كردن رهين

خلعتت را زيب تن سازند خلق از فخر و من****سازمش تعويذ جان از هول روز واپسين

تا كه راز سرمدي را درك نتواند گمان****تا كه ذات ايزدي را فهم نتواند يقين

آني ازساعات عمرت هرچه درگيتي شهور****روزي از ايام بختت هرچه در عالم سنين

قصيدهٔ شمارهٔ 297: خوش بود خاصه فصل فروردين

خوش بود خاصه فصل فروردين****بادهٔ تلخ و بوسهٔ شيرين

بوسهٔ گرم كز حلاوت آن****يك طبق انگبين چكد به زمين

بادهٔ تلخ كز حرارت او****مور گيرد مزاج شير عرين

گر تو گويي كدام ازين دو بهست****گويمت هر دو به همان و همين

آن يك از دست گلرخي زيبا****وين يك از لعل شاهدي نوشين

خاصه چون ترك پاكدامن من****مهوشي دلكشي درست آيين

سيم خد سرو قد فرشته همال****مشك مو ماهرو ستاره جبين

بدل سرمه در دو چشمش ناز****عوض شانه در دو زلفش چين

باد در زلفكانش حلقه شمار****ناز در چشمكانش گوشه نشين

سنبلش را ز ارغوان بستر****سوسنش را ز ضيمران بالين

بسته بر مژه چنگل شهباز****هشته در طره پنجهٔ شاهين

رشته يي را لقب نهاده ميان****پشته يي را صفت نهاده سرين

علم جرالثقيل داند از آنك****بسته كوهي چنان به موي چنين

ساق او ماهي سقنقورست****كه تقاضا كند بدو عنين

از جبينش اگر سوال كني****علم الله يك طبق نسرين

صبح هنگام آنكه باد سحر****غم زدايد ز سين هاي حزين

تركم از ره رسيد خنداخند****با تني پاي تا به سر تمكين

گفت چونستي السلام عليك****اي ترا

عون كردگار معين

جستم از جاي و گفتمش به جواب****و عليك السلام فخرالدين

گفت قاآنيا به گيسوي من****شعر بافي مكن بهل تضمين

باده پيش آر از آنكه درگذرد****عيش نوروز و جشن فروردين

يكي از حجره سوي باغ بچم****يكي از غرقه سوي راغ ببين

عوض سبزه بر چمن گويي****زلف و گيسو گشاده حورالعين

زان ميم ده كه كور اگر نوشد****بيند از ري حصار قسطنطين

باده اي كز نسيم او تا حشر****كوه و صحرا شود عبير آگين

ور به آبستني بنوشاني****مي برقصد به بچه دانش جنين

قصه كوتاه از آن ميش دادم****كه برد روح را به عليّين

خورد چندانكه پيكرش ز نشاط****متمايل شد از يسار و يمين

نازهايي كه شرم پنهان داشت****جنبشي كرد كم كمك ز كمين

ناگه از جاي جست و بيرون ريخت****از كله زلف و كاكل مشكين

وان گران كوه را كه مي داني****گاه بالا فكند و گه پايين

متفاوت نمود گردش او****چون در آفاق سير چرخ برين

آسياوار گه نمودي سير****چون فلك در اراضي تسعين

گفتئي گردشش چوگردش چرخ****نگسلد تا به روز بازپسين

من به نظاره تا سرينش را****به قياس نظر كنم تخمين

عقل آهسته گفت در گوشم****نقب بيجا مبر به حصن حصين

گفتم اي ترك رقص تاكي و چند****بوسه يي باگلاب و قند عجين

بوسه يي ده كه از دهان به گلو****عذب و آسان رود چو ماء معين

بوسه يي ده كه شهد ازو بچكد****كام را چون شكر كند شيرين

به شكرخنده گفت قاآني****در بهار اين قدر مكن تسخين

گفتم اي ترك وقت طيبت نيست****با كم و كيف بوسه كن تعيين

چند بوسم دهي بفرما هان****بچه نسبت دهي بياور هين

رخ ترش كرد كاين دليري تو****هان و هان از كجاست اي مسكين

گفتمش زانكه مادح ملكم****روز و شب سال و ماه صبح و پسين

غبغب خويش راگرفت به مشت****شرمگين گفت كاي خجسته قرين

به زنخدان من بخور سوگند****كه نگويي

به ترك من پس ازين

تا ز بهر دوام دولت شاه****تو نمايي دعا و من آمين

شاه گيتي ستان محمدشاه****كه جهانش بود به زير نگين

خصم او همچو تيغ اوست نزار****گرز او همچو بخت اوست سيمين

عدل او عرق ظلم را نشتر****خشم او چشم خصم را زوبين

عهد او چون اساس شرع قويم****عدل او چون قياس عقل متين

سايهٔ دستش ار به كوه افتد****سنگ گيرد بهاي در ثمين

نفخهٔ خلقش ار به دشت وزد****خاك يابد نسيم نافهٔ چين

رايت قدر او چو چرخ بلند****آيت جاه او چو مهر مبين

عقل در گوش او گشايد راز****كه ازو خوبتر نديد امين

جان به بازوي او خورد سوگند****كه ازين سخت تر نيافت يمين

ناصر ملتست و كاسر كفر****ماحي بدعتست و حامي دين

فتح در ره ستاده دست بكش****تا كه او بر جهد به خانهٔ زين

مرگ در ره نشسته گوش به حكم****تا كي او در شود به عرصهٔ كين

زهره جو دهره اش ز قلب قباد****تشنه لب دشنه اش به كين تكين

شعله يي كز حسام او خيزد****ندهد آب قلزمش تسكين

شبهتي كز خلاف او زايد****نكند عقل كاملش تبيين

علم در عهد او بود رايج****چون شب جمعه سورهٔ ياسين

خبر عسدل او چنان مشهور****كه در آفاق غزوهٔ صفين

خسروا اي كه بر مخالف تو****وحش و طير جهان كند نفرين

بشكفد خاطر از عنايت تو****چون ضمير سخنور از تحسين

بسفرد پيكر از مهابت تو****چون روان منافق از تهجين

باره يي چون حصار دولت تو****در دو گيتي نيافتند رزين

بقعه يي چون بناي شوكت تو****در دو گيهان نساختند متين

رخنه افتد به كوه از سخطت****چون ز نوك قلم به مدّهٔ سين

بشكفد تا شكوفه در نيسان****بفسرد تا بنفشه در تشرين

باد مقصور مدت تو شهور****باد محصور دولت تو سنين

قصيدهٔ شمارهٔ 298: در ملك جم ز شوق شهنشاه راستين

در ملك جم ز شوق شهنشاه راستين****از جزع خويش پر زگهر كردم آستين

چون خواستم به عزم زمين بوس شه

ز جاي****برخاست از جوارح من بانگ آفرين

گفتم به خادمك هله تاكي ستاده اي****بشتاب همچو برق و بكش رخش زير زين

خادم دويد و سوي من آورد توسني****كز آفتاب داغ ملك داشت بر سرين

چون عزم دير جنبش و چون جزم دير خسب****چو خشم زود حمله و چون وهم دوربين

فر عقاب در تن طيار او نهان****پر غراب در سم سيار او ضمين

عنبر فشانده از دم و سيماب از دهان****فولاد بسته بر سم و خورشيد بر جبين

خور ذره شد ز بس كه دم افشاند بر سهر****كُه دره شد ز بس كه سم افشرد بر زمين

پوشيده چشم شير فلك ز انتشار آن****پاشيده مغز گاو زمين از فشار اين

كوه گران ز زخم سمش آسمان گراي****مرغ كمان به نعل پيش آشيان گزين

زان اوج چرخ گشته مقوس به شكل دال****زين تيغ كوه گشته مضرّس بسان سين

من در بسيج راه كه آمد نگار من****سر تا قدم چو شير دژاگه ز كبر و كين

بر رخ ستاره بسته و بر جبهه آفتاب****بر گل بنفشه هشته و بر لاله مشك چين

پروين گرفته در شكر لعل نوشخند****شعري نهفته در شكن شعر عنبرين

بر روي مه كشيده دو ابروي او كمان****بر شر نرگشاده دو آهوي او كمين

زلفش به چهره چون شب يلدا بر آفتاب****يا عكس پر زاع بر اوراق ياسمين

آثار دلبري ز سر زلف او پديد****چون نقش نصرت از علم پور آتبين

رويش ستاره اي كه ز عنبر كند حصار****لعلش شراره اي كه به شكر شود عجين

زلفش سپهر و جسته در او مشتري قرار****لعلش سهيل و گشته ثريا در او مكين

رويش به زير مويش گفتي كه تعبيه است****روح القدس به دامت پتيارهٔ لعين

باري زره نيامده بر در ستاد و گفت****بگشاي چشم و آيينهٔ چهر من ببين

روي من آينه است از

آن پيش دارمت****تا بختت اين سفر به سعادت شود قرين

كاين قاعده است كانكه به جايي كند سفر****دارند پيشش آينه ياران همنشين

گفتم به شكر اين سخن اكنون خوريم مي****تا بو كه شادمانه شود خاطر غمين

خادم شنيد و رفت و مي آورد و دادمان****پر كرده داشت گفتي از مي دو ساتكين

زان مي كه بود مايهٔ يك خانمان نشاط****زان مي كه بود داروي يك دودمان حزين

زان مي كه گرذباب خورد قطره يي از آن****در طاس چرخ ولوله اندازد از طنين

هي باده خورد وهر زرخش رست ارغوان****هي بوسه داد و هي ز لبم ريخت انگبين

گفتا چه شد كه بي خبر ايدون ز ملك جم****بيرون چمي چو شير دژاگاه از عرين

گر خود براين سري كه روي جانب بهشت****هاچهر من به نقد بهشي بود برين

از چين زلف من به رياحين و گل هنوز****مشك ختن نثار كند باد فرودين

چندان نگشته سرد زمستان حسن من****كز خط سبز حاجتش افتد به پوستين

صورتگران فارس ز تمثال من هنوز****سرمشق مي دهند به صورتگران چين

در طينتم هنوز حكيمان به حيرتند****كز جان و دل سرشته بود يا ز ماء و طين

ياد آيدت شبي كه گرفتي مرا ببر****گشتي به خرمن گلم از بوسه خوشه چين

تو لب فرازكرده چو يك بيشه اهرمن****من چهره باز كرده چو يك روضه حور عين

مي گفتمت به ساق سپيدم ميار دست****مي گفتيم كه صبحدم روز واپسين

گر روز واپسين نشد امروز پس چرا****جويي همي مفارقت از يار نازنين

اين گفت و روي كند و پريشيد گيسوان****كرد ازگلاب اشك همه خاك ره عجين

سياره راند بر قمر از چشم پر سرشك****جراره ريخت بر سمن از زلف پر ز چين

گفتم جزع بس است الا يا سمنبرا****از جزع بر سمن مفشان گوهر ثمين

زيبق به سيم و ژاله به زيبق مپاش هان****سوسن به مشك

و لاله به عنبر مپوش هين

منديش از جدايي و مپريش گيسوان****مخراش ماه چهره و مخروش اين چنين

ديري بود كه دور شدستم ز ملك ري****وز روي چاكران شهم سخت شرمگين

مپسنديش ازين كه ز حرمان بزم شاه****حنّانه وار بركشم از دل همي حنين

گفت اين زمان كه هست ترا راي ملك ري****بنما به فضل خويش روان مرا رهين

يك حلقه موي از خم گيسوي من بكن****يك دسته سنبل از سر زلفين من بچين

تا چون به ري رسي عوض موي پرچمش****آويزي از بر علم شاه راستين

شاه جهان گشاي محمد شه آنكه هست****جاهش بر ازگمان و جلالش بر از يقين

شاهي كه برگ و بار درختان به زير خاك****گويند شكر جودش نارسته از زمين

گربي قرين بودعجبي نيست زانكه هست****او سايهٔ خدا و خدا هست بي قرين

اطوار دهر داند از راي پس نگر****ادوار چرخ بيند از حزم پيش بين

اي نور آفتاب ز راي تو مستعار****وي شخص روزگار به ذات تو مستعين

جز خنجرت كه ديده جمادي كه جان خورد****يا لاغري كه كشوري از وي شود سمين

هرگه كنم ثناي تو آيد به گوش من****ز اجزاي آفرينش آواي آفرين

تا حشر در امان بود از تركتاز مرگ****گرگرد عمر حزم تو حصني كشد حصين

از شوق طاعت تو سزد گر چو فاخته****با طوق زايد از شكم مادران جنين

آنات روز عمر تو همشيرهٔ شهور****ساعات ماه بخت تو همسالهٔ سنين

قسمت برند از نَعَمت در رحم بنات****روزي خورند ازكرمت در شكم بنين

قدر تو خرگهي كه زمانش بود طناب****حكم تو خاتمي كه سپهرش سزد نگين

گر آيتي ز حزم تو بر بادبان دمند****هنگام باد عاد چو لنگر شود متين

نام تو تا به دفتر هستي نشد رقم****هستي نيافت رتبه بر هستي آفرين

خلق تو از كمال چو موسي ملك نشان****قدر تو از جلال چو

عيسي فلك نشين

اي مستجار ملت واي مستعان ملك****ايّاك نستجير و ايّاك نستعين

فضلي كه از فراق زمين بوس خدمتت****هردم عنان طاقتم ازكف برد انين

تا از براي طي دعاوي به حكم شرع****بر مدعيست بينه بر منكران يمين

فضل خداي در همه حالي ترا پناه****سير سپهر در همه كاري ترا معين

اقبال پيش رويت و اجلال در قفا****فيروزي از يسارت و بهروزي از يمين

قصيدهٔ شمارهٔ 299: دوش چو سلطان چرخ گشت به مغرب مكين

دوش چو سلطان چرخ گشت به مغرب مكين****جانب مسجد شدم از پي اكمال دين

گفتم اول نماز آنگه افطار از آنك****سنت احمد چنان مذهب جعفر چنين

ديدم در پيش صف پاك گهر زاهدي****چون قمرش تافته نور هدي از جبين

سبحهٔ صد دانه اش منطقهٔ آسمان****خرقهٔ صد پاره اي مقنعهٔ حور عين

رشتهٔ تحت الحنك از بر عمامه اش****حلقه زنان چون افق از بر چرخ برين

راستي اندر ورع بود اويس قرن****بلكه اويس قرن نيز نبودش قرين

او شده تكبيرگو از پي عقد نماز****من شده تقليد جو از سر صدق و يقين

از پي تكميل فرض بسمله را داد عرض****مرغ صفت زد صفير از پي اشباع سين

برسمت قاريان پنج محل وقف كرد****از زبر بسمله تا به سر نستعين

نيز از آنجا گذشت تا به عليهم رسيد****يك دو سه ساعت كيد مدّ والاالضالّين

مدهٔ ليني دراز چون امل اهل آز****مخرج ضادي غليظ چون دل ارباب كين

موعد ترياك شد جبب سكون چاك شد****نفس به يكسو نهاد حرمت دين مبين

گفت كه از ش دوپاس صرف يك الحمد شد****پاس دگر مانده است پاس نگهدار هين

بودم دل دل كنان كز صف پبشين چسان****رختم واپس كشد واهمهٔ پيش بين

ناگه پيري نزار پيرتر از روزگار****آمد و شد مرمرا جاي گزين بر يمين

ماسكه رفته زكارگشته هردم آشكار****از ورمش جان فكار از هرمش دل غمين

سرفه كنان دمبدم ضرطه زنان پي ز پي****سرفه به اخلاط جفت ضرطه به غايط عجين

سرفهٔ بالا خشن ضرطهٔ سفلي

عفن****جان به تنفر از آن دل به تحير ازين

سرفه چو آواي كوس ضرطه چو بانگ خروس****سرفه كه ديد آنچنان ضرطه كه ديد اينچنين

پيش چنان سرفه يي رعد شده شرمسار****نزد چنين ضرطه يي كوس شده شرمگين

گاه چو اهل نغم كرده پي زير و بم****نغمهٔ آن را بلند نالهٔ اين را حزين

از پي تلبيس خلق بر كتف افكنده دلق****بلغم بيني و حلق پاك كنان ز آستين

هيكل باريك او تا به قدم جمله كج****جبههٔ تاريك او تا به زنخ جمله چين

من ز تحيّر شده خنده زنان زير لب****ليك لب از روزه ام تشنهٔ ماء معين

چون گه ذكر قنوت هر تني از اهل صف****بهر دعايي شدندگرم حنين و انين

من شده از كردگار مرگ ورا خواستار****پير ز پروردگار ملتمس حور عين

ناوك نفرين من شد ز قضا كارگر****راست چو تير از كمان خاست اجل از كمين

ناگه مانند قير گشت سيه رنگ پير****وز ره حلقوم پس زد نفس واپسين

پير بدان ضرطه مرد رخت ازين ورطه برد****من شدم از وي خلاص او ز تكاليف دين

تاكي قاآنيا بذله سرايي كه نيست****بذلهٔ ناسودمند نزد خرد دلنشين

باش كه وقت مشيب صيد غزالان شوي****اي كه زني در شباب پنجه به شير عرين

روز جواني مزن طعنه به پيران كه نيست****در بر پير خرد راي جوانان رزين

گر به جواني كني خنده به پيران كند****درگه پيري ترا طعن جوانان غمين

مرگ بود در قفا شاخ زنان چون گوزن****ابلهي است ار بدو جنگ كني با سرين

هركه به مردان راه نيش زند همچو نحل****زهر هلاهل شود در دهنش انگبين

ما ز پي مردنيم زاده ز مادر ولي****ناله ز مردن كند درگه زادن جنين

گر تو به حصن حصين جاكني از بيم مرگ****مرگ كند همچو سيل رخنه به حصن حصين

تا به قيامت شوي لاله صفت سرخ رو****داغ شهادت بنه لاله

صفت بر جبين

گيرم كز فرّ و جاه سنجر و طغرل شوي****رايت سنجر چه شد و افسر طغرل تكين

پند مرا گوش كن همچو گهر تا شود****همچو صدف گوش تو مخزن درّ ثمين

قصيدهٔ شمارهٔ 300: دوش كه شاه اختران والي چرخ چارمين

دوش كه شاه اختران والي چرخ چارمين****كرد ز اوج آسمان ميل به مركز زمين

من ز پس اداي فرض اندر خانهٔ خدا****بر نهجي كه واردست از در شرع و ره دين

كردم زي سراي خود ميل و زدم قدم برون****گشنه چمان به كوي و درگه به يسار و گه يمين

چشم به پاي و پا به ره نرم گرا و كند رو****دل ز خيال گه بگه تفته و درهم و غمين

گاه هواي فال و فرگه به خيال سم و زر****گاه انديشهٔ خطر گاهي فكرت دفين

نفس به فكر عزّ و شان تن به هواي آب و نان****دل به وصال دلستان لب به خيال ساتكين

زمزمه هردمم به لب از پي جام پر ز مي****وسوسه بي حدم بدل از غم يار نازنين

كآيا آن فرشته خو در چه مكانش گفتگو****ايدر با كه همنفس ايدون با كه همنشين

من دل در برم كنون زين غم گشته بحر خون****تا كه ببوسدش غبب يا كه بمالدش سرين

يابد چون پس ازخورش ساده ز باده پرورش****تاكه برد بدو يورش يا كه كند براو كمين

سركشي او چو سر كند ميل به شور و شر كند****از پي رام كردنش ياد كند دو صد يمين

مانا با چه دوزخي رام شد آن بهشت رو****كز لب كوثر آيتش نوش نمايد انگبين

حالي ازدو چهر او و آندو كمند خم به خم****چيند شاخ ضيمران بويد برگ ياسمين

پاس دگر چو بگذرد بستر خواب گسترد****تا به فراش خوابگه تن دهد آن بلاي دين

پس ز در ملاعبت آيد وگيردش ببر****سخت فشاردش بدن گرم

ببوسدش جبين

اين همه سهل بشمرم گ رنه به تخت عاج او****ديو هوس نمايدش از اثر شبق مكين

زيرا چون به تخت جم دست بيابد اهرمن****بي شك برسپوزد انگشت به حلقهٔ نگين

يابد چون به تخت سيم آري ناكسي ظفر****دست ستم كند دراز ار همه خود بود تكين

آنگاه از غضب مرا هرسر مو شود به تن****همچو سنان گستهم راست به زير پوستين

غيرت عصمتم بدان دارد تا كشم به خون****لاشهٔ خود ز تير غم پيكر او به تيغ كين

باري بس خيال ها بگذشت اندرم به دل****تا بگذشت ساعتي ز اول شب به هان و هين

طيره هنوز من در آن اول شب كه ناگهم****گشت ز خم كوچه يي طالع صبح دومين

در شب تيره اي عجب بنمود آفتاب رو****گرچه بر آفتاب ني كژدم هيچگه قرين

ماند چو من دو چشم من خيره ز فرط روشني****كاين شب ني كليم چون بيضاش اندرآستين

چون سوي او پس از وله نيكو بنگريستم****ديدم يار مي رسد با دو رخان آتشين

چشمش يك تتار فن چهرش يك بهارگل****جعدش يك جهان شكن زلفش يك سپهر چين

قدش يك چمن نهال امّا بر سرش ارم****لعلش يك يمن عقيق امّا با شكر عجين

نازك چون خيال من نقش ميانش در كمر****زير كمرش كوه سان شكل سرين ز بس سمين

آيت حسن و دلبري از خم طره اش عيان****راست چو نقش نصرت از رايت پور آتبين

بس كه مهيب و جان شكر چشمش درگه نگه****گفتي در دو چشم او شير ژيان بود مكين

هرچه شكنج و پيچ و خم بو د به زلف او نهان****هرچه فريب و رنگ و فن بود به چشم او ضمين

چشمم بر جمال او روشن گشت و گفتمش****لعل تو چيست گفت هي شادي يك جهان حزين

گفتمش اي بديع رخ اهلا مرحبا بيا****كت به روان ز جان من باد هزار آفرين

زان

سپسش ز رهگذر بردم تا وثاق در****تنگ كشيدمش به بر راست چو خازن امين

زان پس اي بسا فسون خواندم تا كه رام شد****همچو تكاوري حرون كآوريش به زير زين

هرچه غلط گمان مرا رفت به جاي ديگران****بعد كنار و بوس شد آن همه با ويم يقين

وايدون خيره مانده ام تا چه دهم جواب اگر****شرحي زين حكايتم پرسد خسرو گزين

آنكه بر آستان او بوسه همي دهد ينال****آنكه به خاك راه او سجده همي برد تكين

قصيدهٔ شمارهٔ 301: عيدست و آن ابرو كمان دلدادگان را دركمين

عيدست و آن ابرو كمان دلدادگان را دركمين****هم پيش تيغش دل نشان هم پيش تيرش دلنشين

عيدست و آن سيمين بدن هر گه چمان اندر چمن****از جلو ه رشك نارون از چهره شرم ياسمين

عيدست وپوشد بر شنح جوشن زموج مي قدح****كايد بامداد فرح با غازيان غم به كين

بر دامن خاك از نخست هر خس كه كردي جاي چست****قصاروش يكباره شست از آب باران فرودين

محبوس بهشي دلگشا مي كوثري انده زدا****پيمانه نوشان اتقيا غلمان عذاران حور عين

از ساعد و سيب ذقن ساق و سرين سيمتن****وز سينه و سر ماه من گسترده خوان هفت سين

رامشگر از آهنگ شد غوغافكن در چارحد****بر لب سرود باربد در چنگ چنگ رامتين

مي زاهدي فرخنده خو روشن رواني سرخ رو****چون چله داران در سبو تسبيح خوان يك اربعين

مينا كليمي پاك تن پر ز آتش طورش بدن****بر دفع فرعون محن بيضا نما از آستين

ني رشك عيبي از نفس جانبخش موتي از نفس****بربط مسيحا از نفس بزمش سپهر چارمين

غم گشته صبح كاذبي و اندوه نجم غاربي****صهبا شهاب ثاقبي وان هردو شيطان لعين

گر آب حيوان در جهان مغرب زمينش شد مكان****مي آب حيوانست و هان در مشرق مينا مكين

مينا چه طفلي ساده رو كش گريه گيرد در گلو****هرگه

كه قلاشان كودستي كشندش بر سرين

دف كودكي منكر صدا دف زن اديبي خوش ادا****بر دف زند هردم قفا كاموزدش لحني حزين

گردون بساطي ساخته شطرنج عشرت باخته****طرح نشاط انداخته در بزم شاه راستين

صف بسته اندر گاه بار در بارگاه شهريار****گردان كردان از يسار ميران اتراك از يمين

از هركران افكنده بال رادان كبخسرو همال****هريك به شوكت چون ينال هريك به مكنت چون تكين

يكسو امين الملك راد هم نيك زي هم نيكزاد****هم خلق و هم خلقش جواد هم اسم و هم رسمش امين

يكسو وزير خضر راي عيسي دم و هارون لقا****موسي صفت معجز نماي از خامه سحر آفرين

اندر رزانت بس فريد اندر حصانت بس وحيد****سدي كه چون رايش سديد حصني كه چون حزمش حصين

كلكش كه خضري نيك ذات پويان به ظلمات دوات****كارد به كف آب حيات از نقش الفاظ متين

گر چشم خشمش بر نعيم ور روي لطفش ر جحيم****آن اخگرش درّ يتيم ا ين سلسبيلش پارگين

وز يك طرف منظور شه كز منظرش تابنده مه****ساينده بر كيوان كله از فر اقبال گزين

با چهر همچون مهر او دارا به ايما راز گو****اين رازگو آن رازجو اين ناز كش آن نازنين

راوي ستاده پيش صف اشعار قاآني به كف****كوهرفشان همچون صدف در مدح داراي مهين

هم صاحب تاج و كمر هم چاره ساز خير و شر****هم حكمران بحر و بر هم قهرمان ماء و طين

كنندآوران و ترك جان شصتش چو يازد در قران****گردان و بدرود جهان دستش چو با بيلك قرين

اورنگ جم بر پشت باد چون بر سمند ديوزاد****طوفان باد و قوم عاد چون با اعادي خشمگين

خونريز تيغش را اجل نعم المعين بئس البدل****جون خمصمش را زحل نعم البد ل بئس المعين

بيني نهنگ صف شكن در موج دريا غوطه زن****در رزم چون

پوشد به تن خفتان و درع آهنين

بر دعوي اقبال و فر بختش گواه معتبر****بر دعوت فتح و ظفر رايانش آبات مبين

چول درع رومي در برش چون خود چيني بر سرش****خاقان و قيصر بر درش تاج آورند از روم و چين

برپشت رخش تيزتك مهريست تابان بر فلك****بركوههٔ فولاد رگ كوهيست بر باد وزين

هم مور تيغش مردخوار هم مار رمحش جان شكار****زين پيكر دشمن نزار زان بازوي دولت سمين

راند چو هندي اژدها بر تارك خصم دغا****چرخش سرايد مرحبا مردانش گويند آفرين

كاخش كه شاهان را پناه بر اوج عرشش دستگاه****از وي هزاران ساله راه تا پايهٔ چرخ برين

از نام شمشيرش چنان آسيمه خصم بي نشان****كز دل كند بدرود جان هرگه نيوشد حرف شين

اي كاخ نو رشك بهشت از خشت جاويدش سرشت****با نزهتش جنت كنشت با رفعتش گردون زمين

آنانكه خصمت را دليل قهرت نماند جز فتيل****از صلب بابكشان سبيل از ناف ما مكشان جنين

لفظ تو را خواندم گهر شد خيره بر رويم قدر****كاي خيره سر بر من نگر كاي تيره دل زي من ببين

درّي كه تابان تر ز مه سازي شبيهش با شبه****آخر بگو وجه شبه چبود ميان آن و اين

هر كاو ترا گرديد ضد كم زد و فاقت را به جد****آفات بر فوتش ممد آلام بر موتش معين

اي كت ز والا گوهري گرديده چرخ چنبري****چون حلقهٔ انگشري گردان در انگشت كهين

طبعت به هنگام عطا لطفت به هنگام رضا****از خاك سازدكميا از حنظل آرد انگبين

اي شاه قاآني منم فردوسي ثاني منم****آزرم خاقاني منم از فكرت وراي رزين

تا چون تو شاهي را ثنا گويم ز جان صبح و مسا****كت چارك غزني خداكت بنده يك طغر لتكين

شايدكه شويد انوري ديباچهٔ دانشوري****بايدكه سايد عنصري

بر پشت پاي من جبين

تا بزم گردون پر ز نور هر صبح و شام از ماه و هور****هر روزي از ماهت شهور هر ماهي از سالت سنين

قصيدهٔ شمارهٔ 302: ماه دو هفت سال من آن يار نازنين

ماه دو هفت سال من آن يار نازنين****هر هفت كرده آمد يك هفته پيش ازين

پي خسته دم گسسته كمر بسته بي قرار****مي خورده ره سپرده عرق كرده خشمگين

برجستم و دويدم و پرسيدمش خبر****بنشتم و نشاندم و بوسيدمش جبين

كاخر چگو نه يي چه شدت سرگذشت چيست****چوني چه روي داده چرايي دژم چنين

گفت اين زمان مجال سخن نيست رو بهل****ميناي مي به جبب و بكش رخش زير زين

رفتم به جيب شيشه نهفتم وز آن سپس****زين برزدم به كوههٔ آن رخش بي قرين

بگرفتمش ركاب و به زين برنشست و گفت****ايدون رديف من شو و بر اسب برنشين

بي منت ركاب ز پي برنشستمش****چون از پس فريشته پتيارهٔ لعين

بيرون شديم هردو ز دروازه سوي دشت****دشتي درو كشيده سراپرده فرودين

بلبل فكنده غلغله ز آواز دلنواز****قمري گشوده زمزمه ز آواي دلنشين

در مغز عقل لخلخه از بوي ضيمران****بردست روح آينه از برگ ياسمين

گفتي به سحر تعبيه كردست نوبهار****در چنگ مرغ زمزمهٔ چنگ رامتين

صحرا سپهر و لاله درو قرص آفتاب****بستان بهشت و بركه درو جوي انگبين

خيري به مرغزار پراكنده زر ناب****سنبل به جويبار پريشيده مشك چين

رفتيم تا كنارهٔ كشتي كه سنبلش****ديباچه مي نوشت زگيسوي حور عين

گفتم بتا هواي كه داري كجا روي****بنگر براين چمن كه بهشي بود برين

خنديد و وجد كرد و طرب كرد و رقص كرد****زد دست وز دو زلف مسلسل گشود چين

هي خنده زد چوكبك خرامان به كوهسار****هي نعره زد چو شير دژ آگاه در عرين

خواندم وان يكاد و دميدم به گرد او****بيم آمدم كه ديو زدش راه عقل و دين

گفتم چه حالتست الا يا

پري رخا****مانا ترا نهفته پري بود در كمين

با رقص و وجد و قهقهه بازم جواب داد****كايدون كجاست باده بده يك دو ساتكين

ناخورده ميي به جان تو گر پاسخ آورم****مي ده كه هرچه بخت گمان كرد شد يقين

مينا و جام را به در آوردم از بغل****هي هي چه باده داروي يك خانمان حزين

خورديم از آن ميي كه جز او نيست يادگار****ما را ز روزگار نياگان آتبين

زان مي كه گر برابر آبستني نهند****پاكوبد از نشاط به زهدان او جنين

ناگاه سر به عشوه فراگوش من نهاد****كايد زري به فارس شهنشاه راستين

اين گفت و اسب راند و من از وجد اين خبر****گاه از يسار او متمايل گه از يمين

گه بر هوا فكندم از شوق طيلسان****گه در بدن دريدم از وجد پوستين

گاه از در ملاعبه بوسيدمش ذقن****گاه از در مداعبه بربودمش ز زين

گاه از سماع و رقص چو طفلان به هاي و هوي****گاه از نشاط و وجد چو مستان به هان و هين

گاهي خميروار به ماليدمش بغل****گاهي فطيروار بيفشردمش سرين

ديوانه وارگه زدمش لطمه بر قفا****شوريده وار گه زدمش بوسه بر جبين

بوسيدمش گهي ز قفا روي سيمگون****بوييدمش گهي ز وفا موي عنبرين

در بركشيده پيكر آن ترك سيمتن****دركف گرفته غبغب آن شوخ ساتگين

گاهش زنخ گرفتم و بوييدمش غبب****و او نعره زد كه دور شو اي دزد خوشه چين

گه دادمي به حقهٔ سيمين او فشار****كاي سيمتن خموش كه خازن بود امين

او گه به عشوه گفت كه اي شاعرك بس است****تاكي ملاعبه با يار نازنين

شوخي مكن كه شوخي دل را كند نژند****طيبت مكن كه طيبت جان راكند غمين

عقلت مگر شميد كه مجنون شدي چنان****هوش مگر رميد كه بي خود شدي چنين

ما هر دو در ملاعبه وان رخش ره نورد****گفتي مگر به جنبش بادي بود به زين

چالاك تر ز برق و

مشمّرتر از خيال****آماده تر زوهم و مهياتر از يقين

از بس دونده باد به يال اندرش نهان****از بس جننده برق به نعل اندرش مكين

كف از لبش چكيده چو آويزهاي در****كوه از سمش كفيده چو دندان هاي سين

گاهش ز خوي بدن شده پرلولو عدن****گاهش زكف دهن شده پرگوهر ثمن

گه شد به بيشه اي كه زمين پيش او فلك****گه شد به پشته يي كه فلك پبش او زمبن

بس رودها نبشت به پهناي روزگار****ليكن بسي شگرف تر از وهم دوربين

وز تيغ هاگذشت به باريكي صراط****ليكن بسي درازتر از روز واپسين

ناگه برآمد ابري و باريد آنچنانك****گفتي ذخيره دارد دريا در آستين

اين طرفه تر كه شب شد و ظلمات نيستي****گفتي به گرد هستي حصني كشد حصين

گفتم بتا بيا كه بمانيم و صبحگاه****رانيم تا كه باز برآيد شب از كمين

گفتا تبارك الله از اين راي و اين خرد****وين كار و اين كفايت و اين يار و اين آب معين

بالله كه تير بارد اگر بر سرم ز چرخ****بالله كه تيغ رويد اگر در رهم ز طين

نه نان خورم نه آب نه راحت كنم نه خواب****رانم به كوه و جوي و جرو رود و پارگين

روزي دو بسپرم ره و آنگاه بسترم****رنج سفر ز درگه داراي جم نگين

شاهنشه زمانه محمّد شه آنكه هست****آثار فرخش همه درخورد آفرين

عفوش نپرسد ار ز كسي بنگرد خلاف****شاهين نترسد ار مگسي بركشد طنين

در چشم مي نيايد خصمش ز بس نزار****در هم مي نگنجد بختش ز بس سمين

پروانه ايست قدرتش از قدرت خداي****ديباچه ايست هستيش از هستي آفرين

رايش به چرخ بينش مهري بود منير****شخصش در آفرينش ركني بود ركين

آثار او مهذب و اخلاق او نكو****رايات او مظفر و آيات او مبين

بر تار عنكبوت كند حزمش ار نظر****از يمن او چه سد

سكندر شود متين

بر آب شور بحر كند جودش ار گذر****از فيض او چو چشمهٔ كوثر شود معين

از سير صبح و شام بود عزم او بدل****از نور مهر و ماه بود راي او عجين

اي چاكري ز فوج نظامت فراسياب****وي كهتري ز خيل سپاهت سبكتكين

طوقيست نعل رخش تو برگردن ينال****تاجيست خاك راه تو بر تارك تكين

موهوب تست هرچه به جان ها بود هنر****منهوب تست هرچه به كانها بود دفين

راي تو حل و عقد زمين را بود ضمان****حكم تو نشر و طيّ زمان را بود ضمين

آبستنند مهر ترا در رحم بنات****آماده اند حكم ترا در شكم بنين

رمح ترا برزم لقب كاشف القلوب****تيغ ترا به جنگ صف قاطع الوتين

خندد امل چو كلك تو گريد به گاه مهر****گريد اجل چو تيغ تو خندد به روز كين

آني ز روز بخت تو در بايهٔ شهور****روزي ز ماه عمر تو سرمايهٔ سنين

هرجا كه آفتيست به خصم تو مي رسد****چون در عبارت عربي برحروف لين

هون عدو شميده ز شمشيرت آنچنانك****در گوش او علامت شين است حرف شين

شب اها سه ساله دوريم از آستان تو****سودي نداشت جز دو جهان ناله و انين

حنانه وار شد تنم از ناله همچو نال****وز دوري دو تن من و حنانه در حنين

آن از محمد عرب آن ماه راستان****من از محمد عجم آن شاه راستين

حنانه را نواخت به الطاف خود رسول****تا در بهشت تازه نهالي شود رزين

من نيز سبزكردهٔ شاه ار شوم رواست****در آستان شه كه بهشتيست دلنشين

قاآنيا سخن به درازا كشيد سخت****ترسم كزين ملول شود خسرو گزين

تا از زمان اثر بود و از مكان خبر****شاه زمين به تخت خلافت بود مكين

قصيدهٔ شمارهٔ 303: ماه من دارد ز سيم ساده يك خرمن سرين

ماه من دارد ز سيم ساده يك خرمن سرين****من به گرد خرمنش همچون گدايان خوشه چين

يك طبق

بلور را ماندكه بشكافد ز هم****نيمي افتد بر يسار و نيمي افتد بر يمين

درشب تاريك چون مه خانه را روشن كند****كس نمي پرسد تو آخر قرص ماهي يا سرين

خسرو پرويز اگر خود زرّ دست افشار داشت****سيم دست افشار دارد آن نگار نازنين

گنج باد آورد گنجي بود كش آورد باد****گنج بادآور شنيدي گنج بادآور ببين

در شب مهتاب از شلوار چون افتد برون****يك بغل برف از هوا باريده گفتي بر زمين

هيچ جفتي را نشايد بي قرين خواندن به دهر****جز سرين او كه جفتست و به خوبي بي قرين

گنج سيمست آن سرين دزددل و دل دزد او****گنج چون خود دزد باشد دزدكي گردد امين

چرب و شيرينست چنداني كه چون نامش برم****از زبان من گهي روغن چكد گه انگبين

آن سرين كاو چون پري پنهان بود از چشم خلق****چون من از هر سو دو صد ديوانه دارد در كمين

اي دريغا كاش افسون پري دانستمي****تا پري را ديدمي بي گاه و گه صبح و پسين

آن پري را نيست افسوني به غير از سيم و من****مانده ام بي سيم از آن با من نگردد همنشين

ني كه او سيمست و من همچون گدا در پيش او****بهر سيم آرم برون دست طمع از آستين

نام او شعر مرا ماندكه چون آري به لب****آبت آيد در دهن بي خود نمايي آفرين

آن سرين كان ماه دارد من اگر مي داشتم****دادمي كز من نباشد هيچ كس اندوهگين

وقف رندان قلندر كردمي چون خانقاه****تا شوند آنجا پي دفع مني عزلت گزين

دي به من گفتا كسي وصف سرين كردن به دست****گفتم آري بد بود مبرود را سركنگبين

گر ز لفظ زشت افتد معني زيبا به دست****ننگ گوهر نيست گر جويد كسي از پارگين

قهوه بس تلخست كش نوشند مردم صبح و شام****ليك بس

شيرين شود چون گشت با شكر عجين

از سرين گفتن مرا در دل مرادي ديگرست****فهم معني گر تواني حجتي دارم متين

چيست داني خواهش دل خواهش دل كيست عشق****عش چبود شور حق حق كيست رب العالمين

آدمي را ميل هست و شهوتي اندر نهاد****كافريدست از ازل در جان او جان آفرين

گرچه زان شهوت مراد ابن شهوت مشهور نيست****ليك ازين خواهش بدان خواهش ترا گردد معين

زانكه لفظ شهوت انگيز آورد دل را بشور****تاكند گم كردهٔ خود را سراغ از آن و اين

تشنگي بايد كه خيزد تشنه در تحصل آب****تا سراب از آب بشناسد سداب از ياسمين

مقصد و مقصود جانها رنگ و تاب آب هست****پس در اول حال عطشان آب مي داند يقين

در شراب ار آب نبود رنگ و تاب آب هست****پس در اول حال عطشان آب مي داند يقين

مرد بخرد را به دل سودا ز جاي ديگرست****كش گهي از خال جويد گه ز خط گه از جبين

راستي عشاق را سوز و نواي ديگرست****گه ز چنگ عندلبب و گه ز چنگ رامتين

بوي پيراهن چنان يعقوب را بينا كند****بوي يوسف فرق كن از بوي يوسف آفرين

گر به تنها طيب چشم كور را كردي بصر****هيچ نابينا نبودي در تمام ملك چين

تين و زيتوني كه يزدان خورده در قرآن قسم****فهم آن زاوّل كه قصدش چيست زين زيتون و تين

در همين زيتون و تين خواهد يقين شد آنكه هست****طعم آن شيريني مطلق بهر چيزي ضمين

مقصد حق شور عشق تست و شرح حسن خويش****از حديث حور و غلمان و جمال حور عين

شرب مطلق نيست مقصودش كه قرب مطلقست****اينكه فرمايد به قرآن لذهٔ للشاربين

باري ار هزلي فتد گاهي بنادر در سخن****حكمتي دارد كه داند نكته ياب دوربين

هزل و طيبت طينت افسرده

را آرد به وجد****آنچنان كز تلخ مي خوش خوش به وجد آيد حزين

همچو ملح اندر طعامست اين مزاح اندر كلام****اين سخن فرمود آنكو بد نبي را جانشين

گفت روزي مصطفي نايد عجوز اندر بهشت****يك عجوزك بود حاضر شد ز گفت شه غمين

مادح شاهست قاآني به هرجايي كه هست****گر ز اصحاب شمال و گر ز اصحاب يمين

حرف و

قصيدهٔ شمارهٔ 304: آن خال سيه از بر آن نرگس جادو

آن خال سيه از بر آن نرگس جادو****چون نافهٔ مشكست جدا گشته ز آهو

چون كلب معلِّم كه دود از پي آهو****دل از پي دلدار دوانست بهر سو

تركيست دل آزار كه در هر سر بازار****من از پي دل مي دوم و دل ز پي او

با پنجه ي سيمن بتان پنجه محالست****تا زر به ترازو نبود زور به بازو

گو زهدفروشان همه دانند كه ما را****باگردش مينا نبود خواهش مينو

از دوست جفابردن و خون خوردن و مردن****آنست مرا سيرت و اينست مرا خو

از حسرت ناديدن آن لعبت خوارزم****دامان و كنارم بود از خون دل آمو

چون حلقه تهي شد دلم از فكر دو عالم****تا چنگ زدم در خم آن حلقهٔ گيسو

در چشم ترم اشك رخ زرد فتاده****زانگونه كه در چشمه دمد لالهٔ خودرو

در حلقهٔ زهادم و زان حلقه برونم****چون رشته كه درحلقه ز حلقه اس برونسو

بر خويش همي پيچم چون مارگزيده****زان موي كه مي پيچد چون مار بدان رو

بسوي تو مارست و خطت مور و من از غم****بي مار تو چون مورم و بي مور تو چون مو

دركوي تو رسواي جهانيم اگرچه****هرگز ننهاديم برون گامي از آن كو

در زير خط و زلف تو رخسار تو ماهست****نيميش به عقرب در و نيمي به ترازو

بر قامت زيباي تو زلفين تو گويي****از تازه نهالي شده آونگ دو هندو

نه مجمره افروزم و نه عنبر سوزم****كز زلف تو امروزم

مشكين شده مشكو

زلفت به صفت شام سياهست وليكن****شاميست كه بر صبح فروزان زده پهلو

زلف تو برد سجده به رخسار تو گرچه****خورشيد پرستي نبود شان پرستو

يك نقطه بود لعل تو يارب به چه اعجاز****كردي به يكي نقطه نهان سي و دو لولو

بوي سر زلف تو بود مشك مجسّم****با آنكه به صد رنگ مجسم نشود بو

در باغ سراغ از قد موزون تو گيرند****زانست كه بر سرو زند فاخته كوكو

شيرين نشود شعر مگر زان لب شيرين****نيكو نشود وصف مگر زان رخ نيكو

مژگان تو با دوست كند آنچه به دشمن****در رزم كند خنجر شهزاده هلاكو

شهزادهٔ آزاده كه شخصش بسر ملك****با راي فلاطون بود و حزم ارسطو

در پاش تر اندرگه ايثار ز دريا****خونخوارتر اندر صف پيكار ز برزو

در روي زمين تالي چرخست به قدرت****در روز وغا ثاني دهرست به نيرو

سوزنده تر از برق پرندش به زد و خورد****پرّنده تر از مرغ سمندش به تكاپو

تا چابكي گرد شجاعست ز باره****تا محكمي حصن حصينست ز بارو

آرايش امصار ز من باد به فرمان****آسايش اقطار جهان باد به يرغو

قصيدهٔ شمارهٔ 305: الحمدكه آمد ز سفر موكب خسرو

الحمدكه آمد ز سفر موكب خسرو****وز موكب او كوكب دين يافته پرتو

از هر لب پژمرده به يمن قدم شاه****در هر دل افسرده به فر رخ خسرو

برخاست به جاي دم ناخوش نفس خوش****بنشست به جاي غم ديرين طرب نو

اينك چو سحابست هوا حاملهٔ رعد****از نالهٔ زنبوره و آواي شواشو

سنجاب به دوش فلگ از گرد عساكر****سيماب به گوش ملك از بانگ روا رو

آمد ملكي كز فزع گرد سپاهش****در چشمهٔ خورشعد سراسيمه شود ضو

داراي جوانبخت محمد شه غازي****شاهي كه سمندش چو خيالست سبكرو

در چنبر چوگانش فلك همچو يكي گوي****در ساحت ميدانش زمين همچو يكي گو

چون بر سر او رنگ نهد پاي چو جمشيد****چون از بر شبرنگ كند جاي چو

خسرو

گنجي شود از جودش هر سايل و مسكين****مرغي شود از تيرش هر تركش و پهلو

اي خستهٔ صمصام تو هر پيل تني يل****اي بستهٔ فتراك تو هر تيغ زني گو

رخش تو بني عمّ براقست ازيراك****ميدان همي از چرخ كندگاه تك و دو

چون رفرف اگر بر زبر عرش نهدگام****مهماز زند قدر تو بازش كه همي دو

آتش زده خشم تو به معمورهٔ عالم****زانگونه كه ناپليون در خطهٔ مسكو

با بخت عدو بخت تو گويد به تمسخر****بيدارم و مي دارم من پاس تو به غنو

گلزر سماحت شده در عهد تو بيخار****فاليز عدالت شده از جهد تو بي خو

تو مهر جهانباني از آن سايل جودت****دامانش چو كان آمده از جود تو محشو

وقتي شرر دوزخ مي كرد صدايي****قهر تو بدوگفت يكي گوي و دو بشنو

جاه وخطر آنجاست كه بخت تو برد رخت****فتح و ظفر آنجاست كه كوي تو كند غو

خالي شود ار ساحت دنيا ز تر و خشك****حالي بلآلي كندش جود تو مملو

ازكينه و پرخاش عدو نيست ترا باك****مه را چه هراس از سگ و آن حملهٔ عوعو

هم پيل بنهراسد اگر پشه كند بانگ****هم شير نينديشد اگر گربه كند مو

خودروي بود خصم تو در مزرع هستي****اي شاه بدان خنجر چون داسش بدرو

نه بذل ترا واهمهٔ نفي لن ولا****نه جود ترا وسوسهٔ شرط ان ولو

گرگندم ذات تو در آن خوشه نبستي****كس حاصل هستي نخريدي به يكي جو

در قالب بي روح عدو دهر دمد دم****چون نافه كه از جهل گريد به سوي بو

اجرام بر راي تو چون ذره بر مهر****افلاك بر قدر تو چون قطره بر زو

در سايه ي قدر تو اگر ماه و اگر مهر****در پايهٔ صدر تو اگر زاب و اگر زو

تا نفس بنالد چو خطا گردد اميد****تا طبع ببالد چو روا گردد مدعوّ

نالنده عدويت ز

خطا ديدن مسؤول****بالنده حبيبت ز روا گشتن مرجو

تا ديبه ز روم آيد و سنجاب ز بلغار****تا نافه ز چين خيزد و كافور ز جوجو

عز و شرف از ماهيت قدر تو خيزد****ز انسان كه ز گل بوي و ز مي رنگ و ز مه تو

بي غرهٔ اقبال تو شامي نشود صبح****بي طرهٔ اعلام تو صبحي نشود شو

تا بخت تو برنا بود و تخت تو برپا****اي شاه به داد و دهش و نيكي بگرو

از امر قدر دركنف حفظ خداپوي****با حكم قضا معتكف كاخ رضا شو

قاآني صد شكركه رستيم ز اندوه****والحمدكه آمد ز سفر موكب خسرو

قصيدهٔ شمارهٔ 306: اي ترك من اي مهر سپهرت شده هندو

اي ترك من اي مهر سپهرت شده هندو****شيرانت مسخر به يكي حملهٔ آهو

آميخته باگفتهٔ شيرين تو شكر****اندوخته در حقهٔ ياقوت تو لولو

هم بهرهٔ سرو آمده بيغاره از آن قد****هم پيشهٔ مهر آمده شكرانه از آن رو

مي حسرت رخسار ترا مي خورد از رنگ****گل سرزنش لعل ترا مي كشد از بو

سنبل كه شنيدست به جز زلف تو طرار****نرگس كه شنيدست به جز چشم تو جادو

چون سرو قدت ديد به جا ماند از آن راه****چون لاله رخت ديد فروريخت از آن رو

مانند كنند آن خط سبز تو به سبزه****آن قوم كه مينا نشناسند ز مينو

يك كفه به مه ماند و يك پله به ناهيد****با زهره بسنجند تراگر به ترازو

در زير خم زلف تو خطت به چه ماند****طوطي كه دهد پرورش پر پرستو

زخمي كه زني در دهن شيرين درمان****دردي كه دهي بر پر سيمرغش دارو

از ريختن خون كسان چاره نداري****ضحاكي و بر دوش تو مارت ز دوگيسو

باري بكن انديشه ز روزي كه برآريم****بر شاه فريدون علم از جور تو يرغو

شهزااده آزاده منش والي والا****آن شاه ظفرمند عدو بند هنرجو

آن شاه كه در معركه هنگام جلادت****شير

علمش جسته ز شير اجم آهو

سود هنر از رايش چون سود مه از مهر****عيش امل از طبعش چون عيش زن از شو

پاينده تر از سام سوارست به كينه****كوشنده تر از نيرم نيوست به نيرو

با صدمهٔ گرزش چه گراز و چه گرازه****بافرهٔ برزش چه فرامرز و چه برزو

در مهد همي عهد ببستي بده و گير****با دايه همي دابه بجستي به تكاپو

خورشيد صفت يك تنه تازد چو به هيجا****خصم ار چه ستارست كه پنهان شودش رو

ناموس نهد پهلوي كاموس كش آنجا****كايد ز خم خام ويش زور به پهلو

شاهينش ز گوهر بود از لعل و گهر ني****بر ماه نيفزود نه ماهوت و نه ماهو

ملكش پي آرامش خلقست يكي باغ****تيغش پي شادابي آن باغ يكي جو

ز ايزد رسدش بخت نه از تخت و نه از تاج****تا مي چكند نهر ز راوند و ز آمو

با حملهٔ او خصم كه و پاي ثباتش****روزن چه و پهناش چو دريا كند آشو

با صدمهٔ قهرش چه بود بروي دشمن****با كوشش صرصر چه بود رشته ز تندو

با او چو درافكند اگر جان ببرد خصم****چندانكه زيان كرد دو چندان بودش رو

اي شاه تويي چشم به رخسارهٔ گيتي****كز چشم بدگيتي بادي تو به يك سو

در حزم چو پيراني و در رزم چو قارن****در بزم چو قاآني و در عزم هلاكو

حاجت نه به ملكت كه به تو حاجت ملكست****آن ماشطه جويدكه برآرد رخ نيكو

آن كه خدا خواهد و آن جو كه خدا داد****چون بخت خدامي بود اي شاه خداجو

حق يارو نيابخت و پدر ملك ترا بس****خوش دار تن و طبع نكو دار دل و خو

دل را به خدا داركه پاينده جز او نيست****كو رايت اوكتاي وكجا حشمت منكو

شاها چو به نخجير تو از بنده كني

ياد****اين بنده گرت ياد نيارد بود آهو

حاسد كند انديشه كه اين ساحري صرف****كآهوش فرستند نه دراج و نه تيهو

آري مثلست اينكه حكيمان بسرودند****از پهلوي شيران به ضعيفان رسد آهو

اين تحفهٔ شاهانه چو از شه به من آمد****بنشستم و بگذاشته سر بر سر زانو

از لجهٔ خاطر به در آوردم در دم****غوّاص وش اين نظم كه چون رشتهٔ لولو

اين شعر فرستادم و اميد قبولست****جز شعر چه آيد دگر از مرد سخنگو

تاكامروايي نه به عقلست و به تدبير****تا قلعه گشايي نه به زورست و به بازو

هم كامرواباش به تدبير و به فرهنگ****هم قلعه گشا باش به بازوي و به نيرو

قصيدهٔ شمارهٔ 307: دوش چو بنهفت نوعروس ختن رو

دوش چو بنهفت نوعروس ختن رو****شاهد زنگي گره گشاد ز ابرو

ترك من آمد ز ره چو شعلهٔ آتش****گرم و دم آهنج و تند و توسن و بدخو

چون سر زلف دو صد شكنج به عارض****چون خم جعدش دو صد ترنج بر ابرو

خم خم و چين چين گره گره سر زلفش****از بر دوش اوفتاده تا سر زانو

تاب به مويش چنانكه بوي به عنبر****تاب به رويش چنانكه رنگ به لولو

زلف پريشيده بر عذارش چو نانك****بال گشايد در آفتاب پرستو

چهرهٔ رخشنده از ميان دو زلفش****تافت بدانسان كه گرد مه ز ترازو

يا نه تو گفتي به نزد خواجهٔ رومي****زايمن و ايسرستاده اند دو هندو

جستم و بنشاندمش به صدر و فشاندم****گرد رهش به آستين ز طلعت نيكو

مانا نگذشت يك دو لمحه كه بگذشت****آهش از آسمان و اشك ز مشكو

چهرش بغدادگشت و مژگان دجله****رويش خوارزم گشت و ديده قراسو

در عوض مويه چشمه راند ز هر چشم****بر صفت ديده مويه كرد ز هر مو

گشت بدانگونه موي موي كه گفتي****در بن هر موي كرده تعبيه آمو

چهر سپيدش ز اشك چشم سياهش****ياد ز خوارزم كرد و آب

قراسو

گفتمش اي مه به جان من ز چه مويي****گفت ز بيداد شهريار جفا جو

گفتمش اي ترك ترك هذيان مي كن****خيز و صداعم مده وداعم مي گو

مهلا مهلا سخن مگو به درشتي****كت خرده خرده دان ندارد معفو

نام ستم بر شهي منه كه به عهدش****بازگريزد زكبك و شير ز راسو

طعن جفا بر شهي مزن كه به دورش****بيضه نهد دركنام شاهين تيهو

گفت زماني زمام منع فروكش****دست ز تقليد ناصواب فروشو

ظلم فراتر ازين كه شاه جهانم****ساخته رسوا به هر ديار و به هركو

جور ازين بين كاو ز درگه خويشم****نيك به چوگان قهر راند چون گو

سرو بود بركنار جوي و من اينك****سروم و جاريست دركنار مراجو

گرچه به شه مايلم ازو بهراسم****اينت شگبفتي اخاف منه و ارجو

گرچه به شه عاشقم ازو به ملالم****اينت عجب كز وي استغيث وادنو

شه ز چه هر مه برون رود پي نخجير****آهو اگر بايد دو چشم من آهو

گو نچمد از قفاي گور به هر دشت****گو ندود در هواي كبك به هر سو

بهرگوزنان به دشت وكه نبرد راه****بهر تذروان به راغ و كو ننهد رو

كبك و تذروش منم به خنده و رفتار****رنج كمان گو مخواه و زحمت بازو

گور وگوزنش منم به ديده و ديدار****گو منما در فراز و شيب تكاپو

گوركمند افكنم گوزن كمان كش****كبك قدح خواره ام تذر و سخنگو

گفتمش اي ترك حق به سوي تو بينم****چون تو بسي شاكي اند از ستم او

سيم كند ناله زر نمايد فرياد****بحر كند نوحه كان نمايد آهو

ليك ز روي ادب به شاه جهاندار****مرد خردمند مي نگيرد آهو

ظلم چنين خوش تر از هزاران انصاف****درد چنين بهتر از هزاران دارو

شاه فريدون خدايگان جهانست****اوست كه قدرش بر آسمان زده پهلو

گنج نبالد چو او به تخت دل افروز****ملك ببالد چو او به رخش جهان پو

حزمش مبرم تر از هزاران باره****رايش محكم تر از هزاران بارو

بر در

قصرش هزار بنده چو ارغون****در بر بارش هزار برده چو منكو

صولت چنگيزخان شكسته به ياسا****پردهٔ تيمور شه دريده به يرغو

تيغ تو هنگام وقعه كرد به دشمن****تير تو در وقت كينه كرد به بدگو

آنچه فرامرز يل نمود به سرخه****آنچه نريمان گو نمود به كاكو

اي كه بنالد ز زخم گرز تو رستم****ويكه به مويد ز بيم بر ز تو برزو

خشم تو از شاخ ارغوان ببرد رنگ****مهر تو از برگ ضيمران ببرد بو

رنگين گردد ز تاب روي تو محفل****مشكين گردد ز بوي خلق تو مشكو

بس كه به مدحت رقم زدند دفاتر****قيمت عنبر گرفت دوده و مازو

برق حسامت به هر دمن كه بتابد****رويد از آن تا به حشر لالهٔ خودرو

ابر عطايت به هر چمن كه ببارد****خوشهٔ خرما دمد ز شاخهٔ ناژو

نقش تواني زدن بر آب به قدرت****كوه تواني ز جاي كند به نيرو

چرخ بود همچو بزم عيش تو هيهات****راغ و چمن دير وكعبه گلخن و مينو

يا چو ضميرت بود ستاره علي الله****مهر و سها لعل و خاره شكر و مينو

شاخي گوهر دهد چو كلك تو نه كي****حاشا كلّا چسان چگوهه كجا كو

عزم تو بر آب ريخت آب سكندر****حزم تو بر باد داد خاك ارسطو

گو نفرازد عدو به بزم تو رايت****گو نكند خصم در بر تو هياهو

مرغ نيي كت بود هراس زمحندار****طفل نيي كت بود نهيب ز لولو

پيكر گردون شود ز تير تو غربال****سينهٔ گردان شود ز تير تو ماشو

دادگر تا مراست مدح تو آيين****بس كه كنم سخره بر امامي و خواجو

خواجهٔ خواجويم و امام امامي****شاعر سحارم و سخنور و جادو

نيست شگفتي كه همچو صيت نوالت****صيت كمالم فتد به طارم نه تو

بس كن قاآنيا چه هرزه درايي****رو كه به درگاه شه كم از همه يي تو

مدحت خسرو چه گويي اي همه گستاخ****چرخ نيايد

به ذرع و بحر به مشكو

اهل جهان را به گوش تا عجب آيد****واقعهٔ اندروس اا و قصهٔ هارو

خصم ز بأس تو بيند آنچه همي ديد****دولت مستعصم از نهيب هلاكو

حرف ه

قصيدهٔ شمارهٔ 308: باز سرسبز شد زمين ز گياه

باز سرسبز شد زمين ز گياه****همچو اقبال ناصرالدين شاه

سروها گرد سرخ گل گويي****گرد سلطان ستاده اند سپاه

خاك خرّم تر از هواي بهشت****باد مشكين تر از شمال هراه

ابر پاشيده بر دمن لؤلؤ****باد گسترده در چمن ديباه

تخت كاووس گشته آن ز گهر****تاج طاووس گشته اين زگياه

همه شير سپيد بارد ابر****كه چو پستان زنگي است سياه

كشتي اي از بخار را ماند****كش بود پشت باد لنگرگاه

اندرين فصل ياركيست مرا****جانفزا عمر بخش انده كاه

ملك العرش دلبران به جمال****ملك الموت عاشقان به نگاه

زخ رخشان او ميان دو زلف****چون ثوابي ميانهٔ دوگناه

يا نه گويي به نزد يك قيصر****دو نجاشي نموده پشت دوتاه

تا بر او چون منيژه دل بستم****گشت افراسياب دل آگاه

دلم اندر چهِ زنخدانش****همچو بيژن فكند ليك آن ماه

رستمي كرد و با كمند دو زلف****چون ثوابي ميانهٔ دوگناه

گاه مستي اگرچه مي بوسم****لب او را به عنف خواه مخواه

ليك خود هم به ميل خاطر خويش****مي دهد بوسه نيز گاه به گاه

خاصه آن ساعتي كه مي شنود****از لب من مديح شاهنشاه

ناصرالدين شه آفتاب ملوك****زينت ملك و زيب افسروگاه

زير فرمانش ملك تا ملكوت****شاكر خوانش پير تا برناه

سطوتش برق و آفرينش كشت****قدرتش كهربا وگيتي كاه

باد مهرش به هر زمين كه وزد****زو دمد تا به حشر مهر گياه

بر نه افلاك گسترد سايه****هركجا شوكتش زند خرگاه

دي خرد وصف ذات او مي گفت****كه بزرگست و در جهان يكتاه

گفتم آيا توان نظيرش جست****كافرينش بدو برند پناه

لب گزان گفت عقل من كه خموش****وحده لااله الا الله

اي ترا خسروان هفت اقليم****دست بركش ستاده بر درگاه

خلق را پيش از آفرينش روح****داغ مهر تو بود زيب جباه

صوت و حرف و

كلام ناشده خلق****ذكر مدح تو بود در افواه

صف جيش تو از فراواني****از فراهان رسيده تا به فراه

بر جمال و جلال و شوكت تو****در و ديوار شاهدند و گواه

روز هيجا كه در عروق زمين****بفسرد همچو خون مرده مياه

راه گردون شود بنفشه از تيغ****كام گردان شود سياه از آه

همه صد جا ز هول بگريزند****تا نفس از گلو رسد به شفاه

دل گردان ز چاك پيراهن****برجهد چون ز باد بند قباه

تيغ بر روي هم كشند اقران****گرز بر فرق هم زنند اشباه

تو چو خورشيد چرخ وقت طلوع****از كمينگه برون شوي ناگاه

خنجري چون جحيم دركف دست****چهره يي چون بهشت زيركلاه

كوه و هامون ز هول حملهٔ تو****پر شود از خروش واويلاه

از هراس سنان تو به سپهر****بازگردد شعاع مهر از راه

شير آن سان گريزد از سخطت****كه ورا سرزنش كند روباه

تيغت آن يادگار عزراييل****ملك الموت يك جهان بدخواه

تا كه بر عمر تو بيفزايد****عمر اعدات را كند كوتاه

ريزد آن قدر خون كه چون ماهي****هفت گردون به خون كنند شناه

تو چو اسفنديار رويين تن****گرد كرده عنان اسب سياه

دشمن ديو خو چو ارجاسب ***حالش از هيبت تو گشته تباه

اطلس سرخ دم به دم بافند****دشمنانت به خاك معركه گاه

بسكه درخون خويشتن پس مرگ****دست و پا مي زنند چون جولاه

گرچه گيتي بر تو چيزي نيست****هم ز گيتي ترا فزايد جاه

صفر هم هيچ نيست ليك شود****سه از و سيّ و پنج ازو پنجاه

تا ندارند از ستايش حق****پارسايان پاك دين اكراه

تكيه بر هيچ پادشات مباد****جز به شاهي كه نام اوست اله

تخت در زير و بخت در فرمان****نصر همدوش و عافيت همراه

فتحي از نو نموده روز به روز****ملكي از نوگشوده ماه به ماه

قصيدهٔ شمارهٔ 309: دو چشم باز و دوگوشم فراز مانده به راه

دو چشم باز و دوگوشم فراز مانده به راه****كه كي بشارت فتح آيد از معسكر شاه

ندانم از چه

به راه اندرون بشير بماند****گمان برم كه به شيري دوچار شد ناگاه

و يا ز پويه سم بارگيش كوفته شد****پياده ماند و نبودش پياده طاقت راه

و يا ز شدت باران و برف و برد هوا****به نيمه راه به جايي بماند خواه مخواه

و يا چو روي منش دست و پا پر آبله شد****ز بسكه بوسه زدندش زمان زمان به شفاه

چه شد چرا سفرش اين قدر دراز كشيد****مگر نه عمر سفر بود غالباً كوتاه

علي الله از چه سبب دور ماند و دير آمد****مگر شكار بتي گشت شوخ و خاطرخواه

چرا نيامد يارب كجا اقامت كرد****به حيرتم كه چه شد لا اله الا الله

همين دم آمده ور نامدست مي آيد****خداي را ز قدوم ويم كنيد آگاه

همي معاينه بينم كه مژده را بت من****دوان دوان خوش و خرم درآيد از درگاه

به جهد رانده ز تك مانده تنگ بسته كمر****نفس گسيخته خوي كرده كج نهاده كلاه

عرق نشسته به رويش چو بر سمن باران****غبار مانده به چهرش چو بر ثواب گناه

سپيد گرد رهش برد و زلف غاليه گون****بسان سودهٔ كافور تر به مشك سياه

خطش به چهرهٔ رنگين چو مشك بر شنجرف****تنش به جامهٔ فاخر چو نقره در ديباه

چو پشت گردون در سجدهٔ خديو جهان****به پيش رويش آن زلف كرده پشت دوتاه

به غير خط سياهش برآن سپيد رخان****ز مشك سوده نديدم حصار خرمن ماه

نشسته از بريكران باد پاي چو برق****دو اسبه تاخته ناگه دمان رسد از راه

بشارت آرد كآمد بشير و برّه زدند****به گردش از دو طرف جوق جوق بنده و داه

ز بس به روي بشير از در نياز عيون****ز بس به راه بريد از در نماز جباه

تمام جبهه بود هركجا نهند قدم****تمام ديده بود هر كجا كنند نگاه

لبش پر آبله گرديده چون

سپهر به شب****ز بس كه بومه زدندش ز هرطرف به شفاه

يكيش ساغر مي داده كاي بشير بنوش****يكيش نقد روان بر ده كاي بريد بخواه

ز هر كرانه گروهي گرفته دامن او****كه اي بشير چه داري خبر ز فتح هراه

به روزگار زمستان كه آبها همه سنگ****چسان ز آب هري رود عبره كرد سپاه

به فصل دي كه ز سردي بنيم راه سخن****به سمع كس نتواند رسيدن از افواه

ز بس برودت در طبع روزگار حرون****كه منجمد شده قوهٔ نما به طبع گياه

هرات راكه سپهري است بر فراز زمين****چسان گرفت شهنشاه آسمان خرگاه

به مان آذر وكانون كه شعله دركانون****چنان فسرده نمايد كه شاخ سرخ گياه

هرات را كه جهانيست در ميان جهان****چسان گشود مهين شهريار ملك پناه

به وقت بهمن كز تيره جرم ابر مطير****سپهر نيلي در بر كند پرند سياه

هرات راكه بود قلعهٔ ستاره گراي****چسان نمود مسخر شه ستاره سپاه

بشيرگويد اي قوم تا نبيند كس****خبر فسانه شمارد به صدهزار گواه

مگر نه خسرو گيتي ستان محمدشاه****به سرش تاج سعادت بود ز فر آله

شكوه شاه همين بس كه از مهابت او****ز سومنات به عيوق رفت بانگ صلوه

نبرد شاه همين بس كه از صلابت او****فغان افغان بررفت تا به طارم ماه

نه شاه عرضهٔ شطرنج بود شاه هري****كه مي ز جاي بجنبد ز بانگ شاهاشاه

چه مايه رنج و خطر برد شاه تا آورد****بر اوج تختهٔ دارش ز شيب تختهٔ گاه

به مال و جاه عدو غره گشت و غافل ازين****كه مال او همه مارست و جاه او همه چاه

بلي چو بخت قرين نيست مال گردد مار****بلي چو چرخ معين نيست جاه گردد چاه

غريو توپ دژ آشوب از محال هري****گمان برم كه فراتر شد از ديار فراه

نهيب شاه چنان تنگ كرد سينهٔ

خصم****كه مي نداشت ز تنگي مجال گفتن آه

ز بس كه بهر تماشاي رزم خم شد چرخ****چو چرخ چاچي شاهش نماند پشت دوتاه

همي به فرق ملك خود آهنين گفتي****فكنده سايه بلند آسمان به خرمن ماه

ستاره گريان از بيم مرگ هاياهاي****زمانه خندان بر كار خصم قاهاقاه

عدو ز مرگ دل آسوده بود و غافل ازين****كه نوك نيزهٔ شه مرگ را بود بنگاه

مجال جنبش از هيچ سو نداشت نسيم****ز بس هوا متراكم ز بانگ واويلاه

ز بيم شاه پر از نقش شاه بود جهان****به چشم خصم ولي بود در جهان يكتاه

چنان ز بيم ملك زردگشت چهر عدو****كه كهرباش نيارست فرق كرد ازكاه

ز گرز شاه شد آشفته مغز خصم چنانك****نسيم ناخوش او مغز چرخ كرد تباه

عجبترآنكه ز مغزش به خاك تخمي كاشت****كه تا قيامت مجنون دمد به جاي گياه

خدنگ شاه چنان خود دوخت بر سر خصم****كه گفتي آنكه به فرقش شدست پوست كلاه

ز بس كه تندي شمشير شاه جسم عدو****دوپاره گشت به يك ضرب و مي نبود آگاه

مصاف بس كه در آن پهنه گرم بود نداشت****همي خبر پدر از پور و همره از همراه

سپاهيان ملك بر عدو چنان چيره****كه شرزه شيردژ آگه به حمله بر روباه

ز تير شاه كه ده ده به يكدگر مي دوخت****كسي نيافت كه پنجست خصم يا پنجاه

سپهر قلزم خوناب گشت و تير ملك****در او به قوت بازو همي نمود شناه

چنان نهيب ملك كار تنگ كرد به خصم****كه جز به سايهٔ تيغ اجل نيافت پناه

ز تيغ شاه مكافات يافت خصم آري****گناه را نه مگر دوزخست باد افراه

بلي به دوزخ تفتيده مي بسوزد مرد****چو بنگريش جري بر به ارتكاب گناه

ز چيره دستي شه خيره مرزبان هري****چنانكه غيرامانش نه روي ماند و نه راه

زمان زمان پي پوزش به بارگاه ملك****دوان دوان زهري صف به

صف سپيد و سياه

وزير شه بدل اسب داد پيل دمان****به هر بياده كه آورد رخ به درگه شاه

جهانستان ملكا بدسگال سوز شها****تويي كه پشت فلك در سجود تست دوتاه

هزار شكر خدا راكه از عنايت تو****جهانيان همه انباز راحتند و رفاه

به ويژه فارس كه گويي بهشت را ماند****از آنكه راه ندارد به هيچ دل اكراه

يكي منم كه به ميدان مدح گوي سخن****به صولجان بلاغت ربودم از اشباه

سوارگشته سرانگشت من به پشت قلم****بدان مثابه كه رويينه تن بر اسب سياه

اگر نه خامهٔ من بود نظم عنين بود****هم او بسان سقنقور بر فزودش باه

شها جدا ز جنابت به حيرتم كه مرا****چگونه روز شود هفته هفته گردد ماه

چنان سپاه محن بر دلم هجوم آرد****كه گم شود تنم اندر ميانه گاه بگاه

ثناي شاه نياري نمود قاآني****به هرزه باد مپيما به خيره عمر مكاه

به هر بهار الا تا همي به قوت طبع****چو خون روان شود اندر عروق شاخ مياه

قوام بخت تو چندانكه در بسيط زمين****كهين غلام تو بر آسمان زند خرگاه

قصيدهٔ شمارهٔ 310: روز آدينه شدم بر در خلوتگه شاه

روز آدينه شدم بر در خلوتگه شاه****نامهٔ مدح به كف چشم ادب بر درگاه

خواستم بار يكي رفت و بشه گفت وز شه****رخصت آورد و برفتيم بهم تا بر شاه

خاك بوميدم و استادم و برخواندم مدح****صله ام داد و ثنا گفت و بيفزودم جاه

محرم خاص ملك كان ادب اسمعيل****كه به شوخي بر شه منفردست از اشباه

شاه را خواست به وجد آرد و خرسند كند****گفت كاي خسرو گردون فرسياره سپاه

مر مرا بود كهن ساله زني دايهٔ چرخ****پيل خرطوم و زرافه تن و بوزينه نگاه

چانه برجسته و سر مرتعش و تن مفلوج****لب فروهشته و بيني خشن و پشت دوتاه

آه سردش به لب آنقدر كه در يخدان يخ****موي زردش به تن

آنقدركه دركهدان كاه

چين به رخسارش از آن بيش كه در دريا موج****مايل شهوت از آن بيش كه شيطان به گناه

چانه اش جسته تر از دنبهٔ ميش و سرگرگ****بينيش گنده تر از لفج غلام و لب داه

خواندي از فرط شبق گاه به گاهم بر خويش****تا همي آب بر آتش زنمش خواه مخواه

روزي از بهر تسلي به كنارش خفتم****تا در آن لجهٔ معروف درافتم به شناه

بر شرع هوسم شرطهٔ شهوت نوزيد****كه برم كشتي خود را به لب لنگرگاه

زورق نفس بهيمي نشدش راست ستون****همچو لنگر به زمين دوخت سر از سستي باه

ميل شهوت به چه رو آري از جا جنبد****با چنان ناخوش رويي كه بود شهوت كاه

تار و پود هوسم پاره شد از بس كه به جهد****دست و پا مي زدم از بهر شبق چون جولاه

چون نجست آب ز فواره ام از عجز عجوز****لگدي زد كه بجستم چو ز فواره مياه

آبرويم همه برخاك سيه ريخت چو ديد****دلو من خشك لب افتاده نگون بر لب چاه

كاري از پيش من آن روز نرفت اما رفت****موي ريشم هم بر باد پي بادافراه

حركت رفت ز پبش و بركت رفت ز پس****حركت بي بركت رو ندهد اينت گواه

بر خش ثوب پلاسينه فرو نتوان كرد****سوزني را كه ببايست زدن بر ديباه

خود از آن گونه كه مي بردمد از دام جوي****راست در دريا هرگز نشود شاخ گياه

لاجرم بر در آن لجهٔ بس ژرف و عميق****ميل من خفت و مرا دست هوس شد كوتاه

زال حسرت زده از پيش و من آزرده ز پس****من همي گفتم واريشاه او واپيشاه

تنگدل او ز عمل من شده از كرده خجل****من نفس بسته و او هر نفسي مي زد آه

چه دهم شرح ز جا جستم و بيرون رفتم****از قضا دختركي نادر ديدم

در راه

موي شيطان صفت او دلم از راه ببرد****آري ابليس كند آدميان را گمراه

رويش از تازگي و طره اش از نيكويي****گفتي اين صبح نشابورست آن شام هراه

مگر از زلف و رخش چشم خلاي شده خلق****كه يكي نيمه سپيدست و يكي نيمه سياه

زير مه بسته چهي ژرف و جهاني دل و دين****كرده ز آن زلف نگونسار نگونسار به چاه

غره غرار تر از صورت خوبان فرنگ****طرّه طرارتر از طينت افغان فراه

رخ به قامت چو به شمشاد ز سوري خرمن****مو به عارض چو به گلزار زا كسون خرگاه

قد موزونش چون نخل اماني خرم****روي ميمونش چون روز جواني غم كاه

بدنش صاف بدانگونه كه هركش بيند****ظن برد كآب حياتست و بنوشد ناگاه

بخ بخ از ماه رخش متعني الله به****هي هي از سرخ لبش صيرني الله فداه

عقرب زلف كجش بر جگرم نيشي زد****كه چو افعي زده از سينه برآوردم آه

چشم از بس كه ز سيل مژگان ريخت سرشك****خردم گفت كه بس كن بلغ السيل ذُباه

بر وجودم غم عشقش بشد آنسان چيره****كه يكي شير ژيان گاه جدل بر روباه

گشت نابود چنان در غم او هستي من****كه روان درگذر صرصر مي جثهٔ كاه

شور عشقش دل ويرانهٔ من كرد خراب****كه خرابست به هر ملك كه بگذشت سپاه

رفتمش پيش و به صد لابه سرودم غم خويش****گفت بيهوده مكن ريش و سخن كن كوتاه

جوزهر وار كمربسته و من مي ترسم****كه در اين جوزهر آخر به خسوف افتد ماه

هنرت چيست جز اين ريش كه گويي به مثل****شب يلدا بود از بس كه درازست و سياه

گفتم اين ريش مرا هست محاسن بي حد****بشمرم برخي از آن بو كه شوي خوب آگاه

اولاً مايه همين شوكت ريشست كه شه****از دو صد خلوتيم داده فزون منصب و جاه

حامل

و ناقل قليان سلامم گه بار****كه ملك آيد و چون ماه نشيند برگاه

شوكت ريش من آن لحظه شود بيش كه من****كوردين پوشم و دستار نهم جاي كلاه

يا در آن وقت كه پوشم زره و بنشينم****از برباره چو رويين تن بر اسب سياه

بر كفلگاه تكاور فكنم چرم پلنگ****چو پلنگان دژم حمله برم بر بدخواه

وز بر سينه حمايل كنم اين ريش سيه****زير اين ريش سيه تنگ كشم بند قباه

خاصه آن وقت كه باد آيد و از جنبش باد****دستي از نخوت بر ريش كشم گاه به گاه

نيمي از ريش به چپ درفكنم نيم به راست****وز چپ و راست به ظارهٔ من شاه و سپاه

ريش من هر كه در آن حالت بيند گويد****ريش و اين شوكت و فر به به ماشاء الله

همه بگذار بدانگه كه سوي فارس شدم****بختياري به سرم ريخت فزون از پنجاه

من و ياران مرا رعشه درافتاد به تن****كه ندانستم چون برهم از آن معركه گاه

علت آن بود كه آن سال ز امنيت ملك****چيزي از اسلحهٔ ملك نبردم همراه

ناگه افتاد به يادم كه مرا ريشي هست****كه زهر نيك و بدم بود به وقت پناه

گفتم اي ريش كنون روز بدت پيش آمد****شوكت خود مشكن منقصت خويش مخواه

آخر اي رب دل شير تو داري چه شدت****كه درين عرصه كني پشت به مشتي روباه

قاطعان طرق ايدر كه به كين خاسته اند****وقت آنست كه بدهي همه را باد افراه

تو عقابي به صلابت اگر اينان عصفور****شايد ار پيش پرند تو نپايد ديباه

قصه كوته به دهان ريش فرو بردم و چشم****بر دريدم چو هژبري كه كند تيز نگاه

هيات ريش من از دور چو دزدان ديدند****زود گشتند گريزان همه با حال تباه

آن بدين گفت كه اينست عمودي ز آهن****كه

فرامرزكشيدي به كتف گاه به گاه

اين بدان گفت نه ديويست سيه كز سر خشم****پي بلعيدن ما پشت نمودست دوتاه

آن دگر گفت كه اهريمن آدم خوارست****خويش را بايد ازين مهلكه مي داشت نگاه

درگذر زين همه اي شوخ كزين موي سيه****كنمت بستر از اكسون و دواج از ديباه

خسبم از زير تو وان ريش بود بستر تو****ور به بالا فتمت هست دواج اي دلخواه

دختر از ريش من اين طرفه محاسن چو شنيد****گفت لا حول و لا قوهٔ الا بالله

اين چه ريشست كه مهر من از آن گشت فزون****يعلم الله كه ريشست اين يا مهرگياه

پس مرا گفت كه هر حاجت كم در دل بود****زين محاسن همه كردي تو قضا بي اكراه

لازم آمد كه روا دارم هرچت كامست****كه مرا كردي از ريش خود ايدون آگاه

ليكنت زان هنري هست نكوتر گفتم****آري آري سمت بندگي شاهنشاه

خسرو راد محمد شه كز بهر شرف****بر سُم توسن او شاهان سايند جباه

بهر آن يافت ز فيض ازلي قوت نطق****تا همي مدحت او را بسرايند افواه

تا گسسته نشود روز ز شب شام از صبح****مگسلاد از وي توفيق حق و عون اله

باد هر ماهه قويتر سپهش روز به روز****باد هر ساله فزونتر حشمش ماه به ماه

قصيدهٔ شمارهٔ 311: دوش چون گشت جهان از سپه زنگ سياه

دوش چون گشت جهان از سپه زنگ سياه****از درم آن بت زنگي به در آمد ناگاه

با رخي غيرت مه ليك به هنگام خسوف****خنده بر لب چو درخشي كه جهد ز ابر سياه

بينيش چون الف اما بسرهاي دهن****ابرويش همچو يكي مد كه نهي بر سر آه

همچو نرگس كه به نيمي شكفد در دل شب****چشم افكنده به صد شرم همي كرد نگاه

دو لبش آب خضر كرده نهان در ظلمات****غبغب او ز دل سوخته انباشته چاه

لب چو انگشت ول نيمه ي آنگشت آتس****مو چو سرطانش ولي چون

شب سرطان كوتاه

مژه و ابرويش آميخته بر دشنه و تيغ****سپه زنگ توگفتي شده عاصي بر شاه

چون يكي شب كه دو روزش به ميان درگيرد****مي خراميد وز آصف دو غلامش همراه

ايستاد از طرفي روي كشيده درهم****راست چون چين به سر زلف نگارد دلخواه

گفتم اي از رخ تو گشته شب من شب قدر****روي به زلفين تو آورده شب قدر پناه

اي تو با بخت من سوخته توأم زاده****زي برادر به شب تيره كه بنمودت راه

زان دوام گفت يكي تحفهٔ سردارست اين****سر احرار پرستار شه و پشت سپاه

زان غلام اين چو شنيد اشك روان كرد برو****كاه جرمم چه كه اين گشت مرا بادافراه

هر زمان بر من و بر كلبهٔ من مي نگريست****آه مي زد كه به دوزخ شده ام واويلاه

حجرهٔ خانهٔ او هفت و درونش هفتاد****گردهٔ سفرهٔ او پنج و به گردش پنجاه

مطبخي ديد بمانند يكي بيضه سپيد****روزنش ديد ز دود دل اطفال سياه

كف به كف سود كه ديدي به چه روز افتادم****اين بلا تا به من آمد به جزاي چه گناه

جامه عرياني و بسترحجر و غصه خورش****كس مبادا چو من خسته بدين حال تباه

كرد بايد چو سگان پاس و نديد آش و طعام****برد بايد چو خران بار و نخورد آب و گياه

من به صد چرب زباني و به شيرين سخني****كه به اين چربي و شيرينيت آرم در راه

اهل و فرزند درآويخته چون سگ در من****كاي به افسونگري و حيله فزون از روباه

با خداوند چه نيرنگ دگر كردستي****كت چنين هديه فرستاد مكافات گناه

هيچ در خانه نهادي كه گرفتي خادم****هيچ بر سفره فزودي كه فزودي نانخواه

لطف حق بود كه آن جاريه مرغوب نبود****ورنه چون روي ويم روز همي گ شت سياه

آن يكش گفت بي آرد بزن نان به

تنور****وين يكش گفت كه بي دلو بكش آب از چاه

آن يكش گفت بزن وصله بر آن كهنه حصير****وب يكش گفت بكن بخيه بر اين پاره كلاه

خواست دست آس يكي گفت كه بر بام فلك****جست گندم دگري گفت كه در خرمن ماه

آن يكي جست همي از اين كاين تحفهٔ زنگ****به كدامين هنر و مايه بود مرتبه خواه

جز شپش جمله به مساحي جبب و بغلش****گو چه آورده يي از خانهٔ آصف همراه

آن كنيز آن همه مي ديد و به من مي خنديد****من مسكين به زمين دوخته از شرم نگاه

از من و خانهٔ من شد همه نوميد چو ديد****كه همه چيز ضعيفست مرا حتي الباه

عاقبت گفت چه گويي چه كنم با همه طعن****گفتمش از كرم صدر جهان جوي پناه

خواجهٔ عالم عادل كه ز ابر كف او****ازگل شوره برويد گل و از خار گياه

آنكه از جودويت اين غم جانكاه رسيد****خواهدت باز رهانيد ز طعن جانكاه

زبدهٔ زمرهٔ دانش و سر ارباب كرم****آنكه باركرمش پشت فلك كرده دوتاه

آنكه زان سيل كه از ابر نوالش خيزد****نگذرد گر همه چرخست شناور به شناه

فلكش بندگي جاه كند با رفعت****خردش پيروي راي كند بي اكراه

آن كه وصف دل او شد بضيا نور قلوب****آنكه خاك در او شد ز شرف زيب جباه

خنده بر باغ بهشتش زند از نكهت خلق****طعنه بر اوج سپهرش زند از رفعت جاه

بويي از خلق وي افزود تبت رارتبت****حشوي از جاه وي افراخت فلك را خرگاه

اي كه بگذاشته دعوي بر جود تو سحاب****اينك اين دست در افشانت براين نكته گواه

اندر آن بزم كه قدر تو بود صدرنشين****چرخ را جاي نشستن نبود جز درگاه

انوري ديد به خواب آنكه جلال الوزرا****چل درم داد سپيدش پي هندوي سياه

خواب ناديده و ناگفته به من لطف تو داد****آن كنيزي كه شبيهش نبود از

اشباه

شكوه يي گر به زبان رفت در آغاز سخن****بر زبان اين سخنان نيز رود گاه به گاه

با من ار چرخ به كينست تويي بر سر مهر****كم مباد از سر من لطف تو و سايهٔ شاه

سرورا حاسدم از رشك به حسرت گويد****به سخن در نسرشتست كسي مهرگياه

شعر چندان و نه چندانكه تو خواهي زر و سيم****اين چه جادوست كه برخاست از ايران ناگاه

اين نه جادوست خداوندا كاين شاعري است****كس چنين در نتوان سفت مرا زين چه گناه

شفقت شاه فزاينده و انصاف توام****حاسدم گو تن ازين درد به بيهوده بكاه

بهر اثبات خداوند و پي نفي شريك****لااله است همي تا بسر الاالله

دست اين حادثه از دامن اقبال تو دور****داردت از همه آفات خداوند نگاه

تا جز افواه سخن را نبود جاي عبور****به جز از ذكر جميلت نبود درافواه

قصيدهٔ شمارهٔ 312: شد عيد و مه روزه سفركرد به اكراه

شد عيد و مه روزه سفركرد به اكراه****نيكو سفري كرد خدا بادش همراه

اي خادمك آن حجره بياراي و به مجلس****مي زن عوض آب به رغم دل بدخواه

اين سبحه و سي پاره بهل باز به صندوق****وان خرقه و سجاده به برباز به بنگاه

مسجد همه كاسد شد و منبر همه فاسد****واعظ همه حيران شد و زاهد همه درواه

يك ماهه نكردي ادا سنت شادي****يك روزه كنيم آنچه نكرديم بهٔك ماه

هم باده و هم بوسه درين ماه حلالست****مي گويم و پروا زكسم نيست علي الله

مي نوشد و شاهد برد و بوسه ستاند****هر بنده كه از رحمت يزدان بود آگاه

با من سبقت رحمته پس ز چه خواني****هرصبح و پسين و شب و روز وگه وبيگاه

سوداي خدا با تو به فضلست و به رحمت****با رحمت و فضلش چه خوري غم چه كني آه

قاآني تاكي سخن از سر خدايي****در رهگذر باد چرا غره شود كاه

از شعر مزن

لاف و برو شعر هميباف****كس گفت كه شاعر مشو اي شاعر گمراه

بنشين و بط باده ستان از بت ساده****زان پيش كه برگت ببرد مرگ به ناگاه

اين ماه مكرم لقب از يزدان دارد****با شوكت شاهانه از آن مي رسد از راه

گر شوكت شاهانه ندارد سپس از چيست****اين ناي و نفير و علم و كوس به درگاه

آن ماه همه شيخ نوان بود به مجلس****اين ماه همه شوخ جوانست به خرگاه

آن ماه نديديم تني راكه ننالد****چو ن چنگ كه مطرب به رهاوي زندش راه

ساقي چه نشستشي برخيز و بده مي****مطرب چه ستادستي بنشين و بزن راه

اي سرو من اي بر همه خوبان جهان سر****اي ماه من اي بر همه تركان ختن شاه

سروي نه عفاك الله كي باده خورد سرو****ماهي نه جزاك الله كي بوسه دهد ماه

چاهي به زنخ داري و اين طرفه كه مردم****از چاه برند آب و تو آبم بري از چاه

چندين چه كني ناز الا اي بت طناز****اين ناز بهل تا نكشدكار به اكراه

برجه چو وشاقان و به من بوسه همي ده****بنشن چو اميران و ز من باده همي خواه

من باده دهم تو چه كني شكر خداوند****تو بوسه دهي من چكنم مدح شهنشاه

فرماندهٔ آفاق محمد شه غازي****كز فر و شرف در دو جهان آمده يكتاه

حورشيد و مهش را نتوان خواندن امثال****جمشيد و كيش را نتوان گفتن اشباه

هرجا سخن از رزمش شيران همه خرگوش****هرجا صفت از بزمش ميران همه برماه

ننگ آيدش از دولت جاويد ازيراك****زشتست براندام سهي جامهٔ كوتاه

بر چهرهٔ اقبالش دولت شده شيدا****بر ساحت اجلالش گردون شده درواه

زانسوي مكان قدرش انداخته مسند****بيرون ز جهت جاهش افراخته خرگاه

اي با شرف قدر تو شاهان همه بنده****وي با فزع قهر تو شيران همه روباه

تمكين تو

جاييست كه شاهان همه آيند****هر روزه به درگاه تو با ناله و درخواه

آن فديه و اين هديه و آن گوهر و اين گنج****آن باره و اين باره و آن افسر و اين گاه

گيري گهي از روم و گه از چين و گه از هند****اورنگ ز قيصركمر از خان كله از راه

هر نطفه كزو رايحهٔ كين تو آيد****از بيم شود خون به رحم نامده از باه

خاص از پي آنست كه مدح تو سرايد****ورنه چه بود خاصيت نطق در افواه

مانا رقم هندسه جود تو نهادست****گر نه نبود فرق نه از پنج به پنجاه

چون نار جهنم لقب تيغ تو جانسوز****چون صيت قيامت صفت قهر تو جانكاه

شاها چو دل دشمن تو قافيه شد تنگ****با آنكه مكرر شد چون جود شهنشاه

تا هيچ به حمام سواره نرود مرد****تا هيچ به شطرنج پياده نبود شاه

دهرت به دبستان بقا باد يكي طفل****چرخت به شبستان علاباد يكي ماه

قصيدهٔ شمارهٔ 313: صدراعظم آفتابست و نظام الملك ماه

صدراعظم آفتابست و نظام الملك ماه****آسمانِ اين دو نيّر چيست خاك پاي شاه

آن پدر را از نطاق كهكشان شايد كمر****وين پسر را بر مدار فرقدان سايدكلاه

صدهزاران باره گيرد آن پدر با يك قلم****صدهزاران بنده بخشد اين پسر از يك نگاه

آن پدر را صدراعظم كرد شه زان پگه بود****اعتماد دين و دولت ناظم گنج و سپاه

آن پسر را هم نظام الملك داد اول لقب****تا نظام الملك ثاني گردد از اجلال و جاه

پس به بازوي جلالش بست درّي شاهوار****كز يكي درج شرف دارد نسب با پادشاه

آنچنان دري كه گر بودي فلك رادسترس****همچو تاجش برنهادي بر سر خورشيد و ماه

خوشي دلي چندان فراوان شدكه نتواند غريب****از هجوم عيش و شادي بركشد از سينه آه

گويي امشب از فلك با وجد مي تابد نجوم****گويي امشب از زمين با رقص مي رويد گياه

گر قُصوري رفته در اين شعر اي صدر جليل****عذر من

بشنو ، كه تا داني نكردستم گناه

اسب رنجانيد دي پاي مراگفتم بدو****چون شوم در بزم صدر از لنگي پا عذرخواه

گفت فرداشب قدم از فرق سركن چون قلم****كز ادب دورست آنجا با قدم رفنن به راه

پا چسان سايي به خاكي كاندرو بهر سجود****تا همي ببن خدو دست و عونست و جباه

از خدا خواهم سرايم در ثنايت شعرها****كت به وجد آرد روان چون مژدهٔ فتح هراه

سايه را پيوسته تا در قعر چه باشد مكان****روز و شب چون سايه خصمت باد اندر قعرچاه

شام احبابت چو صبح غرهٔ خوبان سپيد****صبح اعدايت چو شام طرهٔ تركان سياه

روزوشب در باغ گردي تا بگردد روز و شب****سال و مه خشنود ماني تا بماند سال و ماه

قصيدهٔ شمارهٔ 314: مگوگناه بود بر رخ نگار نگاه

مگوگناه بود بر رخ نگار نگاه****كه بر شمايل غلمان نگاه نيست گناه

سرشك ريز دم از ديده هر زمان كه كنم****در آفتاب جمال تو خيره خيره نگاه

رخت زدايد گرد رخم چو آب روان****خطت فزايد مهر دلم چو مهر گياه

چو چهرهٔ تو بود چهر من ز اشك سفيد****چو طرهٔ تو بود روز من ز آه سياه

ز عشق روي منير تو روز من تاريك****ز فكر زلف دراز تو عمر من كوتاه

ترا شكنج به گيسو مرا شكنجه به جان****مراكلال به خاطر تراكلاله به ماه

تراست چشم كحيل و مراست جسم عليل****تراست خال سياه و مراست حال تباه

اگر نه چشم تو افراسياب تُرك چرا****به گردش از مژه صف بسته از دو روي سپاه

شدست حاجب سلطان چهره ابرويت****كه بي اشارهٔ اين كس بدو نجويند راه

مرا ز هجر تو جيحون شدست ديده ز اشك****مرا ز عشق تو كانون شدست سينه ز آه

ز تير زلف دلم را مخوان به سوي زنخ****مباد آنكه درافتد شبان تيره به چاه

و يا نقاب درافكن ز چهره تا بيند****شبان تيره به

ره چاه را ز تابش ماه

گشاده رويت اي مه به تاب مي ماند****به دشت همت دستور آسمان درگاه

سپهر فضل و هنر ميرزا ابوالقاسم****كه فضل او زده بر اوج آسمان خرگاه

خدايگان وزيران كه خور ز رشگ رخش****به چرخ مات شود چون ز فر فرزين شاه

دليل دعوي يكتاييش بس اينكه سپهر****كند ز بحر سجودش هماره پشت دوتاه

به دعوت نعمش هركه در زمانه مزيل****به دعوي كرمش هرچه در جهان آگاه

به جود دست و دلش فقر كان و بحر دليل****به نور راي و رخش خسف ماه و مهر گواه

زهي گذشته ترا از كمال عز و شرف****ز جبهه نور جبين وز طرفه طرف كلاه

به جنب جاه تو هيچست آسمان بلند****ولي عجب نه گر او مر ترا فزايد جاه

چنانكه صفر بود هيچ بر سبيل مثل****چو پيش پنج نهي پنج ازو شود پنجاه

كه مثل تست كه تاگويمت بر از امثال****كه شبه تست كه تا دانمت به از اشباه

ز ديده بسكه ببارند حاسدان تو خون****ز سينه بسكه برآرند دشمنان تو آه

شفاهشان شده از دود آن به رنگ جفون****جفونشان شده از رنگ اين به لون شفاه

چو شهد عهد تو در كام دوستان شيرين****چو زهر قهر تو در جان دشمنان جانكاه

ز حسرت دل و دست تو بحر و كان شب و روز****به مهر و ماه رسانند بانگ و اغوثاه

روان به مهر تو پيوند جسته با اجسام****زبان به مدح تو ميثاق بسته با افواه

پي نظارهٔ تو خلق كرده اند عيون****ز بهر سجدهٔ تو آفريده اند جباه

قلم به دست تو هنگام جود در جنبش****بدان مثابه كه ماهي كند به بحر شناه

اگر به چشم تعنت كني به كوه نظر****اگر به عين عنايت كني به كاه نگاه

شود ز خشم تو چون جسم بدسگال تو كوه****شود ز مهر تو چون بخت نيكخواه

تو كاه

بزرگوارا هستم من از تو سخت دژم****ولي چه سود كه قادر نيم به باد افراه

نه بحر و كانم تا همچو بحر و كان بشوم****ز جود دست و دلت خوار و زار بيگه و گاه

نه بحرم آبروي من ز جود خويش مبر****نه كانم ازكرمت خاك من به باد مخواه

نه روزگارم تا همچو روزگار كني****ز ذيل قدرت خود دست جور من كوتاه

نه آفتاب حرورم نه آسمان غرور****كه راي و قدر تو بنشاندم به خاك سياه

نه دهرم از غضبت جان من چو دهر مسوز****نه كوهم از سخطت جسم من چوكاه مخواه

نه بخلم از چه ز من خاطر ترا اعراض****نه ظلمم از چه ز من طينت ترا اكراه

بخوان بخوان نوالم كه كم نخواهد شد****زكاسه ليسي درويش خوان نعمت شاه

الا به گيتي تا در طبيعت محرور****هم فزايدكافور بر به قوهٔ باه

به دهر امر تو قاهر چو باز بر تيهو****به چرخ حكم تو غالب چو شير بر روباه

سزد كه مدح كنم اين مديح دلكش را****به مدح خاتم پيغمبران جعلت فداه

كمال مطلق فيض بسيط عقل نخست****محيط امكان مصداق كان حبيب الله

وجود آگهش از سر هر وجود خبير****ضمير روشنش از فكر هر ضمير آگاه

به خاك بندگي او مزينست خدود****به داغ پيره ري از موسَمست جباه

ولاي او بود از هر بلا وقايهٔ تن****ز بيم آنكه اجل تاختن كند ناگاه

كمند وهم به بام جلال او نرسد****زهي كمال شرف لا اله الا الله

قصيدهٔ شمارهٔ 315: شاها ز ساغر لب ساقي شراب خواه

شاها ز ساغر لب ساقي شراب خواه****آخر سكندري تو ازين چشمه آب خواه

از لعل يار بوسهٔ همچون شكرستان****ز الماس جام جوهر ياقوت ناب خواه

ساقي بخواه باده و بوس وكنار جوي****مطرب بخوان و بربط و چنگ و رباب خواه

ديشب هلال عيد ز بام افق نمود****از دست مهوشي مي

چون آفتاب خواه

از آب تيغ در دل آتش شرر فكن****وز خاك كوي خويش شكست گلاب خواه

اقبال و بخت و شوكت و فر همعنان طلب****تاييد و عون و فتح و ظفر همركاب خواه

از عزم خود شتاب و ز گردون درنگ جوي****از حزم خود درنگ و ز غبرا شتاب خواه

بدخواه را ز چشمهٔ رخشان تيغ خويش****سيراب ساز و چشمهٔ عمرش سراب خواه

از روي و راي خويش مه و آفتاب جوي****از قدر و بذل خويش سپهر و سحاب خواه

از لطف خود به جان مؤالف ثواب بخش ***وز قهر خود به جاي مخالف عقاب خواه

تا ناورد ز حكم تو گردن كشد برون****از كهكشان به گردن گردون طناب خواه

تا صدهزار كشتي جان از بلا رهد****پنهان نهنگ تيغ به بحر قراب خواه

جز بخت خود كه قرعهٔ بيداريش زدند****از امن عدل خويش جهان را به خواب خواه

بادا دوام عمر تو تا روز رستخيز****يارب دعاي بندهٔ خود مستجاب خواه

قصيدهٔ شمارهٔ 316: ماه من در جمع تا چون شمع چهر افروخته

ماه من در جمع تا چون شمع چهر افروخته****يك جهان بروانه را از سوز غيرت سوخته

سوزن مژگان او با رشتهٔ مشكين زلف****ديدهٔ ما را به روي او ز حيرت دوخته

چند از اين خامان دلا جو يي علاج سوز عشق****چارهٔ اين آتش سوزان بجو از سوخته

در دل من سوز عشق و برزخ من داغ مهر****او چو شمع و لاله دارد رخ چرا افروخته

آب آتش را كند خاموش اينك آب چشم****در دل من آتشي از عشق يار افروخته

غمزهٔ او بي سبب خونخواره و دلدوز نيست****غالباً اين شيوه از تير امير آموخته

معتمد آن اعتماد دولت شه كآسمان****خاك راهش را به صد ملك جهان نفروخته

آصف ديوان ملك جم كه مور تيغ او****روز هيجا با هزاران اهرمن كين توخته

عالمي در دولت او سيم و زر

اندوختند****غير قاآني كه گنج و شكر و صبر اندوخته

قصيدهٔ شمارهٔ 317: عبدس و ساقي در قدح صهبا ز مينا ريخته

عبدس و ساقي در قدح صهبا ز مينا ريخته****در گوهر الماس گون لعل مصفا ريخته

كرده پي اكسير جان در طلق زرنيخ روان****در ساغر سيماب سان گوگرد حمرا ريخته

آب از سر اب انگيخه آتش ز آب انگيخته****زآتش حباب انگيخته وز جرعه دريا ريخته

مي موج زن در مشربه زان موج فوج غم تبه****اندر هلال يكشبه عقد ثريا ريخته

پيمانه كأس من معين غلمان عذاران حو ر عين****در بزم چون خلد برين طرح ثما را ريخته

مجلس به خوبي چون ارم زرين پياله جام جم****زنجيرها بر پاي غم از موج صهبا ريخته

خم مريم تهمت زده دوشيزه آبستن شده****وز طفل مي در ميكده آب مسيحا ريخته

دف بر شبيه دايره در چنبرش صد چنبره****با هم به طرح مشوره طرح مواسا ريخته

چنگست زالي پشت خم در پي عقابي متهم****هردم ز بانگ زير و بم بنياد غوغا ريخته

صهبا به سيمين بلبله بكري به شادي حامله****از نقش زرين مشعله نيرنگ بيضا ريخته

خنياگران بربسته صف در چنگ چنگ و ناي و دف****طرح نشاط از هر طرف در بزم دارا ريخته

داراي اسكندر حشم هوشنگ طهمورث خدم****كز ابركف گاه كرم لولوي لالا ريخته

صبحست و بر طرف افق خونست عمدا ريخته****يا اطلس چيني فلك بر فرش ديبا ريخته

شنگرف بر قرطاس بين بيجاده بر الماس بين****گرد زمزد طاس بين ياقوت حمرا ريخته

تيغ سحر پرتاب شد نجم از فلك پرتاب شد****زان زهرهٔ شب آب شد وز زهره صفرا ريخته

افراخت فروردين علم شد لشكر وي منهزم****صبح از شفق آتش ز دم بر دفع سرما ريخته

رخشان سيه شد ناگهان كز وي سوادي شد عيان****از نشتر خور آسمان بر دفع سودا ريخته

ياني شجاع السلطنه چون شير دشت ارجنه****خون دليران يك تنه در دشت هيجا ريخته

آنكو ز تيغ جانستان وانكو ز قدر

بيكران****هم خون سلطان ارسلان هم آب بغرا ريخته

رمخش چو ماري جان گزا آتش فشان چون اژدها****بر پيكر خصم دغا زان زهر افعي ريخته

تيغش سمندرطينتي طوسيَ هندي فطرتي****روميّ زنگي هيأ تي آتش ز اعضا ريخته

آتشدل و پولادرگ وانگه به هيات چون كجك****وز فرق پيلان يك به يك خون پيل بالا ريخته

اقبال و دولت شايقش تاييد و نصرت عاشقش****پيوسته اشك وامقش بر روي عذرا ريخته

جرم كو اكب نيست هان چون گوهر از هرسو عيان****رشحي ز دست درفشان بر طلق خضرا ريخته

طبعش نهالي بارور جودش شكوفه لطف بر****پيوسته در شاخش ثمر در باغ ديبا ريخته

هم پايش از دانشوري بر فرق مهر و مشتري****هم آب ابر آذري از طبع والا ريخته

رمحش به قتل دشمنان با زهر آلوده سنان****ليكن به كام دوستان زان زهر حلوا ريخته

در قعر دريا شد صدف بر خجلت خود معترف****باشد لآلي ز ابر كف شرقا و غربا ريخته

تيغش هلال آساستي از لمعه چون بيضاستي****برجش تن اعداستي زان شكل جوزا ريخته

در عهدش اصنام ستم افتاد بر خاك عدم****چونانكه از طاق حرم شد لات و عزّي ريخته

اي حرز جانها نام تو دور طرب ايام تو****دست فلك در جام تو شهد مصفا ريخته

از سده ات نازان زمين بر سدهٔ عرش برين****بر فره ات جان آفرين فر موفا ريخته

تيغت به خون آبستني وز خو ن كنارش گلشني****صد رود خون از هر تني روز محابا ريخه

كلكت كشيدس از رقم بر نقش انگليون قلم****در قالب موتي ز دم روح معلا ريخته

زان هندي دريانشين تير فلك عزلت گزين****سر برده اندر آستين گوهر ز شهلا ريخته

ماري بود خوش خال و خط بر وي ز هر زنگي نقط****دركام خصم بي غلط زهر آشكارا ريخته

مشك آورند از ملك چين او رفته در مغرب زمين****مشك ارمغان آورده بين در چين طغرا ريخته

گه رفته در هندوستان

آلوده از عنبر دهان****طوطي صفت دركام جان شكر ز آوا ريخته

روزي كه از گرد سپه جلباب بندد مهر مه****گردد ز هرسو خاك ره در چشم بينا ريخته

هامون شود آمون خون صحرا شود سيحون خون****وز هر جهت جيحون خون بر خاك و خارا ريخته

اندر زمين دست فلك بر آتش افشاند نمك****سيماب درگوش ملك بيني ز هرا ريخته

پولاد سنجان در وغا بر بارهٔ پولاد خا****هريك ز هندي اژدها چون پيل بالا ريخته

هنگام رزم از هركران گردد ز تيغ خونفشان****خون از تن قربانيان چون عيد اضحي ريخته

هر صارم هندي نسب پوشد به تن چيني سلب****ناري شود ذات لهب بركشت جانها ريخته

چون تو برون آيي ز صف كف بر لب و خنجر به كف****بر چهر چون ماهت كلف ازگرد غبرا ريخه

از خون خصم بوالهوس جاري كند رود ارس****تيغت كه اندر يك نفس صد خون به تنها ريخته

هركس پي اخذ بقا كالا فشاند در وغا****از ابلهي خصم دغا جان جاي كالا ريخته

اي خنگ گردون مركبت نصرت روان در موكبت****بر طور جانها كوكبت نور تجلي ريخته

مانا به مرگ ناگهان تيغت بود جان در ميان****كز بدكنش بگرفته جان خونش مفاجا ريخته

با همتت اي دادگر درياي اعظم در نظر****آبيست اندر رهگذر از مشك سقا ريخته

پيرار فروردين به ري كردي چو جشن عيد طي****زي ملك خور راندي به ري طرح تماشا ريخته

هم پار در آتشكده آراسته جشن سده****از قهر نار موصده بر جان اعدا ريخته

در شثن طراز امسال هم دادي طراز جشن جم****در كام جانها از كرم نقل مهنا ريخته

ساغر ز مي اندوخته كُندر به كُندر سوخته****در مجمرهٔ افروخته عود مطرّا ريخته

ماني به عشرت همچنين تاسال ديگر طرح دين****از نصرت جان آفرين اندر بخارا ريخته

اي شاه قاآني منم خاقاني ثاني منم****ني آب خاقاني منم زين نظم غرا

ريخته

اكنون منم در شاعري قايم مقام عنصري****از نقش الفاظ دري بيرنگ معنا ريخته

تا هست ازين اشعار تر در صفحهٔ گيتي اثر****هردم ازوگنج گهر در سمع دانا ريخته

فرخنده بادا فال تو پاينده ماه و سال تو****نور هدي بر حال تو زاسماء حسني ريخته

كاخ رياست منزلت بزم كياست محفلت****فيض كرامت بر دلت ايزد تعالي ريخته

قصيدهٔ شمارهٔ 318: عيدست و جام زرنشان از مي گران بار آمده

عيدست و جام زرنشان از مي گران بار آمده****هر زاهدي دامن كشان در دير خمار آمده

زاهدكه كرد انكار مي حيرت بدش ازكار مي****از هرچه جزگفتار مي اينك در انكار آمده

عيدست و يار دلستان بر دست جام ارغوان****با قدُ چون سرو روان بر طرف گلزار آمده

گل بيقرار از روي او سنبل اسير موي او****اندر خم گيسوي او دلها گرفتار آمده

برگ صبوح از مي بود جان را فتوح از مي بود****تفريح روح از مي بود هرگه كه افكار آمده

مي جان بود پيمانه تن دست بتانش پيرهن****زانگشتهايش بر بدن رگهاي بسيار آمده

آن لجهٔ سيماب بين آن آتشين گرداب بين****آتش ميان آب بين هردم شرربار آمده

عيد مبارك پي نگر رخشنده جام مي نگر****نالان نواي ني نگركز هجر دلدار آمده

چنگست زالي ناتوان رگهاش پيدا زاستخوان****از ناتواني هر زمان در نالهٔ زار آمده

نايي كه بستد هوش ني گفتا چه اندرگوش ني****كز سينهٔ پرجوش ني آه شرربار آمده

بربد به كف بربط نگر خون بط اندر بط نگر****مي تا به هفتم خط نگر در جام شهوار آمده

بيجادهٔ كاني است مي ياقوت رماني است مي****لعل بدخشاني است مي كايينه كردار آمده

از مطلع طبعم دگر زد مطلعي تابنده سر****خورشيد گويي جلوه گر بر چرخ دوار آمده

خرّم دو عيد دلگشا اينك پديدار آمده****فرخ دو جشن جانفزا اينك نمودار آمده

قصيدهٔ شمارهٔ 319: جشني ز نوروز عجم كاراستش جمشيد جم

جشني ز نوروز عجم كاراستش جمشيد جم****جشني كه با كون و علم شاه جهاندار آمده

يعني شجاع السلطنه آنكو ز قلب و ميمنه****همرزم صد تن يك تنه در دشت پيكار آمده

اسكندر دارا خدم داراي اسكندر حشم****سالار افريدون علم سلم سپهدار آمده

از لطف و قهرش اين زمان شد آشكارا در جهان****زان مركز آب روان زين مركز نار آمده

لرزان تن كاووس ازو ترسان روان طوس ازو****در رزمگه كاموس ازو چون

نقش ديوار آمده

آرش فكار از تير او گرشاسب از شمشير او****در حيطه تسخير او هفت و شش و چار آمده

هرگه كه شمشير آخته روي زمين پرداخته****گردون سپر انداخته عاجز ز پيكار آمده

گردان ستوه از رزم اوگردون خجل از بزم او****ثابت به پيش عزم او هر هفت سيار آمده

تاگيردش اندر جهان مانند مركز در ميان****ز آغاز شكل آسمان بر شكل پرگار آمده

گردون كباب مهر او مست شراب مهر او****فيض سحاب مهر او بر كشت احرار آمده

مه نعل سم مركبش گردون روان در موكبش****تابنده نوركوكبش مرآت انوار آمده

اي كاخ كيوان جاي تو مه سوده سر بر پاي تو****تابنده روز از راي تو همچون شب تار آمده

زانصاف تو جان زمان هستند در خواب امان****جز بخت تو كاندر جهان پيوسته بيدار آمده

اجرام انجم نيت اين تابنده هر ساعت چنين****رشحيست بر چرخ برين كز ابر آذار آمده

هر قطره يي كاندر هوا باريده از ابر عطا****از شرم جودت قهقرا بر چرخ دوّار آمده

الاي گردون پست تو هستي جود از هست تو****غمگين ز فيض دست تو صد همچو زخار آمده

شاها به قاآني نگر خاقاني ثاني نگر****ني روح خاقاني نگر اينك به گفتار آمده

نا برزند از كوه سر خورشيد خاور هر سحر****در شرق وغرب و بحر و بر نورش نمودار آمده

تابنده بادا اخترت بر سر ز خورشيد افسرت****زان رو كه راي انورت خورشيد آثار آمده

قصيدهٔ شمارهٔ 320: اي برده غمت تاب ز دل خواب ز ديده

اي برده غمت تاب ز دل خواب ز ديده****پيوند دل و ديده به يكبار بريده

بركشتن ما بي گنهي دست گشاده****ازكلبهٔ ما بي سببي پاي كشيده

ما را چه گناهست اگر زلف تو دامي****گسترده كز آن آهوي چشم تو رميده

از ديدن ما پاك نظر دوخته هرچند****از ديدهٔ ما جز نظر پاك نديده

در هجر تو اشكم ز شكاف مژه پيداست****چون طفل يتيمي كه

سيه جامه دريده

دارم عجب از تير نگاه تو كه پيكانش****از قلب گذشتست و به قاف نرسيده

جز من كه ز انديشهٔ لعلت مزم انگشت****ناخورده عسل كس سر انگشت مزيده

خال تو دل خلق جهان برده و اينك****در حلقهٔ آن طرهٔ طرار خزيده

رويد به بهاران ز چمن سبزه و رويت****اكنون كه خزان گشته از آن سبزه دميده

زلف تو ز بس برده دل پير و جوان را****چون طبع جوان خرم و چون پير خميده

رخسار تو خورشيد بود ديدهٔ من ابر****از ابر منت رنگ ز خورشيد پريده

گر طفل سرشكم نبود ناخلف از چيست****كز خانه برون مي كندش مردم ديده

خالت مگسي هست كه هردم پي صيدش****زلف تو چو جولاهه بر او تار تنيده

گر مردم چشمم شده خون عجبي نيست****كش از مژه در پاي تو صد خار خليده

جانا ز غم خال تو قاآني بيدل****اي بس كه ملامت ز عم و خال كشيده

جنس هنرش راكه به يك جو نخردكس****داراي جوان بخت به يك ملك خريده

سلطان عدوبند محمد شه غازي****كز هيبت او دل به بر چرخ طپيده

بربودن نيران جحيمش شود اقرار****هر گوش كه از تيغ كجش وصف شنيده

فرمانده آفاق كه پولاد پرندش****ستوار حصاري ز بر ملك كشيده

آن داورگيتي كه سراپردهٔ جاهش****چون ظلّ فلك بر همه آفاق رسيده

ار شعر بود مدح ويم قصدكه گويم****گه قطعه وگاهي غزل وگاه قصيده

حرف ي

قصيدهٔ شمارهٔ 321: بناز اي طوس بر راز و ببال اي خاوران بر ري

بناز اي طوس بر راز و ببال اي خاوران بر ري****كه از ري زي تو كرد آهنگ زينت بخش تاج كي

نك اي كابل خدا از كشور كابل برون كش پا****نك اي خوارزم شه از كشور خوارزم گم كن پي

نك اي مير بخارا ترك تاج و تخت فرماهان****نك اي فرمان رواي هند بدرود كُله كَن هي

رسدآنكو خروش چنگ در گو شش سرود چنگ****رسيد آنكو نواي ناي در هوشش نواي ني

رسيد آنكو بميرد زآب تيغش هركه

در عالم****خلاف آنكه هم از آب باشدكل شئي حي

رسيد آنكو سنان قهر آن شاخ الم را بن****رسيد آنكو بهار عدل آن كشت ستم را دي

حسن شاه غضنفر فر شجاع السلطنه كز جان****قضا مامور امر او قدر محكوم حكم وي

يمي از خون شود هامون اگر خونخواره تيغ او****نمي از خون هردشمن كه وقتي خورده ازد قي

دوان اندر ركابش بخت و عون و فتح و فيروزي****به طيب و طوع و جان و دل به شوق و مهر و عرق و پي

چنان جوشد ز بيم ناچخش خون در تن اعدا****كه اندر خمّ قيرآگين به خوان ميگساران مي

فناي هرچه لاشيئي از بقاي ذات او ممكن****بقاي هرچه ممكن از فناي تيغ او لاشي ء

جهاندارا تويي كز جود دست گوهرافشانت****به گيتي نام حاتم كرده ناموس عرب را طي

بجز اندر پي الّا نيايد در بيانت لا****بجز در عرصهٔ هيجا نگردد بر زبانت ني

به كافر دز، به كين بدكنش چون آاختي صارم****چه صارم كز شرار ريختي از چهر آتش خوي

هزيمت در هزيمت خصم را از جام تا ملتان****غنيمت در غنيمت مر ترا از خاوران تا خوي

خيام آسمان با نسبت زرين خيام تو****چو والاخرگهي افراشه زاطلس به گردش حي

كه يارد جز تو گمراهان دولت را نمايد ره****كه برهاند مضلين را بغير از مصطفي از غي

شها زين پيش كز خاور سپردي راه اسپاهان****فزودي رونق زاينده رود و اعتبار جي

ولي اكنون كه ديگر باره راندي باره زي خاور****چو خاك افسرد آب آن و آب خاك اين شد طي

از ايدر خاوران با عرش اعظم داوري دارد****ز يمن مقدمت اي شاه فرخ فال نيكوپي

ثناي شاه را قاآنيا پايان نه مي جويي****سخن بيهوده بر مقدار فهم خويشتن تاكي

الا تا كس نيابد آيت تكميل در ناقص****الا تا كس نجويد پرتو خورشيد را از في

خزان نيكخواه از رشح ابر همّتت آري****بهار بدسگال از برگريزان حسامت دي

قصيدهٔ شمارهٔ 322: سرو سيمين مرا از چوب خونين گشت پاي

سرو سيمين مرا از چوب خونين گشت پاي****سرو گو با پاي چوبين در چمن زين پس مياي

سرو من ماه زمين بد زان شدش پا بر فلك****تا ز نيكويي زند ماه فلك را پشت پاي

ماه من شد در محاق و سرو من از پا نشست****سرو را گو برمخيز و ماه را گو برمياي

سرو من از پا فتاد و فرق فرقدساي او****سنبلستان كرد گيتي را ز زلف مشكساي

سرو را زين غصه گو در باغ خون دل گري****ماه را زين قصه گو از چرخ سوي گل گراي

تا بهشتي روي من بر خاك تا ري سود چهر****گشت خاك از فر رخسارش بهشي دلگشاي

خاك اگر دعوي سلطاني كند شايد از آنك****سايهٔ زلفش بر او افتاد چون پر هماي

در زمستاني كه ازگل مي نرويد هيچ گل****گل ز گل روييد تا او بر زمين شد چهره ساي

مشك بيزان گشت برگيتي ز جعد دلفريب****اشك ريزان گشت بر دامن ز چشم دلرباي

اشك چشمش راست پنداري كه تخم فتنه بود****زانكه از اشكش زمين تا حشر گردد فتنه زاي

دوش دركنجي ز رنج روزه بودم تنگدل****كز برون آسيمه سر، پيكي درآمد در سراي

گفتمش خيرست گفت آري نداري آگهي****كز ملك بر جان ياور رفت خشمي جانگزاي

باز چونان داوري در حق چونين ياوري****نيك باوركرد گفتار حسود ژاژخاي

گفتمش رو رو نيي آگه ز دستان دم مزن****گفت بيحاصل مگوي و ژاژ لاطايل ملاي

شه فريدونست فرخ او بود ضحاك عهد****آن ز گرز گاوسار و اين زلف مارساي

گر فريدون كينه از ضحاك جويد باك نيست****حبذا فرخنده عدل و مرحبا پاكيزه راي

شاه را بايد دعا گفتن ز لطف و قهر او****هر دو آمد غمزداي و هر دو آمد جان فزاي

هم مبادش گرد بر دامن ز چرخ گرد گرد****هم مبادش درد بر خاطر ز دير ديرپاي

ياور من هم مباش

از خشم داور تنگدل****مي نبالي چون علم تا مي ننالي همچو ناي

چشم لطف از شاه داري دل ز خشمش بد مكن****مي دهان را تلخ دارد آنگه آمد غمزداي

بر در خدمت بغير از حلقهٔ طاعت مكوب****بر در طاعت بغير از جبههٔ خدمت مساي

هم دف مخروش اگر گوشت بمالد همچو چنگ****كز تهي مغزي نمايد ناله كردن چون دراي

همچو زلف خويش و حال من مشو حال دژم****كاب برگردد به جوي و مهر باز آيد به جاي

خود ز شاه نكته دان بگذركه داند هركسي****كافتابي چون ترا دانا نيندايد به لاي

شاه شاهان ماه ماهان را به رنگ آرد به چنگ****واي آن نادان كه اين معني نداند واي واي

حالي اي سلطان خوبان درگذر از حال خويش****برخي از احوال روز روزه شو طيبت سراي

تو مگر روزه نيي كاينگونه هستي سرخ چهر****راستي غمزي نما وز حال خود رمزي نماي

حال من پرسي چنانم روزه دارد زردروي****كم اگر بيني نداني كاين منم ياكهرباي

رغم زاهد را بيا تا يك دو روزي مي خوريم****از سر طيبت كه طيبت را ببخشايد خداي

هم تو بهر من شراب آور ز لعل مي پرست****هم من از بهرت رباب آرم ز قول جانفزاي

گه چو ساغر بر رخ من تو بخندي قاه قاه****گه چو مينا من بگريم از غم تو هاي هاي

مر مرا نقلي اگر بايد ترا شيرين لبان****مر ترا چنگي اگر بايد مرا پشت دوتاي

هم ترا من نافه پيش آرم ز كلك مشكبوي****هم مرا تو باده پيش آري ز چشم دلرباي

گر من از تو دل بدزدم نكته يي گو دلفريب****گر تو از من رو بپوشي جانت آرم رونماي

شكرت بايد بگو حرفي ز لعل دلنشين****عنبرت بايد بزن دستي به زلف مشك ساي

عيش را در گرد خواهي برفشان گرد از كله****رنج را در بند خواهي برگشا بند از

قباي

چون تو ماهي را چه غم م ر چون مني بيند به روي****چون تو شاهي را چه باك ار چون مني باشد گداي

در حديث دوست قاآني زبان نامحرمست****دوست را خواهي چو مغز ازپوست بي حجت برآي

قصيدهٔ شمارهٔ 323: اي دفتر گل از ورق حسن تو بابي

اي دفتر گل از ورق حسن تو بابي****با آب رخت چشمهٔ خورشيد سرابي

نالان دلم ار برده دو چشمت عجبي نيست****در دست دو مست از پي تفريح ربابي

با ديدهٔ تر برد ز فكر تو مرا خواب****بي روي تو نقشي زدم امروز بر آبي

وصف دهنت زان ننوشتيم به ديوان****كان نقطهٔ موهوم نگنجد به كتابي

تا بو كه كند نرگس مست تو تمنا****از لخت جگركرده ام امروزكبابي

گفتاگذرم بر سر خاك تو پس از مرگ****ترسم كه ز يادش رود اي مرگ شتابي

يك لعل تو جان برد و دگر لعل تو جان داد****وين طرفه كه هر يك به دگرگونه عتابي

وقتست كه دل رشوه برد بوسه ز هر يك****اكنون كه ميانشان شده پيدا شكرآبي

از خجلت منظور شه ار نيست چرا هست****بر چهرهٔ چون ماه تو پيوسته نقابي

آن مهتر فرخنده كه ازكاخ رفيعش****برتر نبود در همه آفاق جنابي

رشحي ز سحاب كف او يا كه محيطي****موجي ز محيط دل او ياكه سحابي

آنگونه رفيعست رواقش كه نماندست****مابين وي و عرش برين هيچ حجابي

آنجاكه سجاب كف او ژاله فشانست****بالله كه اگر ابر درآيد به حسابي

بذل وكف رادش كرم و طبع جوادش****اين ويسه و راميني و آن دعد و ربابي

با ريزش ابركف او ابر دخاني****با بخشش بحر دل او بحر حبابي

اي ساقي مجلس زيرم جام شرابي****لب تشنهٔ دل سوخته را جرعهٔ آبي

زان آب كه از شعلهٔ او برق فروغي****زان آب كه از تابش او صاعقه تابي

زان آب كه خود آتش سردست وليكن****در ملك جهان نيست از آن گرم تر آبي

زان آب كه آيد به پيش روح

چو آدم****گر قطره اي از وي بچكاني به ترابي

زان آب كه بي منت اكسير ز تاثير****مس را كند از نيم ترشح زر نابي

آبي كه چو بر قبرگنهكار فشانند****نبود به دلش واهمه از روز حسابي

آبي كه اگر نوشد پيري كند ادراك****ايام پسنديده تر از عهد شبابي

آبي كه چو بر جبههٔ بيمار فشانند****با فايده تر دردسرش را زگلابي

آبي كه اگر صعوه كند رشحي از آن نوش****بي شبهه شكارش نكند هيچ عقابي

آبي كه چو آقاني اگر نوش كندكس****يابد ز پي مدح ملك فكر مصابي

داراي جوانبخت حسن شاه كه او را****گردون نكند جز به ابوالسيف خطابي

آن خسرو عادل كه به جز كاخ ستم نيست****ز آبادي عدلش به جهان جاي خرابي

رمحش بود آن افعي پيچان كه بنابش****از خون بدانديش بود سرخ لعابي

بختش بود آن شاخ برومندكه طوبي****در نسبت او خردتر از برگ سدابي

در خدمتش آنان كه سر از پاي شناسند****در ديدهٔ ارباب عقول اند دوابي

مشكل كه شود با سخطش در دل اصداف****يك قطره از اين پس به شبه درّ خوشابي

اي آنكه ز كيمخت فلك ساخته ز آغاز****سرّاج قضا تيغ تو را سبز قرابي

از غايت ابذال نعم سايل نعمت****الا نعم از لفظ تو نشنيده جوابي

با فرهٔ شهباز جلال تو به گيتي****سيمرغ كم از خادي و عنقا ز ذبابي

خون بي مدد خلق تو زنهار كه گردد****در ناف غزالان ختن نافهٔ نابي

هنگام رضا بر صفت عفو خداوند****صد سيئه را عفو تو بخشد به ثوابي

يا فتح شود فتنهٔ تيغ تو چو داماد****از خون عدوكرده عروسانه خضابي

شمشير جهانسوز تو در تيره قرابش****رخشنده هلاليست به تاريك سحابي

يا خيره نهنگيست تن اوبار به نيلي****يا شرزه هژبريست عدو خوار بغابي

در ملك جهان ديدهٔ نُه چرخ نديده****چون دانش تو شيخي و چون بخت تو شابي

اقبال تو فرسوده مدار فلك از عمر****وين طرفه كه

چون او نبود تازه مشابي

از ماه چو يكران تو را بست فلك نعل****پنداشت كه صادر شده زو فعل صوابي

از قدر تفاخر به قدركرد و قضا ديد****غژمان ز سر خشم بدوكرد عتابي

كاين نعل تباهي ز چه بستي به سمندي****كش حلقهٔ خورشيد نيرزد به ركابي

برگردن خفاش صفت خصم تو بندد****هر روز خور از شعشعهٔ خويش طنابي

جز تيغ توكز تن چكدش خون بدانديش****حاشاكه ز الماس چكد لعل مذابي

چون موج زند لجهٔ جود تو نمايد****بر ساحت او قبهٔ نه چرخ حبابي

خياط ازل دوخته از جامهٔ نه چرخ****بر قامت اقبال تو كوتاه ثيابي

جستند و نديدند حوادث پي ملجا****چون درگه انصاف تو فرخنده مآبي

بدخواه تو گر مانده سلامت عجبي نيست****اندر خور بادافره او نيست عقابي

تا نيز رخ حادثه در خواب نبيند****هرگز نرود ديدهٔ بخت تو به خوابي

در رجم شياطين عدو بر فلك رزم****آمد ز ازل تير تو دلدوز شهابي

تا خلق سرايند كه در عرصهٔ محشر****اندر خور هر معصيتي هست عذابي

از قهر تو بدخواه و ز لطف تو نكوخواه****اين يك به نصيبي رسد آن يك به نصابي

قصيدهٔ شمارهٔ 324: حمد بيحد را سزد ذاتي كه بي همتاستي

حمد بيحد را سزد ذاتي كه بي همتاستي****واحد و يكتاستي هم خالق اشياستي

صانعي كاين نه فلك با ثابت و سيارگان****بي طناب و بي ستون از قدرتش برپاستي

منقطع گردد اگر فيضش دمي ازكاينات****هستي از ذرات عالم در زمان برخاستي

هرگه از اثبات الا نفي لا را نشكند****گنج الاكي رسد چون در طلسم لاستي

از نفخت فيه من روحي توان جستن دليل****زينكه عالم قطره يي زان بحر گوهر زاستي

در حقيقت ماسوايي نبود اندر ماسوي****كل شي ء هالك الا وجهه پيداستي

داخل في كل اشيا خارج عن كل شي ء****وز ظهور خويش هم پيدا و ناپيداستي

اوست دارا و مراتب از وجود واجدست****كل موجودات راگر اسفل و اعلاستي

عكس و عاكس ظل و ذي ظل متحد نبود

يقين****كي توان ن كه شمبب و پرتوش يكتاسني

نسبت واجب به موجودات چون شمست وضوء****ني به مانند بنا و نسبت بناستي

ذات ممكن با صفاتش سوي واجب مستند****از قبيل شي ء و في ني رشحه و درياستي

كثرت اندر وحدتست و وحدت اندر كثرتست****اين در آن مضمر بود آن اندرين پيداستي

نسبتي نبود ميان آهن و آتش وليك****فعل نار آيد ز آهن چون از آن محماستي

در تلاطم موج بحر و در تصاعد ابخره****در تراكم ابر وگرد و در تقاطر ماستي

مجتمع چون گشت باران سيل گو يندش عجب****چون كه پيوندد به دريا باز از درياستي

علم حق نبود به اشيا عين ذاتش زانكه اين****در حقيقت نفي علم واجب از اشياستي

ارتسام صوت اشيا غلط در ذات حق****شي ء واحد فاعل و قابل چه نازيباستي

علم نفس و نسبتش با جسم و با اعضاي جسم****از قبيل علم واجب دان كه با اشياستي

كرد چون نفس نفيس اندر ديار تن وطن****هر زمانش از هوس صدبند اندر پاستي

هر كه بند آرزو را بگسلد از پاي نفس****باطنش بيناستي گر ظاهرش اعماستي

هركه سازد عقل را مغلوب و غالب نفس را****شك نباشد كاين جهان و آن جهان رسواستي

طالب هستي اگر هستي فناكن اختيار****زانكه قول مخبر صادق به اين گوياستي

در تحير انجم و در رگردگردون ر وز و شب****در هواي عشق ايزد واله و شيداستي

مركز غبرا چرا گرديد مبني بر سكون****چون كه در وي عاشقان ر ا جملگي سكناستي

كل اشيا از عقول و از نفوس و از صور****از مواد و غير آن از عشق حق برجاستي

شاهراه عالمي عشقست و اين ره هركه يافت****بندهٔ او عالمي او بر همه مولاستي

هر عشقست حسن و زيور حسنست عشق****مي كند ادراك آن هركس كه آن داناستي

علم را سرمايه عقل و عقل را پبرايه عشق****هر دو را سرمايه و پيرايه عشق اولاستي

عش باشد بي نياز از وصف و بس در وصف او****ني

به شرط و لا به شرط و ني به شرط لاستي

حق حق است و خلق خلق و اول از ثاني بري****ثاني از اول معرا نزد هر داناستي

در تعقل هر چه آيد نيست واجب ممكنست****كلما ميز تموا شاهد بر اين دعواستي

ماعرفنا عقل كُل با عشق كامل گفته است****در تحير جمله دانايان درين بيداستي

چون كه محدودي به وهمت هرچه آيد حد تست****حد و تحديد و محدد در تو خوش زيباستي

ممكن و واجب شناسي نيست ممكن بل محال****در ظهور شمس كي خفاش را ياراستي

در سر بازار واجب در ديار ممتنع****ممكن سر گشه را در سر عجب سوداستي

ممكنا لب بند از واجب ز ممكن گو سخن****زانكه ممكن وصف ممكن گفتنش اولاستي

بازگو يك شمه يي از وصف و مدح ممكني****كه سواي واجب اندر عشق او شيداستي

مدح اين ممكن نه حد ممكنست بل ممتنع****همچنان كه حدّ واجب باطل و بيجاستي

آن وليّ حق وصيّ ممكن مطلق بود****گفته بعضي حاش لله واجب يكتاستي

فرقه اي گويند آن نبود خدا بيشك وليك****خالق اشيا به اذن خالق اشياستي

گر بود ممكن صفات واجبي در وي عجب****ور بود واجب چرا ممكن بدان گوياستي

گر بود واجب چرا در عالم امكان بود****ور بود ممكن چرا بي مثل و بي همتاستي

واجب و در عالم امكان معاذالله غلط****ممكن و در عالم واجب چه نازيباستي

ممكن واجب نما و واجب ممكن نما****كس نديده گوش نشنيده عجب غوغاستي

حيرتي دارد خرد دركنه ذاتش كي رسد****خس كجا واقف ز قعر و عمق اين درياستي

باز ماند نه فلك از سير و اختر از اثر****چون سلاح جنگ را بر جسم خود آراستي

از تكاپو چون عنان پيچد به ميدان نبرد****در تزلزل مركز اين تودهٔ غبراستي

دركمندش گردن گردان گردنكش بسي****صفدر غالب هژبر بيشهٔ هيجاستي

شعلهٔ تيغش بود دوزخ بر اعدايش ولي****از براي دوستانش جنّهٔالمأواستي

در صف هيجا چو گردد يك جهت از بهر رزم****از محّدد شش جهت ان صولتش برخاستي

چون

رسد دست يداللهيش بمر تيغ دو سر****گاو ماهي را ز بيمش لرزه بر اعضاستي

هركه را زر قلب از خلت سراي اين خليل****خلعت يا نار كوني بر قدش كوتاستي

اين سيه رو ممكن مدّاح اندر عالمين****چشم دار مرحمت از عروه الوثقاستي

قصيدهٔ شمارهٔ 325: تو اي نيلوفر بويا كه خورشيدت دليلستي

تو اي نيلوفر بويا كه خورشيدت دليلستي****شب يلداستي مه را كه بس تار و طويلستي

پناه گلشن رضوان و خلوت خانهٔ قدسي****شبستان ملك يا آشيان جبرئيلستي

گهي دور قمر را دود آتشگاه نمردي****گهي بر گرد گل ريحان بستان خليلستي

گهي در بر كف موسي ترا گه طلعت يوسف****ز نيل سوده پيچان موج زن درياي نيلستي

گهي در آتش وگاهي ميان طشت خون اندر****سياه و سوخته مانا سياووش قتيلستي

چو تر گردد بريزد مشك از هم بس شگفت آيد****به قيد عاشقان اي زلف تر زنجير پيلستي

به خلد و سلسبيلش راه نبود مرد عاصي را****تو عاصي از چه ردر پابن خلد و سلسبيلشي

تو را در سايه طاووس بهشت اي سايهٔ طوبي****غلط گفتم كه طوبي را به سر ظل ظليلستي

شنيدستم كه مار آيد دليل خلد شيطان را****سيه ماري به سوي خلد شيطان را دليلستي

بجز از سايهٔ تو كي توان جستن عديل تو****به روي يار خزم زي كه بي يار و عديلستي

مرا بر نيليستي ديده شنجرفي به هجر اندر****تو را تا تودهٔ شنجرف اندر زير نيلستي

قرامحمود يا خود شاملو اي طرهٔ جانان****سيه خيمه ترا اندر چه گلشن وز چه ايلستي

بيفشان خويش را تا گويمت تبت كجا باشد****به خود بشكن بگويم تا به چينت چند ميلستي

ز تيره ابر نوروزي همي بارد به لالستان****هرا دو ديده لالستان و تو ابر بخيلستي

به هركس وعدهٔ فردوس اعلي از تو در طاعت****مگر خاك ره شاهنشه دين را وكيلستي

پناه دين حق نفس نبي مقصود حرف كن****علي كايينهٔ ذات خداوند جليلستي

قصيدهٔ شمارهٔ 326: نهاني از نظر اي بي نظير از بس عيانستي

نهاني از نظر اي بي نظير از بس عيانستي****عيان شد سرّ اين معني كه مي گفتم نهانستي

گهي گويم عيانستي گهي گويم نهانستي****نه اينستي نه آنستي هم اينستي هم آنستي

به نزد آن كت از عين عيان بيند نهانستي****به پيش آن كت از چشم نهان جويد عيانستي

يقين هرچند

مي جويد گمان هرچند مي پويد****نه محصور يقينستي نه مغلوب گمانستي

بياني راكه كس واقف نباشد نكته پردازي****زباني را كه كس دانا نباشد ترجمانتي

به چشم حق نگر گر ژرف بيند مرد دانشور****تو در هر قطره يي پنهان چو بحر بيكرانستي

اگركس عكس خورشيد فلك در آبدان بيند****نيارد گفت خورشيد فلك در آبدانستي

كجا مهري كه سيصد چند غبرا جرم رخشانش****درون آبدان بودن خلاف امتحانستي

وگر گويد نه خورشيدست كاندر آبدان دبدم****ز انكار عيان مردود عقل نكته دانستي

يكي گفتا قديم از اصل با حادث نپيوندد****سپس پيوند ما با ذات بي همتا چنانستي

بگفتم راست مي گوبي و راه راست مي پويي****وليكن آنچه مي جويي عيان از اين بيانستي

بجنبد سرو را شاخ از نسيم و ريشه پابرجا****نجنبد اصل آن از باد اگر فرعش نوانستي

ازين تمثال روشن شدكه شخص آفريش را****ثباتي با حدوث اندر طبيعت توامانستي

به معني هست پاينده به صورت هست زاينده****به وجهي از مكان بيرون به وجهي در مكانستي

از آن پايندگي همسايه با عقل گرانمايه****ازين زايندگي همپايه با يونان زمانستي

روان بوعلي سينا ازين اشراق سينايي****به زير خاك تاري پاي كوبان كف زنانستي

كس ار زي تربيت پويد كه قاآني چنين گويد****سرايد مرحبا بالله كه تحقيق آن چنانستي

به خاصانت بپيوندد كلام نغز من چونان****كه ره گم كرده را رهبر جرس زي كاروانستي

قصيدهٔ شمارهٔ 327: ماه من ماند به سر و ار سرو جولان داشتي

ماه من ماند به سر و ار سرو جولان داشتي****سرو من ماند به ماه ار ماه دستان داشتي

ماه بودي ماه اگر چون سرو بودي بر زمين****سرو بودي سرو اگر چول ماه جولان داشتي

سرو من ماند به ماه و ماه من ماند به سرو****سرو اگر مه مه اگر سرو خرامان داشتي

سرو را ماند به بالا ماه را ماند به رخ****ماه اگر گفتي سرود و سو اگر جان داشتي

سرو بودي سرو اگر با مردمان گفتي سخن****ماه بودي ماه اگر

چاه زنخدان داشتي

گفتمش سرو روان و خواندمش ماه تمام****سرو اگر بودي كمانكش ماه خفتان داشتي

قد او سروست و مويش مشك و رويش ماه اگر****سرو مار و مشك چين و ماه مژگان داشتي

آفتابش خواندمي بي گفتگو گر آفتاب****از زنخدان گوي مشكين زلف چوگان داشتي

پرنيان بودي به نرمي پيكرش گر پرنيان****با همه نرمي دلي چون سخت سندان داشتي

لاله بودي عارضش گر لاله پيرامون خويش****همچو مشكين خطّ او يك باغ ريحان داشتي

مي نكردي كس گناه از بيم حرمان بهشت****چون نگار من بهشت ار حور و غلمان داشتي

از فراق آن پري مجنون شدي هركس چو من****جان بريان جسم عريان چشم گريان داشتي

ترك شهرآشوب من ماند پري راگر پري****خوي رندان لعل خندان درّ دندان داشتي

اي بت پيمانه نوش اي شاهد پيمان گسل****كاش چون عشاق خوي و پاس و پيمان داشتي

خود لبت لعليست كز خورشيد مي جستي خراج****اينچنين لعل درخشان گر بدخشان داشتي

همچو رخسار تو صادق بود در دعويّ حسن****هركه چون زلفين مفتولت دو برهان داشتي

گر نكردي عدل سالار جهان تعمير ملك****ملك شه را شورش حسن تو ويران داشتي

داور گيتي منوچهر آنكه برسودي به عرش****چرخ چارم گر چنين خورشيد تابان داشتي

كي ربودي اهرمن زانگشت جم انگشتري****آصفي گر اينچنين دانا سليمان داشتي

كوه بودي توسنش گر كوه بودي ره نورد****برق بودي خنجرش گر برق باران داشتي

گاه غوغا شرزه شيرش گفتمي گر شرزه شير****از سنان چنگال و از شمشير دندان داشتي

روز هيجا ژنده پيلش خواندمي گر ژنده پيل****از كمند جان ستان خرطوم پيچان داشتي

توسنش باد وزانستي اگر باد وزان****جنبش برق و شكوه كوه ثهلان داشتي

اهل شرق و غرب گشتندي ز پا تا فرق غرق****گر سحابي چون عدويش جشم گريان داشتي

خنجر خونريز او را خواندمي رخشنده برق****برق اگر چون ابر موج انگيز طوفان داشتي

قدرش ار بودي

مجسم صدهزاران ساله راه****برتري از منظر برجيس وكيوان داشتي

قهر جانكاهش اگر گشتي مصور در جهان****چنگ شير و سهم پيل و سم ثعبان داشتي

در كفش شمشير بودي اژدها گر اژدها****چون نهنگان جايگه در بحر عمان داشتي

ميزبان گشتي اجل چون تيغش ار بر خوان رزم****ديو و دد را تا به روز حشر مهمان داشتي

گر نسيم خلق او يك ره وزيدي در جهان****سال و ماه و هفته گيتي راگلستان داشتي

مرگ مانازادهٔ شمشير گيهان سوز اوست****ورنه چون آلام ديگر مرگ درمان داشتي

حزم اوگر خواستي از روي حكمت پيل را****در دهان پشه يي تا حشر پنهان داشتي

حاش لله اگركسي وي را ستودي در سخا****گر سخايي چون سخاي معن و قاآن داشتي

بر روانم طعن و لعن از معن و قاآن هيچيك****همچو كهتر چاكرانش فضل و احسان داشتي

درصدف هر قطره اش مي گشت صد عمان گهر****نسبتي با جود او گر ابر نيسان داشتي

بود آرش تركمان چون او اگر مانند او****مرگ يكسو و نهان در پيش تركان داشتي

خنجرش گر خواستي در روز هيجا خلق را****از لباس زندگي چون خويش عريان داشتي

گر نبودي عفو او عدلش ز روي انتقام****برگلوي مه طناب از تاركتان داشتي

حاجب مهرش اگر قهرش نگشتي گاهگاه****زينهار ار هيچ عاصي بيم عصيان داشتي

ملك بخشا تا ابد آباد بودي ملك فارس****از ازل گر چون تو سالاري نگهبان داشتي

مر ترا كردي مفوض شهريار ملك بخش****ملكي ار صدره فزون از ملك گيهان داشتي

ور ترا بودي مسلم ملك ايران اينچنين****كافرم گر روس هرگز قصد ايران داشتي

بود چون حزم تو گر حزم سكندر پايدار****دولتش كي تا به روز حشر پايان داشتي

گر به شوخي جاهلي گويدكه قاآنيّ راد****داشتي حبّ وطن در دل گر ايمان داشتي

گويمش خود كافرم گر هيچ مومن بيش ازين****جايگه در ملك شيراز از دل و جان داشتي

مي نبد در

پارس رادي تا ورا بخشد مراد****ورنه كي بيچاره عزم يزد وكرمان داشتي

شير گردون را درافكندي به گردن پالهنگ****چون تو در دل هر كه مهر شير يزدان داشتي

حيدر صفدر كه گر با عرش مي رفتي به خشم****از زبوني عرش را با فرش يكسان داشتي

گر نبودي روز هيجا پاي عفوش در ميان****ضرب بازويش خلل در چار اركان داشتي

ور به دامان ولاي او زدي ابليس چنگ****از عطاي كردگار اميد غفران داشتي

يوسف ار بر رشتهٔ مهرش نجستي اعتصام****كي خلاصي از مضيق چاه و زندان داشتي

مختصرگو غير ذات او نبودي در جهان****واجبي در بر اگر تشريف امكان داشتي

اي دريغا نيستي در دار دنيا مصطفي****ورنه در مدحش مرا انباز حسّان داشتي

ختم كن قاآنيا گفتاركزگفتار تو****وجد كردي كوه اگر گوش سخندان داشتي

قصيدهٔ شمارهٔ 328: تبارك اي نگار خلّخي اي ماه نوشادي

تبارك اي نگار خلّخي اي ماه نوشادي****كه داري بر غم ديرين ما هردم ز نو شادي

نخو ردم هرچه خوردم قند چون لعلت به شريني****نديدم هرچه ديدم سرو چون قدت به آزادي

برون شد هشت چيز از هشت چيزم بي تو اي دلبر****كه هر غم از غمانم كرده بي آن هشت هشتادي

ز چم خواب و ز دل تاب و ز رخ آب و ز دل طاقت****زكف ايمان زسر سامان زپيكرجان زجان شادي

تو اي ماه دو هفته كرده يي هر هفت و هر هفته****كند در حسن هر پيرايه يي زان هفت هفتادي

نبودي چون دل سخت تو شيرين بيستون ورنه****نكردي رخنه در وي تيشهٔ فولاد فرهادي

قوافي ذال بود و دال شد چون ديدم اي دلبر****كه صاد چشم مستت كرده از خال سيه ضادي

اگرنه صنع صباغي به من آموخت عشق تو****چرا مشكم همي كافور گشت و لاله ام جادي

ت رمشكين موي و شيرين گو ي بربستي و بشكستي****ز مو دكان عطاري ز لب بازار قنادي

دمم دود و دلم كوره، عنا گاز و تنم آهن****بلا پتك و سرم سندان و پيشه عشق

حدادي

اذاكان الغراب آيد به يادم هر زمان كايد****دلم را در طريق عشق زاغ زلف تو هادي

اطيب المسك ام ربا الغوالي ام شذا ورد****كزو بوي حبيبم در مشام آيد در اين وادي

غزال نافر قد صاد اسدَ الغالبِ عن لحظٍ****بديعست از چنان وحشي غزال اينگونه صيادي

قصيدهٔ شمارهٔ 329: گشودي زلف قيرآگين جهان را قيروان كردي

گشودي زلف قيرآگين جهان را قيروان كردي****نمودي چهر مهرآيين زمين را آسمان كردي

قمر آوردي از گردون به شاخ نارون دستي****گهر دزديدي از عمان نهان در ناردان كردي

يكي گردنده كوهي را لقب سيمين سرين دادي****يكي باريك مويي را صفت لاغرميان كردي

بدان فتراك گيسو نرم نرمك پاي دل بستي****وزان شمشير ابرو اندك اندك قصد جان كردي

دو پرچين كردي از شبل به گرد يك گلستان گل****وزان برچين پرچينم نژند و ناتوان كردي

نمودي چهره ماه آسمان را زآستان راندي****گشودي غنچه گنج شايگان را رايگان كردي

دو جلباب ازشب مشكين فكندي بر مه و پروين****و يا دربارهٔ ماچين دو برج از قيروان كردي

ز غم چون شام تاريكست روز روشنم تا تو****شب تاريك را بر روز روش سايبان كردي

ز چين گيسوي مشكين فكندي رخنه ام در دين****جزاك الله خيراً كز زره كار سنان كردي

ز بس نامهرباني با من اي آرام جان كردي****فلك را با همه نامهرباني مهربان كردي

نگارا دلبرا يارا دلاراما وفادارا****خجل زين نامهابادي كه ما را بي نشان كردي

پري بگريزد از آهن تو اي ماه پري چهره****چرا يكپاره آهن را نهان در پرنيان كردي

سرينت ازكمر پيدا ميانت دركمر پنهان****به نقدت كوه سيمي هست اگر مويي زيان كردي

فكندي بر سرين از پس دو بويا سنبل مشكين****به نام زورقي را كز دو لنگر بادبان كردي

در اول ارغوانم را نمودي زعفران وآخر****ز خون ديده و دل زعفرانم ارغوان كردي

سيه شد رويت از خط وين خطا زان زلفكال سر زد****كه صد ره در سيه كاري مر او را امتحان كردي

چه دهقاني كه گه در زعفرانم ارغوان كشتي****چه صبّاغي كه گاه از ارغوانم

زعفران كردي

نگفتم زلف تو دزدست ازكيدش مباش ايمن****ازو غافل شدي تا يك طبق گوهر زيان كردي

كس از هندو شود ايمن كه بسپارد بدو گوهر****بتا بس ساديي كاو را امين خودگمان كردي

سياهي خانه كن را اختيار انجمن دادي****غرابي راهزن را رهنماي كاروان كردي

نه اين زلفت همان هندو كه دل دزديدي از هرسو****كجا ديدي امانت زو كه او را پاسبان كردي

نه اين زلفت همان رهزن كه مي زد راه مرد و زن****چه موجب شدكه او را خازن گنج روان كردي

نه اين زلفت همان زنگي كش از رومست دلتنگي****چه شدكآوردي و در مرز رومش مرزبان كردي

نه اين زلفت همان كافركه بردي دين و دل يكسر****چه شد كاندر حريم كعبه او را حكمران كردي

نه اين زلفت همان شيطان كه خصمي داشت با ايمان****چه شد كادم صفت زينسال به “ يثش رايگال كردكا

نه اين زلف همان زاغي كزو ويرانه هر باغي****چه شدگان زغ را بر باغ عارض باغبان كردي

گره كردي چو مشت پهلوانان زلف مشكين را****به صد نيرنگ و فن افتاده يي را پهلوان كردي

الا اي زلف خم در خم چرايي اينچنين در هم****چه شدكامروز با ما هم ز نخوت سرگران كردي

گهي بر مه زدي پهلو گهي با گل گرفتي خو****گه از چنبرنمودي گو گه از چين صولجان كردي

ز بس چين وگره داري به تن مانا زره داري****خدنگ كين بزه داري از آن قد چون كمان كردي

نه ماري از چه برگنج لآلي پاسبان گشتي****نه زاغي از چه بر شاخ صنوبر آشيان كردي

نه طاووسي چرا بر ساحت جنت قدم سودي****نه شيطاني چرا بر روضهٔ رضو ان مكان كردي

تو خود يك مشت مو افزون نيي اي زلف حيرانم****كه چون از بوي جان پرور جهان را بوستان كردي

همانا نافهٔ چيني نهفتي زير هر چيني****و يا آهوي تاتاري به هر تاري نهان كردي

ز مويي اينچنين بويي مرا بالله شگفت آيد****سيه زلفا مگر جيب و بغل پرمشك و بان كردي

كجا اسغفرالله مشك و بان اين بوي و اين نكهت****سيه زلفا گمانم آستين پر ضيمران كردي

نه هرگز حاش لله ضيمران اين طيب و اين طيبت****سيه زلفا

يقين جا در بهشت جاودان كردي

معاذالله بهشت جاودان اين راح و اين راحت****سه زلفا مگر الفت تو با حور جنان كردي

علي الله عارض حور جنان اين زيب و اين زينت****سيه زلفا مگر روح القدس را ميهمان كردي

نيايد از دم روح القدس اين طيب طوبي لك****كه از يك بوي جان پرور جهاني شادمان كردي

سيه زلفا تو خود برگو چه كردي تا شدي مشكين****كه من اينها كه بسرودم نه اين كردي نه آن كردي

وليكن برده ام بويي كه اين بو از چه شد پيدا****چرا سبسته گويم كاينچنين يا آنچنان كردي

نهاني رشوتي دادي نسيم صبح را وز او****غباري عاريت از درگه فخر زمان كردي

قصيدهٔ شمارهٔ 330: آوخا كز كين چرخ چنبري

آوخا كز كين چرخ چنبري****رنج را بر عيش دادم برتري

سوي دير ازكعبه يازيدم عنان****بر مسلماني گزيدم كافري

نحس را بر سعد كردم اختيار****كردم آهنگ زحل از مشتري

از در نابخردي گشتم روان****جانب انگشت گر از عنبري

رو سوي بوجهل جهلان تافتم****از حريم حرمت پيغمبري

بر در ياجوجيان كردم گذار****از رواق شوكت اسكندري

بردم از موسي بهاروني پيام****جانب گوسالگان سامري

يعني از درگاه دارا زي سرخس****اسب راندم سوي سالو از خري

از براي ديدن خفاش چند****ديده بربستم ز مهر خاوري

خسرو خاور حسن شه آنكه هست****دست جودش رشك ابر آذري

حيدري كز نيروي بازوي خويش****كرده در روز محابا صفدري

صفدري كز ذوالفقار تيغ تيز****كرده اندر دشت هيجا حيدري

آنكه خط استوا و خط قطب****كرده چرخ حشمتش را محوري

باشد از تاثير نوش رافتش****زهر را خاصت سيسنبري

تفّ تيغش گر به دريا بگذرد****آب را بخشد خواص آذري

كرده فربه ملك را شمشير او****گرچه همتا نيستش در لاغري

خسروا اي سطح درگاه ترا****با فراز عرش اعظم برتري

چون سليمان عالمت زير نگين****ليك بي خاصيت انگشتري

روزكين كز شورش كند آوران****گسترد دوران بساط محشري

گرد راه و بانگ كوس و شور ناي****بر ثريا راه يابد از ثري

چرخ روياند ز خاك كشتگان****گونه گونه لالهاي احمري

وانگهي زان لالها احمر شود****لونهاي احمري گون اصفري

از غبار ره

هواي كارزار****عزم گردوني كند از اغبري

هر فريدون فرّه يي ضحاك وار****نيزه برگيرد چو مار حميري

وزگرن پتك عمودگاوسر****كاوه وش هر تن كند آهنگري

چون تو بيرون تازي از مكمن سمند****لرزه افتد در روان لشكري

ز آب شمشير شرربارت زمين****يابد از زلزال طبع صرصري

باست اندر پيكر بدخواه ملك****گه نمايد ناچخي گه خنجري

خسروا اي دست احسان ترا****در سخاوت دعوي پيغمبري

اين منم قاآني دوران كه هست****در فنون نظم و نثرم ماهري

چون نيوشد نظم من در زير خاك****آفرين گويد روان انوري

ور ببيند عنصري اشعار من****دفتر دانش بشويد عنصري

در سخن پيغمبرم وز كينه خصم****متهم سازد مرا در ساحري

تا بريزد برگها از شاخسار****ز اهتزاز بادهاي آذري

باد ذاتت همچوذات لايزال****از زوال و شركت و نقصان بري

قصيدهٔ شمارهٔ 331: اي زلف يار من از بس معنبري

اي زلف يار من از بس معنبري****يك توده نافه اي يك طبله عنبري

همسايهٔ چهي پيرايه بر مهي****آذين گلشني زيب صنوبري

گرچه در آتشي پيوسته سرخوشي****مانا سياوشي يا پور آزري

مرغ مطّوقي مشك مخلّقي****شام معلقي دود مدوري

جان معظمي روح مكرِّمي****رزق مجسّمي مكر مصوّري

يازي به روشني گويي كه كژدمي****جنبي فرازگنج ماناكه اژدري

بندي به هر دمي دلها به هر خمي****زلفا به موي تو نيكو دلاوري

از اشك و چهر من بس سيم و زر تراست****جعدا به جان تو بيحد توانگري

چون چهرهٔ بخيل چون ساقهٔ نخيل****پر عقده و خمي پر چين و چنبري

پيرامن قمر از مشك هاله اي****برگردن پري از نافه پرگري

غايب بود غمم تا در مقابلي****حاضر بود دلم تا در برابري

گويي نه كافرم گويي نه ظالمم****والله كه ظالمي بالله كه كافري

ظالم نه يي چرا مردم به خون كشي****كافر نيي چرا ايمان زكف بري

طوفان اشك من عالم خراب كرد****تو سالمي مگر نوح پيمبري

با اينكه ازگناه داري رخي سياه****در باغ جنتي برگردكوثري

بر مو فسون دمند افسونگرن و تو****هم مايهٔ فسون هم خود فسونگري

گر ديو راهزن ور دزد خانه كن****با آن پسر

عمي با اين برادري

بال فرشته يي زان رو مكرمي****لام نوشته يي زان رو مدوري

در موي پر شكن شيطان كند وطن****مو يا تو خود به فن شيطان ديگري

آن چهره آتشست تو دود آتشي****وان روي مجمرست تو عود مجمري

گاهي به شكل ميم برگشته حلقه اي****گاهي چو نقش لام خمّيده چنبري

اين خود ضرور نيست كز وصف تو قلم****خود عطسه مي زند از بس معطري

تو درخور مني من درخور تو زانك****تو نادري به حسن من در سخنوري

هم من به حسن شعر مقبول عالمم****هم تو به حسن شعر مشهور كشوري

زلفا ستايشت زان رو كنم كه تو****چون خلق صدر دين نيك و معنبّري

مهدي هادي آنك نوكرده عدل او****آيين احمدي قانون حيدري

هر جا كه قهر او فردوس دوزخي****هرجا كه مهر او غسلين كوثري

با قدر و جاه او گر دم زند عدو****گو روبها مزن لاف غضنفري

با جسم و چشم خصم با قهر تو كند****هم موي ناچخي هم مژّه خنجري

اي مفتخر زمين از روي و راي تو****چونان كه آسمان از ماه و مشتري

اخيار كاينات خارند و تو گلي****ابرار ممكنات برگند و تو بري

طبعت ز فرط جود ناكرده هيچ فرق****خاك سياه را از زرِّ جعفري

با تو اگر حسود دعوي كند چه سود****بي شعله كي كند انگشت اخگري

زادي گر از جهان خود برتري از آن****اوكم بها خزف تو پاك گوهري

صفرست اگرچه هيچ ليكن ز رسم او****افزون شود عدد هرگه كه بشمري

صفري بود جهان ليكن ترا در آن****بفزايد از عمل آيين سروري

به هر عمل خداي دادت به دهر جاي****تا خود به ياد گنج ويرانه بسپري

يك نكته گويمت از بنده گوش دار****اما به شرط آنك ز انصاف نگذري

تو در لباس خود گويي ز من سخن****پس تو ز لعل خويش همچون سكندري

القاكني ز دل اصغاكني به سمع****بستاني آشكار در خفيه بسپري

طرزي

دگر شنو تا گويمت عيان****از سلك شعر نه از راه ساحري

تو يك تني به ذات ليك از ره صفات****افزوني از هزار چون نيك بنگري

هست آن هزار يك وين نيست جاي شك****الفاظ مشترك آن به كه بستري

من نيز يك تنم ليكن همي كنم****گاهي سخنوري گاهي قلندري

يك تن به صد لباس يك فن به صد اساس****گه همسر اناس گه همدم پري

قاآنيا خموش بسرا سخن به هوش****هم اينت ساحري هم اينت شاعري

اسرار خاصگان در محضر عوام****زين به كسي نگفت در منطق دري

قصيدهٔ شمارهٔ 332: دوش درآمد از درم آن مه برج دلبري

دوش درآمد از درم آن مه برج دلبري****سود بر آسمان سرم از در ذرّه پروري

از دوكمندگيسوان وز دوكمان ابروان****بسته دو دست جاودان داده به چرخ چنبري

گر به دو زلفكان او شاه طغان نظركند****همچو كبوتران زند بر در او كبوتري

سينهٔ صاف چون سمن عارض تر چو ياسمن****مقصد شيخ و برهمن رشك بتان آزري

ماه فلك ز روي او خاك نشين كوي او****سنگ سيه ز موي او جسته رواج عنبري

غيرت سو و ياسمن آفت جان مرد و زن****غارت عقل و هوش من حسرت ماه و مشتري

گفت كه اي اسير تب خسته ي محنت و كرب****چند به پويهٔ تعب پايهٔ مرگ بسپري

شكوه بر از غم زمان پيش سكندر جهان****تا نخوري ز بيم جان هر قدمي سكندري

شاه جهان حسنعلي فارس عرصه ي يلي****غازي دشت پر دلي مهر سپهر سروري

آنكه به گاه حشمتش شمس نموده شمه اي****وآنگه به بزم عشرتش كرده هلال ساغري

وآنكه چو پور آتبين كرده زگرز گاوسر****مغز سر ده آك را طعمهٔ مار حميري

آهوي چرخ رام او شير فلك به دام او****ملك فلك به كام او بر ملكش بهادري

آتش زارتشت اگر ، قبله ي خاص و عام شد****خاك سراي شاه بين معبد آدم و پري

رومي روز در برش همچو غلام خلخي****زنگي شام بر درش همچو سياه بربري

بود اگر

به طوس در اژدر اهرمن شكر****تا به حسام سام يل زود نمودش اسپري

شاه به طو س اندرون بست و دريد و ريخت خون****هر كه ز طالع زبون كرد ز كينه اژدري

رستم يل ز خستگي تافت ز روي تن عنان****بر لب رود هيرمند با همهٔ دلاوري

گفت كه نيست كارگر تير و سنانش بر بدن****زانكه نموده بر تنش زار دهشت ساحري

هان به كجاست روي تن تا ز خدنگ پادشه****كالبدش زره شود با همه روي پيكري

اي شه آسمان حثبم كارگشاي ملك جم****داور كشور عجم وارث تاج نوذري

چرخ به پيش موكبت غاشيه بركتف كشد****ماه نوت شود عنان چرخ كند تكاوري

خصم تو مار جانگزا تير تو آتشين قبا****شن تو هوشهنگ سا جن چرا نگستري

تات چو مركز آسمان جا به كنار خود دهد****زاوٌل شكل خويشتن خواست به هيأت كري

ني غلطم كه آسمان پيش تو هست نقطه سان****وز پي صولجان تو كرده چو گو مدوري

پادشهي ترا سزد ورنه بغير لاغ نه****كوكبهٔ ملكشهي حشمت و جاه سنجري

دست كريمت از كرم غيرت ابر بهمني****طبع هميمت از همم رشك سحاب آذري

مهرهٔ بخت دركفت داو به روي داوكش****تا ببري به دس خون داو فلك به شثدري

رونق دين جعفري گرچه به تيغ داده اي****ليك ز بذل برده يي رونق جود جعفري

مهر ز شر م راي تو از عرق جبين شود****غرقه به بحر چارمين گر نكند شناوري

خصم تو گر درين زمان لاف اناللهي زند****جملهٔ خلق آگهند از حركات سامري

پادشها حبيب تو چون ز ثنات دم زند****نيست عجب گر از سخن فخر كند بر انوري

ليك به جانش ز آسمان هر نفسي غمي رسد****چون شد ار ز مرحمت غم ز روانش بستري

جنس هنر كجا برد پيش توگر نياورد****داني كاندرين بلد تنگ شدست شاعري

تا كه نجات هر تني هست ز دين

احمدي****تا كه صفاي هر دلي هست ز مهر حيدري

باد مخالف ترا غي و ضلال بولهب****باد موالف ترا جاه و مقام بوذري

چهرهٔ دوستان تو گونهٔ دشمنان تو****اين ز فرح معصفري وآن ز الم مزعفري

قصيدهٔ شمارهٔ 333: عقرب جراره دارد ماه من بر مشتري

عقرب جراره دارد ماه من بر مشتري****يا ز سنبل بر شقايق حلقهٔ انگشتري

تو به عارن زهره و م مشتري از جان ترا****ليك كو آن زهره كايم زهره ات را مشتري

عقرب اندر زهره داري سنبله بر آفتاب****ذوذوابه در قمر داري ذنب در مشتري

مشك تر بر عاج داري ضيمران بر ارغوان****غاليه بر نسترن عنبر به گلبرك طري

مردمان عنبر ز بحر آرند و من از ديدگان****بحر آرم در غم آن زلفكان عنبري

ياد زلف حلقه حلقهٔ تست در سوزان دلم****همچو فولادين زره دركورهٔ آهنگري

ساحران كردند مار از رشته موسي از عصا****قبطيان ز افسون كليم از معجز پيغمبري

وين دو ماري كز بر خورشيد روي تو عيان****هر دو را ني حمل بر معجز توان ني ساحري

هردو گر سحر از چه دست مو سويشان در بغل****هر دو گر معجز چرا بر مه كنند افسونگري

گر نديدستي ميان آب نيلوفر دمد****بر رخ چون آب او بنگر خط نيلوفري

چون مگم دبتك به سر دارم ز حسرف روز و شب****تا ترا جوشان مگس بر گرد قند عسكري

قصيدهٔ شمارهٔ 334: به گيسو روي آن ترك تتاري

به گيسو روي آن ترك تتاري****به ماهي ماند اندر شام تاري

مرا آن زلف تاري بنده دارد****نه آخر نام يزدانست تاري

كس از زلفش نتابد سر كه گويي****كمند رستمست از تاب داري

به رخ چون موي ريزد بوي خيزد****چو زآتش نكهت عود قماري

نبود ار زلف او با من نمي كرد****فلك هر روز چندين كج مداري

به عشقش گرچه جهدم بي ثمر بود****ولي چون سرو كردم بردباري

چه خوش پروانه دوشم داد تعليم****كه راحتها بود در جانسپاري

صباح من چه فرخ بود امروز****كه از راه آمد آن ماه حصاري

دل و جان خواست دادم سيم و زر خواست****سر افكندم به زير از شرمساري

نگاهي كرد و شكرخنده يي زد****كه خودكان زري تا چند زاري

تويي مداح آن ذاتي كه دارد****به جود او

جهان امّيدواري

جناب حاجي آقاسي كه اوراست****مسلّم شيوهٔ پرهيزگاري

گرت روزي دو از خاطر بيفكند****نبايد داشت چندين دل فكاري

خدا ايوب را گر داشت رنجور****نبود الا ز فرط دوستداري

زند استاد اگر سيلي به شاگرد****نباشد جز پي آموزگاري

از آن فولاد در آتش گدازد****كز او سازند تيغ كارزاري

طبيب ار خسته را دارو فرستد****نباشد جز ز روي غمگساري

نه آخر شد عزيز مصر يوسف****كه چندي بود در زندان به خواري

ترا خود صاحب ديوان شفيعست****گرفتم خود هزاران جرم داري

بس است اين غصه و اين قصه بگذار****كه روز شادي است و شادخواري

ز جا برخيز و زين برزن بر آن رخش****كه همچون باد پويد در صحاري

كه صاحب اختياركشور جم****كه بادش تا قيامت بختياري

ز قصر دشت نهري آرد امروز****به سوي دشت چون درياي ساري

به الفاظ دري از بهر آن نهر****ببايدگفت نظي چون دراري

ز بحر طبع شعري چند شيرين****بكن چون آب در آن نهر جاري

كه ناگه بحر طبع من بجوشيد****برون افكند در شاهواري

روان شدكلكم اندر وصف آن نهر****چو بر درياي بي پايان سماري

چه گفتم گفتم اندر عهد خسرو****كه بادش تا قيامت شهرياري

محمد شاه دريادل كه عفوش****به كوه آموخت وصف بردباري

شهنشاهي كه جز گردون نپوشد****به عهدش كس لباس سوگواري

مگر در زلف خوبان باشد ارنه****به ملكش نيست رسم بيقراري

مگر در چشم تركان يابي ارنه****به دورش نيست خوي ذوالخماري

دو مژگانش به گاه خشم ماند****به ناخنهاي شير مرغزاري

جناب حاجي آقاسي كه اوراست****در امر آفرينش پيشكاري

خداوندي كه ابر دست جودش****كند كِشت امل را آبياري

ز حزم استوار او عجب نيست****كه بر درياكند صورت نگاري

نگريد هيچكس در عهد جودش****مگر در باغ ابر نوبهاري

نخندد هيچكس در روز قهرش****مگر بر كوه كبك كوهساري

نشايد داد در دوران جاهش****جهان را نسبت بي اعتباري

چرا كلكش كه دولت زو سمينست****به سر هر دم درافتد از نزاري

چه خصمي دارد

او با زر ندانم****كه در رويش نبيند جز به خواري

حمايت گر كند كاهي سبك را****شود كوهي گران در استواري

دهد جون نور هستي هركسي را****به قدر پايهٔ خود كامگاري

حسين خان آسمان مكرمت را****چو يكتا ديد در خدمتگزري

مر او را ملك يزد و فارس بخشيد****لقب دادش به صاحب اختياري

چو صاحب اختيار اين مرحمت ديد****ميان بربست بهر جان نثاري

شد از جان خواستار خدمت او****كز استغنا به است اين خواستاري

سراپا حق گزار نعمت اوست****كه بر نعمت فزايد حق گزاري

به وجد آيد ز ياد خدمت او****چنان كز باد سرو جويباري

به راه او اگر جان برفشاند****هنوزش هست در دل شرمساري

نهد خاك رهش بر فرق گويا****به سر دارد هواي تاجداري

غرض چون آمد اندر خطهٔ فارس****نخست از باطن او جست ياري

به بدخواهان دولت حمله آورد****چو بر گنجشك شاهين شكاري

چو حكم محكم او خواست سازد****قناتي چند جاري در مجاري

برآورد از زمين شش رشته كاريز****همه چون شعر من در آبداري

چو روي شاهدان در روح بخشي****چو وصل دلبران در سازگاري

چو جان جبرئيل از تابناكي****چو آب سلسبيل از خوشگواري

ز صافي آب هركاريز در جوي****چو در قلب موحد نور باري

تو پنداري دوصد نوبت در آن آب****جبين شستند خوبان خماري

به جوي آن آب چون مي جنبد از باد****سليمانست گويي در عماري

بدان شش رشته كاريز اندر آويخت****دلش سررشتهٔ امّيدواري

دو زآنهارا به نام شاه فرمود****كه سلطانيش خواند و شهرياري

دو ديگر را بنام خواجهٔ عصر****كه بادش تا به محشر نامداري

يكي را نام نامي حاجي آباد****كه از حاجي بماند يادگاري

يكي عباس آبادست كاين نام****غمين را بخشد از غم رستگاري

يكي را هم به نام شاه مظلوم****حسين آن زيب عرش كردگاري

يكي را هم به نام شاه مردان****علي آن شهره در دلدل سواري

فرات آسا چوگشت آن آب شيرين****به شهر اندر چو جان در جسم جاري

مرا فرمود قاآني چه باشد****كه بر

تاريخ آن همت گماري

به تاريخش روان چون آب گفتم****حسين آب فراتي كرد جاري

قصيدهٔ شمارهٔ 335: اي زلف عزم سركشي از روي يار داري

اي زلف عزم سركشي از روي يار داري****مانا ز همنشيني خورشيد عار داري

گويند از شهاب بود ديو را كناره****تو ديوخو شهاب چرا دركنار داري

آشفته حالتي چو پري ديدگان همانا****ديوانه يي از آنكه پري در جوار داري

هاروت وش معلقي اندر چه زنخدان****با زهره تا تعلق هاروت وار داري

بوي عبير آيد تا تو بسان عنبر****جا بر فراز مجمر چهرنگار داري

سوزد عبير از آتش و تو آن عبير خشكي****كآ رايش و طراوت و تري ز نار داري

گه گردگوش حلقه وگه زي رگريي****گه پيچ و تاب عقرب و گه شكل مار داري

عقرب ز تيرگي به سوي روشني گرايد****تو قصد تيره جان من از روي نار داري

ما را ز شرار نار فروزان فرار جويد****تو بر فراز نار فروزان قرار داري

گويي بن آزري كه در آذر بود مقامت****يا ني سياوشي كه در آتش گذار داري

ماني به افعيي كه بود مهره در دهانش****تا در شكنج حلقه نهان گوشوار داري

همچون محك سياهي و از چهر عشقبازان****بس شوشه زر خالص كامل عيار داري

ماني به غل شاه كه چون خاينان دولت****دلهاي ما مسلسل در يك قطار داري

قصيدهٔ شمارهٔ 336: اي زلف يار چرا آشفته و دژمي

اي زلف يار چرا آشفته و دژمي****همخوابهٔ قمري همسايهٔ صنمي

من رند نامه سياه تو از چه روسيهي****من زير بار غمم تو از چه پشت خمي

ني ني تو نيز عبث خم نيستي و سياه****دلهاي خسته كشي در آفتاب چمي

عودي بر آتش و دود در ديده از تو برفت****چون دود رفته به چشم خون گريم از تو همي

ماه فلك سپرد عقرب مهي به دو روز****تو عقرب و سپري ماه فلك بدمي

گر گاهگاه دمد مهر فلك ز ذنب****تو آن ذنب كه ز مهر پوسته مي بدمي

پشتت خميده ز بس بار تو عنبر و بان****زانرو به هر نفسي افتي به هر قدمي

فرشت چو محتشمان ديبا و از غم تو****گر

ديده خاك نشين هرجاكه محتشمي

نه پور آزر وگشت آذر ترا چمني****نه مرغ آتش و هست آتش ترا ارمي

چنگي به هيأت و هست مر تار تار ترا****از نالهٔ دل زار آهنگ زير و بمي

خلقي ز مؤمن و مغ رو در تواند كه تو****بر قبله گاه مغان پيراهن حرمي

چندان كه از تو رمد دل همچو صعوه ز باز****تو اژدها صفتش دركشي به دمي

گاهي ز سنبل تر بر ارغوان ز رهي****گاهي ز مشك سياه بر سرخ گل رقمي

چون مشك بدهمي هستي به رنگ و به بوي****چون مشك بي ديني رنگ زمانه همي

رنگ سپر غميت غم بسترد ز دلم****زين در همي تو مگر خود پي سپار غمي

بر آتشين رخ دوست ضراب پادشهي****كز حلقه حلقهٔ خويش هرگون زني درمي

گه گه به عارض خويش گر يار كم كندت****غم نيست چون تو شبي در نوبهاركمي

فرداكه آذر و دي افروخت چهرهٔ او****چون من به پيش ملك سر سوده بر قدمي

شاهي كه او ز ملوك بر سروري علمست****چونان كه در سپهي در برتري علمي

چون راي او به فروغ چون دست او به سخا****پرتو نداده مهي گوهر نزاده يمي

اي كز بلندي قدر در خورد تاج كيي****وي كز جلالت و شأن شايان تخت جمي

از روي دانش و دين وز راه دولت و ملك****شايستهٔ عربي بايستهٔ عجمي

در كارهاي خطير چون عقل معتبري****وز اعتقاد درست چون شرع محترمي

در منع بدكنشان هم شيوهٔ خردي****در دفع كج منشان هم پيشهٔ قسمي

چون صدق موتمني چون عقل معتمدي****چون رزق مكتسبي چون عمر مغتنمي

از بس تواضع و لطف از بس عطا و كرم****درويش و پادشهي محتاج و محتشمي

فضلي به صاحب ري داري ز فضل و هنر****كاو صاحب قلمست تو صاحب كرمي

شمشير در كف تو داني مشابه چيست****در دست اصل وجود سرمايهٔ عدمي

از بس ضيا و بها مي بينمت كه مهي****از بس عطا و كرم پندارمت كه

يمي

در روز فتنه و كين هان روزگار اثري****درگاه شادي و فر هين مشتري شيمي

در عقل و هوش و خرد بي مثل و بي شبهي****سرمايهٔ خردي پيرايهٔ هممي

شايدكه از توكند فخر آنچه نقش وجود****كامد ز هستي تو كامل وجود همي

قصيدهٔ شمارهٔ 337: ترك كشتي گير من ميل شنا دارد همي

ترك كشتي گير من ميل شنا دارد همي****وانچه بي ميلي بود با آشنا دارد همي

نگذرد بر لب ز ميل آشنايانش حديث****ور حديثي دارد از ميل و شنا دارد همي

مي ندارم زهره تاگويم به هنگام شنا****زهره را مايل به خط استوا دارد همي

ازكمر بگذشته زلف تابدارش اي شگفت****مي ندانم كز كمر قصد كجا دارد همي

گنج سيم اندركمر مانا مگر دارد سراغ****تا زگنج سيم كام دل روا دارد همي

زلفش آري اژدرست و گنج بيند در كمر****هر كمر كاو گنج دارد اژدها دارد همي

پهلواني مي كند با اهل دل گيسوي او****بنگر آن افتاده اندر سر چها دارد همي

مي ربايد زلف مشكينش دل از خوبان مگر****زلف او خاصيت آهن ربا دارد همي

با سر زلفش كه يك اقليم دل پابست اوست****روز و شب مسكين دل من ماجرا دارد همي

چون نمايد ميل كشتي كِشتي صبر مرا****زآب چشمان غرقهٔ بحر فنا دارد همي

ميل چون جنبد به دستش ميل من جنبد چنانك****تا دوصد فرسنگم از دانش جدا دارد همي

چون به چرخ آيد بتابد روي هر ساعت زمن****نسبتي مانا به چرخ بي وفا دارد همي

رند و قلاشست در ظاهر وليكن در نهفت****پاكدامن خويش را چون پوريا دارد همي

پيكرش يك توده نسرينست و يك خروار سيم****سيم و نسرين را دريغ از ما چرا دارد همي

سيم و نسرينش ز اشك لاله گون و ضعف دل****سيم و نسرينم عقيق و كهربا دارد همي

ياسمينست آن نه پيكر ارغوانست آن نه خط****روي و پيكر كي چنين فرّ و بها دارد همي

هيچ ديدي ياسمين را سخت

سندان در بغل****يا شنبدي كارغوان مشك ختا دارد همي

بر فراز نخل قد سيماي سيمينش عيان****يا نه بر سرو روان بدرالدجي دارد همي

چشم و ابرو خال و گيسو قامت و رو زلف و لب****در كمين خلق دزدي جابجا دارد همي

دولت وصلي كه شاهان جهان را آرزوست****وقف قلّاشان و رندان كرده تا دارد همي

تخت عاجش را نه ديدست و نه بيند هيچكس****تا نگار پارسي دل پارسا دارد همي

گاه گاهي بوسه اي گر مي دهد عيبش مكن****اينقدر بر خلق بخشايش روا دارد همي

غير وي از وي نخواهد هركه باشد پاكباز****پاكباز از هرچه جز جانان ابا دارد همي

ويحك از بالاي دلبندش كه چون پوشد قبا****صد خيابان نارون در يك قبا دارد همي

وقف خوبان كرده قاآني مگر گفتار خويش****كاينهمه زيشان به لب مدح و ثنا دارد همي

تا نه پنداري هوسناكست و هر جا شاهديست****خويش رادزديده بر جورش رضا دارد همي

طبع را مي آزمايد در مضامين شگرف****وزسخن سنجان اميد مرحبا دارد همي

ورنه هم يكتا خدا داند كه اندر شرق و غرب****روي دل در هرچه دارد در خدا دارد همي

او به ياري بسته دل كش نيست هستي ز آب و گل****در وجودش آب و گل نشو و نما دارد همي

چون ولا خواهد بلا خواهد از آنرو روز و شب****خاطر از بالاي خوبان در بلا دارد همي

قصيدهٔ شمارهٔ 338: اگر هركس نمايد ميش را در عيد قرباني

اگر هركس نمايد ميش را در عيد قرباني****منت قربان نمايم خويش را اي عيد روحاني

نه كي قربان كنم خويشت همان قربان كنم ميشت****از اين معني كه در پيشت كم از ميشم به ناداني

نه مپذير از من اي جانان كه جانداري كنم بيجان****بهل خود را كنم قربان كه برهم زين گران جاني

به گيسويت كه از سويت به ديگرسو نتابم رخ****گرم صد بار چون گيسو به گرد سر بگرداني

مرا چشميست اشك افشان بر او

سا زلف مشك افشان****كه من اشكي بيفشانم تو هم مشكي بيفشاني

شبي پرسيدم از دلبر چه فن در عاشقي خوشتر****فشاند آن زلف چون عنبر به رخ يعني پريشاني

به خاموشي زبانها هست رندان قلندر را****سراپا چون صدف شو گوش تا بعني درافشاني

قلم در دست كاتب گر نمايد ناله حق دارد****كه خلقش لال مي دانند با آن نطق پنهاني

اگر خواهد دلت از ذوق گمنامي خبر يابد****چو عارف داغ بر دل نه نه چون زاهد به پيشاني

مرا پيري خراباتي شبي گفت از نكوذاتي****كه اي طفل مناجاتي چه مي گويي چه مي خواني

همي الله مي گويي مگرگمگشته مي جويي****منم مقصد چه مي پويي منم منزل چه مي راني

تراكي گفت پيغمبركه ياالله كن از بر****ترا گفت از همه بگذر كه ياالله را داني

نگفتت كل شي ء هالك الا وجهه يزدان****تو تازي خواني آخر از چه فهم لفظ نتواني

تو سر تا پا همه بيمي گرفتار زر و سيمي****ز شوق سيم تسليمي به نزد عالم فاني

به ذيل قدرت داور تشبث جوي چون حيدر****كه نتوان كند از خيبر در از نيروي جسماني

دلي آور به كف صافي كت آيد در زمان كافي****چو دونان چند مي لافي به حكمتهاي يوناني

روان يك آرزو دارد زبان آن را دو پندارد****نه بل يك را دو انگارد به عبراني و سرياني

اگر لب تشنه يي رو آب پيداكن ترا زين چه****كه تركش سو همي خواند عجم او هنديان پاني

همين خاكست كاو را طبع هر دم رنگ رنگ آرد****گهي رمّان لعلي سازد و گه لعل رمّاني

همن خاكست كز وي قوت سازد باز از آن نطفه****وزان انسان وزانسان اينهمه تسويل نفساني

گل و بلبل ز يك خاكندكاو دلبر شد آن عاشق****شوند ار خاك باز از يكدگرشان فرق نتواني

همه آيينه رويان جمله از خاكند سرتاسر****هم از رندي بود كاين خاك خود را خوانده ظلماني

بود آب حيات اين نقش

و صورتهاي جان پرور****كه در ظلمات خاكي كرده پنهان صنع سبحاني

مرا زين حقه بازي همت آن پيركرد آگه****كه چون طفلان نگردم گرد سالوسات لاماني

دريغا دير دانستم كه دانايي زيان دارد****پريشان خاطرم تا روز محشر زين پشيماني

چو سوسن پيش ازين از ذكر سرتاپا زبان بودم****كنون از فكر چون نرگس همه چشمم ز حيراني

به رشته آه چون غم راز دل بيرون كشم گويي****كه بيژن رابرون آرد ز چه گرد سجستاني

مرا زين تن د رستي هر زمان سستي پديد آ يد****ازين اركان تركيبي وزين طبع هيولاني

چو باشد ميل دستارم كه پرگردد پرستارم****بهل دردي به دست آرم كه برهم زين تن آساني

چو از دستار سنگينم نگردد كار رنگينم****چرا بر سر گذارم گنبد قابوس جرجاني

گر اين هشياري و مستي بود مقصود ازين هستي****خود اين هستي بدين پستي به مستي باد ارزاني

شوم زين پس مگر چاه زنخداني به دست آرم****كه در وي چون علي گويم بسي اسرار پنهاني

كس اين اسرار را گويد اگر با خواجهٔ اعظم****به شكرخنده گويد تنگدل گشتست قاآني

بلي چون سينه تنگ آيد جنون با دل به جنگ آيد****سخنها رنگ رنگ آيد ز حكمتهاي لقماني

به حمدالله به دارالضرب جان بس نقدها دارم****كه ضراب ازلشان سكه زد زالقاب سلطاني

اگر نه طفل ابجدخوان چو حزم او بود گردون****چرا خم گشته مي جنبند چو طفلان دبستاني

شفاعت گركند ابليس را روز جزا عفوش****گمان دارم كه برهاندش از آن آلوده داماني

حديث از فتنه در عهدش نمي گويند دانايان****مگر گاهي كه بستايند نرگس را به فتاني

هزاران در هزاران توپ دارد اژدها پيكر****كه دوزخ از دهان بارند گاه آتش افشاني

سيه موران خورند و سرخ ماران افكنند از دم****شهودي بين هلا علم تناسخ را نه برهاني

تو پنداري كه از نسل عصاي موسيند آنان****كه دفع سحر را ظاهركنند اشكال ثعباني

اسان قورخانهٔ او بود چندان كه در دنيا****شد آمد وهم را مشكل

شدست از تنگ ميداني

الا شاه ملك طينت كه مي بتواني از قدرت****دوگيتي را بدين وسعت به يك ارزن بگنجاني

هرآن دهقان كه جوكارد اگر جودت بهٔاد آرد****ز هريك دانه بردارد دوصد لولوي عمّاني

قصيدهٔ شمارهٔ 339: اي ترك سيه چشم سراپا همه جاني

اي ترك سيه چشم سراپا همه جاني****تنها نه همين جان مني جان جهاني

با ما به ازين باش از آنرو كه در آفاق****آن چيز كه هست از همه بهتر تو هماني

دنيا كند از فضل و شرف فخر به عقبي****تا حسن تو باقيست درين عالم فاني

امروز تويي دشمن مردم به حقيقت****كاشوب تن و شور دل و آفت جاني

سروي نه گلي نه ملكي نه قمري نه****آنقدر نكويي كه ندانم به چه ماني

مسكين دلم از ياد تو بيرون نرود هيچ****كاش اين دل سودازده از من بستاني

گر غايبي از من چه شكايت كنم از تو****تو مردمك چشم از آنروي نهاني

ياد آيدت آن روز كه گفتم به تو در باغ****بنشين برگل كاتش بلبل بنشاني

گفتي كه من و باغ كداميم نكوتر****گفتم تو بهر زانكه تو ايمن ز خزاني

گفتي چه خوشم آيد ازين سرو ستاده****گفتم ز تو من خوشترم آيد كه رواني

از بس كه دل و جان به سر زلف تو آويخت****زلفت دگر از باد نجنبد زگراني

تل سمني بينم از آن موي ميانت****باريك خيالي نگر و چرب زباني

جز عكس رخ خوب تو در آينه و آب****حسن تو ندارد به جهان ثالث و ثاني

پرسي همي از من كه گل سرخ كدام است****جانا توگل سرخ تصور نتواني

كانجا كه تويي رنگ گل سرخ شود زرد****اينست كه هرگز تو گل سرخ نداني

داني كه چرا دارمت اينگونه همي دوست****زآنروي كه چون بخت خداوند جهاني

فرمانده ملك جم و فرمانبر خسرو****كز خنجر او رشك برد برق يماني

سالار ظفرمند عدوبند حسين خان****كز نعمت اوبهره برد قاصي و داني

آن صدر فلك قدر كه در مطبخ

جودش****افلاك قدورند و مه و مهر اواني

خدمتگر جاهش چه اكابر چه اصاغر****روزي خور خوانش چه اعالي چه اداني

اي طفل هنر را دل وقّاد تو دايه****وي كاخِ كرم را كفِ فياضِ تو باني

گر خلد نهم خوانمت از خلق هميني****ور چرخ دهم دانمت از قدر هماني

از فخر در ايوان سخا صدرنشيني****وز تيغ به ميدان وغا فتنه نشاني

چو جان كه به پيرامنش از جسم حصارست****محصور زمين استي و سالار زماني

هرچند به يك شبر ميانست ترا جاي****از جاه بر از حوصلهٔ كون و مكاني

گيتي مگر از حق ز پي فخر نشان خواست****كز فخر تو بر پيكر آفاق نشاني

مختار همه خلقي و مجبور سخايي****منشار سر خصمي و منشور اماني

بستان امل را به سخا ابر بهاري****پاليز اجل را به وغا باد خزاني

باكجروشان بسكه بدي ظن من اينست****كايدون به فلك دشمن برج سرطاني

بيند ز پي بذل كرم ديدهٔ حزمت****ناگفته ز دل صورت آمال و اماني

از شوق مديح تو چو حمام زنانست****مغز سرم از غلغلهٔ جوش معاني

وآيند معاني به لبم خود به خود از حرص****بي كسوت الفاظ و تراكيب معاني

مدح تو بود حرز تنم زانكه درو هست****از فضل خدا خاصيت سبع مثاني

در مشت تو روزي به عدو كرد كمان پشت****پيوسته پيّ مالشُ دو گوش كماني

رمح تو به آزار عدو كرد زبان تيز****زان در صدد تيزي بازار سناني

پيكان تو پيكي ست سبك سير كه چون جان****جا در دل دشمن كند از تيز لساني

بيچاره شبان در بر گرگان شده مزدور****زيراكه به عهد توكند گرگ شباني

ميدان شود ار خنگ ترا عرصهٔ هستي****در يك نفسش طي كند از گرم عناني

جز راستي از تير نديدي به چه تقصير****چون كج روشانش ز بر خويش براني

ني ني به سوي كج رو شانش بفرستي****تا راستي كيش تو بينند عياني

از ديدن تو

خصم شود زرد مگر تو****اندر دل او موجب درد يرقاني

در باس توگيرد دل بدخواه مگر تو****اندر دل او مورث رنج خفقاني

فرمانده دنيايي و فرمانبر خسرو****ويران كن دريايي و برهمزن كاني

در خلد كشد گر تف تيغ تو زبانه****رضوان شود از بيم زبونتر ز زباني

دو روز به يك حكم تو صد نهر روان شد****ني ني كه درين معجزه رمزيست نهاني

از خجلت حلم تو زمين يكسره شد آب****وانگاه ز احكام تو آموخت رواني

كامي نه كه از لقمهٔ جود تو نجنبد****بخ بخ تو مگر تالي عيد رمضاني

گفتي نكشم دشمن خود را به سوي خويش****بسيار منت تجربه كردم نه چناني

زيراكه دوصد مرتبه ديدم به خم خام****دو رقعه عدو را به سوي خويش كشاني

ني شكّر از فخر ببالد كه تو چون ني****در طاعت و در خدمت شه بسته مياني

صدرا به ثناي تو زبان تا بگشودم****بربسته در غم به رخم چرخ كياني

ز الطاف تو غير از غم خوبان به دلم نيست****غم نيست كه تاگويم از آنم برهاني

جز خواهش بوسيدن كامت بروانم****كامي نبود تا كه بدانم نرساني

هم اسب نخواهم ز تو خواهم كه پياده****همچون فلكم در جلو خود بدواني

ني چون فلكم بخش يكي اسب سبكرو****كز طعنهٔ بدگو ز جهانم به جهاني

تا هست جهان شاه بود شاه و تو پيشش****بربسته به طاعت كمر ملك ستاني

از حكم ملك هرچه زمينست بگيري****بر روي زمين تا كه زمانست بماني

قصيدهٔ شمارهٔ 340: اي دل چو تو حالي صفت خويش نداني

اي دل چو تو حالي صفت خويش نداني****بيهوده سخن از صفت غير چه راني

با آنكه تو غايب نشوي يك نفس از خويش****خود را نشناسي كه چنين يا كه چناني

تا چند سرايي كه چنينست و چنانست****آن را كه بجز نام دگر هيچ نداني

اين گرد كه بر دامنت از عجب نشسته****آيد عجبم كز چه ز دامن نفشاني

آن را كه به تقليد

كسان زشت شماري****گر مصحف آرد ز خداوند نخواني

چو ن خود همه عيبي چه كني عيب كسان فاش****بر غير چه خندي چو تو خود بدتر از آني

بر عيب تو چون پرده بپوشيد خداوند****ظ لمست اگر پردهٔ مردم بدراني

شد قافلهٔ عمر تو وامانده ز دنبال****بشتاب مگر لاشه به منزل برساني

چون همسفرانت همه از خويش گذشتند****انصاف نباشد كه تو در خويش بماني

جان تو سبك جانب لاهوت سفر كرد****تو مانده به صحراي طبيعت ز گراني

خوش باش به نيك و بد ايام كه ما را****ناديده خبر نيست ز اسرار نهاني

بگشا نظر عقل و ببين صورت مقصود****زيراكه گنجد به عيان راز عياني

پرهيز مكن از لقب زشت كه موسي****قدرش نشود كاسته از وصف شباني

اي نفس به پيري نبري را غم يار****كان بار توان برد به نيروي جواني

قاآني اگر مرد رهي بار بيفكن****تا از دو جهان توسن همت بجهاني

در ماتم شاه شهدا اشك بيفشان****زان آب مگر آتش دوزخ بنشاني

قصيدهٔ شمارهٔ 341: اي روي تو فهرست شادماني

اي روي تو فهرست شادماني****وصل تو به از فصل نوجواني

در چشم تو صد جور آشكارا****در زلف تو صد فتنهٔ نهاني

كويت به حقيقت بهشت دنيا****رويت به صفت عيش جاوداني

گيسوي تو طومار دلفريبي****ابروي تو طغراي دل ستاني

هر بوسه يي از لعل روح بخشت****سرمايهٔ يك عمر زندگاني

گر فاخته قد ترا ببند****نشناسدش از سرو بوستاني

هر شب رود از شرم طلعت تو****در زير زمين ماه آسماني

مشكم جهد از مغز جاي عطسه****هر گه كه سر زلف برفشاني

در هجر تو اي دوست زنده ماندم****شايد كه بنالم ز سخت جاني

خواهم شبكي بي حضور اغيار****سرمست شوي از مي مغاني

چون روح روان دربرم نشيني****وز آب دو رخ آتشم نشاني

گه زلف تو بويم چنان كه دانم****گه لعل تو بوسم چنان كه داني

تا صبح نمايم ز بيم دزدان****برگنج سرين تو پاسباني

اي ترك سرين توكان نقره

است****زان سيم بريز تا تواني

ترسم كه بر آن كان نقرهٔ تو****خود را بزند دزد ناگهاني

هرچند كس ار سيم تو بدزدد****زر در عوض نقره مي ستاني

بسپار به من سيم خويش اگرچه****از گرك نديدست كس شباني

تركا علم الله مهت نخوانم****مه را نبود قد خيزراني

شوخا شهدالله گلت ندانم****گل را نبود زلف ضيمراني

هر نكته كه در دلبري به كارست****داني همه الا كه مهرباني

هر فن به عاشق كشي ضرورست****داري همه الّا كه خوش زباني

زنهار كجا مي بري به تنها****اين بار سرين را بدين گراني

از بسكه سرين تو گشته فربه****برخاستن از جا نمي تواني

آن بارگرن را فروهل از دوش****خود را به زمين چند مي كشاني

من بار تو بر دوش خود گذارم****با اين همه پيري و ناتواني

اي دوست چو مي بگذرد زمانه****آن به كه تو با دوست بگذراني

راحت برسان تا رسي به راحت****كان چيز كه بخشي همان ستاني

با عيش و طرب بگذران جهان را****زان پبش كه رخت از جهان جهاني

چون مرگ در آيد ز كس نپرسد****كز نسل اعاليست يا اداني

زان بادهٔ رنگين بخوركه جامش****سرچشمهٔ عيشست و شادماني

وز جام به كام تو نارسيده****حالي شودت چهره ارغواني

بينا شوي آنسان كه در شب تار****بي نقش صور بنگري معاني

از وجد زمين را به جنبش آرد****گرد دردي از آن بر زمين چكاني

بر جرم سها گر فتد شعاعش****في الحال سهلي شود يماني

از وجد بپرد دلت چو سيماب****گر قطره يي از وي به لب رساني

زان باده علي رغم جان دشمن****نوشيم به آيين دوستگاني

گه ساقي مجلس دهد پياله****گه مطرب محفل زند اغاني

گاهي تو پي تردماغي من****بوسي دو سه بخشي به رايگاني

گه من به تو از مدحت خداوند****ايثار كنم گنج شايگاني

خورشيد عجم شمع بزم قاجار****الله قليخان ايلخاني

آنكو نظر حزم دوربينش****در دل نگرد صورت اماني

تا تيغ هلاليش ديده خورشيد****افكنده سپر در جهان ستاني

يكبارگي از چشم مردم افتاد****با خاك

رهش كحل اصفهاني

اي راي تو مشكوهٔ عقل اول****وي روي تو مصباح صبح ثاني

رايات تو آيات ملك گيري****احكام تو اعلام كامراني

در صورت تو سيرت ملايك****در غرهٔ تو فرهٔ كياني

از فرّ تو عالي زمين سافل****وز بخت تو باقي جهان فاني

گر روح مجسم شود تو ايني****ور عقل مصور شود تو آني

در تيره شب از راي روشن تو****اسرار نهاني شود عياني

سروي كه نشيني به سايهٔ او****بر وي نوزد باد مهرگاني

باغي كه خرامي به ساحت او****ايمن بود از صرصر خزاني

تيغ تو به دشتي كه خون فشاند****تا حشر بود خاكش ارغواني

بر چهرهٔ خصمت اجل بخندد****كز هيبت توگشته ارغواني

پيشاني رخش ترا ببوسد****گر زنده شود گرد سيستاني

گر وصف سمندت به كوه خوانند****كُه باد شود در سبك عناني

ور قصهٔ عزمت به بحر رانند****لنگر كند آهنگ بادباني

خشم تو به تدبير برنگردد****زانگونه كه تقدير آسماني

اوصاف تو در وهم ما نگنجد****از ما ارني از تو لن تراني

اي چرخ هنر را دل تو محور****وي كاخ كرم راكف تو باني

بي سعي قلم حكم نافذ تو****در نامه شود ثبت از رواني

آيات قضا نارسيده بيني****احكام قدر نانوشته خواني

اندام معاني برهنه بيند****ادراك تو در كسوت مباني

مفتاح فتوحست رايت تو****همچون علم نطع كاوياني

هستي به طفيل تو يافت مايه****زانسان كه طفيلي به ميهماني

اي كرده به بام رواق جاهت****نه پايهٔ افلاك نردباني

از فرط ارادت به حضرت تو****اين شعر فرستادم ارمغاني

هر نقطه ي او خال چهر جانست****گر نكته گيرد عدوي جاني

من ناي معاني چنين نوازم****گو خصم تو بهتر زن ار تواني

ختمست در اقليم دانش امروز****بر من لقب صاحب القراني

خوارم ز جهان گرچه خواري من****بر عزت من بس بود نشاني

خواري كشد از گاز و پتك و كوره****زآنرو كه عزيزست زر كاني

طوطي به قفس كي شدي گرفتار****گر شهره نبودي به خوش زباني

از دام بلا ايزدت رهاند****از دام بلاگر مرا

رهاني

تا ملك بقا جاودان بماند****در ملك بقا جاودان بماني

هر كاو نرود راست با تو چون تير****پشتش كند از بار غم كماني

مفعول مفاعيل فاعلاتن****تقطيع چنين كن ز نكته داني

تا مطرب مجلس به رقص خواند****تن تن تنناتن تنن تناني

قصيدهٔ شمارهٔ 342: اي مار سياه جعد جاناني

اي مار سياه جعد جاناني****يا تيره شب دراز هجراني

روي بت من دليل يزدانست****اهريمن را تو نيز برهاني

اهريمن اگر نه اي چرا پيوست****از تيره دلي حجاب يزداني

گر كافر دل سيه نه اي از چه****غارتگر دين بلاي ايماني

نه كافر دل سيه نيي ايراك****پيوسته مقيم باغ رضواني

پيرايهٔ خلد و زيب فردوسي****مرغولهٔ حور و جعد غلماني

زندانبان فرشته يي گر چه****خود تيره تر از فضاي زنداني

گه سلسله سان به دوش دلداري****گه حلقه صفت به گوش جاناني

گاهي زنجير عدل داودي****گه چنبر خاتم سليماني

خواندمت مسيح دوش چون ديدم****همخانهٔ آفتاب تاباني

وامروز سرود دركف موسي****افسون اوبار گرزه ثعباني

افسون اوبار نه نيي ايراك****استاد فسونگران ملتاني

سيمين زنخ نگار من گوييست****گويي آن گوي را تو چوگاني

همواره چو روزگار من تاري****پيوسته چون حال من پريشاني

پيرامن لعل دلبري آري****ظلماتي و گرد آب حيواني

تا بوده بوده ماه در سرطان****ويدون تو به ماه در، چو سرطاني

گويند ز خلد شد برون شيطان****ويدر تو به خلد در چو شيطاني

همسايهٔ سلسبيل فردوسي****همخوابهٔ آفتاب رخشاني

بر عرعر قد كشمري سروم****چونان بر سرو بن ضيمراني

بر گلبن خدّ نخشبي ماهم****چونان بر لاله برگ ريحاني

بسيار خطا كنيّ و معذوري****مانا بر شه حسن تو ترخاني

روي بت من شكفته بستاني است****وان بستان را تو بوستانباني

بر قامت يار چون سيه زاغان****بر شاخهٔ سروبن پرافشاني

درد دل خسته را كني درمان****ماناكه سياه چرده لقماني

بسيار درازي و بسي تيره****در اين دو صفت شب زمستاني

حمير نه رخ نگار و تو در وي****چون حميري اژدهاي پيچاني

اهواز نه روي يار و تو در او****جرارهٔ آن ديار را ماني

مقدار شكيب ما مگر سنجي****كاونگ چو كفه هاي

ميزاني

آبستن پاك گوهري زانرو****تاريك بسان ابر نيساني

طومار سياه بختي خصمي****يا هندوي درگه جهانباني

خورشيد سپهر خسروي شاهي****آن كآمده كاخ عدل را باني

آن كز پي سجدهٔ درش گردون****سر تا به قدم شدست پيشاني

اي كافت گنج و فتنهٔ مالي****وي كاتش بحر و غارت كاني

صد حصن به يك پعام بگشايي****صد سور به يك سلام بستاني

هر فتنه كه در زمانه برخيزد****ننشيني تا به تيغ ننشاني

از جود به چشم مملكت نوري****از عدل به جسم سلطنت جاني

در دولت و ملكت تو نشنيده****كس نام كران و نام ويراني

با آنكه جهان به طبع فاني بود****باقي شد از آنكه در تو شد فاني

فرخنده به بزم همچو فردوسي****سوزنده به رزم همچو نيراني

از حلم فناي كوه الوندي****از جود بلاي بحر عمّاني

در بزم چو قلزم سخنگويي****در رزم چو ضيغم سخنداني

شخص تو درون عالم امكان****جا نيست اسير جسم ظلماني

دركين توزي و عافيت سوزي****هنگام وغا زمانه را ماني

در بزم به تن چو نرم ديبايي****در رزم به دل چو سخت سنداني

آن دم كه به تيغ كوه البرزي****يعني كه فراز زين يكراني

در بيمهري نظيرگردوني****در خونخواري همال گيهاني

در مدح تو اي به مدحتت گويا****الكن شده ازكمال حيراني

از گويايي به است خاموشي****از دانايي به است ناداني

باري چه كم از دعا كنون چون نيست****توصيف تو حد فكر انساني

تا تاج و سرير و مملكت ماند****با تاج و سرير و مملكت ماني

تا خور يكران بر آسمان راند****چون خور يكران بر آسمان راني

قصيدهٔ شمارهٔ 343: به تار زلف دوتا چون نظركني داني

به تار زلف دوتا چون نظركني داني****كه حاصل دل ما نيست جز پريشاني

بجز لب تو به رخسارهٔ تو نشنيدم****پري طمع كند انگشتر سليماني

دو طاق ابروي تو قبله ي مسلمانان****دو طرف عارض تو كعبهٔ مسلماني

به راه عشق تو چون گو فتاده است دلم****چگونه گوي بري با دو زلف چوگاني

فتاده بودم دوش از مي

مغانه خراب****به خوابگاه بدان حالتي كه مي داني

كه ناگه از درم آمد بريدي آتش سر****ز روي قهر و غضب بانگ زد كه قاآني

تو مست خفته و غافل كه زي معسكر شاه****رسيد كوكبهٔ موكب جهانباني

تهمتني كه ز الماس تيغ او رويد****ز خاك معركه ياقوت هاي رمّاني

دلش به وقت عطا يا محيط گوهرزاي****كفش به گاه سخا يا سحاب نيساني

به زير ظلّ ظليل هماي رايت او****مجاورين جهان را هواي سلطاني

به نزد آينهٔ راي عالم آرايش****ظهور مهر پذيرد رموز پنهاني

به دور مكرمتش آز گشته زنجيري****به عهد معدلتش ظلم گشته زنداني

ز بهر آنكه نمايد سجود خاك درش****شدست يكسره اندام چرخ پيشاني

زهي به گردش نه گوي آسمان جسته****نفاذ امر بليغت خواص چوگاني

تو آن عظيم جنابي كه بر تو تنگ شدست****وسيع مملكت كارگاه امكاني

تويي كه ديدهٔ بيناي عقل دورانديش****نكرده درك كمالت ز فرط حيراني

مجله ايست مسجل دفاتركرمت****كه صح ذلك چرخش نموده عنواني

نيي رسول و ترا نيست در زمين سايه****نبي خداي و ترا نيست در جهان ثاني

صفاي طلعت راي تو يافتي خورشيد****اگر جماد شدي مستعد انساني

اگر سنان تو رزاق ديو و دد نبود****چرا كندشان از خوان رزم مهماني

چنان عدوي تو شد تنگ عيش در عالم****كه خوانده نايبه را مايهٔ تن آساني

وجود پاك تو اندر مغاك تيرهٔ خاك****چو نفس ناطقه در تنگناي جسماني

چنان ز عدل تو معمور شد جهان كه شدست****مفيد معني تعمير لفظ ويراني

ز نور راي تو هر ذره كرده خورشيدي****ز فيض دست تو هر قطره كرده عمّاني

ز بخل طعنه نيوشد به گاه بخشش تو****عطاي حاتم و انعام معن شيباني

شعاع نيست كه هر لحظه افكند پرتو****به سطح تيرهٔ غبرا ز مهر نوراني

كشيده ميل به چشم قضاكه تا نكند****به طلعت تو تشبه ز روي ناداني

سموم قهر تو تاثير مرگ فجاه نهد****در اهتزاز

شميم نسيم روحاني

عصا صفت پي ادبار ساحران خصام****كند سنان به كف موسويت ثعباني

اگرنه حلم تو لنگر فكندي اندر خاك****سحاب دست تو هنگام گوهر افشاني

چنان شدي كه به يك لحظه از تفاطر او****شدي سفاين نه چرخ سفله طوفاني

از آن به روز وغا تيغ آتش افشانت****به روز معركه هنگام آتش افشاني

ز خون خصم تو تشريف خسروي يابد****چو التفات تو بيند ز فرط عرياني

محامد تو فزون ازكمال اهل كمال****مكارم تو برون از قياس انساني

شها منم كه زند طعنه راي روشن من****بر آفتاب ضمير منير خاقاني

منم كه تهنيت آرا از آن سراست به من****سخن سراي ابيورد از سخنداني

كم كمال گرفتم ازين چكامه كه نيست****روا چكامه به شيرازي از صفاهاني

الا به دور زمان تا هزار طعنه رسد****به شام تيرهٔ يلدا ز صبح نوراني

ز شرم كوكب بختت به آفتاب منير****رساد سخرهٔ ظلمت ز شام ظلماني

قصيدهٔ شمارهٔ 344: بود اين نكته در حكمت سر اي غيب برهاني

بود اين نكته در حكمت سر اي غيب برهاني****كه در جانان رسي آنگه كه از جان عيب برهاني

خرد شيدست و دانش كيد و هستي قيد جهدي كن****كه رخش جان ز جوي شيد و كيد و قيد بجهاني

كمال نفس اگر جوي بيفكن عجب داناي****حيات روح اگر مواهي رها كن خوي حيواني

معذب تا نداري تن مهذب مي نگردد جان****كه تا برگش نپرّاني نبالد سرو بستاني

بسان خواجه از روحانيان هم گام بيرون زن****كه فخري نيست وارستن ز قيد جسم جسماني

به ترك خمرگوي و درك امر طاعت حق كن****كه قرب روح و ريحان به ز شرب راح ريحاني

اگر شوخ جوانستي وگر شيخ نوانستي****ترا طاعت به كار آيد نه تسويلات شيطاني

به آب بي نيازي چهرهٔ جان آن زمان شويي****كه همچون خواجه گردهستي از دامن برافشاني

ازين مطمورهٔ تن جاي در معمورهٔ جان كن****كه در مقصوره ي عزلت عروسانند روحاني

طريق خواجه گير ار همتي داري كه روز و شب****به خود زحمت نهد تا

خلق را باشد تن آساني

برو در مكتب تجريد درس عشق از بر كُن****كه دست آويز دونانست حكمتهاي لقماني

اثر از مهر و كين خواجه دان در كار نفع و ضر****نه در تثليث برجيسي نه در تربيع كيواني

چه گوي راوي قمي چه گفت از شارع امّي****درايت پيش گير آخر روايت را چه مي خواني

لغت در معرفت لغوست گو رو هر چه خواهي گو****چو مقصود سخن داني چه عبراني چه سرياني

از آن مرد خدا از ديدهٔ امّي بود پنهان****كه عارف داغ بر دل دارد و زاهد به پيشاني

به دست آر ار تواني دل به دستار از چه يي مايل****كه دستارت نبخشد سود اگر از اهل دستاني

گر از دستار سنگين چهر جان رنگين شدي بودي****زيارتگاه جانها گنبد قابوس جرجاني

اگر در مجلس خواجه به صدق و درد بنشيني****لهيب هفت دوزخ را به آهي سرد بنشاني

برو با دوست اندر خلوت جان راز دل سين****كه از بيرون نبخشد سود سالوسات لاماني

سواد عشق چون بيني بهل سوداي عقل ازسر****كه در خورشيد تابستان بتن بارست باراني

اگر عزم فنا داري بسوز از دل كه عاشق را****به خوان فقر برياني به كار آيد نه بوراني

غمي كاو جاودان ماند به ازعيشي كه طيش آرد****كه عاق را در اليك غم دومد وجدس وجداني

بيا تسليم را تعليم گير از همت خواجه****كزين تدبير ناقص پنجه با تقدير نتواني

تو آخر ذره يي با چشمهٔ بيضا چه مي تابي****تو آخر قطره يي با لجه ي دريا چه مي ماني

بهل تا دفتر دانش به خون دل فروشويم****كه من امروز دانستم كه دانايست ناداني

چو سوسن پيش ازين از ذكر سر تا پا زبان بودم****كنون از فكر چون نرگس همه چشمم ز حيراني

چه پوشم جامه يي در تن كه گه درّم گهي دوزم****من آخر آفتابم خوشترم در وقت عرياني

من ار عورم ولي عوران محنت را دهم جامه****كه روحم نسبتي دارد به

خورشد زمستاني

به رشتهٔ آه چون غم را ز دل بيرون كشم گويي****كه بيژن را برون آرد ز چَه گُرد سجستاني

تنم چون حلقهٔ در شد دو تو از غم به نوميدي****كه وقتي خواجه از رحمت نمايد حلقه جنباني

حيات روح و امن دل من اندر نيستي ديدم****بميرم كاش اين هستي به هستي باد ارزاني

اگر پيرايهٔ هستي نبودي ذات پيغمبر****به يك ارزن نيرزيدي جهان باقي و فاني

محمّد خواجهٔ عالم چرغ دودهٔ آدم****كه سرّ آفرينش را وجودش كرده برهاني

كمال نور هستي از جمال او بود ورنه****حقايق را بدي همچون شقايق داغ نقصاني

زهي ماهي كه انوارش بود اسرار لاهوتي****خهي شاهي كه راياتش بود آيات قرآني

به امر او برآمد ناقه از خارا و رمزست اين****كه در خيل وي از صالح نيايد جز شترباني

به تاييد ولاي او عزيز مصر شد يوسف****و گر نه پوست كردي بر تنش تا حشر زنداني

بود دارالشفاي لطف او را اين دو خاصيت****كه در وي غم پرستاري نمايد درد درماني

شي اندر سراي ام ّهاني بود در طاعت****كه ناگه جبرييل آمد فرود از عرش رباني

كه اي فهرست هستي اي مهين ديباچهٔ فطرت****به سوي عرش نوراني گراي از فرش ظلماني

نبي شد بر براق و رفت با جبريل تا سدره****ز پريدن فروماند آن همايون پيك رباني

نبي گف اي مهين پيك خدا از ره چرا ماندي****چنين كاهسته مي راني به پيك خسته مي ماني

به پاسخ گفتش اي مهتر مرا بگذار و خود بگذر****كه گر من بادم از جنبش تو برقي در سبكراني

مرا جا سدره است امّا نوگر صدره چمي برتر****هنوزت رخش همت در تكست از گرم جولاني

نرود آي از براق عقل كاو وامانده همچون من****برآ بر رفرف عشق و بران تا هر كجا راني

پيمبر گشت بر رفرف سوار و شد به او ادني****شنيد اسرار ما اوحي و ديد آثار

سبحاني

به جايي رفت كانجا جا نمي گنجد ز بي جايي****بدين جان و تن امّا تن تني ننمود و جان جاني

نهادندش به بر از خوان غيبي نزل لاريبي****پبمبر كرد از جان نزل آن خوان را ثناخواني

پس آنگه ساز خوردن كرد ناگه از پس پرده****برآمد ز آستين دستي چو قرص ماه نوراني

پيمبر شكر يزدان كرد و گفت اي دست دست تو****مرا اين دست برد از دست و درماندم ز حيراني

گشودي دستي از غيب و نمودي دستگاه خود****بلي در دستگاهت دستيارانند پنهاني

به شخصم دستگيري كن كه تا اين دست بشناسم****كه اندر دست خود افتم گرم زين دست نرهاني

چون دستوري ز يزدان جست و در آن دست شد خيره****بگفت اي پنجهٔ شهباز دست آموز يزداني

همه نوري همه زوري به جانت هرچه مي بينم****بدان خيبرگثبا دست يداللهي همي ماني

هنوز آن حلقهٔ در بود در جنبش كه بازآمد****مرآن حلقهٔ هستي به فرش از عرش رحماني

نه خود را برد همره بلكه بيخود رفت و بازآمد****كه در مقصورهٔ وحدت نگنجد اوِّل و ثاني

زهي پيغمبري كز محكمي احكام شرع او****به كاخ آسمان ماند كه ننهد رو به ويراني

ولي نا رفته از دنيا خلل افتاد در دينش****كه قومي سخت دل كردند عزم سست پيماني

بدينسان سالها بگذشت كاين دين بود آشفته****كه اندر مرز گيهان مي نبد يك مرد ايماني

پيمبر خواست در دنياكند مبعوث شاهي را****كه از عدلش نظامي تازه گيرد دين دياني

گزيد از جملهٔ شاهان سميّ خود محمّد را****كه در دين تازه فرمايد رسوم معدلت راني

س شاهان محمدشه كه تأييدات حكم او****برون برد از ضمير خلق تسويلات نفساني

شهنشاهي كه نام ناميش برنامهٔ هستي****بماند از شرف چون باي بسم الله عنواني

اگر پيراهني دوزد قضا اندر خور بختش****فضاي عالم هستي كند آن را گريباني

به غواصي چه حاجت نام جود او به دريا بر****كه تا هر قطرهٔ آبش شود لولوي عماني

بدخشان از چه بايد رفت

كلكش بر به نارستان****كه تا هر دانهٔ نارش شود لعل بدخشاني

نه تنها آدمي را دستش از بخشش كند دعوت****كه تيغش ديو و دد را هم كند در رزم مهماني

دو مژهٔ او دو پنجهٔ شير را ماند كه از هيبت****زند بر جان ناپاكان دين زوبين ماكاني

ز بس وجد و فرح دارد سراپا عيد را ماند****به عيدي اينچنين بايد دل و جان كرد قرباني

اگرگردون گشاده روي بودي نه چنين بدخو****گمان دارم كه شاهش حكم فرمودي به درباني

فراز مسند شاهي چو بنشيند خرد گويد****جهاني بر يكي مسند تبارك صنع يزداني

معاذالله اگر با آسمان روزي به خشم آيد****نمايد چين ابرويش به جسم چرخ سوهاني

بلا تخمست و تنهاكشت و روزكينه تابستان****روانها خوشه شه دهقان و تيغش داس دهقاني

نديدم تا نديدم خنجر الماس فعل او****كه از زمرد چكد مرجان وز آهن لعل رمّاني

ز خون خصم در هيجا چو گردد لعل پيكانش****بخرد جوهري او را به جاي لعل پيكاني

سرگيسو گرفته حور در كف بو كه بنمايد****به جاي شهپر طاووس از خوانش مگس راني

بپايد كودك بختش به مهد امن تا مهدي****نمايد از حجاب غيب مهر چهر نوراني

امامي كز وجود او جهان برپا بود ورنه****صورها بازگشتي جانب نفس هيولاني

همامي كز ولاي او اگر حرزي به خود بندد****به محشر وارهد ابليس از آن آلوده داماني

تبارك يا ولي الله آخر پرده يك سو نه****كه تا از چهر ميمونت كند گيتي گلستاني

چو بودي از نظر غايب نبودي شاه را نايب****رسولش حكم داد اول تو امضا داديش ثاني

بلي چون حاجي آقاسي اميني در ميان بايد****كه تا شه را رساند از تو توقيعات پنهاني

تو مانا ايزدي او جبرئيل و شاه پيغمبر****كه شه را آرد از سوي تو تنزيلات فرقاني

نبودي گر چنين كردن نيارست اينهمه معجز****كه از دركش

بود قاصر عقول قاصي و داني

هزاران در هزاران توپ سازد اژدها پيكر****كه هريك جانشين دوزخند از آتش افشاني

بسيج قورخانهٔ شه بري گر در بيابانها****نپويد در بيابانها نسيم از تنگ ميداني

دبيران سپه دفتر فروشويند يكباره****كز آنسوي شمار افتاده جيشش از فراواني

مرا از كار شاهنشه همي بالله شگفت آيد****كه هركاري كندگوبي كه الهاميست رباني

به نظم جيش و امن ملك و طي كفر و نشر دين****هزاران معجزات آرد فزون از فهم انساني

تني سرباز را زان سان كه سلمان زي مدابن شد****كند از روي معجز والي ملك سليماني

به فضل خويش صاحب اختيار ملك جم سازد****ز بهر رجم ديوانش سپارد حكم ديواني

مر آنهم بي سه آمد به لك فارس در وفتي****كه بودند اندر آن كشورگروهي خائن و خاني

همه اندر خدا طاغي همه با پادشه ياغي****همه فاجر همه باغي همه فاسق همه زاني

زياد از بسكه شد ظلم يزيدي اندر آن كشور****بسا مسلم كه بر دار فنا جان داد چون هاني

به بخت شاه و عون خواجه اندر پارس حكم او****روان شد بي سپه چون در مداين حكم سلماني

بدانسان فاربن ايمن شدكه خوبان هم ز بيم او****به هم بستندگيسو از پي دفع پريشاني

بجز ديگ سخاي اوكه سال و ماه مي جوشد****خم مي هم ز جوش افتاد در دكان نصراني

ز يك تن در همه كشور خروشي بر نمي خيزد****بجز در صبح و شام ازناي و كوس جيش سلطاني

چنان شد راست كار ملك ازوكاندر دبستان هم****نگردد از پي تعليم خم طفل دبستاني

كمانگر تير مي سازد ز بيم آنكه مي داند****به كيش شاه هر كژ كار را فرضست قرباني

ز بن بركند هر نرگس كه بد اندر گلستانها****به جرم آنكه نرگس نسبتي دارد به فتاني

ز بس پهلوي مظلومان قوي كردست عدل او****سزد گر صعوه شاهيني نمايد بره سرحاني

بساتين را چنان كرد از درختان تازه و خرم****كه آب اندر دهان آرد ز حسرت حور رضواني

حصاري كز دل اعداي

خسرو بود ويران تر****به يك مه همچو رويين دز نمود از سخت بنياني

ده و دو آسياسنگ آب را زي دار ملك جم****ز قصر الدّشت جاري كرد چون اشعار قاآني

ز سنگ سخت بي ضرب عصا و دعوي معجز****ده و دو چشمه آب آورد چون موسي عمراني

به سي فرسنگي شيراز رودي هست پهناور****كه عمقش وهم اگر سنجد فروماند ز حيراني

گران رودي كه نتواني ز پهناي شگرف آن****سمند عقل و خنگ وهم و رخش فكر بجهاني

شكم بر خاك مي مالد چو مار گرزه در چنبر****به وقت باد مي نالد چو رعد ابر آباني

بود چون حكم او جاري مر آن رود از يكي چشمه****كه نامش مختلف گويند دانايان ز ناداني

يكي شش بئر مي داند يكي شش پير مي خواند****كه شش چَه بوده يا شش پير آنجا كرده رهباني

ميان خطهٔ شيراز و آن رود روان در ره****بودكوهي به غايت سخت چون اشعار قاآني

سرش شبري دو بيرون جسته است ازچنبر هستي****پيش آنسوتَرك زآنجاكه دنيا مي شود فاني

ببايد كوه را سفتن كزين سو رود يابد ره****كه اينسو ره ندارد رود اگركه را نسنباني

وزين سوتر يكي درّه است هول انگيز كاندر وي****ز بس ژرفي تواني هفت دريا را بگنجاني

چنان ژرفست كز قعرش ببيني گاو و ماهي را****اگر با دوربين لختي نظر در وي بگرداني

ببايد دره را انباشت با سدي گران كز بن****تواند مي برآيد آب تا گردد بياباني

ز دوران كيومرث اولين شه تا محمّدشه****كه ختم پادشاهان جهانست از جهانباني

تني آن دره را انباشت نتوانست از شاهان****كسي نارست آن كه را شكست از انسي و جاني

چه هوشنگ گران فرهنگ و چه تهمورس دانا****چه جمشيد سپهراورنگ و چه ضحاك علواني

چه افريدون و چه ايرج چه مينوچهر و چه نوذر****چه زاب دو ذراع آن شهره در فرخنده فرماني

چه گرشاسب كه بد خاتم ملوك پيشدادي را****چه فرخ كيقباد آن رسم عدل و داد

را باني

چه كاووس و چه كيخسرو چه گشتاب چه لهراس****چه روشن راي بهمن چه همايون دخترش خاني

چه داراب و چه دارا و چه اسكندر از رومي****سپاه آورد و غالب شد بر ايران و بر ايراني

بر اين نسبت يكايك برشمر ايران خدايان را****چه اشكاني چه سا ساني چه سلجوقي چه ساماني

بويژه جم كه بيحد گنج داد و رنج برد امّا****سر اسر ژاژ او بيهوده شد چون ژاژ طياني

و ديگر شاه عباس آن شهي كز شوكت و فرّش****شوي آگه كتاب عالم آرا را چو برخواني

به سالار مهين بارگه الله وردي خان****كه بدهم در سر افشاني سمر هم در زرافشاني

بكرد اين حكم را وان رفت و نتوانست و بازآمد****سه ساله رنج او ناورد باري جز پشيماني

كريم آن پادشاه زند با آن قوت و قدرت****كه در هركار بودش خاصه در تعمير ويراني

به سالي اندمالي چند از موج بحار افزون****به كار افكند و آخر خلق گفتندش كه نتواني

ولي آخر به بخت شهريار و باطن خواجه****كه هستي نزد او خجلت برد از تنگ ساماني

كهين سربازي از خسرو حسين اسمي حسن رسمي****كم از شش مه نمود اين كار مشكل را به آساني

نخستين روز گفتندش مكن اين كار و زو بگذر****كه نتواني اگر صدگنج سيم و زر برافشاني

نيي يزدان كه تا كوه گران از پيش برداري****گرفتيمت به نيرو گردن شيران بپيچاني

نه برقي تا شكافي صخرهٔ صما ز يكديگر****نه زلزالي كه ياري كوه خارا را بجنباني

وگر اين كاركردي بازمان باور نمي افتد****همي گوييم يا پيغمبري يا سحر مي داني

بگفت از فر بخت شهريار و باطن خواجه****نه از زور تن و عزم دل و نيروي نفساني

من اين كوه گران از پيش بردارم بدان آيين****كه خاقان را ز پشت پيل گرد زابلستاني

بگفت اين را و از ايوان به هامون رفت و من حيران****كه از ايوان به هامون چون خرامد سرو بستاني

مهندسهاي اقليدس مهارت خواست از هرسو****كه يارند آزمودن

طول و عرض ملك امكاني

نخستين خود به عون بخت شاه و باطن خواجه****بر آن كه تيشه زد وان كوه حرفي گفت پنهاني

تو گويي رب سهل گفت و از دل گفت كآن دعوت****همان دم مستجاب افتاد در درگاه سبحاني

ز نوك آهنين تيشه شد آن كه آهنين ريشه****وز آن دهشت پر انديشه دل شير نيستاني

توگفتي كوه آبستن بودكز هر كرا در وي****جنين سان رفته نقابي و نقش كرده زهداني

ميان كوه را بشكافت همچون دره يي از هم****دهان بگشادگفتي كوه شه را در ثنا خواني

تو گويي نام تيغ شه به گوش كوه گفت ارنه****ز هم نشكافتي تا حشر با آن سخت اركاني

وزين سو دره را سدي گران بربست همچون كه****كه گويي سد اسكندر بود در سخت بنياني

مر آن سد را سه ده گز هست بالا و درازايش****به نسبت كرده از مقدار بالايش سه چنداني

تو گويي دره را كُه كرد و كه را دره يا كُه را****ز جا بركند و در آن دره بنهاد از هنرداني

چه شش مه رفت جاري گشت دريايي خروشنده****كه از طغيان هر موجش شدي نه چرخ طوفاني

مر آن را نهر سلطاني لقب بنهاد و مي زيبد****كزين نام نكو موجش زند بر چرخ پيشاني

چو آن نهر از ره شش پير آمد به كه تاريخش****بگويم كز ره شش پير آيد نهر سلطاني

و يا چون آبروي شهري از وي شد فزون گويم****بيفزود آبروي شهري آب نهر سلطاني

به سدّ باغ شه چون دست خسرو ساخت دريايي****كه گر بيني سراب فيض و بحر رحمتش خواني

تو گوبي طبع خسرو باني است آن ژرف دريا را****وگرنه كيست جز يزدان كه دريا را شود باني

دمادم از حباب آن آب بركف كاسه يي دارد****كه نزد همت خسرو نمايدكاسه گرداني

به شب عكس مه و پروين عيان گردد ز آب او****چو از دير سكوپا شعلهٔ قنديل رهباني

نهان از شب آن دريا چه نهري چند و از هرس****سوي شهر و قرا جاري چنان كاحكام ديواني

خياباني بنا فرمود گرداگرد درياچه****كه

مي رقصد درختانش ز سيرابي و ريّاني

ولي مشكل برويد زان خيابان سرو كز خجلت****نبالد پيش قد دلكشش سرو خياباني

الف سان از ميان جان كمر بربست و در يكدم****مهان شهر را كرد از نعيم شاه مهماني

به يكدم خاك را بر آسمان كرد از چه از خيمه****يك انسان وينهمه قدرت تعالي شان انساني

بزرگان مقدّم رنج خدمت را كمر بسته****مقدم آري از خدمت توان شد نز تن آساني

پر از ضحاك ماران شد زمين كز نيش هر نيزه****نمود ازكتف هر سرباز خسرو نيش ثعباني

ز بانگ توپ كر شد چرخ و دودش رفت تا جايي****كه شد خورشيد كافوري سلب را جامه قطراني

هميشه بانگ رعد از چرخ آيد بر زمين وينك****غو رعد از زمين بر آسمان شد اينت حيراني

ز بهر آنكه آب آورد و آبي روي كار آورد****ز بهر آب جشني كرد به از جشن آباني

چراغان كرد شيراز و بساتين را بدان آيين****كه گفتي صبح نوراني دميد از شام ظلماني

به جنبش ز اهتزاز باد هرسو شعلهٔ شمعي****چو از باد سحر برگ شقايقهاي نعماني

به هردروازه طرحي تازه افكندست كز شرحش****فرومانم چو باقل با همه تقرير سحباني

به هريك طرح چل بستان سرا افكنده كز گردون****ز فرط شوق كيوان آمدست اينك به دهقاني

به هر بستانسرا قصري كه گيتي با همه وسعت****نياردكردن اندر قصر هر بستان شبستاني

مرتب باب هر قصرش چو صنعتهاي جمشيدي****مهذّب خاك هر باغش چو حكمتهاي لقماني

تو پنداري دو صف خوبان نشستشند رويارو****كه با هم طعن همچشمي زنند و لاف همشاني

بود جنات عقبي هشت و اينك زاهتمام او****برونست از شمر جنات شيراز از فراواني

حديث خلد با شيرازيان اكنون بدان ماند****كه مشت زيره زي كرمان برند از بهر كرماني

زليخاوش عروسي هست اكنون دار ملك جم****كه بر خاكش سجود آرد جمال ماه كنعاني

به هر راغش بود باغي به هر باغش دوصد گلبن****به هر گل بلبلي همچون نكيسا در

خوش الحاني

به هر راهش د وصدباره ست و در هر غرفه صد طرفه****به هر كويش دوصد جويست و در هر خانه صدخاني

سزد گر شه بدين كشور قدم را رنجه فرمايد****كه شه جانست و كشور تن نپايد تن به بي جا ني

سراسر ملك بستان شد ملك را تا كه مي گويد****به چم لختي درين بستان كه داد عيش بستاني

شه ار آيد سوي شيراز هر خشت ديار او****برآرد بايزيدآسا ز شادي بانگ سبحاني

بغير از نهر سلطاني كه دور از شاه مي سوزد****نديدم نهركانوني نمايد آب نيراني

شها با دست چون دريا سوي اين نهر گامي زن****كه تا آبش بيفزايد چو سيل از ابر نيساني

به هر جا هست نهري سوي بحر آيد عجب نبود****كه بحري بوي نهر آيد ز تقديرات يزداني

گر آيد حكم فرماي عجم زي دار ملك جم****گل شيرازگردد غيرت كحل سپاهاني

شهنشاها گر از سر چشمهٔ جودت مدد يابم****به درياي ضمير من كند هر قطره قطراني

ور اين مدحت قبول پادشه افتد عجب نبود****كه بر خوان كمال من كند هر لقمه لقماني

چو خود بودي محمد مرمرا حسان لقب دادي****عجب ني گر محمد را خوش آيد مدح حساني

اگر در عهد شه بودي و قدر شاعران ديدي****نراندي طعنه بر شاعر اثيرالدين اوماني

قوافي شد چو انعامت مكرر پس همان بهتر****كه عمرت نيز همچون گفتهٔ من باد طولاني

قصيدهٔ شمارهٔ 345: تعالي الله كه شد معمار انصاف جهانباني

تعالي الله كه شد معمار انصاف جهانباني****بناي معدلت را باز در ملك جهان باني

هلاكوخان ثاني نايب قاآن اول شد****نه آن را ثالثي ديگر نه اين را ديگري ثاني

فراز عرش و فرش مهتري بنشست وز چهرش****جهان اندر جهان آثار تاييدأت يزداني

چنان آباد شدگيهان ز عدل بي عديل او****كه جز اندر دل دشمن نبيند جغد ويراني

چنان آمد فراهم كارها از داد او كاينك****ندارد زلف مهرويان تمناي پريشاني

چنان ز الماس پيكان

ريخت خون از پيكر دشمن****كه همچون سبزه رست از خاك ميدان لعل پيكاني

سياوش ار ز آسيب پدر شد جانب توران****به خاك درگه پور پشن بنهاد پيشاني

به امر شاه و نيرنگ دمور و ريو گرسيوز****گروي از طعمهٔ جانش اجل راكرد مهماني

كنون كاووس كوسي را نگر كز رافت شامل****سياوش وش گوي را داده فرمان جهانباني

وگر گشتاسب شد چندي به روم از بيم لهراسب****شدش آهنگري حرف ز ناهاري و عرياني

به دامان نطعش آويزان و دل چون كورهٔ آتش****ش و روزش ستم پتكي نمود و سينه سنداني

ز سهم قيصرش بعد از هلاك سهمگين اژدر****روان شد جانب روم از پدر يرليغ سلطاني

كنون لهراسب تختي بين كه مرگشتاسب بختي را****مفوض كرده تاج قيصري و تخت خاقاني

وگر رويين تن اندر بند شد از خشم گشتاسب****ز دلتنگي بر او كاخ رياست كرد زنداني

شد از بند پدر آزاد و لشكر راند زي توران****به ارجاسب نمودن آن رزم مشكل را به آساني

وزان پس تاخت زي زابل به عزم چالش رستم****ز فكر تاجش اندر سر بسي سوداي نفساني

شد آخر ار خدنگ دال پرّ آهنين پيكان****به چشم راست بينش روز روشن شام ظلماني

كنون گشتاسب فالي بين كه رويين تن همالي را****به والا تخت مكنت داده تمكين سليماني

كشيدي بر سرش خط خطا كلك قضا صدره****نكردي حكمت ار برنامهٔ تقدير عنواني

اگر صد پايه بالاتر رود از كاخ خود كيوان****تواند كرد در كرياس ايوان تو درباني

چنان برداشت كيش كفر را تيغ تو از عالم****كه در چشم بتان جاكرده آيين مسلماني

جهانبانا تويي كز موجهٔ درياي شمشيرت****هزاران كشتي جان روز ناوردست طوفاني

تويي كز گوهر الماس گون تيغ تو در هيجا****زمين خاوران شد معدن لعل بدخشاني

تويي كز رشحهٔ ابر كف گوهرفشان تو****بود دامان سائل مخزن ياقوت رمّاني

اگر ابر بهار از بحر بذلت آب

برگيرد****كند هر قطره اش اندر دل اصداف عماني

نيي موسي وليكن از پي او بار عفريتان****نمايد نيزه در دستت به روز رزم ثعباني

همين فرقست و بس با دست رادت ابر نيسان را****كه اين را قطره باري هست و آن را گوهرافشاني

كجا ادراك هر مدرك كند درك كمال تو****چسان باقل نمايد فهم حكمتهاي لقماني

سزد گر روح در جسم عدويت جاودان ماند****كه نگ آمد اجل را زان مخنث روح حيواني

جهاندارا منستم آن سخن سنج سخن پرور****كه از قاآن دورانم لقب گرديده قاآني

منستم آن سخنداني كه دانايان گيهان را****ز نظم دلكش من بر لبست انگشت حيراني

ز استادان ديرين با دو تن زورآزما گشتم****نخستين انوري وانگه حكيم عصر خاقاني

نه بهر خودستايي هست بل تا بدكنش داند****كه خاك فارس بيوردي تواند و شرواني

الا تا در دل پاك صدف شكل گهر گيرد****به طرز گفتهٔ من قطرهاي ابر نيساني

به خصم تيره روزت روز روشن شام قيرآگين****به چشم نيكخواهت شام مظلم روز نوراني

قصيدهٔ شمارهٔ 346: چو دولت جمع گردد با جواني

چو دولت جمع گردد با جواني****جوان لذت برد از زندگاني

به مانند نظام الملك كاو را****خدا هم داده دولت هم جواني

نمي گنجد جهان در جامه از شوق****ز بس دارد به رويش شادماني

چه خوب و خوش طراز افتاده الحق****بر اندامش لباسي كامراني

به رقص آيد سپهر از ذكر نامش****چو مست مي ز الحان و اغاني

هماي همتش در هر دو عالم****نگنجد از چه از تنگ آشياني

چو مدح او كنم اجزاي عالم****زبان گردند در همداستاني

هنر در گوهر پاكش نهفته****به كردار معاني در مباني

ز حرص مدح او بي منت لفظ****ز دل هر دم به گوش آيد معاني

محيط عرش را سازد ممثل****محيط خاطرش از بيكراني

دقايق در حقايق درج دارد****به كردار ثوالث در ثواني

ز ميل جود بيند در دل خلق****رخ آمال و رخسار اماني

كلامش تالي عقد اللالي****بيانش ثاني سبع المثاني

زهي اين آن كه

با يكران عزمت****نيارد خنگ گردون همعناني

ملكشاه نخستينست خسرو****تو در پيشش نظام الملك ثاني

بساط نقطهٔ موهوم خصمت****نيايد در نظر از بي نشاني

فلك گرچه زبردستست و چيره****نيارد با توگردون پهلواني

كمند رستمي چون تاب گيرد****نيارد تاب كاموس كشاني

از آن خندد به خصمت هر زمان چرخ****كه بيد روي بختش زعفراني

تو اندر عزم و حزمت در سفاين****كند اين لنگري آن بادباني

ز شوق آنكه زودش مي ببخشي****زكان با سكّه خيزد زرٍّكاني

خداوندا ازين مداح ديرين****همانا داري اندك دلگراني

شنيدم گفته يي قاآني از چه****نمي جويد به بزم من تداني

ز زحمت دادن خود شرم دارم****از آن درآمدن كردم تواني

بترسيدم كه گر ارني بگويم****ز دربان پاسخ آيد لن تراني

اگر هر خشمي از نامهربانيست****به من خشم تو هست از مهرباني

وگر هم در دلت غيظست شايد****كه هم والكاظمين الغيظ خواني

الا يا سرورا از چرخ دارم****حديثي خوش چو وحي آسماني

مگر دي با فلك كردي عتابي****كه دوش آمد بر من در نهاني

همي گفت و همي هردم ز انجم****دو چشمش بود درگوهرفشاني

كه اجداد نظام الملك را من****چه خدمت ها كه كردم در جواني

زحل را هر شبي گفتم كه تا صبح****كند در هر گذرگه ديده باني

به مريخم سپردم تاكشد زار****عدوشان را به تيغ قهرماني

بگفتم مشتري تا بر شرفشان****كند هر عيد ساز خطبه خواني

به خوان جودشان از ماه و خورشيد****همي از سيم و زر بردم اواني

بدان عفت كه داني زهره ام داشت****كه هرگز كس نمي ديدش عياني

به رقص آوردمش در بزم عشرت****به شبهاي نشاط و ميهماني

چو گشتم پير و در ميدان غم كرد****قدم گويي و پشتم صولجاني

نظام الملكم اكنون كرده معزول****ز درباني و شغل پاسباني

مرا هم عرضكي خاصست بشنو****كه در خلوت به رن ضه رساني

كه قاآني پس از سي سال مدحت****كه شعرش بود چون آب از رواني

ز شاهنشاه و اجداد شهنشاه****گرفتي گنجهاي شايگاني

گهي در جشنها خواندي مدايح****گهي در

عيدها گفتي تهاني

كنون پژمرده از بيداد گردون****چو اوراق گل از باد خزاني

به جاي گنجهاي شايگانش****رسد بس رنجهاي رايگاني

مهل تا اين ستم با او كند چرخ****چه شد آن خصلت نوشيرواني

بر آن كس كاين ستم بر وي روا داشت****رسيد ارچه بلاي ناگهاني

ولي چون سوخت خرمن را چه حاصل****كه خود فاني شود برق يماني

غرض عيش مرا مي كن منظم****به هر نوعي كه داني يا تواني

كه تا من هم همه شب تا سحرگاه****ز دست دوست گيرم دوستگاني

به چنگ آرم بتي از ماهرويان****رخ از نسل پري تن پرنياني

بدن عاجيّ و گيسو آبنوسي****لبان لعلي و قامت خيزراني

رخش چون خرمن گل از لطافت****لبش چون غنچه ازكوچك دهاني

خمارين نرگسش در خواب رفته****ز بيماريّ و ضعف و ناتواني

لب لعلش پر از لولوي شهوار****چو تخت قيصر و تاج كياني

به كام دل رسي پيوسته تا حشر****گرم زينسان به كام دل رساني

تو خود داني كه جان يك جو نيرزد****كرا در بر نباشد يار جاني

دلم فاني شدن در عشق خواهد****چو مي دانم كه دنيا هست فاني

الا تا ارغوان رويد ز گلزار****ز شادي باد رويت ارغواني

بپايد تا جهان با وي بپايي****بماند تا فلك چون وي بماني

قصيدهٔ شمارهٔ 347: سروش غيبم گويد به گوش پنهاني

سروش غيبم گويد به گوش پنهاني****كه جهل دونان خوشتر ز علم يوناني

ترا ز حكمت يونان جز اين چه حاصل شد****كه شبهه كردي در ممكنات قرآني

تو نفس علم شو از نقش علم دست بشوي****كه نفس علم قديمست و نقش او فاني

شناختن نتواني هگرز يزدان را****چو خود شناختن نفس خويش نتواني

در اين بدن كه تو داري دلي نهفته خداي****كه گنج خانهٔ عشقست و عرش رحماني

بكوب حلقهٔ در را كه عاقبت ز راي****سري برآيد چون حلقه را بجنباني

ولي به گنج دلت راه نيست تا نرهي****ز جهل كافري و نخوت مسلماني

به گنج دل رسي آنگه كه

تن شود ويران****كه گنج را نتوان يافت جز به ويراني

فضول عقل رها كن كه با فضايل عشق****اصول حكمت دانايي است ناداني

به ملك عشق چه خيزد ز كدخدابي عقل****كجا رسد خر باري به اسب جولاني

عنان قافلهٔ دل به دست آز مده****كه مي نيايد هرگز ز گرگ چوپاني

بقين عشق چو آمد گمان عقل خطاست****بكش چراغ چو خنديد صبح نوراني

گرفتم آنكه نتيجه است عشق و عقل دليل****دليل را چه كني چون نتيجه را داني

تو خود نتيجهٔ عشقي پي دليل مگرد****كه نزد اهل دل اين دعوي است برهاني

امل سراب غرورست زينهار بترس****كه نفس گول تو غولي بود بياباني

مشو ز دعوت نفس شرير خود ايمن****كه گرگ مي نبرد گله را به مهماني

جهان دهست و خرد دهخداي خرمن دوست****كه منتظم شود از وي اساس دهقاني

راكه دعوي شاهي بود همان بهر****كه روي ازين ده و اين دهخدا بگرداني

به هر دوكون قناعت مكن كزين دو برون****هزار عالم بي منتهاست پنهاني

گمان بري كه هستي كران پذير بود****گر اين مسلم هستي به هستي ارزاني

ولي من از در انصاف بي ستيزهٔ جهل****سرايمت سخني فهم كن به آساني

كران هستي اگر هستي است چيست سخن****وگر فناست فنا را عدم چرا خواني

چو ملك هستي گردد به نيستي محضور****نكوتر آنكه عنان سوي نيستي راني

ز چهرشاهد هستي اگر نقاب افتد****به يكدگر نزني مژه را ز حيراني

بر آستانهٔ عشق آن زمان دهندت بار****كه بر زمين و زمان آستين برافشاني

مقام بوذر و سلمان گرت بود مقصود****خلاص بوذر بماي و صدق سلماني

برهنه پا و سرانند در ولايت عشق****كه قوتشان همه جوعست و جامه عرياني

همه برهنه و چون مهر عور عريان پوش****همه گرسنه و چون علم قوت روحاني

مبين بر آنكه چو زلف بتان پريشانند****كه همچو گيسوي جمعند در پريشاني

غلام درگه شاه ولايتند همه****كه در ولايت جان

مي كنند سلطاني

كمال قدرت داور وصيّ پپغمبر****وليّ خالق اكبر عليّ عمراني

شهنشهي كه ز واجب كسش نداند باز****اگر برافكند از رخ حجاب امكاني

از آن گذشته كه مخلوق اولش گويي****بدان رسيده كه خلاق ثانيش داني

به شخص قدرش هجده هزار عالم صنع****بود چو چشمهٔ سوزن ز تنگ ميداني

اگر خليفهٔ چارم در اولش دانند****من اوليش شناسم كه نيستش ثاني

لواي كوكبهٔ ذات او چوگشت پديد****وجود مغترف آمد به تنگ ساماني

شها تويي كه ندانم به دهر مانندت****جز اين صفت كه بگويم به خويش مي ماني

به گاه عفو تو عصيان بود سبكباري****به وقت خشم تو طاعت بود پشيماني

چسان جهانت خوانم كه خواجهٔ ايني****كجا سپهرت دانم كه خالق آني

ز حسن طلعت خلاق جرم خورشيدي****ز فرط همت رزاق ابر نيساني

به پاي عزم محيط فلك بپيمايي****به دست امر عنان قضا بگرداني

نه آفتاب و مهست اينكه چرخ روز شبان****به طوع داغ ترا مي نهد به پيشاني

نسيم خلت تو بر دل خليل وزيد****كه كرد آتش سوزان بر او گلستاني

شد از ولاي تو يوسف عزيز مصر ارنه****هنوز بودي در قعر چاه زنداني

نه گر به جودي جودت پناه بردي نوح****بدي سفينهٔ او تا به حشر طوفاني

امير خيل ملايك كجا شدي جبريل****اگر نكردي بر درگه تو درباني

ازين قبل كه چو خشم تو هست شورانگيز****حرام گشته در اسلام راح ريحاني

وزان سب كه چو مهر توهست راحت بخ****به دل قرارگرفتست روح حيواني

ز موي موي عرق ريزدم به مدحت تو****كه خجلت آرد در مدح تو سخنداني

چنان به مهر تو مسظهرم كه شاه جهان****به ذات پاك تو آثار صنع يزداني

خدايگان ملوك جهان محمد شاه****كه در محامد او عقل كرده حسّاني

به روز كينه كه پيكان ز خون نمايد لعل****ز خاك خيزد تا حشر لعل پيكاني

شها تويي كه از آن سوي طاق كيوانست****رواق شوكت تو از بلند ايواني

به طلعت تو كند

خاك تيره خورشيدي****به هيبت تو كند آب صاف سوهاني

به روز ميدان ببر زمانه او باري****به صدر ايوان ابر ستاره باراني

هماره تاكه برونست از تصّور عقل****كمال قدرت يزدان و صنع سبحاني

بدوست ملك سپاريّ و مملكت بخشي****ز خصم گنج بگيري و مال بستاني

به خوبش حتم كند آسمان كه ختم كند****سخا به شاه و سخن بر حكيم قاآني

قصيدهٔ شمارهٔ 348: دلكي هست مرا شيفته و هرجايي

دلكي هست مرا شيفته و هرجايي****عملش عشق پرستي هنرش شيدايي

پيشه اش روز به دنبال نكويان رفتن****شب چه پنهان ز تو تا صبح قدح پيمايي

چه گويم دلكا موعظهٔ من بپذير****ترك كن خيرگي و خودسري و خودرايي

مي مخور رقص مكن عشق مجو يار مگير****حيف باشد كه تو دامن به گناه آلايي

دل سوداي من چون شنود اين سخنان****به خروش آيد و از خشم شود صفرايي

چشمش آماس كند بسكه ز زرداب جگر****پر شود چون شكم مردم استسقايي

قصه ها دارم ازين دل كه اگر شرح دهم****همه گويند شگفتا كه نمي فرسايي

همه بگذار يكي تازه حكايت دارم****كه اگر بشنوي انگشت تحير خايي

من و دل هر دو درين هفته به بازار شديم****دلبري ديد دلم رشك گل از رعنايي

شور صد سلسله دل طره اش از طراري****نور صد مشعله جان غره اش از غرايي

راست گويم كه مرا نيز بدين زهد و ورع****برد گامي دو سه همراه خود از زيبايي

گفتم از مادر آن ترك روم پرسم باز****كه اگر ماه نيي مه بچه چون ميزابي

دل ندانم به چه مكرش به سوي خانه كشيد****ميكي پيش نهادش چو گل از حمرايي

من نشستم به كناري دل واو مست شدند****مستي آغاز نهادند به صد رسوايي

دل سر آورد به گوشم كه به جان و دل شاه****كه مرا در بر اين ترك خجل ننمايي

خواهم از لاف وگزافش بفريبم امروز****كه مرا وحشت شب مي كشد از تنهايي

اين سخن گفت و ز جا جست و به كرسي

بنشست****رو به من كرد كه كو چنگي و چون شد نايي

خيز و خدّام مرا گو كه بيارند به نقد****يك دو رقاص و دو سارنگي و يك سرنايي

تارزن زاغي و ريحان و مليماي يهود****ضرب گير اكبري و احمدي و بابايي

هم بگو مغبچه يي چند بيايند و خورند****مي چون زمزم با زمزمهٔ ترسايي

هم بفرما كه كباب بره و ماهي و كبك****خوش بسازندكه دارم سر بزم آرايي

نام رقص و دف و كبك و بره آن مه چو شنيد****جست بربست به خدمت كمر جوزايي

به دلم گفت كه اي خواجهٔ با خيل و حشم****خاص خود دار مرا تا نشوم هرجايي

دل اميرانه ببوسيدش و گفت از سر كبر****غم مخور بندگي ماست به از مولايي

پس به من كرد اشارت كه چنين نيست حكيم****جستم از جاكه چنينست كه مي فرماي

دل بخنديد نهاني به من و بار دگر****رو بدوكرد كه اي ساده رخ يغمايي

خبرت هست كه اخترشمري فرموده****كه به پيرانه سرم بخت كند برنايي

همچنان ديده زني خواب كه من شاه شوم****گر شوم شاه چه منصب چه عمل را شايي

ساده رو در طمع افتاد ز سلطاني دل****چو سگ گرسنه از عاطفت گيپايي

خاك بوسيدكه من بندهٔ فرمان توام****خود بفرما به من آن روز چه مي بخشايي

گفت هر بوسه كه امروز دهي در عوضش****دهمت ملكي چون چرخ بدان پهنايي

ختن و روم ترا بخشم از آغاز چنانك****ترك رومي بدن و ماه ختن سيمايي

چون رخت آينه رنگست و خطت شامي چهر****بخشمت شام و حلب با لقب پاشايي

چين و تاتار به تار سر زلف تو دهم****تا ز رخ چين بري و زنگ ز دل بزدايي

الحقم خنده ز دل آمد و از مستي او****وانهمه ملك كه بخشيد ز بي پروايي

گفتم اي دل چه كني قسمت ما هم بگذار****لاف شاهي چه زني هرزه چرا مي لايي

بازم آهسته قسم دادكه قاآنيا****چشم دارم كه به آزار دلم

نگرايي

طفل پنهان به تفكر كه كي آرند كباب****ليكنش هيبت دل بسته لب از گويايي

دل به فكر بره و ماهي و بريان هنوز****برگان درگله و ماهيكان دريايي

شكمش گرم قراقر كه هلا طعمه بخواه****مردي از جوع چه كار آيدت اين دارايي

او زسوداي رياست چو صدف تن همه گوش****گوش چون موج به رقص آمده از شنوايي

كودك القصه بشد مست و ببفتاد و بخفت****بسكه چون دايه دلم كرد بدو لالايي

چشم بد دور يكي جفتهٔ سيمين ديدم****كه كسي جفت نديدست بدان يكتايي

نرم چون برك گل از تازگي و شادابي****صاف چون قرص مه از روشني و رخشايي

دل برو خفت چو ماري كه زند حلقه به گنج****يا بر آنسان كه مگس بر طبق حلوايي

گفتم اي دل چو رسد نوبت من زين خرمن****جهدكن تا قدري كيل مرا افزايي

گفت ديوانه مشو ديده ز مهتاب بدوز****وقت آن نيست كه مهتاب به گز پيمايي

تو برو توبه كن از جرم كه با دامن پاك****رخ به خاك قدم شاه جهان بان سايي

خسرو راد محمدشه عادل كه بود****ختم شاهان جهانبان ز جهان آرايي

شهرياري كه به مهر رخ جان افروزش****هست خورشيد فلك را صفت حربايي

وهم خورشيد زمين گيرش دي داد لقب****عقل گفتا ز چه خورشيد به گل اندايي

اي كه در سايهٔ اقبال جهان افروزت****ذره را ماند خورشيد ز ناپيدايي

چه عجب گر ز پي مدح تو يزدان به رحم****دهد اعضاي جنين را صفت گويايي

يا پي ديدن ديدار تو نارسته ز خاك****بخشد اوراق شجر را سمت بينايي

خلق را شرم ز ناداني خويش است و مرا****در قصور صفت ذات تو از دانايي

جنبش خلق جهان از نفس رحمت تست****اثر نالهٔ ني نيست مگر از نايي

صيت جود تو اگر باد در آفاق برد****همه تن گوش شود صخره بدان صمّايي

ابر مهر تو اگر سايه به كوه اندازد****همه دل نرم شود سنگ بدان خارايي

پادشاها تو به تحقيق شناسي كه مرا****هست در قاف

قناعت صف عنقايي

چون بود دور تو مگذار كه چون ساغر مي****دل پر از خون شودم زين فلك مينايي

خانه يي هست مرا تنگ تر از ديدهٔ مور****خفته برهم چو ملخ شصت تن از بيجايي

خسروا از مدد همت و لطف تو كنون****چشم دارم كه به مرسوم قديم افزايي

تا كند از مدد غاذيه در فصل بهار****قوهٔ ناميه هر سال چمن پيرايي

رقم نام ترا بر سر منشور خلود****باد در دفتر هستي سمت طغرايي

شيوهٔ شعر تو قاآني سحريست حلال****زانكه گفتن نتوان شعر بدين شيوايي

قصيدهٔ شمارهٔ 349: شبي گفتم خرد راكاي مه گردون دانايي

شبي گفتم خرد راكاي مه گردون دانايي****كه از خاك قدومت چشم معني يافت بينايي

مرا در عالم صورت بسي آسان شده مشكل****چه باشد گر بيان اين مسائل باز فرمايي

چرا گردون بود گردنده و باشد زمين ساكن****چرا اين يك بود مايل به پستي آن به بالايي

چرا ممدوح مي سازند سوسن را به آزادي****چرا موصوف مي دارند نرگس را به شهلايي

چو از يك جوهر خاكيم ما و احمد مرسل****چرا ما راست رسم بندگي او راست مولايي

چه شد موجب كه زلف گلرخان را داد طراحي****چه بد باعث كه روي مهوشان را داد زيبابي

كه اندر قالب شيطان نهاد آيات خنّاسي****كه اندر طينت آدم سرشت آثار والايي

چرا افتاد بر سركوهكن را شور شيريني****به يوسف تهمت افكند از چه رو عشق زليخايي

كه آموزد به چشم نيكوان آداب طنازي****كه مي بخشد به قدگلرخان تشريف رعنايي

ز عشق صورت ليلي چه باعث گشت مجنون را****كه در كوه و بيابان سر نهاد آخر به رسوايي

يكي در عرصهٔ گيتي خورد تشويش شهماتي****يكي در ششدر دوران نمايد فكر عذرايي

چرا وحشت نمايد آدمي از شيركهساري****چرا نفرت نمايد زاهد از رند كليسايي

خرد گفتا كه كشف اين حقايق كس نمي داند****بجز فرمانرواي شهربند مسندآرايي

اميرالمومنين حيدر ولي ايزد داور****كه دربان درش را ننگ مي آيد ز دارايي

شهنشاهي كه گر خواهد ضمير عالم آرايش****بر انگيزد ز پنهاني همه

آثار پيدايي

ز استمداد راي ابر دست او عجب نبود****كندگر ذره خورشيدي نمايد قطره دريايي

سليمان بر درش موري كند جمشيد درباني****خرد از وي كهولت مي پذيرد بخت برنايي

كه داند تا زمام آسمان را بازگرداند****وگرنه بس شگفتي نيست اعجاز مسيحايي

گداي درگه وي خويش را داند كليم الله****گرش نازل شود صدبار خوان من و سلوايي

اگر از رفعت قدر بلند او شود آگه****عنان خويش زي پستي گرايد چرخ مينايي

به خورشيد فلك نسبت نبايد داد رايش را****كه اين يك پاك دامن هست و آن رنديست هرجايي

نيايد بي حضورش هيچ طفلي از رحم بيرون****نپوشد بي وجودش هيچ كس تشريف عقبايي

ز فرمانش اگرحور بهشتي رو بگرداند****كسي او را قبول طبع ننمايدبه لالايي

ز بيم احتساب او همانا چنگ مي نالد****وگرنه عدل وي افكند ازبن بيخ رسوايي

نمي خواهد ستم بر عاشقان انصاف وي ورنه****ز لعل دلبران برداشت رسم باده پيمايي

به عهد او لباس تعزيت بر تن نپوشد كس****بجز چشم نكويان آن هم از بهر دلارايي

به دير دهر ناقوس شريعت گر بجنباند****ز ترس از دوش هر راهب فتد زنار ترسايي

ز سهم ذوالفقار وي برآيد زهرهٔ گردون****وگرنه بي سبب نبود فلك را لون خضرايي

از آن چون شع هر ش دبدهٔ انجم همي تابد****كه از خاك رهش جشند يكسر كحل مينايي

شهنشاها تويي آن كس كه ارباب طريقت را****به اقليم حقيقت از شريعت راه بنمايي

چنان افكند بنياد عناد از بيخ فرمانت****كه يك جا آب و آتش را تواني جمع فرمايي

صباكي شرق و غرب دهر رايك لحظه فرسايد****نياموزد ز خنگت تا رسوم راه فرسايي

از آن رو سايه خود را تابع خصم تو مي دارد****كه ود را خصم نستايد به بي مثلي و همتايي

اگر بر اختلاف دهر حزمت امر فرمايد****كند ديروز امروزي كند امروز فردايي

همانا خامه گر خواهد كه وصفت جمله بنگارد****عجب نبود خيالات محال از طبع سودايي

سبك گردي ز عزمت گر به سنگ خاره بنشيند****ز سنگ خاره برخيزد گرانيهاي

خارايي

حبيب از جان شها چون در و صفت بر زبان راند****سزد كز لفظ وي طوطي بياموزد شكرخايي

وليكن دست دوران پاي بند محنتش دارد****چه باشد كز ره احسانش بند ازپاي بگشايي

الا تا نشوهٔ صهبا ز لوح دل فرو شويد****نقوش محنت و غم را به گاه مجلس آرايي

ز ذكرت دوستاران را شود كيفيتي حاصل****كه از خاطر برد كيفيت تأثير صهبايي

غزليات

حرف ا

غزل شمارهٔ 1: صدشكر گو يم هر زمان هم چنگ را هم جام را

صدشكر گو يم هر زمان هم چنگ را هم جام را****كاين هر دو بردند از ميان هم ننگ را هم نام را

دلتنگم از فرزانگي دارم سر ديوانگي****كز خود دهم بيگانگي هم خاص را هم عام را

خواهم جنوني صف شكن آشوب جان مرد و زن****آرد به شورش تن به تن هم پخته را هم خام را

چون مرغ پرد از قفس ديگر نينديشد ز كس****بيند مدام از پيش و پس هم دانه را هم دام را

قاآني ار همت كني دل از دو عالم بركني****يكباره درهم بشكني هم شيشه را هم جام را

غزل شمارهٔ 2: زين پس به كار نايد رطل و سبو مرا

زين پس به كار نايد رطل و سبو مرا****ساقي به خم مي بنشان تا گلو مرا

لخت جگر كباب كنم خون دل شراب****كاين بد غرض ز امر كلوا و اشربوا مرا

من هر چه باده نوش كنم نور جان شود****نهي است بهر تجربه لاتسرفوا مرا

يا مي مده مرا ز سبو يا اگر دهي****راهي ز خم مي بگشا در سبو مرا

خمي بساز از گل صلصال و آب فيض****وانگوروار سر ببر اول در او مرا

چندي بپوش آن سر خم را كه بگسلد****يكباره از حلاوت تن آرزو مرا

چون رفت آن حلاوت و تلخي شد آشكار****آن تلخيي كه هست حلاوت از و مرا

لتها زند به چوب بلا عشق بر سرم****تا خيزد از درون نفس مشكبو مرا

جان از هزار ساله ره آيد نموده كف****شادي كنان كه آن تن ناپاك كو مرا

تا خون او به چشم ببينم كه كرده كف****نايد به لب كف از طرب هاي و هو مرا

عشق غيور كف كند از خشم و گويدش****من خود همان تنم كه تو خواندي عدو مرا

كشتم براي مصلحتي خويش را كه عقل****نشناسدم ز بس نگرد تو

به تو مرا

اكنون تو را كشم كه نگويي به هيچ كس****اين سر به مهر حكمت راز مگو مرا

مستت كنم ز باده و مي را كنم حرام****تا بوي باده پرده كشد پيش رو مرا

هشتاد تازيانه زنم بر تو وقت هوش****در مستي ار به عقل شوي رازگو مرا

كاين عقل جزوي از پي نظم معاش هست****محتاط شحنه اي به سر چارسو مرا

ساقي كنون كه قدر من و مي شناختي****حوضي ز مي بساز و در او كن فرو مرا

تلخ آيدم به كام به جز باده هر چه هست****كز عهد مهد دايه به مي داده خو مرا

آلايش دو كونم اگر هست باك نيست****مي آب رحمتست و دهد سشت و شو مرا

در عمر يك نماز شهادت مرا بس است****آن دم كه چون علي بود از خون وضو مرا

چون موي شير زرد و نزارم مبين كه هست****صد شير شرزه بسته به هر تار مو مرا

از بيم عشق لالم و ترسم كه برجهد****دل بر سر زبان به دل گفتگو مرا

آسوده هست جانم و آلوده پيكرم****تا زشت زشت بيند و نيكو نكو مرا

سر بسته جوي آبم در زير پاي تو****هرگز نجوييم چو بيني بجو مرا

گر عكس من در آينهٔ وهم تست زشت****با وهم خود قياس مكن اي عمو مرا

ناژوي راست قامت در آب جويبار****عكسش نمايد از چه نگون هين بگو مرا

نشنيدي آن كنيز به خاتون خود چه گغت****كشتت فلان خر چو نديدي كدو مرا

پنهان چو جام خنده زنم گر چه آشكار****چون شيشه خون دل دود اندر گلو مرا

تا گم شدم ز خود همه عضوم شدست روح****گم شو ز خويش اي كه كني جستجو مرا

از قول دوست وصف خود ار مي كنم مرنج****كاين شور و هاي

و هو بود از هاي هو مرا

عشق از زبان من صفت خويش مي كند****وصف از وي و ملامت بيهوده گو مرا

طبال پشت پرده و من يك قواره پوست****او در خروش و دمدمهٔ روبرو مرا

تعويذ روح و حرز تنم مهر مصطفاست****تا چاكهاي دل شود از وي رفو مرا

او رحمه الله است و همي روز و شب نهان****خواند به گوش آيت لاتقنطوا مرا

و آن اشك هاي بي خبر از چشم و دل مگر****قا آنيا شود سبب آبرو مرا

غزل شمارهٔ 3: كنون كه برگ و نوا نيست باغ و بستان را

كنون كه برگ و نوا نيست باغ و بستان را****بساز برگ و نواي دي و زمستان را

گلوي بلبله و راح ارغواني گير****بدل گل سحر و بلبل خوش الحان را

چو آفتاب مي و صبح روي ساقي هست****چراغ و شمع چه حاجت بود شبستان را

از آن فروخته گوهر كه سوي نور جمال****دليل شد به شب تيره پور عمران را

قرين شكر و عود و شراب و شمع كنيد****طيور بابزن و برّه هاي بريان را

چو جمع شد همه اسباب عيش موي به موي****به حلقه آر سر و زلفكي پريشان را

شو آستين بتي دركش و ز زلف و رخش****پر از بنفشه و گل كن كنار و دامان را

عبير و عود بر آتش منه بگير و بده****به باد طرهٔ مشكين عنبرافشان را

به ار نماند درختان و بوستان را بر****درخت قامت گير و به زنخدان را

گهي به گاز فراگير سيب غبغب را****گهي به مشت بيفشار نار پستان را

مفتحي نه از آن زلف عنبرين دل را****مفرحي ده ازين لعل شكرين جان را

بگير زلفش و از روي لعل يكسو كن****به دست ديو منه خاتم سليمان را

به پيچ جعدش و از روي خوب يك جانه****به روي گنج ممان اژدهاي پيچان را

ازين دو

گوهر جاني نكوتر ار خواهي****به رشته كش گهر مدحت جهانبان را

غزل شمارهٔ 4: ضحاك وار كشته بسي بي گناه را

ضحاك وار كشته بسي بي گناه را****بر دوش تا فكنده دو مار سياه را

قصد ذقن نمودمش از زلف عنبرين****چشمم نديد در شب تاريك چاه را

هوش از سرم به چابكي آن شوخ كج كلاه****برد آنچنان كه دزد شب از سر كلاه را

حيران زاهدم كه بر آن روي چون بهشت****از ابلهي گناه شمارد نگاه را

مي خوردنم به مجلس جانان گناه نيست****آسوده در بهشت چه داند گناه را

صوفي نشد رياضت چل ساله سودمند****يك دم بيا و ميكده كن خانقاه را

كو بادهٔ دو ساله و ماه دو هفته اي****تا شب به عيش روز كنم سال و ماه را

هر روز و شب به ياد جمال جميل تو****نظاره مي كنم رخ خورشيد و ماه را

در گيسوي سياه تو دلها چو شبروان****گم كرده اند در شب تاريك راه را

دارم دلي گرفته و مشكل كه شاه عشق****در اين فضاي تنگ زند بارگاه را

وقتست كز تطاول آن چشم فتنه جوي****آگه كنيم لشكر عباس شاه را

شاهي كه خاك درگه گردون اساس او****تاج زر است تارك خورشيد و ماه را

غزل شمارهٔ 5: حيران كند جمال تو ماه دو هفته را

حيران كند جمال تو ماه دو هفته را****خجلت دهد رخ تو گل نو شكفته را

دارم چو ماه يكشبه آغوش از آن تهي****تا در بغل كشم چو تو ماهي دو هفته را

بايد كنون گريست كه دل پاك شد ز غير****رسمي نكوست آب زدن راه رفته را

بينم به خواب روي تو آري به غير آب****نايد به خواب تشنهٔ ناكام خفته را

هيچ افتدت كه آيي و بازآوري به خلق****از روي و زلف خويش شب و روز رفته را

خاكم به سر كه آب دو چشمم بسان باد****گرمي فزود آتش عشق نهفته را

طوفان به چشم من نگر از آن و اين مپرس****با ديده اعتبار نباشد شنفته

را

سوز دلم ز گريه فزون شد عبث مگوي****كآ بست چاره خانهٔ آتش گرفته را

بنگر بدان دو زاغ كه چون بلبلان باغ****در زير پرگرفته گل نوشكفته را

وان طبله طبله عود كه چون حلقه حلقه دود****بر سر كشيده چتر سيه نار تفته را

قاآنيا شه از سخن آبدار خويش****بر خاك ريخت آب سخن هاي گفته را

ديريست تا ز غيرت الماس فكر شاه****سوراخ گشته است جگر در سفته را

حرف ت

غزل شمارهٔ 6: چه شيرين گفت خسرو اين عبارت

چه شيرين گفت خسرو اين عبارت****كه نبود وصل شيرين بي مرارت

سرم را در ره وصل تو دادم****كه بي سرمايه صعب افتد تجارت

سزد گر زندهٔ جاويد مانم****كه مرگ آمد نديدم از حقارت

مرا تهديد كشتن چون كند دوست****به عمر جاودان بخشد بشارت

برون نه از دل سوزان من پاي****كه مي ترسم بسوزي از حرارت

كه دارد فرصت خونخواري تو****كه صدتن مي كشي از يك اشارت

به زلف و خال و خط بردي دلم را****سپه را حكم فرمودي به غارت

مجو در گريه قاآني صبوري****كه نتوان كرد در دريا عمارت

غزل شمارهٔ 7: ز ما صد جان وز آن لب يك عبارت

ز ما صد جان وز آن لب يك عبارت****ز ما صد دل وز آن مه يك اشارت

دلا از چشم خونخوارش حذر كن****كه بي رحمند تركان وقت غارت

به خون دل بسازم از غم دوست*** ناعت كرد بايد در تجارت

چو سنگ سختم آتش در درونست****تنم را زان نمي سوزد حرارت

از آن رو بي تو چشمم كس نبيند****كه نبود بي تو در چشمم بصارت

به شادي بگذرانم بعد از اين عمر****كه غم جانم نبيند از حقارت

پس از قتل پدر شيرويه دانست****كه شيرين دست ندهد بي مرارت

اگر از قاب قو سينت بپرسند****بفرما زان دو ابرو يك اشارت

تبه شد حال دل قاآني از اشك****ز جوش سيل ويران شد عمارت

غزل شمارهٔ 8: دامن وصل تو گر افتد به دست

دامن وصل تو گر افتد به دست****پاي به دامن كشم از هرچه هست

عشق توام چشم درايت بدوخت****مه ر توام دست كفايت ببست

شوق رخت پردهٔ عقلم دريد****سنگ غمت شيشهٔ صبرم شكست

رنگ رخت آب برونم ببرد****مشك خطت ريش درونم بخست

اي دلم از ياد دهان تو تنگ****اي سرم از ساغر شوق تو مست

چون تو گلي را دل و جان باغبان****چون تو بتي را دو جهان بت پرست

مهر تو در تن عوض جان خريد****عشق تو در بر به دل دل نشست

باز نگرديم ز حرف نخست****دست نداريم ز عهد الست

يار پرير و چو كمان كرد پشت****ناوك تدبير برون شد ز شست

پاي مرا بست و خود آزاد زيست****كرد مرا صيد و خود از قيد جست

جور ز صياد جفاجو بود****ماهي بيچاره چه نالي ز شست

دام تو شد نام تو قاآنيا****بايد ازين نام و ازين دام جست

وز مدد دادگر ملك جم****ساغر مي داد نبايد ز دست

غزل شمارهٔ 9: كه بود آن ترك خون آشام سرمست

كه بود آن ترك خون آشام سرمست****كه جانم برد و خونم خورد و دل خست

درآمد سرخوش و افتادم از پاي****برون شد مست و بيرون رفتم از دست

سپر بر پشت و تيغ كيه در مشت****كمان در دست و تير فتنه در شست

فغان جاي نفس از سينه برخاست****جنون جاي خرد در مغز بنشست

نه تيرش هست تيري كش توان جست****نه زخمش هست زخمي كش توان بست

نه چشم از نيش تيرش مي توان دوخت****نه هيچ از پيش تيرش مي توان جست

وفا و مهر در جان و دلش نيست****جفا و جور در آب وگلش هست

به كام دشمنان از دوست ببريد****به رغم يار با اغيار پيوست

هلاك آن تن كه بي ياد رخش زيست****اسير آن دل كه از دام غمش رست

عزيز آن جان كه از عشقش شود خوار****بلند آن سركه در راهش

شود پست

نديدم تا نديدم چشم مستش ا****كه وقتي آدمي بي مي شود مست

بهل تا سر نهم بر خاك تسليم****كه چون ماهي اسيرم كرده در شست

برون نه يك قدم قاآني از خويش****كه از قيد دو عالم مي توان رست

بهار و عهد صاحب اختيارست****ببايد باده خورد و توبه بشكست

غزل شمارهٔ 10: دل ديوانه كه خود را به سر زلف تو بستست

دل ديوانه كه خود را به سر زلف تو بستست****كس بر او دست نيابد كه سر زلف تو بستست

چكند طالب چشمت كه ز جان دست نشويد****بوي خون آيد از آن مست كه شمشير به دست است

به اميدي كه شبي سرزده مهمان من آيي****چشم در راه و سخن بر لب و جان بر كف دست است

من و وصل تو خياليست كه صورت نپذيرد****كه ترا پايه بلندست و مرا طالع پستست

گفتم از دست تو روزي بنهم سر به بيابان****دست در زلف زد و گفت كيت پاي ببستست

حاش لله كه رهايي دلم از زلف تو بيند****كه دلم ماهي بسمل بود و زلف تو شستست

گرد آن دانهٔ خال تو سيه موي تو دامست****دل شناسد كه تني هرگز ازين دام نجستست

دل قاآني ازينسان كه به زلف تو گريزد****چ ون برآشفته يكي رومي هندوي پرستست

غزل شمارهٔ 11: قوت من باده قوتم يارست

قوت من باده قوتم يارست****وآدمي را همين دو دركارست

عيش آدم بود به قوت و قوت****قوت و قوت نيست مردارست

هر ولايت كه خوبرويي هست****هركه جز اوست نقش ديوارست

اي كه گفتي مبين به صورت خوب****صورت خوب بهر ديدارست

گوش اگر نشنود حكايت يار****بر بناگوش مردمان بارست

چشم اگر ننگرد به صورت خوب****پيشه بر روي آدمي عارست

دل به مستي ربود نرگس دوست****به خدا مست نيست هشيارست

چشم يار ار چه هست خواب آلود****اندرو هرچه فتنه بيدارست

دستم اي همسفر ز دست بدار****كه مرا پاي دل گرفتارست

خودكشم رنج و خودكنم شكوه****درد عشق اي رفيق بسيارست

بر من مست چند طعنه زني****آخر اي زاهد اين چه آزارست

گر عبادت به مردم آزاريست****زان عبادت خداي بيزارست

من ز دريا روم تو از خشكي****به سوي كعبه راه بسيارست

نفس بيدار گفت دارم شيخ****نه چنانست نقش پندارست

موشكافست طبع قاآني****از چنين طبع جاي زنهارست

غزل شمارهٔ 12: دل هرجايي من آفت جانست و تنست

دل هرجايي من آفت جانست و تنست****آتش عمر خود و برق تن و جان منست

از سر زلف بتانش نتوان كردن فرق****در تن تيره اش از بس كه شكنج و شكنست

حاصل وقتم از آن نيست به جز رنج و بلا****نه دلست اين به حقيقت كه بلا و فتنست

ديده آ زادي خود را به گرفتاري خويش****زين سبب عشق نكويانش شعارست و فنست

در ره غمزهٔ مهرويان از تير نگاه****راست مانندهٔ مرغيست كه بر بابزن ست

گاه با اژدر زلفست چو بهمنش مدار****بيژن آسا گهي افتاده به چاه ذقنست

هركجا صارم ابرويي آنجا سپرست****هركجا ناوك مژگاني آنجا مجنست

گاه چون قمري بر سرو قدي نغمه سراست****گاه دهقان و به پيرايش باغ سمنست

گه چو بيند صنمي گلرخ و سيمين اندام****عندليب آسا بر شاخ گلش نغمه زنست

هركجا روي بتي بيند در سجدهٔ او****قد دو تا كرده چو در سجدهٔ بت برهمنست

در پرستيدن بت رويان

از بس مولع****راست پنداري آن يك صنم اين يك شمنست

سال و مه عشق بتان و زرد و رنجه نشود****عيش او مانا از رنج وگداز و محنست

در ره دانش و دين كاهل و خيره است و زبون****ليك در كار هوس چيره تر از اهرمنست

روز اگر شام كند بي رخ يوسف چهري****خلوت سينه بر او ساحت بيت الحزنست

هرچه گويمش دلا توبه كن و عشق مورز****كه سر انجام هوس سخرهٔ مردم شدنست

غير ناكامي و بدنامي ازين عشق نزاد****ابله آنكش سر فاني شدن خويشتنست

فهم گردآر و خرد پبشه كن و دانش جوي****كانكه عقل و خردش ني به سفه مفتتنست

دل به خشم آيد و بخروشد و راند به جواب****حبذا راي حكيمي كه بدينسان حسنست

باد بر حكمت نفرين اگر اينست حكيم****كه حكيمان را آماده به هجو سننست

حاصل هستي ما هستي عشق آمد و او****منعم از عشق فراگويد كاين نزفطنست

اي حكيم خرد اندوز سبك تاز كه من****عشق مي بازم و اين قاعده رسمي كهنست

حكما متفقستند كه خلق از پي عشق****خلق گشتند و درين كس را كي لاولنست

عشق اگر مي نبود نفس مهذب نشود****عشق زي بام كمالات روانرا رسنست

ز آتش عشق بنگدازد تا هيكل جسم****كي بر افلاك شود جان كه ترا در بدنست

بي رياضت نشود جان تو با فر و بها****شمع را فر و بها جمله ز گردن زدنست

متفاوت بود اين عشق به ذرات وجود****ور نه پيدا ز كجا فرق لجين از لجنست

متفاوت شد از آن روي مقامات كمال****كه به مقدار نظر هركه خبير از سخنست

پرتو عشق بود يكسره از تابش مهر****هان و هان بشمر تا شمع كه اندر لگنست

فهم اين نكته نيارد همه كس كرد مگر****خواجهٔ عصر كه در عشق دلش ممتحنست

غزل شمارهٔ 13: چه غم ز بي كلهي كآ سمان كلاه منست

چه غم ز بي كلهي كآ سمان كلاه

منست****زمين بساط و در و دشت بارگاه منست

گداي عشقم و سلطان وقت خويشتنم****نياز و مسكنت و عجز و غم سپاه منست

به راه عشق نتابم سر از ارادت دوست****كه عشق مملكت و دوست پادشاه منست

زنند طعنه كه اندر جهان پناهت نيست****به جان دوست همان نيستي پناه منست

به روز حشركه اعمال خويش عرضه دهند****سواد زلف بتان نامه ي سياه من است

به مستي ار ز لبت بوسه اي طلب كردم****لب پياله درين جرم عذرخواه منست

قلدرانه گنه مي كنم ندارم باك****از آنكه رحمت حق ضامن گناه منست

به رندي اين هنرم بس كه عيب كس نكنم****كس ار ز من نپذيرد خدا گواه منست

مرا به حالت مستي نگر كه تا بيني****جهان و هرچه درو هست دستگاه منست

دمي كه مست زنم تكيه در برابر دوست****هزار راز نهاني به هر نگاه منست

چگونه ترك كنم باده را به شام و سحر****كه آن دعاي شب و ورد صبحگاه منست

هزار مرتبه بر تربتم گذشت و نگفت****كه اين بلاكش افتاده خاك راه منست

مرا كه تكيه بر ايام نيست قاآني****ولاي خواجهٔ ايام تكيه گاه منست

امير كشور جم صاحب اختيار عجم****كه در شدايد ايام دادخواه منست

غزل شمارهٔ 14: اگر از خوردن مي لعل لبت رنگينست

اگر از خوردن مي لعل لبت رنگينست****بي سبب چيست كه مي تلخ و لبت شيرينست

حور در سايهٔ طوبي اگرش جاست چرا****طوبي قد تو در سايهٔ حورالعينست

چهرهٔ من نه سپهرست چرا همچو سپهر****هرشب از اشك روان جلو گه پروينست

ديده تا ديد ترا گفت زهي سرو بلند****راستي كور به آن ديده كه كوته بينست

به سرت گر سر من بي تو به بالين سوده****سر و پا سوخته را كي هوس بالينست

اين مرا بس كه ز وصل صنمي لاله عذار****شب و روز و مه و سالم همه فروردينست

هركجا قامت او تا گذري شمشادست****هركجا

طلعت او تا نگري نسرينست

هجر شمشادش تيمار دل بيمارست****وصل نسرينش تسكين دل مسكينست

حاصل عمر گرانمايه همين بس كه مرا****مدح داراي جهان از دل و جان آيينست

خسرو رادابوالسيف كه نوك قلمش****به صفت چون نفس باد صبا مشكينست

شاه آزاده محمد شه كاندر صف جنگ****مژه در چشم عدو از سخطش زوبينست

غزل شمارهٔ 15: آن نه رويست كه يك باغ گل و نسرينست

آن نه رويست كه يك باغ گل و نسرينست****وان نه خالست كه يك چرخ مه و پروينست

شاديي راكه غمي هست ز پي شادي نيست****شادمان حالي ازينم كه دلم غمگينست

مگس آنجا كه لب تست گريزد ز شكر****تلخش آيد شكر از بس كه لبت شيرينست

عاشقان خستهٔ مژگان دو چشم سيهند****زخم آن قوم نه از تيغ و نه از زوبينست

چون خرامي تو خلايق همه گويند بهم****آن بهشتي كه خدا وعده نمودست اينست

بت من چين به جبين دارد و حيرانم ازين****كه بود چين به صنم يا كه صنم در چينست

حور گويند نزايد بچه باور نكنم****كيست آن مه نه اگر بچهٔ حورالعينست

اي كه گويي كه ترا ديني و آييني نيست****عاشقي دين من و مهر بتان آيينست

گفتم اول چو كبوتر كنمش زود شكار****ديدم آخركه كبوتر منم او شاهينست

اي كه گفتي كه چرا دين به نكويان دادي****اولين تحفهٔ عشاق به خوبان دينست

غزل شمارهٔ 16: زندهٔ جاويد كيست كشتهٔ شمشير دوست

زندهٔ جاويد كيست كشتهٔ شمشير دوست****دل كه مرا در برست به كه به زنجير دوست

ديده عزيزم ولي يار چو گيرد كمان****ديده سپر بايدم كرد بر تير دوست

پاي به ميدان عشق گر بنهي بنگري****مردم آزاده را رشك به نخجير دوست

در همه عالم دلي رسته نبيني ز بند****صيد گر اينسان كند زلف گرهگير دوست

گردن تسليم پيش آور قاآنيا****ور سر و جان مي رود در سر تقدير دوست

غزل شمارهٔ 17: به چشم من همه آفاق پر كاهي نيست

به چشم من همه آفاق پر كاهي نيست****سرم خوشست بحمدالله ار كلاهي نيست

فضاي ملك خداوند جايگاه منست****مرا از آن چه كه در شهر جايگاهي نيست

به غير رزق مقدر كه مي خورم شب و روز****مرا ز ملك جهان بهره جز نگاهي نيست

هرآنچه مي رسد از غيب مي نهم به حضور****خداي غيب بود حاضر ار گواهي نيست

وراي عالم جانم حواله گاهي هست****گرم ز عامل ديوان حواله گاهي نيست

حصار عقل مسخر كنم به همت عشق****كه زلف و خال نكويان كم از سپاهي نيست

نصيحتي كنمت هرگز از بلا مگريز****كه از بلا به جهان امن تر پناهي نيست

به گرد صحبت هر دل بگرد و نكته مگير****محققست كه بي خاصيت گياهي نيست

قبول باطني دوست تا چه فرمايد****كه در مخالفت ظاهر اشتباهي نيست

به اختيار نخواهد كسي كه زشت شود****چو نيك درنگري زشت را گناهي نيست

نه ز آرزوست هر آنچ آدمي كه مي بيند****ازوست اين همه بيداد دادخواهي نيست

ميان ما و تو ره اي رفيق بسيارست****ميان عاشق و معشوق هيچ راهي نيست

يگانه بار خدايا منم دوگانه پرست****تو آگهي كه به غير از توام گواهي نيست

دري كه بسته نگردد رهي كه گم نشود****به غير ملك تو در ملك پادشاهي نيست

نماند جز دل و چشمي اثر ز قاآني****چو نيك درنگري غير اشك و آهي نيست

غزل شمارهٔ 18: ياركي مراست رند و بذله گو

ياركي مراست رند و بذله گو****شوخ و دلربا خوب و خوش سرشت

طره اش عبير پيكرش حرير****عارضش بهار طلعتش بهشت

نقشبند روح گويي از نخست****صورت لبش تا كشد درست

لعل پاره را ز آب خضر شست****پس نمود حل با شكر سرشت

در قمار عشق از من آن پسر****برده عقل و دين جسم و جان و سر

هوش و صبر و تاب مال و سيم و زر****قول لوطيان هرچه بود كشت

پيش از آنكه خط رويدش ز روي****بود

آن پسر سخت و تندخوي

وينك از رخش سر زدست موي****تا از آن خطم چيست سرنوشت

چون خطش دميد خاطرم فسرد****كان صفاي حسن شد بدل به درد

نكهت رخش باغ ورد برد****غنچه از لبش داغ و درد هشت

موي عارضم داشت رنگ قير****در فراق او شد به رنگ شير

در جوانيم عمرگشت پير****دهر پنبه كرد چرخ هرچه رشت

خواهم از خدا در همه جهان****يك قفس زمين يك نفس زمان

تا به كام دل مي خورم در آن****بي حريف بد بي نگار زشت

خوش دهد بهار نشوه سرخ مل****گه كنار رود گه فراز پل

گه به زير سرو گه به پاي گل****گه به صحن باغ گه به طرف كشت

مرد چون شناخت مغز را ز پوست****هرچه بنگرد نيست غير دوست

هركجا رود ملك ملك اوست****خواه در حرم خواه در كنشت

چون ملك مرا گفت كاي حبيب****يك غزل بگو نغز و دلفريب

پس ازين غزل او برد نصيب****زرع زان كس است كز نخست كشت

زين عابدين زيب مجد و جاه****بندهٔ امير نيكخواه شاه

ملك را شرف خلق را پناه****هم ملك لقا هم ملك سرشت

غزل شمارهٔ 19: دوش رندي خلوتي خوش خالي از اغيار داشت

دوش رندي خلوتي خوش خالي از اغيار داشت****حورش از فردوس و غلمانش ز جنت عار داشت

شاهدش خوشتر ز غلمان زانكه غلمان دربهشت****ذكر استغفار و آن الحان موسيقار داشت

حورالقدوس والقدوس و آن زيبا سرشت****الصبوح والصبوح اوراد در اسحار داشت

اندر افتادند حالي آندو سيمين تن بهم*** كاين شغب بسيار و آن ديگر شبق بسيار داشت

لب همي سودند برهم آري آن را اين سزد****كاين به لب شنگرف وآن برپشت لب زنگار داشت

نغمهاي آوخ آوخ خاست زان حورا سرشت****كانچنان دلكش نوايي زخمهٔ مزمار داشت

گفتمش در عين وصل اين ناله و فرياد چيست****گفت ما را جلوهٔ معشوق در اين كار داشت

الغرض با آب غلمان چشمه سار حور را****شيوهٔ جنات تجري تحتهاالانهار

داشت

حرف د

غزل شمارهٔ 20: سخن از بوسهٔ آن لعل لب نوش افتاد

سخن از بوسهٔ آن لعل لب نوش افتاد****به ميان بار دگر خون سياوش افتاد

گشت يك سان شب و روزم كه ترا از رخ و زلف****صبح با شام سيه باز هم آغوش افتاد

آنچنان در رخ نيكوي تو حيران ماندم****كه مرا كعبه و بتخانه فراموش افتاد

مر مرا هيچ به شيريني دشنام تو نيست****نوش جانست هر آن نيش كه با نوش افتاد

شاه حسنت به جفا شيوهٔ ضحاك گرفت****افعي زلف كجت تا به سر دوش افتاد

پيرهن چاك زنم دمبدم از غم چكنم****كه مرا كار بدان سرو قباپوش افتاد

با همه زهد كه قاآني ما مي ورزد****عاقبت در سر خم مي زد و مدهوش افتاد

غزل شمارهٔ 21: دل شكسته من آهش ار اثر دارد

دل شكسته من آهش ار اثر دارد****دعاكنم كه خدايش شكسته تر دارد

ز سيم اشك و زر چهره ام توان دانست****كه شهر عشق گدايان معتبر دارد

مراست خانه بيابان و دل ز خون دريا****تو عشق بين كه مرا مير بحر و بر دارد

دلم به زلف تو آهي كشيد و جانم سوخت****درست شدكه به شب آه دل اثر دارد

به چشم سرمه كشد يارب اين بلاي سياه****ز بهر مردم مسكين چه در نظر دارد

بدين اميد دلم در رهت به خاك افتاد****كه خم شود سر زلفت ز خاك بر دارد

چنين كه زلف تو از ناز سر فكنده به پيش****محققست كه بس فتنه زير سر دارد

سخن ز سنبل و نرگس مگوي قاآني****كه زلف و چشم بتان حالت دگر دارد

غزل شمارهٔ 22: مرا شوخيست شيرين لب كه رنگ نيشكر دارد

مرا شوخيست شيرين لب كه رنگ نيشكر دارد****جمال مهر و حس حور و خوبي قمر دارد

مُحلّق مشك تبّت را به برگ ياسمن سازد****معلق ماه نخشب را به سرو كاشمر دارد

به رنگ نيشكر ماند رخش ليكن عجب دارم****كه لعل دلفريبش از چه طعم نيشكر دارد

مگمر اكسير طنازيست حس عالم افمروزش****كه از تاثير آن اكسير رويش رنگ زر دارد

همي گويند صندل دردسر را مي كند زايل****چه شد كان چهرصندل گو ن مرابا دردسر دارد

نه آخر جوهري گو يد كه مرواريد رخشان را****به زردي چون گرايد رنگ قيمت بيشتر دارد

غزل شمارهٔ 23: غم عشق تو آ زادم ز غم هاي جهان دارد

غم عشق تو آ زادم ز غم هاي جهان دارد****بدان غم كرده اي شادم خدايت شادمان دارد

شبي گفتم ز شريني دهانت طعم جان دارد****بگفت ار بوسيش بيني حلاوت بيش از آن دارد

مرا دارد بلاي عشقت از رنج جهان ايمن****به فضل خويش ايزد آن بلا را در امان دارد

مرا كز عشق مي سوزم ز دوزخ چند ترساني****كسي از مرگ مي ترسد كه در دل خوف جان دارد

غزل شمارهٔ 24: دل تو خاره و جسمت حرير را ماند

دل تو خاره و جسمت حرير را ماند****رخت ستاره و زلفت عبير را ماند

رخم چو زلف تو پرچين شدست و شادم ازين****كه موي يار جوان روي پير را ماند

چنين كه روي تو در شام زلف جلوه كند****مسلمست كه ماه منير را ماند

بدين صفت كه سر افكنده زلف پيش رخت****ستاده پيش توانگر فقير را ماند

تو شاه لشكر حسني و سينه و دل من****به بارگاه تو طبل و نفير را ماند

چسان ز دست غمت صيد دل خلاص شود****كه مژه هاي تو يك جعبه تير را ماند

سرير عاج كه گويند داشت خسرو هند****سرين سيمبران آن سرير را ماند

ز خندهٔ گل و از رقص سرو معلومست****كه باد صبح به بستان بشير را ماند

ز بس در آن تن نازك فرو رود انگشت****گمان بري كه سراپا خمير را ماند

لطيفه هاي وي از بس كه چرب و شيرينست****اگر غلط نكنم شهد و شير را ماند

غزل شمارهٔ 25: رفتند دوستان و كم از بيش و كم نماند

رفتند دوستان و كم از بيش و كم نماند****روزم سياه گشت و برم سايه هم نماند

چون صبح از آن سبب نفس سرد مي كشم****كان صبح چهره چون نفس صبحدم نماند

با من ستم نمي كند ار يار من رواست****چندان ستم نمودكه ديگر ستم نماند

گويي دلت چرا نشد از هجر من غمين****آن قدر تنگ شدكه درو جاي غم نماند

چون ابر در فراق تو از بس گريستم****در چشم من چو چشمهٔ خورشيد نم نماند

مي ده كه وقت آمدن و رفتن از جهان****كس محتشم نيامد وكس محتشم نماند

اي خواجه عمر جام سفالين دراز باد****كاو بهر باده هست اگر جام جم نماند

قاآنيا دل تو حرم خانهٔ خداست****منت خداي راكه بتي در حرم نماند

غزل شمارهٔ 26: نگار سرو قد من چو عزم باغ كند

نگار سرو قد من چو عزم باغ كند****چو برگ لاله دل باغ پر ز داغ كند

به باغ مي رود امروز ني غلط گفتم****كه هركجا بخرامد ز چهره باغ كند

پر از بنفشه شود راغ از دو گيسويش****اگر به فصل زمستان گذر به راغ كند

ز دلربايي چشمش شراب مست شود****در آن زمان كه مي از شيشه در اياغ كند

چو زلف خود به مشامم نهد بدان ماند****كه طبله طبله مرا مشك در دماغ كند

جز او كه زلف به رخ حلقه كرده نشنيدم****كلاه باز كس از شهپركلاغ كند

فراغ نيست مرا از فراق او آري****اسير عشق بتان ترك هر فراغ كند

مگركه مسكن دلهاست زلف مشكينش****كه هركسي دل خود را در آن سراغ كند

ز جان ثناگر زلفين اوست قاآني****تو عندليب نگه كن كه مدح زاغ كند

غزل شمارهٔ 27: لحن اسماعيل آشوبي كه در دستان كند

لحن اسماعيل آشوبي كه در دستان كند****كافرم چنگيز اگر با جيش تركستان كند

ساز دستان چون نمايد شور آوازش به بزم****هوش هشياران ربايد تا چه با مستان كند

هم گل بويا بود هم بلبل گويا بود****زان گهي دستان كند گه جلوه چون بستان كند

خود بود هشيار و چشمش مست مي خواهد به مكر****صيد هشياران و مستان هردو زين دستان كند

كودكي شيرين زبانست او كه لحن دلكشش ***دايهٔ عيش و طرب را شير در پستان كند

لالهٔ روي نكويش لال سازد عقل را****پس به هر معني كه خواهي بزم لالستان كند

در پس دف چون كند پنهان رخ رخشان خويش****ماه را ماندكه جا در كفهٔ ميزان كند

گرچه مي خواهد كه حسن خود بپوشاند ولي****حس او پيداترست از آ نكه او پنهان كند

اين كه مي گويند اسماعيل قربان شد خطاست****كاوست اسماعيل و مردم را همي قربان كند

اين كه مي گويند يوسف شد به زندان منكرم****او اگر

يوسف دل خلق از چه در زندان كند

غزل شمارهٔ 28: اي رفيقان امشب اسماعيل غوغا مي كند

اي رفيقان امشب اسماعيل غوغا مي كند****چنگ را ز آواز شورانگيز رسوا مي كند

آسمان امشب ز حيراني سراپا گشته چشم****صنع حق را در وجود او تماشا مي كند

راه گوش عاشقان از لحن دلكش مي زند****صيد چشم ناظران از روي زيبا مي كند

نغمهٔ شيرين او گويي غذاي روح ماست****كز لطافت در دل و مغز و جگر جا مي كند

حلق داودست گويي درگلويش تعبيه****زان مزاميرش اثر در سنگ خارا مي كند

چشم در خميازه مي افتد ز شوق روي او****خاصه آن دم كز پي خواندن دهن وا مي كند

سخت مي ترسد ز تنهايي دلش گردد ملول****زان سبب در كشتن عاشق مدارا كند

گرد او آشفتگان جمعند و گويي ساحريست****كز بنات النعش تركيب ثريا مي كند

چون لب ساغر لب شيرين شورانگيز او****بس كه جان بخش است بوسيدن تقاضا مي كند

شاهد و شمع و شراب و شهد و شكر گو مباش****كار آن هر پنج را او خود به تنها مي كند

وقت خواندن گرلب شيرين اوبيند مگس****بر لب او مي نشيند ترك حلوا مي كند

بس كه سرتا پاي شيرينست اگر آيد به باغ****باغبان او را خيال نخل خرما مي كند

گر فلاطون الهي آيد از يونان به فارس****او به يك لحن عراقش مست و شيدا مي كند

گر بدانم در بهشتم اينچنين غلمان دهند****خاطرم پيش از اجل مردن تمنا مي كند

هر كجا كآواز شورانگيز او گردد بلند****شادي از دنيا و عقبي رو بدانجا مي كند

در وجودش از هجوم حسن هرسو محشرست****با چنين زيبايي از محشر چه پروا مي كند

گر خردمندي به كاود تا قيامت زلف او****زير هر چينش دلي ديوانه پيدا مي كند

هركه از اهل وطن روزي صداي او شنيد****روز ديگر چون مسافر سر به

صحرا مي كد

وين عجبتر گر مسافر بيندش در ملك فارس****از وطن دل مي كند در فارس ماوا مي كند

سر به دوش همنشينان چون نهد وقت سرود****ماه را ماندكه جا در برج جوزا مي كند

بار منت مي نهد بر دوش ياران زان سبب****وقت خواندن تكيه بر دوش احبا مي كغد

سينهٔ او چون به درد آيد به درد آيد دلم****كز احبا رو چرا سوي اطبا مي كند

روز مردم تي راهد ورنه چشمت تار نيست****سرمه در چشم سياه خود به عمدا مي كند

هيچ كحالي نديدم بهتر از رخسار او****زانكه چشمش هركجا كوريست بينا مي كند

دل به مستي يك شب از دستم به عياري ربود****هرچه مي گويم بده امرو ز و فردا مي كند

بوسهٔ جانبخش و چشم جانستانش هر نفس****كار عزرائيل و اعجاز مسيحا مي كند

زان خداي عاشقان دارد لقب كز چشم و لب****مي كشد هر لحظه خلقي را و احيا مي كند

از جمال او شرف دارد زمين و آسمان****حس او گويي جهان را زير و بالا مي كند

گو نشيند ترش و گويد تلخ و گردد تند و تيز****شور بختست آنكه با شيرين معادا مي كند

جو شن داود دزديدست كاين موي منست****با وجود آنكه از دزدي تبرا مي كند

ماه را در مشك پنهان كرده كاين روي منست****ور كسي گويد كه اين ماهست، حاشا مي كند

بس عجب دارم كه زلف او چرا ديوانه است****با وجود آنكه عقل و هوش يغما مي كند

در جمال اوست قاآني چنين شيرين زبان****جلوهٔ آيينه طوطي را شكرخا مي كند

غزل شمارهٔ 29: طالع مسعود چيست طلعت محمود

طالع مسعود چيست طلعت محمود****شكر كه تنها مراست طالع مسعود

چند دهي زاهدا به خلد فريبم****طلعت محمود به ز جنت موعود

ما به تو مستظهريم از همه عالم****نزد تو مقبول به كه از همه مردود

روي تو مسجود

هست و زلف تو ساجد****اي سر و جانم فداي ساجد و مسجود

در شكر لعل تست چاشني قند****در شكن زلف تست رايحهٔ عود

لعل تو نايب مناب مهر سليمان****زلف تو قايم مقام جوشن داود

از همه عالم مراست كوي تو قبله****وز همه گيتي مراست روي تو مقصود

در گل رويت صفاي جنت شداد****در سر زلفت هواي نخوت نمرود

دوش ز محمود حمد مير شنيدم****اي سر و جانم فداي حامد و محمود

غزل شمارهٔ 30: شب دوشين كه مرا لب به لب نوشين بود

شب دوشين كه مرا لب به لب نوشين بود****شب كه از عمر شمرديم شب دوشين بود

گاه لب بر لب جانانه و گه بر لب جام****تا دم صبح مرا كار به شب دوش اين بود

نوعروسيست جهيزش همه شادي و نشاط****دختر زر نتوان گفت گران كابين بود

شوق آن ماه روان از مژه ام پروين داشت****كار چشمم همه شب با مه و با پروين بود

كس نداند كه چه ديدم من از آن گردش چشم****مگر آن صعوه كه در صيدگه شاهين بود

گاه در دامن و آغوش من آن خرمن گل****گاه در گردنم آن سلسلهٔ مشكين بود

ريخت خونم به جفا يار و خوشم قاآني****كه مرا كامي اگر بود به عالم اين بود

غزل شمارهٔ 31: هر جا حكايت از صنمي دلربا رود

هر جا حكايت از صنمي دلربا رود****از هر زبان بر او همه مدح و ثنا رود

در مسجدي كه ساده رخي مي كند نماز****صد دست بر فلك ز براي دعا رود

سر پيش چشم من به حقيقت عزيز نيست****الا دمي كه در سر مهر و وفا رود

اين پنج روز عمر گرامي عزيز دار****با دوستان بهل كه به صدق و صفا رود

چون كس خبر ندارد از اسرار علم غيب****حيفست از آن نفس كه به چون و چرا رود

رويي گشاده دار و لبي بسته تا ز در****بيگانه آيد ار به درون آشنا رو د

تيرم بزن بكش كه خطا نيست مرگ من****مرگ من آن دمست كه تيرت خطا رود

بر صورتت مگر در و ديوار عاشقند****كز هركجا روم هه ذكر شما رود

بر گنج طلعت تو اگر بنگرد گدا****چون از مقابل تو رود پادشا رود

از خاطرم نمي رود آن ساق سيمگون****مشكل خيال سيم ز ياد گدا رود

زلفت چو ما نگون و پريشان و درهمست****آشفته روز آنكه تو را در قفا

رود

خوابم ز چشم رفت و دل از دست و جان ز كف****بر من ز يك نيامدنت تا چها رود

دور از تو شخص من پر كاهي فزون نبود****وانهم به باد رفت كنون تاكجا رود

مشتاق روي دوست نخواهد به غير دوست****كان مدّعيست كش سخن از مدعا رود

گر خاك پارس شد همه دريا عجب مدار****زين آبهاي شور كه از چشم ما رود

غزل شمارهٔ 32: خلق را قصهٔ حسن پري از ياد رود

خلق را قصهٔ حسن پري از ياد رود****هركجا ذكري از آن شوخ پريزاد رود

هر شكايت كه مرا از تو بود در دل تنگ****چون كنم ياد وصالت همه از ياد رود

هركجا كز رخ و بالاي تو گويند سخن****ظلم باشدكه حديث ازگل و شمشاد رود

وقت آنست كه تا سنبلهٔ چرخ مرا****از غم سنبل گيسوي تو فرياد رود

از طرب عارف و عامي همه در رقص آيند****هركجا ذكري از آن حسن خداداد رود

خون شود دجله ز اشك از خبر گريهٔ من****وقتي از خطهٔ كرمان سوي بغداد رود

آن نه بالاست بلاييست كه از رفتن او****دل و دين و سر و سامان همه بر باد رود

با زبان چو مني خاصه كه در مدحت شاه****ستمست ار سخن از سوسن آزاد رود

غزل شمارهٔ 33: مست و بيخود سروناز من به صحرا مي رود

مست و بيخود سروناز من به صحرا مي رود****با چنين مستي نگه كن تا چه زيبا مي رود

گاه مي افتد ز مستي گاه مي خيزد ز جا****تا دگر زين رفتنش يارب چه بر ما مي رود

گه تكبر مي فروشدگه تواضع مي كند****گاه شرم آلوده گاهي بي محابا مي رود

او به صحرا مي رود وز رشك خاك راه او****در دو چشم ما ز اشك شور دريا مي رود

هم لب جانبخش دارد هم جمال دلفريب****يوسفست اين مي خرامد يا مسيحا مي رود

من هم از دنبال او افتان و خزان مي روم****هركجا خورشيد باشد سايه آنجا مي رود

چون دو زلف خود اگر صدره فشاند آستين****همچوگيسو از قفايش مي روم تا مي رود

بس كه هر عضوش به است از عضو ديگر چشم من****در سراپاي وجودش زير و بالا مي رود

زلفش آشفته ز مستي رخ شكفته از شراب****با رخ و زلفي چنين تنها به صحرا مي رود

مردم اين شهر شاهدباز و امردخواره اند****در چني شهري چرا او مست و تنها مي رود

هركجا رو مي نمايد مي برد يك شهر

دل****ترك تاتارست پنداري به يغما مي رود

خواهمش دامن بگيرم تا دهد بوسي به من****ليك قاآني ندانم مي دهد يا مي رود

غزل شمارهٔ 34: دولت آنست كه از در صنمي تازه درآيد

دولت آنست كه از در صنمي تازه درآيد****در بر اغيار به بندد سر مينا بگشايد

هر شبي نالهٔ من خواب جهاني بربايد****تاكه در خواب نگارم به كسي رخ ننمايد

من خود اين تجربه كردم كه مي از دست جوانان****ضعف پيري ببرد زور جواني بفزايد

باده در شيشه همان به كه پري وار بماند****ورنه عقلم كند از ريشه گر از شيشه درآيد

چشم بينا چه تمتع برد از آتش سينا****آب مينا مگرت گرد غم از دل بزدايد

اي كه فتي سخن عشق نشاط آرد و مستي****لب فروبندكزين قصه بجز غصه نزايد

بركشد يا بكشد يا بزند يا بنوازد****پيش جانان سخن از چون و چرا گفت نشايد

دوست با طلعت زيبا چكند خلعت ديبا****گل چنان سرخ و لطيفست كه گلگونه نبايد

گوييم ترك بتان گو كه قيامت رسد از پي****خود همينست قيامت كه بتي رخ بنمايد

گفتمش دوش ببين نقش غم از چشم پرآبم****گفت خاموش كه اين نقش بر آبست نپايد

رشكم آيدكه كسي عكس تو در آب ببيند****دردم آيدكه كسي لعل تو در خواب بخايد

جوي خون خيزد از آن ديده بر روي تو افتد****بوي مشك آيد از آن شانه كه بر موي تو سايد

عاشق آن نيست كه هرلحظه زند لاف محبت****مرد آنست كه لب بندد و بازو بگشايد

مي نشاط آرد و رقص آرد و وجد آرد و شادي****خاصه در باغ كه گل خندد و بلبل بسرايد

لب قاآني از آن بوسه زند باز دمادم****تا به وجد آيد و سالار جهان را بستايد

مير ديوان شهنشاه كه از فرط جلالت****به فلك رخت كشد هركه به بختش بگرايد

غزل شمارهٔ 35: ماه من از زلف چون گره بگشايد

ماه من از زلف چون گره بگشايد****بر دل پرعقده عقدها بفزايد

فكر دگر كن دلا كه طرهٔ محمود****با همه بندد گره گره نگشابد

لعل شكربار

او شبي كه ببوسم****از دهنم صبح طعم نيشكر آيد

دل به چه خو گيرد ار غمش نستاند****جان به چه كار آيد ار لبش نربايد

هركه لب لعل او نمود به انگشت****تا به لب گور پشت دست بخايد

صبح وصالش چو روزگار جوانيست****نيك عزيزش شمار اگرچه نپايد

اي كه بط باده داري و بت ساده****ديگرت از هست و نيست هيچ نبايد

زنگ زدايي ز روي آينه تاكي****آيينه رويين كه زنگ غم بزدايد

اي بت عبدالعظيمي از ستم تو****ترسم عبدالعظيم شرم نمايد

مادر دوران عقيم شدكه پس از تو****زشت بودگرچه آفتاب بزايد

گر همه خوبان به زلف غاليه سايند****غاليه خود را همي به زلف تو سايد

تا دل قاآني از زمانه ترا خواست****حورگر آيد برش بدو نگرايد

ورد زبانش ثناي تست و زمانش****گر به سر آيد جز اين سخن نسرايد

گيتي شيرين لبي نديده چو محمود****خاصه در آن دم كه مير را بستايد

غزل شمارهٔ 36: چونست كه اسماعيل هرگه به خروش آيد

چونست كه اسماعيل هرگه به خروش آيد****هشيار رود از هوش بي هوش به هوش آيد

سر تا به قدم مردم از وجد به رقص آيند****آواز دلاويزش هرگه كه به گوش آيد

از نغمه لب نوشش صد نيش زند بر دل****من بندهٔ اين نيشم كز آن لب نوش آيد

از پاي نشيند غم چون او به طرب خيزد****خاموش شود بلبل چون او به خروش آيد

زلفش چو شب دنيا كوتاه و بلند افتد****گه تا به كمر ريزد گه تا سر دوش آيد

ماه از نگرد رويش از شرم به زير افتد****خام ار شنود صوتش از شوق به جوش آيد

گويي كه امير امروز باشد نبي مرسل****كز لحن ويش درگوش آواز سروش آيد

آن شاهدگويا را كس وصف نمي داند****قاآني ازين گفتار آن به كه خموش آيد

حرف ر

غزل شمارهٔ 37: اي شيخ چه دل نهي به دستار

اي شيخ چه دل نهي به دستار****گر مرد دلي دلي به دست آر

بالاي بتان بلاي جانست****يارب دلم از بلا نگهدار

تن لاغر و بار عشق فربه****صبر اندك و جود دوست بسيار

اي دوست به عمر رفته ماني****ترسم كه نبينمت دگر بار

آهم به دلت نكرد تاثير****در سنگ فرو نرفت مسمار

اي كاش چو عيد نيك بختان****باز آيي و بينمت دگر بار

هم گل برم از رخت به خرمن****هم مي كشم از لبت به خروار

دزديست دو سنبلت زره پوش****مستيست دو نرگست كماندار

پوشيده به زير سنبلت گل****روييده به دور نرگست خار

امروز مراست بخت منصور****كز عشق توام زنند بر دار

گفتم شب تيره پيشت آيم****تا سايه نباشدم خبردار

غافل كه ز آه آتشينم****صد روز بر آيد از شب تار

اي ماه پريرخان خلخ****اي شاه شكر لبان فرخار

خار ستمم ز ديده بركن****بارالمم ز سينه بردار

با دوست جفا نمي كند دوست****با يار ستم نمي كند يار

مردم به نسيم روح خرم****ما از

نفحات وصل دلدار

خون خوردنم از غم تو آسان****جان بردنم ازكف تو دشوار

چون حسن تو عشق من جهانگير****چون زلف تو بخت من نگونسار

از حسن تو همچو نقش بي جان****هركس زده پشت غم به ديوار

غزل شمارهٔ 38: دلدار بود دين و دل و طاقت و قرار

دلدار بود دين و دل و طاقت و قرار****چون او برفت رفت به يكبار هر چهار

گويند صبركن كه بيايد نگار تو****آن روز صبر رفت كه رفت از برم نگار

جايي كه يار نيست دلم را قرار نيست****من آزموده ام دل خود را هزار بار

عاقل به اختيار نخواهد هلاك خويش****پيش از هلاك من زكفم رفت اختيار

تا يار هست از پي كاري نمي روم****دلداده را چكار به از عشق روي يار

شوريدگي نكوست به سوداي زلف دوست****ديوانگي خوشست به اميد چشم يار

آخر نمود بخت مرا زلف يار من****چون خويش سرنگون و پريشان و بي قرار

غم صدهزار مرتبه گرد جهان بگشت****جز من نيافت همدمي از خلق روزگار

قاآني از جفاي جهان هيچ غم مخور****مي خور به يمن عاطفت صاحب اختيار

غزل شمارهٔ 39: واقفي اي پيك چون ز حال دل زار

واقفي اي پيك چون ز حال دل زار****حال دل زار گو بيار دل آزار

يار دل آزار من وفا نشناسد****وه كه عجب نعمتيست يار وفادار

يار وفادار ار به چنگ من افتد****باك ندارم ز دور چرخ جفاكار

چرخ جفاكار پاي بند غمم كرد****كيست كه رحمت كند به حال گرفتار

حال گرفتار خواهي از دل من پرس****بيمار آگه بود ز حالت بيمار

حالت بيمار خاصه در مرض دل****وان مرض دل ز عشق دلبر عيار

دلبر عيار شوخ خاصه چو محمود****كافت جان ها بود ز طرّهٔ طرار

طرّهٔ طرار او به حيلت و افسون****بس كه دل خلق برده گشته گرانبار

غزل شمارهٔ 40: هركس به هواي جان گرفتار

هركس به هواي جان گرفتار****ما بي تو ز جان خويش بيزار

جا بي تو كنم به خلد هيهات****دل بي تو نهم به عيش زنهار

جان بي تو به پيكرم بود تنگ****سر بي تو به گردنم بود بار

دلهاي گشاده از غمت تنگ****جان هاي عزيز در رهت خوار

ابروي تو بر سرم كشد تيغ****مژگان تو بر دلم زند خار

اي تازه جوان كه چون جواني****رفتي و نيامدي دگربار

در سايهٔ زلف خط و خالت****مانند به شبروان عيار

در هند شنيده ام كه طوطي****شكر شكنست و سرخ منقار

زانسان كه خطت به سايهٔ زلف****پيرامن آن لب شكربار

زلفست فراز قدت آري****بر سرو بن آشيان كند مار

كويت به نگارخانه ماند****از حيرت طالبان ديدار

غزل شمارهٔ 41: اي حسن تو چون فتنهٔ چشم تو جهانگير

اي حسن تو چون فتنهٔ چشم تو جهانگير****صد سلسله دل در خم زلف تو به زنجير

عشق من و رخسار تو اين هردو جهانسوز****حسن تو وگفتار من اين هردو جهانگير

قدم چوكمان قد تو چون تير از آن رو****تند از بر من مي گذري چون زكمان تير

هر آيهٔ رحمت كه در انجيل و زبورست****هست اين همه را روي تو ترسا بچه تفسير

از حيرت خورشيد جمال تو ز هرسو****از خاك بر افلاك رود نعرهٔ تكبير

از نالهٔ من مهر تو با غير فزون شد****الحق خجلم از اثر نالهٔ شبگير

ريزد ز زبانم شكر و مشك به خروار****هرگه كه كنم وصف لب و زلف تو تقرير

وز آتش شوقي كه بود در ني كلكم****نبود عجب از نامه كه سوزد گه تحرير

با قامت ياري چو تو گيتي همه كشمر****با چهرنگاري چو تو عالم همه كشمير

وصل تو به پيرانه سرم باز جوان كرد****گر هجر تو بازم به جواني نكند پير

ديدم ز غمت دوش يكي خواب پريشان****وامروز شدش وصل سر زلف تو تعبير

ابروي تو اي ترك مگر تيغ اميرست****كآ ورده

جهان را همه در قبضهٔ تسخير

حرف ش

غزل شمارهٔ 42: اي زلف تو چون خاطر عشاق مشوش

اي زلف تو چون خاطر عشاق مشوش****وي صفحهٔ رويت ز خط و خال منقش

موي تو به روي تو عبيريست به مجمر****خال تو به چهر تو سپنديست برآتش

روي تو حديقهٔ گل اما گل بي خار****لعل تو قنينهٔ مل امّا مل بي غش

يك سوي كشد عقلم و يك سوي د گر عشق****با اين دو من مسكين دايم به كشاكش

خورده چه خونم كه آن ترك قدح نوش****برده چه هوشم كه آن شوخ پريوش

شوخي كه به رزم اندر ماهيست زره پوش****تركي كه به بزم اندر سرويست كمانكش

در نخشب ماهي بنتابيده چنين خوب****دركشمر سروي بنروييده چنين خوش

هرجا خط او تبت ه رجا لب او مصر****هرجا قد اوكشمر هرجا رخ اوكش

غزل شمارهٔ 43: پير مغان جام ميم داد دوش

پير مغان جام ميم داد دوش****از دو جهان بانگ برآمد كه نوش

مي روي و از عقبت مي رود****جان و تن و دين و دل و عقل و هوش

رفتي و برخاست فغانم ز دل****آمدي از راه و نشستم خموش

بر من و ياران شب يلدا گذشت****بس كه ز زلف تو سخن رفت دوش

آب دو چشمم همه عالم گرفت****وآتش جانم ننشيند ز جوش

كاش بسازند ز خاكم سبو****بو كه حريفان بكشندم به دوش

سرد شد از حكمت ناصح دلم****كآتش من بيند و گويد مجوش

تا به جمال توگشوديم چشم****از سخن خلق ببستيم گوش

ناصح از آن چهره نپوشيم چشم****گر تو تواني نظر از ما بپوش

رعد بنالد ز تجلي برق****از تو كنون جلوه و از ما خروش

پردهٔ دعوي بدرد دست غيب****گر نبود فضل خدا عيب پوش

نالهٔ قاآني اگر بشنود****از جگر سنگ برآيد خروش

غزل شمارهٔ 44: لحن اسماعيل و رويش آفت چشمست و گوش

لحن اسماعيل و رويش آفت چشمست و گوش****آن برد از چشم خواب و اين برد از گوش هوش

حسن او دل را به رقص آرد ولي از راه چشم****صوت او جان را به وجد آرد ولي از راه گوش

شوق ديدار نكويش پير را سازد جوان****شور آواز حزينش خام را آرد به جوش

چون به بزم باده برخيزد ز لب آواز او****بانگ چنگ از جام مي آيد به گوش باده نوش

اي كه گويي گر ننوشد مي چسان آيد به رقص****او به مي حاجت ندارد با دو چشم مي فروش

از پس ديوار باغي گر صدايش بشنوي****مي خوري سوگند كاينك بلبل آمد در خروش

رام شد با آهوي چشمش دل ديوانه ام****راست بودست اينكه مجنون انس گيرد با وحوش گر نه يوسف از چه در مصر جمال آمد عزيز****ورنه داود از چه دارد زلفكان درع پوش

او گر اسماعيل مردم را چرا قربان كند****گر خليل صادقي

اي دل درين دعوي بكوش

سرخ زنبوريست لعلش ليك چون زنبور نحل****هم زند از نغمه نيش و هم دهد از بوسه نوش

جاي دارد گر بترسد زو امير ملك جم****زانكه او از زلف دارد مار ضحاكي به دوش

موي او بر روي او قاآنيا گر بنگري****خيره گردي كز چه شيطان چيره آمد بر سروش

حرف م

غزل شمارهٔ 45: تا به شكار رفته اي گشته دلم شكار غم

تا به شكار رفته اي گشته دلم شكار غم****هست مرا ازين سپس طيش فزون و عيش كم

گر نه ز محنت زمان شاه شود مرا ضمان****نيست ز بختم اين گمان كاو برهاندم ز غم

تا پي صيد آهوان خنگ ملك بود روان****جان و دلم بود نوان از چه ز آه دم به دم

شه به غزال بسته دل من ز هزال خسته دل****او ز خيال رسته دل، من ز ملال بسته دم

اي بت شنگ شوخ لب خيز و بسيج كن طلب****تا بجهيم ازين كرب، تا برهيم ازين الم

چند قرين ناله اي داغ به دل چو لاله اي****خيزو بده پياله اي تا برهيم ازين نقم

چين بگشا ز گيسوان، تازه كن از طرب روان****چند زني بر ابروان اين همه پيچ و تاب و خم

مژده بده كه صبحگه شاه جهان رسد ز ره****از قمرش بسر كله وز ملكش به بر خدم

غزل شمارهٔ 46: نه تو دست عهد دادي كه ز مهر سر نتابم

نه تو دست عهد دادي كه ز مهر سر نتابم****به چه جرم روي تابي كه بري ز جسم تابم

چه خلاف كردم آخر كه تو برخلاف اول****ز معاندت نمودي به مفارقت عذابم

به خدا كه چون مني را دو جهان گناه بايد****كه به هجر چون تو ماهي كند آسمان عقابم

بگشاي چين زلفت كه به رخ فتاده چينم****بنماي روي خوبت كه ز ديده رفته خوابم

هم از آن زمان كه غافل مژگان دوست ديدم****چو شكار تيرخورده همه دم در اضطرابم

به هواي كبك رفتم كه چو باز حمله آرم****ز هلاك خويش غافل كه ز پي بود عقابم

منم آن گداي مبرم كه كنم سوال بوسه****تويي آن بخيل منعم كه نمي دهي جوابم

نه علاج مي فرستي نه هلاك مي پسندي****چو مريض روز بحران همه دم در انقلابم

به دل و ز ديده دوري به خدا عجب نيايد****كه كنار

دجله ميرد دل از آرزوي آبم

چه شد اين خروس امشب كه خروش او نايد****كه مؤذنان بخوابند و برآمد آفتابم

به عتاب چند گويي كه رو ار نه ريزمت خون****نكشي مرا و داني كه همي كشد عتابم

به خدا چنان بگريم ز جدايي حبيبم****كه بروي آب ماند تن خسته چون حبابم

غزل شمارهٔ 47: به جرم عشق تو گر مي زنند بر دارم

به جرم عشق تو گر مي زنند بر دارم****گمان مبركه ز عشق تو دست بردارم

مگوكه جان مرا با تو آشنايي نيست****كه با وجود تو از هركه هست بيزارم

از آن سبب كه زبان راز دل نمي داند****حديث عشق ترا بر زبان نمي آرم

مرا دليل بس اين درگشاد و بست جهان****كه رخ گشودي و بستي زبان گفتارم

صمدپرست نخواهد صنم من آن شمنم****كه پيش چون تو صنم صورتي گرفتارم

غزل شمارهٔ 48: دست در حلقهٔ آن طرهٔ پرچين دارم

دست در حلقهٔ آن طرهٔ پرچين دارم****پنجه انداخته در پنجهٔ شاهين دارم

اين همه چين كه تو بر چهرهٔ من مي بيني****يادگاريست كز آن طرهٔ پرچين دارم

زاهدم گفت ز دين شرم كن و باده مخور****مي حرامم بود ار من خبر از دين دارم

كافر وگبر و يهودم همه رانند ز خويش****چشم بد دور نگه كن كه چه تمكين دارم

جام مي ده كه ترا عرضه دهم راز جهان****كه من اندر دل خود جام جهان بين دارم

جم كجا رفت و چه شد جام رهاكن كه به نقد****من ز جم بهترم ار جام سفالين دارم

منت شمع و چراغ از چه كشم در شب تار****من كه در خلوت خاطر مه و پروين دارم

خوار هركودك و ديوانه و اوباش شدم****آخر اي قوم ببينيد چه آيين دارم

در هواي قد و اندام و خط و عارض يار****عشق با سرو و گل و سنبل و نسرين دارم

جام مي بر لبم آهسته سحرگه مي گفت****تو مخور غصه كه من هم دل خونين دارم

تكيه بر زلف و رخ دوست زدم قاآني****شكر كز سنبل و گل بستر و بالين دارم

كاش با دادگر ملك سليمان گويند****من هم اي خواجه حق خدمت ديرين دارم

غزل شمارهٔ 49: بكش ار كشي به تيغم، بزن ار زني به تبرم

بكش ار كشي به تيغم، بزن ار زني به تبرم****بكن آنچه مي تواني كه من از تو ناگزيرم

همه شرط عاشق آنست كه كام دوست جويد****بكن ار كني قبولم، ببر ار بري اسيرم

سر من فرو نيايد به كمند پهلوانان****تو كني به تار مويي همه روزه دستگيرم

نظر ار ز دوست پوشم كه برون رود ز چشمم****به چه اقتدار گويم كه برون شو از ضميرم

ز جهان كناره كردم كه تو در كنارم آيي****مگر اي جوان رهاني ز غم جهان پيرم

تو به

راه باد گويا سر زلف خود گشودي****كه ز مغز جاي عطسه همه مي جهد عبيرم

طلب از خداي كردم كه بميرم ار نيايي****تو نيامدي و ترسم كه درين طلب بميرم

مگرم نظر بدوزي به خدنگ جور ورنه****همه تا حيات دارم نظر از تو برنگيرم

به هواي مهر محمود چو ذره در نشاطم****كه چو آفتاب روزي به فلك برد اميرم

غزل شمارهٔ 50: ز بس كه هجر تو لاغر ميان بكاست تنم

ز بس كه هجر تو لاغر ميان بكاست تنم****قسم به جان تو كزين تهيست پيرهنم

مرا كه پيش زبان دم نمي زند شمشير****بيا تو با دم شمشير زن كه دم نزنم

ز خويشتن به جهان هركسي خبر دارد****خلاف من كه نباشد خبر ز خويشتنم

حديث لعل تو تا بر زبان من جاريست****زنند خلق شب و روز بوسه بر دهنم

اگر نظر بكنم بي تو بر شمايل غير****دو چشم خويش به انگشت خويشتن بكنم

اگرچه زار و ضعيفم ولي به قوت عشق****به جز تو گر همه شيرست پنجه درفكنم

پس از هلاك تنم گر به دجله غرق كنند****ز سوز آتش دل دود خيزد از كفنم

حديث زلف بتان سر كنم چو قاآني****گمان برند خلايق كه نافهٔ ختنم

غزل شمارهٔ 51: دي من و محمود در وثاق نشستيم

دي من و محمود در وثاق نشستيم****لب بگشاديم و در به روي ببستيم

گفتم برخاست بايد از سر عالم****گفت بلي تا به مهر دوست نشستيم

گفتمش ايثار راه مير چه بايد****گفت دل و جان نهاده بر كف دستيم

گفتم شير از كمند مير نجسته است****گفت كه ما نيز از آن كمند نجستيم

گفتم ما را نموده حزمش هشيار****گفت وليكن ز جام عشقش مستيم

گفتم ما را بلند ساخته جاهش****گفت وليكن به خاك راهش پستيم

گفتم قرينست تا كه مادح اويم****گفت مفرماي بوده ايم كه هستيم

گفتم ازين بيشتر دلم را مشكن****گفت مگر عهد مير بد كه شكستيم

گفتم او خواجهٔ فقير پرستست****گفت كه ما بندهٔ امير پرستيم

غزل شمارهٔ 52: بس رنج در آماجگه عشق تو برديم

بس رنج در آماجگه عشق تو برديم****مرديم و خدنگي ز كمان تو نخورديم

با سوز دلي گرمتر از آتش بهمن****چون آب دي از سردي مهر تو فسرديم

بي ماه رخت همچو حكيمان رصد بند****شب تا به سحر ثابت و سياره شمرديم

در بزم صفا صاف خوران صدر نشينند****ما زيرنشينان صف آلودهٔ درديم

المنهٔ لله كه ز آيينهٔ هستي****زنگ دويي از صيقل توحيد سترديم

تا نفس نكُشتيم نگشتيم مسلمان****تا لطمه نخورديم چو گو گوي نبرديم

حرف ن

غزل شمارهٔ 53: واجب نبود دل به بتي بيهده بستن

واجب نبود دل به بتي بيهده بستن****كاو را نبود شيوه بجز عهد شكستن

هر دوست كه با دوست ندارد سر پيمان****ميبايد از او رشتهٔ پيوند گسستن

چون يار ندارد خبر از يار چه حاصل****ناليدن و خون خوردن و بر خاك نشستن

ياري كه وفا بيند و با غير شود يار****شرطست برو از سر عبرت نگرستن

چون باد خزان آمد و گل رفت به تاراج****اي ابر بهاري چه برآيد ز گرستن

هر بنده كه بگريخت ز احسان خداوند****آزاد كنش كاو نشود رام به بستن

بر زشت نكويي نتوان بست به زنجير****از مشك سياهي نتوان برد به شستن

با يار بگوييد كه از تير ملامت****انصاف نباشد دل ما اين همه خستن

زين پيش همه كام تو مي جستم و اكنون****اميد ندارم به جز از دام تو جستن

جان دادم و افسوس كه جان نيست گياهي****كاو زنده شود سال دگر باز برستن

قاآني ازين پس ز خيال تو صبورست****با آنكه محالست صبوري ز تو جستن

غزل شمارهٔ 54: نكو نبود به يكبار ترك ما گفتن

نكو نبود به يكبار ترك ما گفتن****ز ما بريدن و صد شكوه برملا گفتن

نظر نكردن و از خشم روي تابيدن****غضب نمودن و بي وجه ناسزا گفتن

عبارتي كه به بيگانه كس نمي گويد****ادب نكردن و در حق آشنا گفتن

نشان حالت شب يك به يك ادا كردن****حديث مستي ما را بدان ادا گفتن

هزار عشوه نه يك روز روزها كردن****هزار شكوه نه يكبار بارها گفتن

به سهو زلف تو گفتم شبي كه مشك ختاست****هنوز خجلتم آيد از آن خطا گفتن

تو گفته ايي كه چه گفته است قاآني****به جان تو كه ملولم از آن چها گفتن

حرف و

غزل شمارهٔ 55: آن سنگدل كه شيشهٔ جانهاست جاي او

آن سنگدل كه شيشهٔ جانهاست جاي او****آتش زند در آب و گل ما هواي او

سوگند خورده ام كه ببوسم هزار بار****هرجا رسيده است به يكبار پاي او

جز كاندر آب و آيينه ديدم جمال وي****بر هيچ كس نظر نگشودم به جاي او

عاشق كه آرزو نكند جز رضاي دوست****اين عجز او بتر بود ازكبرياي او

گر مدعي نبود ز خود خواهشي نداشت****او را چه كار تا طلبد مدعاي او

گر زيركي بهل كه همين عين آرزوست****كز دوست آرزو بكند جز رضاي او

قاآني ار ز پاي فتادست عيب نيست****نيكو قويست دست توانا خداي او

غزل شمارهٔ 56: اي آفتاب بندهٔ تابنده راي تو

اي آفتاب بندهٔ تابنده راي تو****گردنده چرخ گرد سُم بادپاي تو

تو سايهٔ خدايي از آن روي چشم عقل****نه ديده ابتداي تو نه انتهاي تو

زرين شود ز جود تو از شرق تا به غرب****خورشيد تعبيه است مگر در سخاي تو

گر صيت همتت شنود نطفه در رحم****بيدست و پاي رقص كند از عطاي تو

در ملك آفرينش از فرش تا به عرش****يك آفريده دم نزند بي رضاي تو

هر روز كافتاب ز مشرق كند طلوع****تا شب چو ذره رقص كند در هواي تو

اندر مشيمه نطفه زبان خواهد از خداي****پيش از حلول روح كه گويد ثناي تو

نارسته برگ و بار درختان ز گل هنوز****اندر درون دانه نمايد دعاي تو

نظارهٔ جمال جميل تو كرد عقل****ديوانه شد ز دهشت نور لقاي تو

چندين هزار بار خرد جست و مي نيافت****راهي كه در دلست ترا با خداي تو

عمرت چنان دراز كز آ ن سوي شام حشر****طالع شود سفيدهٔ صبح بقاي تو

قاآني از گنه چه هراسد كه روز حشر****بي پرسشش بخلد ب رند از ولاي تو

هلاك ازين غمم كه جان نمي شود فداي تو****كه خورد آب زندگي ز لعل جانفزاي تو

اگر رضا

شوي بسر، سرم فدايت اي پسر****رضاي من مجو ز سر سر من و رضاي تو

مگر به چشم ما نهي و گرنه بركجا نهي****كه هر جا كه پا نهي سريست زير پاي تو

شدي به نيم چشم زد ز چشم فتنهٔ خرد****كه دور باد چشم بد ز چشم فتنه زاي تو

وجو دت از چه آب وگل سر شته اي مه چگل****كه مي دود هزار دل هميشه در قفاي تو

تراست بر بكف كمان كه تاكني مرا نشان****مراست كف بر آسمان كه تا كنم دعاي تو

مرا زني به تيغ و من نيم به فكر جان و تن****زبان گشوده در سخن به فكر مرحباي تو

دلم ز خلق بي گمان به كنج سينه شد نهان****نيافت عاقبت امان ز خال دلرباي تو

غزل شمارهٔ 57: قاصدي كو تا فرستم سوي تو

قاصدي كو تا فرستم سوي تو****غيرتم آيد كه بيند روي تو

مرده بودم زنده گشتم بامداد****كامد از باد سحرگه بوي تو

كاش مي مردم نمي ديدم به چشم****اين دل افتد دور از پهلوي تو

دل شده از جفت ابروي تو طاق ***زان پريشان گشته چون گيسوي تو

عاقبت كردي به يك زخمم هلاك****آفرين بر قوت بازوي تو

مي كشد پيوسته بر روي تو تيغ****سخت بي شرمست اين ابروي تو

قبللهٔ جان مني پس كافرم****گر نمايم روي دل جز سوي تو

عهدكردم تا برون خسبم ز بند****مي كشد بازم كمند موي تو

من اگر ترسم ز چشمت باك نيست****شير نر مي ترسد از آهوي تو

گر بدانم در بهشتم مي برند****كافرم گر پا كشم از كوي تو

من چه حد دارم كه غلمان را ز خلد****مي فريبد نرگس جادوي تو

پاي قاآني رسد بر ساق عرش****گر نهد سر بر سر زانوي تو

غزل شمارهٔ 58: ياركي هست مرا به لطافت ملكو

ياركي هست مرا به لطافت ملكو****به حلاوت شكر و به ملاحت نمكو

دي مرا گفت به طيش غم برانگيخته جيش****از پي موكب عيش ساخت بايد يزكو

خيز و آن باده بنوش كه روي پاك ز هوش ***رودت جوش و خروش بسماك از سمكو

پشه زو پيل شود قطره زو نيل شود****زو ابابيل شود باز سيمين پر كو

جرعهٔ مي هاتوا كه جم و كي ماتوا****جملگي قد فاتوا همگي قد هلكو

شيخنا بهر عوام ساخته دانه و دام****دانه اش سبحهٔ خام دام تحت الحنكو

بهر ديباي طراز تا كيت جان بگداز****شادمان باش و بساز با قباي قدكو

هله قاآني هان نقد خود دار نهان****كه شد از غيب عيان نقدها را محكو

شمع شيراز منم نكته پرداز منم****همه تن ناز منم تو چه گويي كلكو

فعلاتن فعلن فعلاتن فعلن****هست تقطيع سخن دك دكادك دككو

حرف ي

غزل شمارهٔ 59: دلم به زلف تو عهدي كه بسته بود شكستي

دلم به زلف تو عهدي كه بسته بود شكستي****ميان ما و تو مويي علاقه بود گسستي

ز شكل آن لب و دندان توان شناخت كه يزدان****ز تنگناي عدم آفريد گوهر هستي

حديث طول امل را نمود زلف تو كوته****كه هركه جست بلندي در اوفتاد به پستي

شراب شوق ز لعلت چنان كشيده ام امشب****كه صبح روز قيامت مراست اول مستي

نخست روز قيامت به عاشقان نظري كن****كه پشت پاي به دوزخ زنند از سر مستي

ز وصل طوبي و جنت جز اين مراد ندارم****كه قد و روي تو بينم به راستي و درستي

چگونه وصف جمالت توان نمود كز اول****دهان خلق گشوديّ و روي خويش ببستي

حديث نكتهٔ توحيد از زبان نگارين****هزار بار شنيدي دلا و هيچ نجستي

بيار باده كه گبر و يهود و مومن و ترسا****ز عشق بهره ندارند جز خيال پرستي

اگر سجود كند بر رخ تو زلف تو شايد****كه نيست مذهب

هندو جز آفتاب پرستي

نديده ايم كه شاهين به كبك حمله نمايد****چنان كه زلف تو بر دل به چابكي و به چستي

ز سخت جاني قاآنيم بسي عجب آيد****كه بار عشق تو بر دل كشد بدين همه سستي

غزل شمارهٔ 60: اي تيره زلف درهم اي نافهٔ تتاري

اي تيره زلف درهم اي نافهٔ تتاري****كار من از تو درهم روز من از تو تاري

گر نيستي تن من تا چند گوژپشتي****ور نيستي دل من تا چند بيقراري

كردي سياهكارم تا كي سفيدچشمي****كردي سفيد چشمم تا كي سياهكاري

تا رسم روزگارت شد آفتاب پوشي****رسم منست تا روز هرشب ستاره باري

جز توكدام هندو بر دل زند شبيخون****جز تو كدام جادو بر مه كند سواري

مار ار نيي بگنجت از چيست پاسباني****ابر ار نيي به مهرت از چيست پرده داري

آزر نيي چگونه لعبت همي تراشي****ماني نيي چگونه صورت همي نگاري

داود گر نيي تو با جوشنت چه بازي****هاروت گر نيي تو با زهره ات چه ياري

كلك مويد دين گر نيستي پس از چه****همواره عنبر تر بر سيم ساده باري

حاجي كه هست هر فرد از جزو مدحت او****بر دفتر سعادت سرلوح كامگاري

آن نور و چشم بينش وان رحمت خدايي****آن فر آفرينش وان فيض كردگاري

غزل شمارهٔ 61: بتا ز دست ببردي دلم به طراري

بتا ز دست ببردي دلم به طراري****ولي دريغ كه ننموديش پرستاري

به دلربايي و شوخي و صيدكردن خلق****مسلميّ و نداري همي وفاداري

به گاه عرض ادب همچنان اديب ترا****به ياد داده همين چابكي و طراري

چنين صنم كه تويي گر همي نپوشي روي****نهان شود ز خجلت بتان فر خاري

به عنقريب سلامت تني نخواهد ماند****چنين كه چشم تو مايل بود به خونخواري

مرا ز حسرت لعل دُرر نثار تو چشم****ز شام تا به سحر مي كند دُرر باري

دو چشم مست تو خوابم به سِحر بسته به چشم****شگفت نيست ز جادوي مست سحّاري

چنين كه نرگس بيمار تو ربوده دلم****سلامتم همه زين پس بود به بيماري

بلاي مردم آزاده اي و فتنهٔ خلق****سلامت از تو ميسر شود به دشواري

هميشه طبع تو مايل بود به ريزش خون****مگر به كيش تو طاعت بود

گنهكاري

شمن ز طاعت بت بر ميان نهد زنّار****خلاف تو كه بتي بنگرمت زناري

گمان مبر كه ازين پس رود به چشمي خواب****چنين كه فتنهٔ مردم شدي به بيداري

كسي كه مشرب آن لعل مي پرست گرفت****شگفت نيست كه دشمن شود به هشياري

شبان و روز به آزار خلق سعي كني****عجبتر آنكه ندارد كس از تو بيزاري

ميفكن اين همه آشوب در ممالك شاه****مباد آنكه بري كيفر از ستمكاري

به پاي دوست روان سر بباز قاآني****كه در طريقت ما به بُوَد سبكباري

غزل شمارهٔ 62: مگر دريچهٔ نوري تو يا نتيجهٔ حوري

مگر دريچهٔ نوري تو يا نتيجهٔ حوري****كه فرق تا به قدم غرق در لطافت و نوري

مرا تو مردم چشمي چه غم كه غايبي از من****حضور عين چه حاجت بود كه عين حضوري

گمان برند خلايق كه حور بچه نزايد****خلاف من كه يقين دانمت كه بچهٔ حوري

چو عكس ماه كه افتد درون چشمهٔ روشن****به چشم من همه نزديكي و ز من همه دوري

به لطف آب حياتي به طيب باد بهاري****به بوي خاك بهشتي به نور آتش طوري

چو عشق رهزن عقلي چو عقل زينت روحي****چو روح زيور عمري چو عمر مايهٔ سوري

بتي نه لعبت چيني تني نه باد بهاري****گلي نه باغ بهشتي مهي نه حور قصوري

ز شرم روي تو شايد كه آفتاب بگيرد****كنون كه عنبر سارا دميدت از گل سوري

به عشق دوست كنم ناز بر ملالت دشمن****كه عشق را نتوان كرد چاره اي به صبوري

به يك دو جام كه قاآنيا ز دوست گرفتي****چو جام باده سراپا همه نشاط و سروري

بر آستان وليعهد اين جلال ترا بس****كه روز و شب چو سعادت ز واقفان حضوري

غزل شمارهٔ 63: گر به تيغم بكشي زار و به خونم بكشي

گر به تيغم بكشي زار و به خونم بكشي****من نه انكار كنم چون تو بدان كار خوشي

پيش روي تو دو زلف تو سرافكنده به زير****چون بر خواجهٔ رومي دو غلام حبشي

خوي خوش به بود از روي خوش اي ترك تتار****ورنه من باك ندارم كه به خونم بكشي

بنشين تند و بگو تلخ بكش خنجر تيز****شور بختي بود از لعبت شيرين ترشي

غزل شمارهٔ 64: به رنگ و بوي جهاني نه بلكه بهتر از آني

به رنگ و بوي جهاني نه بلكه بهتر از آني****به حكم آنكه جهان پير گشته و تو جواني

ستاره اي نه مهي نه فرشته اي نه گلي نه****كه هرچه گويمت آني چو بنگرم به از آني

كه گفت راحت روحي نه راحتي كه بلايي****كه گفت جوشن جاني نه جوشني كه سناني

ز خط و خال تو بردم گمان كه آهوي چيني****چو پنجه با تو زدم ديدمت كه شير ژياني

فتد كه آيي و بنشيني و مي آرم و نوشي****به پاي خيزي و بوسي دهّي و جان بستاني

جهان به روي تو تازه است و جان به بوي تو زنده****جهان جان تويي امروز از آنكه جان جهاني

همين نه آفت شهري كه آفت دل و ديني****همي نه فتنهٔ ملكي كه فتنهٔ تن و جاني

ترا ذخيرهٔ راحت شمردم از همه عالم****چو نيك ديدمت آخر نيي ذخيره زياني

امان خلق نيي از براي خلق عذابي****بهار عيش نيي در فناي عيش خزاني

به نام ماه زميني به بام مهر سپري****ز روي باغ جناني به خوي داغ جهاني

به قهر گفتمش آخر صبور بي تو نشينم****به خنده گفت صبوري ز چون مني نتواني

خلاف شرط ادب هست ورنه همچو اسيران****به سوي خود كشمت با كمند جذب نهاني

منم حجاب ره تو چه باشد ار ز عنايت****مرا ز من برهاني به خويشتن برساني

تو اي ستارهٔ خاكي ز

چهر پرده برافكن****كه پردهٔ مه و خورشيد و اختران بدراني

چگونه در سخن آيد حديث روي نكويت****كه حدّ حسن تو برتر بود ز درك معاني

ز بيخودي شبي آخر دو طرهٔ تو بگيرم****بخايمت لب و دندان چنانچه ديده و داني

كتاب شعر تو قاآني ار بجوي نهد كس****ز آب يك دو قدم بيشر رود ز رواني

غزل شمارهٔ 65: دلا بيا بشنو از حكيم قاآني

دلا بيا بشنو از حكيم قاآني****ز مشكلات جهان درگذر به آساني

وگرنه بالله مشكل شود هر آسانت****تو تا ز دغدغهٔ نفس خود هراساني

هر آنچه جز سخت حق بگو ندانستم****كه عين معني دانايي است ناداني

نعيم ملك دو عالم بدان نمي ارزد****كه جان سوخته اي را ز خود برنجاني

من و دل من و زلف بتان بهم مانيم****بدين دليل كه جمعيم در پريشاني

غزل شمارهٔ 66: گرم ز لطف بخواني ورم به قهر براني

گرم ز لطف بخواني ورم به قهر براني****تو قهرماني و قادر بكن هر آنچه تواني

گرم به ديده زني تير اگر به سينه ننالم****كه گرچه آفت جسمي و ليك راحت جاني

نيم سپند كه لختي برآتشت ننشينم****هزار سال فزون گر بر آتشم بنشاني

من از جمال تو مستغنيم ز هركه به عالم****به حكم آنكه تو تنها نكوتر از دو جهاني

نظر به غير تو بر هيچ آفريده نكردم****گناه من نبود گر ندانمت به چه ماني

در انگبين نه چنان پا فروشدست مگس را****كز آستان برود گر صد آستين بفشاني

اگر چه عمر عزيزست و جان نكوست وليكن****تو هم عزيزتر از اين و هم نكوتر از آني

به حال خستهٔ قاآني از وفا نظري كن****بدار حرمت پيران به شكر آنكه جواني

غزل شمارهٔ 67: دوست دارم كه مرا در بر خود بنشاني

دوست دارم كه مرا در بر خود بنشاني****شيشه را آن طرف ديگر خود بنشاني

هركه نزديك تر از من بتو زو رشك برم****شيشه را بايد آنسوتر خود بنشاني

زينطرف جام دهي زانطرفم بوس و لبم****در ميان لب جان پرور خود بنشاني

چهره گلگون كني از جام و ز رشك آتش را****زار و افسرده به خاكستر خود بنشاني

چون نسيم سحرم ده شبكي اذن دخول****چند چون حلقه مرا بر در خود بنشاني

تا به كي اسب به ميدان وصالت تازد****مدعي را چه شود بر خر خود بنشاني

ماه گردون سزدت تاج كله را چه محل****كه ز اكرام به فرق سر خود بنشاني

كعبتين چشمي و من مهره چو نراد مرا****مي زني مهره كه در ششدر خود بنشاني

مادرت حور بود غيرتم آيد كه به خلد****صالحان را ببر مادر خود بنشاني

دامن پاك وي آلوده شود قاآني****ترسم او را تو به چشم تر خود بنشاني

غزل شمارهٔ 68: اي شوخ نازپرور آشوب عقل و ديني

اي شوخ نازپرور آشوب عقل و ديني****طيب بهار خلدي زيب نگار چيني

كم مهر و زود خشمي گلچهر و شوخ چشم****طرار و دلفريبي طناز و نازنيني

عيدي از آن شر يفي روحي از آن لطيفي****حوري از آن جميلي نوري از آن مبيني

سروي ولي رواني جاني ولي عياني****ماهي ولي تمامي مايي ولي معيني

در حلق تشنه كامان يك جرعه سلسبيلي****دركام تلخ عيشان يك كوزه انگبيني

آهوي مشك مويي طاووس بذله گويي****شمشاد سروقدي خورشيد مه جبيني

پروردهٔ بهشتي همشيرهٔ سهيلي****نوباوهٔ بهاري فرزند فروديني

يك جويبار سروي يك بوشان تذروي****يك باغ لاله برگي يك دسته ياسميني

يك مشرق آفتابي يك خانه ماهتابي****يك عرش روح قدسي يك خلد حور عيني

چون طعنهٔ رقيبان در هجر جانگدازي****چون نكتهٔ اديبان در وصل دلنشيني

همزاد روح پاكي گرچه زآب و خاكي****عم زاد حور عيني گرچه ز ماء و طيني

از حلقهاي گيسو

داود درع سازي****وز لعل روح پرور عيساي جم نگيني

تشوير نار نمرود از چهر پرفروغي****تصوير مار ضحاك از زلف پر ز چيني

باك از خزان نداري گويي گل بهشي****ارزان به كف نيايي مانا دُر ثميني

بوسيدن لب تو فرضست برخلايق****تا شاه راستان را مداح راستيني

فرمانده سلاطين جمجاه ناصرالدين****آن كش سپهر گويد تو پور آتبيني

اي كز سنان سر پخش آجال را ضماني****وي كز بنان زر بخش آمال را ضميني

شاهنشه جهاني فرمانده مهاني****آسايش زماني آرايش زميني

در رزم بي مثالي در بزم بي همالي****در عزم بي نظيري در حزم بي قريني

مسجود شرق و غربي محسود روم و روسي****بنيان عقل و شرعي برهان داد و ديني

داراي تاج و گنجي داروي درد و رنجي****منشور دين و دادي منشار كفر و كيني

كوهي چو بر سمندي شيري چو با كمندي****چرخي چو باكماني دهري چو دركميني

در حمله روز ناورد چابكتر ازگماني****در وقعه پيش دشمن ثابت تر از يقيني

تندر چگونه غرّد تو گاه كين چناني****خنجر چگونه برّد در نظم دين چنيني

چون حزم زوديابي چون حلم دير خشمي****چون فكر دورسنجي چون عقل پيش بيني

با قدرت قبادي بافرهٔ فرودي****با شوكت ينالي با مكنت تكيني

با صولت كياني با دولت جواني****با همت بلندي با فكرت متيني

شاه ملك شعاري شير فلك شكاري****ايام را يساري اسلام را يميني

هم عقل را قوامي هم عدل را نظامي****هم شرع را اماني هم ملك را اميني

هم مكرمت شعاري هم مملكت طرازي****هم مسألت پذيري هم معدلت گزيني

بحر سحاب خيزي چون از بر سريري****بدر شهاب تيري چون بر فراز زيني

ملك ترا هماره حق ناصر و معين باد****زانسان كه دين حق را تو ناصر و معيني

پيوسته بر سراپات از عرش آفرين باد****زآنروكه پاي تا سر يك عرش آفريني

غزل شمارهٔ 69: اي روي تو فرخنده ترين صنع الهي

اي روي تو فرخنده ترين صنع الهي****در مملكت حسن ترا

دعوي شاهي

خورشيد بود زيركلاه تو عجب نيست****گر زانكه كني دعوي خورشيدكلاهي

خال و خط و زلف و رخ و چشم و مژهٔ تو****بر دعوي حسن رخ تو داده گواهي

خاليست به رخسار تو چون مردمك چشم****روشن كن چشم همه در عين سياهي

تو ماهي و دل ها عزيزست كه هرسو****بر خاك طپد از غم عشق تو چو ماهي

جز دولت وصلت كه تباهي نپذيرد****هرچيز پذيرد به جهان رنگ تباهي

جز خال تو هندوي سياهي نشنيدم****خون ريز و ستم پيشه چو تركان سپاهي

همنام ذبيحي و چو هاروت اسيرست****در چاه زنخدان تو صد يوسف چاهي

صد خرمن جان را به يكي جلوه بسوزي****صدكوه گران را به يكي غمزه بكاهي

از قامت افراخته خجلت ده سروي****وز طلعت افروخته رسواكن ماهي

ما پيرو حكميم و قضا تا تو چه گويي****ما تابع ميليم و رضا تا تو چه خواهي

مهر ار بتو جرمست من و مهر جرايم****ميل ار بتو نهيست من و ميل مناهي

هرچيزكه جويند بجز وصل تو باطل****هر حرف كه گويند بجز وصف تو واهي

قاآنيت آن به كه كند مدح مكرر****كاي روي تو فرخنده ترين صنع الهي

غزل شمارهٔ 70: دلبران اخترند و تو ماهي

دلبران اخترند و تو ماهي****نيكوان لشكرند و تو شاهي

چندگويي دلت چگونه بود****تو درون دلي خود آگاهي

بس درازستي اي شب يلدا****ليك با زلف دوست كوتاهي

اول از دشمنان برآورگرد****آخر از دوستان چه مي خواهي

ماه نو خوانمت از آنكه به حسن****مي فزايي همي نيمكاهي

يوسف ار با تو لاف حسن زند****گو تو هرچند صاحب جاهي

ليك من چاه بر زنخ دارم****كف به زير زنخ تو در چاهي

لاف طاقت مزن دلاكه ترا****شير پنداشتيم و روباهي

گفتي از طاقتم چوكوه گرن****چون بديدم سبك تر ازكاهي

پنجه با باد كمترك مي زن****اي كه از ضعف كمتر ازكاهي

چوني از هجر دوست قاآني****تن پر از زخم و دل پر از

آهي

غزل شمارهٔ 71: به هر چه وصف نمايم ترا به زيبايي

به هر چه وصف نمايم ترا به زيبايي****جميل تر ز جمالي چو روي بنمايي

صفت كنند نكويان شهر را به جمال****تو با جمال چنين در صفت نمي آيي

به ناتواني من بين ترحّمي فرما****كه نيست با تو مرا پنجهٔ توانايي

مگر معاينه ات بنگرند و بشناسند****كه چون ز چشم روي در صفت نمي آيي

به حد حس تو زيور نمي رسد ترسم****كه زشت تر شوي ار خويشتن بيارايي

تفاوت شب و روز از براي ماست نه تو****از آن سبب كه تو خود مهر عالم آرايي

شب وصال تو دانستم از چه كوتاهست****تو خود ستارهٔ روزي چو پرده بگشايي

مگس ز سر ننهد شوق عشق شيريني****بابرويي كه ترش كرده است حلوايي

ز خاكپاي عزيز تو بر ندارم سر****كه نيست از تو مرا طاقت شكيبايي

به قول مدعيان از تو برندارم دست****وگر ز عشق توكارم كشد به رسوايي

مگر تو با رخ خود بعد ازين بورزي عشق****از آنكه هم گل و هم عندليب گويايي

به سرو و ماه از آن عاشقست قاآني****كه ماه سروقد و سرو ماه سيمايي

غزل شمارهٔ 72: تو در خوبي و زيبايي چنان امروز يكتايي

تو در خوبي و زيبايي چنان امروز يكتايي****كه خورشيد ار به خود بندي به زيبايي نيفزايي

حديث روز محشرهركسي در پرده مي گويد****شود بي پرده آن روزي كه روي از پرده بنمايي

چه نسبت با شكرداري كه سرتا پاي شيريني****چه خويشي با قمر داري كه پا تا فرق زيبايي

مگر همسا يهٔ نوري كه در وهمم نمي گنجي****مگر همشيرهٔ حوري كه در چشمم نمي آيي

به هرجا روكني در روشني چون ماه مشهوري****بهرجا پا نهي در راستي چون سرو يكتايي

چنين روشن نديدم رخ يقين دارم كه خورشيدي****بدين نرمي نيفتد تن گمان دارم كه ديبايي

جمال خوبرويان را به زيور زينت افزايند****تو گر زيور به خود بندي به خوبي زيور افزايي

ز بس در حسن مشهوري كس اوصافت نمي پرسد****كه ناظر هركجا بيند تو چون

خو رشيد پيدايي

چنان شيريني ارزان شد زگفتارت كه در عالم****خريداري ندارد جز مگس دكان حلوايي

اگر قصد لبت كردم بدار از لطف معذورم****ز بس شيرين زبان بودي گمان بردم كه حلوايي

اگر خواهد خدا روزي كه هستي را بيارايد****تراگويد تجلي كن كه هستي را بيارايي

گنه كن هرچه مي خواهي و از محشر مكن پروا****كه با اين چهره در دوزخ در فردوس بگشايي

بده دشنام و خنجر كش برون آ مست و غوغا كن****كه با اين حسن معذوري بهر جرمي كه فرمايي

به روي ماه خنجر كش به ملك شاه لشكر كش****كزين حسنت كه مي بينم به هركاري توانايي

خداوندكرم بر حال مسكينان ببخشايد****به مسكيني درافتادم كه بر حالم ببخشايي

ز چشم هرچه خون بارد رقيب افسانه پندارد****نهيب موج دريا را چه داند مرد صحرايي

نشان عشق بيهوشيست بيهوش اي كه هبثبياري****كمال وصف خاموشيست خاموش اي كه گويايي

بحمدالله كه از خوبان نگاري زرد مو دارم****كه بر نخل قدش شيرين نمايد زلف خرمايي

مگرهندوست زلف او كه برخود زعفران سايد****كه جز در كيش هندو رسم نبو د زعفران سايي

مگر زان زلف خرمابي مذاق جان كنم شيرين****كه جز د يوانگي سودي نبخشد زلف سودايي

زبان بربند قاآني كه شريني ز حد بردي****روا باشد كه طوطي را بياموزي شكرخابي

به صاحب اختيار ار كس سخن هاي تو برخواند****ترا چندان فرستد زركه از غم ها بياسايي

غزل شمارهٔ 73: تو را رسمست اول دلربايي

تو را رسمست اول دلربايي****نخستين مهر و آخر بي وفايي

در اول مي نمايي دانهٔ خال****در آخر دام گيسو مي گشايي

چو كوته مي نمودي زلف گفتم****يقين كوته شود شام جدايي

ندانستم كمند طالع من****ز بام وصل يابد نارسايي

برآن بودم كه از آهن كنم دل****ندانستم كه تو آهن ربايي

من آن روز از خرد بيگانه گشتم****كه با عشق توكردم آشنايي

نپندارم كه باشد تا دم مرگ****گرفتار محبت را رهايي

مرا

شاهي چنان لذت نبخشد****كه اندر كوي مه رويان گدايي

سحر جانم برآمد بي تو از لب****گمان بردم تويي از در درآيي

چو ديدم جان محزون بود گفتم****برو دانم كه بي جانان نپايي

غزل شمارهٔ 74: نامدي دوش و دلم تنگ شد از تنهايي

نامدي دوش و دلم تنگ شد از تنهايي****چه شود كز دلم امروز گره بگشايي

ور تو آيي نشود چارهٔ تنهايي من****كه من از خوبش روم چون تو ز در بازآيي

كاش از مادر آن ترك بپرسند كه تو****گر نيي از پريان از چه پري مي زايي

شاه بايدكه خراج شكر از وي گيرد****كه دكان بسته ز شرم لب او حلوايي

تو بهل غاليه بر موي تو خود را سايد****تو به مو غاليه اينقدر چرا مي سايي

چه خلافست ندانم كه ميان من و تست****كانچه بر مهر فزايم تو به جور افزايي

بعد ازين در صفت حسن تو خاموش شوم****زانكه در وصف تو گشتم خجل از گويايي

درفشاني تو قاآنيم از دست ببرد****آدمي در نفشاند تو مگر دريايي

غزل شمارهٔ 75: اين چه حالست كه از سركله انداخته اي

اين چه حالست كه از سركله انداخته اي****مست و بيخود شده از خانه برون تاخته اي

تبغ صيقل زده در مشت و سپر از پس پشت****نرد كين باخته و ساز جدل ساخته اي

ساق بالا زده و ساعد كين برچيده****رخ برافروخته و تيغ برافراخته اي

گاه با دوست درآويخته گه با دشمن****چون حريفان دغا نرد دغل باخته اي

بيم آنست كه از پارس برآيد غوغا****اين چه فتنه است كه در شهر درانداخته اي

ما چو پروانه كمر بسته به جانبازي تو****تو چرا شمع صفت اين همه بگداخته اي

هيچ كس را به جهان مهر تو باقي نگذاشت****حالي ازكينه پي قتل كه پرداخته اي

مگرت گفت كسي ماه فلك همسر تست****كه تو مريخ صفت خنجركين آخته اي

ياكسي گفت قدت سرو چمن را ماند****كه تو در ناله چو بر سرو چمن فاخته بي

ماه كي جام كشد سرو كجا تيغ زند****خويش را از دگران حيف كه نشناخته اي

هست مداح اميرالامرا قاآني****نشناسي مگرش هيچ كه ننواخته اي

غزل شمارهٔ 76: دارم نگار سنگدل سيم سينه اي

دارم نگار سنگدل سيم سينه اي****كز فرط مهر او به دلم نيست كينه اي

او همچو كعبه ساكن و خلقي بسان حاج****احرام بسته سوي وي از هر مدينه اي

چون زلف عنبرين كه بود زيب گردنش****در شهر كس نشان ندهد عنبرينه اي

ران پلنگ طعمهٔ من بود و همچو مرغ****از ضعف عشق قانعم اكنون به چينه اي

مسمطات

در مدح و ستايش اختر شهرياري و صدف گوهر تاجداري ستركبري و مهدعليا مام خجستهٔ شهريار كامگارناصرالدين شاه قاجار ادام الله اقباله گويد

بنفشه رسته از زمين به طرف جويبارها****و ياگسسته حورعين ز زلف خويش تارها

ز سنگ اگر نديده اي چسان جهد شرارها****به برگهاي لاله بين ميان لاله زارها

كه چون شراره مي جهد ز شنگ كوهسارها****ندانما ز كودكي شكوفه از چه پير شد

نخورده شير عارضش چرا به رنگ شير شد****گمان برم كه همچو من بدام غم اسير شد

ز پا فكنده دلبرش چه خوب دستگير شد****بلي چنين برند دل ز عاشقان نگارها

درين بهار هركسي هواي راغ داردا****به ياد باغ طلعتي خيال باغ داردا

به تيره شب ز جام مي به كف چراغ داردا****همين دل منست و بس كه درد و داغ داردا

جگر چو لاله پر ز خون ز عشق گلعذارها****بهار را چه مي كنم چو شد ز بر بهار من

كناره كردم از جهان چو او شد ازكنار من****خوشا و خرم آن دمي كه بود يار يار من

دو زلف مشكبار او به چشم اشكبار من****چو چشمه اي كه اندر او شنا كنند مارها

غزال مشك موي من ز من خطا چه ديده اي****كه همچو آهوان چين از آن خطا رميده يي

بنفشه بوي من چرا به حجره آرميده اي****نشاط سينه برده اي بساط كينه چيده اي

بساز نقل آشتي بس است گير و دارها****به صلح دركنارم آ، ز دشمني كناره كن

دلت ره ار نمي دهد ز دوست استشاره كن****و ياچو سُبحه رشته اي ز زلف خويش پاره كن

بر او ببند صدگره وزان پس استخاره كن****كه سخت عاجز

آمدم ز رنج انتظارها

نه دلبري كه بر رخش به ياد او نظركنم****نه محرمي كه پيش او حديث عشق سر كنم

نه همدمي كه يك دمش ز حال خود خبر كنم****نه بادهٔ محبتي كزو دماغ تر كنم

نه طبع را فراغتي كه تن دهم به كارها****كسي نپرسدم خبر كه كيستم چكاره ام

نه مفتيم نه محتسب نه رند باده خواره ام****نه خادم مساجدم نه مؤْذن مناره ام

نه كدخداي جوشقان نه عامل زواره ام****نه مستشير دولتم نه جزو مستشارها

بهشت را چه مي كنم بتا بهشت من تويي****بهار و باغ من تويي رياض و كشت من تويي

بكن هر آنچه مي كني كه سرنوشت من تويي****بدل نه غايبي ز من كه در سرشت من تويي

نهفته در عروق من چو پودها به تارها****دمن ز خندهٔ لبت عقيق زا، يمن شود

يمن ز سبزهٔ خطت به خرمي چمن شود****چمن ز جلوهٔ رخت پر از گل و سمن شود

سمن چو بنگرد رخت به جان و دل شمن شود****از آنكه ننگرد چو تو نگاري از نگارها

به پيش شكرين لبت جه دم زند طبرزدا****كه با لبت طبرزدا به حنظلي نيرزد

خيال عشق روي تو اگر زمين بورزدا****ز اضط راب عشق تو چو آسمان بلرزدا

همي ببوسدت قذم بسان خاكسارها****بت دو هفت سال من مرا مي دو ساله ده

ز چشم خويش مي فشان ز لعل خود پياله ده****نگار لاله چهر من ميي به رنگ لاله ده

ز بهر نقل بوسه اي مرا به لب حواله ده****كه واجبست نقل و مي براي ميگسارها

بهل كتاب را بهم كه مرد درس نيستم****نهال را چه مي كنم كه ز اهل غرس نيستم

شرابم آشكار ده كه مرد ترس نيستم****به حفظ كشت عمرخود كم از مترس نيستم

كه منع جانوركند همي زكشتزارها****من ار شراب مي خورم به بانگ كوس مي خورم

به

بارگاه تهمتن به بزم طوس مي خورم****پيالهاي ده مني علي رؤوس مي خورم

شراب گبر مي چشم مي مجوس مي خورم****نه جوكيم كه خو كنم به برگ كو كنارها

الا چه سال ها كه من مي و نديم داشتم****چو سال تازه مي شدي مي قديم داشتم

پيالها و جامها ز زرّ و سيم داشتم****دل جواد پر هنر كف كريم داشتم

چه خوش به ناز و نعمتم گذشت روزگارها****كنون هم ار چه مفلسم ز دل نفس نمي كشم

به هيچ روي منّتي ز هيچ كس نمي كشم****فغان ز جور نيستي به دادرس نمي كشم

كشيدم ار چه پيش ازين ازين سپس نمي كشم****مگر بدانكه صدر هم رهانده ز افتقارها

كريمه اي كه ازكرم سحاب زرفشان بود****صفيه اي كه از صفا بهشت جاودان بود

عفاف اوست كز ازل حجاب جسم و جان بود****فرشتهٔ زمين بود ستارهٔ زمان بود

گليست نوش رحمتش مصون ز نيش خارها****سپهر عصمت و حيا كه شاه اوست ماه او

شهي كه هست روز و شب زمانه در پناه او****سپهر در قباي او ستاره در كلاه او

الا نزاده مادري شهي قرين شاه او****به خور ازين شرافتش سزاست افتخارها

يگانه اي كه از شرف دو عالمند چاكرش****ز كاينات منتخب سه روح و چار گوهرش

به پنج حس و شش جهت نثار هفت اخترش****به هشت خلد و نه فلك فكنده سايه معجرش

به خلق داده سيم و زر نه ده نه صد هزارها****ميان بدر و چهر او بسي بود مباينه

از آنكه بدر هر كسي ببيندش معاينه****وليك بدر چهر او گمان برم هر آينه

كه عكس هم نيفكند چو نقش جان در آينه****خود از خرد شنيده ام مر اين حديث بارها

به حكم شرع احمدي رواست اجتناب او****وگرنه بهر ستر رخ چه لازم احتجاب او

حياي او حجاب او عفاف او نقاب او****وگرنه شرم

او بدي حجاب آفتاب او

شعاع نور طلعتش شكافتي جدارها****زهي فلك به بندگي ستاده پيش روي تو

بهشت عدن آيتي ز خلق مشكبوي تو****تو عقل عالمي از آن كسي نديده روي تو

نهان ز چشم و در ميان هميشه گفت وگوي تو****زبان به شكر رحمتت گشاده شيرخوارها

خصايل جميل تو به دهر هركه بنگرد****وجود كاينات را دگر به هيچ نشمرد

چو ذره آفتاب را به چشم درنياورد****به نعمت وجود تو ز هست و نيست بگذرد

همي ز وجد بشكفد به چهره اش بهارها****ز بهر آنكه هر نفس ترا به جان ثنا كنم

براي طول عمر خود به خويشتن دعا كنم****حيات جاودانه را تمني از خدا كنم

كه تا ترا به جان و دل ثنا به عمرها كنم****ز گوهر ثناي خود فرستمت نثارها

چه منتم ز مردمان كه اصل مردمي تويي****چه صرفه ام ز اين و آن كه صرف آدمي تويي

جهان پر ملال را بهشت خرمي تويي****به جان غم رسيدگان بهار بيغمي تويي

همي فشانده از سمن به مرد و زن نثارها****

در ستايش عليقلي ميرزا گويد

مگر باز بر فروخت گل از هر كنار نار****كه هردم ز سوز دل بگريد هزار زار

نسيمي كه در چمن شدي رهسپار پار****هم امسال يافتست بر جويبار بار

كه گويدش تهنيت بهر شاخسار سار****ز فراشي صبا ره باغ رفته بين

چو روي سمنبران سمن ها شكفته بين****گل نو شكفته را مه نوگرفته بين

پس از هفتهٔ دگرش چو ماهي دو هفته بين****كه جرمش پس از خسوف شود يكسر آشكار

چو پيچنده اژدريست گريان زكوه سيل****ز بالا سوي نشيب دو صد ميل كرده ميل

به ظاره اش ز شهر دوان خلق خيل خيل****زبان پر ز هاي و هوي روان پر ز واي و ويل

كه اين مارگرزه چيست كه آيد زكوهسار****چو رعد از ميان ابر دمادم بغردا

دل و

زهرهٔ هزبر ز سهمش بدردا****به شمشير صاعقه رگ كه ببرّدا

سپس چون شراره خون از آن رگ بپردا****مگر خون آن رگست كه خوانيش لاله زار

به طفل شكوفه بين كه بر نامده ز شخ****دمد مويش از عذار به رنگ سپيد نخ

چو پيران به كودكي سپيدش شود ز نخ****وز آن موي همچو برف دلش بفسرد چو يخ

كه زودش سپيدكرد سپهر سياهكار****ز مه طلعتان شوخ ز گلچهرگان شنگ

ز هرسو به طرف دشت گروهي زده كرنگ****به سر شور ناي و به دل شور جام و چنگ

نه در فكر اسم و رسم نه در بند نام و ننگ****شگفتا كه نادر است همه صنع كردگار

كنون از شكوفه ام شك افتاده در ضمير****كه گر شيرخواره است به صورت چراست پير

و گر شيرخواره نيست چو طفلان شيرگير****دمادم چرا خورد ز پستان ابر شير

همه مست و مي پرست همه رند و باده خوار****بده باده كز بهار جهان گلستان شده

گلستان ز سرخ گل همه ملستان شده****يكي بين به شاخ سرو كه صلصلستان شده

نه صلصلستان شده كه غلغلستان شده****ز بس بانگ رعد و برق كه پيچد به شاخسار

چو آبستنان كند همي ابر نالها****كه تا خرد بچگان بزايد ز ژالها

پس آن ژالها چكد برآن سرخ لالها****چو در دانهاي خرد بلعلعين پيالها

و يا قطره هاي خون به گلگون رخ نگار****الا يا پريوشا الا يا سمنبرا

سمن سرزد از چمن چه خسبي به بسترا****به نظارهٔ بهار برون آ ز منظرا

همه راغ مشكبوست ز مشكو درآ درا****بشو چهر و شانه كن سر زلف مشكبار

شبستان چه مي كني به بستان خرام كن****به گل تهنيت فرست به گلبن سلام كن

به گل از زبان مل پس آنگه پيام كن****كه زخم فراق را به وصل التيام كن

كه چون عارضت شده دلم

خون ز انتظار****هميدون من و ترا فزونتر شدست داغ

من اينجا اسير خم تو آنجا مقيم باغ****مگر بهر چاره را كني حيله اي چو زاغ

كه مستان شهر را به هر جا كني سراغ****پس وصل من بري مرآن حيله را به كار

ببوي از ره مشام به رنگ از ره بصر****به مغز و دماغشان چو دانش كني مقر

كه منهم ز كامشان دوم زود در جگر****و ز آنجا دوان دوان درآيم به مغز سر

در آنجا بگيرمت چو جان تنگ دركنار****الا اي كه قوت تو شب و روز هست مي

گل آمد به شاخ هان چه خسبي به كاخ هي****به سالوس و زرق و مكر مكن عمر خويش طي

بزن جام يك مني به آواز چنگ و ني****دو رخ كن دو گلستان دو عارض دو نو بهار

پس آنگه نظاره كن ز اعجاز ذوالمنن****پر از چشم شرزه شير ز لاله همه دمن

پر از گوش زنده پيل ز زنبق همه چمن****هم از سرخ رنگ آن دمن تالي يمن

هم از نغز بوي اين چمن تالي تتار****هلا ابر فرودين شب و روز دمبدم

بنشكيبد از عطا نياسايد از كرم****ببارد همي گهر بپاشد همي درم

چنان چون به صبح عيد ملك زادهٔ عجم****مه برج احتشام در درج افتخار

فلك فر عليقلي كه گيتي به كام اوست****خداوند اختران كهين تر غلام اوست

بهر نامه نامها همه زير نام اوست****زمين شرق تا به غرب پر از احتشام اوست

جهانيست با ثبات سپهريست با وقار****بكين توزي آسمان بديو افكني شهاب

برخشندگي سهيل ببخشندگي سحاب****گه حزم با درنگ گه عزم با شتاب

كرم هاش بي شمر هنرهاش بي حساب****چو ادوار آسمان چو اطوار روزگار

بر حكم نافذش اگر چرخ دم زند****سرانجام دست غم بسر از ندم زند

همان پيك و هم كيست كه با او قدم

زند****نزيبد حدوث را كه لاف از قدم زند

ندارد ستور لنگ دو اسب راهوار****چه صديق متقي چه زنديق متهم

چه خوانندهٔ صمد چه خواهندهٔ صنم****بهر يك كند عطا بهر يك دهد درم

بلي نور آفتاب به هنگام صبحدم****بتابد به برگ گل چنان چون به نوك خار

ز سر تا قدم چو عقل كمال مجردست****جمال مجسمست جلال مجردست

عطاي مصورست نوال مجردست****چو تسنيم و سلسبيل زلال مجردست

بدانگه كه سركند سخنهاي آبدار****به هر علم و هر هنر به هر فن و هر مقال

كند طي هر سخن كند حل هر سوال****گرفته ست و يافته به تاييد ذوالجلال

رياضي ازو رواج طبيعي ازو كمال****همان پايهٔ علوم ازو جسته انتشار

بيان بديع او معاني چو سركند****سخن گر مطولست چنان مختصركند

كه هركس كه بشنود تواند ز بر كند****همان حل مشكلات در اول نظركند

اگر ده اگر صدست اگر پانصد ار هزار****به هر علم بي بدل به هر كار بي بديل

بر دانشش عقول چو نزد علي عقيل****نه در زمرهٔ عدول توان جستنش عديل

نه در فرقهٔ قبول تني بوده زي قبيل****سخن سنج و پاك مغز گران سنگ و هوشيار

زهي اي به ملك فضل خداوند راستين****سپهرت بر آستان محيطت در آستين

اميران شه نشان به خاك تو ره نشين****مهانت به هر زمان ثناگو به هر زمين

به نزدست سما حقير چو نزد هما حقار****تويي دستگير خلق به هنگام پاي لغز

تنت همچو جان پاك سراپا لطيف و نغز****همه جان خلق پوست همه پيكر تو مغز

حسد در دل عدوت چو چرك اندرورن چغز****به جوش آردش همي دمادم ز خار خار

چو هنگام كارزار به چهر افكني گره****چو گيسوي گلرخان بپوشي به تن زر

چو ابروي مهوشان كمان را كني بزه****همي چرخ گويدت كه احسنت باد وزه

ازين يال و بال و برز و زين فرّ و گير و

دار****بدانگه كه از زمين همي خون بجوشدا

تن چرخ را غبار به اكسون بپوشدا****ز تفّ سنان و تيغ به يم نم بخوشدا

ستاره به زيرگرد دمادم بكوشدا****كه بيرون برد بجهد تن خويش از غبار

زمين زير پاي اسب چو گردون بجنبدا****تكاور به ميخ نعل زمين را بسنبدا

شخ و كوه را به سُم چو رنده برنددا****مخالف بگريدا موالف بخنددا

سنانها روان شكر اجلها امل شكار****چو ساز جدل كنند قوي بال و برزها

كتفها ورم كند ز آسيب گرزها****بياماسد از هراس به پهلو سپرزها

چو اطراف مرزها چو اكناف كرزها****كه برجسته و بلند نمايد به كشتزار

تو چون با كمان و گرز برون آيي از كمين****مه نو درون چنگ زمانه به زير زين

همي چون ستارگان عرق ريزي از جبين****به چرخ آفتاب و ماه نمايندت آفرين

كه بخ بخ ازين دليركه هي هي ازين سوار****چو روز و شب جهان كه گردند بيش وكم

كني جيش خصم راكم و بيش دمبدم****دو را گاه يكي كني بدان تير راست چم

سه را گاه شش كني بدان تيغ پشت خم****وزينسان برآوري از آن بيش وكم دمار

از آنجاكه هست رسم به جبر و مقابله****كه گر جذر با عدد نمايد معادله

عدد را كنند بخش بَرو بي مساهله****چو تير دوشاخ تو دو جذرند يكدله

ز هر هشت تيغ زن به هريك رسد چهار****الا تا بروي بحر نشايد كشيد پل

الا تا به كتف باد نشايد نهاد غل****الا تا بهر بهار برآيد ز خاك گل

الا تا درون خم شود خون تاك مل****مُلت باد در قدح گُلت باد دركنار

نشستن گهت مدام دلفروز قصر باد****كمالات بي شمر به ذات تو حصر باد

به هر كار ناصرت شهنشاه عصر باد****ز اقبال ناصري نصيب تو نصر باد

كه جاويد در جهان بماناد روزگار****چو قاآنيت به بزم

ثناگو هزار باد

گهرهاي نظمشان همه آبدار باد****ز جودت به جيبشان گهرها نثار باد

چو تيغ تو جمله را گهر دركنار باد****بماناد نظمشان ز مدح تو يادگار

شمارهٔ 3 - وله ايضاً

جهان فرتوت باز جواني از سرگرفت****به سر ز ياقوت سرخ شقايق افسر گرفت

چو تيره زاي سحاب بر آسمان پرگرفت****ز چرخ اختر ربود ز نجم زيور گرفت

كه تاكند جمله را به فرق نسرين نثار****به بوستان سرخ گل چرا همي لب گزد

نهان شود زير برگ چو باد بر وي وزد****چو دخت دوشيزه اي كه زير چادر خزد

ز خوف نامحرمي كه خواهدش لب مزد****كناره گيرد همي ز بيم بوس و كنار

صبا رخ ارغوان به شوخي از بس مكد****چو دانهاي عقيق ز عارضش خون چكد

وزان ستم سرخ گل ز خشم چندان ژكد****كه پوست در پيكرش چو نار مي بتركد

بخوشدش خون دل چو دانهاي انار****طبق ط بق سيم و زر به فرق عبهر چراست

به سيمگون بنجه اش پيالهٔ زر چراست****به جام سيمابيش شراب اصفر چراست

شرابش آميخته به مشك و عنبر چراست****نخورده مي بهر چيست به چشمكانش خمار

نشسته لاله خموش چو شاهدي پر دلال****ز بس كه خوردست مي به طرف باغ و تلال

رخانش گشتست آل زبانش گشتست لال****به چهر گلنارگون نهاده از مشك خال

چو عاشقي كش بود جگر ز غم داغدار****سمن به باغ اندرون چو بر فلك مشتريست

چنان بود تابناك كه زهره اش مشتريست****چو برگشايد دهن به شكل انگشتريست

بهار صنعت نما چو تاجر ششتريست****كه ديبهٔ رنگ رنگ فكنده بر جويبار

شكوفه طفليست خرد تنش به نرمي حرير****رخش به رنگ سهيل لبش به بوي عبير

ندانم از رنج دهر به كودكي گشته پير****و يا دويد از دلش به عارضش رنگ شير

چنانكه رنگ شراب به صورت باده خوار****هلا بيابان عمر چرا به غم طي كنيم

ميي گران سنگ

ده كه اسب غم پي كنيم****بيا غمان را علاج به ناله ني كنيم

چو لاله برطرف باغ پياله پر مي كنيم****ميي كه از رنگ آن رخان شود لاله زار

ز اصل صلصال خويش به پاي او ريخت خاك****از آن ميي كادمش نشاند در خلد تاك

به ساليان تافتند بر او سهيل و سماك****به ريشه اش آب داد ز جوهر جان پاك

كه تا سهيل و سماك به عاقبت داد بار****ز صنع پروردگار چو در مدور همه

ز قدرت كردگار چو خور منور همه****چو شعر من آبدار چوگل معطر همه

چو دل گهرهاي چند نهفته در بر همه****چو قلب شهزاده شان دل از برون آشكار

عليقلي ميرزا امير شهزادگان****يمين فرماندهان امين آزادگان

مجير دلخستگان مغيث افتادگان****دلير شمشيرزن چوگيو كشوادگان

به بزم كاووس كي به رزم اسفنديار****سحاب جود و سخا محيط علم و عمل

سپهر مجد و بها غياث ملك و ملل****جهان عز و علا پناه دين و دول

مدار خوف و رجا شفيع جرم و زلل****به دشمنان تندخو به دوستان بردبار

چو رخ نمايد قمر چوكف شايد سحاب****چو كينه توزد سپهر چو ديو سوزد شهاب

چو وقعه جويد هژبر چو حمله آرد عقاب****به حلم وافر نصيب به علم كامل نصاب

محامدش بي شمر محاسنش بي شمار****زهي ملكزاده اي كه زيب دنيا تويي

بهشت اجلال را درخت طوبي تويي****سپهر اقبال را سهيل و شعري تويي

زمانه را از نخست مهين تمني تويي****رسيده از هستيت به كام خود روزگار

به وقعه ضيغم كُشي به پهنه پيل افكني****به قوت اژدردري به حمله شير اوژني

به بزم دريا دلي به رزم رويين تني****زمانهٔ قاهري ستارهٔ رو شني

سپهري از برتري جهاني از اقتدار****نگردي از جود سير بدين سخا ابر نيست

نترسي از اژدها بدين جگر ببر نيست****به قدر يك ذره ات گه سخا صبر نيست

اگرچه بر تو زكس

به هيچ رو جبر نيست****ولي به هنگام جود نبينمت اختيار

چو در مديحت مرا زبان گفتار نيست****بجز دعايت مرا ازين سپس كار نيست

بلي شدن بر سپهر پلنگ را يار نيست****پلنگ راگو مپوي سپهركهسار نيست

سپهر را فرقهاست به رفعت از كوهسار****هماره تا خور ز حوت چمد به برج بره

هميشه تا آسمان بود به شكل كره****هماره تا خط راست نمي شود دايره

به جان خصم تو باد زنار غم نايره****به بند انده اسير به دام محنت شكار

شمارهٔ 4 - وله ايضاً في مدحه

باز برآمد به كوه رايت ابر بهار****سيل فرو ريخت سنگ از زبر كوهسار

باز به جوش آمدند مرغان از هر كنار****فاخته و بوالمليح صلصل و كبك و هزار

طوطي و طاووس و بط سيره و سرخاب و سار****هست بنفشه مگر قاصد ارديبهشت

كز همه گلها دمد بيشتر از طرف كشت****وز نفسش جويبار گشته چو باغ بهشت

گويي با غاليه بر رخش ايزد نوشت****كاي گل مشكين نفس مژده بر از نوبهار

ديدهٔ نرگس به باغ باز پر از خواب شد****طرهٔ سنبل به راغ باز پر از تاب شد

آب فسرده چو سيم باز چو سيماب شد****باد بهاري بجست زهرهٔ وي آب شد

نيم شبان بي خبر كرد ز بستان فرار****غبغب اين مي مكد عارض آن مي مزد

نرمك نرمك نسيم زير گلان مي خزد****گه به چمن مي چمد گه به سمن مي وزد

گيسوي اين مي كشد گردن آن مي گزد****گاه به شاخ درخت گه به لب جويبار

لاله درآمد به باغ با رخ افروخته****بهرش خياط طبع سرخ قبا دوخته

سرخ قبايش به بر يك دو سه جا سوخته****باكه ز دلدادگان عاشقي آموخته

كش شده دل غرق خون گشته جگر داغدار****طفل چو زايد ز مام گريه كند زودسر

بهر تقاضاي شير وز پي قوت جگر****وز پس گريه كند خنده به چندي دگر

طفل شكوفه چرا خندد زان پيشتر****كز پي

تحصيل شير گريه كند طفل وار

باغ چو از ايزدي جامه مُخلّع شود****ظاهر از انواع گل شكل مضلع شود

يكي مخمس شود يكي مربع شود****يكي مسدس شود يكي مسبع شود

الحق بس نادر است هندسهٔ كردگار****بر سر سيمينه طشت طاسك زر بر نهاد

نرگسك آن طشت سيم باز به سر برنهاد****بر پر زرين او ژاله گهر بر نهاد

در وسط طاس زر زرين پر بر نهاد****تا شود آن زرّ خشك از گهرش آبدار

چون ز تن سرخ بيد گشت عيان سرخ باد****از فزعش ارغوان در خفقان اوفتاد

ناميه همچون طبيب دست به نبضش نهاد****پس بن بازوش بست ز اكحل او خون گشاد

ساعد او چندجا ماند ز خون يادگار****كنيزكي چيني است به باغ در نسترن

سپيد و نغز و لطيف چو خواهرش ياسمن****ستارگانند خرد بهم شده مقترن

و يا گسسته ز مهر سپهر عقد پرن****نموده در نيم شب به فرق نسرين نثار

د ايرهٔ سرخ گل گشته مضرّس چراست****بر تنش اين ايزدي جامهٔ اطلس چراست

ديبه او بي نورد اين همه املس چراست****بوته صفت در ميانش زرّ مكلّس چراست

بهر چه تكليس كرد اين همه زرّ عيار****بلبلكان زوج زوج زير و بم انگيخته

صلصلكان فوج فوج خوش بهم آميخته****پشت به غم داده خلق در نغم آويخته

تيغ تعنت قهر ير الم آهيخته****خورده بهم جام مي با دف و طنبور و تار

بلبل بر شاخ گل نغمه سرايد همي****نغمه اش از لوح دل زنگ زدايد همي

شاهد گلزار را خوش بستايد همي****ني غلطم كاو چو من مدح نمايد همي

برگل تاج كرم ميوهٔ شاخ فخار****فاخر فخري لقب مفخر اولاد جم

عليقلي ميرزا زادهٔ شاه عجم****كليم كافي كلام كريم وافي كرم

به بزم مير اجل به رزم شير اجم****به غرّه افراسياب به حمله اسفنديار

چون ز طبيعي سخن يا ز الهي كند****آنكه به

ملك هنر دعوي شاهي كند

چون ز اوامر حديث يا ز نواهي كند****حلّ مسائل همه نيك كماهي كند

رمز اصول و فروع شرح دهد آشكار****جداول زيجها نگاشته در نظر

شكل مجسطي تمام كشيده اندر بصر****زاويه و جيب و ظلّ جمله بداند ز بر

نسبت قطر و محيط صورت قوس و وتر****وين همه با علم او يكيست از صدهزار

بوالفرج و بوالعلا بوالحسن و نفطويه****اصمعي و واقدي مازني و سيبويه

ازهري و يافعي، جاحظ و بن خالويه****كل يثني عليه كل ياوي اليه

كاي تو به علم و ادب ما را آموزگار****كه چند هستش ديار كه چيستش طول و عرض

به علم جغرافيا يعني در وصف ارض****هم از نظام دول ز لشكر و باج و قرض

هم از رسوم ملل هم از تكاليف فرض****چندان داندكه وهم مي نتواند شمار

بي مدد دوربين ديده درنگ و شتاب****يازده سياره را گرد كرهٔ آفتاب

قلي و قسني ازو نكته بَر و نكته ياب****دورهٔ اقمار را نيك بداند حساب

نيوتن و كپلرش حق شمر و حق گزار****مسائل فلسفي ز بر بداند همي

مطالب صرف و نحو ز بر بخواند همي****شدن به چرخ برين مي بتواند همي

ز علمهاي غريب سخن براند همي****به راي سيّاره سير به فكر گردون سپار

ار ز علا قدر تو به چرخ پهلو زده****طعنه ز خلق جميل به باغ مينو زده

پير خرد پيش تو چو طفل زانو زده****گاه غضب با پلنگ پنجه به نيرو زده

ليك به هنگام حلم گشته ز موري فكار****در صف ناورد تو بيژن و گودرز چيست

ديو و تهمتن كدام طوس و فرامرز چيست****جنبش بال پشه پيش زمين لرز چيست

كشور بخشي و گنج باغ چه و مرز چيست****گنج دهي بيشمر سيم دهي بيشمار

به جود صد حاتمي به حلم صد احنفي ***به فضل صد

جعفري به علم صد آصفي

جليل چون آدمي جميل چون يوسفي****در صف شهزادگان تو ز هنر سر صفي

چون به قطار ايستند پيش ملك روز بار****عقلي در زيركي خلدي در ايمني

دهري در كين كشي چرخي در دشمني****خاكي در احتمال آبي در روشني

بادي در سركشي ناري در توسني****نيلي در وقت جود پيلي در كارزار

اهل زمين فوج فوج خلق زمان خيل خيل****سيم ستانند و زر از كف تو كيل كيل

گوهر گيرند و لعل روز و شبان ذيل ذيل****گاه سخا كوه كوه وقت عطا سيل سيل

لعل دهي گنج گنج سيم دهي بار بار****خندهٔ تو گاه خشم خندهٔ شير نرست

هركه نگريد از آن خنده ز شيراشيرست****قافيه گو جعل باش جعل ز من درخورست

حشمت من در سخن صد ره از آن برترست****كز پي يك طيبتم خصم كند گير و دار

ملك نژادا چو من جهان نزايد همي****پس از من اي بس حكيم كه مي بيايد همي

به مرگ من پشت دست ز غم بخايد همي****دو دست خويش از اسف بهم بسايد همي

كه كاش قاآنيا بدي در اين روزگار****تا كه زمين روز و شب گردد بر گرد شمس

تا كه بتازي زبان روز گذشته است امس****تا كه حواس است عشر ظاهر از آن عشر خمس

سامعه و باصره ناطقه و شمّ و لمس****ناصر جان تو باد باطن هشت و چهار

شمارهٔ 5 - و لهُ ايضاً في مدحه

بت سادهٔ رفيق بط بادهٔ رحيق****مرا به ز صد حشم مرا به ز صد فريق

نخواهم غذاي روح به جز بادهٔ رقيق****نجويم انيس دل بجز سادهٔ رفيق

جو دولت يكي جوان چو دانش يكي عتيق****بحمدالله از بتان مرا هست دلبري

به طلعت فرشته اي به قامت صنوبري****به رخ ماه نبخشي به قد سرو كشمري

به دل سنگ خاره اي به تن كوه مرمري****به هر آفرين

سزا به هر نيكويي حقيق

خطش يك قبيله مور رخش يك حديقه گل****تنش يك دريچه نور لبش يك قنينه مل

خطش ماه را ز مشك به گردن فكنده غل****لبش بر چَه ِ عدم ز ياقوت بسته پل

به سرخي لبش شفق به ياران دل ش شفيق****خرامنده تر زكبك سيه چشم تر زوعل

دهان نيستش وزو سخن هاكنند جعل****ز عشق وي ابرويش در آتش فكنده نعل

رخش از نژاد گل لبش از نتاج لعل****يكي يك چمن شقيق يكي يك يمن عقيق

نخواهم كسي گزيد ازين پس به جاي او****كه هرگز نديده ام بتي با وفاي او

چو جاويد زنده است دلم در هواي او****سزد گر به زندگي بميرم براي او

كه نادر فتد ز خلق نگاري چنين خليق****چو خواهم ازو شراب دوَد گرم در وثاق

صراحيّ و جام را فرود آورد ز طاق****بريزد ز دست خويش مي از شيشه در اياق

پس آنگاه به دست من دهد با صد اشتياق****كه بر ياد لعل من بنوش اين مي رحيق

چو من دركشم قدح سرايد كه نوش باد****به قول قلندران همه جزو هوش باد

هزار آفرين ترا به جان از سروش باد****به جز در ثناي تو زبان ها خموش باد

كه شهزاده را به صدق تويي داعي صديق ***فلك فر عليقلي كه جودش بود فره

برويش نديده كس مگر روز كين گره****ز سهم خدنگ او چو بيرون جهد ز زه

كند ماه آسمان چو ماهي به تن زره****بخندد همي ببرق سر تيغش از بريق

دلش بيتي از كرم مكارم نجود او****فلك رفته در ركوع ز بهر سجود او

نمايد در جهان همه شكر جود او****تني هست روزگار روانش وجود او

چه در هند برهمن چه در روم جاثليق****ز رايش به مويه ماه ز جودش به ناله نيل

هم از فضل بي منال هم از

عدل بي عديل****سخن هاي او بلند سخاياي او جميل

كرم هاي او بزرگ عطاهاي او جزيل****هنرهاي او شگرف نظرهاي او دقيق

ز رخسار شاملش زمين روضهٔ ارم****ز انصاف كاملش جهان حوزهٔ حرم

به يكره چو آفتاب كفش پاشد از كرم****به قدر ستارگان اگر باشدش درم

محيطيست جود او دو عالم درو غريق****زهي بخت حاسدت شب و روز در رقود

به ميزان خشم او تن دشمنان وقود****كمان از تو ممتحن چنان كز محك نقود

سزد عقد جو ز هر كمند ترا عقود****سزد برج سنبله دواب ترا عليق

پرد تا به عون پر همي طير در هوا****دود تا بزورگام همي رخش در چرا

دمد تا به فرودين همي از زمين گيا****رسد تا به بندگان ز شاهان همي عطا

جهد تا به زخم نيش همي خون ز باسليق****ترا يسر در يسار ترا يمين در يمين

به ارزاق خاص و عام دل و دست تو ضمين****ملك گويدت ثنا فلك بوسدت زمين

جهان با همه جلال ترا بندهٔ كمين****خدا و رسول آل ترا هادي طريق

شمارهٔ 6 - مسدس - و له ايضاً في مدحه

الا كه مژده مي برد به يار غمگسار من****كه باغ چون نگار شد چه خسبي اي نگار من

توان من روان من شكيب من قرار من****سرور من نشاط من بهشت من بهار من

غزال من مرال من گوزن من شكار من****حيات من ممات من تذرو من هزار من

دهند مژده نوگلان كه نوبهار مي رسد****به شير او ز بلبلان نه يك هزار مي رسد

نسيم چون قراولان ز هر كنار مي رسد****به گوش من ز صلصلان خروش تار مي رسد

به مغز من ز سنبلان نسيم يار مي رسد****ولي ز نوبهارها به است نوبهار من

بهار را چه مي كنم بتا بهار من تويي****ز خط و زلف عنبرين بنفشه زار من تويي

هزار و گل چه بايدم گل و هزار من تويي****به روزگار

ازين خوشم كه روزگار من تويي

همين بس است فخر من كه افتخار من تويي****الا به زير آسمان كراست افتخار من

مرا نگار نيك پي شراب ملك ري دهد****شرابهاي ملك ري مرا كفاف كي دهد

بلي كفاف كي دهد شرابها كه وي دهد****مگر دو چشم مست وي كفايتم ز مي دهد

كه شور صد قرابه مي به هر نظاره هي دهد****همين بس است چشم وي نبيد من عقار من

نگر كران راغ ها چه سبزها چه كشتها****ز لاله ها به باغ ها فراز خاك و خشت ها

عيان نگر چراغ ها شكفته بين بهشت ها****نموده تر دماغ ها چه خوب ها چه زشتها

نموده پر اياغ ها ز مي نكو سرشت ها****چه مي كه شادي آورد چو وصل روي يار من

دمن شد اي پسر يمن شقيق ها عقيق ها****نشسته مست در دمن شفيق ها رفيق ها

چميده جانب چمن رفيق ها شفيق ها****گسارده به رطل و من عتيق ها رحيق ها

چو عقل وراي مير من رحيق ها عتيق ها****كدام مير داوري كه هست مستجار من

ملاذ و ملجاء مهان خديو زادهٔ مهين****عطيه بخش راستان خدايگان راستين

سپهرش اندر آستان محيطش اندر آستين****به صد قرون ز صد قران فلك نياردش قرين

مهين سپهر هر زمان چنان ببوسدش زمين****كه آبش از دهان چكد چو شعر آبدار من

سليل خسرو عجم فرشته فر عليقلي****چراغ دودمان جم به بخردي و عاقلي

همال ابر دركرم مثال ببر در ريلي****هلاك جان گستهم ز پهلوي و پر دلي

به عزم پورزادشم به حزم پير زابلي****همين بس است مدحتش به روز گار كار من

به روز كين كه جايگه به پشت رخش مي كند****چو سنگريزه كوه را زگرز پخش مي كند

به خنجري كه خندها به آذرخش مي كند****سر و تن حسود را هزار بخش مي كند

زمين رزمگاه را ز خون بدخش مي كند****چنانكه چهرهٔ مرا ز خون دل نگار من

اگر فتد

ز قهر او به نه فلك شراره اي****به يك سپهر ننگري نسوخته ستاره اي

ز روي خشم اگركند به لشكري نظاره اي****گمان مبركه جان برد پياده اي سواره اي

مگركه بردباريش كند به عفو چاره اي****چنانكه دفع رنج و غم روان برد بار من

اگر به گاه كودكي خرد نبود مهد او****به كسب دانش اين قدر ز چيست جد و جهد او

به خاك اگر دمي دمد عقيق پر ز شهد او****تمام نيشكر شود نبات ها به عهد او

به روز صيد شير نر شود شكار فهد او****چنانكه در سخنوري سخنوران شكار من

اگر چه بهره اي مرا ز مال روزگار ني****چو واليان مملكت شكوه و اقتدار ني

حمال ني خيول ني بغال ني حمار ني****جلال ني جيوش ني پياده ني سوار ني

فروش ني ظروف ني ضياع ني عقار ني****بس است مهر و چهر او ضياع من عقار من

هميشه تا بود مكان به بحر آبخوست را****هماره تا در آسمان نحوستست بست را

تقابل است تا به هم شكسته و درست را****چنانكه تند و كند را چنانكه سخت و سست را

تقدمست تا همي بر انتها نخست را****هماره باد مدح او شعار من دثار من

هميشه تا كه نقطه اي بود ميان دايره****كه هرخطي كه بركشي از آن به سوي چنبره

مرآن خطوط مختلف برابرند يكسره****حسود باد صيد او چو صيد باز قبره

عنود را ز خنجرش بريده باد حنجره****اجابت دعاي من كناد كردگار من

تركيب بندها

شمارهٔ 1 - در ستايش شاهزادهٔ رضوان و ساده نواب فريدون ميرزا گويد

امروز اي غلام به از عيش كار نيست****برگير زين ز رخش كه روز شكار نيست

تا مي نگويي آنكه خداوند كاهلست****كان كاهلي كه نز پي كارست عار نيست

انده مدار اگر نشديم اي پسر سوار****كانكس پياده است كه بر مي سوار نيست

ها صيد من تويي چه گرايم به سوي صيد****صيدي به حضرتست كه در

مرغزار نيست

گور و گوزن و كبك و غزالم تويي به نقد****تنها تو هر چهاري اگر هر چهار نيست

گر گويم اي غلام كه داري سرين گور****هرگز سرين گور چنين بردبار نيست

باكشَي غزالي و با جلوه گوزن****ني ني كه كمانكش و اين ميگسار نيست

ور خوانمت غزال بيابان به خط و خال****هرگز غزال درخور بوس و كنار نيست

خيز اي پسر به خادم خلوتسرا بگوي****كامروزه ره به بزم خداوندگار نيست

ور آسمان به حضرت ما آورد نياز****خادم كند اشاره كه امرو ز بار نيست

اِنها كند كه حضرت قاآني است اين****جبريل را نخوانده براين درگذار نيست

او مدح خوان شاه جهانست لاجرم****كس در همه زمانه بدين اعتبار نيست

شاهي كه خاك از نظر پاك دركند****وز نقد جود كيسهٔ آمال پركند

ما اي نديم دولت خويش آزموده ايم****لختي ز روزگار به سختي نبوده ايم

ماگاه كف به سوي بط باده برده ايم****ما گاه لب به لعل بت ساده سوده ايم

بر دل گشاده مرد نگيرد زمانه تنگ****نهمار اين سخن ز بزرگان شنوده ايم

تركي كه خنده بر رخ قيصر نمي كند****ما صدهزار بوسه ز لعلش ربوده ايم

شوخي كه كفش بر س ر خاقان نمي زند****ما صدهزار شب به كنارش غنوده ايم

ماهي كه شاه را به گدايي نمي برد****ما بارها به بوس لبش را شخوده ايم

با ابرويي كه چون دم شيرست پر گره****بازي كنان شجاعت خويش آزموده ايم

و ز طره اي كه چون تن مارست پر شكنج****ما صدهزار چين به فراغت گشوده ايم

از خود چو آبگينه نداريم هيچ نقش****وز طبع ساده نقش دو عالم نموده ايم

در عين سادگي همه نقشيم از آن قبل****كز زنگ حرص آينهٔ دل زدوده ايم

در بارگاه شه به ارادت ستاده ايم****و اقبال خويش را به سعادت ستوده ايم

فرخ شه آنكه هست خداوندگار من****شكرش پس از سپاس خداوند كار من

خيزيد يك قرابه مرا مي بياوريد****هي

من خورم شراب و شما هي بياوريد

شاهانه خورد بايد مهي را به هاي و هوي****طنبور و ارغنون و دف و ني بياوريد

تا با نفس پياله شد آمد كند به كام****همچون نفس پياله پياپي بياوريد

زآن بارگير روح كه نارفته در گلو****چون خون فرو رود برگ و پي بياوريد

زان دست پخت عقل كه چون نور اوليا****زي رشد رهنما شود از غيّ بياوريد

زان جوهري كه از نفحات نسيم او****بي نفخ صوره مرده شود حي بياوريد

زان شربتي كه درگلوي نحل اگر كنند****بر جاي نوش هوش كند قي بياوريد

زان پيبشر كه طرهٔ طومار عمر من****چون زلف تابدار شود طي بياوريد

طبعم ز ران شير كباب آرزو كند****هان هيزمش ز تخت جم و كي بياوريد

در قم شراب نيست حريفان خداي را****برتر نهيد گامي و از ري بياوريد

مانا شراب ري ندهد مر مرا كفاف****يك زنده رود باده ام از جي بياوريد

ور جام باده در دهن اژدها در است****همت كنيد و از دهن وي بياوريد

بي خويش مدح شاه جهان خوشتر آيدم****تا من روم ز خويش شما هي بياوريد

فرمانده ملوك سليمان راستين****كش جم در آستان بود و يم در آستين

باز اي غلام سركش و خونخواره بينمت****وز بهر جنگ زين زبر باره بينمت

بر پشت رخش شعلهٔ جوّاله خوانمت****بر روي زين ستاره سياره بينمت

نايب مناب چرخ ستمكاره دانمت****قايم مقام هر جفا كاره بينمت

بر گرد گل دو سنبل ژوليده يابمت****بر گنج رخ دو كژدم جراره بينمت

پوشيده روي تافته در موي بافته****روح القدس اسير دو پتياره بينمت

از غرفهاي باغ جنان بچگان حور****گردن برون كشيده به نظاره بينمت

ماني به روزگار جواني كه از نخست****گر روي چون مه و دل چون خاره بينمت

آمد مه جمادي حالي مناسبست****گر روي چون مه و دل چو خاره بينمت

مردم

بر آب و آينه بينند ماه و من****بر جاي آب و آينه رخساره بينمت

چون خاكپاي خسرو پيوسته بويمت****چون فيض دست دارا همواره بينمت

شاهي كه از نوال ز بس مال مي دهد****هفتاد ساله توشهٔ آمال مي دهد

اورنگ ملك تاج سخا افسر كرم****بازوي ترك پشت عرب پهلوي عجم

اكسير فضل جان هنركيمياي علم****ركن وجود رايت جود آيت كرم

ميقات حلم مشعر دانش مقام فيض****ميزاب علم كعبهٔ دين قبلهٔ امم

عرق جمال مغز جلال استخوان فر****الهام نظم سحر سخن معجز قلم

ايوان مجد طلاق علا شمسهٔ علو****درياي فضل گنج عطا لجهٔ نعم

شخص كمال روح سخا پيكر سخن****جسم وقار چشم حيا عنصر همم

باب ظفر نياي هنر دايهٔ خطر****فخر پدر مطيع برادر مطاع عم

فرزند بخت بچهٔ دولت نتا ج تاج****پيوند ملك وارث كي يادگار جم

قانون عيش اصل طرب فصل انبساط****درمان درد داروي انده علاج غم

آشوب ابر آتش زر مايه سوز سيم****طوفان گنج دشمن كان خانه روب يم

ناموس عدل مير زمان مايه امان****قانون جود ناهب كان واهب درم

پيكان تير نوك سنان نيش ناچخش****جاسوس مرگ پيك فنا قاصد عدم

هرون حيا شعيب شرافت خليل خوي****يوسف لقا كليم كرامت مسيح دم

خلخال مجد ياره دولت سوار ملك****بازوي عدل نيروي دين شهسوار ملك

اي از لهيب تيغ تو دوزخ زبانه يي****وي از نهيب قهر تو محشر فسانه اي

از چنبركمند تو گردون نمونه يي****وز جنبش سمند تو دوران نشانه اي

در صحن فطرت تو معاني سراچه اي****از لحن فكرت تو مغاني ترانه اي

خورشيد چرخ بزم ترا آفتابه اي****ايوان عرش كاخ ترا آستانه اي

هر فيضي از لقاي تو عيش مخلَدي****هرآني از بقاي تو عمر زمانه اي

در خنصر جلال تو افلاك خاتمي****در خرمن نوال تو اجرام دانه اي

چهرت چو مهر نو دهد بي وسيلتي****دستت چو ابر جود كند بي بهانه اي

ملك ترا مداين دنيا خرابه اي****جود ترا معادن دريا خزانه اي

سير

سپهر عزم تو را روزنامه اي****گنج وجود جود ترا جامه خانه اي

وصف چو ذات عقل ندارد نهايتي****فكرت چو بحر عشق ندارد كرانه اي

از لطمهٔ عتاب تو در جنبشست چرخ****با موج آسكون چكند هندوانه اي

جاه تو جامه اي كه جهانست ذيل او****جود تو خرمني كه وجودست كيل او

شاها خدايگان سپهرت غلام باد****بر صدر گاه سدّهٔ جاهت مقام باد

چون فكرت قويم تو از جان قوام جست****بر فط رت سليم تو از حق سلام باد

ازكرد گار قرعهٔ بختت به نام گشت****از روزگار جرعهٔ عيشت به كام باد

از تيغ روشن تو كه برهان قاطعست****بر منكران بخت تو حجت تمام باد

چون كرم قز كه رشتهٔ او هست دام او****رگهاي خصم بر تن خصم تو دام باد

مشكين مشام كلك تو چون عسطه زن شود****زان عسطه مغز هفت فلك را زكام باد

بي گرمي سخاي تو در ديگ آرزو****هفتاد ساله پختهٔ آمال خام باد

بي ماه خلخي مي خلر بود حرام****با ماه خلخت مي خلر به جام باد

نقد اين زمان عروس جهان چون به عقد تست****با هركه جز تو انس پذيرد حرام باد

گرد سمند و برق پرندت به روزگار****تا روز حشر مايهٔ نور و ظلام باد

وز زهرهٔ كفيدهٔ خصمت به روز كين****ناف سما و پشت زمي سبز فام باد

قاآني ار چه سحر حلال آورد همي****كوته كند سخن كه ملال آورد همي

شمارهٔ 10 - وله ايضاً

اي زلف نگار من از بس كه پريشاني****سرتا به قدم مانا سامان مرا ماني

چون زنگيكي عريان زانو به زنخ برده****در تابش مهر اندر بنشسته و عرياني

هندو چو سپارد جان در آذرش اندازند****تو به آتش سوزان در چون هندوي بيجاني

افعي زده را ماني از بس كه به خود پيچي****با آنكه تو خود از شكل چون افعي پيچاني

افعي به بهار اندر از خاك برآرد سر****زآن چهر بهار آيين زين روي گراياني

بسيار

به شب كژدم از لانه برون آيد****تو كژدمي و پيوست در روز نماياني

آن چهره بدين خوبي آشوب جهانستي****گويند بهشتي هست گر هست همانستي

زي كوي مغان ما راگاهي دو سه مي بايد****وز چنگ مغان ما را جامي دوسه مي بايد

ديوانه و ژوليده آشفته و شوريده****مشتاق نكويان را نامي دو سه مي بايد

زهاد ريايي را انكار بود از مي****بر گردن اين خامان خامي دو سه مي بايد

چشم بد بدخواهان از هرطرفي بازست****بر چهر نگار از نيل لامي دو سه مي بايد

در جان و دل و ديده جاكرده خيال دوست****آن طاير قدسي را با مي دو سه مي بايد

از تاك به خم و زخم در شيشه از آن در جام****دوشيزهٔ صهبا را مامي دو سه مي بايد

زلف و خط و گيسو را زيب رخ جانان بين****وان صبح همايون را شامي دو سه مي بايد

خواهي شودت اي دل كام دو جهان حاصل****زي بارگه خسروگامي دو سه مي بايد

شاهي كه بر او ختمست آيات جهانداري****و آمد به صفت رايش مرآت جهانداري

من بندهٔ خاقانم از دهر نينديشم****ترياق به كف دارم از زهر نينديشم

گر چرخ زند ناچخ ور دهركشد خنجر****از چرخ نپرهيزم وز دهر نينديشم

دوشيزهٔ صهبا را من عقد بخواهم بست****مهرش همه گر جانست از مهر نينديشم

گر تيغ كشد خورشيد ور قهركند بهرام****زان تيغ نتابم رو زان قهر نينديشم

شهري به خلاف من گر تبغ كشدچون بيد****با حرز ولاي آن زان شهر نينديشم

چون ني ز فلك باكم باديست كرهٔ خاكم****در بحر زنم غوطه از نهر نينديشم

شاهي كه ولاي او داروي غمانستي****دست گهر انگيزش آشوب عمانستي

شمارهٔ 11 - در ستايش شاهنشاه ماضي محمدشاه غازي طاب الله ثراه گويد

برشد سپيده دم چو ازين دشت لاجورد****مانندگردباد يكي طشت گردگرد

مانند عنكبوتي زرّين كه بر تند****برگنبدي بنفش همه تارهاي زرد

يا نقشبندي از زر محلول بركشد****جنبنده خار پشتي بر لوح لاجورد

برجستم و دوگانه

كردم يگانه را****با آنكه جفت نيست سزاوار ذات فرد

مي خواستم ز ساقي زد بانگ كاي حكيم****در روز آفتاب ننوشد شراب مرد

گفتم تو آفتابي و هرجا تو با مني****روزست پس نبايد اصلاً شراب خورد

گفتا گلي ببايد و ابري به روز مي****گفنم سرشك بنده سحاب و رخ تو ورد

خنديد نرم نرمك و گفتا به زير لب****كاين رند پارسي را نتوان مجاب كرد

القصه همچو لعل خودا ن طفل خردسال****آورد لاله رنگ ميي پير و سالخورد

بنشست و داد و خوردم و بهركنار و بوس****با آن صنم فتادم دركشتي و نبرد

من مي ربودم از لب او بوسهاي گرم****او مي كشيد در رخ من آههاي سرد

مير فت و همچو مينا مستانه مي گريست****چون جام باده با دل يرخون ز روي درد

كاي عضو عضو پيكرت از فرق تا قدم****بگشوده چشم شهوت چون كعبتين نرد

تاكي هواي عشرت مدح ملك سراي****پيري بساط صحبت اطفال در نورد

برخيز و مدحتي به سزا گوي شاه را****تا آوري به وجد و طرب مهر و ماه را

تاكي غم بهار و غم دي خوريم ما****يك چند جاي غم به اگر مي خوريم ما

نز تخمهٔ بهار و نه از دودهٔ دييم****از چه غم بهار و غم دي خوريم ما

دانيم رفته نايد وز سادگي هنوز****هرچيز مي رود غمش از پي خوريم ما

در پاي خم بيا بنشانيم گلرخي****كاو هي پياله پر كند و هي خوريم ما

بوسيم پستهٔ لب و بادام چشم او****تا نقل و مي زچشم و لب وي خوريم ما

رنجيده شيخ ازينكه نهان باده مي خوريم****رنجش چرا به بانگ دف و ني خوريم ما

گويند عمر طي شود از مي حذر كنيد****از وجد آنكه عمر شود طي خوريم ما

مي چونكه يادگار جم وكي بود بيار****جامي كه تا

به ياد جم و كي خوريم ما

دركام بر نفس ره آمد شدن نماند****از بس كه جام باده پياپي خوريم ما

ساغر هنوز بر لب ما هم ز شوق مي****گوييم لحظه لحظه كه مي كي خوريم ما

زاينده رود آبش اگر مي شود كمست****يك روز اگر صبوحي در جي خوريم ما

ما را خيال خدمت شه مست مي كند****نه اين دو من شراب كه در ري خوريم ما

شاه جهان محمد شه آسمان جود****اكسير عقل جوهر دانش جهان جود

اي زلف سنبلي تو كه برگل شكفته اي****يا اژدري سياه كه برگنج خفته اي

بر شاخ گل بنفشه نديدم كه بشكفد****اينك بنفشه اي تو كه بر گل شكفته اي

بر نار تفته دستهٔ سنبل كسي نكشت****يك دسته سنبلي تو كه برنار تفته اي

بر نار كفته حقهٔ عنبر كسي نبست****يك حقه عنبري تو كه بر نار كفته اي

ديدم ز دور در رخ تو آتشين دو شب****پنداشتم كه جنگل آتش گرفته اي

بازي و پرده بر رخ خورشيد بسته اي****زاغي و شاهباز به شهپر نهفته اي

نمرودي ازجفا نه كه ريحان خط گواست****بر اينكه تو خليلي و در نار رفته اي

چون دود و چون شبه سيهي و دل مرا****چون نار تفته اي و چو الماس سفته اي

چيزي ندانمت به جز از سايه بر زمين****از بهر آنكه كاسف ماه دو هفته اي

پر فرشته اي ز چه آلوده اي به گرد****مانا كه خاك راه شهنشاه رُفته اي

شمارهٔ 12 - در ستايش والي يزد علي خان خلف امير حسين خان نظام الدوله

بالاي تو سروست نه يك باغ نهالست****ابروي تو طاقست نه يك جفت هلالست

زلف تو شبست آن نه شبستان فراقست****روي تو گلست آن نه گلستان وصالست

يك زوج غزالست دو چشم تو نه حاشا****يك زوج كدامست كه يك فوج غزالست

آن خلعت ديباست نه بل طلعت زيباست****آن دام خيالست نه بل دانهٔ خالست

مويست ميان تو نه مو محض گمانست****هيچست دهان تو بلي صرف

خيالست

گلگونه نخواهد رخ گلگون تو زنهار****گلگونه روا نيست برآن گونه كه آلست

رخسار تو تشنه است به دل بردن ما نه****دلهاست بر او تشنه كه او آب زلالست

حسن تو به سرحد كمالست نه حاشا****گامي دو سه بالا ترگ از حد كمالست

سرخط جداييست خط سبز تو زنهار****سرخط خداييست كه اين حد جمالست

گويي كه خوري باده بلي اين چه حديثست****پرسي كه دهم بوسه نعم اين چه سوالست

تا روي تو پيرامن موي تو نديدم****اقرار نكردم كه ملك را پر و بالست

غمگين مشو ار وصف جمال تو نكردم****كز وصف تو مير جهان ناطقه لالست

ميري كه بود حافظ زندان سكندر****وز حكم مَلك مُلك سليمانش مسخر

روي تو بهارست نگارا نه بهشتست****همشيرهٔ حورست نه فرزند فرشته است

در طينت تو كرده خدا دل عوض گل****وانگه به دل آب به مهتاب سرشته اس

زلف تو عبيرست نه عودست نه دودست****جعد تو كمندست نه بندست نه رشته است

روي تو رسيدست به سرحد نكويي****ني ني كه از آن حد قدمي چندگذشته است

بيناست خرد ليكن در عشق توكورست****زيباست بهشت اما با حس تو زشتست

زلفين توگر تيره نمايد عجبي نيست****كز تابش خورشيد جمال تو برشته است

بايد كه ز خط حسن تو بيرون ننهد پاي****من خوانده ام آن خط كه به روي تو نوشته است

در عهد تو خورشيد كس از سايه نداند****كاو نيز شب و روز به دنبال تو گشته است

در بزم تو ره نيست ز بس خسته كه بستست****در كوي تو جانيست ز بس كشته كه پشته است

گويي كه خدا چون دل بدخواه خداوند****در طينت تو تخم وفا هيچ نكشته است

آن كس كه به دل مهر خداوند ندارد****بالله كه علاجي به جز از بند ندارد

شمارهٔ 13 - وله ايضاً

اي كرده سيه چشم تو تاراج دل و جان****از فتنهٔ

ترك تو جهاني شده ويران

كي با تن سهراب كند خنجر رستم****كاري كه كند با دلم آن خنجر مژگان

آشفته مكن چون دل من كار جهاني****بر باد مده يعني آن زلف پريشان

از گوي زنخدانت و چوگان سر زلف****آسيمه سرم دايم چون گوي ز چوگان

از گريهٔ من نرم نگردد دل سختت****هرگز نكند باران تاثير به سندان

چون نقطه و چون موي شد از غم تن و جانم****در فهم ميان و دهنت اي بت خندان

بر وهم ميان تو نهادستي تهمت****بر هيچ دهان تو ببستستي بهتان

بر و هم كسي هيچ نديدم كه كمر بست****وز هيچ بيفشانده كسي گوهر غلطان

سروي تو و غير از تو از آن چهرهٔ رنگين****بر سرو نديدم كه كسي بست گلستان

زلف تو كمندست و دو صد يوسف دل را****آويخته دارد ز بر چاه زنخدان

بر ياد لب لعل تو اي گفت تو لؤلؤ****تا كي همي از جزع فرو ريزم مرجان

در خوبي تو نقصان يك موي نبينم****اينست كه با مهر كست روي نبينم

بي روي تو در شام فراق اي بت ارمن****آهم ز فلك بگذرد و اشك ز دامن

پيش نظرم نقش جمال تو مصور****هرجا نگرم بام و در و خانه و برزن

اي فتنهٔ عالم چه بلايي تو كه شهري****گشت از تو نديم ندم و همدم شيون

از جوشن جان درگذرد تير نگاهت****هرگه به رخ آرايي آن زلف چو جوشن

از دوستيت آنچه به من آمده هرگز****نامد به فرامرز يل ازكينهٔ بهمن

پيدا ز عذار تو بود لاله به خروار****پنهان ز بازار تو بود نقره به خرمن

از لالهٔ تو رفته مرا خاري در پا****از نقرهٔ تو مانده مرا باري بر تن

زين بار مرا كاسته چون كه تن چون كوه****زان خار مرا آمده دل روزن روزن

باريك تر

از رشتهٔ سوزن بود آن لب****سوداي توام پيشه بود عشق توام فن

با اينهمه ام ديدن روي تو پري شان****با اينهمه ام جستن وصل تو پريون

چون مي نگرم بستن با دست به چنبر****چون مي شمرم سودن آبست به هاون

هيهات كه از وصل تو من طرف نبندم****از ديده به رخ گر همه شنگرف ببندم

اي زلف تو پر حلقه تر از جوشن داود****اي روي تو تابنده تر از آتش نمرود

با جام و قدح زين سپسم عمر شود صرف****بگزيدم چون مشرب آن لعل مي آلود

اي سيمبر از جاي فزا خيز و فروريز****در ساغر زرين يكي آن آتش بي دود

پيش آر مي و جام به رغم غم ديرين****بي داروي مي درد مرا نبود بهبود

ز آن مي كه از آن هر دل غمگين شد خرم****زآن مي كه از آن خاط ر پژمان شد خشنود

مي سيرت و هنجار حكيمست و تو داني****بيهوده حكيم اين همه اصرار نفرمود

با دختر زر تا نبود كس را سودا****هيهات كه برگيرد ازكار جهان سود

ز آن باده كه تابنده تر از چهر ايازست****درده كه شود عاقبت كارم محمود

مقصود من از باده تويي بو كه به مستي****آورد توان بوسه زنم بر رخ مقصود

از بوسه تو با من ز چه رو بخل بورزي****از اشك چون من با تو نورزم بمگر جود

بردي به فسون دل زكف عشق پرستان****دستان تو اي بس كه بگويند به دستان

اي تنگتر از سينهٔ عشاق دهانت****باريكتر از فكر خردمند ميانت

همسنگ قلل شد غمم از فكر سرينت****همراز عدم شد تنم از عشق دهانت

صد خار جفا در دلم از حسرت بشكست****آن باغ كه شد تعبيه بر سرو روانت

قد تو بود تير و كمان آسا ابروت****من جفته قد از حسرت آن تير و كمانت

بگرفته سنان ترك نگاه تو مژگان****مي بگذرد از جوشن جان نوك

سنانت

با آنكه خورد خون جهان خاتم لعلت****در زير نگين آمده ملك دو جهانت

ديگر به پشيزي نخرم سرو چمن را****گردد سوي ما مايل اگر سرو چمانت

حسني نه كه آن را تو دل آزار نداري****صد حيف كه پرواي دل زار نداري

شمارهٔ 14 - وله ايضاً

غُرّهٔ شوال شد طرّهٔ دلدار كو****تهنيت عيد را ساغر سرشار كو

آن مي باقي چه شد آن بت ساقي چه شد****رطل عراقي چه شد خانهٔ خمّار كو

بادهٔ صهبا كجاست سادهٔ زيبا كجاست****آن بط و مينا كجاست آن بت و زنّار كو

معني طامات چيست زهد و كرامات چيست****اين همه اثبات چيست آن همه انكار كو

عهدِ خَلَق شد بعيد بهر شگون را بعيد****ز آيت بخت سعيد مدح جهاندار كو

ماه منوچهر چهر شاه فريدون نژاد****خسرو پاكيزه مهرداور با عدل و داد

ساقيكا مي بيار مطربكا ني بزن****هي تو دمادم بده هي تو پياپي بزن

ساغر مي مي بنوش نالهٔ ني مي نيوش****چند نشيني خموش هي بخور و هي بزن

دور زمستان رسيد عهد شبستان رسيد****نوبت مستان رسيد مي بخور و ني بزن

فصل دي است اي نگار بادهٔ گلگون بيار****يك تنه چون نوبهار بر سپه دي بزن

حضرت دارا بجو مدحت دارا بگو****طعنه هم از بخت او بر جم و بر كيّ بزن

فصل ادب اصل جود صدر هدي روي دين****خازن گنج وجود خواجهٔ چرخ برين

اي صنم سرخ لب روزه ترا زرد كرد****جفت بدي با طرب روزه ترا فرد كرد

بود دلت گرم عيش روزه برانگيخت جيش****گرم در آمد به طيش عيش ترا سرد كرد

روزه به صد توش و تاب كرد به گيتي شتاب****يك تنه چون آفتاب با همه ناورد كرد

از تن جانها به درد روزه برانگيخت گرد****آنچه به نامرد و مرد مي نتوان كرد كرد

خيز و به شادي گراي

مدحت خسرو سراي****مدحت او را خداي داروي هر درد كرد

آنكه به هنگام رزم سخره كند پيل را****دست جوادش به بزم طعنه زند نيل را

آنكه بود روزگار ريزه خور خوان او****هركه به جز كردگار شاكر احسان او

بحر ز جودش نمي دهر ز عمرش دمي****وز دل و جان عالمي تابع فرمان او

ساحت كويش حرم خلق نكويش ارم****خازن گنج كرم دست دُر افشان او

تيغ وي اندر وغا هست يكي اژدها****خفته مرگ فجا در بن دندان او

هوش هژبران برم زهرهٔ شيران درم****جون به زبان آورم وقعهٔ گرگان او

چون به وغا داد دست لشكر منصور را****پاي تهور شكست دشمن مقهور را

اي ملك مُلك بخش ملك تو معمور باد****در غمرات خطر خصم تو مغمور باد

تا كه چمد مهر و ماه تا گذرد سال و ماه****در ره دين اله سعي تو مشكور باد

هركه ز مهرت بعيد جانش مبادا سعيد****وز المش صبح عيد چون شب ديجور باد

نيك بود حال تو سعد بود فال تو****وز تو و اقبال تو چشم بدان دور باد

مكنت تو پايدار دولت تو برقرار****وز كرم كردگار سعي تو موفور باد

تاكه چمد آسمان ملك به كام تو باد****ملك زمين و زمان جمله به نام تو باد

شمارهٔ 2 - وله ايضاً في مدحه

اي زلف تيره سايهٔ بال فرشته يي****يا از سواد ديدهٔ حورا سرشته اي

آن رخ ستاره است و تو چرخ ستاره اي****يا ني فرشته است و تو بال فرشته اي

بر گرد مه ز مشك سيه توده توده اي****بر سرخ گل ز سنبل تر پشته پشته اي

هندو به چهره لام كشد وين عجب كه تو****هندويي و به صورت لام نوشته اي

عودي نه عنبري نه عبيري نه نافه اي****دامي نه حلقه اي نه كمندي نه رشته اي

طومار عمر تيرهٔ مايي و از جفا****طومار عمر زنده دلان درنوشته اي

برگشته اي چو لشكر برگشته

از قتال****مانا ز غارت دل ما بازگشته اي

بي كلفت مضار به بس قلب خسته اي****بي زحمت محاربه بس خلق كشته اي

در باغ خلد خسبي از آن رو معطري****در آفتاب گرد ي از آن رو برشته اي

از عود نردباني از آن پايه پايه اي****وز مشك بادباني از آن رشته رشته اي

دام دليّ و در برت آن خال مشكبار****مانند دانه ايست كه در دام هشته اي

يا تخم فتنه ايست كه در مرغزار حسن****از بهر بيقراري عشاق كشته اي

چون سبز كشته ايست خط يار و تو مدام****دهقان صفت مجاور آن سبزكشته اي

آيد چو خاك مقدم شاه از تو بوي مشك****زلفا مگر به مشك فروشان گذشته اي

شاه جهان فريدون سلطان راستين****كشت جاي دست بيني عمّان در آستي

اي زلف تيره هر دم دامن فرازني****تا دامني بر آتش سوزان ما زني

خواهي مگر كه گل چني از باغ چهر يار****كاو يدن همي چو گلچين دامن فرازني

زنگي فرو زد آتش و دامن بر او زند****زنگي نيي بر آتش دامن چرا زني

هندو گر آف تاب پرستد تو اي شگفت****چندين بر آفتاب چرا پشت پا زني

زآنسان كه خويش را به حواصل زند عقاب****هرلحظه خويش را به رخ دلربا زني

بر روي يار من چو دهد جنبشت نسيم****ماني بزنگيي كه برو مي قفا زني

معذور دارمت اگرم قصد جان كني****هندويي و به خون مسلمان صلا زني

مو كيمياي زر بود اكنون به چهر ما****مويا رواست گر قدري كيميا زني

بازو زنند بهر شنا اندر آب و تو****بازو همي به خون دل آشنا زني

دلها ز كف ربايي و هردم به كار ظلم****تحسين كني سپاس بري مرحبا زني

كي سايه افكني به سر ما تو كز غرور****بر فرق آفتاب فروزان لوا زني

هندوي آستانه ي شاهي از آن قبل****هردم طپانچه بر رخ شمس الضحي زني

شاهي كه هست كشور او عالمي دگر****در ملك جم

بود به حقيقت جمي دگر

اي زلف هر دلي كه بود در ضمان تو****از فتنهٔ زمانه بود در امان تو

دل جاي در تو دارد و تو در دل اي عجب****تو آشيان او شده او آشيان تو

جان چشم در تو دارد و تو چشم بر به جان****تو پاسبان او شده او پاسبان تو

چشمم شبان تيره همي آرزو كند****تا از شبان تي ره بجويم نشان تو

د امن فرو مچين كه گرم جان رود ز دست****از دامن تو دست ندارم به جان تو

با ابروان به كشتن ما عهد بسته اي****مشكل توان كشيد ازين پس كمان تو

حالي مرا عنان تحمّل رو د ز دست****هرگه كه باد دست زند در عنان تو

دلهاي ما چو بارگران مي كشي به دوش****چون موي از آن خميده تن ناتوان تو

گويند سوي چين نرود هيچ كاروان****وين رسم باژگونه بود در زمان تو

دلها كند به چين تو چون كاروان سفر****وز چين زلف تو نرود كاروان تو

مانا غلام درگه شاهي از آن قبل****خورشيد سرگذارد بر .آستان تو

درج عقيق وگوهر اگر نيستي ز چيست****آويزهٔ عقيق و گهر بر ميان تو

ني ني چو من مديح جهاندارگفته اي****كانباشتست از در وگوهر دهان تو

مشكين چو خلق شاه جهاني از آن بود****زيب عرواب مدحت من داستان تو

شاهي كز آب قهرش آذر بر آورد****وز خاك تيره لطفش گوهر برآورد

اي زلف گشته پيكر من مويي از غمت****از مويه دامنم شده آمويي از غمت

جايي ندانم از همه آفاق كاندرو****چشمان من نكرده روان جويي از غمت

محراب وار خم شودم پشت بندگي****گر در رسد اشارهٔ ابرويي از غمت

چوگانم احتياج نباشدكه روز و شب****سرگشته ام چو گوي بهر كويي از غمت

گر صدهزاركوه گرانم نهد به دوش****آسان كشم چوكاه به نيرويي از غمت

جنت جهنمي شود از تفّ

آه من****گر بشنوم به ساحت آن بويي از غمت

جان كيست تن كدام صبوري چه تاب چيست****گر در رسد بشارت يرغويي از غمت

تا بو كه قصهٔ تو بپوشم از اين و آن****آرم هماره روي بهر سويي از غمت

موي ازكفم برآمد و برنامدم ز دست****كز كف به اختيار دهم مويي از غمت

زان روكه برده باد بهر سوي بوي تو****رومي نهم چو باد به هر سويي از غمت

ماني غبار مقدم شه را به بوي و رنگ****زان در جهان فتاده هياهويي از غمت

شاهي كه كرده نو چو نبي دين ذوالجلال****بعد از هزار و دو صد و پنجاه و اند سال

اي زلف همچو چنگل شهباز بينمت****ياليت اگر به چنگل شه باز بينمت

از بس به گونه تيره و در حمله خيره اي****پرّ غراب و چنگل شهباز بينمت

چون بخت دشمن ملك آشفته اي وليك****چون خنگ شاه سركش و طناز بينمت

شاه جهان مگر به تو دستي درازكرد****كز فرط فرّهي همه تن ناز بينمت

طراره اي به سيرت و جزاره اي به شكل****جادوي هند و كژدم اهواز بينمت

شيرازهٔ صحيفهٔ حسنيّ و از جفا****شور عراق و فتنهٔ شيراز بينمت

بوي تو ره نمايد ما را به سوي تو****مشكي شگفت نيست كه غمّاز بينمت

اندر قفاي لشكر دلهاي خستگان****چون گرد خنگ شاه سبك تاز بينمت

مانند سايهٔ علم شه به كوه و دشت****گه بر نشيب و گاه بر فراز بينمت

در پاي يار من به ارادت سرافكني****ويحك چو جيش خسرو سرباز بينمت

شاهي كه وصف جودش چون خامه سركند****چون گنج روي نامه پر از سيم و زركند

شاهي كه چون به جوشن ماهي در انجمست****يا غوطه ور نهنگي در بحر قلزمست

گر جويي از جمال به مهرش تفاخرست****ور گويي از جلال به چرخش تقدّمست

گيهان به بحر جودش چون قطرهٔ يمست***

گردون به دشت جاهش چون حلقهٔ كمست

غايب نگردد از نظر خلق رحمتش****ماند همي به نور كه در چشم مردمست

بيضا فروزد از دل كاينم تفكرست****پروين فشاند از لب كاينم تكلّمست

با تيغ بحر سوزش الياس و خضر را****اول عمل كه فرض نمايد تيمّمست

در نوك تيغ و نيش سنانش به روز رزم****يك حمير اژدها و يك اهواز كژدمست

آن كوه ره نوردكه رخشش نهاده نام****چرخ مدوّرش چو يكي گوي در دمست

البرزكوه با همه برز و همه شكوه****چون سنگريزه ايست كش آژيده در سُمست

هم سير او ز گرمي استاد صرصرست****هم پشت او ز نرمي خلاق قاقمست

هرگه به حمله آتشي از نعل او جهد****آن آتش دمان را الوند هيزمست

كوه رزين و باد بزين روز كارزار****گويي گه درنگ و شتابش اَب و اُم است

با بخت حمله اش را گويي توافقست****با فتح پويه اش را مانا تلازمست

يارب هميشه شاه جهان زير رانش باد****يك راني اين چنين كه ظفر همعنانش باد

شمارهٔ 3 - در ستايش هلاكو ميرزا شجاع السلطنه حسنعلي ميرزا گويد

اي زلف دانمت ز چه دايم مشوّشي****زآنرو مشوّشي كه معلق در آتشي

آن راكه هست سودا دايم مشوش است****آري تُراست سودا زآنرو مشوّشي

بدخوي و سركشان را بُرّند سر ز تن****زآنرو سرت بُرند كه بدخوي و سركشي

سر برده اي به جام لب ماه من مگر****زان جام باده خورده كه زينگونه بيهشي

گر مي نخورده اي ز لب ما هم از چه رو****بي تاب و بي قرار و سيه مست و سرخوشي

بيمار چشم يار و ترا ميل ناردان****جزع نگار مست و تو ساغر همي كشي

هندو به هند طعم شكر مي چشد تو نيز****طعم شكر از آن لب شيرين همي چشي

زان لعل شكّرين مگس خال برنخاست****با آنكه همچو مروحه دايم به جنبشي

ايمان و دين روان و خرد صبر و اختيار****در يك نفس بهٔك حركت خصم هر

ششي

ديوانه ايّ و عذر تو اين بس كه روز و شب****اندر جوار آن رخ خوب پريوشي

همچون محك سياهي و سايي به چهر يار****مانا در آزمايش آن سيم بي غشي

گاهي نگون به چاه زنخدان چو بيژني****گه درگشاد تير بلا همچو آرشي

بستر ز ماه داري و بالين ز آفتاب****مانا غلام خسرو خورشيد بالشي

شاه جهان هلاكو، خاقان شرق و غرب****سلطان بر و بحر، جهانبان شرق و غرب

اي لعل دلفريب مگر خاتم جمي****كز يك حديث مايه ي تسخير عالمي

تسخير آدم و پري و دام و ديو و دد****چون مي كني، نه گر به صفت خاتم جمي

معروف و ناپديد چو عنقاي مغربي****موجود و ديرياب چو اكسير اعظمي

مريم نه يي ولي ز سخن هاي روح بخش****آبستن هزار مسيحا چو مريمي

در رتبه با مسيح، همين فرق بس تو را****كه او روح بخش بود و تو روح مجسّمي

شبنم نه وز حرارت خورشيد چهر يار****سر تا قدم گداخته بر سان شبنمي

دزديده در تو راز دل خلق مدغم است****دزديده همچو راز دل خلق مدغمي

جندين هزار عقده گشايي ز دل مرا****خود همچو عقدهٔ دل ما سخت محكمي

نه شكّري نه شهد ولي نزد اهل ذوق****چون شهد و چون شكر به حلاوت مسلمي

نه نخلى و نه نحل ولى همچو نخل و نحل****توليد انگبين و رطب را مصممّي

چون كوثري و سينهٔ سوزان تراست جاي****كوثر به جنتست و تو اندر جهنمي

شيرين تر از تويي نبود در جهان مگر****گفتار من به مدح خديو معظمي

شاهي كه ابر دستش با دوستان كند****كاري كه ابر نيسان با بوستان كند

اي ابروي نگار نه گر قامت مني****چون قامت من از چه نگونيّ و منحني

باكس شنيده اي كه شود قامتش عدو****با من چرا عدويي اگر قامت مني

ماني به شكل نعل و در آن

روي آتشين****من عاشقم تو نعل در آتش چه افكني

مي خواره بهر توبه كند رو به قبله تو****آن توبه اي كه قبلهٔ ميخواره بشكني

ايدون گمانم آنكه كماني كه از كمين****از غمزه هر زمان به دلم تير مي زني

اي لب اگر تو معدن شهدي وكان قند****بر زخم ما چگونه نمك مي پراكني

اي زلف اگر نه چهرهٔ جانان من بت است****تاكي مقيم خدمت او چون برهمني

نشگفت كاتش رخ يار است شعله ور****تا تو همي به جنبش چون باد بيزني

گر خود نه صبد آن مگس خالت آرزوست****بروي چو عنكبوت چرا تار مي تني

با آنكه مسكنت دل ما بود روز و شب****چون شد كه روز و شب دل ما را تو مسكني

بالاي گنج و سرو كند مار آشيان****ماري به گنج و سرو از آن آشيان كني

خواهم ترا ز رشتهٔ جان ساختن طناب****تا چون سياه چادر برچيده دامني

از خط يار قصد عذارش كني بلي****عقرب شب سياه گرايد به روشني

اي صف كشيده مژگان خوابم ربوده اي****مانا تو در دو چشمم يك مشت سوزني

اي ترك خلخ اي بت روم اي نگار چين****كامروز در زمانه به خوبي معيني

ز آهن پري به طبع گريزد تو اي پري****چندين چرا به سخت دلي همچو آهني

اينك به پيش روي تو اشكم رود ز چشم****صبحست و ژاله مي چكد از ابر بهمني

تا چاكر خديو جهاني به جان و دل****چون جان عزيز در بر و چون روح در تني

جمشيد شيد چهر و كيومرث گيو گرز****هوشنگ هوش و هنگ و فريبرز فرّ و برز

شاهي كه چون سحاب كفش زرفشان شود****چون بخت او بسيط زمين زرنشان شود

پيدا شود چو رايت خورشيد آيتش****خورشيد زير پردهٔ خجلت نهان شود

گردون اگر شود چو خدنگ وي ازكمان****از غم خدنگ قامت گردون كمان شود

از رشك قصر

و فخر قدومش عجب مدار****گر آسمان زمين و زمين آسمان شود

از راي پير و بخت جوانش شگفت نيست****گر روزگار پير ز شادي جوان شود

شاها ز ميغ تيغ تو در دشت كارزار****از خون هزار دجله به هر سو روان شود

يا آنكه زعفران سبب خنده روي خصم****از خندهٔ حسام تو چون زعفران شود

با خلق جانفزا چكني سير بوستان****هرجا كه اختيار كني بوستان شود

از شوره زار گر گذري ياسمن دمد****بر خاربن اگر نگري ارغوان شود

ياقوت تو كه قوّت عقلست و قوت جان****آيد چو در حديث گهر رايگان شود

قوت روان اهل بيانست اي شگفت****ياقوت كس شنيده كه قوت روان شود

ذكر محامد تو چو جوشن به روز رزم****تعويذ دل امان تن و حرز جان شود

بدخواه تو نزايد تنها ز مام از آنك****تير تو در مشيمه بدو توامان شود

چون با كمان و تير درخشان كني كمين****در يك زمان چو كان بدخشان كني زمين

شاهي كه تا به تخت خلافت مكان گزيد****بدخواه پشت دست ز غم ناگهان گزيد

چون شهدخورده كاو ز حلاوت بنان مزد****هر كاو چشيد طعم بيانش بنان مزيد

چون مرغ پرفشانده كه در آشيان خزد****در كنج بينوايي خصمش چنان خزيد

ماريست رمح او كه زبونتر شود ز مور****هر شير شرزه را كه به نيش سنان گزيد

از باد گرز او شده خصمش چو آن درخت****كاندر خريف بروي باد خزان وزيد

پيدا نگشت دست خلافي ز آستين****تا بر فراز دست خلافت مكان گزيد

هركس زكردگار سزاوار پايه ايست****او را ز حق مقام به تخت كيان سزيد

هل من مزيد گويد هر دم جحيم از آنك****خواهد ز جسم دشم ن او هر زمان مزيد

گو خود دوباره قافيه شود ال در جحيم****با خصم او به پايه شود توامان يزيد

اي خاك راه گشته عبير

از عبور تو****در اهتزاز و وجد سرير از سرور تو

اي چرخ پيش كاخ تو چون بيت عنكبوت****بيتي از خداست لقب اوهن البيوت

بر سقف كاخت از چه تند تار از شعاع****گر مهر سقف كاخ ترا نيست عنكبوت

چون خامه گيري از پي تحرير در بنان****گويي مقيم گشته عطارد به برج حوت

اي با حلاوت سخنت زهرانگبين****وي با مرارت سخطت شهد انزروت

چيني برو درافكن يك ره ز روي خشم****تا خصم را برون رود اين باد از بروت

جودت رسيده است به جايي كه خلق را****شكر محامد تو بود فرض در قنوت

تو يوسف زمان و زمان بر تو قعر چاه****تو يونس جهان و جهان بر تو بطن حوت

اي قصهٔ مناقب تو احسن القصص****وي قبلهٔ حواجب تو احسن السموت

در ذوق عقل شكرّ شكر محامدت****هم قلب راست قوت و هم روح راست قوت

نساج مدحت توام از شعر ناپسند****چون كرم قز كه ديبا سازد ز برگ توت

پيداست در حقيقت بي اصل دشمنت****كاعدام صرف را متصور بود ثبوت

گويندگان مدح ترا بر قصور طبع****از فرط شرم سكته علاجست يا سكوت

دشمن كشد نفير به ميدان حرب تو****زآ نسان كه روح كافر حربي به حضر موت

رمحت دهد ز جسم پرستندگان لات****انواع ديو و دد را تا روز حشر لوت

يارب به روزگار مبيناد هيچ كس****پايان دولت تو به جز حيّ لايموت

شاها نشستگاه تو بر تخت بخت باد****از خنجر تو جسم عدو لخت لخت باد

روزي كه گردد از تك اسبان ره نورد****در تيره گرد پنهان گر دونِ گرد گرد

گردد چو برق خاطف از ابر قيرگون****شمشيرها درخشان هردم ز تيره گرد

از تيغ هر تني را بر سر هزار زخم****از بيم هر سري را در تن هزار درد

از بيمشان نهفته به لب صد هزار ورد****از زخمشان شكفته به تن

صدهزار ورد

نوك سنان ز گرد هوا گردد آشكار****برسان دود بر زبر طاق لاجورد

چون كوره تفته گردد دلها ز آه گرم****چون يخ فسرده آيد لب ها ز باد سرد

از هر طرف فشافش چندين هزار تير****طفلان خردسال ز پيران سالخورد

گردند از مهابت پيكار پيرتر****از هركران كشاكش چندين هزار مرد

گردد زمين چو قرعهٔ رمال و هر طرف****دست بريده زوجش و فرق بريده فرد

از آب خنجر تو كه بحريست موج زن****در يك نفس خموش شود آتش نبرد

از باد گرز خاره شكن با سپاه خصم****كاري كند كه صرصر با قوم عاد كرد

خصمت فرشته نيست ولي چون فرشتگان****بر وي شود حرام ز بيم تو خواب و خورد

بيخ حسود بركني از گرز خاره كن****گوش سپهر كر كني از بانگ دار و برد

اكسير گر ز مو كند اكسير از آن شود****از موي پرچم تو چو زر روي خصم زرد

تا بنگرند حرب تو گردند جمله چشم****در آسمان مه و خورد چون كعبتين نرد

اي گشته آب تيغ تو در ناي خصم خون****چون آب نيل در گلوي قبطيان دون

اي شاه بر رخت در دولت فراز باد****چون زلف يار رشتهٔ عمرت دراز باد

پروانه وار هر كه نگردد به گرد تو****كارش چو شمع گريه و سوز و گداز باد

راي تو كافرينش عالم براي اوست****جز بي نياز از همه كس بي نياز باد

چون فرق تو كز افسر شاهيست سرفراز****از نيزهٔ تو فرق عدو سرفراز باد

پايان روزگار تو محمود باد و خصم****روزش ز هيبت تو چو موي اياز باد

چون صرع داركش ز هلالست احتراز****از تيغ تو عدوي ترا احتراز باد

از هر جهت كه دشمن جاه تو رو كند****بر روي او هزار در فتنه باز باد

از جلوهٔ وجود تو ظلمت سراي خاك****روشنتر از جمال بتان طراز

باد

چون آفتاب كش ز نجومست امتياز****از خسروان ملك تو را امتياز باد

چون مي گسار كآوردش مي در اهتزاز****از خون خصم رُمح تو در اهتزاز باد

از حملهٔ تو لشكر تازي و ملك ترك****آشفته و خراب ز يك تركتاز باد

در حلقهٔ كمند عدو بندت آسمان****عاجزتر از حمام به چنگال باز باد

ايدون پس از دعاي تو ختم بيان كنم****ختم بيان به خاتم پيغمبران كنم

شمارهٔ 4 - در منقبت رسول اكرم حضرت محمّد ص

شاهي كه بر سرست ز لولاك افسرش****تشريف كبرياست ز دادار در برش

گيهان و هر كه در وي نقشي ز قدرتش****گردون و هرچه در وي حرفي ز دفترش

اقبال و بخت پي ر و عضبا ور فرفش****خورشيد و ماه خادم شبير و شبرش

شام ابد جنيبهٔ موي مجعدش****صبح ازل طليعهٔ روي منورش

شب چهره سياه بلال موذنش****مه غرهٔ جس بمراق تكاوررش

موجي بود فلك ز محيط عنايتش****فوجي بود ملك ز سپاه مظفرش

قلبي بود مجسم فرخنده قالبش ***روحي بود مصّور زيبنده پيكرش

گردرن مجله ايست بر اثبات معجزش****گيهان محله ايست ز اقطاع كشورش

در ژرف بحر قدرت قدرش سفينه ايست****كافلاك بادبان بود و خاك لنگرش

ك رد ار همي سليمان تسخير ديو و دد****او گشت صدهزار سليمان مسخّرش

ازردگار ملك رسالت مفوضش****ازكارساز تاج ولايت مقررش

خاك سياه جرده غباري ز موكبش****چرخ كبود جامه دخاني ز مجمرش

با يك جهان سعادت جبريل خادمش****با يك فلك شرافت ميكال چاكرش

بر چرخ هرچه انجم كيلي ز خرمغش****بر خاك هرچه مردم خيلي ز لشكرش

بحر محيط آبي از جوي رحمتش ***مهر منير تابي از روي انورش

طاقيست قدر او كه بود شمس شمسه اش ***طوقيست حكم اوكه بود چرخ چنبرش

گويي سپهر از چه ز جيب جلالتش ***بويي بهشت از چه ز خلق معط رش

صبح سپيد آيت رو ي مباركش****شام سياه حجت موي معنبرش

شهروزه اي به درگه سلطان انجمش****فيروزه اي

ز خاتم گردون اخضرش

خشتي ز سقف ايوان گردون عاليش****ميخي ز نعل يكران خورشيد خاورش

اني ز دور بعثت ده ر مخلدش ***ناني بخوان دعوت چرخ مدورش

هر هشت باغ رضوان نامي ز مجلسش****هرچار جوي جنت دردي ز ساغرش

گر بي ولاي او به بهشتم صلا زنند****نفرين كنم به حوري و غلمان و كوثرش

ور با هواي او شودم جاي در جحيم****بر من خليل وار دمدگل ز آذرش

تا بر خط خطايم خطّ خطا كشد****سوگند مي دهم به خداوند قنبرش

با اينهمه گناه نيم نااميد ازو****خواهم سياه نامهٔ خود را سپيد ازو

شمارهٔ 5 - در ستايش شاهزادهٔ كيوان سرير اردشير ميرزا دام اقباله العالي گويد

خيزيد و يك دو ساغر صهبا بياوريد****ساغر كمست يك دو سه مينا بياوريد

مينا به كار نايد كشتي كنيد پر****كشتي كفاف ندهد دريا بياوريد

خوبان شهر را همه يك جا كنيد جمع****جايي كه من نشسته ام آنجا بياوريد

ما را اگر به جام سفالين دهيد مي****خاكش ز كاسهٔ سر دارا بياوريد

از ملك ري به ساحت يغما سپه كشيد****هرجا پري رخيست به يغما بياوريد

وز روم هر كجا بچه ترساي مهوشست****ور خود بود كشيش كليسا بياوريد

در بزم عيشم از لب و دندان مهوشان****يك آسمان سهيل و ثريا بياوريد

تا من به ياد چشم نكويان خورم شراب****يك جويبار نرگس شهلا بياوريد

تا من به بوي زلف بتان تر كنم دماغ****يك مرغزار سنبل بويا بياوريد

گيريد گوش زهره و او را كشان كشان****از آسمان به ساحت غبرا بياوريد

تابيد زلف حوري و او را دوان دوان****سوي من از بهشت به دنيا بياوريد

تا من كنم ثناي خداوند خود رقم****كلك و مداد وكاغذ و انشا بياوريد

اول به جاي صفحه ز بال فرشتگان****پري سه چار دلكش و زيبا بياوريد

ور از دو ساق غلمان نايد قلم به دست****از ساعدين آن بت ترسا بياوريد

پس جاي دو ده مردمك

ديدگان حور****ساييد و هرسه چيز به يكجا بياوريد

تا بر پر فرشته ز آن حبر و آن قلم****در مدح اردشيركنم چامه اي رقم

تركا مگر تو بچهٔ حور جنانيا****كاندر جهان پيري و دايم جوانيا

معجون جان و جوهر دل كس نديده بود****اينك تو جوهر دل و معجون جانيا

سوگند مي خورم كه به دنيا بهشت نيست****ور هست در زمانه بهشتي تو آنيا

سيم از پي ذخيرهٔ تن مي نهند خلق****تو سيمتن ذخيرهٔ روح روانيا

شادي دهد به دل رخ خوب تو اي عجب****كز رنگ ارغوان به اثر زعفرانيا

هنگام رقص چونكه به چرخ افتدت سرين ***پندارمت به روي زمين آسمانيا

دل را به نسيه گرچه دهي وعده ها وليك****جان را به نقد زندگي جاودانيا

هرگه كه تشنه گردم خواهم بنوشمت****پندارم از لطافت آب روانيا

سهراب وار خنجر عشقت دلم شكافت****تركا مگر تو رستم زاولستانيا

گويند جان ز فرط لطافت نهان بود****جاني تو در لطافت و اينك عيانيا

معلوم شد كه مردم چشم مني از آنك****در چشم من نشسته و از من نهانيا

بنگر در آب و آينه منگر كه ترسمت****عاشق شوي به خويش و درانده بمانيا

روزي بپرس از دهن تنگ خود كه تو****عاشق نگشته اي ز چه رو بي نشانيا

در عضو عضو پيكر من نقش روي تست****يك تن فزون نيي و به چندين مكانيا

الله اكبر اي سر زلفين يار من****خود مايه چيست كاينهمه عنبر فشانيا

اول ضعيف و زار نمودي به چشم من****وآخر بديدمت كه عجب پهلوانيا

از تار تار موي تو آيد شميم مشك****گويي كه خلق والي مازندرانيا

شهزاده اي كه شاهش فرمانرواي كرد****بازش ز مرحمت طبرستان خداي كرد

اي زلف دانم از چه بدينسان خميده اي****عمري به دوش بار دل ما كشيده اي

زينسان كه بينمت مه و خورشيد در بغل****دارم گمان كه چرخي از آنرو خميده اي

شيطان شنيده ام كه برون شد

ز خلد و تو****شيطاني و هنوز به خلد آرميده اي

ماني به زاغ خلد كه عمري به باغ خلد****خوش خوش به گرد كوثر و طوبي چريده اي

رضوان چه كرد با تو و حورا ترا چه گفت****كاشفته اي و با پر و بال شميده اي

غلمان مگر به شوخي سنگي زدت به بال****كز خلد قهر كرده به دنيا پريده اي

نزديك گوش ياري و آشفته اي مگر****آشفته حالي من از آنجا شنيده اي

چنبر نموده پشت و به زانو نهاده سر****مانند اهل حال به كنجي خزيده اي

نوري از آن به ديدهٔ مردم مكرٌمي****حوري از آن به باغ جنان جا گزيده اي

پس ديو دل چرايي اگر حور طينتي****پس تيره جان چرايي اگر نور ديده اي

دامن ز پيش برزده چون مرد پهلوان****در روي ماه از پي كشتي دويده اي

خال نگار من مگس است و تو عنكبوت****كز بهر صيد تار به گردش تنيده اي

وي خالك سياه تو هم زان شكنج زلف****بنماي رخ كه شبروكي شوخ ديده اي

متواريك چو دانه نظر مي كني ز دام****در انتظار صيد شكار رميده اي

مانند زاغ بچهٔ نارسته پرّ و بال****تن گرد كرده در دل مادر طپيده اي

دزديده اي دل من و از ديده گشته دور****در زير پرده پردهٔ مردم دريده اي

دزد دل مني ز چه جان بخشمت به مزد****جز خويش دزد مزدستان هيچ ديده اي

تاريك و روشنست ز تو چشم من ازانك****چون مردمك ز ظلمت و نور آفريده اي

گر خود سواد مردم چشم مني چرا****پيوند الفت از نظر من بريده اي

يا قطرهٔ مركب خشكي كه بر حرير****از نوك كلك والي والا چكيده اي

فر ماندهي كه مهرش نرمست وكين درشت****دينار بدره بدره دهد سيم مشت مشت

شد وقت آ نكه رو سوي ساري كند همي****فرمان شه به ساري جاري كند همي

زانسان كه سار نغمه سرايد به شاخسار****بر شاخسار دولت ساري كند همي

رو سوي

ساري آرد و آنگه به قول ترك****رخسار دشمنان را ساري كند همي

ساري كنون ز وجد چو سوريست سرخ روي****بيچاره نام خود ز چه ساري كند همي

ساريست رنگ زرد بتركي و زين لغت****ساري شودگر آگه زاري كند همي

ني باز شادمان شود ار بشنودكه ترك****رخشنده نام يزدان تاري كند همي

باري سزدكه ساري از وجد اين خبر****تا حشر شكر نعمت باري كند همي

وقتست كاردشير برآيد به پشت رخش****بركه نشسته طي صحاري كند همي

وقتست كاردشير به اقبال شهريار****از چرخ و ماه پيل و عماري كند همي

چرخش ز پي علم كشد از خط استوا****مهرش ز پيش غاشيه داري كند همي

يزدان هواي طاعت او را به سان روح****در عضو عضو هستي ساري كند همي

خورشيد رايش از افق دل كند طلوع****صد روز روشن از شب تاري كند همي

در هرنفس كه بركشد از صدق همچو صبح****باري هزار بارش ياري كند همي

آدم به خلد بيند اگر فرّ و جاه او****فخر از علوّ شأن ذراري كند همي

هرشب به شرط آنكه كند ياد ازين غلام****بالين ز زلف ترك تتاري كند همي

هرگه كه دست همت او دُرفشان شود****دامان چرخ پر ز دراري كند همي

گوينده را مديحش ابكم نمايدا****يك تن چگونه مدح دو عالم نمايدا

اي آسمان به طوع و ارادت زمين تو****گنجينهٔ يسار جهان در يمين تو

گردون در افق نگشايد بر آفتاب****تا هر سحر چو سايه نبوسد زمين تو

الحق بجاست گر همه اجزاي روزگار****يكسر زبان شود ز پي آفرين تو

با صدهزار چشم به چندين هزار قرن****گردون نديده در همه گيتي قرين تو

عكست درآب و آينه مشكل فتدكه نيست****كس در جهان به صورت و معني قرين تو

زآنرو به نحل وحي فرستاد كردگار****كش موم بود قابل نقش نگين تو

تا جمله كاينات ببينند نقش

خويش****حق ساختست آينه اي از جبين تو

نزديك آن رسيده كه بيني ضمير خلق****اي من فداي اين نظر دوربين تو

نبود عجب كه دعوي پيغمبري كند****روزي كه بدسگال تو آيد به كين تو

كانروز خصم سايه ندارد كه سايه اش****پنهان شود ز هيبت چين جبين تو

و اعضاي او متابعت او نمي كند****گر دشمني بود به مثل دركمين تو

از دست تست معجز روح الله آشكار****دامان مريمست مگر آستين تو

اهل هنر به كُنه كمالت كجا رسند****خرمن تراست وين دگران خوشه چين تو

قاآني از برِ تو به جايي نمي رود****تو انگبيني او مگس انگبين تو

تا آن زمان بمان كه ز پي شاهدي به خلد****تنگت به بركشدكه منم حورعين تو

محمود باد عاقبت روزگار تو****صد چون اياز و بهتر ازو ميگسار تو

شمارهٔ 6 - در ستايش پادشاه رضوان آرامگاه محمدشاه غازي طاب لله ثراه گويد

زاهدا چندي بيا با ما به خلوت يار باش****صحبت احرار بشنو محرم اسرار باش

تا به كي زاري كني تا صيد بازاري كني****ترك زاري كن وزين بازاريان بيزار باش

نه حديث عاقلان بشنو نه پند ناقلان****گفتگو سودي ندارد طالب ديدار باش

كفر انكار آورد عارف برآن انكار شو****زهد پندار آورد واقف ازين پندار باش

بي نظركن جستجوي و بي زبان كن گفتگوي****طالب گنجند طرّاران تو هم طرّار باش

چشم خوبان خواب غفلت آورد بيدار شو****لاف مستي رد پرشي بردهد هوشيار بامن

نسبتي با زلف و چشم يار اگر بايد ترا****همچو زلف و چشم او آشفته و بيمار باش

طالب سالوس هرشب مصطفي بيند به خواب****هم به جان مصطفي كز خواب او بيدار باش

چند مي گ يي فلان زندي و بهمان فاسقست****قادري غفار باش و عاجزي ستار باش

چون ترا بيني كه دكان دار پندارند خلق****مصلحت در تهمت خلقست دكان دار باش

از سگ چوپان ره و رسم امانت يادگير****پيرو احرار اندر جامهٔ اشرار باش

هرچه پيش آيد رضا ده وز غم وشادي مترس****بر غم و شادي

قلم دركش قلندروار باش

نفس ابتر عنتر است از حملهٔ اورو متاب****ذوالفقار عشق بركش حيدركرار باش

بندگي كن مرتضي را چون شهنشاه جهان****ور قبولت كرد اندر بندگي سالار باش

خسرو غازي محمّد شه خداوند اُمم****روي دولت پشت دين چشم حيا دست كرم

سيم را از جان شيرين دوستر دارد لئيم****من سرين شاهدانرا دوستر دارم ز سيم

گر سرين و سيم را در مجلسي حاضر كنند****آن نخواهم اين بخواهم اين ز من آن از لئيم

سيم ومال وگنج وجاهم آرزونبودكه هست****گنج رنج و جاه چاه و مال مار و سيم ريم

بي پدر طفلي به چنگ آورده ام كز روي او****صدهزاران بوسه گر خواهي دهد بي ترس و بيم

نفس او در باده خوردن تاهمي بيني عجول****طبع او در بوسه دادن تا همي خواهي حليم

او ز موزوني چو طبع من قدي دارد بلند****من ز محنت چون سرين او دلي دارم دو نيم

پرشكن گردد دلم چون حلقهاي زلف او****بر شكنج زلف او هرگه كه مي غلتد نسيم

راستي را منكرم تا ديدم آن گيسوي كج****عافيت را دشمنم تا ديدم آن چشم سقيم

گنج بادآورد دارد ماه من در زير پاي****لاجرم عيبش مكن گر خصلتي دارد كريم

دي به شوخي گفت قاآني مراكمتر ببوس****رحم كن آخر كه عاشق را دلي بايد رحيم

گفتمش بر نفس سركش گرچه نبود اعتماد****ظن بد باري مبر دربارهٔ يار قديم

آن يكي از مستحباتست در شرع رسول****كآدمي از مهر بوسد صورت طفل يتيم

اين سخن از ساده لوحي باورش افتاد وگفت****بي سبب نبودكه شاهنشه ترا خواند حكيم

خسروي كز خشم او دوزخ شراري بيش نيست****نُه فلك بردامن جاهش غباري بيش نيست

عاقبت تركي مرا محمود نام آمد به دست****عاقبت محمود باشد عاشقان را هركه هست

جاي آن داردكه بر دنيا فشانم آستين****زانكه در دنيا كم افتد اينچنين دولت به

دست

بر رخ خوبش كنم نظاره چون مفلس به سيم****در خم زلفش برم انگشت چون ماهي به شست

گه بناگوشش ببويم چون كند از بوسه منع****گه در آغوشش بگيرم چون شو د از باده مست

در قمار عشق او هركس دل و جان باخت برد****در كمند زلف او هركس به بند افتاد رست

باجمال روشن اوقرص خورشيدست تار****با سرين فربه او كوه البرزست پست

چشم من با سوزن مژگان بروي خويش دوخت****پاي من با رشهٔ گيسو به كوي خويش بست

نرم نرمك بوسه اي داد و دلم از دست برد****اندك اندك عشوه يي كرد و تنم از جور خست

غير من با هركسي يار است زانرو خوانمش ***آفتاب مشتري جو دلبر عاشق پرست

گنج وصل خويش را ازكس نمي دارد دريغ ***فاش مي گويد دل خلق خدا نتوان شكست

هرچه زو خواهي بلي گويد بنازم حفظ او****كان بلي گفتن فراموشش نگشتست از الست

گوي سيمابست پنداري سربنش كز نشاط****يك نفس آسوده بريك جاي نتواند نشست

مدتي كردم كمين تا ساقش آوردم به چنگ****ليك چون ماهي به چنگم ديرآمد زود جست

دوش گفتم بوسه اي ده لب به شيريني گشو د****كز پي يك بوسه نتوان لب ز مدح شاه بست

داورگيتي كه ميلاد كرم در مشت اوست****هفت درياي جهان جويي ز پنج انگشت اوست

چند بارت گفتم اي محمود چشم خود بپوش****ورنه از شيراز غوغا خيزد ازمردم خروش

پند نشنيديّ و شهري را كه بي آشوب بود****زآتش سوداي خود چون ديگ آوردي به جوش

تا چه گويد شه چو بيند شهري از جورت خراب****مصلحت را از وفا چندي در آبادي بكوش

ترسمت سلطان بگيرد كاينهمه غوغا ز تست****يا سفركن زين ولايت يا دو چشم خود بپوش

دوش با ياد لبت هرگه كه جامي مي زدم****مي شنيدم هاتفي از آسمان مي گفت نو ش

مستي دوشين و ياد آن لب نوشين چه شد****اي

بدا احوال امروز اي خوشا احوال دوش

از لب و چشمت دلم پيوسته در خوف و رجاست****كاين زند از غمزه نيش و آن دهد از بوسه نوش

روز و شب از شوق ديدار تو و گفتار تو****چون زره بك مشت چشمم چون سپر بك لخت گوش

تا دو زلف پست ديدم شادم از افتادگي****تا دوچشمت مست ديدم دشمنم باعقل و هوش

با لبت محمو د مردم را به مي حاجت نماند****خيز و لب بگشاي تا دكان ببندد مي فروش

خواهم از مستي كه چون سجاده بر دوشم نهند****رغم عهدي كز ريا سجاده مي بردم به دوش

ياد دارم كز شبستان دي چو در بستان شدم****مرغكان باغ را آمد ندايي از سروش

گفت كاي مرغان بستان خاصه اي مشتاق گل****اي كه بلبل نام داري پندي از من مي نيوش

در ثناي شاه قاآني اگرگويا شود****مصلحت را بهتر آ ن باشدكه بنشيني خموش

شاه دين پرور كه شرع مصطفي منهاج اوست****همت عالي يراق و قرب حق معراج اوست

بارهاگفتم كه گويم ترك يار و ترك مي****ممكنم باري نشد نه ترك مي نه ترك وي

اي بت شيرين كلام اي شاهد محمود نام****اي لبت در رنگ و بو همسنگ گل همرنگ مي

چشم از رويت ندارم گر مرا دوزند چشم****پاي ازكويت نبرم گر مرا برند پي

نبشكرقسمت به رخسار من و لعل توكرد****برلب تو طعم شكر بر رخ من رنگ ني

شام زلفت بس كه در چشمم جهان تاريك كرد****در دو چشمم غير تاريكي نيايد هيچ شي

قدر ابروي تو زان خال سيه بشناختم****آري آري قبله را مردم شناسند از جدي

چندگويي كايمت وقتي كه كام دل دهم****خون شد از حسرت دلم آن كام كو آن وقت كي

خرّمست اينك جهان جام ار كشي بشتاب هان****خلوتست اينك سرا كام ار دهي وقتست هي

چند در قاقُم خزي و

انگُشت از سرما گزي****به كه جام مي مزي كامد بهار و رفت دي

اي بت رازي مشو راضي كه از دنبال تو****همچو گرد افتان و خيزان رو نهم تا ملك ري

ياد آن روزي كه دور از چشم زخم آسمان****با تو بودم در كنار زنده رود ملك جي

بارهاگفتي به شوخي جامكي ده يا ابا****من تو را گفتم به زاري بوسكي ده يا بني

ياد آن مدت چه سود اكنون كه بر كام حسود****مهر كم شد عيش غم شد شهد سم شد رشد غي

اي دريغا قدر قاآني نداند هيچ كس****جز خديو ملك ايران جانشين تخت كي

داور گيتي كه تاج آفرينش نام اوست****وين همه ادوار گردون آني از ايام اوست

تاج دولت ركن دين غيث زمين غوث زمان****شاه عادل خسرو باذل شهنشاه جهان

مرگ را در مشت گيرد اينك اين تيغش دليل****مار در انگشت گيرد اينك آن رمحش نشان

خشم او يارد زهم بگسستن اعضاي سپهر****حزم او تاند بهم پيوستن اجزاي زمان

چون نمايد ياد تيغش آتشين گردد خيال****چون سرايد وصف گرزش آهنين گردد زبان

بس كه اسرار نهان از نور رايش روشنست****آرزو از دل پديدارست و معني از بيان

مُلك مُلكِ اوست تا هرجا كه تابد آفتاب****دور دور اوست تا هرگه كه گردد آسمان

ناخدا تا داستان حزم و عزم او شنيد****گفت زين پس مر مرا اين لنگرست آن بادبان

حقه باز ساحرم خوانند مردم زانكه من****در مديح شه كنم هردم شگفتي ها عيان

ياد تيغ او كنم دوزخ فشانم از ضمير****نام خشم او برم آتش برآرم از دهان

رعد غٌرد گر بگويم كوس او هست اينچنين****كوه پرّد گر بگويم رخش او هست آنچنان

نام خلق او برم خيزد ز خاك تيره گل****وصف جود اوكنم بخشم به سنگ خاره جان

نام حزمش بر زبان آرم

فلك ماند ز سير****ذكر عزمش در ميان آرم زمين گردد روان

شرح رزم او دهم گردد جوان از غصه پير****ياد بزم او كنم پير از طرب گردد جوان

اي سنين عمر تو چو سير اختر بيشمار****وي رسوم عدل تو چون صنع داو ر بيكران

بس كه در عهد تو شايع گشته رسم راستي****شايد ار مردكمانگر سخت نتواندكمان

اي خدا چون ملك خود ملكت مخلد ساخته****جوهر ذات ترا از نور سرمد ساخته

خسروا عالم اسير حكم عالمگير تست****هرچه درهستي بود درحيطهٔ تسخير تست

شرق تا غرب جهان گيرد به يك دم آفتاب****غالباً نايب مناب تيغ عالمگير تست

هيچ تقديري خلاف راي و تدبير تو نيست****راست گويي جنبش تقدير در تدبير تست

خلق تصوير تو مي بينند در يك شبر جاي****غافلند از يك جهان معني كه در تصوير تست

از پس يزدان جهان را علت اولي تويي****عرض وطول آفرينش جمله از تقدير تست

راست پنداري قضايي كز تو زايد خير و شر****وين بلند و پست گيتي جمله در تأثير تست

جاي آن داردكه دانا دهر را خواند قديم****تا نظام روزگار از حكم بي تغيير تست

در ظهور آفرينش علت غايي تويي****لاجرم تقدير ذاتي موجب تاخير تست

زين سپس شايد كه هر پيري جوان گردد ز شوق****تاكه اين بخت جوال همدست عقل پير تست

هر كه گويد مرگ را چنگال و ناخن نيست هست****چنگل او تيغ توست و ناخن او تير توست

مهر و مه گويي، اسير حكم و فرمان تواند****و آسمان زندان و انجم حلقهٔ زنجير توست

خسروا تا چند تحقيرم نمايد روزگار****دفع تحقير جهان در عهدهٔ توقير توست

خلعت امساله از شه خواهم و انعام پار****وين دو رحمت رشحه اي از فيض يك تقرير توست

تا جهان باقيست يارب طالعت مسعود باد****طلعت بختت چو نام ترك من محمود باد

شمارهٔ 7 - در ستايش پادشاه اسلام پناه ناصرالدين شاه غازي خلدالله ملكه گويد

اكنون

كه گل افروخته آتش به گلستان****افروخت نبايد دگر آتش به شبستان

رو رخت خزان در گرو دخت رزان نه****بستان مي و پس با صنمي رو سوي بسنان

در فكرم تا لعبت بكري به كف آرم****بازي كنمش هرشب با نار دو پستان

گر نار دو پستان ويم خون ننشاند****هيچم ندهد فايده عناب و سپستان

مستان همه گر خضر دهد آب حياتت****بستان مي باقي ز كف ساقي مستان

بشنو سخن راست ز مَستان و بخور مي****گر فصل بهاران بود از فصل زمستان

اي ترك سحر به كه سوي باغ خراميم****وز باده گلستان را سازيم ملستان

اي هر دو لبت سرخ تر از پهلوي سهراب****آندم كه برو خنجر زد رستم دستان

گويي روم امشب كه كنم دست نگارين****سهلست نگارا بهل اين حيلت و دستان

خواهي كه حنا بندي بر كف قدحي گير****تا سرخ كند عكس ميت پنجه و دستان

تو طفل دبستاني و من پير معلم****برخوان سبق خود ز بر اِي طفل دبستان

داني سبق درس تو امروزكدامست****مدح شه دريا دل جمشيد غلامست

اي زلف همانا ز نژاد حبشي تو****وز خيل حبش زنگي بي غلّ و غشي تو

مانا كه رسول قرشي هست رخ يار****كاستاده به پيشش چو بلال حبشي تو

بريال بتم سركشي از كفر شب و روز****پيداست كه از نسل ينال و تكشي تو

چون زنگيك عور كه در آب نشانند****در آب نشستستي از آن مرتعشي تو

از شدت سودا جگر اندر طپش افتد****سودا به جگر داري از آن در طپشي تو

در قيد دل ما نيي و عذر تو پيداست****كاشفته و ديوانه و شوريده وشي تو

دربر كشي آ ن روي چو خورشيد نگارين****الحق كه عجب سايهٔ خورشيد كشي تو

تا چند كشي سر كه سرت را بزند يار****زان سركشي اندر خور اين سرزنشي تو

زلفا همه دم

تشنه به خون دل مايي****مانا كه چنين سوخته دل از عطشي تو

هر حلقهٔ تو سلسلهٔ گردن شيريست****گويي كه كمند ملك شير كشي تو

فرخنده ملك ناصر دين شاه يگانه****خورشيد جهان ماه زمين شاه زمانه

نبود عجب ار وقت جوانيّ جهانست****كاقبال جوان ملك جوان شاه جوانست

مملوك وي ست آنچه فرازست و نشيبست****مقهور ويست آنچه مكينست و مكانست

دي گفت حكيمي كه زمين از چه نجنبد****با آنكه درو حكم شهنشاه روانست

گفتم كه زمين تن بود و حكم ملك روح****تن ساكن و چيزي كه روانست روانست

شاها ملكا فرّ تو جمشيد زمينست****وان چهر درخشان تو خورشيد زمانست

هرچشمه و هر سبزه كه از خاك برآيد****ديدار تو و شكر ترا چشم و زبانست

نگرفته به كف گرز بكوبي دهن خصم****با خصم تو اين لقمه عجب دست و دهانست

از سبزهٔ تيغ تو خورد طعمه بدانديش****آري چكند سبز غذاي حيوانست

آن چيزكه با اين همه همت زكف تو****بيرون نتوان كرد عنانست و سنانست

شاها تو مهين وارث اورنگ كياني****جمشيد جواني نه كه خورشيد جهاني

اي تاج تو ازگوهر و، اي تخت تو از عاج****هر تاجور تخت نشيني به تو محتاج

دندان خود از بيخ كند پيل به خرطوم****تا پايهٔ تخت تو مهيا كند از عاج

بر مقدمت از بهر شرف بوسه زند بخت****بر تاركت از فرط شعف سجده برد تاج

آن روزكه بي واسطهٔ كورهٔ آتش****دركان ز تف تيغ گران آب شود زاج

چشمك زند از گرد سپه نوك سنان ها****چون بر زبر چرخ كواكب به شب داج

هر كاو ز بر زين نگرد شخص تو داند****كان شب به همين جسم نبي رفت به معراج

چون جوش زند جيش تو بر گرد تو گويي****درياي محيطي تو و افواج تو امواج

زانسان كه طپد نقره به كان از تف تيغت****در

بوته بر آتش نتپد زيبق رجراج

در نزد خلاف تو ببازد سر و جان را****بدخواه لجوج تو بدانگونه كه حلاج

سوزنده تف تيغ تو جان را بگدازد****خود جان چو بود هردو جهان را بگدازد

شاها ظفرت بنده و اقبال قرين باد****اين روي زمينت همه در زير نگين باد

اوّل نفس خصم تو در روز ولادت****آخر نفس مرگ و دم بازپسين باد

چون گنج تو لاغر شود از كفّ جوادت****از مال بدانديش دگرباره سمين باد

هر حامله كاو را به درون كين تو باشد****يكباره شرارش به رحم جاي جنين باد

ور نطفهٔ خصمت شود از خلق جنيني****خون گردد آن نطفه و تا هست چنين باد

بي مهر تو هر صبح كه خورشيد بتابد****چون سايه همه رنج كسوفش به كمين باد

با بغض تو هرجا ملك شاه نشانيست****آن شاه نشان همچو گدا راه نشين باد

در روي زمين هركه بود خصم تو بر وي****اين روي زمين تنگتر از زير زمين باد

يزدانت دو صد قرن دهد عمر وليكن****هرساعت ازو ماهي و هر ماه سنين باد

تا طرّهٔ تركان تتاري به كف آري****اول سفرت سال دگر تبت و چين باد

اي كاش تو قاآني جاويد بماني****تا هر نفسي مدح شهنشاه بخواني

شمارهٔ 8 - در ستايش شاهزاده شجاع السلطنه حسنعلي ميرزاگويد

سحر دير مغان را در گشودند****دري از خلد بركشورگشودند

دري زانده به روي خلق بستند****ز شادي صد در ديگرگشودند

از آن يك فتح باب ابواب رحمت****بروي مسلم وكافرگشودند

بروز نشوهٔ مي لشكر عيش****دو صدكشور به يك ساغرگشودند

پي تقليل خون ميناي مي را****رگ اندر جام بي نشتر گشودند

سحرگه پرده دلالان افلاك****ز چهر شاهد خاور گشودند

به صحن باغ اطفال رياحين****زهر سو طبلهٔ عنبرگشودند

وشاقان از بياض صفحهٔ روي****به قتل عاشقان محضر گشودند

بهشتي ز آتش نمرود رخسار****بر ابراهيم بن آزرگشودند

گره كردند باز از زلف مشكين****گره از كارها يكسر گشودند

به

نقش طاس نرادان عشرت****ز شش جانب در ششدرگشودند

خطيبان طرب منبر نهادند****دبيران فرح دفترگشودند

پس آنگه هريكي از خطبهٔ فتح****زبان در مدحت داور گشودند

شجاع السطنه داراي اعظم****بهادر خان حسن شاه معظم

دگر باد صبا عنبرفشان شد****غم از ملك جهان دامن كشان شد

زمين زيب نگارستان چين گشت****جهان رشك بهشت جاودان شد

جمن با تازه رويي هم قسم گشت****صبا با خوش ركابي همعنان شد

سبك در خواب چشم نرگس مست****ز آشاميدن رطل گرن شد

مسلسل زلف سنبل عنبرين بوي****ز مشك افشاني باد وزان شد

نگون بيد موله بر لب جوي****چه مجنون واله آب روان شد

و يا بر فرق عكس خويش در آب****ز راه خودپرستي سايه بان شد

به شاخ سرو قمري داستان زن****ز طور و جور دور مهرگان شد

ز اوج چرخ و فوج موج ياران****زمين چون قطره در دريا نهان شد

سحر جانانه ام پيمانه در دست****تماشا را به طرف بوستان شد

ز شكر ريز لعل نوشخندش****چمن بنگالهٔ هندوستان شد

ز شورانگيز سرو سربلندش****قيام فتنهٔ آخر زمان شد

ز هر جانب خرامان نغمه پرداز****به مدح خسرو صاحبقران شد

كه احسنت اي خداوند ظفرمند****پس از داور خداگيهان خداوند

مغني ساز عشرت ساز مي كن****بسوز اين ساز را دمساز مي كن

رهاوي را به راه راست مي زن****پس ازكوچك حجاز آغاز مي كن

به شهر آشوبي از زابل درانداز****ز خارا تكيه بر شهناز مي كن

نشابور و عراق و اصفهان را****پر از آوازه آن آواز مي كن

مهاري در دماغ بختي بخت****ز آهنگ حدي پرواز مي كن

مخالف را مولف ساز با اوج****نوا را با رها و انباز مي كن

سحر ساقي سر از شاديچه بردار****بناي جشن سنگ انداز مي كن

ز مستي شور بازار قيامت****عيان از قامت طناز مي كن

هويدا فتنهٔ آخر زمان را****ز رعنا نرگس غمّاز مي كن

به تيرانداز تركان تركتازي****ازين تركان تيرانداز مي كن

بيا قاآنيا خاقاني آسا****در دُرج معاني باز مي كن

گر او بر گلخن شروان

كند فخر****تو فخر از گلشن شيراز مي كن

گر او نازد به دور اخستان شاه****تو بر دوران دارا ناز مي كن

سليمان مان منوچهر جوان بخت****غضنفر فر فريدون فلك تخت

شه غازي خديو مملكت گير****سكندر راي رسطاليس تدبير

جهانداري كه حكم نافذ او****كشد خط خطا برحكم تقدير

طمع را داده جا، جودش به زندان****ستم را بسته پا عدلش به زنجير

به معني ذات او موصوف تقديم****به صورت شخص او منعوت تأخير

مطهر دامنش ز الايش كفر****چو ذيل كبريا از لوث تزوير

نه بر دامان ذاتش گرد عصيان****نه بر مرآت رايش زنگ تقصير

نيايد پايهٔ جاهش به مقياس****نگنجد صورت قدرش به تصوير

جلالش مهر و مه را داده فرمان****شكوهش انس و جان را كرده تسخير

هر آنكو خنجرش را ديد در خواب****به جز تعجيل مرگش نيست تعبير

ز امن عدل او گيتي چنان شد****كه خسبد در كنار شير نخجير

معاند را بود مرگي مجسم****همان كش خوانده شه جانسوز شمشير

به جز امر قضا كامد مسلم****به هر امري تواند داد تغيير

پس از داور خداگيهان خدا اوست****به جزو و كل اشيا پادشا اوست

زهي آفاق سرتاسرگرفته****سليمان وار بحر و بر گرفته

به نيروي جهانداور خداوند****جهان از قبضهٔ خنجرگرفته

ز مشرق تا به مغرب قاف تا قاف****به نغز آيين اسكندرگرفته

جلالت باج بر خاقان نهاده****شكوهت ساو از قيصر گرفته

نفير نايت اندر دشت پيكار****خراج از نعره ي تندرگرفته

به ميدان وغا پوينده رخشت****سبق از پويهٔ صر صر گرفته

به يك تكبير نصرت حيدرآسا****هزاران قلعه چون خيبر گرفته

به عزمي ملك قسطنطين گشوده****به رزمي حصن كالنجر گرفته

به يك فتراك صد ضحاك بسته****به يك قلاده صد نوذر گرفته

به يك پيچان كمند پيچ در پيچ****دو صد چون راي پيچانگر گرفته

به يك ايماي ابروي بلارك****دل از گردان كندآور گرفته

ز يك چيني كه بر آبرو فكنده****ز صد خاقان چين

افسر گرفته

به يك نيروي بازوي جهانگير****ز ملك طوس تا كشمر گرفته

زهر در فرّه ات فرّ فريبرز****ز گرزت لرزه اندر برز البرز

به روز رزم كز خون روي مكمن****بپوشد ارغواني جامه بر تن

به عزم رزم آهن دل دليران****نهان گردند چون آتش در آهن

ز چار آيينهٔ گردان شود مرگ****چو عكس روي از آيينه روشن

سنانها بگذرد نو كتش ز خفتان****كمان ها بگذرد تيرش ز جوشن

يكي چون غمزهٔ دلدار دلدوز****يكي چون ابروي جانانه پر فن

يكي تابنده تر از برق نيسان****يكي بارنده تر از ابر بهمن

تو چون بيرون خرامي ازكمينگاه****دوان فتحت ز ايسر بخت ز ايمن

نه در جان باست از ناورد بدخواه****نه در دل باكت از انبوه دشمن

به دستت تيغ رخشان جام باده****به چشمت طرف ميدان صحن گلشن

به گوشت بانگ كوس و نالهٔ ناي****نواي بربط و آواي ارغن

بري چون شست بر تير سبكروح****زني چون دست برگرزگران تن

به خاك از بيم رخ پوشد فرامرز****به گور از سهم تن دزدد تهمتن

ز برق تيغ خونريزت درافتد****عدوي ملك را آتش به خرمن

كنون قاآنيا ختم ثنا به****به داراي جان داور دعا به

الهي شاه ما گيتي ستان باد****به گيتي تا قيامت مرزبان باد

بهين گيهان خديو عدل گستر****ميهن كشور خداي كامران باد

بر افرنگ رياست حكم فرماي****بر اورنگ رياست حكمران باد

سليمان وار در زير نگينش****ز ملك باختر تا خاوران باد

ظفر با لشكرش هم تازيانه****اجل با خنجرش همداستان باد

به هر رزمي كه عزمش آورد روي****سعادت با ركابش همعنان باد

رواقش فتنه را دارالسياسه****حريمش چرخ را دارالامان باد

نتاجي كاو نزايد با وفاقش****اگر عيسي است ننگ دودمان باد

مقيمان حريم حرمتش را****خس اندر زير پهلو پرنيان باد

به عهدش هركه همچون لاله نشكفت****دلش چون غنچه در فصل خزان باد

چو او صاحبقراني بي قرينست****ز سعد و نحس گردون بي قران باد

بجز بختش

جهان و هرچه در اوست****به مهد امن در خواب امان باد

به كامش هر چه خواهد باد يا رب****چه گويم كاين چنين يا آن چنان باد

چه باشد كاين دعا از بي ريايي****فتد مقبول كاخ كبريايي

شمارهٔ 9 - در بعضي از فتوحات شاهزاده شجاع السلطنه گويد

خلق موتي را همين تنها نه احيا ساختند****هر گياهي را ز شادي خضر گويا ساختند

در هواي مهرگان هنگامه را كردند گرم****نوشدارويي براي دفع سرما ساختند

تا شود صادر به هر ملكي مسرت قدسيان****ز آفتاب و آسمان توقيع و طغرا ساختند

در ترازو از پي سنجيدن وزن نشاط****كفهٔ جان را پر از كيل تمنا ساختند

اي عجبتر آنكه بي تأثير نفس ناطقه****آنچه در خورد بهار از صنع والا ساختند

از پي تفريح جان ها ساقيان سيم ساق****بدر ساغر را پر از خورشيد صهبا ساختند

يا يد بيضاي موساي كليم الله را****مشرق اشراق نور طور سينا ساختند

بهر دفع ساحران غصه و غم گلرخان****از سر زلف سيه ثعبان موسي ساختند

در خط و قد و خد و زلف پريرويان شهر****سنبل و سرو و گل و ريحان بويا ساختند

همچو مريخ از هلال تيغ دژخيمان شاه****خصم جوزن را به ميزان شكل جوزا ساختند

شرزه شير بيشهٔ مردي شجاع السلطنه****كز هراسش خون خورد ارغنده شير ارژنه

بوالعجب هنگامه اي خلق جهان آراستند****طرفه جشني جانفزا پير و جوان آراستند

گر نشد بيت الشرف بيت الهبوط آفتاب****جشن نوروزي چرا در مهرگان آراستند

تا ز تنشان روح نگريزد ز شادي در عروق****رشته ها هر يك ز بهر حبس جان آراستند

جان به تنشان تازه شد از تنگ ظرفي لاجرم****جاي اول روح را در استخوان آراستند

تا حَمَل را باز نشناسد ز جدي آهوي چرخ****جشن نوروزي دو مه پيش از كمان آراستند

گر نه افريدون فري بر بيوراسبي چيره شد****مهرگان جشن از چه رو در هر كران آراستند

يا فكند آرش كماني تيري از آمل به مرو****كز

طرف فرخنده جشني تيرگان آراستند

يا نه امطار مطر شد بعد چندين سال قحط****جشن شاياني به روز مهرگان آراستند

يا مقيد ساخت خصم نامقيد را ملك****كز فرح جشني فره در جاودان آراستند

ابن همان خصمي كه مغلوبش ملك زين پيش كرد****پس خلاصش از پي اظهار عفو خويش كرد

عافيت اكنون چو تيغ شاه عالم گير شد****كان دَدِ پتيارهٔ ديوانه در زنجير شد

تيغ خونريز ملك از كشتن او عار داشت****تا نپنداري كه در پاداش او تأخير شد

گفته بود اختر شناسش تاج ورخواهي شدن****حكم ازين بهتر كه تاج تاركش شمشير شد

خوشهٔ عمرش از آنرو احتراق تير سوخت****كاو به برج خوشه زاد و كوكب او تير شد

نوجوان تر گشت بخت شه به عالم اي شگفت****كز مدار مدت او چرخ گردان پير شد

ديد خم خام شه بر يال خود در خواب خصم****خم خام اكنون به بند آهنين تعبير شد

قهر شاه آمد چو يزدان دير گير و سخت گير****سخت بگرفتش چه غم گر چند روزي دير شد

خصم در دل صورت قهر ملك تصوير كرد****صورتي بي جان بسان صورت تصوير شد

تا ابد تيغ ملك بر فرق اعدا تندباد****در ثناي تيغ او تيغ زبان ها كند باد

اي پس از داور خداگيهان خداي راستين****شاه گردون آستان داراي دريا آستين

قابض ارواح را تيغت بود بئس البدل****واهب نصرت سپاهت را بود نعم المعين

لفظ شمشيرت نگارند ار به فرق بدسگال****ارّه بر فرقش نهد دندانهاي حرف شين

در رحم گر نام تيغ جانستانت بشنود****از هراس جان به سوي نطفه بر گردد جنين

اي كه اندر نسبت كاخ رفيعت آمدست****پايمال گاو و ماهي پيكر عرش برين

گر شتابد از پي اخبار ماضي توسنت****داستان نوح و آدم را نگارد بر سرين

تا بناي آستانت بر زمين شد آسمان****در توهّم كز چه ساكن عرش اعظم بر زمين

گر

مدد از شاهباز همتت يابد ذناب****افكند دركاسهٔ گردون طناطن از طنين

گر به دوزخ جاكند لطف گنهكاران زنند****طعن ها بر آنكه اندر روضهٔ رضوان مكين

باد يارب بدسگالت اندرين دار سپنج****ششدر اندر نرد درد و مات در شطرنج رنج

بخل را تنها به به ذلت معن باذل ساخته****فتنه را عدالت انوشروان عادل ساخته

تا بخوابد فتنه در عهدت به خواب نيستي****دايهٔ گردون ز مهر و مه جلاجل ساخته

حلقهاي نجم را درهم كشيدست آسمان****از براي گردن خصمت سلاسل ساخته

بس كه از رشك ضميرت گريه كردست آفتاب****اشك چشمش رهگذار چرخ را گل ساخته

طعنه بر رايت مگر زد كز مدار آفتاب****ساير سياره را قهر تو مايل ساخته

بدسگال اكنون به قانون عرب رفعش رواست****كش به فعل بغض تو آفاق فاعل ساخته

لطفت از زهر هلاهل نوش نحل آرد وليك****قهرت از قند مكرر سمّ قاتل ساخته

وانگهي چون تير راني دركمان گويند خلق****نك عطارد بين به برج قوس منزل ساخته

چون سپر بر سركشي هنگام كين گويند بدر****خويش را بر پيكر خورشيد حايل ساخته

رفعت كاخت اگر مي ديد چرخ چنبري****از ازل در دل نمي آورد فكر برتري

چون زري شبديز راندي زي خراسان اي ملك****گشت ز آهنگت دوتاري دل هراسان اي ملك

هردو را بر تيره دل انديشهٔ رزمت گذشت****نز پي گردنكشي ز انديشهٔ جان اي ملك

چهرهٔ اقبالشان در ششدر خواري فتاد****زانكه بودندي حريف آب دندان اي ملك

زان سپس هر يك فرستادند زي خوارزم شاه****هديهاي وافر و پيك فراوان اي ملك

آن دد ناپاك زاد از هيبتت جان داد از آنك****بود در گوشش هنوز افغان افغان اي ملك

زان سپس با چار گرد از خاوران راندي به قهر****زي دز با خزر و مرز زاوه يكران اي ملك

قومي از افغان دون ياري ده خصم زبون****بسته با هم از پي

كين تو پيمان اي ملك

قصه كوته كشتي از آن ناكسان چندانكه گشت****تا دو صد فرسنگ سنگ مرج مرجان اي ملك

لاجرم زآن هردو تاري دل يكي را كرد چرخ****چون برهمن بستهٔ زنجير رُهبان اي ملك

بس كن اي قاآني آخر از ثناي شهريار****از ثنا چون عاجزي برگو دعاي شهريار

تا ابد يارب ملك در ملك گيتي شاه باد****بر رعيت شاه و بر هر شاه شاهنشاه باد

تا نگردد چار مادر بر عدويش حامله****شوي نه افلاك را زين پس عنن درباه باد

تا قيامت بر لبش از فرط بخشش حرف لا****نگذرد ور بگذرد با لفظ الاالله باد

گر نيندازد به گردن ماه طوق بندگيش****رنج سرطاني ز سرطانش به باد افراه باد

خدمتش را گر عطارد بندد از جوزا كمر****خوشه چين خرمنش مهر ار نباشد ماه باد

ور به ميزان سعادت زهره سنجد طالعش****تا قيامت گاوش اندر خرمن بدخواه باد

گر به خاك آستانش رخ نسايد آسمان****تا ابد اندام شيرش طعمهٔ روباه باد

بهر خوانش برّه را مريخ اگر بريان كند****نيش عقرب درمذاقش نوش خاطرخواه باد

گر كمان خويش را پيشش نيارد مشتري****جسم حوتش صيد قلاب ستم ناگاه باد

ور زحل در چرخ دولايي ز بهر مطبخش****جدي را بريان نسازد دلوش اندر چاه باد

تا قيامت شه مكان برتخت عرش آيين كناد****بي رياكردم دعا روح الامين آمين كناد

ترجيع بند

جشن محموديست ساقي خيز تا ساغر زنيم****ساغري ننهاده از كف ساغر ديگر زنيم

چيست ساغر خم چه تاب آرد به كشتي ده شراب****تا به ط وفان پشت پا چون نوح پيغمبر زنيم

ني ني از كشتي چه خيزد ظرف مي دريا خوشست****تا در آن دريا سراپا غوطه چون لنگر زنيم

ساقيان بركف ميي چون جوهر دانش لطيف****دانشي مَرديم ما بايد دم از جوهر زنيم

گنج بادآور ز هرسو بسته رقاصان به پشت****ما تهي دستان

بيا بر گنج بادآور زنيم

ناصرالدين شاه را محمود شد نايب مناب****وقت آن آمد كه آتش در بت و بتگر زنيم

ناصر دينست شه برخيز تا محمود وار****سومنات كفر را آتش به بوم و بر زنيم

تا به بزم شه ز بهر تهنيت يابيم بار****خرگه از هشتم فلك بايد كه بالاتر زنيم

بزم شه عرشست آنگه ما در او جوييم بار****كز جلالت پشت پا بر چرخ پر اختر زنيم

عاقبت محمود بادا ناصرالدين شاه را****كز ملك محمود زيب افزود تاج و گاه را

جشن سلطانيست ما امروز مي خواهيم خورد****عيش هي خواهيم كرد و باده هي خواهيم خورد

مژده داد از جشن شاهنشه چو پيك نيك پي****مي به فرخ روي پيك نيك پي خواهيم خورد

چون بود شاهنشه ما يادگار جمّ و كي****مي به جشن يادگار جم و كي خواهيم خورد

تا درين نيلي خم از مستي دراندازيم شور****سر به سر خمخانهاي ملك ري خواهيم خورد

ساغر و چنگ و دف و كف دمبدم خواهيم زد****شير و شهد و شكر و مي پي به پي خواهيم خورد

ما نه تنها مي به ياد جشن سلطان مي خوريم****كآب كوثر هم به ياد روي وي خواهيم خورد

دي بود اكنون و مي نوشيم تا آيد بهار****چون بهار آيد علي اللّه تا به دي خواهيم خورد

جانشين محمود غازي كي نشين بالاي تخت*** گر نبايد خورد مي امروز كي خواهيم خورد

گر به ياد آن ملك محمود مي خوردي اياز****ما به ياد اين ملك محمود مي خواهيم خورد

عاقبت محمود بادا ناصرالدين شاه را****كز ملك محمود زيب افزود تاج و گاه را

ملك ري را باز از آيينه آيين بسته اند****يا ملايك عرش را از نور آذين بسته اند

طاق تو پرتوي رنگارنگ چون قوس قزح****خلق بر هر

منظري با اطلس چين بسته اند

هرشب از سيمين رسن آويخته قنديل ها****بر مجرهٔ چرخ گويي ماه و پروين بسته اند

زلف مشكين از دو سوي افكنده رقاصان به دوش****از بر يك آ فرين گويي دو نفرين بسته اند

يا دو مشكين مار بر يك شاخ گل پيچيده اند****يا دو حرز از كفر بر بازوي يك دين بسته اند

خاطبان عالم بالا عروس ملك را****عقد جاويدان براي ناصرالدين بسته اند

هشت باغ خلد را با هفت اقليم جهان****در قبالهٔ نوعروسش شرط كابين بسته اند

شه چو بخت خويش دارد كودكي محمود نام****كآفتاب آسايش اندر مهد زرّين بسته اند

جانشين شه شود امروز اندر تهنيت****طبع و كلكم بين چسان اين شعر شيرين بسته اند

عاقبت محمود بادا ناصرالدين شاه را****كز ملك محمود زيب افزود تاج و گاه را

ساقيا مي ده كه مي در جسم جان مي پرورد****قالب خاكي چه باشد كاسمان مي پرورد

باده گويي از دم روح القدس دارد نژاد****زانكه در تن دم به دم روح روان مي پرورد

ناشده از لب فرو پيدا شود رنگش ز چشم****لاله اي بين كاو به نرگس ارغوان مي پرورد

مي شفيع ماست پنداري كه با چندين گناه****در دل و جانمان بهشت جاودان مي پرورد

همچو خم صاحبدلي بايد كه داند اين سخن****كانكه گل را گل كند دل را همان مي پرورد

راست گويم بر خم مي سجده مي بايست كرد****زانكه در يكمشت گل يك مُلك جان مي پرورد

وصف مي زين به نيارم كرد كاندر مدح شاه****در زبان چون مني نطق و بيان مي پرورد

ناصرالدين شه كه دايه رأفتش در مهد ملك****كودكي شيراوژن و ملكت ستان مي پرورد

يك جهان جانست جود شه ز بهر خاص و عام****حبذا جودي كه جان يك جهان مي پرورد

عاقبت محمود بادا ناصرالدين شاه را****كز ملك محمود زيب افزود تاج و گاه را

توپهاي خسرواني اينك آوا مي كنند****رعد و برق و ابر خيزد

چون دهان وا مي كنند

بر زمين از آسمان آيد مدام آواز رعد****توپها نك برخلاف رعد آوا مي كنند

از زمين هرّايشان هردم رود زي آسمان****گوش گردون كر شود هر دم كه هرّا مي كنند

درگلوشان مار سرخ و در شكم مور سياه****طرفه مار و مور بين كاهنگ اعدا مي كنند

بنگر آن زنبوره ها كز برق آتش هر زمان****همچو زنبوران خون آلوده غوغا مي كنند

هرطرف جشنيست برپا چيست باعث خلق را****كاين همه رقص و طرب در باغ و صحرا مي كنند

سيم و زر هرسو به دامن مي برند از گنج شاه****جود شه فرموده با خود خلق يغما كنند

آن چه كوه است اين كه رقاصان مجلس گاه رقص****چون مدار اخترانش زير و با لا مي كنند

جشن محمود است زان رو چون سر زلف اياز****مشك مي پاشند و صحن بزم بويا مي كنند

عاقبت محمود بادا ناصرالدين شاه را****كز ملك محمود زيب افزود تاج و گاه را

تاج مي نازدكه نيكو تاجداري يافتم****ملك مي بالدكه فرخ شهرياري يافتم

نصرت از وجد و طرب در رقص كز بازوي شاه****كاخ دولت را ستون استواري يافتم

نخل ملكت در نماكز برگ ريز حادثات****خشك بودم تازه گشتم خوش بهاري يافتم

خاك ابران در طرب كز موج طوفان فتن****بس تلاطم داشتم اكنون قراري يافتم

ملك شه نازان كه بودم در بلا و اضطراب****ايمنم تا چون اتابك پيشكاري يافتم

شاهباز همت شه هفت كشوركرد صيد****باز مي گويد كه بس كوچك شكاري يافتم

تيغ خسرو خنده زن كز خون بدخواهان ملك****از پي مستي شراب بي خماري يافتم

لعل خندان كز تف خورشد عمري سوختم****تا ز فر افسر شه اعتباري يافتم

رخش شاهنشه ز وجد و شوق هردم شيهه زن****كز نژاد شاه نيكو شهسواري يافتم

عاقبت محمود بادا ناصرالدين شاه را****كز ملك محمود زيب افزود تاج و گاه را

بر فراز تخت شاهنشه مكان

دارد همي****مهر را ماند كه جا بر آسمان دارد همي

از نشاط آن كه شه بنشست بر بالاي آن****بس كه بالد تخت گويي تخت جان دارد همي

تهنيت گويند از بس شاه را از هركران****خاك و خشت ملك ري گو يي زبان دارد همي

بس كه مي رقصد زمين از خوشدلي در زير پاي****جمله اجزاي زمين گويي روان دارد همي

شاه عمر جاودانست از براي شخص ملك****ملك از آن نازد كه عمر جاودان دارد همي

كودك مهد ار وليعهد شهنشه شد چه باك****بخت شه طفلست و فرمان بر جهان دارد همي

بچهٔ شيرست پنداري ملك محمود از آنك****شيرخوارست و دل شير ژيان دارد همي

در كمانهٔ مهد هر ساعت كند انگشت خويش ***بس كه عزم بازي تير و كمان دارد همي

ابر و مژگان خود را دست مالد هر زمان****بس كه در دل شوق شمشير و سنان دارد همي

عاقبت محمود بادا ناصرالدين شاه را****كز ملك محمود زيب افزود تاج و گاه را

شاه ما را بخت سعد و اختر مسعود باد****اختر مسعود او را فرّ نامعدو د باد

آ رزوهايي كه هريك هست افزون از دو كون****بر زبان ناورده پيشش حاضر و موجود باد

از وجودش جان بود خرسند و از جودش جهان****يك جهان جان خاك راه اين وجود و جود باد

بر در معبود چون شاهان به طاعت صف كشند****سر صف شاهان عادل در بر معبود باد

چون همه قصدش به سوي حرمت دينست و بس****حفظ يزدان قاصد و جان و تنش مقصود باد

هرزمان كارد ملك محمود برتختش سجود****جان يك عالم فداي ساجد و مسجود باد

زين همه مولود و والد كز نتاج آدمند****آن نكوتر والد و اين بهترين مولود باد

چون بود روز ولادت با وليعهدي يكي****مر ملك محمود را كش

ملك نامحدود باد

از پي تاريخ سال هردو قاآني نگاشت****ناصرالدين را نشاط جسم و جان محمود باد

عاقبت محمود بادا ناصرالدين شاه را****كز ملك محمود زيب افزود تاج و گاه را

مثنوي

الا اي نيوشندهٔ هوشيار****يكي نغز گفت آرمت گوش دار

به گيتي بسي رفت گفت و شنيد****كه تا آفرينش چسان شد پديد

به اندازهٔ وهم خود هر كسي****سخن هاي بيهوده راند بسي

چو مرد از خرد ره نداند برون****خرد را شمارد همي رهنمون

گرش از خرد راه بيرون بدي****شناساييش لختي افزون بدي

نبيني مگركودك شيرخوار****كه بادام و جوزش نهي در كنار

ابا پوست بگذاردش در دهان****نداندكه مغزش بود در ميان

همي خايد آن جوز و بادام را****به ناكام رنجه كندكام را

وليكن پس از يك دو سال دگر****كه لختي شود دانشش بيشتر

چو بادام و جوزش نهي در كنار****شود مغز را زان ميان خواستار

بيندازد آن پوست را از برون****كه تا مغز پيدا شود از درون

تو آن طفلي و وهم تو كام تو****زمين و زمان جوز و بادام تو

نبيني در آن بودني هاي نغز****همي پوست خايي ابر جاي مغز

مگر فيض عشقت شود رهنمون****كه تا مغز از پوست آري برون

كس اين مغز را باز داند ز پوست****كه با خويش دشمن شود بهر دوست

كسي پا گذارد درين دايره****كش از عشق در جان فتد نايره

كسي راز اين پرده داند درست****كه بي پرده جان برفشاند نخست

تني گردد آگه ز سرّ خداي****كه از جان و دل سر نمايد فداي

نينديشد از تيغ و تير و كمان****نپرهيزد از زخم گرز و سنان

ننالد گر از زخم تير درشت****شود تنش بر گونهٔ خارپشت

نپرسد گرش تير و خنجر زنند****نترسد گرش پتك بر سر زنند

و گر خيمه سوزندش و بارگاه****نگردد ز سوز درون دادخواه

پسر را اگركشته بيند به پيش****غم دل نهان

دارد از جان خويش

وگر خسته بيند برادر به تيغ****ببندد زبان از فسوس و دريغ

و گر دختران بسته بيند به بند****و يا خواهران را سر اندر كمند

نگويد به جز شكر پروردگار****نمويد بر آن بستگان زار زار

و گر تير بارند بر پيكرش****همان شور يزدان بود بر سرش

و گر اسب تازند بر پيكرش****بجنبد ز شادي دل اندر برش

چنين درد در خورد هر مرد نيست****كسي حز حسين اهل اين درد نيست

نديدي كه در عرصهٔ كربلا****چسان بود صابر به چندين بلا

لب تشنه جان داد نزد فرات****چو اسكندر از شوق آب حيات

ز يكسو تنش گشته آماج تير****ز يكسو زن و خواهرانش اسير

زنان سيه پوش از خيمه گاه****سيه كرده آفاق از دود آه

ز يكسو بهشتي رخان دستگير****درون دوزخ و آهشان زمهرير

سكينه به زنجير و زينب به بند****رقيه بُغلّ عابدين در كمند

چو برك گل از غم خراشيده روي****چو اوراق سنبل پريشيده موي

رخ از خون چو تاج خروسان شده****نگارين چو كفّ عروسان شده

يكي را رخ از زخم سيلي فكار****يكي را كف از خون دل پرنگار

يكي را دو رخ نيلي از ضرب مشت****يكي را سر نيزه بالاي پشت

يكي ژاله پاشيد بر لاله برگ****يكي خسته عناب را از تگرگ

يكي بر رخ از زلف بگشوده تاب****چو دود پراكنده بر آفتاب

ولي اين همه زجر بي اجر نيست****كه زخمي كه جانان زند زجر نيست

مگر ديده باشي به عشق مجاز****كه معشوق با عاشق آيد به راز

بخندد همي عاشق از زخم يار****كزين زخم زخمي قوي تر بيار

وگر جز به عاشق نمايد ستم****دو چشمش شود خيره و دل دژم

به معشوق زيبا درشتي كند****بدان خوبرو ساز زشتي كند

پس ايدون ز آيين عشق مجاز****ز عشق حقيقي توان جست راز

كه مشتاق يزدان بلاجو بود****خوشست از بلا چون بلازو

بود

بلا هست تخم و ولا هست بر****به اندازهٔ تخم خيزد ثمر

هر آنكس كه افزون بلاكش بود****فزون تر دلش در بلا خوش بود

بلاكش زرست و بلا آتشست****زر پاك بي غش در آتش خوشست

حيات روان در هلاك تنست****از آن رو كه جان را بدن دشمنست

نفرسايد ار دانه در زير خاك****نيارد در آخر ثمرهاي پاك

همان روشنست اين سخن نزد جمع****كه از سوز دل سرفرازست شمع

همان آهنست آنكه انجام كار****به چنگال حيدر شود ذوالفقار

وليكن از آن پس كه آهنگران****زنندش ا به سر بتكهاي گران

اگر خون نگردد غذا در جگر****ز ادراك در مغز نبود اثر

نه آن نطفه است آدمي را نخست****كه بايد ز رجس تن خويش شست

كز اول شود خون به زهدان مام****از آن پس بنه ماه ماهي تمام

نه سنگست كاخر به چندين گداز****شود روشن آيينهٔ دلنواز

ولي نيست او را بلا سودمند****كه طينت بود زشت و نادلپسند

نه هر دانه اي ميوهٔ تر دهد****نه هر ني به بنگاله شكّر دهد

نه هر قطره اي در صدف دُر شود****نه هرگز رياحي بود حر شود

نه هر زن بود در سعادت بتول****نه هر مردي اندر شرافت رسول

نه هر كس كه شد كشته در كربلا****بود در قيامت ز اهل ولا

بسي بد حسين نام در كوفيان****كه شد كشته و شد به دوزخ روان

نه هركس كه او را بود نام نيك****بود در قيامت سرانجام نيك

بانوي شه قبلهٔ اهل حرم****گلبن رضوان گل باغ ارم

مهرفلك شيفتهٔ چهر او****زهره و مه مشتري مهر او

زلفش گردون و رخش آفتا ب****موي همه چين و به چين مشك ناب

راهزن زهره دو هاروت او****لعل جگر خون ز دو ياقوت او

آينهٔ حسن عروسان بكر****پرده نشين تر ز عروسان فكر

پردگيان فلكي برده اش ***پرده نشينان همه پرورده اش

لعلش در پرده ره جان زده****پردهٔ ياقوت به مرجان زده

در طرب

قدش در بوستان****پردهٔ قمري زده سرو روان

خواجهٔ خاتون ختني روي او****ترك فلك خال دو هندوي او

تابستان چون به شميران چميد****دركنف خسرو ايران خزيد

روزي از بس كه هواگم شد****روهينا موم صفت نرم شد

خاطرش از گرما بيتاب گشت****زآتش خورشيد گلش آب گشت

از پي راحت سوي سرداب شد****آهوي چشمش به شكر خواب شد

مطبخي از بهر طعام سِرِه****داشت قضا را بره اي نادره

آهوي چين شيفتهٔ چشم او****نرم تر از موي بتان پشم او

دنبهٔ او چون كفل گور نر****بلكه به نسبت قدري چرب تر

تالي مشك ختني پشك او****مغز جهان عطسه زن از مشك او

بي خبر از مطبخي آن شير مست****رسته شد از بند و به سرداب جست

بره به خلوتگه خورشيد شد****ثور به سر منزل ناهيد شد

خورشيد آرد به سوي بره رو ي****ليك نديدم بره خورشيد جوي

لاجرم آن برّهٔ آهو خرام****كرد چو در بنگه آهو مقام

چون بره كز گرگ فتد در گريز****هر طرفي آمد در جست و خيز

آهوي بزم ملك شيرگير****آنكه كند شيران ز آهو اسير

كرد بدو رو كه دليرت كه كرد****راست بگو اي بره شيرت كه كرد

تا كه ترا گفت كه شيدا شوي****در برگي گرگ زليخا شوي

عادت گرگان بهل اي شير مست****تا نرسد بر تو ز شيران شكست

غفلت خرگوشيت از سر بهل****همچو پلنگان چه شوي شير دل

شير نيي بگذر ازين فكر خام****كاهوي وامانده در آري به دام

شير شود صيد دو آهوي من****روبهكا خيره ميا سوي من

شير زنم اي برهٔ شير مست****شيرزنان را كه كند زير دست

آن برهٔ نازك نغز سره****مات شد از آن سخنان يكسره

بار دگر از دو لب نوشخند****خواست كه سازد بره را گرگ بند

گفت كه اي انسي وحشي خرام****چشم تو آورده ددان را به دام

چند در اين خانه چرا مي كني****جلوه درين طرفه سرا مي كني

بهر

من اين خانه خريدست شاه****تا نبرد كس سوي اين خانه راه

فارغ از اندوه شد آمد شوم****روز و شب آسوده درا و بغنوم

خانه گر از تست من اينجا كه ام****خفته به سرداب ز بهر چه ام

ور ز من اين خانه تو پس كيستي****جلوه كنان هر طرف از چيستي

بره كش از هوش تهي بود مغز****گوش فرا ده بدان گفت نغز

آن سخنان را چو ز خاتون شنود****يك دو سه عسطه زد و برجست زود

همچو كسي كز پي تقليد كس****بجهد و خنبك زند از پيش و پس

جُست ز هر سوي و همي زد عطاس****مهره در افكند تو گفتي به طاس

بانوي شه آهوك سيمبر****خيره شدش چشم پلنگي به سر

گفتش كاي برّه ز بس ريمني****مانا كز تخمهٔ اهريمني

روبهكا بس كن ازين مكر و بند****شير ژيان را چه كني ريشخند

خرس نيي خرسك بازي چرا****خصم نيي دوست گدازي چرا

اين همه تقليد چو عنتر چه بود****عطسه ئي مغز مكرّر چه بود

تا كه ترا گفت كه موذي نيي****بره نيي لاشك بوزينه اي

عطسه زنان چند ز جا مي جهي****گه به زمين گه به هوا مي جهي

بس كن ازين گرگ دلي اي بره****چند به خورشيد كني مسخره

تا كي چون موش نمايي دغل****گربهٔ حيلت بفكن از بغل

بار خدايي كه ترا برّه كرد****گرگ صفت از چه ترا غرّه كرد

الغرض از شومي ات اي شوم بخت****من كشم اين لحظه ازين خانه رخت

اين تو و اين خانه و اين جايگاه****اين من و از كيد تو جستن پناه

سگ بسرايي چو نمايد قرار****نيست در آن خانه ملك را گذار

طوطي همدم نشود با غراب****شب چو درآيد برود آفتاب

گيرم اين خانه بهشتي بود****چون تو كني جاي كنشتي بود

گر تو درين خانه نمايي مقر****گرچه بهشتست نمايد سقر

جنت از آن گشته مهذّب بسي****زانكه در او

نيست معذّب كسي

هركه به مردم برساند گزند****گرگش دان گرچه بود گوسفند

اي دل از معني هر قصه اي****كوش كه باري ببري حصه اي

قصدم ازين قصه نبد يكسره****صحبت بانو و سرا و بره

بانو روحست و سرا روزگار****بره همان سيرت ناسازگار

جا چو كند سيرت بد در بدن****روح گريزد به ضرورت ز تن

كوش كه از سيرت بد وارهي****تا به سراي ابدي پا نهي

هركه به جان سيرت بد ترك كرد****صحبت نيكان جهان درك كرد

قطعات

حرف ا

شمارهٔ 1: بارد چه؟ خون! كه؟ ديده! چسان؟ روز و شب! چرا

بارد چه؟ خون! كه؟ ديده! چسان؟ روز و شب! چرا؟****از غم! كدام غم؟ غم سلطان اوليا

نامش كه بد؟ حسين! ز نژاد كه از علي****مامش كه بود؟ فاطمه جدش كه مصطفي!

چون شد؟ شهيد شد! به كجا؟ دشت ماريه****كي عاشر محرم، پنهان نه برملا

شب كشته شد؟ نه روز چه هنگام وقت ظهر****شد از گلو بريده سرش؟ ني ني از قفا

سيراب كشته شد؟ نه! كس آبش نداد؟ داد!****كه شمر از چه چشمه ز سرچشمهٔ فنا

مظلوم شد شهيد؟ بلي جرم داشت؟ نه****كارش چه بد؟ هدايت يارش كه بد؟ خدا

اين ظلم را كه كرد؟ يزيد! اين يزيد كيست ****زاولاد هند ، از چه كس از نطفهٔ زنا!

خود كرد اين عمل نه! فرستاد نامه اي****نزد كه نزد زادهٔ مرجانهٔ دغا

ابن زياد زادهٔ مرجانه بد؟ نعم!****از گفتهٔ يزيد تخلف نكرد؟ لا

اين نابكار كشت حسين را به دست خويش ****نه او روانه كرد سپه سوي كربلا

مير سپه كه بد؟عمرسعد! او بريد؟****حلق عزيز فاطمه نه شمر بي حيا

خنجر بريد حنجر او را نكرد شرم****كرد از چه پس بريد؟ نپذرفت ازو قضا

بهر چه بهر آن كه شود خلق را شفيع****شرط شفاعتش چه بود؟ نوحه و بكا!

كس كشته شد هم از پسرانش بلي دو تن****ديگر كه نه برادر ديگر كه اقربا

ديگر

پسر نداشت چرا داشت آن كه بود****سجاد چون بد او به غم و رنج مبتلا

ماند او به كربلاي پدر؟ ني !به شام رفت****با عز و احتشام نه ! با ذلت و عنا

تنها؟ نه ! با زنان حرم؛ نامشان چه بود؟****زينب سكينه فاطمه كلثوم بينوا

بر تن لباس داشت بلي! گرد رهگذار****بر سر عمامه داشت بلي !چوب اشقيا

بيمار بد؟ بلي چه دوا داشت اشك چشم****بعد از دوا غذاش چه بد؟ خون دل غذا

كس بود همرهش بلي اطفال بي پدر****ديگر كه بود؟ تب !كه نمي گشت ازو جدا

از زينب و زنان چه به جا مانده بد؟ دو چيز****طوق ستم به گردن و خلخال غم به پا

گبر اين ستم كند؟ نه! يهود و مجوس؟ نه!****هندو؟ نه! بت پرست؟ نه! فرياد ازين جفا

قاآني است قايل اين شعرها بلي****خواهد چه؟ رحمت! ازكه ز حق! كي؟ صف جزا!

شمارهٔ 2: اي ترك من اي بهار جان افزا

اي ترك من اي بهار جان افزا****برقع بكش از رخ بهشت آسا

كز باغ بهشت نوبهار اينك****هموار فرو چميد زي دنيا

عيد عجمي به فرّ فروردين****در سبزه گرفت ساحت غبرا

بست ابر سپيد كله بر گردون****زد لالهٔ سرخ خيمه بر صحرا

دامان چمن از آن پُر از لؤلؤ****سامان زمين ازين پر از ديبا

از لولو آن چمن يكي مخزن****از ديبهٔ اين زمين بتي زيبا

آن داده نشان ز مخزن قارون****اين برده سبق ز دفتر مانا

اندر دمن از شقيق و آذريون****و ندر چمن از بنفشه و مينا

آورده برون بهار لعبتگر****از پرده هزار لعبت زيبا

نوشاد و حصار گشت پنداري****باغ از گل و سرو و سنبل بويا

ياني ز بديع نقش ديگرگون****بگرفت طراز خلخ و يغما

از كشي ايدو ن چو ترك يغمايي****هوش از سر بخردان كند يغما

هر صبح آرد صبا به پنهاني****بس نغز صور ز هر كران پيدا

يا

ني گويي كه صحف انگليون****در باغ همي پراكند عمدا

بازار ختن شدست پنداري****دشت و دمن از شواهد رعنا

بس نزهت و خرّمي به لالستان****ماندست شگفت خاطر دانا

از جنبش باد طرهٔ سنبل****چون زلف تو حلقه زا و چين آرا

وز گريهٔ ابر سبزه تو بر تو****چون خط تو خوش دميده در پيدا

از خواب گران چو چشم بيمارت****بيدار شدست نرگس شهلا

از بس كه نشيد مرغ گردون پوي****از بس كه نسيم باغ عنبرسا

نك غلغله زا بود هوا يكسر****هان لخلخه سا بود زمين يكجا

اي ترك من اي بهار مشتاقان****بردار نقاب از رخ رخشا

تو عيد مني و نوبهار من****كز وصل تو پيرم و شوم برنا

پيش آي و درين بهار و فروردين****پروردهٔ خم بريز در مينا

از بلبله سرخ مي بكش بكشد****بلبل چو به شاخ سرخ گل آوا

ياقوت روان بريز در ساغر****ها قوت روان بگير از صهبا

چون كشتي ابر دُرفشان آيد****بر ساحل اين كبودگون دريا

كشتي كشتي گسارد بايد مي****اينست حكيم وقت را فتوي

خاصه كه به فصلي اينچنين خرّم****ويژه كه ز دست چون تو مه سيما

گل شادي آر و فصل اندوه بر****مي عشرت بخش و تو روان بخشا

چند از غمت اي بت بهشتي رو****در تاب بود دلم جحيم آسا

زان سلسله ات كه هست پر حلقه****چون زلزله ام هميشه پر غوغا

پيش آي و به عنف بوسه مي در ده****پاكوب و به جهد باده مي پيما

از بوسه و باده مي مكن ضنّت****كاين هر دو من و تراست مستي زا

بستان و بده مر اين دو را چندان****بي چون و چرا وليكن و امّا

كز نشوه و سكر باده و بوسه****بيخود افتيم هر دو تن از پا

ما فتنهٔ كشوريم و خفته به****فتنه در عهد خسرو والا

تو فتنه به روي دلفريبستي****من فتنه به نظم دلكش شيوا

امروز به چاره كوش كار ارنه****در نزد ملك تبه شود فردا

فرمانده

ملك جم فريدون شه****كافريدون و جمش كمين لالا

شاهي كه به فر و فال دارايي****در هر دو جهان نيابيش همتا

بر پاكي طينتش هنر واله****بر پرچم رايتش ظفر شيدا

برقيست حسام او مخالف سوز****باديست سمند او جهان پيما

چون از بر رخش فتنهٔ گيتي****چون در صف بار رحمت دنيا

دستش ابرست دُر گه ريزش****تيغش مرگست در صف هيجا

تارست سهيل و راي او روشن****دونست سپهر و قدر او بالا

حزمش ببرد ز نيشتر حدت****عزمش بدر آرد آتش از خارا

سر هشته روان به طاعتش گردون****بربسته ميان به خدمتش جوزا

بر راحت هركه دردهد فرمان****در ذلت هركه بركشد طغرا

نه در يد اوست چرخ را قدرت****نه در رد اوست دهر را يارا

فوجش موجي بود مخالف كش****خيلش سيلي بود عدوفرسا

قدرش بدري كه شوكتش پرتو****چهرش مهري كه دولتش حربا

تيرش شيري كه ناخنش فتنه****تيغش ميغي كه قطره اش غوغا

م يتي مصرس و دشمنش فرعون****او موسي وقت و رمحش اژدرها

اي شاه فلك فخيم كه قاآني****در پاي تو سوده فرق فرقدسا

آري به ره تو هركه سايد سر****بر تارك نه فلك گذارد پا

عيد آمد و شد جهان فرسوده****در پيري همچو دولتت برنا

بر جاي سخن كنون نثارت را****پروين و سهيل دارم و شعرا

ارجو كه ز پرتو قبول تو****چون مهر فلك شودجهان آرا

تا جِرم قمر همي ستاند نور****از هور فراز گنبد مينا

در سايهٔ ظل حق بود فرت****تابنده به بر و بحر چون بيضا

شمارهٔ 3: سحرگه ترك فلك تنگ بست خفتان را

سحرگه ترك فلك تنگ بست خفتان را****ز خيل زنگي خال نمود ميدان را

دو چشم من به ره مهر آسمان كه ز راه****نمود ماه زمين چهرهٔ درخشان را

بتم درآمد و چون يك چمن بنفشهٔ تر****فشانده از دو طرف زلف عنبرافشان را

خطي به گرد لبش ديدم ارچه در همه عمر****نديده بودم در شوره زار ريحان را

عرق نشسته به رويش

چنانكه گفتي ابر****فشانده بر رخ گل قطرهاي باران را

نموده چهره و تاراج كرده طاقت را****گشوده طرهّ و بر باد داده ايمان را

درست خاطر مجموع من پريشان شد****از آنكه ديدم آن زلفك پريشان را

دو زلف او چو دو زنگي غلام گشتي گير****كه بهر كُشتي بالا زنند دامان را

همي معاينه ديدم ز زلف و چهرهٔ او****كه جبرئيل هم آغوش گشته شيطان را

به مغزم اندر از بوي زلف و كاكل او****گشوده گفتي عطار مشك دكان را

دو چشم او به زباني كه عشق داند و بس****سرود با دل من رازهاي پنهان را

درون ديدهٔ من عكس روي و قامت او****به سحر تعبيه كردند باغ و بستان را

دو مژه اش همه باريد بر دو چشمم تير****نديده بودم اينگونه تيرباران را

زمان زمان به دلم مار شوق مي زد نيش****كه يك دهن بمكم آ ن دو لعل خندان را

نفس نفس ز جنون نفسم آرزو مي كرد****كه يك دو بوسه زنم آن دو چشم فتان را

من ايستاده در انديشه تا چه چاره كنم****دل غريب و تن زار و چشم حيران را

نه حالتي كه كنم منع بيقراري دل****نه حيلتي كه كشم دركنار جانان را

به چاك پيرهنش نرم نرم بردم دست****كه رفته رفته به چنگ آورم زنخدان را

ز بهر آنكه مگر سينه اش نظاره كنم****به نوك ناخن كاويدم آن گريبان را

به زير چشم سرين سپيد او ديدم****چنانكه بيند درويش گنج سلطان را

سخن صريح بگويم دلم همي مي خواست****كه جان فداكنم و بوسم آن دو مرجان را

ولي دريغ كه سيمين رخان غلام زرند****رواج نيست به بازار حسنشان جان را

غرض غلام من آمد بشيروار ز راه****پي اشاره بهم زد ز دور مژگان را

چه گفت گفت كه قاآنيا بشارت ده****كه روزگار وفاكرد عهد و پيمان را

بگفمتش چه

بشارت چه روي داده چه شد****مگر مدار دگرگونه گشت دوران را

بگفت آري برخيز روز تهنيت است****به شوق شعر برانگيز طبع كسلان را

به انتظار چنين روز شد سه سال كه تو****به جان خريدي چندين هزار خسران را

امير ديوان شد مرزبان خطهٔ فارس****به مدحش ازگهر آكنده ساز ديوان را

چو اين شنيدم از شوق و وجد برجستم****چنانكه تارك من سود سقف ايوان را

همي چه گفتم گفتم سپاس يزدان را****كه داد فر ايالت امير ديوان را

به حكم شاه برانگيخت بر ايالت فارس****جناب مير اجل ميرزا نبي خان را

بزرگوار اميري كه باكفايت او****به آبگينه توان خردكرد سندان را

هژبر زهره دليري كه با حمايت او****به دشت بشكرد آهو پلنگ غژمان را

قضاست حكمش از آن نظم داده گيتي را****فناست تيغش از آن تيزكرده دندان را

سنان او همه ماران فتنه خورد مگر****خليفه است عصاي كليم عمران را

به بادپا چو نشيند به رزم پنداري****عنان باد به چنگست مر سليمان را

بدان رسيده كه با راي گيتي افروزش ***به مهر و مه نبود احتياج گيهان را

ز بسكه درّ و گهر ريخت جود او بر خاك****ز خاك ره نشناسد در عمان را

كند چو با كف زربخش جا به كوههٔ رخش****به كوه جودي بينند ابر نيسان را

زهي وجود توكادراك آدمي زين بيش****شناخت مي نتواند عطاي يزدان را

ز بهر آنكه شود چون تو طينتي موجود****خداي از دو جهان برگزيد انسان را

ببوي آنكه شود ميخ نعل توسن تو****فلك چو تاج به سر برنهاد كيوان را

نخست جود ترا آفريد بارخداي****قواي غاذيه زان پس بداد حيوان را

به عون لنگر حزم تو ناخدا در بحر****فرو نشاند در روز باد طوفان را

كجا سحاب سخاي تو ژاله انگيزد****محيط وار به موج آورد بيابان را

چو روزنامهٔ خلقت نگاشت

كلك قضا****به نام نيك تو زينت فزود عنوان را

خديو را چو تو فرمانبري بود زانرو****غلام خويش نمايد خطاب خاقان را

سپهرگردان در چنبر اطاعت تست****چنانكه گوي مطيعست خمّ چوگان را

بزرگوار اميرا رسيده وقت كه من****غلام خود شمرم آفتاب تابان را

ز همت تو چنان نام من بلند شود****كه برفشانم بر نُه سپهر دامان را

به موكب تو جنيبت كشان به فارس روم****لجام زر فكنم بر به فرق يكران را

ز گلرخان پريچهره محفلي سازم****كه كس نبيند ازين پس بهشت رضوان را

گهي بچينم از روي اين شقايق را****گهي ببويم از بوي آن ضميران را

گهي ببينم صد ره به يك نظر اين را****گهي ببوسم صد جا به يك نفس آن را

ز وصل خوبان در هر چهار فصل جهان****شبان و روزان بستان كنم شبستان را

چنان به مدح تو هر دم نوايي آغازم****كه غيرت آيد بر من هزاردستان را

زگوهري كه به مدح تو پرورد خِرَدم****گواژه رانم پروردهاي عمان را

هماره تا ز بت ساده و بط باده****سماع و وجد بود خاطر سخندان را

بقاي عمر تو تا آن زمان كه بارخداي****بهم نوردد طومار دور دوران را

شمارهٔ 4: اي پسر دركار دنيا تا تواني دل مبند

اي پسر دركار دنيا تا تواني دل مبند****كز پي هر سود او چندين زيان آيد تو را

چند گويي شب بهل كز مي دماغي تر كنم****صبحدم ترسم خماري ناگهان آيد تو را

شمارهٔ 5: باش تا از ابلهي دستي بدارد پيش شمع

باش تا از ابلهي دستي بدارد پيش شمع****آنكه گويد مي نسوزد شمع جز يروانه را

شمع راجز پرتوي كزعشق آن ٻروانه سوخت****پرتوي ديگر بود كآتش زند بيگانه را

شمارهٔ 6: چون به عشق مجاز نيست نياز

چون به عشق مجاز نيست نياز****به دوگيتي هواپرستان را

ظلم باشد كه سر فرود آيد****به دوگيتي خداپرستان را

شمارهٔ 7: حكايتيست مرا از كه از كسي كه بود او

حكايتيست مرا از كه از كسي كه بود او****چه كار داري برگو بكن سوال بفرما

ز اسم گويمش آري ز رسم نيز بديده****كه باشد او علي عسكر كنون ز شغلش بسرا

حجابم آ يد غربيله خوب نيست بيان كن****برد لحاف براي كه هركه زر دهد او را

شمارهٔ 8: حل معماي حكمتش نتواند

حل معماي حكمتش نتواند****آنكه كند حل صدهزار معمّا

فهم شناساييش چگونه كند كس****مشت نشايد زدن به صخرهٔ صمّا

شمارهٔ 9: در سخن گفتن چو ماه و آفتاب

در سخن گفتن چو ماه و آفتاب****رهنماي خلق هر صبح و مسا

مدح او در گوش نادان ناگوار****چون شميم گل به مغز خنفسا

شمارهٔ 10: در شب تاريك شمع ما بود پروانه سوز

در شب تاريك شمع ما بود پروانه سوز****ليك چون شد روز سوزد پا و سر بيگانه را

شمع را هم نور و هم نارست سوزد لاجرم****نار او بيگانه را و نور او پروانه را

شمارهٔ 11: گر بداند لذت جان باختن در راه عشق

گر بداند لذت جان باختن در راه عشق****هيچ عاقل زنده نگذارد به عالم خويش را

عشق داند تا چه آسايش بود در ترك جان****ذوق اين معني نباشد عقل دورانديش را

شمارهٔ 12: مانند گربه اي كه خورد بچگان خويش

مانند گربه اي كه خورد بچگان خويش****خوردند دايگان بچهٔ شيرخوار را

عاشق به لذت لب ناني فروخته****هفتاد سال لذت بوس وكنار را

حرف ب

شمارهٔ 13: بسكه سرگرم حجت خويشند

بسكه سرگرم حجت خويشند****غافلند از خدا اولوالالباب

اي خوشا حال عارفي كه ز شوق****همچو ديوانه بر درد جلباب

شمارهٔ 14: مردكز عيب خويش بيخبرست

مردكز عيب خويش بيخبرست****هنر ديگران شمارد عيب

جام بيچارگان چرا شكند****آنكه ميناي مي نهد در جيب

حرف ت

شمارهٔ 15: استرم را اگر فرستادي

استرم را اگر فرستادي****نكنم جز به مردمي يادت

معني آن فلان تحياتست****وان فلان روح پاك اجدادت

ورنه گويم كه آن فلان ذكرست****وان فلان مقعد پر از بادت

شمارهٔ 16: مر آن خداي كه پيمانه را نگهدارد

مر آن خداي كه پيمانه را نگهدارد****به زي ر خاك چو پيمان اهل عشق درست

ز روي صدق دگر به كام شير روي****به رهروان طريقت قسم كه حافظ تو ست

شمارهٔ 17: اي كه از عشق و عقل مي لافي

اي كه از عشق و عقل مي لافي****هست نيمي دروع و نيمي راست

عقل داري ولي نداري عشق****زان وجودت اسير خوف و رجاست

عشق را با اميد و بيم چكار****بيم و اميد اهل عشق خداست

شمارهٔ 18: كلام عاقل و جاهل به گوش يكديگر

كلام عاقل و جاهل به گوش يكديگر****چو نيك بنگري از روي تجربت بادست

همين به باغ ننالند بلبلان از زاغ****كه زاغ نيز هم از بلبلان به فريادست

شمارهٔ 19: چو زني در دام شهوت شد اسير

چو زني در دام شهوت شد اسير****خر به چشمش به ز طاوس نرست

همچنان در چشم شهوت مرد را****ديو با حور بهشتي همبرست

شمارهٔ 20: عاقل از ديدار معني غافلست

عاقل از ديدار معني غافلست****زانكه هر حجت كه گويد آفلست

لااحب الآفلين فرمود حق****اين سخن آسان نماي و مشكلست

در گذر از خويش و واصل شو به دوست****كانكه واصل شد مرادش حاصلست

شمارهٔ 21: ظلم ظالم ذخيره ايست نكو

ظلم ظالم ذخيره ايست نكو****كه در آخر نصيب مظلومست

ظالم خيره عاقبت چو بخيل****خويشتن زان ذخيره محرومست

شمارهٔ 22: درين كتاب پريشان نبيني از تربيتت

درين كتاب پريشان نبيني از تربيتت****عجب مدار كه چون حال من پريشانست

هزار شكر كه با يك جهان پريشاني****چو تار طرهٔ دلدار عنبرافشانست

شمارهٔ 23: خازن مير معظم راوي اشعار من

خازن مير معظم راوي اشعار من****آنكه مي گويد بلا مفتون بالاي منست

راوي شعر منست اما چو نيكو بنگري****راوي اشعار نبود دزد كالاي منست

طبع موزون مرا دزديد و چون پرسم سبب****گويدم كاين قامت موزون زيباي منست

شعر شيرين مرا بر دست و چون جويم دليل****گويدم كاين خنده لعل شكرخاي منست

حالت بخت مرا در چشم خود دادست جاي****گو يدم كاين خواب چشم نرگس آساي منست

هر پريشاني كه من يك عمر در دل داشتم****دركله جا داده كان زلف چليپاي منست

راي رخشان مرا دزديده اندر زير زلف****فاش مي گويدكه اين روي دلاراي منست

دزد كالاي اميرست او نه تنها دزد من****مير را آگه كنم زيرا كه مولاي منست

تيرها دزديده است از تركش مير جهان****گويد اين مژگان خونريز جگرخاي منست

در ميان سينه خود مير را دادست جاي****گويد اين سنگين دل چون كوه خاراي منست

نرم نرمك هشته درع مير را زير كلاه****واشكارا گويد اين زلف سمن ساي منست

كرده اندر جامه پنهان رايت منصور مير****نيك مي بالد به خودكاين قد رعناي منست

گوش تا گوش او كشد هر دم كمان مير را****گويد اين ابروي خونريز كمانساي منست

بسته است اندر ازار خويش شوشهٔ سيم مير****گويد اين ساق سپيد روح بخشاي منست

ليك او با اينهمه دزدي امين حضرتست****بندهٔ مير و امير حكم فرماي منست

شمارهٔ 24: رنج بيوقت و مرگ بي هنگام

رنج بيوقت و مرگ بي هنگام****پيشكار وبا و طاعون است

چون كسي بي محل به خشم آيد****زود بگريز ازو كه مجنون است

ساده رويي كه ميل باده كند****غالبا خارشيش در كون است

شمارهٔ 25: منافق آنچنان داند ز تلبيس

منافق آنچنان داند ز تلبيس****كه افعال بدش با خلق نيكوست

نمي داندكه چشم اهل معني****صفاي مغز را مي بيند از پوست

شمارهٔ 26: نفس امارهٔ تو دشمن تست

نفس امارهٔ تو دشمن تست****چون شود كشته دوست گردد دوست

تن تو پوست هست و مغز تو جان****مغزت ار آرزوست بفكن پوست

شمارهٔ 27: اميد عيش مدار از جهان بوقلمون

اميد عيش مدار از جهان بوقلمون****كه هر دمش چو مخنث طبيعتان رنگيست

ولي تو سخت ازين غافلي كه از هر رنگ****بسان مرد مخنث به دامنت ننگيست

شمارهٔ 28: ز عهد مهد تا پايان پيري

ز عهد مهد تا پايان پيري****ترا هر آني اي فرزند حاليست

منت سربسته گويم تا بداني****به حد خويش هر نقصي كماليست

شمارهٔ 29: اي دل از جويي كه جز احمد كسش ميراب نيست

اي دل از جويي كه جز احمد كسش ميراب نيست****چون شوي سيراب چون ميراب خود سيراب نيست

جو چه باشد بحر بي پايان كه هر يك قطره اش****صدهزاران لجهٔ ژرفست كش پاياب نيست

شمارهٔ 30: زينگونه كه امروز كند خواجه تغافل

زينگونه كه امروز كند خواجه تغافل****گويي خبرش نيست ز فرداي قيامت

امروز مگر توبه كند چاره و گرنه****فردا نپذيرند ازو عذر ندامت

شمارهٔ 31: اي كعبه به ما از ما نزديكتري امّا

اي كعبه به ما از ما نزديكتري امّا****در چشم شترداران دورست بيابانت

ما زخم مغيلانت مرهم شمريم امّا****بس كس كه نهد مرهم بر زخم مغيلانت

شمارهٔ 32: ذكر خيري كه پيش ازين بودت

ذكر خيري كه پيش ازين بودت****از تو و رفتگان ملعونت

به دو فتحه فزون و يك يا كم****باد تا روز حشر در كونت

حرف د

شمارهٔ 33: چو از نعمت حق شود بنده غافل

چو از نعمت حق شود بنده غافل****خداوند بر وي بلايي فرستد

تو گويي بلا نعمتي هست ديگر****كه غافل ز بيمش خدا را پرستد

شمارهٔ 34: آه مظلوم تير دلدوزيست

آه مظلوم تير دلدوزيست****كه ز شست قضا رهاگردد

گر رسد بر نشان عجب نبود****تير از آن شست كي رها گردد

شمارهٔ 35: اي وزيري كه به دهر آنچه بود دلخواهت

اي وزيري كه به دهر آنچه بود دلخواهت****همه از فضل خداوند ميسر گردد

گر چكد نقطه اي از كلك تو در بحر محيط****چون سخنهاي تو موجش همه گوهر گردد

پشه در سايهٔ اقبال تو سيمرغ شود****باز از هيبت قهر تو كبوتر گردد

قطره از تربيتت لؤلؤ رخشنده شود****ذرّه از مهر تو خورشيد منوّر گردد

گر به بال پشه اي صورت حزم توكشند****بال او سخت تر از سدّ سكندر گردد

مير ملك جم از آنجا كه تو را دارد دوست****زيبد ار قدر تو با عرش برابرگردد

چند محروم ز لطف تو شود قاآني****دل چون آينه اش از چه مكدرگردد

در علاج غمش امروز بكن تدبيري****كانچه تدبير نمايي تو مقدر گردد

حالي او تشنهٔ آبست و تويي رود روان****از لب رود روان تشنه چسان برگردد

گرچه صد ره چو قلم تو بريش بند از بند****همچنان در ره اخلاص تو با سر گردد

شمارهٔ 36: بخيل چون زر قلبست و پند چون آتش

بخيل چون زر قلبست و پند چون آتش****نه زرّ قلب ز آتش سياه ترگردد

ز حرص مال بخيلا مگو به ترك مآل****از آن بترس كه روزيت بخت برگردد

شمارهٔ 37: نفس كافر زني است زانيّه

نفس كافر زني است زانيّه****كه به بيگانه رام مي گردد

بسته از روزي حلال نظر****پي رزق حرام مي گردد

شمارهٔ 38: آنكه تيز از لطيفه نشناسد

آنكه تيز از لطيفه نشناسد****چه خبر از اصول دين دارد

نيست جرمش ز بانگ بي هنگام****چكند بينوا همين دارد

شمارهٔ 39: مست كز بول خود وضو گيرد

مست كز بول خود وضو گيرد****از چه آن را طهارت انگارد

حال احمق به دوستيست چنانك****بدكند با تو نيك پندارد

شمارهٔ 40: بيا به خويش به گوهر نصيحتي داري

بيا به خويش به گوهر نصيحتي داري****چو خويشتن نپذيري مگوكه نپذيرد

بسا طبيب كه دردي نكو علاج كند****وليك خود به همان درد عاقبت ميرد

شمارهٔ 41: اي داورگيتي كه بود شهرهٔ آفاق

اي داورگيتي كه بود شهرهٔ آفاق****چون مهر فلك هركه به حان مهر تو و رزد

دارد رخم از خون جگر رنگ طبرخون****با آنكه بود شعر مرا طعم طبر زد

اين پارسيان راكه به صد بيت ستودم****مسكين تنم از همت اين طايفه لرزد

صد بيت كه هر بيتش ارزد به دوصد ملك****گويا بر ايشان به يكي ملك نيرزد

شمارهٔ 42: كار خود را به كردگار گذار

كار خود را به كردگار گذار****تا ترا مصلحت بياموزد

لطف او بي سبب سبب سازد****قهر او با سبب سبب سوزد

شمارهٔ 43: اي پسر نيست حرص را پايان

اي پسر نيست حرص را پايان****زانكه با هر تني درآويزد

پيش هر منعمي كه بنشيند****به تمناي سود برخيزد

آبروي كسان ز آتش آز****هر زمان بر زمين فرو ريزد

لاجرم عاقل آن بود به جهان****كه به جهد از حريص بگريزد

شمارهٔ 44: گر تو جاني دهي به بوسهٔ من

گر تو جاني دهي به بوسهٔ من****بوسهٔ من هزار جان بخشد

بهر يك نيم جان كجا عاقل****به كسي عمر جاودان بخشد

شمارهٔ 45: صحن فلك شد سياه بسكه ز غبرا

صحن فلك شد سياه بسكه ز غبرا****گرد به گردون گردگرد برآمد

گشت هوا زمهرير بسكه ز هر سو****از جگر گرم آه سرد برآمد

شمارهٔ 46: اي خواجه هر خطا كه كني خود به خود كني

اي خواجه هر خطا كه كني خود به خود كني****رو شرمي از خدا كن و بر ديگران مبند

موي دراز ريش اگر كوسه بركند****هم بر دراز ريش بود جاي ريشخند

شمارهٔ 47: بكن اي نفس هرچه مي خواهي

بكن اي نفس هرچه مي خواهي****ليك با جاهلان مكن پيوند

جاهل ار في المثل برادر تست****آخرت زو رسد هزار گزند

شمارهٔ 48: بارخدايا ثناي همچو تويي را

بارخدايا ثناي همچو تويي را****همچو تويي هم مگر قيام تواند

اينقدر از ماكفايتست كه گوييم****همچو تويي هم مگر ثناي تو خواند

شمارهٔ 49: اي دل آن كس كه خويش را نشناخت

اي دل آن كس كه خويش را نشناخت****مر خدا را شناخت نتواند

تا نگويد به ترك هستي خويش****نرد توحيد باخت نتواند

شمارهٔ 50: آنچنان افتاده شو در راه خلق

آنچنان افتاده شو در راه خلق****كز برون راز درونت بنگرند

در تواضع همچو خاك افتاده باش****بو كه پاكان بر تو وقتي بگذرند

شمارهٔ 51: نفس شرير بدرگ غدار خيره را

نفس شرير بدرگ غدار خيره را****ازكار بد چو منع نمايي بتركند

نف شرير چيست شراري كه هركجا****افتاد سوز او به دگر جا اثركند

شمارهٔ 52: سيهروزي از بخكسي نديده يل بتر

سيهروزي از بخكسي نديده يل بتر****كه خود تعب كشد و غيري انتفاع كند

از آنكه تا هنوزش بود به تن رمقي****ز ناز و نوش جهان طبعش امتناع كند

ولي جنازه اش از در برون نرفته هنوز****در آن زمان كه جهان را به جان وداع كند

به مال و دولت او سفله اي گمارد چرخ****كه نان او خورد و با زنش جماع كند

شمارهٔ 53: خسروا اي آنكه قهرت روز رزم وگاه كين

خسروا اي آنكه قهرت روز رزم وگاه كين****چرخ را با تيره خاك ره برابر مي كند

گر نبود آنكه بيني روز رزم اندر هوا****روزگار از بيم تيغت خاك بر سر مي كند

حاجتت نبود به خنجر روز كين كز روي كين****گردش مژگان چشمت كار خنجر مي كند

بُ_رّش از بازوي ارغونست نز برنده تيغ****با بدانديشش مگو كاين حرف باور مي كند

ذوالفقار چه كه عمرو عبدوُد دارد خبر****كانچه با او مي كند بازوي حيدر مي كند

خسروا شخصسي ست نوراني جمال از اهل نور****كز جمال خويش بزمم را منور مي كند

نوري است امّا ز عرياني به نور آفتاب****آيت نور علي نور اينك از بر مي كند

هست چون تيغ تو عريان لاجرم چون تيغ تو****زاشك خونين رخ پر از ياقوت احمر مي كند

از غلامي تو دارد گفتگو وين حرف را****قند مي پندارد و هر دم مكرر مي كند

هرچه مي گويم مكن اين آرزو را لب ببند****كاين هوس را چرخ عاليقدر كمتر مي كند

او همي گويدكه گر الطاف شه باشد قرين****قدر خاك تيره را از چرخ برتر مي كند

شمارهٔ 54: كنون كه دامن مقصود اوفتاد به چنگ

كنون كه دامن مقصود اوفتاد به چنگ****به كام غير ز كف دادنش محال بود

ز فرط شوق حضورش هنوز حيرانم****كه بر كه مي نگرم خواب يا خيال بود

شمارهٔ 55: چه غم از بينوايي آن كس را

چه غم از بينوايي آن كس را****كه كَرَم باشد و درم نبود

كرم بي درم از آن بهتر****كه دِرم باشد و كَرَم نبود

شمارهٔ 56: معرفت شايسته باشد ورنه در صد عمر نوح

معرفت شايسته باشد ورنه در صد عمر نوح****كي به طاعت جاهلي نوح پيمبر مي شود

نام يزدان را مكرر چون نمايد عارفي****در تنش هر ذكر ناي روح ديگر مي شود

ور كند نامش مكرّر جاهلي از روي جهل****زو همي بيزاري يزدان مكرّر مي شود

شمارهٔ 57: اي داور آفاق كه از فرط سخاوت

اي داور آفاق كه از فرط سخاوت****بر خوان نوالت دو جهان ماحضر آيد

چون خانهٔ زنبور مر آن كاخ مسدّس****با وسعت كاخ كرمت مختصر آيد

تنها نه ترا مژدهٔ فتح آمده امروز****هر روز ز نو مژدهٔ فتح دگر آيد

انگيخت عدويت شَرَر فتنه و غافل****كش عمر به كوتاهي عمرر شرر آيد

آمد ز در مهر و به كين رفت وليكن****زان ره كه به پا رفت دگر ره به سر آيد

عفو تو ز آغاز امان داد مر او را****تا مايهٔ آسايش خيل بشر آيد

عدل تو نمي خواست كه آن دزد خطاكار****از عفو تو ايمن ز بلا و خطر آيد

مي خواست دگرباره زند نوبت طغيان****تا باز بر او كيفري از بد بتر آيد

خصم تو چنان كرد كه عدل تو همي خواست****تا باز سزاوار زيان و ضرر آيد

حالي ز ميان رفت و به كين تو كمر بست****غافل كه ورا سيل بلا تا كمر آيد

از حيله به جيش تو رسانيد گزندي****پنداشت كه آن حيله بلا را سپر آيد

غافل كه چو شد پي سپر وادي نيرنگ****در وادي نيرنگ اجل پي سپر آيد

انگيخت ز خود همچو چنار آتش و غافل****كز شعلهٔ آن آتش بي برگ و بر آيد

بر شمع چو پروانه بزد خويش و ندانست****كز شمع چو پروانهٔ بي بال و پر آيد

فرداست كه در جشم عدو چشمهٔ خورشيد****از مردمك چشم بتان تيره تر آيد

فرداست كه در دشت وغا تير خدنگت****بدخواه ترا بر رك جان نيشتر آيد

فرداست كه در شأن تو از عالم بالا****آيات ظفر

بيشتر از پيشتر آيد

گفتند ازين پيش بهم بيهده گويان****در پارس نه جز تنگ قماش و شكر آيد

از فارسيان فتنه و آشوب نيزد****زي پارس سپه از حشر در حشر آيد

هركس كه به شيراز درآيد ز پي جنگ****گويي به مثل بر سر گنج گهر آيد

زين مشت طرب پيشهٔ نازك تن عياش****كي سختي ارباب وغا در نظر آيد

هر گوش كه نشنيد بجز زمزمهٔ چنگ****شك نيست كه از دمدمهٔ كوس كر آيد

بخت تو چنين كردكه تا خلق بداند****كز فارسيان نيزگهي شور و شر آيد

تنها نه ز بنگاله بدينجا شكر آرند****گه جاي شكر حادثهٔ جان شكر آيد

تنها نه همين تنگ طبرزد رسد از مصر****گه در عوض تنگ طبرزد تبر آيد

تنها نه همين گندم و جو رويد ازين ملك****تنها نه همين حاصل آن سيم و زر آيد

گه صارم و خنجر هم از آن ملك برويد****گه جوشن و مغفر هم ازآن ملك برآيد

تنها نه مطر بارد ميغش به بهاران****كز ميغ گهي تير به جاي مطر آيد

تنها نه به صحراش غزالست خرامان****گاهي هم از آن بيشه برون شير نر آيد

القصه كسي جز تو نيارد كه درين عهد****از عهدهٔ يك روزهٔ اين ملك برآيد

نه هركه ز همدوشي قدر تو زند لاف****في الحال مؤيد ز قضا و قدر آيد

نه هركه نهاد پاي بر اورنگ شود شاه****نه هركه به سر تاج نهد تاجور آيد

بد كن به عدو دادگر تا بتواني****نيكست هرآن بد كه به بيدادگر آيد

تا هست جهان صيت تو چون پرتو خورشيد****هر روز در اطراف جهان مشتهر آيد

شمارهٔ 58: طلعت مقصود چون ز پرده درآيد

طلعت مقصود چون ز پرده درآيد****خلق جهان را تمام پرده در آيد

دوست مگو جلوه گر شود به قيامت****هست قيامت چو دوست جلوه گر آيد

ديدهٔ ما تاب آفتاب ندارد****گر فكند

پرده يا ز پرده برآيد

شمارهٔ 59: ازين حلاوت گفتار بس عجب نبود

ازين حلاوت گفتار بس عجب نبود****كه خاك در طرب و آسمان به رقص آيد

هرآن كمال كه داغ قبول تست بر آن****چو ذات عقل مبر از عيب و نقص آيد

شمارهٔ 60: آوخ آوخ كه مرگ نگذارد

آوخ آوخ كه مرگ نگذارد****كه كس اندر جهان زيد جاويد

نه ز بهمن گذشت نز دارا****نه فريدون گذاشت نه جمشيد

چون وزد باد او به گلشن بود****نخل تن بي ثمر شود چون بيد

سپس رفتگان بسي ديديم****جنبش تير و گردش ناهيد

نيز بي ما بسي بخواهد تافت****جرم مهتاب و قرصهٔ خورشيد

شكر يزدان كه مهر آل رسول****دهدم بر خلود نفس نويد

به اميد بزرگ بارخداي****بگسلانيده ام ز خلق اميد

چه ازينم كه روزگار سياه****نامه گو باش روز حشر سپيد

شمارهٔ 61: به هر كس نعمتي گر زان فرستي

به هر كس نعمتي گر زان فرستي****كه يكره شكر احسان تو گويد

پس احول به كه او هر نعمتي را****دو بيند شكر احسانت دو گويد

حرف ر

شمارهٔ 62: چو دشنامي شنيدي لب فروبند

چو دشنامي شنيدي لب فروبند****كه سالم ماني از دشنام ديگر

چه خوش گفت آن حكيم نكته پرداز****كه بر جان آفرين بادش ز داور

خري را گر به زير دم خلد خار****شود محكمتر از برجستن خر

شمارهٔ 63: گداي راه نشين گر كند تصور شاهي

گداي راه نشين گر كند تصور شاهي****اثاث پادشهانش شود چگونه ميسر

نه هركه را كه درافتد به دل خيال خلافت****برند باجش بر در نهند تاجش بر سر

در آن محال كه وهم و گمان مجال ندارد****چگونه مور برد ره چگونه مرغ زند پر

شمارهٔ 64: مفتي شهر ما كه آگه نيست

مفتي شهر ما كه آگه نيست****از حلال و حرام پيغمبر

مال محتاج را نموده هبا****خون مظلوم را گرفته هدر

چه شود يارب ار شود وقتي****از حلال و حرام مستحضر

شمارهٔ 65: اي دل ار نور جان طمع داري

اي دل ار نور جان طمع داري****يك زمان لب ببند از گفتار

خواهي ار صحن خانه نوراني****پيش خورشيد برمكش ديوار

نه ترا گفتم آفتاب منير****كم شود فيض نورش از آثار

كم نگردد توكم كنيش به عمد****چون كه بر ديده برنهي استار

دست خود چون حجاب شمع كني****كي به چشمت قدم نهد انوار

هرچه افزونترست ستر و حجاب****پرتو مهر كم كند ديدار

اي خداوند هست و نيست همه****كه به تحقيق واقفي ز اسرار

عمر و توفيق ده مرا چندان****كه كنم زانچه گفتم استغفار

شمارهٔ 66: جور اگر كم بود اگر فزون

جور اگر كم بود اگر فزون****زان زيانها رسد در آخر كار

اي بسا دودمان كه خواهد سوخت****آتش ار اندكست اگر بسيار

شمارهٔ 67: عاقلان مست حجت خويشند

عاقلان مست حجت خويشند****عارفان مست جلوهٔ ديدار

ديدهٔ حق شناس اگر داريد****لب ببنديد يا اولوالابصار

شمارهٔ 68: لاف طاعت چند در پيري زني

لاف طاعت چند در پيري زني****اي نكرده در جواني هيچ كار

آنچه را در روز روشن كس نجست****چون تواني جست در شبهاي تار

شمارهٔ 69: محققست كه دنيا مثال مرداريست

محققست كه دنيا مثال مرداريست****حرام صرف بر آن كس كه هست برخوردار

ولي به حكم ضرورت به سالكان طريق****حلال گشته به هنگام نيستي مردار

شمارهٔ 70: مگر به خنده درآيي وگرنه هيبت تو

مگر به خنده درآيي وگرنه هيبت تو****زبان عارف و عامي ببندد از گفتار

من از كلام تو گويم سخن چنان كه قمر****ز آفتاب فلك عاريت كند انوار

شمارهٔ 71: اگر خاموش بيني عارفي را

اگر خاموش بيني عارفي را****مزن طعنش كه هست آسوده از ذكر

چنان از پاي تا سر غرق يارست****كه هم ذكرش فراموشست و هم فكر

شمارهٔ 72: آدمي راكاو نباشد تجربت

آدمي راكاو نباشد تجربت****بر چنان آدم شرف دارد ستور

مي خورد مسكين نمك بر جاي قند****طعم شيرين را نمي داند ز شور

مختصر گويم به هر كاري كه هست****كور بينا بهتر از بيناي كور

شمارهٔ 73: نفس امارهٔ تو دشمن توست

نفس امارهٔ تو دشمن توست****دشمن خويش را مخواه دلير

خصم چون شد گرسنه گيرد خشم****لاجرم حمله آورد چون شير

دشمن خويش را گرسنه مدار****هم مده آنقدر كه گردد سير

حرف ز

شمارهٔ 74: گفت رندي با يكي در نيمروز

گفت رندي با يكي در نيمروز****از در اندرز رمزي از رموز

كه اگر در دور ناهموار چرخ****عيش يا غم بايدت بيدرد و سوز

دل منه در هيچ كار اندر جهان****كاين تعلق هست رنجي فتنه توز

هرچه پيشت آيد از دشوار و سهل****شو رضا بر هم مكش رخسار و پوز

چون درآيي با مغان خانه كن****چون درافتي با بتان خانه سوز

آنچه حاصل بيني از صافي و درد****بي تمجمج دركش و جان برفروز

وانكه حاضر يابي از زيبا و زشت****بي تعلل درجه و در وي سپوز

بر اميد نسيه نقد ازكف مده****زانكه بر ريش طمع كارست گوز

شمارهٔ 75: اي داور زمين و زمان كز شكوه و فر

اي داور زمين و زمان كز شكوه و فر****اندر جهان نديده نظيرت نظر هنوز

الا بر آستان جلال تو آسمان****پيش كسي نبسته به خدمت كمر هنوز

در مدح اهل فارس سرودم قصيده اي****كز رشك اوست شخص خرد خون جگر هنوز

هم اندر آن قصيده ستودم ترا چنانك****از غيرتست دست حسودان به سر هنوز

داند خداي من كه نپرورده باكمال****مانند او هزار صدف يك گهر هنوز

وآن دوحهٔ ثنا كه برو باد آفرين****ناورده غير رنج و عنا برگ و بر هنوز

كردم سؤال خانه و الحق نديده ام****از اين سؤال غير مذلت اثر هنوز

كردي حوالتم به اميري كه مام دهر****آزاده اي نزاده چو او يك پسر هنوز

ليكن دو هفته بيش كنون كز تغافلش****چون بدسگال جاه توام دربدر هنوز

باري گواه باش كه جز حرف مدح او****نگذشته بر زبانم حرفي دگر هنوز

حرف س

شمارهٔ 76: عارفان را شرم امروزست مانع از گناه

عارفان را شرم امروزست مانع از گناه****كز خدا غايب نمي بينند خود را يك نفس

زاهدان را هست حال باده پيمايي جبان****كاو ننوشد شب شراب از بيم فرداي عسس

شمارهٔ 77: هرگناهي كه خودكند جبري

هرگناهي كه خودكند جبري****همه را از خداي داند و بس

ور ازو خيري اتفاق افتد****برگشايد به شكر نفس نفس

شمارهٔ 78: هزاران مكر و فن باشد زنان را

هزاران مكر و فن باشد زنان را****كه نتواند يكي را چاره ابليس

شود كاري چو بر ابليس مشكل****بر او آسان كنند ايشان به تلبيس

حرف ش

شمارهٔ 79: ابومسيلمه گر دعوي نبوت كرد

ابومسيلمه گر دعوي نبوت كرد****جز اين چه سود كه خوانند خلق كذابش

گرفتم آنكه به شب كرمكي همي تابد****چه حدٌ آنكه برابر كني به مهتابش

شمارهٔ 80: مگر خداي منزه نبود اي فرزند

مگر خداي منزه نبود اي فرزند****كه اين زمان تو منزه كني به تسبيحش

كنايتيست سخنهاي اهل شرع تمام****كه هست شيوهٔ ارباب فقر تصريحش

شمارهٔ 81: شهي كه پردهٔ امكان اگر براندازد

شهي كه پردهٔ امكان اگر براندازد****شناخت مي نتواند جز ز دادارش

فرشته و فلك و عرن و فرش و لوح و قلم****بر او سلام فرستند و آل اطهارش

شمارهٔ 82: هركرا حسن اعتقادي هست

هركرا حسن اعتقادي هست****عذر منكر نمي كند خاموش

اين مسلم بودكه خسرو را****عيب شيرين نمي رود درگوش

شمارهٔ 83: هر وقت كه خر برآورد بانگ

هر وقت كه خر برآورد بانگ****وز نعرهٔ او بدردت گوش

فارغ بنشين كه گردد آخر****مسكين خرك از نهيق خاموش

حرف ص

شمارهٔ 84: وقتي ار رحم آورد جلاد بر بيچاره اي

وقتي ار رحم آورد جلاد بر بيچاره اي****بر دو كس رحم آورد پرورد گار از لطف خاص

هم بر آن رحم آورد كز كشتنش بخشد امان****هم بر اين رحم آورد كز دوزخش سازد خلاص

حرف ط

شمارهٔ 85: اي وزيري كه صدر قدر ترا

اي وزيري كه صدر قدر ترا****هست نه خرگه بسيط بساط

تو مطاعي و كاينات مطيع****تو محيطيّ و روزگار محاط

قهر تو موجب ملال و محن****مهر تو مايهٔ سرور و نشاط

بر عالي بساط ميمونت****آسمان تنگ تر ز سمّ خياط

پيش عزمت چه خيزد ازگردون****نزد شاهين چه آيد از وطواط

پير عقل ترا زمانه ردا****طفل بخت ترا ستاره قماط

مهر در جنب راي تو سايه****كوه در نزد حلم تو قيراط

چرخ انجام امر و نهي ترا****چيست داني معلم محتاط

هست منشور احتشام ترا****آسمان صفحه و نجوم نقاط

تو سپهري و سروران انجم****تو كليمي و مهتران اسباط

خلعتت زيب پيكر حكّام****خدمتت طوق گردن ضبّاط

گوش ارباب فضل و دانش را****نيست الا محامد تو قراط

كلّ مَن غاب عَن حضورك خاب****كُلّ مَن بال عَن و لائك شاط

جنبش خشم تو به گاه عتاب****شورش حشر را مهين اشراط

پيش نطقت حديث آب خضر****قصهٔ گوهرست و ذكر مخاط

نيل خشم ترا اجل نابل****خط مهر ترا امل خطاط

قهر تو پايمرد مرگ فجا****خشم تو دستيار موت فلاط

آن اساس منيه را باني****اين لباس بليّه را خياط

لرزد از سطوت تو پيكر خصم****چون دل عاصي از حديث صراط

آسمان نظم كار گيتي را****از ضمير تو كرده استنباط

صاحبا بندهٔ تو قاآني****كه كمين چاكرش بود وطواط

شده از بار حادثات تنش****گوژتر ازكمانهٔ خرّاط

كارش ازكينهٔ فلك فاسد****چون طبيعت ز جنبش اخلاط

آسمان در عتاب او چالاك****چون شترمرغ در شكار قطاط

دهر در ياريش كند تفريط****چرخ در خواريش كند افراط

در تنش از محن فسرده روان****در دلش از الم گسسته نياط

كارش اينك به سعي تست منوط****زانكه در ملك حكم

تست مناط

تا قبيحست نزد اهل خرد****شغل اوباش و شيوهٔ الواط

بارگاه تو قبلهٔ اشراف****آستان تو كعبهٔ اشراط

ذكر خلق تو در نشيب و فراز****شكر جود تو در تلال و رهاط

حرف غ

شمارهٔ 86: اي برادر گرت خطايي رفت

اي برادر گرت خطايي رفت****متمسك مشو به عذر دروغ

كان دروغت بود خطاي دگر****كه برد بار ديگر از تو فروغ

حرف ك

شمارهٔ 87: من همان رند و مست و بيباكم

من همان رند و مست و بيباكم****كه ندارم ز هر دو عالم باك

راستي را دو عالم ار اينست****باد بر فرق هر دو عالم خاك

شمارهٔ 88: آنكه را شمع هدي نيست به دست

آنكه را شمع هدي نيست به دست****چون شود هادي ارباب سلوك

مفتي ما كه خورد مال يتيم****حيف باشدكه دهد پند ملوك

حرف گ

شمارهٔ 89: مسلمست كه گنجشك نيست چون شهباز

مسلمست كه گنجشك نيست چون شهباز****ولي علاج ندارد ز پر زدن گنجشگ

تفاوتي كه بود مشك و پشك را با هم****معينست وليكن گزير نيست ز پشگ

زرشگ اگرچه نباشد چو دانهٔ ياقوت****ولي هم از پي بيمار نافعست زرشگ

شمارهٔ 90: اي ستمگر ستم مكن چندان

اي ستمگر ستم مكن چندان****كه به مظلوم كار گردد تنگ

زان حذركن كه آورد روزي****دامن عدل كردگار به چنگ

شمارهٔ 91: ز فيض رحمت حق دمبدم فزون گردد

ز فيض رحمت حق دمبدم فزون گردد****جمال هستي ما را فروغ رونق و رنگ

چو در برابر خورشيد نور آيينه****كه لمحه لمحه به صيقل ازو زدايي زنگ

شمارهٔ 92: مردي كه حريص آمد هرگز نشود قانع

مردي كه حريص آمد هرگز نشود قانع****از لقمهٔ گوناگون وز جامهٔ رنگارنگ

گويا نشنيدستي كان خواجه به زن فرمود****كاي زن چكني زينت برخيز و بنه نيرنگ

خلقي كه كريه آمد از جامه نيابد زيب****فرجي كه فراخ افتد از وسمه نگردد تنگ

حرف ل

شمارهٔ 93: چون زبانت نيست با دل آشنا

چون زبانت نيست با دل آشنا****لاف ايمان محض كفرست و دغل

زشت باشد پارسايي خودپرست****سبحه اش در دست و مينا در بغل

شمارهٔ 94: چنان بيغوله دشتي آدمي كش

چنان بيغوله دشتي آدمي كش****كه نگذشتي در آن انديشه از هول

تعالي الله بدانسان وحشت انگيز****كه شيطان اندرو مي گفت لاحول

شمارهٔ 95: جهان ز حوصلهٔ آرزو فراخ ترست

جهان ز حوصلهٔ آرزو فراخ ترست****وليك بر تو بود تنگ تر ز چشم بخيل

تراكه خوشهٔ خرما به دست مي نرسد****به غير خار چه قسمت بري همي ز بخيل

حرف م

شمارهٔ 96: شنيدستم كه بوتيمار مرغيست

شنيدستم كه بوتيمار مرغيست****كه هست از عشق آبش در درون غم

نشيند در كنار آب و گويد****كه گر نوشم شود آب اندكي كم

بخل بدكنش را در زمانه****توگويي اين صفت باشد مسلم

ز فرط حرص مال خويشتن را****همي بر خويشتن دارد محرم

به هرحال از براي غير جاويد****ز هر سو سيم و زر آرد فراهم

شمارهٔ 97: اي داور زمانه كه از وصف راي تو

اي داور زمانه كه از وصف راي تو****خاطر شدست مطلع خورشيد انورم

از وصف خلق و راي تو تا گفته ام حديث****مجلس منور آمد و مشكو معطّرم

عرضيست مر مرا كه زدايد ز دل ملال****ليكن به شرط آنكه دهدگوش داورم

اكنون دو هفته است كه دار ملك فارس****بي آفتاب عون تو از ذره كمترم

نه والي ولايت و نه عامل عمل****نه خازن خزينه نه سردار لشكرم

نه مير و نه وزير و نه سالار و نه سپاه****نه ايلخان نه ايل بگي نه كلانترم

نه مير بهبهان و نه خان برازجان****نه قايد زياره و نه شيخ بندرم

نه ضابط كوار و نه بگلربگيّ لار****نه دزدگير معبر و نه دزد معبرم

نه كدخدا نه شحنه نه پاكار و نه عسس****نه محتسب نه شيخ نه مفتي نه داورم

نه صاحب ضياعم و نه مالك عقار****نه برزگر نه راعي گوساله و خرم

نواب نيستم كه دهندم به صدر جاي****بوّاب هم نيم كه نشانند بر درم

نه مرده شو نه گوركنم نه كفن نويس****نه ذكرخوان مرده نه دزد كفن برم

نه تاجر خسيسم و نه فاجر خبيث****نه غرچهٔ لئيم و نه قوّاد منكرم

بقّال نيستم كه نمايم ز بقل سود****نقال هم نيم كه از آن نقل برخورم

نه شعرباف شهر نه صباغ مملكت****نه موزه دوز ملك نه دباغ كشورم

نه كاسه گر نه كاسه فروشم نه كاسه ليس ***نه كيسه بر نه راه نشين نه قلندرم

نه مرد تيغ سازم و نه گُرد تيغ باز****نه مهتر

قبيله و نه مير عسكرم

نه شانه بين نه ماسه كشم من نه فالگير****نه سيميانگارم و نه كيمياگرم

رمال نيستم كه به قانون ابجدي****از نوك خامه نقطهٔ اعداد بشمرم

نه قاضيم كه درگه تقسيم ارث شوي****بيني مساهم پسر و دخت و همسرم

نه واعظم كه بيني به هر فريب خلق****تحت الحنك فكنده به بالاي منبرم

نه مفتيم كه همچو حروف قسم ز كبر****يابي به صدر بزم بزرگان مصدرم

هم روضه خوان نيم كه پي كسب سيم و زر****فتح يزيد و شمر روان بيني از برم

منت خداي را كه ز يمن قبول تو****با هيچ فن به صاحب هر فن برابرم

قناد نيستم ولي اندر مذاق خلق****شيرين سخن به است ز قند مكرّرم

عطار نيستم ولي اندر مشام روح****مشكين مداد به بود از مشك اذفرم

فصّاد نيستم ولي اي ششتري قلم****در سفك خون خصم تو ماند به نشترم

ضراب نيستم ولي از پاكي عيار****نقد سخن گواژه زن زر جعفرم

نساج نيستم ولي آمد هزار بار****خوشتر نسيج نظم ز ديباب ششترم

معمار نيستم كه گذارم زگِل اساس****كز قدر خود مؤسس افلاك ديگرم

سلاخ نه وليك عدو را چو گوسفند****در مسلح ستيزه به تن پوست بردرم

صباغ نه ولي چو ثياب از خم خيال****هردم هزار معني رنگين برآورم

استاد شعرباف مخوان مر مراكه من****استاد شعرباف شعور مصوّرم

با اين همه صناعت و با اين همه كمال****در پارس بي نشان چو به شب مهر انورم

گر در ديار فارس غريبم عجب مدار****كاندر درون رشتهٔ خرمهره گوهرم

اي داور زمانه ز رفتار اهل فارس****چون بدسگال جاه تو دايم در آذرم

يك تن مرا نگفت كه چوني درين ديار****تا بر رخش به ديدهٔ اميد بنگرم

يك تن مرا نخواند شبي بر بخوان خويش****از بيم آن گمان كه ز خوان لقمه اي خورم

جز چند تن كه بر سر اين ملك

افسرند****گر شيخ و شاب را نكنم قدح كافرم

زان چند تن هم ارچه بود خاطرم ملول****ليكن به آنكه راه مكافات نسپرم

حاشاكه سركشم ز خط حكمشان برون****ور جاي تاج تيغ گذارند بر سرم

فردا بر آستان شهنشه ز دستشان****دست هجا ز جيب شكايت برآورم

زين چند تن گذشته كشم خنجر زبان****وآتش كشد زبانه چون دوزخ ز خنجرم

با حنجري چنان كه كشد شعله بر سپهر****پروا نبيني از زره و خود و مغفرم

آخر نه من به ديدهٔ اين ملك مردمم****آخر نه من به تارك اين شهر افسرم

يارب چه روي داده كه اينك به چشمشان****از خار خوارتر شده از خاك كمترم

اينان تمام قطره و من بحر قلزمم****اينان تمام ذرّه و من مهر خاورم

اينان ز تيرگي ظلماتند و من كنون****چون چشمهٔ حيات به ظلمات اندرم

قرن دگر نماند از ايشان نشان و من****نام و نشان بماند تا روز محشرم

بودي دو هفت سال به كرمان و خاوران****صيت جلال برشده از چ رخ اخضرم

اكون دو هفته نيست كه در دار ملك فارس****پنهان ز چشم خلق چوگوگرد احمرم

اين شهر قوم لوط و من ايدون چو جبرئيل****زير و زبر همي كنم آن را به شهپرم

بوجهل وار دشمن جان منند ازآنك****مدحت گر پيمبر و آل پيمبرم

با رأفت تو باك ندارم زكينشان****كاينان تمام مار سيه من فسونگرم

شاهين اگر شوند نيارند از هراس****كردن نظر به سايهٔ بال كبوترم

ور شير نر شوند نيارند از نهيب****كردن گذر به جانب روباه لاغرم

ايران به شعر من كند امروز افتخار****در پارس چون گدا بر مشتي توانگرم

آنان كه گرد اشقرمنشان به فرق تاج****درگردشان نمي رسد امروز اشقرم

معروف برّ و بحر جهانم به نظم و نثر****اينك گواه من سخن روح پرورم

كشتي فضلمي به محيط سخنوري****از عزم بادبانم و از حزم لنگرم

گر في المثل ز

من به تو آرند داوري****حالي مرا طلب كه نپايند در برم

آري تويي به جاه سليمان روزگار****اينان چو پشه اند و من آن تند صرصرم

ايدون دو مدعاست مرا از جناب تو****كز شوق آن دو رقص كند جان به پيكرم

يا خدمتي خجسته بفرماي مر مرا****كز رشك خون خورند حسودان ابترم

يا همتي كه با دل مجموع و جان شاد****بگذارم اين عيال و ازين شهر بگذرم

پويم پي تظلم اين ظالمان ب ري****تا داد دل دهد ملك دادگسترم

باده ستور چون كنم و چارده عيال****كآرد هجوم هر شب و هر روز بر سرم

با خرج بي نهايت و با دخل بي نشان****مطعون هر كسانم و مردود هر درم

اكنون كنم دعاي تو تا در دعاي تو****خرم مگر شود دل بيمار در برم

عمرت چنان دراز كه گويد سپهر پير****خود نامه درنوشت خداوند اكبرم

شمارهٔ 98: هرچه بر من زمانه گيرد تنگ

هرچه بر من زمانه گيرد تنگ****من ترا تنگتر به بر گيرم

گر به سر آيدم زمان بقا****از لقايت بقا ز سر گيرم

شمارهٔ 99: توان گريخت به جايي ز دشمنان ليكن

توان گريخت به جايي ز دشمنان ليكن****چو خود عدوي خودستم چگونه بگريزم

ز خويش لاجرمم چون گريز ممكن نيست****جز اين چه چاره كه با خود هميشه بستيزم

شمارهٔ 100: اي كه جويي جمال شاهد جان

اي كه جويي جمال شاهد جان****جان نهانست زير پردهٔ جسم

اين جهان و آنچه در جهان بيني****عدمي خودنماست همچو طلسم

يك معمّاست آنچه خواني لفظ****يك مسمّاست آنچه داني اسم

شمارهٔ 101: درويش قناعت گر و سلطان توانگر

درويش قناعت گر و سلطان توانگر****پيوند نيابند به صدكاسه سريشم

هركس كه تند تار طمع پيش و پس خويش****خود دشمن خويش آيد چون كرم بريشم

شمارهٔ 102: كم خور اي نادان و بر اين گفته كم جو اعتراض

كم خور اي نادان و بر اين گفته كم جو اعتراض****زانكه بر اين قول گفتار حكيمستم حكم

آنكه را صرف شكم شد حاصل عمر عزيز****قيمتش كمتر بود زان چيزكايد از شكم

شمارهٔ 103: هزار سال كه ضحاك پادشاهي كرد

هزار سال كه ضحاك پادشاهي كرد****ازو نماند بجز نام زشت در عالم

اگرچه دولت كسري بسي نماند ولي****به عدل و داد شدش نام در زمانه علم

شمارهٔ 104: دوستي گفت عيب من با غير

دوستي گفت عيب من با غير****من خود از عيب خود ابا نكنم

چون وي آهسته عيب من مي گفت****من همش عيب برملا نكنم

گويدم گر هزار عيب دگر****طبع بر عيب او رضا نكنم

آفريدش خدا به صورت هجو****همجو او بنده چون خدا نكنم

ندهم شرح مختصرگويم****من هجا را دگر هجا نكنم

شمارهٔ 105: قاآنيا زگفتهٔ بيهوده لب ببند

قاآنيا زگفتهٔ بيهوده لب ببند****كاين قيل و قال محض خيالست وصرف وهم

آ ن بي نشان كه ملك دو عالم ازآن اوست****بيرون بود ز حيز فكر و جهان فهم

حرف ن

شمارهٔ 106: پيركي لال سحرگاه به طفلي الكن

پيركي لال سحرگاه به طفلي الكن****مي شنيدم كه بدين نوع همي راند سخن

كاي ز زلفت صصصبحم شاشاشام تارك****وي ز چهرت شاشاشامم صصصبح روشن

تتترياكيم و بي شششهد للبت****صصبر و تاتاتابم رررفت از تتتن

طفل گفتا مَمَمَن را تُتُو تقليد مكن****گگگم شو ز برم اي كككمتر از زن

مممي خواهي ممشتي به ككلت بزنم****كهبيفتد مممغزت مميان ددهن

پيرگفتا وووالله كه معلومست اين****كه كه زادم من بيچاره ز مادر الكن

هههفتاد و ههشتاد و سه سالست فزون****گگگنگ ر لالالالم به خخلاق ز من

طفل گفتا خخدا را صصدبار ششكر****كه برستم به جهان از مملال و ممحن

مممن هم گگگنگم مممثل تتتو****تتتو هم گگگنكي مممثل مممن

شمارهٔ 107: گل عزيزست هركجا رويد

گل عزيزست هركجا رويد****خواه در راغ و خواه درگلشن

خار خوارست هركجا باشد****خواه در باغ و خواه درگلخن

شمارهٔ 108: جنبش مژگان دليل جنبش جانست

جنبش مژگان دليل جنبش جانست****جنبش جان چيست پيك قدرت يزدان

كي بودش آگهي ز جذبهٔ قدرت****آنكه ندارد خبر ز جنبش مژگان

شمارهٔ 109: دل و جان مرد عاشق دوست دارد

دل و جان مرد عاشق دوست دارد****ولي با اين دو مهرش هست چندان

كه دل بگذارد اندر دست دلبر****كه جان بسپارد اندر پاي جانان

شمارهٔ 110: وزير عصر و مجير جهان مشيرالملك

وزير عصر و مجير جهان مشيرالملك****دبير دولت و صدر مهين و بل جهان

محيط جود محمّدعلي كه همّت او****چو فيض هستي و صنع قضا نداشت كران

چو نور در بصر و جان به جسم و دل در بر****بزرگتر ز جهان بود در ميان جهان

چنان دقيق كه كلكش دقايق شب و روز****حساب كردي از ابتداي خلق زمان

عجب نباشد اگر در حسابگاه نشور****حساب خلق سپارد به كلك او يزدان

نديده بودم الا پس از وفات مشير****كه زير خاك رود بحر و جان سپاردكان

بمرد و مرد به همراه او سخا و كرم****برفت و رفت به دنبال او قرار و توان

برفت و زو دو گهر يادگار ماند بلي****بجزگهر چه بود يادگار از عمّان

چو او بمرد وگهرهاي او يتيم شدند****گهرشناس خرد گوهر يتيم به جان

پس از هلاك وي اين نكته گشت معلومم****كه آفتاب توان كرد زيرگل پنهان

قدش كمان بد وكلكش به راستي چون تير****به حيرتم كه چرا ماند تير و جست كمان

به كيش من سر آن تير را بريدن به****به جرم آنكه كمان را چرا نشد قربان

حكيم گويد چرخ از زمين بزرگترست****ولي منت بنمايم خلاف اين برهان

از آنكه من به سر تربت مشير شدم****سپهر ديدم در خاك تيره كرده كمان

ز بسكه عالم امكان به شخص او بد تنگ****نموده جانش بدرود عالم امكان

بزرگتر ز جهاني شد از جهان بيرون****جهان به خلق جهان تنگ گشته اينت نشان

شمارهٔ 111: اي دزد ز كوي اهل توحيد

اي دزد ز كوي اهل توحيد****چيزي نبري به زرق و دستان

ترسم كه به جاي پا نهي سر****در خانقه خداپرستان

شمارهٔ 112: يك جهان تسليم در يك پيرهن

يك جهان تسليم در يك پيرهن****يك فلك توحيد در يك طيلسان

خلق او مستغني از اوصاف خلق****خنجر خورشيدكي خواهد فسان

پرده پوشم به روي از اوصاف خويش****تا نهان ماند ز چشم ناكسان

ورنه خاموشي بسي اوليترست****زانكه كار قلب نايد از لسان

شمارهٔ 113: بسا مزور و صوفي نماي ازرق پوش

بسا مزور و صوفي نماي ازرق پوش****كه اقتباس كند گفتگوي درويشان

به ذكر و فكر همي خلق را فريب دهد****كه پركند شكم از خوان نعمت ايشان

كجا شباني ارباب دل بود لايق****كسي كه سيرت گرگست و صورت ميشان

شمارهٔ 114: اي برادر جامهٔ عوري طلب

اي برادر جامهٔ عوري طلب****كز دريدن وارهي وز دوختن

هم بيفشان آبي از بحرين چشم****تا امان يابي به حشر از سوختن

شمارهٔ 115: به سوي بحر خدا بگذر اي نسيم صبا

به سوي بحر خدا بگذر اي نسيم صبا****زمين ببوس و ز روي ادب سلامش كن

براي آنكه دلش را ز من نرنجاني****فزون از آنكه توان گفت احترامش كن

پس از سلام و زمين بوس و احترام تمام****ز من به گوش به آهستگي پيامش كن

كه اسبكي كه به من وعده كرده اي بفرست****وگر چو گردون سركش بود لجامش كن

شمارهٔ 116: اي دل ار عشق يار مي طلبي

اي دل ار عشق يار مي طلبي****نيستي جوي و ترك هستي كن

مست شو از شراب عشق الست****ترك هستي و درك مستي كن

شمارهٔ 117: دو سال تلخ نشاند شراب را در خم

دو سال تلخ نشاند شراب را در خم****كه عيش دلشده اي زود مي شود شيرين

چه گنج ها كه نهد زير خاك تا روزي****به التفات وي از مسكنت رهد مسكين

حرف و

شمارهٔ 118: اي اميد نااميدان اي پناه بيكسان

اي اميد نااميدان اي پناه بيكسان****نااميد و بيكسم دست من و دامان تو

اي تو آن درياي بي پايان كه در هم بشكند****نه سفينهٔ آسمان را موج يك طوفان تو

جون شوي در طي اسرار دو عالم گرم سير****خيره گردد طول و عرض هستي از جولان تو

آسمان آسيمه سر گردد به گرد خود هنوز****غالبا روزي قفايي خورده از دربان تو

نوبهار رحمتي زانرو كه در وقت سخا****پر شود روي زمين از نعمت الوان تو

نعمت خاص خدايي بر خلايق از خداي****كيفر از يزدان برد هركاو كند كفران تو

شرح حال بنده را بشنوكه باطل را ز حق****نيك يابد در حقيقت گوش معني دان تو

حق همي داندكه تا اين دم كه مي گويم سخن****بوده ام دايم ز روي صدق مدحت خوان تو

حاسدي گر از جسد بر من گناهي بسته است****اين من واين حاسد و اين هم صف ديوان تو

وركسي گويد به شانت ناسزايي گفته ام****راست گويد مدح من نبود سزاي شان تو

گرگناهم مدح تست از آن نخواهم توبه كرد****باگناهي اينچنين رضوان بود زندان تو

ني گرفتم هر چه درگيتي گنه من كرده ام****يا ببخشا يا بكش اين قهر وآن غفران تو

هر چه مي خواهد دلت آن كن چرا ماني ملول****من نخواهم جان خودكاسوده گردد جان تو

همچو اسماعيل قربانم كن از قتلم مرنج****تو خليل الله وقتي ما همه قربان تو

گر به چرخم برفرازي يا به خاكم افكني****شاكرم كان نيز ملك تست و اين سامان تو

اين همه گفتم وليكن با تو دارم يك عتاب****زان نمي گويم كه بس مي ترسم از طغيان تو

ني چرا ترسم علي الله بازگويم آشكار****واثقم بر لطف عام و عفو

بي پايان تو

بر وظيفهٔ من شنيدم حكم نقصان رانده اي****چون پسندد اين عمل را فيض بي نقصان تو

غيرت طبع كريمت ترسم ار آگه شود****همچو دريا در خروش آيد ازين فرمان تو

روزي سي تن عيال بينوا نتوان بريد****زين عمل گويا ندارد آگهي احببان تو

گو شريرم دان چو مار وگه حقيرم دان چو مور****هم نه مار و مور قست مي برند از خوان تو

ميزبان مهمان نوازست آخر اي نفس كريم****ميزبان عالمستي ما همه مهمان تو

هم مگر جود تو باز اين ماجرا را طي كند****تا به شيراز آيد از وي خلعت و فرمان تو

خود گرفتم شوره زارم اي سحاب مكرمت****گو نصيب من شود هم رشحي از باران تو

يا نه گفتم كلبه اي ويرانم اي خورشيد فيض****گو به ويران هم بتابد چشمهٔ رخشان تو

جان قاآني به دور دولتت آسوده باد****زانكه آسوده است جان گيتي از دوران تو

شمارهٔ 119: مير زمانه اي كه نگردد مرا زبان

مير زمانه اي كه نگردد مرا زبان****در كام جز براي ثنا و دعاي تو

اي كاش وعده هاي تو درصدق و راستي****بودي چو شعرهاي من اندر ثناي تو

اكنون مرا رسيده به خاطر لطيفه اي****از وعدهٔ دروغ كلاه و قباي تو

جاويد تاكه هست به ديوان روزگار****نام و نشان مدح من و مرحباي تو

وارونهٔ كلاه كه گفتي براي من****وارونهٔ قباكه ندادي براي تو

بگذشتم از كلاه و قبا چون شد آن كتاب****كش وصف كرد فك رت معجزنماي تو

اعدات از جفاي تو يارب چه مي كشند****گر اين بود وفاي تو با اولياي تو

حرف ه

شمارهٔ 120: صاحبا اي كه در مدايح تو

صاحبا اي كه در مدايح تو****گوي سبقت ربودم از اشباه

دل نمودم به خدمت تو يكي****پشت كردم به حضرت تو دو تاه

تا برآلاييم ز جود به سيم****تا برافرازيم ز مهر به ماه

هفته اي مي رودكه چشم اميد****از توام مانده همچنان در راه

باد عمرت دراز گر ز كرم****چون زبان قصه ام كني كوتاه

شمارهٔ 121: داورا اي كه خاك پاي ترا

داورا اي كه خاك پاي ترا****شاه انجم به ديدگان رفته

هفته اي مي رودكه شاهد بخت****رخ به جلباب غصه بنهفته

زانكه مداح خود به مثقب فكر****در مديح تو گوهري سفته

كس بدان پايه مدح نشنيده****كس بدان مايه شعر ناگفته

ليك از آن كاخ مديح دلكش را****داور روزگار نشنفته

فكرتش ازكلال پژمرده****خاطرش از ملال آشفته

چه شودگر شود ز رحمت تو****مستفيض اين روان آلفته

باد از يمن طالع بيدار****بدسگالت به خاك و خون خفته

شمارهٔ 122: درين كتاب پريشان نگر به خاطر جمع

درين كتاب پريشان نگر به خاطر جمع****مگو چو كار جهان درهمست و آشفته

هزار گنج نصيحت درون هر حرفش****چون روح در دل و دانش به مغز بنهفته

ولي خبر نه ازين بوالفضول نادان را****ازين كه بر سر هر گنج اژدها خفته

شمارهٔ 123: گلستاني كه هر برگ گلش را

گلستاني كه هر برگ گلش را****هزاران گلشن خلدست بنده

روان اهل معني تا قيامت****به بوي روح بخش اوست زنده

شمارهٔ 124: در كمندي اوفتادستيم صعب

در كمندي اوفتادستيم صعب****پاي تا سر حلقه حلقه چون زره

هرچه مي پيچيم كز آن وارهيم****بيشتر گردد ز پيچيدن گره

شمارهٔ 125: هر كه را نيم جو قناعت هست

هر كه را نيم جو قناعت هست****از دو عالم ندارد انديشه

يك شمر آب و يك بيابان مور****يك درم سنگ و يك جهان شيشه

حرف ي

شمارهٔ 126: تويي چرخ و بس بد ترا فخر رفعت

تويي چرخ و بس بد ترا فخر رفعت****منم خاك و بس بد مرا ذُلّ پستي

شكستي دلم را ولي شكر گويم****كه دل از شكستن پذيرد درستي

شمارهٔ 127: گر نشدي ابر تيره پردهٔ خورشيد

گر نشدي ابر تيره پردهٔ خورشيد****يا به شبان آفتاب رخ ننهفتي

مي نشدي آشكار آيت ظلمت****كس به عبث مدح آفتاب نگفتي

شمارهٔ 128: اكنون كه در رزق گشادست خداوند

اكنون كه در رزق گشادست خداوند****انصاف نباشدكه تو بر خويش ببندي

بر حالت خود گريه كني روز قيامت****بر حال تهيدست گر امروز بخندي

شمارهٔ 129: دايماً چون دو دست اهل دعا

دايماً چون دو دست اهل دعا****هر دو پايش بر آسمان بودي

غالباً جز به گاه وجد و سماع****كف پا بر زمين نمي سودي

شمارهٔ 130: اي نفس خيره ملك دو عالم از آن تست

اي نفس خيره ملك دو عالم از آن تست****ليكن به شرط آنكه تو از خويش بگذري

با خويش هيچ چيز نبيني از آن خويش****بي خويش چون شوي همه در خويش بنگري

شمارهٔ 131: عاقلا همنشين ساده مشو

عاقلا همنشين ساده مشو****كه ز گفتار ساده بر نخوري

مرو اي دزد در سراي تهي****كه از آن دستِ پُر برون نبري

شمارهٔ 132: قاآنيا اگر ادب اينست و بندگي

قاآنيا اگر ادب اينست و بندگي****خاكت به فرق باد كه با خاك همسري

ني ني سرشت خاك سراپا تواضعست****اي آسمان كبر تو از خاك كمتري

شمارهٔ 133: گر هزار آستين برافشاني

گر هزار آستين برافشاني****ندهندت زياده از روزي

آتش حرص را مزن دامن****كه خود اندر ميانه مي سوزي

شمارهٔ 134: دلاكنون چو نداري به عرش وكرسي راه

دلاكنون چو نداري به عرش وكرسي راه****كمال همت تو عرش هست ياكرسي

ولي به كرسي و عرشت اگر اجازه دهند****سراغ كرسي و عرش دگر همي پرسي

شمارهٔ 135: جوانمردي نه اين باشدكه چون برق

جوانمردي نه اين باشدكه چون برق****به شب بركاروان يك دم درخشي

جوانمردي بود آن دم كه چون ابر****به كشت جان سائل آب بخشي

شمارهٔ 136: نفس با عقل آشنا نشود

نفس با عقل آشنا نشود****زاع را نفرتست از طوطي

سفله راگر هزارگنج دهي****نشود رام جز كه با لوطي

شمارهٔ 137: چون زبان راز دل نمي داند

چون زبان راز دل نمي داند****چيستش چاره غير دلتنگي

چون نداند زبان رومي را****از حسد تنگدل شود زنگي

شمارهٔ 138: باادب باش اي برادر خاصه با ديوانگان

باادب باش اي برادر خاصه با ديوانگان****خود مگوكاورا نباشد بهره از فرزانگي

اي بسا داناي كامل كز پي روپوش خلق****روز و شب بر خويش بندد حالت ديوانگي

شمارهٔ 139: چون كاسه و كيسه گشت هر دو

چون كاسه و كيسه گشت هر دو****ار باده و زرّ و سيم خالي

جز زهد و ورع چه چاره دارد****دردي كش رند لاابالي

شمارهٔ 140: آن راكه گنج معرفت كردگار هست

آن راكه گنج معرفت كردگار هست****بي اختيار ذكر خدا سركند همي

وان راكه نيست معرفت ذكركردگار****از روي اخ_تيار مك__رّر كند هم__ي

آن ذكر بهر حق كند اين يك براي خلق****كي اين دو را خداي برابر كند همي

شمارهٔ 141: داد از سپهر غدّار آه از جهان فاني

داد از سپهر غدّار آه از جهان فاني****كان حاسديست مكار وين دشمنيست جاني

آن دزد مردم آزار در زيّ اهل بازار****اين گرك آدمي خوار در كسوت شباني

هريك چو مار قتال زيبا و خوش خط و خال****ما بيخبر ازين حال وز حيلت نهاني

آن هردو مار خفته ما نرم نرم رفته****سرشان به برگرفته از روي مهرباني

ما بيخبركه ناگاه نيشي زنند جانكاه****كان لحظه طاقت آه نبود ز ناتواني

ز انسان كه يكدومه پيش آن هر دو خصم بد كيش****كردند سينها ريش از نيش ناگهاني

صيت بلا فكندند در ري وبا فكندند****سروي ز پا فكندند چون سرو بوستاني

كشتند كامران را شهزادهٔ جوان را****كز داغ او جهان را مرگيست جاوداني

چشم آهوي رميده رخ ميوهٔ رسيده****خط سنبل دميده لب آب زندگاني

دل گوهر شهامت كف لجهٔ كرامت****فد معني قيامت رخ صورت معاني

خط يك سفينه عنبر لب يك خزينه گوهر****تن رحمت مصوٌر رخ كوكب يماني

خاقان ز فرط جودش كامي لقب نمودش****كاو رنگ و مهد بودش در عهد كامراني

او رفت و مهد و اورنگ از غم نشسته دلتنگ****رخساره كرده گلرنگ از اشك ارغواني

چون در غمش ز هر تن برخاست شور و شيون****چون وقت كوچ كردن غوغاي كارواني

قاآني از هلاكش شد سينه چاك چاكش****گفتا برم به خاكش تاريخي ارمغاني

زان پس كه خون دل خورد اين مصرع ارمغان برد****شهزاده كامران مرد نوميد در جواني

شمارهٔ 142: دلا از خويشتن چون درگذشتي

دلا از خويشتن چون درگذشتي****شوي اندر وجود دوست فاني

هم از غيرت ز وي كامي نجويي****هم از حيرت ز وي نامي نداني

شمارهٔ 143: يكي به چشم تامل نگر بدين تمثال

يكي به چشم تامل نگر بدين تمثال****كه تات مات شود ديدگان ز حيراني

يكي درست بدين نوجوان نگر ز نخست****كه راست ماه دو هفته است و يوسف ثاني

به زلفكانش چندان كه چشم كار كند****همي نبيند چيزي بجز پريشاني

سپيد سيم سرينش چو كوه بلّورست****كه مي بلغزد در وي نگاه انساني

چنان عودش برپا بودكه پنداري****ستاده گرز به كف رستم سجستاني

فكنده رخش در آن عرصه اي كه مي بيني****فشرده ميخ در آن ثقبه اي كه مي داني

زن نجيب كهن سالش از قفا نگران****چو پاسبان كه كند دزد را نگهباني

چو صرفه جويي و امساك عادت نجباست****نجيب وار كند شرفهاي پنهاني

به شوهرش ز نجابت جماع مي ندهد****كه از نجيب عجيبست فعل شهواني

قضيب شوي نخواهد به فرج خويش تمام****كه مال شوي نسازد تلف به ناداني

غرض چه گويم زن از قفا چو حلقه به در****ز پيش شوي جوان گرم حلقه جنباني

چنان كنيزك زن راگرفته است به كار****كه هركه بيند گردد ز دور شيطاني

كنيزكي شهدالله ز شهد شيرين تر****لطيف و دلكش و موزون چو شعر قاآني

تبارك الله فرجي دو مغزه چون بادام****به شرط آنكه به بادام شكر افشاني

زن نجيب وي اندر قفا يساول وار****گرفته چوب و درافكنده چين به پيشاني

كنيز مطبخي از خشم نيم سوز به دست****ستاده بر طرفي همچو ديو ظلماني

كنيزك دگر استاده گرم شكرخند****زكار زانيه و فعل شوهر زاني

به شهوت و غضب طبع آدمي ماند****اگر تو معني اين نقشها فروخواني

چو شهوت از طرفي دست عقل برتابد****سپه كشد ز دگر سو قواي روحاني

تو نقش فاني دنيا ببين و عبرت گير****كه اين ستوده سخن حكمتيست لقماني

شمارهٔ 144: چو كفر و دين حجاب رهست اي رفيق راه

چو كفر و دين حجاب رهست اي رفيق راه****بگذار هر دو بگذرد ازين مايي و مني

شمشير عشق بركش و از خويش برآي****آن را به دوستي كش و اين را به دشمني

شمارهٔ 145: اي آنكه گشاد كار خواهي

اي آنكه گشاد كار خواهي****در حضرت دوست بستگي جوي

چون دوست دل شكسته خواهد****در هر دو جهان شكستگي جوي

شمارهٔ 146: شرح خاموشيت بايد از زبان دل شنو

شرح خاموشيت بايد از زبان دل شنو****كز زبان هر زبان هر دل ندارد آگهي

غير خاموشي نيارد گفتن از چيزي سخن****هركه را افتد نظر بر روي يار خرگهي

شمارهٔ 147: اي خواجه به نزد شحنه امروز

اي خواجه به نزد شحنه امروز****از عهدهٔ جرم برنيايي

در روز جزا به نزد داور****تمهيد خطا چسان نمايي

شمارهٔ 148: هر آن ديار كه باشد ز اهل دل خالي

هر آن ديار كه باشد ز اهل دل خالي****بود چو گوشهٔ ويرانه بدترين جايي

به اختيار به ويرانه عاقلان نروند****جز آن زمان كه طبيعت كند تقاضايي

شمارهٔ 149: يكي را ديدم اندر ري كه دايم

يكي را ديدم اندر ري كه دايم****همي ناليد از درد جدايي

به خون دل همي موييد و مي گفت****بتان را نيست الا بيوفايي

چو بر ما حاصل آخر خود همين بود****نبودي كاش از اول آشنايي

شمارهٔ 150: اي دريغا خلق عالم بيشتر طفلند طفل

اي دريغا خلق عالم بيشتر طفلند طفل****كز براي خنده مي خواهند شيرين قصه اي

زان سبب در قصه بايد رازها گفتن تمام****تا نباشد كودكان را در شنيدن غصه اي

هم مگر قاآنيا صاحبدلي پيدا شود****تا كه در هر قصه يابد از نصيحت حصه اي

رباعيات

حرف ا

رباعي شمارهٔ 1: از كشت عمل بس است يك خوشه مرا

از كشت عمل بس است يك خوشه مرا****در روي زمين بس است يك گوشه مرا

تا چند چو گاو گرد خرمن گرديم****چون مرغ بس است دانه اي توشه مرا

حرف ب

رباعي شمارهٔ 2: دوشينه فتادم به رهش مست و خراب

دوشينه فتادم به رهش مست و خراب****از نشوهٔ عشق او نه از بادهٔ ناب

دانست كه عاشقم ولي مي پرسيد****اين كيست كجاييست چرا خورده شر اب

حرف ت

رباعي شمارهٔ 3: اين دل كه به شهر عشق سرگشتهٔ تست

اين دل كه به شهر عشق سرگشتهٔ تست****بيمار و غريب و دربدر گشتهٔ تست

برگشتگي بخت و سيه روزي او****از مژگان سياه برگشتهٔ تست

رباعي شمارهٔ 4: تا قبلهٔ ابروي تو اي يار كج است

تا قبلهٔ ابروي تو اي يار كج است****محراب دل و قبلهٔ احرار كج است

ما جانب قبلهٔ دگر رو نكنيم****آن قبله ماست گرچه بسيار كج است

رباعي شمارهٔ 5: ابروي كجت كه دل برو مشتاقست

ابروي كجت كه دل برو مشتاقست****محراب شهان و قبلهٔ آفاقست

طاقست ولي به دلنشيني جفتست****جفتست ولي ز بيقريني طاقست

رباعي شمارهٔ 6: آراسته جنتي كه اين روي منست

آراسته جنتي كه اين روي منست****افروخته دوزخي كه اين خوي منست

شمشير جهانسوز بهادر شه را****دزديده كه اين كمان ابروي منست

رباعي شمارهٔ 7: آمد مه شوال و مه روزه گذشت

آمد مه شوال و مه روزه گذشت****و ايام صيام و رنج سي روزه گذشت

صد شكر خدا كه روزي روزهٔ ما****گاهي به غنا و گه به دريوزه گذشت

حرف د

رباعي شمارهٔ 8: تا دل به برم هواي دلبر دارد

تا دل به برم هواي دلبر دارد****افسانهٔ عشق دلبر از بر دارد

دل رفت ز بر چو رفت دلبر آري****دل از دلبر چگونه دل بردارد

رباعي شمارهٔ 9: گر چرخ جفا كرد چه مي بايد كرد

گر چرخ جفا كرد چه مي بايد كرد****ور ترك وفا كرد چه مي بايد كرد

مي خواست دلم كه بر نشان آيد تير****چون تير خطا كرد چه مي بايد كرد

رباعي شمارهٔ 10: زلفين سيه كه بر بناگوش تواند

زلفين سيه كه بر بناگوش تواند****سر بر سر هم نهاده همدوش تواند

سايد سر از ادب به پايت شب و روز****آري دو سياه حلقه در گوش تواند

رباعي شمارهٔ 11: در ميكده مست از مي نابم كردند

در ميكده مست از مي نابم كردند****سرمست ز جرعهٔ شرابم كردند

اي دوست به چشمهاي مست تو قسم****جامي دو سه دادند و خرابم كردند

رباعي شمارهٔ 12: يك عمر شهان تربيت جيش كنند

يك عمر شهان تربيت جيش كنند****تا نيم نفس عيش به صد طيش كنند

نازم به جهان همت درويشان را****كايشان به يكي لقمه دوصد عيش كنند

حرف ر

رباعي شمارهٔ 13: آشفته سخن چو زلف جانان خوشتر

آشفته سخن چو زلف جانان خوشتر****چون كار جهان بي سر و سامان خوش تر

مجموعهٔ عاشقان بود دفتر من****مجموعهٔ عاشقان پريشان خوشتر

رباعي شمارهٔ 14: آن نرگس مست فتنه انگيز نگر

آن نرگس مست فتنه انگيز نگر****آن خنجر مژگان بلاخيز نگر

در عهد ملك كه باده مستي ندهد****اندر كف مست خنجر تيز نگر

حرف س

رباعي شمارهٔ 15: بر روز ستاره تا كي افشاني بس

بر روز ستاره تا كي افشاني بس****در روز ستاره بالله ار بيند كس

دهرت ز مراد خويش دارد محروم****يا دست جهان ببند يا پاي هوس

حرف ش

رباعي شمارهٔ 16: تا يار مرا ربوده از هستي خويش

تا يار مرا ربوده از هستي خويش****واقف نيم از بلندي و پستي خويش

آنگونه ز جام عشق مستم دارد****كآگاه نيم ز خويش و از مستي خويش

حرف گ

رباعي شمارهٔ 17: گفتم به زن نظام كاي لولي شنگ

گفتم به زن نظام كاي لولي شنگ****خواهم كه به چاله ات فروكوبم دنگ

خياط صفت لباس الفت ببريم****من از گز كير و تو ز مقراض دو لنگ

حرف م

رباعي شمارهٔ 18: با آنكه هنوز از مي دوشين مستم

با آنكه هنوز از مي دوشين مستم****در مهد طرب به خواب نوشين هستم

اي دست خدا بگير لختي دستم****كز سخت دلي و سست بختي رستم

رباعي شمارهٔ 19: تا دل به هواي وصل جانان دادم

تا دل به هواي وصل جانان دادم****لب بر لب او نهادم و جان دادم

خضر ار ز لب چشمهٔ حيوان جان يافت****من جان به لب چشمهٔ حيوان دادم

رباعي شمارهٔ 20: صدرا ديشب به باغ نواب شدم

صدرا ديشب به باغ نواب شدم****امروز به حضرتت شرفياب شدم

آن باغ چو روي ناكسان آب نداشت****از خجلت بي آبي او آب شدم

رباعي شمارهٔ 21: گاهي هوس بادهٔ رنگين دارم

گاهي هوس بادهٔ رنگين دارم****گاه آرزوي وصل نگارين دارم

گه سبحه به دست و گاه زنار به دوش****يارب چه كسم كيم چه آيين دارم

رباعي شمارهٔ 22: بگذار كه خويش را به خواري بكشم

بگذار كه خويش را به خواري بكشم****مپسند كه بار شرمساري بكشم

چون دوست به مرگ من به هر حال خوشست****من نيز به مرگ خود به هر حال خوشم

رباعي شمارهٔ 23: تا دست ارادت به تو دادست دلم

تا دست ارادت به تو دادست دلم****دامان طرب زكف نهادست دلم

ره يافته در زلف دلاويز كجت****القصه به راه كج فتادست دلم

رباعي شمارهٔ 24: بگذاركه تا مي خورم و مست شوم

بگذاركه تا مي خورم و مست شوم****چون مست شوم به عشق پابست شوم

پابست شوم به كلي از دست شوم****از دست شوم نيست شوم هست شوم

رباعي شمارهٔ 25: تاكي غم زيد و گه غم عمرو خوريم

تاكي غم زيد و گه غم عمرو خوريم****آن به كه به جاي غم ز خم خمر خوريم

خوش باش به نيش و نوش كز نخل حيات****فرضست كه گه خار و گهي تمر خوريم

حرف و

رباعي شمارهٔ 26: شوخي كه بياض گردن روشن او

شوخي كه بياض گردن روشن او****آغشته به صندل شده پيرامن او

صبحست و به سرخي شفق آلوده****يا خون خلايقست در گردن او

حرف ي

رباعي شمارهٔ 27: تو مردمك چشم من مهجوري

تو مردمك چشم من مهجوري****زان با همه نزديكيت از من دوري

ني ني غلطم تو جان شيرين مني****زان با مني و ز چشم من مستوري

رباعي شمارهٔ 28: نه باده نه جام باده ماند باقي

نه باده نه جام باده ماند باقي****نه ساده نه نام ساده ماند باقي

ما زادهٔ مام روزگاريم ولي****نه زاده نه مام زاده ماند باقي

2- ديوان اشعار مسعود سعد سلمان

مشخصات كتاب

سرشناسه : مسعود، سعد سلمان 438؟ - ق 515

عنوان قراردادي : [ديوان

عنوان و نام پديدآور : ديوان اشعار مسعود سعد/ به اهتمام و تصحيح مهدي نوريان مشخصات نشر : اصفهان كمال 1364.

مشخصات ظاهري : ج 2

شابك : بها:3150ريال دوره كامل

وضعيت فهرست نويسي : فهرستنويسي قبلي يادداشت : عنوان روي جلد: ديوان مسعود سعد.

عنوان روي جلد : ديوان مسعود سعد.

عنوان ديگر : ديوان مسعود سعد

موضوع : شعر فارسي -- قرن ق 5

شناسه افزوده : نوريان مهدي مصحح رده بندي كنگره : PIR

رده بندي ديويي : 1فا8/22م 552د 1364

شماره كتابشناسي ملي : م 65-2108

معرفي

شبي كه سخن سراي زنداني در دخمه اي سرد و تاريك، در دل كوههاي بي فرياد ، باخود مي گفت چرا در انديشه فردا باشند،چون هيچ اميدي نيست كه همين امشب را نيز به پايان برم ، نيك مي دانست كه سرانجام كار آدمي مرگ است ، اما سخني كه با خون دل او رنگين شده،تا روز رستا خيز پايدار خواهد ماند.

نخواست ماندن اگر گنج شايگان بودي بماند اين سخن جانفزاي تامحشر او سخن جانفزاي را درمان جان نالان خويش ساخته بود ومي دانست كه اگر سخن پيوند زندگيش نمي گرديد ، گردش گردون او را به درد ورنج كشته بود .

هر چند گردون سرانجام به دست مرگ ، مانند ديگر مردم ، دفتر زندگي پرفراز و نشيب او را نيز بست ،اما دفترسخن او همچنان گشوده ماند.

گويي شعر كه پيوند عمر او بود ، پيوند نام او گرديد و امروز كه نهصد سال از مرگ تن اومي گزرد ، جان او كه در كالبد شعرش

دميده شده ، همچنان زنده است و باما سخن مي گويد.

مسعود سعد سلمان ، سراينده بزرگ شعر دري در نيمه دوم قرن پنجم وآغاز قرن ششم ، سرامد حبسيٌه سرايان و نخستين شاعر پارسي گوي در سرزمين هندوستان است . سخن ازدل برامده اش از ديرباز ، زمان زندگي خود او تا امروز ، همواره آفرين و ستايش سرايندگان و سخن سنجان را بر انگيخته وازشنيدن فرياد جان سوزش موي براندامها به پاخاسته و اشك از ديده ها روان شده است.

همزمان بااو دهها شاعرديگر، دردستگاه فرمانروايي غزنويان وسرودن نظم مي پرتاختند و برخي از آنها از ديد نام وجاه بر اوبرتري داشتند .

گاه از روي همچشمي با طعن و طنزازاوياد مي كردند و اگر بهترين شعرهاي جادوي خويش را برايشان مي خواند ، اورا كودك و برنا مي گفتند و گاه از روي رشك ، با دسيسه و توطئه گرفتاريش را دامن مي زدند ، اما امروز ازبسياري از آنان نه تنها ديوان ، بلكه نامي نيز برجاي نمانده وتنها نام بعضي از آنان به بركت ديوان او به طفيل نام او در بعضي تذكره ها آمده است؛در حاليكه اگر از ده شاعر بزرگ فارسي زبان نام برده شود ، بي گمان مسعود سعد يكي از آنان خواهد بود.

اين خود گواه ديگري است بر دآوري درست نقاد روزگار؛ چنان كه در روزگار سعدي نيز، امامي هروي را برترازاو دانستند و گذشت روزگار ، بي پايگي اين داوري را به روشنترين وجه نشان داد.

دوران شاعري مسعود سعد پيش از پنجاه سال به درازا كشيد و چنانكه خواهيم با دوران پنج تن از پادشاهان غزنوي مغارن بود

.

حاصل اين دوران ، ديواني است با نزديك به شانزده هزار بيت شعر. خواندن اين اندازه شعر ، كه بي گمان پست و بلند نيزدارد ، با فرصتهاي محدود روزگار ما سازگار نيست وهمين امربرگزيدن بهترين شعر ها وشرح و توضيح آنها ايجاب مي كند ؛اگرچه درروزگاران قديم نيزاين ضرورت احساس مي شده وخود مسعود سعد نيز((اختيارات شا هنامه)) را بر پايه همين نيازفراهم آورده است.

بيشتر شاعران قديم ، به خصوص مديحه سرايان ، زندگي تقريبا يك نواختي داشته اند و جز آنچه كم بيش در همه انسانها مشترك است ، مانند: تهيدستي وبيماري و مرگ عزيزان و پيري و نظاير آنها ، حادثه با اهميتي كه بكلي زندگي آنها را زير ورو كرده باشد به حدي كه در شيوه شاعريشان موثر افتد ، برايشان نيامده است در اين ميان مسعود سعد موقعيتي كاملا استثنائي دارد. درشاعري او دست كم پنج دوره متمايز مي توان ديد:

- آغاز شاعري وپيوستن به سيف الدوله كه اوج كام روائي اوست

- دوره اول زندان ، در قلعه هاي دهك ، سو و ناي به فرمان سلطان ابراهيم

- رهايي ، بازگشت به لاهور و حكومت چالندر

- دوره دوم زندان ، در قلعه مرنج به فرمان سلطان مسعود بن ابراهيم

- آزادي ، رياست كتابخانه ، مدح ملك ارسلان و بهرام شاه ، پيري و پايان عمر

قصيده

حرف ا

قصيده شماره 1: چون ناي بي نوايم از اين ناي بينوا

چون ناي بي نوايم از اين ناي بينوا****شادي نديد هيچ كس از ناي بينوا

با كوه گويم آنچه از او پر شود دلم****زيرا جواب گفتهٔ من نيست جز صدا

شد ديده تيره و نخورم غم ز بهر آنك****روزم همه شب است و صباحم همه مسا

انده چرا برم چو

تحمل ببايدم؟****روي از كه بايدم؟ كه كسي نيست آشنا

هر روز بامداد بر اين كوهسار تند****ابري بسان طور زيارت كند مرا

برقي چو دست موسي عمران به فعل و نور****آرد همي پديد ز جيب هوا ضيا

گشت اژدهاي جان من اين اژدهاي چرخ****ورچه صلاح، رهبر من بود چون عصا

بر من نهاد روي و فرو برد سربه سر****نيرنگ و سحر خاطر و طبعم چو اژدها

در اين حصار خفتن من هست بر حصير****چون بر حصير گويم؟ خود هست بر حصا

چون باز و چرغ، چرخ همي داردم به بند****گر در حذر غرابم و در رهبري قطا

بنگر چه سودمند شكارم كه هيچ وقت****از چنگ روزگار نيارم شدن رها

زين سمج تنگ چشمم چون چشم اكمه است****زين بام پست پشتم چون پشت پارسا

ساقط شده است قوت من پاك اگرنه من****بر رفتمي ز روزن اين سمج با هبا

با غم رقيق طبعم از آن سان گرفت انس****كز در چو غم درآيد گويدش مرحبا

چندان كز اين دو ديدهٔ من رفت روز و شب****هرگز نرفت خون شهيدان كربلا

با روزگار قمر همي بازم اي شگفت****نايدش شرم هيچ كه چندين كند دغا

گر بر سرم بگردد چون آسيا فلك****از جاي خود نجنبم چون قطب آسيا

آن گوهري حسامم در دست روزگار****كاخر برونم آرد يك روز در وغا

در صد مصاف و معركه گر كند گشته ام****روزي به يك صقال به جاي آيد اين مضا

اي طالع نگون من اي كژ رو حرون****اي نحس بي سعادت و اي خوف بي رجا

خرچنگ آبي اي و خداوند تو قمر****آبي است، سوزش تن و جان از شما چرا؟

مسعود سعد گردش و پيچش چرا كني****در گردش حوادث و در پيچش عنا

خود رو چو خس مباش به هر سرد و گرم دهر****آزاده سرو باش

به هر شدت و رخا

مي دان يقين كه شادي و راحت فرستدت****گرچند گشته اي به غم و رنج مبتلا،

جاه محمد علي آن گوهري كه چرخ****پرورده ذات پاكش در پردهٔ صفا

چون بر كفش نهاد و به خلق جهان نمود****زو روزگار تازه شد و ملك با بها

گردون شده است رتبت او پايهٔ علو****خورشيد گشت همت او مايهٔ ضيا

تا شد سحاب جودش با ظل و با مطر****آمد نبات مدحش در نشو و در نما

تا آفتاب رايش در خط استواست****روز و شب ولي و عدو دارد استوا

تا شد شفاي آز، عطاهاي او، نياز****بيماروار كرد ز نان خوردن احتما

فربه شده است مكرمت و ايمن از گزند****تا در بهار دولت او مي كند چرا

اي كودكي كه قدر تو كيوان پير شد****بخت جوان چو دايه همي پرورد ترا

پيران روزگار سپرها بيفكنند****در صف عزم چون بكشي خنجردها

گويا به لفظ فهم تو آمد زبان عقل****بينا به نور راي تو شد ديدهٔ ذكا

بر هر زبان ثناي تو گشته است چون سخن****در هر دلي هواي تو رسته است چون گيا

چون مهر بي نفاق كني در جهان نظر****چون ابر بي دريغ دهي خلق را عطا

اقرار كرد مال به جود تو و بس است****دو كف تو گواه و دو بايد همي گوا

جاه تو را به گردون تشبيه كي كنم****گفته است هيچكس به صفت راست را دوتا؟

عزم تو را كه تيغ نخوانيم، خرده اي است****زيرا كه تيغ تيز فراوان كند خطا

گر دشمنت ز ترس برآرد چو مرغ پر****آخر چو مرغ گردد گردان به گردنا

تو خاص پادشا شدي و پر شگفت نيست****شد خاص پادشا پسر خاص پادشا

اي عقل را دهاي تو، چون ماه را فروغ****اي فضل را ذكاي تو چون ديده را ضيا

چون بخت نحس گفتهٔ

من نشنود همي****نزد تو مستجاب چرا شد مرا دعا

معلوم شد مرا كه هنوز اندرين جهان****مانده است يك كريم كه دارد مرا وفا

چون بر محمد عليم تكيه اوفتاد****زهره است چرخ را كه نمايد مرا جفا؟

ضعف و فساد بيش نترساندم كز او****بازوي من قوي شد و بازار من روا

اي هر كفايتي را شايسته و امين****و اي هر بزرگي يي را اندر خور و سزا

تو شاخ آن درختي كاندر زمانه بود****برگش همه شجاعت و بارش همه سخا

اندر پناه سايهٔ او بود عمر من****تا بر روان پاكش غالب نشد فنا

يك رويه دوستم من و كم حرص مادحم****هم راست در خلاام و هم پاك برملا

هم مدح، نادر آيد و هم دوستي، تمام****مادح چو بي طمع بود و دوست بي ريا

نظم مرا چو نظم دگر كس مدان از آنك****ياقوت زرد نيكو ماند به كهربا

هرچند كز براي جزا بايدم مديح****والله كه بر مديح نخواهم ز تو جزا

آزاده را كه جويد نام نكو به شعر****چون بندگان ز خلق نبايد ستد بها

در مدحت تو از گل تيره كنم گهر****هرگز چو مدحت تو كه ديده است كيميا؟

امروز من چو خار و گياام ذليل و پست****از باغ بخت، نوكندم هر زمان بلا

تو آفتاب و ابري كز فر و سعي تو****گل ها و لاله ها دمد از خار و ازگيا

ابيات من چو تير است از شست طبع من****زيرا يكي كشيده كمانم ز انحنا

چون از گشاد بر نظرت شد زمانه راست****هرگز گمان مبر كه ز بخت افتدش بدا

بيمار گشت و تيره، تن و چشم جاه و بخت****اي جاه و بخت تو همه دارو و توتيا

اي نوبهار! سرو نبيند همي تذرو****اي آفتاب! نور نيابد همي سها

تا دولت است و نعمت با بخت تو بهم****از

لهو و از نشاط زماني مشو جدا

از ساقي يي چو ماه سما جام باده خواه****بر لحن و نغمهٔ صنمي چون مه سما

زان شادي و طرب كه دو رخسار او گل است****بر حسن او بهشت زمان مي كند ثنا

اندر بر و كنار وي آن سرو لعبتي****اندر بهار بزم چو بلبل زند نوا

نالان شود به زاري، چون دست نازكش****در چشم گرد او زند انگشت گردنا

تا طبع ها مراتب دارند مختلف****آب است بر زمين و اثيرست برهوا،

بادت چهار طبع به قوت چهار طبع****كرده به ذات اصلي در كالبد بقا

همچون هوا هواي تو بر هر شرف محيط****همچون اثير اثير بزرگيت با سنا

همچون زمين زمين مراد تو اصل بر****چون آب، آب دولت تو، مايهٔ صفا

حرف ب

قصيده شماره 2: شد مشك شب چو عنبر اشهب

شد مشك شب چو عنبر اشهب****شد در شبه عقيق مركب

زان بيم كافتاب زند تيغ****لرزان شده به گردون كوكب

ما را به صبح مژده همي داد****آن راست گو خروس مجرب

مي زد دو بال خود را برهم****از چيست آن؟ ندانم يارب

هست از نشاط آمدن روز****يا از تاسف شدن شب؟

اي ماهروي سلسله زلفين****و اي نوش لب سيمين غبغب

پيش من آر باده از آن روي****نزد من آر بوي از آن لب

دل را نكرد بايد معذور****تن را نداشت بايد متعب

در دولت و سعادت صاحب****كه آداب از او شده است مهذب

منصور بن سعيد بن احمد****كش بنده اند حران اغلب

آن كو عميد رفت ز خانه****و آن كو اديب رفت به مكتب

در فضل بي نظير و نه مغرور****در اصل بي قرين و نه معجب

از راي اوست چشمهٔ خورشيد****وز خلق اوست عنبر اشهب

نزديك كردگار، مكرم****در پيش شهريار، مقرب

در هر زبان به دانش ممدوح****در هر دلي به جود محبب

اي در اصول فضل مقدم****و اي در فنون علم مدرب

تقصير اگر فتاد به خدمت****من

بنده را مدار معاتب

كه آمد همي رهي را يك چند****دور از جمال ملجس تو تب

تا بر زمين برويد نسرين****تا بر فلك برآيد عقرب

جاه تو باد ميمون طالع****جان تو باد عالي مرقب

در مجلست ز نزهت، مفرش****بر آخورت ز دولت، مركب

حرف ت

قصيده شماره 3: به نظم و نثر كسي را گر افتخار سزاست

به نظم و نثر كسي را گر افتخار سزاست****مرا سزاست كه امروز نظم و نثر مراست

به هيچ وقت مرا نظم و نثر كم نشود****كه نظم و نثرم در است و طبع من درياست

به لطف آ ب روان است طبع من ليكن****به گاه قوت و كثرت چو آتش است و هواست

اگر چه همچو گيا نزد هر كسي خوارم****وگرچه همچو صدف غرق گشته تن بي كاست،

عجب مدار زمن نظم خوب و نثر بديع****نه لل از صدف است و نه انگبين ز گياست؟

به نزد خصمان گر فضل من نهان باشد****زيان ندارد، نزديك عاقلان پيداست

شگفت نيست اگر شعر من نمي دانند****كه طبع ايشان پست است و شعر من والاست

به چشم جد و حقيقت مرا نمي بينند؟****كه نزد عقل مرا رتبت و شرف به كجاست؟

اگر چه چشمهٔ خورشيد روشن است و بلند****چگونه بيند آن كش دو چشم نابيناست؟

به هيچ وجه گناهي دگر نمي دانند****جز آن كه ما را زين شهر مولد و منشاست

اگر برايشان سحر حلال بر خوانم****جز اين نگويند آخر كه كودك و برناست

ز كودكي و ز پيري چه عار و فخر آيد****چنين نگويد آن كس كه عاقل و داناست

هزار پير شناسم كه منكر و گبر است****هزار كودك دانم كه زاهد الزهداست

اگر عميد نيم يا عميدزاده نيم****ستوده نسبت و اصلم ز دودهٔ فضلاست

اگر به زهد بنازد كسي روا باشد****ور افتخار كند فاضلي به فضل سزاست

به اصل تنها كس را مفاخرت نرسد****كه نسبت همه از

آدم است و از حواست

مرا به نيستي اي سيدي چه طعنه زني****چو هست دانشم، از زر و سيم نيست رواست

خطاست گويي در نيستي سخا كردن****ملامت تو چه سودم كند كه طبع، سخاست

به بخل و جود كم و بيش كي شود روزي****خطا گرفتن بر من بدين طريق خطاست

اگر به نيك و بد من ميان ببندد خلق****جز آن نباشد بر من كه از خداي قضاست

ز بس بلا كه بديدم چنان شدم به مثل****كه گر سعادت بينم گمان برم كه بلاست

تو حال و قصهٔ من دان كه حال و قصهٔ من****بسي شگفت تر از حال وامق و عذراست

اگرچه بر سرم آتش ببارد از گردون****ز حال خود نشوم، اعتقاد دارم راست

گهر بر آن كس پاشم كه در خور گهر است****ثنا مر او را گويم كه او سزاي ثناست

امير غازي محمود سيف دولت و دين****كه پادشاه بزرگ است و خسرو والاست

خجسته نامش بر شعرهاي نادر من****چو مهر بر درم است و چو نقش بر ديباست

بدين قصيده كه گفتم من اقتدا كردم****به اوستاد لبيبي كه سيدالشعراست

بر آن طريق بنا كردم اين قصيده كه گفت:****« سخن كه نظم دهند آن درست بايد وراست»

قصيده خرد وليكن به قدر و فضل بزرگ****به لفظ موجز و معنيش باز مستوفاست

هر آن كه داند داند يقين كه هر بيتي****از اين قصيدهٔ من يك قصيدهٔ غراست

چنين قصيده ز مسعود سعد سلمان خواه****چنين قصايد مسعود سعد سلمان راست

قصيده شماره 4: دلم از نيستي چو ترسانيست

دلم از نيستي چو ترسانيست****تنم از عافيت هراسانيست

در دل از تف سينه صاعقه ايست****بر تن از آب ديده توفانيست

گه دلم باد تافته گوييست****گه تنم خم گرفته چوگانيست

موي چون تاب خورده زوبيني است****مژه چون آب داده پيكانيست

روز در چشم من چو اهرمنيست****بند بر پاي

من چو ثعبانيست

همچو لاله ز خون دل روييست****چون بنفشه ز زخم كف رانيست

زير زخمي ز زخم رنج و بلا****ديده پتكي و فرق سندانيست

راست مانند دوزخ و مالك****مر مرا خانه اي و دربانيست

گر مرا چشمه اي است هر چشمي****لب خشكم چرا چو عطشانيست؟

بر من اين خيره چرخ را گويي****همه ساله به كينه دندانيست

نيست درمان درد من معلوم****نيست يك درد كش نه درمانيست

نيست پايان شغل من پيدا****نيست يك شغل كش نه پايانيست

عجبا اين چه شوخ ديده تني است****ويحكا اين چه سخت سر جانيست

من نگويم همي كه محنت من****از فلانيست يا ز بهمانيست

نيست كس را گنه، چو بخت مرا****طالعي آفريده حرمانيست

نيست چاره چو روزگار مرا****آسماني فتاده خذلانيست

نه از اين اخترانم اقباليست****نه از اين روشنانم احسانيست

تيز مهري و شوخ برجيسي است****شوم تيري ونحس كيوانيست

گرچه در دل خليده اندوهيست****ورچه بر تن دريده خلقانيست،

نه چو من عقل را سخن سنجي است****نه چو من نظم را سخن دانيست

سخنم را برنده شمشيريست****هنرم را فراخ ميدانيست

دل من گر بخواهمش بحريست****طبع من گر بكاومش كانيست

طبع و دل خنجري و آينه ايست****رنج و غم صيقلي و افسانيست

تا شكفته است باغ دانش من****مجلس عقل را گل افشانيست

لعبتاني كه ذهن من زاده ست****لهو را از جمال كاشانيست

نيست خالي ز ذكر من جايي****گرچه شهريست يا بيابانيست

نكته اي رانده ام كه تاليفي است****قطعه اي گفته ام كه ديوانيست

بر طبع من از هنر نونو****هر زماني عزيز مهمانيست

همتم دامني كشد ز شرف****هركجا چرخ را گريبانيست

گر خزانيست حال من شايد****فكرت من نگر كه نيسانيست

ور خرابيست جاي من چه شود****گفتهٔ من نگر كه بستانيست

سخن تندرست خواه از من****گرچه جان در ميان بحرانيست

تجربت كوفته دليست مرا****نه خطايي در او نه طغيانيست

قيمت نظم را چو پرگاريست****سخن فضل را چو ميزانيست

انده ار چه بدآزمون تيريست****صبر

تن دار نيك خفتانيست

اي برادر برادرت را بين****كه چگونه اسير ويرانيست

بينواييست مانده بر سختي****بانوا چون هزار دستانيست

تو چنان مشمرش كه مسعوديست****با دل خويش گو مسلمانيست

مانده در محكم و گران بنديست****بسته در تنگ و تيره زندانيست

اندر آن چه همي نگر امروز****كاو اسير دروغ و بهتانيست

گر چنين است كار خلق جهان****بد پسنديست، نابسامانيست

سخت شوريده كار گردونيست****نيك ديوانه سار كيهانيست

آن بر اين بي هوا چو مفتونيست****و اين بر آن بي گنه چو غضبانيست

آن به افعال صعب تنيني است****و اين به اخلاق سخت شيطانيست

آن لجوجيست سخت پيكاريست****و اين ركيكيست سست پيمانيست

هركسي را به نيك و بد يك چند****در جهان نوبتي و دورانيست

مقبلي را زيادتيست به جاه****مدبري را ز بخت نقصانيست

آن تن آسوده بر سر گنجيست****و اين دل آواره از پي نانيست

هر كجا تيز فهم داناييست****بندهٔ كند فهم نادانيست

تن خاكي چه پاي دارد كو****باد جان را دميده انبانيست

عمر چون نامه ايست از بد و نيك****نام مردم بر او چه عنوانيست

تا نگويي چو شعر برخوانم****كاين چه بسيار گوي كشخانيست

كرده ام نظم را معالج جان****ز آن كه از درد دل چو نالانيست

كز همه حاصلي مرا نظميست****وز همه آلتي مرا جانيست

مي نمايم ز ساحري برهان****گرچه ناسودمند برهانيست

بخرد هر كه خواهدم امروز****خلق را ارز من چه ارزانيست

تو يقين دان كه كارهاي فلك****در دل روز و شب چو پنهانيست

هيچ پژمرده نيستم كه مرا****هر زمان تازه تازه دستانيست

نيك و بد هرچه اندر اين گيتي است****به خرابيست يا به عمرانيست،

آدمي را ز چرخ تاثيريست****چرخ را از خداي فرمانيست

گشته حالي چو بنگري، داني****كه قوي فعل حال گردانيست

قصيده شماره 5: امروز هيچ خلق چو من نيست

امروز هيچ خلق چو من نيست****جز رنج ازين نحيف بدن نيست

لرزان تر و ضعيف تر از من****در باغ، شاخ و برگ و سمن نيست

انگشتري است پشتم گويي****اشكم

جز از عقيق يمن نيست

از نظم و نثر عاجز گشتم****گويي مرا زبان و دهن نيست

از تاب درد سوزش دل هست****وز بار ضعف قوت تن نيست

وين هست و آرزوي دل من****جز مجلس عميد حسن نيست

صدري كه جز به صدر بزرگيش****اقبال را مقام و وطن نيست

چون طبع و خلق او گل و سوسن****در هيچ باغ و هيچ چمن نيست

لؤلؤ و در چو خط و چو لفظش****والله كه در قطيف و عدن نيست

اصل سخن شده ست كمالش****و اندر كمالش ايچ سخن نيست

مداح بس فراوان دارد****ليكن از آن يكيش چو من نيست

قصيده شماره 6: اين عقل در يقين زمانه گمان نداشت

اين عقل در يقين زمانه گمان نداشت****كز عقل راز خويش زمانه نهان نداشت

در گيتي اي شگفت كران داشت هرچه داشت****چون بنگرم عجايب گيتي كران نداشت

هرگونه چيز داشت جهان تا بناي داشت****ملكي قوي چو ملك ملك ارسلان نداشت

پاينده باد ملكش و ملكي است ملك او****كه ايام نوبهار چنان بوستان نداشت

گشت آن زمان كه ملكش موجود شد جهان****دلشاد و هيچ شادي تا آن زمان نداشت

آن جود و عدل دارد سلطان كه پيش از اين****آن جود و عدل، حاتم و نوشيروان نداشت

هنگام كر و فر وغا تاب زخم او****شير ژيان ندارد و پيل دمان نداشت

اي پادشاه عادل و سلطان گنج بخش****هرگز جهان ملك چو تو قهرمان نداشت

امروز ياد خواهم كردن ز حسب حال****يك داستان كه دهر چنان داستان نداشت

بونصر پارسي ملكا جان به تو سپرد****زيرا سزاي مجلس عالي جز آن نداشت

جان داد در هوات كه باقيت باد جان****اندر خور ثنا جز آن پاك جان نداشت

جان هاي بندگان همه پيوند جان توست****هر بنده جز براي تو جان و روان نداشت

آن شهم كاردان مبارز كه مثل او****اين دهر يك مبارز و يك كاردان نداشت

مرد هنر

سوار كه يك باره از هنر****اندر جهان نماند كه او زير ران نداشت

كس چون زبان او به فصاحت زبان نديد****كس چون بيان او به لطافت بيان نداشت

او يافت صد كرامت اگر مدتي نيافت****او داشت صد كفايت اگر سو زيان نداشت

انديشهٔ مصالح ملك تو داشتش****و اندوه سو زيان و غم خانمان نداشت

در هرچه اوفتاد بد و نيك و بيش و كم****او تاب داشت تاب سپهر كيان نداشت

شصت و سه بود عمرش چون عمر مصطفي****افزون از اين مقامي اندر جهان نداشت

آن ساعت وفات كه پاينده باد شاه****روي نياز جز به سوي آسمان نداشت

مدح خدايگان و ثناي خداي عرش****جز بر زبان نراند و جز اندر دهان نداشت

آن بندگي كه بودش در دل، نكرد از آنك****يك هفته داشت چرخش و جز ناتوان نداشت

اين مدح خوان دعا كندش زان كه در جهان****كم بود نعمتي كه بر اين مدح خوان نداشت

بر بنده مهر داشت چهل سال و هرگز او****بر هيچ آدمي دل نامهربان نداشت

صاحب قران تو بادي تا هست مملكت****زيرا كه مملكت چو تو صاحب قران نداشت

فرزندكانش را پس مرگش عزيزدار****كاو خود به عمر جز غم فرزندكان نداشت

حرف د

قصيده شماره 7: احوال جهان بادگير، باد

احوال جهان بادگير، باد!****وين قصه ز من يادگير ياد

چون طبع جهان باژگونه بود****كردار همه باژگونه باد

از روي عزيزي است بسته باز****وز خاري باشد گشاده خاد

بس زار كه بگذاشتيم روز****چون گرمگهش بود بامداد

تيغي كه همي آفتاب زد****تيري كه سمومش همي گشاد،

بر تارك و بر سينه زد همي****اندر جگر و ديده اوفتاد

در حوض و بيابانش چشم و گوش****مانده به شگفتي از آب و باد

ديوانه و شوريده باد بود****زنجير همي آب را نهاد

اين چرخ چنين است، بي خلاف****داند كه چنين آمدش نهاد

زين چرخ بنالم به پيش آن****كز

چرخ به همت دهدم داد

منصور سعيد آن كه در هنر****از مادر دانش چو او نزاد

او بنده و شاگرد ملك بود****تا گشت خداوند و اوستاد

قصيده شماره 8: روزگاري است سخت بي بنياد

روزگاري است سخت بي بنياد****كس گرفتار روزگار مباد

شير بينم شده متابع رنگ****باز بينم شده مطاوع خاد

نه بجز سوسن ايچ آزادست****نه بجز ابرهست يك تن راد

نه نگفتم نكو معاذالله****اين سخن را قوي نيامد لاد

مهترانند مفضل و هر يك****اندر افضال جاودانه زياد

نيست گيتي بجز شگفتي و نيز****كار من بين كه چون شگفت افتاد

صد در افزون زدم به دست هنر****كه به من بر فلك يكي نگشاد

در زمان گردد آتش و انگشت****گر بگيرم به كف گل و شمشاد

بار انده مرا شكست آري****بشكند چون دوتا كني پولاد

نشنود دل اگر بوم خاموش****نكند سود اگر كنم فرياد

گرچه اسلاف من بزرگانند****هر يك اندر همه هنر استاد،

نسبت از خويشتن كنم چو گهر****نه چو خاكسترم كز آتش زاد

چون بد و نيك زود مي گذرد****اين چو آب آن يكي دگر چون باد

نز بد او به دل شوم غمگين****نه ز نيكش به طبع گردم شاد

اين جهان پايدار نيست از آن****كه بر آبش نهاده شد بنياد

قصيده شماره 9: چون مني را فلك بيازارد

چون مني را فلك بيازارد****خردش بي خرد نينگارد؟

هر زماني چو ريگ تشنه ترم****گرچه بر من چو ابر غم بارد

چون بيفسايدم چو مار، غمي****بر دل من چو مار بگمارد

تا تنم خاك محنتي نشود****به دگر محنتيش نسپارد

اندر آن تنگيم كه وحشت او****جان و دل را گلو بيفشارد

راضيم گرچه هول ديدارش****ديدهٔ من به خار مي خارد

كز نهيبش همي قضا و بلا****بر در او گذشت كم يارد

سقف اين سمج من سياه شبي است****كه دو ديده به دوده انبارد

روز هر كس كه روزنش بيند****اختري سخت خرد پندارد

گر دو قطره بهم بود باران****جز يكي را به زير نگذارد

چشم ازو نگسلم كه در تنگي****به دلم نيك نسبتي دارد

شعر گويم همي و انده دل****خاطرم جز به شعر نگسارد

اين جهان را به نظم شاخ زند****هرچه در

باغ طبع من كارد

از فلك تنگدل مشو مسعود****گر فراوان ترا بيازارد

بد مينديش سر چو سرو برآر****گر جهان بر سرت فرود آرد

حق نخفته است بنگري روزي****كه حق تو تمام بگزارد

قصيده شماره 10: چو سوده دوده به روي هوا برافشانند

چو سوده دوده به روي هوا برافشانند****فروغ آتش روشن ز دود بنشانند

سپهر گردان آن چشم ها گشايد باز****كه چشم هاي جهان را همه بخسبانند

از آن سبيكهٔ زر كافتاب گويندش****زند ستامي كان را ستارگان خوانند

چنان گمان بودم كاسياي گردون را****همي به تيزي بر فرق من بگردانند

ز آب ديدهٔ گريان چو تيغم آب دهند****از آتش دل سوزان مرا بتفسانند

كنند رويم همرنگ برگ رز به خزان****چو شوشهٔ رزم اندر بلا بپيچانند

گرفتم انس به غم ها و اندهان گرچند****منازعان چو دل و زندگاني وجانند

دمادمند و نيايند بر تنم پيدا****به ريگ تافته بر، قطره هاي بارانند

بدين فروزان رويان نگه كنم كه همي****به نور طبعي روي زمين فروزانند

سپهبدان برآشفته لشكري گشتند****چنان كه خواهند از هر رهي همي رانند

گمان مبر كه مگر طبع هاي مختلفند****گمان مبر كه همه طبع ها نجنبانند

مسافران نواحي هفت گردونند****مؤثران مزاج چهار اركانند

هلاك و عيش و بد و نيك و شدت و فرجند****غم و سرور و كم و بيش و درد و درمانند

به شكل هم جنس از باب ها نه هم جنسند****به نور همسان و ز فعل ها نه همسانند

به هر قدم حكم روزگار و گردونند****به هر نظر سبب آشكار و پنهانند

همي بلند برآرند و پس فرو فكنند****همي فراوان بدهند و باز بستانند

كجا توانم جستن كه تيزپايانند****چه چاره دانم كردن كه چيره دستانند

روندگان سپهرند لنگشان خواهم****ز بهر آن كه مرا رهبران زندانند

اگر خلندم در ديده، نيست هيچ شگفت****كه تير شب را بر قوس چرخ پيكانند

روا بود كه از اين اختران گله نكنم****كه بي گمان همه فرمانبران يزدانند

زاهل عصر چه خواهم

كه اهل عصر همه****به خوي و طبع ستوران ماده را مانند

مگر به رحمت ايشان فريفته نشوي****نكو نگر كه همه اندك و فراوانند

مخواه تابش ايشان اگر همه مهرند****مجوي گوهر ايشان اگر همه كانند

به جان خرند قصايد ز من خردمندان****اگرچه طبع مرا زان كلام ارزانند

ز چرخ عقلم زادند وز جمال و بقا****ستارگان را مانند و جاودان مانند

زمانهٔ گفته من حفظ كرد و نزديك است****كه اخترانش بر آفتاب و مه خوانند

چنان كه بيضهٔ عنبر به بوي دريابند****مرا بدانند آن ها كه شعر مي دانند

محل اين سخن سرفراز بشناسند****كسان كه سغبهٔ مسعود سعد سلمانند

قصيده شماره 11: چو مردمان شب ديرنده عزم خواب كنند

چو مردمان شب ديرنده عزم خواب كنند****همه خزانهٔ اسرار من خراب كنند

نقاب شرم چو لاله ز روي بردارند****چو ماه و مهر سر و روي در نقاب كنند

رخم ز چشمم هم چهرهٔ تذرو شود****چو تيره شب را هم گونهٔ غراب كنند

تنم به تيغ قضا طعمهٔ هزبر نهند****دلم به تير عنا مستهٔ عقاب كنند

گل مورد گشته است چشم من ز سهر****ز آتش دلم از گل همي گلاب كنند

به اشك، چشمم چون فانه كور ميخ كشند****چو غنچه هيچم باشد كه سير خواب كنند؟

ز صبر و خواب چه بهره بود مرا كه مرا****به درد و رنج، دل و مغز خون و آب كنند

من آن غريبم و بيكس كه تا به روز سپيد****ستارگان ز براي من اضطراب كنند

بنالم ايرا بر من فلك همي كند آنك****به زخم زخمه بر ابريشم رباب كنند

ز بس كه بر من باران غم زنند مرا****سرشك ديده صدف وار در ناب كنند

گر آنچه هست بر اين تن نهند بر دريا****به رنج در به دهان صدف لعاب كنند

يك آفتم را هر روز صد طريق نهند****يك اندهم را هر شب هزار باب كنند

تن

مرا ز بلا آتشي برافروزند****دلم برآرند از بر، بر او كباب كنند

ز درد وصلت ياران من آن كنم به جزع****كه جان پيران بر فرقت شباب كنند

همي گذارم هر شب چنان كسي كو را****ز بهر روز به شب وعدهٔ عقاب كنند

روان شوند به تك بچگان ديدهٔ من****كه زير زانوي من خاك را خلاب كنند

طناب، تافته باشد بدان اميد كه باز****ز صبح خيمهٔ شب را مگر طناب كنند

بر اين حصار ز ديوانگي چنان شده ام****كه اختران همه ديوم همي خطاب كنند

چو من به صورت ديوان شدم چرا جوشم****چو هر زمانم هم حملهٔ شهاب كنند

اگر بساط زمين مفرشم كنند سزد****چو سايبان من از پردهٔ سحاب كنند

به گردم اندر چندان حوادث آمد جمع****كه از حوادث ديگر مرا حجاب كنند

چرا سؤال كنم خلق را كه در هر حال****جواب من همه ناكردن جواب كنند

شگفت نيست كه بر من همي شراب خورند****چو خون ديده لبم را همي شراب كنند

به طبع طبعم چون نقره تابدار شده است****كه هر زمانش در بوته تيزتاب كنند

روا بود كه ز من دشمنان بينديشند****حذر ز آتش تر بهر التهاب كنند

سزاي جنگند اين ها كه آشتي كردند****نگر كه اكنون با من همي عتاب كنند

خطا شمارند ار چند من خطا نكنم****صواب گيرند ار چند ناصواب كنند

چگونه روزي دارم نكو نگر كه مرا****همي ز آتش سوزنده آفتاب كنند

سپيد مويم بر سر بديده اند مگر****از آن به دود سياهش همي خضاب كنند

چگونه باشد حالم چو هست راحت من****بدانچه دوزخيان را بدان عذاب كنند

اگر به دست خسانم چه شد نه شيران را****پس از گرفتن هم خانه با كلاب كنند؟

مرا درنگ نماندست از درنگ بلا****به كشتنم ز چه معني چنين شتاب كنند

چو هيچ دعوت من در جهان نمي شنوند****اميد

تا كي دارم كه مستجاب كنند

به كاركرد مرا با زمانه دفترهاست****چه فضل ها بودم گر بحق حساب كنند

قصيده شماره 12: دلم ز انده بي حد همي نياسايد

دلم ز انده بي حد همي نياسايد****تنم ز رنج فراوان همي بفرسايد

بخار حسرت چون بر شود ز دل به سرم****ز ديدگانم باران غم فرود آيد

ز بس غمان كه بديدم چنان شدم كه مرا****ازين پس ايچ غمي پيش چشم نگرايد

دو چشم من رخ من زرد ديد نتوانست****از آن به خون دل آن را همي بيالايد،

كه گر ببيند بدخواه روي من باري****به چشم او رخ من زرد رنگ ننمايد

زمانهٔ بد هرجا كه فتنه اي باشد****چو نوعروسش در چشم من بيارايد

چو من به مهر، دل خويشتن درو بندم****حجاب دور كند فتنه اي پديد آيد

فغان كنم من ازين همتي كه هر ساعت****ز قدر و رتبت سر بر ستارگان سايد

زمانه بربود از من هر آنچه بود مرا****بجز كه محنت كان نزد من همي پايد

لقب نهادم ازين روي فضل را محنت****مگر كه فضل من از من زمانه نربايد

فلك چو شادي مي داد مر مرا بشمرد****كنون كه مي دهدم غم همي نپيمايد

چو زاد سرو مرا راست ديد در همه كار****چو زاد سروم از آن هر زمان بپيرايد

تنم ز بار بلا زان هميشه ترسان است****كه گاهگاهي چون عندليب بسرايد

چرا نگريد چشم و چرا ننالد تن****چگونه كم نشود صبر و غم نيفزايد،

كه دوستدار من از من گرفت بيزاري****بلي و دشمن بر من همي ببخشايد

اگر ننالم گويند نيست حاجتمند****وگر بنالم گويند ژاژ مي خايد

غمين نباشم از ايرا خداي عزوجل****دري نبندد تا ديگري بنگشايد

حرف ر

قصيده شماره 13: دوال رحلت چون بر زدم به كوس سفر

دوال رحلت چون بر زدم به كوس سفر****جز از ستاره نديدم بر آسمان لشكر

چو حاجبان زمي از شب سياه پوشيده****چو بندگان ز مجره سپهر بسته كمر

به هست و نيست در آرد عنان من در مشت****چو دو فريشته ام از دو سو قضا و قدر

مباش و باش ز بيم و

اميد با تن و جان****مجوي و جوي ز حرص و قنوع در دل و سر

مرابه «چون شود؟» و «كاشكي» و «شايد بود»****حذر نگاشته در پيش چشم يك دفتر

اگر چه خواند همي عقل مر مرا در گوش****قضا چو كارگر آيد چه فايده ز حذر

گه از نهيبم گم شد بسان ماران پاي****گهم ز حرص برآمد همي چو موران پر

تن از درنگ هراس و دل از شتاب اميد****به بط و سرعت، كيوان همي نمود و قمر

چو خار و گل زگل و خار روي و غمزهٔ دوست****ز تف و نم، لب من خشك بود و مژگان تر

و گرنه گيتي، خشك از تف دلم بودي****ز اشك چشمم بر خنگ زيورم، زيور

به راندن اندر راندم همي ز ديده سرشك****دل از هوا رنجور و تن از بلا مضطر

به لون زر شده روي من از غبار نياز****به رنگ مي شده چشم من از خمار سهر

نه بوي مستي در مغز من مگر زان مي****نه رنگ هستي در دست من مگر زان زر

رهي چو تيغ كشيده، كشيده و تابان****اثر ز سم ستوران بر او به جاي گهر

اگرچه تيغ بود آلت بريدن، من****همي بريدم آن تيغ را به گام آور

وگر به تيزي گردد بريده چيز از تيغ****از او همي به درازي بريده گشت نظر

چو آفتاب نهان شد، نهان شد از ديده****نيام او شب ديرنده تيره بود مگر

مخوف راهي كز سهم شور و فتنهٔ آن****كشيد دست نيارست كوهسار و كور

گه اخگر از جگر من چو خون دل گشته****گهي ز خون دلم خون شده دل اخگر

گهي چو خاك، پراكنده، دل ز باد بلا****گهي چو پوست، ترنجيده دل ز آتش حر

شهاب وار به دنبال دشمنان چو ديو****فرو بريدم صد كوه

آسمان پيكر

گهي به كوه شدي هم حديث من پروين****گهي به دشت شدي همعنان من صرصر

بسان نقطه موهوم، دل ز هول بلا****چو جز لايتجزي، تن از نهيب خطر

وليك از همه پتياره، ايمن از پي آنك****مديح صاحب خواندم همي چو حرز، ز بر

عماد دولت منصوربن سعيد كه يافت****فلك ز فرش قدر و جهان ز قدرش فر

به باغ دولت رويش چو گل شكفته شود****ز بهر سايل و زاير سعادت آرد بر

به قوت نعم و پشت دولت اوي است****اميد يافته بر لشكر نياز، ظفر

كجا سفينهٔ عزمش در آب حزم نشست****نشايدش بجز از مركز زمين لنگر

شكوه جاهش گر ديده را شدي محسوس****سپهر و انجم بودي ازو دخان و شرر

ز ماده بودن، خورشيد را مفاخرت است****كه طبع اوست معاني بكر را مادر

ز بهر آن كه به اصل از گياست خامهٔ او****به اصل هم ز گيا يافتند زهر و شكر

به نعت موجز، كلكش زمانه را ماند****كه بر ولي همه نفع است و بر عدو همه ضر

بزرگ بار خدايا، چو طبع تو درياست****شگفت نيست اگر هست خلق تو عنبر

مكارم تو اگر زنده ماند نيست عجب****كه مجلس تو بهشت است و دست تو كوثر

نديد يارد دشمن مصاف جستن تو****اگرچه سازد از روز و شب سپاه و حشر

نكرد يارد بي راي تو ممر و ممار****سپهر زود ممار و نجوم تيز ممر

به حل و عقد همي حكم و امر نافذ تو****رود چو ابر به بحر و رسد چو باد به بر

اگر نباشد فرمان حزم تو مقبول****ابا كند ز پذيرفتن عرض جوهر

وگر ز عزم و ز حزم تو آفريده شدي****به طبع راجع و مايل نيامدي اختر

بساختند چهار آخشيج دشمن از آن****كه راي تست به حق گشته در

ميان داور

به چرخ و بحر نيارم ترا صفت كردن****كه چرخ با تو زمين است و بحر با تو شمر

ز بهر روي تو خورشيد خواستي كه شدي****شعاع ذره ش چون نور ديده، حس بصر

به روز بخشش تو ابر خواستي كه شدي****ز بهر كف جواد تو قطره هاش درر

بهي ز خلق و هم از خلقي و عجب نبود****كه هم ز گوهر، دارند افسر گوهر

به نعمت تو كه تا غايبم ز مجلس تو****نكرد در دل من شادي خلاص، اثر

ببند گو در عمرم زمانه را چو نعم****نمي گشايد از مجلس تو بر من در

در آب و آذرم از چشم ودل به روز و به شب****نه هيچ جاي مقام و نه هيچ روي مفر

وليك مدح و ثناي ترا به خاطر و طبع****چو چندن اندر آبم چو عود بر آذر

ز شوق طلعت و حرص خيال تو هستم****به روز چون حربا و به شب چو نيلوفر

رضا دهي به حقيقت كه كارم اندر دل****«مگر» به سر برم اين عمر نازنين به «مگر»

ز فرق تا به قدم آتشم مرا درياب****كه زود گردد آتش به طبع خاكستر

به مجلس تو ز من نايب اين قصيده بس است****كه هيچ حاجت نايد به نايب ديگر

نمي توانم خواندن به نام در يتيم****كه عقل و فكرتش امروز مادرست و پدر

به غرب و شرق ز رايت همي امان خواهد****كه هست او را بر طبع و خاطر تو گذر

هميشه تا ماه از قرب و بعد چشمهٔ مهر****گهي چو چفته كمان گردد و گهي چو سپر

زمانه باشد آبستني به روز و به شب****سپهر باشد بازيگري به خير و به شر

به پاي همت بر فرق آفتاب خرام****به چشم نعمت در روي روزگار نگر

شراب شادي نوش و نواي لهو

نيوش****لباس دولت پوش و بساط فخر سپر

وليت سرو سهي باد سر كشيده به ابر****عدوت سرو مسطح كه برنيارد سر

ز دست طبع هميشه به تيغ اره صفت****برديده باد چو ناخن حسود را حنجر

حرف ز

قصيده شماره 14: چو عزم كاري كردم مرا كه دارد باز

چو عزم كاري كردم مرا كه دارد باز؟****رسد به فرجام آن كار كش كنم آغاز

شبي كه آز برآرد كنم به همت روز****دري كه چرخ ببندد كنم به دانش باز

اگر بتازم گيتي نگويدم كه بدار****وگر بدارم، گردون نگويدم كه بتاز

نه خيره گردد چشم من از شب تاري****نه سست گردد پاي من از طريق دراز

به هيچ حالي هرگز دو تا نشد پشتم****مگر به بارگه شهريار و وقت نماز

چو در و گوهر در سنگ و در صدف دايم****ز طبع و خاطر در نظم و نثر دارم آز

ز بي تميزي اين خلق هرچه بنديشم****چو بي زبانان با كس همي نگويم راز

نمي گذارد خسرو ز پيش خويش مرا****كه در هواي خراسان يكي كنم پرواز

اگرچه از پي عز است پاي باز به بند****چو نام بند است آن عز همي نخواهد باز

تنا بكش همه رنج و مجوي آساني****كه كار گيتي بي رنج مي نگيرد ساز

فزونت رنج رسد چون به برتري كوشي****كه مانده تر شوي آن گه كه برشوي به فراز

حرف ل

قصيده شماره 15: عمرم همي قصير كند اين شب طويل

عمرم همي قصير كند اين شب طويل****وز انده كثير شد اين عمر من قليل

دوشم شبي گذشت چه گويم چگونه بود؟****همچون نياز تيره و همچون امل طويل

كف الخضيب داشت فلك ورنه گفتمي****بر سوك مهر جامه فرو زد مگر به نيل

از ساكني چرخ و سياهي شب مرا****طبع از شگفت خيره و چشم از نظر كليل

گفتم زمين ندارد اعراض مختلف****گفتم هوا ندارد اركان مستحيل

چشمم مسيل بود ز اشكم شب دراز****مردم در او نخفت و نحسبند در مسيل

اين ديده گر به لؤلؤ رادست در جهان****با او چرا به خوابي باشد فلك بخيل؟

روز از وصال هجر درآبم بود مقام****شب از فراق وصل در آتش كنم مقيل

چون مور و پشه ام به ضعيفي چرا كشد****گردون به سلسله

در، پايم چو شير و پيل؟

زنده خيال دوست همي داردم چنين****كايد همي به من شب تار از دويست ميل

گه بگذرد ز آب دو چشمم كليم وار****گه در شود در آتش دل راست چون خليل

نه سوخته در آتش و نه غرقه اندر آب****گويي كه هست بر تن او پر جبرئيل

زردست و سرخ دو رخ و ديده مرا به عشق****زان دو رخ منقش وزان ديدهٔ كحيل

چون نوحه اي برآرم يا ناله اي كنم****داودوار كوه بود مر مرا رسيل

او را شناسم از همه خوبان اگر فلك****در آتشم نهد كه نيارم بر او بديل

تا كي دلم ز تير حوادث شود جريح****تا كي تنم ز رنج زمانه بود عليل

هرگز چو من نگيرد چنگ قضا شكار****هرگز چو من نيابد تيغ بلا قتيل

يك چشم در سعادت نگشاد بخت من****كش در زمان نه دست قضا دركشيد ميل

نه نه به محنت اندرم آن حال تازه شد****كان سوي هر سعادت و دولت بود دليل

پدرام و رام كرد مرا روزگار و بخت****خواجه رئيس سيد ابوالفتح بي عديل

آن در هنر يگانه و آن در خرد تمام****آن در سخا مقدم و آن در نسب اصيل

افعال او گزيده و آثار او بلند****اخلاق او مهدب و اقوال او جميل

اي درگه تو قبله خواهندگان شده****كرد ايزدت به روزي خلقان مگر كفيل

هرگز نگشت خواهي روزي ز مكرمت****زيرا كه تو به مكرمت اندرنيي بخيل

محكم ترست حزم تو از كوه بيستون****صافي ترست عزم تو از خنجر صقيل

طبع تو در زمستان باغي بود خرم****فر تو در حزيران ظلي بود ظليل

جز بهر خدمت تو نبندم ميان به جهد****روزي اگر گشاده شود پيش من سبيل

بر مركب هواي تو در راه اشتياق****سوي تو بر دو ديدهٔ روشن كنم رحيل

آنم كه دست دهر نيابد مرا

ضعيف****آنم كه چشم چرخ نبيند مرا ذليل

هرگز به چشم خفت در من مكن نگاه****ور چند بر دو پايم بندي است بس ثقيل

گوشم بدان بود كه سلامم كني به مهر****چشمم بدان بود كه عطايم دهي جزيل

تا ديدگان و تا دل و جان است مر مرا****باشم ترا به جان و دل و ديدگان خليل

تا چرخ را مدار بود خاك را قرار****تا كلك را صرير بود تيغ را صليل

بادت بزرگيي به همه نعمتي مضاف****بادت سعادتي به همه دولتي كفيل

حرف م

قصيده شماره 16: تا كي دل خسته در گمان بندم

تا كي دل خسته در گمان بندم****جرمي كه كنم بر اين و آن بندم

بدها كه ز من همي رسد بر من****بر گردش چرخ و بر زمان بندم

ممكن نشود كه بوستان گردد****گر آب در اصل خاكدان بندم

افتاده خسم چرا هوس چندين****بر قامت سرو بوستان بندم

وين لاشه خر ضعيف بدره را****اندر دم رفته كاروان بندم

وين سستي بخت پير هر ساعت****در قوت خاطر جوان بندم

چند از غم وصل در فراق افتم****وهم از پي سود در زيان بندم

وين ديدهٔ پرستاره را هر شب****تا روز همي بر آسمان بندم

وز عجز دو گوش تا سپيده دم****در نعره و بانگ پاسبان بندم

هرگز نبرد هواي مقصودم****هر تير يقين كه در گمان بندم

كز هر نظري طويلهٔ لل****بر چهرهٔ زرد پرنيان بندم

چون ابر ز ديده بر دو رخ بارم****باران بهار در خزان بندم

خوني كه ز سرخ لاله بگشايم****اندر تن زار ناتوان بندم

بر چهرهٔ چين گرفته از ديده****چون سيل سرشك ناردان بندم

گويي كه همي گزيده گوهرها****بر چرم درفش كاويان بندم

از كالبد تن استخوان ماندم****اميد درين تن از چه سان بندم

زين پس كمري اگر به چنگ آرم****چون كلك كمر بر استخوان بندم

از ضعف چنان شدم كه گر خواهم****ز اندام گره چو

خيزران بندم

در طعن چو نيزه ام كه پيوسته****چون نيزه ميان به رايگان بندم

كار از سخن است ناروان تا كي****دل در سخنان ناروان بندم

در خور بودم اگر دهان بندي****مانند قرابه در دهان بندم

يك تير نماند چون كمان گشتم****تا كي زه جنگ بر كمان بندم

نه دل سبكم شود ز انديشه****هرگاه كه در غم گران بندم

شايد كه دل از همه بپردازم****در مدح يگانهٔ جهان بندم

منصور كه حرز مدح او دايم****بر گردن عقل و طبع و جان بندم

اي آنكه ستايش ترا خامه****بر باد جهندهٔ بزان بندم

بر درج من آشكار بگشايد****بندي كه ز فكرت نهان بندم

در وصف تو شكل بهرمان سازم****وز نعت تو نقش بهرمان بندم

در سبق، دوندگان فكرت را****بر نظم عنان چو در عنان بندم

از ساز، مرصع مديحت را****بر مركب تيزتك روان بندم

هرگاه كه بكر معني يي يابم****زود از مدحت بر او نشان بندم

پيوسته شراع صيت جاهت را****بر كشتي بحر بيكران بندم

تا در گرانبهاي دريا را****در گوهر قيمتي كان بندم

گردون همه مبهمات بگشايد****چون همت خويش در بيان بندم

بس خاطر و دل كه ممتحن گردد****چون خاطر و دل در امتحان بندم

صد آتش با دخان برانگيزم****چون آتش كلك دردخان بندم

در گرد و حوش، من به پيش آن****سدي ز سلامت و امان بندم،

گر من ز مناقب تو تعويذي****بر بازوي شرزهٔ ژيان بندم

من گوهرم و چو جزع پيوسته****در خدمت تو همي ميان بندم

دارم گله ها و راست پنداري****كرده ست هواي تو زبانبندم

ناچار اميد كج رود چون من****در گنبد گجرو كيان بندم

آن به كه به راستي همه نهمت****در صنع خداي غيبدان بندم

قصيده شماره 17: تير و تيغ است بر دل و جگرم

تير و تيغ است بر دل و جگرم****درد و تيمار دختر و پسرم

هم بدينسان گدازدم شب و روز****غم وتيمار مادر و پدرم

جگرم پاره است و دل

خسته****از غم و درد آن دل و جگرم

نه خبر مي رسد مرا ز ايشان****نه بديشان همي رسد خبرم

باز گشتم اسير قلعهٔ ناي****سود كم كرد با قضا حذرم

كمر كوه تا نشست من است****به ميان بر دو دست چون كمرم

از بلندي حصن و تندي كوه****از زمين گشت منقطع نظرم

من چو خواهم كه آسمان بينم****سر فرود آرم و در او نگرم

پست مي بينم از همه كيهان****چون هما سايه افكند به سرم؟

از ضعيفي دست و تنگي جاي****نيست ممكن كه پيرهن بدرم

از غم و درد چون گل و نرگس****روز و شب با سرشك و با سهرم

يا ز ديده ستاره مي بارم****يا به ديده ستاره مي شمرم

ور دل من شده ست بحر غمان****من چگونه ز ديده در شمرم

گشت لاله ز خون ديده رخم****شد بنفشه ز زخم دست برم

همه احوال من دگرگون شد****راست گويي سكندر دگرم

كه درين تيره روز و تاري جاي****گوهر ديدگان همي سپرم

بيم كردست درد دل امنم****زهر كردست رنج تن شكرم

پيش تيري كه اين زند هدفم****زير تيغي كه آن كشد سپرم

آب صافي شده ست خون دلم****خون تيره شده ست آب سرم

بودم آهن كنون از آن زنگم****بودم آتش كنون از آن شررم

نه سر آزادم و نه اجري خور****پس نه از لشكرم نه از حشرم

در نيابم خطا چه بيخردم****بد نبينم همي چه بي بصرم

نشنوم نيكو و نبينم راست****چون سپهر و زمانه كور و كرم

محنت آگين چنان شدم كه كنون****نكند هيچ محنتي اثرم

اي جهان سختي تو چند كشم****واي فلك عشوهٔ تو چند خرم

كاش من جمله عيب داشتمي****چون بلا هست جمله از هنرم

بر دلم آز هرگز ار نگذشت****پس چرا من زمان زمان بترم

بستد از من سپهر هرچه بداد****نيك شد، با زمانه سربه سرم

تا به گردن چو زين جهان بروم****از همه خلق منتي نبرم

مال

شد دين نشد نه بر سودم؟****رفت هش ماند جان نه بر ظفرم؟

اين همه هست و نيستم نوميد****كه ثناگوي شاه داد گرم

پادشا بوالمظفر ابراهيم****كزمديحش سرشته شد گهرم

گر فلك جور كرد بر دل من****پادشاه عادل است غم نخورم

قصيده شماره 18: شخصي به هزار غم گرفتارم

شخصي به هزار غم گرفتارم****در هر نفسي به جان رسد كارم

بي زلت و بي گناه محبوسم****بي علت و بي سبب گرفتارم

در دام جفا شكسته مرغي ام****بر دانه نيوفتاده منقارم

خورده قسم اختران به پاداشم****بسته كمر آسمان به پيكارم

هر سال بلاي چرخ مرسومم****هر روز عناي دهر ادرارم

بي تربيت طبيب رنجورم****بي تقويت علاج بيمارم

محبوسم و طالع است منحوسم****غمخوارم و اختر است خونخوارم

بوده نظر ستاره تاراجم****كرده ستم زمانه آزارم

امروز به غم فزونترم از دي****و امسال به نقد كمتر از پارم

طومار ندامت است طبع من****حرفي است هر آتشي ز طومارم

ياران گزيده داشتم روزي****امروز چه شد كه نيست كس يارم؟

هر نيمه شب آسمان ستوه آيد****از گريهٔ سخت ونالهٔ زارم

زندان خدايگان كه و من كه****ناگه چه قضا نمود ديدارم؟!

بندي است گران به دست و پايم در****شايد! كه بس ابله و سبكبارم

محبوس چرا شدم نمي دانم****دانم كه نه دزدم و نه عيارم

نز هيچ عمل نواله اي خوردم****نز هيچ قباله باقيي دارم

آخر چه كنم من و چه بد كردم****تا بند ملك بود سزاوارم

مردي باشم ثناگر و شاعر****بندي باشد محل و مقدارم؟

جز مدحت شاه و شكر دستورش****يك بيت نديد كس در اشعارم

آن است خطاي من كه در خاطر****بنمود خطاب و خشم شه خوارم

ترسيدم و پشت بر وطن كردم****گفتم من و طالع نگونسارم

بسيار اميد بود در طبعم****اي واي اميدهاي بسيارم!

قصه چه كنم دراز بس باشد****چون نيست گشايشي ز گفتارم

كاخر نكشد فلك مرا چون من****در ظل قبول صدر احرارم

صدر وزراي عصر ابونصر آن****كافزوده ز بندگيش مقدارم

آن خواجه كه واسطه است

مدح او****در مرسله هاي لفظ دربارم

گر نيستم از جهان دعاگويش****در هستي ايزد است انكارم

گرنه به ثناي او گشايم لب****بسته است ميان به بند زنارم

اي كرده گذر به حشمت از گردون****از رحمت خويش دور مگذارم

جانم به معونت خود ايمن كن****كامروز شد آسمان به آزارم

برخاست به قصد جان من گردون****زنهار قبول كن به زنهارم

آني تو كه با هزار جان خود را****بي يك نظر تو زنده نشمارم

اي قوت جان من ز لطف تو****بي شفقت خويش مرده انگارم

شه بر سر رحمت آمدست اكنون****مگذار چنين به رنج و تيمارم

ارجو كه به سعي و اهتمام تو****زين غم بدهد خلاص دادارم

اين عيد خجسته را به صد معني****بر خصم تو ناخجسته پندارم

بر خور ز دوام عمر كز عالم****در عهد تو كم نگردد آثارم

قصيده شماره 19: چون مشرف است همت بر رازم

چون مشرف است همت بر رازم****نفسم غمي نگردد از آزم

چون در به زير پارهٔ الماسم****چون زر پخته در دهن گازم

بسته دو پاي و دوخته دو ديده****تا كي بوم صبور كه نه بازم

با هرچه آدمي است همي گويي****در هر غمي كش افتد انبازم

من گوهرم ز آتش دل ترسم****ناگاهي آشكاره شود رازم

نه نه كر گر فلك بودم بوته****و آتش بود اثير بنگدازم

روي سفر نبينم و از دانش****گه در حجاز و گاه در اهوازم

ابرم كه در و لؤلؤ بفشانم****چون رعد در جهان فتد آوازم

از راستي چو تير بود بيتم****دشمن كشم از آن چو بيندازم

زان شعر كايچ خامه نپردازد****كان را به يك نشست نپردازم

بادم به نظم و نثر و نه نمامم****مشكم به خلق و جود و نه غمازم

مقصود مي نيابم و مي جويم****مقصد همي نينم و مي تازم

بر عمر و بر جواني مي گريم****كانچم ستد فلك ندهد بازم

با چرخ در قمارم مي مانم****وين دست چون نگر كه همي بازم

قصيده شماره 20: اوصاف جهان سخت نيك دانم

اوصاف جهان سخت نيك دانم****از بيم بلا گفت كي توانم

نه آن چه بدانم همي بگويم****نه آن چه بگويم همي بدانم

كز تن به قضا بستهٔ سپهرم****وز دل به بلا خستهٔ جهانم

از خواري ويحك چرا زمينم****ار من به بلندي بر آسمانم

بر جايم و هر جايگه رسيده****گويي ز دل بخردان گمانم

از واقعهٔ جور هفت گردون****پنداري در حرب هفتخوانم

دايم ز دم سرد و آتش دل****چون كورهٔ تفته بود دهانم

بفسرد همه خون دل ز اندوه****بگداخت همه مغز استخوانم

نشگفت كه چون فاخته بنالم****زيرا كه در اين تنگ آشيانم

از بس كه ز چشم آب و خون ببارم****پيوسته من اين بيت را بخوانم:

پيراهنم از خون و آب ديده****چون توز گمان كشت و من كمانم

چون تافتهٔ پرنيانم ايراك****بيچاره تر از نقش پرنيانم

در و گهر طبع

و خاطر من****كمتر نشود ز آن كه بحر و كانم

هرگونه چرا داستان طرازم****كامروز به هرگونه داستانم

بختم چو بخواهد خريد از غم****اين چرخ بها مي كند گرانم

زين پيش تنم قوتي گرفتي****چون با دل و جان گفتمي جوانم

امروز هوازي به راه پيري****همچون ره از پيش كاروانم

بر عمر همي جاه و سود جستم****امروز من از عمر بر زيانم

بس باك ندارم همي ز محنت****مغبون من از اين عمر رايگانم

در دوستي من عجب بماني****در چرخ همي من عجب بمانم

داني كه به باطل چگونه بندم****داني كه به حق من چه مهربانم

گفتي كه هماني كه ديده بودم****يك بهره به بوده همي نمانم

آنم به ثبات و وفا كه ديدي****وز چهره و قامت همي جز آنم

پيچان و نوان و نحيف و زردم****گويي به مثل شاخ خيزرانم

از عجز چو بي جان فكنده شخصم****وز ضعف چو بي شخص گشته جانم

خفتن همه بر خاك و از ضعيفي****بر خاك نگيرد همي نشانم

هست اين همه محنت كه شرح دادم****با اين همه پيوسته ناتوانم

هرچند كه پژمرده ام ز محنت****در عهد يكي تازه بوستانم

بالله كه نه رنجورم و نه غمگين****بس خرمم و نيك شادمانم

با مفخر آزادگان به خوانم****با رتبت آزادگان بيانم

در معركهٔ روزگار دونم****با هرچه همي آورد توانم

مانده خرد پردل از ركابم****رنجه هنر سركش از عنانم

برقم كه كشيده يكي حسامم****دودم كه زدوده يكي سنانم

و آن گه كه مرا زخم كرد بايد****شمشير كشيده بود زبانم

پيداست هنرهاي من به گيتي****گر چندين از ديده ها نهانم

گيرم كه من از كار بازماندم****امروز در اين حبس امتحانم

والله كه ز جور فلك نترسم****كز عدل شهنشاه در امانم

در حبس آرايش نخيزد از من****بر تابه بمانده است نيز نانم

ور هيچ بخواهد خداي روزي****از بخت چه انصاف ها ستانم

اندر دم دولت زمين بدرم****گر مرگ نگيرد همي

روانم

بر سيم به خامه گهر ببارم****در سنگ به پولاد خون برانم

فردا به حقيقت بهار گونم****امروز به گونه اگر خزانم

اين بار به لوهور چون درآيم****گر بگذرم از راوه قرطبانم

اندوه تو هم پيش چشم دارم****گر من چه در اندوه بيكرانم

ارجو كه چو ديدار تو بينم****بر روي تو زين گوهران فشانم

ترسم كه تلاقي بود از آن پس****كز رنج و عنا كم شود توانم

تو مشك به كافور برفشاني****من عاج به شمشاد برنشانم

دانم سخن من عزيزداري****داري سخن من عزيز دانم

داني تو كه چه مايه رنج بينم****تا نظمي و نثري به تو رسانم

قصيده شماره 21: از كردهٔ خويشتن پشيمانم

از كردهٔ خويشتن پشيمانم****جز توبه ره دگر نمي دانم

كارم همه بخت بد بپيچاند****در كام، زبان همي چه پيچانم

اين چرخ به كام من نمي گردد****بر خيره سخن همي چه گردانم

در دانش تيزهوش برجيسم****در جنبش كند سير كيوانم

گه خستهٔ آفت لهاوورم****گه بستهٔ تهمت خراسانم

تا زاده ام اي شگفت محبوسم****تا مرگ مگر كه وقف زندانم

يك چند كشيده داشت بخت من****در محنت و در بلاي الوانم

چون پيرهن عمل بپوشيدم****بگرفت قضاي بد گريبانم

بر مغز من اي سپهر هر ساعت****چندين چه زني تو؟ من نه سندانم

در خون چه كشي تنم؟ نه زوبينم****در تف چه بري دلم؟ نه پيكانم

حمله چه كني كه كند شمشيرم****پويه چه دهي كه تنگ ميدانم

رو رو! كه بايستاد شبديزم****بس بس! كه فرو گسست خفتانم

سبحان الله همي نگويد كس****تا من چه سزاي بند سلطانم

در جمله من گدا كيم آخر****نه رستم زال زر نه دستانم

نه چرخ كشم نه نيزه پردازم****نه قتلغ بر تنم نه پيشانم

نه در صدد عيون اعمالم****نه از عدد وجوه اعيانم

من اهل مزاح و ضحكه و زيچم****مرد سفر و عصا و انبانم

از كوزهٔ اين و آن بود آبم****در سفرهٔ اين و آن بود نانم

پيوسته اسير

نعمت اينم****همواره رهين منت آنم

عيبم همه اين كه شاعري فحلم****دشوار سخن شده ست آسانم

در سينه كشيده عقل گفتارم****بر ديده نهاده فضل ديوانم

شاهين هنرم نه فاخته مهرم****طوطي سخنم نه بلبل الحانم

مر لؤلؤ عقل و در دانش را****جاري نظام و نيك وزانم

نقصان نكنم كه در هنر بحرم****خالي نشوم كه در ادب كانم

از گوهر دامني فرو ريزد****گر آستيي ز طبع بفشانم

در غيبت و در حضور يكرويم****در انده و در سرور يكسانم

در ظلمت عزل روشن اطرافم****در زحمت شغل ثابت اركانم

با عالم پير قمر مي بازم****داو دو سر و سه سر همي خوانم

وانگه بكشم همه دغاي او****بنگر چه حريف آبدندانم

بسيار بگويم و برآسايم****زان پس كه زبان همي برنجانم

كس بر من هيچ سر نجنباند****پس ريش چو ابلهان چه جنبانم؟!

ايزد داند كه هست همچون هم****در نيك و بد آشكار و پنهانم

والله كه چو گرگ يوسفم والله****بر خيره همي نهند بهتانم

گر هرگز ذره اي كژي باشد****در من نه ز پشت سعد سلمانم

بر بيهده باز مبتلا گشتم****آورد قضا به سمج ويرانم

بكشفت سپهر باز بنيادم****بشكست زمانه باز پيمانم

در بند نه شخص، روح مي كاهم****از ديده نه اشك، مغز مي رانم

بيهش نيم و چو بيهشان باشم****صرعي نيم و به صرعيان مانم

غم طبع شد و قبول غم ها را****چون تافته ريگ زير بارانم

چون سايه شدم ز ضعف وز محنت****از سايهٔ خويشتن هراسانم

با حنجره زخم يافته گويم****با كوژي خم گرفته چوگانم

اندر زندان چو خويشتن بينم****تنها گويي كه در بيابانم

در زاويهٔ فرخج و تاريكم****با پيرهن سطبر و خلقانم

گوري است سياه رنگ دهليزم****خوكي است كريه روي دزبانم

گه انده جان به باس بگسارم****گه آتش دل به اشك بنشانم

تن سخت ضعيف و دل قوي بينم****اميد به لطف و صنع يزدانم

باطل نكند زمانه ام ايرا****من بندي روزگار بهمانم

هرگه كه به

نظم وصف او يازم****والله كه چو عاجزان فرومانم

حري كه من از عنايت رايش****با حاصل و دستگاه و امكانم

رادي كه من از تواتر برش****در نور عطا و ظل احسانم

اي آنكه هميشه هر كجا هستم****بر خوان سخاوت تو مهمانم

بي جرم نگر كه چون درافتادم****داني كه كنون چگونه حيرانم

بر دل غم و انده پراكنده****جمع است ز خاطر پريشانم

زي درگه تو همي رود بختم****در سايهٔ تو همي خزد جانم

مظلومم و خيزد از تو انصافم****بيمارم و باشد از تو درمانم

آخر وقتي به قوت جاهت****من داد ز چرخ سفله بستانم

از محنت باز خر مرا يك ره****گر چند به دست غم گروگانم

چون بخريدي مرا گران مشمر****داني كه به هر بهايي ارزانم

از قصهٔ خويش اندكي گفتم****گرچه سخن است بس فراوانم

پيوسته چو ابر و شمع مي گريم****وين بيت چو حرز و ورد مي خوانم:

فرياد رسيدم اي مسلمانان****از بهر خداي اگر مسلمانم

گر بيش به گرد شغل كس گردم****هم پيشهٔ هدهد سليمانم!

حرف ن

قصيده شماره 22: مقصور شد مصالح كار جهانيان

مقصور شد مصالح كار جهانيان****بر حبس و بند اين تن رنجور ناتوان

در حبس و بند نيز ندارندم استوار****تا گرد من نگردد ده تن نگاهبان

هر ده نشسته بر در و بر بام سمج من****بايكدگر دمادم گويند هر زمان:

خيزيد و بنگريد نبايد به جادويي****او از شكاف روزن پرد بر آسمان!

هين برجهيد زود كه حيلت گريست او****كز آفتاب پل كند از باد نردبان!

البته هيچكس بنينديشد اين سخن****كاين شاعر مخنث خود كيست در جهان

چون برپرد ز روزن و چون بگذرد ز سمج؟****نه مرغ و موش گشته ست اين خام قلتبان

با اين دل شكسته و با ديدهٔ ضعيف****سمجي چنين نهفته و بندي چنين گران،

از من همي هراسند آنان كه سال ها****ز ايشان همي هراسد در كار، جنگوان

گيرم كه ساخته شوم از بهر كارزار****بيرون جهم

ز گوشهٔ اين سمج ناگهان،

با چند كس برآيم در قلعه؟ گرچه من****شيري شوم دژ آگه و پيلي شوم دمان

پس بي سلاح جنگ چگونه كنم مگر****مر سينه را سپر كنم و پشت را كمان؟

زيرا كه سخت گشته ست از رنج انده اين****چونان كه چفته گشته ست از بار محنت آن

دانم كه كس نگردد از بيم گرد من****زين گونه شيرمردي من چون شود عيان؟!

جانم ز رنج و محنتشان در شكنجه است****يارب ز رنج و محنت بازم رهان به جان

در حال خوب گردد حال من ار شود****بر حال من دل ثقةالملك مهربان

خورشيد سركشان جهان طاهرعلي****آن چرخ با جلالت و آن بحر بيكران

اي آن جوان كه چون تو نديده است چرخ پير****يار است راي پير ترا دولت جوان

هر كو فسون مهر تو بر خويشتن دمد****ز آهنش ضميران دمد از خار ارغوان

باجوش حشمت تو چه صحرا چه كوهسار****با زخم هيبت تو چه سندان چه پرنيان

دارد سپهر خواندهٔ مهر ترا به ناز****ندهد زمانه راندهٔ كين ترا امان

بالاي رتبت تو گذشته ز هر فلك****پهناي بسطت تو رسيده به هر مكان

يك پايه دولت تو نگشته است هيچ چرخ****يكروزه بخشش تو نديده است هيچ كان

گريد همي نياز جهان از عطاي تو****خندد همي عطاي تو بر گنج شايگان

نه چرخ را خلاف تو كاري همي رود****نه ملك را ز راي تو رازي بود نهان

پيوسته تيره و خجل است ابر و آفتاب****زان لفظ درفشان تو و دست زرفشان

جاه ترا سعادت چون روز را ضيا****عزم ترا كفايت چون تيغ را فسان

گر نه ز بهر نعمت بودي، بدان درست****از فصل هاي سال نبودي ترا خزان

از بهر ديده و دل بدخواه تو فلك****سازد همي حسام و طرازد همي سنان

بيمت چو تيغ سر بزند دشمن

ترا****گر چون قلم نبندد پيشت ميان به جان

از تو قرين نصرت و اقبال دولت است****ملك علاء دولت و دين صاحب قران

والله كه چشم چرخ جهانديده هيچ وقت****چون من نديده بنده و چون تو خدايگان

اي بر هوات خلق همه سود كرده، من****بر مايهٔ هوات چرا كرده ام زيان؟

اندر ولوع خدمت خويش اعتقاد من****داني همي و داند يزدان غيبدان

چون بلبلان نواي ثناهاي تو زدم****تا كرد روزگار مرا اندر آشيان

آن روي و قد بوده چو گلنار و ناروان****با رنگ زعفران شد و با ضعف خيزران

اندر تنم ز سرما بفسرد خون تن****بگداخت بازم آتش دل مغز استخوان

آكنده دل چو نار ز تيمار و هر دو رخ****گشته چو نار كفته ز اشك چو ناردان

تا مر مرا دو حلقهٔ بنده است بر دو پاي****هست اين دو ديده گويي از خون دو ناودان

بندم همي چه بايد كامروز مرمرا****بسته شود دو پاي به يك تار ريسمان

چون تار پرنيان تنم از لاغري و من****مانم همي به صورت بي جان پرنيان

چندان دروغ گفت نشايد، كه شكر هست****از روي مهرباني نز روي سوزيان

در هيچ وقت بي شفقت نيست كوتوال****هر شب كند زيادت بر من دو پاسبان

گويد نگاهبانم: گر بر شوي به بام****در چشم كاهت افتد از راه كهكشان!

در سمج من دكاني چون يك بدست نيست****نگذاردم كه هيچ نشينم بر آن دكان

اين حق بگو چگونه توانم گزاردن****كاين خدمتم كنند هميدون به رايگان!

دردا و اندها كه مرا چرخ دزدوار****بي آلت و سلاح بزد راه كاروان

چون دولتي نمود مرا محنتي فزود****بي گردن اي شگفت نبوده است گرد ران

من راست خود بگويم، چون راست هيچ نيست****خود راستي نهفتن هرگز كجا توان

بودم چنان كه سخت به اندام كارها****راندم همي به دولت سلطان كامران

بر كوه رزم كردم

و در بيشه صف دريد****در حمله بر نتافتم از هيچ كس عنان

هر هفت روز كردم جنگي، به هفت روز****در قصه ها نخواندم جز جنگ هفتخوان

اقبال شاه بود و جواني و بخت نيك****امروز هرچه بود همه شد خلاف آن

در روزگار جستم تا پيش من بجست****در روزگار جستن كاري است كالامان

گردون هزار كان ستد از من به جور وقهر****هرچه آن ز وي بيافته بودم يكان يكان

اكنون در اين مرنجم در سمج بسته در****بر بند خود نشسته چو بر بيضه ماكيان

رفتن مرا ز بند به زانوست يا به دست****خفتن چو حلقه هاش نگون است يا ستان

در يك درم ز زندان با آهني سه من****هر شام و چاشت باشم در يوبهٔ دونان

سكباجم آرزو كند و نيست آتشي****جز چهره اي به زردي مانند زعفران

ني ني نه راست گفتم كز ابر جود تو****در سبز مرغزارم و در تازه بوستان

خواهم همي كه دانم با تو، به هيچ وقت****گويي همي دريغ كه باطل شود فلان؟

آري به دل كه همچو دگر بندگان نيك****مسعود سعد خدمت من كرد ساليان؟

اين گنبد كيان كه بدين گونه بي گناه****بركند و بر كشفت مرا بيخ و خانمان

معذور دارمش كه شكايت مرا ز تست****نه بود و هست بندهٔ تو گنبد كيان؟

ور روزگار كرد نه او هم غلام تست؟****از بهر من بگوي مر او را كه هان و هان!

مسعود سعد بندهٔ سي ساله من است****تو نيز بندهٔ مني اين قدر را بدان

كان كس كه بندگي كندم كي رضا دهم****كو را به عمر محنتي افتد به هيچ سان

اي داده جاه تو به همه دولتي نويد****اي كرده جود تو به همه نعمتي ضمان

در پارسي و تازي،در نظم و نثر كس****چون من نشان نيارد گويا و ترجمان

بر گنج

و بر خزينهٔ دانش نديده اند****چون طبع و خاطر من گنجور و قهرمان

آنم كه بانگ من چو به گوش سخن رسد****اندر تن فصاحت گردد روان روان

من در شب سياهم و نام من آفتاب****من در مرنجم و سخن من به قيروان

جز من كه گفت خواهد در خورد تو ثنا****جز تو كه را رسد به بزرگي من گمان

آرايشي بود به ستايشگري چو من****در بزم و مجلس تو به نوروز و مهرگان

اي آفتاب روشن تابان روزگار****كرده است روزگار فراوانم امتحان

گرچه ز هيچ حبس نديدم من اين عنا****نه هيچ وقت خوانده ام از هيچ داستان

معزول نيست طبع من از نظم اگرچه هست****معزول از نوشتن اين گفته ها بنان

چون نيست بر قلمدان دست مرا سبيل****باري مرا اجازت باشد به دوكدان!

تا دولت است و بخت كه دل ها از آن و اين****همواره تازه باشد و پيوسته شادمان

هر ساعتي ز دولت شمعي دگر فروز****هر لحظه اي ز بخت نهالي دگر نشان

تا فرخي بپايد در فرخي بپاي****تا خرمي بماند در خرمي بمان

از هرچه خواستند بدادي تو داد خلق****اكنون تو داد خويش ز دولت همي ستان

بنيوش قصهٔ من و آن گه كريم وار****بخشايش آر بر من بدبخت گم نشان

تا شكر گويمت ز دماغي همه خرد****تا مدح خوانمت به زباني همه بيان

چون شكر من تو نشنوي از هيچ شكر گو****چون مدح من تو نشنوي از هيچ مدح خوان

تا در دهان زبان بودم در زبان مرا****آرم زبان به شكر و ثناي تو در دهان

و آن گه كه بي ثناي تو باشد زبان من****اندر جهان چه فايده دارد مرا زبان؟

اي باد نوبهاري اي مشكبوي باد****اين مدح من بگير و به آن آستان رسان

بوالفتح راوي آن كه چو او نيست اين مديح****يا در سراش

خواند يا نه به وقت خوان

دانم كه چون بخواند احسنت ها كنند****قاضي خوش حكايت و لؤلؤي ساربان

قصيده شماره 23: چرا نگريد چشم و چرا ننالد تن

چرا نگريد چشم و چرا ننالد تن؟****كزين برفت نشاط و از آن برفت وسن

چنان بگريم كم دشمنان ببخشايند****چو يادم آيد از دوستان و اهل وطن

سحر شوم ز غم و پيرهن همي بدرم****ز بهر آن كه نشان تن است پيراهن

ز رنج و ضعف بدان جايگه رسيد تنم****كه راست نايد اگر در خطاب گويم من

صبور گشتم و دل در بر آهنين كردم****بخاست آتش از اين دل چو آتش از آهن

بسان بيژن در مانده ام به بند بلا****جهان به من بر تاريك چون چه بيژن

برم ز دستم چون سوزن آژده وشي****تنم چو سوزن و دل همچو چشمهٔ سوزن

نبود يارم از شرم دوستان گريان****نكرد يارم از بيم دشمنان شيون

ز درد انده و هجران گذشت بر من دوش****شبي سياه تر از روي وراي اهريمن

نمي گشاد گريبان صبح را گردون****كه شب دراز همي كرد بر هوا دامن

طلايه بر سپه روز كرد لشكر شب****ز راست خرفه شعري ز چپ سهيل يمن

مرا ملال گرفته ز دير ماندن شب****تني به رنج و عذاب و دلي به گرم و حزن

در آن تفكر مانده دلم كه فردا را****پگاه اين شب تيره چه خواهدم زادن

از آن كه هست شب آبستن و نداند كس****كه هاله چون سپري شد چه زايد آبستن

گذشت باد سحرگاه و ز نهيب فراق****فرو نيارست آمد بر من از روزن

نخفته ام همه شب دوش و بوده ام نالان****خيال دوست گواه من است و نجم پرن

نشسته بودم كامد خيال او ناگاه****چو ماه، روي و چو گل، عارض و چو سيم، ذقن

مرا بيافت چو يك قطره خون جوشان دل****مرا بيافت چو يك تار موي نالان تن

ز

بس كه كند دو زلف و ز بس كه راندم اشك****يكي چو در ثمين و يكي چو مشك ختن

مرا و او را از چشم و زلف گرد آمد****ز مشك و لؤلؤ يك آستين و يك دامن

به ناز گفت كه از ديده بيش اشك مريز****به مهر گفتم كز زلف بيش مشك مكن

درين مناظره بوديم كز سپهر كبود****زدوده طلعت بنمود چشمهٔ روشن

چو راي خسرو محمود سيف دولت و دين****كه پادشاه زمين است و شهريار زمن

جهان ستاني شاهي مظفري ملكي****كه رام گشت به عدلش زمانهٔ توسن

نموده اند به ايوانش سروران طاعت****نهاده اند به فرمانش خسروان گردن

به نام و ذكرش پيراست منبر و خطبه****به فر و جاهش آراست ياره و گرزن

هزار گردون باشد به وقت بادافراه****هزار دريا باشد به روز پاداشن

خدايگانا هر بقعتي كه جود تو يافت****وبا نيارد گشتنش هيچ پيرامن

چو رنج را ز جهان دولت تو فاني كرد****چه بد تواند كردن زمانهٔ ريمن؟

اگر زمين همه چون صبح پر ز تيغ شود****شود به پيشش رايت چو قرص مهر مجن

دو چشم نصرت بي تيغ تو بود اعمي****زبان دولت بي مدح تو بود الكن

ز تو بنازد اقبال چون بدن به روان****به تو بماند تاييد چون روان به بدن

به دشمنان بر روز سپيد روشن را****سياه كردي چون شب، از آن بخفت فتن

چو روز رزم تو بر طاغيان خزان باشد****ز خون چگونه كند ذوالفقار تو گلشن؟

به رنگ تيغ تو شد آب هاي دريا سبز****ز بهر آن را دارند ماهيان جوشن

حرام باشد خون برنده خنجر تو****حلال باشد در كارزار خون شمن

ز بيم تيغ تو دشمن نماند در گيتي****ز جود كف تو گوهر نماند در معدن

چگونه باشد دستت به جود بي گوهر****چگونه آيد تيغت به رزم بي دشمن

سخن فرستم از اوصاف تو

همي منثور****به مجلس تو رسانم چو نظم كردم من

اگر ندادي اوصاف تو مرا ياري****چگونه يافتمي در خور ثنات سخن

هميشه تا دمد از روي ماه تابش مهر****هميشه تا دمد از كنج باغ بوي سمن

خجسته مجلس تو بوستان خندان باد****درو كشيده صف دلبران چو سرو چمن

به خدمت تو هميشه فلك ببسته ميان****به مدحت تو هميشه جهان گشاده دهن

سپهر ساخته از بهر دوستانت تاج****زمانه دوخته از بهر دشمنانت كفن

هميشه موكب تو سعد و فتح را ماوي****هميشه درگه تو عدل و ملك را مامن

قصيده شماره 24: اي حيدر اي عزيز گرانمايه يار من

اي حيدر اي عزيز گرانمايه يار من****اي نيكخواه عمر من و غمگسار من

رفتي تو وز غم تو نيابم همي قرار****با خويشتن ببردي مانا قرار من

مهجورم و به روز، فراق تو جفت من****رنجورم و به شب، غم تو غمگسار من

خوردم به وصلت تو بسي بادهٔ نشاط****در فرقت تو پيدا آمد خمار من

دانم همي كه داني در فضل دست من****و اندر سخن شناخته اي اقتدار من

بد روزگار گشت و فرو ماند و خيره شد****بدخواه روزگار من از روزگار من

كانجا به حضرت اندر دهگان دشمنم****پيدا همي نيايد در ده هزار من

گريان شده است و نالان چون ابر نوبهار****ناديده يك شكوفه هنوز از بهار من

گر بحر گردد او نبود تا به كعب من****ور باد گردد او نرسد با غبار من

آن گوهرم كه گوهر زيبد مرا صدف****و آن آتشم كه آتش زيبد شرار من

وان شيرم از قياس كه چون من كنم زئير****روبه شوند شيران در مرغزار من

گر دهر هست بوتهٔ هر تجربت چرا****گردون همي گرفت نداند عيار من؟

بر روزگار فاضل بسيار باشدم****گر او كند به راستي و حق شمار من

اي يادگار مانده جهان را ز اهل فضل****بس باشد اين قصيده ترا

يادگار من

هرگز نبود همت من در خور يسار****هرگز نبود در خور همت يسار من

اي همچو آشكار من و هم نهان من****دانسته اي نهان من و آشكار من

يكره بيا بر من و كوتاه كن غمم****وز بهر خود دراز مدار انتظار من

اي بحر رادمردي از بهر من بگير****اي شعرهاي چون گهر شاهوار من

حرف و

قصيده شماره 25: بر عمر خويش گريم يا بر وفات تو

بر عمر خويش گريم يا بر وفات تو؟****واكنون صفات خويش كنم ياصفات تو؟

رفتي و هست بر جا از تو ثناي خوب****مردي و زنده ماند ز تو مكرمات تو

ديدي قضاي مرگ و برون رفتي از جهان****ناديده چهرهٔ تو بنين و بنات تو

خلقي يتيم گشت و جهاني اسير شد****زين در ميان حسرت و غربت ممات تو

گر بسته بود بر تو در خانهٔ تو بود****بر هر كسي گشاده طريق صلات تو

تو نااميد گشتي از عمر خويشتن****نوميد شد به هرجا از تو عفات تو

نالد همي به زاري و گريد همي به درد****آن كس كه يافتي صدقات و زكات تو

بر هيچكس نماند كه رحمت نكرده اي****كز رحمت آفريد خداوند ذات تو

مانا كه پيش خواست ترا كردگار از آنك****شادي نبود هيچ ترا از حيات تو

خون جگر ز ديده برون افكند همي****مسكين برادر تو سعيد از وفات تو

گويد كه با كه گويم اكنون غمان دل****وز كه كنون همي شنوم من نكات تو

اندوه من به روي تو بودي گسارده****و آرام يافتي دل من از عظات تو

جان همچو خون ديده ز ديده براندمي****گر هيچ سود كردي و بودي نجات تو

از مرگ تو به شهر خبر چون كنم كه نيست****دشمن ترين خلق جهان جز نعات تو

ايزد عطا دهادت ديدار خويشتن****يكسر كناد عفو همه سيت تو

حرف ه

قصيده شماره 26: اي ملك ملك چون نگار كرده

اي ملك ملك چون نگار كرده****در عصر خزان ها بهار كرده

شغل همه دولت قرار داده****در مركز دولت قرار كرده

از عدل بسي قاعده نهاده****بر كلك تكاور سوار كرده

كلكي كه بسي خورده قار و گيتي****در چشم عدو همچو قار كرده

گويد همه ساله بلند گردون****كو هست به ما بر مدار كرده

اين ملك به حق طاهرعلي را****هست از همه خلق اختيار كرده

تو صدر جهاني و صدر حشمت****از

حشمت تو افتخار كرده

اقبال تو مانند گل شكفته****در ديدهٔ بدخواه خار كرده

اي هيبت تو چون هزبر حربي****جان و دل دشمن شكار كرده

كام ملك كامگار عادل****بر كام ترا كامگار كرده

مسعود كه پيش سپهر والا****بر تاج سعادت نثار كرده

اي شهرگشايي كه مر ترا شه****بر كل جهان شهريار كرده

پرورده به حق عدل را و تكيه****بر ياري پروردگار كرده

اي از پدر خويش كار ديده****بهتر ز پدر يادگار كرده

زيور زده اي دولت و به حشمت****از جاه تو دولت شعار كرده

اقبال ترا روزگار شاهي****تاج و شرف روزگار كرده

اين روز بزرگيت را سعادت****در دهر بسي انتظار كرده

اي حيدر مردي و مردي تو****بر ملك ترا ذوالفقار كرده

اي حاتم رادي و رادي تو****مر سايل را با يسار كرده

درياب تنم را كه دست محنت****در حبس تنم را بشار كرده

هست اين تن من در حصار اندوه****جان را ز تنم در حصار كرده

من دي به بر تو عزيز بودم****و امروز مرا حبس خوار كرده

بي رنگم و چون رنگ، روزگارم****بر تارك اين كوهسار كرده

اين گيتي پر نور و نار زين سان****نور دل من پاك نار كرده

با منش بسي كارزار بوده****بر من ز بلا كار، زار كرده

اين آهن در كوره مانده بوده****بر پاي منش چرخ مار كرده

چون دانهٔ نارم سرشك اندوه****آكنده دلم را چو نار كرده

اين ديدهٔ پرخون، زمين زندان****در فصل خزان لاله زار كرده

بيماري و پيري و ناتواني****دربند مرا زرد و زار كرده

اين چرخ نهال سعادتم را****بر كنده و بي بيخ و بار كرده

ني ني كه مزور شدم از رنجي****كو بود تنم را نزار كرده

زين پيش به زندان نشسته بودم****بيمار دلم را فگار كرده

از آتش دل محنت زمانه****چون دود تنم پر شرار كرده

اندر غم و تيمار بي شمارم****پيداست همان را شمار كرده

امروز

منم با هزار نعمت****صد آرزو اندر كنار كرده

زين دولت ناسازگار بوده****با بخت مرا سازگار كرده

از بخشش تو شادمانه گشته****اقبال توام بختيار كرده

باريده دو كفت چو ابر بر من****ايام مرا بي غبار كرده

نعمت رسدم هر زمان دمادم****بر پشت ستوران بار كرده

تو با فلك تند كارزاري****از بهر مرا كارزار كرده

از رغم مخالفت پناه جانم****اندر كنف زينهار كرده

من بندهٔ از صدر دور مانده****بر مدح و دعا اختصار كرده

از دوري و ناديدن جمالت****نهمار سرم را خمار كرده

تا چهرهٔ گردون بود به شب ها****از اختر تابان نگار كرده

در ملك شهنشاه باد و يزدان****اقبال ترا پايدار كرده

تو پيش شه تاجدار و گردون****بدخواه ترا تاج دار كرده

در دولت سالي هزار مانده****يك عز تو گردون هزار كرده

بر ياد تو خورده جهان و دايم****از خلق ترا يادگار كرده

قصيده شماره 27: اي سرد و گرم چرخ كشيده

اي سرد و گرم چرخ كشيده****شيرين و تلخ دهر چشيده

اندر هزار باديه گشته****بر تو هزار باد وزيده

بي حد بناي آز كشفته****بي مر لباس صبر دريده

در چند كارزار فتاده****در چند مرغزار چريده

اقليم ها به نام سپرده****در دشت ها به وهم دويده

در بحرها چو ابر گذشته****در دشت ها چو باد تنيده

در سمج هاي حبس نشسته****با حلقه هاي بند خميده

بي بيم در حوادث جسته****بي باك با سپهر چخيده

اندوه، بوتهٔ تو نهاده****انديشه، آتش تو دميده

گردون ترا عيار گرفته****يك ذره بر تو بار نديده

اعجاز گفتهٔ تو ستوده****انصاف كردهٔ تو گزيده

سحر آمده به رغبت و اشعار****از تو به گوش حرص شنيده

باغي است خاطر تو شكفته****شاخي است فكرت تو دميده

هر كس بري ز شاخ تو برده****هر كس گلي ز باغ تو چيده

وين سر بريده خامهٔ بي حبر****رزق تو از تو بازبريده

افزون نمي كند ز لباده****برتر نمي شود ز وليده

وان كسوتي كه بختت رشته است****نابافته است و نيم تنيده

تا چند بود خواهي بي جرم****در كنج اين خراب خزيده

چهره

ز زخم درد شكسته****قامت ز رنج بار خميده

لرزان به تن چو ديو گرفته****پيچان به جان چو مار گزيده

جان از تن تو چست گسسته****هوش از دل تو پاك رميده

چشمت ز گريه جوي گشاده****جسمت به گونه زر كشيده

ادبار در دم تو نشسته****افلاس بر سر تو رسيده

نه پي به گام راست نهاده****نه مي به كام خويش مزيده

اشك دو ديده روي تو كرده****نار چهار شاخ كفيده

گويي كه دانه دانهٔ لعل است****زو قطره قطره خون چكيده

در چشم تو اميد گلي را****صد خار انتظار خليده

از بهر خوشه اي را بسيار****بر خويشتن چو نال نويده

شمشير سطوت تو زده زنگ****شير عزيمت تو شميده

پر طراوت تو شكسته****روز جواني تو پريده

بر مايه سود كرد چه داري؟****اي تجربت به عمر خزيده

حق تو مي نبيند بيني****اين سرنگون به چندين ديده؟

حال تو بي حلاوت و بيرنگ****مانند ميوه اي است مكيده

هم روزي آخرش برساند****ايزد بدانچه هست سزيده

مسعود سعد چند ليي ژاژ****چه فايده ز ژاژ لييده

حرف ي

قصيده شماره 28: نالم ز دل چو ناي من اندر حصار ناي

نالم ز دل چو ناي من اندر حصار ناي****پستي گرفت همت من زين بلندجاي

آرد هواي ناي مرا ناله هاي زار****جز ناله هاي زار چه آرد هواي ناي؟

گردون به درد و رنج مرا كشته بود اگر****پيوند عمر من نشدي نظم جانفزاي

ني ني ز حصن ناي بيفزود جاه من****داند جهان كه مادر ملك است حصن ناي

من چون ملوك سر ز فلك بر گذاشته****زي زهره برده دست و به مه برنهاده پاي

از ديد گاه پاشم درهاي قيمتي****وز طبع گه خرامم در باغ دلگشاي

نظمي به كامم اندر چون بادهٔ لطيف****خطي به دستم اندر چون زلف دل رباي

اي از زمانه راست نگشته مگوي كژ****وي پخته ناشده به خرد خام كم دراي

امروز پست گشت مرا همت بلند****زنگار غم گرفت مرا طبع غم زداي

از رنج تن تمام نيارم

نهاد پي****وز درد دل تمام نيارم كشيد واي

گويم صبور گردم، بر جاي نيست دل****گويم برسم باشم، هموار نيست راي

عونم نكرد حكمت دور فلك نگار****سودم نداشت دانش جام جهان نماي

بر من سخن نبست نبندد بلي سخن****چون يك سخن نيوش نباشد سخن سراي

كاري ترست بر دل و جانم بلا و غم****از رمح آب داده و از تيغ سر گراي

چون پشت بينم از همه مرغان برين حصار****ممكن بود كه سايه كند بر سرم هماي؟

گردون چه خواهد از من بيچارهٔ ضعيف****گيتي چه خواهد از من درماندهٔ گداي

گر شير شرزه نيستي اي فضل كم شكر****ور مار گرزه نيستي اي عقل كم گزاي

اي محنت ار نه كوه شدي ساعتي برو****وي دولت ار نه باد شدي لحظه اي بپاي

اي تن جزع مكن كه مجازي است اين جهان****وي دل غمين مشو كه سپنجي است اين سراي

ور عز و ملك خواهي اندر جهان مدار****جز صبر و جز قناعت دستور و رهنماي

اي بي هنر زمانه مرا پاك در نورد****وي كور دل سپهر مرا نيك برگراي

اي روزگار هر شب و هر روز در بلا****ده چه ز محتنم كن و ده در ز غم گشاي

در آتش شكيبم چون گل فرو چكان****بر سنگ امتحانم چون زر بيازماي

از بهر زخم گاه چو سيمم همي گداز****وز بهر حبس گاه چو مارم همي فساي

اي اژدهاي چرخ دلم بيشتر بخور****وي آسياي نحس تنم نيك تر بساي

اي ديدهٔ سعادت تاري شو و مبين****و اي مادر اميد سترون شو و مزاي

زين جمله باك نيست چو نوميد نيستم****از عفو شاه عادل و از رحمت خداي

مسعود سعد دشمن فضل است روزگار****اين روزگار شيفته را فضل كم نماي

شايد كه باطلم نكند بي گنه فلك****كاندر جهان نيابد چون من ملك ستاي

قصيده شماره 29: اي لاوهور ويحك بي من چگونه اي

اي

لاوهور ويحك بي من چگونه اي****بي آفتاب روشن، روشن چگونه اي

اي باغ طبع نظم من آراسته ترا****بي لاله و بنفشه و سوسن چگونه اي

ناگه عزيز فرزند از تو جدا شده است****با درد او به نوحه و شيون چگونه اي

بر پاي من دو بند گران است چون تني****بيجان شده، تو اكنون بي تن چگونه اي

نفرستيم پيام و نگويي به حسن عهد:****«كاندر حصار بسته چو بيژن چگونه اي

گر در حضيض بركشدت باژگونه بخت****از اوج برفراخته گردن چگونه اي

اي تيغ اگر نيام به حيلت نخواستي****در دركه اي برهنه چو سوزن چگونه اي

در هيچ حمله هرگز نفكنده اي سپر****با حملهٔ زمانهٔ توسن چگونه اي

باشد ترا ز دوست يكايك تهي كنار****با دشمن نهفته به دامن چگونه اي

از زهر مار و تيزي آهن بود هلاك****با مار حلقه گشته ز آهن چگونه اي

از دوستان ناصح مشفق جدا شدي****با دشمنان ناكس ريمن چگونه اي

در باغ نوشكفته نرفتي همي به گرد****در نيم رفته دمگه گلخن چگونه اي

آباد جاي نعمت نامد ترا به چشم****محنت زده به ويران معدن چگونه اي

اي بوده بام و روزن تو چرخ و آفتاب****در سمج تنگ بي در و روزن چگونه اي

اي جره باز دشت گذار شكار دوست****بسته ميان تنگ نشيمن چگونه اي

با ناز دوست هرگز طاقت نداشتي****امروز با شماتت دشمن چگونه اي

اي دم گرفته زندان گشته مقام تو****بي دل گشاده طارم و گلشن چگونه اي

من مرغزار بودم و تو شير مرغزار****با من چگونه بودي و بي من چگونه اي»

قصيده شماره 30: اي ابر گه بگريي و گه خندي

اي ابر گه بگريي و گه خندي****كس داندت چگونه اي و چندي؟

گه قطره اي ز تو بچكد گاهي****باران شوي چه نادره آوندي

بنداخت بحر آن چه تو برچيدي****بگزيد خاك آن چه تو بفكندي

بر كوهي و به گونهٔ دريايي****بر بحري و به شكل دماوندي

گاهي به بانگ رعد همي نالي****گاهي به نور برق همي خندي

از چشم و ديده لؤلؤ بگشايي****بر دست و پاي

گلبن بر بندي

از در همه كنار تهي كردي****تا خوشه را به دانه بياكندي

بخشيدن از تو نيست عجب ايرا****درياي بي كران را فرزندي

زنهار چون به غزنين بگذشتي****لل بدان ديار پراكندي،

پيغام مي دهمت بگو زنهار****از اين حزين تنگدل بندي

با تاج سروران همه حضرت****خواجه عميد صاحب ميمندي

منصوربن سعيد خداوندي****كز فر اوست تازه خداوندي

اي چون خرد تنت به خرد ورزي****وي چون هنر دلت به هنرمندي

افلاك را به رتبت هم جنسي****اقبال را به رادي مانندي

برد از نياز همت تو قوت****برد از كبست جود تو خرسندي

از هر هنر جهان را تمثالي****وز هر مهم فلك را سوگندي

شاخ سخا ورادي بنشاندي****بيخ نياز و زفتي بركندي

تو حاتم زمانه و من چونين****درماندهٔ نياز؟ تو نپسندي

كارم ببست چون كه بنگشايي****جانم گسست چون كه نپيوندي

گويم به تن همي كه غني گردي****بپذير پند اگر ز در پندي

زانچ از دو ديده بر رخ بفشاندي****وانچ از دو رخ ز ديده فرو راندي

فردا مگر ز من بنيابي تو****امروز آن چه يافتي از من دي

اي آن كه از سما مه و خورشيدي****از جود و خلق شكري و قندي

دلشاد زي بدان كه بود او را****لب قند و روي سيب سمرقندي

قصيده شماره 31: جداگانه سوزم ز هر اختري

جداگانه سوزم ز هر اختري****مگر هست هر اختري، اخگري

يكي سنگ سختم كه بگشاد چرخ****ز چشم من آبي ز دل آذري

همه كار بازيچه گشته است از آنك****سپهر است مانند بازيگري

گهي عارضي سازد از سوسني****گهي ديده اي سازد از عبهري

گهي زير سيمين ستامي شود****گهي باز در آبگون چادري

ز زاغي گهي ديده باني كند****گه از بلبلي باز خنياگري

گه از باد پويان كند ماني يي****گه از ابر گريان كند آزري

به هر خار چندان همي گل دهد****كجا يك شكوفه است بر عرعري

من از جور اين كوژپشت كبود****همي بشكنم هر زمان دفتري

چو تاريخ

تيمار خواهد نوشت****جهان از دل من كند مسطري

همانا كه جنس غمم كاندرو****به تشديد محنت شدم مضمري

ز من صرف گردد همه رنج ها****منم رنج ها را مگر مصدري

دلم گر ز اندوه بحري شده است****چرا ماندم از اشك در فرغري؟

بلاي مرا دختر روزگار****بزايد همي هر زمان مادري

نخورده يكي ساغر از غم تمام****دمادم فراز آردم ساغري

حوادث ز من نگسلد ز آن كه هست****يكي را سر اندر دم ديگري

مرا چرخ صد شربت تلخ داد****كه ننهادم اندر دهان شكري

ز خارم اگر بالشي مي نهد****بسا شب كه كردم ز گل بستري

تن ار شد سپر پيش تير بلا****پس او را زباني است چون خنجري

زمانه ندارد به از من پسر****نهانم چه دارد چو بد دختري؟

از آن مي بترسم كه موي سپيد****كنون بر سر من كند معجري

ز خون جگر وز طپانچه مراست****چو لاله رخي چون بنفشه بري

نه رنج مرا در طبيعت بني است****نه كار مرا در جبلت سري

نه نيكي ز افعال من نه بدي****نه شاخي درخت مرا نه بري

تنم را نه رنگي و نه جنبشي****بود در وجود اين چنين پيكري؟

اگر بي عرض جوهري كس نديد****مرا گو ببين بي عرض جوهري

به حرص سرويي كه سود آيدم****زيان كرده ام گوش همچون خري

در آن تنگ زندانم اي دوستان****كه هستم شب و روز چون چنبري

كه را باشد اندر جهان خانه اي****ز سنگيش بامي ز خشتي دري

درو روزني هست چندان كز او****يكي نيمه بينم ز هر اختري

وز اين تنگ منفذ همي بنگرم****به روي فلك راست چون اعوري

شگفت آن كه با اين همه مانده ام****تواند چنين زيست جاناوري؟

ز حال من اي سركشان آگهيد****بسازيد بر پاكيم محضري

چرا مي گذارد برين كوهسار****چنان پادشاهي چنين گوهري؟

ملك بوالمظفر كه زير فلك****چنو شهرياري نديد افسري

سرافراز شاهي كه اقبال او****دگرگونه زد ملك را زيوري

زمانه مثالي

فلك همتي****زمين كدخدايي جهان داوري

سپهري كه با همت او سپهر****نمايد چنان كز ثريا ثري

جهاني كه در ذات او از هنر****بجوشد ز هر گوشه اي لشكري

در اطراف شاهيش عادي نخاست****كه نه هيبتش زد بر او صرصري

سر گرز او چون برآورد سر****نيارد سر از خط كشيدن سري

يكي غنچهٔ گل بود پيش او****گر از سنگ خارا بود مغفري

همي گويد اندر كفش ذوالفقار****جهان را ز سر تازه شد حيدري

در آفاق با زور و تدبير او****كجا ماند از حصن ها خيبري

از آن تا نماند ز دشمنش نسل****نبينيش دشمن مگر ابتري

ثواب و عقابش چو شد بامداد****كند صحن ميدان او محشري

چو فرخنده بزمش بهشتي شود****شود در سخا دست او كوثري

ز خوبان چو ايوان بهاري كند****ز خلعت شود بزم او ششتري

چو عنبر دهد بوي خوش خلق او****كه بفروزدش خشم چون مجمري

مكن بس شگفتي ز خلقش از آنك****تهي نيست دريايي از عنبري

نخوانم همي آفتابش از آنك****جهان نيستش نقطهٔ خاوري

نه از هند رايي است هر بنده اي؟****نه از ترك خاني است هر چاكري؟

شها شهريارا كيا خسروا****كه برتر نباشد ز تو برتري

درين بند با بنده آن مي كنند****كه هرگز نكردند با كافري

تو خورشيد رايي و از دور من****به اميد مانده چو نيلوفري

بپرور به حق بنده را كز ملوك****به گيتي چو تو نيست حق پروري

چو اسبان تازي شكالم منه****به تلبيس و تزوير هر استري

نه چون بنده يك شاه را مادحي****نه چون سامري در جهان زرگري

شه نامجويي و از نام تو****مبيناد خالي جهان منبري

بود هفت كشور به فرمان تو****غلاميت سالار هر كشوري

شماره

حرف ا

شماره 1: وز نواي شعرشان افزون نمي گردد نوا

شاعران بينوا خوانند شعر با نوا****وز نواي شعرشان افزون نمي گردد نوا

طوطي اند و گفت نتوانند جز آموخته****عندليبم من كه هر ساعت دگر سازم نوا

اندر آن معني كه گويم بدهم انصاف سخن****پادشاهم

بر سخن، ظالم نشايد پادشا

باطلي گر حق كنم عالم مرا گردد مقر****ور حقي باطل كنم منكر نگردد كس مرا

گوهر ار در زير پاي آرم كنم سنگ سياه****خاك اگر در دست گيرم سازم از وي كيميا

گر هجا گويم رمد از پيش من ديو سپيد****ور غزل خوانم مرا منقاد گردد اژدها

كس مرا نشناسد و بيگانه رويم نزد خلق****زانكه در گيتي ز بي جنسي ندارم آشنا

حرف ت

شماره 2: در زير شاخ گل شد و ساكن نشست

ناگه خروس روزي در باغ جست****در زير شاخ گل شد و ساكن نشست

آن برگ گل كه دارد بر سر بكند****اندر دو ساق پايش دو خار جست

آن از پي جمالي بر سر بداشت****و آن از پي سلاحي برپاي بست

شماره 3: وين نزد همه كسي عيان است

گرمابه سه داشتم به لوهور****وين نزد همه كسي عيان است

امروز سه سال شد كه مويم****مانندهٔ موي كافران است

بر تارك و گوش و گردن من****گويي نمدتر گران است

از رنج دل اندكي بگفتم****باقي همه در دلم نهان است

پاداشن من درين غم و رنج****بر ايزد پاك غيبدان است

حرف د

شماره 4: شادان همي نشيند و غافل همي رود

آگاه نيست آدمي از گشت روزگار****شادان همي نشيند و غافل همي رود

دل بستهٔ هواست گزيند ره هوا****تن بندهٔ دل آمد و با دل همي رود

هر باطلي كه بيند گويد كه هست حق****حقي كه رفت گويد باطل همي رود

ماند بدانكه باشد بر كشتيي روان****پندارد اوست ساكن و ساحل همي رود

شماره 5: كه چو تو هيچ غمگسار نداشت

بر تو سيدحسن دلم گريد****كه چو تو هيچ غمگسار نداشت

تن من زار بر تو مي نالد****كه تنم هيچ چون تو يار نداشت

زان ترا خاك در كنار گرفت****كه چو تو شاه در كنار نداشت

زان اجل اختيار جان تو كرد****كه به از جانت اختيار نداشت

زان بكشتت قضا كه بر سر تو****دست جد تو ذوالفقار نداشت

هم به مرگي فگار باد تني****كه دلش مرگ تو فگار نداشت

اي غريبي كجا مصيبت تو****هيچ دانا غريب وار نداشت

اي عزيزي كه در همه احوال****جان من دوستيت خوار نداشت

تيغ مردانگيت زنگ نزد****گل آزادگيت خار نداشت

آب مهر ترا خلاب نبود****آتش خشم تو شرار نداشت

به خطا خاطرت كژي نگرفت****از جفا خاطرت غبار نداشت

هيچ ميدان فضل و مركب عمل****در كفايت چو تو سوار نداشت

من شناسم كه چرخ خاك نگار****چون سخن هاي تو نگار نداشت

نگرفتت عيار اثير فلك****كه مگر بوتهٔ عيار نداشت

سي نشد زاد تو، فلك ويحك****سال زاد ترا شمار نداشت

اين قدر داد چون تويي را عمر****شرم بادش كه شرم و عار نداشت

بارهٔ عمر تو بجست ايراك****چون كه در تك شد او قرار نداشت

چون بناگوش تو عذار نديد****كه ز مشك سيه عذار نداشت

بد نيارست كرد با تو فلك****تا مرا اندر اين حصار نداشت

تن تو چون جدا شد از تن من****عاجز آمد كه دستيار نداشت

دلم از مرگت اعتبار گرفت****كه از اين محنت اعتبار نداشت

هيچ روزي به شب نشد كه مرا****نامهٔ تو در

انتظار نداشت

گوشم اول كه اين خبر بشنود****به روانت كه استوار نداشت

زار مسعود از آن همي گريد****كه به حق ماتم تو زار نداشت

ماتم روزگار داشته ام****كه دگر چون تو روزگار نداشت

بارهٔ دولتت ز زين برميد****بختي بخت تو مهار نداشت

همچنين است عادت گردون****هرچه من گفتمش به كار نداشت

دل بدان خوش كنم كه هيچ كسي****در جهان عمر پايدار نداشت

شماره 6: شد سودمند مدت و نا سودمند ماند

پنجاه و هفت رفت ز تاريخ عمر من****شد سودمند مدت و نا سودمند ماند

وامروز بر يقين و گمانم ز عمر خويش****دانم كه چند رفت و ندانم كه چند ماند

فهرست حال من همه با رنج و بند بود****از حبس ماند عبرت و از بند پند ماند

از قصد بدسگالان و ز غمز حاسدان****جان در بلا فتاد و تن اندر گزند ماند

چوگان بنه كه گوي تو اندر چه اوفتاد****خيره مطپ كه كرهٔ تو در كمند ماند

ليكن به شكر كوش كه از طبع پاك تو****چندين هزار بيت بديع بلند ماند

شماره 7: كدام غم كه بدان مر مرا نبود نويد

كدام رنج كه آن مر مرا نگشت نصيب****كدام غم كه بدان مر مرا نبود نويد

اگر غم دل من جمله عمر مي بودي****به گيتي اندر بي شك بماندمي جاويد

همي بپيچم از رنج دل چو شوشهٔ زر****همي بلرزم بر خويشتن چو شاخك بيد

اميد نيست مرا كز كسي اميد بود****اميد منقطع و منفطع اميد اميد

نگر چگونه بود حال من كه در شب و روز****چرا غم از مهتاب است و آتش از خورشيد

سپيد گشت به من روي روزگار و كنون****همي سياه كند روزگارم اينت سپيد!

شماره 8: كه از رنج پيري تن آگه نبود

دريغا جواني و آن روزگار****كه از رنج پيري تن آگه نبود

نشاط من از عيش كمتر نشد****اميد من از عمر كوته نبود

ز سستي مرا آن پديد آمده است****در اين مه كه هرگز در آن مه نبود

سبك خشك شد چشمهٔ بخت من****مگر آب آن چشمه را زه نبود

در آن چاهم افكند گردون دون****كه از ژرفي آن چاه را ته نبود

بهشتم همي عرضه كرد و مرا****حقيقت كه دوزخ جز آن چه نبود

بسا شب كه در حبس بر من گذشت****كه بيناي آن شب جز اكمه نبود

سياهي سياه و درازي دراز****كه آن را اميد سحرگه نبود

يكي بودم و داند ايزد همي****كه بر من موكل كم از ده نبود

به گوش اندرم جز كس و بس نشد****به لفظ اندرم جز اه و وه نبود

بدم نااميد و زبان مرا****همه گفته جز حسبي الله نبود

به شاه ار مرا دشمن اندر سپرد****نكو ديد خود را و ابله نبود

كه او آب و باد مرا در جهان****همه ساله جز خاك و جز كه نبود

موجه شمرد او حديث مرا****به ايزد كه هرگز موجه نبود

چو شطرنج بازان دغايي بكرد****مرا گفت هين شه كن و شه نبود

گر اين قصه او ساخت

معلوم شد****كه جز قصه شير و روبه نبود

اگر من منزه نبودم ز عيب****كس از عيب هرگز منزه نبود

گرم نعمتي بود كاكنون نماند****كنون دانشي هست كانگه نبود

چو من دستگه داشتم هيچ وقت****زبان مرا عادت نه نبود

به هر گفته از پر هنر عاقلان****جوابم جز احسنت و جز خه نبود

تنم شد مرفه ز رنج عمل****كه آنگه ز دشمن مرفه نبود

در اين مدت آسايشي يافتم****كه گه بودم آسايش و گه نبود

جدا گشتم از درگه پادشاه****بدان درگهم بيش از اين ره نبود

گرفتم كنون درگه ايزدي****كزين به مرا هيچ درگه نبود

حرف س

شماره 9: خواستم زد به نظم يك دو نفس

در وفات محمد علوي****خواستم زد به نظم يك دو نفس

باز گفتم كه در جهان پس از او****زشت باشد كه شعر گويد كس

حرف ل

شماره 10: پس بسته چراام به چنين جايي مجهول

معروف تر از من به جهان نيست خردمند****پس بسته چراام به چنين جايي مجهول؟

نه خفته نه بيدار نه ديوانه نه هشيار****نه مرده و نه زنده نه بركار و نه معزول!

حرف م

شماره 11: بي حد پيرايه و زيور زديم

گردن و گوش غزل و مدح را****بي حد پيرايه و زيور زديم

بي مر با بخت درآويختيم****با فلك سفله بسي سر زديم

سود نديديم ز نوك قلم****دست بدين قبضهٔ خنجر زديم

خيره فرو ماند فلك ز آن كه ما****بر بت و بتخانه و بتگر زديم

از قبل بچهٔ آزر به تيغ****آتش در قبلهٔ آزر زديم

وز پي اين آهو چشمان باغ****با همه شيران جهان بر زديم

شماره 12: كه هر روز يك غم كند بيستم

چه كين است با من فلك را به دل؟****كه هر روز يك غم كند بيستم

از اين زيستن هيچ سودم نبود****هوايي همي بيهده زيستم

اگر مهرباني بپرسد مرا****چه گويم از اين عمر بر چيستم؟

از آن طيره گشتم كه بخت بدم****بخندد بر من چو بگريستم

بدان حمل كردم كه گردون همي****نداند حقيقت كه من كيستم

حرف ن

شماره 13: تا شاد گردد اين دل ناشاد من

اي خواجه بوالفرج نكني ياد من****تا شاد گردد اين دل ناشاد من

داني كه هست بنده و آزاد تو****هركس كه هست بنده و آزاد من

نازم بدان كه هستم شاگرد تو****شادم بدان كه هستي استاد من

اي روني يي كه طرفهٔ بغداد، تو****دارد نشستگاه تو بغداد من

مانا نه آگهي تو كه باران اشك****از بن همي بشويد بنياد من

در كوره اي ز آتش غم تافته است****نرم آهن است گويي پولاد من

نزديك و دور و بيگه و گه خاص و عام****فرياد برگرفته ز فرياد من

پنجاه و پنج سال شد و زين عدد****گر هيچ گونه برگذرد داد من

بنشاند روزگارم و اندر نشاند****در عاج شفشه، شفشه به شمشاد من

ران هزبر لقمه كند رنگ من****مغز عقاب طعمه كند خاد من

چون باد و آب در كه و دشت اوفتد****تيغ چو آب و بارهٔ چون باد من

با گيتي استوار كنم كار خويش****گر بخت استوار كند لاد من

از روزگار باز نخواهم شدن****تا روزگار مي بدهد داد من

هيچم مكن فرامش از ياد خويش****زيرا كه نه فرامشي از ياد من

حرف ي

شماره 14: خويشان مرا تعزيت كني

گفتم تو مرا مرثيت كني****خويشان مرا تعزيت كني

فرزند مرا چون برادران****در هر هنري تربيت كني

يابي به جهان عمر تا كه قاف****تا قاف پر از قافيت كني

شاهان جهان را به مدح ها****هر جنس بسي تهنيت كني

جان را و روان را به فضل و عقل****تيمار كشي تقويت كني

اعمال خرد را ز طبع و دل****ترتيب همي تمشيت كني

ميدان سخن را به نظم و نثر****پر بارهٔ نيكو شيت كني

در عالم دانش به سعي فهم****طاعت همه بي معصيت كني

كي بود گمانم كز اين جهان****بي زاد به رفتن نيت كني

شماره 15: نه نكو فعلي و نه پاك تني

اي خروس ايچ ندانم چه كني****نه نكو فعلي و نه پاك تني

سخت شوريده طريقي است ترا****نه مسلماني و نه برهمني

طيلسان داري و در بانگ نماز****به همه وقتي پيوسته كني

مادر و دختر و خواهر كه تراست****زن شماري به همه چنگ زني

طيلسان دار مؤذن نكند****مادر و خواهر و دختر به زني

دين زردشتي داري تو مگر؟****گشتي از دين رسول مدني؟

با چنين مذهب و آيين كه تراست****ازدر كشتني و بابزني!

شماره 16: ديدگان را نعيم جاويدي

اي دلاراي روزن زندان****ديدگان را نعيم جاويدي

بي محاق و كسوف بادي از آنك****شب مرا ماه و روز خورشيدي

همه سعدم تويي از آن كه مرا****فلك مشتري و ناهيدي

ور همي ديو بينم از تو رواست****كه گذرگاه تخت جمشيدي

به اميد تو زنده ام گرنه****مر مرا كشته بود نوميدي

رباعي

حرف د

رباعي شماره 1: اول گردون ز رنج در تابم كرد

اول گردون ز رنج در تابم كرد****در اشك دوديده زير غرقابم كرد

پس بخشش نوساخته اسبابم كرد****واندر زندان به ناز در خوابم كرد

حرف ر

رباعي شماره 2: هر ابر كه بنگرم غباري شده گير

هر ابر كه بنگرم غباري شده گير****گرگل گيرم به دست خاري شده گير

هر روز مرا خانه حصاري شده گير****عمري شده دان و روزگاري شده گير

حرف ش

رباعي شماره 3: مسعود كه هست سعد سلمان پدرش

مسعود كه هست سعد سلمان پدرش****جايي است كه از چرخ گذشته است سرش

در حبس بيفزود به دانش خطرش****عودي است كه پيدا شد از آتش هنرش

حرف گ

رباعي شماره 4: با همت باز باش و با كبر پلنگ

با همت باز باش و با كبر پلنگ****زيبا به گه شكار و پيروز به جنگ

كم كن بر عندليب و طاووس درنگ****كانجا همه بانگ آمد و اينجا همه رنگ

رباعي شماره 5: من همت باز دارم و كبر پلنگ

من همت باز دارم و كبر پلنگ****زان روي مرا نشست كوه آمد و سنگ

روزي، روزي گر دهدم چرخ دو رنگ****بر پر تذرو غلطم و سينهٔ رنگ

حرف م

رباعي شماره 6: هر يك چندي به قلعهٔي آرندم

هر يك چندي به قلعه اي آرندم****اندر سمجي كنند و بسپارندم

شيرم كه به دشت و بيشه نگذارندم****پيلم كه به زنجير گران دارندم

رباعي شماره 7: در آرزوي بوي گل نوروزم

در آرزوي بوي گل نوروزم****در حسرت آن نگار عالم سوزم

از شمع سه گونه كار مي آموزم:****مي گريم و مي گدازم و مي سوزم

رباعي شماره 8: از بلبل نالنده تر و زارترم

از بلبل نالنده تر و زارترم****وز زرد گل اي نگار بيمارترم

از شاخ شكوفه سرنگونسار ترم****وز نرگس نوشكفته بيدارترم

رباعي شماره 9: از هرچه بگفته اند پندي دارم

از هرچه بگفته اند پندي دارم****وز هرچه بگفته ام گزندي دارم

گه بر گردن چو سگ كلندي دارم****بر پاي گهي چو پيل بندي دارم

رباعي شماره 10: من بستر برف و بالش يخ دارم

من بستر برف و بالش يخ دارم****خاكستر و يخ پيشگه و بخ دارم

چون زاغ همه نشست بر شخ دارم****در يك دو گز آبريز مطبخ دارم

حرف ن

رباعي شماره 11: تا نسبت كرد اخوت شعر به من

تا نسبت كرد اخوت شعر به من****مي فخر كند ابوت شعر به من

بفزود چو كوه قوت شعر به من****شد ختم دگر نبوت شعر به من

رباعي شماره 12: ني روزم هيزم است و نه شب روغن

ني روزم هيزم است و نه شب روغن****زين هر دو بفرسوده مرا ديده و تن

در حبس شدم به مهر و مه قانع من****كاين روزم گرم دارد آن شب روشن

رباعي شماره 13: ديدي كه غلام داشتم چندان من

ديدي كه غلام داشتم چندان من****پرورده ز خون دل چو فرزندان من

در جمله از آن همه هنرمندان من****تنها ماندم چو غول در زندان من

حرف ي

رباعي شماره 14: اي بخت مرا سوخته خرمن كردي

اي بخت مرا سوخته خرمن كردي****بي جرم دو پاي من در آهن كردي

در جمله مرا به كام دشمن كردي****با سگ نكنند آنچه تو با من كردي

3- ديوان بيدل دهلوي

مشخصات كتاب

شماره كتابشناسي ملي : ف 4900

سرشناسه : بيدل دهلوي عبدالقادربن عبدالخالق 1054 - ق 1133

عنوان و نام پديدآور : ديوان بيدل نسخه خطي]عبدالقادر بيدل كتاب [ترسون محمدابن عوض محمد

وضعيت استنساخ : بخاراق 1225

آغاز ، انجام ، انجامه : آغاز نسخه "باوج كبريا كز پهلوي عجز است راه آنجا سرموي گر اينجا خم شوي بشكن كلاه آنجا..."

انجام نسخه "...هر چند دهم بخلوت او افتد از غيرت عشق من باشم من باشم من هم من گر من باشم (برگ 771 پ

: معرفي كتاب كليات ديوان اشعار بيدل است كه شامل غزليات رباعيات تركيب بند، مخمس قطعه و حكايات مي باشد. در انتهاي اين كتاب اشعار پراكنده اي از شاعران مختلف نوشته شده است (برگ 772 - )783

مشخصات ظاهري : 785 برگ 17 سطر، اندازه سطور 165x75، قطع 230x130

يادداشت مشخصات ظاهري : نوع كاغذ: فرنگي نخودي

خط: شكسته نستعليق

تزئينات جلد: مقوا، روكش پارچه لاجوردي عطف و گوشه هاي جلد تيماج عنابي اندرون جلد آستر كاغذي

تزئينات متن عناوين در انتهاي نسخه به شنگرف

حواشي با نشان "ص

منابع اثر، نمايه ها، چكيده ها : منابع ديده شده ف مرعشي (387: 2)، ذريعه (152: 9/1)، مشار (2275: )2

موضوع : شعرفارسي -- قرن ق 12

شناسه افزوده : ابن عوض محمد، قرن 13ق كاتب عنوان عنوان كليات ديوان بيدل شماره بازيابي : 173 - 3622/چ 800

دسترسي و محل الكترونيكي : http://dl.nlai.ir/UI/308804b4-5487-4e9a-82b0-c3370c8700a2/Catalogue.aspx

معرفي

ميرزا عبدالقادر بيدل دهلوي در سال 1054 هجري قمري در ساحل جنوبي رودخانهٔ «گنگ» در شهر عظيم آباد پتنه (هند) به دنيا آمد. وي اصلاً از تركان جغتايي بود. بيدل در بيشتر علوم حكمي تبحر داشت و

با طريقهٔ صوفيه نيز آشنا بود. او ابتدا «رمزي» تخلص مي كرد تا اين كه بنا به گفتهٔ يكي از شاگردانش هنگام مطالعهٔ گلستان سعدي از مصراع «بيدل از بي نشان چه جويد باز» به وجد آمد و تخلص خود را به «بيدل» تغيير داد. علاوه بر ديوان اشعار، آثاري در نثر دارد كه از آن جمله مي توان به رقعات، نكات و چهار عنصر اشاره كرد. وي در تاريخ چهارم صفر 1133 هجري قمري در دهلي درگذشت.

غزليات

حرف ا

غزل شمارهٔ 1: آيينه بر خاك زد صنع يكتا

آيينه بر خاك زد صنع يكتا****تا وانمودند كيفيت ما

بنياد اظهار بر رنگ چيديم**** خود را به هر رنگ كرديم رسوا

در پرده پختيم سوداي خامي**** چندان كه خنديد آيينه بر ما

از عالم فاش بي پرده گشتيم**** پنهان نبودن كرديم پيدا

ما و رعونت افسانهٔ كيست **** ناز پري بست گردن به مينا

آيينه واريم محروم عبرت****دادند ما را چشمي كه مگشا

درهاي فرد وس وا بود امروز**** از بي دماغي گفتيم فردا

گو هر گره بست از بي نيازي**** دستي كه شستيم از آب دريا

گرجيب ناموس تنگت نگيرد**** در چين د امن خفته ست صحرا

حيرت طرازيست نيرنگ سازي است**** تمثال اوهام آيينه دنيا

كثرت نشد محو از ساز وحدت**** همچون خيالات از شخص تنها

وهم تعلق برخود مچينيد**** صحرانشين اند اين خانمانها

موجود نامي است باقي توهم **** از عالم خضر رو تا مسيحا

زين يأس منزل ما را چه حاصل**** همخانه بيدل همسايه عنقا

غزل شمارهٔ 2: اگر به گلشن ز نازگردد قد بلند تو جلوه فرما

اگر به گلشن ز نازگردد قد بلند تو جلوه فرما****ز پيكرسر وموج خجلت شود نمايان چو مي ز مينا

ز چشم مستت اگر بيابد قبول كيفيت نگاهي****تپدزمستي به روي آيينه نقش جوهرچوموج صهبا

نخواند طفل جنون مزاجم خطي زپست وبلند هستي****شوم فلاطون ملك دانش اگر شناسم سر ازكف پا

به هيچ صورت زدورگردون نصيب مانيست سربلندي****زبعد مردن مگر نسيمي غبار ما را برد به بالا

نه شام ما را سحرنويدي نه صبح ما راگل سفيدي****چو حاصل ماست نااميدي غبار دنيا به فرق عقبا

رميدي از ديده بي تأمل گذشتي آخر به صد تغافل****اگر نديدي تپيدن دل شنيدني داشت نالهٔ ما

ز صفحهٔ راز اين دبستان ز نسخهٔ رنگ اين گلستان****نگشت نقش دگر نمايان مگر غباري به بال عنقا

به اولين جلوه ات ز دلها رميده صبر وگداخت طاقت****كجاست آيينه تا بگيرد غبار حيرت درين تماشا

به دورپيمانهٔ نگاهت اگر زند لاف مي فروشي****نفس به رنگ كمند پيچد زموج مي درگلوي مينا

به بوي ريحان مشكبارت به خويش پيچيده ام چوسنبل****ز هررگ برگ گل ندارم چو طايررنگ رشته برپا

به هركجا ناز سر برآرد نياز هم پاي كم ندارد****توو خرامي و صد تغافل من و نگاهي و صد تمنا

ز غنچهٔ او دميد بيدل بهار خط نظر فريبي**** به معجز حسن گشت آخر رك زمرد ز لعل پيدا

غزل شمارهٔ 3: اي خيال قامتت آه ضعيفان را عصا

اي خيال قامتت آه ضعيفان را عصا****بر رخت نظاره ها را لغزش از جوش صفا

نشئهٔ صدخم شراب از چشم مستت غمزه اي**** خونبهاي صد چمن از جلوه هايت يك ادا

همچوآيينه هزارت چشم حيران رو به رو**** همچوكاكل يك جهان جمع پريشان درقفا

تيغ مژگانت به آب ناز دامن مي كشد**** چشم مخمورت به خون تاك مي بندد حنا

ابروي مشكينت از بار تغافل گشته خم**** مانده زلف سركشت ز انديشهٔ دلها دوتا

رنگ خالت سرمه در چشم تماشا مي كند**** گرد خطت مي دهد آيينهٔ دل را جلا

بسته بر بال اسيرت نامهٔ پرواز ناز**** خفته در خون شهيدت جوش گلزار بقا

ازصفاي عارضت جان مي چكدگاه عرق**** وز شكست طره ات دل مي دمد جاي صدا

لعل خاموشت گر از موج تبسم دم زند**** غنچه سازد در چمن پيراهن ازخجلت قبا

از نگاهت نشئه ها باليده هر مژگان زدن **** وز خرامت فتنه ها جوشيده از هر نقش پا

هركجا ذوق تماشايت براندازد نقاب**** گر جمالت عام سازد رخصت نظاره را

آخر از خود رفتنم راهي به فهم ناز برد ****كيست گردد يك مژه برهم زدن صبرآزما

مردمك از ديده ها پيش از نگه گيرد هوا**** سوختم چندانكه با خوي توگشتم آشنا

عمرها شد درهوايت بال عجزي مي زند**** ناكجا پروازگيرد بيدل از دست دعا

غزل شمارهٔ 4: او سپهر و من كف خاك اوكجا و من كجا

او سپهر و من كف خاك اوكجا و من كجا****داغم از سوداي خام غفلت و وهم رسا

عجز راگر در جناب بي نيازيها رهي ست****اينقدرها بس كه تاكويت رسد فرياد ما

نيست برق جانگدازي چون تغافلهاي ناز****بيش از اين آتش مزن در خانهٔ آيينه ها

هركه را الفت شهيد چشم مخمورت كند****نشئه انگيزد زخاكش گرد تا روز جزا

از نمود خاكسار عشق نتوان داد عرض****رنگ تمثالي مگر آيينه گردد توتيا

نيست در بنياد آتش خانهٔ نيرنگ دهر****آنقدر خاكستركايينه اي گيرد جلا

زندگي محمل كش وهم دوعالم آرزوست****مي تپد در هر نفس صدكاروان بانگ درا

آرزو خون گشتهٔ نيرنگ وضع

نازكيست****غمزه درد دور باش و جلوه مي گويد بيا

هرچه مي بينم تپش آمادهٔ صد جستجوست****زبن بيابان نقش پا هم نيست بي آوازپا

قامت او هركجا سركوب رعنايان شود****سرو راخجلت مگر درسايه اش داردبه پا

هرنفس صد رنگ مي گيرد عنان جلوه اش****تاكند شوخي عرق آيينه مي ريزد حيا

بال وپر برهم زدن بيدل كف افسوس بود****خاك نوميدي به فرق سعي هاي نارسا

غزل شمارهٔ 5: كرده ام باز به آن گريهٔ سودا، سودا

كرده ام باز به آن گريهٔ سودا، سودا****كه ز هر اشك زدم بر سر دريا، دريا

ساقي امشب چه جنون ريخت به پيمانهٔ هوش****كه شكستم به دل از قلقل مينا، مينا

محو اوگشتم و رازم به ملاء توفان كرد****هست حيراني عاشق لب گويا گويا

داغ معماري اشكم كه به يك لغزيدن****عافيتها شد ازين آبله برپا، برپا

دردعشقم من و خلوتگه رازم وطن است****گشته ام اينقدر از نالهٔ رسوا، رسوا

نذر آوارگي شوق هوايت دارم****مشت خاكي كه دهد طرح به صحرا، صحرا

دل آشفتهٔ ما را سر مويي درياب****اي سرموي توسركوب ختنها تنها

دور انسان به ميان دو قدح مشترك است****تا چه اقبال كند جام لدن يا دنيا

تا تقاضا به ميان آمده مطلب رفته ست****نيست غير ازكف افسوس طلبها، لبها

بيدل اين نقد به تاراج غم نسيه مده****كار امروزكن امروز، ز فردا، فردا

غزل شمارهٔ 6: جولان ما فسرد به زنجير خواب پا

جولان ما فسرد به زنجير خواب پا****واماندگي ست حاصل تعبير خواب پا

ممنون غفلتيم كه بي منت طلب****ما را به ما رساند به شبگير خواب پا

واماندگي ز سلسلهٔ ما نمي رود****چون جاده ايم يك رگ زنجير خواب پا

در هر صفت تلافي غفلت غنيمت است****تاوان ز چشم گير به تقصير خواب پا

نتوان به سعي آبله افسردگي كشيد****خشتي نچيده ايم به تعمير خواب پا

اظهار غفلت طلبم كار عقل نيست****نقاش عاجزست به تصوير خواب پا

آخر سري به عالم نورم كشيدن است****غافل ني ام چو سايه ز شبگير خواب پا

سامان آرميدگي موج گوهريم****ما را سري ست برخط تسخيرخواب پا

بيدل دلت اگرهوس آهنگ منزل است****ما و شكست كوشش وتدبير خواب پا

غزل شمارهٔ 7: خط جبين ماست هماغوش نقش پا

خط جبين ماست هماغوش نقش پا****دارد هجوم سجدهٔ ما جوش نقش پا

راه عدم به سعي نفس قطع مي كنيم****افكنده ايم بار خود از دوش نقش پا

رنج خمارتا نرسد در سراغ دوست****بستم سبوي آبله بر دوش نقش پا

چون جاده تا به راه رضا سر نهاده ايم****موج گل است برسر ما جوش نقش پا

سامان عيش ما نشودكم ز بعد مرگ****تا مشت خاك ماست قدح نوش نقش پا

ماييم و آرزوي جبين سايي دري****افسرچه مي كند سرمدهوش نقش پا

چشم اثر نديده ز رفتار ما نشان****چون سايه ام خراب فراموش نقش پا

هر سركه پخت ديگ خيال رعونتي****پوشيدش آسمان ته سرپوش نقش پا

مستانه مي خرامي و ترسم كه در رهت****با رنگ چهره ام بپرد هوش نقش پا

در هر قدم ز شوق خرام تو مي كشد****خميازهٔ فغان لب خاموش نقش پا

گاه خرام مي چكد از پاي نازكت****رنگ حنا به گرمي آغوش نقش پا

رنگ بنايم از خط تسليم ريختند****يك جبهه سجده است برودوش نقش پا

بيدل ز جوش آبله ام در ره طلب****گوهرفروش شد چوصدف گوش نقش پا

غزل شمارهٔ 8: روزي كه زد به خواب شعورم اياغ پا

روزي كه زد به خواب شعورم اياغ پا****من هم زدم ز نشئه به چندين دماغ پا

رنگ حنا زطبع چمن موج مي زند****شسه ست گوبي آن گل خودرو به باغ پا

سير بهار رنگ نداردگل ثبات****لغزد مگر چولاله كسي را به داغ پا

آنجاكه نقش پاي تومقصود جستجوست****سر جاي موكشد به هواي سراغ پا

جز خاك تيره نيست بناي جهان رنگ****طاووس سوده است به منقار زاغ پا

با طبع سركش اينهمه رنج وفا مبر****روز سور، شب كند اسب چراغ پا

يك گام اگر ز وهم تعلق گذشته اي ***بيدل درازكن به بساط فراغ پا

غزل شمارهٔ 9: آخرزفقر بر سر دنيا زديم پا

آخرزفقر بر سر دنيا زديم پا****خلقي به جاه تكيه زد وما زديم پا

فرقي نداشت عز ت وخو اري درين بساط**** بيدارشد غنا به طمع تا زديم پا

از اصل دور ماند جهاني به ذوق فرع**** ما هم يك آبگينه به خارا زديم پا

عمري ست طعمه خوار هجوم ندامتيم**** يارب چرا چوموج به دريا زديم پا

زين مشت پركه رهزن آرام كس مباد**** برآشيان الفت عنقا زديم پا

قدر شكست دل نشناسي ستمكشي ست **** ما بي خبربه ريزة مينا زديم پا

طي شد به وهم عمرچه دنيا چه آخرت****زين يك نفس تپش به كجاها زديم پا

مژگان بسته سير دو عالم خيال داشت**** از شوخي نگه به تماشا زديم پا

شرم سجود او عرقي چند سازكرد**** كز جبهه سودني به ثريا زديم پا

واماندگي چو موج گهر بي غنا نبود**** بر عالمي ز آبلهٔ پا زديم پا

چون اشك شمع در قدم عجز داشتيم **** لغزيدني كه بر همه اعضا زديم پا

بيدل ز بس سراسراين دشت كلفت است**** جزگرد برنخاست به هرجا زديم پا

غزل شمارهٔ 10: به اوج كبرياكزپهلوي عجز است راه آنجا

به اوج كبرياكزپهلوي عجز است راه آنجا****سر مويي گراينجا خم شوي بشكن كلاه آنجا

ادبگاه محبت ناز شوخي برنمي دارد****چو شبنم سر به مهر اشك مي بالد نگاه آنجا

به ياد محلن نازش سحرخيزست اجزايم****تبسم تاكجاها چيده باشد دستگاه آنجا

مقيم دشت الفت باش و خواب ناز سامان كن****به هم مي آورد چشم تو مژگان گياه آنجا

خيال جلوه زار نيستي هم عالمي دارد****ز نقش پا سري بايدكشيدن گاه گاه آنجا

خوشا بزم وفاكز خجلت اظهار نوميدي****شرر در سنگ دارد پرفشانيهاي آه آنجا

به سعي غيرمشكل بود زآشوب دويي رستن****سري در جيب خود دزديدم و بردم پناه آنجا

دل ازكم ظرفي طاقت نبست احرام آزادي ****به سنگ آيد مگراين جام وگردد عذرخواه آنجا

به كنعان هوس گردي ندارد يوسف مطلب****مگر در خود فرورفتن كند ايجاد

چاه آنجا

ز بس فيض سحر مي جوشد ازگرد سواد دل****همه گر شب شوي روزت نمي گردد سياه آنجا

ز طرز مشرب عشاق سير بينوايي كن ****شكست رنگ كس آبي ندارد زيركاه آنجا

زمينگيرم به افسون دل بي مدعا بيدل**** در آن وادي كه منزل نيز مي افتد به راه آنجا

غزل شمارهٔ 11: به دعوت هم كسي راكس نمي گويد بيا اينجا

به دعوت هم كسي راكس نمي گويد بيا اينجا****صداي نان شكستن گشت بانگ آسيا اينجا

اگربااين نگوبيهاست خوان جود سرپوشش****ز وضع تاج بركشكول مي گريدگدا اينجا

فلك در خاك پنهان كرد يكسر صورت آدم****مصورگرده اي مي خواهد از مردم گيا اينجا

عيار ربط الفت ديگر از ياران كه مي گيرد****سر وگردن چوجام وشيشه است ازهم جدا اينجا

جهان نامنفعل گل كرد، اثر هم موقعي دارد****عرق واري به روي كس نمي شاشد حيا اينجا

ز بي مغزي شكوه سلطنت شد ننگ كناسي****به جاي استخوان گه خورده مي گردد هما اينجا

كه مي آرد پيام دوستان رفته زين محفل****مگر از نقش پايي بشنويم آواز پا اينجا

غبار صبح ديدي شرم دار ز سير اين گلشن****ز عبرت خاك بر سركرده مي آيد هوا اينجا

اگر در طبع غيرت ننگ اظهار غرض باشد****كف پا كند سركوبي دست دعا اينجا

طرب عمري ست با سازكدورت برنمي آبد****سياهي پيشتاز افتاد ز رنگ حنا اينجا

روم دركنج تنهايي زماني واكشم بيدل**** كه از دلهاي پر در بزم صحبت نيست جا اينجا

غزل شمارهٔ 12: پل و زورق نمي خواهد محيط كبريا اينجا

پل و زورق نمي خواهد محيط كبريا اينجا****به هرسو سيركشتي بركمر داردگدا اينجا

دماغ بي نيازان ننگ خواهش برنمي دارد****بلندي زير پا مي آيد از دست دعا اينجا

غبار دشت بيرنگيم و موج بحر بي ساحل****سر آن دامن از دست كه مي گردد رها اينجا

درين صحرا به آداب نگه بايد خراميدن****كه روي نازنينان مي خراشد نقش پا اينجا

غبارم آب مي گردد ز شرم گردن افرازي****ز شبنم برنيايم گر همه گردم هوا اينجا

لباسي نيست هستي را كه پوشد عيب پيدايي****سحر از تار و پود چاك مي بافد ردا اينجا

شبستان جهان و سايهٔ دولت چه فخراست اين****مگردرچشم خفاش آشيان بندد هما اينجا

حضور استقامت مي پرستد شمع اين محفل****به پا افتد اگرگردد سر ازگردن جدا اينجا

به دوش نكهت گل مي روم ازخويش و مي آيم****كه مي آرد پيام ناز آن آواز پا اينجا

به گوشم از تب و تاب نفس آواز مي آيد****كه گر صدسال نالي بر در دل نيست

جا اينجا

اميد دستگيري منقطع كن زين سبك مغزان****كه چون ني ناله برمي خيزد از سعي عصااينجا

صداي التفاتي از سر اين خوان نمي جوشد****لب گوري مگر واگردد وگويد بيا اينجا

هومن گر چاكي از دامان عرياني به دست آرد****نيفتد در فشارتنگي از بند قبا اينجا

به رنگ آميزي اقبال منعم نازها دارد****نديد اين بيخبر روي كه مي سازد سيا اينجا

طبايع را فسون حرص دارد در به در بيدل****جهان لبريز استغناست گر باشد حيا اينجا

غزل شمارهٔ 13: آبيار چمن رنگ سراب است اينجا

آبيار چمن رنگ سراب است اينجا****درگل خندة تصويرگلاب است اينجا

وهم تاكي شمرد سال و مه فرصت كار****شيشهٔ ساعت موهوم حباب است اينجا

چيست گردون هوس افزاي خيالات عدم****عالمي را به همين صفر حساب است اينجا

چه قدر شب رود از خودكه كندگرد سحر****مو سفيدي عرق سعي شباب است اينجا

قد خم گشته نشان مي دهد از وحشت عمر****بر در خانه از آن حلقه ركاب است اينجا

عشق ز اول علم لغزش پاداشت بلند****عذر مستان به لب موج شراب است اينجا

بوريا راحت مخمل به فراموشي داد****صد جنون شور نيستان رگ خواب است اينجا

لذت داغ جگر حق فراموشي نيست****قسمتي در نمك اشك كباب است اينجا

همه درسعي فنا پيشترازيكدگريم ***با شرر سنگ گروتاز شتاب است اينجا

رستن از آفت امكا ن تهي از خود شدنست ****تو زكشتي مگذر عالم آب است اينجا

زين همه علم و عمل قدر خموشي درياب ****هركجا بحث سئوالي ست جواب است اينجا

بيدل آن فتنه كه توفان قيامت دارد**** غيردل نيست همين خانه خراب است اينجا

غزل شمارهٔ 14: صبح پيري اثر قطع اميد است اينجا

صبح پيري اثر قطع اميد است اينجا****تار و پودكفنت موي سفيد است اينجا

ساز هستي قفس نغمهٔ خودداري نيست****رم برق نفسي چند نشيد است اينجا

جلوه بيرنگي و نظاره تماشايي رنگ****چمن آراست قديمي كه جديد است اينجا

نقشي از پردهٔ درد ا ست گشاد دو جهان****هر شكستي كه بود، فتح نويد است اينجا

غنچهٔ وا شده مشكل كه دلي نگشايد****بستگي چون رود ازقفل كليد است اينجا

مرگ تسكين ندهد منتظر وصل تو را****پاي تا سر زكفن چشم سفيد است اينجا

تخم گل ريشه طراز رگ سنبل نشود****هم درآنجاست سعيدآنكه سعيداست اينجا

مگذر از رنگ كه آيينهٔ اقبال صفاست****دود برچهرهٔ آتش شب عيد است اينجا

جهد تعطيل صفت نقص كمال ذاتست****يا بگويا بشنوگفت و شنيد است اينجا

در جنون حسرت عيش دگراز بيخبري ست****موي ژوليده همان سايهٔ بيد است اينجا

زين چمن هر رگ گل دامن خون آلودي است****حيرتم كشت

ندانم كه شهيد است اينجا

بوي يأًس از چمن جلوهٔ امكان پيداست****دگر اي بيدل غافل چه اميد است اينجا

غزل شمارهٔ 15: جام اميد نظرگاه خمار است اينجا

جام اميد نظرگاه خمار است اينجا****حلقهٔ دام تو خميازه شكار است اينجا

عيش ها غير تماشاي زيانكاري نيست****درخور باختن رنگ بهار است اينجا

عافيت مي طلبي منتظر آفت باش****سر بالين طلبان تحفهٔ در است اينجا

فرصت برق و شرر با تو حسابي دارد****امتيازي كه نفس در چه شمار است اينجا

چه جگرهاكه به نوميدي حسرت بگداخت****فرصتي نيست وگرنه همه كار است اينجا

پردهٔ هستي موهوم نوايي دارد****كه حبابيم و نفس آينه دار است اينجا

انجمن در بغل و ما همه بيرون دريم****بحر چندانكه زند موج كنار است اينجا

عجز طاقت همه دم شاهد معدومي ماست****نفس سوخته يك شمع مزار است اينجا

سجده هم ازعرق شرم رهي پيش نبرد****از قدم تا به جبين آبله زار است اينجا

بيدل اجزي جهان پيكر بي تمثالي ست****حيرت آينه با خوبش دچار است اينجا

غزل شمارهٔ 16: جوش اشكيم وشكست آيينه دار است اينجا

جوش اشكيم وشكست آيينه دار است اينجا****رقص هستي همه دم شيشه سوار است اينجا

عرصهٔ شوخي ما گوشهٔ ناپيدايي ست****هركه روتافت به آيينه دچار است اينجا

عافيت چشم ز جمعيت اسباب مدار****هرقدر ساغر و ميناست خمار است اينجا

به غرور من وماكلفت دلها مپسند****اي جنون تاز نفس آينه زار است اينجا

نفي خود مي كنم اثبات برون مي آيد****تا به كي رنگ توان باخت بهار است اينجا

هرچه آيد به نظر آن طرفش موهوم است****روز شب صورت پشت و رخ كار است اينجا

سايه ام باكه دهم عرضه سيه بختي خويش****روز هم آينه دار شب تار است اينجا

دامن چيده در اين دشت تنزه دارد****خاك صيادگل از خون شكار است اينجا

زندگي معبدشرمي ست چه طاعت چه گناه****عرق جبهه همان سبحه شماراست اينجا

عشق مي داند و بس قدرگرانجاني من****سنگ شيرازهٔ اجزاي شرار است اينجا

چند بيدل به هوا دست وگريبان بودن****جيبت ازكف ندهي دامن يار است اينجا

غزل شمارهٔ 17: در خموشي همه صلح است نه جنگ است اينجا

در خموشي همه صلح است نه جنگ است اينجا****غنچه شو، دامن آرام به چنگ است اينجا

چشم بربند گرت ذوق تماشايي هست****صافي آينه دركسوت زنگ است اينجا

گر دلت ره ندهد جرم سپه بختي تست****خانهٔ آينه بر روي كه تنگ است اينجا

طاير عيش مقيم قفس حيراني ست****مگذر ازگلشن تصويركه رنگ است اينجا

درره عشق ز دل فكر سلامت غلط است****گرهمه سنگ بود شيشه به چنگ است اينجا

چرخ پيمانه به دور افكن يك جام تهي است****مستي ما وتو آوازترنگ است اينجا

شوق دل همسفر قافلهٔ بيهوشي ست****قدم راهروان گردش رنگ است اينجا

از ستمديدگي طالع ما هيچ مپرس****آنچه پيش تونگاهست خدنگ است اينجا

طرف ديدهٔ خونبار نگردي زنهار****اشك چون آينه شدكام نهنگ است اينجا

شيشه ناداده زكف مستي آزادي چند****دامن ناز پري در ته سنگ است اينجا

دوجهان ساغرتكليف زخود رفتن ماست****دل هركس بتپد قافيه تنگ است اينجا

منزل عيش به وحشتكدهٔ امكان نيست****چمن ازسايهٔ گل پشت پلنگ است اينجا

وحشت آن است كه ناآمده از خود برونم****ورنه تا عزم

شتاب است درنگ است اينجا

بيدل افسردگيم شوخي آهي دارد****تاشرر هست ز خودرفتن سنگ است اينجا

غزل شمارهٔ 18: نه طرح باغ و نه گلشن فكنده اند اينجا

نه طرح باغ و نه گلشن فكنده اند اينجا****در آب آينه روغن فكنده اند اينجا

غبار قافلهٔ عبرتي كه پيدا نيست****همه به ديدهٔ روشن فكناه اند اينجا

رسيده گير به معراج امتياز چو شمع****همان سري كه زگردن فكنده اند اينجا

جنون مكن كه دليران عرصهٔ تحقيق****سپر ز خجلت جوشن فكنده اند اينجا

يكي ست حاصل و آفت به مزرعي كه شبي****ز دانه مور به خرمن فكنده اند اينجا

به صيد خواهش دنياي دون دلير متاز****هزار مرد ز يك زن فكنده اند اينجا

سر فسانه سلامت كه خوابناكي چند****غبار وادي ايمن فكنده اند اين جا

نهفته است تلاش محيط موج گوهر****يه روي آبله دامن فكنده اند اينجا

رموز دل نشود فاش بي چراغ يقين****نظر به خانه ز روزن فكنده ا ند اينجا

مقيم زاويهٔ اتفاق تسليمم****بساط عافيت من فكنده اند اينجا

چو شمع گردن دعوي چسان كشم بيدل****سرم به دوش فكندن فكند ه اند اينجا

غزل شمارهٔ 19: كسي در بندغفلت مانده اي چون من نديد اينجا

كسي در بندغفلت مانده اي چون من نديد اينجا****دو عالم يك درباز است و مي جويم كليد اينجا

سرا غ منزل مقصد مپرس ازما زمينگيران****به سعي نقش پا راهي نمي گردد سفيد اينجا

تپيدن ره ندارد در تجليگاه حيراني****توان گر پاي تا سراشك شد نتوان چكيد اينجا

زگلزارهوس تا آرزوبرگي به چنگ آرد****به مژگان عمرها چون ريشه مي بايد دويد اينجا

تحيرگر به چشم انتظار ما نپردازد****چه وسعت مي توان چيدن زآغوش اميد اينجا

ترشرويي ندارد يمن جمعيت در اين محفل****چو شير اين سركه ات از يكدگر خواهد بريد اينجا

به دل نقشي نمي بنددكه با وحشت نپيوندد****نمي دانم كدامين بي وفا آيينه چيد اينجا

مر از بي بري هم راحتي حاصل نشد، ورنه****بهار سايه اي رنگينتر ازگل داشت بيد اينجا

گواه كشتهٔ تيغ نگاه اوست حيراني****كفن بردوشي بسمل بود چشم سفيد اينجا

كفن در مشهد ما بينوايان خونبها دارد****ز عرياني برون آ گر تواني شد شهيد اينجا

هجوم درد پيچيده ست هستي تا عدم بيدل****تو هم گرگوش داري ناله اي خواهي شنيد اينجا

غزل شمارهٔ 20: به مهر مادرگيتي مكش رنج اميد اينجا

به مهر مادرگيتي مكش رنج اميد اينجا****كه خونها مي خورد تا شير مي گردد سفيد اينجا

مقيم نارسايي باش پيش از خاك گرديدن****كه سعي هردوعالم چون عرق خواهد چكيد اينجا

محيط از جنبش هر قطره صد توفان جنون دارد****شكست رنگ امكان بود اگر يكدل تپيد اينجا

گداز نيستي از انتظارم برنمي آرد****ز خاكستر شدن گل مي كند چشم سفيد اينجا

ز ساز الفت آهنگ عدم در پردة گوشم****نوايي مي رسدكز بيخودي نتوان شنيد اينجا

درين محنت سرا آيينهٔ اشك يتيمانم****كه در بي دست و پايي هم مرا بايد دويد اينجا

كباب خام سوز آتش حسرت دلي دارم****كه هرجا بينوايي سوخت دودش سركشيد اينجا

نياز سركشان حسن آشوبي دگر دارد****كمينگاه تغافل شد اگر ابرو خميد اينجا

تپشهاي نفس ز پردة تحقق مي گويد****كه تا از خود اثر داري نخواهي آرميد اينجا

بلندست آنقدرها آشيان عجز ما بيدل****

كه بي سعي شكست بال و پر نتوان رسيد اينجا

غزل شمارهٔ 21: درياي خياليم و نمي نيست در اينجا

درياي خياليم و نمي نيست در اينجا****جز وهم وجود و عدمي نيست در اينجا

رمز دو جهان از ورق آينه خوانديم****جزگرد تحير رقمي نيست در اينجا

عالم همه ميناگر بيداد شكست است****اين طرفه كه سنگ ستمي نيست در اينجا

تا سنبل اين باغ به همواري رنگ است****جزكج نظري پيچ وخمي نيست دراينجا

بر نعمت دنيا چه هوسهاكه نپختيم****هرچند غذا جز قسمي نيست در اينجا

برهم نزني سلسلهٔ نازكريمان****محتاج شدن بي كرمي نيست در اينجا

گرد حشم بي كسي ات سخت بلندست****از خوبش برون آ علمي نيست در اينجا

ما بي خبران قافلهٔ دشت خياليم****رنگ است به گردش قدمي نيست دراينجا

از حيرت دل بند نقاب توگشوديم****آيينه گري كاركمي نيست در اينجا

بيدل من و بيكاري و معشوق تراشي****جز شوق برهمن صنمي نيست در اينجا

غزل شمارهٔ 22: چون غنچه همان به كه بدزدي نفس اينجا

چون غنچه همان به كه بدزدي نفس اينجا****تا نشكند فشاندن بالت قفس اينجا

از راه هوس چند دهي عرض محبت****مكتوب نبندند به بال مگس اينجا

خواهي كه شود منزل مقصود مقامت****از آبلهٔ پاي طلب كن جرس اينجا

آن به كه ز دل محوكني معني بيداد****اظهار به خون مي تپد از دادرس اينجا

بيهوده نبايد چو شرر چشم گشودن****گرد عدم است آينهٔ پيش و پس اينجا

دركوي ضعيفي كه تواند قدم افشرد****اينجاست كه دارد دهن شعله خس اينجا

باگردش چشمت چه توان كرد، وگرنه****يكدل به دو عالم ندهد هيچكس اينجا

چون نقش قدم قافلهٔ ماست زمينگير****باشد ره خوابيده صداي جرس اينجا

دل چون نتپد در قفس زخم كه بي دوست****كار دم شمشير نمايد نفس اينجا

دركوچهٔ الفت دل صاف آينه دار است****غيرازنفس خويش چه گيرد عسس اينجا

سرمايهٔ ماهيچكسان عرض مثالي ست****اي آينه ديگر ننمايي هوس اينجا

بيدل نشود رام كسي طاير وصلش****تا از دل صد چاك نباشد قفس اينجا

غزل شمارهٔ 23: شب وصل است و نبود آرزورا دسترس اينجا

شب وصل است و نبود آرزورا دسترس اينجا****كه باشد دشمن خميازه آغوش هوس اينجا

چو بوي گل گرفتارم به رنگ الفتي ورنه****گشاد بال پرواز است هرچاك قفس اينجا

سراغ كاروان ملك خاموشي بود مشكل****به بوي غنچه همدوش است آواز جرس اينجا

دل عارف چوآيينه بساط روشني دارد****كه نقش پاي خود راگم نمي سازد نفس اينجا

تفاوت مي فروشد امتيازت ورنه در معني****كمال عشق افزون نيست ازنقص هوس اينجا

غم مستقبل و ماضي ست كان را حال مي نامي****نقابي در ميان اسث از غباريش وپس اينجا

غبار خاطر تيغت چرا شدكوچهٔ زخمم****كه جزخونابهٔ حسرت نمي باشد عسس اينجا

نيندازد زكف بحر قبولش جنس مردودي****به دوش موج دارد نازبالش خارو خس اينجا

درتن ره نقش پا هم دارد از اميد منشوري****نبيند داغ محرومي جبين هيچ كس اينجا

چه امكان است از خال لبش خط سر برون آرد****زنوميدي نخواهد دست برسر زد مگس اينجا

غبار ما، همان باد فنا خواهد ز جا بردن****چه لازم چون سحر منت كشيدن از نفس اينجا

نه آسان

است صيد خاطر آزادگان بيدل****ز شوق مرغ دارد چاكها جيب قفس اينجا

غزل شمارهٔ 24: درمحفل ما ومنم محو صفير هرصدا

درمحفل ما ومنم محو صفير هرصدا****نم خورده ساز وحشتم زين نغمه هاي ترصدا

حيرت نوا افسانه ام از خويش پر بيگانه ام****تا در درون خانه ام دارم برون در صدا

ياد نگاه سرمه گون خوانده ست بر حالم فسون****مشكل كه بيمار مرا برخيزد از بستر صدا

در فكر آن موي ميان از بس كه گشتم ناتوان****مي چربدم صد پيرهن بر پيكر لاغر صدا

زان جلوه يك مژگان زدن آيينه را غافل شدن****دارد چو زنجير جنون جوشاندن از جوهرصدا

رنج غم و شادي مبر كو مطرب وكو نوحه گر****مشت سپند بي خبر دارد درين مجمر صدا

دركاروان وهم و ظن ني غربت است وني وطن****خلقي زگرد ما ومن بسته ست محمل بر صدا

از حرف و صوت بي اثر شد جهل لنگر دارتر****بركوه خواند ناكجا افسون بال و پر صدا

چند از تپش پرداختن تيغ تظلم آختن****بيرون نخواهد تاختن زين گنبد بي در صدا

آخر درين بزم تعب افسانه ماند و رفت شب****ز بس به خشكي زد طرب مي گشت درساغر صدا

آسان نبود اي بي خبر از شوق دل بردن اثر****درخود شكستم آنقدركاين صفحه زد مسطر صدا

بيدل به خود تا زنده ام صبح قيامت خنده ام****كز شور نظم افكنده ام درگوشهاي كر صدا

غزل شمارهٔ 25: درين نه آشيان غير از پر عنقا نشد پيدا

درين نه آشيان غير از پر عنقا نشد پيدا****همه پيدا شد اما آنكه شد پيدا نشد پيدا

تلاش مطلب ناياب ما را داغ كرد آخر****جهاني رنج گوهر برد جز دريا نشد پيدا

دل گمگشته مي گفتند دارد گرد اين وادي****به جست و جو نفسها سوختم اما نشد پيدا

فلك درگردش پرگارگم كرده ست آرامش****جهان تا سر برون آورد غير ازپا نشد پيدا

دليل بي نشان در ملك پيدايي نمي باشد****سراغ ماكن ازگردي كزين صحرا نشد پيدا

چه سازد كس نفس سررشتهٔ تحقيق كم دارد****توگر داري دماغي جهدكن كز ما نشد پيدا

بهشت وكوثر ازحرص وهوس لبريزمي باشد****به عقبا هم رسيدم جز همين دنيا نشد پيدا

حضوركبريا تا نقش بستم عجزپيش آمد****برون احتياج آثار استغنا نشد پيدا

سراغ رفتگان عمريست زين گلشن هوس كردم****به جاي

رنگ بويي هم از آن گلها نشد پيدا

به ذوق جستجو مي بايد از خود تا ابد رفتن****هزار امروز و فردا دي شد و فردا نشد پيدا

غم اين تنگنايم برنياورد از پريشاني****نفس آسودگي مي خواست اما جا نشد پيدا

درين محفل به ميد تسلي خون مخور بيدل****بيا در عالم ديگر رويم اينجا نشد پيدا

غزل شمارهٔ 26: چه امكان است گرد غيرازين محفل شود پيدا

چه امكان است گرد غيرازين محفل شود پيدا****همان ليلي شود بي پرده تامحمل شود پيدا

غناگاه خطاب از احتياج آگاه مي گردد****كريم آواز ده كز ششجهت سايل شود پيدا

مجازانديشي ات فهم حقيقت را نمي شايد****محال است اينكه حق ازعالم باطل شود پيدا

نفس را الفت دل هم ز وحشت برنمي آرد****ره ما طي نگردد گر همه منزل شود پيدا

برون دل نفس را پرفشان ديدم ندانستم****كه عنقا چون شوداز بيضه گم بسمل شود پيدا

به گوهر وارسيدن موجها برهم زدن دارد****جهاني را شكافي سينه تا يك دل شود پيدا

ره آوارگي عمري ست مي پويم نشد يارب****كه چون تمثال يك آيينه وارم دل شود پيدا

ز محو عشق غير از عشق نتوان يافت آثاري****به دريا قطره خون گرديدگم مشكل شود پيدا

شهيدان ادبگاه وفا را خون نمي باشد****مگر رنگ حنايي ازكف قاتل شود پيدا

سواد كنج معدومي قيامت عالمي دارد****كه هركس هركجاگم شد ازين منزل شودپيدا

به رنگي موج خلقي ازتپيدن آب مي گردد****كزين دريا به قدريك گهر ساحل شود پيدا

نفس تا هست زين مزرع تلاش دانهٔ دل كن****كه اين گمگشته گر پيداشود حاصل شود پيدا

به قدر آگهي آماده ا ست اسباب تشويشت****طبيعت بايد اينجا اندكي غافل شود پيدا

درين دريا دل هر قطره گهر درگوهر دارد****اگر بر روي آب آيد همان بيدل شود پيدا

غزل شمارهٔ 27: كجا الوان نعمت زين بساط آسان شود پيدا

كجا الوان نعمت زين بساط آسان شود پيدا****كه آدم ازبهشت آيد برون تا نان شود پيدا

تميز لذت دنيا هم آسان نيست اي غافل****چوطفلان خون خوري يك عمر تادندان شودپيدا

سحرتا شام بايد تك زدن چون آفتاب اينجا****كه خشكاري به چشم حرص اين انبان شود پيدا

سحاب كشت ما صد ره شكافد چشم گريانش****كه گندم يك تبسم با لب خندان شود پيدا

تلاش موج درگوهر شدن اميد آن دارد****كه گرد ساحلي زبن بحر بي پايان شود پيدا

جنون هم جهدها بايدكه دامانش به چنگ افتد****دري صد پيرهن تا پيكر عريان شود پيدا

عيوب آيد برون تاگل كند حسن كمال اينجا****كلف

بي پرده گردد تا مه تابان شود پيدا

پريشان است از بي التفاتي سبحهٔ الفت****ز دل بستن مگر جمعيت باران شود پيدا

امان خواه ازگزند خلق درگرم اختلاطي ها****كه عقرب بيشتر در فصل تابستان شود پيدا

بناي وحشت اين كهنه منزل عبرتي دارد****كه صاحبخانه گر پيدا شود مهمان شود پيدا

زپيدايي به نام محض چون عنقا قناعت كن****فراغ اينجاكسي داردكزين عنوان شود پيدا

چوصبح آن به كه گم باشد نفس درگرد معدومي****وگر پيدا تواند گشت بال افشان شود پيدا

درين صحرا به وضع خضر بايد زندگي كردن****نگردد گم كسي كز مردمان پنهان شود پيدا

حريف گوهر ناياب نبود سعي غواصان****مگر اين كام دل از همت مردان شود پيدا

خيالات پري بي شيشه نقش طاق نسيان كن****محال است اينكه هرجاجسم گم شدجان شودپيدا

تماشاگاه عبرت پا به دامن سير مي خواهد****نگه مي بايد اينجا توام مژگان شود پيدا

رديف بار دنيا رنج عقبا ساختن بيدل****زگاو و خر نمي آيد مگر انسان شود پيدا

غزل شمارهٔ 28: كو بقاگر نفست گشت مكرر پيدا

كو بقاگر نفست گشت مكرر پيدا****پا ندارد چو سحر، چندكني سر پيدا

صفر اشكال فلك دوري مقصد افزود****وهم تازيدكه شد حلقهٔ آن درپيدا

شاهد وضع برودتكدهٔ هستي بود****پوستيني كه شد از پيكر اخگر پيدا

جرم آدم چه اثر داشت كه از منفعلي****گشت در مزرع گندم همه دختر پيد ا

ميكشان جمله شبي دعوت زاهدكردند****چوب در دست شد از دور سر خر پيدا

مگذر از فيض حلاوتكدهٔ مهر و وفاق****خون چو شد شيركند لذت شكرپيدا

مقصد عشق بلند است زافلاك مپرس****نشئه مشكل كه شود از خط ساغر پيدا

قدرت تربيت از بازوي تهديد مخواه****به هوس بيضه شكستن نكند پر پيدا

ديدهٔ منتظران تو به صدكوشش اشك****روغني كرد ز بادام مقشر پيدا

فقر دركسوت اظهار هنر رسوايي ست****آخرآيينه نمدكرد ز جوهرپيدا

شخص تمثال دميد از هوس خودبيني****چه نمود آينه گركرد سكندر پيدا

خلقي ازضبط نفس غوطه به دل زد بيدل****قعر اين بحر نگرديد ز لنگر پيدا

غزل شمارهٔ 29: چه ظلمت است اينكه گشت غفلت به چشم ياران ز نور ييدا

چه ظلمت است اينكه گشت غفلت به چشم ياران ز نور ييدا****همه به پيش خوديم اما سرابهاي ز دور پيدا

فسون و افسانهٔ تو و من فشاند بر چشم وگوش دامن****غبار مجنون به دشت روشن چراغ موسي به طورپيدا

در آمد و رفت محوگشتيم و پي به جايي نبردكوشش****رهي كه كرديم چون نفس طي نشد به چندين عبورپيدا

به فهم كيفيت حقيقت كه راست بينش كجاست فطرت****بغير شكل قياس اينجا نمي كند چشم كورپيدا

به پا ز رفتار وارسيدن به لب زگفتار فهم چيدن****به پيش خود نيزكس نگرديد جز به قدر ضرورپيدا

چو آينه صد جمال پنهان ز ديدهٔ بي نگه مبرهن****چو صبح چاك هزاركسوت ز پيكر شخص عورپيدا

اشارهٔ دستگاه خاقان عيان ز مژگان موي چيني****گشاد و بست در سليمان ز پردهٔ چشم مور پيدا

كمان افلاك پر بلندست از خم بازوي تضنع****بس است اگركرد خط كشيدن زكلك نقاش زور پيدا

چكيدن اشك ناله زا شد ز سجدهٔ دانه

ريشه واشد****فتادگي همت آزما شدكه عجزگم شد غرور پيدا

نياز و نازكمال و نقصان ز يكدگر ظاهر و نمايان****ذكور شد از اناث عريان اناث شد از ذكور پيدا

بهم اگر چشم بازگردد قيامت آيينه سازگردد****كز اعتبارات جسم خاكي چو عبرتيم از قبور پيدا

ملايمت چون شود ستمگرزهردرشتي ست سختروتر****چو آب از حد برد فسردن نمي شود جز بلورپيدا

گذشت چندين قيامت اما درتن نيستان بي تميزي****ز پنبهٔ گوشهاي غافل چو ني گره كرد صور پيدا

ز انقلاب مزاج اعيان به حق امان بردن ست بيدل****علامت عافيت ندارد چوگردد آب از تنور پيدا

غزل شمارهٔ 30: نشد دراين درسگاه عبرت به فهم چندين رساله پيدا

نشد دراين درسگاه عبرت به فهم چندين رساله پيدا****جنون سوادي كه كردم امشب ز سير اوراق لاله پيدا

صبا زگيسوي مشكبارت اگر رساند پيام چيني****چو شبنم از داغ لاله گردد عرق ز ناف غزاله پيدا

فلك ز صفري كه مي گشايد بر عتبارات مي فزايد****خلاي يك شيشه مي نمايد پري ز چندين پياله پيدا

چه موج بيداد هيچ سنگي نبست برشيشه ام ترنگي****شكسته دارد دلم به رنگي كه رنگ من كرد ناله پيدا

اگر به صد رنگ پرفشانم ز دام جستن نمي توانم****كه كرد پرواز بي نشانم چو بال طاووس هاله پيدا

چو جوشد افسردگي ز دوران حذر ز امداد اهل حسان****كه ابر در موسم زمستان نمي كند غير ژاله پيدا

قبول انعام بدمعاشان به خودگوارا مگير بيدل****كه مي شوند اين گلو خراشان چو استخوان از نواله پيدا

غزل شمارهٔ 31: برآن سرم كه ز دامن برون كشم پا را

برآن سرم كه ز دامن برون كشم پا را ****به جيب آبله ريزم غبار صحرا را

به سعي ديدة حيران دل از ثپش ننشست**** گهركند چه قدر خشك آب دريا را

اثرگم است به گرد كساد اين بازار **** همان به ناله فروشيد درد دلها را

ز خويش گم شدنم كنج عزلتي دارد **** كه بار نيست در آن پرده وهم عنقا را

زبان درد دل آسان نمي توان فهميد **** شكسته اند به صد رنگ شيشهٔ ما را

فضاي خلوت دل جلوه گاه غيري نيست **** شكافتيم به نام تو اين معما را

نگاه يار ز پهلوي ناز مي بالد **** به قدرنشئه بلند است موج صهبا را

مخور فريب غنا از هوس گدازي يأس **** مباد آب دهد مزرع تمنا را

ز جوش صافي دل جسم جان تواند شد**** به سعي شيشه پري كرده اند خارا را

به غير عكس ندانم دگر چه خواهي ديد **** اگر در آينه بيني جمال يكتا را

به ففر تكيه زدي بگذر از تملق خلق ****به مرگ ريشه دواندي درازكن پا

را

چه سان به عشرت واماندگان رسي بيدل**** به چشم آبلهٔ پا نديده اي ما را

غزل شمارهٔ 32: به رنگ غنچه سوداي خطت پيچيده دلها را

به رنگ غنچه سوداي خطت پيچيده دلها را****رك گل رشتهٔ شيرازه شد جمعيت ما را

خرامت بال شوقم داد در پرواز حيراني****كه چون قمري قدح در چشم دارم سرو مينا را

نگه شد شمع فانوس خيال از چشم پوشيدن****فنا مشكل كه از عاشق برد ذوق تماشا را

درين محفل سراغ گوشهٔ امني نمي يابم****چو شمع آخرگريبان مي كنم نقش كف پا را

كف خاكي ندارم قابل تعمير خودداري****جنون افشاند بر ويرانه ام دامان صحرا را

به غير از نيستي لوح عدم نقشي نمي بندد****اگر خواهي نگردي جلوه گر آيينه كن ما را

ندارد حال ما انديشهٔ مستقبل ديگر****كه گم كرديم در آغوش دي امروز و فردا را

نه از موج نسيم است اينقدرها جوش بيتابي****تب شوق كسي در رقص دارد نبض دريا را

خموشي غير افسودن چه گل ريزد به دامانت****اگر آزاده اي با ناله كن پيوند اعضا را

اقامت تهمتي در محفل كم فرصت هستي****چو عكس ازخانهٔ آيينه بيرون گرم كن جا را

مآل شعله هم داغ است گرآسودگي خواهي****به صدگردن مده ازكف جبين سجده فرسا را

نشانها نيست غيراز نام آن هم تا بي بيدل**** جهاني ديده اي بشمار نقش بال عنقا را

غزل شمارهٔ 33: پريشان نسخه كرد اجزاي مژگان تر ما را

پريشان نسخه كرد اجزاي مژگان تر ما را****چه مضمون است درخاطر نگاهت حيرت انشا را

نگردد مانع جولان اشكم پنجهٔ مژگان****پر ماهي نگيرد دامن امواج دريا را

نه از عيش است اگر چون شيشهٔ مي قلقل آ هنگم****شكست دل صلايي مي زند رنگ تماشا را

سراغ كاروان دردم از حالم مشو غافل****ببين داغ دل و درياب نقش پاي غمها را

نبندي بردل آزاد نقش تهمت حسرت****كه پيش از بيخودي مستان تهي كردند مينا را

شكوه كبرياي او ز عجز ما چه مي پرسي****نگه جز زيرپا نبود سر افتادة ما را

نمي سازد متاع هوش با يوسف خريداران****مدم افسون خودداري نگاه جلوه سودا را

مقام ظالم

آخر بر ضعيفان است ارزاني****كه چون آتش زپا افتد به خاكستر دهد جا را

غبار ماضي و مستقبل از حال تو مي جوشد****در امروز است گم گر واشكافي دي و فردا را

به هوش آتا به اين آهنگ مالم گوش تمييزت****كه در چشم غلط بينت چه پنهاني ست پيدا را

به اين كثرت نمايي غافل ازوحدت مشو بيدل**** خيال آيينه ها درپيش دارد شخص تنها را

غزل شمارهٔ 34: جز پيش ما مخوانيد افسانهٔ فنا را

جز پيش ما مخوانيد افسانهٔ فنا را****هركس نمي شناسد آواز آشنا را

از طاق و قصر دنياكز خاك وخشت چينيد****حيف است پست گيريد معراج پشت پا را

چشم طمع مدوزيد بركيسهٔ خسيسان****باورنمي توان داشت سگ نان دهد گدا را

روزي دو زين بضاعت مردن كفيل هستي ست****برگ معاش ماكرد تقديرخونبها را

در چشم كس نمانده ست گنجايش مروت****زين خانه ها چه مقدار تنگي گرفت جا را

از دستبرد حاجت نم در جبين نداريم****آخرهجوم مطلب شست ازعرق حيا را

جز نشئهٔ تجرد شايستهٔ جنون نيست****صرف بهار ماكن رنگي زگل جدا را

تا زنده ايم بايد در فكر خويش مردن****گردون بي مروت برماگماشت ما را

آهم ز نارسايي شد اشك و با عرق ساخت****پستي ست گر خجالت شبنم كند هوا را

بيكاري آخركار دست مرا به خون بست****رنگين نمي توان كرد زين بيشتر حنا را

دست در آستينم بي دامن غنا نيست****صبح است با اجابت نامحرم دعا را

از هركه خواهي امداد اول تلافي اش كن****دستي گر نداري زحمت مده عصا را

خاك زمين آداب گر پي سپر توان كرد****اي تخم آدميت بر سرگذار پا را

هنگام شيب بيدل كفر است شعله خويي****محراب كبر نتوان كردن قد دوتا را

غزل شمارهٔ 35: خط آوردي و ننوشتي برات مطلب ما را

خط آوردي و ننوشتي برات مطلب ما را****به خودكردي دراز آخر زبان دود دلها را

هوايت نكهت گل راكند داغ دل گلشن****تمنايت نگه در ديده خون سازد تماشا را

سفيد از حسرت اين انتظار است استخوان من****كه يارب ناوكت دركوچهٔ دل كي نهد پا را

غبار رنگ ما از عاجزي بالي نزد ورنه****شكست طره ات عمري ست پيدامي كند مارا

حريف وحشت دل ديدهٔ حيران نمي گردد****گهر مشكل فراهم آورد اجزاي دريا را

سخن تادر جهان باقي ست از معدومي آزادم****زبان گفتگوها بال پروازست عنقا را

خزان چهره بس باشد بهارآبروي مسن****گواه فتح دل دارم شكست رنگ سيما را

بلند وپست خار راه عجز ما نمي گردد****به پهلو قطع سازد سايه چندين كوه و صحرا را

الهي از سر ماكم نگردد سايهٔ مستي****كه بي صهبا به پيشاني سجودي نيست مينا را

به بزم وصل از

شوق فضول ايمن ني ام بيدل****مبادابرام تمهيد تغافل گردد ايما را

غزل شمارهٔ 36: گذشت از چرخ و بگرفت آبله چشم ثريا را

گذشت از چرخ و بگرفت آبله چشم ثريا را****هوايت تاكجا ازپا نشان؟ لهٔ ما را

تأمل تا چه درگوش افكند پيمانهٔ ما را****نوايي هست درخاطرشك؟ رنگ مينا را

ندارد شور امكان جز به كنج فقر آسودن****اگر ساحل شوي در آب گوهرگير دريا را

درين دريا ز بس فرش است اجزاي شكست من****به هرسومي روم چون موج برخود مي نهم پا را

به تدبير دگر نتوان ز داغ كلفت آسودن****مگرآبي زند خاكستر ما آتش ما را

به حال خويشتن نگذاشت دل راشوخي آهم****هوايي كرد رقص گردباد اجزاي صحرا را

درين ويرانه همچشم نگاهم كز سبكروحي****درون خانه ام وز خويش خالي كرده ام جا را

بهشتي از دل هر ذره در پروز مي آيد****اگر در خاك ريزد حسرتم رنگ تمنا را

مبادا ناله ربط داغهاي دل زند ببرهم****مشوران اي جنون اين شعلهٔ زنجير درپا را

تجاهل چون حباب از فهم هستي مفت جمعيت****تو مي آيي برون زنهار مشكاف اين معما را

به هرسو چشم واكردم نگه وقف خطاكردم****نمي دانم چه پيش آمد من غفلت تقاضا را

همين درد است برگ عشرت خونين دلان بيدل****هجوم گريه مست خنده دارد طبع مينا را

غزل شمارهٔ 37: كسي چه شكركند دولت تمنا را

كسي چه شكركند دولت تمنا را****به عالمي كه تويي ناله مي كشد ما را

ندرد انجمن يأس ما شراب دگر****هم از شكست مگرپركنيم مينا را

به عالمي كه حلاوت نشانهٔ ننگ است****دو نيم چون نشود دل ز غصه خرما را

هنوز ارهٔ دندان موج در نظر است****گوهر به دامن راحت چسان كشد پا را

درشت خو چه خيال است نرم گو باشد؟****شرارخيزي محض است طبع خارا را

سلامت آينهٔ اعتبار امكان نيست****شكسته اند به صد موج رنگ دريا را

صفاي دل به كدورت مده ز فكر دويي****كه عكس تنگ برآيينه كند جا را

برون لفظ محال است جلوهٔ معني****همان زكسوت اسما طلب مسما را

رسيده ايم ز اسما به فهم معني خويش****گرفته ايم ز عنقا سراغ عنقا را

هزار معني پيچيده در تغافل تست****به ابروي تو چه نسبت زبان گويا را

سبكروان به هوايت چنان

ز خود رفتند****كه چون نفس نرساندند برزمين پا را

هميشه تشنه لب خون ما بود بيدل ***چوشيشه هركه به دست آورد دل ما را

غزل شمارهٔ 38: موج پوشيد روي دريا را

موج پوشيد روي دريا را****پردهٔ اسم شد مسما را

نيست بي بال اسم پروازش****كس نديد آشيان عنقا را

عصمت حسن يوسفي زد چاك****پردهٔ طاقت زليخا را

مي كشد پنبه هرسحرخورشيد****تا دهد جلوه داغ دلها را

جاده هرسوگشاده است آغوش****كه دريده ست جيب صحرا را

شعلهٔ دل ز چشم تر ننشست****ابر ننشاند جوش دريا را

آگهي مي زند چوآيينه****مُهر بر لب زبان گويا را

قفل گنج زر است خاموشي****از صدف پرس اين معما را

بيدل ار واقفي ز سرّ يقين****ترك كن قصهٔ من وما را

غزل شمارهٔ 39: نزيبد پرده فانوس ديگر شمع سودا را

نزيبد پرده فانوس ديگر شمع سودا را****مگردرآب چون ياقوت گيرند آتش ما را

دل آسودهٔ ما شور امكان در قفس دارد****گهر دزديده است اينجاعنان موج دريا را

بهشت عافيت رنگ جهان آبرو باشي****درآغوش نفس گر خون كني عرض تمنا را

غبار احتياج آنجاكه دامان طلب گيرد****روان است آبرو هرگه به رفتارآوري پا را

به عرض بيخوديهاگرم كن هنگامهٔ مشرب****كه مي ناميده اند اينجا شكست رنگ مينا را

فروغ اين شبستان جز رم برقي نمي باشد****چراغان كرده اند از چشم آهوكوه و صحرا را

دراين محفل پريشان جلوه است آن حسن يكتايي****شكستي كوكه پردازي دهد آيينهٔ ما را

سبكتازاست شوق امامن آن سنگ زمينگيرم****كه دررنگ شرراز خويش خالي مي كنم جا را

به داغ بي نگاهي رفت ازين محفل چراغ من****شكست آيينهٔ رنگي كه گم كردم تماشا را

هوس چون نارسا شد نسيه نقدحال مي گردد****امل را رشته كوته ساز و عقباگير دنيا را

ز شور بي نشاني بي نشاني شد نشان بيدل****كه گم گشتن زگم گشتن برون آورد عنقا را

غزل شمارهٔ 40: نسيم شانه كند زلف موج دريا را

نسيم شانه كند زلف موج دريا را****غبار سرمه دهد چشم كوه و صحرا را

ز زخم ارهٔ دندان موج ايمن نيست****گهر به دامن راحت چسان كشد پا را

لبش به حلقهٔ آغوش خط بدان ماند****كه خضرتنگ به برمي كشد مسيحا را

عدمسراي دلم كنج عزلتي دارد****كه راه نيست در او وهم بال عنقا را

حديث نرم نمي آيد از زبان درشت****شرار خيز بود طبع سنگ خارا را

هميشه تشنه لب خون مابودبيدل****چوشيشه هركه به دست آورد دل ما را

غزل شمارهٔ 41: نفس آشفته مي دارد چوگل جمعيت ما را

نفس آشفته مي دارد چوگل جمعيت ما را****پريشان مي نويسدكلك موج احوال دريا را

در اين وادي كه مي بايدگذشت از هرچه پيش آيد****خوش آن رهروكه در دامان دي پيچيد فردا را

ز درد مطلب ناياب تاكي گريه سركردن****تمنا آخر از خجلت عرق كرد اشك رسوا را

به اين فرصت مشو شيرازه بندنسخهٔ هستي****سحر هم در عدم خواهد فراهم كرد اجزا را

گداز درد الفت فيض اكسير دگر دارد****ز خون گشتن توان در دل گرفتن جمله اعضا را

يه جاي ناله مي خيزد غبار خاكسارانت****صداگردي ست يكسر ساغر نقش قدمها را

به آگاهي چه امكانست گردد حمع خوددا ري****كه باهر موج مي بايدگذشت از خويش دريارا

دراين گلشن چوگل يك پرزدن رخصت نمي باشد****مگر از رنگ يابي نسخه بال افشاني ما را

فلك تكليف جاهت گركند فال حماقت زن****كه غير ازگاو نتواندكشيدن بار دنيا را

چرا مجنون ما را درپريشاني وطن نبود****كه از چشم غزالان خانه بردوش است صحرا را

نزاكتهاست در آغوش ميناخانهٔ حيرت****مژه برهم مزن تا نشكني رنگ تماشا را

سيه روزي فروغ تيره بختان بس بود بيدل****ز دود خويش باشد سرمه چشم داغ دلها را

غزل شمارهٔ 42: نگاه وحشي ليلي چه افسون كرد صحرا را

نگاه وحشي ليلي چه افسون كرد صحرا را****كه نقش پاي آهو چشم مجنون كرد صحرارا

دل از داغ محبت گر به اين ديوانگي بالد****همان يك لاله خواهدطشت پرخون كرد صحرارا

بهار تازه رويي حسن فردوسي دگر دارد****گشاد جبهه رشك ربع مسكون كرد صحرا را

به پستي در نماني گر به آسودن نپردازي****غبارپرفشان هم دوش گردون كرد صحرا را

دماغ اهل مشرب با فضولي برنمي آيد****هجوم اين عمارتها دگرگون كرد صحرا را

ز خودداري ندانستيم قدر عيش آزادي****دل غافل به كنج خانه مدفون كرد صحرا را

ندانم گردباد از مكتب فكركه مي آيد****كه اين يك مصرع پيچيده موزون كردصحرارا

به قدر وسعت است آماده استعداد ننگي هم****بلندي ننگ چين بردامن افزون كرد صحرارا

غبارم را ندانم در چه عالم افكند يارب****غم آزاديي كز شهر بيرون كرد صحرا را

به كشتي از دل مأيوس بايد بگذرم بيدل**** شكست اين آبله چندان كه جيحون كردصحرا را

غزل شمارهٔ 43: دوروزي فرصت آموزد درود مصطفا ما را

دوروزي فرصت آموزد درود مصطفا ما را****كه پيش از مرگ در دنيا بيامرزد خدا ما را

درتن صحراكجا با خويش فتد اتفاق ما****كه وهم بي سر وپايي برد از خود جدا ما را

به گردشخانهٔ چرخيم حيران دانهٔ چندي****غبارما مگربيرون برد زين آسيا ما را

اگر امروز دل با خاك را ه مرتضي جوشد****كند محشورفردا فضل حق با اصفيا ما را

به حرف و صوت ممكن نيست ازعالم برون جستن****چه سازدكس زگنبد برنمي آرد صدا ما را

زسعي دست وپا آيينهٔ مقصد نشد روشن****كجايي اي ز خود رفتن توچيزي وانما ما را

غبار ما به صحراي عدم بال دگر مي زد****فضولي دركجا انداخت يارب ازكجا ما را

كباب خوان جنت لذت خون جگر دارد****قضا چندي به ذوق ين غذا داد اشتها ما را

كف خاك نفس بال وپريم ازضبط ما بگذر****به گردون مي برد چون صبح از خوداين هوا مارا

جنونها داشتيم اما حجاب فقر پيش آمد****ز ضبط ناله كرد آگاه ني در بوربا ما را

نقس واري مگر در دل خزد اميد آسودن****كه زبرآسمان پيدا نشد جا هيچ جا ما را

دل افسرده از ما غير

بيكاري نمي خواهد****حنا بسته ست اين يك قطره خون سر تا به پا ما را

ز دل اميد الفت بود با هسر نااميديها****به اين بيگانه هم گاهي نكردند آشنا ما را

به عرياني كسي آگه نبود از حال ما بيدل****چه رسوايي كه آمد پيش در زير قبا ما را

غزل شمارهٔ 44: به خاك تيره آخر خودسريها مي برد ما را

به خاك تيره آخر خودسريها مي برد ما را****چو آتش گردن افرازي ته پا مي برد ما را

غبار حسرت ما هيچ ننشست اززمينگيري****كه هركس مي رود چون سايه از جامي برد مارا

ندارد غارت ما ناتوانان آنقدركوشش****غباريم وتپيدن ازكف ما مي برد ما را

به گلزاري كه شبنم هم اميد رنگ بو دارد****نگاه هرزه جولان بي تمنا مي برد ما را

گر از دير وارستيم شوق عبه پيش آمد****تك وپوي نفس يارب كجاها مي برد ما را

به يستيهاي آهنگ هلب خفته ست مفراجي.****نفس گر واگذارد، تا مسيحا مي برد ما را

در آغوش خزان ما دو عالم رنگ مي بازد****ز خود رفتن به چندين جلوه يك جا مي برد مارا

گسستن نيست آسان ربط الفتهاي اين محفل****چو شمع آتش عناني رشته برپامي برد ما را

دكان آرايي هستي گر اين خجلت كند سامان****عرق تا خاك گرديذن به دريا مي برد ما را

اگر عبرت ره تحقيق مطلب سركند بيدل**** همين يك پيش پا ديدن به عقبا مي برد ما را

غزل شمارهٔ 45: ز بزم وصل خواهشهاي بيجا مي برد ما را

ز بزم وصل خواهشهاي بيجا مي برد ما را****چوگوهر موج ما بيرون دريا مي برد ما را

ندارد شمع ما را صرفه سير محفل امكان****نگه تا مي رود ازخود به يغما مي برد ما را

چو فرياد جرس ماييم جولان پريشاني****به هر راهي كه خواهد بي خوديها مي برد ما را

جنون مي ريزد از ما رنگ آتشخانهٔ عالم****به هرجا مشت خاري شد تقاضا مي برد ما را

چوكار نارساي عاجزان با اينهمه پستي****به جز دست دعا ديگركه بالا مي برد ما را

همان چون سايه ما و سجدهٔ شكرجبين سايي****كه تا آن آستان بي زحمت پا مي برد ما را

ز وحشت شعلهٔ ما مژدهٔ خاكستري دارد****پرافشاني به طوف بال عنقا مي برد ما را

ندارد نشئهٔ آزادي ما ساغر ديگر****غبار دامن افشاندن به صحرا مي برد ما را

مدارايي به ياران مي كند تمكين ما، ورنه****شكست رنگ از اين محفل چومينا مي برد ما را

نه گلشن را زما رنگي نه

صحرا را زماگردي****به هرجا مي برد شوق تو بي ما مي برد ما را

گداز درد توفان كرد، دست از ما بشو بيدل****نبرد اين سيل اگر امروز، فردا مي برد ما را

غزل شمارهٔ 46: جنون كي قدردان كوه و هامون مي كند ما را

جنون كي قدردان كوه و هامون مي كند ما را****همان فرزانگي روزي دومجنون مي كند ما را

نفس هر دم زدن صدصبح محشر فتنه مي خندد****هواي باغ موهومي چه افسون مي كند ما را

كسي يا رب مبادا پايمال رشك همچشمي****حنا چندان كه بوسد دست او خون مي كند ما را

چو صبح آنجاكه خاك آستانش در خيال آيد****همه گر رنگ مي گردم كه گردون مي كند ما را

تماشاي غرور ديگران هم عالمي دارد****به روي زر، نشست سكه قارون مي كند ما را

حساب چون و چند اعتبار دفتر هستي****به جزصفرهوس برما چه افزون مي كند ما را

حباب ما اگر زين بحر باشد جرعهٔ هوشش****كه تكليف شراب از جام واژون مي كند ما را

فنا از لوح امكان نقش هستي حك كند، ورنه****عبارت هرچه باشد ننگ مضمون مي كند مارا

همه گر آفتاب آييم در دورانگه عشرت****كسوفي هست كاخر در مي افيون مي كندمارا

ز ساز سرو و بيد اين چمن و آواز مي آيد****كه آه از بي بري نبودكه موزون مي كند ما را

شبستان معاصي صبح رحمت آرزو دارد****همين رخت سيه محتاج صابون مي كند مارا

كسي تا چند بيدل كلفت تعمير بردارد****فشار بام و در از خانه بيرون مي كند ما را

غزل شمارهٔ 47: در عالمي كه با خود رنگي نبود ما را

در عالمي كه با خود رنگي نبود ما را****بوديم هرچه بوديم او وانمود ما را

مرآت معني ما چون سايه داشت زنگي****خورشيد التفاتش از ما زدود ما را

پرواز فطرت ما، در دام بال مي زد****آزادكرد فضلش از هر قيود ما را

اعداد ما تهي كرد چندان كه صفرگشتيم****از خويش كاست اما بر ما فزود ما را

غزل شمارهٔ 48: حسابي نيست با وحشت جنون كامل ما را

حسابي نيست با وحشت جنون كامل ما را****مگرليلي به دوش جلوه بندد محمل ما را

محبت بسكه بوداز جلوه مشتاقان اين محفل****به تعميرنگه چون شمع برد آب وگل ما را

ندارد گردن تسليم بيش از سايهٔ مويي****عبث بر ما تنك كردند تيغ قاتل ما را

غبار احتياج امواج دريا خشك مي سازد****عياركم مگيريد آبروي سايل ما را

صفاي دل به حيرت بست نقش پردهٔ هستي****فروغ شمع كام اژدها شد محفل ما را

ادبگاه وفا آنگه برافشاني، چه ننگ است اين****تپيدن خاك بر سركرد آخر بسمل ما را

دل از سعي امل بر وضع آراميده مي لرزد****مبادا دوربيني جاده سازد منزل ما را

شكست آرزو زين بيش نتوان درگره بستن****گرانجاني ز هر سو بر دل ما زد دل ما را

ز خشكيهاي وضع عافيت تر مي شود همت****عرق اي كاش در دريا نشاند ساحل ما را

تميز از سايه ممكن نيست فرق دود بردارد****به روي شعله گر پاشي غباركاهل ما را

حباب پوچ از آب گهر اميدها دارد****خداوندا به حق دل ببخشا بيدل ما را

غزل شمارهٔ 49: سري نبودبه وحشت زبزم جستن مارا

سري نبودبه وحشت زبزم جستن مارا****فشار تنگي دلها شكست دامن ما را

چواشك بي سر و پايي جنون شوق كه دارد****زكف نداد دويدن عنان ديدن ما را

رسيده ايم ز هر دم زدن به عالم ديگر****سراغ ازنفس ماكنيد مسكن ما را

سياه روزي شمع آشكار شد زتأمل****به پيش پا چه بلايي ست طبع روشن ما را

كجا رويم كه بيداد دل رسد به شنيدن****به سرمه داد نگاهش غبار شيون ما را

نگه چو جوهر آيينه سوخت ريشه به مژگان****ز شرم حسن كه دادند آب گلشن ما را

فلك چوسبحه درين خشكسال قحط مروت****به پاي ريشه دوانيد تخم خرمن ما را

نفس به قيد دل افسرده همچو موج به گوهر****همين يك آبله استادگي ست رفتن ما را

عروج نازگلي بود از بهار ضعيفي****به پا فتاد سرما ز پا فتادن ما را

جز انفعال ندارد هلاك مور تلافي****ديت همين

فرق جبهه اي ست كشتن ما را

زشرم وسوسه داديم عرض شهرت بيدل****كه فكرما نكند تيره طبع روشن ما را

غزل شمارهٔ 50: محبت بسكه پركرد ازوفا جان وتن ما را

محبت بسكه پركرد ازوفا جان وتن ما را****كند يوسف صداگر بوكني پيراهن ما را

چوصحرا مشرب ما ننگ وحشت برنمي تابد****نگهدارد خدا از تنگي چين دامن ما را

چنان مطلق عنان تازست شمع ما ازين محفل****كه رنگ رفته دارد پاس ازخود رفتن ما را

خرامش در دل هر ذره صد توفان جنون دارد****عنان گيريد اين آتش به عالم افكن ما را

گهر دارد حصارآبرو در ضبط امواجش****ميندازيد ز آغوش ادب پيراهن ما را

فلك در خاك مي غلتيد از شرم سرافرازي****اگر مي ديد معراج ز پا افتادن ما را

به اشك افتادكار آه ما از پيش پا ديدن****ز شبنم بال ترگرديد صبح گلشن ما را

هوس هر سو بساط ناز ديگر پهن مي چيند****نديد اين بيخبر مژگان به هم آوردن ما را

ازين خاشاك اوهامي كه دارد مزرع هستي****به گاو چرخ نتوان پاك كردن خرمن ما را

چوماهي خارخار طبع دركار است و ما غافل****كه برامواج پوشانده ست گردون جوشن ما را

زآب زندگي تا بگذرد تشويش رعنايي****خم وضع ادب پل كرد دوش وگردن ما را

به حرف وصوت تاكي تيره سازي وقت مابيدل****چراغ چارسومپسند طبع روشن ما را

غزل شمارهٔ 51: مكن سراغ غبار زپا نشستهٔ ما را

مكن سراغ غبار زپا نشستهٔ ما را****رسيده گير به عنقا پر شكستهٔ ما را

گذشته ايم به پيري ز صيدگاه فضولي****بس است ناوك عبرت زه گسستهٔ ما را

فراهم آمدن رنگ و بو ثبات ندارد****به رشتهٔ رگ گل بسته اند دستهٔ ما را

هواي گلشن فردوس در قفس بنشاند****خيال در پس زانوي دل نشستهٔ ما را

ز دام چرخ پس از مرگ هم كجاست رهايي****حساب كيست به مجمر سند جستهٔ ما را

بهانه جوي خياليم واعظ اين چه جنون است****به حرف وصوت مسوزان دماغ خستهٔ ما را

مگير خرده به مضمون خون چكيدهٔ بيدل****ستم فشار مكن زخم تازه بستهٔ ما را

غزل شمارهٔ 52: نشاند بر مژه اشك ز هم گسستهٔ ما را

نشاند بر مژه اشك ز هم گسستهٔ ما را****تحيركه به اين رنگ بست دستهٔ ما را؟

هزار آبله داديم عرض ليك چه حاصل****فلك فكند به پاكار دست بستهٔ ما را

كسي به ضبط نفس چون سحرچه سحرفروشد****رهاكنيد غبار عنان گسستهٔ ما را

به سير باغ مرو چون نماند فصل جواني****چمن چه دسته كند رنگهاي جستهٔ مارا

زبان به كام خموش است ازشكايت ياران****به پيش كس مگشاييد زخم بستهٔ ما را

هجوم ناله نشسته است در غبار ضعيفي****برآورند ز بالين پر شكستهٔ ما را

سراغ نقش قدم بيدل از هوا نكندكس****زخاك جوسردر زيرپا نشستهٔ ما را

غزل شمارهٔ 53: خدا چو شمع دهد جرأت آب ديدهٔ ما را

خدا چو شمع دهد جرأت آب ديدهٔ ما را****كه افكند ته پاگردن كشيدهٔ ما را

شهيد تيغ تغافل بر آستان كه نالد****تظلمي ست چو اشك از نظر چكيدهٔ ما را

چه دشت و دركه نكرديم قطع درپي فرصت****كسي نداد سراغ آهوي رميدهٔ ما را

نداشتيم به وهم آنقدر دماغ تپيدن****به باد داد نفس خاك آرميدهٔ ما را

به انفعال رسيديم از فسون تعلق****به رخ فكند حيا دامن نچيدهٔ ما را

مگر به محكمهٔ دل يقين شود حق وباطل****گواه كيست حديث ز خود شنيدهٔ ما را

نبرد همت كس از تلاش گوي تسلي****بيفكنيد درتن ره شر بريدهٔ ما را

زربشه تا به ثمر صدهزارمرحله طي شد****كه كرد اين همه قاصد به خود رسيدهٔ ما را

مژه زهم نگشوديم تا چكد نم اشكي****گداخت شرم رقم كلك شق نديدهٔ ما را

مباد تا به ابد نالد و خموش نگردد****به ياد شمع مده صبح نادميدهٔ ما را

مقيم گوشهٔ نقش قدم شويم وگرنه****دركه حلقه كند پيكر خميدهٔ ما را

نهفته است قضا سرنوشت معني بيدل****رقم كجاست مگر خط كشي جريدهٔ ما را

غزل شمارهٔ 54: نقاب عارض گلجوش كرده اي ما را

نقاب عارض گلجوش كرده اي ما را****تو جلوه داري و روپوش كرده اي ما را

ز خود تهي شدگان گر نه از تو لبريزند****دگر براي چه آغوش كرده اي ما را

خراب ميكدهٔ عالم خيال توايم****چه مشربي كه قدح نوش كرده اي ما را

نمود ذره طلسم حضور خورشيد است****كه گفته است فراموش كرده اي ما را؟

ز طبع قطره نمي جزمحيط نتوان يافت****تو مي تراوي اگر جوش كرده اي ما را

به رنگ آتش ياقوت ما و خاموشي****كه حكم خون شو و مخروش كرده اي ما را

اگر به ناله نيرزيم رخصت آهي****نه ايم شعله كه خاموش كرده اي ما را

چه باركلفتي اي زندگي كه همچو حباب****تمام آبله بر دوش كرده اي ما را

چوچشم چشمهٔ خورشيد حيرتي داريم****تو اي مژه ز چه خس پوش كرده اي ما را

نواي پردهٔ خاكيم يك قلم بيدل****كجاست عبرت اگرگوش كرده اي ما را

غزل شمارهٔ 55: درين وادي چسان آرام باشدكارونها را

درين وادي چسان آرام باشدكارونها را****كه همدوشي ست با ريگ روان سنگ نشانها را

چه دل بندد دل آگاه بر معمورهٔ امكان****كه فرصت گردش چشمي ست دورآسمانها را

ز موج بحركم ساماني عالم تماشاكن****كه تير بي پر از آه حباب است اين كمانها را

جگر خون مگر بر اعتبار دل بيفزايد****كه قيمت نيست غيراز خونبها ياقوت كانها را

به تدبيراز غم كونين ممكن نيست وارستن****مگرسوزد فراموشي متاع اين دكانها را

علاج پيچ وتاب حرص نتوان يافتن ورنه****به جوش آورده فكر حاجت ما بحر وكانها را

به يك پرواز خاكستر شديم از شعلهٔ غيرت****سلام توتياي ماست چشم آشيانها را

به بال وبر دهد پرواز مرغان رنج بيتابي****تپيدن بيش نبود حاصل ازگفتن زبانها را

چو رنگ رفته ياد آشيان سودي نمي بخشد****درين وادي كه برگشتن نمي باشد عنانها را

گراني كي كشد پاي طلب در وادي شوقت****كه جسم اينجا سبكروحي كند تعليم جانهارا

من وعرض نياز، ازعزت و خواري چه مي پرسي****كه نقش سجده بيش از صدر خواهد آستانهارا

چنين كزكلك ما رنگ معاني مي چكد بيدل****توان گفتن رگ ابر بهار اين ناودانها را

غزل شمارهٔ 56: شررتمهيد سازد مطلب ما داستانها را

شررتمهيد سازد مطلب ما داستانها را****دهد پرواز بسمل مدعاي ما بيانها را

به جرم ما ومن دوريم ازسرمنزل مقصد****جرس اينجا بيابان مرگ داردكاروانها را

كدورت چيده اي جدي نما تا بي نفس گردي****صفاي ديگرست از فيض برچيدن دكانها را

ندانم جوش توفان خيال كيست اين گلشن****كه اشك چشم مرغان كردگرداب آشيانها را

به لعل او خط از ما بيشتر دلبستگي دارد****طمع افزونتر از دزدست اينجا پاسبانها را

نفس سرمايهٔ بيتابي ست افسردگي تاكي****مكن شمع مزار زندگاني استخوانها را

بجزكشتي شكستن ساحل امني نمي باشد****ز بس وسعت فروبرده ست اين درياكرانها را

به سعي اشك كام از دهر حاصل مي كني روزي****كه آهت پرّه گردد آسياي سمانها را

به افسون مدارا ازكج انديشان مشو ايمن****تواضع دركمين تير مي دارد كمانها را

جهاني آرزوها پخت و سير آمد ز ناكامي****تنور سرد اين مطبخ به خامي سوخت نانها را

من آن

عاجزسجودم كزپي طرف جبين من****به دوش باد مي آرند خاك آستانها را

تو هم خاموش شو بيدل كه من از ياد ديداري****به دوش حيرت آيينه مي بندم فغانها را

غزل شمارهٔ 57: گذشتگان كه هوس ديده اند دنيا را

گذشتگان كه هوس ديده اند دنيا را****به پيش خود همه پس ديده اند دنيا را

دوام كلفت دل آرزو نخواهي كرد****در آينه دو نفس ديده اند دنيا را

چوصبح هيچ كس اينجا بقا نمي خواهد****هزار بار ز بس ديده اند دنيا را

دل دو نيم چوگندم نموده اند انبار****اگر به قدر عدس ديده اند دنيا را

به احتياط قدم زن كه عافيت طلبان****سگ گسسته مرس ديده اند دنيا را

مقيدان به چه نازند ازين تماشاگاه****به چشم باز قفس ديده انددنيا را

دمي به حكم هوس چشم آب بايد داد****كه دود آتش خس ديده اند دنيا را

به قدر جاه و حشم انفعال در جوش است****هما كجاست مگس ديده اند دنيا را

چه آگهي وچه غفلت چه زندگي وچه مرگ****قيامت همه كس ديده اند دنيا را

وداع قافلهٔ اعتباركن بيدل****همين صداي جرس ديده اند دنيا را

غزل شمارهٔ 58: حسني است بررخش رقم مشك ناب را

حسني است بررخش رقم مشك ناب را****نظاره كن غبار خط آفتاب را

هر جلوه باز شيفتهٔ رنگ ديگر است****آن حسن برق نيست كه سوزد نقاب را

مست خيال ميكدهٔ نرگس توايم****شور جنون كند قدح ما شراب را

بوي بهار شوق تو را رنگ معجزي ست****كارد به رقص و زمزمه مرغ كباب را

خاكستر است شعله ام امروز و خوشدلم****يعني رسانده ام به صبوري شتاب را

ما را زتيغ مرگ مترسان كه از ازل****بر موج بسته اندكلاه حباب را

اسباب زندگي همه دام تحير است****غير از فريب هيچ نباشد سراب را

كو شور مستيي كه درين عبرت انجمن****گرد شكست شيشه كنم ماهتاب را

سيماب را ز آينه پاي گريز نيست****دارد تحيرم به قفس اضطراب را

توفان طراز چشم من از پهلوي دل است****سامان آبروست ز دريا سحاب را

دانا و ميل صحبت نادان چه ممكن است****موج گهر به خاك نياميزد آب را

تا چند رشتهٔ نفس از وهم تافتن****ديگر به پاي خويش مپيچ اين طناب را

بيدل شكسته رنگي خاصان مقرراست****باشد شكستگي ورق انتخاب را

غزل شمارهٔ 59: فال حباب زن بشمر موج آب را

فال حباب زن بشمر موج آب را****چشمي به صفرگير و نظركن حساب را

عشق ازمزاج ما به هوس گشت متهم****در شك گرفت نقطهٔ وهم انتخاب را

گر نيست زبن قلمرواوهام عبمتت****آب حيات تشنه لبي كن سبراب را

چشمم تحير آينهٔ نقش پاي تست****مپسند خالي از قدمت اين ركاب را

عالم تصرف بد بيضاگرفته است****اعجاز ديگر است ز رويت نقاب را

امروز در قلمرو نظاره نور نيست****از بس خطت به سايه نشاند آفتاب را

فيض بهار لغزش مستانه بردني ست****در شيشه هاي آبله مي كن گلاب را

اجزاي ما جو صبح نفس پرور است و بس****شيرزه كرده اند به باد اين كتاب را

ما بيخودان به غفلت خ د پي نبرده ايم****چشم آشنانشدكه چه رنگ است خواب را

در طينت فسرده صفاهاكدورت است****آيينه مي كند همه زنگار آب را

جوش خزانم آينه دار بهار اوست****نظاره كن ز چاك كتان ماهتاب را

بيدل به گير

و دار نفس آنقدر مناز****آيينه كن شكست كلاه حباب را

غزل شمارهٔ 60: يك آه سرد نيم شبي ازجگربرآ

يك آه سرد نيم شبي ازجگربرآ****سركوب پرفشاني چندين سحر برآ

با نشئهٔ حلاوت درد آشنا نه اي****چون ني به ناله پيچ وسراپا شكربرآ

اي مدعي حريفي ما جوهر تو نيست****باتيغ تا طرف نشوي بي جگر برآ

غيريت از نتايج طبع درشت توست****اجزاي آب شو، ز دل يكدگر برآ

افسردگي تلافي جولان چه همت است****اي قطره از محيط گذشتي گهر برآ

پرواز بي نشاني از اين دشت مفت نيست****سعي غبار شو همه تن بال وپر برآ

جسم فسرده نيست حريف رسايي ات****بشكسته طرف دامن سنگ اي شرر برآ

تا جان بري زآفت بنياد زندگي****زين خانه يك دو دم ز نفس پيشتر برآ

ناصافي دلت غم اسباب مي كشد****آيينه صندلي كن و از دردسر برآ

كثرت جنون معاملگيهاي وحدت است****آيينه بشكن ازغم عيب وهنربرآ

كم نيستي زشمع درتن عبرت انجمن****يك دانه كم شواز خود و چندين ثمر برآ

بيدل تميزت اينقدر افسون كلفت است****از خويش آنقدركه ببالد نظر برآ

غزل شمارهٔ 61: نيستي پيشه كن از عالم پندار برآ

نيستي پيشه كن از عالم پندار برآ****خوابش راكم شمر از زحمت بسيار برآ

قلقل ما و منت پر به گلو افتاده ست****بشكن اين شيشه وچون باده به يكبار برآ

تا به كي فرصت ديدار به خوابت گذرد****چون شررجهدكن ويك مژه بيدار برآ

همه كس آينه پردازي عنقا دارد****تو هم از خويش نگرديده نمودار برآ

خودفروشي همه جا تخته نموده ست دكان****خواه در خانه نشين خواه به بازار برآ

سرسري نيست هواي سربام تحقيق****ترك دعوي كن ولختي به سرداربرآ

ناله هم بي مددي نيست به معراج قبول****بال اگر ماند ز پر؟ به منقار برآ

تاكند حسن ادا طوطي اين انجمنت****با حديث لبش از ه شكربار برآ

ماه نو منفعل وضع غرور است اينجا****گربه افلاك برآي؟ كه نگسونسار برآ

دادرس آينه بر طاق تغافل دارد****همچو آه از دل مأيوس به زنهار برآ

شمع را تا نفسي هست بجا، بايد سوخت****سخت وامانده اي از پاي خود اي خار برآ

تكيه بر عافيت

ازقامت پيري ستم است****بيدل از سايهٔ اين خم شده ديوار برآ

غزل شمارهٔ 62: فرصتي داري زگرد اضطراب دل برآ

فرصتي داري زگرد اضطراب دل برآ****همچوخون پيش ازفسردن از رگ بسمل برآ

ريشهٔ الفت ندرد دانهٔ آزادي ات****اي شرر نشو و نما زين كشت بيحاصل برآ

از تكلف در فشار قعر نتوان زيستن****چون نفس دل هم اگرتنگي كند از دل برآ

قلزم تشويش هستي عافيت امواج نيست****مشت خاكي جوش زن سرتا قدم ساحل برآ

نه فلك آغوش شوق انتظار آماده است****كاي نهال باغ بي رنگي زآب وگل برآ

درخور اظهار بايد اعتباري پيش برد****اوكريم آمد برون باري تو هم سايل برآ

شوخي معني برون از پرده هاي لفظ نيست****من خراب محملم گوليلي از محمل برآ

خلقي آفت خرمن است اينجا به قدر احتياط****عافيت مي خواهي ازخود اندكي غافل برآ

كلفت دل دانه را از خاك بيرون مي كشد****هرقدر بر خويشتن تنگي ازين منرل برآ

نقش كارآسمان عاري ست ز رنگ ثبات****گررگ سنگت كند چون بوي گل زايل برآ

عبرتي بسته ست محمل برشكست رنگ شمع****كاي به خود وامانده در هررنگ ازاين محفل برآ

تا دو عالم مركز پرگارتحقيقت شود****چون نفس يك پر زدن بيدل به گرد دل برآ

غزل شمارهٔ 63: با دل آسوده از تشويش آب و نان برآ

با دل آسوده از تشويش آب و نان برآ ****همچوصحرا پاي در دامن زخان ومان برآ

اضطرابي نيست در پرواز شبنم زين چمن**** گرتوهم ازخود برون آيي به اين عنوان برآ

اوج اقبال جهان راپايهٔ فرصت كجاست **** گوسرشكي چند بر بام سر مژگان برآ

خاطرت گرجمع شداز هردوعالم فارغي **** قطره واري چون گهر زين بحر بي پايان برآ

در جهان بي خبر شرم ازكه بايد داشتن **** ديدة بينا ندارد هيچكس عريان برآ

اقتضاي دور اين محفل اگر فهميده اي **** چون فراموشي به گرد خاطر ياران برآ

كم ز يوسف نيستي اي قدر دان عافيت **** چاه و زندان مغتنم گير از صف اخوان برآ

دعوي فضل و هنر خواريست درابناي دهر **** آبرو مي خواهي اينجا اندكي نادان برآ

عالمي در امتحانگاه هوس تك مي زند**** گر نه اي قانع تو هم بيتاب ابن وآن برآ

تا نگردي پايمال منت امداد خلق**** بي عرق گامي دوپيش از خجلت احسان

برآ

از فسردن ننگ دارد جوهر تمكين مرد**** چون كمان درخانه باش و برسر ميدان برآ

هركس اينجاقسمتش درخورداستعداداوست **** قابل صد نعمتي از پرده چون دندان برآ

گر به شمشيرت برانند از ادبگاه نياز**** همچوخون از زخم بيدل بالب خندان برآ

غزل شمارهٔ 64: شور جنون درقفسي با همه بيگانه برآ

شور جنون درقفسي با همه بيگانه برآ****يك دو نفس ناله شو و از دل ديوانه برآ

تاب وتب سبحه بهل رشتهٔ زنارگسل****قطرهٔ مي! جوش زن و برخط پيمانه برآ

اشك كشد تا به كجا ساغر ناموس حيا****شيشه به بازار شكن اندكي از خانه برآ

چون نفس از الفت دل پاي توفرسود به گل****ريشهٔ وحشت ثمري از قفس دانه برآ

چرخ كليد در دل وقف جهادت نكند****اره صفت گو دم تيغت همه دندانه برآ

نيست خرابات جنون عرصهٔ جولان فنون****لغزش مستانه خوش است آبله پيمانه برآ

كرده فسون نفست غرهٔ عشق وهوست****دود چراغي كه نه اي از دل پروانه برآ

تا ز خودت نيست خبر درته خاكست نظر****يك مژه برخويش گشاگنج زويرانه برآ

ما ومن عالم دون جمله فريب است وفسون****رو به در خواب زن ازكلفت افسانه برآ

بيدل ازافسونگري ات خرس وبز آدم نشود****چنگ به هرريش مزن ازهوس شانه برآ

غزل شمارهٔ 65: بيا تا دي كنيم امروز فرداي قيامت را

بيا تا دي كنيم امروز فرداي قيامت را****كه چشم خيره بينان تنگ ديد آغوش رحمت را

زمين تا آسمان ايثار عام آنگاه نوميدي****بروبيم از در بازكرم اين گرد تهمت را

به راه فرصت ازگرد خيال افكنده اي دامي****پريخواني است كزغفلت كني درشيشه ساعت را

اگر علم و فني داري نياز طاق نسيان كن****كه رنگ آميزي ات نقاش مي سازد خجالت را

دمي كايينه دار امتحان شد شوكت فقرم****كلاه عرش ديدم خاك درگاه مذلت را

بر اهل فقر تا منعم ننازد ازگرانقدري****ترازو در نظر سركوب تمكين كرد خفت را

عنان جستجوي مقصد عاشق كه مي گيرد****فلك شد آبله اما زپا ننشاند همت را

نگين شهرتي مي خواست اقبال جنون من****ز چندين كوه كردم منتخب سنگ ملامت را

سر خوان هوس آرايش ديگر نمي خواهد****چو گردد استخوان بي مغز دعوت كن سعادت را

من و ما، هرچه باشد رغبتي ونفرتي دارد****جهان وعظ است ليكن گوش مي بايد نصيحت را

به عزت عالمي جان مي كند اما ازين غافل****كه در نقش نگين معراج مي باشد دنائت را

به تسليمي است ختم اعتبارات كمال اينجا****ز مهر

سجده آراييد طومار عبادت را

مپنداريد عاشق شكوه پردازد ز بيدادش****كه لب واكردن امكان نيست زخم تيغ الفت را

درين صحرا همه گر از غباري چشم مي پوشم****عرق آيينه ها بر جبهه مي بندد مروت را

اگر سنگ وقارت در نظرها شد سبك بيدل****فلاخن كرده باشي گردش رنگ قناعت را

غزل شمارهٔ 66: هرزه برگردون رساندي وهم بود و هست را

هرزه برگردون رساندي وهم بود و هست را****پشت پايي بود معراج اين بناي پست را

بر فضولي ناكجا خواهي دكان ناز چيد****جزگشاد و بست جنسي نيست دركف دست را

عمرها شد شورزنجيرازنفس وا مي كشم****كشور ديوانه مجنون كرد بند و بست را

قول وفعل طينت بيباك دررهن خطاست****لغزش پا و زبان دارد تصرف مست را

با همه معدوم از قيد توهّم چاره نيست****ماهي بحركمان هم مي شناسد شست را

سرمه كردم تا قي چشمي به خويشم واكند****فطرت بي نورتاكي نيست بيند هست را

بيدل ازنازك خيالان مشق همواري خوش است****تا نيفشارد تأمل معني يكدست را

غزل شمارهٔ 67: خاكسار تو تپيدن كند آغاز چرا

خاكسار تو تپيدن كند آغاز چرا****جرس آبله بيرون دهد آواز چرا

جذب حسنت گره از بيضهٔ فولادگشود****ديدهٔ ما به جمال تو نشد باز چرا

گرد ما راكه نشسته ست به راه طلبت****به خرامي نتوان كرد سرافراز چرا

دل به دست تو وما ازتو، دگر مانع كيست****خودنمايي نكند آينه آغاز چرا

سيل بنياد حباب ست نظر واكردن****هوش ما هم نشود خانه برانداز چرا

ساز بيتابي دل گرنه عروج آهنگ است****نفس از نيم تپش مي شود آواز چرا

گرنه سازي ست يقين رابطهٔ هر بم وزير****شكوه شد زمزمهٔ طالع ناساز چرا

بي نگاهي اگر از عيب و هنر مستغني ست****حيرت آينه دارد لب غماز چرا

آتشي نيست كه آخر نشود خاكستر****پي انجام نمي گيري از آغاز چرا

نيست جز تو خودشكني دامن اقبال بلند****آخر اي مشت غبار اين همه پرواز چرا

بيدل آيينهٔ معشوق نما در بر تست****اين نيازي كه تو داري نشود ناز چرا

غزل شمارهٔ 68: پرتو آهي ز جيبت گل نكرد اي دل چرا

پرتو آهي ز جيبت گل نكرد اي دل چرا****همچو شمع كشته بي نوري درين محفل چرا

مشت خون خود چوگل بايد به روي خويش ريخت****بي ادب آلوده سازي دامن قاتل چرا

خاك صد صحرا زدي آب از عرقهاي تلاش****راه جولان هوس كامي نكردي گل چرا

منزلت عرض حضوراست ومقامت اوج قرب****نور خورشيدي به خاك تيرهٔ مايل چرا

سعي آرامت قفس فرسودة ابرام كرد****سر نمي دزدي زماني در پر بسمل چرا

چون سليمان هم گره بر باد نتوانست زد**** اي حباب اين سركشي بر عمر مستعجل چرا

نيست از جيب تو بيرون گوهر مقصود تو ****بي خبر سر مي زني چون موج بر ساحل چرا

جلوه گاه حسن معني خلوت لفظ است و بس ****طالب ليلي نشيند غافل ازمحمل چرا

تا به كي بي مدعا چون شمع بايد رفتنت ****جادهٔ خود را نسازي محو در منزل چرا

بر دو عالم هر مژه برهم زدن خط مي كشي ****نيست يك دم نقش خويش از صفحه ات زايل چرا

جود اگر در معرض احسان

تغافل پيشه نيست ****مي درد حاجت گريبان از لب سايل چرا

گوهر عرض حباب آيينه دار حيرت است**** اي طلبم دل عبث گل كرده اي بيدل چرا

غزل شمارهٔ 69: خار غفلت مي نشاني در رياض دل چرا

خار غفلت مي نشاني در رياض دل چرا****مي نمايي چشم حق بين را ره باطل چرا

مرغ لاهوتي چه محبوس طبايع مانده اي****شاهباز قدسي و بر جيفه اي مايل چرا

بحرتوفان جوشي وپرواز شوخي موج تست****مانده اي افسرده ولب خشك چون ساحل چرا

چشم واكن گلخن ناسوت مأواي تونيست****بركف خاكستر افسرده بندي دل چرا

نيشي يأجوج سدّ جسم درراه توچيست****نيستي هاروت مردي در چه بابل چرا

غربت صحراي امكانت دوروزي بيش نيست****از وطن يكباره گشتي اينقدر غافل چرا

زين قفس تا آشيانت نيم پروازست و بس****بال همت برنمي افشاني اي بسمل چرا

قمري يك سروباش وعندليب يك چمن****مي شوي پروانه گرد شمع هرمحفل چرا

ابر اينجا مي كند ازكيسهٔ دريا كرم****اي توانگر برنياري حاجت سايل چرا

ناقهٔ وحشت متاعان دوش آزدي تست****چون شرربرسنگ بايد بستنت محمل چرا

خط سيرابي ندارد مسطر موج سراب****بيدل اين دلبستگي برنقش آب وگل چرا

غزل شمارهٔ 70: به خيال آن عرق جبين زفغان علم نزدي چرا

به خيال آن عرق جبين زفغان علم نزدي چرا****نفشرد خشكي اگرگلو ته آب دم نزدي چرا

گل و لاله جام جمال زد، مه نو قدح به كمال زد****همه كس به عشرت حال زدتو جبين به نم نزدي چرا

ز سواد مكتب خير و شر، نشد امتيازتوصرفه بر****اگرت خطي نبود دگر به زمين قلم نزدي چرا

به عروج وسوسه تاختي نفست به هرزه گداختي****نه پاي خود نشناختي، مژه اي به خم نزدي چرا

به توگر زكوشش قافله، نرسيد قسمت حوصه****به طريق سايه و آبله ته پا قدم نزدي چرا

زگشاد عقدة كارها همه داشت سعي ندامتي****درعالمي زدي ازطمع كف خود به هم نزدي چرا

اگر آرزو همه رس نشد، ز اميد مانع كس نشد****طربت شكارهوس نشد، به كمين غم نزدي چرا

به متاع قافلهٔ هوس چونماند الفت پيش وپس****دم نقد مفت توبودو بس دو سه روزكم نزدي چر ا

خط اعتبار غبار هم به جريده تو نبودكم****پي امتحان چو سحر دودم به هوا رقم نزدي چرا

نتوان چوبيدل هرزه فن به هزارفتنه طرف شدن**** نفسي

ز آفت ما ومن به درعدم نزدي چرا

غزل شمارهٔ 71: اي غافل از رنج هوس آيينه پردازي چرا

اي غافل از رنج هوس آيينه پردازي چرا****چون شمع بار سوختن از سر نيندازي چرا

نگشوده مژگان چون شرر از خويش كن قطع نظر****زين يك دو دم زحمتكش جام و آغازي چرا

تاكي دماغت خون كند تعمير بنياد جسد****طفلي گذشت اي بيخرد با خاك وگل بازي چرا

آزادي ات ساز نفس آنگه غم دام و قفس****با اين غبار پرفشان گم كرده پروازي چرا

گردي به جا ننشسته اي دل در چه عالم بسته اي****از پرده بيرون جسته اي واماندة سازي چرا

حيف است با سازغنا مغلوب خسّت زيستن****تيغ ظفر در پنجه ات دستي نمي يازي چرا

گر جوهر شرم و ادب پرواز مستوري دهد****آيينه گردد از صفا رسواي غمازي چرا

تاب و تب كبر و حسد بر حق پرستان كم زند****گر نيستي آتش پرست آخر به اين سازي چرا

هرگز ندارد هيچكس پرواي فهم خويشتن****رازي وگرنه اين قدر نامحرم رازي چرا

از وادي اين ما و من خاموش بايد تاختن****اي كاروانت بي جرس در بند آوازي چرا

محكوم فرمان قضا مشكل كشد سر بر هوا****از تيغ گر غافل نه اي گردن برافرازي چرا

بيدل مخواه آزار دل از طاقت راحت گسل**** اي پا به دوش آبله بر خار مي تازي چرا

غزل شمارهٔ 72: فشاند محمل نازت گل چه رنگ به صحرا

فشاند محمل نازت گل چه رنگ به صحرا****كه گرد مي كند آيينهٔ فرنگ به صحرا

به خاك هم چه خيال است دامنت دهم ازكف****چو خاربن سرمجنون زدهست چنگ به صحرا

كجاست شور جنوني كه من ز وجد رهايي****چوگردباد به يك پا زنم شلنگ به صحرا

ز جرأت نفسم برق ناز عرصهٔ امكان****رسانده ام تك آهو ز پاي لنگ به صحرا

ز سعي طالع ناساز اگر رسم به كمالي****همان پلنگ به دريايم و نهنگ به صحرا

فزود ريگ روان دستگاه عشرت مجنون****يكي هزارشد اكنون حساب سنگ به صحرا

كدورت دل خون بسته هيچ چاره ندارد****نشسته ايم چو ناف غزاله

تنگ به صحرا

توفكرحاصل خودكن كه خلق سوخته خرمن****فتاده است پراكنده چون كلنگ به صحرا

درين جنونكده منع فضولي ات نتوان كرد****هوس به طبع تو خودروست همچو بنگ به صحرا

مباش غرهٔ نشوو نماي فرصت هستي****خرام سيل كند ناكجا درنگ به صحرا

زهي به دامن ما موج اين محيط چه بندد****گذشته ايم پرافشانتر از خدنگ به صحرا

به عالم دگر افتادگرد وحشت بيدل****نساخت مشرب مجنون ما زننگ به صحرا

غزل شمارهٔ 73: حيف كز افلاس نوميدي فوايد مرد را

حيف كز افلاس نوميدي فوايد مرد را****دست اگركوتاه شد بر دل نشايد مرد را

از تنزلهاست گر در عالم آزادگي****چين پيشاني به ياد دامن آيد مرد را

چون طبيعتهاي زن گل كرده گير آثار ننگ****در فسوس مال و زرگر دست سايد مرد را

جدول آب و خيابان چمن منظوركيست****زخم ميدانهاكشد تا دل گشايد مرد را

يك تغافل مي كند سركوبي صدكوهسار****در سخن مي بايد از جا در نيايد مرد را

دامن رستم تكاند بر سر اين هفت خوان****دست غيرت تا غبار از دل زدايد مرد را

در مزاج دانه آماده ست تأثير زمين****حيزكم پيدا شودگر زن نزايد مرد را

ناگزير رغبت اقبال بايد زيستن****جاه دنيا صورت زن مي نمايد مرد را

جوهر غيرت درين ميدان نمي ماند نهان****تيغ مي گردد زبان و مي ستايد مرد را

گر ز سيم وزر وفاخوهي به خست جهدكن****قحبه محكوم است ازامساكي كه شايدمردرا

بيدل اين دنيا نه امروز امتحانگاهست و بس****تا جهان باقي ست زن مي آزمايد مرد را

غزل شمارهٔ 74: ستم است اگر هوست كشدكه به سير سرو و سمن درآ

ستم است اگر هوست كشدكه به سير سرو و سمن درآ****تو ز غنچه كم ندميده اي در دل گشا به چمن درآ

پي نافه هاي رميده بو، مپسند زحمت جستجو****به خيال حلقهٔ زلف اوگرهي خور و به ختن درآ

نفست اگرنه فسون دمد به تعلق هوس جسد****زه دامن توكه مي كشدكه در اين رباط كهن درآ

هوس تو نيك وبد تو شد، نفس تو دم و دد تو شد****كه به اين جنون بلد توشدكه به عالم توو من درآ

غم انتظار تو برده ام به ره خيال تو مرده ام****قدمي به پرسش من گشا نفسي چوجان به بدن درآ

چو هوا ز هستي مبهمي به تأملي زده ام خمي****گره حقيقت شبنمي بشكاف و در دل من درآ

نه هواي اوج و نه پستي ات نه خروش هوش و نه مستي ت****چوسحر چه حاصل هستي ات نفسي شو و به سخن درآ

چه كشي زكوشش عاريت الم شهادت بي ديت****به بهشت عالم عافيت در جستجو بشكن درآ

به كدام آينه مايلي كه ز

فرصت اين همه غافلي****تو نگاه ديدهٔ بسملي مژه واكن و به كفن درآ

زسروش محفل كبريا همه وقت مي رسد اين ندا****كه به خلوت ادب و وفا ز در برون نشدن درآ

بدرآي بيدل ازين قفس اگرآن طرف كشدت هوس****تو به غربت آن همه خوش نه اي كه بگويمت به وطن درآ

غزل شمارهٔ 75: به شبنم صبح، اين گلستان نشاند جوش غبار خود را

به شبنم صبح، اين گلستان نشاند جوش غبار خود را ****عرق چوسيلاب ازجبين رفت وما نكرديم كار خود را

ز پاس ناموس ناتواني چو سايه ام ناگزير طاقت****كه هرچه زين كاروان گران شد به دوشم افكند بار خودرا

به عمر موهوم تنگ فرصت فزود صد بيش وكم ز غفلت****توگر عيار عمل نگيري نفس چه داند شمارخود را

ز شرم مستي قدح نگون كن دماغ هستي به وهم خون كن****تو اي حباب از طرب چه داري پر از عدم كن كنار خود را

بلندي سر به جيب هستي شد اعتبار جهان هستي****كه شمع اين بزم تا سحرگاه زنده دارد مزار خود را

به خويش اگر چشم مي گشودي چوموج درياگره نبودي****چه سحركرد آرزوي گوهركه غنچه كردي بهار خود را

تو شخص آزاد پرفشاني قيامت است اين كه غنچه ماني****فسرد خودداريت به رنگي كه سنگ كردي شرار خود را

قدم به صد دشت و درگشادي ز ناله درگوشها فتادي****عنان به ضبط نفس ندادي طبيعت ني سوار خود را

وداع آرايش نگين كن ز شرم دامان حرص چين كن****مزن به سنگ ازجنون شهرت چونام عنقا وقار خود را

اگر دلت زنگ كين زدايد خلاف خلقت به پيش نايد****صفاي آيينه شرم داردكه خرده گيرد دچار خود را

به در زن از مدعا چوبيدل زالفت وهم پوچ بگسل**** بر آستان اميد باطل خجل مكن انتظار خود را

غزل شمارهٔ 76: نمي دزددكس از لذات كاهش آفرين خود را

نمي دزددكس از لذات كاهش آفرين خود را****فرو خورده ست شمع اينجا به ذوق انگبين خود را

به لبيك حرم ناقوس ديرآهنگها دارد****دراين محفل طرف ديده ست شك هم بايقين خودرا

به همواري طريق صلح را چندي غنيمت دان****ز چنگ سبحه برزنارپيچيده ست دين خود را

به اين پا در ركابي چون شرر در سنگ اگر باشي****تصوركن همان چون خانه بر دوشان زين خود را

سخا و بخل وقف وسعت مقدور مي باشد****برآورده ست دست اينجا به قدر آستين خود را

به افسون دنائت غافلي از ننگ پامالي****به پستي متهم هرگز نمي داند زمين خود

را

خيال آباد يكتايي قيامت عالمي دارد****كه هرجا وارسي بايدپرستيدن همين خود را

تغافل زن به هستي صيقل فطرت همينت بس****صفاي آينه گر مدعا باشد مبين خودرا

در اين گلشن نبايد خار دامان هوس بودن****گل آزادگي رنگي دگر دارد بچين خود را

خيال جان كني ظلم است بر طبع سبكروحان****به چاه افكنده اي چون نام از نقب نگين خود را

سجود سايه از آفات دارد ايمني بيدل****تو هم كر عافيت خواهي نهالين در جبين خود را

غزل شمارهٔ 77: آنجا كه فشارد مژه ام ديدهٔ تر را

آنجا كه فشارد مژه ام ديدهٔ تر را****پرواز هوس پنبه كند آب گهر را

وقت است چوگرداب به سوداي خيالت**** ثابت قدم نازكنم گردش سر را

محوتو ز آغوش تمنا چه گشايد**** رنگيست تحيرگل تصوير نظر را

زين باديه رفتم كه به سرچشمهٔ خورشيد**** چون سايه بشويم ز جبين گرد سفر را

يارب چه بلا بودكه تردستي ساقي**** بر خرمن مخمور فشاند آتش تر را

از اشك مجوبيد نشان بر مژة من**** كاين رشته ز سستي نكشيده ست گهر را

تسليم همان آينهٔ حسن كمال است**** چون ماه نو ايجادكن از تيغ سپر را

تاكي چو جرس دل به تپيدن بخراشم**** در ناله ام آغوش وداعيست اثر را

از اشك توان محرم رسوايي ما شد**** شبنم همه جا آينه دارست سحر را

چون قافلهٔ عمر به دوش نفسي چند **** رفتيم به جايي كه خبر نيست خبر را

بيدل چو سحر دم مزن از درد محبت**** تا آنكه نبندي به نفس چاك جگررا

غزل شمارهٔ 78: اي آب رخ از خاك درت ديدهٔ تر را

اي آب رخ از خاك درت ديدهٔ تر را****سرمايه ز خون گرمي داغ تو جگر را

تاگشت خيال تو دليل ره شوقم**** جوشيدن اشك آبله پاكرد نظر را

شد جوش خطت پردة اسرار تبسم**** پوشيد هجوم مگس اين تنگ شكر را

رسواي جهانگرد مرا شوخي حسنت**** جز پرده دري جوش گلي نيست سحر را

تاكي مژه ام از نم اشكي كه ندارد**** بر خاك درت عرضه كند حال جگر را

بر طبع ضعيفان ز حوادث المي نيست**** خاشاك كندكشتي خود موج خطر را

دانا نبود از هنر خويش برومند**** از ميوة خود بهره محال است شجر را

آيينه به آرايش جوهر چه نمايد**** شوخي عرق جبههٔ ماكرد هنر را

زنهار به جمعيت دل غره مباشيد**** آسودگي از بحر جداكردگهر را

اي بي خبر از فيض اثرهاي ندامت**** ترسم نفشاري به مژه دامن تر را

ازكيسه بريهاي مكافات بينديش **** اي غنچه گره چندكني خردة زر را

بيدل چه بلايي كه زتوفان خروشت**** در راه طلب پي نتوان يافت اثر را

غزل شمارهٔ 79: شوق اگر بي پرده سازد حسرت مستور را

شوق اگر بي پرده سازد حسرت مستور را****عرض يك خميازه صحرا مي كند مخمور را

درد دل در پردهٔ محويتم خون مي خورد****از تحير خشك بندي كرده ام ناسور را

چاره سازان در صلاح كار خود بيچاره اند****به نسازد موم، زخم خانهٔ زنبور را

ما ضعيفان را ملايم طينتي دام بلاست****مشكل است از روي خاكسترگذشتن مور را

زندگاني شيوهٔ عجز است بايد پيش برد****نيست سر دزديدن ازپشت دوتا مزدور را

عشرتي گر نيست مي بايد به كلفت ساختن****درد هم صاف است بهرسرخوشي مخموررا

غفلت سرشار مستغني ست از اسباب جهل****خواب گو مژگان نبندد ديده هاي كور را

در نظر داريم مرگ و از امل فارغ نه ايم****پيش پا ديدن نشد مانع خيال دور را

اعتبار درد عشق از وصل برهم مي خورد****زنگ باشد التيام آيينهٔ ناسور را

زندگي وحشي ست از ضبط نفس غافل مباش****بوي آراميده دارد در قفس كافور را

در تنعم ذكر احسانها بلند آوازه نيست****چيني خالي مگر يادي كند فغفور را

بيدل از انديشهٔ اوهام باطل سوختم****بر سر داغم فشان خاكستر منصور را

غزل شمارهٔ 80: عشق اگر در جلوه آرد پرتو مقدور را

عشق اگر در جلوه آرد پرتو مقدور را****ازگداز دل دهد روغن چراغ طور را

عشق چون گرم طلب سازد سر پرشور را****شعلهٔ افسرده پندارد چراغ طور را

بي نيازي بسكه مشتاق لقاي عجز بود****كرد خال روي دست خود سليمان موررا

از فلك بي ناله كام دل نمي آيد به دست****شهد خواهي آتشي زن خانهٔ زنبور را

از شكست دل چه عشرتهاكه برهم خورد و رفت****موي چيني شام جوشاند از سحر فغفور را

آرزومند ترا سيرگلستان آفت است****نكهت گل تيغ باشد صاحب ناسور را

سوختن در هرصفت منظورعشق افتاده است****مشرب پروانه ز آتش نداند نور را

صاف و دردي نيست در خمخانهٔ تحقيق ليك****دار بالا برد شور نشئهٔ منصور را

گردلي داري تو هم خون ساز و صاحب نشئه باش****مي شدن مخصوص نبود دانهٔ انگور را

درطريق نفع خودكس نيست محتاج دليل****بي عصا راه دهن معلوم باشدكور را

خوش نما نبود به پيري عرض انداز شباب****لاف گرمي سرد

باشد نكهت كافور را

براميد وصل مشكل نيست قطع زندگي****شوق منزل مي كند نزديك راه دور را

نغمه همه درنشئه پيمايي قيامت مي كند****موج مي تار است بيدل كاسهٔ طنبور را

غزل شمارهٔ 81: پاس كار خود نباشد صاحب تدبير را

پاس كار خود نباشد صاحب تدبير را****دست بر قيد صدا مشعل بود زنجيررا

نفع زين بازار نتوان برد بي جنس فريب**** اي كه سود انديشه اي سرمايه كن تزوير را

نيست آسان راه بر قصر اجابت يافتن**** احتياطي كن كمند نالهٔ شبگير را

ساده دل ازكبر دانش ترش رويي مي كشد**** جوهر اينجا چين ابرو مي شود شمشير را

بينوايي بين كه در همرازي درس جنون**** سرمه شد بخت سياهم حلقهٔ زنجيررا

در بيابان تحير نم ز چشم ما مخواه**** بي نياز از اشك مي دان ديدة تصوير را

وعظ مردم غفلت ما را قوي سرمايه كرد**** خواب ما افسانه فهميد آن همه تعبير را

در محبت داغداركوشش بي حاصلم****برق آه من نمي سوزد مگرتأثيررا

نقش هستي سرخط لوح خيالي بيش نيست**** هم به چشم بسته بايد خواند اين تحريررا

نغمهٔ قانون وحدت بر تو نازش شهاكند**** گر به رنگ تار ساز از بم نداني زير را

آنقدريأسم شكست آخركه چون بنيادرنگ**** قطع كرد آب وگل من الفت تعميررا

راست بازان را زحكم كج سرشتان چاره نيست**** باكمان بيدل اطاعت لازم آمد تير را

غزل شمارهٔ 82: تا به كي در پرده دارم آه بي تأثير را

تا به كي در پرده دارم آه بي تأثير را****از وداع آرزو پر مي دهم اين تير را

كلبهٔ مجنون چوصحرا ازعمارت فارغ است****بام و در حاجت نباشد خانهٔ زنجير را

رنگ زردما عيار قدرت عشق است وبس****اين طلا بي پرده دارد جوهر اكسير را

ما تحيرپيشگان را اضطراب ديگر است****پرزدن در رنگ خون شد بسمل تصوير را

آسمان باآن كجي شمع بساطش راستي است****حلقهٔ چشم كمان نظاره داند تير را

كوشش بي دست و پايان از اثر نوميد نيست****انتظار دام آخر مي كشد نخجير را

جسم كلفت خيز در زندان تعميرت گداخت****از شكستن قفل كن اين خانهٔ دلگير را

عرض هستي در خمار انفعال افتادن است****گردش رنگ است ساغر مجلس تصوير را

بسمل ما بسكه از ذوق شهادت مي تپد****تيغ قاتل مي شمارد فرصت تكبير را

وحشت

مجنون ما را چاره نتوان يافتن ***حلقه كرد انديشهٔ ضبط صدا زنجير را

نيست در بيداري موهوم ما بيحاصلان****آنقدر خوابي كه كس زحمت دهد تعبير را

پوشش حال است بيدل ساز حفظ آبرو****بي نيامي مي كند بي جوهر اين شمشير را

غزل شمارهٔ 83: ز آهم مجوييد تأثير را

ز آهم مجوييد تأثير را****پر از بال عنقاست اين تير را

مصوربه هرجاكشد نقش من****ز تمثال رنگي ست تصوير را

درين دشت و در، دم صياد نيست****رميدن گرفته ست نخجير را

بناي نفس بر هوا بسته اند****زتسكين گلي نيست تعمير را

گهي دير تازيم وگه كعبه جو****جنونهاست مجبور تقدير را

به خواب عدم هستيي ديده ايم****ز هذيان مده رنج تعبير را

گرفتار وهم است آزادي ات****صدا مي كشد بار زنجير را

به وهم اينقدر چند خوابيدنت****برآر از بغل پاي در قير را

زروي ترش عرض پيري مبر****تبه مي كند سركه ين شير را

خم قامتت اين صلا مي زند****كه بر طاق نه ذوق شبگير را

به هرجا مخاطب ادا فهم نيست****برين ساز بشكن بم وزير را

به تهديد ازين همدمان امن خواه****تسلسل وبال است تقرير را

اگر مرجع زندگي خاك نيست****كلك زن خناق گلوگير را

زمين تا فلك نغمهٔ بيدل ست****خميدن كجا مي برد پير را

غزل شمارهٔ 84: گركماندار خيالت در زه آرد تير را

گركماندار خيالت در زه آرد تير را****هر بن مو چشم اميدي شود نخجير را

ياد رخسارت جبين فكر را آيينه ساخت****حرف زلفت كرد سنبل رشتهٔ تقرير را

برنمي دارد عمارت خاك صحراي جنون****خواهي آبادم كني بر باد ده تعمير را

مانع بيتابي آزادگان فولاد نيست****ناله در وحشت گريبان مي درّد زنجير را

سخت دشوارست پرداز شكست رنگ من****بشكن اي نقاش اينجا خامهٔ تصوير را

موج خون من كه آتش داغ گرميهاي اوست****مي كند بال سمندر جوهر شمشير را

چون ره خوابيده زين خوابي كه فيضش كم مباد****تا به منزل برده ام سررشتهٔ تعبير را

گربه اين وجدست شور وحشت ديوانه ام****داغ حيرت مي كند چون نقش پا زنجيررا

پاي تا سر دردم اما زحمت كس نيستم****ناله ام در سينه خرمن مي كند تأثير را

تاكي ازغفلت به قيد جسم فرسايد دلت****يك نفس بر باد ده اين خاك دامنگير را

صبح عشرتگاه هستي ازشفق آبستن است****نيست جز خون گر بپالايدكسي اين شير را

دست از دنيا بدار و دامن آهي بگير****تا بداني همچو بيدل قدر دار وگير را

غزل شمارهٔ 85: گركني با موج خونم همزبان شمشيررا

گركني با موج خونم همزبان شمشيررا****مي كشم در جوهر از رگهاي جان شمشير را

مي دهد طرز خرم فتنه پيكر قامتت****پيچ وتاب جوهر از موي ميان شمشير را

از خم ابروي خونريزتو هر جا دم زند****عرض جوهر مي شود مهر زبان شمشير را

اي فغان بگذر ز چرخ و لامكان تسخير باش****چند در زير سپركردن نهان شمشير را

جوهرتجريد قطع الفت خويش است وبس****بر سر خود مي توان كرد امتحان شمشير را

علم در هر طبع سامان بخش استعداد اوست****تا به خون برده ست جوهر موكشان شمشير را

گر امان خواهي زگردون سربه جيب خاك دزد****ورنه رحمي نيست بر عريان تنان شمشير را

دستگاه آيينهٔ بيباكي بدگوهر است****مي كند آب اينقدر آتش عنان شمشير را

خون صيدم از ضعيفي يك چكيدن وار نيست****شرم مي ترسم كند آب روان شمشير را

اينقدر ابروي خوبان گوشه گيريها نداشت****كرد بيدل فكر صيد من كمان شمشير را

غزل شمارهٔ 86: هركجا تسليم بندد بر ميان شمشير را

هركجا تسليم بندد بر ميان شمشير را****مي كندچون موج گوهر بي زبان شمشير را

سركشي وقف تواضع كن كه برگردون هلال****مي كندگاهي سپرگاهي كمان شمشير را

تا به خود جنبي سپر افكندهٔ خاكي و بس****گو بياويزد غرور از آسمان شمشير را

بسمل آهنگان تسليمت مهيا كرده اند****جبههٔ شوقي كه داند آستان شمشير را

حسن تا سر داد ابرو را به قتل عاشقان****قبضه شدانگشت حيرت در دهان شمشير را

گشت از خواب گر ان چشمت به خون ما دلير****مي كند بيباكتر سنگ فسان شمشير را

زايل از زينت نگردد جوهر مردانگي****قبضهٔ زر از برش مانع مدان شمشير را

بر شجاعت پيشه ننگ است از تهور دم مزن****حرف جوهر برنيايد از زبان شمشير را

بسمل موج مي ام زخمم همان خميازه است****در لب ساغركن اي قاتل نهان شمشير را

نوبهار عشرتم بيدل كه با اين لاغري****خون صيدم كرد شاخ ارغوان شمشير را

غزل شمارهٔ 87: هستي به تپش رفت واثرنيست نفس را

هستي به تپش رفت واثرنيست نفس را****فريادكزين قافله بردند جرس را

دل مايل تحقيق نگرديد وگرنه****ازكسب يقين عشق توان كرد هوس را

هر دل نبرد چاشني داغ محبت****اين آتش بي رنگ نسوزد همه كس را

رفع هوس زندگي ام باد فناكرد****انديشهٔ خاك آب زد اين آتش خس را

آزادي ما سخت پرافشان هوا بود****دل عقده شد وآبله پاگرد نفس را

تا رمزگرفتاري ما فاش نگردد****چون صبح به پرواز نهفتيم قفس را

بيدل نشوي بيخبر از سيرگريبان****اينجاست كه عنقا ته بال است مگس را

غزل شمارهٔ 88: كي جزا مي رسد از اهل حيا سركش را

كي جزا مي رسد از اهل حيا سركش را****آب آيينه محال است كشد آتش را

بر زبان راست روان را نرود حرف خطا****خامه ظاهر نكند جز سخن دلكش را

استخوانم نشود سدّ ره ناوك يار****شمع ناچار به خودكوچه دهد آتش را

كينه سازي المي نيست كه زايل گردد****روزوشب سينه پرازتير بود تركش را

از چه پرواز بزرگي نفروشد زاهد****ريش برتافته كم نيست بزاخفش را

بگذر از خرقه اگر صافي مشرب خواهي****كز نمد مي گذرانند مي بيغش را

ناله اي هست اگرگريه عنان كوته كرد****ابر ازبرق چرا هي نكند ابرش را

مژه اي بازكن از چاك كتان هستي****نتوان ديد به چشم دگرآن مهوش را

دام ماگرم روان نيست تعلق بيدل****خارپا مانع جولان نشود آتش را

غزل شمارهٔ 89: لب جويي كه از عكس توپردازي ست آبش را

لب جويي كه از عكس توپردازي ست آبش را****نفس در حيرت آيينه مي بالد حبابش را

به صحرايي كه من درياد چشمت خانه بردوشم****به ابرو ناز شوخي مي رسد موج سرابش را

هماغوش جنون رنگ غفلت ديده اي دارم****كه برهم بستن مژگان چومخمل نيست خوابش را

زشبنم هم به باغ حسن چشم شوخ مي خندد****عرق گر شرم دارد به كه نفروشدگلابش را

نگاهم بي تو چون آيينه شد پامال حيراني****براين سرچشمه رحمي كن كه موجي نيست آبش را

ز هستي نبض دل چون موج رقص بسملي دارد****مباد آن جلوه در آيينه گيرد اضطرابش را

ندارد ناز ليلي شيوهٔ بي پرده گرديدن****مگرمجنون ز جيب خود درد طرف نقابش را

به هربزمي كه لعل نوخط او حيرت انگيزد****رگ ياقوت مي گيرد عنان دودكبابش را

به تسليم ازكمال نسخهٔ هستي مشو غافل****سر افتاده شايد نقطه باشد انتخابش را

بلندي آنقدر باليده است از خيمهٔ ليلي****كه نتواندكشيدن نالهٔ مجنون طنابش را

در آن وادي كه از خود رفتنم پر مي زند بيدل****شرر عرض خرام سنگ مي داند شتابش را

غزل شمارهٔ 90: نباشدگركمند موج تردستي حجابش را

نباشدگركمند موج تردستي حجابش را****كه مي گيرد عنان شعلهٔ رنگ عتابش را

ز برق جلوه اش آگه ني ام ليك اينقدر دانم****كه عالم چشم خفاشي ست نور آفتابش را

به تدبير دگر زان جلوه نتوان كام دل بردن****غبار من مگر از پيش بردارد نقابش را

به جاي آبله يك غنچه دل دارم درتن وادي****ندانم بركدامين خار افشانم گلابش را

درين گلشن مپرسيد از بهار اعتبار من****چوگل آيينه اي دارم كه خون كردند آبش را

محيط شرم اگرآيد به موج ناز شوخيها****نگه خواباندن مژگان بود چشم حبابش را

گل باغ محبت ناز شبنم برنمي دارد****نمك از شوراشك خويش بس باشدكبابش را

شكار تيغ نازم اوج عزت فرش اقبالم****سر افتاده اي دارم كه مي بوسد ركابش را

خرامش مصرع شوخ رميدن در ميان دارد****نخواهم رفت اگراز خودكه مي گويد جوابش را

به ذوق امتحان آتش زدم درصفحهٔ هستي****نقط ريز شراري چند ديدم انتخابش را

به هر مژگان زدن چشمش تغافل ساغري دارد****چه مخموري چه مستي پرده بسياراست خوابش را

چنان خشكي ست بيدل بحرامكان را كه مي بينم****غبار افشاندني

چون دامن صحرا سحابش را

غزل شمارهٔ 91: مكش اي آفتاب از فكر زربرپشت آتش را

مكش اي آفتاب از فكر زربرپشت آتش را****ز غفلت مي پرستي چند چون زردشت آتش را

به ترك ظلم ظالم برنگردد از مزاج خود****همان اخگر بودگر جمع گردد مشت آتش را

مشو با تندخويي از عدوي ساده دل ايمن****كه آخرروي نرم آب خواهدكشت آتش را

به اهل سوزكاوش داغ جانكاهي به بار آرد****چوشمع زروي ناداني مزن انگشت آتش را

شرار خردهٔ زر، خرمن گل راست برق آخر****چرا اي غنچه بيرون نفكني ازمشت آتش را

خيال التفاتش از عتابم بيش مي سوزد****به گرمي فرق نتوان يافت روازپشت آتش را

نه تنها ناله زنهاري ست از برق عتاب او****به قدر شعله اينجا مي دمد انگشت آتش را

زر از دست خسان نتوان بجز سختي جداكردن****كه بي آهن نخواهد ريخت سنگ ازمشت آتش را

به سعي ظلم كي رفع مظالم مي شود بيدل****به آب خنجروشمشيرنتوان كشت آتش را

غزل شمارهٔ 92: به ياد آرد دل بيتاب اگر نقش ميانش را

به ياد آرد دل بيتاب اگر نقش ميانش را****به رنگ موي چيني سرمه مي گيرد فغانش را

ز فيض خاكساري اينقدر عزت هوس دارم****كه در آغوش نقش سجده گيرم آستانش را

زبان حال عاشق گر دعايي دارد اين دارد****كه يارب مهربان گردان دل نامهربانش را

تحيرگلشن است اماكه دارد سير اسرارش****خموشي بلبل است اماكه مي فهمد زبانش را

درين غفلت سراگويي مقيم خانهٔ چشمم****كه با خواب است يكسر رنگ الفت پاسبانش را

؟؟؟ در جستجو خاصيت موج نظر دارد****كه غيراز چشم بستن نيست منزل كاروانش را

شودكم ظرف در نعمت ز شكر ايزدي غافل****كه سيري مهرخاموشي است چون ساغردهانش را

هجوم شكوهٔ هركس زدرد مفلسي باشد****نخيزد ناله از ني تا بود مغز استخوانش را

به رنگ گردباد آن طاير وحشت پر و بالم****كه هم در عالم پرواز بستند آشيانش را

طلسم جسم گردد مانع پرواز روحاني****چو بوي گل كه ديوار چمن گيرد عنانش را

چوبرق ازچنگ فرصت رفت بيدل دامن وصلش****ز دود خرمن هستي مگريابم نشانش را

غزل شمارهٔ 93: چه امكان است فردا عرض شوخي ناتوانش را

چه امكان است فردا عرض شوخي ناتوانش را****مگر حيرت شفيع جرأت نديشد بيانش را

بهار عافيت عمري ست كز ما دور مي تازد****به گردش آورم رنگي كه گردانم عنانش را

مشو ايمن ز تزوير قد خم گشتهٔ زاهد****كه پيش از تير در پرواز مي بينم كمانش را

مداراي حسود ازكينه خوييها بتر باشد****خطر در آب تيغ از قعركم نبودكرانش را

ز مهماخانهٔ گردون چه جويي نعمت سيري****كه نقش كاسه اي جزتنگ چشمي نيست خوانش را

جهان بر دستگاه خويش مي نازد ازين غافل****كه چشم بسته زيربال دارد آسمانش را

درشتي آنقدر در باغ امكان آبرو دارد****كه جاي مغزپرورده ست خرما استخوانش را

زندگر شمع با حسن تو لاف گرم بازاري****به آهي مي توانم قفل بر درزد دكانش را

كجا يابد سر ما ناكسان بار سجود او****مگر برجبهه بنويسيم نام آستانش را

نهان از ديده ها تصوير عاشق گريه اي دارد****مبادا رنگ گيرد دامن اشك روانش را

به اين فطرت كه درفكر سراغ خودگمم بيدل****چه خواهم گفت اگر حيرت

زمن پرسد نشانش را

غزل شمارهٔ 94: جوش زخمم دادسر در صبح محشرتيغ را

جوش زخمم دادسر در صبح محشرتيغ را****كرد خون گرم من بال سمندرتيغ را

از گزيدنهاي رشك ابروي چين پرورت****بر زبان پيداست دندانهاي جوهر تيغ را

بسمل نازتو چون مشق تپيدن مي كند****مي كشد چون مدّ بسم الله بر سرتيغ را

جمع با زينت نگردد جوهر مردانگي****از برش عاري بود گر سازي از زرتيغ را

زينت هركس به قدر اقتضاي وضع اوست****قبضه داند بر سر خود به ز افسر تيغ را

سرخوش تسليم ازتهديد دوران ايمن است****كس نراند برسر بسمل مكررتيغ را

در هجوم عاجزي آفت گوارا مي شود****مي شمارد مرغ بي پرواز شهر تيغ را

كوه اندوهيم از سنگيني پاي طلب****نالهٔ خوابيده مي دانيم بر سر تيغ را

طبع سركش ناكجا تقليد همواري كند****سخت دشوار است دادن آب گوهر تيغ را

از هنر آيينهٔ مقدار هركس روشن است****رشتهٔ شمع است بيدل موج جوهرتيغ را

غزل شمارهٔ 95: گر، دمي بوس كفت گردد ميسر تيغ را

گر، دمي بوس كفت گردد ميسر تيغ را****تا ابد رگهاي گل بالد ز جوهر تيغ را

ازكدورت برنمي آيد مزاج كينه جو****بيشتر دازد همين زنگار در بر تيغ را

اي كه داري سيرگلزار شهادت در خيال****بايدت از شوق زد چون سبزه برسرتيغ را

عيش خواهي صيد آفت شوكه مانند هلال****چرخ ابرومي كند برچشم ساغرتيغ را

پردهٔ نيرنگ توفان بود شوق بسملم****خونم آخركرد بازوي شناور تيغ را

تا مگر يكباره گردد قطع راه هستي ام****چون دم مقراض مي خواهم دو پيكر تيغ را

موج توفان مي زند جوي به دريامتصل****جوهر ديگر بود در دست حيدر تيغ را

هركه را دل از غباركينه جوييها تهي ست****مي كشد همچون نيام آسوده در برتيغ را

دل به اميد تلافي مي تپد اماكجاست****آنقدر زخمي كه خواباند به بسترتيغ را

بيدل از هرمصرعم موج نزاكت مي چكد****كرده ام رنگين به خون صيد لاغرتيغ را

غزل شمارهٔ 96: سادگي باغي ست طبع عافيت آهنگ را

سادگي باغي ست طبع عافيت آهنگ را****وقف طاووسان رعناكن گل نيرنگ را

دل چوخون گرددبهار تازه رويي صيدتست****موج صهبا دام پروازست مرغ رنگ را

طبع ظالم را قوي سرمايه سازد دستگاه****سختي افزونتركند الماس گشتن سنگ را

ازكواكب چشم نتوان داشت فيض تربيت****ناتوان بيني ست لازم ديده هاي تنگ را

مانع جولان شوقم پاي خواب آلود نيست****تار نتواند دهد افسردگي آهنگ را

خار شوق از پاي مجنون غمت نتوان كشيد****شيركي خواهد جدا بيند ز ناخن چنگ را

با نسيم خندهٔ گل غنچه از خود مي رود****دل صداباشد شكست شيشه هاي رنگ را

مي كند دل را غبار درد تعليم خروش****طوطي ميناي ما آيينه داند سنگ را

گر نداري طاقت از اظهار دعوي شرم دار****شوخي رفتار رسوايي ست پاي لنگ را

زندگي در بندوقيد رسم عادت مردن است****دست دست تست بشكن اين طلسم ننگ را

زآمد ورفت نفس آيينهٔ دل تيره شد****موج صيقل آبياري كرد بيدل زنگ را

غزل شمارهٔ 97: عشق هرجا شويد از دلها غبار رنگ را

عشق هرجا شويد از دلها غبار رنگ را****ريگ زيرآب خنداند شرار سنگ را

گردل ما يك جرس آهنگ بيتابي كند****گرد چندين كاروان سازد شكست رنگ را

شوخي مضراب مطرب گر به اين كيفيت است****كاسهٔ طنبور مستي مي دهد آهنگ را

مي شود دندان ظلم ازكندگشتن تيزتر****اره بي دانه چون گردد ببرد سنگ را

درحبات و موج اين درياتفاوت بيش نيست****اندكي باد است در سر صاحب اورنگ را

يك شرررنگ وفا ازهيچ دل روشن نشد****شمع خاموشي ست اين غمخانه هاي تنگ را

وهم مي بالد در اينجا، عقل كو، فطرت كدام****مزرع ما بيشترسرسبز دارد بنگ را

برق وحشت كاروان بي نشاني منزلم****در نخستين گام مي سوزم ره و فرسنگ را

عاقبت از ضعف پيري نالهٔ ما اشك شد****سرنگوني برزمين زد نغمهٔ اين چنگ را

سير باغ خودنماييها اگر منظور نيست****سبزهٔ بام و در آيينه مي دان زنگ را

گوهرم نشناخت بيدل قدر دريا مشربي****كارها با خود فتاد آخرمن دلتنگ را

غزل شمارهٔ 98: گركنم با اين سر پرشور بالين سنگ را

گركنم با اين سر پرشور بالين سنگ را****از شررپرواز خواهدگشت تمكين سنگ را

من به درد نارساييها چه سان دزدم نفس****مي كند بي دست و پايي ناله تلقين سنگ را

از جسد رنگ گداز دل توان ديد آشكار****گرشود دامن به خون لعل رنگين سنگ را

چون صداهركس به رنگي مي رود زين كوهسار****آتشم فهميد آخر خانهٔ زين سنگ را

از شكست ما صداي شكوه نتوان يافتن****شيشه اينجامي گشايد لب به تحسين سنگ را

ديدهٔ بيدار را خواب گران زيبنده نيست****اي شررتا چند خواهي كرد بالين سنگ را

ساز اين كهسار غير از ناله آهنگي نداشت****آرميدن اينقدرهاكرد سنگين سنگ را

صافي دل مفت عيش است از حسد پرهيزكن****هوش اگر جامت دهد برشيشه مگزين سنگ را

فيض سودا مشربان از بس كه عام فتاده است****خون مجنون مي كند دامان گلچين سنگ را

ظالم از ساز حسد بي دستگاه عيش نيست****از شرر دايم چراغان در دل است اين سنگ را

تا نفس دارد تردد جسم را سرگشتگي ست****تا نياسايد فلاخن نيست تسكين سنگ را

گرهمه برخاك پيچيد عشق حسن آرد برون****كوشش

فرهاد آخركرد شيرين سنگ را

عافيتها نيست غير از پردهٔ ساز شكست****شيشه مي بيند نگاه عاقبت بين سنگ را

خواب غفلت مي شود پادر ركاب از موج اشك****در ميان آب بيدل نيست تمكين سنگ را

غزل شمارهٔ 99: اگرحيرت به اين رنگست دست وتيغ قاتل را

اگرحيرت به اين رنگست دست وتيغ قاتل را****رگ باقوت مي گردد رواني خون بسمل را

به اين توفان ندانم در تمناي كه مي گريم****كه سيل اشك من در قعر دريا راند ساحل را

مپرس از شوخي نشو و نماي تخم حرمانم****شراري دشتم پيش ازدميدن سوخت حاصل را

خيال جذبهٔ افتادگان دست سودايت****به رنگ جاده دارد دركمند عجز منزل را

زكلفت گر دلت شد غنچه گلزارش تصوركن****كه خرسندي به آساني رساندكار مشكل را

لب اهل زبان نتوان به مهر خامشي بستن****قلم از سرمه خوردن كم نسازد نالهٔ دل را

عبارت محرمي بي حاصل از معني نمي باشد****به ليلي چشم واكن گر تواني ديد محمل را

درآن محفل كه حاجت مي شود مضراب بيتابي****نواها درشكست رنگ استغناست سايل را

كف خوني كه دارم تا چكيدن خاك مي گردد****چه سان گيرم به اين بي مايگي دامان قاتل را

بساط نيستي گرم است كو شمع و چه پروانه****كف خاكستري در خود فرو برده ست محفل را

به بي ارامي است آسايش ذوق طلب بيدل**** خوش آن رهروكه خار پاي خود فهميد منزل را

غزل شمارهٔ 100: به تردستي بزن ساقي غنيمت دار قلقل را

به تردستي بزن ساقي غنيمت دار قلقل را****مبادا خشكي افشاردگلوي شيشهٔ مل را

ز دلها تا جنون جوشد نگاهي را پرافشان كن****جهان تا گرد دل گيرد پريشان سازكاكل را

چسان رازت نگهدارم كه اين سررشتهٔ غيرت****چو باليدن به روي عقده مي آرد تأمل را

سرشك از ديده بيرون ريختم مينا به جوش آمد****چكيدنهاي اين خم آبياري كرد قلقل را

درين محفل كه جوشدگرد تشويش از تماشايش****به خواب امن مي باشد نگه چشم تغافل را

زبحث شورش دريا نبازد رنگ تمكينت****چوگوهرگر بفهمي معني درس تأمل را

دچار هركه شد آيينه رنگ جلوه اش گيرد****صفاي د ل برون از خويش نپسندد تقابل را

جنون ناتوانان را خموشي مي دهد شهرت****به غير از بو صدايي نيست زنجير رگ گل را

نياز و ناز باهم بسكه يك رنگند درگلشن****زبوي غنچه نتوان فرق كرد

آواز بلبل را

به مي رفع كجي مشكل بود ازطبع كج طينت****به زور سيل نتوان راست كردن قامت پل را

شكنج جسم و عرض دستگاه اي بيخبر شرمي****غبارانگيز ازين خاك و تماشاكن تجمل را

فسردن گر همه گوهر بود بي آبرو باشد****بكن جهد آن قدركز خاك برداري توكل را

به پستي نيز معراجي است گر آزاده اي بيدل**** صداي آب شو ساز ترقي كن تنزل را

غزل شمارهٔ 101: به گلشن گر برافشاند ز روي ناز كاكل را

به گلشن گر برافشاند ز روي ناز كاكل را****هجوم ناله ام آشفته سازد زلف سنبل را

چرا عاشق نگيرد ازخطش درس ز خود رفتن **** كه بلبل موج جام باده مي خواند رگ گل را

نفس دزديدنم توفان خون در آستين دارد **** گلوي شيشه ام بامي فروبرده ست قلقل را

ز جيب ريشه اسرار چمن گل مي كند آخر **** كمال جزو دارد دستگاه معني كل را

چراغ پيري ام آخربه اشك يأس شد روشن**** زگردسيل دادم سرمه چشم حلقهٔ پل را

درين گلشن اگر از ساز يكرنگي خبر داري **** ز بوي گل تواني دركشيد آوز بلبل را

فنا مشكل كند منع تپش از طينت عاشق **** به ساحل نيز درد موج اين دريا تسلسل را

ز فرق قرب و بعد نازمشتاقان چه مي پرسي**** توان ازگردش چشمي نگه كردن تغافل را

به فكر خودگره گشتيم وبيرون ريخت اسرارش **** فشار طرفه اي بوده ست آغوش تأمل را

ز دل در هر تپيدن عالم ديگر تماشا كن****مكررنيست گرصدبار گويدشيشه قلقل را

تمنا حسرت الفت خمارچشم ميگونت**** سراغ كوچهٔ ناسور داند شيشهٔ مل را

علاج زخم دل ازگريه كي ممكن بود بيدل**** به شبنم بخيه نتوان كرد چاك دامن گل را

غزل شمارهٔ 102: بهار انديشهٔ صدرنگ عشرت كرد بسمل را

بهار انديشهٔ صدرنگ عشرت كرد بسمل را****كف خوني كه برگ گل كند دامان قاتل را

زتأثير شكستن غنچه آغوش چمن دارد****تو هم مگذار دامان شكست شيشهٔ دل را

نم راحت ازين دريا مجو كز درد بي آبي****لب افسوس تبخال حباب آورد ساحل را

درين وادي حضور عافيت واماندگي دارد****مده ازكف به صد دست تصرف پاي درگل را

تفاوت در نقاب و حسن جز نامي نمي باشد****خوشا آيينهٔ صافي كه ليلي ديد محمل را

چه احسان داشت يارب جوهرشمشير بيد****كه درهرقطرة خون سجدة شكري ست بسرال را

نفس در قطع راه عمر عذر لنگ مي *** نصيحت پيشرو باشد به وقت كاركاهل را

چو ماه نو مكن گردن كشي گر نيستي ن**** كه اينجا جپ سعرداري كمالي نيست كاملرا

عروج چرخ را عنوان عزت خواندهٔ ليكن****چنين بر باد نتوان داد الا فرد باطل

را

دل آسوده از جوش هوسها ناله فرسا شد****خيال هرزه تازي جاده گردانيد منزل را

سرااغ سايه از خورشيد نتوان يافتن بيدل**** من و آيينهٔ نازي كه مي سوزد مقابل را

غزل شمارهٔ 103: بر طاق نه تبخير جاه و جلال را

بر طاق نه تبخير جاه و جلال را ****چيني سلام كرد به يك مو سفال را

عالم ز دستگاه بقا طعمهٔ فناست **** چون شمع ريشه مي خورد اينجا نهال را

پرگشتن و تهي شدن از خوابش عالمي است**** آيينه كن عروج ونزول هلال را

بر شيشه هاي ساعت اگر وارسيده اي **** درياب گرد قافلهٔ ماه و سال را

محكوم حرص و پاس مراتب چه ممكن است****با شرم كار نيست زبان سؤال را

تصوير حسن و قبح جهان تاكشيده اند**** بر رنگ ديده اند مقدم زگال را

ياران درين چمن به تكلف طرب كنيد**** اينجا خضاب هم شب عيدي ست زال را

طاووس ما اگر نه پرافشان ناز اوست**** رنگ پريدة كه چمن كرد بال را

در درسگاه صنع ز تعطيل ما مپرس**** با شغل خانه نسبت خشكي ست نال را

مه شد هزار بار هلال و هلال بدر**** ديديم وضع عالم نقص وكمال را

خارا حريف سعي ضعيفان نمي شود**** صدكوچه است در بن دندان خلال را

شايد خطي به نم رسد ازلوح سرنوشت**** جهدي ست با جبين عرق انفعال را

بيدل به سرهه نسبت هركس درست نيست**** مژگان شمردن است زبانهاي لال را

غزل شمارهٔ 104: اي چشم تو مهميز جنون وحشي رم را

اي چشم تو مهميز جنون وحشي رم را****ابروي تو معراج دگر پايهٔ خم را

گيسوي تو دامي ست كه تحرير خيالش**** از نال به زنجيركشيده ست قلم را

با اين قد و عارض به چمن گر بخرامي**** گل تاج به خاك افكند و سروعلم را

اسرار دهانت به تأمل نتوان يافت**** از فكر كسي پي نبرد راه عدم را

عمري ست كه در عالم سوداي محبت**** از نالهٔ من نرخ بلندست الم را

چندن نرميدم ز تعلق كه پس از مرگ**** خاكم به بر خويش كشد نقش قدم را

از آه اثر باخته ام باك مداريد**** تيغم عوض خون همه جا ريخته دم را

ميناي من و الفت سوداي شكستن**** حيف است به ياقوت دهم سنگ ستم را

تا چند زني بال هوس در طلب عيش**** هشداركه ازكف ندهي دامن غم را

بك معني فرديم كه در وهم نگنجد**** هرگه به تأمل نگري صورت هم را

خورشيد ز ظلمتكدة سايه برون است **** تاكي ز حدوث آينه سازيد قدم را

بيدل چوخزف سهل بودگوهر بي آب**** از ديدة تر قطع مكن نسبت نم را

غزل شمارهٔ 105: خيال قرب غفلت دوري ازانس است محرم را

خيال قرب غفلت دوري ازانس است محرم را****تبسم هاي گندم چين دامن گشث آدم را

حوادث كج سرشتان را نبخشد وضع همواري****بود مشكل كشاكش ازكمان بيرون برد خم را

ز جرأت قطع كن گر مرد ميدانگاه تسليمي****كه تيغ اينجا برشها مي شمارد ريزش دم را

سراغ از هرچه گيري بي نشاني جلوه ها دارد****غبار وحشتي از بال عنقاگير عالم را

ز تحريك مژه بر پرده هاي ديده مي لرزم****كه نوك خامه ازهم مي شكافد صفحهٔ نم را

اگر ازگرد راهت چشم آهو سرمه بردارد****تحير همچوتار شمع سوزد جوهر رم را

درين محفل ندارد عافيت وضع ملايم هم****اگربستروگربالين همان زخم است مرهم را

به چشم شوخ تاكي عيب جوي يكدگربودن****مژه برهم زنيد وبشكنيد آيينهٔ هم را

درين گلشن نقابي نيست غير از شرم پيدايي****به عرياني همان جوش عرق پوشيد شبنم را

كج انديشان ندارند آگهي از راستان بيدل****ز انگشت است يك سر ميل كوري چشم خاتم را

غزل شمارهٔ 106: گريك نفس آيينه كني نقش قدم را

گريك نفس آيينه كني نقش قدم را****بر خاك نشاني هوس ساغر جم را

معني نظران سبق هستي موهوم****بيرون شق خامه نديدند رقم را

بيهوده در انديشهٔ هستي نگدازي****تاگل نكني راه صفا خيز عدم را

آشفتگي آيينهٔ تجريد جنون كن****پرچم گل شهرت اثريهاست علم را

بر نقد بزرگان جهان چشم ندوزي****كاين طايفه دركيسه شمردند درم را

آن راكه نفس مايهٔ جمعيت روزي ست****چون مار نبايد همه پاكرد شكم را

تا چاشني فقر فراموش نگردد****از مايدهٔ خلق گزيديم قسم را

آنجاكه به تحريررسد صفحهٔ حسنت****از نيزهٔ خورشيد تراشند قلم را

تشريف ادب سنجي تعظيم نگاهت****برپيكر ابروي بتان دوخته خم را

بي پا و سر از بسكه دويديم به راهت****در آبله چون اشك شكستيم قدم را

تا خجلت عصيان شود اظهار ندامت****جاي مژه بر ديده نهم دامن نم را

بيدل چه اثر واكشد از درد برهمن****نيشي نگشوده ست رگ سنگ صنم را

غزل شمارهٔ 107: نباشد بي عصا امداد طاقت پيكر خم را

نباشد بي عصا امداد طاقت پيكر خم را****مداركار فرمايي برانگشت است خاتم را

به ارباب تلون صافدل كي مختلط گردد****به رنگ لاله وگل امتزاجي نيست شبنم را

كرم درگشت استغنا پركاهي نمي ارزد****گداگر نيستي تا چندگيري نام حاتم را

به تقليد آشناي نشئهٔ تحقيق نتوان شد****چه امكان است سازدلربايي زلف پرچم را

ز وصل مدعاسعي طلب مايوس مي گردد****به بيكاري نشاند التيام زخم مرهم را

به پاس عصمتند از بس هواخواهان رنگ گل****چو بو از حجره هاي غنچه مي رانند شبنم را

نمايان است حال رفتگان از خاك اين وادي****زنقش پا توان كردن سراغ ساغر جم را

هجوم پيچ و تابي زين گلستان دسته مي بندم****به دامن جاي گل چون زلف خوبان چيده ام خم را

نشاط زندگي خواهي نم چشمي مهياكن****همين اشك است اگرهست آبياري نخل ماتم را

گر از زنار وارستيم فكر سبحه پيش آمد****نفس مصروف چندين پشه دارد تخم آدم را

شرار وحشي ام اما درين حيرتسرا بيدل****ز نوميدي به دوش سنگ دارم محمل رم را

غزل شمارهٔ 108: بوي وصلت گر ببالاند دل ناكام را

بوي وصلت گر ببالاند دل ناكام را****صحن اين كاشانه زير سايه گيرد بام را

طاير آزاد ماگر بال وحشت واكند**** گردباد آيينه سازد حلقه هاي دام را

ديدن هنگامهٔ هستي شنيدن بيش نيست**** وهم ما تا كي وصال انديشد اين پيغام را

منعم از نقش نگين جوي خيالي مي كند**** مفت حسرتها اگر سيراب سازد نام را

ساقيا امشب چو موج مي پريشان دفتريم**** رشتهٔ شيرازة ما ساز خط جام را

بختگي خواهي به درد بي نوايي صبركن**** آسمان سرسبز دارد ميوه هاي خام را

نيره بختي نيز مفت اعتبار زندگي ست**** شمع صبح عالم اقبال داند شام را

موج دريا را به ساحل همنشيني تهمت است**** بيقراران نذر منزل كرده اند آرام را

شعلهٔ ما دورگرد الفت خاكستر است**** دوش وحشت برنتابد جامهٔ احرام را

شوق مي بالد به قدر رم نگاهيهاي حسن**** ورنه دام دلبري كو آهوان رام را

درچمن هم ازگزند

چشم بد ايمن مباش**** پرده زنبوري ست آنجا ديدة بادام را

چون خط پرگار بيدل منزل ما جاده است**** جستجوهاي هوس آغازكرد انجام را

غزل شمارهٔ 109: در طلب تا چند ريزي آبروي كام را

در طلب تا چند ريزي آبروي كام را****يك سبق شاگرد استغناكن اين ابرام را

داغ بودن در خمار مطلب ناياب چند****پخته نتوان كرد زآتش آرزوي خام را

مگذر ازموقع شناسي ورنه در عرض نياز****بيش ازآروغ است نفرت آه بي هنگام را

مي خرامد پيش پيش دل تپشهاي نفس****وحشت از نخجير هم بيش است اينجا دام را

مانع سير سبكرو پاي خواب آلود نيست****بال پروازست زندان نگينها نام را

دوري مقصد به قدر دستگاه جستجوست****قطع كن وهم و خيال قاصد وپيغام را

حسن مطلق داشتم خودبيني ام آيينه كرد****اينقدرها هم اثر مي بوده است اوهام را

چون غبار شيشهٔ ساعت تسلي دشمنيم****از مزاج خاك ما هم برده اند آرام را

زندگي تاكي هلاك كعبه و ديرت كند****به كه از دوش افكني اين جامهٔ احرام را

ازتغافل تا نگاه چشم خوبان فرق نيست****تشبه يكرنگ ست اينجادرد و صاف جام را

حلقهٔ آن زلف رونق از غبار دل گرفت****دود آه صيد باشد سرمه چشم دام را

كي رود فكر مضرت از مزاج اهل كين****مار نتواند جدا از زهر ديدن كام را

عرض مطلب ديگر واظهار صنعت ديگر است****بيدل زآيينه نتوان ساخت وضع جام را

غزل شمارهٔ 110: كي بود سيري ز نازآن نرگس خودكام را

كي بود سيري ز نازآن نرگس خودكام را****باده پيمايي گراني نيست طبع جام را

من هلاك طرزاخلاقم چه خشم وكوعتاب****بوي گل آيينه دار است از لبت دشنام را

ضبط آداب وفاگريك تپش رخصت دهد****چون پر طاووس در پروازگيرم دام را

كامياب از لعل اوگشتيم بي اظهار شوق****ازكريمان نيست منت بردن ابرام را

دل زعشقت غرق خون شد نشئه هابالدبه خويش****احتياج باده نبود رند خون آشام را

نيست بي افشاي راز عاشقان پرواز رنگ****بال و پر بايد شكست اين طاير پيغام را

پيش چشمت جزشكست خود نمي يابد امان****گر زره جوهر شود بر استخوان بادام را

ازكشاكشهاي موج بحر، ماهي ايمن است****ز انقلاب غم چه پروا مردم ناكام را

اي خسيس ازسازشهرت هم نوايت پست ماند****از نگين كنده خوش درگوركردي نام را

زرد رويت مي كند زنگار جهل از انفعال****اندكي زين راه برگرد و شفق كن شام را

عمرتاباقي ست وحشت گرد پيشاهنگ ماست****آبله ننشاند از

پاگردش ايام را

خاك هستي يك قلم در دامن باد فناست****من ز روي خانه مي يابم هواي بام را

چون سپندم آرزوحسرت كمين آتش ست****تا به دوش ناله بندم محمل آرام را

بسكه مخمورگرفتاري ست بيدل صيد من****جوش ساغر مي شمارد حلقه هاي دام را

غزل شمارهٔ 111: غم طر ب جوش كرده است مرا

غم طر ب جوش كرده است مرا****داغ گل پوش كرده است مرا

زعفران زار رفتن رنگم****خنده بيهوش كرده است مرا

حسرت لعل يار ميكده اي ست****كه قدح نوش كرده است مرا

آنكه خود را به برنمي گيرد****صيد آغوش كرده است مرا

يك نفس بار زندگي چوحباب****آبله دوش كرده است مرا

ناتوانم چنانكه پيكر خم****حلقه درگوش كرده است مرا

ازكه نالد سپند سوخته م****ناله خاموش كرده است مرا

بخت ناساز دور از آن بر و دوش****بي بر و دوش كرده است مرا

بيدل ازياد خويش هم رفتم****كه فراموش كرده است مرا؟

غزل شمارهٔ 112: شكوهٔ جور تو نگشايد دهان زخم را

شكوهٔ جور تو نگشايد دهان زخم را****تيغ ميلي مي كشد خواب گران زخم را

سينه چاكيم وخموشي ترجمان عجزماست****سرمه باشد جوهر تيغت زبان زخم را

عاشقان در سايهٔ برق بلا آسوده اند****ره ز لب بيرون نمي باشد فغان زخم را

دردمندم يأس مي جوشد اگر دم مي زنم****ابرو از تيغ است چشم خونفشان زخم را

پرده دار جاده كي گردد هجوم نقش پا****از سخن خون مي تراود ترجمان زخم را

تا رسد بركنگر مقصود دست ناله اي****بخيه نتواند نهان كردن دهان زخم را

نقد عشرت را زباني نيست از سوداي درد****برده ام تا كرسي دل نردبان زخم را

جوهر اسرار آيا از خلف گيرد فروغ****خنده در بار است چون گل كاروان زخم را

از حديث دردمندان خون حسرت مي چكد****خون كند روشن چراغ دودمان زخم را

تا به وصف تيغ بيدادت زبان پيدكند****غير موج خون زبان نبود دهان زخم را

بي بهاري نيست دندان بر جگر افشردنم****موج خون انگشت حيرت شد دهان زخم را

گرد بي دردي به روي هر دو عالم فرش بود****بخيه دارد شبنميها بوستان زخم را

زين بيابان كاروان صبح بيخود مي رود****سجده اي كردم چو مرهم آستان زخم را

بينوايي نيست ساز پرفشانيهاي شوق****نيست مقصد جزفنا محمل كشان زخم را

صبح اميديم بيدل آفتاب عشق كو****ناله خوش كرده ست امشب آشيان زخم را

غزل شمارهٔ 113: كيست كز راه تو چون خاشاك بردارد مرا

كيست كز راه تو چون خاشاك بردارد مرا****شعله جاروبي كند تا پاك بردارد مرا

شمع خاموشي به داغ سرنگوني رفته ام****تاكجا آن شعلهٔ بيباك بردارد مرا

ننگ دارد خاك هم از طينت بيحاصلم****خون نخجيرم چسان فتراك بردارد مرا

هستي ام عهدي به نقش سجدهٔ او بسته ست****خاك خواهم شد اگر از خاك بردارد مرا

صد فلك ريزد غبار دامن افشانده ام****يك شررگر شعلهٔ ادراك بردارد مرا

صبح بي سرمايه اي احرام از خود رفتنم****كوگريبان تا به دوش چاك بردارد مرا

بار اسباب گرانجاني ست سر تا پاي من****كيست غير از خاطر غمناك بردارد مرا

پيكرم گردد غبار يأس و برخيزد ز خاك****به كه دست منت افلاك بردارد مرا

نشئه اي از درد مخموري به خاك افتاده ام****شوق مي خواهم به

دست تاك بردارد مرا

گرد من بيدل هواي عرصه گاه نيستي ست****از تپيدن هركه گردد خاك بردارد مرا

غزل شمارهٔ 114: زبن وجودي كز عدم شرمنده مي گيرد مرا

زبن وجودي كز عدم شرمنده مي گيرد مرا****گريه ام گر درنگيرد، خنده مي گيرد مرا

شعلهٔ حرصم دماغ جاه گر سوزد خوشست****فقر نادانسته زير ژنده مي گيرد مرا

خاتم ملك سليمانم ولي تمييز خلق****كم بهاتر از نگين كنده مي گيرد مرا

در جهان انفعال از ملك ناز افتاده ام****دامن پاكي و دست گنده مي گيرد مرا

مي رسد ناز غبارم بر دماغ بوي گل****گر همه عشقت به باد ارزنده مي گيرد مرا

رنگم از بي دست و پايي خاك شد اما هنوز****حسرت گرد سرت گردنده مي گيرد مرا

عمروحشي عاقبت دام نفس خواهدگسيخت****تاكجا اين ريسمان كنده مي گيرد مرا

مستي حالم خورد هرجا فريب جام هوش****چون عسس اوهام پيش آينده مي گيرد مرا

ناتوان صيدم ترحم غافل از حالم مباد****هركه مي گيرد به خاك افكنده مي گيرد مرا

عشق را بيدل دماغ التفات يادكيست****خواجگي مفت طرب گر بنده مي گيرد مرا

غزل شمارهٔ 115: عبرتي كوتا لب از هذيان به هم دوزد مرا

عبرتي كوتا لب از هذيان به هم دوزد مرا****موج اين گوهر نمي دانم چه پهلو زد مرا

عمرها شد آتشم افسرده است ما نفس****خنده ها بسياركرديم گريه آموزد مرا

زان همه حسرت كه حرمان باغبارم برده است****مي زند دامن نمي دانم كي افروزد مرا

محرم آن شعله خويم جانب ديرم مخوان****عالمي را جمع سازم هركه بدوزد مرا

حرف لعل اوخموشم كردبيدل عمرهاست****گبر دارد رو به محرابي كه مي سوزد مرا

غزل شمارهٔ 116: چو تخم اشك به كلفت سرشته اند مرا

چو تخم اشك به كلفت سرشته اند مرا****به نااميدي جاويد گشته اند مرا

به فرصت نگه آخر است تحصيلم****برات رنگم و برگل نوشته اند مرا

طلسم حيرتم ويك نفس قرارم نيست****به آب آينهٔ دل سرشته اند مرا

كجا روم كه شوم ايمن زلب غماز****به عالم آدميان هم فرشته اند مرا

چگونه تخم شرارم به ريشه دل بندد****همان به عالم پروازكشته اند مرا

فلك شكاركمندي ست سرنگوني من****ندانم از خم زلف كه هشته اند مرا

تپيدن نفسم تاركسوت شوقم****كه در هواي تو بيتاب رشته اند مرا

ز آه بي اثرم داغ خامكاري خويش****به آتشي كه ندارم برشته اند مرا

چوچشم بسته معماي راحتم بيدل****به لغزش ني مژگان نوشته اند مرا

غزل شمارهٔ 117: كافرم گر مخمل و سنجاب مي بايد مرا

كافرم گر مخمل و سنجاب مي بايد مرا****سايهٔ بيدي كفيل خواب مي بايد مرا

معبد تسليم و شغل سركشي بي رونقي ست****شمع خاموشي درين محراب مي بايد مرا

تشنه كام عافيت چون شمع تاكي سوختن****ازگداز درد، مشتي آب مي بايد مرا

غافل از جمعيت كنج قناعت نيستم****كشتي درويشم اين پاياب مي بايد مرا

آرزوهاي هوس نذر حريفان طلب****انفعال مطلب ناياب مي بايد مرا

در كشاكشهاي نيرنگ خال افتاده ام****دل جنون مي خواهد و آداب مي بايد مرا

شرم اگرباشد بناي وهم هستي هيچ نيست****بي تكلف يك عرق سيلاب مي بايد مرا

دامن برچيده اي چون صبح كارم مي كند****اينقدر از عالم اسباب مي بايد مرا

مشرب داغ وفا منت كش تسكين مباد****آب مي گردم اگر مهتاب مي بايد مرا

تا درين محفل نواي حيرتي انشاكنم****چون نگه يك تار و صدمضراب مي بايد مرا

بي نيازم از رم و آرام اين آشوبگاه****چشم مي پوشم همه گر خواب مي بايد مرا

گريه هم بيدل لب خشكم چومژگان ترنكرد****وحشتي زين وادي بي آب مي بايد مرا

غزل شمارهٔ 118: تبسم ريز لعلش گر نشان پرسد غبارم را

تبسم ريز لعلش گر نشان پرسد غبارم را****ببوسد تا قيامت بوي گل خاك مزارم را

ز افسوسي كه دارد عبرت خون شهيد من****حنايي مي كند سودن كف دست نگارم را

مبادا ديدهٔ يعقوب توفان نموگيرد****نگاري در سر راه تمنا انتظارم را

ز اشكم بر سر مژگان عنان داري نمي آيد****گر وتازي ست باصد شعله طفل ني سوارم را

توقع هرچه باشد بي صداعي نيست اي ساقي****قدح برسنگ زن تا بشكني رنگ خمارم را

ز دل شورقيامت مي دماند رشك همچشمي****به هر آيينه منماييد روي گلعذارم را

شراركاغذم از فرصت عيشم چه مي پرسي****به رنگ رفته چشمكهاست گلهاي بهارم را

به چشم بسته هم پيدا نشدگرد خيال من****نهانتر از نهانها جلوه دادند آشكارم را

هوس در عالم ناموس يكتايي نمي گنجد****سراغش كن ز من هرجا تهي يابي كنارم را

گر اين بيحاصلي از مزرع خشكم نمو دارد****جبين هم دست خواهد از عرق شست آبيارم را

چو آتش سركشيها مي كنم اما ازين غافل****كه جز افتادگي كس برنخواهد دشت بارم را

شررخيزست گرد پايمال بيكسي بيدل****به ياد دامن قاتل مده خون شكارم را

غزل شمارهٔ 119: به تازگي نكشد عافيت دماغ مرا

به تازگي نكشد عافيت دماغ مرا****مگر شكستن دل پركند اياغ مرا

شبي كه ديده كنم روشن از تماشايت**** فتيله مدتحيربو د چراغ مرا

ز برق يأس جگرسوز باده اي دارم****كه شعله نيزنبوسد لب اياغ مرا

نشاط باده به ميناي غنچگيها بود**** شكفتگي همه خميازه كرد باغ مرا

خمار شيشهٔ چرخ از نگوني اش پداست**** چسان علا ج كندكلفت دماغ مرا

در ابروي تو شكن پرورد تغافل چند**** مقام فتنه مكن گوشهٔ فراغ مرا

هزاررنگ ز بخت سياه من گل كرد**** زمانه شوخي طاووس داد زاغ مرا

چوموج سرمه نهانم به چشم خوش نگهان**** زحلقهٔ رم آهوطلب سراغ مرا

فسردگي مطلب از دلم كه در ايجاد**** به تيغ شعله بريدند ناف داغ مرا

مگر ز ناله تهي گشت سينهٔ بيدل**** كه خامشي است سبق عندليب باغ مرا

غزل شمارهٔ 120: بس كه دارد ناتواني نبض احوال مرا

بس كه دارد ناتواني نبض احوال مرا****بازگشتن نيست از آيينه تمثال مرا

خاك نم گل مي كندسامان خشكي از غبار**** سيركن هنگامهٔ ادبار و اقبال مرا

بسكه درميزان هستي سنگ قدرم بيش بود**** در عدم باكوه مي سنجند اعمال مرا

تخم امّيدي به سوداي حضوري كشته ام**** سبزكن يارب سر در جيب پامال مرا

انتظار وعدة ديدار آخر واخريد**** از غم ماضي شدن مستقبل حال مرا

رشتهٔ سازم چه امكانست گيردكوتهي**** سايهٔ آن زلف پرورده ست آمال مرا

سبحه داران از هجوم دردسر نشناختند**** آن برهمن زاد صندل بر جبين مال مرا

درتب شوق آرزوها زيرلب خون كرده ام**** ناله جوشدگر بيفشارند تبخال مرا

جزعرق چون موج ازين درياچه بايدبردپيش**** شرم پرواز آب كرد افشاندن بال مرا

گر همه گردون شوم زين خرمن بيحاصلي **** غير خاك آخر چه بايد بيخت غربال مرا

مي كشم بار دل اما نقش مي بندم به خاك ****عجز، خوش نقاش عبرت كرد جمال مرا

غزل شمارهٔ 121: بي سخن بايد شنيدن چون نگين نام مرا

بي سخن بايد شنيدن چون نگين نام مرا****زخم دل چندين زبان داده ست پيغام مرا

بي نشاني مقصدم اما سراغ ما و من****جامه اي دارد كه پوشيده ست احرام مرا

عمرها شد در فضاي بي نشان پر مي زنم****آشيان در عالم عنقاست اوهام مرا

در غبارگردش رنگم خرام نازكيست ****اندكي از خويش رو تا بشمري گام مرا

پردهٔ چشمم به برق حسرت ديدارسوخت****انتظار آخر مقشركرد بادام مرا

قدردان فرصت ساز تماشايم چو شمع****جز غم آغاز داغي نيست انجام مرا

اوج اقبالم حضوپك نفس راحت بس است****سايهٔ ديوار دارد در بغل بام مرا

از سواد فقرگرد سرمه رنگ آورده ام****چشم اگر داري چراغ خانه كن شام مرا

نشكند رنگي كه گلزاري نپردازد ز من****كلك نقاش است ساقي گردش جام مرا

حلقهٔ چشمي به راه انتظار افكنده ام****پر ميفشان اي مژه تا نگسلي دام مرا

قاصد حسرت نصيبان وفا پيداست كيست****بخت برگرددكه خواند بر تو پيغام مرا

چارهٔ سوداي من بيدل ز چشم يار پرس****عشق

در مغز جنون پرورده بادام مرا

غزل شمارهٔ 122: قاصد به حيرت كن ادا تمهيد پيغام مرا

قاصد به حيرت كن ادا تمهيد پيغام مرا****كز من نمي ماند نشان گر مي بري نام مرا

حرفي ست نيرنگ بقا، نشنيده گير اين ماجرا****مي نيست جز رنگ صداگر بشكني جام مرا

دارم ز سامان الست اول گداز آخر شكست****يك شيشه بايد نقش بست آغاز وانجام مرا

هرچند تا عنقا رسي براوج همت نارسي****از خود برآتا وارسي كيفيت بام مرا

چون شمع گر وامانده م صد اشك محمل رانده ام****رو سبحه گير از آبله تا بشمري گام مرا

برق حقيقت شعله زن آنگه دماغ ما ومن****ناپخته بايد سوختن انديشهٔ خام مرا

گردون كه داغش باد مه تا نشكند صبحم كله****در پردهٔ روز سيه مي پرورد شام مرا

بر بوي صيد رحمتي دارم سجود خجلتي****يك دانه نتون يافتن غير ز عرق دام مرا

چشمي كه شد حيران او برگل نمي آيد فرو****آن سوي باغ رنگ و بو نخلي ست بادام مرا

بيدل زكلكم مي چكد آب حيات نيك و بد****خضر است اگركس مي خورد امروز دشنام مرا

غزل شمارهٔ 123: بسكه چون گل پرده ها بر پرده شد سامان مرا

بسكه چون گل پرده ها بر پرده شد سامان مرا ****پيرهن در جلوه آبم گركني عريان مرا

تا به پستي ها عروج اعتبارم گل كند **** خامشي چون آتش ياقوت زد دامان مرا

از پي اصلاح ناهمواري طبع درشت **** آمد ورفت نفسها بس بود سوهان مرا

كاروان اشكم از عاجز متاعي ها مپرس **** آبله محمل كش است از ديده تا دامان مرا

شوق ديدارم چه سود ازخويش بيرون رفتنم **** ديدهٔ يعقوبم و جا نيست دركنعان مرا

اي طلب دروصل هم مشكن غبارجستجو **** آتشم گر زنده مي خوهي ز پا منشان مرا

در شكست من بناي نااميدي محكم است **** فكر تعميري ندارم تاكند ويران مرا

در غم آباد فلك چون خانهٔ وهم حباب **** نيست جزيك عقدهٔ تار نفس سامان مرا

زين سبكساري كه در هرصفحه نقشم زايل است **** عشق ترسم محو سازد از دل ياران مرا

همچو شبنم نيست در آشوبگاه اين چمن**** گوشهٔ

امني به غير از ديدهٔ حيران مرا

مي رسد دلدار رومن عمريست ازخودرفته ام **** بك نگاه واپسين اي شوق برگردان مرا

در رهش چون خامه كار پستي ام بالاگرفت**** آنچه بيدل ناخن پا بود، شد مژگان مرا

غزل شمارهٔ 124: رخصت نظاره اي گر مي دهد جانان مرا

رخصت نظاره اي گر مي دهد جانان مرا****مي كشد خاكستر خود در ته دامان مرا

از اثرپردازي ناموس الفتها مپرس****شانهٔ زلف تحير مي شود مژگان مرا

بسكه گرد تيره بخيهاست فرش خانه ام****هركه شد آيينهٔ او مي كند حيران مرا

بر اميد ابر رحمت دامني آلوده ام****سيل پوشدرخت ماتم گرشود مهمان مرا

كشتزار حسرتم كز تير باران غمت****مي كند آب از حيا بي برگي عصيان مرا

از ثبات من چه مي پرسي بناي حيرتم****ريشه در دل مي دواند دانهٔ پيكان مرا

هر رگ گل شوخي چين جبين ديگراست****سيل مي گردد هواي جنبش مژگان مرا

در غمت آخر هجوم ناتوانيهاي دل****بي رخت سير چمن كم نيست اززندان مرا

معني برجستهٔ شوقم نمي گنجم به لفظ****مي كند چون ناله در جيب نفس پنهان مرا

سرخوش اين باغم و انديشهٔ بيحاصلي****همچو بوي گل نگردد پيرهن عريان مرا

از دل خون بسته گفتم عقده واري واكنم****مي دهد ساغر به طاق ابروي نسيان مرا

گوي سرگردنم و درعرصهٔ موهوم حرص****دانه هاي نار جوشيد از بن دندان مرا

درد الفت بودم و با بيخودي مي ساختم****قامت خم گشته شد آخر خم چوگان مرا

گرشوم بيدل چوآتش فارغ ازدود جگر****اضطراب دل چو اشك آورد بر مژگان مرا

غزل شمارهٔ 125: سوار برق عمرم نيست برگشتن عنانم را

سوار برق عمرم نيست برگشتن عنانم را****مگر نام توگيرم تا بگرداند زبانم را

عدم كيفيتم خاصيت نقش قدم دارم****خرامي تا به زيرپاي خود يابي نشانم را

به رنگ شمع گر شوقت عيار طاقتم گيرد****كند پرواز رنگ از مغز خالي استخوانم را

به مردن نيز از وصف خرامت لب نمي بندم****نگيرد سكته طرف دامن اشعار روانم را

غباري مي فروشم در سر بازار موهومي****مبادا چشم بستن تخته گرداند دكانم را

به تدبير دگر نتوان نشان مدعا جستن****شكست دل مگرچون موج زه بنددكمانم را

مخواه اي مفلسي ذلت كش تسليم دونانم****زمين تا چند زيرپا نشاند آسمانم را

ز شرم عافيت محرومي جهدم چه مي پرسي****عرق بيرون اين دريا نمي خواهدكرانم را

ز درد دل درتن صحرا نبستم بار اميدي****جرس ناليد و آتش زد متاع كاروانم را

نمي دانم ز بيداد دل سنگين كجا نالم****شنيدن نيست آن دوشي كه بردارد فغانم را

تراوشهاي آثاركرم

هم موقعي دارد****مباد اسراف سازد منفعل روزي رسانم را

شبي چون شمع حرفي ازگداز عشق سركردم****مكيدن ازلب هر عضو بوسي زد دهانم را

نفس بودم جنون پيماي دشت بي نشان تازي****دل از آيينه گرديدن گرفت آخر عنانم را

ز اسرار دهاني حرف چندي كرده ام انشا****به جز شخص عدم بيدل كه مي فهمد زبانم را

غزل شمارهٔ 126: گدازگوهر دل باده ناب است شبنم را

گدازگوهر دل باده ناب است شبنم را****نم چشم تحيرعالم آب است شبنم را

نگردد جمع نوراگهي با ظلمت غفلت****صفاي دل نمك در ديدهٔ خواب است شبنم را

جهان آيينهٔ دلدار و حيراني حجاب من****چمن صد جلوه و نظاره ناياب است شبنم را

به هرجا مي روم در اشك نوميدي وطن دارم****ز چشم خود جهان يك دشت سيلاب است شبنم را

نگردي غافل اي اشك نياز از ترك خودداري****كه بر دوش چكيدن سير مهتاب است شبنم را

تماشا نيست كم، چشم هوس گر شرمناك افتد****حيا آيينهٔ گلهاي سيراب است شبنم را

گل اشكم اگر منظور جانان شد عجب نبود****گذر در چشم خورشيد جهانتاب است شبنم را

خط خوبان كمند غفلت اهل نظر باشد****رگ گلهاي اين گلشن رگ خواب است شبنم را

فضولي مي كنم در انتظار مهر تابانش****گرفتم پرده بردارد كجا تاب است شبنم را

به وصل گلرخان نتوان كنار عافيت جستن****كه درآغوش گل خون جگرآب است شبنم را

ضعيفي تهمت چندين تعلق بست بر حالم****ز پا افتادگي يك عالم اسباب است شبنم را

حيا بال هوس را مانع پرواز مي گردد****نگه در ديده بيدل موجهٔ آب است شبنم را

غزل شمارهٔ 127: وهم راحت صيد الفت كرد مجنون مرا

وهم راحت صيد الفت كرد مجنون مرا****مشق تمكين لفظ گردانيد مضمون مرا

گريه توفان كرد چنداني كه دل هم آب شد****موج سيل آخر به دريا برد هامون مرا

داده ام ازكف عنان و سخت حيرانم كه باز****ناكجا راند محبت اشك گلگون مرا

زين عبارتهاكه حيرت صفحهٔ تحرير اوست****گر نفهمي مي توان فهميد مضمون مرا

ناخن تدبير را بر عقدگوهر دست نيست****موج مي مشكل گشايد طبع محزون مرا

چون شرر روزو شبم كرد رم كم فرضيي است****گردشي در عالم رنگ است گردون مرا

دل هم از مضمون اسرارم عبارت ساز ماند****آينه ننمود الا نقش بيرون مرا

يكقدم وارم چواشك ازخودرواني مشكل است****اي تپيدن گر تواني آب كن خون مرا

زيردست التفات چتر شاهي نيستم****موي سر در سايه پرورده است مجنون مرا

تا فلك يك

مدّ آهم نارسا آهنگ نيست****سكته معدوم است مصرعهاي موزون مرا

تارگيسو نيست بيدل رشتهٔ تسخير من****از زبان مار بايد جست فسون مرا

غزل شمارهٔ 128: بسكه وحشت كرده است آزاد، مجنون مرا

بسكه وحشت كرده است آزاد، مجنون مرا****لفظ نتواندكند زنجير،مضمون مرا

در سر از شوخي نمي گنجدگل سوداي من**** خم حبابي مي كند شور فلاطون مرا

داغ هم در سينه ام بي حسرت ديدار نيست**** چشم مجنون نقش پا بوده ست هامون مرا

كودم تيغي كه در عشرتگه انشاي ناز**** مصرع رنگين نويسد موجهٔ خون مرا

ساز من آزادگي آهنگ من آوارگي**** از تعلق تار نتوان بست قانون مرا

از لب خاموش توفان جنون را ساحلم**** اين حباب بي نفس پل بست جيحون مرا

عمر رفت ودامن نوميدي از دستم نرفت**** ناز بسيارست برمن بخت واژون مرا

داغ يأسم ناله را درحلقهٔ حيرت نشاند**** طوق قمري دام ره شد سرو موزون مرا

عشق مي بازد سراپايم به نقش عجز خويش**** خاكساريهاست لازم بيد مجنون مرا

غافلم بيدل زگرد تركتازيهاي حسن**** مي دمد خط تاكند فكر شبيخون مرا

غزل شمارهٔ 129: دام يك عالم تعلق گشت حيراني مرا

دام يك عالم تعلق گشت حيراني مرا****عاقبت كرد اين در واكرده زنداني مرا

محو شوقم بوي صبح انتظاري برده ام****سرده اي حيرت همان در چشم قرباني مرا

جوش زخم سينه ام كيفيت چاك دلم****خرمي مفت تو اي گل گر بخنداني مرا

اي ادب سازخموشي نيز بي آهنگ نيست****همچو مژگان ساخت موسيقار حيراني مرا

مدّعمرم يك قلم چون شمع دروحشت گذشت****آشيان هم برنياورد از پرافشاني مرا

عجز هم چون سايه اوج اعتباري داشته ست****كرد فرش آستانت سعي پيشاني مرا

پرده ساز جنونم خامشي آهنگ نيست****ناله مي گردم به هر رنگي كه گرداني مرا

ناله واري سر ز جيب دل برون آورده ام****شعلهٔ شوقم مباد اي يأس بنشاني مرا

احتياج خودشناسي جوهر آيينه نيست****من اگر خود را نمي دانم تو مي داني مرا

بيدل افسون جنون شد صيقل آيينه ام****آب داد آخر به رنگ اشك عرياني مرا

غزل شمارهٔ 130: داغ عشقم نيست الفت با تن آساني مرا

داغ عشقم نيست الفت با تن آساني مرا****پيچ وتاب شعله باشد نقش پيشاني مرا

بي سبب در پردهٔ اوهام لافي داشتم****شد نفس آخربه لب انگشت حيراني مرا

از نفس بر خويش مي لرزد بناي غنچه ام****نيست غير از لب گشودن سيل ويراني مرا

خلعت خونين دلان تشريف دردي بيش نيست****بس بود چون غنچه زخم دل گريباني مرا

رازداريها به معني كوس شهرت بوده است****چون حيا ازپوشش عيب است عرياني مرا

پر سبكروحم زفكر سخت جاني فارغم****چون شرر در سنگ نتوان كرد زنداني مرا

گرد بيتاب از طواف دامني محروم نيست****زد به صحراي جنون آخرپريشاني مرا

همچو موجم سودن دست ندامت آب كرد****بعد ازين هم كاش بگدازد پشيماني مرا

مي روم از خويش در انديشهٔ باز آمدن****همچو عمر رفته يارب برنگرداني مرا

غير الفت برنتابد صافي آيينه ام****مي كند تا خار و خس در ديده مژگاني مرا

اين چمن يارب به خون غلتيدهٔ بيدادكيست****كرد حيراني چوشبنم چشم قرباني مرا

جلوه مشتاقم بهشت ودوزخم منظورنيست****مي روم از خويش در هرجاكه مي خواني مرا

چون شرارم ساز پيدايي حيا ارشادكرد****يعني از خود چشم پوشانيد عرياني مرا

مي رود از موج بر باد فنا نقش حباب****تيغ خونخوارست بيدل چين

پيشاني مرا

غزل شمارهٔ 131: به عجزي كه داري قوي كن ميان را

به عجزي كه داري قوي كن ميان را ****به حكمت نگردانده اند آسمان را

روان باش همدوش بي اختياري **** بلدگير رفتار ريگ روان را

نفس گر همه موج گوهر برآيد**** ز دست گسستن نگيرد عنان را

درين انجمن ناكسي قدر دارد **** زكسب ادب صدركن آستان را

به عرض هنر لب گشودن نشايد **** ز چيدن مياشوب جنس دكان را

چه دام است دنيا، چه نام است عقبا**** تو معماري اين خانه هاي گمان را

كسي بار دنيا نبرده ست بر سر**** ز تسليم بوسي ست سنگ گران را

به وهم تعين رميد ازتو راحت **** ز پرواز پر داده اي آشيان را

به معرج دولت مكش رنج باطل **** كجيهاست در هر قدم نردبان را

تنك مايهٔ فقر دارد سعادت **** هماگير بي مغزي استخوان را

ز لفظ آشنا شو به مضمون نازك **** كمر حلقه كرده ست موي ميان را

حسابيست در اتفاق دو همدم **** عددهاست واحد زبان و دهان را

ز خودداري ماست محرومي ما**** برون رانده خشكي ز دريا كران را

تميزي نشد محو اين نرگسستان **** نديدن گشوده ست چشم جهان را

سر وكار دنيا عيان است بيدل**** مكرر مكن منفعل امتحان را

غزل شمارهٔ 132: حيف است كشد سعي دگر باده كشان را

حيف است كشد سعي دگر باده كشان را****ياران به خط جام ببنديد ميان را

ما صافدلان سرشكن طبع درشتيم****بر سنگ ترحم نبود شيشه گران را

حسرت همه دم صيد خم قامت پيري ست****گل در بر خميازه بود شاخ كمان را

غفلت ز سرم باز نگرديد چوگوهر****با ديده گره ساخته ام خواب گران را

عالم همه يار است تو محجوب خيالي****بند از مژه بردار يقين سازگمان را

آسوده روان جاده تشويش ندارند****منزل طلبي ترك مكن ضبط عنان را

ما و سحر از يك جگر چاك دميديم****آهي نكشيديم كه نگرفت جهان را

ديدار پرستيم مپرس از رم و آرام****پرواز نگاه است تحير قفسان را

دل جمع كن ازكشمكش دهر برون

آ****كاين بحر در آغوش گهر ريخت كران را

گردون همه پرواز و زمين جمله غبار است****منزل بنماييد اقامت طلبان را

سرمايه چو صبح از دو نفس بيش نداريد****بيهوده براين جنس مچينيد دكان را

بيدل ز نفسها روش عمر عيان است****نقش قدم از موج بود آب روان را

غزل شمارهٔ 133: شدي پير وهمان دربند غفلت مي كني جان را

شدي پير وهمان دربند غفلت مي كني جان را****به پشت خم كشي تاكي چوگردون بار امكان را

رباضت غره دارد زاهدان را ليك ازبن غافل****گه از خودگرتهي گشتند برگردند هميان را

بود سازتجرد لازم قبطع تعلفها-****برش رد به عرض بي نيامي تيغ عريان را

مروت گر دليل همت اهل كرم باشد****چرا بر خاك ريزد آبروي ابر نيسان را

جهان از شور دلها خانهٔ زنجير خواهد شد****ميفشان بي تكلف دامن زلف پريشان را

به ذوق كامرانيهاي عيش آباد رسوايي****ز شادي لب نمي آيد به هم چاك گريبان را

دل از سطر نفس يك سرپيام شبهه مي خواند****دبير ناز بر مكتوب ما ننوشت عنوان را

مروت كيشي الفت وفا مشتاق بوداما****غرور حسن رنگ ما تصوركرد پيمان را

به مضراب سبب آهنگ اسرارم نمي بالد****پريدنفاي چشمم بال نگرفته ست مژگان را

به جزتسليم ساز جرأت ديگر نمي بينم****خميدن مي كشد بيدل كمان ناتوانان را

غزل شمارهٔ 134: عبث تعليم آگاهي مكن افسرده طبعان را

عبث تعليم آگاهي مكن افسرده طبعان را****كه بينايي چو چشم ازسرمه ممكن نيست مژگان را

به غير ز بادپيمايي چه دارد پنجهٔ منعم****ز وصل زرهمان يك حسرت آغوش است ميزان را

به هرجا عافيت رو داد نادان در تلاش افتد****دويدن ريشهٔ گلهاي آزادي ست طفلان را

حسد را ريشه نتوان يافت جزدر طينت ظالم****سر دنباله دايم در دل تير است پيكان را

درشتان را ملايم طينتيهايم خجل دارد****زبان از نرمگويي سرنگون افكند دندان را

اگر سوزد نفس از شور محشرباج مي گيرد****خموشيهاي اين ني درگره دارد نيستان را

كتاب پيكرم يك موج مي شيرازه مي خواهد****نم آبي فراهم مي كند خاك پريشان را

فغان كاين نوخطان ساده لوح از مشق بيباكي****به آب تيغ مي شويند خط عنبرافشان را

دگركو تحفه اي تا گلرخان فهمند مقدارش****چو نقش پا به خاك افكنده اند آيينهٔ جان را

چو بوي گل لباس راحت ما نيست عرياني****مگر درخواب بيندپاي مجنون وصل دامان را

به بي ساماني ام وقت است اگر شور جنون گريد****كه دستي گركنم پيدا نمي يابم گريبان را

به چشم خونفشان بيدل توآن بحرگوهرخيزي****كه لاف آبرو پيشت گدازد ابر نيسان را

غزل شمارهٔ 135: هرچند گراني بود اسباب جهان را

هرچند گراني بود اسباب جهان را****تحريك زبان نيشتر است اين رگ جان را

بيتاب جنون در غم اسباب نباشد****چون ني به خميدن نكشد ناله كشان را

بيداري من شمع صفت لاف زباني ست****دل زاد ره شوق بود ر يگ روان را

آفاق فسون انجمن شور خموشي ست****دارم ز خموشي به كمين خواب گران را

ايمن نتوان بود ز همواري ظالم****حيرت لگن شمع زبان ساز دهان را

بنياد كج انديش شود سخت ز تهديد****در راستي افزوني زخم است سنان را

ممسك نشود قابل ايمان خساست****از بند قوي مهره مكن پشت كان را

ما را به غم عشق همان عشق علاج است****تا نشمرد انگشت شهادت لب نان را

خط فيض بهار دگر از حسن تو دارد****مهتاب بود پنبهٔ ناسوركتان را

وقت است كنون كز اثر خون شهيدان****جوش رگ گل مي كند اين شعله دخان را

عشرت هوس رفتن رنگم چه توان كرد****شمشير تو

ياقوت كند سنگ فسان را

باشدكه سراز منزل مقصود برآريم****كردند بهار چمن شمع خزان را

بيدل نفست خون مكن از هرزه درايي****چون جاده درين دشت فكنديم عنان را

غزل شمارهٔ 136: هوس مشتاق رسوايي مكن سوداي پنهان را

هوس مشتاق رسوايي مكن سوداي پنهان را****به روي خندهٔ مردم مكش چاك گريبان را

به برق ناله آتش در بهار رنگ و بو افكن****چو شبنم آبرويي نيست اينجا چشم گريان را

براين محفل نظر واكردنم چون شمع مي سوزد****تبسم در نمك خواباند اين زخم نمايان را

كفي افشانده ام چون صبح ليك از ننگ بيكاري****به وحشت دسته مي بندم شكست رنگ امكان را

به عرض ناز معشوقي كشيد ازگريه كار من****سرشك آخر سرانگشت حنايي كرد مژگان را

نقاب از آه من بردار و چاك دل تماشاكن****حجابي نيست جزگرد نفسها صبح عريان را

غباري ديده اي ديگر ز حال ما چه مي پرسي****شكست آيينه پرداز است رنگ ناتوانان را

ز محو جلوه ات شوخي سر مويي نمي بالد****نگه در ديدهٔ آيينه خون شد چشم حيران را

زگرد رنگ اين گلشن نبود مكان برون جستن****به رنگ صبح آخر بر خود افشانديم دامان را

ز بينايي ست از خار علايق دامن فشاندن****نگاه آن به كه بردارد ز ره خويش مژگان را

درين گلشن به اين تنگي نبايد غنچه گرديدن****چوگل يك چاك دل واشو به دامن كش گريبان را

مجو از هرزه طبعان جوهر پاس نفس بيدل****كه حفظ بوي خود مشكل بودگلهاي خندان را

غزل شمارهٔ 137: الهي پاره اي تمكين رم وحشي نگاهان را

الهي پاره اي تمكين رم وحشي نگاهان را****به قدر آرزوي ما شكستي كج كلاهان را

به محشرگر چنين باشد هجوم حيرت قاتل****چو مژگان بر قفا يابند دست دادخواهان را

چه امكان است خاك ما نظرگاه بتان گردد****فريب سرمه نتوان داداين مژگان سياهان را

رعونت مشكل است از مزرع ما سربرون آرد****كه پامالي بود باليدن اين عاجزگياهان را

گواهي چون خموشي نيست بر معمورهٔ دلها****سواد دلگشايي سرمه بس باشد صفاهان را

زشوخيهاي جرم خويش مي ترسم كه در محشر****شكست دل به حرف آرد زبان بيگناهان را

توان زد بي تأمل صد زمين و آسمان برهم****كف افسوس اگر باشد ندامت دستگاهان را

نشانها نقش بر آب است در معمورهٔ امكان****نگين بيهوده در زنجير دارد

نام شاهان را

درين گلشن كهٔكسر رنگ تكليف هوس دارد****مژه برداشتن كوهي است استغنا نگاهان را

صدايي از دراي كاروان عجز مي آيد****كه حيرت، هم به راهي مي بردگم كرده راهان را

مزاج فقر ما باگرم وسرد الفت نمي گيرد**** هوايي نيست بيدل سرزمين بي كلاهان را

غزل شمارهٔ 138: چنان پيچيده توفان سرشكم كوه و هامون را

چنان پيچيده توفان سرشكم كوه و هامون را****كه نقش پاي هم گرداب شد فرهاد و مجنون را

جنون مي جوشد از مدّ نگاه حيرتم اما****به جوي رگ صدانتوان شنيدن موجهٔ خون را

چو سيمت نيست خامش كن كه صوتت براثرگردد****صداهاي عجايب از ره سيم است قانون را

تبسم ازلب او خط كشيد آخر به خون من****نپوشيد از نزاكت پردهٔ اين لفظ مضمون را

به هرجا مي روم ازحسرت آن شمع مي سوزم****جهان آتش بود پروانهٔ از بزم بيرون را

درشتيهاگوارا مي شود در عالم الفت****رگ سنگ ملامت رشتهٔ جان بود مجنون را

به خون مي غلتم از انديشهٔ ناز سيه مستي****كه چشم شوخ او درجام مي حل كرد افيون را

دل داناست گر پرگارگردون مركزي دارد****چو جوش مي، سر خم مغز مي داند فلاطون را

چه سازد موي پيري با دل غفلت سرشت من****كه برآلايش باطن تصرف نيست صابون را

مشو زافتادگان غافل كه آخر سايهٔ عاجز****به پهلو زيردست خويش سازدكوه وهامون را

ز سرو و قمريان پيداست بيدل كاندرين گلشن****به سر خاكستر است از دورگردون طبع موزون را

غزل شمارهٔ 139: نظر بركجروان از راستان بيش است گردون را

نظر بركجروان از راستان بيش است گردون را****كه خاتم بيشتر دردل نشاند نقش واژون را

شهيدم ليك مي دانم كه عشق عافيت دشمن****چو ياقوتم به آتش مي برد هر قطرهٔ خون را

در آغوش شكنج دام الفت راحتي دارم****خيال زلف ليلي سايهٔ بيدست مجنون را

گر از شور حوادث آگهي سر درگريبان كن ****حصار عافيت جز خم نمي باشد فلاطون را

نه تنها اغنيا را چرخ برمي دارد از پستي****زمين هم لقمه هاي چرب داندگنج قارون را

شعور جسم زنجيريست در راه سبكروحان****كه چون خط نقش بندد، پاي رفتن نيست مضمون را

دل است آن تخم بيرنگي كه بهر جستجوي او****جگر سوراخ سوراخ است نه غربال گردون را

به قدركوشش عشق ست نعل حسن درآتش****صداي ثيشهٔ فرهاد مهميز است گلگون را

خيال ماسوا فرش است دروحدتسراي دل****درون خويش دارد خانهٔ آيينه بيرون را

حوادث مژدهٔ امن است اگردل جمع شدبيدل****گهرافسانه داندشورش امواج جيحون را

غزل شمارهٔ 140: نمي دانم چه تنگي درهم افشرد آه مجنون را

نمي دانم چه تنگي درهم افشرد آه مجنون را****رم اين گردباد آخر به ساغركرد هامون را

به هر مژگان زدن سامان صد ميخانه مستي كن****كه خط جوشيدودرساغرگرفت آن حسن ميگون را

به اميد چكيدن دست و پايي مي زند اشكم****تنزل در نظر معراج باشد همت دون را

دراين گلشن تسلي دادوضع سرو و شمشادم****كه يك مصرع بلند آوازه دارد طبع موزون را

به تسخير جهان بي حس از تدبير فارغ شو****نفس فرساكني تاكي به مار مرده افسون را

عروج جاه منع سفله طبعيها نمي گردد****به اين سامان عزت بوي تمكين نيست گردون را

ز سختيهاي حرص است اينكه خاك اژدها طينت****فرو برده ست اما هضم ننموده ست قارون را

فنا مي شويد ازگردكدورت دامن هستي****چو آتش مي كند خاكستر ما كار صابون را

كه باور دارد اين حرف از شهيد بينواي من****كه رنگي از حناي دست قاتل داده ام خون را

رموز خاكساران محبت كيست دريابد****مگر جولان ليلي ناله سازدگرد مجنون را

اثرها بنگر اما ازتصرف دم مزن بيدل****به چون وچند نتوان حكم كردن صنع بي چون را

غزل شمارهٔ 141: اگر انديشه كند ط رز نگاه او را

اگر انديشه كند ط رز نگاه او را ****جوش حيرت مژه سازد نگه آهو را

ما هم ازتاب وتب عشق به خود مي باليم**** بر سر آتش اگر هست دميدن مو را

عرض شوخي چه دهد نالهٔ محروم اثر **** تيغ بي جوهر ماكرد سفيد ابرو را

بس كه تنگ است فضاي چمن از نالهٔ من****بر زمين برگ ل از سايه نهد پهلو را

سرنوشتم نتوان خواند مگر در تسليم**** توأم جبههٔ خود ساخته ام زانو را

خاك گرديدم و از طعن خسان وارستم**** آخر انباشتم از خود دهن بدگو را

نبض دل هم به تپش ناله طرازنفس است**** چنگ اگر شانه به مضراب زندگيسو را

خال از نسبت رخسار تو رنگين تر شد**** قرب خورشيد به شب كرد مدد هندو را

صافي ديده و

دل مانع تمييز دويي ست**** پشت عينك به تفاوت نرساند رو را

تا نظر مي كني ازكسوت رنگ آزاديم **** رگ گل چند به زنجيرنشاند بورا

بيدل اين عرصه تماشاكدة الفت نيست**** سبزكرده ست در و دشت رم آهو را

غزل شمارهٔ 142: به گلشني كه دهم عرض شوخي او را

به گلشني كه دهم عرض شوخي او را ****تحيرآينهٔ رنگ مي كند بو را

خموش گشتم و اسرار عشق پنهان نيست **** كسي چه چاره كند حيرت سخنگو را

سربريده هم اينجا چوشمع بيخواب است **** مگر به بالش داغي نهيم پهلو را

ندانم از اثركوشش كدام دل است **** كه مي كشند به پابوس يارگيسو را

چه ممكن است نگرددكباب حيراني **** نموده اند به آيينه جلوة او را

به سينه تا نفسي هست مشق حسرت كن **** امل به رنگ كشيده ست خامهٔ مو را

غبار آينه گشتي غبار دل مپسند **** مكن به زشتي روجمع، زشتي خورا

اگر به خوان فلك فيض نعمتي مي بود**** نمي نمود هلال استخوان پهلو را

دمي به ياد خيال تو سر فرو بردم **** به آفتاب رساندم دماغ زانو را

گرفته است سويدا سواد دل بيدل**** تصرفي ست درين دشت چشم آهو را

غزل شمارهٔ 143: سرمه سنگين نكند شوخي چشم اورا

سرمه سنگين نكند شوخي چشم اورا****درس تمكين ندهد گرد، رم آهورا

زخم تيغش به دل ز داغ مقدم باشد****پايه از چشم بلند است خم ابرو را

جبههٔ ما و همان سجدهٔ تسليم نياز****نقش پا كي كند از خاك تهي پهلو را

هدف مقصد ما سخت بلند افتاده ست****بايد از عجزكمان كرد خم بازو را

در مقامي كه بود جلوه گه شاهد فكر****جوهر از موي سر است آينهٔ زانو را

نرميده ست معاني ز صرير قلمم*** رام دارد ني تيرم به صدا آهو را

نغمهٔ محفل عشاق شكست سازاست****چيني بزم جنون باش و صداكن مو را

جهل باشد طمع خلق زسركش صفتان****هيچ دانا زگل شمع نخواهد بو را

طبع دون از ره تقليد به نيكان نرسد****پاي اگر خواب كند چشم نخوانند او را

هستي تيره دلان جمله به خواري گذرد****سايه دايم به سر خاك كشدگيسو را

وحشت ما چه خيال ست به راحت سازد****ناله آن نيست كه سايد به زمين پهلورا

بيدل از بال و پر بسته نيايد پرواز****غنچه تا وا

نشود جلوه نبخشد بورا

غزل شمارهٔ 144: مكن ز شانه پريشان دماغ گيسو را

مكن ز شانه پريشان دماغ گيسو را****مچين به چين غضب آستين ابرورا

نگاه را مژه ات نيست مانع وحشت****به سبزه اي نتوان بست راه آهو را

به كنه مطلب عشاق راه بردن نيست****گل خيال تو بيرون نمي دهد بو را

سري كه نشئه پرست دماغ استغناست****به كيميا ندهد خاك آن سركو را

عتاب لاله رخان عرض جوهر ذاتي ست****ز شعله ها نتوان بردگرمي خو را

كجا به كشتن ما حسن مي كندتقصير****كه زير تيغ نشانده ست نرگس او را

خط غرور مخوان آنقدر ز لوح هوا****يكي مطالعه كن سرنوشت زانو را

خجالت من و ما آبيار مزرع ماست****عرق سحاب بهاراست رستن مو را

چو سايه عمر به افتادگي گذشت اما****به هيچ جاي نكرديم گرم پهلو را

به دامن شب ما از سحر مگير سراغ****بياض ديده به خواب است چشم آهو را

ز پيچ وتاب ميانش بيان مكن بيدل****به چشم مردم عالم ميفكن اين مو را

غزل شمارهٔ 145: كيست بردارد ز اهل معرفت ناز تو را

كيست بردارد ز اهل معرفت ناز تو را****گنبد دستاركو بردارد آواز تو را

جزصداي لفظ نامربوط او معني كجاست****نغمهٔ دولاب آهنگي بود ساز تو را

پيري و طفلي بجا، نقص وكمال توام اند****نيست چندان امتياز انجام و آغاز تو را

درتغافل هم نگه مي پروردبي شيوه نيست****سرمهٔ نيرنگ باشد چشم غمازتو را

مي كندقطع سخن اظهارفضلش آفت است****جز بريدن كي بود حرفي لب گازتو را

ازتماشا حيرت بي بهره چون آيينه است****شوق بينايي نباشد ديدهٔ باز تو را

تا نگردد فاش سرّ مستي ات مگشاي چشم****چون پري كاين شيشه ظاهرمي كند رازتورا

خم شد از بارتعلق قامتت زيبنده نيست****دعوي وارستگي چون سرو انداز تو را

بيدل ارباب تأمل با عروجت چون كنند****آشيان برتر بود از رنگ پرواز تو را

غزل شمارهٔ 146: حسن شرم آيينه داند روي تابان ترا

حسن شرم آيينه داند روي تابان ترا****چشم عصمت سرمه خواندگرد دامان تو را

بسكه بر خود مي تپد از آرزوي ناوكت****مي كند در سينه دل هم كار پيكان تو را

در تماشايت همين مژگان تحير ساز نيست****هر بن مو چشم قرباني ست حيران تو را

گلشن از اوراق گل عمري ست پيش عندليب****مي گشايد دفتر خون شهيدان تو را

درگرفتاري بود آسايش عشاق و بس****آشيان از حلقهٔ دام است مرغان تو را

سرمه از خاك شهيدان گر نينگيزد غبار****كيست تا فهمد زبان بينوايان تو را

غير جرم عشق در آزار ما آزردگان****حيله بسيار است خوي ناپشيمان تو را

طيلسان را از غبار خود به دوش افكندنست****تا توان بستن به دل احرام دامان تو را

پيكر مجنون به تشريف دگرمحتاج نيست****كسوت خارا همان زيباست عريان تو را

نشئهٔ عمر خضر جوش دوبالا مي زند****گر عصا گيرد بلنديهاي مژگان تو را

مي تواند دقتم فرق شكست از موج كرد****ليك نشناسم ز رنگ خويش پيمان تو را

اي دل گم كرده مطلب هرزه نالي تا به كي****جوش ابرامت اثرگم كرد افغان تو را

تا شوي يك چشم رسواي تماشاي بتان****چون مژه صد چاك مي بايدگريبان تو را

بيدل از رنگين خياليهاي فكرت مي سزد****جدول رنگ بهار اوراق

ديوان تو را

غزل شمارهٔ 147: كرده ام سرمشق حيرت سرو موزون تورا

كرده ام سرمشق حيرت سرو موزون تورا****ناله مي خوانم بلنديهاي مضمون تو را

شام پرورد غمم با صبح اقبالم چه كار****تيره بختي سايهٔ بيد است مجنون تو را

خاكهاي اين چمن مي بايدم بر سر زدن****بسكه گل پوشيد نقش پاي گلگون تو را

ساز محشرگشت آفاق از نگاه حيرتم****درني مژگان چه فرياد است مفتون تو را

شور استغنابرون از پرده هاي عجز نيست****رشتهٔ ماسخت پيچيده ست قانون تو را

فهم يكتايي ست فرق اعتبارات دويي****عمرهاشد خوانده ام برخويش افسون تورا

هرچه مي بينم سراغي از خيالت مي دهد****هردو عالم يك سر زانوست محزون تورا

اي دل ديوانه صبري كز سويدا چاره نيست****ديدهٔ آهو فرو برده ست هامون تو را

بيدل آزادي گر استقبال آغوشت كند****آنقدر واشوكه نتوان بست مضمون تو را

غزل شمارهٔ 148: به حيرت آينه پرداختند روي تو را

به حيرت آينه پرداختند روي تو را****زدند شانه ز دلهاي چاك موي تو را

چه آفتي توكه از شوخيت زبان شرار**** به كام سنگ برد شكوه هاي خوي تو را

زخارهرمژه صد ر نگ موج گل جوشد**** به ديده گرگذر افتد خيال روي تو را

غلام زلف تو سنبل اسير روي توگل**** بنفشه بنده خط سبز مشكبوي تو را

ز رنگ غازه فروشد به شاهدان چمن**** نسيم اگر بربايد غباركوي تو را

ز تيغ ناز توام اين قدر اميد نبود**** به زخم دل كه روان كرد آب جوي تو را

ندانم از دل تنگ كه جسته است امشب**** كه غنچه ها به قفس كرده اند بوي تو را

به حرف آمدي و زخم كهنه ام نو شد**** به حيرتم چه نمك بودگفت وگوي تورا

تپيدن دل عشاق نسخه پرداز است**** دقايق طلب وبحث جستجوي تورا

بهار حسرت ما زحمت خزان نكشد**** كستگي نبرد رنگ آرزوي تو را

درين چمن به چه سرمايه خوشدلي بيدل**** كه شبنمي نخريده ست آبروي تو را

غزل شمارهٔ 149: گداز سعي دليل است جستجوي تو را

گداز سعي دليل است جستجوي تو را****شكست آينه آيينه است روي تو را

ز دست لطف و عتابت در آتش و آبم****بهشت و دوزخ ماكرده اند خوي تو را

به هرطرف نگري، شوق محو خودبيني ست****دكان آينه گرم است چارسوي تو را

به ترهات مده زحمت نفس زاهد****كه ازاثر، نمكي نيست هاي وهوي تورا

ز خاك ميكده سرمايهٔ تيمم گير****كه هيچ معصيتي نشكندوضوي تورا

به چاك جيب سحر فكربخيه برباد است****گسسته اند چو شبنم ز هم رفوي تو را

چه لازم است كشي انتظار تيغ اجل****فشارآب بقا بس بودگلوي تو را

بود به جرم درستي شكست كار حباب****پري ست آنكه تهي مي كند سبوي تورا

غم شكنجهٔ اوهام تا به كي خوردن****به رنگ آن همه نشكسته اند بوي تورا

زفرق تا قدم افسون حيرتي بيدل****كسي چه شرح دهد معني نكوي تورا

غزل شمارهٔ 150: مغتنم گيريد دامان دل آگاه را

مغتنم گيريد دامان دل آگاه را****محرمان لبريزيوسف ديده اند اين چاه را

در دبستان طلب تعطيل مشق درد نيست****همچونال خامه در دل خشك مپسند آه را

زحمت شيب و شباب ازپيكرخالي مكش****محوگير از خاطر اين تصوير سال و ماه را

درخور هركسوت اينجا تار و پود ديگر است****بر نواي ني متن ماسورهٔ جولاه را

پند ناصح پر منغص كرد وقت مي كشان****ازكجا آورد اين خر نغمهٔ جانكاه را

ناتواني گر شفيع ما نگردد مشكل ست****عاجزان دارند يك سر زير دندان كاه را

چاپلوسي در طبيعت چند پنهان داشتن****حيله آخر پوست بر تن مي درّد روباه را

تاگهر باشد، حباب آرايش عزت مباد****از سر بي مغز برداريد تاج شاه را

مي توان كردن بدي را هم به حرف نيك نيك****از اثر خالي مدان خاصيت افواه را

مرگ هم زحمتكش هستي ست تاروز حساب****منزل ما جمع دارد پيچ وتاب راه را

كارها داريم بيش از رنج دنيا، چاره نيست****احتياج است آنكه رغبت مي كند اكراه را

چون شرارم امتحان مدّ فرصت داغ كرد****يك گره ميدان نبود اين رشتهٔ كوتاه را

اي هوس شكرقناعت كن كه استغناي فقر****بر سر ما

چتر شاهي كرد برگ كاه را

يار غافل نيست بيدل ليك از شوق فضول****لغزش پا در هواي اشك دارد آه را

غزل شمارهٔ 151: بدزدگردن بي مغز برفراخته را

بدزدگردن بي مغز برفراخته را ****به وهم تيغ مفرسا نيام آخته را

در اين بساط ندامت چو شمع نتوان كرد****قمارخانهٔ اميد رنگ باخته را

به گردن دل فرصث شمار بايد بست**** ستم ترانهٔ گريال نانواخته را

جهان پسث مقام عروج فطرت نيست**** نگون كنيد علم هاي سرفراخته را

تكلف من و ماي خيال بسيار است**** نياز خوب كن افسانه هاي ساخته را

ز خلق گوشه گرفتن سلامت است اما**** خيال اگر بگذارد به خويش ساخته را

فروتني كن و تخفيف زيرد ستان باش**** كه رنجهاست به گردن سر فراخته را

تلاش ما چوسحرشبنم حيا پرداخت**** عرق شد آينه آخر نفس گداخته را

حق است آينه ا ينجا خيال ما وتو چيست**** كه ديد سايهٔ در آفتاب تاخته را

به طبع كارگه عشق آتش افتاده است **** كسي چه آب زند آشيان فاخته را

چوسود اگربه فلك رفت گرد ما بيدل**** ز سجده نيست امان عجز خودشناخته را

غزل شمارهٔ 152: عقبه اي ديگر نباشد روح از تن رسته را

عقبه اي ديگر نباشد روح از تن رسته را****نيست بيم سوختن دود زآتش جسته را

شكوه ازگردون دليل تنگدستيهاي ماست****ناله در پرواز باشد طاير پربسته را

انتظام عافيت از عالم كثرت مخواه****بي ثبات است اعتبار رنگ و بوگل دسته را

همچوسروآزادگان را قيدالفت راستي ست****خط مسطر دام باشد مصرع برجسته را

از زبان چرب و نرم خلق دارم وحشي****كز دهان شير نشناسم دهان بسته را

جوهر وارستگان مشكل اگر ماند نهان****راه در چشم است گرد بر زمين ننشسته را

از شكسش دل نمي افتد ز چشم اعتبار****كس نمي خواهد ته پا شيشه بشكسته را

موج چون با يكدگر جوشيدگوهرمي شود****دل توان گفتن نفسهاي به هم پيوسته را

غنچه ها در بستر زخم جگر آسوده اند****اي نسيم آتش مزن دلهاي الفت خسته را

باكلام آبدارت كي رسد لاف گهر****بيدل اينجا اعتباري نيست حرف بسته را

غزل شمارهٔ 153: نيست باك از برق آفت دل به آفت بسته را

نيست باك از برق آفت دل به آفت بسته را****زخم خنجر فارغ از تشويش دارد دسته را

برنمي آيد درشتي با ملايم طينتان****مي شكافد نرمي مغز استخوان پسته را

خاك نتواند نهفتن جوهر اسرار تخم****طبع دون كي پاس داردنكتهٔ سربسته را

يأس كرد آخر سواد موج دريا روشنم****خواندم از مجموعهٔ آفاق نقش شسته را

نشئه را از شوخي خميازهٔ ساغر چه باك****نيست از زنجيرپروا نالهٔ وارسته را

خصم عاجز را مدارا كن اگر روشندلي****مي كشد شمع ازمژه خاربه پا بشكسته را

نسخهٔ حسن آنقدر روشن سوادافتاده است****كز تغافل مي توان خواندن خط نارسته را

محوشد هستي وتشويش من وماكم نشد****شبهه بسيار است مضمون ز خاطرجسته را

تا زغفلت وارهي درفكرجمعيت مباش****تهمت خواب است مژگان بهم پيوسته را

دام راه دل نشد بيدل خم وپيچ نفس****پاس گوهر نيست ممكن رشتهٔ بگسسته را

غزل شمارهٔ 154: قيد هستي نيست مانع خاطرآزاده را

قيد هستي نيست مانع خاطرآزاده را****در دل مينا برون گردي ست رنگ باده را

خوابناكان را نمي باشد تميز روز و شب****ظلمت ونور است يكسان تن به غفلت داده را

ناتواني مشق دردي كن كه در ديوان عشق****نيست خطي جز دريدن نامه هاي ساده را

همچوگوهر سبحهٔ يكدانهٔ دل جمع كن****چند چون كف بر سر آب افكني سجاده را

نيست سرو از بي بري ممنون احسان بهار****بار منت خم نسازدگردن آزاده را

آب در هر سرزمين دارد جدا خاصيتي****نشئه باشد مختلف در هر طبيعت باده را

اشك يأس آلوده بود، از ديده بيرون ريختم****خاك بر سركردم اين طفل ندامت زاده را

هركجا عبرت سواد خاك روشن مي كند****خجلت كوري ست چشم از نقش پا نگشاده را

بي نفس گشتن طلسم راحت دل بوده است****موج منزل مي زنم تا محوكردم جاده را

بيدل از تسليم ما هم صيد دلهاكرده ايم****نسبتي ، با زلف مي باشد سر افتاده را

غزل شمارهٔ 155: كو دماغ جهد، تن در خاكساري داده را

كو دماغ جهد، تن در خاكساري داده را****ناتواني سخت افشرده ست نبض جاده را

وصل نتواند خمار حسرت دلها شكست****كم نسازد مي كشي خميازه جام باده را

از زبان خامشي تقرير من غافل مباش****جوهرتيغ است اين موج به جا استاده را

نيست ممكن رنگ را با بوي گل آميختن****كم رسد گردكدورت دامن آزاده را

بي تكلف شعله جولان تمناي توايم****نقش پاي ما به رنگ شمع سوزد جاده را

شوخي چشمت هم از مژگان توان ديدآشكار****گردن مينا بود رگهاي تاك اين باده را

سينه صافي مي كند آيينه را دام مثال****از قبول نقش نبود چاره لوح ساده را

موج درگوهر زآشوب تپشها ايمن است****نيست تشويش دگر در بند دل افتاده را

زندگي نذر فناكن از تلاش سوده باش****حفظ تاكي مشت خاري سوختن آماده را

ساز خسّت نيست بيدل بي درشتيهاي طبع****كمتر افتد نرمي پستان زن نازاده را

غزل شمارهٔ 156: گل بر رخت گشود نقاب كشيده را

گل بر رخت گشود نقاب كشيده را****آيينه آب داد ز روي تو ديده را

عمريست درسم از لب لعل خموش تست****يعني شنيده ام سخن ناشنيده را

ماييم و حيرتي و سر راه انتظار****اميد منقطع نشود دام چيده را

نتوان به وحشت از سر آسودگي گذشت****دام ره است گوش صداي رميده را

خالي ست بزم صحبت ما ورنه در ميان****فرصت كجاست اشك ز مژگان چكيده را

انديشه فال وهم زد و عمر نام كرد****گرد رم به دام نفس واتپيده را

گرداب را نشد خس و خاشاك عيب پوش****مژگان ندوخت چاك گريبان ديده را

دردسر زبان مده از حرف نارسا****از خم برون ميار مي نارسيده را

در زير چرخ يك مژه راحت طمع مدار****آفت شناس سايهٔ سقف خميده را

كرد آب بي زباني ميناي بسملم****در موج خون صداست گلوي بريده را

خواري جزاي پاي ز دامن كشيدن است****درياب اشك از مژه بيرون دويده را

تا زندگي ست عمر اقامت نصيب نيست****وحشت شكسته دامن صبح دميده را

در دام اضطراب كشد عشق را هوس****آرام نيست آتش خاشاك

ديده را

بيدل به دام سبحه محال است فكر صيد****بي موج باده طاير رنگ پريده را

غزل شمارهٔ 157: نيست با مژگان تعلق اشك وحشت پيشه را

نيست با مژگان تعلق اشك وحشت پيشه را****دانهٔ ما دام راه خوي داند ريشه را

عيش ترك خانمان از مردم آزاد پرس****كس نداند جزصدا قدرشكست شيشه را

مي شود اسرار دل روشن زتحريك زبان****مي دهداين برگ بوي غنچهٔ انديشه را

كم ز هول مرگ نبود غلغل شور جهان****نعرهٔ شيراست مطرب مجلس اين بيشه را

همت فرهاد ما را سرنگوني مي كشد****ناخن خاريدن سرگر شمارد تيشه را

گر شود دشمن ملايم چشم لطف از وي مدار****موميايي چاره ننمايد شكست شيشه را

طبع را فيض خموشي مي كند معني شكار****نيست دامي جز تأمل وحشي انديشه را

موج صهباگر به مستان زندگي بخشد رواست****از رگ تاك است ميراث كرم اين ريشه را

عشق بردارد اگر مهر از زبان عاجزان****نالهٔ يك ني به آتش مي دهد صد بيشه را

نوراين آيينه را جوهر نمي گردد حجاب****نيست مژگان سد ره چشم تماشاپيشه را

گر نباشد بي تميزيها مآل كار عشق****كوهكن برصورت شيرين نراند تيشه را

مفلسان را بيدل از مشق خموشي چاره نيست****تنگدستي باز مي دارد ز قلقل شيشه را

غزل شمارهٔ 158: بياكه جام مروت دهيم حوصله را

بياكه جام مروت دهيم حوصله را****به سايهٔ كف پا پروريم آبله را

به واديي كه تعلق دليل كوشش هاست****ز بار دل به زمين خفته گير قافله را

ز صاحب امل آزادگي چه مكان است****درين بساط گرانخيزي است حامله را

ز انقلاب حوادث بزرگي ايمن نيست****به طبع كوه اثر افزونتر است زلزله را

محبت از من و تو رنگ اميتازگداخت****تري و آب سزاوار نيست فاصله را

به كج ادايي حسن تغافلت نازم****كه ياد اوگلهٔ ناز مي كندگله را

چوصبح يك دونفس مغتنم شمربيدل****مكن دليل اقامت چو زاهدان چله را

غزل شمارهٔ 159: از سپند مايه مي يابد سراغ ناله را

از سپند مايه مي يابد سراغ ناله را****گرد پيشاهنگ كرد اين كاروان دنباله را

داغ حسرت سرمه گرداند به دلها ناله را**** برلب آواز شكسن نيست جام لاله را

ما سيه بختان حباب گريهٔ نوميدي ايم**** خانه بر آب است يك سر مردم بنگاله را

عقل رنگ آميز،كي گردد حريف درد عشق**** خامهٔ تصويركي خواهدكشيدن ناله را

عافيت سنجان طريق عشق كم پيموده اند**** دور مي دارند ازين ره خانه جوي خاله را

از ره تقليد نتوان بهرة عزت گرفت **** نشئهٔ جمعيت گوهر نباشد ژاله را

درتب عشقم سپندي گر نباشد گو مباش****از نفس بر روي آتش مي نهم تبخاله را

برق جولاني كه ما را در دل آتش نشاند**** مي كند داغ ازتحير شعلهٔ جواله را

كشتهٔ آن چشم مخمورم كه مد سرمه اش**** تا سركوي تغافل مي كشد دنباله را

شوخي حسنش برون است ازخط تسخيرخط**** پرتو مه مي زند آتش كمند هاله را

مكر زاهد ابلهان را سر خط درس رياست**** سامري تعليم باطل مي كندگوساله را

روح را از بندجسماني گذشتن مشكل است**** هرگره منزل بود دركوچهٔ ني ناله را

سوخت دل اما چراغ مدعا روشن نشد **** در جگريارب چه آتش بود داغ لاله را

ازدل خون بسته بيدل نشئهٔ راحت مخواه**** باده جز خونابه نبود ساغر تبخاله را

غزل شمارهٔ 160: كردم رقم به كلك نفس مد ناله را

كردم رقم به كلك نفس مد ناله را****دادم به باد شعلهٔ شوقت رساله را

از سرمه چشم شوخ تو تمكين پذير نيست****نتوان به گرد مانع رم شد غزاله را

از ره مروبه عيش شبستان اين چمن****جز شمع كشته چيست به فانوس لاله را

دل فرد باطل است خوشا جوش داغ عشق****تا بيدلي به ثبت رساند قباله را

كوگوش كز چكيدن خونم نواكشد****دركوچه هاي زخم غباري ست ناله را

هنگام شيب غافل از اسرار خودمباش****كيفيت رساست مي دير ساله را

عرياني توكسوت يكتايي است و بس****تا چند، بار دوش نمايي دو شاله را

ناقص نبرد

صرفه ز تقليدكاملان****وضع گوهر طلسم گداز است ژاله را

آن شب كه مه زسيرخطش آب داد چشم****گرداب بحر خجلت خود ديد هاله را

خط پيش ازآنكه با لب او آشنا شود****حيران سرمه ساخته چشم پياله را

آزادگان زكلفت اسباب فارغند****نتوان نگاه داشت به زنجير ناله را

مشت خسي ست پيكر موهوم ما ومن****وقف دهان شعله كنيد اين نواله را

رنگ رطوبت چمن دهربنگريد****كاندربغل سياه شد آيينه لاله را

بيدل دلت هواي محبت گرفته است****شبنم خيال مي كند اين غنچه ژاله را

غزل شمارهٔ 161: ساختم قانع دل از عافيت بيگانه را

ساختم قانع دل از عافيت بيگانه را****برگ بيدي فرش كردم خانهٔ ديوانه را

مطلبم از مي پرستي تر دماغيها نبود****يك دو ساغر آب دادم گريهٔ مستانه را

دل سپندگردش چشمي كه ياد مستي ش****شعلهٔ جواله مي سازد خط پيمانه را

التفات عشق آتش ريخت در بنياد دل****سيل شد تردستي معمار اين ويرانه را

تاكنم تمهيد آغوشي دل از جا رفته است****درگشودن شهپر پرواز بود اين خانه را

عالمي را انفعال وضع بيكاري گداخت****ناخن سرخاري دلها مگردان شانه را

هر سيندي گوش چندين بزم مي مالد به هم****خوابناكان كاش از ما بشنوند افسانه را

حايل آن شمع يكتايي فضوليهاي تست****از نظر بردار چون مژگان پر پروانه را

آگهي گر ريشه پرداز جهاني مي شود****سير اين مزرع يكي صد مي نمايد دانه را

حق زنار وفا بيدل نمي گردد ادا****تا سليماني نسازي سنگ اين بتخانه را

غزل شمارهٔ 162: با بد ونيك است يك رنگ هوس آيينه را

با بد ونيك است يك رنگ هوس آيينه را****نيست اظهار خلاف هيچكس آيينه را

سرمهٔ بينش جهان در چشم ماتاريك كرد**** شوخي جوهر بود در ديده خس آيينه را

وقت عارف از دم هستي مكدر مي شود**** چون سياهي زير مي سازد نفس آيينه را

پاك بينان از خم دام عقوبت ايمنند**** در نظربازي نمي گردد عسس آيينه را

از تماشاگاه دل ما را سر پرواز نيست**** طوطي حيران ما داند قفس آيينه را

حسن هرجا دست بيداد تجلي واكند**** نيست جز حيرت كسي فريادرس آيينه را

چيست حيرت تانگردد پردة ساز فغان**** جلوه اي داري كه مي ساز د جرس آيينه را

دل ز ناداني عبث فال تجمل مي زند**** زين چمن رنگي به روي كاربس آيينه را

عالم اقبال محو پردهٔ ادبار ماست**** صد هماگم كرده در بال مگس آيينه را

خامشي آيينه دار معني روشن دلي ست**** نيست بيدل چاره ازپاس نفس آيينه را

غزل شمارهٔ 163: نيست با حسنت مجال گفتگو آيينه را

نيست با حسنت مجال گفتگو آيينه را****سرمه مي ريزد نگاهت درگلو آيينه را

غير جوهر در تماشاي خط نو رسته ات****مي كند صد آرزو دردل نموآيينه را

خاتم فولاد را از رنگ گل بندد نگين****آنكه با آن جلوه سازد روبروآيينه را

صورت حالم پريشانتر ز جوش جوهر است****يادگيسوي كه كرد آشفته گو آيينه را؟

گرچنين شرمت نگه را محومژگان مي كند****رفته رفته مي برد جوهرفروآيينه را

تارسدداغي به كف صدشعله مي بايدگداخت****يافت اسكندر به چندين جستجوآيينه را

درتپشگاه تمنا بي كمالي نيست صبر****عرض جوهرشد شكست آرزوآيينه را

دل اگر در جهدكوشد مفت احرام صفاست****هم به قدرصيقل است آب وضوآيينه را

حسن و قبح ماست اينجا باعث رد و قبول****ورنه يك چشم است بر زشت ونكو آيينه را

راحت دل خواهي از عرض كمال آزاد باش****تا ز جوهر نشكني در ديده مو آيينه را

صورت بي معني هستي ندارد امتحان****عكس گل نظاره كن اما مبو آيينه را

صافي دل هم گريبان چاكي رازست و بس****كو هجوم زنگ تاگردد رفوآيينه

را

اي بسا دل كزتحير خاك بر سركرده است****كجا خاكستري يابي بجوآيينه را

خاكساريهاست بيدل رونق اهل صفا****مي كند خاكستر افزون آبرو آيينه را

غزل شمارهٔ 164: جلوهٔ او داد فرمان نگاه آيينه را

جلوهٔ او داد فرمان نگاه آيينه را****هاله كرد آخربه روي همچوماه آيينه را

منع پرواز خيالت دركف تدبير نيست****ناكجا جوهر نهد بر ديدگاه آيينه را

از شكست رنگ عجز اندود ماغافل مباش****بشكند تمثال ما طرف كلاه آيينه را

بسكه ما آزادگان را از تعلق وحشت است****عكس ما چون آب داند قعر چاه آيينه را

اميتاز جلوه از ما حيرت آغوشان مخواه****دورگرد ديده مي باشد نگاه آيينه را

فرش ناداني ست هرجاآب ورنگ عشرتي ست****ساده لوحي داد عرض دستگاه آيينه را

گفتگو سيل بناي سينه صافي مي شود****امتحاني مي توان كردن به آه آيينه را

عرض هستي بر دل روشن غبار ماتم است****ازنفسها خانه مي گردد سياه آيينه را

اين زمان ارباب جوهر دام تزويرند و بس****مي توان دانست آب زيركاه آيينه را

با صفاي دل چه لازم اينقدر پرداختن****جلوه بي رنگي ست اينجانيست راه آيينه را

جز به جيب دل سراغ امن نتوان يافتن****چون نفس از هرزه گردي كن پناه آيينه را

بيدل اندر جلوه گاه حسن طاقت سوز اوست****جوهر حيرت زبان عذرخواه آيينه را

غزل شمارهٔ 165: گه ازموي ميان شهرت دهد نازك خيالي را

گه ازموي ميان شهرت دهد نازك خيالي را****گهي از چين ابرو سكته خواند بيت عالي را

زبان حال خط دارد حديث شكر لعلش****ازين طوطي توان آموختن شيرين مقالي را

ز نيرنگ حجابش غافلم ليك اينقدر دانم****كه برق جلوه خواهد ساخت فانوس خيالي را

نسيم دامن اوگر وزد گاه خراميدن****سحر بي پرده گردد غنچهٔ تصوير قالي را

خيالي از دهان او نشانم مي دهد اما****همان حكم عدم باشد اثرهاي خيالي را

به هر نظاره حسنش شوخي رنگ دگردارد****تصور چون توان كردن جمال بي مثالي را

دل از خود مي رود بگذارتا مست فغان باشد****جرس آخر به منزل مي كندكم هرزه نالي را

قناعت پيشه اي هشداركاين حرص غنادشمن****كمينگاه هوسها كرده وضع بي سؤالي را

حباب باد پيماي تو وهمي در قفس دارد****توشمع هستي انديشيده اي فانوس خالي را

همه گر عكس آفاق است در آيينه جا دارد****بنازم دستگاه عالم بي انفعالي را

نيابي غير شك از پرده هاي چشم ما بيدل****حرير ما به

دل دارد هواي برشكالي را

غزل شمارهٔ 166: مآل كار نقصانهاست هر صاحب كمالي را

مآل كار نقصانهاست هر صاحب كمالي را****اگر ماهت كنند از دست نگذاري هلالي را

رميدنها ز اوضاع جهان طرز دگر دارد****به وحشت پيش بايد برد ازين صحرا غزالي را

به بقش نيك وبد روشندلان رادست رد نبود****كف آيينه مي چيندگل بي انفعالي را

بساط گفتگو طي كن كه در انجام كار آخر****به حكم خامشي پيچيدن است اين فرش قالي را

وبال رنج پيري برنتابد صاحب جوهر****چنار آتش زند ناچار دلق كهنه سالي را

درين وادي كه خاك است اعتبار جهل و دانشها****غباري بر هوادان قصر فطرتهاي عالي را

به وحدتخانهٔ دل غير دل چيزي نمي گنجد****براين آيينه جز تهمت مدان نقش مثالي را

اگر خرسندي دل آبيار مزرعت باشد****چوتخم آبله نشو ونماكن پايمالي را

به چنگ اغنيا دامان فقر آسان نمي افتد****كه چيني خاك گردد تا شود قابل سفالي را

چه امكان است بيدل منعم از غفلت برون آيد****هجوم خواب خرگوش است يكسر شير قالي را

غزل شمارهٔ 167: نديدم مهربان دلهاي از انصاف خالي را

نديدم مهربان دلهاي از انصاف خالي را****زحيرت برشكست رنگ بستم عجزنالي را

فروغ صبح رحمت طالع است ازروي خوشخويي****زچين برجبهه لعنت مي كشد خط بد خصالي را

پر پرواز آتشخانه سوز عافيت باشد****زخاكستر طلب كن را؟ب افسرده بالي را

جهان درگرد پستي منظر جمعيتي دارد****ز عبرت مغربي كن طاق ايوان شمالي را

نظرها ذرهٔ خورشيد حسنند، اي حيا رحمي****مگردان محرم آن جلوه آغوش نهالي را

عيان است ازشكست رنگ ما وضع پريشاني****چه لازم شانه كردن طرهٔ آشفته حالي را

خزان انديشي از فيض بهارت بيخبر دارد****جنون تاراج مستقبل مگردان نقد حالي را

خمستان جنونم ليك ازشرم ضعيفيها****نياز چشم مستي كرده ام بي اعتدالي را

تميز خوب و زشت از فيض معني باز مي دارد****تماشا مشربي آيينه كن بي انفعالي را

به اين خجلت كه چشمم دوراز آن درخون نمي بارد****عرق خواهد دمانيد از جبينم برشكالي را

سر بي مغز لوح مشق ناخن مي سزد بيدل****توان طنبوركردن كاسهٔ از باده خالي را

غزل شمارهٔ 168: به هستي انقطاعي نيست از سر سرگرداني را

به هستي انقطاعي نيست از سر سرگرداني را****نفس باشد رگ خواب پريشان زندگاني را

خوشارندي كه چون صبح اندرين بازيچهٔ عبرت****به هستي دست افشاندن كند دامن فشاني را

شررهاي زمينگيرست هرسنگي كه مي بيني****تن آساني فسردن سي كند آتش عناني را

عيار زر اگر مي گردد از روي محك ظاهر****سواد فقر روشن مي كند رنگ خزاني را

سراپايم تحير در هجوم ريشه مي گيرد****برآرم گر ز دل چون دانه اسرار نهاني را

كسي را مي رسد جمعيت معني كه چون كلكم****به خاموشي ادا سازد سخنهاي زباني را

نشستي عمرها حسرت كمين لفظ پردازي****زخون گشتن زماني غازه شوحسن معاني را

چه غم دارم اگر زد برزمين چون سايه ام گردون****كز افتادن شكستي نيست رنگ ناتواني را

لباس عارضي نبود حجاب جوهر ذاتي****اگر در تيغ باشد آب نگذارد رواني را

به سعي ناله و افغان غم دل كم نمي گردد****صدا مشكل بود ازكوه بردارد گراني را

به رنگ شمع تدبيرگدازي در نظر دارم****چه سازم چاره دشوار است درداستخواني را

شب هجران چه جويي طاقت صبر ازمن بيدل****كه آهم مي كند سنگ

فلاخن سخت جاني را

غزل شمارهٔ 169: عيش داند دل سرگشته پريشاني را

عيش داند دل سرگشته پريشاني را****ناخدا باد بودكشتي توفاني را

اشك در غمكدهٔ ديده ندارد قيمت****از بن چاه برآر اين مه كنعاني را

عشق نبود به عمارتگري عقل شريك****سيل ازكف ندهد صنعت ويراني را

ازخط و زلف بتان تازه دليل است كه حسن****كرده چتر بدن اسباب پريشاني را

بار يابي چو به خاك درصاحب نظران****چين دامان ادب كن خط پيشاني را

ريزش اشك ندامت ز سيه كاريهاست****لازم است ابر سيه قطرهٔ نيساني را

زيرگردون نتوان غيركثافت اندوخت****ناخن و موست رسا مردم زنداني را

لاف آزدگي از اهل فنا نازيباست****دامن چيده چه لازم تن عرياني را

جاهل از جمع كتب صاحب معني نشود****نسبتي نيست به شيرازه سخنداني را

نفس سوخته بايد به تپش روشن كرد****نيست شمع دگر اين انجمن فاني را

نتوان يافت ازآن جلوهٔ بيرنگ سراغ****مگر آيينه كني ديده قرباني را

بازگشتي نبود پاي طلب را بيدل****سيل ما نشنود افسون پشيماني را

غزل شمارهٔ 170: فسون جاه عذر لنگ سازد پرفشاني را

فسون جاه عذر لنگ سازد پرفشاني را****به غلتاني رساند آب درگوهر رواني را

چوگل دروقت پيري مي كشي خميازهٔ حسرت****مكن اي غنچه صرف خواب شبهاي جواني را

نبايد راستي از چرخ كجرو آرزوكردن****مبادا با خدنگيها بدل سازي كماني را

چه داري از وجود اي ذره غير ازوهم پروازي****عدم باش و غنيمت دار خورشيد آشياني را

غرور و فتنه ها در سر سجود و عافيت در بر****زمين تا مي تواني بود مپسند آسماني را

شد از موج نفس روشن كه بهركشت آمالت****ز مو باريكتر آبي ست جوي زندگاني را

لب زخمم به موج خون نمي دانم چه مي گويد****مگرتيغ تو دريابد زبان بي زباني را

سبكروحي چو رنگ عاشقان دارد غبار من****همه گر زر شوم بر خويش نپسندم گراني را

چمن پرداز ديدرم ز حيرت چشم آن دارم****كه چون طاووس در آيينه گيرم پرفشاني را

به مضمون كتاب عافيت تا وارسي بيدل****به رنگ سايه روشن كن سواد ناتواني را

غزل شمارهٔ 171: هركجا نسخه كنند آن خط ريحاني را

هركجا نسخه كنند آن خط ريحاني را****نيست جز ناله كشيدن قلم ماني را

پيش از آن كز دم شمشير تو نم بردارد****شست حيرت ورق ديدهٔ قرباني را

مطلب شوخي پرواز ز موج گهرم****به قفس كرده ام اميد پرافشاني را

اشك ما صرف تبهكاري غفلت گرديد****ريخت اين ابر سيه جوهر نيساني را

جاه با بندگي آب رخ ديگر دارد****عزت افزود ز زنار سليماني را

چشمم از جنبش مژگان به شمار نفس است****جلوه ات برد ازين آينه حيراني را

دم تيغ تو و خورشيد به يك چشم زدن****عرصهٔ صبح كند ديدهٔ قرباني را

جمع گشتن دل ما را به تسلي نرساند****ازگهركيست برد شيوهٔ غلتاني را

خلق بروضع جنون محونظردرختن است****آنقدر چاك مزن جامهٔ عرياني را

هركه را چشم درين بزم گشودند چو شمع****ديد در نقش كف پا خط پيشاني را

برخط وزلف بتان غره عشقي بيدل****حسن فهميده اي اجزاي پريشاني را

غزل شمارهٔ 172: نباشد ياد اسباب طرف وحشت گزيني را

نباشد ياد اسباب طرف وحشت گزيني را****شكست دامنم بر طاق نسيان ماند چيني را

ز احسان جفا تمهيد گردون نيستم ايمن****كه افغان كرد اگر برداشت از آهم حزيني را

محبت پيشه اي از نقش بي دردي تبراكن****همين داغ است اگر زيبنده باشد دلنشيني را

حسد تاكي تعصب چند اگر درد دلي داري****نياز زاهدان بيخبركن درد ديني را

درين گلشن چه لازم محو چندين رنگ وبوبودن****زماني جلوهٔ آيينه كن خلوت گزيني را

در اقران مي شود ممتاز هركس فطرتي دارد****بلندي نشئهٔ صاحب دماغيهاست بيني را

شرر در سنگ برق خرمن مردم نمي گردد****مگراز چشمت آموزدكنون سحرآفريني را

ز دل برگشته مژگانت تغافل بسته پيمانت****تبسم چيده دامانت بنازم نازنيني را

خروش ناتواني مي تراود از شكست من****زبان سرمه آلود است موي خويش چيني را

به كمتر سعي نقش از سنگ زايل مي توان كردن****وليكن چاره نتوان يافتن نقش جبيني را

نشاط اينجا بهار اينجا بهشت اينجا نگار اينجا****توكز خود غافلي صرف عدم كن دوربيني را

مجوتمكين عالي فطرت از دون همتان بيدل****ثبات رنگ انجم نيست گلهاي زميني را

غزل شمارهٔ 173: ربود از بس خيال ساعد او هوش ماهي را

ربود از بس خيال ساعد او هوش ماهي را****نمي باشد خبر از شور درياگوش ماهي را

نفس دزديدنم در شور امكان ريشه ها دارد****زبان با موج مي جوشد لب خاموش ماهي را

ز دمسردي دوران كم نگرددگرمي دلها****فسردن مشكل است از آب دريا جوش ماهي را

حريصان را نباشد محنت از حمالي دنيا****گراني كم رسد از بار درهم دوش ماهي را

به جاي استخوان از پيكر اينجا تير مي رويد****سراغ عافيت كو وضع جوشن پوش ماهي را

غريق وصلم و شوق كنار آواره ام دارد****تپيدن ناكجا وسعت دهد آغوش ماهي را

نصيحت كارگر نبود غريق عشق را بيدل****به دريا احتياج در نباشدگوش ماهي را

غزل شمارهٔ 174: اثر دور است ازين ياران حقوق آشنايي را

اثر دور است ازين ياران حقوق آشنايي را ****سر وگردن مگر ظاهركند درد جدايي را

ز بي دردي جهان غافل است از عافيت بخشي ****چه داند استخوان نشكسته قدر موميايي را

كشاكشها نفس را ازتعلق برنمي آرد ****ز هستي بگسلم كاين رشته دريابد رسايي را

زفكر ما و من جستن تلاشي تند مي خواهد****مكن تكليف طبع اين مصرع زورآزمايي را

نوايي نيست غيراز قلقل مينا درين محفل****نفس يك سر رهين شيشه سازان گشت نايي را

كه مي داند تعلق در چه غربال اوفتاد آبش****وداع دام هم درگريه مي آرد رهايي را

به هرمحفل كه باشي بي تحاشي چشم ولب مگشا****كه تمكين تخته مي خواهد دكان بي حيايي را

ندارد زندگي ننگي چو تشهير خودآرايي****بپوش از چشم مردم لكهٔ رنگين قبايي را

طمع در عرض حاجت ذلتي ديگر نمي خواهد****گشاد چشم كرد ازكاسه مستغني گدايي را

به هرجا پرفشان باشد نفر صيد جنون دارد****نشان پوچ بسيار است اين تير هوايي را

طريق امن سركن وضع بيكاري غنيمت دان****كه خار از دور مي بوسدكف پاك حنايي را

سجودي مي برم چون سايه درهر دشت ودربيدل**** جبين برداشت ازدوشم غم بي دست وپايي را

غزل شمارهٔ 175: كو ذوق نگاهي كه به هنگام تماشا

كو ذوق نگاهي كه به هنگام تماشا****چون ديده گريبان درم از نام تماشا

چشمم به تمناي توگرداند نگاهي****گل كرد به صد رنگ خط جام تماشا

شد عمروبه راه طلبت چشم نبستم****قاصد مژه ام سوخت به پيغام تماشا

هشداركه اين منظر نيرنگ ندارد****غير از مژه برداشتنت بام تماشا

تا آينه ات زنگ تغافل نزدايد****هرگز به چراغي نرسد شام تماشا

چون شمع حضوري نشد آيينهٔ هوشت****ناپخته عبث سوختي اي خام تماشا

زان حلقهٔ عبرت كه خم قامت پيري ست****داردكف خاك تو نهان دام تماشا

حرمانكدهٔ انجمن حال ندارد****صيدي به فراموشي ايام تماشا

فريادكه چشمي به تأمل نگشوديم****رفتيم ازين مرحله ناكام تماشا

مضمون جهان راچقدر قافيه تنگ است****يكسر مژه بستيم به احرام تماشا

مانند شرر توأم ازين غمكده گل كرد****آغاز نگاه من و انجام تماشا

بيدل به گشاد مژه زحمت نپسندي****منظور وفا نيست گل اندام تماشا

غزل شمارهٔ 176: درين محفل كه دارد شام بربند وسحربگشا

درين محفل كه دارد شام بربند وسحربگشا****معما جزتأمل نيست يك مژگان نظربگشا

ندارد عبرت احوال دنيا فرصت انديشي****گرت چشمي ست ازمژگان گشودن پيشتر بگشا

به كار بسته اي دل آسمان عاجزترست از ما****محيط از ناخني دارد بگو عقدگهر بگشا

خرد ازكلفت اسباب آزادي نمي خواهد****مگر شور جنون گويدكه دستارت ز سر بگشا

ز فيض صدق اگر داردكلامت بوي آگاهي****به باد يك نفس چشم جهاني چون سحربگشا

حديث بي غرض شايستهٔ ارشاد مي باشد****سر اين نامه تا خطش نگرديده ست تر بگشا

به ناموس حيا دامان دل نتوان رهاكردن****تو نور شمع فانوسي همان در بيضه پر بگشا

اجابت پرور رحمت تلاش ازكس نمي خواهد****به دست از دعا خالي گريبان اثر بگشا

ز هر نقش قدم واكرده اند آيينهٔ ديگر****مژه خم كن، ز رمز خلوت تحقيق در بگشا

به عزم چارهٔ غفلت ز مژگان كسب عبرت كن****رگ خوابي كه بگشايي به چندين نيشتر بگشا

گشاد دل به چاك پيرهن صورت نمي بندد****ز بند اين قبا واشو گريبان دگر بگشا

خيال نازكي داري دل خود جمع كن بيدل****بجز هيچ از ميان چيزي نمي يابي كمر بگشا

غزل شمارهٔ 177: نرسيدي به فهم خود ره عزم دگرگشا

نرسيدي به فهم خود ره عزم دگرگشا****به جهاني كه نيستي مژه بربند و درگشا

زگرانجاني ات مبادكه شود ناله منفعل****به جنون سپند زن پي منقار پرگشا

تپش خلق پيش وپس نه زعشق است ني هوس****شرركاغذ است و بس تو هم اندك نظرگشا

ز فسردن مكش تري به فسونهاي عافيت****همه گر موج گوهري به رميدن كمرگشا

به چه فرصت وفاكندگل تمكين فروشي ات****به تماشاي چشمكي زه سنگ وشررگشا

سحر نشئه فطرتي ته خاك از چه غفلتي****نفسي صرف جوش كن ز خم چرخ سرگشا

هوس جوع و شهوتت شده دام مذلتت****اگر از نوع آدمي ز خود افسار خرگشا

ادب آموز محرمان لب خشكي است بي بيان****به محيط آشنا نه اي رگ موج گوهرگشا

ادبي تا تسلسلت نكند شيشه بي ملت****كه به انداز قلقلت پريي هست پرگشا

دل ودستي نبسته اي به چه غم در شكسته اي****تو به راهت نشسته اي گره اين است برگشا

اگر

انشاي بيدلت ز حلاوت نشان دهد****شقي از خامه طرح كن در مصر شكرگشا

غزل شمارهٔ 178: اگر مردي در تسليم زن راه طلب مگشا

اگر مردي در تسليم زن راه طلب مگشا****ز هر مو احتياجت گركند فرياد لب مگشا

خم شمشير جرأت صرف ايجاد تواضع كن****به اين ناخن همان جزعقدة چين غضب مگشا

خريداران همه سنگند معنيهاي نازك را****زبان خواهي كشيد اجناس بازار حلب مگشا

ز علم عزت و خواري به مجهولي قناعت كن****تسلي برنمي آيد معماي سبب مگشا

به ننگ انفعالت رغبت دنيا نمي ارزد****زه بند قبايت بر فسون اين جلب مگشا

عدم گفتن كفايت مي كند تا آدم و حوا****دگر اي هرزه درس وهم طو مار نسب مگشا

بناي سركشي چون اشك سرتا پا خلل دارد****علاج سيل آفت كن سربند ادب مگشا

ستم مي پرورد آغوش گل از خار پروردن****زباني راكزوكار درود آيد به سب مگشا

حضور نورت از دقت نگاهي ننگ مي دارد****به رنگ چشم خفاش اين گره جز پيش شب مگشا

سبكروحي نيايد راست با وهم جسد بيدل**** طلسم بيضه تا نشكسته اي بال طرب مگشا

غزل شمارهٔ 179: پيش توانگرمنشان پهلوي لاغر مگشا

پيش توانگرمنشان پهلوي لاغر مگشا****دست به هر دست مده چشم به هردرمگشا

تا زيقينت به گمان چشم نپوشند خسان****بند نقاب سحرت در صف شبپر مگشا

همت تمكين نظرت نيست كم ازموج گهر****جيب حيا تا ندري خاك شووپرمگشا

تا نفتد شمع صفت آتش غارت به سرت****در بر محفل ز ميانت كمر زر مگشا

آب رخ كس نرود جز به تقاضاي هوس****شيشه تهي گير ز مي يا لب ساغر مگشا

گر به خود افتد نگهت پشم نداردكلهت****ننگ كلي تا نكشي در همه جا سرمگشا

لب به هم آر از من وما، وعظ و بيان پرمسرا****پشت ورخ اين دو ورق ته كن و دفتر مگشا

ماتم هم در نظر است انجمن عبرت ما****چشمي اگر بازكني بي مژهٔ تر مگشا

اي نفست صبح ازل تا ابدت چيست جدل****يك سرت ز رشته بس است آن سر ديگرمگشا

بيدل از آيينهٔ ما غير ادب گل نكند****خون تحير به خيال از رگ جوهر مگشا

غزل شمارهٔ 180: در بي زري ز جبههٔ اخلاق چين گشا

در بي زري ز جبههٔ اخلاق چين گشا****هرچند آستين گره آرد جبين گشا

از سايلان دريغ نشايد تبسمت****گيرم كفت تهي ست لب آفرين گشا

آب حيات جوي جسد جوهر سخاست****راه تراوشي چو ظروف گلين گشا

منعم اگر به تنگي خلق است نا زجاه****چين دارتر ز نقش نگين آستين گشا

گر لذت از مآل حلاوت نبرده اي****باري ز اشك شمع سر انگبين گشا

افسانه هاي بيژن و رستم به طاق نه****گر مرد قدرتي دلت از بندكين گشا

حيف است طبع مرد زغيبت قفا خورد****ياران حذركنيد ز حيز سرين گشا

باغ و بهار بستهٔ سير تغافلي ست****مژگان به هم نه و نظر دوربين گشا

ازنقب سنگ نقش نگين فتح باب يافت****اي نامجوتو هم ره زبرزمين گشا

تحقيق هر قدر دهدت مهلت نفس****گوهر به سوزن نگه واپسين گشا

بيدل به هرچه عزم كني وصل مقصد است****اينجا نشانه هاست تو شست ازكمين گشا

غزل شمارهٔ 181: تجديد سحركاري ست در جلوه زار عنقا

تجديد سحركاري ست در جلوه زار عنقا****صدگردش است و يك گل رنگ بهار عنقا

هرچند نوبهاريم يا جوش لاله زاريم****باغ دگر نداريم غير ازكنار عنقا

سطري نخواند فطرت ز درسگاه تحقيق****تقويمها كهن كرد امسال و پار عنقا

آيينه جزتحير اينجا چه نقش بندد****از رنگ شرم دارد صورت نگار عنقا

تسليم عشق بودن مفت است هرچه باشد****ما را چه كار وكو بار دركار و بار عنقا

شهرت پرستي وهم تا چند بايد اينجا****نقش نگين رهاكن اي نامدار عنقا

هم صحبتيم و ما را ازيكدگر خبر نيست****عنقا چه وانمايدگر شد دچار عنقا

نايابي مطالب معدوم كرد ما را****ديگركسي چه يابد در انتظار عنقا

مرگ است آخركار عبرت نماي هستي****غير از عدم كه خندد بر روزگار عنقا

زيرپرندگردون رسواست خلق مجنون****عرياني كه پوشد اين جامه وار عنقا

گفتيم بي نشاني رنگي به جلوه آرد****ما را نمود بر ما آيينه دار عنقا

در خاكدان عبرت غير از نفس چه داريم****پر روشناست بيدل شمع مزار عنقا

غزل شمارهٔ 182: ما رشتهٔ سازيم مپرس از ادب ما

ما رشتهٔ سازيم مپرس از ادب ما****صد نغمه سروديم ونشد بازلب ما

چون مردمك آيينهٔ جمعيت نوريم****در دايرهٔ صبح نشسته ست شب ما

بيتابي دل آتش سوداي كه دارد****تبخال به خورشيد رسانده ست تب ما

هستي چوعدم زين من و ما هيچ ندارد****بي نشئه بلند است دم؟غ طرب ما

ابرام تك و تاز غباريم درين دشت****جاني كه نداريم چه؟د به لب ما

چون ذره پراكندگي انشاي ظهوريم****جزما نقطي كوك؟ر د منتخب ما

تا معني اسرار پري فاش توان خواند****مكتوب به كهسار؟ريد زحلب ما

گمگشتهٔ تحقيق خود آوارهٔ وهم است****ما را بگذاريد به درد طلب ما

ني قابل عجزيم نه مقبول تعين****ازننگ به آدم كه رساند نسب ما

پيداست كه جز صورت عنقا چه نمايد****آيينه ندارد دل بيدل لقب ما

غزل شمارهٔ 183: پركرده جرو لايتجزاكتاب ما

پركرده جرو لايتجزاكتاب ما****در انتظار نقطه كم است انتخاب ما

هردم زدن به وهم دگر غوطه مي زنيم****توفا ن ندارد افت موج سراب ما

گردي دگر بلند نمي گردد از نفس****تعمير مي رمد ز بناي خراب ما

فانوس جسم شمع هزار انجمن بلاست****مستي بروون شيشه ندارد شراب ما

ايجاد ظرف كم چقدر ننگ فطرت است****تر شد جبين بحرروضع حباب ما

قسمت ز تشنه گامي گوهركباب شد**** در بحر نيز دست زنم شست آ ب ما

بر ما ستيزه در حق خود ظلم كردن است****آتش، تأملي كه نگريد كباب ما

صيد افكن از غرور نگاهي نكرد حيف****شد خاك بر زمين سر دور از ركاب ما

صد دشت ماند ذرة ما آن سوي خيال**** آه از سياهيي كه نكرد آفتاب ما

زين قيل و قال در نفس واپسين گم است ****خاموشي كه مي دهد آخر جواب ما

آسوده ايم ليك همان پايمال وهم**** مانند سايه زير سياهي است خواب ما

صد چرخ زد سپهر و زما نيستي نبرد **** صفر دگرتونيزفرا برحساب ما

عمر شراروبرق به فرصت نمي كشد**** بيدل گذشته گير درنگ

از شتاب ما

غزل شمارهٔ 184: سطر يقين به حك داد تكرار بي حد ما

سطر يقين به حك داد تكرار بي حد ما****اين دشت جاده گم كرد ز رفت و آمد ما

افسرد شمع اميد در چين دامن شب****يك آستين نماليد آن صبح ساعد ما

شايد به پايبوسي نازيم بعد مردن****غير از حنا مكاريد در خاك مشهد ما

در دير بوالفضوليم دركعبه ناقبوليم****يارب شكست دل كن محراب معبد ما

هرجا به خود رسيديم زين بيشترنديديم****كآثار مقصد ز ما مي جست مقصد ما

تجديدرنگ هستي بريك و تيره نگذاشت****شغل فناي ما شد عيش مجدد ما

افراط ناقبولي بر خاك آبرو چيد****مغز جهات گرديد از شش طرف رد ما

سيرمحيط خواهي بر موج وكف نظركن****مطلق دگر چه دارد غير از مقيد ما

گفتيم از چه دانش سبقت كنيم بر خلق****تعليم هيچ بودن فرمود موبد ما

هرچند سر برآريم رعناييي نداريم****انگشت زينهاريم خط مي كشد قد ما

چون شخص سايه بيدل صدربساط عجزيم****تعظيم برنخيزد از روي مسند ما

غزل شمارهٔ 185: آن پري گويند شب خنديد بر فرياد ما

آن پري گويند شب خنديد بر فرياد ما****اي فراموشي تو شايد داده باشي ياد ما

بس كه در پروازگرد جستجوها ريختيم**** گشت زير بال پنهان خانهٔ صياد ما

جان كني ها در قفاي آرزو پر مي فشاند**** با شرار تيشه رفت از بيستون فرهاد ما

ازعدم ناجسته كركرده ست گوش عالمي**** شور نشنيدن صداي بيضهٔ فولاد ما

چشم بايد بست وگلگشت حضورشرم كرد**** غنچه مي خندد بهار عالم ايجاد ما

شمع سان عمريست احرام گدازي بسته ايم**** نيست درپهلو به غير از پهلوي مازاد ما

خجلت تصوير عنقا تاكجا بايدكشيد**** با صدف گم گشت رنگ خامهٔ بهزاد ما

نقش پا در هيچ صورت پايهٔ عزت نديد**** سايه هم خشت هوس كم چيد بربنياد ما

باهمه كثرت شماري غير وحدت باطلست**** يك يك آمد بر زبان از صدهزار اعداد ما

هيچ كس برشمع درآتش زدن رحمي نكرد **** از ازل بر حال ما مي گريد استعداد ما

پاس اسرار محبت داشتن آسان نبود**** گنج

ويران كرد بيدل خانهٔ آباد ما

غزل شمارهٔ 186: بحرمي پيچد به موج از اشك غم پرورد ما

بحرمي پيچد به موج از اشك غم پرورد ما****چرخ مي گردد دوتا در فكر بار درد ما

گر به ميدان رياضت كهربا دعوي كند**** كاه گيرد در دهن از شرم رنگ زرد ما

دور نبود گركمان صيد دلها زه كند**** هم اداي ابروي نازي ست بيت فرد ما

مي دهد بوي گريبان سحر موج نسيم**** مي توان دانست حال دل ز آه سرد ما

هم چو ني در هر نفست دايم نقد ناله اي**** اي هوس غافل مباش ازگنج باد آورد ما

ما سبكر وحان ز قيد ششدر تن فارغيم**** مهرة آزاد دل دارد بساط نرد ما

گر دهد صدبارگردون خاك عالم را به باد**** بشكندآشفتگي رنگي به روي گرد ما

دوش با تيغ تبسم رفتي از بزم و هنوز**** شور بيرون مي دهد زخم نمك پرورد ما

در سواد حيرت از ياد جمالت بيخوديم**** روز وشب خواب سحر دارد دل شبگرد ما

نيست بيدل جزنواي قلقل ميناي من**** هيچكس درمحفل خونين دلان همدرد ما

غزل شمارهٔ 187: حيرت حسني است در طبع نگه پرورد ما

حيرت حسني است در طبع نگه پرورد ما****ششجهت آيينه بالدگر فشاني گرد ما

مفت موهومي ست گر ما نام هستي مي بريم****چون سحرگرد نفس بوده ست ره آورد ما

ما به هستي از عدم پر بي بضاعت آمديم****باختن رنگي ندارد در بساط نرد ما

يك تأمل چون نفس بر آينه پيچيده ايم****حيرت محضيم و بس گر واشكافي گرد ما

دفتر ما هرزه تازان سخت بي شيرازه است****كو حيا تا نم كشد خاك بيابانگرد ما

چون سحر بيهوده از حسرت نفسها سوختيم****آتشي روشن نشدآخرزآه سردما

نسخهٔ وحشت سواد چشم آهو خواندهايم****گر سيه گردد سراپا نيست باطل فرد ما

شعله راخاكستر خودهم كم ازشمشير نيست****به كه گيرد عبرت از ما دشمن نامرد ما

چون جرس عمري تپيديم وز هم نگداختيم****سخت جاني چند نالد بر دل بي درد ما

بيدل اقبال ضعيفيهاي ما پوشيده نيست****آفتاب عالم عجزست رنگ زرد ما

غزل شمارهٔ 188: زگفت وگو نيامد صيد جمعيت به بند ما

زگفت وگو نيامد صيد جمعيت به بند ما****مگر ازسعي خاموشي نفس گيردكمندما

اگر از خاك ره تاسايه فرقي مي توان كردن****جز اين مقدار نتوان يافت از پست و بلند ما

ز سير برق تازان شرر جولان چه مي پرسي****كه بود از خودگذشتن اولين گام سمند ما

توخواهي پردهرنگين سازخواهي چهره گلگون كن****به هرآتش كه باشد سوختن دارد سپند ما

از آن چشم عتاب آلود ذوق زندگاني كو****غم بادام تلخي برد شيريني ز قند ما

ز جوش باده مي بايد سراغ نشئه پرسيدن****همان نيرنگ بيچوني ست عرض چون و چندما

اگر تا صانع از مصنوع راهي مي توان بردن****چرا دربند نقش ما نباشد نقشبند ما

چوشمع از جستجورفتيم تا سر منزل داغي****تلاش نقش پايي داشت شبگير بلند ما

نگاه عبرتيم اما درين صحراي بيحاصل****حريف صيدگيرايي نمي گرددكمند ما

نگردد هيچ كافر محو افسون غلط بيني****غبار خويش شد در جلوه گاهت چشم بند ما

جهان توفان رنگ و دل همان مشتاق بيرنگي ***چه سازد جلوه با آيينهٔ مشكل پسند ما

كمين ناله اي داريم درگرد عدم بيدل****ز خاكستر صداي رفته مي جويد سپند ما

غزل شمارهٔ 189: بي ثمري حصار شد در چمن اميد ما

بي ثمري حصار شد در چمن اميد ما****طرهٔ امن شانه زد سايهٔ برگ بيد ما

آينه داري فنا ناز هوس نمي كشد****خط به رقم كشيده اند از ورق سفيد ما

دردسر جهان رنگ درخور دانش است و بس****نيست به كسب عافيت غيرجنون مفيد ما

دعوي احتياج پوچ خجلت سعي كس مباد****قفل جهان بي دري زنگ زد ازكليد ما

عبرت چشم بسمليم پردهٔ فقر ما مدر****آستر است ابرهٔ خلعت روز عيد ما

گر فكند تبسمت گل به مزار عاشقان****بال سحركشد نفس ازكفن شهيد ما

نيست چو التفات دل ميكدهٔ تعلقي****آبله پايي نفس شد قدح نبيد ما

ربشهٔ تخم وحدتيم از تك وپوي مامپرس****صرف هزار جاده است منزل ناپديد ما

خاك مزار عبرتيم، پردهٔ ساز غيرتيم****زخمه به برق مي زند ممتحن نشيد ما

بيدل ازين كف غباركز دل خاك جسته ايم****پرده در تحير است گفت تو و شنيد ما

غزل شمارهٔ 190: لغزشي خورده ز پا تا سر ما

لغزشي خورده ز پا تا سر ما****خنده دارد خط بي مسطر ما

ذره پر منفعل اظهار است****كو هيولا وكجا پيكر ما

مي نهد بر خط زنهار انگشت****موي چيني زتن لاغرما

خنده زن شمع ازبن بزم گذشت****گل بچينيد ز خاكستر ما

جهد ازآيينهٔ ما زنگ نبرد****منفعل شدكف روشنگر ما

خواب ما زبر سياهي ببالد****سايه افكند به سر بستر ما

عمرها شدكه عرق مي گرييم****شرم حسني است به چشم ترما

حيف همت كه زماني چوحباب****صدف بحر نشدگوهر ما

چهرهٔ زرد، شكنها اندوخت****سكه زد ضعف كنون بر زرما

عجز طومار طلبها طي كرد****مهر شد آبله بر دفتر ما

شمع حرمانكدهٔ بيكسي ام****پا مگر دست نهد برسرما

رنگ پرواز نديديم به خواب****بالش نازكه دارد پر ما

علت بي بصري را چه علاج****نگهي داشت تغافلگر ما

نيست پيراهن ديگر بيدل****غير عرياني ما در بر ما

غزل شمارهٔ 191: نيست خاكسترما شعله صفت بسترما

نيست خاكسترما شعله صفت بسترما****رنگ آرام برون تاخته ازپيكر ما

ناله ها در شكن دام خموشي داريم****خفته پرواز در آغوش شكست پر ما

اشك شمعيم كه از خجلت اظهار نياز****با عرق مي چكد از جبههٔ خودگوهر ما

معني آبلهٔ بسته به خون جگريم****بي تأمل نگذشته ست كسي از سر ما

بسكه مخمور تمناي تو رفتيم به خاك****گل خميازه توان چيد ز خاكستر ما

بي جمالت به لباس مژهٔ اشك آلود****مي كند روز سيه گريه به چشم ترما

در مقامي كه سخن آينه پرداز دل است****چون خموشي نفس سوخته شد جوهرما

معني سرخط پيشاني ما نتوان خواند****چون شررگم شده در سنگ پي اختر ما

كينهٔ ما اثر جنبش مژگان دارد****نخليده ست مگر در دل خود نشتر ما

يك قلم نسخهٔ وارستگي آينه ايم****هيچ نقشي نبرد سادگي از دفتر ما

همه جا عرض سبكروحي شبنم داريم****دل سنگين نشود همچوگوهر لنگر ما

حاصل جام امل نشئهٔ آزادي نيست****تا قفس مي رسد انديشهٔ مشت پر ما

بسكه جان سختي ما آينهٔ خجلت بود****هركه شد آب ز درد تو گذشت ازسر ما

بيدل ازهمت مخمور مي عشق مپرس****بي گداز دو جهان پر

نشود ساغر ما

غزل شمارهٔ 192: آخر به لو ح آ ينهٔ اعتبار ما

آخر به لو ح آ ينهٔ اعتبار ما****چيزي نوشتني ست يه خط غبارما

بزم از دل گداخته لبريز مي شود**** مينا اگركنند زسنگ مزارما

آتش به دامن است كف دست بي بران**** راحت مجوز سايهٔ برگ چنار ما

ما وسراغ مطلب ديگرچه ممكن است**** درچشم ما شكست ضعيفي غبارما

نقش قدم ز خاك نشينان حيرت است**** اميد نيست واسطهٔ انتظار ما

تمثال ما همان نفس واپسين بس ست**** آيينه هرنفس ننمايي دچارما

تمكين به سازخنده مواسا نمي كند**** ازكبك مي رمد چو صداكوهسار ما

غيرت ز بس كه حوصله سامان شرم بود**** خميازه هم قدح نكشيد از خمار ما

رنگ بهار، خون شهيد از حناگذشت**** اين گل كه كرد تحفهٔ دست نگار ما

چون شمع قانع ايم بهٔك داغ ازاين چمن**** گل بر هزار شاخ نبندد بهار ما

سر برنداشتيم زتسليم عاجزي**** زانو شكست آينهٔ اختيار ما

اي بي خودي بيا كه زماني زخود رويم**** جز ما دگركه نامه رساند به يار ما

گفتم به دل زمانه چه درد زگيرودار **** خنديد وگفت آنچه نيايد به كار ما

بي مدعا ستمكش حيراني خوديم**** بيدل به دوش كس نتوان بست بار ما

غزل شمارهٔ 193: خارج آهنگي ندارد سبحه و زنار ما

خارج آهنگي ندارد سبحه و زنار ما****مي دود مركز همان سر بر خط پرگار ما

از ادب پروردگان ياد تمكين توايم****موي چيني مي فروشد ناله دركهسار ما

سعي ماچون شمع بيتاب هواي نيستي ست****تا پر رنگي ست ز خود مي كند منقار ما

گرهمه مخمل شودخواب بهار اينجاتراست****سايهٔ گل پر عرق ريزست درگلزار ما

تا نگه رنگ تأمل باخت پروازيم و بس****چون سحر تاكي شودشبنم قفس بردارما

بوي گل مفت تأمل هاست گر وامي رسي****نبض واري در نفس پر مي زند بيمار ما

ذره ايم از خجلت سامان موهومي مپرس****اندك هرچيز دارد خنده بر بسيار ما

شهرت رسوايي ماچون سحرپوشيده نيست****گل ز جيب چاك مي بندند بر دستار ما

از ازل آشفتگي بنياد تعمير دليم****موي مجنون چيدن است ز سايهٔ ديوارما

يأس پيري قطع كرد

از ما اميد زندگي****بسكه خم گشتيم افتاد از سر ما بار ما

همچوعكس آب تشويش ازبناي ما نرفت****مرتعش بوده ست گويي پنجهٔ معمار ما

در خور هرسطر بيدل بايد ازخود رفتني****جاده ها بسته ست بر سر قاصد از طومار ما

غزل شمارهٔ 194: سخت موهوم است نقش پردهٔ اظهارما

سخت موهوم است نقش پردهٔ اظهارما****حيرت است آيينه دارپشت و روي كار ما

چون نگه در خانهٔ چشم خيال اقتاده ايم****سايهٔ مژگان تصوركن در و ديوار ما

ريزش خون تمنا، گل فروشيهاي رنگ****پرفشانيهاي حيرت بلبل گلزار ما

ناله در پرواز دارد كوشش ما چون سپند****كزگداز بال و پر وا مي شود منقار ما

چون شرر وحشت قماشان دكان فرصتيم****چيدن دامان رواج گرمي بازار ما

شمع محفل درگشاد چشم دارد سوختن****فرق حيران است در اقبال تا ادبار ما

با همه يأس اعتماد عافيت بر بيخودي ست****ناكجا در خواب .غلتد ديدهٔ بيدار ما

قطره سامانيم اما موج درياي كرم****دارد آ غوشي كه آسان مي كند دشوار ما

غربت هستي گوارا بر اميد نيستي ست****آه ازآن روزي كه آنجا هم نباشد بار ما

غزل شمارهٔ 195: همه عمر با تو قدح زديم و نرفت رنج خمارما

همه عمر با تو قدح زديم و نرفت رنج خمارما****چه قيامتي كه نمي رسي زكنار ما به كنار ما

چو غبار ناله به نيستان نزديم گامي از امتحان****كه ز خودگذشتن مانشد به هزاركوچه دچارما

چقدر ز خجلت مدعا زده ايم بر اثر غنا****كه چورنگ دامن خاك هم نگرفت خون شكارما

همه را به عالم بخودي قدحي ست از مي عافيت****سر و برگ گردش رنگ ببين چه خطي كشد به حصار ما

دل ناتوان به كجا برد الم تردد عاجزي****كه چو سبحه هرقدم اوفتد به هزار آبله كار ما

به سواد نسخهٔ نيستي نرسيد مشق تأملت****قلمي به خاك سياه زن بنويس خط غبار ما

صف رنگ لاله بهم شكن مي جام گل به زمين فكن****به بهار دامن ناز زن ز حناي دست نگار ما

به ركاب عشرت پرفشان نزديم دست تظلمي****به غبار مي رود آرزو نكشيده دامن يار ما

نه به دامني ز حيا رسد نه به دستگاه دعا رسد****چورسد به نسبت پا رسدكف دست آبله دار ما

چو خوش است عمر سبك عنان گذرد ز ما و من آنچنان****كه چو صبح در دم امتحان نفتد بر آينه بار ما

چمن طبيعت بيدلم ادب آبيار شكفتگي****زده است ساغررنگ وبو به دماغ

غنچه بهار ما

غزل شمارهٔ 196: چون سروكلفتي چند پيچيده اند بر ما

چون سروكلفتي چند پيچيده اند بر ما****بار دگر نداريم دل چيده اند بر ما

بريك نفس نشايد تكليف صد فغان بست****ني هاي اين نيستان ناليده اند بر ما

چون گوهر از چه جرأت زين ورطه سربرآريم****امواج آستينها ماليده اند بر ما

در عرصه گاه عبرت چون رنگ امتحانيم****هرجاست دست و تيغي يازيده اند بر ما

اي دانه چند نالي از آسياي گردون****ما را ته زمين هم ساييده اند بر ما

انسان نشان طعن است دركارگاه ابرام****عالم سريشمي كرد چسبيده اند بر ما

جاه از شكست چيني بر فقر غالب افتاد****ياران ز سايهٔ مو چربيده اند بر ما

تاجبهه نقش پانيست زحمت ز ماجدانيست****آخر چوگردن شمع سر ديده اند بر ما

صبح جنون بهاريم رسواي اعتباريم****چاك قباي امكان پوشيده اند بر ما

نوميدي از دو عالم افسونگر تسلي ست****روغن ز سودن دست ماليده اند بر ما

آيينهٔ يقينيم اما به ملك اوهام****گرد هزار تمثال پاشيده اند بر ما

در خرقهٔ گدايان جز شرم نيست چيزي****بهر چه اين سگي چند غريده اند بر ما

بيدل چه سحركاري ست كاين زاهدان خودبين****آيينه در مقابل خنديده اند بر ما

غزل شمارهٔ 197: رنگ شوخي نيست درطبع ادب تخمير ما

رنگ شوخي نيست درطبع ادب تخمير ما****حلقه مي سازد صدا را نسبت زنجير ما

مزرع بيحاصل جسم آبيار عيش نيست****ناله بايدكاشتن در خاك دامنگير ما

بي سبب چون سايه پامال دوعالم عبرتيم****خواب كوتا مخملي بافد به خود تعبير ما

نسخهٔ جمعيت دل گر به اين آشفتگي ست****نيست ممكن لب به هم آوردن ازتقرير ما

سطري ازمشق دبستان جنون آشفته نيست****بر خط پرگار نازد حلقهٔ زنجير ما

صبح از وهم نفس گر بگذردشبنم كجاست****غير شرم اعتبار، آبي ندارد شير ما

آخر از ناراستي با دورگردون ساختيم****بسكه كج بود، ازكمان بيرون نيامد تير ما

آرزوها در طلسم لاغري مي پرورد****خانهٔ صياد يعني پهلوي نخجير ما

انتظار رنگهاي رفته مي بايد كشيد****خامهٔ نقاش مژگان ريخت درتصوير ما

حسرت منزل جنون ايجادچندين جستجوست****شام گردد صبح تاكوته شود شبگير ما

در بناي رنگ ماگردشكست امروز نيست****ابروي معمار چيني داشت در تعمير ما

عبرت انشابود بيدل نسخهٔ ايجادشمع****از جبين بر نقش پا زد سر خط تقدير

ما

غزل شمارهٔ 198: نغمه رنگ افتاده نقش بي نشان تأثير ما

نغمه رنگ افتاده نقش بي نشان تأثير ما****مطربي كوكز سر ناخن كشد تصوير ما

سرمه تفسير حيا عنوان كتاب عبرتيم****تهمت تقريرنتوان بست برتحرير ما

قبل و بعد عالم تجديد، تجديد است و بس****نيست تقديمي كه بيشي جويد ازتأخير ما

از شرار سنگ نتوان بست نام روشني****رنگ شب درد چراغ خانهٔ دلگير ما

اي فلك بر آه ما چندين ميفشان دست رد****كزكمانت ناگهان زه بگسلاند تير ما

از خروش آباد توفان جنون جو شيده ايم****بي صدا نقاش هم مشكل كشد زنجير ما

شرم هستي عالمي را در عرق خوابانده است****يك گره دارد چو شبنم رشتهٔ تسخير ما

از طلسم خاك اگرگردي دمد افشانده گير****كرد پيش از خواب ديدن خواب ما تعبير ما

پاي در دامان ناز از خويش مي بايد رميد****سايهٔ مژگان صيادي ست بر نخجير ما

خاك بي آبيم امّا شرم معمار قضا****تا نمي در جبهه دارد نيست بي تعمير ما

كشتهٔ خاصيت شمشير بيداد توايم****رنگ تا باقي ست خون مي ريزد ازتصوير ما

بيدل افلاس آبروي مرد مي ريزد به خاك****بي نيامي برد آخر جوهر از شمشير ما

غزل شمارهٔ 199: چه ممكن است كه راحت سري برآورد از ما

چه ممكن است كه راحت سري برآورد از ما****مگر نفس رود و ديگري برآورد از ما

به عرصهٔ دو نفس انقلاب فرصت هستي****گمان نبودكه دل لشكري برآورد از ما

چو رنگ عهدهٔ ناموس وحشتيم به گردن****ز خوبش هركه برآيد پري برآورد از ما

شراركاغذ اگر در خيال بال گشايد****جنون به حكم وفا مجمري برآورد ازما

دماغ ما سر غواصي محيط ندارد****بس است ضبط نفس گوهري برآورد از ما

فلك ز صبح قيامت فكنده شور به عالم****مباد پنبهٔ گوش كري برآورد از ما

فسرده ايم به زندان عقل چاره محال است****جنون مگركه قيامت گري برآورد از ما

به رنگ غنچه نداريم برگ عشرت ديگر****شكست شيشه مگر ساغري برآورد از ما

بهار بيخودي افسوس گل نكرد زماني****كه رنگ رفته چمن پيكري برآورد از ما

در انتظار رهايي نشسته ايم كه شايد****به روي ما مژه بستن

دري برآورد ازما

چو بيدليم همه ناگزير نامه سياهي****جبين مگربه عرق كوثري برآورد ازما

غزل شمارهٔ 200: هرجا روي اي ناله سلامي ببر ازما

هرجا روي اي ناله سلامي ببر ازما****يادش دل ما برد به جاي دگر از ما

اميد حريف نفس سست عنان نيست****ما را برسانيد به او پيشتر از ما

دل را فلك آخر به گدازي نپسنديد****هيهات چه برسنگ زد اين شيشه گراز ما

تاكي هوس آوارهٔ پرواز توان زيست****يارب كه جداكرد سر زير پر از ما؟

آيينه به بر غافل از آن جلوه دميديم****جز ما نتوان يافت كسي را بتر از ما

بي پردگي آيينهٔ آثار غنا نيست****عرياني ما برد كلا ه وكمر از ما

گوهر ز قناعت گره طبع محيط است****ازكس دل پر نيست فلك را مگر از ما

كس آينه بر طاق تغافل نپسندد****از خود نگرفتي خبر اي بيخبر از ما

ما را ز درت جرأت دوري چه خيال است****صد مرحله دوراست درين ره جگراز ما

تا حشر درين بزم محال است توان برد****خلوت زتو و عالم بيرون در از ما

عمري ست وفا ممتحن ناز و نياز است****ني تيغ ز دست تو جدا شد نه سر از ما

زحمتكش وهميم چه ادبار و چه اقبال****بيدل نتوان گفت شب از ما سحر از ما

غزل شمارهٔ 201: چون صبح مجو طاقت آزاركس از ما

چون صبح مجو طاقت آزاركس از ما****كم نيست كه ما را به درآرد نفس ازما

ما قافلهٔ بي نفس موج سرابيم****چندين عدم آن سوست صداي جرس ازما

مرديم به ضبط نفس ولب نگشوديم****تا بوي تظلم نبرد دادرس از ما

عمري ست دراين انجمن ازضعف دوتاييم****خلخال رسانيد به پاي مگس از ما

همت نزندگل به سر ناز فضولي****رنگ آينه بشكست به روي هوس ازما

پر ناكس ازين مزرعهٔ يأس دميديم****بر چشم توقع مگذاريد خس از ما

درگرد خيال تو سراغي است وگرنه****چيزي دگر از ما نتوان يافت پس از ما

رنگ آينهٔ الفت گل هيچ نپرداخت****قانع به دل چاك شد آخر قفس از ما

ما را ننشانيدكسي بر سر رهش****بيدل تو پذيري مگر

اين ملتمس از ما

غزل شمارهٔ 202: دل مي رود و نيست كسي دادرس ما

دل مي رود و نيست كسي دادرس ما****از قافله دور است خروش جرس ما

هم مشرب اوضاع گرفتاري صبحيم****پرواز به منظر نرسد از قفس ما

بر هيچ كس افسانهٔ اميد نخوانديم****عمري ست همان بيكسي ماست كس ما

ما هيچكسان ناز چه اقبال فروشيم****تقدير عرق كرد به حشر مگس ما

خاريم ولي در هوس آباد تعين****بر ديدهٔ دريا مژه چيده ست خس ما

ما و سخن ازكينه فروزي چه خيال است****آيينه نداده ست به آتش نفس ما

بر فرصت خام آن همه دكان نتوان چيد****مهمان دماغ است مي زودرس ما

مكتوب وفا مشعر اميد نگاهي ست****واكن مژه تا خوانده شود ملتمس ما

بيدل به جنون امل ازپا ننشستيم****كاش آبله گيرد سر راه هوس ما

غزل شمارهٔ 203: تا بوي گل به رنگ ندوزد لباس ما

تا بوي گل به رنگ ندوزد لباس ما****عريان گذشت زين چمن اميد وياس ما

دل داشت دستگاه دو عالم ولي چه سود****با ما نساخت آينهٔ خودشناس ما

خاكي و سايه اي همه جا فرش كرده ايم****در خانه اي كه نيست همين بس پلاس ما

آيينهٔ سراب خياليم چاره نيست****چسزي نموده اند به چشم قياس ما

ياران غنيمتيم به هم زين دو دم وقاق****ما شخص فرصتيم بدارند پاس ما

پهلو زدن ز پنبه برآتش قيامت است****هرخشك مغزنيست حريف مساس ما

غيرت نشان پلنگ سواد تجرديم****دل هم رميده است ز ما از هراس ما

تكليف بي نشاني عشق از هوس جداست****يارب قبول كس نشود التماس ما

از ششجهت ترانهٔ عنقا شنيدني ست****كز بام و منظر دگر افتاد طاس ما

از شبنم سحر سبق شرم برده ايم****هستي عرق شد از نفس ناسپاس ما

آيينهٔ دليم كدورت نصيب ماست****كز تاب فرصت نفس است اقتباس ما

مرديم وخاك ما به هواگرد مي كند****بي ربطيي كه داشت نرفت از حواس ما

جز زير پا چو آبله خشتي نچيد ه ايم****ديگركدام قصر و چه طاق و اساس ما

خال زياد فرض كن و نرد وهم باز****بر هيچ تخته اي نفتاده ست طاس ما

صد سال رفت تا به قد خم

رسيده ايم****بيدل چه خوشه هاكه نشد نذر داس ما

غزل شمارهٔ 204: اينقدر نقشي كه گل كرد از نهان و فاش ما

اينقدر نقشي كه گل كرد از نهان و فاش ما****صرف رنگي داشت بيرون صدف نقاش ما

جمع دار از امتحان جيب عرياني دلت**** دست ما خالي ترست ازكيسهٔ قلا ش ما

زبن سليماني كه دارد دستگاه اعتبار**** بر هوا يكسرنفس مي گسترد فراش ما

گرد عبرت در مزار يأس مي باشدكفن**** چشم پوشيدن مگر از ما برد نباش ما

محو ديداريم اما از ادب غافل نه ايم**** شرم نو رست آنچه دارد ديدة خفاش ما

زندگي موضوع اضدادست صلح اينجاكجاست**** با نفس باقيست تا قطع نفس پرخاش ما

ازجبين تا نقش پا بستيم آيين عرق **** اين چراغان كرد آخر غفلت عياش ما

بيدل اين ديگ خيال ازخام جوشيهاپرست**** ششجهت آتش زني تاپخته گردد آش ما

غزل شمارهٔ 205: اي جگرها داغدا ر شوق پيكان شما

اي جگرها داغدا ر شوق پيكان شما****چاكهاي دل نيام تيغ مژگان شما

ازشكست كار هاآشفته حالان نسخه اي ست**** دفتر آشوب يعني سنبلستان شما

شعله درجاني كه خاك حسرت ديدار نيست**** خاك درچشمي كه نتوان بود حيران شما

از هجوم اشك بر مژگان گهرها چيده ايم**** در تمناي نثار لعل خندان شما

يارب ا ين خال است ياجوش لطافتهاي حسن**** مي نمايد دانه اي سيب زنخدان شما

تا قيامت جوهر وآيينه مي جوشد به هم**** از غبارم پاك نتوان كرد دامان شما

پيكر من ازگداز يأس شد آب و هنوز **** موج مي بالد زبان شكر احسان شما

كي بود يارب كه در بزم تبسمهاي ناز****چشم زخمم سرمه گيرد از نمكدان شما

يكسرموخالي از پروازشوخي نيست حسن**** صد نگه خوابيده درتحريك مژگان شما

با شكست زلف نتوان اينقدر پرداختن**** رنگ ما هم نسبتي دارد به پيمان شما

كوشش ما پاي خواب آلودة دامان ماست **** جز شما سر بر نيارد ازگريبان شما

بيدل آشفتهٔ ما بوي جمعيت نبرد**** تا به كي در حلقهٔ زلف پريشان شما

غزل شمارهٔ 206: شور صد صحرا جنون گرد نمكدان شما

شور صد صحرا جنون گرد نمكدان شما ****اي قيامث صبح خيز لعل خندان شما

چشم آهو حلقهٔ گرداب بحرحيرت است****درتماشاي رم وحشي غزالان شما

عشرت ازرنگ است هرجاگل بساط آراشود**** مفت جام مايه مي گردد به دوران شما

از صدف ريزدگهر وزپسته مغزآيد برون**** چون شودگرم تكلم لعل خندان شما

از طراوتگاه عشرت نوبهار باغ ناز**** باد چشم ما سفال جوش ريحان شما

بيش ازين نتوان به ابروي تغافل ساختن**** شيشهٔ دل خاك شد در طاق نسيان شما

ما سيه بختان به نوميدي مهيا كرده ايم**** يك چراغان داغ دل دور از شبستان شما

بستر وبالين من عمريست قطع راحت است**** بر دم شمشير زد خوابم ز مژگان شما

نارسا افتاده ايم اي برق تازان همتي**** تا غبار ما زند دستي به دامان شما

عالمي درحسرت وضع عبارت مرده است****

معني ماكيست تا فهمد ز ديوان شما

از غبار هردو عالم پاك بيرون جسته است**** بيدل آواره يعني خانه ويران شما

غزل شمارهٔ 207: اي همه آيات قدرت ظاهر از شان شما

اي همه آيات قدرت ظاهر از شان شما****كارهاي مشكل آفاق آسان شما

هرسري راكز رعونت گردن افرازد به چرخ**** مو كشان آرد قضا در راه جولان شما

سينهٔ حاسدكه درهم مي فشارد تنگي اش**** جاي دل خالي نمايد بهر پيكان شما

ساقي تقدير مشتاق است كز خون هدر**** پركند پيمانهٔ اعدا به د وران شما

غيرت حق برنتابد جزشكست ازگردنش**** هركه برتابد سر از تسليم فرمان شما

شوق وصلت بعدمرگ از دل برون كي مي رود**** گرد مي گرديم و مي گيريم دامان شما

چون سحر واكرد ه بر آفاق بال اقتدار**** شور عالمگيري از فتح نمايان شما

هرگلي كز نوبهاركام دل آيد به عرض**** باغبانش خرمن آرايد به دوران شما

خاطر از هرگونه مطلب جمع بايد داشتن **** نيست غافل فضل حق ازشغل سامان شما

چون نباشد فضل يزدان مايل امداد غيب**** بيدل است آخر دعاگوي و ثناخو ان شما

غزل شمارهٔ 208: ز فسانهٔ لب خامش كه رسيد مژده به گوش ما

ز فسانهٔ لب خامش كه رسيد مژده به گوش ما****كه سخن گهر شد و زدگره به زبان سكته خروش ما

كله چه فتنه شكسته اي كه ز حرف تيغ تبسمت****به سحر رسانده دماغ گل لب زخم خنده فروش ما

نفس از ترانهٔ ساز دل چه فشاند بر سر انجمن****كه صداي قلقل شيشه شد پري جنون زده هوش ما

به نگاه عبرتي آب ده زمآل جرات جستجو****كه به چشمت آبنه مي كشدكف پاي آبله پوش ما

به جنوني از خم بيخودي زده ايم ساغر ما و من****كه هزار صبح قيامت است وكفي ز مستي جوش ما

همه را ربوده ز دست خود اثر نويد رسيدنت****زوداع ما چه خبر دهد به دل شكسته سروش ما

تب شوق سجدهٔ نيستي چه فسون دميده برانجمن****كه چوشمع تاقدم ازجبين همه سر نشسته به دوش ما

ز نشاط محفل زندگي به چه نازد امشب منفعل****قدحي مگربه عرق زند ز خمار خجلت دوش ما

دگر از تعين خودسري چه كشيم زحمت سوختن****كه فتاد بركف پاكنون

نگه چراغ خموش ما

نرسيد فطرت هيچكس به خيال بيدل و معني اش****همه راست بيخبري و بس چه شعور خلق و چه هوش ما

غزل شمارهٔ 209: افتاده زندگي به كمين هلاك ما

افتاده زندگي به كمين هلاك ما****چندان كه وارسي به سر ماست خاك ما

ذوق گداز دل چقدر زور داشته ست**** انگور را ز ريشه برآورد تاك ما

برديم تا سپهر غبار جنون چو صبح**** برشمع خنده ختم شد ازجيب چاك ما

تاب و تب قيامت هستي كشيده ايم**** ازمرگ نيست آن هه تشويش و باك ما

كهسار را ز نالهٔ ما باد مي برد**** كس را به درد عشق مباد اشتراك ما

قناد نيست مائده آراي بزم عشق**** لذت گمان مبركه زمخت است زاك ما

پست و بلند شوخي نظاره هيچ نيست**** مژگان بس است سر به سمك تاسماك ما

آخربه فكرخويش فرورفتن است وبس**** چون شمع كنده است گريبان مغاك ما

صيقل مزن بر آينهٔ عرض انفعال **** اي جهد خشك كن عرق شرمناك ما

بيدل ز درد عشق بسي خون گريستي**** تركرد شرم اشك تو دامان پاك ما

غزل شمارهٔ 210: به خيال چشم كه مي زند قدح جنون دل تنگ ما

به خيال چشم كه مي زند قدح جنون دل تنگ ما****كه هزار ميكده مي دود به ركاب گردش رنگ ما

به حضور زاويهٔ عدم زده ايم بر در عافيت****كه زمنت نفس كسي نگدازد آتش سنگ ما

به دل شكسته ازين چمن زده ايم بال گذشتني****كه شتاب اگرهمه خون شود نرسد به گرد درنگ ما

كسي از طبيعت منفعل به كدام شكوه طرف شود****نفس آبيار عرق مكن زحديث غيرت جنگ ما

به فسون هستي بيخبر، زشكست شيشهٔ دل حذر****شب خون به خواب پري مبر ز فسانه هاي ترنگ ما

گهري زهر دو جهان گران شده خاك نسبت جسم و جان****سبكيم ين همه كاين زمان به ترازو آمده سنگ ما

ز دل فسرده به ناله اي نرسيد تاب وتب نفس****ببريد ناخن مطرب ازگره بريشم چنگ ما

سخن غرور جنون اثر، به زبان جرأت ماست تر****مژه بشكني به ره نظر، پراگردهي به خدنگ ما

چه فسانهٔ

ازل و ابد چه امل طرازي حرص وكد؟****به هزارسلسله مي كشد سرطرة توزچنگ ما

ز غبار بيدل ناتوان دل نازكت نشودگران**** كه رود زيادتوخودبه خود چونفس زآينه زنگ ما

غزل شمارهٔ 211: سلسلهٔ شوق كيست سر خط آهنگ ما

سلسلهٔ شوق كيست سر خط آهنگ ما****رشته به پا مي پرد از رگ گل رنگ ما

نقد جهان فسوس سهل نبايد شمرد****دل به گره بسته است آبله در چنگ ما

با همه افسردگي جوش شرار دليم****خفته پريخانه اي در بغل سنگ ما

درتپش آباد دل قطع نفس مي كنيم****نيست ز منزل برون جاده و فرسنگ ما

پردهٔ سازنفس سخت خموشي نواست****رشته مگر بگسلد تا دهد آهنگ ما

در قفس عافيت هرزه فسرديم حيف****شور شكستي نزدگل به سر رنگ ما

سعي گوهر برگرفت بار دل از دوش موج****آبله چشمي ندوخت بر قدم لنگ ما

عالم بي مطلبي عرصهٔ پرخاش كيست****نيست روان خون زخم جزعرق ازجنگ ما

رشتهٔ چندين امل يك گره آمد به عرض****بر دو جهان مهر زد يأس دل تنگ ما

بيدل از اقبال عجز درهمه جا چيده است****آبله و نقش پا افسر واورنگ ما

غزل شمارهٔ 212: آيينهٔ چندين تب وتاب است دل ما

آيينهٔ چندين تب وتاب است دل ما****چون د اغ جنون شعله نقاب است دل ما

عمري ست كه چون آينه در بزم خيالت**** حيرت نگه يك مژه خواب است دل ما

ماييم و همين موج فريب نفسي چند**** سرچشمهٔ مگوييد سراب است دل ما

پيمانهٔ ما پر شود آندم كه بباليم**** در بزم تو هم ظرف حباب است دل ما

آتش زن ونظارة بيتابي ماكن**** جزسوختن آخربه چه باب است دل ما

لعل تو به حرف آمد و داديم دل ازدست**** يعني به سؤ ال تو جواب است دل ما

ما جرعه كش ساغر سرشارگدازيم**** شبنم صفت از عا لم آب است دل ما

تا چيست سرانجام شمار نفس آخر**** عمريست كه درپاي حساب است دل ما

حسرت ثمركوشش بي حاصل خويشيم**** ازبس كه نفس سوخت كباب است دل ما

دريا به حبابي چقدر جلوه فروشد**** آيينهٔ وصليم و حجاب است دل ما

صد سنگ شد آيينه وصد قطره گهربست ****

افسوس همان خانه خر اب است دل ما

تا جنبش تار نفس افسانه طراز است**** بيدل به كمند رگ خواب است دل ما

غزل شمارهٔ 213: هم آبله هم چشم پر آب است دل ما

هم آبله هم چشم پر آب است دل ما****پيمانهٔ صد رنگ شراب است دل ما

غافل نتوان بود ازين منتخب راز****هشداركه يك نقطه كتاب است دل ما

باغي كه بهارش همه سنگ است دل اوست****دشتي كه غبارش همه آب است دل ما

ما خاك ز جا بردهٔ سيلاب جنونيم****سرمايهٔ صدخانه خراب است دل ما

پيراهن ما كسوت عرياني درياست****يك پرده تنكتر ز حباب است دل ما

در بزم وصالت كه حيا جام به دست است****گر آب شود بادهٔ ناب است دل ما

منظوربتان هركه شود حسرتش از ماست****يار آينه مي بيند وآب است دل ما

تا آينه باقي ست همان عكس جمال است****اي يأس خروشي كه نقاب است دل ما

تا چشم گشوديم به خويش آينه ديديم****درياب كه تعبير چه خواب است دل ما

اي آه اثر باخته آتش نفسي چند****خون شوكه زدست توكباب است دل ما

يارب نكشد خجلت محرومي ديدار****عمري ست كه آيينه خطاب است دل ما

آيينه همان چشمهٔ توفان خيالي ست****بيدل چه توان كرد سراب است دل ما

غزل شمارهٔ 214: نشود جاه و حشم شهرت خام دل ما

نشود جاه و حشم شهرت خام دل ما****اين نگينها متراشيد به نام دل ما

ذره اي نيست كه بي شور قيامت يابند****طشت نه چرخ فتاده ست ز بام دل ما

نشئهٔ دورگرفتاري ما سخت رساست****حلقهٔ زلف كه دارد خط جام دل ما

صبح هم با نفس ازخويش برون مي آيد****كه رسانده ست بر افلاك پيام دل ما؟

عالمي را به دركعبهٔ تحقيق رساند****جرس قافلهٔ صبح خرام دل ما

برهمين آبله ختم است ره كعبه ودير****كاش مي كردكسي سير مقام دل ما

به سخن كشف معماي عدم ممكن نيست****خامشي نيز نفهميدكلام دل ما

رنگها داشت بهارمن وما ليك چه سود****گل اين باغ نخنديد به كام دل ما

انس جاويد دگر ازكه طمع بايد داشت****دل ما نيز نشد آنهمه رام دل ما

داغ محرومي ديدار ز محفل رفتيم****برسانيد به آيينه سلام دل ما

نام صياد پرافشاني عنقا كافيست****غير بيدل گرهي نيست به دام دل ما

غزل شمارهٔ 215: با سحر ربطي ندارد شام ما

با سحر ربطي ندارد شام ما ****فارغ است از صاف درد جام ما

دل به طوف خاك كويي بسته ايم **** تكمه دارد جامهٔ احرام ما

گربه امشب حسرت روي كه داشت **** روغن گل بخت از بادام ما

از امل دل را مسخركرده ايم **** پخته مي جوشد خيال خام ما

در حق انصاف ابناي زمان **** داد تحسين مي دهد دشنام ما

بر حريفان از خموشي غالبيم**** گر نباشد بحث ما الزام ما

زين چمن تصويرصبحي گل نكرد **** بي نفس تر از هواي بام ما

درخور رزق مقدر زنده ايم **** ريشهٔ اين دانه دارد دام ما

فقرما را شهرة آفاق كرد **** كوس زد در بي نگيني نام ما

برنمي آيد ز تشويش كسوف **** آفتاب كشور ايام ما

نور معني از تضع باختيم **** خانه تاريك است ازگلجام ما

غير رم دركاروان برق نيست **** يك خط است آغاز تا انجام ما

نامه بر بال تحير بسته ايم**** بركه خواند بيكسي پيغام ما

تا فلك باز است درهاي قبول **** آه

از بي صبري ابرام ما

هر طرف چون اشك بيدل مي دويم**** تا كجا بي لغزش افتدگام ما

غزل شمارهٔ 216: مپسند جزبه رهن تغافل پيام ما

مپسند جزبه رهن تغافل پيام ما****لعل ترا نگين نگرفته ست نام ما

پوشيده نيست تيرگي بخت عاشقان****آيينهٔ چراغ به دست است شام ما

كس با دل گرفته چه صيد آرزوكند****اين غنچه وا شودكه گل افتد به دام ما

صد رنگ خون به جيب تأمل نهفته ايم****ضبط نفس چنو زخم دل ست التيام ما

همواري طبيعت پركار روشن است****مستي نخوانده است كس از خط جام ما

در مكتب تسلسل عقلت نمي رسد****صد داستان به يك سخن ناتمام ما

معيار چارسوي دو عالم گرفته ايم****يك جنس نيست قابل سوداي خام ما

گاهي دو همعنان سحر مي توان گذشت****رنگ شكسته مي كشد امشب زمام ما

چون سبحه اينقدر به چه اميد مي دود****دل در ركاب اشك چكيدن خرام ما

ديگر به الفت كه توان چشم دوختن****در عالم رمي كه نفس نيست رام ما

كو انفعال تا حق هستي اداكنيم****چون شمع بسته برعرقي چند وام ما

بيدل چو نقش پا زبناي ادب مپرس****پر سرنگون فتاده بلندي ز بام ما

غزل شمارهٔ 217: از حادث آفريني طبع سقيم ما

از حادث آفريني طبع سقيم ما****بر سايه خورد پهلوي شخص قديم ما

آفاق را در آتش وآب جنون فكند**** خلد وجحيم صنعت اميد وبيم ما

دل مبرم و حقيقت ناياب مدعاست**** برطورريخت برق فضولي كليم ما

يكتايي آفريد لب خودستاي عشق**** در نقطهٔ دهن الفي داشت ميم ما

در عالم نوازش مطلق، كجاست رد**** بخشيده است بر همه خود راكريم ما

جز پيش خويش راه شكايت كجا برد**** با غير صحبتي كه ندارد نديم ما

چون سايه سر به خاك ادب واكشيده ايم**** از زير پاي ما نكشدكس گليم ما

ميدان حيرت صف آيينه رفته ايم**** شمشيرمي كشد به سرخود غنيم ما

آغوشها به حسرت ديدار بازكرد**** زخم دل به تيغ تغافل دو نيم ما

شد عمرهاكه از نظر اعتبار خلق **** غلتان گذشت گوهر اشك يتيم ما

بيدل زبس كه مغتنم

باغ فرصتيم**** گل سينه مي درد به وداع نسيم ما

غزل شمارهٔ 218: همچو عنقا بي نياز عرض ايجاديم ما

همچو عنقا بي نياز عرض ايجاديم ما****يعني آن سوي جهان يك عالم آباديم ما

كس درتن محفل حريف امتياز ما نشد****پرفشانيهاي بي رنگ پريزاديم ما

اشك يأسيم اي اثر از حال ما غافل مباش****با دو عالم نالهٔ خون گشته همزاديم ما

شخص نسيان شكوه سنج غفلت احباب نيست****تا فراموشي به خاطرهاست در ياديم ما

نسبت محويت از ما قطع كردن مشكل است****حسن تا آيينه دارد حيرت آباديم ما

محرم كيفيت ما حيرت تشويش نيست****چون فسون نااميدي راحت ايجاديم ما

يوسفستان است عالم تا به خود پرداختيم****دركف شوق انتظاركلك بهزاديم ما

دستگاه بي پر و بالي بهشت ديگر است****نازمفروش اي قفس درچنگ صياديم ما

آمد و رفت نفس سامان شوق جان كني ست****زندگي تا تيشه بر دوش است فرهاديم ما

بي تردد همچو آب گوهر ز جا مي رويم****خاك نتوان شد به اين تمكين كه بر باديم ما

چون سپنداي دادرس صبري كه خاكسترشويم****سرمه خواهدگفت آخرتا چه فرياديم ما

قيدهستي چون نفس بال وپر پرواز ماست****هرقدر بيدل گرفتاري ست آزاديم ما

غزل شمارهٔ 219: آنچه نذر درگه آورديم ما

آنچه نذر درگه آورديم ما****تحفه شيئالله آورديم ما

جان محزون پيشتاز عجز بود**** آه بر لب هرگه آورديم ما

خاك پست و دامن گردون بلند**** عذر دست كوته آورديم ما

آمديم از عالم يكتا و ليك**** عالمي را همره آورديم ما

زين خروشي كز نفس انگيختيم**** بر قيامت قهقه آورديم ما

نفي ما، آيينهٔ اثبات اوست**** گركتان گم شد مه آورديم ما

كبرياكم بود درتمهيد عجز**** تاگدا گفتي شه آورديم ما

برگريبان ريختيم از شش جهت**** زور يوسف بر چه آورديم ما

بي گمان غير از يكي نتوان شمرد**** خواه يك خواهي ده آورديم ما

چون نفس نرد خيالات دليم **** گاه برديم وگه آورديم ما

بيدلان يكسر نياز الفتند**** گر تو بپذيري ره آورديم ما

غزل شمارهٔ 220: عمري ست گردگردش رنگ خوديم ما

عمري ست گردگردش رنگ خوديم ما****چون آسيا فلاخن سنگ خوديم ما

درياد زندگي به عدم ناز كنيم****رنگ حناي رفته زچنگ خوديم ما

فرصت كجاست تا به تظلم جنون كنيم****دنباله اي زگرد ترنگ خوديم ما

فكر و وقار و خفت كس در خيال كيست****كم نيست گرترازوي سنگ خوديم ما

كو دور آسمان وكجا گردش زمان****سرگشته هاي عالم بنگ خوديم ما

از هم گذشته است پي كاروان عمر****واماندهٔ شتاب و درنگ خوديم ما

نخجيرگاه عجز رهايي كمند نيست****هم خود ز رنگ جسته پلنگ خوديم ما

اي شمع عافيتكده تسليم نيستي ست****كشتي نشين كام نهنگ خوديم ما

رسواييي به فطرت ناقص نمي رسد****مجنون قبا ز جامهٔ تنگ خوديم ما

از صنعت مصوررنگ حنا مپرس****دلدارگل به دست فرنگ خوديم ما

كس محرم ادبگه ناموس دل مباد****جايي رسيده ايم كه ننگ خوديم ما

تا زنده ايم تاب وتب از ما نمي رود****بيدل به دل خليده خدنگ خوديم ما

غزل شمارهٔ 221: بسكه از ساز ضعيفي ها خبر داريم ما

بسكه از ساز ضعيفي ها خبر داريم ما****چنگ مي گرديم اگر يك ناله برداريم ما

عاشقان را صندل آسودگي دردسرست**** تا به سر، دردي نباشد، دردسر داريم ما

ازكمال ما م مي پرسي كه چون آه حباب**** در خود آتش مي زنيم از بس اثر داريم ما

خاك گرديديم و از ما آبرويي گل نكرد**** رنگ و بوي سبزه هاي پي سپر داريم ما

هرقدر افسرده گردد شعله از خود مي رود**** در شكست بال پرواز دگر داريم ما

شش جهت آيينه دار شوخي اظهاراوست**** نيست جزمژگان حجابي راكه برداريم ما

هيچ آهي سر نزدكز ماگدازي گل نكرد**** همچو دل در آب گرديدن جگرداريم ما

ما وصبح ازيك مقام احرام وحشت بسته ايم ****از نفس غافل نخواهي بود پر داريم ما

رفع كلفت از مزاج تيره بختان مشكل است **** همچو داغ لاله شام بي سحر داريم ما

انفعال هستي از ما برندارد مرگ هم**** خاك اگرگرديم آبي در نظر داريم ما

سجده بالينيم از سامان راحتها مپرس**** همچواشك خود جبين در زيرسر داريم ما

بيدل از

ما ناتوانان دعوي جرأت مخواه**** كم زدن از هرچه گويي بيشتر داريم ما

غزل شمارهٔ 222: تا دربن گلزار چون شبنم گذر داريم ما

تا دربن گلزار چون شبنم گذر داريم ما****باده اي در جام عيش از چشم تر داريم ما

سهل نبود در محيط دهر پاس اعتبار****آبرويي چون گهر همراه سر داريم ما

چون صداهرچند در دام قس وامانده ايم****از شكست خاطر خود بال وپر داريم ما

كي به سيل گفتگو بنياد ماگيرد خلل****كوه تمكين خانه اي ازگوش كر داريم ما

كس به تيغ سركشي باما نمي گردد طرف****اززمينگيري چو نقش پا سپر داريم ما

شعلهٔ ما فال خاكستر زد و آسوده شد****اي هوس بگذر، سري درزيرپر داريم ما

رنگ ما از خاكساري برنمي دارد شكست****چون علم گردي ز ميدان ظفر داريم ما

از دل گرمي توان دركاينات آتش زدن****ساز چندين گلخنيم ويك شرر داريم ما

ناله را اي دل به بادغم مده اين رشته اي ست****كزپي شيرازهٔ لخت جگر داريم ما

فتنه ها از دستگاه زندگي گل كردني ست****از نفس صبح قيامت در نظر داريم ما

مي رسيم آخر همان تا نقش پاي خود چوشمع****گر سراغ رنگهاي رفته برداريم ما

بيدل اندر جلوه گاه چين ابروي كسي****كشتي نظاره در موج خطر داريم ما

غزل شمارهٔ 223: حيرت ديدار سامان سفر داريم ما

حيرت ديدار سامان سفر داريم ما****دامن آيينه امشب بركمر داريم ما

تا سراغ گوهر دل در نظر داريم ما****روزوشب گرداب وش درخودسفر داريم ما

خندهٔ ماچون گل از چاك گريبان است و بس****نسخه اي از دفتر صنع سحر داريم ما

بي تأمل صورت احوال ما نتوان شناخت****كسوت آهي چو دود دل به بر داريم ما

از ندامت سيرها در باغ عشرت مي كنيم****گل به سر داريم تا دستي به سر داريم ما

چون حباب اينجا متاع خانه برق خانه است****آه نتوان گفت آتش در جگر داريم ما

گرچه از جوهر سرافرازي ست ما را چون چنار****اين تهي دستي هم از نقد هنر داريم ما

نيست چندان رونقي در رنگ عيش بي ثبات****ورنه صدگل خنده دريك مشت زر داريم ما

تا نگاهي گل كند ذوق تماشا رفته است****چون شرر سامان فرصت اينقدر داريم ما

هركه از خود مي رود ماييم گرد رفتنش****چون نفس از وحشت دلها خبر داريم ما

در دماغ

شوق دود حسرتي پيچيده است.****كيست جزتيغ توتا فهمد چه سر داريم ما

جرأت پرواز برق خرمن آسودگي ست****يك جهان آشفتگي در بال و پر داريم ما

باغ دهر از ماست بيدل روشناس رنگ درد****لاله سان آيينهٔ داغ جگر داريم ما

غزل شمارهٔ 224: نام خود را تا به رسوايي علم داريم ما

نام خود را تا به رسوايي علم داريم ما****از ملامت كي به دل يك ذره غم داريم ما

از قناعت بود ما را دستگاه همتي****چون هما در ظل بال خودكرم داريم ما

بر اميد آنكه يابيم از دهان او نشان****روي خود را جانب ملك عدم داريم ما

در حرم گه شيخ وگاهي راهب بتخانه ايم****هركجا باشيم بيدل يك صنم داريم ما

غزل شمارهٔ 225: صورت وهم به هستي متهم داريم ما

صورت وهم به هستي متهم داريم ما****چون حباب آيينه بر طاق عدم داريم ما

محمل ماچون جرس دوش تپشهاي دل است****شوق پندارد درين وادي قدم داريم ما

آنقدر فرصت كمين قطع الفتها نه ايم****عمر صبحيم از نفس تيغ دو دم داريم ما

مي توان از پيكرما يك جهان محراب ريخت****همچوابرو هرسر مو وقف خم داريم ما

دل متاعي نيست كز دستش توان انداختن****گرهمه خون نقش بندد مغتنم داريم ما

شوخ چشمي رنج استسقاء ارباب حياست****هرقدر نظاره مي بالد ورم داريم ما

گر به خود سازدكسي سير وسفر دركارنيست****اينكه هرسو مي ر ويم از خويش رم داريم ما

رنگها دارد بهار عالم بيرنگ عشق****حسن اگر خوا هد دويي آيينه هم داريم ما

حيرت ما حسن را افسون مشق جلوه هاست****همچوآيينه بياضي خوش قلم داريم ما

گر نباشد اشك خجلت هم تلافي مي كند****بهر عذر چشم تريك جبهه نم داريم ما

ديدهٔ حيران سراغ هرچه خواهي مي دهد****خلقي از خود رفته و نقش قدم داريم ما

چند بايد بود زحمت پرور ناز اميد****بيدل از سامان نوميدي چه كم داريم ما

غزل شمارهٔ 226: باكمال اتحاد ازوصل مهجوريم ما

باكمال اتحاد ازوصل مهجوريم ما****همچو ساغر مي به لب داريم و مخموريم ما

پرتو خورشيد جز در خاك نتوان يافتن**** يك زمين و آسمان از اصل خود دوريم ما

درتجلي سوختيم وچشم بينش وا نشد**** سخت پابرخاست جهل مامگرطوريم ما

با وجود ناتواني سر به گردون سوده ايم**** چون مه سرخط عجزيم ومغروريم ما

تهمت حكم قضا را چاره نتوان يافتن**** اختيار از ماست چنداني كه مجبوريم ما

مفت ساز بندگي گر غفلت وگر آگهي**** پيش نتوان برد جزكاري كه مأموريم ما

بحر در آغوش و موج ما همان محوكنار**** كارها با عشق بي پرواست معذوريم ما

غزل شمارهٔ 227: طرح قيامتي ز جگر مي كشيم ما

طرح قيامتي ز جگر مي كشيم ما****نقاش ناله ايم و اثر مي كشيم ما

توفان نفس نهنگ محيط تحيريم****آفاق راچوآينه در مي كشيم ما

ظالم كند به صحبت ما دل زكين تهي****از جيب سنگ نقد ش؟ر مي كشيم ما

زين عرض جوهري كه درآيينه ديده ايم****خط بر جريده هاي؟ر مي كشيم ما

تا حسن عافيت شود آيينه دار ما****از داغ دل چوشعله سپرمي كشيم ما

در وصل هم كنار خياليم چاره نيست****آيينه ايم و عكس به بر مي كشيم ما

اينجا جواب نامهٔ عاشق تغافل است****بيهوده انتظار خبر مي كشيم ما

آيينه نقشبند طلسم خيال نيست****تصويرخود به لوح دگرمي كشيم ما

وحشت متاع قافلهٔ گرد فرصتيم****محمل به دوش عمرشررمي كشيم ما

تا سجده برده ايم خم پيكر نياز****زين بار زندگي كه به سر مي كشيم ما

اين است اگرتصرف عرض شكست رنگ****آيينهٔ خيال به زر مي كشيم ما

خاك بناي ما به هواگرد مي كند****بيدل هنوزمنت پرمي كشيم ما

غزل شمارهٔ 228: عمري ست ناز ديدهٔ تر مي كشيم ما

عمري ست ناز ديدهٔ تر مي كشيم ما****از اشك انتظارگهر مي كشيم ما

تسخيرحسن درخور حيرت نگاهي است****صيد عجب به دام نظرمي كشيم ما

دامن كشان ز ناز به هر سوگذركني****چون سايه زيرپاي توسرمي كشيم ما

از خلق اگركناره گرفتيم مفت ماست****كشتي زچارموج خطرمي كشيم ما

پروازما سري نكشيد ازشكست بال****امروزناله هم ته پر مي كشيم ما

اي چرخ پاس آه دل خسته لازم است****اين رشته را ز پاي گوهر مي كشيم ما

عمري ست درادبكدهٔ وضع خامشي****از ناله انتقام اثر مي كشيم ما

شمع خموش انجمن داغ حيرتيم****خميازهٔ خمار نظر مي كشيم ما

داغ سپهر مرهم كافور مي برد****زين آه كزجگر چوسحرمي كشيم ما

همچون نفس بناي جهان برتردداست****درمنزليم ورنج سفرمي كشيم ما

فرصت كفيل اين همه شوخي نمي شود****آيينه اي به روي شرر مي كشيم ما

بيدل به جرم آنكه چو آيينه ساده ايم****خاكسترست آنچه به بر مي كشيم ما

غزل شمارهٔ 229: چون نگاه از بس به ذوق جلوه همدوشيم ما

چون نگاه از بس به ذوق جلوه همدوشيم ما****يك مژه تا واشود صد دشت آغوشيم ما

حيرت ما ازدرشتيهاي وضع عالم است****دهرتاكهسار شد آيينه مي جوشيم ما

شمع فانوس حباب از ما منوركرده اند****روشني داريم چنداني كه خاموشيم ما

چشم بند غفلت هستي تماشاكردني ست****دهرشور محشرست وپنبه درگوشيم ما

ساز تشويش عدم از هستي ما مي دمد****عافيت بي اضطرابي نيست تا هوشيم ما

شعله گر دارد مقام عافيت خاكسترست****به كه طاقتها به دست عجزبفروشيم ما

آمد و رفت نفس پر بي سبب افتاده است****كيست تافهمدكه از بهر چه مي كوشيم ما

زندگي تنها وبال ما نشد ز اقبال عجز****نيستي هم بارتكليف است تا دوشيم ما

احتياط ظاهر امواج عجز باطن است****بسكه مي بالد شكست دل زره پوشيم ما

راه مقصد جزبه سعي ناله نتوان كرد طي****چون جرس بيدرد هم اي كاش بخروشيم ما

چون نگه صدمدعا ازعجز مابي پرده است****نيست فريادي به اين شوخي كه خاموشيم ما

ياد ما بيدل وداع وهم هستي كردن است****تا خيالي در نظر داري فراموشيم ما

غزل شمارهٔ 230: حيرتيم اما به وحشتها هماغوشيم ما

حيرتيم اما به وحشتها هماغوشيم ما****همچوشبنم با نسيم صبح همدوشيم ما

هستي موهوم مايك لب گشودن بيش نيست****چون حباب از خجلت اظهار خاموشيم ما

شور اين دريا فسون اضطراب ما نشد****از صفاي دل چوگوهر پنبه درگوشيم ما

خواب ما پهلو نزد بر بستر ديباي خلق****ازني مژگان خود چون چشم خس پوشيم ما

بحر هم نتواند از ماكرد رفع تشنگي****جوهريم آب از دم شمشير مي نوشيم ما

گاه در چشم تر وگه برمژه گاهي به خاك****همچو اشك نااميدي خانه بردوشيم ما

شوخ چشمي نيست كار ما به رنگ آينه****چون حيا پيراهني از عيب مي پوشيم ما

چشمهٔ بيتابي اشكيم ز توفان شوق****با نفس پر مي زنيم وناله مي جوشيم ما

مركزگوهر برون گرد خط گرداب نيست****هركجا حرفي ازآن لب سرزندگوشيم ما

كي بود يارب كه خوبان ياد اين بيدل كنند****كزخيال خوشدلان چون غم فراموشيم ما

غزل شمارهٔ 231: زين گلستان درس ديداركه مي خوانيم ما

زين گلستان درس ديداركه مي خوانيم ما****اينقدر آيينه نتوان شدكه حيرانيم ما

سنگ اين كهسار آسايش خيالي بيش نيست****از زمينگيري همان آتش به دامانيم ما

عالمي را وحشت ما چون سحرآواره كرد****چين فروش دامن صحراي امكانيم ما

سينه چاك غيرتيم از ننگ همچشمي مپرس****هركه بر رويت گشايد چشم مژگانيم ما

در نفس آيينهٔ گرد سراغ ماگم است****نالهٔ حيرت خرام ناتوانانيم ما

غير عرياني لباسي نيست تا پوشدكسي****ازخجالت چون صدا در خويش پنهانيم ما

هرنفس بايد عبث رسواي خودبيني شدن****تا نمي پوشيم چشم ازخويش عريانيم ما

مشت خاك ما جنون دار دو عالم وحشت است****از رم آهو چه مي پرسي بيابانيم ما

بي طواف نازش از خود رفتن ما هرزه است****رنگ مي بايد به گرد او بگردانيم ما

در تغافلخانهٔ ابروي او چين مي كشيم****عمرها شد نقشبند طاق نسيانيم ما

نقطه اي از سرنوشت عجزما روشن نشد****چشم قرباني مگربر جبهه بنشانيم ما

هركه خواهد شبهه اي از هستي ما واكشد****نامهٔ بي مطلب ننوشته عنوانيم ما

نقش پا گل كرده ايم اما درين عبرتسرا****هركه در فكر عدم افتدگريبانيم ما

چون نفس بيدل نسيم بي نشان رنگيم ليك****رنگها

پرواز دارد تا پرافشانيم ما

غزل شمارهٔ 232: با همه افسردگي مفت تماشاييم ما

با همه افسردگي مفت تماشاييم ما****موجها د ارد پري چندان كه ميناييم ما

رنگها گل كرده ايم اما در آغوش عدم**** بيضهٔ طاووس ز زير بال عنقاييم ما

منزل ما محمل ما، سعي ما افتادگيست**** همچو اشك ازكاروان لغزش پاييم ما

بيخودي عمري ست ازدل مي كشد رخت نفس**** تا برون خود جهاني ديگر آراييم ما

نردبان چاك دل تا قصرگردون بردن است**** چون سحر از خويش آسان برنمي آييم ما

گوشهٔ آرام ديگر ازكجا يابد كسي**** چون نفس در خانهٔ دل هم نمي پاييم ما

امتياز وصل و هجران دورباش كس مباد**** آه ازين غفلت كه با او نيزتنهاييم ما

صرفهٔ كوشش ندارد ياد عمر رفته ام**** فرصت ازكف مي رود تا دست مي ساييم ما

تا به همت بگذريم ازهرچه مي آيد به پيش**** همچوفرصت يك قلم دي ساز فرداييم ما

بي حضوري نيست استقبال از خود رفتگان**** سجده اي كردي به داماني كه مي آييم ما

شوخي آثار معني بي عبارت مشكل است**** فاش ترگوييم او هم اوست تا ماييم ما

بي محاباكيست بيدل از سر ما بگذرد**** چون شكست آبله يك قطره درياييم ما

غزل شمارهٔ 233: به طوق فاخته نازد محبت از فن ما

به طوق فاخته نازد محبت از فن ما ****كه زخم تيغ تو دارد طواف گردن ما

زبان ناله ببستيم زين ادب كه مباد **** تبسم توكشد ننگ لب گزيدن ما

عيان نشد زكجا مست جلوه مي آيي **** فداي طرز خرامت ز خويش رفتن ما

به شكر عجز چه مقدار دانه نازكند **** بلندكرد سر ما ز پا فتادن ما

فغان كه داد رهايي نداد وحشت هم ****چو رنگ شمع قفس گشت پرگشادن ما

درتن ستمكده دل شكوه اي نكرد بلند **** شكست چيني ومويي نخاست ازتن ما

چودشت تنگي اخلاق زيب مشرب نيست **** جبين گرفته به دست گشاده دامن ما

به قدر حاصل از آفات آگهيم همه**** به جاي دانه همين مور داشت خرمن ما

ني ايم رنگي و چندين چمن نمو داريم ****

به روي آب فتاده ست موج روغن ما

به غير خامشي اسرار دل كه مي فهمد****چه نكته هاكه ندارد زبان الكن ما

زگل مپرس كه بو دركجا وطن دارد**** نيافت مسكن ما هم سراغ مسكن ما

چه ممكن است بگيريم دامنش بيدل**** كه مي رسد به تري نامش ازگرفتن ما

غزل شمارهٔ 234: بي توچون شمع زضعف تن ما

بي توچون شمع زضعف تن ما****رنگ ما خفت به پيراهن ما

نقش پاييم ادب پرور عجز****مژه خم مي شود از ديدن ما

خاك ما گرد قيامت دارد****حذر از آفت شوراندن ما

زندگي طعمهٔ كلفت گرديد****رشته ها خورده گره خوردن ما

حرص مضمون رهايي فهميد****دل به اسباب جهان بستن ما

فكر آزادگي آزادي برد****سرگريبان زده از دامن ما

اگر اين است سلوك احباب****دشمن ما نبود دشمن ما

خلعت آراي سحر عرياني ست****چاك دوزيد به پيراهن ما

آفت اندوختني مي خواهد****برق مانيست مگرخرمن ما

آخر انجام رعونت چون شمع****مي كشد تار رگ گردن ما

قاصد آورد پيام دلدار****بازگرديد ز خود رفتن ما

بيدل آخر ز چه خورشيدكم است****اين چراغ به نفس روشن ما

غزل شمارهٔ 235: چون شمع زآتشي كه وفا زد به جان ما

چون شمع زآتشي كه وفا زد به جان ما****بال هماست بر سر ما استخوان ما

عمري ست هرزه تازي اشك روان ما****كوگرد حيرتي كه بگيرد عنان ما

شمشير آب دادهٔ زنگ ملامتيم****باشد درشت گويي مردم فسان ما

ما را نظربه فيض نسيم بهارنيست****اشك است شبنم گل رنگ خزان ما

اين رشته تا به حشر مبينادكوتهي****شمعي ست درگرفتهٔ نامت زبان ما

چشم تري به گوشهٔ دل واخزيده ايم****شبنم صفت زغنچه بس است آشيان ما

شمع از حديث شعله نبرد هست صرفه اي****آتش مزن به خويش مشوترجمان ما

لخت جگر به ديدهٔ ما رنگ اشك ريخت****ياقوت آب گشته طلب كن ز كان ما

از درد نارسايي پرواز ما مپرس****چون ني گره شده ست به صد جا فغان ما

در شعله زار داغ هوا نيز آتش است****اي باد صبح نگذري از بوستان ما

از رنگ رفته گرد سراغي پديد نيست****پي باخته ست وحشت خون روان ما

صبح نفس متاع جهان ندامتيم****ناچيده رفته است به غارت دكان ما

بيدل ره ديار فنا بسكه روشن است****چون شمع چشم بسته رودكاروان ما

غزل شمارهٔ 236: از بس گرفته است تحير عنان ما

از بس گرفته است تحير عنان ما****دارد هجوم آينه اشك روان ما

گلها تمام پنبهٔ گوش تغافلند**** بلبل به هرز سر نكني داستان ما

وضع خموش ما ز سخن دلنشين تر است**** با تير احتياج نداردگمان ما

حرف درشت ما ثمر سود عالمي ست**** گوهر دهد به جاي شرر سنگ كان ما

گاه سخن به ذوق سپرداري كمان**** شدگوشها نشان خدنگ بيان ما

از بس سبك زگلشن هستي گذشته ايم**** نشكسته است رنگ گلي از خزان ما

در پرده هاي عجز سري واكشيده ايم**** چون درد درشكست دل است آشيان ما

اي مطرب جنونكد ة درد، همتي**** تا ناله گل كند نفس ناتوان ما

چون صبح بي غبار نفس زنده ايم و بس**** شبنم صفاست آينهٔ امتحان ما

بوي بهار در قفس غنچه دا غ شد**** از بس كه تنگ كرد چمن را فغان ما

چون

دود شمع وحشت ما را سبب مپرس **** آتش گرفته است پي كاروان ما

بيدل زبس به سختي جاويد ساختيم**** مغز محيط شد چوگهر استخوان ما

غزل شمارهٔ 237: داغيم چون سپند مپرس از بيان ما

داغيم چون سپند مپرس از بيان ما****در سرمه بال مي زند امشب فغان ما

عرض كمال ما عرق آلود خجلت است****ابر است اگر بلند شود آسمان ما

ما را چو شمع باب گداز آفريده اند****يعني ز مغز نرمتر است استخوان ما

شبنم صفت ز بسكه سبكبار مي رويم****بوي گل است ناقه كش كاروان ما

چون شعله سر به عالم بالا نهاده ايم****خاشاك وهم نيست حريف عنان ما

شوخي نگاه ما نفروشد چوآينه****عمري ست تخته است زحيرت دكان ما

پرواز ناله نيز به جايي نمي رسد****از بس بلند ساخته اند آشيان ما

رنگ شكسته آينهٔ بي خودي بس است****يارب زبان ما نشود ترجمان ما

جز داغ نيست مائدهٔ دستگاه عشق****آتش خوردكسي كه شود ميهمان ما

با آنكه ما اسيركمند حوادثيم****عنقاست بي نشان به سراغ نشان ما

كو خامشي كه شانه كش مدعا شود****آشفته است طرهٔ وضع بيان ما

پيداست راز سينهٔ ما بيدل از زبان****يك پارهٔ دل است زبان در دهان ما

غزل شمارهٔ 238: غير وحدت برنتابد همت عرفان ما

غير وحدت برنتابد همت عرفان ما****دامن خويش است چون صحراگل دامان ما

شوق در بي دست وپايي نيست مأيوس طلب****چون قلم سعل قدم مي بالد از مژگان ما

معني اظهار صبح از وحشت انشا كرده اند****نامهٔ آهيم بيتابي همان عنوان ما

زين دبستان مصرع زلفي مسلسل خوانده ايم****خامشي مشكل كه گردد مقطع ديوان ما

وحشت ما زين چمن محمل كش صدعبرت است****نشكند رنگي كه چينش نيست در دامان ما

يار در آغوش و نام او نمي دانم كه چيست****سادگي ختم است چون آيينه بر نسيان ما

در تپيدن گاه امكان شوخي نظاره ايم****از غباري مي توان ره بست بر جولان ما

مدعا از دل به لب نگذشته مي سوزد نفس****اينقدر دارد خموشي آتش پنهان ما

مغثنم دار اي شرر جولانگه آغوش سنگ****تنگي فرضت بغل واكرده در ميدان ما

جلوه دركار است و ما با خود قناعت كرده ايم****به كه بر روي توباشد چشم ما حيران ما

بيدل از حيرت زبان درد دل فهميدني ست****آيسنه مي پوشد امشب نالهٔ عريان ما

غزل شمارهٔ 239: گر به اين وحشت دهدگرد جنون سامان ما

گر به اين وحشت دهدگرد جنون سامان ما****تا سحرگشتن گريبان مي درد عريان ما

فيض ها مي جوشد از خاك بهار بيخودي****صبح فرش است ازشكست رنگ در بستان ما

در تماشايت به رنگ شمع هرجا مي رويم****ديدهٔ ما يك قدم پيش است از مژگان ما

محوگرديدن علاج ضطراب دل نكرد****ازتحيرسربه شريك موج شدتوفان ما

از شهادت انتظاران بساط حيرتيم****زخمها واماندن چشم است در ميدان ما

منزل مقصود گام اول افتادگي ست****همچواشك اي كاش لغزيدن شود جولان ما

دور جامي زين چمن چون گل نصيب ما نشد****رنگ ناگرديده آخر مي شود دوران ما

سوخت پيش از ما درين محفل چراغ انتظار****ديدهٔ يعقوب ناياب است دركنعان ما

مطرب ساز تظلم پرده دار خوي كيست****شعله مي پوشد جهان از نالهٔ عريان ما

هستي موهوم غير از نفي اثباتي نداشت****رفتن ماگرد پيداكرد از دامان ما

چشم تابرهم زنم اشكي به خون غلتيده است****بسمل ايجاد است بيدل جنبش مژگان ما

غزل شمارهٔ 240: نبود به غير نام تو ورد زبان ما

نبود به غير نام تو ورد زبان ما****يك حرف بيش نيست زبان در دهان ما

چون شمع دم زشعلهٔ شوق تومي زنيم****خالي مباد زين تب گرم استخوان ما

عرض فناي ما نبود جز شكست رنگ****چون شعله برگريز ندارد خزان ما

گرد رمي به روي شراري نشسته ايم****اي صبر بيش از ازين نكني امتحان ما

از برگ و ساز قافلهٔ بيخودان مپرس****بي ناله مي رود جرس كاروان ما

مي خواست دل ز شكوهٔ خوي تو دم زند****دود سپندگشت سخن در دهان ما

ما معني مسلسل زلف تو خوانده ايم****مشكل كه مرگ قطع كند داستان ما

چون سيل بيخودانه سوي بحر مي رويم****آگه نه ايم دست كه دارد عنان ما

ما را عجوز دهر دوتاكرد از فريب****زه شد به تارچرخ ز سستي كمان ما

از طبع شوخ اين همه در بندكلفتيم****بستند چون شراربه سنگ آشيان ما

آه از غبار ماكه هواگير شوق نيست****يعني به خاك ريخته است آسمان ما

بيدل هجوم گريهٔ ما را سبب مپرس****بي مقصد است كوشش اشك روان ما

غزل شمارهٔ 241: خداوندا به آن نور نظر در ديده جا بنما

خداوندا به آن نور نظر در ديده جا بنما****به قدر انتظار ما جمال مدعا بنما

نه رنگي از طرب داريم و ني ازخرمن بويي****چمن گم كرده ايم آيينهٔ ما را به ما بنما

شفيع جرم مهجوران به جز حيرت چه مي باشد****به حق ديدهٔ بيدل كه ما را آن لقا بنما

غزل شمارهٔ 242: پر تشنه است حرص فضولي كمين ما

پر تشنه است حرص فضولي كمين ما ****يارب عرق به خاك نريزد جبين ما

آه از حلاوت سخن وخلق بي تميز **** آتش به خانهٔ كه زند انگبين ما

عمري ست با خيال گر و تاز پهلويم **** گردون به رخش موج گهربست زين ما

غيراز شكست چيني دل كاين زمان دميد **** مويي نداشت خامهٔ نقاش چين ما

پيغام عجز سرمه نوا باكه مي رسد **** شايد مگس به پنبه رساند طنين ما

حرفي نشدعيان كه توان خواند وفهم كرد **** بسي خامه بود منشي خط جبين ما

يارب زمين نرم چه سازد به نقش پا **** داغ گذشتگان نكني دلنشين ما

بشكسته ايم دامن وحشت چوگردباد **** دستي بلندكرد زچين آستين ما

چندان نمك نداشت به خود چشم دوختن **** صدآفرين به غفلت غيرآفرين ما

در ملك نيستي چه تصرف كندكسي**** عنقاگم است در پي نام نگين ما

گشتيم داغ خلوت محفل ولي چوشمع**** خود را نديد غفلت آيينه بين ما

برخاستن ز شرم ضعيفي چه ممكن است**** بيدل غبار نم زده دارد زمين ما

غزل شمارهٔ 243: بي ربشه سوخت مزرع آه حزين ما

بي ربشه سوخت مزرع آه حزين ما****درد دلي نكاشت قضا در زمين ما

شهرت نوايي هوس نام سرمه خوست****چيني به مورسيد زنقش نگين ما

گشتيم خاك و محو نگرديد سرنوشت****خط مي كشد غبار هنوز از جبين ما

فرصت كفيل سير تأمل نمي شود****آتش زده ست صفحهٔ نظم متين ما

جز در غبار شيشهٔ ساعت نيافته****رفتاركاروان شهور و سنين ما

ناموس راز فقر و غنا در حجاب ماند****دامن به چيدني نشكست آستين ما

جمعيت دل است مداراي كفر هم****چون سبحه كوچه داد به زنار، دين ما

خورشيد دركنار و به شب غوطه خورده ايم****آه از سياهي نظر دوربين ما

چون شمع پيش ازآن كه شويم آشيان داغ****آتش فتاده بود پسي انگبين ما

تاكي شود جنون نفسي فارغ ازتلاش****آيينه سوخت از نفس واپسين ما

خواهد به شكل قامت خم گشته برگشود****بسته ست زندگي كمر ما به كين ما

بيدل مباش ممتحن وهم زندگي****چين كمند مقصد عمر ازكمين ما

غزل شمارهٔ 244: پا به نوميدي شكست آزادي دلخواه ما

پا به نوميدي شكست آزادي دلخواه ما ****گرد چين دستي نزد بر دامن كوتاه ما

كوشش اشكيم برما تهمت جولان مبند **** تا به خاك از لغزش پاكاش باشد راه ما

چون حباب ازكارگاهٔأس مي جوشيم و بس **** جز شكست دل چه خواهد بود مزد آه ما

غفلت كم فرصتي ميدان لاف كس مباد **** در صف آتش علمدار است برگ كاه ما

صبح هستي صررت چاك گريبان فناست **** عمرها شد روز ما مي جوشد از بيگاه ما

صرف نقصانيم ديگر ازكمال ما مپرس **** عشق پركرده ست آغوش هلال از ماه ما

هرنفس كز جيب دل گل مي كند پيغام اوست **** اين رسن عمري ست يوسف مي كشد از چاه ما

جهل هم نيرنگ آگاهي است اما فهم كو **** ماسواگر وارسي اسمي است از الله ما

پرتواقبال رحمت بس كه عام افتاده است **** نيست درويشي كه باشد كلبه اش بي شاه ما

حلقهٔ پرگارگردون ناكجا خواهي شمرد**** زين كچه بسيار دارد خاك بازيگاه ما

دقت بسيار دارد فهم اسرار عدم **** چشم از عالم بپوشي تا شوي آگاه

ما

مي رويم ازخويش وهمچون شمع پا مال خوديم**** عجز واكرده است بيدل بر سر ما راه ما

غزل شمارهٔ 245: كوتاه نيست سلسلهٔ دود آه ما

كوتاه نيست سلسلهٔ دود آه ما****آشفتگي به زلف كه واگرد راه ما

صاف طرب ز هستي مادردكلفت است****دارد نفس چو آينه روز سياه ما

درياد جلوهٔ تو دل از دست داده ايم****نو حيرت است آينهٔ كم نگاه ما

زين باغ سعي شبنم ما داغ يأس برد****برگي نيافتيم كه گردد پناه ما

از دستگاه آبله اقبال ما مپرس****درزيرپا شكست ضعيفي كلاه ما

چون اشك سردرآبله پيچيده مي رويم****خاراست اگر همه مژه ريزي به راه ما

حيرت گداخت شبنم شكي بهاركرد****باري درين چمن نفسي زد نگاه ما

هرجا رسيده ايم تري موج مي زند****عالم طلسم يك عرق است ازگناه ما

در عالمي كه فيش رود دعوي حسد****يارب مباد غفلت ماكينه خواه ما

بيدل ز بسكه بي اثر عرض هستي ام****كردي نكرد در دل آيينه آه ما

غزل شمارهٔ 246: نخل شمعيم كه در شعله دود ريشهٔ ما

نخل شمعيم كه در شعله دود ريشهٔ ما****عافيت سوز بود سايه انديشهٔ ما

بسكه چون جوهرآيينه تماشا نظريم****مي چكد خون تحير ز رگ و ريشهٔ ما

يك نفس ساكن دامان حبابيم امروز****ورنه چون آب رواني ست همان پيشهٔ ما

گرد صحراي ضعيفي گره دام وفاست****ناله دامن نفشاند ز ني بيشهٔ ما

گر به تسليم وفا پا فشرد طاقت عجز****باده از خون رگ سنگ كشد شيشهٔ ما

ازگل راز به مرغان هوس بو ندهد****غنچهٔ خامشي گلشن انديشهٔ ما

باغ جان سختي ما سبزهٔ جوهر دارد****آب از جوي دم تيغ خورد ريشهٔ ما

نفس گرم مراقب صفتان برق فناست****بيستون مي شود آب از شرر تيشهٔ ما

دل گمگشته سراغي ست زكيفيت شوق****نشئه بالد اگر از دست رود شيشهٔ ما

وادي عشق سموم دل گرمي دارد****تب شير است اگرگردكند بيشهٔ ما

نخل نظارهٔ شوقم سراپا بيدل****همچوخط در چمن حسن دودريشهٔ ما

غزل شمارهٔ 247: مي خورد خون نفس اندر دل غم پيشهٔ ما

مي خورد خون نفس اندر دل غم پيشهٔ ما****جوهرتيغ بود خارو خس بيشهٔ ما

بس كه چون شمع به غم نشوونما يافته ايم****شعله را موج طراوت شمرد ريشهٔ ما

سختي دهر ز صبر دل ما زنهاري ست****آب شد طاقت سنگ ازجگر شيشهٔ ما

قد خم گشه همان ناخن فرهاد غم است****سعي بيجاست به جز جان كني ازتيشهٔ ما

شغل رسوايي و مستوري احوال بلاست****كاش آرايش بازار دهد پيشهٔ ما

شور زنجير جنون از نفس ما پيداست****نكهت زلف كه پيچيده بر انديشهٔ ما

چشم اميد نداريم زكشت دگران****دل ما دانهٔ ما، نالهٔ ما، ريشهٔ ما

خامشيها سبق مكتب بيتابي نيست****يك قلم ناله بود مشق ني پيشهٔ ما

نشئهٔ مشرب بيرنگي ازآن صافترست****كه شود موج پري درّد ته شيشهٔ ما

بيدل از فطرت ما قصر معاني ست بلند****پايه دارد سخن ازكرسي انديشهٔ ما

غزل شمارهٔ 248: داغ گل كرد بهار از اثر لالهٔ ما

داغ گل كرد بهار از اثر لالهٔ ما****سرمه گرديد صداي جرس نالهٔ ما

محوجولان هوس گشت سروبرگ نمو****داشت پرگار هوا شعلهٔ جوالهٔ ما

چند چون چشم بتان قافله سالاري ناز****اثر روز سياه است به دنبالهٔ ما

با همه جهل گر از زاهد ومكرش پرسي****سامري نيست فسون قابل گوسالهٔ ما

عاقبت همچو چنار از اثر دست دعا****آتش آورد برون زهدكهن سالهٔ ما

بر سيه بختي خود ناز دو عالم داريم****سايه دارد مژه ات بر سر بنگالهٔ ما

همچو شمع از چمن آيينه ساغر زده ايم****گر رسد رنگ به پرواز شود هالهٔ ما

آب بايد شدن از خجلت اظهار آخر****عرقي هست گره در نظر ژالهٔ ما

درنه بيضهٔ افلاك شكافي بيدل****تا به كام تپشي بال كشد نالهٔ ما

غزل شمارهٔ 249: غنچه سان بي در است خانهٔ ما

غنچه سان بي در است خانهٔ ما****بيضه گل كرده آشيانهٔ ما

همچو شبنم درين چمن محو است****به نم چشم آب و دانهٔ ما

بال بربال شهرت عنقاست****رنگ آرام در زمانهٔ ما

نيست جزشعله خاك معبد عشق****جبهه سوز است آستانهٔ ما

خواب راحت نه ايم دردسريم****مشنو از هيچ كس فسانهٔ ما

ناتوان طاير پركاهيم****گردباد است آشيانهٔ ما

ننشيند مگر به خاك درت****اشك بي دست و پا روانهٔ ما

مي كشد انفعال آزادي****سرو از آه عاشقانهٔ ما

شعله آهنگ خون منصوريم****ساز ما سوخت از ترانهٔ ما

حيلهٔ زندگي نقاب فناست****كاش روشن شود بهانهٔ ما

دل جمع اين زمان چه امكان است****ريشه گل كرد و رفت دانهٔ ما

بس بود همچو ديدهٔ بيدل****شوق ديدار شمع خانهٔ ما

غزل شمارهٔ 250: سعي دير و حرم بهانهٔ ما

سعي دير و حرم بهانهٔ ما****برد ما را زآستانهٔ ما

بسكه در پردهٔ دل افسرديم****تار شد شوخي ترانهٔ ما

حرف زلف مسلسلي داريم****كيست فهمد زبان شانهٔ ما

جلوه كرديم و هيچ ننموديم****نيست آيينه در زمانهٔ ما

شعلهٔ رنگ تا دميد نماند****بود پرواز ما زبانهٔ ما

خجلت اندود مزرع عرقيم****آب شد تا دميد دانهٔ ما

چون سحرگرمتاز حرمانيم****دم سرديست تازيانهٔ ما

از مقيمان پردهٔ رنگيم****بال و پر دارد آشيانهٔ ما

گوشهٔ دل گرفته ايم ز دهر****چون كمان درخود ست خانهٔ ما

به فنا هم زخويش نتوان رفت****در ميان غوطه زدكرانهٔ ما

نقش پا شو، سراغ ما درياب****هست ازين در رهي به خانهٔ ما

بيدل ز خوابهاي وهم هپرس****ما نداريم جز فسانهٔ ما

غزل شمارهٔ 251: به پيري الفت حرص و هوس شد آينهٔ ما

به پيري الفت حرص و هوس شد آينهٔ ما****بهار رفت كه اين خار و خس شد آينهٔ ما

به حكم عجز نكرديم اقتباس تعين****همين مقابل مور و مگس شد آينهٔ ما

به باد سعي جنون رفت رنگ جوهرتسكين****چنين كه تاخت كه نعل فرس شد آينهٔ ما؟

فغان كه بوي حضوري نبردكوشش فطرت****چوصبح طعمهٔ زنگ نفس شد آينهٔ ما

به كام دل مژه نگشود سرگراني حيرت****ز ناتمامي صيقل قفس شد آينهٔ ما

گذشت محمل نازكه از سواد تحير؟****كه عمرهاست شكست جرس شد آينهٔ ما

به فهم رازتوبيدل چه ممكن اسث رسيدن**** همين بس است كه تمثال رس شد آينهٔ ما

غزل شمارهٔ 252: از ما پيام وصل تهي كرد جاي ما

از ما پيام وصل تهي كرد جاي ما****آخر به ما رسيد ز جانان دعاي ما

موج گهر خجالت جولان كجا برد**** از سعي نارسا به سر افتاد پاي ما

با نرگست چه عرض تمنا دهدكسي**** ديديم سرمه اي كه نگه شد صداي ما

دامان نازت از چه تغافل شكسته اند**** كز ما پر است آينهٔ بي صفاي ما

سرمايهٔ حباب به غير از محيط چيست**** آب توآب ما و هوايت هواي ما

پهلو تهي نمودن درياست ساز موج**** خود را ز خود دم به در آر از براي ما

وارستهٔ تعلق زنار و سبحه ايم**** نيرنگ اين دو رشته ندوزد قباي ما

برجسته نيست پلهٔ ميزان خامشي**** يارب به سنگ سرمه نسنجي صداي ما

حرف طمع مباد برون آيد از لباس**** مطلب به خرقه دوخت سئوال گداي ما

گوهر همان برون محيط است درمحيط **** با ما چه مي كند دل از ما جداي ما

بيدل به وضع خلق محال است زيستن**** بيگانگي اگر نشود آشناي ما

غزل شمارهٔ 253: فقر نخواست شكوهٔ مفلسي ازگداي ما

فقر نخواست شكوهٔ مفلسي ازگداي ما****ناله به خواب ناز رفت در ني بورياي ما

شكرقبول عاجزي تا به كجا ادانيم****گشت اجابت از ادب دركف ما دعاي ما

در چه بلافتاده است خلق زكف چه داده است****هركه لبي گشاده است آه من است و واي ما

جيب ففسن ريبده را بخيهٔ خمي سكجاست****تكمهٔ اشك شبنم ست بند سحر قباي ما

گرد خيال عاشقان رفت به عالم دگر****پا به فلك نمي نهد سر به رهت فداي ما

آه كه همچوسايه رفت عمر به سودن جبين****از سر خاك برنخاست كوشش بي عصاي ما

شمع دماغ تك زدن داد به باد سوختن****برتن ما سري نبود آبله داشت پاي ما

در نفس حباب چيست تاب محيط دم زدن****روبه عرق نهفت ورفت زندگي ازحياي ما

در غم جتسجوي رزق سودن دست

داشتيم****آبلهرينخت دانه اي چند در آسياي ما

كاش به نقش پا رسيم تا به گذشته ها رسيم****هرقدم آه مي كشد آبله در قفاي ما

دور بهار لاله ايم فرصت عيش ماكم ست****داغ شديم وداغ هم گرم نكرد جاي ما

در حرمي كه آسمان سجده نيارد از ادب****از چه متاع دم زند بيدل بينواي ما

غزل شمارهٔ 254: گر چنين بالد ز طوف دامنت اجزاي ما

گر چنين بالد ز طوف دامنت اجزاي ما****بر سر ما سايه خواهدكرد سرتا پاي ما

بي نفس در ظلمت آباد عدم خوابيده ايم****شانه زن گيسو، سحر انشاكن از شبهاي ما

جهد ما مصروف يك سيرگريبان است وبس****غير اين گرداب موجي نيست در درياي ما

برتن ما هيچ نتوان دوخت جزآزادگي****گرهمه سوزن دمد چون سروازاعضاي ما

ماجراي بوي گل نشنيده مي بايد شنيد****اي هوس تن زن زبان غنچه است انشاي ما

رنگي ازگلزار بيرنگي برون جوشيده ايم****از خرابات پري مي مي كشد ميناي ما

يار در آغوش و سيركعبه و دير آرزوست****ناكجا رفته ست از خود شوق بي پرواي ما

سعي همت را ز بي مغزان چه مقدار آفت است****هركه راگرديد سر، برلغزشي زد پاي ما

دل مصفاكن سراز وستعگه مشرب برآر****آينه صيقل زدن سيري ست درصحراي ما

ششجهت هنگامهٔ امكان ز نفي ماپر است****رفتن از خود ناكجا خالي نمايد جاي ما

يك نفس بيدل سري بايد نياز جيب كرد****غير مجنون نيست كس در خيمهٔ ليلاي ما

غزل شمارهٔ 255: ز باده اي ست به بزم شهود، مستي ما

ز باده اي ست به بزم شهود، مستي ما****كه كرد رفع خمار شراب هستي ما

بگو به شيخ كه زكفرتا به دين فرق است****ز خودپرستي تو تا به مي پرستي ما

زد0بم دست به دامان عشق از همه پيش****مراد ما شده حاصل ز پيش دستي ما

به راه دوست چنان مست بادهٔ شوقيم****كه بيخودند رفيقان ما ز مستي ما

به پيش سرو قدي خاك راه شد بيدل****بلند همتي ماببين وپستي ما

غزل شمارهٔ 256: جهان گرفت غبار جنون تلاشي ما

جهان گرفت غبار جنون تلاشي ما****چوصبح تاخت به گردون جگرخراشي ما

حريركسوت تنزيه فال شوخي زد****به بوي پيرهن آميخت بدقماشي ما

دل از تعلق اسباب قطع راحت كرد****نفس به ناله كشيد از قفس تراشي ما

نداشت گرد دگر آستان يكتايي****خيال قرب شد احكام دور باشي ما

چه ظلم داشت درين انجمن تميز فضول****كه خودپرست عيان كرد خواجه تاشي ما

كسي مباد خجل از تعلق اغراض****عرق به جبهه دماند از نياز پاشي ما

در آتشيم چو شمع از ضعيفي طاقت****كه رنگ رفته نجسته ست از حواشي ما

به هر زمين كه فتاديم برنخاست غبار****جهات تنگ شد از پهلوي فراشي ما

ز نشئهٔ مي تمكين ما مگو بيدل****قدح در آب گهر زد ادب معاشي ما

غزل شمارهٔ 257: چون نقش پا ز عجز نگرديد روي ما

چون نقش پا ز عجز نگرديد روي ما****در سجده خاك شد سر تسليم خوي ما

بيهوده همچو موج زبان برنمي كشيم****لبريز خامشي ست چوگوهر سبوي ما

اي وهم عقده بر دل آزاد ما مبند****بي تخم رسته است چو ميناكدوي ما

حيرت سجود معبد راز محبتيم****غير ازگداز نيست چو شبنم وضوي ما

حرفي كه دارد آينه مرهون حيرت است****سيلي خور زبان نشودگفتگوي ما

چون شمع سربلندي عشاق مفت نيست****يعني به قدر سوختن است آبروي ما

مشهور عالميم به نقصان اعتبار****اظهارعيب چون گل چشم است بوي ما

گمگشتگان وادي حيرت نگاهي ايم****درگرد رنگ باخته كن جستجوي ما

از بس كه خوگرفتهٔ وضع ملامتيم****جزرنگ نيست گرشكندكس به روي ما

نتوان كشيد هرزه تريهاي عاريت****بيدل زبحرنظم بس است آب جوي ما

غزل شمارهٔ 258: كلك مصوراز چه ننگ كرد نظربه سوي ما

كلك مصوراز چه ننگ كرد نظربه سوي ما****رنگ شكسته غيرشرم خنده نزدبه روي ما

چارهٔ عيب زندگي غير عدم كه مي كند****سخت به روي ما فتاد بخيهٔ بي رفوي ما

باهمه وضع پيش و پس نيست كسي خلاف كس****زشتي ما نمود وبس آينه را عدوي ما

مي گذرد نسيم مصر بال گشا از اين چمن****ليك دماغ گل كراست تا برسد به بوي ما

غفلت خلق بوده است مخمل كارگاه صنع****چشم به خواب نازدوخت چون مژه موبه موي ما

دل به شكست عهد بست تا نفس از فغان نشست****معني ناك آفريد چيني آرزوي ما

نيست به باغ خشك وترمغزتأملي دگر****سر به هوا چو موي سر ريشه زد ازكدوي ما

ذوق تعين هوس رنج تعلق است و بس****مي فشرد تكلف بند قباگلوي ما

سعي طهارت دوام برد ز ما صفاي دل****كار تيممي نكرد خاك بسر وضوي ما

در پس زانوي ادب خشك بجا نشسته ايم****ننگ تري چراكشد موج گوهر سبوي ما

طفل تجاهل هوس فاخته داشت در قفس****گشت زعشق منفعل كوكوي هرزه گوي ما

بيدل ازين بهار رفت برگ طراوت وفا****بركه نمايد انفعال رنگ پريده روي ما

غزل شمارهٔ 259: وصف لب توگر دمد ازگفتگوي ما

وصف لب توگر دمد ازگفتگوي ما****گردد چوگوهر آب گره درگلوي ما

اي دربهار و باغ به سوي توروي ما****نام تو سكهٔ درم گفتگوي ما

بحريم ونيست قسمت ما آرميدني****چون موج خفته است تپش موبه موي ما

از اختراع مطلب ناياب ما مپرس****با رنگ و بو نساخت گل آرزوي ما

ما وحباب آب زيك بحرمي كشيم****خالي شدن نبرد پري از سبوي ما

چون صبح چاك سينهٔ ما بخيه اي نداشت****پاشيدن غبار نفس شد رفوي ما

عمري ست باگداز دل خود مقابليم****اي آينه عبث نشوي روبروي ما

ناگشته خاك دست نشستيم از غرور****چون شعله بود وقف تيمم وضوي ما

نقاش زحمت خط و خال آنقدر مكش****خط مي كشد به سايهٔ موآب جوي ما

تا چند پروري به نفس مزرع اميد****بايدكشيد خاطر او را به سوي ما

غماز ناتواني ما هيچكس نبود****بيدل

شكست رنگ برون داد بوي ما

غزل شمارهٔ 260: شوق تو دامني زد بر نارسايي ما

شوق تو دامني زد بر نارسايي ما****سركوب بال وپر شد بي دست پايي ما

دركارگاه امكان بي شبهه نيست فطرت****تمثال مي فروشد آيينه زايي ما

زان پنجهٔ نگارين نگرفت رنگ و بويي****پامال يأس گرديد خون حنايي ما

يارب مباد آتش از شعله بازماند****خاك است بر سر ما از نارسايي ما

چون گل زباغ هستي ما هم فريب خورديم****خون داشت درگريبان رنگين قبايي ما

گر اشك رخ نسايد بر خاك ناتواني****زان آستان كه خواهد عذر جدايي ما

در راه او نشستيم چندان كه خاك گشتيم****زين بيشتر چه باشد صبرآزمايي ما

از سجدهٔ حضورت بوي اثر نبرديم****اميد دستها سود از جبهه سايي ما

تاكي هوس نوردي تا چند هرزه گردي****يارب كه سنگ گردد خاك هوايي ما

گر در قفس بميريم زان به كه اوج گيريم****بي بال و پر اسيريم آه از رهايي ما

سرها قدم نشين شد پروازهاكمين شد****صد آسمان زمين شد از بي عصايي ما

بيدل اگر توهّم بند نظر نباشد****كافي ست سير معني لفظ آشنايي ما

غزل شمارهٔ 261: بر سنگ زد زمانه ز بس ساز آشنا

بر سنگ زد زمانه ز بس ساز آشنا **** آه از فسون غول به آواز آشنا

امروز نيست قابل تفريق و امتياز ****در سرمه گرد مي كند آواز آشنا

گر صيقلي به كار برد سعي اتفاق **** انجام كار دشمن و آغاز آشنا

تا كي درين بساط ز افسون التفات **** دل مي خراشد آينه پرداز آشنا

داد گشاد كار تظلم كجا برد **** برروي شمع خنده زندگاز آشنا

گر مدعاي مرغ نفس آرميدن است **** زد حلقه بستگي به در باز آشنا

بشنو نواي نيك و بد از دور و دم مزن **** دام و قفس خوش است ز پرواز آشنا

چنگ قضاست دهر، امان گاه خلق نيست **** ني ناله داشته ست ز دمساز آشنا

منت كش تكلف اخلاق كس مباد **** گنجشك را چه سود زشهبازآشنا

از هرچه دم زني به خموشي حواله كن**** بيگانه ام ز خويش هم از ناز آشنا

عشق قابل

انشاكسي نيافت **** اين انجمن پر است ز غماز آشنا

بيدل به حرف وصوت هم آواره گشت خلق**** برديم سر به مهر عدم راز آشنا

غزل شمارهٔ 262: چو شمع يك مژه واكن زپرده مست برون آ

چو شمع يك مژه واكن زپرده مست برون آ****بگيرپنبه ز مينا قدح بدست برون آ

نه مرده چند شوي خشت خاكدان تعلق**** دمي جنون كن وزين دخمه هاي پست برون آ

جهان رنگ چه دارد بجز غبار فسردن**** نياز سنگ كن اين شيشه از شكست برون آ

ثمركجاست درين باغ گو چو سرو و چنارت**** ز آستين طلب صدهزار دست برون آ

منزه است خرابات بي نياز حقيقت**** تو خواه سبحه شمر خواهي مي پرست برون آ

قدت خميده ز پيري دگر خطاست اقامت**** ز خانه اي كه بنايش كند نشست برون آ

غبار آن همه محمل به دوش سعي ندارد**** به پاي هركه ازين دامگاه جست برون آ

اميد و ياس وجود و عدم غبار خيال است **** ازآنچه نيست مخور غم از آنچه هست برون آ

مباش محوكمان خانهٔ فريب چو بيدل**** خدنگ نازشكاري زقيد شست برون آ

غزل شمارهٔ 263: چه كدخدايي ست اي ستمكش جنون كن از دردسر برون آ

چه كدخدايي ست اي ستمكش جنون كن از دردسر برون آ ****تو شوق آزاد بي غباري زكلفت بام و در برون آ

به كيش آزادگي نشايدكه فكر لذات عقده زايد ****ره نفس پيچ وخم ندارد چوني زبند شكربرون آ

اگر محيط گهر برآيي قبول بزم وفا نشايي ****دلي به ذوق حضور خونين سرشكي از چشم تر برون آ

دماغ عشاق ننگ دارد علم شدن بي جنون داغي ****چو شمع گر خودنما برآبي ز سوختن گل به سربرون آ

ز شعله خاكستر آشياني ربود تشويش پرفشاني ****به ذوق پرواز، بي نشاني تو نيز سر زير پر برون آ

كسي درين دشت برنيامد حريف يك لحظه استقامت****توتا نچيني غبار خفت ز عرصهٔ بي جگر برون آ

ندارد اقبال جوهر مرد در شكنج لباس بودن****چوتيغ و هم نيام بگذار و با شكوه ظفر برون آ

به صد تب وتاب خلق غافل گذشت زين تنگناي غربت****چو موج خون ازگلوي بسمل

تو نيز باكر و فربرون آ

به بارگاه نياز دارد فروتني ناز سربلندي****به خاك روزي دوريشگي كن دگر ببال و شجربرون آ

جهان گران خيز نارسايي ست اگرنه در عرصه گاه عبرت****نفس همين تازيانه داردكزين مكان چون سحر برون آ

درين بساط خيال بيدل ز سعي بي حاصل انفعائي**** حيا بس است آبروي همت زعالم خشك تر برون آ

غزل شمارهٔ 264: از نام اگر نگذري از ننگ برون آ

از نام اگر نگذري از ننگ برون آ ****اي نكهت گل اندكي از رنگ برون آ

عالم همه از بال پري آينه دارد**** گو شيشه نمودارشو و سنگ برون آ

زين عرصة اضداد مكش ننگ فسردن **** گيرم همه تن صلح شوي جنگ برون آ

تا شهرت واماندگي ات هرزه نباشد **** يك آبله وار از قدم لنگ برون آ

آب رخ گلزار وفا وقف گدازي ست÷ **** خوني به جگرجمع كن ورنگ برون آ

تا شيشه نه اي سنگ نشسته ست به راهت **** از خويش تهي شوز دل تنگ برون آ

بك لعزش پا جادة توفيق طلب كن**** از زحمت چندين ره و فرسنگ برون آ

وحشتكدة ما و منت گرد خرامي است**** زين پرده چه گويم به چه آهنگ برون آ

افسردگيي نيست به اوهام تعلق**** هرچند شررنيستي ازسنگ برون آ

در نالهٔ خا مش نفسان مصلحتي هست **** اي صافي مطلب نفسي زنگ برون آ

زنداني اندوه تعلق نتوان بود**** بيدل دلت از هرچه شود تنگ برون آ

غزل شمارهٔ 265: ازين هوسكده با آرزوبه جنگ برون آ

ازين هوسكده با آرزوبه جنگ برون آ****چو بوي گل نفسي پاي زن به رنگ برون آ

فشار يأس و اميد از شرار جسته نشايد **** به روي يكدگرافكن سر دو سنگ برون آ

قدح شكسته به زندان هوش چند نشيني **** گلوي شيشه دودوري بگيرتنگ برون آ

سپند مجمر هستي.ندارد آن همه طاقت **** نياز حوصله كن يك تپش درنگ برو ن آ

كسي به غفلت و آگاهي توكار ندارد**** هزاربار فرو رو به زير سنگ برون آ

سبكروان زكمانخانهٔ سپهر گذشتند **** تو نيز وام كن اكنون پر و خدنگ برون آ

چو شيشه چندكشد قلقلت عنان تأمل**** ازبن بساط گلوگير يك ترنگ برون آ

بهار خرمي دهر غير وهم ندرد **** دو روز سيركن اين سبزه زار بنگ برون آ

مباش بيدل ازين ورطه نااميد

رهايي**** تك درستت اگر نيست پاي لنگ برون آ

غزل شمارهٔ 266: اي مردهٔ تكلف از كيف و كم برون آ

اي مردهٔ تكلف از كيف و كم برون آ****گاهي به رغم دانش ديوانه هم برون آ

تا ازگلت جز ايثار رنگي دگر نخندد**** سرتا قدم چو خورشيد دست كرم برون آ

تنزيه بي نياز است از انقلاب تشبيه **** گو برهمن دو روزي محو صنم برون آ

صدشمع ازين شبستان درخود زدآتش ورفت****اي خار پاي همت زينسان تو هم برون آ

در عرصهٔ تعين بي راستي ظفر نيست**** هرجا به جلوه آيي با اين علم برون آ

شمع بساط غيرت مپسند داغ خفت**** سربازي آنقدر نيست ثابت قدم برون آ

چون اشك چشم حيران بشكن قدم به دامان**** تا آبرو نريزي از خانه كم برون آ

شرم غروراعمال آبي نزد به رويت**** اي انفعال كوثر يك جبهه نم برون آ

بار خيال اسباب برگردن حيا بند**** تا دوش خم نبيني مژگان به خم برون آ

اثبات شخص فطرت بي نفي وهم سهل است **** چون خامه چيزي ازخود باهر رقم برون آ

بيدل زقيد هستي سهل است بازجستن**** گر مردي اختياري رو از عدم برون آ

غزل شمارهٔ 267: بود بي مغزسرتند خروش مينا

بود بي مغزسرتند خروش مينا****امشب از باده به جا آمده هوش مينا

وقت آن شدكه به دريوزه شود سر خوش ناز**** كاسهٔ داغ من ازپنبهٔ گوش مينا

زندگي كردن مار به خم عجزكشيد**** باده زنار وفا بست به دوش مينا

تانفس هست به دل زمزمهٔ شوق رساست**** گم نسازد اثر باد ه خروش مينا

اي قدح گوش شو و مژدة مستي درياب**** گرم نطقي است كنون لعل خموش مينا

مي كشد جلوة لعل تو به كيفيت مي**** آب حسرت ز لب خنده فروش مينا

چشم و دل زيب گرفتاري سوداي همند**** خط جام است همان حلقهٔ گوش مينا

همه جا جلوه فروش است دل از ديده مپرس****جام اين بزم نهفتند به جوش مينا

قلقلي راهزن گوش شد و هوش نماند**** ورنه صد

رنگ نوا داشت خروش مينا

دل عشاق زآفت نتوان باز خريد**** پرفشان است شكست از برو دوش مينا

بيدل اندر قدح باده نظركن به حباب**** تا چه دارد نفس آبله پوش مينا

غزل شمارهٔ 268: ازين محفل چه امكان است بيرون رفتن مينا

ازين محفل چه امكان است بيرون رفتن مينا ****كه پالغز دو عالم دارد امشب دامن مينا

نفس سرمايهٔ عجزاست از هستي مشو غافل ****كه تا صهباست نتوان برد خم ازگردن مينا

سلامت بي خبر دارد ز فيض عالم آبم ****حباب من ندارد صرفه در نشستن مينا

بتاب اي آفتاب عيش مخموران كه در راهت ****سفيدازپنبه شد چون صبح چشم روشن مينا

اگر مي نيست اي مطرب تو ازافسانهٔ دردي ****دل سنگين ما خونين به طرف دامن مينا

حباب باده با ساغر نفس دزديده مي گويد: ****كه از چشم تو دارد نرگسستان گلشن مينا

مدد از هيچ كس در موسم پيري نمي خواهم ****كه بس باشد مرا بركف عصاي گردن مينا

تحير در صفاي امتياز باده مي لغزد ****پري گويي عرق كرده ست در پيراهن مينا

دلي آمادة چندين هوس داري بهم بشكن ****مبادا فتنه زاييها كند آبستن مينا

اگر جوش بقا نبود فنا هم نشئه اي دارد ****كه از قلقل مدان آهنگ بشكن بشكن مينا

اميد سرخوشي در محفل امكان نمي باشد ****مگر از خود تهي گشتن شود پركردن مينا

اگر بيدل ز اهل مشربي تسليم سامان كن**** رگ گردن ندارد نسبتي باگردن مينا

غزل شمارهٔ 269: بيا خورشيد معني را ببين ازروزن مينا

بيا خورشيد معني را ببين ازروزن مينا****كه ياد صبح صادق مي دهد خنديدن مينا

ز زهد خشك زاهد نيست باكي سير مستان را****كه ايمن از خزان باشد بهارگلشن مينا

زنام مي زبانم مست و بيخود در دهان افتد****نگاهم رنگ مي پيداكند از ديدن مينا

مسيح وقت اگركس باده را خواند عجب نبود****كه هردم باده جان تازه بخشد در تن مينا

سلامت يك قلم در مركزسنگ ست اگر داني****شكست يأس مي پيچد به خود باليدن مينا

وداع معني ات از لب گشودنهاست اي غافل****پري گردد پريشان آخر از خنديدن مينا

سرشت ما و ميناگويي ازيك خاك شد بيدل****كه ما را دل به تن مي خندد از

خنديدن مينا

غزل شمارهٔ 270: ز بخت نارسا نگرفت دستم گردن مينا

ز بخت نارسا نگرفت دستم گردن مينا****مگر مژگان دماند اشك وگيرد دامن مينا

درين ميخانه تا ساغركشي ساز ندامت كن****گلوي بسملي مي افشرد خنديدن مينا

زبان تاك تا دم مي زند تبخاله مي بندد****كه برق مي نمي گنجد مگردرخرمن مينا

بهاري در نظرگل مي كند ما نمي دانم****به طبع غنچه ها رنگ ست يا خون درتن مينا

خيال مستي آن چشم هرجا مي فروش آيد****عرق بيرون كشد شرم از جبين روشن مينا

نشاط جاودان خواهي دلي راصيد الفت كن****كه مستي هاست موقوف به دست آوردن مينا

اگر از ساغر آگاهي دل نشئه اي داري****به رنگ پرتومي طوف كن پيرامن مينا

تو اي غافل چرا پيمانهٔ عبرت نمي گيري****كه عشرت جام در خون مي زند از شيون مينا

به خود باليدن گردون هوايي در قفس دارد****خلا مي زايد ازكيفيت آبستن مينا

ميي در چشم داريم الوداع اي رنج مخموري****كه امشب موج اشكي برده ام تا دامن مينا

اگرسنگ رهت هوش است فال مي پرستي زن****كه از خود برنخيزي بي عصاي گردن مينا

به حرف ناملايم زحمت دلها مشو بيدل****كه هرجا جنس سنگي هست باشد دشمن مينا

غزل شمارهٔ 271: شفق در خون حسرت مي تپد از ديدن مينا

شفق در خون حسرت مي تپد از ديدن مينا****عقيق آب روان مي گردد از خنديدن مينا

جگرها بر زمين مي ريزد ازكف رفتن ساغر****دلي در زير پا دارد به سر غلتيدن مينا

بنال از درد غفلت آنقدركز خود برون آيي****به قدرقلقل است ازخويش دامن چيدن مينا

سراغ عيش ازين محفل مجوكز جوش دلتنگي****صداي گريه پيچيده ست بر خنديدن مينا

تنك سرمايه است آن دل كه شد آسودگي سازش****به بي مغزي دليلي نيست جز خوابيدن مينا

به سعي بيخودي قلقل نواي ساز نيرنگم****شكست رنگ دارد اينقدر ناليدن مينا

رعونت در مزاج مي پرستان ره نمي يابد****چه امكان است از تسليم سر پيچيدن مينا

نزاكت هم درتن محفل به كف آسان نمي آيد****گداز سنگ مي خواهد به خود باليدن مينا

بساط ناز چيدم هرقدركز خود برون رفتم****پري باليد در خورد تهي گرديدن مينا

خموشي چند، طبع اهل معني تازه كن بيدل****به مخموران ستم دارد نفس دزديدن

مينا

غزل شمارهٔ 272: چندين دماغ دارد اقبال و جاه مينا

چندين دماغ دارد اقبال و جاه مينا****بر عرش مي توان چيد از دستگاه مينا

رستن ز دورگردون بي مي كشي محال است****دزديده ام ز مينا سر در پناه مينا

دورفلك جنون كرد ما را خجل برآورد****برخود زشرم بستيم آخرگناه مينا

تا مي رسد به ساغربرهوش ما جنون زد****يوسف پري برآمد امشب زچاه مينا

زاهد به بزم مستان ديگرتو چهره منماي****شبهاي جمعه كم نيست روز سياه مينا

با اين درشت خويان بيچاره دل چه سازد****عمري ست بر سركوه افتاده راه مينا

دلها پر است باهم گرحرف و صوت داريم****قلقل درين مقام است يكسرگواه مينا

با دستگاه عشرت پر توام است كلفت****چشم تري نشسته شت بر قاه قاه مينا

شرم خمار مستي خون گشت و سر نيفراخت****آخرنگون برآمد ازسينه آه مينا

نازكدلان اين بزم آمادهٔ شكستند****از وضع پنبه زنهار مشكن كلاه مينا

پاس رعايت دل آسان مگير بيدل****با هر نفس حسابي ست دركارگاه مينا

غزل شمارهٔ 273: كدامين نشئه بيرون داد راز سينهٔ مينا

كدامين نشئه بيرون داد راز سينهٔ مينا****كه عكس موج مي شد جوهرآيينهٔ مينا

چنان صاف ست از زنگ كدورت سينهٔ مينا****كه مي تابد چو جوهر نشئه از آيينهٔ مينا

سزدگرگوش ساغر آشناي اين نواگردد****كه راز ميكشان گل كرده است از سينهٔ مينا

كدورت با صفاي مشرب ما برنمي آيد****نبندد صورت تمثال زنگ آيينهٔ مينا

به تمكينم چسان خفّت رساندكوشش گردون****ببازد بيستون رنگ وقار ازكينهٔ مينا

تهي دستيم چون ساغر خدا را ساقيا رحمي****به روي بخت ما بگشا درگنجينهٔ مينا

خوشا صبحي كه شاه ملك عشرت جلوه ريزآيد****به زرين تخت جام از قصر زنگارينهٔ مينا

مقيم گوشهٔ دل باش گر آسودگي خواهي****كه حيرت مي شود سيماب در آيينهٔ مينا

همان خاك سيه اكنون لباس دل به بر دارد****صفا مفت است منگركسوت پارينهٔ مينا

بهار نشئه ام عيش دماغم بادهٔ صافم****مرا بايد نشاندن در دل بي كينهٔ مينا

ادب كوشيد در ضبط خود وتعطيل شد نامش****به روز وصل ما ماند شب آدينهٔ مينا

به آفت سخت نزديكند نازك طينتان بيدل****بود با سنگ و آتش الفت ديرينهٔ مينا

غزل شمارهٔ 274: مآل كار چه بيندكسي نظر به هوا

مآل كار چه بيندكسي نظر به هوا****نمي توان خبر پاگرفت سر به هوا

درتن چمن ز جنونكاري خيال مپرس****به خاك ريشه وگل مي كند ثمر به هوا

زمين مزرع ايجاد بس كه تنگ فضاست****نمونكاشته تخم شرر مگربه هوا

به عافيتگه خاكسترم چو شعله سري ست****مباد ذوق فضولي كند خبر به هوا

نه مقصدي ست معين نه مطلبي منظور****چوگردباد همين بسته ام كمر به هوا

جهان گرفت به رنگيني پر طاووس****غبار من كه ندانم كه داد سر به هوا

حديث سركشي از قامت بلندكه داشت****كه لب گزيده گره بند نيشكر به هوا

چو شبنمي كه كند از مزاج صبح بهار****به راهت آينه ها بسته چشم تر به هوا

ز ساز قافلهٔ عمر جمع دار دلت****كه محمل نفسي دارد اين سفر به هوا

به دستگاه رعونت درين بساط مناز****كه رفته است سرشمع بيشتر به هوا

چه تنگي اين همه افشرد دشت امكان را****كه ابر بيضه شكسته ست زير پر

به هوا

دل فسرده اگر سد راه نيست چرا****گشوده اند چو صبحت هزار در به هوا

تعلق دونفس ما ومن غنيمت گير****كه اين غبار نيابي دم دگر به هوا

به غيروصل عدم چيست مدعا بيدل****كه هر نفس نفس اينجاست نامه بر به هوا

غزل شمارهٔ 275: تاراجگرگل بود بدمستي اجزاها

تاراجگرگل بود بدمستي اجزاها****كهسار تهي گرديد از شوخي ميناها

مستقبل اين محفل جز قصهٔ ماضي نيست****تا صبحدم محشر دي خفته به فرداها

دشوار پسنديها بر ماگره دل بست****گرخون نخورد فطرت حل است معماها

معني همه مشكوف است تأويل عبارت چند؟****تمثال نمي خواهد آيينهٔ سيماها

نامحرمي عالم تا حشر نگرددكم****افتاده به روي هم پنهاني و پيداها

وحدت نكند تشويش از بيش وكم كثرت****سرچشمه چه نم بازد از خشكي درياها

كس مانع جولان نيست اما چه توان كردن****چون آبله معذورند دامن به ته پاها

از خاك تو تاگردي ست موضوع پرافشاني****در خواب عدم باقي ست هذيان من و ماها

پيش است به هرگامت صد مرحله نوميدي****دنيا نفسي دارد آمادهٔ عقباها

در چارسوي اوهام تا كي الم تنگي****برگوشهٔ دل پيچيد يك دامن و صحراها

بيدل طرب و ماتم مفت اثر هستي ست****ما كارگه رنگيم رنگ است تماشاها

غزل شمارهٔ 276: گر لعل خموشت كند آهنگ نواها

گر لعل خموشت كند آهنگ نواها****دشنام دعاها و بروهاست بياها

خوبان به ته پيرهن از جامه برونند****در غنچه ندارندگل اين تنگ قباها

رحمت ز معاصي به تغافل نشكيبد****ز آنسوست گناههاگرازين سوست الاها

فريادكه ما بيخبران گرسنه مرديم****با هر نفس ازخوان كرم بود صلاها

گه مايل دنيايم وگه طالب عقبا****انداخت خيالت زكجايم به كجاها

از غنچه ورقهاي گلم در نظر آمد*** دل سوخت به جمعيت ازخويش جداها

هرجاست سري خالي ازآشوب هوس نيست****معمورهٔ مار است به هر بام هواها

مشكل كه از اين قافله تا حشر نشيند****مانند نفس كرد بروها و بياها

كو ديرو حرم تا غم احرام توان خورد****دوش هم خم گشت ز تكليف رداها

نامحرم هنگامهٔ تغيير مباشيد****تعمير نويي نيست درين كهنه بناها

كسب عمل آگهي آسان مشماريد****چشم همه كس از مژه خورده شت عصاها

اي كاش پذيرد هوس الحاح تردد****اين آبله سرهاست كه افتاده به پاها

گر ضبط نفس پردهٔ توفيق گشايد****صيقل زده گير آينه از دست دعاها

زين بحر محالست زني لاف گذشتن****بيدل كه ز پل بگذرد از سعي شناها

غزل شمارهٔ 277: ز بس جوش اثر زد ازتب شوق تو ياربها

ز بس جوش اثر زد ازتب شوق تو ياربها****فلك در شعله خفت ازشوخي تبخال كوكبها

درين محفل كه دارد خامشي افسانهٔ راحت****به هم آوردن مژگان بود بربستن لبها

زگرد وحشت ما تيره بختان فيض مي بالد****تبسم پاشي صبح است چين دامن شبها

سبكتازان فرصت يك قلم رفتند ازين وادي****سراغي مي دهد موج سراب از نعل مركبها

غبار جنبش مژگان ندارد چشم قرباني****قلم محواست هرجا صاف گردد نقش مطلبها

ز حاسدگر امان خواهي وداع گرمجوشي كن****زمستان سرد مي سازد دكان نيش عقربها

فلك كشتي به توفان شكستن داده است امشب****ز جوش گريه ام رنگ ته آبندكوكبها

فسردن بود ننگ اعتبار ما سبكروحان****گرانجاني فسونها خوند و پيداكرد قالبها

شراركاغذ ما درد آزادي گلستاني****چرا ما را نمي خوانند اين طفلان به مكتبها

بنازم نام شيريني كه هرگه بر زبان آيد****چوبند نيشكرجوشد به هم چسبيدن لبها

غبار تيره بختيها به اين لنگر نمي باشد****نمي آيد برون چون سايه روزم بيدل از شبها

غزل شمارهٔ 278: زهي سودايي شوق تو مذهبها و مشربها

زهي سودايي شوق تو مذهبها و مشربها****به يادت آسمان سير تپيدن جوش ياربها

مبادا از سرم كم سايهٔ سوداي گيسويت****چو مو نشو و نمايي ديده ام در پردهٔ شبها

جدا از اشك شد چشم سراب دشت حيراني****همان خميازهٔ خشكي ست بي اطفال مكتبها

بس است از دود دل جوهرفروش آيينهٔ داغم****به غير از شام مژگاني ندارد چشم كوكبها

به خاموشي توان شد ايمن از ايذاي كج بحثان****نفس دزديدن است اينجا فسون نيش عقربها

به منع اضطراب عاشقان زحمت مكش ناصح****كه آتش زندگي دارد به قدر شوخي تبها

چوآهنگ جرس ما وسبكروحانه جولاني****كه از يك نعره وارش مي تپد آغوش قالبها

عمارت غير چين دامن صحرا نمي باشد****ز تنگيهاي مذهب اينقدرباليد مشربها

زبان دركام پيچيدم وداع گفتگوكردم****سخن راپردهٔ رخصت بود بربستن لبها

بهار بي نشان عالم نوميدي ام بيدل****سرغم مي تون كرد از شكست رنگ مطلبها

غزل شمارهٔ 279: اي به زلفت جوهر آيينهٔ دل تابها

اي به زلفت جوهر آيينهٔ دل تابها****چون مژه دل بستهٔ چشم سياهت خوابها

اينقدر تعظيم نيرنگ خم ابروي كيست**** حيرت است از قبله روگرداندن محرابها

ساغر سرگشتگي را نيست بيم احتساب**** بي خلل باشد زگردون گردش گردابها

نيست آشوب حوادث بر بناي رنگ عجز**** سايه را بيجا نسازد قوت سيلابها

گر زبان دركام باشد راز دل بي پرده نيست**** ساز ما مي نالد از ابرام اين مضرابها

سخت دشوارست ترك صحبت روشن دلان**** موج با آن جهد نتواندگذ شت از آبها

بستن چشمم شبستان خيال ديگرست**** از چراغ كشته سامان كرده ام مهتابها

گرنفس زير وزبرگرديده باشد دل دل است**** تهمت خط برندارد نقطه ازاعرابها

زلف او را اختياري نيست درتسخيردل**** خود به خود اين رشته مي گيردگره از تابها

كج سرشتان راكشاكش دستگاه آبروست**** موج در بحركمان مي خيزد از قلابها

فرش مخمل همبساط بورياي فقرنيست **** چون صف مژگان گشايد محوگر دد خوابها

بيدل ازما نيستي هم خجلت هستي نبرد**** برنمي دارد هواگشتن تري از آبها

غزل شمارهٔ 280: اي ز شوخيهاي حسنت محوييچ وتابها

اي ز شوخيهاي حسنت محوييچ وتابها****حيرت اندر آينه چون موج درگردابها

بي خراش زخم عشق اسراردل معلوم نيست **** خواندن اين لفظ موقوف است بر اعرابها

صاحب تسليم را هركس تواضع شكند **** گركني يك سجد ه پيدا مي شود محرابها

فكرصيدعشرت ازقد دوتا جهل است جهل **** موج چون ماهي نيقتد در خم قلابها

رنجش روشن ضميران لمعهٔ تيغ است وبس **** موج مي گردد نمودار از شكست آبها

دانهٔ دل راشكست ازآسياي چرخ نيست**** سوده كي گردد گهر ازكردش گردابها

كردغفلت جوش زدچندانكه واكرديم چشم **** همچو مخمل بود در بيداري ما خوابها

مدعا بر باد رفت ازآمد و رفت نفس **** نغمه گم شد در غبار وحشت مضرابها

مي دهد زخم دل از بيدادشمشيرت نشان **** مي توان فهميد مضمون كتب از بابها

گاه آهم مي ربايد گاه اشكم مي برد**** نقد من يك مشت خاك واين همه سيلابها

آنقدر بر يأس پيچيدم

كه اميدي نماند**** پاي تا سر يك گره شد رشته ام از تابها

كاروان عمر بيدل از نفس درد سراغ**** جنبش موج است گرد رفتن سيلابها

غزل شمارهٔ 281: ز چشم بي نگه بودم خراب آباد غارتها

ز چشم بي نگه بودم خراب آباد غارتها****چه لازم در دل دوزخ نشستن از شرارتها

سوادنامه هم كم نيست در منع صفاي دل****به حيراني مژه برداشتم كردم عمارتها

به ذوق كعبه مگذر ازطواف كلبهٔ مجنون****غبار معني الفت مباشيد از عبارتها

هجوم داغ عشقت كرد ايجاد سرشك من****زدل هرجا سويدا جوش زد دارد زيارتها

شكست برگ گل هم ازتبسم عالمي دارد****عرقريزي ست هرجاجمع مي گرددحرارتها

به خاك خود تيمم ساحل امني دگردارد****خم آورد ابروي ناز تو از بار اشارتها

به حسن خلق بيدل ناتوان در جنت آسودن****مشو چون زاهدان توفاني آب طهارتها

غزل شمارهٔ 282: غباريم زحمتكش بادها

غباريم زحمتكش بادها****به وحشت اسيرند آزادها

املها به دوش نفس بسته ايم****سفريك قدم راه و اين زادها

جهان ستم چون نيستان پر است****ز انگشت زنهار فريادها

به هر دامي از آرزو دانه اي ست****گرفتار خويشند صيادها

برون آمدن نيست زين آب وگل****بناليد اي سرو و شمشادها

فسردن هم آسوده جان مي كند****به هر سنگ خفته ست فرهادها

غنيمت شمارند پيغام هم****فراموشي است آخر اين يادها

بد ونيك تاكي شماردكسي****جهان است بگذر ز تعدادها

چه خوب و چه زشت ازنظر رفته گير****پري مي زنند اين پريزادها

به پيري ستم كرد ضعف قوي****مپرسيد از اين خانه آبادها

به صيد نقب ازين بيش نشكافتيم****كه تا آب و خاك است بنيادها

ز نقش قدم خاك ما غافل است****همه انتخابيم ازين صادها

نوي بيدل از ساز امكان نرفت****نشد كهنه تجديد ايجادها

غزل شمارهٔ 283: زهي نظّاره را ازجلوهٔ حسن تو زيورها

زهي نظّاره را ازجلوهٔ حسن تو زيورها****رگ برگ گل ازعكس تو درآيينه جوهرها

سر سودايي ما را غم دستاركي پيچد****كه همچون غنچه از بويت به توفان مي رود سرها

به حيرت رفتگانت فارغند از فكر آسودن****كه بيداري ست خواب ناز اين آيينه بسترها

ندارد هيچ قاصد تاب مكتوب محبت را****مگر اين شعله بربنديم بر بال سمندرها

شبي گر شمع اميدي برافروزد سيهروزي****زند تاصبح موج شعله جوش از چشم اخترها

قناعت كوكه فرش دل كند آيينه كردارم****چو چشم حرص تاكي بايدم زد حلقه بر درها

اگر زلف تو بخشد نامهٔ پرواز آزادي****نماند صيد مضمون هم به دام خط مسطرها

به چشم آينه تا جلوه گرشد چشم مخمورت****ز مستي چون مژه بريكدگرافتاد جوهرها

همان چون صبح مخمورند مشتاقان گلزارت****نبندي تهمت مستي براين خميازه ساغرها

گشاد عقدهٔ دل بي گداز خود بود مشكل****كه نگشايد بجز سودن گره ازكارگوهرها

حوادث عين آسايش بود آزاده مشرب را****كه چين موج دارد ازشكست خويش جوهرها

ادب فرسوده ايم ازما عبث تعظيم مي خواهي****نخيزد نالهٔ بيمار هم اينجا ز بسترها

سواد نسخهٔ ديدار اگر روشن توان كردن****به آب حيرت آيينه باشد شست دفترها

به آزادي علم شو دست در دامان كوشش زن****نسيم شعلهٔ پرواز دارد

جنبش پرها

دل آگاه ناياب است بيدل كاندرين دوران****نشسته پنبهٔ غفلت به جاي مغز در سرها

غزل شمارهٔ 284: سجود خاك راحت گرهوا جوشاند ازسرها

سجود خاك راحت گرهوا جوشاند ازسرها****تپيدن محمل درياكشد بر دوش گوهرها

شب هجرت به آن توفان غبارانگيخت آه من****كه ميدان پريدن تنگ شد بر چشم اخترها

شهيد انتظار جلوهٔ تيغ كه ام يارب****كه چون شمعم زيك گردن بلندي مي كندسرها

در آن گلشن كه نخل او علم گردد به رعنايي****رسايي ري پزد بر سر سرو و صنوبرها

زلعلش هركجا حرفي به تحريرآشناگد****تبسم مي كشد چون صبح بال ازخط مسطرها

ندارد نامهٔ من درخور پرواز مضموني****مگر رنگي ببندم بر پر و بال كبوترها

مخواه ازاهل معني جزخموشي كاندر****حباب آسا نريزن آبروي خويش گوهرها

ز برگ خوف اگر بر خويش لرزد بيد جا دارد****كه باشد مفلسان را موي براندام نشترها

سمندر طينتم ننگ فسردن برنمي دارم****پروبال من آتش بود پيش ازرستن پرها

ز خاكستر سراغ شعلهٔ من چند پرسيدن****تب بيتابي شوقم نمي سازم به بسترها

هجوم غجز سامان غرورم كم نمي سازد****چوتيغ موج دارم در شكست خويش جوهرها

به رنگي سوخت عشقم درهواي آتشين خويي****كه از خجلت به خاكستر عرق كردند اخگرها

ميي كو تا هوس اينجا دماغي تازه گرداند****چوگوهر يك قلم لبريز دلتنگي ست ساغرها

ز ابناي زمان بيهوده دردسر مكش بيدل****اگر باري نداري التفاتت چيست با خرها

غزل شمارهٔ 285: نگردد همت موجم قفس فرسودگوهرها

نگردد همت موجم قفس فرسودگوهرها****به رنگ دود درتوفان آتش مي زنم پرها

زبان خامهٔ من زخمهٔ سازكه شد يارب****كه خط پرواز دارد چونا صدا از تار مسطرها

خطي در جلوه مي آيد زلعل مي پرست او****سزدگر آشناي سرمه گردد چشم ساغرها

به رنگ غنچهٔ خون بستهٔ دلهاي مشتاقان****ز سوداي خطش بر دود دل پيچيده دفترها

تماشا مايل رقص سپندكيست حيرانم****نگاه سرمه آلود است دود چشم مجمرها

اگر طالع به كام توست منشين ايمن از مكرش****زگردون زهر در زير نگين دارند اخترها

طمع ازسعي بيحاصل عرق ريزاست زين غافل****كه خاك عالمي گل مي كند زآب گوهرها

اگر مهر قناعت بازگيرد پرتو احسان****چو شبنم آبروي مايه برمي دارد از درها

به ترك آرزوهاكوش اگرآسودگي خواهي****شكست رنگ اين تب نيست بي ايجاد بسترها

به فكر غارت دل آسمان بيهوده

مي گردد****براين ويرانه مي بيزد نفس هم گرد لشكرها

توان ازگردش چشم حباب اين نكته فهميدن****كه غفلت پرده سرهاي بي مغزند افسرها

چو شبنم كشتي ما مانده درگرداب رنگ گل****نسيمي نيست تا زين ورطه برداريم لنگرها

ز موج انفعال محرمان آواز مي آيد****كه اينجا ازنم يك جبهه مي ريزندكوثرها

مجوبيدل علاج سرنوشت ازگريهٔ حسرت****به موج باده دشوار است شستن خط ساغرها

غزل شمارهٔ 286: اي بهار جلوه بس كن كز خجالت يارها

اي بهار جلوه بس كن كز خجالت يارها****در عرق شستند خوبان رنگ از رخسارها

مي شود محو از فروغ آفتاب جلوه ات **** عكس در آبينه همچون سايه بر ديوارها

ناله بسيار است اما بي دماغ شكوه ايم****بستن منفار ما مهري ست بر طومارها

شوق دل ومانده پست و بلند دهر نيست**** نالهٔ فرهاد بيرون است ازين كهسارها

اهل مشرب از زبان طعن مردم فارع است**** دامن صحرا چه غم دارد ز زخم خارها

ديدهٔ ما را غبار دهر عبرت سرمه شد**** مردمك اندوخت اين آيينه از زنگارها

لازم افتاده ست واعظ را به اظهاركمال**** كرّناواري غريوش مايهٔ گفتارها

زاهدان كوسه را ساز بزرگي ناقص است**** ريش هم مي بايد اينجا در خور دستارها

لطفي امدادي مدارايي نيازي خدمتي**** اي ز معني غافل آدم شو به اين مقدارها

ما زمينگيران ز جولان هوسها فارغيم**** نقش پا و يك وداع آغوشي رفتارها

هركجا رفتيم داغي بر دل ما تازه شد **** سوخت آخر جنس ما ازگرمي بازارها

درگلستاني كه بيدل نوبر تسليم كرد**** سايه هم يك پايه برتر بود ز ديوارها

غزل شمارهٔ 287: بسكه شدحيرت پرست جلوه ات گلزارها

بسكه شدحيرت پرست جلوه ات گلزارها ****گل زبرگ خويش دارد پشت بر ديوارها

دل ز دام حلقهٔ زلفت چه سان آيد برون **** مهره را نتوان گرفتن از دهان مارها

از نواي حسرت ديدار هم غافل مباش**** ناله دارد بي تو مژگانم چو موسيقارها

دستگاه شوخي دردند دلهاي دو نيم **** نيست بال ناله جز واكردن منقارها

گوشه گيران غافل از نيرنگ امكان نيستند **** مي خورد برگوش يكسر معني اسرارها

باعث آه حزين ما همان از عشق پرس **** درد مي فهمد زبان نبض اين بيمارها

بال و پر برهم زدن بي شوخي پرواز نيست **** بي تكلف نغمه خيزست اضطراب تارها

ختم كردار زبانها بي سخن گرديدن است **** خامشي چون شمع دارد مهراين طومارها

در بياباني

كه ما فكر اقامت كرده ايم **** مي رود بر باد مانند صدا كهسارها

نسخهٔ نيرنگ هستي به كه گرداند ورق**** كهنه شد ازآمد ورفت نفس تكرارها

مرده ام اما ز آسايش همان بي بهره ام **** باكف خاكم هنوز آن طفل داردكارها

بسكه بيدل با نسيم كوي او خوكرده ام**** مي كشد طبعم چو زخم از بوي گل آزارها

غزل شمارهٔ 288: حيرت دل گر نپردازد به ضبط كارها

حيرت دل گر نپردازد به ضبط كارها****ناله مي بندد به فتراك تپش كهسارها

عالمي بر وهم پيچيده ست مانند حباب****جز هوا نبود سري در زير اين دستارها

نيست زندانگاه امكان سنگ راه وحشتم****چون نگه سامان عينك دارم از ديوارها

عندليبان را ز شرم ناله ام مانند شمع****شعلهٔ آواز بست آيينهٔ منقارها

از خرام موج مي چشم قدح داغ است و بس****دارد اين نقش قدم خميازهٔ رفتارها

موجهاي اين محيط آخرگهر خواهد شدن****سبحه خوابيده ست در پيچ و خم زنارها

بسكه درهرگل زمين ذوق تماشا خاك شد****پشه مي آرد برون نظاره ازگلزارها

فقر در هرجا غرور يأس سامان مي كند****كجكلاهي مي زند موج از شكست كارها

خواب راحت بستهٔ مژگان به هم آورد ن است****سايه مي گردند از افتادن اين ديوارها

چون سحر سعي خروشم قابل اظهار نيست****به كه برسازم شكست رنگ بندد تارها

بيدل اين گلشن ز بس منظورحسن افتاده است****ناز مژگان مي دمد گر دسته بندي خارها

غزل شمارهٔ 289: از پا نشيند اي كاش محمل كش هوسها

از پا نشيند اي كاش محمل كش هوسها****زين كاروان شنيديم ناليدن جرسها

بازار ظلم گرم است از پهلوي ضعيفان**** آتش به عزم اقبال دارد شگون ز خسها

در طبع خود سرجاه سعي گزند خلق است**** ديوانه اند سگها ازكندن مرسها

اي مزرعي است كانجا دهقان صنع پوشيد**** خونهاي زخم گندم در پردة عدسها

از حرص منفعل شد خوان گستر قناعت**** برد از شكر حلاوت جوشيدن مگسها

درعرصه گاه تسليم از يكدگرگذشته ست**** مانند موج گوهر جولان پيش و پسها

افغان به سرمه خوابيدكس مدعا نفهميد**** آخر به خاك برديم ابرام ملتمسها

چون ناله زين نيستان رستن چه احتمال است**** خط مي كشيم عمريست برمسطرقفسها

مجنون شديم اما داد جنون نداديم **** تا دامن وگريبان كم بود دسترسها

بيدل به مشق اوهام دل را سياه كرديم**** تاكي طرف برآيد آيينه با نفسها

غزل شمارهٔ 290: بر قماش پوچ هستي تا به كي وسواسها

بر قماش پوچ هستي تا به كي وسواسها****پنبه ها خواهد دميد آخر ازين كرباسها

شيشهٔ ساعت خبر زساز فرصت مي دهد**** خودسران غافل مباشيد ازصداي طاسها

عبرت آنجاكز مكافات عمل گيرد عيار**** ناخني دارند در جنگ درودن داسها

اهل دنيا را به نهضت گاه آزادي چه كار**** در مزابل فارغند از بوي گل كناسها

عالمي باليده است از دستگاه خودسري**** نشتري مي خواهد اين جمعيت آماسها

تا بود ممكن به وضع خلق بايد ساختن**** آدميت پيش نتوان برد با نسناسها

حيرت ديدار با دنيا و عقبا شد طرف**** بوي اميدي گواراكرد چندين ياسها

بينوايي چون به سامان جنون پوشيده نيست**** صبح خندد برگريبان چاكي افلاسها

شرم مي دارد درشتي از ملايم طينتان**** غالب افتاده ست بيدل سرب بر الماسها

غزل شمارهٔ 291: شرم از خط پيشاني ما ريخته شقها

شرم از خط پيشاني ما ريخته شقها****زين جاده نرفته ست برون نقب عرقها

درس همه درسكتهٔ تدبيرمساوي ست****در موج گوهر نيست پس و پيش سبقها

زين خوان تهي مغتنم حرص شماريد****ليسيدن اگر رو دهد از پشت طبقها

بي ماحصل مشق دبستان وجوديم****بايد به خيالات سيه كرد ورقها

فريادكه بستند براين هستي باطل****يك گردن و صد رنگ ادكردن حقها

تيغت چه فسون داشت كه چون بيضهٔ طاووس****گل مي كند از خاك شهيد تو شفقها

بيدل ز چه سوداست جنون جوشي اين بحر****عمري ست كه دارد تب امواج قلقها

غزل شمارهٔ 292: بي دماغي با نشاط از بسكه دارد جنگها

بي دماغي با نشاط از بسكه دارد جنگها****باده گردانده ست بر روي حريفان رنگها

غافلند ارباب جاه از پستي اقبال خويش****زير پا بوده ست صدر آرايي اورنگها

وادي عشق است اينجا منزل ديگركجاست****جز نفس در آبله دزديدن فرسنگها

بي نيازي از تميزكفر و دين آزاد بود****ازكجا جوشيد يارب اختراع ننگها

زاهدان از شانه پاس ريش بايد داشتن ****داء ثعلب بي پيامي نيست زين سر چنگها

تا نفس باقي ست بايد باكدورت ساختن****دركمين آينه آبي ست وقف زنگها

چرب ونرمي هرچه باشد مغتنم بايدشمرد****آب و روغن چون پر طاووس دارد رنگها

هرچه ازتحقيق خواني بشنو وخاموش باش****ساز ما بيرون تار افكنده است آهنگها

آخر اين كهسار يك آيينه دل خواهد شدن****شيشه افتاده ست در فكر شكست سنگها

بيدل اسباب طرب تنبيه آگاهي ست ليك****انجمن پر غافل است ازگوشمال چنگها

غزل شمارهٔ 293: جنون آنجاكه مي گردد دليل وحشت دلها

جنون آنجاكه مي گردد دليل وحشت دلها****به فرياد سپند ازخود برون جسته ست محفلها

به اميدكدامين نغمه مي نالي درين محفل****تپيدن داشت آهنگي كه خون كردند بسملها

تلاش مقصدت برد از نظر سامان جمعيت****به كشتي چون عنان دادي رم آهوست ساحلها

درين محنت سرا گر بستر راحت هوس داري****نمالي سينه برگردي كه گيرد دامن دلها

به اصلاح فساد جسم سامان رياضت كن****نم لغزش به خشكي مي توان برداشت ازگلها

ز بيرنگي سبكروح آمديم اما درتن منزل****گراني كرد دل چندان كه بربستيم محملها

چو اشك ازكلفت پندار هستي درگره بودم****چكيدم ناگه از چشم خود و حل گشت مشكلها

ز زخم بي امان احتياج آگه نه اي ورنه****به چندين خون ديت مي خواهدآب روي سايلها

توراحت بسمل وغافل كه در وحشتگه امكان****چو شمع از جاده مي جوشد پر پرواز منزلها

نواي هستي از ساز عدم بيرون نمي جوشد****گريبان محيط است آنكه مي گويند ساحلها

خماركامل از خميازه ساغر مي كشد بيدل****هجوم حسرت آغوش مجنون ريخت محملها

غزل شمارهٔ 294: ز برق اين تحيرآب شد آيينهٔ دلها

ز برق اين تحيرآب شد آيينهٔ دلها****كه ره تا محمل ليلي ست بيرون گرد محملها

كجا راحت چه آسودن كه از نايابي مطلب****به پاي جستجوچون آبله خون گشت منزلها

چه دنيا و چه عقبا، سد را ه تست اي غافل****بيا بگذركه از بهرگذشتنهاست حايلها

درين مزرع چه لازم خرمن آراي هوس بودن****دلي بايد به دست آري همين تخم است حاصلها

به دشت انتظارت از بياض چشم مشتاقان****سفيدي كرد آخر راه از خود رفتن دلها

دماغي مي رسانم از شكست شيشهٔ رنگي****به خون رفته پرواز دگر دارند بسملها

ز پاس آبروي احتياج ما مشو غافل****به بازاركرم گوهر فروشانند سايلها

ندارد صيد حسن از دامگاه عشق آزادي****همان يك حلقهٔ آغوش مجنون است محملها

ما و من اثبات حق درگوش مي آيد****نواي طرفه اي دارد شكست رنگ باطلها

خزان گلشن امكان بهارواجبي دارد****تراوش مي كند حق از شكست رنگ باطلها

زبان شمع فهميدم ندارد غير ازين حرفي****كه گر در خودتوان آتش زدن مفت است محفلها

تسلسل اينقدر در دور بي ربطي نمي باشد****گرو از سبحه برد امروز برهم خوردن دلها

كنار عافيت گم بود در بحر طلب بيدل****شكست از

موج ماگل كرد بيرون ريخت ساحلها

غزل شمارهٔ 295: خواجه ممكن نيست ضبط عمرو حفظ مالها

خواجه ممكن نيست ضبط عمرو حفظ مالها****جادهٔ بسيار دارد آب در غربالها

گر همين كوس و دهل باشدكمال كر و فر****غير رسوايي چه دارد دعوي اقبالها

سادگي مفت نشاط انگاركاينجا حسن هم****جامه نيلي مي كند از دست خط و خالها

پيچ و تاب خشك دارد دركمين ما و منت****بر صرير خامه تاري بسته گير از نالها

كوشش افلاك ازموي سپيدت روشن است****تاب ده نوميدي از ريشيدن اين زالها

شعلهٔ هستي مآلش گرهمين خاكسترست****رفته مي پندار پيش ازكاروان دنبالها

زيرچرخ آثاركلفت ناكجا خواهي شمرد****شيشهٔ ساعت پر است زگرد ماه وسالها

شكوه ات از هركه باشد به كه در دل خون شود****شرم كن زان لب كه گردد محضر تبخالها

عرض دين حق مبر درپيش مغروران جاه****سعي مهدي برنمي آيد به اين دجالها

خلق را ذوق تعلق توأم طاووس كرد****رنگ هم افتاد پروازش به قيد بالها

مي فروشد هركسي ما را به نرخ عبرتي****جنس ماعمري ست فريادي ست ازدلالها

حيرت آيينه ام بيدل تماشا كردني ست****ناز صيقل دارم از پامالي تمثالها

غزل شمارهٔ 296: اي ز چشم مي پرستت مست حيرت جامها

اي ز چشم مي پرستت مست حيرت جامها****حلقهٔ زلف گره گيرت به گوش دامها

در تبسم كم نشد زهر عتاب از نرگست****كي به شورپسته ريزد تلخي از بادامها

دامنت ناياب و من بيتاب عرض اضطراب****خواهد از خاكم غبار انگيخت اين ابرامها

آتشم از بيم افسردن همان در سنگ ماند****رهزن آغاز من شدكلفت انجامها

تا شود روشن سوادكلبهٔ تاريك من****مي گذارد چشم روزن عينك ازگلجامها

صيدمحرومي چومن در مرغزاردهر نيست****مي رمد از وحشتم چون موج دريا دامها

بس كه بنيادم زآشوب جنون جزوهواست****مي توان از آستانم ريخت رنگ بامها

از بلاي عافيت هم آنقدر ايمن مباش****آب گوهر طعمهٔ خاك است از آرامها

پيچ وتاب شعلهٔ دل نامهٔ پيچيده ا ي است****مي فرستم هر نفس سوي عدم پيغامها

اين شبستان جز غبار ديدهٔ بيدار نيست****جمع شد دود چراغ وريخت رنگ شامها

بي جمالش بس كه بيدل بزم ما را نور نيست****ناخنه از موج مي آورده چشم جامها

غزل شمارهٔ 297: پيش آن چشم سخنگو موج مي در جامها

پيش آن چشم سخنگو موج مي در جامها****چون زبان خامشان پيچيده سر دركامها

رنگ خوبي را ز چشم او بناي ديگر است****روغن تصوير درد حسن ازين بادامها

موج دريا را تپيدن رقص عيش زندگي ست****بسمل او را به بي آرامي ست آرامها

از مذاق ناز اگر غافل نباشد كام شوق****مي توان صد بوسه لذت بردن از دشنامها

چون خط پرگار، اگرمقصد دليل عجزنيست****پاي آغاز از چه مي بوسد سرنجامها

ازگرفتاري ما با عشق زيب ديگر است****بال مرغان مي شود مژگان چشم دامها

شهرهٔ عالم شدن مشكل بود بي دردسر****روز و شب چين بر جبين دارد نگين از نامها

سخت دشوار است قطع راه اقليم عدم****همچو پيك عمر بايد از نفس زدگامها

مقصد وحشت خرامان نفس فهميدني ست****بي سراغي نيستند اين بوي گل احرامها

نشئهٔ عيشي كه دارد اين چمن خميازه است****بر پر طاووس مي بندم برات جامها

هيچكس در عالم اقبال فارغ بال نيست****رخش نتوان تاختن بيدل به پشت بامها

غزل شمارهٔ 298: گفتگو صد رنگ ناكامي دماند ازكامها

گفتگو صد رنگ ناكامي دماند ازكامها****وصل هم موهوم ماند از شبههٔ پيغامها

غير دير وكعبه هم صد جا تمنا مي كند****زندگي يك جامه وار و اينهمه احرامها

ريشهٔ نشو و نما از دانهٔ ماگل نكرد****ماند چون حرف خموشي در طلسم كامها

قطرهٔ ما ناكجا سامان خودداري كند****بحر هم از موج اينجا مي شماردگامها

گل كند در وحشت دردسر فرماندهي****چون شررازسنگ ريزد زين نگينها نامها

چون به آگاهي فتدكار، اهل دنيا ناقصند****ورنه در تدبير غفلت پخته اند اين خامها

ازنشان هستي ما سكه نامي بيش نيست****صيد ما حكم صدا دارد به گوش دامها

لاله وگل بسكه لبريزند ازصهباي رنگ****درشكستن هم صدايي سر نزد زين جامها

از تپش آواره ها بي ريشهٔ جرأت مباش****در زمين ناتواني گشته اند آرامها

بيدل از آيينهٔ زنگار فرسودم مپرس****داشتم صبحي كه شد غارت نصيب شامها

غزل شمارهٔ 299: چيست اين باغ و اين شكفتنها

چيست اين باغ و اين شكفتنها****سرآبي وسيرروغنها

موج رم مي زندچه كوه وچه دشت****چين گرفته ست طرف دامنها

نرهيد از امل تجرد هم****رشته دارد قفاي سوزنها

شب ما را چراغ فرصت كو****خانه روشن كن است روزنها

اعتبار زمانه بيكاريست****قطره گوهر شد از فسردنها

كو فضايي كه واكنيم پري****رفت پرواز با نشيمنها

خاك گردم ره طلب بندم****سرمه بالم به كام شيونها

فكر خود بي دماغي هوس است****سرگران شد خميدگردنها

حيف نشكافتيم پردهٔ دل****دانه بوده ست مهر خرمنها

يارب از سعي بي اثر تا چند****آب كوبدكسي به هاونها

گر ننالم كجا روم بيدل****ششجهت بيكسي ومن تنها

غزل شمارهٔ 300: در باغ دل نهان بود از رفتگان نشانها

در باغ دل نهان بود از رفتگان نشانها****اين آتش آگهي داد ما را زكاروانها

چندان كه شمع كاهد باعافيت قرين است****بازار ما ندارد سودي به اين زبانها

تنگي ز بس فشرده ست اين عرصهٔ جدل را****ميدان خزيده يكسر در خانهٔ كمانها

اين وادي غرورست فهميده بايدت رفت****در جاده است اينجا خواباندن سنانها

جوش بهار جسم است آثار سخت جاني****جوهر فكنده بيرون زين رنگ استخوانها

پروازتا جنون كردگم شد سراغ راحت****برديم با پر و بال خاشاك آشيانها

تيغ غرور بشكن دركارگاه گردون****آتش زبانه دارد درگردش فسانها

در بارگاه تعظيم اقبال بي نيازي ست****تمييز پا و سر نيست منظور آستانها

تقليد فقر نتوان در جاه پيش بردن****بحر ازگهر چه نازد بر راحت كرانها

جايي نمي توان برد فرياد بي رواجي****كشتي شكست تاجرتا تخته شد دكانها

پست و بلند بسيار دارد تردد جاه****همواري ات رها كن بام است و نردبانها

پروازوهم بيدل زين بيشتر چه باشد****برده ست گردش سر ما را به آسمانها

غزل شمارهٔ 301: اي آينهٔ حسن تمناي تو جانها

اي آينهٔ حسن تمناي تو جانها****اوراق گلستان ثناي تو زبانها

بي زمزمهٔ حمد تو قانون سخن را**** افسرده چو خون رگ تار است بيانها

از حسرت گلزار تماشاي تو آبست**** چون شبنم گل آينه در آينه دانها

بي تاب وصال است دل اما چه توان كرد**** جسم است به راهت گره رشتهٔ جانها

آنجاكه بود جلوه گه حسن كمالت**** چون آينه محو است يقينها وگمانها

از مرحمت عام تو دركوي اجابت**** گم گشته اثرها به تك وپوي فغانها

از قوت تأييد توتحريك نسيمي**** بر بحركشد از شكن موج كمانها

در چارسوي دهرگذركرد خيالت**** لبريز شد از حيرت آيينه دكانها

در پردة دل غير خيالت نتوان يافت **** جولانكدة پرتو ماهند كتانها

در ديدة بيدل نبود يك دل پر خون**** بي داغ هواي تو درتن لاله ستانها

غزل شمارهٔ 302: ا ي داغ كمال تو عيان ها و نهانها

ا ي داغ كمال تو عيان ها و نهانها****معني به نفس محو و عبارت به زبانها

خلقي به هواي طلب گوهر وصلت**** بگسسته چو تار نفس موج، عنانها

بس ديده كه شد خاك و نشد محرم ديدار**** آيينهٔ ما نيز غباري ست از آنها

تا دم زند از خرمي گلشن صنعت**** حسن از خط نو خيز برآورده زبانها

درياد تو هويي زد و بر ساغر دل ريخت**** درد نفس سوخته سر جوش فغانها

انجاكه سجود تو دهد بال خميدن**** چون تير توان جست به پروازكمانها

توفان غبار عدميم آب بقاكو**** دريا به ميان محو شد از جوش كرانها

پيداست به ميدان ثنايت چه شتابد *** دامن ز شق خامه شكسته ست بيانها

تا همچو شرر بال گشودم به هوايت**** وسعت زمكان گم شد وفرصت ززمانها

بيدل نفس سوختهٔ ما چه فروشد**** حيرت همه جا تخته نموده ست دكانها

غزل شمارهٔ 303: اي گرد تكاپوي سراغ نو نشانها

اي گرد تكاپوي سراغ نو نشانها****واماندة انديشهٔ راه توگمانها

حيرت نگه شوخي حسن تو نظرها**** خامش نفس عرض ثناي تو زبانها

اشكي ست ز چشم تر مجنون تو جيحون**** لختي ز دل عاشق شيداي توكانها

دركنه تو آگاهي و غفلت همه معذور**** دريا ز ميان غافل و ساحل زكرانها

عمري ست كه نه چرخ به رنگ گل تصوير****واكرده به خميازة بوي تو دهانها

آن كيست شود محرم اظهار و خفايت**** آيينهٔ خويشند عيانها و نهانها

بر اوج غنايت نرسد هيچ كمندي**** بيهوده رسن تاب خيالند فغانها

آنجا كه فنا نشئهٔ اسرار تو دارد**** پيمانه كش جوش بهار است خزانها

هر سبزه درين دشت شد انگشت شهادت**** تا ازگل خودروي تو دادند نشانها

از شوق تمناي تو در سينهٔ صحرا**** همچون دل بيتاب تپان ريگ روانها

جز ناله به بازار تو ديگر چه فروشيم **** اينست متاع جگر خسته دكانها

بيدل ره حمد ازتو به صد مرحله دوراست**** خاموش كه آوارهٔ وهمند بيانها

غزل شمارهٔ 304: اين انجمن عشق است توفانگر سامانها

اين انجمن عشق است توفانگر سامانها****يك ليلي وچندين حي يك يوسف وكنعانها

ناموس وفا زين بيش برداشتن آسان نيست**** بر رنگ من افكندند خوبان گل پيمانها

اين ديده فريبيها از غير چه امكان است**** بوي تو جنونكار است در رنگ گلستانها

خوانديم رموز دهر از تاب و تب انجم**** خط نيست درين مكتوب جز شوخي عنوانها

وحشت ز محيط عشق آثار رهايي نيست**** امواج به زنجيرند از چيدن دامانها

در انجمن توفيق پر بي اثر افتاديم**** تر رفت سرشك آخر از خشكي مژگانها

پيري هوس دنيا نگذاشت به طبع ما**** آخ دل از اين لذات كنديم به دندانها

تا دل به گره بستيم با حرص نپيوستيم**** جمعت گوهر ريخت آب رخ توفانها

نامحرمي خويشت سد ره آزاديست**** چشمي بگشا بشكن قفل در زندانها

مطرب نفسي سر داد، برقم به جگر افتاد **** ني اين چه قيامت زد آتش به نيستانها

بيدل به چه جمعيت چون شمع ببالدكس**** سرتكمه برون افكند از بندگريبانها

غزل شمارهٔ 305: زهي چون گل به ياد چيدن از شوق تو دامانها

زهي چون گل به ياد چيدن از شوق تو دامانها****چو صبح آوارهٔ چاك تمنايت گريبانها

ز محفل رفتگان در خاك هم دارند سامانها****مشو غافل ز موسيقار خاموشي نيستانها

ز چشمم چون نگه بگذشتي و از زخم محرومي****جدايي ماند چون خميازه در آغوش مژگانها

در آن محفل كه رسوايي دهدكام دل عاشق****چوگل دامان مقصد جوشد از چاك گريبانها

به فكر تازهگويان گر خيالم پرتو اندازد****پر طاووس گردد جدول اوراق ديوانها

در آن وادي كه گرد وحشتم بر خويش مي بالد****رم هر ذره گيرد در بغل چندين بيابانها

به اوج همتم افزود پستيهاي عجزآخر****كه در خورد شكست خود بود معراج دامانها

چه شدگرتنگ شد بربسملم جولانگه هستي****در آغوش پسر وامانده دارم طرح ميدانها

به چندين حسرت ازوضع خموش دل ني ام ايمن****كه اين يك قطره خون در خود فروبرده ست توفانها

چنين كز شوق نيرنگ خيالت مي روم از خود****توان كردن ز رنگ رفته ام طرح گلستانها

دل وارسته با

كون و مكان الفت نبست آخر****نشست اين مصرع ازبرجستگي بيرون ديوانها

به روي چهرهٔ بي مطلبي گر چشم بگشايي****دو عالم از ره نظاره بر؟يزد چو مژگانها

ز عشق شعله خو برخاست دود از خرمن امكان****تب اين شير آتش ريخت بيدل در نيستانها

غزل شمارهٔ 306: چو سايه چند به هر خاك جبهه سودنها

چو سايه چند به هر خاك جبهه سودنها****كه زنگ بخت نگرددكم از زدودنها

غبار غفلت و روشندلي نگردد جمع****كجاست ديدهٔ آيينه را غنودنها

ز امتحان محبت درآتشيم همه****چو عود سوختن ماست آزمودنها

دمي كه جلوه ادا فهم مدعا باشد****گشودن مژه هم مفت لب گشودنها

مخواه زآينهٔ حسن رفع جوهرخط****كه بيش مي شود اين زنگ از زدودنها

گر آبرو بود از حادثات كاهش نيست****زبان نمي رسد الماس را ز سودنها

كجاست عشرت اندوختن به راحت ترك****مجو چوكاشتن آساني از درودنها

مباش هرزه نواي بساط كج فهمان****كه ترسم آفت نفرين كشد ستودنها

تغافل از بد و نيك اعتبار اهل حياست****كه سرخرويي چشم آورد غنودنها

ني ام چو ماه نو از آفت كمال ايمن****همان به كاستنم مي برد فزودنها

فريب فرصت هستي مخوركه همچو شرار****نهفتني ست اگر هست وانمودنها

درين محيط كه نقد فسوس گوهر اوست****كفي پر آبله كن چون صدف ز سودنها

سراغ جيب سلامت نمي توان دريافت****مگر زكسوت بي رنگ هيچ بودنها

گرهگشاي سخنور سخن بود بيدل****به ناخني نفتدكار لب گشودنها

غزل شمارهٔ 307: چواشك آن كس كه مي چيندگل عيش ازتپيدنها

چواشك آن كس كه مي چيندگل عيش ازتپيدنها****بود دلتنگ اگرگوهر شود از آرميدنها

ز بس عام است در وحشت سراي دهر بيتابي****دل هر ذره دارد در قفس چندين تپيدنها

مجو آوازهٔ شهرت ز آهنگ سبكروحان****صداي بال مرغ رنگ نبود در پريدنها

نگه در ديدهٔ حيران ما شوخي نمي داند****به رنگ چشم شبنم درداين ميناست ديدنها

دوتاكرديم آخر خوبش را در خدمت ببري****رسانيديم بار زندگاني تا خميدنها

زرونق باز مي ماند چو مينا شد ز مي خالي****شكست رنگ ظاهر هي شود در خون كشيدنها

مرا از پيچ وتاب گردباد اين نكته شد روشن****كه در را طلب معراج دامان است چيدنها

ز قطع الفت دلها حسود آسوده ننشيند****شود خميازهٔ مقراض افزون در بريدنها

گداز درد نوميدي تماشاي دگر دارد****به رنگ اشك ناسورم نظرباز چكيدنها

حباب از موج هرگز صرفهٔ طاقت نمي بيند****ز بال ماگره وامي كند آخر تپيدنها

ز هستي گر برون تازي عدم در پيش مي آيد****درين وادي مقامي نيست غير از

نارسيدنها

مجو از طفل خويان فطرت آزادگان بيدل****به پرواز نگه كي سرسا اشك از دويدنها

غزل شمارهٔ 308: چو شمعم از خجالت رهنمود نارسيدنها

چو شمعم از خجالت رهنمود نارسيدنها****به جاي نقش پا در پيش پا دارم چكيدنها

ز يك تخم شرر صد كشت عبرت كرده ام خرمن****ازين مزرع درودن مي دمد پيش ازدميدنها

گلستان جنون را آن نهال شوق دربارم****كه چون آهم برون م آرد ازخود قدكشيدنها

در آن وادي كه طاقتها به عرض امتحان آيد****نگاه ما ز خود رفتن سرشك ما دويدنها

چه دست و پا تواند زدكسي در بند جسماني****ندارد اين قفس بيش از نفس واري تپيدنها

به سر برديم در شغل تأسف مدت هستي****رهي كرديم چون مقراض قطع از لب گزيدنها

زديم از ساز هستي دست در فتراك بيتابي****نفس ما را به رنگ صبح شد دام رميدنها

ز نيرنگ فسون پردازي الفت چه مي پرسي****تو در آغوشي و من كشتهٔ از دور ديدنها

ز اوج اعتبار آزاده ام گرد ره فقرم****نباشد دامن كوتاه من مغرور چيدنها

نگردي محرم راز محبت بي شكست دل****كه چون گل خواندن اين نامه مي باشد دريدنها

چنين در حسرت صبح بناگوش كه مي گريم****كه در مهتاب دارد ريشه اشكم از چكيدنها

در اين گلشن كه رنگش ريختند ازگفتگو بيدل****شنيدنهاست ديدنها و ديدنها شنيدنها

غزل شمارهٔ 309: فلك اين سركشي چند از غبار آرميدنها

فلك اين سركشي چند از غبار آرميدنها****نمي بايست از خاك اينقدر دامن كشيدنها

مخور اي شمع از هستي فريب مجلس آرايي****كه يك گردن نمي ارزد به چندين سر بريدنها

همان بهتركه عرض ريشه در خاك عدم باشد****به رنگ صبح، برق حاصل است اينجا دميدنها

شبي از بيخودي نظارهٔ آن بي وفاكردم****كنون چشمم چوشمع كشته داغ است ازنديدنها

به سازمحفل بيرنگ هستي سخت حيرانم****كه نبض ناله خاموش است و دل مست شنيدنها

مقام وصل ناياب است و راه سعي ناپيدا****چه مي كرديم يارب گر نبودي نارسيدنها

كف خاك هوا فرسوده اي اي بي خبرشرمي****به گردون چند چون صبحت برد بيجا دويدنها

سرشكم داشت از شوقت گداز آلوده تحريري****به بال موج بستم نامهٔ در خون تپيدنها

چو اشكم ناتواني رخصت جرأت نمي بخشد****مگر از لغزش پابندم احرام دويدنها

شرارم شعله ام رنگم كدامين طايرم يارب****كه مي خواند شكست بالم افسون

پريدنها

ز شرم نرگس مخمور او چندان عرق كردم****كه سرتا پاي من ميخانه شد ازشيشه چيدنها

ز احوال دل غمديدهٔ بيدل چه مي پرسي****كه هست اين قطره خون چون غنچه محروم از چكيدنها

غزل شمارهٔ 310: درفكر حق و باطل خورديم عبث خونها

درفكر حق و باطل خورديم عبث خونها****اين صنعت الفاظ است ياشوخي مضمونها

بر هرچه نظركرديم كيفيت عبرت داشت****گردون زكجا واكرد دكانچهٔ معجونها

نظم گهرمعني چون نثرفراهم نيست****از بس كه جنون انگيخت بي ربطي موزونها

در خلق ادب ورزي خاصيت افلاس است****فقر اينهمه سامان كرد موسايي و قارونها

بر نيم درم حاجت صد فاتحه بايد خواند****هرجا در جودي بود شد مرقد مدفونها

جزكنج مزار امروزكس دادرس كس نيست****انسان چه كند بااين خرس وسگ و ميمونها

تدبير تكلف چند بر عالم آزادي****معموره قيامت كرد در دامن هامونها

تا بي نفسي شويد آلودگي هستي****چون صبح به گردون رفت جوش كف صابونها

غواصي اين دريا بر ضبط نفس ختم است****در شكل حباب اينجاست خمهاو فلاطونها

از عشق چه مي گويي ازحسن چه مي پرسي****مجنون همه ليلي گير، ليلي همه مجنونها

بيدل خبر خلوت از حلقهٔ در جستم****گفت آنچه درون دارد پيداست ز بيرونها

غزل شمارهٔ 311: وفاق تخم ثباتي نكاشت در دل و دينها

وفاق تخم ثباتي نكاشت در دل و دينها****به حكم يأس دميديم از اين فسرده زمينها

چو غنچه در پس زانوي انتظار جدايي****نشسته در چمن ما هزار رنگ كمينها

در اين زمانه سر نخوتي كشيده به هرسو****ز نقشخانهٔ پا در هواي چنبر زينها

غم معاش به تاراج حسن تاخته چندان****كه لاغري ز ميان رفته فربهي ز سرينها

نم مروتي ازخلق اگررسد به خيالت****چكيده گير به خاك از فشار چين جبينها

نظر نكرده به دل مگذر اي بهار تعين****تغافل از چه به صيقل زنند آينه بينها

حضورعبرت واسباب راحت اين چه خيال است****مژه نبسته به خواب است چشم سايه نشينها

به نام شهرت اقبال زندگي نفروشي****كه زهر در بن دندان نهفته اند نگينها

نفس گداخت خجالت به خاك خفت قناعت****ولي چه سود علاج غرض نمي شود اينها

تظلم دم پيري كجا برم من بيدل****رسيد مو به سپيدي كشيد پوست به چينها

غزل شمارهٔ 312: اي رسته زگلزارت آن نرگس جادوها

اي رسته زگلزارت آن نرگس جادوها****صاد قلم تقدير با مصرع ابروها

نتوان به دل عشاق افسون رهايي خواند**** زين سلسله آزادند زنجير ي گيسوها

نيرنگ طلب ما را اين دربدري آموخت**** قمري به سر سرو است آوارهٔ كوكوها

برغنچه ستمها رفت تاگل چمن آرا شد**** ازگردشكست دل رنگي ست بر اين روها

صيد دوجهان ازعدل درپنجهٔ اقبال است**** پرواز نمي خواهد شاهين ترازوها

تا لفظ نگردد فاش معني نشود عريان**** بي پردگي رنگ است اشفتگي بوها

خست زكرم كيشان ظلم است به درويشان**** برسبزه دم تيغ است لب خشكي اين جوها

ما سجده سرشتان راجز عجز پناهي نيست**** اميد رسا داريم چون سر به ته موها

هر كس ز نظرهاجست از خاك برون ننشست**** واماند ة اين صحراست گرد رم آهوها

اين عالم اندوه است ياران طرب اينجانيست**** جمعيت اگر خواهي پيشاني و زانوها

قانع صفتا ن بيدل بر مائدة قسمت**** چون موج گهر بالند از خوردن پهلوها

غزل شمارهٔ 313: اي فداي جلوهٔ مستانه ات ميخانه ها

اي فداي جلوهٔ مستانه ات ميخانه ها****گرد سرگرديدهٔ چشمت خط پيمانه ها

سوخت باهم برق بي پروايي عشق غيور **** خواب چشم شمع و بالين پر پروانه ها

گردباد ايجادكرد آخر به صحراي جنون **** بر هوا پيچيدن موي سر ديوانه ها

رازعشق ازدل برون افتاد و رسوايي كشيد **** شد پريشان گنج تا غافل شد از ويرانه ها

عاقبت در زلف خوبان جاي آرايش نماند**** تخته گرديد از هجوم دل دكان شانه ها

تا رسد خوابي به فرياد دماغ ما چوشمع **** تا سحر زين انجمن بايد شنيد افسانه ها

جوهركين خنده مي چيند به سيماي حسد**** نيست برهم خوردن شمشير بي دندانه ها

تاطبايع نيست مألوف انجمن ويرانه است**** ناقص افتدخوشه چون بي ربط بالددانه ها

خلق گرمي داشت شرم چشم پرخاشي نبود**** عرصهٔ شطرنج شداز بي دري اين خانه ها

نا تواني قطع كن بيدل ز ابناي زمان**** آشناي كس نگردند اين حيا بيگانه ها

غزل شمارهٔ 314: چيده است لاف خلق به چيدن ترانه ها

چيده است لاف خلق به چيدن ترانه ها****بر خشت ذره منظر خورشيد خانه ها

زين بزم عالمي غم راحت به خاك برد****آب محيط رفت به گردكرانه ها

نشو نماي كشت تعلق ندامت است****جز ناله نيست ريشهٔ زنجير دانه ها

آن كس كه بگذرد ز خم زلف ياركيست****بر دل چه كوچه ها كه ندادند شانه ها

آتش اگر زگرمي خويت نشان دهد****انگشت زينهاركشد از زبانه ها

نوميدي ام ستمكش خلد و جحيم نيست****آسوده ام به خواب عدم زين فسانه ها

پرواز بي نشان مرا بال رنگ نيست****گو بيضه بشكند به كلاه آشيانه ها

كوشش به دير وكعبهٔ تحقيق ره نبرد****آواره ماند ناوك من زين نشانه ها

هر عضو من چو شمع ادبگاه نيستي ست****تا نقش پا سر من واين آستانه ها

آتش زدند شب و رقي را در انجمن****كرديم سير فرصت آيينه خانه ها

در دامگاه قسمت روزي مقيديم****بيدل به بال ماگره افكند دانه ها

غزل شمارهٔ 315: اي موجزن بهار خيالت ز سينه ها

اي موجزن بهار خيالت ز سينه ها****جوش پري نشسته برون ز ابگينه ها

جور ته ر پنبه كارگلستان داغ دل**** تيغت زبان ده دهن زخم سينه ها

سودايي تو با گهر تاج خسروان**** جويد ز جوش آبلهٔ پا قرينه ها

ازفضل ورحمت تولب رشك مي گزد**** بر ناخن شكسته كليد خزينه ها

در خرقهٔ نيازگدايان درگهت**** نازد به شوخي پر طاووس پينه ها

نازكدلان باغ تو چون شبنم سحر**** برروي برگ گل شكنند آبگينه ها

در قلزم خيال تو نتوان كنار جست**** خلقي در آب آينه دارد سفينه ها

دل را محبت تو همان خاكسار داشت**** ويرانه را غنا نرسد از دفينه ها

چوبيدل آنكه مهررخت دلنشين اوست**** نقش نگين نمي شودش حرف كينه ها

غزل شمارهٔ 316: اي آرزوي مهرتو سيلاب كينه ها

اي آرزوي مهرتو سيلاب كينه ها****بر هم زن كدورت سنگ آبگينه ها

ملاح قدرت تو ز عكس تجليات**** راند به بحرآينهٔ دل سفينه ها

آتش پرست شعلهٔ انديشه ات جگر**** آيينه دار داغ هواي تو سينه ها

از حيرت صفاي تو خوني است منجمد**** اشك روان سطر به چشم سفينه ها

دركارگاه حكم تو بهرگداز سنگ**** آتش برون دهد نفس آبگينه ها

آنجاكه مهر عشق كند ذره پروري **** جوشد گل شرافت ذات ازكمينه ها

تا پايه اي ز قصر محبت نشان دهيم ****چون صبح چاك دل به فلك برد زينه ها

بيدل به خاكساري خود ناز مي كند**** اي در غبار دل ز خيالت دفينه ها

غزل شمارهٔ 317: تعلق بود سير آهنگ چندين نوحه سازي ها

تعلق بود سير آهنگ چندين نوحه سازي ها****قفس آموخت ما را صنعت قانون نوازيها

جهاني را غرور جاه كرد از فكر خود غافل****گريبانها ته پا آمد از دامن طرازيها

غنادردسر اسباب بردارد؟ محال است اين****گذشتن نگذرد از آب تيغ بي نيازيها

درتن دشت هوس يارب چه گوهر درگره بستم****عرق شد مهرهٔ گل از غبار هرزه تازيها

جنون مشرب شمع است يكسرساز اين محفل****جهاني مي خورد آب از تلاش خودگدازيها

كمال از خجلت عرض تعين آب مي گردد****خوشاگنجي كه در ويرانه دارد خاكبازيها

به اقبال ادب گر نسبتي داري مهياكن****گريباني كه از سر نگذرد گردن فرازيها

تو با ساز تعلق درگذشتي از امل بيدل****ندارد رشتهٔ كس بي گسستن اين درازيها

غزل شمارهٔ 318: باز آب شمشيرت از بهار جوشيها

باز آب شمشيرت از بهار جوشيها****داد مشت خونم را يادگل فروشيها

ناله تا نفس دزديد من به سرمه خوابيدم **** كرد شمع اين محفل داغم از خموشيها

يا تغافل از عالم يا ز خود نظر بستن****زين دوپرده بيرون نيست ساز عيب پوشيها

مايه دار هستي را لاف ما و من ننگ است**** بي بضاعتان دارند عرض خودفروشيها

زاهدي نمي دانم تقويي نمي خواهم**** سينه صافيي دارم نذر درد نوشيها

سازمحفل هستي پرگسستن آهنگ است **** از نفس كه مي خواهد عافيت سروشيها

محرم فنا بيدل زير باركسوت نيست**** شعله جامه اي دارد از برهنه دوشيها

غزل شمارهٔ 319: به ذوق داغ كسي دركنار سوختگيها

به ذوق داغ كسي دركنار سوختگيها ****چو شمع سوختم از انتظار سوختگيها

ز خود رميده شرار دلي ست در نظر من **** بس است اينقدرم يادگار سوختگيها

به هر قدم جگري زيرپا فشرده ام امشب **** چوآه مي رسم از لاله زار سوختگيها

شرار محمل شوقم گداز منزل ذوقم **** هزار قافله دارم به بار سوختگيها

هنوز ازكف خاكسترم بهار فروش است **** شكوفهٔ چمن انتظار سوختگيها

ز داغ صورت خميازه بست شمع خموشم **** فنا نبرد ز خاكم خمار سوختگيها

بياكه هست هنوز از شرار شعلهٔ عمرم **** نفس شماري صبح بهار سوختگيها

به سينه داغ و به دل ناله و به ديده سرشكم **** محبتم همه جا شعله كارسوختگيها

رميدفرصت وننواخت عشقم ازگل داغي **** گذشت برق و نگشتم دچار سوختگيها

بضاعتي نشد آيينهٔ قبول محبت**** مگر دلي برد از ما به كار سوختگيها

مقيم عالم نوميديم ز عجز رسايي **** نشسته ام چو نفس بر مزار سوختگيها

به محفلي كه ادب پرور است نالهٔ بيدل**** خجسته دود سپند از غبار سوختگيها

غزل شمارهٔ 320: تا چند به هر عيب و هنر طعنه زنيها

تا چند به هر عيب و هنر طعنه زنيها****سلاخ نه اي شرمي ازبن پوست كنيها

چون سبحه درفن معبدعبرت چه جنون است****ذكر حق و برهم زدن و سرشكنيها

چندان كه دمدنخل سرريشه به خاك است****ذلت نبرد جاه ز تخمير دنيها

ما را به تماشاي جهان دگر افكند****پرواز بلندي به قفس پرفكنيها

الفت قفس زندگي پا به هواييم****بايد چو نفس ساخت به غربت وطنيها

صيت نگهت ياد خم زلف ند ارد****تركان خطايي چه كم اند از ختنيها

جان كند عقيق از هوس لعل توليكن****دور است بدخشان ز تلاش يمنيها

بي پردگي جوهر راز است تبسم****اي غنچه مدر پيرهن گل بدنيها

از شمع مگوييد وزپروانه مپرسيد****داغ است دل از غيرت اين سوختنيها

جز خرده چه گيرد به لب بستهٔ بيدل****نامحرم خاصيت شيرين سخنيها

غزل شمارهٔ 321: سخن شد داغ دل چون شمع ازآتش بيانيها

سخن شد داغ دل چون شمع ازآتش بيانيها****معاني مرد در دوران ما از سكته خوانيها

طبيعت همعنان هرزه گويان تا كجا تازد****خيالم محو شد ازكثرت مصرع رسانيها

ز تشويش كج آهنگان گذشت از راستي طبعم****مگر اين حلقه ها بردرد از ره بي سنانيها

ز استغناي آزادي چه لافد موج درگوهر****به معني تخته است آنجا دكان تر زبانيها

چه ريشد دستگاه فطرتم تار خيال اينجا****به اشكيل خران دارم تلاش ريسمانيها

ز طاق افتاد ميناي اشارات فلكتازي****هلال اكنون سپهر افكند ار ابروكمانيها

نفس سرمايه اي از لاف خودسنجي تبراكن****مبادا دل شود سنگ ترازوي گرانيها

به بيباكي زبان واكرده اي ، چون شمع وزين غافل****كه مي راند!برون بزمت آخر نكته رانيها

زدعوي چند خواهي برگردون منفعل بودن****قفس تنگ است جز بر ناله مفكن پرفشانيها

غرور رستمي گفتم به خاكش كيست اندازد****ز پاافتادگان گفتند: زور ناتوانيها

سري درجيب دزديدم ز وهم خان ومان رستم****ته بالم برآورد از غم بي آشيانيها

تو اي پيري مگر بار نفس برداري از دوشم****گران شد زندگاني بر دل از ياد جوانيها

به ناموس حواسم چون نفس تهمت كش هستي****همه در خواب ومن خون مي خورم از پاسبانيها

دنائت بسكه شد امروز مغرور غنا بيدل****زمين هم بال وپر دارد به نازآسمانيها

غزل شمارهٔ 322: بود سرمشق درس خامشي باريك بيني ها

بود سرمشق درس خامشي باريك بيني ها****ز مو انگشت حيراني به لب دارند چيني ها

مرا از ضعف پرواز است قيد آشيان ورنه****نفس گيرم چو بوي غنچه از خلوت گزيني ها

نياز من عروج نشئهٔ ناز دگر دارد****سپهر آوازه ام بر آستانت از زميني ها

دل رم آرزو مشكل شود محبوس نوميدي****كه سنگ اينجا شرر مي گردد از وحشت كميني ها

نفس دزديدنم شد باعث جمعيت خاطر****به دام افتاد صيد مطلبم از دام چيني ها

غبار فقر زنگ سركشي را مي شود صيقل****سياهي مي برد از شعله خاكسترنشيني ها

به شوخي آمد از بي د ستگاهي احتياج من****درازي كرد دست آخر زكوته آستيني ها

خروش اهل جاه ز خفت ادراك مي باشد****تنك ظرفي ست يكسر علت فرياد چيني ها

طريق دلربايي يك جهان نيرنگ مي خواهد****به حسن محض نتوان پيش بردن نازنيني ها

مگر

از فكر عقبا بازگردم تا به خويش آيم****كه از خود سخت دور افتاده ام ازپيش بيني ها

دوتاگشتيم در انديشهٔ يك سجده پيشاني****به راه دوست خاتم كرد ما را بي نگيني ها

دم تيغ است بيدل راه باريك سخن سنجي****زبان خامه هم شق دارد از حرف آفريني ها

غزل شمارهٔ 323: به داغ غربتم واسوخت آخر خودنماييها

به داغ غربتم واسوخت آخر خودنماييها****برآورد از دلم چون ناله اظهار رساييها

غبارانگيز شهرت نيست وضع خاكسار ما****خروشي داشتم گم كرده ام در سرمه ساييها

هوادار مزاج طفلي ام اما ازين غافل****كه چون گل پوست بر تن مي درد رنگين قباييها

چو رنگم بس كه سر تا پا طلسم ساز خاموشي****شكستن هم نبرد از پيكر من بيصداييها

درتن وادي به تدبير دگر نتوان زدن گامي****مگر نذر ز خود رفتن شود بي دست و پاييها

مباش اي چهٔ افراق گل مغرور معيت****كه اين پيوستگيها در بغل دارد. جداييها

تو از سررشتهٔ تدبير زاهم غافلي ورنه****ندارد فسق خلوتخانه اي چون پارساييها

كسي يارب مباد افسردة نيرنگ خودداري****شرارم شنگ شد ازكلفت صبژ آزماييها

اثرگم كرده آهنگم محپرس از عندليب مس ن****درب فن گلشن نم س لهي سوزم اژ آتش -نواييها

ز طوف آستانش تا نصيب سجده بردارم****به رنگ س ايه ام محمل به دوش جبهه ساييها

به دل گفتم كدامن شيوه دشوارست درعالم****نفس در خون تپيد وگفث پاس.آشناييها

چه كلفتهاكه دل در بيخودي دارد نهان بيدل**** بود آيينه را حيرت نقاب بي صفاييها

غزل شمارهٔ 324: اي بهارستان اقبال، اي چمن سيما بيا

اي بهارستان اقبال، اي چمن سيما بيا****فصل سير دل گذشت اكنون به چشم مابيا

مي كشد خميازهٔ صبح انتظار آفتاب**** در خمار آباد مخموران قدح پيما بيا

بحر هرسو رو نهد امواج گرد راه اوست**** هردو عالم در ركابت مي دود تنها بيا

خلوت انديشه حيرت خانهٔ ديدار تست**** اي كليد دل در اميد ما بگشا بيا

عرض تخصيص ازفضوليهاي آداب وفاست**** چون نگه در ديده يا چون روح دراعضا بيا

بيش ازاين نتوان حريف دا غ حرمان زيستن**** يا مرا از خود ببر آنجا كه هستي يا بيا

فرصت هستي ندارد دستگاه انتظار**** مفت امروزيم پس اي وعدة فردا بيا

رنگ و بوجمع است در هرجا چمن دارد بهار**** ما همه پيش توايم اي جمله ما با

ما بيا

وصل مشتاقان زاسباب دگر مستغني است **** احتياج اين است كاي سامان استغنا بيا

كو مقامي كز شكوه معني ات لبريز نيست**** غفلت است اينهاكه بيدل گويدت اينجا بيا

غزل شمارهٔ 325: چه فسردگي بلدتوشدكه به محفل من وما بيا

چه فسردگي بلدتوشدكه به محفل من وما بيا****كه گشود؟اه غنودنت كه درين فسانه سرا بيا

نفسي ست مغتنم هوس طربي وحاصل عبرتي****سربام فرصت پرفشان چو سحربه كسب هوا بيا

تك وتاز و هم جنون عنان به سپهر مي بردت كشان****تو غبار باخته طاقتي به زمين عجز رسا بيا

به غبار قافلهٔ سلف نرسيده اي وگذشته اي****صف پيش مي زندت صلاكه بيا و رو به قفا بيا

سروپا دمي كه به هم رسد، تك وتازها به قدم رسد****خم انتظارتو مي كشم به وداع قد دوتا بيا

به بتان چه تحفه برد اثر زترانهٔ قسمي دگر****به رهت سيه شده خون من به بهاررنگ حنا بيا

كس ازين حديقه نمي بردكم وبيش قسمت بي سبب****چو چناركو طلب ثمر به هزار دست دعا بيا

به اداي ناز فضولي ات سر وبرگ حسن قبول كو****ستم است دعوت شه كني كه به كلبه هاي گدا بيا

به فسون حاجت هرزه دو، در جرأتي نگشوده ام****زحيا رسيده به گوش من كه عرق كن آبله پا بيا

تو چوشمع در برانجمن به هوس ستمكش سوختن****كف پا نشسته به راه سركه بلغزو جانب ما بيا

من بيدل از در عاجزي به چه سو روم، به كجا رسم****همه سوست حكم بروبرو همه جاست شوربيا بيا

غزل شمارهٔ 326: اي گداز دل نفسي اشك شو به ديده بيا

اي گداز دل نفسي اشك شو به ديده بيا****يار مي رود ز نظر يك قدم دويده بيا

فيض نشئه هاي رسا مفت تست در همه جا**** جام ظرف هوش نه اي چون مي رسيده بيا

نيست دربهار جهان فرصت شگفتگي ات**** هم ز مرغزار عدم چون سحر دميده بيا

جز تجرد ازكر و فر چيست انتخاب دگر**** فرد مي روي ز نظرگو همه قصيده بيا

از سروش عالم جان اين نداست بال فشان**** كاي نواي محفل انس از همه رميده بيا

باغ عشق تا هوست نيست جزهمين قفست**** يك دو روز از نفست مهلت است ديده بيا

تا نرفته ام ز نظر شام من رسان به سحر**** شمع انتظار توام صبح نادميده بيا

شمع بزمگاه ادب تا نچيند ازتو تعب**** همعنان ضبط نفس

لختي آرميده بيا

سقف كلبهٔ فقرا نيست سيرگاه هوا**** سربه سنگ تا نخورده اندكي خميده بيا

بي ادب نبردكسي ره به بارگاه وفا**** با قدم به خاك شكن يا عنان كشيده بيا

تيغ غيرت ز همه سو بر غروركرده غلو**** عافيت اگر طلبي با سر بريده بيا

اززيان وسودنفس وحشت است حاصل وبس **** جنس اين دكان هوس دامن است چيده بيا

بيدل از جهان سخن بر فنون و هم متن**** رو از آن سوي تو و من حرف ناشنيده بيا

غزل شمارهٔ 327: به هر جبين كه بود سطري ازكتاب حيا

به هر جبين كه بود سطري ازكتاب حيا****ز نقطهٔ عرقم دارد انتخاب حيا

شبي به روي عرقناك او نظركردم**** گذشت عمر وشنا مي كنم درآب حيا

ز لعل او به خيالم سؤال بوسه گذشت**** هزار لب به عرق دادم از جواب حيا

دمي كه ناز به شوخي زند چه خواهدكرد**** پري رخي كه عرق مي كند زتاب حيا

ز روي ياركسي پردة عرق نشكافت**** گشاده چون شد ازين تكمه ها نقاب حيا

عرق ز پيكر من شست نقش پيدايي**** هنوز پاك نمي گردم از حساب حيا

دگر مخواه ز من ثاب هرزه جولاني**** دويده ام عرقي چند در ركاب حيا

ز خوب جستم و چشمي به خويش نگشودم**** به روي من كه فشاند اينقدرگلاب حيا

به چشم بسثن از انصاف نگذري زنهار **** به پل نمي گذرد هيچكس زآب حيا

ز قطرگي بدر خجلت گهر زده ايم ****جبين بي نم ما ساخت با سراب حيا

عرق زطينت ما هيچ كم نشد بيدل**** نشسته ايم چو شبنم در آفتاب حيا

غزل شمارهٔ 328: به نمود هستي بي اثر چه نقاب شق كنم از حيا

به نمود هستي بي اثر چه نقاب شق كنم از حيا****تو مگر به من نظري كني كه دمي عرق كنم از حيا

اگرم دهد خط امتحان هوس كتاب نه آسمان****مژه بر هم آرم ازين وآن همه يك ورق كنم ازحيا

چه كنم ز شوخي طبع دون قدحي نزد عرقم به خون****كه ببوسم آن لب لعل گون سحري شفق كنم ازحيا

ز تخيلي كه به راه دين غم باطلم شده دلنشين****به من اين گمان نبرد يقين كه خيال حق كنم از حيا

چوز خاك لاله برون زند، قدح شكسته به خون زند****هوسي اگربه جنون زند به همين نسق كنم ازحيا

زكمالم آنچه به هم رسد، نه زلوح وني زقلم رسد****خط نقش پا به رقم رسدكه منش سبق كنم از حيا

به اميد وصل تونازنين همه رانثار دل است و دين**** من بيدل وعرق جبين كه چه در طبق كنم ازحيا

غزل شمارهٔ 329: مارا زگرد اين دشت عزمي است رو به دريا

مارا زگرد اين دشت عزمي است رو به دريا****پركهنه شد تيمم اكنون وضو به دريا

كركسب اعتبارات دوري ز بزم انس است****يك قطره چون گوهرنيست بي آبرو به دريا

شرم غنا چه مقدار بر فطرتم گران بود****كزيك عرق چوگوهررفتم فرو به دريا

بي ظرف همتي نيست درعشق غوطه خوردن****گرحرص تشنه كام است تركن گلو به دريا

خفت كش خيالي باد سرت حبابي ست****تاكي حريف بودن با اين كدو به دريا

علم و فني كه داري محو خيالش اوليست****كس نيست مردتحقيق بشكن سبوبه دريا

خلقي پي توهم تا ذات مي رساند****ما نيز برده باشيم آبي ز جو به دريا

سرمايه خفت آنگه سوداي خودنمايي****غير ازتري چه دارد موج از نمو به دريا

بي جوهر يقيني از علم و فن چه حاصل****ماهي نمي توان شد اي كرده خو به دريا

سامان غيرت مرد از چشمه سار شرم است****آبي كه درجبين نيست غافل مجوبه دريا

هرچند كس ندارد فهم زبان تسليم****دست غريقي آخر چيزي بگو به دريا

بيدل تردد خلق محوكنار خود ماند****نگشود راه اين سيل از هيچ سو به دريا

غزل شمارهٔ 330: آسودگان گوشهٔ دامان بوريا

آسودگان گوشهٔ دامان بوريا****مخمل خريده اند ز دكان بوريا

بي باك پا منه به ادبگاه اهل فقر**** خوابيده است شير نيستان بوريا

بوي گل ادب ز دماغم نمي رود**** غلتيده ام دو روز به دامان بوريا

از عالم تسلي خاكم اشاره ايست**** غافل ني ام ز چشمك پنهان بوريا

صد خامه بشكني كه به مشق ادب رسي**** خط هاست دركتاب دبستان بوريا

بي خوابي كه زحمت پهلوي كس مباد**** برخاسته است از صف مژگان بوريا

زين جاده انحراف ندارد فتادگي**** مسطر زده است صفحهٔ ميدان بوريا

فقرم به پايداري نقش بناي عجز**** آخر زمين گرفت به دندان بوريا

لب بستهٔ حلاوت كنج قناعتيم **** ني بي صداست در شكرستان بوريا

بيدل فريب نعمت ديگركه مي خورد**** مهمان راحتم به سر خوان بوريا

غزل شمارهٔ 331: در شهد راحتند فقيران بوريا

در شهد راحتند فقيران بوريا****آسوده اند در شكرستان بوريا

بر قسمت فتاده كس ازپشت پا زند****ني مي خلد به ناخنش از خوان بوريا

برگير و دار اهل جهان خنده مي كند****رند برهنه پاي بيابان بوريا

بر خاك خفتگان به حقارت نظر مكن****آيد صداي تيغ ز عريان بوريا

وقت فتادگي مشو از دوستان جدا****اين است نقش مسلك ياران بوريا

افتادگي ست سرمهٔ آواز سركشان****در بند ناله نيست نيستان بوريا

درگنج خلوتي كه بلندست دست فقر****پيچيده ايم پاي به دامان بوريا

بيدل به سركشان جهان چشم عبرت است****سرتا به پاي زخم نمايان بوريا

غزل شمارهٔ 332: حرص فرصت انتظار و دوررنگ است آسيا

حرص فرصت انتظار و دوررنگ است آسيا****دل ز نوبت جمع كن پر بي درنگ است آسيا

سعي روزي با بلاي بي امان جوشيدن است****بيشتر درگردش از باد تفنگ است آسيا

يك ندامت كار چندين دانهٔ دل مي كند****گرتواني دست برهم سود ننگ است آسيا

از من و ما هرچه اندوزي گداز نيستي ست****عاشق اين خرمن آتش به چنگ است آسيا

سنگ هم آيينهٔ تحقيق صيقل مي زند****عمرها شد درتلاش رفع زنگ است آسيا

تا قيامت گردش افلاك دركار است و بس****كس نفهميد اينكه مي گردد چه رنگ است آسيا

تا نفس باقي ست گرد رزق مي گرديده باش****آب چون واماند از رفتار لنگ است آسيا

زيرگردون نااميد امن تا كي زيستن****دانه ها زينجا برون آييد تنگ است آسيا

آسمان هم ناكجا در فكر مردم تك زند****بسكه روزي خوار بسيارست دنگ است آسيا

ني زمينت عافيتگاه است و ني چرخ بلند****تاچه خواهي طرف بست آخر دو سنگ است آسيا

بيدل ازگردون سلامت چشم نتوان داشتن****الوداع دانه گوكام نهنگ است آسيا

حرف ب

غزل شمارهٔ 333: چيست آدم مفردكلك د بيرستان رب

چيست آدم مفردكلك د بيرستان رب****كاينهمه اوضاع اسمارست تركيبش سبب

زادهٔ علم مواليدش جهان ماء و طين****لم يلد لم يولدش آيينهٔ اصل و نسب

از تصنع گر همه ما وتو آرد بر زبان****ميم و نون دارد همان شكل گشاد و بست لب

احتمالات تميزش وهم چندين خيرو شر****آفتابي در وبال تهمت رأس و ذنب

آن سوي كون و مكان طيار پرواز انتظار****ششجهت وارستگي آغوش و آزادي طلب

آهوان دشت فطت را خيال او، ختن****كارگاه شيشهٔ افلاك را فكرت حلب

نور از او بي احتجاب و ظلمت از وي بي كلف****ذات عالمتاب او خورشيد روز و ماه شب

حاصل رد وقبول انقسام خوب وزشت****انفعالش دوزخ و اقبال فردوس طرب

شور عشق از فتنه آهنگان قانون دماغ****شرم حسن از سايه پروردان مژگان ادب

از هزار آيينه يك نوريقينش منعكس****از دو عالم نسخه اش يك نقطهٔ دل منتخب

با همه سامان قدرت شخص تسليم اعتبار****باكمال كبريايي پيكر بيدل لقب

غزل شمارهٔ 334: هميشه سنگدلانند نامدار طرب

هميشه سنگدلانند نامدار طرب****ز خنده نقش نگين را به هم نيايد لب

زبان حاسد وتمهيد راستي غلط است****كجي به در نتوان برد از دم عقرب

سواد فقر اثر مايهٔ صفاي دل است****چو صبح پاك نما چهره اي به دامن شب

به غير عشق نداريم هيچ آييني****گزيده ايم چو پروانه سوختن مذهب

هنر به اهل حسد مي دهد نتيجهٔ عيب****ز جوهرست در ابروي تيغ چين غضب

هوس چگونه كند شوخي از دل قانع****به دامن گهر آسوده است موج طلب

به دشت عجز تحير متاع قافله ايم****اگر بر آينه محمل كشيم نيست عجب

چو چشمه زندگي ما به اشك موقوف است****دگر زگريهٔ ما بيخودان مپرس سبب

بساط زلف شود چيده در دميدن خط****به چاك سينهٔ صبح است چين دامن شب

جهان قلمرو اظهار بي نيازيهاست****كدام ذره كه او نپست آفتاب نسب

سر از ره تو چسان واكشم كه بي قدمت****ركاب با دل سنگين تهي كند قالب

ز بسكه دشمن آسودگي ست طينت من****چو شعله مي شكند رنگ؟ از شكستن تب

قدح پرستي از اسباب فارغم دارد****كتاب

دردسري شسته ام به آب غضب

به خامشي طلب از لعل ياركام اميد****كه بوسه روندهدتا به هم نياري لب

به پيش جلوهٔ طاقت گداز او بيدل****گزيد جوهر آيينه پشت دست ادب

غزل شمارهٔ 335: اگر برافكني از روي ناز طرف نقاب

اگر برافكني از روي ناز طرف نقاب****بلرزد آينه برخود چوچشمهٔ سيماب

به ياد شبنم گلزار عارضت عمري ست****خيال مشق شنا مي كند به موج گلاب

زبرق حيرت حسنت چوموج درگوهر****درآب آينه محوند ماهيان كباب

خيال وصل توپختن دليل غفلت ماست****كتان چه صرفه برد در قلمرو مهتاب

عروج همت ما خاك شد زشرم نفس****كسي چه خيمه فرازد به اين گسسته طناب

در اين چمن همه گر صد بهارپيش آيد****ز رنگ رفتهٔ ما مي توان گرفت حساب

چه غفلت است كه از ما به موج تيغ نرفت****وگرنه قطرهٔ آبي ست نشتر رگ خواب

به طبع قطره تپش آرميد وگوهرشد****چه فيضها كه ندارد طريقهٔ آداب

فضاي بيخودي ات خالي از بهاري نيست****برون خرام ز خود، رنگ رفته را درياب

ز بسكه محوتماشاي او شدم بيدل****هزارآينه از حيرتم رسيد به آب

غزل شمارهٔ 336: به روي نسخهٔ هستي كه نيست جز تب وتاب

به روي نسخهٔ هستي كه نيست جز تب وتاب****نوشته اند خط عافيت به موج سراب

گرآرزو شكني مي شود عمارت دل****شكست موج بود باعث بناي حباب

دليل غفلت ما نيست غيروحشت عمر****صداي آب ندارد به جز فسانهٔ خواب

كه مي خورد غم ويراني عمارت هوش****بناي خانهٔ زنجير ما مباد خراب

به جز شكستگي ام قبلهٔ نيازي نيست****سرحباب مرا موج بس بود محراب

درين چمن كه گلش پرفشاني رنگست****گشودن مژه مفت است جلوه اي درياب

ز موج، پرده به روي محيط نتوان بست****تو چشم بسته اي اي بيخبر كجاست نقاب

به حبيب ساخت هوس تا تلاش پيش نرفت****كمند موج به چين آرميد و شد گرداب

غم ثبات طرب زين بساط نتوان خورد****بس است ريگ روان گوهر محيط سراب

به فكر مزرع بيدل چرا نپردازي****اگر به ابر كرم صرفه اي ست برق عتاب

غزل شمارهٔ 337: بس كه دارد برق تيغت درگذشتنها شتاب

بس كه دارد برق تيغت درگذشتنها شتاب****رنگ نخجير تو مي گردد ز پهلوي كباب

ناز اگرافسون نخواند مانع آن جلوه كيست****در بناي وهم غيرآتش زن وبرخود بتاب

جام نرگس گرمي شبنم به شوخي آورد****پيش چشمت نيست غير از حلقهٔ چشم پر آب

در مقامي كز تماشايت گدازد هستي ام****عرض خجلت دارد ايجاد عرق از آفتاب

واصلان را سودها باشد ز اسباب زيان****قوت پرواز مي گيرد پر ماهي از آب

از نشان و نام ما بگذر، خيالي پخته ايم****خاتم گرداب نقشي نيست غير از پيچ و تاب

در عدم بيكاري ما شغل هستي پيش برد****صنعت اوهام كشتي راند در موج سراب

رفتم از خود آنقدركان جلوه استقبال كرد****گردش رنگم فكند آخر ز روي او نقاب

ازگداز من عيار عشق مي بايد گرفت****درعرق دارد جبين تا چشمهٔ خورشيد، آب

حسن و عشقي نيست اينجا با چه پردازدكسي****خانهٔ ليلي سياه و وادي مجنون خراب

زندگي در قدر جمعيت نفهميدن گذشت****اي شعورت دورباش عافيت لختي بخواب

عالم معني شديم وداغ جهل ازما نرفت****ساخت بيدل علمهاي بي عمل ما راكتاب

غزل شمارهٔ 338: تا از آن پاي نگارين بوسه اي كرد انتخاب

تا از آن پاي نگارين بوسه اي كرد انتخاب****جام در موج شفق زد حلقهٔ چشم ركاب

تا به بحر شوق چون گرداب دارم اضطراب****نيست نقش خاتم من جز نگين ييچ و تاب

از دهان بي نشانت هيچ نتوان دم زدن****سوختم زين معني موهوم خاموش جواب

جام گل را از مي رنگت جگر چون لاله داغ****وز نگاهت شيشهٔ مي را نفس چو شبنم آب

صفحهٔ گلشن نبندد نقش رنگت در خيال****ساغر نرگس نبيند نشئهٔ چشمت به خواب

خنده لبريز ملاحت جلوه مالامال حسن****ناز سرشار جفاها، غمزه مخمور عتاب

سايه پردازي تغافلهاي خورشيد است و بس****گر تو از رخ پرده برگيري كه مي گردد نقاب

ناله را آسوده نتوان ديد دركيش وفا****به كه كم گردد دعاي دردمندان مستجاب

درگلستاني كه رنگ از چهرهٔ من مي ريختند****گشت هر برگ خزان آيينه دار آفتاب

تا هوايي در سرم پيچيد از خود مي روم****گردبادم دارم از سرگشتگي پا در ركاب

شبنم لطف كريمان

جهان برق است و بس****غير آتش نيست در سرچشمهٔ خورشيد آب

عالم امن است حيراني مژه بر هم زدن****خانه ها زافتادن ديوار مي گردد خراب

معجز خوبي نگربيدل كه هنگام سخن****لعل خاموشش كشيد از غنچهٔ گوهرگلاب

غزل شمارهٔ 339: تا نمي دزدد غبار غفلت هستي خطاب

تا نمي دزدد غبار غفلت هستي خطاب****بايدم از شرم اين خاك پريشان گشت آب

در طلسم حيرت اين بحريك وارسته نيست****موج هم داردگره بر بال پرواز از حباب

نالهٔ عشاق و آه بوالهوس با هم مسنج****فرقها دارد شكوه برق تا مد شهاب

ازتلاش آسود دل چون بر هوس دامن فشاند****شعلهٔ بي دود را چندان نباشد پيچ و تاب

آه از آن روزي كه عرض مدعا سايل شود****بي صدا زين كوهسارم سنگ مي آيد جواب

گر به مخموران نگاهم هم نپردازد بلاست****اي به دور نرگست رم كرده مستي از شراب

بي بلايي نيست شمشير مژه خواباندنت****فتنهٔ چشم سياهت را چه بيداري چه خواب

هركه را ديدم چو مژگان بال بسمل مي زند****عالمي راكشت چشمت خانهٔ مستي خراب

گرگشادكار خواهي از طلسم خود برآ****هست برخاك پريشان ششجهت يك فتح باب

از فريب و مكر دنيا اهل ترك آسوده اند****دام راه تشنگان مي باشد امواج سراب

هستي ما پردهٔ ساز تغافلهاي اوست****سايه مژگان بود هرجا چشم پوشيد آفتاب

ذره تا خورشيد اسباب جهان سوزنده است****بيدل ازگلخن شراري كرده باشي انتخاب

غزل شمارهٔ 340: چو شمع تا سحر افسانه مي شود تب وتاب

چو شمع تا سحر افسانه مي شود تب وتاب****نگاه برق خرام است جلوه اي درياب

اگر غنا طلبي مشق خاكساري كن****حضورگنج براتي ست سرنوشت خراب

به فيض كاهلي آماده است راحت ما****كه سايه راست ز پهلوي عجز بستر خواب

فريب جلوهٔ نيرنگ زندگي نخوري****كه شسته اند ازين صفحه غير نقش سراب

در آن بساط كه از رنگ آرزو پرسند****چو ياس در نفس ما شكسته است جواب

به دل اگر برسي جستجو نمي ماند****تحير است درآيينه شوخي سيماب

نماند در دل ما خوني از فشار غمت****به غنچگي زگل ماگرفته اندگلاب

ز شرم حلقهٔ آن زلف حيرتي دارم****كه ناف آهوي مشكين چرا نشدگرد اب

عجب كه رشتهٔ پروين زهم نمي گسلد****چنين كه از عرق روي اوست درتب و تاب

زموج رنگ به دوران نشئهٔ نگهت****خط شكسته توان خواند از جبين شراب

غرور هستي او را فناي ماست دليل****خم كلاه محيط

است در شكست حباب

كسي چه چاره كند سرنوشت را بيدل****نشست سرخط موج ازجبين دريا آب

غزل شمارهٔ 341: ز درد تشنه لبيها در اين محيط سراب

ز درد تشنه لبيها در اين محيط سراب****دلي گداخته ايم و رسيده ايم به آب

تأملي كه چه دارد تلاش محرمي ات****شكست آينه را جلوه كرده اند خطاب

حصول ريشهٔ آمال سر به سرپوچ است****تلاش موج چه خرمن كند به غيرحباب

فسانهٔ دل پر خون شنيدني دارد****به دوش شعله جرس بسته است اشك كباب

اگر تبسم گل ابروي ادا دزدد****شكست بال شود بهر بلبلان محراب

خيال نرگس مست تو بيخودي اثر است****وگرنه ديدهٔ بختم نداشت اين همه خواب

به فيض ديدهٔ تر هيچ نشئه نتوان يافت****تو ساز ميكده كن ما و اين دو شيشه شرا ب

اگر به وادي امكان غبار بي آبي ست****هجوم آبله ات ازكجا دماند حباب

نفس چه واكشد از پردهٔ توهم ما****كه ساز در دل خاك است و بر هوا مضراب

درين محيط چو موج اينقدرتردد چيست****به رفتني كه ندارد درنگ پرمشتاب

كسي ز دام تعلق چسان برون تازد****شكسته گردن هر موج طوقي ازگرداب

مقيم انجمن نارسايي ام بيدل****به هركجا نرسد سعي كس مرا درياب

غزل شمارهٔ 342: ممسك اگربه عرض سخا جوشد ازشراب

ممسك اگربه عرض سخا جوشد ازشراب****دستي بلند مي كند اما به زيرآب

طبع كرم فسردهٔ دست تهي مباد****برگشت عالمي ست ستم خشكي سحاب

اين است اگر سماجت ارباب احتياج****رحم است بر مزاج دعاهاي مستجاب

غارت نصيب حسرت درد محبتم****نگريست بيدلي كه زچشمم نبرد آب

دل آنقدرگريست كه غم هم به سيل رفت****آتش درآب غوطه زد از اشك اين كباب

افسانه سازي شرر و برق تا به كي****گر مرد اين رهي توهم از خود برون شتاب

ياران عبث به وهم تعلق فسرده اند****اينجاست چون نگه قدم از خانه در ركاب

صبح از نفس دو مصرع برجسته خواند و رفت****ديوان اعتبار و همين بيتش انتخاب

خواهي نفس خيال كن و خواه گرد وهم****چيزي نموده ايم در آيينهٔ حباب

محويم و باعثي زتحيرپديد نيست****اي فطرت آب كرد وزما رفع كن حجاب

معني چه وانمايد از اين لفظهاي پوچ****پرتشنه است جلوه وآيينه ها سراب

در بزم عشق علم چه و معرفت كدام****تا عقل گفته ايم جنون مي درد نقاب

در

عالمي كه ياد تو با ما مقابل است****آيينه مي كشد به رخ سايه آفتاب

بيدل ز جوش سبزه در اين ره فتاده است****بي چشم يك جهان مژه تهمت پرست خواب

غزل شمارهٔ 343: مي دهد دل را نفس آخر به سيل اضطراب

مي دهد دل را نفس آخر به سيل اضطراب****خانهٔ آيينه اي داريم و مي گردد خراب

در محيط عشق تا سر درگريبان برده ايم****نيست چون گرداب رزق ما به غيرازپيچ وتاب

كاش با انديشهٔ هستي نمي پرداختيم****خواب ديگر شد غبار بينش از تعبير خواب

يك گره وار از تعلق مانع وارستگي ست****موج اينجا آبله درپاست از نقش حباب

بسمل شوق گل اندامي ست سر تا پاي من****مي توان چون گل گرفت از خندهٔ زخمم گلاب

در محبت چهرهٔ زردي به دست آورده ام****زين گلستان كرده ام برگ خزاني انتخاب

پيش روي اوكه آتش رنگ مي بازد ز شرم****آينه از ساده لوحي مي زند نقشي بر آب

در تماشاگاه بوي گل نگه را بار نيست****آب ده چشم هوس اي شبنم از سير نقاب

تا به كي بيكار باشد جوهر شمشير ناز****گرچه مي دانم نگاهت فتنه است ما مخواب

در دبستان تماشاي جمالت هر سحر****دارد از خط شعاعي مشق حيرت آفتاب

شور حشر انگيخت دل از سعي خاكستر شدن****سوخت چنداني كه سر تا پا نمك شد اين كباب

ناقصان را بيدل آسان نيست تعليم كمال****تا دمد يك دانه چندين آبرو ريزد سحاب

غزل شمارهٔ 344: مي كنم گاهي به ياد مستي چشمت شتاب

مي كنم گاهي به ياد مستي چشمت شتاب****تا قيامت مي روم در سايهٔ مژگان به خواب

از ادب پرورده هاي حسرت لعل توام****ناله ام چون موج گوهر نيست جز زير نقاب

تا قناعت رشته دارگوهر جمعيت است****خاك بر جا ماندهٔ من آبرو دارد خطاب

گر به دريا سايه اندازد غبار هستي ام****از نفس چون فلس ماهي رنگ مي بندد حباب

مي كند اسباب راحت پايهٔ غفلت قوي****بر بساط سايه همچون كوه سنگين است خواب

امتياز جزء وكل در عالم تحقيق نيست****هيچ نتوان كرد از خورشيد تابان انتخاب

گردباديم از عروج اعتبار ما مپرس****مي شود برباد رفتن خيمهٔ ما را طناب

عمرها شد در غبار وهم توفان كرده ايم****چشمهٔ آيينه موجي دارد از عرض سراب

كار فضل آن نيست كز اسباب انجامش دهند****بر خيال پوچ مي نازد دعاي مستجاب

سخت رو را رقتي غرق خجالت مي كند****ايستادن سنگ را مشكل بود برروي آب

از طلسم چرخ بي وحشت رهايي مشكل است****روزني در خانهٔ زين نيست جزچشم ركاب

محرم آن

جلوه گشتن نيست جزمشق حيا****حيرت آيينه هم اززنگ مي خواهد نقاب

عشق راكرديم بيدل تهمت آلود هوس****در سوادكشور ما سايه دارد آفتاب

غزل شمارهٔ 345: وقت پيري شرم داريد از خضاب

وقت پيري شرم داريد از خضاب****مو، سياهي ديده است اينجابه خواب

چشم دقت جوهري پيداكنيد****جز به روزن ذره كم ديد آفتاب

اعتبار ات آنچه دارد ذلت است****تاگهرگل كرد رفت از قطره آب

چشم بستن رمز معني خواندن است****نقطه مي باشد دليل انتخاب

جمع علم افلاس مي آرد نه جاه****بيشترها پوست مي پوشدكتاب

زبن بهارت آنچه آيد در نظر****عبرتي گرديده باشد بي نقاب

سوزعشقي نيست ورنه روشن است****همچو شمعت پاي تا سر فتح باب

جز رواني نيست در درس نفس****سكته مي خواند ز لكنت شيخ و شاب

انفعالم خودنمايي مي كند****غم ندارد در جبين موج سراب

فرع از بس مايل اصل خود است****شيشه را انگور مي داند شراب

فرصت از خودگذشتن هم كم است****يك عرق پل بر نفس بند اي حباب

از مكافات عمل غافل مباش****آتش ايمن نيست از اشك كباب

ما و من بي نسبت است آنجاكه اوست****با كتان ربطي ندارد ماهتاب

آن شكارافكن به خونم تر نخواست****چشم و مژگان بود فتراك و ركاب

بيدل استغنا همين يأس است و بس****دست بردار از دعاي مستجاب

غزل شمارهٔ 346: بسكه شد از تشنه كاميهاي ما ناياب آب

بسكه شد از تشنه كاميهاي ما ناياب آب****دست ازنم شسته مي آيد به روي آب آب

هيچكس زگردش گردون نم فيضي نبرد****كاش ترگردد ز خشكيهاي اين دولاب آب

دم مزن گر پاس ناموس حيا منظورتست****موج تاگل كردهم چنگ است و هم مضراب آب

انفعال آخر به داد خودسريها مي رسد****مي كشد از چنگ آتش دامن سيماب آب

چون هواكز آرميدن جيب شبنم مي درد****مي كند مجنون ما را نسبت آداب آب

يك گهر دل درگره بند و محيط ناز باش****اينقدر مي خواهد از جمعيت اسباب آب

حق جدا از خلق و خلق از حق برون اوهام كيست****تا ابد گرداب در آب است و درگرداب آب

شبنم اين باغم ازتمهيد آرامم مپرس****مي فشارم چشم و مي ريزم به روي خواب آب

موجها بايد زدن تا ساحلي پيدا شود****مي كشد خود را اپن دريا به صد قلاب آب

رفتن عمر از خم قامت نمي خواهد مدد****هر قدم سير پل است آنجا كه شد ناياب آب

نيست جاي شكوه گر ما

را ز ما پرداخت عشق****دركتاب ما غشي بوده ست و در مهتاب آب

عمرها شدبيدل از خود مي رويم و چاره نيست****گوهر غلتان ما را داد سر در آب آب

غزل شمارهٔ 347: چو من زكسوت هستي ترآمده ست حباب

چو من زكسوت هستي ترآمده ست حباب****به قدر پيرهن از خود برآمده ست حباب

جهان نه برق غنا دارد و نه ساز غرور****عرق فروش سر و افسر آمده ست حباب

هزار جا گره اعتبار شق كرديم****به خشم ما همه دم گوهرآمده ست حباب

كسي به ضبط عنان نفس چه پردازد****سواركشتي بي لنگر آمده ست حباب

به اين دو روزه بقا خودنماي وهم مباش****به روي آب تنك كمتر آمده ست حباب

به نام خشك مزن جام تردماغي ناز****ز آبگينه هم آخر برآمده ست حباب

به فرصتي كه نداري اميد مهلت چيست****درون بيضه برون پر برآمده ست حباب

ز احتياط ادبگاه اين محيط مپرس****نفس گرفته برون در آمده ست حباب

طرب پيام چه شوقند قاصدان عدم****كه جام بركف وگل بر سر آمده ست حباب

مكن ز خوان كرم شكوه گر نصيبت نيست****كه در محيط نگون ساغر آمده ست حباب

ز باغ تهمت عنقاگلي به سر زده ايم****به هستي از عدم ديگر آمده ست حباب

نفس متاعي بيدل در چه لاف زند****به فربهي منگر لاغر آمده ست حباب

غزل شمارهٔ 348: كيفيت هواي كه دارد سر حباب

كيفيت هواي كه دارد سر حباب****ما را ز هوش برد مي ساغر حباب

هركس به رمز بيضهٔ عنقا نمي رسد****چيزي نهفته اند به زير پر حباب

دركارگاه دل به ادب باش و دم مزن****پر نازك است صنعت ميناگر حباب

پوشيده نيست صورت بنياد زندس****آيينه بسته اند به بام و در حباب

اقبال هيچ وپوچ جهان ننگ همت است****دريا چه سركشي كند از افسر حباب

هرسوهجوم روي تنگ گرد مي كند****اين عرصه راكه كرد پر از لشكر حباب

هرقطره زين محيط به موج گهررسد****ما جامه مي كشيم هنوز از بر حباب

از هر غمي به جام تسلي نمي رسيم****دريا نموده اند به چشم تر حباب

مرهون گوشهٔ ادبم هركجا روم****پاي به دامن است همان رهبر حباب

كو فرصتي كه فكر سلامت كندكسي****آه از سوادكشتي بي لنگر حباب

سحر است بيدل اين همه سختي كشيدنت****سندان گرفته اي به سر از پيكر حباب

غزل شمارهٔ 349: گذشته ام به تنك ظرفي از مقام حباب

گذشته ام به تنك ظرفي از مقام حباب****خم محيط تهي كرده ام به جام حباب

جهان به شهرت اقبال پوچ مي بالد****تو هم به گنبدگردون رسان پيام حباب

اگر همين نفس است اعتبار مد بقا****رسيده گير به عمر ابد دوام حباب

فغان كه يك مژه جمعيتم نشد حاصل****فكند قرعهٔ من آسمان به نام حباب

حياكنيد ز جولان تردماغي وهم****به دوش چندكشد نعش خود خرام حباب

جهان حادثه ميدان تيغ بازي اوست****كسي ز موج چسان گيرد انتقام حباب

به خويش چشم گشودن وداع فرصت بود****نفس رساند ز هستي به ما سلام حباب

در اين محيط ز ضبط نفس مشو غافل****هواي خانه مبادا زند به بام حباب

نفس زديم به شهرت عدم برون آمد****دگر چه نقش تراشد نگين به نام حباب

قفس تراشي اوهام حيرت است اينجا****شكسته شهپر عنقا نفس به دام حباب

بقاي اوست تلافيگر فناي همه****فتاده است به دوش محيط وام حباب

ز انفعال سرشتند نقش ما بيدل****عرق به دوش هوا دارد انتظام حباب

غزل شمارهٔ 350: پيام داشت به عنقا خط جبين حباب

پيام داشت به عنقا خط جبين حباب****كه گرد نام نشسته است بر نگين حباب

نفس شمار زمانيم تا نفس نزدن****همين شهور حباب و همين سنين حباب

ز ششجهت مژه بنديد و سيرخويش كنيد****نگه كجاست به چشم خيال بين حباب

ز عمر هرچه رود، آمدن نمي داند****مخور فريب نفسهاي واپسين حباب

به فرصتي كه نداري كدام عشوه چه ناز****ز فربهي نكني تكيه برسرين حباب

مقيم پردهٔ ناموس فقر بايد بود****كجاست دست كه برداري آستين حباب

چه نشئه داشت مي ساغر سبكروحي****كه گشت موج گهر درد ته نشين حباب

سحاب مزرعهٔ اعتبار منفعلي ست****تو هم نمي زعرق ريزبرزمين حباب

دماغ كسب وقارم نشدكفيل وفا****جهان به كيش گهر ساخت من به دين حباب

كراست ضبط عنان عرصهٔ گروتازي ست****برآمده ست سوار نفس به زين حباب

زمان پر زدن زندگي معين نيست****تو محو باش ته دامن است جين حباب

شكست دل به چه تدبيركم شود بيدل****هزار موج كمر بسته دركمين حباب

غزل شمارهٔ 351: بي لطافت نيست از بس وحشت آهنگ است آب

بي لطافت نيست از بس وحشت آهنگ است آب****گر در راحت زد همچون گهر سنگ است آب

فتنه توفان است عرض رنگ وبوي اين چمن****در طلسم خاك حيرانم چه نيرنگ است آب

نشئهٔ روشندلي پر بي خمار افتاده است****از صفاي طبع دايم شيشه در چنگ است آب

چون گريبانگير شد، يار موافق دشمن است****گر بپيچد درگلوبا تيغ يكرنگ است آب

با گداز يأس از خود رفتنم دل مي برد****نغمه ها دارد چكيدن هركجا چنگ است آب

محمل ما عاجزان بر دوش لغزش بسته اند****صد قدم از موج اگر پيداكند لنگ است آب

دوري مركز جهاني راست تكليف نزاع****تا جدا از سنگ شد با شعله در جنگ است آب

بي كدورت نيست دركثرت صفاي وحدتم****تا به گلشن راه دارد صرف صد؟نگ است آب

آبرونتوان به پيش ناكسان چون شمع ريخت****اي طمع شرمي كه اينجا شعل؟ چنگ است آب

خانه داري داغ كلفت مي كند وارسته را****در دل آيينه بيدل سر به سر زنگ است آب

غزل شمارهٔ 352: تا زند فال گهر بيتابي آهنگ است آب

تا زند فال گهر بيتابي آهنگ است آب****نعل درآتش به جست وجوي اين رنگ است آب

گرچه با هررنگ از صافي يك آهنگ است آب****در دم تيغت زخون خلق بيرنگ است آب

حرف ارباب نصيحت بر دل گرم آفت است****شيشه چون درآتش افتد بر سرش سنگ است آب

قامت خم گشته چون موج از خروش دل گداخت****از صداي دلخراش ساز ما چنگ است آب

مي كند در خود تماشاي بهارستان رنگ****از براي سرخوشي در طبع گل بنگ است آب

پيكر تسليم ما چنگ بساط عيش ماست****چون به پستي مي شود مايل جوش آهنگ است آب

دام اندوه است ما را هرچه جز آزادگي است****منصب گوهر اگر بخشد دل تنگ است آب

از سراب اعتبار اينجا دلي خوش مي كنم****ورنه از آيينه وگوهر به فرسنگ است آب

عجز پيري جرأتم را در عرق خوابانده است****نغمه از شرم ضعيفيهاي اين چنگ است آب

كيست ازكيفيت كسب لطافت بگذرد****در مقام شيشه سازيها دل سنگ است آب

زندگي از وهم و وهم از زندگي

باليده است****عالم آب است بنگ و عالم بنگ است آب

زين چمن يك برگ بي بال و پر پرواز نيست****بيخبر شيرازه بند نسخهٔ زنگ است آب

چشمهٔ خضرم به ياد آمد عرق كردم ز شرم****تشنهٔ تيغ فنا را اينقدر ننگ است آب

تا نفس داري به بزم سينه صافان نگذري****اي به جرأت متهم آيينه در چنگ است آب

ازكجا يابدكسي بيدل سراغ خون من****در دلم شمشير نازش سخت بيرنگ است آب

غزل شمارهٔ 353: اي منت عرق زجبينت برآفتاب

اي منت عرق زجبينت برآفتاب****ساغر زند مگر به چنين كوثر آفتاب

بر صفحه اي كه وصف جمالت رقم زنند****از رشتهٔ شعاع كشد مسطر آفتاب

هيهات بي رخت شب ما تيره روز ماند****خون شد دل و نتافت بر اين كشور آفتاب

درياي بيقراري ما راكنار نيست****هرگزبه هيچ جا نكند لنگرآفتاب

مقصد ز بس گم است درين تيرگي سواد****شبگير مي كند ته خاك اكثر آفتاب

از وضع اين بساط جنون انجمن مپرس****تهمت كش است صبح وگريبان درآفتاب

دست هوس به دامن مطلب چسان رسد****غواص طاقت بشر وگوهر آفتاب

بگذر ز محرمي كه درين عبرت نجمن****چون حلقه داغ گشت برون در آفتاب

زنهارگوشه گير ز هنگامهٔ فساد****پريكّه مي زند به صف محشرآفتاب

جز باده نيست چارهٔ دمسردي زمان****سرمازده چرا ننشيند در آفتاب

ياران درين زمانه نمانده ست بوي مهر****پيداكنيد بر فلك ديگر آفتاب

از راستي خلاف طبيعت قيامت است****توفان دمد چو بگذرد از محور آفتاب

اهل كمال خفت نقصان نمي كشند****مشكل كه همچو ماه شود لاغر آفتاب

وضع نياز ما چمنستان ناز اوست****غافل مشو ز سايهٔ گل بر سر آفتاب

دور شرابخانهٔ تحقيق ديگر است****خود را كشد دمي كه كشد ساغر آفتاب

بيدل به كنه عشق كسي كم رسيده است****از دور بسته اند سياهي بر آفتاب

غزل شمارهٔ 354: تاب زلفت سايه آويزد به طرف آفتاب

تاب زلفت سايه آويزد به طرف آفتاب****خط مشكينت شكست آرد به حرف آفتاب

ديده در ادراك آغوش خيالت عاجز است****ذره كي يابدكنار بحر ژرف آفتاب

بيني ات آن مصرع عالي است كز انداز حسن****دخل نازش دارد انگشتي به حرف آفتاب

ظلمت ما را فروغ نور وحدت جاذب است****سايه آخر مي رود ازخود به طرف آفتاب

بسكه اقبال جنون ما بلند افتاده است****مي توان عرياني ماكرد صرف آفتاب

در عرق اعجاز حسن او تماشا كردني ست****شبنم گل مي چكد آنجا ز ظرف آفتاب

هركجا با مهر رخسارتو لاف حسن زد****هم زپرتو بر زمين افتاد حرف آفتاب

ما عدم سرمايگان را لاف هستي نادر است****ذره حيران است در وضع شگرف آفتاب

بسكه در نظّارهٔ

مهر جمال اوگداخت****موج شبنم مي زند امروز برف آفتاب

جانفشانيهاست بيدل در تماشاي رخش****چون سحركن نقد عمرخويش صرف آفتاب

غزل شمارهٔ 355: اي جلوهٔ تو سرشكن شان آفتاب

اي جلوهٔ تو سرشكن شان آفتاب****خنديده مطلع تو به ديوان آفتاب

پيغام عجز من ز غرورت شنيدني ست****مكتوب سايه دارم و عنوان آفتاب

در هركجا نگاه پر افشان روز بود****شوق تو د اشت اينهمه سامان آفتاب

شب محو انتظارتو بودم دميد صبح****گشتم به ياد روي تو قربان آفتاب

چون سايه پايمال خس و خار بهتر است****آن سركه نيست گرم ز احسان آفتاب

از چرخ سفله كام چه جويم كه اين خسيس****هر شب نهان كند به بغل نان آفتاب

همت به جهد شبنم ما نازمي كند****بستيم اشك خويش به مژگان آفتاب

اي لعل يار ضبط تبسم مروت است****تا نشكني به خنده نمكدان آفتاب

چون ماه نو ز شهرت رسوايي ام مپرس****چاكي كشيده ام زگريبان آفتاب

بيدل به حسن مطلع نازش چسان رسيم****ما راكه ذره ساخته حيران آفتاب

غزل شمارهٔ 356: اي چيده نقش پاي تو دكان آفتاب

اي چيده نقش پاي تو دكان آفتاب****در سايهٔ تو ريخته سامان آفتاب

از طلعت نقاب طلسم بهار صبح****در جلوهٔ تو آينه ها كان آفتاب

سروقدتومصرع موزوني چمن****زلف كج تو خط پريشان آفتاب

در مكتبي كه دفتر حسنت رقم زند****يك نقطه است مطلع ديوان آفتاب

هر ديده نيست قابل برق تجليت****تيغ آزماست پيكر عريان آفتاب

خلق كريم آينهٔ دستگاه اوست****پرتو بس است وسعت دامان آفتاب

شبنم صفت زخويش برآتا نظركني****وضع جهان به ديدهٔ حيران آفتاب

هر صبح چاك پيرهني تازه مي كند****يارب به دست كيست گريبان آفتاب

غفلت به چشم صافدلان نورآگهي است****نظاره است لمعهٔ مژگان آفتاب

هر ذره درد ازكف خاك فسرده ام****مشق تحيري ز دبستان آفتاب

بيدل زحسن نوخط اوداغ حيرتم****كانجاست دست سايه به دامان آفتاب

غزل شمارهٔ 357: به خاك راه كه گرديد قطره زن مهتاب

به خاك راه كه گرديد قطره زن مهتاب****كه چون گلاب فشاندم به پيرهن مهتاب

به صد بهار سر وبرگ اين تصرف نيست****جهان گرفت به يك برگ ياسمن مهتاب

دگر چه چاره جز آتش زدن به كسوت هوش****فتاده است به فكركتان من مهتاب

در آن بساط كه شمع طرب شود خاموش****زپنبهٔ سرمينا برون فكن مهتاب

به اين صفا نتوان جلوهٔ صباحت داد****گذشته است ز خوبان سيمتن مهتاب

به هر طرف نگري عيش مي خرامد و بس****ز بس كه كرد به فكر سفر وطن مهتاب

ز چاه ظلمت اين خاكدان رهايي نيست****مگر ز چيدن دامن كند رسن مهتاب

عبث ز وهم بساط دوام عيش مچين****كه كرد تا سحر اين جامه راكهن مهتاب

به گلشني كه حيا شبنم بهارتو بود****گداخت آينه چندانكه شد چمن مهتاب

سراغ عيشي از اين انجمن نمي يابم****مگر چو شمع دمانم ز سوختن مهتاب

شهيد ناز تو در خاك بي تماشا نيست****ز موج خون چمني دارد ازكفن مهتاب

مباش بيخبر از فيض گريه ام بيدل****كه شسته است جهان را به اشك من مهتاب

غزل شمارهٔ 358: علمي كه خلق يافته بيچونش انتخاب

علمي كه خلق يافته بيچونش انتخاب****كرده ست نارسيده به مضمونش انتخاب

آنجاكه شمع ما به تأمل دماغ سوخت****شد داغ دل ز مصرع موزونش انتخاب

مكتوب ما ز نقطه و خط سخت ساده ست****خوش باش اگر بود دل محزونش انتخاب

آه ازكسي كه منكر درد محبت است****اينجا همين دلست وكف خونش انتخاب

بر هر خطي كه جادوي عشقش نفس دميد****جز صيد دل نبود به افسونش انتخاب

انجام گير و دار من و ما فسردگي ست****گوهر نموده اند ز جيحونش انتخاب

يارب چراغ خلوت ليلي عيان شود****داغي كه دارم از دل مجنونش انتخاب

راز درون آينه بر در نشسته است****بايد چو حلقه كرد ز بيرونش انتخاب

آن چشم تا به متن حقيقت نظركنيم****صادي ست كرده هيات گردونش انتخاب

بيدل به كنج زانوي فكرتو خفته است ***آن سركه داشت جيب فلاطونش انتخاب

غزل شمارهٔ 359: بي كمالي نيست دل از شرم چون مي گردد آب

بي كمالي نيست دل از شرم چون مي گردد آب****از عرق آيينهٔ ما را فزون مي گردد آب

از دم گرم مراقب طينتان غافل مباش****كزشرارتيشه اينجا بيستون مي گردد آب

تاب خودداري ندارد صاف طبع از انفعال****مي شودمطلق عنان چون سرنگون مي گردد آب

كيست كز مركز جداگرديدنش زنگي نباخت****خون دل از ديده تا گردد برون مي گردد آب

در محبت گريه تدبيركدورتها بس است****گرغشي داري به صافي رهنمون مي گردد آب

سوز دل چون شمعم از افسردگيها شد عرق****آنچه آتش بود در چشمم كنون مي گردد آب

سيل آفت مي كند معماري بنياد شرم****خانه آرايان گوهر را ستون مي گردد آب

منتهاي كار سالك مي شود همرنگ درد****چون زشاخ وبرگ درگل رفت خون مي گردد آب

همچو شبنم سير اشك ما به دامان هواست****درگلستان محبت واژگون مي گردد آب

دام سودا مي كند دل را هجوم احتياج****ازفسون موج زنجير جنون مي گردد آب

دل چه باشد تا نگردد خون به ياد طره اش****گر همه سنگ است بيدل زين فسون مي گردد آب

غزل شمارهٔ 360: هركجا بي رويت از چشمم برون مي گردد آب

هركجا بي رويت از چشمم برون مي گردد آب****گر همه در پردهٔ خار است خون مي گردد آب

دل به سعي اشك در راه توگامي مي زند****آتشي دارم كه از بهر شگون مي گردد آب

صافي دل خواهي از سير و سفر غافل مباش****تختهٔ مشق كدورت از سكون مي گردد آب

نرم خويان را به بيتابي رساند انفعال****ترك خودداري كند چون سرنگون مي گردد آب

آرميدن بيقرار شوق را افسردگي ست****چون بهٔكجا مي شود ساكن زبون مي گردد آب

روز ما شب گشت و ما بي اختيارگريه ايم****هركه د ر دود افتد از چشمش برون مي گردد آب

عرض حاجت مي گدازد جوهر ناموس فقر****آه كاين گوهر ز دست طبع دون مي گردد آب

اعتبارت هرقدر بيش است كلفت بيشتر****تيرگي بالد ز دريا چون فزون مي گردد آب

دل ز ضبط گريه چندين شعله توفان مي كند****تا سر اين چشمه مي بندم جنون مي گردد آب

بسكه سر تا پايم از درد تمنايت گداخت****همچو موجم در رگ و پي جاي خون مي گردد آب

زين خمارآباد حسرت باده اي پيدا نشد****شيشه ام از درد نوميدي كنون مي گردد آب

دل به توفان رفت هرجا جوهر طاقت گداخت****خانه سيلابي ست بيدل گر

ستون مي گردد آب

غزل شمارهٔ 361: گر در اين بحر اعتباري از هنر مي دارد آب

گر در اين بحر اعتباري از هنر مي دارد آب****قطرهٔ بي قدر ما بيش ازگهر مي دارد آب

فيض درياي كرم با حاجت ما شامل است****تشنگي اصليم ما را در نظر مي دارد آب

نرم رفتاري به معني خواب راحت كردن است****بستر و بالين هم از خود زير سر مي دارد آب

آفت ممسك بود تقليد ارباب كرم****كاغذ ابري كجا چون ابر برمي دارد آب

زندگاني هم نماند آنجاكه افسرد عتبار****در شكست رنگ گلها بال و پر مي دارد آب

تا نميري تشنه كام نااميدي گريه كن****خاك اين وادي به قدر چشم تر مي دارد آب

سيل راحتهاست كسب اعتبارات جهان****خانهٔ آيينه را هم دربه در مي دارد آب

تا نفس باقي ست ما را بايد ازخود رفت وبس****جاده هاي موج دايم در نظر مي دارد آب

در محبت گر هجوم گريه را اين قدرت است****عاقبت چون خشكي ام از خاك برمي دارد آ ب

شور عمررفته سيلاب بناي هوشهاست****از صدا عمري ست ما را بيخبر مي دارد آب

شرم بيدردي تري در طبع ما مي پرورد****تا تهي از ناله شد ني در شكر مي دارد آب

تختهٔ مشق كدورتهامباش از اعتبار****تيغ در زنگ است بيدل هر قدر مي دارد آب

غزل شمارهٔ 362: از رواني در تحير هم اثر مي دارد آب

از رواني در تحير هم اثر مي دارد آب****گر همه آيينه باشد دربه در مي دارد آب

سادهدل را اختلاط پوچ مغزان راحت است****صندلي ازكف به دفع دردسر مي دارد آب

كم زمنعم نيست كسب عزت درونش هم****بيشتر از لعل خاك خشك برمي دارد آب

نيست از خود رفته را انديشهٔ پاس قدم****چون روان شدگي به پيش پا نظر مي دارد آب

هستي عارف به قدر دستگاه نيستي ست****ازگداز خويش دارد بحر اگر مي دارد آب

جوهر از آيينه نتواند قدم بيرون زدن****موج را همچون نگه در چشم تر مي دارد آب

ظالمان را دستگاه آرد پي كسب فساد****مشق خونريزي كند تا نيشتر مي دارد آب

از حوادث نيست كاهش طينت آزاد را****زحمت سودن نبيند تاگهر مي دارد آب

صاف طبعان انفعال از ساز هستي مي كشند****بي تريها نيست تا از خود اثر مي دارد آب

تا

عدم از هستي ما قاصدي دركار نيست****هم به قدر رفتن خود نامه برمي دارد آب

فقر صاحب جوهر آثاركمال عزت است****تيغ درهرجا تنك شد بيشتر مي دارد آب

باده بر هر طبع مي بخشد جدا خاصيتي****بيدل اندر هر زمين طعم دگر مي دارد آب

غزل شمارهٔ 363: هرگه به باغ بي تو فكندم نظر در آب

هرگه به باغ بي تو فكندم نظر در آب****تمثال من برآمد از آيينه تر درآب

جايي كه شرم حسن تو آيينه گر شود****كس روي آفتاب نبيند مگر در آب

صبحي عرق بهارگذشتي درين چمن****هرجاگلي دميد فرو برد سر در آب

نتوان دم تبسم لعل تو يافتن****ياقوت زهره اي كه ندزدد جگر در آب

اي طالب سلامت از آفات نگذري****در ساحل آتش است توكشتي ببر در آب

اجزاي دهر تشنهٔ جمعيت دل است****هر قطره راست حسرت سعي گهر در آب

چون موج در طبيعت آفاق حركتي ست****آن گوهرش هنوز نداده ست سر در آب

پرواز در حياكدهٔ زندگي ترست****اي موج بي خبر بشكن بال وپر در آب

فرياد اهل شرم به گوش كه مي رسد****بيش از حباب نيست نفس پرده در در آب

جز سعي مرگ صيقل زنگار طبع نيست****ان شعله را شبي ست كه دارد سحر در آب

غرق ندامتيم و همان پيش مي بريم****چون موج پا زدن به سريكدگردرآب

خلقي به داغ بيخبري غوطه خورده است****من هم چوشمع خفته م آتش به سر درآب

بيدل گم است هر دو جهان درگداز شوق****آن كيست گيرد از نمك خود خبر درآب

غزل شمارهٔ 364: نشسته ايم به يادت زگريه تنگ در آب

نشسته ايم به يادت زگريه تنگ در آب****شكسته ايم چوگوهر هزار رنگ در آب

همين نه طاقتم ازگريه داغ خودداري ست****نشست دست ز تمكين كدام سنگ درآب

در ملايمتي زن ز حاسد ايمن باش****كه شعله را به خس و خارنيست جنگ درآب

كراست بر لب جوآرزوي مطرب ومي****شكسته است نواهاي موج چنگ در آب

كشيد شعلهٔ دل سرز جيب اشك آخر****محال بود نهفتن دم نهنگ درآب

ز سخت جاني خود بي تو در شب هجران****نشسته درعرق خجلتم چوسنگ درآب

زگريه خاك جهان بي تو داده ايم به باد****هنوز چون مژه ها مي زنيم چنگ درآب

نگشت شعلهٔ حسنت كم از هجوم عرق****چسان جدا شود از برگ لاله رنگ درآب

زمانه موسم توفان نوح را ماند****كه غرقه است جهاني ز نام و ننگ درآب

همه غضنفر وقتيم تا به جاي خوديم****وگرنه

ماهي ساحل بود پلنگ درآب

ز موج گريهٔ من عالمي چمن چوش است****فكنده ام به خيال كسي فرنگ در آب

ز انفعال گنه ناله ام عرق نفس است****چو موج سست پري مي كند خدنگ در آب

به هرچه مي نگرم مست وهم پيمايي ست****فتاده است در ين روزگار بنگ در آب

از اين محيط كسي برد آبرو بيدل****كه چون گهر نفس خودكرفت تنگ در آب

غزل شمارهٔ 365: پرتو حسن تو هرجا شد نقاب افكن در آب

پرتو حسن تو هرجا شد نقاب افكن در آب****گشت از هر موج شمع حسرتي روشن درآب

صاف دل را شرم تعليم خموشي مي كند****نايد ازموج گهر جز لب به هم بستن درآب

در محيط عمرجان را رهزني جزجسم نيست****غرقه را پيراهن خود بس بود دشمن در آب

محرمان وصل در خشكي نفس دزديده اند****خار ماهي را نباشد سبز گرديدن در آب

صد تپش دربار دارد خجلت وضع غرور****موج نبض بيقرار است از رگ گردن در آب

صحبت رو آشنايان سر به سر آلودگي ست****آينه از عكس مردم مي كشد دامن درآب

تا توان در شعله كردن ريشهٔ دود سپند****چون حباب از تخم ما سهل است باليدن در آب

انفعال خودنمايي از سبك مغزان مخواه****هر خس و خاشاك نتواند فرو رفتن در آب

بوالهوس در مجلس مي مي شود طاووس مست****رنگهاي مختلف مي جوشد ز روغن در آب

خصم سركش را فنا ساز از ملايم طينتي****آتش سوزان ندارد چاره جز مردن در آب

طبع روشن نيست بي وحشت ز اوضاع سپهر****صورت دام است بيدل عكس پرويزن درآب

غزل شمارهٔ 366: سايه اندازد اگر بخت سياه من در آب

سايه اندازد اگر بخت سياه من در آب****فلس ماهي ديدهٔ آهوكند خرمن در آب

هر نگه در ديدهٔ من ناله است اما چه سود****حلقهٔ زنجير نوميد است از شيون درآب

كي توانم در دل سنگين خوبان جاكنم****من كه نتوانم فروبردن سر سوزن درآب

راه غربت عارفان را در وطن پوشيده نيست****گوهر ازگرداب دارد هر طرف روزن در آب

ظاهر و باطن به گرد عرض يكديگرگم است****آب درگلشن نمايان است چون گلشن در آب

پوچ مي آيي برون ازلاف هستي دم مزن****نيست بي عرض حباب از قطره خنديدن در آب

ما ضعيفان شبنم واماندهٔ اين گلشنيم****از نم اشكي ست ما را ديده تا دامن در آب

گر چنين جوشد عرق از هرزه تازيهاي فكر****نسخهٔ ما را خجالت خواهد افكندن درآب

غرق دنياييم كو ساز منزه زيستن****جبههٔ فطرت تر است از دامن افشردن در آب

نرمي گفتار ظالم بي فسون كينه نيست****صنعتي

دارد حسد از شعله پروردن درآب

هوش مي بايد قوي با چشم بيناكار نيست****جز به پا ممكن نباشد پيش پا ديدن در آب

يك نگه ناديده رخسار عرق آلوده اش****چون تري عمري ست بيدل كرده ام مسكن درآب

غزل شمارهٔ 367: از سر مستي نبود امشب خطابم با شراب

از سر مستي نبود امشب خطابم با شراب****بي دماغي شيشه زد بر سنگ گفتم تا شراب

بزم امكان را بود غوغاي مستي تا به كي****چند خواهد بود آخرجوش يك مينا شراب

دور وهمي مي توان طي كرد چون اوراق گل****ساغر اين بزم رنگ است و شكستنها شراب

مست تا مخمور اين ميخانه محتاجند و بس****وهم بنگ است اينكه گويي دارد استغنا شراب

عمرها بوديم مخمور سمندر مشربي****نيست از انصاف اگرريزي به خاك ما شراب

بيقراران طلب سر تا قدم كيفيتند****مي كند ايجاد از هر عضو خود دريا شراب

ساغر بزم خيالم نرگس مخموركيست****مي روم مستانه از خود خورده ام گويا شراب

صبح ز خميازه آخر جام شبنم مي كشد****حسرت مخمور از خود مي كند پيدا شراب

خون شدن سر منزليم از جستجوي ما مپرس****تاك مي داند چها در پيش دارد تا شراب

بهرمنع مي كشيها محتسب دركارنيست****بيدل آخر رعشه مي بندد به دست ما شراب

غزل شمارهٔ 368: بزم ما را نيست غير از شهرت عنقا شراب

بزم ما را نيست غير از شهرت عنقا شراب****كز صداي جام نتوان فرق كردن تا شراب

ظرف و مظروف توهم گاه هستي حيرت است****كس چه بندد طرف مستي زين پري مينا شراب

مقصد حيرت خرام اشك بيتابم مپرس****نشئه بيرون تاز ادراك است و خون پيما شراب

ما به اميد گداز دل به خود باليده ايم****يعني اين انگور هم خواهد شدن فردا شراب

در ره ما از شكست شيشه هاي آبله****مي فروشد همچو جام باده نقش پا شراب

در سيهكاري سواد گريه روشن كرده ايم****صاف مي آيد برون از پردهٔ شبها شراب

پيچ وتاب موج زلف جوهر انشا مي كند****گر نمايد چهر در آينهٔ مينا شراب

خار و خس را مي نشاند شعله در خاك سياه****عاقبت هول هوس را مي كند رسوا شراب

چون لب ساحل نصيب ما همان خميازه است****گر همه در كام ما ريزند يك دريا شراب

امتيازي در ميان آمد دورنگي نقش بست****كرد بيدل ساغر ما را گل رعنا شراب

غزل شمارهٔ 369: گرشود آن نرگس ميگون مقابل با شراب

گرشود آن نرگس ميگون مقابل با شراب****مي شود چون آب گوهر خشك در مينا شراب

جام را همچشمي آن نرگس مخمورنيست****از هجوم موج گر مژگان كند انشا شراب

عشرتي گر هست دلها را به هم جوشيدن است****كم شود يك دانهٔ انگور را تنها شراب

غير تقوا نيست اصل كار رنديهاي ما****ازگداز سبحه پيداكرده اند اينجا شراب

عمرها شد بيخود از خواب غرور دانشيم****ليك گا هي مي زند آبي به روي ما شراب

بسكه گفت وگوي مستان وقف ذكر باده است****تا لب ساغر ندارد جز خروش يا شراب

تا خيال توست در دل عيشها آماده است****نيست خامش شمع ما تا هست درمينا شراب

مشرب ما خاكساران فارغ ازآلودگي ست****نيست نقصان گر رسد بر دامن صحرا شراب

ما به زور مي پرستي زندگاني مي كنيم****چون حباب مي بناي ماست سر تا پا شراب

حسن تشريف بهار است آب را در برگ گل****مي كند در ساغر اندازد اگر پيدا شراب

آه از آن افسرده اي كز جوش صهبا نشكفد****همچو مينا خامشي را

مي كندگويا شراب

در سواد سرمه كن نظارهٔ چشم بتان****عشرت افروز است بيدل در دل شبها شراب

غزل شمارهٔ 370: به نيم گردش آن چشم فتنه رنگ شراب

به نيم گردش آن چشم فتنه رنگ شراب****شكست بر سرمن شيشه صد فرنگ شراب

ز خود تهي شدن آغوش بي نيازي اوست****به رنگ شيشه برآ، نيست باب سنگ شراب

دماغ مشرب عشاق قطره حوصله نيست****محيط جرعه شود تا كشد نهنگ شراب

نگه بهار وتصوربهشت وهوش چمن****ز نشئه مي رسد امروزگل به چنگ شراب

به قهقهي كه ز ميناي ما برون زده است****هزار رنگ عرق مي كند ز ننگ شراب

خيال آب ده ز ساغر تحير من****به قدر بوي گل آورده ام به رنگ شراب

خمار وحشتم از چشم آهوان نشكست****مگر به ساغر داغم دهد پلنگ شراب

گراني ا ز مژه واچيد شوخي نگهش****زدود ز آينهٔ برگ تاك زنگ شراب

ز حرف و صوت جهان در خمار دردسرم****دگر چه جوشد ازين شيشه جزترنگ شراب

حذركنيد ز انجام عيش اين محفل****كدام شيشه كه آخر نزد به سنگ شراب

فشارآب بقاكم زتيغ قاتل نيست****گلوي شيشهٔ ما راگرفته تنگ شراب

قدح به سرخوشي وهم مي زنم بيدل****درين بهار چه دارد به غير بنگ شراب

غزل شمارهٔ 371: پيوسته است از مژه بر ديده ها نقاب

پيوسته است از مژه بر ديده ها نقاب****لازم بود به مرد صاحب حيا نقاب

حيرت غبارخويش ز چشمم نهفته است****بر رنگ بسته ام ز هجوم صفا نقاب

بوي گل است و برگ گل اسرار حسن و عشق****بي پردگي ز روي تو جوشد ز ما نقاب

تا ديده ام سواد خطت رفته ام ز هوش****آگه ني ام غبار نگاهت يا نقاب

اظهار زندگي عرق خجلت است و بس****شبنم صفت خوش آنكه كنم از هوا نقاب

از شرم روسياهي اعمال زشت خو****بر رخ كشيده ايم ز دست دعا نقاب

بينش تويي كسي چه كند فهم جلوه ات****اي كرده از حقيقت ادراك ما نقاب

از دورباشي ادب محرمي مپرس****با غيرجلوه سازد وبا آشنا نقاب

معني به غيرلفظ مصورنمي شود****افتاده است كار دل و ديده با نقاب

گر بوي گل ز برگ گل افسردگي كشد****جولان شوق مي كشد از خواب پا نقاب

بيدل زشوخ چشمي خود در محيط وصل****داريم چون حباب ز سر

تا به پا نقاب

غزل شمارهٔ 372: يا حسن گير صورت آفاق يا نقاب

يا حسن گير صورت آفاق يا نقاب****فرش است امتياز تو از جلوه تا نقاب

گوهر چه عرض موج دهد دردل صدف****دارد لب خموش به روي صدا نقاب

نيرنگ حسن عالمي از پا فكنده است****مشكل كه خيزد از رخ او بي عصا نقاب

ممنون سحربافي اوهام هستي ام****ورنه من خراب كجا وكجا نقاب

حرف مجازجزبه حقيقت نمي كشد****لبيك گوست جلوه به فرياد يا نقاب

از برگ گل به معني نكهت رسيده ايم****ما را به جلوه هاي توكرد آشنا نقاب

اي عشق جذبه اي كه قدم پيشتر زنيم****يعني رسانده ايم پي خويش تا نقاب

از چهره ات كه آينهٔ معني حياست****چون پرده هاي ديده نگردد جدا نقاب

شايد عدم به مطلب ناياب وارسد****اي ديده خاك شوكه فشرده است پا نقاب

بيدل تأملي كه چه دارد بهار وهم****رنگ پريده است به تصوير ما نقاب

غزل شمارهٔ 373: باز درگلشن ز خويشم مي برد افسون آب

باز درگلشن ز خويشم مي برد افسون آب****در نظر طرز خرامي دارم از مضمون آب

شورش امواج اين دريا خروش بزم كيست****نغمه اي تر مي فشارد مغزم از قانون آب

برنمي دارد دورنگي طينت روشندلان****در رگ موجش همان آب است رنگ خون آب

همچو شبنم اشك ما آيينهٔ آه است و بس****بر هوا ختم است اينجا وحشت مجنون آب

شد عرق شبنم طرازگلستان شرم يار****اين گهر بود انتخاب نسخهٔ موزون آب

آرزوگر تشنهٔ رفع غبار حسرت است****با وجود تيغ او نتوان شدن ممنون آب

نيست سير عالم نيرنگ جاي دم زدن****عشق درياهاي آتش دارد و هامون آب

معني آسودگي نفس طلسم خامشي ست****برمن ازموج گهرشد روشن اين مضمون آب

طبعم از آشفتگي دام صفاي ديگر است****درخور امواج باشد حسن روزافزون آب

قلزم امكان نم موج سرابي هم نداشت****تشنگيهاكرد ما را اينقدر مفتون آب

وحدت از خودداري ما تهمت آلود دويي ست****عكس در آب است تا استاده اي بيرون آب

صاف طبعانند بيدل بسمل شوق بهار****جادهٔ رگهاي گل دارد سراغ خون آب

غزل شمارهٔ 374: ببند چشم و خط هركتاب را درياب

ببند چشم و خط هركتاب را درياب****ز وضع اين دو نقط انتخاب را درياب

جهان خفته به هذيان ترانه ها دارد****توگوش واكن و تعبير خواب را درياب

هزار رنگ من و ما وديعت نفسي ست****دو دم قيامت روز حساب را درياب

بهار مي گذرد مفت فرصت است اي شيخ****قدح به خون ورع زن شراب را درياب

شراركاغذ و پرواز ناز جاي حياست****دماغ عالم پا در ركاب را درياب

قضا ز خلقت بي حاصلت نداشت غرض****جز اينكه رنگ جهان خراب را درياب

غبار جسم حجاب جهاني نوراني ست****ز ننگ سايه برآ آفتاب را درياب

چه نكته ها كه ندارد كتاب خاموشي****نفس بدزد و سؤال و جواب را درياب

درون آينه بيرون نشسته است اينجا****به جلوه گر نرسيدي نقاب را درياب

اگر جهان قدح از باده پركند بيدل****تو تردماغي چشم پرآب را درياب

غزل شمارهٔ 375: فال تسليم زن و شوكت شاهي درياب

فال تسليم زن و شوكت شاهي درياب****گردني خم كن و معراج كلاهي درياب

دام تسخير دو عالم نفس نوميدي ست****اي ندامت زده سررشتهٔ آهي درياب

فرصت صحبت گل پا به ركاب رنگ است****آرزو چند اگر هست نگاهي درياب

از شبيخون خط يار نگردي غافل****هركجا شوخي گردي ست سپاهي درياب

دود پيچيدهٔ دل گرد سراغي دارد****از سويدا اثر چشم سياهي درياب

تاكي اي پاي طلب زحمت جولان دادن****طوف آسودگي آبله گاهي درياب

يوسفي كن گرت اسباب مسيحايي نيست****به فلك گر نرسيدي بن چاهي درياب

نامرادي صدف گوهر اقبال رساست****غوطه در جيب گدايي زن و شاهي درياب

سعل بنياد دو عالم شدي اي آتش عشق****ماگياهيم ز ما هم پركاهي درياب

چه وجود وچه عدم بست وگشاد مژه است****چون شرر هر دو جهان را به نگاهي درياب

خلوت عافيت شمع گداز است اينجا****پي خاكستر خودگير و پناهي درياب

دامن ديده به هر سرمه ميالا بيدل****انتظاري شو وگرد سر راهي درياب

غزل شمارهٔ 376: ني ام آنكه به جرأت وصف لبت رسدم خم و پيم عنان ادب

ني ام آنكه به جرأت وصف لبت رسدم خم و پيم عنان ادب****ز تاً مل موج گهر زده ام در حسن ادا به زبان ادب

ز حقيقت حرمت و پاس حيا به مزاج غرض هوسان چه اثر****كه گرسنهٔ نان طمع نخورد قسم نمك سر خوان ادب

اگرت زتردد ننگ طلب دل جمع شود سر وبرگ غنا****ز غباركساد متاع هوس نرسي به زبان دكان ادب

قدمت زه دامن شرم نشدكه به معني كعبه نظر فكني****به طواف درتو رسد همه كس چو تو پا نكشي زمكان ادب

همه عمر به مكتب كسب فنون دل بيخبرتوتپيد به خون****نشد آنكه رسد دو نفس سبقت ز معلمي همه دان ادب

تب و تاب مراتب عجز رسا به چه ناله كند دل خسته ادا****كه اگربه قلم ره خط سپرم همه نقطه دمد ز بيان ادب

زترانهٔ حيرت بيدل من به چه نغمه تپد رگ سازسخن****كه تري شكند دم عرض نفس پر و بال خدنگ كمان ادب

غزل شمارهٔ 377: امشب ز ساز ميناگرم است جاي مطرب

امشب ز ساز ميناگرم است جاي مطرب****كوك است قلقل مي با نغمه هاي مطرب

دريوزه چشم داريم ازكاسه هاي طنبور****درحق ما بلند است دست دعاي مطرب

صد رنگ آه حسرت پيچيده ايم در دل****اين ناز وآن نياز است از ما به پاي مطرب

كيفيت بم وزير مفهوم انجمن نيست****درپرده تا چه باشد منظور راي مطرب

زان چهرهٔ عرقناك حيران حرف و صوتيم****هرجاست تر صدايي دارد حياي مطرب

شور لب تو ما را نگذاشت در دل خاك****آتش به نيستان زد آخر هواي مطرب

با محرمان عيشند بيگانگان ساقي****وز درد بي نصيبند ناآشناي مطرب

هرچند واسرايند صد ره ترانهٔ جاه****از ني بلندگرديد شور نواي مطرب

تا ما خموش بوديم شوق توبي نفس بود****اين اغنيا ندارند فيض غناي مطرب

عذر دماغ مستان مسموع هيچكس نيست****يارب كه گيسوي چنگ افتد به پاي مطرب

قانون به زخمه نازان دف از تپانجه خندان****بر ساز ما فتاده ست يكسر بلاي مطرب

بيدل كه رحم مي كرد بر

سخت جاني ما؟****ناخن اگر نمي بود زورآزماي مطرب

غزل شمارهٔ 378: ندانم بازم آغوش كه خواهد شد دچار امشب

ندانم بازم آغوش كه خواهد شد دچار امشب****كنارم مي رمد چون پرتو شمع ازكنار امشب

ز جوش ماهتاب اين دشت و دركيفيتي دارد****كه گويي پنبهٔ ميناست در رهن فشار امشب

ز استقبال و حال اين امل كيشان چه مي پرسي****قدح در دست فردا نيست بي رنج خمار امشب

ز بزم وصل دور افكند فكر جنت و حورت****كجا خوابيدي اي غافل درآغوش است يار امشب

پر طاووس تاكي بالش راحت به گل گيرد****خيال افسانهٔ خوابت نمي آيد به كار امشب

حساب بي دماغان فرصت فردا نمي خواهد****فراغت گل كن و خود را برون آر از شمار امشب

مبادا خجلت واماندگي آبت كند فردا****به رنگ شمع اگر خاري به پا داري برآر امشب

زصد شمع و چراغم غيراين معني نشد روشن****كه ظلمتهاي دوش است آنچه گرديد آشكار امشب

خط پيشاني از صبح قيامت نسخه ها دارد****بخوانيد آنچه نتوان خواند زين لوح مزار امشب

چو شمع ازگردن تسليم من بي امتحان مگذر****ز هر عضوم سري بردار و بر دوشم گذار امشب

سحر بيدل شكايت نامه ها بايد رقم كردن****بيا تا دوده گيرم از چراغ انتظار امشب

غزل شمارهٔ 379: صبحدم سياره بال افشاند از دامان شب

صبحدم سياره بال افشاند از دامان شب****وقت پيري ريخت از هم عاقبت دندان شب

اشك حسرت لازم ساز رحيل فتاده است****شبنم صبح است آثار نم مژگان شب

برنمي آيد بياض چشم آهو از سواد****صبح اقبال جنونم نشكند پيمان شب

در هواي دود سودا هوشم از سر رفته است****آشيان از دست داد اين مرغ در طيران شب

در خم آن زلف خون شد طاقت دلهاي چاك****صبح ما آخرشفق گرديد در زندان شب

با جمالش داد هرجا دست بيعت آفتاب****طرهٔ مشكين او هم تازه كرد ايمان شب

از حوادث فيض معني مي برند اهل صفا****مي فروزد شمع صبح از جنبش دامان شب

مژده اي ذوق گرفتاري كه بازم مي رسد****نكهت زلف كسي از دشت مشك افشان شب

خط او بر صبح پنداري شبيخون نامه اي سث****روي او فردي ست گويي د ر شكست شان شب

لمعهٔ صبحي كه مي گويند د ر عالم كجاست****اينقدرها خواب غفلت نيست جزبرهان شب

گوشه گير وسعت آباد

غبار جهل باش****پرده پوش يك جهان عيب است هندستان شب

بيدل ازپيچ وخم زلفش رهايي مشكل است****بركريمان سهل نبود رخصت مهمان شب

غزل شمارهٔ 380: هركه راكردند راحت محرم احسان شب

هركه راكردند راحت محرم احسان شب****چون سحربرآه محمل بست درهجران شب

تيره بختان را ز ناداني به چشم كم مبين****صبح با آن روشني گردي ست از دامان شب

آسمان نشناخت موقع ور نه در تحرير فيض****بر بياض صبح ننوشتي خط ريحان شب

بهر منع شكوه بختم سرمه سايي مي كند****ليك ازين غافل كه مي بالد بلند افغان شب

گر حضور صبح اقبالي نباشدگو مباش****از سيه بختي به سامان كرده ام سامان شب

از فلك تا زله برداري شكم برپشت بند****آفتاب اينجاست داغ آرزوي نان شب

با چنين خوابي كه بختم مايه دار نقد اوست****مي توان كردن ادا از روز من تاوان شب

سطر آهي نارسا افتاد رنگ صبح ريخت****زان همه مشقي كه كردم در دبيرستان شب

الفت بخت سيه چون سايه داغم كرده است****ششجهت روز است و من دارم همان دامان شب

بيدل از يادش به ترك خواب سودا كرده ايم****ورنه جز محمل قماشي نيست در دكان شب

غزل شمارهٔ 381: بود داغ من مردم ديدهٔ شب

بود داغ من مردم ديدهٔ شب****ز دود دلم موي ژوليدهٔ شب

ز هر حلقهٔ طرهٔ اوست روشن****به روي سحرحيرت ديدهٔ شب

دل از طره رم كرد و شد صيد رويش****به صبح آشتي كرد رنجيدهٔ شب

سيه بختي او ز مه غازه دارد****بنازم به بخت نكوهيدهٔ شب

فروغ سحركابروي جهان است****بودگردي از دامن چيدهٔ شب

ز بيدل مپرسيد مضمون زلفش****چه خواند كسي خط پيچيدهٔ شب

غزل شمارهٔ 382: طرب در اين باغ مي خرامد ز ساز فرصت پيام بر لب

طرب در اين باغ مي خرامد ز ساز فرصت پيام بر لب****ز نرگس اكنون مباش غافل كه ني گرفته ست جام بر لب

اگر به معني رسيده باشي خروش مستان شنيده باشي****چو برگ تاك اند اهل مشرب نهفته ذكر مدام بر لب

رساند خلقي ز هرزه رايي به عرصهٔ قدرت آزمايي****هجوم اشغال ژاژخابي چو توسن بي لجام بر لب

به خودفروشي ست عزت و شان به حرف و صوت است فخر ياران****تو هم به قدرنفس پر افشان چو دستگاه كلام بر لب

ثبات ناز آنقدر ندارد بناي اقبال بي بقايت****گذشته گير اينكه آفتابي رسانده باشي چو بام بر لب

مسايل مفتيان شنيدم به پشت و روي ورق رسيدم****تصرف مال غصب ديدم حلال در دل حرام بر لب

ز خانقه هركه سر برآرد مراتب جوع مي شمارد****طريقهٔ صوفيان ندارد به غير ذكر طعام بر لب

گر از مكافات خبث غيبت شنيده اي وعدهٔ ندامت****چرا زماني ز زخم د ندان نمي رساني پيام بر لب

جنون چندين هزارشهرت فسرد درجيب سينه چاكي****كسي نشد محرم صدايي از اين نگينهاي نام بر لب

خروش دير و حرم در اين ره نمود از درد و داغم آگه****خداپرست است و ا لله الله برهمن و رام رام بر لب

رقم زدم برتبسم گل ز ساعد چين در آستينت****قلم كشيدم به موج گوهر ازآن خط مشكفام پر لب

جهان به صد رنگ شغل مايل من وهمين طرزشوق بيدل****تصورت سال و ماه در دل ترنمت صبح و شام بر لب

غزل شمارهٔ 383: به وصول مقصد عافيت نه دليل جو نه عصا طلب

به وصول مقصد عافيت نه دليل جو نه عصا طلب****تو زاشك آن همه كم نه اي قدمي زآبله پا طلب

ز مراد عالم آب و گل به در جنون زن و واگسل****اثر اجابت منفعل ز شكست دست دعا طلب

به كجاست صدر و چه آستان كه گذشته اي تو از اين و آن****چو نگاه حسرت ازاين مكان همه چيز رو به قفا طلب

ز سهر اگر همه بگذري

تو همان به سايه برابري****به علاج شعلهٔ خودسري نمي ازجبين حيا طلب

به فسانهٔ هوس آنقدر مفروش شهرت كر و فر****چو غبار انجمن سحر نفسي شمار و هوا طلب

ز هواي كبر و سر مني همه راست ننگ فروتني****توبه ذوق منصب ايمني زپرشكسته هما طلب

دل ذره گر همه خون كند، زكم آوري چه فزون كند****عملي گرازتوجنون كند، به عدم فرست و جزا طلب

كف پاي حجله نشين ما، به خيال كرده كمين ما****پي آرزوي جبين مابه سراغ رنگ حنا طلب

شده رمز جلوهٔ بي نشان به غبار آينه ات نهان****نفسي به صيقل امتحان برو از ميان و صفا طلب

طلب تو بس بود اينقدركه ز معنيي ببري اثر****به خودت اگرنرسد نظر به خيال پيچ و خدا طلب

چه خوش آن كه ترك سبب كني بهٔقين رسي وطرب كني****زحقيقت آنچه طلب كني به طريق بيدل ما طلب

غزل شمارهٔ 384: دل از خمار طلب خون كن و شراب طلب

دل از خمار طلب خون كن و شراب طلب****جگر به تشنه لبي واگذر و آب طلب

ز عافيت نتوان مژدهٔ گشايش يافت****به دل شكستي اگرهست فتح باب طلب

مترس از غم ناسور اي جراحت دل****به زلف يار بزن دست و مشك ناب طلب

مباش همچوگهر مرده رنگ اين دريا****نظر بلندكن و همت حباب طلب

محيط در غم آغوش بيقراري توست****دمي چو سيل در اين دشت اضطراب طلب

قدم به وادي فرصت زن و مژه بردار****بهار مي رود اي بيخبر شتاب طلب

لباس عافيت از دهر اگر هوس داري****ز ماهتاب كتان و حرير از آب طلب

شبي چو شبنم گل صرف كن به بيداري****سحر برآر سر و وصل آفتاب طلب

هزار جلوه در آغوش بيخودي محواست****جهان شعورطلب مي كند تو خواب طلب

ببند پرده به چشم و دلت ز عيب كسان****گشادكار خود از بند اين نقاب طلب

نياز و ناز همان درد و صاف يك قدحند****چوپاي او سر ما هم از آن ركاب طلب

دل گداخته بيدل نياز مژگان كن****طراوت چمن عمر از اين سحاب طلب

غزل شمارهٔ 385: نگويمت به خطا سازيا صواب طلب

نگويمت به خطا سازيا صواب طلب****كمينگر است زخود رفتنت شتاب طلب

اگر حقيقت انجام در نظر داري****ز هركجاگهرت مي رسد حباب طلب

شكست آبله هرگام ساغري دارد****سراغ آبي اگر خواهي از سراب طلب

گل نگاهي اگر چيده اي ز باغ وصال****به روز هجر ز مژگان ترگلاب طلب

به رفع كلفت هر آفتي ست تدبيري****گر آتشي به دل افتد زديده آب طلب

جهان ز خبث تهي گشت تا تو باليدي****به صفرنه فلك از قدر خود حساب طلب

كسي ز مرگ اگر رسم زندگي خواهد****تو هم ز عالم پيري بروشباب طلب

مقيم بيكسي آسوده از پريشاني ست****چوگنج عافيت از خانهٔ خراب طلب

تو قاصد هوسي از عدم به سوي وجود****حقيقت نفست خوانده شد جواب طلب

ز جنبش مژه درس اشارتت اين است****كه هرزه است نگاه اندكي

حجاب طلب

بهار مي طلبي سير رنگ كن بيدل****ز جلوه آنچه طمع داري از نقاب طلب

غزل شمارهٔ 386: فيض حلاوت از دل بي كبر وكين طلب

فيض حلاوت از دل بي كبر وكين طلب****زنبوررا ز خانه برآرانگبين طلب

بي پرده است حسن غنا در لباس فقر****دست رسا زكوتهي آستين طلب

دل جمع كن ز بام و در عافيت فسون****آسودگي ز خانه به دوشان زين طلب

پشمينه پوش رو به فسردن سراي شيخ!****فصل شتا محافظت ازپوستين طلب

دست طلب به هرچه رسد مفت عجزگير****دور است آسمان تو مراد از زمين طلب

گلهاي اين چمن همه در زير پاي توست****اي غافل از ادب نگه شرمگين طلب

زين جلوه هاكه در نظرت صف كشيده است****آيينه داري نفس واپسين طلب

عمر از تلاش باد به كف چون نفس گذشت****چيزي نيافت كس كه بيرزد به اين طلب

دل درخور شكست به اقليم انس تاخت****چيني همان به جادهٔ مو رفت چين طلب

شبنم وصال گل طلبيد آب شد زشرم****از هركه هرچه مي طلبي اينچنين طلب

اين آستان هوسكدهٔ عرض ناز نيست****شايد به سجده اي بخرندت جبين طلب

بيدل خراش چهرهٔ اقبال شهرت است****عبرت زكارخانهٔ نقش نگين طلب

غزل شمارهٔ 387: خون بسته است ازغم آن لعل پان به لب

خون بسته است ازغم آن لعل پان به لب****دندان شكسته اي كه فشارد زبان به لب

عيش وصال و ذوق كنار آرزوي كيست****ماييم و حرف بوسي ازآن آستان به لب

صبحي تبسمي به تأمل دمانده ايم****زان گرد خط كه نيست چو حرفش نشان به لب

راهي به درد بي اثري قطع كرده ايم****همچون سپندم آبله دارد فغان به لب

از بسكه امتحانكدهٔ وهم هستي ام****آيد نفس چوآينه ام هر زمان به لب

عشاق تا حديث وفا را زبان دهند****چون شمع مي دود همه اجزايشان به لب

بي خامشي گم است سررشتهٔ سخن****بندي زبان به كام كه يابي دهان به لب

دلكوب فطرت است حديث سبكسران****چون پنبه نام كوه نيايدگران به لب

خواهي نفس فروكش و خواهي به ناله كوش****جولان عمررا نكشدكس عنان به لب

خلقي به حرف وصوت فشرده ست پاي جهد****راهي چو خامه مي رود اين كاروان به لب

سيري ز خوان چرخ كسي را به كام نيست****دارد هلال هم سخن از حرف نان به لب

سعي ضعيف خلق به جايي

نمي رسد****گرمرد قدرتي نفست را رسان به لب

بيدل به جلوه گاه نثار تبسمش****آه از ستمكشي كه نياورد جان به لب

غزل شمارهٔ 388: از خامشي مپرس و زگفتار عندليب

از خامشي مپرس و زگفتار عندليب****صد غنچه وگل است به منقار عندليب

دارم دلي به سينه ز داغ خيال دوست****طراح آشيانهٔ گلزار عندليب

نامحرمي كه از ادب عشق غافل است****دارد اهانت گل از انكسار عندليب

بي يار جاي يار نشان قيامت است****با باغ در خزان نفتد كار عندليب

دردسر تظلم الفت كجا برد****گر زبر بال هم ندهد بار عندليب

از دورباش غيرت خوبان حذركنيد****گل خارها نشانده به آزار عندليب

آيين دلبري به چه رنگش نشان دهند****شاخ گلي كه نيست قفس وار عندليب

بوي گلم برون چمن داغ مي كند****از ناله هاي در پس ديوار عندليب

من نيز بي هوس ني ام اما نداد عشق****پروانه را دماغ سر وكار عندليب

شايد نصيب دردي از اهل وفا برم****بستم دل دو نيم به منقار عندليب

بالين خواب گل همه رنگ شكسته بود****آه از ندامت پر بيكار عندليب

بيدل بهار عشرت عشاق ناله است****امسال نيز مي گذرد پار عندليب

غزل شمارهٔ 389: شب كه شد جوش فغانم همنواي عندليب

شب كه شد جوش فغانم همنواي عندليب****در عرق گم گشت چون شبنم صداي عندليب

خلق معشوقان كمند صيد مشتاقان بس است****نيست غير از بوي گل زنجير پاي عندليب

زير نقش پاي او ما هم سري دزديده ايم****سايهٔ گل گر بود بال هماي عندليب

جلوهٔ گل گر چنين طاقت گدازيها كند****بعد از اين خاكستري يابي به جاي عندليب

كاروان رنگ و بورا هيچ جا آرام نيست****صد جرس مي دارد اينجا هاي هاي عندليب

عجز هم ما را در اين گلشن به جايي مي برد****نيست كم از ناله بال نارساي عندليب

بر جبين برگ گل چين مي طرازد موج رنگ****پر به سامان است محراب دعاي عندليب

اي كه خواهي پاس ناموس محبت داشتن****شرم دار از ديدن گل بي رضاي عندليب

حسن مستغني ست از شهرت نواييهاي عشق****هيچكس گل را نمي خواهد براي عندليب

يك سر مويم تهي ازصنعت منقارنيست****ناله اندود است از سر تا به پاي عندليب

بيدل از غفلت تلاش بسترگل مي كنم****ورنه زير بال داردگرم جاي عندليب

غزل شمارهٔ 390: گر به اين گرمي است آه شعله زاي عندليب

گر به اين گرمي است آه شعله زاي عندليب****شمع روشن مي توان كرد از صداي عندليب

آفت هوش اسيران برق ديدار است و بس****مي زند رنگ گل آتش در بناي عندليب

پنبهٔ شبنم به گوش غنچه داغ لاله شد****بيش ز اين نتوان شنيدن ماجراي عندليب

عشق را بي دستگاه حسن شهرت مشكل است****از زبان برگ گل بشنو نواي عندليب

جاي آن دردكه چون سنبل به رغم باغبان****ريشه درگلشن دواند خار پاي عندليب

دلبران را تنگ دارد فكر صيد عاشقان****غنچه سر تا پا قفس شد از براي عندليب

مطلب عشاق از اظهار هم معلوم نيست****كيست تا فهمد زبان مدعاي عندليب

ساز دلتنگي به اين آهنگ هم مي بوده است****گرم كردم از لب خاموش جاي عندليب

ريشهٔ دلبستگي در خاك اين گلشن نبود****رفت گل هم در قفاي ناله هاي عندليب

مانع قتل ضعيفان جز مروت هيچ نيست****ورنه ازگل كس نخواهد خونبهاي عندليب

در چمن رفتيم ساز ناله سيرآهنگ شد****جلوهٔ گل كرد ما را آشناي عندليب

آه مشتاقان نسيم

نوبهار ياد اوست****رنگها خفته ست بيدل در صداي عندليب

حرف ت

غزل شمارهٔ 391: چه دارد اين صفات حاجت آيات

چه دارد اين صفات حاجت آيات****به جز ورد دعاي حضرت ذات

غنا و فقرهستي لا والاست****گدايي نفي و شاهنشاهي اثبات

فسون ظاهر و مظهر مخوانيد****خيال است اين چه تمثال و چه مرآت

جهان گل كردهٔ يكتايي اوست****ندارد شخص تنها جز خيالات

نباشد مهر اگر صبح تبسم****كه خندد جز عدم بر روي ذرات

مه وسال وشب وروزت مجازيست****حقيقت نه زمان دارد نه ساعات

نشاط و رنج ما تبديل اوضاع****بلند وپست ما تغيير حالات

همين غيب و شهادت فرق دارد****معاني در دل و برلب عبارات

فروغي بسته بر مرآت اعيان****چراغان شبستان محالات

نه او را جزتقدس ميل آثار****نه ما را غير معدومي علامات

تو و غافل ز من افسوس افسوس****من و دور از درت هيهات هيهات

زبان شرم اگر باشد به كامت****خموشي نيست بيدل جز مناجات

غزل شمارهٔ 392: اي خم مژگان شكوه نرگس مستانه ات

اي خم مژگان شكوه نرگس مستانه ات****چين ابر چيني طاق تغافلخانه ات

ساغر نيرنگ نه گردون به اين دوران ناز****كرد سرگرداندهٔ چشم جنون پيمانه ات

گفتگوي بيزبانان محبت ديگر است****كيست فهمد غير دل حرف ز خود بيگانه ات

ناكجا روشن شودكيفيت اسرار عشق****مي كشد مكتوب خاكستر پر پروانه ات

ما اسيران همچنان زنداني آن كاكليم****گر همه صد در ز يك ديوار خندد شانه ات

توأمي دارد حديث عشق و خواب بيخودي****چشم بگشايم اگر بگذاردم افسانه ات

ني سراغ دل زگردون يافتم ني بر زمين****هم تو فرما تا درين صحرا چه شد ديوانه ات

اي دل ديوانه كارت با غم عشق اوفتاد****در چه مزرع كشت ذوق سينه چاكي دانه ات

در عرق گم شد جبين فطرت از ننگ هوس****آه از آن گنجي كه گرديد آب در ويرانه ات

درگشاد كاش دعوي ييش بردن سعي لاف****كس نپرسيد اي كليد وهم كو دندانه ات

بيدل از ضبط نفس مگذركه در بزم حضور****شمع راگل مي كند بيتابي پروانه ات

غزل شمارهٔ 393: اي هستي از قصر غنا افكنده در ويرانه ات

اي هستي از قصر غنا افكنده در ويرانه ات****گل كرده از هر موي تو ادبار چيني خانه ات

مي بايد از دست نفس جمعيت دل باختن****تا ريشه باشد مي تند آوارگي بر دانه ات

در عالم عشق و هوس رنجي ندارد هيچ كس****چون شمع زافسون نفس خودآتشي در خانه ات

تمهيد عيش اي بيخبر فرصت ندارد آنقدر****تا شيشه قلقل كرده سر مي رفته از پيمانه ات

سير خرابات دلست آنجاكه مي سايي قدم****غلتيده هستي تا عدم در لغزش مستانه ات

ميتاز چندي پيش وپس تا آنكه گردي بي نفس****چون اره بايد ريختن دركشمكش دندانه ات

اي خلوت آراي عدم تاكي به فهم خود ستم****افكند شغل عيش و غم بيرون در افسانه ات

فال گشادي مي زدند از طره ات صبح ازل****زنهار مي بوسد هنوز انگشت دست شانه ات

بي دستگاهي داشت امن از آفت عشق و هوس****پروز از راه سوختن واكرد بر پروانه ات

حيف است تحقيق آشنا جوشد به وهم ماسوا****تا چند بايد داشتن خود را ز خود بيگانه ات

بيدل چه وحشت داشتي كز خود اثر نگذاشتي****شور سر زنجير هم رفت از پي ديوانه ات

غزل شمارهٔ 394: سركيست تا برد آرزو به غبار سجده كميني ات

سركيست تا برد آرزو به غبار سجده كميني ات****نرسيد قطرت نه فلك به هوابيان زميني ات

نه حقيقت دويي آشنا، نه دليل عين تو مآسوا****به كجاست عكس توهمي كه فريبد آينه بيني ات

تك و تاز وهم و گمان ما به جنون گسسته عنان ما****تويي آنكه هم تو رسيد ه اي به سواد فهم يقيني ات

ز جهات عالم خشك و تر به غنا نچيده اي آنقدر****كه كسي به غير تنزه تو رسد به دامن چيني ات

نه به فهم تاب رسيدني نه به ديده طاقت ديدني****دل خلق و هرزه تپيدني به خيال جلوه كميني ات

چه حدوث وكو قدم زمان چه حساب كون وكجا مكان****همه يك شاره اي كن فكان نه شهوري و نه سنيني ات

به جراحت دل ناتوان ستم است ديده گشودنم****كه قيامتي ست ششجهت ز تبسم نمكيني ات

ز غرور ناز فعيتي كه به ما رسانده پيام تو****چقدر شكسته كلاه دل خم طاق نسبت چيني ات

عدم و وجود محال ما، شده دستگاه خيال ما****چه بلاست نقص و كمال ما

كه نه آني است و نه ايني ات

دل بيدل از پي نام تو به چه تاب لاف توان زند****كه ز كه برد اثر صدا ادب تلاش نگيني ات

غزل شمارهٔ 395: شب گريه ام به آن همه سامان شكست و ريخت

شب گريه ام به آن همه سامان شكست و ريخت****كزهرسرشك شيشه ي توفان شكست و ريخت

در راه انتظار توام اشك بود و بس****گرد مصيبتي كه ز دامان شكست و ريخت

توفان دهر شورش آهم فرو نشاند****اين گر دباد گرد بيابان شكست و ريخت

از چشمت آنچه بر قدح مي فتاده است****كس راكم اوفتاد بدينسا ن شكست و ريخت

اشكم ز ديده ريخت به حال شكست دل****مشكل غمي كه عشق تو آسان شكست و ريخت

آخرچكيد موج تبسم ز گوهرت****شور نمك نگر كه نمكدان شكست و ريخت

عمري عنان گريه كشيدم ولي چه سود****آخر به دامنم جگرستان شكست و ريخت

بايد به نقش پاي تو سير بهاركرد****كاين برگ ازآن نهال خر امان شكست و ريخت

گرداب خون ز هر دو جهان موج مي زند****در چشم انتظاركه مژگان شكست و ريخت

در عالم خيال تو اين غنچه وار دل****آيينه خانهٔ به گرببان شكست وس بخت

ازخ بش هرچه بود شكستيم وب بختم****غير از دل شكسته كه نتوان شكست و ريخت

بيدل ز فيض عشق به مژگان گذشته ايم****در بيشه اي كه ناخن شيران شكست و ريخت

غزل شمارهٔ 396: عشق از خاك من آن روزكه وحشت مي بيخت

عشق از خاك من آن روزكه وحشت مي بيخت****رفت گردي ز خود و آينه حيرت مي ربخت

رفته ام از دو جهان بر اثر وحشت دل****يارب اين گرد به دامان كه خواهد آويخت

رم فرصت سبب قطع اميد است اينجا****تار سازم ز پريشاني اين نغمه گسيخت

چشم عبرت ز پريشاني حالم روشن****هيچكس سرمه به كيفيت اين گرد نبيخت

اشك بيتابم و از شوق سجودت دارم****آنقدر صبركه با خاك توانم آميخت

هر قدم در طلب وصل دچار خويشم****شوق او آينه ها بر سر راهم آويخت

جيب هستي قفس چاك وبال است اينجا****عافيت كسوت آن پنبه كه در شعله گريخت

زين بيابان سر خاري نشد از من رنگين****پاي خوابيده ي من آب رخ آبله ريخت

يك قلم عرصهٔ تسليم فناييم چو صبح****بيدل از ما به نفس نيز توان گرد انگيخت

غزل شمارهٔ 397: آيينهٔ دل داغ جلا ماند و نفس سوخت

آيينهٔ دل داغ جلا ماند و نفس سوخت****فريادكه روشن نشد اين آتش و خس سوخت

واداشت ز آزادي ام الفتكدهٔ جسم****پرواز من زگرمي آغوش قفس سوخت

آهنگ رحيل از دو جهان دود برآورد****اين قافله را شعلهٔ آواز جرس سوخت

سرمايه در انديشهٔ اسباب تلف شد****آه از نفسي چندكه در شغل هوس سوخت

از پستي همت نرسيديم به عنقا****پرواز بلندي به ته بال مگس سوخت

گر خواب عدم بر دو جهان شام گمارد****دل نيست چراغي كه توان بر سركس سوخت

پا آبله كرديم دگر برگ طلب كو****بيدل عرق سعي درين پرده نفس سوخت

غزل شمارهٔ 398: بسكه برق يأس بنياد من ناكام سوخت

بسكه برق يأس بنياد من ناكام سوخت****مي توان از آتش سنگ نگينم نام سوخت

الفت فقر از هوسهاي غنايم بازداشت****خاك اين ويرانه در مغزم هواي بام سوخت

شعلهٔ جواله ننگ آلود خاكستر نشد****گرد خودگرديدنم صد جامهٔ احرام سوخت

داغ سوداي گرفتاري بهشتي ديگر است****عالمي در بال طاووسم به ذوق دام سوخت

كاش از اول محرم اسرار مطلب مي شدم****در مزاج ناله ام سعي اثر بدنام سوخت

چشم محروم از نگاهم مجمر يأس است و بس****داغ بي مغزي مرا در پردهٔ بادام سوخت

هرزه تازيهاي جولان هوس از حدگذشت****بعد ازين همچون نفس مي بايدم ناكام سوخت

وحشت عمر از نواهاي ازل يادم نداد****گرمي رفتار قاصد جوهر پيغام سوخت

صد تمنا داغ شد از عجزپرواز نفس****آتش نوميدي اين شعله ما را خام سوخت

اي شرار سنگ جهدي كن ز افسردن برآ****بيش ازين نتوان به داغ منت آرام سوخت

كرد نوميدي علاج چشم زخم هستي ام****عطسهٔ صبحم سپندي در دماغ شام سوخت

بيدل از مشت شرار ما به عبرت چشمكي ست****يعني آغازي كه ما داريم بي انجام سوخت

غزل شمارهٔ 399: چولاله بي تو ز بس رنگ اعتبارم سوخت

چولاله بي تو ز بس رنگ اعتبارم سوخت****خزان به باد فنا داد و نوبهارم سوخت

زمردمك نگهم داغ شد چوشمع خموش****در انتظار تو سامان انتظارم سوخت

هجوم حيرت آن جلوه چون پرطاووس****هزار رنگ تپش در دل غبارم سوخت

غبار تربت پروانه مي دهد آواز****كه مي توان نفسي بر سر مزارم سوخت

نشدكه شعلهٔ من نيز بي غبار شود****صفاي آينهٔ وحشت شرارم سوخت

به عشق نيز اثركرد شرم ناكسي ام****عرق فشاني اين شعله خامكارم سوخت

صبا مزن به غبار فسرده ام دامن****دماغ حسرت رقصي كه من ندارم سوخت

چو برق آينهٔ امنياز هستي من****ز خوابگاه عدم تا سري برآرم سوخت

ز تخته پاره ام ناخدا چه مي پرسي****فلك كشيد زگرداب و بركنارم سوخت

هزار برق ز خاكسترم پرافشانست****كدام شعله به اين رنگ بيقرارم سوخت

شهيد ناز تو پروانه كرد عالم را****چها نسوخت چراغي كه بر مزارم سوخت

فلك نيافت علاج كدورتم بيدل****نفس به سينهٔ اين دشت از غبارم سوخت

غزل شمارهٔ 400: هوس نماند زبس عشق آن نگارم سوخت

هوس نماند زبس عشق آن نگارم سوخت****خوشم كه شعلهٔ اين شمع خارخارم سوخت

به بزم يار جنون كردم اي ادب معذور****سپند سوخت به وجدي كه اختيارم سوخت

چو موم دوري ام از جلوه گاه شهد وصال****اشاره ايست كه بايد جدا ز يارم سوخت

بهار بي ثمري جمله باب سوختن است****خيال مصلحت اندبشي چنارم سوخت

چو شمع كشته نرفتم به داغ منت غير****فتيلهٔ نفسي بود بر مزارم سوخت

سرشك هر مژه اندازش آن سوي نظر است****شرر عناني اين طفل ني سوارم سوخت

طلسم آگهيم بوتهٔ گداز خود است****فروغ ديده بيدار شمع وارم سوخت

نسيمي از چمن صيدگاه عشق وزيد****كباب كيست ندانم دل شكارم سوخت

هواي وصل به خاك سيه نشاند مرا****به رنگ داغ جنون نكهت بهارم سوخت

هنوز از كف خاكسترم اثر باقيست****گداز عشق چه مقدار شرمسارم سوخت

دلي ز پهلوي داغم نديد گرمي شوق****محبت تو ندانم پي چه كارم سوخت

دگر مپرس ز تاثير آه بي اثرم****به آتشي كه ندارد هزار بارم سوخت

غبار دشت

محبت سراغ غير نداشت****به برق جلوه او هركه شد دچارم سوخت

مباد شام كسي محرم سحر بيدل****دماغ نشئه در انديشهٔ خمارم سوخت

غزل شمارهٔ 401: گر همه در سنگ بود آتش جدايي ديد و سوخت

گر همه در سنگ بود آتش جدايي ديد و سوخت****وقت آن كس خوش كه از مركز جدا گرديد و سوخت

دي من و دلدار ربط آب وگوهر داشتيم****اين زمان بايد ز قاصد نام او پرسيد و سوخت

خاك عاشق جامهٔ احرام صد دردسر است****برهمن زين داغ صندل برجبين ماليد و سوخت

ازتب و تاب سپند اين بساط آگه ني ام****اينقدر دانم كه در ياد كسي ناليد و سوخت

حلقهٔ صحبت دماغ شعلهٔ جواله داشت****تا به خود پيچيد تامل رنگ گردانيد و سوخت

دوزخي نقد است وضع خودسري هشيار باش****شمع اينجا يك رگ گردن به خود باليد و سوخت

انفعال عالم بيحاصلي برق است و بس****چون نفس خلقي دكان سعي بيجا چيد و سوخت

شبنم از خورشيد تابان صرفه نتوانست برد****عالمي آيينه با رويت مقابل ديد و سوخت

وصف لعلت از سخن پرداخت افكار مرا****بال موجي داشتم در گوهر آراميد و سوخت

برده بودم تا سر مژگان نگاه حسرتي****ياد خويت كرد جرأت آتش انديشيد و سوخت

نخل من زين باغ حرمان نوبر رنگي نكرد****چون چنار آخر كف دستي به هم ساييد و سوخت

اينقدر كز گرم و سرد دهر داغ عبرتم****شعله را بايد به حالم تا ابد لرزيد وسوخت

دوستان آخر هواي باغ امكانم نساخت****همچو داغ لاله دربرگ گلم پيچيد و سوخت

از جنون جولاني تحقيق اين بيدل مپرس****شعلهٔ جواله اي بر گرد خود گرديد و سوخت

غزل شمارهٔ 402: رنگت به چشم لاله بساط نظاره سوخت

رنگت به چشم لاله بساط نظاره سوخت****خويت به كام سنگ زبان شراره سوخت

خالت ز پرده دود خطي كرد آشكار****شوخي سپند سوخته را هم دوباره سوخت

يا رب چه سحر كرد تغافل كه يار را****در لب شكست خنده به ابرو اشاره سوخت

درياي حسن را خط اوگرد حيرت است****يا موج پيچ و تاب نفس بر كناره سوخت

پيداست از نفس زدن وحشت شرار****كز آه كوهكن

جگر سنگ خاره سوخت

چشم حصول داشتن آيين عقل نيست****از مزرع سپهركه تخم ستاره سوخت

از وحشت غبار شرر فرصتم مپرس****صبحي دميد و سر به گريبان پاره سوخت

اميد فال امن مجو، از شرار من****كز برق نيتم اثر استخاره سوخت

چون زخم كهنه اي كه به داغش دوا كنند****بيچاره دل ز غيرت اظهار چاره سوخت

گفتم ز سوز دل فكنم طرح مصرعي****مضمون به داغ غوطه زد و استعاره سوخت

از اضطراب دل نرسيدم به راحتي****خوابم به ديده جنبش اين گاهواره سوخت

بيدل ذخيره ي مژه شد بسكه روز وصل****در عرض حيرت تو زبان نظاره سوخت

غزل شمارهٔ 403: هركجا گل كرد داغي بر دل ديوانه سوخت

هركجا گل كرد داغي بر دل ديوانه سوخت****اين چراغ بيكسي تا سوخت در ويرانه سوخت

عالم از خاكستر ما موج ساغر مي زند****چشم مخمور كه ما را اينقدر مستانه سوخت

حسن يك مژگان نگه را رخصت شوخي نداد****شمع اين محفل تپشها در پر پروانه سوخت

مژده وصل تو شد غارتگر آسايشم****خواب درچشمم همان شيريني افسانه سوخت

وضع دنيا هيچ بر ديوانه تاثيري نكرد****بيشتر اين برق عبرت خرمن فرزانه سوخت

داغ دل شد رهنماي كوه و هامون لاله را****سر به صحرا مي زند هركس متاع خانه سوخت

برق ناموس محبت را چو داغ آيينه ام****من به خاكستر.نشستم گر دل بيگانه سوخت

مستي چشم تورا نازم كه برق حيرتش****موج مي را چون نگه در ديدهٔ پيمانه سوخت

بسكه خوبان را ز رشك جلوه ات داغ است دل****مي توان از آتش سنگ صنم بتخانه سوخت

دور چشم بد زيانكار زمين الفتم****مزرعي دارم كه بايد چون سپندم دانه سوخت

آرزوها در نفس خون كرد استغناي دل****ناله در زنجير از تمكين اين ديوانه سوخت

بسمل آن طايرم بيدل كه درگلزار شوق****چون شرار ازگرمي پرواز بيتابانه سوخت

غزل شمارهٔ 404: ياد وصلي كردم آغوش من ديوانه سوخت

ياد وصلي كردم آغوش من ديوانه سوخت****لاله سان از گرمي اين مي دل پيمانه سوخت

ناله ها رفت از دل و احرام آزادي نبست****پرتو خود را در اول شمع اين كاشانه سوخت

وقت رندي خوش كه در ماتمسراي اعتبار****خرمن هستي چو برق از خنده ي مستانه سوخت

دور دار از زلفش اي مشاطهٔ گستاخ دست****آتش اين دود نزديك است خواهد شانه سوخت

عشق هرجا در خيال مجلس آرايي نشست****هر دو عالم در چراغ كلبهٔ ديوانه سوخت

ما نه تنها در شكنج جسم گرديديم خاك****اي بسا گنجي كه نقد خويش در ويرانه سوخت

اضطراب حال دل ما را به حيرت داغ كرد****آتش اين خانه رخت ما برون خانه سوخت

دود هم دستي به دامان شرار ما نزد****آخر از بي ريشگي در مزرع ما دانه

سوخت

تا سواد سطري از رمز وفا روشن شود****صد نفس بايد به تحقيق پر پروانه سوخت

عالمي بيدل به حرف يكدگر آرام باخت****غفلت ما هم دماغ خواب در افسانه سوخت

غزل شمارهٔ 405: آن شعله كه در دل شرر عشق وهوس ريخت

آن شعله كه در دل شرر عشق وهوس ريخت****گرد نفسي بودكه رنگ همه كس ريخت

صد دشت ز خويش آن طرفم ازتپش دل****شمع ره گمگشتگي ام سعي جرس ريخت

فريادكه نقشي ندمانيد حبابم****تا دم زدم اين آينه ازتاب نفس ريخت

صدخلد حلاوت پي پرواز هوس رفت****شيريني جانم همه درراه مگس ريخت

شرمندهٔ صياد خودم چون نفس صبح****كزنيم تپش گرد من ازچاك قفس ريخت

معموري بنياد جسد بر سر هيچ است****آتشكده ها رنگ بنايي ست كه خس ريخت

هم قافلهٔ سيرت سرشار نگاهيم****گرد ره ما سرمه به آواز جرس ريخت

برداشتن ازكوي توام صرفه ندارد****خوهدكف خاكم به سر و چشم عسس ريخت

در خانه همان بار به دوشم چه توان كرد****معمار ازل رنگ بنايم ز نفس ريخت

درس ورق عجز من امروز رواني ست****رنگم به رهت ساز قدم كرد ز بس ريخت

غافل نشوي از دل افسردهٔ بيدل****خوني ست درين پرده كه بايد به هوس ريخت

غزل شمارهٔ 406: بيتابي عشق اين همه نيرنگ هوس ريخت

بيتابي عشق اين همه نيرنگ هوس ريخت****عنقا پري افشاندكه توفان مگس ريخت

مستغني گشت چمن و سير بهاريم****بي بال و پريها چقدرگل به قفس ريخت

از تاب و تب حسرت ديدار مپرسيد****درديده چوشمعم نگهي پر زد و خس ريخت

ازيك دو نفس صبح هم ايجاد شفق كرد****هستي دم تيغي ست كه خون همه كس ريخت

روشنگر جمعيت دل جهد خموشي ست****نتوان چو حباب آينه بي ضبط نفس ريخت

دنباله دو قلقل ميناي رحيليم****ين باده جنون داشت كه در جام جرس ريخت

بيدل ز فضولي همه بي نعمت غيبيم****آب رخ اين مايده ها، سير و عدس ريخت

غزل شمارهٔ 407: شب كه حيرت با خيالت طرح قيل و قال ريخت

شب كه حيرت با خيالت طرح قيل و قال ريخت****همچو شمع از پيكرم يكسر زبان لال ريخت

يك سحر تا نقش بندم صد چمن رنگم شكست****تا به پروازي رسم انديشه چندين بال ريخت

همچو دل آيينهٔ وهمي به دست افتاده است****مي توان از لاف هستي يك جهان تمثال ريخت

گاه عرض سرنوشت ناتوانيهاي من****تا رقم در جلوه آيد، كلك قدرت نال ريخت

يك نفس چون سايه گشتم، غافل از خورشيد عشق****بر سراپايم سواد نامهٔ اعمال ريخت

آبم از شرم سماجت پيشگان اين چمن****بهر يك لبخنده نتوان آبرو هرسال ريخت

بي تب شوقت به رنگ شعله داغ اخگرم****آرميدنها مرا در قالب تبخال ريخت

رفته ام از خويشتن چندانكه مي آيم هنوز****بيخودي از ماضي ام توفان استقبال ريخت

عمر بگذشت و همان ناقدردان جلوه ايم****نيستي آيينهٔ ما سخت بي تمثال ر يخت

صبح اين وبرانه ايم از فيض نوميدي مپرس****خاك ما بر باد رفت و عالم اقبال ريخت

تا پري افشانده ايم از آسمانها برتريم****بسمل رنگيم نتوان خون ما پامال ريخت

كار با عشق است بپدل ورنه در ميدان لاف****بوالهوس هم مي تواند خوني از قيفال ريخت

غزل شمارهٔ 408: زان اشك كه چون شمع زچشم تر من ريخت

زان اشك كه چون شمع زچشم تر من ريخت****مجلس همه رنگين شد و گل در بر من ريخت

آهنگ غروري چو شرر در سرم افتاد****تا چشم به پرواز گشودم پر من ريخت

افسون غنا خواب مرا تلخ برآورد****اين آب نمك بود كه بر گوهر من ريخت

آن روز كه يازيد جنون دست حمايت****مو چتر شد و سايهٔ گل بر سر من ريخت

عمري ست سراغ دل گمگشته ندارم****يارب به كجا اين ورق از دفتر من ريخت

چون شعله پس از مرگ به خود چشم گشودم****برروي من آبي ست كه خاكستر من ريخت

اشكم ز تنك مايگي ام هيچ مپرسيد****تا جرعه فشانم به زمين ساغر من ريخت

فريادكه چون شمع به جايي نرسيدم****يك لغزش مژگان به همه پيكر من ريخت

چون سايه ز بيمار

ادب دست بداربد****افتادگيي بود كه بر بستر من ريخت

بيدل ديت آب رخ خود زكه خواهم****اين خون قناعت طمع كافر من ريخت

غزل شمارهٔ 409: اشك از مژگان درين ويرانه نشكست و نريخت

اشك از مژگان درين ويرانه نشكست و نريخت****خوشه خشكي داشت اينجادانه نشكست و نريخت

زيرگردون صدهزاران سر به باد فتنه رفت****كهنه خشتي زين ندمتخانه نشكست و نريخت

دركشاكش اقتدار ارهٔ اقبال دهر****اينقدرها بسكه يك دندانه نشكست و نريخت

آه از آن روزي كه استغناي غيرت زاي عشق****خاك صحرا برسر ديوانه نشكست ونريخت

سعي سر چنگ ملامت چاره اي سودا نكرد****موي از مجنون به چندين شانه نشكست و نريخت

مجلس مي شيشه و پيمانه اي بسيار داشت****هيچ كس چون محتسب مستانه نشكست و نريخت

در بر اين انجمن رنگي نگردانيد شمع****تا قيامت هم پرپروانه نشكست و نريخت

باعث هرگريه و فرياد لطف آشناست****شيشه وصهباي ما بيگانه نشكست و نريخت

مرگ مي باشد علاج تشنه كاميهاي حرص****پر نشد پيمانه تا پيمانه نشكست ونريخت

تا ابد در خاك اگر جويي نخواهي يافتن****آن قدح كز بازي طفلانه نشكست و نريخت

ماتم امروز ديد و نوحهٔ فردا شنيد****اشك مابيدل به هيچ افسانه نشكست و نريخت

غزل شمارهٔ 410: زاهد كه بادش آفت ايمان شكست و ريخت

زاهد كه بادش آفت ايمان شكست و ريخت****تا شيشه بشكند دل مستان شكست و ريخت

شب با سواد زلف تو زد لاف همسري****صبحش به سنگ تفرقه دندان شكست و ريخت

بر ديده سپهر نشاند ابروي هلال****نعل سمند او كه به جولان شكست و ريخت

آن خار خار جلوه كه ماييم و حسرتش****در چشم آرزو همه مژگان شكست و ريخت

اشكي كه در خيال تو از ديده ريختم****صد گوهر آبگينهٔ عمان شكست و ريخت

عيش زمانه از اثر گفتگو گداخت****رنگ بهار نالهٔ مرغان شكست و ريخت

تا كي به سعي اشك توان جمع ساختن****گرد مراكه سخت پريشان شكست و ريخت

بر سنگ مي زد آينه ام شيشهٔ خيال****ديدم كه رنگ چهره ي امكان شكست و ريخت

سامان روزي از عرق سعي مشكل است****يعني درآبرو نتوان نان شكست و ريخت

اشكم به دوش هر مژه صد چاك بست ورفت****اين تكمه يارب از چه گريبان شكست و ريخت

مانند نقش پا به گل عجز خفته ايم****بر ما هزار آبله باران شكست و ريخت

بيدل به كار رفع خماري نيامديم****ميناي ما همان عرق افشان شكست و ريخت

غزل شمارهٔ 411: د ي ترنگي از شكست ساغرم كل كرد و ريخت

د ي ترنگي از شكست ساغرم كل كرد و ريخت****ششجهت كيفيت چشم ترم گل كرد و ريخت

شب چو شمعم وعدهٔ ديدار در آتش نشاند****تا سحر آيينه از خاكسترم گل كرد و ريخت

خلوت رازم بهشت غيرت طاووس گشت****رنگها چون حلقه بيرون درم گل كرد و ريخت

تا تجرد از اثر پرداخت اجزاي مرا****سايه همچون مو، ز جسم لاغري گل كرد و ريخت

اي هوس ديگر چه دكان قيامت چيدنست****بركف خوني كه چون گل در برم گل كرد و ريخت

سير اين باغم كفيل يك سحر فرصت نبود****خنده واري تاگريبان بر درم گل كرد و ريخت

سرنگون شرم عصيان را چه عزت كو وقار****آبروي من ز دامان ترم گل كرد و ريخت

داغم از اوج و حضيض دستخاه انفعال****بر فلك هم يك عرق وار اخترم گل كرد و ريخت

سعي مژگان جز ندامت ساز پروازي نداشت****بسكه ماندم نارسا اشك از پرم

گل كرد و ريخت

صفحه ام ياد كه آتش زد كه تا مژگان زدن****صد نگاه واپسين از پيكرم گل كرد و ريخت

هيچ فردوسي به سامان دل خرسند نيست****خاك هم گر خواست ريزد بر سرم گل كرذ و ريخت

تا بپوشم بيدل آن گنجي كه در دل داشتم****عالم ويراني از بام و درم گل كرد و ريخت

غزل شمارهٔ 412: بسكه از طرز خرامت جلوهٔ مستانه ريخت

بسكه از طرز خرامت جلوهٔ مستانه ريخت****رنگ از روي چمن چون باده ازپيمانه ريخت

حسرت وصل تو برد آسايش از بنياد دل****پرتوشمعت شبيخوني درين ويرانه ريخت

فكر زلفت سينه چاكان را ز بس پيچيده است****مي توان از قالب اين قوم خشت شانه ريخت

خاك صحرا موج مي شد ازتپيدنهاي دل****چشم مستت خون اين بسمل عجب مستانه ريخت

گر غبار خاطر شمعي نباشد در نظر****مي توان صد صبح از خاكستر پروانه ريخت

عالمي را سرگذشت رفتگان ازكار برد****رنگ خواب محفل ما بيشتر افسانه ريخت

كرد وحشت زين بيابان مدتي گمگشته بود****گردباد امروز رنگ صورت ديوانه ريخت

ظالم از بي دستگاهي نيست بي تمهيد ظلم****در حقيقت اره شمشير است چون ندانه ريخت

سخت پابرجاست دور نشئهٔ مخموري ام****چون كمانم بايد از خميازه رنگ خانه ريخت

هركجا بيدل مكافات عمل گل مي كند****ديدهٔ دام از هجوم اشك خواهد دانه ريخت

غزل شمارهٔ 413: شوخ بيباكي كه رنگ عيش هر كاشانه ريخت

شوخ بيباكي كه رنگ عيش هر كاشانه ريخت****خواست شمعي بر فروزد آتشم در خانه ريخت

فيض معني درخور تعليم هر بي مغز نيست****نشئه را چون باده نتوان در دل پيمانه ريخت

شد نفس از كار، اما عقدهٔ دل وانشد****اين كليد ازپيچ و تاب قفل ما دندانه ريخت

اي خوش آن رندي كه در خاك خرابات فنا****رنك آسايش چو اشك از لغزش مستانه ريخت

اولين جوش بهار عشق مي باشد هور****بي خس و خاشاك نتوان رنگ آتشخانه ريخت

شب خيال پرتو حسن تو زد بر انجمن****شمع چندان آب شد كز ديدهٔ پروانه ريخت

وحشتي كرديم و جستيم از طلسم اعتبار****پرفشاني گرد ما بيرون اين وبرانه ريخت

گريهٔ بلبل پي تسخيرگل بيهوده است****بهر صيد ط ايران رنگ نتوان دانه ريخت

بادهٔ دردي كه ناموس دو عالم نشئه بود****شوخ چشميهاي اشك از بازي طفلانه ريخت

سر به صحرا دادههٔ نيرنگ سوداي توام****مي توان از مشت خاكم عالم ديوانه ريخت

گرد ناز از دامن گيسوي يار افشانده ام****از گداز من توان آبي به دست شانه ريخت

از دلم برداشت

بيدل ناله مهر خامشي****اضطراب ربشه آب خلوت اين دانه ريخت

غزل شمارهٔ 414: هركجا لعل تو رنگ خنده مستانه ريخت

هركجا لعل تو رنگ خنده مستانه ريخت****از خجالت آب گوهر چون مي از پيمانه ريخت

در غبار خاطر ما صد جهان عشرت گم است****آبروي گنجها در خاك اين وبرانه ريخت

چرخ حاسد، تا به بيدردي كند ما را هلاك****جام زهر بي غمي دركام ما يارانه ريخت

در طلسم زندگي ماييم و عيش سوختن****كز گدز ما محبت شمع اين كاشانه ريخت

حيرتي بوديم اكنون خار خار حسرتيم****صنعت عشقت زما آيينه برد وشانه ريخت

شب كه شد زاهد به فيض گردش جام آشنا****سجده جاي جرعهٔ مي بر زمين رندانه ريخت

نقد تاراج چمن در ريزش برگ گل است****رنگ ويراني ست چون خشت از بناي خانه ريخت

درد معشوقان به عاشق بيشتر دارد اثر****شمع تا اشكي بيفشاند پر پروانه ريخت

دوش سوداي كه مي زد شيشهٔ اشكم به سنگ****كز مژه تا دامنم يك سر دل ديوانه ريخت

زندگاني دستگاه خواب غفلت بود و بس****چشم تا بيداركردم گوش بر افسانه ريخت

التفات بي غرض سررشتهٔ تسخير ماست****صيد ما خواهي برون دام بايد دانه ريخت

عقدهٔ دل را ز زلفش بازكردن مشكل ست****بيدل اينجا ناخن از انگشت هاي شانه ريخت

غزل شمارهٔ 415: توخودشخص نفس خويي كه بادل نيست پيوندت

توخودشخص نفس خويي كه بادل نيست پيوندت****كدام افسون ز نيرنگ هوس افكند در بندت

درتن ويرانهٔ عبرت به رنگي بي تعلق زي****كه خاكت نم نگيردگر همه در آب افكندت

ندانم ازكجا دل بستهٔ اين خاكدان گشتي****دنائت پشه اي داري كه نتوان از زمين كندت

ندارد دفتر عنقا سواد ما و من انشا****كند ديوانهٔ هستي خيالات عدم چندت

غباركلفت خويشي نظر بند پس وپيشي****به غير از خود نمي باشد عيال و مال و فرزندت

به هر دشت و در، از خود مي روي و باز مي آيي****تو قاصد نيستي تا عرصه ها هرسو دوانندت

ز خودگريك قلم جستي ز وهم جزو وكل رستي****تعلقها نفس واري ست كاش از دل برآرندت

دماغ فرصت اين مقدار باليدن نمي خواهد****به گردون برده است از يك نفس سحر سحرخندت

زمينگيري به رنگ سايه

بايد مغتنم ديدن****چه خواهي ديد اگر در خانهٔ خورشيد خوانندت

ز دست نيستي جزنيستي چيزي نمي آيد****كجايي چيستي آخركه آگاهي دهد پندت

خرابات تعين بر حبابت خنده ها دارد****سبو بر دوش اوهامي هوا پركرده آوندت

به حرف و صوت ممكن نيست تمثالت نشان دادن****نفس گيرد دوعالم تا به پيش آيينه دارندت

به معني گر شريك معني ات پيدانشد بيدل****جهان گشتم به صورت نيز نتوان يافت مانندت

غزل شمارهٔ 416: چه خوش است اگر بود آنقدر هوس بلندي منظرت

چه خوش است اگر بود آنقدر هوس بلندي منظرت****كه برآن مكان چو قدم نهي خم گردشي نخورد سرت

به دو روزه مهلت اين قفس دلت آشيانهٔ صد هوس****نه اي آگه از تپش نفس كه چه بيضه مي شكند پرت

همه راست جادهٔ پيچشي همه راست خجلت گردشي****توچنان مروكه ز لغزشي به كجي زند خط مسطرت

چوگل از طبيعت بي نشان به خيال دشتي آشيان****به برهنگي زدي اين زمان كه دميد پيرهن از برت

چو حباب غيرلباس تو چه توقع وچه هراس تو****نه تو ماني و نه قياس تو، چوكشند جامه زپيكرت

نه عروج نغمهٔ قدرتي نه دماغ نشئهٔ فطرتي****چو غباز واعظ عبرتي و هواست پايهٔ منبرت

به دماغ افشرهٔ عنب مپسند اين همه تاب وتب****كه ز سير انجمن ادب فكند به عالم ديگرت

زفسون مطرب و چنگ آن مكش آنقدر اثر فغان****كه به فهم نالهٔ عاجزان كند التفات هوس گرت

غم قدر بيهده خوردني همه سكته دارد و مردني****حذر از بلاي فسردني كه رسد ز منصب گوهرت

طلبي گرازتوبه جا رسد، به سر اوفتد چو به پا رسد****سرآرزوبه كجا رسد زدماغ آبله ساغرت

ز سواد نسخهٔ خشك وتربه كلام بيدل ما نگر****كه به حيرت چمن اثر، شود آب آينه رهبرت

غزل شمارهٔ 417: ما و من گم گشت هرگه خواب شد همبسترت

ما و من گم گشت هرگه خواب شد همبسترت****بيضهٔ عنقاست سر در زير بالين پرت

اوج همت تا نفس باقي ست پستي مي كشد****بگذري زين نردبانها تا رسي بر منظرت

اي حباب از صفر اوهام اينقدر باليدهٔ****يك نفس ديگر بيفزا گر نيايد باورت

آتش اين كاروان در هيچ حال آسوده نيست****بعد مردن نيز پروازي ست در خاكسترت

كاش از اين هستي صداي الرحيلي بشنوي****مي كشد هر صبح چندين پنبه ازگوش كرت

اي مي ميناي عشرت از تكلف پر منال****ربختي در خاك اگر لبريزكردي ساغرت

زين دبستان معني جمعيتت روشن نشد****چون سحر از بس پريشان بود خط مسطرت

سر به زانو دوختن آنگه

خيال محرمي****بي گمان اين حلقه افكند ه ست بيرون درت

همچو شمعت قربت هستي بلاگردان بس است****رنگها داري كه مي گردد همان گرد سرت

تا به كي بندي وبال خود به دوش ديگران****آب به آيينه از شرم كف روشنگرت

خواه بر گردون قدم زن خواه رو زير زمين****جز همين وبرانه نتوان يافت جاي ديگرت

بي رگ گردن مدان در امتحان آباد عشق****تا نچربد رشته د ر سوزن به جسم لاغرت

از حلاوتگاه كنج فقر اگر آگه شوي****بوريا خواهد نيستان شد به ذوق شكرت

آبرو افزود تا جستي كنار از طور خلق****ننگ دربا درك ره بست اعتبارگوهرت

آمد و رقت نفس بيدل قيامت داشته ست****پشت و روي يك ورق كردند چندين دفترت

غزل شمارهٔ 418: اي ذوق فضولي ز خود انداخته دورت

اي ذوق فضولي ز خود انداخته دورت****از خانه هواي ارني برده به طورت

اي كاش تغافل مژه ات باز نمي كرد****غيبت شد از افسون نگه كار حضورت

بي مردمك از جوهر نظاره اثر نيست****در ظلمت زنگ آينه پرداخته نورت

ميناي حبابي ز دم گرم بينديش****بر طاق بلندي ست تماشاي غرورت

حرص دني ات غرهٔ اقبال برآورد****شد پاي ملخ فيل به دروازهٔ مورت

اين ما ومن چندكه زيروبم هستي ست****شوري ست برون چسته ز ساز لب گورت

بگذاركه در پردهٔ مهلتكدهٔ جسم****توفان نفسي راست نمايد به تنورت

در چشم كسان چون مژه تا چند خليدن****كم نيست سياهي كه نمايند ز دورت

با دلق كهن سازكه در ملك تعين****در خانهٔ آيينه نيفتاد عبورت

در پردهٔ نيرنگ خيال آينه دارد****بيرنگي نقاش ز حيراني صورت

تدبير به تسليم فكن مصلحت اين است****كاري اگر افتاد به تقدير غيورت

انجام تو آغاز نگردد چه خيالست****درخواب عدم پا زدني هست ز صورت

بيدل چه كمال است كه در عالم ايجاد****دادند همه چيز و ندادند شعورت

غزل شمارهٔ 419: زهي خمخانهٔ حيرت كلام هوش تسخيرت

زهي خمخانهٔ حيرت كلام هوش تسخيرت****دماغ موج مي آشفتهٔ نيرنگ تقريرت

حديث شكوه با اين سادگي نتوان رقم كردن****گهر حل كردني دارد مدادكلك تحريرت

شكايت نامهٔ بيداد محو بال عنقا شد****هنوز از ناله ام پرواز مي خواهد پر تيرت

گرفتار وفا ننگ رهابي برنمي دارد****همه گر ناله گردم برنمي آ يم ز زنجيرت

جهاني در تغافلخانهٔ نازت جنون دارد****چه سحر است اينكه در خوابي و بيداري ست تعبيرت

نمي دانم چه دارد با شكست شيشهٔ رنگم****نگاه بيخودي هنگامهٔ ميخانه تعميرت

خيال صيد لاغر انفعالي در كمين دارد****ز شرم خون من خواهد عرق برد آب شمشيرت

تحيرگر همه آيينه سازد دشت امكان را****نمي گردد حريف وحشت تمثال نخجيرت

دو عالم رنگ و يك گل اختراع صنع نازست اين****قيامت مي كشد كلك فرنگستان تصويرت

به پيري گشت بيدل طرزانشاي تو شيرينتر****ندانم اينقدر لعل كه قند آميخت با شيرت

غزل شمارهٔ 420: چوگويد آينه ام شكر خوش معاشي حيرت

چوگويد آينه ام شكر خوش معاشي حيرت****زجلوه باج گرفتم به بي تلاشي حيرت

به مكتبي كه ادب وانگاشت سر خط نازت****نخواند جوهرآيينه جز حواشي حيرت

هزار آينه طاووس مي پرم به خيالت****بهشت كرد جهان را چمن تراشي حيرت

شبي در آينه، سير شكوه حسن توكردم****نمي رسم به خود اكنون ز دور باشي حيرت

به غير محو شدن قدردان جلوه چه دارد****گلاب بزم توايم از نياز پاشي حيرت

به علم و فضل منازيدكاين صفاكده دارد****به قدر جوهر آيينه بدقماشي حيرت

در آن مكان كه به صيقل رسد حقيقت بيدل****ترحم است به حال جگرخراشي حيرت

غزل شمارهٔ 421: آمد ورفت نفس نيرنگ توفان بلاست

آمد ورفت نفس نيرنگ توفان بلاست****موج اين دريا به چشم اهل عبرت اژدهاست

هرچه كم كرديم از خبث اعتبار ما فزود****كاهش جزو نگين شهرت فروش نامهاست

تا ز نقش پاي گلگون بيستون دارد سراغ****كوهكن را در نظر، هر سنگ لعل بي بهاست

عشق دوراست ازتسلي ورنه مجنون مرا****نقش پاي ناقه هم آيينهٔ مقصد نماست

طرهٔ اوبسكه در خون دل ما غوطه زد****چون رگ گل شانه هم انگشت در رنگ حناست

در طريق جستجو هر نقش پايم قبله اي ست****غرقهٔ اين بحر را، هر موج، محراب دعاست

مي توان كردن ز بيرنگي سراغ هستي ام****ناله ام آيينهٔ تمثال من لوح هواست

زين كدورت رنگ بنيادي كه داري در نظر****سايه مي بيني نمي فهمي كه نورت زيرپاست

منت صيقل به صد داغ كدورت خفتن است****بي صفايي نيست تا آيينهٔ ما بي صفاست

سايه ايم از دستگاه ما سيه بختان مپرس****آنكه روزش از دل شب برنيامد روز ماست

احتياج است آنچه بيماري مقرركرده اند****درد اگر بر دل گران است از تقاضاي دواست

معني آشفتگي بيدل ز زلف يارپرس****نسخهٔ فكر پريشان جمع در طبع رساست

غزل شمارهٔ 422: اضطراب نبض دل تمهيد آهنگ فناست

اضطراب نبض دل تمهيد آهنگ فناست****شعله در هر پر فشاندن اندكي از خود جداست

شخص پيري نفي هستي مي كند هشيار باش****صورت قد دوتا آيينهٔ تركيب لاست

زين چمن بر دستگاه رنگ نتوان دوخت چشم****غنچه تا ناخن به خون دل نشويد بي حناست

هيچ كس چون ما اسير بي تميزيها مباد****مشت خاكي درگره داريم كاين آب بقاست

خاك گشتيم و غبار ما هوايي درنيافت****آنكه بر خميازه حسرت مي كشد آغوش ماست

حاصل كونين پامال ندامت كردني ست****دانهٔ كشت امل را سودن دست آسياست

رشحهٔ ابر نيازم غافل از عجزم مباش****سجدهٔ من ريشه دارد هركجا مشتي گياست

شوق دركار است وضع اين و آن منظور نيست****با نگه هر برگ اين گلشن به رنگي آشناست

بند بندم فكرآن موي ميان درهم شكست****ناتواني هركجا زور آورد زورآزماست

داغ مي بالدكه دل خلوتگه جمعيت است****ناله مي نالدكه اينجا جاي آسايش كجاست

رهروان تمهيد پروازي كه مي آيد اجل****دودها از خود برون تازي كه آتش در قفاست

بيدل از نيرنگ اسباب من و ما غافلي****اينگه صبح زندگي

فهميده اي روز جزاست

غزل شمارهٔ 423: اي عدم پرورده لاف هستي ات جاي حياست

اي عدم پرورده لاف هستي ات جاي حياست****بي نشاني را نشان فهميده اي تيرت خطاست

سايه را وهم بقا در عجز خوابانيده است****ورنه يك گام از خو دت آن سو جهان كبرياست

شبنم اين باغ مژگاني ندارد در نظر****گر تو برخيزي ز خود برخاستنهايت عصاست

بي خميدن از زمين نتوان گهر برداشتن****آنچه بردارد دلت زين خاكدان قد دوتاست

نقص بينايي ست كسب عبرت از احو ال مرگ****چشم اگر باشد غبار زندگي هم توتياست

خودسريهااز مقام امن دور افتادن است****ناله تا انداز شوخي مي كنداز دل جداست

جز فنا صورت نبندد اعتبار زندگي****گو بنالد يا به خود پيچد نفس جزو هواست

خيرها را جلوهٔ شر مي دهد چرخ دورنگ****پشت كاغذ در نظر چپ مي نمايد نقش راست

بسكه تنگي كرد جا بر خوان انعام فلك****ميهمانان هوس را خوردن پهلو غذاست

اوج دولت سفله طبعان را دو روزي بيش نيست****خاك اگر امروز بر چرخ است فردا زير پاست

نازنينان فارغ از آرايش مشاطه اند****حسن معني را همان رنگيني معني حناست

حرف سردي كوه تمكين را ز جا برمي كند****از نسيمي خانهٔ بيتابي دريا پپاست

عجز طاقت سد راه رفتن از خويشم نشد****بيدل از واماندگي سر تا به پاي شمع پاست

غزل شمارهٔ 424: تهمت افسردگي بر طينت عاشق خطاست

تهمت افسردگي بر طينت عاشق خطاست****ناله هرجا آينه گرديد آزادي نماست

بي فنا مشكل كه گردد دل به عبرت آشنا****چشم اين آيينه را خاكستر خود توتياست

شرم بايد داشتن از شوخي آثار شرم****چون عرق بي پرده گردد لغزش پاي حياست

تا توان آزاد بودن دامن عزلت مگير****موج را در هر تپش بر وضع گوهر خنده هاست

جام آب زندگي تنها به كام خضر نيست****درگداز آرزو هم جوش درياي بقاست

معني دود ازكتاب شعله انشا كرده اند****هركجا او جلوه دارد ناز هستي مفت ماست

هركه را از نشئهٔ معني ست سيري خامش است****ساغر لبريز اگر صدلب گشايد بي صداست

عالمي سرگشته است از اضطراب گريه ام****اشك من سرچشمهٔ د وران چندين آسياست

مي كند هر جزوم از شوق توكار آينه****خامهٔ تصويرم و هر

موي من صورت نماست

گر برآيد ازصدف گوهر اسير رشته است****خانه و غربت دل آگاه را دام بلاست

كي پريشان مي كند باد غرور اجزاي من****نسخهٔ خاك مراشيرازه نقش بورياست

اينقدر چون شمع از شوق فنا جان مي كنم****باكمال سركشي سعي نگاهم زيرپاست

نقش چندين عبرت از عنوان حالم روشن است****شعلهٔ جوالهٔ من مهر طومار فناست

بيدل از مشت غبار ما دل خود جمع كن****شانه ي اين طرهٔ آشفته در دست هواست

غزل شمارهٔ 425: خط لعلت غبار حيرت افزاست

خط لعلت غبار حيرت افزاست****زمرد از رگ اين لعل پيداست

ز غارت كاري دور نگاهت****به روي باده رنگ نشئه عنقاست

ز بيدادت بهار ناز رنگين****ز رفتار تو كار فتنه بالاست

در آن محفل كه درد عشق ساقي ست****تمنا باده است و ناله ميناست

هنرجمعيت ما را برآشفت****ز جوهر نسخهٔ آيينه اجزاست

بهار عجز امكان را كفيليم****شكست هرچه باشد خندهٔ ماست

سراسر خوب غفلت مي پرستيم****خيال پوچ سخت افسانه پيراست

زكف گرداب دارد پنبه درگوش****كه غافل از خروش موج درياست

فنا سامان كن و مست غنا باش****كه در خاك آنچه مي خواهي مهياست

به هرجا دامي افكنده ست صياد****بهار نرگسستان تمناست

برون ميتاز از اين نه حلقه زنجير****جنون عاشقان يك نشئه بالاست

سحر درپرتو خورشيد محو است****به هرجا طبع روشن شدم نفس كاست

ز رنگين جلوه هاي يار بيدل****رگ گل دسته بند حيرت ماست

غزل شمارهٔ 426: خيالي سد راه عبرت ماست

خيالي سد راه عبرت ماست****گر اين ديوار نبود خانه صحراست

من وپيمانهٔ نيرنگ كثرت****دماغ وحدتم اينجا دو بالاست

شرر خيزست چشم از اشك گرمم****به رنگ داغ جامم شعله پيماست

نخواندم غير درس بي نشاني****ورق هاي كتابم بال عنقاست

ني ام خاتم ولي از دولت عشق****خط پيشاني من هم چليپاست

بكن حفظ نفس تا مي تواني****كه نخل زندگي زين ريشه برپاست

چو دل روشن شود، هستي غبار است****نفس در خانهٔ آيينه رسواست

شدم خاك و غبارم هيچ ننشست****هنوزم ناله هاي درد پيداست

سبك بگذر ز دلهاي اسيرا ن****كه تمكين تو سنگ شيشهٔ ماست

فلك گرد خرام كيست يارب****ز پا ننشست تا اين فتنه برخاست

به رنگ آبله عمري ست بيدل****ز خجلت ديدهٔ من در ته پاست

غزل شمارهٔ 427: رفتن عمر ز رفتار نفسها پيداست

رفتن عمر ز رفتار نفسها پيداست****وحشت موج ، تماشاي خرام درياست

گردبادي كه به خود دودصفت مي پيچد****نفس سوختهٔ سينهٔ چاك صحراست

جوهر آينه افسرده ز قيد وطن است****عكس راگرد سفرآب رخ نشو و نماست

ازگهر موج محال است تراود بيرون****گره تار نظر چشم حياپيشهٔ ماست

قطع سررشتهٔ پرواز طلب نتوان كرد****بال اگر سلسله كوتاه كند ناله رساست

نرگس مست تو را در چمن حسن ادا****مي شوخي همه در ساغر لبريز حياست

بس كه بي آبله گامي نشمردم به رهت****آب آيينه ز نقش قدمم چهره گشاست

اعتبار به خود آتش زدنم سهل مگير****قد شمع از همه كس يك سر و گردن بالاست

اي تمنا مكن از خجلت جولان آبم****عمرها شد چوگهر قطرهٔ من آبله پاست

هيچكس نيست زباندان خيالم بيدل****نغمهٔ پرده دل از همه آهنگ جداست

غزل شمارهٔ 428: ز آهم نخل حسرت شعله بالاست

ز آهم نخل حسرت شعله بالاست****چراغ مرده را آتش مسيحاست

به خاموشي سر هر مو زباني ست****ز حيرت جوهر آيينه گوياست

دل فرهاد آب تيغ كوه است****سر مجنون گل دامان صحراست

رموز دل توان خواند از جبينم****مثال هركس از آيينه پيداست

زبان لال است حيرانم جه مي گفت****طلب خون شد نمي دانم چه مي خواست

مشو غافل ز رمز هستي من****شكست اين حباب آغوش درياست

بساط حيرت آيينه داريم****جبين عجز فرش خانهٔ ماست

نه تنها ما و تو داغ جنونيم****فلك هم حلقه اي از دود سوداست

جهان نيرنگ حسن بي نشانيست****اگر آيينه گردي سادگيهاست

هوس تعبيري خواب امل چند****ز فرصت غافلي امروز فرداست

درين محفل گداز اشك شمعيم****نشاط از هركه باشدكاهش از ماست

به درياي الم بيدل حبابيم****بناي ما به آب ديده برپاست

غزل شمارهٔ 429: زندگي سد ره جولان ماست

زندگي سد ره جولان ماست****خاك ما گل كرده ي آب بقاست

با چنين بي دست و پايي هاي عجز****بسمل ما را تپيدن خونبهاست

هركجا سرو تو جولان مي كند****چشم ما چون طوق قمري نقش پاست

خاك گشتيم و همان محو توايم****آينه رفت زخود و حيرت بجاست

مفت راحت گير نرميهاي طبع****سنگ چون گردد ملايم مومياست

شكوه سامانند، بي مغزان دهر****مايهٔ جام از تهيدستي صداست

اين صدفها يك قلم بي گوهرند****عالمي دل دارد اما دل كجاست

از ضعيفي ، صيد مايوس مرا****حلقهٔ فتراك محراب دعاست

در شرر آيينهٔ اشيا گم است****ابتداي هرچه بيني انتهاست

بابد ول گامعط از هستي گذشت****جاده دشت محبت اژدهاست

مي فزايد وحشت انداز كمند****ناله در نايابي مطلب رساست

ياد روي كيست عيدگريه ا م****طفل اشكم صد جمن رنگين قباست

گل فرو ش نازم از بيحاصلي****پنجهٔ بيكار دايم در حناست

بيدل از آفت نصيبان دليم****خون شدن معراج طاقتهاي ماست

غزل شمارهٔ 430: سايهٔ دستي اگر ضامن احوال ماست

سايهٔ دستي اگر ضامن احوال ماست****خاك ره بيكسي ست كز سر ما برنخاست

دل به هوا بسته ايم از هوس ما مپرس****با همه ببگانه است آنكه به ما آشناست

داغ معاش خوديم، غفلت فاش خوديم****غير تراش خوديم آينه از ما جداست

آن سوي اين انجمن نيست مگر وهم و ظن****چشم نپوشيده اي عالم ديگر كجاست

دعوي طاقت مكن تا نكشي ننگ عجز****آبلهٔ پاي شمع در خور ناز عصاست

گر نه اي از اهل صدق دامن پاكان مگير****آينه و روي زشت كافر و روز جزاست

صبح قيامت دميد پردهٔ امكان دريد****آينهٔ ما هنوز شبنم باغ حياست

در پي حرص و هوس سوخت جهاني نفس****ليك نپرسيد كس خانهٔ عبرت كجاست

بسكه تلاش جنون جام طلب زد به خون****آبلهٔ پا كنون كاسهٔ دست گداست

هستي كلفت قفس نيست صفابخش كس****در سر راه نفس آينه بخت آزماست

قافلهٔ حيرت است موج گهر تا محيط****اي امل آوارگان صورت رفتن كجاست

معبد حسن قبول آينه زار است و بس****عرض اجابت مبر، بي نفسيها دعاست

كيست درين انجمن محرم عشق غيور****ما

همه بي غيرتيم آينه دركربلاست

بيدل اگر محرمي رنج تك و دو مبر****در عرق سعي حرص خفت آب و بقاست

غزل شمارهٔ 431: شوخي انداز جرأتها ضعيفان را بلاست

شوخي انداز جرأتها ضعيفان را بلاست****جنبش خويش از براي اشك سيلاب فناست

آخر از سَرو ِ تو شور ِقمري ما شد بلند****جلوِهٔ بالابلندان خاكساران را عصاست

اينقدر كز بيكسي ممنون احسان غميم****بر سر ما خاك اگر دستي كشد بال هماست

عرض حال بيدلان راگفتگو دركار نيست****گردش چشم تحير هم اداي مدعاست

وصل مي خواهي وداع شوخي نظاره كن****جلوه اينجا محو آغوش نگاه نارساست

بي ادب نتوان به روي نازنينان تاختن****پاي خط عنبرينش سر به دامن حياست

اعتبار ما، ز رنگ چهره ي ما روشن است****سرخرو بودن به بزم گلرخان كار حناست

از ورق گرداني وضع جهان غافل مباش****صبح و شام اين گلستان انقلاب رنگهاست

وهم هستي را رواج از سادگيهاي دل است****عكس را آيينه عشرتخانهٔ نشو و نماست

بهره اي از ساز درد بينوايي برده ام****چون صداي ني، شكست استخوانم خوش نواست

در ضعيفي گر همه عجز است نتوان پيش برد****چون مژه دست دعاي ناتوانان بر قفاست

بيدل امشب نيست دست آهم از افغان تهي****روزگاري شد كه اين تار از ضعيفي بيصداست

غزل شمارهٔ 432: شوق تا گرم عنان نيست فسردن برجاست

شوق تا گرم عنان نيست فسردن برجاست****گر به راحت نزند ساحل ما هم درياست

راحتي در قفس وضع كدورت داريم****رنگ مژگان به هم آوردن آيبنهٔ ماست

چشم حاصل چه توان داشت كه در مزرع عمر****چون شرر دانه فشاني همه بر روي هواست

زندگي نيست متاعي كه به تمكين ارزد****كاروان نفس ما همه جا هرزه دراست

دست گل دامن بويي نتوانست گرفت****رفت گيرايي از آن پنجه كه در بند حناست

همه واماندهٔ عجزيم اگر كار افتد****نفس سوخته ابنحا زره زبر قباست

تا سركوي تويارب كه شود رهبر من****ناله خار قدمي دارد و اشك آبله پاست

ساحلي كوكه دهم عرض خودآراييها****هر كجا گوهر من جلوه فروشد درياست

چاره انديشي ام از فيض الم محرومي ست****فكر بي دردي اگر ره نزند درد دواست

همه جا گمشدگان آينهٔ راز همند****من ز خود رفته ام وقرعه به

نام عنقاست

نغمهٔ انجمن يأس به شوخي نزند****سودن دست ندامت زدگان نرم صداست

بيدل از باده كشان وحشي عشرت نرمد****دام مرغان طرب رشتهٔ موج صهباست

غزل شمارهٔ 433: صد هنر در پرده دل فرش اقبال صفاست

صد هنر در پرده دل فرش اقبال صفاست****بيشتر در خانهٔ آيينه جوهر بورياست

سجده تعليم است عجز نارساييهاي شوق****چين كلفت بر جبينم نقش محراب دعاست

شمع ديدي عبرت از هنگامهٔ آفاق گير****گرد بال شعله فرسودي فروغ بزمهاست

دولت شاهي ندارد بيش از اين رنگ ثبات****كز هواپروردگان سايهٔ بال هماست

مرهم ايجاد است گر طبع از درشتي بگذرد****سنگ اين كهسار چون گردد ملايم مومياست

از هجوم اشك در گرد ستم خوابيده ام****جيب و دامانم ز جوش اين شهيدان كربلاست

ناله ها در پردهٔ ساز نگه گم كرده ايم****مردمك مُهر خموشي بر زبان چشم ماست

از حيا نبود اگر آيينه ات پوشد نمد****چشم پوشيدن ز خوب و زشت تشريف حياست

غافلان عافيت را هر قدم مانند شمع****خفته يك پا بر زمين و پاي ديگر در هواست

عاقبت نقش دو عالم پاك خواهد كرد عشق****شعله بهر خوردن خاشاك يكسر اشتهاست

دهر خلقي را به مرگ اغنيا مي پرورد****يك نهنگ مرده اينجا بهر صد ماهي غذاست

نغمهٔ ما در غبار عجز توفان مي كند****موجها را در شكست خويش تحرير صداست

قامت پيري ز حرصت شد كمينگاه امل****ورنه خم گرديدنت بر هر دو عالم پشت پاست

شيوهٔ خوبان عجب نازك ادا افتاده است****شوخي آنجا تا عرق آلود مي گردد حياست

شانه ها چون صبح بيدل يك جهان خميازه اند****با دل چاك كه امشب طرهٔ او آشناست

غزل شمارهٔ 434: عشرت فروز انجمن هستي ام حياست

عشرت فروز انجمن هستي ام حياست****چون شبنم گلم عرق آيينهٔ بقاست

باشد كه نكهتي به مشام اثر رسد****عمري ست نقد دست نيازم گل دعاست

كو مشتري كه سرمه ي عبرت كشد به چشم****يعني شكست قيمتم اجزاي توتياست

آن گوهر شكسته دلم كاندرين محيط****گرداب بهر دانهٔ من سنگ آسياست

مي جوشم از طبيعت آفات روزگار****هرجا شكست موج زند، حسرتم صداست

از بس گذشته ام ز فريب جهان رنگ****آيينه گربه پيش كشم عكس بر قفاست

گم كردگان چشمهٔ آب حيات را****در دشت عجز تيغ

تو انگشت رهنماست

تا چشم بازكرده اي از خود گذشته اي****زين بحر تا كنار همين يك بغل شناست

چيني شود خموش بهٔك مو ي سرمه رنگ****با صدهزار موي خروش سرت چراست

محو جمال ننگ فضولي نمي كشد****نظاره در قلمرو آيينه نارساست

ما دردسر، ز افسر دولت نمي كشيم****بخت سياه ما چه كم از سايهٔ هُماست

عمريست در طلسم كدورت نشسته ايم****بيدل غبار خاطر ما آشيان ماست

غزل شمارهٔ 435: غفلت از عاقبت عقوبت زاست

غفلت از عاقبت عقوبت زاست****سيلي انجام بيخبر ز قفاست

از ستمگر چه ممكن است ادب****شعله را سر به جيب پا به هواست

موي مژگان ز هم نمي گذرد****پاس آداب شرط اهل حياست

حيف رويي كه از مي افروزد****عالمي غازه خواه رنگ حناست

دامن دل گرفته ايم همه****خون مستان به گردن ميناست

پي سپر سبزه بهار توام****شوخي از طينتم نيايد راست

تا ترم شرمسار پابوسم****چون شدم خشك عذر خاك رساست

درد عشقيم در كجا گنجيم****دل دو روزي خيال خانهٔ ماست

پير گشتي دل از جهان بردار****دست و پاهاي خشك مانده عصاست

مجلس آراي امتياز مباش****شمع انگشت زينهار بقاست

نيستي آمد آمدي دارد****صبح امروز خندهٔ فرداست

حسرت اسم بي مسما چند****عافيت گفتگوست ورنه كجاست

خاك ناگشته هيچ نتوان شد****نيستي طالع آزماييهاست

شرم دار از فضولي حاجت****لب اظهار پشت پاي حياست

اي ز خود غافلان خبر گيريد****در ته خاك بيكسي تنهاست

فقر كو تا غنا كنيم ايجاد****آبيار كرم نياز گداست

بيدل از آبرو گذشتن نيست****از حيا غافلي عرق درياست

غزل شمارهٔ 436: فضاي وادي امكان پر از غبار فناست

فضاي وادي امكان پر از غبار فناست****چه آسمان چه زمين مغز اين دو پوست هواست

ز راستي مدد حال گوشه گيريهاست****كمان كشيدن قد خمبده كار عصاست

به فيض مي كشي ز دم شكوه آزاديم****سياه مستي ما سرمهٔ خموشي ماست

نمي رسد كف عشاق جز به نالهٔ دل****كه دست باده كشان تا به گردن ميناست

ز خاك ما نتوان برد ذوق خرسندي****جو صبح اگر همه بر باد رفته دست دعاست

مقيم كوي اميد از فنا چه غم دارد****غبار رهگذر انتظار، آب بقاست

ز سير عالم دل غافليم ورنه حباب****سري اگر به گريبان فرو برد درياست

به غير خودسري از وضع دهر نتوان يافت****عبار نيز درين دشت پيش خود برپاست

به هر طرف كه نهي گوش ، يأس مي جوشد****جهان حادثه، ساز دل شكستهٔ ماست

حباب وار دربن بحر غير خلوت دل****به گوشه اي كه توان يك نفس كشيد، كجاست

زبان حسرت مخمور من كه ذرتابد****ز بس

شكسته دلم ساغرم شكسته صداست

ز درد بي اثري فال اشك زد آهم****شراب ساغر شبنم گداز سعي هواست

جفاكشان همه دم صرف كار يكدگرئد****ز پا فتادن اشك از براي ناله عصاست

همين نه ريشه قفس دارد از سلامت تخم****ز دست عافيت دل نفس هم ابله پاست

به نارسايي خود بي نيازيي داريم****شكسته بالي ياس آشيان استغناست

غبار عجز بودكسوت ظفر بيدل****شكستگي ز رهي همچو موج در بر ماست

غزل شمارهٔ 437: كام همت اگر انباشتهٔ ذوق خفاست

كام همت اگر انباشتهٔ ذوق خفاست****شور حاجت - نمك مايده استغناست

غره منشين به كمالي كه كند ممتازت****بيشتر قطره گوهر شده ننگ درياست

آن سوي چرخ برون آ ز خود و ساغر گير****نشئهٔ مي به دل شيشه همين رنگ نماست

سجده ما نه چو زاهد بود !ز بي بصري****حلقه گرديدن ما حلقهٔ چشم ميناست

قدمي رنجه كن از عشرت ما هيچ مپرس****خاك را جام طرب درخور نقش كف پاست

گوشه گيري نشود مانع پرواز هوس****اين شرر گر همه در سنگ بود سر به هواست

حال بي ساخته ات جالب استقبال است****خواهد امروز شدن آنچه به فكرت فرداست

سجدهٔ دانه چمن ساز، نهال است اينجا****عجز اگر دست توگيرد سر افتاده عصاست

از سر دل نگذشتيم به چندين وحشت****ناله هاي جرس ما ز جرس آبله پاست

عجزسازي ست كه درياس گم است آهنگش****اشك اگر شيشه به كهسار زند ناله كجاست

قيد اسباب به وارستگي ما چه كند****بوي گل در جگر رنگ هم از رنگ جداست

ياد اوكردي و از خوبش نرفتي بيدل****گرعرق رخت به سيلت ندهد جاي حياست

غزل شمارهٔ 438: گرد اندوه دلم دام تماشاي صفاست

گرد اندوه دلم دام تماشاي صفاست****زنگ بر آينه ام آب رخ آينه هاست

نيست آهنگ دگر ذوق گرفتار غمت****الفت دام تمناي تو پرواز رساست

كشتهٔ ناز تو شد آينهٔ عمر ابد****تيغ ابروي تو را خاصيت آب بقاست

بسكه از عجز طلب داغ تمناي توام****در رهم نقش قدم آينهٔ دست دعاست

مي كند ناز تو بر اهل نظر منع نگاه****جلوه و آينه محروم لقا، ر سم كجاست

مطرب بزم ادب ساز وفا شور دل است****بيخوديها نفس بال و پر عجز نواست

يك جهان فضل و هنر خاك ره آگاهي ست****جوهر آينه ها فرش گلستان صفاست

زاهد از سيرگلستان حقيقت عاري ست****كور را تار نظر صرف سرانگشت عصاست

كثرت آباد جهان جوش گل يكرنگي است****پردهٔ چشم غلط بين تو محجوب خطاست

نيست مانند سحر گرد من اسباب زمين****يك قلم بال پريشان

نفس جزو هواست

زندگي رنج جفاهاي تمنا بوده ست****عرض سنگيني اين بار هوس قد دوتاست

از اثرهاي گل عيش چمنزار جهان****نيست جزداغ جنون بيدل اگرنقش وفاست

غزل شمارهٔ 439: گردي ز خويش رفتن ما هيچ برنخاست

گردي ز خويش رفتن ما هيچ برنخاست****چون گل دراي قافلهٔ رنگ بيصداست

تا سر نهاد ه ايم به خاك در نياز****مانند سايه جبههٔ ما محو نقش پاست

بنياد ما چو غنچه طلسم هواي توست****تا سر بجاست بوي خيال تو مغز ماست

كس رايگان نچيد گل از باغ اعتبار****آب عقيق و نشئهٔ مي نيز خونبهاست

عارف شكست رنگش از آگاهي ست و بس****بوي رسيدگي به ثمر سيلي جفاست

آن كيست فكر بي بري از پاش نفكند****از سايه سرو نيز درين بوستان دوتاست

ما را فنا شكنجهٔ پرواز شوق نيست****شبنم دمي كه رفت ز خود جوهر هواست

ناآشناي صورت واماندگان نه ايم****ما رابه قدر آبله آيينه زير پاست

شوق فسرده از نگهي تازه مي شود****يك برگ كاه شعلهٔ وامانده را عصاست

عمري ست ناز آينهٔ عجز مي كشيم****رنگ شكسته هم به مزاج دل آشناست

هرچند ما به گرد خرامش نمي رسيم****برگشته است آن مژه اميدها رساست

بيدل چو ني ز ناله نداريم چاره اي****تا راه جنبشي زنفس درگلوي ماست

غزل شمارهٔ 440: ما و من شور گرفتاريهاست

ما و من شور گرفتاريهاست****ربشهٔ دانهٔ زنجير صداست

ازگل و سبزه اين باغ مپرس****عالمي پا به گل و سر به هواست

. قيد ما شاهد آزادي اوست****طوق قمري همه دم سرونماست

محرمان غنچهٔ باغ ادبند****چشم واكردن ما ترك حياست

عجز در هيچ مكان پنهان نيست****آبله زير قدم هم رسواست

خلق در حسرت بيكاري مرد****دست و پاي همه مشتاق حناست

چه ستم بود كه دل صورت بست****عمرها شد گهر از بحر جداست

معني از لفظ صفا مي خواهد****آتش سنگ به فكر ميناست

برق معني به سياهي نزند****خط اگر جلوه دهد دورنماست

كعبه و دير تسليكده نيست****درد نايابي مطلب همه جاست

منكر قد دو تا نتوان بود****آنچه برداردت از خويش عصاست

فكر جمعيت دل چند كنيد****رشتهٔ حسرت اين عقد رساست

آن قيامت كه اجل مي گوبند****اگر امرور نباشد فرداست

كاش چون شمع نخندَد سحرم****سوختن باز در اين بزم كجاست

بي

دل از ياس ندارپم گريز****جز دل ما دو جهان در بر ماست

غزل شمارهٔ 441: نسبت اشراف با دونان خطاست

نسبت اشراف با دونان خطاست****سر اگرگرديد نتوان گفت پاست

آه بي تاثيرما راكم مگير****هركجا دودي است آتش در قفاست

بي جفاي چرخ دل را قدر نيست****روسفيديهاي تخم از آسياست

تيره بختي خال روي عاجزيست****بر زمين گر سايه باشد خوش اداست

پيش ما آزادگان دشت فقر****دامگاه مكر نقش بورياست

عاجزي هم بال شهرت مي كشد****بو شكست ساغر گل را صداست

بهر عبرت سرمه اي دركار نيست****يك قلم اجزاي عالم توتياست

بيخودي دل را عمارت گر بس است****خانهٔ آيينه از حيرت بپاست

گر ز خود رستي نه صيد است و نه دام****چون شرر از سنگ بر در زد هواست

بي تميزي از مذلت فارغ است****تا ز حاجت نيستي آگه غناست

پيرگشتي از فنا غافل مباش****صورت قد دو تا تركيب لاست

هاي و هوي محفل فغفور چند****موي چيني طاق نسيان صداست

بيدل از آيينه عبرت گير و بس****تا نفس باقي بود دل بي صفاست

غزل شمارهٔ 442: نشئهٔ هستي به دور جام پيري نارساست

نشئهٔ هستي به دور جام پيري نارساست****قامت خم گشته خط ساغر بزم فناست

اهل معني در هجو م اشك عشرت چيده اند****صبح را در موج شبنم خندهٔ دندان نماست

عافيت خواهي وداع آرزوي جاه كن****شمع اين بزم از كلاه خود به كام اژدهاست

گر ز اسرار آگهي كم نيست قصان ازكمال*****ن خط پ بار خواندي ابدايت ه انتهاست

بعد مردن هم ني ام بي حلقهٔ زنجير عشق****هر كف خاكم به دام گردبادي مبتلاست

موي پيري مي كشد مارا به طوف نيستي****شعله سان خاكستر ما جامهٔ احرام ماست

سينه صافان را هنر نبود مگر اسباب فقر****جو هر اندر خانهٔ آيينه نقش بورياست

گر ز دامن پا كشيدي دست از آسايش بدار****چون سخن از لب قدم بيرون نهد جزو هواست

دستگاه از سجدهٔ حق مانع دل مي شود****دانه را گردنكشي سرمايهٔ نشو و نماست

دوزخ نقد است دور از وصل جانان زيستن****بي تو صبحم شام مرگ و شام من روز جزاست

شوق مي بالد خيال ماحصل منظور نيست****جستجو بي مقصداست وگفتگو بي مدعاست

در عدم هم كم نخواهد گشت بيدل

وحشتم****شعله خاكستر اگر شد بال پروازش رساست

غزل شمارهٔ 443: نفس محرك جسم به غم فسرده ماست

نفس محرك جسم به غم فسرده ماست****غبار خاك نشين را، ر م نسيم عصاست

مرا معاينه شد از خط شكستهٔ موج****كه نقش پا ي هوا سرنوشت اين درياست

به كنه مطلب عجزم كسي چه پردازد****لب خموش طلسم هزار رنگ صداست

چو سرو بي طمع از دهر باش و سر بفراز****كه نخل بارور از منت زمانه دوتاست

من از مرورت طبع كريم دانستم****كه آب گشتن بحر اينقدر ز شرم سخاست

ز دام صحبت مردم رهايي امكان نيست****كسي كه گوشه گرفت از جهانيان عنقاست

چو جام طرح خموشي فكن كه مينا را****هجوم خنده صداي شكست رنگ حياست

فراق آينهٔ زنگ خورده هستيست****دمي كه جلوه كند آفتاب سايه كجاست

همان حقيقت هيچ است نقش كون و مكان****به هرجه مي نگري يك سراب جلوه نماست

زبان طعن نگردد غبار مشرب ما****هجوم خار همان زيب دامن صحراست

به پاس دل همه جا خون سعي بايد خورد****كه راه بر سر كوه است و بار ما ميناست

به فكرمصرع موزون چه غم خورد بيدل****خيال سرو تواش دستگاه طبع رساست

غزل شمارهٔ 444: نقش ديباي هنر فرش ره اهل صفاست

نقش ديباي هنر فرش ره اهل صفاست****عافيت در خانهٔ آيينه نقش بورياست

تا تبسم با لب گلشن فريبت آشناست****از خجالت غنچه را پيراهن خوبي قباست

ني همين آشفته اي چون زلف داري روبه رو****همچو كاكل نيز يك جمع پريشان در قفاست

عمرها شد كز تمناي بهار جلوه ات****بلبلان را درچمن هر برگ گل دست دعاست

كشتهٔ تيغ تمنا را درين گلزار شوق****همچو گل يك خنده زخم شهادت خونبهاست

غنچه تا دم مي زند موج شكست آينه است****دانهٔ دل را خيال گردش رنگ آسياست

تا ز چشم التفات تيغ او افتاده ام****بخيه را بر روي زخمم خنده دندان نماست

غافل از عبرت فروشيهاي عالم نيستم****هركف خاكي اپن صحرا به چشمم توتياست

روشن است ازبند بندم وحشت احوال دل****هر گره در كوچهٔ ني ناله اي را نقش پاست

عاجزي را پيشواي سعي مقصد

كرده ايم****بيشترنقش قدم ما را به منزل رهنماست

همچو دندان سخت رويان سنگ ميناي خودند****چون زبان نرمي ملايم طينتان را مومياست

بي به عشرت بردن است از سختگيريهاي دهر****نام را نقش نگيني نيست نقب خنده هاست

گرنه مخمورگرفتاربست زلف مهوشان****بيدل از هرحلقه در خميازه حسرت چراست

غزل شمارهٔ 445: نه جاه مايهٔ عصيان نه مال غفلت زاست

نه جاه مايهٔ عصيان نه مال غفلت زاست****همين نفس كه تواش صيد الفتي دنياست

كسي ستمكش نيرنگ اتحاد مباد****تو بيوفا نه اي اما جدايي تو بلاست

جنون پيامي اوهام داغ ياسم كرد****اميد مي تپد و نامه در پر عنقاست

به وهم نشئهٔ آزادگي گرفتاريم****چو صبح آن چه قفس موج مي زند پر ماست

به خاك ميكده اعجاز كرده اند خمير****ز دست هركه قدح گل كند يد بيضاست

چمن ز بندگي حسن اگر كند انكار****خط بنفشه گواه مهر داغ لاله بجاست

حجاب پرتو خورشيد سايه مي باشد****چه جلوه ها كه نه در غفلت تو ناپيداست

عنان لغزش ما بيخودان كه مي گيرد؟****چو اشك وحشت ما را هجوم آبله پاست

تو ساكني و روان است اراده مطلق****به هر كنار كه كشتي رود قدم درياست

كجاست غير جز اثبات ذات يكتايي****تويي در آينه دارد مني كه از تو جداست

همين تو،هم وجدان دليل محروميست****كه تو نيافتني و نيافتن همه راست

ز دستگيري خلق اينقدر زمينگيرم****عصا گر نتوان يافت مي توان برخاست

ز بس گذشته ام از عرض كارگاه هوس****به خود گرم نظر افتد نگاه رو به قفاست

مگير دامن انديشهٔ دگر بيدل****كه دست باده كشان وقف گردن ميناست

غزل شمارهٔ 446: ياد آن جلوه ز چشمم گره اشك گشاست

ياد آن جلوه ز چشمم گره اشك گشاست****شوق ديدار پرستان چقدر آينه زاست

نذر كويي ست غبار به هوا رفته ي من****باخبر باش كه دنبالهٔ اين سرمه رساست

پيري ام سر خط تحقيق فنا روشن كرد****حلقهٔ قامت من عينك نقش كف پاست

خلوت آراي خيال ادب ديداريم****هركجا آينه اي هست غبار دل ماست

آنقدرسعي به آبادي ما لازم نيست****خانهٔ چشم به امداد نگاهي برپاست

خاك هم شوخي اندز غباري دارد****شرط افتادگي آن است كه نتوان برخاست

آتش از چهرهٔ زرين اثر زر ندهد****دين به دنيا مفروشيد كه دنيا دنياست

غنچه زان پيش كه آهنگ نفس ساز كند****جرس قافلهٔ رنگ طرب يأس نو است

شوكت حسن كه لشكركش نازست اينجا****عمرها شد صف مژگان

بتان رو به قفاست

بينوا نيست دل از جوش كدورت بيدل****شيشه را سنگ ستم آينهٔ حسن صداست

غزل شمارهٔ 447: بازگردون در عبيرافشاني زلف شب است

بازگردون در عبيرافشاني زلف شب است****سرمهٔ خط كه امشب نور چشم كوكب است

تشنگان وادي اميد را تركن لبي****اي كه جوش چشمهٔ خضرت به چاه غبغب است

ياد زلفت گر نباشد دل تپش آواره نيست****طاير ما را پريشاني ز پرواز شب است

مدت بيماري امكان كه نامش زندگي ست****يك نفس تحريك نبض وي شررگرد تب است

هركه را ديديم درس وحشت ازبر مي كند****مخمل آفاق طفلان جنون را مكتب است

جان بيرنگي ست هركس بگذرد از قيد جسم****ناله چون از لب برون آمد هوايش قالب است

از فريب سرمه ساييهاي آن چشم سياه****سرمه دان را ميل انگشت تحير بر لب است

ذره اي در دشت امكان از هوس آزاد نيست****صبح و شام اينجا غباركاروان مطلب است

نيست تشويش خر و بارت به غير از عذر لنگ****گرتواني رفتن از خود بيخودي هم مركب است

در بياباني كه ما راه طلب گم كرده ايم****كرم شبتابي اگردر جلوه آيدكوكب است

جز شكست بيضه تعميرپرپروز نيست****گر ز خودداري دلت وارست مذهب مشرب است

بر لب اظهار بيدل مهر خاموشي است ليك****سينهٔ ما چون خم مي گرم جوش يارب است

غزل شمارهٔ 448: تيره بختي چون هجوم آرد سخن مهر لب است

تيره بختي چون هجوم آرد سخن مهر لب است****سرمهٔ لاف جهان گل كردن دود شب است

احتياج ما سماجت پيشهٔ اظهار نيست****آنچه ماگم كرده ايم از عرض مطلب مطلب است

تا چكيدن اشك را بايد به مژگان ساختن****چون روان شد درس طفل ما برون مكتب است

من كي ام تا در طلب چون موج بربندم كمر****يك نفس جاني كه دارم چون حبابم برلب است

رنج مهميزي نمي خواهد سبك جولاني ام****همچو بوي گل همان تحريك آهم مركب است

امتحان كرديم در وضع غرور آرام نيست****شعله ازگردنكشي سرگشتهٔ چندين تب است

كينه اندوزي ندارد صرفهٔ آسودگي****عقدهٔ دل چون به هم پيوست نيش عقرب است

بي نيازان را به سير و دور اختركار نيست****آسمان اوج همت سير چشم ازكوكب است

طاعت مستان نمي گنجد به خلوتگاه زهد****دامن صحرا مصلاي نماز مشرب است

موج اين دريا تكلف پرورگرداب نيست****طينت آزاد بيرون تاز وهم مذهب است

دل به صد چاك جگرآغوش

فيضي وانكرد****صبح ما غفلت سرشتان شانهٔ زلف شب است

همچو عكس آيينه زار دهر را سرمايه ام****رفتن رنگم تهي گرديدن صد قالب است

ناله ام بيدل به قدر دود دل پر مي زند****نبض را گر اضطرابي هست درخوردتب است

غزل شمارهٔ 449: چشم خرد آيينهٔ جام مي ناب است

چشم خرد آيينهٔ جام مي ناب است****ابروي سخن در شكن موج شراب است

آگاهي دل مي طلبي ترك هنرگير****كز جوهر خود بر رخ آيينه نقاب است

بيتاب فنا آن همه كوشش نپسندد****شبگيرشررها همه يك لحظه شتاب است

عارف به خدا مي رسد ازگردش چشمي****در نيم نفس بحر هماغوش حباب است

كيفيت توفانكدهٔ گريه مپرسيد****در هر نم اشكم دو جهان عالم آب است

اين بحرگداز جگر سوخته دارد****آبي كه تو داري به نظر اشك كباب است

چون سيهي دولت به كسي نيست مسلم****پيداست كه هر نقش نگين نقش برآب است

خوش باش كه در ميكدهٔ نشئهٔ تحقيق****مينايي اگر هست همان رنگ شراب است

بي جنبش دل راه به جايي نتوان برد****يكسر جرس قافلهٔ موج حباب است

در محفل قانون نواسنجي عشاق****گوشي كه ادا فهم نشدگوش رباب است

تا سرمه نگشتيم به چشمش نرسيديم****در بزم خموشان نفس سوخته باب است

دل چيست كه با خاك برابر نتوان كرد****بي روي تو تا خانهٔ آيينه خراب است

دانش همه غفلت شود از عجز رسايي****چون تار نظركوتهي آرد رگ خواب است

بيدل اگر افسرده دلي جمع كتب كرد****در مدرسهٔ دانش ما جلد كتاب است

غزل شمارهٔ 450: بسكه سوداي توام سرتا به پا زنجير پاست

بسكه سوداي توام سرتا به پا زنجير پاست****موي سر چون دود شمعم جمع با زنجير پاست

اشكم و بر انتظار جلوه اي پيچيده ام****ياد آن گل شبنم شوق مرا زنجيرپاست

همتي اي ناله تا دام تعلق بگسليم****يعني از خود مي رويم و رهنما زنجير پاست

عالم تسخير الفت هم تماشاكردني ست****جلوه اش را حلقه هاي چشم ما زنجير پاست

ما سبكروحان اسير سادگيهاي دليم****عكس را درآينه موج صفا زنجيرپاست

كو خروشي تا پر افشانيم و از خود بگذريم****چون سپند اينجا همين ضبط صدا زنجيرپاست

از شكست دل چه مي پرسي كه مجنون مرا****نقش پا هم ناله فرسود است تا زنجيرپاست

با همه آزادي از جيب تعلق رسته ايم****سرو را سررشتهٔ نشوو نما زنجيرپاست

تا نفس باقي است بايد با علايق ساختن****خضررا هم الفت آب بقا زنجيرپاست

بيشتر در طبع پيران

آشيان دارد امل****حرص سوداپيشه را قد دوتا زنجير پاست

آنقدر وسعت مچين كز خويش نتواني گذشت****اي هوس پيرايه دامان رسا زنجير پاست

غافل از قيد هوس دارد به جا افسردنت****اندكي برخيزتا بيني چها زنجيرپاست

آشيان ساز تماشاخانهٔ بيرنگي ام****شبنم ما را همان طبع هوا زنجيرپاست

اينقدر بي اختيار از اختيار افتاده ايم****دست ما بر دست ماسنگ است و پا زنجير پاست

بيدل ازكيفيت ذوق گرفتاري مپرس****من سري دزديده ام در هركجا زنجير پاست

غزل شمارهٔ 451: چون حبابم الفت وهم بقا زنجيرپاست

چون حبابم الفت وهم بقا زنجيرپاست****خانه بر دوش طبيعت را هوا زنجير پاست

درگرفتاريست عيش دل كه مجنون تو را****مطرب ساز طرب كم نيست تا زنجير پاست

چون كنم جولان به كام دل كه با چندين طلب****از ضعيفيها چواشكم نقش پا زنجيرپاست

طاقتي كو تاكسي سر منزلي آرد به دست****هركجا رفتيم سعي نارسا زنجيرپاست

مرد راكسب هنر دام ره آزادگي ست****موج جوهرآب جوي تيغ را زنجيرپاست

بي تأمل از مزار ما شهيدان نگذري****خاك دامنگير ما بيش از حنا زنجير پاست

خط پشت لب چو ابرو نيست بي تسخير حسن****معني آزاد است اما سطرها زنجير پاست

ما زكوري اينقدر در بند رهبر مانده ايم****چشم اگر بينا بود بركف عصا زنجير پاست

خاكساري نيز ما را مانع وارستگي ست****تا بود نقشي به جا از بوريا زنجيرپاست

قيد هستي تا نشد روشن جنون موهوم بود****آنكه ما راكرد با ما آشنا زنجيرپاست

بر بساط پايهٔ وهم آنقدر تمكين مچين****سلطنت را سايهٔ بال هما زنجير پاست

عالمي در جستجوي راحت از خود رفته است****مي روم من هم ببينم ناكجا زنجير پاست

بيخودان اول قدم زين عرصه بيرون تاختند****اي جنون رحمي كه ما را هوش ما زنجيرپاست

بيدل از توصيف زلف وكاكل اين گلرخان****مقصد ما طوق گردن مدعا زنجيرپاست

غزل شمارهٔ 452: گل كردن هوس ز دل صاف تهمت است

گل كردن هوس ز دل صاف تهمت است****موج و حباب چشمهٔ آيينه حيرت است

ما را كه بستن مژه باشد دليل هوش****چشم گشاده آينهٔ خواب غفلت است

اين است اگر حقيقت اسباب اعتبار****نگذشتنت ز هستي موهوم همت است

زبن عبرتي كه زندگيش نام كرده اند****تا سر به زير خاك ندزدي خجالت است

بر دوش عمر چندكشي محمل امل****اي بيخبر شرر چقدر رام فرصت است

عام است بسكه نسبت بي ربطي جهان****مژگان به خواب اگر به هم آري غنيمت است

زنهار از التفات عزيزان حذر كنيد****بيمار ظلم كشتهٔ اهل عيادت است

مشكن به شوخي نفس آيينهٔ نمود****خاموشي حباب طلسم سلامت است

فرش است فيض هر دو جهان در صفاي دل****آيينه از

قلمرو صبح سعادت است

گرد بلند و پست نفس گر رود به باد****بام و در بناي هوس جمله رفعت است

عمري ست دل به غفلت خودگريه مي كند****اين نامهٔ سيه چقدر ابر رحمت است

بيدل به ياد محشراگرخون شوم بجاست****بازم دل شكسته دميدن قيامت است

غزل شمارهٔ 453: زبان چو كج روش افتد جنون بد مست است

زبان چو كج روش افتد جنون بد مست است****قط محرف اين خامه تيغ در دست است

زخلق شغل علايق حضورمردن برد****جدا افتاد سر از تن به فكر پابست است

جهان چو معني عنقا به فهم كس نرسيد****كه اين تحير گل كرده نيست يا هست است

كمان همت وارسته ناوكي داري****ز هرچه درگذري حكم صافي شست است

به زيرچرخ مشو غاقل ازخم تسليم****ز خانه اي كه تو سر بركشيده اي پست است

به گوش عبرت ازپن پرده مي رسد آواز****كه نقش طاقچهٔ رنگ پر تنك بست است

كشاكش نفس از ما نمي رود بيدل****درين محيط همه ماهي ايم و يك شست است

غزل شمارهٔ 454: سيرابي ازين باغ هوس ياس پرست است

سيرابي ازين باغ هوس ياس پرست است****كو صبح و چه شبنم ز نفس شستن دست است

پيچ و خم موج گهر بحر خياليم****اين زلف هوس را نه گشاد است نه بست است

چون گرد در اين عرصه عبث دست نيازي****تيغ ظفرت در خم ابروي شكست است

بگذر ز غم كوشش مقصود معين****تير تو، نشان خواه ز ناصافي شست است

چون نقش نگين مسند اقبال مياراي****اي خفته فروتر ز زمين اين چه نشست است

دون طبع ز اقبال جز ادبار چه دارد****هرچند ببالد كه سر آبله پست است

محكوم قضا را چه خيال است سلامت****گرشيشهٔ افلاك بود دركف مست است

جز شبههٔ تحقيق درين بزم نديديم****ما را چه گنه آينه تمثال پرست است

دربار نفس نيست جز احكام گذشتن****اين قافله ها قاصد يك نامه به دست است

اي غافل از آرايش هنگامهٔ تجديد****هر دم زدنت آينهٔ صبح الست است

بيدل دو سه دم ناز بقا، مفت هوسهاست****ما صورت هيچيم و جز اين نيست كه هست است

غزل شمارهٔ 455: از چمن تا انجمن جوش بهار رحمت است

از چمن تا انجمن جوش بهار رحمت است****ديده هرجا باز مي گردد دچار رحمت است

خواه ظلمت كن تصور خواه نور آگاه باش****هرچه انديشي نهان و آشكار رحمت است

ذره ها در آتش وهم عقوبت پر زنند****باد عفوم اين قدر تفسير عار رحمت است

دربساط آفرينش جزهجوم فضل نيست****چشم نابينا سپيد از انتظار رحمت است

ننگ خشكي خندد ازكشت اميدكس چرا****شرم آن روي عرقناك آبياررحمت است

قدردان غفلت خودگر نباشي جرم كيست****آنچه عصيان خوانده اي آيينه دار رحمت است

كو دماغ آنكه ما از ناخدا منت كشيم****كشتي بي دست و پاييها كنار رحمت است

نيست باك از حادثاتم در پناه بيخودي****گردش رنگي كه من دارم حصار رحمت است

سبحهٔ ديگر به ذكر مغفرت دركار نيست****تا نفس باقي ست هستي در شمار رحمت است

وحشي دشت معاصي را دو روزي سر دهيد****تاكجا خواهد رميد آخر شكار رحمت است

نه

فلك تا خاك آسوده ست در آغوش عرش****صورت رحمان همان بي اختيار رحمت است

شام اگرگل كرد بيدل پرده دار عيب ماست****صبح اگر خنديد در تجديدكار رحمت است

غزل شمارهٔ 456: در خموشي يك قلم آوازهٔ جمعيت است

در خموشي يك قلم آوازهٔ جمعيت است****غنچه را پاس نفس شيرازهٔ جمعيت است

لذت آسودگي آشفتگان دانند و بس****زلف را هر حلقه در خميازهٔ جمعيت است

جبر به مردن منزل آرام نتوان يافتن****گور اگر لب واكند دروازهٔ جمعيت است

همچوگردابم در اين درياي توفان اعتبار****عمرها شدگوش برآوازهٔ جمعيت است

سوختن خاكسترآراگشت مفت عافيت****شعلهٔ ما را نويد تازهٔ جمعيت است

گل بقدر غنچه گرديدن پريشان مي شود****تفرقه آيينهٔ اندازهٔ جمعيت است

خاكساريهاي بيدل در پريشان مشربي****شاهد آشفتگي را غازهٔ جمعيت است

غزل شمارهٔ 457: يا رب امشب آن جنون آشوب جان و دل كجاست

يا رب امشب آن جنون آشوب جان و دل كجاست****آن خرام نازكو، آن عمر مستعجل كجاست

زورقي دارم به غارت رفتهٔ توفان ياس****جز كنار الفت آغوشش دگر ساحل كجاست

تا به س تهمت نصيب داغ حرمان زيستن****آن شررخويي كه مي زد آتشم در دل كجاست

جنس آثار قدم آنگه به بازار حدوث****پرتو شمعي cكه من دارم درين محفل كجاست

از تپيدن هاي دل عمريست مي آيد به گوش****كاي حريفان آشيان راحت بسمل كجاست

غير جو افتاده اي اي غافل از خود شرم دار****جز فضوليهاي تو در ملك حق باطل كجاست

آبياريهاي حرص اوهام خرمن مي كند****هركجاكشتي نباشد جلوه گر حاصل كجاست

چون نفس عمريست در لغزش قدم افشرده ايم****دل اگر دامن نگيرد در ره ما گل كجاست

بي نقابي برنمي دارد ادبگاه وفا****شرم ليلي گر نپوشد چشم ما محمل كجاست

احتياج ما تماشاخانهٔ اكرام اوست****رمز استغنا تبسم مي كند سايل كجاست

معني ايجاديم از نيرنگ مشتاقان مپرس****خون ما رنگ حنا داردكف قاتل كجاست

شب به ذوق جستجوي خود در دل مي زدم****عشق گفت اين جا همين ماييم و بس بيدل كجاست

غزل شمارهٔ 458: فنا مثالم و آيينهٔ بقا اينجاست

فنا مثالم و آيينهٔ بقا اينجاست****كجا روم ز در دل كه مدعا اينجاست

جبين متاعم و دكان سجده اي دارم****تو نيز خاك شو، اي جستجو كه جا اينجاست

به گردي از ره او گر رسي مشو غافل****كه التفات نگه هاي سرمه سا اينجاست

خيال مايل بي رنگي و جهان همه رنگ****چو غنچه محو دلم بوي آشنا اينجاست

ز گرد هستي اگر پاك گشته اي خوش باش****كه حسن جلوه فروش است تا صفا اينجاست

كسي نداد نشان ازكمال شوكت عجز****جز اينقدركه همه سركشي دو تا اينجاست

دليل مقصد ما بسكه ناتواني بود****به هركجاكه رسيديم گفت جا اينجاست

پس از مطالعهٔ نقش پا يقينم شد****كه هرزه تازم و جام جهان نما اينجاست

نهفت راه تلاشم عرق فشاني شرم****گل است خاك دو عالم ز بس حيا اينجاست

سراغ ليلي خويش ازكه بايدم پرسيد****كه گرد محملم

و نالهٔ درا اينجاست

خوش آنكه سايه صفت محو آفتاب شويم****كه سخت نامه سياهيم و عفوها اينجاست

چو چشم آينه حيرت سراغ نيرنگيم****ز خويش رفته جهاني و نقش پا اينجاست

غبار رفته به باد سحر به گوشم گفت ****كه خلق بيهده جان مي كند، هوا اينجاست

به وصل لغزش پايي رسيده ام بيدل****بيا كه دادرس سعي نارسا اينجاست

غزل شمارهٔ 459: غلغل صبح ازل از دل عالم برخاست

غلغل صبح ازل از دل عالم برخاست****كاتش افتاد در بن خانه و آدم برخاست

خلقي از دود تعين به جنون گشت علم****شمعهاگل به سر از شوخي پرچم برخاست

صنعتي داشت محبت كه ز مضراب نفس****صد قيامت به خروش آمد و مبهم برخاست

نه همين اشك چكيد ازمژه وخفت به خاك****هرچه افتاد ز چشم تر ما، كم برخاست

جوهر عقل درين كارگه هوش گداز****ديد خوابي كه چو بيدار شد ابكم برخاست

بال افسرده به تقليد چه پرواز كند****مژه بيهوده ز نظارهٔ مقدم برخاست

عهد نقش قدم و سايه به عجز است قديم****گر به گردون رسم از خاك نخواهم برخاست

فكر جمعيت دلها چقدر سنگين بود****آسمانها ته اين بارگران خم برخاست

تاب يكباره برون آمدن از خوبش كراست****شمع برخاست ازين محفل وكم كم برخاست

خاك خشكي به سر مزرع ما ريختني ست****ابر چون گَرد ازين باديه بي غم برخاست

كس ندانست ازين بزم كجا رفت سپند****دوش با ناله دلي بود كه توأم برخاست

گرد جولان توام ليك ندرد طاقت****آنقدر باش كه من نيز توانم برخاست

به چه اميد كنون پا به تعلق فشريم****تنگ شد آن همه اين خانه كه دل هم برخاست

چون سحر بيدل از انديشهٔ هستي بگذر****از نفس هركه اثر يافت ز عالم برخاست

غزل شمارهٔ 460: سوخت دل در محفل تسليم و از جا برنخاست

سوخت دل در محفل تسليم و از جا برنخاست****شمع را آتش ز سر برخاست ازپا برنخاست

در تماشاگاه عبرت پر ضعيف افتاده ايم****بي عصا هرچند مژگان بود از ما برنخاست

مي رود خلق از خود و برجاست آثار قدم****عالمي عنقا شد وگردي ز عنقا برنخاست

تا به قصركبريا چندين فلك طي كردن ست****نردباني چند بيش آنجا مسيحا برنخاست

آسمان هم اعتباري دارد از آزادگي****كركسي برخاست از دنيا ز دنيا برنخاست

بيدماغي ديگر است و عرض همتها دگر****از جهان زينسان كه دل برخاست گويا برنخاست

پا به سنگ و دعوي پرواز ننگ

اگهي ست****نام هرگز جز در افواه از نگينها برنخاست

ما و من از صاف طبعان انفعال فطرت است****تا فرو ناورد سر، قلقل ز مينا برنخاست

تهمت وضع غرور از ناتواني مي كشيم****ناله تعظيم غم دل بود از ما برنخاست

دامن دل از غبار آه چين پيدا نكرد****از تلاش گربادي چند صحرا برنخاست

بيدل از نشو و نماي ما كسي آگاه نيست****آبله نبر قدم فرسوده شد پا برنخاست

غزل شمارهٔ 461: بي شكست از پردهٔ سازم نوايي برنخاست

بي شكست از پردهٔ سازم نوايي برنخاست****نااميدي داشتم دست دعايي برنخاست

سخت بي رنگ است نقش وحدت عنقايي ام****جستجوها خاك شد گردي ز جايي برنخاست

اشك مجنونم كه تا يأسم ره دامان گرفت****جز همان چاك گريبان رهنمايي برنخاست

هركه ازخودمي رودمحمل به دوش حسرت است****گرد ما واماندگان هم بي هوايي برنخاست

جزنفس در ماتم دل هيچ كس دستي نسود****از چراغ كشته غير از دوده هايي برنخاست

قطع اوهام تعلق آنقدر مشكل نبود****آه از دل نالهٔ تيغ آزمايي برنخاست

عجز و طاقت جوهركيفيت يكديگرند****بركرم ظلم است اگر دست گدايي برنخاست

ديگر از ياران اين محفل چه بايد داشت چشم****صد جفا برديم و زينها مرحبايي برنخاست

ساز ما عاجزنوايان دست برهم سوده بود****عمر در شغل تأسف رفت و وايي برنخاست

خاك شد اميد پيش از نقش بستنهاي ما****شعله تا ننشست داغ از هيچ جايي برنخاست

جلوه دركار است اما جرأت نظاره كو****از بساط عجز ما مژگان عصايي برنخاست

در زمين آرزو بيدل املها كاشتيم****ليك غير از حسرت نشو و نمايي برنخاست

غزل شمارهٔ 462: زير گردون طبع آزادي نوايي برنخاست

زير گردون طبع آزادي نوايي برنخاست****بسكه پستي داشت اين گنبد صدايي برنخاست

هركه ديديم از تعلق در طلسم سنگ بود****يك شرر آزاده اي از خود جدايي برنخاست

عمر رفت و آه دردي از دل ما سر نزد****كاروان بگذشت و آواز درايي برنخاست

اينكه مي ناليم عرض شكوهٔ بيدردي ست****ورنه از ما نالهٔ درد آشنايي برنخاست

كشتي خود با خدا بسپار كز توفان ياس****عالمي شد غرق و دست ناخدايي برنخاست

در هجوم آباد ظلمت سايه پُر بي آبروست****مفت خود فهميد اگر اينجا همايي برنخاست

مفلسان را مايهٔ شهرت همان دست تهي ست****تا به قيد برگ بود از ني نوايي برنخاست

خوش نگون بختم كه در محراب طاق ابروش****ديده ام را يك مژه دست دعايي برنخاست

دهر اگر غفلت رواج جهل باشد باك نيست****جلوه ها بيرنگ بود آيينه رايي برنخاست

خاطر ما شكوه اي از جور گردون سر نكرد****بارها بشكست و زين مينا صدايي برنخاست

گر زمين

برخيزد از جا نقش پا افتاده است****زين طلسم عجز چون من بي عصايي برنخاست

در هواي مقدمش بيدل به خاك انتظار****نقش پا گشتيم ليك آواز پايي برنخاست

غزل شمارهٔ 463: تنم ز بند لباس تكلف آزاد است

تنم ز بند لباس تكلف آزاد است****برهنگي بi برم خلعت خداداد است

نكرد زندگي ام يك دم از فنا غافل****ز خود فرامشي من هميشه درياد است

هجوم شوق ندانم چه مدعا دارد****ز سينه تا سركويت غبار فرياد است

چه نقشهاكه نبست آرزو به پردهٔ شوق****خيال موي ميان توكلك بهزاد است

مشو ز نالهٔ ني غافل اي نشاط پرست****كه شمع انجمن عمر روشن از باد است

حديث زهد رهاكن قلندري آموز****چه جاي دانهٔ تسبيح و دام اوراد است

صفاي سينه غنيمت شمار و عشرت كن****كه كار تيره دلان چون غبار بر باد است

ز سايهٔ مژهٔ اوكناره گير، اي دل****تو خسته بالي و اين سبزه دست صياد است

غبار هستي من ناله مي دهد بر باد****دگرچه مي كني اي اشك وقت امداد است

ز هست خويش مزن دم كه در محيط ادب****حباب را نفس سرد خويش جلاد است

به قيد جسم سبكروح متهم نشود****شرر اگر همه در سنگ باشد آزاد است

نجات مي طلبي خامشي گزين بيدل****كه درطريق سلامت خموشي استاد است

غزل شمارهٔ 464: درآن مقام كه عرض جلال معبود است

درآن مقام كه عرض جلال معبود است****غبار نيستي ماست آنچه موجود است

جهان بي جهتي قابل تعين نيست****به هرطرف كه اشارت كنيم محدود است

مشو محاسب غفلت به علم يكتايي****احد شمردنت اينجا حساب معدود است

خموش تا نفست ما و من نينگيزد****نهال شعله به هرجاست ريشه اش دود است

ز نقد و جنس خود آگه نه اي درتن بازار****اگر به فهم زبان هم رسيده اي سود است

نياز تا نبري رمز ناز نشكافي****به هركجا اثر سجده اي ست مسجود است

بياض ديدهٔ يعقوب نااميدي نيست****در انتظار بهي داغ ما نمكسود است

ز سرنوشت مپرسيد، منفعل رقميم****جبين، خطي كه نشان مي دهد، نم اندود است

قبول اگر طلبي نيستي گزين بيدل****كه غيرخاك شدن هرچه هست مردود است

غزل شمارهٔ 465: هرچه از مدت هست و بود است

هرچه از مدت هست و بود است****ديرها پيش خرام زود است

نفيت اثبات حقيقت دارد****خاك گشتن همه جا موجود است

اگر از بندگي اگاه شوي****هر طرف سجده كني معبود است

چشم شبنم همه اشك است اينجا****بوي اين گلشن عبرت دود است

رنگ اين باغ شكستي دارد****برگ گل دامن چين آلود است

خود فروشي اگرت مطلب نيست****به شكست آينه دادن جود است

بي تكلف به هوس بايد سوخت****چوب تعليم محبت عود است

سر خط حسن كه دازد امروز****لوح آيينه بهاراندود است

آنكه آن سوي جهاتش خواني****تا تو محو جهتي محدود است

بيدل از ظاهر و مظهر بگذر****جلوه تا آينه نامشهود است

غزل شمارهٔ 466: كاهش طبع من از فطرت بيباك خود است

كاهش طبع من از فطرت بيباك خود است****شمع را برق فنا شعلهٔ ادراك خود است

غير مشكل كه شود دام اسيران وفا****قفس وحشت صبحم جگر چاك خود است

برنگرديم سر از دايره حيراني****شبنم ما نگه ديدهء نمناك خود است

رنگ بيتابي دل از نفس من پيداست****گردن شيشهٔ اين باده رگ تاك خود است

طوبي اينجا ثمرش قابل دلبستن نيست****زاهد از بيخبري ريشهٔ مسواك خود است

گر دل از شرم كرم آب شود ايثار است****ور نه گوهر همه جا عقده امساك خود است

نيست دل را چو شكست انجمن عافيتي****صدف گوهر ما سينهٔ صد چاك خود است

گردباد از نفس سوخته دامي دارد****صيد اين باديه در حلقهٔ فتراك خود است

ضرر و نفع جهان است به نسبت ورنه****زهر در عالم خود صاحب ترياك خود است

دل به خون مي تپد از شوخي جولان نفس****موج بيتابي اين بحر ز خاشاك خود است

شعله را سجده گهي نيست چو خاكستر خويش****جبههٔ ما نقط دايرهٔ خاك خود است

بپدل از ساده دلي آينه لبريز صفاست****آب اين چشمه ز موج نظر پاك خود است

غزل شمارهٔ 467: نيك و بدم از بخت بدانجام سفيد است

نيك و بدم از بخت بدانجام سفيد است****چندان كه سياه است نگين نام سفيد است

سطري ننوشتم كه نكردم عرق از شرم****مكتوب من از خجلت پيغام سفيد است

بر منتظران صرفه ندارد مژه بستن****در پرده همان ديدهٔ بادام سفيد است

اي غره ي جاه اين همه اظهار كمالت****حرفي چو مه نو ز لب بام سفيد است

بر اهل صفا ننگ كدورت نتوان بست****اين شير اگر پخته وگر خام سفيد است

ناصافي دل آينه ي وصل نشايد****اي بيخردان جامهٔ احرام سفيد است

پوچ است تعلق چو ز مو رفت سياهي****در پينه كنون رشتهٔ اين دام سفيد است

صبحي به سياهي نزد از دامن اين دشت****چندان كه نظر كار

كند شام سفيد است

از چرخ كهن درگذر و كاهكشانش****فرسودگيي از خط اين جام سفيد است

از خويش برآ منزل تحقيق نهان نيست****صد جاده درين دشت به يك گام سفيد است

چون ديدهٔ قرباني ات از ترك تماشا****بيدل همه جا بستر آرام سفيد است

غزل شمارهٔ 468: تا نفس باقي است دردل ر نگ كلفت مضمراست

تا نفس باقي است دردل ر نگ كلفت مضمراست****آب اين آيينه ها يكسركدورت پرور است

فكر آسودن به شور آورده است اين بحر را****در دل هر قطره جوش آرزوي گوهر است

ساز آزادي همان گرد شكست آرزوست****هرقدر افسرده گردد رنگ سامان پر است

اي حباب بيخبر از لاف هستي دم مزن****صرف كم دارد نفس را آنكه آبش بر سر است

دستگاه كلفت دل نيست جز عرض كمال****چشمهٔ آيينه گر خاشاك درد جوهر است

اهل دنيا عاشق جاهند از بي دانشي****آتش سوزان به چشم كودك نادان زر است

مرگ ظالم نيست غير از ترك سوداي غرور****شعله ازگردنكشي كر بگذرد خاكستر است

راز ما صافي دلان پوشيده نتوان يافتن****هرچه دارد خانهٔ آيينه بيرون در است

مي كند زاهد تلاش صحبت ميخوارگان****اين هيولاي جنون امروز دانش پيكر است

درطلسم حيرت ما هيچ كس را بارنيست****چشم قرباني كمينگاه خيال ديگر است

گاه گاهي گريه منع انفعالم مي كند****جبهه كم دارد عرق روزي كه مژگانم تر است

بيدل از حال دل كلفت نصيب ما مپرس****واي برآيينه اي كان رانفس روشنگر است

غزل شمارهٔ 469: خاك غربت كيمياي مردم نيك اختر است

خاك غربت كيمياي مردم نيك اختر است****قطره درگرد يتيمي خشك چون شدگوهراست

موج شهرت دركمين خامشي پر مي زند****مصرع برجسته آهنگي زتار مسطراست

زشتي اعمال دارد برق نفرين در بغل****شاهد حسن عمل را جوش تحسين زيور است

منصب گوهرفروشي نيست مخصوص صدف****هر نوايي كز لب خاموش جوشدگوهر است

از مآل جستجوهاي نفس آگه ني ام****اينقدر دانم كه سير شعله تا خاكستر است

مهر خاموشي ست چون آيينه سرتا پاي من****گر به عرض گفتگوآيم زبانم جوهر است

اين معما جز دم تيغ تو نگشايدكسي****كز هزاران عقده ام يك عقدهٔ سودا، سر است

مي خروشد عشق واز هم مي گدازد پيكرم****نعرهٔ شير، اين نيستان را، به آتش رهبر است

گر مرا اسباب پروازي نباشدگو مباش****طاير رنگم شكست خاطرم بال و پر است

همچو شبنم در طلسم دامگاه اين چمن****مرغ ما را فيض آب و دانه ازچشم تر است

راحت جاويد فقر از جاه نتوان يافتن****خاك

ساحل قيمت خودگر شناسدگوهر است

كعبه جو افتاد شوخيهاي طاقت ورنه من****هركجا از پا نشينم آستان دلبر است

جوش دانش اقتضاي صافي دل مي كند****خانهٔ آيينه را جاروب زلف جوهر است

مرگ را در طينت آسوده طبعان راه نيست****آتش ياقوت بيدل ايمن از خاكستر است

غزل شمارهٔ 470: خاموشي ام جنونكدهٔ شور محشر است

خاموشي ام جنونكدهٔ شور محشر است****آغوش حيرت نفسم ناله پرور است

داغ محبتم در دل نيست جاي من****آنجاكه حلقه مي زنم از دل درونتر است

بي قدر نيستم همه گر باب آتشم****دود سپند من مژهٔ چشم مجمر است

آرام نيست قسمت داناكه بحر را****بالين حباب و وحشت امواج بستر است

از عاجزان بترس كه آيينهٔ محيط****چون گل به جنبش نفس باد ابتراست

پيوند دل به تار نفس دام زندگي ست****درپاي سوزنت گرهٔ؟؟ته لنگر است

در بحر انتظاركه قعرش پديد نيست****اشكي كه بر سر مژه اي سوخت گوهر است

جزوهم نيست نشئهٔ شور دماغ خلق****بدمستي سپهر هم ازگردش سر است

نقشي نبست حيرت ما از جمال يار****چشم اميد، ديگر و آيينه، ديگر است

ما را ز فكرمعني باريك چاره نيست****در صيدگاه ما همه نخجير لاغر است

پيچيده ايم نامهٔ پرواز در بغل****رنگ شكستگان پر و بال كبوتر است

آيينه در مقابل ما داشتن چه سود****تمثال عجز نالهٔ زنجير جوهر است

ضبط سرشك ما ادب انفعال اوست****گرحسن برعرق نزند چشم ما تراست

بيدل به فرق خاك نشينان دشت عجز****چون جاده نقش پايي اگر هست افسر است

غزل شمارهٔ 471: در تپش آباد دهر حيرت دل لنگر است

در تپش آباد دهر حيرت دل لنگر است****مركز دور محيط آب رخ گوهر است

چرخ ز سرگشتگي گرد سحر سازكرد****سودن صندل همان شاهد دردسر است

لاف هنر بيهده ست تا ننمايي عمل****تيغ نگردد چنارگر همه تن جوهر است

نيست غبار اثر محرم جولان ما****كز عرق شرم عجز راه فضولي تر است

رشتهٔ ساز اميد درگره عجز سوخت****شوق چه شوخي كند ناله نفس پرور است

رهرو تسليم را، راحله افتادگي****قافلهٔ عجز را خاك شدن رهبر است

تا به قبولي رسي دامن ايثارگير****شامهٔ آفاق را صيت كرم عنبر است

بحث عدو را مده جز به تغافل جواب****زانكه حديث درشت درخورگوش كر است

دام تپشهاي دل حسرت سير فناست****شعلهٔ بيتاب ما بسمل خاكستر است

روي كه دارد عرق ديده سرشك آشناست****زلف كه در تاب رفت نسخهٔ دل ابتر است

چاك گريبان ما سينه به صحراگشود****تنگي خلق

جنون اين همه وسعتگراست

بيدل از اين انجمن سرخوش درديم و بس****بزم چو باشد شراب آبله اش ساغر است

غزل شمارهٔ 472: دوري منزلم از بسكه ندامت اثر است

دوري منزلم از بسكه ندامت اثر است****سودن دست ز پا يك دو قدم پيشتر است

عالمي سوخت نفس در طلب و رفت به باد****فكر شبگير رها كن كه همينت سحر است

قطرهٔ ما به طلب پا زد و از رنج آسود****بي دماغي چقدر قابل وضع گهر است

تا خموشي نگزيني حق و باطل باقي ست****رشته اي راگره جمع نسازد دو سر است

رنج خفت مكش از خلق به اظهاركمال****نزد اين طايفه بي عيب نبودن هنر است

در چنين عرصه كه عام است پرافشاني شوق****مشت خاك تواگرخشك فروماند تر است

دعوي عشق و سر از تيغ جفا دزديدن****در رگ حوصله خوني كه نداري جگر است

طينت راست روان كلفت تلخي نكشد****گره ني لب چسبيده ذوق شكر است

هركس از قافلهٔ موج گهر آگه نيست****روش آبله پايان خيالت دگر است

خواب فهميده اي و در قفس پروازي****باخبر باش كه بالين تو موضوع پر است

اين شبستان گرهي نيست كه بازش نكنند****به تكلف هم اگر چشم گشايي سحر است

ترك هستي كن و از ذلت حاجت به درآي****تا نفس باب سوال است غنا دربه در است

ما و من تعبيهٔ صنعت استاد دليم****قلقل شيشه صداي نفس شيشه گر است

هركجا آينه دكان هوس آرايد****پر به تمثال منازيد نفس در نظر است

بيدل از عمر مجو رسم عنان گرداندن****قاصد رفتهٔ ما بازنگشتن خبر است

غزل شمارهٔ 473: شعلهٔ بي بال وپر سجده گر اخگر است

شعلهٔ بي بال وپر سجده گر اخگر است****سعي چو پستي گرفت، آبله ي پا، سر است

باعث لاف غرور نيست جز اسباب جاه****دعوي پروازها در خور بال و پر است

عرض هنر مي دهد دل ز خم و پيچ آه****آينهٔ داغ اگر دود كشد جوهر است

خواري ديوان دهر عزت ما بيش كرد****فرد چو باطل شود سر ورق دفتراست

چند زند همتم فال بناي امل****رشتهٔ نوميديي دارم و محكم تر است

ناله ز هر جا دمد، بي خلش درد نيست****زخمه رگ ساز را تيزتر !ز

نشتر است

اهل دل آتش دم اند، بين كه به روي محيط****آبله هاي حباب از نفس گوهر است

يار در آغوش تست هرزه به هرسو متاز****ديده ي بينا طلب جلوه نگه پرور است

نيست بساط جهان قابل دلبستگي****ريشهٔ ما چون نفس در چمن ديگر است

شيوه تغافل خوش است ورنه به اين برق حسز****تا تو نظركرده اي آينه خاكستر است

غيرفنا نگسلد بند غرور نفس****رشتهٔ اين شمع را عقده كشا صرصر است

بيدل از آشوب دهر سرن كشيدي به جيب****زورق توفاني ات بيخبر از لنگر است

غزل شمارهٔ 474: وحشت مدعا جنون ثمر است

وحشت مدعا جنون ثمر است****ناله بال فشانده ي اثر است

سوختن نشئهٔ طراوت ماست****شمع از داغ خويش گل به سر است

شب عشرت غنيمت غفلت****مژه گر باز مي كني سحر است

سنگ در دامن اميد مبند****فرصت آيينه داري شرر است

ساز نوميدي اختياري نيست****خامشي نالهٔ شكست پر است

نتوان خجلت مراد كشيد****اي خوش آن ئاله اي كه بي اثر ا ست

اشك گر دام مدعا طلبيست****چشم ما از قماش گريه تر است

وضع اين بحر سخت بي پرواست****ورنه هر قطره قابل گهر است

سايه تا خاك پُر تفاوت نيست****از بقا تا فنا همين قدر است

درد كامل دليل آزاديست****تا نفس ناله نيست در جگر است

همچو آيينه بسكه دلتنگيم****خانهٔ ما برون نشين در است

بيدل از كلفت شكست منال****بزم هستي دكان شيشه گر است

غزل شمارهٔ 475: به خوان لذت دنياگزند بسيار است

به خوان لذت دنياگزند بسيار است****ترنجبيني اگر هست بر سر خار است

به باد رفتهٔ ذوق فضولييم همه****سر هوا طلبيها حباب دستار است

عنان وحشت مجنون ماكه مي گيرد****ز فرق تا به قدم گردباد چين دار است

به پاس راحت دل اين قدر زمينگيريم****خيال آبله ضبط عنان رفتار است

به محفلي كه دل احياي معرفت دارد****لب خموش چراغ مزار اظهار است

غم تحيرحسن قبول بايد خورد****نه هركه آينه پرداخت باب ديدار است

به واديي كه مرا داغ انتظار تو سوخت****به چشم نقش قدم خاك نيز بيدار است

نگاه اگر به خيال توگردن افرازد****مژه بلندي انگشتهاي زنهار است

وفا ستمكش ناموس ناتوانايي ست****به پاي هركه خورد سنگ بر سرم باراست

كشيده سعي هوس رنج دشت ودرورنه****رهي كه پاي تو نسپرده است هموار است

حياكنيد به پيري زوانمود طرب****سحر چوآينه گيرد نفس شب تار است

چه ممكن است ز افتادگي گذشتن ما****كه خوابناك ضعيفيم و سايه ديوار است

به اين گراني دل بيدل از من مأيوس****صدا اگر همه گردد بلندكهسار است

غزل شمارهٔ 476: اشك يك لحظه به مژگان بار است

اشك يك لحظه به مژگان بار است****فرصت عمر همين مقدار است

زندگي عالم آسايش نيست****نفس آيينهٔ اين اسرار است

بسكه گرم است هواي گلشن****غنچه اينجا سر بي دستار است

شيشه ساز نم اشكي نشوي****عالم از سنگدلان كهسار است

خشت داغي ست عمارتگر دل****خانهٔ آينه يك ديوار است

ميكشي سرمهٔ عرفان نشود****بينش از چشم قدح دشوار است

همچو آيينه اگر صاف شوي****همه جا انجمن ديدار است

گوش كو تا شود آيينهٔ راز****نالهٔ ما نفس بيمار است

دردگل كرد زكفر و دين شد****سبحه اشك مژه زنار است

نيست گرداب صفت آرامم****سرنوشتم به خط پرگار است

از نزاكت سخنم نيست بلند****از صدا ساغرگل را عار است

غافل از عجز نگه نتوان بود****آسمانها گره اين تار است

نكشد شعله سر از خاكستر****نفس سوختگان هموار است

بيدل از زخم بود رونق دل****خندهٔ گل نمك گلزار است

غزل شمارهٔ 477: خواب در چشم و نفس بر دل محزون بار است

خواب در چشم و نفس بر دل محزون بار است****ازكه دورم كه به خود ساختنم دشوار است

عرق شرم تو، ازچشم جهان شست نگاه****گرتو خجلت نكشي آينه ها بسيار است

گوشهٔ چشم تو محرومي كس نپسندد****گر تغافل مژه خواباند نگه بيدار است

نرود حق وفاي ادب ازگردن ما****موج را بستن گوهرگره زنار است

در مقامي كه جنون نشئهٔ عزت دارد****پاي بي آبله يكسر، سر بي دستار است

آبرو تا به كجا، خاك مذلت نشود****حرص در سعي طلب آنچه ندارد، عار است

زر و سيمي كه كني جمع وبه درويش دهي****طبع گر ننگ فضولي نكشد ايثار است

خواجه تا چند نبندد به تغافل درگوش****شور هنگامهٔ محتاج دماغ افشار است

تاكي اندوه كج و راست ز دنيا بردن****مهرهٔ عرصهٔ شطرنج به صد رفتار است

غافلان چند هوا تاز جنون بايد بود****كسوت سركشي شمع گريبان وار است

بيدل آخر به سر خويش قدم بايد زد****جادهٔ منزل تحقيق خط پرگار است

غزل شمارهٔ 478: رزق خلوتگه انديشهٔ روزي خوار است

رزق خلوتگه انديشهٔ روزي خوار است****دانه هرگاه مژه بازكند منقار است

قطرهٔ ما نشد آگاه تامل ورنه****موج اين بحر گهرخيز گريبان زار است

الفت جسم صفاي دل ما داد به زنگ****آب اين آينه يكسر عرق گلكار است

طرف دامان تعلق ز خراش ايمن نيست****مفت ديوانه كه صحراي جنون بي خار است

از كج انديشي دل وضع جهان دلكش نيست****غم تمثال مخور آينه ناهموار است

بر تعين زده اي زحمت تحقيق مده****سر سودايي سامان به گريبان بار است

در بهاري كه سر و برگ طرب رنگ فناست****دست بر سر زدنت به زگل دستار است

ادب آموز هوستازي غفلت پيري ست****سايه را پاي به دامن ز خم ديوار است

رنگها بال فشان مي رود و مي آيد****اين چمن عالم تجديد كهن تكرار است

اي ندامت مد د ي كز غم اسباب جهان****دست سودن هوسي دارد و پُر بيكار است

بيدل از زندگي آخر نتوان جان بردن****رنگ اين باغ هوس آتش بي زنهار است

غزل شمارهٔ 479: ز دهر نقد تو جز پيچ وتاب دشوار است

ز دهر نقد تو جز پيچ وتاب دشوار است****خيال گو مژه بربند، خواب دشوار است

دل گداخته دعوتسراي جلوهٔ اوست****فروغ مهر نيفتد در آب دشوار است

مگر به قدر شكستن توان به خود باليد****وگرنه وسعت ظرف حباب دشوار است

ز اهل حال مجوييد غير ضبط نفس****كه لاف دانش و فهم ازكتاب دشوار است

ز حيرت آينهٔ ما به هم نزد مژه اي****به خانه اي كه پر آب است خواب دشوار است

كسي برآينهٔ مهر، زنگ سايه نبست****به عالمي كه تو باشي نقاب دشوار است

سراغ جلوهٔ يار است هر كجا رنگي ست****دربن بهار، گل انتخاب دشوار است

ز دستگاه دل است اينقدر غرور نفس****وقار و قدر هوا، بي حباب دشوار است

همه به وهم فرو رفته اند و آبي نيست****مگو كه غوطه زدن در سراب دشوار است

ز انفعال سرشتند نقش ما بيدل****تري برون رود از طبع آب دشوار است

غزل شمارهٔ 480: ز گريه سيري چشم پر آب دشوار است

ز گريه سيري چشم پر آب دشوار است****خيال دامن اشك از سحاب دشوار است

جنوني از دل افسرده گل نكرد افسوس****به موج آب گهرپيچ و تاب دشوار است

به غير ساغر چشمم كه اشك بادهٔ اوست****گرفتن از گل حيرت گلاب دشوار است

نه لفظ دانم و ني معني ا ينقدر دانم****كه گر سخن ز تو باشد جواب دشوار است

فسون عقل نگردد حريف غالب عشق****كتان گرو برد از ماهتاب دشوار است

زوال وهم خزان و بهار معني نيست****فسردگي زگل آفتاب دشوار است

ز عمر فرصت آرام چشم نتوان داشت****ز برق و باد وداع شتاب دشوار است

پل گذشتن عمرست قامت پيري****اقامت تو به پشت حباب دشوار است

نمي تپد دل خون گشته در غبار هوس****سراغ قهوه به جام شراب دشوار است

خروش دهر شنيدي، وداع راحت گير****به اين فسانه سر و برك خواب دشوار است

به وصل حيرت و در هجر، شوق حايل

ماست****بهوش باش كه رفع حجاب دشوار است

حيا، زكف ندهد دامن ادب بيدل****گرفتن گهر از مشت آب دشوار است

غزل شمارهٔ 481: اوگفتن ما وتو به هر رنگ ضرور است

اوگفتن ما وتو به هر رنگ ضرور است****اينش مكن انديشه كه او از همه دور است

آيينهٔ تنزيه وكدورت چه خيال است****جايي كه بطون منفعل افتاد ظهور است

واداشته افسانه ات از فهم حقيقت****اين پنبهٔ گوشت اثر آتش طور است

ياران به تلاش من مجهول بخنديد****او در بر و من دربه در، آخر چه شعور است

بر صبحدم گلشن ايجاد منازيد****هنگامهٔ بنياد تبسمكده شوراست

دمسردي ياران جهان چند نهفتن****دندان به هم خوردهٔ سرمازده عور است

از شخص به تمثال تسلي نتوان شد****زحمتكش صيقل نشوي آينه كور است

جايي كه خموشي ست سرو برگ سلامت****هرگاه زبان بال گشايد پر مور است

پرغره نباشيد چه تحقيق وچه تقليد****اينها همه بيحاصلي عشق غيور است

بيدل به تو درهيچ مكان راه نبرديم****آيينه سراب است كه تمثال تو دور است

غزل شمارهٔ 482: نسيم گل به خموشي ترانه پرداز است

نسيم گل به خموشي ترانه پرداز است****كه موج رنگ گل اين چمن رگ ساز است

چگونه بلبل ما بال عيش بگشايد****كه سايهٔ گل اين باغ چنگل باز است

كجا رويم كه سرمنزلي به دست آريم****چو خط دايره انجام ما هم آغاز است

نهفه نيست پي كاروان حسرت ما****شكستن جرس رنگ سخت غماز است

هزار زخم نمابان به سينه مي دزدد****دلي كه شانه ش زلف اهد راز است

مخور فريب كه حيرت دليل آگاهيست****زچشم آينه تا جلوه صد نگه تاز است

چمن ز وصل توام مژده ميدهد امروز****بهار تا سر كوي تو يك گل انداز است

چرا ز جوهر آيينه مي رمد عكست****كه شمع را پر پروانه بستر ناز است

نگاه شوقم و خون مي خورم به پردهٔ شرم****وگرنه نه فلك امروز يك در باز است

خروش طالع شورم جهان گرفت اما****چه دل گشايدم از نغمه اي كه ناساز است

فسردگي نشود دام وحشت رنگم****شكسته بالي اين مرغ ساز پرواز است

كد ور ت از دل ما برد خط او بيدل****براي آينهٔ ما غبار پرواز است

غزل شمارهٔ 483: ز شور حيرت من گوش عالمي باز است

ز شور حيرت من گوش عالمي باز است****نگه به پردهٔ چشمم هجوم آواز است

درين طربكده شوق ذره تا خورشيد****به هرچه مي نگري با نگاه گلباز است

به مرگ، حسرت ديدار، كم نمي گردد****نگه به بستن مژگان تمام انداز است

دل از غبار بپرداز و جلوه سامان كن****صفاي خانهٔ آيينه عالم ناز است

شمار شوق گر از ذكر مدعا باشد****هجوم اشك اسيران ز سبحه ممتاز است

توبي كه بيخبري ازگداز دل ورنه****به ذوق خون جگر سنگ هم جگرساز است

نگاهدار عنان امل اگر مردي****سوار عمر به كم فرصتي گروتاز است

شنيدني ست سرانجام كار ديدنها****نگه به گوش بدل كن كه عالم آواز است

شكسته بالي و پرواز جز تحير نيست****ز رنگ اگر همه افسردن آيد اعجاز است

كدام ناله كه از جيب دل نمي بالد****طلسم بيضه دماغ هزار پرواز است

فريب شعبده زندگي مخور

بيدل****به پرده نفست وهم ريسمان باز است

غزل شمارهٔ 484: بياكه آتش كيفيت هوا تيز است

بياكه آتش كيفيت هوا تيز است****چمن ز رنگ گل و لاله مستي انگيز است

به گلشني كه نگاهت فشاند دامن ناز****چو لاله ديدهٔ نرگس ز سرمه لبريز است

غبار هستي من عمرهاست رفته به باد****هنوز توسن ناز توگرم مهميز است

نسيم زلف تو صبحي گذشت ازين گلشن****هنوز سلسلهٔ موج گل جنون خيز است

گداختيم نفسها به جستجوي مراد****هواي وادي اميد آتش آميز است

چوزاهد آن همه نتوان به درد تقوا مرد****اگرنه طبع سقيمي چه جاي پرهيزاست

ز فيض چاك دل انداز ناله اي داريم****چوغنچه تنگ مشومرغ ما سحرخيزاست

كدام شعله براين صفحه دامن افشان رفت****كه سينه نسخهٔ پرويزن شرربيز است

چگونه تلخ نگردد به كوهكن مي عيش****كه شربت لب شيرين به كام پرويزاست

سرم غبار هواس سم سمندكسي است****كه ياد حلقهٔ فتراك او دلويز است

دو اسبه مي برد از عرصه گاه اميدم****اگر غلط نكنم بخت تيره شبديز است

خمار چشم كه گرم عتاب شد بيدل****كه تيغ شعلهٔ ازخويش رفتنم تيزاست

غزل شمارهٔ 485: ز خود رميدن دل بسكه شوخي انگيز است

ز خود رميدن دل بسكه شوخي انگيز است****چو شبنم آبلهٔ ما شرار مهميز است

دماغ منت عشرت كراست زين محفل****خوشم كه خندهٔ ميناي مي نمكريز است

زجنبش مژه بر ضبط اشك مي لرزم****كه زخمهٔ رگ اين ساز نشتر تيز است

كدام صبح كه شامي نخفته در شغلش****صفاي طينت امكان كدورت آميز است

هزار سنگ شرر گشت و بال ناز افشاند****هنوز سعي گداز من آبروريز است

سر هواي اقامت درين چمن مفراز****بهوش باش كه تيغ گذشتگي تيز است

به طبع سنگ فسردن شرار مي بندد****هواي عالم آسودگي جنون خيز است

شكست ظرف حباب از محيط خالي نيست****ز خود تهي شده از هر چه هست لبريز است

دميده ايم چو صبح از دم گرفتاري****غبار عالم پرواز ما قفس بيز است

كباب عافيتي بگذر از هوس بيدل****دبيل صحت بيمار حسن پرهيز است

غزل شمارهٔ 486: از حباب اينقدرم عبرت احوال بس است

از حباب اينقدرم عبرت احوال بس است****كانچه ممكن نبود ضبط عنان نفس است

در توهمكدهٔ عافيت آسودن نيست****رگ خوابي كه به چشم تو نمودند خس است

اگر اين است سرانجام تلاش من و ما****عشق هم درتپش آباد دو روزت هوس است

خلق عاجز چقدر نازكند بر اقبال****مور بيچاره اگرپر به درآرد مگس است

طبعت آن نيست كز افلاس شكايت نكند****ساغر باده زماني كه تهي شد جرس است

كوتهي كرد ز بس جامه ام از عرياني****آستين هم به كفم دامن بي دسترس است

بسكه فرش است درين رهگذر آداب سلوك****طورافتادگي نقش قدم پيش و پس است

وضع مرغان گرفتار خوشم مي آيد****ورنه مژگان صفتم بال برون قفس است

بر در دل ز ادب سجده كن آواز مده****صاحب خانهٔ آيينهٔ ما هيچكس است

ترك هستي ست درين باغ طراوت بيدل****شبنم صبح همين شستن دست ازنفس است

غزل شمارهٔ 487: سفله با جاه نيزهيچكس است

سفله با جاه نيزهيچكس است****مور اگر پر برآورد مگس است

نفس را بي شكنجه مگذاريد****سگ ديوانه مصلحش مرس است

خفت اهل شرم بيباكي ست****چون پرد چشم پايمال خس است

منفعل نيست خلق هرزه معاش****دو جهان يك دماغ بوالهوس است

بر اميد گشاد عقدهٔ كار****چشم اگر باز كرده ايم بس است

خون افسرده ايم باقي هيچ****خرقهٔ ما چو پوست بر عدس است

فرصت رفته نيست باب سراغ****كاروان خيال بي جرس است

آينه نسبتي به دل دارد****كه مقام تأمل نفس است

مفلسان را، ز عالم اسباب****تاگريبان تمام دسترس است

هركه جست از عدم به هستي ساخت****يك قدم پيش آشيان نفس است

بيدل از خاك مي رويم به باد****غير ازين نيست آنچه پيش و پس است

غزل شمارهٔ 488: بندگي هنگامهٔ عشرت پرستيها بس است

بندگي هنگامهٔ عشرت پرستيها بس است****طوق گردن همچو قمري خط جام ما بس است

غير داغ آرايش دل نيست مجنون مرا****جوهرآيينهٔ اين دشت نقش پا بس است

گر بساط راحت جاويد بايد چيدنت****يك نفس مقدار در آيينهٔ دل جا بس است

مي پرستان فارغند از عرض اسباب كمال****موج صهبا جوهر آيينهٔ مينا بس است

هرزه زين توفان به روي آب نتوان آمدن****گوهر ما راكنار عافيت دريا بس است

عرض هستي گر به اين خجلت گشايد بال ناز****گرد پروازت همان در بيضهٔ عنقا بس است

در بساط دهركم فرصت چه پردازدكسي****بهر خجلت گر نباشد حاجت استغنا بس است

داغ نيرنگيم تاب آتش ديگركراست ****دوزخ امروز ما انديشهٔ فردا بس است

حاجت سنگ حوادث نيست درآزار ما****موي سرچون كاسهٔ چيني شكست مابس است

يك شرر برق جنون كار دو عالم شكند****انتقام از هرچه خواهي آتش سودا بس است

گرنباشد سازگلگشت چمن بيدل چه غم****باديان كشتي من دامن صحرا بس است

غزل شمارهٔ 489: عشرت موهوم هستي كلفت دنيا بس است

عشرت موهوم هستي كلفت دنيا بس است****رنگ اين گلزار خون گرديدن دلها بس است

نشئهٔ خوابي كه ما داربم هرجا مي رسد****فرش مخمل گر نباشد بستر خارا بس است

آفت ديگر نمي خواهد طلسم اعتبار****چون شرر برق نگاهي خرمن ما را بس است

انقلاب دهر ديدي گوشه مي بايد گرفت****عبرت احوال گوهر شورش دريا بس است

مي شود زرپن بساط شب ز نور روي شمع****رونق بخت سيه پرواز رنگ ما بس است

حسن بي پرواست اينجا قاصدي دركار نيست****نامهٔ احوال مجنون طرهٔ ليلا بس است

آگهي مستغني ست از فكر سوداي شهود****ديده ي بينا اگر نبود دل دانا بس است

مطربي در بزم مستان گر نباشدگو مباش****ني نواز مجلس مي گردن مينا بس است

پيچش آهي دليل وحشت دل مي شود****گردبادي چين طراز دامن صحرا بس است

سلطنت وهم است بيدل خاكسار عجز باش****افسر ما چون ره خوابيده نقش پا بس است

غزل شمارهٔ 490: ما را به راه عشق طلب رهنما بس است

ما را به راه عشق طلب رهنما بس است****جايي كه نيست قبله نما نقش پا بس است

جنس نگه زهركه بود جلوه سود ما****سرمايه بهرآينه كسب صفا بس است

ننشست اگر به پهلوي ما تير او، ز ناز****نقشي به حسرتش ز ني بوربا بس است

سرگشته اي كه دامن همت كشد ز دهر****بر دوش عمر چون فلكش يك ردا بس است

گو سرمه عبرت آينهٔ ديده ها مباش****ما را خيال خاك شدن توتيا بس است

يك دم زدن به خاك نشاند سپند را****هرچند ناله هيچ ندارد مرا بس است

گر مدعا ز جادهٔ اوهام جستن است****يك اشك لغزش تو فنا تا بقا بس است

منت كش نسيم نشد غنچهٔ حباب****ما را همان شكسته دلي دلگشا بس است

آخرسري به منزل مقصود مي كشيم****افتادگي چو جاده در اين ره عصا بس است

يارب مكن به بار دگر امتحان ما****برداشتيم پيش تو دست دعا بس است

عرض شكست دل به زبان احتياج نيست****رنگ شكسته آينهٔ حال ما

بس است

بيدل دماغ دردسر اين و آن كراست****با خويش هم ا گر شده ايم آشنا بس است

غزل شمارهٔ 491: هستي به رنگ صبح دليل فنا بس است

هستي به رنگ صبح دليل فنا بس است****بهر وداع ما نفس آغوش ما بس است

زين بحر چون حباب كمال نمود ما****آيينه داري دل بي مدعا بس است

ما مرد تركتازي آن جلوه نيستيم****بهر شكست لشكر ما يك ادا بس است

محروم پاي بوس تو را بهر سوختن****گرشعله نيست غيرت رنگ حنابس است

محتاج نيست حسن به آرايش دگر****گل را ز غنچه تكمهٔ بند قبا بس است

از دل به هر خيال قناعت نموده ايم****آيينه روي گر ننمايد قفا بس است

گوهرصفت ز منت دريوزهٔ محيط****دركاسهٔ جبين تو آب حيا بس است

واماندگي به هر قدم اينجا بهانه جوست****گر خار نيست آبله هم زير پا بس است

گر درخوركفايت هركس نصيبه اي است****آيينه گو به هركه رسد، دل به ما بس است

خودبينيي كه آينهٔ هيچكس مباد****در خلق شاهد نگه نارسا بس است

ما را چو رشته اي كه به سوزن وطن كند****چندانكه بگذريم درين كوچه جا بس است

بيدل مرا به بوس و كنار احتياج نيست****با عندليب جلوهٔ گل آشنا بس است

غزل شمارهٔ 492: بي دماغي مژدهٔ پيغام محبوبم بس است

بي دماغي مژدهٔ پيغام محبوبم بس است****قاصد آواز دريدنهاي مكتوبم بس است

ربط اين محفل ندارد آنقدر برهم زدن****گر قيامت نيست آه عالم آشوبم بس است

تا به كي گيرم عيار صحبت اهل نفاق****اتفاق دوستان چون سبحه دلكوبم بس است

سخت دشوار است منظور خلايق نبشتن****با همه زشتي اگر در پيش خود خوبم بس است

عمرها شد پينه دوز خرقهٔ رسواييم****زحمت چندين هنر، يك چشم معيوبم بس است

گاه غفلت مي فروشم گاه دانش مي خرم****گربدانم اينكه در هرامر مغلوبم بس است

حلقهٔ قد دوتا ننگ اميد زندگي ست****گرفزايد برعدم اين صفرمحسوبم بس است

ناكجا زين بام و در خاشاك برچيندكسي****همچو صحرا خانهٔ بي رنج جاروبم بس است

حيف همت كزتلاش بي اثر سوزد دماغ****خجلت نايابي مطلوب مطلوبم بس است

بوي يوسف نيست پنهان از غبار انتظار****پيرهن بيدل بياض چشم يعقوبم بس است

غزل شمارهٔ 493: سر خط درس كمالت منتخب داني بس است

سر خط درس كمالت منتخب داني بس است****ازكتاب ما و من سطر عدم خواني بس است

چند بايد چيدن اي غافل بساط اعتبار****از متاع كار و بارت آنچه نتواني بس است

تا درين محفل چراغ عافيت روشن كني****پردهٔ فانوس رازت چشم قرباني بس است

ناتوان از خجلت اظهار هستي آب شد****از لباس نيستي يك اشك عرياني بس است

رفته اي از خود اقامت آرزوييهات چند****نقش پايي گر درين وبرانه بنشاني بس است

عجز بنيادت گر از انصاف دارد پايه اي****از رعونت اينكه خود راخاك مي داني بس است

نيست از خود رفتن ما قابل بازآمدن****گر عناتها برنگردد رنگ گرداني بس است

در محيط انقلاب اعتبارات فنا****كشتي درويش ما گر نيست توفاني، بس است

امتياز محو او برآب وگل موقوف نيست****عنصر كيفيت آيينه حيراني بس است

اي حباب اجزاي موجي، سازت از خود رفتن است****يك تامل وار اگر با خود فرو ماني بس است

بر خط تسليم رو بيدل كه مانند هلال****پاي سير آسمانت نقش پيشاني بس است

غزل شمارهٔ 494: بروت تافتنت گربه شاني هوس است

بروت تافتنت گربه شاني هوس است****به ريش مرد شدن بزگماني هوس است

به حرف و صوت پلنگي نيايد از روباه****فسون غرشت افسانه خواني هوس است

ز آدمي چه معاش است هم جوالي خرس****تلاش صوف ونمد زندگاني هوس است

به وهم وانگذارد خرد زمام حواس****رمه به گرگ سپردن شباني هوس است

چه لازم است به شيخي علاقهٔ دستار****خري به شاخ رساندن جواني هوس است

به دستگاه شترمرغ انفعال مكش****كه محملت همه برپرفشاني هوس است

غبار عبرت سر چنگهاي خرس بگير****كه ريش گاوي واين شانه راني هوس است

ز تازيانه و چوب آنچه مايهٔ اثر است****براي كون خران ميهماني هوس است

تنيده است به دم لابگي جنون هوس****بدين سگان چقدر ميزباني هوس است

به سحرپوچ ز اعجاز دم زدن بيدل****در اين حياكده گوساله باني هوس است

غزل شمارهٔ 495: ز دستگاه جنون راز همتم فاش است

ز دستگاه جنون راز همتم فاش است****كه جوش آبله ام هر قدم گهر پاش است

حصول كار امل نيست غير خفت عقل****براي ديگ هوس خامي طمع آش است

غباركلفت ازببن مبيهمانسرا نرود****كه طبع خلق فضول و زمانه قلاش است

چو صبح بسخه فروش ظهور آفاقيم****ز چاك سينهٔ ما رازنه فلك فاش است

نگارخانهٔ حيرت به ديدن ارزاني****خيال موي ميان تو كلك نقاش است

جهانيان همه مست شكست يكدگرند****هجوم موج درين بحر گرد پرخاش است

ز غارت ضعفا مايه مي برد ظالم****زپهلوي خس و خاشاك شعله عياش است

كدام شعله كه آخر به خاك ره ننشست****بساط رنگ جهان را شكست فراش است

همين به زندگي اسباب دام آفت نيست****به خاك نيز كفن خضر راه نباش است

حصار جهل بود دستگاه ما بيدل****همان به چنگل خود آشيان خفاش است

غزل شمارهٔ 496: بسكه امشب بي توام سامان اعضا آتش است

بسكه امشب بي توام سامان اعضا آتش است****گر همه اشكي فشانم تا ثريا آتش است

شوخي آهم به دل سرمايهٔ آرام نيست****سوختن صهباست نرمي راكه مينا آتش است

همچو خورشيد از فريب اعتبارما مپرس****چشمهٔ ما را اگر آبي ست پيدا آتش است

بي تو چون شمعي كه افروزند بر لوح مزار****خاك بر سركرده ايم و بر سر ما آتش است

جوهر علوي ست از هر جزوسفلي موجزن****سنگ هم با آن زمينگيري سراپا آتش است

شاخ ازگلبن جدا، مصروف گلخن مي شود****زندگي با دوستان عيش است و تنهاآتش است

روسياهي ماند هرجا رفت رنگ اعتبار****درحقيقت حاصل اين آبروها آتش است

با دو عالم آرزو نتوان حريف وصل شد****ما به جايي خار وخس برديم كانجا آتش است

نيست سامان دماغ هيچكس جز سوختن****ما همه سرگرم سوداييم و سودا آتش است

نشئهٔ صهبا نمي ارزد به تش بش خمار****درگذر امروز از آبي كه فردا آتش است

گريه گر شد بي اثر از نالهٔ ما كن حذر****آب ما خون گشت اما آتش ما آتش است

نيست جز رقص سپند آيينه دار وجد خلق****ليك

بيدل كيست تا فهمدكه دنيا آتش است

غزل شمارهٔ 497: آنچه در بال طلب رقص است در دل آتش است

آنچه در بال طلب رقص است در دل آتش است****همچو شمع اينجا زسرتا پاي بسمل آتش است

از عدم دوري جهاني را به داغ وهم سوخت****محو دريا باش اي گوهر! كه ساحل آتش است

يك قلم چون تخم اشك شمع آفت مايه ايم****كشت ما چندانكه سيراب است حاصل آتش است

كلفت واماندگي شد برق بنياد چنار****با وجود بي بريها پاي درگل آتش است

در شكنج زندگي مي سوزدم ياد فنا****نيم بسمل را تغافلهاي قاتل آتش است

مي رويم آنجاكه جز معدوم گشتن چاره نيست****كاروانها خار و خس دربار و منزل آتش است

مي گدازد جوهر شرم از هجوم احتياج****اي كرم معذور در بنياد سال آتش است

از تپش هاي پر پروانه مي آيد به گوش****كاشناي شمع را بيرون محفل آتش است

هر دو عالم ليلي بي پرده است اما چه سود****غيرت مجنون ما را نام محمل آتش است

زندگي بيدل دليل منزل آرام نيست****چون نفس درزيرپا دل دارم و دل آتش است

غزل شمارهٔ 498: همت زگير و دار جهان رم كمين خوش است

همت زگير و دار جهان رم كمين خوش است****آرايش بلندي دامن به چين خوش است

اصل از حيا فروغ تعين نمي خرد****گل گو ببال ريشه همان با زمين خوش است

صد رنگ جان كني ست طلبكار نام را****گر وارسند كندن كوه از نگين خوش است

آتش به حكم حرص نفس كاه شمع نيست****افسون موم با هوس انگبين خوش است

از نقش كارخانهٔ آثار خوب و زشت****جزوهم غير هرچه شود دلنشين خوش است

خواهي به ديده قدكش و خواهي به دل نشين****سرو تو مصرعي ست كه در هر زمين خوش است

در عرض دستگاه نكوشد دماغ جود****دست رسا به كوتهي آستين خوش است

پستي گزين وبال رعونت نمي كشد****اي محرم حياكف پا از جبين خوش است

پا در ركاب فكر اقامت چه مي كني****زان خانه اي كه مي روي از خويش زين خوش است

پرواز اگر به عالم انست دليل نيست****زين رنج بال و پر قفس آهنين خوش است

با شمع گفتم

از چه سرت مي دهي به باد****گفت آن سري كه سجده ندارد چنين خوش است

بيدل به طبع سبحه هجوم فروتني ست****رسم ادب درآينه داران دين خوش است

غزل شمارهٔ 499: سرمايهٔ عذر طلبم از همه بيش است

سرمايهٔ عذر طلبم از همه بيش است****در قافلهٔ اشك همين آبله پيش است

جهدي كه ز فكر حسد خلق برآيي****خاري كه به پايي نخلد مرهم ريش است

تا مرگ فسردن نكشد طينت مردان****آتش همه دم سوختهٔ غيرت خويش است

جايي كه ز خط تو نمو سبز نگردد****فردوس اگر تل شود انبار حشيش است

از برگ طراوت نگهي آب نداديم****سرسبزي اين باغ به شاخ بز و ميش است

از سنگ شرر گم نشد از خاك غبارش****ازيأس بپرسيدكه راحت به چه كيش است

بسته ست قضا ربط علابق به گسستن****هشداركه بيگانگيي با همه خويش است

دكان عبدم مايهٔ تغيير ندارد****ماييم و متاعي كه نه كم بود و نه بيش است

بيدل به ادب باش كه در پيكر انسان****گر رگ كند اظهارپري تشنهٔ نيش است

غزل شمارهٔ 500: خنده تنها نه همين برگل و سوسن تيغ است

خنده تنها نه همين برگل و سوسن تيغ است****صبح را هم نفس ازسينه كشيدن تيغ است

غنچه اي نيست كه زخمي زتبسم نخورد****باخبر باش كه انداز شكفتن تيغ است

در شب عيش دليرانه مكش سر چون شمع****كاين سپررا ز سحر درته دامن تيغ است

مصرع تازه كه از بحر خيالم موجي ست****د وست را آب حيات است وبه دشمن تيغ است

بي قدت سرو خدنگي ست به پهلوي چمن****به خطت سبزه همان برسرگلشن تيغ است

چون گل شمع به هر اشك سري باخته ايم****گريه هم بي تو براي سوخته خرمن تيغ است

تا به كي در غم تدبير سلامت مردن****بيش از زخم همان زحمت جوشن تيغ است

چون سحر قطع تعلق زجهان آنهمه نيست****رنگ چيني كه شكستيم به دامن تيغ است

مثل ما و فنا موج و حبابست اينجا****سر زتن نيست كسي راكه به گردن تيغ است

قاتل و ساز مروت نپسندي بيدل****مد احسان نفس در نظر من تيغ است

غزل شمارهٔ 501: نفس بوالهوسان بر دل ر وشن تيغ است

نفس بوالهوسان بر دل ر وشن تيغ است****شمع افروخته را جنبش دامن تيغ است

شيشه را سركشي خويش نشانده ست به خون****گردن بي ادبان را رگ گردن تيغ است

منت سايه ي اقبال ز آتش كم نيست****گر هما بال گشايد به سر من تيغ است

خاك تسليم به سركن كه درين دش ت هلاك****تو نداري سپر و دركف دشمن تيغ است

نتوان از نفس سوختگان ايمن بود****دود اين خانه چو برجست ز روزن تيغ است

عكس خوني ست فرويخته از پيكر شخص****گر همه آينه سازند ز آهن تيغ است

تا مخالف ز موافق قدمي فامله نيست****درگلو آب چو استاد ز رفتن تيغ است

كوه از ناله و فرياد نمك آسايد****چه كند بر سر اين پاي به دامن تيغ است

ذوالفقار دگر است آنكه كند قلع امل****و رنه مقراض هم از بهر بريدن تيغ است

كلفت ز ند گي از مرگ بتر مي باشد****شمع ما را ز سر خو د

نگذشتن تيغ است

سطر خوني ز پر افشاني بسمل خواندبم****كه گر از خويش روي جادهٔ روشن تيغ است

زين ندامت كه به وصلي نرسيدم بيدل****هر نفس در جگرم تا دم مردن تيغ است

غزل شمارهٔ 502: دل از غبار نفس زخم خفته در نمك است

دل از غبار نفس زخم خفته در نمك است****ز موج پيرهن اين محيط پرخسك است

بهار رنگ جهان جلوهٔ خزان دارد****بقم درين چمن حادثات اسپرك است

ز اهل صومعه اكراه نيست مستان را****كه ترش رويي زاهدبه بزم مي نمك است

زعرض شيشه تهي نيست نسخهٔ تحقيق****توآنچه كرده اي از خويش انتخاب شك است

به عالم بشري غير خودنمايي نيست****كسي كه بگذرد از وهم خويشتن ملك است

قد خميده كند، تن پرست را هموار****مدار راست رويهاي فيل بركجك است

فزوده ايم به وحدت ز شوخ چشميها****دمي كه محو شد اين صفر هرچه هست يك است

نظر به گرد ره انتظار دوخته ايم****به چشم دام سياهي صيد، مردمك است

خطي به صفحهٔ دل بي خراش شوق تو نيست****ز روي بحر به جز موج هرچه هست حك است

مي ام به ساغر دل نقل ياس مي گردد****چو زخم قطرهٔ آبي كه مي خورم گزك است

دويي كجاست ز نيرنگ احولي بگذر****كه يك نگاه ميان دوچشم مشترك است

به اوج آگهي ات نردبان نمي بايد****نگاه تا مژه برداشته ست بر فلك است

اگر ز سوختگاني سواد فقرگزين****كه شام چهرهٔ زرين شمع را محك است

دگرمپرس ز سامان بزم ما بيدل****ز شور اشك خود اينجاكباب را نمك است

غزل شمارهٔ 503: حذر ز راه محبت كه پر خطرناك است

حذر ز راه محبت كه پر خطرناك است****تو مشت خار ضعيفي و شعله بيباك است

توان به بيكسي ايمن شد از مضرت دهر****سموم حادثه را بخت تيره ترياك است

به اختيارنرفتيم هر كجا رفتيم****غبار ما ونفس حكم صيد وفتراك است

ز بس زمانه هجوم كساد بازاريست****چو اشك گوهر ما وقف دامن خاك است

چگونه كم شود از ما ملامت زاهد****كه صد زبان درازش به چوب مسواك است

ازين محيط كه در بي نمي ست توفانش****كسي كه آب رخي بردگوهرش پاك است

غبار حادثه حصني است ناتوانان را****كمند موج خطر ناخداي خاشاك است

ز خويش رفتن ما رهبري نمي خواهد****دليل قافلهٔ صبح سينهٔ چاك است

نيامده ست شرابي به عرض شوخي رنگ****جهان هنوز سيه مست سايهٔ تاك است

چه وانمايمت از چشمبند عالم وهم****كه خودنمايي آيينه در دل خاك است

زمانه كج منشان را به بركشد بيدل****كسي كه راست بود خارچشم افلاك است

غزل شمارهٔ 504: ميي كه شوخي رنگش جنون افلاك است

ميي كه شوخي رنگش جنون افلاك است****به خاتم قدح ما نگين ادراك است

خمير قالب من بود لاي خم كامروز****كسي كه ريشه دوانيد در دلم تاك است

مريز آب رخ سعي جز به قدر ضرور****كه سيم و زر ز فزوني وديعت خاك است

فروغ جوهر هركس به قدر همت اوست****به چشم آتش اگر سرمه اي است خاشاك است

ز صيدگاه تعلق همين سراغت بس****كه هركجا دلي آويخته ا ست فتراك است

نگه ز ديده ي ما پرتوي نداد برون****چراغ آينه از دودمان امساك است

دلم به الفت ناز و نياز مي لرزد****كه رنگ جلوه حريرست وديده نمناك است

جهان ز بسكه نجوم غبار دل دارد****نگاه از مژه بيرون نجسته در خاك است

تپيد ن آينهٔ ماست ورنه زين دريا****حساب موج به يك آرميدنش پاك است

به غير وهم ذكر چيست مانعت بيدل****تو پر فشاني و از ششجهت قفس چاك است

غزل شمارهٔ 505: از بس قماش دامن دلدار نازك است

از بس قماش دامن دلدار نازك است****دستم زكار اگر نرود كار نازك است

از طوف گلشنت ادبم منع مي كند****كيفيت درشتي اين خار نازك است

تا دم زني چو آينه گردانده است رنگ****اين كارگاه جلوه چه مقدار نازك است

عرض وفا مباد وبال دگر شود****اي ناله عبرتي كه دل يار نازك است

تاكشت جنبش مژه سيل بناي اشك****بي پرده شدكه طينت هموار نازك است

!ي نازنين طبيب ز دردت گداختم****پيش آ كه نالهٔ من بيمار نازك است

فرصت كفيل اين همه غفلت نمي شود****خوابت گران و سايهٔ ديوار نازك است

مشكل به نفي خودكنم اثبات مدعا****آيينه وهم و خاطر زنگار نازك است

وحدت به هيچ جلوه مقابل نمي شود****بي رنگ شوكه آينه بسيار نازك است

اظهار ما ز حوصله آخر به عجز ساخت****چندان كه ناله خون شده منقار نازك است

انديشه در معاملهٔ عشق داغ شد****آيينه اوست يا منم اسرار نازك است

بيدل نمي توان ز سر دل گذشتنم****اين مشت خون زآبله صد بارنازك است

غزل شمارهٔ 506: در ندامت گل مقصود به بر نزديك است

در ندامت گل مقصود به بر نزديك است****دامني هست به دستي كه به سر نزديك است

دوري منزل مقصود ز خودبيني هاست****اگر از خوابش كني قطع نظر نزديك است

رهبركام تو پاس نفس است اي غواص****سر اين رشته نگهدارگهر نزديك است

اي هوس آنهمه مغرور اقامت نشوي****نسبت سنگ هم اينجا به شرر نزديك است

همه گويند جدا نيست زما دلبرما****ما چنين دور چراييم اگر نزديك است

ترك اوهام جسد مژدهٔ گردون تازي ست****بيضه هرگه شكند رستن پرنزديك است

ناتواني ز چه رو صيد خيالم نكند****تاب اين رشته به آن موي كمر نزديك است

سيرها در هوس آباد تمنا كرديم****منزل ياس ز هر راهگذر نزديك است

همه مقصدطلبان دام لغزش گيرند****گر بدانندكه منزل چه قدر نزديك است

نفست گام فنا، مي شمرد غفلت چند****آنچه دور است كنون وقت دگر نزديك است

بيدل آنجاكه جنون منصب عزت بخشد****نسبت آبله با ديدهٔ تر نزديك است

غزل شمارهٔ 507: يار دور است ز ما تا به نظر نزديك است

يار دور است ز ما تا به نظر نزديك است****امتياز آينهٔ دوريِ هر نزديك است

مي گزد جوهر آيينه كف دست تهي****باخبر باش كه افلاس و هنر نزديك است

اگر از نعمت الوان نتوان كام گرفت****مغتنم گير كه دندان به جگر نزديك است

چون نفس نيم نفس در قفس آينه ايم****راحت منزل ما پر به سفر نزديك است

دود دل مژده ي خاكستر ما داد و گذشت****يعني اين شب كه تو ديدي به سحر نزديك است

در عبادتكده ي دل كه ادب محرم اوست****هر دعايي كه نكردم به اثر نزديك است

خم تسليم هم از وضع نيازم بپذير****حلقه هرچند برون است ز در نزديك است

غير بسمل همه كس جست و ندادند سراغ****آشياني كه به افشاندن پر نزديك است

دوري آب و گهر بر من و دلدار مبند****آنقدر نيست كه گويم چقدر نزديك است

بيدل آيينه بپرداز غم د وري چند****آسمان نيز به انداز نظر نزديك است

غزل شمارهٔ 508: بسكه اين گلشن افسرده كدورت رنگ است

بسكه اين گلشن افسرده كدورت رنگ است****نفس غنچه برآبينهٔ شبنم زنگ است

از تماشاگه حيرت نتوان غافل بود****بزم بي رنگي آيينه سراپا رنگ است

در مشرب زن و از قيد مذاهب بگريز****عافيت نيست در آن بزم كه سازش جنگ است

هر طرف موج خيالي ست به توفان همدوش****كشتي سبز فلك غرقهٔ آب بنگ است

غرهٔ هرزه دويهاي طلب نتوان بود****سر ما سجده فروش كف پاي لنگ است

ثمركينه دهد مهر به طبع ظالم****آتش است آن همه آبي كه نهان در سنگ است

دوري دامن وصل است به خود پيچيدن****غنچه گر واشود از خويش گلش در چنگ است

طلبم تا سركوي تو به پروازكشيد****آب خود را چو به گلشن برساند رنگ است

وحشتم در قفس بال و پرافشاني نيست****ساز پروانهٔ اين بزم شرر آهنگ است

بسكه چون رنگ ز شوقت همه تن پروازيم****خون ما را دم بسمل زچكيدن ننگ است

مفت آن قطره كزين بحرتسلي نخريد****بي تپيدن دو جهان برگهر ما تنگ است

از قدم نيست جدا عشرت مجنون بيدل****شور زنجير نواسنج

هزار آهنگ است

غزل شمارهٔ 509: دلم چو غنچه در آغوش عافيت تنگ است

دلم چو غنچه در آغوش عافيت تنگ است****ز خواب ناز سرم چون گهر ته سنگ است

نمي توان طرف خوب و زشت عالم بود****خوشا طبيعت آيينه اي كه در زنگ است

به هستي از اثر نيستي مشو غافل****بهار حادثه يكسر شكستن رنگ است

اگر تو پاي به دامن كشيده اي خوش باش****كه غنچه را نفس آرميده در چنگ است

به اين دو روزه نمودي كه در جهان داربم****نشان ما عرق شرم و نام من ننگ است

ز غنچه خسبي اوراق گل توان دانست****كه جاي خواب فراغت درين چمن تنگ است

بهار كرد خطت مفت جلوه شوخي ناز****طراوت رگ گل دام عشرت رنگ است

به واديي كه تحير دليل مقصد ماست****ز اشك تا به چكيدن هزار فرسنگ است

نزاكت خط شوخ تو در نظر داربم****به چشم ما رگ گل يك قلم رگ سنگ است

چو گفتگو به ميان آمد آشتي برخاست****ميان كام و زبان نيز در سخن جنگ است

غبار الفت اسباب دام غفلت ماست****تصور مژه بر صافي نگه زنگ است

زحرف زهد به ميخانه دم مزن بيدل****كه تار سبحه درين بزم خارج آهنگ است

غزل شمارهٔ 510: دل مضطرب يأس و نفس ناله به چنگ است

دل مضطرب يأس و نفس ناله به چنگ است****درياب كه خون رگ ساز تو چه رنگ است

تا راه سلامت سپري محو عدم باش****آسودگي شيشه همان در دل سنگ است

آيينه به صيقل زن اگر حوصله خواهي****در قلزم تحقيق صفاي تو نهنگ است

هر گه مژه واشد چو شرر رفته اي از خويش****از چشم به هم بسته شتاب تو درنگ است

دل تا به كي از ضبط نفس آب نگردد****بر سنگ هم از جوش شرر قافيه تنگ است

از وحشت اين بزم به عشرت نتوان زيست****هرچند چراغانش كني پشت پلنگ است

ايمن مشو از خواهش خون ناشده در دل****موجي كه به گوهر نخزيده ست نهنگ است

اي ناله مبادا

به خيالم روي از خويش****چون اشك دماع تپشم شيشه به چنگ است

در ياد توام نيست غم ازكلفت امكان****گردي كه بود در ره گلشن همه رنگ است

آنجا كه فضولي رم نخجير مراد ست****از كيش ادب آن كه نجسته ست خدنگ است

كفري بتر از غفلت خودبيني ما نيست****در عالم دين پيشگي آيينه فرنگ است

بيدل شررم نازتعين چه فروشد****ما و سرتسليم كه عمري ست به سنگ است

غزل شمارهٔ 511: نه منزل بي نشان، ني جاده تنگ است

نه منزل بي نشان، ني جاده تنگ است****به راهت پاي خواب آلوده سنگ است

به صد گلشن دواندي ريشهٔ وهم****نفهميدي گل مقصد چه رنگ است

به حسن خلق خوبان دلشكارند****كمان شاخ گل نكهت خدنگ است

طرب كن اي حباب از ساز غف لت****كه گر واشد مژه كام نهنگ است

جهان جنس بد و نيكي ندارد****تويي سرمايه هرجا صلح وجنگ است

در اين گلشن سراغ سايهٔ گل****همان بر ساحت پشت پلنگ است

به يكتايي طرف گرديدنت چند****خيال انديشي آيينه زنگ است

ز اميد كرم قطع نظر كن****زمين تا آسمان يك چشم تنگ است

مكش رنج نگين داري كه آنجا****سر وامانده ي نامت به سنگ است

بپرهيز از بلا ي خودنمايي****مسلماني تو و عالم فرنگ است

صدايي از شكست دل نباليد****چو گل اين قطره خون ميناي رنگ است

به گفتن گر رساني فرصت كار****شتابت آشيان ساز درنگ است

عدم هستي شد از وهم تو من****خيال آنجا كه زور آورد بنگ است

منه بر نقش پايش جبهه بيدل****بر اين آيينه عكس سجده زنگ است

غزل شمارهٔ 512: بسكه ساز اين بساط آشفتگيهاي دل است

بسكه ساز اين بساط آشفتگيهاي دل است****بي شكست شيشه اميد چراغان مشكل است

صيد مجنون طينتان بي دام الفت مشكل است****هركه بيمار محبت گشت سرتا پا دل است

چشم واكردن كفيل فرصت نظاره نيست****پرتواين شمع آغوش وداع محفل است

وحدت وكثرت چو جسم و جان در آغوش همند****كاروان روز وشب را در دل هم منزل است

در غبار بيدلان دام نزاكت چيده اند****كيست دريابدكه ليلي پرده دار محمل است

ديده تنها كاسهٔ دريوزهٔ ديدار نيست****ازتپش در هر بن مويم هجوم سايل است

دانهٔ مجنون سرشت مزرع رسواييم****ريشه ام گل كردن چاك گريبان دل است

حيرت آبينه با شوخي نمي گردد بدل****بيخود آن جلوه ام تكليف هوشم مشكل است

هيچ موجودي به عرض شوق ناقص جلوه نيست****ذره هم در رقص موهومي كه داردكامل است

بسكه هر عضوم اثرپروردهٔ بيداد اوست****رنگ اگر در خون من يابي حناي قاتل است

غرقهٔ صدكلفتم از عجز من غافان مباش****هر نفس كز سينه ام سر مي كشد دست دل است

عرض

نيرنگ تپشهاي مرا تكرارنيست****اشك هر مژگان زدنها رنگ ديگر بسمل است

تا به بي دردي تواني ساعتي آسوده زيست****بيدل از الفت تبراكن كه الفت قاتل است

غزل شمارهٔ 513: احتياجي با مزاج سبزه وگل شامل است

احتياجي با مزاج سبزه وگل شامل است****هرچه مي رويد ازين صحرا زبان سايل است

اعتبارات غنا و فقر ما پيداست چيست****خاك از آشفتن غبارست و به جمعيت گل است

وحشت بحر از شكست موج ظاهر مي شود****رنگ روي عشقبازان گرد پرواز دل است

بي گداز خويش بايد دست شست از اعتبار****هركه درخود مي زند آتش چراغ محفل است

صيدگاه كيست اين گلشن كه هر سو بنگري****آب و رنگ گل پرافشانتر ز خون بسمل است

هرچه مي بينم سراغي از خيالش مي دهد****پيش مجنون وادي امكان غبار محمل است

سيل بنياد تحير حسرت ديداركيست ***جوهرآيينه چون اشكم چكيدن مايل است

نيستي شايد به داد اضطراب ما رسد****شعله را بي سعي خاكسترتسلي مشكل است

تا نگرديد آفت آسايشم نيرنگ هوش****زين معما بيخبر بودم كه مجنون عاقل است

ازتلاش عافيت بگذركه در درياي عشق****هركجا بي دست و پايي جلوه گر شدساحل است

كوشش ما مانع سرمنزل مقصود ماست****در ميان بسمل و راحت تپيدن حايل است

باطن آسوده ازيك حرف بر هم مي خورد****غنچه تا خواهد نفس بر لب رساند بيدل است

غزل شمارهٔ 514: الفت تن باعث فكر پريشان دل است

الفت تن باعث فكر پريشان دل است****دانه صاحب ريشه از آميزش آب وگل است

عمرراكوتاهي سعي نفس آسودگي ست****پيچ و تاب جاده هرجا محوگردد منزل است

هر قدم عرض نزاكت داشت سعي رفتگان****كزهجوم آبله اين دشت سرتا پا دل است

شسته مي گردد نمايان سر خط موج از محيط****نقش ما زين صفحه پيش از ثبت كردن زايل است

وهم هستي بست برآيينه ام رنگ دويي****تاكسي خود را نمي بيند به وحدت واصل است

بسكه الفتگاه عجزم دلنشين بيخودي ست****آب اگركردم ازين خاكم رواني مشكل است

در غبار دل تسلي گونه اي داريم و بس****موج راگرد شكست آيينه دار ساحل است

تيغ عبرت در بغل دارد هواي باغ دهر****چون شفق گردي كه بال افشانداينجا بسمل است

نيست عالم جاي عرض بيقراريهاي دل****پرتوي زين شمع اگر بالد برون محفل است

غير را در عالم وحدت نگاهان بار نيست****كاروان وادي مجنون غبار محمل است

از سر هستي به ذوق گريه

نتوانم گذشت****تا نمي در چشم دارم خاك اين صحرا گل است

چيده ام از خويش بر غفلت بساط آگهي****اين حباب آيينهٔ دل دارد اما بيدل است

غزل شمارهٔ 515: بسكه دشت از نقش پاي ليلي ما پرگل است

بسكه دشت از نقش پاي ليلي ما پرگل است****گرباد از شور مجنون آشيان بلبل است

حسن خاموش از زبان عشق دارد ترجمان****سرو مينا جلوه راكوكوي قمري قلقل است

بسكه مضمون نزاكت صرف سرتاپاي اوست****گركف دستش خطي دارد رگ برگ گل است

در خراش زخم عرض رونق دل ديده ام****چشمهٔ آيينه را جوهر هجوم سنبل است

نيست كلفت تن به تشريف قناعت داده را****غنچه را صد پيرهن باليدن ازيك فرگل است

آدمي را برلباس صوف واطلس فخرنيست****ديده باشي اين قماش اكثر ستوران را جل است

همچو عمري سرو هم از بند غم آزاد نيست****حسن و عشق اينجا به پا زنجيرو برگردن غل است

با قد خم گشته از هستي توان آسان گذشت****كشتي ات گر واژگون گردد در اين دل با پل است

بعد مردن هم ني ام بي دستگاه ميكشي****سيف خاك من از نقش قدم جام مل است

بيدل از خلقندخوبان چمن صياد دل****شاهدگل را همان آشفتن بوكاكل است

غزل شمارهٔ 516: عالم ايجاد عشرتخانهٔ جزو و كل است

عالم ايجاد عشرتخانهٔ جزو و كل است****در بهار رنگ هر جا چشم واگردد گل است

گر تأمل زين چمن رمز خموشان واكشد****در نمكدان لب هر غنچه شور بلبل است

مي توان در تخم ديدن شاخ و برگ نخل را****جزو چون كامل شود آيينهٔ حسن كل است

دسترنج هر كس از پهلوي كوشش هاي اوست****ريشهٔ تاك از دويدن چون عرق آرد مل است

طبع ما تنها اسير دستگاه عيش نيست****تا بگيرد دل غم بي ناخني هم چنگل است

در پناه شعله راحت بر وريم از فيض عشق****داغ سودا بر سر ما سايهٔ برگ گل است

شور مستي هاي ما خجلت كش افلاس نيست****تا شكستن شيشهٔ ما آشيان قلقل است

پير گشتي با هجوم گريه بايد ساختن****سيل اين صحرا همه در حلقهٔ چشم پل است

بس كه گوي شوخي از هم برده است اجزاي حسن****ابرو از دنباله داري پيش پيش كاكل است

فيض اين گلشن چه امكان است بيدل كم شود****سايهٔ گل چون پريشان شد بهار

سنبل است

غزل شمارهٔ 517: آگاهي و افسردگي دل چه خيال است

آگاهي و افسردگي دل چه خيال است****تا دانه به خود چشم گشوده ست نهال است

آيينهٔ گل از بغل غنچه برون نيست****دل گر شكند سربسر آغوش وصال است

حيرتكدهٔ دهر جز اوهام چه دارد****آبادكن خانهٔ آيينه خيال است

برفكربلند آن همه مغرورمباشيد****اين جامهٔ نو، ناخنهٔ چشم كمال است

كي فرصت عيش است درتن باغ كه گل را****گرگردش رنگي ست همان گردش سال است

از ريشهٔ نظاره دمانديم تحير****باليدگي داغ مه از جسم هلال است

در خلوت دل ازتو تسلي نتوان شد****چيزي كه در آيينه توان ديد مثال است

هرگام به راه طلبت رفته ام از خويش****نقش قدمم آينهٔ گردش حال است

هرجا روم از روز سيه چاره ندارم****بي روي تو عالم همه يك چشم غزال است

آن مشت غبارم كه به آهنگ تپيدن****در حسرت دامان نسيمش پر و بال است

اي ذره مفرساي بپرداز توهم****خورشيد هم از آينه داران زوال است

بيدل من و آن دولت بي دردسر فقر****كز نسبت او چيني خاموش سفال است

غزل شمارهٔ 518: در وصلم و سيرم به گريبان خيال است

در وصلم و سيرم به گريبان خيال است****چون آينه پرواز نگاهم ته بال است

بيقدري دل نيست جزآهنگ غرورش****تا چيني ما خاك نگشته ست سفال است

سايل به كف اهل كرم گر به غلط هم****چشمي بگشايد لب صد رنگ سوال است

از بيخبري چندكني فخر لباسي****پشمي ست كه بر دوش تو دركسوت شال است

از مايدهٔ بي نمك حرص مپرسيد****چيزي كه به جز غصه توان خورد محال است

جهدي كه زكلفتكدهٔ جسم برآيي****هر دانه كه ازخاك برون جست نهال است

بگداز به رنگي كه پري داغ توگردد****چون سنگ اگر شيشه برآيي چه كمال است

بر جلوهٔ اسباب توهم نفروشي****ديوار و در خانهٔ خورشيد خيال است

لعل توبه بزمي كه دهد عرض تبسم****موج گهر آنجا شكن چهرهٔ زال است

زين مايده يك لقمه گوارا نتوان يافت****نعمت همه دندان زدهٔ رنج خلال است

بيدل دل ما با چه شهود است مقابل****نقشي كه درين پرده ببستيم خيال است

غزل شمارهٔ 519: داغ اگر حلقه زند ساغر صهباي دل است

داغ اگر حلقه زند ساغر صهباي دل است****ناله گر بال كشد گردن ميناي دل است

نيست بي شور جنون، مشت غباري زين دشت****ششجهت عرض پريشاني اجزاي دل است

دهرگو تنگتر از قطرهٔ خونم گيرد****گره آبله ميدان تپشهاي دل است

مسطر صفحهٔ آيينه همان جوهر اوست****نفس سوخته هم جادهٔ صحراي دل است

عشرت خانهٔ تاريك، ز روزن باشد****زخم پيكان توام چشم تماشاي دل است

پشه تخم است به هرجا، ز دويدن واماند****نفس از ضبط من و ماگهرآراي دل است

راحت شيشه در آغوش شكست است اينجا****صدف گوهر ما زخم طربزاي دل است

به كه جزبرورق گل ننشيند شبنم****بيشتر دست نگارين بتان جاي دل است

چون طلب سوخت نفس گريه روان مي گردد****اشك يكسر قدم آبله فرساي دل است

بحر، بر موج گهر، حكم رواني مي كرد****گفت معذور كه در دامن من پاي دل است

درد، مشكل كه ازين دايره بيرون تازد****آنچه در اي شكست آمده ميناي دل است

بيدل ازگرد هوس در قفس ياس مباش****زنگ آيينه ات افسون تمناي دل است

غزل شمارهٔ 520: صبح اين باديه آشوب تپشهاي دل است

صبح اين باديه آشوب تپشهاي دل است****شام گردي ز جنون تازي سوداي دل است

مجمر اينجا همه گوش است بر آواز سپند****آسمان خانهٔ زنبور ز غوغاي دل است

گه تپشگاه فغان گاه جنون مي خندد****برق تازي كه در آيينهٔ اخفاي دل است

نيست حرفي كه ازين نقطه نيايد بيرون****شور ساز دو جهان اسم معماي دل است

نه همين اشك به توفان تپش مي غلتد****داغ هم زورق توفاني درياي دل است

شيشه بي خون جگر كي گذرد از سر جام****چشم حيرت زده ام آبلهٔ پاي دل است

حسن بي پرده و من سر به گريبان خيال****اينكه منع نگهم مي كند ايماي دل است

نوبهاري عجب از وهم خزن باخته ام****غم امروز من انديشهٔ فرداي دل است

ظرف و مظروف خيال آينهٔ يكدگرند****هركجا از تو تهي نيست همان جاي دل است

نيست جز بيخري راحلهٔ ريگ روان****رفتن

از دست به ذوق طلبت پاي دل است

كس به تسخير نفس صرفهٔ تدبير نديد****به هوس دام مچين وحشي صحراي دل است

بيدل احياي معاني به خموشي كردم****نفس سوخته اعجاز مسيحاي دل است

غزل شمارهٔ 521: چشم بيدار طرب مايهٔ سامان گل است

چشم بيدار طرب مايهٔ سامان گل است****در نظر خوابت اگر سوخت چراغان گل است

آب و رنگ دگر از فيض جنون يافته ايم****عرض رسوايي ما چاك گريبان گل است

عشرت رفته درين باغ تماشا دارد****خنده هاي سحر آغوش پريشان گل است

يك نگه مشق تماشاي طرب مفت هوس****غنچه در مهد به پرداز دبستان گل است

داغ بيطاقتي كاغذ آتش زده ايم****رفتن از خود چقدر سير خيابان گل است

اشك ما موج تبسمكدهٔ شوخي اوست****شور شبنم نمكي از لب خندان گل است

فرصت عيش درين باغ نچيده ست بساط****رنگ گرديست ز پايي كه به دامان گل است

نشوي بيهوده تهمت كش جمعيت دل****غنچه هم در شكن ببستن پيمان گل است

تو هم از نالهٔ بلبل نشستن آموز****صحن اين باغ پر از خانه به دوشان گل است

رنگ و بو در نظرت چند نقاب آرايد****با خبر باش همين صورت عريان گل است

ياد ما حسن تو را آينهٔ استغناست****نالهٔ بلبل بيدل علم شان گل است

غزل شمارهٔ 522: خنده صبحي ست كه در بندگريبان گل است

خنده صبحي ست كه در بندگريبان گل است****عيش موجي ست كه سرگشتهٔ توفان گل است

غنچه را بوي دل افزا سخن زيرلبي ست****خلق خوش ابجد طفلان دبستان گل است

محو رنگيني گلزار تماشاي توام****از نگه تا مژه ام عرض خيابان گل است

بسكه صد رنگ جنون زنده شد ازبوي بهار****دم عيسي خجل از جنبش دامان گل است

درگلستان وفاسعي كسي ضايع نيست****رنگ هم گر رود از خود پي سامان گل است

عالمي چشم به گرد رم ما روشن كرد****دم صبح آينه پرداز چراغان گل است

اي خوش آن ديده كه درانجمن ناز و نياز****بال بلبل به نظر دارد و حيران گل است

دور بيهوشي ما را قدحي لازم نيست****گردش رنگ همان لغزش مستان گل است

غنچه سان غفلت ما باعث جمعيت ماست****ورنه بيداري گل خواب پريشان گل است

ماتم و سور جهان آينهٔ يكدگرند****مقطع آه سحر مطلع ديوان گل است

ديده اي واكن و نيرنگ تحير درياب****اين گلستان همه يك زخم نمايان گل است

بيدل ازياد رخش غوطه به گلشن زده ايم****سر انديشهٔ ما محوگريبان گل است

غزل شمارهٔ 523: بسكه بيقدري دليل دستگاه عالم است

بسكه بيقدري دليل دستگاه عالم است****چون پر طاووس يك عالم نگين بي خاتم است

هر دو عالم در غبار وهم توفان مي كند****ازگهرتا بحر هرجا واشكافي بي نم است

گر حيا ورزد هوس آيينه دار آبروست****چون هوا از هرزه گردي منفعل شد شبنم است

پيش ازآفت منت تدبيرآبم مي كند****خون زخمم را چكيدن انفعال مرهم است

پيرگرديدي و شوخي يك سر مويم نشد****پيكر خم گشته ات هم چشم ابروي خم است

شعلهٔ ما را همين دود دماغ آواره كرد****بر سر اسباب پريشاني علم را پرچم است

آب گرديدن ز ما بي انفعالي ها نبرد****طبع ما ر چون گداز شيشه ترگشتن كم است

سعي آبي ازعرق مي ريزد ما سود نيست****چون نفس درسوختنها آتش ما مبهم است

بي وجود ما همين هستي عدم خواهد شدن****تا درتن آيينه پيداييم عالم عالم است

ازتعلق يك سر مو قطع ننموديم حيف****تيغ تسليمي كه ما داريم پرنازك دم است

بيدل از عجز وغرور فقروجاه ما مپرس****تا نفس باقي ست زين آهنگ صد زير و بم است

غزل شمارهٔ 524: در خيال آباد راحت آگهي نامحرم است

در خيال آباد راحت آگهي نامحرم است****جلوه ننمايد بهشت آنجاكه جنس آدم است

در نظرهاگرد حيرت در نفسها شور عجز****سازبزم زندگاني را همين زبر وبم است

پادشاهي در طلسم سير چشمي بسته اند****كاسهٔ چشم گداگرپر شود جام جم است

از دو تاگشتن ندارد چاره نخل ميوه دار****قامت هركس به زيربار مي آيد خم است

يأس تمهيد است اين اميدها هشيار باش****هرقدر عرض اهلها بيش فرصتهاكم است

با فروغ جلوه ات نظارگي را تاب كو****رنك چون آتش افروزد سپندش شبنم است

در بناي حيرت ازحسن تو مي بينم خلل****خانهٔ آيينه هم برپا به ديوار نم است

درس عبرتهاي ما را نسخه اي دركار نيست****چشم آهو را سواد خويش سرمشق رم است

تا نفس باقي ست ظالم نيست بي فكر فساد****گوشه گير فتنه مي باشدكمان را تا دم است

شعله هرجا مي شود سرگرم تعميرغرور****داغ مي خنددكه همواري بنايي محكم است

دوستان حاشاكه ربط الفت هم بگسلند****موجها را رفتن از خود هم در آغوش هم است

نامداريها گرفتاري ست در دام بلا****بيدل انگشت شهان را طوق گردن خاتم است

غزل شمارهٔ 525: در سيرگاه امر تحير مقدم است

در سيرگاه امر تحير مقدم است****آيينه شخص و صورت اين شخص مبهم است

دني آه در جگر نه رخ ياردر نظر****در حيرتم كه زندگي ام از چه عالم است

وضع فلك ز ششجهت آواز مي دهد****كاي بيخبر بلند مجين پايه ات خم است

عمري زخود روي كه به فرسودگي رسي****چون خامه لغزشت به زمينهاي بي نم است

دل را نشان ناوك آفات كرده اند****هر دم زدن به خانهٔ آيينه ماتم است

تسليم راه فقر نخواهد غباركس****كز نقش پا علم شده اي اين چه پرچم است

اوج و حضيض قلزم امكان شكافتيم****از آبرو مگو همه جا اين گهركم است

با هيچ كس نشايد از انسان طرف شدن****شمشير انتقام ضعيفان تنك دم است

گر وارسي به نشئهٔ اقبال بيخودي****رنگ به گردش آمده پيمانهٔ جم است

از حيرت حقيقت خلوت سراي انس****تا حلقهٔ برون در، آغوش محرم است

بگذشت عمر و اشك گرفته ست دامنش****بر بال صبر عقده همين گرد شبنم است

زين بار انفعال كه در نام زندگي ست**** بيدل نگينم آبلهٔ دوش خاتم

است

غزل شمارهٔ 526: شوكت شاهي ام از فيض جنون در قدم است

شوكت شاهي ام از فيض جنون در قدم است****چشم زخمي نرسد آبله هم جام جم است

تاب الفت نتوان يافت به سررشتهٔ عمر****صبح وحشت زده را جوش نفس گرد رم است

كفر و دين در گره پيچ و خم يكدگرند****ظلمت و نور چو آيينه و جوهر به هم است

ما جنون شيفتگان امت آشفتگي ايم****وضع ما را به سر زلف پريشان قسم است

خوي معشوق ز آيينهٔ عاشق درياب****طينت برهمن از آتش سنگ صنم است

كينه در طبع ملايم نكند نشو و نما****فارغ از جوش غبار است زميني كه نم است

وحشي صيد كمند دم سردي داربم****رشتهٔ گوهر شبنم نفس صبحدم است

چاك در جيب حياتم ز تبسم مفكن****رگ اين برگ گلم جادهٔ راه عدم است

آنقدر نيست درين عرصه نمايان گشتن****سر مويي اگر از خويش برآيي علم است

مرگ شايد دل از اسباب هوس پردازد****ور نه در ملك نفس صافي آيينه كم است

رحم بر شبنم ما كن كه درين عبرتگاه****آب گرديدن و از خود نگذشتن ستم است

ديده در خواب عدم هم مژه بر هم نزند****گر بداند كه تماشا چه قدر مغتنم است

حسن بي مشق تأمل نگذشت از دل ما****صفحهٔ حيرت آيينه عجب خوش قلم است

نفس صبح ز شبنم به تأ مل نرسيد****رشته ي عمر ز اشكم به گره متهم است

مي چكد سجده ز سيماي نمودم بيدل****شاهد حال من آيينهٔ نقش قدم است

غزل شمارهٔ 527: عمري ست به حيرت نفس سوخته رام است

عمري ست به حيرت نفس سوخته رام است****اين مستي آسوده ندانم ز چه جام است

غافل مشو اي بيخبر از شورش اين بحر****آمد شد امواج نفس مرگ پيام است

بيطاقت شوقيم و جبين داغ سجودي ست****بتخانه درين راه چه و كعبه كدام است

چون غنچه به هر عطسهٔ بيجا مده از دست****زان گل مي بويي كه به ميناي مشام است

شبنم صفت از بسكه درين باغ ضعيفيم****بر طاير ما بوي گلي پيچش دام

است

ما بي بصران ناز معارف چه فروشيم****نور نظر شب پره ها، ظلمت شام است

از چاك دل و داغ جگر چاره ندارد****آن كس كه به عالم چو نگين طالب نام است

هرچند همه شعله تراود زلب شمع****در مكتب ما صاحب يك مصرع خام است

بيتاب فنا آن همه كوشش نپسندد****آسودگي از جادهٔ بسمل دو سه گام است

گردون نه همين سنگ به ميناي دل انداخت****آن رنگ كه نشكست در بن باغ كدام است

بيدل اگر آگه شوي از علم خموشي****تحصيل كمال تو، به يك حرف تمام است

غزل شمارهٔ 528: اگر مي نيست جمعيت كدام است

اگر مي نيست جمعيت كدام است****كمند وحدت اينجا دور جام است

چو ساغر در محيط مي كشيها****ز موج باده قلابم به كام است

دو عالم در نمك خفت از غبارم****هنوزم شور مستي ناتمام است

اگر بي دستگاهم غم ندارم****چو هندويم سيه بختي غلام است

ز بال افشاني ام قطع نظركن****كه صيد من نگاه چشم دام است

من و ميخانهٔ ديداركانجا****مژه تا بازگردد خط جام است

دل از هستي نمي چيند فروغي****نفس دركشور آيينه شام است

جهان زندان نوميدي ست اما****دمي كز خود برآيي سير بام است

درتن محفل به حكم شرع تسليم****نفس گر مي كشي چون مي حرام است

به طبع اهل دنيا پختگي نيست****ثمر چندان كه سرسبز است خام است

اسيري شهپر آزادي ماست****نگين دام ما را صيد نام است

ز هستي تا عدم جهدي ندارد****ز مژگان تا به مژگان نيم گام است

به غفلت آنقدر دوريم از دوست****كه تا وصلش رسد اينجا پيام است

زبيدل جرأت جولان مجوبيد****چو موج اين ناتوان پهلو خرام است

غزل شمارهٔ 529: چشمي كه ندارد نظري حلقهٔ دام است

چشمي كه ندارد نظري حلقهٔ دام است****هرلب كه سخن سنج نباشد لب بام است

بي جوهري از هرزه درايي ست زبان را****تيغي كه به زنگار فرورفت نيام است

مغروركمالي ز فلك شكوه چه لازم****كار تو هم از پختگي طبع تو خام است

اي شعلهٔ اميد نفس سوخته تا چند****فرداست كه پرواز تو فرسودهٔ دام است

نوميدي ام از قيد جهان شكوه ندارد****با دام و قفس طاير پرريخته رام است

كي صبح نقاب افكند از چهره كه امشب****آيينهٔ بخت سيهم دركف شام است

ني صبربه دل ماند ونه حيرت به نظرها****اي سيل دل وبرق نظراين چه خرام است

مستند اسيران خم وپيچ محبت****در حلقهٔ گيسوي تو ذكر خط جام است

بگذر ز غنا تا نشوي دشمن احباب****اول سبق حاصل زرترك سلام است

گويند بهشت است همان راحت جاويد****جايي كه به داغي نتپد دل چه مقام است

چشم تو نبسته است مگرگفت و شنودت****محو خودي اي بيخبر افسانه كدام است

بيدل به گمان محو يقينم

چه توان كرد****كم فرصتي از وصل پرستان چه پيام است

غزل شمارهٔ 530: ستم شريك من ياس خوشدن ستم است

ستم شريك من ياس خوشدن ستم است****حريف عذر هزار آرزو شدن ستم است

دلي ست در بغلت بو كن و تسلي باش****چو آهوان ز هوا نافه جو شدن ستم است

مرا به حيرت آيينه رحم مي آيد****طرف به اين همه زشت و نكو شدن ستم است

فنا نگشته ز تنزيه شرم بايد داشت****به رنگ بال نيفشانده بو شدن ستم است

ز حرص ذلت حاجت به هيچ در مبريد****به شرم تشنه لب آبرو شدن ستم است

ز بس گداخته ام از نظر نهان شده ام****هنوزپيش ميان تو مو شدن ستم است

به سجده خاك شو و محو يك تيمم باش****عرق فروش دوام وضو شدن ستم است

دل آب مي شود از نام وصل خاموشم****ادب پيام حديث مگو شدن ستم است

به كارگاه عناصر دماغ مي سوزم****چراع خيره سر چارسو شدن ستم است

به هجر زنده ام آيينه پيش من مگذار****جدا ز يار به خود روبه رو شدن ستم است

ز خويش درنگذشته ست هيچكس بيدل****به وهم دور مرو برمن اوشدن ستم است

غزل شمارهٔ 531: چون سايه بس كه كلفت غفلت سرشت ماست

چون سايه بس كه كلفت غفلت سرشت ماست****بخت سياه نامهٔ اعمال زشت ماست

گرد ون به فكر آفت ماكم فتاده است****مانند خم هميشه سرما و خشت ماست

چون غنچه دركمين بهاري نشسته ايم****چاكي اگر دمد زگريبان بهشت ماست

در سينه دل به ضبط نفس آب كرده ايم****ناقوس از ستم زده هاي كنشت ماست

سوداي طره ات ز سر ما نمي رود****چون شعله دوددل رقم سرنوشت ماست

تهمت مبند بيهده بر دوش وهم غير****خار وگل بساط جهان خوب و زشت ماست

اشكي ز الفت مژه دل برگرفته ايم****هر دانه اي كه ريشه ندارد زكشت ماست

پوشيده نيست جوهر نظاره مشربان****آيينه لختي ازدل حيرت سرشت ماست

بيدل بناي ريختهٔ درد الفتيم****گرد جفا و داغ الم خاك و خشت ماست

غزل شمارهٔ 532: شعله ها در گرم جوشي داغ آه سرد ماست

شعله ها در گرم جوشي داغ آه سرد ماست****نغمه هم حسرت غبار ناله هاي درد ماست

خاك تمكين آشيان حيرت آن جلوه ايم****لنگر دامان چندين دشت وحشت گردماست

حال دل صد گل ز چاك سينهٔ ما روشن است****صد سحر بوي جگر در رهن آه سرد ماست

بسكه در دل مهرهٔ شوق سويدا چيده ايم****ازكواكب چرخ هم داغ بساط نردماست

عضوعضوماجراحت زار حسرتهاي اوست****هر دلي كز باد الفت خون شود همدرد ماست

آفتابي در سواد يأس غربت گو مباش****خاك بر سريختن صبح دل شبگرد ماست

مشت خاشاكي ز دشت ناكسي گل كرده ايم****حسرت برق آبيار طبع غم پرورد ماست

دام هستي نيست زنجيري كه نتوان پاره كرد****اينقدر افسردگي از همت نامرد ماست

سايهٔ مژگان همان بر ديده ها پبنده است****آنچه نتوان ريختن جز بر سر ما گرد ماست

با غبار وهمي از هستي قناعت كرده ايم****خاك باد آورده ي ماگنج بادآورد ماست

تا كجا خواهي عيار دفتر مجنون گرفت****نُه سپهر بي سر وپا نسخهٔ يك فرد ماست

پرتوشمع است بيدل خلعت زرين شب****بزم سودا، فرش اگر دارد، ز رنگ زرد ماست

غزل شمارهٔ 533: طوق چون فاخته شيرازهٔ مشت پر ماست

طوق چون فاخته شيرازهٔ مشت پر ماست****حلقهٔ دود كمند كف خاكستر ماست

همچو خاك آينهٔ صورت اُفتادگي ام****گرد نقش قدم راهروان جوهر ماست

بسكه چون تير گذشت از بر ما عيش شباب****محو خمياز چو آغوش كمان پيكر ماست

شوق غارت زده انجمن ديداريم****هركجا آينه اي خون شده چشم تر ماست

عجز، آيينهٔ واماندگي ما نشود****طاير شوخي رنگيم و شكستن پر ماست

مست شوقيم درين دشت ز سرگرداني****گردباديم و همين گردش سر ساغر ماست

كوتهي نيست پريشاني ما را چون زلف****سايهٔ طالع آشفته ز مو بر سر ماست

آسمان گرم طواف دل ما مي گردد****مركز دور محيط آب رخ گوهر ماست

از دليران جنون تاز بساط ياسيم****قطع اميد دو عالم برش خنجر ماست

راحت شمع به انداز گداز است اينجا****هرقدر پيكر ما آب شود

بستر ماست

ما به يك صفحه ز صد نسخه فراغت داپم****دل آشفته اگر جمع شود دقتر ماست

بسكه داريم درين باغ كدورت بيدل****لاله سان آينه زنگارنشين در بر ماست

غزل شمارهٔ 534: اي غرهٔ اقبال سرانجام تو شوم است

اي غرهٔ اقبال سرانجام تو شوم است****مرگت به ته بال هما سايهٔ بوم است

چون پير شدي از امل پوچ حياكن****يكسر خط تقويم كهن ننگ رقوم است

اين جمله دلايل كه ز تحقيق توگل كرد****در خانهٔ خورشيد چراغان نجوم است

اي دعوي علم و عمل افسون حجابت****گرد تب وتاب نفس است اين چه علوم است

طبع تو اگر ممتحن نيك و بد افتد****غير از دهن مار جهان جمله سموم است

بي وضع ملايم نتوان بست ره ظلم****ديوار و در خانهٔ زنبور ز موم است

دل با دوجهان تشنگي حرص چه سازد****بريك چه بي آب ز صد دلو هجوم است

از عاريت هرچه بود، عارگزينيد****مسرور امانات جهول است و ظلوم است

بيدل تو جنوني كن و زين ورطه به در زن****عالم همه زنداني تقليد و رسوم است

غزل شمارهٔ 535: امروزكه اميد به كوي تو مقيم است

امروزكه اميد به كوي تو مقيم است****گر بال گشايم دل پرواز دو نيم است

نتوان ز سرم برد هواي دم تيغت****اين غنچه گره بستهٔ اميد نسيم است

شد حاجت ما پرده برانداز غنايت****سايل همه جا آينهٔ رازكريم است

فيض نظركيست كه درگلشن امكان****هر برگ گل امروزكف دست كليم است

جزكاهش جان نيست ز همصحبت سركش****گريان بود آن موم كه با شعله نديم است

بر صاف ضميران بود آشوب حوادث****صد موج كشاكش به سر در يتيم است

پيوسته پر آواز بودكاسهٔ خالي****پرگويي ابله اثر طبع سقيم است

آسوده دلي الفت يأس است وگرنه****اميد هم اينجا چه كم اززحمت بيم است

حيران طلب مايهٔ تمييز ندارد****در چشم گدا ششجهت آثاركريم است

بي رنگي گلشن نشود همسفرگل****آيينه ز خود مي رود و جلوه مقيم است

بيدل ز جگرسوختگي چاره ندارم****با داغ مرا لاله صفت عهد قديم است

غزل شمارهٔ 536: طبعي كه اميدش اثر آمادهٔ بيم است

طبعي كه اميدش اثر آمادهٔ بيم است****گر خود همه فردوس بود ننگ جحيم است

بر طينت آزاد شكستي نتوان بست****بي رنگي اين شيشه ز آفات سليم است

در دهر نه تنها من و تو بسمل يأسيم****گر بازشكافي دل هر ذره دو نيم است

صد زخم دل ايجادكن ازكاوش حسرت****چون سكه گرت چشم هوس بر زر و سيم است

بي سعي تأمل نتوان يافت صدايم****هشداركه تار نفسم نبض سقيم است

آنجاكه بود لعل توجانبخش تكلم****گوهر گره كيسهٔ اميد لئيم است

از نالهٔ ما غير ثبايت نتوان يافت****سايل نفسش صرف دعاهاي كريم است

سيلاب به دريا چقدر گرد فروشد****ما تازه گناهيم و دعاي تو قديم است

آه از دل ما زحمت خاشاك هوس بر****روشنگري بحر، به تحريك نسيم است

تا بيخبرت مات نسازند برون تا****زبن خانهٔ شطرنج كه همسايه غنيم است

ما را نفس سرد سحر خيز جنون كرد****جز يأس چه زايد شب عشاق عقيم است

بيدل به اشارات فنا راه نبردي****عمري ست كه گفتيم نظير تو عديم است

غزل شمارهٔ 537: اين انجمن چو شمع مپندار جاي ماست

اين انجمن چو شمع مپندار جاي ماست****هر اشك در چكيدنش آواز پاي ماست

جان مي دهيم و عشرت موهوم مي خريم****چون گل همان تبسم ما خونبهاي ماست

روشن نكرده ايم چو شبنم درين بساط****غير از عرق كه آينهٔ مدعاي ماست

طرح چه آبرو فكند قطره ازگهر****ما رفته ايم و آبلهٔ پا به جاي ماست

دامن فشانتر ازكف دست تجرديم****رنگي كه جز شكست نبندد حناي ماست

ويراني دل اين همه تعمير داشته ست****نه آسمان غبار شكست بناي ماست

درآتش افكنند و نناليم چون سپند****خودداري كه عقدهٔ بال صداي ماست

در قيد جسم ساز سلامت چه ممكن است****اين خاك سخت تشنهٔ آب بقاي ماست

از فقر سر متاب كز اسباب اعتبار****كس آنچه در خيال ندارد براي ماست

پيشانيي كه جز به در دل نسوده ايم****بر آسمان همان قدم عرش ساي ماست

آيينهٔ خوديم به هرجا دميده ايم****اين طرفه تركه جلوهٔ او رونماي ماست

بيدل عدم ترانهٔ

ناموس هستي ايم****بيرون پرده آنچه نيابي نواي ماست

غزل شمارهٔ 538: زندگي را شغل پرواز فنا جزوتن است

زندگي را شغل پرواز فنا جزوتن است****با نفس سرمايه اي گر هست ازخود رفتن است

نبض امكان را كه دارد شور چندين اضطراب****همچو تار ساز در دل هيچ و بر لب شيون است

بگذر از انديشهٔ يوسف كه دركنعان ما****يا نسيم پيرهن يا جلوه ي پيراهن است

هيچكس سر برنياورد ازگريبان عدم****شمع اين پروانه از خاكستر خود روشن است

از فسون چشم بند عالم الفت مپرس****انكه فردا وعده ام داده ست امشب با من است

جزتعلق نيست مد وحشت تجريد هم****هرقدر از خود بر آيي رشتهٔ اين سوزن است

نقش هستي جز غبار دقت نظاره نيست****ذره را آيينه اي گر هست چشم روزن است

بر جنون زن گر كند تنگي لباس عافيت****غنچه را بعد از پريشاني گريبان دامن است

غير خاموشي دليل عجز نتوان بافتن****شعلهٔ ما، تا زبان دارد سراپا گردن است

شوق ما را اي طلب پامال جمعيت مخواه****خون بسمل گر پريشان نقش بنددگلشن است

آن گرانسنگي كه نتوان از رهش برداشتن****چون شرر خود را به يك چشم از نظر افكندن است

لاله سودايي ست بيدل ورنه هر گلزار دهر****هركجا داغي ست چشمش با دل ما روشن است

غزل شمارهٔ 539: مي روم از خو يش و حسرت گر م اشك افشاندن است

مي روم از خو يش و حسرت گر م اشك افشاندن است****در رهت ما را چو مژگان گريه گرد دامن است

ما ضعيفان را اسير ساز پروا زست و بس****رشتهٔ پاي ط لب بال اميد سوزن است

با زمين چون سايه همواريم و از خود مي رويم****حيرت آيينهٔ ما هم تسلي دشمن است

پپچ و تاب زلف دارد راه باريك سلوك****شانه سان ما را به مژگان قطع اين ره كردن است

از امل جمعيت دل وقف غارت كرده ايم****ريشه گر افسون نخواند دانهٔ ما خرمن است

هيچكس را نيست از دام رگ نخوت خلاص****سرو هم در لاف آزادي سراپا گردن است

در محيط حادثات دهر مانند حباب****از دم خاموشي ما شمع هستي روشن است

برندارد ننگ افسردن

دل آزادگان****شعلهٔ بيتاب ما را آرميدن مردن است

عمرها شد بر خط پرگار جولان مي كنيم****رفتن ما آمدنها، آمدنها، رفتن است

دل چه امكان است بيرون آيد از دام امل****مهره بيدل در حقيقت مار را جزو تن است

غزل شمارهٔ 540: بسكه آفت ما ضعيفان را حصار آهن است

بسكه آفت ما ضعيفان را حصار آهن است****چشم زخمي گر هجوم آرد دعاي جوشن است

سينه چاكان مي كنند از يكدگركسب نشاط****از نسيم صبح شمع خانهٔ گل روشن است

از حيا با چرب طبعان برنيايد هيچ كس****آب در هرجاكه ديدم زيردست روغن است

پيشكاران عجوز دهر يك سر غالبند****آن كه ز مردان به مردي باج مي گيرد زن است

اينقدر اسباب اوهامي كه برهم چيده ايم****تا نفس بر خويش جنبيده است گرد دامن است

از نفس بايد سراغ وحشت هستي گرفت****شعله ها را دود پيشاهنگ ساز رفتن است

تا خيالش را زتاريكي نيفزايد ملال****در شبستان سويدا شمع داغم روشن است

شيوهٔ بيگانگي زين بيش نتوان برد پيش****با خود است آن جلوه را نازي كه گويي با من است

كوشش تسليم هم محمل به جايي مي كشد****شمع ما را پاي جولان سربه ره افكندن است

آتش كارت نخواهد آنقدرگرمي فروخت****اي توهّم خاك بر سركز؟س بي دامن است

تا تواني ناله كن بيدل كه دركيش جنون****خامشي صبح قيامت در نفس پروردن است

غزل شمارهٔ 541: چون حباب آيينهٔ مااز خموشي روشن است

چون حباب آيينهٔ مااز خموشي روشن است****لب به هم بستن چراغ عافيت را روغن است

ياد آزادي ست گلزار اسيران قفس****زندگي گر عشرتي دارد اميد مردن است

تيره روزان برنيايند از لباس عاجزي****همچوگيسو سايه را افتادگي جزو تن است

عيب پوشيهاست در سير تجرد پيشگان****نقش پاي سوزن ما بخيهٔ پيراهن است

سر نمي تابم ز برق فتنه تا دارم دلي****موج آتش جوهرآيينهٔ داغ من است

اطلس افلاك بيش ازپردهٔ چشمي نبود****چون نگه عرياني ام از تنگي پيراهن است

نيست از مشق ادب در فكر خويش افتادنم****غنچه تا سر درگريبان است پا در دامن است

واصلان را سرمه مي باشد غبار حادثات****چشم ماهي از سواد موج دريا روشن است

لاله سان از عبرت حال دل پرخون مپرس****داغ چندين گلخنم آيينه دارگلشن است

حلقهٔ گرداب غير از پيچش امواج نيست****عقدهٔ كاري كه من دارم هجوم ناخن است

اي زتيغ مرگ غافل برنفس چندين مناز****نيست جزنقش حباب آن سركه موجش گردن است

همچو دريا بيدل از موج بزرگي دم

مزن****پشت دست خود به دندان ندامت كندن است

غزل شمارهٔ 542: كينه را در دامن دلهاي سنگين مسكن است

كينه را در دامن دلهاي سنگين مسكن است****هر كجا تخم شررديديم سنگش خرمن است

خاكساران قاصد افتادگيهاي همند****جاده را طومار نقش پا به منزل بردن است

با دل جمع از خراش سينه غافل نيستيم****غنچه سان در هر سرانگشتم نهان صدناخن است

بگذر از اسباب اگر آگاهي از ذوق فنا****چون شود منزل نمايان گرد راه افشاندن است

غفلت تحقيق بر ما تار و پود و هم بافت****ورنه در مهتاب احوال كتانها روشن است

بي لب او چون خيال غير در دلهاي صاف****شيشه ها را موج صهبا خار در پيراهن است

آتشي در جيب دل دزديده ام كز سوز آن****مو بر اعضايم چو گلخن دود چشم روزن است

هيچ سودايي بتر از زحمت افلاس نيست****دست قدرت چون تهي شد با گريبان دشمن است

از وداع غنچه آغوش گل انشا كرده ايم****بي گريباني تماشاگاه چندين دامن است

بيدل از چشم تحيرپيشگان نم خواستن****دامن آيينه بر اميد آب افشردن است

غزل شمارهٔ 543: دري از اسباب ما و من به حق پيوستن است

دري از اسباب ما و من به حق پيوستن است****قطره را از خودگستن دل به دريا بستن است

سبحهٔ من ناله را با عقد دل پيوستن است****همجو مژگان سجده ام چشم از دو عالم بستن است

تا تواني گاهگاهي بي تكلف زيستن****زين تعلقها كه داري اندكي و ارستن است

با درشتان جز به ترك راستي صحبت مخواه****نقش را بي كج نهادي با نگين ننشستن است

عافيت احرامي عشاق سعي نارساست****شعله ها را داغ گشتن نقش راحت بستن است

در گلستان خرام او، ز هر نقش عدم****رنگ و بوي گل كمين ساز اداي جستن است

الفت بعد از جدايي سخت محكم مي شود****رشته را پيوند دشوار است تا نگسستن است

گر تامل محرم سامان اين دريا شود****از تهي دستي گهر همچون حباب آبستن است

تاكي اي بيدرد دل را خوار خواهي دشتن****شيشهٔ دري ه بر سنگش زدن نشكستن است

سعي بيدردان به باد هرزه گردي مي رود****موج خو ن شو اي نفس گر با دلت پيوستن است

همچو دريا بيدل آسان نيست كسب اعتبار****درخور

امواج اينجا رو به ناخن خستن است

غزل شمارهٔ 544: راحت جاويد عشاق از فضولي رستن است

راحت جاويد عشاق از فضولي رستن است****سجدهٔ شكر نگه چشم از تماشا بستن است

چون خروش نغمه اي كزتار مي آيد برون****شوخي پرواز ما ازبال آنسو جستن است

از كشاكش نيست ايمن يك نفس ، فرصت شمار****كار ريگ شيشهٔ ساعت ز پا ننشستن است

نشئهٔ آزاديي دارد غرور عاشقان****ناله را گرد نكشي از قيد هستي رستن است

تا چه زايد صبحدم كامشب به بزم نوبهار****غنچه چون ميناي مي از خون عيش آبستن است

شرمي از آزار دلها كن كه در ملك وفا****بهرناموس مروت رنگ هم نشكستن است

از مكافات عمل ايمن نبايد زيستن****سربريدن هاي ناخن عبرت دل خستن است

همچو اشك از انفعال دستگاه ما و من****آب بايد شدكه آخر دستي ازخود شستن است

تا توان زين انجمن كام تماشا يافتن****همچو شمع اجزاي ما را با نگه پيوستن است

زانقلاب دهر بيدل كارم از طاقت گذشت****بعد از اين از سخت جاني سنگ بر دل بستن است

غزل شمارهٔ 545: اي كعبه جو يقيني اگركار بستن است

اي كعبه جو يقيني اگركار بستن است****احرام بستنت همه زنار بستن است

گر محرمي علم نفرازي يه حرف پوچ****اين پنبه پرچمي ست كه بر دار بستن است

بايد به خون هر دو جهان دست شستنت****مشاطه گر حنا به كف يار بستن است

چون سايه عالمي ست به زير نگين ما****گر سر به دوش جبههٔ هموار بستن است

عبرت زكارگاه عمل موج مي زد****ساز شكسته را چقدر تار بستن است

منگر به لفظ و معني ام ازكم بضاعتي****تنگي براي قيافه تكرار بستن است

اي صرصر انتظار چراغان اعتبار****درهاگشوده اي كه به يك بار بستن است

سست است بار قافلهٔ عافيت هنوز****پر بسته ايم نوبت منقار بستن است

پر نامجو مباش كه نقش نگين عجز****پيشاني شكسته به ديوار بستن است

در خاكدان دهر مچين دستگاه ناز****گر بر سر مزار چه دستار بستن است

بيدل مباش غرهٔ تحصيل مدعا****در مزرعي كه خوشه همان بار بستن است

غزل شمارهٔ 546: زندگاني در جگرخار است و در پا سوزن است

زندگاني در جگرخار است و در پا سوزن است****تا نفس باقي ست در پيراهن ما سوزن است

سر به صد كسوت فروبرديم و عرياني بجاست****وضع رسوايي كه ما داريم گويا سوزن است

ماجراي اشك و مژگان تا كجا گيرد قرار****ما سراسر آبله عالم سراپا سوزن است

مي كشد سررشتهٔ كار غرور آخر به عجز****گر همه امروز شمشير است فردا سوزن است

زحمت تدبير بيش از كلفت واماندگي ست****زخم خار اين بيابان را مداوا سوزن است

جامهٔ ازادي اسان نيست بر خود دوختن****سرو را زين آرزو در جمله اعضا سوزن است

ناتوانان ناگزير الفت يكديگرند****بي تكلف رشته را گر هست همتا سوزن است

طبع سركش از ضعيفي ساتر احوال ماست****خنجر قاتل همان در لاغريها سوزن است

خلقي از وضع جنون ما به عبرت دوخت چشم****هر كجا گل مي كند عرياني ما سوزن است

ترك هستي گير و بيرون آ، ز تشويش امل****ورنه يكسر رشته بايد تافتن تا سوزن است

لاف آزادي ست بيدل تهمت وارستگان****شوخي

نام تجرد بر مسيحا سوزن است

غزل شمارهٔ 547: خنده ام صبحي به صد چاك گريبان آشناست

خنده ام صبحي به صد چاك گريبان آشناست****گريه سيلابي به چندين دشت و دامان آشناست

سايه ام را مي توان چون زلف خوبان شانه كرد****بس كه طبع من به صد فكر پريشان آشناست

دستم از دل برنمي دارد گداز آرزو****سيل عمري شدكه با اين خانه ويران آشناست

از فسون ناصحان بر خويش مي لرزم چو آب****يك تن عريان من با صد زمستان آشناست

جور حسن و صبر عاشق توأم يكديگرند****با خدنگ او دل من همچو پيكان آشناست

دورگرد وصلم اما در تماشاگاه شوق****با دلم تير نگاهش تا به مژگان آشناست

نيستم آگه چه گل مي چينم از باغ جنون****اينقدر دانم كه دستم باگريبان آشناست

هيچكس در بارگاه آگهي مردود نيست****صافي آيينه باگبر و مسلمان آشناست

غرق دل شو تا به اسرار حقيقت وارسي****قعر اين دريا همين با غوطه خواران آشناست

ما جنون كاران ز طاقت يك قلم بيگانه ايم****سخت جاني با دل صبر آزمايان آشناست

بزم وصل و هستي عاشق خيالي بيش نيست****قطره دست ازخود بشو، هرچند توفان آشناست

بيدل اين محفل نهان درگريهٔ شمع است و بس****داغ آن زخممم كه با لبهاي خندان آشناست

غزل شمارهٔ 548: عجز بينش با تعلقهاي امكان آشناست

عجز بينش با تعلقهاي امكان آشناست****اشك ما تا چشم نگشودن به مژگان آشناست

امتحانگاه حوادث بزم افلاس است و بس****سرد و گرم دهر با آغوش عريان آشناست

گرد ما ننشست جز در دامن زلف بتان****هر كجا بيني پريشان با پريشان آشناست

هيچكس كام اميد از اهل دنيا برنداشت****طالع ما هم به وضع اين عزيزان آشناست

غير عبرت هيچ نتوان خواند از اوضاع دهر****يارب اين طومار حيرت با چه عنوان آشناست

در چنين بزمي كه سازش پردهٔ بيگانگي ست****مفت الفتها اگر مژگان به مژگان آشناست

اشكم از مژگان چكيد و رنگ اظهاري نبست****اين گهر در خاك هم با قعر عمان آشناست

سوختن، خاشاك را هم رنگ آتش مي كند****هرقدر بيگانه ايم از خويش جانان آشناست

هر كجا بي خانماني

هست صيد زلف اوست****اين كمند ناز با شام غريبان آشناست

گرد خط در دور حسنش ابر عالمگيرشد****طالع موري كه با دست سليمان آشناست

در رهش پاي طلب بيگانهٔ دامان صبر****در غمش دست ندامت با گريبان آشناست

بي ندامت نيست اسباب نشاط اين چمن****گل هم ازشبنم كف دستي به دندان آشناست

شمع گو در ديده ام دكان رعنايي مچين****كاين دل پر داغ با چندين چراغان آشناست

بيدل از چشم تحير مشربم غافل مباش****هركجا حسني است با آيينه داران آشناست

غزل شمارهٔ 549: زندگي تمهيد اسباب فناست

زندگي تمهيد اسباب فناست****ما و من افسانهٔ خواب فناست

غافلان تا چند سوداي غرور****جنس اين دكان همه باب فناست

مست ومخمورخيال ازخود رويد****ششجهت يك عالم آب فناست

اينكه امواج نفس ناميدهٔم****چون به خود پيچيده گرداب فناست

خاك دير و كعبه ام منظور نيست****اشك ما را سجده محراب فناست

خواه هستي واشمر خواهي عدم****نغمه ها در رهن مضراب فناست

هر چه از دنيا و عقبا بشنوي****حرف نامفهوم القاب فناست

آنچه زين دريا نمي آيد به دست****گوهر تحقيق ناباب فناست

دورگردون يك دو دم ميدان كشيد****عمر، شاگرد رسن تاب فناست

ما نفس سرمايگان پر بسمليم****پرفشاني عذر بيتاب فناست

تا ابد، از نيستي نتوان گذشت****خاك اين وادي گل از آب فناست

بيدل از طور جنون غافل مباش****خاك بر سر كردن آداب فناست

غزل شمارهٔ 550: خودگدازي غم كيفيت صهباي من است

خودگدازي غم كيفيت صهباي من است****خالي از خويش شدن صورت ميناي من است

عبرتم سير سراغم همه جا نتوان كردن****چشم بر خاك نظر دوخته جوياي من است

سازگمگشتي ام اين همه توفان دارد****شور آفاق صداي پر عنقاي من است

همچو داغ از جگر سوختگان مي جوشم****شعله هرجامژه اي گرم كند جاي من است

نتوان با همه وحشت ز سر دردگذشت****فال اشكي كه زند آبله در پاي من است

فرصت رفته به سعي املم مي خندد****چشم برق همان ابروي ايمان من است

تخم اشكي به كف پاي كسي خواهم پخت****آرزو مژده ده اوج ثرياي من است

اگر اين است سر و برك نمود هستي****داغ امروز من آيينهٔ فرداي من است

سجده محمل كش صد قافله عجز است اينجا****اشك بي پا و سرم، در سر من پاي من است

نيستم جرعه كش درد كدورت بيدل****چون گهر صافي دل بادهٔ ميناي من است

غزل شمارهٔ 551: بحر رازم پيچ و تاب فكرگرداب من است

بحر رازم پيچ و تاب فكرگرداب من است****شوخي طبع رسا امواج بيتاب من است

صاف معني كرد مستغني ز درد صورتم****چون بط مي باطن من عالم آب من است

شور شوقم پردهٔ آهنگ ساز بيخوديست****نالهٔ من چون سپند افسانهٔ خواب من است

در صفاي حيرتم محو است نقش كاينات****اين كتان گمگشتهٔ آغوش مهتاب من است

تاكمان وحشتم در قبضهٔ وارستگي ست****دورگرديها ز مردم تير پرتاب من است

جبهه ام فرش سجود اهل تسليم است و بس****قامتي در هركجا خم گشت محراب من است

گوشهٔ امني ز چشم بسته دارم چون حباب****گرنظروامي كنم بر خويش سيلاب من است

گشت اظهار هنر بي آبروييهاي من****جوهرم چون آينه رنگ ته آب من است

جامي از خمخانهٔ عرفان به دست آورده ام****صاف گرديدن ز هستي بادهٔ ناب من است

غفلتم بيدل عيار امتحان هوشهاست****همچو محمل دام خواب ديگرن خواب من است

غزل شمارهٔ 552: بزم گردون صبح خيز ازگرد بيتاب من است

بزم گردون صبح خيز ازگرد بيتاب من است****نور اين آيينهٔ مينا ز سيماب من است

يك جهان ضبط نفس دارد به خود پيچيدنم****رشتهٔ موهوم هستي تشنهٔ ناب من است

تا تغافل دارم از وضع جهان آسوده ام****چشم پوشيدن بساط آرايي خواب من است

درخور وارستگي مسندطراز عزتم****بال پروازم چو قمري فرش سنجاب من است

موبه مويم چشمهٔ برق تجليهاي اوست****طور اگر آتش فروزدكرم شبتاب من است

از مزاج گوهرم شوخي نمي بالد به خويش****موج عمري شد به توفان بردهٔ آب من است

جوش دردي كوكه هنگ اثر پيداكنم****رشتهٔ قانون آهم يأس مضراب من است

محو شوقم از غم اسباب راحت فارغم****صافي آيينه حيرت شكر خواب من است

مي برد جذب خرامت چون غبار از جا مرا****جلوه اي از چين دامان تو قلاب من است

عمرها شد زين شبستان انتخابي مي زنم****هركجا حيرانيي گل كرد مهتاب من است

هر طرف پر مي زند نظاره حيرت خفته است****عالم آيينه ام همواري اسباب من است

از قماش خامشي بيدل دكاني چيدم****هرچه غير از خودفروشيها بود باب من است

غزل شمارهٔ 553: شوق ديدارم و در چشم كسان راه من است

شوق ديدارم و در چشم كسان راه من است****هركجاگرد نگاهي ست كمينگاه من است

داغ تأثير وفايم كه به آن افسردن****جگر بي اثري سوختهٔ آه من است

عجز رنگم به فلك ناز همايي دارد****كهكشان سايهٔ اقبال پر كاه من است

حيرتم آبله پا كرد كه چون موج گهر****هر ط رف گام نهد دل به سر راه من است

حرف نيرنگ مپرسيد كه چون شمع خموش****رفته ام از خود و واماندگي افواه من است

بوي هستي كلف اندود غبارم دارد****صافي آينه ام از نفس اكراه من است

در غم و عيش تفاوت نگرفتم كه چو شمع****خنده وگريه همان آتش جانكاه من است

محو نسيانكده عالم گمگشتگي ام****هركه ازخود به تغافل زند آگاه من است

موج گوهر سر مويي به بلندي نرسيد****شوخي چين خجل از دامن كوتاه من است

بيدل آن به كه دود ريبشهٔ من در دل خاك****ورنه چون تاك هزار آبله در راه من است

غزل شمارهٔ 554: زلف آشفتهٔ سري موجهٔ د رباي من است

زلف آشفتهٔ سري موجهٔ د رباي من است****تار قانون جنون جاده ي صحراي من است

برق شمعي ست كه درخرمن من مي سوزد****سنگ گرديست كه در دامن ميناي من است

لالهٔ دشت جنونم ز جگرسوختگي****داغ برگي ز گلستان سويداي من است

بسمل شوقم و از شرم نگاه قاتل****همچو خون در جگر رنگ تپشهاي من است

عجز هم بي طلبي نيست كه چون ريگ روان****صد جرس درگره آبلهٔ پاي من است

چرخ اگر داد غبارم به هوا خرسندم****كه جهان عرصهٔ باليدن اجزاي من است

سير بال و پر طاووس مكرر گرديد****صفحه آتش زده ام فصل تماشاي من است

فيض دلگرمي آهيست گل رندگيم****شمع افسرده ام و شعله مسيحاي من است

عنچهٔ باغ جنون از دل من مي خندد****داغ چون شبنم گل پنبهٔ ميناي من است

تردماغ چمن حسرت شمشير توام****زخم باليده چو گل ساغر صهباي من است

عمرها شد به در مشق كدورت زده ام****چين كلفت خطي ز صفحهٔ سيماي من است

دره ام ليك به جولان هوايش بيدل****قسم بي سر و پايي به

سر و پاي من است

غزل شمارهٔ 555: نيك و بد اين مرحله خاكش به كمين است

نيك و بد اين مرحله خاكش به كمين است****چشمي كه به پا دوخته باشي همه بين است

بي غنچه گلي سر نزد از گلشن امكان****اينجاست كه چين مايهٔ ايجاد جبين است

برخيز ز خاك سيه مزرع هستي****جايي كه نفس آينه كارد چه زمين است

چون صبح جنوني كن و از خو برون تاز****از چاك گريبان گل دامان تو چين است

بر صور مناز از دهل و كوس تجمل****اي پشه بم و زيركمال تو طنين است

اين است اگر كر و فر طاق و سرايت****بنياد غبار به هوا رفته متين است

اي آينه از ما مطلب عرض مكرر****تمثال ضعيفان نفس باز پسين است

اي شمع عنان نگه هرزه نگهدار****تا چشم تو باز است جهان خانهٔ زين است

زان جلوه گذشتيم و به خود هم نرسيديم****ما را چه گنه خاصيت عجز همين است

دل نيز گره شد به خم ابروي نازش****در طاق تغافل همه نقاشي چين است

در وصل به اظهار مكش ننگ فضولي****با بوسه حضور لب خاموش قرين است

رندان مشكيبيد ز معشوقهٔ فربه****كاين شكل دلاوبز سراپاش سرين است

شور تپش از ما به فنا هم نتوان برد****خاكستر منصور مزاجان نمكين است

بيدل كم سرمايهٔ عزلت نپسندي****از پاي به دامان تو نامت به نگين است

غزل شمارهٔ 556: دارم ز نفس ناله كه جلاد من اين است

دارم ز نفس ناله كه جلاد من اين است****در وحشتم از عمركه صياد من اين است

برداشته چون بو روان دانهٔ اشكي****آوارهٔ دشت تپشم زاد من اين است

مدهوش تغالكدهٔ ابروي يارم****جامي كه مرا مي برد از ياد من اين است

چون صبح به گرد رم فرصت نفسم سوخت****آن سرمه كه شد رهزن فرياد من اين است

سنگي به جگر بسته ام از سختي ايام****آيينه ام و جوهر فولاد من اين است

هم صحبت بخت سيه از فكر بلندم****در باغ هوس سايهٔ شمشاد من اين است

چشمي نشد

آيينهٔ كيفيت رنگم****شخص سخنم، صورت بنياد من اين است

دارم به دل از هستي موهوم غباري****اي سيل بيا خانهٔ آباد من اين است

هر ناله به رنگ دگرم مي برد از خويش****در مكتب غم سيلي استاد من اين است

دست مژه برداشتنم، عرض تمناست****حيرت زده ام شوخي فرياد من اين است

از الفت دل چاره ندارم چه توان كرد****دام و قفس طاير آزاد من اين است

با هر نفسم لخت دلي مي رود از خوبش****جان مي كنم. و تيشهٔ فرهاد من اين است

هر حرف كه آيد بسه لبم نام تو باشد****از نسخهٔ هستي سبق ياد من اين است

گردي شوم وگوشهٔ دامان تو گيرم****گر بخت به فرياد رسد داد من اين است

چون اشك ز سرگشتي ام نيست رهايي****بيدل چه كنم نشئهٔ ايجاد من اين است

غزل شمارهٔ 557: خامش نفسم شوخي آهنگ من اين است

خامش نفسم شوخي آهنگ من اين است****سر جوش بهار ادبم رنگ من اين است

عمري ست گرفتار خم پيكر عجزم****تا بال وپرنغمه شوم چنگ من اين است

بيتاب هواسنجي عمرم چه توان كرد****ميزان خيال نفسم سنگ من اين است

خميازه ام آرايش پيمانهٔ هستي ست****چون صبح خمارم مشكن رنگ من اين است

موج مي و آرايش گوهر چه خيال است****ناموس جهان تپشم ننگ من اين است

نه ذوق هنر دارم و نه محوكمالم****مجنون توام دانش و فرهنگ من اين است

با هركه طرف گشته ام آرايش اويم****آيينه ام و خاصيت جنگ من اين است

ظلم است رفيقان ز دل خسته گذشتن****گر آبله دارد قدم لنگ من اين است

نامحرم آن جلوه ام از بيدلي خويش****آيينه ندارم چه كنم زنگ من اين است

غزل شمارهٔ 558: زين سال و ماه فرصت كارت منزه است

زين سال و ماه فرصت كارت منزه است****مژگان دمي كه سايه كند روز بيگه است

تا كي غرور چيدن و واچيدن هوس****در خانه اين بساط كه افكنده اي ته است

سعي نفس چو شمع به پستي ست رهبرت****چندانكه -ريسمان تو دارد اثر چه است

بي وهم پيش و پس گذر، اي قاصد عدم****خواهي دچار امن شد آيينه در ره است

فرصت كجاست تا غم سود و زيان كشي****اين ما و من چو عمر شرر مرگ ناگه است

اقبال مردكار مكافات ظلم نيست****زنن فتنه گر تو غافلي ادبار آگه است

افسون جاه مي كشد آخر به خسّتت****چون آستين درازكني دست كوته است

انكار عاجزان مكن اي طالب كمال****در ناخن هلال كليد در مه است

از معني دعاي بت و برهمن مپرس****اين رام رام نيست همان الله الله است

بيدل تأملي كه درين بزم شيشه را****يكسر صداي ربختن اشك قهقه است

غزل شمارهٔ 559: ز غصه چاره ندارد دلي كه آگاه است

ز غصه چاره ندارد دلي كه آگاه است****فروغ گوهر بينش چو شمع جانكاه است

كجا بريم ز راهت شكسته بالي عجز****ز خويش نيز اگر رفته ايم افواه است

ثبات رنگ نكردم ذخيره اوهام****چو غنچه درگرهم گرد وحشت آه است

قسم به طاق بلند كمان بيدادت****كه چون نفس به دلم ناوك ترا راه است

به هستي تو اميد است نيستيها را****كه گفته اند اگر هيچ نيست الله است

ز رنگ زرد به سامان سوختن علميم****چراغ شعلهٔ ما را فتيلهٔ كاه است

چگونه عمر اقامت كند به راه نفس****گره نمي خورد اين رشته بسكه كوتاه است

فريب ساغر هستي مخور كه چون گرداب****به جيب خويش اگر سر فرو بري چاه است

به غير ضبط نفس ساز استقامت كو****مراكه شمع صفت مغز استخوان آه است

به عالمي كه تو باشي كجاست هستي ما****كتان غبار خيال قلمرو ماه است

به نااميدي ما رحمي اي دليل اميد****كه هيچ جا نرسيديم و روز بيگاه است

چسان

به دوش اجابت رسانمش بيدل****كه از ضعيفي من دست ناله كوتاه است

غزل شمارهٔ 560: تپيدن دل عشاق محوكسوت آه است

تپيدن دل عشاق محوكسوت آه است****به حال شورش دريا زبان موج گواه است

ز برق حادثه آرام نيست معتبران را****درتن قلمرو شطرنج كشت بر سر شاه است

به حسن قامت رعنا مباد غره برآيي****هزار سدره درين باغ پايمال گياه است

بر اهل عجز حصار است پيچ و تاب حوادث****چوگردبادكه تخت روان هر پركاه است

صفاي دل نتوان خواست از محبت دنيا****كه در شمردن زر، دست زرشمار، سياه است

به غير ترك تماشا مخواه نشئهٔ راحت****هجوم خواب به چشمت شكست رنگ نگاه است

قبول خاطر نيك و بد است وضع ملايم****كه آب را به دل تيغ و چشم آينه راه است

به درد عشق قناعت كن از تجمل امكان****دل شكسته در اين انجمن شكست كلاه است

مپرس از طلب نارساي سوخته جانان****چو شمع منزل ما داغ و جاده شعلهٔ آه است

به دل نهفته نماند خيال شوكت حسني****كه در شكستن رنگ منش غبار سپاه است

ز سير گلشن دل پا مكش كه داغ تمنا****در انتطار به چندين اميد چشم به راه است

به هرطرف چه خيال است سركشيدن بيدل****پر شكسته همان آشيان عجز پناه است

غزل شمارهٔ 561: آفت سر و برگ هوس آرايي جاه است

آفت سر و برگ هوس آرايي جاه است****سر باختن شمع ز سامان كلاه است

غافل مشو از فيض سيه روزي عشاق****نيل شب ما غازه كش چهرهٔ ماه است

با حسن تو آسان نتوان گشت مقابل****حيرت چقدر آينه را پشت و پناه است

يك چشم تر آورده ام از قلزم حيرت****اين كشتي آيينه پر از جنس نگاه است

افسوس كه در غنچه و بو فرق نكردم****دل رفت و من دلشده پنداشتم آه است

تا هست نفس رنگ به رويم نتوان يافت****تحريك هوا بال و پر وحشت كاه است

كو خجلت عصيان كه محيط كرمش را****آرايش موج، از عرق شرم گناه است

زان جلوه به خود ساخت جهاني چه توان كرد****شب پرتو خورشيد در آيينهٔ ماه است

جزسازنفس غفلت دل را سببي نيست****اين خانه

چو داغ از اثر دود سياه است

آنجاكه تكبرمنشان ناز فروشند****ماييم و شكستي كه سزاواركلاه است

هرچند جهان وسعت يك گام ندارد****اما اگر از خويش برآيي همه راه است

زندان جسد منظر قرب صمدي نيست****معراج خيالي تو و ره در بن چاه است

از جلوه كسي ننگ تغافل نپسندد****بيدل مژه بر هم زدنت عجز نگاه است

غزل شمارهٔ 562: خاك نميم ما را كي فكر عجز و جاه است

خاك نميم ما را كي فكر عجز و جاه است****گرد شكستهٔ ما بر فرق ماكلاه است

عشق غيورا ز ما چيزي نخواست جزعجز****سازگدايي اينجا منظور پادشاه است

خير و شري كه دارند بر فضل واگذاريد****هرچند اميد عفو است دركيش ماگناه است

با عشق غيرتسليم ديگر چه سركندكس****در آفتاب محشر بي سايگي پناه است

دل گر نشان نمي داد هستي چه داشت در بار****تمثال بي اثر را آيينه دستگاه است

اي شمع چند خواهي مغرور ناز بودن****اين گردن بلندت سر دركنار چاه است

جهد ضعيف ما را تسليم مي شناسد****هرچند پا نداريم چون سبحه سر به راه است

خاك مرا مخواهيد پامال نااميدي****با هر سياهكاري در سرمه ام نگاه است

شستن مگربخواند مضمون سرنوشتم****نامي كه من ندارم در نامهٔ سياه است

شادم كه فطرتم نيست ترياكي تعين****وهمي كه مي فروشم بنگ است وگاهگاه است

بيدل دليل عجز است شبنم طرازي صبح****از سعي بي پر و بال اشكم گداز آه است

غزل شمارهٔ 563: دل را ز نگه دام هوس بر سر راه است

دل را ز نگه دام هوس بر سر راه است****در مزرع غم ريشهٔ اين دانه نگاه است

بي درد نجوشد نفس از سينهٔ عاش****موجي كه !ززن بحر دمد شعلهٔ آه است

اين دشت زيارتكده منظره كيست****تا ذره همان ديده اميد به راه است

غير از دل آشفته به عالم نتوان يافت****اين بزم مگر حلقهٔ آن زلف سياه است

از صفحهٔ دل نقش كدورت نتوان شست****گردون به حقيقت گره تار نگاه است

بر اهل هوس ظلم بود باده پرستي****عمري ست كلف جوهر آيينهٔ ماه است

تنگ است به رباب نظر وسعت امكان****اين بيخبران را لب ساغر لب چاه است

اين عقل كه دارد سر پر نخوت شاهان****شمعي ست كه افسرده فانوس كلاه است

مشكل كه شود وحشي ما رام تعلق****در خانهٔ دل نيز نقس مرده راه است

دركيش حياپيشگي ا م شوخي اظهار****هرچند درآيينهٔ خويش است نگاه است

بي عشق محال ست بود رونق هستي****بي جلوهٔ خورشيد

جهان نامه سياه است

داغم اگر از دود كشد شعلهٔ آهي****چشمي ست كه بر روي كسي گرم نگاه است

آيينه ام و طاقت ديدار ندارم****اين باده ندانم چقدر حوصله خواه است

بيدل نكندشعبهٔ جان جلوه به چشمش****تا گرد جسد آينه دار سر راه است

غزل شمارهٔ 564: سير بهار اين باغ از ما تميز خواه است

سير بهار اين باغ از ما تميز خواه است****اما كسي چه بيند آيينه بي نگاه است

در شبهه زار هستي تزوير مي تراشيم****آبي كه ما نداريم هرجاست زير كاه است

گرد بناي عجز است زبر و بم تعين****تا پست شد نفس شد چون شد بلند آه ا ست

فقر و غناي هستي نامي ست هرزه مخروش****عمري ست بر زبانها درويش نيز شاه است

پرواز آرزوها ما را به خواري افكند****دودي كه در سر ماست گر بشكند كلاه است

خواهي بر آسمان تاز، خواهي به خاك پرداز****اي گرد هرزه پرواز واماندگي پناه است

رنگي درين گلستان مقبول مدعا نيست****مژگان گشودن اينجا دست ردّ نگاه است

انكار درد ظلم است از محرمان الفت****تا آه عقده دل واكرد واه واه است

زاهد تو هم برافروز شمع غرور طاعت****رحمت درين شبستان پروانهٔ گناه است

جايي كه حسن يكتا، دارد نقاب غيرت****آيينه داري ما حرف كتان و ماه است

با آفتاب تابان اين سايه ها چه سازند****جرم فناي ما را آن جلوه عذرخواه است

تا زندگي ست زين بزم چون شمع بايدت رفت****اي مرده ي اقامت منزل كحاست راه است

از نقش اين دبستان تا سرنوشت انسان****هر نامه اي كه خوانديم تحرير آن سياه است

بيدل به هرچه پيچيد دل غير داغ كم ديد****اين محفل كدورت آيينه اي و آه است

غزل شمارهٔ 565: عرق فشاني شبنم در اين حديقه گواه است

عرق فشاني شبنم در اين حديقه گواه است****كه هر طرف نگرد ديده انفعال نگاه است

حساب سايه و خورشيد هيچ راست نيايد****متاع منتظران زنگ و حسن آينه خواه است

غبار دشت عدم را كدام فعل و چه طاعت****ز ما اگر همه آهنگ سجده است گناه است

به هركجا اثر جلوه ات نقاب گشايد****حقيقت دو جهان ماجراي برق و گياه است

ز حال مردم چشمم توان معاينه كردن****كه در محيط غمت خانهٔ حباب سياه است

سراغ عافيتي نيست در قلمرو امكان****براي شعلهٔ ما درگذار خويش پناه است

طريق عالم

عجزي سپرده ايم كه آنجا****سر غرور چو نقش قدم گل سر راه است

ز فقر شيفتهٔ جاه غير مرگ چه فهمد****كه شمع را سر و برگ نفس به بند كلاه است

كتان نه ايم وليكن ز بار منت عشرت****بر آبگينهٔ ما سنگ به ز پرتو ماه است

توان ز گردش رنگم به درد عشق رسيدن****دل گداخته آبي به زير اين پر كاه است

چو صبح در قفس زخم آرزوي تو دارم****تبسمي كه غبار هزار قافله آه است

به محفلي كه دهد سرمه ات صلاي خموشي****خروش ساز قيامت صداي تار نگاه است

به خانمان نكشد آرزوي الفت بيدل****مثال وحشي ما را خيال آينه چاه است

غزل شمارهٔ 566: گوهر دل ز سخن رنگ صفا باخته است

گوهر دل ز سخن رنگ صفا باخته است****زنگ اين آينه يكسر نفس ساخته است

مكش اي جلوه ز دل يك دونفس دامن ناز****كه هنوز آينه تمثال تو نشناخته است

حسن خوبان كه كتان مه تابان تواند****تا تو بي پرده نه اي پرده نينداخته است

جلوه ها مفت تو اي ناله چه فرصت طلبي ست****كه نفس هم نفسي آينه پرداخته است

از قمار من و ما هيچ نبرديم افسوس****رنگ جنسي ست كه نقدش همه جا باخته است

عجز ما آن سوي تسليم گرو مي تازد****سايه در جنگ سپر هم سپر انداخته است

هرزه بر خويش ننازي كه درين بزم چو شمع****سر تسليم همان گردن افراخته است

هر دو عالم چو نفس در جگرم سوخته اند****شعلهٔ وادي مجنون چه قدر تاخته است

پيش از ايجاد نفس قطع هوسها كرديم****صبح هستي دم تيغي به خيال آخته است

هيچ پرواز ز خاكستر خود بيرون نيست****بيدل اين هفت فلك بيضهٔ يك فاخته است

غزل شمارهٔ 567: نه عشق سوخته و نه هوس گداخته است

نه عشق سوخته و نه هوس گداخته است****چو صبح آينهٔ ما نفس گداخته است

سلامت آرزوي وادي رحيل مباش****كه عالمي به فسون جرس گداخته است

به خلق سبقت اسباب پختگي مفروش****كه بيشتر ثمر پيشرس گداخته است

ز نقد داغ مكافات خويش آگه نيست****داغ شعله به اين خوش كه كس گداخته است

ز انفعال تهي نيست لذت دنيا****عسل مخواه كه اينجا مگس گداخته است

غبار مشت پر ما نياز دام كنيد****كه عمرها به هواي قفس گداخته است

ترحم است برآن دل كه گاه عرض و نياز****ز بي نيازي فريادرس گداخته است

مگر شكست به فرياد دل رسد ور نه****دراي محمل مقصد نفس گداخته است

طلسم هستيِ بيدل كه محو حسرت اوست****چو ناله هيچ ندارد ز بس گداخته است

غزل شمارهٔ 568: هركجا وحشتي از آتشم افروخته است

هركجا وحشتي از آتشم افروخته است****برق در اول پرواز نفس سوخته است

چه خيال است دل از داغ تسلي گردد****اخگري چشم به خاكستر خود دوخته است

لاف را آينه پرداز محبت مكنيد****به نفس هيچكس اين شعله نيفروخته است

نتوان محرم تحقيق شد از علم و عمل****و ضعها ساخته و ما و من آموخته است

پاس اسرار محبت به هوس نايد راست****شمع بر قشقه و زنار چها سوخته است

اي نفس مايه دكانداري غلفت تا چند****آسمان جنس سلامت به تو نفروخته است

از قماش بد و نيك دو جهان بيخبريم****چون حيا پيرهن ما نظر دوخته است

ذره ايي نيست كه خورشيد نمايي نكند****گرد راهت چقدر آينه اندوخته است

گر نه بيدل سبق از مكتب مجنون دارد****اينقدر چاك گريبان زكه آموخته است

غزل شمارهٔ 569: آتش وحشتم آنجاكه برافروخته است

آتش وحشتم آنجاكه برافروخته است****برق در اول پرواز، نفس سوخته است

چه خيال است دل از داغ تسلي گردد****اخگرم چشم به خاكستر خود دوخته است

گفتگو آينه پرداز محبت نشود****به نفس هيچ كس اين شعله نيفروخته است

از قماش بد و نيك دو جهان بيخبريم****چون حيا پيرهن ما نظر دوخته است

ذره اي نيست كه خورشيدنمايي نكند****گرد راهت چه قدر آينه اندوخته است

نتوان محرم تحقيق شد از علم و عمل****وصفها ساخته وما ومن آموخته است

پاس اسرار محبت به هوس نايد راست****شمع بر قشقه وزنارچها سوخته است

اي نفس مايه دكانداري هستي تا چند****آسمان جنس سلامت به تو نفروخته است

گرنه شاگرد جنون است دل بيدل ما****ابجد چاك گريبان زكه آموخته است

غزل شمارهٔ 570: برروي ما چوصبح نه رنگي شكسته است

برروي ما چوصبح نه رنگي شكسته است****گردي ز دامن تپش دل نشسته است

بي آفتاب وصل تو بخت سياه ما****مانند سايه آينهٔ زنگ بسته است

زاهد حذر ز مجلس مستان كه موج مي****صد توبه را به يك خم ابرو شكسته است

در بزمگاه عشق هوس را مجال نيست****تا شعله گرم جلوه شود دود جسته است

در خلوتي كه حسن تو دارد غرور ناز****حيرت زچشم آينه بيرون نشسته است

نوميدي ام ز درد سر آرزو رهاند****آسوده ام كه رشتهٔ سازم گسسته است

تا چند با درشتي عالم نساختن****اين باغ را اگر ثمري هست خسته است

آزاد نيستي همه گر بي نشان شوي****عنقا هم اززبان خلايق نرسته است

ما لاف طاقت از مدد عجز مي زنيم****پرواز ما چو رنگ به بال شكسته است

آزاد ظالم از اثر دستگاه اوست****بيدل به خون نشستن خنجرزدسته است

غزل شمارهٔ 571: گلدستهٔ نزاكت حسنت كه بسته است

گلدستهٔ نزاكت حسنت كه بسته است****كز بار جلوه رنگ بهارت شكسته است

از ضعف انتظار تو در ديدهٔ ترم****سررشته نگاه چو مژگان گسسته است

هرگز نچيده ايم جز آشفتگي گلي****سنبل به باغ طالع ما دسته دسته است

بسي جلوهٔ تو اي چمن آراي انتظار****جوهر به چشم آينه مژگان شكسته است

از قطره تا محيط تسلي سراغ نيست****آسودگي زكشورما باربسته است

از سنگ برنيامده زنداني هواست****يارب شرار من به چه اميد جسته است

رنگم چه آرزو شكند كز شكست دل****درگوش اين شكسته صدايي نشسته است

بر ناخن هلال فلك پرحنا مبند****رنگينيش به خون جگرهاي خسته است

بگذر ز دام وهم كه گدستهٔ مراد****با رشته هاي طول امل كس نبسته است

عيش از جهان مخواه كه چون نالهٔ سپند****اين مرغ دركمين رميدن نشسته است

بيدل خموش باش كه تا لب گشوده اي****فرصت به كسوت نفس از دام جسته است

غزل شمارهٔ 572: الفت دل عمرها شد دست وپايم بسته است

الفت دل عمرها شد دست وپايم بسته است****قطرهٔ خوني ز سرتا پا حنايم بسته است

آرزو نگذشت حيف از قلزم نيرنگ حرص****ورنه عمري شد پلش دست دعايم بسته است

همچو صحرا با همه عرياني وآزادگي****نقد چندين گنج درگنج ردايم بسته است

رفته ام زين انجمن چون شمع و داغ دل بجاست****حسرت ديدار چشمي بر قفايم بسته است

عبرتم محمل كش صد آبله واماندگي****هركه رفتاري ندارد پا به پايم بسته است

زير گردون بركدامين آرزو نازدكسي****تنگي اين خانه درها بر هوايم بسته است

كاش ابرامي درين محمل به فريادم رسد****بي زبانيها در رزق گدايم بسته است

كو عرق تا تكمه اي چند ازگريبان واكنم****خجلت عريان تني بند قبايم بسته است

الرحيل زندگي ديگركه برگوشم زند****موي پيري پنبه بر ساز درايم بسته است

معني موج گهر از حيرتم فهميدني ست****رفته ام از خويش ويادت دل به جايم بسته است

مصرع فكربلند بيدلم اما چه سود****بي دماغيهاي فرصت نارسايم بسته است

غزل شمارهٔ 573: پير عقل از ما به درد نان مقدم رفته است

پير عقل از ما به درد نان مقدم رفته است****در فشاركوچه هاي گندم آدم رفته است

اي به عبرت رفتگان عالم موت و حيات****بگذريد ازآمد سوري كه ماتم رفته است

بر حباب و موج نتوان چيد دام اعتبار****هرچه مي آيد درن دريا فراهم رفته است

خلق در خاك انتظار صبح محشر مي كشند****زندگي با مردگان درگور باهم رفته است

استقامت بي كرامت نيست در بنياد مرد****شمع ازخود رفته است اما ز جاكم رفته است

بعد چندي بر سر خود سايه ها خواهيم كرد****در بن ديوارپيري اندكي خم رفته است

دوستان هرگه به ياد آييم اشكي سر دهيد****صبح ما زين باغ پرنوميد شبنم رفته است

يار بي رحم از دل ما برندارد دست ناز****بركه ناليم از سر اين داغ مرهم رفته است

كاش نوميدي چو خاك خشك بر بادم دهد****كز جبين بي سجودم جوهر نم رفته است

از ترحم تا مروت وز مدارا تا وفا****هرچه راكردم طلب ديدم ز عالم رفته است

بعد مردن كار

با فضل است با اعمال نيست****هركه زين خجلت سرا رفته ست بي غم رفته است

من كه باشم تا به ذكر حق زبانم واشود****نام بيدل هم ز خجلت برلبم كم رفته است

غزل شمارهٔ 574: دوستان ظلمي به حال نامرادم رفته است

دوستان ظلمي به حال نامرادم رفته است****داشتم چيزي و من بودم ز يادم رفته است

بي نفس در ملك عبرت زندگاني كنم****خاك برجا مانده است امروز و بادم رفته است

قفل وسواس است چشم من درين عبرت سرا****همچو مژگان عمر دربست وگشادم رفته است

سيرگل نذر جنون بيدماغي كرده ام****پيش پيش رنگ و بوها اعتمادم رفته است

اينقدر يارب نفس را باكه عزم سركشي ست****فرصت كار تامل،در جهادم رفته است

با همه بيكاري از سرخاري ابرام حرص****چون قلم ناخن زانگشت زيادم رفته است

معني ايجاد چون ماه نوم مجهول ماند****بسكه ديدم كهنگي از خط سوادم رفته است

تا سواد انتخاب معني ام بيشك شود****مغز چندين نقطه در تدبير صادم رفته است

نقش پاي عافيت چون شمع پيدا مي كنم****در پي اين داغ شك شعله زادم رفته است

كس خربدار دل آگه درين بازار نيست****آه از عمري كه در ننگ كسادم رفته است

بر خيال خلد بيدل زاهدان را نازهاست****ليك ازين غافل كزين ويرانه آدم رفته است

غزل شمارهٔ 575: گر به سير انجمن يا گشت گلشن رفته است

گر به سير انجمن يا گشت گلشن رفته است****شمع ما هرسو همين يك سرزگردن رفته است

مزرعي چون كاغذ آتش زده گل كرده ايم****تا نظر بر دانه مي دوزيم خرمن رفته است

كاشكي باكلفت افسردگي مي ساخيم****بر بهار ما قيامت از شكفتن رفته است

انتظارت رنگ نم نگذاشت در چشم ترم****تا مقشر گشت اين بادام روغن رفته است

جهد صيقل صدهزار آيينه با زنگار برد****خانه ها زين خاكدان بر باد رفتن رفته است

غنچه واري هيچكس با عافيت سودا نكرد****همچو گل اينجا گريبانها به دامن رفته است

خلقي از بيدانشي تمكين به حرف و صوت باخت****سنگ اين كهساريكسر در فلاخن رفته است

زندگي زين انجمن يك گام آزادي نخواست****هركه را ديديم زاينجا بعد مردن رفته است

نقش پايي چند از عجز تلاش افسرده ايم****نام واماندن بجا مانده ست رفتن رفته است

خانه را نتوان سيه كرد از غرور روشني****نور مي پنداري و دودي

به روزن رفته است

هرچه از خود مي بريم آنجا فضولي مي بريم****جاي قاصد انفعال نامه بردن رفته است

نيستم بيدل حريف انتظار خوشدلي****فرصت از هركس كه باشد يان از من رفته است

غزل شمارهٔ 576: دل عمرهاست آينه ترتيب داده است

دل عمرهاست آينه ترتيب داده است****اي ناز مشق جلوه كه اين صفحه ساده است

تا ديده سجده ا ي به خيالت ادا كند****صد سر به كسوت مژه گردن نهاده است

از محو جلوه گر همه تمثال بركشد****حيرت مقام جوهر آيينه داده است

زحمتكش ستمكدهٔ ناتواني ام****بار جهان چو سايه به دوشم فتاده است

در عرصه اي كه رخش خرامت جنون كند****گل گر سوار رنگ برآيد پياده است

ما را خيال آن مژه افسون بيخودي ست****از رشته هاي تاك مگو موج باده است

گو تنگ باش ديدهٔ خست نگاه عقل****دشت جنون و دامن صحر گشاده است

عجز و غرور خلق گر آيد به امتحان****پرواز هاي ذره زگردون زياده است

مشق ستم ز طينت ظالم نمي رود****زور كمان دمي كه نمانده كباده است

چون شمع منع سر به هواتازي ات نكرد****از پا نشستني كه به پيش ايستاده است

نقش جهان نتيجهٔ انديشه دويي ست****نيرنگ شخص و آينه تمثال زاده است

روزي دو از هوس تو هم اي وهم پرفشان****عنقا در آشيان مگس بيضه داده است

بيدل چوشمع بر خط تسليم خاك شو****اي پر شكسته در قفس آتش فتاده است

غزل شمارهٔ 577: آن جنگجو به ظاهر گرپشت داده است

آن جنگجو به ظاهر گرپشت داده است****پنهان دري ز فتح نمايان گشاده است

از بسكه سعي همت مردان فروتني ست****پشت سپه قوي به سوار پياده است

محو قفاست آينه پردازي صفا****از ريش دار هيچ مپرسيد ساده است

طفلي چه ممكن است رود ازمزاج شيخ****هرچند مو سفيدكند پيرزاده است

از علت مشايخ و طوارشان مپرس****بالفعل طينت نر اين قوم ماده است

هرجا مزيني است به حكم صلاح شرع****در ريش محتسب بچه اش را نهاده است

اينجا خيال گنبد عمامه هيچ نيست****بار سرين به گردن واعظ فتاده است

زاهد كجا و طاعت يزدانش ازكجا****در وضع سجده شيوهٔ خاصش اراده است

رعنايي امام ندارد سر نماز****مي نازد از عصاكه به دستش چه داده است

ملا هزار بار به انگشتهاي دخل****ته كرده

درس وگرم تلاش اعاده است

نامرد و مرد تا نكشد زحمت گواه****قاضي درين مقدمه غورش زياده است

اقبال خلق بسكه به ادبار بسته عهد****پيش اوفتاده است و قفا ايستاده است

پستي كشيد دامن اين حيزطينتان****چندان كه نامشان به زبانها فتاده است

نقش جهان نتيجهٔ انديشهٔ دويي ست****نيرنگ شخص و آينه تمثال زاده است

بيدل چه ذلت است كه گردون منقلب****در طبع مرد خاصيت زن نهاده است

غزل شمارهٔ 578: برگ عيش من به ساز بيخودي آماده است

برگ عيش من به ساز بيخودي آماده است****چون بط مي بال پروازم ز موج باده است

نقش پايم ناتوانيهاي من پوشيده نيست****بيشتر از سايه اجزايم به خاك افتاده است

عجز هم در عالم مشرب دليل عالمي ست****پاي خواب آلوده را دامان صحرا جاده است

حيرت ما را به تحريك مژه رخصت نداد****خط شوخ اوكه رنگ حسن را پر داده است

نافه شدگلبرگ ختن اما تغافلها بجاست****دور چشم بد هنوزآن نو خط ما ساده است

گوهريم اما زپيچ وتاب دريا بيخبر****جز به روي ما تحير چشم ما نگشاده است

مي توان در هستي ما ديد عرض نيستي****شعله بي شغل نشستن نيست تا استاده است

بي تو درگنج عدم هم خاك بر سركرده ايم****دست گرد ما ز داماني جدا افتاده است

قطرهٔ آبي كه داري خون كن وگوهر مبند****تهمت آرام داغ طينت آزاده است

هر نفس چندين امل مي زايد از انديشه ات****شرم دار از لاف مرديهاكه طبعت ماده است

دركمين داغ دل چون شمع مي سوزم نفس****قرب منزل درخور سعي وداع جاده است

در خرابيها بساط خواب نازي چيده ايم****سايه گل كرده ست تا ديوار ما افتاده است

با شكست رنگ بيدل كرده ام جولان عجز****رفتن از خويشم قدم در هيچ جا ننهاده است

غزل شمارهٔ 579: بسكه حرف مدعا نازك رقم افتاده است

بسكه حرف مدعا نازك رقم افتاده است****نامه ام چون حيرت آيينه يكسر ساده است

طينت عاشق نگردد از ضعيفي پايمال****گر فتد بر خاك حرفي بر زبان افتاده است

نشئه اي دارد دماغ بيقراريهاي من****پيچ و تاب بيخودان هم رنگ موج باده است

گردباد شوقم و عمري ست در دشت جنون****خيمه ام چون چرخ بر سرگشتگي استاده است

آهم و طرفي نمي بندم به الفتگاه دل****بي دماغيهاي شوقم سر به صحرا داده است

زينت ظاهر غبار معني اسرار ماست****شيشهٔ رنگين حجاب آب و رنگ باده است

در طلب بايدگذشت ازهرچه مي آيد به ييش****گر همه سرمنزل مقصود باشد جاده است

گربودتسليم سرمشق جبينت چون غبار****دامن هركس كه مي آري به كف

سجاده است

وضع محويت تماشاخانهٔ نيرنگ كيست****يك جهان آيينه ام تا حيرتم رو داده است

برق جولان آه بيدل ياس پرورد است و بس****الحذر اي مدعي اين دود آتش زاده است

غزل شمارهٔ 580: در بهارگريه عيش بيدلان آماده است

در بهارگريه عيش بيدلان آماده است****اشك تاگل مي كند هم شيشه و هم باده است

طينت عاشق همين وحشت غبار ناله نيست****چون شراركاغذ اينجا داغ هم آزاده است

هيچكس واقف نشد از ختم كار رفتگان****در پي اين كاروان هم آتشي افتاده است

پردهٔ ناموس هستي اعتباري بيش نيست****م ما را شيشه اي گر هست رنگ باده است

منزل خاصي نمي خواهد عبادتگاه شوق****هركف خاكي كه آنجا سر نهي سجاده است

زاهد ز رشك شرار شوق ما تردامنان****همچو خارخشك بهر سوختن آماده است

عقل كو تا جمع سازد خاطر از اجزاي ما****عشق مشت خاك ما را سر به صحرا داده است

خار راه اهل بينش جلوهٔ اسباب نيست****ازكمند الفت مژگان نگه آزاده است

زنهار! ايمن مباش ز شك دردآلود من****گرهمه يك شبنم است اين طفل توفان زاده است

تا فنا در هيچ جا آر ام نتوان يافتن****هرچه جزمنزل درين وادي ست يكسرجاده است

گوهر ماكاش از ننگ فسردن خون شود****مي رود دريا ز خويش و موج ما استاده است

دل به ناداني مده بيدل كه در ملك يقين****تختهٔ مشق خيال است آينه تاساده است

غزل شمارهٔ 581: دل به ياد جلوه اي طاقت به غارت داده است

دل به ياد جلوه اي طاقت به غارت داده است****خانهٔ آيينه ام از تاب عكس افتاده است

الفت آرام چون سد ره آزاده است****پاي خواب آلودهٔ دامان صحرا جاده است

تهمت آلود تك وپوي هوسها نيستم****همچوگوهر طفل اشك من تحيرزاده است

پيري از اسباب هشي مي دهد زيب دگر****جوهر آيينهٔ مهتاب موج باده است

نيست نقش پا به گلزار خرامت جلوه گر****دفتر برگ گل از دست بهار افتاده است

مفت عجز ماست گرپامالي هم مي كشيم****نقش پاي رهروان سرمشق عيش جاده است

رفته ايم از خويش اما از مقيمان دليم****حيرت ازآيينه هرگزپا برون ننهاده است

داغ شو، زاهدكه در آيين مرتاضان عشق****خاك گرديدن بر آب افكندن سجاده است

دل درستي در بساط حادثات دهر نيست****سنگ هم دركسوت مينا شكست آماده است

مي تپد گردابم از انديشهٔ آغوش بحر****دام چشم سوزن و نخجير سخت افتاده است

از تپيدنهاي دل بيطاقتي دارد نفس****منزل ماكاروان

را درس وحشت داده است

چون نگاه چشم بسمل بي تعلق مي رويم****قاصد بي مطلبيم و نامهٔ ما ساده است

بيقرار شوق بيدل قابل تسخير نيست****گر همه دربند دل باشد نفس آزاده است

غزل شمارهٔ 582: زندگاني از نفس آفت بنا افتاده است

زندگاني از نفس آفت بنا افتاده است****طرف سيلي در پي تعمير ما افتاده است

تنگ كرد آفاق را پيچيدن دود نفس****گرنه دل مي سوزد آتش دركجا افتاده است

آرزو از سينه بيرون كن ز كلفتها برآ****عالمي زين دانه در دام بلا افتاده است

تا نفس باقي ست جسم خسته را آرام نيست****مشت خاك ما به دامان هوا افتاد ه است

در علاجم اي طبيب مهربان زحمت مكش****درد دل عمري ست از چشم دوا افتاده است

تا قيامت دشت پيمايي كند چون گردباد****هركخا يك حلقه از زنجير ما افتاده است

غير نوميدي سر و برگ شهيد عشق چيست****از سر افتاده اينجا خونبها افتاده است

ديده تا دل فرش راه خاكساري كرده ايم****از نفس تا موج مژگان بوربا افتاده است

شوخي انداز شبنم ننگ گلزار حياست****خنده ي حسن از عرق دندان نما افتاده ا ست

معني دولت سراپا صورت افتادگي ست****از تواضع سايه ي بال هما افتاده است

اضطراب موج آخر محو گوهر مي شود****در كمين ما دل بي مدعا افتاده است

عالمي شد بيدل ار سرگشتگي پامال يأس****تخم ما هم در خم اين آسيا افتاده است

غزل شمارهٔ 583: در گلستاني كه گرد عجز ما افتاده است

در گلستاني كه گرد عجز ما افتاده است****همچو عكس ازشخص رنگ ازگل جدا افتاده است

بسكه شد پامال حيراني به راه انتظار****ديدهٔ ما، بي نگه چون نقش پا افتاده است

ما اسيران از شكست دل چسان ايمن شويم****بر سر ما سايهٔ زلف دوتا افتاده است

نيست خاكي كز غبار عجز ما باشد تهي****هركجا پا مي گذاري نقش ما افتاده است

گاهگاهي ذوق همچشمي ست ما را با حباب****در سر ما نيز پنداري هوا افتاده است

از طلسم مل كه تمثال حبابي بيش نيست****عقده ها در رشتهٔ موج بقا افتاده است

كو دم بيباكي تيغي كه مضرابي كند****ساز رقص بسمل ما از نوا افتاده است

سبزه وگل تا به كي بوسد بساط مقدمت****از صف مژگان ما هم بوريا افتاده است

ازگل تصوير نتوان يافت بوي خرمي****رنگ ما

از عاجزي بر روي ما افتاده است

جادو منزل درتن وادي فريبي بيش نيست****هركجا رفتيم سعي نارسا افتاده است

اين زمان از سرمه مي بايد سراغ دل گرفت****جام ماعمري ست از چشم صدا افتاده است

گر فلك بيدل مرا بر خاك زد آسوده ام****مي كند خوب فراغت سايه تا افتاده است

غزل شمارهٔ 584: آرزوي دل چو اشك از چشم ما افتاده است

آرزوي دل چو اشك از چشم ما افتاده است****مدعا چون سايه اي در پيش پا افتاده است

گوهر اميد ما قعر توكل كرده ساز****كشتي تدبير در موج رضا افتاده است

جادهٔ سرمنزل عشاق سعي نارساست****يا ز دست خضر اين وادي عصا افتاده است

تا قيامت برنمي خيزد چوداغ ازروي دل****سايهٔ ما ناتوانان هركجا افتاده است

موي آتش ديده راكوتاه مي باشد امل****چشم ما عمري ست بر روز جزا افتاده است

بسكه كردم مشق وحشت در دبستان جنون****شخصم از سايه چوكلك از خط جدا افتاده است

پيكرم خم گشته است ازضعف و دل خون مي خورد****بار اين كشتي به دوش ناخدا افتاده است

شبنم گلزار حيرت را نشست و خاست نيست****اشك من در هركجا افتاد وا افتاده است

نيست در دشت طلب باكعبه ما را احتياج****سجده گاه ماست هرجا نقش پا افتاده است

سايهٔ ما مي زند پهلو به نورآفتاب****ناتواني اينقدرها خودنما افتاده است

چون خط پرگارعمري شدكه سرتاپا خميم****ابتداي ما به فكر انتها افتاده است

سرمه اين مقدار باب التفات ناز نيست****چشم او بر خاكساريهاي ما افتاده است

در حقيقت بيدل ما صاحب گنج بقاست****گر به صورت در ره فقروفنا افتاده است

غزل شمارهٔ 585: چشم واكن حسن نيرنگ قدم بي پرده است

چشم واكن حسن نيرنگ قدم بي پرده است****گوش شو آهنگ قانون عدم بي پرده است

معنيي كز فهم آن انديشه در خون مي تپد****اين زمان دركسوت حرف و رقم بي پرده است

آنچه مي داني منزه ز اعتبار بيش وكم****فرصتت باداكه اكنون بيش وكم بي پرده است

گاه هستي در نظر داريم وگاهي نيستي****بيش ازاينها نيست گرآرام و رم بي پرده است

از مداراي فلك غافل نبايد زيستن****زخم اين شمشير ناپيدا و خم بي پرده است

خواه نگشت شهادت گير و خواهي زينهار****از غبار عرصهٔ ما يك علم بي پرده است

مدعا محو است از اظهار مطلب دم مزن****از زبان خامش سايل كرم بي پرده است

هرچه انديشي به تحريك زبانت داده اند****تا قلم لغزيدني دارد رقم بي پرده است

غير آثار عبارت حايل تحقيق نيست****گر تو برخيزي در دير و حرم

بي پرده است

شرم دار از لفظ گر مي خواهي از معني سراغ****از صمد تاكي نشان جستن صنم بي پرده است

حيف ازآن چشمي كه مژگانش نقاب آرا شود****جلوه ها آيينه و آيينه هم بي پرده است

دعوي تحقيق در هر رنگ دارد انفعال****بر جبين هركه خواهي ديدنم بي پرده است

هوش كو بيدل كه اسرار ازل فهمدكسي****هركه جز بي پردگي پيداست كم بي پرده است

غزل شمارهٔ 586: خامشي در پرده سامان تكلم كرده است

خامشي در پرده سامان تكلم كرده است****از غبار سرمه آوازي توهم كرده است

بي توگر چندي درين محفل به عبرت زنده ايم****بر بناي ما چو شمع آتش ترحم كرده است

تا خموشي داشتيم آفاق بي تشويش بود****موج اين بحر از زبان ما تلاطم كرده است

از عدم ناجسته شوخيهاي هستي مي كنيم****صبح ما هم در نقاب شب تبسم كرده است

معبد حرص آستان سجدهٔ بي عزتي ست****عالمي اينجا به آب رو تيمم كرده است

هيچكس مغرور استعداد جمعيت مباد****قطره راگوهر شدن بيرون قلزم كرده است

خام طبعان ز فشار رنج دهر آزاده اند****پختگي انگور را زنداني خم كرده است

غيبت ظالم گزندش كم مينديش از حضور****نيش عقرب نردبانها حاصل از دم كرده است

سحركاريهاي چرخ از اختلاط بي نسق****خستگي اطوار مردم راسريشم كرده است

آن تپش كز زخم حسرتهاي روزي داشتيم****گرد ما را چون سحرانبارگندم كرده است

اين گلستان غنچه ها بسيار دارد، بوكنيد****در همين جا بيدل ما هم دلي گم كرده است

غزل شمارهٔ 587: پيري ام پيغامي از رمز سجود آورده است

پيري ام پيغامي از رمز سجود آورده است****يك گريبان سوي خاكم سر فرود آورده است

شبهه پيمايي ست تحقيق خطوط ما و من****كلك صنع اينجا سياهي درنمود آورده است

اندكي مي بايد از سعي نفس آگه شدن****تا چه دامن آتش ما را به دود آورده است

ذوق شهرت دارم اما از نگونيهاي بخت****در نگين نامم هبوطي بي صعود آورده است

زندگي را چون شرر سامان بيداري كجاست****آنقدر چشمي كه مي بايد غنود آورده است

گربه اين رنگ است طرح بازي نرّاد دهر****ديرتر از ديرگيريد آنچه زود آورده است

صورت اقبال و ادبار جهان پوشيده نيست****آسمان يك صبح و شامي در وجود آورده است

ماجراكم كن زنيرنگ بد ونيكم مپرس****من عدم بودم عدم چيزي كه بود آورده است

گوش پيدا كنيد بيدل ازكتاب خامشان****معنيي كز هيچ كس نتوان شنود آورده است

غزل شمارهٔ 588: بعد مرگم شام نوميدي سحرآورده است

بعد مرگم شام نوميدي سحرآورده است****خاك گرديدن غباري در نظر آورده است

در محبت آرزوي بستر و بالين كراست****چشم عاشق جاي مژگان نيشترآورده است

طاقتي كو تا توان گشتن حريف بار درد****كوه هم تا ناله برداردكمر آورده است

كشتي چشمم كه حيرت بادبان شوق اوست****تا به خود جنبد محيطي ازگهرآورده است

زين قلمرو چون سحرپيش از دميدن رفته ايم****اينقدرها هم نفس از ما خبرآورده است

جوش دردي كوكه مژگان هم نمي پيداكند****كوشش ما قطره خوني تا جگرآورده است

صد چمن عشرت به فتراك تپيدن بسته ايم****حلقهٔ دام كه ما را در نظر آورده است

ابتدا و انتها در سوختن گم كرده ايم****هرچه دارد شمع از هستي به سر آورده است

ششجهت يك صيد تسليم دل بي آرزوست****ضبط آغوشم جهاني را برآورده است

شور اشكم بيدل از طرزكلامش آرميد****بهر اين طفلان لبش گويي شكر آورده است

غزل شمارهٔ 589: نالهٔ ما شيوه ها امشب به بر آورده است

نالهٔ ما شيوه ها امشب به بر آورده است****نخل ماتم نوحهٔ چندي ثمر آورده است

آبيار ريشهٔ حسرت خيال لعل كيست****هر مژه صد خوشه سامان گهر آورده است

اي محيط عشق بر كم ظرفي دل رحمتي****آب شد اين قطره تا يك چشم تر آورده است

خون ما را دستگاه يك رگ گل هم كجاست****تيغ قاتل رنگ وهمي در نظرآورده است

ناصحا زحمت مكش كز دست پر شور جنون****حلقهٔ زنجير مجنون گوش كر آورده است

سركشيها چون هلال اينجا به جزتسليم نيست****تاكسي تيغي برون آرد سپر آورده است

شاخ گل از رنگ عشرت بس كه بي سرمايه بود****قطره خوني به چندين نيشر آورده است

درد عشق و مژده راحت زهي فكر محال****اين خبر يارب كدامين بيخبر آورده است

كيست تا سازد زراه ورسم هستي آگهم****عشق خاكم را ز صحراي دگر آورده است

انتظار جلوه اي داريم و از خود مي رويم****نارسايي زور بر مد نظر آورده است

تنگناي بيضه بيدل گوشهٔ آرام بود****شد پريشان مرغ دل تا بال و پر آورده است

غزل شمارهٔ 590: هم در ايجاد شكستي به دلم پا زده است

هم در ايجاد شكستي به دلم پا زده است****نقش شيشه گرم سنگ به مينا زده است

راه خوابيده به بيداري من مي گريد****هركه زين دشت گذشته ست به من پا زده است

حسن يكتا چه جنون داشت كه از ننگ دويي****خواست بر سنگ زند آينه بر ما زده است

نيست يك قطرهٔ بي موج سراپاي محيط****جوهر كل همه بر شوخي اجزا زده است

اي سحر ضبط عناني كه از آن طرز خرام****گرد ما هم قدح ناز دو بالا زده است

هر نگه رنگ خرابات دگر مي ريزد****كس ندانست كه آن چشم چه صهبا زده است

دل نشد برگ طرب ورنه سرخلدكه داشت****بي دماغي پر طاووس به سرها زده است

زين برودتكده هر نغمه كه بر گوش خورد****شور دندان بهم خورده سرما زده است

كس نرفتي به عدم هستي

اگر جا مي داشت****خلقي ازتنگي اين خانه به صحرا زده است

بگذر از پيش و پس قافلهٔ خاموشي****دو لب ما دو قدم بود كه يكجا زده است

بيدل از جرگه اوهام به در زن كاينجا****عالمي لاف خرد دارد و سودا زده است

غزل شمارهٔ 591: موج هرجا، در جمعيت گوهر زده است

موج هرجا، در جمعيت گوهر زده است****تب حرص است كه ازضعف به بستر زده است

غير چشم طمع آيينهٔ محرومي نيست****حلقه بر هر دري اين قفل مكرر زده است

محو گيريد خط و نقطهٔ اين نسخهٔ وهم****همه جا كاغذ آتش زده مسطر زده است

از پريشان نظري چاره محال است اينجا****سنگ بر آينهٔ ما دل ابتر زده است

عقل داغ است ز پاس ادب انساني****جهل بيباك به عالم لگد خر زده است

غفلت دل دركيفيت بينش نگشود****پنبه شيشهٔ ما مهر به ساغر زده است

خودنماي هوس پوچ نخواهي بودن****بر در آينه زين پيش سكندر زده است

ناگزيريم ز وحشت همه چون شمع و سحر****خط پيشاني ما دا من ما برزده است

تا فنا هستي ما را ز تپش نيست گزير****چه توان كرد نفس حلقه بر اين در زده است

نارسايي به كجا زحمت فرياد برد****مژه هر دست كه برداشته بر سر زده است

شايد از سعي عرق نامهٔ من پاك شود****كه جبين ساغر اميد به كوثر زده است

بر نمي آيم ازين محفل جانكاه چو شمع****فرش خاك است همان رنگم اگر پر زده است

صد غلط مي خورم از خويش به يك سايهٔ مو ***ناتواني چقدر بر من لاغر زده است

از دو عالم به درم برد به خاك افتادن****نفس سوخته بر وحشت ديگر زده است

ناخدا لنگر تدبير به توفان افكن****كشتي خو يش قلندر به كمر بر زده است

از تحيركده ي عالم عنناست حباب****هيچ بودن همه از بيدل ما سر زده است

غزل شمارهٔ 592: سر هركس زگلي پر زده است

سر هركس زگلي پر زده است****گل ندانست چه برسر زده است

گر بوذ آينه منظور بتان****چشم ما هم مژه كمتر زده است

لغز ميكده عجز رساست****پاي پر آبله ساغر زده است

بي رخش نام تماشا مبريد****بو نكاهم مژه نشنر زده است

با دل جمع همان مي سوزم****شعله اينجا در

اخگر زده است

شمع گر سيرگريبان دارد****فال پروانه ته پر زده است

تا رهي واشود ز قد دوتا****زندگي حلقه بر اين در زده است

شوفم از نبامه بران مببتغني ست****رنگ ما پر به كبوتر زده است

گره دل ز كه جويد ناخن****دستهاي همه قيصر زده است

ناله گر مشق جنون مي خواهد****شش جهت صفحهٔ مسطر زده است

غافل از طعن كس آگاه نشد****بر رگ مرده كه نشتر زده است

ناكجا زحمت اميد بريم****نفس اين بال مكرر زده است

نيست آتش كه زجا برخيزد****دل بيمار به بستر زده است

فقر آزادي بي ساخته اي سث****كوتهي دامن ما بر زده است

اين سخن نيست كه يارا ن فهمند****عبرت ازبيدل ما سر زده است

غزل شمارهٔ 593: باز سرگرمي نظاره به سامان شده است

باز سرگرمي نظاره به سامان شده است****شعلهٔ ايمن ديدارگل افشان شده است

زين چراغان كه طرب جوشي انجم دارد****آسماني دگر از آب نمايان شده است

در دل آب به اين رنگ چمن پيراكيست****كه رگ كوچهٔ هرموج خيابان شده است

صفحهٔ آب چه حيرت رقميها دارد****مفت نظاره كه آيينه گلستان شده است

صلح كل نذر حريفان كه درين عشرتگاه****آتش وآب به هم دست وگريبان شده است

قطره هاگوهر وگوهر همه ياقوت فروش****يارب اين چشمه ز روي كه فروزان شده است

آب را اين همه كيفيت رعنايي نيست****مگر از پرتو فيض قدم خان شده است

آن كه در انجمن ياد تجلي اثرش****تا نفس مي كشي انديشه چراغان شده است

گرنه اين بزم تماشاكدهٔ جلوهٔ اوست****اين قدر چشم به ديداركه حيران شده است

بيدل آن شعله كزو بزم چراغان گرم است****يك حقيقت به هزارآينه تابان شده است

غزل شمارهٔ 594: جايي كه نه فلك ز حيا سر فكنده است

جايي كه نه فلك ز حيا سر فكنده است****چون گل چمن دماغي اقبال خنده است

ديديم دستگاه غرور سبكسران****سرمايهٔ كلاه .همه فتم كنده است

منصوبهٔ خرد همه را مات وهم كرد****زين عرصه خاكبازي طفلان برنده است

از خاك برنداشت فلك هرقدر خميد****باري كه پيري از خم درش فكنده است

بر عيب خلق خرده نگيرند محرمان****اي بيخبر من وتو خدا نيست بنده است

ناموس احتياج به همت نگاهدار****دست تهي جنون گريبان درمنده است

تا تيشه ات به پا نخورد ژاژخا مباش****دندان دمي كه پيش فتد لب گزنده است

ازيأس مدعا ره رام رفته گير****اين دشت تختهٔ كف افسوس رنده است

ما را مآل كار طرب بي دماغ كرد****بوي گل چراغ درتن بزم گنده است

بيدل مباش غرهٔ سامان اعتبار****هرچند رنگ بال ندارد پرنده است

غزل شمارهٔ 595: شور استغناي عشق از حسرت دل بوده است

شور استغناي عشق از حسرت دل بوده است****كوس ارباب كرم فرياد سايل بوده است

چشم غفلت پيشه را افسردگي امروزنيست****مشت خاك ما به هرجا بود كامل بوده است

در گرفتاري رسا شد نشئهٔ پرواز من****بال آزادي چو سروم پاي در گل بوده است

موج تا در جنبش آيد مي رود از خود حباب****گرد بال افشاني رنگم همين دل بوده است

شد تپيدن جاده سرمنزل آسايشم****آشيان عيش زير بال بسمل بوده است

غافلم دارد، ز دريا لاف بينش چون حباب****پرده چشمي به چندين جلوه حايل بوده است

كرد آخر واصل بزم تو از خود رفتنم****سايه را در خانهٔ خورشيد منرل بوده است

قالب افسرده ما را در غبار وهم سوخت****غرقهٔ بحري كه ما بوديم ساحل بوده است

دفتر امكان ز بيكاري ندارد صفحه اي****پردهٔ چشم غلط بين فرد باطل بوده است

گر فنا خواهم غم قطع اميدم مي كشد****مرگ هم چون زندگاني بي تو مشكل بو ده است

چون نفس آيينهٔ دل هم ثبات ما نداد****حيف نقش ماكه در هر صفحه زايل بوده است

بيخودي كرد از حضور ليلي دل غافلم****ورنه هر اشكي كه رفت از ديده محمل بوده است

نيست نيرنگي كه نقش

اعتبار خاك نيست****نيست گرديدن به صد هستي مقابل بوده است

امتداد عمر بيدل سختي از طبعم ربود****گردش سال آسياي دانهٔ دل بوده است

غزل شمارهٔ 596: رنگ خون گلجوش زخم تيغ گلچين بوده است

رنگ خون گلجوش زخم تيغ گلچين بوده است****باغ تسليم محبت طرفه رنگين بوده است

عالمي از نرگست ايمان مستي تازه كرد****اين جنون پيمانه كافر صاحب دين بوده است

خاك گشت و فيض استقبال پابوست نيافت****خواب پاي محمل اين مقدار سنگين بوده است

ما صفاي وقت از فيض خموشي يافتيم****بر رخ آيينهٔ ماگفتگو چين بوده است

از كشاكشهاي موج اين محيط آسوده ايم****آبروي گوهر ما كوه تمكين بوده است

كوهكن در تلخكامي جوي شير ايجاد كرد****بر زبان تيشه گويي نام شيرين بوده است

از شرر در آتش افتاده ست نعل كوهسار****سنگ هم اينجا مقيم خانهٔ زين بوده است

وصل جستم رفتن از خود شد دليل مقصدم****اين دعا رلا در شكست رنگ آمين بوده است

با همه شوخي خيالش را ز دل پرواز نيست****خانهٔ آيينه هم بسيار سنگين بوده است

بر ميان او نچربيد از ضعيفي پيكرم****عشق بيدرد اينقدرها ناتوان بين بوده است

حيرت محضيم بيدل هر كجا افتاده ايم****سرگرانيهاي ما آيينه بالين بوده است

غزل شمارهٔ 597: سرنوشت روي جانان خط مشكين بوده است

سرنوشت روي جانان خط مشكين بوده است****كاروان حسن را نقش قدم اين بوده است

ما اسيران نوگرفتار محبت نيستيم****آشيان طاير ما چنگ شاهين بوده است

غافل از آواره گرديهاي اشك ما مباش****روزگاري اين بنات النعش، پروين بوده است

راست نايد با عصاي زهد سير راه عشق****اين بساط شعله خصم پاي چوبين بوده است

شوخي اشكم مبيناد آفت پژمردگي****اين بهار بيكسي تا بود رنگين بوده است

عقده سر، از تنم بي تيغ قاتل وانشد****باد صبح غنچهٔ من دست گلچين بوده است

دل مصفا كردم و غافل كه در بزم نياز****صاحب آيينه گشتن كار خودبين بوده است

پشت دست آيينه با دندان جوهر مي گزد****سايهٔ ديوار حيرت سخت سنگين بوده است

غنچه گرديديم وگلشن درگريبان ربختيم****عشرت سربسته از دلهاي غمگين بوده است

بيدل آن اشكم كه عمري در بساط حيرتم****از حرير پرده هاي چشم بالين بوده است

غزل شمارهٔ 598: تا حيرت خرام تو سامان ديده است

تا حيرت خرام تو سامان ديده است****چندين قيامت از مژه ام قد كشيده است

اين ماو من كزاهل جهان سركشيده است****از انفعال آدم و حوا دميده است

آزادم از توهّم نيرنگ روزگار****طاووس اين چمن ز خيالم پريده است

پرواز نكهت چمن بي نشاني ام****ذوق شكست بال به رنگم كشيده است

كو منزل و چه امن كه دركاروان شوق****آسودگي ز آبلهٔ پا رميده است

پيچيده است بيخودي ام دامن جهات****يعني دماغ گردش رنگ رسيده است

اين انجمن جنونكدهٔ انتظاركيست****آيينه تا نفش شمرد دل رميده است

ابروي يار بار تواضع نمي كشد****خم در بناي تيغ غرور خميده است

ما و اميد درگره بي بضاعتي****يك قطره خون دلي كه به صدجا چكيده است

همچون شرر نيامده از خويش رفته ايم****سامان اين بهار زگلهاي چيده است

عشق غيوراگر به ستم ناز مي كند****دل هم به خون شدن جگري آفريده است

بيدل به طبع آبلهٔ پا نهفته ايم****لغزيدني كه بر دوجهان خط كشيده است

غزل شمارهٔ 599: تا ز آغوش وداعت داغ حيرت چيده است

تا ز آغوش وداعت داغ حيرت چيده است****همچوشمع كشته در چشمم نگه خوابيده است

باكمال الفت از صحراي وحشت مي رسم****چون سواد چشم آهو سايه ام رم ديده است

جيب و داماني ندارد كسوت عرياني ام****چون گهراشكم همان در چشم خود غلتيده است

ني خزان دانم درين گلشن نه نيرنگ بهار****اين قدر دانم كه اينجا رنگ هاگرديده است

طبع آزاد از خراش جسم دارد انبساط****زخمه تا بر تار مي آيد صدا پاليده است

وحشتم گل مي كند از جيب اشك بي قرار****صبح در آيينهٔ شبنم نفس دزديده است

بر رخ اخگر نقابي نيست جز خاكسترش****ديدهٔ ما را غبار چشم ما پوشيده است

كعبهٔ مقصود بيرون نيست از آغوش عجز****آستانش بود هرجا پاي ما لغزيده است

عجز طاقت كرد آهم را چو شمع كشته داغ****جاده ام از نارسايي نقش پا گرديده است

غير وحشت باغ امكان را نمي باشدگلي****چرخ هم اينجا ز جيب صبح دامن چيده است

ناله دارد دركمند غم سراپاي مرا****بيستون در دم و بر من صدا پيچيده است

سرگراني لازم هستي بود بيدل كه صبح****تا نفس باقي ست صندل بر جبين ماليده است

غزل شمارهٔ 600: جنس موهومم دكان آبرويي چيده است

جنس موهومم دكان آبرويي چيده است****هيچ هم در عالم اميد مي ارزيده است

در جناب حضرت شاه سليمان بارگاه****ناتوان موري خيال عرضي انديشيده است

زين سطوري چندكزتسليم دارد افتخار****معني رازم جبينها بر زمين ماليده است

تا به رنگش وارسي ازنقش ما غافل مباش****بحر در جيب حباب اينجا نفس دزديده است

همچو شبنم در تمناي نثار نوگلي****داشتم اشكي نمي دانم كجا غلتيده است

طبع آزاد از خروش جسم دارد انبساط****زخمه تا بر تار مي آيد صداباليده است

نقد انفاسم نه تنها صرف آهنگ دعاست****گر همه رنگ است با من گرد اوگرديده است

در غبار خط نفس دزديده آهي مي كشم****سرمه گرديده ست دل تا اين صدا پاليده است

دستگاه لفظ كزپيشاني ام بسته ست نقش****خط چه معني دارد ابنجاسجده هم لغزيده است

خامشي از بس كه نازك مي سرايد درد دل****جز خيال شاه فريادم كسي نشنيده است

گشته ام پير و ز حق نعمت ديرينه اش****همچنان در هر بن مويم

نمك خوابيده است

غير وحشت باغ امكان را نمي باشدگلي****چرخ هم اينجا ز جيب صبح دامن چيده است

هركجا سركرده ام بيدل دعاي دولتش**** جوش آمين از زمين تا آسمان پيچيده است

غزل شمارهٔ 601: در جنونم موي سر سامان راحت چيده است

در جنونم موي سر سامان راحت چيده است****خاك اين صحرا لب خش كه را ليسيده است

تاگل محرومي ازگلزار وصلت چيده است****سايهٔ بيدي سراپاي مرا پوشيده است

سخت بيدردي ست دست از دامنت برداشتن****همچو شمع كشته در چشمم نگه خوابيده است

تا مرا عشقت چو شبنم ديدهٔ بي خواب داد****خون من رنگي به روي برگ گل خوابيده است

عاقبت خواهم به آن الفت سرا محمل كشيد****ازگداز دل گلابي بر رخم پاشيده است

بستر داغي چو شمع كشته سامان كرده ام****بيخودي از عشق راه خانه ات پرسيده است

برق بيرنگ است عشق اما درين صحراي وهم****ي هوس خاموش امشب آهم آراميده است

صبح وصلت بخت بد شايد فرا موشم كند****ديدهٔ خلق از سياهيهاي خود ترسيده است

خاك شو، اي دل كه در ناموسگاه عرض ناز****نيستم نوميد اين ظالم به خوبم ديده است

كاش چشم كس قضا نگشايد ز خواب عدم****حسن را ننگ دويي زآيينه رنجانيده است

با همه عجز از تلاش سوختن عاري نه ايم****هرچه خوابيده ست اينجا فتنهٔ خوابيده است

بستر آرام دنياگرم نتوان يافتن****شعله هم بر جرات خاشاك ما لرزيده است

رفته چون رنگ روان بيدل تري ازآبله****عمرها شد پهلوي ما زين طرف گرديده است

غزل شمارهٔ 602: بازم به دل نويد صفايي رسيده است

بازم به دل نويد صفايي رسيده است****از پيشگاه آينه صبحي دميده است

اين صيدگاه كيست كه از جوش كشتگان****بسمل چو رنگ در جگر خون تپيده است

گل جام خود عبث به شكستن نمي دهد****صاف طرب به شيشهٔ رنگ پريده است

جرأت كجا و من زكجا ليك چاره نيست****نقاش دامن توبه دستم كشيده است

تا غنچهٔ توبند قبا باز مي كند****آغوشها چو صبح گريبان دريده است

غافل مباش از دل يأس انتخاب من****اين قطره ازگداز دو عالم چكيده است

داغم ز رنگ عجزكه با آن فسردگي****بي منت قدم به شكستن رسيده است

ليلي هنوز دام سرانجام مي دهد****غافل كه گرد وادي مجنون رميده است

هر دم چوگوهر ازگره خويش مي رويم****پرواز حيرت انجمنان آرميده است

صورت نگار انجمن بي نيازي ام****در ششجهت تغافلم آيينه

چيده است

بيدل تجردم علم شان نيستي ست****اين خامه خط به صفحهٔ هستي كشيده است

غزل شمارهٔ 603: جنس ما با اين كسادي قيمتي فهميده است

جنس ما با اين كسادي قيمتي فهميده است****وين حباب پوچ خود را باگهر سنجيده است

هركس از سير بهار بيخودي آگاه نيست****ديده هرجامحو حيرت مي شدگل چيده است

بوالهوس نبود حريف عرصه گاه جلوه اش****حسن او از چشم مشتاقان زره پوشيده است

ناله ام در وعده گاه وصل خارج نغمه نيست****مي دهم آواز، تا بختم كجا خوابيده است

نقدگردون نيست غير از اعتبارات خيال****چون حباب اين كاسهٔ وهم ازهوا باليده است

درد دوري را علاجي جز اميد وصل نيست****مرهمي دارد به خاطر زخم اگر خنديده است

دود دل آخر به چندين شعله خواهد موج زد****شمع اين بزمم هنوزم يك مژه جنبيده است

زين گذرگاه نزاكت بي تأمل نگذري****عالمي خورده ست برهم تا مژه لغزيده است

آرزو از فيض عام بيخودي نوميد نيست****من اگرگردش نگشتم رنگ من گرديده است

نيست بيدل وحشتم جز پاس ناموس جنون****كسوت عريان تنيها دامن از من چيده است

غزل شمارهٔ 604: عالمي را بي زبانيهاي من پوشيده است

عالمي را بي زبانيهاي من پوشيده است****شمع خاموش انجمنها در نفس دزديده است

بسكه از شرم تماشايت به خود پيچيده است****عكس در آيينه ينهان چون نگه در ديده است

از سپند من زبان شكوه نتوان يافتن****اينقدر هم سوختن بر عجز من ناليده است

حلقهٔ زنجير تصويرم مپرس از شيونم****ناله اي دارم كه جز گوشم كسي نشنيده است

دانه را نشو و نماي ريشه رسوا مي كند****گر زبان دركام باشد راز دل پوشيده است

ناكجا انجامد آخر، ماجراي داغ دل****بر كباب خام سوزم اخگري چسبيده است

زندگي تعميرش از سيل خرابي كرده اند****اينكه مي گويي نفس گردي ز هم پاشيده است

ناتواني بس بود بال و پر آزادي ام****موج صدرنگ از شكست خويش دامن چيده است

كار سهلي نيست در هستي تماشاي عدم****بر تحير ناز دارد هر كه ما را ديده است

دين و دنيا چيست تا از الفتش نتوان گذشت****پيش همت اين دو منزل يك ره خوابيده است

كلفتي از امتياز زندگاني مي كشيم****بر رخ آيينهٔ

ما هم نفس پيچيده است

عمر ما بيدل به طوف كعبهٔ دلها گذشت****گرد چندين نقطه يك پرگار ما گرديده است

غزل شمارهٔ 605: واژگوني بسكه با وضعم قرين كرديده است

واژگوني بسكه با وضعم قرين كرديده است****سرنوشتم نيز چون نقش نگين گرديده است

عمرها شد چون نگاه ديده آيينه ام****حيرت ديدار حصن آهنين گرديده است

داشتم چون صبح گير و دار شور محشري****كز غم كم فرصتي آه حزين گرديده است

هيچ وضعي همچو آراميدگي مقبول نيست****شعله هم از داغ گشتن دلنشين گرديده است

گر به نرمي خو كند طبعت حلاوت صيد تست****هركجا موميست دام انگبين گرديده است

بي محابا از سر افتادگان نتوان گذشت****خاك ازيك نقش پا صد جبهه چين گرديده است

همچو موج از تهمت دام تعلق فارغيم****دامن ما را شكست رنگ چين گرديده است

فرش همواريست هرگه ماه مي گردد هلال****دركمال اكثر رك گردن جبين گرديده است

جلوهٔ هستي غنيمت دان كه فرصت بيش نيست****حسن اينجا يك نگه آيينه بين گرديده است

بيدل از بي دستگاهي سرنگون خجلتيم****دست ما از بس تهي شد آستين گرديده است

غزل شمارهٔ 606: هركجا دستت برون از آستين گرديده است

هركجا دستت برون از آستين گرديده است****شاخ گل از غنچه ها دامان چين گرديده است

نيك و بد درساز غفلت رنگ تمييزي نداشت****چشم ما از بازگشتن كفر و دين گرديده است

رفتن از خود سايه را آيينهٔ خورشيد كرد****رنگ ما بي دست و پايان اينچنين گرديده است

روزگاري شد كه سيل گريه محو قطرگي ست****خرمن ما از چه آفت خوشه چين گرديده است

گرم جولان هر طرف رفته ست آن برق نگاه****ديد ه ها چون حلقه هاي آتشين گرديده است

بر بزرگان از طواف خاكساران ننگ نيست****چرخ با آن سركشي گرد زمين گرديده است

اين املهايي كه احرام اميدش بسته اي****تا به خود جنبي نگاه واپسين گرديده است

هركجا از ناتوني عرض جولان داده ايم****سايهٔ ما خال رخسار زمين گرديده است

نارساييهاي طاقت انتظار آورد بار****اي بسا جولان كه از سستي كمين گرديده است

از قد خم گشته بيدل بر زمين پيچيده ايم****خاكساري خاتم ما را نگين گرديده است

غزل شمارهٔ 607: صبح هستي نيست نيرنك هوس باليده است

صبح هستي نيست نيرنك هوس باليده است****اينقدر توفان كه مي بيني نفس باليده است

هيچ آهنگي برون تاز بساط چرخ نيست****ناله هاي اين جرس هم در جرس باليده است

پرتو عشق است تشريف غرور ما و من****شعله پوش افتاد هر جا خار و خس باليده است

از سيهكاري ست اوهام عقوبتهاي خلق****تا سياهي كرده شب بيم عسس باليده است

چون نفس عاجز نواي درد نوميدي ني ام****ناله اي دارم كه تا فريادرس باليده است

دستگاهي داري اي منعم ز افسردن برآ****پر فشاني مفت حسرت ها قفس باليده است

نقش وهم و ظن تو هم چندان كه خواهي وانما****عالمي آيينه دارد دل ز بس باليده است

با كدامين ذره خو!هي توأم پرواز بود****چون تو اينجا حسرت بسيار كس باليده است

يأس مطلب نيست بيدل مانع ابرام خلق****آرزو در سايهٔ بال مگس باليده است

غزل شمارهٔ 608: اي كه دنيا و جلالش ديده اي خميازه است

اي كه دنيا و جلالش ديده اي خميازه است****همچو مستي گر مآلش ديده اي خميازه است

حسرتي مي بالد از خاك بهار اعتبار****قدكشيدن كز نهالش ديده اي خميازه است

غنچه نقد راحتش از پيكر افسرده است****گل اگر عرض كمالش ديده اي خميازه است

باده پيمايي همين درس خموشان تو نيست****ورنه عالم قيل و قالش ديده اي خميازه است

مي چكد مخموري از آغوش جام كاينات****گر همه چرخ و هلالش ديده اي خميازه است

نعمت فقروغنا هم آرزويي بيش نيست****گر ز چيني تا سفالش ديده اي خميازه است

ساغر لب تشنگان عشق راكوثركجاست****هرچه از موج زلالش ديده اي خميازه است

حيرتم در جلوه اش آهسته مي گويد به گوش****اينكه آغوش وصالش ديده اي خميازه است

طاير ما را چو مژگان رخصت پرواز نيست****آنجه در آغوش بالش ديده اي خميازه است

بادهٔ هستي كه دردش وهم و صافش نيستي ست****چون سحرگر اعتدالش ديده اي خميازه است

آخر اي بيدل چه كردي حاصل بزم وصال****وقف چشمت تاجمالش ديده اي خميازه است

غزل شمارهٔ 609: تا فلك درگردش است آفت به هرسوهاله است

تا فلك درگردش است آفت به هرسوهاله است****در مزاج آسيا چندين شرر جواله است

يأس كن خرمنگه درگشت اميد زندگي****ريزش يك مشت دندان حاصل صدساله است

زين چمن با درد پيمايي قناعت كرده ايم****جام گل تسليم ياران ساغر ما لاله است

با بزرگيهاي شيخ آسان كه مي گردد طرف****پيش اين جاسوس رعنا سامري گوساله است

فرصتي بايدكه عبرت گيري ا ز مكتوب ما****صفحهٔ آتش زده حرفش شرر دنباله است

در محبت پاس ناموس صبوري مشكل است****هرقدر دل واگذارد آبيار ناله است

تيره بختي در وطن ايجاد غربت مي كند****گر ز چيني مو دمد چينش همان بنگاله است

جز شكست رنگ گلچيني ندارد باغ وصل****در ميان ما و جانان بيخودي دلاله است

تاكجا در پي نمي غلتد جبين اعتبار****شرمي ازانجام اگر باشدگهر هم ژاله است

بيدل از حسرت پرستان خرام كيستم****كز نيشكر جان به لب مي آيدم تبخاله است

غزل شمارهٔ 610: چون سپند آرام جسم دردناكم ناله است

چون سپند آرام جسم دردناكم ناله است****برق جولاني كه خواهد سوخت پاكم ناله است

صد گريبان نسخهٔ رسوايي ام اما هنوز****يك الف ازانتخاب مشق چاكم ناله است

از علمداران يأسم كار اقبالم بلند****كز سمك تا عالم اوج سماكم ناله است

كس نمي فهمد زبان خاكساريهاي من****ورنه هرگردي كه مي خيزد ز خاكم ناله است

ازگداز عافيت؟كي برون جوشيده ام****بادهٔ درد دلم رگهاي تاكم ناله است

تا نفس برخويش بالد يأس عريان مي شود****بي رخت صد پيرهن سامان چاكم ناله است

كس بدآموز نزاكت فهمي الفت مباد****خامشي هم بي تواز بهرهلاكم ناله است

گم شدم از خويش تحريك دل آوازم نداد****اين جرس بيدل نمي دانم چراكم ناله است

غزل شمارهٔ 611: بسكه در بزم توام حسرت جنون پيمانه است

بسكه در بزم توام حسرت جنون پيمانه است****هركه را رنگي بگردد لغزش مستانه است

اهل معني از حوادث مست خواب راحتند****شور موج بحر درگوش صدف افسانه است

تهمت الفت به نقش كارگاه دل مبند****آشناي عالم آيينه پر بيگانه است

در دماغ هر دو عالم سوختن پر مي زند****شمع اين ويرانه ها خاكستر پروانه است

محوزنجيرنفس بودن دليل هوش نيست****هركه مي بيني به قيد زندگي ديوانه است

صافي دل زنگ عجب از طينت زاهد نبرد****از براي خودپرست آيينه هم بتخانه است

در خراب آباد امكان گردي از معموره نيست****نوحه كن بر دل كه اين ويرانه هم ويرانه است

از نفس يكسر تپشهاي دلم بايد شمرد****سبحه اي دارم كه سر تا پاي او يك دانه است

گر به خود دستي فشانم فارغ از آرايشم****همچوگيسوي بتان در آستينم شانه است

بيدل امشب گرد دل مي گردد از خود رفتني****پرفشانيهاي رنگ اين شمع را پروانه است

غزل شمارهٔ 612: دل به سعي آب گرديدن طرب پيمانه است

دل به سعي آب گرديدن طرب پيمانه است****خودگدازي تردماغيهاي اين ديوانه است

هركجا نازي ست ايجاد نيازي مي كند****خط، چراغ حسن را جوش پرپروانه است

ناله ها در دل گره دارم به ناموس وفا****ريشه ام چون موج گوهر در طلسم دانه است

عضو عضوم نشئهٔ كيفيت مژگان اوست****دست اگر بر هم فشانم لغزش مستانه است

تا نميري رمزاين معني نگردد روشنت****كاشناي زندگي از عافيت بيگانه است

ازكج انديشان نشان مردمي جستن خطاست****چشم كي داردكمان هرچند صاحبخانه است

مگذ ريد، اي مي كشان از فيض تعليم جنون****حلقهٔ زنجير سرمشق خط پيمانه است

دست رد، پرداز امان تماشا مي شود****طرهٔ تار نگه را مو مژگان شانه است

غفلت من كم نشد از سر گذشت رفتگان****چون ره خوابيده ام آواز پا افسانه است

عالم امكان ندرد از حوادث چاره اي****در هجوم گرد سيل آبادن ويرانه است

چون حباب آخر نفس آشوب هستي مي شود****خانهٔ ما سيل بنيادش هواي خانه است

ما به اول گام از تمهيد وحشت جسته ايم****بيدل اينجا چين دامن بجد طفلانه است

غزل شمارهٔ 613: در آن بساط كه حسنت دچار آينه است

در آن بساط كه حسنت دچار آينه است****بهشت آينهٔ انتظار آينه است

ز نقش پاي تو، كايينه دار آينه است****بساط روي زمين را بهار آينه است

اگر ز جوهر نظاره نيست دام به دوش****چرا ز روي تو حيرت شكار آينه است

به ياد جلوه نظر باختيم ليك چه سود****كه اين گل از چمن انتظار آينه است

به دستگاه صفاكوش گر دلي داري****همين فروغ نظر اعتبار آينه است

توان ز ساده دلي گشت نسخهٔ تحقيق****كه خوب و زشت جهان دركنارآينه است

صفاي دل طلبي، ديده در خم مژه گير****نمد، زگردكدورت حصار آينه است

به قدر شرم گل افشاند، بي نقابي حسن****عرق به عالم شوخي بهار آينه است

كدورت از دم هستي كشد دل آگاه****نفس به چشم تامل غبار آينه است

چراغ انجمن شوق جزتحيرنيست****نهان پردهٔ دل آشكار آينه است

به روي كار نيايد، هنر، ز صاف دلان****كه عرض جوهر خود، زنگبار آينه است

ز نقش هاي بد و نيك اين جهان بيدل****دلي كه صاف شود، در شمار

آينه است

غزل شمارهٔ 614: زبس به خلوت حسن توبارآينه است

زبس به خلوت حسن توبارآينه است****نگاه هر دو جهان در غبار آينه است

هجوم چاك گل آغوش شبنم است اينجا****بهار هم چقدر دلفگار آينه است

كدام جلوه كه محتاج صافي دل نيست****به هرچه مي نگري شرمسار آينه است

چنان به عشق تولبريزجلوه خويشم****كه هر طرف رودم، دل دچار آينه است

همه به شوخي تمثال چشم باخته ايم****وگرنه حسن برون از كنار آينه است

توهم زخود غلطي چند نقش بند وبناز****كه روي كار جهان پشت كار آينه است

مباش غرهٔ عشرت درين تماشاگاه****تحير آينه دار خمار آينه است

چه ممكن است دهد عرض هرزه تازي ها****هميشه موج نگاهم سوار آينه است

سخن ز جوش حيا بر لبم گره گرديد****نفس ز آب به بند حصار آينه است

نكاشتيم سرشكي كه جلوه بار نداد****گداز دل چقدر آبيار آينه است

ز زندگي همه گر رنگ رفته اي داريم****به امتحان نفس در فشار آينه است

ز بي نشاني آن جلوه شرم كن بيدل****هنوز رنگ تو صرف بهار آينه است

غزل شمارهٔ 615: ز نقش پاي تو كابينه دار آينه است

ز نقش پاي تو كابينه دار آينه است****بساط روي زمين را بهار آينه است

اگر ز جوهر آيينه نيست دام به دوش****چرا زروي تو حيرت شكار آينه است

به ياد جلوه نظر باختيم ليك چه سود****كه اين گل از چمن انتظار آينه است

به دستگاه صفا كوش گر دلي داري****همين فروغ نظر اعتبار آينه است

توان ز ساده دلي گشت نسخهٔ تحقيق****كه خوب و زشت جهان در كنار آينه است

به روي كار نيايد هنر ز صافدلان****كه عرض جوهر خود زنگبار آينه است

كدورت از دم هستي كشد دل آگاه****نفس به چشم تأمل غبار آينه است

همه به شوخي تمثال چشم باخته ايم****و گر نه حسن برون از كنار آينه است

مباش غرهٔ عشرت كنين تماشاگاه****تحير آينه دار خمار آينه است

سخن ز جوش حيا بر لبم گره گرديد****نفس زآ به بنذ حصارآينه است

ز نقشهاي

بد و نيك اين جهان بيدل****دلي كه صاف شود در شمار آينه است

غزل شمارهٔ 616: قيد الفت هستي وحشت آشيانيهاست

قيد الفت هستي وحشت آشيانيهاست****شمع تا نفس دارد شيوه پرفشانيهاست

شانه را به گيسويش طرفه همزبانيهاست****سرمه را به چشم او، الفت آشياني هاست

ما زسير اين گلشن عشوه طرب خورديم****ورنه چشم واكردن عبرت امتحانيهاست

اي سحرتامل كن يك نفس تحمل كن****وحشت و دم پيري شوخي و جوانيهاست

زلف تابدارش را شانه مي دمد افسون****ديده وقف حيرت كن موج جان فشانيهاست

پيش چشم بيمارش گر دوتا شود نرگس****عيب سرنگوني نيست جاي ناتوانيهاست

بيخودن ا لفت را، نيست كلفت مردن****مردني اگر باشد بي تو زندگاني هاست

در وفا چه امكان ست جان كنم دربغ از تو****بر جبين گره مپسند اين چه بدگمانيهاست

چارسوي امكان را جز غبار جنسي نيست****بستن در مژگان عافيت دكانيهاست

محو يأس كن حاجت ورنه نزد عبرتها****در طلب عرق كردن نيز ترزبانيهاست

از غرور وهم ايجاد هرزه رفته اي برباد****اي غبار بي بنياد اين چه آسمانيهاست

عمرهاست بيحاصل مي زني پر بسمل****بهر نيم جان بيدل اين چه سخت جانيهاست

غزل شمارهٔ 617: باز درس خاشاكم سطر شعله خوانيهاست

باز درس خاشاكم سطر شعله خوانيهاست****خون بسمل شوقم ساز من روانيهاست

كيست ضبط خودداري تاكشد عنان من****تا شكست رنگي هست عرض ناتوانيهاست

بي زباني عاشق ترجمان نمي خواهد****صبحم آن و شامم اين طرفه زندگانيهاست

روزكلفت حسرت شام داغ نوميدي****رنگ وبوي اين گلشن جمله پرفشانيهاست

برگ عشرت هستي غيررقص بسمل چيست****با چنين گران خيزي خوش سبك عنانيهاست

جسم وكوه در دامان عمر و يك قلم جولان****ورنه دور هستي را نشئه سرگرانيهاست

به كه از فناي خود صندلي به دست آريم****اي محيط حيراني اين چه بيكرانيهاست

هر طرف گذركرديم هم به خود سفركرديم****بي نگه تماشا كن جلوه بي نشانيهاست

گوش كر مهياكن نغمه جز خموشي نيست****سر به خاك مي ماليم سعي ناتوانيهاست

آه بي پر و باليم اشك عجز تمثاليم****به كه پيش خود ناليم ناله بي زبانيهاست

ساز ما شكست دل يار ازين نوا غافل****صفحه مي زنم آتش عذر پرفشانيهاست

مايهٔ خرد بيدل منشاء فضولي نيست****خودفروشي عالم از جنون دكانيهاست

غزل شمارهٔ 618: لاف ما و من يكسر دعوي خداييهاست

لاف ما و من يكسر دعوي خداييهاست****خاك گرد و بر لب مال ايا چه بي حياييهاست

اوج جاه خلقي را بي دماغ راحت كرد****بيشتر سر اين بام جاي بدهواييهاست

ريش دفتر تزوبر، خرقه محضر بهتان****دين شيخ اگر اين است فسق پارساييهاست

حق شناس غفلت هم زنگ دل نمي خواهد****آينه جلا دادن شكر خودنماييهاست

سعي خلوت دل كن شاه ملك عزت باش****در برون در خفتن ذلت گداييهاست

صبح از آسمان تازي سر فرو نمي آرد****يعني اين دودم هستي همت آزماييهاست

شمع درخور هر اشك دور مي رود زين بزم****وصل دوستان يكسر دعوت جداييهاست

شكوه گر به ياد آمد از حيا عرق كرديم****ساز ما به اين مضراب كوك تر صداييهاست

خاك اين بيابان راگريه ات نزد آبي****ورنه هر قدم اينجا بوي آشناييهاست

الفت دل اين مقدار پايبند عجزم كرد****رشته تاگره دارد غافل از رساييهاست

بي بضاعتان بيدل ناگزير آفاتند****رنج خار و خس بردن از برهنه پاييهاست

غزل شمارهٔ 619: بيقراريهاي چرخ از دست كجرفتاري است

بيقراريهاي چرخ از دست كجرفتاري است****خاك را آسودگي از پهلوي همواري است

نيست غيراز سوختن عيد مذلت پيشگان****خار را در وصل آتش پيرهن گلناري است

از مزاج ما چه مي پرسي كه چون ريگ روان****خاك ما چون آب از ننگ فسردن جاري است

گر ز دست ما نيايد هيچ جاني مي كنيم****نالهٔ بلبل درين گلشن گل بيكاري است

آبروخواهي مقيم آستان خويش باش****اشك را از ديده پا بيرون نهادن خواري است

پرفشاني نيست ممكن بسمل تصويررا****زخمي تيغ تحير از تپيدن عاري است

دست همت آستين مي گردد از خالي شدن****سرنگوني مرد را از خجلت ناداري است

شعله خاكسترشود تا آورد چشمي به هم****يك مژه آسودگي اينجا به صد دشواري است

غير تيغ اوكه بردارد سرافتادگان****خفتگان را صبح روشن صندل بيداري است

بگذر از فكر خرد بيدل كه در بزم وصال****گردش آن چشم ميگون آفت هشياري است

غزل شمارهٔ 620: لوح هستي يك قلم از نقش قدرت عاري است

لوح هستي يك قلم از نقش قدرت عاري است****آمد ورفت نفس مشق خط بيكاري است

از ره غفلت عدم را، هستي انديشيده ايم****شبهه تقريريم و استفهام ما انكار ي است

ذره ايم اما به جشم خود گران !فتاده ايم****اندكي هم چون به عرض آمد همان بسياري است

پسمل ناز كه ام يارب كه از توفان شوق****هر سر مويم چو مژگان مايهٔ خونباري است

ديده كو تا بنگرد كامروز سروناز من****همچو عمر عاشقان سرگرم خوش رفتاري است

از خمار ناتوانيها چسان آيد برون****سايهٔ مژگان نگاهش را شب بيماري است

هركه را حسرت شهيد تيغ بيدادش كند****هر دو عالم عرض يك آغوش زخم كاري است

با همه وارستگي سودا تغافل پيشه نيست****موي مجنون در تلافيهاي بي دستاري است

عقدهٔ اشكي اگر باقيست دل خون مي خورد****تا بود يك غنچه اين باغ از شكفتن عاري است

عالمي با فتنه مي جوشد ز مرگ اغنيا****خواب اين ظالم سرشتان بدتر از بيداري است

گردن تسليم مشتاقان ز مو باريكتر****بر سر ما همچو آب احكام تيغت جاري است

از من

بيدل قناعت كن به فرياد حزين****همچو تار ساز نقد ناتوانان زاري است

غزل شمارهٔ 621: صفاي آب به ياد غبار راه كسي است

صفاي آب به ياد غبار راه كسي است****حباب ديدهٔ قرباني نگا ه كسي است

كنون سفيدي چشم گهر يقينم شد****كز انتظاركف بحر دستگاه كسي است

بهار ناز ز جيب نياز مي بالد****شكست موج همان سايهٔ كلا ه كسي است

زهي محيط ترحم كه موج گفتارش****گهي نويد عطا، گاه عذرخواه كسي است

به اين نشاط كه جوشيد موج و آب به هم****ز فيض مقدم خان طرب پناه كسي است

به روي آب نوشته ست كلك رأفت او****درين قلمرو اگر نامه ي سياه كسي است

به نور طلعت او چشم بيدلان روشن****كه را توهّم مهر كسي و ماه كسي است

غزل شمارهٔ 622: به گلزاري كه حسنت بي نقابست

به گلزاري كه حسنت بي نقابست****خزان در برگريز آفتابست

زشرم يك عرق گل كردن حسن****چو شبنم صد هزار آيينه آبست

جنون ساغرپرست نرگس كيست****گريبان چاكي ام موج شرابست

ز دود سينه ام درياب كامشب****نفس بال و پر مرغ كبابست

كه دارد جوهر عرض اقامت****فلك تا ماه نوپا در ركابست

توهم مردهٔ نام است ورنه****چوياقوت آتش وآبم سرابست

درين دنيا چه ديبا و چه مخمل****همين وضع ملايم فرش خوابست

به چشم خلق بي لاحول مگذر****نظرها يك قلم مد شهابست

طرب خواهي دل از مطلب بپرداز****كتان چون شسته گردد ماهتابست

برو اي سايه در خورشيدگم شو****سياهي كردنت داغ حجابست

نظر واكرده اي محو ادب باش****سؤال جلوه حيراني جوابست

به هر سو بگذري سير نفس كن****همين سطر از پريشاني كتابست

نگه بايد به چشم بسته خواباند****گر اين خط نقطه گردد انتخابست

خيال انديش ديداريم بيدل****شب ما دلنشين آفتابست

غزل شمارهٔ 623: در سايه اي ابرو نگهت مست و خرابست

در سايه اي ابرو نگهت مست و خرابست****چون تيغ ز سر درگذرد عالم آبست

عاشق به چه اميد زند فال تماشا****در عالم نيرنگ توتا جلوه نقابست

يك غنچهٔ بيدار ندارد چمن دهر****شاخ گل اين باغ سراسر رگ خوابست

ما غرقهٔ توفان خياليم وگرنه****اين بحر تنك مايه تر از موج سرابست

يك ديدهٔ تر بيش نداريم چو شبنم****در قافلهٔ ما همه ميناي گلابست

پروانهٔ كامل ادب پاي چراغيم****دركشور ما بال و پر ريخته بابست

فرصت طلبي لازم انجم وفا نيست****تا بسمل ماگرم تپش گشت كبابست

بي مغز بود دانهٔ كشت امل دهر****در رشته موج ارگهري هست حبابست

عبرتگه امكان نبود جاي اقامت****در ديده نگه را همه دم پا به ركابست

در عشق به معموري دل غره مباشيد****هرجا قدم سيل رسيده ست خرابست

بيداري بختم زگل آبله پايي ست****تا غنچه بود ديدهٔ اميد به خوابست

چون جوهرآيينه زحيرت همه خشكيم****هرچند رگ و ريشهٔ ما در دل آبست

جز سوز وگداز از پر پروانه نخوانديم****اين صفحهٔ آتش زده جزو چه كتابست

بيدل ز سخنهاي، تو مست است شنيدن****تحريك زبان قلمت موج شرابست

غزل شمارهٔ 624: مشاطهٔ شوخي كه به دستت دل ما بست

مشاطهٔ شوخي كه به دستت دل ما بست****مي خواست چمن طرح كند رنگ حنا بست

آن رنگ كه مي داشت دريغ از ورق گل****از دور كف دست تو بوسيد و به پا بست

آخرچمني را به سرانگشت تو پيچيد****وا كرد نقاب شفق و غنچه نما بست

آب است ز شبنم دل هر برگ گل امروز****كاين رنگ چمن ساز وفا سخت بجا بست

زين نور كه از شمع سرانگشت تو گل كرد****تا شعله زند آتش ياقوت حنا بست

كيفيت گل كردن اين غنچه به رنگي ست****كز حيرت سرشار توان آينه ها بست

ارباب نظر را به تماشاي بهارش****دست مژه اي بود تحير به قفا بست

تا چشم گشايد مژه آغوش بهار است****رنگ سر ناخن چقدر عقده گشا بست

گر وانگري صنعت مشاطگيي نيست****سحراست كه برپنجهٔ خور- سها بست

تا عرضه دهد منتخب نسخهٔ اسرار****طراح

چمن معني هرغنچه جدا بست

بيدل تو هم از شوق چمن شو كه به اين رنگ****شيرازه ي ديوان تو امروز حنا بست

غزل شمارهٔ 625: نفس را الفت دل پيچ و تابست

نفس را الفت دل پيچ و تابست****گره در رشتهٔ موج از حبابست

درين محفل ز قحط نشئهٔ درد****اثر لب تشنهٔ اشك كبا بست

درنگ از فرصت هستي مجوييد****متاع برق در رهن شتابست

صفا آيينهٔ زنگار دارد****فلك دود چراغ آفتابست

به روي خويش اگر چشمي كني باز****زمين تا آسمانت فتح بابست

دلي داريم نذر مه جبينان****ديار حسن را آيينه بابست

ز چشم سرمه آلودش مپرسيد****زبان اينجا چو مژگان بي جوابست

هزار آيينه در پرداز زلفش****ز جوهر شانهٔ مژگان در آبست

تماشاي چمن بي نشئه اي نيست****زگل تا سبزه يك موج شرابست

نمي دانم جمال مد عا چيست****ز هستي تا عدم عرض نقابست

كم آب است آنقدر درياي هستي****كزو تا دست مي شويي سرابست

بيابان طلب بحري است بيدل****كه آنجا آبله جوش حبابست

غزل شمارهٔ 626: هر سو نگرم ديده به ديدار حجابست

هر سو نگرم ديده به ديدار حجابست****اي تار نظر پيرهنت اين چه نقابست

خميازهٔ شوق تو به مي كم نتوان كرد****ما را به قدح نسبت گردب و حبابست

آستان نتوان چشم به پاي تو نهادن****اين گل ثمر ديدهٔ بيخواب ركابست

اي شمع حيا رنگ عتاب آن همه مفروز****هرجا شررآيينه شود جلو ه كبابست

غافل ز شكست دل عاشق نتوان بود****معموري امكان به همين خانه خرابست

گيرم نشدم قابل پيمانهٔ رحمت****آيينه ياسم چه كم از عالم آبست

پرواز نيايد ز پر افشاني مژگان****اي هيچ به كاري كه نداري چه شتابست

ما هيچكسان بيهود مغروركماليم****گر ذره به افلاك پرد در چه حسابست

اين ميكده كيفيت ديدار كه دارد****هرجا مژه آغوش كشد جام شرابست

منعم دلش از بستر مخمل نشكيبد****اين سبزه خوابيده سراپا رگ خوابست

صد آبله پيمانه ده ريگ روانم****پاي طلبم ساقي مستان شرابست

يارب هوس شانهٔ گيسوي كه دارد****عمري ست كه شمشاد به خون خفتهٔ آبست

خاموشي آن لب به حيا داشت سوالي****داديم دل از دست و نگفتيم جوابست

بيدل ز دثي چاره محال ست در ين بزم****پرداز تو هم

آينه چندان كه نقابست

غزل شمارهٔ 627: هستي چو سحر عهد به پرواز فنا بست

هستي چو سحر عهد به پرواز فنا بست****بايد همه را زين دونفس دل به هوا بست

درگلشن ما مغتنم شوق هوايي ست****اي غنچه در اينجا نتوان بند قبا بست

يك مصرع نظاره به شوخي نرسانديم****يارب عرق شرم كه مضمون حيا بست

تحقيق ز ما راست نيايد چه توان كرد****پرواز بلندي به تحير پر ما بست

از وهم تعلق چه خيال است رهايي****در پاي من اين گرد زمينگير حنا بست

بي كشمكشي نيست چه دنيا و چه عقبا****آه از دل آزاد كه خود را به چها بست

بر خويش مچين گر سرمويي ست رعونت****اين داعيه چون آبله سرها ته پا بست

گر نيست هوس محرم اميد اجابت****انصاف كرم بهر چه دستت به دعا بست

كم نيست دو روزي كه به خود ساخته باشي****دل قابل آن نيست كه بايد همه جا بست

فقرم به بساطي كه كند منع فضولي****نتوان به تصنع پر تصوير هما بست

دل بر كه برد شكوه ز بيداد ضعيفي****بر چيني ما سايهٔ مو راه صدا بست

بيدل نتوان برد نم از خط جبينم****نقاش عرق ريز حيا نقش مرا بست

غزل شمارهٔ 628: بركمرتا بهله آن ترك نزاكت مست بست

بركمرتا بهله آن ترك نزاكت مست بست****نازكي در خدمت موي ميانش دست بست

بگذر از اميد آگاهي كه در صحراي وهم****چشم ماكردي كه خواهد تا ابد ننشست بست

خاك بر سرگرد خلقي را غرور بام و در****نقش پا بايست طاق اين بناي پست بست

هرزه فكر حرص مضمونهاي چندين آبله****تا به دامان قناعت پاي ما نشكست بست

شمع خاموشيم ديگر ناز رعنايي كراست****عهد ما با نقش پارنگي كه ازرو جست بست

قطره واري تا ازين دريا كشي سر بر بركنار****بايدت چون موج گوهر دل به چندين شست بست

بي زيان از خجلت اظهار مطلب مرده ايم****بايد از خاكم لب زخمي كه نتوان بست بست

ياد چشم او خرابات جنون ديگر است****شيشه بشكن تا تواني نقش آن بدمست بست

هيچكس بيدل حريف طرف دامانش نشد****شرم

آن پاي حنايي عالمي را دست بست

غزل شمارهٔ 629: نقاش ازل تا كمر مو كمران بست

نقاش ازل تا كمر مو كمران بست****تصوير ميانت به همان موي ميان بست

از غيرت نازست كه آن حسن جهانتاب****واگرد نقاب ازرخ و برچشم جهان بست

شهرت طلبان غرهٔ اقبال مباشيد****سرهاست در اينجا كه بلندي به سنان بست

سامان كمال آن همه بر خويش مچينيد****انبوهي هر جنس كه ديديم دكان بست

منسوب كجان معتمد امن نشايد****زآن تير بينديش كه خود را به كمان بست

ترك طلب روزي از آدم چه خيال است****گندم نتوانست لب از حسرت نان بست

مرديم وزتشويش تعلق نگسستيم****بر آدم بيچاره كه افسار خران بست

چون سبحه جهاني به نفس كلفت دل چيد****هرجاگرهي بود براين رشته ميان بست

هر موج در اين بحر هوسگاه حبابي ست****پنسان همه كس دل به جهان گذران بست

كس محرم فرياد نفس سوختگان نيست****شمع از چه درين بزم به هر عضو زبان بست

عمري ست ز هر كوچه بلند است غبارم****بيداد نگاه كه بر اين سرمه فغان بست

بيدل همه تن عبرتم از كلفت هستي****جز چشم ز تصوير غبارم نتوان بست

غزل شمارهٔ 630: همت چه برفرازد از شرم فقر ما دست

همت چه برفرازد از شرم فقر ما دست****عريان تني لباسيم كو آستين كجا دست

بي انفعالي از ما ناموس آبرو برد****تا جبهه بي عرق شد شستيم از حيادست

هرجا لب سؤالي شد بر در طمع باز****ديگر به هم نيايد چون كاسهٔ گد دست

قدر غنا چه داند ذلت پرست حاجت****برپشت خود سوار است از وضع التجادست

ياران هزار دعوي از لاف پيش بردند****از اتفاق با لب طرح است در صدا دست

گردون ناپشيمان مغلوب هيچكس نيست****سودن مگر بيازد بر دست آسيا دست

اي صحبت ازدل تنگ تهمت نصيب شبنم****اين عقده گرگشودي تا آسمان گشا دست

چاك لباس مجنون خط مي كشد به صحرا****اينجا هزار دامن خفته ست جيب تا دست

تغيير رنگ فطرت بي ننگ سيليي نيست****روز سياه دارد دركسوت حنا دست

دريوزهٔ طراوت يمني ندارد اينجا****چون نخل عالمي را شد خشك بر هوا

دست

بر قطع زندگاني مشكل توان جدا كرد****از دامن هوسها، اين صدهزار پا، دست

رعنايي تجما، مست خراش دلهاست****هرگاه پنجه يازبد، شد ناخن آزما دست

حرص حصول مطلب بي نشئهٔ جنون نيست****از لب دو گام پيش است در عرصهٔ دعا دست

از دستگيري غير در خاك خفتن اولي ست****همچون چنار يارب رويد ز دست ما دست

حيف است سعي همت خفت كش گل و مل****بايدكشيد از اين باغ يا دامن تو، يا، دست

بيدل درپن بيابان خلقي به عجز فرسود****چون نقش پا قستيم ما هم به پرپا دست

غزل شمارهٔ 631: كنون كه مژدهٔ ديدار شوق بنيادست

كنون كه مژدهٔ ديدار شوق بنيادست****به هر طرف رودم دل تجلي آبادست

مكن به آينه تكليف نامه و پيغام****كه در حضور نويسي تحير استادست

تعلقي به دل ما خيال بشه نكرد****به ناوكت كه درين باغ سرو آزادست

مشو ز حسرت ديدار بيش ازين غافل****كه ديده ها چو جرس بي تو شيون آبادست

نه دام دانم و ني دانه اينقد ر دانم ****كه دل به هر چه كشد التفات صيادست

ز پيچ و تاب خط و زلف گلرخان درياب****كه رنگ حسن هم اينجا شكست بنيادست

سپند صرفهٔ شوخي نديد ازين محفل****حذر كه جرأت فرياد سرمه ايجادست

جنون بي ثمري چاك سينه مي خواهد****ز نخلهاي دگر باب شانه شمشادست

ز بسكه حيرتم از شش جهت غلو دارد****نگه چو آينه ام در شكنج فولادست

به عالمي كه تظلم وسيلهٔ ضعفاست****اگر به ناله نيرزيم سخت بيدادست

به قدر جانكني از عمر بهره اي داربم****شرار تيشه چراغ اميد فرهادست

به درد حسرت ديدار مرده ايم و هنوز****نفس در آيه دنباله ذتر فريادست

حضور لاله وگل بي بهار ممكن نيست****به جلوه تو دو عالم فرامشي يادست

جنون رنگ مپيما درين چمن بيدل****شراب شيشهٔ نه غنچه يك پريزادست

غزل شمارهٔ 632: نه دير مانع و ني كعبه حايل افتادست

نه دير مانع و ني كعبه حايل افتادست****ره خيال تو در عالم دل افتادست

فسون عشق به جام نياز، ناز چه ريخت****كه حسن سركش و آيينه غافل افتادست

حساب سايه و خورشيد تا ابد باقيست****ادب پرستي و ديدار مشكل افتادست

چه وانمايدم اين هستي عدم تمثال****نديدن آينه اي در مقابل افتادست

در آن مقام كه عدل كرم به عرض آيد****بريدنيست زباني كه سايل افتادست

ترددي كه در او مزد راحت است كجاست****نفس در آتش پرواز بسمل افتادست

ز بس غبار كه دارد طبيعت امكان****سفينه در دل دريا به ساحل افتادست

بلاي كج روي ات را كسي چه چاره كند****كه هرزه گردي و رختت به منزل افتادست

چگونه حسن به صد

رنگ جلوه نفروشد****كه جاي آينه در دست او دل افتادست

به آن بضاعت عجزم كه گاه بسمل من****به جاي خون عرق از تيغ قاتل افتادست

به كلفت دل مأيوس من كه پردازد****هزار آينه زين رنگ درگل افتادست

كدام ناله چه دل بيدل آن قدر دانم****كه حيرتي به خيالي مقابل افتادست

غزل شمارهٔ 633: مرا به آبلهٔ پا چه مشكل افتادست

مرا به آبلهٔ پا چه مشكل افتادست****كه تا قدم زده ام پاي بر دل افتادست

به قدر سعي دراز است راه مقصد ما****وگرنه در قدم عجز منزل افتادست

نفس نمانده و من مي كشم كدورت جسم****گذشته ليلي وكارم به محمل افتادست

اميد گوهر ديگر ازين محيط كراست****همين بس است كه گردي به ساحل افتادست

چو سروگرچه نداربم طواف آزادي****رسيده ايم به پايي كه در گل افتادست

تو دركناري و ما بيخبر، علاجي نيست****فروغ شمع تو بيرون محفل افتادست

به غير نفي چه اثبات مي توان كردن****طلسم هستي ما سخت باطل افتادست

زسنگ جوش شرر بين و ناله خرمن كن****كه زير خاك هم آتش به حاصل افتادست

تبسم كه به خون بهار تيغ كشيد****كه خنده بر لب گل نيم بسمل افتادست

نه نقش پاست كه در وادي طلب پيداست****ز كاروان جرسي چند بيدل افتادست

غزل شمارهٔ 634: گداز امن درين انجمن كم افتادست

گداز امن درين انجمن كم افتادست****به خانه اي كه تويي سقف آن خم افتادست

ز سعي اگر همه ناخن شوي چه خواهي كرد****گره به رشتهٔ تدبير محكم افتادست

مگر به سجده توان پيش برد ناز غرور****كه همچو شمع سر ازپا مقدم افتادست

جهان تلاش لگدكوب يكدگر داره****چو سبحه قافله ها درپي هم افتادست

ازين قيامت توفان نفس مگوي و مپرس****كجاست آدمي آتش به عالم افتادست

مباد زان لب خامش سوال بوسه كني****غرور تيغ تغافل تنك دم افتادست

فناست آنچه ز علم و عيان به جلوه رسيد****هنوز صورت انجام مبهم افتادست

ز نقش پا به جبين وارسيد ونوحه كنيد****نگين ماست كه يكسر ز خاتم افتادست

يكي است پست و بلند بناي هستي ما****به خاك سايهٔ نقش قدم كم افتادست

سراغ وحشت فرصت ز اشك ماگيريد****سحر ز باغ گذشته ست شبنم افتادست

صبا درين چمن از غنچه ها نقاب مدر****سر همه به گريبان ماتم افتادست

كباب آتش بي دردي ام مكن يارب****به حق ديده بيدل كه بي نم افتادست

غزل شمارهٔ 635: فسون وهم چه مقدار رهزن افتادست

فسون وهم چه مقدار رهزن افتادست****كه ذر بر تو مراكار با من افتادست

كجا روم كه چو اشكم ز سعي بخت نگون****به پيش پا همه از پا فتادن افتادست

چو غنچه محرم زانوي دل شو و درياب****كه در طلسم گريبان چه دامن افتادست

چرا جنون نكند فطرت از تصور من****كه عمرهاست نگاه تو بر من افتادست

به غير سوختن از عشق نيست جان بردن****بت آتشي به قفاي برهمن افتادست

صداي كوه به اين نغمه گوش مي مالد****كه سنگ و خشت همه در فلاخن افتادست

نه نخل دانم و ني گلبن اينقدر دانم****كه راه نشو و نماها به گلخن افتادست

در احتياج نم جبهه مي دهد آواز****كه آب شو، گرت آتش به خرمن افتادست

تلاش نقش نگين مي رسد به قبر آخر****به دوش دل ز جهان باركندن افتادست

شرر ني ام كه كنم

كار خود به خنده تمام****چو شمع تا به سحر سر به گردن افتادست

بهار رنگ ندارد گل دگر بيدل****در آب چشمهٔ ادراك روغن افتادست

غزل شمارهٔ 636: بي محابا بر من مجنون ميفشان پشت دست

بي محابا بر من مجنون ميفشان پشت دست****چون سفر غافل مزن در تيغ عريان پشت دست

بار هر دوشي بقدر دستگاه قدرت است****برنمي دارد به غير از زخم دندان پشت دست

چشم دنيادار، هرجا مي گشايد دام حرص****مي نهد بر خاك كشكول گدايان پشت دست

خاك گردم كز غبار سرنوشت آيم برون****چون نگين نتوان زدن بر نام آسان پشت دست

دخل دركار جهان كم كن كه مانند هلال****مي شود از ناخنت آخر نمايان پشت دست

معني اقبال و ادبار جهان فهميدني ست****باوجودگنج در دست است عريان پشت دست

چشم واكردن درين محفل شگوني خوش نداشت****خورد سر تاپاي شمع آخر ز مژگان پشت د ست

از مكافات عمل غافل نبايد زيستن****مي رسد از پشت دست آخر به دندان پشت دست

طينت تسليم خوبان نيست باب انقلاب****هست دربست وگشاد پنجه يكسان پشت دست

ديدهٔ حق بين به وهم غير مي پوشي چرا****برچه عالم مي زني اي خانه ويران پشت دست

بي جمالت هركجا بستيم احرام چمن****بازگشتيم از ندامت گل به دامان پشت دست

در غبار حاجت استغناي ما محجوب ماند****كف گشودن از نظرهاكرد پنهان پشت دست

بيدل از خود رنگ و بوي اعتبار افشانده ايم****همچوگل ماييم و دامن تاگريبان پشت دست

غزل شمارهٔ 637: خم مكن در عرض حاجت تا تواني پشت دست

خم مكن در عرض حاجت تا تواني پشت دست****اينقدرها برنمي دارد گراني پشت دست

شوكت ملك و ملك تا اوج اقبال فلك****جمله پامال است هرگه مي فشاني پشت دست

تا كي از ترك كلاه آرايش انديشيدنت****معنيي دارد نه صورت آنچه خواني پشت دست

عمرها شد انتظار ضعف پيري مي كشم****تا زنم ازپيكر خم برجواني پشت دست

دعوي قدرت جهاني را زپا افكنده است****پهلواني بر زمين گر مي رساني پشت دست

از بياض چشم قرباني چه استغنا دميد****كاين ورق افشاند برلفظ ومعاني پشت دست

سعي آزادي حريف دامگاه وهم نيست****تاكجاگيرد عيار پرفشاني پشت دست

عهدهٔ كار ندامت بار دوشم كرده اند****عمرها شد مي گزم از ناتواني پشت دست

قطع آثار ندامت نيست ممكن

زين بساط****حرص دندان دارد و دنياي فاني پشت دست

غير استغنا علاج زحمت اسباب نيست****پشت پايي گر نباشد، تا تواني پشت دست

ازكفم بيدل نمي دانم چه گل دامن كشيد****كز ندامت كردم آخر ارغواني پشت دست

غزل شمارهٔ 638: دل ز اوهام غبارآلودست

دل ز اوهام غبارآلودست*** زنگ آيينهٔ آتش دودست

عمرها شدكه چو موج گهرم****بال پرواز قفس فرسودست

طرف عجز غرور ست ابنجا****سجده ها آينهٔ مسجودست

معني شهرت عنقا درياب****شور معدومي ما موجودست

گر شوي محرم انجام طلب****نقش پا آينهٔ مقصودست

غنچه گل كن كه درين عبرتگاه****خنده را چاك گريبان سودست

بر دل كس نخوري از دم سرد****وعظ بي جا همه جا مردودست

زخم دل ضبط نفس مي خواهد****غنچه را بستن لب بهبودست

تشنه مردند، شهدان وفا****آب شمشير تو خون آلودست

بيدل از هستي موهوم مپرس****ساز بنياد نفس نابودست

غزل شمارهٔ 639: اجابتي ندميد از دعاي كس به دو دست

اجابتي ندميد از دعاي كس به دو دست****مگر سبو شكندگردن عسس به دو دست

ز عجز ساخته ام با هواي عالم پوچ****من و دلي كه چو دندان گرفته خس به دو دست

ز رمز حيرت آيينه حسن غافل نيست****ستاده ام ز دل ساده ملتمس به دو دست

دو برگ گل ز سراپاي من جنون دارد****كشيده ام سوي خود دامنت ز بس به دو دست

به گوش دل نتوان زد نواي ساز رحيل****چو ناقه گر همه بربندي اش جرس به دو دست

هوس نمي برد از خلق ننگ عرياني****تو هم بپوش دمي چند پيش وپس به دو دست

به دستگاه جهان غرورپا زده گير****مچسب هرزه بر اين دامن هوس به دو دست

مآل كوشش امكان ندامت است اينجا****نبرد پيش جز افسوس هيچكس به دو دست

مباد جيب قيامت درد تظلم دل****گرفته ايم چو لب دامن نفس به دو دست

اشاره مي كند از ننگ احتياج به گور****به گاه جوع زمين كندن فرس به دو دست

چو صبح مي روم از دامگاه الفت وهم****زگرد بال پريشان همان قفس به دو دست

درين ستمكده بال هوس مزن بيدل****نگاهدار سر خويش چون مگس به دودست

غزل شمارهٔ 640: دل راگشاد كار ز صد عقده برترست

دل راگشاد كار ز صد عقده برترست****آزادي طبيعت اين مهره ششدرست

غواص آرزوي گرفتاري توايم****ما را تأمل گره دام گوهرست

سر برنمي كشيم ز خط رضاي دوست****چون خامه سعي لغزش ما هم به مسطرست

رنگ پر يده اي ست ز روي خزان ما*** در بوته هاي غنچه اگر خرد زرست

گر آرزو به چشم تامل نظركند****خط لبي كه ديده فريب است ساغرست

درياكشي ست مشرب بيهوشي حباب****از خويش رفتنت به دو عالم برابرست

دارم نويد مقدم سيماب جلوه اي****ناصح خموش گوشم از آواز پاكرست

تجديد رنگ و بو، نرود از بهار من****نخل حبابم و نفسم جمله نوبرست

واماندگي فسردهٔ يأسم نمي كند****تسليم سايه پرتو خورشيد را پرست

بالا دوي ست آبلهٔ پا در اين بساط****اينجا چو شمع گر قدمي هست بر سرست

فردا به خلد هم اگر اين ما

و من بجاست****ما را همين جبين عرقناك كوثرست

يك روي گرم در همه عالم پديد نيست*** خورشيد هم به كشور ما سايه پرورست

دشوار نيست قطع اميد من آن قدر****مقراض يأسم و دم تيغم مكررست

بيدل به قلزم اثر انتظار عشق****چشم تري كه بي مژه گرديد گوهرست

غزل شمارهٔ 641: سركشيها به مرگ راهبرست

سركشيها به مرگ راهبرست****گردن موج را حباب سرست

نيست در رنگ اعتبار ثبات****آبروها چو موج درگذرست

سفله بر خرده هاي زر نازد****لاف پرواز سنگ از شررست

فال راحت مزن كزين كف خاك****هرچه آسوده تر، فسرد ه تر ست

دلخراشي ست غرض جوهر هوش****وقت آيينه خوش كه بيخبر ست

شوق واماندگي نصيبت مباد****دل افسرده نالهٔ دگرست

بي تو چندان گر يستم كه چو ابر****سايهٔ من سواد چشم ترست

از هجوم بهار اَبله ام****جاده پنهان چو رشته در گهرست

بر اثرهاي عجز مي تازم****همچو رنگم شكست بال و پرست

پشت تمكين به اعتبار قوي ست****كوه را لعل مهره ي كمرست

در طبلگاه دل چو موج و حباب****منزل و جاده هر دو در سفرست

غفلت، افسون نارسايي ماست****دست خوابيدگان به زير سرست

بيدل ازگريه شهرتي داريم****بال پرو از ابر چشم ترست

غزل شمارهٔ 642: عمرها شد عجزطاقت سوي جيبم رهبرست

عمرها شد عجزطاقت سوي جيبم رهبرست****در ره تسليم دل پايي كه من دارم سرست

تا فروغ شعلهٔ خورشيد حسني ديده ام****صبح اگربالد به چشم من كف خاكسترست

اي كه بر نقش قدش دل بسته اي هشيار باش****سايهٔ اين سرو آشوب قيامت پرورست

ذوق تسليمي به جيب امتحانت گل نريخت****ورنه همچون شمع دامن تاگريبانت سرست

گر كند حسنش بساط حيرت آيينه گرم****هر قدر نظاره ها بر ديده پيچد جوهرست

سرمهٔ آن چشم دل را در سيهروزي نشاند****شيشهٔ ما را غبار از موج خط ساغرست

تا تمناي مي ام گل كرد از خود رفته ام****چون سحر در شوخيِ خميازه ام بال و پرست

آبله در راه شوقم بسكه دارد جوش اشك****نقش پايم هر كجا گل مي كند چشم ترست

سعي ما بي دانشان گامري به همواري نزد****هر خطي كز خامهٔ مجنون دمد بي مسطرست

هر سخن كز پرده ي تسليم خارج گل كند****ناملايمتر ز آهنگ دف بي چنبرست

دست بردل نه زنيرنگ سراغ ما مپرس****كاروان ناله ايم و آتش ما ديگرست

بيدل از پرواز، خجلت دارم اما چاره نيست****ذرهٔ موهومم وگل كردنم بال و پرست

غزل شمارهٔ 643: نسخهٔ آرام دل در عرض آهي ابترست

نسخهٔ آرام دل در عرض آهي ابترست****غنچه ها را خامشي شيرازهٔ بال و پرست

هيچكس را حاصل جمعيت ازاسباب نيست****بحر را هم موج بيتابي زجوش گوهرست

بايد از هستي به تمثالي قناعت كردنت****ميهمان خانهٔ آيينه بيرون درست

بس كه دارد شور آهنگ مخالف روزگار****هركه مي آيد در اينجا طالب گوش كرست

اعتبار ما به خود واماندگان آشفتگي ست****خاك اگر آيينه مي گردد غبارش جوهرست

آفتاب طالع ما داغ حرمان است و بس****آسمان تيره بختي ها سويدا اخترست

بعد مرگ، اجزاي ما، توفاني موج هواست****تا نپنداري كه ما را خاك گشتن لنگرست

عشرت آهنگي ز بزم ميكشان غافل مباش****آشيان رنگ اگر بي پرده گردد ساغرست

خاك اگر باشم به راهت جوهر آيينه ام****ور همه آيينه گردم بي تو خاكم بر سرست

بسكه شد خشك ازتب گرم محبت پيكرم****همچو اخگر بر جبين من

عرق خاكسترست

عمرها شد مي روم از خويش و بر جايم هنوز****گرد تمكين خرامت موج آب گوهرست

شور عشقت آنقدر راحت فروش افتاده است****كز تپش تا نالهٔ بيمار صاحب بسترست

آب تيغت تا نگردد صندل آرامها****كي شود اين نكته ات روشن كه سر دردسرست

چشم و گوشي را كه بيدل نيست فيض عبرتي****در تماشاگاه معني روزن بام و درست

غزل شمارهٔ 644: زندگي نقد هزار آزارست

زندگي نقد هزار آزارست****هرقدر كم شمري بسيارست

دل جمعي كه توان گفت كجاست****غنچه هم يك سر و صد د ستارست

به شمار من و ما خرسنديم****چه توان كرد نفس بيكارست

اثر سعي كدام آبله پاست****خار اين ره مژه خونبارست

خاكساران چمن خرمي اند****سبزه و گل به زمين بسيارست

حشن ناديده تماشا دارد****مژه برداشتنت ديوارست

در عدم نيز غباري دارد****خاكم آيينهٔ جوهردارست

پيش پا مي خورم از الفت دل****بر نفس آينه ناهموارست

نارسايي قفس شكوهٔ كيست****خامشي پيجش صد طومارست

غنجه را خنده و پرواز يكي ست****بال ما در گره منقارست

چون جرس كاش به منزل نرسيم****نالهٔ ما ز اثر بيزارست

مرده هم فكر قيامت دارد****آرميدن چقدر دشوارست

بيدل از صنعت تقدير مپرس****زلف ياريم و شب ما تارست

غزل شمارهٔ 645: هوس دل را شكست اعتبارست

هوس دل را شكست اعتبارست****به يك مو حسن چيني ريش دارست

ز ننگ تنگ چشميهاي احباب****به هم آوردن مژگان فشارست

دل بي كينه زين محفل مجوييد****كه هر آيينه چندين زنگبارست

نمي خواهد حيا تغيير اوضاع****لب خاموش را خميازه عارست

جضور اهل اين گلزار ديدم****همين رنگ جنا شب ژنده دارست

عصا و ريش شيخ اعجاز شيخ است****كه پير و شيرخواراني سوارست

نفس را هر نفس رد مي كند دل****هواي اين چمن پر ناگوارست

قناعت كن ز نقش اين نگينها****به آن نامي كه بر لوح مزارست

به دوش همتت نه اطلس چرخ****اگر عريان شوي يك جامه وارست

به چشمت گرد مجنول سرمه كش نيست****وگرنه ششجهت ليلي بهارست

به پيش قامتش از سرو تا نخل****همه انگشتهاي زينهارست

جهان مي نالد از بي دست و پايي****صدا عذر خرام كوهسارست

فلك تا دوري از تجديد دارد****بناي گردش رنگ استوارست

چو مو چندان كه بالم سرنگونم****عرق در مزرع شرم آبيارست

سراغ خود درين دشت ازكه پرسم****كه من تمثالم و آيينه تارست

مپرس از اعتبار پوچ بيدل****احد زين صفرها چندين هزارست

غزل شمارهٔ 646: توان به صبر نمودن دل شكسته درست

توان به صبر نمودن دل شكسته درست****كه هيچ نقش نگشته ست نانشسته درست

كسي به الفت ساز نفس چه دل بندد****گره نمي كند اين رشتهٔ گسسته درست

چو اشك شمع زيانكار محفل رنگيم****شكست ما نشودجز به چشم بسته درست

به چارهٔ دل مأيوس ما كه پردازد****مگرگدازكند شيشهٔ شكسته درست

روا مداركه مستان شكست بردارند****مبر به ميكده غيراز سبوي دسته درست

دگر تظلم الفت كجا برد يارب****دل شكسته كزو ناله هم نجسته درست

تلاش عجز به جايي نمي رسد بيدل****مگر چوشمع كني كار خود نشسته درست

غزل شمارهٔ 647: قابل نخل ما بر دگرست

قابل نخل ما بر دگرست****گردن شمع را سر دگرست

سر به گردون فرو نمي آربم****اين هواهاي منظر دگرست

كشت اقبال معصيتها سبز****ابر ما، دامن تر دگرست

از دم واپسين خبر جستم****گفت اين دور ساغر دگرست

خواجه در هر لباس گرداندن****چون تأمل كني خر دگرست

با حريصان عجوز دنيا را****زن مخوانيد شوهر دگرست

عالمي را چو شمع حسرت خورد****وضع خميازه از در دگرست

راست بر جادهٔ جنون تازند****موي ژوليده مسطر دگرست

راحت از وضع سايه كسب كنيد****پهلوي عجز بستر دگرست

نامه ام فال بين قاصد نيست****رنگ اگر بشكند پر دگرست

به كجا سرنهم كه چو ن زنجير****هر دري حلقهٔ در دگرست

بيدل آگه نه اي ز ضبط نفس****گره رشته گوهر دگرست

غزل شمارهٔ 648: دل از بهار خيال توگلشن رازست

دل از بهار خيال توگلشن رازست****نگه به ياد جمالت بهشت پردازست

خيال مرهم كافورگل فروش مباد****به روي تيغ توام چشم زخم دل بازست

توبرق جلوه نگه دشمني كسي چه كند****شكست آينهٔ حسن مستي نازست

گداختم زتحيركه چشم آينه هم****بهار حسن تو را شبنم نظربازست

مي ام چو نكهت گل جوهر هواگرديد****هنوز شيشهٔ رنگم شكستن آغازست

لبي كه خنده در او خون شود لب ميناست****رگي كه نيش به دل مي زند رگ سازست

سخاست نشئهٔ شهرت كرم نژادان را****گشاده دامني ابر، بال پروازست

فريب عجز مخور ازپر شكستهٔ رنگ****كه درگرفتن پرواز چنگل بازست

ز پيچ و تاب نفس سوز دل توان دانست****زبان دود به اسرار شعله غمازست

ندانم اين همه حرف جنون كه مي كوبد****كه گوش حلقهٔ زنجير ما پر آوازست

توان ز بيخودي ام كرد سير عالم حسن****شهيد عشقم و خونم قلمرونازست

نهال گلشن قدر سخنوري بيدل****به قدر معني برجسته گردن افرازست

غزل شمارهٔ 649: تو محو خواب و در سيركن فكان بازست

تو محو خواب و در سيركن فكان بازست****مبند چشم كه آغوش امتحان بازست

درين طربكده حيف است ساز افسردن****گره مشوكه زمين تا به آسمان بازست

كجا دميد سحركز چمن جنون نشكفت****تبسمي كه گريبان عاشقان بازست

به معبدي كه خموشان هلاك نام تواند****چو سبحه بر دريك حرف صد دهان بازست

به هر طرف گذري سير نرگسستان كن****به قدر نقش قدم چشم دوستان بازست

به پيش خلق ز انداز عالم معقول****زبان ببند كه افسار اين خران بازست

درين هوسكده غافل ز فيض يأس مباش****دري كه بر رخ ما بسته شد همان بازست

ز جا نرفته جنون هزار قافله ايم****جرس بنال كه بر ما ره فغان بازست

به جاده هاي نفس فرصت اقامت عمر****همان تأمل شاگرد ريسمان بازست

به كنه سود و زيان كيست وارسد بيدل****متاعها همه سربسته و دكان بازست

غزل شمارهٔ 650: دل به ياد پرتو حسنت سراپا آتشست

دل به ياد پرتو حسنت سراپا آتشست****از حضور آفتاب آيينهٔ ما آتشست

پيكر ما همچو شمع ازگريهٔ شادي گداخت****اشك هرجا بنگري آب است اينجا آتشست

تا نفس باقي ست عمر از پيچ وتاب آسوده نيست****مي تپد برخويشتن تا خار و خس با آتشست

گرمي هنگامهٔ آفاق موقوف تب است****روز اگر خورشيد باشد شمع شبها آتشست

عشق مي آيد برون گر واشكافي سينه ام****چون طلسم سنگ نام اين معما آتشست

بي ادب از سوز اشك عاجزان نتوان گذشت****آبله در پا اگر بشكست صحرا آتشست

شمع تصويريم از سوز وگداز ما مپرس****پرتوي از رنگ تا باقي ست با ما آتشست

غرق وحدت باش اگر آسوده خواهي زيستن****ماهيان را هرچه باشد غير دريا آتشست

جز به گمنامي سراغ امن نتوان يافتن****ورنه ازپرواز ما تا بال عنقا آتشست

نيست بيدل بي قراريهاي آهم بي سبب****كز دل گرمم نفس را درته پا آتشست

غزل شمارهٔ 651: تا به كي خواهي زلاف بخت بر سرها نشست

تا به كي خواهي زلاف بخت بر سرها نشست****برخط تسليم مي بايد چونقش پا نشست

مگذر از وضع ادب تا آبرو حاصل كني****چون به خود پيچيدگوهر در دل دريا نشست

برتريها منصب اقبال هر نااهل نيست****سرنگوني ديد تا زلف از رخش بالا نشست

بر جبين بحر نقش موج كي ماند نهان****گرد بيتابي چورنگ آخربه روي ما نشست

آرميدن در مزاج عاشقان عرض فناست****شعلهٔ بيطاقت ما رفت از خودتانشست

ازگرانجاني اسيران فلك را چاره نيست****صافها شد درد تا در دامن مينا نشست

پيكرم افسرد در راه اميد از ضعف آه****اين غبار آخر به درد بي عصاييها نشست

نخلهاي اين گلستان جمله نخل شمع بود****هركه امشب قامتي آراست تا فردا نشست

آبرو با عرض مطلب جمع نتوان ساختن****دست حاجت تا بلندي كرد استغنا نشست

صرف جست وجوي خودكرديم عمراما چه سود****هستي ما هم به روزشهرت عنقا نشست

دركفن باقي ست احرام قيامت بستنت****گر توبنشيني نخواهد فتنه ات ازپا نشست

بيدل از برق تمنايش سراپا آتشم****داغ شد هركس به پهلوي من شيدانشست

غزل شمارهٔ 652: تا غبارخط برآن حسن صفا پيرا نشست

تا غبارخط برآن حسن صفا پيرا نشست****يك جهان اميد در خاكستر سودا نشست

داغ سوداي تو دود انگيخت از بنياد دل****گرد برمي خيزد از جايي كه نقش پا نشست

حيرت ما دستگاه انتظار عالمي ست****هركه شد خاك سر راهت به چشم ما نشست

حسن در جوش عرق خفت از ترددهاي ناز****آب اين گوهرز شوخي بر رخ دريا نشست

پرگران خيزيم از سعي ضعيفيها مپرس****نقش سنگي كردگل تمثال ما هرجا نشست

فيض عزلت عالمي را در بغل مي پرورد****مردمك در سايهٔ مژگان فلك پيما نشست

سربلندي خواهي از وضع ادب غافل مباش****نشئه برمي خيزد از جوشي كه در صهبا نشست

پيرگرديدي دگر با دل گرانجاني مكن****پنبه ات تا چند خواهد بر سر مينانشست

در دل ما چون شراركاغذ آتش زده****داغ هم يك لحظه نتوانست بي پروا نشست

يك جهان موهومي از آثار ما پر مي زند****اي فنا مشتاق بايد در خيال ما نشست

حسرت دل را زمينگيري نمي گردد

علاج****ناله در سير است بيدل كوه اگر ازپانشست

غزل شمارهٔ 653: عاقبت چون شعله خاكستر به فرق ما نشست

عاقبت چون شعله خاكستر به فرق ما نشست****درد صهبا پنبه گشت و بر سر مينا نشست

بي توام گرد ضعيفي بس كه بر اعضا نشست****ناله ام دركوچهٔ ني چون گره صدجا نشست

كس نمي فهمد زبان سوختن تقرير شمع****در ميان انجمن مي بايدم تنها نشست

مي توان در خاكساري يافت اوج اعتبار****آبله شد صاحب افسر، بسكه زير پا نشست

هر كه را سررشتهٔ وضع حيا باشد به دست****مي تواند چون نگه در ديدهٔ بينا نشست

شعلهٔ شوقت نشد پنهان به فانوس خيال****همچو رنگ اين مي برون از خلوت مينا نشست

سعي پرواز فنا را، اعتبار ديگر است****رفت گرد ما به جايي كز فلك بالا نشست

تيره باطن را چه سود از صحبت روشندلان****صاف نبود زنگ با آيينه گر يك جا نشست

ننگ وضع هم بساطيهاي مجنون برنداشت****گرد ما شد آب تا در دامن صحرا نشست

شعلهٔ ما را درين بزم آرميدن مفت نيست****صد تپيدن سوخت تا يك داغ نقش يا نشست

آبرو ذاتي ست بيدل ورنه مانند گهر****مهرهٔ گل هم تواند در دل دريا نشست

غزل شمارهٔ 654: جوش حرص از يأس من آخر ز تاب وتب نشست

جوش حرص از يأس من آخر ز تاب وتب نشست****گرد سودنهاي دستم بر سر مطلب نشست

نيست هركس محرم وضع ادبگاه جمال****برتبسم كرد شوخي خط برون لب نشست

مگذريد از راستيها ورنه طبع كج خرام****مي رسد جايي كه بايد بر دم عقرب نشست

طالع دون همتان خفته ست در زير زمين****بر فلك باور ندارم از چنين كوكب نشست

دوستان بايد به ياد آرند تعظيم وفاق****شمع هم در انجمن بعد ازوداع شب نشست

بيش از اين بر پيكر بي حس مچينيد اعتبار****مشت خاكي گل شدو چون خشت در قالب نشست

شكر عزت هرقدر باشد به جا آوردني ست****بوسه د اد اول ركاب آن كس كه بر مركب نشست

روز اول آفرينشها مقام خود شناخت****آفرين بروصف و لعنت بر زبان سب نشست

انفعال است اينكه بنشاند غبار طبع ظلم****هركجا تبخاله اي گل كرد شورتب نشست

ميكشي كرديم و آسوديم از تشويش وهم****كرد چندين مذهب از يك جرعهٔ مشرب نشست

بيدل ازكسب ادب

ظلم است بر آزادگي****ناله دارد بازي طفلي كه درمكتب نشست

غزل شمارهٔ 655: تازمستي غنچه برفرق چمن ميناشكست

تازمستي غنچه برفرق چمن ميناشكست****رنگ ما هم ازترنج جام مي صفرا شكست

تنگناي شهر، تاب شهرت سودا نداشت****گرد ما ديوانگان در دامن صحرا شكست

مي رود بر باد عالم گر خموشان دم زنند****رنگ صدگلشن به آه غنچه اي تنها شكست

پيچ و تاب موج غير از انقلاب بحر نيست****چرخ رنگ خويش باميناي مايكجا شكست

صافي وحدت مكدرگشت كثرت جلوه كرد****موج شد تمثال تا آيينهٔ دريا شكست

كيست دريابد عروج دستگاه بيخودي****رنگ ما طرف كلاه ناز پر بالا شكست

موج درياي ندامت امتحان آگهي ست****صدمژه يك چشم ماليدن به چشم ما شكست

از فريب خاكساريهاي خصم ايمن مباش****سنگ تا شد مايل افتادگي مينا شكست

بسكه عالم را به حسن خلق ممنون كرده ايم****رنگ هم نتواند ازجرأت به روي ما شكست

باغ امكان يك گل آغوش فضا پيدا نكرد****رنگها بريكدگرازتنگي اين جا شكست

عمرها شد از دعاهاي سحر شرمنده ام****چين آهي داشتم در دامن شبها شكست

هرزه تاكي پيش پيش بحر بايد تاختن****موج ما از شرم در دامان گوهر پا شكست

پيش ازآن بيدل كه هستي آشيان پيرا شود****نام ما بال هوس در بيضهٔ عنقا شكست

غزل شمارهٔ 656: در تماشايي كه بايد صد مژه بالا شكست

در تماشايي كه بايد صد مژه بالا شكست****خواب غفلت چون نگه مارا به چشم ما شكست

شوق بيتاب و قدم لبريزجوش آبله****تاكجاهابايدم مينا به پر پا شكست

خاك گرديديم و از ذوق طلب فارغ نه ايم****نام در پرواز آمد تا پر عنقا شكست

عالمي را حسرت آن لعل درآتش نشاند****موج گوهر خار در پيراهن دريا شكست

در خم زلفت چسان فتاد دل گردد بلند****اين شبستان سرمه دانها درگلوي ما شكست

سركشان بگذار تا گردند پامال غرور****گردن اين قوم خواهد بار استغنا شكست

تاكدامين قطره گردد قابل تاج گهر****صد حباب اينجا زبي مغزي سرخود راشكست

مو خون لاله مي آيد سراسر در نظر****يا دل ديوانه اي در دامن صحرا شكست

بي تكلف از غبار ياس دلها نگذري****تشنهٔ خون مي شد هرذره چون مينا شكست

برفريب نسيه نقد خرميها باختيم****ساغر امروز ما

بدمستي فردا شكست

تا لطافت از طبايع رفت شعراز رتبه ماند****مشتري گرديد سنگ و قيمت كالا شكست

بيدل ازبس شوق دل محمل كش جولان ماست****خواب مخمل موج زد خاري اگردرپا شكست

غزل شمارهٔ 657: بي تو در هرجا دل صبر آزما خواهد شكست

بي تو در هرجا دل صبر آزما خواهد شكست****شيشهٔ كهسار درگرد صدا خواهد شكست

خار خار حسرت ديدار توفان مي كند****صدني مژگان نگه درديده هاخواهد شكست

حيرتي زان جلوه ستازد به ميدان خيال****قلب مژگانها همه رو بر قفا خواهد شكست

عقل اگر در بارگاه عشق مي لافد چه باك****بر در سلطان سر چندين گدا خواهد شكست

شوخي انداز نكهت سياب بنيادگل است****گرنفس برخويش بالد رنگ ما خواهد شكست

هركه آمد مشت خاكي بر سر او ريختند****تاكي آخر گرد اي ماتم سرا خواهد شكست

در شكست آرزوتعمير چندين آبروست****شبنم ايجاداست اگر موج هوا خواهدشكست

شور شوق آهنگم از ساز اميد و يأس نيست****ناله دركار است دل بشكست ياخواهد شكست

در بياباني كه ناپيداست راه و منزلش****مي رودگرد من از خود ناكجا خواهد شكست

اي نگه در خون نشين و فال گستاخي مزن****رنگش ازگل كردن موج حيا خواهد شكست

گر جنون از اضطراب دل براندازد نقاب****شورش تمثال من آيينه ها خواهد شكست

رازداري در حقيقت خون طاقت خوردن است****شيشهٔ ما بيدل از پاس صدا خواهد شكست

غزل شمارهٔ 658: چون حبابم شيشهٔ دل هركجا خواهد شكست

چون حبابم شيشهٔ دل هركجا خواهد شكست****آن سوي نه محفل امكان صدا خواهد شكست

ناتواني گر به اين سامان بساط آرا شود****عالمي طرف كلاه از رنگ ما خواهد شكست

سعي افسرگر سر ما را ز سودا وانداشت****آبله در دامن تسليم پا خواهد شكست

صبركن اي شيشه بر سنگ جفاي محتسب****گردن اين دشمن عشرت خدا خواهد شكست

از تعصب، جاهلان دين هدا را دشمنند****عاقبت در چنگ اين كوران عصا خواهدشكست

فصل گل ارباب تقوا را ز مستي چاره نيست****توبه موج باده خواهدگشت يا خواهد شكست

از تلاش ناتوانان حكم جرأت برده اند****رنگ ما گر نشكندخود را كه را خواهدشكست

بر فسونهاي امل مغرور جمعيت مباش****عمر معشوق است و پيمان وفا خواهد شكست

سخت دشوار است منع وحشت آزادگان****سرمه گرددكوه اگر رنگ صدا خواهد شكست

دورگردون گر به كام ما نگرددگو مگرد****نااميدي هم خمار مدعا خواهد شكست

برگ گل ظلم است اگر خواهي بر

آتش داشتن****دست بر خونم مزن رنگ حنا خواهد شكست

ما به اميد شكست توبه بيدل زنده ايم****سخت پرهيزي ست گر بيمار ما خواهدشكست

غزل شمارهٔ 659: در چمن گر طرف دامانت صبا خواهد شكست

در چمن گر طرف دامانت صبا خواهد شكست****بررخ هربرگ گل رنگ حيا خواهد شكست

كي غبار خاطر هر آسيا خواهد شدن****تخم ما چون آبله درزيرپا خواهد شكست

اعتماد مامن ديگر درين وادي كجاست****گرد ما برباد خواهد رفت يا خواهد شكست

اينچنين گر شور مستي از لبت گل مي كند****در لب ساغر چوبوي گل صدا خواهد شكست

نقش چندين جلوه در جمعيت دل بسته اند****بي خبر آيينه مشكن رنگها خواهد شكست

ما جنون آوارگان آشفتگي سرمنزليم****در خم دامان زلفي گرد ما خواهد شكست

خواب اسباب جهان رانعمتي جزيأس نيست****ميهمانش ناشتا از ناشتا خواهد شكست

جرات ما نيست جزگرد نفس برهم زدن****ناله گر تازد همين قلب هوا خواهد شكست

تا دهد گردون مراد خاطر ناشاد ما****دستها ازكلفت بار دعا خواهد شكست

هركجا گرد كساديها شود عبرت فروش****ديده نرخ آبروي توتيا خواهد شكست

طبع ما هم ازحوادث رنگ خواهد ريختن****شوخي تمثالگرآيينه را خواهد شكست

كو دماغ جستجوهاي كنار نيستي****موج ما هم دردل بحربقا خواهد شكست

نيست بنياد تعلق آنقدر سنگين بنا****اين غباروهم را يك پشت پا خواهد شكست

بيدل ازبوي خود است آخرشكست برگ گل****بال مارا شوخي پرواز ما خواهد شكست

غزل شمارهٔ 660: ناتواني گر چنين اعضاي ما خواهد شكست

ناتواني گر چنين اعضاي ما خواهد شكست****استخوان دريكدگرچون بورياخواهد شكست

حاصل دل ، جز ندامت نيست ، از تعمير جسم****بار اين كشتي غرور ناخدا خواهد شكست

هركجا صبر ضعيفان پاي طاقت افشرد****شيشه ها بر يكدگر جهد صدا خواهد شكست

در قفس فرياد خاموشي است ما را چون حباب****شور اين آهنگ هم در گوش ما خواهد شكست

تا نگردد عالم از توفان گل يگ جام مي****چون خزان صفراي رنگ ما كجا خواهد شكست

باطن هر غنچه بزم شبنمستان حياسب****از شكست يك د ل اينجا شيشه ها خواهد شكست

سخت در تيمار جسم افتاده اي هشيار باش****عاقبت از سعي تعمير اين بنا خواهد شكست

شمع اين محفل نمي بيند ز خود عاجزتري****موي سر بشناش اگرخاري به پا خواهد شكست

الرحيلي

دركمين ما و من افتاده است****كرد چندين كاروان بانگ درا خواهد شكست

گردش صد سال دندان را به سستي مي كشد****دانهٔ ماگرد چندين آسيا خواهد شكست

حسن وحدت جلوه آفاق را آيينه ايم****هر كه ا ز خود چشم پوشد رنگ ما خواهد شكست

بي نيازيها محيط آبروي ديگر است****لب به حاجت وامكن رنگ غنا خواهد شكست

نيست غير از خودسريها سنگ ميناي حباب****اين سر بي مغز را بيدل هوا خواهد شكست

غزل شمارهٔ 661: شيخ تا عزم بر نماز شكست

شيخ تا عزم بر نماز شكست****صد وضو تازه كرد و باز شكست

صوفي افكند بر زمين مسواك****وجد دندان اين گراز شكست

شبهه درس تامل من و تست****رنگ تحقيق از امتياز شكست

عيش سربسته داشت خاموشي****لب گشودن طلسم راز شكست

بر زمين تاخت حادثات فلك****به نشيب آمد از فراز شكست

ادب آموز بود وضع سپهر****گردن ما خم نياز شكست

دل خراب اعاده درد است****شيشه را حسرت گداز شكست

نااميدي كليد مطلبهاست****اي بسا در كه كرد باز شكست

دستگاه آنقدر نبايد چيد****آستيني كه شد دراز شكست

مطرب اين ندامت انجمنيم****نغمهٔ ماست عجز و ساز شكست

بيدل از پيكر خميده ما****ناتواني كلاه ناز شكست

غزل شمارهٔ 662: هوس به فتنهٔ صد انجمن نگاه شكست

هوس به فتنهٔ صد انجمن نگاه شكست****ز عافيت قدحي داشتيم آه شكست

ز خيره چشمي حرص دني مباش ايمن****كه خلق گرسنه بر چرخ قرص ماه شكست

در اين جنونكده شرمي كه هر كه چشم گشود****به چاك جيب حتا دامن نگاه شكست

چه ممكن است غبارم شود به حشر سفيد****به سنگ سرمه ام آن نرگس سياه شكست

حق رفاقت ياران بجا نياوردم****به پا يك آبله دل بود عذرخواه شكست

قدم شمرده گذاريد كز دل مايوس****هزار شيشه درين دشت عمركاه شكست

هوس دمي كه نفس سوخت دل به امن رسيد****دميد صورت منزل چو گرد راه شكست

شكوه قامت پيري رساند بنيادم****به آن خمي كه سراپاي من كلاه شكست

هلاك شد جم و خميازه هاي جام بجاست****به مرگ نيز ندارد خمار جاه شكست

چو شمع غرهٔ وضع غرور نتوان زيست****سري كه فال هوا زد قدم به چاه شكست

به گرد عرصهٔ تسليم خفته اي بيدل****تو خواه فتح تصور نما و خواه شكست

غزل شمارهٔ 663: صفحهٔ دل بي خط زخم تو فرد باطلست

صفحهٔ دل بي خط زخم تو فرد باطلست****آبرو آيينهٔ ما را ز جوهر حاصلست

گر همه حرف حق است آندم كه گفتي باطلست****هرچه بيرون آمد از لب خارج آهنگ دلست

نيست از دست تو بيرون اختيار صيد ما****پنجهٔ رنگين چوگل تا غنچه مي سازي دلست

در ره تسليم پر بي خانمان افتاده ايم****بر سر ما سايه اي گر هست دست قاتلست

بر سبكباران گرانان را بود سبقت محال****هر قدم زبن كاروان بانگ جرس در منزلست

پنبهٔ داغ مرا با حرف راحت كار نيست****گر بياض من خطي پيدا كند درد دلست

آب مي گردد ز شبنم صبح تا دم مي زند****سينه چاكان را نفس بر لب رساندن مشكلست

صدق كيشان را فلك در خاك بنشاند چو تير****سرو اين گلشن به جرم راستي پا در گلست

هيچكس افسردهٔ زندان جمعيت مباد****قطره تا گوهر نمي گردد به دريا واصلست

هر طرف مژگان گشايي حسرت دل مي تپد****هر دو عالم گرد بال افشاني يك بسملست

در

وطن هم صاف طينت را ز غربت چاره نيست****گوهر اين بحر را گرد يتيمي ساحلست

امتياز حسن و عشق از شوق كامل برده اند****مي رود ازكف دل و در چشم مجنون محملست

نرم خويان را نباشد چاره از وضع نياز****هركجا آبي ست بيدل سوي پستي مايلست

غزل شمارهٔ 664: دل انجمن صد طرب ازياد وصالست

دل انجمن صد طرب ازياد وصالست****آبادكن خانهٔ آيينه خيالست

كي فرصت عيش ست درين باغ كه گل را****گر گردش رنگ است همان گردش سالست

اي ذره مفرساي به پرواز توهم****خورشيد هم از آينه داران زوالست

آن مشت غبارم كه به پرواز تپيدن****در حسرت دامان نسيمم پر و بالست

آيينهٔ گل از بغل غنچه جدا نيست****دل گر شكند سربسر آغوش وصالست

هرگام به راه طلبت رفته ام از خويش****نقش قدمم آينهٔ گردش حالست

در خلوت دل از تو تسلي نتوان شد****چيزي كه در آيينه توان ديد مثالست

شد جوهر نظاره ام آيينهٔ حيرت****باليدگي داغ مه از زخم هلالست

بيدل من وآن دولت بي درد سرفقر****كز نسبت او چيني خاموش سفالست

غزل شمارهٔ 665: صورت راحت نفور از مردمان عالمست

صورت راحت نفور از مردمان عالمست****جلوه ننمايد بهشت آنجا كه جنس آدمست

د ر نظر آهنگ حسرت در نفس شور ظلب****ساز بزم زندگاني را همين زير و بمست

هر دو عالم در غبار وهم توفان مي كند****از گهر تا موج ، هرجا واشكافي بي نمست

سايهٔ خود درس وحشت داده مجنون تو را****چشم اهو را سواد خويش سرمشق رمست

گر حيا گيرد هوس آيينه دار آبرو است****چون هوا از هرزه گردي منفعل شد، شبنمست

گرچه پيرم فارغ از انداز شوخي نيستم****قامت خم گشته ام هم چشم ابروي خمست

پادشاهي در طلسم سير چشمي بسته اند****كاسهٔ چشم گدا گر پر شود جام جمست

با فروغ جعواه ات نظارگي را تاب كو****رنگ گل چون آتش افروزد سپندش شبنمست

در بناي حيرت از حسن تو مي بينم خلل****خانهٔ آيينه هم برپا به ديوار نمست

تا نفس باقي ست ظالم نيست بي فكر فساد****گوشه گير فتنه مي باشد كمان را تا دمست

شعله هرجا مي شود سرگرم تعمير غرور****داغ مي خندد كه همواري بنايي محكمست

نامدا ريها گرفتاريست در دام بلا****بيدل انگشت شهان را طوق گردن خاتمست

غزل شمارهٔ 666: با كمال بي نقابي پرده دارم شيونست

با كمال بي نقابي پرده دارم شيونست****همچو درد از دل برون جوشيدنم پيراهنست

سجده ريزي دانه را آرايش نشو ونماست****درطريق سركشها خاك گشتن هم فنست

عافيت گم كردهٔ تا چند خواهي تاختن****هوش اگرداري دماغ جستجويت رهزنست

رهنورد عجز را سعي قدم دركار نيست****شمع را سيرگريبان نيز از خود رفتنست

لاله زار دل سراسر موج عبرت مي زند****هرگل داغي كه مي بيني شكافت گلخنست

اختياري نيست گردش از نظرها نگذرد****در تماشاگه عبرت چشم ما پرويزنست

وحشتي مي بايد اسباب جنون آماده است****صد گريبان چاكي ات موقوف چين دامنست

چشم برهم نه اگرآسوده خواهي زيستن****در هلاكتگاه امكان ربط مژگان جوشنست

خوشه پردازي نمي ارزد به تشويش درو****زندگي نذر عزيزان گر دماغ مردنست

بيدل از بس در شكنج لاغري فرسوده ايم****ناله و داغ دل خون گشته طوق وگردنست

غزل شمارهٔ 667: در جهان عجز طاقت پيشگي گردن زنست

در جهان عجز طاقت پيشگي گردن زنست****شمع را از استقامت خون خود درگردنست

ذوق عشرت مي دهد اجزاي جمعيت به باد****گر به دلتنگي بسازد غنچهٔ ماگلشنست

هركه رفت از خود به داغي تازه ام ممتازكرد****آتش اين كاروانها جمله بر جان منست

جنبشم از جا برد مشكل كه همچون بيستون****پاي خواب آلود من سنگ گران در دامنست

پيش پاي خويش از غفلت نمي بينم چو شمع****گرچه برم عالم ازفيض ناگاهم روشنست

بي رياضت ره به چشم خلق نتوان يافتن****دانه بعد از آردگشتن قابل پرويزنست

سوختم صدرنگ تا يك داغ راحت ديده ام****پيكر افسرده ام خاكستر صد گلخنست

همچنان كز شير باشد پرورش اطفال را****شعله ها در پنبهٔ داغ دلم پروردنست

اشك مجنونم زبان درد من فهميدني ست****در چكيدنها مژه تا دامنم يك شيونست

مهر عشق از روي دلهاگر براندازد نقاب****باطن هر ذره از چندين تپش آبستنست

هرقدر عريان شوم فال نقابي مي زنم****چون شكست دل هجوم ناله ام پيراهنست

معني سوزي ست بيدل صورت آسايشم****جامهٔ احرام آتش پنبهٔ داغ منست

غزل شمارهٔ 668: درخور غفلت نگاهي رونق ما و منست

درخور غفلت نگاهي رونق ما و منست****خانه تاريك است اگر شمع تأمل روشنست

چيست نقد شعله غيرز سعي خاكستر شدن****سال و ماه زندگاني مدت جان كندنست

دل به سعي گريهٔ سرشار روشن كرده ايم****اين چراغ بيكسي را اشك حسرت روغنست

خامكار الفت داغ محبت نيستم****همچوآتش سوختن از پيكر من روشنست

ساغر عشرتگه مي گيرد كه در بزم بهار****همچو مينا شاخ گل امروز خون درگردنست

ننگ تصويريم از ما، جرأت جولان مخواه****اينقدرها بس كه پاي ما برون دامنست

هيچكس بر معني مكتوب شوق آگاه نيست****ورنه جاي نامه پيش يارما را خواندنست

نور بينش جمله صرف عيب پوشي كرده ايم****شوخي نظارهٔ ما تار چشم سوزنست

طبع روشنيم دهد از دست ربط خامشي****ازپي حبس نفس آيينه حصن آهنست

بشكنم دل تا شوم با رمزتحقيق آشنا****شخص هم عكس است تا آيينه دردست منست

ضبط بيباكي ست دركيش جنون ترك ادب****بي گريبان دست من پاي برون از دامنست

جزتأمل نيست بيدل مانع

شوق طلب****رشتهٔ اين ره اگر داردگره استادنست

غزل شمارهٔ 669: فكر تدبير سلامت خون راحت خوردنست

فكر تدبير سلامت خون راحت خوردنست****ما همه بيچاره ايم و چاره ما مردنست

صبح گر هنگامهٔ نشو و نما بر چرخ چيد****خاك ما را هم بساطي برهوا گستردنست

بسكه در باغ سان تنگ است جاي انساط****رنگ اگر دارد پر پرواز در پژمردنست

شيشهٔ ساعن سال ومه ندارد دم زدن****عافيت اينجا نفس بيرون دل بشمردنست

طاس گردون هرچه آرد مفت اوهام است و بس****در بساط ما اميد باختن هم بردنست

محرم بحراز شكست قطره مي لرزد چو موج****خصم رحمت زيستن دلهاي خلق آزردنست

جبههٔ بحر از عرق تا حشر نتوان يافت پاك****زانقدر خشكي كه گوهر را غم افسردنست

امتحان در هر چه كوشد خالي از تشويش نيست****بار مشق خامه هم بر پشت ناخن بردنست

بر تغافل زن ز اصلاح شكست كار دل****موي چيني بيش وكم شايستهٔ نستردنست

جرات افشاي راز عشق بيدل سهل نيست****تا چكد يك اشك مژگانها به خون افشردنست

غزل شمارهٔ 670: فردوس دل اسير خيال تو بودنست

فردوس دل اسير خيال تو بودنست****عيد نگاه چشم به رويت گشودنست

شادم به هجر هم كه به اين يك دم انتظار****حرف لب توام ز تمنا شنودنست

معراج آرزوي دو عالم حضور من****يك سجده وار جبهه به پاي تو سودنست

ياد فنا مرا به خيال تو داغ كرد****آه از پري كه شيشه به سنگ آزمودنست

آسان مگير، ديدن تمثال ما و من****زنگ نفس ز آينهٔ دل زدودنست

سرها فتاده است دين ره به هر قدم****از شرم پيش پا مژه اي خم نمودنست

داغ فشار غفلت ما هيچكس مباد****چشمي گشوده ايم كه ننگ غنودنست

اين است اگر حقيقت اقبال ناكسي****درحق ما عقوبت نفرين ستودنست

در دفتر محاسبهٔ اعتبار ما****بر هيچ يك دو صفر دگر هم فزودنست

بيدل غبار ما ز چه دامن جدا فتاد****بر باد رفته ايم و همان دست سودنست

غزل شمارهٔ 671: ني نقش چين نه حسن فرنگ آفريدنست

ني نقش چين نه حسن فرنگ آفريدنست****بهزاديِ تو دست ز دنيا كشيدنست

چون موم با ملايمت طبع ساختن****دركوچه هاي زخم چو مرهم دويدنست

اين يك دو دم كه زندگي اش نام كرده اند****چون صبح بر بساط هوا دام چيدنست

بستن دهان زخم تمنا به ضبط آه****چون رشتهٔ سراب به صحرا تنيدنست

نازم به وحشي نگه رم سرشت او****كز گرد سرمه نيز به دام رميدنست

حيرت دليل آينهٔ هيچكس مباد****اشك گهر زيان زده ناچكيدنست

در واديي كه دوش ادب محمل وفاست****خار قدم چو شمع به مژگان كشيدنست

از دقت ادبكدهٔ عجز نگذري****اينجا چو سايه پاي به دامن كشيدنست

تاكي صفا ز نقش توچيند غبار زنگ****خود را مبين اگر هوس آيينه ديدنست

در عالمي دكه شش جهتش گرد وحشت است****دامن نچيدن تو چه هنگامه چيدنست

فرصت بهار تست چرا خون نمي شوي****اي بيخبر دگر به چه رنگت رسيدنست

بيدل به مزرعي كه امل آبيار اوست****بي برگتر ز آبلهٔ پا دميدنست

غزل شمارهٔ 672: پيوستگي به حق ز دو عالم بريدنست

پيوستگي به حق ز دو عالم بريدنست****ديدار دوست هستي خود را نديدنست

آزادگي كزوست مباهات عافيت****دل را زحكم حرص وهوا واخريدنست

پرواز سايه جز به سر بام مهر نيست****از خود رميدن تو، به حق آرميدنست

چون موج كوشش نفس ما درتن محيط****رخت شكست خويش به ساحل كشيدنست

پامال غارت نفس سرد يأس نيست****صبح مراد ما كه گلش نادميدنست

بر هرچه ديده واكني از خويش رفته گير****افسانه وار ديدن عالم شنيدنست

تا حرص آب و دانه به دامت نيفكند****عنقا صفت به قاف قناعت خزيدنست

گر بوالهوس به بزم خموشان نفش كشد****همچون خروس بي محلش سر بريدنست

امشب ز بس كه هرزه زبانست شمع آه****كارم چوگاز تا به سحر لب گزيدنست

آرام در طريقت ما نيست غيرمرگ****هنگامه گرم ساز نفسها تپيدنست

ما را به رنگ شمع درعافيت زدن****از چشم خود همين دو سه اشكي چكيدنست

سعي قدم كجا وطريق فناكجا****بيدل به خنجرنفس اين ره بريدنست

غزل شمارهٔ 673: از ميانش مو به موي ناتوانان جستجوست

از ميانش مو به موي ناتوانان جستجوست****از دهانش تا دهان ذره محوگفتگوست

در دلش ميل جفا نقش است بر لوح نگين****درلبش حرف وفا بيرون طبع غنچه بوست

خلق گردان يك سرتسليم كو فقر و چه جاه****موچوبالد پشم باشد پشم چون باليد موست

خواه دا غ حيرت خود، خواه محو رنگ غير****ديدهٔ ما هرچه هست آيينهٔ ديدار اوست

در خرابات حقيقت هيچ كار افتاده ايم****پاي ما پاي خم است و دست ما دست سبوست

بسكه نقش امتياز از صفحهٔ ما شسته اند****ساده چون زانوست گرآيينه با ما روبروست

ذكر تيغت در ميان آمد دل ما داغ شد****تشنگان را ياد آب آتش فروز آرزوست

شوخي جوهرگريبان مي درد آيينه را****خار در پيراهن هرگل كه بيني بوي اوست

با قناعت ساز اگر حسرت پرست راحتي****بالش آرام گوهر قطره واري آبروست

اشك اگر افسرد رنگ نالهٔ ما نشكند****سروگلزار خيالت بي نياز آب جوست

شعلهٔ داغي به كام دل دمي روشن نشد****لالهٔ باغ جنون ما چراغ چارسوست

عمرها در ياد آن گيسو به خود پيچيده ايم****گر همه ازپيكرما سايه بالد

مشكبوست

شكوهٔ خوبان مكن بيدل كه در اقليم حسن****رسم وآيين جفا خاصيت روي نكوست

غزل شمارهٔ 674: بسكه مستان را به قدر ميكشيها آبروست

بسكه مستان را به قدر ميكشيها آبروست****مي زند پهلو به گردون هركه بر دوشش سبوست

هر دلي كز غم نگردد آب پيكانست و بس****هرسري كز شور سودا نشئه نپذيردكدوست

از شكست دل به جاي نازكي خوابيده ايم****بر سر آواز چيني سايهٔ ديوار موست

برنمي آيد بجز هيچ از معماي حباب****لفظ ماگر واشكافي معني حرف مگوست

در دل هر ذره چون خورشيد توفان كرده ايم****هركجا آيينه اي يابند با ما روبروست

ماجراي عرض ما نشنيده مي بايد شنيد****گفتگوي ناتوانان ناتواني گفتگوست

جيب هستي چون سحر غارتگر چاك است و بس****رشتهٔ آمال ما بيهوده دربند رفوست

بسكه در راهت عرقريز خجالت مرده ايم****گر ز خاك ما تيمم آب بردارد وضوست

چون نگين ازمعني تحقيق خود آگه ني م****اينقدردانم كه نقش جبههٔ من نام اوست

برق جوشيده ست هرجا گريه اي سركرده ام****باكمال خاكبازي طفل اشكم شعله خوست

تا به خود جنبد نفس صد رنگ حسرت مي كشم****دركف انديشه جسم ناتوانم كلك موست

چون گهر عزت فروش سخت جانيها ني ام****همچودريادرخورعرض گدازم آبروست

فكر نازك گشت بيدل مانع آسايشم****در بساط ديده اينجا دور باش خواب موست

غزل شمارهٔ 675: نيست ايمن از بلا هر كس به فكر جستجوست

نيست ايمن از بلا هر كس به فكر جستجوست****روز و شب گرداب را ازموج خنجر برگلوست

در تماشايي كه ما را بار جرات داده اند****آرزو در سينه خار است و نگه در ديده موست

جادهٔ كج رهروان را سر خط جانكاهي ست****باعث آشوب دل ها پيچ و تاب آرزوست

آنچه نتوان داد جز در دست محبوبان دل است****وانچه نتوان ريخت جز در پاي خوبان آبروست

بر فريب عرض جوهر گرد پركاري مگرد****آينه بي حسن نتوان يافتن تا ساده روست

حسن بيرنگيست در هرجا به رنگي جلوه گر****در دل سنگ آنچه مي بيني شرر در غنچه بوست

غير حيرت آبيار مزرع عشاق نيست****چون رگ ياقوت اينجا ريشه درخون نموست

بي فنا نتوان به كنه معني اشيا رسيد****آينه گر خاك كردد با دو عالم روبروست

در عبادتگاه ما كانجا هوس را بار نيست****نقش خويش از لوح هستي گر توان شستن وضوست

خار و خس را اعتباري نيست غير از سوختن****آبروي مزرع ما برق استغناي

اوست

غفلت ما پرده دار عيب بينايي خوشست****چاك دامان نگه را بستن مژگان رفوست

چون زبان خامه بيدل دركف استاد عشق****باكمال نكته سنجي بيخبر از گفتگوست

غزل شمارهٔ 676: شوخي كه جهان گرد جنون نظر اوست

شوخي كه جهان گرد جنون نظر اوست****از آينه تاكنج تغافل سفر اوست

تمكين چقدر منفعل طرز خرام است****نه قلزم امكان، عرق يك گهر اوست

ديوانه و عاقل همه محو است در اينجا****از هرچه خبر يافته اي بيخبر اوست

هرچندكه عنقا، ز خيال تو برون است****هر رنگ كه داري به نظر نقش پر اوست

اي گل چمن حيرت عرياني خود باش****اين جامهٔ رنگي كه تو داري به بر اوست

دل شيفتهٔ دير و حرم شد چه توان كرد****بنگي ست درين نسخه كه اينها اثر اوست

تمثال به غير از اثر شخص چه دارد****خوش باش كه خود را تو نمودن هنر اوست

دارند حريفان خرابات حضورش****جام مي رنگي كه پري شيشه گر اوست

از ظاهر و مظهر مفروشيد تخيل****خورشيد قدم آنچه ندارد سحر اوست

زين بيش عيار من موهوم مگيريد****دستي كه به خود حلقه كنم دركمر اوست

بيدل مگذر از سر زانوي قناعت****اين حلقه به هرجا زده باشي به در اوست

غزل شمارهٔ 677: بزم پيري كزقد خم گشتهٔ ما چنگ اوست

بزم پيري كزقد خم گشتهٔ ما چنگ اوست****برق آه نااميدي شو؟ي آهنگ اوست

دل به وحشت نه كه چرخ سفله فرصت دشمن است****روز و شب يك جنبش مژگان چشم تنگ اوست

وادي عجزي به پاي بيخودي طي كرده ام****كزنفس تا ناله گشتن عرض صد فرسنگ اوست

بيقرار شوق را چون موج نتوان ديد سهل****شورش درياي امكان يك شكست رنگ اوست

نسبت خاصي ست محو شعلهٔ ديدار را****حيرتي دارم كه گر آيينه گردم ننگ اوست

دل عبث دربند تمكين خون طاقت مي خورد****اي خوش آن مينا كهٔاد استقامت سنگ اوست

صافدل هرگز غبار خويش ننمايد به كس****آنچه درآيينهٔ روشن نبيني زنگ اوست

دوري و نزديكي از زير و بم ساز دويي ست****هجر و وصلي نيست اينجا پردهٔ نيرنگ اوست

عضو عضوم را خيالش مرغ دست آموزكرد****گركند پرواز رنگم چون حنا در چنگ اوست

نيست جاي عشق بيدل مسند فرزانگي****اين شهنشاهي ست كز داغ جنون او رنگ اوست

غزل شمارهٔ 678: بسكه اجزايم چمن پروردهٔ نيرنگ اوست

بسكه اجزايم چمن پروردهٔ نيرنگ اوست****گرهمه خونم به جوش شوخي آيد رنگ اوست

كوه تمكينش بود هرجا بساط آراي ناز****نالهٔ دلهاي بيطاقت شرار سنگ اوست

جوهر آيينهٔ وحدت برون است از عرض****هر قدر صافي تصوركرده باشي زنگ اوست

عشق آزادست اما در طلسم ما و من****آمد و رفت نفس تمهيد عذر لنگ اوست

بي محبت زندگاني نيست جز ننگ عدم****خاك كن برفرق آن سازي كه بي آهنگ اوست

جذبهٔ عشقت شرار از سنگ مي آرد برون****من به اين وحشت گر از خود برنيايم ننگ اوست

عمرها شد حيرت ازخويشم به جايي مي برد****آه از رهروكه مژگان جاده و فرسنگ اوست

حسن ازننگ طرف با جلوه نپسنديد صلح****خلوت آيينهٔ ما عرصه گاه جنگ اوست

بر دلم افسون بي دردي مخوان اي عافيت****شيشه اي دارم كه ياد ناشكستن سنگ اوست

كيست زين گلشن به رنگ وبوي معني وارسد****غنچه هم بيدل نمي داند چه گل در چنگ اوست

غزل شمارهٔ 679: شهيد خنده زخمم كه تيغ همدم اوست

شهيد خنده زخمم كه تيغ همدم اوست****كباب گلشن داغم كه شعله شبنم اوست

شكار ناز غزالي ست ناتوان دل من****كه رنگ دهر به فتراك بستهٔ رم اوست

تو را به ملك ملاحت سزد سليماني****از آن نگين تبسم كه غنچه خاتم اوست

به برق تيغ تو نازم كه در بهار خيال****هزار صبح تجلي مقابل دم اوست

چه ممكن است ززلفت برون تپيدن دل****كه حسن هم ز اسيران حلقهٔ خم اوست

ز تنگي دلم انديشه مي تپد در خون****چگونه محشر غم در فضاي مبهم اوست

بهار خاك به اين رنگ و بو چه امكان است****نفس در آينهٔ ما هواي عالم اوست

شهيد تيغ كه زين وادي خراب گذشت****كه شام و صبح هجوم غبار ماتم اوست

هواي الفت بيگانه مشربي داريم****قرار ما طلب او، نشاط ما غم اوست

بهشت خرمي ماست مجمع امكان****ولي چه سود كه شخص مروت آدم اوست

به چشم كم منگر بيدل ستمزده را****كه آبروي محبت به ديدهٔ نم اوست

غزل شمارهٔ 680: غزال امن كه الفت خيال مبهم است

غزال امن كه الفت خيال مبهم است****به هركجا نفسي گرد مي كند رم اوست

امل كجاست گر از فرصت آگهي باشد****قصور فطرت ما بيش فهمي كم اوست

حساب ملك بقا، با فنا نيايد راست****به عالمي كه غبار تو نيست عالم اوست

ز فيض ظاهر امكان سراغ امن مخواه****كه صبح عافيت خلق رفتهٔ دم اوست

درين بساط جنون شوكتان عرياني****شكسته اند كلاهي كه آسمان خم اوست

غرور راست نيايد به قامت پيري****شكستگي ست نگيني كه باب خاتم اوست

علاج كوري دل كن كه در قلمرو رنگ****به هر كجا نظري هست جلوه توأم اوست

سراغ كعبه بيرنگيي دلم خون كرد****كه درگداز دو عالم زلال زمزم اوست

مروّت آب شد ازشرم چشم قرباني****كه عيد عشرت آفاق در محرم اوست

كسي به صيد نگاهت چه سحر پردازد****كه عكس موج خط سرمه رشتهٔ رم اوست

به

سينه عاشق بيدل جراحتي دارد****كه يادكاوش مژگان يار مرهم اوست

غزل شمارهٔ 681: قصر غناكه عالم تحقيق نام اوست

قصر غناكه عالم تحقيق نام اوست****دا من ز خويش بر زدني سير بام اوست

هر برگ اين چمن رقمي دارد از بهار****عالم نگين تراشي سوداي نام اوست

پر انتظار نامه بران هوس مكش****خود را به خود دمي كه رساندي پيام اوست

وحشت ز غير خاطر ما جمع كرده است****از خود رميدني كه نداريم رام اوست

آه از ستمكشي كه درين صيدگاه وهم****عمري به خود تنيد ونفهميد دام اوست

تا چند ناز ا نجمن آرايي غرور****اي غافل از حيا عرق ما به جام اوست

جز مرگ نيست چاره آفاق زندگي****چون زحم شيشه اي كه گداز التيام اوست

بر هرچه واكني مژه بي انفعال نيست****خوابي ست آگهي كه جهان احتلام اوست

شرع يقين دمي كه دهد فتوي حضور****عين سواست آنچه حلال و حرام اوست

شرط نماز عشق به اركان نمي كشد****كونين و يك محرف همت سلام اوست

اي فتنه قامت اين چه غرور است در سرت****تيغي كشيده اي كه قيامت نيام اوست

فرداست كز مزار من آيينه مي دمد****خاكم چمن دماغ كمين خرام اوست

افسانه خيال به پايان نمي رسد****عالم تمام يك سخن ناتمام اوست

بيدل زبان پردهٔ تحقيق نازك است****آهسنه گوش نه كه خموشي كلام اوست

غزل شمارهٔ 682: عالم طلسم وحشت چشم سياه اوست

عالم طلسم وحشت چشم سياه اوست****تا ذره اي كه مي رمد از خود نگاه اوست

ماييم و پاسباني خلوت سراي چشم****بيرون رو، اي نگاه كه اين خوابگاه اوست

شبنم به نيم چشم زدن جوهر هواست****آزاده بيدلي كه همان اشك آه اوست

بيتاب عشق اگر همه ريگ روان شود****تا سر بجاست آبلهٔ پا به راه اوست

از آه و ناله، دل به غلط پي نمي برد****زين دشت هرچه گرد برآرد سپاه اوست

حيرت نگاه شوكت نوميدي خودم****كاين هفت عرصه يك كف بي دستگاه اوست

در واديي كه حسرت ما، آب مي خورد****موج نگاه تشنه هجوم گياه اوست

با محرمان عجز، حوادث چه مي كند****سرهاي جيب الفت ما در پناه اوست

ته جرعهٔ شراب غروري است عجز ما****رنگ

شكسته سايهٔ طرف كلاه اوست

دلدار تا تو رفته اي از خود رسيده است****بيدل گذشتني كه همين شاهراه اوست

غزل شمارهٔ 683: كو خلوت و چه انجمن آثار جاه اوست

كو خلوت و چه انجمن آثار جاه اوست****هرجا مژه بلندكني بارگاه اوست

دل را برون زخود همه يك گام رفتني ست****گر برق ناله نيست نگه شمع راه اوست

اقبال خاكسار محبت ز بس رساست****گرد شكسته نيز درتن ره كلاه اوست

اي بي خبر ز صافدلان احتراز چيست****زنگي ست آنكه آينه روز سياه اوست

تا راه عافيت سپري مشق عجزكن****آتش همان شكستن رنگش پناه اوست

از ريشه كاريِ دل وحشت ثمر مپرس****هرجا، ز خود برآمده اي هست آه اوست

زان دم كه مه به نسبت رويت مقابل است****باريكي هلال لب عذرخواه اوست

مشكل كه دل شكيبد از آيينه داريش****خورشيد هم ز هاله پرستان ماه اوست

حسرت شهيدي ام به هوس داغ كرده است****در خاك و خون سري كه ندارم به راه اوست

امشب عيار حسرت بيدل گرفته ايم****هر اشك بوته اي زگداز نگاه اوست

غزل شمارهٔ 684: بسكه دارم غنچهٔ شوق توپنهان زيرپوست

بسكه دارم غنچهٔ شوق توپنهان زيرپوست****رنگ خونم نيست بي چاك گريبان زيرپوست

در جگر هر قطرهٔ خونم شرار ديگر است****كرده ام از شعلهٔ شوقت چراغان زير پوست

مي روم چون آبله مژگان خاري تركنم****در رهت تا چند دزدم چشم گريان زير پوست

در هواي نشتر مژگان خواب آلوده اي****موج خونم شد رگ خواب پريشان زيرپوست

عاشقان در حسرت ديدار سامان كرده اند****پردهٔ چشمي كه دارد شور توفان زير پوست

از لب خاموش نتوان شد حريف راز عشق****چند دارد اين حباب پوچ عمان زير پوست

شمع راكي پردهٔ فانوس حايل مي شود****مغزگرم ماست از شوخي نمايان زير پوست

چون حباب ازپيكرحيرت سرشت ما مپرس****نقش ما يك پرده عريان است پنهان زير پوست

از تماشاي دل صد پاره ام غافل مباش****برگ برگ اين چمن دردگلستان زيرپوست

تا مرا در عالم صورت مقيد كرده اند****زندگي دركسوت نبض است نالان زير پوست

فخر و ننگي مي فروشد ظاهر ما ورنه نيست****غير مشت خون چه انسان و چه حيوان زير پوست

عيب ما بي پرده است ازكسوت افلاس ما****نيست پنهان استخوان ناتوانان زير پوست

ايمن از حرف لباس خلق نتوان زيستن****بيشتر خونهاي فاسد راست جولان زير پوست

خرقه بر اهل

حسد آيينهٔ رسوايي ست****كي تواندگشت بيدل مار پنهان زير پوست

غزل شمارهٔ 685: بسكه رازعجز ما باليد پنهان زيرپوست

بسكه رازعجز ما باليد پنهان زيرپوست****يك قلم چون آبله گشتيم عريان زيرپوست

گرشكست رنگ ما ديدي ز حال مپرس****نامهٔ مجنون ندارد غير عنوان زير پوست

نيست ممكن از لباس وهم بيرون آمدن****زندگاني عالمي راكرد زندان زير پوست

تا نگردد قاتل ما جز به گلچيني سمر****همچوگل خون بحل گرديم سامانزير پوست

ناله ها در پردهٔ ساز جنون دزديده ايم****خفته شير بيشهٔ ما را نيستان زيرپوست

جيب ما چون غنچه آخربال صحرا مي كشد****بر سر ما سايه افكنده است دامان زيرپوست

خلوت راز است چشمي كز تماشا دوختيم****عين يوسف شد نگاه پيركنعان زيرپوست

از نقاب غنچه رنگ شور بلبل مي چكد****شيشه دارد خون عيش مي پرستان زيرپوست

ساز هستي پرده دارد شوخيي در دست و بس****هركه بيني ناله اي كرده ست پنهان زير پوست

همچو نارم عقده اي ازكار دل تا واشود****سرخ كردم هم به خو سعي دندان زير پوست

گفتم آفتهاي امكان زيرگردون است و بس****زندگي ناليد وگفت اين جمله توفان زير پوست

بسكه مردم جنس ايثار از نظر پوشيده اند****درهم ماهي ست ايتجا همچو هميان زير پوست

عضو عضوم حسرت ديدار مي آرد به بار****نخل بادمم سراپا چشم حيران زير پوست

هيچ كس آتش نزد بر صفحهٔ بيحاصلم****ورنه من هم داشتم بيدل چراغان زير پوست

غزل شمارهٔ 686: سعي ناپيدا و حسرتها دويدن آرزوست

سعي ناپيدا و حسرتها دويدن آرزوست****شمع تصويريم و اشك ما چكيدن آرزوست

بسمل تسليم هستي طاقت كوشش نداشت****آن كه ما را كرد محتاج تپيدن آرزوست

دست و پايي مي زند هركس به اميد فنا****تا غبار اين بيابان آرميدن آرزوست

پاي تا سر كسوت شوق جنون خيزم چو صبح****تا گريبان نقش مي بندم دريدن آرزوست

جلوه اي سركن كه بربندم طلسم حيرتي****ازگلستان توام آيينه چيدن آرزوست

اي ستمگر! منكر تسليم نتوان زيستن****حسن سركش نيز تا ابرو خميدن آرزوست

كيسه گاه زندگي از نقد جمعيت تهي ست****خاك مي بايد شدن گر آرميدن آرزوست

آتشي كو، تا سپندم ترك خودداري كند****ناله واري دارم و خلقي شنيدن آرزوست

منزل اينجا نيست جز قطع اميد عافيت****اي ثمر از نخل بگذر گر رسيدن آرزوست

وصل هم بيدل علاج تشنهٔ ديدار نيست****ديده ها

چندان كه محو اوست ديدن آرزوست

غزل شمارهٔ 687: اوج جاه آثارش از اجزاي مهمل ريخته ست

اوج جاه آثارش از اجزاي مهمل ريخته ست****خار و خس ازبس فراهم گشته اين تل ريخته ست

صورت كار جهان بي بقا فهميدني ست****رنگ بنيادي كه مي ريزند اول ريخته ست

چشم كو تا از سواد فقر آگاهش كنند****شب ز انجم تا چراغ بزم مكحل ريخته ست

سستي فطرت ز آهنگ سعادت بازداشت****رشته هاي تابدار اكثر به مغزل ريخته ست

طبعها محرم سواد مكتب آثارنيست****ورنه اينجا يك قلم آيا منزل ريخته ست

صاف معني ز تقاضاي عبارت درد شد****كس چه سازد ماده اي اعلا به اسفل ريخته ست

دركمينگاه حسد هرچند سر خاردكسي****طعن مجهولان چو خارش بر سركل ريخته ست

جسم وجان تهمت پرست ظاهر و مظهر نبود****آگهي بر ما غبار چشم احول ريخته ست

تا خمش بوديم وحدت گردي ازكثرت نداشت****لب گشودن مجمل ما را مفصل ريخته ست

گرد غفلت رفته اند ازكارگاه بوريا****اين سياهي بيشتر بر خواب مخمل ريخته ست

تا توانايي ست اينجا دست ناگيراكراست****نقد اين راحت قضا درپنجهٔ شل ريخته ست

بيدل از دردسر پست و بلند آزادهٔم****وضع همواري جبين ما ز صندل ريخته ست

غزل شمارهٔ 688: به دست و تيغ كسي خون من حنابسته ست

به دست و تيغ كسي خون من حنابسته ست****به حيرتم كه عجب تهمت بجا بسته ست

ز جيب ناز خطش سر برون نمي آرد****ز بسكه عهد به خلوتگه حيا بسته ست

زه قباي بتي غنچه كرد دلها را****كه حسنش ازرگ گل بند بر قبا بسته ست

غبار من همه تن بال حسرت است اما****ادب همان ره پرواز مدعا بسته ست

به وادي طلبت نارسايي عجزيم****كه هركه رفته زخود خويش را به ما بسته ست

اميدهاست كه جز سجده ام نفرمايد****كسي كه خاصيت عجز برگيا بسته ست

تن از بساط حريرم چه گونه بندد طرف****كه دل به سلسلهٔ نقش بوريا بسته ست

نگاه حسرتم و نيست تاب پروازم****كه حيرت از مژه ام بال بر قفابسته ست

گداخت حيرت نقاش رنگ تصويرم****كه نقش هستي من بي نفس چرا بسته ست

مگربه آتش دل التجا برم چوسپند****كه بي زبانم وكارم به ناله وابسته ست

چو شمع تا به فنا هيچ جا نياسايم****مرا سري ست كه احرام نقش پا بسته ست

مگر ز زلف تو دارد طريق بست وگشاد****گه بيدل اينهمه مضمون دلگشا بسته ست

غزل شمارهٔ 689: چنين كه نيك وبد ما به عجزوابسته ست

چنين كه نيك وبد ما به عجزوابسته ست****قضا به دست حنا بسته نقش ما بسته ست

به قدرناله مگرزين قفس برون آييم****وگرنه بال به خون خفته است وپا بسته ست

چو سنگ چاره ندانم از زمينگيري****زدست عجزكه ما را به پاي ما بسته ست

بهاربوسه به پاي تو داد و خون گرديد****نگه تصور رنگيني حنا بسته ست

كدام نقش كه گردون نبست بي ستمش****دلي شكسته اگر صورت صدا بسته ست

درين دو هفته كه در قيد جسم مجبوري****گشاده گير در اختيار يا بسته ست

به كعبه مي كشم از دير محمل اوهام****نفس به دوش من ناتوان چها بسته ست

دلم زكلفت جرم نكرده گشت سياه****غبار آينه ام زنگهاي نابسته ست

به ذوق عافيت آن به كه هيچ ننمايي****كف غباري وآيينه بر هوا بسته ست

حريف نسخهٔ افتادگي نه اي ورنه****هزارآبله مضمون نقش پا بسته ست

چو موج هرزه تلاش كنار عافيتيم****شكست دل كمر ما هزار جا بسته ست

چو صبح بر دو نفس آنقدر مچين بيدل****كه تا نگاه كني محمل دعا بسته ست

غزل شمارهٔ 690: دل در قدم آبله پايان كه شكسته ست

دل در قدم آبله پايان كه شكسته ست****اين شيشه به هركوه و بيابان كه شكسته ست

جز صبر به آفات قضا چاره نشايد****در ناخن تدبير نيستان كه شكسته ست

با سختي ايام درشتي مفروشيد****اي بيخبران سنگ به دندان كه شكسته ست

گر ناز ندارد سر سوتش غبارم****دامان تو، اي سرو خرامان كه شكسته ست

هر سو چمن آرايي نازي ست درين باغ****آيينه به اين رنگ گل افشان كه شكسته ست

گل بي تپشي نيست جگرداري رنگش****جز خنده بر اين زخم نمكدان كه شكسته ست

گرعجز عنان گير ز خود رفتن من نيست****رنگم چوگل شمع پريشان كه شكسته ست

با چاك جگر بايدم ازخويش برون جست****چون صبح به رويم در زندان كه شكسته ست

كر موج ندارد تب وتاب نم اشكم****در چشم محيط اين همه مژگان كه شكسته ست

عم ري ست جنون مي كنم از خجلت افلاس****دستي كه ندارم به گريبان كه شكسته ست

هر ذره جنون چشمي از ديدهٔ آهوست****آيينهٔ مجنون به بيابان كه شكسته ست

بيدل نفسي چند فضولي كن وبگذر****بر خوان كريمان دل مهمان كه شكسته ست

غزل شمارهٔ 691: گردباد امروز در صحرا قيامت كاشته ست

گردباد امروز در صحرا قيامت كاشته ست****موي مجنون بي سر و پاگردني افراشته ست

چون سحرگرد نفس بر آسمانها برده ايم****بي طنابي خيمهٔ ما ناكجا برداشته ست

در ازل آيينهٔ شرم دويي در پيش داشت****مصلحت بيني كه ما را جز به ما نگماشته ست

تا قيامت حسرت ديدار بايد چيد و بس****چشم مخموري دربن وس برانه نرگس كاشته ست

سرنوشت خويش تا خواندم عرقها كرد گل****اين خط موهوم يكسر نقطهٔ شك داشته ست

قطره اي بودم .ولي از جسم خاكي بسته ام****فرصت عمر اينقدر بر من غبار انباشته ست

باد يكسر شكل عنقا خاك تصوير عدم****طرفه تر اين كادمي خود را كسي پنداشته ست

ريشه واري در طلب مژگان سر از پا برنداشت****عشق ما را در زمين شرم مطلب كاشته ست

جز به صحراي عدم بيدل كجا گنجد كسي****تنگي اين عرصه در دل جاي دل نگذاشته ست

غزل شمارهٔ 692: سخت جاني از من محزون كه باور داشته ست

سخت جاني از من محزون كه باور داشته ست****زندگاني بي تو اين مقدار لنگر داشته ست

خار خار موج در خونم قيامت مي كند****خنجر نازت نمي دانم چه جوهر داشته ست

بر رهت چون نقش پا از من صدايي برنخاست****پهلوي بيمار الفت طرفه بستر داشته ست

حسرت مستان اين بزم از فضولي مي كشم****شرم اگر باشد عرق هم مي به ساغر داشته ست

بزمها از رشتهٔ شمعي ست لبريز فروغ****اينقدر باليدنم پهلوي لاغر داشته ست

پروازها جمع است در مژگان من****گر همه خوابيده باشم بالشم پر داشته ست

؟؟؟ پروازها جمع است درمژگان من****پنجهٔ بيكار هم خاريدن سر داشته ست

نيست جز نامحرمي آثار اين زندانسرا****خانهٔ زنجير يكسر حلقهٔ در داشته ست

دست بر هم سودن ما آبله آورد بار****چون صدف بيحاصلي ها نيزگوهر داشته ست

چون تريا پا به گردون سوده ايم از عاجزي****آبله ز خاك ما را تاكجا برداشته ست

دل مصفاكن جهان تسخيري آن مقدار نيست****آينه صيقل زدن ملك سكندر داشته ست

بيدل ا ز خورشيد عالمتاب بايد وارسيد****يك دل روشن چراغ هفت كشور داشته ست

غزل شمارهٔ 693: تنها نه ذره دقت اظهار داشته ست

تنها نه ذره دقت اظهار داشته ست****خورشيد نيز آينه دركار داشته ست

دل غرهٔ چه عيش نشيندكه زيرچرخ****گوهر شكست و آينه زنگار داشته ست

تنزيه در صنايع آثار دهر نيست****اين شيشه گر حقيقت گل كار داشته ست

در ششجهت تنيدن آهنگ حيرتي ست****قانون درد دل چقدر تار داشته ست

آگاه نيست هيچ كس از نشئهٔ حضور****حيرت هزار ساغر سرشار داشته ست

نقش نگار خانهٔ دل جز خيال نيست****آيينه هرچه دارد از آن عار داشته ست

اي از جنون جهل تن آساني آرزوست****هوشي كه سايه را كه نگونسار داشته ست

قد دو تاست حلقهٔ چندين سجود ناز****گويا سراغي از در دلدار داشته ست

هرچند داغ گشت دل و ديده خون گريست****آگه نشدكه عشق چه آزار داشته ست

بيدل تو اندكي گره دل گشاده كن****كاين نوغزل چه صنعت اسرار داشته ست

غزل شمارهٔ 694: عجز ما چندين غبار از هركمين برداشته ست

عجز ما چندين غبار از هركمين برداشته ست****آ سمان را هم كه مي بيني زمين برداشته ست

حق سعي ريشه بسيار است بر نخل بلند****پاي درگل رفته ما را اينچنين برداشته ست

كوشش بيهوده خلقي را به كلفت غوطه داد****موج در خورد تلاش از بحر، چين برداشته ست

تا نفس زد تخم خواب ريشه ها گرديد تلخ****دل جهاني را به فرياد حزين برداشته ست

برحلاوت دوستان يك چشم عبرت وا نكرد****اين همه زخمي كه موم از انگبين برداشته ست

بيش ازين تاب گرانيهاي دل مقدور نيست****ناله دارد كوه تا نامم نگين برداشته ست

بي گراني نيست تكليفي كه دارد سرنوشت****پشت ابرو هم خم از بار جبين برداشته ست

سعي ما چون شمع رفت آخر به تاراج عرق****نخل باغ ناتوانيها همين برداشته ست

سايه بوديم اين زمان خورشيد گردونيم و بس****نيستي ما را چه مقدار از زمين برداشته ست

بيدل از افلاس ما رز جنون پوشيده نيست****دست كوته تا گريبان آستين برداشته ست

غزل شمارهٔ 695: جايي كه مرگ شهرت انجام داشته ست

جايي كه مرگ شهرت انجام داشته ست****لوح مزار هم به نگين نام داشته ست

ياران تأملي كه درتن عبرت انجمن****چيني مو نهفته چه پيغام داشته ست

غير از اداي حق عدم چيست زندگي****بيش وكم نفس همه يك وام داشته ست

راحت درين قلمرو از آثار هوش نيست****خوابيده است اگركسي آرام داشته ست

دل در خم كمند نفس ناله مي كند****ما راگمان گه زلف بتان دام داشته ست

موي سفيدكم كمت از هوش مي برد****پيري قماش جامهٔ احرام داشته ست

در هر سر آتش دگر ست از هواي دل****يك خانه آينه چقدر بام داشته ست

هرجا خرام خوش نگهان گرد ناز بيخت****تا چشم نقش پا گل بادام داشته ست

بخت سياه رونق بازاركس مباد****در روز نيز سايه همين شام داشته ست

دل تيره به كه چشم ندوزد به خوب و زشت****تا صيقلي ست آينه ابرام داشته ست

قدر سخن بلندكن از مشق خامشي****حرف نگفته معني الهام داشته ست

از هر خمي كه جوش معاني بلند شد****بيدل به گردش قلمت جام داشته ست

غزل شمارهٔ 696: صاحب خلق حسن گلها به دامن داشته ست

صاحب خلق حسن گلها به دامن داشته ست****چرب و نرمي درطبايع آب و روغن داشته ست

با دل جمع آشنا شو از پريشاني برآ****در بهار نادميدن دانه خرمن داشته ست

وصل خواهي زينهار از فكر راحت قطع كن****وادي عشاق منزل نام رهزن داشته ست

بي نشاني همتان از هرچه گويي برترند****منظر اين شاهبازان يك نشيمن داشته ست

آفت جانكاه دارد برگ و ساز اعتبار****شمع از پهلوي چرب خويش دشمن داشته ست

زيرگردون سود و سوداي همه با گردش است****اين دكان سنگ ترازو در فلاخن داشته ست

داغم از زير و بم ساز خيال آهنگ عشق****هم خودش مي فهمدآن حرفي كه با من داشته ست

كاروان عمر را يك نقش پا دنباله نيست****شوخي رفتار ما، بي رشته سوزن داشته ست

چيست مغروري ز فكرخويش غافل زبستن****ازگريبان آنكه سر برداشت گردن داشته ست

جا ن كني در عجز و طاقت ناگزير آدمي ست****از نگين تا قبر، اين فرهادكندن داشته ست

همت عيش و الم بر دل مبنديد از ثبات****هرچه دارد خانهٔ آيينه رفتن داشته ست

آتش افتاده ست

بيدل در قفاي كاروان****گلشن ما آنچه دارد باب گلخن داشته ست

غزل شمارهٔ 697: چون شمع اگر خلق پس و پيش گذشته ست

چون شمع اگر خلق پس و پيش گذشته ست****تا نقش قدم پا به سر خويش گذشته ست

در هيچ مكان رام تسلي نتوان شد****زين باديه خلقي به دل ريش گذشته ست

گر راهروي براثر اشك قدم زن****هستي ست خدنگي كه ز هركيش گذشته ست

شايد ز عدم گل كند آثار سراغي****ز دشت غبار همه كس پيش گذشته ست

هر اشك كه گل كرد ز ما و تو به راهي ست****اين آبله ها بر سر يك نيش گذشته ست

روز دو دگر نيز به كلفت سپري گير****زين پيش هم اوقاف به تشويش گذشته ست

شيخان همه آداب خرامند وليكن****زين قافله ها يكدو قدم ريش گذشته ست

آدمگري از ريش بياموزكه امروز****هر پشم ز صد خرس و بز و ميش گذشته ست

ي پير خرف شرم كن از دعوي شوخي****عمري كه كمش مي شمري بيش گذشته ست

زين بحركه دور است سلامت زكنارش****آسوده همين كشتي درويش گذشته ست

سرمايه هوايي ست چه دنيا و چه عقبا****از هرچه نفس بگذرد از خويش گذشته ست

بيدل به جهان گذران تا دم محشر****يك قافله آينده مينديش گذشته ست

غزل شمارهٔ 698: دل از ندامت هستي مكدر ا فتاده ست

دل از ندامت هستي مكدر ا فتاده ست****دگر ز ياس مگو خاك بر سر افتاده ست

درين بساط تنزه كجا، تقدس كو****مسيح رفته و نقش سم خر افتاده ست

مرو به باغ كه از خنده كاري گلها****درين هوسكده رسم حيا برافتاده ست

فلك شكوه برآ، از فروتني مگذر****بلندي سر اين بام بر در افتاده ست

به هرطرف نگري خودسري جنون دارد****جهان خطي ست كه بيرون مسطر افتاده ست

به غير چوب زمينگيري از خران نرود****عصاكجاست كه واعظ ز منبر افتاده ست

نرفت شغل گرفتاري از طبيعت خلق****قفس شكسته به آرايش پر افتاده ست

كسي به منع خودآرايي ات ندارد كار****بيا كه خانهٔ آيينه بي در افتاده ست

سرشك آينه نگذاشت در مقابل آه****ز بي نمي چقدر چشم ما تر افتاده ست

به عافيت چه خيال است طرف بسش ما****مريض عشق چوآتش به بسترافتاده ست

فسانهٔ دل جمع از چه عالم افسون بود****محيط در عرق سعي گوهر افتاده ست

توهم به حيرت ازبن بزم صلح كن بيدل****جنون حسن به آيينه ها درافتاده ست

غزل شمارهٔ 699: همچو شبنم ادب آيينه زدودن بوده ست

همچو شبنم ادب آيينه زدودن بوده ست****به هم آوردن خود چشم گشودن بوده ست

به خيالات مباليد كه چون پرتو شمع****كاستن توأم اقبال فزودن بوده ست

مزرع كاغذ آتش زده سيراب كنيد****تخمهايي كه هوس كاشت درودن بوده ست

كم و بيش آبله سامان تلاش هوسيم****دسترنج همه كس درخور سودن بوده ست

غفلت آيينهٔ تحقيق جهان روشن كرد****آنچه ما زنگ شمرديم زدودن بوده ست

سرمه انشايي خط پرده در معنيهاست****خامشي نغمهٔ اسرار سرودن بوده ست

موج اين بحر نشد ايمن از اندوه گهر****خم دوش مژه از بار غنون بوده ست

با همه جهل رسا در حق دانايي خويش****حرف پوچي كه نداريم ستودن بوده ست

زين كمالي كه خجالت كش صد نقصان است****جز نهفتن چه سزاوار نمودن بوده ست

غير تسليم درين عرصه كسي پيش نبرد****سر فكندن به زمين گوي ربودن بوده ست

تا ابد شهرت عنقا نپذيرد تغيير****ملك جاويد بقا هيچ نبودن بوده ست

ساز بزم عدمم ليك نوايي كه مراست****نام بيدل ز لب يار شنودن بوده ست

غزل شمارهٔ 700: ادب اظهارم و با وصل توام كاري هست

ادب اظهارم و با وصل توام كاري هست****عرض آغوش ندارم دل افگاري هست

نرود سلسلهٔ بندگي ازگردن ما****سبحه گر خاك شود رشتهٔ زناري هست

با همه كلفت دوري به همين خرسنديم****كه در آيينهٔ ماحسرت ديداري هست

پيكرخاكي ما را به ره سيل فنا****ياد ويراني از آن نيست كه معماري هست

دهر، وهم است سر هوش سلامت باشد****عكس كم نيست گراز آينه آثاري هست

ذرهٔ ما به چه اميد زند بال نشاط****سرخورشيد هم امروزبه ديواري هست

اي دل از مهر رخ دوست چراغي به كف آر****كزخم زلف به راه تو شب تاري هست

اشك گل شكند از جنبش مژگان ترم****غنچه ام درگرو سرزنش خاري هست

زندگي خرمن ما را چه كم ازبرق فناست****رنگ گل هم به چمن آتش همواري هست

جاي پرواز ز خود رفته فغاني داريم****بال اگر نيست ندامت زده منقاري هست

عالم از شوخي عشق اينهمه توفان دارد****هركجا معركه اي هست جگرداري هست

ازكمربستن آن شوخ يقين شد بيدل****كاين گره

دادن او را به ميان تاري هست

غزل شمارهٔ 701: تا ز جنس تب وتاب نفس آثاري هست

تا ز جنس تب وتاب نفس آثاري هست****عشق را با دل سودازده ام كاري هست

كو دلي كز هوس آرايش دكانش نيست****در صفا خانهٔ هر آينه بازاري هست

خلقي آفت كش نيرنگ خيال است اينجا****هيچ كس نيست خر، اما، همه را باري هست

خاك گشتيم و زتأثير خيال تو هنوز****دل هر ذرهٔ ما چشمهٔ ديداري هست

ماو من هيچ كم از نعرهٔ منصوري نيست****تانفس هست حضور رسن و داري هست

اي دل ابرام مكن چشمش اگر جان طلبد****از مروت مگذر خاطر بيماري هست

باعث قتل من از لاله رخان هيچ مپرس****اينقدر بس كه بگويند گنهكاري هست

آتش حسن كه در دير خيال افتاده ست****شمع هم سوختهٔ قشقه وزناري هست

زخم ما را اثر اندود تبسم مپسند****كه درتن موج گهرگرد نمك زاري هست

به كه درپيش لبت عرض خموشي نبرد****طوطيي راكه ز شكر سرگفتاري هست

بارب از پرتو ديدار نگردد محروم****محفل حيرت ما آينه مقداري هست

عمر در ضبط نفس صيد رسايي دارد****تا تواني به گره گير اگر تاري هست

همچو آن نغمه كه از تار برون مي آيد****اگر از خويش روي جادهٔ بسياري هست

تاب خورشيد جمالش چو نداري بيدل****در خيال خط او سايهٔ ديواري هست

غزل شمارهٔ 702: بي توام جاي نگه جنبش مژگاني هست

بي توام جاي نگه جنبش مژگاني هست****يعني از ساز طرب دود چراغاني هست

كشتهٔ ناز توام بسمل انداز توام****گرهمه خاك شوم خاك مرا جاني هست

عجز پرواز ز سعي طلبم مانع نيست****بال اگر سوخت نفس شوق پرافشاني هست

زندگي بي المي نيست بهار طربش****زخم تا خنده فروش است نمكداني هست

تا به كي زير فلك داغ طفيلي بودن****نبري رنج در آن خانه كه مهماني هست

محوگشتن دو جهان آينه در بر دارد****جلوه كم نيست اگر ديدهٔ حيراني هست

غنچهٔ اين چمني كلفت دلتنگي چند****اي چمن محوگلت سيرگريباني هست

نخل پرواز شكوفه ست اميد ثمرش****نعمت آماده كن ريزش دنداني هست

عذر بي دردي ما خجلت ما خواهد خواست****اشك اگر نيست عرق هم نم مژگاني هست

جرأ تي كوكه به رويت مژه اي

بازكنم****چشم قرباني و نظارهٔ پنهاني هست

زين چمن خون شهيدكه قيامت انگيخت****كه به هرگل اثر دستي و داماني هست

گرتأمل قفس بيضهٔ طاووس شود****در شبستان عدم نيز چراغاني هست

نشوي منكر سامان جنونم بيدل****كه اگر هيچ ندارم دل ويراني هست

غزل شمارهٔ 703: گر آينه ات محرم زشتي و نكوييست

گر آينه ات محرم زشتي و نكوييست****جوهر ندهي عرض كه پر آبله روييست

دل را به هوس قابل تحقيق مينديش****اين حوصله مشرب قدحي نيست سبوييست

از خويش برآ شامل ذرات جهان باش****هرگاه نفس فال صدا زد همه سوييست

بر پيرهن ناز جهان چشم ندوزي****جز جامهٔ عر بان تني اين جمله رتيست

پيداست كه تا چندكند ناز طراوت****اين برگ و بر و نشو و نماي تو كدوييست

زبن روزوشبي چند چه پيري چه جواني****تا صبح قيامت همه دم شرم دو موييست

غافل مشو از ساز عبارات و اشارات****هنگامهٔ زير و بم ما، هايي و هوييست

جز سير عدم نيست تماشاگه هستي****بر قرب مكن نازكه اينها همه اوييست

خشكي نكند ريشه به گلزار محبت****هرسبزه كه ديديم چومژگان لب جوييست

دست هوس ازخويش نشستن چه جنون بود****تا خاك تو بر باد نرفته ست وضوييست

هرچند عبارت همه اعجاز فروشد****تا لب به خموشي ندهي بيهده گوييست

بيدل نكني دعوي شوخي كه درين باغ****پامال خرام هوس است آنچه نموييست

غزل شمارهٔ 704: ناله ها داريم و كس زين انجمن آگاه نيست

ناله ها داريم و كس زين انجمن آگاه نيست****آنچه دل مي خوهد از اظهار مطلب آه نيست

امتحان صد بار طي كرد از زمين تا آسمان****هيچ جا چون گوشهٔ بي مطلبي دلخواه نيست

عالمي چون موج گوهر مي رود غلتان ناز****پيش پاي ما تأمل گر نباشد چاه نيست

هرچه را از دور مي بيني سياهي مي كند****سعي بينش گر قريب افتدكلف در ما يست

در عملهايي كه جز خجلت ندارد شهرتش****كم مدان آگاهي ات گر ديگري آگاه نيست

هم تو در هر امر بهر خويش تأييد حقي****هركجا باشي كسي غير از خودت همراه نيست

بر بقاي ما فنا بست از عدم غافل شدن****آينه گر صاف باشد روزكس بيگاه نيست

چشم بند عر صهٔ يكتايي ام ديوانه كرد****هر چه مي بينم غبار لشكر است و شاه نيست

در عدم هم گرد حسرت هاي د ل پر مي زند****من رهي دارم كه

گر منزل شوم كو تاه نيست

از امل تا چند آن سوي قيامت تاختن****بيخبر در منزلي ره را به منزل را نيست

اختيار فقرت از آفات شهرت رستن است****دستگاه مفلسي خفّت كش افواه نيست

نور دل خواهي غبار طبع مظلومان مباش****بايدت آيينه جايي بردكانجا آه نيست

هركجا جزويست در آغوش كل خوابيده است****دشمن كيفيت مينا ز سنگ آگاه نيست

وحدت آهنگان رفيق كاروان غيرتند****آنكه با ما مي رود با هيچكس همرا نيست

بيدل از افسانه پردازان اين محفل مباش****شمع را غير از زبان چرب خود جانكاه نيست

غزل شمارهٔ 705: غنچه در فكر دهانت گوشه گير خسته اي ست

غنچه در فكر دهانت گوشه گير خسته اي ست****گوهر ازسوداي لعلت سر به دامن بسته اي ست

نسبت خاصي ست اهل عشق را با جور حسن****زخم ما و تيغ نازت ابروي پيوسته اي ست

چرب و نرمي دركلام عاشقان پرورده اند****نغمهٔ منقار مرغان تو مغز پسته اي ست

سركشان از قيد دام خاكساري فارغند****از كمان طوق قمري سرو تير جسته اي ست

نخلبند گلشنم يارب خيال روي كيست****هر نگه امشب به چشمم رشتهٔ گلدسته اي ست

بحر موزوني ز طبعم باز توفان مي كند****هر نفس بر لب چو موجم مصرع برجسته اي ا ست

بوي گل را التفات غنچه زندان است و بس****خون خورد در گوشه گيري هر كجا وابسته اي ست

بسكه وحشت محمل عيش بهاران مي كشد****رنگ هم چون بو غبار بر زمين ننشسته اي ست

بي بلايي نيست از هرجا تراود بوي درد****در نقاب پردهء اين سازها دلخسته اي ست

ماجراي دل به اظهار دگر محتاج نيست****گوش اگر باشد نفس هم نالهٔ آهسته اي ست

دردمندي لازم دست تهي افتاده است****شيشه تا خالي نمي گردد دل نشكسته اي ست

بسكه بيدل كلفت اندود است گلزار جهان****بوي گل در ديده ام دود ز آتش جسته اي ست

غزل شمارهٔ 706: حيرت دميده ام گل داغم بهانه اي ست

حيرت دميده ام گل داغم بهانه اي ست****طاووس جلوه زار تو آيينه خانه اي ست

غفلت نواي حسرت ديدار نيستم****در پردهٔ چكيدن اشكم ترانه اي ست

درد سر تكلف مشاطه بر طرف****موي ميان ترك مرا بهله شانه اي ست

حسرت كمين وعدهٔ وصلي ست حيرتم****چشم به هم نيامده گوش فسانه اي ست

ضبط نفس نويد دل جمع مي دهد****گر فال كوتهي زند اين ريشه دانه اي ست

زين بحر تاگهر نشوي نيست رستنت****هر قطره را به خويش رسيدن كرانه اي ست

مخصوص نيست كعبه به تعظيم اعتبار****هرجا سري به سجده رسيد آستانه اي ست

آنجا كه زه كنندكمانهاي امتياز****منظور اين و آن نشدن هم نشانه اي ست

درياد عمر رفته دلي شاد مي كنم****رنگ پريده را به خيال آشيانه اي ست

بيدل ز برق وحشت آزادي ام مپرس****اين شعله را برآمدن از خود زبانه اي ست

غزل شمارهٔ 707: نه ما را صراحي نه پيمانه ايست

نه ما را صراحي نه پيمانه ايست****دل و ديده غوغاي مستانه ايست

ز دل ششجهت شيشه ها چيده اند****جهان حلب خوش پريخانه ايست

به هرگردبادي كزين دشت و در****تامل كني هوي ديوانه ايست

گر اين است سنگيني خواب ما****خروش قيامت هم افسانه ايست

درين انجمن فرصت ما و من****همان قصهٔ عشق و پروانه ايست

قناعت به گوشت نگفت اي صدف****كه در جيب لب بستنت دانه ايست

رفيقان تلاشي كه آنجا رسيم****درين دشت دل نام و برانه ايست

مباشيد غافل ز وضع جنون****به هر زلف آشفتگي شانه ايست

ز تحقيق خود هيچ نشكافتيم****سرم در گريبان بيگانه ايست

چو بيد ل توان از دو عالم گذشت****اگر يك قدم جهد مردانه ايست

غزل شمارهٔ 708: ادب نه كسب عبادت نه سعي حق طلبي ست

ادب نه كسب عبادت نه سعي حق طلبي ست****به غير خاك شدن هرچه هست بي ادبي ست

ز بيقراري نبض نفس توان دانست****كه عمرآهوي وحشت كمند بي سببي ست

خمار جام تسلي شكستن آسان نيست****ز ناله تا به خموشي هزار تشنه لبي ست

تغافل آينه دار تبسم است اينجا****به عرض چين نتوان گفت ابروش غضبي ست

به فهم مطلب موهوم ماكه پردازد****زبان عجزفروشان مدعا عربي ست

دلي گداخته برگ نشاط امكان است****كبابها جگري كن شراب ما عنبي ست

اسير شانه و حيران سرمه اي زاهد****كجاست عصمت وكو عفت اين همه جلبي ست

هنوز موي سفيدش به شير مي شويند****فريب جبه و دستار چند؟ شيخ صبي ست

زپشت وروي ورق هرچه هست بايد خواند****كدام عيش و چه كلفت زمانه روزو شبي ست

چوصبح به كه به صد رنگ شبنم آب شويم****كفي غبار و غرور نفس حياطلبي ست

چو موج اگر همه تسليم گل كني بيدل****هنوزگردن تمهيد دعوي ات عصبي ست

غزل شمارهٔ 709: به محفلي كه دل آيينهٔ رضاطلبي ست

به محفلي كه دل آيينهٔ رضاطلبي ست****نفس درازي اظهار پاي بي ادبي ست

خروش العطش ما نتيجهٔ طلب است****وگرنه وادي الفت سراب تشنه لبي ست

ميي ز خم نكشيديم عذر حوصله چند****تنك شرابي ما جرم شيشهٔ حلبي ست

كسي كه بخت سيه سايه برسرش افكند****اگر به صبح زند غوطه آه نيم شبي ست

اسيربخت سيه پيكري كه من دارم****به هرصفت كه دهم عرضه آه نيم شبي ست

به عالمي كه نگاه تو نشئه توفان است****زخويش رفتن ما موج بادهٔ عنبي ست

خيال محمل تهمت به دوش سرمه مبند****رم غزال تو وحشت غبار بي سببي ست

دلت مقابل و آنگاه عرض يكتايي****ثبوت وحدت آيينه خانه بوالعجبي ست

عروج وهم ازين بيشتر چه مي باشد****كه مرده ايم و نفس غرهٔ سحر لقبي ست

نه اي حريف مذلت دل از هوس پرداز****كه آبروعرق شرم آرزوطلبي ست

دليل جوش هوسهاست الفت دنيا****عجوز اگر خوشت آيد ز علت عزبي ست

به درس دل عجمي دانشم چه چاره كنم****كه مدعا ز نفس تا بيان شود عربي ست

ز دور باش غرورتغافلش بيدل****من و دلي كه اميدش خروش زيرلبي ست

غزل شمارهٔ 710: زين دو شرر داغ دل هستي ما عبرتيست

زين دو شرر داغ دل هستي ما عبرتيست****كاغذ آتش زده محضر كم فرصتيست

زير فلك آنقدر خجلت مهلت مبر****زندگي خضر هم يك دو نفس تهمتيست

آن همه پاينده نيست غلغل جاه و حشم****كوس و دهل هركجاست چون تب غب نوبتيست

خاك ز سعي غبار بر فلكش نيست بار****سجده غنيمت شمار عالم دون همتي ست

غير غبار نفس هيچ نپيموده ايم****بادهٔ ديگر كجاست شيشهٔ ما ساعتي ست

چشمت اگر باز شد محو خيالات باش****فهم تماشاكراست آينه همه حيرتيست

تهمت اعمال زشت ننگ جقيقت مباد****آدمي ابليس نيست ليك حسد لعنتيست

آينه در زنگبار چاره ندارد ز زنگ****همدم بدطينتان قابل بي حرمتيست

نخل گداز آبيار از بن و بارش مپرس****گريه چه خرمن كنيم حاصل شمع آفتي ست

نم به جبين محو كن تا ندري جيب شرم****گر عرق آيينه شد ننگ ادب كسوتي ست

شمع نسوزد چرا بر سر

پروانه ها****بت به غم برهمن ز آتش سنگش ستيست

تاب و تب موج و كف خارج دريا شمار****قصهٔ كثرت محو ان بيدل ما وحدتي ست

غزل شمارهٔ 711: ساز تو كمين نغمهٔ بيداد شكستي ست

ساز تو كمين نغمهٔ بيداد شكستي ست****در شيشهٔ اين رنگ پريزاد شكستي ست

گوهر ز حباب آن همه تفريق ندارد****هرجاست سري درگره باد شكستي ست

تصوير سحر رنگ سلامت نفروشد****صورتگر ما خامهٔ بهزاد شكستي ست

پيچ و خم عجزيم چه ناز و چه تعين ****باليدن امواج به امداد شكستي ست

چون رنگ چه “ بالم به غباري كه ندارم****از خويش فراموشي من ياد شكستي ست

تنها دل عاشق تپش يأس ندارد****هرشيشه تنك مشرب فرياد شكستي ست

بيدل نخوري عشوهٔ تعمير سلامت****ويراني بنياد تو آباد شكستي ست

غزل شمارهٔ 712: غم فراق چه و حسرت وصال تو چيست

غم فراق چه و حسرت وصال تو چيست****تو خود تويي به كجا رفته اي خيال تو چيست

جهات دهر يك آغوش انس دارد و بس****به جز سياهي مژگان رم غزال تو چيست

مبحيط عشق ندامت گهر نمي باشد****جز اين عرق كه تو پيدايي انفعال تو چيست

به عالم كروي ششجهت مساوات است****چو آفتاب بقايت چه و زوال تو چيست

به پيچ و تاب چو شمع از خودت برآمدني****درين حديقه دگر ر بشهٔ نهال تو چيست

مآل شاه و گدا نااميدي ست اينجا****شكستگي هوسي، چيني و سفال تو چيست

گذشت عمر به پرواز وهم عنقايت****دمي به خود نرسيدي كه زير بال تو چيست

به روي پرتو مهر از خرام سايه مپرس****تأملي كه درين عرصه پايمال تو چيست

جهان مطلقي از فهم خود چه مي خواهي****به علم اگر همه گردون شدي كمال تو چيست

نبودي آمده اي نيستي و مي آيي****نه ماضيي و نه مستقبلي ست حال تو چيست

به وهم چشمه چو آيينه خون مخور بيدل****نمي برون نتراويده اي زلال تو چيست

غزل شمارهٔ 713: فكر آزادي به اين عاجز سرشتيها تريست

فكر آزادي به اين عاجز سرشتيها تريست****عقده چندان نيست اما رشتهٔ ما لاغريست

تا بود ممكن نفس نشمرده كم بايد زدن****اي ز آفت بيخبر دل كورهٔ مينا گريست

برق غيرت در جهات دهر وا كرده ست بال****چشم بگشاييد، بسم الله اگر تاب آوريست

سير عالم بي تامل زحمت چشم و دل است****شش جهت گرد است در راهي كه رفتن سرسريست

سعي غربت هيچكس را برنياورد از وطن****قلقل مينا هنوز آن قهقهٔ كبك دريست

فكر معني چند پاس لفظ بايد داشتن****شيشه تا در جلوه باشد رنگ بر روي پريست

تو به تو در مغز فطرت ننگ غفلت چيده اند****پنبهٔ گوشي كه دارد خلق روپوش كريست

تا تواني از ادب سر بر خط تسليم باش****خامه چنداني كه بر لغزش خرامد مسطريست

در محبت يكسر مويم تهي از داغ نيست****چون پر طاووس طومار جنونم

محضريست

تيره بختي هرچه باشد امتحانگاه وفاست****از محك غافل مباش اي بيخبر رنگم زريست

چون سحر از قمريان باغ سوداي كه ام****كز بهارم گر تبسم مي دمد خاكستريست

قلقل مينا شنيدي بيدل ازعيشم مپرس****خنده اي دارم كه تا گل كردمي بايد گريست

غزل شمارهٔ 714: حضوركلبهٔ فقر از تكلفات بري ست

حضوركلبهٔ فقر از تكلفات بري ست****چراغ ما زسر شام تا سحرسحري ست

سر اميد اقامت در اين بساط كراست****چوشمع مركزرنگيم ورنگها سفري ست

صداي تست كزين كوه باز مي گردد****به ناله رنج مكش در مزاج سنگ كري ست

زمان فتنهٔ آفاق انتظاري نيست****بهوش باش كه هر ماه دورها قمري ست

به عجزخلق مشو غافل ازشكوه ظهور****شكست شيشهٔ امكان كلاه نازپري ست

تبسم كه در اين باغ بي نقابي كرد****كه رنگ صبحي اگرگرد مي كند شكري ست

گرفتم آينه ات نيست محرم اشيا****به خوابش نيز نكردي نظر چه بي بصري ست

به هر نفس دلي ايجاد مي كني نگهي****كه زندگي چقدركارگاه شيشه گري ست

به لنگي نفست اعتماد جهد خطاست****بجا نشين و قدم زن كه مركبت كمري ست

درين بساط كه نرد خيال مي بازيم****به مرگ دادن جان هم دليل مفت بري ست

ز ننگ دعوي گردنكشي حذر بيدل****كه داغ شمع ته پاگل دماغ سري ست

غزل شمارهٔ 715: خودنماييها كثافت جوهريست

خودنماييها كثافت جوهريست****شيشه تا در سنگ مي باشد پريست

اعتبار اينجا ندارد عافيت****شمع سرتاپاش پامال سريست

سروگل ناكرده آزادي مخواه****اين ثمر وقف بهار بي بريست

پنبه نه درگوش و واكس بي خلل****خانهٔ آسودگي قفلش گريست

بيخودي را چارسوي نازكن****رنگ گرداندن دكان جوهريست

آتشم آتش مپرس ازكسوتم****هرچه مي پوشم همان خاكستريست

انفعال سجده، زان درمي برم****بر جبين من عرق بايدگريست

رنگها، يكسر شكست آماده اند****اين گلستان، عالم مينا گريست

يك قلم موم ي شكن پرورده ايم****پهلوي ما نردبان لاغريست

فطرت از ناراستي چپ مي خورد****لغزش اين خامه از بي مسطريست

وصل پيغام است چون آمد به حرف****تا خدايي گفته اي پيغمبريست

مرد را در خلق منصف نبشتن****بر سپهر اوج عزت محوريست

چون عرق گوهر فروش خجلتيم****قيمت ما انفعال مشتريست

بيدل از بنياد ما خجلت نرفت****خاك ما چون آب موضوع تريست

غزل شمارهٔ 716: درگلستاني كه دل را با اشاراتش سري ست

درگلستاني كه دل را با اشاراتش سري ست****سبزه گرگل مي كند ابروي ناز دلبري ست

ذوق پيدا بي قيامت صنعت است آگاه باش****دركمين خودنمابيها پري ميناگري ست

شش جهت جزكاهش و باليدن نيرنگ نيست****اختراع اين بس كه ماه نو، جبين لاغري ست

گلفروش است از بهار لاله زار اين چمن****آتش داغي كه در پيراهنش خاكستري ست

ظرف استعداد مستان ساقي بزم است و بس****باده گر خواهي همان لب بازكردن ساغري ست

انفعال گمرهي در اشراف عجز نيست****خامهٔ تسليم ما را خط كشيدن مسطري ست

صورت انگشت زنهاريم و قدي مي كشيم****در بلنديهاي ناخن گردن ما را سري ست

درشكست رنگ يكسر ذوق راحت خفته است****شمع ما سرتا قدم سامان بالين پري ست

حرص تا باقي ست بايد غوطه درحرمان زدن****از توقع گر تواني چشم بستن گوهري ست

يك دو دم درگوشهٔ بي مدعايي واكشيد****صافي آيينه بيمار نفس را، بستري ست

سير زانو نيز ممكن نيست بي فرمان عشق****پيش ما آيينه است اما به دست ديگري ست

نيستم نوميد رحمت كرد دوتايم كرد چرخ****حلقه ام اما همان در پيش چشم من دري ست

خواه در صحراست شبنم خواه در آغوش گل****هركجا باشم بضاعتها همن چشم تري ست

بيدل از اقبال ترك مدعا غافل مباش****در شكست آرزوها نااميدي لشكري ست

غزل شمارهٔ 717: تا به مطلوب رسيدن كاريست

تا به مطلوب رسيدن كاريست****قاصدان دوري ره طوماريست

مپسنديد درازي به نفس****كه زبان تا نگزد لب ماريست

بوي گل تشنهٔ تأليف وفاست****غنچهٔ پاس نفس بيماريست

كو وفا تاكسي آگاه شود****كه محبت به گسستن تاريست

آن مژه سخت تغافل دارد****نخليده به دل ما خاريست

داغ سودا نتوان پوشيدن****شمع راگل به سر بازاريست

موي ژوليده دماغت نرساند****ورنه سر نيز همان دستاريست

اگر اين است دماغ طاقت****بر سرم سايهٔ گل كهساريست

قصهٔ عجز شنيدن دارد****در شكست پر ما منقاريست

مژه تهمت كش اشك آن همه نيست****بزم صحبت قدح سرشاريست

غافل از نشئهٔ اين بزم مباش****خط پيمانه گريبان واريست

ندهي دامن تسليم از دست****گردن ما ز بلندي داريست

خضر توفيق بلد مي بايد****جبهه تا سجده ره همواريست

چند موهومي خود را شمرم****عدد ذره كم بسياريست

بيدل از قيد خودم هيچ مپرس****دامن سايه ته ديواريست

غزل شمارهٔ 718: درين گلشن دو روزت خنده كاريست

درين گلشن دو روزت خنده كاريست****مبادا غره گردي گل بهاري ست

برافشان بر هوس دامان و بگذر****كه در جيب نفس نقد نثاري ست

هم از بست وگشاد چشم درياب****كه اجزاي جهان ليل و نهاري ست

وديعتها ز سر بايد اداكرد****به ره گر پاگذاري حقگزاري ست

حريف پاكبازان وفا باش****كه جز سر هرچه بازي بدقماري ست

به صد دست حمايت بايدت سوخت****چراغ زندگي يك سر چناري ست

ز خاكستر امان مي جويد آتش****چوهستي باكفن جوشد حصاري ست

هنوزت ديده كم دارد سفيدي****زمان وصل يوسف انتظاري ست

حذر، اي شمع از اين محفل كه اينجا****بقدر سر بريدن سرشماري ست

من و ما نسخهٔ تحقيق هستي****خطي داردكه آن لوح مزاري ست

جهان مجنون سوداي نقاب است****ازين غافل كه ليلي بي عماري ست

مباشيد از خواص جاه غافل****بجنگيد اي خروس آن تاجداري ست

وقار پيري ازگردون مجوييد****كه طفلي عاشق دامن سواري ست

چه فقر وكو غنا عام است رحمت****ز خشك وتر مگو چشمه ساري ست

غبارت چون سحرگر اوج گيرد****فلكها پايمال خاكساري ست

به هستي بيدل مفلس چه لافد****ز قلقل شيشهٔ بي باده عاري ست

غزل شمارهٔ 719: به زخم هستي اگر شرم بخيه پردازي ست

به زخم هستي اگر شرم بخيه پردازي ست****عرق كن اي شرركاغذ آنچه غمازي ست

به فرصت نفسي چندصحبت است اينجا****تأملي كه درين بزم باكه دمسازي ست

نه دي گذشت و نه فردا به پيش مي آيد****تجدد من و ما تا قيامت آغازي ست

به غير ساختگي نيست نقش عالم رنگ****شكست نيز در اين كارخانه پردازي ست

چوشمع غيرت تسليم هم جنون دارد****تلاش ما همه تا نقش پا سراندازي ست

ز وضع چرخ اقامت نمي توان فهميد****دماغ بيضهٔ عنقا هميشه پروازي ست

به حكم عجز سراز سجده برشكن بيدل****كه گرد اگر دمد از خاك گردن افرازي ست

غزل شمارهٔ 720: درپيچ و تاب گيسوتا شانه را عروسي ست

درپيچ و تاب گيسوتا شانه را عروسي ست****سير سواد زنجير ديوانه را عروسي ست

بي گريه نيست ممكن تعمير حسرت دل****تا سيل مي خرامد ويرانه را عروسي ست

دريا گهر فروش است از آرميدن موج****گرآرزوبميرد فرزانه را عروسي ست

عيش و نشاط امكان موقوف غفلت ماست****تا ما سياه مستيم ميخانه را عروسي ست

فيضي نمي توان برد تا دل به غم نسازد****آتش زن و طرب كن كاين خانه را عروسي ست

دل را بهار عشرت ترك خيال جسم است****گرسر برآرد از خاك اين دانه را عروسي ست

بازار وهم گرم است از جنس بي شعوري****در بزم خوابناكان افسانه را عروسي ست

از لطف سرفرازان شادند زبردستان****در خندهٔ صراحي پيمانه را عروسي ست

زان نالهٔ كه زنجير در پاي شوق دارد****فرزانه را ندامت ديوانه را عروسي ست

در سينه بي خيالت رقص نفس محال است****تا شمع جلوه درد پروانه را عروسي ست

بيدل چرا نسوزم شمع وداع هستي****زان شوخ آشنايش بيگانه را عروسي ست

غزل شمارهٔ 721: امروز دور صحبت وقف ستم اياغي ست

امروز دور صحبت وقف ستم اياغي ست****قلقل ترنگ ميناست از بسكه نشئه باغي ست

الزام و انفعال است شرط وفاق احباب****دلبستگي كه دارند با يكدگر جناغي ست

از طبع نكته سنجان انصاف كرده پرواز****از بسكه خرده گيرند تحسينشان كلاغي ست

در دوستان شكايت هنگام گرم دارد****هرجاخموشيي هست از شكوه بي دماغي ست

ني دل حضور دارد، ني ديده نور دارد****سامان اين شبستان كوري و بي چراغي ست

تا دل الم نچيند ازكينه محترز باش****گر تلخي از حلاوت گل كرد ميوه داغي ست

مشكل دماغ سودا آزادگي نخواهد****داغ هواي صحراست هرچند لاله باغي ست

زين جستجوي باطل بر هرچه وارسيدم****ديدم به دوش انفاس بار عدم سراغي ست

بيدل من جنون كش درحسرت دل جمع****ازهركه چاره جستم گفت اين مرض دماغي ست

غزل شمارهٔ 722: چمن امروز فرش منزل كيست

چمن امروز فرش منزل كيست****رگ گل دود شمع محفل كيست

قد پيري اگر نه دشمن ماست****خم اين طلاق تيغ قاتل كيست

تپش آيينه دار حسرت ماست****گل اين باغ بال بسمل كيست

دل ماگر نه دست جلوهٔ اوست****نفس آخر غبار محمل كيست

خط آن لعل دود خرمن ماست****رم آن چشم برق حاصل كيست

دل ما شد سپند آتش رشك****گل رويت چراغ محمل كيست

به هم آورده ديدم آن كف دست****ني ام آگه به چنگ او، دل كيست

حذر از دستگاه عشرت دهر****هوس آهنگ رقص بسمل كيست

اگر اوهام سد راه ما نيست****نفس افسون پاي درگل كيست

برد ازگوش رنگ طاقت هوش****جرس امشب فغان بيدل كيست

غزل شمارهٔ 723: اي صبح گرد ناز تو از كاروان كيست

اي صبح گرد ناز تو از كاروان كيست****بر خو چيدن تو متاع دكان كيست

آنجاكه فرصت من وما تير جسته است****ترسم نفس كشي و نداني كمان كيست

سر برنياوري چوگهر از سجود جيب****گر محرمت كنندكه دل آستان كيست

داغم ز دست بي اثريهاي آه خويش****اين آتش فسرده چه گويم به جان كيست

خون شد بهار حسرت و رنگي برون نداد****صبح مراد ما نفس ناتوان كيست

بلل به ناله حرف چمن را مفسراست****يارب زبان نكهت گل ترجمان كيست

در هركجا ز مشت خس ما نشان دهند****آتش زن وبسوز، مپرس آشيان كيست

عمري ست گردشي نگرفته ست دامنم****رنگ تحيرآينه ضبط عنان كيست

هرجا نواي زمزمهٔ تار بشنوي****اي آرزو بنال و مگو داستان كيست

گر حرف غنچهٔ تو عروج بهار نيست****چندين سحر تبسم گل نردبان كيست

عمري به پيچ و تاب سيه روزي ام گذشت****بختم غبار طرهٔ عنبرفشان كيست

آنجاكه جلوه مشتري امثحان شود****عرص متاع حوصله جنس دكان كيست

بيدل زوضع خامشي غنچه سوختم****اين بوسه سنج گلشن فكر دهان كيست

غزل شمارهٔ 724: سرو بهار جلوه قد دلستان كيست

سرو بهار جلوه قد دلستان كيست****پيغام فتنه برق نگاه نهان كيست

نگذشته ست اگر ز دلم لشكر غمت****داغ جگر، نشان پي كاروان كيست

انديشه ها به حسرت تحقيق آب شد****يارب سخن نزاكت موي ميان كيست

از تيشه برد سعي نفس گوي جان كني****اين بيستون اثر دل نامهربان كيست

عمري به پيچ و تاب سيهروزي ام گذشت****بختم غبار طرهٔ عنبر فشان كيست

سرگرم خوش خرامي ناز است ناوكت****اين مغز فتنه كوچه رو استخوان كيست

فرياد ما به چشم سياهت نمي رسد****باب دكان سرمه فروشان فغان كيست

بگذارتا به عجز؟؟ بناليم وخون شويم****جرأت فروش عرض محبت زبان كيست

در هر كجا ز مشت خس ما نشان دهند****آتش زن و بسوز، مپرس آشيان كيست

صندل فروش ناصيهٔ عزتم چو صبح****گرد به باد رفته ام از آستان كيست

بيدل ا گر نه طبع تو مشاطگي كند****آيينه دار شاهد معني بيان كيست

غزل شمارهٔ 725: موج جنون مي زند، اشك پريشان كيست

موج جنون مي زند، اشك پريشان كيست****ناله به دل مي خلد بسمل مژگان كيست

پاي روان وداع راه به كوي كه برد****دست به دل بسته ام محرم دامان كيست

ياد خرام توام مي برد از خويشتن****قامت برجسته ات مصرع ديوان كيست

ديده گر از جلوه ات ميكدهٔ نار نيست****اشك چكيدن خرام لغزش مستان كيست

سرمه ز خاكم برد چشم غزالان ناز****بخت سيه بر سرم سايهٔ مژگان كيست

لخت دلي در نظر اين همه چاك جگر****حيرتم آيينه گر شانه گريبان كيست

قطرهٔ ما چون حباب سينهٔ دريا شكافت****همت پرواز ما خندهٔ توفان كيست

گرنه تپشهاي دل فال جنون مي زند****شعله نقاب اينقدر نالهٔ عريان كيست

رشتهٔ امواج را، عقده نگردد حباب****آبله در راه شوق مانع جولان كيست

غير محبت دگر دين چه و آيين كدام****امت پروانه باش سوختن ايمان كيست

بيدل ازين مايده دست هوس شسته ايم****پهلوي دل خورده را آرزوي نان كيست

غزل شمارهٔ 726: وحشي صحراي حسن نرگس فتان كيست

وحشي صحراي حسن نرگس فتان كيست****موجهٔ درياي ناز ابروي جانان كيست

سايه زلف كه شد سرمه كش چشم شام****خنده فيض سحر چاك گريبان كيست

حسن بتان اينقدر نيست فريب نظر****گر نه تويي جلوه گر آينه حيران كيست

صدگل عيشم به دل خنده زد از شوق زخم****تكمه جيب اميد غنچهٔ پپكان كيست

آتش دل شد بلند از كف خاكسترم****باد مسيحاي شوق جنبش دامان كيست؟

رنگ بهار خيال مي چكد از ديده ام****اين گل حيرت نگاه شبنم بستان كيست

ناز به خون مي تپد در صف مژگان يار****بر در اين ميكده حلقهٔ مستان كيست

سبحه دل را نشد رشته جمعيتي****درتك و پوي خيال ريگ بيابان كيست

دل ز پي اش رفت و من مي روم از خويشتن****عيب جنونم مكن ناله به فرمان كيست

از مژه تا دامنم مشق ز خود رفتنيست****اشك جنون تاز من طفل دبستان كيست

بيدل اگر لعل او نيست تبسم فروش****شبنم گلهاي زخم گرد نمكدان كيست

غزل شمارهٔ 727: دل گرم من آتشخانهٔ كيست

دل گرم من آتشخانهٔ كيست****نگاه حسرتم پروانهٔ كيست

خط جام است امشب رهزن هوش****خيال نرگس م ستانهٔ كيست

هزار آيينه روز خويش شب كرد****صفا مهتاب فرش خانهٔ كيست

امل در مزرع ما ره ندارد****فسون ريشه دام و دانهٔ كيست

اگر تيغت ند ارد مي پرستي****لب زخم خط پيمانهٔ كيست

ز چاك دل نواها مي تراود****كه مي فهمد زبان شانهٔ كيست

نيرزيدم به تعمير خيالي****غبارم يارب از ف برانهٔ كيست

رك گا نالهٔ زنجير درد****چمن جولانگه ديوانهٔ كيست

سپند آهي كشيد و چشم پوشيد****به ا ين تكليف خواب افسانهٔ كيست

شرارم ناز خواهد كرد خرمن****برون از ريشه جستن دانهٔ كيست

به ذوق بيخودي مرديم بيدل****شكست رنگ، صورت خانهٔ كيست

غزل شمارهٔ 728: سرشكم نسخهٔ ديوانهٔ كيست

سرشكم نسخهٔ ديوانهٔ كيست****جگر آيينه دار شانهٔ كيست

جنون مي جوشد از طرز كلامم****زبانم لغزش مستانهٔ كيست

دلم گر نيست فانوس خيالت****نفس بال و پر پروانهٔ كيست

ز خود رفتم ولي بويي نبردم****كه رنگم گردش پيمانهٔ كيست

خموشي ناله مي گردد مپرسيد****كه آن ناآشنا بيگانهٔ كيست

ندارد مزرع امكان دميدن****تبسم آبيار دانهٔ كيست

نياورديم مژگاني فراهم****نمك پاش جگر افسانهٔ كيست

شعورم رنگ گرداند از كه پرسم****ز خود رفتن ره كاشانهٔ كيست

گداز دل كه سيل خانمانهاست****عرق پروردهٔ ديوانهٔ كيست

دل عاشق به استغنا نيرزد****خموشي وصع گستاخانهٔ كيست

به پيري هم نفهميديم افسوس****كه دنيا بازي طفلانهٔ كيست

به دير و كعبه كارت چيست بيدل****اگر فهميده اي دل حانهٔ كيست

غزل شمارهٔ 729: دل را به خيال خط او سير فرنگيست

دل را به خيال خط او سير فرنگيست****اين آينه صاحب نظر از سرمهٔ زنگيست

غافل مشو از سير تماشاگه داغم****هر برگ گلي زين چمن آيينهٔ زنگيست

در گلخن وحشتكدهٔ فرصت امكان****دودي شرري چند شتابي و درنگيست

چون بشكند اين ساز، چه خشم و چه مدارا****زير و بم تار نفست صلحي و جنگيست

از اهل تكبر مطلب ساز شكفتن****چين بر رخ اين شعله مزاجان رگ سنگيست

محمل كش صف قافله بيتابي شوقيم****چاك دل ما هم جرس ناله به چنگيست

جهدي كه برآيي زكمانخانهٔ آفاق****نخجير مراد دو جهان صيد خدنگيست

حيرت مگر از دل كند ايجاد فضايي****ورنه چو نگه خانهٔ ما گوشهٔ تنگيست

چون لاله ز بس گرمرو حسرت داغم****صحرا ز نشان قدمم پشت پلنگيست

آزادگي موج زگوهر چه خيالي ست****تمكين به ره قطرهٔ ما پشتهٔ سنگيست

چون شمع ز بس آينه سامان بهارم****تا ناوك آهم سر و برگش پر رنگيست

بيدل گهر عشق به بحري است كه آنجا****آيينهٔ هر قطره گريبان نهنگيست

غزل شمارهٔ 730: صفاي حال ما مغشوش رنگيست

صفاي حال ما مغشوش رنگيست****عدم را نام هستي سخت ننگيست

ز قيد سخت جانيها مپرسيد****شرار ما قفس فرسوده سنگيست

به هر جا بال عجز ما گشودند****پر پرواز نقش پاي لنگي ست

نواهايي كه دارد ساز زنجير****ز شست شهرت مجنون خدنگيست

جهان گرد سويداي كه دارد****ز داغ لاله اين صحرا پلنگيست

سراپا بالم و از عجز طاقت****چوگل پروازم از رنگي به رنگيست

چو شمع از فكر هستي مي گدازم****بغل واكردن جيبم نهنگيست

شكستن شاقي بزم است هشدار****مي و مينا و جام اينجا نرنگيست

جهان ، جنس بد و نيكي ندارد****تويي سرمايه هر جا صلح و جنگيست

به يكتايي طرف گرديدنت چند****خيال انديشي آيينه زنگيست

نواپروردهٔ عجزيم بيدل****درين دريا خم هر موج چنگيست

غزل شمارهٔ 731: بي كدورت نيست هرجا محرمي يا غافلي ست

بي كدورت نيست هرجا محرمي يا غافلي ست****زندگاني هرچه باشد زحمت آب وگلي ست

آنچه از نقش رم و آرام امكان ديده اي****خاك كلفت مرده اي ياخون حسرت بسملي ست

شوق حيرانم چه مي خواهدكه در چشم ترم****جنبش مژگان لب حسرت نواي سايلي ست

لاله زار و شبنمستان محبت ديده ايم****محو هر اشكي نگاهي زير هر داغي دلي ست

شعله كاران را به خاكستر قناعت كردن است****هركجاعشق است دهقان سوختن هم حاصلي ست

چشم تا برهم زنم نقش سجودت بسته ام****اشك بيتابم سراپايم جبين مايلي ست

حسرت دل را علاج از نشئهٔ ديدار پرس****خانهٔ آيينه قفلش آرزوي مشكلي ست

مقصد آرام است اي كوشش مكن آزار ما****بي دماغان طلب را جاده هم سر منزلي ست

عقل را در ضبط مجنون آب مي گردد نفس****عشق مي خنددكه اينجا رفتن ازخود محملي ست

از هجوم جلوه آخر بر در حيرت زديم****حسن چون توفان كند آيينه گشتن ساحلي ست

قدردان بحرگوهرخيز غواص است بس****درد مي داند كه در هرقطرهٔ خونم دلي ست

بيدل از اظهار مطلب خون استغنا مريز****آبرو چون موج پيداكرد تيغ قاتلي ست

غزل شمارهٔ 732: چارهٔ دردسر دير محبت جلي ست

چارهٔ دردسر دير محبت جلي ست****شمع صفت عمرهاست قشقهٔ ما صندلي ست

رابط اجزاي وهم يك مژه بربستن است****تا به دوچشم است كار علم و عيان احولي ست

آينهٔ راز دل آن همه روشن نشد****چاك گريبان همين يك دو الف صيقلي ست

به كه ؛ لب نگذرد زمزمهٔ احتياج****خون قناعت مريز ناله رگ ممتلي ست

نام تكلف مباد ننگ تك و تاز مرد****ششجهتت خواب پاست كفش اگر مخملي ست

كلفت فردا همان دي شمر آزاد باش****آنچه به تفصيل آن منتظري مجملي ست

مطرب دل گر زند زخمه به قانون شوق****صور به صد شور حشر زمزمهٔ يللي ست

لمعهٔ مهر ازل تا نفرازد علم****اي به دلايل مثل نور شبت مشعلي ست

بر خط تحريرعشق شورحواشي مبند****متن رموز ادب از لب ما جدولي ست

بيدل از اسرارعشق گوش ولب آگاه نيست****فهم كن ودم مزن حرف نبي يا ولي ست

غزل شمارهٔ 733: بجاست شكوهٔ ما تا ره فغان خاليست

بجاست شكوهٔ ما تا ره فغان خاليست****زمين پراست دلش بسكه آسمان خاليست

سراغ بلبل ما زين چمن مگيرومپرس****خيال ناله فروش است و آشيان خاليست

غبار غفلت ما را علاج نتوان كرد****پر است ديده ز ديدار و همچنان خاليست

شكست رنگ به عرض تبسمي نرسيد****ز ريشهٔ طربم كشت زعفران خاليست

دل شكسته ره درد واكند ورنه****لبم چو ساغرتصوير از فغان خاليست

سپهر حسرت پرواز ناله ام دارد****ز شوق تير من آغوش اين كمان خاليست

ز بسكه منتظران تو رفته اند ز خويش****چون نقش پا زنگه چشم بيدلان خاليست

جهان چو شيشهٔ ساعت طلسم فقر و غناست****پرست وقت دگرآنچه اين زمان خاليست

زكوچهٔ ني و جولان ناله هيچ مپرس****مقام ناوك نازت در استخوان خاليست

دلي به سينه ندارم چو دانهٔ گندم****ازين متاع من خسته را دكان خاليست

به راه دوست ز محراب نقش پا پيداست****كه جاي سجدهٔ دلها درين مكان خاليست

درين هوسكده هركس بضاعتي دارد****دعاست مايهٔ جمعي كه دستشان خاليست

ز پهلوي پري كيسه قدرت است اينجا****به عجز شيشه زند سنگ اگرميان خاليست

به رنگ نقش نگين بيدل ازسبكروحي****نشسته ايم و زما جاي

ما همان خاليست

غزل شمارهٔ 734: جهان ز جنس اثرهاي اين و آن خاليست

جهان ز جنس اثرهاي اين و آن خاليست****به هرزه وهم مچينيدكاين دكان خاليست

گرفته است حوادث جهان مكان را****ز عافيت چه زمين و چه آسمان خاليست

به رنگ چنبر دف در طلسم پيكر ما****به هرچه دست زني منزل فغان خاليست

ز شكرتيغ تويارب چسان برون آيد****دهان زخم اسيري كه از زبان خاليست

اگرچه شوق تو لبريز حيرتم دارد****چوچشم آينه آغوش من همان خاليست

ترشحي به مزاج سحاب فيض نماند****كه آستين كريمان چو ناودان خاليست

به چشم زاهد خودبين چه توتيا وچه خاك****كه ازحقيقت بينش چوسرمه دان خاليست

كدام جلوه كه نگذشت زين بساط غرور****تو هم بتازكه ميدن امتحان خاليست

فريب منصب گوهر مخوركه همچو حباب****هزاركيسه درين بحر بيكران خاليست

ز چاك دانهٔ خرما، شد اينقدر معلوم****كه از وفا دل سخت شكرلبان خاليست

گهر زيأس كمر، برشكست موج نبست****دلي كه پر شود از خود ز دشمنان خاليست

به جيب تست اگر خلوتي و انجمني ست****برون ز خويش كجا مي روي جهان خاليست

به همزباني آن چشم سرمه سا بيدل****چو ميل سرمه زبان من از بيان خاليست

غزل شمارهٔ 735: بندگي با معرفت خاص حضور آدمي ست

بندگي با معرفت خاص حضور آدمي ست****ورنه اينجاسجده ها چون سايه يكسر مبهمي ست

با سجودت از ازل پيشاني ام را توأمي ست****دوري انديشيدنم زان آستان نامحرمي ست

آه از آن دريا جدا گرديدم و نگداختم****چون گهر غلتيدن اشكم ز درد بي نمي ست

فرصتم تاكي ز بي آبي كشد رنج نفس****ساز قلياني كه دارد مجلس پيري دمي ست

داغ زير پا وآتش بر سر و در ديده اشك****شمع را در انجمن بودن چه جاي خرمي ست

حاصل اشغال محفل دوش پرسيدم ز شمع****گفت افزوني نفس مي سوزد و قسمت كمي ست

سوختن منت گذار چاره فرمايان مباد****جز به مهتابم به هرجا مي نشاني مرهمي ست

با دو عالم آشنا ظلم است بي كس زيستن****پيش ازين هستي غناها داشت اكنون مبرمي ست

آتشي كوكز چراغ خامشم گيرد خبر****خامسوز داغ دل را سوختن هم مرهمي ست

جز به هم چيدن كسي را با تصرف كارنيست****گندم انبار است هر سو

ليك قحط آدمي ست

خلق در موت و حيات از صوف و اطلس تاكفن****هرچه پوشد زين سياهي و سفيدي ماتمي ست

تا ابدكوك است بيدل نغمهٔ ساز جهان****اوج اقبال و حضيض فقر زيري و بمي ست

غزل شمارهٔ 736: زندگي شوخي كمين رميست

زندگي شوخي كمين رميست****فرصت گير و دار صبحدميست

بسكه تنگ است عرصهٔ امكان****چون نگه هرطرف روي قدميست

پوست بر تن دربدن ممسك****همچو ماهي جدايي درميست

عجز خوش استقامتي دارد****بار نُه آسمان به دوش خميست

ياس پيموده ام ز باده مپرس****جام و ميناي اشك چشم نميست

به سر خود كه خاك پاي توام****خاك پاي تو را به خود قسميست

هم به خود يك نگه تغافل زن****اگر آيينه قابل ستميست

هركجا عشق چهره پرداز است****سايه هم صورت سيه قلميست

بر فلك مي توان شد از تسليم****پايهٔ عزت هلال خميست

بيدل از دامگاه صحبت خلق****سركشدن به جيب خويش رميست

غزل شمارهٔ 737: وضع خطوط جبين از قلم مبهميست

وضع خطوط جبين از قلم مبهميست****شبهه چه خواند كسي د رورق ما نميست

دركلف آباد وهم درد محبت كراست****مقتضي دود و گرد گريهٔ بي ماتميست

بي عرق شرم نيست از من و ما دم زدن****درنفس ما چو صبح آينهٔ شبنميست

الفت دل رهزن است ورنه درين دشت و در****پاي طلب زآبله برپل آب كميست

محرم خود نيستي ورنه به رنگ هلال****سر به فلك سودنت سوي گريبان خميست

زخم دلت گندمي ست در غم سوداي نان****پشت و شكم گر به هم سوده شود مرهميست

معني مغشوش حرص تا شود آيينه ات****دركف دست فسوس نيز خط تواميست

هرچه دميد از نفس رفت به باد هوس****رشتهٔ ديگر مبند نغمهٔ سازت رميست

طالب ويرانه ها غير جنونت كه كرد****آنچه تو خواندي بهشت خانهٔ بي آدميست

نيست حضور دلت جز به حساب ادب****از نفس آگاه باش شيشه گريها دميست

نشئهٔ عشق و هوس باز درتن جاكجاست****گر همه خميازه است ساغر عيش جميست

شعلهٔ درد غرور تاخته در هر دماغ****خلق سراپا چو شمع يك علم و پرچميست

جست دل از پير عقل باعث اخفاي راز****گفت در اين انجمن ديدهٔ نامحرميست

شيخ و برهمن همان مست خيال خودند****آگهي اينجا كراست بيدل ما عالميست

غزل شمارهٔ 738: بياكه هيچ بهاري به حسرت ما نيست

بياكه هيچ بهاري به حسرت ما نيست****شكسته رنگي اميد بي تماشا نيست

به قدر پر زدن ناله وسعتي داريم****غبارشوق جنون مشرب است صحرا نيست

زما ومن به سكوت اي حباب قانع باش****كه غيرضبط نفس نام اين معما نيست

غنا مخواه كه تمثال هستي امكان****برون آينهٔ احتياج پيدا نيست

چو موج اگر به شكستي رسي غنيمت دان****درين محيط كه جز دست عجز بالا نيست

به هرچه مي نگري پرفشان بيرنگي ست****كه گفته است جهان آشيان عنقا نيست

اگر ز وهم برآيي چه موج و كو گرداب****جهان به خويش فرو رفته است دريا نيست

حساب هيچكسي تا كجا توان دادن****بقا كدام و چه هستي فنا هم از ما

نيست

به آرميدگي شمع رفته ايم از خويش****دليل مقصد از سرگذشتگان پا نيست

به هرزه بال ميفشان در اين چمن بيدل****كه هر طرف نگري جز در قفس وا نيست

غزل شمارهٔ 739: تومست وهم ودرين بزم بوي صهبا نيست

تومست وهم ودرين بزم بوي صهبا نيست****هنوزجزبه دل سنگ جاي مينا نيست

خيال عالم بيرنگ رنگها دارد****كدام نقش كه تصوير بال عنقا نيست

بمير وشهره شواي دل كزين مزار هوس****چراغ مرده عيان است و زنده پيدا نيست

به چشم بسته خيال حضور حق پختن****اشاره اي ست كه اينجا نگاه بينا نيست

دلت به عشوهٔ عقبا خوش است ازين غافل****كه هركجا، تويي، آنجا به غير دنيا نيست

به هرچه وارسي از خودگذشتني دارد****به هوش باش كه امروز رفت وفردا نيست

به ناميدي ما، رحمي اي دليل فنا!****كه آشيان هوسيم ودرين چمن جا نيست

حريركارگه وهم را چه تار و چه پود****قماش ما ز لطافت تميزفرسا نيست

تو جلوه سازكن و مدعاي دل درياب****زبان حيرت آيينه بي تقاضا نيست

غريق بحر ز فكر حباب مستغني ست****رسيده ايم به جايي كه بيدل آنجا نيست

غزل شمارهٔ 740: قانون ادب پرده در صورت و صدا نيست

قانون ادب پرده در صورت و صدا نيست****زين ساز مگو تا نفست سرمه نوا نيست

از هرچه اثر واكشي افسانه دليل است****سرمايهٔ اين قافله جز بانگ درا نيست

هر حرف كه آمد به زبان منفعلم كرد****كم جست ازين كيش خدنگي كه خطا نيست

همت چقدر زير فلك بال گشايد****پست است به حدي كه درين خانه هوا نيست

عمري ست كه از ساز بد اندامي آفاق****گر رشته و تابي ست به هم تنگ قبا نيست

ما را تري جبهه به عبرت نرسانيد****جنس عرق سعي زدگان حيا نيست

بي عجز رسا قابل رحمت نتوان شد****دستي كه بلندي رسدش باب دعا نيست

هشدار كه در سايه ديوار قناعت****خوابي ست كه در خواب پر و بال هما نيست

واماندهٔ عجزيم ز افسون تعلق****گر دل نكشد رشته نفس آبله پا نيست

ازجهل وخردتا هوس وعشق ومحبت****جز ما چه متاعي ست كه در خانه ما نيست

ما را كرم عام تو محتاج غنا كرد****گر جلوه تغافل زند آيينه گدا نيست

جز معني از آثار عبارت نتوان خواند****گر

غير خدا فهم كني غير خدا نيست

هر بي بصري را نكند محرم تحقيق****آن دست حنا بسته كه جز رنگ حنا نيست

بيدل رم فرصت چمن آراست در اينجا****گل فكر اقامت چه كند رنگ بجا نيست

غزل شمارهٔ 741: نياز نامهٔ ما عرض سجده عنوانيست

نياز نامهٔ ما عرض سجده عنوانيست****ز خامه آنچه برون ريخت نقش پيشانيست

درين جريده به تسخير وحشيان خيال****صرير خامه نفس سوزي پريخوانيست

سروش انجمن عشق اين ندا دارد****كه هر چه مي شنوي نغمهٔ تو مي دانيست

چه جلوه ها كه از اين انجمن نمي گذرد****تو فال آينه زن گر دماغ حيرانيست

مجاز پردهٔ ناموسي حقيقت توست****به هوش باش كه زير لباس عريانيست

دميده ايم چو صبح از طبيعت وحشت****غبار ما همه آثار دامن فشانيست

عدم توهم هستي ست هرچه باداباد****رسيده ايم به آباديي كه وبرانيست

به پيچ و تاب نفس دل مبند فارغ باش****كه اين غبار تپش كاكل پريشانيست

غرور شيوهٔ اهل ادب نمي باشد****سري كه موج گهر مي كشد گريبانيست

قماش فهم نداريم ورنه خوبان را****اتوي پيرهن ناز چين پيشانيست

به جزر و مد تلاطم سبب مخواه و مپرس****محيط سودن كفهاي ناپشيمانيست

غبار مهلت هستي كسي چه بشكافد****ز خاك مي شنويم اينكه باد زندانيست

مكن تهيهٔ آرايش دگر بيدل****چراغ محفل تسليم چشم قربانيست

غزل شمارهٔ 742: برچهرهٔ آثارجهان رنگ سبب نيست

برچهرهٔ آثارجهان رنگ سبب نيست****چون آتش ياقوت كه تب دارد و تب نيست

وهم است كه در ششجهتش ريشه دويده ست****سرسبزي اين مزرعه بي برگ كنب نيست

چشمي به تأمل نگشوده ست نگاهت****بروضع جهان گر عجبت نيست عجب نيست

تا زنده اي اميد غنا هرزه خيالي ست****اين آمد ورفت نفست غيرطلب نيست

شغل هوس خواجه مگرگم شود از مرگ****اين حكهٔ هنگامهٔ حرص است جرب نيست

در هيچ صفت داد فضولي نتوان داد****تا دل هوس انشاست جهان جاي طلب نيست

دور است شكست دل از آرايش تعمير****اين كارگه شيشهٔ رنگ است حلب نيست

تسليم وسر وبرگ فضولي چه جنون است****گر ريشه كند دانه ات ازكشت ادب نيست

كامل ادبان قانع يك سجده جبينند****مشتاق زمين بوس هوس تشنهٔ لب نيست

بي باده دل از زنگ طبيعت نتوان شست****افسوس كه در آينه ها آب عنب نيست

بيدل غم روز سيه ازما نتوان برد****چين سحراينجا شكن دامن شب نيست

غزل شمارهٔ 743: برگ و سازم جز هجوم گريهٔ بيتاب نيست

برگ و سازم جز هجوم گريهٔ بيتاب نيست****خانهٔ چشمي كه من دارم كم ازگرداب نيست

رشتهٔ قانون يأسم از نواهايم مپرس****درگسستن عالمي دارم كه در مضراب نيست

تا به ذوق گوهر مقصد توان زد چشمكي****در محيط آرزو يك حلقهٔ گرداب نيست

دست و پا از آستين و دامن آن سو مي زنيم****مشرب ديوانگان زنداني آداب نيست

در شبستان سيه بختي ز بس گمگشته ايم****سايه ي ما نيز بار خاطر مهتاب نيست

زاهدا لاف محبت سزني هشيار باش****زخم شمشيراست اين خميازهٔ محراب نيست

خار خار بوريا و دلق فقر از دل برآر****آتش است اي خواجه اينهامخمل وسنجاب نيست

ديده ها باز است و اسباب تماشا مغتنم****ليك درملك خرد جز جنس غفلت ياب نيست

ز اخلاط سخت رويان كينه جولان مي كند****سنگ وآهن تا به هم نايد شرربيتاب نيست

حال دل پرسيده اي بيطاقتي آماده باش****شوخي افسانهٔ ما دستگاه خواب نيست

مدعا تحقيق و دل جنس اميد، آه از شعور****ما چنان آيينه اي داريم كانجا باب نيست

آنچه مي گويند عنقا اي زخود غافل تويي****گرتواني يافت خودرا مطلبي ناياب نيست

شوخي تمثال هستي برنيابد پيكرم****آنقدر خاكم كه در آيينهٔ من آب نيست

بيدل آن برق نظرها آنچنان

در پرده ماند****غافلان گرم انتظار و محرمان را تاب نيست

غزل شمارهٔ 744: بي رخت در چشمهٔ آيينه خاك است آب نيست

بي رخت در چشمهٔ آيينه خاك است آب نيست****چشم مخمل رازشوق پاي بوست خواب نيست

بعدكشتن خون ما رنگ ست درپرواز شوق****آب وخاك بسملت ازعالم سيماب نيست

شوخي مهتاب و تمكين كتان پرظاهر است****بر بناي صبر ما شوقت كم از سيلاب نيست

كي تواند آينه عكس ترا در دل نهفت****ضبط اين گوهر به چنگ سعي هرگرداب نيست

سايه را آيينهٔ خورشيد بودن مشكل است ***خودبه خوددرجلوه باش اينجاكسي راتاب نيست

خرقه از لخت جگر چون غنچه در بركرده ايم****در ديار ما قماش دل درستي باب نيست

اي حباب از سادگي دست دعا بالا مكن****در محيط عشق جز موج خطرمحراب نيست

برگ برگ اين گلستان پرده دار غفلت است****غنچهٔ بيدار اگرگل گشت گل بيخواب نيست

دور نبودگر فلك ييچد به خويش از ناله ام****دود را از شعله حاصل غيرپيچ و تاب نيست

تا تواني چون نسيم آزادگي ازكف مده****آشناي رنگ جمعيت گل اسباب نيست

از فروغ اين شبستان دست بايد شست و بس****آب گرديده ست سامان طرب مهتاب نيست

بيدل از احباب دنيا چشم سرسبزي مدار****كشت اين شطرنج بازان دغل سيراب نيست

غزل شمارهٔ 745: جزخون دل زنقد سلامت به دست نيست

جزخون دل زنقد سلامت به دست نيست****خط امان شيشه به غير از شكست نيست

آرام عاشق آينه پردازي فناست****مانند شعله اي كه زپا تا نشست نيست

خلقي به وهم خويش پرافشان وحشت است****ليك آنقدر رمي كه كس از خويش رست نيست

بنياد عجز ريختهٔ رنگ سركشي ست****در طره اي كه تاب ندارد شكست نيست

ماييم و سرنگوني ازپا فتادگي****در واديي كه نقش قدم نيز پست نيست

جمعيت حواس در آغوش بيخودي ست****ازهوش بهره نيست كسي راكه مست نيست

ديوانگان اسير خم و پيچ وحشتند****قلاب ماهيان توموج است شست نيست

دل صيد شوق و ديده اسير خيال توست****ويرانه كشوري كه به اين بند و بست نيست

عالم فريب ديدهٔ عاشق نمي شود****آيينهٔ خيال تو صورت پرست نيست

آسودگي چگونه شود فرش عافيت****پاي مراكه آبله هم زيردست نيست

بيدل بساط وهم به خود چيده ام چو صبح****ورنه زجنس هستي من هرچه هست نيست

غزل شمارهٔ 746: هيچكس چون من درين حرمان سرا ناشاد نيست

هيچكس چون من درين حرمان سرا ناشاد نيست****عمر در دام و قفس ضايع شد و صياد نيست

كيست تا فهمد زبان بينواييهاي من****از لب زخمم همين خون مي چكد فرياد نيست

آسماني در نظر داريم وارستن كجاست****در خيال اين شيشه تا باشد پري آزاد نيست

با نفس گردد مقابل كاش شمع اعتبار****در زمين پست مي سوزبم كانجا باد نيست

موج و كف مشكل كه گردد محرم قعر محيط****عالمي بيتاب تحقيق است و استعداد نيست

زشتي ما را به طبع روشن افثادست كار****هركجا آيينه پردازيست زنگي شاد نيست

طفل بازي گوش نسيانگاه سعي غفلتيم****هرچه خوانديم از دبيرستان عبرت ياد نيست

هرچه باشي ناگزير وهم بايد بودنت****خاك شو، خون خور، طبيعت قابل ارشاد نيست

سجده پابرجاست از تعمير عجز آگاه باش****غيرنقش پا شدن خشتي درين بنياد نيست

پيكر خاكي به ذوق نيستي جان مي كند****تا نگردد سوده سنگ سرمه بي فرياد نيست

دعوت آفاق كن گر جمع خواهي خاطرت****سيل تا مهمان نگردد خانه ات آباد نيست

خفت تغيير برتمكين ما نتوان گماشت****انفعال بال و پر در بيضهٔ فولاد نيست

عشق گاهي قدردان

درد پيدا مي كند****بيستون گر تا ابد نالد دگر فرهاد نيست

بي نشان رنگيم و تصوير خيالي بسته ايم****حيرت آيينه نقش خامهٔ بهزاد نيست

حرف جرأت خجلت تسليم كيشان وفاست****هر چه باداباد اينجا، هر چه باداباد نيست

ضعف پهلو بر كمر مي بايد از هستي گذشت****شمع اگر تا پاي خود دارد سفر بي زاد نيست

انتخاب فطرت ديوان بيدل كرده ايم****معني اش را غير صفر پوچ ديگر صاد نيست

غزل شمارهٔ 747: بر تپيدنهاي دل هم ديده اي واكردني ست

بر تپيدنهاي دل هم ديده اي واكردني ست****رقص بسمل عالمي دارد تماشاكردني ست

يا به خود آتش توان زد يا دلي بايدگداخت****گر دماغ عشق باشد اينقدرهاكردني ست

از ورق گرداني شام و سحر غافل مباش****زيرگردون آئچه امروز است فرداكردني ست

هركف خاكي به جوش صدگدازآماده است****يك قلم اجزاي اين ميخانه صهباكردني ست

خاك ما خون گشت و خونها آب گرديد وهنوز****عشق مي داندكه بي رويت چه با ماكردني ست

حشر آرامي دگر دارد غبار بيخودي****يك قيامت از شكست رنگ برپاكردني ست

بي نشاني مي زند موج از طلسم كاينات****گر همه رنگ است هم پرواز عنقاكردني ست

حيرتي دادم خبر از پردهٔ زنگار جسم****شايد اين آيينه دل باشد مصفاكردني ست

مشرب درد تو دارم سير عالم كرده ام****گر همهٔك قطرهٔ خون است دل جا كردني ست

اضطرابم درگره دارد كف خاكستري****چون سپند از نالهٔ من سرمه انشاكردني ست

قامت خم گشته مي گويند آغوش فناست****ناخني گل كرده ام اين عقده هم واكردني ست

شخص تصويريم بيدل زكمال ما مپرس****حرف ما ناگفتني وكار ما ناكردني ست

غزل شمارهٔ 748: چون سحر طومارچاك سينه ام واكردني ست

چون سحر طومارچاك سينه ام واكردني ست****آرزو مستوريي داردكه رسواكردني ست

چون حبابم داغ دارد حيرت تكليف شوق****ديده محروم نگاه و سير درياكردني ست

از نفس دزديدن بوي گلم غافل مباش****دامن پيچيده اي دارم كه صحرا كردني ست

نيستم بيهوده گرد چارسوي اعتبار****مشت خاكي دارم و با باد سوداكردني ست

خواهشي كو، تا توانم فال نوميدي زدن****سوختن را نيز خاشاكي مهياكردني ست

جيب نازي مي درد صبح بهار جلوه اي****مژده اي آيينه رنگ رفته پيداكردني ست

مي كند خاكستري گرد از نقاب اخگرم****قمريي در بيضه مي نالدتماشاكردني ست

قيد هستي برنتابد جوش استيلاي عشق****چون هواگرمي كند بند قبا واكردني ست

كشتي موجي به توفان شكستن داده ايم****تا نفس باقي ست دست عجز بالاكردني ست

پيكر خاكي ندارد چاره از عرض غبار****نسخهٔ ما بسكه بي ربط است اجزاكردني ست

عجز مي گويد به آواز حزين درگوش من****كز پر وامانده سير عافيتها كردني ست

لطف معني بيش ازين بيدل ندارد اعتبار****از خيال نازكت بوي گل انشاكردني ست

غزل شمارهٔ 749: عمري ست به چشمم ز نم اشك اثر نيست

عمري ست به چشمم ز نم اشك اثر نيست****اي دل تو كجايي كه غبارت به نظر نيست

محرومي غفلت نظري را چه علاج است****خلقي ست درين خانه برون در و در نيست

وهم آينهٔ خلق به زنگارگرفته ست****گر چشم گشايي مژه ات پيش نظر نيست

طاث همه را در دم شمشير نشانده ست****تا سينه درين معركه باقيست سپر نيست

با لعل بتان سهل مدان دعوي ياقوت****كم نيست دم لاف همان را كه جگر نيست

تشويش تردّد مكش از فكر ميانش****دست تو گر اينخا نشود حلقه كمر نيست

بي دردي ما زبر فلك سخت غريب است****در خانهٔ دوديم و كسي را مژه تر نيست

اميد فنا نيز درين بزم فضوليست****اين شمع در اينجا همه شام است و سحر نيست

چون شيشهٔ ساعت به فسونخانهٔ گردون****زبر قدم آن خاك نيابي كه به سر نيست

معيار برومندي اين باغ گرفتيم****سرها به سر دار رسيده ست ثمر نيست

جان و جسد عشق و هوس جمله سراب است****كس نيست كند فهم

كه هستي چقدر نيست

اي گرد پر افشان سحر در چه خيالي****چين كن زه دامن كه گريبان دگر نيست

نامحرم پرواز فنايم چه توان كرد****چون رنگ پري دارم و سر در ته پر نيست

بيدل اگر اين است سر و برگ شعورت****هرچند به آن جلوه رسي غير خبر نيست

غزل شمارهٔ 750: بي ادب بنياد هستي عافيت دربار نيست

بي ادب بنياد هستي عافيت دربار نيست****غيرضبط خود شكست موج را معمارنيست

هركس اينجاسودخوددر چشم پوشي ديده است****خودفروشان عبرتي آيينه در بازار نيست

حرص خلقي رادرين محفل به مخموري گداخت****غير چشم سير، جام هيچكس سرشار نيست

حسن و عشق آيينهٔ شهرت گرفت از اتفاق****تا نباشد از دو سر محكم صدا در تار نيست

سختي دل ناله را سنگ ره آزادگي ست****رشته تا صاحب گره باشد رهش هموار نيست

تا فنا ما را همين تار نفس بايدگسيخت****شمع يك دم فارغ از واكردن زنار نيست

غفلت عالم فزود از سرگذشت رفتگان****هركجا افسانه باشد هيچ كس بيدار نيست

تا توان از صورت انجام خود واقف شدن****باوجود نقش پا آيينه اي دركار نيست

مفت چشم ماست سيراين چمن اما چه سود****اينقدر رنگي كه مي بالدكم از ديوار نيست

اشك ما را پاس ناموس ضعيفي داغ كرد****ورنه مژگان تا به جيب و داهن ال مقدار نيست

چون نفس يكسر وطن آوارهٔ نوميديم****گرهمه دل جاي ما باشدكه ما را بار نيست

كي توان بيدل حريف چاك رسوايي شدن****چون سحر پيراهن ما يك گريبان وار نيست

غزل شمارهٔ 751: خواب را در ديدهٔ حيران عاشق بار نيست

خواب را در ديدهٔ حيران عاشق بار نيست****خانهٔ خورشيد را با فرش مخمل كار نيست

عشق مختار است با تدبير عقلش كار نيست****اين كنم يا آن كنم شايستهٔ مختار نيست

شعلهٔ آواز ما در سرمه بالي مي زند****شمع را از ضعف رنگ ناله در منقار نيست

حسن يكتايي وآغوش دويي، رهم است وهم****تا تو از آيينه مي يابي اثر ديدار نيست

چارسوي دهر از شور زيانكاران پر است****آنكه با خود مايه اي دارد درتن بازار نيست

در حصول گنج دنيا از بلا ايمن مباش****نقش روي درهمش جز پيچ وتاب مار نيست

عبرت آيينه گير، اي غافل از لاف كمال****عرض جوهر جزخراش چهرهٔ اظهار نيست

زين تعلقهاكه بر دوش تخيل بسته ايم****آنچه از سر مي توان واكرد جز دستار نيست

آمد و رفت نفس دارد غبار حادثات****جز شكستن كاروان موج را در بار نيست

دل به ذوق وعدهٔ

فرداست مغرور امل****عشق گويد چشم واكن فرصت اين مقدار نيست

از هوا برپاست بيدل خانهٔ وهم حباب****درلباس هستي ما جزنفس يك تارنيست

غزل شمارهٔ 752: ديده حيرت نگاهان را به مژگان كار نيست

ديده حيرت نگاهان را به مژگان كار نيست****خانهٔ آيينه در بند در و ديوار نيست

انقياد دور گردون برنتابد همتم****همچو مركز حلقهٔ گوشم خط پرگار نيست

ناتواني سرمه در كار ضعيفان مي كند****رنگ گل را درشكست خود لب اظهار نيست

مي كشد بي مغز، رنج از دستگاه اعتبار****جز خم و پيچ از بزرگي حاصل دستار نيست

فارغ است از دود تا شد شعله خاكسترنشين****بر نمدپوشان غبار تهمت زنار نيست

سايه اينجا پرتو خورشيد دارد در بغل****زنگ هم چون خلوت آيينه بي ديدار نيست

سد راه كس مبادا دورباش امتياز****هر دو عالم خلوت يار است و ما را بار نيست

از اثرهاي نفس چون صبح بويي برده ابم****بيش ازين آيينهٔ ما قابل زنگار نيست

غنچهٔ دل چون حباب از خامشي دارد ثبات****خامهٔ ما را بجز پاس نفس دبوار نيست

گرز دنيا بگذريم افسون عقبا حايل است****منزلي تا هست باقي راه ما هموارنيست

ديده ها باز است اما خواب مي بينيم و بس****تا مژه بر هم نيابد هيچكس بيدار نيست

بسكه مردم دامن احسان ز هم واچيده اند****بيدل از خسّت كسي را سايهٔ ديوار نيست

غزل شمارهٔ 753: رنگ عجزم ليك با وضع خموشم كار نيست

رنگ عجزم ليك با وضع خموشم كار نيست****در شكست بال دارم ناله گر منقار نيست

در تأمل بيشتر دارد رواني شعر من****مصر عم از سكته جز شمشير لنگردار نيست

عجزتجديد هوسها را نفس آيينه است****يك ورق عمري ست مي گردانم و تكرار نيست

اختلاط خودفروشان گر به اين بيحاصلي ست****خانهٔ آيينه را قفلي به از زنگار نيست

ازكمين عسيبجو آگاه بايد دم زدن****گوشهاي حاضران جز در پس ديوار نيست

محوگشتن منتهاي مقصد شوق رساست****چون نگه غير از تحير مُهر اين طومار نيست

بردباري طلينتم خاك تامل پيشه ام****غير هستي هر چه بر دوشم ببندي بار نيست

اشك چشم گوهرم برق چراغ حيرتم****كوكبم يك غم اگر در خود تپد سيار نيست

غافل از سيرگداز دل نبايد زيستن****هست در خون گشتنت رنگي كه

در گلزار نيست

هركجا او جلوه دارد عرض هستي مفت ماست****عكس را آيينه مي بايد نفس در كار نيست

گر به اين رنگ است بيدل انفعال هستي ام****سنگ را هم آب گشتن آنقدر دشوار نيست

غزل شمارهٔ 754: در طريق رفتن از خود رهبري دركار نيست

در طريق رفتن از خود رهبري دركار نيست****وحشت نظاره را بال وپري دركارنيست

كشتي تدبير ما توفاني حكم قضاست****جز دم تسليم اينجا لنگري دركار نيست

هر سر مو بهر غفلت پيشه بالين پر است****از براي خواب مخمل بستري دركار نيست

مي برد چون گردباد از خويش سرگرداني ام****سرخوش دشت جنون را ساغري دركار نيست

در نيام هر نفس تيغ دو دم خوابيده است****چون سحر در قطع هستي خنجري دركار نيست

مشت خاك ما سراپا فرش تسليم است وبس****سجدهٔ ما را جبيني و سري دركار نيست

خويش را از ديدهٔ خودبين خود پوشيدن است****احتياط ما برا ي ديگري دركار نيست

فكرمركب در طريق فقر، سازگمرهي ست****نفس در فرمان اگر باشد خري دركار نيست

جوش خون نازكدلان را پوست برتن مي درد****از ضعيفي بر رگ گل نشتري دركار نيست

استقامت بس بود ارباب همت راكمال****بهر تيغ كوه بيدل جوهري دركار نيست

غزل شمارهٔ 755: مست عرفان را شراب ديگري دركار نيست

مست عرفان را شراب ديگري دركار نيست****جز طواف خويش دور ساغري دركار نيست

سعي پروازت چو بوي گل گر از خود رفتن است****تا شكست رنگ باشد شهپري در كار نيست

سوختن چون شمع اوج پايهٔ اقبال ماست****داغ مظور است اينجا اختري در كار نيست

صبح را اظهار شبنم خنده دندان نماست****سينه چاك شوق را چشم تري دركار نيست

خفت وتمكين حجاب نشئهٔ وارستگي ست****بحر اگر باشي حباب و گوهري در كار نيست

شانه گر مشاطهٔ زلفت نباشد گو مباش****دفتر آشفتگي را مسطري در كار نيست

آتش خورشيد را نبود كواكب جز سپند****حسن چون سرشار باشد زيوري دركار نيست

شعله ها در پرده سعي جهان خوابيده است****گر نفس سوزدكسي آتشگري دركار نيست

اضطراب دل ز هر مويم چكيدن مي كشد****چون رگ ابر بهارم نشتري در كار نيست

عالم عجز است اينجا جاه كو، شوكت كدام****تا تواني ناله كن كر و فري در كار نيست

خشت بنياد تو بر هم چيدن مژگان بس است****در تغافلخانه بام و منظري دركار نيست

زهد و تقوا هم خوش است اما تكلف بر طرف****درد

دل را بنده ام دردسري در كار نيست

حرص قانع نيست بيدل ورنه از ساز معاش****آنچه ما دركار داريم اكثري در كار نيست

غزل شمارهٔ 756: سرمنزل ثبات قدم جاده ساز نيست

سرمنزل ثبات قدم جاده ساز نيست****لغزيده ايم ورنه ره ما، دراز نيست

بر دوش نيستي نتوان بست ننگ جهد****رفتن ز خويش ناقهٔ راه حجاز نيست

تشويش انتظار قيامت قيامت است****ما را دماغ اين همه ابرام ناز نيست

مژگان به هرچه بازكني مفت حيرت است****عشق هوس همين دوسه روز است باز نيست

گر محرم اشاره مژگان او شوي****در سرمه نغمه اي ست كه در هيچ ساز نيست

بي اخثيار حيرتم از حيرتم مپرس****آيينه است آينه آيينه ساز نيست

زير فلك به كاهش دل ساز و صبركن****دركارگاه شيشه گران جز گداز نيست

نقصان آبروكش و نام گهر مبر****سوداگر جهان غرض امتياز نيست

جز همت آنچه ساز جهان تنزل است****بايد نشيب كرد، تصور فراز نيست

ما عجزپيشه ها همه معشوق طينتيم****ليك آن بضاعتي كه توان كرد، ناز نيست

سوداي خضر، راست نيايد به تيغ عشق****ايثار نقد كيسهٔ عمر دراز نيست

عجز نفس چه پرده گشايد ز راز دل****ما را نشانده اند بر آن در كه باز نيست

بيد ل گداز دل خور و دندان به لب فشار****بر خوان عشق دعوت نان و پياز نيست

غزل شمارهٔ 757: زين عبارات جنون تحقيق بي ناموس نيست

زين عبارات جنون تحقيق بي ناموس نيست****شيشه گو صد رنگ توفان كن پري طاووس نيست

اتحاد آيينه دار، رنگ اضدادست و بس****هر كجا لبيك وادزدد، نفس ناقوس نيست

لفظ و معني گير خواهي ظاهر و باطن تراش****رشته اي جز شمع در پيراهن فانوس نيست

تا تجدد جلوه دارد شبههٔ معني بجاست****كس چه فهمد اين عبارتها يكي مأنوس نيست

دامن صحراي مطلب بسكه خشك افتاده است****آبروها بر زمين مي ريزد و محسوس نيست

از سراغ رفتگان دل جمع بايد داشتن****كان همه آواز پا، جز در كف افسوس نيست

در محبت مرگ هم چون زندگي دام وفاست****اين ورق هرچند برگردد خطش معكوس نيست

تشنه لب بايد گذشت از وصل معشوقان هند****هيچ ننگي در برهمن زادگان چون بوس نيست

كار پيچ و تاب موجم با گهر افتاده است****آنچه مي خواهد تمنا در

دل مايوس نيست

بسكه بيدل سازناموس محبت نازك است****شيشهٔ اشكي كه رنگش بشكني بي كوس نيست

غزل شمارهٔ 758: صنعت نيرنگ دل بر فطرت كس فاش نيست

صنعت نيرنگ دل بر فطرت كس فاش نيست****آينه تصوبرها مي بندد و نقاش نيست

جوش اشيا، اشتباه ذات بي همتاش نيست****كثرت صورت غبار وحدت نقاش نيست

كفر و دين شك و يقين سازي ست بي آهنگ ربط****هوش اگر دا ري بفهم اي بيخبر پرخاش نيست

عقل گو خون شو به دور انديشي رد و قبول****در حضورآباد استغنا برو، يا باش نيست

هرچه خواهي در غبار نيستي آماده گير****!ي تنك سرمايه، چون هستي عدم قلاش نيست

چون حباب اين چيدن و واچيدن افسون هواست****خيمهٔ اوهام را غير از نفس فراش نيست

بي تكلف زي تب و تاب اميد و ياس چند****عالم شوق است اينجا جاي بوك وكاش نيست

شوخ چشمي برنمي دارد ادبگاه جلال****قدردان آفتاب امروز جز خفاش نيست

موج درياي تعين گر همين جوش من است****آنچه خلق آب بقا دارد گمان جز شاش نيست

ربش گاوي چيست اميد مراد از مردگان****زين مزارات آنكه چيزي يافت جز نباش نيست

بگذر از افسانهٔ تحقيق فهم اين است و بس****تا تو آگاهي رموز هيچ چيزت فاش نيست

نوبهار آيينه در دست از هجوم رنگ و بوست****بيد ل اين الفاظ غير از صورت معناش نيست

غزل شمارهٔ 759: عاشقي مقدور هر عياش نيست

عاشقي مقدور هر عياش نيست****غم كشيدن، صنعت نقاش نيست

حسن محجوبي كه ما را داغ كرد****گر قيامت فاش گردد فاش نيست

گر شوي آگه ز آداب حضور****محرم خورشيد جز خفاش نيست

بي نيازي از تصنع فارغ است****بزم دل، گستردهٔ فراش نيست

گرد اوهام، اندكي بايد نشاند****هستي آخر عرصهٔ پرخاش نيست

شش جهت فرش است استغناي فقر****مفلسي درهيچ جا قلاش نيست

با تكلف مرگ هم ذلت كشي ست****ازكفن گر بگذري نباش نيست

نُه فلك از شور بي مغزي پر است****اين مكان جز گنبد خشخاش نيست

چشم راحت چون نفس، از دل مدار****خانهٔ آيينه ات شب باش نيست

استقامت رفته گير از ساز شمع****سركشي با هر كه باشد پاش نيست

اي هوس مهمان خوان زندگي****غصه بايد

خوردن اينجا آش نيست

در تغافلخانهٔ ابروي اوست****بي دل آن طاقي كه نقشش قاش نيست

غزل شمارهٔ 760: برق با شوقم شراري بيش نيست

برق با شوقم شراري بيش نيست****شعله طفل ني سواري بيش نيست

آرزوهاي دو عالم دستگاه****ازكف خاكم غباري بيش نيست

چون شرارم يك نگه عرض است و بس****آينه اينجا دچاري بيش نيست

لاله وگل زخمي خميازه اند****عيش اين گلشن خماري بيش نيست

تا به كي نازي به حسن عاريت****ما و من آيينه داري بيش نيست

مي رود صبح و اشارت مي كند****كاين گلستان خنده واري بيش نيست

تا شوي آگاه فرصت رفته است****وعدهٔ وصل انتظاري بيش نيست

دست از اسباب جهان برداشتن****سعي گر مرد است كاري بيش نيست

چون سحر نقدي كه در دامان تست****گربيفشاني غباري بيش نيست

چند در بند نفس فرسودنست****محوآن دامي كه تاري بيش نيست

صد جهان معني به لفظ ماگم است****اين نهانها آشكاري بيش نيست

غرقهٔ وهميم ورنه اين محيط****از تنك آبي كناري بيش نيست

اي شرر از همرهان غافل مباش****فرصت ما نيزباري بيش نيست

بيدل اين كم همتان بر عز و جاه****فخرها دارند و عاري بيش نيست

غزل شمارهٔ 761: درگلشن هوس كه سراغ گليش نيست

درگلشن هوس كه سراغ گليش نيست****گريأس نوحه سربكند بلبليش نيست

آن ساز فتنه اي كه تو محشر شنيده اي****زير و بم توگر نبود غلغليش نيست

ديديم حسن ساختهٔ اعتبار جاه****هرگاه بي نطاقه شود كاكليش نيست

يارب به حال مفلسي خواجه رحم كن****بيچاره خربه عرض چه نازد جليش نيست

آزادگان ز فكر رعونت منزه اند****باگردن آنكه ساز ندارد غليش نيست

صيادي هوس چقدر ننگ فطرت است****شاهين حرص مي پرد وچنگليش نيست

بر انفعال عشرت اين بزم چيده اند****تاشيشه سرنگون نشودقلقليش نيست

تدبير رستگاري جاويد، نيستي ست****اين بحرغيركشتي واژون پليش نيست

از قطره تا محيط وبال تعلق است****بيدل خوش آنكه الفت جزووكليش نيست

غزل شمارهٔ 762: بزم تصور توكدورت اياغ نيست

بزم تصور توكدورت اياغ نيست****يعني چو مردمك شب ما بي چراغ نيست

سرگشتگان با نقش قدم خط كشيده اند****در كارگاه شعلهٔ جواله داغ نيست

جيب نفس شكاف چه خلوت چه انجمن****از هيچ كس برون غبارت سراغ نيست

گل دربريم وباده به ساغر ولي چه سود****در مشرب خيال پرستان دماغ نيست

تا زنده اي همين به تپش ساز و صبركن****اي بيخبر، نفس سروبرگ فراغ نيست

از برگ و ساز عالم تحقيق ما مپرس****عمري ست رنگ مي پرد وگل به باغ نيست

بيدل جنون ما به نشاط جهان نساخت****مهتاب پنبه دارد و منظور داغ نيست

غزل شمارهٔ 763: وضع ترتيب ادب در عرصه گاه لاف نيست

وضع ترتيب ادب در عرصه گاه لاف نيست****قابل اين ز ه كمان قبضهٔ نداف نيست

از عدم مي جوشد اين افسانه هاي ما و من****گر به معني وارسي جز خامشي حراف نيست

غفلت دلها جهاني را مشوش وانمود****هيچ جا موحش تر از آيينهٔ ناصاف نيست

رايج و قلب دكان وهم بي اندازه است****با چه پردازد دماغ ناتوان صراف نيست

خواب راحت مدعاي منعم است اما چه سود****مخملي جز بورياي فقر تسكين باف نيست

هركه را ديدم درين مشهد دو نيمش كرده اند****تيغ قاتل هم بر اين تقدير بي انصاف نيست

آن سوي خوف و رجا خلد يقين پيدا كنيد****ورنه ايماني كه مشهور است جز اعراف نيست

نقش اين دفتر كماهي كشف طبع ما نشد****عينك فطرت در اينجا آنقدر شفاف نيست

بوالفضول جود باش اين ب زم اكرام است و بس****هرقدر بخشد كسي آب از محيط اسراف نيست

عرش و فرش اينجا محاط وسعت آباد دل است****كعبهٔ ما را سواد تنگي از اطراف نيست

طالب فهم مسمايي عيار اسم گير****صورت عنقا همين جز عين و نون و قاف نيست

قيد دل بيدل غبار ننگ فطرتها مباد****تا ز مينا نگذرد درد است اين مي صاف نيست

غزل شمارهٔ 764: آستان عشق جولانگاه هر بيباك نيست

آستان عشق جولانگاه هر بيباك نيست****هيچكس غير از جبين آنجا قدم بر خاك نيست

گريه كو، تا عذر غفلت خواهد از ابركرم****مي كشد رحمت تري تا چشم ما نمناك نيست

خاك مي بايد شدن در معبد تسليم عشق****گر همه آب است اينجا بي تيمم پاك نيست

ريش گاوي شرمي اي زاهد ز دندان طمع****شاخ طوبي ريشه دار شانه و مسواك نيست

گردن تسليم در هر عضو ما آماده است****شمع اي كاشانه را از سر بريدن باك نيست

تهمت وضع تظلم برجنون ما خطاست****صبح پوشيده ست عرياني گريبان چاك نيست

مركز پرگار اسراري به ضبط خويش كوش****ورنه تا گرديد رنگت گردش افلاك نيست

چشم بر احسان گردون دوختن ديوانگي ست****دانه ها، هشيار باشيد، آسيا دلاك نيست

كامجويان دست در

دامان نوميدي زنيد****صيد ما صدسال اگر در خون تپد فتراك نيست

غير مستي هرچه دارد اين چمن دردسرت****خواب راحت جز به زير سايه هاي تاك نيست

با كه بايدگفت بيدل ماجراي آرزو****آنچه دلخواه من است از عالم ادراك نيست

غزل شمارهٔ 765: خلق را بر سرهر لقمه ز بس سرشكني ست

خلق را بر سرهر لقمه ز بس سرشكني ست****ناشتاگر شكني قلعهٔ خيبر شكني ست

مگذر از ذوق حلاوتكدهٔ محفل درد****ناله پردازي ني عالم شكرشكني ست

نفس از ضبط تپش معني دل مي بندد****گوهرآرايي اين موج به خود درشكني ست

صد قيامتكده در پردهٔ حيرت داريم****مژه برهم زدن ما صف محشر شكني ست

سخت كاري ست كه باكلفت دل ساخته ايم****زنگ آيينه شدن سد سكندر شكني ست

مي برد سعي فنا تنگي از آغوش حباب****وسعت مشرب ما تابع ساغر شكني ست

آرزو حسرت مژگان كه دارد يارب****كه نفس در جگرم بي خود نشتر شكني ست

محوكن عرض مال و دل روشن درياب****صافي آينه آيينهٔ جوهر شكني ست

ترك جمعيت دل سخت ندامت دارد****بحريكسر عرق خجلت گوهر شكني ست

بيدل ازخويش به جز نفي چه اثبات كنيم****رنگ را شوخي پرواز همان پر شكني ست

غزل شمارهٔ 766: حايل عزم نفس گرد ره و فرسنگ نيست

حايل عزم نفس گرد ره و فرسنگ نيست****مقصد دل نيست پيدا ورنه قاصد لنگ نيست

نغمه ها بي خواست مي جوشد ز ساز ما و من****حيرت آهنگيم درآهنگ ما آهنگ نيست

در محيط از خودنماييها نمي گنجد حباب****گرنفس برخود نبالدگوشهٔ دل تنگ نيست

سكتهٔ صد مصرع موجست تمكين گهر****در دبستان ادب سنجي تأمل دنگ نيست

چون طبايع خورد برهم غيرت انشا مي كند****صلح گربريك نسق باشد شرردر سنگ نيست

مايه اين صوم و صلات آنگاه سوداي بهشت****مي شود معلوم زاهد جز دكان بنگ نيست

بيش ازين برخود مچين پست وبلند اعتبار****جز سروپايي كه داري افسر و اورنگ نيست

نام اگر آيينه خواهد، جوهر تمثال كو****عالم تصوير عنقاييم ما را رنگ نيست

تيره مي سوزي چرا اي شمع نزديك است صبح****تاشب است آيينهٔ خورشيدهم بي زنگ نيست

خواه عريان جلوه گر شو، خواه مستوري گزين****هرچه باداباد دركار است اينجا ننگ نيست

بيدل از طاقت جهاني را به خودكردي طرف****با ضعيفي گرتواني صلح كردن جنگ نيست

غزل شمارهٔ 767: جاي آرام به وحشتكدهٔ عالم نيست

جاي آرام به وحشتكدهٔ عالم نيست****ذره اي نيست كه سرگرم هواي رم نيست

گره باد بود دولت هستي چو حباب****تا سليمان نفسي عرصه دهد خاتم نيست

چمن ازغنچه به هر شاخ سرشكش گره است****مژهٔ اهل طرب هم به جهان بي نم نيست

هيچ دانا نزند تيشه به پاي آرم****از بهشت آنكه برون آمده است آدم نيست

گو بيا برق فرو ريز به كشت دو جهان****عكس اگر محوشد آيينهٔ ما را غم نيست

رشته واري نفس سوخته افروخته ايم****شمع در خلوت بيداري دل محرم نيست

گر جهان ناز بر اسباب فزوني دارد****بهر سامان كمي ذرهٔ ما هم كم نيست

اينقدر وهم ز آغوش نگه مي بالد****ديده هرگه مژه آورد به هم عالم نيست

چشم بر موج خطت دوختن از ساده دلي ست****رشته هاي رگ گل راگره شبنم نيست

عدم سايه ز خورشيد معين گرديد****گرتوشوخي نكني هستي ما مبهم نيست

بيدل از بس به گرفتاري دل خوكرديم****بي غم دام و قفس خاطرما خرم نيست

غزل شمارهٔ 768: ديده اي راكه به نظاره دل محرم نيست

ديده اي راكه به نظاره دل محرم نيست****مژه برهم زدن از دست تاسف كم نيست

موج در آب گهر آينهٔ همواري ست****دل اگر جمع شود كار هوس در هم نيست

حسن را بي عرق شرم طراوت نبود****گل كاغذ به از آن گل كه بر او شبنم نيست

درد معشوق فزونتر ز غم عشاق است****چاك چون سينهٔ گندم به دل آدم نيست

موي ژوليده مدان جوهر تجريد جنون****كه سرافرازي قدر علم از پرچم نيست

همچو ابر آينه دار عرق شرم توايم****خاك ما گر همه بر باد رود بي نم نيست

غيرتت پردهٔ غفلت به دل و ديده گماشت****تا تو پيدا نشوي آينه در عالم نيست

طوطي ات هيچ رهي آينهٔ دل نشكافت****تا بداني كه تو را جز تو كسي همدم نيست

اي جنون داغ شو ازكلفت عرياني من****دامنش داده ام از دست و گريبان هم نيست

هستي عاريت ام سجده به پيشاني بست****دوش هركس به ته بار رو د بي خم نيست

باعث وحشت جسم است نفسها بيدل****خاك تا هم نفس

باد بود بي رم نيست

غزل شمارهٔ 769: عزت و خواري دهر آن همه دور از هم نيست

عزت و خواري دهر آن همه دور از هم نيست****افسري نيست كه با نقش قدم توأم نيست

روز و شب ناموران در قفس سيم و زرند****هيچ زندان به نگين سختتر از خاتم نيست

عكس هم دست ز آيينه به هم مي سايد****تا ز هستي اثري هست ندامت كم نيست

غنچه و گل همه با چاك جگر ساخته اند****خون شو، اي دل كه جهان جاي دل خرم نيست

بسكه خشك است دماغ هوس آباد جهان****صبح اين گلشن اگر آب شود شبنم نيست

اي سيهكار هوس بيخبر از گريه مباش****كه به جز اشك چراغان شب ماتم نيست

ساز اسراري و ضبط نفست سست نواست****اندكي تاب ده اين رشته اگر محكم نيست

سهل مشمر سخن سرد به روشن گهران****كه نفس بر رخ آيينه ز سيلي كم نيست

عالم حيرت ما آينهٔ همواري ست****ساز اين پرده تماشاگه زير و بم نيست

محو گلزار تو را جرات پرواز كجاست****بال ما ريخت به جايي كه تپيدن هم نيست

به تميز است غرض ورنه به كيش همت****نيست زخمي كه به منتكدهٔ مرهم نيست

وضع بيحاصل ما بار دل اندوختنست****شاخ و برگي كه سر از بيد كشد بي خم نيست

حسن تاب عرق شرم ندارد بيدل****ورنه آيينهٔ ما آن همه نامحرم نيست

غزل شمارهٔ 770: تعين جز افسون اوهام نيست

تعين جز افسون اوهام نيست****نگين خنده اي مي كند نام نيست

به بي مقصدي خلق تك مي زند****همه قاصدانند و پيغام نيست

جهان سرخ وش پستي فطرت است****هواهاست در هر سر و، بام نيست

فروغ يقين بر دلكش نتافت****درين خانه ها وضع گلجام نيست

كسي تاكجا ناز سبزان كشد****به هندوستان يك گل اندام نيست

به هم دوستان را غنودن كجاست****دو مغزي به هر جنس بادام نيست

به غفلت چراغان كنيد از عرق****كه باليدن سايه بي شام نيست

دماغ حريفان حسرت رساست****به خميازه تركن لبت جام نيست

چه اوج سپهر و چه زيرزمين****به هرجا تويي جاي آرام نيست

رعونت اگر نشئهٔ زندگي ست****سر

زنده باگردنت رام نيست

غبار عدم باش و آسوده زي****به اين جامه تكليف احرام نيست

ضروري ندارم سخن مي كنم****اداهايم از عالم وام نيست

قناعت كفيل بهار حياست****گل طينتم بيدل ابرام نيست

غزل شمارهٔ 771: چو صبحم دماغ مي آشام نيست

چو صبحم دماغ مي آشام نيست****نفس مي كشم فرصت جام نيست

دو دم زندگي مايهٔ جانكني ست****حق خود ادا مي كنم وام نيست

تبسم به حالم نظركردن است****در آن پسته جز مغز بادام نيست

به هرجا برد شوق مي رفته باش****نفس قاصدانيم پيغام نيست

جنون در دل از بي دماغي فسرد****هواهاست در خانه و بام نيست

غبار جسد عزمها داشته ست****كر اين جامه رفت از بر احرام نيست

مپرسيد از دل كه ماكيستيم****نشان مي دهد آينه نام نيست

دل از ربط فقر و غنا جمع دار****شب وروز با يكدگررام نيست

تلاش جهان چشم پوشيدن ست****سحر نيزتا شام جز شام نيست

دو بال است از بيضه تا آشيان****كمين پرافشاندن آرام نيست

چوزنجيرپيوند هم بگسليد****تعلق فغان مي كند دام نيست

درآتش فكن بيدل اين رخت وهم****تو افسرده اي كاركس خام نيست

غزل شمارهٔ 772: پر بيكسم امروزكسي را خبرم نيست

پر بيكسم امروزكسي را خبرم نيست****آتش به سرخاك كه آن هم به سرم نيست

رحم است به نوميدي حالم كه رفيقان****رفتند به جايي كه در آنجاگذرم نيست

اي كاش فنا بشنود افسانهٔ يأسم****مي سوزد وچون شمع اميد سحرم نيست

حرف كفني مي شنوم ليك ته خاك****آن جامه كه پوشد نفسم را به برم نيست

چون گردن مينا چه كشم غير نگوني****عالم همه تكليف صداع است وسرم نيست

وهم است كه گل كرده ام از پردهٔ نيرنگ****چون چشم همين مي پرم وبال وپرم نيست

جايي كه دهد غفلت من عرض تجمل****نه بحر جز افشردن دامان ترم نيست

آگه ني ام از داغ محبت چه توان كرد****شمعي كه تو افروخته اي در نظرم نيست

ازكشمكش خلد و جحيمم نفريبي****دامان تو در دستم و دست دگرم نيست

گوند دل گم شده پامال خرامي ست****فرياد در آن كوچه كسي راهبرم نيست

در عالم عنقا همه عنقا صفتانند****من هم پي خود مي دوم اما اثرم نيست

هرچندكنم دعوي خلوتگه تحقيق****چون حلقه به جزخانهٔ بيرون درم نيست

بي مرگ به مقصد چه خيال است رسيدن****من عزم دلي دارم و دل دير و حرم نيست

تمثال من اين به بودكه چيزي ننمودم****از آينه داران تكلف خبرم

نيست

بيدل چه بلا عاشق معدومي خويشم****شمعم كه گلي به ز بريدن به سرم نيست

غزل شمارهٔ 773: هما سراغم و زير فلك مگس هم نيست

هما سراغم و زير فلك مگس هم نيست****چه جاي كس كه درين خانه هيچكس هم نيست

به وهم خون مشو اي دل كه مطلبت عنقاست****به عالمي كه توان سوخت مشت خس هم نيست

ز بيقراري مرغ اسير دانستم****كه جاي يك نفس آرام در قفس هم نيست

به بي نيازي ما اعتماد نتوان كرد****به دل هوايي اگر نيست دسترس هم نيست

فساد ما اثر ايجاد حكم تهديد است****اگر ز دزد نيابي نشان عسس هم نيست

ز خويش رفتن ما ناله اي به بار نداشت****فغان كه قافلهٔ عجزرا جرس هم نيست

گذشته است ز هم گرد كاروان وجود****كسي كه پيش نيفتاده است پس هم نيست

شرار من به چه اميد فال شعله زند****كه دامنم ته سنگ آمد و نفس هم نيست

به درد بيكسيم خون شو، اي پر پرواز****كز آشيان به درم كردي و قفس هم نيست

بدين دو روزه تماشاي زندگي بيدل****كدام شوق و چه عشق اينقدر هوس هم نيست

غزل شمارهٔ 774: پيش چشمي كه نورعرفان نيست

پيش چشمي كه نورعرفان نيست****گر بود آسمان نمايان نيست

عمرها شد، دميده است آفاق****بي لباسي هنوز عريان نيست

شمع راگر به فكرخويش سري ست****تاكف پاش جزگريبان نيست

نقشبند خيال دور مباش****گل چه داردكزين گلستان نيست

بايد از نقد اعتبارگذشت****جنس بازار عبرت ارزان نيست

برفلك هم خم است دوش هلال****ناتواني كشيدن آسان نيست

نرگستان عبرتيم همه****چشم ا زخود بپوش مژگان نيست

عاجزي خضر وادي ادب است****پاي خوابيده جز به دامان نيست

تا نفس از تپش نياسايد****جمع گرديدن دل امكان نيست

خجلتي چيده ايد برچينيد****خودفروشان زمانه دكان نيست

سجده را مفت عافيت شمريد****جبهه سايي كف پشيمان نيست

كام عيش از صفاي دل طلبيد****خانه آتش زدن چراغان نيست

شرم دار از طلب كه بر در خلق****سيليي هست اگر خوري نان نيست

گه بخور اي طمع كه نان خسان****هضم ناگشته باب دندان نيست

بيدل امروز در مسلمانان****همه چيز است ليك ايمان نيست

غزل شمارهٔ 775: مقيدان وفا را ز دل رميدن نيست

مقيدان وفا را ز دل رميدن نيست****به دامني كه ته پاست باب چيدن نيست

ز ناكسي عرق انفعال تسليميم****به عرض سجده ما جبهه بي چكيدن نيست

ز سحربافي بي ربط كارگاه نفس****دو رشته اي كه تواند به هم تنيدن نيست

خروش صورگرفته ست دهر ليك چه سود****دماغ غفلت ما را سر شنيدن نيست

نيست دميده است چو نرگس در اين تماشاگاه****هزار چشم ويكي را نصيب ديدن نيست

ز دستگاه چه حاصل فسرده طبعان را****به پا اگر برسد آبله دويدن نيست

قلندرانه حديثي ست زاهدا، معذور****تو غره اي به بهتشتي كه جاي ربدن نيست

چو صبح زين دو نفس گرد اعتبار مبال****پر شكسته هوا مي برد پريدن نيست

نظر به پاشكني تا سرت فرود آيد****وگرنه گردن مغرور را خميدن نيست

به جيب كسوت عريانيي كه من دارم****خيال اگر سر سوزن شود خليدن نيست

دماغ فرصت كارم چو خامهٔ نقاش****ز عالمي ست كه آنجا نفس كشيدن نيست

در آن حديقه كه حرف پيام من گويند****ثمر اگر همه قاصد شود رسيدن نيست

فشار تنگي دل بيدل از چه نيرنگ است****شرار

سنگم و امكان آرميدن نيست

غزل شمارهٔ 776: كتاب عافيتي قيل و قال باب تو نيست

كتاب عافيتي قيل و قال باب تو نيست****ببند لب كه جز اين نقطه انتخاب تو نيست

برون دل نتوان يافت هرچه خواهي يافت****كدام گنج كه در خانهٔ خراب تو نيست

سپند مجمر تسليم قانع ازلي ست****بس است نال اگر اشك باكباب تو نيست

اگر تو لب نگشايي ز انفعال طلب****جهان به غير دعاهاي مستجاب تو نيست

نفس چو صبح غنيمت شمار موهومي ست****زمان اگر همه پيري ست جز شتاب تو نيست

به د غ منت احسانم اي فلك منشان****دماغ سوخته را تاب ماهتاب تو نيست

چه آسمان چه زمين انفعال روبوشي ست****توگرپري شوي اين شيشه ها حجاب تونيست

به جلوهٔ قو ازل تا بد جهان عدم اسب****در آفتاب قيامت هم آفتاب تو نيست

كجا بريم خيالات پوچ علم و عمل****به عالمي كه تويي هيچ چيزباب تو نيست

ز دل معاملهٔ عين و غير پرسيد****زبان گزيد كه جز شبههٔ حساب تو نيست

گل بهار و خزان ظهور يكرنگ است****تو هم ببال كه جز باد در حباب تو نيست

مقيم خانهٔ زيني چو شمع آگه باش****كه پا به هرچه نهي جزسرت ركاب تونيست

سلامت سر مژگان خويش بايد خواست****به زير سايهٔ ديوار غير خواب تو نيست

در آتشيم ز بي انفعالي ات بيدل****كه مي گدازي وچون شيشه نم درآب تو نيست

غزل شمارهٔ 777: جهان قلمرو توفان اعتبار تو نيست

جهان قلمرو توفان اعتبار تو نيست****ز هرچه رنگ توان يافتن بهار تو نيست

كمند همت وحشت سوار عشق رساست****هوس اگرهمه عنقا شود شكارتونيست

زلاف ترك ميفكن خلل به همت فقر****شكست هردو جهان يك كلاه وار تو نيست

شرر به چشم تغافل اشارتي دارد****كه اين بساط هوس جان انتظار تو نيست

سحر چه كرد درتن باغ تا توخواهي كرد****به هوش باش كه فرصت نفس شمارتو نيست

كجاست آينه اي كزنفس نباخت صفا****هواي عالم هستي همين غبار تو نيست

كدام موج درين بحر بي تردد ماند****به خود مناز ز جهدي كه اختيار تو نيست

حضور ساغر خميازه مي دهد

آواز****كه هيچ نشئه به گل كردن خمارتو نيست

كدام رمز و چه اسرار، خويش را درياب****كه هرچه هست نهان غبرآشكارتونيست

به خود چه الفت بيگانگي ست شوق تو را****كه محو غيري وآيينه دركنارتو نيست

مثال شخص درآيينه گرد وحشت اوست****توگر ز خودنروي هيچكس دچارتو نيست

دليل خويش پس از مرگ هم تويي بيدل****چو شمع كشته كسي جز تو بر مزارتو نيست

غزل شمارهٔ 778: در خيال مزن فهم خويش سازتو نيست

در خيال مزن فهم خويش سازتو نيست****چو شمع جيب تو جز بوتهٔ گداز تو نيست

زكارگاه خيالت كسي چه پرده درد****كه فطرت توهم از محرمان رازتو نيست

به غير نيستي از اعتبار عالم رنگ****به هرچه فخركني باب امتيازتو نيست

زدستگاه تصنع تري به آب مبند****حقيقتي كه تو داري به جز مجاز تو نيست

به سايه نيز ندارد غرور خاك حساب****نشيب هرچه كني فهم جزفرازتونيست

به غير سجده ز خاك ضعيف منفعلي ست****ز جست وخيز برآ اين قدر نماز تو نيست

تردد دو جهان آرزوي مقصد خلق****به عرصه اي ست كه يك گام هرزه تاز تو نيست

به پردهٔ تپش دل هراز مضراب است****توگر نفس نزني دهر نغمه سازتو نيست

زچشم بستن خود غافلي امل تا چند****حريف نيم گره رشتهٔ دراز تو نيست

ز اختيار درين بزم دم مزن بيدل****جهان جهان نياز است جاي ناز تو نيست

غزل شمارهٔ 779: تويي كه غير دلم هيچ جا مقام تو نيست

تويي كه غير دلم هيچ جا مقام تو نيست****اگر نگين دمد آفاق جاي نام تو نيست

جهات كون و مكان چون نگاه اشك آلود****هنوز آبله پايي و نيم گام تو نيست

قدم به كسوت ناز حدوث مي بالد****خمارها همه جز نشئهٔ دوام تو نيست

خرام قاصد رازت ازآن سوي من وماست****نفس هم آنهمه معني رس پيام تونيست

هزار آينه در دل شكست تمكينت****ولي چه سودكه تمثال شوق رام تو نيست

فضولي هوست ننگ اعتبار مباد****به كام تست جهان گر جهان به كام تو نيست

نياز پروري ناز سحرپردازي ست****به خود منازكه جز خواجگي غلام تو نيست

به پرگشايي عنقا نفس چه رشته تند****چه شدكه دانهٔ دل ريشه گرد دام تو نيست

تأملت نشود گر محاسب اعمال****كسي دگر هوس انشاي انتقام تو نيست

چو آسمان زتو برتر خيال نتوان بست****چه منظري كه هوا هم به پشت بام تو نيست

سواد رازتو روشن به نورفطرت توست****چراغ وهم كس آيينه دار شام تو نيست

چوآفتاب به هرجا رسي سراغ خودي****نشان پاگل رعنايي خرام تو نيست

تو خواه مست گمان باش خواه محويقين****شراب جام تو غير

از شراب جام تو نيست

پيام عشق به گوش هوس مخوان بيدل****سخن اگر سخن اوست جزكلام تو نيست

غزل شمارهٔ 780: تو آفتاب و جهان جزبه جستجوي تو نيست

تو آفتاب و جهان جزبه جستجوي تو نيست****بهار در نظرم غير رنگ و بوي تو نيست

ازين قلمرو مجنون كسي نمي جوشد****كه نارسيده به فهمت درآرزوي تو نيست

خروش كن فيكون در خم ازل ازلي ست****نواي كس به خرابات هاي و هوي تو نيست

ز دور باش ادب خيز حكم يكتايي****غبارما همه گرخون شود به كوي تونيست

جهان به حسرت ديدار مي زند پر و بال****ولي چه سودكه رفع حجاب خوي تو نيست

ز بي نيازي مطلق شكوه چوگانت****به عالمي ست كه اين هفت عرصه گوي تو نيست

به كار خانهٔ يكتايي اين چه استغناست****جهان جلوه اي و جلوه روبروي تو نيست

ز جوش بحر نواهاست در طبيعت موج****من وتويي همه آفاق غيرتوي تونيست

هزار آينه توفان حيرتست اينجا****كه چشم سوي توداريم و هيچ سوي تونيست

حديث مكتب عنقا چه سركند بيدل****كه حرف و صوت جزافسانهٔ مگوي تو نيست

غزل شمارهٔ 781: نور دل در كشور آيينه نيست

نور دل در كشور آيينه نيست****ليك كس روشنگر آيينه نيست

آن خيالاتي كه دل نقاش اوست****طاقت صورتگر آيينه نيست

غفلت آخر مي دهد دل را به باد****زنگ جز بال و پر آيينه نيست

بسكه آفاق از غبار ما پر است****سادگي در دفتر آيينه نيست

دل ز تشويش تو و من فارغ است****عكس كس دردسر آپيبه نيست

داغ عشقيم از مقيمان دليم****حلقهٔ ما بر در آيينه نيست

دوستان بايد غم دل خورد و بس****فهم معني جوهرِ آيينه نيست

كدخداي وهم تاكي نبشتن****خانه جز بام و در آيينه نيست

ذوق پيدايي نگيرد دامنم****محو زانو را سرآيينه نيست

خودنمايي تا به كي هشيار باش****عالم است اين منظر آيينه نيست

تردماغ شرم تحقيق خوديم****ورنه مي در ساغر آيينه نيست

دل بپرداز از غبار ما و من****بيدل اينها زيور آيينه نيست

غزل شمارهٔ 782: راحت كجاست گر دلت از خويش رسته نيست

راحت كجاست گر دلت از خويش رسته نيست****درآتش است نعل سپندي كه جسته نيست

جز وحشت از متاع جهان برنداشتيم****بر ما مبند تهمت باري كه بسته نيست

ديوانهٔ تصرف دشت محبتم****خاري نيافتم كه به پايي شكسته نيست

صد رنگ جيب غنچه وگاب واشكافتيم****رنگينيي به الفت دلهاي خسته نيست

افسون حيرتم ز تو قطع نظر نكرد****پيچيده است رشتهٔ سازم گسسته نيست

افسردگي به شعلهٔ همت چه مي كند****خورشيد زبر خاك هم از پا نشسته نيست

دل جمع كن به حاصل اسباب پر مناز****گل را حضورغنچه درآغوش دسته نيست

در كارخانه اي كه شكست آب و رنگ اوست****كار دگر چو بستن دل دست بسته نيست

بيدل به طبع بيخود ي ات بوي راحتي ست****رنگي شكسته اي كه به رنگ شكسته نيست

غزل شمارهٔ 783: رنگم درين چمن به هوس پر زننده نيست

رنگم درين چمن به هوس پر زننده نيست****يعني پر شكسته به جايي رسنده نيست

عمري ست موج گوهر ما آرميده است****نبض نگه به ديده حيران جهنده نيست

افتاده ايم در قدم رهروان بس است****ما راكه همچو آبله پاي دونده نيست

گرد نيازم از سركويت كجا روم****بسمل اگر پري بفشاند پرنده نيست

حسرت به نام بوسه عبث فال مي زند****نقش تبسمي به نگين تو كنده نيست

از حرص بي قناعتي خاكيان مپرس****تا نام بندگي است خدايي بسنده نيست

بگذار تا هوس پر و بالي زند به هم****آنجاكه جلوه است نظرها رسنده نيست

مي تازد از قفاي هم اجزاي كاينات****اين مشت خاك غير عنان فكنده نيست

چون سايه باش يك قلم آيينهٔ نياز****آن را كه سجده جزو بدن نيست بنده نيست

چون صبح اين دري كه به رويت گشوده اند****پاشيدن غبار نفسهاست خنده نيست

اي بيكسي بنال به دردي كه خون شوي****عمري ست رنگ باخته ايم وپرنده نيست

بيدل چه انتظار وكدام آرزوي وصل****چشم به خواب رفتهٔ بختم پرنده نيست

غزل شمارهٔ 784: مبتذل صبح و شام تازگي آرنده نيست

مبتذل صبح و شام تازگي آرنده نيست****مسخرهٔ روزگار آنقدرش خنده نيست

آينه در پيش گير محرم تحقيق باش****غير ز خود رفتنت پيش توآينده نيست

وشت طور زمان لمعهٔ برق است وبس****علت كوري ست گر چشم تو ترسنده نيست

صافدلان فارغند شكوه ارهام چند****گر دلت از خود پر است آينه شرمنده نيست

دركف اخلاق تست رشتهٔ تسخير خلق****غافل از احسان مباش هيچ كست بنده نيست

مصدر ايذاي خلق در همه جا ناسزاست****گر همه در پرپاست !بله زببنده نيست

هيچكس از گل نچيد رايحهٔ انفعال****خبث چه بو مي دهد گر دهنت گنده نيست

طبع حرون خم نزد جزبه در احتياج****بي طلب كاه و جوگاو سرافكنده نيست

تخت سليمان جاه پايهٔ قدرش هواست****دود دماغ حباب آن همه پاينده نيست

فقر به هرجاكشد دامن اقبال ناز****چرخ به صد طلسش پينهٔ يك زنده نيست

اي همه

وهم و گمان در الم رفتگان****رشه كن و جامه در، يشم كسي كنده نيست

خواه دلت چاك زن خواه به سرخاك ريز****دهر ز وضع غرور بهر تو گردنده نيست

به كه دل منفعل از خودت آگه كند****ور نه به پيشت كسي آينه دارنده نيست

بيدل از اين چارسو عشوه ي ديگر مخر****غير فنا هيچ جنس نزد حق ارزنده نيست

غزل شمارهٔ 785: در تكلم از ندامت هيچ كس آسوده نيست

در تكلم از ندامت هيچ كس آسوده نيست****جنبش لب يكقلم جزدست برهم سوده نيست

راحت آبادي كه مردم جنتش ناميده اند****بي تكلف اين سخن غير از لب نگشوده نيست

گر زبان ز شوخي اظهار وادزدد نفس****صافي آيينهٔ مطلب غبار اندوده نيست

پاس ناموس سخن در بي زباني روشن اسب****هيچ مضموني درين صورت نفس فرسوده نيست

قطره ها از ضبط موج آيينه دارگوهرند****تا شود روشن كه سعي خامشي بيهوده نيست

گفتگو بيدل دليل هرزه تازيهاي ماست****تا جرس فرياد داردكاروان آسوده نيست

غزل شمارهٔ 786: با دل تنگ است كار اينجا ز حرمان چاره نيست

با دل تنگ است كار اينجا ز حرمان چاره نيست****گر همه صحرا شويم از رنج زندان چاره نيست

زآمد ورفت نفس عمري ست زحمت مي كشيم****خانهٔ ما را ازين ناخوانده مهمان چاره نيست

دشت تا معموره يكسر از غبار دل پر است****هيچ كس را هيچ جا زين خانه ويران چاره نيست

تا نفس باقي ست بايد چون نفس آواره زيست****اي سحر بنياد از وضع پريشان چاره نيست

سعي تدبير سلامت هم شكست ديگر است****در علاج زخم خار از چين دامان چاره نيست

دامن خود نيز بايد عاقبت از دست داد****كف به هم ساييدن ازطبع پشيمان چاره نيست

جرأت پيري چه مقدار انفعال زندگي ست****پشت دستي هم گر افشاري ز دندان چاره نيست

آدم از بهر چه گندم گون قرارش داده اند****يعني اين تركيب را از حسرت نان چاره نيست

آگهي گرد دو عالم شبهه دارد دركمين****تا نگه باقي ست از تشويش مژگان چاره نيست

كارها با غيرت عشق غيور افتاده است****ششجهت ديدار و ما را ازگريبان چاره نيست

عمرها شد در كفنت رنگ حنا آيينه است****گر نيايد يادت ازخون شهيدان چاره نيست

برق تازي با رم هر دره دارد توأمي****ي خراب ليلي از سير غزالان چاره نيست

شامل است اخلاق حق با طو ر خوب و زشت خلق****شخص دين را بيدل ازگبرو مسلمان چاره نيست

غزل شمارهٔ 787: خط خوبان هم حريف طبع وحشت پيشه نيست

خط خوبان هم حريف طبع وحشت پيشه نيست****تخم شبنم، از رگ گل در طلسم ريشه نيست

پيري ام راه فنا، بر زندگي همواركرد****بيستون عمر را، جز قامت خم تيشه نيست

دستگاه معني ن ازك سخن را، پور است****جوهر اين تيغ جز پيچ و خم انديشه نيست

پاي در دامن كشيدن نشئهٔ جمعيت است****بادهٔ ما را، چو شبنم احتياج شيشه نيست

ساز هستي يك قلم آماده برق فناست****مشت خاشاكي كه نتوان سوختن در بيشه نيست

آب گرديديم به هرگل كه چشمي دوخيتم****شبنم ما را، به غير ز خودگدازي پيشه نيست

دل ز مقصد غافل و آنگاه لاف

جستجو****شرم دار از معني لفظي كه در انديشه نيست

پيكرخم گشته انشا مي كند موي سفيد****موج جوي شير بي امداد آب تيشه نيست

از سرافتاده پا برجاست بنيادم چو شمع****نخل تسليم مر غيرازتواضع ريشه نيست

بيدل از خويشان نمي بايد اعانت خواستن****موميايي چاره فرماي شكست شيشه نيست

غزل شمارهٔ 788: خواجه تاكي بايد اين بنياد رسوايي كه نيست

خواجه تاكي بايد اين بنياد رسوايي كه نيست****برنگينها چند خندد نام عنقايي كه نيست

دل فريبت مي دهد مخموري و مستي كجاست****د ر بغل تا چند خواهي داشت مينايي كه نيست

خلق غافل درتلاش راحت از خود مي رود****ناكجا آخر برون آرد سر از جايي كه نيست

هرچه بيني در جنون زار عدم پر مي زند****گرد ما هم بال مي ريزد به صحرايي كه نيست

ملك هستي تا عدم لبريز غفلتهاي ماست****گر بفهمدكس همين دنياست عقبايي كه نيست

بيش از آن كز وهم دي آيينه زنگاري كنيد****در نظرها روشن است امروز، فردايي كه نيست

نرگسستانهاست هرسو موجزن اما چه سود****كس چه بيند زين چمن بي چشم بينايي كه نيست

همتي نگشود بر روي قناعت چشم خلق****كثرت ابرام برهم بست درهايي كه نيست

زحمت تحقيق ازين دفتر نبايد خواستن****لب به هم آوردني مي خواهدانشايي كه نيست

آنقدر از خودگذشتنها نمي خواهد تلاش****چشم بستن هم پلي دارد به دريايي كه نيست

در خيال آباد امكان ازكجا آتش زدند****عالمي راسوخت حيرت در تماشايي كه نيست

هوش اگر داري ز رمزكن فكان غافل مباش****زان دهان بي نشان گل كرده غوغايي كه نيست

بيدل اين هنگامهٔ نيرنگ داغم كرده است****خار شد رنج تعلق باز در پايي كه نيست

غزل شمارهٔ 789: ز انقلاب جسم دل بر ساز وحشت هاله نيست

ز انقلاب جسم دل بر ساز وحشت هاله نيست****سنگ هرچند آسيا گردد، شرر جواله نيست

درگلستاني كه داغ عشق منظور وفاست****جز دل فرهاد و مجنون هر چه كاري لاله نيست

پرتو هر شمع در انجام دودي مي كند****كاروان گر خود همه رنگ است بي دنباله نيست

عذر مستان گر فسون سامري باشد چه سود****محتسب خركره است اي بيخودان گوساله نيست

از غبار كسوت آزاداند مجنون طينتان****غير طوق قمري اينجا يك گريبان هاله نيست

صورت دل بسته ايم از شرم بايد آب شد****هيچ تدبيري حريف انفعال ژاله نيست

سرمه جوشانده ست عشق ، از ما تظلم حرف كيست****در نيستاني كه آتش ديده باشد ناله نيست

هركجا جوش جنون دارد تب سوداي عشق****بيدل اين نه آسمان سرپوش يك تبخاله نيست

غزل شمارهٔ 790: هيچكس جز يأس غمخوار من ديوانه نيست

هيچكس جز يأس غمخوار من ديوانه نيست****بر چراغ داغ غير از سوختن پروانه نيست

چشمهٔ داغي به ذوق سوختن جوشيده ام****آب چون خورشيد غير از آتشم در خانه نيست

كي شود برق نگه دام شكستنهاي اشك****رفتن از خويش است اينجا بازي طفلانه نيست

شيوه مجنون ز وضع نامداران روشن است****سنگ بر سركي زند خاتم اگر ديوانه نيست

عمرها شد در خيال نفي هستي سرخوشيم****باده ما جز گداز شيشه و پيمانه نيست

هر نفس فرصت پيام مژدهٔ ديدار اوست****صد مژه بر خواب پا بايد زدن افسانه نيست

دل به انداز غبار ناله از خود رفته است****ريشهٔ ما هرقدر بر خويش بالد دانه نيست

داغ نيرنگ تغافل مشربيهاي دلم****عالمي ناآشنا مي گردد و بيگانه نيست

اي هجوم بيخودي رحمي كه در ضبط شعور****لغزش واماندهٔ ما آنقدر مستانه نيست

بيدل ارباب تماشا از تحير نگسلند****چشم را غير از نگه پيداست شمع خانه نيست

غزل شمارهٔ 791: آزادگي غبار در و بام خانه نيست

آزادگي غبار در و بام خانه نيست****پرواز طايري ست كه در آشيانه نيست

هرجا سراغ كعبهٔ مقصود داده اند****سرها فتاده بر سر هم آستانه نيست

شمع و چراغ مجلس تصوير، حيرت است****درآتشيم و آتش ما را زبانه نيست

داد شكست دل كه دهد تا فغان كنيم****پرداز موي چيني ما كار شانه نيست

واماندهٔ تعلق رزق مقدريم****دام و قفس به غير همين آب و دانه نيست

طبع فسرده شكوهٔ همت كجا برد****در خانه آتشي كه توان زد به خانه نيست

امشب به وعده اي كه ز فردا شنيده اي****گرآگهي مخسب قيامت فسانه نيست

جايي كه خامشان ادب انشاي صحبت اند****آيينه باش پاي نفس در ميانه نيست

مردان نفس به ياد دم تيغ مي زنند****ميدان عشق، مجلس حيز و زنانه نيست

ما را به هستي و عدم وهم چون شرار****فرصت بسي ست ليك دماغ بهانه نيست

خفته ست گرد مطلب خاك شهيد عشق****گر خون شودكه قاصد از اين جا، روانه نيست

بيدل اگر

هوس ندرد پردهٔ حيا****وحدتسراي معني ات آيينه خانه نيست

غزل شمارهٔ 792: اين زمان يك طالب مستي درين ميخانه نيست

اين زمان يك طالب مستي درين ميخانه نيست****آنكه گرد باده گردد جز خط پيمانه نيست

از نشاط دل چه مي پرسي كه مانند سپند****غير دود آه حسرت ريشهٔ اين دانه نيست

اضطراب دل چو موج ازپيكر ما روشن است****طرهٔ آشفتگي را احتياج شانه نيست

هرقدر خواهد دلت اسباب حسرت جمع كن****چون كمان اينجا به جز خميازه رخت خانه نيست

حسنش از جوش نظرها دارد ايجاد نقاب****دامن فانوس شمعش جزپرپروانه نيست

چون گل از دور فريب زندگي غافل مباش****رنگ مي گردد درين اينجا ساغر و پيمانه نيست

هرچه از چشم بتان افتد غبار عاشق ست****اشك گرم شمع جز خاكستر پروانه نيست

بهر نسيان غفلت ذاتي نمي خواهد سبب****از براي خواب مخمل حاجت افسانه نيست

بر اميد الفت از وحشت دلي خوش مي كنيم****آشناي ماكسي جز معني بيگانه نيست

جان پاك از قيد تن بيدل ندامت مي كشد****گنج را جز خاك بر سركردن از ويرانه نيست

غزل شمارهٔ 793: محرم حسن ازل انديشهٔ بيگانه نيست

محرم حسن ازل انديشهٔ بيگانه نيست****رنگ مي گردد به گرد شمع ما پروانه نيست

از نفسها نالهٔ زنجير مي آيد به گوش****در جنون آباد هستي هيچكس فرزانه نيست

بسكه يادت مي دهد پيمانهٔ بي هوشي ام****اشك هم در ديده ام بي لغزش مستانه نيست

غير وحشت كيست تا گردد مقيم خانه ام****سيل هم بيش از دمي مهمان اين ويرانه نيست

گريهٔ شبنم پي تسخير گل بيهوده است****طايران رنگ را پرواي آب و دانه نيست

بهره از كسب معارف كي رسد بي مغز را****سرخوشي از نشئهٔ مي قسمت پيمانه نيست

سيل اشكم در دل شبنم نفس دزديده است****از ضعيفي ناله در زنجير اين ديوانه نيست

زبنهار ايمن مباش از ظالم كوته زبان****مي شكافد سنگ را آن اره كش دندانه نيست

هرگز افسون مژه بر هم زدن نشنيده ايم****ما سيه بخان شبي دارپم ليك افسانه نيست

عمرها چون سرمه گرد چشم او گرديده ايم****مستي انشا نامهٔ ما بي خط پيمانه نيست

شور ما چون رشتهٔ ساز از زبان نيستي ست****نغمه ها مي نالد اما هيچكس در خانه نيست

عشرتم بيدل نه بريك دور موقوف است و بس****اشك خواهد سبحه گردانيد

اگر پيمانه نيست

غزل شمارهٔ 794: صاف طبعان را غمي از خار خاركينه نيست

صاف طبعان را غمي از خار خاركينه نيست****زحمت مژگان به چشم گوهر و آيينه نيست

در زراعتگاه امكان بسكه بيم آفت است****خلق را چون دانهٔ گندم دلي در سينه نيست

فيل صاحب منصب است و گاو و خر روزينه دار****فخر انساني ز روي منصب و روزينه نيست

قسمت منعم ز دنيا بند وسواس است و بس****قفل را جز عقدهٔه دل حاصل ازگنجينه نيست

ابر دارد در نمد آيينهٔ گلزار را****پنبهٔ داغم به غير از خرقه ي پشمينه نيست

مشكل است آيينه از زنگ صفا پرداختن****گر همه سنگ است دل فارغ ز مهر وكينه نيست

جز خيالت دلنشين ما نگردد نقش غير****عكس چون حيرت مقيم خانهٔ آيينه نيست

در محبت رهنورد جاده ي درديم و بس****چون سحرجولان ما بيرون چاك سينه نيست

پي نبرد انديشه بر بطلان احكام نفس****سالها رفت از خود و تقويم ما پارينه نيست

چند روزي شد به هستي ريشه پيداكردنت****مي توان كند از زمين كاين نخل پر ديرينه نيست

بهر درد بينوايي صبرتسكين است و بس****دست بر دل زن كه ديگر دلق ما را پينه نيست

سعد و نحس دهربيدل كي دهد تشويش ما****همچو طفلان كار ما با شنبه و آدينه نيست

غزل شمارهٔ 795: طاس اين نرد اختياري نيست

طاس اين نرد اختياري نيست****هرچه آورد اختياري نيست

بر هوا بسته اند محمل ما****كوشش گرد اختياري نيست

همه مجبور حكم تقديريم****كرد و ناكرد اختياري نيست

از بهار و خزان عالم رنگ****سرخ تا زرد اختياري نيست

اتفاق بلندي و پستو****چون زن و مرد اختياري نيست

معني آوردش آمدي دارد****غزل و فرد اختياري نيست

اينكه با بيدلان نمي جوشي****اي دلت سرد اختياري نيست

گر وصال است و گر فراق خوشيم****چه توان كرد اختياري نيست

بيدل از شيونم مگوي و مپرس****نالهٔ درد اختياري نيست

غزل شمارهٔ 796: از ره و منزل تحقيق اگر دوري نيست

از ره و منزل تحقيق اگر دوري نيست****جستن خانهٔ خورشيد بجزكوري نيست

گرد هركوچه علمدار جنون دگر است****نيست خاكي كه در او رايت منصوري نيست

هر طرف واگري عجز و غنا بال گشاست****دهرجز محشرعنقايي و عصفوري نيست

چند خواهي دل از اسباب تعين برداشت****دوش اقبال ازل قابل مزدوري نيست

همه جا انجمن آرايي شيراز دل است****معني از عالم كشميري ولاهوري نيست

زين عرضها نتوان صاحب جوهرگرديد****نازچيني مفروشيدكه فغفوري نيست

اي بسا ديده كه تر مي كندش دود غبار****نم اشك جعلي رشحهٔ ناسوري نيست

دل بي درد ز نيرنگ خيالات پر است****سرخوش كاسهٔ بنگي مي ات انگوري نيست

استخوان بندي بحث و جدل از ما مطلب****چيني مجلس خامش نفسان غوري نيست

حرص مفرط دل ما مي گزد از شيريني****ورنه اين بزم طرب پردهٔ زنبوري نيست

غافل از زمزمهٔ راز نبايد بودن****شور ناقوس دل است اين ني طنبوري نيست

همه را اطلس افلاك گرفته ست به بر****جامهٔ نيلي ماتم زدگان سوري نيست

تحفهٔ عجزي اگرهست خموشي دارد****لب اظهارگشودن گل معذوري نيست

بر شكست توبناي دو جهان موقوف است****گرتو ويران نشوي عالم معموري نيست

حسرت عمرتلف كرده نشايد بيدل****باده گرخاك خورد قابل مخموري نيست

غزل شمارهٔ 797: فرياد كه در عالم تحقيق كسي نيست

فرياد كه در عالم تحقيق كسي نيست****يك خانهٔ عنقاست كه آنجا مگسي نيست

با عقل چه جوشيم كه جز وهم ندارد****از عشق چه لافيم كه بيش از هوسي نيست

گر دل بتپد غير نفس كيست رفيقش****ور چشم پرّد جز مژه اميد خسي نيست

حيرت ز رفيقان سفركرده چه جويد****ديديم كه رفتند و صداي جرسي نيست

بر وعده ديدار كه فرداست حسابش****امروز چه ناليم نفس همنفسي نيست

اي كاش دمي چند گرفتار توان زيست****اما چه توان كرد كه دام و قفسي نيست

بر بيكسي كاغذ آتش زده رحمي****كاين قافله را غير عدم پيش و پسي نيست

چون شمع به اميد فنا چند توان سوخت****اي باد سحر غير تو فريادرسي نيست

بيدل الم و عيش خيالات تعين****تا

چشم گشايي كه گذشته ست و بسي نيست

غزل شمارهٔ 798: سرو چمن دل الف شعلهٔ آهيست

سرو چمن دل الف شعلهٔ آهيست****سرسبزي اين مزرعه را برق گياهيست

بي جرأت بينش نتوان محو تو گشتن****سررشتهٔ حيراني ما، مدّ نگاهيست

كي سد ره اشك شود، دامن رنگم****گر كوه بود در دم سيلش پر كاهيست

جز صيقلي آيينهٔ آب ندارد****هرچندكه سرو لب جو، مصرع آهيست

عزت طلبي جوهر تسليم به دست آر****اينجا خم طاعت شكن طرف كلاهيست

تا چند زند لاف بلندي سرگردون****اين بيضه به زبر پر پرواز نگاهيست

بر حاصا دنيا چفدر ناز توان كرد****سرتاسر اين مزرعه يك مشت گياهيست

فرش در دل شو كه درين عرصه نفس را****از هرزه دوي خانهٔ آيينه پناهيست

زين هستي بيهوده صوابي كه تو داري****گر جرم تصور نكني سخت گناهيست

فال سر تسليم زن و ساز قدم كن****تا منزل رحت زگريان نو رآهيست

بيدل پي آن جلو ه كه من رفته ام ازخويش****هر نفش قدم، صورت خميازه آهيست

غزل شمارهٔ 799: عنقا سراغم از اثرم وهم و ظن تهيست

عنقا سراغم از اثرم وهم و ظن تهيست****در هر مكان چو نقش نگين جاي من تهيست

بي حرف ساز صوت و صداگل نمي كند****زين جا مبرهن است كه اين انجمن تهيست

چشم حريص و سيري جاه اين چه ممكن است****هرچند شمع نور فشاند لگن تهيست

اين خانه ها كه خار و خس انبار حرص ماست****چون حلقه هاي در همه بي رفتن تهيست

بر رمز كارگاه سخن پي نبرد ايم****تاكي زبان زپرده بگويد دهن تهيست

ضبط نفس غنيمت عشرت شمردنست****گر بوي گل قفس شكند اين چمن تهيست

عمري ست گوش خلق ز افسون ما و من****انباشته ست پنبه و جاي سخن تهيست

ناموس شمع كشته به فانوس واگذار****دستي كز آستين به در آرم ز من تهيست

مي در قدح ز بيكسي شيشه غافل است****چندان كه غربت است پر از ما، وطن تهيست

نتوان به هيچ پرده سراغ وصال يافت****بيدل ز بوي يوسف ما پيرهن تهيست

غزل شمارهٔ 800: بي ساز انفعال سراپاي من تهي ست

بي ساز انفعال سراپاي من تهي ست****چون شبنم ازوداع عرق جاي من تهي ست

نيرنگ عالمي به خيالم شمرده گير****صفر ز خودگذشته ام اجزاي من تهي ست

رنگي ندارد آينهٔ مشرب فنا****ازگرد خوا دامن صحراي من تهي ست

دل محو مطلق است چه هستي كجا عدم****از هرچه دارد اسم معماي من تهي ست

چون صبح بالي از نفس سرد مي زنم****عمري ست آشيانهٔ عنقاي من تهي ست

از نقد دستگاه زيانكار من مپرس****امروز من چوكيسهٔ فرد اي من تهي ست

چون پيكر حبابم از آفت سرشته اند****از مغز عافيت سر بي پاي من تهي ست

يارب نقاب كس ندّرد اعتبار پوچ****از يك حباب قالب درياي من تهي ست

تاكي فروشم از عرق شرم جام عذر****چشمش خمار دارد و ميناي من تهي ست

بيدل سرمحيط سلامت چه موج وكف****تا او بجاست جاي تو و جاي من تهي ست

غزل شمارهٔ 801: برگ طربم عشرت بي برگ و نوايي ست

برگ طربم عشرت بي برگ و نوايي ست****چون آبله باليدنم از تنگ قبايي ست

در قافلهٔ بي جرس مقصد تسليم****بي طاقتي نبض طلب هرزه درايي ست

كو شور جنوني كه اسيران ادب را****در دام و قفس حسرت يك ناله رهايي ست

فرش در دل باش كزين گوشهٔ الفت****هرجا روي از آبلهٔ پاكف پايي ست

آرايش گل منت مشاطه ندارد****بي ساختگي هاي چمن حسن خدايي ست

خلوتگه وصل انجمن آراي دويي نيست****هشداركه انديشهٔ آغوش جدايي ست

تا رنگ قبولي به دل از نقش تمناست****گر خود همه آيينه شوي كارگدايي ست

اي خاك نشين كسب ادب مفت سفالت****انديشهٔ چيني مكن اين جنس خطايي ست

آنجاكه گل حسن حياپرور نازست****سير چمن آينه هم ديده درايي ست

فريادكه يك عمر غبارنفس ما****زد بال و ندانست كه پروازكجايي ست

كو صبروچه طاقت كه به صحراي محبت****در آبله پاداري و در ناله رسايي ست

انديشه چمن طرح كن سجدهٔ شوقي ست****امروز ندانم كف پاي كه حنايي ست

چون اشك من و دوش چكيدن چه توان كرد****سرمايهٔ اول قدمم آبله پايي ست

مجموعهٔ امكان سخني بيش ندارد****بيدل مرو از راه كه اين ساز نوايي ست

غزل شمارهٔ 802: در ربط خلق يكسر ناموس كبريايي ست

در ربط خلق يكسر ناموس كبريايي ست****چون سبحه هر اينجا در عالم جدايي ست

منعم به چتر و افسر اقبال مي فروشد****غافل كه بر سر ما بي سايگي همايي ست

وارستگي اياغيم بي وهم باغ و راغيم****صبح فلك دماغيم بر بام ما هوايي ست

دارد جهان اقبال ادبار در مقابل****بر خودسري مچينيد هرجا سري ست پايي ست

آرام و رم درين دشت فرق آنقدر ندارد****در ديده آنچه كوهي ست درگوشها صد ايي ست

آوارهٔ خيالات دل بر چه بندد آخر****گر عشق بي نيازست در حسن بي وفايي ست

زين ورطهٔ خجالت آسان نمي توان رست****چون شمع زندگي را در هر عرق شنايي ست

در خورد سخت جاني بايد غم جهان خورد****تركيب وسع طاقت معجون اشتهايي ست

بيمايگان قدرت شايستهٔ قبولند****دست شكسته بارش برگردن دعايي ست

گوش تظلم دل زين انجمن كه دارد****دنيا گذرگهي بهند پنداشتيم جايي ست

گلزار بي بريها وارستگي بهار است****درگرد موي چيني فرياد سرمه سايي ست

بيدل كجا بردكس بيداد بي تميزي****در سرنگوني بيد هم برگ پشت پايي ست

غزل شمارهٔ 803: ز خويش مگذر اگر جوهرت شناسايي ست

ز خويش مگذر اگر جوهرت شناسايي ست****كه خو دپرستي عالم بهار يكتايي ست

نه گلشني ست به پيش نظر، نه دشت و نه در****بلندي مژه ا ث منظر خودآرايي ست

بهار رمز ازل تا چه وقت كيرد رنگ****هنوز نغمهٔ ني تشنهٔ لب نايي ست

مگير ز غيب برآييم تا عيان گرديم****ز خود نشان چه دهد قطره اي كه دريايي ست

ز ذات محض چه اسما كه برنمي آييم****جهان وهم و گمان فطرت معمايي ست

دل از تكلف هستي جنون نمايي كرد****نفس در آينه رنگ بهار سودايي ست

به بلزم وصل جنون ناگزبر عشه افتاد****ز منع بلبل ادب كن بهار سودايي ست

كس به ستر عيوب نفس چه چار ند****غبار نيستي آيينه ايم و رسوايي ست

لطافتي ست به طبع درشتي آفاق****مقيم پرده سنگ انتظار مينايي ست

شكست بام و دري چند مي كند فرياد****كه از هوا به در آييد خانه صحرايي ست

به عرض نيم نفس كس چه گردن افرازد****حباب ما عرق انفعال پيدايي ست

تو هم دري چو شرر واكن و ببند، بس است****به كارخانهٔ فرصت عدم تماشايي ست

فتاده ايم به

راهت چو سايه جبهه به خاك****ز پش ما به تغافل زدن چه رعنايي ست

رعونتي به طبعت كه چون غبار سحر****اگر به باد روي پيشت اوج پيمايي ست

تلاش كعبه و ديرت نمي رود بيدل****بهشت و دوزخ خويشي خيال هرجايي ست

غزل شمارهٔ 804: هرچند درين گلشن هرسو گل خودروييست

هرچند درين گلشن هرسو گل خودروييست****از خون شهيدانت در رنگ حنا بوييست

از سلسلهٔ تحقيق غافل نتوان بودن****طول امل آفاق از عالم گيسوييست

اي چرخ سر ما را پامال جفا مپسند****اين لوح خط تسليم از خاك سر كوييست

توفيق رسا عشق است ما را چه توانايي ست****ياز يدن هر دستي از قوت بازوييست

بي جهد هلال اينجا مه نقش نمي بندد****ايجاد جبين ما وضع خم زانوييست

شام و سحر عالم تا صبحدم محشر****زين خواب كه ما داريم گرداندن پهلوييست

هرسو نظر افكنديم دل كوشش بيجا داشت****عالم همه در معني فرياد جنون خوييست

تفريق حق و باطل مصنوع خيالات است****گر خط نكند شوخي هر پشت ورق روييست

فرصت نشناسانيم ما بيخردان ورنه****هر من كه به پيش ماست تا دم زده ايم اوييست

هيچ است ميان يار اما چه توان كردن****از حيرت موهومي بر ديده ي ما، موييست

جايي كه غرور اوست از ماكه نشان يآبد****در باديهٔ ليلي مجنون رم آهوييست

بيدل به تواضع ها، صيد دل ماكردي****ما بنده ي اين وضعيم كاين صورت ابروييست

غزل شمارهٔ 805: گرم رفتاري كه سر در راه آن يكتا گذاشت

گرم رفتاري كه سر در راه آن يكتا گذاشت****گام اول چون شرر خود را به جاي پاگذشت

وارث ديگر ندارد دودمان زندگي****هركه حسرت برد اپن جا عبرتي بر ماگذاشت

درتماشاي تو چون آ بينه از جنس شعور****آنچه با ما بود حيرت بود و چشمي واگذاشت

الوداع اي نغمهٔ فرصت كز افسون امل****عشرت امروز ما بنياد بر فردا گذاشت

بي نيازيهاي يأس از بهر ما سامان نكرد****آنقدر دستي كه نتوان دامن دلها گذاشت

بعد ازين دربند گوهر خاك مي بايد شدن****قطر ما رقص موجي داشت در درياگذاشت

درگداز خود چو اخگر فيض مرهم ديده ايم****مي توان خاكستر ما را به داغ ما گذاشت

همت ما را دماغ بي نشاني هم نبود****خودنمايي اينقدر سر در پي عنقا گذاشت

سجده شكر فنا خاص جبين شمع نيست****هركه طي كرد اين بيابان سر به زير پا گذاشت

جور

طفلان هم بهار راحت ديوانه است****سر به سنگي مي نهد گر دامن صحرا گذاشت

گر عروج آهنگي از زندانگه گردون برآ****مي سراپا نشئه شد تا دامن مينا گذاشت

شب ز برق بيخودي چون كاغذ آتش زده****سوختم چندان كه داغت بر تن من جاگذاشت

چو سپند از درد و داغ بي كسيهايم مپرس****دود آهي داشتم رفت و مرا تنها گذاشت

هركه زد بيدل به سير وادي حيرت قدم****گام اول حسرت رفتن چو نقش پا گذاشت

غزل شمارهٔ 806: نيشي تا علم همت عنقا برداشت

نيشي تا علم همت عنقا برداشت****كلهي بود كه ما را ز سرما برداشت

ازگرانباري اين قافله ها هيچ مپرس****كوه يك نالهٔ ما بر همه اعضا برداشت

وصل مقصد چه قدر شكر طلب مي خواهد****شمع اينجا نتوانست سر از پا برداشت

زندگي فرصت درس شرر آسان فهميد****منتخب نقطه اي از نسخهٔ عنقا برداشت

تا نفس هست ازين دامگه آزادي نيست****تهمتي بود تجرد كه مسيحا برداشت

يك سر و اين همه سودا چه قيامت سازيست****حق فرصت نفسي بود اداها برداشت

دوري فطرت از اسرار حقيقت ازليست****گوهر اين عقده جاويد ز دريا برداشت

اوج قدر همه بر ترك علايق ختم است****آسمان نيز دلي داشت ز دنيا برداشت

دور پيمانهٔ خودداري ما آخر شد****امشب آن قامت افراخته مينا برداشت

زين خرامي كه غبارش همه اجزاي دل است****خواهد ايينه سر از راه تو فردا برداشت

تيغ بيداد تو بر خاك شهيدان وفا****سرم افكند به آن ناز كه گويا برداشت

سير اين انجمنم وقف گدازي ست چو شمع****بار دوش مژه بايد به تماشا بردشت

چقدر عالم بيدل به خيال آمده ايم****هركه بر ما نظري كرد دل از ما برداشت

غزل شمارهٔ 807: يك شبم در دل نسيم ياد آن گيسو گذشت

يك شبم در دل نسيم ياد آن گيسو گذشت****عمر در آشفتگي چون سر به زير مو گذاشت

شوخي انديشهٔ ليلي درين وادي بلاست****بر سر مجنون قيامت از رم آهوگذشت

هيچ كافَر را عذاب مرگ مشتاقان مباد****كز وداع خويش بايد از خيال او گذشت

اي دل از جور محبت تا تواني دم مزن****ناله بي درد است خواهد از سر آن كو گذشت

سيل همو اري مباش از عرض افراط كجي****چين پيشانيست هرگه شوخي از ابرو گذشت

از سراغ عافيت بگذر كه در دشت جنون****وحشت سنگ نشانها از رم آهو گذشت

عاقبت نقش قدم گرديد بالينم چو شمع****بسكه در فكر خود افتادم سر از زانو گذشت

موج جوهر مي زند هر قطره خون در

زخم من****سبزهٔ تيغ كه يارب بر لب اين جو گذشت

بي تأمل مي توان طي كرد صد درياي خون****ليك نتوان، از سر يك قطره آب رو گذشت

تا به خود جنبي نشانها بي نشاني گشته ست****اي بسا رنگي كه در يك پر زدن از بو گذشت

بستر ما ناتوانان قابل تغيير نيست****موج گوهر آنقدر آسود كز پهلو گذشت

گر به اين رنگ است بيدل كلفت ويرانه ات****رحم كن بر حال سيلي كز بناي او گذشت

غزل شمارهٔ 808: زان خوشه كه ميناگري باغ عنب داشت

زان خوشه كه ميناگري باغ عنب داشت****هر دانه پريخانه ي بازار حلب داشت

خورشيد پس از رفع سحر پرده دري كرد****تاگرد نفس كم نشد اين آينه شب داشت

يكتايي اش افسون ادب خواند بر اظهار****مقراض بيان گشت زباني كه دو لب داشت

مفهوم نگرديدكه ما و من هستي****در خواب عدم اين همه هذيان ز چه تب داشت

بي تجربه مكشوف نشد نفرت دنيا****تا وصل دماغ همه كس حرص عزب داشت

از مشتري و زهره، نه رنگي ست نه بويي****اين باغ همين خار و خس راس و ذنب داشت

چيزي ننموديم كه ارزد به خيالي****تمثال ز آيينهٔ تحقيق ادب داشت

صد هرگز به امل هرزه شمرديم وگرنه****سر تا قدم شمع همين يك دو وجب داشت

گر بر خط تسليم قضا سر ننهاديم****پيشاني بي سجدهٔ ما چين غضب داشت

دلگيرتر از منت مرهم نتوان زيست****زخمي كه لب از خنده ندزديد طرب داشت

بيدل دل هر ذره تپش خانهٔ آهي ست****نايابي مطلب چقدر درد طلب داشت

غزل شمارهٔ 809: جرأت سؤال شرم تراگر جواب داشت

جرأت سؤال شرم تراگر جواب داشت****انگشت زينهار به غربال آب داشت

خلقي ز مدعا تهي از هيچ پر شده ست****نه چرخ يك علامت صاد انتخاب داشت

بيرون نجست ازآتش دل سعي هيچ كس****شور جهان چكيدن اشك كباب داشت

تا نقش ما غبارنشد برنخاستيم****كس پي نبرد صورت ديباچه خواب داشت

از پيكر خميده دل آسودگي نديد****اين خانه پا ز حلقهٔ در در ركاب داشت

خاك فسرده بر سر ناموس اعتبار****گنجي ست درخيال كه ما راخراب داشت

صبح ازل همان عدمم بوده در نظر****در پنبه زار نيزكتان ماهتاب داشت

يارب تبسم كه زد اين شيشه ها به سنگ****تاريخت اشكم از مژه بوي گلاب داشت

زين بزم سر خوش دل مأيوس مي رويم****پيمانهٔ شكستهٔ ماهم شراب داشت

ديديم جلوه اي كه كس آنجا نمي رسد****اي حيرت آب شوكه تماشا نقاب داشت

امروز با هزاركدورت مقابليم****رفت آن صفاكه آينه با ما حساب داشت

سوديم دست و ختم شد اظهار وهم وظن****علم و عمل درين دو ورق صدكتاب داشت

اين

تيرگي كه در ورق ما نوشته اند****چون سايه نسخه در بغل آفتاب داشت

دست رد ازگشودن لب كرد يأس بيخت****دم نازدن دعاي همه مستجاب داشت

از عرض احتياج شكستيم رنگ شرم****آه از حياكه رنگ رخ ما حباب داشت

بيدل به قلزمي كه تو غواص فطرتي****گوهرگره به رشتهٔ موج سراب داشت

غزل شمارهٔ 810: جز خموشي هركه دل بر ناله و فرياد داشت

جز خموشي هركه دل بر ناله و فرياد داشت****شمع خود را همچو ني در رهگذار باد داشت

اي خوش آن عهدي كه در محراب چشم انتظار****اشك ما هم گردشي چون سبحهٔ زهاد داشت

صيد ما را حلقهٔ دام بلا شد عافيت****گوشهٔ چشمي كه با دل الفت صياد داشت

خواب اگروحشت گرفت از ديدهٔ من دور نيست****خانهٔ چشمم چوگوهر آب در بنياد داشت

بيخودي از معني جمعيتم آگاه كرد****گردش رنگ اعتبار سيلي استاد داشت

كرد تعمير اينقدرگرد خرابي آشكار****ورنه ويران بودن ما عالمي آباد داشت

اين زمان محو فرامش نغمگي هاي دليم****جام ما پيش ازشكستنها ترنگي ياد داشت

از فناي ما مشو غافل كه اين مشت شرار****چشم زخم نيستي در عالم ايجاد داشت

دوش كز سازعدم هستي ظهور آهنگ بود****نالهٔ ما هم نواي هرچه باداباد داشت

حيف اوقاتي كه صرف كوشش بيجا شود****تيشه عمري نوحه بر جان كندن فرهاد داشت

بال قمري اين زمان بيدل غبار سرو نيست****گردوحشت پيش ازين هم هركه بود آزاد داشت

غزل شمارهٔ 811: حيرتم عمري به اميد ندامت شاد داشت

حيرتم عمري به اميد ندامت شاد داشت****جان كنيها، ريشه اي در تيشهٔ فرهاد داشت

دل به كلفت سخت مجبوراست از قسمت مپرس****آه از آن آيينه كز جوش نفس امداد داشت

بي تو در ظلمت سراي جسم كي بودي فروغ****پرتو مهرتو اين ويرانه را آباد داشت

لخت دل را سد راه ناله كردن مشكل است****دست رد از برگ گل نتوان به روي باد داشت

پيش ازآن كانديشهٔ دام و قفس زهزن شود****طاير ما آشيان در خاطر صياد داشت

عالمي بر باد رفت و ريشهٔ عجزم بجاست****ناتواني بر مزاجم جوهر فولاد داشت

آنچه بر دل رفت از ياد برهمن زاده اي****كافرم گر هيچ كافر اين قيامت ياد داشت

برده ام تا جلوه اي نقب خرابيهاي دل****اين عمارت جاي خشت آيينه دربنياد داشت

ياد ايامي كه در صحراي پرشور جنون****همچو موج سيل نقش پاي من فرياد داشت

انتخاب كلك صنع از حسن خط كرديم سير****بيت ابرو درازل هرمصرع آن

صاد داشت

يأس مطلب نالهٔ ما را نفس فرسا نكرد****بي بري اين سرو را از ريشه هم آزاد داشت

بس كه پيكان بود بيدل غنچهٔ اين گلستان****زهرخند زخم چون گل خاطر ما شاد داشت

غزل شمارهٔ 812: سعي جاه آرزوي خاك شدن در سر دا شت

سعي جاه آرزوي خاك شدن در سر دا شت****موج از بهر فسردن طلب گوهر داشت

دل آزاد به پرواز خيالات افسرد****حفف ازآن خانهٔ آيينه كه بام و در داشت

از هنر رنگ صفاي دل ما پنهان ماند****صفحهٔ آينه ننگ از رقم جوهر داشت

امتياز آينه پردازي تحصيل غناست****زين چمن گل به سر آن داشت كه مشتي زر داشت

نشئهٔ ناز تعين مي جام رمقي ست****سر بي گردن فرصت چو حباب افسر داشت

وحدت آن نيست كه كثرت گرهش باز كند****نقطه مُهر عجبي بر سر اين دفتر داشت

رنج دعوي نبري عرصهٔ فرصت تنگ است****شرركاغذ آتش زده اين محضر داشت

تا چو شك از مژه جستيم به خاك افتاديم****بال ما را عرق شرم رهايي تر داشت

دل نه امروز گرفته ست سر راه نفس****نشئه در خم به نطر آبلهٔ ساغر داشت

آسمان نيست كه ما دل ز جهان برداريم****دل زمين ا ست زمين راكه تواند برداشت

تا فنا موج نزد جوهر هستي گم بود****بعد پرواز عيان گشت كه رنگم پر داشت

هر طرف مي گذرم پيري ام انگشت نماست****قد خم گشته به دوشم علمي ديگر داشت

همچو موج گهرم عمر به غلتاني رفت****فرصت لغزش پا تا به كجا لنگر داشت

گر به تحسين نگشايد لب ياران برجاست****در نيستان قلم، معني ما شكر داشت

بيدل آشفتگي از طوركلام تو نرفت****اين جنون سلسله يكسر خط بي مسطر داشت

غزل شمارهٔ 813: برق آفت لمعه در بي ضبطي اسرار داشت

برق آفت لمعه در بي ضبطي اسرار داشت****نعرهٔ منصور تا گردن فرازد دار داشت

نغمهٔ تار نفس بي مژدهٔ وصلي نبود****نبض دل تا مي تپيد آواز پاي يار داشت

دور باش منع ديدن پيش ييش جلوه است****لن تراني برق چندين شعلهٔ ديدار داشت

گرد پروازي ز هستي تا عدم پيوسته است****كاروان ما همين شور جرس دربار داشت

چشم پوشيديم يكسان شد بلند وپست دهر****عالمي را شوخي نظاره ناهموار داشت

گر دل ما شد

تغافل كشته جاي شكوه نيست****جلوهٔ يكتايي اش آيينه ها بسيار داشت

چون حباب از نيستي چشمي به هم آورده ايم****در خرابي خانهٔ ما سايهٔ ديوار داشت

از مروت عزت گل را سبب فهميدن است****سر شد آن پايي كه پاس آبروي خار داشت

تاگشودم چشم گرم احرام از خود رفتنم****شمع در تحريك مژگان شوخي رفتار داشت

با نسيم وصل واآميخت گرد هستي ام****بوي پيراهن عبير طرفه اي دركار داشت

دوش حيرانم خيالت در چه فكرافتاده بود****از تحير هر بن مويم گريبان زار داشت

دانهٔ تاكي به چندين خط ساغر ريشه كرد****درگداز سبحهٔ ما عالمي زنار داشت

چون گل شمعيم بيدل بلبل باغ ادب****شعلهٔ آواز ما جمعيت منقار داشت

غزل شمارهٔ 814: شب كه شور بلبل ما ريشه درگلزار داشت

شب كه شور بلبل ما ريشه درگلزار داشت****بوي گل در غنچه رنگ ناله در منقار داشت

نغمه جولا ن صيد نيرنگ كه زين صحرا گذشت****تركش تير بتان فرياد موسيقار داشت

رخصت يك جنبش مژگان نداد آگاهي ام****حيرت اينحا خواب يا از ديدهاي بيدار داشت

عقدهٔ محروميِ كس فكر جمعيت مباد****تا پريشان بود دل بويي ز زلف يار داشت

داغ بي دردي نشاند، آخر به خاك تيره ام****بود پر چتر گل تا شمع در پا خار داشت

گر همه كفر است نتوان سر ز همواري كشيد****سبحه را ديديم طوف حلقهٔ زنار داشت

عجز هم كافي ست هرجا مقصد از خود رفتن است****سايه هستي تا عدم يك لغزشي هموار داشت

صفحه اي آتش زديم آيينه ها پرداختيم****سوختن چندين چراغان چشمك ديدار داشت

ب ي گل صد انجمن بي پرده بود اما چه سود****التفات رنگ ما را درپس ديوار داشت

نارسابي صد خيال هرزه انشا كند****طينت بيكار، ما را بيشتر در كار داشت

عمرها شد چون گهر تهمت كش بي دردي ام****ياد ايامي كه چشمم يك دو شبنم وار داشت

آسماني از كف خاك اختراع غفلت است****بيدل از فخري كه ما دارپم بايد عار داشت

غزل شمارهٔ 815: ز بس كه معني مكتوب عشق پيچش داشت

ز بس كه معني مكتوب عشق پيچش داشت****زبان خامهٔ ما هر چه گفت لغزش داشت

سحاب مزرعهٔ رنگ ما و من ديدم****نه سن بود نه مينا، شكست نازش داشت

هزارگل ز چمن رفت و باز برگرديد****بهار رنگ چه مقدار ذوق گردش داشت

به يك نظر دو جهان از عدم برآوردي****گشاد آن مژهٔ ناز اين چه كاوش داشت

از بن چمن به چه شوخي گذشته اي امروز****كه رنگ شرم تو از بوي گل تراوش داشت

تغافل تو به نقد دماغ صرفه نديد****وگرنه دل هوس يك دو ناله ارزش داشت

به حيرتم چه فسون خواند عجزبسمل من****كه جاي خون دم شمشير يار ريزش داشت

منم كه بيخبر از آستان دل ماندم****ز دير و كعبه مگو، سنگ هم

پرستش داشت

به جز خيال خزان هيچ نيست رنگ بهار****كه غنچه ازپررنگ شكسته بالش داشت

هزار شمع به يك حرف داغ شد بيدل****كه اين بساط هوس آنچه داشت كاهش داشت

غزل شمارهٔ 816: تا جنون نقد بهار عشرتم در چنگ داشت

تا جنون نقد بهار عشرتم در چنگ داشت****طفل اشكي هم كه مي ديدم به دامن سنگ داشت

عمري از فيض لب خاموش غافل زيستم****نغمهٔ عيش ابد اين ساز بي آهنگ داشت

با همه وحشت غبار دامن خاكيم و بس****اشك در عرض رواني نيز عذر لنگ داشت

ازگهر تهمت كش افسردن است اجزاي بحر****هركه اينجا فال راحت زد مرا دلتنگ داشت

پاي در دامن شكستم شد ره و منزل يكي****جرأت رفتار در هرگام صد فرسنگ داشت

موج لطف از جوهر تيغ عتابش چيده ايم****غنچهٔ چين جبينش ازتبسم رنگ داشت

سعي هستي هيچ ما را برنياورد از عدم****آتش ما هركجا زد شعله جا در سنگ داشت

كاش هجران داد من مي داد اگر وصلي نبود****شمع تصويرم كه از من سوختن هم ننگ داشت

نيست جوش لاله وگل غير افسون بهار****هرقدر ما رنگ گردانديم اونيرنگ داشت

شمع را افروختن در داغ دل خواباند و رفت****منت صيقل چه مقدار انفعال زنگ داشت

نقش پرتو برنمي دارد جبين آفتاب****غير هم اوبود ليك ازنام بيدل ننگ داشت

غزل شمارهٔ 817: تا ز حسن وگلستان تماشا رنگ داشت

تا ز حسن وگلستان تماشا رنگ داشت****حيرت از آيينه ام دستي به زير سنگ داشت

ياد آن عيشي كه از نيرنگ جولان كسي****گرد من د ر پرده چون صبح بهاران رنگ داشت

تا نفس بال فغان زد رنگ صحرا ريخت دل****عمرها اين شمع خامش كلبه ام را تنگ داشت

كامرانيها بالا شد ورنه از بيحاصلي****دست برهم سودهٔ من دامني در چنگ د اشت

آب مي گشتيم كاش از عرض صافيهاي دل****كان تنزه جلوه از آيينه داران ننگ داشت

ترك تمكين جوهر ادراك ما بر باد داد****آتش ما اعتبار آبرو در سنگ داشت

عشق هم دارد تلافيها كه چون ميناي مي****هرقدر خون بود در دل چهرهٔ ما رنگ داشت

تا كي از شرم تماشا بايدم گرديد آب****اي خوش آن آيينه كز هستي نقاب زنگ داشت

بسكه ما بيچارگان آفت نصيب افتاده ايم****رنگ ما بشكست اگر د ل با تپيدن جنگ داشت

منفعل از دعوي

نشو و نماي هستي ام****ساز من در خاك بيدل بيش ازين آهنگ داشت

غزل شمارهٔ 818: دوش در راه خيالت عجز شوق آهنگ داشت

دوش در راه خيالت عجز شوق آهنگ داشت****سعي جولاني كه نازشها به پاي لنگ داشت

دل به ذوقِ جلوه ات با عالمي كرد ه ست صلح****ورنه اين شخص جنون با سايهٔ خود جنگ داشت

در گلستاني كه حيرت فرش جولان تو بود****چشم هر برگ گل آشوب از غبار رنگ داشت

بي تو از هر قطره اشكم ريخت رنگ ناله اي****آرزو در پردهٔ چشمم عجب آهنگ داشت

اينهمه دام خيالاتي كه بر هم چيده ايم****نيست جرم ما و تو معجون هستي بنگ داشت

جور گردون هم نكرد اصلاح سختيهاي دل****آسيا زين دانه گويي زير دندان سنگ داشت

با همه شور هوس بي حس تر از آيينه ايم****حيرت آن جلوه ما را اينقدرها دنگ داشت

خامشيهايش هجوم آباد چندين شور بود****رنگ ناگردانده تو فان كاري نيرنگ داشت

دل شكستم شور توفان هوسها آرميد****شيشهٔ ناخورده بر سنگ انجمن را تنگ داشت

عمر همچون سايه در انديشهٔ غفلت گذشت****تا نمودي داشتم آيينهٔ من زنگ داشت

پايهٔ تعظيم ما را گردباد آيينه است****هركه دامن از بساط خاك چيد اورنگ داشت

شب كه حسنش بود بپدل غارت انديش بهار****غنچه تا بيدار گشتن دامني در چنگ داشت

غزل شمارهٔ 819: انديشه در نزاكت معني كمال داشت

انديشه در نزاكت معني كمال داشت****حسن فروغ مهر نقاب هلال داشت

شيرازهٔ غبار هوس گشت خجلتم****خاكم تسلي از عرق انفعال داشت

دل رفت از برم به فسون هواي وصل****اين غنچه درگشودن آغوش بال داشت

از خودرميده نيست عروج دماغ من****جامم نظر زگردش چشم غزال داشت

تخم ادب به ريشهٔ شوخي نمي زند****موج گهر زباني اگر داشت لال داشت

حسنت به داد حيرت آبينه مي رسد****آخر لب خموشي ما هم سؤال داشت

دل را غم وداع تو در خون نشانده بود****حال خوشي نداشت كه گويم چه حال داشت

دركيش عشق ساز رهايي ندامت است****افسوس طايري كه به دام تو بال داشت

پرگويي من آفت آگاهي دل است****آيينه بود تا نفسم اعتدال داشت

مرديم و از غبار دو عالم به

در زديم****اي عافيت ببال كه هستي وبال داشت

غارتگر بهار نشاطم شكفتگي ست****تا غنچه بود دل چمني در خيال داشت

بيدل هزار جلوه در آيينه ات گذشت****آن شخص كوكه اين همه عرض مثال داشت

غزل شمارهٔ 820: در واديي كه قدرت عجزم كمال داشت

در واديي كه قدرت عجزم كمال داشت****باليدگي چو آبله ام پايمال داشت

سيراب نازم از دل بي مدعاي خويش****گوهربه جيب صافي مطلب زلال داشت

كرديم سير وادي وحشت .سواد عشق****تا نقش پا همان رم چشم غزال داشت

عون شمع جنبش مژه ها را، رختش برد****پرواز آرميده ما طرفه بال داشت

شورطلب ز وهم فنا سربه جيب ماند****ورنه به خاك نيز جنون احتمال داشت

سررشتهٔ هلال به خورشيد محكم است****نقصان حال ما ثري ازكمال داشت

در عين وصل چشم به پيغام دوختيم****شبنم به روي گل نگهي در خيال داشت

اكنون علاج شبههٔ هستي كه مي كند****در سنگ نيز آينهٔ ما مثال داشت

آن حيرتي كه كرد به رويت مقابلم****آيينه داري از دل بي انفعال داشت

مشكل به عيش بي نفسان پي بردكسي****شمع خموش سير شبستان حال داشت

يارب شفق طرازكدامين بهار شد****رنگي كه خون بيكسي ام زير بال داشت

هركس به قدرهمت خود ناز مي كند****بيدل غم تو دارد اگر خواجه مال داشت

غزل شمارهٔ 821: هرجا دلي تپيدن شوق خيال داشت

هرجا دلي تپيدن شوق خيال داشت****گرد به باد رفتهٔ من رقص حال داشت

روزي كه عشق زد رقم ناتواني ام****چون خامه استخوان تنم مغز نال داشت

رازم ز بي نقابي اظهار اشك شد****عرياني اينقدر عرق انفعال داشت

دركيش عشق ساز رهايي ندامت است****افسوس طايري كه به دام تو بال داشت

امروز نيست داغ تو خلوت فروز دل****خورشيد ريشه در دل ماه از هلال داشت

از دل به غير شعلهٔ آهي نشد بلند****عرض سراسر چمنم يك نهال داشت

در بحر احتياج كه موجش تپيدن است****آسايشي كه داشت لب بي سؤال داشت

بيهوده همچو صبح دميديم و سوختيم****فصل بهار بي نفسي اعتدال داشت

دل خون شد و كسي به فغانش نبرد پي****اين چيني شكسته زبان سفال داشت

از دل غبار هستي موهوم شسته ايم****رفت آنكه لوح آينهٔ ما مثال داشت

عمرم كي آمدم كه دهم عرض رفتني****تهمت خرامي ام قدم ماه و سال

داشت

تنها نه بيدل از تپش آرام منزل است****هر بسمل آشيان طرب زبر بال داشت

غزل شمارهٔ 822: تا نظر بر شوخي من نرگس خودكام داشت

تا نظر بر شوخي من نرگس خودكام داشت****چشمهٔ آيينه موج روغن بادام داشت

باد دامانت غبارم را پريشان كرد و رفت****سرمه ام درگوشهٔ چشم عدم آرام داشت

عالمي را صيد الفت كرد رنگ عجز من****در شكست خويشتن مشت غبارم دام داشت

پختگي در پردهٔ رنگ خزاني بوده است****ميوه ام در فكر سرسبزي خيالي خام داشت

ياد آن شوقي كه از بيطاقتيهاي طلب****دل تپيدن نيز در راهت شمارگام داشت

از اداي ابرويت لطف نگه فهميده ام****اين كمان رنگ فريب از روغن بادام داشت

گر نمي بود آرزوتشويش جانكاهي نبود****ماهيان را نشتر قلاب حرص كام داشت

ناله را روزي كه اوج اعتبار نشئه بود****چون جرس بيدل به جاي باده، دل درجام داشت

غزل شمارهٔ 823: سادگي دل را اسير فكرهاي خام داشت

سادگي دل را اسير فكرهاي خام داشت****تا تحير بود در آيينه عكس آرام داشت

گر نمي بود آرزو تشويش جانكاهي نبود****ماهيان را تشنهٔ قلاب حرص كام داشت

از اداي ابرويت لطف نگه فهميده ايم****اين كمان رنگ فريب از روغن بادام داشت

دل نه امروز از صفا فال صبوحي مي زند****دركدورت نيز اين آيينه عيش شام داشت

ما ز خودداري عبث خون طلبها ربختيم****در صداي بال بسمل عافيت پيغام داشت

دل مصفاكردن از بشم به طوف جلوه برد****آينه بر دوش حيرت جامهٔ احرام داشت

بي پر و بالي تپش فرسوده پرواز نيست****هركسي ايجا به قدر عاجزي آرام داشت

در نقاب اشكم آخرحسرت دل قطره زد****رنگ صهبا پاي گرديدن به طبع جام داشت

چون عرق زين نقد ايثاري كه آب است از حيا****ما اداكرديم هركس از خجالت وام داشت

بس كه بيدل بر طبايع حرص شهرت غالب است****جانكنيها سنگ هم در آرزوي نام داشت

غزل شمارهٔ 824: شب كه جوش حسرتي زان نرگس خودكام داشت

شب كه جوش حسرتي زان نرگس خودكام داشت****چشمهٔ آيينه موج روغن بادام داشت

ياد آن شوقي كه از بيطاقتيهاي جنون****دل تپيدن نيز در راهت شمار گام داشت

پختگي در پردهٔ رنگ خزا ني بوده است****ميوه هم در فكر سرسبزي خيالي خام داشت

باد دامانت غبارم را پريشان كرد و رفت****سرمه اي در گوشهٔ چشم عدم آرام داشت

مصرع آه من از لعل تو پر بي بهره ماند****باب تحسين گر نبود اهليت دشنام داشت

از سراغ رفتگان جز گفتگو آثار نيست****شخص هستي در نگين بي نشاني نام داشت

چشم وا كرديم و آگاه از فناي خود شديم****چون شرر آغاز ما آيينهٔ انجام داشت

عالمي را صيد الفت كرد رنگِ عجز من****در شكست خويشتن مشت غبارم دام داشت

عيشها كرديم تا بر باد رفت اجزاي ما****خانهٔ ما بعد ويراني هواي بام داشت

ناله را روزي كه اوج اعتبار نشئه بود****چون جرس بيدل به جاي

باده دل در جام داشت

غزل شمارهٔ 825: شب كه طاووس مرا شوق تو بال افشان داشت

شب كه طاووس مرا شوق تو بال افشان داشت****يك جهان چشم به هم برزدن مژگان داشت

هرچه جوشيد ز موج و كف اين قلزم وهم****نفسي بود كه در پرده دل توفان داشت

رمز بي رنگي ما فاش شد از شوخي رنگ****شيشه آورد برون آنچه پري پنهان داشت

تا ز هستي اثري هست محبت رسواست****حرمت ناله به زنجير نفس نتوان داشت

حيرت از شش جهتم در دل آيينه گرفت****ورنه هر مو به تنم صد مژه بال افشان داشت

آخر از عجز طلب اشك دوانديم به چشم****پاي خوابيده ما آبله در مژگان داشت

همه جا ديده يعقوب غبارانگيز است****يا رب اقليم محبت چقدر كنعان داشت

هيچ روشن نشد ازهستي ما غيرحجاب****شخص تصوير همين پيرهن عريان داشت

عاقبت كسوت مجنون به عرق گشت بدل****فصل تأثير جنون اين همه تابستان داشت

تنگي حوصله دار ترك علايق بيدل****يادگردي كه به هم چيدن او دامان داشت

غزل شمارهٔ 826: وهم هستي هيچكس را ازتپيدن وانداشت

وهم هستي هيچكس را ازتپيدن وانداشت****مهر بال و پر همان جز بيضهٔ عنقا نداشت

عالمي زين بزم عبرت مفلس و مايوس رفت****كس نشد آگه كه چيزي داشت با خود يا نداشت

بيكسي زحمت پرست منت احباب نيست****ياد ايامي كه كس ياد از غبار ما نداشت

هرچه پيش آمد همان رو بر قفاكرديم سير****يك قلم دي داشتيم امروز ما فردا نداشت

دعوي صاحبدلي از هرزه گويان باطل است****تا نفس بي ضبط مي زد شيشه گر مينا نداشت

مشق همواري درين مكتب دليل خامشي ست****تا درشتي داشت سنگ سرمه جز غوغا نداشت

حرص هر سو، ره برد بر سيم و زر دارد نظر****زاهد از فردوس هم مطلوب جز دنيا نداشت

قانعان سيراب تسكين از زلال ديگرند****آب شيربني كه گوهر دارد از در با نداشت

تا ز تمكين نگذرند آداب دانان وفا****شمع محفل در سرآتش داشت زير پا نداشت

تا بيابان مرگ نوميدي نبايد زيستن****هر كجا رفتيم ما را بيكسي تنها نداشت

دوري ام زان

آستان ديوانه كرد اما چه سود****آنقدر خاكي كه افشانم به سر صحرا نداشت

چون نفس بيدل نفسها در تردد سوختم****گوشهٔ دل جاي راحت بود اما جا نداشت

غزل شمارهٔ 827: هركه را دستي ز همت بود جز بر دل نداشت

هركه را دستي ز همت بود جز بر دل نداشت****دستگاه پرتو يك شمع اين محفل نداشت

دل به هرنقشي كه بستم صورت آيينه بود****نسخهٔ تحقيق امكان جز خط باطل نداشت

عاجزيها را غنيمت دان كه درباب طلب****دست و پايي گز مي كرديم گم ساحل نداشت

انفعالي نيست دل را ورنه دركيش حيا****سنگ هم گر آب مي شد عقده اي مشكل نداشت

زندگي در پيچ و تاب سعي بيجا مردن است****از تپيدن عالمي بسمل شد و قاتل نداشت

خيرگيهاي نظر محو نقاب آرايي ست****ورنه هرگز، ليلي آزاد ما، محمل نداشت

غنچه ها بال نفس در پردهٔ دل سوختند****عيش اين باغ امتداد رقص يك بسمل نداشت

شوخي موج كرم شد انفعال جرم ما****اين محيط آبي برون از جبههٔ سايل نداشت

همچو شبنم گريه بر ما راه جولان بسته است****چشم ما تا بود بي نم اين بيابان گل نداشت

سرو گلزار تمنا طوق قمري در بر است****گل نكرد از سينه ام آهي كه داغ دل نداشت

اشكم و گم كرده ام از ضعف راه اضطراب****ورنه اين ره لغزش پا داشت گر منزل نداشت

نقش او از اضطرابم در نفس صورت نبست****حسن را آيينه مي بايست و اين بيدل نداشت

غزل شمارهٔ 828: زندگاني ست كه جز مرگ سرانجام نداشت

زندگاني ست كه جز مرگ سرانجام نداشت****گر نمي بود نفس صبح كسي شام نداشت

دل پركار هوس متهم غيرم كرد****ساده تا بود نگين غير نگين نام نداشت

قدردان همه چيز آينهٔ منتظري ست****دردم از حاصل وصليست كه پيغام نداشت

مايهٔ عاريت و صرف طرب جاي حياست****گل سر و برگ شكفتن به زر وام نداشت

سير كيفيت عبرتگه امكان كرديم****نقش پا داشت هوايي كه سر بام نداشت

كاش بي جرات آهنگ طلب مي بوديم****تكمهٔ جيب ادب جامهٔ احرام نداشت

پختگي چين تعين به رخ خلق افكند****رنگ هموار به غير از ثمر خام نداشت

هيچكس چشم به جمعيت دل باز نكرد****اين گلستان گل كيفيت بادام نداشت

سر زانوي ادب ميكده ي راز كه

بود****عيش اين حلقهٔ تسليم خط جام نداشت

دل وفا خواست جوابش به تغافل دادي****داد تحسين طلبان اين همه دشنام نداشت

بيدل از وهم فسردي چه تعلق چه وفاق****طاير رنگ كمين قفس و دام نداشت

غزل شمارهٔ 829: امشب كه به دل حسرت ديداركمين داشت

امشب كه به دل حسرت ديداركمين داشت****هر عضو چو شمعم نگهي بازپسين داشت

كس وحشتت از اسباب تعلق نپسنديد****دامن نشكستن چقدر چين جبين داشت

از وهم مپرسيد كه انديشهٔ هستي ***در خانهٔ خورشيد مرا سايه نشين داشت

هر تجربه كاري كه درتن عرصه قدم زد****سازدل جمع آن طرف ملك يقين داشت

عمري ست كه در بندگداز دل خويشيم****ما را غم ناصافي آيينه بر اين داشت

چون سايه به جز سجده مثالي ننموديم****همواري ما آينه در رهن جبين داشت

در قد دو تا شد دو جهان حرص فراهم****زين حلقه كمند امل آرايش چين داشت

از پردهٔ دل رست جهان ليك چه حاصل****آيينه نفهميدكه حيرت چه زمين داشت

با اين همه حيرت به تسلي نرسيديم****فرياد كه آبينهٔ ما خانهٔ زين داشت

آفاق تصرفكدهٔ شهرت عنقاست****جز نام نبود آن كه جهان زير نگين داشت

بيدل سراين رشته به تحقيق نپيوست****در سبحه و زنار جهاني دل و دين داشت

غزل شمارهٔ 830: چه سحر بود كه دوشم دل آرزوي تو داشت

چه سحر بود كه دوشم دل آرزوي تو داشت****تورا در آينه مي ديد و جستجوي تو داشت

به هر دكان كه درين چارسو نظركردم****دماغ ناز تو سوداي گفتگوي تو داشت

به دور خمكدهٔ اعتبارگرديديم****سپهر و مهر همان ساغر و سبوي تو داشت

ز خلق اين همه غفلت كه مي كند باور****تغافل توز هرسو نظربه سوي تو داشت

نظربه رنگ توبستم نظربه رنگ توبود****خيال روي توكردم خيال روي تو داشت

ز ما و من چقدر بوي ناز مي آيد****نفس به هرچه دميدند هاي و هوي تو داشت

غرور و ناز تو مخصوص كج كلاهان نيست****شكسته رنگي ما هم خمي ز موي تو داشت

هزار پرده دريدند و نغمه رنگ نبست****زبان خلق همان معني مگوي تو داشت

چه جرعه هاكه نه بر خاك ريختي زاهد****به اين حيا نتوان پاس آبروي تو داشت

به سجده خاك شدي همچو اشك و زين غافل****كه خاك هم تري

از خشكي وضوي توداشت

به گردش نگهت پي نبرد فطرت تو****كه سبحهٔ تو چه زنار درگلوي تو داشت

درين حديقه به صد رنگ پر زدم بيدل****ز رنگ در نگذشتم كه رنگ و بوي تو داشت

غزل شمارهٔ 831: آغاز نگاهم به قيامت نظري داشت

آغاز نگاهم به قيامت نظري داشت****واكردن مژگان چراغم سحري داشت

خوابم چه خيال است به گرد مژه گردد****بالين من گم شده آرام پري داشت

چشمي به تحيركدهٔ دل نگشوديم****آيينه همين خانهٔ بيرون دري داشت

ما بيخبران بيهده بر ناله تنيديم****تا دل نفس سوخته هم نامه بري داشت

قاصد، ز رموز جگر چاك چه گويد****درنامهٔ عشاق دريدن خبري داشت

آخرگروه حيرت ما باز نگرديد****او بودكه هر چشم گشودن دگري داشت

كرديم تماشاي ترقي و تنزل****آيينهٔ ما هر نفس از ما بتري داشت

زين بحر، عيارطلب موج گرفتيم****آن پاي كه فرسود به دامن گهري داشت

آگاه نشد هيچ كس از رمز حلاوت****ورنه لب خاموش گره نيشكري داشت

بي شعله نبود آنچه تو ديدي گل داغش****هر نقش قدم يك دو نفس پيش سري داشت

با لفظ نپرداختي اي غافل معني****تحقيق پري در نفس شيشه گري داشت

آسان نرسيديم به هنگامهٔ ديدار****اي بيخبران آينه ديدن جگري داشت

عرياني ام ازكسوت تشويش برآورد****رفت آنكه جنونم هوس جامه دري داشت

بيدل چقدر غافل كيفيت خويشم****من آينه در دست وتماشا دگري داشت

غزل شمارهٔ 832: گر جنونم هوس قطع منازل مي داشت

گر جنونم هوس قطع منازل مي داشت****خوشتر از ريگ روان آبله محمل مي داشت

ديده گر رنگي از آن جلوه به رو ميآورد****يك تحير به صد آيينه مقابل مي داشت

پاس آيين ادب گر نشدي مانع اشك****تا به كويش همه جا پا به سر دل مي داشت

سوخت پروانه ام از خجلت آن شمع كه دوش****مي زد آتش به خود و خاطر محفل مي داشت

اي خوش آن شوق كه از لذت بي عافيتي****كشتي ام وحشت گرداب ز ساحل مي داشت

عقده دل اگر از سعي تپش وامي شد****حيرت آينه هم جوهر بسمل مي داشت

احتياج آينه شد نام كرم جلوه فروخت****خاتم جود نگين در لب سايل مي داشت

شرم نايابي مطلب عرقي ساز نكرد****تا ره كوشش مقصدطلبان گل مي داشت

قطع كرديم به تدبير خموشي چون شمع****جاده اي راكه ادب در دل منزل مي داشت

داغم از حوصلهٔ شوخ نگاهان بيدل****كاش

در بزم بتان آينه هم دل مي داشت

غزل شمارهٔ 833: تو ازآن خلوت يكتا چه خبر خواهي داشت

تو ازآن خلوت يكتا چه خبر خواهي داشت****گر شوي حلقه كه چشم آنسوي در خواهي داشت

زبن شبستان هوس عشوه چه خواهي خوردن****شمع سان گل به سر از باغ سحر خواهي داشت

يك عرق وارگر از شرم طلب آب شوي****تا ابد درگره قطره گهر خواهي داشت

شب وصل است كنون دامن او محكم دار****پاس ناموس ادب وقت دگرخواهي داشت

تهمت نام تجرد به مسيحا ستم است****ميخلي در دل خود سوزن اگر خواهي داشت

يك حلب شيشه گر از هر قدمت مي جوشد****خاطرآبله در سير و سفر خواهي داشت

گر بسوزي ورق نه فلك ازآتش عشق****يادگار من و دل يك دو شرر خواهي داشت

بيدل اين بار امانت به زمين سود سرت****تاكجاجامهٔ معشوق به بر خواهي داشت

غزل شمارهٔ 834: گل در چمن رسيد و قدم بر هواگذاشت

گل در چمن رسيد و قدم بر هواگذاشت****جاي دگر نيافت كه بر رنگ پاگذاشت

تعمير رنگ ز آب و گل اعتماد نيست****نتوان بناي عمر به دوش وفا گذاشت

عمري ا ست خاك من به سر من فتاده است****اين گرد دامن تو ندانم چرا گذاشت

وامانده ي قلمرو ياسم چو نقش پا****زين دشت هركه رفت مرا بر قفا گذاشت

مي خواست فرصت از شرر كاغذ انتخاب****رنگ پريده بر ورقم نقطه ها گذاشت

رفتم ز خويش ليك به دوش فتادگي****برخاستن غبار مرا بي عصا گذاشت

هرجا روي غنيمت يك دم رفاقتيم****ما را نمي توان به اميد بقا گذاشت

با خود فتاد كار جهان از غرور عشق****آه اين چه ظلم بود كه ما را به ما گذاشت

زين گردن ضعيف كه باريكتر ز موست****بايد سر بريده به تيغ قضاگذاشت

آن را كه عشق از هوس هرزه واخريد****برد از سگ استخوان و به پيش هما گذاشت

بيدل عروج جاه خطرگاه لغزش است****فهميده بايدت به لب بام پا گذاشت

غزل شمارهٔ 835: همت من از نشان جاه چون ناوك گذشت

همت من از نشان جاه چون ناوك گذشت****زين نگين نامم نگاهي بود كز عينك گذشت

طبع دون كاش از نشاط دهر گردد منفعل****نيست بر عصمت حرج گر لولي از تنب گذشت

همتي مي بايد اسباب تعلق هيچ نيست****بر نمي آيد دو عالم با جنون يك گذشت

در مزاج خاك اين وادي قيامت كشته اند****پاي ما مجروح و بايد ازتل آهك گذشت

هيچكس حيران تدبير شكست دل مباد****موي چيني هر كجا خطش دميد از حك گذشت

چون شراركاغذ آخر از نگاه گرم او****بر بناي ما قيامت سيلي از چشمك گذشت

حسرت عشاق و بيداد نگاهش عالمي ست****بر يكي هم گر رسيد اين ناوك از هر يك گذشت

ننگ تحقيق است تفتيشي كه دارد فهم خلق****در تامل هركه واماند از يقين بيشك گذشت

خيره بيني لازم طبع درشت افتاده است****كم تواند چشم تنگ

از طينت ازبك گذشت

كاش زاهد جام گيرد كز تمسخر وارهد****بي تكلف عمر اين بيچاره در تيزك گذشت

صحبت واعظ به غير از دردسر چيزي نداشت****آرميدن مفت خاموشي كزين مردك گذشت

فضل حق وافي ست بيدل از فنا غمگين مباش****عمر باطل بود اگر بسيار و گر اندك گذشت

غزل شمارهٔ 836: تا عرقناك از چمن آن شوخ بي پرواگذشت

تا عرقناك از چمن آن شوخ بي پرواگذشت****موج خجلت سرو را چون قمري از بالاگذشت

واي بر حال كمند ناله هاي نارسا****كان تغافل پيشه از معراج استغناگذشت

ما به چندين كاروان حسرت كمين رهبريم****شمع در شبگير دود دل عجب تنهاگذشت

محو دل شوتا تواني رستن از آفات دهر****موج بي وصل گهر نتواند از درياگذشت

بسته اي احرام صد عقبا امل اما چه سود****فرصت نگذشته ات پيش ازگذشتنهاگذشت

بي نشاني در نشان پر مي زند هشيار باش****گر همه عنقا شوي نتواني از دنياگذشت

آبله مخموري واماندگيهايم نخواست****زين بيابان لغزشم آخر قدح پيماگذشت

گر برون آيم ز فكر دل اسير ديده ام****عمر من چون مي به بند ساغر و ميناگذشت

بر غنا زد احتياج خست ابناي دهر****تنگدستي در عزيزان ماند ليك از ماگذشت

عافيتها بسكه بود آن سوي پرواز امل****كرد استقبال امروزي كه از فرداگذشت

گرزدنيا بگذري تشويش عقبا حايل است****تا ز خود نگذشته اي مي بايدت صد جاگذشت

بيدل از رنگ شكست شيشه اي خنديده است****كز غبارش ناله نتواند به سعي پاگذشت

غزل شمارهٔ 837: در طلبت شب چه جنونهاگذشت

در طلبت شب چه جنونهاگذشت****كز سر شمع آبلهٔ پاگذشت

جهل خرد پخت وبه معموره ريخت****عقل جنون كرد و ز صحراگذشت

نقش نگين داشت كمال هوس****اسم بجا ماند و مسماگذشت

خلق خيالات بر افلاك برد****از سر اين بام هواهاگذشت

پي سپر عجز، چه نازد به جاه****آبله از خاك چه بالاگذشت

جوش نفس بود، مي اعتبار****قلقلكي كرد و ز مينا گذشت

چون شرركاغذ آتش زده****فرصت ما از نظر ماگذشت

سعي تك وپو، همه را محوكرد****رنگ رواني ز ثريا گذشت

چون شب وروز است تلاش همه****درنگذشت آنكه ز اينجاگذشت

خط جين فهم به فرداگماشت****خامه بر ين صفحه چليپاگذشت

خامشي ام زندهٔ جاويد كرد****كم نفسيها ز مسيحا گذشت

ضبط نفس طرفه پلي داشته ست****قطره به اين جهد، ز درياگذشت

قافله سالار توهم مباش****هركس ازين باديه تنهاگذشت

فرصت ديدار وفايي نداشت****آمده بود، آينه اما گذشت

با دم شمشيرقضا چاره چيست****دم مزن آبي كه ز سرهاگذشت

بيدل ازين مايه كه جز باد نيست****عمر

در انديشهٔ سودا گذشت

غزل شمارهٔ 838: يأس مجنون آخر از پيچ و خم سودا گذشت

يأس مجنون آخر از پيچ و خم سودا گذشت****با شكستي ساخت دل كز طرهٔ ليلا گذشت

غفلت ما گر به اين راحت بساط آرا شود****تا ابد نتوان به رنگ صورت از ديباگذشت

هم در اول بايد از وهم دو عالم بگذري****ورنه امروز تو خواهد دي شد و فردا گذشت

جومن اشكم در نظر موجيست كز دپا رميد****شعلهٔ آهم به دل برقي ست كز صحرا گذشت

چند، چون گرداب بودن سر به جيب پيچ وثاب****مي توان چون موج دامن چيد و زين درياگذشت

كاش هم دوش غبار، از خاك برمي خاستيم****حيف عمر ما كه همچون سايه زير پا گذشت

خون شو اي حسرت كه ا ز مقصد رهت د ور است دور****آخرت درپيش دارد هر كه از دنيا گذشت

در دل آن بي وفا افسون تأثيري نخواند****تير آهم چون شرر هرچند.از خاراگذشت

بر بناي دهر از سيل قيامت نگذرد****آنچه از روي عرقناك تو بر دل ها گذشت

هستي ما نام پروازي به دام آورده بود****بي نشاني بال زد چندانكه از عنقاگذشت

بزم هستي قابل برهم زدن چيزي نداشت****آنكه بگذشت از علايق پر به استغنا گذشت

داغ هرگز زير دست شعلهٔ تصويرنيست****بسكه وامانديم نقش پاي ما از ماگذشت

حيف بر منصور ما تسليم راهي وانكرد****از غرور وهم بايست اندكي بالا گذشت

از لباس تو به عريان است تشريف نجات****بپدل امشپ موج مي ازكشتي صهباگذشت

غزل شمارهٔ 839: چنين كه عمر تأملگر شتاب گذشت

چنين كه عمر تأملگر شتاب گذشت****هواي آبله اي از سر حباب گذشت

به چشم بند جهان اين چه سحرپردازي ست****كه بي حجابي آن جلوه از نقاب گذشت

به هر طرف نگرم دود دل پرافشان است****كدام سوخته زين وادي خراب گذشت

جنون پرستي اغراض ننگ طبع مباد****حيا نماند چو انصاف از حساب گذشت

كسي به چارهٔ تسكين ما چه پردازد****كه تا به داغ رسيديم ماهتاب گذشت

ز مصرع نفس واپسين عيان گرديد****كه ما ز هر چه گذشتيم انتخاب گذشت

سياهكار فضولي مخواه موي سفيد****كفن

چوپرده د رد بايد از خضاب گذشت

صفا كدورت زنگار چشم نزدايد****ز سايه كس نتواند در آفتاب گذشت

ز خود تهي شو و از ورطهٔ خيال برآي****به آن كنار همين كشتي ز سراب گذشت

به عيش غفلت عمري كه نيست كس نرسد****فغان كه فرصت تعبير هم به خواب گذشت

ز سوز سينه ام آگه كه كرد محفل را****كه اشك دود شد و از سركباب گذشت

ندانم از چه غرض بال فرصت افشاندم****شرر بياني ام از حاصل جواب گذشت

به واديي كه نفس بود رهبربيدل****همين تأمل رفتن گران ركاب گذشت

غزل شمارهٔ 840: فرصت نظاره تا مژگان گشودن درگذشت

فرصت نظاره تا مژگان گشودن درگذشت****تيغ برقي بود هستي آمد و از سر گذشت

وحشتي زين بزم چون شمعم به خاطر درگذشت****چين دامن آنقدرها موج زد كز سرگذشت

بربناي ما فضولي خشت تمكيني نچيد****آرزو چون فربهي زين پهلوي لاغرگذشت

امتحان هرجا عيار قدر رعنايي گرفت****سرنگوني صد سر و گردن ز ما برتر گذشت

آب آب گوهر، آتش آتش ياقوت شد****هرچه آمد بر سر ما از گذشتن درگذشت

يافتم آخر ز مقصدكوشي توفيق عجز****لغزش پايي كه پروازش به ز ير پرگذشت

قدر بحر رحمت از كم همتي نشناختيم****از غرور خشكي دامن جبينها ترگذشت

عبرتي مي خواست مخمور زلال زندگي****آب شد آيينه و از چشم اسكندرگذشت

مشق اسرار دبستان ادب پر نازك ست****نام لغزش تا نوشتي خامه از مسطر گذشت

مي چكد خون دو عالم از نگاه واپسين****بيخبر از خود مگو مي بايد از دلبر گذشت

سخت بيرن است شوق از ساز وحشتها مپرن****عمر پروازم به جست و جوي بال و پر گذشت

مي روم بي دست و پا چون شمع و از هر عضو من****آبله گل مي كند، تا عرضه دارد سرگذشت

با دل جمعم كنون مأيوس بايد زبستن****سير دريا دور موجي داشت از گوهر گذشت

ضعف بيمار محبت تا كجا دارد اثر****ناله هم امشب به پهلوي من از بستر گذشت

بيدل از جمعيت دل بي نياز عالمم****گوهر از يك قطره پل بستن ز دريا در گذشت

غزل شمارهٔ 841: شب به ياد آن لب خموش گذشت

شب به ياد آن لب خموش گذشت****ناله شد شمع وگلفروش گذشت

چشم بر جلوه اي كه وا كرديم****پيش پيش نگاه هوش گذشت

عمر رفت و هنوز در خوابم****كاروان از سرم خموش گذشت

زبر پا ديدم از نشاط مپرس****مژه پل گشت و ناي و نوش گذشت

كاف و نون خلق را، به شور آورد****اين دو حرف ازكجا به گوش گذشت

طرفه راهي چو شمع پيموديم****سر ما هر قدم ز دوش گذشت

فقر ما، ماتم دو عالم دشت****همه جا

يك سياهپوش گذشت

بي جنون ترك وهم نتوان كرد****باده از خم به قدر جوش گذشت

گر جنون كرده اي تكلف چيست****فصل پنهان كن و بپوش گذشت

سوختن هم غنيمت است اين شمع****امشب آمد همان كه دوش گذشت

تشنهٔ وصل بود بيدل ما****تيغ شد آب كز گلوش گذشت

غزل شمارهٔ 842: به فكر دل لبم از ربط قيل و قال گذشت

به فكر دل لبم از ربط قيل و قال گذشت****چسان نفس كشم آيينه در خيال گذشت

كجاست تاب ز خودرفتني كه چون ياقوت****به عرض گردش رنگم هزار سال گذشت

بهار يأس ز سامان بي نيازيها****چه مايه داشت كه باليدن از نهال گذشت

خمي به دوش ادب بند وسير عزت كن****ز آسمان به همين نردبان هلال گذشت

طريق فقر، جنون تازي دگر دارد****دليل حاجت و مي بايد از سوال گذشت

عرق ز جبههٔ ما بي فنا نشد زايل****فغان كه عمر چو شبنم به انفعال گذشت

زهيچ جلوه به تحقيق چشم نگشوديم****شهود آينه در عالم مثال گذشت

خمش نوايي موج تكلم از لب يار****اشارتي ست كه نتون ازين زلال گذشت

به عالمي كه ز پروازكار نگشايد****توان چو رنگ به سعي شكست بال گذشت

به فكرنسيهٔ موهوم نقد نيز نماند****مپرس در غم مستقبلم چه حال گذشت

دلم ز خجلت بي ظرفي آب شد بيدل****به ياد باده تريها ازين سفال گذشت

غزل شمارهٔ 843: دوش از نظر خيال تو دامن كشان گذشت

دوش از نظر خيال تو دامن كشان گذشت****اشك آنقدر دويد ز پي كز فغان گذشت

تا پر فشانده ايم ز خود هم گذشته ايم****دنيا غم تو نيست كه نتوان از آن گذشت

دارد غبار قافلهٔ نااميدي ام****از پا نشستني كه ز عالم توان گذشت

برق و شرار محمل فرصت نمي كشد****عمري نداشتم كه بگويم چسان گذشت

تا غنچه دم زند ز شكفتن بهار رفت****تا ناله گل كند ز جرمن كاروان گذشت

بيرون نتاخته ست ازين عرصه هيچ كس****واماندني ست اينكه توگو.بي فلان گذشت

اي معني آب شو كه ز ننگ شعور خلق****انصاف نيز آب شد و از جهان گذشت

يك نقطه پل ز آبلهٔ پا كفايت است****زين بحر همچو موج گهر مي توان گذشت

گر بگذري ز كشمكش چرخ واصلي****محو نشانه است چو تير از كمان گذشت

واماندگي ز عافيتم بي نياز كرد****بال آنقدر شكست كه از آشيان گذشت

طي شد بساط عمر به پاي شكست رنگ****بر شمع يك بهار گل زعفران گذشت

دلدار رفت و من را بي وداعي سوخت****يارب چه برق بر من آتش به جان گذشت

تمكين كجا به سعي

خرامت رضا دهد****كم نيست اينكه نام توام بر زبان گذشت

بيدل چه مشكل است ز دنياگذشتنم****يك ناله داشتم كه ز هفت آسمان گذشت

غزل شمارهٔ 844: همت از هر دو جهان جست و ز دل در نگذشت

همت از هر دو جهان جست و ز دل در نگذشت****موج بگذشت ز دريا و ز گوهر نگذشت

آمد و رفت نفس گرد پي يكتايي ست****كس درين قافله از خويش مكرر نگذشت

شمع بر سر همه جا دامن خاكستر داشت****سعي پرواز ضعيفان ز ته پر نگذشت

ختم گرديد به بيمار وفا شرط ادب****ما گذشتيم ولي ناله ز بستر نگذشت

هرزه دو بود طلب قامت پيري ناگاه****حلقه گرديد كه مي بايد ازين در نگذشت

پستي طالع شمعم كه به صحراي جنون****آب آيينه پلي داشت سكندر نگذشت

حرص مشكل كه ره فهم قناعت سپرد****آب آيينه پلي داشت سكندر نگذشت

روش معدلت از گردش پرگار آموز****كه خطش گر همه كج رفت ز محور نگذشت

طاقت غرهٔ انجام وفا ممكن نيست****ناتواني ست كه از پهلوي لاغر نگذشت

شرر كاغذ آتش زده ام سوخت جگر****آه از آن فرصت عبرت كه به لنگر نگذشت

بر خط جبههٔ ماكيست نگريد بيدل****زين رقم كلك قضا بي مژه ي تر نگذشت

غزل شمارهٔ 845: نه همين سبزه از خطش ترگشت

نه همين سبزه از خطش ترگشت****قند هم زان دو لب مكرر گشت

فرصت جلوه مغتنم شمريد****خط چليپاست چون ورق برگشت

تا عدم سير هستي آن همه نيست****هر نفس مي توان سراسر گشت

نقطه از سير خط نمايان شد****اشك ما تا چكيد لاغر گشت

اوج عزت فروتني دارد****قطره پستي گزيدگوهرگشت

ترك اخلاق مشق ادبارست****سرو كم سايه شد كه بي بر گشت

وضع گستاخي بيش از اين چه كند****او عرق كرد و چشم ما تر گشت

به غرور آنقدر بلند متاز****لغزش پا دميد چون سرگشت

گرنه شغل امل كشاكش داشت****ربش زاهد چرا دم خرگشت

ششجهت يك فسانهٔ غرض است****گوشها زين جنون نوا كر گشت

سير پرگار عبرت است اينجا****خواهدت پا و سر برابر گشت

گردش چشم يار در نظريم****بايد آخر جهان ديگرگشت

بيخودي بي انويد وصلي نيست****قاصد اوست رنگ چون برگشت

خلقي از وهم محرمي بيدل****گرد خود گشت و حلقهٔ

در گشت

غزل شمارهٔ 846: ز فقر تا به شهادت شد آشنا انگشت

ز فقر تا به شهادت شد آشنا انگشت****بلند كرد نيستان بوريا انگشت

دمي كه سجده به خاك درت اشارت كرد****چو آفتاب دميد از جبين ما انگشت

به عرض حاجت ما نيست عجز بي زنهار****ز دست پيش فتاده ست در دعا انگشت

خطاست منكر اقبال كهتران بودن****توغافلي و دخيل است جا به جا انگشت

اگر مزاج بزرگان تفقدي مي داشت****چراكناره گرفتي ز دست و پا انگشت

موافقت اگر آبين همدمي مي بود****ز دستها ندميدي جدا جدا انگشت

به رنگ شمع در اين معبد خيالگداز****هزار سبحه به سيلاب رفت با انگشت

ز وضع قامت خم پاس زخم دل داريد****حذر خوش است ازبن ناخن آزما انگشت

حضور عالم بيكار نيز شغلي داشت****نبرد لذت سر خاري از حنا انگشت

درين بساط به صد گوشمال موت و حيات****نديد هيچكس از پنجهٔ قضا انگشت

هين تپانچه و مشتي ست نقد غيرت مرد****عمود گير گر افتاد نارسا انگشت

تلاش روزي ما بس كه غالب افتاده ست****به زينهار برآورده آسيا انگشت

بلندي مژه آن را كه هرچه پيش آرد****پي قبول گذارد به ديده ها انگشت

محال بود بر اسباب پا زدن بيدل****به پشت دست نزد ناخن از حيا انگشت

غزل شمارهٔ 847: بي روي تو مژگان چه نگارد به سرانگشت

بي روي تو مژگان چه نگارد به سرانگشت****چشمي ست كه بايد به در آرد به سرانگشت

چون ني زتنگ مايگي درد به تنگيم****تا چند نفس ناله شمارد به سرانگشت

شادم كه به زحمتكدهٔ عالم تدبير****بي ناخني ام عقده ندارد به سرانگشت

مشق خط بي پا و سرم سبحه شماري ست****كاش آبله اي نقطه گذارد به سرانگشت

در طبع جهان حركت بي خواست خراشيد****آن كيست كه انديشه گمارد به سرانگشت

از حاصل گل چيدن اين باغ نديديم****جز ناخن فرسوده كه دارد به سرانگشت

عمري ست كه دررنگ چمن شور شكستي ست****كو غنچه كه گل گوش شمارد به سرانگشت

از معني زنهار من آگاه نگشتي****تا چند چو شمع آينه كارد به سرانگشت

تقليد محال است برد لذت تحقيق****نعمت چو زبان بر نگوارد به سرانگشت

اي

بيكسي اين باديهٔ يأس ندارد****خاري كه سر آبله خارد به سرانگشت

بيدل ز جهان محو شد آثار مروت****امروز به جز موكه گذارد به سرانگشت

غزل شمارهٔ 848: شب هجوم جلوه او در خيالم جا گرفت

شب هجوم جلوه او در خيالم جا گرفت****آنقدر باليد دل كايينه در صحرا گرفت

ازدل روشن ملايم طينتي را چاره نيست****پنبه خود رايي تواند از سر ميناگرفت

سعي گردون از زمين مشكل كه بردارد مرا****قطر ه را ازدست خاك تشنه نتوان واگرفت

در گلستاني كه بلبل بود هر برگ گلش****پيكرم را خامشي چون غنچه سرتا پا گرفت

سخت ناياب است مطلب ورنه كوشش كم نبود****احتياج از نااميدي رنگ استغنا گرفت

تاكي از انديشهٔ تمكين گرانجان زيستن****قراهٔ ما را چوگوهر ل در اين دپاكرفت

گر بلند افتد چوگردون نشئهٔ وارستگي****مي توان دامان همت از سر دنيا گرفت

در رياض دهر، ما را سبز كرد آزادگي****بي بريها اينقدر، چون سرو، دست ماگرفت

زبن همه اسباب نوميدي چه برگيردكسي****آنچه مي بايد گرفتن دست ناگيرا گرفت

عقده اي ازكار ما نگشود سعي نارسا****ناخن تدبير ما آخر دل ما را گرفت

چشم بند و زور بر دل كن كه در آفاق نيست****آنقدر اوجي كه يك مژگان توان بالاگرفت

تا شود بيدل به نامت سكهٔ آسودگي****خاكساري در نگين بايد چو نقش پا گرفت

غزل شمارهٔ 849: دي حرف خرامش به لبم بال گشا رفت

دي حرف خرامش به لبم بال گشا رفت****دل در بر من بود ندانم به كجا رفت

خودداري و پابوس خيالش چه خيال است****مي بايدم از دست خود آنجا چو حنا رفت

ما و گل اين باغ به هم ساخته بوديم****فرصت تنك افتاد سر و برگ وفا رفت

پيش كه گريبان درم اي واي چه سازم****كان تنگ قبا از برم آغوش گشا رفت

در ملك خيال آمد و رفت نفسي بود****اكنون خبر دل كه دهد قاصد ما رفت

فرصت شمر وهم امل چند توان زيست****اين وعدهٔ ديدار قيامت به كجا رفت

هر خاركه ديدم مژه اي اشك فشان بود****حيرانم ازپن دشت كدام آبله پا رفت

مقدوري اگر نيست چه حاصل ز هدايت****هشداركه بي پا نتوان ره به عصا رفت

دعوت هوسان سخت تكاليف كمينند****اي آب

رخ شرم نخواهي همه جا رفت

بر ما هوس بال هما سايه نيفكند****صد شكر كه اين زنگ ز آيينهٔ ما رفت

مو كرد سياهي دم خاموشي چيني****شد سرمه خط جاده ز راهي كه صدا رفت

چون رنگ عيان نيست كه اين هستي موهوم****آمد زكجا آمد و گر رفت كجا رفت

از عمر همين قدر دو تا ماند به يادم****اين رخش سبك سير عجب نعل نما رفت

بيدل دم هستي به نظرها سبكم كرد****خاكم چو سحر از نفس آخر به هوا رفت

غزل شمارهٔ 850: سعي روزي داشتم آخر ندامت پيش رفت

سعي روزي داشتم آخر ندامت پيش رفت****آسا هر سود ن دست اندكي ز خويش رفت

عالم اسباب هستي چون عدم چيزي نداشت****هر كه را ديديم درويش آمد و درويش رفت

آه از آن مغرور بي دردي كزين ماتمسرا****همچو اشك ديدهٔ بي نم تغافل كيش رفت

صد سحر شور تبسم داشت لعلش ليك حيف****اين نمك پر بيخبر از سينه هاي ريش رفت

صبح هر اقبال غافل از شب ادبار نيست****اي بسا حسني كه از خط سر به جيب ريش رفت

پيرو خلق دني بودن زغيرتهاست دور****شيرمردان را نبايد بر طريق ميش رفت

زبن ندامت جز تحير با چه پردازدكسي****عمر فرصت در نظر كم آمد از بس بيش رفت

امن خواهي تشنهٔ تشويش طبع كس مباش****خون فاسد روزگارش در خمار نيش رفت

شغل اعمال دگر، بسيار بود، اما چه سود****هركه در بزم خيال آمد خيال انديش رفت

چارهٔ اين درد بي درمان ندارد هيچ كس****مرگ پيش آمد زماني كز نفس تشويش رفت

با ادب جوشيده اي بيدل ز هذيان دم مزن****موج گوهر بسته را شوخي نخواهد پيش رفت

غزل شمارهٔ 851: قامتش سامان شوخي از نگاه ما گرفت

قامتش سامان شوخي از نگاه ما گرفت****اين نواي فتنه از تار نظر بالا گرفت

هستي ما حايل آن جلوه سرشار نيست****از حبابي پرده نتوان بر رخ دريا گرفت

با همه افسردگي خاشاك غيرت پروريم****آتشي هرجا بلندي كرد فال از ما گرفت

در سواد فقر خوابيده ست فيض زندگي****صبح شد صاحب نفس تا دامن شب ها گرفت

عشق اگر رو بر زمين مالد همان تاج سر است****پرتو خورشيد را نتوان به زير پا گرفت

صحبت ديوانگان دارد اثر كز گردباد****چين وحشت دامن آسايش صحراگرفت

بي نشاني صيدگاه همت پرواز كيست****شاهباز رنگ من تا پر زند عنقا گرفت

بر سر راه توام خواباند جوش آبله****سعي پا بر جا زمين آخر به دندانهاگرفت

كور شد حاسد ز رشك معني باريك من****خيره مي بيند چو مو در ديده كس جا

گرفت

گريهٔ مستي به آن كيفيتم آماده است****كز سر مژگان توانم دامن مينا گرفت

داغم از كيفيت تدبير شوخي هاي حسن****خواستم آيينه گيرد، ساغر صهبا گرفت

زودتر بيدل به منزلگاه راحت مي رسد****زاد راه خويش هركس وحشت از دنياگرفت

غزل شمارهٔ 852: ز آتش رخسار كه ساغر گرفت

ز آتش رخسار كه ساغر گرفت****خانهٔ آيينه چو من درگرفت

كو پر و بالي كه به آن كو رسد****نامه گرفتم كه كبوتر گرفت

عشق وفا مي طلبد، چاره چيست****بار دل از دل نتوان برگرفت

ني چقدر رغبت طفلانه داشت****بال و پر ناله به شكر گرفت

ناله نخيزد ز ني بورپا****طاقت ما پهلوي لاغر گرفت

بحربه توفان رضا مي تپيد****كشتي ما هم كم لنگر گرفت

چاره به خورشيد قيامت كشيد****دامن ما خشك شدن تر گرفت

ما همه زين باغ برون رفته ايم****رنگ كه پرواز ته پر گرفت

بيدل از اعجاز ضعيفي مپرس****لغزش من خامه به مسطر گرفت

غزل شمارهٔ 853: بعدازين بايد سراغ من ز خاموشي گرفت

بعدازين بايد سراغ من ز خاموشي گرفت****داشتم نامي درين يارن فراموشي گرفت

پردهٔ ناموس هستي بود آغوش كفن****از نفس آيينه تنگ آمد نمدپوشي گرفت

دوستان را ما وتو افكند دور از يكدگر****اي غبار آخر سر راه به همجوشي گرفت

گر به اين آهنگ جوشد نغمهٔ ساز وفاق****صورخواهد چون طنين پشه سرگوشي گرفت

الفت دلها فشار توأم بادام داشت****عبرت اينجا باج تنگي از هماغوشي گرفت

برنگشت از دشت استغنا غبار رفته ام****ازكه پرسم دامن نازي كه بيهوشي گرفت

شكركن بيدل كه درتوفان نيرنگ شعور****عالمي شد غرق و دست ما قدح نوشي گرفت

غزل شمارهٔ 854: دل ماند بي حس و غمت افشانده بال رفت

دل ماند بي حس و غمت افشانده بال رفت****اين ناوك وفا همه جا پوست مال رفت

خلقي ازين بساط به وهم گذشتگي****بي نقش پا چو قافلهٔ ماه و سال رفت

زين دشت گرد ناقهٔ ديگر نشد بلند****هرمحملي كه رفت به دوش خيال رفت

زردوستان تهيهٔ راه عدم كنيد****قارون به زير خاك پي جمع مال رفت

ناايمني نبرد زگوهر حصار موج****سرها به زانوي عدم از زير بال رفت

گر شرم داري از هوس جاه شرم دار****تا قطره شد گهر عرق انفعال رفت

بي دستگاهي آفت آثار مرد نيست****نارفتني است خط اگر از خامه نال رفت

موج گهر، چه واكشد از معني محيط****حرفي كه داشتم به زبانهاي لال رفت

اشكم به ديده محمل انداز برق داشت****گفتم نگاهي آب دهم بر شكال رفت

تصوير تيره بختي من مي كشيد عشق****از هند تا فرنگ قلم بر زگال رفت

اي چيني اينقدر به طنين موي سر مكن****فغفور در اعادهٔ ساز سفال رفت

بيدل دليل مقصد عزت تواضع است****زبن جاده ماه نو به جهان كمال رفت

غزل شمارهٔ 855: صبح از دل چاك كه دراين باغ سخن رفت

صبح از دل چاك كه دراين باغ سخن رفت****كز جوش گل و لاله قيامت به چمن رفت

آن مطلب ناياب كه هرگز نتوان يافت****دامان گلي بود كه دوش از كف من رفت

با بخت سيه ياد شب عيد ندارم****يارب چه هما بر سر من سايه فكن رفت

گلچيني فرصت چو سحر زد به دماغم****تا دامن رنگم به شبيخون شكن رفت

جز بر رخ عبرت در فكرم نگشودند****هر رشته كه واشد زگريبان به كفن رفت

پيري ست به جز حسرتم اكنون چه توان خورد****نعمت همه آب است چو دندان ز دهن رفت

اي شمع سحر فرصت پرواز نداربم****بايد مژه افشاند كنون بال زدن رفت

واماندگي از مقصد گمگشته سراغي ست****لب نقش قدم بود به هر ره كه سخن رفت

هستي الم خفت منصوري ما داشت****بفس كشمكش دار و رسن رفت

صيقلگر آيينهٔ تجديد قديم

است****نتوان به نوي غافل از اين ساز كهن رفت

چون صورت خواب از من و ما هيچ نديديم****كامد به چه رنگ آمد ورفتن به چه فن رفت

بيدل پي هستي به عدم مي رسد اخر****غر بت تك وتازي ست كه خواهد به وطن رفت

غزل شمارهٔ 856: ازين بساط كسي داغ آرميدن رفت

ازين بساط كسي داغ آرميدن رفت****كه با وجود نفس غافل ازتپيدن رفت

درين چمن سرتسليم آفتيم همه****گلي كه برق خزانش نزد به چيد ن رفت

ز بس گد از تمنا به دل گره كرديم****نفس چو اشك به دريوزهٔ چكيدن رفت

كباب غيرت آن رهروم كه همچوثمر****به پا شكستگي رنگ تا رسيدن رفت

زبسكه قطع تعلق زخويش دشواراست****چوگاز مدت عمرم به لب گزيدن رفت

ني ام چو اشك به راه تو داغ نوميدي****سر سجود سلامت اگر دويدن رفت

مجو ز مردم بي معرفت دم تسليم****ز سرو از ره بيحاصلي خميدن رفت

سراغ جلوه ز مابيخودن مگير و مپرس****بهار حيرت آيينه در نديدن رفت

فسانه اي ز رم فرصت نفس خو انديم****به لب نكرده گذر آن سوي شنيدن رفت

خيال هستي موهوم ريشه پيداكرد****به فكر خواب متن فصل آرميدن رفت

به جهد مسند عزت نمي شود حاصل ***نمي توان به فلك بيدل از دويدن رفت

غزل شمارهٔ 857: فغان كه فرصت دام تلاش چيدن رفت

فغان كه فرصت دام تلاش چيدن رفت****پي گذشتن عمر آنسوي رسيدن رفت

چوشمع سربه هوآ سوخت جوهرتحقيق****چه جلوه ها كه نه درپيش پا نديدن رفت

ز بس بلند فتاد آشيان خاموشي****رسيد ناله به جايي كه از شنيدن رفت

چه دم زنم زثبات بناي خودكه چوصبح****نفس كشيدن من تا نفس كشيدن رفت

طلب فسرد و نگرديد محرم تپشي****چو چشم آينه ام عمر بي پريدن رفت

جنون به ملك هوس داشت بوي عافيتي****رميد فرصت وآرام تا رميدن رفت

به رنگ غنچهٔ تصوير در بغل دارم****شكفتني كه به تاراج نادميدن رفت

كسي ز معني چاك جگر چه شرح دهد****خوشم كه نامهٔ عشاق تا دريدن رفت

چه جلوه پرتو حيرت درتن بساط افكند****كز آب چشمهٔ آيينه ها چكيدن رفت

فنا به رفع بلاهاي بي امان سپر است****به سوختن ز سرشمع سربريدن رفت

مرا به بيكسي اشك گريه مي آيد****كه در پي تو، به اميد نارسيدن رفت

گران شد آنقدر از گوهر نصيحت خلق****كه گوش من چو صدف بيدل از شنيدن رفت

غزل شمارهٔ 858: آخر سياهي از سر داغم به در نرفت

آخر سياهي از سر داغم به در نرفت****زين شب چوموي چيني اميد سحر نرفت

درهستي وعدم همه جا سعي مطلبي است****از ريشه زير خاك تلاش ثمر نرفت

نوميد اصل رفت جهاني به ذوق فرع****تا وضع قطره داشت ز درياگهر نرفت

از بسكه تنگ بودگذرگاه اتفاق****چون سبحه خلق جزبه سريكدگرنرفت

بر شعله ها ز پردهٔ خاكستر است ننگ****كاوارگي سري ست كه در زير پر نرفت

از هيچ جاده منزل عشق آشكار نيست****فرسود سنگ وپي به سراغ شررنرفت

دركوچهٔ سلامت دل پا شمرده نه****زين راه بي ادب نفس شيشه گر نرفت

آنجاكه نامهٔ رم فرصت نوشته اند****ما رفته ايم قاصد ديگر اگر نرفت

گرمحرمي به ضبط نفس كوش كز ادب****حرف به حق رسيده زلب پيشترنرفت

زين خاكدان كه دامن دلها گرفته است****خلقي زخويش رفت و به جاي دگرنرفت

بر حرص پشت پا زدم اما چه فايده****گردي فشانده ام كه ز دامان تر نرفت

بيدل ز دل

غبار علايق نمي رود****سر سوده شد چو صندل واين دردسر نرفت

غزل شمارهٔ 859: عمرگذشته بر مژه ام اشك بست و رفت

عمرگذشته بر مژه ام اشك بست و رفت****پرواز صبح بيضهٔ شبنم شكست و رفت

از خود تهي شويد و ز اوهام بگذريد****خلقي درين محيط به كشتي نشست و رفت

از نقد و جنس حاصل اين كارگاه وهم****ديديم باد بودكه آمد به دست و رفت

رفتن قيامتي ست كه پا لغز كس مباد****هرچند حق پرست شد اتش پرست و رفت

پوشيده نيست رسم خرابات ما و من****هركس بهٔك دو جام نفس گشت مست و رفت

در سينه داشتم دلكي عاقبت نماند****آه اين سپند سوخته با ناله جست و رفت

بند كشاكش نفس آخر گسيخت عمر****با خويش برد ماهي پر زور شست و رفت

چشم گشوده وحشت دل را بهانه بود****شاهين بي تماغه رها شد ز دست و رفت

كس محرم پيام دم واپسين نشد****كز دل چه مژده داد به دل پست پسب ورفت

شمعي زبان موعظت بزم گرم داشت****گفتم چسان روم ز در دل نشست و رفت

بيدل غبار قافلهٔ اعتبار ما****باري دگر نداشت همين چشم بست و رفت

غزل شمارهٔ 860: دي به شبنم گريهٔ ما نوگلي خنديد و رفت

دي به شبنم گريهٔ ما نوگلي خنديد و رفت****از زبان اشك هم درد دلي نشيند و رفت

از تماشاگاه هستي مدعا سير دل است****چون نفس بايد بر اين آيينه هم پيچيد و رفت

شمع محفل بر خموشي بست و مينا بر شكست****هر كسي زين انجمن طرز دگر ناليد و رفت

زين بيابان هر قدم خار دگر داردكمين****رهروان را پيش پاي خويش بايد ديد و رفت

عزم چون افتاد صادق راه مقصد بسته نيست****اشك در بي دست و پايي ها به سر غلتيد و رفت

كوشش واماندگان هم ره به جايي مي برد****سر به پايي مي توان چون آبله دزديد و رفت

عالمي صد ناله پيش آهنگي اميد داشت****يك نگاه واپسين ناگاه برگرديد و رفت

اي سحر در اشك شبنم غوطه مي بايد زدن****كز شكست رنگ بر ما عافيت خنديد و رفت

هيچ شبنم برنيارد سر ز جيب نيستي****گر

بداند كز چه گل خواهد نظر پوشيد و رفت

زان دهان بي نشان بوي سراغي برده ام****تا قيامت بايدم راه عدم پرسيد و رفت

صبحدم بيدل خيال نوبهار آيينه اي****ازتبسم برگل زخمم نمك پاشيد و رفت

غزل شمارهٔ 861: باز وحشي جلوه اي در ديده جولان كرد و رفت

باز وحشي جلوه اي در ديده جولان كرد و رفت****از غبارم دست بر هم سوده سامان كرد و رفت

پرتو حسني چراغ خلوت انديشه شد****در دل هر ذره صد خورشيد پنهان كرد و رفت

رنجها در عالم تسليم راحت مي شود****شمع از خار قدم سامان مژگان كرد و رفت

بي تميزي دامن نازي به صحرا مي فشاند****شوخي انديشهٔ ما راگريبان كرد و رفت

بود در طبع سحرنيرنگ شبنم سازييي****تنگي غفلت نفس را اشك غلتان كرد و رفت

نيستم آگه زنقش هستي موهوم خويش****اينقدر دانم كه بر آيينه بهتان كرد و رفت

رنگ گرداندن غبار دست بر هم سوده بود****بيخودي آگاهم از وضع پريشان كرد و رفت

سعي بيرون تازي ات ز ين بحرپر دشوار نيست****مي تون چون موج گوهرترك جولان كرد و رفت

خاك غارت پرور بنياد اين ويرانه ايم****هركه آمد اندكي ما را پريشان كرد و رفت

جاي دل بيدل درين محفل پسندي داشتم****بسكه تنگ آمد پري افشاند وافغان كرد و رفت

غزل شمارهٔ 862: هركه آمد سير يأسي زين گلستان كرد و رفت

هركه آمد سير يأسي زين گلستان كرد و رفت****گر همه گل بود خون خود به دامان كرد و رفت

غنچه گشتن حاصل جمعيّت اين باغ بود****نالهٔ بلبل عبث تخمي پريشان كرد و رفت

صبح تا آگاه شد از رسم اين ماتمسرا****خندهٔ شادي همان وقف گريبان كرد و رفت

محملي بر شعله اشكي توشه آهي راهبر****شمع در شبگير فرصت طرفه سامان كرد و رفت

در هواي زلف مشكين تو هرجا دم زدم****دود آهم عالمي را سنبلستان كرد ورفت

حرص زندانگاه يك عالم اميدم كرده بود****عبرت كم فرصتيها سخت احسان كرد و رفت

دوش سيلاب خيالت مي گذشت از خاطرم****خانهٔ دل بر سر ره بود ويران كرد و رفت

داشت از وحشتگه امكان نگاه عبرتم****آنقدر فرصت كه طوف چشم حيران كرد و رفت

اخگري بودم نهان در پردهٔ خاكستري****خودنمايي زين لباسم نيز عريان كرد و رفت

فرصتي كو تا كسي فيضي برد، زين انجمن****كاغذ آتش زده باري چراغان كرد و رفت

وهم مي بالد كه داد آرزوها دادن است****ياس مي نالد كه اينجا هيچ نتوان كرد و رفت

اين زمان بيدل سراغ دل چه مي

جويي زما****قطره خوني بود چندين بارتوفان كرد و رفت

غزل شمارهٔ 863: زين من و ما زندگي سير فنايي كرد و رفت

زين من و ما زندگي سير فنايي كرد و رفت****بر مزار ما دو روزي هاي هايي كرد و رفت

عجز طاقت بي گذشتن نيست زين بحر سراب****سايه بر خاك از جبين مالي شنايي كرد و رفت

در خروش بيدماغان جنون تكرار نيست****دل سپندي بود در محفل صدايي كرد و رفت

دوستان از خود به سعي نيستي برخاستتد****گرد ما هم خواهد ايجاد عصايي كرد و رفت

عيب هستي نيست جندان چاره پوشيدنش****چشم اگر بندي توان بند قبايي كرد و رفت

كس گرفتار تعلقهاي وهم و ظن مباد****مرگ مژگان بند تعليم حيايي كرد و رفت

شخص هستي جز جنون شوخ چشميها نداشت****هر چه رفت از چشم ما بر دل بلايي كرد و رفت

بادپيمايي چو شمع اينجا اقامت مي كند****بر هوا سرها سراغ زبر پايي كرد و رفت

عمر ازكم مايگيهاي نفس با كس نساخت****ميزبان شد منفعل مهمان دعايي كرد و رفت

خجلت ناپايداري مزد سعي زندگي ست****گر همه آمد صواب اينجا خطايي كرد و رفت

در حريم عشق غير از سجده كس را بار نيست****بايد اكنون يك نماز بي قضايي كرد و رفت

خلق را ذوق عدم زين انجمن ناكام برد****فرصت ما نيز خواهد عزم جايي كرد و رفت

تا قيامت ساغر خميازه مي بايد كشيد****ساقي اين بزم بي صهبا حيايي كرد و رفت

داغ نيرنگم كه امشب كاغذ آتش زده****بر حريفان خندهٔ دندان نمايي كرد و رفت

بيدل از غفلت به تعمير شكست دل مكوش****در ازل ديوانه اي طرح بنايي كرد و رفت

غزل شمارهٔ 864: رنگ گلش بهار خط از دور ديد و رفت

رنگ گلش بهار خط از دور ديد و رفت****اين وحشي از خيال سياهي رميد و رفت

از صبح اين چمن طربي چشم داشتيم****آخر نفس بر آينهٔ ما دميد و رفت

ديگر پيام ما بر جانان كه مي برد****اشكي كه داشتيم ز مژگان چكيد و رفت

چندين چمن فسرد به خون اميد ما****رنگ حنا گلي كه مپرسيد چيد و رفت

ذوق وفاي وعده ات

از دل نمي رود****قاصد ثمر نبود كه گويم رسيد و رفت

لبيك كعبه مانع ناقوس دير نيست****اينجا فسانه هاست كه بايد شنيد و رفت

پرسيدم از حقيقت مرگ قلندري****گفتند بي غم تو و من خورد و ريد و رفت

گففم رموز مطلب هستي بيان كنم****تا بر زبان رسيد سخن لب گزيد و رفت

گرديد پيري ام ادب آموز عبرتي****كز تنگناي عمر جواني خميد و رفت

وامانده بود هوش درين دشت بيكران****لغزپد پاي سعي و رهي بد سپيد و رفت

بيدل دو دم به الفت هستي نساختيم****جولان او ز دامن ما چين كشيد و رفت

غزل شمارهٔ 865: هركس اينجا يكدودم دكان بسمل چيد و رفت

هركس اينجا يكدودم دكان بسمل چيد و رفت****ساعتي در خاك ره لختي به خون غلتيد و رفت

هركه را با غنچهٔ اين باغ كردند آشنا****همچوبوي گل به آه بيكسي پيچيد ورفت

صبح تا طرز بناي عمر را نظاره كرد****رايت دولت به خورشد فلك بخشيد و رفت

اي حباب ازتشنگي تا چند باشي جان به لب****دامن اميد ازبن گرداب بايد چيد و رفت

رنگ آسايش ندارد نوبهار باغ دهر****شبنم اينجا يك سحر در چشم تر خوابيد و رفت

چون شرر ساز نگاهي داشتيم اما چه سود****لمعهٔ كمفرصتيها چشم ما پوشيد و رفت

هر قدم در راه الفت داغ دارد سايه ام****كز ضعيفي تا سركويت جبين ماليد و رفت

شانه هم هرچند اينجا دسته بند سنبل است****ازگلستانت همين آيينه گلها چيد و رفت

گوهر اشكي كه پروردم به چشم انتظار****درتماشاي تو از دست نگه غلتيد و رفت

شمع از اين محفل سراغ گوشهٔ امني نداشت****چون نگه خود را همان در چشم خود دزديد و رفت

شوخي عرض نمود اينجا خيالي بيش نيست****صورت ما هم به چشم بسته بايد ديد و رفت

تا بهارت از خزان پر بي تأمل نگذرد****هر قدم مي بايدت چون رنگ برگرديد و رفت

چشم عبرت هركه براوراق روزوشب گشود****همچو بيدل معني بيحاصلي فهميد و رفت

غزل شمارهٔ 866: به حيرتم چه فسون داشت بزم نيرنگت

به حيرتم چه فسون داشت بزم نيرنگت****زدم به دامن خود دست و يافتم چنگت

دماغ زمزمهٔ بي نيازي ات نازم****كه تا دميد برآهنگ ما زد آهنگت

نقاب بر نزدن هم قيامت آرايي ست****فتاده در همه آفاق آتش سنگت

به غير چاك گريبان گلي نرست اينجا****درين چمن چه جنون كرد شوخي رنگت

چه ممكن است جهان را ز فتنه آسودن****فتاده بر صف برگشتهٔ مژه جنگت

حيا نبود كفيل برون خرامي ناز****دل گرفتهٔ ما كرد اينقدر ننگت

براين ترانه كه ما رنگ نوبهار توايم****رسيده ايم به گلهاي تهمت ننگت

جهان وهم چه مقدار منفعل تك وپوست****كه جستجوكند آنگه به عالم بنگت

علاج دوري غفلت به جهد

نايد راست****نشسته ايم به منزل هزار فرسنگت

نه ديده قابل ديدن نه لب حريف بيان****نگ ه ما متحير زبان ما دنگت

كراست زهرهٔ جهدي كه دامنت گيرد****چودست ما همه شلت چوپاي ما لنگت

زبان آينه پرداز مي دهم بيدل****بهاركرد مرا پرفشاني رنگت

غزل شمارهٔ 867: كه شود به وادي مدعا بلد تسلي منزلت

كه شود به وادي مدعا بلد تسلي منزلت****كه نبست طاقت هرزه دوقدمي برآبله محملت

نه تكلف تك و تاز كن نه تلاش دور و دراز كن****ز گشاد يك مژه ناز كن به هزار عقدهٔ مشكلت

تو كم از غبار سحر نه اي به تردد آن همه نم مكش****كه گذشته اي ز جهات اگر عرق جبين نكند گلت

به كتاب دانش اين و آن مكن آنقدر سبقت روان****كه دمد زپشت و ر خ ورق خط شبههٔ حق و باطلت

ز سواد كارگه صور به غبار نقب گمان مبر****تو به شرط آن كه كني نظر همه عينك آمده حايلت

قدمت به كنج ادب شكن در ناز خيره سري مزن****ستم است جرأت ما و من چو نفس كند به در از دلت

چوشكست كشتي ات از قضا به محيط گم شو و برميا****كه مباد غيرت سوختن فكند چوتخته به ساحلت

زحرير و اطلس كروفر به قبا رجوع هوس مبر****كه به خويش تا فكني نظر ز دو سوست زخم حمايلت

اگر اهل جود وكرامتي بگشاكفي به شكفتني****كه سحر طواف چمن كند ز تبسم لب سايلت

همه جا جمال تو جلوه گر همه سو مثال تو در نظر****به تأملي مژه بازكن كه نسازد آينه غافلت

ادبم كجا مژه واكند كه حق تحيّر ادا كند****دو جهان گرفته هجوم دل ز نگاه آينه مايلت

ز شكوه برق غرور تو كه شود حريف حضور تو****همه جا نگاه ضعيف ما مژه مي كشد به مقابلت

به تسلي دل چاك ما كه رسد ز بعد هلاك ما****كه شكسته برسر خاك ما پري ازتپيدن بسملت

به جهان شهرت علم

و فن اگر اين بود اثر سخن****نرسد خروش قيامتي به صرير خامهٔ بيدلت

غزل شمارهٔ 868: اي ظفر شيفتهٔ همت نصرت فالت

اي ظفر شيفتهٔ همت نصرت فالت****چمن فتح تبسمكدهٔ اقبالت

آيت فضا و سخاشان تو را آينه دار****نص تحقيق وفا ترجمهٔ اقوالت

در مقامي كه شكوهت فشرد پاي ثبات****كوه بازد كمر از سايهٔ استقلالت

روح اعدا همه گر همسر سيمرغ شود****نيست جز صعوهٔ شاهين قضا چنگالت

سرگردن شكنان دوختهٔ نقش قدم****تاج شاهان غيور آبلهٔ پامالت

صورت هيچكس آنجا به مقابل نرسد****برهرآيينه كه غيرت فكند تمثالت

عمرها شدكه به تفهيم شرف مي نازد****سال و ماه همه در سايهٔ ماه و سالت

گر همه عقدهٔ دل بود نگاه توگشود****حق نيفكند سر وكار به هيچ اشكالت

نور ذاتي دلت اندوه كدورت نكند****امر حقي به تغير نگرايد حالت

يارب از ملك اجابت به دعاي بيدل****كند اقبال ازل تا ابد استقبالت

غزل شمارهٔ 869: زهي مخموري عالم گلي از حسرت جامت

زهي مخموري عالم گلي از حسرت جامت****زبان ها تا نگين ساغركش خميازه ي نامت

كه مي داند حريف ساغر وصلت كه خواهد شد****كه ما پيمانه پرگرديم از سر جوش پيغامت

به توفانخانه ي خورشيد وصلت ره نمييابد****ز هستي تا گسستن نيست نتوان بست احرامت

كنون كز پردهٔ رنگم به چندين جلوه عرياني****چه مقدار آن قباي ناز تنگ آمد بر اندامت

به چشم كم كه مي بيند سيه روزان الفت را****به صد خورشيد مي نازد سحر پرورده ي شامت

نگه را خانه ي چشم است زنجير گرفتاري****نمي باشد برون پرواز ما از حلقهٔ دامت

گلاب از موج تلخي در كنار ناز مي غلتد****سخن را زيب ديگر مي دهد انداز دشنامت

به توفان بهار نوخطيها غوطه زد آخر****جهان سايهٔ سرو تو تا پشت لب بامت

به فكر چارهٔ سوداي ما يارب كه پردازد****دو عالم يك جنونزارست از شور دو بادامت

نه ازكيفيت آگاهي ست اين وعظت اي زاهد****همان تعليم بي مغزي ست فرياد لب جامت

نفس را دام راحت خلوت آيينه مي باشد****نگردي غافل از دل اي كه مطلوب است آرامت

مزاج هرزه تازت آنقدر وحشي ست اي غافل****كه از وحشت رمي

گر خود همان وحشت كند رامت

خزاني كرد چرخ پخته كار اجزاي رنگت را****هنوز اميد سرسبزي ست در انديشهٔ خامت

چه مي پيچي ز روي جهل بر طول امل بيدل****كه مو هو م است چو ن تار نظر آغاز و انجامت

غزل شمارهٔ 870: آمدم تا صد چمن بر جلوه نازان بينمت

آمدم تا صد چمن بر جلوه نازان بينمت****نشئه، در، سر مي به ساغر گل به دامان بينمت

همچو دل عمري در آغوش خيالت داشتم****اين زمان همچون نگه درچشم حيران بينمت

گرد دامانت به مژگان نياز افشانده ام****بي كسوف اكنون همان خورشيد تابان بينمت

اي مسيحا نشئهٔ رنج دو عالم احتياج****برنگه ظلم است اگرمحتاج درمان بينمت

ديدهٔ خميازه سنجي چون قدح آورده ام****تا به رنگ موج صهبا مست جولان بينمت

عالمي ازنقش پايت چشم روشن مي كند****اندكي پيش آي تا من هم خرامان بينمت

حق ذات تست سعي دستگيريهاي خلق****تا ابد يارب عصاي ناتوانان بينمت

عرض تعداد مراتب خجلت شوق رساست****آنچه دل ممنون ديدنها شود آن بينمت

غنچگيهايت نصيب ديدهٔ بيدل مباد****چشم آن دارم كه تا بينم گلستان بينمت

غزل شمارهٔ 871: باز با طرزتكلف آشنا مي بينمت

باز با طرزتكلف آشنا مي بينمت****جام در دست ز عرقهاي حيا مي بينمت

سرمه دركار زبان كردي ز مژگان شرم دار****چند روزي شدكه من پر بيصدا مي بينمت

اينقدر دام تأمل خاكساريهاي كيست****بيشتر ميل نگه درپيش پا مي بينمت

خون مشتاقان قدح پيماي نوميدي مباد****گردشي در ساغررنگ حنا مي بينمت

همچو مژگان طور نازت يك قلم برگشته است****بي بلايي نيستي هرچند وامي بينمت

اشكها را بر سر مژگان چه فرصت چيدن است****يك نفس بنشين دمي ديگركجا مي بينمت

شمع را بي شعله سامان نظر پيداست چيست****كور مي گردم دمي كز خود جدا مي بينمت

رفته ام از خويش و حسرت ديده بان بيخوديست****هركجا باشم همان رو بر قفا مي بينمت

بيدل اشغال خطا را مايهٔ دانش مگير****صرف لغزش چون قلم سرتا به پا مي بينمت

غزل شمارهٔ 872: اي پر فشان چون بوي گل بيرنگي از پيراهنت

اي پر فشان چون بوي گل بيرنگي از پيراهنت****عنقا شوم تاگرد من يابد سراغ دامنت

با صد حدوث كيف وكم از مزرع ناز قدم****يك ريشه برشوخي نزد تخم دو عالم خرمنت

تنزيه صد شبنم حياپروردهٔ تشبيه تو****جان صد عرق آب بقاگل كردهٔ لطف تنت

تجديد ناز آشفتهٔ رنگ لباس آرايي ات****بي پردگي ديوانهٔ طرح نقاب افكندنت

در وادي شوق يقين صد طور موسي آفرين****خاكستر پروانه اي محو چراغ ايمنت

در نوبهار لم يزل جوشيده از باغ ازل****نه آسمان گل در بغل يك برگ سبزگلشنت

دل را به حيرت كرد خون بر عقل زد برق جنون****شور دوعالم كاف و نون يك لب به حرف آوردنت

هرجا برون جوشيده اي خودرابه خود پوشيده اي****در نور شمعت مضمحل فانوسي پيراهنت

جوش محيط كبريا برقطره زد آيينه ها****ما را به ماكرد آشنا هنگامهٔ ما ومنت

ني عشق دانم ني هوس شوق توام سرمايه بس****اي صبح يك عالم نفس انديشهٔ دل مسكنت

حسن حقيقت روبروسعي فضول آيينه جو****بيدل چه پردازد بگو اي يافتن ناجستنت

غزل شمارهٔ 873: جهان در سرمه خوابيد از خيال چشم فتانت

جهان در سرمه خوابيد از خيال چشم فتانت****چه سنگ بود يارب سايهٔ ديوار مژگانت

تحير بر سراپاي تو واكرده ست آغوشي****كه چون طاووس نتوان ديد بيرون گلستانت

كدورت تا نچيند جوهر شمشير استغنا****به جاي خون عرق مي ريزد از زخم شهيدانت

بهارت را فسون اختراعي بود مستوري****قباي ناز چون گل كرد پيش از رنگ عريانت

مگر پشت لبي خواهد تبسم سبزكرد امشب****قيامت بر جگر مي خندد ازگرد نمكدانت

به شوخيهاي استغنا نگه واري تغافل زن****سرشكم لغزشي دارد نياز طرز مستانت

سواد ناز روشن كرد حسن از سعي تعميرم****سفالي يافت درگل كردن اين خاك ريحانت

چه نيرنگ است سامان تماشاخانهٔ هستي****مژه بر خويش واكردم جهاني گشت حيرانت

شكست دل به آن شوخي ز هم پاشيد اجزايم****كه گل كرد از غبارم گردهٔ تصوير پيمانت

به رنگي گل نكردم كز حجابت برنياوردم****مصور داشت در نقشم كشيدنهاي دامانت

حريف معني تحقيق آسان كس نشد بيدل****چوتار سبحه چندين نقب مي خواهدگريبانت

غزل شمارهٔ 874: زهي هنگامهٔ امكان جنون ساز غريبانت

زهي هنگامهٔ امكان جنون ساز غريبانت****زمين و آسمان يك چاك دامن تا گريبانت

كتاب معرفت سطري ز درس فهم مجهولت****دو عالم آگهي تعبيري از خواب پريشانت

كدامين راه و كو منزل كجا مي تازي اي غافل****به فكر دشت و در مُردي و در جيب است ميدانت

به انداز تغافل تا به كي خواهي جنون كردن****غبار انگيخت از عالم به پاي خفته جولانت

به پيش پا نمي بيني چه افسون است تحقيقت****زبان خود نمي فهمي چه نيرنگ است عرفانت

نه غيري خوانده افسونت نه ليلي كرده مجنونت****همان شوق تو مفتونت همان چشم تو حيرانت

پي تحقيق گردي مي كني از دور و بيتابي****ندانم اينقدر بر خود كه افشانده ست دامانت

شهادت تا رموز غيب پر بي پرده بود اينجا****اگر مي گشتي آگاه از گشاد و بست مژگانت

جهاني نقش بستي ليك ننمود ي به كس بيدل****به اين حيرت چه مكتوبي كه نتوان خواند عنوانت

غزل شمارهٔ 875: نسزد به وضع فسردگي ز بهار دل مژه بستنت

نسزد به وضع فسردگي ز بهار دل مژه بستنت****كه گداخت جوهر رنگ و بو به فشار غنچه نشستنت

مكش اي حباب بقا هوس، الم ستمگري نفس****چقدر گره به دل افكند خم و پيچ رشته گسستنت

به تكلف قدح هوس سر وبرگ حوصله باختي****نرسيده نشئهٔ همتي ز ترنگ ذوق شكستنت

چه نمود فرصت بيش وكم كه رميدي از چمن عدم****ننشست رنگ تاملي چوشراربرزخ جستنت

تو نواي محفل غيرتي ز چه روفسردهٔ غفلتي****نفسي كه زخمه به تار زد كه نبود اشارهٔ رستنت

همه دم ز قلزم كبريا تب شوق مي زند اين صلا****كه فريب موج گهر مخور ز دو روزه آبله بستنت

چه وفاست بيدل سخت جان كه دم جد ايي دوستان****جگر ستمزده خون شود ز حياي سينه نخستنت

غزل شمارهٔ 876: بهار آيينهٔ رنگي كه باشد صرف آيينت

بهار آيينهٔ رنگي كه باشد صرف آيينت****شكفتن فرش گلزاري كه بوسد پاي رنگينت

عرق ساز حيا از جبهه ات ناز دگر دارد****به شبنم داده خورشيدي گهرپرداز پروينت

خجالت در مزاج بوي گل مي پرورد شبنم****به آن طرزسخن يعني نسيم برگ نسرينت

چه امكان است همسنگ ترازوي توگرديدن****مگركوه وقار آيينه پردازد ز تمكينت

نمي چيند به يك دريا عرق جزشرم همواري****تبسمهاي موج گوهر از ابروي پرچينت

تحير صيد مژگان هم بهشتي در نظر دارد****به زير بال طاووس است دل در چنگ شاهينت

وفا سر بر خط عهدت كرم فرمانبر جهدت****ترحم بندهٔ كيشت مروت امت دينت

زيارتگاه يكتايي ست الفت خانهٔ دلها****نگردد غافل از آيينه يارب چشم حق بينت

به منع حسرت بيدل كه دارد ناز خودكامي****شكر هم مي خورد آب از تبسمهاي شيرينت

غزل شمارهٔ 877: بيا اي جام و ميناي طرب نقش كف پايت

بيا اي جام و ميناي طرب نقش كف پايت****خرام موج مي مخمور طرز آمدنهايت

نفس در سينه نكهت آشيان خلد توصيفت****نگه در ديده شبنم پرور باغ تماشايت

شكوه جلوه ات جز در فضاي دل نمي گنجد****جهان پرگردد ازآيينه تا خالي شود جايت

پر اسان است اگرتوفيق بخشد نور بيتابي****تماشاي بهشت ازگوشهٔ چشم تمنايت

توان در موج ساغر غوطه زد از نقش پيشاني****به مستي گر دهد فرمان نگاه نشئه پيمايت

فروغ شمع هم مشكل تواند رنگ گرداندن****در آن محفل كه منع دور ساغر باشد ايمايت

مروت صرف ايجادت كرم فيض خدا دادت****ادب تعمير بنيادت حيا آثار سيمايت

نظرانديشي وهمم به داغ غير مي سوزد****دلي آيينه سازم كز تو ريزم رنگ همتايت

هواخوه تو اكسير سعادت در بغل دارد****نفس بودم سحرگل كردم از فيض دعاهايت

تهي از سجدهٔ شوقت سر مويي نمي يابم****سراپادر جبين مي غلتم از ياد سراپايت

اثر محو دعاي بيدل است اميد آن دارد****كه بالد دين و دنيا در پناه دين و دنيايت

غزل شمارهٔ 878: همه كس كشيده محمل به جناب كبريايت

همه كس كشيده محمل به جناب كبريايت****من و خجلت سجودي كه نريخت گل به پايت

نه به خاك دربسودم نه به سنگش آزمودم****به كجا برم سري راكه نكرده ام فدايت

نشود خمار شبنم مي جام انفعالم****چو سحر چه مغز چيند سر خالي از هوايت

طرب بهار امكان به چه حسرتم فريبد****به بر خيال دارم گل رنگي از قبايت

هوس دماغ شاهي چه خيال دارد اينجا****به فلك فرو نيايد سركاسهٔ گدايت

به بهار نكته سازم ز بهشت بي نيازم****چمن آفرين نازم به تصور لقايت

نتوان كشيد دامن ز غبار مستمندان****بخرام و نازها كن سر ما و نقش پايت

نفس از تو صبح خرمن نگه از تو گل به دامن****تويي آنكه در بر من تهي از من است جايت

ز وصال بي حضورم به پيام ناصبورم****چقدر ز خويش دورم كه به من رسد صدايت

نفس هوس خيالان به هزار نغمه صرف است****سر دردسر

ندارم من بيدل و دعايت

غزل شمارهٔ 879: زهي چمن ساز صبح فطرت تبسم لعل مهرجويت

زهي چمن ساز صبح فطرت تبسم لعل مهرجويت****ز بوي گل تا نواي بلبل فداي تمهيد گفتگويت

سحر نسيمي درآمد از در، پيام گلزار وصل در بر****چو رنگ رفتم زخويش ديگر، چه رنگ باشد نثار بويت

هوايي مشق انتظارم ز خاك گشن چه باك دارم****هنوز دارد خط غبارم شكستهٔ كلك آرزويت

به جستجو هر طرف شتابم همان جنون دارد اضطرابم****به زبر پايت مگر بيابم دلي كه گم كرده ام به كويت

ز گلشنت ريشه اي نخندد كه چرخش افسردگي پسندد****چو ماه نو نقش جام بندد لبي كه تر شد به آب جويت

به عشق نالد دل هوس هم ببالد از شعله خار و خس هم****رساست سررشتهٔ نفس هم به قدر افسون جستجويت

به اين ضعيفي كه بار دردم شكسته در طبع رنگ زردم****به گرد نقاش شوق گردم كه مي كشد حسرتم به سويت

ز سجدهٔ خجلت آور من چه ناز خرمن كند سر من****كه خواهد از جبههٔ تر من چو گل عرق كرد خاك كويت

اگر بهارم توآبياري وگر چراغم تو شعله كاري****ز حيرت من خبرنداري بيارم آيينه روبرويت

كجاست مضمون اعتباري كه بيدل انشاكند نثاري****بضاعتم پيكر نزاري بيفكنم پيش تار مويت

غزل شمارهٔ 880: كار به نقش پا رساند جهد سر هواييت

كار به نقش پا رساند جهد سر هواييت****شمع صفت به داغ برد آينه خودنماييت

دل به غبار وهم و وظن رفت زشغل ما و من****آينه ها به باد داد زنگ نفس زداييت

فقر نداشت اين قدر رنج خيال پا و سر****خانهٔ كفشدوز كرد فكر برهنه پاييت

آينه داري خيال شخص تو را مثال كرد****خاك چه ره به سر فشاند خاك به سر جداييت

هيأت چرخ ديده اي محرم احتياج باش****كاسه بلند چيده است دستگه گداييت

از نفس هواپرست رنگ غناي دل شكست****بر سر آشيان فتاد آفت پرگشاييت

گربه فلك روي كه نيست بند هواگسيختن****همچو سحر گرفته اند در قفس رهاييت

دامن خود به دست گير شكر حقوق عجز كن****قاصد رمز مدعاست

خجلت نارساييت

سجده فسون قدرت است پايهٔ همت بلند****ربط زمين و آسمان داده به هم دوتاييت

خشك و تر بهار رنگ سر به ره اميد ماند****ليك به فرق گل فكند سايه كف حناييت

چشم تأمل حباب تا كف و موج وارسيد****با همه ام دچاركرد يك نگه آشناييت

بيدل اگر نه شرم عشق لب گزد از جنون تو****تا به سپهر مي رسد چاك سحر قباييت

حرف ث

غزل شمارهٔ 881: ره مقصدي كه گم است و بس به خيال مي سپري عبث

ره مقصدي كه گم است و بس به خيال مي سپري عبث****توبه هيچ شعبه نمي رسي چه نشسته مي گذري عبث

ز فسانه سازي اين وآنگه رسد به معني بي نشان****نشكسته بال و پر بيان به هواي او نپري عبث

چمن صفا و كدورتي مي جام معني و صورتي****همه اي ولي به خيال خود كه تويي همين قدري عبث

ز زبان شمع حيا لگن سخني ست عِ_برت انجمن****كه درين ستمكده خارپا نكشيده گل به سري عبث

هوس جهان تعلقي سر و برگ حرص و تملقي****چو يقين زند در امتحان به غرور پي سپري عبث

نگهت به خود چو فرارسد به حقيقت همه وارسد****دل شيشه گر به فضا رسد نتپد به وهم پري عبث

چو هوا ز كسوت شبنمي نه شكسته ا ي نه فراهمي****چقدر ستمكش مبهمي كه جبين نه اي و تري عبث

نه حقيقت تو يقين نشان نه مجازت آينهٔ گمان****چه تشخصي چه تعيني كه خودي غلط دگري عبث

به هوا مكش چو سحر علم به حيا فسون هوس مدم****عدمي عدم عدمي عدم ز عدم چه پرده دري عبث

خجلم زننگ حقيقتت كه چو حرف بيدل بي زبان****به نظر نه اي و به گوشها ز فسانه دربه دري عبث

غزل شمارهٔ 882: بي مغزي و داري به من سوخته جان بحث

بي مغزي و داري به من سوخته جان بحث****اي پنبه مكن هرزه به آتش نفسان بحث

از يك نفس است اين همه شور من و مايت****بريك رگ گردن چقدر چيده دكان بحث

با چرخ دليري بود اسباب ندامت****اي ديده وران صرفه ندارد به دخان بحث

در ترك تامل الم شور و شري نيست****بلبل ننمايد به چمن فصل خزان بحث

از مدرسه دم نازده بگريز وگزنه****برخاست ر گ گردن و آمد به ميان بحث

در نسخهٔ مرگ است گر انصاف توان يافت****تا علم فنا نيست همان بحث و همان بحث

از عاجزي من جگر خصم كباب است****با آب

كند آتش سوزنده چسان بحث

زبر و بم اين انجمن آفاق خروش است****هر دم زدن اينجا دم تيغ است و فسان بحث

با سنگ جنون مي كند انداز شرارم****عمري ست كه دارد به نگه خواب گران بحث

در معركهٔ هوش كه خون باد بساطش****تا رنگ نگرديد نگرداند عنان بحث

گر درس خموشي سبق حال تو باشد****بيدل نرسد برتو ز ابناي زمان بحث

غزل شمارهٔ 883: خواري ست به هركج منش از راست روان بحث

خواري ست به هركج منش از راست روان بحث****بر خاك فتد تير چو گيرد به كمان بحث

گويايي آيينه بس است از لب حيرت****حيف است شود جوهر روشن گهران بحث

تمكين چقدر خفت دل مي كشد اينجا****كز حرف بد و نيك كند كوه گران بحث

با تيشه چرا چيره شود نخل برومند****با خم شده قامت مكن اي تازه جوان بحث

ماتمكدهٔ علم شمر مدرسه كانجاست****انصاف به خون غوطه زن و نوحه كنان بحث

گر بيخردي ساز كند هرزه زباني****بگذاركه چون شعله بميرد به همان بحث

آن كيست كه گردد طرف مولوي امروز****يك تيغ زبان دارد و صد نوك سنان بحث

از جوش غبار من و ما عرصهٔ امكان****بحري ست كه چيده ست كران تا به كران بحث

دل شكوهُ آن حلقهٔ گيسو نپسندد****هرچندكند آينه با آينه دان بحث

با خصم دل تيغ بود حجت مردان****زن شوهر مردي كه كند همچو زنان بحث

بيدار شد از نالهٔ من غفلت انصاف****گرداند به حيرت ورق خواب گران بحث

جمعيت گوهر نكشد زحمت امواج****بيدل به خموشان نكنند اهل زبان بحث

غزل شمارهٔ 884: تأمل عارفان چه دارد به كارگاه جهان حادث

تأمل عارفان چه دارد به كارگاه جهان حادث****نواي ساز قدم شنيدن ز زخمه هاي زبان حادث

شكست و بستي كه موج دارد كسي چه مقدار واشمارد****به يك وتيره است تا قيامت حساب سود و زيان حادث

ز فكر سوداي پوچ هستي به شرم بايد تنيد و پا زد****به دستگاه چه جنس نازد سقط فروش دكان حادث

ازبن بساط خيال رونق نقاب رمز ظهور كن شق ***خزان ندارد بهار مطلق بهار دارد خزان حادث

فسانه اي ناتمام دارد حقيقت عالم تعين****تو درخور فرصتي كه داري تمام كن داستان حادث

كسي در ين دشت بي سر و پا برون منزل نمي خرامد****به خط پرگار جاده دارد تردد كاروان حادث

غم و طرب نعمت است اما نصيب لذت كه راست اينجا****تجدد الوان ناز دارد نياز مهمان خوان حادث

اگرشكستيم

وگر سلامت كه دارد انديشهٔ ندامت****بر اوستاد قدم فتاده است رنج ميناگران حادث

رموز فطرت بر اين سخن كرد ختم صد معني و عبارت****كه آشكار و نهان ندارد جز آشكار و نهان حادث

به پستي اعتبار بيدل عبث فسردي و خاك گشتي****نمي توان كرد بيش از اينها زميني و آسمان حادث

غزل شمارهٔ 885: نتوان برد زآينهٔ ما رنگ حدوث

نتوان برد زآينهٔ ما رنگ حدوث****شيشه اي داشت قدم آمده بر سنگ حدوث

نيست تمهيد خزان در چمن دهر امروز****بر قديم است زهم ريختن رنگ حدوث

سير بال و پر اوهام بهشت است اينجا****همه طاووس خياليم ز نيرنگ حدوث

بحر و آسودگي امواج و تپش فرسايي****اينك آيينهٔ صلح قدم و جنگ حدوث

دير و ناقوس نوا، كعبه و لبيك صدا****رشته بسته است نفس اين همه بر چنگ حدوث

مي سزد هر نفسم پاي نفس بوسيدن****كز ادبگاه قدم مي رسد اين لنگ حدوث

صبح تا دم زند از خويش برون مي آيد****به دريدن نرسد پيرهن تنگ حدوث

دو جهان جلوه ز آغوش تخيل جوشيد****چقدر آينه دارد اثر بنگ حدوث

عذر بي حاصلي ما عرقي مي خواهد****تا خجالت نكشي آب شو از ننگ حدوث

غيب غيب است شهادت چه خيال است اينجا****بيدل از ساز قدم نشنوي آهنگ حدوث

حرف ج

غزل شمارهٔ 886: تا ز پيدايي به گوشم خواند افسون احتياج

تا ز پيدايي به گوشم خواند افسون احتياج****روز اول چون دلم خواباند در خون احتياج

نغمهٔ قانون اين محفل صلاي جودكيست****عالمي را از عدم آورد بيرون احتياج

حسن و عشقي نيست جز اقبال و ادبار ظهور****ليلي اين بزم استغناست مجنون احتياج

تا نشد خاكستر از آتش سياهي گم نشد****تيره بختيها مرا هم كرد صابون احتياج

صيد نيرنگ توهم را چه هستي كوعدم****پيش ازين خونم غنا مي خورد اكنون احتياج

درخور جا هست ابرام فضوليهاي طبع****سيم و زر چون بيش شد مي گردد افزون ا حتياج

با لئيمان گر چنين حرص گدا طبعت خوش است****بايدت زير زمين بردن به قارون احتياج

گر لب از اظهار بندي اشك مژگان مي درد****تا كجا بايد نهفت اين ناله مضمون احتياج

صبح اين ويرانه با آن بي تعلق زيستن****مي برد از يك نفس هستي به گردون احتياج

عرض مطلب نرمي گفتار انشا مي كند****حرف ناموزون ما راكرد موزون احتياج

همچو اهل قبر بيدل بي نفس باشي خوش است****تا نبندد رشته ات بر سازگردون احتياج

غزل شمارهٔ 887: در لاف حلقه ر با مزن به ترانه هاي بيان كج

در لاف حلقه ر با مزن به ترانه هاي بيان كج****كه مباد خنده نما شود لب دعويت ز زبان كج

ز غرور دعوي سروvي به فلك مي رسدت سري****سر تيغ اگر به درآ وري كه خم است پيش فسان كج

ز غبار جاده ي معصيت نشديم محرم عافيت****به كجاست منزل غافلي كه فتد به راه روان كج

دل و دست باخته طاقتم سر وپاي گمشده همتم****قلم شكسته كجا برد رقم عرق به بنان كج

ستم است بر خط مسطر از خم و پيج لغزش خامه ات****ره راست متهم كجي نكني ز سعي عنان كج

به صلاح طينت منقلب نشوي زيان زدهء هوس****كه چو جنسهاي دگر كسي نخرد كجي ز دكان كج

سر خوان نعمت عافيت نمكي است حرف ملايمش****تو اگر از اين مزه غافلي غم لقمه خور به دهان كج

خلل طبيعت راستان نشود كشاكش آسمان****ز خدنگ جوهر راستي نبرد تلاش كمان

كج

من بيدل از طرق ادب نگزيده ام ره دامني****كه ز لغزش آبله زا شود قدم يقين به گمان كج

غزل شمارهٔ 888: عمري ست سرشكي نزد از ديدهٔ تر موج

عمري ست سرشكي نزد از ديدهٔ تر موج****اين بحر نهان كرد در آغوش گهر موج

تحريك نفس آفت دلهاي خموش است****بر كشتي ما اره بود جنبش هر موج

دانا ثمر حادثه را سهل نگيرد****در دبدهٔ درباست همان تار نظر موج

سرمايهٔ لاف من و ما گرد شكستي ست****جز عجز ندارد پر پرواز دگر موج

پپداست كه در وصل هم آسودگيي نيست****بيهوده به دريا نزند دست به سر موج

بر باد فناگير چه آفاق و چه اشيا****گر محرم درياا شده باشي منگر موج

آگاه قدم ميل حدوثش چه خيال است****گر محرم دريا شده باشي منگر موج

ما را تپش دل نرسانيد به جايي****پيداست كه يك قطره زند تا چقدر موج

تا بر سر خاكستر هستي ننشينم****چون شمع ني ام ايمن از اين اشك شرر موج

مشكل كه نفس با دل مايوس نلرزد****دارد ز حباب آينه در پيش نظر موج

بيدل دم اظهار حياپيشه خموشي ست****از خشك لبي چاره ندارد به گهر موج

غزل شمارهٔ 889: عمري ست كه در حسرت آن لعل گهر موج

عمري ست كه در حسرت آن لعل گهر موج****دل مي زندم بر مژه از خون جگر موج

گر شوخي زلفت فكند سايه به دريا****از آب روان دسته كند سنبل تر موج

د ر حسرت آن طره شبگون عجبي نيست****كز چاك دلي شانه زند فيض سحر موج

آنجا كه كند جلوه ات ايجاد تحير****در جوهرآيينه زند سعي نظر موج

مشكل كه برد ره به دلت نالهٔ عاشق****در طبع گهر ربشه دواند چقدر موج

بي مطلبي آيينهٔ آرام نفسهاست****دارد ز صفا جامهٔ احرام گهر موج

مطرب نفست زمزمهٔ لعل كه دارد****در نالهٔ ني مي زند امروز شكر موج

وحشت مده از دست به افسانهٔ راحت****زين بحر كسي صرفه نبرده ست مگر موج

آفت هوس غيري و غافل كه در اين بحر****بر زورق آسايش خويش است خطر موج

از خلوت دل شوخي اوهام برون نيست****در بحر شكسته ست پر و بال سفر موج

فرياد كه جز حسرت ازين ورطه نبرديم****تا

چند زند دامن دريا به كمر موج

بيد ل كرم از طينت ممسك نتوان خواست****چون بحر به ساحل نتراود زگهر موج

غزل شمارهٔ 890: به عبرت آب شو اي غافل از خميدن موج

به عبرت آب شو اي غافل از خميدن موج****كه خودسري چقدر گشته بار گردن موج

درين محيط كه دارد اقامت آرايي****كشيده است هجوم شكست دامن موج

عنان زچنگ هوس واستان كه بررخ بحر****هواست باعث شمشير بركشيدن موج

به عجز ساز و طرب كن كه در محيط نياز****شكستگي ست لباس حرير بر تن موج

غبار شكوه ز روشندلان نمي جوشد****در اب چشمهٔ ايينه نيست شيون موج

نكرد الفت مژگان علاج وحشت اشك****به مشت خس كه تواند گرفت دامن موج

سراغ عمر زگرد رم نفس كرديم****محيط بود تحير عنان رفتن موج

مرا به فكر لبت كرد غنچهٔ گرداب****نفس نفس به لب بحر بوسه دادن موج

ز بيقراري ما فارغ است خاطر يار****دل گهر چه خبر دارد از تپيدن موج

به بحر عشق كه را تاب گردن افرازيست****همين شكستگيي هست پيش بردن موج

ز بيدلان مشو ايمن كه تير آه حباب****به يك نفس گذرد از هزار جوشن موج

توان به ضبط نفس معني دل انشاكرد****حباب شيشه نهفته ست در شكستن موج

چو گوهر از دم تسدم كن سپر بيدل****درتن محيط كه تيغ است سركشيدن موج

غزل شمارهٔ 891: مباد چشمهٔ شوق مرا فسردن موج

مباد چشمهٔ شوق مرا فسردن موج****چو اشك عرض گهر ديده ام به دامن موج

جهان ز وحشت من رنگ امن مي بازد****محيط بسمل يأس است ازتپيدن موج

ادب ز طينت سركش مجو به آساني****خميده است به چندين شكست گردن موج

گشاد كار گهر سخت مشكل است اينجا****بريده مي دمد از چنگ بحر ناخن موج

ز خويش رفته اي انديشهٔ كناري هست****بغل گشاده ز دريا برون دميدن موج

فسادها به تحمل صلاح مي گردد****سپر ز تيغ كشيده ست آرميدن موج

زبان به كام كشيدن فسون عزت داشت****دميده قطرهٔ ما گوهر از شكستن موج

چو عجز دست به سررشتهٔ هوس زده ايم****شنيده ايم شكن پرور است دامن موج

نفس مسوز به ضبط عنان وحشت عمر****نياز برق ز خود رفتني ست خرمن موج

دماغ سير محيط من آب

شد يارب****خط شكسته دمد از بياض گردن موج

خموش بيدل اگر راحت آرزو داري****كه هست كم نفسي مانع تپيدن موج

حرف چ

غزل شمارهٔ 892: از بس كه خورده ام به خم زلف يار پيچ

از بس كه خورده ام به خم زلف يار پيچ****طومار ناله ام همه جا رفته مارپيچ

زال فلك طلسم امل خيز هستي ام****بسته است چون كلاوه به چندين هزار پيچ

اي غافل از خجالت صيادي هوس****رو عنكبوت وار هوا را به تار پيچ

پيش ازتو ذوق جانكنيي داشت كوهكن****چندي تو هم چو ناله درين كوهسار پيچ

اميد در قلمرو بيحاصلي رساست****از هر چه هست بگسل و در انتظار پيچ

رنج جهان به همت مردانه راحت است****گر بار مي كشي كمرت استوار پيچ

بر يك جهان امل دم پيري چه مي تني****دستار صبح به كه بود اختصار پيچ

افسرده گير شعلهٔ موهومي نفس****دود دلي كه نيست به شمع مزار پيچ

موجي كه صرف كار گهر گشت گوهر است****سرتا به پاي خود به سراپاي يار پيچ

صد خواب ناز تشنهٔ ضبط حواس توست****بر خويش غنچه گرد و لحاف بهار پيچ

بيدل مباش منفعل جهد نارسا****اين يك نفس عنان ز ره اختيار پيچ

غزل شمارهٔ 893: جان هيچ وجسد هيچ ونفس هيچ وبقا هيچ

جان هيچ وجسد هيچ ونفس هيچ وبقا هيچ****اي هستي توننگ عدم تا به كجا هيچ

ديدي عدم هستي و چيدي الم دهر****با اين همه عبرت ندميد ازتو حيا هيچ

مستقبل اوهام چه مقدار جنون داشت****رفتيم و نكرديم نگاهي به قفا هيچ

آيينهٔ امكان هوس آباد خيال ست****تمثال جنون گر نكند زنگ و صفا هيچ

زنهار حذركن ز فسونكاري اقبال****جز بستن دستت نگشايد ز حنا هيچ

خلقي ست نمودار درين عرصهٔ موهوم****مردي وزني باخته چون خواجه سرا هيچ

بر زلهٔ اين مايده هرچند تنيديم****جز حرص نچيديم چوكشكول گدا هيچ

تا چند كند چارهٔ عرياني ما را****گردون كه ندارد به جز اين كهنه درا هيچ

منزل عدم و جاده نفس ما همه رهرو****رنج عبثي مي كشد اين قافله با هيچ

بيدل اگر اين است سر و برگ كمالت****تحقيق معاني غلط و فكر رسا هيچ

غزل شمارهٔ 894: عنقا سر و برگيم مپرس از فقرا هيچ

عنقا سر و برگيم مپرس از فقرا هيچ****عالم همه افسانهٔ ما دارد و ما هيچ

زبر و بم وهم است چه گفتن چه شنيدن****توفان صداييم در اين ساز و صدا هيچ

سرتاسر آفاق يك آغوش عدم داشت****جز هيچ نگنجيد دراين تنگ فضا هيچ

زين كسوت عبرت كه معماي حباب است****آخرنگشوديم بجزبند قبا هيچ

دي قطرهٔ من در طلب بحر جنون كرد****گفتند بر اين مايه برو پوچ و بيا هيچ

ما را چه خيال است به آن جلوه رسيدن****اوهستي و ما نيستي او جمله وما هيچ

يارب به چه سرمايه كشم دامن نازش****دستم كه ندارد به صدا اميد دعا هيچ

چون صفر نه با نقطه ام ايماست نه با خط****ناموس حساب عدمم در همه جا هيچ

موهومي من چون دهنش نام ندارد****گر ازتو بپرسند بگو نام خدا هيچ

آبم ز خجالت چه غرور و چه تعين****بيدل مطلب جز عرق از شخص حيا هيچ

غزل شمارهٔ 895: ماييم و خاك و وعده گه انتظار و هيچ

ماييم و خاك و وعده گه انتظار و هيچ****تا فرصتي نمانده شود آشكار و هيچ

خميازه ساغريم در اين انجمن چو صبح****عمري ست مي كشيم و بال و خمار و هيچ

آيينه دار فرصت نظاره اي كه نيست****بوده ست چون شرر به عدم يك دچار و هيچ

عالم تأملي ست ز رمز دهان يار****پنهان وگفتگوي عدم آشكار و هيچ

هنگامهٔ نشاط مكرر كه ديده است****بلبل تو ناله كن به اميد بهار و هيچ

ديگر صداي تيشهٔ فرهاد برنخاست****اين كوهسار داشت همان يك شرار و هيچ

اي صفر اعتبار خيال جهان پوچ****شرمي ز خود شماري چندين هزار و هيچ

چندين غرور پيشكش امتحان تست****گر مردي احتراز نما اختيار و هيچ

گفتم چو شمع سوختنم را علاج چيست****دل گفت داغ ياس غنيمت شمار و هيچ

بايد كشيد يك دو دم از شاهد هوس****چون احتلام خجلت بوس وكنار و هيچ

بيدل نياز و ناز جهان

غنا و فقر****دارد همين قدر كه تو داري به كار و هيچ

حرف ح

غزل شمارهٔ 896: انجم چو تكمه ريخت ز بند نقاب صبح

انجم چو تكمه ريخت ز بند نقاب صبح****چندين خمار رنگ شكست از شراب صبح

از زخم ما و لمعهٔ تيغ تو ديدني ست****خميازه كاري لب مخمور و آب صبح

غير، ازخيال تيغ تو گردن به جيب دوخت****بي مغز را چوكوه گران است خواب صبح

از چاك دل رهي به خيال تو برده ايم****جز آفتاب چهره ندارد نقاب صبح

از چشم نوخطان به حيا مي دمد نگاه****گرمي نجوشد آنقدر از آفتاب صبح

جمعيت حواس به پيري طمع مدار****شيرازهٔ نفس چه كند با كتاب صبح

رفتيم و هيچ جا نرسيديم واي عمر****گم شد به شبنم عرق آخر شتاب صبح

چون سايه ام سياهي دل داغ كرده است****شبهاگذشت و من نگشودم نقاب صبح

هستي است بار خاطر از خويش رفتنم****صد كوه بسته ام ز نفس در ركاب صبح

بيداري ام به خواب دگر ناز مي كند****پاشيده اند بر رخ شمعم گلاب صبح

در عرض هستي ام عرق شرم خون گريست****شبنم تري كشيد زموج سراب صبح

بيدل ز سير گلشن امكان گذشته ايم****يك خنده بيش نيست گل انتخاب صبح

غزل شمارهٔ 897: بي پرده است جلوه ز طرف نقاب صبح

بي پرده است جلوه ز طرف نقاب صبح****تاكي روي چو ديده اي انجم به خواب صبح

اهل صفا ز زخم گل فيض چيده اند****بيرون چاك سينه مدن فتح باب صبح

پيري رسيد مغفرت آماده شو كه نيست****غير از كف دعا ورقي در كتاب صبح

از وحشت نفس نتوان جز غبار چيد****رنگ شكستهٔ تو بس است انتخاب صبح

جرم جوان به پير ببخشند روز حشر****سپند نامهٔ سيه شب به آب صبح

اين دشت يك قلم ز غبار نفس پُر است****حسرت كشيده است به هر سو طناب صبح

با چشم خشك چشم زفيض سحرمدار****اشك است روغني كه دهد شير ناب صبح

نتوان گره زدن به سر رشتهٔ نفس****پيداست رنگ اين مثل از پيچ و تاب صبح

كامي كه داري از نفس واپسين طلب****فرصت درنگ بسته به دوش شتاب

صبح

حاصل ز عمر يكدم آگاهي است و بس****چون پنبه شد زگوش نماند حجاب صبح

كو مشتري كه جنس خروشي برآوريم****داريم از قماش نفس جمله باب صبح

تا بويي از قلمرو تحقيق واكشيم****بيدل دوانده ايم نفس در ركاب صبح

غزل شمارهٔ 898: از كواكب گل فشاند چرخ در دامان صبح

از كواكب گل فشاند چرخ در دامان صبح****آفتاب آيينه كارد در ره جولان صبح

باطن پيران فروغ آباد چندين آگهي ست****فيض دارد گوهري ازگنج بي پايان صبح

نور صاحب رونق ازگردكساد ظلمت است****كفر شب از كهنگيها تازه كرد ايمان صبح

گاه خاموشي نفس آيينهٔ دل مي شود****سود خورشيد است هرجا گل كند نقصان صبح

دستگاه نازم از سعي جنون آماده است****دارم از چاك گريبان نسخهٔ توفان صبح

فتح بابي آخر از چاك دلم گل كردني ست****سايهٔ چشم سفيدي هست بر كنعان صبح

بيخودي سرمايهٔ ناموسگاه وحشتم****مي توان داد از شكست رنگ من تاوان صبح

محو انجامم دماغ سير آغازم كجاست****بر فروغ شمع كم دوزد نظر حيران صبح

آنچه آغازش فنا باشد ز انجامش مپرس****مي توان طومار امكان خواند از عنوان صبح

چند بايد بود در عبرت سراي روزگار****تهمت آلود نفس چون پيكر بيجان صبح

نسخهٔ شمعم كه از برجستگيهاي خيال****مقطعم برتر گذشت از مطلع ديوان صبح

مرگ اهل سوز باشد حرف سرد ناصحان****شمع را تيغ است بيد ل جنبش دامان صبح

غزل شمارهٔ 899: بازم از فيض جنون آماد شد سامان صبح

بازم از فيض جنون آماد شد سامان صبح****مي دهد چاك گريبان در كفم دامان صبح

از گداز پيكرم تعمير امكان كرده اند****آسمان دودي ست از خاكستر تابان صبح

فتح باب فيض در رفع توهّم خفته است****از شكست رنگ شب وامي شود مژگان صبح

در جنون وضع گريبانم تماشا كردني ست****همچو زخم دل نمك دارد لب خندان صبح

اينقدر خون شهيدان در دم شمشير تست****يا شفق دارد به كف سررشتهٔ دامان صبح

ما به كلفت قانعيم اما ز بس كم فرصتي****شام ما هم مي زند پيمانه ي دوران صبح

نعمتي بر روي خوان عمر كم فرصت كجاست****همچو شبنم د ست مي شويد ز خود مهمان صبح

تا نگرددكاسه ات پر خون به رنگ آفتاب****آسمان مشكل كه در پيشت گدازد نان صبح

تخم شبنم پشهٔ عبرت درپن گلشن دواند****خنده توام مي دمد با ريزش دندان صبح

تا به كي خواهد هوس

گرد خيال انگيختن****درنفس رفته ست فرصت عرصهٔ جولان صبح

ترك غفلت شاهد اقبال فيض ما بس است****چشم اگر از خواب واشد نيست جز برهان صبح

هركجا عرض نفس دادند جنس باد بود****غير واچيدن چه دارد چيدن دكان صبح

حسن از هر نالهٔ عاشق نقابي مي درد****نگسلي ربط نفس اي بلبل از افغان صبح

تخم اشكي مي فشاند آه و از خود مي رود****غير شبنم نيست بيدل زاد همراهان صبح

غزل شمارهٔ 900: نداشت ديده من بي تو تاب خندهٔ صبح

نداشت ديده من بي تو تاب خندهٔ صبح****ز اشك داد چو شبنم جواب خندهٔ صبح

تبسم گل زخم جگر نمك دارد****قيامتي است نهان در نقاب خندهٔ صبح

نوشته اند دبيران دفتر نيرنگ****به روزنامچهٔ گل حساب خندهٔ صبح

درين قلمرو وحشت كجاست فرصت عيش****مگركشي نفسي در ركاب خندهٔ صبح

نشاط خسته دلان بين و سير ماتم كن****كه هيچ گريه نيرزد به آب خندهٔ صبح

چه جلوه ام كه ز فيض شكسته رنگي يأس****كشيده اند به روبم نقاب خندهٔ صبح

به حال زخم دلم كس نسوخت غير از داغ****جز آفتاب كه باشد كتاب خندهٔ صبح

به غير شبنم اشك از بهار عمر نماند****بجاست نقطهٔ چند ازكتاب خندهٔ صبح

به عيش نيم نفس گر كشي مباش ايمن****كه مي كشند ز شبنم گلاب خندهٔ صبح

گمان مبر من و فرصت پرستي آمال****كه شسته ام دو جهان را به آب خندهٔ صبح

درين چمن كه اميد نشاط نوميدي ست****ز رنگ باخته دارم سراب خندهٔ صبح

غبار رفته به بادم نفس شمار بقاست****به من كنيد عزيزان خطاب خندهٔ صبح

رسيد نشئهٔ پيري چه خفته اي بيدل****به گريه زن قدحي از شراب خندهٔ صبح

غزل شمارهٔ 901: دل فتح و دست فتح و نظرفتح وكارفتح

دل فتح و دست فتح و نظرفتح وكارفتح****گلجوش هر نفس زدنت صدهزار فتح

دستت به بازوي نسب مرتضي قوي****تيغ تو را همين حسب ذوالفقار فتح

يك غنچه غير گل نتوان يافت تا ابد****در گلشني كه كرد حقش آبيار فتح

گردون چو زخم كهنه كند چارپاره اش****گر با دل عدوي تو سازد دچار فتح

هرجا به عزم رزم ببالد اراده ات****مژگان گشودني نكشد انتظار فتح

يارب چو آفتاب به هرجا قدم زني****گردد رهت چو صبح كند آشكار فتح

چندانكه چشم كار كند گل دميده گير****چون آسمان گرفته جهان در كنار فتح

آغوش خرمي چقدر باز كرده اي****كافاق از تو باغ گل است اي بهار فتح

يكبار اگر رسد به زبان نام نصرتت****هشتاد و هشت وچارصد ارد شمار فتح

تا حشر اي سحاب چمن ساز

بيدلان****بر مزرع اميد دو عالم ببار فتح

غزل شمارهٔ 902: خجلم ز حسرت پيريي كه ز چشم تر نكشد قدح

خجلم ز حسرت پيريي كه ز چشم تر نكشد قدح****ستم است داغ خمار شب به دم سحر نكشد قدح

ز شرار كاغذم آب شد تب و تاب عشرت ميكشي****كه به فرصت مژه بستني كسي اينقدر نكشد قدح

ندميد يك گل ازين چمن كه نديد عبرت دلشكن****به كجاست فال طرب زدن كه به دردسر نكشد قدح

ز بناي عالم رنگ و بو اثرثبات طرب مجو****كه درين چمن ز مي وفا گل بي جگرنكشد قدح

ز غنا و فقر هوكشان به خراب باده فسون مخوان****كه به حرف وصوت پر و تهي غم خشك و تر نكشد قدح

به چمن ز سايهٔ سرو تو ندميد گردن شيشه اي****كه چو طوق قمري از انجمن به هواش پر نكشد قدح

به خيال چشم تو مي كشم زهزار خمكده رنگ مي****قلم مصورنرگست چه كشد اگرنكشد قدح

به هواي عافيت اندكي به درآ ز دعوي ميكشي****كه ترا ز حوصله دشمني چو شراب درنكشد قدح

ز شراب محفل كرو فر همه راست شورو شردگر****تو دماغ تازه كن آنقدركه به مغز خر نكشد قدح

خط جام همت ميكشان زده حلقه بر در مشربي****كه چو حلقه گر همه خون شود به در دگر نكشد قدح

نرسد تردد اين و آن به وقار مشرب بيدلي****كه دماغ عالم موج و كف ز مي گهر نكشد قدح

غزل شمارهٔ 903: شب كه حسنش برعرق پيچيد سامان قدح

شب كه حسنش برعرق پيچيد سامان قدح****ناز مستي بود گلباز چراغان قدح

محو آن كيفيتيم از ما به غفلت نگذري****عالم آبي ست سير چشم گريان قدح

هركجا در ياد چشمت گريه اي سر مي كنيم****مي دريم از هر نم اشكي گريبان قدح

در خراباتي كه مستان ظرف همت چيده اند****نه فلك يك شيشه است از طاق نسيان قدح

فرصت اينجا گردش چشمي و از خود رفتني ست****اينقدر هستي نمي ارزد به دوران قدح

بوي رنگي برده اي گرد سرش كردانده گير****باده ات يك پر زدن وارست مهمان قدح

مشرب انصاف ما خجلت كش خميازه

نيست****لب نمي آيد به هم از شكر احسان قدح

چشم اگر بي نم شد اميد گداز دل قوي ست****شيشه دارد گردني در رهن تاوان قدح

گر دل از تنگي برآيد لاف آزادي بجاست****ناز مشرب نيست جز بر دست و دامان قدح

ميكشان پر بي نوايند از بضاعتها مپرس****مي كند وام عرق از شيشه عريان قدح

استعارات خيالي چند برهم بسته ايم****عمرها شد مي پرد عنقا به مژگان قدح

فرصتت مفت است بيدل چند غافل زيستن****چشمكي دارد هواي نرگسستان قدح

غزل شمارهٔ 904: خلقي از پهلوي قدرت قصر و ايوان كرد طرح

خلقي از پهلوي قدرت قصر و ايوان كرد طرح****ما ضعيفان طرح كرديم آنچه نتوان كرد طرح

سر به زانوي دل از ب ي دستگاهي خفته ايم****جامه عرياني ما اين گريبان كرد طرح

بي تعلق عالمي دامان دشت ناز داشت****آرزوي خان و مان پرداز زندان كرد طرح

تاكجا از طبع سركش بايد ايمن زيستن****چون كمان اين جنگجو در خانه ميدان كرد طرح

كم نگردد چون نفس بي انقطاع زندگي****سودن دستي كه طبع ناپشيمان كرد طرح

سخت دلكوب است مضمون يابي تدبير رزق****گندم بسيار بر هم خورد تا نان كرد طرح

آسمان با شور دلها نسبت كهسار داشت****شيشه اي هرجا به سنگ آمد نيستان كرد طرح

بي تصنع خامهٔ نقاش آفات زمان****خواست توفال نقش بندد، رفت و انسان كرد طرح

كلبهٔ ما ساز و برگ چشم پوشيدن نداشت****بوريا خواباند پهلويي كه مژگان كرد طرح

هيچكس در چهارديوار جسد آسوده نيست****يارب اين منزل كدامين خانه ويران كرد طرح

دلنشين ما نشد بيدل از اين طاق و سرا****جز همين نقش كف دستي كه دندان كرد طرح

غزل شمارهٔ 905: مگو طاق و سرايي كرده ام طرح

مگو طاق و سرايي كرده ام طرح****دل عبرت بنايي كرد ه ام طرح

ز نيرنگ تعلقها مپرسيد****براي خود بلايي كرده ام طرح

ببينم تا چها مي بايدم ديد****چو هستي خودنمايي كرده ام طرح

نگارستان رنگ انفعال است****اگر چون و چرايي كرده ام طرح

ز آثار بلنديهاي طاقت****همين دست دعايي كرده ام طرح

شكست رنگ بايد جمع كردن****كه تصوير فنايي كرده ام طرح

چو صبحم نقشبند طاق اوهام****نفس واري هوايي كرده ام طرح

سراسر تازه گلزار خيالم****خيابان رسايي كرده ام طرح

هواي وعدهٔ ديدار گرم است****قيامت مدعايي كرده ام طرح

ندارم شكوه نذر خويش اما****نياز افسون نوايي كرده ام طر ح

چرا چون آبله بر خود نبالم****سري در زير پايي كرده ام طر ح

نه گلزاري ست منظورم نه فردوس****براي خنده جايي كرده ام طرح

به اين طارم مناز اي اوج اقبال****كه من يك پشت پايي كرده ام طرح

بيا بيدل كه درگلزار معني****زمين دلگشايي كرده ام طرح

غزل شمارهٔ 906: موي پيري بست بر طبع حسد تخمير صلح

موي پيري بست بر طبع حسد تخمير صلح****داد خون را با صفا آيينه دار شير صلح

آخر از وضع جنون عذر علايق خواستم****كرد با عرياني ما خار دامنگير صلح

زين تفنگ و تير پرخاشي كه دارد جهل خلق****نيست ممكن تا نيارد در ميان شمشير صلح

مطلب ناياب ما را دشمني آرام كرد****با خموشي مشكل است ازآه بي تاثير صلح

برتحمل زن كه مي گردد دپن دير نفاو****صلح ازتعجيل جنگ و جنگ ازتأخير صلح

با قضا گر سر نخواهي داد كو پاي گريز****اختياري نيست اين آماج را با تير صلح

مرد را چون تيغ در هر امر يكرو بودن است****نيست هنگام دعا بي خجلت تزوير صلح

عام شد رسم تعلق شرم آزادي كراست****خلق را چون حلقه با هم داد اين زنجيرصلح

در طلسم جمع اضدادي كه برهم خوردني ست****آب مي گردم ز خجلت گر نمايد دير صلح

اعتبارات آنچه ديدم گفتم اوهام است و بس****جنگ صد خواب پريشان شد به يك تعبير صلح

دوش از پير خرد جستم طريق عافيت****گفت اي غافل به هر

تقدير با تقدير صلح

كاش رنگ عالم موهوم درهم بشكند****تنگ شد بيدل به جنگ لشكر تصوير صلح

حرف خ

غزل شمارهٔ 907: دم سرد بسته به پيش خود چقدر دماغ فسرده يخ

دم سرد بسته به پيش خود چقدر دماغ فسرده يخ****كه به گرميي نشد آشنا سر واعظ از زدن زنخ

شده خلقي آينه دار دين به غرور فطرت عيب بين****سر و برگ ديده وري ست اين كه ز خال مي شمرند رخ

به تسلي دل بي صفا نبري زموعظه ماجرا****كه ز آب سيل گزك دود به سر جراحت پر وسخ

چه سبب شد آينهٔ طلب كه دميد اين همه تاب و تب****كه پر است از طرب و تعب سر مور تا به پر ملخ

ز فسون عالم عنكبوت املت كشيده به دام و بس****نفسي دو خيمهٔ ناز زن به طناب پوچ گسته نخ

ز قضا چه مژده شنيده اي كه سرت به فتنه كشيده اي****به جنون اگر نتنيده اي رگ گردن توكه كرده شخ

به كمند كلفت پيش و پس نتپي چو بيدل بيخبر****تو مقيد نفسي و بس دگرت چه دام و كجاست فخ

غزل شمارهٔ 908: باز از پان گشت لعل نو خط دلدار سرخ

باز از پان گشت لعل نو خط دلدار سرخ****غنچه اش آمد برون از پرده زنگار سرخ

از فريب نرگس مخمور او غافل مباش****بي بلايي نيست رنگ چهره بيمار سرخ

آن بهار ناز دارد ميل حسرتخانه ام****مي توان كردن چو برگ گل در و ديوار سرخ

زين گلستان دركمين لاله زار ديگرم****عالمي محو گل و من داغ آن دستار سرخ

بي گداز درد نتوان داد عرض نشئه اي****باده هم مي گردد از خون خوردن بسيار سرخ

قتل ارباب هوس بر اهل دل مكروه نيست****گر به خون گاو سازد برهمن زنار سرخ

سعي ظالم در گزند خلق دارد عرض ناز****نيش پايي تا نگردد نيست روي خار سرخ

شوق خون شد كز جگر رنگي به دامان آوريم****ليك كو اشكي كه باشد يك چكيدن وار سرخ

رنگها دارد فلك مغرور آرايش مباش****جامه ات زين خم نمي آيد برون هر بار سرخ

از گداز وهم هستي عشق ساغر مي زند****آتش از خاشاك خوردن مي كند رخسار

سرخ

خون حسرت كشتگان در پرده رنگ حناست****دامن قاتل بود دستي كه سازد يار سرخ

پيكرم از ناتواني يك رگ گلِ خون نداشت****تا دم تيغ تومي كردم به آن مقدار سرخ

خانه گر سطري ز رمز الفتش انشا كند****گردد از غيرت به رنگ شعله ام طومار سرخ

عاشقان را موج خون مي بايد از سر بگذرد****همچو گل از رنگ بي دردي مكن دستار سرخ

اينچنين گر ناله خون آلود خواهد كرد گل****عندليب ما چو طوطي مي كند منقار سرخ

رنگ وهمي هم اگر جوشد ز هستي مفت ماست****كاين لباس تيره نتوان ساختن بسيار سرخ

عافيت رنگي ندارد در بهار اعتبار****بيدل از درد است چشم اهل اين گلزار سرخ

غزل شمارهٔ 909: شد لب شيرين ادايش با من از ابرام تلخ

شد لب شيرين ادايش با من از ابرام تلخ****از تقاضاي هوس كردم مي اين جام تلخ

پختگي در طبع ناقص بي دماغ تهمت است****دود مي آيد برون از چوبهاي خام تلخ

امتداد عمر برد از چشم ما ذوق نگاه****كهنگي ها كرد آخر مغز اين بادام تلخ

دشمن امن است موقع ناشناسي دم زدن****زندگي بر خود مكن چون مرغ بي هنگام تلخ

حرص زر آنگه حلاوت اختراع وهم كيست****كامها در جوش صفرا مي شود ناكام تلخ

بي صداعي نيست شهرتهاي اقبال جهان****موج چين زد بسكه شد آب عقيق ازنام تلخ

جوهر فطرت مكن باطل به تمهيد غرض****اي بسا مدحي كه شد زين شيوه چون دشنام تلخ

بسكه دارد طبع خلق از حق گذار ي انفعال****دادن جان نيست اپنجا چون اداي وام تلخ

انتظار صيد مطلب سخت راحت دشمن است****خواب نتوان يافت جز در ديده هاي دام تلخ

گر ز ادبار آگهي بگذر ز اقبال هوس****ترك آغاز حلاوت نيست چون انجام تلخ

مي كند بيدل تبسم زهر چشمش را علاج****پسته اش خواهد نمك زد گر شود بادام تلخ

حرف د

غزل شمارهٔ 910: تنگي آورده خانهٔ صياد

تنگي آورده خانهٔ صياد****يك دو چاك قفس كنيد زياد

سيرآن جلوه مفت فرصت ماست****نوبهاريم چشم بد مرساد

عشق چون شمع در تلاش سجود****سر ما را به پاي ما سر داد

نفس آنست آنكه تا رسيد به لب****گرد ما چون سحر قيامت زاد

دل تنگ آخر از جهان بردبم****عقده اي داشتيم و كس نگشاد

بيستون در غبار سرمه كم ست****ناله هم رفت در پي فرهاد

چيست شغل جهان حيراني****خاك خوردن به قدر استعداد

ازكف وارثان نرفت برون****زر قارون عمارت شداد

خفته اي زير سقف بي ديوار****عيش اين خانه ات مبارك باد

يار عمري ست نام ما نگرفت****اين فراموشي ازكه دارد ياد

نامه دل بود دركف اميد****بركه خواندم كه باز نفرستاد

تا چراغم رسد به خاموشي****همه شب سرمه مي كنم ايجاد

گردم اين نه قفس نمي يابد****گر به زير پرم كنند آزاد

چون سپندم در آتشي كه مپرس****سرمه گردم اگركنم فرياد

محمل شمع مي كشم بيدل****خدمت

پا به گردنم افتاد

غزل شمارهٔ 911: ز درد يآس ندانم كجاكنم فرياد

ز درد يآس ندانم كجاكنم فرياد****قفس شكسته ام و آشيان نمانده به ياد

به برقي از دل مايوس كاش در گيرم****كباب سوختنم چون چراغ در ره باد

به غربت از من بي بال وپر سلام رسان****كه مردم و نرسيدم به خاطر صياد

چو شمع خواستم احرام وحشتي بندم****شكست آبلهٔ پا به گردنم افتاد

ز تنگي دلم امكان پرگشودن نيست****شكسته اند غبارم به بيضهٔ فولاد

چه ممكن است كشد نقش ناتواني من****مگر به سايهٔ مو خامه بشكند بهزاد

اگر ز درد گرانجاني ام سوال كنند****چو كوه از همه عضوم جواب بابد داد

ز هيچكس به نظر مژدهٔ سلامم نيست****مگر ز سيل كشم حرف خانه ات آباد

ز فوت فرصت وصلم دگر مگوي و مپرس****خرابه خاك به سر ماند و گنج رفت بباد

غبار من به عدم نيز پرفشان تريست****ز صيد من عرقي داشت بر جبين صياد

كشاكش نفسم تنگ كرد عالم را****خوش آنكه بگسلد اين رشته تا رسم به گشاد

ز شمع باعث سوز وگداز پرسيدم****به گريه گفت مپرس از ندامت ايجاد

بهار عشق و شكفتن خيال باطل كيست****ز سعي تيشه مگرگل به سر زند فرهاد

ستمكش دل مايوسم وعلاجي نيست****كسي مقابل آيينهٔ شكسته مباد

ترحم است بر آن صيد ناتوان بيدل****كه هردم ازقفسش چون نفس كنند ازاد

غزل شمارهٔ 912: گر شور مستي ام كند انديشه گردباد

گر شور مستي ام كند انديشه گردباد****درگردش قدح شكند شيشه گردباد

از رشك وحشتي كه گرفته ست دامنم****ترسم به پاي خوبش زند تيشه گردباد

شور جهان ترانهٔ دود دماغ كيست****صد دشت و در تنيده به يك ربشه گردباد

جولان شوق باك ندارد ز خار و خس****مشكل ز پيش پا كند انديشه گردباد

نخل جنون علم كش باغ و بهار نيست****سر برنمي كشد مگر از بيشه گردباد

هرجا نشان دهند ز سرگشتگان عشق****پيچد به من ز غيرت هم پيشه گردباد

بيدل در اين حديقه نشد جز من آشكار****سرگشتگي نهال وگل ريشه گردباد

غزل شمارهٔ 913: يأس فرساي تغافل دل ناشاد مباد

يأس فرساي تغافل دل ناشاد مباد****بيدلانيم فراموشي ما ياد مباد

عيش ما غيرگرفتاري دل چيزي نيست****يارب اين صيد ز دام و قفس آزاد مباد

پرگشودن ز اسيران محبت ستم است****ذوق آزادي ما خجلت صياد مباد

عاشق از جان كني حكم وفا غافل نيست****نقش شيرين به سر تربت فرهاد مباد

همه عنقا به قفس در طلب عنقاييم****آدمي بيخبر از فهم پريزاد مباد

صور در پردهٔ نوميدي دل خوابيده است****يارب اين فتنه نوا قابل فرياد مباد

در عدم بيخبر از خويش فراغي داريم****صلح ما متهم نسبت اضداد مباد

نفس افشاگر راز دو جهان نوميدي ست****خاك اين باد به جز در دهن باد مباد

هاي و هويي كه نواسنج خرابات دل است****سر به هم كوفتن سبحهٔ زهاد مباد

صبح وشام ازنفس سرد، غرض جويي چند****باد بادي ست به عالم كه چنين باد مباد

حيف همت كه كسي چشم به عبرت دوزد****انتخاب دو جهان زحمت اين صاد مباد

شبخون خط پرگار به مركز مبريد****هرچه جز دل به عمارت رسد آباد مباد

حادثات آن همه تشويش ندارد بيدل****صبر زحمتكش انديشهٔ بيداد مباد

غزل شمارهٔ 914: گر بي تو نگه را به تماشا هوس افتاد

گر بي تو نگه را به تماشا هوس افتاد****بر هرچه گشودم مژه در ديده خس افتاد

از بخت سيه چاره ندارم چه توان كرد****چون زلف به آشفتگي ام دسترس افتاد

در گريه تنك مايه تر از من دگري نيست****كز ضعف سرشكم به شمار نفس افتاد

تا بيكسي ام قافله سالار فغان كرد****خون شد دل و چون اشك ز چشم جرس افتاد

شوقي به شكست دل من مست خروش است****آگه ني ام اين شيشه ز دست چه كس افتاد

از آفت تعجيل حذر كن كه در اين باغ****بر خاك نخستين ثمر پيشرس افتاد

شد عين حقيقت چو مجازت ز ميان رفت****عشق است گر آتش به بناي هوس افتاد

چون شانه ره ما همه پيچ و خم زلف است****چندان كه قدم

پيش نهاديم پس افتاد

عمري ست پر افشان گلستان خياليم****غم نيست اگر طاير ما در قفس افتاد

اسباب غبار نگه عبرت ما نيست****در ديدهٔ آتش نتوان گفت خس افتاد

كلفت مكش از عمر عيان است چه باشد****سنگيني باري كه به دوش نفس افتاد

بيدل لب آن برگ گل اندام ندارد****شهدي كه تواند به خيالش مگس افتاد

غزل شمارهٔ 915: تا عرق گلبرگ حسنت يك دوشبنم آب داد

تا عرق گلبرگ حسنت يك دوشبنم آب داد****خانهٔ خورشيد رخت ناز بر سيلاب داد

كس به ضبط دل چه پردازد كه عرض جلوه ات****حيرت آيينه را هم جوهر سيماب داد

در محبت غافل از آداب نتوان زبستن****حسن گوش حلقه هاي زلف را هم تاب داد

نرگس مست بتان را وانكرد از خواب ناز****آنكه عاشق را چو شبنم ديده بيخواب داد

هرزه جولان بود سعي جستجوهاي اميد****ياس گل كرد و سراغ مطلب ناياب داد

مي تپد خلقي به خون از ياد استغناي ناز****بيش ازين نتوان دم تيغ تغافل آب داد

خواب امني در جهان بي تميزي داشتم****چشم واكردن سرم در عالم اسباب داد

داشت غافل سركشيهاي شباب از طاعتم****قامت خم گشته ياد ازگوشهٔ محراب داد

اضطراب شعله عرض مسند خاكستر است****هركه رفت ازخويش عبرت بر من بيتاب داد

استقامت در مزاج عافيت خون كرده ام****رشتهٔ اميد من نگسسته نتوان تاب داد

بي طراوت بود بيدل كوچه باغ انتظار****گريهٔ نوميدي آخر چشم ما را آب داد

غزل شمارهٔ 916: حسني كه يادش آينهٔ حيرت آب داد

حسني كه يادش آينهٔ حيرت آب داد****زان رنگ جلوه كرد كه داد نقاب داد

هرجا بهار جلوه او در نظر گذشت****شكي كه سر زد از مژه بوي گلاب داد

يك -جلوه داشت عاشق ومعشوق پيش اين****خون گردد امتياز كه عرض حجاب داد

پرواز شوق از عرق شرم گل نكرد****خاكم غبارهاي تپيدن به آب داد

از حرص اين قدر غم سباب مي كشم****لب تشنگي سرم به محيط سراب داد

آخر ز گريه نشئهٔ شوقم بلند شد****اشك آنقدر چكيد كه جام شراب داد

زان گلستان كه رنگ گلش داغ لاله است****نشكفت غنچه اي كه نه بوي كباب داد

كم فرصتي به عرض تماشاي اين محيط****آيينهٔ خيال به دست حباب داد

از بس كه معني ام رقمي جز هوا نداشت****گردون به نقطهٔ شررم انتخاب داد

داغم ز رشك منتظري كز هجوم شوق****جان داد اگر به قاصد جانان جواب داد

چون صبح در

معاملهٔ گير و دار عمر****چندان نه ايم ساده كه بايد حساب داد

بيدل ز آبروطلبي دست شسته ايم****كاين آرزو بناي دو عالم به آب داد

غزل شمارهٔ 917: سيل غمي كه داد جهان خراب داد

سيل غمي كه داد جهان خراب داد****خاكم به باد داد به رنگي كه آب داد

راحت درين بساط جنون خيز مشكلست****مخمل اگر شوي نتوان تن به خواب داد

يارب چه مشربم كه درين شعله انجمن****گردون مي ام به ساغر اشك باب داد

اينست اگر شمار تب و تاب زندگي****امروز مي توان به قيامت حساب داد

بر موج آفتي كه اميد كنار نيست****تدبير رخت اينقدرم اضطراب داد

سستي چه ممكن است رود از بناي عمر****نتوان به هپچ پيچ و خم اين رشته تاب داد

وقت ترحم است كنون اي نسيم صبح****كان شوخ اختيار به دست نقاب داد

صد نوبهار خون شد و يك غنچه رنگ بست****تا بوسه رخش ناز ترا بر ركاب داد

يارب چه سحر كرد خط عنبرين يار****كزجوي شب به مزرع خورشيد آب داد

تا مي به لعل او رسد از خويش رفته است****شبنم نمي توان به كف آفتاب داد

انجام كار باده كشان جز خمار نيست****خميازه هاي جام مي ام اين شراب داد

ببدل سوال چشم بتان را طرف مشو****يعني كه سرمه ناشده بايد جواب داد

غزل شمارهٔ 918: شب كه باد جلوه ات چشم خيالم آب داد

شب كه باد جلوه ات چشم خيالم آب داد****حيرت بيتابي ام آيينه بر سيماب داد

در محبت خودگدازي هم نشاط ديگر است****هر قدر دل آب كردم يادم از مهتاب داد

با قضا غير از ضعيفي پيش بردن مشكل است****پنجهٔ خورشيد را نتوان به كوشش تاب داد

تا كي از وضع حسد خواهي مشوش زيستن****عافيت بر باد دادن را نبايد آب داد

چين ابرو, رنگ موج امن را درهم شكست****تنگ چشمي خار و خس در ديد گرداب داد

تا تواني لب فروبند از فسون ما و من****رشته بي ساز است نتوان زحمت مضراب داد

گر همه در بزم خاك تيره بارت داده اند****سايه وار !زكف* نشايد دامن آداب داد

غفلت هستي ست اينجا، ساز بيداري كجاست****همچو مخمل بايدم تا

مرگ داد خواب داد

شش جهت راه من ازگرد تظلم بسته شد****بر در دل مي برم از مطلب ناياب داد

پاس ناموس وفايم دل به درد آورده است****پيش خود بايد جواب خاطر احباب داد

بيدل از لعلش به چندين رنگ محو حسرتم****اين نمكدان داد آرامم به چشم خواب داد

غزل شمارهٔ 919: شوق تو به مشت پرم آتش زد و سر داد

شوق تو به مشت پرم آتش زد و سر داد****پرواز من آيينهٔ امكان به شرر داد

از يك مژه شوقي كه به آن جلوه گشودم****بر هر بن مو حيرتم آغوش دگر داد

صد چاك زد آيينه ز جوهر به گرببان****اظهاركمال اينقدرم داد هنر داد

ما بيخبران رنگ اثر باخته بوديم****از رفتن دل گرد خرام كه خبر داد

شب مصرعي از خاطر من گشت فراموش****حسرت چقدر يادم از آن موي كمر داد

ضبط نفسم قابل ديدار برآورد****آن ريشه كه دل كاشته بود آينه برداد

زان صبح بناگوش جنون كرد نسيمي****هر موج ازبن بحر گريبان به گهر داد

يك ذره نديدم كه به طاووس نماند****نيرنگ خيالت به هزار آينه پر داد

از بس عرق آلود تمناي تو مردم****چون ابر غبارم به هوا جبههٔ تر داد

عمري زتحير زدم آيينه به صيقل****تا دقت فكرم مژه خواباند و نظر داد

بيدل چمنستان وفا داغ طرب بود****رنگم به شكستي زد و پرواز سحر داد

غزل شمارهٔ 920: داد عشق از بي نيازي درمن طفلانم بياد

داد عشق از بي نيازي درمن طفلانم بياد****سر خط معنيست پيش چشم و مي خوانم بياد

شرم بيدردي مگر بر جبهه ام چيند عرق****تا بماند ننگ خشكيهاي مژگانم بياد

مي فشارد تنگي اين خانه مجنون مرا****گر نباشد وسعت آباد بيابانم بياد

در فراموشي مگر جمعيتي پيدا كنم****ورنه چون موي سر مجنون پريشانم بياد

زان ستم هايي كه از بيداد هجران ديده ام****مي درم پيش توگر آيد گريبانم بياد

دل كباب پرتو حسن عرقناك كه بود****كز هجوم اشك مي آيد چراغانم بياد

از تغافلخانهٔ ناز ننو بيرفن نيستم****شيشه اي بودم كه دارد طاق نسيانم بياد

زان قدر هوشي كه مي كردم به وهم خويش جمع****چون به يادت مي رسم چيزي نمي مانم بياد

از عدم آنسوتر م برده است فكر نيستي****نيستم زانهاكه هستي آرد آسانم بياد

با خيال رفتگان هم قانعم از بيكسي****كاش گردون واگذارد ياد دورانم بياد

بعد ازين غير از

فراموشي كه مي بيند مرا****مفت اح كاهي اگر روزي دو مهمانم بياد

بيدل آن دور مي و پيمانه ام ديگركجاست****يكدو دم بگذار تا رنگي بگردانم بياد

غزل شمارهٔ 921: شب كه توفان جوشي چشم ترم آمد به ياد

شب كه توفان جوشي چشم ترم آمد به ياد****فكر دل كردم بلاي ديگرم آمد به ياد

با كدامين آبرو خاك درش خواهي شدن****داغ شو اي جبهه دامان ترم آمد به ياد

نقش پايي كرد گل بيتابي ا م در خون نشاند****پهلويي بر خاك ديدم بسترم آمد به ياد

ذره را ديدم پرافشان هواي نيستي****نقطه اي از انتخاب دفترم آمد به ياد

سجده منظوركي ام نقش جبينم جوش زد****خاك جولانكه خواهم شد سرم آمد به ياد

در گريبان غوطه خوردم رستم از آشوت دهر****كشتي ام مي برد توفان لنگرم آمد به ياد

پي تو عمري در عدم هم ننگ هستي داشتم****سوختم برخويش تا خاكسترم آمد به ياد

تا سحر بي پرده گردد شبنم از خود رفته است****الوداع اي همنشينان دلبرم آمد به ياد

جراتم از خجلت بيدستگاهي داغ كرد****ناله شد پرواز تا عجز پرم آمد به ياد

حسرت توفان بهار عالم مخموريم****هرقدرگرديد رنگم ساغرم آمد به ياد

اي فراموشي كجايي تا به فريادم رسي****باز احوال دل غم پرورم آمد به ياد

بيدل اظهار كمالم محو نقصان بوده است****تا شكست آيينه، عرض جوهرم آمد به ياد

غزل شمارهٔ 922: چو ناله گرد نمودم اثر نمي تابد

چو ناله گرد نمودم اثر نمي تابد****بهار من هوس رنگ برنمي تابد

به يك نظر ز سراپاي من قناعت كن****كه داغ عرض مكرر شرر نمي تابد

به طبع بختم اگر خواب غالب است چه سود****كه پنجهٔ مژه ام هيچ برنمي تابد

اشاره مي كند از پا نشستن كهسار****كه بار نالهٔ دل هركمر نمي تابد

گرفته است خيالت فضاي امكان را****چه مهر و ماه كه بر بام و در نمي تابد

گشاد و بست نگاهي ز دل غنيمت دان****چراغ راه نفس آنقدر نمي تابد

نصيب نالهٔ ما هيچ جا رسيدن نيست****نهال ياس خيال ثمر نمي تابد

طراوت عرق شرم ما سيه كاري ست****كه اين ستاره به شام دگر نمي تابد

غبار آينه اظهار جوهر است اينجا****صفاي طبع غرور هنر نمي تابد

طلسم خويش شكستن علاج كلفت

ماست****كه شب نمي گذرد تا سحر نمي تابد

نگاه ما ز تماشاي غير مستغني است****برون خوبش چراغ گهر نمي تابد

حباب سخت دليرانه مي زند بر موج****دل گرفته ز شمشير سر نمي تابد

چو اشك درگره خود چكيدني دارم****دماغ آبله تنن بيش برنمي تابد

خيال بسمل نيرنگ حيرتم بيدل****به خون تپيدن من بال و پر نمي تابد

غزل شمارهٔ 923: گذشت عمر و دل از حرص سر نمي تابد

گذشت عمر و دل از حرص سر نمي تابد****كسي عنانم از اين راه بر نمي تابد

دراي محمل فرصت خروش صور گرفت****هنوز گوش من بي خبر نمي تابد

جهان ز مغز خرد پنبه زار اوهام است****چه سود برق جنون يك شرر نمي تابد

غبار عجز من و دامن خط تسليم****ز پا فتادگي از جاده سر نمي تابد

نگاهم از كمر يار فرق نتوان كرد****كسي دو رشته بهم اينقدر نمي تابد

نشان من مگر از بي نشان تواني يافت****و گرنه هستي عاشق اثر نمي تابد

نمي توان زكف خاك من غبار انگيخت****جبين عجز بجز سجده بر نمي تابد

نزاكتي ست در آيينه خانهٔ هستي****كه چون حباب هواي نظر نمي تابد

نگاه بر مژه دامن فشان استغناست****دماغ وحشت من بال و پر نمي تابد

خروش دهر بلند است بر تغافل زن****كه اين فسانه به جز گوش كر نمي تابد

شبي به روز رساندن كمال فرصت ماست****چو شمع كوكب ما تا سحر نمي تابد

ز خويش مي روم اينك تو هم بيا بيدل****كه قاصد آمد و هوشم خبر نمي تابد

غزل شمارهٔ 924: چنين كزتاب مي گلبرك حسنت شعله رنگ افتد

چنين كزتاب مي گلبرك حسنت شعله رنگ افتد****مصور گر كشد نقش تو آتش در فرنگ افتد

به دل پايي زن و بگذركه با اين سرگرانيها****تأمل گر كني در خانهٔ آيينه سنگ افتد

جهان شور نفس دارد ز پاس دل مشو غافل****كه اين آيينه هرگه افتد از دستت به رنگ افتد

به تدبير صفاي طينت ظالم مبر زحمت****سياهي نيست ممكن از سر داغ پلنگ افتد

مآل كار طاقتها به عجز آوردن است اينجا****چو جولان منفعل گردد به بوس پاي لنگ افتد

اگر مردي ز ترك كينه صيد رستگاري كن****به قيد زه نمي ماند كمان چون بي خدنگ افتد

تجدد پرفشان و غره ي عمر ابد بودن****نياز خضر كن راهي كه در صحراي بنگ افتد

ز خارا قير مي جوشاند اندوه گرانجاني****عرق مي آرد آن باري كه بر دوش درنگ افتد

قناعت ساحل امن است افسون طمع

مشنو****مبادا كشي درويش در كام نهنگ افتد

نفس پر مي زند، چون صبح دستي در گريبان زن****كه فرصت دامن ديگر ندارد تا به چنگ افتد

قبول نازنينان تحفه اي ديگر نمي خواهد****الهي چون حنا خوني كه دارم نيمرنك افتد

ز افراط هوس ترسم بضاعت گم كني بيدل****تبسم وقف لب كن گو معاش خنده تنگ افتد

غزل شمارهٔ 925: به روي آن جهان جلوه يك عالم نقاب افتد

به روي آن جهان جلوه يك عالم نقاب افتد****كه چشم خيره بينان در خيال آفتاب افتد

بقدر نفي ما آماده است اثبات يكتايي****كتان چندان كه بارش بگسلد در ماهتاب افتد

مريض عشق تدبير شفا را مرگ مي داند****ز بيم سوختن حيف است اگر آتش در آب افتد

دماغ لغزش مستان خجل شد ازفسردنها****نگاهش مايل شوخي ست يارب در شراب افتد

فسون گريهٔ عشاق تاثير دگر دارد****به فرياد آرد آتش را سرشكي كز كباب افتد

درافتادن به روي يكدگر دور است از آگاهي****ز مژگان هم اگر اين اتفاق افتد به خواب افتد

كمال فطرت از سعي ادب غافل نمي باشد****به ضبط خويش افتد هرقدر در رشته تاب افتد

به افسون قبول خلق تاكي هرزه گو باشم****اگر حرفم به خاك افتد دعاها مستجاب افتد

در آن وادي كه من از شرم رعنايي عرق دارم****چو ابر از خاك هر گردي كه برخيزد در آب افتد

نمي جوشند گوهرطينتان با موج اين دريا****برون مي افتد از خط نقطه اي كان انتخاب افتد

به خود پرداختن هم بر نمي دارد دماغ اينجا****صفاي طبع انساني كه در فكر دواب افتد

چه امكان ست بي تاثيري افسون محبت را****پر پروانه گر بالين كني آتش به خواب افتد

به اين هستي ز اسباب دگر تهمت مكش بيدل****نفس كم نيست آن باري كه بر دوش حباب افتد

غزل شمارهٔ 926: كسي كه چون مژه عبرت دليل روشنش افتد

كسي كه چون مژه عبرت دليل روشنش افتد****به خاك تا نگرد چشم خم به گردنش افتد

خوش است ناز تجرد به ديده هاي نفروشي****خجالت است كه عيسي نظر به سوزنش افتد

غبار سعي معاش آنقدر مخواه فراهم****كه انفعال طبيعت به فكر رفتنش افتد

درين محيط رسد موج ما به منصب گوهر****دمي كه نوبت دندان به دل فشردنش افتد

به خشك پاره بسازيد كز تمتّع دنيا****گداز شمع خورد هركه نان به روغنش افتد

كريم دست نيازد به پاس نسبت همّت****مباد چين سر آستين به دامنش افتد

وداع عمر طريق حرام ناز تو دارد****قيامت است اگر

چشم كس به رفتنش افتد

به خاكساري خويشم اميدهاست كه شايد****غلط به سرمه كند چون نگاه بر منش افتد

ز نام جاه حذركن مباد نقش نگينش****به نقب قبركشد تا هوس به كندنش افتد

اراده شكوهٔ دل نيست ليك ربشهٔ الفت****ز دانه اي ا ست كه آتش به ساز خرمن اش افتد

به پاس راز محبت گداخت طاقت بيدل****كه تا سر مژه جنبد جگر به دامنش افتد

غزل شمارهٔ 927: دب چه چاره كند چون فضول افتد

دب چه چاره كند چون فضول افتد****بجاي عذر دل آورده ام قبول افتد

به خاك خفت درتن ره هزار قافله اشك****مبادكس به غبار دل ملول افتد

ترحم است برآن طاير شكسته قفس****كه همچو شمع پرافشاني اش به نول افتد

ستم به وجد دل از ضبط ناله نتوان كرد****چو نغمه ختم شود ضرب بر اصول افتد

به كارگاه هوس از ستم شريكي چند****قيامت است كه آتش به دشت غول افتد

ز آب ديده گرفتم عيار شيب و شباب****كه هر چه گل كند از ابر بر فصول افتد

خرد وديعت اوهام برنمي دارد****به رنج بار امانت مگر جهول افتد

چو موج گوهرم از دل گذشتن آسان نيست****چو رشته خورد گره كوتهي به طول افتد

سري كشيده اي آمادهٔ گريبان باش****به پايه اي نرسيدي كه بي نزول افتد

مباز بيدل از اوهام نقد استغنا****مرادكوكه كسي در غم حصول افتد

غزل شمارهٔ 928: ز ننگ منت راحت به مرگم كار مي افتد

ز ننگ منت راحت به مرگم كار مي افتد****همه گر سايه افتد بر سرم ديوار مي افتد

دماغ نازكي دارم حراجت پور عشقم****اگر بر بوي گل پا مي نهم بر خار مي افتد

جنون خودفروشي بسكه دارد گرمي دكان****ز هر جنس آتش ديگر درين بازار مي افتد

متاعي جز سبكروحي ندارد كاروان من****همين رنگست اگر بر دوش شمعم بار مي افتد

مزاج ناتوانان ايمن است از آفت امكان****اگر بر سنگ افتد سايه بي آزار مي افتد

قضا ربطي دگر داده است با هم كفر و ايمان را****ز خود هم مي رمد گر سبحه بي زنار مي افتد

نخستين سعي روزي فكر روزي خوار مي باشد****نگاه دانه پيش از ر بشه بر منقار مي افتد

نشايد نكته سنجان را زبان در كام دزديدن****نوا در سكته ميرد چون گره در تار مي افتد

مكن سوي فلك مژگان بلند اي شمع ناقص پي****كه زير پا سراپاي تو با دستار مي افتد

ز يك دم تهمت ايجاد رسواي قيامت شو****به دوش اين بار چون برداشتي دشوار مي افتد

قفاي مردگان نامرده بايد رفت

درگورم****چه سازم خاك اين ره بر سرم بسيار مي افتد

دو روزي با غم و رنج حوادث صبر كن بيدل****جهان آخر چو اشك از ديده ات يكبار مي افتد

غزل شمارهٔ 929: دل از نيرنگ آگاهي به چندين پيشه مي افتد

دل از نيرنگ آگاهي به چندين پيشه مي افتد****گره از دانه چون واشد به دام ريشه مي افتد

دو تا شو در خيال او كه سعي كوهكن اينجا****كشد تا صورت شيرين به پاي تيشه مي افتد

ندارد محفل دير و حرم پروانه اي ديگر****به هر آتش همان يك شوق حسرت پيشه مي افتد

ز درد ناقبوليهاي اهل دل مشو غافل****كه مي هم ناله دارد تا ز چشم شيشه مي افتد

ندانم كيست خضر مقصد آوارگيهايم****كه هر جا مي روم راهم همان در بيشه مي افتد

بناي عشق تعمير هوسها برنمي دارد****نهال شعله گر آبش دهي از ريشه مي افتد

به اين كلفت نمي دانم كه بست اجزاي مضمونم****كه از يادم گره در رشتهٔ انديشه مي افتد

تحير بال و پر شد شوخي نظارهٔ ما را****چو دل آيينه گردد پر تماشا پيشه مي افتد

به هر جا نرگست از جيب مستي سر برون آرد****شكست رنگ صهبا دربناي شيشه مي افتد

جهان از پرتو عشقت چراغان شد كه هر خاري****به شمعي مي رسد، چون آتش اندر بيشه مي افتد

چنان در بيستون سينه گرم كاوشم بيدل****كه خون از ناخن من چون شرار از تيشه ميا فتد

غزل شمارهٔ 930: نفس درازي كس تا به چون و چند نيفتد

نفس درازي كس تا به چون و چند نيفتد****گره خوش است كه بيرون اين كمند نيفتد

حياست آينه پرداز اختيار تعلق****اگر دل آب نگردد نفس به بند نيفتد

رعونت است كه چون شمع مي كشد ته پايت****به سر نيفتي اگر گردنت بلند نيفتد

مروت آن همه از چشم زخم نيست گزندش****اگر به گوش حيا نالهٔ سپند نيفتد

سفاهت است كرم بي تميز موقع احسان****گشاده دست و دل آن به كه هرزه خند نيفتد

ز فكركينه ندارد گزير طينت ظالم****چه ممكن است حسد در چي كه كند نيفتد

چو صبح گرد من از دامنت رسيده به اوجي****كه تا ابد اگرش برزمين زنند نيفتد

مباد كام كسي بي نصيب لذت معني****تو لب گشا كه جهان چون مگس به قند

نيفتد

به خاك راه تو افكنده ام دلي كه ندارم****نياز شرم كن اين جنس اگر پسند نيفتد

گر احتياج به توفان دهد غبار تو بيدل****چو صبح به كه صدا از نفس بلند نيفتد

غزل شمارهٔ 931: تو كار خويش كن اينجا تويي در من نمي گنجد

تو كار خويش كن اينجا تويي در من نمي گنجد****گريبان عالمي دارد كه در دامن نمي گنجد

گرفتم نوبهاري پيش خود نشو و نما سركن****بساط آرايي ناز تو در گلخن نمي گنجد

چو بوي گل وداع كسوت هستي ست اظهارت****سر مويي اگر بالي به پيراهن نمي گنجد

به يكتايي ست ربطي تار و پود بي نيازي را****كه درآغوش چاك اينجا سر سوزن نمي گنجد

بساط ماجري سايه و خورشيد طي كردم****در آن خلوت كه او باشد، خيال من نمي گنجد

غرور هستي و فكر حضور حق خيال است اين****سري در جيب آگاهي به اين گردن نمي گنجد

برون تاز است عشق از دامگاه وهم جسماني****تو چاهي در خور خود كنده اي بيژن نمي گنجد

ز پرواز غبار رنگ و بو آواز مي آيد****كه بال افشاني عنقا در اين گلشن نمي گنجد

تو در آغوش بي پرواي دل گنجيده اي ورنه****در اين دقت سرا اميد گنجيدن نمي گنجد

ببند از خويش چشم و جلوهٔ مطلق تماشا كن****كه حسني داري و در پردهٔ ديدن نمي گنجد

درشتيهاي طبع از عشق گردد قابل نرمي****به غير از سعي آتش آب درآهن نمي گنجد

دل آگاه از هستي نبيند جز عدم بيدل****به غير از عكس درآيينه روشن نمي گنجد

غزل شمارهٔ 932: جنون انديشه اي بگذار تا دل بر هنر پيچد

جنون انديشه اي بگذار تا دل بر هنر پيچد****به دانش نازكن چندانكه سودايي به سر پيچد

حصول كام با سعي املها برنمي آيد****عنان ريشه دشوار است تحصيل ثمر پيچد

نگه محو جمال اوست اما چشم آن دارم****كه دل هم قطره اشكي گردد و بر چشم تر پيچد

ز آغوش نقابش تا قيامت گل توان چيدن****اگر بر عارض رنگين شبي از ناز درپيچد

تواند در تكلم شكرستان ريزد از گوهر****لبي كز خامشي موج گهر را در شكر پيچد

صداي تيغ او مي آيد از هر موج اين دريا****در اين انديشه حيرانست دل تا از كه سرپيچد

نفس هم برنمي دارد دماغ صبح نوميدي****دعاي ما كنون خود را به طومار دگر پيچد

خوشا

قطع اميد و پرفشانيهاي اندازش****كه صد عمر ابد در فرصت رقص شرر پيچد

به رنگ گردباد آن به كه وحشت پرور شوقت****بجاي دامن پيچيده خود را بركمر پيچد

چه امكان ست طي گردد بساط حسرت عاشق****چو مژگان هر دو عالم را مگربريكدگرپيچد

تعين هرچه باشد خجلت دون همتي دارد****به كوتاهي ست ميل رشته بر خود هر قدر پيچد

كسي بيدل به سعي وحشت از خود برنمي آيد****ز غفلت تاكجا گرداب ما از بحر سر پيچد

غزل شمارهٔ 933: به روي عالم آرا گر نقاب زلف درپيچد

به روي عالم آرا گر نقاب زلف درپيچد****بياض صفحهٔ كافور را در مشك تر پيچد

گهي چون طفل اشك من درآغوش نگه غلتد****گهي چون سبزهٔ مژگان به دامان نظر پيچد

اگر گويم ز زلف خود رهايي ده دل ما را****چو زلف خود سر هر مو ز صدجا بيشترپيچد

به گاه خنده شكّر ريزد از چاك دل گوهر****به وقت خامشي موج گهر را درشكر پيچد

نخيزم چون غبار از راه او بيدل كه مي ترسم****عنان توسن ناز از طريق مهر درپيچد

غزل شمارهٔ 934: نه با سازهوس جوشد نه بركسب هنرپيچد

نه با سازهوس جوشد نه بركسب هنرپيچد****طبيعت چون رسا افتد به معني بيشتر پيچد

به اين آشفتگي ما را كجا راحت چه جمعيت****هواي طره ات جاي نفس بر دل مگر پيچد

گمان حلقهٔ دام است آن صيد نزاكت را****گر از چشم منش تار نگاهي بر كمر پيچد

ز اسباب هوس بر هر چه پيچي فال كلفت زن****گره پيدا كند در هر كجا ني بر شكر پيچد

شب اميد طي شد وقت آن آمد كه نوميدي****غبار ما ضعيفان هم به دامان سحر پيچد

جنونم داغ شد در كسوت ناموس خودداري****گريباني چو گل دامن كنم تا بر كمر پيچد

اميد عافيت گر هست از تيغ است بسمل را****غريق بحر الفت به كه بر موج خطر پيچد

ز سامان تعلقها پريشاني غنيمت دان****همه دام است اگر اين رشته ها بر يكدگر پيچد

نزاكت گاه نازكيست يارب كلك تصويرم****دو عالم رنگ گرداند سر مويي اگر پيچد

به رنگ شمع مجنون گرفتار دلي دارم****كه زنجيرش گر از پا واكني چون مو به سر پيچد

به انداز خرام او مباد از خودروي بيدل****كه ترسم گردش رنگت عنان ناز درپيچد

غزل شمارهٔ 935: حسرتي در دل از آن لاله قبا مي پيچد

حسرتي در دل از آن لاله قبا مي پيچد****كه چودستار چمن بر سر ما مي پيچد

نبض هستي چقدرگرم تپش پيمايي ست****موي آتش زده بر خويش چها مي پيچد

تا نفس هست حباب من و جولان هوس****نيست آرام سري را كه هوا مي پيچد

چه زمين و چه فلك گوشهٔ زندان دل است****ششجهت كلفت اين تنگ فضا مي پيچد

نالهٔ ما به چه تدبير تواند برخاست****همچو ني صد گره اينجا به عصا مي پيچد

ناتواني كه بجز مرگ ندارد سپري****به چه اميد سر از تيغ قضا مي پيچد

استخوان بندي اوهام ز بس بي مغز است****آرزوها ه_مه بر بال ه_ما مي پيچد

صورخيزست ندامت ز شكست دل ما****كه بساط دو جهان را به

صدا مي پيچد

عبرت مرگ كسان سلسلهٔ خجلت ماست****رشته از هركه شود باز به م_ا مي پيچد

قدرت افسانهٔ ابرام نخواهد بيدل****نفس ازبي اثريها به دعا مي پيچد

غزل شمارهٔ 936: به سرم شور تمناي تو تا مي پيچد

به سرم شور تمناي تو تا مي پيچد****دود در ساغر داغم چو صدا مي پيچد

حسرت چاك گرببان نشود دام كسي****اين كمندي ست كه در گردن ما مي پيچد

عالم از شكوهٔ نوميدي عشاق پُر است****نارسا نالهٔ ما در همه جا مي پيچد

نبود هستي اگر دشمن روشن گهران****نفس پوچ در آيينه چرا مي پيچد

پير گرديده ام و از خودم آزادي نيست****حلقهٔ زلف كه بر قد دو تا مي پيچد

كس ندانست كه با اين همه بيتابي شوق****رشتهٔ سعي نفسها به كجا مي پيچد

صيد عجز خودم از شبنم من هيچ مپرس****بوي گل نيز مرا رشته به پا مي پيچد

وحشتي هست درپن دشت كه چون رشتهٔ شمع****جاده بر شعلهٔ آواز درا مي پيچد

دل به غفلت نه و از رنج خيالات برآ****عكس برآينه يكسر ز صفا مي پيچد

مي كشد هفت فلك درخم يك شاخ غزال****گردبادي كه به دشت دل ما مي پيچد

ناله تحرير مضامين تمناي توام****خامشي كيست كه مكتوب مرا مي پيچد

چاره از عربده بيدل نبود مفلس را****سرو از بي ثمريها به هوا مي پيچد

غزل شمارهٔ 937: فريب جاه مخور تا دل تو تنگ نگردد

فريب جاه مخور تا دل تو تنگ نگردد****كه قطره اي به گهر نارسيده سنگ نگردد

صفاي جوهر آزادگي مسلم طبعي****كه گرد آينه داران نام و ننگ نگردد

دماغ جاه ز تغيير وضع چاره ندارد****همان قدر به بلندي برآ كه رنگ نگردد

به پاس صحبت ياران ز شكوه ضبط نفس كن****كه آب آينهٔ اتفاق زنگ نگردد

تلاش كينه كشي نيست در مزاج ضعيفان****پر خزيده به بالين پر خدنگ نگردد

خيال وصل طلب را مده پيام قيامت****كه قاصد از غم دوري راه لنگ نگردد

ز داغدار محبّت مخواه سستي پيمان****بهار اگر گذرد لاله نيمرنگ گردد

دلي كه كرد نگاه تو نقشبند خيالش****چه ممكن است نفس گر كشد فرنگ نگردد

هوس چه صيد كند يارب از كمينگه فرصت****اگر چه كاغذ آتش زده پلنگ نگردد

به وهم عمر كسي را كه زندگي

نفريبد****كند به خضر سلام و دچار بنگ نگردد

به كين خلق نجوشد عدم سرشت حقيقت****نتيجهٔ پر عنقا خروس جنگ نگردد

جهان رنگ ندارد سر هلاك تو بيدل****گشاد چشم چو شمعت اگر نهنگ نگردد

غزل شمارهٔ 938: جنون جولاني ام هرجا به وحشت رهنماگردد

جنون جولاني ام هرجا به وحشت رهنماگردد****دو عالم گردباد آيينهٔ يك نقش پاگردد

گر آزادي هوس داري چو بو از رنگ بيرون آ****هوا گل مي كند دودي كه از آتش جدا گردد

به بزم وصل عاشق را چه امكان است خودداري****كه شبنم جلوهٔ خورشيد چون بيند هوا گردد

نياز عاشقان سرمايهٔ ناز !ست خوبان را****به پايت ديده تا دل هر چه افشاند حنا گردد

چنين كز ضعف در هرجا تحير نقش مي بندم****عجب دارم گر از آيينه تمثالم جدا گردد

كسي تاكي به دوش ناله بندد محمل خسرت****عصا بشكن درآن وادي كه طاقت نارساگردد

عوارض كثرت اسمي ست ذات واحد ما را****خلل در شخص يكتا نيست گر قامت دوتاگردد

طواف خاك مجنون و مزار كوهكن تا كي****اگر سودا سري دارد بگو تا گرد ما گردد

هواي هرزه گردي مي زند موج از غبار من****مبادا همچو گردابم سر وامانده پا گردد

نم خجلت ز هستي همت من برنمي دارد****كه مي ترسم عرق سرمايهٔ آب بقا گردد

سراغ عافيت در عالم امكان نمي يابم****من و رنگي و اميدي ندانم تا كجا گردد

دل آگاه را لازم بود پاس نفس بيدل****به دام ربشه افتد چون گره از ريشه واگردد

غزل شمارهٔ 939: دل اگر محو مدعا گردد

دل اگر محو مدعا گردد****درد در كام ما دوا گردد

طعمهٔ درد اگر رسد دريا****هرمگس همسر هما گردد

محو اسرار طرهٔ او****رگ گل دام مدعا گردد

گرسگالد وداع سلك هوس****گره دل گهر اداگردد

گسلد گر هوس سلاسل وهم****كوه و صحرا همه هوا گردد

محوگردد سواد مصرع سرو****مدّ آهم اگر رسا گردد

ما و احرام آه دردآلود****هم هواگرد را عصاگردد

دل آسوده كو؟ مگر وسواس****گره آرد كه دام ما گردد

در طلوع كمال بيدل ما****ماه در هالهٔ سها گردد

غزل شمارهٔ 940: جنون بينوايان هركجا بخت آزما گردد

جنون بينوايان هركجا بخت آزما گردد****به سر موي پريشان سايهٔ بال هماگردد

دمي بر دل اگر پيچي كدورتها صفاگردد****نبالد شورش از موجي كه گوهر آشناگردد

درشتي را نه آسان ست با نرمي بدل كردن****دل كوه آب مي گردد كه سنگي موميا گردد

به هرجا عقدهٔ دل وانگردد، سودن دستي****غبار دانه نتوان يافت گر اين آسيا گردد

هوا بر برگ گل تمكين شبنم مي كند حاصل****نگاه شوخ ما هم كاش بر رويت حياگردد

رم ديوانهٔ ما دستگاه حيرتي دارد****كه هرجا گردبادي رنگ ريزد نقش پاگردد

مكن گردن فرازي تا نسازد دهر پامالت****كه ني آخر به جرم سركشيها بوريا گردد

رسايي نيست انداز پر تير هوايي را****كسي تاكي ز غفلت درپي بال هما گردد

ز خاكم سجد ه هم كم نيست اي باد صبا رحمي****مبادا اوج جرأت گيرد و دست دعاگردد

تكلف برنمي دارد دماغ جام منصورم****سر عشاق هرجا گردد ازگردن جدا گردد

به خاموشي رساند معني نازك سخنگو را****چو مو، ازكاسهٔ چيني ببالد، بيصدا گردد

چو اشك از بسكه صاف افتاده مطلب بسمل ما را****محال است اينكه خون ما به رنگي آشنا گردد

طرب وحشي است اي غافل مده بيهوده آوازش****نگرديده است زين رنگ آنقدر از ماكه واگردد

كدورت مي كشد طبع روانت بيدل از عزلت****به يكجا آب چون گرديد ساكن بي صفا گردد

غزل شمارهٔ 941: هرچه آنجاست چو آنجا روي اينجاگردد

هرچه آنجاست چو آنجا روي اينجاگردد****چه خيال است كه امروز تو فردا گردد

در مقامي كه بود ترك و طلب امكاني****رو به دنياست همان گرچه ز دنيا گردد

جمع شو ، مركز نه دايرهٔ چرخ برآ****قطره چون فال گهر زد دل دريا گردد

رستن از پيچ و خم رشتهٔ آمال كراست****بگسلي از دو جهان تا گرهي وا گردد

نور دل درگرو كسب قبول سخن است****به نفس گو چه دهد سنگ كه مينا گردد

سن بي سر و پا تفرقهٔ ساز حياست****آب چون بر در فواره زد اجزا گردد

طور مستان نكشد

تهمت تغيير وفا****خط ساغر چه خيال است چليپا گردد

عجز تقرير من آخر به اشارات كشيد****ناله چون راه نفس گم كند ايما گردد

نامهٔ رمز نفس در پر عنقا بربند****سر اين رشته نه جايي ست كه پيداگردد

كعبه و دير مگو گرد تو گشتيم بس است****آسيا نيست سر شوق كه هر جا گردد

گوهر آزادگي موج نخواهد بيدل****سر چو گرديد گران آبلهٔ پا گردد

غزل شمارهٔ 942: همين دنياست كانجامش قيامت پرده در گردد

همين دنياست كانجامش قيامت پرده در گردد****دمد پشت ورق از صفحه هنگامي كه برگردد

مژه بربند و فارغ شو ز مكروهات اين محفل****تغافل عالمي دارد كه عيب آنجا هنر گردد

ز اقبال ادب كن بي خلل بنياد عزت را****به دريا قطره چون خشكي به خود بندد گهرگردد

مهياي خجالت باش اگر عزم سخن داري****قلم هرگاه گردد مايل تحرير، ترگردد

مپندار از درشتيهاي طبع آسان برون آيي****به صد توفان رسدكهسار تا سنگي شررگردد

به آساني حبابت پا برآورده ست از دامن ..****به خود بال اندكي ديگركه مغز از سر به درگردد

كمال خواجگي در رهن صوف و اطلس است اينجا****اگر اين است عزت آدمي آن به كه خرگردد

در اين محفل كه چون آيينه عام افتاد بي دردي****تو هم واكرده اي چشمي كه ممكن نيست ترگردد

غم ديگر ندارد شمع غير از داغ صحبتها****شبي در شب نهان دارم مباد اين شب سحر گردد

چه امكان است گردون از شكست ما شود غافل****مگر دوري رسدكاين آسيا جاي دگرگردد

چو شمعم آن قدر ممنون پابرجايي همّت****كه رنگ از چهرهٔ من گر پرد برگرد سر گردد

ز بس پروانهٔ فرصت كميني هاي پروازم****نفس گر دامن افشاند چو صبحم بال و پرگردد

هواي عالم ديدار و خودداري چه حرف است اين****چو عكس آيينه اينجا تا قيامت دربه در گردد

ندارد قاصدت تا حشر جز رو بر قفا رفتن****پيامت با كه گويد آن كه از پيش تو برگردد

سواد آن تبسم نيست كشف

هيچكس بيدل****مگر اين خط مبهم را لبش پر و زبرگردد

غزل شمارهٔ 943: بر دستگاه اقبال كس خيره سر نگردد

بر دستگاه اقبال كس خيره سر نگردد****اين خط نمي توان خواند تا صفحه برنگردد

اي خواجه بي نيازي موقوف خودگدازي ست****تسكين تشنه كامي آب گهر نگردد

حيف است موج آزاد نازد به قيد گوهر****بي قدردانيي نيست پايي كه سر نگردد

وحشت بهار شوقيم بي برگ و ساز اسباب****پرواز رنگ اين باغ مرهون پر نگردد

ننگ وفاست دعوي در مشرب محبت****چشمي بهم رسانيد كز گريه تر نگردد

تسكين طلب جهاني مست جنون نوايي ست****لب از فغان نبندد ني تا شكر نگردد

در فكر چرخ و انجم جهد تغافل اولي ست****تا دانه ات به غربال پر در به در نگردد

تختحقيق نقطهٔ دل از علم و فن مبراست****پرگار همت اينجا گرد هنر نگردد

در بيخودي نهفته ست بوي بهار وصلش****دور است قاصد ما تا رنگ برنگردد

آشوب غفلت ما ظلم است بر قيامت****يارب شبي كه داريم ننگ سحر نگردد

در كارگاه تسليم كو عزت و چه خواري****خورشيد بي نياز است گر خاك زر نگردد

همت درين بيابان سرمنزل قرين است****بيدل تو در طلب باش گو راه سر نگردد

غزل شمارهٔ 944: دل تا به كي ام جز پي آزار نگردد

دل تا به كي ام جز پي آزار نگردد****ظلم است گر اين آبله هموار نگردد

عمري ست به تسليم دوتايم چه توان كرد****بر دوش كسي نام نفس بار نگردد

بند لب عاشق نشود مهرخموشي****در ني گرهي نيست كه منقار نگردد

حيف از قدم مردكه در عرصهٔ همت****سربازي شمعش گل دستار نگردد

مطلوب جگرسوختگان سوز و گدازي ست****پروانه به گرد گل و گلزار نگردد

برگشتن از آن انجمن انس محال است****هشدار كه قاصد ز بر يار نگردد

بر نقطهٔ دل يك خط تحقيق تمام است****پرگار بر اين دايره هر بار نگردد

بيرون نتوان رفت به هركلفت آنتن بزم****گر تنگي اخلاق دل افشار نگردد

بي باكي سعي تو به عجز است دليلت****گر پا نزني آبله بيدار نگردد

بگذار دو روزي ز هوس گرد برآريم****هستي سر وهمي ست كه بسيار

نگردد

هرچند حيا باب ادبگاه وصالست****يارب مژه پيش تو نگونسار نگردد

بيدل به سر ازپرتو خورشيد تو دارد****آن سايه كه پيش و پس ديوار نگردد

غزل شمارهٔ 945: به عبرت سركشان را موي پيري رهنمون گردد

به عبرت سركشان را موي پيري رهنمون گردد****زند خاكسترش دامن كه آتش سرنگون گردد

ز خودداري عبث افسردگيها مي كشد فطرت****اگر تغيير رنگي گل كند باغ جنون گردد

گراني نيست اسباب جهان دوش تجرد را****الف با هرچه آميزد محال است اينكه نون گردد

جهاني شكند جان ليك جز عبرت كه مي داند****كه سقف خانهٔ فرهاد آخر بيستون گردد

جگرها مي گدازيم و نداريم از طلب شرمي****كه بهر دانه اي چند آسياي ما به خون گردد

غريق عالم آبيم ليك از الفت هستي****بر اين دريا پل آرايد قدح گر واژگون گردد

طبيعت بدلجام افتاد ازكم همتي هايت****تو فارس نيستي ورنه چرا مركب حرون گردد

مطيع عالم ناچيز نتوان ديد همت را****ترحمهاست بر مردي كه حيزي را زبون گردد

ز افراط تعين رونق حسن غنا مشكن****دمد كم رنگي از باغي كه آب آنجا فزون گردد

فروغ مي چه رنگ انشاكند از چهرهٔ زنگي****زگال تيره روز آتش خورد تا لاله گون گردد

ندامتها ز ابرام نفس دارم كه هر ساعت****بود در دل صد اميد و به نوميدي برون گردد

به افسون بقا عمريست آفت مي كشم بيدل****ازين جوي ندامت خورده ام آبي كه خون گردد

غزل شمارهٔ 946: به حرف و صوت مگو كار دل تباه نگردد

به حرف و صوت مگو كار دل تباه نگردد****كجاست آينه اي كز نفس سياه نگردد

ز ما و من به ندامت مده عنان فضولي****تأملي كه نفس رفته رفته آه نگردد

گر انفعال خطا نگذرد ز جادهٔ عبرت****بسر درآمده را پا كفيل راه نگردد

بقا كجاست كه نازد كسي به هستي باطل****به دعوي اي كه تو داري نفس گواه نگردد

هزار لغزش مستي ست پيش پاي تعين****سر بريده مگر از خم كلاه نگردد

به فكر هستي موهوم احتمال ندارد****كه سر به جيب فرو بردن تو چاه نگردد

تلاش ديگر و آزادگي ست جوهر ديگر****مژه اگر به تپش خون شود نگاه نگردد

دگر به سايهٔ دست حمايت كه گريزم****چو شمع بستن مژگان اگر پناه

نگردد

ز فوت فرصت دامن فشان به پيش كه نالم****كه عمر رفته به فريادكس ز راه نگردد

دل از غبار حوادث ميفشريد به تنگي****كه هاله يكدو نفس بيش گرد ماه نگردد

به كر و فر مفريبيد طبع بيدل ما را****دماغ فقر حريف صداع جاه نگردد

غزل شمارهٔ 947: در اين گلشن كدامين شعله با اين تاب مي گردد

در اين گلشن كدامين شعله با اين تاب مي گردد****كه از شبنم به چشم لاله و گل آب مي گردد

دليل عاجزان با درد دارد نسبت خاصي****غرور سجده مايل صورت محراب مي گردد

كف خاكستري بر چهره دارد شعلهٔ شوقم****چو قمري وحشتم در پردهٔ سنجاب مي گردد

گداز آماده ي كمفرصتي در بر دلي دارم****كه همچون اشك تا بي پرده گردد آب مي گردد

به كوشش ريشه اي را مي توان ساز چمن كردن****نفس از پر زدنها عالم اسباب مي گردد

ز بيتابي چراغ خلوت دل كرده ام روشن****تجلي فرش اين آيينه از سيماب مي گردد

گدازم آبيار جلوهٔ معشوق مي باشد****كتان مي سوزد و خاكسترش مهتاب مي گردد

به عرياني بلند افتاد از بس مدعاي من****گريبان هم به دستم مطلب ناياب مي گردد

به طوف بحر رحمت مي برم خاشاك عصياني****هجوم اشك اگر نبود عرق سيلاب مي گردد

قماش عرض هستي تار و پود غفلتي دارد****كه چون مخمل اگر مژگان گشايي خواب مي گردد

به تمكين مي رساند انفعال هرزه جولاني****هوا ايجاد شبنم مي كند چون آب مي گردد

جنونم دشت را همچشم دريا مي كند بيدل****ز جوش اشك من تا نقش پاگرداب مي گردد

غزل شمارهٔ 948: سيه مستي به دور ساغرت بيتاب مي گردد

سيه مستي به دور ساغرت بيتاب مي گردد****به عرض سرمه گرد چشم مستت خواب مي گردد

كمين عشرتي دارد اما ساز اشكي كو****درين گلشن چو شبنم گل كند مهتاب مي گردد

ضعيفي مايهٔ شوق سجودم در بغل دارد****شكست رنگ تابي پرده شد محراب مي گردد

شد ازترك تماشا خار را هم بستر مخمل****به چشم بسته مژگان دستگاه خواب مي گردد

گل ناز دگر مي خندد از كيفيت عجزم****شكست رنگ من در طرهٔ او تاب مي گردد

ز دل خواهي نوايي واكشي مگذار بي يأسش****همان سعي شكست اين ساز را مضراب مي گردد

مكن دل را عبث خجلت گداز خودفروشيها****كه اين گوهر به عرض شوخي خود آب مي گردد

اميد عافيت از هرچه داري نذر آفت كن****زآتش مزرع بيحاصلان سيراب مي گردد

ز

شرم زندگي چندان عرق ريز است اجزايم****كه گر رنگي به گردش آورم گرداب مي گردد

فلك مي پرورد در هر دماغي شور سودايي****جهاني را سر بيمغز از اين دولاب مي گردد

در عزم شكست خويش زن گر جراتي داري****درين ره هر قدر گستاخي است آداب مي گردد

به هر جرات حريف تهمت قاتل ني ام بيدل****به كويش مي برم خوني كه آنجا آب مي گردد

غزل شمارهٔ 949: نگه ز روي تو تا كامياب مي گردد

نگه ز روي تو تا كامياب مي گردد****تحير آينهٔ آفتاب مي گردد

زگرمجوشي لعلت به كسوت تبخال****حباب بر لب ساغركباب مي گردد

چه نشئه بود ندانم به ساغر طلبت****كه هوشياري و مستي خراب مي گردد

نگاه من به گل عارض عرقناكت****شناوري ست كه بر روي آب مي گردد

فروغ بزم بهار انچه ديده اي امروز****همين گل است كه فردا گلاب مي گردد

بگير راه جنون بگذر از عمارت هوش****كه اين بنا به نگاهي خراب مي گردد

به فهم نسخهٔ هستي چرا نه نازكنيم****كه نقطهٔ شك ما انتخاب مي گردد

چو عمر اگر بشوي همعنان خودداري****قدم به هرچه گذاري ركاب مي گردد

كمند گردن آرام نارسايي هاست****شكسته بالي نظّاره خواب مي گردد

غرور طاقت ما با شكست نزديك است****دمي كه قطره ببالد حباب مي گردد

ز عافيت گره اعتبار خويشتنيم****چو نقطه بگذرد از خود كتاب مي گردد

به عالمي كه گلت مست جلوه پيمايي ست****گشودن مژه جام شراب مي گردد

ز سيل كاري اشك ندامتم درباب****كه آرزو چقدر بي تو آب مي گردد

نفس به سينهٔ بيدل ز شعلهٔ شوقت****چو دود در قفس پيچ و تاب مي گردد

غزل شمارهٔ 950: چو شمع از عضو عضوم آگهي سرشار مي گردد

چو شمع از عضو عضوم آگهي سرشار مي گردد****به هرجا پا زنم آيينه اي بيدار مي گردد

ندارد نالهٔ من احتياج لب گشودنها****دو انگشتي كه از هم واكنم منقار مي گردد

چو موج گوهر از جمعيت حالم چه مي يرسي****جنونها مي كنم تا لغزشي هموار مي گردد

به رنگ شعلهٔ جواله ربطي با وفا دارم****كه گر رنگي به گردش آورم زنار مي گردد

كف پاي حنابند كه شورانيد خاكم را****كه دست قدرت از تخمير آن بيكار مي گردد

گل رنگي كه من مي پرورم در جيب اميدش****چمن مي بالد و برگرد آن دستار مي گردد

دماغ باده از سير چمن مستغني اش دارد****ز يك ساغركه بر سر مي كشدگلزار مي گردد

ز اقبال جهان بگذر مباد از شوق واماني****درين عبرت سرا پيش آمدن ديوار مي گردد

مجين بر خويش چنداني كه فطرت باجون جوشد****بنا چون پر بلند افتد سر معمار مي گردد

فلك كز نارساييها گم است آغاز و

انجامش****به يك پاگرد پاي خفته چون پرگار مي گردد

تلاش رزق داري دست بر هم سوده سامان كن****در اين ويرانه زين دست آسيا بسيار مي گردد

به عرض احتياج آزار طبع كس مده بيدل****نفس چون با غرض جوشيد گفتن بار مي گردد

غزل شمارهٔ 951: ساغرم بي تو داغ مي گردد

ساغرم بي تو داغ مي گردد****نقش پاي چراغ مي گردد

لاله سان هرگلي كه مي كارم****آشيان كلاغ مي گردد

دور اين بزم رنگ گرداني ست****ششجهت يك اياغ مي گردد

خلق آسودل در عدم عمريست****به وداع فراغ مي گردد

در بساطي كه من طرب دارم****مطربش بانگ زاغ مي گردد

من اگر سر ز خاك بردارم****نقش پا بيدماغ مي گردد

شرر كاغذ است فرصت عيش****مي پرد رنگ و باغ مي گردد

منع پرواز از تپش مكنيد****سوختن بي چراغ مي گردد

همچو عنقا كجا روم بيدل****گم شدن هم سراغ مي گردد

غزل شمارهٔ 952: به هرجا ساز غيرت انفعال آهنگ مي گردد

به هرجا ساز غيرت انفعال آهنگ مي گردد****به موج يك عرق صد آسياي رنگ مي گردد

نگردد ضعف پيري مانع بيتابي شوقت****نوا از پا نيفتد گر ني ما چنگ مي گردد

فسردن كسوت ناموس چندين وحشت است اينجا****پري در شيشه دارد خاك ما گر سنگ مي گردد

ز الفتگاه دل مگذركه با آن پرفشانيها****نفس اينجا ز لب نگذشته عذر لنگ مي گردد

چو گيرد خودنمايي دامنت ساز ندامت كن****خموشي مي تپد بر خويش تا آهنگ مي گردد

فريب آب نتوان خوردن از آيينهٔ هستي****گر امروزش صفايي هست فردا زنگ مي گردد

دماغ و هم سرشار است در خمخانهٔ امكان****مي تحقيق تا در جام ريزي بنگ مي گردد

ندانم نبض موجم يا غبار شيشهٔ ساعت****كه راحت از مزاج من به صد فرسنگ مي گردد

جنونم جامه واري دارد از تشريف عرياني****كه گر يك رشته بر رويش فزايي تنگ مي گردد

دل آن بهتر كه چون اشك از تپيدن نگذرد بيدل****كه اين گوهر به يك دم آرميدن سنگ مي گردد

غزل شمارهٔ 953: ز انداز نگاهت فتنه برق آهنگ مي گردد

ز انداز نگاهت فتنه برق آهنگ مي گردد****به شوخيهاي نازت بزم امكان تنگ مي گردد

طلسم حيرتي دارد تماشاگاه اسرارت****كه هركس مي رود هشيارآنچا دنگ مي گردد

نمي دانم هوا پروردهٔ شوق چه گلزارم****كه همچون بوي گل رنگم برون رنگ مي گردد

دل آزاد ما بار تكلف برنمي دارد****بر ا بن آيينه عكس هرچه باشد زنگ مي گردد

هوس در حسرت كنج لبي خون مي خورد كانجا****گريبان مي درّد از بس تبسم تنگ مي گردد

دو عالم خوب و زشت از صافي دل كرده ايم انشا****قيامت مي شود آيينه چون بيرنگ مي گردد

خزان هوش ما دارد بهار شرم معشوقان****در آنجا تا حيا مي بالد اينجا رنگ مي گردد

ندانم مطرب بزمت چه ساغر در نفس دارد****كه شوق از بيخودي گرد سر آهنگ مي گردد

به سعي خود نظر كردن دليل دوري است اينجا****شمار گام هر جا جمع شد فرسنگ مي گردد

محبت پيشه اي

بيدل مترس از وضع رسوايي****كه عاشق تشنهٔ خون دو عالم ننگ مي گردد

غزل شمارهٔ 954: به اندك شوخيي بنياد تمكين كنده مي گردد

به اندك شوخيي بنياد تمكين كنده مي گردد****حيا تا لب گشود از هم تبسم خنده مي گردد

تنزه گر هوس باشد مجوشيد آن قدر با هم****كه صحبت از سريشم اختلاطي كنده مي گردد

تغافل حكم همواري ست كوه و دشت امكان را****به چندين تخته يك تحريك مژگان رنده مي گردد

به عزلت ساز و ايمن زي كه در خلق وفا دشمن****سگ ديوانهٔ مطلب مرسها كنده مي گردد

به برق تيغ استغنا حذر ازگردن افرازي****درين ميدان فلك هم سر به پيش افكنده مي گردد

خيال رفتگان رفتن ندارد همچو داغ از دل****به عبرت چون رسد نقش قدم پاينده مي گردد

گراني بر طبايع از غرور قدر نپسندي****درين بازار جنس كم بها ارزنده مي گردد

قناعت مي كند در خوشه چيني خرمن آرايي****قبا چون پنبه ها بر خويش دوزد ژنده مي گردد

نه انجم دانم و ني دورگردون ليك مي دانم****جهان رنگ است و يكسر گرد گرداننده مي گردد

عرقها مي كنم چون شمع و سردر جيب مي د زدم****علاجي نيست هستي از عدم شرمنده مي گردد

اگر تسخير دلها در خيالت بگذرد بيدل****به احسان جهدكن كاينجا خدايي بنده مي گردد

غزل شمارهٔ 955: ادب سازيم بر ما كيست تمهيد صدا بندد

ادب سازيم بر ما كيست تمهيد صدا بندد****دو عالم گم شود در سكته تا مضمون ما بندد

طبيعت مست ابرام ست بر خواهش تغافل زن****مباد اين هرزه تاز حرص بر دست توپا بندد

به زنگار تجاهل داغ كن آيينهٔ دل را****كه چون صيقل زدي صد زنگ تهمت بر صفا بندد

سلوك ناملايم نفرت احباب مي خواهد****نچيني پيش خود سنگي كه راه آشنا بندد

غبار سرمه داردكوچهٔ جولان استغنا****چو دل بي مطلب افتد بر نفس راه صدا بندد

فلك در خورد جهد خلق مواج است آفاقش****عرقها خشك گردد تا پر اين آسيا بندد

گذشتن مشكل است از ورطهٔ ابرام مطلبها****كسي تاكي دربن دريا پل از دست دعا بندد

تغافل كاروان بي نيازي همتي دارد****كه دل هم گر شود بارش به پشت چشم ما بندد

لب اظهار يكسر سر به مُهر عبرت است اينجا****عرق هر

عقده كز مطلب گشايم بر حيا بندد

جنون حيرتم مستوري نارش نمي خواهد****مگر مژگان بهم آرم كه او بند قبا بندد

به رنگي برده است از خويش آن دست نگارينم****كه گر نقاش خواهد نقش من بندد حنا بندد

بهشتي نيست چون آيينه بيدل حسن خودبين را****خيال او اگر بر من نبندد دل كجا بندد

غزل شمارهٔ 956: تا كاتب ايجادم نقش من و ما بندد

تا كاتب ايجادم نقش من و ما بندد****چون صبح دم فرصت مسطر به هوا بندد

اين مبتذل اوهام پر منفعلم دارد****مضمون نفس وحشي ست كس تا به كجا بندد

ازشبنم ما زبن باغ طرفي نتوان بستن****خوني كه به اين رنگست دست كه حنا بندد

سرگشتهٔ سوداييم تاكي هوس دستار****كم نيست اگر هستي مو بر سر ما بندد

بي سعي فنا ظالم ازخشم نپوشد چشم****آتش ته خاكستر احرام حيا بندد

نقش بد و نيك آسان از دل نتوان شستن****آيينه مگر زنگار بر روي صفا بندد

در عذر اجابت كوش گر حرص گداطينت****ابرام تمنايي بر دست دعا بندد

زحمتكش اين منزل تا وارهد از آفات****ديوار و دري گر نيست بايد مژه ها بندد

تمثالي ازين صحرا جز خاك نمايان نيست****كو آبله تا عبرت آيينه به پا بندد

واپس نپسندد عشق افسردگي ما را****گر سكته تامل كرد بحرش چه جدا بندد

عالم همه موهومي ست بگذار كه بيدل هم****چون تهمت موهومي خود را همه جا بندد

غزل شمارهٔ 957: هوس تا چند بر دل تهمت هر خشك و تر بندد

هوس تا چند بر دل تهمت هر خشك و تر بندد****بدزدم در خود آغوشي كه بر آفاق دربندد

به اين يك رشته زناري كه در رهن نفس دارم****گسستن تا به كي چون سبحه صد جايم كمر بندد

به آزادي شوم چون شمع تا ممتاز اين محفل****گشايم رشتهٔ پايي كه دستارم به سر بندد

به هم چشمان خيال امتيازم آب مي سازد****خدايا قطره ام بيرون اين دريا گهر بندد

ز حاصل قطع خواهش كن كه اين نخل گلستان را****به طومار نمو مهر است در هرجا ثمر بندد

جهان افشاگر راز است بر غفلت متن چندان****كه ناهنجاريت در خانهٔ آيينه خر بندد

جنون گل عيانست از گريبان چاكي اجزا****كه وحشت بركشد از سنگ و خفت بر شرر بندد

جهاني در غبار ما و من ماند از عدم غافل****حذر از

سير صحرايي كه راه خانه بربندد

به بزم عشق پر بي جرأت تمهيد زنهارم****مگر اشكي چو مژگان بر سرانگشتم جگر بندد

وفا تا از حلاوت نگسلاند ربط چسبانم****حضور بوريا يارب به پهلويم شكر بندد

ز بس وارستگي مي جوشد از بنياد من بيدل****پرنگ الفت نگيرد نقش من نقاش گر بندد

غزل شمارهٔ 958: گره به رشتهٔ نفس خوش آن كه نبندد

گره به رشتهٔ نفس خوش آن كه نبندد****ببند دل به نواي جهان چنان كه نبندد

نگاه تا مژه بستن ندارد آنهمه فرصت****گمان مبر در نيرنگ اين دكان كه نبندد

زكشت تفرقهٔ دهر حاصلي كه تو داري****چو تخم اشك از آن خوشه كن گمان كه نبندد

دوباره سلسلهٔ اتفاق حسن و جواني****هزار بار نمودند امتحان كه نبندد

خيال گردن آزادگان مصور فطرت****اگر به خامه دهد تاب ريسمان كه نبندد

به ذوق مطلب ناياب زنده است دو عالم****تو غافل از عدمي دل بر آن ميان كه نبندد

دماغ ناز به هرجاست نقشبند غرورش****حنا اگر همه خونم دهد نشان كه نبندد

بهار نيز به هر غنچه بسته است دل اينجا****در اين چمن چه كند بلبل آشيان كه نبندد

لب شكايت اگر وا شود به وصف خموشي****چه بيرها به همان يك دو برگ پان كه نبندد

خيال جستهٔ عنقاست مصرعي كه ندارم****ز معني ام چه گشايد كسي جز آن كه نبندد

همين كمند علايق كه بسته چين فسردن****توگر ز وهم برآيي چه نردبان كه نبندد

جهان به سرمه گرفت اتفاق معني بيدل****حديث عشق چه صنعت كند زبان كه نبندد

غزل شمارهٔ 959: باز بيتابي ام احرام چه در مي بندد

باز بيتابي ام احرام چه در مي بندد****كز غبارم نفس صبح كمر مي بندد

فكر جولان همه تشويش عبارت سازي ست****فطرت آبله مسضمون دگر مي بندد

غير دل گوشهٔ امني كه توان يافت كجاست****به چه اميد نفس رخت سفر مي بندد

عرض جوهر ندهي بي حسدي نيست فلك****ورنه چون آينه دستت به هنرمي بندد

ني دليل است كه اين هرزه درايان طلب****بال و پر ريختن ناله شكر مي بندد

ريزش ماده بر اجزاي ضعيف است اينجا****آسمان سنگ به دامان شرر مي بندد

وحشت عمركمين شيفتهٔ فرصت نيست****صبح از دامن افشانده نظر مي بندد

تا به كي قصهٔ مستقبل و ماضي خواندن****باخبر باش كه افسانه نظر مي بندد

عجزم از سعي وفا جوهر طاقت گل كرد****آب دركسوت ياقوت

جگر مي بندد

كسب جمعيت دل تشنهٔ ضبط نفس است****تنگي قافيهٔ موج گهر مي بندد

شمع اين محفلم از داغ دلم نيست گزير****آنچه در پا فكنم عجز به سر مي بندد

ناله ام داغ شد از بي اثريها بيدل****تيغ چون منفعل افتاد سپر مي بندد

غزل شمارهٔ 960: به يادت گردش رنگم به هرجا بار مي بندد

به يادت گردش رنگم به هرجا بار مي بندد****ز موج گل زمين تا آسمان زنار مي بندد

چ سان خاموش باشم بي توكز درد تمنايت****تپش بر جوهر آيينه موسيقار مي بندد

سجودي مي برم چون سايه كلك آفرينش را****كه سرتاپاي من يك جبههٔ هموار مي بندد

گرفتم تاب آغوشت ندارم گردش چشمي****تمنا نقش اميدي به اين پرگار مي بندد

بقدرگردش رنگ آسياي نوبت است اينجا****دو روزي خون ما هم گل به دست يار مي بندد

به اين تمكين شيرين هركجا از ناز برخيزي****گره در نيشكر پيش قدت زنّار مي بندد

ييام عافيت خواهي ز اميد نفس بگسل****ندامت نغمه ساز عبرتي كاين تار مي بندد

به ناموس حيا بايد عرق در جبهه دزديدن****ز شبنم گلشن ما رخنه بر ديوار مي بندد

نمي باشد حريف حسن تحقيق از حيا غافل****شكوه برق اين وادي مژه ناچار مي بندد

گر از ريني بيداد نازت شكوه پردازم****شكست دل پر طاووس بر منقار مي بندد

به اين شوقي كه من چون گل به پيراهن نمي گنجم****سر گرد سرت گرديدنم دستار مي بندد

ز ننگ ابتذالم آب خواهد ساختن بيدل****تعلق نقش مضموني كه دل بسيار مي بندد

غزل شمارهٔ 961: قضا تا نقش بنياد من بيكار مي بندد

قضا تا نقش بنياد من بيكار مي بندد****حنا مي آرد و در پنجهٔ معمار مي بندد

ز چاك سينه بي روي تو هرجا مي كشم آهي****سحر شور قيامت بر سرم دستار مي بندد

مگر شرم خيالت نقش بر آبي تواند زد****سراپايم عرق آيينهٔ ديدار مي بندد

بساط عبرت اين انجمن آيينه اي دارد****كه تا مژگان بهم آورده اي زنگار مي بندد

نمي دانم به ياد او چسان از خود برون آيم****دل سنگين به دوش ناله ام كهسار مي بندد

در آن محفل كه من حيرت كمين جلوهٔ اويم****فروغ شمع هم آيينه بر ديوار مي بندد

به رعنايي چو شمع ازآفت شهرت مباش ايمن****رگ گردن ز هر عضوت سري بر دار مي بندد

چه دارد قابليت جز مي تكليف پيمودن****در اين محفل همين دوشم به دوشم بار مي بندد

زمان فرصت ربط نفس با دل غنيمت دان****كزين تار اين گره

چون باز شد دشوار مي بندد

اسير مشرب موجم كزان مطلق عنانيها****گرش تكليف برگشتن كني زنّار مي بندد

به مخموري ز سير اين چمن غافل مشو بيدل****كه خجلت در به روي هر كه شد مختار مي بندد

غزل شمارهٔ 962: چشم تو به حال من گر نيم نظر خندد

چشم تو به حال من گر نيم نظر خندد****خارم به چمن نازد عيبم به هنر خندد

تا چند بر آن عارض بر رغم نگاه من****از حلقهٔ گيسويت گل هاي نظر خندد

در كشور مشتاقان بي پرتو ديدارت****خورشيد چرا تابد بهر چه سحرخندد

دل مي چكد از چشمم چون ابر اگر گريم****جان مي دمد از لعلت چون برق اگر خندد

با اهل فنا دارد هركس سر يكرنگي****بايد كه به رنگ شمع از رفتن سر خندد

در كارگه خوبي يارب چه نزاكتهاست****صدكوه به خود بالد تا موي كمر خندد

در جوي دم تيغت شيريني آبي هست****كز جوش حلاوتها زخمش به شكر خندد

سامان طرب سهل است زين نقش كه ما داريم****صبح از دو نفس فرصت بر خود چقدر خندد

هر شبنم از ا بن گلشن تمهيد گلي دارد****با گربه مدارا كن چندان كه اثر خندد

از سعي هوس بگذر بيدل كه درين گلشن****گل نيز اگر خندد از پهلوي زر خندد

غزل شمارهٔ 963: لعل لب او يكدم بر حالم اگر خندد

لعل لب او يكدم بر حالم اگر خندد****تا حشر غبار من بر آب گهر خندد

بي جلوهٔ او تا چند از سيرگل و شبنم****اشكم ز نظر جوشد داغم به جگر خندد

يك خندهٔ او برق بنياد دو عالم شد****ديگر چه بلا ربزد گر بار دگر خندد

جوش چمن از خجلت در غنچه نفس دزدد****آنجا كه گل داغم از آه سحر خندد

يك شبنم از اين گلشن بي چشم تماشا نيست****چندان كه حيا بالد سامان نظر خندد

ياد دم شمشيرت هرجا چمن آرايد****چون شمع سراپايم يك رفتن سر خندد

افسردگي دل را از آه گشايش كو****سنگ است و همان كلفت هرچند شرر خندد

از چرخ كمان پيكر با وهم تسلي شو****كم نيست از اين خانه يك حلقهٔ در خندد

آنجا كه ز هم ريزد چار آينهٔ امكان****يك جبههٔ تسليمم صدگل به سپر خندد

از خجلت بيدردي

داغ است سراپايم****مژگان به عرق گيرم تا ديدهٔ تر خندد

بي جلوه او بيد ل زين باغ چه گل چيند****در كسوت چاك دل چون صبح مگر خندد

غزل شمارهٔ 964: صبري كه صبح اين باغ از ما جدا نخندد

صبري كه صبح اين باغ از ما جدا نخندد****گل مي رسد دو دم باش تا بر قفا نخندد

جمعيت دل اينجاست موقوف بستن لب****اين غنچه را دمي چند بگذار تا نخندد

تا فكركفر و دين است چندين شك و يقين است****گر طور دانش اينست مجنون چرا نخندد

ماتمسراست دنيا تا چند شادي اينجا****اي محرمان بگرييد كس در عزا نخندد

جز سعي بي نشاني ننگ فسرده جاني ست****بايدگذشت ازين دشت تا نقش پا نخندد

گر پيرم درين باغ از شرم لب گشايد****گل با وجود شبنم دندان نما نخندد

زانوپرستي ام را با صد بهار ناز است****شمع بساط تسليم سر بر هوا نخندد

عرياني اعتباري ست افلاسن هم شعاري ست****دلق كهن بهاري ست گر ميرزا نخندد

دور غنا و افلاس يك باده و دو جامند****گر با كريم شرميست پيش گدا نخندد

اي كارگاه عبرت انجام عمر پيريست****قد دوتا دولب شد مرگ ازكجا نخندد

چون نام بر زبانها ننشسته راه خودگير****نقش نگين نگردي تا برتو جا نخندد

زان چهرهٔ عرقناك بي پردگي چه حرفست****آن گل كه آبيارش باشد حيا نخندد

پاس حضور الفت از عالميست كانجا****گر زخم هم بخندد از خم جدا نخندد

هرچند گرد امكان دامان صبح گيرد****بيدل شكستن رنگ برروي ما نخندد

غزل شمارهٔ 965: ستمكشي كه بجز گريه اش نشا يد و خندد

ستمكشي كه بجز گريه اش نشا يد و خندد****قيامت است كه چون زخم لب گشايد و خندد

هوس پرستي اين اعتبار پوچ چه لازم****كه همچو صفر به درد سرت فزايد و خندد

چو شمع منصب وارستگي مسلم آنكس****كه تيغ حادثه تاجش ز سر ربايد و خندد

درين زيانكده چندان كف فسوس نسايي****كه جوش آبله آيينه ات نمايد و خندد

شرار كاغذ و آمال ماست توام غفلت****كه زندگي دو نفس بيشتر نپايد و خندد

حذر ز صحبت آنكس كه بي تأمل معني****به هر حديث كه گو يي ز جا درآيد و خندد

خطاست چشم گشودن به روي باخته شرمي****كه هر برهنه كه بيند به پيشش

آيد و خندد

جه ممكن است شود منفعل ز غيبت ياران****دهن دريده قفايي كه باد زايد و خندد

مثال عبرت اشيا درين بساط تحير****كمين گر است كه كس آينه زدايد و خندد

درتن جنونكده اين است ناگزير طبايع****كه نالد و تپد و گريد و سرايد و خندد

دل گرفتهٔ بيد ل نيافت جاي شكفتن****مگر چو صبح ازين خاكدان برآيد و خندد

غزل شمارهٔ 966: جهان كجاست گلي زان نقاب مي خندد

جهان كجاست گلي زان نقاب مي خندد****سحر تبسمي از آفتاب مي خندد

فناي ما چمن آراي بي نقابي اوست****به قدر چاك كتان ماهتاب مي خندد

تلاش آگهي ات ننگ غفلت است اينجا****مژه ز هم نگشايي كه خواب مي خندد

تهي ز خويش شدن مفت آگهي باشد****ز صفر بر خط ما انتخاب مي خندد

كجاست فرصت ديگركه ما به خود باليم****محيط نيز در اينجا حباب مي خندد

زعلم وفضل بجزعبرت آنچه جمع كنيد****گشاد هر ورقش بركتاب مي خندد

درنگ راهبركاروان فرصت نيست****كجا روبم كه هر سو شتاب مي خندد

به درسگاه ادب حرف و صوف مسخرگي ست****ز صد سؤال همين يك جواب مي خندد

ز برق حسن كسي را مجال جرات نيست****بپوش چشم كه حكم حجاب مي خندد

زبان به لاف مده پاس شرم مغتنم است****چو بازگشت لب موج آب مي خندد

غبار صبح تماشاست هرچه باداباد****تو هم بخند جهان خراب مي خندد

دلت چو شمع به هجر كه داغ شد بيدل****كز اشك گرم تو بوي كباب مي خندد

غزل شمارهٔ 967: رنگم نقاب غيرت آن جلوه مي درد

رنگم نقاب غيرت آن جلوه مي درد****فطرت جنون كند كه ز بويم اثر برد

شادم كه بي نشاني آثار رنگ و بو****بيرونم از قلمروتحقيق پرورد

اين چار سو ادبگه سوداي نازكيست****عمري ست ضبط آه من آيينه مي خرد

خلقي در امل زد و با داغ يأس رفت****آتش به كارگاه فسون خانهٔ خرد

داغم ز جلوه اي كه غرور تغافلش****آيينه خانه ها كند ايجاد و ننگرد

هنگامهٔ قبول نفس بسكه تنگ بود****پا تا سرم چو شمع ز هم خورد دست رد

نقاش شرم دار ز پرداز انفعال****تصويرم آن كشد كه ز رنگم برآورد

آيينهٔ خرام بهار است گرد رنگ****من نقش پا خيال تو هرجا كه بگذرد

طاووس من بهار كمين چه مژده است****عمري ست بال مي زنم و چشم مي پرد

بيدل جواب مطلب عشاق حيرت ست****آنكس كه نامه ام برد آيينه آورد

غزل شمارهٔ 968: هوس در مزرع آمال گو صد خرمن انبارد

هوس در مزرع آمال گو صد خرمن انبارد****شرار كاغذ ما ربزش تخم دگر دارد

غبار گفتگو بنشان مبادا فتنه انگيزي****نفسها رفته رفته شور محشر بار مي آرد

جلال عشق آخر سرمه سازد شور امكان را****ز برق غيرت آتش نيستان ناله نگذارد

جهان محكوم تقدير است بايد داشت مغرورش****اگر ناخن ز قدرت دم زندگو پشت خود خارد

چه گل خرمن كنيم از ريشه هاي نقش پيشاني****عرق درمزرع بيحاصل ما خنده مي كارد

شكست شيشه برهم مي زند هنگامهٔ مستان****كسي از امتحان يارب دل ما را نيازارد

به اين ذوق طرب كز حسرت ديدار لبريزيم****نگه خواهد چكيدن گر تري دامانم افشارد

جنون مشرب پروانه اي دارم كه از مستي****زند آتش به خويش و صيقل آيينه پندارد

مژه هرجاگشودم سير نيرنگ دويي كردم****ببندم چشم تا از راه نم آيينه بردارد

نمو از ريشهٔ بي عشرت ما مي كشد گردن****وگرنه ابر اين وادي سر افكنده مي بارد

چو غفلت غافليم از غفلت احوال خود بيدل****فراموشي فراموشي به يادكس نمي آرد

غزل شمارهٔ 969: بر اين ستمكده يارب چه سنگ مي بارد

بر اين ستمكده يارب چه سنگ مي بارد****كه دل شكستگي و ديده رنگ مي بارد

نصيبهٔ دل روشن بود كدورت دهر****همين به خانهٔ آيينه زنگ مي بارد

چو غنچه واننمودند بي گره گشتن****كه رنگ امن به دلهاي تنگ مي بارد

بيا كه بي تو به بزم از ترانه هاي حزين****دل شكسته ز گيسوي چنگ مي بارد

ژ خاك كوي تو مشق نزاكتي دارم****كه بوي گل به دماغم خدنگ مي بارد

گذشت فرصت وصل وز نارسايي وهم****نگه ز اشك همان عذر لنگ مي بارد

به چشم شوق نگاهي كه در بهار نياز****شكست حال ضعيفان چه رنگ مي بارد

به ذوق پرورش وهم آب مي گرديم****سحاب ما همه بركشت بنگ مي بارد

دليل عبرت دل صبح نادميده بس است****كه ضبط آه بر آيينه زنگ مي بارد

هجوم سايهٔ گل دامگاه راحت نيست****بر اين چمن همه داغ پلنگ مي بارد

زبس به كشت حسد خرمن است آفتها****دمي كه تير نبارد تفنگ مي بارد

ز دام حادثه بيدل رهايي

امكان نيست****كه قطرهٔ تو به كام نهنگ مي بارد

غزل شمارهٔ 970: نه فخر مي دمد اينجا نه ننگ مي بارد

نه فخر مي دمد اينجا نه ننگ مي بارد****بر اين نشان كه تو داري خدنگ مي بارد

فريب ابر كرم خورده اي از اين غافل****كه قطره قطره همان چشم تنگ مي بارد

دگر چه چاره به جز خامشي كه همچو حباب****بر آبگينهٔ ما آه سنگ مي بارد

وداع فرصت برق و شرار خرمن كن****به مزرعي كه شتاب از درنگ مي بارد

بهار اين چمن از بسكه وحشت اندودست****ز داغ لاله جنون پلنگ مي بارد

به پرسش دل چاك كه سوده اي ناخن****كه رنگ خون بهارت ز چنگ مي بارد؟

به حيرتم كه نگاه از چه حيرت آب دهم****ز خار وگل همه حسن فرنگ مي بارد

دل شكسته خمستان ياد نرگس كيست****كه اشكم از مژه ساغر به چنگ مي بارد

مخور فريب مروت ز چرخ مينارنگ****كه جاي باده از اين شيشه سنگ مي بارد

ز آبياري كشت حسد تبرا كن****كه خون عافيت از ساز جنگ مي بارد

خطاست تهمت جرات به عجز ما بستن****هزار آبله بر پاي لنگ مي بارد

مخواه غير توهم ز اغنيا بيدل****كه ابر مزرع اين قوم بنگ مي بارد

غزل شمارهٔ 971: ادب سنج بيان حرفي از آن لب هركجا دارد

ادب سنج بيان حرفي از آن لب هركجا دارد****خرام موج گوهر پا به دامان حيا دارد

كف خاكيم در ما ديگرانداز رسايي كو****كه دست عجز اگر دارد بلندي در دعا دارد

بخار ازگل گهر از آب سر برمي كشد اينجا****نگوِِيي مرده رفتاري ندارد زنده پا دارد

غم و شادي ندارد پا و سر پن ماجرا بگذر****چو محمل تهمت بيداري ما خوابها دارد

ازين كلفت سرا برخيز و پا بر قصر گردون زن****قيامت فتنه اي از دامنت سر در هوا دارد

اگر صد نام بندي بر صفير دعوت عنقا****هما از بي نيازي سر به اوج كبريا دارد

بقاي جاه موقوف ست بر انعام بي برگان****غنا مهر سرگنجش همان دست گدا دارد

سر سودايي من خاك راه ياد دلداري****كه نامش تا رسد بر لب دهن حمد خدا دارد

زمين انقلاب نظم

غيرت نيست ناموزون****نشست گرد ميدان بر سر مردان ادا دارد

مگرداغ تودوزد چشم بر درد من بيدل****وگرنه اين گلستان كي سر بوي وفا دارد

غزل شمارهٔ 972: اگر معشوق بي مهر است وگر عاشق وفا دارد

اگر معشوق بي مهر است وگر عاشق وفا دارد****تماشا مفت ديدنها محبت رنگها دارد

شرار كاغذ ما خندهٔ دندان نما دارد****طربها وقف بيتابي كه آهنگ فنا دارد

به واماندن نكردم قطع اميد ز خود رفتن****شكست بال اگر پرواز گم كرده صدا دارد

ز بس مطلوب هر كس بي طلب آماده است اينجا****اجابت انفعال از شوخي دست دعا دارد

درين محفل زبونيم آنقدر از سستي طالع****كه رنگ ناتواني هم شكست كار ما دارد

به صد جا كرده سعي نارسا منزل تراشيها****و گرنه جادهٔ دشت طلب كي انتها دارد

كه مي خواهد تسلي از غبار وحشت آلودم****كه چون صبح اين كف خاكستر آتش زير پا دارد

سبب كم نيست گر بر هم ز ني ربط تعلق را****چو مژگان هر كه برخيزد ز خود چندين عصا دارد

حقيقت واكش نيرنگ هر سازي ست مضرابي****تو ناخن جمع كن تا زخم ما بيني چها دارد

به خجلت تا نيايد وام معذوري اداكردن****نماز محرمان پيش از قضا گشتن قضا دارد

ز حرص منعمان سعي گدا همگن مدان بيدل****كه خاك از بهر خوردن بيش از آتش اشتها دارد

غزل شمارهٔ 973: تصور جوهر اكاهي قدرت كجا دارد

تصور جوهر اكاهي قدرت كجا دارد****بهار فضل آن سوي تعقل رنگها دارد

نهال آيد برون تخمي كه افشانند بر خاكش****دربن صحرا ز پا افتادن ايجاد عصا دارد

نديد از آبله ريگ روان منع جنون تازي****به نوميدي زپا منشين كه هر وامانده پا دارد

به گردون مي برد نظاره را واماندن مژگان****مشو غافل ز پروازي كه بال نارسا دارد

غريق آيي برون تا محرم تحقيق سازندت****كه اين دپا بقدر موج دستي آشنا دارد

اثرهاي دعا روشن نشد بي احتياج اينجا****ز اسرار كرم گر آگهي دارد گدا دارد

سراپا محوشد تا جمله آگاهي شوي بيدل****بقدر گم شدنها هركه اينجا رهنما دارد

غزل شمارهٔ 974: حرصت آن نيست كه مرگش ز هوس وادارد

حرصت آن نيست كه مرگش ز هوس وادارد****دركفن نيز همان دامن دنيا دارد

زين چمن برگ گلي نيست نگرداند رنگ****باخبر باش كه امروز تو فردا دارد

همه از جلوه به انداز تغافل زده ايم****آنچه ناديده توان ديد تماشا دارد

جاده در دامن صحراي ملامت چاكي ست****كه سر بخيه ز نقش قدم ما دارد

دم تيغ تو نشد منفعل ازكشتن ما****خون عاشق چقدر آب گوارا دارد

سايهٔ گم شده محو نظر خورشيد است****هركه ز خويش رود در چمنت جا دارد

لاله در دامن اين دشت به توفان زده است****ياس مجنون چقدرگرد سويدا دارد

مقصد نالهٔ دل از من مدهوش مپرس****شوق مست است ندانم چه تقاضا دارد

منكر وحشت ما سوخته جانان نشوي****شعله در بال و پر ريخته عنقا دارد

ما و من نغمهٔ قانون خيال است اينج****اثر هستي ما قطره به دريا دارد

لفظ گل كرده اي آيينهٔ معني برگير****پري اسمي ست كه از شيشه مسما دارد

رهرو از رنج سفر چاره ندارد بيدل****موج ، دايم ز حباب آبلهٔ پا دارد

غزل شمارهٔ 975: رگ گل آستين شوخي كمين صيد ما دارد

رگ گل آستين شوخي كمين صيد ما دارد****كه زير سنگ دست از سايهٔ برگ حنا دارد

اگر در عرض خويش آيينه ام عاريست معذورم****كه عمري شد خيال او مرا از من جدا دارد

نگردد سابهٔ بال هما دام فريب من****هنوزم استخوان جوهر ز نقش بوريا دارد

به رنگ سايه ام عبرت نماي چشم مغروران****مرا هر كس كه مي بيند نگاهي زير پا دارد

نمي باشد ز هم ممتاز نقصان و كمال اينجا****خط پرگار در هر ابتدايي انتها دارد

حيات جاودان خواهي گداز عشق حاصل كن****كه دل در خون شدن خاصيت آب بقا دارد

به عبرت چشم خواهي واكني نظارهٔ ما كن****غبار خاكساران آبروي توتيا دارد

به دل تا گرد اميدي ست از ذوق طلب مگسل****جهاني را گدا در سايهٔ دست دعا دارد

اگر موجيم يا بحريم اگر آبيم يا

گوهر****دويي نقشي نمي بندد كه ما را از تو وا دارد

به فكر اضطراب موج كم مي بايد افتادن****تپش در طينت ما خير باد مدعا دارد

من و تاب وصال و طاقت دوري چه حرفست اين****اسيري راكه عشقت خواند بيدل دل كجا دارد

غزل شمارهٔ 976: زمينگيري ز جولانم چه امكانست وادارد

زمينگيري ز جولانم چه امكانست وادارد****بروب رفتن ز خود چون شمع ر هرعضوپا دارد

خط طومار ياهن آرايش مهر جفا درد****به رنگ شاخ گل آهم سراپا داغها دارد

در آن وادي كه من دارم كمين انتظار او****غباري گر تپد آواز پاي آشنا دارد

زگل بايد سراغ غنچهٔ گمگشته پرسيدن****كه از چشم تحير رفتن دل نقش پا دارد

فناپروردگانيم از مزاج ما چه مي پرسي****فضاي عالم موهوم هستي يك هوا دارد

سرايت نغمهٔ عجزيم ساز آفرينش را****درپن محفل شكست از هرچه باشد رنگ ما دارد

قد پيران تواضع مي كند عيش جواني را****پل از بهر وداع سيل پشت خود دوتا دارد

ز خوب و زشت امكان صافدل تنگي نمي چيند****به بزم آينه عكسي اگر ره برد جا دارد

ز حال گوشه گير فقر اي منعم مشو غافل****كه خواب مخملي در رهن نقش بوريا دارد

ز عالم نگذري بي دستگيريهاي آزادي****كسي برخيزد از دنيا كه از وحشت عصا دارد

جهاني سرخوش آگاهي ست ازگردش حالم****شكست رن من چون خند مينا صدا دارد

به رنگ آب سير برگ برگ اين چمن كردم****گل داغ ست بيدل آنكه بويي از وفا دارد

غزل شمارهٔ 977: گهي بر سر، گهي در دل گهي در ديده جا دارد

گهي بر سر، گهي در دل گهي در ديده جا دارد****غبار راه جولان تو با من كارها دارد

چو شمع از كشتنم پنهان نشد داغ تمنّايت****به بزم حسرتم ساز خموشي هم صدا دارد

مباد آفت تماشاخانهٔ گلزار حسرت را****كه آنجا رنگهاي رفته هم رو بر قفا دارد

در اين وادي كه قطع الفت است اسباب جمعيّت****بنالد بيكسي بر هر كه چشم از آشنا دارد

كه مي گويد به آن صياد پيغام گرفتاران****قفس بر طاير ما گرنه راه ناله وادارد

به اين آوارگيها گردباد دشت توحيدم****بناي من به گرد خوبش گرديدن به پا دارد

خيالي مي كند شوخي كدام اظهار وكو هستي****هنوز اين نقشها در خامهٔ نقاش جا دارد

شرر در

سنگ مي رقصد، مي اندر تاك مي جوشد****تحيّر رشتهٔ سازست و خاموشي صدا دارد

بهار انجمن وحشي ست از فرصت مشو غافل****كه عشرت در شكفتنهاي گل آواز پا دارد

به انداز تغافل پيش بايد برد سودايي****كه جنس جلوه عريان است و چشم ما حيا دارد

حذر كن از تماشاگاه نيرنگ جهان بيدل****تو طبع نازكي داري و اين گلشن هوا دارد

غزل شمارهٔ 978: نوبهار است و جهان سير چمنها دارد

نوبهار است و جهان سير چمنها دارد****وضع ديوانهٔ ما نيز تماشا دارد

دل اگر صاف شد از زخم زبان ايمن باش****دامن آينه از خار چه پروا دارد

اثر نالهٔ عشاق ز هر ساز مخواه****اين نوايي ست كه در پردهٔ دل جا دارد

ادب عشق اگر مانع شوخي نشود****خاك ما مرهم ناسور ثريا دارد

هيچكس رمز سويداي دل ما نشكافت****نفس سوختهٔ لاله معما دارد

عالم از هرزه دوي اينهمه بر ما تنگ است****گرد ماگر شكند دامن صحرا دارد

كفر و دين مانع تحقيق نگاهان نشود****سيل هر سوگذرد راه به دريا دارد

صد چمن لاله وگل زد قدح نازبه سنگ****قمري از سرو همان گردن مينا دارد

به طواف در دل كوش كه آيينهٔ مهر****جوهر بينش اگر دارد از آنجا دارد

وحشت ريگ روان صيقل اين آينه است****كه به صحراي جنون آبله هم پا دارد

مو به مو حسرت نيرنگ تماشاي توايم****شمع سامان نگه در همه اعضا دارد

بيدل از حيرت آيينهٔ ما هيچ مپرس****نشئهٔ جوهر تحقيق اثرها دارد

غزل شمارهٔ 979: دماغ بلبل ما كي هواي بال و پر دارد

دماغ بلبل ما كي هواي بال و پر دارد****ز اوراق كتاب رنگ گل جزوي به سر دارد

چه مكان است كيرد بهراي شوق از خط خوبان****نگاه بوالهوس از سرمه هم خاكي به سردارد

چو برگ گل كز آسيب نسيمي رنگ مي بازد****تن نازك مزاج او ز بوي گل خطر دارد

توان از نرمي دل محرم درد جهان گشتن****كه طبع موميايي از شكستنها خبر دارد

بغير از خاك گرديدن پناهي نيست ظالم را****كه تيغ شعله در خاكستر اميد سپر دارد

مباد از صحبت آيينه ناگه منفعل گردي****كه آن گستاخ روي سنگدل دامان تر دارد

شدم خاك و ز وحشت بر نمي آيد غبار من****به خاكستر هنوز اين شعلهٔ افسرده پر دارد

دل آسوده تشويش بلاي ديگر است اينجا****صدف ايمن نباشد از شكستن تاگهر دارد

بغير از خودگدازي چيست در بنياد محرومي****دل عاشق

همين خون گشتني دارد اگر دارد

به نوميدي ز اميد ثمر برگ قناعت كن****كه نخل باغ فرصت ريشه درطبع شرر دارد

ز ناهنجاري مغرور جاه ايمن مشو بيدل****لگداندازيي بر پرده دارد هركه خر دارد

غزل شمارهٔ 980: بت هندي كي از دردسر تركان خبر دارد

بت هندي كي از دردسر تركان خبر دارد****در اين كشور ميان كو تا دماغ بهله بردارد

درين دريا كه هر يك قطره صد دامن گهر دارد****حباب ما به دل پيچيده آه بي اثر دارد

نباشدگرتلاش عافيت نقد است آرامت****نفس را سعي راحت اينقدر زير و زبر دارد

به يك رنگ از بهار مدعاي دل مشو قانع****كه اين آيينه غير از خون شدن چندين هنر دارد

حبابم دركنار موج دارد سير جمعيت****به راحت مي پرد مرغي كه زير بال سر دارد

به روي عشرتم نتوان در چاك جگر بستن****چو مژگان شام من آرايش صبحي دگر دارد

به اين هستي اگر نامي به دست افتد غنميت دان****كه بسيار است اگر دوش نفس آواز بردارد

به ظاهرگر زمينگيرم زمقصد نيستم غافل****كه چشم نقش پا از جاده بر منزل نظر دارد

بقدر اعتبارات است ضبط خويش مردم را****چو سنگي آبدار افتد فسردن بيشتر دارد

نخواهد شد سياهي از جبين اخترم زايل****شب عاشق به موي كاسهٔ چيني سحر دارد

صفا در عرض سامان هنرگم كرده ام بيدل****ز جوهر حيرت آيينهٔ من بال وپر دارد

غزل شمارهٔ 981: بر طمع طبع خسيسي كه تفاخر دارد

بر طمع طبع خسيسي كه تفاخر دارد****آبرو را عرق سعي تصور دارد

با بخيلان نه همين طبع گدا ناصاف است****كيسهٔ خود هم ازين قول دلي پر دارد

گل اين باغ اگر بيخبر از فرصت نيست****خندهٔ رنگ به روي كه تمسخر دارد

طبع شهوت نسب از سيرگريبان عاري ست****گردن خر سر تحقيق به آخور دارد

خاك شو معني موهومي هستي درياب****فهم رازت به عدم جيب تفكر دارد

ني ز هستي خجلم ني ز جنون منفعلم****طبع بي ساختهٔ شوق چه عنصر دارد

ز شكست است رك گردن امواج بلند****عاجزي هم چقدر ناز و تكبر دارد

قلّت مايه عرق مي كشد از طبع كريم****ابر هرجا تنك افتاد تقاطر دارد

خودگدازست شراري كه به جايي نرسد****ناله در بي اثري سخت تأثر دارد

محو گرديدن ما

آنهمه ناموزون نيست****سكتهٔ مصرع نظاره تحير دارد

بيدل از جهل مينديش كه در مكتب عشق****گر همه طفل سرشك است تبحر دارد

غزل شمارهٔ 982: بيا اي شعله تا دل فال وصلي از تو بردارد

بيا اي شعله تا دل فال وصلي از تو بردارد****كه اين شمع خموش امشب نگاهي در سفر دارد

تماشاگاه معدومي ز من چيده ست ساماني****كه هر كس چشم مي پوشد ز خود بر من نظر دارد

به دوش هر نفس از دلگراني محملي دارم****مگر سعي شرر اين كوه را از خاك بردارد

به بو ي مژدهُ وصلت دل از خود رفته است اما****چنان نام تو مي پرسد كه پندارم خبر دارد

نجوشد منت غير، از اداي مدعاي من****به گاه ناله مكتوب من از خود نامه بردارد

به نوميدي هوس آوارهٔ صد گلشن اميدم****من و وامانده پروازي كه در هر رنگ پر دارد

به هم چسبيدن مژگان به كنج فقر مي گويد****كه ني هرچند صرف بوريا گردد شكر دارد

تو از كيفيت اقبال فقر آگه نه اي ورنه****طلسم بي دري از هر طرف آيند در دارد

بهار جلوه از كف مي رود فرصت غنيمت دان****اگر رنگ است و گر بو دامن گل بركمر دارد

نگه در چشم آهو آب شد از رشك قرباني****كه تيغش گر كند رحمي شب ما هم سحر دارد

نواي قمري و بلبل مكرر شد درين گلشن****تو اكنون ناله كن بيدل كه آهنگت اثر دارد

غزل شمارهٔ 983: در اين وادي كف يايي ز آسايش خبر دارد

در اين وادي كف يايي ز آسايش خبر دارد****كه بالينهاي نرم آبله در زير سر دارد

نمي گردد فروغ عاريت شمع ره مستان****به نوز باده چشم جام سامان نظر دارد

به دل رو كن اگر سرمنزل امني هوس داري****نفس در خانهٔ آيينه آرامي سفر دارد

سلامت نيست ساز دل چه در صحرا، چه در منزل****متاع رنگ ما صد كاروان آفت به بر دارد

مريد نام را نبود گزير از خون دل خوردن****نگين دايم ز نقش خويش دندان بر جگر دارد

كدامين دستگاه آيينهٔ نازست دريا را****كه از افسردگي ها خاك ساحل هم گهر دارد

دوبينيهاست اما

در شهود غير احول را****به خودگر مي گشايد چشم از وحدت خبر دارد

نمي دانم چه آشوبي كه در بزم تماشايت****نگال از موج مژگان هر طرف دستي به سر دارد

به آهي مي توان رخت جهان خاكستري كردن****كه گلخنها به سامان است گر دل يك شرر دارد

تحير نقش نيرنگ دو عالم سوخت در چشمم****چراغ خانهٔ آيينه ام برقي دگر دارد

به اين بي دست و پايي كيست گرد دستگير من****مگر همچون سپند از جاي خويشم ناله بر دارد

حباب از حيرت كم فرصتي هاي زمان بيدل****نگاهي جانب دريا به پشت چشم تر دارد

غزل شمارهٔ 984: ز جرگهٔ سخنم خامشي به در دارد

ز جرگهٔ سخنم خامشي به در دارد****فشار لب بهم آوردن اين اثر دارد

ز دستگاه گرانجاني ام مگوي و مپرس****دمي كه ناله كنم كوهسار بر دارد

سخن به خاك مينداز در تأمل كوش****به رشته اي كه گهر مي كشي دو سر دارد

بهم زن الفت اسباب خودنمايي را****شكست آينه آيينه اي دگر دارد

تنزه آينه دار بهار ناز خوش ست****حنا مبند به دستي كه رنگ بر دارد

به دوش اشك روانيم تا كجا برسيم****چو شمع محفل عشاق چشم تر دارد

به مرگ هم نتوان رستن از عقوبت دل****قفس شكستهٔ ما بيضه زير پر دارد

به هرچه مي نگرم شوخي تبسم تست****جهان روز و شبم ششجهت سحر دارد

غبار غير ندارم به خويش ساخته ام****دلي كه صاف شد آيينه در نظر دارد

نريخت ديده سرشكي كه من قدح نزدم****گداز دل چقدر ناز شيشه گر دارد

ز صبح اين چمن آگاه نيست غرهٔ جاه****گشاد بال همان خنده اي دگر دارد

به نقش پا چه رسد بيدل از نوازش چرخ****به باد مي دهدم گر ز خاك بردارد

غزل شمارهٔ 985: شمع بزمت چه قدم بردارد

شمع بزمت چه قدم بردارد****پاي ما آبلهٔ سر دارد

گل اين باغ گريبان چاك ست****خنده از زخم كه باور دارد

در تكليف تبسم مگشاي****دهن تنگ تو شكر دارد

خاك سامان غبارش كم نيست****نيستي نيز كر و فر دارد

عالمي چشم ز ما روشن كرد****رنگ ما خاصيت زر دارد

كس چه خواند رقم پيشاني****صفحهٔ ما خط مسطر دارد

سر هر فكر گريبان خواه است****موج هم تكمهٔ گوهر دارد

بي خريدار چه ارزد گوهر****دل همان است كه دلبر دارد

تا فسردي ز نظرها رفتي****رنگ پرواز ته پر دارد

لب بهم آر و حلاوتها كن****خامشي قند مكرر دارد

يك نفس قطع دو عالم كردم****دم اين تيغ چه جوهر دارد

سرگران مي گذرد نرگس يار****مزد چشمي كه مژه بردارد

تا دماغ است، هوس بال گشاست****سر هر بام كبوتر دارد

بيدل اين صورت وشكل آنهمه نيست****آدمي معني ديگر دارد

غزل شمارهٔ 986: مگو دل از غم و صبر از جفا خبر دارد

مگو دل از غم و صبر از جفا خبر دارد****سر بريده ز تيغش جدا خبر دارد

چه آرزو كه به ناكامي از جهان نگذشت****ز ياس پرس كزين ماجرا خبر دارد

نگار دست بتان بي لباس ماتم نيست****مگر ز خون شهيدان حنا خبر دارد

فضولي من و تو در جهان يكتايي****دليل بيخبريهاست تا خبر دارد

در اين هوسكده گر ذوق گردن افرازيست****سري برآر كه از پيش پا خبر دارد

تميز خشك و تر آثار بي نيازي نيست****گداست آنكه ز بخل و سخا خبر دارد

پيام عالم امواج مي برد به محيط****تپيدني كه ز پهلوي ما خبر دارد

غرور و عجز طبيعي است چرخ تا دل خاك****نه دانه مجرم و ني آسيا خبر دارد

به پيش خويش بناليد و لاف عشق زنيد****گل از ترانهٔ بلبل كجا خبر دارد

مباد در صف محشر عرق به جوش آيم****كه از تباهي كارم حيا خبر دارد

از اين فسانه كه بي او نمرده ام بيدل****قيامت است گر آن دلربا خبر دارد

غزل شمارهٔ 987: درين ره تا كسي از وصل مقصد كام بردارد

درين ره تا كسي از وصل مقصد كام بردارد****ز رفتن دست مي بايد به جاي گام بردارد

د ر اين گلشن ز دور فرصت عشرت چه مي پرسي****كه مي خميازه گرديده است تا گل جام بردارد

من آن صيدم كه در عرض تماشاگاه تسخيرم****ز حيرت كاسهٔ دريوزه چشم دام بردارد

به تكليف بلندي خون مكن مشت غبارم را****دماغ نيستي تا كي هواي بام بر دارد

به صد مصر شكر نتوان قناعت با شكر بستن****كرم مشكل كه از طبع گدا ابرام بردارد

دل آهنگ گدازي دارد و كم ظرفي طاقت****كبابم را مباد روي آتش و خام بردارد

ندامت ساقي است اينجا به افسوسي قناعت كن****مگر دستي كه بر هم سوده باشي جام بردارد

درين بازار سودي نيست جز رنج پشيماني****سحر هركس دكاني چيده باشد شام بردارد

هواپيماي عنقا شهرتي مپسند همت را****نگين

بي نشان حيف است ننگ نام بردارد

به رنگي سرگران افتاده ايم از سخت جانيها****كه دشواراست قاصد هم زما پيغام بردارد

هوس تسخير معشوقان بازاري مشو بپدل****كسي تا كي پي اين وحشيان رام بردارد

غزل شمارهٔ 988: كسي از التفات چشم خوبان كام بردارد

كسي از التفات چشم خوبان كام بردارد****كه بر هر استخوان صد زخم چون بادام بردارد

به قدر زخم چون گل شوخيي انداز مستي كن****نمي باشد تهي از نشئه هركس جام بردارد

به طوف دامنت كم نيست از سعي غبار من****اگر خود را بجاي جامهٔ احرام بردارد

عتابش باورم نايد كه آن لعل حيا پرورد****تبسم برنمي دارد چسان دشنام بردارد

جهان بي جلوه مدهوش است هم درپرده توفان كن****كه مي ترسم تحير گردش از ايام بردارد

نظر از سير هستي بستن است آخر، خوشا چشمي****كه از آغاز با خود نسخهٔ انجام بردارد

دماغ پختگان مشكل شود خجلتكش هستي****مگر اين ننگ همّت را خيالي خام بردارد

چو دل بي مدعا افتاد گو عالم به غارت رو****كه ممكن نيست توفان از گهر آرام بردارد

گرانجان را نباشد طاقت بار سبكروحان****نگين را مي شود قالب تهي چون نام بردارد

عبارت بي غبار صافي مطلب نمي باشد****محبت كاش رسم نامه و پيغام بردارد

كسي كز سركشي راه طريقت سر كند بيدل****خورد صد پيش پا چون موج تا يك گام بردارد

غزل شمارهٔ 989: دل از دم محبت، چندين فتور دارد

دل از دم محبت، چندين فتور دارد****اين باده سخت تند است بر شيشه زور دارد

نامحرم قضايي شوخي مكن درين دشت****كان برق بر سياهي چشمي ز دور دارد

با انحراف هر وضع ننگ تجاهلي هست****چشم تغافل انشا تقليد كور دارد

همسنگ خامكاران مپسند پختگان را****الماس معدن ما شر م از بلور دارد

عاشق به عزم مقصد محتاج راهبر نيست****پروانه در ته بال مكتوب نور دارد

گر از خم كلاه است عرض جلال شاهان****گرد شكست ما هم عجز غيور دارد

گر مرد احتياطي از خود مباش غافل****طوفان به هر مسامت چندين تنور دارد

تلخ است عيش امروز ازگفتگوي فردا****در خانه اي كه ماييم همسايه شور دارد

ناقابل تواضع مگذر ز بزم احباب****آه از كسي كه زين آب بي پل عبور دارد

ننگ

است وهم تمثال در جلوه گاه تحقيق****مشاطه به كزين بزم آيينه دور دارد

از خود برآمدن نيز دركيش اهل تسليم****هرچند سركشي نيست وضع غرور دارد

بيدل كمال هر چيز بر جوهر است موقوف****جايي كه من نباشم غربت قصور دارد

غزل شمارهٔ 990: هوس پيماي فرصت گرد كلفت در قفس دارد

هوس پيماي فرصت گرد كلفت در قفس دارد****همين خاك است و بس گر شيشهٔ ساعت نفس دارد

لب از خميازهٔ صبح قيامت تا نمي بندي****خم آسودگي جوش شراب خام رس دارد

در سعي جنون زن از وبال هوش بيرون آي****به زحمت تا نگيرد كوچهٔ دانش عسس دارد

نه تنها شامل هستي ست عشق بي نشان جوهر****عدم هم زآن معيت دستگاه پيش و پس دارد

جنون الرحيلي شش جهت پيچيده عالم را****مپرس از كاروان منزل هم آهنگ جرس دارد

برون آر از طبيعت خار خار وهم آسودن****كه چشم بي نيازان از رگ اين خواب خس دارد

نفس هر پر زدن خون دگر در پرده مي ريزد****طبيب زندگي شغلي همين نيش مجس دارد

خراش دامن عزت مخواه از ترك خوشخويي****كه راه كوي بدكيشي سگان بي مرس دارد

محبت عمرها شد رفته مي جوشد ز خاطرها****ندارد جز فراموشي كسي گر ياد كس دارد

ندامت نيست غافل از كمين هيچكس بيدل****به هر دستي كه عبرت وارسد دست مگس دارد

غزل شمارهٔ 991: جهان جنون بهار غفلت ز نرگس سرمه ساش دارد

جهان جنون بهار غفلت ز نرگس سرمه ساش دارد****ز هر بن مو به خواب نازيم و مخمل ما قماش دارد

اگر دهم بوي شكوه بيرون ز رنگ تقرير مي چكد خون****مپرس ازيأس حال مجنون دماغ گفتن خراش دارد

چو شد قبول اثر فراهم زخاك گل مي كند حنا هم****فلك دو روزي غبار ما هم به زبرپاي تو كاش دارد

گشاد بند نقاب امكان به سعي بينش مگير آسان****كه رنگ هر گل درين گلستان تحير دور باش دارد

به گرد صد دشت و در شتابي كه قدر عجز رسا بيابي****سراز نفس سوختن نتابي به خود رسيدن تلاش دارد

حذر ز تزوير زهدكيشان مخور فريب صفاي ايشان****وضوي مكروه خام ريشان هزارشان و تراش دارد

نشسته ام ازلباس بيرون دگرچه لفظ وكدام مضمون****به خامشي نيز ساز مجنون هزار آهنگ فاش دارد

سخن به نرمي ادا نمودن ز وضع

شوخي حيا نمودن****عرق نياز خطا نمودن گلاب بزم معاش دارد

خطاست بيدل زتنگدستي به فكرروزي الم پرستي****چو كاسه هر كس به خوان هستي دهن گشوده است آش دارد

غزل شمارهٔ 992: حيا عمري ست با صد گردش رنگم طرف دارد

حيا عمري ست با صد گردش رنگم طرف دارد****عرق نقاش عبرت از جبين من صدف دارد

نشد روشن صفاي سينهٔ اخلاص كيشانت****كه درباب بهم جوشيدن دلها چه كف دارد

به شغل لهو چندي رفع سرديهاي دوران كن****جهان حيز گرمي در خور آواز دف دارد

دل از فكر معيشت جمع كن از علم و فن بگذر****اگر جهل است و گر دانش همين آب و علف دارد

به توفانگاه آفات استقامت رنگ مي بازد****درين ميدان كسي گر سينه اي دارد هدف دارد

ز اقبال عرب غافل مباشيد اي عجم زادان****سرير اقتدار بلخ هم شاه نجف دارد

جدا نپسندد از خود هيچكس مشاطهٔ خود را****مه تابان حضور شب در آغوش كلف دارد

قضا بر سجدهٔ ما بست اوج نشئهٔ عزت****طلسم آبروي خاك در پستي شرف دارد

به نوميدي چمن سير نگارستان افسوسم****حنا داغ ست از رنگي كه سودنهاي كف دارد

به اين عجزي كه مي بينم شكوه جراتت بيدل****اگر مژگان تواني واكني فتح دو صف دارد

غزل شمارهٔ 993: هر سو نظرگشوديم زان جلوه رنگ دارد

هر سو نظرگشوديم زان جلوه رنگ دارد****آيينه خانه ها را يك عكس تنگ دارد

بيش وكم تو و ماست نقص وكمال فطرت****ميزان عدل يكتا شرم از دو سنگ دارد

خفاش و سايه عمري ست از آفتاب دورند****از وضع تيره طبعان تحقيق ننگ دارد

صيادي مرادت گر مطلب تمناست****زبن دامگاه عبرت جستن خدنگ دارد

عالم جمال يار است بي پردهٔ تكلف****اماكسي چه بيند آيينه زنگ دارد

گردي دگركه ديده است ازكاروان اميد****افسوس فرصت اينجا چندي درنگ دارد

زين كارگاه تمثال با دل قناعت اولي ست****از هرگلي كه خواهي آيينه رنگ دارد

آسان نمي توان شد غيرت شريك مجنون****از خانه برمياييد، صحرا پلنگ دارد

كس تاكجا بمالد چشم تامل اينجا****سير سواد هستي صد دشت بنگ دارد

شغل دگر نداريم جز سر به پا فكندن****شمع بساط تسليم يك گل به چنگ دارد

پيري دمي كه گل كرد بي يأس دم زدن نيست****چون شيشه سرنگون شد

قلقل ترنگ دارد

آيينه عالمي را بي دم زدن فروبرد****آغوش سينه صافي كام نهنگ دارد

نقاش چشم مستي گردانده است رنگم****تصوير من كشيدن چندين فرنگ دارد

در طبع هركه ديديم سعي نگين تراشي است****تا نام بي نشان نيست اين كوه سنگ دارد

بيدل تلاش دولت ننگ هزار عيب است****بر نردبان دويدن رفتار لنگ دارد

غزل شمارهٔ 994: بي نمك از نمك غير توهم دارد

بي نمك از نمك غير توهم دارد****لب بام است كه اظهار تكلم دارد

جاي اشك از مژهٔ تيغ حيا جوهر ريخت****چقدر حسرت زخم تو تبسم دارد

بي تو اظهار اثر خجلت معدومي ماست****قطرهٔ دور ز دريا چه تلاطم دارد

زاهد از گنبد دستار به خود مي نازد****نكني عيب كه خر فخر به توقم دارد

گر به دادت نرسد شور قيامت ستم است****درد هستي است كه فرياد تظلم دارد

فيض خورشيد به عالم ز كواكب نرسد****شيشهٔ تنگ كجا حوصلهٔ خم دارد

مفت غواص تامل گهرمعني بكر****دفتر بيدل ما خصلت قلزم دارد

بيدل از فيض قناعت چمن عافيت است****تكيه عمري ست كه بر بستر قاقم دارد

غزل شمارهٔ 995: جنون از بس شكست آبله در هر قدم دارد

جنون از بس شكست آبله در هر قدم دارد****بناي خانهٔ زنجير ما چون موج نم دارد

به برقم مي دهد خرمن خيال موج رفتاري****كه اعجاز خرامش آب و آتش را به هم دارد

ز لعل خامشت رمز تبسم كيست بشكافد****خيالي دست بر چاك گريبان عدم دارد

فضوليهاي اميد اينقدر جان مي كند ورنه****دل الفت پرست ياس از شادي چه غم دارد

به ترگ جاه زن تا درنگيرد ننگ افلاست****كه رنج خودفروشي مي كشد هركس درم دارد

به لغزش چون ننالد خامهٔ حسرت صرير من****كه زنجير سيه بختي به تحريك قدم دارد

ز تدبير محبت غافلم ليك اينقدر دانم****كه دل تا آتشي در سينه دارد ديده نم دارد

نگه ننگاشت صنع آ گهي در ديده اعيان****قلم در نرگسستان يك قلم سه و القلم دارد

مدار اي زشت رو اميد تحسين از صفا كيشان****كه اسباب خوش آمد خانهٔ آيينه كم دارد

نواي عيش گو خون شو، دمي با درد سوداكن****نفس با اين بضاعت هرچه دارد مغتنم دارد

اگر دشمن تواضع پيشه است ايمن مشو بيدل****به خونريزي بود بي باك شمشيري كه خم دارد

غزل شمارهٔ 996: شكوه مفلسي ما را به خاموشي علم دارد

شكوه مفلسي ما را به خاموشي علم دارد****سفالين كوس درويشان ز بس خشك است نم د ارد

سر در جيب آزاد است از فتراك آفتها****مقيم گوشهٔ دل حكم آهوي حرم دارد

پريشان نسخه ايم از ربط اين اجزا چه مي پرسي****تأملهاي بي شيرازگي ما را بهم دارد

تميز پشت و رويت اينقدر فطرت نمي خواهد****عدم آنجاكه هستي گل كند .ستي عدم دارد

نگاهي تا ببالد رفته اي بيرون ازبن محفل****چو شمع اينجا همان تحريك مژگانت قدم دارد

صدا بر ششجهت مي پيچد ازيك دامن افشاندن****جهان صيد كمند وحشيي كز خويش رم دارد

به پرهيز اي هوس از اتفاق پنبه و آتش****مريض حسرتيم و شربت ديدار سم دارد

ندامت مطلبم ديگر مپرس از رمز مكتوبم****شقي در سينه دارد خامهٔ من گر رقم دارد

نواي نيستان عافيت آهنگ تصويرم****ز ساز خود

برون ناآمدنهايم علم دارد

نفس تا مي كشم چون غنچه ازخود رفته ام بيدل****ز غفلت در بغل ميناي من سنگ ستم دارد

غزل شمارهٔ 997: گرفتار رسوم انديشهٔ آرام كم دارد

گرفتار رسوم انديشهٔ آرام كم دارد****عقايد آنچه دارد خدمت دير و حرم دارد

دماغ آرميدن نيست با گل شبنم ما را****در اين آيينه گر آبي ست چون تمثال رم دارد

از اين صحراي وحشت چون شرر ديگر چه بردارم****همه گر سر توان برداشتن حكم قدم دارد

خرد را از بساط مي پرستان نيست جان بردن****كه هر ساغر ز موج مي به كف تيغي علم دارد

نواي خامشان در پردهٔ دود دل است اينجا****نگويي شمع تنها گريه دارد، ناله هم دارد

گسستن سخت دشوارست زنار محبت را****برهمن رشته واري از رگ سنگ صنم دارد

به وقت رخصت ياران تواضع مي شود لازم****قد پيران به آهنگ وداع عمر، خم دارد

اگر مردي در تخفيف اسباب تعلق زن****كز انگشت دگر انگشت نر يك بند كم دارد

بود در طينت بي مغز حفظ گفتگو مشكل****برون ريزد دهانش هرچه انبان در شكم دارد

بغير از وهم كو سرمايه تا بر نقد خرد نازي****همان در كيسهٔ درياست گر گاهي درم دارد

ز خاك شور نتوان بيش از اين حاصل طمع كردن****به حسرت هم اگر جان مي دهد ممسك كرم دارد

خموشي ربط آهنگ جنونم نگسلد بيدل ***ز ساز دل مشو غافل تپيدن زير و بم دارد

غزل شمارهٔ 998: مگو اين نسخه طور معنيي يك دست كم دارد

مگو اين نسخه طور معنيي يك دست كم دارد****تو خارج نغمه اي ساز سخن صد زير و بم دارد

صلاي عام ميآيد به گوش از ساز اين محفل****قدح بحركدا چيده ست و جام از بهر جم دارد

ادب هرجا معين كرده نزل خدمت پيران****رعايت كردگان رغبت اطفال هم دارد

زيان را سود دانستم كدورت را صفا ديدم****سواد نسخهٔ كمفرصتان خط در عدم دارد

خم ابرو شكست زلف نيزآرايش است اينجا****نه تنها حسن قامت را به رعنايي علم دارد

به چشم هوش اگر اسرار اين آيينه دريابي****صفا و جوهر و زنگار چشمكها بهم دارد

من اين نقشي كه مي بندم

به قدرت نيست پيوندم****زبان حيرت انشايم به موهومي قسم دارد

نوشتم آنچه دل فرمود خواندم هرچه پيش آمد****مرا بي اختياريها به خجلت متهم دارد

ز تحريرم توان كيفيت تسليم فهميدن****غروركاتب اينجا سرنگوني تا قلم دارد

نفس تا هست فرمان هوسها بايدم بردن****به هر رنگي كه خواهي گردن مزدور خم دارد

تميز خوب و زشتم سوخت ذوق سرخوشي بيدل****ز صاف و درد مخمور آنچه يابد مغتنم دارد

غزل شمارهٔ 999: هوس پيمايي جاهت خمارآلود غم دارد

هوس پيمايي جاهت خمارآلود غم دارد****رعونت گر نخواهي نقش پا هم جام جم دارد

مزاج آتشين كم نيست چون گل خرمن ما را****به آن برقي كه بايد سوخت خود را رنگ هم دارد

چه نقصان گر كدورت سرخط پيشاني ما شد****دبير طالع ما خامهٔ مشكين رقم دارد

دماغ آراي وهميم از حباب ما چه مي پرسي****شراب محمل ما شيشه بر طاق عدم دارد

چسان رام كمند ناله گردد وحشي چشمي****كه خواب ناز هم در حلقهٔ آغوش رم دارد

علاجي نيست غير از داغ زخم خاكساران را****كه چاك جاده يكسر بخيهٔ نقش قدم دارد

بود خونريزتر گر راستي شد پيشهٔ ظالم****چو شمشيري كه افتد راست خم اكثر دودم دارد

دل از همدوشي عكس تو بر آيينه مي لرزد****كه او مست مي نازست و اين ديوار نم دارد

ز ما و من نشد محرم نواي عافيت گوشم****همه افسانه است اين محفل اما خواب كم دارد

در اين غارت سرا مشت غبار رفته بر بادم****به آرامم سجود آستانت متهم دارد

به رنگي تشنهٔ شوقم خراش زخم الفت را****كه خار وادي مجنون به پاي من قسم دارد

سراغ رفته گير از هرچه مي يابي نشان بيدل****همه گر نام باشد در نگين نقش قدم دارد

غزل شمارهٔ 1000: جايي كه جام در دست آن مه خرام دارد

جايي كه جام در دست آن مه خرام دارد****مژگان گشودن آنجا مهتاب و بام دارد

عام است ذكر عشاق در معبد خيالش****گر برهمن نباشد بت رام رام دارد

دي آن نگار مخمور در پرده گردشي داشت****امروز صد خرابات مينا و جام دارد

كم مايگان به هر رنگ سامان انفعالند****هستي دو روزه عصيان زحمت دوام دارد

رنگ بهار امكان ازگردش آفريدند****هر صاف در ثماست هر صبح شام دارد

جز انفعال ازين بزم كام دگر مجوييد****لذات عالم خواب يك احتلام دارد

بيتابي تفسها عمري ست دارد آواز****كاي صبح پرفشان باش اين دشت دام دارد

ضبط نفس در اين بحر جمعيت آفرين است****گوهر هزار

قلاب مصروف كام دارد

آثار جوهر مرد پنهان نمي توان كرد****تيغ كشيدهٔ كوه ننگ از نيام دارد

دل را وديعت وهم بايد ز سر ادا كرد****از خلق آنچه دارد آيينه وام دارد

قلقل همين دو حرف است اي شيشه دردسر چند****چيزي بگوي و بگذر قاصد پيام دارد

گفتم به دل كه عمري ست ذوق وصال دارم****خنديد كاين خيالت سوداي خام دارد

جوش خطي ست بيدل پرگار مركز حسن****دود چراغ اين بزم پروانه نام دارد

غزل شمارهٔ 1001: ادب چون ماه نو امشب پي تكليف من دارد

ادب چون ماه نو امشب پي تكليف من دارد****قدح كج كرده صهبايي كه شرم از ريختن دارد

به وضع غنچه فرصت مي دهد آواز گل ها را****كه لب زينهار مگشاييد خاموشي چمن دارد

ز ساز و برگ آسايش چه دارد منعم غافل****همه گر نام دارد در زمين آب كن دارد

چنين كز ديده ها يوشيده اند احوال مجنونم****كه گر گردون شوم عرياني من پيرهن دارد

ز انگشت شهادت اين نوايم گوش مي مالد****كه سوي او اشارت هم ز خود برخاستن دارد

ازين محفل به جايي رو كه در ياد كسان نايي****وگرنه در عدم هم رفتنت باز آمدن دارد

بسوز و محو شو تا عشق گردد فارغ از رنجت****شرار سنگ بت پر انتظار برهمن دارد

به پيري تا كجا خواب سلامت آرزو كردن****خميدن سايه بر بنياد ديوار كهن دارد

نمي دانم كجا دزدم سر از بيداد مژگانش****كه دل تا ديده يك تير تغافل پر زدن دارد

شكوه ناز مي بالد ز پهلوي نياز اينجا****كلاه او شكست آراست تا رنگم شكن دارد

بغل وامي كند گرد چمن خيز خرام او****كه امشب انجمن مهتاب و بوي ياسمن دارد

دل از ننگ آب شد بيدل كه پيش لعل خاموشش****تبسم مي كند موج گهر گويي دهن دارد

غزل شمارهٔ 1002: ز شرم سرنوشتي كز ازل بنياد من دارد

ز شرم سرنوشتي كز ازل بنياد من دارد****عرق در چين پيشاني زمين آبكن دارد

بساط ناز مي پردازم اما ساز فرصت كو****مه اينجا پيشتر ز آرايش دامن شكن دارد

به اين فرصت بضاعت هرچه داري رفته گير ازكف****گماني هم كزين بازيچه بردي باختن دارد

وفا جز سوختن آرايش ديگر نمي خواهد****همين داغست اگرشمع بساط مالگن دارد

خموشي چشمهٔ جوشست درياي معاني را****مدد از سرمه دارد چون قلم هركس سخن دارد

به اين نيرنگ تاكي خفّت افلاس پوشيدن****فلك صد رنگ مي گرداند و يك پيرهن دارد

پي يك لقمه در مهمانسراي عالم حاجت****هوس تا دست شويد آبروها ريختن دارد

بهار عمر بايد در خزان كردن تماشايش****گل شمعي كه ما داريم در

چيدن چمن دارد

به جايي واكشيدي كز سلامت نيست آثاري****تو مست خواب و اين ويرانه ديواركهن دارد

دو روزي عذرخواه نالهٔ دل بايدم بودن****غريبي در ديار بيكسي ياد وطن دارد

اگر از غيرت طبع قناعت آگهي بيدل****به سيلي تا رسد كارت طمع كردن زدن دارد

غزل شمارهٔ 1003: سحر آه و گلستان نكهت و بلبل فغان دارد

سحر آه و گلستان نكهت و بلبل فغان دارد****جهاني سوي بيرنگي ز حسرت كاروان دارد

تأمل گر كني هر كس به رنگي رفته است از خود****تپشهايي كه دارد بحر، گوهر هم همان دارد

نپنداري عبث بر دامن هر ذره مي پيچم****جهان را گرد مجنون محمل ليلي گمان دارد

دبستان ادب را آن نزاكت فهم اسرارم****كه طفل اشك من در خامشي درس روان دارد

چو شمع كشته كز خاكستر خود مي كند بالين****خموشي هاي آهم داغ در زير زبان دارد

چرا زين آرزو برخود نبالد بيستون غم****كه تيغش از دل فرهاد من سنگ فسان دارد

ني ام آگه ز حس قاتل اما اينقدر دانم****كه در هر قطره خونم چشم حيران آشيان دارد

به فتراك خيالي چون سحر گرد نفس دارم****شكار انداز دشت بي نشاني هم نشان دارد

دماغ خون من چون اشك رنگي برنمي دارد****گر استغنا نگيرد دست و تيغت امتحان دارد

چه مي پرسي ز نقدكيسهٔ وهم سپند من****اگر برهم شكافي ناله اي ضبط عنان دارد

بلنديها به پستي متهم شد از تن آساني****به راحت گر نپردازد زمين هم آسمان دارد

تپيدن شكرآرام است بيدل بسمل ما را****نفس در عالم پرواز سير آشيان دارد

غزل شمارهٔ 1004: اگر خضر خطت از چشمهٔ حيوان نشان دارد

اگر خضر خطت از چشمهٔ حيوان نشان دارد****عقيق لب چرا چون تشنگان زير زبان دارد

نمي دانم شهادتگاه شوق كيست اين وادي****كه رفتنهاي خون بسمل اينجا كاروان دارد

به اين يك غنجه دل كز فكر وصلت كرده ام خونش****نفس در هر تپش صبح بهاري پرفشان دارد

تحير بركه بندم با تماشاي كه پيوندم****خيال حلقهٔ زلفت هزار آيينه دان دارد

در اين گلشن شكست رنگ و بو سطري ست از حالم****پيام بينوايان نامهٔ برگ خزان دارد

ز تعجيل بهاران بيش ازين نتوان شدن غافل****شكفتنهاي گل چندين جرس عرض فغان دارد

به استعداد جان سختي ست جست و جوي اين دريا****ز گوهر پيكر هر قطره بوي استخوان دارد

كسي را

دعوي آزادگي چون سرو مي زيبد****كه با هر چار فصل از بي نيازي يك زبان دارد

شكست رنگ هم صبحي ست از گلزار خرسندي****گل اينجا در خزان سير بهار زعفران دارد

به حيرت بال مژگان نيست بي انداز پروازي****درين دريا عنان لنگر ما بادبان دارد

اگر خاكسترم پروازم و گر شعله جولانم****هواي او ز من صد رنگ تغيير عنان دارد

تماشاي بهاري كرده ام بيدل كه از يادش****نگه در ديده ها انگشت حيرت در دهان دارد

غزل شمارهٔ 1005: به پستي وانماند هر كه از دردي نشان دارد

به پستي وانماند هر كه از دردي نشان دارد****سحر از چاكهاي دل به گردون نردبان دارد

به دوش الرحيلي بار حسرت مي كشد عالم****جرس عمري ست چون گل محمل اين كاروان دارد

بجز وحشت نمي بالد ز اجزاي جهان گردي****چمن از برگ برگ خويش دامن بر ميان دارد

به ذوق عافيت خون خورردنت كار است معذوري****در اينجا گر همه مغز است درد استخوان دارد

مكن با چشم تر سودا اگر محو تماشايي****بهار حيرت آيينه در شبنم خزان دارد

سخن باشد دليل زندگي روشن خيالان را****غم مردن ندارد شعلهٔ ما تا زبان دارد

در آغوش نشاط دهر خوابيده ست كلفتها****شكستن در طلسم شوخي رنگ آشيان دارد

به صدگلزار رعنايي به چندين رنگ پيدايي****همان ناموس يكتايي مرا از من نهان دارد

غبارم پر نمي زد گر نمي سر مي زد از اشكم****عنان وحشت من عجز اين وا ماندگان دارد

نشاط حسن مي بالد ز درد عاشقان بيدل****گلستان خنده دربار است تا بلبل فغان دارد

غزل شمارهٔ 1006: به خيال زنده بودن هوس بقا ندارد

به خيال زنده بودن هوس بقا ندارد****چو حباب جرم مينا سر ما هوا ندارد

سحر چه گلستانيم كه به حكم بي نشاني****گل رنگ راه بويي به دماغ ما ندارد

به رموز خلوت دل من و محرمي چه حرف است****كه نفس به آن تقرب پس پرده جا ندارد

دل مرده غافل افتد ز مآل كار هستي****سر زنده اي ندارد كه غم فنا ندارد

ز ترانه هاي ابرام خجل است فطرت اما****چه كند زبان سايل كه غرض حيا ندارد

بم و زپر ساز هذيان تو به خواب مخمل افكن****كه دماغ اين نواها ني بوريا ندارد

ره غيرت محبت نكشد حمار طاقت****كه چو شمع سربسرپاست طلبي كه پا ندارد

به بهانهٔ من و ما ز ره خيال برخيز****كه غبار وهم هستي چه نفس عصا ندارد

گل شمع هاي خاموش به خيال مي كند دود****هوس فسرده داغ جگرآزما ندارد

اگر از سبب

توان يافت اثر حضور دولت****همه كس پر هما را به كله چرا ندارد

نفس از غبار هستي به نظر چه وانمايد****چون حباب پيكري راكه ته قبا ندارد

به فنا چو عهد بستي ز جفاي چرخ رستي****كه شكست دانه تا حشر غم آسيا ندارد

دل و ديده سيرگاهش سر و تن غبار راهش****صف ناز كج كلاهش تك و پو كجا ندارد

به هواي پايبوسش من نااميد بيدل****چقدر به خون نغلتم كه جبين حنا ندارد

غزل شمارهٔ 1007: فناكي شغل سوداي محبت را زيان دارد

فناكي شغل سوداي محبت را زيان دارد****سري دارم كه تا خاك هواي اوست جان دارد

دم نايي ست افسون نواي هستي ام ورنه****هنوزم نالهٔ ني در نيستان آشيان دارد

به سودايت چنان زارم كه با صد ناله بيتابي****تنم در پيرهن تحريك نبض ناتوان دارد

به روزبينوايي هيچكس ما را نمي پرسد****مگر داغت كه دستي بر دل اين بيكسان دارد

در عزلت زدم كز خلق لختي واكشم خود را****ندانستم كه دامن از هوس چيدن دكان دارد

چراغ خامشم غم نيست گر آهي زيان كردم****نفس دزديدنم در عالم ديگر فغان دارد

ز بال افشاني ساز شرر آواز مي آيد****كه اينجا گر همه سنگ است دامن بر ميان دارد

نيايد ضبط آه از دل به گلزار تماشايت****كه آنجا گر همه آيينه است آب روان دارد

هدف بايد شدن چون بلبلان ما را در اين گلشن****كه هر شاخش چو بوي گل خدنگي در كمان دارد

به بخت خود چه سازد عاشق مسكين كه آن بدخو****سراپا الفت است امّا دل نامهربان دارد

به رنگ آتش ياقوت ناپيداست دود من****به حيرت رفتهٔ شوقت عجب ضبط عنان دارد

ز خودكامي برون آ، بي نياز خلق شو بيدل****كه اوج قصر همّتها همين يك نردبان دارد

غزل شمارهٔ 1008: كام دل از لب خاموش گرفتن دارد

كام دل از لب خاموش گرفتن دارد****نشئه اي زين مي بي جوش گرفتن دارد

تا نوا هاي جهان ساز كدورت نشود****چون كري رهگذر گوش گرفتن دارد

نيست ديوانه ز كيفيت صحرا غافل****از جنون هم سبق هوش گرفتن دارد

زاهدا كس ز سبوي مي ات آگاه نكرد****اين صوابي ست كه بر دوش گرفتن دارد

خوب و زشت آنچه در اين بزم درّد طرف نقاب****همچو آيينه در آغوش گرفتن دارد

هر نگه ديده به توفان دگر مي جوشد****سر اين چشمه خس پوش گرفتن دارد

فيض آزادي اگر پرده گشايد چون صبح****يك دميدن به صد آغوش گرفتن دارد

درد دل صور قيامت شد و نشنيد كسي****پيش اين

بيخبران گوش گرفتن دارد

مفت فرصت اگر آگه شوي از ساز نفس****اين رگ خواب فراموش گرفتن دارد

در دل غنچه ز اسرار چمن بويي هست****خبر از مردم خاموش گرفتن دارد

چشم تا باز نمائي مژه ها رو به قفاست****خبر امشبت از دوش گرفتن دارد

به سخن قانعم از نعمت الوان بيدل****رزق خود چون صدف از گوش گرفتن دارد

غزل شمارهٔ 1009: اسير آن پنجهٔ نگارين رهايي ازهيچ در ندارد

اسير آن پنجهٔ نگارين رهايي ازهيچ در ندارد****حنا به صد رنگ وحشت آنجا چو رنگ ياقوت پرندارد

جبين به تسليم بي نيازي به خاك اگر نفكني چه سازي****ز عجز دور است تيغ بازي كه سايه غير از سپر ندارد

درين زيانگاه برق حاصل غرور طبع است و خلق غافل****به صدگداز اركني مقابل كه سنگ ز آتش خبر ندارد

نفس غبار است صبح امكان عدم تلاش است جهد اعيان****به غير پرواز اين گلستان بهار رنگي دگرندارد

چها نچيده ست از تعلق بناي تهمت مدار هستي****تحير است اينكه خلق يكسر هجوم درد است و سر ندارد

ز دوستان كسته پيمان به دوش الفت مبند بهتان****كه نخل تاليف اشك و مژگان بجز جدايي ثمر ندارد

قناعت و ننگ ناتمامي تريست ابرام وضع خامي****گهر به تدبير تشنه كامي ز جوي كس آب برندارد

ز چشم بستن مگر خيالي فراهم آرد غبارتهمت****وگرنه سعي گشاد مژگان درين شبستان سحر ندارد

نبرد كوشش ز قيد گردون به هيچ تدبير رخت بيرون****اگر نميرد كسي چه سازد كه خانه تنگ است و در ندارد

عدم نژادان بي بقا را چه عرض طاعت چه عذر عصيان****دل و دماغ قبول رحمت چو خاك بودن هنر ندارد

ز دورباش شكوه غيرت كراست جرأت كجاست طاقت****تو مرد ميدان جستجو باش كه بيدل ما جگر ندارد

غزل شمارهٔ 1010: چه بلاست اينكه پيري ز فنا خبر ندارد

چه بلاست اينكه پيري ز فنا خبر ندارد****سر ما نگون شد اما ته پا نظر ندارد

خط ما غبار هم نيست كه به كس رسد پيامش****قلم شكستهٔ رنگ غم نامه بر ندارد

دو سه روز صيد وهمم كه غبار دشت تسليم****قفس دگر ندارد بجز اينكه پر ندارد

زخيال پوچ هستي به عدم مبند تهمت****كه ميان نازك يار خبر ازكمر ندارد

ز حباب يك تأمل به صد آبرو كفاف است****صدف محيط فرصت گهر دگر ندارد

غم انتظار سايل به مزاج فصل

بار است****لب احتياج مگشاكه كريم در ندارد

به حلاوت قناعت نرسيد طبع منعم****ني بورباي درونش همه جا شكر ندارد

ز غم قيامت شمع ته خاك هم امان نيست****تو كه سوختي طرب كن شب ما سحر ندارد

ز عيان چه بهره بردم كه خيال هم توان پخت****سر بي دماغ تحقيق سر زير پر ندارد

كه رسد به حال زارم كه شود به غم دچارم****كه به كوي بيكسيها همه كس گذر ندارد

زتلاش همت شمع دلم آب گشت بدل****كه به ذوق رفتن از خويش همه پاست سر ندارد

غزل شمارهٔ 1011: دل با غبار هستي ربط آنقدر ندارد

دل با غبار هستي ربط آنقدر ندارد****بار نفس دو دم بيش آيينه برندارد

فرصت به دوش عبرت بسته است محمل رنگ****كس زين بهار حيرت برگل نظر ندارد

محو جمال او را دادند همچو ياقوت****آبي كه نيست موجش رنگي كه پر ندارد

گر وحشت غبارت غفلت كمين نباشد****دامان بي نيازي چين دگر ندارد

از نارسايي آخر با هيچ صلح كرديم****ما دست اگر نداربم او هم كمر ندارد

آيينه ساخت با زنگ ماند آبگينه در سنگ****اين كوهسار نيرنگ يك شيشه گر ندارد

در عالم من و ما افسرده گير فطرت****تا دود پرفشان است آتش شرر ندارد

افلاس عالمي را از اختيار واداشت****دستي در آستين نيست گر كيسه زر ندارد

در تنگناي گردون بايد فسرد و خون شد****اين خانه آنچه دارد بيرون در ندارد

تدبيركين دشمن سهل است بر عرق زن****در عرصه اي كه آب است آتش جگر ندارد

غواصي تآمل بي مزد معنيي نيست****گر ما نفس ندزديم دريا گهر ندارد

نيرنگ كعبه و دير محمل كش هوس چند****زآنجاكه مسكن اوست او هم خبر ندارد

دود دماغ ما را برد آنسوي قيامت****بيدل به اين بلندي كس موي سر ندارد

غزل شمارهٔ 1012: رنگ حنا دركفم بهار ندارد

رنگ حنا دركفم بهار ندارد****آينه ام عكس اعتبار ندارد

حاصل هر چار فصل سر و بهار است****نشئهٔ آزادگي خمار ندارد

بي گل رو يت ز رنگ گلشن هستي****خاك به چشمي كه او غبار ندارد

گرد من آنجاكه در هواي تو بالد****جلوه طاووس اعتبار ندارد

طاقت دل نيست محو جلوه نمودن****آينه در حيرت اختيار ندارد

وحشت اگر هست نيست رنج علايق****وادي جولان ناله خار ندارد

يك دل وارسته در جهان نتوان يافت****يك گل بيرنگ و بو بهار ندارد

صيد توهُم شكار دام خياليم****ناقه به گل خفته است و بار ندارد

عالم امكان چه جاي چشم تمناست****راهگ____ذر پاس انتظار ندارد

صافي دل چيست از تميز گذشتن****آينه با خوب و زشت كار ندارد

تا نكشي

رنج وحشتي كه نداري****نغمهٔ آن ساز شو كه تار ندارد

بيدل از آيينه ام مخواه نمودن****نيستي ام با كسي دچار ندارد

غزل شمارهٔ 1013: كس طاقت آن لمعهٔ رخسار ندارد

كس طاقت آن لمعهٔ رخسار ندارد****آيينه همين است كه دلدار ندارد

سحرست چه گويم كه شود باور فطرت****من كارگه اويم و او كار ندارد

گرداندن اوراق نفس درس محال ست****موج آينه پردازي تكرار ندارد

آيينه ز تمثال خس و خار مبراست****دل بار جهان مي كشد و عار ندارد

چون نقش قدم برسرما منت كس نيست****اين خواب عدم سايهٔ ديوار ندارد

پيچيده در و دشت ز بس لغزش رفتار****تا موج گهر جادهٔ هموار ندارد

اقبال دنائت نسبان خصم بلنديست****غير از سر خويش آبله دستار ندارد

چون لاله دو روزي به همين داغ بسازيد****گل در چمن رنگ وفا بار ندارد

شب رفت و سحر شد به چه افسانه توان ساخت****فرصت نفس ساخته بسيار ندارد

بيدل به عيوب خود اگر كم رسي اولي ست****زان آينه بگريز كه زنگار ندارد

غزل شمارهٔ 1014: نشئهٔ يأسم غم خمار ندارد

نشئهٔ يأسم غم خمار ندارد****دامن افشانده ام غبار ندارد

نيست حوادث شكست پايهٔ عجزم****آبله از خاكمال عار ندارد

شبنم طاقت فروش گلشن اشكم****آب در آيينه ام قرار ندارد

پيش كه نالم ز دور باش تحير****جلوه در آغوش و ديده بار ندارد

عبرت و سير سواد نسخهٔ هستي****نقش دگر لوح اين مزار ندارد

شوخي نشو و نماي شمع گدازست****مزرع ما جز خود آبيار ندارد

كينه به سيلاب ده زنرمي طينت****سنگ چو شد موميا شرار ندارد

هرچه توان ديد مفت چشم تماشاست****حيرت ما داغ نور و نار ندارد

كيست برون تازد از غبار توهم****عرصهٔ شطرنج ما سوار ندارد

ني شرر اظهارم و ني ذره فروشم****هيچكسي هاي من شمار ندارد

خواه به بادم دهند خواه به آتش****خاك من از هيچكس غبار ندارد

چند كنم فكر آب ديدهٔ بيدل****قطرهٔ اين بحر هم كنار ندارد

غزل شمارهٔ 1015: اسرار در طبايع ضبط نفس ندارد

اسرار در طبايع ضبط نفس ندارد****درپردهٔ خس و خار، آتش قفس ندارد

گو وهم سوده باشد بر چرخ تاج شاهان****سعي هما بلندي پيش مگس ندارد

خرد و بزرگ دنيا يكدست خودسرانند****خر گر فسار گم كرد سگ هم مرس ندارد

اي برك گل بلند است اقبال پايبوسش****رنگ حناست آنجا، كس دسترس ندارد

درگلشني كه ما را دادند بار تحقيق****صبح بهار هستي بوي نفس ندارد

تا ناله وار گاهي زين تنگنا برآييم****افسوس دامن ما، چين ففس ندارد

بر حال رفتگان كيست تا نوحه اي كند سر****اين كاروان شفيقي غير از جرس ندارد

تدبير عالم وهم بر وهم واگذاريد****اينجا پريدن چشم پرواي خس ندارد

گردون خرام شوقيم پرگار دور ذوقيم****بي وهم تحت و فوقيم دل پيش و پس ندارد

سودا ز سر بينداز، نرد خيال كم باز****تشويق بيدماغان عشق و هوس ندارد

بر فرصتي كه نامش هستي ست دامن افشان****بيدل نفس مدارا با هيچكس ندارد

غزل شمارهٔ 1016: گلهاي آن تبسم باغ فلك ندارد

گلهاي آن تبسم باغ فلك ندارد****صد صبح اگر بخندد يك لب نمك ندارد

رنگ دويي در اين باغ رعنايي خيال است****سير جهان تحقيق ملك و ملك ندارد

پوچ است غير وحدت نقد حساب كثرت****اعداد چيزي از خود چون رفت يك ندارد

اسلام وكفر هريك واحد خيال ذات است****در چشم دور و نزديك خورشيد شك ندارد

دل نوبهار هستي ست امّا چه مي توان كرد****رنجي كه دارد اين گل خار و خسك ندارد

پامال عجز باشيد تدبيرها جز اين نيست****مست است فيل تقدير ياد كجك ندارد

آيينه آب سازيد تا چند وهم صيقل****مكتوب ساده لوحي تشويش حك ندارد

ذوق طراوت ازگل آغوش غنچگي برد****زخمي كه آب دزدد غير از گزك ندارد

افشاي راز ظالم موقوف تيره روزي ست****تا غافل از زگال است آتش محك ندارد

آفات دهر بيدل تنبيه غافلان نيست****طبع خر آنقدرها ننگ ازكتك ندارد

غزل شمارهٔ 1017: سعي نفس جز شمار گام ندارد

سعي نفس جز شمار گام ندارد****قاصد ما نامه و پيام ندارد

هر سر و چندين جنون هواست د ر اينجا****منزل كس احتياج بام ندارد

اين علما جمله تابع جهلايند****پختگي اقبال طبع خام ندارد

بي سروپا مي رويم حاصل ماكو****سبحهٔ ريگ روان امام ندارد

خواه بناليم و خواه بال فشانيم****صيد گرفتار شوق دام ندارد

گر همه عنقا شويم حاصل ما كو****نقش نيگن خيال نام ندارد

سجده خاك ست اوج عزت گردون****خواجه چه دارد اگر غلام ندارد

نفرت ازين مزبله به قدر تميز است****مفت دماغي كه جز زكام ندارد

تا به دلت كين كس بود مژه مگشا****تيغ غضب جز حيا نيام ندارد

سوخت دل اما نكر د آينه روشن****حيف چراغي كه هيچ شام ندارد

خواه نفس گوي خواه عمر گرامي****شاهد ما غير يك خرام ندارد

عالم بيچارگيست پيش كه ناليم****عشق مكافات و انتقام ندارد

طاس فلك پوچ و نقش ما همه باطل****بگذر ازين بازيي تمام ندارد

بيدل ازين ما ومن خموشي ات اولي ست****هستي ما جز صداي جام ندارد

غزل شمارهٔ 1018: نامم هوس نگين ندارد

نامم هوس نگين ندارد****نظمم چو نفس زمين ندارد

همت چه فرازد از تكلف****دامان سپهر چين ندارد

هستي جز شبهه نيست ليكن****بر شبهه كسي يقين ندارد

در طبع لئيم شرم كس نيست****خست عرق جبين ندارد

هرچند به دامنش بپوشي****دست كرم آستين ندارد

درد وطن ازشكسته دل پرس****چني جز مو ز چين ندارد

هر سو نظر افكني اسيريم****صيادي ما كمين ندارد

خود خصم خوديم ورنه گردون****با خلق ضعيف كين ندارد

عيش و الم از تو پيش رفته ست****فرصت دم واپسين ندارد

عيش و الم از تو پيش رفته ست****فرصت دم واپسين ندارد

ما و تو خراب اعتقاديم****بت كار به كفر و دين ندارد

تعداد به عالم احد نيست****او در هرجاست اين ندارد

هر جلوه كه ناگزير اويي****خواهي ديدن ببين ندارد

شوقي ست ترانه سنج فطرت****بيدل سر آفرين ندارد

غزل شمارهٔ 1019: چرا كسي چو حباب از ادب نگاه ندارد

چرا كسي چو حباب از ادب نگاه ندارد****سري كه غير هوا پشم دركلاه ندارد

دماغ نشئهٔ فقر آرزوي جاه ندارد****سر برهنهٔ ما دردي ازكلاه ندارد

قسم به جوهر بي ربطي نياز و تعين****كه هركه را جگري داده اند آه ندارد

ز باد دستي آن زلف تابدار كبابم****كه گر همه دلش افتد به كف نگاه ندارد

حقيقت تو مجازاست دل به وهم مفرسا****كه غير شيشه پري هيچ دستگاه ندارد

نفس به جاده طرازي اگر فضول نيفتد****سراسر دو جهان منزل است راه ندارد

چو چشم از مژه غافل مشو كه هيچ كس اين جا****به غير سايهٔ ديوار خود پناه ندارد

مباش بيخير از برق بي امان دميدن****كه دانه در دهن اينجا به غير كاه ندارد

اگر ز محكمهٔ عدل دادخواه نجاتي****دو لب به مهر رسان دعويت گواه ندارد

بساط حشر كه خورشيد فضل مي دمد اينجا****تو سايه گر نبري نامهٔ سياه ندارد

ترحم است بر احوال خلق يأس بضاعت****كه در خور كرمش هيچكس گناه ندارد

ز دستگاه تعلق مجو حساب تجرد****بلندي مژه باليدن نگاه

ندارد

نفس تظلم آوارگي كجا برد آخر****ز دل برآمده در هيچ جا پناه ندارد

به غير داغ كه پوشد چو شمع بيدل ما را****كه پاي تا به سرش غير يك كلاه ندارد

غزل شمارهٔ 1020: خامش نفسي خفت گوينده ندارد

خامش نفسي خفت گوينده ندارد****لبهاي ز هم واشده جز خنده ندارد

پرواز رسايي كه بنازيم به جهدش****چون رنگ به غير از پر بركنده ندارد

خواهي به عدم غوطه زن و خواه به هستي****بنباد تو جز غفلت يابنده ندارد

معيارتك و تاز من و ما ز نفس گير****جز رفتن ازين مرحله آينده ندارد

موج و كف درياي عدم سحرنگاري ست****نادار همه دارد و دارنده ندارد

از دلق گشوديم معماي قلندر****پوشيدگي اين است كه كس ژنده ندارد

سير خم زانو به هوس جمع نگردد****نامحرم معني سر افكنده ندارد

همواري و صحراي تعين چه خيال است****اين تختهٔ نجار جنون رنده ندارد

زين گردش رنگي كه جبين ساز تماشاست****آن يست كه صد جامهٔ زببنده ندارد

معشوق مزاجي ست كه اين باغ تجدد****يك ربشه بجز سرو خرامنده ندارد

جمعيت دل خواه چه دنيا و چه عقبا****موج گهر اجزا ي پراكنده ندارد

بيدل سخن اين است تأمل كن و تن زن****من خواجه طلب مردم و او بنده ندارد

غزل شمارهٔ 1021: بهار صبح نفس زين دودم بقا كه ندارد

بهار صبح نفس زين دودم بقا كه ندارد****به كارگاه فضولي چه خنده ها كه ندارد

بلند كرده دماغ خيال خيره سريها****هزار بام تعين به يك هواكه ندارد

ز دستگاه تو و من درين قلمرو عبرت****به ما چه مي رسد آخر براي ما كه ندارد

فريب محفل هستي مخور كه اين گل خودرو****ز رنگ و بو همه دارد مگر وفاكه ندارد

جهان عالم امكان گرفته و هم تلق****نبسته پاي كسي جز همين حناكه ندارد

در اشتغال معاصي گذشت فرصت خجلت****جبين عرق ز كجا آورد حيا كه ندارد

غبار ما به هوايي نمي رسد چه توان كرد****به پاي عجز چه خيزد كسي عصا كه ندارد

به هيچ گل نرسيدم كه رنگ ناز نديدم****بهار دامن آن جلوه از كجا كه ندارد

پيام كاف به نون مي رسد ز عالم قدرت****به گوش كس چه رساند كس آن صدا كه ندارد

كجاست

چاك دگر تا رسد به كسوت مجنون****مگر مژه گسلد بند آن قبا كه ندارد

كجا بريم ز ردّ و قبول و هم فضولي****برو كه نيست درين آستان بيا كه ندارد

چسان به محرمي دل رسد زكوشش بيدل****نفس به خانهٔ آيينه نيز جا كه ندارد

غزل شمارهٔ 1022: نفس به غير تك و پوي باطلي كه ندارد

نفس به غير تك و پوي باطلي كه ندارد****دگركجا بردم جز به منزلي كه ندارد

به باد هرزه دوي داد خاك مزرع راحت****دماغ سوخته خرمن ز حاصلي كه ندارد

به يك دو قطره كه گوهر دمانده است تأمل****محيط خفته در آغوش ساحلي كه ندارد

بپوش ديده و بگذر كه گرد دشت تعلق****هزار ناقه نشانده ست در گلي كه ندارد

بهارگلشن امكان ز ساز و برك شكفتن****همين شكستن رنگ است مشكلي كه ندارد

عرق ذخيره نمايد به بارگاه كريمان****زبان جرات اظهار سايلي كه ندارد

به غيرتهمت خوني كه نيست در رك بسمل****چه بست وهم به دامان قاتلي كه ندارد

در اين رباط كهن خواب ناز برده جهان را****به زبر سايهٔ ديوار مايلي كه ندارد

غبار شيشه ز مردم نهفته است پري را****مپوش چشم ز ليلي به محملي كه ندارد

هزار آينه بر سنگ زد غرور تعين****جهان به خود طرف است از مقابلي كه ندارد

نفس گداخت دويدن، به باد رفت نپيدن****خيال پا نكشيد آخر از گلي كه ندارد

به جز جنون چه فروزد چراغ فطرت انسان****به خلوتي كه نديده است و محفلي كه ندارد

غم محبت و داغ وفا ورنج تمنا****چها نمي كشد اين بيدل از دلي كه ندارد

غزل شمارهٔ 1023: غبار ما به جز اين پر شكستني كه ندارد

غبار ما به جز اين پر شكستني كه ندارد****كجا رود به اميد نشستني كه ندارد

هزار قافله پا درگل است و مي رود از خود****به فرصت و نفس بار بستني كه ندارد

چه زخمهاكه نچيده ست دل به فرقت ياران****ز ناخن المي سينه خستني كه ندارد

سپند مجمر تصويرهمچو من به كه نالد****ز وحشتي كه فسرده ست و جستني كه ندارد

گذشته است جهاني ز اوج منتظر عنقا****به بال دعوي از خويش رستني كه ندارد

اسير حرص چه كوشش كند به ناز رهايي****بر اين دكان هوس دل نبستني كه ندارد

به حيرتم چه فسون است دام حيرت بيدل****تعلقي كه نبودش گسستني كه ندارد

غزل شمارهٔ 1024: به هرجا نعمتي هست انفعالي دركمين دارد

به هرجا نعمتي هست انفعالي دركمين دارد****حلاوت خانهٔ دنيا مگس در انگبين دارد

درين بزم كدورت خيز، عشرت چه حلاوت كو****بقدر موج مي اينجا جبين جام چين دارد

به محويت محيط هرچه خواهي مي توان گشتن****فلكها فرش آن آيينه كز حيرت نگين دارد

نفس در خون بسمل غوطه داد اجزاي مكان را****رگ بيتابي آشفتگان خاصيت اين دارد

كباب پهلوي آن بسملم كز نقش عشرتها****خدنگ حسرت ابروكماني دلنشين دارد

نمي چيند ز سير لاله و گل خجلت شوخي****د رين گلشن چه شبنم هر كه چشمي پاك بين دارد

خم هر موج مي از نسبت نيرنگ ابرويت****شكست توبهٔ ما در شكست آستين دارد

مشو مغرور تمكين در تعلق زا جسماني****كه گردي بيش نبود هركه الفت با زمين دارد

بقدر انجم از گردون گره بر بال و پر دارم****مرا هر حلقهٔ اين دام در زير نگين دارد

هوايي بيش نتوان يافت از ساز حباب اينجا****تو خواهي نوحه كن خواهي ترنم دل همين دارد

به حيرت كوش نه كز پردهٔ دل واكشي رمزي****زبان جوهر آيينه آهنگي حزين دارد

به سودن رفت سر تا پاي موج از شرم پيدايي****ضعيفي تا كجا ما را ندامت آفرين دارد

اثرهاي تعلق نيست مانع وحشت ما را****قفس تا ناله دامن برزند صد رنگ چين دارد

شكفتن

نيست در عالم به كام هيچكس بيدل****چمن هم از رگ گل، چين كلفت بر جبين دارد

غزل شمارهٔ 1025: قدح، مي بر كف است و شمع گل در آستين دارد

قدح، مي بر كف است و شمع گل در آستين دارد****در اين محفل عرق مي پرورد هر كس جبين دارد

به ذوق سربلندي ها تلاش خاكساري كن****نهال اين چمن گر ريشه دارد در زمين دارد

به جمعيت فريب اين چمن خوردم ندانستم****كه در هر غنچه توفان پريشاني كمين دارد

نفس تا در جگر باقي ست از آفت ني ام ايمن****كه چون ني استخوانم چشم بد در آستين دارد

نديدم فارغ از وحشت اگر خواري وگر عزت****ز در تا بام اين ويرانه يكسر حكم زين دارد

گره در طبع ني هرچند افزون ناله رعناتر****كمند ما رسايي در خور سامان چين دارد

لب او را همين خط نيست منشور مسيحايي****چنين صد معجز آن سحرآفرين در آستين دارد

نديدم از خجالت خويش را تا چشم واكردم****درين دريا حبابم طرفه وضعي شرمگين دارد

سزاوار خطايي هم ني ام از ننگ بيقدري****به حالم نسبت نفرين غرور آفرين دارد

رهايي نيست ما را از فلك بي خاك گرديدن****به هرجا دانه اي هست آسيا زير نگين دارد

به دوش سجده از خود مي روم تا آستان او****به رنگ سايه جهد عاجزان پا از جبين دارد

سرشكم دود آهم شعله ام داغ دلم بيدل****چو شمع از حاصل هستي سراپايم همين دارد

غزل شمارهٔ 1026: نهال زندگي باليدني وحشت كمين دارد

نهال زندگي باليدني وحشت كمين دارد****نفس گر ريشه پيدا مي كند ننگ از زمين دارد

عدم سرمايه ايم از دستگاه ما چه مي پرسي****شرار از نقد هستي يك نگاه واپسين دارد

نمي خواهد كسي خود را غبارآلود بي دردي****اگر ما درد دل داريم زاهد درد دين دارد

فسردن نيست دل را بي تو در كنج گرانجاني****كه در هر جزو اين سنگ آتش ديگركمين دارد

تصرف نيست ممكن در دل ما عيش امكان را****كه اين اقليم را داغ غمت زير نگين دارد

تو هر رنگي كه خواهي جلوه كن در تنگناي دل****سراسر خانهٔ آيينه ام يك گل زمين دارد

به هر بي دست وپايي شمع از خودمي برد

خود را****نبيند واپسي هركس نگاه پيش بين دارد

شكنج چهرهٔ اقبال باشد درخور دولت****به قدر نردبان قصر شهان چين جبين دارد

ندارد چاره از بي دستگاهي طينت موزون****كه سرو اين چمن صد دست در يك آستين دارد

به احرام محبّت از گداز دل مشو ايمن****هواي وادي مجنون مزاج آتشين دارد

كمال دانش ماگر فراموشي ست از عالم****مشو مغرور آگاهي كه غفلت هم همين دارد

به رنج يك تپيدن صد جهان عشرت نمي ارزد****نمي دانم كدامين آرزو دل را برين دارد

به همّت يك قدم زين عرصه نتوان تاختن بيدل****وگر نه هر كه بيني رخش صد دعوي به زين دارد

غزل شمارهٔ 1027: دل از وسعت اگر شاني ندارد

دل از وسعت اگر شاني ندارد****بيابان هم بياباني ندارد

در اين دريا ندامت اعتبار است****گهر جز اشك عرياني ندارد

جنون مي نالد از بي دستگاهي****كه عرياني گريباني ندارد

تو خواهي شيشه بشكن خواه ساغر****طرب جز رنگ ساماني ندارد

به خود مي بال ليك از غصه خوردن****تنور آرزو ناني ندارد

محبت پيشه اي بگداز و خون ش****كه درد عشق درماني ندارد

كشد چون گردباد آخر ز حلقت****گريباني كه داماني ندارد

در دل مي زني آزاديت كو****مگر آيينه زنداني ندارد

محبت دستگاه عافيت نيست****تحير ربط مژگاني ندارد

تظلم دوري از اصل است ور نه****نفس در سينه فغاني ندارد

تحير بسمل اشك نيازم****به خون غلتيدنم جاني ندارد

اگر عشق بتان كفر است بيدل****كسي جز كافر ايماني ندارد

غزل شمارهٔ 1028: عدم زين بيش برهاني ندارد

عدم زين بيش برهاني ندارد****وجوب است آنچه امكاني ندارد

گشاد و بست چشمت عالم آراست****جهان پيدا و پنهاني ندارد

دماغ ما و من بيهوده مفروش****خيال چيده دكاني ندارد

بخند اي صبح بر عرياني خويش****گريبان تو داماني ندارد

كف خاك از پريشاني غبار است****به خود باليدنت شاني ندارد

به نفي اعتبار انديشه تا چند****شكست رنگ تاواني ندارد

كسي جز شبهه از هستي چه خواند****سر اين نامه عنواني ندارد

چه دانشها كه بر بادش نداديم****جنون هم كار آساني ندارد

مروت از دل خوبان مجوييد****فرنگستان مسلماني ندارد

ز اسباب نعيم و ناز دنيا****چه دارد كس گر احساني ندارد

درين وادي همه گر خضر باشد****ز هستي غير بهتاني ندارد

خيال زندگي دردي ست بيدل****كه غير از مرگ درماني ندارد

غزل شمارهٔ 1029: حرص اگر بر عطش غلو دارد

حرص اگر بر عطش غلو دارد****شرم آبي دگر به جو دارد

گوشهٔ دامن قناعت گير****خاك اين وادي آبرو دارد

خار خار خيال پوچ بلاست****آه زان دل كه آرزو دارد

نيست اين بحر بي شناي حباب****سر بي مغز هم كدو دارد

رنگ گل بي تو بي دماغم كرد****خون اين زخم تازه بو دارد

دست مي بايد از جهان شستن****رفع آلايش اين وضو دارد

ساز اقبال بي شكستي نيست****چيستي اعتبار مو دارد

بي رواج جهان عنصري ايم****جنس ما گرد چارسو دارد

اوج بنياد ما ، نگونساري ست****موي سر، سوي خاك رو، دارد

از نفس رست و رفت به باد****ريشهٔ ما همين نمو دارد

بركه نالد نياز ما يارب****دادرس پر به ناز خو دارد

خاك ناگشته پاك نتوان شد****زاهدان آب هم وضو دارد

هركجاييم زين چمن دوريم****ما و من رنگ و بوي و دارد

بيدل اين حرف و صوت چيزي نيست****خامشي معني مگو دارد

غزل شمارهٔ 1030: پر افشانده ام با اوج عنقا گفتگو دارد

پر افشانده ام با اوج عنقا گفتگو دارد****غبار رفته از خود با ثريا گفتگو دارد

زبان سبزه زان خط دل افزا گفتگو دارد****دهان غنچه زان لعل شكرخا گفتگو دارد

در آن محفل كه حيرت ترجمان راز دل باشد****خموشي دارد اظهاري كه گويا گفتگو دارد

ندارد كوتهي در هيچ حال افسانهٔ عاشق****فغان گر لب فرو بندد تمنا گفتگو دارد

خروشم درغمت با شور محشرمي زند پهلو****سرشكم بي رخت با جوش دريا گفتگو دارد

به چشم سرمه آلودت چه جاي نسبت نرگس****ز كوريهاست هر كس تا به اينجا گفتگو دارد

تو خواهي شور عالم گو و خواهي اضطراب دل****همان يك معني شوق اينقدرها گفتگو دارد

برون از ساز وحدت نيست اين كثرت نوايي ها****زبان موج هم در كام دريا گفت وگو دارد

ز سر تا پاي ساغر يك دهن خميازه مي بينم****ز حرف لعل ميگون كه مينا گفتگو دارد

لب شوخي كه جوش خضر دارد خط مشكينش****چو آيد در تبسم با مسيحا گفتگو دارد

ز آهنگ گداز دل مباش اي

بيخبر غافل****زبان شمع خاموش است اما گفتگو دارد

كلاه آراي تسليمم نمي زيبد غرور از من****سر افتاده با نقش كف پا گفتگو دارد

غبار گردش چشمي ست سر تا پاي ما بيدل****زبان در سرمه گيرد هر كه با ما گفتگو دارد

غزل شمارهٔ 1031: مگو رند از مي و زاهد زتقوا گفتگو دارد

مگو رند از مي و زاهد زتقوا گفتگو دارد****دماغ عشق سرشار است و هرجا گفتگو دارد

عدم از سرمه جوشانده ست شور محفل امكان****تأمل كن خموشي تا كجاها گفتگو دارد

جهان بزمي ست نفرين و ستايش نغمهٔ سازش****سراپا گوش بايد بود دنيا گفتگو دارد

ز بس برده ست افسون امل از خود جهاني را****گر از امروز مي پرسي ز فردا گفتگو دارد

ندارد صرفهٔ غيرت به جنگ سايه رو كردن****خجالت نقد بيكاري كه با ما گفتگو دارد

نباشد گر نواي زهد و تقوا دردسر كمتر****به بزم ما قدح گوش است و مينا گفتگو دارد

اسير تنگناي كلفتم از هرزه پروازي****غبارم گر نفس دزدد به صحرا گفتگو دارد

سراغ عافيت خواهي ز ما و من تبرا كن****ندارد بوي جمعيت زبان تا گفتگو دارد

نفس وحشت نگار گرد از خود رفتن است اينجا****صرير خامه اي در لغزش پا گفتگو دارد

اثرهاي كمال وحدت است افسانهٔ كثرت****براي خود خيال شخص تنها گفتگو دارد

نگردد محرم راز دهانش هيچكس بيدل****مگر لعلش كه از شرح معما گفتگو دارد

غزل شمارهٔ 1032: اين دور، دور حيز است وضع متي كه دارد

اين دور، دور حيز است وضع متي كه دارد****باد بروت مردي غير از سرين كه دارد

آثار حق پرستي ختم است بر مخنث****غير از دبر سرشتان سر بر زمين كه دارد

هر سو به حركت نفس مطلق عنان بتازيد****اي زير خرسواران پالان و زين كه دارد

زاهد ز پهلوي ربش پشمينه مي فروشي****بازار نوره گرم است اين پوستين كه دارد

رنگ بناي طاعت بر خدمت سرين نه****امروز طرح محراب جزگنبدين كه دارد

بر كيسهٔ كريمان چشم طمع ندوزي****جز دست خر در اين عصر در آستين كه دارد

از منعمان گدا را ديگر چه مي توان خواست****تن داده اند بر فحش داد اين چنين كه دارد

خلقي وسيع خفته ست در تنگي سرينها****جز كام اين حواصل دامن به چين كه دارد

يك غنچه صدگلستان آغوش مي گشابد****مقعد به خنده باز

است طبع حزين كه دارد

از بسكه دور گردون گرداند طور مردم****تا پشت برنتابد بر زن يقين كه دارد

ادبار مرد و زن را نگذاشت نام اقبال****يك كاف و واو نون است تا كاف و سين كه دارد

آن خرقه اي كه جيبش باب رفو نباشد****بردار دامني چند آنگه ببين كه دارد

در چارسوي آفاق بالفعل اين منادي ست****لعل خوشاب باكيست در ثمين كه دارد

جز جوهر گرانسنگ مطلوب مشتري نيست****ساق بلور بنما جنس گزين كه دارد

سرد است بي تكلف هنگامهٔ تهور****كر كن تفنگ و خوش باش جز مهر كين كه دارد

بيدل به تيغ و خنجر نتوان شدن بهادر****لشكر عمود خواهد تا آهنين كه دارد

غزل شمارهٔ 1033: آنجاكه خيالت ز تمناگله دارد

آنجاكه خيالت ز تمناگله دارد****انديشه اگر خون نشود حوصله دارد

چشمم ز هماغوشي مژگان گله دارد****اين ساغر حيرت صفت آبله دارد

شمشادقدان را به گلستان خرامت****موج عرق شرم به پا سلسله دارد

اي زاهد اگر شعلهٔ آهي به دلت نيست****بي تير، كمان تو چه سود از چله دارد

برق عرق حسن فه زد شعله درتن باغ****گل در جگر از شبنم صبح آبله دارد

سرتا قدم شمع غبارپي آه است****تنها رو شوق تو عجب قافله دارد

زنهار پي مشرب مجنون روشان گير****گر عافيتي هست همين سلسله دارد

آيينهٔ فولاد سيه كردهٔ آهي ست****دلهاي اسيران چقدر حوصله دارد

فرق عدم از هستي ما سخت محال است****از موج، شكستن چقدر فاصله دارد

ديگر به كجا مي روي اي طالب آرام****گردون تپش آباد و زمين زلزله دارد

يارب به چه تدبيركند قطع ره عمر****پاي نفس من كه ز دل آبله دارد

بيدل خم هر تار زگيسوي سياهش****سامان پريشاني صد قافله دارد

غزل شمارهٔ 1034: بي يأس دل از هرچه نداردگله دارد

بي يأس دل از هرچه نداردگله دارد****ناسودن دست تو هزار آبله دارد

محمل كش مجنون روشان بي سر و پايي ست****اين قافلهٔ اشك عجب راحله دارد

از عالم ن_يرنگ املِ هيچِ مپرسيد****آفاق شرر فرصت و، زاهد چله دارد

از خار كند شكوه گل آبلهٔ من****آيينه گر از شوخي جوهر گله دارد

يك نچه به صد رنگ گل افشان خيال ست****يكتايي او اينقدرم ده دله دارد

نگذشته ز سر راه به جايي نتوان برد****هشدار كه پاي تو همين آبله دارد

دل محوگداز است چه در هجر چه در وصل****اين آينه در آب شدن حوصله دارد

دور شكم اهل دول بين و دهل زن****كاين طايفه را تخم امل حامله دارد

هرجا روي از برق فنا جان نتوان برد****عمري ست كه آتش پي اين قافله دارد

دنيا الم غفلت و عقبا غم اعمال****آسودگي از ما دو جهان فاصله دارد

بيدل من و آن نظم كه هر

مصرع شوخش****چون سرو ز آزادي غمها صله دارد

غزل شمارهٔ 1035: هرجا نفسي هست ز هستي گله دارد

هرجا نفسي هست ز هستي گله دارد****ديوانه و هشيار همين سلسله دارد

پيچيده به پاي طلبم دامن دشتي****كز آبله صد ريگ روان قافله دارد

معذورم اگر طاقت رفتار ندارم****چون شمع ز سر تا قدمم آبله دارد

بيتابي دل سنگ ره بيخبريهاست****از وضع جرس قافلهٔ ما گله دارد

بيگانهٔ كيفيت غيب است شهادت****چندان كه زبان تو ز دل فاصله دارد

محمل كش تسليم ز خود رفتن اشكيم****اين قافله يك لغزش پا راحله دارد

در وادي فرصت سر و برگ قدمي نيست****دل مي رود و دست فسوس آبله دارد

بر وحشت ما خرده مگيريد كه عاشق****چون اشك همين يك دل بي حوصله دارد

يك چند تو هم خانه به دوش من و ما باش****آفاق در آواز جرس قافله دارد

دردسر گل چند دهد نالهٔ بلبل****بيدل غزل ما نشنيدن صله دارد

غزل شمارهٔ 1036: از پنبه اگر آتش سوزان گله دارد

از پنبه اگر آتش سوزان گله دارد****ديوانه هم از خار بيابان گله دارد

در عالم آسودگي از خويش روانيم****موج گهر از چيدن دامان گله دارد

چون اشك عرق ريز حجابم چه توان كرد****مستوري عشق از من عريان گله دارد

آيينهٔ دل را ز نفس نيست رهايي****دريا عبث از شوخي توفان گله دارد

ديوانگي و هوش به يك جامه نگنجد****از دست ادب چاك گريبان گله دارد

كو دل كه بدانم ز غمت ناله فروش است****كو لب كه توان گفت ز جانان گله دارد

اي بيخبر، ازكم خردان شكوه چه لازم****آدم نبود آنكه ز حيوان گله دارد

در ساغر و ميناي تهي ناله شراب است****مفلس همه از عالم سامان گله دارد

آيينهٔ ما لذت ديدار نفهميد****مشتاق تو از ديده حيران گله دارد

در نسخهٔ كيفيت اين باغ وفا نيست****مضمون گل از بستن پيمان گله دارد

مجبورفنا را چه خموشي چه تكلم****چندانكه نفس مي زند انسان گله دارد

بيدل به هوس داغ محبت نفروزي****اين شب كه تو داري ز چراغان گله دارد

غزل شمارهٔ 1037: از چرخ نه هر ابله و نادان گله دارد

از چرخ نه هر ابله و نادان گله دارد****جاي گله اين است كه انسان گله دارد

اسباب بر آزاده دلان سخت حجابي ست****نظاره ز جمعيّت مژگان گله دارد

زنجير ز ديوانه نديد الفت آرام****از وحشت دل طره جانان گله دارد

بر وحشت اشكم تب وتاب مژه بار است****اين موج ز پيچ و خم دامان گله دارد

اظهار عرق خجلت ديباچهٔ شرم است****مكتوب من از شوخي عنوان گله دارد

ترسم شود آزرده زتاب نگه گرم****رخسار تو كز سايهٔ مژگان گله دارد

از طاقت داغم جگر شعله كباب ست****از آبله ام خار مغيلان گله دارد

اشك تپش آهنگ جنونم چه توان كرد****آسودگي از خانه به دوشان گله دارد

زنهار به خود نيز ترحم ننمايي****امروز در اين انجمن احسان گله دارد

بيدل منم آن گوهر درياي تحمل****كز لنگر من شورش توفان گله دارد

غزل شمارهٔ 1038: بهار عيش امكان رنگ وحشت ديده اي دارد

بهار عيش امكان رنگ وحشت ديده اي دارد****شكفتن چون گل اينجا دامن برچيده اي دارد

اگر چون شمع خواهي چارهٔ دردسر هستي****گداز استخوانها صندل ساييده اي دارد

تو هر مضمون كه مي خواهد دلت نذر تأمل كن****شكفتن چون گل اينجا دامن برچيده اي دارد

ز اسرار لبش آگه ني ام ليك اينقدر دانم****دم تيغ تبسم جوهر باليده اي دارد

قدم فهميده نه تا از دلي گردي نينگيزي****كف هر خاك اين وادي نفس دزديده اي دارد

ز هستي تا اثر داري چه گفت وگو چه خاموشي****نفس صبح قيامت زير لب خنديده اي دارد

گر از اسباب در رنجي چرا نفكندي از دوشش****تو آدم نيستي آخر فلك هم ديده اي دارد

خزان فرسا مباد انديشهٔ اهل وفا يارب****كه اين گلزار رنگ گرد دل گرديده اي دارد

ز عالم چشم اگر بستي به منزلگاه راحت رو****نگه در لغزش مژگان ره خوابيده اي دارد

چو موج گوهر از من يك تپش جرات نمي بالد****جنون ناتوانان شور آراميده اي دارد

رضاي دوست مي جويم طريق سجده مي پويم****سر تسليم خوبان پاي نالغزيده اي دارد

به هر آينه زنگار دگر دارد كمين بيدل****ز مژگان

بستن ايمن نيست هركس ديده اي دارد

غزل شمارهٔ 1039: نفس را شور دل از عافيت بيگانه اي دارد

نفس را شور دل از عافيت بيگانه اي دارد****ز راحت دم مزن زنجير ما ديوانه اي دارد

غبارم در عدم هم مي تپد گرد سر نازي****چراغم خامش است اما پر پروانه اي دارد

تعلق باعث جمعيت است اجزاي امكان را****قفس در عالم آشفته بالي شانه اي دارد

چه سوداها كه شورش نيست در مغز تهي دستان****جنون گنج است و وضع مفلسي ويرانه اي دارد

نفس يكدم ز فكر چارهٔ دل برنمي آيد****كليد از قفل غافل نيست تا دندانه اي دارد

مدان كار كمي با زحمت هستي بسر بردن****ز خود نگذشتن اينجا همت مردانه اي دارد

اگر منعم به دور ساغر اقبال مي نازد****گدا هم در به درگرديدنش پيمانه اي دارد

به گردون ني سوار كهكشان باشي چه فخر است اين****تلاش اوج جاهت بازي طفلانه اي دارد

تو شمع محفلي تاكي نخواهي چشم پوشيدن****براي خواب نازت هركه هست افسانه اي دارد

غم نامحرمي بيتاب دارد كعبه جويان را****وگرنه حلقهٔ بيرون در هم خانه اي دارد

قناعت مفت جمعيت دو روزي صبركن بيدل****جهان دام است اگر آبي ندارد دانه اي دارد

غزل شمارهٔ 1040: نفس زينسان كه بر عزم پرافشاني كدي دارد

نفس زينسان كه بر عزم پرافشاني كدي دارد****غبار رفتنت اين دشت آمد آمدي دارد

از اين گلشن حضوري نيست آغوش تمنا را****نگه بر هرچه مژگان واكند دست ردي دارد

تماشا بسمل آن دست رنگين نيستي ورنه****حضور سايهٔ برگ حنا هم مشهدي دارد

ز سيماي سحر آموز فيض انشايي همت****كه دست از آستين بيرون كشيدن ساعدي دارد

نياز بايد بايدكرد پيچ و تاب مهلت را****دماغ بيكسان دود چراغ مرقدي دارد

بساط آفرينش را سر و پايي نمي باشد****همين آثاركمفرصت جهان سرمدي دارد

اگر عجز است اگر طاقت به جايي مي رسيم آخر****ره واماندگان در لغزش پا مقصدي دارد

يكي غير از يكي چيزي نمي آرد به عرض اينجا****احد در عالم تعداد ميم احمدي دارد

ز تصوير مزار اهل دل آواز مي آيد****كه در راه فنا از پا نشستن مسندي دارد

بعيد است از زمين

خاكسار اقبال گردوني****ز وضع سجده مگذر ناز رعنايي قدي دارد

ز انجام بهار زندگي غافل مشو بيدل****گل شمعي كه داري در نظر بوي بدي دارد

غزل شمارهٔ 1041: خيال خوش نگاهان باز با شوخي سري دارد

خيال خوش نگاهان باز با شوخي سري دارد****به خون من قيامت نرگسستان محضري دارد

من و سوداي خوبان ، زاهد و انديشه ي رضوان****در اين حسرت سرا هركس سري دارد سري دارد

روا دارد چرا بر دختر رز ننگ رسوايي****گر از انصاف پرسي محتسب هم دختري دارد

به عبرت آشنا شو از جهان ننگ بيرون آ****مژه نگشوده اي اين خانهٔ وحشت دري دارد

ندارد گردباد اين بيابان ننگ افسردن****به هر بي دست و پايي چيدن دامن پري دارد

در اين بحر از غنا ساماني وضع صدف مگذر****كف دست طمع بر هم نهادن گوهري دارد

به توفان خيال پوچ ترسم گم كني خود را****تو تنها مي روي زين دشت و، گردت لشكري دارد

طرب مفت تو گر با تازه روبي كرده اي سودا****درين كشور دكان گلفروشان شكري دارد

كمالت دعوي اخلاق وآنگه منكر رندان****ز حق مگذر سپهر آدميت محوري دارد

به وهم جاه مغرور تعين زيستن تاكي****نگين گر شهرتي دارد به نام ديگري دارد

فضولي در طلسم زندگي نتوان زحد بردن****قفس آخر به مشق پرفشاني مسطري دارد

ز وضع سايه ام عمري ست اين آواز مي آيد****كه راحت گر هوس باشد ضعيفي بستري دارد

تو خود را از گرفتاران دل فهميده اي ورنه****سراسر خانهٔ آيينه بيرون دري دارد

نبودم انقدر واماندهء اين انجمن بيدل****پرافشان است شوق اما تامل لنگري دارد

غزل شمارهٔ 1042: عالم گرفتاري خوش تسلسلي دارد

عالم گرفتاري خوش تسلسلي دارد****جوش نالهٔ زنجير، باغ سنبلي دارد

همچو كوزهٔ دولاب هر چه زير گردون است****يا ترقي آهنگ است يا تنزلي دارد

پرفشاني عشق است رنگ و بوي اين گلشن****هر گلي كه مي بيني بال بلبلي دارد

گر تعلق اسباب عرض صد جنون نازست****بي نيازي ما هم يك تغافلي دارد

بار شكوه پيمايي بر دل پر افتاده ست****تا تهي نمي گردد شيشه قلقلي دارد

خواه برتأمل زن خواه لب به حرف افكن****سير اين بهارستان غنچه و گلي دارد

ز انفعال مخموري سرخوش تسلي باش****جبهه تا

عرق پيماست ساغر مُلي دارد

رنج زندگي بر ما نيستي گوارا كرد****زين محيط بگذشتن در نطر پلي دارد

مي كشد اسيران را از قيامت آنسوتر****شاهد امل بيدل طرفه كاكلي دارد

غزل شمارهٔ 1043: نه مفصل نه مجملي دارد

نه مفصل نه مجملي دارد****ما و من حرف مهملي دارد

اوج اقبال نه فلك ديديم****سير يك پشت پا تلي دارد

زبر چرخ از امل بريدن نيست****سر اين رشته مغزلي دارد

موشكاف عيوب جاه مباش****تاج زرين سر كلي دارد

در تجمل چه ممكن است آرام****پشت اين بام دنبلي دارد

نقش هركس مكرر است اينجا****آگهي چشم احولي دارد

سايه در خواب مي شمارد كام****عاجزي كفش مخملي دارد

مصلحتهاست وقف موي سپيد****هر سري فكر صندلي دارد

گرچه هر اول آخر است آخر****ليك آخر هم اولي دارد

كار مجنون به طرهٔ ليلي است****قصهٔ ما مسلسلي دارد

بيدل از حيرتم گذشتن نيست****آب آيينه جدولي دارد

غزل شمارهٔ 1044: غرور قدرت اگر بازوي خمي دارد

غرور قدرت اگر بازوي خمي دارد****به ملك بي خللي خاتم جمي دارد

گذشتن از سر جرأت كمال غيرت ماست****نفس تبسم تيغ تنك دمي دارد

ز انفعال مآل طرب مبان ايمن****حذركه خندهٔ اين صبح شبنمي دارد

مگر ز عالم اضداد بگذري ورنه****بهشت هم به مقابل جهنمي دارد

گر از حقيقت اين انجمن خبرگيري****همين غم است كه تخمير بي غمي دارد

خطا به گردن مستان نمي توان بستن****طريق بيخبري لغزش كمي دارد

ورق سيه نكني سر نپيچي از تسليم****به هوش باش كه خط جبين نمي دارد

ز جوش لاله رخان پركنيد آغوشم****به قدر حوصله هر زخم مرهمي دارد

نسيم مژدهٔ وصل كه مي دهد امروز****چو غنچه تنگي از آغوش من رمي دارد

چه رنگها كه نبستيم در بهار خيال****طبيعت پر طاووس عالمي دارد

مباش غافل ارشاد گمرهي بيدل****جهان غول به هر دشت آدمي دارد

غزل شمارهٔ 1045: ضعيفيها بيان عجز طاقت برنمي دارد

ضعيفيها بيان عجز طاقت برنمي دارد****سجود مشت خاك اظهار طاعت برنمي دارد

طرف عشق است غير از ترك هستي نيست تدبيري****كه شمشير از حريف خود سلامت برنمي دارد

به ذوق گفتگو بر هم مزن هنگامهٔ تمكين****كه كوه از ناله غير از ننگ خفّت بر نمي دارد

دليل ترك اسبابم مباش اي ذوق آزادي****نگاه بي دماغان ناز عبرت بر نمي دارد

مگرچون نقش پا با خاك محشورم كني ورنه****سر افتاده اي دارم كه خجلت برنمي دارد

گل بيتابي ام چندان نزاكت پرور است امشب****كه گر آيينه گردد رنگ حيرت برنمي دارد

سفيه انگار منعم راكه سايل بر در جودش****ندارد بار تا گرد مذلت برنمي دارد

ز ساز سركشيها عجز پيما ناله اي دارم****كه گر توفان كند جز دست حاجت برنمي دارد

امل را چند سازي كاروان سالار خواهشها****نفس خود محملت بيش از دو ساعت بر نمي دارد

نمي ارزد به تصديع نگه جنس تماشايي****دو عالم يك مژه بار است همت بر نمي دارد

بيا و از شرارم يك نگه فرصت غنيمت دان****كه شرم انتظارم برق مهلت بر نمي دارد

به رنگ

رسم پردازان تكلف مي كنم بيدل****و گرنه معني الفت عبارت برنمي دارد

غزل شمارهٔ 1046: تك و پوي نفس از عالم عبرت فني دارد

تك و پوي نفس از عالم عبرت فني دارد****مپرس از بازگشتن قاصد ما رفتني دارد

تجرد هم دپن محفل خجالت مي كند سامان****جهان تاگفتگو دارد مسيحا سوزني دارد

ز هرجا سر برون آري قيامت مي كند توفان****همين در پردهٔ خاك است اگر كس مامني دارد

به بركن خرقهٔ تسليم و ازآفات ايمن زي****بقدر پهلوي لاغر ضعيفي جوشني دارد

به سامانست درخورد كدورت دعوي هستي****دليل امتحان اين بس كه جانداري تني دارد

گران بر طبع يكديگر مباش از لاف خودسنجي****ترازوي نفس همسنگ چندين من مني دارد

ندارد سعي مردن آنقدر زورآزماييها****كمال پهلواني سر به خاك افكندني دارد

نگين خاتم ملك سليمان دركف است اينجا****همه گر سنگ باشد دل به دست آوردني دارد

نشان دل نيابي تا طلسم جسم نشكافي****همه گنجيم اماگنج جا در مدفني دارد

زسير سرنوشت اين دشت تنگي كرد بر دلها****به هرجا كسوت ما چين ندارد دامني دارد

تأمل گر نگردد هر زمان توفيق آزادي****شرر هم در دل سنگ آب در پرويزني دارد

حيا از طينت ما جز ادب چيزي نمي خواهد****فضولي گر همه از خود برآيي ؟؟دني دارد

نمي دانم چه خرمن مي كنم زين كشت بيحاصل****نفس تا ريشه اش باقي ست دل بركندني دارد

زگفتن چرب و نرمي خواه و از ديدن حيا بيدل****بهار پسته و بادام هريك روغني دارد

غزل شمارهٔ 1047: مگر با نقش پايت مژدهٔ جوشيدني دارد

مگر با نقش پايت مژدهٔ جوشيدني دارد****كه همچون مو خط پيشاني ام باليدني دارد

خيال توست دل را ساغر تكليف معشوقي****ز پهلوي جمال آيينه ام نازيدني دارد

چه سحر است اينكه ديدم در نيستان از لب نايي****گره هرچند لب بندد نوا باليدني دارد

ز سير لفظ و معني غافلم ليك اينقدر دانم****كه گرد هركه گردد گرد دل گرديدني دارد

چمنها در نقاب خاك پنهان است و ما غافل****اگر عبرت گريباني كند گل چيدني دارد

ببند از خلق چشم و هرچه مي خواهي تماشاكن****گل اين باغ در رنگ تغافل ديدني دارد

سر و برگ املها مي كشد آخر به نوميدي****تو طوماري كه انشا كرده اي

پيچيدني دارد

ز هر مو صبح گل كرده ست و دل افسانه مي خواند****به خواب غفلت ما يك مژه خنديدني دارد

بساط استقامت از تكلف چيده ايم اما****به رنگ شمع سرتا پاي ما لغزيدني دارد

پيام كبريايي در برت واكرده مكتوبي****رگ گردن چه سطر است اينقدر فهميدني دارد

به كفت وگو عرق كردي دگر اي بي ادب بشكن****حيا آيينه مي بيند، نفس دزديدني دارد

ز تسليم سپهر كينه جو ايمن مشو بيدل****كه اين ظالم دم تيغ است و بد خوابيدني دارد

غزل شمارهٔ 1048: اينقدر ريش چه معني دارد

اينقدر ريش چه معني دارد****غير تشويش چه معني دارد

آدمي خرس چه ظلم است آخر!****مرد حق ميش چه معني دارد

حذر از زاهد مسواك به سر****عقرب و نيش چه معني دارد

دعوي پوچ به اين سامان ريش****نرود پيش چه معني دارد

يك نخود كله و ده من دستار****اين كم و بيش چه معني دارد

شيخ برعرش نپرد چه كند****غير پر ريش چه معني دارد

بيدل اينجا همه ريش است و فش است****ملت و كيش چه معني دارد

غزل شمارهٔ 1049: خيالت در غبار دل صفاپردازيي دارد

خيالت در غبار دل صفاپردازيي دارد****پري در طبع سنگ افسون ميناسازيي دارد

نمي دانم چسان پوشد كسي راز محبت را****حيا هم با همه اخفا عرق غمازيي دارد

مژه بگشا وبنياد هوس تا عشق آتش زن****چراغ ناز اين محفل شررپردازيي دارد

بيا رنگي بگردانيم مفت فرصت است اينجا****بهار بيخودي هم يك دو دم گلبازيي دارد

اگر از خود روم كو تاب تا رنگي بگردانم****به آن عجزم كه با من عجز هم طنازيي دارد

به دشت و در نديدم از سراغ عافيت گردي****خيال بيدماغ اكنون گريبان تازيي دارد

نقاب رنگ هرجا مي دردآيينه ديدار است****شب حيرت نگاهان خوش سحر پردازيي دارد

خدا كار بناي دل به ايمان ختم گرداند****خيال چشم او امشب فرنگ آغازيي دارد

به افسون نفس مغرور هستي زيستن تا كي****به هرجا اين هوا گل مي كند ناسازيي دارد

فلك هرچند عرض ناز اقبالت دهد بيدل****نخواهي غره شد اين حيز پشت اندازيي دارد

غزل شمارهٔ 1050: نقشم كسي از سعي چه فرهنگ برآرد

نقشم كسي از سعي چه فرهنگ برآرد****نقاش مگر از صدفش رنگ برآرد

عمري ست كه با كلفت دل مي روم از خويش****خود را چه قدر آينه با زنگ برآرد

صد شام ابد طي شد و صد صبح ازل رفت****تا ياس زخويشم دو سه فرسنگ برآرد

پهلو خور هنگامهٔ صحبت نتوان زيست****زبن انجمنم كاش دل تنك برآرد

در رهن خلشهاي نفس فرصت هستي است****تيرتوكس از دل به چه آهنگ برآرد

تفريح دماغ تو و من درخور وهم است****زبن نسخه محال است كسي بنگ برآرد

با دامن اگر عيب تك و تاز نپوشي****عجز تو چه خارا از قدم لنگ برآرد

زين بار كه من مي كشم از كلفت هستي****سنگيني نامم ز نگين سنگ برآرد

آيينهٔ او محرمي وصل ندارد****حيراني از اين بيش كه را دنگ برآرد؟

آه اين دل مايوس نشاطم نپسنديد****كو غنچه كه واگردد و گلرنگ برآرد

بيدل به كف خاك قناعت كن و خوش باش****تا گرد هوا گير تو اورنگ برآرد

غزل شمارهٔ 1051: گرشوق به راهت قدمي پيش برآرد

گرشوق به راهت قدمي پيش برآرد****چون آبله باليدنم از خويش برآرد

آنجاكه خيال تو دهد عرض تجمل****تنهايي ام از هر دو جهان بيش برآرد

مقبولي و اوضاع مخالف چه خيال است****در ديده خلد گر مژه ام نيش برآرد

امروز در بسته به روي همه باز است****آيينه مگر حاجت درويش برآرد

از نسخهٔ كيفيت امكان ننوشتند****لفظي كه كسي حاصل معنيش برآرد

گر شوخي ليلي نشود دام تحير****مجنون مراكيست ادب كيش برآرد

فرياد كزين قلزم وحشت نتوان يافت****موجي كه نفس بي غم تشويش برآرد

با برق سواران چه كند سعي غبارم****واماندگيي هست اگر پيش برآرد

نوميدي سودازدگان نيز دعايي ست****اميد كه آن نوخط ما ريش برآرد

بيدل چمن آراي گريبان خياليست****يارب نشود آنكه سر ازخويش برآرد

غزل شمارهٔ 1052: گر آن خروش جهان يكتا سري به اين انجمن برآرد

گر آن خروش جهان يكتا سري به اين انجمن برآرد****جنوني انشا كند تحير كه عالمي را ز من برآرد

خيال هر چند پر فشاند ز عالم دل برون نراند****چه ممكن است اين كه سعي وحشت به غربتم از وطن برآرد

نرست تخمي در اين گلستان كه نوبهاري نكرد سامان****هواي رنگ گلت ز خاكم اگر برآرد چمن برآرد

ندارد از طبع ما فسردن به غير پرواز پيش بردن****كه رنگ عاشق چو پيكر صبح پري به قدر شكن برآرد

ز پهلوي جذبهٔ محبت قوي ست اميد ناتوانان****سزد كه چون اشك دلو ما هم ز چاه غم بي رسن برآرد

دل ستمديده عمرها شد ندارد از سوختن رهايي****به لغزش اشك كاش خود را چو شمع از اين انجمن برآرد

ز خاكسار وفا نبالد غبار هنگامهٔ تعين****دليل صبح قيامت است اين كه مرد سر از كفن برآرد

به اين سر و برگ مغتنم گير ترك انديشهٔ فضولي****مباد چون بخيه خودنمايي سرت ز دلق كهن برآرد

تجرد اضطرار رنگي ندارد از اعتبار همّت****چه حيرت است اينكه حيز خود را ز جرگهٔ مرد و زن برآرد

قدم

به آهنگ كين فشردن ز عافيت نيست صرفه بردن****تفنگ قالب تهي نمايد دمي كه دود از دهن برآرد

دماغ اهل صفا نچيند بساط انداز خودستايي****سحر محال است اگر نفس را به دستگاه سخن برآرد

غبار اسباب چند پوشد صفاي آيينهٔ تجرد****كجاست عريانيي كه ما را ز خجلت پيرهن برآرد

به آن صفا بيخته ست رنگم كه ماني كارگاه فطرت****قلم به آيينه پاك سازد دمي كه تصوير من برآرد

نفس به صد ياس مي گدازم دگر ز حالم مپرس بيدل****چو شمع رحم است بر اسيري كه مرگش از سوختن برآرد

غزل شمارهٔ 1053: حاشاكه مرا طعن كسان بر سقط آرد

حاشاكه مرا طعن كسان بر سقط آرد****چون خامه قط تازه خورد حسن خط آرد

داغ است دل ساده زتشنيع تكلف****بر مهمله ها خرده گسرفتن نقط آرد

ما عجزپرستان همه تن خط جبينيم****كم مشمر اگر سايه سجودي فقط آرد

كيفيت تحقيق ز خامش نفسان پرس****ماهي مگر اينجا خبر از قعر شط آرد

عمري ست كه ما منتظران چشم به راهيم****تا قاصد اميد زحسبنش چه خط آرد

تقليد تري مي كشد از دعوي تحقيق****كشتي چه خيال ست كه پرواز بط آرد

بيدل حذر از خيره سري كز رك كردن****بر صحت هرحرف چو لكنت غلط آرد

غزل شمارهٔ 1054: فسردن از مزاج شعله خاكستر برون آرد

فسردن از مزاج شعله خاكستر برون آرد****تردد چو نفس سوزد ز خود بستر برون آرد

به اشكي كلفت از دل كي توان بردن كه دريا هم****يتيمي مشكل ست از طينت گوهر برون آرد

فنا هم مايهٔ هستي ست ازآفت مباش ايمن****كه چون بگذشتي از مردن قيامت سر برون آرد

به نو ميدي در اين گلشن چو رنگ اميد آن دارم****كه افسردن ز پروازم پر افشانتر برون آرد

ز جوش بيخودي صاف است درد آرزوي دل****خوشا آيينه اي كز خويش روشنگر برون آرد

غباري از خطش راه نظر مي زد، ندانستم****كه اين شمع از پر پروانه ها دفتر برون آرد

كه مي دانست پيش از دور خط اعجاز حسن او****كه از لعل ترش موج زمرّد سر برون آرد

به گلشن گر بگويم وصف لعل ميفروش او****به حسرت شاخ گل از آستين ساغر برون آرد

ندارد شبنم من برگ اظهاري درين گلشن****مگر نوميديم در رنگ چشم تر برون آرد

به پستي تا بماند شوق جهدي كن كه خون گردي****چو آب آيينه دار رنگ گردد، پر برون آرد

فريب جاه از بازيچهٔ گردون مخور بيدل****كه مي ترسم سر بي مغزي از افسر برون آرد

غزل شمارهٔ 1055: من و حسني كه هرجا يادش از دل سر برون آرد

من و حسني كه هرجا يادش از دل سر برون آرد****به دوش هرمژه صد شمع چشم تر برون آرد

كمينگاه دو عالم حسرتم اميد آن دارم****كه فيض جلوه يك اشكم نگه پرور برون آرد

زگرميهاي لعلش گر دل دريا خبرگردد****حباب آسا به لب تبخاله ازگوهر برون آرد

به صحراي قيامت قامتش گر فتنه انگيزد****به رنگ گردباد آه از دل محشر برون آرد

ز پاس ناله بر بنياد عجز خويش مي لرزم****مباد اين شعله از خاكستر من سر برون آرد

كه دارد زين دبستان هوس غير از خيال من****ورق گرداني رنگي كه صد دفتر برون آرد

در اين محفل سراغ عشرت ديگر نمي يابم****مگر خميازه بالد بر خود

و ساغر برون آرد

به گلشن گر دهد عرض ضعيفي ناتوان او****به ناز صد رگ گل پهلوي لاغر برون آرد

ز فيض آبله دارد جنونم اوج اقبالي****كه گر بر خاك ره سايد قدم افسر برون آرد

ز بحر بي كناري نااميدي در نظر دارم****نم اشكي كه غواصش سر ازگوهر برون آرد

ندامت سازكن هرجا كني تمهيد پيدايي****كه بوي گل به صد چاك ازگريبان سر برون آرد

غم اسباب دنيا چيده اي بر دل از اين غافل****كه آخر تنگي اين خانه ات از در برون آرد

به توفان حوادث چاره ها خون شدكنون صبري****به ساحل كشتي ما را مگر لنگر برون آرد

صفاها آخر از عرض هنر زنگار شد بيدل****ز غفلت تا به كي آيينه ات جوهر برون آرد

غزل شمارهٔ 1056: نگاهت جوش صد ميخانه از ساغر برون آرد

نگاهت جوش صد ميخانه از ساغر برون آرد****تبسم شور چندين محشر از كوثر برون آرد

ز ريحان خطت بالد بهار سبزهٔ جنّت****وز آن زلف دو تا روح الامين شهپر برون آرد

به گلشن گر ز پا افتد غبار راه جولانت****بهار از غنچه و گل بالش و بستر برون آرد

لبت در خنده گوهر ريزد از آغوش برگ گل****رخت گاه عرق از آفتاب اختر برون آرد

رم ديوانهٔ شوق تو گر جولان دهد گردي****به چندين گردباد آه از دل محشر برون آرد

گرفتم بي نقابي رخصت نظّاره است اينجا****نگاهي كو كه مژگان واري از خود، سر برون آرد

فسون نوخطيهاي لبت بر سنگ اگر خوانم****گداز حسرتش صد آينه جوهر برون آرد

نمي ارزد به رنگ خوش عيار چهرهٔ عاشق****خزان از بوته هاي گل گرفتم زر برون آرد

همان پيرايهٔ وهم است اگر كامل شود زاهد****هيولا چون در سامان زند پيكر برون آرد

كهن شد سير اين گلشن كنون فال تحير زن****مگر آيينه گرديدن گل ديگر برون آرد

در اين دريا، طلب آيينهٔ مطلوب مي باشد****گره سازد نفس غواص تاگوهر برون آرد

قفس فرسودهٔ گرد هوسهايم خوشا روزي****كه پروازم چو بوي

گل ز بال و پر برون آرد

اگر صد بار آيد موج تيغش بر سرم بيدل****حباب من ز جيب دل سر ديگر برون آرد

غزل شمارهٔ 1057: احتياجي كه سر مرد به خم مي آرد

احتياجي كه سر مرد به خم مي آرد****آبرو مي برد و جبههٔ نم مي آرد

همه كس گرسنهٔ حرص به ذوق سيري ست****رنج باري كه كشد پشت شكم مي آرد

ترك سيم و درم از خلق چه امكان دارد****پشت دست است كه ناخن ز عدم مي آرد

كامجويان طلب همت از افسوس كنيد****كه ز اسباب جهان دست بهم مي آرد

گل اين باغ ز نيرنگ شكفتن افسرد****باخبر باش كه شادي همه غم مي آرد

در وفا منكر انجام محبت نشوي****برهمن آتشي از سنگ صنم مي آرد

بلبلان دعوت پروانه به گلشن مكنيد****رنگ گل تاب پر سوخته كم مي آرد

جرس قافلهٔ عشق خروش هوس است****نيست جز گرد حدوث آنچه قدم مي آرد

آن سوي خاك نبرديم سراغ تحقيق****قاصد ما خبر از نقش قدم مي آرد

اي بنايت هوس ايجاد كن دوش حباب****نفست گر همه بار است كه خم مي آرد

تو دلي جمع كن اين تفرقه ها اينهمه نيست****سر صد رشته همين عقده بهم مي آرد

همه جا مفت بر خال زيادي بيدل****طاس اين نرد براي تو چه كم مي آرد

غزل شمارهٔ 1058: در احتياج نتوان بر سفله التجا برد

در احتياج نتوان بر سفله التجا برد****دست شكست حيف است بايد به پيش پا برد

قاصد به پيش دلدار تا نام مدعا برد****مكتوب ما عرق كرد چندانكه نقش ما برد

ابر بهار رحمت از شرم آب گرديد****تا حسرت اجابت گل بر كف دعا برد

دست در آستينش دل بردني نهان داشت****امروزش از كف ناز آن بهله را حنا برد

از دير اگر رميديم در كعبه سركشيديم****ازخود برون نرفتن ما را هزارجا برد

تدبير چرخ خون شد دركار عقده ي دل****اين دانه از درشتي دندان آسيا برد

فكر وفور هر چيز افسون بي تميزيست****الوان نعمت است آن كز منعم اشتها برد

اقبال اهل همت بازي خور هوس نيست****نتواند ازسر چرخ هر مكر و فن ردا برد

هرجا ز پا فتاديم داد فراغ داديم****پهلوي لاغر از ما تشويش بوربا برد

شد قامت جواني

در پيري ام فراموش****آخر عصاي چوبين از دستم آن عصا برد

بايد ز خاكم اكنون خط غبار خواندن****عمريست سرنوشتم پيري به نقش پا برد

جوش عرق چو صبحم درپرده شبنمي داشت****تا دم زدم ز هستي شرم از نفس هوا برد

يك واپسين نگاهي مي خواست رفتن عمر****مشاطه قدردان بود آيينه بر قفا برد

بيدل گذشت خلقي محمل به دوش حسرت****ما را هم آرزويي مي برد تا كجا برد

غزل شمارهٔ 1059: خاكستري نماند ز ما تا هوا برد

خاكستري نماند ز ما تا هوا برد****ديگر كسي چه صرفه ز تاراج ما برد

نقش مراد مفت حريفي كزين بساط****چون شعله رنگ بازد و داغ وفا برد

آسوده جبهه اي كه درين معبد هوس****چون شمع سجده بر اثر نقش پا برد

آخر به درد و داغ گره گشت پيكرم****صد گوي اشك يك مژه چوگان كجا برد

سيل بناي موج همان زندگي بس است****بگذارتا غبار من آب بقا برد

زبن خاكدان دگر چه برد ناتوان عشق****خود را مگر هلال به پشت دو تا برد

محروم دامن تو غبار نياز من****صد صبح چاك سينه به دوش هوا برد

چشمي كه از غبار دلش نيست عبرتي****يارب كه التجا به در توتيا برد

حسن قبول جعوه كمين بهانه ايست****كو دل كه جاي آينه دست دعا برد

زاهد ز سبحه نعل يقينت در آتش است****دركعبه راه دير گرفتي خدا برد

كو قاصدي كه در شكن دام انتظار****پيغامي از تو آرد و ما را ز ما برد

هركس به دير وكعبه دليلش بضاعتي است****بيدل بجز دلي كه نداردكجا برد

غزل شمارهٔ 1060: ناموس عالم عين انديشهٔ سوا برد

ناموس عالم عين انديشهٔ سوا برد****آيينه داري وهم از چشم ما حيا برد

راحت به ملك غفلت بنياد بي خلل داشت****مژگان گشودن آخر سيلي شد و ز جا برد

دوري فسون وهم است اما چه مي توان كرد****روبي به خاطرآمد ما را زياد ما برد

اين دشت بي سر و بن غول دگر ندارد****ما را ز راه تحقيق آواز آشنا برد

جايي كه سعي فطرت بارگمان نمي يافت****هرچند من نبودم اوآمد و مرا برد

ظرف قناعت دل لبريز بي نيازي ست****هر جا كه نعمتي بود كشكول اين گدا برد

داغ مآل چون شمع از چشم ما نهان برد****سربسكه بر هوا سود حاجت به پيش پا برد

حرص مقلد آخر محروم عافيت ماند****بالين راحت از خلق فكر پر هما برد

انديشهٔ تلون غارتگر صفا بود****رنگي كه سادگي داشت از

دست ما حنا برد

آيينهٔ تسلي صيقل گرش تقاضاست****بر خاكم آرزو زد تا سرمه ام صدا برد

بر وهم چيده بوديم دكان خودفروشي****دل آب گشت و خون شدگل رفت و رنگها برد

نرد خيالبازان افسانهٔ جنون است****آورد ما چه آوردگر برد دركجا برد

از جمع تا پريديم فرق دگر نچيديم****بي منت آرميديم سر رفت و رنج پا برد

بيل ل به وادي عجزكم بود راه مقصود****قاصد پيام حيرت از ما به پيش ما برد

غزل شمارهٔ 1061: هيهات دم بازپسين عرض ادب برد

هيهات دم بازپسين عرض ادب برد****رشك نفسم سوخت كه نام تو به لب برد

بر عالم فطرت دل بي درد ستم كرد****نشكستن اين شيشه قيامت به حلب برد

فرصت نرسانيد به مقصد نفسم را****اين شمع پيام سحري داشت كه شب برد

اي غنچه دودم تنگي دل مغتنم انگار****زبن غمكده هرگاه الم رفت طرب برد

فرياد كه بي مطلبي پيش نبردم****همت خجلم كرد ز جايي كه طلب برد

چون شمع به بيماري دل ساخته بودم****فرصت به تكلف عرقي كرد كه تب برد

قاصد، نشوي منفعل لغزش مستان****خواهد همه جا نامهٔ ما برگ عنب برد

درد طلب عشق در آفاق كه دارد****كم نيست كه ليلي غم مجنون به عرب برد

گر مرگ نمي بود غم خلق كه مي خورد****صد شكر كه اينجا همه كس روز به شب برد

اين آدم وحوا شرف نسبت هستي است****بيدل نتوان پيش عدم نام نسب برد

غزل شمارهٔ 1062: احتياجم خجلت از احباب برد

احتياجم خجلت از احباب برد****سوخت دل تا رخت درمهتاب برد

عمر رفت و آهي از دل گل نكرد****ساز من آب رخ مضراب برد

آه عيش گوشهٔ فقرم نماند****سايهٔ ديوار رفت و خواب برد

آينه آخر به صيقل گشت گم****بسكه رفتم خانه را سيلاب برد

داشتم تحرير خجلت نامه اي****تا كنم تكليف قاصد آب برد

بي غرض خلقي ازين حرمان سرا****رفت و داغ مطلب ناياب برد

غنچه ها شرم از شكفتن باختند****خنده آخر زين چمن آداب برد

قامت خم عجز مي خواهد ز ما****سجده بايد پيش اين محراب برد

محرم سير گريبان كس مباد****زورق ما را كه در گرداب برد

بركه نالم بيدل از بيداد چرخ****خواب من آواز اين دولاب برد

غزل شمارهٔ 1063: حسرت پيام بيكسي آخر به يار برد

حسرت پيام بيكسي آخر به يار برد****قاصد نبرد نامهٔ من انتظار برد

قطع جهات كرده ام از انس بور****افتادگي به هر طرفم ني سوار برد

در هجر و وصل آب نگشتم چه فايده****بي انفعالي ام همه جا شرمسار ،برد

حيف ازكسي كه ضبط عنان سخن نداشت****تمكين ز سنگ خفت وضع شرار برد

مردان زكينه خو اهي دونان حذركنيد****خون سگان ز ننگ دم ذوالفقار برد

بي رتبه نيست دعوي حق با وجود لاف****منصور را بلندتر از خلق دار برد

گردنكشي ز عجزپرستان چه ممكن است****انگشت هم زپرده ما زينهار برد

زين دشت جز وبال تعلق نچيده ايم****آن دامني كه كسوت ما داشت خار برد

قدر حضور بحر ندانست زورف****غفلت براي سوختنم بركنار برد

آيينه خانه بود تماشاگه ظهور****سير بهار رنگ به خويشم دچار برد

آخر هواي وصل توام كرد بي سراغ****چندان تپيد دل كه ز خاكم غبار برد

هستي صفاي جوهر تحقيق كس نخواست****هركس نفس ز خلق يك آيينه وار برد

بيدل هجوم قلقل ميناست شش جهت****با هر صدايي از خودم اين كوهسار برد

غزل شمارهٔ 1064: شرم قصورم از سخن شكوه اعتبار برد

شرم قصورم از سخن شكوه اعتبار برد****آينه دراي عرق از نفسم غبار برد

جز خط جاده ادب قاصد مدعا نبود****لغزش پا به دامنم نامه به كوي يار برد

بسكه به بارگاه فضل رسم قبول عام بود****هركه بضاعتي نداشت آرزوي نثار برد

عبرت ميكشان ياس سوخت دماغ مستي ام****هركه قدح به سنگ زد ازسر من خمار برد

بي رخت از هجوم درد بسكه جنون بهانه ام****رنگم اگر پري شكست ناله به كوهسار برد

حرص در آرزوي جاه رنگ حضور فقر باخت****نقد بساط عالمي فكر همين قمار برد

زبن عملي كه وهم خلق غره طاقت خود است****جز به عدم نمي توان حسرت مزد كار برد

شعل هوس به هيچكس نوبت آگهي نداد****ذوق حنا ز دست ما دامن آن نگار برد

چون نفس از فسون دل آبله پاي حيرتم****جز غم كوتهي نبود ازگره آنچه تار برد

آه كه گوش عبرتي محرم

راز ما نشد****ناله به هركجا دميد، ريشه به پنبه زار برد

تا رقم چه مدعا سرخط كلك آرزوست****ديده سياهيي كه داشت كاتب انتظار برد

بيدل ازبن دو دم نفس كايت عبرت است و بس****شخص عدم ز نام من خجلت اشتهار برد

غزل شمارهٔ 1065: رنگ در دل داشتم روشنگر ادراك برد

رنگ در دل داشتم روشنگر ادراك برد****همچو سيل اين خانه را افسون رفتن پاك برد

در سرم بي مغزي شور هوس پيچيده بود****وصل گوهريابد آن موجي كه اين خاشاك برد

كرد شغل جاه خلقي را به بيدردي علم****لابه اي چند آبروي ديدهٔ نمناك برد

حيف اوقاتي كه كس منت كشد از هر خسي****وقتي پيري خوش كه بي دنداني اش مسواك برد

هستي از گرد نفس باري به دوشم بسته است****چون سحر بر آسمان مي بايدم اين خاك برد

بهر نام ديگران تا چند شغل جان كني****مزد عبرت زين نگينها صنعت حكاك برد

قاصد مجنون دپندشت اندكي لغزيده بود****جاده ها هر سو به منزل صد گريبان چاك برد

گر همه در آفتاب محشرم افتاده راه****ياد آن مژگان مرا در سايه هاي تاك برد

مي روم محمل به دوش آمد و رفت نفس****تا كجا يارب ز خويشم خواهد اين بيباك برد

ما ضعيفان هم اميدي داشتيم اما چه سود****كهكشان ناز شكست رنگ برافلاك برد

بيدل اقبال گرفتاري درين وادي كراست****اي بسا صيدي كه رفت و حسرت فتراك برد

غزل شمارهٔ 1066: پيري ام آخر مي و پيمانه برد

پيري ام آخر مي و پيمانه برد****باد سحر شمع ز كاشانه برد

ديده سياهي ز گل و لاله چيد****كوش گراني ز هر افسانه برد

شمع جنون آبله پا كرده گم****سر به هوا لغزش مستانه برد

كشمكش ازسعي نفس قطع شد****اره خودآرايي دندانه برد

ياد خطش كردم و دل باختم****سايهٔ مور از كف من دانه برد

هركه در اين انجمن حرص وگد****ساخت به خودگنج به ويرانه برد

حسرت ديدار گريبان دريد****آينهٔ ما همه جا شانه برد

خواندن اسرار وفا مشكل است****مهر شد آن نامه كه پروانه برد

در دل ما ذوق تماشا نماند****آه كسي آينه زين خانه برد

قاصد دلبر جگرم داغ كرد****نامهٔ من ناله شد اما نه برد

وقت جنون خوش كه غم خانمان****يك دو دم از بيدل ديوانه برد

غزل شمارهٔ 1067: ما را به در دل ادب هيچكسي برد

ما را به در دل ادب هيچكسي برد****تمثال در آيينه ره از بي نفسي برد

زين دشت هوس منت سيلي نكشيديم****خاروخس ما را عرق شرم خسي برد

بيگانهٔ عشقيم ز شغل هوسي چند****آب رخ عنقايي ما را مگسي برد

فريادكه محمل كش يك ناله نگشتيم****دل خون شد ودر خاك غبار جرسي برد

دور همه چون سبحه يكي كرد تسلسل****زين قافله ها پيش وپسي ، پيش وپسي برد

آخر پي تحقيق به جايي نرساندم****بيرونم از اين دشت اقامت هوسي برد

دل نيز نشد چون نفسم دام تسلي****جمعيت بالم الم بي قفسي برد

بيدل ثمر باغ كمالم چه توان كرد****پيش از همه در خاك مرا پيش رسي برد

غزل شمارهٔ 1068: مكتوب من به هركه برد باد مي برد

مكتوب من به هركه برد باد مي برد****تا ياد كس رسيدنم از ياد مي برد

پرواز رنگ من اگر آيد به امتحان****ماني شكست خامه به بهزاد مي برد

در دير پا بر آتشم از كعبه سر به سنگ****ديگر كجايم اين دل ناشاد مي برد

از حرف و صوت جوهر تحقيق رفته گير****آيينه تا نفس زده اي باد مي برد

اين پيكري كه تيشهٔ تدبير جانكني است****ما را همان به تربت فرهاد مي برد

تا گردي از خرام تو باغ تصورست****شوق از خودم به سايهٔ شمشاد مي برد

يك موج اگر عنان گسلد سيل گريه ام****از خاك هند دجله به بغداد مي برد

هرچند دل ز شرم خيال ات عرق كند****يك شيشه خانه عرض پريزاد مي برد

در آتشم فكن كه سپند فسرده ام****تا سرمه نيست زحمت فرياد مي برد

بيدل بنال ورنه درين دامگاه يأس****خاموشي ات ز خاطر صياد مي برد

غزل شمارهٔ 1069: فكر خويشم آخر از صحراي امكان مي برد

فكر خويشم آخر از صحراي امكان مي برد****همچو شمع آن سوي دامانم گريبان مي برد

شرمسار هستي ام كاين كاغذ آتش زده****يك دو گامم زين شبستان با چراغان مي برد

الفت دل با دم هستي دو روزي بيش نيست****انتظار شيشه اينجا طاق نسيان مي برد

پيكر خم گشته در پيري مددخواه از سر است****از گراني گوي ما با خويش چوگان مي برد

حاصل اين مزرع علم و عمل سنجيدني است****سنبله چون پخته شد چرخش به ميزان مي برد

از فنا هر كس كمال خويش دارد در نظر****دانه را در آسياها هيأت نان مي برد

تا گداز دل دهد داد فسردنهاي جسم****سنگ اين كوه انتظار شيشه سازان مي برد

صحبت ياران ندارد آنقدر رنگ وفاق****شمع هم زين بزم داغ چشم گريان مي برد

اين درشتان برگزند خلق دارند اتفاق****ليك از اين غافل كه پشت دست دندان مي برد

گر چنين دارد محبت پاس شرم انتظار****چشم ما هم بعد از اين راهي به كنعان مي برد

خانهٔ مجنون به رفت و روب پر محتاج نيست****گردباد

اكثر خس و خار از بيابان مي برد

با همه بي دست و پايي در تلاش خاك باش****عزم اين مقصد گهر را نيز غلتان مي برد

بر تغافل ختم مي گردد تك و تاز نگاه****كاروان ما همين مژگان به مژگان مي برد

در خيال نفي فرع از اصل بايد شرم داشت****ناله چون افسرد آتش در نيستان مي برد

عشق مختار است بيدل نيك و بد دركار نيست****بي گناهي يوسف ما را به زندان مي برد

غزل شمارهٔ 1070: آه به دوستان دگر عرض دعا كه مي برد

آه به دوستان دگر عرض دعا كه مي برد****اشك چكيد و ناله رفت نامهٔ ما كه مي برد

توأم گل دميده ايم دامن صبح چيده ايم****در چمني كه رنگ ماست بوي وفا كه مي برد

نغمهٔ محفل كرم وقف جنون سايل است****ورنه به عرض مدعا عرض حيا كه مي برد

ننگ هوس نمي كشد دولت بي زوال ما****بر در كبرياي فقر نام هما كه مي برد

كرد كشاكش هوس مفلست از شكوه ناز****آگهي اينكه از كفت رنگ حنا كه مي برد

هركه گذشت ازين چمن ريشهٔ حسرتش بجاست****اين همه كاروان رنگ رو به قفا كه مي برد

آينهٔ حضور دل تحفهٔ دير و كعبه نيست****آنچه نثار نازتست در همه جاكه مي برد

از غم هستي و عدم ياد تو كرد فارغم****خاك مرا به باد هم ازتو جدا كه مي برد

شمع چو وقت دررسد خفته به بال وپررسد****رفتن اگر به سر رسد زحمت پا كه مي برد

تا به فلك دليل ما چشم گشودن ست و بس****كوري اگرنه ره زند كف به عصاكه مي برد

بيدل از الفت هوس نگذر و راه انس گير****منتظر طلب مباش ننگ بياكه مي برد

غزل شمارهٔ 1071: يك سر مو گر هوس از فكر جاهي بگذرد

يك سر مو گر هوس از فكر جاهي بگذرد****پشم ما بالد به حدي كز كلاهي بگذرد

شمع محفل داغ مي گردد كز آهي بگذرد****آه از آن روزي كه حرص از دستگاهي بگذرد

دسترنج سعي آزادي نمي گردد تلف****كهكشان بالد اگر از برگ كاهي بگذرد

در جنون دارد كسي تا كي سر زنجير اشك****سرده اين ديوانه را شايد به راهي بگذرد

روشن است از جادهٔ انصاف حكم ما ز شمع****داغ نقش پاست گر زين ره نگاهي بگذرد

شمع بردار از مزار تيره روزان وفا****باش تا بر خاك مژگان سياهي بگذرد

از غبار ما سواد عجز روشن كردنيست****بايد اين خط هم به چشمت گاه گاهي بگذرد

عرض مطلب يك فلك ره دارد از دل تا زبان****چون سحر صد نردبان

بندي كه آهي بگذرد

برنمي دارد چوگردون عمر تمكين وحشتم****ننگ آن جولان كه از من سال و ماهي بگذرد

ترك دنيا هم دليل پايهٔ دون همتي است****سر به معني پا شود تا ازكلاهي بگذرد

نالهٔ ني مي كشد از موج آب اواز پا****عمر عاشق گر همه د زير چاهي بگذرد

بي فنا ممكن بدان بيدل گذشتن زين محيط****بستن مژگان شود پل تا نگاهي بگذرد

غزل شمارهٔ 1072: عرق آلوده جمالي ز نظر مي گذرد

عرق آلوده جمالي ز نظر مي گذرد****كزحيا چون عرقم آب ز سر مي گذرد

كيست از شوخي رنگ تو نبازد طاقت****آب ياقوت هم اينجا ز جگر مي گذرد

خط مسطر نشود مانع جولان قلم****تيغ را جاده كند هركه ز سر مي گذرد

موج ما بي نم ازين بحر پر آشوب گذشت****همچو نظاره كه از ديدهٔ تر مي گذرد

نيست درگلشن اسباب جهان رنگ ثبات****همه از ديدهٔ ما همچو نظر مي گذرد

منزلي نيست كه صحرا نشد از وحشت ما****غنچه در گل خزد آنجا كه سحر مي گذرد

شوخي رشتهٔ نوميدي ما بس كه رساست****ناله تا بال گشايد ز اثر مي گذرد

چون نفس خانه پرستيم و نداريم آرام****عمر آسودگي ما به سفر مي گذرد

در مقامي كه قناعت بلد استغناست****كاروان چون تپش از موج گهر مي گذرد

به هوس ترك حلاوت ننمايي بيدل****نيست بي ناله اگر ني ز شكر مي گذرد

غزل شمارهٔ 1073: زين گلستان كه گلش رنگ ندامت دارد

زين گلستان كه گلش رنگ ندامت دارد****شبنمي نيست كه بي ديدهٔ تر مي گذرد

از نفس چند پي قافلهٔ دل گيريم****سنگ عمريست كه بردوش شرر مي گذرد

دام دل نيست بجز ديده كه ميناي شراب****از سر جام به صد خون جگر مي گذرد

رغبت جاه چه و نفرت اسباب كدام****زين هوسها بگذر يا مگذر مي گذرد

انجمن در قدمي هرزه به هر سو مخرام****هركجا پا فشرد شمع ز سر مي گذرد

عشق شد منفعل از طينت بيحاصل ما****برق از اين مزرعهٔ سوخته تر مي گذرد

خودنمايي چقدر زحمت دل خواهد داد****آخر اين جلوه ات از آينه درمي گذرد

همچو تصوير به آغوش ادب ساخته ايم****عمر پرواز ضعيفان ته پر مي گذرد

بيدل ما به وداع تو چرا خون نشود****عرق از روي تو با ديدهٔ تر مي گذرد

غزل شمارهٔ 1074: بهار مي رود و گل ز باغ مي گذرد

بهار مي رود و گل ز باغ مي گذرد****پياله گير كه فصل دماغ مي گذرد

نواي بلبل و آواز خندهٔ گلها****به دوش عبرت بانگ كلاغ مي گذرد

كدورتي كه ز اسباب چيده اي بر دل****سياهيي است كه آخر ز داغ مي گذرد

به جستجوي چه مطلب شكسته اي دامن****غبار خود بهم آور سراغ مي گذرد

كسي به جان كني بي اثر چه چاره كند****فراغها به تلاش فراغ مي گذرد

فريب جلوهٔ طاووس زين چمن نخوري****غبار قافله سالار داغ مي گذرد

مخالفت هم ازين دوستان غنيمت گير****دو روزه صحبت طوطي و زاغ مي گذرد

شرر به صفحه زن و فرصت طرب درپاب****شب سحر نفست بي چراغ مي گذرد

زقيد لفظ برآ معني مجرد باش****مي است نشئه دمي كز اياغ مي گذرد

مگو پيام قناعت به منعمان بيدل****غريق حرص ز پل بي دماغ مي گذرد

غزل شمارهٔ 1075: ز سخت جاني من عمر تنگ مي گذرد

ز سخت جاني من عمر تنگ مي گذرد****شرار من به پر و بال سنگ مي گذرد

جهان ز آبله پايان دل جنون دارد****ز گرد عجز مگو فوج لنگ مي گذرد

چه لغزش است رقم زاي خامهٔ فرصت****كه تا شتاب نويسي درنگ مي گذرد

در آن چمن كه به دستت نگار مي بندد****غبار اگر گذرد گل به جنگ مي گذرد

متاز درپي زاهد به وهم حور و قصور****حذركه قافله سالار بنگ مي گذرد

عقوبت است صدف تا محيط پيش گهر****دل گرفته ز هركوچه تنگ مي گذرد

كجاست امن كه در مرغزار ليل و نهار****به هر طرف نگري يك پلنگ مي گذرد

غبار دهر غنيمت شمر كه آينه هم****ز خويش مي گذرد گر ز زنگ مي گذرد

ستم به خوبش مكن رنگ عاجزان مشكن****پر شكسته ز چندين خدنگ مي گذرد

تامل تو، پل كاروان عشرت توست****مژه به خم ندهي سيل رنگ مي گذرد

دماغ فقر سزاور لاف حوصله نيست****چون بحر شد تنك آب از نهنگ مي گذرد

هسزار مرحله آنسوي رنگ دارد عشق****هنوز قافله ها از فرنگ مي گذرد

كسي به درد دلكش نمي رسد بيد ل****جهان خفته چه مقدار دنگ مي گذرد

غزل شمارهٔ 1076: ز ساز جسم هزار انفعال مي گذرد

ز ساز جسم هزار انفعال مي گذرد****چو رشحه اي كه ز ظرف سفال مي گذرد

دميدن همه زبن خاكدان گل خواري ست****بهار آبله ها پايمال مي گذرد

غبار شيشهٔ ساعت به وهم مي كوبد****بهوش باش كه اين ماه و سال مي گذرد

تلاش نقص وكمال جهان گروتازي ست****هلالش از مه و ماه از هلال مي گذرد

به هركه مي نگرم طالب دوام بقاست****مدار خلق به فكر محال مي گذرد

دلي كه صاف شود از غبار وهم كجاست****ز هر يك آينه چندين مثال مي گذرد

طلب چه سحركند تا به كوي يار رسم****نفس هم از لب ما سينه مال مي گذرد

شبم به صفحه نگاهش زد آتشي كه هنوز****شرر به چشمك ناز غزال مي گذرد

تلاش نالهٔ جانكاه تاكي اي بلبل****زمان عافيتت زبر بال مي گذرد

دو روزه فرصت وهمي كه زندگي نام است****گر از هوس گذري بي ملال مي گذرد

غبار قافلهٔ دوش بوده

است امروز****وصال رفته و اكنون خيال مي گذرد

حق اداي رموز از قلم طلب بيدل****كه حرف دل به زبانهاي لال مي گذرد

غزل شمارهٔ 1077: باكه گويم چه قيامت به سرم مي گذرد

باكه گويم چه قيامت به سرم مي گذرد****كه نفس نازده هر شب سحرم مي گذرد

درد اندوه خوش است از طرب بيكاري****حيف دستي كه ز دل بركمرم مي گذرد

خاك گل مي كنم و مي روم از خويش چو اشك****عرق شرم زپا پيشترم مي گذرد

ترك سعي طلب ز شمع نمي آيد راست****پاي رفتارم اگر نيست سرم مي گذرد

گرد كم فرصتي كاغذ آتش زده ام****هر نفس قافله واري شررم مي گذرد

نامه ها در بغل از شهرت عنقا دارم****قاصد من همه جا بيخبرم مي گذرد

ذوق راحت چقدر راهزن آگاهي ست****عمر در خواب ز بالين پرم مي گذرد

دل چو سنگ آب شود تا نفسم پيش آيد****زندگي منتظر شيشه گرم مي گذرد

چشم بربند، تلاش دگرت لازم نيست****لغزش يك مژه از دير و حرم مي گذرد

خاك هر دركه به افسون طمع مي بوسم****آب مي گردد و آبش ز سرم مي گذرد

مركز ساز حلاوت گره خاموشي ست****گر نفس مي زنم از ني شكرم مي گذرد

آمد و رفت نفس مغتنم راحت گير****زندگي كو اگر اين گرد ز رم مي گذرد

ستمي نيست چو ايثار به بنياد خسيس****مي درّد پوست چو ماهي ز درم مي گذرد

نيستم قابل يك گام در اين دشت چو عمر****ليك چندانكه ز خود مي گذرم مي گذرد

راه در پردهٔ تحقيق ندارم بيدل****عمر چون حلقه به بيرون درم مي گذرد

غزل شمارهٔ 1078: تا لبش در نظرم مي گذرد

تا لبش در نظرم مي گذرد****آب گشتن ز سرم مي گذرد

فصل گل منفعلم بايد ساخت****ابر بي چشم ترم مي گذرد

زين گذرگه به كجا دل بندم****هرچه را مي نگرم مي گذرد

در بغل نامهٔ عتقا دارم****خبرم بيخبرم مي گذرد

حلقه شد قامت و محرم نشدم****عمر بيرون درم مي گذرد

جادهٔ پي سپر تسليمم****هر چه آيد به سرم مي گذرد

ششجهت غلغل صور است اما****همه در گوش كرم مي گذرد

مژه اي باز نكردم هيهات****پر زدن زير پرم مي گذرد

موج اين بحر نفس راست نكرد****به وطن در سفرم مي گذرد

هر طرف سايه صفت مي گذرم****يك شب بي سحرم مي گذرد

كاش با يأس توان ساخت چو بيد****بي بري هم ز برم مي گذرد

دل ندانم به

كجا مي سوزد****دود شمعي ز سرم مي گذرد

خاكم امروز غبارانگيز است****پستي از بام و درم مي گذرد

كاروان الم و عيش كجاست****من ز خود مي گذرم مي گذرد

چند چون شمع نگريم بيدل****انجمن از نظرم مي گذرد

غزل شمارهٔ 1079: دل مباد افسرده تا بركس نگرددكار سرد

دل مباد افسرده تا بركس نگرددكار سرد****شمع خاموش انجمنها مي كند يكبار سرد

عالمي را زير اين سقف مشبك يافتم****چون سر بي مغز زاهد ذر ته دستار سرد

داغ شد دل تا چه درگيرد به اين دل مردگان****چاره گر يكسر ز گال و نالهٔ بيمار سرد

انفعال جوهر مرد اختلاط حيز نيست****شعله ها را شمع كافوري كند دشوار سرد

با همه تدبير ز آتش برنيايد مالدار****پوست اندازد، بود هرچند جاي مار سرد

بي تكلف با نفس روزي دو بايد ساختن****دل هواخواه و نسيمي دارد اين گلزار سرد

تا شود هستي گوارا با غبار فقر جوش****آب در ظرف سفالين مي شود بسيار سرد

يأس پيما اشك فرهادم شبي آمد به ياد****ناله اي كردم كه گرديد آتش كهسار سرد

در جواني به كه باشي هم سلوك آفتاب****تا هواگرم است بايدگرس رفتار سرد

بي رواجي ديدي اسرار هنر پوشيده دار****جنس مي خواهد لحاف آندم كه شد بازار سرد

گرم ناگرديده مژگان آفتابي مي رسد****خوابناكان چند باشد سايهٔ ديوار سرد

بدل فسون مي و ني آنقدرگرمي نداشت****آرزوهاگشت بر دل از يك استغفار سرد

غزل شمارهٔ 1080: داغ بودم كه چه خواهم به غمت انشا كرد

داغ بودم كه چه خواهم به غمت انشا كرد****نقطهٔ اشك روان گشت و خطي پيداكرد

نقش نيرنگ جهان در نظرم رنگ نيست****در تمثال زدم آينه استغنا كرد

سعي مغرور ز عجزم در آگاهي زد****خواب پا داشتم از آبله مژگان واكرد

فطرت سست پي از پيروي وهم امل****لغزشي خورد كه امروز مرا فردا كرد

مي شمارم قدم و بر سر دل مي لرزم****پاي پر آبله ام كارگه مينا كرد

دل بپرداز و طرب كن كه درين تنگ فضا****خانهٔ آينه را جهد صفا صحرا كرد

گرد پرواز در انديشه پري مي افشاند****خاك گشتن سر سودايي ما بالا كرد

حسن هرسو نگرد سعي نظرخودبيني است****آنچه مي خواست به آيينه كند با ما كرد

كلك نقاش ازل حسن يقين مي پرداخت****نقش ما ديد و به سوي تو اشارت ها

كرد

عشق ازآرايش ناموس حقيقت نگذشت****كف ما را نمد آينهٔ درباكرد

هيچكس ممتحن وضع بد و نيك مباد****نسخهٔ حيرت ما طبع فضول اجزا كرد

بيدل از قافلهٔ كن فيكون نتوان يافت****بار جنسي كه توان زحمت پشت پا كرد

غزل شمارهٔ 1081: دل گداخته بر شش جهت بغل واكرد

دل گداخته بر شش جهت بغل واكرد****جهان به شيشه گرفت اين پري چه انشاكرد

ستم نصيب دلم من كجا و درد كجا****نفس به كوچهٔ ني رفت و ناله پيدا كرد

ز شرم چشم تو دارد خيالم انجمني****كه بايد از عرقم سير جام و مينا كرد

چه سحر بود كه افسون بي نيازي عشق****مرا به خاك نشاند و ترا تماشاكرد

به فكر كار دل افتادم از چكيدن اشك****شكست شيشه به روبم در حلب واكرد

ازين بساط گذشتم ولي نفهميدم****كه وضع پيكر خم با كه اين مدارا كرد

چو شمع صورت بيداري ام چه امكان داشت****سري كه رفت ز دوشم اشارت پا كرد

نهفت معني مكشوف بي تاملي ام****نبستن مژه آفاق را معما كرد

جنون بيخوديي پيش برد سعي امل****كه كار عالم امروز نذر فردا كرد

فسردني است سرانجام عافيت طلبان****محيط اين كره از رشتهٔ گهر واكرد

خيال اگر همه فردوس در بغل دارد****قفاي زانوي حسرت نمي توان جا كرد

دليل الفت اسباب غير عسجز نبود****پر شكستهٔ ما سير اين قفسها كرد

نداشت ظاهر و مظهر جهان يكتايي****جنون آينه در دست خنده بر ما كرد

درين هوسكده از من چه ديده اي بيدل****به عالمي كه ني ام بايدم تماشا كرد

غزل شمارهٔ 1082: امروز بعد عمري دلدار ياد ما كرد

امروز بعد عمري دلدار ياد ما كرد****شرم تغافل آخر حق وفا ادا كرد

خاك رهيم ما را آسان نمي توان ديد****مژگان خميد تا چشم آهنگ پيش پا كرد

گرد بساط تسليم در عجز نازها داشت****پرواز خود سريها زان دامنم جدا كرد

يا رب كه خشك گردد مانند شانه دستش****مشاطه اي كه دل را از طرهء تو واكرد

فطرت ز خلق مي خواست آثار قابليت****جز دردسر نبوديم ما را به ما رها كرد

غرق نم جبينم از خجلت تعين****كار هزار توفان اين يك عرق حيا كرد

گفتيم شخص هستي نازي به شوخي آرد****تمثال جلوه گر شد آيينه خنده ها كرد

دانش جنون شد اما نگشود

رمز تحقيق****بند قبال نازي پيراهنم قباكرد

در عقدهٔ تعلق فرسوده بود فطرت****ازخودگسستن آخر اين رشته را رساكرد

اي وهم غير ما را معذور دار و بگذر****دل خانه اي ست كانجا نتوان به زور جاكرد

رستن ز قلزم وهم از سرگذشتني داشت****ياس اين كدو به خود بست تا زندگي شناكرد

دست ترحم كيست مژگان بيدل ما****بر هركه چشم واشد پيش از نگه دعا كرد

غزل شمارهٔ 1083: دل به زلف يار هم آرام نتوانست كرد

دل به زلف يار هم آرام نتوانست كرد****اين مسافر منزلي در شام نتوانست كرد

جوش خط با آن فسون دستگاه دلبري****وحشي حسن بتان را رام نتوانست كرد

با همه شوري كه وقف پستهٔ خندان اوست****رفع تلخي هاي آن بادام نتوانست كرد

همچو من از سرنگوني طالعي دارد حباب****كز خم دريا ميي در جام نتوانست كرد

نيست در بحر محبت جز دل بيتاب من****ماهيي كز فلس فرق دام نتوانست كرد

مشت خاك من هواپرورد جولان تو بود****پايمالش گردش ايام نتوانست كرد

چرخ گو مفريب از جا هم كه سعي باغبان****پختگيهاي ثمر را خام نتوانست كرد

همچو شبنم زين گلستان فسكه وحشت مي كشم****آب در آيينه ام آرام نتوانست كرد

موج گوهر با همه خشكي نشد محتاج آب****طبع استغنا نظر ابرام نتوانست كرد

ناله ها در دل فسرد اما نبست احرام لب****گرد اين كاشانه سير بام نتوانست كرد

اخگر ما شور خاكستر دماند از سوختن****اين نگين شد خاك و ترك نام نتوانست كرد

سوخت بيدل غافل از خود شعلهٔ تصوير ما****يك شرر برق نگاهي وام نتوانست كرد

غزل شمارهٔ 1084: وحشت ما را تعلق رام نتوانست كرد

وحشت ما را تعلق رام نتوانست كرد****بادهٔ ما هيچكس در جام نتوانست كرد

در عدم هم قسمت خاكم همان آوارگي ست****مرگ، آغاز مرا انجام نتوانست كرد

رحم كن بر حال محرومي كه مانند سپند****سوخت اما ناله اي پيغام نتوانست كرد

بي نشانم ليك بالي از زبانها مي زنم****اي خوش آن عنقا كه ساز نام نتوانست كرد

آرزو خون شد ز استغناي معشوقان مپرس****من دعاها كردم او دشنام نتوانست كرد

در جنون بگذشت عمر زلف و آن چشم سياه****يك علاج از روغن بادام نتوانست كرد

عمرها پر زد نفس اما به الفتگاه دل****مرغ ماپرواز جز در دام نتوانست كرد

باد صبحي داشت طوف دامنت اما چه سود****گرد ما را جامهٔ احرام نتوانست كرد

نشئه خواهي آب كن دل را كه اينجا هيچكس****بي گداز شيشه مي در جام

نتوانست كرد

در جنون زاري كه ما حسرت كمين راحتيم****آسمان هم يك نفس آرام نتوانست كرد

گر دلت صاف است از مكروهي دنيا چه باك****قبح شخص آيينه را بدنام نتوانست كرد

آب زد بيدل به راهش عمرها چشم ترم****آن ستمگر يك نگه انعام نتوانست كرد

غزل شمارهٔ 1085: خودسر به مرك گردن دعوي فرود كرد

خودسر به مرك گردن دعوي فرود كرد****چون سر نماند شمع قبول سجود كرد

در سعي بذل كوش كه اينجا خسيس هم****جان دادنش به حسرت جاويد جود كرد

زان غنچهٔ خموش به آهنگ كاف و نون****سر زد تبسمي كه عدم را وجود كرد

چندان خمار درد محبت نداشتم****بوي گلي كه زخم مرا مشك سود كرد

اي چرخ زحمت گره كار من مبر****خواهد مه نوت سر ناخن كبود كرد

آيينه دار نقش قدم بود هستي ام****هركس نظرفكند به من سرفرودكرد

شد آبيار مزرع امكان گداز من****زين انجمن زيان زده اي شمع سودكرد

خونم به دل ز بوي گلش مي درد نقاب****رنگ آتشي كه داشت درين غنچه دود كرد

تا انتظار صبح قيامت امان كراست****كار درنگ ما نفس سرد زود كرد

هركس به هرچه ساخت غنيمت شمرد وبس****ياس دوام نوحهٔ ما را سرودكرد

بيدل كتاب طالع نظاره خوانده ايم****مژگان هبوط داشت تحير صعود كرد

غزل شمارهٔ 1086: اول دل ستمزده قطع اميدكرد

اول دل ستمزده قطع اميدكرد****آخرشكست چيني من مو سفيد كرد

مي لرزد از نفس دم تقرير احتياج****دست تهي زبان مرا مرگ بيد كرد

بخت سياه اگر بلد اعتبارهاست****خود را به هيچ آينه نتوان سفيدكرد

تدبير زهد مايهٔ تشويش كس مباد****صابون خشك جامهٔ ما را پليد كرد

تا اشك ربط سبحهٔ انفاس نگسلد****پيري مرا به حلقهٔ قامت مريدكرد

چون نال خامه تا دمد از مغز استخوان****فكرم در آفتاب قيامت قديدكرد

از قبض و بسط حيرت آيينه ام مپرس****قفلي زدم به خانه كه نازكليدكرد

دارد رسايي مژه ي خون به گردنش****برگشتني كه آنسوي حشرم شهيدكرد

بيدل تو هم به ذوق خطش سينه چاك زن****كاين شام نادميده مرا صبح عيد كرد

غزل شمارهٔ 1087: از تغافل زدني ترك سبب بايدكرد

از تغافل زدني ترك سبب بايدكرد****روز خود را به غبار مژه شب بايد كرد

گرد وارستگي هكوي فنا بايد بود****خاك در ديدهٔ اندوه ظرب بايد كرد

همچو آيينه اگر دست دهد صافي دل****جوهر ناطقه شيرازهٔ لب بايد كرد

كهنه مشق خط امواج سرابيم همه****عينك از آبلهٔ پاي طلب بايد كرد

اشك اگر شيشه از اين دست بهم برچيند****مژه را روكش بازار حلب بايد كرد

تا شودطبع توآيينهٔ تحقيق وفا****خلق را صيقل زنگار غضب بايد كرد

دم صبحي مگر افسون تباشير دمد****شمع ما را همه شب خدمت تب بايد كرد

ديده اي را كه چمن پرور ديدار تو نيست****به تماشاي گل و لاله ادب بايد كرد

آنقدر شيفتهٔ نرگس خمّار توام****كه ز خاكم به قدح آب عنب بايد كرد

يك تحير دو جهان در نظرت مي سوزد****آتش از خانهٔ آيينه طلب بايدكرد

دل و دانش همه در عشق بتان بايد باخت****خويش را بيدل ديوانه لقب بايدكرد

غزل شمارهٔ 1088: پيش ارباب حسب ترك نسب بايد كرد

پيش ارباب حسب ترك نسب بايد كرد****پردهٔ ديده و دل فرش ادب بايد كرد

كاروانها همه محمل كش يأس است اينجا****ناله را بدرقهٔ سعي طلب بايد كرد

باعث گريه درين دشت اگر چيزي نيست****الم بيكسيي هست سبب بايدكرد

گر شود پيش تو منظور نثار نگهي****گوهر جان به هوس تحفهٔ لب بايد كرد

جمع بودن به پريشان صفتي آسان نيست****روزها در قدم زلف تو شب بايد كرد

زبن توهمكده سامان دگر نتوان يافت****جز دمي چند كه ايثار تعب بايدكرد

ترك لذات جهان مفت سلامت شمريد****اين شكر قابل آن نيست كه تب بايدكرد

جيب ها موج طربگاه حضور درياست****فكر خود كن گرت انديشهٔ رب بايد كرد

نم آب و كف خاكي بهم آميخته است****هر چه آيد ز تو كاري ست عجب بايد كرد

بيدل اين انجمن وهم دگر نتوان يافت****درد هم مفت تماشاست طرب بايد كرد

غزل شمارهٔ 1089: دل سحرگاهي به گلشن ياد آن رخسار كرد

دل سحرگاهي به گلشن ياد آن رخسار كرد****اشك آن شبنم برگ گل را رخت آتشكار كرد

ناز غفلت مي كشيم از التفات آن نگاه****خواب ما را سايهٔ مژگان او بيدار كرد

قيد آگاهي چه مقدار از حقيقت غافلست****گرد خود گرديدنم خجلت كش زنار كرد

آه ز آن بي پرد رخساري كه شرم جلوه ان****چشم ما پوشيده يعني وعده ديدار كرد

عالم بي دستگاهي ناله سامان بوده است****هر كه از پرواز ماند آرايش منقار كرد

يكجهان پست و بلند آفت كمين جهد بود****چين دامان هوس را كوتهي هموار كرد

دعوي هستي عدم را انفعال ست****اينكه من ياد توكردم فطرت استغفاركرد

رنج دنيا،فكر عقبا، داغ حرمان درد دل****يك نفس هستي به دوشم عالمي را بار كرد

نيست غم بر شمع ما گر يك دو لب خنديد صبح****گريهٔ ما نيز با ما اين ادا بسيار كرد

از سر ما بينوايان سايه تا دارد دپغ****خانهٔ خورشيد را هم چرخ بي ديوار كرد

بي تكلف بود

هستي ليك فكر بد معاش****جامهٔ عرياني ما را گريبان داركرد

دردسر كم بود تا تدبير صندل محو بود****صنعت بالين و بستر خلق را بيماركرد

آبيار مزرع اخلاق اگر باشد وفاق****جاي گندم آدميت مي توان انباركرد

سركشيد امروز بيدل از بناي اعتبار****آنقدر پستي كه نتوان از دنائت عار كرد

غزل شمارهٔ 1090: عشق مطرب زاده اي بر ساز و تقوا زور كرد

عشق مطرب زاده اي بر ساز و تقوا زور كرد****دانهٔ تسبيح را زاهد خر طنبور كرد

با همه واماندگي روزي دو آزادي خوش ست****خانه را نتوان به اندوه تعلق گوركرد

زين گلستان صد سحر جوشيد و صد شبنم دميد****عبرتم سير چكيدنهاي يك ناسوركرد

بگذر از بي صرفه گوييها كه ساز انبساط****گوشمالي خورد هرگه ناله بي دستوركرد

موسي ما شعله ها در پردهٔ نيرنگ داشت****حسرتي از دل برون آورد و برق طوركرد

با چنين فرصت نبود امكان مژه برداشتن****وعدهٔ ديدار خلقي را امل مزدوركرد

شهرت اقبال عجز از چتر شاهي برتر است****موي چيني سايه آخر بر سر فغفور كرد

شور اسرارم جنون انگيخت از موي سفيد****شوخي اين پنبه ام هنگامهٔ منصوركرد

ني ز طاعت بهره اي بردم نه ذوقي ازگناه****در همه كارم حضور نيستي معذور كرد

دخل آگاهي به يك سو نه كه تحقيق غيور****چشم خلقي را به انگشت شهادت كور كرد

بيدل از عزلت كلامم رتبهٔ معني گرفت****خُم نشيني باده ام را اينقدر پُر زور كرد

غزل شمارهٔ 1091: آگاهي از خيال خودم بي نيازكرد

آگاهي از خيال خودم بي نيازكرد****خود را نديد آينه تا چشم بازكرد

نعل جهان درآتش فكرسلامت است****آن شعله آرميدكه مشق گدازكرد

چون آه كرد رهگذر نااميدي ام****هركس زپا نشست مرا سرفرازكرد

كو زحمت فراق و كدام انبساط وصل****زين جور آنچه كرد به ما امتيازكرد

كلفت زداي كينهٔ دلها تواضع است****زين تيشه مي توان گره سنگ باز كرد

حيرت مقيم خانهٔ آيينه است و بس****نتوان به روي ما در دلها فرازكرد

داغم ز سايه اي كه به طوف سجود او****پاي طلب ز نقش جبين نيازكرد

شابت قيام و شيب ركوع و فنا سجو د****در هستي و عدم نتوان جز نماز كرد

زبن گلستان به حيرت شبنم رسيدهٔم****بايد دري به خانهٔ خورشيد بازكرد

در پرده بود صورت موهوم هستي ام****آيينهٔ خيال تو افشاي رازكرد

بر زندگي ست بار گرانجاني ام هنوز****قد دو تا مرا خم ابروي ناز كرد

گامي نبود بيش ره مقصد فنا****اي

رشته را نفس به كشاكش درازكرد

معني نماي چهره مقصود نيستي ست****بيدل مرا گداختن آيينه سازكرد

غزل شمارهٔ 1092: گرد مرا تحيّر، صبح جنون سبق كرد

گرد مرا تحيّر، صبح جنون سبق كرد****دستي نداشت طاقت جيبم چنين كه شق كرد

دل تشنهٔ جنونهاست از وهم و ظن مپرسيد****زين دست مشق بسيار مجنون بر اين ورق كرد

پيداست شغل زاهد، وقت دگر چه باشد****سرها به يكدگركوفت هرگه كه ياد حق كرد

دل با كمال تحقيق از شبهه ام نپرداخت****آيينه ساخت امّا پرداز بي نسق كرد

زبن باغ تا دميدم جز خون دل نچيدم****گلگون قباي نازي صبح مرا شفق كرد

از انفعالم آخر شستند دست قاتل****خونم روان نگرديد رنگ حنا عرق كرد

مهمان اين بساطيم اما چه سود بيدل****ديدار نعمتي بود آيينه در طبق كرد

غزل شمارهٔ 1093: بيستون يادي ز فرهاد ندامت فال كرد

بيستون يادي ز فرهاد ندامت فال كرد****سنگ را بيتابي آه شرر غربال كرد

از تب سوداي مجنون خواندم افسوني به دشت****گردبادش تا فلك آرايش تبخال كرد

ناله توفان خيز شد تا نارسا افتاد جهل****بلبل ما طرح منقار از شكست بال كرد

قامت پيري قيامت دارد از شور رحيل****خواب ما گر تلخ كرد آواز اين خلخال كرد

نفي خود كردم دو عالم آرزو شد محو ياس****گردش رنگ گلم چندين چمن پامال كرد

گر نباشد دل دماغ كلفت هستي كراست****الفت آيينه ام زحمت كش تمثال كرد

قوت آمال در پيري يكي ده مي شود****حلقهٔ قد دوتايم صفر ماه و سال كرد

سير كوي او خيال آينه اي پرداز داد****رنگهاي رفته چون تمثال استقبال كرد

خلقي از آرايش جاه انفعال اندود رفت****صبح ما هم خنده اي بر فرصت اقبال كرد

بي خميدن نيست از بار نفس دوش حباب****بيدلان را نيز هستي اينقدرحمال كرد

شعلهٔ ما بيدل از اسرار راحت غافل است****از شكست رنگ بايد سر به زير بال كرد

غزل شمارهٔ 1094: روزي كه نقش گردش چشمت خيال كرد

روزي كه نقش گردش چشمت خيال كرد****نقاش خامه از مژه هاي غزال كرد

مشاطه اي كه حسن ترا زيب ناز داد****از دوده چراغ مه و مهر خال كرد

امكان نداشت پرده درد رمز آن و اين****سحر تبسمي است كه نفي محال كرد

خودروي حيرتيم ز نشو و نما مپرس****تخمي فشاند عشق كه ما را نهال كرد

سيلي هزار دشت خس و خار داشتيم****بحر كرم كدورت ما را زلال كرد

بي شبهه بود نيك و بد اعتبارها****انديشهٔ يقين همه را احتمال كرد

روز و شب جهان كم و بيش هوس نداشت****سعي نفس شمار امل ماه و سال كرد

گل كردن خيال صفاها به زنگ داد****آيينه را هجوم صور پايمال كرد

داغ قمار صنعت يكتايي دليم****ما را به ششجهت طرف اين نقش خال كرد

حق خلق مي شود ز فسون تأملت****بايد به چشم ديد و نبايد خيال كرد

حرمان تراش مخترعات فضوليم****ايجاد هجر فكر زمان وصال كرد

رنگ كلف

برون رود از مه چه ممكن است****ما را نمي توان به هوس بي ملال كرد

اي غافل از نزاكت معني تأملي****مه را كسي شناخت كه سير هلال كرد

چون شبنم از طرب به هوا بال مي زدم****ذوق تأملم عرق انفعال كرد

مژگان بهم زدم شدم از نقش غير پاك****اين صيقلم برون ز جهان مثال كرد

همت رضا به وضع فسردن نمي دهد****بيزارم از سري كه توان زير بال كرد

بيدل كسي به معني لفظم نبرد پي****تقدير شهره ام به زبانهاي لال كرد

غزل شمارهٔ 1095: اينقدر اشك به ديداركه حيران گل كرد

اينقدر اشك به ديداركه حيران گل كرد****كه هزار آينه ام بر سر مژگان گل كرد

عالمي را ز دل خسته به شور آوردم****ناله اي داشتم آخر به نيستان گل كرد

نيست جز برگ گل آيينهٔ كيفيت رنگ****خون من خواهد از آن گوشهٔ دامان گل كرد

گر چنين مي كندم طرز نگاه تو هلاك****سبزه خواهد ز مزارم همه مژگان گل كرد

ريشهٔ باغ حيا غنچه بهار است امروز****زان تبسم كه لبت كاشت نمكدان گل كرد

نتون داغ تو پوشيد به خاكستر ما****كچهٔ فاخته خواهد ز گريبان گل كرد

پرتوشمع فراهم نشود جزبه فنا****رنگ جمعيت ما سخت پريشان گل كرد

حيرتم گشث كه ديروز به صحراي عدم****خاك بودم نفس از من به چه عنوان گل كرد

سعي اشكيم دويدن چه خيال است اينجا****لغزشي بود ز ما آبله پايان گل كرد

غير وحشت گلي از وضع سحر نتوان چيد****هر كه بويي ز نفس يافت پرافشان گل كرد

اول و آخر هر جلوه تماشا دارد****نقش پا گل كن اگر آينه نتوان گل كرد

بيدل از منت دامان كشي تر نشديم****شمع ما را نفس سوخته آسان گل كرد

غزل شمارهٔ 1096: شب كه دل از يأس مطلب باده اي در جام كرد

شب كه دل از يأس مطلب باده اي در جام كرد****يك جهان حسرت به توفان داد و آهش نام كرد

برنمي آيد سپند من به استيلاي شوق****از جرس بايد دل بي انفعالم وام كرد

چشم من شد پرده ي زنبور و بيداري نديد****غفلت آخر حشر من دركسوت با دام كرد

آبم از شرم عدم كز هستي بيحاصلم****آرميدن كوشش و بيمطلبي ابرام كرد

شعله اي بودم كنون خاكسترم مفت طلب****سوختن عرياني ام راجامهٔ احرام كرد

در پريشاني كشيديم انتقام از روزگار****خاك ما باري طواف ديدهٔ ايام كرد

قرب هم در خلوت تحقيق گنجايش نداشت****دوربين افتاد شوق و وصل را پيغام كرد

از تعلق سنگسار شهرت آزادي ام****الفت نقش نگين آخر ستم بر نام كرد

اينقدر در بند خوابش از ناتواني مانده ايم****عشق رنگ ما شكست و اختراع دام كرد

دل

به ياد مستي چشم حجاب آلوده اي****آب گرديد از حيا چندانكه مي در جام كرد

جادهٔ سرمنزل ما صد بيابان سعي داشت****بيدماغيهاي فرصت چون شرر يك گام كرد

عشرت ما چون نگه از بس تنك سرمايه است****سايهٔ مژگان تواند صبح ما را شام كرد

مي رود صبح و اشارت مي كندكاي غافلان****تا نفس باقيست نتوان هيچ جا آرام كرد

يك قلم بيدل غبار وحشت نظاره ايم****عشق نتوانست ما را بي تحير رام كرد

غزل شمارهٔ 1097: عجز طاقت به گرفتاري غم شادم كرد

عجز طاقت به گرفتاري غم شادم كرد****ياس بي بال و پري از قفس آزادم كرد

كو خم دام تعلق چه كمند اسباب****اينقدرها به قفس خاطر صيادم كرد

عافيت مزد فراموشي حالم شمريد****درد عشقم به تكلف نتوان يادم كرد

نوحه اي دارم و جان مي كنم از قامت خم****آه ازين تيشه كه هم پيشهٔ فرهادم كرد

غافل از زشتي اعمال دميدم هيهات****عشق پيش از نگه منفعل ايجادم كرد

سعي بيهوده ندانم به كجايم مي برد****نفس سوخته شد سرمه كه فريادم كرد

گفتم انشا كنم از عالم مطلب سبقي****شرم اظهار زبان عرق ارشادم كرد

چون خط جاده ز بس منتخب تسليمم****هركه آمد به سر از نقش قدم صادم كرد

گره ضبط نفس نسخهٔ گوهر دارد****وضع خاموش به علم ادب استادم كرد

نفي هنگامهٔ هستي چه تنزه كه نداشت****شيشه بر سنگ زدن رشك پريزادم كرد

نقص هم بي اثري نيست ز تقليد كمال****فقر ما را اگر الله نكرد آدم كرد

محو كيفيت نيرنگ وفايم بيدل****آنكه مي خواست فراموش كند يادم كرد

غزل شمارهٔ 1098: وداع عمر چمن ساز اعتبارم كرد

وداع عمر چمن ساز اعتبارم كرد****سحر دماندن پيري سمن بهارم كرد

به رنگ ديدهٔ يعقوب حيرتي دارم****كه مي توان نمك خوان انتظارم كرد

تعلق نفسم سوخت تا كجا نالم****غبار وهم گران گشت و كوهسارم كرد

دل ستم زده صد جا غم تظلم برد****شكست آينه با عالمي دچارم كرد

غبار مي دمد از خاك من قدح در دست****نگاه مست كه سير سر مزارم كرد

به نيم چشم زدن قطع شد وجود و عدم****گذشتگي چقدر تيغ آبدارم كرد

نهفته داشت قضا سرنوشت مستي من****نم عرق ز جبين شيشه آشكارم كرد

كنون ز خود مژه بندم كه عبرت هستي****غبار هر دو جهان بر نگاه بارم كرد

اميد روز جزا زحمت خيال مباد****مي نخورده در اين انجمن خمارم كرد

چو شمع چاره ندارم ز سوختن بيدل****وفا گلي به سرم زد كه داغدارم كرد

غزل شمارهٔ 1099: گر كمال اختيار خواهم كرد

گر كمال اختيار خواهم كرد****نيستي آشكار خواهم كرد

جيب هستي قماش رسوايي ست****به نفس تار تار خواهم كرد

صفر چندي گر از ميان بردم****يك خود را هزار خواهم كرد

كس سوال مرا جواب نگفت****ناله در كوهسار خواهم كرد

دور گل گر گذشت گو بگذر****يك دو ساغر بهار خواهم كرد

شوق تا انحصار نپذيرد****وصل را انتظار خواهم كرد

داغ آهي اگر بهار كند****سرو و گل اعتبار خواهم كرد

گر به خلدم برند و گر به جحيم****ياد آن گلعذار خواهم كرد

اينقدر جرم ننگ عفو مباد****هرچه كردم دوبار خواهم كرد

صد فلك انتظار مي بالد****با كه خود را دچار خواهم كرد

انجمن گر دليل عبرت نيست****سير شمع مزار خواهم كرد

در عدم آخر از هواي خطي****خاك خود را غبار خواهم كرد

وضع آغوش وصل ممكن نيست****از دو عالم كنار خواهم كرد

آسمان سرنگون بيكاري ست****من كه هيچم چه كار خواهم كرد

بيدل از صحبتم كنار گزين****فرصتم من فرار خواهم كرد

غزل شمارهٔ 1100: طبع سركش خاك گشت و چشم شرمي وانكرد

طبع سركش خاك گشت و چشم شرمي وانكرد****شمع سر بر نقش پا ساييد و خم پيدا نكرد

عمرها شد آمد و رفت نفس جان مي كند****ما و من بيرون در فرسود و در دل جا نكرد

زندگي بيع و شراي ما و من بي سود يافت****كس چه سازد آرميدن با نفس سودا نكرد

سركشي گر بر دماغت زد شكست آماده باش****خاك از شغل عمارت عافيت برپا نكرد

سعي فطرت دور گرد معني تحقيق ماند****غيرت او داشت افسوني كه ما را ما نكرد

هركجا رفتم نرفتم نيم گام از خود برون****صد قيامت رفت وامروز مرا فردا نكرد

با خيالت غربتم صد ناز دارد بر وطن****جان فداي بي كسي هاكز توام تنها نكرد

دامن خود گير و از تشويش دهر آزاد باش****قطره را تا جمع شد دل يادي از دريا نكرد

فرع را از اصل خويش آگاه بايد زيستن****شيشه را سامان

مستي غافل از خارا نكرد

انقلاب ساز وحدت كثرت موهوم نيست****ربط بي اجزاييي ما را خيال اجزا نكرد

جود مطلق دركمين سايل ست اما چه سود****شرم تكليف اجابت دست ما بالا نكرد

نام عنقا نقشبند پردهٔ ادراك نيست****هيچكس زين بزم فهم آن پري پيدا نكرد

بيدل از نقش قدم بايد عيار ماگرفت****ناتواني سايه را هم زيردست ما نكرد

غزل شمارهٔ 1101: اگر نظّاره گل مي توان كرد

اگر نظّاره گل مي توان كرد****وطن در چشم بلبل مي توان كرد

درين محفل ز يك مينا بضاعت****به چندين نغمه قلقل مي توان كرد

عرق واري گر از شرم آب گردم****به جام عالمي مل مي توان كرد

نظر بر خويش واكردن محال ا ست****اگرگويي تغافل مي توان كرد

چو صبح اين يك نفس گردي كه داريم****اگر بالد تجمل مي توان كرد

به هر محفل كه زلفش سايه افكند****ز دود شمع كاكل مي توان كرد

شهيد حسرت آن گلعذارم****ز زخم خنده برگل مي توان كرد

به هر جا سطري از زلفش نوبسند****قلم از شاخ سنبل مي توان كرد

درين گلشن اگر رنگست و گر بوست****قياس بال بلبل مي توان كرد

اگر اين است عيش خاكساري****ز پستي هم تنزل مي توان كرد

محيط بيخودي منصور جوش است****به مستي جزو را كل مي توان كرد

ازين بي دانشان جان بردني هست****اگر اندك تجاهل مي توان كرد

تردد مايهٔ بازار هستي ست****اگر نبود توكل مي توان كرد

پر آسان است ازين دريا گذشتن****ز پشت پا اگر پل مي توان كرد

دهان يار ناپيداست بيدل****به فهم خود تأمل مي توان كرد

غزل شمارهٔ 1102: ناتواني در تلاش حرص بهتانم نكرد

ناتواني در تلاش حرص بهتانم نكرد****قدردانيهاي طاقت آنچه نتوانم نكرد

شمع خامش وارهيد از اشك و آه و سوختن****بي زبان بودن چه مشكلهاكه آسانم نكرد

تا مبادا خون خورد تمثالي از پيدايي ام****نيستي در خانهٔ آيينه مهمانم نكرد

زين چمن عمري ست پنهان مي روم چون بوي گل****شرم هستي در لباس رنگ عريانم نكرد

درگهر هم موج من زحمت كش غلتيدني ست****سودن دست آبله بست و پشيمانم نكرد

جان فداي طفل خوش خويي كه پرواييش نيست****عمرها گرد سرم گرداند و قربانم نكرد

انفعالم آب كرد اما همان آواره ام****گل شدن شيرازهٔ خاك پريشانم نكرد

وقت هر مژگان گشودن يك جهان ديدار بود****آه از اين چشمي كه واگرديد و حيرانم نكرد

ديده گر بي اشك گرديد از حيا اميدهاست****جبهه آسان مي كندكاري كه مژگانم نكرد

زين نُه آتشخانه بيدل هرچه برهم چيد حرص****يأس جز تكليف پشت دست و دندانم نكرد

غزل شمارهٔ 1103: دورگردون تا دماغ جام عيشم تازه كرد

دورگردون تا دماغ جام عيشم تازه كرد****پيكرم چون ماه يكسر طعمهٔ خميازه كرد

گو دو روزم نسخهٔ فطرت پريشا ني كشد****چشم بستن خواهد اجزاي هوس شيرازه كرد

رونق شام و سحر پر انفعال آماده است****چهرهٔ زنگي به خون زين بيش نتوان غازه كرد

شهرت صبح از غبار رفته بر باد است و بس****سرمه گرديدن جهاني را بلند آوازه كرد

كس سر مويي برون زين خانه نتوانست رفت****وقف هر ديوار اگر چون شانه صد دروازه كرد

خاك گرديدن يقينم شدعرق كردم ز شرم****اين تيمم نشئهٔ عبرت وضوبم تازه كرد

بيدل اينجا ذره تا خورشيد لبريز غناست****ساغر ما را فضولي غافل از اندازه كرد

غزل شمارهٔ 1104: حرف پيري داشتم لغزيدنم ديوانه كرد

حرف پيري داشتم لغزيدنم ديوانه كرد****قلقل اين شيشه رفتار مرا مستانه كرد

با رطوبتهاي پيري برنيامد پيكرم****از نم اين برشكال آخركمانم خانه كرد

دل شكستي دارد اما قابل اظهار نيست****ازتكلف موي چيني را نبايد شانه كرد

پيش از ايجاد امتحان سخت جانيهاي عشق****تيغ ابروي بتان را سر بسر دندانه كرد

خانمانسوز است فرزندي كه بيباك اوفتد****اعتماد مهر نتوان بر چراغ خانه كرد

حسن در هر عضوش آغوش صلاي عاشق است****شمع سر تا ناخن پا دعوت پروانه كرد

عالمي ز لاف دانش ربط جمعيت گسيخت****خوشه را يك سر غرور پختگي ها دانه كرد

هيچكس يارب جنون مغرور خودبيني مباد****آشناييهاي خويشم از حيا بيگانه كرد

صد جنون مستي است در خاك خرابات غرض****حلقه بر درها زدن ما را خط پيمانه كرد

تاگشودم چشم ياد بستن مژگان نماند****عبرت اين انجمن خواب مرا افسانه كرد

عمرها بيدل ز شم خلق پنهان زفستفم****عشق خواهد خاك ما را گنج اين ويرانه كرد

غزل شمارهٔ 1105: بي فقر آشكار نگردد عيار مرد

بي فقر آشكار نگردد عيار مرد****بخت سيه بود محك اعتبار مرد

پاس وقار و سد سكندر برابر است****جز آبرو چو تيغ نشايد حصار مرد

دنيا ز اهل جود به خود ناز مي كند****زن بيوه نيست تا بود اندر كنار مرد

همت بلند دار كز اسباب اعتبار****بي غيرتيست آنچه نبايد به كار مرد

در عرصه اي كه پا فشرد غيرت ثبات****كهسار را به ناله نسنجد وقار مرد

پا بر جهان پوچ زدن ننگ همت است****در پنبه زار حيز نيفتد شرار مرد

بيش است عزم شير به گاو بلند شاخ****بر خصم بي سلاح دليري ست عار مرد

جز سينه صافي آينهٔ مدعا نبود****هرجا نمود جوهر جرات غبار مرد

ايثجا به آب تيغ به خون غوطه خوردن است****آيينه تا كجا شود آيينه ذار مرد

گندم به غير آفت آدم چه داشته ست****يارب تو شكل زن نپسندي دچار مرد

آنجا كه چرخ دون كند امداد ناكسان****حيز از

فشار خصيه برآرد دمار مرد

برگشته است بسكه درين عصر طور خلق****نامردي زني كه نگردد سوار مرد

بيدل زمانه دشمن ارباب غيرت است****ترسم به دست حيز دهد اختيار مرد

غزل شمارهٔ 1106: عمر ارذل اي خدا مگمار بر نيروي مرد

عمر ارذل اي خدا مگمار بر نيروي مرد****رعشهٔ پيري مبادا ريزد آب روي مرد

تا نگردد عجز طاقت شبنم ايجاد عرق****صبح نوميدي مخندان از كمين موي مرد

گر طبيعت غيرت انديشد ز وضع انفعال****سرنگوني كم وبالي نيست در ابروي مرد

بند بند آخر به رنگ مو دوتا خواهد شدن****در جواني ننگ اگر دارد ز خم زانوي مرد

هرچه از آثار غيرت مي تراود غيرتست****جوهر شمشير دارد موج ز آب جوي مرد

بهر اين نقش نگين گر خاتمي پيدا كني****لافتي ا لا علي بنويس بر بازوي مرد

شعلهٔ همت نگون شد كز تصاعد بازماند****خوي شود هرگه تنزل برد ره در خوي مرد

از ازل موقع شناسان ربط الفت داده اند****آينه با زانوي زن تيغ بر پهلوي مرد

آلت او خصيه اي خواهد تصور كرد و بس****در دماغ حيز اگر افتاده باشد بوي مرد

هيچكس نگسيخت بيدل بند اوهامي كه نيست****آسمان عمري ست مي گردد به جست وجوي مرد

غزل شمارهٔ 1107: پيكرم چون تيشه تا از جان كني ياد آورد

پيكرم چون تيشه تا از جان كني ياد آورد****سر زند بر سنگي و پيغام فرهاد آورد

لب به خاموشي فشردم ناله جوشيد ازنفس****قيد خودداري جنون بر طبع آزاد آورد

در شهادتگاه بيباكي كم از بسمل ني ام****بشكنم رنگي كه خونم را به فرياد آورد

هوش تا گيرد عيار رنگي از صهباي من****شيشه ها مي بايد از ملك پريزاد آورد

بسكه در راهت كمين انتظارم پيركرد****مو سپيدي نقش من بر كلك بهزاد آورد

چون پر طاووس مي بايد اسير عشق را****كز عدم گلدسته واري نذر صياد آورد

تحفهٔ ما بي بران غير از دل صد چاك نيست****شانه مي باشد ره آوردي كه شمشاد آورد

عشق را عمري ست با خلق امتحان همت است****عالمي را مي برد مجنون كه فرهاد آورد

از تغافل هاي نازش سخت دور افتاده ايم****پيش آن نامهربان ما را كه در ياد آورد

تا سپند ما نبيند انتظار سوختن****چون شرر كاش آتش ازكانون ايجاد آورد

انفعالم آب كرد اي كاش شرم

احتياج****يك عرق وارم برون زين خجلت آباد آورد

بيدل از سامان تحصيل نفس غافل مباش****مي برد با خويش آخرهرچه را باد آورد

غزل شمارهٔ 1108: پاي طلب دمي كه سر از دل برآورد

پاي طلب دمي كه سر از دل برآورد****چون تار شمع جاده ز منزل برآورد

چون سايه خاك مال تلاش فسرده ام****كو همتي كه پايم ازين گل برآورد

دل داغ ريشه اي ست كه هرگه نموكند****چون شمع ازتوقع حاصل برآورد

خط غبار من كه رساند به كوي يار****اين نامه را مگرپر بسمل برآورد

هرجا رسد نويد شهيدان تيغ عشق****آغوش سر ز زخم حمايل برآورد

جون شمع لرزه در جگر از ترزباني ام****اي شيوه ام مباد ز محفل برآورد

در واديي كه غيرت ليلي درد نقاب****مجنون سربريده زمحمل برآورد

ضبط خودت بن است غم خلق هرزه چند****گوهرمحيط را به چه ساحل برآورد

بنياد اين خرابه به آبي نمي رسد****تاكي كسي عرق كند وگل برآورد

بر آستان رحمت مطلق بريدني ست****دستي كه مطلب از لب سايل برآورد

بيد ل نفس گر از در ابرام بگذرد****عشقش چه ممكن است كه از دل برآورد

غزل شمارهٔ 1109: زين شيشهٔ ساعت كه مه و سال برآورد

زين شيشهٔ ساعت كه مه و سال برآورد****گرد عدم فرصت ما بال برآورد

عمري ز حيا زحمت اوهام كشيديم****ما را خم دوش مژه حمال برآورد

زين وضع پريشان كه عرق ريز نموديم****آيينهٔ ما آب ز غربال برآورد

چون آبله در خاك ادبگاه محبت****بايد سر بي گردن پامال بر آورد

جز خارق معكوس مدان ريش و فش شيخ****آدم خريي كرد ، دم ويال برآورد

بر اهل فنا خرده مگيريد كه منصور****باگردن ديگر سر اقبال برآورد

در صافي دل شبههٔ تحقيق نهان بود****چون زنگ نماند آينه تمثال برآورد

سودي كه من اندوختم از هيچ متاعي****كم نيست كه از منت دلال برآورد

آهم ز رفيقان سفركرده سراغيست****از جيب من اين قافله دنبال برآورد

طاووس من از باغ حضور كه خبر يافت****كز رنگ من آيينه پر و بال برآورد

فرياد كه راز تب عشقت بنهفتم****چون شمعم ازين دايره تبخال برآورد

تا كي به رقم تازه كنم شكوهٔ احباب****خشكي زدماغ قلمم نال برآورد

بيدل علم از معني نازك نتوان شد****موچيني ما را

همه جا لال بر آورد

غزل شمارهٔ 1110: عملي كه سر به هوا خم از همه پيكرت به در آورد

عملي كه سر به هوا خم از همه پيكرت به در آورد****نه چو مو جنون هار سر قدم از سرت به در آورد

به بضاعت هوس آنقدر مگشا دكان فضولي ات****كه چو رنگ باخته وسعت پرت از برت به در آورد

به گداز عشوهٔ علم و فن در پير ميكده بوسه زن****كه ز قد عالم وهم و ظن به دو ساغرت به درآورد

به قبول و رد، مطلب سبب كه غرور چرخ جنون حسب****به دري كه خواندت از ادب ز همان درت به در آورد

ز خيال الفت خانمان به در آ كه شحنهٔ امتحان****نفسي اگر دهدت امان دم ديگرت به در آورد

به وقار اگر نه سبكسري حذر از غرور هنروري****كه مباد خفٌت لاغري رگ جوهرت به در آورد

اثر وفا ندهد رضا به خمار نشئهٔ مدعا****نگهي كه گردش رنگ ما خط ساغرت به در آورد

ز طواف كعبه كه مي رسد به حضور مقصد آرزو****من و سجدهٔ پس زانويي كه سر از درت به در آورد

ندهد تأمل انس و جان ز لطافت بد نت نشان****مگر آنكه جامهٔ رنگ ما عرق از برت به در آورد

من بيدل از خم طره ات به كجا روم كه سپهر هم****سر خود به خاك عدم نهد كه ز چنبرت به در آورد؟

غزل شمارهٔ 1111: ز دنيا چه گيرد اگر مردگيرد

ز دنيا چه گيرد اگر مردگيرد****مگر دامن همت فردگيرد

خجل مي روم از زيانگاه هستي****عدم تا چه از من ره آوردگيرد

عرق دارد آيينه از شرم رنگم****بگو تا گلاب از گل زرد گيرد

تن آسان اقبال بخت سياهم****حيا بايدم سايه پرورد گيرد

عبث لطمه فرساي موت و حياتم****فلك تاكي ام مهرهٔ نردگيرد

شب قانعان از سحر مي هراسد****مبادا سواد وفا گرد گيرد

به خاكم فرو برد امدادگردون****كم ازپاست دستي كه نامردگيرد

ز بس يأس در هم شكسته ست رنگم****گر آيينه گيرم دلم دردگيرد

ازبن باغ عبرت نجوشيد بيدل****دماغي كه بوي دل سرد گيرد

غزل شمارهٔ 1112: اگر به افواج عزم شاهان سواد روم و فرنگ گيرد

اگر به افواج عزم شاهان سواد روم و فرنگ گيرد****شكوه درونش هر دو عالم به يك دل جمع تنگ گيرد

جو شمع كاش از خيال شوكت طبيعت غافل آب گردد****كه سر فرازد به اوج گردون و راه كام نهنگ گيرد

ز مكتب اعتبار دنيا ورق سيه كردن است و رفتن****درين خم نيل جامهٔ كس بجز سياهي چه رنگ گيرد

گهر ني ام تا درين محيطم بود به عرض وقار سودا****حباب معذور بادسنجم ترازوي من چه سنگ گيرد

ز خجلت اعتبار باطل اگرگذشتم ز من چه حاصل****كجاست دامن فرصت اينجا كه با تو گويم درنگ گيرد

ز حرف طاقت گداز لعلت دمي به جرات دچار گردم****كه همچو ياقوتم آب و آتش عنان پرواز رنگ گيرد

به پاس دل ناكجا خورد خون بهار نازي كه ازلطافت****حناي دستش سياهي آرد چو شمع اگر گل به چنگ گيرد

ز چنگ آفت كمين گردون كجا رود كس چه چاره سازد****پي رميدن گم است آنجاك ه راه آهو ، پلنگ گيرد

ز تيره طبعان وقت بگسل مخواه ننگ وبال بز دل****ازبن كه بيني نقوش باطل خوش ست آيينه زنگ گيرد

درين جنون زار فتنه سامان به شعله كاران كذب و بهتان****مجوش چندان كه عالمي را نفس به دود تفنگ گيرد

مدم به طبع درشت ظالم فسون تاثير مهربيدل****هزار آتش نفس

گدازد كه آب خشكي ز سنگ گيرد

غزل شمارهٔ 1113: دمي كه تيغ تو خون مرا بحل گيرد

دمي كه تيغ تو خون مرا بحل گيرد****هجوم ناز سراپاي من به دل گيرد

كجاست اشك كه در عالم خيال توام****هزار آينه با جلوه متصل گيرد

مزاج عاشق و آسودگي به آن ماند****كه شعله رنگ هواهاي معتدل گيرد

به حيرت است نگاه ادب سرشت وفا****كه شمع خلوت آيينه مشتعل گيرد

بهار عمر و طراوت زهي خيال محال****مگر حيا عرض از طبع منفعل گيرد

كسي برد چو نگه لذت شناسايي****كه نقش خويش به هر جلوه مضمحل گيرد

خوشم كه ناله ام امروز خصم خودداري ست****چو سرو تا به كي آزادگي به گل گيرد

كفيل وحشت هر ذره ام چو شور جنون****كسي كه نگذرد از خود مرا خجل گيرد

ز شرم ِ بيدلي خويش آب مي گردم****مباد آينه پيش تو نام دل گيرد

غزل شمارهٔ 1114: تا ساز نفسها كم مضراب نگيرد

تا ساز نفسها كم مضراب نگيرد****آهنگ جنون دامن آداب نگيرد

عاشق كه بنايش همه بر دوش خرابي ست****چون ديده چرا خانه به سيلاب نگيرد

بر پاي توگر باز شود ديده مخمل****چون آينه هرگز خبر از خواب نگيرد

چون ريگ روان در سفر دشت توكل****بايد قدح آبله هم آب نگيرد

بي كينه ام از خلق به رنگي كه چو ياقوت****مو از اثر آتش من تاب نگيرد

درويشي من سرخوش صهباي تسلي است****ساحل قدح از گردن گرداب نگيرد

زين خواب گمان وا نشود چشم يقينت****ازتيغ اجل تا به گلو آب نگيرد

غفلت به كمين دم پيري ست حذركن****كزپرتو صحبت به شكر خواب نگيرد

آخربه گهر محو شود پيچ وخم موج****تا چند دل از عالم اسباب نگيرد

بيدل به عبادتكدهٔ عجزپرستي****جز نقش كف پاي تو محراب نگيرد

غزل شمارهٔ 1115: گر شوق پي مطلب ناياب نگيرد

گر شوق پي مطلب ناياب نگيرد****سرمشق رم از عالم اسباب نگيرد

با تشنه لبي ساز و مخور آبي از اين بحر****تا حلق تو را تنگ چو گرداب نگيرد

آن دل كه تپيدن فكند قرعهٔ وصلش****حيف است كه آيينه به سيماب نگيرد

محتاج كريمان نشود مفلس قانع****سرچشمهٔ آيينه زبحرآب نگيرد

صيّاد اسيران محبّت خم ابروست****كس ماهي اين بحر به قلاب نگيرد

از نور هدايت نبرد بهره سيه بخت****چون سايه كه رنگ از گل مهتاب نگيرد

دل مست جنون است بگوييد خرد را****امروز سراغ من بيتاب نگيرد

از بس به مراد دو جهان دست فشاندم****گر زلف شوم دامن من تاب نگيرد

منظور حيا ضبط نگاهيست و گر نه****سر پنجهٔ مژگان بتان خواب نگيرد

در حلقهٔ خامش نفسان در دل باش****تا هيچكست نكته در اين باب نگيرد

ہنياد تو تا چند شود سدّ ره عمر****بيدل كف خاكي ره سيلاب نگيرد

غزل شمارهٔ 1116: به محفلي كه فضولي قدح به دست نگيرد

به محفلي كه فضولي قدح به دست نگيرد****خمار اگر عسس آيد برون كه مست نگيرد

بساز با دل خرسندي از جهان تعين****كه چون كلاهش اگر بشكني شكست نگيرد

به رنگي آينه پردازده كه تا به قيامت****جريده ات چو عدم نقش هرچه هست نگيرد

گشاد دست و دل است انجمن طرازي مشرب****كس اين قدح به كف آستين پرست نگيرد

دگر اميد چه دارد به صيدگاه تخيل****كسي كه ماهي بحر گمان به شست نگيرد

كجاست جز سر تسليم ما به راه محبت****فتاده اي كه كسش جز غبار دست نگيرد

به صيدگاه طلب مگسل از رسايي همت****كه غير عقدهٔ دل رشته چو ن گسست نگيرد

نديد قطره ز قعر محيط غير فسردن****چه ممكن است كه دل در جهان پست نگيرد

سيه مكن ورق امتحان آينه بيدل****كه مشق خامهٔ سعي نفس نشست نگيرد

غزل شمارهٔ 1117: من آن غبارم كه حكم نقشم به هيچ آيينه درنگيرد

من آن غبارم كه حكم نقشم به هيچ آيينه درنگيرد****اگر سراپا سحر برآيم شكست رنگم به بر نگيرد

نشد ز سازم به هيچ عنوان چو ني خروش دگر پرافشان****جز اين كه يارب در اين نيستان پر نوايم شكر نگيرد

به اين گراني كه دارد امروز ز رخت چندين خيال دوشم****چو كشتي ام پاي رفتني كه اگر محيطم به سر نگيرد

به راه يأسي است سعي گامم كه گر به لغزش رسد خرامم****كسي جز آغوش بي نشاني چو اشكم از خاك برنگيرد

دل از فسون امل طرازي به جد گرفته ست هرزه تازي****مباد شرم نفس گدازي عنان اين بيخبر نگيرد

نگاه غفلت كمين ما را كنار مژگان نشد ميسر****تپد به خون خفته خوابناكي كه سايه اش زير پر نگيرد

چو موج عمريست بي سر و پا تلاش شوقم ادب تقاضا****چه ممكن است اين كه رشتهٔ ما چو عقده گيرد گهر نگيرد

خوشا غنامشربي كه طبعش به حكم اقبال بي نيازي****ز هركه خواهد جزا نخواهد ز هرچه گيرد اثر نگيرد

اگر ز معمار

دهر باشد بناي انصاف را ثباتي****گلي كه تعمير رنگ دارد چراش در آب زر نگيرد

دلي كه بردند آب نازش به آتش عشق كن گدازش****چو شيشه بر سنگ خورد سازش كسيش جز شيشه گر نگيرد

گذشت مجنون به وضع عريان چو ناله و آه از اين بيابان****تو هم به آن رنگ دامن افشان كه چين دامن كمر نگيرد

قبول سرمايهٔ تعين كمينگه آفت است بيدل****چوشمع خاموش ترك سر گير كه تا هوايت به سر نگيرد

غزل شمارهٔ 1118: تدبير عنان من پر شور نگيرد

تدبير عنان من پر شور نگيرد****هر پنبه سر شيشهٔ منصور نگيرد

دارد ز سر و برگ غنا دامن فقرم****چيني كه به مويي سر فغفور نگيرد

در خلق خجالت كش تحصيل كمالم****برخرمن من خرده مگر مور نگيرد

با من چو كلف بخت سياهي ست كه صدسال****در ماهش اگر غوطه دهم نور نگيرد

نزديكتر آييد سرابم نه محيطم****معيار كمالم كسي از دور نگيرد

محرومي شوق ارني سخت عذابي ست****جهدي كه خروش تو ره طور نگيرد

عرياني از اسباب جهان مغتنم انگبار****تا بند گريبان تو هر گور نگيرد

قطع امل الفت دل عقد محال است****چندان ببر اين تاك كه انگور نگيرد

اي مرده دل آرايش مرقد چه تمناست****نام تو همان به كه لب گور نگيرد

بر منتظر وصل مفرما مژه بستن****انصاف قدح از كف مخمور نگيرد

بيدل هدف ناوك آفات بزرگي ست****مه تا به كمالش نرسد نور نگيرد

غزل شمارهٔ 1119: اگر دماغم درين خمستان خمار شرم عدم نگيرد

اگر دماغم درين خمستان خمار شرم عدم نگيرد****ز چشمك ذره جام گيرم به آن شكوهي كه جم نگيرد

در آن دبستان كه سعي گردون به حك دهد خط كهكشانش****كسي ز قدرت چه وانگارد كه دست خود را قلم نگيرد

درين قلمرو كف غبارم به هيچكس همسري ندارم****كمال ميزان اعتبارم بس است اگر ذره كم نگيرد

ز عرصهٔ اعتبار گوي سر سلامت توان ربودن****گر آمد و رفتن نفسها به باد تيغ تو دم نگيرد

نفس به خميازه مي گدازي به ساز نقش نگين ننازي****كه نام اقبال بي نيازي لبي كه نايد بهم نگيرد

نصيبي از عافيت ندارد حباب بحر غرور بودن****حذر كه باد دماغت آخر به رنج نفخ شكم نگيرد

به اين درشتي كه طبع غافل خطاست تأثير انفعالش****چو سنگ دركارگاه ميناگر آب گردد كه نم نگيرد

نرفته از خود ندارد امكان به معني رفتگان رسيدن****كه خاك ناگشته كس درين ره سراغ نقش قدم نگيرد

گزيده

اقبال همت ما فروتني عرصهٔ نياز****كه منت سربلندي آنجا كسي به دوش علم نگيرد

خيال نامحرم گريبان دواند ما را به صد بيابان****چه سازم آواره در دل كه راه دير و حرم نگيرد

دل است منظور بي نيازي ز غفلت آزرده اش نسازي****.كسي كزان جلوه شرم دارد شكست آيينه كم نگيرد

اگر بنازم به زور همت ني ام خجالت كش غرامت****كشيده ام بار هر دو عالم به پشت پايي كه خم نگيرد

ندارد اين مكتب تعّين كدورت انشاتري چو بيدل****به صفحه گرنام او نويسم بجز غبار از رقم نگيرد

غزل شمارهٔ 1120: فسردگيهاي ساز امكان ترانه ام را عنان نگيرد

فسردگيهاي ساز امكان ترانه ام را عنان نگيرد****حديث توفان نواي عشقم خموشي از من زبان نگيرد

ز دستگاه جهان صورت ني ام خجالت كش كدورت****چو آينه دست بي نيازان ز هر چه گيرد زبان نگيرد

سماجت است اينكه عالمي را به سر فكنده ست خاك ذلّت****سبك نگردد به چشم مردم كسي كه خود را گران نگيرد

ز دست رفته ست اختيارم به پارسايي كشيده كارم****به ساز وحشت پري ندارم كه دامنم آشيان نگيرد

به غير وحشت به هيچ عنوان حضور راحت ندارد امكان****ز صيد مطلب سراغ كم گير اگر دلت زين جهان نگيرد

مناز بر مايهٔ تعيّن كه كاروان متاع همّت****به چارسويي كه خود فروشي رواج دارد دكان نگيرد

ز خود برآ تا رسد كمندت به كنگر قصر بي نيازي****به نردبانهاي چين دامن كسي ره آسمان نگيرد

اگر به عزم گشاد كاري ز گوشه گيران مباش غافل****كه تير پرواز را نشايد دمي كه بال از كمان نگيرد

كج است طور بناي عالم تو نيز سركن به كج ادايي****كه شهرت وضع راستي ها چو حلقه ات بر سنان نگيرد

درآتش عشق تا نسوزي نظر به داغ وفا ندوزي****كه از چراغ هوس فروزي تنور افسرده نان نگيرد

فتاده اي را ز خاك بردار و يا مبر نام استطاعت****كسي چه گيرد ز

ساز قدرت كه دست واماندگان نگيرد

اگر ز وارستگان شوقي به فكر هستي مپيچ بيدل****كه همّت آيينهٔ تعلٌق به دست دامن فشان نگيرد

غزل شمارهٔ 1121: دل به خرسندي اگر ترك هوس مي گيرد

دل به خرسندي اگر ترك هوس مي گيرد****كام عشرت ز نشاط همه كس مي گيرد

نيست اقبال چو اسباب ندامت دربار****عبرت از بال هما بال مگس مي گيرد

زندگي شبههٔ هستي ست كه مانند حباب****هر كه هست آينه اي پيش نفس مي گيرد

بگذر از فكر اقامت كه به هر چشم زدن****كاروان صورت آواز جرس مي گيرد

از وديعت سپريهاي فلك ياس مسنج****به تو اين سفله چه داده ست كه پس مي گيرد

التقات ضعفا پايه ي اقبال رساست****شعله است آتش اگر دامن خس مي گيرد

سرمه رنگ است غبار گذر خاموشان****اي نفس ناله نگردي كه عسس مي گيرد

قطع اميدكن از عمر كه موي پيري****شاهبازي ست كه چون صبح نفس مي گيرد

ناله باب است در آن شهر كه ما قافله ايم****سودها مفت رفيقي كه جرس مي گيرد

طالب بيخبري باش كه در دشت طلب****رفتن ازخويش سراغ همه كس مي گيرد

بيدل اين دامگه از صيد تماشا خالي ست****مفت چشمي كه نگاهي به قفس مي گيرد

غزل شمارهٔ 1122: غنا مفت هوس گر نام آسودن نمي گيرد

غنا مفت هوس گر نام آسودن نمي گيرد****غبار دامن افشان سحر دامن نمي گيرد

فسردن خوشترست از منت شوراندن آتش****حنا بوسدكف دستي كه دست من نمي گيرد

دلي دارم ادب پروردهٔ ناموس يكتايي****كه از شرم محبت خرده بر دشمن نمي گيرد

ز تشويش علايق رسته گير آزادطبعان را****عنان آب دام سعي پرويزن نمي گيرد

ره فهم تجرد، فطرت باريك مي خواهد****كسي جز رشته آب از چشمهٔ سوزن نمي گيرد

حضور عافيت گر مقصد سعي طلب باشد****چرا همّت ره از پا درافتادن نمي گيرد

ضعيفي در چه خاك افكنده باشد دام من يارب****كه صيٌاد از حيا، عمريست نام من نمي گيرد

تواضع كيش همّت را چه امكان است رعنايي****خم دوش فلك بار سر و گردن نمي گيرد

دم پيري ز فيض گريه خلقي مي رود غافل****در اين مهتاب شيري هست و كس روغن نمي گيرد

قماشي از حيا دارد قباي نازك اندامي****كه بوي يوسف ازشوخي به پيراهن نمي گيرد

اگر شمع رخش صد انجمن روشن كند بيدل****تحير آتشي دارد

كه جز در من نمي گيرد

غزل شمارهٔ 1123: نه هستي از نفسهايم شمار ناله مي گيرد

نه هستي از نفسهايم شمار ناله مي گيرد****عدم هم از غبار من هم عيار ناله مي گيرد

نمي دانم دل آزرده ام يا شو ق مايوسم****كه هرجا مي روم راهم غبار ناله مي گيرد

بم و زير دگر دارد نواي ساز مشتاقان****نفس دزديدن اينجا اختصار ناله مي گيرد

عرق گل كرده ام از شرم مطلب ليك استغنا****همان چون موج اشكم آبيار ناله مي گيرد

نينگيزد چرا دود از سپند ناتوان من****نيستانها در آتش خار خار ناله مي گيرد

اگر مطلق عنان گردد سپاه اضطراب دل****دو عالم شوخي يك ني سوار ناله مي گيرد

ادب هرچند محو سرمه گرداند غبارم را****جنون شوق راه انتظار ناله مي گيرد

فنا مشكل كه گردد پرده دار ناكسيهايم****خس من آتش از رنگ بهار ناله مي گيرد

شكست ساز هم آهنگها دارد در اين محفل****چوكامل شد خموشي اشتهار ناله مي گيرد

نمي دانم كه را گم كرده است آغوش اميدم****كه حسرت عالمي را در كنار ناله مي گيرد

ز خاكسترگذشت افسانهٔ داغ سپند من****هنوزم آرزو شمع مزار ناله مي گيرد

فلكتازي ست بيدل ترك وضع خويشتن داري****كه هركس رفت از خود اعتبار ناله مي گيرد

غزل شمارهٔ 1124: راه فضولي ما هم در ازل حيا زد

راه فضولي ما هم در ازل حيا زد****تا چشم باز كرديم مژگان به پشت پا زد

صبحي زگلشن راز بوي نفس جنون كرد****برهردماغ چون گل صد عطسه زين هوا زد

دل داغ بي نصيبي است از غيرت فسردن****دست كه دامن ناز بر آتش حنا زد

سررشتهٔ نفس نيست چندان كفيل طاقت****گر دل گره ندارد بر طبع ما چرا زد

در نيم گردش رنگ دور نفس تمام است****جام هوس نبايد بر طاق كبريا زد

تا دل ازين نيستان يك ناله وار برخاست****چون بند ني ضعيفي صد تكيه بر عصا زد

آرايش تحير موقوف دستگاهيست****راه هزار جولان دامان نارسا زد

افلاس در طبايع بي شكوه فلك نيست****ساغر دمي كه بي مي گرديد بر صدا زد

دركارگاه تقدير دامان خامشي گير****از آه و ناله

نتوان آتش درين بنا زد

با گرد اين بيابان عمريست هرزه تازيم****در خواب ناز بوديم بر خاك ما كه پا زد

آيينه در حقيقت تنبيه خودپرستي است****با دل دچارگشتن ما را به روي ما زد

بيدل بهار امكان رنگي نداشت چندان****دستي كه سودم از يأس بر گل تپانچه ها زد

غزل شمارهٔ 1125: چنين گر طيع بيدر ت به خورد و خواب مي سازد

چنين گر طيع بيدر ت به خورد و خواب مي سازد****به چشمت اشك را هم گوهر ناياب مي سازد

ضعيفي دامنت دارد خروش درد پيدا كن****كه هرجا رشته ٔ سازي ست با مضراب مي سازد

درين ميخانه فرش سجده بايد بود مستان را****كه موج باده از خم تا قدح محراب مي سازد

جنون كن در بناي خانمان هوش آتش زن****همين وضعت خلاص از كلفت اسباب مي سازد

نفس را الفت دل نيست جز تكليف بيتابي****كه دود از صحبت آتش به پيچ و تاب مي سازد

چو صبحي كز حضور آفتاب انشا كند شبنم****خيال او نفس در سينهٔ من آب مي سازد

چنين كز سوز دل خاكستر ايجاد است اعضايم****تب پهلوي من از بوريا سنجاب مي سازد

به برق همت از ابركرم قطع نظركردم****تريهاي هوس كشت مرا سيراب مي سازد

به هجران ذوق وصلي د ارم و بر خويش مي بالم****در آتش نيز اين ماهي همان با آب مي سازد

درين محفل ندارد بوي راحت چشم واكردن****نگاه بيدماغان بيشتر با خواب مي سازد

ندارد بزم امكان چون ضعيفي كيمياسازي****كه اجزاي غرور خلق را آداب مي سازد

تواضعهاي ظالم مكر صيادي بود بيدل****كه ميل آهني را خم شدن قلاب مي سازد

غزل شمارهٔ 1126: نفس با يك جهان وحشت به خاك و آب مي سازد

نفس با يك جهان وحشت به خاك و آب مي سازد****پرافشان نشئه اي با كلفت اسباب مي سازد

چو آل دودي كه پيدا مي كند خاموشي شمعش****زخود هركس تسلي شد مرا بيتاب مي سازد

دل آواره ام هرجا كند انداز بيتابي****فلك را خجلت سرگشتگي گرداب مي سازد

به هرجا عجزم از پا افكند مفت است آسودن****غبار از پهلوي خود بستر سنجاب مي سازد

ز موي پيري ام گمراهي دل كم نمي گردد****نمك را ديدهٔ غفلت پرستم خواب مي سازد

تواضع هاي من آيينهٔ تسليم شد آخر****هلال اينجا جبين سجده از محراب مي سازد

دل بي نشئه اي داري نياز درد الفت كن****گداز انگور را آخر شراب ناب مي سازد

دماغ حسرت اسباب مي سوزي از اين غافل****كه اجزاي ترا هم مطلب ناياب مي سازد

سحر ايجاد

شبنم مي كند من هم گمان دارم****كه شوقت آخر از خاكسترم سيماب مي سازد

به رنگ شمع گرد غارت اشك است اجزايم****چكيدنها به بنياد خودم سيلاب مي سازد

چنين كز عضو عضوم موج غفلت مي دمد بيدل****چو فرش مخملم آخر طلسم خواب مي سازد

غزل شمارهٔ 1127: چو دندان ريخت نعمت حرص را مأيوس مي سازد

چو دندان ريخت نعمت حرص را مأيوس مي سازد****صدف را بي گهرگشتن كف افسوس مي سازد

تعلقهاي هستي با دلت چندان نمي پايد****نفس را يك دو دم اين آينه محبوس مي سازد

چه سازد خلق عاجز تا نسازد با گرفتاري****قفس را بي پريها عالم مانوس مي سازد

فلك بر شش جهت واكرده است آغوش رسوايي****خيال بي خبر با پرده ناموس مي سازد

به گمنامي قناعت كن كه جاف بي حيا طينت****به سرها چرم گاوي مي كشد تا كوس مي سازد

تو خواهي شور عالم گير و خواهي غلغل محشر****فلك زين رنگ چندين نغمه ها محسو س مي سازد

نفس زير عرق مي پرورد شرم حباب اينجا****به پاس آبرو هر شمع با فانوس مي سازد

خموشي ختم گفت وگوست لب بربند و فارغ شو****همين يك نقطه كار درس صد قاموس مي سازد

چه سحر است اين كه افسونكاري مشاطهٔ حيرت****به دستت مي دهد آيينه و طاووس مي سازد

به ياد آستانت گر همه چين بر جبين بندم****ادب لب مي كند ايجاد و وقف بوس مي سازد

فغان بي وجد نازي نيست كز دل بركشد بيدل****برهمن زاده اي در دير ما ناقوس مي سازد

غزل شمارهٔ 1128: تا جلوهٔ بيرنگ تو بر قلب صور زد

تا جلوهٔ بيرنگ تو بر قلب صور زد****تمثال گرفت آينه در دست و به در زد

همت به سواد طلبت گرد جنون داشت****نُه چرخ ز باليدن يك آبله سر زد

رفتي و نياسود غبارم چه توان كرد****بر آتش من ناز تو دامان سحر زد

بي روي تو از سير چمن صرفه نبردم****هر لاله كه ديدم شبيخونم به نظر زد

زين ثابت و سيار سراغم چه خيال است****گرديدن رنگم به در چرخ دگر زد

بي برگ طرب كرد مرا قامت پيري****خم گشتن اين نخل به صد شاخ تبر زد

افسون شعور از نفسم دود برآورد****آبي كه به رو مي زدم آتش به جگر زد

بي ياس، دل از فكر وطن بر نگرفتم****تا آبله پا گشت گهر فال سفر زد

پرواز نگاهي بتماشا نرساندم****چون شمع زسرتا قدمم يك مژه

پرزد

مژگان بهم بسته سراپردهٔ دل بود****حيرت زده ام دامن اين خيمه كه بر زد

فرياد كه رفتيم و به جايي نرسيديم****صبح از نفس سوخته دامن به كمر زد

ما را ز بهارت چه رسد غير تحير****تمثال گلي بودكه آيينه به سر زد

دشنامي از آن لعل شنيدم كه مپرسيد****مي خواست به سنگم زند آخر به گهر زد

بيدل دل ما را نگهي برد به غارت****آن گل كه تو ديدي چمني بود نظر زد

غزل شمارهٔ 1129: حديث عشق شودناله ترجمانش و لرزد

حديث عشق شودناله ترجمانش و لرزد****چو شيشه دل كه كشد تيغ از ميانش و لرزد

قيامت است بر آن بلبلي كه از ادب گل****پر شكسته كشد سر ز آشيانش و لرزد

به هر نفس زدن از دل تپيدن است پرافشان****چو ناخدا گسلد ربط بادبانش و لرزد

به وحشتي است درين عرصه برق تازي فرصت****كه پيك وهم زند دست درعنانش ولرزد

به خون تپيده ضبط شكسته رنگي خويشم****چو مفلسي كه شود گنج زر عيانش و لرزد

اگر به خامه دهم عرض دستگاه ضعيفي****ز ناله رشته كشد مغز استخوانش و لرزد

ز سوز سينه ي من هر كه واكشد سر حرفي****چو نبض تب زده برخود تپد زبانش و لرزد

به عرصه اي كه شود پرفشان نهيب خدنگت****فلك چو شست ببوسد زه كمانش و لرزد

خيال چين جبينت به بحر اگر بستيزد****به تن ز موج دود رعشه ناگهان اش و لرزد

گداخت زهرهٔ نظاره دورباش حيايت****چو شب روي كه كند بيم پاسبانش و لرزد

شكسته رنگي عاشق اگر رسد به خيالش****چو شاخ گل برد انديشهٔ خزانش و لرزد

غبار هستي بيدل ز شرم بيكسي خود****به خاك نيزكند ياد آستانش و لرزد

حديث كاكل و زلف تو بيدل ار بنگارد****چو رشته تاب خورد خامه در بنانش و لرزد

غزل شمارهٔ 1130: زبان به كام خموشي كشد بيانش و لرزد

زبان به كام خموشي كشد بيانش و لرزد****نگه ز دور به حيرت دهد نشانش ولرزد

نگه نظاره كند از حيا نهانش و لرزد****زبان سخن كند از تنگي دهانش و لرزد

چه شوكت است ادبگاه حسن را كه تبسم****ببوسد از لب موج گهر دهانش و لرزد

قلم چگونه دهد عرض دستگاه توهم****كه فكر مو شود ازحيرت ميانش و لرزد

دمي كه آرزوي دل به عرض شوق توكوشد****گره چو شمع شود ناله بر زبانش و لرزد

خيال ما كند آهنگ سجدهٔ سر راهت****برد تصور از آنسوي آسمانش و لرزد

نظربه طينت بيتاب عاشق اينهمه سهل است****كه

همچو مو ج شود ناله برزبانش ولرزد

عجب مدار ز نيرنگ اختراع مروت****كه همچوآه زدل بگذرد سنانش ولرزد

بود ترحم عشقت به حال ناكسي من****چو مشت خس كه كند شعله امتحانش و لرزد

به محفل تو كه اظهار مدعاست تحير****نفس در آينه پنهان كند فغانش و لرزد

به وصل وحشتم از دل نمي رود چه توان كرد****كه سست مشق رسد تير بر نشانش و لرزد

به عافيت ني ام ايمن ز آفتي كه كشيد****چون آن غريق كه آرند بر كرانش و لرزد

ز بسكه شرم سجودش گداخت پيكر بيدل****چو عكس آب نهد سر بر آستانش و لرزد

غزل شمارهٔ 1131: روزي كه قضا سر خط آفاق رقم زد

روزي كه قضا سر خط آفاق رقم زد****گفتم به جبينم چه نوشتندقلم زد

غافل مشويد از نفس نعل درآتش****سرتا قدم شمع درين بزم قدم زد

چون مو به نظر سخت نگون سار دميديم****فواره اين باغ به غربال علم زد

ساز طرب محفل اقبال شكست است****جامي كه شنيدي تو قلك بر سر جم زد

زين خيره نگاهي كه شهان راست به درويش****پيداست كه بر چشم يقين گرد حشم زد

واعظ به تكلف ندهي زحمت مستان****از باده نخواهد لب ساغر به قسم زد

صد شكر كه چون صبح نكرديم فضولي****با ما نفسي بود كه بر آينه كم زد

خواب عجبي داشت جهان ليك چه حاصل****دل كرد جنوني كه نفس تا به عدم زد

فرياد كه يك سجده به دل راه نبرديم****كوري همه را سر به در دير و حرم زد

اقبال عرق كرد ز سامان حبابم****تا كوس به شهرت زند از شرم به نم زد

يارب دم پيري به چه راحت مژه بندم****بي سايه شد آن گوشهٔ ديوار كه خم زد

بيدل سپر افكند چو مژگان ز ندامت****دستي كه ز دامان تو مي خواست بهم زد

غزل شمارهٔ 1132: جام غرور كدام رنگ توان زد

جام غرور كدام رنگ توان زد****شيشه نداريم بر چه سنگ توان زد

.از هوسم واخريد عذر ضعيفي****آبله بوسي به پاي لنگ توان زد

قطره محال است بي گهر دل جمعت****سست مگير آن گره كه تنگ توان زد

نقش نگينخانهٔ هوس اگر اين است****گل به سر نامها ز ننگ توان زد

كوس و دهل مايهٔ شعور ندارد****دنگ نه اي چند دنگ دنگ توان زد

بس كه شكستند عهدهاي مروت****بر سر ياران پركلنگ توان زد

چشم گشا ليك بر رخ مژه بستن****آينه باش آنقدر كه زنگ توان زد

دور چه ساغر زند كسي به تخيل****خنده مگر بر جهان بنگ توان زد

دامن مقصد كه مي كشد ز كف ما****گربه گريبان

خويش چنگ توان زد

سخت چو فواره غافلي زته پا****سر به هوا تا كجا شلنگ توان زد

بيدل از اندوه اعتبار برون آ****تا پري اين شيشه ها به سنگ توان زد

غزل شمارهٔ 1133: آنكه ما را به جفا سوخته يا مي سوزد

آنكه ما را به جفا سوخته يا مي سوزد****نتوان گفت چرا سوخته يا مي سوزد

پيش چشمش نكني حاصل هستي خرمن****كه به يك برق ادا سوخته يا مي سوزد

تاكي اي آينه زحمت كش صيقل باشي****خانه ات برق صفا سوخته يا مي سوزد

تپشي چند كه در بال و پر شعلهٔ ماست****ذوق پرواز رسا سوخته يا مي سوزد

كس نفهميد كه چون شمع در اين محفل وهم****عالمي سر به هوا سوخته يا مي سوزد

نور انصاف گر اين است كه شاهان دارند****سايه در بال هما سوخته يا مي سوزد

وهم اسباب مپيماكه دماغ مجنون****در سويدا همه را سوخته يا مي سوزد

من و آهي كه اگر سركشد از جيب ادب****از سمك تا به سما سوخته يا مي سوزد

مشت آبي كه درين دير توان يافت كجاست****هرچه ديديم چو ما سوخته يا مي سوزد

تاكي از لاف كند گرم دماغ املت****نفسي چند كه واسوخته يا مي سوزد

شش جهت شور سپندي ا ست ندانم بيدل****دل آواره كجا سوخته يا مي سوزد

غزل شمارهٔ 1134: دل مپرسيد چرا سوخته يا مي سوزد

دل مپرسيد چرا سوخته يا مي سوزد****هرچه شد باب وفا سوخته يا مي سوزد

برق آن جلوه گراين است كه من مي بينم****خانهٔ آينه ها سوخته يا مي سوزد

سوز عشق و دل افسرده زاهد هيهات****از شرر سنگ كجا سوخته يا مي سوزد

اثر از نالهٔ ارباب هوس بيزار است****برق تصوير كه را سوخته يا مي سوزد

غره صبر مباشيد كزين لاله رخان****هركه گرديد جدا سوخته يا مي سوزد

برق سوداي تو در پرده انديشهٔ ما****كس چه داند كه چها سوخته يا مي سوزد

رشحهٔ فيض قناعت بطلب كاتش حرص****خرمن عمر ترا سوخته يا مي سوزد

ساز هستي كه حريفان نفسش مي خوانند****تا شود گرم نوا سوخته يا مي سوزد

اي شرر ترك هوس گير كه تا دم زده اي****نفس هرزه درا سوخته يا مي سوزد

كيست پرسد ز نمكدان لب او بيدل****كز چه زخم دل ما سوخته يا مي سوزد

غزل شمارهٔ 1135: تو شمشير حقي هر كس ز غفلت با تو بستيزد

تو شمشير حقي هر كس ز غفلت با تو بستيزد****همان د ركاسه ي سر خون او را گردنش ريزد

به هرجا در رسد آوازهٔ كوس ظفر جنگت****همه گر شير باشد زهره اش چون آب مي ريزد

غبار موكبت هرجا نمايد غارت آهنگي****حسود از بي پر و بالي به دوش رنگ بگريزد

ببالد آفتاب اقتدار از چرخ اقبالت****به فرق دشمن جاهت فلك خاك سيه بيزد

دعاي بيدلان از حق اميد اين اثر دارد****كه يارب آتش از بنياد اعداي تو برخيزد

غزل شمارهٔ 1136: به اين عجزم چه ز خاك حياپرورد برخيزد

به اين عجزم چه ز خاك حياپرورد برخيزد****مگر مشتي عرق از من به جاي گرد برخيزد

مگو سهل است عاشق را به نوميدي علم گشتن****چها زپا نشيند تا يك آه سرد برخيزد

به مقصد برد شور يك جرس صد كاروان محمل****مباش از ناله غافل گر همه بي درد بر خيزد

خيال آوارهٔ دشت هواي اوست اجزايم****مبادا حسرتي زين خاك بادآورد برخيزد

در آن وادي كه دامان تصرف بشكند رنگم****چو اوراق خزان نقش قدم هم زرد برخيزد

ازين دام تعلق بسكه دشوار است وارستن****تحير نقش بندد گر نگاهي فرد برخيزد

اگر اين است نيرنگ اثر زخم محبت را****نفس از سينه چون صبحم قفس پرورد برخيزد

بقدر اعتبار آيينه دارد جوهر هركس****ز جرات گير اگر مو بر تن نامرد برخيزد

ز املاك هوس دل نام كلفت مزرعي دارم****چو زخم آنجا همه گر خنده كارم درد برخيزد

ز سامان جنون جوش سحر خواهم زدن بيدل****گريبان مي درم چندان كه از من گرد برخيزد

غزل شمارهٔ 1137: چو شمع از ساز من ديگركدام آهنگ برخيزد

چو شمع از ساز من ديگركدام آهنگ برخيزد****جبين بر خاك مالد گر ز رويم رنگ برخيزد

مژه واكردن آسان نيست زبن خوابي كه من دارم****ز صيقل آينه پاها خورد تا زنگ برخيزد

جهان ما و من ناموسگاه وهم مي باشد****چه امكان است از اينجا رسم نام و ننگ برخيزد

غرورش را بساط عجز ما آموخت رعنايي****كه آتش در نيستان چون فتد آهنگ برخيزد

گر آزادي درين زندان سرا تا كي به خون خفتن****دل بي مدعا از هر چه گردد تنگ برخيزد

جنون زين دشت و در هر جا غبار وحشتم گيرد****كنم گردي كه دور از من به صد فرسنگ برخيزد

فلك در گردش است از وهم ممكن نيست وارستن****مگر از پيش چشم اين كاسه هاي بنگ برخيزد

به حرف و صوت ازين كهسار نتوان برد افسردن****قيامت صور بندد بر صدا تا سنگ برخيزد

گرانجاني مكن

تا ننگ خفّت كم كشد همت****كه هر كس مدتي يكجا نشيند لنگ برخيزد

فريب صلح از تعظيم مغروران مخور بيدل****رگ گردن چو برخيزد به عزم جنگ برخيزد

غزل شمارهٔ 1138: چوگوهر قطره ام تاكي به آب افتدكه برخيزد

چوگوهر قطره ام تاكي به آب افتدكه برخيزد****زماني كاش در پاي حباب افتد كه برخيزد

جهاني گشت از نامحرمي پامال افسردن****به فكر خود كسي زين شيخ و شاب افتد كه برخيزد

به اقبال فنا هم ننگ دارد فطرت از دونان****مبادا سايه اي در آفتاب افتد كه برخيزد

ز تقوا دامن عزلت گرفت وخاك شد زاهد****مگر چون شور مستي درشراب افتدكه برخيزد

به حشر خواجه مپسند اي فلك غير از زمينگري****مباد اين خر مكرر در خلاب افتدكه برخيزد

فسون شيشه ما را ازپري نوميدكرد آخر****به روي كس محال است اين نقاب افتدكه برخيزد

تحمل خجلت خفت نمي چيند درين محفل****سپند ما چرا دراضطراب افتد كه برخيزد

درپن صحرا عروج ناز هرگردي ست داماني****سر ما هم به فكر آن ركاب افتد كه برخيزد

حيا مشكل كه گيرد دامن رنگ چمن خيزش****چوگل هرچند اين آتش در آب افتدكه برخيزد

ز لنگرداري رسم توقع آب مي گردم****خدايا بخت من چندان به خواب افتدكه برخيزد

نهان در آستين يأس دارم چون سحر دستي****غبار من دعاي مستجاب افتدكه برخيزد

نمو ربطي ندارد با نهال مدعا بيدل****مگر آتش درين دير خراب افتدكه برخيزد

غزل شمارهٔ 1139: چه غفلت يارب از تقرير يأس انجام مي خيزد

چه غفلت يارب از تقرير يأس انجام مي خيزد****كه دل تا وصل مي گويد ز لب پيغام مي خيزد

خيال چشم او داري طمع بگسل ز هشياري****كه اينجا صد جنون از روغن بادام مي خيزد

چسان بيتابي عاشق نگيرد دامن حيرت****كه از طرز خرامش گردش ايام مي خيزد

ز جوش خون دل بر حلقهٔ آن زلف مي لرزم****كه توفان شفق آخر ز قعر شام مي خيزد

ز بزم مي پرستان بي توقف بگذر اي زاهد****كه آنجا هركه بنشبند ز ننگ و نام مي خيزد

كرم دركار تست اي بي خبر ترك فضولي كن****كه از دست دعا برداشتن ابرام مي خيزد

نه اشك اينجا زمين فرساست ني آهي هوا پيما****غبار بي عصاييها به اين اندام مي خيزد

سخن در پرده خون سازي به است از عرض اظهارش****كه از تحسين

اين بي دانشان دشنام مي خيزد

جنون آهنگ صيد كيست يارب مست بيتابي****كه چون زنجير، شور از حلقه هاي دام مي خيزد

عروج عشرت است امشب ز جوش خم مشو غافل****كه صحن خانهٔ مستان به سير بام مي خيزد

نفس سرمايه اي بيدل ز سوداي هوس بگذر****سحر هم از سر اين خاكدان ناكام مي خيزد

غزل شمارهٔ 1140: بهار حيرت ست اينجا نه گل ني جام مي خيزد

بهار حيرت ست اينجا نه گل ني جام مي خيزد****ز هستي تا عدم يك ديدهٔ بادام مي خيزد

خروش فتنه زان چشم جنون آشام مي خيزد****كه جوش الامان از جان خاص و عام مي خيزد

دليل شوق نيرنگ تماشاي كه شد يارب****كه آب از آينه چون اشك بي آرام مي خيزد

چه امكان ست صيد خاكساران فنا كردن****به راه انتظار ما غبار از دام مي خيزد

به طوف مدعا چون ناله عريان شو كه عاشق را****فسردنها ز طوف جامهٔ احرام مي خيزد

هواي پختگي داري كلاه فقر سامان كن****كه از تاج سرافرازان خيال خام مي خيزد

ز ناداني حباب باده مي نامند بيدردان****به ديدار تو چشم حيرتي كز جام مي خيزد

نفس در دل شكستم شعله زد دود دماغ من****هوا در خانه مي دزدم غبار از بام مي خيزد

رميدن برنمي تابد هواي عالم الفت****چو جوش سبزه گرد اين بيابان رام مي خيزد

درين مزرع كه دارد ريشه از ساز گرفتاري****اگر يك دانه افتد بر زمين صد دام مي خيزد

دماغ جاده پيمايي ندارد رهرو شوقت****شرر اول قدم از خود به جاي گام مي خيزد

ر بس در آرزوي مي سرا پا حسرتم بيدل****نفس تا بر لبم آيد صداي جام مي خيزد

غزل شمارهٔ 1141: به اين ضعفي كه جسم زارم از بستر نمي خيزد

به اين ضعفي كه جسم زارم از بستر نمي خيزد****اگر بر خاك مي افتد نگاهم برنمي خيزد

غبار ناتوانم با ضعيفي بسته ام عهدي****همه گر تا فلك بالم سرم زين در نمي خيزد

نفس عمر ي ست از دل مي كشد دامن چه نازست اين****غبار از سنگ اگر خيزد به اين لنگر نمي خيزد

به وحشت ديده ام جون شمع تدبير گران خوابي****كزين محفل قدم تا برندارم سر نمي خيزد

فسردن سخت غمخواري ست بيمار تعين را****قيامت گر دمد موج از سرگوهر نمي خيزد

به درويشي غنيمت دار عيش بي كلاهي را****كه غير از درد دوش وگردن از افسر نمي خيزد

چنين در بستر خنثي كه خوابانيد عالم را****كه گردي هم به نام مرد ازين كشور نمي خيزد

ز شور مجمع امكان به بيمغزي قناعت كن****كه چون دف جز صداي

پوست زين چنبر نمي خيزد

ازين همصحبتان قطع تمناي وفا كردم****خوشم كز پهلوي من پهلوي لاغر نمي خيزد

ز شرم ما و من دارم بهشتي در نظركانخا****جبين گر بي عرق شد موجش ازكوثر نمي خيزد

خطي بر صفحهٔ امكان كشيدم اي هوس بس كن****ز چين دامن ما صورت ديگر نمي خيزد

به مردن نيز غرق انفعال هستي ام بيدل****ز خاكم تا غباري هست آب از سر نمي خيزد

غزل شمارهٔ 1142: نشئه دودي است كه از آتش مي مي خيزد

نشئه دودي است كه از آتش مي مي خيزد****نغمه گردي ست كه ازكوچهٔ ني مي خيزد

از لب نو خط او گر سخن ايجادكنم****جام را مو به تن از موجهٔ مي مي خيزد

پيرگشتي ز اثرهاي امل عبرت گير****ازكمان بهر شكستن رگ وپي مي خيزد

پيشتاز است خروس نفس از وحشت عمر****گرد جولان همه را گرچه ز پي مي خيزد

چه خيال ست به خون تا به گلو ننشيند****هركه چون شيشه رگ گردن وي مي خيزد

دل اگر آيينهٔ انجمن امكان نيست****اينقدر نقش تحير ز چه شي مي خيزد

عالمي سلسله پيراي جنون است اما****گردباد دگر از وادي حي مي خيزد

سعي آه ازدل ما پيچ و خم وهم نبرد****جوهر از آينه با مصقله كي مي خيزد

مشو از آفت دمسردي پيري غافل****دود از طبع نفس موسم دي مي خيزد

بيدل از بس به غم عشق سراپا گرهم****از دلم ناله به زنجير چو ني مي خيزد

غزل شمارهٔ 1143: تبسم هركجا رنگ سخن زان لعل تر ريزد

تبسم هركجا رنگ سخن زان لعل تر ريزد****زآغوش رك كل شوخي موج گهرريزد

به آهنگ نثار مقدم گلشن تماشايت****چمن در هر گلي صد نرگسستان سيم و زر ريزد

گريبان چاكيي دارند مشتاقان ديدارت****كه كر اشكي به عرض آرند صد توفالا سحر ريزد

رگ خش ندارد دستگاه قطره آبي****به جاي خون مگر رنگ گداز نيشتر ريزد

غبارم زحمت آن آستان داد از گرانجاني****بگو تا ناله اش بردارد و جاي ديگر ريزد

به ناموس وفا در پردهٔ دل آب مي گردم****مبادا حسرت ديدار چون اشكم به در ريزد

به صورت گر تهي دستم به معني گنجها دارم****كه گر يك چشم من دامن فشاند صد گهر ريزد

تويي كز همت بيدستگاهان غافلي ورنه****ز عنقا آشيان برتر نهد رنگي كه پر ريزد

توان سير تنك سرمايه گيهاي جهان كردن****كه هرجا گرد شامي بشكند رنگ سحر ريزد

چو اشك شمع نقد آبرويي در گره دارم****كه تا در پرده است آب است چون رپزد شرر ريزد

كلاه عزت افلاك فرش نقش پاگيرد****چو بيدل هركه ا ز راهت كف خاكي به سر

ريزد

غزل شمارهٔ 1144: وداع كلفتم تا گل كند چاك جگر ريزد

وداع كلفتم تا گل كند چاك جگر ريزد****شب از برچيدن دامان گريبان سحر ريزد

ني ام فرهاد ليك از دل گراني كلفتي دارم****كه بار نالهٔ من بيستون را از كمر ريزد

در اين گلشن چو شبنم از محبت چشم آن دارم****كه سرتا پاي من بگدازد و يك چشم تر ريزد

مجوييد از هجوم آرزو غير از گداز دل****كف خون است اگر اين رنگ ها بر يكدگر ريزد

جهان را اعتباري هست تا نيرنگ مشتاقي****چو چشم آيد به هم ناچار مژگان از نظر ريزد

سر و برگ اجابت نيست آه حسرت ما را****همان بهتر كه اين آتش به بنياد اثر ريزد

محبت كشته را سهل است اشك از ديده افشاندن****كه عاشق گرد اگر از دامن افشاند جگر ريزد

هوس پيمايي آماده ست اسباب ندامت را****حذر آن شيوه كز بي حاصلي خاكت به سر ريزد

به انداز خرامش كبك اگر دوزد نظر بيدل****خجالت در غبار نقش پايش بال و پر ريزد

غزل شمارهٔ 1145: خرد به عشق كند حيله ساز جنگ و گريزد

خرد به عشق كند حيله ساز جنگ و گريزد****چو حيز تيغ حريف آورد به چنگ و گريزد

به ننگ مرد ازين بيشتر گمان نتوان برد****قيامتي كه بزه باشدش خدنگ و گريزد

نگارخانهٔ امكان به و حشتي ست كه گردون****كشند زره رزوشبش صورت پلنگ وگريزد

كنار امن مجوييد از آن محيط كه موجش****ز جيب خود به در آرد سر نهنگ و گريزد

ازين قلمرو حيرت چه ممكن است رهايي****مگر كسي قدم انشا كند ز رنگ و گريزد

ز انس طرف نبستم به قيد عالم صورت****چو مؤمني كه دلش گيرد از فرنگ وگريزد

دل رميدهٔ عاشق بهانه جوست به رنگي****كه شيشه گر شكني بشنود ترنگ و گريزد

سپندوار فتاده ست عمر نعل در آتش****بهوش باش مبادا زند شلنگ و گريزد

كدام سيل نهاده ست روم به خانهٔ چشمم****كه اشك آبله بندد به پاي لنگ و گريزد

رميدني ست ز

شور زمانه رو به قفايم****چو كودكي كه سگي را زند به سنگ و گريزد

مخوان به موج گهر قصهٔ تعلق بيدل****مباد چون نفس از دل شود به تنگ و گريزد

غزل شمارهٔ 1146: مباش غره به سامان اين بنا كه نريزد

مباش غره به سامان اين بنا كه نريزد****جهان طلسم غبارست ازكجا كه نريزد

مكش ز جرات اظهار شرم تهمت شوخي****عرق دمي شود آيينهٔ حيا كه نريزد

به جدگرفتن تدبير انتقام چه لازم****همانقدر دم تيغت تنك نما كه نريزد

قدح به خاك زديم از تلاش صحبت دونان****نداشت آن همه موج آبروي ما كه نريزد

به گوش منتظران ترانهٔ غم عشقت****فسانهٔ شبخون دارد آن صدا كه نريزد

دل ستمكش بيحاصلي چو آبله دارم****كسي كجا برد اين دانه زير پا كه نريزد

به باد رفتم و بر طبع كس نخورد غبارم****دگر چه سحركند خاك بي عصا كه نريزد

نثار راه تو ديدم چكيدن آينه اشكي****گرفتم از مژه اش بركف دعا كه نريزد

خميد پيكرم از انتظار و جان به لب آمد****قدح به ياد توكج كرده ام بيا كه نريزد

به اين حنا كه گرفته است خون خلق به گردن****اگر تو دست فشاني چه رنگها كه نريزد

غم مروت قاتل گداخت پيكر بيدل****مباد خون كس ارزد به اين بها كه نريزد

غزل شمارهٔ 1147: به گرمي نگه از شعله تاب مي ريزد

به گرمي نگه از شعله تاب مي ريزد****به نرمي سخن از گوهر آب مي ريزد

طراوت عرق شرم را تماشا كن****چو برگ گل ز نقابش گلاب مي ريزد

صبا به دامن آن زلف تا زند دستي****غبار شب ز دل آفتاب مي ريزد

صفاي خاطر ما آبيار جلوهٔ اوست****كتان شسته همان ماهتاب مي ر يزد

به عالمي كه كند عشق صنعت آرايي****چمن ز آتش و گلخن ز آب مي ريزد

ز موج خيز غناكوه و دشت يك دپاست****خيال تشنه لب ما سراب مي ريزد

به ذوق راحت از افتادگي مشو غافل****كه لغزش مژه ها رنگ خواب مي ريزد

بجو ز خاك نشينان سراغ گوهر راز****كه نقد گنج ز جيب خراب مي ريزد

ذخيره دل روشن نمي شود اسباب****كه هرچه آينه گيرد درآب مي ريزد

زمام كار به تعجيل نسپري بيدل****كه بال برق شرار از شتاب مي ريزد

غزل شمارهٔ 1148: به هركجا مژه ام رنگ خواب مي ريزد

به هركجا مژه ام رنگ خواب مي ريزد****گداز شرم به رويم گلاب مي ريزد

مباش بيخبر از درس بي ثباتي عمر****كه هر نفس ورقي زين كتاب مي ريزد

صفاي دل كلف اندود گفتگو مپسند****نفس برآتش آيينه آب مي ريزد

ز تنگناي جسد عمرهاست تاخته ايم****هنوز قامت پيري ركاب مي ريزد

گلي كه رنگ دو عالم غبار شوخي اوست****چو غنچه خون مرا در نقاب مي ريزد

خوشم به ياد خيالي كه گلبن چمنش****گل نظاره در آغوش خواب مي ريزد

گداز دل به نم اشك عرض نتوان داد****محيط آب رخي از سحاب مي ريزد

ز خويش رفتن عاشق بهار جلوهٔ اوست****شكست رنگ سحر، آفتاب مي ريزد

مخور ز شيشهٔ گردون فريب ساغر امن****كه سنگ رفته به جاي شراب مي ريزد

ز بيقراري خود سيل هستي خويشم****چو اشك رنگ بناي من آب مي ريزد

به حرف لب مگشا تا تواني اي بيدل****كه آبروي نفس چون حباب مي ريزد

غزل شمارهٔ 1149: خطي كه بر گل روي تو آب مي ريزد

خطي كه بر گل روي تو آب مي ريزد****به سايه آب رخ آفتاب مي ريزد

زبان نكهت گل ازسوال خود خجل است****لبت ز بسكه به نرمي جواب مي ريزد

فلك زخون شفق آنچه شب به شيشه كند****صباح در قدح آفتاب مي ريزد

به هرچه ديده گشوديم گرد وبراني ست****دل كه رنگ جهان خراب مي ريزد

خيال تيغ نگاه تو خون دلها ر بخت****به نشئه اي كه ز مينا شراب مي ريزد

بيا كه بي توام امشب به جنبش مژه ها****نگه ز ديده چوگرد ازكتاب مي ريزد

دمي كه از دم تيغت سخن رود به زبان****به حلق تشنهٔ ما حسرت آب مي ريزد

به گريه منكر تردامنان عشق مباش****كه اشك بحر ز چشم حباب مي ريزد

شكنج حلقهٔ دامي كه جيب هستي تست****اگر ز خويش برآيي ركاب مي ريزد

تو اي حباب چه يابي خبر ز حسن محيط****كه چشم شوخ تو رنگ نقاب مي ريزد

درين محيط زبس جاي خرمي تنگ است****اگر به خويش ببالد حباب مي ريزد

بر آتش كه نهادند پهلوي بيدل****كه جاي اشك شرر زبن كباب

مي ريزد

غزل شمارهٔ 1150: باز اشكم به خيالت چه فسون مي ريزد

باز اشكم به خيالت چه فسون مي ريزد****مژه مي ا فشرم آيينه برون مي ريزد

هركجا مي گذري گرد پر طاووس است****نقش پايت چقدر بوقلمون مي ريزد

چه اثر داشت دم تيغ جفايت كه هسنوز****كلك تصوير شهيدان تو خون مي ريزد

عبرت از وضع جهان گير كه شخص اقبال****آبرو بر در هر سفلهٔ دون مي ريزد

عافيت ساز ترددكده دانش نيست****مفت گردي كه به صحراي جنون مي ريزد

جام تا شيشهٔ اين بزم جنون جوش مي اند****خون دل اينهمه بيرون و درون مي ريزد

در دبستان ادب مشق كمالم اين است****كه الف مي كشم و حلقهٔ نون مي ريزد

سر بي سجده عرق بست به پيشاني من****مي ام از شيشهٔ ناگشته نگون مي ريزد

بيدل از قيد دل آزاد نشين صحرا شو****وسعت ازتنگي اين خانه برون مي ريزد

غزل شمارهٔ 1151: چاك كسوت فقرم رنگ خنده مي ريزد

چاك كسوت فقرم رنگ خنده مي ريزد****بخيه بي بهاري نيست گل ز ژنده مي ريزد

در دماغ پروانه بال مي زند اشكم****قطره هاي اين باران پر تپنده مي ريزد

در عدم هم اجزايم دستگاه زنهاري ست****اين غبار بر هر خاك خط كشنده مي ريزد

ريشه در هوا داربم تاكجا هوس كاريم****دانهٔ شرر در خاك نارسنده مي ريزد

باغ ما چمن دارد در زمين خاموشي****غنچه باش و گل مي چين گل به خنده مي ريزد

بيخبر نگرديدي محرم كف افسوس****كاين درشتي طبعت از چه رنده مي ريزد

گرد ناتوان ما چند بر هوا باشد****گر همه فلكتازست بال كنده مي ريزد

نامه گر به راه افكند عذرخواه قاصد باش****بالها چو شمع اينجا از پرنده مي ريزد

جوهر تلاش از حرص پايمال ناكامي ست****هر عرق كه ما داريم اين دونده مي ريزد

پاس آبرو تا خون فرق نازكي دارد****اين به تيغ مي ر يزد آن به خنده مي ريزد

جز حيا نمي باشد جوهر كرم بيدل****هرچه ريزشي دارد سرفكنده مي ريزد

غزل شمارهٔ 1152: به طراز دامن ناز و چه ز خاكساري ما رسد

به طراز دامن ناز و چه ز خاكساري ما رسد****نزد آن مژه به بلنديي كه ز گرد سرمه دعا رسد

تك و پوي بيهده يك نفس در انفعال هوس نزد****به محيط مي رسدم شنا عرقي اگربه حيا رسد

به فشارتنگي اين قفس چو حباب غنچه نشسته ام****پر صبح مي كشم از بغل همه گر نفس به هوا رسد

ز خمار فرصت پرفشان نه بهار ديدم و ني خزان****همه جاست نشئه به شرط آن كه دماغها به وفا رسد

نه زمين بساط غبار ما نه فلك دليل بخار ما****به سراغ گرد نفس كسي به كجا رسدكه به ما رسد

به گشاد دست كرم قسم كه درين زيانكدهٔ ستم****نرسد به تهمت بستگي ز دري كه نان به گدا رسد

دل بينوا به كجا برد غم تنگدستي ومفلسي****مژه برهم آورد از حياكه برهنه اي به قبا رسد

مگذر ز خاصيت سخا كه سحاب مزرعهٔ وفا****به فتادگي شكند عصا كه فتاده اي

به عصا رسد

به دعايي از لب عاجزان نگشوده اي در امتحان****كه زآبياري يك نفس سحري به نشو و نما رسد

به كمين جهد تو خفته است الم ندامت عاجزي****مدو آنقدر به ره هوس كه به خواب آبله پا رسد

به قبول آن كف نازنين كه كند شفاعت خون من****در صبر مي زنم آنقدركه بهار رنگ حنا رسد

سر رشتهٔ طرب آگهان به بهار مي كشد از خزان****تو خيال بيدل اگر كني زتو بگذرد به خدا رسد

غزل شمارهٔ 1153: بر رمز كارگاه ازل كيست وارسد

بر رمز كارگاه ازل كيست وارسد****ما خود نمي رسيم مگرعجزما رسد

هر شيوه اي كمينگر ايجاد رتبه اي ست****شكل غبار ناشده كي بر هوا رسد

فهم شباب قابل تحقيق ضعف نيست****پيري ست فطرتي كه به قد دوتا رسد

ما را چو شمع كشته اگر اوج بينش است****كم نيست ا بنكه سعي نگه تا به پا رسد

در واديي كه منزل و ره جمله رفتني ست****انديشه رفته است ز خود تا كجا رسد

آيينه را به قسمت حيرت قناعتي ست****زين جوش خون بس است كه رنگي به ما رسد

تا گرد ما و من به هوا نيست پر فشان****بيدل به كنه ذره رسيدن كرا رسد

غزل شمارهٔ 1154: همّت از گردنكشي مشكل به استغنا رسد

همّت از گردنكشي مشكل به استغنا رسد****برخم تسليم زن تا سر به پشت پا رسد

تا ز مستي تردماغي انفعال آماده باش****آخر از صهبا خمي برگردن مينا رسد

فطرت آفتهاكشد تا نقش بربندد درست****اولين جام شكست از شيشه بر خارا رسد

غافل ازكيفيت پيغام يكتايي مباش****قاصد او مي رسد هرجا دماغ ما رسد

عالمي را بي بضاعت كرد سوداي شعور****نقدي از خود كم كند هركس به جنسي وارسد

راحت آبادي كه وحشت باني آثار اوست****گركسي تا پاي ديوارش رسد صحرا رسد

نور شمع عزتم اما در اين ظلمت سرا****عالمي پهلو تهي سازدكه بر من جا رسد

همچو بوي غنچه از ضعفي كه دارم در كمين****امشبم گر جان رسد بر لب نفس فردا رسد

پيكرم چون شمع از ننگ زمينگيري گداخت****سر به ره مي افكنم تا پا به خواب پا رسد

همنشينان زين چمن رفتند من هم بعد از اين****بشكنم رنگي كه فريادم به آن گلها رسد

غنچه شو بوي گل طرز كلامم نازك است****بي تأمل نيست ممكن كس به اين انشا رسد

خودسري بيدل چه مقدار آبيار وهمهاست****سرو زين اندام مي خواهد به آن بالا رسد

غزل شمارهٔ 1155: دگر تظلم ما عاجزان كجا برسد

دگر تظلم ما عاجزان كجا برسد****بس است نالهٔ ماگر به گوش ما برسد

به خاك منتظرانت بهاركاشته اند****بيا ز چشم دهيم آب تا حنا برسد

كسي به مي نكند چارهٔ خمار وفا****پيامي از تو رسد قا دماغ ما برسد

سبكروان ز غم زاه و منزل آزادند****صدا ز خويش گذشته ست هر كجا برسد

تمامي خط پرگار بي كمالي نيست****دعا كنيد سر ما به نقش پا برسد

ز آه بي جگر چاك بهره نتوان برد****گشودني ست در خانه تا هوا برسد

ز سعي قامت خم گشته چشم آن دارم****كه رفته رفته به آن طرهٔ دوتا برسد

ستمكش هوس نارساي اقبالم****به استخوان رسدم كار تا هما برسد

دماغ شكوه ندارم وگرنه مي گفتم****به دوستان ز فراموشي ام دعا برسد

به

عالمي كه امل مي كشد محاسن شيخ****كراست تاب رسيدن مگر قضا برسد

زكوشش است كه دستت به دامني نرسد****اگر دراز كني پا به مدعا برسد

چنين كه صرف طمع كردي آبرو بيدل****عرق كجاست اگر نوبت حيا برسد

غزل شمارهٔ 1156: سراغت از چمن كبريا كه مي پرسد

سراغت از چمن كبريا كه مي پرسد****به وهم گرد كن آنجا ترا كه مي پرسد

معاملات نفس هر نفس زدن پاكست****حساب مدت چون و چرا كه مي پرسد

جهان محاسب خويش است زاهدان معذور****خطاي ما ز صواب شما كه مي پرسد

كرم قلمرو عفو است رنج يأس مكش****به كارخانهٔ شرم از خطا كه مي پرسد

گرفته ايم همه دامن زمينگيري****ره تلاش به اين دست وپاكه مي پرسد

دليل مقصد اشك چكيده مژگان نيست****فتادگي بلديم از عصا كه مي پرسد

درين حديقه چو شبم نشسته ايم همه****سراغ خانهٔ خورشيد تا كه مي پرسد

به حال پيكر بيجان گربستن دارد****مرا دمي ه توگشتي جداكه مي پرسد

غبار دشت عدم سخت بي پر و بال است****اگر تو پا نزني حال ما كه مي پرسد

جواب خون شهيدان تغافلت كافي ست****جبين مده به عرق از حيا كه مي پرسد

دميده ششجهت اقبال آفتاب ازل****ز تيره روزي بال هما كه مي پرسد

چه عالي و چه دني از خيال غير بريست****غم معاملهٔ سر ز پا كه مي پرسد

ز دل حقيقت رد و قبول پرسيدم****به خنده گفت برو يا بيا كه مي پرسد

چه نسبت است به خورشيد ذره را بيدل****به عالمي كه تو باشي مراكه مي پرسد

غزل شمارهٔ 1157: كيست كز جهد به آن انجمن ناز رسد

كيست كز جهد به آن انجمن ناز رسد****سرمه گرديم مگر تا به تو آواز رسد

درخور غفلت دل دعوي پيدايي ماست****همه محويم گر آيينه به پرداز رسد

حذر اي شمع ز تشويش زبان آرايي****كه مبادا سر حرفت به لب گاز رسد

ما و من آينه دار دو جهان رسوايي ست****هستي آن عيب نداردكه به غمّاز رسد

سر به جيب از نفس شمع عرق مي ريزد****يعني آب است نوايي كه به اين ساز رسد

حشر آتش همه جا آينهٔ سوختن است****آه از انجام غروري كه به آغاز رسد

هستي ام نيستي انگاشتني مي خواهد****ورنه آن رنگ ندارم كه به پرواز رسد

خاكساري اثر چون و چرا نپسندد****عجز بر هرچه زند سرمه به آواز رسد

مدعي درگذر از دعوي

طرز بيدل****سحر مشكل كه به كيفيت اعجاز رسد

غزل شمارهٔ 1158: جايي كه شكوه ها به صف زير و بم رسد

جايي كه شكوه ها به صف زير و بم رسد****حلواي آشتي است دو لب گر به هم رسد

پوشيدن است چشم ز خاك غبارخيز****زان سفله شرم كن كه به جاه وحشم رسد

تغيير وضع ما ز تريهاي فطرت است****خط بي نسق شود چو به اوراق نم رسد

ساغركش و، عياركمال دماغ گير****تا ميوه آفتاب نخورده است كم رسد

ناايمني به عالم دل نارسيدن است****آهو ز رم برآيد اگرتا حرم رسد

در دست جهد نيست عنان سبك روان****هرجا رسد خيال و نظر بي قدم رسد

قسمت نفس شمار درنگ و شتاب نيست****باور مكن كه نان شبت صبحدم رسد

اي زندگي به حسرت وصل اضطراب چيست****بنشين دمي كه قاصد ما از عدم رسد

هنگام انفعال حزين است لاف مرد****چون نم كشيدكوس برآواز خم رسد

يك قطره درمحيط تهي ازمحيط نست****ما را ز بخشش تو كه داري چه كم رسد

بيدل گشودن لبت افشاي راز ماست****معني به خط ز جاده شق قلم رسد

غزل شمارهٔ 1159: سحر طلو ع گل دعا كه مراد اهل همم رسد

سحر طلو ع گل دعا كه مراد اهل همم رسد****دل سرد مردهٔ حرص را همه دود آه و الم رسد

هوس حلاوه حرص و كد سحر و گل دگر آورد****كه دم وداع حواس كس كمر و كلاه و علم رسد

دل طامع و گلهٔ عطا، دم گرم و سرد سوالها****كه دهد مراد گدا مگر مدد دوام كرم رسد

سر حرص و مصدر دردسر مسراگل گهر دگر****كه هلاك حاصل مال را همه دم ملال درم رسد

سر و كار عالم مرده دم هوس مطالعه كرد كم****كه علوّ گرد هوا علم همه در سواد عدم رسد

دل ساده ي هوس و هوا همه را مسلم مدعا****ره دور گرد امل اگر گره آورد گهرم رسد

كه دهد مصالح كام دل كه دمد دگر گل طالعم****سحر اردمد رمد آورد عسل ار دهدهمه سم رسد

رگ و هم علم و عمل

گسل مگسل حلاوه درد دل****كه مراد اگرهمه دل رسددل دردوحوصله كم رسد

رم طور مصرع بيدلم دم و دود سلسله ام رسا****كمك د و عالم امل دمد كه سراسر علمم رسد

غزل شمارهٔ 1160: تا ز عبرت سر مژگان به خميدن نرسد

تا ز عبرت سر مژگان به خميدن نرسد****آنجه زير قدم تست به ديدن نرسد

پيش از انجام تماشا همه افسانه شمار****ديدني نيست كه آخر به شنيدن نرسد

اي طرب در قفس غنچه پرافشان مي باش****صبح ما رفت به جايي كه دميدن نرسد

نخل يأسيم كه در باغ طرب خيز هوس****ثمر ما به تمناي رسيدن نرسد

بي طلب برگ دو عالم همه ساز است اما****حرص مشكل كه به رنج طلبيدن نرسد

شرر كاغذت آمادهٔ صد پرواز است****صفحه آتش زن اگر مشق پريدن نرسد

نشود حكم قضا تابع تدبيركسي****به گمان فلك افسون كشيدن نرسد

جوهري لازم آيينهٔ عرياني نيست****دامن كسوت ديوانه به چيدن نرسد

مطلب بوي ثبات از چمن عشرت دهر****هر چه بر رنگ تند جز به پريدن نرسد

شرح چاك جگر از عالم تحرير جدست****آه اگر نامهٔ عاشق به دريدن نرسد

بيدل افسانهٔ راحت ز نفس چشم مدار****اين نسيمي است كه هرگز به وزيدن نرسد

غزل شمارهٔ 1161: همه راست زين چمن آرزو، كه به كام دل ثمري رسد

همه راست زين چمن آرزو، كه به كام دل ثمري رسد****من و پرفشاني حسرتي كه ز نامه گل به سري رسد

چقدر ز منت قاصدان بگدازدم دل ناتوان****به بر تو نامه بر خودم اگرم چو رنگ پري رسد

نگهي نكرده ز خود سفر، ز كمال خود چه برد اثر****برويم در پي ات آنقدر كه به ما ز ما خبري رسد

شرر، طبيعت عاشقان به فسردگي ندهد عنان****تب موج ما نبري گمان كه به سكتهٔ گهري رسد

به كدام آينه جوهري كشم التفاتي از آن پري****مگر التماس گداز من به قبول شيشه گري رسد

به تلاش معني نازكم كه درين قلمرو امتحان****نرسم اگر من ناتوان سخنم به موكمري رسد

ز معاملات جهان كد، تو برآكزين همه دام و دد****عفف سگي به سگي خورد، لگد خري به خري رسد

به چنين جنونكدهٔ ستم ز تظلم توكراست غم****به هزار خون تپد از

الم كه رگي به نيشتري رسد

همه جاست شوق طرب كمين ز وداع غنچه گل آفرين****تو اگر ز خود روي اينچنين به تو از تو خوبتري رسد

به هزاركوچه دويده ام به تسلّيي نرسيده ام****ز قد خميده شنيده ام كه چو حلقه شد به دري رسد

زكمال نظم فسون اثر، بگداخت بيدل بيخبر****چه قيامت است بر آن هنركه به همچو بي هنري رسد

غزل شمارهٔ 1162: تا ز چمن دماغ را بوي بهار مي رسد

تا ز چمن دماغ را بوي بهار مي رسد****ضبط خودم چه ممكن است نامهٔ يار مي رسد

گوش دل ترانه ام ميكدهٔ جنون كنيد****ناله به ياد آن نگه نشئه سوار مي رسد

شوخي وضع چشم و لب گشت به كثرتم سبب****زين دو سه صفر بي ادب يك به هزار مي رسد

چند به اين شكفتگي مسخرهٔ هوس شدن****ازگل و لاله عمرهاست خنده به بار مي رسد

گردن سعي هر نهال خم شده زير بار حرص****با ثمر غنا همين دست چنار مي رسد

ماتم فرصت نفس رهبر هيچكس مباد****صبح به هركجا رسد سينه فگار مي رسد

تا دل ما سپند نيست گرد نفس بلند نيست****بعد شكست ساز ما زخمه به تار مي رسد

درس كتاب معرفت حوصله خواه خامشي ست****گرسخنت بلند شد تا سر دار مي رسد

باعث حرف و صوت خلق تنگي جاي زندگي ست****اينكه تو مي زني نفس دل به فشار مي رسد

پايهٔ فرصت طرب سخت بلند چيده اند****تا به دماغ مي رسد نشئه خمار مي رسد

برتب و تاب كر و فر ناز مچين كه تا سحر****شمع به داغ مي كشد فخر به عار مي رسد

پاي شكسته تاكجا حق طلب كند ادا****دست فسوس هم به ما آبله دار مي رسد

آه حزيني از دلي گر شود آشناي لب****مژده به دوستان بريد بيدل زار مي رسد

غزل شمارهٔ 1163: زبرگردون آنچه ازكشت تو و من مي رسد

زبرگردون آنچه ازكشت تو و من مي رسد****دانه تا آيد به پيش چشم خرمن مي رسد

زبن نفسهايي كه از غيبت مدارا مي كنند****غره ي فرصت مشو سامان رفتن مي رسد

انتظار حاصل اين باغ پر بي دانشي ست****ما ثمر فهميده ايم و بار بستن مي رسد

اين من و ما شوخي ساز ندامتهاي ماست****خامشي بر پرده چون گردد به شيون مي رسد

نور خورشيد ازل در عالم موهوم ما****ذره مي گردد نمايان تا به روزن مي رسد

رفته رفته بدر مي گردد هلال ناتوان****سعي چاك جيب ما آخر به دامن مي رسد

با فقيران ناز خشكي ننگ تحصيل غناست****چرب و

نرمي كن اگر نانت به روغن مي رسد

دركمين خلق غافل گر همين صوت و صداست****آخر اين كهسار سنگش بر فلاخن مي رسد

دعوي دانش بهل از ختم كار آگاه باش****معرفت اينجا به خود هم بعد مردن مي رسد

مقصد سعي ترددها همين واماندگيست****هركه هرجا مي رسد تا نارسيدن مي رسد

زندگي دارد چه مقدار انتظار تيغ مرگ****اندكي تا سرگران شد خم به گردن مي رسد

مشت خاكي بيدل ازتقليد گردون شرم دار****دست قدرت كي به اين برج مثمن مي رسد

غزل شمارهٔ 1164: آه به درد عجز هم كوشش ما نمي رسد

آه به درد عجز هم كوشش ما نمي رسد****آبله گريه مي كند اشك به پا نمي رسد

نغمهٔ ساز ما و من تفرقهٔ دل است و بس****تا دو دلش نمي كني لب به صدا نمي رسد

چند به فرصت نفس غره ي ناز زيستن****در چمني كه جاي ماست بوي هوا نمي رسد

تنگي اين نه آسيا در پي دورباش ماست****ما دو سه دانه ايم ليك نوبت جا نمي رسد

خنده درين چمن خطاست ناز شكفتگي بلاست****تا نگذاردش عرق گل به حيا نمي رسد

سخت ز هم گذشتهٔم زحمت ناله كم دهيد****بر پي كاروان ما بانگ درا نمي رسد

مقصد بي بر چنار نيست به غير سوختن****دست به چرخ برده ايم ليك دعا نمي رسد

سايه بهٔمن عاجزي ايمن ازآب و آتش است****سر به زمين فكنده را هيچ بلا نمي رسد

در تو هزار جلوه است كز نظرت نهفته اند****ترك خيال و وهم كن آينه وانمي رسد

قاصد وصل در ره است منتظرپيام باش****آنچه به ما رسيدني ست تا به كجا نمي رسد

كوشش موج و قطره ها همقدم است با محيط****هركه به هر كجا رسد از تو جدا نمي رسد

عجز بساط اعتبار از مدد غرور چند****بنده به خود نمي رسد تا به خدا نمي رسد

ربط وفاق جزوها پاس رعايت كل ست****زخم جدايي دو تار جز به قبا نمي رسد

بر دركبرياي عشق بارگمان و وهم نيست****گر تو رسيده اي به او بيدل ما نمي رسد

غزل شمارهٔ 1165: تا گرد ما به اوج ثريا نمي رسد

تا گرد ما به اوج ثريا نمي رسد****سعي طلب به آبلهٔ پا نمي رسد

توفان ناله ايم و تحير همان بجاست****آيينه جوهرت به دل ما نمي رسد

عشق ازگداز رنگ هوس آب دادن است****بي خس نهال شعله به بالا نمي رسد

گر فقر و گر غنا مگذر از حضور شوق****اين يك نفس خيال به صد جا نمي رسد

عبرت نگاه عالم انجام شمع باش****هرجا سري ست جز به ته پا نمي رسد

پي خون شدن سراغ دلت سخت مشكل است****انگور مي نگشته به مينا نمي رسد

عرفان نصيب زاهد جنت پرست

نيست****اين جوي خشك مغز به دريا نمي رسد

از باده مگذريد كه اين يك دو لحظه عمر****تا انفعال توبهٔ بيجا نمي رسد

ديوانگان هزارگريبان دريده اند****دست هوس به دامن صحرا نمي رسد

بيدل غريب ملك شناسايي خوديم****جزماكسي به بيكسي ما نمي رسد

غزل شمارهٔ 1166: كار دلها باز از آن مژگان به سامان مي رسد

كار دلها باز از آن مژگان به سامان مي رسد****ريشهٔ تاكي به استقبال مستان مي رسد

اشك امشب بسمل حسن عرق توفان كيست****زبن پر پروانه پيغام چراغان مي رسد

از بهار آن خط نو رسته غافل نيستم****مدتي شد در دماغم بوي ريحان مي رسد

آب مي گردد دل از بي دست وپايي هاي اشك****در كنارم از كجا اين طفل گريان مي رسد

سطر چاكي از خط طومار مجنون خواندنيست****قاصد ما نامه در دست از گريبان مي رسد

بي محبت در وطن هم ناشناسايي ست عام****بهر يك دل بوي پيراهن به كنعان مي رسد

بس كه بر تنگي بساط عشق امكان چيده اند****صد گريبان مي درّد تا گل به دامان مي رسد

فرصت تمهيد آسايش در اين محفل كجاست****خواب ها رفته ست تا مژگان به مژگان مي رسد

دل به آفت واگذار و ايمن از توفان برآ****بر كنار اين كشتي از هول نهنگان مي رسد

قطع كن از نعمت الوان كه اينجا چرخ هم****مي نهد صد ريزه برهم تا به يك نان مي رسد

حاصل غواص اين دريا پشيماني بس است****وصل گوهر گير اگر دستت به دامان مي رسد

در كمند سعي نيكي چين كوتاهي خطاست****تا به هر دامن كه خواهي دست احسان مي رسد

خاكساري در مذاق هيچكس مكروه نيست****منّت اين وضع بر گبر و مسلمان مي رسد

پيشه بسيار است بيدل بر خموشي ختم كن****سعي در علم و عمل اينجا به پايان مي رسد

غزل شمارهٔ 1167: هرگز به دستگاه نظر پا نمي رسد

هرگز به دستگاه نظر پا نمي رسد****كور عصاپرست به بينا نمي رسد

هر طفل غنچه هم سبق درس صبح نيست****هر صاحب نفس به مسيحا نمي رسد

گل خاك گشت و شوخي رنگ حنا نيافت****افسوس جبهه اي كه به آن پا نمي رسد

اين است اگر حقيقت نيرنگ وعده ات****ماييم و فرصتي كه به فردا نمي رسد

از نقش اعتبار جهان سخت ساده ايم****تمثال كس به آينهٔ ما نمي رسد

در جستجوي ما نكشي زحمت سراغ****جايي رسيده ايم كه عنقا نمي رسد

ما را چو سيل

خاك به سر كردن است و بس****تا آن زمان كه دست به دريا نمي رسد

آسوده اند صافدلان از زبان خلق****ازموج مي شكست به مينا نمي رسد

يك دست مي دهد سحر و شام روزگار****هيچ آفتي به اين گل رعنا نمي رسد

در گلشني كه اوست چه شبنم كدام رنگ****يعني دعاي بوي گل آنجا نمي رسد

رمز دهان يار ز ما بيخودان مپرس****طبع سقيم ما به معما نمي رسد

زاهد دماغ توبه به كوثر رسانده اي****معذور كاين خيال به صهبا نمي رسد

آخر به رنگ نقش قدم خاك گشتن است****آيينه پيش پا وكسي وانمي رسد

بيدل به عرض جوهر اسرار خوب و زشت****آيينه اي به صفحهٔ سيما نمي رسد

غزل شمارهٔ 1168: نشئهٔ گوشهٔ دل از دير و حرم نمي رسد

نشئهٔ گوشهٔ دل از دير و حرم نمي رسد****سر به هزار سنگ زن درد بهم نمي رسد

آنچه ز سجده گل كند نيست به ساز سركشي****من همه جا رسيده ام ني به قلم نمي رسد

نيست كسي ز خوان عدل بيش رباي قسمتش****محرم ظرف خود نه اي بهر تو كم نمي رسد

راحت كس نمي شود زحمت دوش آگهي****خوابي اگر به پا رسد بر مژه خم نمي رسد

دعوي نفس باطل است رو به حقش حواله كن****مدعي دروغ را غير قسم نمي رسد

تشنگي معاصي ام جوهر انفعال سوخت****بسكه رساست دامنم جبهه به نم نمي رسد

غير قبول علم وفن چيست وبال مرد و زن****نامهٔ كس سياه نيست تا به رقم نمي رسد

دوري دامن تو كرد بس كه ز طاقتم جدا****تا به ندامتي رسم دست به هم نمي رسد

هستي و سعي پختگي خامي فطرت است و بس****رنج مبركه اين ثمر جز به عدم نمي رسد

هيچ مپرس بيدل از خجلت نارسايي ام****لافم اگر جنون كند تا برسم نمي رسد

غزل شمارهٔ 1169: صبح شو اي شب كه خورشيد من اكنون مي رسد

صبح شو اي شب كه خورشيد من اكنون مي رسد****عيد مردم گو برو عيد من اكنون مي رسد

بعد از اينم بي دماغ ياس نتوان زيستن****دستگاه عيش جاويد من اكنون مي رسد

مي روم در سايه اش بنشينم و ساغركشم****نونهال باغ اميد من اكنون مي رسد

آرزو خواهدكلاه ناز برگردون فكند****جام مي در دست جمشيد من اكنون مي رسد

رفع خواهدگشت بيدل شبههٔ وهم دويي****صاحب اسرار توحيد من اكنون مي رسد

غزل شمارهٔ 1170: هوس تعين خواجگي به نياز بنده نمي رسد

هوس تعين خواجگي به نياز بنده نمي رسد****رگ گردني كه علم كني به سر فكنده نمي رسد

ز طنين غلغلهٔ مگس به فلك رسيده پر هوس****همه سوست باد بروت و بس كه به پشم كنده نمي رسد

ز رياض انس چه بو برد، سگ و خوك عالم هرزه تك****كه به غير حسرت مزبله به دماغ گنده نمي رسد

پي قطع الفت اين و آن مددي به روي تنك رسان****كه به تيغ تا نزني فسان به دم برنده نمي رسد

زهوس قماشي سيم و زر، به جنون قباي حيا مدر****كه تكلفات لباسها، به حضور ژنده نمي رسد

همه راست ناز شكفتني، همه جاست عيش دميدني****من ازاين چمن به چه گل رسم كه لبم به خنده نمي رسد

مگراز فنا رسد آرزو، به صفاي آينه مشربي****كه خراش تختهٔ زندگي ز نفس برنده نمي رسد

به عروج منظركبريا، نرسيده گرد تلاش ما****تو ز سجده بال ادب گشا، به فلك پرنده نمي رسد

به پناه زخم محبتي من بيدل ايمنم از تعب****كه دوباره زحمت جانكني به نگين كنده نمي رسد

غزل شمارهٔ 1171: به اميد فنا تاب وتب هستي گوارا شد

به اميد فنا تاب وتب هستي گوارا شد****هواي سوختن بال و پر پروانهٔ ما شد

فكنديم از تميز آخر خلل دركار يكتايي****بدل شد شخص با تمثال تا آيينه ييدا شد

زبان حال دارد سرمهٔ لاف كمال اينجا****نفس دزديد جوهر هر قدر آيينه گويا شد

ز عرض جوهر معني به وجدان صلح كن ورنه****سخن رنگ لطافت باخت گر تقرير فرسا شد

حذر كن از قرين بد كه در عبرتگه امكان****به جرم زشتي يك رو هزار آيينه رسوا شد

به هندستان اگر اين است سامان رعونتها****توان در مفلسي هم چيره كلكي بست و مرنا شد

سراپا قطره خون نقش بند و در دلي جاكن****غم اينجا ساغري دارد كه بايد داغ صهبا شد

خيال هرچه بندي شوق پيدا مي كند رنگش****ز بس جاكرد ليلي در دل

مجنون سويدا شد

گشاد غنچه در اوراق گل خواباند گلشن را****جهان در موج ناخن غوطه زد تا عقده ام واشد

به خاموشي نمك دادم سراغ بي نشاني را****نفس در سينه دزديدن صفير بال عنقا شد

تأمل پيشه كردم معني من لفظ شد بيدل****ز صهبايم رواني رفت تا آنجاكه مينا شد

غزل شمارهٔ 1172: ز تنگي منفعل گرديد دل آفاق پيدا شد

ز تنگي منفعل گرديد دل آفاق پيدا شد****گهر از شرم كمظرفي عرقها كرد دريا شد

ز خود غافل گذشتي فال استقبال زد حالت****نگاه از جلوه پيش افتاد امروز تو فردا شد

تماشاي غريبي داشت بزم بي تماشايي****فسونهاي تجلي آفت نظاره ما شد

به وهم هوش تاكي زحمت اين تنگنا بردن****خوشا ديوانه اي كز خويش بيرون رفت و صحرا شد

نفهميدند اين غفلت سوادان معني صنعي****نظرها بركجي زد خط خوبان هم چليپا شد

چو برگردد مزاج از احتياط خود مشو غافل****سلامت سخت مي لرزد بر آن سنگي كه مينا شد

درين ميخانه خواهي سبحه گردال خواه ساغركش****همين هوشي كه ساز تست خواهد بيخوديها شد

به نوميدي نشستم آنقدر كز خويشتن رفتم****درين ويرانه چون شمعم همان واماندگي پا شد

نشد فرصت دليل آشيان پروانهٔ ما را****شراري در فضاي وهم بال افشاند و عنقا شد

تأمل رتبهٔ افكار پيدا مي كند بيدل****به خاموشي نفسها سوخت مريم تا مسيحا شد

غزل شمارهٔ 1173: صفا داغ كدورت گشت سامان من و ما شد

صفا داغ كدورت گشت سامان من و ما شد****به سر خاكي فشاند آيينه كاين تمثال پيدا شد

زيارتگاه حسنم كرد فيض محوگرديدن****ز قيد نقش رستم خانهٔ آيينه پيدا شد

ز فكر خود گذشتم مشرب ايجاد جنون گشتم****گريبان تأمل صرف دامن گشت صحرا شد

چراغ برق تحقيقي نمي باشد درين وادي****سياهي كرد اينجا گر همه خورشيد پيدا شد

ز تمثال فنا تصوير صبح آواز مي آيد****كه در آيينهٔ وضع جهان نتوان خودآرا شد

ز يمن عافيت دور است ترك وضع خاموشي****زبان بال تپشها زد اگر يك حرف گويا شد

به قدر ناز معشوق ست سعي همت عاشق****نگاه ما بلندي كرد تا سرو تو رعنا شد

دماغ درد دل داري مهياي تپيدن شو****به گوش عافيت نتوان حريف نالهٔ ما شد

عروجم بي نشاني بود ليك از پستي همت****شرار من فسردن در گره بست و ثريا شد

سر و برگ تعلق در ندامت باختم بيدل****جهان را سودن دستم پر پرواز عنقا

شد

غزل شمارهٔ 1174: كسي معني بحر فهميده باشد

كسي معني بحر فهميده باشد****كه چون موج برخويش پيچيده باشد

چو آيينه پر ساده است اين گلستان****خيال تو رنگي تراشيده باشد

كسي را رسد ناز مستي كه چون خط****به گرد لب يار گرديده باشد

به گردون رسد پايهٔ گردبادي****كه از خاكساري گلي چيده ياشد

طراوت در اين باغ رنگي ندارد****مگر انفعالي تراويده باشد

غم خانه داري ست دام فريبت****گره بند تار نظر ديده باشد

درين ره شود پايمال حوادث****چو نقش قدم هركه خوابيده باشد

به وحشت قناعت كن از عيش امكان****گل اين چمن دامن چيده باشد

ز گردي كزين دست خيزد حذر كن****دل كس در اين پرده ناليده باشد

ندارم چو گل پاي سير بهارت****به رويم مگر رنگ گرديده باشد

جهان در تماشاگه عرض نازت****نگاهي در آيينه باليده باشد

بود گريه دزيدن چشم بيدل****چو زخمي كه او آب دزديده باشد

غزل شمارهٔ 1175: پي اشك من ندانم به كجا رسيده باشد

پي اشك من ندانم به كجا رسيده باشد****ز پي ات دويدني داشت به رهي چكيده باشد

ز نگاه سركشيدن به رخت چه احتمال است****مگر ازكمين حيرت مژه قدكشيده باشد

تب وتاب موج بايد ز غرور بحر ديدن****چه رسد به حالم آنكس كه ترا نديده باشد

به نسيمي از اجابت چمن حضور داريم****دل چاك بال مي زد سحري دميده باشد

به چمن زخون بسمل همه جا بهارناز است****دم تيغ آن تبسم رگ گل بريده باشد

دل ما نداشت چيزي كه توان نمود صيدش****سر زلفت از خجالت چقدر خميده باشد

چه بلندي و چه پستي چه عدم چه ملك هستي****نشنيده ايم جايي كه كس آرميده باشد

بم و زبر هستي ما چو خروش ساز عنقاست****شنو ازكسي كه او هم زكسي شنيد باشد

ز طريق شمع غافل مگذر درين بيابان****مژه آب ده ز خاري كه به پا خليده باشد

غم هيچكس ندارد فلك غروپيما****به زبان مدبري چند گله مي تپيده باشد

به دماغ دعوي عشق سر بوالهوس بلند است****مگر از دكان قصاب

جگري خريده باشد

همه كس سراغ مطلب به دري رساند و نازيد****من و ناز نيم جاني كه به لب رسيده باشد

به هزار پرده بيدل ز دهان بي نشانش****سخني شنيده ام من كه كسي نديده باشد

غزل شمارهٔ 1176: آن فتنه كه آفاقش شور من و ما باشد

آن فتنه كه آفاقش شور من و ما باشد****دل نام بلايي هست يارب به كجا باشد

بابد به سراب اينجا از بحر تسلي بود****نزديك خود انگاريد گر دورنما باشد

راحت طلبي ما را چون شمع به خاك افكند****اين آرزوي ناياب شايد تنه پا باشد

گويند ندارد دهر جزگرد عدم چيزي****آن جلوه كه ناپيداست بايد همه جا باشد

بي پيرهن از يوسف بويي نتوان بردن****عرياني اگر باشد در زبر قبا باشد

نبر وبم جرات نيست درساز حباب اينجا****غرق عرق شرميم ما را چه صدا باشد

كم نيست كمال فقر ز دام هوس رستن****بگذار كه اين پرواز در بال هما باشد

انديشهٔ خودبيني از وضع ادب دور است****آيينه نمي باشد آنجا كه حيا باشد

با طبع رعونت كيش زنهار نخواهي ساخت****بايد سرگردن خواه از دوش جدا باشد

اشكي كه دميد از شمع غيرت ته پايش ريخت****كاش آب رخ ما هم خاك ذر ما باشد

تحقيق ندارد كار با شبهه تراشيها****در آينهٔ خورشيد تمثال خطا باشد

اجزاي جهان كل كيفيت كل دارد****هر قطره كه در درياست باشد همه تا باشد

هرچند قبولت نيست بيدل زطلب مگسل****بالقوهٔ حاجتها در دست دعا باشد

غزل شمارهٔ 1177: به كه چندي دل ما خامشي انشا باشد

به كه چندي دل ما خامشي انشا باشد****جرس قافلهٔ بي نفسيها باشد

تا كي اي بيخبر از هرزه خروشيهايت****كف افسوس خموشي لب گويا باشد

گوشهٔ بيخبري وسعت ديگر دارد****گرد آسوده همان دامن صحرا باشد

بر دل سوخته ام آب مپاش اي نم اشك****برق اين خانه مباد آتش سودا باشد

نارسايي قفس تهمت افسرده دلي ست****مشكلي نيست ز خود رفتن اگر پا باشد

طلب افسرده شود همت اگرتنگ فضاست****تپش موج به اندازهٔ دربا باشد

يارب انديشهٔ قدرت نكشد دامن دل****زنگ اين آينه ترسم يد بيضا باشد

بگدازيد كه در انجمن ياد وصال****دل اگر خون نشود داغ تمنا باشد

نسخهٔ جسم كه بر هم زدن آرايش اوست****كم شيرازه پسنديد گر اجزا باشد

شعله ها

زيرنشين علم دود خودند****چه شود سايهٔ ما هم به سر ما باشد

تو و نظاره نيرنگ دو عالم بيدل****من و چشمي كه به حيراني خود وا باشد

غزل شمارهٔ 1178: تا در آيينهٔ دل راه نفس واباشد

تا در آيينهٔ دل راه نفس واباشد****كلفت هر دو جهان در گره ما باشد

صبح شبنم ثمر باغچهٔ نيرنگيم****خنده وگريهٔ ما از همه اعضا باشد

گامها بسكه تر از موج سراب است اينجا****نيست بي خشكي لب گر همه دريا باشد

جلوه مفت است تودرحق نگه ظلم مكن****وهم گو در غم انديشهٔ فردا باشد

زين گلستان مگذر بيخبر از كاوش رنگ****شايد اين پرده نقاب چمن آرا باشد

پشت و رويي نتوان بست بر آيينهٔ دل****گل اين باغ محال است كه رعنا باشد

مژه اي گرم توان كرد در اين عبرتگاه****بالش خواب كسي گر پر عنقا باشد

سعي واماندگي ام كرد به منزل همدوش****گره رشته ره آبلهٔ پا باشد

به گشاد مژه آغوش يقين انشا كن****جلوه تا چند به چشم تومعما باشد

عشرتي از دل افسرده ما رنگ نبست****خون اين شيشه مگر در رگ خارا باشد

بي زباني ست ندامت كش آهنگ ستم****كف افسوس خموشي لب گويا باشد

دل نداريم و همان باركش صد الميم****زنگ سهل است اگر آينه از ما باشد

بيدل آيينه ي مشرب نكشد كلفت زنگ****سينه صافي ست در آن بزم كه مينا باشد

غزل شمارهٔ 1179: چراكس منكر بي طاقتيهاي درا باشد

چراكس منكر بي طاقتيهاي درا باشد****دلي دارد چه مشكل گر به دردي آشنا باشد

دماغ آرزوهايت ندارد جز نفس سوزي****پرپرواز رنگ و بو اگر باشد هوا باشد

حريص صيد مطلب راحت از زحمت نمي داند****به چشم دام گرد بال مرغان توتيا باشد

ز نان شب دلت گر جمع گردد مفت عشرت دان****سحر فرش است در هرجا غبار آسيا باشد

زبان خامشان مضراب گفت وگو نمي گردد****مگر درتار مسطر شوخي معني صدا باشد

نفس بيهوده دارد پرفشانيهاي ناز اينجا****تو مي گنجي و بس كر، در دل عشاق جا باشد

چه امكان ست نقش اين و آن بندد صفاي دل****ازين آيينه بسيار است گر حيرت نما باشد

جهان خفته را بيداركرد اميد ديداري****تقاضاي نگاهي بر صف مژگان عصا باشد

در آن محفل

كه تاثير نگاهت سرمه افشاند****شكست شيشه همچون موج گوهر بي صدا باشد

به چندين شعله مي بالد زبان حال مشتاقان****كه يارب بر سر ما دود دل بال هما باشد

ز بيدردي ست دل را اينقدرها رنگ گرداني****گر اين آيينه خون گردد به يك رنگ آشنا باشد

ندارد بزم پيري نشئه اي از زندگي بيدل****چو قامت حلقه گردد ساغر دور فنا باشد

غزل شمارهٔ 1180: زشوخي چشم من تاكي به روي غيرواباشد

زشوخي چشم من تاكي به روي غيرواباشد****نگه بايد به خود پيچد اگرصاحب حيا باشد

تصور مي تپد در خون تحير مي شود مجنون****چه ظلم است اينكه كس دور از تو با خو د آشنا باشد

ازبن خاك فنا تاكي فريب زندگي خوردن****كه دارد دست شستن گر همه آب بقا باشد

سراغ جلوه اي در خلوت دل مي دهد شوقم****غريبم خانهٔ آيينه مي پرسم كجا باشد

ندارد عزم صادق انفعال هرزه جولاني****به اندوه كجي خون شو اگر تيرت خطا باشد

مژه هرجا بهم يابي نگاهي خفته است آنجا****نه شامت بي سحر جوشد نه زنگت بي صفا باشد

چه امكانست خم بردارد از بنياد عجز من****اگر زير بغل چون تار چنگم صد عصا باشد

ز بس چون گل تنك كردند برك عشرت ما را****اگر رنگي پر افشاند شكست كار ما باشد

به غير از ناله ساماني ندارد خانهٔ وحشت****كمان حلقهٔ زنجير ما تيرش صدا باشد

ندارد هيچكس آگاهي از سعي گداز من****همان بيرنگ مي سوزد نفس درهركجا باشد

پي هر آه از خود رفته دارم قاصد اشكي****سحر هر سو خرامد چشم شبنم در قفا باشد

تامل كن چه مغرور اقامت مانده اي بيدل****مبادا در نگين نامي كه داري نقش پا باشد

غزل شمارهٔ 1181: تسلي كو اگر منظورت اسباب هوس باشد

تسلي كو اگر منظورت اسباب هوس باشد****ندارد برگ راحت هر كه را در ديده خس باشد

ز هستي هرچه انديشي غبار دل مهيا كن****كسوف آفتاب آيينهٔ عرض نفس باشد

درين محفل حيا كن تا گلوي ناله نخراشي****نفس هم كم خروشي نيست گر فريادرس باشد

نمي گيرد به غير از دست و تيغ و دامن قاتل****مرا دركوچه هاي زخم رنگ خون عسس باشد

چه امكانست ما و جرات پرواز گلزارت****نگاه عاجزان را سايهٔ مژگان قفس باشد

نباليديم بر خود ذره اي در عرض پيدايي****غبار ما مباد افشانده ي بال مگس باشد

به دل وامانده اي از لاف ما و من تبرا كن****مقيم خانهٔ آيينه بايد بي نفس باشد

چه لازم تنگ

گيرد آسمان ارباب معني را****شكخ ما همان مضمورن كه نتوان بست بس باشد

مكن ساز اقامت تا غبار خويش بشكافي****نفس پر مي فشاند شايد آواز جرس باشد

شكست رنگ اميدي ست سر تا پاي ما بيدل****ز سير ما مشو غافل اگر عبرت هوس باشد

غزل شمارهٔ 1182: مرا اين آبرو در عالم پرواز بس باشد

مرا اين آبرو در عالم پرواز بس باشد****كه بال افشاندنم خميازهٔ ياد قفس باشد

به منزل چون رسد سرگشته اي كز نارساييها****بيابان مرگ حيرت از غبار پيش و پس باشد

تواند بيخودي زين عرصه گوي عافيت بردن****كه چون اشك يتيمان در دويدن بي نفس باشد

در اين محفل خجالت مي كشم از ساز موهومي****كمال عشق من اي كاش در خورد هوس باشد

گلي پيدا نشد تا غنچه اي نگشود آغوشش****در اين گلشن ملال از ميوه هاي پيشرس باشد

به داغ آرزويي مي توان تعمير دل كردن****بناي خانهٔ آيينه يك ديوار بس باشد

امل پيما ندارد غيرتسخير هوس جهدي****نشاط عنكبوتان بستن بال مگس باشد

ضعيفان دستگير سرفرازان مي شوند آخر****به روز ناتوانيها عصاي شعله خس باشد

ندارد دل جز اسباب تپيدن عشرت ديگر****همان فرياد حسرت بادهٔ جام جرس باشد

به دل هم تا تواني چون نفس مايل مشو بيدل****مبادا سير اين آيينه در راهت قفس باشد

غزل شمارهٔ 1183: صبحي كه گلت به باغ باشد

صبحي كه گلت به باغ باشد****گل در بغل چراغ باشد

تمثال شريك حسن مپسند****گو آينه بي تو داغ باشد

اي سايه نشان خويش گم كن****تا خورشيدت سراغ باشد

آنسوي عدم دو گام واكش****گرآرزوي فراغ باشد

مرديم به حسرت دل جمع****اين غنچه گل چه باغ باشد

گويند بهشت جاي خوبي ست****آنجا هم اگر دماغ باشد

بيدل به اميد وصل شاديم****گو طوطي بخت زاغ باشد

غزل شمارهٔ 1184: تا مشرب محبت ننگ وفا نباشد

تا مشرب محبت ننگ وفا نباشد****بايد ميان ياران ما و شما نباشد

بر ما خطا گرفتن از كيش شرم دور است****كس عبب كس نبيند تا بي حيا نباشد

با هركه هرچه گوبي سنجيده بايدت گفت****تا كفهٔ وقارت پا در هوا نباشد

ابرام بي نيازان ذلت كش غرض نيست****گر در طلب بميرد همت گدا نباشد

از سفله آنچه زايد تعظيم را نشايد****نقشي كه جوشد ازپا جز زير پا نباشد

در پايت آنچه ريزد تا حشر برنخيزد****خون وفاسرشتان رنگ حنا نباشد

شمع بساط ما را مفت نفس شماري ست****اين يك دو دم تعلق آتش چرا نباشد

حرف زبان تحقيق بي نشئهٔ اثر نيست****دركيش راستي ها تير خطا نباشد

چون موي چيني اينجا اظهار سرمه رنگ ست****انگشت زينهاريم ما را صدا نباشد

خو دارد آن ستمگر با شيوهٔ تغافل****بيگانه اش مفهميدگو آشنا نباشد

بيرون اين بيابان پر مي زند غباري****اي محرمان ببينيد اميد ما نباشد

شيريني آنقدر نيست در خواب مخمل ناز****مژگان بهم نچسبد تا بوريا نباشد

فطرت نمي پسندد منظور جاه بودن****تا استخوان به مغز است باب هما نباشد

در مجلسي كه عزت موقوف خودفروشي ست****ديگركسي چه باشدگر ميرزا نباشد

در صحبتي كه پيران باشند بي تكلف****هرچند خنده باشد دندان نما نباشد

جز عجز راست نايد از عاريت سرشتان****دوشي كه زير بار است خم تا كجا نباشد

گرد دماغ همت سركوب هر بنايي ست****قصر فلك بلند است گر پشت پا نباشد

در محفلي كه احباب چون و چرا فروشند****مگشا زبان كه شايد آنجا حيا نباشد

بيدل همان نفس وارما را به حكم تسليم****بايد

زدن در دل هر چند جا نباشد

غزل شمارهٔ 1185: محبت ستمگر نباشد نباشد

محبت ستمگر نباشد نباشد****وفا زحمت آور نباشد نباشد

دل جمع مهري ست برگنج اقبال****اگركيسه پر زر نباشد نباشد

شكوهي كه دارد جهان قناعت****به خاقان و قيصر نباشد نباشد

دلي مي گدازم به صد جوش مستي****مي ام گر به ساغر نباشد نباشد

در افسردنم خفته پرواز عنقا****چو رنگم اگر پر نباشد نباشد

هوس جوهر تربيت نيست همت****فلك سفله پرور نباشد نباشد

چه حرف است لغزش به رفتار معني****خطي گر به مسطر نباشد نباشد

به جايي كه باشد عروج حقيقت****اگر چرخ و اختر نباشد نباشد

چنان باش فارغ ز بار تعلق****كه بر دوش اگر سر نباشد نباشد

يقيني كه از شبههٔ دوربيني****لب يار كوثر نباشد نباشد

به خويش آشنا شو چه واجب چه ممكن****عرض را كه جوهر نباشد نباشد

پيامي ست اين اعتبارات هستي****كه هرجا پيمبر نباشد نباشد

از آن آستان خواه مطلوب همت****كه چيزي بر آن در نباشد نباشد

ز اعداد خلق آن چه وامي شماري****اگر واحد اكثر نباشد نباشد

اثر نامدارست ز آيينه مگذر****گرفتم سكندر نباشد نباشد

چه دنيا چه عقبا خيالست بيدل****تو باش اين و آن گر نباشد نباشد

غزل شمارهٔ 1186: عشق هرجا ادب آموز تپيدن باشد

عشق هرجا ادب آموز تپيدن باشد****خون بسمل عرق شرم چكيدن باشد

مزرع نيستي آرايش تخم شرريم****آفت حاصل ما عرض دميدن باشد

شوق مفت است كه در راه كسي مي پوييم****منزل مقصد ما گو نرسيدن باشد

موج اين بحر تپش بسمل سعي گهر است****رنجها در خور راحت طلبيدن باشد

اشك چندي گره ديدهٔ حيران خوديم****تا نصيب كه به راه تو دويدن باشد

صيد دلها نتوان كرد مگر از تسليم****طرهٔ شاهد اين بزم خميدن باشد

حيرت و لذت ديدار خيالي ست محال****هر كه آيينه شود داغ نديدن باشد

كلفت چنين نكشد كوتهي دامن فقر****گل آزادي اين باغ نچيدن باشد

رفته ام از خود و تهمت كش آسودگي ام****حيرت آينه ام كاش تپيدن باشد

پيكرم ماني صورتكدهٔ نوميدي ست****بي رخت هرچه كشم ناله كشيدن باشد

بسمل شوق مرا از

اثركوچهٔ زخم****تا دم تيغ تو يكدست تپيدن باشد

هرقدر زين قفس وهم برآيي مفت است****ناله كم نيست اگر ميل رميدن باشد

چشم بندي ست بهار گل بيرنگي عشق****ديدن يار مبادا كه شنيدن باشد

از دليران جنون جرأت يأسم بيدل****چون نفس تيغ من ازخويش بريدن باشد

غزل شمارهٔ 1187: رمز آشناي معني هر خيره سر نباشد

رمز آشناي معني هر خيره سر نباشد****طبع سليم فضل است ارث پدر نباشد

غفلت بهانه مشتاق خوابت فسانه مايل****بر ديده سخت ظلم است گر گوش كر نباشد

افشاي راز الفت بر شرم واگذار بد****نگشايد اين گره را دستي كه تر نباشد

بر آسمان رسيديم راز درون نديديم****اين حلقه شبهه دارد بيرون در نباشد

خلق و هزار سودا ما و جنون و دشتي****كانجا ز بيكسيها خاكي به سر نباشد

چين كدورتي هست بر جبههٔ نگينها****تحصيل نامداري بي دردسر نباشد

امروز قدر هركس مقدار مال و جاه است****آدم نمي توان گفت آنرا كه خر نباشد

در ياد دامن او ماييم و دل تپيدن****مشت غبار ما را شغل دگر نباشد

نقد حيات تاكي در كيسهٔ توهم****آهي كه ما نداربم گو در جگر نباشد

آن به كه برق غيرت بنياد ما بسوزد****آيينه ايم و ما را تاب نظر نباشد

پيداست از ندامت عذر ضعيفي ما****شبنم چه وانمايد گر چشم تر نباشد

گردانده گير بيدل اوراق نسخهٔ وهم****فرصت بهار رنگست رنگ اينقدر نباشد

غزل شمارهٔ 1188: مكتوب شوق هرگز بي نامه بر نباشد

مكتوب شوق هرگز بي نامه بر نباشد****ما و ز خويش رفتن قاصد اگر نباشد

هرجا تنيد فطرت يك حلقه داشت گردون****در فهم پرگار حكم دو سر نباشد

خاشاك را در آتش تاكي خيال پختن****آنجاكه جلوهٔ اوست از ما اثر نباشد

مغرور فرصت دهر زين بيشتر مباشيد****بست وگشاد مژگان شام و سحر نباشد

برقي ز دور داردهنگامهٔ تجلي****اي بيخودان ببينيد دل جلوه گر نباشد

ما را به رنگ شبنم تا آشيان خورشيد****بايد به ديده رفتن گر بال و پر نباشد

هرچندكار فرداست امروز مفت خودگير****شايد دماغ وطاقت وقت دگر نباشد

زاهد ز وضع خلوت نازكمال مفروش****افسردن ازكف خاك چندان هنر نباشد.

آيينه خانهٔ دل آخر به زنگ داديم****زين بيش آه ما را رنگ اثر نباشد

خواهي به خلق روكن خواهي خيال او كن****در عالم تماشا بر خود

نظر نباشد

آسودگي مجوييد از وضع اشك بيدل****اين جوهر چكيدن آب گهر نباشد

غزل شمارهٔ 1189: هرچند به حق قرب تو مقدور نباشد

هرچند به حق قرب تو مقدور نباشد****بر درددلي گر برسي دور نباشد

آثار غرور انجمن آراي شكست است****چيني طرب مجلس فغفورنباشد

بر شيشهٔ قلقل هوس ما مگذاربد****آن پنبه كه مغز سر منصور نباشد

پيغام وفا درگره سعي هلاك است****غمنامهٔ ما جز به پر مور نباشد

اي مست قناعت مگشا كف به دعا هم****تا دست تو خميازهٔ مخمور نباشد

از بست و گشاد در تحقيق مينديش****چشم و مژه سهل است دلت كور نباشد

ياران غم دمسردي ايام ندارند****بايد خنكيهاي توكافور نباشد

بگذر ز مقامات و خيالات فضولي****داغ ارني جز به سر طور نباشد

در وادي تحقيق چه حرف است سياهي****گر حايل بينايي ما نور نباشد

نقد دل و پا مزد تردد چه خيال است****اين آبله سر بركف مزدور نباشد

ما سوختگان برهمن قشقهٔ شمعيم****در دير وفا صندل و سندور نباشد

بر هم زدن الفت دلها مپسنديد****دكان حلب خوشهٔ انگور نباشد

بيدل زشروشورتعلق به جنون زن****گو خانهٔ زنجير تو معمور نباشد

غزل شمارهٔ 1190: راحت نصيب ايجاد زنگ و حبش نباشد

راحت نصيب ايجاد زنگ و حبش نباشد****در مردمك سياهي نور است غش نباشد

ياران به شرم كوشيد كان رمز آشنايي****بي پرده نيست ممكن بيگانه وش نباشد

تا از نفس غباري ست بايد زبان كشيدن****در وادي محبت جز العطش نباشد

بر خوان عشق نتوان شد محرم حلاوت****تا انگبين شمعت انگشت چش نباشد

بر تختهٔ من و ما خال زياد وهميم****بازبچه عدم را اين پنج و شش نباشد

خواهي به دير كن ساز خواهي به كعبه پرداز****هنگامهٔ نفسها بي كشمكش نباشد

از شيشهٔ تعين ايمن نمي توان زيست****در طبع ما گدازي ست هر چند غش نباشد

از ضعف بي يها بر خاك سجده برديم****بيد آبرو نريزد گر مرتعش نباشد

حيف است دست منعم در آستين شود خشك****اين نان نمك ندارد تا پنجه كش نباشد

زاهد ز عيش رندان پر غافل است بيدل****فردوس در همين جاست گر ريش و فش نباشد

غزل شمارهٔ 1191: هرچند دل از وصل قدح نوش نباشد

هرچند دل از وصل قدح نوش نباشد****رحمي كه زياد تو فراموش نباشد

حرفي كه بود بي اثر ساز دعايت****يارب به زبان نايد و در گوش نباشد

جايي كه به گردش زند انداز نگاهت****چندان كه نظركار كند هوش نباشد

آنجا كه ادب قابل ديدارپرستي ست****واكردن مژگان كم از آغوش نباشد

در دير محبت كه ادب آينه دارست****خاموش به آن شعله كه خاموش نباشد

گويند به صحراي قيامت سحري هست****يارب كه جز آن صبح بناگوش نباشد

خلقي ست خجالت كش مخموري و مستي****اين خمكده را غير عرق جوش نباشد

سر تا قدم وضع حباب است خميدن****حمال نفس جز به چنين دوش نباشد

بيدل چه خيال است كمال تو نهفتن****آيينهٔ خورشيد نمد پوش نباشد

غزل شمارهٔ 1192: وضع فلك آنجا كه به يك حال نباشد

وضع فلك آنجا كه به يك حال نباشد****رنگ من و تو چند سبكبال نباشد

تا وانگري رفته اي از ديدهٔ احباب****آب آن همه زنداني غربال نباشد

گردن نفرازي كه در اين مزرع عبرت****چون دانه سري نيست كه پامال نباشد

دل را نفريبي به فسونهاي تعين****آرايش اين آينه تمثال نباشد

عيبي بتر از لاف كمالات نديديم****شرمي كه لبت تشنهٔ تبخال نباشد

از شكر محبت دل ما بيخبر افتاد****در قحط وفا جرم مه و سال نباشد

امروز گر انصاف دهد داد طبايع****كس منتظر مهدي و دجال نباشد

اي آينه هر سو گذري مفت تماشاست****اميد كه آهيت به دنبال نباشد

دامان كري گير و نواي همه بشنو****تا پيش تو صاحب غرضي لال نباشد

خفت مكش از خلق و به اظهار غناكوش****هرچند به دست تو زر و مال نباشد

در هركف خاكي كه فتاديم فتاديم****پهلوي ادب قرعهٔ رمال نباشد

تر مي كند انديشهٔ خشكي مژه ام را****مغز قلم نرگس من نال نباشد

آزادگي و سيرگريبان چه خيال است****بيدل سر پرواز ته بال نباشد

غزل شمارهٔ 1193: هرچند خودنمايي تخت و حشم نباشد

هرچند خودنمايي تخت و حشم نباشد****در عرض بي حيايي آيينه كم نباشد

پيش از خيال هستي بايد در عدم زد****اين دستگاه خجلت كاو يك دو دم نباشد

موضوع كسوت جود دامن فشانيي هست****در بند آستين ها دست كرم نباشد

از خوان اين بزرگان دستي بشوي و بگذر****كانجا ز خوردنيها غير از قسم نباشد

حيف است ننگ افلاس دامان مردگيرد****تا ناخني ست در دست كس بي درم نباشد

غفلت هزار رنگ است در كارگاه اجسام****چون چشم خواب پا را م ژگان بهم نباشد

بي انتظار نتوان از وصل كام دل برد****شادي چه قدر دارد جايي كه غم نباشد

روزي دو، اين تب و تاب بايد غنميت انگاشت****اي راحت انتظاران هستي عدم نباشد

دل داغ سرنوشت است از انفعال تقدير****تا سرنگون نگردد خط در قلم نباشد

در عرصه اي كه بالد گرد ضعيفي ما****مژگان بلندكردن

كم از علم نباشد

از ما سراغ ما كن وهم دويي رها كن****جايي كه ما نباشيم آيينه هم نباشد

هر دم زدن در اينجا صدكفر و دين مهياست****دل معبد تماشاست دير و حرم نباشد

از شاخ بيد گيريد معيار بي بريها****كاين بار برندارد دوشي كه خم نباشد

عمري ست گوهر ما رفته ست از كف ما****اين آبله ببينيد زير قدم نباشد

وحشت كمين نشسته ست گرد هزار مجنون****مگذار پا به خاكم تا ديده نم نباشد

چو عمر رفته بيدل پر بي نشان سراغم****جز دست سوده ما را نقش قدم نباشد

غزل شمارهٔ 1194: اگر تعين عنقا هوس پيام نباشد

اگر تعين عنقا هوس پيام نباشد****نشان خود به جهاني برم كه نام نباشد

چه لازم ست به دوشم غم آدا فكند كس****حق بقا دونفس خجلت است و وام نباشد

حيا ز ننگ خموشي كدام نغمه كند سر****به صد فسانه زنم گر سخن تمام نباشد

دو دم به وضع تجدد خيال مي گذرانم****خوشم به نشئه كه جمعيت دوام نباشد

حجاب جوهر دل نيست جزكدورت هستي****چراغ آينه روشن به وقت شام نباشد

دل است باعت هستي كجاست نشئه چه مستي****دماغِ باده كه دارد دمي كه جام نباشد

هوس تپد به چه راحت نفس دمد ز چه وحشت****در آن مقام كه صياد و صيد و دام نباشد

كسي نديد ز هستي به غير دردسر اينجا****شراب اين خم وهم ازكجاكه خام نباشد

چه ممكن است كه آغوش حرصها بهم آيد****درتن جسراحث خميازه التيام نباشد

دل از شكايت افلاس به كه جمع نمايي****زبان به كام تو بس گر جهان به كام نباشد

جدا ز انجمن نيستي به هرجه رسيدم****نيافتم كه مي ساغرش حرام نباشد

كدام عمر و چه فرصت كه دل دهي به تماشا****به پاي اشك نگه مي دود خرام نباشد

نه گوشه اي ست معين نه منزلي ست مبرهن****كسي كجا رود از عالمي كه نام نباشد

به اوج عشق چه نسبت تلاش بال هوس را****وداع وهم من و

ما هواي بام نباشد

خروش درد شنو مدعاي عشق همين بس****در الله الله ما جاي حرف لام نباشد

اگر ز ملك عدم تا وجود فهم گماري****بجزكلام تو بيدل دگركلام نباشد

غزل شمارهٔ 1195: گر بوي وفا را نفس آيينه نباشد

گر بوي وفا را نفس آيينه نباشد****اين داغ دل اولي ست كه در سينه نباشد

صد عمر ابد هيچ نيرزد به گذشتن****امروز خوشي هست اگر دينه نباشد

لعل تو مبراست ز افسون مكيدن****اين پستهٔ تر مصرف لوزينه نباشد

تكرار مبنديد بر اوراق تجدّد****تقويم نفس را خط پارينه نباشد

بر شيخ دكانداري ريش است مسلم****خرس اين همه سوداگر پشمينه نباشد

زاهد به نظر مي كند از دور سياهي****اين صبح قيامت شب آدينه نباشد

لب كم شكند مهر وديعتكدهٔ راز****گر تشنهٔ رسوايي گنجنيه نباشد

از دل چو نفس مي گذري سخت جنوني ست****اي بيخبر اين خانهٔ آيينه نباشد

گر حرف وفا سكته فروشد به تامّل****در رشتهٔ الفت گره كينه نباشد

چون صبح اگريك نفس از خويش برآيي****تا بام فلك پيچ و خم زينه نباشد

بيدل حذر از آفت پيوند علايق****اميد كه در دلق تو اين پينه نباشد

غزل شمارهٔ 1196: دل انجمن محرم و بيگانه نباشد

دل انجمن محرم و بيگانه نباشد****جز حيرت ادراك درين خانه نباشد

در ساز فنا راحت عشاق مهياست****بالين وفا بي پر پروانه نباشد

بي كسب صفا صيد معاني چه خيال است****تا سنگ بود شيشه پريخانه نباشد

چون شانه كليد سر مويي نتوان شد****تا سينهٔ چاكت همه دندانه نباشد

دل زانوي فكرش همه چشم است كه مينا****چندان كه خمد بي خط پيمانه نباشد

بي ساخته حسني ست كه دارم به كنارش****مشاطهٔ شوق آينه و شانه نباشد

افسون چه ضرور است به عزم مژه بستن****در خواب عدم حاجت افسانه نباشد

بر اوج مبر پايه اقبال تعين****تا صورت رفتار تو لنگانه نباشد

ابرام هوس مي كشدت بر در دونان****شاهي اگر اين وضع گدايانه نباشد

وحدت چه خيال است توان يافت به كثرت****چون ريشه دوانيد نمو، دانه نباشد

عالم همه محمل كش كيفيت اشك است****اين قافله بي لغزش مستانه نباشد

دل گرد جنون مي كند امروز ببينيد****در خانهٔ ما بيدل ديوانه نباشد

غزل شمارهٔ 1197: خيال نامد!ري تا كيت خاطرنشين باشد

خيال نامد!ري تا كيت خاطرنشين باشد****چه لازم سر نوشتت چون نگين زخم جبين باشد

درين وادي به حيرت هم ميسر نيست آسودن****همه گر خانهٔ آيغغه گردي حكم زين باشد

طراوت آرزو داري ز قيد جسم بيرون آ****كه سرسبزي نبيند دانه تا زير زمين باشد

به خود پيچيدن ما نيست بي انداز پروازي****كمند موج ما را يكنفس گرداب چين باشد

به قدر جهد معراجي ست ما را ورنه آتش هم****به راحت گر زند خاكسترش بالانشين باشد

به حيرت رفته است از خويش اگر شمع ست اگر محفل****نشاط هر دو عالم يك نگاه واپسين باشد

غباري نيست از پست و بلند موج دريا را****حقيقت .بي نياز ز اختلاف كفر و دين باشد

پي قتلم چه دامن برزند شوخي كه در دستش****هجوم جوهر شمشير چين آستين باشد

ز چشم تر مآل انتظار شوق پرسيدم****جگر خون گشت و گفت احوال مشتاقان چنين باشد

فرو رو پر خاك اي سرگران نشئهٔ خست****ز قارون نام هم كم

نيست بر روي زمين باشد

محال است اينكه عجز از طينت ما رخت بربندد****سحر گر صد فلك بالد همان آه حزين باشد

ندارم نشئهٔ ديگر به هر سرگشتگي بيدل****چوگردابم درين محفل خط ساغر همين باشد

غزل شمارهٔ 1198: بپرهيز از حسد تا فضل يزدانت قرين باشد

بپرهيز از حسد تا فضل يزدانت قرين باشد****كه مرحوم است آدم هرقدر شيطان لعين باشد

مگو در جوش خط افزوني حسن است خوبان را****زبان كفر هرجا شد دراز از نقص دين باشد

محبت محوكرد از دل غبار وهم اسبابم****به پيش شعله كي از چهرهٔ خاشاك چين باشد

نمايانم به رنگ سايه از جيب سيه روزي****چه باشد رنگ من يارب اگر آيينه ين باشد

به صد مژگان فشاندن گرد اشكي رفته ام از دل****من و نقدي كه بيرون راندهٔ صد آستين باشد

به لوح حيرتم ثبت است رمز پردهٔ امكان****مثال خوب و زشت آبينه را نقش نگين باشد

در آن مزرع كه حسنت خرمن آراي عرق گردد****به پروين مي رساند ريشه هر كس خوشه چين باشد

نسيم از خاك كويت گر غباري بر سرم ريزد****به كام آرزويم حاصل روي زمين باشد

ندارد دامن دشت جنون از گرد پروايي****دل عاشق چرا از طعنهٔ مردم حزين باشد

دو روزي از هوس تاريكي دنيا گواراكن****چراغ خانهٔ زنبور ذوق انگبين باشد

كف دست توانايي به سودنها نمي ارزد****مكن كاري كه انجامش ندامت آفرين باشد

ز سير آف و رنگ اين چمن دل جمع كن بيدل****كه هر جا غنچه گرديدي گلت در آستين باشد

غزل شمارهٔ 1199: وداع سركشي كن گر دلت راحت كمين باشد

وداع سركشي كن گر دلت راحت كمين باشد****چو آتش داغ شد جمعيتش نقش نگين باشد

ز مرگ ما فلك را كي غبار حزن درگيرد****ز خواب مي كشان مينا چرا اندوهگين باشد

نگاهي گر رسد تا نوك مژگان مفت شوخي ها****در اين محنت سرا معراج پروازت همين باشد

لب دامن نگرديد آشناي حرف اشك من****چو شمعم سلك گوهر وقف گوش آستين باشد

گرفتاري به حدي دلنشين است اهل دولت را****كه تا انگشتشان در حلقهٔ انگشترين باشد

سراغ عافيت احرام مرگم مي كند تلقين****مگر آن گوهر ناياب در زير زمين باشد

به قدر زخم دل گل مي كند شور جنون من****پر پرواز شهرت نام را نقش نگين باشد

چه امكانست

سر از حلقهٔ داغت برآوردن****سپند بزم ما را ناله هم آتش نشين باشد

در اين معبد، فنا را مايهٔ توقير طاعت كن****كه چون خاكت دو عالم سجده وقف يك جبين باشد

گرت شمعي ست دامن زن وگر كشتي ست برق افكن****محبت جز فناي ما نمي خواهد يقين باشد

اشارت مي كند بيدل خط طرف بناگوشش****كه هرجا جلوه ي صبحي ست شامش در كمين باشد

غزل شمارهٔ 1200: جمعيت از آن دل كه پريشان تو باشد

جمعيت از آن دل كه پريشان تو باشد****معموري آن شوق كه وبران تو باشد

عمري ست دل خون شده بيتاب گدازي ست****يارب شود آيينه و حيران تو باشد

صد چرخ توان ريخت ز پرواز غبارم****آن روزكه در سايهٔ دامان تو باشد

داغم كه چرا پيكر من سايه نگرديد****تا در قدم سرو خرامان تو باشد

عشاق بهار چمنستان خيالند****پوشيدگي آيينه عريان تو باشد

هر نقش قدم خمكده عالم نازيست****هرجا اثر لغزش مستان تو باشد

نظاره ز كونين به كونين نپرداخت****پيداست كه حيران تو حيران تو باشد

مپسند كه دل در تپش يأس بميرد****قربان تو قربان تو قربان تو باشد

سر جوش تبسمكده ناز بهار است****چيني كه شكن پرور دامان تو باشد

در دل تپشي مي خلد از شبههٔ هستي****يارب كه نفس جنبش مژگان تو باشد

بيدل سخنت نيست جز انشاي تحير****كو آينه تا صفحهٔ ديوان تو باشد

غزل شمارهٔ 1201: ما راكه نفس آينه پرداخته باشد

ما راكه نفس آينه پرداخته باشد****تدبير صفا حيرت بي ساخته باشد

فرداست كه زير سپر خاك نهانيم****گو تيغ تو هم به سپهر آخته باشد

تسليم سرشتيم رعونت چه خيال است****مو تا به كجا گردنش افراخته باشد

با طينت ظالم چه كند ساز تجرّد****ماري به هوس پوستي انداخته باشد

شور طلب از ما به فنا هم نتوان برد****خاكستر عاشق قفس فاخته باشد

بي بوي گلي نيست غبار نفس امروز****ياد كه در انديشهٔ ما تاخته باشد

دلدار گذشت و خبر از دل نگرفتيم****اين آينه اي نيست كه نگداخته باشد

از شرم نثار تو به اين هستي موهوم****رنگي كه ندارم چقدر باخته باشد

بيدل به هوس دامنت ازكف نتوان داد****اي كاش كسي قدر تو نشناخته باشد

غزل شمارهٔ 1202: چشمي كه بر آن جلوه نظر داشته باشد

چشمي كه بر آن جلوه نظر داشته باشد****يارب به چه جرات مژه برداشته باشد

هر دل كه ز زخم تو اثر داشته باشد****صد صبح گل فيض به بر داشته باشد

عمري ست دكان نفس سوخته گرم است****ازآه من آيينه خبر داشته باشد

با پرتو خورشيد كرم سهل حسابي ست****گر شبنم ما دامن تر داشته باشد

دل توشه كش وهم حباب ست درين بحر****اميد كه آهي به جگر داشته باشد

جا بر سر دوش است كسي راكه درين بزم****با ما چو سبو دست به سر داشته باشد

ازتيغ نگاهت دل آيينه دو نيم است****هرچند ز فولاد سپر داشته باشد

ما را به ادبگاه حضورت چه پيام است****قاصد مگر از خويش خبر داشته باشد

از وحشت ما بر دل كس نيست غباري****يك ذره تپيدن چقدر داشته باشد

اي بيخبر از عشق مجو ساز سلامت****جز سوختن آتش چه هنر داشته باشد

ناكام فسرديم چو خون در رگ ياقوت****رنگي ندميديم كه پر داشته باشد

بيدل خلف سلسلهٔ عبرت امكان****جز مرگ چه از ارث پدر داشته باشد

غزل شمارهٔ 1203: محو طلبت گردي اگر داشته باشد

محو طلبت گردي اگر داشته باشد****آن سوي جهان عرض سحر داشته باشد

دل آيهٔ فتحي است ز قرآن محبت****زير و زبر زخمي اگر داشته باشد

از شعلهٔ هم نسبتي لعل تو آب است****هر چند كه ياقوت جگر داشته باشد

ما و من وحدت نگهان غيرتويي نيست****اين رشته محالست دو سر داشته باشد

آن راكه زكيفيت چشمت نظري نيست****از بيخبريها چه خبر داشته باشد

چشم تر ما نيز همان مركز حسن است****چون آينه گر پاس نظر داشته باشد

از طينت ظالم نتوان خواست مروت****شمشير كجا آب گهر داشته باشد

امروز دم كر و فر خواجه بلند است****البته كه اين سگ دو سه خر داشته باشد

سوز دلم از گريه چرا محو نگرديد****بر آتش اگر آب ظفر داشته باشد

سيلاب سرشكم همه گر يك مژه بالد****تا

خانهٔ خورشيد خطر داشته باشد

افسانهٔ هنگامهٔ اوهام مپرسيد****شامي كه ندارم چه سحر داشته باشد

بيدل من و آن ناله از عجز رسايي****در نقش قدم گرد اثر داشته باشد

غزل شمارهٔ 1204: مشتاق تو گر نامه بري داشته باشد

مشتاق تو گر نامه بري داشته باشد****چون اشك هم از خود سفري داشته باشد

از آتش حرمان كف خاكستر داغي ست****گر شام اميدم سحري داشته باشد

چون شمع بود سربه دم تيغ سپردن****گر نخل مرادم ثمري داشته باشد

آيينه مقابل نكني با نفس من****آه است مبادا اثري داشته باشد

غير از عرق شرم مقابل نپسندد****هستي اگر آيينه گري داشته باشد

عمري ست كه ما گمشدگان گرم سراغيم****شايدكسي از ما خبري داشته باشد

آرايش چندين چمن آغوش بهار است****هر سينه كه يك زخم دري داشته باشد

اي اهل خرد منكر اسرار مباشيد****ديوانهٔ ما هم هنري داشته باشد

ما محو خياليم ز ديدار مپرسيد****سامان نگه ديده وري داشته باشد

مفت طرب ما چمن ساده دليها****گر حسن به آيينه سري داشته باشد

اميد ز عاشق نكند قطع تعلق****گر آه ندارد جگري داشته باشد

بيدل دل افسرده به عالم نتوان يافت****هر سنگ كه بيني شرري داشته باشد

غزل شمارهٔ 1205: هر كس به رهت چشم تري داشته باشد

هر كس به رهت چشم تري داشته باشد****در قطره محيط گهري داشته باشد

با ناله چرا اين همه از پاي درآيد****گر كوه ز تمكين كمري داشته باشد

از فخر كند جزو تن خويش چو نرگس****ناديده اگر سيم و زري داشته باشد

چون برگ گل آيينهٔ آغوش بهار است****چشمي كه به پايت نظري داشته باشد

گر جيب دل از حسرت نامت نزند چاك****دانم كه نگين هم جگري داشته باشد

آسودگي و هوش پرستي چه خيال است****اين نشئه ز خود بيخبري داشته باشد

ما خود نرسيديم ز هستي به مثالي****اين آينه شايد دگري داشته باشد

جز برق در اين مزرعه كس نيست كه امروز****بر مشت خس ما نظري داشته باشد

افسانه تسلي نفس عبرت ما نيست****اين پنبه مگر گوش كري داشته باشد

زين فيض كه عام است لب مطرب ما را****خاكستر ني هم شكري داشته باشد

عالم همه گر يكدل بيمار برآيد****مشكل كه ز من

خسته تري داشته باشد

چشمي ست كه بايد به رخ هر دو جهان بست****گر رفتن از اين خانه دري داشته باشد

بيدل چو نفس چاره ندارد ز تپيدن****آن كس كه ز هستي اثري داشته باشد

غزل شمارهٔ 1206: از نامه ام آن شوخ مكدر شده باشد

از نامه ام آن شوخ مكدر شده باشد****مرزاست به حرف فقرا تر شده باشد

دي نالهٔ گم كرده اثر منفعلم كرد****اين رشته گلوگير چه گوهر شده باشد

آرايش كوس و دهل از خواجه عجب نيست****خرسي به خروش آمده و خر شده باشد

از طينت زنگي نبرد غازه سياهي****سنگ محكي تا به كجا زر شده باشد

ازكسب صفا باطن اين تيره دلي چند****چون سايه به مهتاب سيه تر شده باشد

ز!هد خجل از مجلس رندان به در آمد****در خانهٔ اين مسخره دختر شده باشد

خفّت كش همچشمي اقبال حباب است****بيمغزي اگر صاحب افسر شده باشد

بر فطرت دون ناز بلندي نتوان چيد****اين آبلهٔ پا چقدر سر شده باشد

رسوايي فطرت مكش از هرزه نوايي****صحرا به ازان خانه كه بي در شده باشد

زبن باغ هوس نامه به آن گل نتوان بزد****هرچندكه رنگ تو كبوتر شده باشد

تدبير صنايع شود از مرگ حصارت****آيينه اگر سد سكندر شده باشد

منسوب دو چشم است نگاهي كه تو داري****تا هرچه توان ديد مكرر شده باشد

ما صافدلان پرتو خورشيد وفاييم****دامن مكش از ما همه گر تر شده باشد

كوبند دل گمشده منظور نگاهي ست****آيينهٔ ما عالم ديگر شده باشد

ما هيچ نديديم ازين هستي موهوم****بيدل به خيالت چه مصور شده باشد

غزل شمارهٔ 1207: آنجاكه طلب محوتوكل شده باشد

آنجاكه طلب محوتوكل شده باشد****پيداست چراغان هوس گل شده باشد

اين جاه و حشم مايهٔ اقبال طرب نيست****دردسر گل گشته تجمل شده باشد

گر نخل هوس ِ سركش انداز ترقي ست****در ريشهٔ توفيق تنزل شده باشد

مغرور مشو خواجه به سامان كثافت****برپشت خز!ن مو چقدر جل شده باشد

آسان شمر از ورطهٔ تشويش گذشتن****گر زير قدم آبله اي پل شده باشد

ساز طرب محفل ما ناله كوه است****اينجا چه صداهاكه نه قلقل شده باشد

خلقي به عدم دود دل و داغ جگر برد****خاك همه صرف گل و سنبل شده باشد

از قطرهٔ ما

دعوي دريا چه خيال است****اين جزو كه گم گشت مگر كل شده باشد

دل نشئهٔ شوقي ست چمن ساز طبايع****انگور به هر خُم كه رسد، مُل شده باشد

ما و من اظهار پرافشاني اخفاست****بوي گل ما نالهٔ بلبل شده باشد

هر دم قدح گردش آن چشم به رنگي ست****ترسم نگه يار تغافل شده باشد

بيدل دل اگر خورد قفا از سر زلفش****شادم كه اسير خم كاكل شده باشد

غزل شمارهٔ 1208: تغافل چه خجلت به خود چيده باشد

تغافل چه خجلت به خود چيده باشد****كه آن نازنين سوي ما ديده باشد

حنابي ست رنگ بهار سرشكم****بدانم به پاي كه غلتيده باشد

طرب مفت دل گرهمه صبح شبنم****زگل كردن گريه خنديده باشد

به اظهار هستي مشو داغ خجلت****همان به كه اين عيب پوشيده باشد

ندانم دل از درس موهوم هستي****چه فهميده باشدكه فهميده باشد

چو موج گهر به كه از شرم دريا****نگاه تو در ديده پيچيده باشد

بجوشد دل گرم با جسم خاكي****اگر باده با شيشه جوشيده باشد

من و يأس مطلب دل و آه حسرت****دعا گو اثر مي پرستيده باشد

نفس ساز ي آهنگ جمعيتت كو****سحر گرد اجزاي پاشيده باشد

درين دشت وحشت من آن گردبادم****كه سر تا قدم دامن چيده باشد

حياپرور آستان نيازت****دلي داشتم آب گرديده باشد

گر بيدل ما دهد عرض هستي****به خواب عدم حيرتي ديده باشد

غزل شمارهٔ 1209: خلوتسراي تحقيق كاشانهٔ كه باشد

خلوتسراي تحقيق كاشانهٔ كه باشد****در بسته ششجهت باز اين خانهٔ كه باشد

گردون دربن بيابان عمري ست بي سروباست****اين گردباد يارب ديوانهٔ كه باشد

بنياد خلق امروز گرد خرابه ديدي****تا مسكن تو فردا وبرانهٔ كه باشد

برالفت نفسها بزم هوس مچينيد****سيلاب يك دو دم بيش همخانهٔ كه باشد

اي دور از آشنايي تاكي غم جدايي****آنكس كه هرچه هست اوست بيگانهٔ كه باشد

بالطبع موشكافان آشفتگي پرستند****با زلف كار دارد دل شانهٔ كه باشد

دل در غم حوادث بي نوحه نيست يكدم****درد شكست ازين بيش با دانهٔ كه باشد

خلقي به دور گردون مخمور و مست وهم است****اين خالي پر از هيچ پيمانهٔ كه باشد

رنگم به اين پر و بال كز خود رميدنش نيست****گرد تو گر نگردد پروانهٔ كه باشد

بيدل صريركلكت گر نيست سحرپرداز****صور قيامت آهنگ افسانهٔ كه باشد

غزل شمارهٔ 1210: نيام تيغ عالمگير مستي موج مي باشد

نيام تيغ عالمگير مستي موج مي باشد****خدنگ دلنشين نغمه را قنديل ني باشد

به دل غير از خيال جلوه ات نقشي نمي يابم****به جز حيرت كسي در خانهٔ آيينه كي باشد

ز باغ عافيت رنگ اميدي نيست عاشق را****محبت غير خون گشتن نمي دانم چه شي باشد

ز الفت چشم نگشايي به رنگ و بوي اين گلشن****كه مي ترسم نگاه عبرت آلودي ز پي باشد

گذشتن برنتابد از سر اين خاكدان همت****كه ننگ پاست طي كردن بساطي را كه طي باشد

به بادي هم نمي سنجم نواي عيش امكان را****به گوشم تا شكست استخوان آواز ني باشد

ندارد از حوادث توسن فرصت عنان داري****نواهاي شكست خويش بر امواج هي باشد

توان از يك تغافل صد دهان هرزه گو بستن****چه لازم رغبت طبعت به طشت پر ز قي باشد

جنون جوش است امشب مجلس كيفيت مستان****مبادا چشم مستي در قفاي جام مي باشد

ز شور عجز، ما گردنكشان را لرزه مي گيرد****هجوم خاروخس بر روي آتش فصل دي باشد

قفس فرسوده اين تنگنايم اي هوس

خون شو****كه مي داند زمان رخصت پرواز كي باشد

نيابي جز امل شيرازهٔ سختي كشان بيدل****مدار ستخوان در بندبند خلق پي باشد

غزل شمارهٔ 1211: در اين خرابه نه دشمن نه دوست مي باشد

در اين خرابه نه دشمن نه دوست مي باشد****به هرچه وارسي آنجاكه اوست مي باشد

به رنج شبهه مفرسا كه حرف مكتب عشق****در آن جريده كه بي پشت و رو ست مي باشد

غم جدايي اسباب مي خورد همه كس****هميشه نان تعلق دو پوست مي باشد

تلاش فطرت دون غير خودنمايي نيست****دماغ آبله آماس دوست مي باشد

ز بس كه نسخهٔ تحقيق ما پريشان است****نظر به كاشغر و دل به خوست مي باشد

غبار معبد تقوا به باده ده كانجا****كمال صدق و صفا تا وضوست مي باشد

تو لفظ مغتنم انگار، فكر معني چيست****كه مغزها همه محتاج پوست مي باشد

جبين ز سجده ندزدي كه سربلندي شرم****به عالمي كه زمين روبروست مي باشد

ز تازه رويي اخلاق نگذري بيدل****بهار تا اثر رنگ و بوست مي باشد

غزل شمارهٔ 1212: نگه در شبههٔ تحقيق من معذور مي باشد

نگه در شبههٔ تحقيق من معذور مي باشد****سراب آيينه ام آيينهٔ من دور مي باشد

من و ساز دكان خودفروشي ها، چه حرف است اين****جنون اين فضولي در سرمنصور مي باشد

عذابي نيست گر از خانه پردازي برون آيي****جهاني از غم طاق و سرا درگور مي باشد

چه دارد آگهي غير از قدح پيمايي حاجت****به قدر چشم واكردن نگه مخمور مي باشد

معاش جاه بي عاجزكشي صورت نمي بندد****برات رزق شاهان بر دهان مور مي باشد

علاج خارخار حرص ممكن نيست جز مردن****كفن اين زخمها را مرهم كافور مي باشد

حذر از گوشهٔ چشمي كزين ياران طمع داري****نگاه اينجا چراغ خانهٔ زنبور مي باشد

سراغ يك نگاه آشنا از كس نمي يابم****جهان چون نرگسستان بي تو شهر كور مي باشد

در آن وادي كه من دارم جنون شعله پروازي****اگر عنقاست محتاج پر عصفور مي باشد

ترنگي نيست كز شوقت نپيچد در دماغ من****سر عشاق چيني خانهٔ فغفور مي باشد

ندارد ساز اين كهسار جز خاموشي آهنگي****ز موسي پرس آوازي كه شمع طور مي باشد

خرابات يقين فرقي ندارد ظرف و مظروفش****مي و مينا همان يك دانهٔ انگور مي باشد

عبارت چيست غير از اقتضاي شوخي معني****پري تا نيست پيدا شيشه هم مستور

مي باشد

سياهي ريخت بر آيينهٔ ادراك ما بيدل****چراغ محفل تحقيق را اين نور مي باشد

غزل شمارهٔ 1213: لب بي صرفه نوا جهل سبق مي باشد

لب بي صرفه نوا جهل سبق مي باشد****خامه شايان عرق در خور شق مي باشد

با ادب باش كه در انجمن يكتايي****دعوي باطلت انديشهٔ حق مي باشد

بلبلان قصه مخوانيد كه در مكتب عشق****دفترگل پر پروانه ورق مي باشد

هركجا غيرت حسن انجمن آراي حياست****خجلت از آينه داران عرق مي باشد

در قناعت اگر ابرام نجوشد چو حباب****سكتهٔ وضع رضا سد رمق مي باشد

جوع و شهوت همه جا پرده در دلكوبي ست****نغمهٔ دهر ز قانون نهق مي باشد

خون ما مغتنم گرد سر تمكين گير****چتركوه از پر طاووس شفق مي باشد

سنگ هم دركف اطفال ندارد آرام****دور مجنون چقدر سست نسق مي باشد

ورق جود كريمان جهان برگرديد****نان محتاج كنون پشت طبق مي باشد

بيد ل از خلق جهان عشوهٔ خوبي نخوري****غازهٔ چهرهٔ اين قوم به حق مي باشد

غزل شمارهٔ 1214: نقش نيرنگ جهان جوهر رم مي باشد

نقش نيرنگ جهان جوهر رم مي باشد****صفحهٔ آينه تمثال رقم مي باشد

ياس انگشت نما را ندهي شهرت جاه****موي ماتم زده بر فرق علم مي باشد

ربط احباب در اين بزم ندامت خيزست****دستها درخور افسوس به هم مي باشد

نتوان شد سبب چاك گريبان كسي****پشت ناخن خم از اندوه قلم مي باشد

هركجا حكم قضا ممتحن تدبير است****سپر بيخردان تيغ دو دم مي باشد

رمز تنزيه حرم فكر برهمن نشكافت****صمد است آنكه هيولاي صنم مي باشد

به خيال دهنت گر نرسم معذورم****مدعا اندكي آن سوي عدم مي باشد

طاقت خلق بجز عذر طلب پيش نبرد****پا در اين مرحله بي آبله كم مي باشد

هستي منفعلم بي عرق جبهه نخواست****بر سرم خاك زميني است كه نم مي باشد

كف افسوس سراغي است زكيفيت عمر****فرصت رفته به اين نقش قدم مي باشد

هرچه آيد به نظر زان سركو سجده كنيد****سنگ و ديوار در كعبه صنم مي باشد

رگ گردن به حيا راست نيايد بيدل****تا ته پاست نظر بر مژه خم مي باشد

غزل شمارهٔ 1215: پير خميازه كش وضع جوان مي باشد

پير خميازه كش وضع جوان مي باشد****حسرت تير در آغوش كمان مي باشد

نوبهار چمن عمر همين خاموشي ست****گفتگو صرصر تمهيد خزان مي باشد

غفلت از منتظر وصل خيالي است محال****چشم اگر بسته شود دل نگران مي باشد

رهبر عالم بالاست خيال قد يار****خضر اين باديه چون سرو جوان مي باشد

قطع زنجير ز مجنون تو نتوان كردن****موج جزو بدن آب روان مي باشد

چه خيالي ست نوايي ز تمنا نكشيم****كه نفس رشتهٔ قانون فغان مي باشد

سخت دور است ازين دامگه آزادي ما****مژه از بيخبري بال فشان مي باشد

خاطر نازك ما ايمن از آفات نشد****سنگ دركارگه شيشه گران مي باشد

سر تسليم سبك مايه به بي قدريهاست****جنس ما را به كف دست دكان مي باشد

بلبل طفل مزاجم به كجا دل بندم****گل اين باغ ز رنگين قفسان مي باشد

كج ادايانه به ارباب مطالب سركن****راستي بر دل ين قوم سنان مي باشد

چشم تا واكني از خويش برون تاخته ايم****صورت آيينهٔ دامن به ميان مي باشد

صاف مشرب دو زباني نپسندد بيدل****هرچه

در دل به لب آب همان مي باشد

غزل شمارهٔ 1216: راحت دل ز نفس بال فشان مي باشد

راحت دل ز نفس بال فشان مي باشد****آب اين آينه چون باد روان مي باشد

شعله ها رنگ به خاكستر ما باخته است****شور پرواز درن سرمه نهان مي باشد

سادگي جنس چو آيينه دكاني داريم****زينت ما به متاع دگران مي باشد

به زبان راز دل خويش سپرديم چو شمع****موج اين گوهر خون گشته زبان مي باشد

حايلي نيست به جولانگه معني هشدار****خواب پا در ره ما سنگ نشان مي باشد

بي گهر نشئهٔ تمكين صدف ممكن نيست****تا نم آب بگو شست گران مي باشد

كينهٔ خصم بدانديش ملايم گفتار****نيش خاري است كه در آب نهان مي باشد

ايمن از فتنه نگردي به مداراي حسود****آب تيغ آفت قعرش به كران مي باشد

تيره بختي نفسي از طلبم غافل نيست****سايه دايم ز پي شخص روان مي باشد

ذوق خود بيني ما تا نشود محو فنا****نتوان يافت كه آيينه چسان مي باشد

شرر از سنگ دهد عرضهٔ شوخي بيدل****تيغ كين را سخن سخت فسان مي باشد

غزل شمارهٔ 1217: دماغ وحشت آهنگان خيال آور نمي باشد

دماغ وحشت آهنگان خيال آور نمي باشد****سر ما طايران رنگ زبر پر نمي باشد

خيال ثابت و سيار تا كي خواند افسونت****سلامت نقشبند طاق اين منظر نمي باشد

خيالش در دل است اما چه حاصل غير نوميدي****پري در شيشه جز در عالم ديگر نمي باشد

به سامان جهان پوچ تسكين چيده ايم اما****به اين صندل كه ما داريم دردسر نمي باشد

حواس آواره افتاده است از خلوتسراي دل****وگرنه حلقهٔ صحبت برون در نمي باشد

بلد از عجز طاقت گير و هر راهي كه خواهي رو****خط پيشاني تسليم بي مسطر نمي باشد

زترك مطلب ناياب صيد بي نيازي كن****دل جمعي كه مي خواهي درين كشور نمي باشد

كدورت گر همه باد است بر دل بار مي چيند****نفس در خانهٔ آيينه بي لنگر نمي باشد

سواد هر دو عالم شسته است اشكي كه من دارم****رواج سرمه در اقليم چشم تر نمي باشد

مروت سخت مخمور است در خمخانهٔ مطلب****جبين هيچكس اينجا عرق ساغر نمي باشد

جنون فطرتي در رقص دارد نبض امكان را****همه گر پا به گردش آوري بي سر

نمي باشد

تأمل بي كمالي نيست در ساز نفس بيدل****اگر شد رشته ات لاغر گره لاغر نمي باشد

غزل شمارهٔ 1218: بناي رنگ فطرت بر مزاج دون نمي باشا

بناي رنگ فطرت بر مزاج دون نمي باشا****زمين خانهٔ خورشيد جز گردون نمي باشد

شكست كار دنيا نيست تشويش دماغ من****خيال موي چيني در سر مجنون نمي باشد

كمند همتم گيرايي دارد كه چون گردون****سر من نيز از فتراك من بيرون نمي باشد

به دامان قيامت پاك نتوان كرد مژگانم****نم چشمي كه من دارم به صد جيحون نمي باشد

كه دارد طاقت سنگ ترازوي عدم بود****كمم چندانكه از من هيچكس افزون نمي باشد

دم تقرير اگر گاهي نفس دزدم مكن عيبم****به طور اهل معني سكته ناموزون نمي باشد

سواد راست بيني كردنست اي بيخبر روشن****خط ترسا هم اينجا آنقدر واژون نمي باشد

به سامان لباس از سعي رسوايي تبرا كن****عبارت جز گريبان چاكي مضمون نمي باشد

حذر كن از شكفتن تا نبازي رنگ جمعيت****جراحتها جز آغوش وداع خون نمي باشد

درين عبرت فضا تا كي بساط كر و فرچيدن****زماني بيش گرد سيل در هامون نمي باشد

زر و مال آنقدر خوشتركه خاكش كم خوردبيدل****تلاش گنج جز سرمنزل قارون نمي باشد

غزل شمارهٔ 1219: بي زنگ درين محفل آيينه نمي باشد

بي زنگ درين محفل آيينه نمي باشد****آن دل كه تهي باشد ازكينه نمي باشد

هر جلوه كه در پيش است گردش به قفا درياب****فردايي اين عالم بي دينه نمي باشد

مجنون به كه دل بندد، حسرت به چه پيوندد****در كسوت عرياني اين پينه نمي باشد

حيف است كشد فرصت دردسر مخموري****در هفتهٔ ميخواران آدينه نمي باشد

يك ريش به صد كوثر ارزان نكني زاهد****در چارسوي جنت پشمينه نمي باشد

ياران مژه برداريد مفت است فلك تازي****اين منظر حيرت را يك زينه نمي باشد

دركارگه تجديد يكدست چمن سازيست****تقويم بهار اينجا پارينه نمي باشد

هر گوهر ازين دريا دارد صدف ديگر****دل دركف دلدار است در سينه نمي باشد

گر اهل سخن بيدل سامان غنا خواهند****چون نسخهٔ اشعارت گنجينه نمي باشد

غزل شمارهٔ 1220: دل خاك سر كوي وفا شد چه بجا شد

دل خاك سر كوي وفا شد چه بجا شد****سر در ره تيغ تو فدا شد چه بجا شد

اشكم كه دلي داشت گره بر سر مژگان****دركوي تو از ديده جدا شد چه بجا شد

ما را به بساطي كه توچون فتنه نشستي****برخاستن ازخويش عصا شد چه بجا شد

چون سايه به خاك قدمت جبههٔ ما را****يك سجده به صد شكر ادا شد چه بجا شد

اين ديده كه حسرتكده شوق تماشاست****اي خوش نگهان جاي شما شد چه بجا شد

از حسرت ديدار تو اشك هوس آلود****امشب نگه چشم حيا شد چه بجا شد

چشمت به غلط سوي دل انداخت نگاهي ***تيري كه ازان شست خطا شد چه بجا شد

بر صفحهٔ روي تو زكلك يد تقدير****خط سيه انگشت نما شد چه بجا شد

در بزم تو آخر نگه شعله عنانم****چون شمع زاشك آبله پا شد چه بجاشد

لخت جگري بر سر هر اشك فشانديم****حق نمك گريه ادا شد چه بجا شد

گردي كه به اميد تو داديم به بادش****آرايش صد دست دعا شد چه بجا شد

چون سايه سر راه دو رنگي نگرفتيم****روز سيه

ما شب ما شد چه بجا شد

زين يكدو نفس عمر ميان من و دلدار****گيرم كه اداهاي بجا شد چه بجا شد

بيدل هوس نشئهٔ آوارگيي داشت****چون اشگ كنون بي سر وپا شد چه بجا شد

غزل شمارهٔ 1221: دلدار مقيم دل ما شد چه بجا شد

دلدار مقيم دل ما شد چه بجا شد****جايش به همين آينه واشد چه بجا شد

اسرار دهانش به جنون زد ز تبسم****آن پيرهن وهم قبا شد چه بجا شد

گرد نفسي چند كه در سينه شكستيم****تعمير دل يأس بنا شد چه بجا شد

آن ناله كه صد صور قيامت به نفس داشت****پيش نگهت سرمه نوا شد چه بجا شد

چون سرو علم كرد مرا بي بري من****دست تهي انگشت نما شد چه بجا شد

احسان و كرم گرچه ندارد غم تمييز****آن لطف كه در كار گدا شد چه بجا شد

دل قطره ي اشكي شد و غلتيد به پايت****اين خون شده همچشم حنا شد چه بجا شد

از كسب صفا شد به دلم كشف معاني****آيينه ام انديشه نما شد چه بجا شد

زلفش كه به خورشيد فشاندي سر دامان****ازسركشي خويش دوتا شد چه بجا شد

با روي توگل لاف طراوت زد ازآنرو****پامال ره باد صبا شد چه بجا شد

در ساده دلي عرض تمناي تو داديم****بي مطلبي اندبشه نما شد چه بجا شد

عمري به هوا شبنم ما هرزه دوي كرد****آخر ز حيا آبله پا شد چه بجا شد

آن چشم كه بستيم ز نظاره ي امكان****امروز به ديدار تو واشد چه بجا شد

دل مي تپد امروز به اميد وصالت****در خانهٔ ايينه هوا شد چه بجا شد

در گرد سحر جوهر پرواز هوا بود****بيدل نفس آيينهٔ ما شد چه بجا شد

غزل شمارهٔ 1222: جگري آبله زد تخم غمي پيدا شد

جگري آبله زد تخم غمي پيدا شد****دلي آشفت غبار المي پيدا شد

صفحهٔ سادهٔ هستي خط نيرنگ نداشت****خيرگي كرد نظرها رقمي پيدا شد

نغمهٔ پردهٔ دل مختلف آهنگ نبود****ناله دزديد نفس زير و بمي پيدا شد

باز آهم پي تاراج تسلي برخاست****صف بيتابي دل را علمي پيدا شد

بسكه دارم عرق از خجلت پرواز چو ابر****گر غبارم به هوا رفت نمي پيدا شد

عدمم داد ز

جولانگه دلدار سراغ****خاك ره گشتم و نقش قدمي پيدا شد

رشك آن برهنم سوخت كه در فكر وصال****گم شد ازخويش و ز جيب صنمي پيدا شد

فرصت عيش جهان حيرت چشم آهوست****مژه برهم زدني كرد رمي پيدا شد

قد پيري ثمر عاقبت انديشي ماست****زندگي زير قدم ديد خمي پيدا شد

بسكه درگلشن ما رنگ هوا سوخته است****بي نفس بود اگر صبحدمي پيدا شد

هستي صرف همان غفلت آگاهي بود****خبر از خويش گرفتم عدمي پيدا شد

خواب پا برد زما زحمت جولان بيدل****مشق بيكاري ما را قلمي پيدا شد

غزل شمارهٔ 1223: صياد بي نشاني پرواز رنگ ما شد

صياد بي نشاني پرواز رنگ ما شد****آن پر كه داشت عنقا صرف خدنگ ما شد

روزي كه اعتبارات سنجيد نقد ذرات****رنگ پريده هرجا گل كرد سنگ ما شد

كم پايي طلب ماند ناقص خرام تحقيق****راه جهاد مسدود از كفش تنگ ما شد

در فكر دل فتاديم راحت ز دست داديم****صافي كدورت انگيخت آيينه زنگ ما شد

حيران ناتواني مانديم و عمر بگذشت****رنگ شكستهٔ ما قيد فرنگ ما شد

در وادي املها كوشش نداشت تقصير****كمفرصتي قدم زد تا عذر لنگ ما شد

رنگ بهار هستي تكليف صد جنون داشت****هر سبزه اي كه گل كرد زين باغ بنگ ما شد

اندوه بيدماغي درهم شكست ما را****مينا تهي شد از مي چندانكه سنگ ما شد

دل برده بود ما را آن سوي نيستي ها****افسانهٔ قيامت چندي درنگ ما شد

گر فهم راز كرديم يا چشم باز كرديم****بر هر چه ناز كرديم سامان ننگ ما شد

چون شمع سير اين بزم با ما نساخت بيدل****مژگان گشودن آخر كام نهنگ ما شد

غزل شمارهٔ 1224: بازم از شرم سجود امشب عرق بيتاب شد

بازم از شرم سجود امشب عرق بيتاب شد****لآستان او به ياد آمد جبيبم آب شد

تا قيامت بر نمي آيم ز شرم ناكسي****داشتم گرد سرش گرديدني گرداب شد

عجز برديم و قبول بار رحمت بافتيم****آنچه اينجا كاسد ما بود آنجا باب شد

حرص پهلوها تهي كرد ازحضور بوريا****در خيال خوب مخمل عالمي بيخواب شد

آنقدرها نيست اين پست و بلند اعتبار****صنع تصحيفي است گر بواب ما نواب شد

تا قوا سستي ندارد اين تعلقها بجاست****با گسستن بست پيمان رشته چون بيتاب شد

گر گذشتن شد بقين بگذر ز تدبير جسد****فكركشتي چيست هرگاه آبها پاياب شد

دانه مهري بود بر طومار وهم شاخ و برك****دل ز جمعيت گذشت و عالم اسباب شد

زندگي گر عبرت آهنگ همين شور و شر است****چون نفس نتوان به ساز

ما و من مضراب شد

خاك گرديدبم اما رمز دل نشكافتيم****در پي اين دانه چندين آسيا بي آب شد

جستجوي رفتگان سر بر هوا كرديم حيف****پيش ما بود آنچه ما را در نظر ناباب شد

قامتت خم گشت بيدل ناگزير سجده باش****ناتواني هر كجا بي پرده شد محراب شد

غزل شمارهٔ 1225: اي شمع تك وتاز نفس گرد سفر شد

اي شمع تك وتاز نفس گرد سفر شد****اكنون به چه اميد توان سوخت سحر شد

در نسخهٔ بيحاصل هستي چه توان خواند****زان خط كه غبار نفسش زبر و زبر شد

مردم همه در شكوهء بيكاري خويشند****سرخاري اين طايفه هنگامهٔ گر شد

در خامهٔ تقدير نگوني عرقي داشت****كاخر خط پيشاني ما اينهمه تر شد

تمثال به آن جلوه نموديم مقابل****اي بيخردان آينه داري چه هنر شد

افسانهٔ خاموشي من كيست كه نشنيد****گم شد جرس از قافله چندانكه خبرشد

ياران نرسيدند به داد سخن من****نظمم چه فسون خواند كه گوش همه كر شد

چون سبحه درين سلسله بيگانگيي نيست****سرها همه پا بود كه پاها همه سر شد

گستاخي ام از محفل آداب بر آورد****گرديدن من گرد سرش حلقهٔ در شد

فرياد كه از دل به حضوري نرسيدم****شب بودكه در خانهٔ آيينه سحر شد

در قسلزم تقديركه تسليم كنار است****كشتي و كدو، صورت امواج خطر شد

چون ما نو آن كس كه به تسليم جبين سود****هرچند كه تيغش به سر افتاد سپر شد

تا يك مژه خوابم برد ازخويش چو اخگر****خاكستر دل جوش زد و بالش پر شد

فكر چمن آرايي فردوس كه دارد****سر در قدمت محو گريبان دگر شد

بيدل نشوي غافل از اقبال گريبان****هر قطره كه در فكر خود افتاد گهر شد

غزل شمارهٔ 1226: اينقدر نمي دانم صيدم از چه لاغر شد

اينقدر نمي دانم صيدم از چه لاغر شد****كزتصور خونم آب تيغ اوتر شد

حرف شعله خويش را، با محيط سركرذم****فلس ماهيان يكسر ديده سمندر شد

كاف و نون لبي وا كر د، حسن وعشق شورانگيخت****احوالي ضرور افتاد قند ما مكرر شد

در جهان نوميدي محو بود آفتها****آررو فضولي كرد جستجو ستمگر شد

گردش فلك ديدي اي جنون تأمل چيست****دور، دور بيباكي ست شيشه وقف ساغر شد

هرچه با جنون پيوست زكمين آفت رست****پاسبان خود گرديد خانه اي كه بي در شد

خواب گل در اين گلشن تهمت خيالي بود****رنگ پهلويي گرداند

تا اميد بستر شد

راحت آرزوييها داغ كرد محفل را****رنگ ها چو شمع اينجا صرف بالش پر شد

كسب عزت دنيا سخت عبرت آلودست****خاك گشت سر در جيب قطره اي كه گوهر شد

آه بر در دونان آخر التجا برديم****تشنه كام مي مرديم آبرو ميسر شد

بيلد ل اين تغافلها جرم خست كس نيست****احتياجها شوريد گوش دوستان كر شد

غزل شمارهٔ 1227: مژده اي ذوق وصال آيينه بي زنگار شد

مژده اي ذوق وصال آيينه بي زنگار شد****آب گرديد انتظار و عالم ديدار شد

خلق آخر در طلب واماندگي اظهار شد****بر ره خوابيده پا زد آبله بيدار شد

سايه وار از سجده طي كردم بساط اعتبار****كوه و دشت از سودن پيشاني ام هموار شد

غير بيمغزي حصول اعتبار پوچ چيست****غنچه سر بر باد داد و صاحب دستار شد

حسن در خورد تغافل داشت سامان غرور****بسكه چين اندوخت ابرو تيغ جوهردار شد

عالمي را الفت رنگ از تنزه بازداشت****دستها اينجا به افسون حنا بيكار شد

در غبار وهم و ظن جمعيت دل باختم****خانه از سامان اسباب هوس بازار شد

از وجود آگه شديم اما به ايماي عدم****چشمكي زد نقش پا تا چشم ما بيدار شد

رنج هستي اينقدر از الفت دل مي كشم****ناله را در ني گره پيش آمد و زنار شد

ننگ خست توأم بي دستگاهي بوده است****رفت تا ناخن گشاد پنجه ام دشوار شد

خجلت غفلت قوي تر كرد بر ما رفع وهم****سايه تا برخاست از پيش نظر ديوار شد

محو او بايد شدن تا وارهيم از ننگ طبع****خار از همرنگي آتش گل بي خار شد

بيدل افسون هوس ما را ز ما بيگانه كرد****بسكه مركز بر خيال پوچ زد پرگار شد

غزل شمارهٔ 1228: نقطهٔ دل گرد خودگشت و خط پرگار شد

نقطهٔ دل گرد خودگشت و خط پرگار شد****گردش اين سبحه تا هموار شد زنار شد

ساز استعداد اين محفل تحير نغمه بود****قلقل مينا به طبع زاهد استغفار شد

صفحه اي در ياد آن برق نگاه آتش زدم****شوخي يك نرگسستان چشمكم بيدار شد

زان لب خندان به خاكم آرزوها خفته است****چون سحر خواهد غبار من تبسم زار شد

ناله گل ناكرده نگذشتم ز عبرتگاه دل****تنگي اين كوچه ام چون ني خرام افشار شد

جز غرور ما و من اين دشت پالغزي نداشت****تا نفس در لب شكستم راه دل هموار شد

حسرت پرواز رنگ

دستگاه ناله ريخت****بال و پر تا فالي از خميازه زد منقار شد

شور دلهاي گرفتار از اثر نوميد نيست****در خم آن زلف خواهد شانه موسيقار شد

آرزو در دل شكستم خواب راحت موج زد****موي اين چيني به فرقم سايهٔ ديوار شد

از نفس جمعيت كنج عدم بر هم زدم****جرأتي لغزيد در دل خواب پارفتار شد

مشت خاكم تا كجاها چيد خشت اعتبار****كز بلندي جانب پا ديدنم دشوار شد

خاطرم از كلفت افسانهٔ هستي گرفت****چشم مي پوشم كنون گرد نفس بسيار شد

جام در خون زن چو گل بيدل دگر ابرام چيست****در بساط رنگ نتوان بيش از اين مختار شد

غزل شمارهٔ 1229: شب كه از شور شكست دل اثر پرزور شد

شب كه از شور شكست دل اثر پرزور شد****همچو چيني تار مويي كاسهٔ طنبور شد

برق آفت گر چنين دارد كمين اعتبار****خرمن ما عاقبت خواهد نگاه مور شد

عيش صد دانا ز يك نادان منغص مي شود****ربط مصرع بر هم است آنجا كه حرفي كور شد

نفس را ترك هوا روح مقدس مي كند****شعله اي كز دود فارغ گشت عين نور شد

گر نمكدانت چنين در ديده ها دارد اثر****آب در آيينه همچون اشك خواهد شور شد

دل شكست اماكسي بر نالهٔ ما پي نبرد****موي چيني جوهر آيينهٔ فغفور شد

كاش چون نقش قدم با عاجزي مي ساختم****بسكه سعي ما رسايي كرد منزل دورشد

ساغر عشق مجازم نشئهٔ تحقيق داد****مشت خونم جون مجنون مي زد ومنصورشد

چون سحر كم نيست گر عرض غباري داده ايم****بيش ازين نتوان به سامان نفس مغرور شد

عمرها شد بيدل احرام خموشي بسته ام****آخراين ضبط نفس خواهد خروش صور شد

غزل شمارهٔ 1230: هركجا عشاق را درد طلب منظور شد

هركجا عشاق را درد طلب منظور شد****رفتن رنگ دو عالم خون يك ناسور شد

رنگ منت برنمي دارد دل اهل صفا****صبح ، زخم خويش را خود مرهم كافور شد

بسكه ديدم الفت آفاق لبريز گزند****ديدهٔ احباب بر من خانهٔ زنبور شد

بيقرارانت دماغ حسرتي مي سوختند****يك شرر ازپرده بيرون زد چراغ طور شد

دل چه سامان كز شكست آرزو بر هم نچيد****بس كه مو آورد اين چيني سر فغفور شد

بود بي تعميريي صرف بناي كاينات****دل خرابي كرد كاين ويرانه ها معمور شد

ترك انصاف از رسوم انتظام يمن نيست****بسكه چشم از معني ام پوشيد حاسد كور شد

گاه توفان غضب از چين ابرو باك نيست****از شكست پل نترسد سيل چون پر زور شد

زبن همه حسرت كه مردم در خمارن مرده اند****جمع شد خميازه اي چند و دهان گور شد

آبله بي سعي پامردي نمي آيد به دست****ربشهٔ تاك از دويدن صاحب انگور شد

محنت پيري ست بيدل حاصل عيش شباب****هركه شب مي

خورد خواهد صبحدم مخمور شد

غزل شمارهٔ 1231: فكر نازك عالمي را سرمهٔ تقرير شد

فكر نازك عالمي را سرمهٔ تقرير شد****موي چيني بر صداها جادهٔ شبگير شد

موجها تا قطره زين دريا به بيباكي گذشت****گوهر ما را ز خودداري گذشتن دير شد

آب مي گشتيم كاش از ننگ بيدردي چو كوه****كز دل سنگين عرقها بر رخ ما قير شد

در جناب كبريا جز نيستي مقبول نيست****خدمت انديشيدن ما موجد تقصير شد

صيد ما ديوانگان تأليف چندين دام داشت****حلقه ها عمري به هم جوشيد تا زنجير شد

نور دل جوشاند عشق از پردهٔ بخت سياه****صبح ما زين شام در پستان زنگي شير شد

آدمي چندان به مهمانخانهٔ گردون نماند****اين ستمكش يك دو دم غم خورد آخر سير شد

در عدم از ما و من پر بيخبر مي زبستيم****خواب ما را زندگي هنگامهٔ تعبير شد

كوهها از شرم خاموشي به پستي ساختند****سرمه گرديدن به ياد آمد بم ما زير شد

طبع ما را عجز، نقاش هزار انديشه كرد****ناتواني مو دميد و كلك اين تصوير شد

زين همه اسباب بيرون تا كجا آيد كسي****چين دامان بلندم خار دامنگير شد

قدر زانو اندكي زين بيش بايستي شناخت****بر در دل حلقه زد اكنون كه بيدل پير شد

غزل شمارهٔ 1232: تا دل ديوانه واماند از تپيدن داغ شد

تا دل ديوانه واماند از تپيدن داغ شد****اضطراب اين سپند از آرميدن داغ شد

هيچكس چون نقش پا از خاك راهم برنداشت****اين گل محرومي از درد نچيدن داغ شد

مي دهد سعي طلب عرض سراغ منزلم****نادويدنها ز درد نارسيدن داغ شد

غافلم از حسنش اما اينقدر دانم كه دوش****برق حيرت جلوه اي ديدم كه ديدن داغ شد

برق بردل ريخت آخر حسرت نشو و نما****چون شرر اين دانه از شوق دميدن داغ شد

از جنون پيمايي طاووس بيتابم مپرس****پر زدم چندان كه در بالم پريدن داغ شد

محو ديداركه ام كز دورباش جلوه اش****برمژه هرقطره اشكم تا چكيدن داغ شد

عاقبت گردنكشان را طو ق گردن نقش پاست****شعله هم اينجا به

جرم سر كشيدن داغ شد

آب درآيينه آخر فال حيرت مي زند****آنقدر از پا نشستم كارميدن داغ شد

غير عبرت شمع من زين انجمن حاصل نكرد****انچه در ديدن گلش بود از نديدن داغ شد

ناله اي كردم به گلشن بيدل از شوق گلي****لاله ها را پنبهٔ گوش از شنيدن داغ شد

غزل شمارهٔ 1233: آگاهي دل انجمن اختلاف شد

آگاهي دل انجمن اختلاف شد****عكسش فروگرفت چو آيينه صاف شد

كام و زبان به سرمه اش از خاك پركند****گوياييي كه تشنهٔ لاف وگزاف شد

بر چيني ات مناز كه خاقان به آن غرور****چندي به سر نيامده مويينه باف شد

ميل غذاست مركز بنياد زندگي****پيچيد معده بر هوس جوع و ناف شد

مستغني ام ز دير و حرم كرد بيخودي****برگرد خويش گردش رنگم طواف شد

آخر به ناله دعوي طاقت نرفت پيش****لب بستنم به عجز دوام اعتراف شد

پيري گره ز رشتهٔ جان سختي ام گشود****قد خميده تيشيهٔ خاراشكاف شد

مردان به شرم جوهر غيرت نهفته اند****تيغ از حجاب زنگ مقيم غلاف شد

فهميده نِه قدم كه كمالات راستي****ننگ هزار جاده ز يك انحراف شد

با خامشي بساز كه خواهد گشاد لب****ميدان هم كشيدن اهل مصاف شد

بيدل به چارسوي برودت رواج دهر****گردكساد، جنس وفا را لحاف شد

غزل شمارهٔ 1234: به كدام فرصت ازين چمن هوس از فضولي اثر كشد

به كدام فرصت ازين چمن هوس از فضولي اثر كشد****شبيخون به عمر خضر زنم كه نفس شراب سحر كشد

نشد آن كه از دل گرم كس به تسليي كشدم هوس****بتپم درآينه چون نفس كه زجوهرم ته پر مي كشد

نگرفت گرد نُه آسمان سر راه هرزه خرامي ام****مگرم تأمل نقش پا مژه اي به پيش نظر كشد

دل آرميده به خون مكش زتلاش منصب و عزتي****كه فلك به رشتهٔ گوهرت بكشد زحلقت اگركشد

ز لب فصيح وفا بيان به حديث كين ندهي زبان****ستم است حنظل اگر كشي به ترازوبي كه شكر كشد

نپسندي اي فلك آنقدر خلل طبيعت وحشتم****كه چو موجم آبله هاي پا غم انفعال گهركشد

زكمال طينت منفعل به چه رنگ عرض اثر دهم****مگر از حيا عرقي كنم كه مرا ز پرده به در كشد

به حديقه اي كه شهيد او كشد انتظار مراد دل****چو سحر نفس دمد از كفن كه شكوفه اي به ثمر كشد

به سجود درگهش اي عرق تو ز بي نمي منما تري****كه

مباد سعي جبين من به فشار دامن تر كشد

نظري چو دانه دربن چمن به خيال ريشه شكسته ام****بنشينم آنهمه در رهت كه قدم ز آبله سركشد

سروبرگ همت ميكشي ز دماغ بيدل ما طلب****كه چو شمع ازهمه عضو خود قدح آفريند و دركشد

غزل شمارهٔ 1235: جبههٔ حرص اگر چنين گرد ره هوس كشد

جبههٔ حرص اگر چنين گرد ره هوس كشد****آينه در مقابلم گر بكشي نفس كشد

هرزه در است گفتگو ورنه تأمل نفس****پيش برد ز كاروان هر قدمي كه پس كشد

سنگ ترازوي وقار ميل شكست كس نكرد****ننگ عدالت است اگركوه كم عدس كشد

آتش سنگ طينتيم شعلهٔ شمع فطرتيم****حيف كه ناز سركشي گردن ما به خس كشد

عهد وفاق بسته ايم با اثر شكست دل****محمل ياس ما بس است نالهٔ اين جرس كشد

تا كي از استخوان پوچ زحمت بي حلاوتي****كاش مصور هوس جاي هما مگس كشد

رستن ازين طلسم و هم پر زدن خيال كيست****جيب فلك درد سحر تا نفس از قفس كشد

عيب و هنر شعور تست ورنه درين ادب سرا****بيخبري چه ممكن است آينه پيش كس كشد

بيدل ازين ستمكده راحت كس گمان مبر****ديده ز خس نمي كشد آنچه دل ازنفس كشد

غزل شمارهٔ 1236: از غبارم هرچه بالا مي كشد

از غبارم هرچه بالا مي كشد****سرمه درچشم ثريا مي كشد

بسكه مد وحشت شوقم رساست****فكر امروزم به فردا مي كشد

تا خرد باقي ست صحراي جنون****دامن از آلايش ما مي كشد

خوابناكان مي رمند از آگهي****سايه ازخورشيد خود را مي كشد

سخت بيرنگ است نقش مدعا****عالمي تصوير عنقا مي كشد

خون دل بي پرده است از انفعال****سرنگوني مي ز مينا مي كشد

عقل گو خون شو كه تفتيش جنون****يك جهان شور از نفس وامي كشد

ما گرانجانان ز خود وامي كشيم****كوه از دامن اگر پا مي كشد

تر زباني خفت عقل ست و بس****صد شكست از موج دريا مي كشد

محمل رنگ از شكستن بسته اند****بسكه بار درد دلها مي كشد

عالمي را مي برد حسرت فرو****اين نهنگ تشنه دريا مي كشد

زرپرستي مي كند دل را سياه****آخر اين صفرا به سودا مي كشد

بار ما بيدل به دوش عاجزي ست****سايه را افتادگي ها مي كشد

غزل شمارهٔ 1237: هركه حرفي از لبت وامي كشد

هركه حرفي از لبت وامي كشد****از رگ ياقوت صهبا مي كشد

بسكه مخمور خيالت رفته ايم****آمدن خميازهٔ ما مي كشد

نازش ما بيكسان بر نيستي ست****خار و خس از شعله بالا مي كشد

شوق تا بر لب رساند ناله اي****گرد دل دامان صحرا مي كشد

مي رويم از خويش وخجلت مي كشيم****ذوق آغوش كه ما را مي كشد

عشق خونخوار از دم تيغ فنا****دست احسان بر سر ما مي كشد

خودگدازي ظرف پيدا كردن است****اشك درياها به مينا مي كشد

عمرها شد پاي خواب آلود من****انتقام از سعي بيجا مي كشد

ني نشان دارم نه نام اما هنوز****همت من ننگ عنقا مي كشد

مي گريزم از اثرهاي غرور****اشك هر جا سركشد پا مي كشد

محو عشق ازكفر و ايمان فارغ ست****خانهٔ حيرت تماشا مي كشد

بيد ل از لبيك و ناقوسم مپرس****عشق درگوشم نواها مي كشد

غزل شمارهٔ 1238: شوق ديداري كه از دل بال حسرت مي كشد

شوق ديداري كه از دل بال حسرت مي كشد****تا به مژگان مي رسد آغوش حيرت مي كشد

بي رخت تمهيد خوابم خجلت ارام نيست****لغزش مژگان من خط بر فراغت مي كشد

از عرق پيمايي شبنم پر است آغوش صبح****همت مخمورم از خميازه خجلت مي كشد

هركجاگل مي كند نقش ضعيفيهاي من****خامهٔ نقاش موي چشم صنعت مي كشد

اي نهال گلشن عبرت به رعنايي مناز****شمع پستي مي كشد چندانكه قامت مي كشد

غفلت نشو و نمايت صرفهٔ جمعيت است****تخم اين مزرع به جاي پشه آفت مي كشد

زور بازويي كه داري انفعالي بيش نيست****ناتواني انتقام آخر ز طاقت مي كشد

بگذر از حرص رياستها كز افسون هوس****گرهمه قاضي شوي كارت به رشوت مي كشد

بندگي شاهي گدايي مفلسي گردن كشي****خاك عبرت خيز ما صد رنگ تهمت مي كشد

چرخ را از سفله پرورخواندن كس ننگ نيست****تهمت كم همتيها تير همت مي كشد

پيرگرديدي ز تكليف تعلقها برآ****دوش خم از هرچه برداري ندامت مي كشد

كوه هم دارد به قدر ناله دامن چيدني****محمل تمكين هربنياد خفت مي كشد

بي خبر از آفت اقبال نتوان زيستن****عالمي را دار از چاه مذلت مي كشد

اي شرر تا چند خواهي غافل ازخود تاختن****گردش چشم است

ميداني كه فرصت مي كشد

نوحه بر تدبيركن بيدل كه در صحراي عشق****پا به دفع خار زآتش بار منت مي كشد

غزل شمارهٔ 1239: عرياني آنقدر به برم تنگ مي كشد

عرياني آنقدر به برم تنگ مي كشد****كز پيكرم به جان عرق رنگ مي كشد

آسان مدان به كارگه هستي آمدن****اينجا شرر نفس ز دل سنگ مي كشد

فكر ميان يار ز بس پيكرم گداخت****نقاش مو ز لاغري ام ننگ مي كشد

سامان زندگي نفسي چند بيش نيست****عمر خضر خماري ازين بنگ مي كشد

زاهد خيال ريش رها كن كزين هوس****آخر تلاش شانه به سر چنگ مي كشد

با هيچكس مجوش كه تمثال خوب و زشت****رخت صفاي آينه بر زنگ مي كشد

اي خواجه يك دو گام دگر مفت جهد گير****باريست زندگي كه خر لنگ مي كشد

خلقي به گرد قافلهٔ فرصتي كه نيست****چون صبح تلخي شكري رنگ مي كشد

خون شد دل از عمارت حرصي كه عمرهاست****زين كوهسار دوش نگين سنگ مي كشد

خامش نواي حسرت ديدار نيستم****در ديده سرمه گر كشم آهنگ مي كشد

از حيرت خرام تو كلك دبير صنع****نقش خيال نيز همان دنگ مي كشد

بيدل چو بند نيشكر از فكر آن دهن****معني فشار قافيهٔ تنگ مي كشد

غزل شمارهٔ 1240: مد بقا كجا به مه و سال مي كشد

مد بقا كجا به مه و سال مي كشد****نقاش رنگ هرچه كشد بال مي كشد

واماندگي به قافلهٔ اعتبار نيست****پيش است هرچه شمع ز دنبال مي كشد

نگسستني ست رشتهٔ آمال زير چرخ****چندين كلاوه مغزل اين زال مي كشد

سنگ همه به خفت فرسودگي كم است****قنطار رفتهرفته به مثقال مي كشد

از ريش و فش مپرس كه تا قيد زندگي ست****زاهد غم سلاسل و اغلال مي كشد

خشكي به طبع خلق ز شعر ترم نماند****فطرت هنوز از قلمم نال مي كشد

تشويش خوب و زشت جهان جرم آگهي ست****صيقل به دوش آينه تمثال مي كشد

موقع شناس محفل آداب حسن باش****ننگ خطست مو كه سر از خال مي كشد

معشوقي از مزاج نفس كم نمي شود****پيري ز قد خم شده خلخال مي كشد

بي مايهٔ غنا نتوان شد حريف فقر****ادبار نيز همت اقبال مي كشد

بيدل تلاش گر مرو وادي جنون****تب مي كند گر آبله تبخال مي كشد

غزل شمارهٔ 1241: حرص پيري شيأالله از خروشم مي كشد

حرص پيري شيأالله از خروشم مي كشد****قامت خم طرفه زنبيلي به دوشم مي كشد

عبرت حال كتان پُر روشن است از ماهتاب****غفلتي دارم كه آخر پنبه گوشم مي كشد

شرمسار طبع مجبورم كه با آن ساز عجز****انتقام از اختيار هرزه كوشم مي كشد

معني خاصي ز حرف و صوت انشاكردني ست****گفتگوآخربه آن لعل خموشم مي كشد

سرخوش پيمانهٔ ياد نگاه كيستم****رنگ گرداندن به كوي ميفروشم مي كشد

فرصت هستي درين ميخانه پُر بي مهلت است****همچو مي خم تا به ساغر دو جوشم مي كشد

آفتابم رشتهٔ ساز سحر نگسسته است****آرزو برتخت شاهي خرقه پوشم مي كشد

زبن همه شوري كه دارد كارگاه اعتبار****اندكي افسانهٔ مجنون به هوشم مي كشد

نقش پاي رفتگان صفركتاب عبرت است****ديده هر جا حلقه مي يابد به گوشم مي كشد

بر كه بندم بيدل از غفلت خطاي زندگي****كم گناهي نيست گر دوشم به دوشم مي كشد

غزل شمارهٔ 1242: باز دامان دل آهنگ چه گلشن مي كشد

باز دامان دل آهنگ چه گلشن مي كشد****ناله اي تا مي كشم طاووس گردن مي كشد

بسكه استحقاق گرد بي پر و بالم رساست****هركه دامان تو مي گيرد سوي من مي كشد

بيش ازين نتوان چراغ رنگ ناز افروختن****خامهٔ تصوير بادام تو روغن مي كشد

ناله اندوه گراني برنمي دارد ز دل****سنگ اين كوه از صدا ناز فلاخن مي كشد

شمع اين محفل ني ام اما به ذوق تيغ او****تا نفس دارم سري دارم كه گردن مي كشد

پيرو سعي تجرد درنمي ماند به عجز****رشته از هر پيرهن خود را به سوزن مي كشد

اعتبار اهل ظلم از عالم اقبال نيست****آتش آلود است آن آبي كه آهن مي كشد

تنگ بر ديوانه شد دشت و در از عريان تني****كيست فهمد بي گريباني چه دامن مي كشد

ماهي درياي وهميم آه از تدبير پوچ****مغز آماج خدنگ و پوست جوشن مي كشد

عمرها شد سرمه ساي كارگاه عبرتيم****خاكساري انتقام ما ز دشمن مي كشد

سايه را بيدل ز قطع دشت و در تشويش نيست****محمل تسليم دوش آرميدن مي كشد

غزل شمارهٔ 1243: بار ما عمري ست دوش چشم حيران مي كشد

بار ما عمري ست دوش چشم حيران مي كشد****محمل اجزاي ما چون شمع مژگان مي كشد

ناتوانان مغتنم داريد وضع عاجزي****كزغرورطاقت آسودن به جولان مي كشد

ما ضعيفان آنقدرها زحمت ياران نه ا يم****سايه باري دارد اما هركس آسان مي كشد

هيچكس در مزرع امكان قناعت پيشه نيست****گر همه گندم بود خميازهٔ نان مي كشد

صلح و جنگ عرصهٔ غفلت تماشاكردني ست****تير در كيش است و خلق از سينه پيكان مي كشد

دوري انس است استعداد لذتهاي خلق****طفل مي برد ز شير آن دم كه دندان مي كشد

التفات رنگ امكان يكقلم آلودگي ست****مفت نقاشي كزين تصوير دامان مي كشد

وحشت آهنگي ز فكر خويش بيرون آ، كه شمع ***پا ز دامن تاكشد سر از گريبان مي كشد

محو او را هر سر مو يك جهان باليدن است****گاه حيرت داغم از قدي كه مژگان مي كشد

مي روم از خويش و جز حيرت دليل جهد نيست****وحشتم در خانه ي آيينه ميدان مي كشد

جسم گرشد خاك بيدل رفع اوهام

دويي ست****شخص از آيينه گم كردن چه نقصان مي كشد

غزل شمارهٔ 1244: چو شمع هيچكس به زيانم نمي كشد

چو شمع هيچكس به زيانم نمي كشد****در خاك و خون به غير زبانم نمي كشد

دارد به عرصه گاه هوس هرزه تاز حرص****دست شكسته اي كه عنانم نمي كشد

سيرشكبشه رنگي من كم زسرمه نيست****عبرت چرا به چشم بتانم نمي كشد

تصوبر خودفروشي لبهاي خامشم****جز تخته هيچ جنس دكانم نمي كشد

ناگفته به حديث جفاي پري رخان****اين شكوه تا به مهر دهانم نمي كشد

شمشيربرق جوهرآهم ولي چه سود****از خودگذشتني به فسانم نمي كشد

شهرت نواست ساز زمينگيري ام چو شمع****هرچند خار پا به سنانم نمي كشد

مشت خسي ستمكش يأسم كه موج هم****از ننگ ناكسي به كرانم نمي كشد

در پردهٔ ترنگ پري خيز نغمه اي ست****دل جز به كوي شيشه گرانم نمي كشد

چون تيشه پيكر خم من طاقت آزماست****مفت مصوري كه كمانم نمي كشد

رخت شرار جسته ندانم كجا برم****دوش اميد بار گرانم نمي كشد

بيدل ز ننگ طينت بيكار سوختم****افسوس دست من ز حنا نم نمي كشد

غزل شمارهٔ 1245: رفته رفته اين بزرگيها به بازي مي كشد

رفته رفته اين بزرگيها به بازي مي كشد****زنش زاهد هر طرف آخر درازي مي كشد

اندس تا از حساب آنسوگذشتي رفته اي****دل نفس در كارگاه شيشه سازي مي كشد

ني شرابي دارد اين محفل نه دور ساغري****مست تا مخمور يكسر خودگدازي مي كشد

خلق دركار است تا پيش افتد از دست امل****وهم ميدانها به ذوق هرزه تازي مي كشد

ميهمان عبرتي زين گرد خوان غافل مباش****آب و نان اينجا به بولي و به رازي مي كشد

تا نفس باقست با آلايش افتادست كار****ديده تا دل زحمت رخت نمازي مي كشد

شمع را ديديم روشن شد رموز انجمن****هر سر اينجا آفت گردون فرازي مي كشد

پاس آب رو غنيمت دان كه گل هم در چمن****ازكم آبي خجلت رنگ پيازي مي كشد

صورت آفاق اگر آشفته ديدي دم مزن****بيدل اين تصويركلك بي نيازي مي كشد

غزل شمارهٔ 1246: همچو مينا غنچهٔ رازم بهار آهنگ شد

همچو مينا غنچهٔ رازم بهار آهنگ شد****پرتوي از خون دل بيرون دويد و رنگ شد

بس كه در يادت به چندين رنگ حسرت سوختم****چون پر طاووس داغم عالم نيرنگ شد

كوه تمكيني به اين افسردگيها حيرت است****بس كه زير بار دل ماندم صدا هم سنگ شد

در طلسم بستن مژگان فضايي داشتم****تا نگه آغوش پيدا كرد عالم تنگ شد

پيكرم در جست وجويت رفت همدوش نفس****رشتهٔ اين ساز از فرسودگي آهنگ شد

در شكنج پيري ام هر مو زبان ناله اي است****از خميدنها سراپايم طرف با چنگ شد

آن قدر وامانده ام كز الفتم نتوان گذشت****اشك هم در پاي من افتاد و عذر لنگ شد

جوهر خط آخر از آيينه ات ميگون دميد****دود هم از شعلهٔ حسن تو آتش رنگ شد

كسب آگاهي كدورت خانه تعمير است و بس****هر قدر آيينه شد دل زير مشق زنگ شد

هيچكس حسرتكش بي مهري خوبان مباد****آرزو بشكست ما را تا دل او سنگ شد

بيدل از درد وطن خون گشت ذوق عبرتم****بس كه ياد آشيان كردم

قفس هم تنگ شد

غزل شمارهٔ 1247: كم و بيش وهم تعينت سر و برگ نقص و كمال شد

كم و بيش وهم تعينت سر و برگ نقص و كمال شد****مه نو دميد و به بدر زد بگداخت بدر و هلال شد

به صفاي جلوه نساختي حق كبريا نشناختي****به خيال آينه باختي كه جمال رفت و مثال شد

سحري گذشتي از انجمن سر آستين به هوا شكن****ز شميم سايهٔ سنبلت گل شمع ناف غزال شد

چو نفس مرا ز سر هوس به هوا رسيده ز جيب دل****گرهي ز رشته گشوده اي كه شكست بيضه و بال شد

به ترانهٔ من و ما كسي ز نواي دل چه اثر برد****مزهٔ حلاوت اين شكرزازل وديعت لال شد

ز تلاش نازكي سخن گهر صفا به زمين مزن****خجل است جور چينيي كه به مو رسيد و سفال شد

ز غبار لشكر زندگي دو سه روز پيشترك برآ****حذر از تلاش دو مويي ات كه هجوم رستم زال شد

به دل گداخته كن طرب كه در اين سراب جنون تعب****چو عقيق بر لب تشنگان جگر آب گشت و زلال شد

ستم است جوهر غيرتت به فسردگي فشرد قدم****بكش انفعال سيه دلي اگر اخگر تو زگال شد

سحر غناكدهٔ حيا به نفس نمي برد التجا****چه غرض به طبع توبال زد كه تبسم تو سوال شد

نفسي زدي و جهان گرفت اثر ترانهٔ ما و من****كه شكست شيشهٔ محفلت كه صدا به رنگ خيال شد

ز حضور غيبت كامها همه راست زحمت مدّعا****تو چه بيدل از همه قطع كن كه وقوع رفت و محال شد

غزل شمارهٔ 1248: دل شهرهٔ تسليم ز ضبط نفسم شد

دل شهرهٔ تسليم ز ضبط نفسم شد****قلقل به لب شيشه شكستن جرسم شد

پرواز ضعيفان تب و تاب مژه دارد****بالي نگشودم كه نه چاك قفسم شد

فرياد زگيرايي قلاب محبت****هر سوكه گذشتم مژه او عسسم شد

تا چاشني بوسي ازآن لعل گرفتم****شيريني لذات دو عالم مگسم شد

گفتم به نوايي رسم از

ساز سلامت****دل زمزمه تعليم نبي بي نفسم شد

كو خواب عدم كز تب و تابم كند ايمن****چون شمع گشاد مژه در ديده خسم شد

بر هرخس و خاري كه در اين باغ رسيدم****شرم نرسيدن ثمرپيشرسم شد

سرتا قدمم در عرق شمع فرورفت****يارب زكجا سير گريبان هوسم شد

عنقاي جهان خودم اما چه توان كرد****اين يك دو نفس الفت بيدل قفسم شد

غزل شمارهٔ 1249: روز سيهم سايه صفت جزو بدن شد

روز سيهم سايه صفت جزو بدن شد****آسوده شو اي آينه زنگار كهن شد

شبنم به چه اميد برد صرفهٔ ايجاد****چشمي كه گشودم عرق خجلت من شد

نشكافتم آخر ره تحقيق گريبان****فرصت نفسي داشت كه پامال سخن شد

تدبير، علاج مرض ذاتي كس نيست****از شيشه شدن سنگ همان توبه شكن شد

حيرت نپسنديد ز ما گرم نگاهي****برديم در آن بزم چراغي كه لگن شد

تنزيه ز آگاهي ما گشت كدورت****جان بود كه در فكر خود افتاد و بدن شد

جز يأس ز لاف من و ما هيچ نبرديم****تار نفس از بسكه جنون يافت كفن شد

شب در خم انديشه ي گيسوي تو بودم****فكرم گرهي خورد كه يك نافه ختن شد

چون اشك به همواري ازين دشت گذشتم****لغزيدن پا راه مرا مهره زدن شد

گرد ره غربت چقدر سعي وفا دشت****خاكم به سرافشاند به حدي كه وطن شد

بيدل اثري برده اي از ياد خرامش****طاووس برون آگه خيال تو چمن شد

غزل شمارهٔ 1250: تا پري به عرض آمد موج شيشه عريان شد

تا پري به عرض آمد موج شيشه عريان شد****پيرهن ز بس باليد دهر يوسفستان شد

جلوه اش جهاني را محو بيخوديها كرد****آينه دكان بر چين جنس حيرت ارزان شد

خاك من به ياد آورد چهره عرقناكش****هچو بيضهٔ طاووس در عدم چراغان شد

كوشش زمينگيرم برعروج بينش تاخت****خارپاي شمعِ آخر دستگاه مژگان شد

وحشتم درين محفل شوخي سپندي داشت****تا قفس زدم آتش ناله اي پرافشان شد

انفعال هستي را من عيار افسوسم****دست داغ سودن بود طبع اگر پشيمان شد

امتحان آفاتم رنگ طاقت دل ريخت****آبگينه ام آخر از شكست سندان شد

زين چمن به هر رنگم سير آگهي مفت است****داغ لاله هم كم نيست گر بهار نتوان شد

سازگردن افرازي رنج هرزه گردي داشت****سر به جيب دزديدم پا مقيم دامان شد

داغ درد شو بيدل كز گداز بي حاصل****اشكها درين محفل ريشخند مژگان شد

غزل شمارهٔ 1251: ترك آرزوكردم رنج هستي آسان شد

ترك آرزوكردم رنج هستي آسان شد****سوخت پرفشاني ها كاين قفس گلستان شد

عالم از جنون من كردكسب همواري****سيل گريه سر دادم كوه و دشت دامان شد

خامشي به دامانم شور صد قيامت ريخت****كاشتم نفس در دل، ريشهٔ نيستان شد

هركجا نظر كردم فكر خويش راهم زد****غنچه تا گل اين باغ بهر من گرببان شد

بر صفاي دل زاهد اينقدر چه مي نازي****هرچه آينه گرديد باب خود فروشان شد

عشق شكوه آلودست تا چه دل فسرد امروز****سيل مي رود نوميد خانه اي كه ويران شد

جيب اگر به غارت رفت دامني به دست آرپم****اي جنون به صحرا زن نوبهار عريان شد

جبريان تقديريم قول و فعل ما عجز است****وهم مي كند مختار آنقدر كه نتوان شد

برق رفتن هوش است يا خيال ديداري****چون سپند از دورم آتشي نمايان شد

چين نازپرورده ست گرد وحشتم بيدل****دامني گر افشاندم طره اي پريشان شد

غزل شمارهٔ 1252: رم وحشي نگاه من غبارانگيز جولان شد

رم وحشي نگاه من غبارانگيز جولان شد****سواد دشت امكان شوخي چشم غزالان شد

به ذوق جلوهٔ او از عدم تا سر برآوردم****چو توفان بهار از هركف خاكم گريبان شد

خموشي را زبانها مي دهد اعجاز حسن او****به چشمش سرمه تا بر خويشتن باليد مژگان شد

بقدر شوخي خطش سياهي مي كند داغم****ز هر دودي كز آنجا گرد كرد اينجا چراغان شد

طبيعت موج همواري زد از نوميدي مطلب****بلند و پست ما را دست بر هم سوده سوهان شد

حجاب انديش خورشيد حضور كيست اين گلشن****كه گل چون صبح در گرد شكست رنگ پنهان شد

به رو ي غير در بستم ز رنج جستجو رستم****چراغ خلوتم آخر نگاه پير كنعان شد

بهار صد گلستان مشربم از تازه روييها****چو صحرايم گشاد جبه طرح انداز دامان شد

زگنج فقر نقد عافيت جستم ندانستم****كه خواهد بوريا هم بهر فريادم نيستان شد

درين حرمان سرا قربي به اين دوري نمي باشد****مني در پرده مي كردم تصور او

نمايان شد

به مژگان بستني كوته كنم افسانهٔ حسرت****حريف انتظار مطلب ناياب نتوان شد

سراپا معني دردم عبارت ختم كن بيدل****كه من هر جا گريبان چاك كردم ناله عريان شد

غزل شمارهٔ 1253: قيامت خنده ريزي بر مزار من گل افشان شد

قيامت خنده ريزي بر مزار من گل افشان شد****ز شور آرزو هر ذرّهٔ خاكم نمكدان شد

به شغل سجدهٔ او گر چنين فرسوده مي گردد****جبين دركسوت نقش قدم خواهد نمايان شد

ندانم در شكست طرهٔ مشكين چه پردازد****كه گر دامن شكست آيينه دار كج كلاهان شد

چه امكانست از نيرنگ تمثالش نشان دادن****اگر سر تا قدم حيرت شوي آيينه نتوان شد

حيا سرمايگيها نيست بي سامان مستوري****نگه در هر كجا بي پرده شد محتاج مژگان شد

تحّير معنيي دارد كه لفظ آنجا نمي گنجد****چو من آيينه گشتم هرچه صورت بود پنهان شد

بهاري در نظر دارم كه شوخيهاي نيرنگش****مرا در پردهٔ انديشه خون كرد وگلستان شد

عدم پيمايي موج و حباب ما چه مي پرسي****همان چين شكست اين شيشه ها را طاق نسيان شد

دو عالم داشت بر مجنون ما بازار دلتنگي****دماغ وقت سودا خوش كه آشفت و بيابان شد

چو شبنم ساغر دردم به آساني نشد حاصل****سراپايم ز هم بگداخت تا يك چشم گريان شد

سراغ شعلهٔ ديگر ندارد مجمر امكان****تو دل در پرده روشن كن برون خواهد چراغان شد

طلسم ناز معشوقست سر تا پاي من بيدل****غبارم گر ز جا برخاست زلف او پريشان شد

غزل شمارهٔ 1254: مخمل و ديبا حجاب هستي رسوا نشد

مخمل و ديبا حجاب هستي رسوا نشد****چشم مي پوشم كنون پيراهني پيدا نشد

در فرامشخانهٔ امكان چه علم و كو عمل****سعي باطل بود اينجا هر چه شد گويا نشد

زآن حلاوتها كه آداب محبت داشته ست****خواستم نام لبش گيرم لب از هم وانشد

گر وفا مي كرد فرصتهاي كسب اعتبار****از هوس من نيز چيزي مي شدم اما نشد

انتظار مرگ شمع آسان نمي بايد شمرد****سر بريدن منفعل گرديد و يار ما نشد

دل به رنگ داغ ما را رخصت وحشت نداد****شكر كن اي ناله پروازت قفس فرسا نشد

بهر صيد خلق در زهد ريايي جان مكن****زين تكلف عالمي بي دين شد و دنيا نشد

قانعان از

خفت امداد ياران فارغند****موج هرگز دستش از آب گهر بالا نشد

از دل ديوانهٔ ما مجلس آرايي مخواه****سنگ سودا سوخت اما قابل مينا نشد

آتش فكر قيامت در قفا افتاده است****صد هزار امروز دي گرديد و دي فردا نشد

خاك ناگرديده رستن از شكست دل كراست****موي چيني بود اين مو كز سر ما وانشد

با زبان خلق كار افتاد بيدل چاره چيست****گوشه گيري هاي ما عنقا شد و تنها نشد

غزل شمارهٔ 1255: مكتوب مقصد ما از بيكسي فغان شد

مكتوب مقصد ما از بيكسي فغان شد****قاصد نشد ميسر دل خون شد و روان شد

دل بي رخ تو هيهات با ناله رفت در خاك****واسوخت اين سپندان چندانكه سرمه دان شد

كردم به صد تأمل بنياد عجز محكم****اين پنبه بسكه بر خود پيچيد ريسمان شد

تا حشر بال اعمال بايد كشيد بر دوش****اين يك نفس بضاعت صد ناقه كاروان شد

شمع بساط ما را در كارگاه تسليم****هرچند عزم پا بود روسوي آسمان شد

تشويش روزي آخر نگذاشت دامن ما****گندم قفاي آدم از بس دويد نان شد

كسب وكمال در خلق پر آبرو ندارد****بر دوش بحر آخر موج گهرگران شد

جمعيت عدم را ازكف نمي توان داد****درياد بيضه بايد مشغول آشيان شد

دل در خيال ديدار آيينه خانه اي داشت****تا بر ورق زد آتش طاووس پرفشان شد

از الفت رفيقان با بيكسي بسازيد****كس همعنان كس نيست از مرگ امتحان شد

از عجز ما مگوييد از حال ما مپرسيد****هرچند جمله باشيم چيزي نمي توان شد

بيدل نداد تحقيق از شخص ما نشاني****باري به عرض تمثال آيينه مهربان شد

غزل شمارهٔ 1256: عيد است غبار سر راه تو توان شد

عيد است غبار سر راه تو توان شد****قرباني قربان نگاه تو توان شد

اميد شهيد دم شمشير غروري ست****بسمل ز خم طرف كلاه تو توان شد

بايد همه تن دل شد و آشفت و جنون كرد****تا محرم گيسوي سياه تو توان شد

تسليم ز آفات جهان باك ندارد****در جيب خودم محو پناه تو توان شد

اي خاك خرامت گل فردوس به دامن****كو بخت كه پامال گياه تو توان شد

سهل است شفاعتگري جرم دو عالم****گر قابل يك ذره گناه تو توان شد

بيدل دل ما طاقت آيات ندارد****تاكي هدف ناوك آه تو توان شد

غزل شمارهٔ 1257: پير گرديدم و هستي سبب ننگ نشد

پير گرديدم و هستي سبب ننگ نشد****چون كمان خانهٔ بي بام و درم تنگ نشد

الفت دل نه همين حايل عزم نفس است****آبله پاي كه بوسيد كه او لنگ نشد

بي صفا محرمي خويش چه امكان دارد****سنگ تا شيشه نشد آينهٔ سنگ نشد

بيخبرسوخت نفس ورنه درين مكتب وهم****صفحه اي نيست كز آتش زدن ارژنگ نشد

دل هر ذره به صد چشم تماشا جوشيد****دهر طاووس شد و محرم نيرنگ نشد

صوف و اطلس ز كجا پينه بر اندام تو دوخت****بر هوس جامهٔ عرياني اگر تنگ نشد

شبنم صبح دليل است كه در عالم رنگ****تا نفس آب نشد آينه بي زنگ نشد

گوش بر زمزمهٔ ساز سپنديم همه****داغ شد محفل و يك نغمه به آهنگ نشد

درگريبان عدم نيز رهي داشت خيال****آه ازبي نفسيها ني ما چنگ نشد

هرچه يوشيد جهان غيركفن يمن نداشت****ماتمي بود لباسي كه به اين رنگ نشد

با خيالات بجوشيدكه در مزرع وهم****بنگ كم نيست چه شد بيدل اگر دنگ نشد

غزل شمارهٔ 1258: گل نكرد آهي كه بر ما خنجر قاتل نشد

گل نكرد آهي كه بر ما خنجر قاتل نشد****آرزو برهم نزد بالي كه دل بسمل نشد

دام محرومي درين دشت احتياط آگهي ست****واي بر صيدي كه از صياد خود غافل نشد

دل به راحت گر نسازد با گدازش واگذار****گوهر ما بحر خواهد گشت اگر ساحل نشد

در بياباني كه ما را سر به كوشش داده اند****جاده هم از خويش رفت و محرم منزل نشد

شعله را خاموش گشتن پاي از خود رفتن است****داغ هم گرديدم و آسودگي حاصل نشد

گرچه رنگ اين دو آتشخانه از من ريختند****از جبينم چون شرر داغ فنا زايل نشد

اعتبار انديشگان آفت پرست كاهشند****هيچكس بي خودگدازي شمع اين محفل نشد

عافيت گر هست نقش پردهٔ واماندگي ست****حيف پروازي كه آگاه از پر بسمل نشد

ذوق آغوش دويي در وصل نتوان يافتن****بيخبرمجنون ما ليلي شد ومحمل نشد

ني گداز دل به كار آمد نه ريزشهاي

اشك****بي تومشت خاك من برباد رفت وگل نشد

در لباس قطره نتوان تلخي درياكشيد****مفت آن خوني كه خاكستر شد امّا دل نشد

غيرمن زين قلزم حيرت حبابي گل نكرد****عالمي صاحبدل است امّاكسي بيد ل نشد

غزل شمارهٔ 1259: از حوادث خاطر آزاد ما غمگين نشد

از حوادث خاطر آزاد ما غمگين نشد****جبههٔ اين بحر از سعي هوا پرچين نشد

با لباس فقرم از آلايش دنيا چه باك****اين نمد هرگز به آب آينه سنگين نشد

ازقبول خلق نتوان زحمت منت كشيد****اي خوش آن سازي كه قابل نغمهٔ تحسين نشد

سفله را بيدستگاهي خضر ره راستي ست****اين پياده كجروي نگرفت تا فرزين نشد

سينه صافي هم نمي گردد علاج بدگهر****تيغ قاتل را وداع زنگ رفع كين نشد

دست برداربد از رنگ نشاط اين چمن****شبنمي را پشت ناخن زين حنا رنگين نشد

صبح تيغش تا نكرد ابرو بلند از خواب ناز****همچو شمعم تلخي جان باختن شيرين نشد

در بهار صنعت آباد معاني رنگ و بو****چون زبان من به يك انگشت كس گلچين نشد

شوخي باد خزان سرمايهٔ اكسير داشت****نيست زين گلشن پر كاهي كه او زرين نشد

خواب راحت بود وقف بيخودي اما چه سود****رنگ ما پرها شكست و قابل بالين نشد

بسكه آزاد است بيدل از عبارات دويي****ناله هم اين مصرع برجسته را تضمين نشد

غزل شمارهٔ 1260: چون شفق از رنگ خونم هيچكس گلچين نشد

چون شفق از رنگ خونم هيچكس گلچين نشد****ناخني هم زين حناي بي نمك رنگين نشد

از ازل مغز سر من پنبهٔ گوش من است****بهر خواب غفلتم دردسر بالين نشد

در محيطي كاستقامت صيد دام موج بود****گوهر بي طاقت ما محرم تمكين نشد

بي لبت از آب حيوان خضر خونها مي خورد****تا چرا از خاكساران خط مشكين نشد

ناز هستي در تماشاخانهٔ دل عيب نيست****كيست در سير بهار آيينهٔ خودبين نشد

بي جگر خوردن بهار طرز نتوان تازه كرد****غوطه تا در خون نزد فطرت سخن رنگين نشد

چشم زخمم تا به روي تيغ او واكرده اند****از رواني موج خون را چون نگه تسكين نشد

بسكه ما را عافيت آيينه دار آفت است****آشيان هم جز فشار پنجهٔ شاهين نشد

داغم از وارستگيهاي دعاي بي اثر****كز فسون مدعا زحمتكش آمين نشد

عاقل از وضع ضلالت آگهي ازكف

نداد****بي خبر ازكفر هم بگذشت و اهل دين نشد

همت وارستگان وامانده اسباب نيست****ز اختلاط سنگ پرواز شرر سنگين نشد

هرقدر بيدل دماغ سعي راحت سوختيم****همچو آتش جز همان خاكسترم بالين نشد

غزل شمارهٔ 1261: پر هما چه كند بخت اگر دگرگون شد

پر هما چه كند بخت اگر دگرگون شد****اطاقه است دم ماكيان چو واژون شد

در اهل مزبله كسب كمال كناسي ست****نبايد اينهمه مقبول عالم دون شد

جنون حرص پس از مرگ نيز دركار است****هزار گنج ته خاك ملك قارون شد

فسانهٔ تو اگر موجد عدم نشود****مبرهن است كه ليلي نماند و مجنون شد

به گفتگو مده ازكاف حضور جسيت****عنان گسست چو از دانه ريشه بيرون شد

حصول آبله پا مزد بي سر و پايي ست****كفيل اين گهرم سعي كوه و هامون شد

عروج عالم اقبال بيخودي دگر است****به گردش آنچه ز رنگم پريدگردون شد

نواي ساز رعونت قيامت انگيز است****به خدمت رگ گردن نمي توان خون شد

بهار غيرت مرد آبياري خون داشت****عرق چكيد به كيفتي كه گلگون شد

زمان فرصت هر چيز مغتنم شمريد****كه تا به حشر نخواهد شد آنچه اكنون شد

بر آن ستمزده بيدل ز عالم اوهام****چه ظلم رفت كه مجنون نشد فلاطون شد

غزل شمارهٔ 1262: حيرت كفيل پر زدن گفتگو نشد

حيرت كفيل پر زدن گفتگو نشد****شادم كه آب آينه ام شعله خو نشد

مرديم تشنه در طلب آب تيغ او****آخر ز سرگذشت و نصيب گلو نشد

افسوس ناله اي كه به كويش رهي نبرد****آه از دلي كه خون شد و در پاي او نشد

آسايشم به راه تو يك نقش پا نبست****جميعتم ز زلف تو يك تار مو نشد

عمري ست خدمت لب خاموش مي كنم****اي بخت ناز كن كه نفس هرزه گو نشد

بي قدر نيست شبنم حيرت بهار عشق****نگداخت دل كه آينهٔ آبرو نشد

اشيا مثال آينهٔ بي نشانيند****نشكفت ازين چمن گل رنگي كه بو نشد

وهم ظهور سر به گريبان خجلت است****فكري نداد رو كه سر ما فرو نشد

بيگانه است مشرب فقر و غنا زهم****ساغر نگشت كشتي و مينا كدو نشد

بيدل چو شمع ساخت جبين نيازما****با سجده اي كه غير گدازش وضو نشد

غزل شمارهٔ 1263: آهي به هوا چتر زد و چرخ برين شد

آهي به هوا چتر زد و چرخ برين شد****داغي به غبار الم آسود و زمين شد

بشكست طلسم دل و زد كوس محبت****پاشيد غبار نفس و آه حزين شد

نظاره به صورت زد و نيرنگ كمان ريخت****انديشه به معني نظري كرد و يقين شد

آن آينه كز عرض صفا نيز حيا داشت****تا چشم گشوديم پريخانهٔ چين شد

غفلت چه فسون خواند كه در خلوت تحقيق****برگشت نگاهم ز خود و آينه بين شد

گل كرد ز مسجودي من سجده فروشي****يعني چو هلالم خم محراب جبين شد

عنقايي ام از شهرت خودگشت فزون تر****آخر پي گمنامي من نقش نگين شد

دل خواست به گردون نگرد زير قدم ديد****آن بود كه در يك نظر انداختن اين شد

هر لحظه هوايي ست عنان تاب دماغم****رخشي كه ندارم به خيال اينهمه زين شد

از عالم حيراني من هيچ مپرسيد****آيينه كمند نگهي بود كه چين شد

وقت است كه بر بي كسي عشق بگرييم****كاين شعله ز خار و خس ما خاك نشين شد

در غيب

و شهادت من و معشوق همانيم****بيدل تو بر آني كه چنان بود و چنين شد

غزل شمارهٔ 1264: شب حسرت ديدار توام دام كمين شد

شب حسرت ديدار توام دام كمين شد****هر ذره ز اجزاي من آيينه نگين شد

خاكستر از اخگر چقدر شور برآورد****دل سف رخت به رنگي كه كبابم نمكين شد

عبرتكدهٔ دهر ز بس خصم تسلي است****چون چشم شررخانهٔ من خانهٔ زين شد

برق رم فرصت سر و برگ طلبم سوخت****صد ناله تمنا نفس بازپسين شد

زنداز نيرنگ خيالم چه توان كرد****رحم است بر آن شخص كه او آينه بين شد

انكار نمود آنچه ز صافي به در افتاد****جوهربه رخ آينه روشنگرچين شد

موهوس و اين لنگر ادبار چه سوداست****چون سايه نبايد كلف روي زمين شد

ازبس بسه ره حسسرت صياد نشستم****وحشت به تغافل زد وپروازكمين شد

گر هيچ نباشد به تپش خون شدني هست****اي آينه دل شو كه نخواهي به ازين شد

بيدل عدم و هستي ما هيچ ندارد****جزگرد خيالي كه نه آن بود و نه اين شد

غزل شمارهٔ 1265: زين ساز بم و زير توقع چه خروشد

زين ساز بم و زير توقع چه خروشد****از گاو فلك صبح مگر شير بدوشد

آربش كر و فر دونان همه پوچ ست****زان پوست مجو مغز كه از آبله جوشد

تحقيق ز تمثال چه گل دسته نمايد****حيف است كسي در طلب آينه كوشد

جز جبههٔ ما كز تري آرد عرقي چند****كس آب ز سرچشمهٔ خورشيد ننوشد

دركيسهٔ ما مايه خيال است درم نيست****دريا گهر راز به ماهي چه فروشد

يك گوش تهي نيست ز افسون تغافل****حرفي كه توان گفت مگر پنبه نيوشد

بيدل به حيا چاره افلاس توان كرد****عرياني اگر جامه ندارد مژه پوشد

غزل شمارهٔ 1266: كسي كه نيك و بد هوشيار و مست بپوشد

كسي كه نيك و بد هوشيار و مست بپوشد****خدا عيوب وي از چشم هر كه هست بپوشد

به دستگاه نشايد وبال بخل كشيدن****حذر كنيد از آن آستين كه دست بپوشد

بهار رنگ تماشاست الوداع تعلّق****غبار نيست كه چشمت دمي كه جست بپوشد

تلاش موج جنون است نارسيده به گوهر****عيوب آبله پايان همين نشست بپوشد

كمال پر نگشايد به كارگاه دنائت****هوا بلندي خود در زمين پست بپوشد

ترحمي است به نخجير اگر كمان كش ما را****سزد كه چشم به وقت گشاد شست بپوشد

حيا به ضبط نگه مانع خيال نگردد****گمان مبر ره شوق آنكه چشم بست بپوشد

ز وهم جاه چه موهاست در دماغ تعيّن****غرور چيني اين انجمن شكست بپوشد

گل بهشت شود غنچه بهر بوس دهانت****لب تو زاهد اگر عيب مي پرست بپوشد

به طعن بيدل ديوانه سربرهنه نيايي****مباد كفش ز پا بركند به دست بپوشد

غزل شمارهٔ 1267: رضاعت از برم چندانكه گردم پير مي جوشد

رضاعت از برم چندانكه گردم پير مي جوشد****چو آتش مي شوم خا كستر اما شير مي جوشد

ندارد مزرع ديوانگان بي ناله سيرابي****همين يك ريشه از صد دانهٔ زنجير مي جوشد

دلم مشكن مبادا نقش بندد شكل بيدادت****زموي چيني اينجا خامهٔ تصوير مي جوشد

چه دارد انفعال طبع ظالم جز سيه رويي****عرق از سنگ اگربي پرده گردد قير مي جوشد

تبرا از شلاييني ندارد طينت مبرم****ز هرجايي كه جوشد خار دامنگير مي جوشد

نفس سوز دماغ شرح و بسط زندگي تاكي****به اين خوابي كه دارم پا زدن تعبير مي جوشد

سراغ عافيت خواهي به ميدان شهادت رو****كه صد بالين راحت از پر يك تير مي جوشد

در اين صحرا شكارافكن خيال كيست حيرانم****كه رقص موج گل با خون هر نخجير مي جوشد

ز صبح مقصد آگه نيستم ليك اينقدر دانم****كه سرتاپاي من چون سايه يك شبگير مي جوشد

مگر از جوهر ياقوت رنگ است اين گلستان را****كه آب و آتش گل پر ادب تاثير

مي جوشد

دماغ آشفتهٔ خاصيت، پنجاب وكشميرم****كه بوي هر گل آنجا با پياز و سير مي جوشد

به ربط ناقصان بيدل مده زحمت رياضت را****بهم انگورهاي خام در خم دير مي جوشد

غزل شمارهٔ 1268: نه تنها از قدح مستي و از گل رنگ مي جوشد

نه تنها از قدح مستي و از گل رنگ مي جوشد****نواي محفل قدرت به صد آهنگ مي جوشد

بجا واماندنت زير قدم صد دشت گم دارد****اگر در گردش آيي خانه با فرسنگ مي جوشد

جهان را بي تأمّل كرده اي نظاره زين غافل****كه اين حيرت فزا از سينه هاي تنگ مي جوشد

در اين صحرا كه يكسر بال طاووس است اجزايش****غباري گر به خود بالد همان نيرنگ ميجوشد

غزل شمارهٔ 1269: حال دل از دوري دلبر نمي دانم چه شد

حال دل از دوري دلبر نمي دانم چه شد****ريخت اشكي بر زمين ديگر نمي دانم چه شد

از شكست دل نه تنها آب و رنگ عيش ريخت****ناله اي هم داشت اين ساغر نمي دانم چه شد

باس هستي برد از صد نيستي انسوبرم****سوختم چندان كه خاكستر نمي دانم چه شد

صفحهٔ آيينه حرت جوهر اين عبرت است****كاي حريفان نقش اسكندر نمي دانم چه شد

گردش رنگي و چشمكهاي اشكي داشتم****اين زمان آن چرخ و آن اختر نمي دانم چه شد

دو ش در طوفان نوميدي تلاطم كرد آه****كشتي دل بود بي لنگر نمي دانم چه شد

د ر رهت از همت افسر طراز آبله****پاي من سر شد برتر نمي دانم چه شد

از دميدن دانهٔ من كوچه گرد بيكسي ست****مشت خاكي داشتم بر سر نمي دانم چه شد

بيدماغ وحشتم از ساز آرامم مپرس****پهلويي گردانده ام بستر نمي دانم چه شد

عرض معراج حقيقت از من بيدل مپرس****قطره درياگشت پيغمبر نمي دانم چه شد

غزل شمارهٔ 1270: حاصلم زبن مزرع بي بر نمي دانم چه شد

حاصلم زبن مزرع بي بر نمي دانم چه شد****خاك بودم خون شدم ديگر نمي دانم چه شد

ناله بالي مي زند ديگر مپرس از حال دل****رشته در خون مي تپدگوهر نمي دانم چه شد

ساخنم با غم دماغ ساغر عيشم نماند****در بهشت آتش زدم كوثر نمي دانم چه شد

محرم عجز آشناييهاي حيرت نيستيم****اينقدر دانم كه سعي پر نمي دانم چه شد

بيش ازبن در خلوت تحقيق وصلم بار نيست****جستجوها خاك شد ديگر نمي دانم چه شد

مشت خوني كز تپيدن صد جهان اميد داشت****تا درت دل بود آنسوتر نمي دانم چه شد

سير حسني دآشتم در حيوت آباد خفال****تا شكست آيينه ام دلر نمي دانم چه شد

دي من و صوفي به درس معرفت پرداختيم****او رقم كم كرد و من دفتر نمي دانم چه شد

بيدماغ طاقت از سوداي هستي فارغ است****تا چو اشك از پا فتادم سر نمي دانم چه شد

بيدل اكنون با خودم غيراز ندامت هيج نعست****آنچه بي خود داشتم در بر نمي دانم چه شد

غزل شمارهٔ 1271: ز وهم متهم ظرف كم نخواهي شد

ز وهم متهم ظرف كم نخواهي شد****محيط اگر نشدي قطره هم نخواهي شد

به بحر قطره ز تشويش خشكي آزاد است****اگر عدم شده باشي عدم نخواهي شد

غم فنا و بقا هرزه فكري وهم است****جنون تراش حدوث و قدم نخواهي شد

هزار مرحله دوري ز دامن مقصود****اگرچو دست ز سودن بهم نخواهي شد

برهمني اگر اين قشقه بر جبين دارد****به صد هزار تناسخ صنم نخواهي شد

مقلد هوس از دعوي طرب رسواست****ز شكل خنده بهار ارم نخواهي شد

مباد در غم واماندگي به باد روي****چو شمع آنهمه خار قدم نخواهي شد

طواف دل نفسي چند چون نفس كم نيست****تلاش بسمل دير و حرم نخواهي شد

چو سرو اگر همه سر تا قدم دل آري بار****ز بار منت افلاك خم نخواهي شد

غبار كوي ادب سركش فضولي نيست****اگر به باد دهندت علم نخواهي شد

به محفلي كه

در اقران موافقت سنجي است****كم زياده سري گير كم نخواهي شد

چوگل دمي كه گسست اتفاق رشتهٔ عهد****دگر خماركش ربط هم نخواهي شد

سراغ ملك يقين بيدل از هوس دور است****رفيق قافلهٔ كيف و كم نخواهي شد

غزل شمارهٔ 1272: باغ نيرنگ جنونم نيست آسان بشكفد

باغ نيرنگ جنونم نيست آسان بشكفد****خون خورد صد شعله تا داغي به سامان بشكفد

آببار ما ادبكاران گداز جرأت است****چشم ما مشكل كه بر رخسار جانان بشكفد

بيدماغي فرصت انديش شكست رنگ نيست****گل به رنگ صبح بابد دامن افشان بشكفد

تنگناي عرصهٔ موهوم امكان را كجاست****اتفدر وسعت كه يك زخم نمايان بشكفد

در شكست من طلسم عيش امكان بسته اند****رنگ آغوشي كشد تا اين گلستان بشكفد

مهرورزي نيست اينجا كم ز باد مهرگان****چاك زن جيب وفا تا طبع ياران بشكفد

وضع مستوري غبار مشرب مجنون مباد****داغ دل يارب به رنگ ناله عريان بشكفد

قابل نظارِِهٔ آن جلوه گشتن مشكل است****گرهمه صد نرگسستان چشم حيران بشكفد

هيچ تخمي قابل سرسبزي اميد نيست****اشك بايدكاشتن چندان كه توفان بشكفد

زبن چمن محروم دارد چشم خواب آلوده ام****بي بهاري نيست حيرت كاش مژگان بشكفد

در گلستاني كه دارد اشك بيدل شبنمي****برگ برگش نالهٔ بلبل به دامان بشكفد

غزل شمارهٔ 1273: وحشتم گر يك تپش در دشت امكان بشكفد

وحشتم گر يك تپش در دشت امكان بشكفد****تا به دامان قيامت چين دامان بشكفد

اشك مژگان پرورم از حسرتم غافل مباش****ناله اندودست آن گل كز نيستان بشكفد

كو نسيم مژده وصلي كه از پرواز شوق****غنچهٔ دل در برم تا كوي جانان بشكفد

مي توان با صد خيابان بهشتم طرح داد****يك مژه چشمي كه بر روي عزيزان بشكفد

تا قيامت در كف خاكي كه نقش پاي اوست****دل تپد، آيينه بالد گل دمد، جان بشكفد

هستي جاوبد ريزدگل به دامان عدم****يك تبسم وار اگر آن لعل خندان بشكفد

گل فروشان جنون را دستگاهي لازم است****غنچهٔ اين باغ ترسم بي گريبان بشكفد

ناله ها از كلفت بي دردي دل آب شد****يارب اين گلشن به بخت عندليبان بشكفد

نيست غير از شرم حاجت ابر گلزار كرم****مي كند سايل عرق تا دست احسان بشكفد

بر دل مايوس بيدل پشت دستي مي گزم****غنچهٔ اين عقده كاش از سعي دندان بشكفد

غزل شمارهٔ 1274: به ياد آستانت هركه سر بر خاك مي مالد

به ياد آستانت هركه سر بر خاك مي مالد****غبارش چون سحر پيشاني افلاك مي مالد

گهر حل مي كند يا شبنمي در پرده مي بيزد****حيا چيزي بر آن رخسار آتشناك مي مالد

امل افسون بيباكي ست در عبرتگه امكان****بقدر ريشه مستي آستين تاك مي مالد

سخن بي پرده كم گوييدكاين افسانهٔ عبرت****به گوشي تا خورد اول لب بيباك مي مالد

به ذوق سدره و طوبي تو هم دندان به سوهان زن****امل كام جهاني را به اين مسواك مي مالد

صفاي دامن صبح و نم شبنم چه ننگ است اين****فلك صابون همين بر خامه هاي پاك مي مالد

در بن گلشن ز وضع لاله وگل سير عبرت كن****كه يك مژگان گشودن سينه بر ضد چاك مي مالد

سيه چشمي ست امشب ساقي مستان كه نيرنگش****به جام هركه اندازد نظر تم ياك مي مالد

به چندين زنگ ازآن نقش قدم گل مي توان چيدن****به رفتارت پر طاووس رو بر خاك مي مالد

مشو از امتياز خير و شر طنبور اين محفل****كه عبرت گوش هر كس درخور

ادراك مي مالد

مگر سعي ندامت هم دلي انشاكند بيدل****نفس دستي به صد اميد برگ تاك مي مالد

غزل شمارهٔ 1275: سپند بزم تو تا بيقرار گردد و نالد

سپند بزم تو تا بيقرار گردد و نالد****تپيدن از دل من آشكار گردد و نالد

هزاركعبه و لبيك محو شوق پرستي****كه گرد دل چونفس يكدوبارگردد و نالد

چه نغمه ها كه ندارد ز خود تهي شدن من****به ذوق آنكه نفس ني سوار گردد و نالد

ز ساز جرات عشاق گل نكرد نوايي****مگر ضعيفي اين قوم تارگردد و نالد

من و تظلم الفت كدام دوست چه دشمن****ستم رسيده به هركس دچار گردد و نالد

چو طايري كه دهد آشيان به غارت آتش****نفس به گرد من خاكسارگردد و نالد

به گريه خو مكن اي ديد ه كز چكيدن اشكي****دل شكسته مباد آشكار گردد و نالد

هزار قافله شور جرس به چنگ اميد****چه باشد اينهمه يك ناله وارگردد و نالد

ز روزگار وفا چشم دارم آن همه فرصت****كه سخت جاني من كوهسارگردد ونالد

در آتش افكن وترك ادب مخواه ز بيدل****سپند نيست كه بي اختيار گردد و نالد

غزل شمارهٔ 1276: اگر سور است وگر ماتم دل مايوس مي نالد

اگر سور است وگر ماتم دل مايوس مي نالد****درين نه دير كلفت خيز يك ناقوس مي نالد

ندارد آسياي چرخ غير از دور ناكامي****همه گر رنگ گرداني كف افسوس مي نالد

درين محفل نيفشانده ست بال آهنگ آزادي****به چندين زير و بم نوميديي محبوس مي نالد

فروغ شمع ديدي ، فهم اسرار خموشان كن****بقدر رشته اينجا پرده فانوس مي نالد

پي مقصد قدم ننهاده بايد خاك گرديدن****دراي سعي ما چون اشك پر معكوس مي نالد

به خاموشي ز افسون شخن چينان مباش ايمن****نگه بيش از نفس در ديدهٔ جاسوس مي نالد

غرض هيچ و تظلم سينه كوب عرض بي مغزي****عيار فطرت ياران گرفتم كوس مي نالد

چنين لبريز نيرنگ خيال كيست اجزايم****كه رنگم تا شكست انشا كند طاووس مي نالد

وفا مشكل كه خواهد خامشي از ساز مشتاقان****نفس دزدي عرق بر جبههٔ ناموس مي نالد

زخود رفتيم اما محرم ما كس نشد بپدل****دراي محمل دل سخت نامحسوس مي نالد

غزل شمارهٔ 1277: دل باز به جوش يارب آمد

دل باز به جوش يارب آمد****شب رفت و سحرنشد شب آمد

اشك از مژه بسكه بي اثر پخت****رحمم به زوال كوكب آمد

بي روي تو ياد خلد كردم****مرگي به عيادت تب آمد

شرمندهٔ رسم انتظارم****جاني كه نبود بر لب آمد

مستان خبريست در خط جام****قاصد ز ديار مشرب آمد

وضع عقلاي عصر ديدم****ديوانهٔ ما مؤدب آمد

از اهل دول حيا مجوييد****اخلاق كجاست منصب آمد

از رفتن آبرو خبر گير****هرجا اظهار مطلب آمد

گفتم چو سخن رسم به گوشي****هرگام به پيش من لب آمد

راجت در كسب نيستي بود****از هر عمل اين مجرب آمد

بيدل نشدم دچار تحقيق****آيينه به دست من شب آمد

غزل شمارهٔ 1278: ز هستي قطع كن گر ميل راحت در نمود آمد

ز هستي قطع كن گر ميل راحت در نمود آمد****چو حيرت صاف ما در دست تا مژگان فرود آمد

نماز ما ضعيفان معبد ديگر نمي خواهد****شكست آنجا كه شدمحراب طاقت درسجود آمد

چه دارد سير امكان جز اميد خاك گرديدن****درين حرمانسرا هركس عدم مشتاق بود آمد

ز وضع زندگي طرفي نبستم جز به نوميدي****چه سازم اين ندامت ساز پر عبرت سرود آمد

به اين عجزي كه در بنياد سعي خويش مي بينم****شوم گر سايه از ديوار نتوانم فرود آمد

ندانم دامن زلف كه از كف داده ام يارب****صداي دست برهم سودنم پر مشك سود آمد

گرانست از سماجت گر همه آب بقا باشد****به مجلس چون نفس بر لب نبايد زود زود آمد

ز هستي تا نگشم منفعل آهم نجست از دل****عرق آبي به رويم زد كه اين اخگر به دود آمد

ز استغنا چو بيدل داشتم اميد تشريفي****گسستن از دو عالم كسوتم را تار و پود آمد

غزل شمارهٔ 1279: نتوان به تلاش از غم اسباب برآمد

نتوان به تلاش از غم اسباب برآمد****گوهر چه نفس سوخت كه از آب برآمد

غافل نتوان بود به خمخانهٔ توفيق****ز آن جوش كه دردي ز مي ناب برآمد

خواه انجمن آرا شد و خواه آينه پرداخت****از خانهٔ خورشيد همين تاب برآمد

نيرنگ نفس شور دو عالم به عدم بست****در ساز نبود اينكه ز مضراب برآمد

اي ديده وران چارهٔ حيرت چه خيال است****آيينه عبث طالب سيماب برآمد

از ساحل اين بحر زبان مي كشد آتش****كشتي به چه اميد ز گرداب برآمد

بيش از همه در عالم غيرت خجلم كرد****آن كار كه بي منت احباب برآمد

اين دشت ز بس منفعل كوشش ما بود****خاكي كه بر آن دست زديم آب برآمد

زين باغ به كيفين رنگي نرسيديم****دريا همه يك گوهر ناياب برآمد

پيدايي او صرفهٔ موهومي ما نيست****با سايه مگوييدكه مهتاب برآمد

زان گرمي نازي كه دميد ازكف پايش****مخمل عرقي كردكه از خواب

برآمد

بيدل چو مه نو به سجودكه خميدي****كامروز چراغ تو ز محراب برآمد

غزل شمارهٔ 1280: عالم همه زين ميكده بيهوش برآمد

عالم همه زين ميكده بيهوش برآمد****چون باده ز خم بيخبر از جوش برآمد

چندانكه گشوديم سر ديگ تسلي****سرپوش دگر از ته سرپوش برآمد

حرفي به زبان آمده صد جلدكتاب ست****عنقا به خيال كه فراموش برآمد

اي بيخبران چارهٔ فرمان ازل نيست****آهي كه دل امروز كشد دوش برآمد

بي مطلبي آينه جمعيت دلهاست****موج گهر از عالم آغوش برآمد

كيفيت مو داشت گل شيب و شبابت****پيش ازكفن اين جلوه سيه پوش برآمد

اين دير خرابات خيالي ست كه اينجا****تا شعلهٔ جواله قدح نوش برآمد

دون طبع همان منفعل عرض بزرگي ست****دستار نمود آبله پاپوش برآمد

بر منظر معني كه ز اوهام بلندست****نتوان به خيالات هوس گوش برآمد

صد مرحله طي كرد خرد در طلب اما****آخرپي ما آن طرف هوش برآمد

از نغمهٔ تحقيق صدايي نشنيديم****فرياد كه ساز همه خاموش برآمد

ديديم همين هستي ما زحمت ما بود****سر آخر كار آبلهٔ دوش برآمد

بيدل مثل كهنهٔ افسانهٔ هستي****زين گوش درون رفت و از آن گوش برآمد

غزل شمارهٔ 1281: تمام شوقيم ليك غافل كه دل به راه كه مي خرامد

تمام شوقيم ليك غافل كه دل به راه كه مي خرامد****جگربه داغ كه مي نشيند نفس به آه كه مي خرامد

ز اوج افلاك اگر نداري حضور اقبال بي نيازي****نفس به جيبت غبار دارد ببين سپاه كه مي خرامد

اگرنه رنگ ازگل تو دارد بهار موهوم هستي ما****به پردهٔ چاك اين كتانها فروغ ماه كه مي خرامد

غبار هر ذره مي فروشد به حيرت آيينهٔ تپيدن****رم غزالان اين بيابان پي نگاه كه مي خرامد

ز رنگ گل تا بهار سنبل شكست دارد دماغ نازي****دراين گلستان ندانم امروزكه كج كلاه كه مي خرامد

اگر اميد فنا نباشد نويد آفت زداي هستي****به اين سر و برگ خلق آواره در پناه كه مي خرامد

نگه به هرجا رسد چوشبنم زشرم مي بايد آب گشتن****اگر بداندكه بي محابا به جلوه گاه كه مي خرامد

به هرزه درپردهٔ من و ما غرور اوهام پيش بردي****نگشتي آگه كه در دماغت هواي جاه كه مي خرامد

مگر ز چشمش غلط نگاهي فتاد بر حال زار بيدل****وگرنه آن برق

بي نيازي پي گياه كه مي خرامد

غزل شمارهٔ 1282: ز ابرام طلب نوميدي ام آخر به چنگ آمد

ز ابرام طلب نوميدي ام آخر به چنگ آمد****دعا از بس گراني كرد دستم زير سنگ آمد

ز سعي هرزه جولان رنجها بردم درين وادي****ز پايم خار اگر آمد برون از پاي لنگ آمد

به رنگ صبح احرام چه گلشن داشتم يا رب****كه انداز خرامم در نظر پر نيمرنگ آمد

تحير بسمل تأثير آن مژگان خونريزم****كه از طوفش نگه تا سوي من آمد خدنگ آمد

به استقبالم از ياد نگاه كافرآيينش****قيامت آمد، آشوب پري آمد فرنگ آمد

غباري داشتم در خامهٔ نقاش موهومي****شكست از دامنش گل كرد و تصويرم به رنگ آمد

به افسون وفا آخر غم او كرد ممنونم****كه از دل دير رفت اما چو آمد بيدرنگ آمد

به احسانها ي بيجا خواجه مي نازد نمي داند****كه خضر نشئهٔ توفيقش از صحراي بنگ آمد

شكست دل نمي ديدم نفس گر جمع مي كردم****به رنگ غنچه اين مشتم به خاطر بعد جنگ آمد

به ياد نيستي رو تا شوي از زندگي ايمن****به آساني برون نتوان ز كام اين نهنگ آمد

دو روزي طرف با دل هم ببستم چون نفس بيدل****بر اين تمثال آخر خانهٔ آيينه تنگ آمد

غزل شمارهٔ 1283: شبم آهي ز دل در حسرت قاتل برون آمد

شبم آهي ز دل در حسرت قاتل برون آمد****سرش از يد بال افشانتر از بسمل برون آمد

چه سازد عقل مسكين كر نپوشدكسوت مجنون****كه ليلي هركجا بي پرده شد محمل برون آمد

ندارد صرفهٔ عزت مقام خود نفهميدن****سخن صد پيش پا خورد اززبان كز دل برون آمد

به داغ فوت فرصت سوختن هم عالمي دارد****چراغان كرد آن پروانه كز محفل برون آمد

سراغ عافيت گم بود در وحشتگه امكان****طلب از آبله فالي زد و منزل برون آمد

رهايي نيست از هستي بغير از خاك كرديدن****از اين درپاي عبرت هركه شد ساحل برون آمد

به كوشش ربط نتوان داد اجزاي هوايي را****دل از خود جمع كردن عقده مشكل برون آمد

ندارد حسن يكتايي ز

جيب غير جوشيدن****حق از حق جلوه_گر شد باطل ازباطل برون آمد

دماغ خاكساري هم عروج نشئه اي دارد****من اميدي دماندم تا نهال از گل برون آمد

كه دارد طاقت هم چشمي ظرف حباب من****محيط ازخود تهي گرديد تا بيدل برون آمد

غزل شمارهٔ 1284: فالي از داغ زدم دل چمن آيين آمد

فالي از داغ زدم دل چمن آيين آمد****ورق لاله به يك نقطه چه رنگين آمد

جرأت سعي دماغ تپش آرايي كيست****پاي خوابيدهٔ ما آبله بالين آمد

چون دو ابرو كه نفس سوختهٔ ربط همند****تيغ او زخم مرا مصرع تضمين آمد

عافيت مي طلبي بگذر از انديشهٔ جاه****شمع را آفت سر افسر زرين آمد

تلخكامي ست ز درك من و ما حاصل كوش****بي حلاوت بود آن كس كه سخن چين آمد

صفحهٔ سادهٔ هستي رقم غير نداشت****هركه شد محرم اين آينه خودبين آمد

سايه از جلوهٔ خورشيد چه اظهار كند****رفتم از خويش ندانم به چه آيين آمد

هركسي در خور خود نشئهٔ راحت دارد****خار پا را ز گل آبله بالين آمد

در خزان غوطه زن و عرض بهاري درياب****عالمي رفت به بيرنگي و رنگين آمد

صبر كرديم و به وصلي نرسيديم افسوس****دامن ما ته سنگ از دل سنگين آمد

بيدل از عجز طلب صيد فراغت داريم****سايه را بخت نگون طرهٔ مشكين آمد

غزل شمارهٔ 1285: گل به سر، جام به كف آن چمن آيين آمد

گل به سر، جام به كف آن چمن آيين آمد****ميكشان مژده بهار آمد و رنگين آمد

طبعم از دست زبان سوز تبي داشت چو شمع****عاقبت خامشي ام بر سر بالين آمد

نخل گلزار محبت ثمر عيش نداد****مصرع آه همان يأس مضامين آمد

حيرتم بي اثر از انجمن عالم رنگ****همچو آيينه ز صورتكدهٔ چين آمد

حاصل اين چمن از سودن دستم گل كرد****به كف از آبله ام دامن گلچين آمد

هيچكس از غم اسباب نيامد بيرون****بار نابستهٔ اين قافله سنگين آمد

چه خيالست سر از خواب گران برداريم****پهلوي ما چو گهر در ته ي بالين آمد

چون نفس سر به خط وحشت دل مي تازيم****جاده در دامن اين دشت همان چين آمد

باز بي روي تو در فصل جنون جوش بهار****سايهٔ گل به سرم پنجهٔ شاهين آمد

خون به دل خاك به سر، آه به لب اشك

به چشم****بي جمال تو چه ها بر من مسكين آمد

بيدل آسوده تر از موج گهر خاك شديم****رفتن از خويش چه مقدار به تمكين آمد

غزل شمارهٔ 1286: ز تخمت چه نشو و نما مي دمد

ز تخمت چه نشو و نما مي دمد****كه چون آبله زيرپا مي دمد

عرق در دم حاجت از روي مرد****اگر شرم دارد چرا مي دمد

به حسرت نگاهي كه اين جلوه ها****ز مژگان رو بر قفا مي دمد

وجود از عدم آنقدر دور نيست****نگاه اندكي نارسا مي دمد

نصيب سحر قحط شبنم مباد****نفس بي عرق بي حيا مي دمد

فسوني كه تا حشر خواب آورد****به گوشم ني بوريا مي دمد

به ترك طلب ربشه دارد قبول****بروگر بكاري بسيا مي دمد

ز خود بايد اي ناله برخاستن****كزين نيستان يك عصا مي دمد

معماي اسم فناييم و بس****همين نفس مطلق ز ما مي دمد

به رنگ چنار از بهار اميد****بس است اينكه دست دعا مي دمد

ز بي اتفاقي چو مينا و جام****سر و گردن از هم جدا مي دمد

به عقبا است موقوف مزد عمل****كجا كاشتند از كجا مي دمد

دو روزي بچينيد گلهاي ناز****ز باغي كه ما و شما مي دمد

سرت بيدل از وهم و ظن عالمي ست****ازين بام چندين هوا مي دمد

غزل شمارهٔ 1287: پر مفلسم به من چه نوا مي توان رساند

پر مفلسم به من چه نوا مي توان رساند****جايي نرفته ام كه دعا مي توان رساند

دورم ز وصل يار به خود هم نمي رسم****ياران مرا دگر به كجا مي توان رساند

پوشيده نيست آنهمه گرد سراغ من****چشمي چو آبله ته پا مي توان رساند

يار از نظر چو مصرع برجسته مي رود****فرصت بديهه جوست مرا مي توان رساند

اي ساكنان ميكده ننگ ترحم است****ما را اگر به خانهٔ ما مي توان رساند

نقش خيال عالم آب است خوب و زشت****كز يك عرق دماغ حيا مي توان رساند

شام و سحر كمينگه حُسن اجابت است****آيينه اي به دست دعا مي توان رساند

در عالمي كه ضبط نفس راهبر شود****بي مرگ بنده را به خدا مي توان رساند

بيمغزي هوس الم جاه مي كشد****مكتوب استخوان به هما مي توان رساند

پي كرده است گم به چمن خون بيدلان****آبي به باغبان حنا مي توان رساند

گل در بغل به ياد جمال تو خفته ايم****از خاك ما چمن به

جلا مي توان رساند

ما بوالفضول كعبه و بتخانه نيستيم****اين يك دماغ در همه جا مي توان رساند

عهدي نبسته ايم به فرصت درين چمن****از ما سلام گل به وفا مي توان رساند

بيد ل دماغ ناز فلك پر بلند نيست****گرد خود اندكي به هوا مي توان رساند

غزل شمارهٔ 1288: به هرجا باغبان در ياد مستان تاك بنشاند

به هرجا باغبان در ياد مستان تاك بنشاند****بگو تا بهر زاهد يك دو تا مسواك بنشاند

به گلشن فكر راحت غنچه را غمناك بنشاند****گهر را ضبط خود در عقدهٔ امساك بنشاند

به رفع تلخي ايام بايد خون دل خوردن****مگر صهبا خمار وهم اين ترياك بنشاند

صباگر مرهم شبنم نهد برروي زخم گل****ز خار منتش عمري گريبان چاك بنشاند

درين گلشن نهال ناله دارد نوبر داغي****گل ساغر تواند چيد هركس تاك بنشاند

خيال طرهٔ حور است ز!هد را اگر بر سر****ز بهر زلف حوران شانه از مسواك بنشاند

دمي چون صبح مي خواهم قفس بر دوش پروازي****چون گل تاكي سپهرم در دل صد چاك بنشاند

چو عشق آمد، خيال غير، رخت از سينه مي بندد****شكوه برق گرد يك جهان خاشاك بنشاند

شكار زخمي ام بيتابي ام دارد تماشايي****مبادا جوش خونم الفت فتراك بنشاند

گر چرخت نوازش كرد از مكرش مباش ايمن****كمان چون تير را در بركشد بر خاك بنشاند

نصيب دانه نبود ز آسيا غير از پريشاني****غبار خاطرم كي گردش افلاك بنشاند

اگر از موج گوهر مي توان زد آب بر آتش****عرق هم گرمي آن روي آتشناك بنشاند

به ساز عافيت چون شعله تدبيري نمي يابم****ز خود برخاستن شايد غبارم پاك بنشاند

چوگل پر مي زنم در رنگ و از خود برنمي آيم****مرا اين آرزو تا كي گريبان چاك بنشاند

به رنگ قطره با هر موج دارم نقد ايثاري****مبادا گوهرم در عقدهٔ امساك بنشاند

تحير گر نپردازد به ضبط گريهٔ عاشق****غبار عالمي از ديده ي نمناك بنشاند

طرب خواهي نفس در ياد مژگانش به دل بشكن****تواند جام مي

برداشت هركس تاك بنشاند

صفاي باده ي تحقيق اگر صيقل زند ساغر****برون چون زنگت از آيينهٔ ادراك بنشاند

به شو خي مشكل است از طينتم رفع هوس بيدل****مگر آب از حيا گشتن غبار خاك بنشاند

غزل شمارهٔ 1289: اگر درد طلب اين گردم از رفتار جوشاند

اگر درد طلب اين گردم از رفتار جوشاند****صداي پاي من خون از رگ كهسار جوشاند

چه اقبال است يا رب دود سوداي محبت را****كه شمع از رشته اي كز پا كشد دستار جوشاند

رموز يأس مي پوشم به ستر عجز مي كوشم****كه مي ترسم شكست بال من منقار جوشاند

چه تدبير از بناي سايه پردازد غم هستي****مگر برخيزم ازخود تا هوا ديوار جوشاند

مشوران از تكلف آنقدر طبع ملايم را****كه آتش مي شود آبي كه كس بسيار جوشاند

به اظهار يقين هم غرّهٔ دعوي مشو چندان****كز انگشت شهادت صورت زنهار جوشاند

به خاموشي امان خواه از چنين هنگامهٔ باطل****كه حرف حق چو منصور از زبانها دار جوشاند

دل هر دانه مي باشد به چندين ريشه آبستن****گريبان گر درد يك سبحه صد زنار جوشاند

من و آن بستر ضعفي كه افسون ادب آنجا****صدا را خفته چون رگ از تن بيمار جوشاند

قيامت مي برم بر چرخ و از فكر خودم غافل****حيا اي كاش چون صبحم گريبان وار جوشاند

جمال مدعا روشن نشد از صيقل ديگر****مگر خاكستر از آيينه ام ديدار جوشاند

به كلفت ساختم از امتداد زندگي بيدل****چو آب استادگي از حد برد زنگار جوشاند

غزل شمارهٔ 1290: دل به قيد جسم از علم يقين بيگانه ماند

دل به قيد جسم از علم يقين بيگانه ماند****كنج ما را خاك خورد از بسكه در ويرانه ماند

سبحه آخر از خط زنار سر بيرون نبرد****دركمند الفت يك ريشه چندين دانه ماند

در تحير رفت عمر و جاي دل پيدا نشد****چون كمان حلقه چشم ما به راه خانه ماند

شور سوداي تو از دلهاي مشتاقان نرفت****عالمي زين انجمن بر در زد و ديوانه ماند

مدتي مجنون ما بر وهم وظن خط مي كشيد****طرح آن مسطر به ياد لغزش مستانه ماند

در خراباتي كه از شرم نگاهت دم زدند****شورمستي خول شد وسربرخط پيمانه ماند

ساز عمر رفته جز افسوس آهنگي نداشت****زان همه

خوابي كه من ديدم همين افسانه ماند

شوخ چشمان را ادب در خلوت دل ره نداد****حلقه ها بيرون در زين وضع گستاخانه ماند

دل فسرد و آرزوها در كنارش داغ شد****بر مزار شمع جاي گل پر پروانه ماند

آخركارم نفس در عالم تدبير سوخت****هرسر مويي كه من تك مي زدم در شانه ماند

حال من بيدل نمي ارزد به استقبال وهم****صورت امروز خود ديدم غم فردا نماند

غزل شمارهٔ 1291: طالعم زلف يار را ماند

طالعم زلف يار را ماند****وضع من روزگار را ماند

دل هوس تشنه است ورنه سپهر****كاسهٔ زهر مار را ماند

نفس من به اين فسرده دلي****دود شمع مزار را ماند

بسكه بي دوست داغ سوختنم****گلخنم لاله زار را ماند

خار دشت طلب ز آبله ام****مژهٔ اشكبار را ماند

نقش پايم به وادي طلبت****ديدهٔ انتظار را ماند

عجزم از وضع خود سري واداشت****ناتواني وقار را ماند

يار در رنگ غير جلوه گر است****هم چو نوري كه نار را ماند

جگر چاك صبح و دامن شب****شانه و زلف يار را ماند

عزلت آيينه دار رسواييست****اين نهان آشكار را ماند

نيك در هيچ حال بد نشود****گل محال است خار را ماند

با دو عالم مقابلم كردند****حيرت آيينه دار را ماند

مايهٔ بيغمي دلي دارم****كه چو خون شد بهار را ماند

هر چه از جنس نقش پا پيداست****بيدل خاكسار را ماند

غزل شمارهٔ 1292: موج گل بي تو خار را ماند

موج گل بي تو خار را ماند****صبح شبهاي تار را ماند

به فسون نشاط خون شده ام****نشئهٔ من خمار را ماند

چشم آيينه از تماشايش****نسخهٔ نوبهار را ماند

زندگاني وگير و دار نفس****عرصهٔ كارزار را ماند

گل شبنم فروش اين گلشن****سينهٔ داغدار را ماند

چند باشي ز حاصل دنيا****محو فخري كه عار را ماند

شهرت اعتبار تشهيرست****معتبر خر سوار را ماند

دود آهم ز جوش داغ جگر****نگهت لاله زار را ماند

مي كشندت ز خلق خوش باشد****جاه هم پاي دار را ماند

تا نظر باز كرده اي هيچ است****عمر برق شرار را ماند

مژه واكردني نمي ارزد****همه عالم غبار را ماند

محو ياريم و آرزو باقي ست****وصل ما انتظار را ماند

بي تو آغوش گريه آلودم****زخم خون دركنار را ماند

سايه را نيست آفت سيلاب****خاكساري حصار را ماند

نسخهٔ صد چمن زديم بهم****نيست رنگي كه يار را ماند

مژهٔ خونفشان بيدل ما****رگ ابر بهار را ماند

غزل شمارهٔ 1293: دلدار رفت و ديده به حيرت دچار ماند

دلدار رفت و ديده به حيرت دچار ماند****با ما نشان برگ گلي زان بهار ماند

خميازه سنج تهمت عيش رميده ايم****مي آنقدر نبود كه رنج خمار ماند

از برگ گل درين چمن وحشت آبيار****خواهد پري ز طاير رنگ بهار ماند

ياسم نداد رخصت اظهار ناله اي****چندن شكست دل كه نفس در غبار ماند

آگاهيم سراغ تسلي نمي دهد****از جوهر آب آينه ام موجدار ماند

غفلت به نازبالش گل داد تكيه ام****پاي به خواب رفتهٔ من در نگار ماند

آنجا كه من ز دست نفس عجز مي كشم****دست هر!ر سنگ به زير شرار ماند

بايد به فرصت طربم خون گريستن****تمثال رفت وآينه تهمت شكار ماند

يعقوب وار چشم سفيدي شكوفه كرد****با من همين گل از چمن انتظار ماند

بيدل از آن بهار كه توفان جلوه داشت****رنگم شكست و آينه اي در كنار ماند

غزل شمارهٔ 1294: رفتيم و داغ ما به دل روزگار ماند

رفتيم و داغ ما به دل روزگار ماند****خاكستري ز قافلهٔ اعتبار ماند

از ما به خاك وادي الفت سواد عشق****هرجا شكست آبله دل يادگار ماند

دل را تپيدن از سركوي تو برنداشت****اين گوهر آب گشت و همان خاكسار ماند

وضع حياست دامن فانوس عافيت****از ضبط خود چراغ گهر در حصار ماند

مفت نشاط هيچ اگر فقر و گر غنا****دستي نداشتم كه بگويم ز كار ماند

زنهار خو مكن به گرانجاني آنقدر****شد سنگ ناله اي كه درين كوهسار ماند

فرصت نماند و دل به تپش همعنان هنوز****آهو گذشت و شوخي رقص غبار ماند

هرجا نفس به شعلهٔ تحقيق سوختيم****كهسار بر صدا زد و مشتي شرار ماند

پيري سراغ وحشت عمر گذشته بود****مزدور رفت دوش هوس زير بار ماند

نگذاشت حيرتم كه گلي چينم از وصال****از جلوه تا نگاه يك آغوش وار ماند

خودداري ام به عقدهٔ محرومي آرميد****در بحر نيز گوهر من بركنار ماند

مژگان ز ديده قطع تعلق نمي كند****مشت غبار من به ره انتظار ماند

بيدل ز شعله اي كه

نفس برق ناز داشت****داغي چو شمع كشته به لوح مزار ماند

غزل شمارهٔ 1295: از دلم بگذشت و خون در چشم حيرت ساز ماند

از دلم بگذشت و خون در چشم حيرت ساز ماند****گرد رنگي يادگارم زان بهار ناز ماند

پيش از ايجاد توهم جوهر جان داشت جسم****تا پري در شوخي آمد شيشه از پرواز ماند

كاروان ما و من يكسر شرر دنباله است****امتيازي دامن وحشت گرفت و باز ماند

شمع يك رنگي ز فانوس خموشي روشن است****نيست جز تار نفس چون ناله از آواز ماند

امتياز گوشه گيري دام راه كس مباد****صيد ما از آشيان در چنگل شهباز ماند

حلقهٔ سرگشتگي دارد به گوش گردباد****نقش پايي هم گر از مجنون به صحرا باز ماند

كيست در راهت دليل كاروان شوق نيست****ناله بال افشاند هرجا طاقت پرواز ماند

داغ نيرنگ وفا را چاره نتوان يافتن****جلوه خلوت پرور و نظاره بيرون تاز ماند

تا به بيرنگيست سير پرفشانيهاي رنگ****يافت انجام آنكه سر در دامن آغاز ماند

صيقل تدبير برآيينهٔ ما زنگ ريخت****شعلهٔ اين تيغ آخر در دهان گاز ماند

ياد عمر رفته بيدل خجلت بيحاصلي ست****باز پيوستن ندارد آنچه از ما باز ماند

غزل شمارهٔ 1296: در گلستاني كه چشمم محو آن طناز ماند

در گلستاني كه چشمم محو آن طناز ماند****نكهت گل نيز چون برگ گل از پرواز ماند

بسكه فطرتها به گرد نارسايي بازماند****يك جهان انجام خجلت پرور آغاز ماند

نغمه ها بسيار بود اما ز جهل مستمع****هرقدر بي پرده شد در پرده هاي ساز ماند

حسن در اظهار شوخي رنگ تقصيري ند!شت****چشمها غفلت نگه شد جلوه محو باز ماند

اين زمان، حسرت تسلي خانهٔ جمعيت است****بي خيالي نيست آن آيينه كز پرداز ماند

نقش نيرنگ حقيقت ثبت لوح دل بس است****شوق غافل نيست گر چشم تماشا باز ماند

جوهر آيينهٔ من سوخت شرم جلوه اش****حيرتي گل كرده بودم ليك محو ناز ماند

عمرها شد خاك بر سر مي كند اجزاي من****يارب اين گرد پريشان از چه دامن باز ماند

شعلهٔ ما دعوي افسردن آخر پيش برد****برشكست رنگ بستم آنچه ازپرواز ماند

صافي د ل شبههٔ هستي به عرض آوردن است****عكس هرجا محو شد آيينه از پرداز

ماند

جاده سرمنزل مقصد خط پرگار داشت****عالمي انجامها طي كرد و در آغاز ماند

يار رفت از ديده اما از هجوم حيرتش****با من از هر جلوه اي آيينه داري باز ماند

خامشي روشنگر آيينهٔ ديدار بود****با سواد سرمه پيوست آنچه از آواز ماند

ازگداز صد جگر اشكي به عرض آورده ام****بخيه اي آخر ز چاك پرده هاي راز ماند

بيدل از برگ و نواي ما سيه بختان مپرس****روزگار وصل رفت و طالع ناساز ماند

غزل شمارهٔ 1297: شوق تا محمل به دوش طبع وحشت ساز ماند

شوق تا محمل به دوش طبع وحشت ساز ماند****بال عنقا موج زدگردي كه از ما باز ماند

نيست جز مهر زبان موج تمكين گهر****دل چو ساكن شد نفس از شوخي پرواز ماند

چشم واكرديم ديگر ياد پيش و پس كراست****فكر انجام شرار و برق در آغاز ماند

كي حريف وحشت سرشار دل گردد سپند****اين جرس از كاروان ما به يك آواز ماند

وحشت صبح از نفس ايجاد شبنم مي كند****در گره گم گشت تار ما ز بس بي ساز ماند

هيچكس از خجلت ديدار مژگان برنداشت****آينه دور از تماشا يك نگاه انداز ماند

شمع يكسر اشك و آه خويش با خود مي برد****هم به زيرپاي ما ماند آنچه از ما باز ماند

در خزان سير بهارم ز بن گلستان كم نشد****رنگها پرواز كرد و حيرتم گلباز ماند

از فرامش خانهٔ عرض شرر جوشيده ام****گرد بالي داشتم در عالم پرواز ماند

صفحهٔ دل تيره كردم بيدل ازمشق هوس****بسكه برهم خورد اين آيينه از پرداز ماند

غزل شمارهٔ 1298: از هجوم كلفت دل ناله بي آهنگ ماند

از هجوم كلفت دل ناله بي آهنگ ماند****بوي اين گل از ضعيفي در طلسم رنگ ماند

سوختيم و مشت خاشاكي ز ما روشن نشد****شعلهٔ ما چون نفس در دام اين نيرنگ ماند

از حيا موجي نزد هر چند دل از هم گداخت****آب شد آيينه اما حيرتش در چنگ ماند

سنگ راه هيچكس تحصيل جمعيت مباد****قطرهٔ بيتاب ما گوهر شد و دلتنگ ماند

در خرابات هوس تا دور جام ما رسيد****بيدماغي از شراب و نكبتي از بنگ ماند

عجز طاقت در طلب ما را دليل عذر نيست****منزلي كوتا نبايد سر به پاي لنگ ماند

منت سيقل مكش دردسر اوهام چند****عكس معدوم است اگر آيينه ا ت در زنگ ماند

آخر از سعي ضعيفي پيكر فرسوده ام****همچو اخگر زير ديوار شكست رنگ ماند

نيست تكليف تپيدنهاي هستي در عدم****آرميدن مفت آن

سازي كه بي آهنگ ماند

نام را نقش نگينها بال پرواز رساست****ما ز خود رفتيم اگر پاي طلب در سنگ ماند

يكقدم ناكرده بيدل قطع راه آرزو****منزل آسودگي ازما به صد فرسنگ ماند

غزل شمارهٔ 1299: رشته بگسيخت نفس زير و بم ساز نماند

رشته بگسيخت نفس زير و بم ساز نماند****گوش ما باز شد امروز كه آواز نماند

واپسي بين كه به صد كوشش ازين قافله ها****بازماندن دو قدم نيز ز ما باز نماند

ترك جرأت كن اگر عافيتت مي بايد****آشيان در ته بال است چو پرواز نماند

ساز اظهار جز انجام نفس هيچ نبود****خواستم درد دلي سركنم آغاز نماند

شرم مخموري ام از جبههٔ ميناي غرور****عرقي ريخت كه مي در قدح راز نماند

با همه نفي سخن شوخي معني باقيست****بال و پر ريخت گل و رنگ ز پرواز نماند

غنچهٔ راز ازل نيم تبسم پرداخت****پردهٔ غير هجوم لب غماز نماند

سايه از رنگ مگر صرفهٔ تحقيق برد****هرچه ما آينه كرديم به پرداز نماند

موج ما را زگهر پاي هوس خورد به سنگ****سعي لغزيد به دل گرد تك وتاز نماند

بيدل اين باغ همان جلوه بهار است اما****شوق ما زنگ زد آيينهٔ گداز نماند

غزل شمارهٔ 1300: گر آيينه ات در مقابل نماند

گر آيينه ات در مقابل نماند****خيال حق و فكر باطل نماند

نه صبحي ست اينجا نه بامي ست پيدا****كجا عرش وكو فرش اگر دل نماند

همين پوست مغز است اگر واشكافي****خيال است ليلي چو محمل نماند

نم خون عشاق اگر شسته گردد****حنا نيز در دست قاتل نماند

ز دانش به صد عقده افتاده كارت****جنون گركني هيچ مشكل نماند

نخواهي به تاب نفس غره بودن****كه اين شمع آخر به محفل نماند

نشان گير ازگرد عنقا سراغم****به آن نقش پايي كه درگل نماند

برد شوق اگر لذت نارسيدن****اقامت در آغوش منزل نماند

مجازآفرين است ميل حقيقت****كرم گركند ناز سايل نماند

نفس عالمي دارد امّا چه حاصل****دو دم بيش پرواز بسمل نماند

جهان جمله فرش خيال است امّا****ز صيقل گر آيينه غافل نماند

دل جمع دارد چه دنيا چه عقبا****چوگوهر شدي بحر و ساحل نماند

در اين بزم ز آثار اسرارسنجان****چه ماند اگر شعر بيدل نماند

غزل شمارهٔ 1301: دل بال ياس زد نفس مغتنم نماند

دل بال ياس زد نفس مغتنم نماند****منزل غبار سيل شد و جاده هم نماند

آرام خود نبود نصيب غبار ما****نوميدي اي دگر كه كنون تاب رم نماند

افسون حرص هم اثرش طاقت آزماست****آن مايه اشتهاكه توان خورد غم نماند

سعي اميد بر چه علم دست و پا زند****كز سرنوشت جز نم خجلت رقم نماند

فرسود از تپش مژه در چشم و محو شد****آخربه مشق هرزه نگاهي قلم نماند

برگ سپند سوخته دود شرار نيست****آتش به طبع ساز زد و زپر و بم نماند

ياد شباب نيز به پيري ز ياد رفت****دوزخ به از دمي كه حضور ارم نماند

پوچ است قامت خم و آرايش امل****پرچم كسي چه شانه زند چون علم نماند

شرمي مگر بريم به د ريوزهٔ عرق****دريا دگر چه موج طرازد كه نم نماند

ياران سراغ ما به غبار عدم كنيد****رفتيم آنقدر كه نشان قدم نماند

اكنون نشان ناوك آهيم آه كو****پشت كمان

شكست به حدي كه خم نماند

بيدل حساب وهم رها كن چه زندگي ست****بسيار رفت از عدد عمر و كم نماند

غزل شمارهٔ 1302: كم نيست صحبت دل گر مرد، زن نماند

كم نيست صحبت دل گر مرد، زن نماند****آيينه خانه اي هست گر انجمن نماند

گر حسرت هوس كيش بازآيد از فضولي****كلفت كراست هر چند گل در چمن نماند

افسون كاهش اينجا تاب و تب نفسهاست****دامن فشان بر اين شمع تا سوختن نماند

عرفان ز فهم دوري ست ادراك بي حضوري ست****جهدي كه در خيالت اين علم و فن نماند

چون صبح از اين بيابان چندان تلاش رم كن****كز دامن بلندت گرد شكن نماند

ياد گذشتگان هم آينده است اينجا****در كارگاه تجديد چيزي كهن نماند

بر وضع خلق ختم است آرايش حقيقت****گلشن كجاست هرگه سرو و سمن نماند

مجنون به هر در و دشت محو كنار ليلي ست****عاشق به سعي غربت دور از وطن نماند

گرد خيال تا كي هر سو دهد نشانم****جايي روم كه آنجا او هم ز من نماند

اين مبحث تو و من از نسخهٔ عدم نيست****گر زان دهن بگويم جاي سخن نماند

ياران به وسع امكان در ستر حال كوشيد****تصوير انفعاليم گر پيرهن نماند

بيدل به دير اعراض انصاف نيست ورنه****تاوان بت پرستي بر برهمن نماند

غزل شمارهٔ 1303: دلدار گذشت و نگه بازپسين ماند

دلدار گذشت و نگه بازپسين ماند****از رفتن او آنچه به ما ماند همين ماند

چون شمع كه خاكسترش آيينهٔ داغ است****من سوختم و چشم سياهي به كمين ماند

ديگر چه نثار تو كند مشت غبارم****يك سجده جبين داشتم آنهم به زمين ماند

گر هوش پود عبرت شهرت طلبيهاست****خميازه خشكي كه ز شاهان به نگين ماند

گرد نفس تست پرافشان تو هم****زپن انجمن شوق نه آن رفت ونه اين ماند

از نقش تو دارد خلل آيينهٔ تحقيق****هرجا اثر وهم و گمان رفت يقين ماند

هرچند غبارم همه بر باد فنا رفت****اميد به كوي تو همان خاك نشين ماند

بي برگيم ازكلفت اسباب برآورد****كوتاهي دامان من از غارت چين ماند

خاكستر من نذر نسيم سركويي ست****اين گرد محال است

تواند به زمين ماند

تا منتخبي واكشم از نسخهٔ تسليم****چون ماه نوم يك خم ابرو ز جبين ماند

دنبالهٔ ميناي زكف رفته ترنگيست****دل رفت و به گوشم اثر آه حزين ماند

بيدل به رهش داغ زمينگيري اشكم****سر در ره جانان نتوان خوشتر ازين ماند

غزل شمارهٔ 1304: بسكه بيمارتو بر بستر غم يكرو ماند

بسكه بيمارتو بر بستر غم يكرو ماند****ياد گرداندن اگر داشت ته پهلو ماند

زندگي رفت ولي پاس وفا را نازم****كز قد خم به سر سايهٔ آن ابرو ماند

چون مه نو همه را پيش كماندار قضا****تيغ جرأت سپر افكند و خم بازو ماند

تا قيامت اثر ننگ فضولي باقيست****چيني مجلس فغفورشكست و مو ماند

همه رفتند ازين باغ و طلب دركار است****آنچه از فاخته ها ماند همين كوكو ماند

بازمي داردت از هرزه دوي كسب كمال****نافه چون پخته شد از همرهي آهو ماند

گردن از جيب چه تصوير برآرم يارب****رنگ در خامهٔ نقاش سر زانو ماند

اي حباب آينهٔ حسن وقار تو حياست****چون عرق ريختي از چهره نخواهد رو ماند

همچو عكسي كه برد سادگي از آينه ها****هرچه در طبع تو جا كرد تو رفتي او ماند

فوت فرصت المي نيست كه زايل گردد****رنگها رفت و به تشويش دماغم بو ماند

من گم كرده بضاعت به چه نازم بيدل****دلكي بود ازبن پيش در آن گيسو ماند

غزل شمارهٔ 1305: بهار عمر به صبح دميده مي ماند

بهار عمر به صبح دميده مي ماند****نفس به وحشت صيد رميده مي ماند

نسيم عيش اگر مي وزد درين گلشن****به صيت شهپر مرغ پريده مي ماند

به هرچه ديد گشوديم موج خون گل كرد****نگاه ما به رگ نيش ديده مي ماند

بياكه بي تو به چشم ترم هجوم نگاه****به موج صفحهٔ مسطر كشيده مي ماند

ز عجز اگر سر طومار شكوه بگشايم****نفس به سينه چو خط بر جريده مي ماند

كجا رويم كه دامان سعي بسمل ما****ز ضعف در ته خون چكيده مي ماند

چه گل كنيم به دامن ز پاي خواب آلود****بهار آبله هم نادميده مي ماند

به نارسايي پرواز رفته ام از خوبش****پر شكسته به رنگ پريده مي ماند

قدح به دست خمستان شوق كيست بهار****كه گل به چهره ساغر كشيده مي ماند

به حسرت دم تيغت جراحت دل ما****به عاشقان گريبان دريده مي ماند

به طبع موج گهر اضطراب نتوان بافت****سرشك ما

به دل آرميده مي ماند

ز نسخهٔ دو جهان درس ما فراموشي ست****به گوش ما سخني ناشنيده مي ماند

مرا به بزم ادب كلفتي كه هست اين است****كه شوق بسمل و دل ناتپيده مي ماند

خوش است تازه كني طبع دوستان بيدل****كه فطرتت به شراب رسيده مي ماند

غزل شمارهٔ 1306: ز بعد ما نه غزل ني قصيده مي ماند

ز بعد ما نه غزل ني قصيده مي ماند****ز خامه ها دو سه اشك چكيده مي ماند

چمن به خاطر وحشت رسيده مي ماند****بساط غنچه به دامان چيده مي ماند

ثبات عيش كه دارد كه چون پر طاووس****جهان به شوخي رنگ پريده مي ماند

شرار ثابت و سياره دام فرصت كيست****فلك به كاغذ آتش رسيده مي ماند

كجا بريم غبار جنون كه صحرا هم****ز گردباد به دامان چيده مي ماند

ز غنچهٔ دل بلبل سراغ پيكان گير****كه شاخ گل به كمان كشيده مي ماند

بغير عيب خودم زين چمن نماند به ياد****گلي كه مي دمد از خود به ديده مي ماند

قدح به بزم تو يارب سر بريدهٔ كيست****كه شيشه هم به گلوي بريده مي ماند

غرور آينهٔ خجلت است پيران را****كمان ز سركشي خود خميده مي ماند

هجوم فيض در آغوش ناتوانيهاست****شكست رنگ به صبح دميده مي ماند

در اين چمن به چه وحشت شكسته اي دامن****كه مي روي تو و رنگ پريده مي ماند

به نام محض قناعت كن از نشان عدم****دهان يار به حرف شنيده مي ماند

ز سينه گر نفسي بي تو مي كشد بيدل****به دود از دل آتش كشيده مي ماند

غزل شمارهٔ 1307: نه غنچه سر به گريبان كشيده مي ماند

نه غنچه سر به گريبان كشيده مي ماند****ز سايه سرو هم اينجا خميده مي ماند

زمين و زلزله گردون و صد جنون گردش****در اين دو ورطه كسي آرميده مي ماند

ز بلبل و گل اين باغ تا دهند سراغ****پر شكسته و رنگ پريده مي ماند

ز يأس شيشهٔ رشكي مگر زنيم به سنگ****وگرنه صبح طرب نادميده مي ماند

خيال نشتر مژگان كيست در گلشن****كه شاخ گل به رك خون كشيده مي ماند

به دور زلف تو گيسوي مهوشان يكسر****به نارسايي تاك بريده مي ماند

چو گل به ذوق هوس هرزه خند نتوان بود****شكفتگي به دهان دريده مي ماند

خيال كينه به دل گر همه سر مويي ست****به صد قيامت خار خليده مي ماند

طراوت من و مايي كه مايه اش نفس است****به خوني از رگ بسمل چكيده

مي ماند

گداخت حيرتم از نارسايي اشكي****كه آب مي شود و محو ديده مي ماند

ز بسكه رشتهٔ ساز نفس گسيخته است****نشاط دل به نواي رميده مي ماند

غنيمت است دمي چند مشق ناله كنيم****قفس به صفحهٔ مسطر كشيده مي ماند

به هرچه وانگري سربه دامن خاك است****جهان به اشك ز مژگان چكيده مي ماند

حيا نخواست خيالش به دل نقاب درد****كه داغ حسرت بيدل به ديده مي ماند

غزل شمارهٔ 1308: زان نشئه كه قلقل به لب شيشه دواند

زان نشئه كه قلقل به لب شيشه دواند****صد رنگ صرير قلمم ريشه دواند

چون شمع اگر سوخت سر و برگ نگاهم****خاكستر من شعله در انديشه دواند

از عشق و هوس چاره ندارم چه توان كرد****سعي نفس است اين كه به هرپيشه دواند

خار و خس اوهام گرفته ست جهان را****كو برق كه يك ريشه درين بيشه دواند

در ساز وفا ناخن تدبير دگر نيست****فرهاد همان بر سر خود تيشه دواند

آنجا كه خيالت چمن آراي حضور است****مژگان به صد انداز نگه ريشه دواند

در بزم تو شمعي به گداز آمده وقت است****رنگي به رخم غيرت هم پيشه دواند

محو است به خاموشي مستان نگاهت****شوري كه نفس در نفس شيشه دواند

بيدل گهر نظم كسي راست كه امروز****در بحر غزل زورق انديشه دواند

غزل شمارهٔ 1309: گر نالهٔ من پرتو انديشه دواند

گر نالهٔ من پرتو انديشه دواند****توفان قيامت به فلك ريشه دواند

شوق تو به سامان خراش دل عشاق****ناخن چه خيال است مگر تيشه دواند

دور از مژه اشك است و همان بي سر و پايي****غربت همه كس را به چنين بيشه دواند

شوري ست در اين بزم كز افسون شكستن****چندان كه پري بال كشد شيشه دواند

صد كوچه خيال ست غبار نفس اينجا****تا سير گريبان به چه انديشه دواند

مجنون تو راگر همه تن بند خموشي ست****چون ني هوس ناله به صد بيشه دواند

وقت است كه چون غنچه به افسون خموشي****در نالهٔ بلبل نفسم ريشه دواند

سعي امل از قد دوتا چاره ندارد****بيدل به ره كوهكني تيشه دواند

غزل شمارهٔ 1310: پي تحقيق كساني كه گرو تاخته اند

پي تحقيق كساني كه گرو تاخته اند****همه چون صبح به خميازه نفس باخته اند

عاجزي كسب كمال است كه يكسر چو هلال****تيغ بازان تعين سپر نداخته اند

حسن خورشيد ازل در نظراما چه علاج****سايه ها آينه از زنگ نپرداخته اند

علمي كوكه هوس گردن ناز افرازد****بسملي چند به حيرت مژه افراخته اند

راحت و وضع تكلف چه خيال است اينجا****مفت جمعي كه به بي ساختگي ساخته اند

كم نشد شور طلب ازكف خاكستر ما****وصل جوبان فنا، هم قفس فاخته اند

از اسيران وفا جرات پرواز مخواه****پر ما جمله برون قفس انداخته اند

آستينها همه دست است به قدرتگه لاف****خودسران تيغ نيامي به هوا آخته اند

قدرداني چه خيال است در ابناي زمان****بيدل اينها همه از عالم نشناخته اند

غزل شمارهٔ 1311: در بساطي كه دم تيغ ادب آخته اند

در بساطي كه دم تيغ ادب آخته اند****بي نيازان سر و گردن به خم افراخته اند

نه فلك را به خود افتاده سر وكار جدال****عرصه خالي و ز حيرت سپر انداخته اند

در مقامي كه دل و ديده و ديدار يكيست****همه داغند كه آيينه نپرداخته اند

چه بهار و چه خزان در چمنستان حضور****عرض هر رنگ كه دادند همان باخته اند

همچو عنقاكه بجز نام ندارد اثري****همه آوازه ي پرواز ز پر ساخته اند

بلبلان چمن قرب به آهنگ يقين****مي سرايند و همان هم سبق فاخته اند

از ازل تا به ابد آنچه تماشا كرديم****خود نمايان خيال آينه پرداخته اند

گر به منزل نرسيده ست كسي نيست عجب****كان سوي خويش ندارند ره و تاخته اند

چاره ي خودسري خلق چه امكان دارد****شش جهت انجمن عيش به غم ساخته اند

خودشناسي عرض جوهر يكتايي نيست****بيدل اينها همه خويشند كه نشناخته اند

غزل شمارهٔ 1312: صفا فريب فقيهان نفس گداخته اند

صفا فريب فقيهان نفس گداخته اند****كه هر طرف چو تيمم وضوي ساخته اند

درين بساط بجز رنگ رفته چيزي نيست****كسي چسان برد آن بازييي كه باخته اند

ز وضع بي بري سرو و بيد عبرت گير****كه گردنند و عجب مختلف فراخته اند

مآل رونق گل تا به داغ پنهان نيست****درين چمن همه طاووس هاي فاخته اند

ز عرض شوكت دونان مگو كه موري چند****ز بال بر سر خود تيغ فتنه آخته اند

مده ز سعي فضولي غبار امن به باد****به هيچ ساختگان قدر خود شناخته اند

ز استقامت ياران عرصه هيچ مپرس****چو شمع جمله علمهاي رنگ باخته اند

به گرد قافلهٔ رفتگان رسيدن نيست****نفس مسوز كه بسيار پيش تاخته اند

مباش غافل از انداز شعر بيدل ما****شنيدني ست نوايي كه كم نواخته اند

غزل شمارهٔ 1313: چون برگ گل ز بس پر و بالم شكسته اند

چون برگ گل ز بس پر و بالم شكسته اند****مكتوب وحشتم به پر رنگ بسته اند

پروانه مشربان به يك انداز سوختن****از صد هزار زحمت پر واز رسته اند

فرصت كفيل وحشت كس نيست زپن چمن****گلها بس است دامن رنگي شكسته اند

تمثال من در آينه پيدا نمي شود****در پرده خيال توام نقش بسته اند

افسردگي به سوختگانت چه مي كند****اينجا سپندها همه با ناله جسته اند

عالم تمام خون شد و از چشم ما چكيد****خوبان هنوز منكر دلهاي خسته اند

آن بيخودان كه ضبط نفس كرده اند ساز****آسوده تر ز آواز تارگسسته اند

آزادگان به گوشهٔ دامن فشاندني****چون دشت در غبار دو عالم نشسته اند

سر برمكش ز جيب كه گلهاي اين چمن****از شوق غنچگي همه محتاج دسته اند

ما راهمان به خاك ره عجز واگذار****واماندگان در آبله دامن شكسته اند

بيدل ز تنگناي جهانت ملال نيست****پرواز ناله را به قفس ره نبسته اند

غزل شمارهٔ 1314: نقش دوِيي بر آينه من نبسته اند

نقش دوِيي بر آينه من نبسته اند****رنگ دل است اينكه به روبم شكسته اند

آرام عاشقان رم پرواز ديگر است****چون شعله رفته اند ز خود تا نشسته اند

غافل مشو زحال خموشان كه از حيا****صد رنگ ناله در نگه عجز بسته اند

هوشي كه رنگ و بوي پرافشان اين چمن****آواز دلخراش جگرهاي خسته اند

بيگانگي ز وضع نفس بال مي زند****اين رشته را ز نغمهٔ الفت گسسته اند

ابناي روزگار براي گلوي هم****خنجر شدن اگر نتوانند دسته اند

جمعي كه دم زعالم توحيد مي زنند****پيوسته اند با حق و از خود نرسته اند

آفاق نيست مركز آرام هيچكس****زبن خانهٔ كمان همه يك تير جسته اند

غافل ز پاس آب رخ عجز ما مباش****ما را به ياد طرف كلاهي شكسته اند

بيدل نجسته است گهر از طلسم آب****نقدي ست دل كه در گره اشك بسته اند

غزل شمارهٔ 1315: عمري ست رخت حسرتم از سينه بسته اند

عمري ست رخت حسرتم از سينه بسته اند****راه نفس به خلوت آيينه بسته اند

وارستگي ز اطلس و ديبا چه ممكن است****اين شعله را به خرقهٔ پشمينه بسته اند

وحدتسراي دل نشود جلوه گا ه غير****عكس است تهمتي كه بر آيينه بسته اند

از نقد دل تهي ست بساط جهان كه خلق****بر رشتهٔ نفس گره كينه بسته اند

گو پاسبان به خواب طرب زن كه خسروان****دلها چو قفل بر در گنجينه بسته اند

مضموني از خيال تأمل رميده ايم****تقويم حال ما همه پارينه بسته اند

غافل ني ام ز صورت واماندگان خاك****در پاي من ز آبله آيينه بسته اند

چون شمع كشته عجزپرستان خدمتت****دستي ست نقش داغ كه بر سينه بسته اند

بيگانه است شعله ز پيوند عافيت****از سوختن به خرقهٔ ما پينه بسته اند

بيدل به سعد و نحس جهان نيست كار ما****طفلان دلي به شنبه و آدينه بسته اند

غزل شمارهٔ 1316: دونان كه در تلاش گهر دست شسته اند

دونان كه در تلاش گهر دست شسته اند****چون سگ به استخوان چقدر دست شسته اند

بر خوان وهم منتظران بساط حرص****ني خشك ديده اند و نه تر، دست شسته اند

جمعي به ذلتي كه برند ازكباب دل****از خود چو شمع شام و سحر دست شسته اند

زين مايده حضور حلاوت نصيب كيست****سيلي خوران به موج خطر دست شسته اند

هستي نفس گداختهٔ نام جرات است****بي زهره ها همه ز جگر دست شسته اند

در چشمهٔ خيال هم آبي نمانده است****از بسكه رفتگان ز اثر دست شسته اند

سير چناركن كه مقيمان اين بهار****از حاصل ثمر چقدر دست شسته اند

دربا تلاطم آيسنه صحرا غبارخيز****از عافيت چه خشك و چه تر دست شسته اند

رفع كدورت دو جهان سودن كفي ست****آزادان به آب گهر دست شسته اند

هر سبزه ترزبان خروش اناالحناست****خوبان درين حديقه مگر دست شسته اند

تا لب گشوده اند به حرف تبسمت****شيرين لبان ز شير و شكر دست شسته اند

بيدل كراست آگهي از خود كه چون حباب****در تشت واژگونه ز سر دست شسته اند

غزل شمارهٔ 1317: جمعي كه پر به فكر هنر درشكسته اند

جمعي كه پر به فكر هنر درشكسته اند****آيينه ها به زبنت جوهر شكسته اند

جرات ستاي همت ارباب فقر باش****كز گرد آرزو صف محشر شكسته اند

با شوكت جنون هوس تخت جم كراست****ديوانگان در آبله افسر شكسته اند

بيماري مواد طمع را علاج نيست****صفراي حرص در جگر زر شكسته اند

در محفلي كه سازش آفت سلامت است****آسايش از دلي كه مكرر شكسته اند

كم فرصتي كفيل شكست خمارنيست****تا شيشه سرنگون شده ساغر شكسته اند

تغيير وضع ما اثر ايجاد وحشتي ست****دامان گل به رنگ برابر شكسته اند

از گردنم سرشته چه خيزد به غير عجز****ماييم و پهلويي كه به بستر شكسته اند

انديشهٔ غبار دل ما كه مي كند****خ ربان هزار آينه دز بر شكسته اند

محمل كشان برق نفس را سراغ نيست****گرد سحر به عالم ديگر شكسته اند

گردون غبار ديده ي همت نمي شود****عشاق دامن مژه برتر شكسته اند

پرواز كس به دامن نازت نمي رسد****گلهاي اين چمن چقدر پر شكسته اند

بيلد ل همين نه ما

و تو نوميد مطلبيم****زين بحر قطره ها همه گوهر شكسته اند

غزل شمارهٔ 1318: اين حرصها كه دامن صد فن شكسته اند

اين حرصها كه دامن صد فن شكسته اند****عرض كلاه داده و گردن شكسته اند

دارد شراب غفلت ابناي روزگار****بد مستيي كه ساغر مردن شكسته اند

بيتابي از غبار نفس كم نمي شود****مبناي دل به روي تپيدن شكسته اند

در زلف يار هيچ دل آزردگي نداشت****اين دانه ها ز دوري خرمن شكسته اند

يارب شكست من به چه افسون شود درست****دارم دلي كه پيشتر از من شكسته اند

در عالمي كه سنگ شررخيز وحشت است****گرد مرا چو آب در آهن شكسته اند

هرگل كه ديدم آبلهٔ خون چكيده بود****يا رب چه خار در دل گلشن شكسته اند

صد برق دركمين نفس موج مي زند****مردم نظر به شعلهٔ ايمن شكسته اند

پرواز من چو موج گهر در دل است و بس****بالي كه داشتم به تپيدن شكسته اند

هر ذره ام به رنگ دگر مي دهد نشان****جوش بهارم آينهٔ من شكسته اند

امروز نفي هم گل اقبال دوستي ست****ياران ز رنگ ما صف دشمن شكسته اند

ما عاجزان ز كوي تو ديگر كجا رويم****در پاي رشته ها سر سوزن شكسته اند

سنگي ز ننگ عجز به ميناي ما نخورد****ما را همان به درد شكستن شكسته اند

يك گل در اين بهار اقامت سراغ نيست****بيدل ز رنگ خود همه دامن شكسته اند

غزل شمارهٔ 1319: شمعها زبن انجمن بي صرفه تازان رفته اند

شمعها زبن انجمن بي صرفه تازان رفته اند****هر طرف سر بر هوا سوي گريبان رفته اند

آشنايي با قماش بوي پيراهن كراست****كاروانها با نگاه پير كنعان رفته اند

حسن يكتايي تو از وحشي نگاهان دم مزن****از سواد غيرت ليلي غزالان رفته اند

خاك صحراي محبت نر گسستان نقش پاست****مفت چشم ماكزين ده خو ش نگاهان رفته اند

پان رفتار نفس جز دست بر هم سوده نيست****رفته ها يكسر ازين وادي پشيمان رفته اند

صبح محشر كي دمد تا چشم عبرت واكنيم****خوابناكان در خم ديوار مژگان رفته اند

ابله شايد به داد هرزه جولاني رسد****تاگهر اين موجها افتان و خيزان رفته ا ند

كيست با پيكان دلدوز قضاگردد طرف****چون سخن تا رفته اند از لب پريشان رفته اند

بزم امكان يك سحر

پروانهٔ فرصت نداشت****شمعها در داغ خوابيدند و ياران رفته اند

كس ازين حرمان سرا با ساز جمعيت نرفت****چون سخن تا رفته اند از لب پريشان رفته اند

حرص راگفتم به پري قطع كن تاراميد****گفت دندانها پي آوردن نان رفته اند

خامهٔ مژگان تر بيدل نكرد ايجاد خلق****رنگها از كلك نقاش اشك ريزان رفته اند

غزل شمارهٔ 1320: آن سبكروحان كه تن در خاكساري داده اند

آن سبكروحان كه تن در خاكساري داده اند****در سواد سرمهٔ خط چون نگاه افتاده اند

برخط عجز نفس عمري ست جولان مي كني****رهروان يك سر تپش آواره ي اين جاده اند

رنگ حال سرو قمري بين كه در گلزار دهر****خاكساران زير طوق و سركشان آزاده اند

درخور ضبط نفس دل را ثبات آبروست****بحر با تمكين بود تا موجها استاده اند

ممسكان را در مدارا نرم رو فهميده اي****ليك در سختي چو پستان زن نازاده اند

نقش مردي آب شد از ننگ اين زن طينتان****كز نتايج ريش مي زايند از بس ماده اند

در دبستان جهان از بسكه درس غفلت است****خلق چون لوح مزار از نقش عبرت ساده اند

بي طواف دل مدان ما را كه از خود رفتگان****همچو حيرت بر در آيينه ها افتاده اند

خاك هستي يك قلم بر باد پرواز فناست****غافلان محو بز افكندن سجاده اند

عشق در هرپرد آهنگي دگر مي پرورد****جام و مينا جمله گويا و خموش باده اند

همچو بيدل ذره تا خورشيد اين حيرت سرا****چشم شوقي درسراغ جلوه اي سر داده اند

غزل شمارهٔ 1321: ذره تا خورشيد امكان جمله حيرت زاده اند

ذره تا خورشيد امكان جمله حيرت زاده اند****جز به ديدار تو چشم هيچكس نگشاده اند

خلق آنسوي فلك پر مي زند اما هنوز****چون نفس از خلوت دل پا برون ننهاده اند

يكدل اينجا فارغ از تشويش نتوان يافتن****اين منازل يكسر از آشفتگيها جاده اند

چون حباب آزاداصعان هم دپن درياي وهم****در ته باري كه بر دل نيست دوشي داده اند

جلوهٔ او عالمي را خودپرست وهم كرد****حسن پركار است و اين آيينه ها پر ساده اند

شمع سان داغ وگداز و اشك و آه و سوختن****هم به پايت تا ز پا ننشسته اي استاده اند

اين طربهايي كه احرام اميدش بسته اي****چون طلسم رنگ گل يكسر شكست آماده اند

مطلب عشاق نافهميده روشن مي شود****در پر عنقاست مكتوبي كه نفرستاده اند

راز مستان كيست تا پوشد كه اين حق مشربال****خون منصوري دو بال جوش چندين باده اند

پرسش احوال

ما وصف خرام ناز تست****عاجزان چون سايه هرجا پا نهي افتاده اند

بي سياهي نيست بيدل صورت ايجاد خط****يك قلم معني طرازان تيره بختي زاده اند

غزل شمارهٔ 1322: هرجا صلاي محرمي راز داده اند

هرجا صلاي محرمي راز داده اند****آهسته تر ز بوي گل آواز داده اند

سرها به تيغ داد زبان ليك چاره نيست****بر شمع ما همين لب غماز داده اند

زان يك نواي كن كه جنون كرده در ازل****چندين هزار نغمه به هر ساز داده اند

مژگان به كارخانهٔ حيرت گشوده ايم****در دست ما كليد در باز داده اند

مرغان اين چمن همه چون شبنم سحر****گر بيضه داده اند به پرواز داده اند

از نقد و جنس عالم نيرنگ چون نفس****تا واشمرده اند همان باز داده اند

سازي ست زندگي كه خموشي نواي اوست****پيش از شنيدنت به دل آواز داده اند

بر فرصتي كه نيست مكش حسرت اي شرار****انجام كارها به يك آغاز داده اند

خواهي به شك نظر كن و خواهي يقين شناس****آيينهٔ خيال تو پرداز داده اند

اي شمع ناز كن تو به سامان عشرتت****رنگ بهار خرمن گل باز داده اند

بيدل تو هم بناز دو روزي كه عمرهاست****اوهام داد آينهٔ ناز داده اند

غزل شمارهٔ 1323: از شكست رنگم آب روي شاهي داده اند

از شكست رنگم آب روي شاهي داده اند****همچو موجم سر به سير كج كلاهي داده اند

چشم بايد واكني ساغر به دست غير نيست****نشئهٔ تحقيق از مه تا به ماهي داده اند

فتنهٔ اين خاكداني اندكي آشفته باش****درخور شورت قيامث دستگاهي داده اند

قطره ها تا بحر سامان جوش اسرار غناست****هرچه را شايسته اي خواهي نخواهي داده اند

بر حضيض طالع اهل سخن بايدگريست****خامه ها را يكقلم سر در سياهي داده اند

از بهارم پرتو شمع سحر نتوان شناخت****اينقدر خاصيتم در رنگ كاهي داده اند

ناز بينايي درين محفل تغافل مشربي ست****كم نگاهان را برات خوش نگاهي داده اند

محو ديدارم رموز حيرتم پوشيده نيست****از نگاه رفته مژگانها گواهي داده اند

تا فنا چون شمع خواهم سر به جيب از خويش رفت****آنقدر پايي كه بايد گشت راهي داده اند

تا نفس باقي ست بيدل پرفشان وهم باش****كوشش بيحاصلت چندان كه خواهي داده اند

غزل شمارهٔ 1324: روزگاري شد كه از اهل وفا دل برده اند

روزگاري شد كه از اهل وفا دل برده اند****رخت خود زين بحر گوهرها به ساحل برده اند

ماضي از مستقبل اين انجمن پر مي زند****آنچه پيش چشم مي آرند از دل برده اند

رنگ حال هچكس بر هيچكس روشن نشد****شمع گل كردند ياران يا ز محفل برده اند

بر در ارباب دنيا حلقه مي گريد چو چشم****از تغافل بس كه آبروي سايل برده اند

با دو عالم جلوه يك تمثال پيدا نيستيم****صورت آيينهٔ ما از مقابل برده اند

شمع سان داريم از سر تا قدم يك عذر لنگ****رنگ هم از روي ما بسياركاهل برده اند

از سر مو تا سر ناخن درين تسليمگاه****هر چه آورديم نذر تيغ قاتل برده اند

گرد ما مقصد تلاشان تا كجا گيرد قرار****نامه ها هرسو به بال سعي بسمل برده اند

سير مينا بايدت كردن پري بي پرده نيست****هركجا بردند ليلي را به محمل برده اند

در سراغ عافيت بيهوده مي سوزي نفس****زين بيابان رفتگان با خويش منزل برده ا ند

از فسون سحركاريهاي اين مزرع مپرس****خلق خرمن مي كند اوهام حاصل برده اند

اين نهال باغ

حسرت از چه حرمان آب داشت****دود پيش آمد به هرجا نام بيدل برده اند

غزل شمارهٔ 1325: غفلت آهنگان كه دل را ساز غوغا كرده اند

غفلت آهنگان كه دل را ساز غوغا كرده اند****از نفس بر خانهٔ آيينه در واكرده اند

از سر بي مغز اين سوادپرستان امل****بيضه ها پنهان به زير بال عنقا كرده اند

آنقدر ارزش ندارد نقد و جنس اعتبار****محرومان بيرون اين بازار سودا كرده اند

درخور ترك علايق منصب آزادگي ست****هر چه بيرون رفته اند از خاك صحرا كرده اند

دعوي عشق و سلامت دستگاه خنده است****اين هوسناكان به كشتي سير دريا كرده اند

كارگاه بي نيازي بستهٔ اسباب نيست****شيشه سازان از نفس ايجاد مينا كرده اند

هيچكس اينجا نمي باشد سراغ هيچكس****خانهٔ خورشيد از خورشيد پيدا كرده اند

برنمي آيد هوس با شوكت اقبال درد****شد علمها سرنگون تا ناله برپا كرده اند

بي تأمل سر مكن حرف كتاب احتياج****معني اظهار مطلب سكته انشا كرده اند

هرچه دارد محفل تحقيق امروزست و بس****خاك بر فرق دو عالم دي و فردا كرده اند

بي تميزي چند بر ايوان و قصر زرنگار****نازها دارند گويا در دلي جا كرده اند

كس مبيناد از نفاق اختلاط عقل و حس****داغ اين ظلمي كه ما را از تو تنها كرده اند

جيبها زد چاك چرخ و صبح دامنها دريد****تا تو زين كسوت برون آيي جنونها كرده اند

اندگي بيد ل به هوش آ، وهم و ظن دركار نيست****هرچه مي بيني نياز عبرت ما كرده اند

غزل شمارهٔ 1326: اينكه در دير غمت ذم شرد پيدا كرد ند

اينكه در دير غمت ذم شرد پيدا كرد ند****دل نداري ورنه دل از درد پيدا كرده اند

هچكس از اختراع اين بساط آگاه نيست****رنگ مي بازيم و ياران نرد پيدا كرده اند

گم شد ست آتار همتها به گرد جست وجو****تا در اين صحرا سراغ مرد پيدا كرده اند

منكر بي دست و پايي هاي معذوران مباش****عاجزان كاري كه نتوان كرد پيدا كرده اند

برده اند از موج گوهر پيچ وتاب اشتراك****مصرع ما را ز تضمين فرد پيدا كرده اند

ماجراي خامشان نشنيده مي بايد شنيد****بي زباني را نفس پرورد پيدا كرده اند

چون نگاه چشم آهو عمر در وحشت گذشت****خانه را ايجا بيابان گرد پيدا كرده اند

ياد ما كن گر به

سير نرگس ستانت سريست****رنگ بيماران جشمت زرد پيداكرده اند

مي دهندم دل به هر آيين كه مي آيند پيش****نازنينان طرفه ره آورد پيدا كرده اند

زان بهارم مژدهٔ بوي خرامي مي رسد****رنگ هاي رفته بيدل گرد پيدا كرده اند

غزل شمارهٔ 1327: آن سخا كيشان كه بر احسان نظر واكرده اند

آن سخا كيشان كه بر احسان نظر واكرده اند****ازگشاد دست و دل چشمي دگر واكرده اند

سير اين گلزار غير از ماتم نظاره چيست****ديده ها يكسر ز مژگان موي سر واكرده اند

صد مژه پا خورد ربطش تا ترا بيدار كرد****يك رگ خوابت به چندين نيشتر واكرده ا ند

وضع مخمور ادب خفّت كش خميازه نيست****ياد آغوشي كه در موج گهر واكرده اند

بيدلان را هرزه نفريبد غم دستار پوچ****چون حباب اين قوم سر راهم ز سر واكرده اند

ساز موجيم از رم و آرام ما غافل مباش****اين كمرها جمله دامن بر كمر وا كرده اند

نالهٔ ما زين چمن تمهيد پرواز است و بس****بلبلان منقار پيش از بال و پر واكرده اند

عرض جوهر بر صفاي آينه در بستن است****غافل آن قومي كه دكان هنر واكرده اند

پرتو شمع حقيقت خارج فانوس نيست****شوخ چشمان روزن سنگ از شرر واكرده اند

موي پيري عبرت روز سياه كس مباد****آه از آن شمعي كه چشمش بر سحر وا كرده اند

تا نگرديدم دو تا قرب فنا روشن نشد****از تلاش پيري ام يك حلقهٔ در واكرده اند

ناتواني بيدل از تشويش قدرت فارغ است****عقده در بي ناخنيها بيشتر واكرده اند

غزل شمارهٔ 1328: فرصت انشايان هستي گر تكلف كرده اند

فرصت انشايان هستي گر تكلف كرده اند****سكته مقداري در اين مصرع توقف كرده اند

از مآل زندگي جمعي كه دارند آگهي****كارهاي عالم از دست تأسف كرده اند

هستي و اميد جمعيت جنون وهم كيست****عافيت دارد چراغي كز نفس پف كرده اند

در مزاج خلق بيكاري هوس مي پرورد****غافلان نام فضولي را تصوف كرده اند

گشته اند آنهاكه در هنگامهٔ اغراض پير****موسفيدي را به روي زندگي تف كرده اند

در حقيقت اتحاد كفر و ايمان ثابت است****اندكي از بدگماني ها، تخلف كرده اند

حسن يكتا كارگاه شوخي تمثال نيست****اينقدر آيينه پردازان تصرف كرده اند

بيدل از خوبان همين آيين استغنا خوش است****بر حيا ظلم است اگر با كس تلطف كرده اند

غزل شمارهٔ 1329: تا ز گرد انتظارت مستفيدم كرده اند

تا ز گرد انتظارت مستفيدم كرده اند****روسفيد الفت از چشم سفيدم كرده اند

نوبهار گردش رنگ تماشا نيستم****از قدم آيينهٔ شوق جديدم كرده اند

نغمه ام اما مقيم ساز موهوم نفس****در خيال آباد پنهاني پديدم كرده اند

تا نفس باقي ست از گرد من و ما چاره نيست****هرزه تاز عرصهٔ گفت و شنيدم كرده اند

ديده ي قرباني ام برگ نشاطم حيرت است****از كفن خلعت طرازيهاي عيدم كرده اند

آرزو تا نگذرد زين كوچه بي تلقين درد****طفل اشكي چند در پيري مريدم كرده اند

يأس كو تا همتم سامان آزادي كند****عالمي را دام تسخير اميدم كرده اند

چون نفس از ضعف جز قلب هوا نشكافتم****فتح باب بي دري وقف كليدم كرده اند

حسرت من مي تپد همدوش نبض كاينات****در دل هر ذره صد بسمل شهيدم كرده اند

بيدل از پيري سراپايم خم تسليم زنخت****سرو ين گلزار بودم شاخ بيدم كرده اند

غزل شمارهٔ 1330: آب و رنگ عبرتي صرف بهارم كرده اند

آب و رنگ عبرتي صرف بهارم كرده اند****پنجهٔ افسوسم از سودن نگارم كرده اند

عالم غفلت نگردد پرده تسخير من****عبرتم در ديده بينا شكارم كرده اند

گرد جولانم برون ازپردهٔ افسردگي ست****نالهٔ شوقم چه شدگر ني سوارم كرده اند

زين سرشكي چند كز يادت به مژگان بسته ام****دستگاه صد چراغان انتظارم كرده اند

روزگارسوختنها خوش كه در دشت جنون****هر كجا برقي ست نذر مشت خارم كرده اند

تا نسيمي مي وزد عرياني ام گل كرده است****آتشم خاكستري را پرده دارم كرده اند

بر كه بندم تهمت دانش كه جمعي بيخرد****تردماغيهاي مجنون اعتبارم كرده اند

سخت دشوار است چون آيينه خود را يافتن****عالمي را در سراغ خود دچارم كرده اند

پرفشانيهاي چندين ناله ام اما چه سود****از دل افسرده جزو كوهسارم كرده اند

محملم در قطرگي آرايش صد موج داشت****تا شدم گوهر به دوش خويش بارم كرده اند

نيست بيد ل وضع من افسانه ساز دردسر****همچو خاموشي شرات بيخمارم كرده اند

غزل شمارهٔ 1331: با خزان آرزو حشر بهارم كرد ه اند

با خزان آرزو حشر بهارم كرد ه اند****از شكست رنگ چون صبح آشكارم كرده اند

تا نگاهي گل كند مي بايدم از هم گداخت****چون حيا در مزرع حسن آبيارم كرده اند

بحر امكان خون شد از انديشهٔ جولان من****موج اشكم بر شكست دل سوارم كرده اند

من نمي دانم خيالم يا غبار حيرتم****چون سراب از دور چيزي اعتبارم كرده اند

جلو ه ها بي رنگي و آيينه ها بي امتياز****حيرتي دارم چرا آيينه دارم كرده اند

دستگاه زخم محرومي ست سر تا پاي من****بسكه چون مژگان به چشم خويش خارم كرده اند

بود موقوف فنا از اصل كارآ گاهي ام****سرمه ها در چشم دارم تا غبارم كرده اند

مي روم از خود نمي دانم كجا خواهم رسيد****محمل دردم به دوش ناله بارم كرده اند

پيش ازين نتوان به برق منت هستي گداخت****يك نگاه واپسين نذر شرارم كرده اند

من شرر پرواز و عالم دامگاه نيستي****تا دهم عرض پرافشاني شكارم كرده اند

با كدامين ذره سنجم آبروي اعتبار****آنقدر هيچم كه از خود شرمسارم كرده اند

بوي وصل كيست بيدل گلشن آراي اميد****پاي تا سر ياس بودم انتظارم كرده اند

غزل شمارهٔ 1332: وعده افسونان طلسم انتظارم كرده اند

وعده افسونان طلسم انتظارم كرده اند****پاي تا سر يك دل اميدوارم كرده اند

تا نباشم بعد از اين محروم طوف دامني****خاك بر جا مانده اي بودم غبارم كرده اند

برنمي آيم زآغوش شكست رنگ خوبش****همچو شمع از پرتو خود در حصارم كرده اند

بعد مردن هم ز خاك من گرانجاني نرفت****از دل سنگين همان لوح مزارم كرده اند

يك نفس بيچاك نتوان يافت جيب هستي ام****زخمي خميازه مانند خمارم كرده اند

نخل تمثال مرا نشو و نمو پيداست چيست****صافي آيينه اي را آبيارم كرده اند

مي توان صد رنگ گل چيد از طلسم وضع من****چون جنون تعمير بنياد از بهارم كرده اند

حامل نقد نشاطم كيسهٔ داغ است و بس****همچو شمع از سوختن گل دركنارم كرده اند

بي بهاري نيست سير تيره روزي هاي من****انتخاب از داغ چندين لاله زارم كرده اند

هستي ام حكم فنا دارد نمي دانم چو صبح****تهمت آلود نفس بهر چه كارم كرده اند

تا بود دل در بغل نتوان كفيل

راز شد****بي خبر كايينه دارم پرده دارم كرده اند

بي هوايي نيست بيدل شبنم وامانده ام****ازگداز صد پري يك شيشه وارم كرده اند

غزل شمارهٔ 1333: گرد عجزم خوشخرامان سرفرازم كرده اند

گرد عجزم خوشخرامان سرفرازم كرده اند****سجده واري داشتم گردون طرازم كرده اند

رنگي از شوخي ندارد حيرت آيينه ام****اينقدرها گلرخان تعليم نازم كرده اند

صافي دل بيخودي پيمانه اي در كار داشت****كز شعور هر دو عالم بي نيازم كرده اند

نيستي سرچشمهٔ توفان هستي بوده است****چون طلسم خاك خلوتگاه رازم كرده اند

پيش از اين صد رنگ، رنگ آميزي دل داشتم****اين زمان يك نالهٔ بي درد سازم كرده اند

سجده فرسود خم تسليم اوضاع خودم****هم ز جيب خويش محراب نمازم كرده اند

چشم شوق الفت آغوش است سرتا پاي من****سخت حيرانم به ديدار كه بازم كرده اند

از هجوم برق تازيهاي ناز آگه ني ام****اينقدر دانم كه رحمي بر نيازم كرده اند

بيدلي ها يم دليل امتحان بيغشي ست****نيستم قلب آشنا از بس گدازم كرده اند

غزل شمارهٔ 1334: همچو گوهر قطرهٔ خشكي عيانم كرده اند

همچو گوهر قطرهٔ خشكي عيانم كرده اند****مغز معني از كه جويم استخوانم كرده اند

زير گردون تا قيامت بايدم آواره زيست****سخت مجبورم خدنگ نُه كمانم كرده اند

غير افسوسم چه بايد خورد از اين حرمان سرا****بر بساط دهر مفلس ميهمانم كرده اند

نيستم آگه كجا مي تازم و مقصود چيست****در سواد بيخودي مطلق عنانم كرده اند

خجلت بي دستگاهي ناگزير كس مباد****بي نصيب از التفات دوستانم كرده اند

كيست يارب تا مرا از خودفروشي واخرد****دستگاه انفعال هر دكانم كرده اند

جز تحيّر رتبهٔ ديگر ندارم در نظر****چون زمين نظم خود بي آسمانم كرده اند

همچو مژگان رازها بي پرده است از ساز من****درخور اشكي كه دارم ترزبانم كرده اند

با همه بي دست وپايي ها غم دل مي خورم****بيكسم چندان كه بر خود مهربانم كرده اند

سر به سنگ كعبه سايم يا قدم در راه دير****بي سر و بي پا برون زان آستانم كرده اند

شكوهٔ تقدير نتوان دستگاه كفر كرد****قابل چيزي كه من بودم همانم كرده اند

بيدل از آواره گرديهاي ايجادم مپرس****چون نفس در بال پرواز آشيانم كرده اند

غزل شمارهٔ 1335: موج گوهرطينتان گر شوخي افزون كرده اند

موج گوهرطينتان گر شوخي افزون كرده اند****پاي درد دامن سري از جيب بيرون كرده اند

كهكشان ديدي شكست رنگ هم فهميدني ست****بيخودان در لغزش پا سير گردون كرده اند

اعتباري نيست كز ذلت كشان خاك نيست****عالمي را پايمال فطرت دون كرده اند

نشئهٔ ناقدرداني بسكه زور آورده است****اكثري از ترك مي بيعت به افيون كرده اند

خلق را خواب پريشان تاكجا راحت دهد****سايه بر فرق جهان از موي مجنون كرده اند

پر به صهبا خو مكن كاين عاريت پيمانه ها****رنگي از سيلي ست هرگه چهره گلگون كرده اند

بگذريداز شغل بام و دركه جمعي بيخبر****زين تكلف دشت را از خانه بيرون كرده اند

گل به دست و پاكه بست امشب كه چون برگ حنا****بوسه مشتاقان چمنها زير لب خون كرده اند

موج گوهر بي تامل قابل تمييز نيست****مصرع ما را به چندين سكته موزون كرده اند

زين بضاعت تا كجا اثبات نفي خود كنم****كاستنهاي مرا هم بر من افزون كرده اند

بيدل

اين درياي عبرت را پل ديگركجاست****زورقي چند از قد خم گشته واژون كرده اند

غزل شمارهٔ 1336: ياران تميز هستي بدخو نكرده اند

ياران تميز هستي بدخو نكرده اند****از شمع چيده اند گل و بو نكرده اند

آيين حسن جوهر سعي بصيرت است****كوران تلاش وسمهٔ ابرو نكرده اند

وارستگان ز شرم ني بورياي فقر****نقش قبول زينت پهلو نكرده اند

خودسنجي از دكانچهٔ سوداي شهرت است****ما را نشان تير ترازو نكرده اند

آيينه چند تهمت خودبيني ات كشد****ارباب شرم جز به عرق رو نكرده اند

توفيق كعبهٔ دل از اين سركشان مخواه****يك سجده نذر خدمت زانو نكرده اند

خاصان چو شمع ناظر اين محفلند، ليك****جز پيش پا نگاه به هر سو نكرده اند

چين جبين به وصف تبسم بدل كنند****شكر لبان اهانت ليمو نكرده اند

هرجا شكست دل ادب آموز منصفي است****تصوير چيني از قلم مو نكرده اند

گرد عبارتيم به معني كه مي رسد****ما را هنوز در طلبش او نكرده اند

بيدل به خود جنون كن و صد پيرهن ببال****بي چاك جامهٔ هوس اتو نكرده اند

غزل شمارهٔ 1337: بر من فسون عجز در ايجاد خوانده اند

بر من فسون عجز در ايجاد خوانده اند****چون گل به دامن آتش رنگم نشانده اند

خواهد عبير پيرهن عافيت شدن****خاكبببتري كز اخگر طبعم دمانده اند

كس آگه از طبيعت عصيان پرست نيست****بر روي خلق دامن تر كم تكانده اند

دود دماغ نشو و نماي طبايع است****چون شمع ريشه اي همه در سر دوانده اند

از هر نفس كه ما و مني بال مي زند****دستي ست كز اميد سلامت فشانده اند

بايد چو شمع چشم ز خود بست و درگذشت****بر ما همين پيام تسلي رسانده اند

ممنون دستگيري طاقت كه مي شود****ما را ز آستان ضعيفي نرانده اند

بانگ جرس شنو ز پي كاروان مدو****هرجا رسيده اند رفيقان نمانده اند

بيدل درين هوسكده مگذر ز پاس دل****آيينه را به مجلس كوران نخوانده اند

غزل شمارهٔ 1338: اهل معني گر به گفت وگو نفس فرسوده اند

اهل معني گر به گفت وگو نفس فرسوده اند****هم به قدر جنبش لب دست بر هم سوده اند

آبرو مي خواهي از اظهار حاجت شرم دار****اين ترنم را ز قانون حيا نسروده اند

بگذر از دعوي كه در خلوتگه عشق غيور****محرمان خانه بيرون در نگشوده اند

نقش ما آزادگان بي شبههٔ تحقيق نيست****خامهٔ تصوير ما كمتر به رنگ آلوده اند

قدردانيهاي راحت نيست در بنياد خلق****چون نفس يكسر هلاك كوشش بيهوده اند

بيخبر مگذر ز ماكاين سبزه هاي پي سپر****يكقلم در سايهٔ مژگان ناز آسوده اند

هيچكس از نور عالمتاب دل آگاه نيست****خانهٔ خورشيد ما را پر به گل اندوده اند

راه ديگر وانشد بركوشش پرواز ما****بي پر و بالان همين چاك قفس پيموده اند

مشت خاكيم از فضولي شرم بايد داشتن****جز ادب كاري كه باب ماست كم فرموده اند

زير سنگ است از من و ما دامن آزادي ام****آه ازبن رنگي كه بر بوي گلم افزوده اند

بيدل اين عيش و غم و عجزو غرور و مهر وكين****در ازل زينسان كه موجودند با هم بوده اند

غزل شمارهٔ 1339: آنها كه رنگ خودسري شمع ديده اند

آنها كه رنگ خودسري شمع ديده اند****انگشت زينهار ز گردن كشيده اند

داغ تحيرم كه نفس مايه هاي وهم****زپن چار سو اميد اقامت خريده اند

جمعي كزين بساط به وحشت نساختند****چون اشك شمع لغزش رنگ پريده اند

خلقي به اشتهار جنونهاي ساخته****دامن به چين نداده گريبان دريده اند

گوش و زبان خلق به وضع رباب و چنگ****بسيار گفتگوي سخن كم شنيده اند

تحقيق را به ظاهر و مظهر چه نسبت است****افسون احولي ست كه آيينه ديده اند

مردان ز استقامت و همت به رنگ شمع****از جا نمي روند اگر سر بريده اند

بر دوش بيد مصلحتي داشت بي بري****كز بار سايه نيز ضعيفان خميده اند

رنج بقا مكش كه نفس هاي پر فشان****درگلشن خيال نسيمي وزيده اند

غم شد طرب ز فرصت هستي كه چون حباب****بر طاق عمر شيشه نگونسار چيده اند

رنگ بهارشرم ز شوخي منزه است****بيدل مصوران عرق مي كشيده اند

غزل شمارهٔ 1340: امروز ناقصان به كمالي رسيد ه اند

امروز ناقصان به كمالي رسيد ه اند****كز خودسري به حرف سلف خط كشيده اند

نكاركاملان همه را نقل مجلس است****تاكس گمان بردكه به معني رسيده اند

اين امت مسيلمه ز افسون يك دو لفظ****در عرصهٔ شكست نبوت دويده اند

از صنعت محاوره لوليان فارس****هندوستانيان تمغل خزيده اند

سحر است روستايي و، انگار شهريان****جولاه چند، رشته به گردون تنيده اند

از حرفشان تري نتراود چه ممكن است****دون فطرتان سفال نو آب ديده اند

بيحاصلي ز صحبتشان خاك مي خورد****چون بيد اگر بهم ز تواضع خميده اند

هرجا رسيده اند به تركيب اتفاق****چون زخم هاي كهنه نداوت چكيده اند

هرگاه وارسي به عروج دماغشان****در زبر پا چو آبله بر خويش چيده اند

پيران اين گروه به حكم وداع شرم****بي شبنم عرق همه صبح دميده اند

پاس ادب مجو ز جوانان كه يكقلم****از تحت و فوق چشم و دبرها دريده اند

گويا عفف تراش و خموشان تپش تلاش****خرد و بزرگ يك سگ عقرب گزيده اند

انصاف آب مي خورد از چشمه سار فهم****خركره ها كرند و سخن كم شنيده اند

در خبث معنيي كه تنزه دليل اوست****لب بازكرده اند به حدي كه ريده اند

بيدل در

اين مكان ز ادب دم زدن خطاست****شرمي كه لوليان همه تنبك خريده اند

غزل شمارهٔ 1341: لاله و گل چشمك رمز خوان فهميده اند

لاله و گل چشمك رمز خوان فهميده اند****زعفراني هست كاينها بر وفا خنديده اند

زين گلستانم به گوش آواز دردي مي رسد****رنگ و بويي نيست اينجا بلبلان ناليده اند

برغرور فرصت ما تا كجا خندد شباب****آسياها نيز اينجا رنگ گردانيده اند

سرنگوني با همه نشو و نما از ما برفت****ناتوانان همچو مو پر منفعل باليده اند

به كه غلتاني نخواند برگهر افسون ناز****موجها بيتاب بودند اين دم آراميده اند

خواه برگردون سحر شو خواه در دريا حباب****در ترازوي نفس جز باد كم سنجيده اند

منكر وضع ندامت غافلست از ساز عيش****دستها اينجا دو برگ گل به هم ساييده اند

نيست تدبير وداع درد سر كار كمي****بي تميزان عقل كامل را جنون ناميده اند

كل شوي تا دورگردون محرم عدلت كند****جزوها يكسر خط پرگار را كج ديده اند

از ادب تا ياد آن نرگس نچيند انفعال****خانهٔ بيمار را دارالشفا ناميده اند

حيرتي را مغتنم گيريدو عشرتها كنيد****محرمان از صد بهار رنگ يك گل چيده اند

پيش هر نقش قدم ما را سجودي بردن است****كاين به خاك افتادگان پاي كسي بوسيده اند

بي ادب بي دل به خاك نرگسستان نگذري****شرمناكان با هم آنجا يك مژه خوابيده اند

غزل شمارهٔ 1342: حاضران از دور چون محشر خروشم ديده اند

حاضران از دور چون محشر خروشم ديده اند****ديده ها باز ست ليك از رگوشم ديده اند

با خم شوقم چه نسبت زاهد افسرده را****ميكشان هم يك دو ساغروار جوشم ديده اند

سابه زنگ كلفت آيينهٔ خورشيد نيست****نشئهٔ صافم چه شد گر درد نوشم ديده اند

صورت پا در ركابي همچو شمع استاده ام****رفته خواهد بود سر هم گر به دوشم ديده اند

در خراباتي كه حرف نرگس مخمور اوست****كم جنوني نيست ياران گر به هوشم ديده اند

تهمت آلود نفس چندين گريبان مي درد****چون سحر عريانم اما خرقه پوشم ديده اند

كنج فقرم چون شرار سنگ بزم ايمني ست****مصلحتها در چراغان خموشم ديده اند

فرصت نازگلم پر بيدماغ رنگ و بوست****خنده بر لب در دكان گلفروشم ديد ه اند

حال مي پندارم و ماضي

است استقبال من****در نظر مي آيم امروزي كه دوشم ديده اند

شبنم آرايي ست بيدل شوخي آثار صبح****هركجا گل كرده باشم شرم كوشم ديده اند

غزل شمارهٔ 1343: محرمان كاثار صنع از عشق پر فن ديده اند

محرمان كاثار صنع از عشق پر فن ديده اند****بت اگر ديدند نيرنگ برهمن ديده اند

وحشت آهنگان چو شمع از عبرت كمفرصتي****آستين تا چيده گردد چين دامن ديده اند

از خيال عافيت بگذر كه در زير فلك****گر همه كوه است سنگش در فلاخن ديده اند

بار دنيا چيست تا نتوان ز دل برداشتن****غافلان قيراط را قنطار صد من ديده اند

فرصت جانكاه هستي خلق را مغرور كرد****شمعها تاريكي اين بزم روشن ديده اند

زين نگينهايي كه نقشش داد شهرت مي دهد****عبرت آگاهان دل از اسباب كندن ديده اند

گر تو نگشايي ز خواب ناز مژگان چاره چيست****از همين چشمي كه داري نور ايمن ديده اند

عشوهٔ دنيا نخوردن نيست امكان بشر****غيرت مردان چه سازد صورت زن ديده اند

سر به پستي دزد و ايمن زي كه مغروران چوكوه****تيغ بر فرق از بلنديها گردن ديده اند

جز همين نان ريزهٔ خشكي كه بي آلايش است****لكه در هركسوت از تاثير روغن ديده اند

از شرار كاغذم داغي است كاين وارسته ها****بر رخ هستي عجب دندان نما خن ديده اند

بيدل افكار دقيق آيينهٔ تخقيق نيست****ذره ها خورشيد را در چشم روزن ديده اند

غزل شمارهٔ 1344: در عشق آنكه قابل دردش نديده اند

در عشق آنكه قابل دردش نديده اند****حيزي ست كز قلمرو مردش نديد ه اند

گل ها كه بر نسيم بهار است نازشان****از باد مهرگان دم سردش نديده اند

خلقي خيال باز فريبند زير چرخ****خال زياد تختهٔ نردش نديده اند

وامانده اند خلق به پيچ و خم حسد****كيفيت حقيقت فردش نديده اند

بر سايه بسته اند حريفان غبار عجز****جولان كوه و دشت نوردش نديده اند

سامان نوبهار گلستان ما و من****رنگ پريده اي ست كه گردش نديده اند

از گاو آسمان چه تمتع برد كسي****شير سفيد و روغن زردش نديده اند

اي بي خبر، ز شكوه ي گردون به شرم كوش****آخر ترا حريف نبردش نديده اند

بيدل درين بساط تماشاييان وهم****از دل چه ديده اند كه دردش نديده اند

غزل شمارهٔ 1345: در غبار هستي اسرار فنا پوشيده اند

در غبار هستي اسرار فنا پوشيده اند****جامهٔ عرياني ما را ز ما پوشيده اند

اي نسيم صبح از دم سردي خود شرم دار****مي رسي بيباك وگلها يك قبا پوشيده اند

غنچه ها راتا سحرگه برق خرمن مي شود****در ته دامن چراغي كز هوا پوشيده اند

بر نفس گرد عرق تا چند پوشاند حباب****اينقدر دوشي كه دارم بي ردا پوشيده اند

گرهمه عنقا شوم شهرت گريبان مي درد****عالم عرياني است اينجا كرا پوشيده اند

رازداري هاي عشق آسان نمي بايد شمرد****كوهها در سرمه گم شد تا صدا پوشيده اند

نيستم آگاه دامان كه رنگين مي كنم****خون ما را در دم تيغ قضا پوشيده اند

با دوعالم جلوه پيش خويش پيدا نيستيم****فهم بايد كرد ما را در كجا پوشيده اند

هيچ چشمي بي نقاب از جلوه اش آگاه نيست****داغم از دستي كه در رنگ حنا پوشيده اند

اي هما پرواز شوخي محو زير بال گير****اينقدر دانم كه زير نقش پا پوشيده اند

از قناعت نگذري كانجا ز شرم عرض جاه****دستها در مهر تنگ گنجها پوشيده اند

در سواد فقرگم شو زنده جاويد باش****در همين خاك سياه آب بقا پوشيده اند

دوستان عيب و هنر ازيكدگر پنهان كنند****ديده ها باز است اما بر حيا پوشيده اند

بيدل ازياران كسي بر حال ما رحمي نكرد****چشم اين نامحرمان كور است يا پوشيده اند

غزل شمارهٔ 1346: ياران فسانه هاي تو و من شنيده اند

ياران فسانه هاي تو و من شنيده اند****ديدن نديده و نشنيدن شنيده اند

نامحرمان انجمنستان حسن و عشق****آواز بلبل آنسوي گلشن شنيده اند

غافل ز ماجراي دل و وحشت نفس****بسمل به پيش چشم و تپيدن شنيده اند

خلقي نگشته محرم ناموس آبرو****نام چراغ در ته دامن شنيده اند

گرفيض اشك حاصل موي سفيد نيست****از شير صبح بوي چه روغن شنيده اند

جز شبههٔ حضور به دوران چه مي رسد****زان بت كه نام او ز برهمن شنيده اند

عشاق سرنوشت كليم و نواي طور****از خامشان قصهٔ ايمن شنيده اند

رمز تجرد به فلك رفتن مسيح****مستان ز بيزباني سوزن شنيده اند

لب خشك مي دوند حريفان ز ساز جسم****هرچند شش جهت همه تن تن شنيده اند

هرجا

نواي عين و سوا مي خورد به گوش****از پردهٔ تو يا ز لب من شنيده اند

صور است شور دهر و كسي را تميز نيست****يكسر كران ترانهٔ الكن شنيده اند

افسانه نيست آينه دار مآل شمع****آثار تيرگي همه روشن شنيده اند

جمعي نبرده راه به حرمانسراي عمر****آتش گرفته دامن خرمن شنيده اند

بيدل شهيد طبع ادب را زبان كجاست****حرف سر بريده ز گردن شنيده اند

غزل شمارهٔ 1347: اين ستم كيشان كه وهم زندگي را هاله اند

اين ستم كيشان كه وهم زندگي را هاله اند****در تلاش خودكشيها شعلهٔ جواله اند

عمرها شد حرف دردي آشناي گوش نيست****كوهكن تا بي نفس شد كوهها بي ناله اند

خلقي از خود رفت واكنون ذكر ايشان مي رود****كاروان خواب را افسانه ها دنباله اند

دعوي مردان اين عصر انفعالي بيش نيست****شير مي غرند و چون وامي رسي بزغاله اند

سرد شد دل از دم اين پهلوانان غرور****رستمند اما بغل پرورده هاي خاله اند

دل سياهي يكقلم آيينه دار صحبت است****گر همه اهل خراسانند از بنگاله اند

جمله با روي ملايم قطره اند اما چه سود****چون به ميناي دل افتادند يكسر ژاله اند

همچو دندان بهر ايذا وصل و هجرشان يكي ست****گر همه يك ساله مي آيند وگر صدساله اند

با عروج جاه اين افسردگان بي مدار****بر لب هر بام چون خشث كهن تبخاله اند

چشم اگر دارد تميز حسن و قبح اعتبار****زنگيان جامه گلگون نوبهار لاله اند

بيدل از خرد وبزرگ آن به كه برداري نظر****دور گاوان رفت و اكنون حاضران گوساله اند

غزل شمارهٔ 1348: بيقراران تو كز شوق فنا ديوانه اند

بيقراران تو كز شوق فنا ديوانه اند****هركجا يابند بوي سوختن پرونه اند

كو دلي كزشوخي حسنت گريبان چاك نيست****يكسر اين آيينه ها در جلوه گاهت شانه اند

غافل ازكيفيت نيرنگ حال ما مباش****گبردش آرايان رنگ عافيت پيمانه اند

از محبت پرن حال خاكساران وف****كاين غبارآلودگان گنجند يا ويرانه اند

مو به موي دلبران تكليف زنار است و بس****اين قيامت جلوه ها سر تا قدم بتخانه اند

عالم كثرت طلسم اعتبار وحدت است****خوشه ها آيينه دار شوخي يك دانه اند

گر خطايي سر زد از ما جاي عذر بيخودي ست****ناتوانان نگاهت لغزش مستانه اند

هوش ممكن نيست سر دزدد ز فكر نيستي****بي گريبانان اين غفلت سرا ديوانه اند

زاهدان حاشا كه در خلد برين يابند بار****چون عصا اين خشك مغزان باب آتشخانه اند

اين امل فرسودگان مغرور آرامند ليك****زير سر چنگ هوس يك ريش و چندين شانه اند

جز شكستن نيست سامان بناي اعتبار****رنگهاي اين چمن صهباي يك پيمانه اند

دوستان كامروز بهر آشنا جان مي دهند****گر بيفتد احتياج از خويش هم بيگانه اند

نقد امداد عزيزان تا كجا بايد شمرد****هركليدي

راكه قفلش بشكند دندانه اند

صرف معني نيست بيدل فطرت ابناي دهر****يكقلم اين خوابناكان مردهٔ افسانه اند

غزل شمارهٔ 1349: معني سبقان گر همه صد بحر كتابند

معني سبقان گر همه صد بحر كتابند****چون موج گهر پيش لبت سكته جوابند

رحم است به حال تب وتاب نفسي چند****كاين خشك لبان ماهي درياي سرابند

بيش وكم خلق آيت بيمغزي وهمست****صفر آينه داران عدم در چه حسابند

جز هستي مطلق ز مقيّد نتوان يافت****اشيا همه يك سايهٔ خورشيد نقابند

عبرت نظران در چمن هستي موهوم****چون شبنم صبح از نفس سوخته آبند

مستي به خروشي است در اين بزم كه از شرم****مستان همه گر آب شوند اشك كبابند

پيري تو كجايي كه دهي داد هوسها****اين منتظران قد خم پا به ركابند

چون كاغذ آتش زده اين شوخ نگاهان****تسليم غنودنكدهٔ يك مژه خوابند

فرصت شمرانيم چه رايي و چه مريي****موج وكف پوچ آينه در دست حبابند

زبرفلك از منعم ودروبش مپرسيد****گر خانه همين است همه خانه خرابند

بيدل مشكن ربط تأمل كه خموشان****چون كوزهٔ سربسته پر از بادهٔ نابند

غزل شمارهٔ 1350: چشم چون آيينه برنيرنگ عرض نازبند

چشم چون آيينه برنيرنگ عرض نازبند****ساغر بزم تحير شو لب از آواز بند

موج آب گوهر از ننگ تپيدن فارغ است****لاف عزلت مي زني بال و پر پرواز بند

غنچه ديوان در بغل از سر به زانو بستن است****اي بهار فكر مضموني به ابن انداز بند

خارج آهنگ بساط كفر و ايمانت كه كرد****بي تكلف خويش را چون نغمه برهرسازبند

خرده گيران تيغ بركف پيش و پس استاده اند****يك نفس چون شمع خامش شو زبان گاز بند

برطلسم غنچه تمهيد شكفتن آفت است****عقده اي از دل اگر واكرده باشي باز بند

نام هم معراج شوخيهاست پرواز ترا****همچو عنقا آشيان در عالم آواز بند

بي نيازي از خم و پيچ تعلق رستن است****از سر خود هرچه واگردي به دوش ناز بند

موج از بي طاقتيها كرد ايجاد حباب****بسمل ما را تپش زد بر پر پرواز بند

وصل حق بيدل نظر بربستن است از ماسوا****قرب شه خواهي ز عالم چشم چون شهباز بند

غزل شمارهٔ 1351: محرم آهنگ دل شو سرمه بر آواز بند

محرم آهنگ دل شو سرمه بر آواز بند****يك نفس از خامشي هم رشته اي بر ساز بند

خود گدازي كعبهٔ مقصود دارد در بغل****كم ز آتش نيستي احرام اين انداز بند

عاقبت بيني نظر پوشيدن است از عيب خلق****آنچه در انجام خواهي بستن از آغاز بند

نيست غير از خاكساري پرده دار راز عشق****گرتواني مشت خاكي شو لب غماز بند

با خراش قلب ممنون صفا نتوان شدن****خون شو اي آيينه راه منت پرداز بند

موج مي باشدكليد قفل وسواس حباب****عقدهٔ دل وانمي گردد به تار ساز بند

ننگ آزادي ست بر وهم نفس دل بستنت****اين گره را همچو اشك از رشته بيرون تاز بند

زان لب خاموش شور دل گريبان مي درد****حيف باشد غنچه ها را بر قباي ناز بند

ناله مي گويند پروازش به جايي مي رسد****اي اثر مكتوب ما بر شعلهٔ آواز بند

دستگاه ما و من بر باد حسرت رفته گير****هرچه مي بندي به خود چون

رنگ بر پرواز بند

بيدل اين جا يأس مطلب فتح باب مدعاست****از شكست دل گشادي بر طلسم راز بند

غزل شمارهٔ 1352: اي ساز قدس دل به جهان نوا مبند

اي ساز قدس دل به جهان نوا مبند****يكتاست رشته ات به هر آواز پا مبند

تمثال غير و آينه ات اين چه تهمت است****رنگ شكسته بر چمن كبريا مبند

اي بي نياز كارگه اتفاق صنع****بار خيال بر دل بي مدعا مبند

پركوته است سعي امل با رسايي ات****اي نغمهٔ بلند به هر رشته پا مبند

بيگانگي ز وضع جهان موج مي زند****آيينه جز مقابل آن آشنا مبند

بست و گشاد حكم قضا را چه چاره است****نتوان خيال بست كه مگشاي يا مبند

دارد دل شكسته در اين دير بي ثبات****مضمون عبرتي كه براي خدا مبند

سامان شبنم چمنت آرميدگي ست****اين محمل وفاق به دوش هوا مبند

ناموس آبروي تنزه نگاه دار****رنگ عرق تري ست به سازحيا مبند

زان دست بي نگاركه در آستين توست****زنهار شرم دار خيال حنا مبند

اين عقده اميد كه دل نقش بسته است****بيدل به رشته اي كه توان كرد وامبند

غزل شمارهٔ 1353: اي بهار پرفشان دل برگل و سنبل مبند

اي بهار پرفشان دل برگل و سنبل مبند****آشيان جز در فضاي نالهٔ بلبل مبند

شوق آزادي تعلق اختراع وهم تست****از خيال پوچ چون قمري به گردن غل مبند

مجمع دلها تغافلخانهٔ ابرو بس است****غافل از شور قيامت بر قفا كاكل مبند

بزم خاموشي ست از پاس نفس غافل مباش****بر پر پروانه تشويش چراغ گل مبند

دورگردونت صلاها سزندكاي بيخبر****تا نفس داري ز گردش پاي جام مل مبند

سرگذشت عبرت مجنون هنوز افسانه نيست****محشر آسوده ست بر زنجير ما غلغل مبند

زندگي تاكي كشد رنج تك و تاز هوس****پشت خر ريش است اي گاو از تكلف جل مبند

از شكست موج آزاد است استغناي بحر****تهمت نقصان اجزا بر كمال كل مبند

نيست بي آرايش عشاق استعداد شوق****موي سركافيست بر دستار مجنون گل مبند

تا دم حاجت مبادا بگذري از آبرو****اندكي آگاه باش از چشم بستن پل مبند

پيري و لاف جواني بيدل آخر شرم دار****شيشه چون شد سرنگون جز بر عرق قلقل مبند

غزل شمارهٔ 1354: مدعا دل بود اگر نيرنگ امكان ريختند

مدعا دل بود اگر نيرنگ امكان ريختند****بهر اين يك قطره خون صد رنگ توفان ريختند

زين گلستان ني خزان در جلوه آمد، ني بهار****رنگ وهمي از نواي عندليبان ربختند

خار بستي كرد پيدا كوچه باغ انتظار****بسكه مشتاقان بجاي اشك مژگان ريختند

تهمت دامان قاتل مي كشد هرگل ز من****چون بهار از بسكه خونم را پريشان ريختند

از سر تعمير دل بگذر كه معماران عشق****روز اول رنگ اين ويرانه ويران ريختند

نيستي عشاق را رفع كدورت بود و بس****از گداز، اين شمعها گردي ز دامان ربختند

بيش از اين نتوان خطا بستن بر ارباب كرم****كز فضولي آبروي ابر نيسان ريختند

سجده گاه همت اهل فنا را بنده ام****كابروي هرچه هست اين خاكساران ريختند

شبنم ما را درين گلشن تماشا مفت نيست****صد نگه شد آب تا يك چشم حيران پختند

از گداز پيكرم درد تو گم كرد آشيان****شد ستم

برناله كاتش در نيستان ريختند

دست و تيغي از ضعيفي ننگ قتلم برنداشت****خون من چون اشك برتحريك مژگان ريختند

قابل آن آستان كو سجده تا نازد كسي****كز عرق آنجا جبين بي نيازان ربختند

نقد عمر رفته بيرون نيست از جيب عدم****هرچه از كاشانه كم شد در بيابان ريختند

تا توانم گلفروش چاك رسوايي شدن****چون سحر بيدل ز هر عضوم گريبان ريختند

غزل شمارهٔ 1355: تا به عالم رنگ بنياد تمنا ريختند

تا به عالم رنگ بنياد تمنا ريختند****گرد ما را چون نفس در راه دلها ريختند

واپسي زين كاروان چندين ندامت بار داشت****هركه رفت ازپيش خاكش برسرما ريختند

گنج گوهر شد دل قومي كه از شرم طلب****آبرو در دامن خود همچو دريا ريختند

ماتم مطلب غبارانگيز چندين جستجوست****آرزو تا خانه ويران گشت دنيا ريختند

صورت واماندگان آيينه اي ديگرنداشت****عجز ما بي پرده شد نقش كف پا ريختند

قاتل ما چون سحر دامان ناز افشاند و رفت****خون ما چون گل همان در دامن ما ريختند

عيش اين محفل نمي ارزد به اندوه شكست****بيدماغان هم به طبع سنگ مينا ريختند

انفعال آرميدن بسكه آبم مي كند****سيل جوشيد از كف خاكم به هرجا ريختند

حيرت آيينه ام با امتيازم كار نيست****صورت بنيادم از چشم تماشا ريختند

اين گلستان قابل نظاره ي الفت نبود****آبروي شبنم ما سخت بيجا ريختند

بيدل از دام شكستِ دل گذشتن، مشكل است****ريزهٔ اين شيشه در جولانگه ما ريختند

غزل شمارهٔ 1356: كار دنيا بس كه مهمل گشت عقبا ريختند

كار دنيا بس كه مهمل گشت عقبا ريختند****فرصت امروز خون شد رنگ فردا ريختند

بوي يوسف از فسردن پيرهن آمد به عرض****شد پري بي بال و پر چندان كه مينا ريختند

سينه چاكان را دماغ سخت جاني ها نبود****از شكست رنگ همچون گل سراپا ريختند

ترك خودداريست عرض مشرب ديوانگي****رفت گرد ما ز خود جايي كه صحرا ريختند

در غبار عشق دارد حسن دام سركشي****طرح آن زلف از شكست خاطر ما ريختند

هيچكس از گريهٔ من در جهان هشيار نيست****بيخودي فرش است هرجا رنگ صهبا ريختند

بي دماغي محفل آراي جنون شوق بود****سوخت حسرت ها نفس تا شمع سودا ريختند

رنگ تحقيقي نبستم زان حناي نقش پا****اين قدر دانم كه خونم را همين جا ريختند

ريزش ابر كرم در خورد استعداد ماست****كشت بسمل تا شود سيراب ، خون ها ريختند

عاقبت بويي نبرديم از سراغ عافيت****ساحل

گم گشتهٔ ما را به دريا ريختند

تا نفس باقيست همچون شمع بايد سوختن****كز فسون هستي آتش بر سر ما ريختند

اشك ما بيدل ز درد نارسايي خاك شد****ريشه اي پيدا نكرد اين تخم هر جا ريختند

غزل شمارهٔ 1357: آنكه از بوي بهارش رنگ امكان ريختند

آنكه از بوي بهارش رنگ امكان ريختند****گرد راهش جوش زد آثار اعيان ريختند

شاهد بزم خيالش تا درد طرف نقاب****آرزوها شش جهت يك چشم حيران ريختند

تا دم كيفيت مجنون او آمد به ياد****سينه چاكان ازل صبح از گريبان ريختند

آسمان زان چشم شهلا چشمكي انديشه كرد****از كواكب در كنارش نرگسستان ريختند

حيرتي زد جوش از آن نقش قدم در طبع خاك****تا نظر واكرد بر فرقش گلستان ريختند

از هواي سايهٔ دست كرم دربار او****ابرها در جلوه آوردند و باران ريختند

طرفي از دامانش افشاندند هستي زد نفس****وز خرامش ياد كردند آب حيوان ريختند

از حضور معني اش بي پرده شد اسرار ذات****وز ظهور جسم او آيينهٔ جان ريختند

نام او بردند اسماي قدم آمد به عرض****از لب او دم زدند آيات قرآن ريختند

از جمالش صورت علم ازل بستند نقش****وز كمالش معني تحقيق انسان ريختند

غير ذاتش نيست بيدل در خيال آباد صنع****هرچه اين بستند نقش و هر قدر آن ريختند

غزل شمارهٔ 1358: رنگ اطوار ادب سنجان به قانون ريختند

رنگ اطوار ادب سنجان به قانون ريختند****مصرع موج گهر از سكئه موزون ريختند

كس به نيرنگ تبسمهاي خوبان پي نبرد****كز دم تيغ حيا خون چه مضمون ريختند

بي نيازيهاي خوبان ميل قتل كس نداشت****خشكسالي بر حنا زد كز هوس خون ريختند

آبرو چندان درين ايام شد داغِ تري****كز خجالت ابرها باران به جيحون ريختند

خرمي در شش جهت فرش است از رنگ بهار****اينقدر خون از دم تيغ كه گلگون ريختند

شغل اسباب تعلق عالمي را تنگ داشت****دست بر هم سوده گردي كرد هامون ريختند

تا قيامت رنج خست مي كشد نام لئيم****زر به هرجا شد گران بر دوش قارون ريختند

تا شكست اعتبار خود سران روشن شود****گرد چيني خانه ها از موي مجنون ريختند

تا بناي فتنهٔ بي پا و سر گيرد ثبات****خاك ما بر باد مي دادند گردون ريختند

با چكيدن خون منصور

مرا رنگي نبود****جرعه اي در ساغر سرشار افزون ريختند

عشق غير از عرض رسوايي ز ما چيزي نخواست****راز اين نه پرده ما بوديم بيرون ريختند

گوهري در قلزم اسرار مي بستند نقش****نقطه اي سر زد ز كلك بيدل اكنون ريختند

غزل شمارهٔ 1359: سبكروان كه به وحشت ميان جان بستند

سبكروان كه به وحشت ميان جان بستند****چو ناله سوخت نفس با نگاه پيوستند

نرسته اند شرر وحشيان اين كهسار****كه دل ز سنگ گرفتند و بر هوا بستند

نياز طره اوكن اگر دلي داري****كه ماهيان سعادت اسير اين شستند

ز پهلوي عرق جبهه مايه است اينجا****چو جام مي همه جا بيدلان تهي دستند

به سنگ كم نتوان قدر عاجزان سنجيد****نگه دليل بلنديست هرقدر پستند

درآن بساط كه منظور حسن يكتايي ست****ترحم است بر آيينه اي كه نشكستند

حذر ز الفت دلها درين جنون محفل****كه شيشه هاي شكستن بهانه بد مستند

نمي توان به كمانخانهٔ فلك آسود****كجا گذشته چه آينده تير يك شستند

ز ساز خلق بجز هيچ هيچ نتوان يافت****خيال نيستيي هست كاينقدر هستند

چو شمع بر نفسي چند گريه كن بيدل****كه سو ختند و به رمز فنا نپيوستند

غزل شمارهٔ 1360: گذشتگان كه ز تشويش ما و من رستند

گذشتگان كه ز تشويش ما و من رستند****مقيم عالم نازند هر كجا هستند

چو اشك شمع شرر مشربان آزادي****ز چشم خويش چكيدند اگرگهر بستند

همين نه نالهٔ ما خون شد از نزاكت يأس****كدام رشته كزين پيچ و تاب نگسستند

عنان كشان هوس صنعت نظر دارند****خدنگ صيد جهانند تا ز خود جستند

به عاشقان همه گر منصب گهر بخشي****همان به عرض چكيدن چو اشك تردستند

نكرده اند زيان محرمان سودايت****اگر ز خويش گسستند باكه پيوستند

چه جلوه اي كه چو شبنم هواييان گلت****شدند آب و غبار نگاه نشكستند

ز ساز عافيت خاك مي رسد آواز****كه ساكنان ادبگاه نيستي هستند

كدام موج ندامت خروش طاقت نيست****شكستگان همه آواز سودن دستند

در اين زمانه سخن محو يأس شد بيدل****دميد عقدهٔ دل معنيي كه مي بستند

غزل شمارهٔ 1361: مصوران به هزار انفعال پيوستند

مصوران به هزار انفعال پيوستند****كه طرهٔ تو كشيدند و خامه نشكستند

ز جهل نسبت قد تو مي كنند به سرو****فضول چند كه پامال فطرت پستند

به رنگ عقد گهر وا نمي توان كردن****دلي كه در خم زلف تواش گره بستند

ز آفتاب گذشته است مد ابروبت****كمانكشان زه ناز پر زبردستند

دماغ سوختگان بيش از اين وفا نكند****سپندها به صد آهنگ يك صدا جستند

ز شام ما مكش اي حسرت انتظار سحر****به دور ما قدح آفتاب بشكستند

در اين محيط ادب كن ز خودنمايي ها****حباب و موج همان نيستند اگر هستند

ادب ز مردمك ديده مي توان آموخت****كه ساكنند اگر هوشيار اگر مستند

ز وضع شمع خموش اين نوا پرافشان است****كه شعله ها همه خود را به داغ دل بستند

به ذوق وحشت آن قوم سوختم بيدل****كه ناله وار چو برخاستند، ننشستند

غزل شمارهٔ 1362: بي نيازان برق ربز بحر و بر برخاستند

بي نيازان برق ربز بحر و بر برخاستند****درگرفتند آتشي كز خشك و تر برخاستند

بسكه در طبع غناكيشان توقع محو بود****دامن افشان چون غبار از هر گذر برخاستند

پهلواني بود اگر واماندگان زين انجمن****يك عصا چون شمع از شب تا سحر برخاستند

دعوي آزادگي كم نيست گر زين دشت و در****گردبادي چند دامن بركمر برخاستند

سرنگوني كاش مي بردند از شرم شكست****اين علمها خاك بر فرق از ظفر برخاستند

از مزاج خلق غافل ذوق افسردن نرفت****يكقلم از خواب بالين زبر سر برخاستند

گريه هم اينجا ز نوميدي وفا با كس نكرد****شمعها پر بي دماغ چشم تر برخاستند

از تلاش آسودگان دل جمع كردند از جهات****همچو موج از پا نشستند و گهر برخاستند

ترك تعظيم رعونت كن كه عالي همتال****تا قدم برگردن افشردند سر برخاستند

آبيار نخلهاي اين گلستان شرم بود****تا كمر در گل فرو رفتند اگر برخاستند

كس درين محفل دمي چند انتظار ما نبرد****آه از آن ياران كه از ما پيشتر برخاستند

قيد جسم افزود بيدل وحشت آزادگان****درخور

بند از زمين چون نيشكر برخاستند

غزل شمارهٔ 1363: زد نفس فال تن آساني دلي آراستند

زد نفس فال تن آساني دلي آراستند****بيدماغي كرد كوشش منزلي آراستند

سركشم اما جبين سجده مشتاقم چو شمع****از نم اشك چكيدن مايلي آراستند

نارسايي داشت سعي كاروان مدعا****آخر از پرواز رنگم محملي آراستند

خواب راحت آرزو كردم تپيدن بال زد****عافيت جستم دماغ بسملي آراستند

صد بيابان خار و خس تسليم آتشخانه اي****محو شد نقش دو عالم تا دلي آراستند

آبرو يك عمر گرديد آبيار سعي خلق****تا توّهم مزرع بيحاصلي آراستند

در فضاي بي نيازي عالمي پرواز داشت****از هجوم مطلب آخر حايلي آراستند

ازتسلسل جوش اين مشت خون آگه ني ام****اينقدر دانم كه دل هم از دلي آراستند

بحر گوهر نذر مشتاقان كه ياس انديشگان****بيشتر از خاك گشتن ساحلي آراستند

بيدل از ضبط نفس مگذركه راحت مشربان****هركجاكشتند شمعي محفلي آراستند

غزل شمارهٔ 1364: محفل هستي به تحريك دلي آراستند

محفل هستي به تحريك دلي آراستند****دانه اي در شوخي آمد حاصلي آراستند

ذره تا خورشيد بال افشان انداز فناست****عرصهٔ امكان ز رقص بسملي آراستند

عقدهٔ كار دو عالم دستگاه هوش بود****بيخودان آساني از هر مشكلي آراستند

دل غبار آورد و چشمي گشت با نم آشنا****غافلان هنگامهٔ آب وگلي آراستند

كعبه و بتخانه نقش مركز تحقيق نيست****هركجاگم گشت ره سرمنزلي آراستند

قلزم دل را كناري در نظر پيدا نبود****گرد حيرت جلوه گرشد ساحلي آراستند

ساده بود آيينهٔ امكان ز تمثال دويي****مشق حق كردند و فرد باطلي آراستند

بي نيازبها به توفان عرق داد احتياج****كز نم خجلت جبين سايلي آراستند

چون جرس از بسكه پيش آهنگ ساز وحشتيم****گرد ما برخاست هرجا محملي آراستند

دست هر اميد محكم داشت دامان دلي****ياس تا بيكس نباشد بيدلي آراستند

غزل شمارهٔ 1365: آرزو سوخت نفس آينهٔ دل بستند

آرزو سوخت نفس آينهٔ دل بستند****جاده پيچيد به خود صورت منزل بستند

حيرت هر دو جهان درگرو هستي ماست****يكدل ينجا به صد آيينه مقابل بستند

پيش از ابجاد، فنا آينهٔ ما گرديد****چشم نگشوده ما بر رخ قاتل بستند

نخل اسباب به رعنايي سرو است امروز****بسكه ارباب تعلق همه جا دل بستند

منعمان از اثر يك گره پبشاني****راه صد رنگ طلب برلب سايل بستند

ناتوان رنگي من نسخهٔ عجزي واكرد****كه به مضمون حنا پنجهٔ قاتل بستند

پركاهي كه توان داد به باد اينجا نيست****گاو در خرمن گردون به چه حاصل بستند

هر كجا مي روم آشوب تپشها ي دل است****ششجهت راه من ار يك پر بسمل بستند

نقص سرمايهٔ هستي ست عدم نسبتي ام****كشتي ام داشت شكستي كه به ساحل بستند

نذر بينايي دل هر مژه اشكي دارد****بهر يك ليلي شوق اين همه محمل بستند

دوش كز جيب عدم تهمت هستي گل كرد****صبح وارست نفس برمن بيدل بستند

غزل شمارهٔ 1366: غافلي چند كه نقش حق وباطل بستند

غافلي چند كه نقش حق وباطل بستند****هرچه بستند بر اين طاق و سرا، دل بستند

سعي غواص در اين بحر جنون پيمايي ست****آرميدن گهري بود به ساحل بستند

چون سحر مرهم كافور شهيدان ادب****لب زخمي ست كه از شكوهٔ قاتل بستند

پي مقصد به چه اميدكسي بردارد****نامه اي بود تپش بر پر بسمل بستند

شعله تا بال كشد دود برون تاخته است****بار ما پيشتر از بستن محمل بستند

جوهر گل همه در شوخي اجزا صرف است****آنچه از دانه گشودند به حاصل بستند

ره نبردم به تميز عدم و هستي خويش****اين دو آيينه به هم سخت مقابل بستند

عمر چون شمع به واماندگي ام طي گرديد****نامهٔ جادهٔ من بر سر منزل بستند

بي تكلٌف نه حبابي ست در اين بحر نه موج****نقش بيحاصلي ماست كه زايل بستند

جرأت از محو بتان راست نيايد بيدل****حيرت آينه دستي ست كه بر دل بستند

غزل شمارهٔ 1367: هرجا تپش شمع درين خانه نهفتند

هرجا تپش شمع درين خانه نهفتند****ناموس پر افشاني پروانه نهفتند

آشفتگيي داشت خم طرهٔ ليلي****در پيچش موي سر ديوانه نهفتند

همواري از انديشهٔ اضداد بهم خورد****چون اره دم تيغ به دندانه نهفتند

از سلسلهٔ خط خبر نقطه مپرسيد****تا ريشه قدم زد به جنون دانه نهفتند

شد هستي بي پرده حجاب عدم ما****در گنج عيان صورت ويرانه نهفتند

در چاك گريبان نفس معني رازيست****باريكي آن مو به همين شانه نهفتند

نا محرم دل ماند جهاني چه توان كرد****هر چند كه بود آينه در خانه نهفتند

بي سير خط جام محال است توان يافت****آن جاده كه در لغزش مستانه نهفتند

در پردهٔ آن خواب كه چشم همه پوشيد****كس نيست بفهمد كه چه افسانه نهفتند

كار همه با مبتذل يكدگر افتاد****فرياد كه آن معني بيگانه نهفتند

حسرت به دل از مطلب ناياب جنون كرد****خميازه عنان گشت چو پيمانه نهفتند

بيدل به تقاضاي تعين چه توان كرد****پوشيدگيي بود كه در ما

نه نهفتند

غزل شمارهٔ 1368: دنيا وتلاش هوس بي خبري چند

دنيا وتلاش هوس بي خبري چند****پيچيد هواي كف خاكي به سري چند

هنگامهٔ اسباب ز بس تفرقه ساز است****غربال كني بحر كه يابي گهري چند

بي رنج تك و دو نتوان آبله بستن****سر چيست به غير ازگره دردسري چند

محمل كش اين قافله نيرنگ حواس است****در خانه روانيم بهم همسفري چند

از عالم تحقيق مگوييد و مپرسيد****تنك است ره خانه ز بيرون دري چند

صورتگر آيينهٔ نازند درين بزم****چون دستهٔ نرگس به چمن بي بصري چند

با لعل تو كس زهره ي ياقوت ندارد****بگذار همان سنگ تراشد جگري چند

تنها دل آزردهٔ ما شكوه نوا نيست****هربيضه كه بشكست برون ريخت پري چند

در وادي ناكامي ما آبله پايان****هرنقش قدم ساخته با چشم تري چند

كو گوش كه كس بر سخنم فهم گمارد****مغرور نواسنجي خويشندكري چند

خواب عدمم تلخ شد از فكر قيامت****فرياد ز فرياد خروس سحري چند

از صومعه بازآكه ز عمامه و دستار****سرمي كشد آنجا الم پشت خري چند

با خلق خطاب تو ز تحقيق نشايد****اي بي خرد افسانهٔ خود با دگري چند

بپدل ته گردون به غبار تك و پو رفت****چون دانه به غربال سر دربه دري چند

غزل شمارهٔ 1369: خلقي ست پراكندهٔ سعي هوسي چند

خلقي ست پراكندهٔ سعي هوسي چند****پرواز جنون كرده به بال مگسي چند

كر و فر ابناي زمان هيچ ندارد****جزآنكه گسسته ست فسار و مرسي چند

چون سبحه ز بس جادهٔ تحقيق نهان است****دارند قدم بر سر هم پيش و پسي چند

كوك است به افسردگي اقبال خسيسان****در آتش ياقوت فتاده ست خسي چند

با زمره اجلاف نسازد چه كند كس****اين عالم پوچ است و همين هيچ كسي چند

برده است ز اقبال دو عالم گرو ناز****پايي كه درازست ز بي دسترسي چند

درگرد مزارات سراغي ست بفهميد****پي گم شدن قافلهٔ بي جرسي چند

ترك ادب اين بس كه اسيران محبت****منقارگشودند ز چاك قفسي چند

ني دير پرستيم و نه مسجد، نه خرابات****گرم است همين صحبت ما

با نفسي چند

بيدل به عرق شسته ام از شرم فضولي****مكتوب نفس داشت جنون ملتمسي چند

غزل شمارهٔ 1370: گر آگهي به سير فنا و بقا بخند

گر آگهي به سير فنا و بقا بخند****عبرت بهانه جوست بر اين خنده ها بخند

گل رستن و بهار دميدن چه لازم است****در زير لب چو آبلهٔ زير پا بخند

افسردي اي شرر به فشار شكفتگي****آخرتو راكه گفت در اين تنگنا بخند

مستغني از گل است مزار شهيد عشق****اي غنچه لب توبر سرخاكم بيا بخند

فرصت كمين وعدهٔ فردا دماغ كيست****اي گل بهار رفت براي خدا بخند

منعم غبار چهرهٔ محتاج شستني است****بر فقر گريه گر نكني بر غنا بخند

چندين سحر به وهم پرافشان ناز رفت****يك گل تونيز از لب بام هوا بخند

درپرده خون حسرت بي دست وپا مريز****گاهي چو اشك گريهٔ دندان نما بخند

صدگل بهارمنتظر يك جنون توست****آتش به صفحه ات زن و سرتا به پا بخند

با صبح گفتم از چه بهار است خنده ات****گفت اندكي تو هم زتكلف برآ بخند

بر شام ما چو شمع جواني بسي گريست****پيري كنون تو گل كن و بر صبح ما بخند

بيدل بهار عمر شكفتن چه خنده است****اي غافل از نفس عرقي از حيا بخند

غزل شمارهٔ 1371: اي بي نصيب عشق به كار هوس بخند

اي بي نصيب عشق به كار هوس بخند****بر بال هرزه پر دو سه چاك قفس بخند

دل جمع كن به يك دو قدح ازهزار وهم****برمحتسب بتيز و به ريش عسس بخند

اوقات زندگي ز فسردن به باد رفت****برگريه ات اگر نبود دسترس بخند

زين جمع مال مسخرگي موج مي زند****خلقي ست دركمند فسار و مرس بخند

شور ترانه سنجي عنقايي ات رساست****چندي به قاه قاه طنين مگس بخند

از شرم چون شرر مژه اي واكن و بپوش****سامان اين بهار همين است و بس بخند

زين كشت خون به دل چه ضرور است رستنت****لب گندمين كن و به تلاش عدس بخند

در آتش است شمع و همان خنده مي كند****اي خامشي به غفلت اين بوالهوس بخند

تاكي كند فسون نفس داغ فرصتت****اي آتش فسرده به سامان خس بخند

خاموش رفته اند رفيقانت از نظر****اشكي

به درد قافلهٔ بي جرس بخند

بر زندگي چو صبح گمان بقاكبراست****گو اين غبار رفته به گردون نفس بخند

بيدل چو گل اگر فكني طرح انبساط****چشمي به خويش واكن و بر پيش و پس بخند

غزل شمارهٔ 1372: حسرت زلف توام بود شكستم دادند

حسرت زلف توام بود شكستم دادند****وصل مي خواستم آيينه به دستم دادند

بيخود شيوهٔ نازم كه به يك ساغر رنگ****نُه فلك گردش از آن نرگس مستم دادند

دل خون گشته كه آيينهٔ درد است امروز****حيرتي بود كه در روز الستم دادند

صد چمن جلوه ببالد زغبارم تا حشر****گه به جولان تويي رنگ شكستم دادند

فال جولان چه زنم قطرهٔ گوهر شده ام****آنقدر جهد كه يك آبله بستم دادند

بهر تسليم غبار به هوا رفتهٔ من****سجده كم نيست به هرجاكه نشستم دادند

چه توان كرد كه در قافلهٔ عرض نياز****جرس آهنگ دل ناله پرستم دادند

نه فلك دايرهٔ مركزتسليم من است****دستگاه عجب از همت پستم دادند

ناوك همتم از جوشن اسباب گذشت****به تغافل چقدر صافي شستم دادند

بيدل از قسمت تشريف ازل هيچ مپرس****اينقدر دامن آلوده كه هستم دادند

غزل شمارهٔ 1373: ياران مزهٔ عبرت از اين مائده بردند

ياران مزهٔ عبرت از اين مائده بردند****در نان و نمك ها قسمي بود كه خوردند

در چشمهٔ شرم آب نماند از دل بيدرد****كردند جبين بي نم و چشمي نفشردند

آه از شرري چند كز افسون تعلق****دندان به دل سنگ فشردند و نمردند

امواج به صد تك زدن حسرت گوهر****آخر كف پا آبله كردند و فسردند

هر چيني از اين بزم شكست دگر آورد****موي سر فغفور چه مقدار ستردند

چون شمع در اين صومعه از شرم فضولي****تسليم سرشتان به عرق سبحه شمردند

در خاك طلب بيدل اثرهاي ضعيفان****لغزش قدمي بود كه چون اشك سپردند

غزل شمارهٔ 1374: تا شدم گرم طلب عجز درايم كردند

تا شدم گرم طلب عجز درايم كردند****گام اول چو سرشك آبله پايم كردند

چه توان كرد زمينگيري تسليم رساست****خشت فرسودهٔ اين كهنه سرايم كردند

ننگ عرياني ام از اطلس افلاك نرفت****بي تكلف چقدر تنگ قبايم كردند

عمرها شد غم خود مي خورم و مي بالم****پهلوي كاسته چون شمع غذايم كردند

سخت جاني به تلاش غم جاهم فرسود****استخوان داشتم افسون همايم كردند

چون يقين منحرف افتاد دلايل باليد****راستي رفت كه ممنون عصايم كردند

تا ز هر گوشه رسد قسمت شكر دگرم****قابل زله چو كشكول گدايم كردند

سير درياست در اين دشت تماشاي سراب****تا شوم محرم خود دورنمايم كردند

زندگي عاشق مرگ است چه بايد كردن****تشنهٔ خون خود از آب بقايم كردند

زحمت هستي ام از قامت پيري درياب****چقدر باركشيدم كه درتايم كردند

مي كند گريه عرق گر مژه بر مي دارم****ناكجا منفعل از دست دعايم كردند

الم عين وسوا مي كشم و حيرانم****يارب از خود به چه تقصير جدايم كردند

نقش خميازهٔ واژون حبابم بيدل****آه ازين ساغر عبرت كه بنايم كردند

غزل شمارهٔ 1375: حاصل عافيت آنها كه به دامن كردند

حاصل عافيت آنها كه به دامن كردند****چو خموشي نفس سوخته خرمن كردند

دل ز هستي چه خيال است مكدر نشود****از نفس خانهٔ اين آينه روشن كردند

شعلهٔ دردم و تنن لاله ستان مي جوشم****هركجا داغ تو بود آينهٔ من كردند

آه ازين جلوه فروشان مروّت دشمن****كز تغافل چقدر آينه آهن كردند

جلوه آنجاكه بهار چمن بيرنگيست****صيقل آينه موقوف شكستن كردند

در مقامي كه تمنا به خيالت مي سوخت****شرري جست ز دل وادي ايمن كردند

چون نفس جرات جولان چقدر بيدردي ست****پاي ما راكه ز دل آبله دامن كردند

نوبهار آنهمه مشاطگي خاك نداشت****خون ما زنخت به اين رنگ كه گلشن كردند

نرگسستان جهان وعده گه ديداري ست****كز تحير همه جا آينه خرمن كردند

اي خوش آن موج كه در طبع گهر خاك شود****عجز باليدهٔ ما را رگ گردن كردند

زخم دركيش ضعيفي اثر ايجاد رفوست****كشتهٔ رشكم ازآن تيغ كه سوزن كردند

يك سپند آنهمه سامان نفروشد بيدل****عقده اي داشت دل سوخته

شيون كردند

غزل شمارهٔ 1376: خوش خرامان اگر انديشهٔ جولان كردند

خوش خرامان اگر انديشهٔ جولان كردند****گردش رنگ مرا جنبش دامان كردند

دام من در گره حلقهٔ افلاك نبود****چون نگاهم قفس از ديده حيران كردند

به سراغم نتوان جز مژه برهم چيدن****داشتم مشت غباري كه پريشان كردند

به چه اميد درين دشت توان آسودن****وحشتي بود كه تسليم غزالان كردند

زين چمن حاصل عشاق همين بس كه چو رنگ****چيني از خود شكني زينت دامان كردند

بي قراران ادب پرور صحراي جنون****سيلها درگره آبله پنهان كردند

سعي واماندهٔ خلق آن سوي خود راه نبرد****بسكه دامن ته پا ماند گريبان كردند

نقش بند چمن وحشت ما بي رنگي است****شد هوا آينه تا ناله نمايان كردند

بحر امكان چوگهر شوخي يك موج نداشت****از پريشان نظري اينهمه توفان كردند

جنس بازار وفا رنگ نمي گرداند****دل چه مقدارگران كشت كه ارزان كردند

تا ز يادم نگراني نكشد خاطر كس****سرنوشت من بيدل خط نسيان كردند

غزل شمارهٔ 1377: ذره تا مسهر هزار آينه عريان كردند

ذره تا مسهر هزار آينه عريان كردند****ما نگشتيم عيان هر چه نمايان كردند

بيخودي حيرت حسن عرق آلود كه داشت****كه دل و ديده يك آيينه چراغان كردند

حسن بيرنگي او را ز كه يابيم سراغ****بوي گل آينه اي بود كه پنهان كردند

دل هر ذره چمنزار پر طاووس است****گر د ما را به هواي كه پريشان كردند

سرو برگ طلبي كو كه نفس ِ سوختگان****نيم لغزش به هزار آبله سامان كردند

سعي جوهر همه صرف عرض آرايي هاست****سوخت نظاره به اين رنگ كه مژگان كردند

وضع تسليم جنون عافيت آباد دل است****اين گهر را صدف از چاك گريبان كردند

عشق از خجلت تغيير وفا غافل نيست****آب شد آتش گبري كه مسلمان كردند

بيدماغي چه گريبان كه نداده ست به چاك****تنگ شد گوشهٔ دل عرصهٔ امكان كردند

بيدل ازكلفت افسرده دليها چو سپند****مشكلي داشتم از سوختن آسان كردند

غزل شمارهٔ 1378: ز شرم عشق فلكها به خاك روكردند

ز شرم عشق فلكها به خاك روكردند****دمي كه چشم گشودند سر فروكردند

هواي قصر غنا خفت پا به دامن عذر****كمندها همه بر عزم چين غلو كردند

خرد به صد طلب آيينهٔ جنون پرداخت****كه چشم شخص به تمثال روبروكردند

به وهم باده حريفان آگهي پيما****دل گداخته در ساغر و سبوكردند

قيامت است كه در بحر بي كنار عدم****ز خود تهي شدگان كشتي آرزو كردند

كسي به معبد خجلت چه سجده پيش برد****جبين به سيل عرق رفت تا وضو كردند

علاج چاك گريبان به جهد پيش نرفت****سرنگون شده را بخيهٔ رفو كردند

به حُكم عجز همه نقشبند اوهاميم****شكست چيني ما صرف كلك مو كردند

سواد نسخهٔ بينش خموشي انشا بود****به جاي چشم همه سرمه درگلو كردند

دماغ سيرچمن سوخت در طبيعت عجز****به خاك از آبله آبي زدند و بوكردند

ز دورباش ادب غيرتي معاينه شد****كه محرمان همه خود را خيال او كردند

تلاش خلق ز علم و عمل دري نگشود****مآل كار چوبيدل به هيچ خوكردند

غزل شمارهٔ 1379: رازداران كز ادب راه لب گويا زدند

رازداران كز ادب راه لب گويا زدند****مهر بر بال پري از پنبهٔ مينا زدند

زين چمن يك گل سر و برگ خودآرايي نداشت****هركجا رنگي عيان شد برپر عنقا زدند

پيش از ايجاد هوس مستان خلوتگاه راز****ساغر هوش ازگداز شيشه در خارا زدند

طبع بي حس قابل تاثير آگاهي نبود****بر گمان خفته ياران مرد ه اي را پا زدند

منفعل شد فطرت از ابرام بي تاثير خلق****شعله درپستي حزيد از بسكه دامنها زدند

ترك مردم گير و راحت كن كه عزلت پيشگان****چون گهر موج دگر بيرون اين دريا زدند

شاخ و برك هرزه كردي تيشه اكا دركار داشت****قامت خم گشتهٔ ما را به پاي ما زدند

عمرها شدت كلفت ما و من از دل رفته ايم****بر غبار خانهٔ ما دامن صحرا زدند

دامن مشرب فضايي داشت بي گرد امل****محرمان از طولِ اين اوهام بر پهنا زدند

وحشت از دنيا دماغ بي نيازان برنداشت****چين

دامن بر خم ابروي استغنا زدند

بيدل اسباب تعلق بود زنگ آگهي****آينه صيقل زدند آنها كه پشت پا زدند

غزل شمارهٔ 1380: روزگاري كه به عشق از هوسم افكندند

روزگاري كه به عشق از هوسم افكندند****بال و پر كنده برون قفسم افكندند

ما و من خوش پر و بالي به خيال انشا كرد****مور بودم به غرور مگسم افكندند

تا كند عبرتم آگاه ز هنگامهٔ عمر****در تب و تاب شمار نفسم افكندند

خون خشكم جوي از قدر نيرزبد آخر****صد ره از پوست برون چو عدسم افكندند

نقش پا كرد تصور به تغافل زد و رفت****در ره هر كه خط ملتمسم افكندند

ناز دارم به غباري كه ز بيداد فلك****سرمه شد تا به ره دادرسم افكندند

چه توان كرد سراغ همه زين دشت گم است****در پي قافلهٔ بي جرسم افكندند

شكوهٔ من ز فراموشي احباب خطاست****از ادب پيش گذشتم كه پسم افكندند

سخت زحمتكش اسباب جهانم بيدل****چه نمودند كه در ديده خسم افكندند

غزل شمارهٔ 1381: روزي كه هوسها در اقبال گشودند

روزي كه هوسها در اقبال گشودند****آخر همه رفتند به جايي كه نبودند

زين باغ گذشتند حريفان به ندامت****هر رنگ كه گرديد كفي بود كه سودند

افسوس كه اين قافله ها بعد فنا هم****يك نقش قدم چشم به عبرت نگشودند

اسما همه در پرده ناموسي انسان****خود را به زباني كه نشد فهم ستودند

اعداد يكي بود چه پنهان و چه پيدا****ما چشم گشوديم كزين صفر فزودند

از حاصل هستي به فناييم تسلي****در مزرعهٔ ما همه ناكشته درودند

تاراجگران هستي موهوم ز فرصت****توفيق يقيني كه نداريم ربودند

زين شكل حبابي كه نمود از دويي رنگ****گفتم به كجا گل كنم آيينه نمودند

چون شمع به صيقل مزن آيينهٔ داغم****با هر نگهم انجمني بود زدودند

خامش نفسان معني اسرار حقيقت****گفتند در آن پرده كه خود هم نشنودند

عبرت نگهان را به تماشاگه هستي****بيدل مژه بر ديده گران گشت غنودند

غزل شمارهٔ 1382: براي خاطرم غم آفريدند

براي خاطرم غم آفريدند****طفيل چشم من يم آفريدند

چو صبح آنجا كه من پرواز دارم****قفس با بال توأم آفريدند

عرق گل كرده ام از شرم هستي****مرا از چشم شبنم آفريدند

گهر موج آورد آيينه جوهر****دل بي آرزو كم آفريدند

جهان خونريز بنياد است هشدار****سر سال از محرم آفريدند

وداع غنچه را گل نام كردند****طرب را ماتم غم آفريدند

علاجي نيست داغ بندگي را****اگر بيشم وگركم آفريدند

كف خاكي كه بر بادش توان داد****به خون گل كرده آدم آفريدند

طلسم زندگي الفت بنا نيست****نفس را يك قلم رم آفريدند

اگر عالم براي خويش پيداست****براي من مرا هم آفريدند

چه سان تابم سر از فرمان تسليم****كه چون ابرويم از خم آفريدند

دلم بيدل ندارد چاره از داغ****نگين را بهر خاتم آفريدند

غزل شمارهٔ 1383: به شوخي زد طرب غم آفريدند

به شوخي زد طرب غم آفريدند****مكرر شد عسان سم آفريدند

نثار نازي از انديشه گل كرد****دو عالم جان به يك دم آفريدند

به زخم اضطراب بسمل ما****ز خون رفته مرهم آفريدند

شكست عافيت آهنگ گرديد****به هرجا ساز آدم آفريدند

جهان جوش بهار بي نيازيست****به يك صورت دو گل كم آفريدند

به هرجا وحشت ما عرضه دادند****شرار و برق بي رم آفريدند

گل اين بوستان آفت بهار است****شكست و رنگ توأم آفريدند

به تسكين دل مجروح بسمل****پر افشانده مرهم آفريدند

به پيري گريه كن كايينه ي صبح****براي عرض شبنم آفريدند

كريمان خون شويد از خجلت جود****كه شهرت خاص حاتم آفريدند

چون ماه نو خم وضع سجودم****ز پيشاني مقدم آفريدند

نه مخموري نه مستي چيست بيدل****دماغت از چه عالم آفريدند

غزل شمارهٔ 1384: ز بسكه منتظران چشم در ره يارند

ز بسكه منتظران چشم در ره يارند****چو نقش پا همه گر خفته اند بيدارند

ز آفتاب قيامت مگوكه اهل وفا****به ياد آن مژه در سايه هاي ديوارند

درين بساط كه داند چه جلوه پرده درد****هنوز آينه داران به رفع زنگارند

مرو به عرصهٔ دعوي كه گردن افرازان****همه علمكش انگشتهاي زنهارند

ز پيچ و تاب تعلق كه رسته است اينجا****اگر سرندكه يكسر به زبر دستارند

هوس ز زحمت كس دست برنمي دارد****جهانيان همه يك آرزوي بيمارند

درين محيط به آيين موجهاي گهر****طبايعي كه بهم ساختند هموارند

نبرد بخت سيه شهرت از سخن سنجان****كه زير سرمه چو خط نالهٔ شب تارند

به خاك قافله ها سينه مال مي گذرند****چو سايه هيچ متاعان عجب گرانبارند

ز شغل مزرع بي حاصلي مگوي و مپرس****خيال مي دروند و فسانه مي كارند

خموش باش كه مرغان آشيانهٔ لاف****به هر طرف نگري پرگشاي منقارند

ز خودسران تعين عيان نشد بيدل****جز اينكه چون تل برف آبگينه كهسارند

غزل شمارهٔ 1385: محرماني كه به آهنگ فنا مسرورند

محرماني كه به آهنگ فنا مسرورند****تپش آماده تر از خون رگ منصورند

نامجويان هوس را ز شكست اقبال****كاسه ها آمده بر سنگ و همان فغفورند

جرسي نيست در اين قافلهٔ بي سروپا****ناله اين است كه از منزل معني دورند

نارسايي تك و تازند چه پست و چه بلند****تا به عنقا همه پرواز پر عصفورند

چشم عبرت به ره هرزه دوي بسيارست****ليك اين آبله ها زبر قدم مستورند

صوف و اطلس همه را پرده در رسوايي ست****تا كفن پيرهن خلق نگردد عورند

مي روند از قد خم مايل مطلوب عدم****بوسه خواه لب افسوس كمين گورند

محرم نشئه به خميازه نمي دوزد چشم****حلقه هاي در اميد همه مخمورند

تا كجا واسطه را حايل تحقيق كنيد****مژه ها پيش نظر دود چراغ طورند

معني از حوصلهٔ فهم بلند افتاده ست****خرمن ماه همان دانه كشانش مورند

خلق چون سايه نهفت آينه در زنگ خيال****ورنه اين نامه سياهان به حقيقت نورند

بيدل از شب پره كيفيت خورشيد مپرس****حق نهان نيست ولي خيره نگاهان

كورند

غزل شمارهٔ 1386: مصور نگهت ساغر چه رنگ زند

مصور نگهت ساغر چه رنگ زند****مگر جنون كند و خامه در فرنگ زند

چنين كه نرگست از ناز سرگران شده است****ز سايهٔ مژه ترسم به سرمه سنگ زند

به گلشني كه چمن در ركاب بخرامي****حنا ز دست تو گيرد گل و به رنگ زند

ز سعي خاك به گردون غبار نتوان برد****به دامن تو همان دامن تو چنگ زند

دل گرفتهٔ ما قابل تصرف نيست****كسي چه قفل بر اين خانه هاي تنگ زند

گشودن مژه مفت نفس شماري ماست****شرر دگر چه قدر تكيه بر درنگ زند

جهان ادبگه دل هاست بي نفس مي باش****مباد آينه اي زين ميانه زنگ زند

دل شكسته جنون بهانه جو دارد****كه رنگ اگر شكنم شيشه بر تُرنگ زند

نموده اند ز دست نوازش فلكم****دمي كه گاه غضب بر زمين پلنگ زند

ز خويش غير تراشيده اي كجاست جنون****كه خنده اي به شعور جهان بنگ زند

به ساز عجز برآ عذرخواه آفت باش****هجوم آبله كمتر به پاي لنگ زند

ز بيدلي قدح انفعال سودايم****به شيشه اي كه ندارم كسي چه سنگ زند

غزل شمارهٔ 1387: عاقبت شرم امل بر غفلت ما مي زند

عاقبت شرم امل بر غفلت ما مي زند****ربشه پردازي به خواب دانه ها پا مي زند

شش جهت كيفيت اسرار دل گل كرده است****رنگ مي جام دگر بيرون مينا مي زند

خانمان تنگي ندارد گر جنون دزد نفس****خودسري بر آتشت دامان صحرا مي زند

تا كجا جمعيت دل نقش بندد آسمان****عمرها شد خجلت گوهر به دريا مي زند

از دماغ خاكساري هيچكس آگاه نيست****آبله در زير پا جام ثريا مي زند

همنواي عبرتي دركار دارد درد دل****ناله دركهسار بر هر سنگ خود را مي زند

بي گداز از طبع ما رفع كدورت مشكل است****در حقيقت شيشه گر صيقل به خارا مي زند

احتياجي نيست گر شرم طلب افتد به دست****بي حياييها در چندين تقاضا مي زند

جست وجوي خلق مقصد در قدم دارد تلاش****هرچه رفتار است بر نقش كف پا مي زند

صانع اسراري از تحقيق خود غافل مباش****جز زبانت نيست آن بالي كه

عنقا مي زند

هر نوا كز انجمن بالد ز دل بايد شنيد****ساز ديگر نيست مطرب زخمه بر ما مي زند

شوخي تقدير تمهيد شكست رنگ ماست****قلقل خود سنگ بر سامان مينا مي زند

زين هوس هايي كه بيدل در تخيل چيده ايم****يأس اگر بر دل نزد امروز، فردا مي زند

غزل شمارهٔ 1388: فطرت آخر بر معاد از سعي اكمل مي زند

فطرت آخر بر معاد از سعي اكمل مي زند****رشته چون تابيده شد خود را به مغزل مي زند

نشئهٔ تحقيق در صهباي اين ميخانه نيست****مست و مخمورش قدح از چشم احول مي زند

خواب خود منعم مكن تلخ از حديث بورپا****اين نيستان آتشي دارد به مخمل مي زند

اي بسا شيخي كه ارشادش دليل گمرهي ست****غول اكثر راه خلق از شمع و مشعل مي زند

طينت ظالم همان آمادهٔ ظلم است و بس****نشتر از رگ گر شود فارغ به دنبل مي زند

چاره در تدبير ما بيچارگان خون مي خورد****پيشتر از دردسر سودن به صندل مي زند

درد دل پيدا كنيد از ننگ عصيان وارهيد****با نمك چون جوش زد مي جام در خل مي زند

بر مآل كار تا چشم كه را روشن كنند****شمع در هر انجمن آيينه صيقل مي زند

بس كه جوش حرص برد از خلق آثار تميز****امتحان طاس ناخن بر سر كل مي زند

ترك دعوي كن كه در اقليم گير و دار فقر****كوس قدرت پاي لنگ و پنجهٔ شل مي زند

جاه دنيا را پيام پشت پا بايد رساند****همّتت پست است بيدل كي بر اين تل مي زند

غزل شمارهٔ 1389: محوگريبان ادب كي سر به هر سو مي زند

محوگريبان ادب كي سر به هر سو مي زند****موج گهر از ششجهت بر خويش پهلو مي زند

واكردن مژگان ادب مي خواهد از شرم ظهور****اول دراين گلشن بهار از غنچه زانو مي زند

زبن باغ هرجا وارسي جهل است با دانش طرف****بلبل به چهچه گرتند قمري به كوكو مي زند

تا چرخ و انجم ثابت است از خلق آسايش مجو****انديشهٔ داغ پلنگ آتش به آهو مي زند

تا آمد و رفت نفس مي بافت وهم پيش و پس****ماسوره چون بي رشته شد بيرون ماكو مي زند

پست و بلند قصر ناز از هم ندارد امتياز****آن چين مايل از جبين پهلو بر ابرو مي زند

شكل دويي پيدا كنم تا چشم بر خود واكنم****هر سور هٔ تمثال من آيينهٔ او

مي زند

داغم مخواه اي انتظار از تهمت افسردگي****تا ياد نشتر مي كنم خون در رگم هو مي زند

يا رب كجا تمكين فرو شد كفهٔ قدر شرر****آفاق كهسارست و سنگم بر ترازو مي زند

بيدل گران افتاده است از عاجزي اجزاي من****رنگي كه پروازن دهم چون شمع بر رو مي زند

غزل شمارهٔ 1390: برق خطي بر سياهي مي زند

برق خطي بر سياهي مي زند****هالهٔ مه تا به ماهي مي زند

سجده مشتاق خم ابروي كيست****بر دماغم كج كلاهي مي زند

معصيت در بارگاه رحمتش****خنده ها بر بي گناهي مي زند

اي عدم فرصت شراركاغذت****چشمك عبرت نگاهي مي زند

بهر عبرت فرصتي در كار نيست****يك نگه برهرچه خواهي مي زند

پُردليها امتحانگاه بلاست****تيغ بر قلب سپاهي مي زند

تا فسون بادبان دارد نفس****كشتي ما برتباهي مي زند

بي تو گر مژگان بهم مي آيدم****بر سر خوابم سياهي مي زند

بيدل از وصلي نويدم داده اند****دل تپيدن كوس شاهي مي زند

غزل شمارهٔ 1391: عشاق گر از سبحه و زنار نويسند

عشاق گر از سبحه و زنار نويسند****دردسر دلهاي گرفتار نويسند

آن معني تحقيق كه تكرار ندارد****بر صفحه زنند آتش و يكبار نويسند

شرح جگر چاك من اين كهنه دبيران****هر چند نويسند چه مقدار نويسند

صد جاست قلم خوردهٔ مژگان تغافل****آن نامه كه خوبان به من زار نويسند

قاصد به محبان ز تمنا چه رساند****آيينه بياريد كه ديدار نويسند

صد عمر ابد دفتر اعجاز گشايد****كز قامت موزون تو رفتار نويسند

اميد پياميست به زلف از دل تنگم****سطري اگر از نقطه گره دار نويسند

زنهاري عجزند ضعيفان چه توان كرد****بر خاك مگر يكدو الف وار نويسند

بر صفحهٔ بي مطلبي ام نقش تعين****كم هم ننوشتند كه بسيار نويسند

بگذار كه نقش خط پيشاني ما را****بر طاق پريخانهٔ اسرار نويسند

جز ناله اسيران قفس هيچ ندارند****خطي به هوا كاش ز منقار نويسند

حيف است تنزه رقمان قلم عفو****اعمال من از شرم نگون سار نويسند

منشور عذاب ابد است اينكه پس از مرگ****بر لوح مزارم دل بيمار نويسند

جز سجده نشد از ورق سايه نمودار****زين بيش خط جبهه چه هموار نويسند

تا حشر ز منت به ته سنگ بخوابم****گر بر سر من سايهٔ ديوار نويسند

در روز توان خواند خط جبههٔ بيدل****چون شمع همه گر به شب تار نويسند

غزل شمارهٔ 1392: تن پرستان كه به اين آب و نمك عياشند

تن پرستان كه به اين آب و نمك عياشند****بي تكلف همه باليدن نان و آشند

سر و گردن همه در دور شكم رفته فرو****پر و خالي و سبك مغزتر از خشخاشند

ربط جمعيتشان وقف تغافل ز هم است****چشم اگر باز شود چون مژه ها مي پاشند

آه ازبن نامه سياهان كه ز مشق من و ما****تا دل آيينهٔ راز است نفس نقاشند

گفتگو گر ندرّد پرده كسي اينجا نيست****همه مضمون خيالي ز عبارت فاشند

شش جهت مطلع خورشيد و سيه روزي چند****سايه پرورد قفاي مژهٔ خفاشند

غارت هم چه خيال ست رود از دلشان****در

نظر تا كفني هست همان نباشند

انفعالي اگر آيد به ميان استهزاست****اين نم اندوده جبينها عرقي مي شاشند

عمر در صحبت هم صرف شد اما ز نفاق****كس ندانست كه ياران به كجا مي باشند

بي تميز اهل دول مي گذرند از سر جاه****همه بر مخمل و ديبا قدم فراشند

پيش ارباب معاني ز فسونهاي حيل****رو مياريد كه اين آينه ها نقاشند

بيدل از اهل ادب باش كه چون گرد سحر****اين تحمل نفسان عرصهٔ بي پرخاشند

غزل شمارهٔ 1393: گر خاك نشينان علم افراخته باشند

گر خاك نشينان علم افراخته باشند****چون آبلهٔ پا سپر انداخته باشند

از خجلت پرداز گلت ماني و بهزاد****پيداست كه روها چقدر ساخته باشند

پيش عرق شرم تو نتوان مژه برداشت****دستي چو غريق از ته آب آخته باشند

چون كاغذ آتش زده كو طاقت ديدار****گو خلق هزار آينه پرداخته باشند

صبح و شفقي چند كه گل مي كند اينجا****رنگ همه رفته ست كجا باخته باشند

مقصد طلبان جوش غبارند در اين دشت****بگذار دمي چند كه مي تاخته باشند

حرص و هوس آوارهٔ وهمند چه تدبير****اي كاش به اين گوشهٔ دل ساخته باشند

يارب نرمد ناله ز خاكستر عشاق****در خاك هم اين سوختگان فاخته باشند

عمريست نفس مي كشم و مي روم از خويش****اين بار دل از دوش كه انداخته باشند

هر اشك سراغي ز دل خون شده اي داشت****آن چيست در اين بوته كه نگداخته باشند

بيدل به تغافلكدهٔ عجز نهان باش****تا خلق تو را آن همه نشناخته باشند

غزل شمارهٔ 1394: حكم عشق است كه تشريف تمنا بخشند

حكم عشق است كه تشريف تمنا بخشند****داغ اين لاله ستانها به دل ما بخشند

نتوان تاخت به انداز دماغ مستان****بال شوقي مگراز نشئه به صهبا بخشند

بيدلان خرده ي جاني كه نثار تو كنند****نم آبي كه ندارند به دريا بخشند

چون مي ازگرمي آن لعل به خون مي غلتد****گرچه از شعله به ياقوت جگرها بخشند

روشناسان جنون از اثر نقش قدم****جوهرهوش به ايينهٔ صحرا بخشند

آرزو داغ اميد است خدايا مپسند****كه جگرخون شودونشئه به صهبابخشند

اي خوش آن جود كه از خجلت وضع سايل****لب به اظهار نيارند و به ايما بخشند

گر مزاج كرم آن است كه من مي دانم****عالمي را به خطاي من تنها بخشند

تا فسردن نكشد ربشهٔ جولان اميد****به كه چون تخم به هر آبله صد پا بخشند

شرر عسافيت آوارهٔ دلتنگ مرا****سنگ هم دامن صحراست اگر جا بخشند

قول و فعل نفس افسانهٔ باد است

اينجا****من نه انم كه نبخشند مرايا بخشند

به جناب كرم افسون ورع پيش مبر****بي گناهي گنهي نيست كه آنجا بخشند

در مقامي ك ه شفاعت خط آمرزش هاست****جرم مستان به صفاي دل مينا بخشند

به پركاه كه بسته است حساب پرواز****دارم اميد كه بر ناكسي ام وابخشند

پادشاهي به جنون جمع نگردد بيدل****تاج گيرند اگر آبلهٔ پا بخشند

غزل شمارهٔ 1395: صد ابد عيش طربخانهٔ دنيا بخشند

صد ابد عيش طربخانهٔ دنيا بخشند****نفسي گر به دل سوخته ام جا بخشند

سير خمخانهٔ كثرت به دماغم زده است****شايدم نشئهٔ تحقيق دو بالا بخشند

خون سعي از جگر سنگ چكاند هرجا****طاقتي از دل عشاق به مينا بخشند

آبروبي چوگل آينه بركف دارم****لاله رويان مگرم رنگ تماشا بخشند

فيض عشاق اگر عام كند رخص عشق****با خزان پيرهن رنگ ز سيما بخشند

شوق بر كسوت ناموس جنون مي لرزد****عوض داغ مبادا يد بيضا بخشند

صبح گلزار وفا نالهٔ بي تاثيري ست****اثر آن به كه به انفاس مسيحا بخشند

نقش نيرنگ دو عالم رقم لوح دل است****همه از ماست گر اين آينه بر ما بخشند

از نواهاي يك آهنگ ازل هيچ مپرس****حكم سر دادن شوق ست اگر پا بخشند

آرزو داغ اميديست خدايا مپسند****كه جگر خون شود و نشئه به صهبا بخشند

شسته مي جوشد ازين بحرخط نسخهٔ موج****جرم ما قابل آن نيست كه فردا بخشند

بيدل آزادي من در قفس گمنامي ست****دام راه است اگر شهرت عنقا بخشند

غزل شمارهٔ 1396: زان زر و سيم كه اين مردم باذل بخشند

زان زر و سيم كه اين مردم باذل بخشند****يك درم مهر دو لب كو كه به سايل بخشند

جود مطلق به حسابي ست كه از فضل قديم****كم و بيش همه كس از هم غافل بخشند

سر متابيد ز تسدم كه در عرصهٔ عشق****هيكل عافيت از زخم حمايل بخشند

دل مجنون به هواداري ليلي چه كم است****حيف فانوسي اين شمع به محمل بخشند

تو و تمكين تغافل من و بي صبري درد****نه ترا ياد مروت نه مرا دل بخشند

دلكي دارم و چشمي كه كجا باز كنم****كاش اين آيينه را تاب مقابل بخشند

لاف هستي زده از مرگ شفاعت خواه است****اين از آن جنس خطاهاست كه مشكل بخشند

گر شوي مركزپرگار حقيقت چوگهر****در دل بحر همان راحت ساحل بخشند

رهروانيم ز ما راست نيايد آرام****پاي خوابيده همان به كه به منزل بخشند

نيست خون من از آن

ننگ كه در محشر شرم****جرم آلودگي دامن قاتل بخشند

گرنه منظوركرم بخشش عبرت باشد****چه خيال است كه دولت به اراذل بخشند

به هوس داد قناعت دهم و ناز كنم****دل بيدردي اگر با من بيدل بخشند

غزل شمارهٔ 1397: از چه دعوي شمعها گردن به بالا مي كشند

از چه دعوي شمعها گردن به بالا مي كشند****بر هوا حيف است چشمي كز ته پا مي كشند

شبهه نتوان كرد رفع ازكارگاه عمر و وزيد****روزگاري شد كه از ما نام ما وامي كشند

معني ما بي عبارت لفظ ما بي امتياز****بوي گل نقشي ز ما پنهان و پيدا مي كشند

مي پرستان از خمار آگاه بايد زيستن****انتقام عشرت امروز ، فردا مي كشند

رحم بر قارون سرشتان كن كه از افسون حرص****اين خران زير زمين هم بار دنيا مي كشند

چون تعلق رفت ديگر ذوق آزادي كجاست****خار پا با شوخي رفتار يكجا مي كشند

قانعان ساحل بي دست پاييهاي عجز****دام ماهي گر كشند از آب دربا مي كشند

بس كه وقف مشرب اهل قناعت سرخوشي ست****گر همه خميازهٔ باشد جام صهبا مي كشند

خواهد آخر بي نفس گشتن به عرياني كشيد****مدتي شد رشته از پيراهن ما مي كشند

گوش مستان آشناي حرف و صوت غير نيست****كوه گر نالد همان قلقل ز مينا مي كشند

تشنهٔ وصلم به آن حسرت كه نقاشان صنع****گر كشند از پرده تصويرم زبانها مي كشند

ما عبث بيدل به قيد بام و در افسرده ايم****خانمانها نيز رخت خود به صحرا مي كشند

غزل شمارهٔ 1398: جماعتي كه نظرباز آن بر و دوشند

جماعتي كه نظرباز آن بر و دوشند****به جنبش مژه عرض هزارآغوشند

ز حسن معني ديوانگان مشو غافل****كه اين كبودتنان نيل آن بناگوشند

به صد زبان سخن ساز خيل مژگانها****به دور چشم تو چون ميل سرمه خاموشند

ز عارض و خط خوبان جز اين نشد روشن****كه شعله ها همه با دود دل هماغوشند

مقيدان خيالت چو صبح ازين گلشن****به هر طرف كه گذشتند دم بر دوشند

دربن محيط چوگرداب بيخودان غرور****زگردش سر بي مغز خود قدح نوشند

ز عبرت دم پيري كراست بهره كه خلق****چو جام باده مهتاب پنبه درگوشند

فريب الفت امكان مخوركه مجلسيان****چوشمع تا مژه برهم نهي فراموشند

چه ممكن است حجاب فنا شود هستي****كه نقشهاي هوا چون سحر نفس پوشند

زگل حقيقت حسن بهار پرسيدم****به خنده گفت كه اين رنگها برون جوشند

كسي به

فهم حقيقت نمي رسد بيدل****جهانيان همه يك نارسايي هوشند

غزل شمارهٔ 1399: مبصّران حقيقت كه سر به سر هوشند

مبصّران حقيقت كه سر به سر هوشند****به رنگ چشمهٔ آيينه فارغ از جوشند

ني اند چون صدف از شور اين محيط آگاه****ز مغز خشك كساني كه پنبه در گوشند

علاج حيرت ما كن كه رنگ باختگان****شكست خاطر آيينه خانهٔ هوشند

زبان بيخودي رنگ كيست دريابد****شكستگان همه تن ناله هاي خاموشند

مرا معاينه شد ز اختلاط قمري و سرو****كه خاكساري و آزادگي هم آغوشند

ملايمت نشود جمع با درشتي طبع****كه عكس و آينه با يكدگر نمي جوشند

به صبح عيش مباش ايمن از سيه روزي****مدام سايه و مهتاب دوش بر دوشند

ز شوخ چشمي خويشند غافلان محجوب****برهنه است دو عالم اگر نظر پوشند

تو هر شكست كه خواهي حوالهٔ ما كن****حباب و موج سراپا خميدن دوشند

كجا رسيم به ياد خرام او بيدل****كه عاجزان همه چون نقش پا فراموشند

غزل شمارهٔ 1400: به گفتگوي كسان مردمي كه مي لافند

به گفتگوي كسان مردمي كه مي لافند****چو خط به معني خود نارسيده حرافند

مباش غره انصاف كاين نفس بافان****به پنبه كاري مغز خيال ندافند

توانگري كه دم از فقر مي زند غلط است****به موي كاسهٔ چيني نمد نمي بافند

تهيهٔ سپر از احتراز كن كامروز****به قطع هم بد ونيك زمانه سيافند

سخن چه عرض نجابت دهد در آن محفل****كه سيم و زر نسبان همچو جدول اشرافند

غرض ز صحبت اگر پاس آبرو باشد****حذر كنيد كه ابناي جاه اجلافند

در بهشت معاني به رويشان مگشا****كه اين جهنمي چند ننگ اعرافند

به علم پوچ چوجهل مركبند بسيط****به فطرت كشفي درسگاه كشافند

ز وضعشان مطلب نيم نقطه همواري****كه يك قلم به خم و پيچ سركشي كافند

تمام بيهوده گويند و نازكي اين است****كه چشم بر طمع ربشخند انصافند

ازين خران مطلب مردمي كه چون گرداب****به موج آب مني غرق تا لب نافند

به خاك تيره مزن نقد ابرو بيدل****درين دياركه كوران چند صرافند

غزل شمارهٔ 1401: چه بوربا و چه مخمل حجاب مي بافند

چه بوربا و چه مخمل حجاب مي بافند****به هر چه ديده گشاديم خواب مي بافند

قماش كسوت هستي نمي توان دريافت****حرير وهم به موج سراب مي بافند

نفس چه سحر طرازد به عرض راحت ما****درين طلسم همين پيچ وتاب مي بافند

ز لاف ما و من اي بيخودان پوچ قماش****كتان به كارگه ماهتاب مي بافند

ز تار و پود هجوم خطش مشو غافل****كه بهر فتنه ي آن چشم خواب مي بافند

به كارگاه نفس ره نبرده اي كانجا****هزار ناله به يك رشته تاب مي بافند

كمند سعي جهان جز نفس درازي نيست****چو عنكبوت سراسر لعاب مي بافند

عبث به فكر قماش ثبات جامه مدر****به عالمي كه تويي انقلاب مي بافند

به وهم خون شدهٔ كو چمن كجاست بهار****هنوز رنگ به طبع سحاب مي بافند

ز تيغ يار سر ما بلند شد بيدل****به موج خيمهٔ ناز حباب مي بافند

غزل شمارهٔ 1402: قماش رنگ ز بس بي حجاب مي بافند

قماش رنگ ز بس بي حجاب مي بافند****به روي گل ز دريدن نقاب مي بافند

مباش منكر اسرار سينه چاكي ما****به كارگاه سحر آفتاب مي بافند

ز زخم تيغ حوادث توان شدن ايمن****به جوشني كه ز موج شراب مي بافند

به يك نفس سر بي مغز مي خورد بر سنگ****جدا ز پشم كلاه حباب مي بافند

درين چمن كه هوا داغ شبنم آراييست****تسلّيي به هزار اضطراب مي بافند

تو خواه مرگ شمر خواه زندگي انديش****همين به طبع كتان ماهتاب مي بافند

كراست تاب رسايي بحث فرصت عمر****گسسته است نفس تا جواب مي بافند

توان شناخت ز باريك ريشي انفاس****كه در قلمرو هستي چه باب مي بافند

كباب شد عدم ما ز تهمت هستي****بر آتشي كه نداريم آب مي بافند

ز گفت وگو به غبارم نظر متن بيدل****كه بهر چشم ز افسانه خواب مي بافند

غزل شمارهٔ 1403: دلها تامل آينهٔ حسن مطلقند

دلها تامل آينهٔ حسن مطلقند****چندانكه مي زنند نفس شاهد حقند

طبعت مباد منكر موهومي مثال****كاين نقشها به خانهٔ آيينه رونقند

چون گردباد فاخته هاي رياض انس****هرچند مي پرند به گردون مطوقند

در مكتب ادب رقمان رموز عشق****كام و زبان بهم چو قلمهاي بي شقند

جز مكر در طبيعت زهاد شهر نيست****اين گربه طينتان همه يك چشم ازرقند

در جنتي كه وعدهٔ نعمت شنيده اي****آدم كجاست اكثر سكانش احمقند

اين هرزه فطرتان به هر علم و فن دخيل****در نسخهٔ قديم عبارات ملحقند

شرم طلب هم آينه دار هدايتي است****پلها بر اين محيط نگون گشته زورقند

بيدل كباب سوختگانم كه چون سپند****درآتشند وگرم شلنگ معلقند

غزل شمارهٔ 1404: شور اشكم گر چنين راه تپش سر مي كند

شور اشكم گر چنين راه تپش سر مي كند****تردماغيهاي دريا نذر گوهر مي كند

حسرت جاويد هم عيشي ست اين مخمور را****جام مي گردد اگر خميازه لنگر مي كند

كاش با آيينه سازيها نمي پرداختيم****وقت ما را صافي دل هم مكدر مي كند

جوهر آيينه عرض حيرت احوال ماست****ناله را فكر ميانت سخت لاغر مي كند

آب مي گردد تغافل خنجر ناز ترا****سرمه در تيغ نگاهت كار جوهر مي كند

مي چكد خون تمنا از رگ نظاره ام****بس كه بي رو تو مژگان كار نشتر مي كند

هيچكس يارب خجالت كيش بيدردي مباد****ديدهٔ ما را غبار بي نمي تر مي كند

اي بسا بلبل كزين گلزار بال افشاند و رفت****بسمل ما نيز رقص وحشتي سر مي كند

اينكه مي گويند عنقا نقش وهمي بيش نيست****ما همان نقشيم اما كيست باور مي كند

آب و گوهر در كنار بيخودي آسوده اند****موج ما را اضطراب دل شناور مي كند

هيچكس در باغ امكان كامياب عيش نيست****گر همه گل باشد اينجا خون به ساغر مي كند

فقر هم در عالم خود سايه پرورد غناست****آرميدنهاي ساحل نازگوهر مي كند

يمن آگاهي ندارد رغبت گفت و شنود****اينقدر افسانه آخرگوش ما كر مي كند

حسرت ساحل مبر بيدل كه در درياي عشق****كم كسي بي خاك گشتن خاك بر سر كند

غزل شمارهٔ 1405: نشد آنكه شعلهٔ وحشتي به دل فسرده فسون كند

نشد آنكه شعلهٔ وحشتي به دل فسرده فسون كند****به زمين تپم به فلك روم چه جنون كنم كه جنون كند

به فسانهٔ هوس طرب تهي از خوديم و پر از طلب****چه دمد ز صنعت صفر ني بجز اينكه ناله فزون كند

به خيال گردش چشم او چمني ست صرف غبار من****كه ز دور اگر نظرم كني مژه كار بوقلمون كند

ز جراحت دل ناتوان به خيال او ندهم نشان****كه مباد آن كف نازنين به فسوس سايد و خون كند

به چنين زبوني دست و دل ز صنايع املم خجل****كه سر خسي اگرش دهم به هزار خانه ستون كند

كف پا عروج

جبين شود، بن خاك عرش برين شود****شود آنچنان و چنين شود كه علاج همت دوا كند

نه فسانه ساز حلاوتي نه ترانه مايهٔ عشرتي****به فسون ز پردهٔ گوش ما چه اميد پنبه برون كند

نزدم ز قسمت خشك و تر، به تردد هوس دگر****كه نهال بخت سياه اگر گلي آورد شبيخون كند

چمن تحير بيدلم كه سحاب رشحهٔ خامه اش****به تأملي گهر افكند سر قطره اي كه نگون كند

غزل شمارهٔ 1406: باز مخمور است دل تا بيخودي انشا كند

باز مخمور است دل تا بيخودي انشا كند****جام در حيرت زند ايينه را مينا كند

زندگاني گو مده از نقش موهومم نشان****عكس را غم نيست گر آيينه استغنا كند

رفته ايم از خود به دوش آرميدن چون غبار****آه از آن روزي كه بيتابي طواف ما كند

ناله شو تا از هواي فامت او بگذري****هركه از خود رفت سير عالم بالا كند

انجمن پرداز وهمم چون حباب از خامشي****به كه بگشايم لبي تا از خودم تنها كند

مگذر از كوشش مبادا روزگار حيله جو****پايمال راحتت چون صورت ديبا كند

در عدم ما نيز ياد زندگي خواهيم كرد****شعلهٔ خاموش اگر ياد تپيدنها كند

بار تسليمي اگر چون سايه يابد پيكرم****تا در او خاك عالم را جبين فرسا كند

نالهٔ دردي به ساز خامشي گم گشته ام****شوق غماز است مي ترسم مرا پيدا كند

بي طواف خويش در بزم وصالش بار نيست****در دل دريا مگر گرداب راهي واكند

اي خوش آن شور طرب جوش خمستان فنا****كز گداز خود دل هر ذره را مينا كند

سنگ راه خود شمارد كعبه و بتخانه را****هركه چون بيدل طواف گوشهٔ دلها كند

غزل شمارهٔ 1407: دل پا شكسته حق طلب به رهت چگونه ادا كند

دل پا شكسته حق طلب به رهت چگونه ادا كند****كه چو موج گوهرش از ادب ندويدن آبله پا كند

نفس رميده گر از خودم نشود كفيل برآمدن****چو سحر دماغ طرب هوس به چه بام كسب هوا كند

مشنو ز ساز گداي من بجز اين ترانه نواي من****كه غبار بي سر و پاي من به رهت نشسته دعا كند

به جهان عشوه چو بوي گل نخوري فريب شكفتگي****كه به بيم غنچه تبسمت ز هزار پرده جدا كند

نه به ديده ها ز عيان اثر نه به گوشها ز بيان خبر****به گشاد روزن بام و در، كسي از كسي چه حيا كند

نشود مقلد راز دل به هوس محقق مستقل****ز

غرور اگر همه ناوكت به نشان رسدكه خطاكند

به هزار پيچ و خم هوس گره است سلسلهٔ نفس****چقدر طبيعت ازين و آن گسلدكه رشته رسا كند

به غبار قافلهٔ عدم بروآنقدركه ز خود روي****نشده است گم دل عاقلي كه تلاش بانگ درا كند

شود آب انجمن حيا به فسوس دست مروتت****كه دفي به آن همه بيحسي ز طپانچهٔ تو صدا كند

رگ خواب راحت عاجزان مگشا به نشتر امتحان****كه به پهلوبت ستم است اگر ني بورس با مژه واكند

كف دست سوده به يكدگر چمن طراوت بيدلي****كه ز صد بهار گل اكتفا به همين دو برگ حنا كند

غزل شمارهٔ 1408: شور ليلي كو كه باز آزايش سودا كند

شور ليلي كو كه باز آزايش سودا كند****خاك مجنون را غبار خاطر صحرا كند

مي دهد طومار صد مجنون به باد پيچ و تاب****گردبادي گر ز آهم جلوه در صحرا كند

در گلستاني كه رنگ جلوه ريزد قامتت****تا قيامت سرو ممكن نيست سر بالا كند

مي تواند از دل ما هم طرب ايجاد كرد****از گداز سنگ سوداگر كسي مينا كند

آسمان دارد ز من سرمايهٔ تعمير درد****بشكند رنگم به هرجا ناله اي برپا كند

خاكم از آسودگي شيرازهٔ صد كلفت است****كو پريشاني كه باز اين نسخه را اجرا كند

آن سوي ظلمت بغير از نور نتوان يافتن****روي در مولاست هركس پشت بر دنيا كند

عاقبت نقشي بر آب است اعتبارات جهان****نام جاي خود چه لازم در نگينها واكند

برده ام پيش از دو عالم دعوي واماندگي****آسمان مشكل كه امروز مرا فردا كند

گفتگو از معني تحقيق دارد غافلت****اندكي خاموش شو تا دل زبان پيرا كند

كام عيشي تر نشد از خشك مغزيهاي دهر****شيشه بگدازد مگر تا مي به جام ما كند

بپدل اسباب جهان را حسرتت مشاطه است****زشتي هر چيز را نايافتن زيبا كند

غزل شمارهٔ 1409: كو جنون تا عقدهٔ هوش از سر ما واكند

كو جنون تا عقدهٔ هوش از سر ما واكند****وهم هستي را سپند آتش سودا كند

از بساط خاكدان دهر نتوان يافتن****آن قدر گردي كه تعمير شكست ما كند

بعد از اين آن به كه خاموشي دهد داد سخن****گوهر معني كسي تا كي زبان فرسا كند

عجز ما را ترجمان غفلت ما كرده اند****تا همان واماندگي تعبير خواب پا كند

برنيايد تا ابد از حيرت شكر نگاه****هركه چون تصوير بر نقّاش چشمي واكند

بادپيماي سبك مغزي ست هركس چون حباب****ساغر خود را نگون در مجلس دريا كند

بعد عمري آن پري گرم التفات دلبري ست****مي روم از خود مبادا ياد استغنا كند

قيمت وصلش ندارد دستگاه كاينات****نقد ما هيچ است

شايد هم به ما سودا كند

بي تكلّف صنعت معمار عشقم داغ كرد****كز شكست هر دو عالم ناله اي برپا كند

بي بريها را علاجي نيست شايد چون چنار****دست برهم سودن ما آتشي پيدا كند

عبرت من چاشني گير از شكست عالمي ست****هرچه گردد توتيا، چشم مرا بينا كند

چاره دشوار است بيدل شوخي نظاره را****شرم حسن او مگر در ديدهٔ ما جا كند

غزل شمارهٔ 1410: هر سخن سنجي كه خواهد صيد معنيها كند

هر سخن سنجي كه خواهد صيد معنيها كند****چون زبان مي بايد اول خلوتي پيدا كند

زينهار از صحبت بد طينتان پرهيز كن****زشتي يك رو هزار آيينه را رسوا كند

عمرها مي بايدت با بي زباني ساختن****تا همان خاموشي ات چون آينه گويا كند

مي كشد بر دوش صد توفان شكست حادثات****تا كسي چون موج از اين دريا سري بالا كند

هرزه گرد از صحبت صاحب نظرگيرد حيا****آب گردد دود چون در چشم مردم جاكند

آه گرمي صيقل صد آينه دل مي شود****شعله اي چون شمع چندين داغ را بينا كند

بي گداز خود علاج كلفت دل مشكل است****كيست غير از آب گشتن عقد گوهر واكند

مي دمد صبح از گريبان صفحهٔ آيينه را****از تماشاي خطت گر جوهري انشا كند

شانه را اقبال گيسويت ختن سرمايه كرد****وقت رندي خوش كه با چاك جگر سودا كند

خاك مجنون را عصايي نيست غير ازگردباد****ناله اي كو تا بناي شوق ما برپا كند

سخت دور افتاده ايم از آب و رنگ اعتبار****زين گلستان هركه بيرون جست سير ما كند

بي خطايي نيست بيدل اضطراب اهل درد****اشك چون بيتاب گردد لغزشي پيدا كند

غزل شمارهٔ 1411: از قضا بر خوان ممسك گر كسي نان بشكند

از قضا بر خوان ممسك گر كسي نان بشكند****تا قيامت منتش بي سنگ دندان بشكند

راحت اهل وفا خواهي مخواه آزار دل****تا مباد اين شيشه بزم مي پرستان بشكند

اينچنين كز عاجزي بي دست و پا افتاده ايم****رنگ هم از سعي ما مشكل كه آسان بشكند

بحر لبريز سرشك از پيچ وتاب موج ها ست****آب مي گردد در آن چشمي كه مژگان بشكند

زبر چرخ آرامها يكسركمينگاه رم است****گرد ما آن به كه بيرون زين بيابان بشكند

ساغر قربانيان از گردش افتاده ست كاش****دور مژگاني خمار چشم حيران بشكند

وحشتي دارم درين گلشن كه چون اوراق گل****رنگ اگر درگردش آرم طرف دامان بشكند

يك تامل گر شود صرف خيال نيستي****اي بسا گردن كه از بار گريبان بشكند

عجز بنيادي بر اسباب تجمل ناز چند****رنگ مي بايد كلاه ناتوانان

بشكند

درگلستاني كه نالد بيدل از شوق رخت****آه بلبل خار در چشم بهاران بشكند

غزل شمارهٔ 1412: هر كجا سعي جنون بر عزم جولان بشكند

هر كجا سعي جنون بر عزم جولان بشكند****كوه تا دشت از هجوم ناله دامان بشكند

دل به خون مي غلتد از ياد تبسّمهاي يار****همچو آن زخمي كه بر رويش نمكدان بشكند

مي دمد از ابرويش چيني كه عرض شوخيش****پيچ و تاب ناز در شاخ غزالان بشكند

دل شكستن زلف او را آنقدر دشوار نيست****مي تواند عالمي فكر پريشان بشكند

برنمي دارد تأمل نسخهٔ ديوانگي****كم كسي انديشه بر مضمون عريان بشكند

بر تغافلخانهٔ ابروي او دل بسته ايم****يارب اين مينا همان بر طاق نسيان بشكند

هيچكس در بزم ديدار آنقدر گستاخ نيست****اي خدا در ديدهٔ آيينه مژگان بشكند

كوه هم از ناله خواهد رنگ تمكين باختن****گر دل دانا به حرف پوچ نادان بشكند

با درشتان ظالمان هم بر حساب عبرتند****سنگ اگر مرد است جاي شيشه سندان بشكند

لقمه اي بر جوع مردمخوار غالب مي شود****به كه دانا گردن ظالم به احسان بشكند

بي مصيبت گريه بر طبع درشتت سود نيست****سنگ در آتش فكن تا آبش آسان بشكند

بر سر بي مغز بيدل تا به كي لرزد دلت****جوز پوچ آن به كه هم در دست طفلان بشكند

غزل شمارهٔ 1413: حسن كلاه هوسي گر به تجمل شكند

حسن كلاه هوسي گر به تجمل شكند****به كه دل از ما ببرد بر سر كاكل شكند

بس كه به گلزار وفا مشترك افتاده حيا****رنگ گل آيد به صدا گر پر بلبل شكند

مجملت آمد به نظر پردهٔ تفصيل هدر****جزو پراكنده مباد آينه ي كل شكند

شمع عا بساط طرب است آنكه درتن دشت قعب****سر به هوا پاي به دامان توكل شكند

خواجه ز رنج كر و فر، ازچه برد بوي اثر****باز ندارد همه گر پشت خر از جل شكند

در ادب بدگهران موعظهٔ شرم مخوان****گردن اين خيره سران گر شكند غل شكند

پايهٔ اقبال بلند آنهمه چون شمع مچين****كاخركارت به عرق شرم تنزل شكند

از طلب هرزه درا چند دهي زحمت پا****كاش درين بحر سراب

آبله اي پل شكند

دل چه كند با من وما تا شود ايمن زبلا****كوه هم آخر ز صدا شيشه به قلقل شكند

سيري چشم است همان جرعه كش دور غنا****رنگ خمار تو مگر اين دو قدح مل شكند

صبح زشبنم همه تن چشم شد ازشوق چمن****هركه درين باغ رسيد آينه بر گل شكند

انجمني راكه دهند آب زتوصيف خطت****دود چراغش همه شب طرهٔ سنبل شكند

چرخ محال است دهد داد دل بيدل ما****گردش آن چشم مگر جام تغافل شكند

غزل شمارهٔ 1414: لاغري آن همه زين مرحله دورم افكند

لاغري آن همه زين مرحله دورم افكند****كه به غربتكدهٔ ديدهٔ مورم افكند

ذره تا مهر كس از فقر من آگاه نشد****خاك در چشم جهان پيكر عورم افكند

چه توان كرد نفس گرم نجوشيد به حرص****سردي آتش دل نان ز تنورم افكند

پيش پا ديدن افسون تميز بد و نيك****ذلّتي بود كه از بام حضورم افكند

علم بيحاصلي از سير كمالم واداشت****آگهي آبله در پاي شعورم افكند

ذوق وصلي كه به امّيد دلي خوش مي كرد**** لن تراني شد و در آتش طورم افكند

خواندم از گردش پيمانهٔ تحقيق خطي****كه به ظلمتكدهٔ حيرت نورم افكند

ناتواني چو غبار از فلك آن سو مي تاخت****طاقت خون شده در خاك به زورم افكند

هيچ كافر نشود محرم انجام نفس****واقف مرگ شدن زنده به گورم افكند

يارب از خاطر ناز تو فراموش شود****آن خيالات كه از ياد تو دورم افكند

سبب قيد علايق ز خرد پرسيدم****گفت در چاه همين فطرت كورم افكند

چرخ از پهلوي خاك اين همه چيده ست بلند****عجز بيدل به جنونزار غرورم افكند

غزل شمارهٔ 1415: كلاه هركه فلك بر سماك مي فكند

كلاه هركه فلك بر سماك مي فكند****سرش چو آبله آخر به خاك مي فكند

به گم شدن چو نگين بي نياز شهرت باش****كه ناز نام تو را در مغاك مي فكند

چو صبح تا ز گريبان سري برون آري****زمانه رخت تو بر دوش چاك مي فكند

به كارگاه تعين كه لاشريك له است****خلل اگر فكند اشتراك مي فكند

ز جوش گريهٔ مستانه اي كه دارد ابر****چه شيشه ها كه نه در پاي تاك مي فكند

ز امتلا مپسنديد خواري نعمت****كه شاخ ميوه ز سيري به خاك مي فكند

عرق كه جبههٔ تسليم سرفكندهٔ اوست****گره به رشتهٔ ما شرمناك مي فكند

رهت گل است به آهستگي قدم بردار****كه جهد لكه به دامان پاك مي فكند

ز عاجزي در اقبال امن زن بيدل****كه طاقتت به جهان هلاك مي فكند

غزل شمارهٔ 1416: اگر از گدازم نمي گل كند

اگر از گدازم نمي گل كند****دو عالم ز من شيشه پُر مل كند

محيط است چون محو گردد حباب****ز خود گم شدن جزو را كل كند

غباري كه دل اوج پرواز اوست****به گردون رسد گر تنزل كند

به هر ششجهت جلوه پيچيده است****كسي تاكي از خود تغافل كند

زكيفيت اين بهارم مپرس****مژه گر گشايي قدح گل كند

به سوداي زلف تو دود دماغ****به سر پيچد و ناز كاكل كند

زفكرخطت جوهرآينه****خسك وقف جيب تأمل كند

تردد خجالت كش دست و پاست****كسي تاكجاها توكل كند

خزان طرب بي دماغي مباد****بهار است اگر شيشه قلقل كند

به تدبير ازين بحر نتوان گذشت****شكستي ست گر موج ما پل كند

سر ما نگردد ز دور هوس****اگر چرخ ترك تسلسل كند

شود سفله از صوف و اطلس بزرگ****خران را اگر آدمي جل كند

خنك تر ز زاغ است تقليد كبك****كه هندوستاني تمغل كند

به رنگي ست بيدل پريشاني ام****كه از سايه ام طرح سنبل كند

غزل شمارهٔ 1417: اگر معني خامشي گل كند

اگر معني خامشي گل كند****لب غنچه تعليم بلبل كند

بساط جهان جاي آرام نيست****چرا كس وطن بر سر پل كند

درين انجمن مفلسان خامشند****صراحي خالي چه قلقل كند

قبا كن در بن باغ جيب طرب****كه از لخت دل غنچه فرگل كند

زبان را مكن پر فشان طلب****مبادا چراغ حيا گل كند

مكش سر ز پستي كه آواز آب****ترقي بقدر تنزل كند

چه سيل است يارب دم تيغ او****كه چون بگذرد از سرم پل كند

من و ياد حسني كه در حسرتش****جگر دامن ناله پرگل كند

ز رمز دهانش نبايد اثر****عدم هم به خود گر تامل كند

ز بيداد آن چشم نتوان گذشت****دلي را كه او خون كند مل كند

ز بس قهر و لطفش همه خوش اداست****نگه مي كند گر تغافل كند

دلت بي دماغ ست بيدل مباد****به تعطيل حكم توكل كند

غزل شمارهٔ 1418: تقليد از چه علم به لافم علم كند

تقليد از چه علم به لافم علم كند****طوطي ني ام كه آينه بر من ستم كند

سعي غبار من كه به جايي نمي رسد****با دامنش زند اگر از خويش رم كند

انگشت زينهار دميديم و سوختيم****كوگردني دگركه كشد شمع و خم كند

بر باد رفت آمد و رفت نفس چوصبح****فرصت نشد كفيل كه فهم عدم كند

آسوده خاك شوكه مبادا به حكم وهم****عمر نفس شمار حساب قدم كند

باليده است خواجهٔ بي حس به ناز جاه****مردار آفتاب مقابل ورم كند

خودسنجي ات به پلهٔ پستي نشانده است****جهدي كه سنگ كوه وقار توكم كند

هرجا عدم به تهمت هستي رسيده است****بايد حيا به لوح جبينم رقم كند

پرواز مي كنم چه كنم جاي امن نيست****دامي نبيافتم كه پرم را بهم كند

خجلت گداز عفو نگردي كه آفتاب****گر دامن تو خشك كند جبهه نم كند

توهيچ باش و، علم وعمل ها به طاق نه****گو خلق هرزه فكر حدوث و قدم كند

بيدل ازابن ستمكده بيكس گذشته ام****كو سايه اي كه بر سر خاكم كرم كند

غزل شمارهٔ 1419: از بسكه به تحصيل غنا حرص توجان كند

از بسكه به تحصيل غنا حرص توجان كند****قبر است نگيني كه به نام تو توان كند

جزتخم ندامت چه كند خرمن ازبن دشت****بيحاصل جهدي كه زمين دگران كند

چون شمع درين ورطه فرو رفت جهاني****رستن چه خيال است ز جاهي كه زبان كند

امروز به حكم اثر لاف تهور****رستم زن مردي ست كه بال مگسان كند

در هر كف خاكي دو جهان ريشهٔ مستي است****با قوت تقوا نتوان بيخ رزان كند

زهاد ز بس جان به لب صرفهٔ ريشند****در ماتم اين مرده دلان مو نتوان كند

فرياد كه راهي به حقيقت نگشوديم****نقبي كه به دل كند نفس سخت نهان كند

چون غنچه به جمعيت دل ساخته بوديم****اين عقده كه واكردكه ما را ز ميان كند

در دل هوسي پا نفشرد از رم فرصت****هر سبزه كه برريشه زد اين آب روان كند

پيچ و خم اين عقده گشوديم به پيري****يعني كه به دندان نتوان دل ز جهان كند

بيدل نه به دنياست

قرارت نه به عقبا****خورده است خدنگ تو ازين هفت كمان كند

غزل شمارهٔ 1420: لمعهٔ مهرش دمي كاينه تابان كند

لمعهٔ مهرش دمي كاينه تابان كند****شرم به چشم جهات سايهٔ مژگان كند

گر به تغافل دهد جلوه عنان نگاه****خانهٔ صد آينه يك مژه وبران كند

حسن عرقناك او محرمي دل نخواست****آتش غيرت كجاست كاين ورق افشان كند

هرزه دو مطلبم كاش چو موج گهر****آبله ام يك نفس محرم دامان كند

فو ت زمان حضور آينهٔ دل شكست****يأس كنون جاي مو ناله پريشان كند

در بن دندان شوق حسرت كنج لبي ست****گر بگزم پشت دست بوسه چراغان كند

در برم از نيستي جامهٔ پوشيده اي ست****تاكي از اين كسوتم رنگ تو عريان كند

شبهه نچيند بساط در ره تسليم عشق****آب ز عكس غريق آينه پنهان كند

با همه واماندگي شوق گر آيد بجوش****آبلهٔ پا چو شمع بر مژه توفان كند

گر سر مجنون او گردشي آرد به عرض****دشت و در از گردباد رو به گريبان كند

عالم تصوير وهم صيد فريبم نكرد****كافر آن غمزه را بت چه مسلمان كند

بيدل ز آن نرگسم جرات بيداد كو****سرمه ز خاكم مگر بالد و افغان كند

غزل شمارهٔ 1421: هرجا خرام ناز تو تمكين عيان كند

هرجا خرام ناز تو تمكين عيان كند****حيرت در آب آينه كشتي روان كند

زخمي كه خندد از دم تيغ تبسمت****خون چكيده را چمن زعفران كند

چشمت به محفلي كه تغافل كند بلند****ني هم به ميل سرمه نياز فغان كند

از فرصت گذشته رسيدن گذشته گير****رنگ پريده در چه بهار آشيان كند؟

خاموش باش بر در دل ورنه بي ادب****هر دم زدن يك آينه وارت زيان كند

از فعل زشت دشمن آسايش خوديم****ما را مگر به خويش حيا مهربان كند

آن شعله طينتم كه پي طعمهٔ گداز****مغزم چو شمع پرورش استخوان كند

تغيير پهلويم ستم است از هجوم درد****ترسم كه بورياي مرا نيستان كند

در خاك من غبار فنا نيست پرفشان****خواب عدم كجا مژه ام را گران كند

بسمل صفت به سكته رسانيده ام ورق****سطري ز خون مگر سبقم را روان كند

باور نداشتم

كه غبار مرا چو صبح****دامان چيده تا به فلك نردبان كند

تمثال من چو صورت عنقا همين صداست****چيزي ني ام كه آينه ام امتحان كند

اي آينه عيوب مثالم به رو ميار****بگذار تا عرق ته آبم نهان كند

بيدل مخوان فسانهٔ بخت سياه من****كافاق را مباد چو شب سرمه دان كند

غزل شمارهٔ 1422: اشك گهر طينت ما راه تپش سر نكند

اشك گهر طينت ما راه تپش سر نكند****طفل دبستان ادب اين سبق از بر نكند

وسوسه بر هم نزند رابطهٔ ساز يقين****كوه گران حوصله را ناله سبكسر نكند

منفعليهاي زمان فطرت ما را چه زيان****عبرت تمثال محيط آينه را تر نكند

عالم اسباب فنا چند دهد فرصت ما****اشك به دوش مژه ها آنهمه لنگر نكند

شبنم بي بال و پريم آينه پرداز تري****طاقت ما غير عرق پيشهٔ ديگر نكند

تاب و تب عشق و هوس نيست كفيل دو نفس****صبح طربگاه شرر خنده مكرر نكند

شد ز ازل چهره گشا عجز ز پيدايي ما****مو ننهد پا به نمو تا قدم از سر نكند

دل بگدازيد به غم ديده رسانيد به نم****شيشه خمي تا نخورد باده به ساغر نكند

نيست ز هم فرق نما انجمن و خلوت ما****طاير گلزار يقين سر به ته پر نكند

بيدل از انجام نفس هركه برد بوي اثر****گر همه آفاق شود ناز كر و فر نكند

غزل شمارهٔ 1423: طبع دانا الم دهر مكدر نكند

طبع دانا الم دهر مكدر نكند****گرد بر روي گهر آن همه لنگر نكند

به خيالي نتوان غرهٔ تحقيق شدن****گر همه حسن دمد آينه باور نكند

مي دهد عاقبت كار حسد سينه به زخم****بدرگي تا به كجا تكيه به نشتر نكند

در خرابات شياطين نسبان بسيارند****دختر رز جلبي نيست كه شوهر نكند

بي زري ممتحن جوهر انساني نيست****آدم آنست كه مال و حشمش خر نكند

شيشهٔ حرص به صهباي قناعت پركن****كز تنگ حوصلگي ناله به ساغر نكند

مجلس آراي هوس با تو حسابي دارد****تا نسوزد دلت آرايش مجمر نكند

به نگاهي چو شرر قانع پيدايي باش****تا ترا در نظر خلق مكرر نكند

شبنم گلشن ايجاد خجالت دارد****صبح تصوير بر آ تا نفست تر نكند

شوق دل حسرت گلزار حضوري دارد****همچو طاووس چرا آينه دفتر نكند

خاك درگاه مذلت ز چه اكسيركم است****كيميا گو مس بيقدر مرا زر

نكند

عشوهٔ الفت دنيا نخرد بيدل ما****نقد دل باخته سوداي محقر نكند

غزل شمارهٔ 1424: هوس جنون زدهٔ نفس به كدام جلوه كمين كند

هوس جنون زدهٔ نفس به كدام جلوه كمين كند****چو سحر به گرد عدم تند كه تبسم نمكين كند

ز چه سرمه رنج ادب كشم كه خروش جنون حشم****به هزار عرصه كشد الم نفسي كه پرده نشين كند

ز خموشي ادب امتحان به فسردگي نبري گمان****كه كمند نالهٔ عاشقان لب برهم آمده چين كند

سر بي نيازي فكر را به بلنديي نرسانده ام****كه به جز تتبع نظم من احدي خيال زمين كند

زفسون فرصت وهم و ظن بگداخت شيشهٔ ساعتم****كه غبار دل به هم آرد و طلب شهور و سنين كند

ز بهار عبرت جزوكل به گشاد يك مژه قانعم****چه كم است صيقلي از شرر كه نگاه آينه بين كند

پي عذر طاقت نارسا، برو آنقدركه كشد دلت****ته پاست منزل رهروي كه به پشت آبله زين كند

نه بقاست مايهٔ فرصتي نه نفس بهانهٔ شهرتي****به خيال خنده زندكسي كه تلاش نقش نگين كند

چقدر در انجمن رضا، خجل است جرأت مدعا****كه دل از فضولي نارسا، هوس چنان و چنين كند

ز حضور شعلهٔ قامتي ز خيال فتنه علامتي****نرسيده ام به قيامتي كه كسي گمان يقين كند

به چه ناز سجده اداكند، به در تو بيدل هيچكس****كه به نقش پا برد التجا و خطي نياز جبين كند

غزل شمارهٔ 1425: وهم بلند وپست جاه چند دلت سيه كند

وهم بلند وپست جاه چند دلت سيه كند****گر گذري ز بام و در سايه بساط ته كند

رفع غبار وهم و ظن آن همه كذب داشته ست****يك مژه گر به هم خورد نقش جهان تبه كند

داد نشان ميكشان گر ندهد سپهر دون****جام پر و تهي همان كار هلال و مه كند

جمع شدن به جيب خويش مغتنم نفس شمار****يك گره است شش جهت كس به دل كه ره كند

شمع به حسرت فنا تا به سحر درآتش است****كاش نسيم دامني بيگه ما پگه كند

محو صفاي شوق باش تا به طربگه حضور****سير هزار رنگ گل آينه بي نگه

كند

طبع فضول ظالم است دادش از انفعال خواه****خجلت اگر زند به سنگ روي عرق سيه كند

در طلب غنا چو شمع جبهه به عجز سودن است****آبله بشكند به پا تا سر ما كله كند

بعد تهي شدن ز خويش واشدنت چه فايده****شرم كن از حساب اگر، صفر، يك تو، ده كند

غير توقع كرم هيچ نداشت زندگي****فال وجود زد عدم تا دو نفس نگه كند

گر نه به عرض مدعا خاك در فنا شود****بيدل نااميد ما رو به چه بارگه كند

غزل شمارهٔ 1426: بادهء تحقيق را ظرف هوس تنگي كند

بادهء تحقيق را ظرف هوس تنگي كند****در بر آتش لباس خار و خس تنگي كند

درد را جولا نگهي چون سينهٔ عشاق نيست****بر فغان مشكل كه آغوش جرس تنگي كند

بر جنون مي پيچم واز خويش بيرون مي روم****گردباد شوق را تاكي نفس تنگي كند

عيش رسوايي به كارم كوچه گردان وفاست****اي خوش آن وضعي كزو خلق عسس تنگي كند

در خيال راحت از فيض تپيدن غافليم****آشيان اي كاش بر ما چون قفس تنگي كند

همچو آن سوزن كه درماند ز تار نارسا****عمر رنگ سعي بازد چون نفس تنگي كند

نه فلك در وسعت آباد دل ديوانه ام****هست خلخالي كه در پاي مگس تنگي كند

غنچه بر يك مشت زر صد رنگ خست چيده است****اينقدر يارب مبادا دست كس تنگي كند

شكوه مردم ز گردون بيدل از كم وسعتي ست****ناله در پرواز آيد چون قفس تنگي كند

غزل شمارهٔ 1427: مشرب عشاق بر وضع هوس تنگي كند

مشرب عشاق بر وضع هوس تنگي كند****عالم عنقا به پرواز مگس تنگي كند

واصل مقصد ز خاموشي ندارد چاره اي****چون به منزل آمد آواز جرس تنگي كند

سيري از شوخي ندارد طفل آتش خوي من****اشك را كي در دويدن ها نفس تنگي كند

انتظار بيخودي ما را جنون پيمانه كرد****خلق مستان از شراب ديررس تنگي كند

بوي گل در رنگ دزدد بال پرواز نفس****باغ امكان بي تو از آهم ز بس تنگي كند

ديده بي رويت ندارد طاقت تشويش غير****آن چه بر گل واشود بر خار و خس تنگي كند

بي دماغ دستگاه مشرب يكتايي ام****خانهٔ آيينهٔ ما بر دو كس تنگي كند

كيسه پردازان افلاس از فضولي فارغند****بي گشادي نيست گر دست هوس تنگي كند

عالمي را الفت جسم از عدم دلگير كرد****بر قفس پرورده بيرون قفس تنگي كند

چون سحر بيدل من و هستي تعب پيراهني****كز حيا بر خويش تا بالد نفس تنگي كند

غزل شمارهٔ 1428: بسكه بي روپت بهارم كلفت انشا مي كند

بسكه بي روپت بهارم كلفت انشا مي كند****چون حنا رنگ از گراني سايه پيدا مي كند

گر نه باد صبح چين طره ات وا مي كند****نسخهٔ جمعيت ما را كه اجزا مي كند

عضو عضوم بسكه مي بالد به سوداي جنون****وسعت دامان داغ ايجاد صحرا مي كند

همت !ز تدبير بيجا تاكجا خجلت كشد****اي جنون رحمي كه ما را هوش رسوا مي كند

نسخهٔ هستي ز بس دقت سواد افتاده است****چشم برهم بسته حل اين معما مي كند

جنس درد بيكسي كم نيست در بازار ما****گر شنيدن مايه دارد ناله سودا مي كند

جلوه از شوخي نقاب حيرتي افكنده است****رنگ صهبا در نظرها كار مينا مي كند

ديده ما را خمار شوخي رفتار او****عاقبت خميازه اي نقش كف پا مي كند

چون شود بيحاصلي معلوم مطلب حاصل ست****حاجت ما را روا نوميدي ما مي كند

گر چنين بالد هواي پر فشانيهاي شوق****آه ما را ربشهٔ تخم ثريا مي كند

در شكست آرزو تعمير آزادي گم است****بال چون بر هم خورد پرواز

پيدا مي كند

سنگ بر تدبير زن كار كس اينجا بسته نيست****يك شكستن صد كليد از قفل انشا مي كند

رهبر مقصود بيدل وحشت از خويش است و بس****سيل چون مطلق عنان شد سير دربا مي كند

غزل شمارهٔ 1429: عاقبت در حلقهٔ آن زلف دل جا مي كند

عاقبت در حلقهٔ آن زلف دل جا مي كند****عكس در آيينه راه شوخيي وامي كند

غمزهٔ وحشي مزاجت در دل مجروح من****زخم ناخن را خيال موج دريا مي كند

سطر آهي تا نمايان شد دل از جا رفته است****خامهٔ الفت نمي دانم چه انشا مي كند

گه تغافل مي تراشد گاه نيرنگ نگاه****جلوه را آيينهٔ ما سخت رسوا مي كند

دامن مستي به آساني نمي آيد به دست****باده خونها مي خورد تا نشئه پيدا مي كند

در زيان خويش كوش اي آنكه خواهي نفع خلق****موميايي هم شكست خود تمنا مي كند

غنچه مي گويدكه اي در بندكلفت ماندگان****عقدهٔ دل را همين آشفتگي وامي كند

:نيست موجودي كه نبود غرقهٔ گرداب وهم****بحر هم عمري ست دست موج بالا مي كند

هستي بيحاصل ما بسكه مشتاق فناست****هركه گردد خاك دل انديشهٔ ما مي كند

خاكساران تا كجا دارند پاس آبرو****سايه را از عاجزي هركس ته پا مي كند

آشيان الفت دل چون نفس در راه ماست****ورنه ما را اينقدر پرواز عنقا مي كند

در بيابان طلب بيدل تأمل رهزن است****كار امروز ترا انديشه فردا مي كند

غزل شمارهٔ 1430: ساز امكان از شكست آواز پيدا مي كند

ساز امكان از شكست آواز پيدا مي كند****بال بر هم مي خورد پرواز پيدا مي كند

مي نهد پيش از سخن گردن به تيغ انفعال****چون قلم هركس كه شرح راز پيدا مي كند

پاس ناموس حيا هم نيست آسان دشتن****چون جبين برنم زند غمازپيدا مي كند

نور عبرت نيست دل را بي غبار حادثات****از شكست اين آينه پرداز پيدا مي كند

چون خط پرگار بر انجام مي سوزد نفس****تاكسي سررشتهٔ آغازپيدا مي كند

همچو شمع افسانهٔ دعوي مسلسل كرده اي****اين زبان آخر دهان گاز پيدا مي كند

چون نگه هر چند در مژگان زدن گم مي شويم****حسرت ديدار ما را باز پيدا مي كند

تا بود ممكن حديث پنبه بايد گوش كرد****نغمه ها اين محفل بي ساز پيدا مي كند

نفس كافر را مسلمان كن كمال اينست و بس****سحر چون باطل شود اعجاز پيدا مي كند

حسن بي ايجاد عشقي نيست در اقليم

ناز****گل چو موج رنگ زد گلباز پيدا مي كند

عجز چون موصول بزم كبر يا شد عجز نيست****گر نياز آنجا رساندي ناز پيدا مي كند

پا ز جوش آبله بيدل مقيم دامنست****هركه سامان كرد عجز اعزاز پيدا مي كند

غزل شمارهٔ 1431: هر نفس دل صدهزار انديشه پيدا مي كند

هر نفس دل صدهزار انديشه پيدا مي كند****جنبش اين دانه چندين ريشه پيدا مي كند

اقتضاي جلوه دارد اين قَدَر تمهيد رنگ****تا پري بي پرده گردد شيشه پيدا مي كند

شمع اين محفل مرا بر سوختن پروانه كرد****هركه باشد غيرت از هم پيشه پيدا مي كند

مرد را سامان غيرت عارضي نبود كه شير****ناخن و دندان همان در بيشه پيدا مي كند

در زوال عمر وضع قامت پيري بس است****نخل اين باغ ازخميدن تيشه پيدا مي كند

يأس دل كم نيست گر خواهي ز خود برخاستن****نشئه واري از شكست اين شيشه پيدا مي كند

حسرت پيكان او بي ناله نپسندد مرا****آخر اين تخم محبت ريشه پيدا مي كند

دل وفا، بلبل نوا، واعظ فسون عاشق جنون****هركسي در خورد همت پيشه پيدا مي كند

عرصهٔ آفاق جاي جلوهٔ يك ناله نيست****ني گره از تنگي اين بيشه پيدا مي كند

بيدل از سير تأمل خانهٔ دل نگذري****نقشها اين پردهٔ انديشه پيدا مي كند

غزل شمارهٔ 1432: گر طمع دست طلب وامي كند

گر طمع دست طلب وامي كند****بر قناعت خنده لب وامي كند

گرم مي جوشي به لذات جهان****اين شكر دكان تب وامي كند

موج گوهر باش كارت بسته نيست****ناخني دارد ادب وامي كند

فتح باب عافيت وقف كسي ست****كز جبين چين غضب وامي كند

شيشه مشكن ورنه دل هم زين بساط****راه كهسار حلب وامي كند

سايهٔ طوبي نباشد گو مباش****جاي ما برگ عنب وامي كند

اي چراغ محفل شيب و شباب****صبح ته گير آنچه شب وامي كند

شرم كم دارد ز ناموس عدم****هر كه طومار نسب وامي كند

پنبه از مينا به غفلت برمدار****اين پري بند قصب وامي كند

بي ادب بر غنچه نگشاييد دست****اين گره را گل به لب وامي كند

عقده ناپيداست در تار نفس****ليك بيدل روز و شب وامي كند

غزل شمارهٔ 1433: ميل هوس ز عافيتم فرد مي كند

ميل هوس ز عافيتم فرد مي كند****گر بشكنم كلاه دلم درد مي كند

تسليم تحفه اي ست كه طبعم بر اهل ذوق****چو ميوهٔ رسيده ره آورد مي كند

خال زباد تختهٔ خاك اختراع كيست****دل را خيال مهرهٔ اين نرد مي كند

پر در تلاش خرمي اين چمن مباش****افراط آب چهرهٔ گل زرد مي كند

رم مي خورد ز سايهٔ غيرت فسردگي****تمثال مرد آينه را مرد مي كند

از مي حذر كنيد كه اين دشمن حيا****كاري كه از ادب نتوان كرد مي كند

چيني علاج تشنگي حرص جاه نيست****آب سفال دل ز هوس سرد مي كند

زنگار اگرنه پردهٔ ناموس راز اوست****آيينه را خيال كه شبگرد مي كند

عزم فنا به شيشهٔ ساعت نهفته ايم****بيدل به پرده رفتن ماگرد مي كند

غزل شمارهٔ 1434: درگلستاني كه حسنش جلوه اي سر مي كند

درگلستاني كه حسنش جلوه اي سر مي كند****گل ز شبنم ديدهٔ حيران ساغر مي كند

بي تو طفل اشك مشتاقان ز درد بيكسي****گر همه در چشم غلتد خاك بر سر مي كند

همچو اشكم حسرت انديش نثار راه تست****هر صدف كز آبرو سامان گوهر مي كند

اعتمادي نيست بر جمعيت اجزاي ما****اين ورقها را هواي زلفت ابتر مي كند

موج آبش مي زند تيغ محرف بركمر****سرو هر گه طرز رفتار ترا سر مي كند

پاكبازان فارغند از تهمت آلودگي****حسرت ديدار گاهي چشم ما تر مي كند

از جنونم عالمي پوشيد چشم امتياز****هر كه عريان مي شود اين جامه در بر مي كند

مي دهد اجزاي رنگ و بوي جمعيت به باد****هر كه درس خنده اي چون غنچه از بر مي كند

راحتت فرش است اگر از وهم طاقت بگذري****ناتواني هر چه آيد پيش بستر مي كند

بيخود احرام گلزار خيال كيستم****گردش رنگم ره معشوقه اي سر مي كند

حيرت اظهاريم بيدل لذت تحقيق كو****هيچكس آگاهي از آيينه باور مي كند

غزل شمارهٔ 1435: اول در عدم دهنت باز مي كند

اول در عدم دهنت باز مي كند****تاكاف و نون تهيهٔ آواز مي كند

آهنگ صور خيز تو در هر نفس زدن****ساز هزار عالم ناساز مي كند

هرگاه مي دهي به زبان رخصت سخن****جبريل بال مي زند و ناز مي كند

نيرنگ اعتبار بهار تجددت****با هم چه رنگها كه نه گلباز مي كند

شام ابد به جيب تو سر مي برد فرو****صبح ازل زتو سخن آغاز مي كند

هر رنگ و بو كه مي دمد از نوبهار صنع****آيينهٔ خيال تو پرداز مي كند

گر فطرت تو پر نزند در فضاي قدس****خاك فسرده راكه فلكتاز مي كند

زبن باغ ني دميدن صبحي و ني گلي ست****سحرآفرين تبسمت اعجاز مي كند

اين عرصه تا كجا نشود پايمال ناز****رخش تعين تو تك و تاز مي كند

روز و شبي در انجمن اعتبار نيست****چشم تو مي زند مژه و باز مي كند

بيدل تآملي كه در اين گلشن خيال****رنگ شكستهٔ تو چه پرواز مي كند

غزل شمارهٔ 1436: گر جنونم ناله واري نذر بلبل مي كند

گر جنونم ناله واري نذر بلبل مي كند****شور محشر آشيان در سايهٔ گل مي كند

انتظار ناز استغنا نگاهي مي كشم****كز غبارم سرمهٔ چشم تغافل مي كند

غير خاكستر دليل اضطراب شعله نيست****هرقدر پر مي زند افسردگي گل مي كند

عافيت خواهي به هر افسوني از جا در ميا****خاك بر باد است اگر ترك تحمّل مي كند

دل به مستي چون نغلتد درهواي نرگست****آب گوهر را خيالش در صدف مل مي كند

از زمينگيري هوا آيينه دار شبنم است****اشك مي گردد اگر آهم تنزل مي كند

گريه توفان و حشت است اي چرخ دست از خود بشو****سيل ما خلخال پا از حلقهٔ پل مي كند

حفظ آب رو نفس در جيب دل دزديدن است****قطره را گوهر همان مشق تامّل مي كند

گاه بر خاشاك و گه بر موج مي پيچد غريق****حيله جوي زندگي چندين توكٌل مي كند

آفت اين باغ بيدل برخزان موقوف نيست****صد قيامت يك نسيم آه بلبل مي كند

غزل شمارهٔ 1437: هركجا آيينهٔ حسن جنون گل مي كند

هركجا آيينهٔ حسن جنون گل مي كند****دود سودا بر سر ما نازكاكل مي كند

بر لب ما، خنده يكسر شكوهٔ درد دل است****هر قدر خون مي خورد اين شيشه قلقل مي كند

سينه چاك شوقم از فكر پريشانم چه باك****هركه گردد شانه ياد زلف و كاكل مي كند

دل چسان با خامشي سازد كه ياد جلوه ات****جوهر آيينه را منقار بلبل مي كند

دستگاه شوق تا بالد ز خودداري برآ****خاك را آشفتگي گردون تجمل مي كند

منزلت خواهي مداراكن كه در فواره آب****اوج دارد آنقدر كز خود تنزل مي كند

جلوه مست و شوق سر تا نگاه اما چه سود****ديده و دانسته حيراني تغافل مي كند

زندگي نقد نفسها ريخت در جيب فنا****از تردد هر كه مي رنجد توكل مي كند

از سلامت دست بايد شست و زين دريا گذشت****موج اينجا از شكست خويشتن پل مي كند

موج چون بر هم خورد بيدل همان بحر است و بس****كم شدن از وهم هستي جزء را

كل مي كند

غزل شمارهٔ 1438: بسكه زخم كشتهٔ نازش تلاطم مي كند

بسكه زخم كشتهٔ نازش تلاطم مي كند****هر چه را ديدم درين مشهد تبسم مي كند

چشم بگشا برحصول جستجو كاينجا چو شمع****نقد خود هركس بقدر يافتن گم مي كند

پختگان دامن ز قيد تن پرستي چيده اند****باده ات از خام جوشي خدمت خم مي كند

هيچكس از بي تكلف زبستن آگاه نيست****آدمي بودن خلل در عيش مردم مي كند

زين نفس سوزي كه دارد خلق بر طاق و سرا****سعي عبرت بافي كرم بريشم مي كند

پيش بيني كن زننگ حسرت ماضي برآ****بر قفا نظاره كردن ريش را دم مي كند

دهر لبريز مكافات ست اما كو تميز****كم كسي اينجا به حال خود ترحم مي كند

از ادبگاه خموشي گوش بايد وام كرد****سرمه گون چشمي درين مخمل تكلم ميكند

هر كجا باشد قناعت آبيار اتفاق****پهلوي از نان تهي ايجاد گندم مي كند

رحم بر بي مغزي ما كن كه اين نقش حباب****خويش را آيينهٔ دريا توهم مي كند

بيدل از بس بي نم افتاده است بحر اعتبار****گوهر از گرد يتيميها تيمم مي كند

غزل شمارهٔ 1439: داغ عشقم چاره جوييها كبابم مي كند

داغ عشقم چاره جوييها كبابم مي كند****سوختن منت گذار از ماهتابم مي كند

در محيط دشمن من انفعال ناكسي است****زان سركو بهر راندن شرم آبم مي كند

كاش بر بنياد موهومي نمي كردم نظر****فهم خود بيش از خرابيها خرابم مي كند

در عقوبت خانهٔ ننگ دويي افتادهٔم****ما و تو چندان كه مي بالد عذابم مي كند

گرد شبنم پيشتاز صبح ايجاد من است****خنده گل ناكرده سامان گلابم مي كند

نقطهٔ موهومم اما عمرها شد ذره وار****عشق از ديوان خورشيد انتخابم مي كند

مخمل و ديباي جاهم گر نباشدگو مباش****بورياي فقر هم تدبير خوابم مي كند

پوست بر تن انتظار مغز معني مي كشم****آخر اين جلدي كه مي بيني كتابم مي كند

شكر پيري تا كجا كوبم كه اين قد دوتا****صفر اعداد خيال او حسابم مي كند

سايهٔ افسرده ام ليك التفات نيستي****آفتابم مي كند گر بي نقابم مي كند

من نمي دانم كه ام در بارگاه كبريا****حلقهٔ بيرون دربيدل خطابم مي كند

غزل شمارهٔ 1440: حسرت امشب آه بي تأثير روشن مي كند

حسرت امشب آه بي تأثير روشن مي كند****رشتهٔ شمعي به هر تقدير روشن مي كند

چون چراغ گل كه از باد سحر گيرد فروغ****زخم ما چشم ازدم شمشيرروشن مي كند

بر بياض صبح منقوش است نظم و نثر دهر****موي كافوري سواد پير روشن مي كند

چون بناي موج پرداز از شكستم داده اند****معني ويراني ام تعمير روشن مي كند

اي شرر مفت نگاهت جلوه زار عافيت****روزگار آيينهٔ ما دير روشن مي كند

بي ندامت حلقهٔ ماتم بود قد دوتا****نالهٔ شمع خانهٔ زنجيرروشن مي كند

گر خيال آيينه دار اعتبار ما شود****صورت خوابي به صد تعبير روشن مي كند

گرمي هنگامهٔ امكان جلال عشق اوست****آتش اين بيشه چشم شير روشن مي كند

بگذر از صيادي مطلب كه صحراي اميد****خانهٔ برق از رم نخجير روشن مي كند

بيدل از فانوس، زخم عافيت را نور نيست****شمع پيكاني در اينجا تير روشن ميكند

غزل شمارهٔ 1441: عقل اگر صد انجمن تدبير روشن مي كند

عقل اگر صد انجمن تدبير روشن مي كند****فكرمجنون سطري از زنجيرروشن مي كند

داغ نوميدي دلي دارم كه در هر دم زدن****شمعها از آه بي تاثير روشن مي كند

عالمي چشم از مزار ما به عبرت آب داد****خاك ما فيض هزاراكسير روشن مي كند

ننگ رسوايي ندارد ساز تا خامش نواست****رمزصد عيب وهنرتقريرروشن مي كند

مي شود ظاهر به پيري معني طول امل****جوهر اين مو صفاي شير روشن مي كند

غافلان را نور تحقيق از سواد فقر نيست****توتيا كي ديدهٔ تصوير روشن مي كند

از رگ گل مي توان فهميد مضمون بهار****فيض معنيهاي ما تحرير روشن مي كند

ناله امشب مي خلد در دل ز ضعف پيريم****شمع بيدادكمان را تير روشن مي كند

عالم دل را عيار از دستگاه ناله گير****وسعت صحرا رم نخجير روشن مي كند

از عرق بر جبههٔ افسون چراغان خوانده ايم****بزم ما را خجلت تقصير روشن مي كند

انتظار فيض عشق از خامي خود مي كشم****چوب تر را سعي آتش دير روشن مي كند

هيچكس بر در نزد بيدل ز زندانگاه چرخ****عجز ما اين خانهٔ دلگير روشن

مي كند

غزل شمارهٔ 1442: بولهوس از سبك سري حفظ سخن نمي كند

بولهوس از سبك سري حفظ سخن نمي كند****در قفس حبابها، باد وطن نمي كند

لب مگشاي چون صدف تا گهر آوري به كف****گوش طلب كه كارگوش هيچ دهن نمي كند

قطره محيط مي شود چون ز سحاب شد جدا****روح ز وهم خود عبث ترك بدن نمي كند

هستي خود گداز من شمع شرر بهانه اي ست****ليك كسي نگاه گرم جانب من نمي كند

خون اميد مي خورد بي تو دل شكسته ام****طرهٔ سركشت چرا ياد شكن نمي كند

بسكه هواي غربتم چون نفس است دلنشين****جوهر من در آينه فكر وطن نمي كند

نيست به عالم جنون گردش رنگ عافيت****هيچكس از برهنگي جامه كهن نمي كند

پنبهٔ داغ عاشقان نيست به غير سوختن****مرده صفت چراغ ما سر به كفن نمي كند

ديده به صدهزار اشك محو نثار مقدمي ست****آه كه آن سهيل ناز ياد يمن نمي كند

منع غناي دلبران نيست به جهد عاشقان****بلبل اگربه خون تپد غنچه سخن نمي كند

از عزبي به طبع خود جمع مكن مواد ننگ****شوهر خويش مي شود مرد كه زن نمي كند

ناله به شعله مي تپد حلقهٔ داغ گو مباش****شمع بساط بيكسان ساز لگن نمي كند

زخم تو آنچه مي كند با دل خستگان عشق****صبح نكرده با هوا، گل به چمن نمي كند

سايهٔ دور ازآفتاب مغتنم خود است و بس****طالب وصل او شدن صرفهٔ من نمي كند

نيست دمي كه شانه وار در خم فكر زلف يار****بيدل سينه چاك من سير ختن نمي كند

غزل شمارهٔ 1443: ناتواني باز چون شمعم چه افسون مي كند

ناتواني باز چون شمعم چه افسون مي كند****مي پرد رنگ و مرا از بزم بيرون مي كند

بيش از آن كان پنجهٔ بيباك بربندد نگار****سايهٔ برك حنا برمن شبيخون مي كند

خلق ناقص اين كمالاتي كه مي چيند به هم****همچو ماه نو حساب كاهش افزون مي كند

تا ابد صيد دو عالم گر تپد در خاك و خون****بهلهٔ ناموس از دستش كه بيرون مي كند

هر دماغي را به سوداي دگر مي پرورند****آتش اين خانه دود از موي مجنون مي كند

پايهٔ اقبال عزت خاص قدر صبح نيست****تا نفس باقي ست هركس سير گردون

مي كند

اي بدانديش از مكافات عمل ايمن مباش****وضع شيطان آدمي را نيز ملعون مي كند

درخور افسوس از اين ميخانه ساغر مي كشم****دست بر هم سودن اينجا چهره گلگون مي كند

فطرت دون هم زر و سيمش كفيل عبرت است****مالداري خواجه را سركوب قارون مي كند

فكر خود خمخانهٔ رازست اگر وامي رسي****سر به زانو دوختن ناز فلاطون مي كند

موي پيري بس كه در سامان تجهيز فناست****تا كفن گردد سفيد ايجاد صابون مي كند

مي رسد آخر زسعي آمد ورفت نفس****باد داماني كه فرش خانه واژون مي كند

تا غباري دركمين داربم آسودن كجاست****خاك مجنون در عدم هم ياد هامون مي كند

بيدل از فهم تلاش درد غافل نگذري****دل به صد خون جگر يك آه موزون مي كند

غزل شمارهٔ 1444: قامت خم كز حيا سوي زمين رو مي كند

قامت خم كز حيا سوي زمين رو مي كند****فهم مي خواهد اشارتهاي ابرو مي كند

هر كجا باشيم در اندوه از خود رفتنيم****شمع ما سر بر هوا هم سير زانو مي كند

سايه و تمثال راكم نيست گر سنجي به باد****شرم خفت سنگ ما را بي ترازو مي كند

چشم بند سحر الفت را نمي باشد علاج****دل گرفتار خود است و ياد گيسو مي كند

اين چنين كز ناتوانيها شكستم داده اند****گر رسد چيني به يادم نوحه بر مو مي كند

بسكه ياران در همين ويرانه ها گم گشته اند****مي چكد اشكم ز چشم و خاك را بو مي كند

روز بازار تعين آنقدر مالوف نيست****خلق چون شب شد دكان در چشم آهو مي كند

ناتواني هم به جايي مي رسد، مردانه باش****سايه كار قاصد مطلب به پهلو مي كند

با توكّل كس نمي پرداخت گر مي داشت شرم****دستگاه نعمت بي خواست بدخو مي كند

طبع ظالم در رياضت مايل اصلاح نيست****تيغ را تدبير خونريزي تنك رو مي كند

حالت از كف مي رود در فكر مستقبل مرو****اين خيال دورگرد آخر تو را، او مي كند

تاكجا بيدل ز گردون خجلتم بايد كشيد****اين كمان سخت پر زورم به بازو مي كند

غزل شمارهٔ 1445: ذوق فقر افسانهٔ اقبال كوته مي كند

ذوق فقر افسانهٔ اقبال كوته مي كند****بي طنابي خيمهٔ گردنكشي ته مي كند

اي دلت آيينه غافل زبستن چند از نفس****اين سحر هر دم زدن روز تو بيگه مي كند

در تماشايت چو مژگان با پريشاني خوشيم****ورنه آخر جمع گشتن رخت ما ته مي كند

عمرها شد خاك كوه و دشت بر سر مي دوي****پيش پا ناديدن اين مقدار گمره مي كند

عجز طاقت هركجا گردد دليل مدعا****راه چندين دشت يك پا لغز كوته مي كند

خاك شو آب بقا آلايش چندين تريست****اين تيمم زان وضوهايت منزه مي كند

رنگها گردانده اي اي غافل از نيرنگ دل****آينه عمريست زين تمثالت آگه مي كند

بر جبين ما نشان سجده تمغاي وفاست****صنعت عشق ازكلف آرايش مه مي كند

شور امكان غلغل يك كاف و نون فهميدني ست****از

ازل كبكي درين كهسار قهقه مي كند

دوستان را در وداع هم عبارتها بسي است****بيدل مسكين فقير است الله الله مي كند

غزل شمارهٔ 1446: با هستي ام وداع تو و من چه مي كند

با هستي ام وداع تو و من چه مي كند****با فرصت نيامده رفتن چه مي كند

بخت سيه زچشم كسان جوهرم نهفت****شبهاي تار ذره به روزن چه مي كند

فرياد از كه پرسم و پيش كه جان دهم****كان غايب از نظر به دل من چه مي كند

هستي براي هيچكس آسودگي نخواست****گر دوست اين كند به تو دشمن چه مي كند

تيغ قضا سر همه درپا فكنده است****گردون درين مصاف به جوشن چه مي كند

هرشيشه دل حريف تك وتاز عشق نيست****جايي كه مرد ناله كند زن چه مي كند

رنگ به گردش آمده اي در كمين ماست****گر سنگ نيستيم فالاخن چه مي كند

دل خنده كار زشتي اعمال كس مباد****زنگي چراغ آينه روشن چه مي كند

داغ دل از تلاش نفسها همان بجاست****در سنگ آتش اينهمه دامن چه مي كند

آه از مآل خرمي و انبساط عمر****تا گل درين بهار شكفتن چه مي كند

دلهاي غافل و اثر وعظ تهمت است****بر عضو مرده مالش روغن چه مي كند

تسليم عشق را به رعونت چه نسبت است****بيد ل سر بريده به گردن چه مي كند

غزل شمارهٔ 1447: بر اهل فضل دانش و فن گريه مي كند

بر اهل فضل دانش و فن گريه مي كند****تا خامه لب گشود سخن گريه مي كند

پر بيكسيم كز نم چشم مسامها****هرچند مو دمد ز بدن گريه مي كند

درپيري ازتلاش سخن ضبط لب كنيد****دندان دمي كه ريخت دهن گريه مي كند

عقل از فسون نفس ندارد برآمدن****بيچاره است مرد چون زن گريه مي كند

اشكي كه مهر پروردش در كنار چشم****چون طفل بر زمين مفكن گريه مي كند

اي قطره غفلت از نم چشم محيط چند****از درد غربت تو وطن گريه مي كند

تيمار جسم چند عرق ريز انفعال****تعمير بر بناي كهن گريه مي كند

هنگامهٔ چه عيش فروزم كه همچو شمع****گل نيز بي تو بر سر من گريه مي كند

شبنم درين بهار دليل نشاط نيست****صبحي ست كز وداع چمن گريه مي كند

بيدل به هركجا رگ ابري نشان دهند****در ماتم

حسين و حسن گريه مي كند

غزل شمارهٔ 1448: كارجهان خواه عجز، خواه سري مي كند

كارجهان خواه عجز، خواه سري مي كند****آگهي اينجا كجاست بيخبري مي كند

مقصد عزم نفس هيچ نمودار نيست****يك تپش پا به گل نامه بري مي كند

كيست كزين خاكدان گرد بلندي نكرد****آبله هم زير پا عزم سري مي كند

بسكه تنك فرصت است عشرت اين انجمن****تا به چراغي رسيم شب سحري مي كند

ضبط عنان سرشك ازكف ما برده اند****شوق پري جلوه اي شيشه گري مي كند

انجمن ميكشان خامشي آهنگ نيست****شيشهٔ ما سنگ را كبك دري مي كند

سفله ز كسب كمال قدر مربي شكست****قطره چو گوهر شود بد گهري مي كند

در همه حال آدمي شخص ملك سيرت است****ليك به جاه اندكي ناز خري مي كند

حرص گوارا گرفت تلخي ادبار منع****پيش طمع دور باش نيشكري مي كند

جوهر فرهاد نيست ورنه در اين كوهسار****صورت هر سنگ و گل مو كمري مي كند

زنگ و صفاي دل است غفلت و آگاهي ام****آينه در هر صفت پرده دري مي كند

بيدل از افشاي راز منفعلم كرد عشق****پيش كه نالد ادب گريه تري مي كند

غزل شمارهٔ 1449: هر كه اينجا مي رسد بي اعتدالي مي كند

هر كه اينجا مي رسد بي اعتدالي مي كند****شمع هم در بزم مستان شيشه خالي مي كند

تا به گردون چيد آثار بناي ميكشي****طاق اين ميخانه را ساغر هلالي مي كند

زاهدا بر ريش چندان اعتمادت فاسد است****آخر اين قالي كه مي بافي جوالي مي كند

درس دانش ختم كن كايينه دار سيم و زر****زنگي مكروه را ملا جمالي مي كند

سر به زانوييم اما جمله بيرون دريم****حلقه از خود هم همان سير حوالي مي كند

طاقتي كو تا كسي نازد به افسون تلاش****رنگها پرواز در افسرده بالي مي كند

زندگي صيد رم است آگاه باشيد از نفس****گرد فرصت در نظر ناز غزالي مي كند

غره نتوان زيست بر باد و بروت اعتبار****چيني فغفور را يك مو سفالي مي كند

وهم چون شمعت گداز دل گوارا كرده است****آتش است آبي كه در جامت زلالي مي كند

از زبان حيرت ديدار كس آگاه نيست****عمرها شد چشم من

فرياد حالي مي كند

جز ندامت نيست دلاك كسلهاي هوس****دست افسوسي كه دارم سينه مالي مي كند

گوشهٔ ديوار فقرم گرمي پهلو بس است****سايه بر دوش و برم كار نهالي مي كند

چون چنار از بي بري هم كاش تا پيري رسم****چارهٔ من دود آه كهنه سالي مي كند

شرم محروم است بيدل از حصول مدعا****بيشتر كار جهان بي انفعالي مي كند

غزل شمارهٔ 1450: هركه در اظهار مطلب هرزه نالي مي كند

هركه در اظهار مطلب هرزه نالي مي كند****گر همه كهسار باشد شيشه خالي مي كند

بهر حاجت پيش هر كس رو نبايد ساختن****خفت اين تصوير را آخر زگالي مي كند

منعم و تقليد درويشان، خدا شرمش دهاد****چيني خود را عبث ننگ سفالي مي كند

جز خري كز صحبت اهل دول نازد به خويش****كم كسي با خرس فخر هم جوالي مي كند

جسم خاكي را به اقبال ادب گردون كنيد****اين بناها را خميدن طاق عالي مي كند

خامشي دل چسبيي دارد كه تا وامي رسيم****حرف نامربوط ما را شعر عالي مي كند

شبهه از طاق بلند افكنده ميناي شعور****ابروي بي مو به چشم ما هلالي مي كند

لاف منعم بشنو و تن زن كه آب و رنگ جاه****عالمي را بلبل گلهاي قالي مي كند

با همه واماندگي زين دشت و در بايد گذشت****سايه گر پايي ندارد سينه مالي مي كند

بسكه جاي پر زدن تنگ است درگلزار ما****چارهٔ پرواز رنگ افسرده بالي مي كند

در عدم بيدل تو و من شيشه و سنگي نداشت****كس چه سازد زندگي بي اعتدالي مي كند

غزل شمارهٔ 1451: اينكه طاقت ها جواني مي كند

اينكه طاقت ها جواني مي كند****ناتواني ناتواني مي كند

گر همه خاك از زمين گردد بلند****بر سر ما آسماني مي كند

بسكه فطرتها ضعيف افتاده است****تكيه بر دنياي فاني مي كند

نيست كس اينجاكفيل هيچكس****زندگي روزي رساني مي كند

عصمت از تشويش دنيا جستن است****نفس را اين قحبه، زاني مي كند

در تب و تاب نفس پرواز نيست****سعي بسمل پرفشاني مي كند

قيد هستي پاس ناموس دل است****بيضه داري آشياني مي كند

از چه خجلت صفحه ام آتش زند****چون عرق داغم رواني مي كند

هركه را ديدم درين عبرت سرا****بهر مردن زندگاني مي كند

بي دماغم غير دل زين انجمن****هرچه بردارم گراني مي كند

آنقدر از خود به يادش رفته ام****كاين جهانم آنجهاني مي كند

هيچ مي داني كه ام اي بي خبر****شاه ما را پاسباني مي كند

كلك بيدل هركجا دارد خرام****سكته هم ناز رواني مي كند

غزل شمارهٔ 1452: نظم امكاني كجا ضبط رواني مي كند

نظم امكاني كجا ضبط رواني مي كند****كوه هم گر پا فشارد سكته خواني مي كند

زبن من و ما چون شراركاغذ آتش زده****اندكي دامن فشاندن گل فشاني مي كند

خلق از آغوش عدم نارسته مي جويد فراغ****بي نشاني هم تلاش بي نشاني مي كند

ذوق خودداري ز ما جز پستي همت نخواست****خاك اگر تمكين نچيند آسماني مي كند

اين بلند و پست كز گرد نفس گل كرده است****تا كسي از خود برآيد نردباني مي كند

عجز پر بي پرده است اما درشتيهاي طبع****مغز بي ناموس ما را استخواني مي كند

از تعين چند مهمان فضولي زبستن****خاكساري بيش از اينت ميزباني مي كند

آسمان دوش خمي دارد كه بارش عالم است****كار صد قدرت همين يك ناتواني مي كند

بر دل ما كس ندارد يك تبسم التفات****زخم اگر مي خندد اينجا مهرباني مي كند

در حديث عشق تن زن از مقالات هوس****لكنت تقرير تفضيح معاني مي كند

زين همه اسباب كز دنيا و عقبا چيده اند****هرچه برداربم غير از دل گراني مي كند

بيدل آخر مدعاي شوق پروازست و بس****بي پر و بالي دو روزم آشياني مي كند

غزل شمارهٔ 1453: رفته رفته عافيت هم كينه خواهي مي كند

رفته رفته عافيت هم كينه خواهي مي كند****ساحل آخر كشتي ما را تباهي مي كند

دوستان بر موي پيري اعتماد عيش چند****خانه ها روشن چراغ صبحگاهي مي كند

آسمان زين دور مفعولي كه ننگ دورهاست****اختلاط خلق را معجون باهي مي كند

هرزه گويي بسكه در اهل تعين غالب ست****لطف معني را به لب نگذشته واهي مي كند

زاختلاط خشك طبعان محو مژگان مي شود****خامه هم هرچند اشك از د يده راهي مي كند

پير گرديديم حكم ضعف بايد پيش برد****قامت خم گشته بر ما كجكلاهي مي كند

نيست بي جوهر نيام از پهلوي اقبال تيغ****صحبت مردان محنت را سپاهي مي كند

حسن مي داند تقاضاي جنون عاشقان****گر تغافل مي نمايد عذرخواهي مي كند

بس كه پيشيم از گروتازان ميدان امل****باد محشر هم قفاي ما سياهي مي كند

در گلستاني كه حرف سرو او گردد بلند****گر همه طوبي سر افرازد گياهي مي كند

چون حيا غالب

شود از لاف نتوان دم زدن****هركه باشد زير آب آواز ماهي مي كند

نيست ممكن بيدل اصلاح طبايع جز به فقر****خلق را آدم همين بيدستگاهي مي كند

غزل شمارهٔ 1454: مفلسي دست تهي بر سودن ارزاني كند

مفلسي دست تهي بر سودن ارزاني كند****پنجهٔ بيكار بيعت با پشيماني كند

چشم من از درد بيخوابي در اين وادي گداخت****سايهٔ خاري نشد پيدا كه مژگاني كند

از حيا هم شرم مي دارم ز ننگ اشتهار****جامهٔ پوشندكي حيف است عرياني كند

دل به غفلت نه كه دردفع تميز خوب و زشت****خانهٔ آيينه را زنگار درباني كند

جز به موقع آبروريزي ست عرض هر كمال****غير موسم ابر بر دريا چه نيساني كند

تا به همواري رسد دور درشتيهاي طبع****هركه را رنگي ست بايد آسياباني كند

سبحه را گردآوري چون حلقهٔ زنار نيست****كفر چون هموار شدكار مسلماني كند

نامه اي دارم بهار انشا كه طبع بلبلش****چون صرير خامه پيش از خط غزلخواني كند

بي تامل هرزه ناليهايم از خود مي برد****كاش چون بند ني ام خجلت گريباني كند

شرم بيدردي عرق مي خواهد اي بيدل مباد****بي نمي ها ديده را محتاج پيشاني كند

غزل شمارهٔ 1455: بلا كشان محبت گل چه نيرنگند

بلا كشان محبت گل چه نيرنگند****شكسته اند به رنگي كه عالم رنگند

چه شيشه و چه پري خانه زاد حيرت ماست****به آرميدگي دل كه بيخودان سنگند

ز عيب پوي ابناي روزگار مپرس****يكي گر آينه پرداخت ديگران زنگند

فريب صلح مخور ازگشاده رويي خلق****كه تنگ حوصليگيهاي عرصهٔ جنگند

به واديي كه طلب نارساي مفصد اوست****بهوش باش كه منزل رسيدن لنگند

نواي پرده ي بيتابي نفس اين است****كه عافيت طلبان سخت غفلت آهنگند

تو هر شكست كه خواهي به دوش ما بربند****وفا سرشته حريفان طبيعت رنگند

ز وهم بر سر ميناي خود چه مي لرزي****شنو ز شيشه گران در شكستن سنگند

به بستن مژه انجام كار شد معلوم****كه آب آينه ها جمله طعمهٔ زنگند

حباب نيم نفس با نفس نمي سازد****ز خود تهي شدگان بر خود اينقدر تنگند

ز خلق آنهمه بيگانه نيستي بيدل****تو هرزه فكري و اين قوم عالم بنگند

غزل شمارهٔ 1456: گردي دگر نشد ز من نارسا بلند

گردي دگر نشد ز من نارسا بلند****هويي مگر چو نبض كنم بيصدا بلند

بنياد عجز و دعوي عزّت جنون كيست****مو، سربلند نيست شود تا كجا بلند

كم همّتي به ساز فراغم وفا نكرد****دامن نيافتم به درازاي پا بلند

از نُه فلك دريغ مكن چين دامني****يك زينه وار از همه منظر برآ بلند

دور است خواب قافله از معني رحيل****ورنه نمي شد اينهمه بانگ درا بلند

پيري دكان نالهٔ ما گرم داشته ست****نرخ عصاست درخور قد دوتا بلند

خلق جهان جنون زدهٔ بي بضاعتي ست****ازكاسهٔ تهي ست خروش گدا بلند

فطرت محيط نه فلك آبگون شود****گر وارسيم آبله پست است يا بلند

ما بيخودان تظلم حسرت كجا بريم****دست غريق عشق نشد هيچ جا بلند

چون نقش پا ز بس كه نگونبخت فطرتيم****مژگان نمي شود به تماشاي ما بلند

پستي مكش ز چتر كي و دستگاه جم****يك پشت پاي بگذر از اين دستها بلند

بيدل مگر تو درگذري ورنه پيش ما****درياست بي كنار و پل مدّعا بلند

غزل شمارهٔ 1457: يارب چه سان كنم به هواي دعا بلند

يارب چه سان كنم به هواي دعا بلند****دستي كه نيست چون مژه جز بر قفا بلند

صد نيستان تهي شدم از خود ولي چه سود****هويي نكرد گردن از اين كوچه ها بلند

عجزم رضا نداد به رعنايي كلاه****گشتم همان چو آبله در زير پا بلند

از بسكه شرم داشتم از ياد قامتش****دل شيشه ها شكست و نكردم صدا بلند

عرض اثر، نشانهٔ آفات گشتن است****جمعيت ازسري كه نشد هيچ جا بلند

كلفت نواي دردسر هيچكس نه ايم****در پرده هاي خامشي آواز ما بلند

ساغر به طاق همت منصور مي كشيم****بر دوش ما سري است زگردن جدا بلند

جز گرد احتياج كه ننگ تنزّه است****موجي نيافتيم درآب بقا بلند

خط بر زمين كش از هوس خام صبركن****ديوار اعتبار شود تا كجا بلند

در احتياج بر در بيگانه خاك شو****اما مكن نظربه رخ آشنا بلند

عشق از مزاج دون نكند تهمت هوس****در خانه هاي

پست نگردد هوا بلند

بيدل ز بس كه منفعل عرض هستي ايم****سر مي كند عرق ز گريبان ما بلند

غزل شمارهٔ 1458: پيري آمد ماند عشرتها ز انداز بلند

پيري آمد ماند عشرتها ز انداز بلند****سرنگون شد شيشه قلقل كرد پرواز بلند

دستگاه اصل فطرت جز تنزل هيچ نيست****مي كندگل پست پست انجام آغاز بلند

گرد امكان عمرها شد مي رود بر باد صبح****تا كجا چيند نفس اين دامن ناز بلند

معني صوري كه گوش كس به فهمش باز نيست****ازسپند بزم ما بشنو به آوازبلند

غافلان تا بر خط شق القمر گردن نهند****حكم انگست شهادت داشت اعجاز بلند

زير گردون هرچه شور انگيخت محو سرمه شد****نغمه ها در خاك خوابانيد اين ساز بلند

زين چمن بيدل كسي را شرم دامنگير نيست****سرو تاگل پا به گل دارد تك و تاز بلند

غزل شمارهٔ 1459: غافل شديم وگشت خروش هوس بلند

غافل شديم وگشت خروش هوس بلند****افسون خواب كرد غرور نفس بلند

يكسر به زير چرخ پر و بال ريختيم****پرواز كس نجست ز بام قفس بلند

از حرف و صوت راه قيامت گرفت خلق****منزل شد اينقدر ز فسون جرس بلند

سهل است دستگاه غرور سبكسران****آتش نگردد آن همه از خار و خس بلند

وحشت نواست شهرت اقبال ناكسان****بي پر زدن نگشت طنين مگس بلند

همّت در اين جونكده زنجير پاي ماست****يارب مباد اينهمه دامان كس بلند

دردا كه در قلمرو طاقت نيافتيم****يك ناله چون تغافل فريادرس بلند

دست تلاش خاك به گردون نمي رسد****پر نارساست دانش و تحقيق بس بلند

بيدل اگر جنون نكند هرزه تازيت****گرد دگر نمي شود از پيش و پس بلند

غزل شمارهٔ 1460: حسرت دل كرد بر ما پنجهٔ قاتل بلند

حسرت دل كرد بر ما پنجهٔ قاتل بلند****مي شود دست كرم با نالهٔ سايل بلند

ما نه تنها نيستي را دادرس فهميده ايم****بحر هم از موج دارد دست بر ساحل بلند

چين ابروي تو هرجا بحث جوهر مي كند****تيغ از جوهر رگ گردن كند مشكل بلند

سايهٔ تمكين نازت هر كجا افتاده است****سبزه چون مژگان شود از خاك آن منزل بلند

نه فلك در جلوه آمد از تپيدنهاي دل****تاكجا رفته ست يارب گرد اين بسمل بلند

كاروان ياس امكان را غبار حسرتم****هركه رفت از خويشتن كرد آتشم در دل بلند

حرز امني نيست جز محرومي از نشو و نما****خوشه سان گردن مكش زين كشت بيحاصل بلند

حيرت آهنگيم دل از شكوه ما جمع دار****دود نتواند شدن از شمع اين محفل بلند

با غرور نازاو مشكل برآيد عجز ما****گرد مجنون نارسا و دامن محمل بلند

سدّ راه توست بيدل گر كني تعمير جسم****مي شود ديوار چون شد قدري آب وگل بلند

غزل شمارهٔ 1461: عجز نپسنديد از ما شكوهٔ قاتل بلند

عجز نپسنديد از ما شكوهٔ قاتل بلند****جز مژه گردي نشد از كوشش بسمل بلند

هستي موهوم ما در حسرت ايجاد سوخت****سايه واري هم نگرديديم ز آب و گل بلند

باعث آزادي سرو است يأس بي بري****دستگاه آه باشد در شكست دل بلند

مايهٔ شكر و شكايتهاي ما كم فرصتي است****نيست جزگرد نفس ازشخص مستعجل بلند

چون به آسايش رسيدي شعلهٔ دل مر ده گير****از جرس مشكل كه گردد ناله در منزل بلند

جاه را با آبروي خاكساريها مسنج****نيست ممكن گردن موج از سر ساحل بلند

چشم اهل جود اگر مي داشت رنگي از تميز****اينقدر هرگز نمي شد نالهٔ سايل بلند

پاي از خود رفتن ما بود سر برداشتن****موج بي تمكين ما زين بحر شد غافل بلند

ما ز صد ديوان به يك مصرع قناعت كرده ايم****نشئهٔ صهبا چه دارد فطرت بيدل بلند

غزل شمارهٔ 1462: آنها كه لاف افسر و اورنگ مي زنند

آنها كه لاف افسر و اورنگ مي زنند****در بام هم سري ست كه برسنگ مي زنند

جمعي كه پا به منزل و فرسنگ مي زنند****در ياد دامن تو به دل چنگ مي زنند

چون من كسي مباد نم اندود انفعال****كز عكس نامم آينه ها رنگ مي زنند

در باغ اعتباركه ناموس رنگ و بوست****رندان ز خنده گل به سر ننگ مي زنند

گردون حريف داغ محبت نمي شود****اين خيمه در فضاي دل تنگ مي زنند

ياران چو گردباد كه جوشد ز طرف دشت****دامن به زير پا به هوا چنگ مي زنند

طاووس ما خجالت اظهار مي كشد****زين حلقه ها كه بر در نيرنگ مي زنند

ما را به گرد كلفت ازين بزم رفتن است****آيينه ها قدم به ره زنگ مي زنند

زين رهروان كراست سر و برگ جستجو****گامي به زحمت قدم لنگ مي زنند

گاهي به كعبه مي روم و گه به سوي دير****ديوانه ام ز هر طرفم سنگ مي زنند

بي پرده نيست صورت تحقيق كس هنوز****آثار خامه اي ست كه در رنگ مي زنند

بيدل به طاق ابروي وهمي ست جام خلق****چندانكه هوش كاركند سنگ مي زنند

غزل شمارهٔ 1463: عشاق چون فسانهٔ تحقيق سر كنند

عشاق چون فسانهٔ تحقيق سر كنند****آيينه بشكنند و سخن مختصر كنند

هر چند برق شعله زند از نگاهشان****يكسر چراغ خانهٔ آيينه بر كنند

بر جوهر حيا نپسندند انفعال****صد عيب را به يك مژه بستن هنر كنند

شوخي ز چشمشان نبرد صرفه جز عرق****گل را همان به ديدهٔ شبنم نظر كنند

افسون جاهشان نكند غافل از ادب****دريا اگر شوند كمين گهر كنند

تا غير از وفا نبرد بوي آگهي****از يار شكوه اي كه محال است سر كنند

از انفعال نامه بران رموز عشق****رنگ پريده را به عرق بال تر كنند

بزم حضورشان نكشد انتظار شمع****اشكي جلا دهند و شبي را سحر كنند

تا جذبهٔ طلب گذرد در خيالشان****مانند شبنم آبله را بال و پر كنند

چون موج هر كجا پي تحقيق گم شوند****فكر سراغ خود به دل يكدگر كنند

خورشيد

منظري كه بر آن سايه افكنند****فردوس منزلي كه در آنجا گذر كنند

پاي ثبات مركز پرگار دامن ست****هر چند تا به حشر چو گردون سفر كنند

سعي وفا همين كه چو بيدل شوند خاك****شايد ز نقش پاي كسي سر به در كنند

غزل شمارهٔ 1464: جمعي كه با قناعت جاويد خو كنند

جمعي كه با قناعت جاويد خو كنند****خود را چوگوهر انجمن آبروكنند

حيرت زبان شوخي اسرار ما بس است****آيينه مشربان به نگه گفتگوكنند

محجوب پردهٔ عدمي بي حضور دل****پيدا شوي گر آينه ات روبروكنند

آنجاكه عشق خلعت رسوايي آورد****پيراهني كه چاك ندارد رفو كنند

لب تشنهٔ هواي ترا محرمان راز****چون ني به جاي آب نفس درگلوكنند

نقش خيال و خامهٔ نقاش مشكل ست****ما را مگر به فكر ميان تو مو كنند

آيينه است گاه خطا، رنگ اهل شرم****بي دستگاه شامه گل چشم بوكنند

شوخي به سير عالم ما ره نمي برد****چشمي مگر در آبلهٔ پا فروكنند

آن نامقيدان كه در اثبات مطلقند****آب نرفته را زتوهم به جوكنند

در بحركاينات كه صحراي نيستي ست****حاصل تيممي است به هرجا وضوكنند

بيدل دماغ نشئه ندارد گداي عشق****گرنه فلك گداخته در يك كدو كنند

غزل شمارهٔ 1465: حق مشربان دمي كه به تحقيق رو كنند

حق مشربان دمي كه به تحقيق رو كنند****خود را ز خود برند به جايي كه او كنند

بر دوش غير تكيه ز دردي كشان خط است****دستي مگر به گردن خود چون سبو كنند

مشتاق جلوهٔ تو ندارد دماغ گل****اينجا دل شكسته به ياد تو بو كنند

زين گلستان به سير خزان نيز قانعيم****رنگ شكسته كاش به ما روبرو كنند

مضمون تازه بي نقط انتخاب نيست****هرجا دلي بود گرو زلف او كنند

پر سركش است حسن همان به كه بيدلان****آيينه داري دل بي آرزو كنند

اي خرمنت هوا نشوي غرهٔ نفس****زين ريشه ها كه سير خزان در نمو كنند

حيرت متاع گرمي بازار وهم باش****يكسوست آنچه در نظرت چارسو كنند

تا حشر روسياهي داغ خجالت است****مردان دمي كه چون سپر از پشت رو كنند

تمثال عافيت نكندگرد ازبن بساط****آيينه ها مگر به شكستن غلو كنند

آسوده زي كه اهل فنا پيش از انتقام****از وضع خويش خاك به چشم عدو كنند

بيد ل چو تار ساز جهانگير شهرتند****در پرده هم گر اهل سخن گفتگوكنند

غزل شمارهٔ 1466: روشندلان چو آينه بر هرچه رو كنند

روشندلان چو آينه بر هرچه رو كنند****هم در طلسم خويش تماشاي او كنند

پاكي چو بحر موج زند از جبينشان****قومي كه از گداز تمنا وضو كنند

آزادگان نهال گلستان ناله اند****بر باد اگر روند نشاط نموكنند

پروانه مشربان بساط وفا چو شمع****اجزاي خويش را به گداز آبرو كنند

ما را به زندگي ز محبت گزير نيست****نتوان گذشت گر همه با درد خو كنند

عنقاست در قلمرو امكان بقاي عيش****تاكي بهار را قفس از رنگ و بو كنند

جيب مرا به نيستي انباشت روزگار****چاكي ست صبح را كه به هيچش رفو كنند

اين موجها كه گردن دعوي كشيده اند****بحر حقيقتند اگر سر فروكنند

اي غفلت آبروي طلب بيش از بن مريز****عالم تمام اوست كه را جستجوكنند

بيدل به اين طراوت اگر باشد انفعال****بايد جهانيان ز جبينم وضو كنند

غزل شمارهٔ 1467: اين غافلان كه آينه پرداز مي دهند

اين غافلان كه آينه پرداز مي دهند****در خانه اي كه نيست كس آواز مي دهند

خون شد دل از معامله داران وهم و ظن****تمثال ماست آن چه به ما باز مي دهند

مجبور غفلتيم قبول اثر كراست****ياران به گوش كر خبر راز مي دهند

كم همتان به حاصل دنياي مختصر****در صيد پشه زحمت شهباز مي دهند

ناز غرور شيفتهٔ وضع عاجزي ست****رنگ شكسته را پر پرواز مي دهند

غافل ز اعتبار شهيد وفا مباش****خون مرا به آب رخ ناز مي دهند

آنجا كه دل ادبكدهٔ راز عاشقي ست****آتش به دست كودك گلباز مي دهند

تا بخيه گل كند زگريبان راز ما****دندان به لب گزيدن غماز مي دهند

بيتابي نفس تپش آهنگي فناست****گردي كه مي كني به تك و تاز مي دهند

بر باد ناله رفت دل و كس خبر نيافت****داغم ز نغمه اي كه به !ين ساز مي دهند

در پيش خود كهن شده اي ورنه چون نفس****انجام خلق را پر آغاز مي دهند

بيدل برون خويش به جايي نرفته ايم****ما را ز پرده بهر چه آواز مي دهند

غزل شمارهٔ 1468: علوياني كه به اين عالم دون مي آيند

علوياني كه به اين عالم دون مي آيند****عقل گم كرده به صحراي جنون مي آيند

كيست پرسد كه گل و لالهٔ اين باغ هوس ***جز به آهنگ درون از چه برون مي آيند

آمد و رفت نفس هر قدم آفت دارد****هرزه تازان همه بر رخش حرون مي آيند

شوخي نشو نما رستن مو دارد و بس****نخلها سر به هوايند و نگون مي آيند

چه هوا دود دماغي ست كه در ديدهٔ وهم****آفتابند گر از ذره فزون مي آيند

حيرت اين است كه چون تيغ درين دشت ستم****آب دارند و همان تشنهٔ خون مي آيند

چه تماشاست درين كوچه كه طفلان سرشت****ني سوار مژه از خانه برون مي آيند

عجز و طاقت چقدر مايهٔ لاف است اينجا****بيشتر آبله پايان به جنون مي آيند

مقصد خلق بجزخاك شدن چيزي نيست****يارب اين بيخبران با چه شگون مي آيند

آنسوي علم و عيان بيضهٔ طاووسي هست****كارزوها ز عدم بوقلمون مي آيند

بيدل

اين بيخردي چند به معراج خيال****مي روند اينهمه كز خويش برون مي آيند

غزل شمارهٔ 1469: هركه انجام غرور من و ما مي بيند

هركه انجام غرور من و ما مي بيند****بر فلك نيز همان در ته پا مي بيند

شش جهت آينهٔ عرض صواب است اما****چشمت از كور دلي سهو خطا مي بيند

چشم بر حلقهٔ دروازهٔ رحمت دارد****خويش را هركه به تسليم دوتا مي بيند

نكني جرأت كاري كه نبايد كردن****گر شوي اينقدر آگه كه خدا مي بيند

زندگاني چه و آسودگي عمر كدام****صبح ما عرض غباري به هوا مي بيند

شمع وار آينهٔ راستي از دست مده****كور هم پيش و پس خود به عصا مي بيند

جاي رحم است گر آزاده مقيد گردد****آب در كسوت آيينه چها مي بيند

بلبل ما چه كندگر نشود محو خروش****از رگ گل همه محراب دعا مي بيند

به كه ما نيز چو شبنم عرقي آب شويم****كان گلستان حيا جانب ما مي بيند

همه ماضي ست كجا حال و كدام استقبال****ديده هر سو نگرد رو به قفا مي بيند

بس كه كاهيده ام از درد تمنا بيدل****موي دارد به نظر هركه مرا مي بيند

غزل شمارهٔ 1470: هركه زين انجمن آثار صفا مي بيند

هركه زين انجمن آثار صفا مي بيند****نشئه از باده و از تار صدا مي بيند

روغن از پردهٔ بادام تواند ديدن****هركه از نرگس مست تو ادا مي بيند

نيست رنگين ز حنا ناخن پايت كه بهار****طلعت خويش در اين آينه ها مي بيند

چه خطاها كه ندارد اثر كج نظري****سرو را احول معذور دوتا مي بيند

در مقامي كه تماشا اثر بيرنگي ست****چشم پوشيده به معني همه را مي بيند

اين غروري كه به خلوتگه يكتايي اوست****گر همه آينه گرديم كجا مي بيند

از خم كاكل او فكر رهايي غلط است****شانه هم دست خود آنجا به قفا مي بيند

جلوهٔ شخص ز تمثال عيان ست اينجا****از تو غافل نبود هركه مرا مي بيند

شش جهت آب شد و آينه اي ساز نكرد****حسن يارب چقدر عرض حيا مي بيند

غير در عالم تحقيق ندارد اثري****بيدل آيينهٔ ما صورت ما مي بيند

غزل شمارهٔ 1471: بهار رنگ عبرت جز دل روشن نمي بيند

بهار رنگ عبرت جز دل روشن نمي بيند****صفا آيينه دارد در بغل آهن نمي بيند

گريبان چاك زن شايد تميزي واكند چشمت****كه يوسف محو آغوش است و پيراهن نمي بيند

مزاج همت آزاد حكم آسمان دارد****ز خود هرگاه دل برخاست افتادن نمي بيند

تحير توام خورشيد مي بالد درين گلشن****گل داغي كه ما داريم افسردن نمي بيند

مقلد از تجرد برنيايد با سبكروحان****كمالات مسيحا ديده ء سوزن نمي بيند

جهان عبرت نمي خواهد به حكم ناز خودبيني****چه سازد شخص فطرت زندگي مردن نمي بيند

پر افشان ست موهومي ولي چشم تأمل كو****تلاش ذرهٔ ما هيچ جا روزن نمي بيند

به سير اين بهار از عيش مهجوران چه مي پرسي****جدايي جز به چشم زخم خنديدن نمي بيند

درين محفل هزار آيينه ام آمد به پيش اما****كسي جز عكس خود ديدم كه سوي من نمي بيند

چه سازم كز گريبان شعله واري سر برون آرم****ز همت آتش افسرده ام دامن نمي بيند

رعونت خاك ليسد تاكني فهم مآل خود****كه پيش پا كس اينجا بي خم گردن نمي بيند

فلك هم از نصيب ما ندارد آگهي بيدل****تلاش روزي كس چشم

پرويزن نمي بيند

غزل شمارهٔ 1472: آفاق جا ندارد همت كجا نشيند

آفاق جا ندارد همت كجا نشيند****سنگ از نگين برايد تا نام ما نشيند

جايي كه خاك باشذ پشت وبلنذ هستي****تا چند سايه بالد يا نقش پا نشيند

تاب و تب نفسها از يكدگر جدا نيست****در خانه اي كه ماييم راحت چرا نشيند

همصحبتان اين بزم از ديده رفتگانند****عبرت خوشست از اينها رو بر قفا نشيند

فرصت نمي پسندد جا گرم كردن از ما****آيينه پر فشانده ست تمثال تا نشيند

زين ما و من كه داريم آفاق در خروش ست****اي كاش سرمه گرديم تا اين صدا نشيند

راه نفس دو دم بيش فرصت نمي كند گل****تاكي قفاي شبنم صبح از حيا نشيند

زين وحشتي كه ما را چون بو ز گل برآورد****مشكل كه جاي ما هم برجاي ما نشيند

بگذار تا دمي چند بر گرد خويش گرديم****عالم به دل نشسته ست دل در كجا نشيند

دركارگاه دولت شور حشم شگون نيست****يكسر خروش جغد است هرجا هما نشيند

از مرگ نيست باكم اما ز بي نصيبي****ترسم ز دامن او گردم جدا نشيند

اي شور شوق بردار از جا غبار ما را****پامال يأس تا چند اين بي عصا نشيند

سرمايه پرفشاني ست اظهار بي نشاني ست****از رنگ و بو چه مقدارگل بر هوا نشيند

بيدل به حكم تقدير فرمانبر اطاعت****استاده ايم چون شمع تا سر ز پا نشيند

غزل شمارهٔ 1473: به روي من ز كجا رنگ اعتبار نشيند

به روي من ز كجا رنگ اعتبار نشيند****سحر شوم همه گر بر سرم غبار نشيند

نفس به دل شكند بال اگر رمد ز تپيدن****دمي كه موج نشيندگهر نار نشيند

نشست و خاست نمي گردد از سپند مكرر****حه ممكن است كه نقش كسي دوبار نشيند

خرد چه سحركند تا رهد ز فكر حوادث****مگر خطي كشد از جام و در حصار نشيند

غرور خلق نيفراخته ست گردن نازي****كه بي اشارهٔ انگشت زبنهار نشيند

ز سايه زنگ نشويد هواي روم و خراسان****ستاره سوخته هرجا به زنگبار نشيند

دني به مسند عزت

همان دني است نه عالي****كه نقش پا به سر بام نيز خوار نشيند

به دشت چيند اگر خوي بد بساط فراغت****همان ز تنگي اخلاق در فشار نشيند

توان به نرمي از آفات كرد كسب حلاوت****ترنجبينست چو شبنم به نوك خار نشيند

دو روز شبههٔ هستي ست انفعال تماشا****وگرنه چشم كه داردگر اين غبار نشيند

بهوش باش كه پا در ركاب عرصهٔ فرصت****اگر به خانه نشيند كه زين سوار نشيند

طلب مسلم طبعي كه در هواي محبت****غبار خيزد ازبن دشت و انتظار نشيند

ز طاقت است كه ما مي كشيم محمل زحمت****به منزليم اگر ناقه زبر بار نشيند

صدا بلند كند گر شكست خاطر بيدل****ترنگ شيشه در اجزاي كوهسار نشيند

غزل شمارهٔ 1474: سپند بزم تو گويند هيچ جا ننشيند

سپند بزم تو گويند هيچ جا ننشيند****خدا كند كه به گوش دل اين صدا ننشيند

سر ي كه تيغ تو باشد چو شمع كردن نازش****چه دولت است كه از دوش ما جدا ننشيند

بر آستان توگرد نياز سجدoپرستان****نشسته است به نازي كه هركجا ننشيند

به محفلي كه نگاهت عيار حوصله گيرد****حيا به روي كس از شوخي حيا ننشيند

ز اختراع ضعيفي است اينكه سعي غبارم****به هيچ جا چو خط از خامه بي عصا ننشيند

سلامت آيينه دار سعادت است به شرطي****كه استخوان كسي در ره هما ننشيند

وداع عافيت انگار پرگشايي شهرت****چو نام نقش نگينش كني ز پا ننشيند

دلي كه زير فلك باشد آرزوي مرادش****به رنگ دانه ته آسيا چرا ننشيند

نفس چو صبح به شبنم رسان ز شرم تردد****كه آب تا نكشد دامن هوا ننشيند

غنا مسلم آنكس كه در قلمرو حاجت****غبارگردد و در راه آشنا ننشيند

غبار غيرت آن مطلبم كه گاه تمنا****رود به باد و به روي كف دعا ننشيند

به رنگ پرتو خورشيد سايه پرور همت****اگر به خاك نشيند كه زير پا ننشيند

ازين هوسكده برخاسته است دل به هوايش****كه تا به حشر نشستن به جاي

ما ننشيند

ز آفتاب قيامت فسانه چند شنيدن****كسي به سايهٔ ديوار التجا ننشيند

به وحشتي بگذر بيدل از محيط تعلق****كه نقش پاي تو چون موج برقفا ننشيند

غزل شمارهٔ 1475: اتفاق است آنكه هردشوار را آسان نمود

اتفاق است آنكه هردشوار را آسان نمود****ورنه از تدبير يك ناخن گره نتوان گشود

گر به شهرت مايلي با بي نشاني ساز كن****دهر نتواند نمودن آنچه عنقا وانمود

آرزو از نفي ما اثبا يار ايجاد كرد****هرچه ازآثار مجنون كاست بر ليلي فزود

صافي دل تهمت آلودكلف شد از حسد****رنگ آب از سيلي امواج مي گردد كبود

حيف طبعي كز وبال كبر وكين آگاه نيست****خاك ريزيد از مزاري چند در چشم حسود

راحت اين بزم برترك طمع موقوف بود****دستها بر هم نهاديم از طلب مژگان غنود

حسن يكتا بيدل از تمثال دارد انفعال****جاي زنگارت همين آيينه مي بايد زدود

غزل شمارهٔ 1476: بر در دل حلقه زد غفلت كنون آهش چه سود

بر در دل حلقه زد غفلت كنون آهش چه سود****اشك كم آرد برون از چشم روزن سعي دود

راحت اين بزم بر ترك طمع موقوف بود****دستها بر هم نهاديم از طلب ، مژگان غنود

بي بضاعت عالمي افتاد در وهم زبان****مايه گر باشد كسادي نيست در بازار سود

اتفاق است آنكه هر دشوار آسان مي كند****ورنه از تدبير يك ناخن گره نتوان گشود

صاقي دل تهمت آلود كلف شد از نفس****رنگ آب از سيلي امواج مي باشد كبود

حيف طبعي كز مآل كبر و كين آگاه نيست****خاك ريزيد از مزاري چند در چشم حسود

جبن پيدا مي كند در طبع مرد افراط كين****اي بسا تيغي كه آبش را تف آتش ربود

موج دريا صورت دست و دلي واكرده است****جز كشاكش هيچ نتوان بست بر سيماي جود

گر به شهرت مايلي با بي نشاني ساز كن****دهر نتواند نمودن آنچه عنقا وانمود

نفي ما آيينهٔ اثبات ناز ايجاد كرد****هرچه از آثار مجنون كاست بر ليلي فزود

حسن يكتا بيدل از تمثال دارد انفعال****جاي زنگارت همن آيينه مي بايد زدود

غزل شمارهٔ 1477: ريشه واري عافيت در مزرع امكان نبود

ريشه واري عافيت در مزرع امكان نبود****هركه در دلها مدارا كاشت جمعيت درود

گرمي هنگامهٔ ما يك دو روزي بيش نيست****رفته است آنسوي اين محفل بسي گفت و شنود

جز وبال دل ندارد زندگي آگاه باش****تا نفس دارد اثر آيينه مي بايد زدود

از ضعيفي چشم بر مشق سجودي دوختيم****لغزش مژگان زسرتا پاي ما چون خامه سود

صورت اين انجمن گر محو شد پروا كراست****خامهٔ نقاش ما نقش دگر خواهد نمود

از بلند و پست ما ميزان عدل آزاده است****ني هبوطي دارد اين محفل نه آثار صعود

عشق داد آرايش هركس به آييني كه خواست****داشت مجنون نيز دستاري كه سودايش ربود

خفّت غفلت مباد ادبار روشن گوهران****مي كشد پا خوردن از خاشاك چون آتش غنود

جوهر آگاهي آيينه با زنگار رفت****حيرت از بنياد ما

آخر برون آورد دود

عالم مطلق سراپايش مقيد بوده است****حسن در هرجا نمايان شد همين آيينه بود

از تامل بايد استعداد پيدا كردنت****گوهري دارد به كف هر قطره از درياي جود

ساز هستي غير آهنگ عدم چيزي نداشت****هر نوايي راكه واديدم خموشي مي سرود

وهم هستي غرهٔ اقبال كرد آفاق را****بر سر ما خاك تا شد جمع قدر ما فزود

خلق خواري را به نام آبرو مي پرورد****قطرهٔ افسرده را بيدل گهر بايد ستود

غزل شمارهٔ 1478: تاآينه روبروي ما بود

تاآينه روبروي ما بود****گلچين بهار كهربا بود

ياد دم عشرتي كه چون صبح****آيينهٔ ما نفس نما بود

فرياد شكسته رنگي ما****عمري چو نگاه سرمه سا بود

شد عجز حجاب ورنه از دل****تاكوي تو راه ناله وابود

آيينه چه سان گرفت حيرت****ازعكس تو دست در حنا بود

جوشيد ز شعلهٔ تو داغم****سرچشمهٔ عجز، كبريا بود

در راه تو هرچه از غبارم****برداشت فلك كف دعا بود

هر آه كه بركشيدم از دل****چون موج به گوهر آشنا بود

دل نيز چو سينه استخوان داشت****تا ياد خدنگ او هما بود

بشكست دل و نكرد آهي****اين شيشه عجب تنك صدا بود

خون شد دل و ساغر چمن زد****ميخانهٔ ماگداز ما بود

بيدل تاجي كه ديدي امروز****فردا بيني نشان پا بود

غزل شمارهٔ 1479: نيرنگ امل گل بقا بود

نيرنگ امل گل بقا بود****اميد بهار مدعا بود

كس محرم اعتبار ما نيست****آيينهٔ ما خيال ما بود

حيرت همه جا ترانه سوزست****آيينه وعكس يك نوا بود

شادم كه شهيد بيكسم را****خنديدن زخم خونبها بود

خوني كه نريختم به پايت****پامال تحير حنا بود

آن رنگ كه آشكار جستيم****در پردهٔ غنچهٔ حيا بود

دل نيز نشد دليل تحقيق****آيينه به عكس آشنا بود

گر محرم جلوه ات نگشتيم****جرم نگه ضعيف ما بود

فرياد كه سعي بسمل ما****چون كوشش موج نارسا بود

گلريزي اشك بوي خون داشت****اين سبحه ز خاك كربلا بود

بر حرف هوس بيان هستي****دخلي كه نداشتم بجا بود

بيدل ز سر مراد دنيا****برخاست كسي كه بي عصا بود

غزل شمارهٔ 1480: ياد شوقي كز جفاهايت دل ما شاد بود

ياد شوقي كز جفاهايت دل ما شاد بود****در شكست اين شيشه را جوش مبارك باد بود

آبيار مزرع دردم مپرس از حسرتم****هركجا آهي دميد اشك منش همزاد بود

زندگي را مغتنم مي داشتم غافل از اين****كز نفس تيغ دو دم در دست اين جلاد بود

وانكرد آيينه گرديدن گره از كار من****بند حيرت سخت تر از بيضهٔ فولاد بود

عمر پروازم چو بوي گل به افسردن گذشت****اين قفس آيينه دار خاطر صياد بود

مفت ما كز سعي ناكامي به استغنا زديم****ورنه دل مستسقي و عالم سراب آباد بود

بلبل ما از فسردن ناز گلها مي كشد****گر پري مي زد چو رنگ از خويش هم آزاد بود

از شكست ساغر هوشم سلامت مي چكد****بيخودي در صنعت راحت عجب استاد بود

شب كه در بزمت صلاي سوختن مي داد عشق****نغمهٔ ساز سپندم هرچه باداباد بود

روزگاري شد كه در تعبير هيچ افتاده ايم****چشم ما تا داشت خوابي عالمي آباد بود

عالم نسيان تماشاخانهٔ يكتايي است****عكس بود آن جلوه تا آيينه ام در ياد بود

صد نگارستان چين با بيخودي طي كرده ام****لغزش پا هم به راهت خامهٔ بهزاد بود

سرمه اكنون نسخهٔ خاموشي از من مي برد****ياد ايامي كه مو هم بر تنم

فرياد بود

پيري ام جز ساغر تكليف جان كندن نداد****قامت خم گشته بيدل تيشهٔ فرهاد بود

غزل شمارهٔ 1481: آنجاكه عجزممتحن چون و چند بود

آنجاكه عجزممتحن چون و چند بود****چون موي سايه هم ز سر ما بلند بود

حسرت پرست چاشني آن تبسميم****بر ما مكرر آنچه نمودند قند بود

سعي غبارصبح هواي چه صيد داشت****تا آسمان گشادن چين كمند بود

زاهد نبرد يك سر مو بوي انفعال****در شانه هم هزار دهن ريشخند بود

آشفت غنچه اي كه گلش كرد دامني****سير بهار امن گريبان پسند بود

شبنم به سعي مردمك چشم مهرشد****از خود چو رفت قطره به بحر ارجمند بود

در واديي كه داشت ضعيفي صلاي جهد****دستم به قدر آبلهٔ پا بلند بود

مرديم و زد نفس در افسون عافيت****پيري چو مار حلقه طلسم گزند بود

افسانه ها به بستن مژگان تمام شد****كوتاهي امل به همين عقده بند بود

بيدل به نيم ناله دل از دست داده ايم****كوه تحملي كه تو ديدي سپند بود

غزل شمارهٔ 1482: عيش ما كم نيست گر اشكي به چشم تر بود

عيش ما كم نيست گر اشكي به چشم تر بود****شوق سرشارست تا اين باده در ساغر بود

نكهت گل دام اگر دارد همان برگ گل است****رهزن پرواز مشتاق تو بال و پر بود

با غبار فقر سازد هر كجا روشن دلي است****چهرهٔ آيينه ها را غازه خاكستر بود

آنقدر رفعت ندارد پايهٔ ارباب قال****واعظان را اوج عزت تا سر منبر بود

روشناس هستي ازآيينهٔ اشكيم و بس****نيستي جوشد ز شبنم گر نه چشم تر بود

ره ندارد سركشي در طينت صاحبدلان****مي زند موج رضا آبي كه در گوهر بود

اين زمين و آسمان هنگامهٔ شور است و بس****گر بود آسودگي در عالم ديگر بود

عاشقان پر بي كس اند، از درد نوميدي مپرس****حلقه را از شوخ چشمي جا برون در بود

هستي ما را تفاوت از عدم جستن خطاست****سايه آخر تا چه مقدار از زمين برتر بود

خدمت دل ها كن اينجا كفر و دين منظور نيست****آينه ازهركه باشد مفت روشنگر بود

هر كه را بيدل به گنج نشئهٔ

معني رهي ست****هر رگ تاكي به چشمش رشتهٔ گوهر بود

غزل شمارهٔ 1483: هركه را اجزاي موهوم نفس دفتر بود

هركه را اجزاي موهوم نفس دفتر بود****گر همه چون صبح بر چرخش بود ابتر بود

عشرت هر كس به قدر دستگاه وضع اوست****گلخني را دود ريحانست و گل اخگر بود

هركه هست از همدم ناجنس ايذا مي كشد****رگ ز دست خون فاسد در دم نشتر بود

با ادب سر كن به خوبان ورنه در بي طاقتي****بال پروانه گلوي شمع را خنجر بود

تا تواني از غبار بيكسي سر برمتاب****گوهر از گرد يتيمي صاحب افسر بود

مايهٔ نوميديي در كار دارد سعي آه****بي شكستن نيست ممكن تير ما را پر بود

همچو مجنون هر كه را از داغ سودا افسري ست****گردبادش خيمه و ريگ روان لشكر بود

اي جنون برخيز تا ميناي گردون بشكنيم****طالع برگشته تا كي گردش ساغر بود

بي فنا مژگان راحت گرم نتوان يافتن****شمع را خواب فراغت در ره صرصر بود

تا سراغي واكشم از وحشت موهوم خلق****آتش اين كاروانها كاش خاكستر بود

انحراف طور خلق از علت بي جادگيست****كج نيايد سطر ما بيدل اگر مسطر بود

غزل شمارهٔ 1484: همچو آتش هركه را دود طلب در سر بود

همچو آتش هركه را دود طلب در سر بود****هر خس و خارش به اوج مدعا رهبر بود

مي زند ساغر به طاق ابروي آسودگي****هر كه را از آبله پا بر سر كوثر بود

بي هوايي نيست ممكن گرم جست وجو شدن****سعي در بي مطلبيها طاير بي پر بود

خاك ناگرديده نتوان بوي راحت يافتن****صندل دردسر هر شعله خاكستر بود

ازشكست خويش دريا مي كشد سعي حباب****نشئهٔ كم ظرف ما هم كاش از اين ساغر بود

چاك حرمال در دل و سنگ ندامت بر سر است****هركه را چون سكه روي التفات زر بود

شمع را ناسوختن محرومي نشو و نماست****عافيت در مزرع ما آفت ديگر بود

نيست اسباب تعلق مانع پرواز شوق****چون نگه ما را همان چاك قفس شهپر بود

ضبط آه ما چراغ شوق روشن كردن

است****آتش دل آبروي ديدهٔ مجمر بود

در محيط انقلاب امواج جوش احتياج****حفظ آب روست چون گوهر اگر لنگر بود

هركه از وصف خط نوخيز خوبان غافل است****در نيام لب زبانش تيغ بي جوهر بود

حاصل عمر از جهان يك دل به دست آوردن ست****مقصد غواص از اين نه بحر يك گوهر بود

چون مه نو بر ضعيفيها بساطي چيده ام****مايهٔ باليدن ما پهلوي لاغر بود

رونق پيري ست بيدل از جواني دم زدن****جنس گرمي زينت دكان خاكستر بود

غزل شمارهٔ 1485: برگ و ساز عندليبان زين چمن گفتار بود

برگ و ساز عندليبان زين چمن گفتار بود****پرفشانيها بقدر شوخي منقار بود

سطر آهي كز جگر خواندم سواد ناله داشت****مسطر اين صفحه يكسر موج موسيقار بود

از شكست دل شدم فارغ زتعمير هوس****اين بنا عمري گره در رشتهٔ معمار بود

بر سرم پيچيد آخر دود سوداي كسي****ورنه عمري بود كين ديوانه بي دستار بود

كس نيامد محرم قانون از خود رفتنم****نغمهٔ وحشت نواي من برون تار بود

باب رسوايي ست از بس تار و پود كسوتم****دست اگر در آستين بردم گريبان زار بود

سبحهٔ زهّاد را ديدم به درد آمد دلم****مركز اين قوم سرگردانتر از پرگار بود

هر دو عالم در خم يك چشم پوشيدن گم است****وسعت اين عرصهٔ نيرنگ مژگان وار بود

سرمهٔ عبرت عبث از وضع دهر انباشتيم****ديده ما را غبار خويش هم بسيار بود

راحتي جستيم و وامانديم از جولان شوق****تا نشد منزل نمايان را ما هموار بود

گرد حسرت اينقدر سامان باليدن نداشت****ما همان يك ناله ايم اما جهان كهسار بود

ني به هستي محو شد شور دويي ني در عدم****هركجا رفتيم بيدل خانه در بازار بود

غزل شمارهٔ 1486: دبده را مژگان بهم آوردني دركار بود

دبده را مژگان بهم آوردني دركار بود****ورنه ناهمواري وضع جهان هموار بود

دور رنج و عيش چون شمع آنقدر فرصت نداشت****خار پا تا چشم واكردن گل دستار بود

داغ حسرت كرد ما را بي صفاييهاي دل****ورنه با ما حاصل اين يك آينه ديدار بود

موي چيني دست اميد از سفيدي شسته است****صبح ايجادي كه ما داريم شام تار بود

روزگاري شد كه هم بالين خواب راحتيم****تيره بختي بر سر ما سايهٔ ديوار بود

غنچه سان از خامشي شيرازهٔ مشت پريم****آشيان راحت ما بستن منقار بود

خجلت تردامني شستيم چون اشك از عرق****سجده ما را وضوي جبهه اي دركار بود

درگلستان چمن پردازي پيراهنت****بال طاووسان رعنا رخت آتشكار بود

شب كه بي رويت شرر

در جيب دل ميريختيم****برق آهم لمعهٔ شمشير جوهردار بود

جلوه اي در پيشم آمد هر قدر رفتم ز خويش****رنگ گرداندن عنان تاب خيال يار بود

دل ز پاس آه بيدل خصم آرام خود است****اضطراب سبحه ام پوشيدن زنار بود

غزل شمارهٔ 1487: زين باغ بسكه بي ثمري آشكاربود

زين باغ بسكه بي ثمري آشكاربود****دست دعاي ما همه برگ چنار بود

دفديم مغزل فلك و سحر بافي اش****يك رفت وآمد نفسش پود وتار بود

خلقي به كارگاه جسد عرضه داد و رفت****ما و مني كه دود چراغ مزار بود

سير بهار عمر نموديم ازين چمن****با هر نفس وداع گلي يادگار بود

دلها سموم پرور افسون حيرتند****در زلف يار شانهٔ دندان مار بود

هرگل درتن بهار چمن ساز حيرتيست****چشم كه باز شد كه نه با او دچار بود

ما غافلان تظلم حرمان كجا بريم****حسن آشكار و آينه در زنگبار بود

تكليف هستي ام همه خواب بهار داشت****ديوار اوفتاده به سر سايه وار بود

تنها نه من ز درد دل افتاده ام به خاك****بر دوش كوه نيز همين شيشه بار بود

عجزم به ناله شور قيامت بلندكرد****بر خود نچيدنم علم كوهسار بود

جز كلفت نظر نشد از دهر آشكار****افشاندم اين ورق همه خطها غبار بود

جيبم به چاك داد جنون شكفتگي****دلتنگيم چو غنچه عجب جامه وار بود

پر دور گردماند ز غيرت غبار من****دست بريدهٔ كه به دامان يار بود

جهدي نكردم و به فسردن گذشت عمر****در پاي همت آبله ام آ كار بود

بيدل به ما و تو چه رسد ناز آگهي****در عالمي كه حسن هم آيينه دار بود

غزل شمارهٔ 1488: مطلبي گر بود از هستي همين آزار بود

مطلبي گر بود از هستي همين آزار بود****ورنه در كنج عدم آسودگي بسيار بود

زندگي جز نقد وحشت درگره چيزي نداشت****كاروان رنگ و بو را رفتني در بار بود

غنچه اي پيدا نشد بوي گلي صورت نبست****هر چه ديدم زين چمن يا ناله يا منقار بود

دست همت كرد از بي جرأتيها كوتهي****ورنه چون گل كسوت ما يك گريبان وار بود

سوختن هم مفت عشرتهاست امّا چون شرار****كوكب كم فرصت ما يك نگه سيار بود

غفلت سعي طلب بيرون نرفت از طينتم****خواب پايي داشتم چشمم اگر بيدار بود

عافيت در مشرب من بارگنجايش

نداشت****بس كه جامم چون شرر از سوختن سرشار بود

اين دبستان چشم قرباني ست كز بي مطلبي****نقش لوحش بيسواد و خامه ها بيكار بود

قصرگردون را ز پستي رفعت يك پايه نيست****گردن منصور را حرف بلندش دار بود

مصدر تعظيم شد هركس ز بدخويي گذشت****نردبان اوج عزت وضع ناهموار بود

دل به حسرت خون شد و محرم نوايي برنخاست****نالهٔ فرهاد ما بيرون اين كهسار بود

شوخي نظاره بر آيينهٔ ما شد نفس****چشم بر هم بسته بيدل خلوت ديدار بود

غزل شمارهٔ 1489: شب كه در بزم ادب قانون حيرت ساز بود

شب كه در بزم ادب قانون حيرت ساز بود****اضطراب رنگ برهم خوردن آواز بود

در شكنج عزلت آخرتوتيا شد پيكرم****بال وپر بر هم نهادن چنگل شهباز بود

صافي دل كرد لوح مشق صد انديشه ام****ياد ايامي كه اين آيينه بي پرداز بود

كاستم چندانكه بستم نقش آن موي ميان****ناتوانيهاي من كلك خط اعجاز بود

حسرت وصل تو گل كرد از ندامتهاي من****دست برهم سوده تحريك لب غمازبود

نو نياز الفت داغ محبت نيستم****طفل اشكم چون شرر در سنگ آتشباز بود

عشق بي پروا دماغ امتحان ما نداشت****ورنه مشت خاك ما هم قابل پرواز بود

دست ما و دامن حيرت كه در بزم وصال****عمر بگذشت و همان چشم نديدن باز بود

كاش ما هم يك دو دم با سوختن مي ساختيم****شمع در انجام داغ حسرت آغاز بود

دوري وصلش طلسم اعتبار ما شكست****ورنه اين عجزي كه مي بيني غرور ناز بود

آنچه در صحراي كثرت صورت واماندگيست****در تماشاگاه وحدت شوخي انداز بود

درخوركسوت كنون خجلتكش رسوايي ام****عمرها عرياني من پرده دار راز بود

يك گهر بي ضبط موج از بحر امكان گل نكرد****هر سري كاندوخت جمعيت گريبان ساز بود

هستي ما نيست بيدل غير اظهار عدم****تا خموشي پرده از رخ برفكند آواز بود

غزل شمارهٔ 1490: سجدهٔ خاك درت هركه تمنايش بود

سجدهٔ خاك درت هركه تمنايش بود****هر كجا سود قدم بر سر من پايش بود

علم همت عشاق نگوني نكشد****خاكشان پي سپر قامت رعنايش بود

موج را هرزه دويها ز گهر دور انداخت****آبرو در قدم آبله فرسايش بود

دل تغافل زد از آگاهي و ما آب شديم****انفعال همه كس شوخي تنهايش بود

وصل حسني به رخش آب زد آيينهٔ شرم****وضع آغوش تو صفر عرق افزايش بود

داغ شد حيرت و زان جلوه به رنگي نرسيد****چه توان كرد پس پرده تماشايش بود

عمر چون شهرت عنقا به غم شبهه گذشت****كس نشد محرم اسمي كه مسمايش بود

آه يك داغ پيامي به دل ما نرساند****قاصد شمع به

مطلب همه اعضايش بود

دوري مقصد يي باختهٔ يكدگربم****هركه دي محو شد امروزتو فردايش بود

كردم از هركه درس خانه سراغ تحقيق****گفت از آمدنت پيش همين جايش بود

بيدل از بزم هوس سير ندامت كرديم****سودن دست بهم قلقل مينايش بود

غزل شمارهٔ 1491: آدمي كاثار تنزيهش رجوع خاك بود

آدمي كاثار تنزيهش رجوع خاك بود****دست اگر بر خويش مي زد زين وضوها پاك بود

خاك ماكز وهم رفعت ننگ پستي مي كشد****گر تنزل كردي از اوج غرور افلاك بود

هيچكس بر فهم راز از نارسايي پي نبرد****فطرت اينجا عذرخواه خلق بي ادراك بود

سير اين گلشن كسي را محرم عبرت نكرد****گل اگر برسر زديم از بي تميزي خاك بود

هرچه بادابادگويان تاخت هستي بر عدم****راه آفت داشت اما كاروان بيباك بود

با همه تعجيل فرصت هيچ كوتاهي نداشت****ليك صيد مدعا يكسر نفس فتراك بود

پيش ازآن كايد خم اسرار مخموران به جوش****طاق مينا خانهٔ تحقيق برگ تاك بود

در سواد فقر جز تنزيه نتوان يافتن****سايه رختي داشت كز آلودگيها پاك بود

تا كجا مجنون در ناموس مستوري زند****تار و پود جامهٔ عريان تني يك چاك بود

در خجالتگاه جسمم جز خطا نامد به پيش****ره به لغزش قطع شد ازبس زمين نمناك بود

هر كجا بيدل ز لعل آبدارش دم زديم****حرف گوهر خجلت دندن بي مسواك بود

غزل شمارهٔ 1492: در ادبگاهي كه لب نامحرم تحريك بود

در ادبگاهي كه لب نامحرم تحريك بود****عافيت چون معني عالي به دل نزديك بود

مقصد خلق ازتب وتاب هوس موهوم ماند****پي غلط كردند از بس جاده ها باريك بود

نفخ منعم ته شد از نم خوردن كوس و دهل****باد و آب انفعالي در دماغ خيك بود

ناكجا غثيان نخندد بر دماغ اهل جاه****جام و صهباي تعين نيكدان و نيك بود

ساز نافهميدگي كوك است كو علم و چه فضل****هركجا ديديم بحث ترك با تاجيك بود

دل چه سازد جسم خاكي محرم رازش نخواست****آينه رو از كه تابد خانه پُر تاريك بود

عشق ورزيديم بيدل با خيالات هوس****اين نفسها يكقلم از عالم تشكيك بود

غزل شمارهٔ 1493: امشب غبار نالهٔ دل سرمه رنگ بود

امشب غبار نالهٔ دل سرمه رنگ بود****يا رب شكست شيشهٔ من از چه سنگ بود

از كشتنم نشد شفقي طرف دامني****خونم درپن ستمكده نوميد رنگ بود

تا صاف گشت آينه خود را نديدم ام****چون سايه نقش هستي من جمله زنگ بود

عالم به خون تپيدهٔ نوميدي من است****جستن ز صيدگاه مرادم خدنگ بود

حسن از غبار شوخ نگاهان رميده است****اينجا هجوم آينه پشت پلنگ بود

همت نمي رود به سر ترك اختيار****ازخويش رفتنم به رهت عذر لنگ بود

عنقاي ديگرم كه ز بنياد هستي ام****تا نام شوخي اثري داشت ننگ بود

در دل برون دل دو جهان جلوه رنگ ريخت****اين جامه بر قد تو چه مقدارتنگ بود

از بس كه بي دماغ تماشاي فرصتيم****ما را به خود نيامده رفتن درنگ بود

بيدل كه داشت جلوه كه از برق خجلتش****در مجلس بهار چراغان رنگ بود

غزل شمارهٔ 1494: روزي كه بي تو دامن ضعفم به چنگ بود

روزي كه بي تو دامن ضعفم به چنگ بود****عكسم ز آب آينه در زير زنگ بود

چون لاله زين بهار نچيديم غير داغ****آيينه داري نفس اظهار رنگ بود

پروازها به زير فلك محو بال ماند****گردي نشد بلند ز بس عرصه تنگ بود

بوس كفش تبسم صبح اميد كيست****اينجا همين بهار حنا گل به چنگ بود

در عالمي كه بيخبر از خود گذشتن است****انديشهٔ شتاب طلسم درنگ بود

صبري مگر تلافي آزار ما كند****مينا شكسته آنچه به دل بست سنگ بود

زنجير ما چو زلف بتان ماند بي صدا****از بس غبار دشت جنون سرمه رنگ بود

حيرت كفيل يكمژه تمهيد خواب نيست****آينه داغ سايهٔ ديوار زنگ بود

آهي نكرد گل كه دمي از خودم نبرد****رنگ شكسته ام پر چندين خدنگ بود

بيدل به جيب خويش فرو برد حيرتم****چشم به هم نيامده كام نهنگ بود

غزل شمارهٔ 1495: شب كه از جوش خيالت بزم گلشن تنگ بود

شب كه از جوش خيالت بزم گلشن تنگ بود****برهوا چون نكهت گل آشيان رنگ بود

بعد ازبن از سايه بايد ديد عرض آفتاب****تا تغافل داشت حسن آيينهٔ ما زنگ بود

كس نمي گردد حريف منع از خود رفتگان****غنچه هم عمري به ضبط دامن دل چنگ بود

نوحه توفان كرد هرجا نغمه سركرديم ما****ساز ما را خير باد عيش پيشاهنگ بود

هر قدر اسباب دنيا بيش بار وهم بيش****مزرع هر كس درينجا سبز ديدم بنگ بود

ناله اي را از گداز شيشه موزون كرده ام****پيش ازبنم قلقل آوازشكست سنگ بود

ناتواني برنياورد از طلسم حيرتم****همچو موج گوهرم يك گام صد فرسنگ بود

هر بن مويم به پيري آشيان ناله اي ست****يك سر و چندين گريبان نغمهٔ اين چنگ بود

بي نشان بود اين چمن گر وسعتي مي د اشت دل****رنگ مي بيرون نشست از بس كه مينا تنگ بود

شب بهٔاد نوگلي چون غنچه پيچيدم به خويش****صبح بيدل دركنارم يك گلستان رنگ بود

غزل شمارهٔ 1496: شب كه از شوق توپروازم بهار آهنگ بود

شب كه از شوق توپروازم بهار آهنگ بود****استخوان هم در تنم چون شمع مغز رنگ بود

خواب راحت باخت دل آخر به افسون صفا****داشت مژگاني بهم آيينه تا در زنگ بود

در جهان بي تميزي صلح هم موجود نيست****صبروكوشش را تامل عرصه گاه جنگ بود

نقد راحت مي شماردگرد از خود رفتنم****همچو آتش بستر نازم شكست رنگ بود

اشك از لغزيدني بر دوش صد مژگان گذشت****قطع چندين جاده پا انداز عذر لنگ بود

تيره بختي سرمهٔ كام و زبان كس مباد****چنگ گيسو هم به چندين تار بي آهنگ بود

شوخي مژگانت از خواب گران سر برتداشت****پنجهٔ اين ظالم بيباك زبر سنگ بود

بلبل ما را همين پرواز عبرت غنچه نيست****ناله هم منقار شد از بسكه گلشن تنگ بود

مرده ام اما خجالت از مزارم مي دمد****دور از آن در خاك گشتن هم غبار ننگ بود

قيد دل بيدل نفس را هرزه سنج وهم كرد****شوخي ناز پري در

شيشه پر بي سنگ بود

غزل شمارهٔ 1497: ماضي ومستقبل اين بزم حيرت حال بود

ماضي ومستقبل اين بزم حيرت حال بود****شخص از خود رفته در آيينه ها تمثال بود

سوختن همچون سپند از ننگ ايجادم رهاند****ورنه هستي برلب عرض نفس تبخال بود

بسكه ياس ناتواني در مزاجم ريشه كرد****بر زبان خامه حرف مدعايم نال بود

هرقدر بر جا فسردم وحشتم سامان گرفت****چون غبار رنگ در ساز شكستم بال بود

غير حسرت از جهان جستجوگردي نكرد****كاروان ما نگاه واپسين دنبال بود

خلق را در تيرباران هجوم احتياج****آبرو تا بود وقف چشمهٔ غربال بود

هركجا فال شكفتن زد بهار غنچه اش****صبح از ايجاد تبسم چين روي زال بود

بي نصيبان چشم درگرد دو رنگي باختند****ورنه حسنش را سواد هردو عالم خال بود

غير را در دل شكوه عشق گنجايش نداد****خانهٔ خورشيد از خورشيد مالامال بود

جلوهٔ عيش و الم يكسر به موهومي گذشت****عمر را كيفيت تصو ير ماه و سال بود

ماجراي سايه از خورشيد هم روشن نشد****رفتنم از خويش، يا، زان جلوه استقبال بود

بيدل از بيدردي روز وداعت سوختم****سينه مي كندي چه مي شد گر زبانت لال بود

غزل شمارهٔ 1498: درشت خو سخنش عافيت ثمر نبود

درشت خو سخنش عافيت ثمر نبود****صداي تار رگ سنگ جز شرر نبود

هجوم حادثه با صاف دل چه خواهدكرد****ز سيل خانهٔ آيينه را خطر نبود

غبار وحشت ما از سراغ مستغني ست****به رفتن نگه از نقش پا اثر نبود

به عالمي كه ادب محو بي نشانيهاست****هوس اگر همه عنقاست نامه بر نبود

به كارگاه تآمل همان دل است نفس****گره به رشتهٔ كارم كم از گهر نبود

ز بخت شكوه ندارم كه نخل شمع مرا****بهار سوختني هست اگر ثمر نبود

به رنگ ريگ روان رهنورد سودا را****به غير آبلهٔ پا گل سفر نبود

در اين محيط كه هر قطره نقد باختن است****خوش آن حباب كه آهيش در جگر نبود

مخواه رنگ حلاوت زگفتگو بيدل****نيي كه ناله كند قابل شكر نبود

غزل شمارهٔ 1499: نهال وحشت ما خالي از ثمر نبود

نهال وحشت ما خالي از ثمر نبود****ز خود برآمدن ناله ناله بي اثر نبود

ز محو جلوه مجو لذت شناسايي****كه چشم آينه را بهرهٔ نظرنبود

حصار عالم بيچارگي دهان بلاست****پناه ما دم تيغ است اگر سپر نبود

غبار هر دو جهان در سراغ ما خون كرد****ز رنگ باخته در هيچ جا اثر نبود

ز سعي جسم مكش منت سبك روحي****خوش است بار مسيحا به دوش خر نبود

سراغ منزل مقصد ز خاكساران پرس****كسي چو جاده در اين دشت راهبر نبود

ز بس كه الفت مردم عذاب روحاني ست****فشار قبر چو آغوش يكدگر نبود

طلسم حيرت ما منظر تجلي اوست****غرور حسن ز آيينه بي خبر نبود

به غير ساز عدم هرچه هست رسوايي ست****مباد سايهٔ شب بر سر سحر نبود

زبان چه عافيت اندوزد از سخن بيدل****ز عرض نغمهٔ خود، ساز صرفه بر نبود

غزل شمارهٔ 1500: تا نفس ما ومن غبارنبود

تا نفس ما ومن غبارنبود****همه بوديم و غير يار نبود

نخل اين باغ را به كسوت شمع****جز گداز خود آبيار نبود

سعي پرواز آشيان گم كرد****بي پر و بالي آشكار نبود

عالم آيينه خانهٔ سوداست****جز به خود هيچكس دچار نبود

هر حبابي كه بازكرد آغوش****غير درباب بي كنار نبود

چه حنا رنگ ناز بيرون داد****دست ما نيز بي نگار نبود

وهم بي پردگي قيامت كرد****نغمهٔ كس برون تار نبود

عثثبق از هرچه خواست شور انگيخت****خاك ما قابل غبار نبود

انتظار گل دگر داريم****اينقدر رنگ و بو بهار نبود

سير بام سپهر هم كرديم****اين هواها و هواي يار نبود

سير بام سپهر هم كرديم****اين هواها هواي يار نبود

حلقه گشتيم ليك بر در ياس****خلوتي داشتيم و بار نبود

محرمي چشم ما ز ما پوشيد****چه توان كرد پرده دار نبود

نشنيديم بوي زنده دلي****ششجهت غيريك مزار نبود

غم تيمار جسم بايد خورد****رنج ما ناقه بود بار نبود

عجز جز زير پاكجا تازد****سايه آخر شترسوار نبود

هيچكس قدر زندگي نشناخت****وصل ما مردن انتظار نبود

عالمي در خيال عشق و هوس****كارها كرد

و هيچ كار نبود

اينكه مختار فعل نيك و بديم****بيدل آيين اختيار نبود

غزل شمارهٔ 1501: تا دل از انجمن وصل تو مأيوس نبود

تا دل از انجمن وصل تو مأيوس نبود****جوهر ناله درين آينه محسوس نبود

شب كه شوق تو خسك در جگر محفل ريخت****شعلهٔ شمع به بيتابي فانوس نبود

بسكه نرنگ دو عالم به خرامت فرش است****نقش پا هم به رهت جز پر طاووس نبود

ياد آن عيش كه در انجمن ذوق وصال****داشت پيغام جضوري كه به صد بوس نبود

سعي پرواز من آخر عرقي ريخت به خاك****اشك هم اينقدرش كوشش معكوس نبود

تا بر آييم ز خجلتكدهٔ دام اميد****بال برهم زدني جز كف افسوس نبود

سير آيينهٔ دل ضبط نفس مي خواهد****ورنه آزادي ما اينهمه محبوس نبود

نوبهاري كه تصور به خيالش خون است****ما به آن رنگ نديديم كه محسوس نبود

جلوه در محفل ما جمله نقاب آرايي ست****شمع آن بزم نيفروخت كه فانوس نبود

در تظلمكده دير محبت بيدل****ناله فرياد دلي داشت كه ناقوس نبود

غزل شمارهٔ 1502: شب كه جز يأس به كام دل مأيوس نبود

شب كه جز يأس به كام دل مأيوس نبود****ناله هم غير صداي كف افسوس نبود

از خودم مي برد آن سيل كه چون ريگ رو ان****آبش ازآينهٔ آبله محسوس نبود

دل مأيوس صنم خا نهٔ انديشه كيست****رنگ اشكي نشكستيم كه ناقوس نبود

ناله در پرده ي دل بيهده مي سوخت نفس****شمع ما اينهمه وامانده فانوس نبود

گوش ارباب تميز انجمن سيماب است****ورنه بيتابي دل نيزكم از كوس نبود

اي جنون خوش ادب از كسوت هستي كردي****آخر اين جيب هوس پردهٔ ناموس نبود

زنگ غفلت شدم و پرده رازت گشتم****صافي آينه جز ديده جاسوس نبود

تا به يك پر زدن آيينهٔ قمري ميريخت****حلقهٔ داغ تو در گردن طاووس نبود

دل به هر رنگ كه بستيم ندامت گل كرد****عكس و آيينه بهم جز كف افسوس نبود

سجده اش آيينهٔ عافيتم شد بيدل****راحت نقش قدم غير زمين بوس نبود

غزل شمارهٔ 1503: ناله مي افشاند پر در باغ ما بلبل نبود

ناله مي افشاند پر در باغ ما بلبل نبود****عبرتي بر رنگ عشرت خنده مي زد گل نبود

سير اين باغم نفس درپيچ وتاب جهد سوخت****موج خشكي داشت جوي آرزو سنبل نبود

وضع ترتيب تعلق غير دردسر نداشت****خوشه بند دانه ي زنجير جز غلغل نبود

رنگ حال هيچكس بر هيچكس روشن نشد****رونق اين انجمن غير از چراغ گل نبود

زين خمستان هيچكس سرشار معني برنخواست****جامها بسيار بود اما يكي پر مل نبود

عالمي بر وهم رعنايي بساط ناز چيد****موي چيني دستگاه طره و كاكل نبود

پرده ها برداشتيم از اعتبارات غرور****در ميان خواجه و خر حايلي جز جل نبود

خلق بر خود تهمتي چند از تخيل بسته اند****ورنه سرو آزاد يا قمري اسير غل نبود

پيكر خاكي جهاني را غريق وهم كرد****از سر آبي كه بگذشتيم ما جز پل نبود

مستي اوهام بيدل بيدماغم كرد و رفت****فرصتي مي زد نفس در شيشه ها قلقل نبود

غزل شمارهٔ 1504: نقش هستي جز غبار وهم نيرنگي نبود

نقش هستي جز غبار وهم نيرنگي نبود****چون سحر در كلك نقاش نفس رنگي نبود

منحرف شد اعتدال از امتحان بيش و كم****در ترازويي كه ما بوديم پاسنگي نبود

اينقدر از پردهٔ بي خواست توفان كرده ايم****ساز ما را با هزار آهنگ آهنگي نبود

مقصد دل هر قدم چندين مراحل داشته است****عمرها شد گرد خود گشتيم و فرسنگي نبود

هركجا رفتيم پا در دامن دل داشتيم****سعي جولان نفس جز كوشش لنگي نبود

نام از شهرت كميني شد گرفتار نگين****ياد ايّامي كه پيش پاي ما سنگي نبود

از فضولي چون نفس آوارهٔ دشت و دريم****ورنه دل هم آنقدرها خانهٔ تنگي نبود

دل ز پرخاش خروسان جمع بايد داشتن****تاجداري اين تقاضا مي كند جنگي نبود

خاك را وهم سليماني به پستي داغ كرد****خوشتر از بر باد رفتن هيچ اورنگي نبود

ذوق تمثال است كاين مقدار كلفت مي كشيم****گر نمي بود آينه در دست ما زنگي

نبود

اينقدر وهمي كه بيدل در دماغ زند ست****بي گمان معلوم شد كاين نسخه بي بنگي نبود

غزل شمارهٔ 1505: يكدو دم هنگامهٔ تشويش مهر و كينه بود

يكدو دم هنگامهٔ تشويش مهر و كينه بود****هرچه ديدم ميهمان خانهٔ آيينه بود

ابتذال باغ امكان رنگ گرديدن نداشت****هرگلي كامسالم آمد در نظر پارينه بود

منفعل مي شد ز دنيا هوش اگر مي داشت خلق****صبر و حنظل در مذاق گاو و خر لوزينه بود

هيچ شكلي بي هيولا قابل صورت نشد****آدمي هم پيش از آن كادم شود بوزينه بود

امتحان اجناس بازار ريا مي داد عرض****ريشها ديديم با قيمت تر از پشمينه بود

هركجا ديديم صحبتهاي گرم زاهدان****چون نكاح دختر رز در شب آدينه بود

خاك شد فطرت ز پستي ليك مژگان برنداشت****ورنه از ما تا به بام آسمان يك زينه بود

تختهٔ مشق حوادث كرد ما را عاجزي****زخم دندان بيشتر وقف لب زيرينه بود

در جهان بي تميزي چاره از تشويش نيست****ما به صد جا منقسم كرديم و دل در سينه بود

آرزوها ماند محو ناز در بزم وصال****پاس ناموس تحيّر مهر اين گنجينه بود

هركجا رفتيم بيدل درد ما پنهان نماند****خرقهٔ دروبشي ما لختي از دل پنبه بود

غزل شمارهٔ 1506: چون شرر اقبال هستي بسكه فرصت كاه بود

چون شرر اقبال هستي بسكه فرصت كاه بود****هر كجا گل كرد روز ما همان بيگاه بود

بر خيال پوچ خلقي تردماغ ناز سوخت****شعله هم مغرور گل از پرده هاي كاه بود

فهم ناقص رمز قرآن محبت درنيافت****ورنه يك سر نالهٔ دل مد بسم الله بود

فقر با ان جز بي نقش غنا صورت نبست****تاگداگفتيم نامش در نگين شاه بود

در غرور آباد نقش هستي امكان چه يافت****هر كجا عرض كتان دادند نور ماه بود

هيچ كافر مبتلاي ناقبوليها مباد****ياد ايامي كه ما را در دل كس راه بود

دل به جيب محرمي آخر نفس را ره نداد****ييچ و تاب ربسمان از خشكي اين چاه بود

گرد داماني نيفشانديم و فرصتها گذشت****دست فقر از آستين هم يك دو چين كوتاه بود

جيب خجلت مي درد ناقدردانيهاي درد****چون سحر ما خنده دانستيم

و در دل آه بود

تا كجا هنگامهٔ طبع فضول آراستن****عمر مستعجل ز ننگ وضع ما آگاه بود

مي تند بيدل جهاني بر تك و تاز امل****نه فلك يك گردش ما سورهٔ جولاه بود

غزل شمارهٔ 1507: روزي كه عشق رنگ جهان نقش بسته بود

روزي كه عشق رنگ جهان نقش بسته بود****تقدير، نوك خامهٔ صنعت شكسته بود

عيش و غمي كه نوبر باغ تجدد است****چندين هزار مرتبه ازياد جسته بود

خاك تلاش كرد به سر، خلق بي تميز****ورنه غبار وادي مطلب نشسته بود

اين اجتماع وهم بهار دگر نداشت****رنگ پريدهٔ گل تحقيق دسته بود

ربط كلام خلق نشد كوك اتفاق****تاري كه داشت ساز تعين گسسته بود

عمري ست پاس وضع قناعت وبال ماست****وارستگي هم از غم دنيا نرسته بود

كس جان به در نبرد زآفات ما و من****سرها فكنده دم تيغ دو دسته بود

ديديم عرض قافلهٔ اعتبارها****جمعيتي كه داشت همين بار بسته بود

بيدل نه رنگ بود و نه بويي در چمن****رسواييي به چهره عبرت نشسته بود

غزل شمارهٔ 1508: هركه را ديدم ز لاف ما و من شرمنده بود

هركه را ديدم ز لاف ما و من شرمنده بود****شخص هستي چون سحر هرجانفس زد خنده بود

ماجراي چرخ با دلها همين امروز نيست****دانه اي گر داشت دايم آسيا گردنده بود

خودفروشان خاك گرديدند و نامي چند ماند****عالمي عنقاست اينجا نيستي پاينده بود

خلق از بي اتفاقي ننگ خفت مي كشد****پنبه ها ربطي اگر مي داشت دلق و ژنده بود

آرزوها در كمين نقب شهرت خاك شد****نام هم بهر فرورفتن زميني كنده بود

صورت آيينه جز مستقبل تمثال نيست****بي تكلف رفتهٔ ما بود اگر آينده بود

نرگسستانهاست گلجوش از غبار اين چمن****خوش نگاهي از حيا چشمي به خاك افكنده بود

بر سر فرهاد تا محشر قيامت مي كند****تيشه اي كز بي تميزي روي شيرين كنده بود

عالمي زين انجمن در خود نفس دزديد و رفت****تا كجا بوي چراغ زندگاني گنده بود

مستي و مخموري اين بزم بي تغيير نيست****باده تا بوده است يكسر رنگ گرداننده بود

نُه فلك ديديم و نگرفتيم ايراد دويي****از دم يك شيشه گر اين شيشه ها آكنده بود

دوش جبر و اختياري مبحث تحقيق داشت****جز به حيرت دم نزد بيدل چه سازد بنده بود

غزل شمارهٔ 1509: بسكه در ساز صفاكيشان حيا خوابيده بود

بسكه در ساز صفاكيشان حيا خوابيده بود****موي چيني رشته بست اما صدا خوابيده بود

كس به مقصد چشم نگشود از هجوم ما و من****كاروان در گرد آواز درا خوابيده بود

اي مكافات عمل پر بيخبر طي گشت عمر****در وداع هر نفس صبح جزا خوابيد ه بود

با همه عبرت زتوفيق طلب مانديم دور****چشم ماليديم اما پاي ما خوابيده بود

ما گمان آگهي برديم ازبن بي دانشان****ورنه عالم يك قلم مژگان گشا خوابيده بود

عمرها شد انفعال غفلت از دل مي كشيم****اين ستمگر ساعتي از ما جدا خوابيده بود

سركشي كرديم از اين غافل كه آثار قبول****در تواضع خانهٔ قد دوتا خوابيده بود

زندگي افسانهٔ نيرنگ مژگان كه داشت****هركه را ديدم درين غفلت سرا خوابيده بود

فتنه خويي از تكلف كرد بيدارم

به پا****چون مني در سايهٔ برگ حنا خوابيده بود

همت قانع فريب راحت از مخمل نخورد****لاغري از پهلويم بر بوريا خوابيده بود

سخت بيدردانه جستيم از حضور آبله****هر قدم چشم تري در زبر پا خوابيده بود

آگهي توفان غفلت ريخت بيدل بر جهان****عالمي بيدار بود اين فتنه تا خوابيد ه بود

غزل شمارهٔ 1510: شب كه در يادت سراپايم زبان ناله بود

شب كه در يادت سراپايم زبان ناله بود****خواستم رنگي بگردانم عنان ناله بود

كس نيامد محرم راز نفس دزديدنم****ورنه اين شمع خموش از دودمان ناله بود

جوش دردم نونياز بيقراري نيستم****در خموشي هم سرم بر آستان ناله بود

از فسون عشق حيرانم چها خواهم كشيد****گر كشيدم ناوكت از دل كمان ناله بود

با تظلم پيشگان خوش باشد استغناي عشق****شيشه گر بر سنگم آمد امتحان ناله بود

ياد آن محمل طراز ي هاي گرد بيخودي****كز دلم تا كوي جانان كاروان ناله بود

سوختن كرد اينقدر آگاهم از احوال دل****كاين سپند بي نوا مهر زبان ناله بود

حسرت ديدار نيرنگي عجب دركار داشت****هرقدر دل آب شد آتش به جان ناله بود

شوخي اظهار ما از وضع خود شرمنده نيست****گوش سنگين ادافهمان فسان ناله بود

اينقدر اي محمل آرا از دلم غافل مباش****روزگاري اين جرس هم آشيان ناله بود

بي تميزيهاي قدر عافيت هم عالمي است****خامشي پر مي زد و ما را گمان ناله بود

ترك هستي شد دليل يك جهان رسوايي ام****عالم از خود برون چيدن دكان ناله بود

درد عشق از بي نيازي فال معراجي نزد****ورنه چون ني بندبندم نردبان ناله بود

بيدليها گشت بيدل مانع اظهار شوق****گر دلي مي داشتم با خود جهان ناله بود

غزل شمارهٔ 1511: شب كه وصل آغوش پرداز دل ديوانه بود

شب كه وصل آغوش پرداز دل ديوانه بود****از هجوم زخم شوق آيينهٔ ما شانه بود

عشق مي جوشيد هرجاگرد شوخي داشت حسن****رنگ شمع از پرفشاني عالم پروانه بود

ياد آن عيشي كه از رنگيني بيداد عشق****سيل در ويرانهٔ من باده در پيمانه بود

از محيط ما و من توفان كثرت اعتبار****نه صدف گل كرد اماگوهر يكدانه بود

از تپيدنهاي دل رنگ دو عالم ربختند****هر كجا ديدم بنايي گرد اين ويرانه بود

راز دل از وسعت مشرب به رسوايي كشيد****دامن صحرا گريبان چاكي ديوانه بود

خانه وبراني به روي آتش من آب ريخت****سوختنها داشتم چون شمع با كاشانه بود

جرم آزاديست كر نشناخت

ما را هيچكس****معني بيرنگ ما از لفظ پر بيگانه بود

عالمي را سعي ما و من به خاموشي رساند****بهر خواب مرگ شور زندگي افسانه بود

اختلاط خلق جز ژوليدگي صورت نبست****هر دو عالم پيچش يك گيسوي بي شانه بود

چشم لطف از سخت رويان داشتن بي دانشي ست****سنگ در هرجا نمايان گشت آتشخانه بود

دوش حيرانم چه مي پيمود اشك از بيخودي****كز مژه تا خاك كويش لغزش مستانه بود

مفت سامان ادب كز جلوه غافل مي روبم****چشم واكردن دليل وضع گستاخانه بود

هركجا رفتيم سير خلوت دل داشتيم****بيدل آ غوش فلك هم روزني زين خانه بود

غزل شمارهٔ 1512: محوتسليميم اما سجده لغزش مايه بود

محوتسليميم اما سجده لغزش مايه بود****سر خط پيشاني ما را مداد از سايه بود

يك نفس با مهلتي سودا نكرديم آه عمر****اين حباب بي سر وپا پرتنك سرمايه بود

مايهٔ باليدن ما پهلوي خود خوردنست****درگداز استخوان شمع شير دايه بود

نالهٔ فرهاد مي آيد هنوز از بيستون****رونق تفسير قرآن وفا اين آيه بود

اين شماتتهاي ياران زير چرخ امروز نيست****خانهٔ شطرنج تا بوده ست خوش همسايه بود

التفات نازي از مژگان سياهي داشتيم****هركجا رفتيم از خود بر سر ما سايه بود

محمل نازش ز صحرايي كه بال افشان گذشت****گرد اگر برخاست طاووس چمن پيرايه بود

بيد ل از چاك جگر چون صبح بستم نردبان****منظري كز خود برآيم با فلك هم پايه بود

غزل شمارهٔ 1513: آنروز كه پيدايي ما را اثري بود

آنروز كه پيدايي ما را اثري بود****در آينهٔ ذره غبار نظري بود

نقشي ندميديم به صد رنگ تامل****نقاش هوس خامهٔ موي كمري بود

گرعافيتي هست ازين بحر برون است****غواص ندانست كه ساحل گهري بود

از جرات پرواز به جايي نرسيديم****جمعيت بي بال و پري بال و پري بود

تا شوق كشد محمل فرصت مژه بستم****دربار شرر شوخي برق نظري بود

نگذاشت فلك با تو مقابل دل ما را****فرياد كه آيينه به دست دگري بود

روزي كه گذشتي ز سر خاك شهيدان****هر گرد كه در پاي تو افتاد سري بود

آخر ز خودم برد به راه تو نشستن****آسودگي شعله كمين سفري بود

دل كشتهٔ يكتايي حسن ست وگركه****در پيش تو آيينه شكستن هنري بود

بيدل به تمناكدهٔ عرض هوسه****از دل دو جهان شور و ز ماگوش كري بود

غزل شمارهٔ 1514: با ما نه نم اشكي وني چشم تري بود

با ما نه نم اشكي وني چشم تري بود****لبريز خيال توگداز جگري بود

افسوس كه دامان هوايي نگرفتيم****خاكستر ما قابل عرض سحري بود

دل رنگ اميدي ندمانيدكه نشكست****عبرتكده ام كارگه شيشه گري بود

چون اشك دويديم و به جايي نرسيديم****خضرره ما لغزش بي پا و سري بود

هر غنچه كه بي پرده شد آهي به قفس داشت****اين گلشن خون گشته طلسم جگري بود

كس منفعل تلخي ايام نگرديد****در حنظل اين دشت گمان شكري بود

ديديم كه بي وضع فنا جان نتوان برد****ديوانگي آشوب و خرد دردسري بود

بي چشم تر اجزاي فناييم چو شبنم****تا ديده نمي داشت ز ما هم اثري بود

دل خاك شد و عافيتي نذر هوس كرد****اين اخگر واسوخته بالين پري بود

نيك و بد عالم همه عنقاصفتانند****بيدل خبر از هركه گرفتم خبري بود

غزل شمارهٔ 1515: اين انجمن افسانهٔ راز دهني بود

اين انجمن افسانهٔ راز دهني بود****هر جلوه كه ديدم نشنيدن سخني بود

اين فرصت هستي كه نفس كشمكش اوست****هنگامهٔ بيتاب گسستن رسني بود

تا پاك برآييم زگرمابهٔ اوهام****قطع نفس از هر من و ما جامه كني بود

جمعيت سر بستهٔ هر غنچه در اين باغ****زان پيش كه گل در نظر آيد چمني بود

تكرار نفس شد سبب مبحث اضداد****امزوز تو و ماست كزين پيش مني بود

در بيكسي ام خفت همچشمي كس نيست****اي بيخبران عالم غربت وطني بود

امروز جنون تب عشق تو ندارم****صبح ازلم پنبهٔ داغ كهني بود

ما را به عد نيز همان قيد وجود است****زان زلف گرهگبر به هرجا شكني بود

افسوس كه دل را به جلايي نرسانديم****صبح چمن آينهٔ صيقل زدني بود

زين رشته كه در كارگه موي سفيد است****جولاه امل سسلسله باف كفني بود

آخربه تپش مردم وآگاه نگشتم****آن چاه كه زنداني اويم ذقني بود

فردا شوي آگاه ز پرواز غبارم****كاين خلعت نازك به بر گل بدني بود

بيدل فلك از ثابت و سيار كواكب****فانوس خيال من و ما

انجمني بود

غزل شمارهٔ 1516: به كوي دوست كه تكليف بي نشاني بود

به كوي دوست كه تكليف بي نشاني بود****غبار گشتنم اظهار سخت جاني بود

ز ناتواني شبهاي انتظار مپرس****نفس كشيدن من بي تو شخ كماني بود

گذشتم از سر هستي به همت پيري****قد خميده پل آب زندگاني بود

به هيچ جا نرسيدم ز پرفشاني جهد****چو شمع شوخي پروازم آشياني بود

خوش آن نشاط كه از جذبهٔ دم تيغت****چو اشك خون مرا بي قدم رواني بود

من از فسرده دلي نقش پا شدم ورنه****به طالع كف خاك من آسماني بود

گلي نچيده ام از وصل غير حيراني****مراكه چون مژه آغوش ناتواني بود

فغان كه چارهء بيتابي ام نيافت كسي****به رنگ نالهٔ ني دردم استخواني بود

چه نقشهاكه نبست آرزو به فكر وصال****خيال بستن من بي تو كلك ماني بود

ز بسكه داشت سرم شورتيغ او بيدل****چو صبح خندهٔ زخمم نمك فشاني بود

غزل شمارهٔ 1517: به نظم عمركه سر تا سرش رواني بود

به نظم عمركه سر تا سرش رواني بود****خيال هستي موهوم سكته خواني بود

چه رنگها كه ندادم به بادپيمايي****بهار شمع در اين انجمن خزاني بود

نيافت عشق جفاپيشه قابل ستمي****هميشه بسمل اين تيغ امتحاني بود

هنوزآن پري ازسنگ فرق شيشه نداشت****كه دل شرركده ي چشمك نهاني بود

به كام دل نگشوديم بال پروازي****چو رنگ هستي ما گرد پرفشاني بود

پس از غبار شدن گشت اينقدر معلوم****كه بار ما همه بر دوش ناتواني بود

به خاك راه تو يكسان شديم و منفعليم****كه سجده نيز درين راه سرگرداني بود

طراوت گل اظهار شبنمي مي خواست****ز خجلت آب نگشتن چه زندگاني بود

علم به هرزه درايي شديم ازين غافل****كه صد كتاب سخن محو بيزباني بود

تلاش موج درتن بحر هيچ پيش نرفت****گهر دميدن ما پاس بيكراني بود

جهان گذرگه آيينه است و ما نفسيم****تو هم چو ما نفسي باش اگر تواني بود

فريب معرفتي خورده بود بيدل ما****چو وارسيد يقينها همه گماني بود

غزل شمارهٔ 1518: چون آب روان پر مگذر بي خبر از خود

چون آب روان پر مگذر بي خبر از خود****كز هرچه گذشتي نگذشتي مگر از خود

در بارگه عشق نه ردي نه قبولي ست****اي تحفه كش هيچ تو خود را ببر از خود

گرد نفسي بيش ندارد سحر اينجا****كم نيست دهي عرض اثر اين قدر از خود

در پلهٔ موهومي ما كوه گران است****سنگي كه ندارد به ترازو شرر از خود

چشمي بگشا منشاء پرواز همين است****چون بيضه شكستي دمدت بال و پر از خود

هيهات به صد دشت و در از وهم دويديم****اما نرسيديم به گرد اثر از خود

گرتا به ابد در غم اسباب بميرد****عالم همه راضي ست به اين دردسر از خود

افتاد به گردن غم پيري چه توان كرد****زبن حلقه هم افسوس نرفتم بدر ازخود

سير سر زانو هم از افسون جنون بود****افكند خيالم به جهان دگر از خود

سهل است گذشتن ز

هوسهاي دو عالم****گر مرد رهي يك دو قدم درگذر از خود

ياران عدم تاز، غبار تپشي چند****پيش ازتو فشاندند درين دشت و دراز خود

واكش به تسليكدهٔ كنج تغافل****بشنو من و ماي همه چون گوش كر از خود

اي موج گر احسان طلب در نظر تست****در وصل گهر هم نگشايي كمر از خود

آيينه شدن چيست درين محفل عبرت****هنگامه تراشيدن عيب و هنر از خود

در خلق گر انصاف شود آينه دارت****بيدل چو خودت كس ننمايد بتر از خود

غزل شمارهٔ 1519: جايي كه سعي حرص جنون آفرين دود

جايي كه سعي حرص جنون آفرين دود****در سنگ نقب ريشه چو نقش نگين دود

تردامني ست پايهٔ معراج انفعال****اين موج چون بلند شود برجبين دود

بر جادهء ادب روشان پا شمرده نه****لغزش بهانه جوست مباد از كمين دود

خسٌت به منع جود خبيسان مقدم است****هرچند دست پيش كنند آستين دود

اي مايل تتبع دونان چه ذلت است****دم نيست فطرتت كه قفاي سرين دود

گرد سواد وادي حسرت نشاندني ست****اشكي خوش است با نگه واپسين دود

تحصيل دستگاه تنعم دنائت است****چندان كه ريشه موج زند در زمين دود

آزار دل مخواه كزين چيني لطيف****مو گر دمد ز هند شبيخون به چين دود

شوخي به چر ب و نرمي اخلاق عيب نيست****روغن به روي آب بهارآفرين دود

راه طواف مركز تحقيق بسته نيست****پرگار اگر شوي قدم آهنين دود

شرم است دستگاه فلكتازي نگاه****در دامن آنكه پا شكند اينچنين دود

بيدل غنيمت است كه عمر جنون عنان****پا در ركاب خانه بدوشان زين دود

غزل شمارهٔ 1520: تا مه نوبر فلك بال گشا مي رود

تا مه نوبر فلك بال گشا مي رود****در نظرم رخش عمر نعل نما مي رود

خواه نفس فرض كن خواه غبار هوس****ني سحراست ونه شام سيل فنا مي رود

قطع نفس تا بجاست خاك همين منزليم****شمع رهش زير پاست سعي كجا مي رود

نشو و نماگفتگوست در چمن احتياج****رو به فلك يكقلم دست دعا مي رود

قافلهٔ عجز و باز حكم به هر سو بتاز****عالم واماندگي ست آبله ها مي رود

سجده نمي خواهدت زحمت جهد قدم****چون سرت افتاد پيش نوبت پا مي رود

زبن همه باغ و بهاردست بهم سوده گير****فرصت رنگ حنا از كف ما مي رود

در چمن اعتبارگر همه سير دل است****چشم نخواهي گشود عرض حيا مي رود

هرزه خرام است و هم بيهده تازست فكر****هيچ كس آگاه نيست آمده يا مي رود

موسم ييري رسيد آنهمه بر خود مبال****روزبه فصل شتا غنچه قبا مي رود

هيأت شمعند خلق ساز اقامت كراست****پا اگر فشرد ه اند سر به هوا مي رود

تا به كجا بايدم ماتم

خود داشتن****با نفسم عمرهاست آب بقا مي رود

مقصد و مختار شوق كعبه و بتخانه نيست****بي سبب و بي طلب دل همه جا مي رود

اينك به خود چيده ايم فرصت ناز و نياز****دلبر ما يك دوگام پا به حنا مي رود

هرچه گذشت از نظر نيست برون از خيال****بيدل ازين دامگاه رفته كجا مي رود

غزل شمارهٔ 1521: هر كه آمد در جان بيكس تر از ما مي رود

هر كه آمد در جان بيكس تر از ما مي رود****كاروانها زين ره باريك تنها مي رود

از شكست اعتبار آگاه بايد زيستن****نيست بي گرد پري راهي كه مينا مي رود

سر خط مضمون زلفش كج رقم افتاده است****شانه گر صد خامه پردازد چليپا مي رود

گر سر رفتن بود سوي گريبان رو كنيد****شمع زپن محفل برون بي زحمت پا مي رود

بي وداع جاه نتوان از دنائت وارهيد****سايه با آثار اين ديوار يك جا مي رود

طمطراق عالم عبرت تماشاكردني ست****پيش پيشش بانگ خرگرم است مرزا مي رود

زاهدان بر خود مچينيد اينقدر سوداي پوچ****ريش و فش آخر چو پشم از كون دنيا مي رود

انتظار صبح محشر عالمي را خاك كرد****عمرها رفت و همين امروز و فردا مي رود

كاش موهومي به فرياد غبار ما رسد****رنگها بايد پري افشاند عنقا مي رود

در كمين صنعت علم و فنون ديوانگي ست****بام و در، بي جستجو آخر به صحرا مي رود

ششجهت واماندهٔ ياس سراغ مدعاست****نام فرصت نيست كم گر بر زبانها مي رود

حيف دانايي كه گردد غافل از آزادگي****در تلاش گوهر، آب روي دريا مي رود

دوستان گر مدعا عرض پيام آرزوست****قاصد ديگر چه لازم فرصت ما مي رود

پي غلط كرده است بيدل آمد و رفت نفس****خلق مي آيد به آييني كه گويا مي رود

غزل شمارهٔ 1522: با اين خرام ناز اگر آن مست مي رود

با اين خرام ناز اگر آن مست مي رود****رنگ حنا به حيرتش از دست مي رود

كسب كمال آينه دار فروتني ست****موج گهر ز شرم غنا پست مي رود

خلق جنون تلاش همان بر اميد پوچ****هرچند سعي پيش نرفته ست مي رود

آسودگي چو ريگ روانم چه ممكن است****پاي طلب گر آبله هم بست مي رود

خواهي به سير لاله و خواهي به گشت گل****با دامن تو هركه نپيوست مي رود

اشكم به رنگ سيل در اين دشت عمرهاست****بيتاب آن غبار كه ننشست مي رود

بيكار نيست دور خرابات زندگي****هركس ز خويش تا تا نفسي هست مي رود

تا كي به گفتگو شمري فرصتي كه نيست****اي بي نصيب

ماهي ات از شست مي رود

بيدل دگر تظلم حرمان كجا برم****من جراتي ندارم و او مست مي رود

غزل شمارهٔ 1523: شبنم صبح از چمن آبله دل مي رود

شبنم صبح از چمن آبله دل مي رود****عيش عرق مي كند خنده خجل مي رود

مخمصهٔ زندگي فرصت ماكرد تنگ****عيش والم هيچ نيست عمر مخل مي رود

زبن همه نشو و نما منفعل است اصل ما****درخور شاخ بلند ربشه به گل مي رود

تك به هوا مي زند خلق زحرص بگير****گرجه به دوش نفس رد بهل مي رود

هرچه دمد زين بهار نشئهٔ آفت شمار****در رگ گل آب نيست خون بحل مي رود

رنج و الم هم نداد داد ثباتي كه نيست****زين مرض آباد يأس دق شد و سل مي رود

فرصت كار نفس مغتنم غفلت است****آمده در ياد نيست رفته ز دل مي رود

بيدل ازين رنگ وبو غنچهٔ دل جمع نيست****قافلهٔ اتفاق ربط گسل مي رود

غزل شمارهٔ 1524: دل ز پي اش عمرهاست سجده كمين مي رود

دل ز پي اش عمرهاست سجده كمين مي رود****سايه به ره خفته است ليك چنين مي رود

قافله بانگ جرس دارد و گرد فسوس****پيش تو آن رفته است بعد تو اين مي رود

با تك و تاز نفس عزم عنان تاب نيست****امدن اينجا كجاست عمر همين مي رود

نقب به كهسار برد نالهٔ شهرت كمين****نام شهان زين هوس زير نگين مي رود

خواجه جه دارد ز جاه جز دو سه دم كر و فر****پشه چو بالش نماند ناز طنين مي رود

شيخ گر اين سودن است دست تو بر حال ما****آبلهٔ سبحه ات ازكف دين مي رود

تازه بكن چون سحر زخم دل اي بيخبر****گرد خرام نفس پر نمكين مي رود

خاك عدم مرجع خجلت بي مايگي ست****كوشش آب تنك زير زمين مي رود

گر همه سر بر هواست نقش قدم مدعاست****قاصد ما همچو شمع آينه بين مي رود

فرصت اين دشت و در نيست اقامت اثر****حال مقيمان مپرس خانه چو زين مي رود

بيدل اگر اين بود ناز هوس چيدنت****دامت آخر چو صبح درپي چين مي رود

غزل شمارهٔ 1525: بعد ازينت سبزه خط در سياهي مي رود

بعد ازينت سبزه خط در سياهي مي رود****اي ز خود غافل زمان خوش نگاهي مي رود

مي شود سرسبزي اين باغ پامال خزان****خوشدلي هايت به گرد رنگ كاهي مي رود

با قد خم گشته فكر صيد عشرت ابلهي ست****همچو موج از چنگ اين قلاب ماهي مي رود

چاره دشوار است در تسخير وحشت پيشگان****نكهت گل هر طرف گرديد راهي مي رود

جان به پيش چشم بيباكت ندارد قيمتي****رايگان اين گوهر از دست سپاهي مي رود

سرخوش پيمانهٔ ناز محيط جلوه ايم****موج ما از خود به دوش كج كلاهي مي رود

نيست صابون كدورتهاي دل غير ازگداز****چون شود خاكستر از آتش سياهي مي رود

صيقل زنگار كلفتها همين آه است و بس****ظلمت شب با نسيم صبحگاهي مي رود

كيست گردد مانع رنگ از طواف برگ گل****خون من تا دامنت خواهي نخواهي مي رود

از خط او دم مزن بيدل كه

اين حرف غريب****بر زبان خامه ي صنع الاهي مي رود

غزل شمارهٔ 1526: گر چنين اشكم ز شرم پرگناهي مي رود

گر چنين اشكم ز شرم پرگناهي مي رود****همچو ابر از نامه ام رنگ سياهي مي رود

بي جمالت جز هلاك خود ندارم در نظر****مرگ مي بيند چو آب از چشم ماهي مي رود

سعي قاتل را تلافي مشكل است از بسملم****تا به عذر آيم زمان عذرخواهي مي رود

لنگر جمعيت دل در شكست آرزوست****موج چون ساكن شد ازكشتي تباهي مي رود

از هوسهاي سري بگذر كه در انجام كار****شمع اين محفل به داغ بي كلاهي مي رود

گير و دار اوج دولتها غباري بيش نيست****بر هوا چون گردباد اورنگ شاهي مي رود

تيره بختي هم شبستان چراغان وفاست****داغ تا روشن شود زير سياهي مي رود

كيست گردد منكر گل كردن اسرار عشق****رنگها اينجا به سامان گواهي مي رود

اي نفس پيش از هوا گشتن خروشي ساز كن****فرصت عرض قيامت دستگاهي مي رود

شمع تصويرم، مپرس از درد و داغ حسرتم****اشك من عمريست ناگرديده راهي مي رود

بيدل انجام تماشا محو حيرت گشتن است****اين همه سعي نگه تا بي نگاهي مي رود

غزل شمارهٔ 1527: شوق موسي نگهم رام تسلي نشود

شوق موسي نگهم رام تسلي نشود****تا دو عالم چمن اندود تجلي نشود

همچو ياقوت نخواهي سر تسليم افراخت****تا به طبع آتش و آب تو مساوي نشود

عيش هستي اگر آمادهٔ رسوايي نيست****قلقل شيشه ات آن به كه منادي نشود

رم نما جلوه نگاهي به كمندم دارد****صيد من رام فسونهاي تسلي بشود

نفي خود كرده ام آن جوهر اثبات كجاست****تا كي اين لفظ رود از خود و معني نشود

ضعف سرمايه ام از لاف غرور آزادم****من و آهي كه رگ گردن دعوي نشود

چون شرر ديده وران مي گذرند از سر خويش****اين عصا راهبر مقصد اعمي نشود

عشق اگر عام كند رسم خودآرايي را****محملي نيست در ين دشت كه ليلي نشود

خامشي پرده برانداز هزار اسرار است****نفس سوخته يارب دم عيسي نشود

سربلند تب خورشيد محبت بيدل****زيردست هوس سايهٔ طوبي نشود

غزل شمارهٔ 1528: چو دولت درش بر خسان واشود

چو دولت درش بر خسان واشود****پر آرد برون مور و عنقا شود

بپرهيز از اقبال دون فطرتان****تنك روست سنگي كه مينا شود

سبك مغز شايان اسرار نيست****خس از دوري شعله رسوا شود

چو گردد اقبال علم و عمل****ورق چيست خط هم چليپا شود

بر ارباب همت دنائت مبند****فلك خاك گردد كه سرپا شود

معماي آفاق نتوان شكافت****مگر اسم عنقا مسما شود

ز اسباب نتوان به دل زد گره****بروبيد تا خانه صحرا شود

نگين مي تراشد معماي سنگ****كه شايد به نام كسي واشود

به صد خامشي بازدارد سخن****اگريك دمش در دلي جا شود

بناگوش دلدارم آمد به ياد****كنم ناله تا صبح گويا شود

زكيفيت نسبت آن دهن****عدم تا بگويم من وما شود

در ين دشت و در گردي از غير نيست****ترا گر نجويم كه پيدا شود

به هرجا تو باشي زبانها يكيست****نه امروز دي شد نه فردا شود

جهان چشم نگشايد از خواب ناز****اگر بيدل افسانه انشا شود

غزل شمارهٔ 1529: آه نوميدم كجا تأثير من پيدا شود

آه نوميدم كجا تأثير من پيدا شود****خاك گردم تا نشان تير من پيدا شود

صدگلو بندد جنون چون حلقه در پهلوي هم****تا صداي بسمل از زنجير من پيدا شود

رنگها گم كرده ام در خامهٔ نقاش عجز****خارپايي گر كشي تصوير من پيدا شود

چون حيا شوخي ندارد جوهر ايجاد من****بر عرق زن تا گل تعمير من پيدا شود

نيست جز قطع تعلق حسرت عرياني ام****جوهري مي خواهم از شمشير من پيدا شود

در كتاب اعتبارم يكقلم حرف مگوست****گر نفس دزدد كسي تقرير من پيدا شود

مي گذارد بر دماغ يك جهان معني قدم****لغزشي كز خامهٔ تحرير من پيدا شود

صفحهٔ كاغذ ندارد تاب جولان شرار****آه از آن دشتي كزو نخجير من پيدا شود

بوتهٔ ديگر نمي خواهدگداز وهم و ظن****مي به ساغر ريز تا اكسير من پيدا شود

در خيال او بهار افسانه اي سر كرده ام****با ش تا خواب گل از تعبير

من پيدا شود

عمرها شد بيدل احرام صبوحي بسته ام****كو خط پيمانه تا شبگير من پيدا شود

غزل شمارهٔ 1530: گر چنين بخت نگون عبرت كمين پيدا شود

گر چنين بخت نگون عبرت كمين پيدا شود****هر قدر سر بر فلك سايم زمين پيدا شود

هيچكس محرم نواي سرنوشت شمع نيست****جاي خط يارب زبانم از جبين پيدا شود

در گلستاني كه خواند اشك من سطر نمي****سايهٔ گل تا ابد ابرآفرين پيدا شود

دامن وحشت ز سير اين چمن نتوان شكست****ديده مژگان برهم افشارد كه چين پيدا شود

آن سوي خويشت چه عقبا و چه دنيا هيچ نيست****بگذر از خود تا نگاهي پيش بين پيدا شود

بازگرداند عنان جهد عيش رفته را****موم اگر از آب گشتن انگبين پيدا شود

بسكه بي رويت در اين كهسار جانهاكنده ام****هركجا نامم بري نقش نگين پيدا شود

ناله تا دستي كند در ياد دامانت بلند****چون نيستانم ز هر عضو آستين پيدا شود

عالم آب است دشت و در ز شرم سجده ام****بي عرق گردد جبينم تا زمين پيدا شود

در تماشاگاه امكان آنچه ما گم كرده ايم****بيدل آخر از نگاه واپسين پيدا شود

غزل شمارهٔ 1531: حسن بي شرم ازهجوم بوالهوس محشر شود

حسن بي شرم ازهجوم بوالهوس محشر شود****ايمن ازگلچين نباشد باغ چون بي در شود

ساده لوحيهاي دل عمري ست سرمشق غناست****آرزويارب مباد اين صفحه را مسطر شود

خاك ارباب نظر سامان نور آگهي است****سرمه بايدكرد اگر آيينه خاكستر شود

شوخي حرف از زبان شرمسار ما مخواه****طاير از پرواز مي ماند چو بالش تر شود

صفحهٔ دل را به داغي مي توان آيينه كرد****لفظ ازيك نقطه صاحب معني ديگرشود

آسمان مشكل به آساني دهد پرداز دل****بحر توفان ها كند تا قطره ا ي گوهر شود

ناتواني سر متاب از جاده تسليم عشق****خاك چون درسايه ي خورشيد خوابد زر شود

سايه وار از بيكسيها حيله جوي غيرتم****بر سرم گر خاك هم دستي كشد افسر شود

حسرت مخموري آن چشم ميگون برده ام****سرنوشت خاك من يارب خط ساغرشود

اي جنون تعمير ازتشويش آسودن برآ****جان سختت چند خشت اين كهن منظر شود

آرميدن كو گرفتم ساعتي چون گردباد****در سر خاكت هوايي پيچد

و افسر شود

بيدل از سرگشتگاني منزلت آوارگي ست****اضطرابت چند چون ريگ روان رهبر شود

غزل شمارهٔ 1532: در بياباني كه سعي بيخودي رهبر شود

در بياباني كه سعي بيخودي رهبر شود****راه صد مطلب به يك لغزيدن پا، سر شود

جزوها در عقده ي خودداري كل غافلند****نقطه از ضبط عنان گر بگذرد دفتر شود

خشكي از طبع جهان آلودگي هم محوكرد****لاف چشم تر توان زد دامني گر تر شود

گر همه گوهر بود نوميديست افسردگي****از گرانباري مبادا كشتي ام لنگر شود

فال آسودن ندارد خودگدازيهاي من****جمله پرواز است آن آتش كه خاكستر شود

عقدهٔ كارت دليل اعتبار ديگر است****شاخ گل چون غنچه آرد رشتهٔ گوهر شود

بر شكست هر زيان تعمير سودي بسته اند****فربهي وقف غناگر آرزو لاغر شود

چاره نتواند نهفتن راز ما خونين دلان****زخم گل از بخيهٔ شبنم نمايان تر شود

خاك حسرت برده اي دارم كه مانند جرس****ناله پيمايد به جاي باده، گر ساغر شود

صاحب آيينه نتوان گشت بي قطع نفس ***بگذرد از زندگي تا .خضر، سكندر شود

وضع همواري ز ابناي زمان مطلوب ماست****آدميت گر نباشد هر كه خواهد خر شود

بيدل آسان نيست كسب اعتبارات جهان****سخت افسردن به خود بنددكه خاكي زر شود

غزل شمارهٔ 1533: دل جهان ديگر از مرآت يكديگر شود

دل جهان ديگر از مرآت يكديگر شود****نسخه بردارند چندان كاين ورق دفتر شود

ناز دارد رشتهٔ آشفتگيهاي نياز****زلف معشوق است كار من اگر ابتر شود

محوگرديدن سراپاي مرا آيينه كرد****چون نگه درحيرت افتد عالم ديگر شود

تا دهد هر ذره من عرض حسرت نامه اي****اين كف خاكي كه دارم كاش مشتي پر شود

اي فلك از مشت خاك من برانگيزان غبار****شايد اين ننگ هيولا قابل پيكر شود

با نسب محتاج نبود صاحب كسب و كمال****بي نياز از بحر گردد قطره چون گوهر شود

سبحه داران پر جنون پيماي بي كيفيتند****جاده اين كاروان يارب خط ساغر شود

همچو عكس زنگي از آيينه مي گردد عيان****بر رخ ويرانه ام مهتاب اگر چادر شود

نيست غير از وعظ خاموشي ز فريادم بلند****همچو ني گر بند بندم پايهٔ منبر شود

بي خموشي نيست ممكن پاس

تمكين داشتن****موج درگوهرخزد هرجا نفس لنگرشود

بيدل آدم باش فكر راكب و مركوب چيست****از هوس تا كي كسي پالان گاو و خر شود

غزل شمارهٔ 1534: طبع قناعت اختيار مصدر زيب و فر شود

طبع قناعت اختيار مصدر زيب و فر شود****آب گهر دمد ز صبر خاك فسرده زر شود

همت پيري ام رساست ضعف حصول مدعاست****هرچه به فكر آن ميان حلقه شود كمر شود

پايهٔ اعتبارها فتنه كمين آفت است****از همه جا به كوهسار زلزله بيشتر شود

جاده به باد داده را خوش نفسان دعا كنيد****خواجه خدا كند كه باز يك دو طويله خر شود

نيست جنون انقلاب باعث انفعال مرد****ننگ برهنگي كراست ابره گر آستر شود

يك دو نفس حباب وار ضبط نفس طرب شمار****رنگ وقار پاس دار بيضه مباد پر شود

خط جبين به فرق ماست، چاره ي همتي كراست****با دم تيغ سرنوشت سجده مگر سپر شود

بخت سيه چو دود شمع چتر زده است بر سرم****اشك نشويد اين گليم تا شب من سحر شود

گرد خرامت از چمن برد طراوت بهار****گل زحيا عرق كند تا پر رنگ تر شود

دوش نسيم وعده اي دل به تپيدنم گداخت****حرف لبي شنيده ام گوش زمانه كر شود

پهلوي ناز حيرتي خورده ام از نگاه او****اشك نغلتدم به چشم گر همه تن گهر شود

با همه عجز در طلب ريگ روان فسرده نيست****بيدل اگر ز پا فتد آبله راهبر شود

غزل شمارهٔ 1535: گر خيال گردش چشم توام رهبر شود

گر خيال گردش چشم توام رهبر شود****چون قدح هر نقش پايم عالم ديگر شود

سيل بيتاب مرا يارب نپيوندي به بحر****ترسم اين جزو تپيدن مايهٔ گوهر شود

عزت ترك تجمّل ازكرم افزونترست****سر به گردون مي فرازد نخل چون بي بر شود

گوهر ما را همان شرم است زندان ابد****از گشايش دست مي شويد گره چون تر شود

تن پرستان هم مقيم آشيان معني اند****مرغ اگر در تنگناي بيضه صاحب پر شود

تيغ موجي برسرت ننوشت تعمير محيط****اي حباب بي سر و پا خانه ات ابتر شود

نيست آسان مي كشيهاي بهشت عافيت****فرصتي بايد كه دل خون گردد و كوثر شود

عافيتها دركمين حسرت واماندگيست****صبر

كن اي شعله تا سعي تو خاكستر شود

از ره تقوا نگشتي محرم سر منزلي****بعد از اين بر گمرهي زن كاش راهي سر شود

نيست جز اشك ندامت در محيط روزگار****آنقدر آبي كه چشم آرزويي تر شود

شوخي يأسم همان ناموس اظهار است و بس****آه مي بالد اگر مطلب نفس پرور شود

حسن سرشار طلب بيدل تماشاكردني ست****گر سواد موج مي خط لب ساغر شود

غزل شمارهٔ 1536: گرنه مشت خاكم از اشك ندامت تر شود

گرنه مشت خاكم از اشك ندامت تر شود****ششجهت اجزاي بي شيرازگي دفتر شود

گر مثالي پرده بردارد ز بخت تيره ام****صفحهٔ آيينه ماتمخانهٔ جوهر شود

چند بفريبد به حيرت شوخ بيباك مرا****نسخهٔ آيينه يارب چون دلم ابتر شود

چرب و نرمي آبيار دستگاه فطرت است****شعله چون با موم الفت يافت روشنتر شود

يك عرق نم كن غبار هرزه گرد خويش را****بعد از اين آن به كه پروازت قفس پرور شود

خواب راحت شعله را در پردهٔ خاكستر است****گر غبار جست وجوها بشكني بستر شود

ما سبكروحان ز نيرنگ تعلق فارغيم****عكس ما را حيرت آيينه بال و پر شود

در گلستاني كه رنگ نقش پايت ريختند****بال طاووس از خجالت حلقه ساز در شود

عالمي از خود تهي كرديم و كاهش ها به جاست****پهلوي ما ناتوانان تا كجا لاغر شود

يك دو ساعت بيش نتوان داد عرض اعتبار****قطرهٔ ما ژاله مي بندد اگر گوهر شود

مقصدم چون شمع از اين محفل سجود نيستي ست****سر به زير پا نهم كاين يك قدم ره سر شود

عالمي بيدل بيابان مرگ ذوق آگهي ست****معرفت غول ره است اما كه را باور شود

غزل شمارهٔ 1537: خواهش از ضبط نفس گر قدمي پيش شود

خواهش از ضبط نفس گر قدمي پيش شود****ساغر همت جم كاسهٔ درويش شود

هركه قدر پس زانو نشناسد چون اشك****پايمال قدم هرزه دو خويش شود

مي كشد خون اميد از دل حسرت كش ما****سينهٔ هر كه ز تيغ ستمي ريش شود

لذت وصل تو از كام تمنا نرود****هر سر مو به تنم گر به مثل نيش شود

نيست دور از اثر غيرت ابروي كجت****جوهرآينه درتيغ ستمكيش شود

چشم ما حلقه به گوش است به نقش قدمي****كه به راه تو ز ما يك دو قدم پيش شود

فرصت ناز غنيمت شمر اي شوخ مباد****حسن تابد سرالفت ز خط و ريش شود

آب ياقوت زآتش نتوان فرق نمود****اختلاط ار همه بيگانه بود خويش شود

راحت انديش

مباشيد كه در وادي عشق****وحشت آرام شود آهو اگر ميش شود

گفتگو كم كن اگر عافيتت منظور است****بحر هم مي رود از خود چو هوا بيش شود

نكشي پاي ز دامان تغافل كه شرار****رفته باشد ز نظر تا قدم انديش شود

رشتهٔ سازكرم نغمه ندارد بيدل****گرنه مضراب قبولش لب درويش شود

غزل شمارهٔ 1538: بر آستان تو تا جبهه نقش پا نشود

بر آستان تو تا جبهه نقش پا نشود****حق نياز به اين سجده ها ادا نشود

ز تير ه بختي خود ميل در نظر دارد****به خاك پاي تو هر ديده اي كه وانشود

چه ممكن است كه در بوتهٔ گداز وفا****د ل آب گردد و جام جهان نما نشود

برون سايهٔ گل خوابگاه شبنم نيست****سرم به پاي بتان خاك شد چرا نشود

توان شد آينهٔ بحر عافيت چو حباب****اگر غبار نفس سد راه ما نشود

مرا ز مرگ به خاطر غمي كه هست اين است****كه خاك گردم و دل محرم فنا نشود

ز يار دوري و آسايش اي فلك مپسند****كه شبنم از برگل خيزد و هوا نشود

دل از غبار تعلق نمي توان برداشت****نسيم وادي عبرت اگر عصا نشود

به داغ مي كند آخر جنون خراميها****چو شمع به كه كسي سربرهنه پا نشود

ز چشم حرص يقين دارم اينقدر بيدل****كه خاك گور هم اين زخم را دوا نشود

غزل شمارهٔ 1539: دليل شكوهٔ من سعي نارسا نشود

دليل شكوهٔ من سعي نارسا نشود****ز پافتادگي ام ناله را عصا نشود

ز اشك راز محبت به ديده توفان كرد****دل گداخته آيينه تا كجا نشود

علا ج خسته دليها مجوز ز طبع درشت****كه نرم تا نشود سنگ موميا نشود

بيان اگر همه مضروف خامشي باشد****چه ممكن است كه پامال مدعا نشود

ز چرب و خشك به هر استخوان سر اغي هست****هما وگر نه چرا مايل گدا نشود

به پيري آنكه دل از شوخي هوس برداشت****به راستي كه خجالت كش عصا نشود

جنون چشم ترا دستگاه شوري نيست****كه سرمه در نظرش بالد و صدا نشود

ازبن ستمكده سامان رنگ پيدايي****خجالتي ست كه يا رب نصيب ما نشود

به سعي بي اثري نچنان پرافشان باش****كه شبنمت گرهء خاطر هوا نشود

دل شكفته ندارد سراغ جمعيت****بر اين گره قدري جهد كن كه وانشود

به دود وهم گر از چرخ بگذرم بيدل****دماغ نيستي شعله ام رسا نشود

غزل شمارهٔ 1540: غرور ناز تو تهمت كش ادا نشود

غرور ناز تو تهمت كش ادا نشود****به هيچ رنگ مي جامت آشنا نشود

طرف اگر همه شوق است ننگ يكتايي ست****شكستم آينه تا جلوه بي صفا نشود

به گلشني كه شهيدان شوق بيدادند****جفاست بر گل زخمي كه خون بها نشود

به راستي قدمي گر زني چو تير نگاه****به هر نشان كه توجه كني خطا نشود

ز فيض رتبهٔ عجز طلب چه امكان است****كه نقش پا به ره او جبين نما نشود

خموشي ام به كمالي ست كز هجوم شكست****صدا چو رنگ ز ميناي من جدا نشود

اميد صندل دردسر هوسها نيست****مباد دست تو با سودن آشنا نشود

اگر به ساز نفس تا ابد زني ناخن****جز آن گره كه در اين رشته نيست وانشود

به هستي آن همه رنگ اثر نباخته ايم****كه هر كه خاك شود گلفروش ما نشود

بناي وحشت ما كيست تا كند تعمير****به آن غبار كه پامال نقش پا نشود

اميد عافيتي هست در نظر بيدل****شكست رنگ مبادا

گره گشا نشود

غزل شمارهٔ 1541: فسون عيش كدورت زداي ما نشود

فسون عيش كدورت زداي ما نشود****نفس به خانهٔ آيينه ها، هوا نشود

قسم به دام محبت كه از خم زلفت****دل شكستهٔ ما چون شكن جدا نشود

خروش هر دو جهان گرد سرمه بيخته اي ست****تغافل تو مگر همّت آزما نشود

گشاد دل نتوان خواستن ز قطع اميد****به ناخني كه بريدند عقده وا نشود

چنان به فقر ز دام تعلق آزاديم****كه عرض جوهر ما نقش بوربا نشود

چه ممكن است رود داغ بندگي ز جبين****زمين فلك شود وآدمي خدا نشود

تقدس تو همان بي غبار پيدايي ست****گل بهار تو را رنگ رونما نشود

به ذوق گوشهٔ چشمي ست سرمه سايي شوق****غبار ما چه خيال است توتيا نشود

چو سبحه آنقدرم كوته است تار اميد****كه صد گره اگرش واكني رسا نشود

به غير سركشي از ابلهان مجو بيدل****كه نخل اين چمن از بي بري دوتا نشود

غزل شمارهٔ 1542: مي و نغمه مسلم حوصله اي كه قدح كش گردش سر نشود

مي و نغمه مسلم حوصله اي كه قدح كش گردش سر نشود****بحل است سبكسري آنقدرت كه دماغ جنون زده تر نشود

اگر اهل قبول اثر نشوي به توقع سود و زيان ندوي****دل مرده به فيض نفس نرسد گل شمع دچار سحر نشود

زتعين خواجه و خودسري اش نكشي به طويلهٔ گه خري اش****چه شود تك و تاز گداگريش كه محبت حاصل زر نشود

ز ترانهٔ اطلس و صوف هوس نشوي به در افكن راز نفس****تن برهنه پوشش حال تو بس كه لباس غنا جل خر نشود

تب و تاب تلاش جنون صفتت زده راه تأمل عافيتت****همه گر به سراغ بهشت رسد سر مرغ هوس ته پر نشود

ز جنون مشاغل حرص و هوا به تپش مفكن سروكار نفس****خم گوشهٔ زانوش آينه كن كه ستم كش شغل دگر نشود

بد و نيك تعين خيره سري زده جام كشاكش دربه دري****تو چو سايه گزين در بيخبري كه به زلزله زير و زبر نشود

ز قيامت دنيي و غيرت دين

به تپش شده خون دل يأس كمين****مددي ز فسون جهان يقين كه گزيدهٔ مار دو سر نشود

ز سعادت صحبت اهل صفا دل و ديده رسان به حضور غنا****كه تردد قطرهٔ بي سروپا به صدف نرسيده گهر نشود

به حديث نهفته زبان مگشا گل عيب و هنر مفكن به ملا****در پردهٔ شب نگشوده هلاكه به روي تو خنده سحر نشود

به تصور وعدهٔ وصل قدم چه هوس كه نخفته به خاك عدم****به غبار هواطلبان وفا ستم است قيامت اگر نشود

دل خستهٔ بيدل نوحه سرا، ز تبسم لعل تو مانده جدا****در ساز فغان نزند چه كند سر و برگ ني كه شكر نشود

غزل شمارهٔ 1543: جهدكن كه دل ز هوس پايمال شك نشود

جهدكن كه دل ز هوس پايمال شك نشود****اين كتاب علم يقين نقطه اي ست حك نشود

رنگ مهرگيتي اگر ديدي از هوس بگذر****اين جلب گلي كه زند غير آتشك نشود

آب و رنگ حسن جهان مي دهد ز قبح نشان****كم دميد گل كه به رخ شبنمش كلك نشود

از مزاج اهل دول رسم اتحاد مجو****در زمين تيره دلان سايه مشترك نشود

بلبل ار رسي به چمن طرح خامشي مفكن****ناله كن كه برلب گل خنده بي نمك نشود

نيست شامي و سحري كز حجاب جلوه او****غنچه شبنمي نكند شمع شبپرك نشود

رنگ عشق و داغ طلب نور شمع و مايل شب****هركجا زري ست چرا طالب محك نشود

مانع تنزه ما گشت شغل حرص و هوا****تا بود شراب وغذا آدمي ملك نشود

زحمت محال مبر جيب انفعال مدر****ما نمي رسيم به او تا زمين فلك نشود

گفتگوي عين وسوا قطع كن زشبهه بزآ****تا به لب گره نزني اينكه دوست يك نشود

بيدل اقتضاي جشد مي كشد به حرص و حسد****خواب امني داري اگر پيرهن خسك نشود

غزل شمارهٔ 1544: خودسر هوازده را شرم رهنمون نشود

خودسر هوازده را شرم رهنمون نشود****تا به داغ پا ننهد شعله سرنگون نشود

از عدم نجسته برون هرزه مي تپيم به خون****مغز هوش در سر كس، مايهٔ جنون نشود

در مزاج اهل جهان صد تناسخ است نهان****طفل شير اگر نخورد خون دوباره خون نشود

موج از شكست سري يافت اعتبار گهر****تا غرور كم نكني آبروفزون نشود

صرفهٔ بقا نبردكس به دستگاه هوس****خانه هاي سوخته را خار و خس ستون نشود

عشق بي نياز ز نوميدي كسيش چه غم****يك دوتيشه جان كنيت درد بستون نشود

فرصت گذشته چسان تاختن دهد به عنان****اينقدر بفهم و بدان آن زمان كنون نشود

قدرداني همه كس تنن اداگواه تو بس****كز لب تو نام حيا بي عرق برون نشود

نفس خيره سر به خطا مايل است در همه جا****ايمني ز لغزش اگر مركبت حرون نشود

بيدل از درشتي خو مشكل است رستن تو****تابه آتشش نبري سنگ آبگون نشود

غزل شمارهٔ 1545: هوش تا عافيت آيينهٔ مستي نشود

هوش تا عافيت آيينهٔ مستي نشود****نيست ممكن كه كندكاري و عاصي نشود

باخبر باش كه نگذشته اي از عالم وهم****نقش فرداي تو تا آينهٔ دي نشود

خون عشاق وطن در رگ بسمل دارد****نيست اين آب از آن چشمه كه جاري نشود

تا به كي شبهه پرس حق و باطل بودن****مرد اين محكمه آن است كه قاضي نشود

به هوس راحت جاويد زكف باخته ايم****شعله داغ است اگر مست ترقي نشود

بي تو بر لاله و گل چشم هوس نگشادم****كه به رويم مژه برگردد و سيلي نشود

از بدآموزي تنهايي دل مي ترسم****كه دهي منصب آيينه و راضي نشود

آه از آن داغ كه خاكستر شوق آلودم****در غم سرو تو واسوزد و قمري نشود

تا به سيلاب فنا وانگذاري بيدل****باخبر باش كه رخت تو نمازي نشود

غزل شمارهٔ 1546: كجاست سايه كه هستيش دستگاه شود

كجاست سايه كه هستيش دستگاه شود****حساب ما چقدر بر نفس كلاه شود

مگر عدم برد از سايه تيرگي ورنه****چه ممكن است كه بيگاه ما پگاه شود

شكست دل نشود بي گداز عشق درست****رود به آتش اگر شيشه دادخواه شود

به نور جلوهٔ او ناز زندگي داريم****نفس كجاست اگر شمع بي نگاه شود

بر آفتاب قيامت برات خواب برد****كسي كه سايهٔ دست تواش پناه شود

در اين بساط ندانم چه بايدم كردن****چو آن فقير كه يكباره پادشاه شود

كسي ستم زدهٔ حكم سرنوشت مباد****چو صفحه پي سپر خامه شد سياه شود

خراش جبههٔ تسليم عذرخواه خطاست****به سر دويد چو پا منحرف ز راه شود

عروج عالم اقبال زندگي در دست****نفس به عالم ديگر رسد چو آه شود

خروش بي مزهٔ صوفيان كبابم كرد****دعا كنيد كه ميخانه خانقاه شود

مخواه روكش اين دوستان خنده كمين****تبسمي كه چو باليد قاه قاه شود

چو شمع سر به هوا گريه مي كنم بيدل****كه پيش پاي نديدن مباد چاه شود

غزل شمارهٔ 1547: اشك ز بيداد عشق پرده گشا مي شود

اشك ز بيداد عشق پرده گشا مي شود****فهم معماكنيد آبله وا مي شود

ذوق طلب عالمي ست وقف حضور دوام****پر به اجابت مكوش ختم دعا مي شود

گاه وداع بقا تار نفس از امل****چون به گسستن رسيد آه رسا مي شود

جوهر اهل صفا سهل نبايد شمرد****آينه گر قطره ايست بحر نما مي شود

حرص به صد عزوجاه در همه صورت گداست****گر به قناعت رسي فقر غنا مي شود

آنطرف احتياج انجمن كبرياست****چون ز طلب درگذشت بنده خدا مي شود

چند خورد آرزو عشوه برخاستن****غيرت امداد غير نيز عصا مي شود

عذر ضعيفي دمي كاينه گيرد به دست****آبله در پساي سعي ناز حنا مي شود

از كف بيمايگان كارگشايي مخواه****دست چو كوتاه شد ناخن پا مي شود

غير وداع طرب گرمي اين بزم چيست****تا سحر از روي شمع رنگ جدا مي شود

خاك به سر مي كند زندگي از طبع دون****پستي اين خانه ها تنگ هوا مي شود

بگذر از

ابرام طبع كز هوس هرزه دو****حرص خجل نيست ليك كار حيا مي شود

بيدل ازين دشت و در گرد هوس رفته گير****قافله هر سو رود بانگ درا مي شود

غزل شمارهٔ 1548: حسرت مخمورم آخر مستي انشا مي شود

حسرت مخمورم آخر مستي انشا مي شود****تا قدح راهي است كز خميازه ام وامي شود

جز حيا موجي ندارد چشمهٔ ايينه ام****گرد من چندان كه روبي آب پيدا مي شود

بس كه دارد بي نشاني پرده ناموس من****در نگين نامم چو بو در گل معما مي شود

لب گشودن رشتهٔ اسرار يكتايي گسيخت****نسخه بي شيرازه چون شد معني اجزا مي شود

نسبت تشبيه غيرازخفت تنزيه نيست****شيشه مي بايد شكستن نشئه رسوا مي شود

انفعال فطرت ازكم ظرفي ما روشن است****قطره كزدريا جدا شد ننگ دريا مي شود

كامرانيهاي دنيا كارگاه خودسري ست****با فضولي طبع چون خوكرد مرزا مي شود

پاس دل داريدكز پيچ و خم اين كوهسار****نشئه بي پرواست اما كار مينا مي شود

پردهٔ فانوبمن مي باشد شريك نور شمع****جسم در خورد صفاي دل مصفا ميشود

نوبت موي سفيد است از امل غافل مباش****صبح چون گل كرد حشر آرزوها مي شود

نقش نيرنگ جهان را جزفنا نقاش نيست****اين بناها چون حباب از سيل برپا مي شود

حسن سعي آيينه روشن مي كند انجام را****ربشهٔ تاك است كاخر موج صهبا مي شود

زاهد از دل شوق تسبيح سليماني برآر****اي ز معني بي خبر دين تو دنيا مي شود

تنگي آفاق تا دل دقت اوهام تست****از غبارت هرچه گردد پاك صحرا مي شود

خلق را رو بر قفا صبح قيامت ديدني ست****دي نمايان ست زان روزي كه فردا مي شود

بسكه مضمونهاي مكتوب محبت نازك است****خطش از برگشتن قاصد چليپا مي شود

زبن ندامتخانه بيرون رفتنت دشوار نيست****هرقدر دستي كه مي سايي بهم پا مي شود

كرد بيد ل گفتگو ما را ز تمكين منفعل****قلقل آخر سرنگونيهاي مينا مي شود

غزل شمارهٔ 1549: بيقراري در دل آگاه طاقت مي شود

بيقراري در دل آگاه طاقت مي شود****جوهر سيماب در آيينه حيرت مي شود

بر شكست موج تنگي مي كند آغوش بحر****عجز اگر بر خويش بالد عرض شوكت مي شود

گريه گر باشد غمي از زشتي اعمال نيست****روسياهيها به اشكي ابر رحمت مي شود

نفي قدر ما همان اثبات آب روي ماست****خاك را بر باد دادن اوج لذت مي شود

اي

توانگر غرهٔ آرايش دنيا مباش****آنچه اينجا عزت است آنجا مذلت مي شود

قابل شايستگي چيزي به از تسليم نيست****سجده گر خود سهو هم باشد عبادت مي شود

از مقيمان طربگاه دليم اما چه سود****آب در آيينه ها آخر كدورت مي شود

شعله گر دارد سراغ عافيت خاكسترست****سعي ما از خاك گشتن خواب راحت مي شود

مجمع امكان كه شور انجمنها ساز اوست****چشم اگر از خود تواني بست خلوت مي شود

رنگ اين باغم ز ساز عبرت آهنگم مپرس****هركه از خود مي رود بر من قيامت مي شود

ناله اي كافي ست گر مقصود باشد سوختن****يك شرر سامان صدگلخن بضاعت مي شود

غافل از نيرنگ وضع احتياج ما مباش****بي نيازبهاست كاينجاگرد حسرت مي شود

غفلت ما شاهد كوتاه بينيهاي ماست****گر رسا باشد نگه صياد عبرت مي شود

بسكه مد فرصت از پرواز عشرت برده اند****بال تا بر هم زني دست ندامت مي شود

بيدل اين گلشن به غارت دادهٔ جولان كيست****كز غبار رنگ وبو هر سو قيامت مي شود

غزل شمارهٔ 1550: دل جهان ديگر از رفع كدورت مي شود

دل جهان ديگر از رفع كدورت مي شود****خانه از رُفتن زيارتگاه وسعت مي شود

پاس خواب غفلت از منعم حضور فقر برد****بر بناي سايه بي ديواري آفت مي شود

شمع را انجام كار از تير ه ورزي چاره نيست****عزت اين انجمن آخر مذلت مي شود

ضبط موج است آنچه آب گوهرش ناميده اند****حرص اگر اندك عنان گيرد قناعت مي شود

زينهار ايمن مباش از شامت وضع غرور****سركشي چون زد به گردن طوق لعنت مي شود

ازجنون ما و من بر زندگي دقت مچين****چون نفس تنگي كند صبح قيامت مي شود

محرم معني نه اي فرصت شمار وهم باش****شيشهٔ از مي تهي پامال ساعت مي شود

پيشتر از صبح ياران در چمن حاضر شويد****ورنه گل تا لب گشايد خنده قسمت مي شود

از تنكرويان تبرا كن كه با آن لنگري****چون در آب افتد وقار سنگ خفت مي شود

حاضران آنجا كه بر خلق تو دارند اعتماد****گربگويي حيف عمررفته غيبت مي شود

خاك گردم تا برآيم ز انفعال ما و من****ورنه هرچند آب مي گردم خجالت مي شود

مفت اين عصر

است بيدل گر ميان دوستان****گاه گاهي ديد و واديدي به دعوت مي شود

غزل شمارهٔ 1551: شوخي بهار طبع چمن زاد مي شود

شوخي بهار طبع چمن زاد مي شود****چندان كه سرو قد كشد آزاد مي شود

وضع جهان صفير گرفتاري هم است****مرغ به دام ساخته صياد مي شود

گردي ست جسته ما و من از پردهٔ عدم****آخر خموشي اين همه فرياد مي شود

تا چند دل ز هم نگدازد فسون عشق****سندان هم آب از دم حداد مي شود

فيض صفا ز صحبت پاكان طلب كنيد****آهن ز سيم بيضهٔ فولاد مي شود

شب شد بناي شمع مهياي آتشست****پروانه كو كه خانه اش آباد مي شود

تا عبرتي به فهم رساني به عجز كوش****رنگ شكسته سيلي استاد مي شود

نقاش يك جهان هوسم كرد لاغري****موي ضعيف خامهٔ بهزاد مي شود

جام تغافلش چقدر دور ناز داشت****داد از فرامشي كه مرا ياد مي شود

زين آتشي كه عشق به جانم فكنده است****گر آب بگذرد ز سرم باد مي شود

وحدت ز خودفروشي تعداد كثرت است****يك بر يكي دگر زده هفتاد مي شود

بيدل معاني تو چه اقبال داشته ست****چشم حسود بيت ترا صاد مي شود

غزل شمارهٔ 1552: تا مقابل بر رخ آن شعله پيكر مي شود

تا مقابل بر رخ آن شعله پيكر مي شود****جوهر آيينه ها بال سمندر مي شود

گر چنين دارد اثر نيرنگ سوداي خطش****صفحهٔ خورشيد هم محتاج مسطر مي شود

حسن و عشق آنجا كه با هم جوش الفت مي زند****نور شمع آيينه وپروانه جوهر مي شود

در محبت نيز رنگ زرد دارد اعتبار****هركسي را شمع عزت روشن از زر مي شود

مژده اي كوشش كه از توفان عالمگير شوق****خاك ساحل مرده ما هم شناور مي شود

در هوايت نامهٔ آهي گر انشا مي كنم****رنگم از بيطاقتي بال كبوتر مي شود

مي فزايد رونق قدر من از طعن خسان****تيغ تمكين مرا زنگار جوهر مي شود

بي نصيبان را هديت مايهٔ گمراهي ست****سايه رنگش در فروغ مه سيه تر مي شود

سعي پيري كم بسازد دستگاه مستي ام****از خميدن پيكر من خط ساغر مي شود

در بساط پاكبازان خجلت آلودگي ست****گر به آب ديده طرف دامني تر مي شود

نسخهٔ ما ر ا ورق گرداندني دركار نيست****دفترگل رنگ اگرگرداند ابتر

مي شود

بي ندامت نيست بيدل وحشت اهل حيا****اشك را از ترك تمكين خاك بر سر مي شود

غزل شمارهٔ 1553: دل چو آزاد از تعلق شد منور مي شود

دل چو آزاد از تعلق شد منور مي شود****قطره اي كز موج دامن چيد گوهر مي شود

گرد هستي عقدهٔ پرواز عالي فطرتي ست****از حجاب دود خويش اين شعله اخگر مي شود

اي كه از لطف حقيقت آگهي خاموش باش****يك سخن هم كز دو لب خيزد مكرر مي شود

در خموشي بس حلاوتهاست از ني كن قياس****چون نوا در دل گره گرديد شكر مي شود

هيچكس را در محعت شرم همچثبمي مباد****در هوايت هركه گريد ديده ام تر مي شود

عيب جو گر لاف بينش مي زند آيينه وار****تيرباران زبان طعن جوهر مي شود

گاو و خر از آگهي انسان نخواهدگشت ليك****آدمي گر اندكي غافل شود خر مي شود

شوق مي بايد ز پا افتادگيها هم عصاست****خضر راهي گر نباشد جاده رهبر مي شود

باد كبر از سر برون كن ور نه مانند حباب****عاقبت اين باده سنگ كاسهٔ سر مي شود

تا گهر دارد صدف از شور دريا غافل است****آب در گوش كسي چون جا كند كر مي شود

سجدهٔ سنگين دلان آيينه ٔ نامحرمي است****ميل آهن گر دوتا شد حلقه ٔ در مي شود

عجز نوميد از طواف كعبه ٔ مقصود نيست****لغزش پاي ضعيفان دست ديگر مي شود

در عدم هم دور حسرت هاي ما موقوف نيست****خاك مستان رنگ تا گرداند ساغر مي شود

غير عزلت نيست بيدل باعث افواه خلق****مرغ شهرت را خم اين دام شهپر مي شود

غزل شمارهٔ 1554: كي به آساني دم آبم ميسر مي شود

كي به آساني دم آبم ميسر مي شود****دل به صد خون مي گدازم تا لبي تر مي شود

گر به اين كلفت فغانم ربشه برگردون زند****سدره تا طوبي ز بار دل صنوبر مي شود

سنگ را هم مي توان برداشت بر دوش شرار****گر گرانيهاي دل از ناله كمتر مي شود

بي كمالي نيست معني بر زبان خامشان****موج چون در جوي تيغ آسود جوهر مي شود

خاك راه فقر بودن آبروي ما بس است****گر مس مردم ز فيض كيميا زر مي شود

نيست بي القاي معني حيرت سرشار ما****طوطي از آيينهٔ

روشن سخنور مي شود

حسرت دل را حساب از ديده بايد خواستن****هرچه دارد شيشهٔ ما وقف ساغر مي شود

در دبستان جنون از بس پريشان دفتريم****صفحهٔ ما را چو دريا موج مسطر مي شود

شبنم اشكم عرق گل كرده ام يا آبله****كز سراپايم گداز دل مصور مي شود

بسكه شرم خودنمايي آب مي سازد مرا****آينه در عرض تمثالم شناور مي شود

سكته بر طبع روان ظلم است جايز داشتن****بحر مي لرزد بر آن موجي كه گوهر مي شود

بيدل از بي دستگاهي سر به گردون سوده ايم****بال ما را ريختن پرواز ديگر مي شود

غزل شمارهٔ 1555: هركجا عبرت به درس وعظ رهبر مي شود

هركجا عبرت به درس وعظ رهبر مي شود****صورت پست و بلند دهر منبر مي شود

چشم حرص افزود مقدار جهان مختصر****همچو اعداد اقل كز صفر اكثر مي شود

غير آغوش فنا سرمنزل آرام نيست****كشتي ما را همان گرداب لنگر مي شود

در محبت بيش از اين ناكام نتوان زيستن****ازگداز آرزوها زندگي تر مي شود

از سلامت اينقدر آواره گرد خفتيم****گرد ماگر بشكند سد سكندر مي شود

آه عالم سوز دارد رشتهٔ پرواز ما****شعلهٔ آتش پر و بال سمندر مي شود

آخركار من و ماي جهان بيرنگي ست****مي گدازد اين عرض چندان كه جوهر مي شود

راحت جاويدم از پهلوي عجز آماده است****سايه در هر جا براي خويش بستر مي شود

ناتوان رنگم ، سراغ شعله ام از دود پرس****نيست جز آه حزين چو ناله لاغر مي شود

قامت خم خجلت عمر تلف گرديده است****هرقدر مينا تهي شد سرنگونتر مي شود

بسكه بيدل زين چمن پا در ركاب وحشتم****بر سپند شبنم من غنچه مجمر مي شود

غزل شمارهٔ 1556: زندگي در ملك عبرت مرگ مفلس مي شود

زندگي در ملك عبرت مرگ مفلس مي شود****خون نمي باشد در آن عضوي كه بيحس مي شود

طبع ناقص را مبر در امتحانگاه كمال****كم عياري چون محك خواهد، طلا، مس مي شود

بگذر از وهم فلكتازي كه فكر آدمي****مي كشد خط برزمين هرگه مهندس مي شود

كيست تاگيرد عنان هرزه تازان خيال****عالمي در عرصهٔ شطرنج فارس مي شود

از دل روشن طلب شيرازهٔ اجزاي عشق****پرتو شمع آشيان رنگ مجلس مي شود

سرنگوني مي كشد آخربه باغ اعتبار****گردني كز تاج زرين شاخ نرگس مي شود

از نفس بايد عيار ساز الفتهاگرفت****اي ز عبرت غافلان دل با كه مونس مي شود

هرچه گوبي بيدل از نقص وكمال آگاه باش****معني از وضع عبارت رطب و يابس مي شود

غزل شمارهٔ 1557: ازكجا آيينه با مردم موافق مي شود

ازكجا آيينه با مردم موافق مي شود****شخص را تمثال خود دام علايق مي شود

غير نيرنگ تحير در مقابل هيچ نيست****بي نقابيهاي ما معشوق و عاشق مي شود

عالم اسماست از صوت و صدا غافل مباش****خلق ازامداد هم مرزوق و رازق مي شود

در جهان بي نيازي فرق عين و غير نيست****عمرها شد خالق عالم خلايق مي شود

كم كمي ذرات چون جوشيد با هم عالمي ست****وضع قنطاري كه ديدي جمع دانق مي شود

هوش مي بايد، زبان سرمه هم بي حرف نيست****با سخن فهمان خط مكتوب ناطق مي شود

آرزو از طبع مستغني به هرجا كرد گل****بي تكلف گر همه عذراست وامق مي شود

ميل دنيا انفعال غيرت مردي مخواه****زبن هوس گر صاحب تقواست فاسق مي شود

اختلاط نفس ظالم خير ما را كرده شر****آب با آتش چو جوشي خورد محرق مي شود

هرچه باشي از مقيمان در اقرار باش****كاذب قايل به كذب خويش صادق مي شود

عمر ارذل از گرانجاني وبال كس مباد****زندگي چون امتداد آرد تب دق مي شود

عدل نپسندد خلاف وضع استعداد خلق****بپدل اينجا آنچه بهر ماست لايق مي شود

غزل شمارهٔ 1558: آخر از جمع هوسها عقده حاصل مي شود

آخر از جمع هوسها عقده حاصل مي شود****چون به هم جوشد غبار اين و آن دل مي شود

جرم خودداري ست از بزم تو دور افتادنم****قطره چون فال گهر زد باب ساحل مي شود

دشت امكان يكقلم وحشت كمين بيخودي ست ***گر كسي از خود رود هر ذره محمل مي شود

قوّت پرواز در آسايش بال و پر است****هرقدر خاموش باشي ناله كامل مي شود

كيست غير از جلوه تا فهمد زبان حيرتم****مدعا محو است اگرآيينه سايل مي شود

دوري مقصد بقدر دستگاه جستجوست****پا گر از رفتار ماند جاده منزل مي شود

در طلسم پيري ام از خواب غفلت چاره نيست****بيش دارد سايه ديواري كه مايل مي شود

از مدارا آنكه بر رويت سپر دارد بلاست****در تنك رويي دم شمشير قاتل مي شود

خط كشيدن تاكي از نسيان به لوح اعتبار****فهم كن اي بيخبر نقشي كه زايل مي شود

چون نفس درياب دل را ورنه اين نخجير يائس****مي تپد بر

خويشتن چندانكه بسمل مي شود

شرم حسن از طينت عاشق تماشاكردني ست****روي او تا بر عرق زد خاك من گل مي شود

بيدل آسان نيست درگيرد چراغ همتم****كز دو عالم سوختن يك داغ حاصل مي شود

غزل شمارهٔ 1559: جزو موزون اعتدال جوهر كل مي شود

جزو موزون اعتدال جوهر كل مي شود****چون شود مينا صداي كوه قلقل مي شود

جام الفت بسكه بر طاق نزاكت چيده اند****دور لطف از باد برگشتن تغافل مي شود

درخور رفع تعلق عيش خرمن كن كه شمع****خار پا چندان كه مي آرد برون گل مي شود

عجز طاقت كرد ما را محرم امداد غيب****اختيار آنجا كه درماند توكل مي شود

امشبم در دل خيالت مست جام شرم بود****كز نم پيشاني من شيشه پُر مُل مي شود

جرأت رفتار شمعم گر به اين واماندگي ست****رفته رفته نقش پا درگردنم غل مي شود

هرچه شد منسوب مجنون بي خروش عشق نيست****آهن ازگل كردن زنجير بلبل مي شود

عافيت خواهي درين بزم از من و ما دم مزن****زبن هواي تند شمع عالمي گل مي شود

هرزه تاز گفتگو تا چند خواهي زيستن****گر نفس دزدي دو عالم يك تامل مي شود

زين ترقيهاكه دونان سر به گردون سوده اند****گاو و خر را آدمي گفتن تنزل مي شود

از تبختر بر قفا مفكن وفاق حاضران****هر سخن كاينجا سر زلف است كاكل مي شود

با قد خم گشته بيدل مگذر از طوف ادب****آه از آن جنگي كه ميدانش سر پل مي شود

غزل شمارهٔ 1560: دل ز هر انديشه با رجي مقابل مي شود

دل ز هر انديشه با رجي مقابل مي شود****درخور تمثال اين آينه بسمل مي شود

آفت اشك است موقوف مژه برهم زدن****ربشهٔ ما گر بجنبد برق حاصل مي شود

لب فروبنديم تا رفع دوبي انشا كنيم****در ميان ما و تو ما و تو حايل مي شود

گاه رحلت نيست تحريك نفس بي وحشتي****جهد رهرو بيشتر در قرب منزل مي شود

خامشي را دام راحت كن كه اينجا بحر هم****هر قدر دزدد نفس در خويش ساحل مي شود

گرد بيقدري عروج دستگاه حاجت است****اعتبار رفته آب روي سايل مي شود

آنقدر آبم ز ننگ منت ابناي دهر****كز ندامت خاك گر ريزم به سر گل مي شود

دمگاه عشق خالي نيست از نخجير حسن****حلقهٔ آغوش مجنون عرض محمل مي شود

مرگ صاحب دل جهاني را دليل كلفت است****شمع چون

خاموش گردد داغ محفل مي شود

عالمي را كلفت اندود تحير كرد ام****با هزار آيينه يك آهم مقابل مي شود

مژده اي بيدل كه امشب از تغافلهاي ناز****آرزوها باز خون مي گردد و دل مي شود

غزل شمارهٔ 1561: عرض هستي زنگ بر آيينهٔ دل مي شود

عرض هستي زنگ بر آيينهٔ دل مي شود****تا نفس خط مي كشد اين صفحه باطل مي شود

آب مي گردد به چندين رنگ حسرتهاي دل****تاكف خوني نثار تيغ قاتل مي شود

در پناه دل توان رست از دو عالم پيچ و تاب****برگهر موجي كه خود را بست ساحل مي شود

بسكه ما حسرت نصيبان وارث بيتابي ايم****مي رسد بر ما تپيدن هركه بسمل مي شود

زندگاني سخت دشوار است با اسباب هوش****بي شعوري گر نباشد كار مشكل مي شود

اوج عزت دركمين انتظار عجز ماست****از شكستن دست در گردن حمايل مي شود

بر مراد يك جهان دل تا به كي گردد فلك****گر دو عالم جمع سازد كار يك دل مي شود

در ره عشقت كه پاياني ندارد جاده اش****هركه واماند براي خويش منزل مي شود

گر بسوزد آه مجنون بر رخ ليلي نقاب****شرم مي بالد به خود چندانكه محمل مي شود

انفعال هستي آفاق را آيينه ام****هركه روتابد زخود با من مقابل مي شود

كس اسير انقلاب نارساييها مباد****دست قدرت چون تهي شد پاي در گل مي شود

اين دبستان من و ما انتخابش خامي است****لب به دندان گر فشاري نقطه حاصل مي شود

نشئهٔ آسودگي در ساغر يأس است و بس****راحت جاويد دارد هركه بيدل مي شود

غزل شمارهٔ 1562: جوهر تمكين مرد از لاف برهم مي شود

جوهر تمكين مرد از لاف برهم مي شود****ما و من چون بيش مي گردد حياكم مي شود

نيست آسان ربط قيل وقال ناموزون خلق****سكته مي خواند نفس تا لب فراهم مي شود

رفت ايامي كه تقليد انفعال خلق بود****صورت سنگ اين زمان عيسي و مريم مي شود

ريشه ها دارد جنون تخم نيرنگ خيال****مي كشد گندم سر از فردوس و آدم مي شود

دستگاه عشرت و اندوه اين محفل دل است****شمع هنگام خموشي نخل ماتم مي شود

حرف بسيار است اما هيچكس آگاه نيست****چون دو دل با يكدگر جوشد دو عالم مي شود

جهد مي بايد فسردن يك قلم بي جوهريست****تيغ چون ابرو ز بيكاري تبردم مي شود

اي فقير از كفهٔ تمكين منعم شرم دار****گر به تعظيم تو برخيزد ز جا

كم مي شود

كاروان سبحه ام اندوه واماندن كراست****هركه پس ماند دم ديگر مقدم مي شود

برنگرداند فنا اخلاق صافي طينتان****پنبه بعد از سوختنها نيز مرهم مي شود

بار شرم جرأت ديدار سنگين بوده است****چشم برمي دارم و دوش مژه خم مي شود

وصل خوبان مغتنم گيريد كز اجزاي صبح****در بر گل گريه دارد هرچه شبنم مي شود

بگذريد ازحق كه بر خوان مكافات عمل****دعوي باطل قسم گر مي خورد سم مي شود

با خموشي ساز كن بيدل كه در اهل زمان****گر همه مدح است تا بر لب رسد نم مي شود

غزل شمارهٔ 1563: آتش شوق طلب آنجا كه روشن مي شود

آتش شوق طلب آنجا كه روشن مي شود****گر همه مژگان به هم آريم دامن مي شود

داغ را آيينهٔ تسليم بايد ساختن****ورنه ما را ناله هم رگهاي گردن مي شود

مدت موهوم عمرآخرنفس طي مي كند****رشته چون ره كوته از رفتار سوزن مي شود

در سواد فقر دارد جوهر تحقيق نور****چون جهان تاريك گردد شمع روشن مي شود

شيشه و سنگ آتش و آبند دور از كوهسار****عالمي با هم جدا از اصل دشمن مي شود

از لب خندان به چشم جام مي مي گردد آب****عشرت سرشار هم سامان شيون مي شود

پر ميفشان بر دل ما دامن زلف رسا****زين اداها سبحه زنار برهمن مي شود

ختم كار جستجو بر خاك عجز افتادنست****اشك چون ماند از دويدنها چكيدن مي شود

گر تو هم از خود برون آيي جهان ديگري****دانه خود را مي دهد بر باد و خرمن مي شود

بيقراران جنون را منع وحشت مشكل است****ناله را زنجير هم سامان رفتن مي شود

نقش من گرد فنا، گل كردن من نيستي****چرخ هم خاك است اگر آيينهٔ من مي شود

بيدل امشب بسمل تيغ تمناي كي ام****بال من برگ گل از فيض تپيدن مي شود

غزل شمارهٔ 1564: طبع خاموشان به نور شرم روشن مي شود

طبع خاموشان به نور شرم روشن مي شود****درچراغ حسن گوهر آب روغن مي شود

پاي آزادان به زنجير علايق بند نيست****نام را قش نگينها چين دامن مي شود

گر چنين دارد نگاه بي تميزان انفعال****رفته رفته حسن هم آيينه دشمن مي شود

قهر يك رنگان دليل انقلاب عالم است****از فساد خون خلل د ر كشور تن مي شود

شرم اين دريا زبان موج ما كوتاه كرد****بال پرواز از تري وقف تپيدن مي شود

جامهٔ فتحي چوگرد عجز نتوان يافتن****پيكر موج از شكست خويش جوشن مي شود

با همه آسودگي دلها امل آواره اند****شوخي موج اين گهرها را فلاخن مي شود

در بساط جلوه ناموس تپشهاي دلم****حيرت آيينه بار خاطر من مي شود

گوهر ازگرد يتيمي در حصار آبروست****فقر در غربت چراغ زير

دامن مي شود

گر چنين پيچد به گردون دود دلهاي كباب****خانهٔ خورشيد هم محتاج روزن مي شود

جلوهٔ هستي ز بس كمفرصتي افسانه است****چشم تا بندند ديدنها شنيدن مي شود

بيدل از تحصيل دنيا نيست حاصل جز غرور****دانه را نشو و نما رگهاي گردن مي شود

غزل شمارهٔ 1565: هر كجا شمع تماشاي تو روشن مي شود

هر كجا شمع تماشاي تو روشن مي شود****از زمين تا آسمان آيينه خرمن مي شود

ما ضعيفان لغزشي داريم اگررفتار نيست****سايه را از پا فتادن پاي رفتن مي شود

موج گوهر با همه شوخي ندارد اضطراب****سعي چون بي مقصد افتد آرميدن مي شود

بسكه غفلت دركمين انقلاب آگهي ست****تاكسي چشمي كند بيدار خفتن مي شود

گر چنين افسردن دل عقده ها آرد به بار****دانهٔ ما ريشه گل ناكرده خرمن مي شود

فتنه اي دارد جهان ما و من كز آفتش****زندگاني عاقبت مشتاق مردن مي شود

طبع ظالم از رياضت عيب پوش عالم است****آهن قاتل چو لاغرگشت سوزن مي شود

از فروغ جوهر بي اعتباريها مپرس****شمع ما در خانهٔ خورشيد روشن مي شود

آفت برق فنا را چاره نتوان يافتن****اين گلستان هرچه دارد وقف گلخن مي شود

صنعت خونريزي تيغش تماشاكردني ست****بسمل ما مي فشاند بال وگلشن مي شود

فصل مختار است اما عجز پر بي دست و پاست****من نخواهم او شدن هرچند او من مي شود

پيري و اشك ندامت همچو صبح و شبنم است****بيدل آخر حاصل از هر شير، روغن مي شود

غزل شمارهٔ 1566: باد صحراي جنون هرگه گل افشان مي شود

باد صحراي جنون هرگه گل افشان مي شود****جيبم از خود مي رود چندانكه دامان مي شود

پاي تا سر عجز ما آيينه نازكدلي ست****خاك را نقش قدم زخم نمايان مي شود

پرده ناموس دردم از حجابم چاره نيست****گر گريبان چاك سازم ناله عريان مي شود

غنچهٔ دل به كه از فكر شكفتن بگذرد****كاين گره از بازگشتن چشم حيران مي شود

نيستي آيينهٔ اقبال عجز ما بس است****خاك را اوج هوا تخت سليمان مي شود

معني دل را حجابي نيست جز طول امل****ريشه چون در جلوه آيد د!نه پنهان مي شود

در گشاد عقده دل هيچ كس بي جهد نيست****موج گوهر ناخنش چون سود دندان مي شود

ماند الفتها به يك سوتا در وحشت زديم****چن دامن عالمي را طاق نسيان مي شود

زندگاني را نفس سررشته آرام نيست****موج در يا را رگ خواب پريشان مي شود

عافيت دور است از نقش بناي محرمي****خون

بود رنگي كزو تصوبر انسان مي شود

اي فضول و هم عقبا آدم از جنت چه ديد****عبرت است آنجا كه صاحبخانه مهمان مي شود

غنچه وار از برگ عيش اين چمن بي بهره ايم****دامن ماپرگل از چاك گريبان مي شود

ناله ها در پردهٔ دود جگر پيچيده ايم****سطر اين مكتوب تا خواندن نيستان مي شود

مست جام مشربم بيدل كه از موج مي اش****جاده هاي دشت يكرنگي نمايان مي شود

غزل شمارهٔ 1567: تا دم تيغت به عرض جلوه عريان مي شود

تا دم تيغت به عرض جلوه عريان مي شود****خون زخم من چو رنگ ازگل نمايان مي شود

گر چمن زين رنگ مي بالد به ياد مقدمت****شاخ گل محمل كش پرواز مرغان مي شود

تا نشاند برلب تيغ تو نقش جوهري****در دهان زخم عاشق بخيه دندان مي شود

ترك خودداري ست مشكل ورنه مشت خاك ما****طرف داماني گر افشاند بيابان مي شود

هركه رفت از ديده داغي بر دل ما تازه كرد****در زمين نرم نقش پا نمايان مي شود

كينه مي يابد رواج از سرمهريهاي دهر****آبروي آتش افزون در زمستان مي شود

كلفت اسباب رنج، طبع حرص اندود نيست****خار و خس در ديده ي گرداب مژگان مي شود

صافي دل را زيارتگاه عبرت كرده اند****هركه ميرد خانهٔ آيينه ويران مي شود

حاكم معزول را از بي وقاري چاره نيست****زلف در دور هجوم خط مگس ران مي شود

اشك در كار است اگر ما رنگ افغان باختيم****هرچه دل گم مي كند بر ديده تاوان مي شود

شعلهٔ ما هرقدر خاكستر انشا مي كند****جامهٔ عرياني ما را گريبان مي شود

دستگاه هستي از وضع سحر ممتاز نيست****گردي از خود مي فشاند هر كه دامان مي شود

كاهشم چون شمع مفت دستگاه حيرت است****نيست بي سود تماشا آنچه نقصان مي شود

تا تواني بيدل از مشق فنا غافل مباش****مشكل هر آرزو زبن شيوه آسان مي شود

غزل شمارهٔ 1568: اشكم از پيري به چشم تر پريشان مي شود

اشكم از پيري به چشم تر پريشان مي شود****صبحدم جمعيت اختر پريشان مي شود

مي دهد سرسبزي اين مزرع از ماتم نشان****دانه را از ريشه موي سر پريشان مي شود

يك تپيدن پرده بردارد اگر شور جنون****بوي گل از ناله عريانتر پريشان مي شود

رنگ را بر روي آتش نيست امكان ثبات****همچو خورشيد از كف ما زر پريشان مي شود

جادهٔ سرمنزل جمعيت ما راستي ست****چون برون افتد خط از مسطر پريشان مي شود

مقصدت وهم است دل از جستجوها جمع كن****رهرو اينجا در پي رهبر پريشان مي شود

گر لب اظهار نگشايي نفس آواره نيست****موج مي از وسعت ساغر پريشان مي شود

چون نفس

بي ضبط گردد اشك بايد ريختن****رشته هر گه بگسلد گوهر پريشان مي شود

از تپيدن گرد نوميدي به گردون برده ايم****ناله مي گردد خموشي گر پريشان مي شود

راز دل چندان كه دزديدم نفس بي پرده شد****بيدل از شيرازه اين دفتر پريشان مي شود

غزل شمارهٔ 1569: طرهٔ او در خيالم گر پريشان مي شود

طرهٔ او در خيالم گر پريشان مي شود****از نفس هم دل پريشانتر پريشان مي شود

اي بسا طبعي كه در جمعيتش آوارگي ست****شعله از گل كردن اخگر پريشان مي شود

از شكست خاطر ما هيچكس آگاه نيست****اين غبار از عالم آنسوتر پريشان مي شود

چون فنا نزديك شد مشكل بود ضبط حواس****در دم پرواز بال و پر پريشان مي شود

اي سحر بر گير و دار جلوهٔ هستي مناز****اين تجمل تا دم ديگر پريشان مي شود

اينقدر گرد جهان گشتن جنون آوارگيست****چرخ را هر صبح مغز سر پريشان مي شود

هرزه گردي شاهد بي انفعاليهاي ماست****خاك ما گر نم كشد كمتر پريشان مي شود

اي چراگاه هوس از آدميت شرم دار****خرمنت در فكر گاو و خر پريشان مي شود

خاكدان دهر بيدل مركز آرام نيست****خواب ما آخر بر اين بستر پريشان مي شود

غزل شمارهٔ 1570: فرصت ناز كر و فر ضامن كس نمي شود

فرصت ناز كر و فر ضامن كس نمي شود****باد و بروت خودسري مد نفس نمي شود

دل به تلاش خون كني تا برسي به كوي عجز****پاي مقيم دامنت آبله رس نمي شود

عين و سوا فضولي فطرت بي تميز توست****زحمت آگهي مبر، عشق هوس نمي شود

قدرشناس داغ عشق حوصله جوهر فناست****وقف وديعت چنار آتش خس نمي شود

ذوق ز خويش رفتني در پي ات اوفتاده است****تا به ابد اگر دوي پيش تو پس نمي شود

قافله هاي درد دل گشته نهان به زبر خاك****حيف كه گرد اين بساط شور جرس نمي شود

نيست مزاج بوالهوس مايل راز عاشقان****قاصد ما سمندر است عزم مگس نمي شود

راه خيال زندگي يك دو قدم جريده رو****خانهٔ زبن پي فراغ جاي دو كس نمي شود

چند دهد فريب امن سر، ته بال بردنت****گر همه فكر نيستي است غير قفس نمي شود

دست به خود فشانده را با غم ديگران چه كار****لب به فشاراگر رسد رنج نفس نمي شود

بيدل از انفعال جرم دشمن هوش را چه باك****دزد شراب خورده را فكر عسس نمي شود

غزل شمارهٔ 1571: ياد تو آتشي است كه خامش نمي شود

ياد تو آتشي است كه خامش نمي شود****حق نمك چو زخم فرامش نمي شود

زين اختلاطها كه مآلش ندامت است****خوشدل همان كسي كه دلش خوش نمي شود

بوي كباب مجلس تنهايي ام خوش است****كانجا جگر ز بي نمكي شش نمي شود

ملكي ست بيكسي كه در آنجا غريب يأس****گر مي شود شهيد ستمكش نمي شود

بيدل مزبل عقل شراب تعلق است****مست تغافل اين همه بيهش نمي شود

غزل شمارهٔ 1572: علم و عيان خلق بجز شك نمي شود

علم و عيان خلق بجز شك نمي شود****زين صفحه آنچه نيست رقم حك نمي شود

تمثال جزو از آينهٔ كل نموده اند****بسيار تا نمي دمد اندك نمي شود

رمز فلك شكافتن از حرف و صوت چند****غربال هم به لاف مشبك نمي شود

افشاندني ست گرد تجرد هم از خيال****قطع ره فنا به لك و پك نمي شود

زاهد خيال جبه و دستار واگذار****اينها بزرگي سركوچك نمي شود

دندان كشيدن از پس صد سال شيخ را****اعجاز قدرت است كه كودك نمي شود

تصغير ناتمامي القاب كس مباد****زن مرد غيرت است كه مردك نمي شود

ربط وفاق قطره زگوهر چه ممكن است****در اهل اعتبار دو دل يك نمي شود

ظالم نمي كشد الم از طينت حسد****تنگي فشار ديدهٔ ازبك نمي شود

با اهل شرم ديده درايي سيه دليست****افسوس سنگ سرمه كه عينك نمي شود

نوميدي آشناي نشان اجابت است****آهي ز دل كشيد به ناوك نمي شود

بيدل هوا همين نفس است و نفس هوا****هستي و نيستي است كه منفك نمي شود

غزل شمارهٔ 1573: موي دماغ جاه و حشم حل نمي شود

موي دماغ جاه و حشم حل نمي شود****فغفور خاك گشت و سرش كل نمي شود

ما و من هوسكدهٔ اعتبار خلق****تقرير مهملي است كه مهمل نمي شود

زبن گرد اعتبار مچين دستگاه ناز****بر يكدگر چو سايه فتد تل نمي شود

آيينه دار جوهر مرد استقامت است****پرداز تيغ كوه به صيقل نمي شود

افسردگي كمينگر تعطيل وقت ماست****تا دست گرم كار بود شل نمي شود

ناقدردان راحت وضع زمانه اي****تا دردسر به طبع تو صندل نمي شود

با اين دو چشم كاينه دار دو عالم است****انسان تحير است كه احول نمي شود

زبن آرزوكه سرمه نظرگاه چشم اوست****حيف است اصفهان همه مكحل نمي شود

اي خواجه خواب راحت از اقبال رفته گير****اين كار بورياست ز مخمل نمي شود

با وهم و ظن معامله طول اوفتاده است****عالم مفصلي ست كه مجمل نمي شود

بيدل كسي به عرش حقيقت نمي رسد****تا خاك راه احمد مرسل نمي شود

غزل شمارهٔ 1574: دون طبع قدرش از هوس افزون نمي شود

دون طبع قدرش از هوس افزون نمي شود****خاك به بباد تاخته گردون نمي شود

دل خون كنيد و ساغر رنگ وفا زنيد****برك طرب به جامهٔ گلگون نمي شود

جايي كه عشق ممتحن درد الفت است****آه از ستمكشي كه دلش خون نمي شود

بگذار تا ز خاك سيه سرمه اش كشند****چشمي كه محو صنعت بيچون نمي شود

در طبع خلق وسوسهٔ اعتبارها****خاري ست ناخليده كه بيرون نمي شود

بي بهره را ز مايهٔ امداد كس چه سود****دريا حريف كاسهٔ واژون نمي شود

بي پاسبان به خاك فرو رفته گنج زر****پر غافل ست خواجه كه قارون نمي شود

گل ياد غنچه مي كند و سينه مي درّد****رفت آنكه جمع مي شدم اكنون نمي شود

بيتاب عشق را ز در و دشت چاره نيست****ليلي خيال ما ز چه مجنون نمي شود

دل بر بهار ناز حنا دوخته ست چشم****تا بوسه بر كفت ندهد خون نمي شود

بيدل تامل اينهمه نتوان به كار برد****كز جوش سكته شعر تو موزون نمي شود

غزل شمارهٔ 1575: خارج ابناي جنس است آنكه موزون مي شود

خارج ابناي جنس است آنكه موزون مي شود****قطره چون گردد گهر از بحر بيرون مي شود

با همه افسردگي گر راه فكري واكنم****جيب ما خمخانهٔ جوش فلاطون مي شود

شبنم و گل غير رسوايي چه دارد زين چمن****گريهٔ بيدردي ما خنده مقرون مي شود

خانه داري ديگر و صحرانوردي ديگر است****تاب دلتنگي ندارد آنكه مجنون مي شود

از جنون كرر فر بر چرخ مفرازد سر****كاين صداي كوه آخر گرد هامون مي شود

باكفن سازيد پاك آلايش ننگ جسد****جامه چون شد شوخگين محتاج صابون مي شود

سعد اگر خواني چه حاصل طينت منحوس را****همچنان مسخ است اگر بوزينه ميمون مي شود

زين غناها آنچه خواهي از صفاي دل طلب****چون به صيقل مي رسد آيينه قارون مي شود

بي تكلف نيست موقوف دو مصرع وضع بيت****چون دو در مربوط هم شد خانه موزون مي شود

بر سرم گر سايه افتد زان حنايي نقش پا****چون بهار از سايهٔ من خاك گلگون مي شود

جهدها بايد كه جامي زين چمن آري به دست****آب تاگل هرقدم

رنگي دگرخون مي شود

تا كيت قلقل نواييهاي آهنگ شباب****اي جنون پيماي غفلت شيشه واژون مي شود

بيدل اشعار من از فهم كسان پوشيده ماند****چون عبارت نازك افتد رنگ مضمون مي شود

غزل شمارهٔ 1576: دل چو شد روشن جهان هم مشرب او مي شود

دل چو شد روشن جهان هم مشرب او مي شود****شش جهت در خانه ٔ آيينه يك رو مي شود

جوهر اخلاق نقصان مي كشد از انفعال****برگ گر هر گه در آب افتاد كم بو مي شود

هرچه گفتيم از حيا داديم بر باد عرق****حرف ما بيحاصلان سبز از لب جو مي شود

دركمين هر وقاري خفتي خوابيده است****سنگ اين كهسار آخر بي ترازو مي شود

فكرخويشم رهزن است از باغ و بستانم مپرن****گر همه بر چرخ تازم سير زانو مي شود

شكر احسان در زمين بي كسي بي ريشه نيست****سايهٔ دستي كه افتد بر سرم مو مي شود

بزم تجديد است اينجا فرصت تحقيق كو****من مني دارم كه تا وا مي رسم او مي شود

قيد هستي را دو روزي مغتنم بايد شمرد****اي ز فرصت بيخبر صيادت آهو مي شود

درخموشي لفظ ومعني قابل تفريق نيست****حرف بيرنگ ازگشاد لب دوپهلو مي شود

از تكلف نيز بايد بر در اخلاق زد****اين حناي پنجه ننگ دست و بازو مي شود

ناز بيكاري نياز غيرت مردي مكن****هرچه مي آري به تكرار عمل خو مي شود

از تواضع نگذري گر آرزوي عزتي ست****بيدل اين وضعت به چشم هركس ابرو مي شود

غزل شمارهٔ 1577: چون رشته اي كه ازگهر آگاه مي شود

چون رشته اي كه ازگهر آگاه مي شود****صد جاده از يك آبله كوتاه مي شود

اي قاصد يقين املت رهزن است و بس****منزل مكن بلند كه بيگاه مي شود

نقاش نيست كلك ازل گر نظر كني****آدم مصور از كلف ماه مي شود

بيش وكم غنا هه اسماء حاجت است****فقر آن زمان كه گل كند الله مي شود

بر خاتم قناعت درويش مشربي****كم نيست اينكه نام گدا شاه مي شود

از آفت غرور حذركن كه همچو شمع****چشم از بلندي مژه ات چاه مي شود

برهمزن وقار بزرگي ست گفتگو****كوه از صدا خفيفتر ازكاه مي شود

چون آسمان كمال بزرگان فروتني است****وضع تواضع آب رخ جاه مي شود

هر نعمتي كه مائدهٔ حرص چيده است****انجام رغبتش همه اكراه مي شود

از جادهٔ ادب منماييد انحراف****پا خصم دامني ست كه گمراه مي شود

جزياس نيست كروفرلاف زندگي****هر گه نفس بلند

شود آه مي شود

روزي دو از تو شكوهٔ طالع غنيمت است****اين عالم است كار كه دلخواه مي شود

بيدل به ناله خوكن و خواهي خموش باش****اينها فسانه اي ست كه كوتاه مي شود

غزل شمارهٔ 1578: آفات از هوس به سرت هاله مي شود

آفات از هوس به سرت هاله مي شود****اين شعله ها ز دست تو جواله مي شود

زبن كاروان چه سودكه هركس چونقش پا****از سعي پيش تاخته دنباله مي شود

بي شغل فتنه نيست چو نفس از فساد ماند****چون قحبهٔ عجوز كه دلاله مي شود

از محتسب بترس كه اين فتنه زاده را****چون وارسند دختر رز خاله مي شود

بي سحر نيست هيأ ت شيخ از رجوع خلق****اين خر تناسخي ست كه گوساله مي شود

سوداييان بخت سيه را ترانه هاست****طوطي هزار رنگ به بنگاله مي شود

ما را قرينه دولت بيدار داده است****صبحي كه در شب او شفق لاله مي شود

در وقت احتياج ز اظهار، شرم دار****چون شد بلند دست دعا ناله مي شود

وامانده ام به راه تو چندانكه بر لبم****چون شمع حرف آبله تبخاله مي شود

بيدل به شيب نام حلاوت مبر كه نخل****دور اسث از ثمر چوكهن ساله مي شود

غزل شمارهٔ 1579: در هواي او دل هر ذره جاني مي شود

در هواي او دل هر ذره جاني مي شود****ناله هم در ياد او سرو رواني مي شود

لفظ عشقي برزبانها رنگ چندين علم ريخت****نقش پا هم بهر پابوست دهاني مي شود

شوق مي بالد، گناه شوخي اظهار نيست****مطلب از دل تا به لب آيد فغاني مي شود

گر چنين دارد كمين ناز ضعف پيكرم****صورت آيينه ام موي مياني مي شود

آن حنايي پنجه ام كز دامن هر برگ گل****نوبهار رنگ عيشم را خزاني مي شود

تنگناي كلفتي چون دستگاه هوش نيست****ذرهٔ ما گر رود از خود جهاني مي شود

درخور جهد است حاصلهاكه از بهر هما****سايه مي سوزد نفس تا استخوني مي شود

اوج عرفان را كه برتر از كمند گفتگوست****هر كه بر مي آيد از خود نردباني مي شود

در محبت بسكه مينايم شكست آماده ست****اشك هم بر من دل نامهرباني مي شود

نيست بيدل وضع خاموشي نقاب راز عشق****سرمه هم چون دود شمع اينجا زباني مي شود

غزل شمارهٔ 1580: بيخودي امشب پر و بال فغاني مي شود

بيخودي امشب پر و بال فغاني مي شود****گر ندارد مدعا باري بياني مي شود

هيچ وضعي درطريق جستجوبيكارنيست****پاي خواب آلود هم سنگ نشاني مي شود

نشئهٔ تسليم حاصل كن كه مشتي خاك را****باد هم گر مي برد تخت رواني مي شود

موج اين دريا به سعي ناخدا محتاج نيست****كشتي ما را شكستن بادباني مي شود

چون لطافت تهمت آلود كدورت شد بلاست****سايهٔ بال پري كوه گراني مي شود

رخ مپوش از من كه چشم حسرت آهنگ مرا****هر سر مژگان پر و بال فغاني مي شود

عاجزم چندانكه در عرض ضعيفيهاي من****ناله گر باشد نگاه ناتواني مي شود

گر چنين باشد فشار حسرت بال هما****مغزها آخر ز خشكي استخواني مي شود

بسكه گرميهاي صحبت پرفشان وحشت است****آتش اين كاروان هم كارواني مي شود

راحت جاويد در ضبط عنان آرزوست****بال و پرگر جمع گردد آشياني مي شود

سير حق بيدل بقدر ترك اسباب است و بس****سوي او از هرچه برگردي عناني مي شود

غزل شمارهٔ 1581: پيري وداع عمر سبكبال وانمود

پيري وداع عمر سبكبال وانمود****موي سفيد آب به غربال وانمود

اين جنس اعتبار كه در كاروان ماست****خواهد غبار مانده به دنبال وانمود

جايي كه شرم نم كشد از گير و دار جاه****نتوان به كوس شهرت اقبال وانمود

ما و من از فسون تعلق بهار كرد****پرواز رنگها ز پر و بال وانمود

عشق آنچه خواند دربر ما زلف وكاكلش****بر زاهدان سلاسل و اغلال وانمود

زان نقطه اي كه زد دل مجنونش انتخاب****ليلي به جمع لاله رخان خال وانمود

ما را به هرچه عشق فروشد كمال ماست****بسپرد هر متاع و به دلال وانمود

رمز عدم ز هيچ لبي پرده در نشد****وصف دهان او همه را لال وانمود

كلكي كه گشت محرم مكتوب عجز ما****سطري اگر نمود همان نال وانمود

هرجا چو سايه نامهٔ عبرت گشوده ايم****بايد همين سياهي اعمال وانمود

حيرت به كار دل گرهي زد كه چون گهر****نتوانش نيم عقده به صد سال وانمود

بيدل ز عبرتي

كه در آيينهٔ حياست****ما را بس ست اگر همه تمثال وانمود

غزل شمارهٔ 1582: گذشت عمر به لرزيدنم ز بيم و اميد

گذشت عمر به لرزيدنم ز بيم و اميد****قضا نوشت مگر سرخطم به سايهٔ بيد

سحر دماندن پيري چه شامهاكه نداشت****سياه كرد جهانم به ديده موي سفيد

ز دور مي شنوم گر زبان ما و شماست****جلاجلي كه صدا بسته بر دف ناهيد

جز اختراع جنون امل طرازان نيست****قيامت دو نفس عمر و حسرت جاويد

تلاش خلق به جايي نمي رسد امّا****همان به دوش نفس ناقه مي كشد اميد

حذر ز نشئهٔ دولت كه مستي يك جام****هنوز مي شكند شيشه برسر جمشيد

نماند علم و هنر عشق تا به ياد آمد****چراغها همه گل كرد دامن خورشيد

غبار قافلهٔ رفتگان پرافشان ست****كه اي نفس قدمان شام شد به ما برسيد

كدورت از دل منعم نمي رود بيدل****چه ممكن است كه چيني رسد به موي سفيد

غزل شمارهٔ 1583: شدم خاك و نگفتم عاشقم كار اين چنين بايد

شدم خاك و نگفتم عاشقم كار اين چنين بايد****ز جيبم سرمه رويانيد اسرار اينچنين بايد

لب از خميازهء تيغ تو زخم ما نبست اخر****به راه صبح رحمت چشم بيدار اينچنين بايد

به تاري گر زني ناخن صدا بيتاب مي گردد****هماغوش بساط يكدلي يار انچنين بايد

به نخل راستي چون شمع مي بايد ثمرگشتن****كه منصور آنچنان مي زيبد و دار اينچنين بايد

رك سنگ صنم كن رشتهٔ تار محبت را****برهمن گر توان گرديد زنار اينچنين بايد

همه گر عجز ناليهاست بويي دارد از جرأت****نفس درسينه خونين عاشق زار اينچنين بايد

مژه گاهي كنار و گاه آغوش است چشمش را****اگر الفت پرستي پاس بيمار اينچنين بايد

به مردن هم نگردد خواجه از حسرتكشي فارغ****گر از انصاف مي پرسي خر و بار اينچنين بايد

ز حال زاهد آگه نيستم ليك اينقدر دانم****كه در عرض بزرگي ريش و دستار اينچنين بايد

برهمن طينتان عالم شاهدپرستي را****نفس سررشته ري كفر است زنار اينچنين بايد

تماشا مفت شوق است از فضول انديشگي بگذر****كه رنگ گل چنان يا شوخي خار اين چنين بايد

غبار خود به توفان دادم و

عرض وفاكردم****نيام عشق را تمهيد ا ظهار اينچنين بايد

بايدبه نور آفتاب از سايه نتوان يافت آثاري****هوس مفروش بيدل محو ديدار اينچنين بايد

غزل شمارهٔ 1584: ز هر مو دام بر دوشم گرفتار اينچنين بايد

ز هر مو دام بر دوشم گرفتار اينچنين بايد****ز خاطرها فراموشم سبكبار اينچنين بايد

به سر خاك تمنا در نظرهاكرد حيراني****بناي عجز ما را سقف و ديوار اينچنين بايد

ازآغوش مژه سر برنزد سعي نگاه من****نيستان ادب را نالهٔ زار اينچنين بايد

من و در خاك غلتيدن تو و حالم نپرسيدن****به عاشق آنچنان زيبد به دلدار اينچنين بايد

نگه خواندم مژه نم ريخت دل گفتم نفس خون شد****به درس ياس مطلب عجز تكرار اينچنين بايد

به ساز غنچه نتوان بست آهنگ پريشاني****چه شد بلبل كه گويم وضع منقار اينچنين بايد

جنونها خنده ريزد بر سر و برگ شعور ما****اگر دل پرده بردارد كه هشيار اينچنين بايد

ز پا ننشست آتش تا نشد خاكستر اجزايش****به سعي نيستي هم غيرت كار اينچنين بايد

ز همواري نگردد سايه بار خاطر گردي****به راه خاكساري طرز رفتار اينچنين بايد

محبت چهره نگشود از حجاب غفلت امكان****كه صاحبدل كم است اينجا و بسيار اينچنين بايد

هوا هرجا برانگيزد غبار از خاك مهجوران****همين آواز مي آيد كه ناچار اينچنين بايد

نفس هردم ز قصر عمر خشتي مي كند بيدل****پي تعمير اين ويرانه معمار اينچنين بايد

غزل شمارهٔ 1585: نشاط اين بهارم بي گل روبت چه كار آيد

نشاط اين بهارم بي گل روبت چه كار آيد****توگرآيي طرب آيد بهشت آيد بهارآيد

ز استقبال نازت گر چمن را رخصتي باشد****به صد طاووس بندد نخل ويك آيينه وار آيد

پر است اين دشت از سامان نخجير تمنايت****جنون تازي كه صيد لاغر ما هم به كار آيد

به ساز ما نبايد بيش از اين افسردگي بستن****خرامي ناز هرگام تو مضرابي به تار آيد

شكفتن بسكه دارد آشيان در هر بن مويت****تبسم گر به لب دزدي چمنها در فشار آيد

ندارد موج بي وصل گهر اميد جمعيت****هماغوشت برآيم تا كنارم دركنار آيد

به برق انتظارم مي گدازد شوق ديداري****تحير مي دهم آب اي خدا ديدن به بار آيد

فلك هرچند در خاك

عدم ريزد غبارم را****سحر گل چيند از جيبم دمي كان شهسوار آيد

چمن تمهيد حيرت رفته بود از چشم مشتاقان****كنون گلچين چندين نرگسستان انتظار آيد

شب آمد بر سر دوران سيه شد روز مهجوران****خداونداكي آن خورشيد غربت اختيار آيد

هزار آيينه از دست دو عالم مي برد صيقل****كه يارب آن پري رو بر من بيدل دچار آيد

غزل شمارهٔ 1586: از حقهٔ دهانش هر گه سخن برآيد

از حقهٔ دهانش هر گه سخن برآيد****آپ از عقيق ريزد در از عدن برآيد

از شوق صبح تيغش مانند موج شبنم****گلهاي زخم دل را آب از دهن برآيد

از روي داغ حسرت گر پنيه باز گيرم****با صد زبانه چون شمع از پيرهن برآيد

بيند ز بار خجلت چون تيشه سرنگوني****بر بيستون دردم گر كوهكن برآيد

وصف بهار حسنش گر در چمن بگويم****چون بلبل ازگلستان گل نعره زن برآيد

تار نگه رساند نظاره را به رويش****هركس به بام خورشيد با اين رسن برآيد

بيدل كلام حافظ شد هادي خيالم****دارم اميد آخر مقصود من برآيد

غزل شمارهٔ 1587: ظالم چه خيال است مؤدب به در آيد

ظالم چه خيال است مؤدب به در آيد****آن نيست كجي كز دم عقربه به در آيد

مي چاره گر كلفت زهاد نگرديد****توفان مگر از عهدهٔ مذهب به در آيد

آرام زماني ست كه در علم يقينت****تاثير ز جمعيت كوكب به در آيد

جز سوختن افسرده دلان هيچ ندارند****رحم است به خشتي كه ز قالب به درآيد

با بخت سيه چارهٔ خوابم چه خيالست****بيدار شود سايه چو از شب به درآيد

زين مرحله خوابانده به در زن كه مبادا****آواز سوار از سم مركب به درآيد

چون ماه نو از شرم زمين بوس تو داغم****هرچند كه پيشاني ام از لب به در آيد

خطي ز سيهكاري من ثبت جبين است****ترسم كه زند جوش و مركب به در آيد

آنجا كه غبار اثر از خوي تو گيرند****آتش تريش چون عرق از تب به درآيد

گر پرتو حسن تو به اين برق شكوه است****خورشيد هم از خانه مگر شب به درآيد

در خلوت دل صحبت اوهام وبال است****بيزارم از آن حلقه كه يارب به در آيد

بيدل چقدر تشنهٔ اخفاست معاني****در نگوش خزد هرقدر از لب به در آيد

غزل شمارهٔ 1588: دل صبرآزما كمتر ز دار و گير فرسايد

دل صبرآزما كمتر ز دار و گير فرسايد****چو آن سنگي كه زير كوه باشد دير فرسايد

گداز سعي كامل نيست بي ايجاد تعميري****طلا در جلوه آرد هر قدر اكسير فرسايد

به قدر صيقل از آيينهٔ ما مي دمد كاهش****تحير نقش ديواري كه از تعمير فرسايد

شكست كار مظروف از شكست ظرف مي جوشد****زبان و لب بهم ساييم تا تقرير فرسايد

ز پيمان خيالت نقش امكان گرده اي دارد****شكستن نيست ممكن رنگ اين تصوير فرسايد

به شغل سجده ات گردي نماند از ساز اجزايم****چو آن كلكي كه سر تا پاش در تحرير فرسايد

مسلسل شد نفس سر مي كنم افسانهٔ زلفت****مگر راهي كه من دارم به اين شبگير فرسايد

ز حد برديم رنج جهد و آزادي نشد حاصل****به سعي

ناله آخر تا كجا زنجير فرسايد

ز لفظ نارسا خاك ست آب جوهر معني****نيام آنجاكه تنگ افتد دم شمشير فرسايد

تمنا درخور نايابي مطلب نمو دارد****فغان برخوبش بالد هرقدر تأثير فرسايد

به افسون دم پيري املها محو شد بيدل****چو ميدان كمان كز بوسهٔ زهگير فرسايد

غزل شمارهٔ 1589: دل در جسد شبهه عبارت چه نمايد

دل در جسد شبهه عبارت چه نمايد****آيينهٔ روشن شب تارت چه نمايد

خورشيدي و يك ذره نسنجيد يقينت****هستي به توز بن بيش عبارت چه نمايد

زحمت مكش از هيأت افلا ك و نجومش****انديشهٔ تصوير به خارت چه نمايد

عالم همه نقش پر طاووس خيال است****اينجا دگر از رنگ بهارت چه نمايد

تمثال خيالي كه نه رنگست و نه بويش****گيرم شود آيينه دچارت چه نمايد

با اين رم فرف كه نگه بستن چشم است****شرم آينه دارست شرارت چه نمايد

بر عالم بي ساخته صنعت نتوان يافت****مهتاب كتان نيست زتارت چه نمايد

وضع طلب آيينهٔ آثار صداع است****خميازه بجز شكل خمارت چه نمايد

مقدار جسد فهم كن و سعي معاشش****خاك از تك و پو غير غبارت چه نمايد

يك غنچه نقاب از چمن دل نگشودي****ي بي بصر آن لاله عذارت چه نمايد

گاهي تو و ما، گاه من و اوست دليلت****تحقيق گر اين است عبارت چه نمايد

بيدل به گشاد مژه هيچت ننمودند****تا بستن چشم آخركارت چه نمايد

غزل شمارهٔ 1590: مگو صبح طرب در ملك هستي دير مي آيد

مگو صبح طرب در ملك هستي دير مي آيد****دراينجا موي پيري هم به صد شبگيرمي آيد

من و ما نيست غير از شكوهٔ وضع گرفتاري****ز ساز هر دو عالم نالهٔ زنجير مي آيد

چه رنگيني ست يارب عالم خرسندي دل را****به خاكش هركه سر مي زدد ازكشمير مي آيد

كماني را به زه پيوسته دارد چين ابرويت****كه آنجا بوالهوس دور از سر يك تير مي آيد

ندارد چشمهٔ حيوان حضور آب پيكانت****ز ياد زخم او جان در تن نخجير مي آيد

جهاني در محبت دشمن من شدكه عاشق را****همه گر اشك خود باشدگريبانگير مي آيد

مبند اي وهم بر معدوم مطلق تهمت قدرت****ز خدمت بي نيازم گر ز من تقصير مي آيد

جراحت پرور عشقم به گلزارم چه مي خواني****كه درگوشم ز بوي گل صداي تير مي آيد

صفاكيشان ندارند انتظار رنگ گرداندن****سحر هرگاه مي آيد به عالم پير مي آيد

به نعمت غرهٔ اين

گرد خوان منشين كه مهمانش****دل خود مي خورد چندانكه از خود سير مي آيد

دليل اختراع شوق از اين خوشتر چه مي باشد****كه از تمكين مجنون ناله در زنجير مي آيد

به حيرت رفته ام از سير ديدارم چه مي پرسي****نگاه بيخودان از عالم تصوير مي آيد

به غفلت تا تواني سازكن از آگهي بگذر****ندارد خواب تشويشي كه از تعبير مي آيد

ندارد صيد بيدل طاقت زخم تغافلها****خدنگ امتحان ناز پر دلگير مي آيد

غزل شمارهٔ 1591: چه شمع امشب در اين محفل چمن پرداز مي آيد

چه شمع امشب در اين محفل چمن پرداز مي آيد****كه آواز پر پروانه هم گلباز مي ايد

نسيمي گويي ازگلزار الفت باز مي آيد****كه مشت خاك من چون چشم در پرواز مي آيد

من و نظاره حسني كه از بيگانه خوييها****در آغوش است و دور از يك نگاه انداز مي آيد

ز پش آهنگي قانون حسرتها چه مي پرسي****شكست از هرچه باشد از دل ام آواز مي آيد

پرافشان هواي كيستم يارب كه در يادش****نفس در پردهٔ انديشه ام گل باز مي آيد

ز دريا، بازگشت قطره، گوهر در گره دارد****نياز من ز طوف جلوهٔ او ناز مي آيد

چه حاجت مطرب ديگر طربگاه محبت را****كه از يك دل تپيدن كار چندين ساز مي آيد

زخود رفتن اگر مقصود باشد شعله ما را****فسردن نيز دارد آنچه از پرواز مي آيد

نفس دزديده ام چون شمع و پنهان نيست داغ دل****هنوز از خامشي بوي لب غماز مي آيد

به اشكي فكر استقبال آهم مي توان كردن****كه گردآلوده از فتح طلسم راز مي آيد

هنوز از سخت جاني اين قدر طاقت گمان دارم****كه از خود مي توانم رفت ا گر او باز مي آيد

فسون ساز غفلت گر نگردد پنبهٔ گوشت****چو تار از دست برهم سوده هم آواز مي آيد

دل هر ذره خورشيدي ست اما جهد كو بيدل****منم آيينه از دستت اگر پرداز مي آيد

غزل شمارهٔ 1592: خيال چشم كه ساغر به چنگ مي آيد

خيال چشم كه ساغر به چنگ مي آيد****كه عالمي به نظرشيشه رنگ مي آيد

به حيرتم چو نفس قاصد چه مكتوبم****كه رفتنم همه جا بي درنگ مي آيد

كجا روم كه چو اشكم به هر قدم زدني****هزار قافلهٔ عذر لنگ مي آيد

چه همت است كه نازد كسي به ترك هوس****مرا گذشتن ازين نام ننگ مي آيد

دل از فريب صفا جمع كن كه آخركار****ز آب آينه ها زير زنگ مي آيد

به گمرهي زن و از منت خيال برآ****كه خضر نيز ز صحراي بنگ مي آيد

غبار دل ز پر افشاني نفس درباب****كه هرچه هست درين خانه تنگ مي آيد

اعانت ضعفا مايهٔ ظفر

گيريد****پر شكسته به كار خدنگ مي آيد

خموش باش كه تا دم زني درين كهسار****هزار شيشه به پاي ترنگ مي آيد

به هر نگين كه نهي گوش و فهم نام كني****صداي كوفتن سر به سنگ مي آيد

ز خود به ياد نگاه كه مي روي بيدل****كه از غبار تو بوي فرنگ مي آيد

غزل شمارهٔ 1593: نفس تا پرفشان است از تو و من برنمي آيد

نفس تا پرفشان است از تو و من برنمي آيد****كسي زين خجلت در آتش افكن برنمي آيد

زبانم را حيا چون موج گوهر لال كرد آخر****ز زنجيري كه درآب است شيون برنمي آيد

حضور دل طمع داري ز تعمير جسد بگذر****كه گوهر از صدفها بي شكستن برنمي آيد

گدازي از نفس گير انتخاب نسخهٔ هستي****كه جز شبنم ز شير صبح روغن برنمي آيد

غرور خودسريها ابجد نشو و نما باشد****ز تخم اول به جز رگهاي گردن برنمي آيد

رياضت تاكجا بار درشتي بندد از طبعت****به صيقل آينه ازننگ آهن برنمي آيد

به رفع تهمت غفلت گداز درد سامان كن****كه دل تا خون نگردد از فسردن برنمي آيد

هواپروردهٔ شوق بهارستان ديدارم****به گلخن هم نگاه من زگلشن برنمي آيد

به عرياني چو گردن بايدم ناچار سركردن****به اين رازي كه من دارم نهفتن برنمي آيد

بساط مهر بايد سايه را از دور بوسيدن****به برق جلوهٔ او هستي من برنمي آيد

ادب فرسوده تر از اشك مژگان پرورم بيدل****من و پايي كه تا كويش ز دامن برنمي آيد

غزل شمارهٔ 1594: نفس هم از دل من بي شكستن برنمي آيد

نفس هم از دل من بي شكستن برنمي آيد****از اين مينا شرابي غير شيون برنمي آيد

گداز خود شد آخر عقده فرساي دل تنگم****گشاد كار گوهر غير سودن برنمي آيد

چو فقرت ساز شد برگ تجملها به سامان كن****كه تخم از خاكساري غير خرمن برنمي آيد

تمتع آرزو داري ز چرخ از راستي بگذر****كه بي انگشت كج از كوزه روغن برنمي آيد

شكنج خانمان آنگه دماغ عرض آزادي****صدا از جام و مينا بي شكستن برنمي آيد

كمند ناله از دل برنمي دارد گراني را****به سنگ كوه زور هر فلاخن برنمي آيد

ضعيفي اشك ما را محو در نظاره كرد آخر****به آساني گره از چشم سوزن برنمي آيد

زماني غنچه شو از گلشن و صحرا چه مي خواهي****به سامان گريبان هيچ دامن برنمي آيد

چو آه بي اثر واسوختم از ننگ بيكاري****مگر از خود برآيم ديگر از من برنمي آيد

نفهميده ست راه لب نواي شكوه ام بيدل****كه اين دود از ضعيفي تا به روزن برنمي آيد

غزل شمارهٔ 1595: حريفيها ي عشق ازهركس وناكس نمي آيد

حريفيها ي عشق ازهركس وناكس نمي آيد****شناي قلزم آتش ز خار و خس نمي آيد

تلاش حرص دون طينت ندارد چاره از دنيا****به غير از رغبت مردار ازين كركس نمي آيد

ز بس سعي تقدم برده است از خود طبايع را****جهاني رفته است از پيش و كس از پس نمي آيد

به بويي قانعم از سير رنگ آميزي امكان****عبارتها به كار طبع معني رس نمي آيد

سليماني رهاكن مور هم كر و فري دارد****همه گركوه باشد با صدايي بس نمي آيد

غرور سركشي افكنده است اين خودپرستان را****به آن پستي كه پيش يا به چشم كس نمي آيد

عروج نشئهٔ همت درين خمخانه ها بيدل****برون جوشي ست اما از مي نارس نمي آيد

غزل شمارهٔ 1596: جنوني با دل گمگشته از كو ي تو مي آيد

جنوني با دل گمگشته از كو ي تو مي آيد****دماغ من پريشان است يا بوي تو مي آيد

رم طرز نگاهت عالم ناز دگر دارد****خيال ست اينكه در انديشه آهوي تو مي آيد

ندانم دل كجا مي نالد از درد گرفتاري****صداي چيني از چين گيسوي تو مي آيد

زغيرت جاي ميناي تغافل تنگ مي گردد****اشارت گر به سير طاق ابروي تو مي آيد

كناري نيست كان سيب ذقن حسرت نبرد آنجا****به اين شور جنون غلتيدن ازكوي تو مي آيد

گل باغ چه نيرنگ است تمهيد جنون من****كه بر خود تا گريبان مي درم بوي تو مي آيد

اگربر خود نپيچم بركدامين وضع دل بندم****درين صورت به يادم پيچش موي تو مي آيد

من و بر آتش دل آب پاشيدن چه حرف است اين****جبين هم گر نم آرد شرمم از خوي تو مي آيد

چه آغوش است يارب موجهٔ درياي رحمت را****كه هركس ره ندارد هيچ سو، سوي تو مي آيد

به خواب عافيت مختار قدرت باش تا محشر****اگر گرداندني از سعي پهلو تو مي آيد

دو روزي موج گوهر حيرت كارت غنيمت دان****رواني رفت از آبي كه در جوي تو مي آيد

به گردون كفهٔ قدرت رسيد از دعوي باطل****چه خودسنجي است كز سن ب ترازوي تو مي آيد

كشيدي سر به جيب اما نبردي بوي تحقيقي****هنوز

آيينه صيقل خواه زانوي تو مي آيد

چو شمع از تيغ تسليم وفاگردن مكش بيدل****اگر سررفت گو رو، رنگ برروي تو مي آيد

غزل شمارهٔ 1597: دندان به خنده چون كند آن لعل تر سپيد

دندان به خنده چون كند آن لعل تر سپيد****سيمابي است اگر شود آنجا گهر سپيد

بر طبع پختگان نتوان فكر خام بست****مشكل دمد چو نقره و ارز بز زر سپيد

از اهل جاه ناز جواني نمي رود****چيني چه ممكن است كند موي سرسپيد

زين دوري تميز كه دارد نگاه خلق****گردد در آفتاب سياهي مگر سپيد

شغل هوس به جوهر تحقيق ظلم كرد****دل شد سياه چند كني بام و در سپيد

گر وارسي به معني شيخان روزگار****يكسر چو نافه دل سيهانند و سر سپيد

شد پير و ژاژخواهي طبع دني بجاست****گه خوردن از چه ترك كند زاغ پر سپيد

خجلت سياهي از رخ زنگي نمي برد****هرچند گل كند عرقش در نظر سپيد

هر اسم خاص وضع مسماي ديگر است****اشهب مگوچوگشت دم ويال خرسپيد

آنجاكه سينه صافي مردان قدم زند****افكندني ست گر همه گردد سپر سپيد

كودرد عشق تا به حلاوت علم شويم****مي گردد از گداز مكرر شكر سپيد

عمري ست در قفاي نفس هرزه مي دوبم****برما رهي نگشت ازاين راهبر سپيد

بيدل به بزم معرفت از لاف شرم دار****شب راكسي نديد به پيش سحرسپيد

غزل شمارهٔ 1598: پيري آمدگشت چشم ازگريه ام كم كم سپيد

پيري آمدگشت چشم ازگريه ام كم كم سپيد****صبح عجز آماده دندان كرد از شبنم سپيد

اين دم از تعمير جسمم شرم بايد داشتن****كم كنند آن كهنه بنيادي كه گردد خم سپيد

چاره ي بخت سيه در عالم تدبير نيست****داغهاي لاله مشكل گركند مرهم سپيد

آه ازين پيشم نيامد موي پيري در نظر****چون علم كردم نگون ديدم كه شد پرچم سپيد

تا ابد برما شكست دل جواني مي كند****موي چيني در هزار ادوار گردد كم سپيد

هرچه مي بيني درين صحرا سياهي كرده است****دور و نزديكي نمي گردد به چشم هم سپيد

ننگ دارد مرگ از وضع رسوم زندگي****مرده راكردند.اپن رو جامهٔ ماتم سپيد

ازتلاش رزق خود را در وبال افكند خلق****كرد گندم جاده هاي لغزش آدم سپيد

هر كرا ديديم اينجا يوسفي گم كرده بود****شش جهت يك چشم يعقوب است

در عالم سپيد

پيش خورشيد قيامت سايه معدوم است و بس****عشق خواهدكرد آخر نامهٔ ما هم سپيد

ترك مطلب داشت بيدل حاصل مطلوب حرص****جز به پشت دست چون ناخن نشد در هم سپيد

غزل شمارهٔ 1599: دل تا نظر گشود به خويش آفتاب ديد

دل تا نظر گشود به خويش آفتاب ديد****آيينهٔ خيال كه ما را به خواب ديد

صد پرده پرده دارتر از رمز غيب بود****آن بي نقابي اي كه تو را بي نقاب ديد

فطرت به هرچه وارسد آيينهٔ خود است****گوهر ز موج بحر همان يك سراب ديد

حرف تعين من وما آنقدرنبود****عالم به چشم صفر رقوم حساب ديد

در درسگاه عشق دلايل جهالت است****طبعي بهم رسان كه نبايد كتاب ديد

اشك سر مژه به تامل رسيده ايم****خود را نديد كس كه نه پا در ركاب ديد

فرصت كجاست تا سوي هم چشم واكنيم****نتوان ز انسفعال به روي حباب ديد

عبرت نگاه دور خياليم زير چرخ****بايد همين به شيشهٔ ساعت شراب ديد

از انتقام سوخته جانان حذر كنيد****آتش قيامت از نم اشك كباب ديد

بودم ز بسكه منفعل دعوي وفا****گفتم به حال من نظري كن در آب ديد

برق جنون دمي كه زد آتش به صفحه ام****بيدل به يك جهان نقطم انتخاب ديد

غزل شمارهٔ 1600: چمن دلي كه به ياد تو آشنا گرديد

چمن دلي كه به ياد تو آشنا گرديد****فلك سري كه به پاي تو جبهه سا گرديد

كسي كه دست به دامان التفات تو زد ***مقيم انجمن سايهٔ هما گرديد

حضو ر خاك جناب تو دارد اكسيري****كه نقش پا ز خيالش جبين نما گرديد

چو بيدل آنكه غبار ره نياز تو شد****به چشم هر دو جهان ناز توتياگرديد

غزل شمارهٔ 1601: چه شدكه قاصد اميد لنگ برگرديد

چه شدكه قاصد اميد لنگ برگرديد****زمان وصل قريب است رنگ برگرديد

به عرصه اي كه نشان يقين بود منظور****نشايد از سركيش خدنگ برگرذيد

به پاس غيرت مردي اگر نظر باشد****به فتح هم نتوان بعد جنگ برگرديد

به قتل من چقدر سعي داشت مژگانش****كه آخر اين دم تيغ فرنگ برگرديد

نگاهش ازكجك سرمه بس جنوني نيست****زه عزم فتنه دم اين پلنگ برگرديد

حذر ز عبرت كار جهان كه خلق آنجا****به باغ رفت و زكام نهنگ برگرديد

كمين تيغ اجل فرصتي نمي خواهد****محرف است زماني كه رنگ برگرديد

تنزه از هوس جسم باكدورت ساخت****عنان جهد صفاها به زنگ برگرديد

وداع الفت اين باغ كن كه رنگ بهار****ز بس فضاي طرب ديد تنگ برگرديد

گذشته ام به شتابي ز خود كه نتوانم****به صد هزار قيامت درنگ برگرديد

به خواب راحت كهسار پا زدي بيدل****كه از صداي تو پهلوي سنگ برگرديد

غزل شمارهٔ 1602: رسيد عيد و طربها دليل دل گرديد

رسيد عيد و طربها دليل دل گرديد****اميد خلق به صد رنگ مشتعل گرديد

زدند ساده دلان تيغ بر فسان هوس****كه خون وعدهٔ قربانيان بحل گرديد

من و شهيد محبت دلي كه جز به رخت****به هر طرف نظر انداختم خجل گرديد

چسان به كعبه توانم كشيد محمل جهد****كه راهم از عرق انفعال گل گرديد

ز سيركسوت تسليم چشم قرباني****هوس ز جامهٔ احرام منفعل گرديد

به فكر خام جدايي دليل فطرت كيست****كنون كه ديده به ديدار متصل گرديد

چو بيدل ازهوس سير كعبه مستغني ست****كسي كه گرد تو يعني به دور دل گرديد

غزل شمارهٔ 1603: به سعي يأس نفس خامشي بيان گرديد

به سعي يأس نفس خامشي بيان گرديد****به خود شكستن دل سرمهٔ فغان گرديد

در اين زمانه ز بس طبع دون رواج گرفت****عنان كسب كمالات سوي نان گرديد

گهر به علت خودداري از محيط جداست****نبايد اين همه بر طبعها گران گرديد

چو شعله وحشت ما حيله ساز عافيتي ست****به هر كجا پر ما ريخت آشيان گرديد

بهار چشمك رنگي نياز وحشت داشت****شرار كاغذ ما نيز گلفشان گرديد

در آن بساط كه دل محمل تپش آراست****شكستن جرس اشك كاروان گرديد

چو صبح نيم نفس گر ز زندگي باقيست****برون ز گرد كدورت نمي توان گرديد

به روزگار مثل گشت بي زباني من****خموشي آنهمه خون شد كه داستان گرديد

جهان حادثه از وضع من گرفت سبق****بقدر گردش رنگ من آسمان گرديد

چو طفل اشك مپرس از رسايي طبعم****ز خود گذشتم اگر درس من روان گرديد

عدم سراغ جهان تحيرم بيدل****غبار من به هواي كه ناتوان گرديد

غزل شمارهٔ 1604: توان اگر همه دوران آسمان گرديد

توان اگر همه دوران آسمان گرديد****به گرد خواهش يك دل نمي توان گرديد

جه حرصها كه نشد جمع تا به خود چيديم****هوس متاعي ما عاقبت دكان گرديد

غبار وادي وهم اينقدر هجوم نداشت****نگه به هرزه دريها زد و جهان گرديد

دلي به دست تو افتاد مفت شوخيها****به روي آينه صد رنگ مي توان گرديد

كباب سعي غبار خودم كه اين كف خاك****به را شوق تو مرد آنقدركه جان گرديد

سرشك اگر قدمي در ره تپش سايد****به هر فسرده دلي مي توان روا ن گرديد

فنا به حسرت بسيار پشت پا زدن است****چمن هزارگل افشاند تا خزان گرديد

ز خود برآمدگان يك قلم فلك تازند****نفس دو گام گذشت از خود و فغان گرديد

خوشم كه عشق نكرد امتحان پروازم****شكسته بالي من در قفس نهان گرديد

دگر مپرس ز تاب جدايي ام بيدل****به درد دل كه دلم سخت ناتوان گرديد

غزل شمارهٔ 1605: سران ز نسخهٔ تسليم باب برداريد

سران ز نسخهٔ تسليم باب برداريد****جبين به خاك نهيد انتخاب برداريد

جمال مقصد سعي جهان معاينه است****ز نقش پا نفسي گر نقاب برداريد

عمارتي اگر از آب و گل توان برداشت****دل از خيال جهان خراب برداريد

هزار موج در اين بحر قاصد هوس است****ز نامهٔ همه مهر حباب برداريد

سواد وادي امكان سراب تشنه لبي است****ز چشمه سار گداز دل آب برداريد

جنون حكم قضا تيغ بركف استاده است****سري كه نيست به گردن ز خواب برداريد

مرا به سايهٔ بخت سيه شكر خوابي ست****ز خاك من علم آفتاب برداريد

هجوم خنده نم چشم مي كند ايجاد****به هرگلي كه رسيد اين گلاب برداريد

كرشمهٔ نگهش از سوال مستغني ست****نظر به سرمه كنيد و جواب برداريد

به جرم كج نظري دور گرد تحقيقم****خط خطاست گر از تير تاب برداريد

ز هستي ام غلطي رفته در حساب عدم****مرا چو نقطهٔ شك زبن كتاب برداريد

غباربيدل ما راكه دستگير شود****اگر نسيم توان شد صواب برداريد

غزل شمارهٔ 1606: دوستان از منش دعا مبريد

دوستان از منش دعا مبريد****زنده ام نامم از حيا مبريد

خاك من دارد انفعال غبار****كاش بادم برد شما مبريد

خون من تيره شد زافسردن****شبخون برسرحنا مبريد

مي گدازم ز خجلت نگهش****هركجا او بود مرا مبريد

محفل ناز غيرت اندود است****سرمه لب مي گزد صدا مبريد

با چليپا خوش است نوخط ما****نامه جزروي برقفا مبريد

عشق بيتاب عرض يكتايي ست****دل ما جزبه دست ما مبريد

دسته بنديد اگرگل اين باغ****قفس بلبلا ن جدا مبريد

هركجا جشم مي گشايد شمع****گرد پروانه پرگشا مبريد

از قمار بساط آگاهي****جز عرقريزي حيا مبريد

ناله كفر است در طريق وفا****برقضا شكوه قضا مبريد

سر همان به كه بر زمين باشد****جنس تسليم بر هوا مبريد

عرض اهل هنر نگه دارند****پيش طاووس نام پا مبريد

خشكي از اهل دستگاه تري ست****نم آب رخ گدا مبريد

غير دل نيست آستان مراد****بر در هركس التجا مبريد

در جود از سوال مستغني است****ببريد اين ترانه يا مبريد

گوشه گير حياست بيدل ما****سخنش نيز

جابجا مبريد

غزل شمارهٔ 1607: تاكي از اين باغ و راغ رنج دويدن بريد

تاكي از اين باغ و راغ رنج دويدن بريد****سر به گريبان كشيد گوي شكفتن بريد

غنچه قبا نوگلي مست جنون مي رسد****تا نشود پايمال رنگ ز گلشن بريد

زان چمن آراي ناز رخصت نظاره اي ست****دستهٔ نرگس شويد چشم به دامن بريد

نيست دوام حضور جز به ثبات قدم****گر در دل مي زنيد حلقهٔ آهن بريد

چون مه نوگركنيد دعوي ميدان عشق****تيغ ز دست افكنيد سر سپرافكن بريد

هركس از آداب ناز آنقدر اگاه نيست****نذر دم تيغ يار سر به كف من بريد

قاصد ملك ادب سرمه پيام حياست****نامه به هرجا بريد تا نشنيدن بريد

وحشت ازين انجمن راست نيايد به لاف****كاش دعايي ز چين تا سر دامن بريد

خاصيت التجا رنج ندامت كشي ست****پيش كسي گر بريد دست به سودن بريد

نقش و نگار هوس موج سراب است و بس****چند بر آب روان صنعت روغن بريد

ناز رعونت اگر وقف همين خودسري ست****بر همه اعضا چو شمع خجلت گردن بريد

نيست به جولان شوق عرصهٔ آفاق تنگ****بيدل اگر نيستيد از چه فسردن بريد

غزل شمارهٔ 1608: چو شمع بر سرت اقبال و جاه مي گريد

چو شمع بر سرت اقبال و جاه مي گريد****به اوج قدر نخندي كلاه مي گريد

در آن بساط كه انجام كار نوميدي ست****اگرگداست وگر پادشاه مي گريد

به عيش خاصيت شيشه هاي مي داريم****كه خنده بر لب ما قاه قاه مي گريد

به امتحان وفا جبهه چشمهٔ عرق است****ز شرم دعوي باطل گواه مي گريد

گزيرنيست شب تيره را زشمع وچراغ****هميشه ديدهٔ بخت سياه مي گريد

چه سان رسيم به مقصدكه تا قدم زده ايم****شكست آبله در خاك راه مي گريد

به نا اميدي دل كيست چشم بازكند****بس است اگر مژه اي گاه گاه مي گريد

ز شمع كشته شنيدم كه صبحدم مي گفت ****دگر چه ديده گشايم نگاه مي گريد

ترحم كرم توست بروضيع وشريف****كه ابر بر گل و خار و گياه مي گريد

كراست يادكه در بارگاه رحمت عام****صواب خنده كند يا گناه مي گريد

نه اشك شمعم وني شبنم سحربيدل****چه عبرتم كه

به حال من آه مي گريد

غزل شمارهٔ 1609: چو سبحه بر سر هم تا به كي قدم شمريد

چو سبحه بر سر هم تا به كي قدم شمريد****به يكدلي نفسي چند مغتنم شمريد

به هيچ جزو ز اجزاي دهر فاصله نيست****سراسر خط پرگار سر بهم شمريد

نمود كار جهان نقش كاسهٔ بنگ است****لبي به خنده گشاييد و جام جم شمريد

به صفحه راه نبرده ست نقش ظلمت و نور****سواد دهر خطي در شق قلم شمريد

جنون عالم عبرت به گردن افتاده ست****نفس زنيد و همان هستي و عدم شمريد

سراغ مركز تحقيق تا به دل نرسد****ز دير تا به حرم لغزش قدم شمريد

حساب بيش وكم حرص تا بد باقي ست****مگر به صفحه زنيد آتش و درم شمريد

كدام قطره در اين بحر باب گوهر نيست****خطاي ما همه شايستهٔ كرم شمريد

به ناله مي كنم انگشت زينهار بلند****ز من به عرصهٔ جرأت همين علم شمريد

كس از حباب نگيرد عيار علم و عمل****حساب ما نفسي بيش نيست كم شمريد

نواي ساز حبابي فضولي من و ماست****زپرده چند برآييد و زير و بم شمريد

اگر هزار ازل تا ابد زنند بهم****تعلق من بيدل همين دودم شمريد

غزل شمارهٔ 1610: سخن ز مشق ادب موج گوهرش گيربد

سخن ز مشق ادب موج گوهرش گيربد****كم است لغزش خط گر به مسطرش گيريد

به بستن مژه ختم است درس علم و عمل****همين ورق بهم آريد و دفترش گيريد

محيط عشق تلاش دگرنمي خواهد****ك ره خوربد به تسليم وگوهرش گيريد

همان بجاست خودآرايي دماغ فضول****چو شمع گر همه با هر گلي سرش گيريد

مزاج دون به تكلف غني نمي گردد****سم است اگر سم خر جمله در زرش گيريد

به وعظ عبرت اگر ممتحن شود توفيق****ز خود برآمدني هست منبرش گيريد

گواه دعوي عشق انفعال جراتهاست****جبين اگر عرق انشاست محضرش گيريد

خيال نيستي آسودگيست پيش از مرگ****سري كه نيست دمي زير اين پرش گيريد

بهار نامهٔ ياران رفته مي آرد****گلي كه واكند آغوش در برش گيريد

دماغ فرصت اگر قدردان سر دل است****نگه

ز خانه برون مي رود درش گيريد

دمي كه فرصت موهوم ما رسد به حساب****شرار هرچه اقل هست اكثرش گيريد

كمال بيدل اگر خيمهٔ عروج زند****ز خاك يكدو ورق سايه برترش گيريد

غزل شمارهٔ 1611: تا دل به ساز زمزمه دار دوا رسيد

تا دل به ساز زمزمه دار دوا رسيد****هرجا دلي شكست به گوشم صدا رسيد

هرجا به ياد سرو تو انديشه وارسيد****از دل صداي كوكوي قمري به ما رسيد

حرف بلند كس نشنيده است زير خاك****يارب چسان پيام تو درگوش ما رسيد

آيينه از غبار خطت جلوهٔ صفاست****پر نور ديده اي كه به اين توتيا رسيد

بر رنگ و بوي صد چمن آشفتگي نوشت****زان طره نسخه اي كه به دست صبا رسيد

بوسيد پاي او عرق شرم هستي ام****اين قطره تا محيط به سعي حيا رسيد

بي دقت نگاه تغافل فروش حسن****نتوان به كنه مطلب عشاق وارسيد

تنها نه من جنون اثربوي وحشتم****گل نيز ازين چمن به دماغش هوا رسيد

سعي غرور شعله برون گرد داغ نيست****آخرچو زلف سركشي ما به پا رسيد

قابل اثر نه اي ز فلك شكوه ات خطاست****غم نيز نعمتي ست اگر اشتها رسيد

سرمايهٔ نشاط تو رفع تعلق است****ازترك برگ، ني به مقام نوا رسيد

برق و شرار ديده ام از وحشتم مپرس****بالي فشانده ام كه ندانم كجا رسيد

قانون خير باد جهان ساز مفلسي ست****هرجا رسيد ازكف خالي دعا رسيد

رنگ پريده قابل گرد سراغ نيست****جايي رسيده ايم كه نتوان به ما رسيد

بيدل من آن سرشك ضعيفم كه ازمژه****تا خاك هم به لغزش چندين عصا رسيد

غزل شمارهٔ 1612: صبحي به گوش عبرتم از دل صدا رسيد

صبحي به گوش عبرتم از دل صدا رسيد****كاي بيخبربه ما نرسيد آنكه وارسيد

درياست قطره اي كه به دريا رسيده است****جز ما كسي دگر نتواند به ما رسيد

سعي نفس ز دل سر مويي نرفت پيش****جايي كه كس نمي رسد اين نارسا رسيد

مزد فسردني كه به خاكم قدم زند****ياد قدت به سير بهارم عصا رسيد

آسودگي به خاك نشينان مسلم است****اين حرفم از صداي ني بوربا رسيد

دنيا كه تاج كج كلهان نقش پاي اوست****بر ما غبار ريخت كه تا پشت پا رسيد

طبع ترا مباد فضول هوس كند****ميراث سايه اي كه ز بال هما رسيد

عشاق ديگر از كه وفا آرزو

كنند****دل نيز رفته رفته به آن بي وفا رسيد

چون ناله اي كه بگذرد از بندبندني****صد جا نشست حسرت دل تا به ما رسيد

تا وادي غبار نفس طي نمي شود****نتوان به مقصد دل بي مدعا رسيد

بر غفلت انفعال و به آگاهي انبساط****برهركه هرچه مي رسد ازمصطفا رسيد

از خود گذشتني ست فلك تازي نگاه****تا نگذري زخود نتوان هيچ جا رسيد

خون دلي به ديده بيدل مگر نماند****كز بهر پاي بوس تو رنگ حنا رسيد

غزل شمارهٔ 1613: سركشي مي خواستيم از پا نشستن در رسيد

سركشي مي خواستيم از پا نشستن در رسيد****شعله را آواز سداديم خاكستر رسيد

خويش را يك پر زدن درياب و مفت جهد گير****زندگي برقي است نتواني به خود ديگر رسيد

بدر مي بالد مه نو از كمين كاستن****فربهي ما را ز راه پهلوي لاغر رسيد

تا رسيدن محمل آوارگي سر منزليم****درگذشت از عالم ما هركه هرجا در رسيد

دستگاه ما و من پا در ركاب برق داشت****تا به پروازي رسم آتش به بال و پر رسيد

تا نفس جنبيد بر خود احتياج آمد بجوش****يك تپيدن ساز كرد اين رگ به صد نشتر رسيد

بي نصيب از بيعت مستان اين محفل ني ام****دست من بوسيد پا ي هركه تا ساغر رسيد

مطلعي سر زد ز فكرم در كمينگاه خيال****بيخبر رفتم ز خود پنداشتم دلبر رسيد

كاش همچون سايه درزنگار مي كردم وطن****آب برد آيينه ام را تا به روشنگر رسيد

گريهٔ من از تنزلهاي آثار حياست****آن عرق از جبهه ام گم شد به چشم تر رسيد

بي زبانيهاي بيدل عالمي را داغ كرد****از خموشي برق اين آتش به خشك و تر رسيد

غزل شمارهٔ 1614: تا حنا ازكفت به كام رسيد

تا حنا ازكفت به كام رسيد****شفق رنگ گل به شام رسيد

مژده اي دل بهار مي آيد****قاصد بوي گل پيام رسيد

تا عدم شد نفس شمار خيال****ذرّهٔ ما به انقسام رسيد

هرچه دارد زمانه عاريت است****حق خود خواستيم و وام رسيد

.گل اين باغ سرخوش وهم است****باده ها از هوا به جام رسيد

اوج اقبال نردبانها داشت****سعي لنگيد تا به بام رسيد

به مقامي كه راه جهد گم است****لغزش پا به نيم گام رسيد

عزم طاووس ما بهشتي بود****پركشيدن به فهم دام رسيد

يأس طبل نشاط دل بوده است****از شكست اين نگين به نام رسيد

نوبر باغ اعتبار مباش****هرچه اينجا رسيد خام رسيد

خواجه گر بهرهُ نشاط گزفت****خواب مخمل به احتلام رسيد

عزت و آبروي اين محفل****همه از خدمت كرام رسيد

آه

مقصود دل نفهميدم****بر من اين نسخه ناتمام رسيد

بيدل از خويش بايدت رفتن****ورنه نتوان به آن خرام رسيد

غزل شمارهٔ 1615: در غمت آخر به جايي كار بيدادم رسيد

در غمت آخر به جايي كار بيدادم رسيد****كز تپيدن سرمه شد هركس به فريادم رسيد

مكتب آفاق از بس درسگاه عبرت است****گوشمالي بود هر حرفي كز استادم رسيد

سينه را ازتير و، دل را نيست از زخم سنان****بي قدت آن آفتي كز سرو و شمشادم رسيد

دامگاه شوق چون من صيد محرومي نداشت****ناله واري هم نماند از من كه صيادم رسيد

عشق ضعفي داشت تا شد با مزاجم آشنا****سيل شبنم بود تا در محنت آبادم رسيد

چون شرر داغ فنا نتوان زدود از طينتم****چشم زخمي بود معدومي كز ايجادم رسيد

گريه گو خون شو كه من از ياس مطلب سوختم****تا كنم سامان آب آتش به بنيادم رسيد

حسرتي در پرده نوميدي دل دشتم****سوختنها چون سپند آخر به فريادم رسيد

يار دارد پرسش احوال دورافتادگان****كو فراموشي كه گويم نوبت يادم رسيد

سنگ هم گر واشكافي يار مي آيد برون****اين صدا از بيستون و سعي فرهادم رسيد

قاصد شوق از كمين نارسايي ايمن است****ناله اي دارم كه در هر جا فرستادم رسيد

شعلهٔ افسرده بيدل شهپر خاكستر است****در هوايش هركه رفت از خود به امدادم رسيد

غزل شمارهٔ 1616: منتظران بهار بوي شكفتن رسيد

منتظران بهار بوي شكفتن رسيد****مژده به گلها بريد يار به گلشن رسيد

لمعهٔ مهر ازل بر در و ديوار تافت****جام تجلي به دست نور ز ايمن رسيد

نامه و پيغام را رسم تكلف نماند****فكر عبارت كراست معني روشن رسيد

عشق ز راه خيال گرد الم پاك رفت****خار و خس وهم غير رفت و به گلخن رسيد

صبر من نارسا باج ز كوشش گرفت****دست به دل داشتم مژدهٔ دامن رسيد

عيش و غم روزگار مركز خود واشناخت****نغمه به احباب ساخت نوحه به دشمن رسيد

مطلع همت بلند مزرع اقبال سبز****ريشه به نخل آب داد دانه به خرمن رسيد

زين چمنستان كنون بستن مژگان خطاست****آينه صيقل زنيد ديده به ديدن رسيد

بردم از

اين نوبهار نشئهٔ عمر دوبار****ديده ام از ديده رست دل به دل من رسيد

سرو خرامان ناز حشر چه نيرنگ داشت****هر چه ز من رفته بود با به مسكن رسيد

بيدل از اسرار عشق هيچكس آگاه نيست****گاه گذشتن گذشت وقت رسيدن رسيد

غزل شمارهٔ 1617: بناي حرص به معراج مدعا نرسيد

بناي حرص به معراج مدعا نرسيد****گذشت از فلك اما به پشت پا نرسيد

دماغ جاه به كيفيت حضور نساخت****به سربلندي اين بامها هوا نرسيد

نفس به فهم پيام ازل نكرد وفا****رسيده بود مي اما دماغها نرسيد

ندامت است چمن ساز نوبهار اميد****چه رنگ بست به دستي كه اين حنا نرسيد

شكست چيني دل بر فلك رساند ترنگ****ولي چه سود به گوش من اين صدا نرسيد

ادب پرستي ازين بيشتر چه مي باشد****دچار او نشد آيينه تا به ما نرسيد

غرض رساندن پيغام نارسايي بود****رسيد قاصد ما هركجا دعا نرسيد

چو ياس مرجع اميد نارسايانيم****به ما رسيد تلاشي كه هيچ جا نرسيد

مرا زغيرت تحقيق رشك مي آيد****به فطرتي كه به هركس رسيد وانرسيد

ز صبح هستي ما شبنمي بهار نكرد****به خنده رفت گل و نوبت حيا نرسيد

بساط علم گروتازي دلايل داشت****خدنگ كس به نشان تا نشد خطا نرسيد

زكارگاه تجدد عيان نشد بيدل****جز ايبقدركه كس اينجا به انتها نرسيد

غزل شمارهٔ 1618: نقشم از ضعف به انديشهٔ ديدن نرسيد

نقشم از ضعف به انديشهٔ ديدن نرسيد****نامم ازگمشدگيها به شنيدن نرسيد

زين خمستان هوس نشئهٔ وهمي داريم****كه به تر، طيب دماغم نرسيدن نرسيد

طبع آزاد مرا ز آفت دوران غم نيست****پيكر سرو ز پيري به خميدن نرسيد

بال معني نكشد كوشش هر بي سر و پا****اشك را منصب بينش به دويدن نرسيد

غير نوميدي از اين باغ چه گل خواهم چيد****رنگ افسردهٔ من گر به پريدن نرسيد

بسمل ناز تو گر بال كشد وحشت كو****جوهر آينه هرگز به تپيدن نرسيد

تار و پود نفس صبح همان باب فناست****خرقهٔ هستي ما جز به دريدن نرسيد

غنچه سان قطرهٔ اشك مژهٔ شاخ گليم****سعي ما خون شود اما به چكيدن نرسيد

هر كجا پاي نهي خاك به زير قدم است****ما نرفتيم به جايي كه رسيدن نرسيد

چشم روزن مگر از بي نگهي دريابد****ورنه اين ذره كه ماييم به ديدن نرسيد

چه كنم

با دو جهان بار ندامت بيدل****قوت من كه به يك ناله كشيدن نرسيد

غزل شمارهٔ 1619: آخر ز سجده ام عرق جبهه سر كشيد

آخر ز سجده ام عرق جبهه سر كشيد****غواصي محيط ادب اين گهر كشيد

چندانكه شور صبح قيامت شود بلند****امروز پنبه بايدم از گوش كر كشيد

از بي بضاعتي به گدايي مثل شدم****چون حلقه كاسهٔ تهي ا م دربه در كشيد

جام و شراب محفل اسرار خامشي است****خود را نهنگ حوصلهٔ شمع دركشيد

هنگامهٔ تمتع اين باغ فتنه داشت****سرو و چنار دست به جاي ثمر كشيد

عرض كمال رونق بازار ما شكست****جوهر ز آب آينه موج خطر كشيد

روشن نشد كه از چه بيابان رسيده ايم****بايد چو شمع خار قدم تا سحر كشيد

گردن كشان به عرصهٔ تقدير چون هلال****تيغي كشيده اند كه خواهد سپر كشيد

نقاشي صنايع پرداز سحر داشت****طاووس رنگها بهم آورد و پركشيد

هر گوهري به سنگ دگر قدر داشته است****خورشيد اشك شبنم ما را به زر كشيد

اي غنچه ها ز ترك تكلف چمن شوند****سر نيست آنقدر كه توان دردسر كشيد

از بيكسي چو شمع درين عبرت انجمن****رنگ پريده بود كه ما را به بر كشيد

طاقت رميد بسكه به وحشت قدم زديم****بيد ل شكست دامن ما تا كمر كشيد

غزل شمارهٔ 1620: از كشمكش كف تو مي لاله گون كشيد

از كشمكش كف تو مي لاله گون كشيد****دامن كشيدن تو ز دستم به خون كشيد

پر منفعل دميد حبابم درين محيط****جيبم سري نداشت كه بايد برون كشيد

بيش ازدمي به همت هستي نساخت صبح****باري ست انفعال كه نتوان فزون كشيد

نيك و بد جهان هوس آهنگ جان كني ست****ما را صداي تيشه به اين بيستون كشيد

قد خميده ضامن رفع خمار كيست****تا كي توان مي از قدح سرنگون كشيد

چشمت به عالم دگر افكند طرح ناز****از ساغري كه مي كشد آخر جنون كشيد

عريان تني رسيد به داد جنون من****تا دامنم ز زحمت چندين فنون كشيد

موهومي ام ز تهمت ايجاد بازداشت****مشق عدم قلم به خط كاف و نون كشيد

آخر شكست چيني دل بر ترنگ زد****موي

نهفته سر ز خميرم كنون كشيد

دست شكسته ام گل دامان يار كرد****نقاشم انتقام ز بخت نگون كشيد

بيدل سواد نامه سياهي نداشتم****خطي چو سايه بر ورقم طبع دون كشيد

غزل شمارهٔ 1621: پهلو به چرخ مي زند امروز جاه عيد

پهلو به چرخ مي زند امروز جاه عيد****كج كرده است باز مه نو كلاه عيد

دارد ز ماه نو همه تن يك خط جبين****يارب بر آستان كه افتاد راه عيد

گويا به وصف قبلهٔ معني نواز ماست****اين مصرع بلند فلك دستگاه عيد

آن قبله اي كه جانب محراب ابروبش****خم دارد از هلال غرور نگاه عيد

صبح وفا سرشته لب مهرپرورش****دارد تبسمي كه نيايد ز ماه عيد

هرچند از هلال رقم كرد روزگار****در چشم اعتبار خطي از گواه عيد

پيش درش ز خجلت تسليم بيدل است****تا آسمان نشان لب عذرخواه عيد

غزل شمارهٔ 1622: صبح شد در عرصهٔ گردون مگو خندان سفيد

صبح شد در عرصهٔ گردون مگو خندان سفيد****كف به لب آورده است اين بختي كوهان سفيد

تا كجا روشن شود عجز ترددهاي خلق****بحر هم در خورد گوهر مي كند دندان سفيد

جاده پيماي عدم بوديم و كس محرم نبود****اين ره خوابيده شد از لغزش مژگان سفيد

شبههٔ تحقيق نقشي مي زند بر روي آب****جز سياهي هيچ نتوان شد درين ميدان سفيد

زنگ دارد جوهر آيينهٔ عرض كمال****دركلف خوابيد هرجا شد مه تابان سفيد

تا نگردد سخت جاني دستگاه انفعال****استخوان در پيكر ما مي شود پنهان سفيد

زيرگردون چون سحردريك نفس گشتيم پير****مي شود موي اسير ان زود در زندان سفيد

راه غربت يك قدم رنجش كم از صد سال نيست****اشك را از ديده دوري كرد تا مژگان سفيد

بزم مي گرم است از دمسردي واعظ چه باك****برف نتواند شدن در فصل تابستان سفيد

انتظار تيغ نازش انفعال آورد بار****چون عرق گرديدآخر خون مشتاقان سفيد

مي نوشتم نامه اي بي مطلب قربانيان****جوش نوميدي ز بس كف كرد شد عنوان سفيد

كاروان انتظار آخر به جايي مي رسد****بيدل از چشم ترم راهي ست تاكنعان سفيد

غزل شمارهٔ 1623: ز زلف و روي توتا ديده ام سياه و سفيد

ز زلف و روي توتا ديده ام سياه و سفيد****به جاي ديده پسنديده ام سياه و سفيد

ز خط و روي توكايينهٔ فريب نماست****ز شام و صبح چه فهميده ام سياه و سفيد

ازآن زمان كه به سرگشتگي ست نسبت من****به رنگ خامه بسي ديده ام سياه و سفيد

مژه به نرگس نيرنگ ساز او مي گفت ***غزاله اي چو تو نشنيده ام سياه و سفيد

ز بس شرار خيال تو در نظر دارم****چو داغ پنبه بود ديده ام سياه و سفيد

ز داغهاي دل و اشك چشم تر بيدل****گل بهار جنون چيده ام سياه و سفيد

غزل شمارهٔ 1624: خاك شد رنگ تنزه گل آثار دميد

خاك شد رنگ تنزه گل آثار دميد****جوهر آينه واسوخت كه زنگار دميد

دل تهي گشت ز خود كون و مكان دايره بست****نقطه تا صفر برآمد خط پرگار دميد

ديدهٔ بسته گشاد در تحقيقي داشت****مژه برداشتم و صورت ديوار دميد

تخم دل اينقدر افسون امل بار آورد****سبحه اي كاشته بودم همه ز نار دميد

چشم حيران چقدر چشمهٔ معني اثر است****آب داد آينه چندان كه خط يار دميد

هر كجا ريخت وفا خون شهيد تو به خاك****سبزه همچون رگ ياقوت جگردار دميد

نفس سوخته مشق ادب ازخط تو داشت****نالهٔ ما به قد سبزه ز كهسار دميد

وضع بي ساختهٔ سايه كبابم دارد****به تكلف نتوان اينهمه هموار دميد

اثر فيض ز معدومي فرصت خجل است****صبح اين باغ نفس در پس ديوار دميد

فرصت ناز شرار، آينهٔ عبرت ماست****زين ادبگاه نبايست به يكبار دميد

باز انديشهٔ انشاي كه داري بيدل****كه خط ازكلك تو چون ناله زمنقار دميد

غزل شمارهٔ 1625: زندگي افسرد فال شوخي سودا زنيد

زندگي افسرد فال شوخي سودا زنيد****انتخاب عالم آشوبي ازين اجزا زنيد

چند چون گرداب بايد بود محو پيچ و تاب****بر اميد ساحلي چون موج دست و پا زنيد

بر فروغ شمع بيداد نفس تيغ است و بس****چند چون زنگار بر آيينهٔ دلها زنيد

شورتوفان حوادث بر محيط افتاده است****بعد ازين چون موج مي بر كشتي صهبا زنيد

باز آغوش دم تيغي مهياكرده ايم****خنده اي از بخيه مي بايد به زخم ما زنيد

جلوه در كار است غفلت چند اي بيحاصلان****چشم خواب آلود خود را يك دو مژگان پا زنيد

راحتي گر هست در آغوش ترك مدعاست****احتياج آشوبها دارد به استغنا زنيد

سير نيرنگ جهان وقف تغافل خوشتر است****نعل واژوني به پاي ديدهٔ بينا زنيد

شعله سان چند از رك گردن علم افراشتن****سكهٔ افتادگي بك ره چو تقش پا زنيد

بستن مژگان به چندين شمع دامن مي زند****يك

شبيخون برصف انديشهٔ دنيا زنيد

از پر عنقا صدايي مي رسد كاي غافلان****موج بسيار است اگر بيرون اين درم با زنيد

معني آرام بيدل مي توان معلوم كرد****گر به رنگ موج بر قلب تپيدن ها زنيد

غزل شمارهٔ 1626: كامجويان اندكي بر مطلب استغنا زنيد

كامجويان اندكي بر مطلب استغنا زنيد****يك تغافل برخيال پوچ پشت پا زنيد

غنچه دارد لذّت سربستهٔ عيش بهار****لب اگر آيد بهم بوسي بر آن لبها زنيد

سيلي امواج وقف خانه بر دوش حباب****لنگري چون موج گوهر در دل دريا زنيد

شمع مي گويد كه اي در بند خواب افسردگان****شعله هم آب است گر بر روي غفلت وازنيد

ذوق حال از نام استقبال باطل مي شود****نيست امروز آنقدر فرصت كه بر فردا زنيد

گر برون تازيد از آرايش نام و نشان****تخت آزادي به دوش همّت عنقا زنيد

رنگ گل را ترجمان گر غنچه باشد خوش اداست****خنده ها چون باده بايد از لب مينا زنيد

كلفت خميازه از درد شكستن بدتر است****تا به كي حسرت كشد سنگي به جام ما زنيد

زان پري جز بي نشاني بر نمي دارد نقاب****تا ابد گر شيشهٔ تحقيق بر خارا زنيد

عمر ها شد ناز فطرت سرنگون خجلت است****دامن گردي كه داريد اندكي بالا زنيد

بيدل از ساز نفس اين نغمه مي آيد به گوش****كاي اسيران خانه زندان است بر صحرا زنيد

غزل شمارهٔ 1627: همتي گر هست پايي بر سر دنيا زنيد

همتي گر هست پايي بر سر دنيا زنيد****همچو گردون خيمه اي در عالم بالا زنيد

خانه پردازي نمي بايد پي آرام جسم****اين غبار رفته را در دامن صحرا زنيد

نيست ساز عافيت در محفل گفت و شنود****گوش اگر باز است باري قفل بر لب ها زنيد

مي توان فرهاد شد گر بيستون نتوان شدن****تيغ اگر بر سر نباشد تيشه اي بر پا زنيد

شهرت موهوم ننگ بي نشاني تا به كي****آتش گمناميي در شهپر عنقا زنيد

نقد راحت برده اند از كيسه گاه زندگي****بعد از اين چون شعله در خاكستر خود وازنيد

خاك صحراي فنا خمخانهٔ جوش بقاست****يك قلم ساحل شويد و ساغر دريا زنيد

كشتهٔ تيغ نگاه لاله رويانيم ما****شمع داغي بر سر لوح مزار ما زنيد

بزم ما را غير

قلقل مطربي در كار نيست****ساقيان دستي به ساز گردن مينا زنيد

بيقراري همچو اشك از ديده ها افتادنست****حلقه اي چون داغ بايد بر در دلها زنيد

حسرت مي گر نباشد نيست تشويش خمار****بشكنيد امروز جام و سنگ بر فردا زنيد

مصرع آهي كه گردد از شكست دل بلند****گر فتد موزون به گوش بيدل شيدا زنيد

غزل شمارهٔ 1628: دل شكستي دارد از معموره بر هامون زنيد

دل شكستي دارد از معموره بر هامون زنيد****چيني مو دار ما را بر سر مجنون زنيد

از خمار عافيت عمري ست زحمت مي كشيم****جام ما بر سنگ اگر نتوان زدن در خون زنيد

آه از آن شبنم كه خورشيدش نگيرد در كنار****تا عرق دارد جبين بر شرم طبع دون زنيد

سرو اين گلزار پر شهرت نواي بي بري ست****بي نقط چند انتخاب مصرع موزون زنيد

خال مشكين نيز با چشم سيه هم نسبت است****ساغر مي گر نباشد حبي از افيون زنيد.

بي تميزي اين زمان مضراب ساز عالم است****جاي ني چندي نفس بر رشتهٔ قانون زنيد

هيچكس را ذوق تفتيش كسي منظور نيست****نعل بي مقصد روي حيف است اگر واژون زنيد

عالمي دارد خرابات تأمل در بغل****خم گريبان ست بر تدبير افلاطون زنيد

ديدهء عبرت نگاهان ازكواكب نيست كم****بخيه ها بر جامهٔ عرياني گردون زنيد

كر نفس دزدد هوس تشويش امكان هيچ نيست****اي گهرها مهر بر طومار اين جيحون زنيد

مجلس اوهام تا كي گرم بايد داشتن****يك شرر شوخي بس است آتش درين كانون زنيد

غافلان بايد ز شمع آموخت طور عافيت****يك دو ساعت سر به جيب ازخود قدم ببرون زنيد

وعدهٔ ديدار تا فردا قيامت مي كند****فال بينش مفت فرصتهاست گر اكنون زنيد

ناله مي گويند تا آن كوچه راهي مي برد****تا نفس باشد چو بيدل بر همين افسون زنيد

غزل شمارهٔ 1629: شورحاجت تاكي ازحرص دو دل بايد شنيد

شورحاجت تاكي ازحرص دو دل بايد شنيد****يك عرق حرف ازجبين منفعل بايد شنيد

نيك و بد سربرخط تسليم فرمان قضاست****اين صدا از ريزش خون بحل بايد شنيد

عالمي را سركشي بر باد غارت داده است****حرف امن ازآتش نامشتعل بايد شنيد

آن خروش صور كز دورت به گوش افتاده است****تا نفس باقيست ما را متصل بايد شنيد

اطلس افلاك هم زين پيش در يادم نبود****اين زمان طعن لباس از آب و گل بايد شنيد

غافل از فهم زبان درد بودن شرط نيست****ناله هم هرچند باشد

دل كسل بايد شنيد

مقتضاي عجز عجز است از فضولي شرم دار****هرچه گويد عشق درگوشت خجل بايد شنيد

محرم اسرارخاموشان زبان وگوش نيست****من شكست رنگم آوازم ز دل بايد شنيد

بيدل اين شور بد و نيكي كه تكليف كريست****پنبه تا درگوش باشد معتدل شنيد

غزل شمارهٔ 1630: دوستان در گوشهٔ چشم تغافل جا كنيد

دوستان در گوشهٔ چشم تغافل جا كنيد****تا به عقبا سير اين دنيا و مافيها كنيد

خاك بر فرق خيال پوچ اگر باز است چشم****مفت امروپد اين امروز بي فرداكنيد

غير آزادي كه مي گردد حريف سوز عشق****بهر ضبط اين مي آغوش پري ميناكنيد

ساقي اين بزم بي پرواست مستان بعد ازين****چشم مخمورش به ياد آريد و مستيها كنيد

غيرت آن قامت رعنا بلند افتاده است****يك سر مژگان اگر مرديد سر بالا كنيد

مي كند يك ديده ي بيدار كار صد چراغ****روزني زين خانهٔ تار بك بر دل واكنيد

زين عمارتها كه طاقش سر به گردون مي كشد****گردبادي به كه در دشت جنون برپا كنيد

چارسوي اعتبارات از زيانكاري پر است****عاقبت سود است اگر با نيستي سودا كنيد

آسمانها در غبار تنگي دل خفته است****بهر اين آيينه ظرفي از صفا پيدا كنيد

جز فراموشي ز ما بيحاصلان بيحاصلست****گر دماغ انفعالي هست ياد ما كنيد

شيوه ادبار زيب جوهر اقبال نيست****هرزه مي گردد سر بي مغز ما را پا كنيد

از فضولي منفعل باشيد كار اين است و بس****خواه اظهار گدايي خواه استغنا كنيد

شور و شر بسيار دارد با تعلق زيستن****كم زبيدل نيستند اين فتنه از سر واكنيد

غزل شمارهٔ 1631: بيدلان چند خيال گل و شمشاد كنيد

بيدلان چند خيال گل و شمشاد كنيد****خون شويد آن همه كزخود چمن ايجاد كنيد

كو فضايي كه توان نيم تپش بال افشاند****اي سيران قفس خدمت صيادكنيد

ما هم از گلشن ديدار گلي مي چيديم****هركجا آينه بينيد ز ما يادكنيد

يار را بايد از آغوش نفس كرد سراغ****آنقدر دور متازيد كه فرياد كنيد

گرد آرام درين دشت تپش خيز كجاست****تا به پايي برسيد آبله بنيادكنيد

وضع نامنفعلي سخت خجالت دارد****كاش از هرزه دويها عرق ايجاد كنيد

موجم از مشق تپش رفت به توفان گداز****يك گهر معني افسردنم ارشادكنيد

عمرها شد عرق آلود تلاش سخنم****به نسيم نفس سوخته ام ياد كنيد

بوي گل تا

نشوم ننگ رهايي نكشم****نيستم سرو كه پا در گلم آزاد كنيد

صورت ناوكش از دل نكشد جرأت من****به تكلف اگرم خامه ي بهزاد كنيد

نرگس يار به حالم چه نظرهاكه نداشت****معني منتخبم برسرمن صادكنيد

من بيدل سبق مدرسهٔ نسيانم****هرچه كرديد فراموش مرا ياد كنيد

غزل شمارهٔ 1632: غافلان چند قبادوزي ادراك كنيد

غافلان چند قبادوزي ادراك كنيد****به گريباني اگر دست رسد چاك كنيد

صد نفس بال فشان سوخت به زنگدانه خاك****يك سحر، سير پريخانهٔ افلاك كنيد

چند بايد دهن از خبث بانبارد كس****يك دو روزي نفس سوخته مسواك كنيد

صيد خلق از نفس سوخته پر بيخردي است****ا نقدر رشته متابيد كه فتراك كنيد

ديد معني نشود مايل تحقيق كسان****بينش آن است كه در چشم حسد خاك كنيد

چشمهٔ خضر در اين دشت سراب هوس است****تشنه كامان طلب ديدهٔ نمناك كنيد

تلخي حادثه قند است به خرسندي طبع****نام افيون گوارا شده ترياك كنيد

ساغر آبلهٔ ما ز ادب سرشار است****جادهٔ وادي تسليم رگ تاك كنيد

هيچكس منفعل طينت بي درد مباد****مژه اي را به نم آريد و عرق پاك كنيد

تا نگرديد در اين عرصهٔ تشويش هلاك****همچو بيدل حذر ازكوشش بي باك كنيد

غزل شمارهٔ 1633: شوق تا گردد دو بالا خويش را احول كنيد

شوق تا گردد دو بالا خويش را احول كنيد****نيم رخ كم حيرت است آيينه مستقبل كنيد

آگهي از اطلس گردون چه خواهد يافتن****خواب ما هم بي قماشي نيست گر مخمل كنيد

با بد و نيك جهان زبن بيش نتوان شد طرف****يك عرق وار از حيا آيينه ها را حل كنيد

آشناي وحدت از تشوبش كثرت ايمن است****دردسركمتر مفصل را اگر مجمل كنيد

سعي دنيا هر قدر كوتاه همتها رساست****پا اگر نتوان شكستن دست قدرت شل كنيد

گر دماغ آرزو خارد هواي افسري****هم به سرچنگي سر بي مغز خود را كل كنيد

نيست جز بيحاصلي عرض مثال ما و من****دست بر هم سودن است آيينه گر صيقل كنيد

گرد دل گرديدني سير كمال اين است و بس****بر دو عالم خط كشيد اين صفحه گر جدول كنيد

زاهدان سعي عمل رفع صداع وهم نيست****سدره و طوبي به هم ساييد تا صندل كنيد

نفي در تكرار نفي اثبات پيدا مي كند****لفظ هستي مستيي دارد اگر مهمل كنيد

صد نگه از يك مژه بستن تغافل مي شود****با

هوسها آنچه آخركردن ست اول كنيد

بحر از ايجاد حباب آيينه دار وهم كيست****بيدل ما مشكلي در پيش دارد حل كنيد

غزل شمارهٔ 1634: ياران به رنگ رفته دو روزم مثل كنيد

ياران به رنگ رفته دو روزم مثل كنيد****تمثال من كم است گر آيينه تل كنيد

انجام اين بساط در آغاز خفته است****شام ابد تصور صبح ازل كنيد

يك گام پيش از آب در اين ورطه آتش است****فكري به سير عبرت حوت و حمل كنيد

گر دستگاه چيني بي موست اعتبار****رفع هوس به خارش سرهاي كل كنيد

بي ضبط حرص پيش نرفته است سعي خلق****تدبير پاي لنگ به بازوي شل كنيد

اين پشت و پهلويي كه بماليد بر زمين****دلاك امتحاني رفع كسل كنيد

غزل شمارهٔ 1635: ياران چو صبح قيمت وحشت گران كنيد

ياران چو صبح قيمت وحشت گران كنيد****دامان چيده را به تصنع دكان كنيد

جهد دگر به قوت ترك طلب كجاست****كاري كز آرزو نگشايد همان كنيد

معراج سعي مرد همين استقامت است****لنگي است هر قدر هوس نردبان كنيد

بي حرف و صوت معني تحقيق روشن است****آيينهٔ خود از نظر خود نهان كنيد

توفيق فكر خويش به هركس نمي دهند****گر جيب نيست رو بسوي آسمان كنيد

نقص وكمال و، پست و بلند جهان يكي است****نقش جبين و نفس قدم امتحان كنيد

مزد تلاش علم و عمل خجلت است و بس****از عالم كرم طلب رايگان كنيد

عالم همه به نيك و بد خود مقابل است****آيينه را ز حسن ادب مهربان كنيد

چون شمع گر به معني راحت رسيدن است****درس نشستن پي زانو روان كنيد

پهلوي لاغري كه قناعت نشان دهد****در نقش بورياي تجرد نهان كنيد

از شيشهٔ دل آنچه تراود غنيمت است****قلقل اگر نماند ترنگي عيان كنيد

خورشيد در تلافي سوداي همت است****گر يك دو دم چو صبح ز هستي زيان كنيد

روزي دو از نم عرق شرم زندگي****خاكي كه باد مي برد آخرگران كنيد

در زبر پاست خاك مراد غرور عجز****اي غافلان تلاش همين آستان كنيد

هنگامهٔ دل است چه دنيا چه آخرت****بيدل شويد و ترك غم اين و آن كنيد

غزل شمارهٔ 1636: دوستان افسرد دل چندي به آهش خون كنيد

دوستان افسرد دل چندي به آهش خون كنيد****كم تلاشي نيست گر اين سكته را موزون كنيد

زندگي را صفحهٔ انشاي قدرت كرده اند****تا نفس پر مي زند تفسيركاف و نون كنيد

هر چه دارد عالم اخلاق بي ايثار نيست****دست بسيار است اگر از آستين بيرون كنيد

منعمان تا چند بايد زر به زير خاك برد****حيف همتها كه صرف خدمت قارون كنيد

قيد گردون ننگ دانايي ست گر فهمد كسي****خويش را زين خم برون آريد و افلاطون كنيد

عالم از رشك قناعت مشربان خون مي خورد****از معاش قطرگي جا تنگ بر

جيحون كنيد

طبع سركش را به همواري رساندن كار كيست****سر نمي گردد جبين گركوه را هامون كنيد

ميكشان گر باده پيمايي ست منظور دوام****دور برمي گردد آخركاسه ها واژون كنيد

زندگي سهل است پاس شرم بايد داشتن****جز عرق زين چشمه هر آبي كه جوشد خون كنيد

كاش سودايي به داغ هرزه فكريها رسد****بي دماغ فطرتم بنگي در اين معجون كنيد

سوخت داغ بيكسي درآفتاب محشرم****سايه اي بر فرقم از موي سر مجنون كنيد

هستي من نيست قانع با حساب نيستي****جز عدم يك صفر ديگر بر سرم افزون كنيد

ميهمان چرخ مفلس بودن ازانصاف نيست****بي فضولي نيستم زين خانه ام بيرون كنيد

در شهيدان وفا تا آبرو پيداكنم****خون ندارم اندكي رخت مراگلگون كنيد

دوش درمحفل به رنگ رفته شمعي مي گريست****قدردانان ياد بيدل هم به اين قانون كنيد

غزل شمارهٔ 1637: اي هوس آوارگان چند تك و پو كنيد

اي هوس آوارگان چند تك و پو كنيد****سعي نفس آب شد سوي عرق رو كنيد

آينه دار حضور غيب پرستد چرا****حاصل تحقيق چيست گر من و ما او كنيد

مخمل و ديبا همه باب مساس هواست****نقش ني بو ريا زينت پهلو كنيد

صنعت پرگار عشق حيف بود ناتمام****سر به هوا مي دود توأم زانو كنيد

جهد كماندار وهم صيد تسلي نكرد****رم همه وقتش رم است دشت و درآهوكنيد

پيش غرور فلك عجز بشر روشن است****مرد كمان نيستيد نوحه به بازو كنيد

گردن تسليم عشق خط امان است و بس****بر دم تيغ قضا تكيه به اين مو كنيد

عالم يكتايي اش مغرض تمثال نيست****ششجهت آيينه است آينه يكسوكنيد

از چمني مي رسيم باخته رنگ نگاه****گز سر سير گلي ست حيرت ما بو كنيد

ماه ز وضع هلال يافت عروج كمال****بوي جبين برده ايد پيشهٔ ابرو كنيد

ذره موهوم را شرم نسنجد به هيچ****بيدل ما را همين سنگ ترازو كنيد

غزل شمارهٔ 1638: گر آرزوي رستن از اين دامگه كنيد

گر آرزوي رستن از اين دامگه كنيد****آرايش بساط پر و بال ته كنيد

چندان دماغ جهد ندارد شكست رنگ****از دست سوده نقش دو عالم تبه كنيد

آزاده است نور دل از اقتباس غير****قطع نظر ز منت خورشد و مه كنيد

كمفرصتي خجالت سعي كروفر است****از حرص عذرخواهي تخت وكله كنيد

شب پرده دار صبح قيامت نمي شود****موي سپيد چند به صنعت سيه كنيد

پيش از اجل تهيهٔ مردن كمال ماست****آن به كه فكربيگه خود را پگه كنيد

زبن پارساييي كه سر و برگ خجلت است****طاعت كجاست كاش دو روزي گنه كنيد

گر خامشي چراغ فروزد در اين بساط****چون شخص سرمه خورده نفس را نگه كنيد

دير و حرم به سير گريبان نمي رسد****در عالمي كه بار هوس نيست ره كنيد

شايستهٔ قبول عدم عرض نيستي ست****رويي كه نيست جانب آن بارگه كنيد

ناقدردان ذرّه ز خورشيد عافلست****بيدل گداست شرمي از آن پادشه كنيد

غزل شمارهٔ 1639: چو فقر دست دهد ترك عز و جاه كنيد

چو فقر دست دهد ترك عز و جاه كنيد****سر برهنه همان آسمان كلاه كنيد

اگر گل هوس كهكشان زند به دماغ****اتاقهٔ سر تسليم برگ كاه كنيد

سراغ يوسف مطلب درين بيابان نيست****مگر ز چاك گريبان نظر به چاه كنيد

خضاب ماتم موي سفيد داشتن است****ز مرگ پيش دو روزي كفن سياه كنيد

حريف سرو بلندش نمي توان گرديد****به هر نهال كز اين باغ رست آه كنيد

به برق جلوهٔ حسنش كراست تاب نگاه****غنيمت است اگر سير مهر و ماه كنيد

درين قلمرو عبرت كجا اميد و چه ياس****ز هر رهي كه بجايي رسيد راه كنيد

به يك قسم كه ز ضبط دو لب بجا آيد****زبان دعوي صد بحث بي گوا ه كنيد

زساز معبد رحمت همين نواست بلند****كه اي عدم صفتان كاشكي گناه كنيد

نديده ايد سرانجام اين تماشاگه****به چشم نقش قدم سوي هم نگاه كنيد

سواد آينهٔ شمع روشن است اينجا****چوخط به نقطه رسد نامه را سياه كنيد

به عالمي كه همين عمرو و زيد جلوه گرست****خيال بيدل ما نيز گاه گاه كنيد

غزل شمارهٔ 1640: اي بيخردان طور تعين نگزينيد

اي بيخردان طور تعين نگزينيد****با سجده بسازيد كه اجزاي زمينيد

دركارگه شيوه تسليم عروجي ست****چندانكه نشان كف پاييد جبينيد

اينجا طرب وهم اقامت چه جنون است****در خانه نيرنگ حنابندي زينيد

امروز پي نام و نشان چند دويدن****فردا كه گذشتيد نه آنيد نه اينيد

انديشهٔ هستي كلف همت مردست****دامن ز غباري كه نداربد بچينيد

چون شمع هوس سر به هوا چند فرازيد****گاهي زتكلف ته پا نيز ببينيد

زين نسبت دوري كه به هستي ست عدم را****كم نيست كه چون ذره به خورشيد قرينيد

در عالم تجريد چه فرصت شمريهاست****تا صبح قيامت نفس باز پسينيد

رفتيد و نكرديد تماشاي گذشتن****اي كامن دمي چند به يكجا بنشينيد

هرچند نفس ساز كند صور قيامت****در حوصله هاي مگس و پشه طنينيد

عنقا چه نشان مي دهد از شهرت موهوم****چشمي بگشاييد كه نام چه نگينيد

تمثال غبار من

و ماييد چو بيدل****صد سال گر آيينه زداييد همينيد

غزل شمارهٔ 1641: دل خلوت انديشهٔ يار است ببينيد

دل خلوت انديشهٔ يار است ببينيد****اين آينه در شغل چه كار است ببينيد

زان پيش كه بر خرمن ما برق فرو شد****آن شعله كه امروز شرار است ببينيد

در بحر چو گوهر نتوان چشم گشودن****امروز كه گوهر به كنار است ببينيد

بر نسخهٔ هستي مپسنديد تغافل****هرچند خطش جمله غباراست ببينيد

حرفيست به نقش آمده نيرنگ دو عالم****ديگر به شنيدن چه مدار است ببينيد

سرمايهٔ هر ذره ز خورشيد مثاليست****اين قبافله ها آينه بار است ببينيد

ازكثرت آيينهٔ رعنايي آن گل****هر بلبل ازين باغ هزار است ببينيد

از حلقهٔ زنجير تحير نتوان جست****هر ششجهت آيينه دچار است ببينيد

از جلوه چه لازم به خيال آينه چيدن****اي غيرپرستان همه يار است ببينيد

هرگه مژه برهم رسد اين باغ خزان است****تا فرصت نظاره بهار است ببينيد

هرجا نم اشكي بتپد در كف خاكي****اي خوش نگهان بيدل زار است ببينيد

غزل شمارهٔ 1642: كو رنگ چه بو؟ جلوهٔ يارست ببينيد

كو رنگ چه بو؟ جلوهٔ يارست ببينيد****گل نيست همان لاله عذارست ببينيد

زبن برگ گلي چند كه آيينهٔ رنگند****آن دست كه بيرون نگارست ببينيد

آفاق به عرض اثر خويش اسيرست****صيّاد همين گرد شكارست ببينيد

بر صفحهٔ آتش زدهٔ عمر منازبد****فرصت چقدر سبحه شمارست ببينيد

اين دشت كه جولانگه صد رنگ تمناست****اي آبله پايان همه خارست ببينيد

خونگرمي عشق آينه پرداز بهارست****كو غنچه چه گل بوس و كنارست ببينيد

يك سجده نپيمود طلب بي عرق شرم****پيشاني ما آبله دارست ببينيد

آن رنگ كز انديشه برون است خيالش****ديگر نتوان ديد بهارست ببينيد

عمري ست تماشاكدهٔ شوخي نازيم****آيينهٔ ما با كه دچارست ببينيد

بيدل ز نفس آينه ام يأس خروش است****كاي ديده وران اين چه غبارست ببينيد

غزل شمارهٔ 1643: چيني هوسان عبرت مستور ببينيد

چيني هوسان عبرت مستور ببينيد****رسوايي موي سر فغفور ببينيد

دام است پراكنده و صيدي به نظر نيست****هنگامه ي اين سلسله ي كور ببينيد

بي پرده عيان است چه دنيا و چه عقبا****در بستن مژگان همه را عور ببينيد

خلقي است درين عرصه جنون تاز تعين****كر و فرآثارپر مور ببينيد

اين سال و مه عيش كه ديديد ز احباب****تا حشر همان عبرت عاشور ببينيد

روزي دو تماشاي حلاوتگه هستي****از روزنهٔ خانهٔ زنبور ببينيد

اشكال درين دشت و در آثار سياهي است****نزديكي هر جلوه ز خود دور ببينيد

صد فايد در پرده اخلاق نهان است****مرهم شده بر هيأت ناسور ببينيد

الفتكدهٔ انجمن آرايي مستان****در يكدلي از خوشهٔ انگور ببينيد

ذرات جهان چشمهٔ انوار تجلي است****هرسنگ كه آيد به نظرطورببينيد

تمييز بد و نيك درين بزم حجاب است****تا هست نگه مايهٔ مقدور ببينيد

آن جلوه كه در عالم امكان نتوان ديد****در آينهٔ بيدل معذور ببينيد

غزل شمارهٔ 1644: چه ممكن است كه عاشق گل و سمن گويد

چه ممكن است كه عاشق گل و سمن گويد****مگر به ياد تو خون گريد و چمن گويد

زبان حيرت ديدار سخت موهوم است****نفس در آينه گيريم تا سخن گويد

به عشق عين طلب شوكه ديدهٔ يعقوب****سفيد ناشده سهل است پيرهن گويد

تميز كار محبت ز خويش بيخبري ست****وفا نخواست كه پروانه سوختن گويد

كسي نديد درين دير ناشناسايي****برهمني كه بتش نيز برهمن گويد

به حرف راست نيايد پيام مشتاقان****مگر تپيدن دل بي لب و دهن گويد

زحرف و صوت به آن رنگ محو معني باش****كه جان به گوش خورد گركسي بدن گويد

بهانه جوست جنون دركمينگه عبرت****مباد بيخبري حرفي از وطن گويد

ز لاف عشق حذركن فسانه بسيار است****چه لازم است كسي حرف خون شدن گويد

قباي ناز نيرزد به وهم عرياني****كه چشم از دو جهان پوشد وكفن گويد

مآل كار من و ما خموشي است اينجا****ز شمع مي شنوم آنچه انجمن گويد

ز بس به عشق تو

گمگشتهٔ خودم بيدل****به ياد خويش كنم ناله هركه من گويد

غزل شمارهٔ 1645: خوش خرامان داد طبع سست بنيادم دهيد

خوش خرامان داد طبع سست بنيادم دهيد****خاك من بيش از غباري نيست بر بادم دهيد

در فرامش خانهٔ هستي عدم گم كرده ام****يادي از كيفيت آن الفت آبادم دهيد

از خيالش در دلم ارژنگها خون مي خورد****يك سر مو كاش سر در كلك بهزادم دهيد

نغمهٔ دردي به صد خون جگر پرورده ام****گر دماغي هست گاهي دل به فريادم دهيد

زين تهي دستي كه بر سامان فقر افزوده ام****صفر اعداد كمالم منصب صادم دهيد

خون مشتاقان نبايد بي تامل ريختن****زان مژه نيش جگركاوي به فصادم دهيد

فرصت سعي فنا ذوق وصال ديگر است****جان كني گر رخصتي دارد به فرهادم دهيد

تا نخندد از غبارم تهمت آزادگي****بعد مردن هم كف خاكم به صيادم دهيد

نيست چون آيينهٔ دل پردهٔ ناموس حسن****شيشه مقداري به ياد آن پريزادم دهيد

پُر فرامش رفته ام دور از طربگاه وفاق****گر به ياد كس رسم از حال من يادم دهيد

سرمه ام پيش كه نالم شرم آن چشمم گداخت****خامشي هم بي تظلم نيست گر دادم دهيد

واگذاريدم چو بيدل با همين ياس و الم****كو دماغ زنده بودن تا دل شادم دهيد

غزل شمارهٔ 1646: امروز نوبهارست ساغركشان بياييد

امروز نوبهارست ساغركشان بياييد****گل جوش باده دارد تاگلستان بياييد

در باغ بي بهاريم سيري كه در چه كارم****گلباز انتظاريم بازي كنان بياييد

آغوش آرزوها از خود تهي ست اينجا****در قالب تمنا خوشتر ز جان بياييد

جز شوق راهبر نيست انديشهٔ خطر نيست****خاري در اين گذر نيست دامن كشان بياييد

فرصت شرر نقابست هنگامهٔ شتابست****گل پاي در ركابست مطلق عنان بياييد

گر خواهش فضوليست جز وهم مانعش كيست****باغ است خانه اي نيست تا ميهمان بياييد

امروز آمدنها چندين بهار دارد****فرداكراست اميد، تا خود چسان بياييد

اي طالبان عشرت ديگركجاست فرصت****مفت است فيض صحبت گر اين زمان بياييد

بيدل به هرتب وتاب ممنون التفاتي ست****نامهربان بياييد يا مهربان بياييد

غزل شمارهٔ 1647: ياران در اين بيابان از ما اثر مجوييد

ياران در اين بيابان از ما اثر مجوييد****گمگشتگي سراغيم ما را دگر مجوييد

رنگي كزين چمن جست با هيچكس نپيوست****گرد خرام فرصت از هر گذر مجوييد

خفّت زكفهٔ ما معراج بي وقاري ست****خود سنج انفعاليم سنگ از شرر مجوييد

در پيري از سر حرص مشكل بود گذشتن****زين تيغ زنگ فرسود آب اينقدر مجوييد

پا را جدا ز دامن تمكين چه احتمال است****در خانه آنچه گم شد بيرون در مجوييد

رنگ پريده اي هست فرصت كمين وحشت****پرواز مقصد ما زين بال و پر مجوييد

بي دستگاه تحقيق پوچ است ناز فطرت****گر مغز معنيي نيست جز مو به سر مجوييد

عقل و دلايل علم پامال برق عشقند****شب را به شمع و مشعل پيش سحر مجوييد

چون شمع شرم مقصد بر خاك دوخت مژگان****سر رفته رفته باشد زين بيشتر مجوييد

هرجا نفس فروماند بر دل فتاد بارش****گم گشتن پي موج جز در گهر مجوييد

جايي كه يأس بيدل نالد ز بينوايي****نم از مژه مخواهيد آه از جگر مجوييد

حرف ذ

غزل شمارهٔ 1648: ستمكش تو به قاصد اگر دهد كاغذ

ستمكش تو به قاصد اگر دهد كاغذ****به سيل اشك زند دست و سر دهدكاغذ

ز نقطه تخم اميدم دماند ريشه به خط****چه دولت است كه ناگه ثمر دهدكاغذ

چسان صفاي بناگوش اوكنم تحرير****اگر نه مطلع فيض سحر دهدكاغذ

سياه كرد فلك نامهٔ اميد مرا****براي آن كه به هر بي بصر دهدكاغذ

ز دود كلفت دل رنگ نامه ام ابري ست****مگر به او خبر از چشم تر دهدكاغذ

به هر دلي رقم داغ عشق مايل نيست****بگو به لاله كه خوش رنگتر دهدكاغذ

چه دود دل كه نپيچيده اي به پردهٔ خط****عجب مداركه بوي جگر دهد كاغذ

هزار نقش ز هر پرده روشن است امّا****به بي سواد چه عرض هنر دهدكاغذ

نفس مسوزبه پرواز لاف ما و منت****به شعله تا چقدر بال و پر دهدكاغذ

به مفلسي نتوان لاف اعتبارگرفت****كه عرض قدر به افشان زر

دهدكاغذ

تهي زكينه مدان طينت تنكرويان****ز سنگ عرض شرر بيشتر دهدكاغذ

به دست غير تو آيينه دادم و خجلم****چو قاصدي كه بجاي دگر دهد كاغذ

قلم به حسرت ديدار عجز تحرير است****بياض ديده به مژگان مگر دهد كاغذ

سفينه در دل دريا فكنده ام بيدل****مگر ز وصل كناري خبر دهد كاغذ

غزل شمارهٔ 1649: اي ساز بر و دوش تو پيراهن كاغذ

اي ساز بر و دوش تو پيراهن كاغذ****تا چند به هر شعله زني دامن كاغذ

كس نيست كه بر خشكي طبعت نستيزد****گر آتش وگر آب بود دشمن كاغذ

بي كسب هنر فيض قبولي نتوان يافت****تا حفظ نمايد نتوان خواندن كاغذ

هر نامهٔ بي مطلب ما جاي رقم نيست****قاصد نفسي سوخته در بردن كاغذ

گر آگهي آيينه ات از زنگ بپرداز****اي علم تو مصروف سيه كردن كاغذ

سهل است به هر شيشه دلي تيغ كشيدن****دارد نم آبي شرر خرمن كاغذ

هر نقطه كه از شوخي خال تو نويسند****آرام نگيرد چو شرر بر تن كاغذ

از راه تو آسان نرود نقش جبينم****خط پنجهٔ ديگر زده در دامن كاغذ

تسليم من از آفت گردون نهراسد****بر هم نخورد حرف به پيچيدن كاغذ

ثبت است جواب خط عاشق به دريدن****درباب صرير قلم از شيون كاغذ

فريادكه در مكتب بيحاصل امكان****يك نسخه نيرزيد بگرداندن كاغذ

بيدل دل عاشق به هوس رام نگردد****اخگر نشود تكمهٔ پيراهن كاغذ

غزل شمارهٔ 1650: اي شعله نهال از قلمت گلشن كاغذ

اي شعله نهال از قلمت گلشن كاغذ****دود از خط مشكين تو در خرمن كاغذ

خط نيست كه گل كرد از آن كلك گهربار****برخاسته از شوق تو مو بر تن كاغذ

با حسرت دل هيچ نپرداخت نگاهت****كاش آينه مي داشت فرستادن كاغذ

لخت جگرم سد ره ناله نگرديد****پنهان نشد اين شعله به پيراهن كاغذ

از وحشت آشوب جهان هرچه نوشتم****افشاند خط از خويش پر افشاندن كاغذ

سهل است به اين هسي موهوم غرورت****آتش نتوان ريخت به پرويزن كاغذ

با تيغ توان شد طرف از چرب زباني****در آب چو روغن نبود جوشن كاغذ

بر فرصت هستي مفروشيد تعين****گو يك دو شرر چين نكشد دامن كاغذ

چون خامه خجالت كش اين مزرع خشكيم****چيديم نم جبهه به افشردن كاغذ

بيدل سر فوارهٔ اين باغ نگون است****تاكي به قلم آب دهي گلشن كاغذ

حرف ر

غزل شمارهٔ 1651: از غبار جلوه غير تو تا بستم نظر

از غبار جلوه غير تو تا بستم نظر****چون صف مژگان دو عالم محو شد در يكدگر

بسته ام محمل به دوش يأس و از خود مي روم****بال پروازي ندارد صبح جز چاك جگر

خدمت موي ميانت تاكه را باشد نصيب****گلرخان را زين هوس زنار مي بندد كمر

چون گهر زين پيش سامان سرشكي داشتم****اين زمانم نيست جزحيرت سراغ چشم تر

وحشت حسرت به اين كمفرصتي مخموركيست****صورت خميازه دارد چين دامان سحر

عالمي را از تغافل ربط الفت داده ايم****نيست مژگان قابل شيرازه بي ضبط نظر

اين تن آساني دليل وحشت سرشار نيست****هرقدر افسرده گردد سنگ مي بندد كمر

گر فلك بي اعتبارت كرد جاي شكوه نيست****بر حلاوت بسته اي دل چون گره در نيشكر

فكر فردا چند از اين خاك غبار آماده است****هم تو خواهي بود صبح خويش يا صبح دگر

سير رنگ و بو هوس داري زگل غافل مباش****شوخي پرواز نتوان ديد جز در بال و پر

چند بايد شد هوس فرسود كسب اعتبار****سر هم اي غافل نمي ارزد به چندين دردسر

منزل سرگشتگان راه عجز

افتادگي ست****تا دل خاك است بيدل اشك را حد سفر

غزل شمارهٔ 1652: بر تماشاي فنايم دوخت پيريها نظر

بر تماشاي فنايم دوخت پيريها نظر****يافتم در حلقه گشتن حلقهٔ چشم دگر

از هجوم حيرتم راه تپيدن وانشد****پيكرم سر تا قدم اشكي ست در چشم گهر

رفت آن سامان كه در هر چشم سيلي داشتم****اين زمانم آب بايد شد به ياد چشم تر

چون سپند آخر نمي دانم كجا خواهم رسيد****مي روم از خود به دوش ناله هاي خود اثر

معني دل در خم و پيچ امل گم كرده ام****يك گره تا كي به چندين رشته باشد جلوه گر

بسكه سامان بهار عيش امكان وحشت است****مي زند گل از نفس چون صبح دامن بر كمر

شبنمي در كار دارد گلشن عرض قبول****جز خجالت هرچه آن جا مي توان بردن مبر

جوهر اصلي ندامت مي كشد از اعتبار****رو به ناخن مي كند چون سكه پيدا كرد زر

لب گشودنهاي ظالم بي غبار كينه نيست****مي شمارد عقده هاي سنگ پرواز شرر

عافيت مخمور شد تا ساغر جرأت زديم****آشيان خميازه گشت از دستگاه بال و پر

دود سوداي تنزه از دماغ خود برآر****گر پري خواهي تماشاكن دكان شيشه گر

در دكان وهم و ظن بيدل قماش غير نيست****خودفروشيهاست آنجا غير ما از ما مخر

غزل شمارهٔ 1653: چه رسد ز نشئهٔ معنوي به دماغ بي حس بي خبر

چه رسد ز نشئهٔ معنوي به دماغ بي حس بي خبر****ز پري پيامي اگر بري به دكان شيشه گران مبر

در اعتباري اگر زني مگذر ز ساز فروتني****كه به كام حاصل مدعا به تلاش ريشه رسد ثمر

به وداع قافلهٔ هوس دل جمع ناقه كش تو بس****نگذشته محمل موج كس ز محيط جز به پل گهر

نگهي كه در چمن ادب هوس انتظار چه عبرتي****چو سحر ز چاك دل آب ده به گلي كه خنده زند به سر

چو سرشك تا نكشي تري مگذر ز جادهٔ خودسري****ستم است رنج قدم بري به خرام آبله درنظر

به شمار عيب گذشتگان مگشا ز هم لب تر زبان****اگر از حيا نگذشته اي به فسانه پردهٔ كَس مَدر

سر و برگ فرصت

آگهي همه سوخت غفلت گفتگو****چو چراغ انجمن نفس به فسانه شد شب ما سحر

غم بي تميزي عافيت نشود ندامت هوش كس****به چه سنگ كوبم از آرزو سر ناكشيده به زبر پر

هوس حلاوت اين چمن نسزد به جبهه گره زدن****به هوا چه خط كه نمي كشد تري از طبيعت نيشكر

نرسيد دامن همتي به تظلم غم بيكسي****زده ايم دست بريده اي به زمين چو بهلهٔ بي كمر

به صفي كه تيغ اشارتش كند امتحان جفاكشان****فكند جنون گذشتگي سربيدل از همه پيشتر

غزل شمارهٔ 1654: در طلسم درد از ما مي توان بردن اثر

در طلسم درد از ما مي توان بردن اثر****گرد ما چون صبح دارد دامن چاك جگر

گرمي هنگامهٔ هستي نگاهي بيش نيست****شمع را تار نفس محو است در مدّ نظر

زين محيط آخر به جرم عافيت خواهيم رفت****موج آراميده دارد چين دامان گهر

بسكه جز عريان تني ها نيست سامان كسي****پوست جاي سايه مي ريزد، نهال بارور

صحبت نيكان علاج كين ظالم مي شود****در دل خارا به آب لعل اگر ريزد شرر

خفّت ابله دو بالا مي زند در مفلسي****مي شود از خشك گرديدن سبكتر چوب تر

از مدارا غوطه در موج حلاوت خوردن است****چرب و نرميها زبان پسته گيرد در شكر

اي حباب از زورق خود اينقدر غافل مباش****نيست در درياي امكان جز نفس موج خطر

فكر جمعيت در اين گلشن گل بيحاصلي ست****غنچه از هر برگ دارد دست نوميدي به سر

سايهٔ گم گشته را خورشيد مي باشد سراغ****قاصدت هم از تو مي بايد ز ماگيرد خبر

بيش از اين بر ناز نتوان خفّت تمكين گماشت****اي خرامت موج گوهر اندكي آهسته تر

سجدهٔ عجز است بيدل ختم كار سركشي****عاقبت از داغ تيغ شعله اندازد شرر

غزل شمارهٔ 1655: در گلستاني كه سرو او نباشد جلوه گر

در گلستاني كه سرو او نباشد جلوه گر****شاخ گل شمشير خون آلودم آيد در نظر

دست جرأتها به چين آستين گردد بدل****تا تواند حلقه گرديدن به آن موي كمر

تا كند روشن سواد مصرع ابروي او****مي نويسد مدّ بسم الله ماه نو به زر

بر ندارد دست زنگار از كمين آينه****هر كه را ذوق نمايش بيش ، كلفت بيشتر

در تميز آب و رنگ سرو و گل عاري مباش****لفظ موزون ديگر است و معني رنگين دگر

عالم امكان نمي ارزد به چندين جستجو****زين ره آخر مي بري خود را دگر زحمت مبر

محو شوقم ، تهمت آلود فسردن نيستم****در گريبان تأمل قطره ها دارد گهر

قصه ها محو است در آغوش بخت تيره ام****شام من جاي نفس عمريست مي دزدد

سحر

اندكي پيش آ ، كه حيرت نارساي جرأت است****چشم از آيينه نتوان داشت بردارد نظر

دل نه تنها بيدل از برق تمنا سوختيم****ديده هم از مردمك دارد گل رعنا ثمر

غزل شمارهٔ 1656: دست داري برفشان چون كل در اين كلزار زر

دست داري برفشان چون كل در اين كلزار زر****داغ مي خواهي بنه چون لاله دركهسار سر

تا مگر در بزمگاه عشق پروازت دهند****همچو پروانه به موج شعله اي بسپار پر

تو درون خانه مست خواب و در بيرون در****در غمت از حلقه دارد ديدهٔ بيدار در

دشمن مشق رسايي نيست جزنفس لعين****كوش، آن دارد كه گشت از مكر اين مكاركر

هر سحرگه غوطه ها در اشك بلبل مي زند****نيست از شبنم چمن را جامه و دستار تر

از غبار خاطر من جوهري آرد به كف****بگذرد تيغ خيالش از دل افگارگر

غير بار عشق هر باري كه هست افكندني ست****بيدل ار باري بري باري به دوش اين باربر

غزل شمارهٔ 1657: زاهد ز دعوت خلق دارد عجب كر و فر

زاهد ز دعوت خلق دارد عجب كر و فر****گر كوشه گيري اين است رحمت به شور محشر

واعظ به اوج معني گر راه شرم دارد****بايد ز خود برآيد بر پايه هاي منبر

جهدي كه نور فطرت بي نور برنتابد****از قول و فعل شخص است انديشه ها مصور

سرمنزل تسلي سير قفاي زانوست****فرسخ شماره اي نيست از موج تا به گوهر

حكم صفاي فطرت در سكته هم روان است****آب گهر نسازد استادگي مكدر

هرچند ناتوانم با ناله پرفشانم****بيمار عشق دور است از التفات بستر

مپسند طبع آزاد تهمت كش تعلق****من الاخير منشان بر كشتي قلندر

پست و بلند مژگان سد ره نگه چند****اوراق اين گلستان بر هم گذار و بگذر

حيرت سراي تحقيق صد چشم بازدارد****چون خانه هاي زنجير موضوع حلقهٔ در

آينه تا قيامت حيران خاك ليسي ست****خشكي نمي توان برد از چشمهٔ سكندر

نقش بساط فغفور آشفته مي نوشتند****سر زد زموي چيني آخر خطي به مسطر

صد شكر شكوهٔ كس از عجز ما نباليد****فربه نشدگره هم زين رشته هاي لاغر

چون سايه سعي پستي تشويش لغزش داشت****خاكم به مشق راحت گفت اندكي فروتر

صد رنگ جلوه در پيش اما چه مي توان كرد****افسون وعده دارد گل بر بهار ديگر

بيدل در اين

هوسگاه تا چند خود نمايي****ساز تغافلي هم آيينه شد مكرر

غزل شمارهٔ 1658: سعي نفس كفيل توست زحمت جستجو مبر

سعي نفس كفيل توست زحمت جستجو مبر****ربشه دواندنش بس ست پاي رسيدن ثمر

درخط مركز وفا ننگ بلند و پست نيست****سر به طواف پا بريم گر نرسد قدم به سر

داغ فسون هستي ام معني دل ز ما مپرس****آينه را نفس زدن برد به عالم دگر

شركت انفعال خلق جوهر نشئهٔ حياست****بر نم جبهه ام فزود دامن هركه گشت تر

عمرگذشت و مي كشد ساز ادب ترانه ام****ناله اي از ميان او يك دو عدم به پرده تر

دل به ادبگه وفا داشت سراغ مدعا****شاهد پردهٔ حيا گفت همان برون در

درخور عرض راز دل بخيه گشاست زخم لب****تا ندرند پرده ات پردهٔ هيچكس مدر

طور ز آه بيدلي سينه به برق داد و سوخت****عشق گر اين پيام اوست واي به حال نامه بر

آينه زنگ خورد و رفت صيقل ما چه ممكن است****از شب ما سلام گوي شام تو گر شود سحر

عجز به سر نمي كشد غير كدورت از صفا****سير پري ز سنگ كن بي نفس است شيشه گر

طاقت يك جهان طلب در دل بي دماغ سوخت****راه هزار موج زد آبله پايي گهر

بيدل اگر نشسته ايم راه هوس نبسته ايم****دامن ماست زير سنگ ني سر ما به زير پر

غزل شمارهٔ 1659: شبي كه شعلهٔ ياد تو داشت سير جگر

شبي كه شعلهٔ ياد تو داشت سير جگر****چو اخگرم عرق چهره بود خاكستر

سراغ صبح مهياي ساز گم شدن ست****نموده اند مرا در شكست رنگ اثر

سبكروان فنا با نفس نمي سازند****ز دود ريشه ندارند دانه هاي شرر

كمال سوختگان پيچ و تاب نوميدي ست****فتيله آينهٔ داغ را بود جوهر

به محفلي كه نگاهش تغافل آلودست****به گرد حلقهٔ ماتم تپد خط ساغر

به وصف صبح بناگوش او چه پردازد****ز رشته است نفس خشك در دل گوهر

مناز بر هنر اي ساده دل كه آينه ها****ز دست جوهر خود خاك كرده اند به سر

فروغ محفل بي آبروي عمر هواست****به جز نفس نتوان رفتن از بساط سحر

تپش كدورتم از طبع منفعل نرود****نمي رود

به فشردن غبار دامن تر

خروش اهل حيا پرده دار خاموشي ست****صداي كاسهٔ چشم است پيچ و تاب نظر

گرفتم آنكه به خود وارسي چه خواهي ديد****چو عكس بر در آيينه احتياج مبر

به سلك نظم رسيد آبروي ما بيدل****گهر به رشته كشيديم از خط مسطر

غزل شمارهٔ 1660: نه جام باده شناسم نه كاسهٔ طنبور

نه جام باده شناسم نه كاسهٔ طنبور****جز آنقدركه جهان يكسر است و چندين شرر

ندانم آنهمه كوشش براي چيست كه چرخ****ز انجم آبله دار است چون كف مزدور

هجوم آبلهٔ اشك پر به سامان است****درين حديقه همين خوشه مي دهد انگور

به خرده بيني غماز عشق مي نازيم****كه تا به دست سليمان رسانده ام پي مور

چو غنچه گلشن پوشيده حالتي دارم****به بيضه شوخي عنقاست در پر عُصفور

ز اهل قال توان بوي درد دل بردن****به جاي نغمه اگر خون كشد رگ طنبور

جهان طربگه ديدار و ما جنون نظران****پي غبار خيالي رسانده ايم به طور

كشيده اند در اين معرض پشيماني****عسل تلافي نيش از طبيعت زنبور

ز موج درخور جهدش شكست مي بالد****به عجز پيش نرفته ست اعتبار غرور

توان معاينه كرد از فتيله سازي موج****كه بحر راست چه مقدار در جگر ناسور

چو شمع موم بجز سوختن چه اندوزد****كسي كه ماند ز شهد حقيقتي مهجور

ز يار دورم و صبري ندارم اي ناصح****دل شكسته همين ناله مي كند مغرور

ز سردمهري ايام دم مزن بيدل****مباد.چون سحرت از نفس دمد كافور

غزل شمارهٔ 1661: هواي تيغ تو افتاد تا مرا در سر

هواي تيغ تو افتاد تا مرا در سر****به موج چشمهٔ خورشيد مي زند ساغر

حضور منزل دل ختم جادهٔ نفس است****پي درودن هر ريشه مي رسد به ثمر

چو لاله غير سويدا چه جوشد از دل ما****حباب داغ شمارد، محيط خون جگر

به كسب طينت بيمغز باب عرفان نيست****ز باده نشئه محال است قسمت ساغر

سخن چو آب دهد طبعهاي بيحس را****به نثر و نظم نگردد، دماغ كاغذ، تر

ستم به خامه كند خشكي دوات اينجا****زبان به حرف نگردد چوگوش باشدكر

نجات يافت ز مرگ آنكه با قضا پيوست****به چوب دسته الم نيست از جفاي تبر

زنيك و بد مژه بستن هجوم عافيت است****خمار خواب مكش گر فكندي اين بستر

در اين زمانه كه غير از سكوت آفت نيست****به تيغ حادثه همواري ام

نمود سپر

نداشت مايدهٔ عمر بيوفا مزه اي****نمك زدندكباب مرا ز خاكستر

دراي قافلهٔ رنگ سخت خاموش است****خبر مگيركه از ماگرفته اند خبر

تظلم تو بجايي نمي رسد بيدل****در اين بساط به اميد بخيه جيب مدر

غزل شمارهٔ 1662: با همه بي دست و پايي اندكي همت گمار

با همه بي دست و پايي اندكي همت گمار****آسمان مي بالد اينجا كودك دامن سوار

وضع بيكاري دليل انفعال كس مباد****تا ز سعي ناخنت كاري گشايد سر مخار

پرفشانيهاست ساز اعتبار، آگاه باش****غير رنگ و بو چه دارد كسوت رنگ بهار

سرو اگر باشد به اين دلبستگي آزاديش****ناله خواهد شد ز طوق قمريان فتراك وار

فرق نتوان يافتن در عبرت آباد ظهور****اشك شمع انجمن تا گريهٔ شمع مزار

در چمن هر جا مهياي پرافشاني است رنگ****غنچه مي گويد قفس تنگ است پاس شرم دار

راه صحراي عدم طي كردنت آسان نبود****تا نفس سر مي زند بنشين و خار از پا برآر

عالمي را طينت بي حاصلم بيكار كرد****بر حنا مي چربد اين رنگي كه من دارم به كار

هركجا پا مي نهم از تيرگي پا مي خورم****چون نفس هرچند دارم راه در آيينه زار

وعدهٔ ديدار در خاكم نشاند و پير كرد****شد سفيد آخر ز مو يم كوچه هاي انتظار

ظرف وصلم نيست اما در كمينگاه اميد****رفتن رنگم تهي كرده ست يك آغوش وار

حرص آسان برنمي دارد دل از اسباب جاه****عمرها بايد كه گردد آب درگوهر غبار

گرد جاه از آشيان فقر بيرون رانده ام****خورده است اين نقد هم ازتنگي دستم فشار

بيخودي بيدل فسون شعلهٔ جواله داشت****رنگ گرداندن كشيد آخر به گرد من حصار

غزل شمارهٔ 1663: تا كنم از هر بن مو رنگ هستي آشكار

تا كنم از هر بن مو رنگ هستي آشكار****جام مي خواهم در اين ميخانه يك طاووس دار

سوختن مي بالد آخر از كف افسوس من****دامني بر آتش خود مي زند برگ چنار

تيره بختي چون سياهي ناله ام را زير كرد****سوخت آخر همچو سنگ سرمه در طبعم شرار

آهم از خاكستر دل سرمه آلود حياست****نالهٔ خاموش داغم چون نسيم لاله زار

سعي بيتابم كمند جذبهٔ آسودگي ست****از تپيدن مي رسد هر جزو دريا دركنار

آتش رنگي كه دارد اين چمن بي دود نيست****آب مي گردد به چشم شبنم از بوي بهار

اي كه هوشت نغمه از بال و پري وامي كشد****بر

شكست شيشهٔ ما هم زماني گوش دار

ديده ها در جلوه كاهت زخمي خميازه اند****بادهٔ جام تحير نيست جز رنگ خمار

عمرها شد در خيال آفتاب و آينه****سايه وار از الفت زنگار مي دزدم كنار

با تن آساني ز ما كم فرصتان نتوان گذشت****برق هم دارد حسابي با خس آتش سوار

انتقام از دشمن عاجز كشيدن كار نيست****گر تو مردي اين خيال پوچ از خاطر بدار

از نفس چون صبح نتوان بخيه زد در جيب عمر****روزن اين خانه بيدل تا كجا بندد غبار

غزل شمارهٔ 1664: جسم غافل را به اندوه رم فرصت چه كار

جسم غافل را به اندوه رم فرصت چه كار****كاروان هر سو رود بر خويش مي بالد غبار

عيش اين گلشن دليل طبع خرسند است و بس****ورنه ازكس بيدماغي برنمي داردبهار

طاقت خودداري از امواج دريا برده اند****داد ما را عشق در بي اختياري اختيار

همنوايي كو كه از ما واكشد درد دلي****آب هم در ناله مي آيد به ذوق كوهسار

ديده نتوان يافتن روشن سواد جلوه اش****تا غبارت برنمي خيزد ز راه انتظار

دل به ذوق وصل نقشي مي زند بر روي آب****اي هوس آيينه بشكن سخت بيرنگ است يار

بي نگاه واپسيني نيست از خود رفتنم****چون رم آهوست گرد وحشتم دنباله دار

عشرت گلزار بيرنگي مهيا كرده ام****در خزانم رنگهاي رفته مي آيد به كار

نخل آهم آبيار من گداز دل بس است****بحر رحمت گو مجوش و ابر احسان گو مبار

تا نباشم خجلت آلود زمينگيري چو سنگ****محمل پرواز من بستند بر دوش شرار

سر متاب از چاك جيب و دامن ديوانگي****شانه اي در كار دارد ريشخند روزگار

برق راحتهاست بيدل اعتبارات جهان****نعل درآتش ز جوش رنگ مي گردد بهار

غزل شمارهٔ 1665: چشم تعظيم ازگران جانان اين محفل مدار

چشم تعظيم ازگران جانان اين محفل مدار****كوفتن گردد عصا كز سنگ برخيزد شرار

سير اين گلشن مآلش انفعال خرمي ست****عاقبت سر در شكست رنگ مي دزدد بهار

هرچه مي بالد علم بر دوش گرد عاجزي ست****نيستان شد عرصه از انگشتهاي زينهار

از بناي چيني دل كيست بردارد شكست****اي فلك گر مردي اين مو از خمير ما برآر

نشئهٔ دور و تسلسل تاكه راگردد نصيب****جاي ساغر ششجهت خميازه مي چيند خمار

دل ز ضبط يك نفس جمعيت كلّيش نيست****بحر ز افسون گهر تا كي ز خود گيرد كنار

عالم امكان تماشاخانهٔ آيينه است****هرچه مي بينم به رنگ رفتهٔ خويشم دچار

با دل افتاده ست كار زندگي آگاه باش****آب را ناچار بايد گشت درگوهر غبار

مرزبان يأس امشب نام فرهاد كه بود****كز گراني شد صدا نقش نگين كوهسار

بوي پيراهن به حسرت كرد خلقي را مثل****مي كشد يك ديدهٔ يعقوب

چندين انتظار

از نفس سعي جنون ناقصم فهميدني ست****صد گريبان مي درم اما همين يك رشته وار

مي كشم تا قامت پيري ست بار هرچه هست****گو فلك دوش خم خود نيز بر دوشم گذار

بورياي فقرم آخر شهرهٔ آفاق شد****هر سر موي من اينجا چون نفس شد ني سوار

زحمت فكر درودن تا كي اي كشت امل****پركهن شد ريشه اكنون گردن ديگر برآر

بيدل از علم و عمل گر مدعا جمعيت است****هيچ كاري غير بيكاري نمي آيد به كار

غزل شمارهٔ 1666: چيست هستي به آن همه آزار

چيست هستي به آن همه آزار****گل چشمي و ناز صد مژه خار

عيش مزد خيال نوميدي ست****حسرتي خون كن و بهار انگار

نيست امروز قابل ترجيح****حلقهٔ صحبتي به حلقهٔ مار

در ترش رويي انفعالي هست****سركه ناچار عطر آرد بار

دم پيري ز خود مشو غافل****صبح را نيست در نفس تكرار

شايد آيينه اي ببار آيد****تخم اشكي به ياد جلوه بكار

حيرتت قدردان اين چمن است****رنگ ما نشكني مژه مفشار

چون قلم عندليب معني را****بال پرواز نيست جز منقار

سركشي سنگ راه آزادي ست****كوه صحراست گر شود هموار

نوسواد كتاب اميدم****غافلم زانچه مي كنم تكرار

خلوت بي تكلفي دارم****كه اگر وارسم ندارم بار

بيدل اين باغ حيرت آبادست****هر گل آنجاست پشت بر ديوار

غزل شمارهٔ 1667: خاك ما نامه ها به جانب يار

خاك ما نامه ها به جانب يار****مي نويسد ولي به خط غبار

خون شو اي دل كه بر در مقصود****كوشش ناله ام ندارد بار

ذوق آيينه سازيي داريم****از عرقهاي خجلت ديدار

شوق مفت است ورنه زين اسباب****نااميدي ندارد اينهمه كار

دل گرفتار رشتهٔ امل است****مهره از دست كي گذارد مار

پيرگشتي چه جاي خودداري ست****نيست در خانهٔ كمان ديوار

حيرت ما سراسري دارد****صبح آيينه كرده است بهار

هستي آفت شمر چه موج و چه بحر****كم ما هم مدان كم از بسيار

منعم و آگهي چه امكان است****مخمل از خواب كي شود بيدار

بگذر از سركشي كه شمع اينجا****از رگ گردن است بر سر دار

طاير گلشن قناعت ما****دانه دارد ز بستن منقار

سخت نتوان گرفت دامن دهر****بيدل از هرچه بگذري بگذار

غزل شمارهٔ 1668: در هوس گاه عالم بيكار

در هوس گاه عالم بيكار****اگرت ناخنيست سر ميخار

مگذر از عشرت برهنه سري****پاي پيچ است پيچش دستار

فرصتي نيست نقد كيسهٔ صبح****اي هوا مايه ات نفس بشمار

فكر جولان مكن كه روي زمين****از هجوم دل است آبله زار

چون نگين بهر سجدهٔ نامي****بسته ايم از خط جبين زنار

سير مجمل مفصلي دارد****دانه مهريست بر سر طومار

چيست معمورهٔ فريب جهان****دل بناي شكستگي معمار

شش جهت از دل دو نيم پر است****خاطرت خوش كه گندم است انبار

غره منشين به حاصل دنيا****نيست جز مرگ نقد كيسهٔ مار

كينه خيز است طبعهاي درشت****سنگ باشد زمين تخم شرار

چون گهر كسب عزت آسان نيست****سر به كف گير و آبرو بردار

بيدل افسانه بشنو و تن زن****شب دراز است وگفت و گو بيكار

غزل شمارهٔ 1669: اي ابر! ني به باغ و نه در لاله زار بار

اي ابر! ني به باغ و نه در لاله زار بار****يادي ز اشك من كن و دركوي يار بار

قامت به جهد، حلقه شد، اما چه فايده****ما را نداد دل به در اختيار بار

آيينهٔ وصال ندارد غبار وهم****بندد اگر ز كشور ما انتظار بار

از درد زه برآكه در اين انجمن هنوز****ننهاده است حاملهٔ اعتبار بار

اي شمع گريهٔ تو دل انجمن گداخت****اي اشك شعله بار به خاك مزار بار

درد شكست دل همه را در زمين نشاند****يك شيشه كرده اند بر اين كوهسار بار

هرچند آستان كرم تشنهٔ وفاست****آب رخ طلب نتوان ريخت بار بار

گر در مزاج جوش غنا كسب پختگي ست****ديگ شعور را نسزد ننگ و عار بار

ناموس يك جهان غم از اين دشت مي بريم****پيري تو هم به دوش من از خم گذار بار

گلچيني حديقهٔ تسليم آگهي ست****باغ بهار خيره سري گو ميار بار

بيدل ز هر دو كَون فراموشيت خوش است****زين بيش نيست گر همه گويم هزار بار

غزل شمارهٔ 1670: ترك دنيا كن غم اين سحر باطل برمدار

ترك دنيا كن غم اين سحر باطل برمدار****آنچه پشت پاش بردارد تو بر دل برمدار

تا نگردد همتت ممنون سامان غنا****چون گهر زين بحر غير از گرد ساحل برمدار

گر ز جمع مال سودي بايدت برداشتن****غير اين باري كه دارد طبع سايل بر مدار

از حيا دور است سعي خفت روشندلان****شمع اگر خاموش هم گردد ز محفل برمدار

سجده مقبول است در هر دين و آييني كه هست****گر قدم دزديدي از ره سر ز منزل برمدار

گر مروت قدردان آبروي زندگي ست****تا تواني چون نفس دست از سر دل برمدار

ذوق بيرنگي برون رنگ نتوان يافتن****محو ليلي باش و چشم از گرد محمل برمدار

آنقدر خون شهيدت گلفروش ناز نيست****رنگ ناموس حنا از دست قاتل برمدار

تا مبادا پا خورد خواب جنون هنگامه اي****خاك آن منزل

كه دارد خون بسمل برمدار

پيش قاتل شرم دار از ديدهٔ قربانيان****تا نگه باقي ست مژگان در مقابل برمدار

از تماشاخانهٔ امكان به عبرت قانعم****يارب اين گوهر زپيش چشم بيدل برمدار

غزل شمارهٔ 1671: مردي چوشمع در همه جا، جا نگاهدار

مردي چوشمع در همه جا، جا نگاهدار****هرچند سر به باد رود پا نگاهدار

گوهر دهد دمي كه كند قطره ضبط موج****دل جمع كن عنان نفسها نگاهدار

تا گم نگردد آينهٔ بي نشاني ات****هرجا روي به سر پر عنقا نگاهدار

ابرام ما ذخيرهٔ صد رنگ آبروست****هر خجلتي كه مي بري از ما نگاهدار

آغوش بي نياز دل از مدعا تهي است****اين شيشه را به سنگ فكن يا نگاهدار

هرجا خط رعايت احباب خواندني ست****نام وفا همان به معما نگاهدار

يك بار صرف يأس مكن ياد رفتگان****چيزي ز دي به عبرت فردا نگاهدار

در بزم وصلم آرزوي جلوه داغ كرد****يارب مرا ز خواهش بيجا نگاهدار

تا در چه وقت شعله زند دود احتياج****مشتي عرق به منع تقاضا نگاه دار

اي منكر محال اگر مرد طاقتي****ياد خرام او كن و خود را نگاه دار

بي باده نيز شيشه به طاق هوس خوش است****ما را به يادگار دل ما نگاه دار

دامان عجز با همه قدرت زكف مده****از سر فتادني به ته پا نگاه دار

تا حرص كم خورد غم چيزي نداشتن****اي بوالفضول دست ز دنيا نگاه دار

بيدل غريب كشور لفظ است معني ات****عرض پري به عالم مينا نگاه دار

غزل شمارهٔ 1672: اي هوس قطع نفس كن ساعتي دنگم گذار

اي هوس قطع نفس كن ساعتي دنگم گذار****بيخماري نيست مستي شيشه در سنگم گذار

بوي منت برنمي دارد دماغ همتم****از غرض بردار دست و بر دل تنگم گذار

بيخودان محمل كش گرد دو عالم وحشتند****گر شكست دامنت بارست بر رنگم گذار

اي جنون عمريست مي خواهم دلي خالي كنم****شيشه ام را بشكن و گوشي بر آهنگم گذار

كس ندارد جز عرق تاب جدال اهل شرم****آب شو آنگه قدم در عرصهٔ جنگم گذار

داغ را غير از سياهي سايهٔ ديوار نيست****يك دو روزي عافيت آيينه در زنگم كذار

بي جنون دنيا و عقباكسوت ناكامي است****زين دو دامن يك گريبان وار در چنگم گذار

پلهٔ ميزان موهومي نمي باشد گران****گو فلك همچون

شرر در سنگ بي سنگم گذار

بي دماغي نقد امكان را وديعت خانه اي ست****مهر هر گنجي كه خواهي بر دل تنگم گذار

نُه فلك بيدل غبار آستان نيستي ست****گر تو مرد اعتباري پا به اورنگم گذار

غزل شمارهٔ 1673: در اين ادبكده جز سر به هيچ جا مگذار

در اين ادبكده جز سر به هيچ جا مگذار****جهان تمام زمين دل است پا مگذار

چو خامه تا نكشي خفّت نگون ساري****به حرف هيچكس انگشت ژاژخا مگذار

تظلم ضعفا چند گيردت دنبال****به هر رهي كه روي گرد بر قفا مگذار

در آتشيم ز برق گذشتهٔ فرصت****سپند تا نجهي پا به خاك ما مگذار

جهان قلمرو مشق سياهكاري نيست****چو امتحان قلم نقطه جابه جا مگذار

مقيم خلوت ناموس بي نشاني باش****درت اگر همه دست و دل است وامگذار

قناعت آينه اي نيست مختلف تمثال****غبار خود به ره منت صفا مگذار

ترانهٔ نگه واپسين چه ابرام است****ز خود وديعت حسرت در اين سرا مگذار

جبين شمع به قدر نم آشيان صباست****تو نيز يك دو عرق دامن حيا مگذار

حمايت تو بهارآفرين چتر گل است****به فرق بي كلهان دست بي حنا مگذار

شنيده ام تويي آنجا كه كس نمي باشد****مرا ز قافلهٔ بيكسان جدا مگذار

به داغ مي رسد از شعله هاي شمع آواز****كزين شرركده رفتيم ما، تو جا مگذار

رموز دهر عيان است فهم كن بيدل****بناي فطرت خود بر فسانه ها مگذار

غزل شمارهٔ 1674: تا كي خيال هستي موهوم سر برآر

تا كي خيال هستي موهوم سر برآر****عنقايي اي حباب از اين بيضه پر برآر

حيف از دلي كه رنج فسون نفس كشد****از قيد رشته اي كه نداري گهر برآر

جهدي كه شعله ات نكشد ننگ اخگري****خاكستري برون ده و رخت سفر برآر

دل جمع كن ز آمد و رفت خيال پوچ****بر روي خلق از مژهٔ بسته در برآر

سامان دهر نيست حريف قناعتت****اين بحر را به قدر لب خشك تر برآر

سيماب رو در آتش و روغن در آب باش****خود را ز جرگهٔ بد و نيك اين قدر برآر

پشت دوتا تدارك او بار سركشي ست****تيغ آن زمان كه ريخت دم از هم به سر برآر

آهي به لب رسان كه نيفسرده اي هنوز****زان پيشتر كه سنگ برآري شرر برآر

سامان

تازه رو يي ات از شمع نيست كم****خار شكسته را ز قدم گل به سر برآر

فكر شكست چيني دل مفت جهد گير****مويي ست در خمير تو اي بي خبر برآر

در خون نشسته است غبار شهيد عشق****اي خاك تشنه مرده زبان دگر برآر

بيدل نفس به ياد خدنگت گرفته است****تا زندگي ست خون خور و تير از جگر برآر

غزل شمارهٔ 1675: چشم واكردم به خويش اما ز آغوش شرار

چشم واكردم به خويش اما ز آغوش شرار****غوطه خوردم در دم خواب فراموش شرار

از شكوه آه عالمسوز من غافل مباش****گلخني خوابيده است اينجا در آغوش شرار

فرصت هستي گشاد و بست چشمي بيش نيست****اين شبستان روشن است از شمع خاموش شرار

با همه كم فرصتي ديگ املها پخته ايم****برق هوشي كوكه برداربم سرپوش شرار

نيست صبح هستي ما تهمت آلود نفس****دود نتواند شدن خط بناگوش شرار

كسوت ديگر ندارد خجلت عريان تني****مي دهد پوشيدن چشم از بر و دوش شرار

داغ نيرنگم كه در انديشهٔ رمز فنا****منتظر من بودم و گفتند در گوش شرار

يك دل اينجا غافل از شوق تو نتوان يافتن****سنگ هم دارد همان خمخانهٔ جوش شرار

ساقي اين محفل عبرت ز بس كمفرصتي ست****مي كشد ساغر ز رنگ رفته مدهوش شرار

كو دماغ الفتي با اين و آن پرداختن****كز دماغ خويش لبريزم چو آغوش شرار

نيست آسان از طلسم خويش بيرون آمدن****بيدل اينجا محمل سنگ است بر دوش شرار

غزل شمارهٔ 1676: شد نظر واكردني خواب فراموش شرار

شد نظر واكردني خواب فراموش شرار****لغزش پاي نگاهي داشت مدهوش شرار

غزل شمارهٔ 1677: بر خيالي چيده ايم از ديده تا دل انتظار

بر خيالي چيده ايم از ديده تا دل انتظار****ليلي اين انجمن وهم است و محمل انتظار

تا دل از اميد غافل بود تشويشي نبود****ساز استغناي ما را كرد باطل انتظار

هركه را ديديم فكري آنسوي تحقيق داشت****بيكراني رفت از اين درياي ساحل انتظار

از هوس جز نااميدي با چه پردازدكسي****جست وجو آواره است و پاي در گل انتظار

نقش پا هر گامت آغوش دگر وامي كند****اي طلب شرمي كه دارد چشم منزل انتظار

قطره ات درياست گر از وهم گوهر بگذري****عالمي را كرده است از وصل غافل انتظار

چشم واكرديم اما فرصت ديدار كو****بر شراركاغذ ما بست محمل انتظار

عمرها شد از توقع آبيار عبرتيم****ريشهٔ كشت امل خاك است و حاصل انتظار

بر شبستان خيال وهم و ظن آتش زنيد****شمع خاموش است و مي سوزد به محفل انتظار

وعدهٔ احسان به معني ازگدايي نيست كم****از كرم ظلم است اگر خواهد ز سايل انتظار

مرده ايم اما همان صبح قيامت در نظر****اين كفن مي پرورد در چشم بسمل انتظار

در محبت آرزو را اعتبار ديگر است****اين حريفان وصل مي خواهند و بيدل انتظار

غزل شمارهٔ 1678: چشم واكن رنگ اسرار دگر دارد بهار

چشم واكن رنگ اسرار دگر دارد بهار****آنچه در وهمت نگنجد جلوه گر دارد بهار

ساعتي چون بوي گل از قيد پيراهن برآ****از تو چشم آشنايي آنقدر دارد بهار

كهكشان هم پايمال موج توفان گل است****سبزه را از خواب غفلت چند بردارد بهار

از صلاي رنگ عيش انجمن غافل مباش****پاره هايي چند بر خون جگر دارد بهار

چشم تا واكرده اي رنگ از نظرها رفته است****از نسيم صبح دامن بر كمر دارد بهار

بي فنا نتوان گلي زين هستي موهوم چيد****صفحهٔ ما گر زني آتش شرر دارد بهار

از خزان آيينه دارد صبح تا گل مي كند****جز شكستن نيست رنگ ما اگر دارد بهار

ابر مي نالد كز اسباب نشاط اين چمن****هرچه دارد در فشار چشم

تر دارد بهار

ازگل و سنبل به نظم و نثر سعدي قانعم****اين معاني درگلستان بيشتر دارد بهار

مو به مويم حسرت زخمت تبسم مي كند****هركه گردد بسملت بر من نظر دارد بهار

زين چمن بيدل نه سروي جست و نه شمشاد رست****از خيال قامتش دودي به سر دارد بهار

غزل شمارهٔ 1679: سير گلزار كه يارب در نظر دارد بهار

سير گلزار كه يارب در نظر دارد بهار****از پر طاووس دامن بر كمر دارد بهار

شبنم ما را به حيرت آب مي بايد شدن****كز دل هر ذره توفاني دگر دارد بهار

رنگ دامن چيدن و بوي گل از خود رفتن ست****هر كجا گل مي كند برگ سفر دارد بهار

جلوه تا ديدي نهان شد رنگ تا ديدي شكست****فرصت عرض تماشا اينقدر دارد بهار

محرم نبض رم و آرام ما عشق است و بس****از رگ گل تا خط سنبل خبر دارد بهار

اي خرد چون بوي گل ديگر سراغ ما مگير****درجنون سرداد ما را تا چه سر دارد بهار

سير اين گلشن غنيمت دان كه فرصت بيش نيست****در طلسم خندهٔ گل بال و پر دارد بهار

بوي گل عمريست خون آلودهٔ رنگست و بس****ناوكي از آه بلبل در جگر دارد بهار

لاله داغ و گل گريبان چاك و بلبل نوحه گر****غير عبرت زين چمن ديگر چه بردارد بهار

زندگي مي بايد اسباب طرب معدوم نيست****رنگ هر جا رفته باشد در نظر دارد بهار

زخم دل عمريست درگرد نفس خوابانده ام****در گريباني كه من دارم سحر دارد بهار

كهنه درس فطرتيم اي آگهي سرمايگان****چند روزي شد كه ما را بي خبر دارد بهار

چند بايد بود مغرور طراوت هاي وهم****شبنمستان نيست بيدل چشم تر دارد بهار

غزل شمارهٔ 1680: تا چند حسرت چمن و سايه هاي ابر

تا چند حسرت چمن و سايه هاي ابر****كو گريه اي كه خنده كنم بر هواي ابر

افراط عيش دهر ز كلفت گران ترست****دوش هوا پر آبله شد از رداي ابر

بايد به روز عشرت مستان گريستن****مژگان اگر به نم نرسانند جاي ابر

زاهد مباش منكر تردامنان عشق****رحمت بهانه جوست در اين لكه هاي ابر

چندين هزار تخم اجابت فراهم است****در سايهٔ بلندي دست دعاي ابر

يارب در اين چمن به چه اقبال مي رسد****چتر بهار و سايهٔ بال هماي ابر

توفان به اين شكوه نبوده ست

موجزن****چشم كه پاك كرد به دامن هواي ابر

از اعتبار دست بشستن قيامت است****افتاده است آب چو آتش قفاي ابر

جيب جنون مباد ز خشكي به هم درّد****زبن چشم تر كه دوخته ام بر قباي ابر

جايي كه ظرف همت مستان طلب كنند****ماييم و كاسهٔ مي و دست گداي ابر

صبح بهار ياد تو در خاطرم گذشت****چندان گريستم كه تهي گشت جاي ابر

عمري ست مي كنم عرق ومي چكم به خاك****بيدل سرشته اند گلم از حياي ابر

غزل شمارهٔ 1681: شب زندگي سر آمد به نفس شماري آخر

شب زندگي سر آمد به نفس شماري آخر****به هوا رساند خاكم سحر انتظاري آخر

طرب بهار غفلت عرق خجالت آورد****نگذشت بي گلابم گل خنده كاري آخر

الم وداع طفلي به چه درد دل سرايم****به غبار ناله بردم غم ني سواري آخر

تپشي به باد دادم دگر از نمو مپرسيد****چو سحر چه گل دماند نفس آبياري آخر

سر راه وحشت رنگ ز غبار منع پاكست****ز چه پر نمي فشاني قفسي نداري آخر

گل باغ اعتبارت اثر وفا ندارد****بگذار از اول او را كه فروگذاري آخر

به غرور تقوي اي شيخ مفروش وعظ بيجا****من اگر ورع ندارم تو به من چه داري آخر

به فسانهٔ تغافل ستم است چشم بستن****نگهي كزين گلستان به چه گل دچاري آخر

عدم و وجود و امكان همه در تو محو و حيران****ز برت كجا رودكس كه تو بي كناري آخر

چو چراغ كشته بيدل ز خيال گريه مگذر****مژه ات نمي ندارد ز چه مي فشاري آخر

غزل شمارهٔ 1682: به ارشاد ادب در دستگاه خودسران مگذر

به ارشاد ادب در دستگاه خودسران مگذر****دهل نابسته بر لب در صف واعظ گران مگذر

به تحسين خسيسان هيچ نفريني نمي باشد****به روي تيغ بگذر بر لب بي جوهران مگذر

دو عالم ننگ دارد يك قدم لغزش به خود بستن****چو خط امتحان بر جادهٔ كج مسطران مگذر

تهي شو از خود و راحت شمر آفات دنيا را****گر اين كشتي نداري از محيط بيكران مگذر

مروت نيست اي منعم ز درويشان تبرايت****به شكر فربهي از پهلوي اين لاغران مگذر

به خوان نعمت اهل دول ننگ است خو كردن****اگر آدم سرشتي در چراگاه خران مگذر

سراغ عافيت از خلق بيرون تازيي دارد****به هرسو بگذري زين دشت و در جز بر كران مگذر

تامل در طريق عشق دارد محمل خجلت****به هر راهي كه مي بايد گذشت از خودگران مگذر

تجردپيشه را نام تعلق مي گزد بيدل****مسيحا گر نه اي ازكوچهٔ سوزن گران مگذر

غزل شمارهٔ 1683: ناتمام همتي تا عجز سامان نيست سر

ناتمام همتي تا عجز سامان نيست سر****حيف اين پرگار قدرت پا به دامان نيست سر

بي جگر در عرصهٔ غيرت علم نتوان شدن****جز به دوش شمع از اين محفل نمايان نيست سر

تحفهٔ تسليم در هر جا قبول ناز اوست****گر نه اي ديوانه دركوه و بيابان نيست سر

در خم هر سجده اوج آبرويي خفته است****همچو اشكم آه بر هرنوك مژگان نيست سر

بر خيالي بسته ام دستار نيرنگ حباب****ورنه بر دوشي كه دارم غير بهتان نيست سر

بسكه فكر نيستي مي بالد از اجزاي من****بر هوا چون گردبادم بي گريبان نيست سر

چون گهر چندي ز موج آزاد بايد زيستن****تا به قيدگردن افتاده است غلتان نيست سر

اهل همت دامن ازگرد ندامت شسته اند****همچوپشت دست باب زخم دندان نيست سر

در نمد نتوان نهفت آيينهٔ اقبال مرد****زير مو هرچند پنهان است پنهان نيست سر

وضع راحت در عدم هم مغتنم بايد شمرد****اي چراغ كشته دايم درگريبان نيست سر

دانه را گردنكشي

با داس مي سازد ط رف****طعمهٔ تيغ است تا با خاك يكسان نيست سر

يكدم از آب دم تيغي مدارايش كنيد****آخر اي كم همتان زين بيش مهمان نيست سر

همچو شمعم بر اميد نارسا بايدگريست****شور تيغي در سر افتاده ست و چندان نيست سر

بيدل امشب در نثار آباد ذوق نام او****سبحه سوداي خوشي كرده ست ارزان نيست سر

غزل شمارهٔ 1684: در چمن تا قامتش انداز شوخي كرد سر

در چمن تا قامتش انداز شوخي كرد سر****سرو خاكستر شد و پرواز قمري كرد سر

بي نيازي لازم اقبال عشق افتاده است****عجز مجنون آخر استغنا به ليلي كرد سر

آسمان عمري ست در ايجاد دل خول مي خورد****تاكجا بحر ازگهر خواهد تسلي كرد سر

زين محيطش بيش نتوان برد جز رنج پري****از رگ گردن چو موج آنكس كه دعوي كرد سر

در حقيقت هيچكس از هيچكس ممتاز نيست****نور با ظلمت در اين محفل مساوي كرد سر

شاهد بيباكي گردون هجوم انجم است****جوش ساغر داشت كاين طاووس مستي كرد سر

قابل جولان اشكم عرصهٔ ديگر كجاست****هر دو عالم خاك شدكاين طفل بازي كرد سر

بسكه فرصت برگذشتن محمل تعجيل داشت****تا دم از فردا زدم افسانهٔ دي كرد سر

مقصدكلي به فكركار خويش افتادنست****بي گريبان نيست هر راهي كه خواهي كرد سر

بيدل از وضع ادب مگذر كه گوهر در محيط****پاي سعي موج را از ترك دعوي كرد سر

غزل شمارهٔ 1685: تيغ در دست است يار از جيب بيرون آر سر

تيغ در دست است يار از جيب بيرون آر سر****صبح شد بي پرده از خواب گران بردار سر

فال آهنگ شهادت زن كه در ميدان عشق****هست بي سعي بريدن پاي بي رفتار سر

در محيط عشق كافسون شهادت موج اوست****چون حباب از الفت تن بايدت بيزار سر

از زبان بينواي شمع مي آيد به گوش****كاي حريفان نيست اينجا عافيت دربار سر

اي فلك در دور چشم و ابروي آن فتنه جوي****از مه نو ناخني پيداكن و ميخار سر

مي نشاند بال قمري سرو را در زير تيغ****گر كند با قامت او دعوي رفتار سر

دهر اگرگلخن شود سامان عيش من كجاست****ياد رخسار توام داده ست در گلزار سر

از گزند خلق دل فارغ كن و آسوده باش****چند بايد داشت باب كوفتن چون مار سر

وضع همواري مده از دست اگر صاحب دلي****نيست اينجا سبحه را جز بر خط زنار سر

بر نتابد وادي تسليم ما گردنكشي****همچو نقش پا در اين ره مي شود هموار

سر

اهل دنيا را ز جست وجوي دنيا چاره نيست****مي كشد ناچار كركس جانب مردار سر

در جهان بي نيازي جز شهادت باب نيست****شمع سان چندان كه مقدورت بود بردار سر

حاصل كار شكفتنهاي ما آشفتگي است****غنچه را بعد از دميدن مي شود دستار سر

با كدامين آبرو گردن توان افراختن****همچو شمعم كاش باشد يك بريدن وار سر

جوش بحر بي نيازي تشنهٔ اسباب نيست****چون گهر بي گردن اينجا مي دهد بسيار سر

اشك مژگان است بيدل برگ ساز اين چمن****مي نهد هر غنچه بر بالين چندين خار سر

غزل شمارهٔ 1686: از بس كه زد خيال توام آب در نظر

از بس كه زد خيال توام آب در نظر****مژگان شكسته ام ز رگ خواب در نظر

هر گوهري كه در صدف ديده داشتم****از خجلت نثارتو شد آب در نظر

روز و شبم به عالم سير خيال توست****خورشيد در مقابل و مهتاب در نظر

تا كي در انتظار بهار تبسمت****شبنم صفت نمك زدن خواب در نظر

آنجاكه نيست ابروي بت قبلهٔ حضور****خون مي خورد برهمن محراب در نظر

ما در مقام آينهٔ رنگ ديگريم****چون اشك داغ در دل و سيماب در نظر

بيچاره آدمي به تكلف كجا رود****اوهام در تخيل و اسباب در نظر

تاگل كند نگاه به مژگان تنيده است****از زلف كيست اينقدرم تاب در نظر

اي جلوه انتظار پري سير شيشه كن****جز لفظ نيست معني ناياب در نظر

بيدل در انتظار تو دارد ز آه و اشك****صدگردباد در دل وگرداب در نظر

غزل شمارهٔ 1687: دام ز سير گلشن اسباب در نظر

دام ز سير گلشن اسباب در نظر****رنگي كه شعله مي زندم آب در نظر

خون شد دل ازتكلف اسباب زندگي****يك لفظ پوچ و آن همه اعراب در نظر

مخمل نه ايم وليك ز غفلت نصيب ماست****بيداريي كه نيست به جز خواب در نظر

در وادي طلب كه سراب است چشمه اش****اشكي مگر نشان دهدم آب در نظر

همواري از طبيعت روشن نمي رود****تار نگاه را نبود تاب در نظر

گلها چوشبنمت به سروچشم جا دهند****گر باشدت رعايت آداب در نظر

بر خويش هم در حسدت باز مي شود****گرگل كند حقيقت احباب در نظر

يارب صداع غفلت ما را علاج چيست****مخموري خيال و مي ناب در نظر

موهومي حقيقت ما را نموده اند****چون نقطهٔ دهان تو ناياب در نظر

ديگر ز سايهٔ دم تيغت كجا رويم****سرها سجود مايل محراب در نظر

غافل مشو كه انجمن اعتبارها****ويرانه اي ست وحشت سيلاب در نظر

آسوده ايم دركف خاكستر اميد****بيدل كراست بستر سنجاب در نظر

غزل شمارهٔ 1688: ز صبح طلعتش آيينهٔ دل را صفا بنگر

ز صبح طلعتش آيينهٔ دل را صفا بنگر****ز شام طره اش چون شب دليل بخت ما بنگر

به كشت صبر ما برق نگاهش را تماشا كن****ز چين ابرويش دندانهٔ داس بلا بنگر

به پاي زلف از هر حلقه خلخالي تماشاكن****به دست نرگس بيمارش از مژگان عصا بنگر

غبار خاطر خورشيد از خطش برون آمد****به باغ دلفريبي شوخي اين سبزه را بنگر

به جاي خنده هاي غفلت گل درگلستانها****ز موج اشك بلبل در گلستان حيا بنگر

نشان مردمي بيدل چه جويي از سيه چشمان****وفا كن پيشه و زين قوم آيين جفا بنگر

غزل شمارهٔ 1689: گل عجزي تصور كن بهاركبريا بنگر

گل عجزي تصور كن بهاركبريا بنگر****ز ما رنگي تراش و در كف پايش حنا بنگر

ز سير موج ، وضع قطره ها پنهان نمي گردد****به زلف او نظر افكنده اي احوال ما بنگر

نگاه هرزه چون شمع اينقدر بي طاقتت دارد****اگر آسودگي خواهي دمي در زير پا بنگر

ندارد پرده ي نيرنگ هستي جز من و مايي****به هر نقشي كه چشمت واشود رنگ صدا بنگر

به چشم شوخ تا كي هرزه تاز شش جهت بودن****از اين و آن نظر بربند و يكجا جمله را بنگر

ز حسرت خانهٔ اسباب سامان گذشتن كو****در اين ره تا ابد از خود رو و رو بر قفا بنگر

سواد انتظار جاه تا چشمت كند روشن****به عبرت استخوان كن سرمه و بال هما بنگر

نگاه ناتوانش سرمه كرد اجزاي امكان را****قيامت دستگاهي هاي اين مژگان عصا بنگر

حباب باده امشب با صراحي چشمكي دارد****كه برتشويش قلقل خندهٔ اهل فنا بنگر

چه لازم پرده بردارد حباب از ساز موهومش****گريبان چاكي عرياني من در قبا بنگر

گريبان فنا آغوش اقبال بقا دارد****شكوه سربلنديها به چشم نقش پا بنگر

زبان بيخودي افسانهٔ تحقيق مي گويد:****كه عرض هرچه خواهي چون نگاه از خود برآ بنگر

كدورت خيز اوهامند ابناي

زمان بيدل****دم حاجت دماغ اين عزيزان را صفا بنگر

غزل شمارهٔ 1690: نمي گويم به گردون سيركن يا بر هوا بنگر

نمي گويم به گردون سيركن يا بر هوا بنگر****نگاهي كرده اي گل تا تواني پيش پا بنگر

به پرواز هوا تاكي عروج آهستگي غفلت****حضيض قدر جاه از سايهٔ بال هما بنگر

نگردي ازگرانيهاي بار زندگي غافل****به عبرت آشناكن ديده و قد دوتا بنگر

تو اي زاهد مكن چندين جفا در حق بينايي****برآ از خلوت و كيفيت صنع خدا بنگر

حباب بيسر و پايت پيامي دارد از دريا****كه اي غافل زماني خويش را از ما جدا بنگر

چو ني از ناتواني ناله ها در لب گره دارم****نفس كن صرف امداد من و عرض نوا بنگر

در اين گلزار هر سو شبنمي بر خاك مي غلتد****به حال خندهٔ گل گريه ها دارد هوا بنگر

خرام سيل در وبرانه ها دارد تماشايي****ز رفتارت قيامت مي رود بر دل بيا بنگر

جبيني سود و رنگ تهمت خون بست برپايت****به آيين ادب گستاخي رنگ حنا بنگر

به انصاف حيا تا پردهٔ روي حسد بندي****به آن چشمي كه خود را ديده باشي سوي ما بنگر

ز ساز رفتن است آماده همچون شمع اجزايت****سراپاي خود اي غافل به چشم نقش پا بنگر

اثرهاي مروت از سيه چشمان مجو بيدل****وفا كن پيشه و زين قوم آيين جفا بنگر

غزل شمارهٔ 1691: به خود آنقدركروفر مچين كه ببنددت پي كين كمر

به خود آنقدركروفر مچين كه ببنددت پي كين كمر****حذر از بلندي دامني كه گران كند ته چين كمر

ز پيام نشئهٔ عزوشان به دماغ سفله فسون مخوان****كه مباد چون خط كهكشان فكند به چرخ برين كمر

بگذاركوشش حرص دون ته قبر زنده فرو رود****توبه سنگ نقب هوس مزن پي نام نقش نگين كمر

ز قبول خدمت ناكسان خجل است فطرت محرمان****نبري به حكم جنون گمان كه كند طواف سرين كمر

همه بسته اند ميان دل به هواي سيم و خيال زر****تو ببند سبحه صفت همان به ره اطاعت دين كمر

به حضور معبد ما و من نرسيد هيچكس از عدم****كه نبست سجدهٔ هستي اش به ميان

ز خط جبين كمر

كه دويد درپي جستجوكه نبرد ره به وصال او****چه گمان ره طلب تو زد كه نبسته اي به يقين كمر

چو سحر فسرده نفس نه اي ز گذشتن اين همه پس نه اي****تو گران ركاب هوس نه اي مگشا به خانهٔ زين كمر

به مآل شوكت سركشان بگشود چشم تو نيستان****كه به خاك تيره در اين چمن چقدر نهفته زمين كمر

ز غرور شمع وتعينش همه وقت مي رسد اين نوا****كه علم به سركش و ناز كن به همين كلاه و همين كمر

ز حباب و موج و مثالشان سبقي به بيدل ما رسان****كه مدوزكينهٔ خودسري به اميد طاقت اين كمر

غزل شمارهٔ 1692: قد خميده ندارد به غير ناله حضور

قد خميده ندارد به غير ناله حضور****كه نيست خانهٔ زنجير بي صدا معمور

وجود عاريت آيينه دار تسليم است****مخواه غير خميدن ز پيكر مزدور

محيط فال حبابي نزد ز هستي من****نمايد آينه ام را مگر سراب از دور

به ياد جلوه قناعت كن و فضول مباش****كه سخت آينه سوز است حسن خلوت طور

نقاب معني مطلوب از طلب واكرد****قدح دماندن خميازه بر لب مخمور

شه سرير يقين شد كسي كه چون حلاج****فراشت از علم دار رايت منصور

در اين جنونكده حيرت طراز عبرتهاست****كمال باقي ياران به دستگاه قصور

گزيرنيست به زبر فلك ز شادي وغم****به نوش و نيش مهياست خانهٔ زنبور

سفال خويش غنيمت شمر كه مدتهاست****شكست چيني مو ريخت ازسر فغفور

در آب ملك قناعت كه مي خرند آنجا****غبار شوكت جم سرمه وار ديده ي مور

به چشم عبرت اگر بنگري نخواهي ديد****ز جامه جز كفن ، از خانه ها ، به غير قبور

اگر نه كوري و غفلت فشرده مژگانت****گشاد چشم مدان جز تبسم لب گور

گواه غفلت آفاق كسب آگاهي ست****همان خوش است كه باشد به خواب ديده ي كور

زبان ز حرف خطا محو كام به

بيدل****به هرزه چند كشي دست از آستين شعور

غزل شمارهٔ 1693: نكرد ضبط نفس راز وحشتم مستور

نكرد ضبط نفس راز وحشتم مستور****چو بوي گل شدم آخر به خاموشي مشهور

ز جلوهٔ تو چه گويد زبان حيرت من****كه هست جوهر آيينه درسخن معذور

به ياد لعل تو شيرازه مي توان بستن****چو غنچه دفتر خميازه برلب مخمور

سر بريده نجوشد چرا ز پيكر شمع****به محفل تو كه آيينه مي دهد منصور

اگر رهي به ادبگاه درد دل مي برد****شكست شيشهٔ ما محتسب نداشت ضرور

ز ننگ زاهد ما بگذر اي برودت طبع****به حق ريش دوشاخي كه نيست كم ز سمور

خلاف قاعدهٔ اصل آفت انگيزست****حذر كنيد ز آبي كه سركشد ز تنور

به عالمي كه زند موج شعله مجمر دل****ز چشمك شرري بيش نيست آتش طور

ز صبح و شبنم اين باغ چشم فيض مدار****مجو طراوت عيش از چكيدن ناسور

مروت است نگهبان عاجزان ورنه****كسي ديت ننمايد طلب ز كشتن مور

غبار ذرگي آيينه دار منفعلي ست****چه ممكن است فلك گشتنم كند معذور

مني به جلوه رساندم كه در تويي گم شد****نداشت آينهٔ عجز بيش از اين مقدور

به جام خندهٔ گل مست عشرتي بيدل****نرفته اي به خيال تبسم لب گور

غزل شمارهٔ 1694: حكم دل دارد ز همواري سر و روي گهر

حكم دل دارد ز همواري سر و روي گهر****جز به روي خود نغلتيده ست پهلوي گهر

خواه دنيا، خواه عقباگرد بيتاب دل است****بحر و ساحل ريشه گير از تخم خودروي گهر

ذوق جمعيت جهاني را به شور آورده است****در دماغ بحر افتاد ازكجا بوي گهر

خاك افسردن به فرق اعتبار خودسري****قطره بار دل كشد تاكي به نيروي گهر

آبرو دست از تلاش كار دنيا شستن است****خاك ساحل باش اي نامحرم خوي گهر

مدعا زين جستجو افسردن است آگاه باش****هركجا موجي ست از خود مي رود سوي گهر

خفّت اهل وقار از بي تميزيها مخواه****قطره را نتوان نشاندن در ترازوي گهر

موج استغناست خشكي در قناعتگاه فقر****بي نمي در طبع ما آبي ست از جوي گهر

كس به آساني نداد آرايش اقبال ناز****موج چوگانها شكست از بردن گوي گهر

فكر

خويش آن نيست كز دل رفع ننمايي دويي****فرق نتوان يافت از سر تا به زانوي گهر

غازهٔ اقبال من خاك ره فقر است و بس****بيدل از گرد يتيمي شسته ام روي گهر

غزل شمارهٔ 1695: به صفحه اي كه حديث جنون كنم تحرير

به صفحه اي كه حديث جنون كنم تحرير****ز سطر، ناله تراود چو شيون از زنجير

چه ممكن است در اين انجمن نهان ماند****سياه بختي عاشق چو مو به كاسهٔ شير

خرابهٔ دل محزون بينوايان را****به جز غبار تمنا كه مي كند تعمير

بهار هستي اگر اين بود خوشا رنگي****كه صرف كرد سپهرش به پردهٔ تصوير

ز دست اهل عدم هرچه آيد اعجاز است****به خدمتم نپذيرند اگركنم تقصير

شراركاغذم از آه من حذر مكنيد****كه هم به خود زنم آتش اگركنم تاثير

گرفتم اينكه در اين دشت بي نشان مقصد****به منزلي نرسيدي سراغ آبله گير

سواد نسخهٔ ما سخت مبهم افتاده ست****خيال حيرت آيينه مي كند تحرير

نگشت سعي امل سد راه وحشت عمر****به پاي شعله نشد موج خار و خس زنجير

زمين طينت ما نيست كينه خيز نفاق****به آب آتش ياقوت كرده اند خمير

به خود ستم مكن اي ظالم حسد بنياد****كه هست يكسر پيكان هميشه در دل تير

حذر ز زمزمهٔ عندليب ما بيدل****كه اخگرست به منقار ما چوآتشگير

غزل شمارهٔ 1696: زهي ز روي تو آيينه آفتاب مير

زهي ز روي تو آيينه آفتاب مير****نگه به سير جبين تو موج ساغر شير

به عالمي كه تويي نارساست كوششها****وگرنه نالهٔ عاشق نمي كند تقصير

بياض شعر به توفان رود چو كاغذ باد****ز وصف زلف تو گر مصرعي كنم تحرير

ز حال ما به تغافل گذشتن آسان نيست****چو آب آينه داريم خاك دامنگير

سپند نيم نفس بال اختيار نداشت****كه بست محمل پرواز ما به دوش صفير

ز چشم اهل تحير نشان اشك مخواه****كه كس گلاب نمي گيرد از گل تصوير

به زندگي چو نفس بي تلاش نتوان زيست****هواي راحت اگر افشرد دماغ بمير

بجاست با همه وحشت تعلق اوهام****نشد به ناله ميسر گسستن زنجير

به اشك و آه كه جز دام نااميدي نيست****چو شمع چند كنم رنگ رفته را تسخير

فغان كه بسمل محروم من به رنگ

شرار****نبرد ذوق تپيدن به فرصت يك تير

به خاك ريخت فلك بال طاقتم بيدل****به حكم هفت كمان تا كجا پرد يك تير

غزل شمارهٔ 1697: غبار فرصت از اين خاكدان وهم مگير

غبار فرصت از اين خاكدان وهم مگير****كه پيرگشت سحرتا دهن گشود به شير

امل به صبح قيامت رساند گرد نفس****گذشت فرصت تقديمت آن سوي تاخير

همين كشاكش اوهام تا ابد باقي ست****فنا بجاست توخواهي بزي و خواه بمير

در اين چمن نفسي مي كشيم و مي گذربم****گمان مبر به كمانخانه آرميدن تير

نفس درازي اظهار جرأت آهنگ است****به سرمه تا نرسد ناله عذر ما بپذير

هنوز دامن صحرا ز گردباد پُر است****غبار عالم ديوانه نيست بي زنجير

در اين ستمكده سود و زيان من اين است****كه از شكستن دل ناله مي كنم تعمير

سياه بختي ام آرايشي نمي خواهد****ز خاك پيرهن سايه را بس است عبير

صفاي دل به نفس عمرهاست مي بازم****چو صبح آينه در زنگ مي كنم شبگير

به ناتواني من ياس مي خورد سوگند****كه ناله اي نكشيدم چو خامهٔ تصوير

ز ساز عجز به هرجا نفس زدم بيدل****به قدر جوهر آيينه شد بلند صفير

غزل شمارهٔ 1698: نه غنچه عافيت افسون نه گل بقا تأثير

نه غنچه عافيت افسون نه گل بقا تأثير****جهان رنگ شكست كه مي كند تعمير

نشد ز عالم و جاهل جز اينقدر معلوم****كه آن به خواب فتاد آن دگر پي تعبير

گرفتم اوج پر است اعتبار عنقايت****به نارسايي بال مگس كلاغ مگير

نفس مسوز به آرايش بساط جنون****بس است آبله فانوس خانهٔ زنجير

به تيغ هم نشود باز عقدهٔ گرداب****به موج خون مكن اي بحر ناخن تدبير

به شرم كوش كه بنياد حسن خوبان را****گرفته اند در آب گهر گل تعمير

دليل عبرت ما نيست غير آ گاهي****گشاد دام نگاه است وحشت نخجير

نيافتيم در اين كارگاه فقر و غنا****كم احتياجي خود جز كفايت تقدير

چه ممكن است كه ما را ز يأس وانخرد****به قحط سال ترحم ذخيرهٔ تقصير

زمان فرصت ديدار سخت موهوم است****به سايهٔ مژه نظّاره مي كند شبگير

ز تيغ حادثه پروا نمي كند بيدل****كسي كه برتن او جوشن است نقش حصير

غزل شمارهٔ 1699: خيال زلف كه واكرد راه در زنجير

خيال زلف كه واكرد راه در زنجير****كه عجز نالهٔ ما كنده چاه در زنجير

به محفل تو كه غيرت ادب پرست حياست****ز جوهر آينه دارد نگاه در زنجير

چو نرگس تو كه مژگان كمند آفت اوست****كسي نديد بلاي سياه در زنجير

شبي كه موج سرشكم به قلب چرخ زند****برد تپيدن سياره راه در زنجير

ز بسكه حلقهٔ داغم به دل هجوم آورد****تپش به دام وطن كرد آه در زنجير

به هر شكن كه ز گيسوي يار مي بينم****نشسته است دلي بيگناه در زنجير

نفس نجسته ز دل صورخيز حسرتهاست****صداكه ديد به اين دستگاه در زنجير

به دور خط تو آزادگي چه امكان است****شكسته است دو عالم نگاه در زنجير

به دستگاه سپهرم فريب نتوان داد****شكست نالهٔ مجنون كلاه در زنجير

چو موج آينهٔ مستي ات گرفتاري ست****ز خود نجسته رهايي مخواه در زنجير

ز ريشهٔ دم تسليم مي تپد بيدل****نهال گلشن ما تا گياه

در زنجير

غزل شمارهٔ 1700: دل از فسون تعلق نگاه در زنجير

دل از فسون تعلق نگاه در زنجير****چو موج چند توان رفت راه در زنجير

امل به طبع نفس صبح محشري دارد****هنوز ربشه نهفته ست آه در زنجير

چه ممكن است ز سوداي طره ات رستن****نشسته ايم به روز سياه در زنجير

به ساز زندگي آزادگي نيايد راست****كسي چه عرض دهد دستگاه در زنجير

به هر صفت كه تامل كني گرفتاري ست****تو خواه محو خرد باش و خواه در زنجير

به جرم زندگي است اين كه مي برند به سر****گداز دلق و شه از حب جاه در زنجير

چو بخت يار نباشد، به جهد نتوان كرد****ز حلقه هاي مرصع كلاه در زنجير

نشانده ام به سر انتظار جنون****هزار چشم تهي از نگاه در زنجير

هجوم ناله ام از راحتم مگو بيد ل****كشيده ام نفسي گاهگاه در زنجير

غزل شمارهٔ 1701: اين بحر را يك آينه دشت سراب گير

اين بحر را يك آينه دشت سراب گير****گر تشنه اي چو آبله از خويش آب گير

بنياد چشم در گذر سيل نيستي ست****خواهي عمارتش كن و خواهي خراب گير

گر زندگي همين نظري بازكردن ست****رو بر در عدم زن و چشمي به خواب گير

اين استقامتي كه تو بر خويش چيده اي****چون اشك بر سر مژه پا در ركاب گير

گلچيني خيال به اميد واگذار****چون يأس از گداز دو عالم گلاب گير

ممنون چرخ سفله شدن سخت خجلت است****تا از اثر تهي ست دعا مستجاب گير

كيفيتي به نشئهٔ عرفان نمي رسد****چشمي به خويش واكن و جام شراب گير

در خاك هم ز معني خود بي خبر مباش****از هر نشان پا نقط انتخاب گير

سيلاب خوش عمارت ويرانه مي كند****اي چشم تر تو هم گل ما را در آب گير

جز چاك دل، نشيمن عنقاي عشق نيست****چون صبح سازكن قفس و آفتاب گير

عالم تمام خانهٔ زين اعتبار كن****يعني قدم به هرچه گذاري ركاب گير

خاموشيت نظر به يقين بازكردن ست****آيينه اي به ضبط نفس چون حباب گير

قاصد، سوادنامهٔ عشاق نيستي ست****بردار مشت خاك ز راه و جواب گير

بي دردي از

خيانت اعمال رنگ كيست****از هر نفس كه ناله ندارد حساب گير

از نسيه فيض نقد نبرده ست هيچكس****بيدل تو مي خور و دل زاهد كباب گير

غزل شمارهٔ 1702: اي قاصد تحقيق ز تسليم مددگير

اي قاصد تحقيق ز تسليم مددگير****هر چند رهت تا سر زانوست بلد گير

فرصت اثر كاغذ آتش زده دارد****چشمي به خيال آب ده و عمر ابد گير

پس از توگذشته ست غبار رم فرصت****زين مدّ امل آب به غربال و سبد گير

بي مغزي از اين بحر فتاده ست به ساحل****گيرم گهرت آينه پرداخت ز بد گير

خلقي به غبار هوس پوچ نفس سوخت****چندي تو هم از وهم پي جان و جسد گير

قدرت به جز اخلاق ز مردان نپسندد****گيرايي اگر دست دهد ترك حسد گير

گرتربيت خلق بد و نيك ضروري است****چون زر سر بيمغز خران زير لگد گير

ناموس غنا درگروكسوت فقرست****گر آب رخ آينه خواهي به نمد گير

كارت به خود افتاده چه دنيا و چه عقبا****هرگاه قبول خودي اينها همه رد گير

جز ذات احد نيست چه تشبيه و چه تنزيه****خواهي صنم ايجاد كن و خواه صمد گير

بيدل غم آوارگي دير و حرم چند****آن راه كه دور از بر خويش است بلد گير

غزل شمارهٔ 1703: در عشق زپرواز نفس آينه برگير

در عشق زپرواز نفس آينه برگير****هرچند رهت قطع شود باز ز سر گير

تا كي چو گهر در گره قطره فسردن****توفان شو و آفاق به يك ديدهٔ تر گير

در ملك شهادت ديت است آنچه بيابند****اي ناله تو هم خون شو و دامان اثر گير

خودداري و انديشهٔ ديدار خيالست****دل را به تپش آب كن و آينه برگير

تا چند زبان گرم كند مجلس لافت****اي شعله دمي با نفس سوخته برگير

آيينهٔ اسرار دو عالم دل جمعست****سر وقت گريبان كن و دريا به گهر گير

حيرت خبر از زشتي آفاق ندارد****آيينه شو و هرچه بود عيب هنر گير

پروانهٔ ديدار، نفس سوختگانند****من رفته ام از خويش ز آيينه خبر گير

بر باد دهد تا كي ات اين هرزه

نگاهي****خود را دمي از بستن مژگان ته پر گير

بيدل نفسي چند چو مزدور حبابت****از بار نفس چاره محال است به سر گير

غزل شمارهٔ 1704: دل بيضهٔ طاووس خيال است به برگير

دل بيضهٔ طاووس خيال است به برگير****يعني نفسي چند توهم درته پرگير

اين صبح اميدي كه طرب مايهٔ هستي ست****بادي به قفس فرض كن آهي به جگرگير

اقبال به آتش همه ياس است ندامت****گرتاج به فرق تونهد دست به سرگير

در محفل هستي منشين محو اقامت****خميازه بهار است نفس جام سحرگير

آسودگي دهركمينگاه تپشهاست****هر سنگ كه بيني پرپرواز شررگير

رنگ دو جهان ريخته اند از تپش دل****بر هرچه زني دست همان موج گهر گير

مزد طلب اهل وفا وقف تلف نيست****اي شمع زآتش پر پروانه به زرگير

اميد به كوي تو همين خاك نشين است****گوهر سر مويم ره صحراي دگرگير

حرفي ننوشتم كه دلي خون نشد آنجا****از نامهٔ من در پر طاووس خبر گير

بيحاصلي است آنچه ز اسباب جنون نيست****دستي كه نيابي به گريبان به كمرگير

بيدل به ره عشق ز منزل اثري نيست****تا آبله اي گر برسي مفت سفر گير

غزل شمارهٔ 1705: زين بحر بيكران كم هر اعتبار گير

زين بحر بيكران كم هر اعتبار گير****موج گهر شو و سر خود در كنار گير

الفت پرست كنج دلي اضطراب چيست****رخت نفس در آينه داري قرار گير

مردان به احتياط به امن آرميده اند****چندان كه گرد خويش برآيي حصارگير

دانا ستم كميني خفّت نمي كشد****برخاستن ز صحبت دونان وقار گير

وصل هوس كراي تمنا نمي كند****اين بوالفضول ترك ره انتظارگير

نقش خيال پردهٔ اعيان نهفته نيست****راز نهان آينه ها آشكار گير

نتوان نگاشت سر خط عبرت به هر مدار****برخيز دوده اي ز چراغ مزارگير

اين است اگر فسون هوس بعد مرگ هم****بار نفس چو صبح به دوش غبار گير

تا خاك گشتن آب ز گوهر نمي رود****اي شرم كوش دامن دل استوار گير

هرچند كار چشم نمي آيد از زبان****اي لب تو احولي كن و نامش دوبارگير

مشتي غبار خود ز خيالش به باد ده****طاووس شو فضاي جهان در بهار گير

دل چون امام سبحه اگر بفشرد قدم****بيدل ه يك پياده ره صد

سوارگير

غزل شمارهٔ 1706: هستي چو صبح قابل ضبط نفس مگير

هستي چو صبح قابل ضبط نفس مگير****پرواز پرگشاست تو چاك قفس مگير

تسليم باش با غم خير و شرت چكار****خود را به كار عشق فضول و هوس مگير

لذت پرست مايدهٔ فضل بودن است****سلوي و من از آيهٔ سير و عدس مگير

بي انتظار در حق نعمت ستم مكن****يعني تمتع از ثمر زودرس مگير

تمكين خرام قافلهٔ اعتبار باش****دل برهوا منه پي صورت جرس مگير

ترسم به خود ز ننگ گرفتن فرو روي****زنهار از طمع چو نگين نام كس مگير

در پلهٔ ترازوي انصاف ميل نيست****اي نوبهار عدل كم خار و خس مگير

آيينه پايمال تغافل قيامت است****تمثال از حضور تو داريم پس مگير

عنقا هزار رنگ پرافشان قدرت است****گر محرمي كلاغ به بال مگس مگير

بيدل به اين كدورت اگر ساز زندگيست****آيينه گر شوي سر راه نفس مگير

غزل شمارهٔ 1707: همنشين با من ز تشويش هوسها كين مگير

همنشين با من ز تشويش هوسها كين مگير****خوابم از سر مي برد نام پر بالين مگير

كاروان صبح و سامان توقف خفته است****بار بر دوش دل از ضبط نفس سنگين مگير

مشت خاكت از فسردن بر زمين جا تنگ كرد****اي گران جان اينقدرها دامن تمكين مگير

حيف مي آيد به فكر ياد من دل بستنت****اين خيال مبتذل را قابل تضمين مگير

بر گشاد چشم موقوف است تسخير جهان****طول و عرض دهر بيش از يك مژه تخمين مگير

دستگاه عالم اسباب وحشت پرور است****زين بلنديهاي دامن جز غبار چين مگير

پرفشان رنگي به دست اختيارت داده اند****صيد اگر خواهي به جز پرواز از اين شاهين مگير

عالمي پا در ركاب وهم عبرت خانه اي است****اي بهار آگهي رنگ از حناي زين مگير

اي بسا خاكي كه از برداشتن بر باد رفت****دست معذوري اگر گيري به اين آيين مگير

بي تكلف تابع اطوار خودبينان مباش****آينه هرچند دل باشد، مبين مگزين مگير

از نفاق دوستان بيدل اگر

رنجت رسد****تا تواني ترك صحبتها گرفتن كين مگير

غزل شمارهٔ 1708: به عجز كوش و تك و تاز ديگر آسان گير

به عجز كوش و تك و تاز ديگر آسان گير****به رنگ آبله چندي زمين به دندان گير

به سربلندي اقبال اعتبار مناز****چو شمع تا ته پا عالم گريبان گير

به دست طاقت اگر اختيار گيرا نيست****عصا ز كف مفكن دست ناتوانان گير

به عالم كرم آداب جود بسيار است****وضوكن از عرق آنگاه نام احسان گير

شكست دل ز بناي اميد خلق نرفت****عمارتي كه به اين رونق است ويران گير

برون نقش قدم گردي از تسلي نيست****سراغ مقصد تسليم خاكساران گير

به عرض شيشهٔ افلاك و نقش پردهٔ خاك****قدت دمي كه خم آورد طاق نسيان گير

كمينگران طلب بوي يار در نظرند****رفيق منتظران باش و راه كنعان گير

دليل مقصد اگر رفت و آمد نفس است****ز فرق تا قدم خود كف پشيمان گير

به دستگاه دل جمع هيچ صحرا نيست****چو جيب غنچه به يك چين هزار دامان گير

نگاه وارت اگر ذوق عافيت باشد****وطن ميانهٔ ديوارهاي مژگان گير

حضور غيبت ياران يقين نشد بيدل****جز اينقدر كه لگد افكنند و دندان گير

غزل شمارهٔ 1709: مژگان گشا جهان ته بال نگاه گير

مژگان گشا جهان ته بال نگاه گير****صيدت به زير پاست ز شاهين كلاه گير

بال هما ز شش جهتم سايه افكن است****اقبال گو كلاغ به بخت سياه گير

اي غرهٔ تميز وبال جهان تويي****آيينه بشكن و همه را بيگناه گير

آغوش بيخودي خط پرگار راحت است****رنگ به گردش آمده اي را پناه گير

با دل چه الفت است نفس را در اين مقام****منزل نشسته باش تو برخيز و راه گير

آخر تو از حباب تنك مايه تر، نه اي****خود را دمي عرق كن و بر روي راه گير

آه از بلند ربختن شمع هستي ات****چندان كه سر فراخته اي عمق چاه گير

آن سوي عالم اند و به پيشت نشسته اند****در خانه هاي چشم سراغ نگاه گير

اي باغبان خمار عدم تا كجا كشيم****ما را به سايهٔ

مژه هاي گياه گير

آيينهٔ تامل موج گهر حياست****گر نظم ما به سكته زني عذرخواه گير

بيدل شباب رفته به عبرت مقابل است****در سجده نيز قد دوتا را گواه گير

غزل شمارهٔ 1710: درس هستي فكر تكراري ندارد خوانده گير

درس هستي فكر تكراري ندارد خوانده گير****اي فضول مكتب رنگ اين ورق گردانده گير

آنقدرها نيست بار الفت اين كاروان****دامنت گرد نفس دارد چو صبح افشانده گير

جزكف بي مغز از اين دريا نمي آيد برون****اي گهر مشتاق ديگي از هوس جوشانده گير

رنگ پروازت چو شمع آغوش پيداكرده ست****با وداع خويش اين كر و فر از خود رانده گير

اي جنون چندين غباركر و فر دادي به باد****خاك بنياد مرا هم يك دو دم شورانده گير

خلقي از رسوايي هستي نظر پوشيد و رفت****بر سر اين عيب مژگاني تو هم پوشانده گير

دامن خاكست آخر مقصد سعي غبار****گر همه فكرت فلك تازست بر جا مانده گير

در نگينها اعتبار نام جز پرواز نيست****نقش خود هرجا نشاندي همچنان بنشانده گير

بي تامل هرچه گويي نيست شايان اثر****تيغ حكمي گر ببازي اندكي خوابانده گير

اي غرور انديشه بر وهم جهانگيري مناز****قدرتي گر هست دست بيد ل وامانده گير

حرف ز

غزل شمارهٔ 1711: به كنج زانوي تسليم طرح امن انداز

به كنج زانوي تسليم طرح امن انداز****در آب آينه موجيست بي نشيب و فراز

به پردهٔ تو ز ساز عدم نوايي هست****كه هر نفس زدنت سرمه مي دهد آواز

در اين هوسكده جهدي كه بي نشان گردي****بس است آينه ات را همين قدر پرداز

گذشت فرصت و دل وانشد كسي چه كند****گشاد عقدهٔ بي رشته گسسته است دراز

غبار ما چو سحر سينه چاك مي گذرد****كه سر به سجده نبرديم و رفت وقت نماز

چو غنچه پرده در رنگ و بو خودآرايي ست****اگر تو گل نكني نيست هيچ كس غماز

ز جيب و دامن خويشت اگر خبر باشد****بلند و پست تويي سر به هيچ جا مفراز

به ملك عشق ندارد تفاوت اقبال****كله شكستن محمود و چين زلف اياز

فضاي دشت و در آيينه خانه است اي صبح****تبسمي كن و بر صنعت بهار بناز

نسيم كوي فنا مژدهٔ چه عافيت است****كه مي رود شرر كاغذ اين قدر گلباز

اگر دماغ هوس ذوق خودسري دارد****بس است چون پر رنگت

شكستگي پرواز

فغان كه شمع صفت زين بهار نوميدي****نديد كس گل انجام بر سر آغاز

به هرچه وانگري عالم گرفتاري ا ست****ز دام و دانه مگو عمر زلف يار دراز

چه لمعه داشت فروغ جمال او بيدل****كه هركجا نگهي بود كرد با مژه ساز

غزل شمارهٔ 1712: جراءت پيريم اين بس كه به چندين تك وتاز

جراءت پيريم اين بس كه به چندين تك وتاز****قدم عجز رساندم به سر عمر دراز

كاش بيفكر سحر قطع شود فرصت شمع****وهم انجام گدازي ست به طبع آغاز

فرصت از كف ندهي تا نشوي داغ فسوس****قاصد ملك عدم نامه نمي آرد باز

رحمت از شوخي ابرام تقاضاست بري****آن در باز كه بر روي كسي نيست فراز

نفس كافر نشد آگاه ز اقبال سجود****كلهٔ ناز خمي داشت به محراب نماز

بر كه ناليم ز محرومي و بيباكي طبع****همه بوديم ز توفيق ادب محرم راز

شور اغراض جهان برد خموشي ز عدم****سرمه در كوه نماند از تك و تاز آواز

حسن و عشق انجمن رونق اسرار همند****بي نياز است نياز آور و بر خويش بناز

پيش از ايجاد ز تشويش تعين رستيم****در دل بيضه شكستيم دماغ پرواز

نشئهٔ فيض رباضت نتوان سهل شمرد****اي بسا سنگ كه مينا شد از اقبال گداز

فكر جمعيت دل كوتهي همّت بود****عقده تا باز نشد رشته نگرديد دراز

نشدم محرم انجام رعونت بيدل****شمع هرچند به من گفت كه گردن مفراز

غزل شمارهٔ 1713: از جيب هزار آينه سر بر زده اي باز

از جيب هزار آينه سر بر زده اي باز****اي گل ز چه رنگ اين همه ساغر زده اي باز

تمثال چه خون مي چكد از آينه امروز****نيش مژه اي بر رگ جوهر زده اي باز

در خلوت شرمت اثر ضبط تبسم****قفلي ست كه بر حقهٔ گوهر زده اي باز

افروخته اي چهره ز تاب عرق شرم****در كلبهٔ ما آتش ديگر زده اي باز

مجروح وفا بي اثر زخم شهيد است****كم بود تغافل كه تو خنجر زده اي باز

اي خط ادبي كن مشكن خاطر رنگش****زين شوخ زباني به چه رو سر زده اي باز

با تيره دلي كس نشود محرم چشمش****اي سرمه چرا حلقه بر اين در زده اي باز

احرام گلستان تماشاي كه داري****اي ديده به حيرت مژه اي بر زده اي باز

خون كرد دلت سعي فسردن چه جنون است****خاكي و به آرايش بستر

زده اي باز

بيدل چه خيال است در اين راه نلغزي****اشكي و قدم بر مژهٔ تر زده اي باز

غزل شمارهٔ 1714: جامي مگر از بزم حيا در زده اي باز

جامي مگر از بزم حيا در زده اي باز****كاتش به دل شيشه و ساغر زده اي باز

آن زلف پريشان زده اي شانه ندانم****بر دفتر دلها ز چه مسطر زده ا ي باز

برگوشهٔ دستار تو آن لالهٔ سيراب****لخت جگر كيست كه بر سر زده اي باز

اي ساغر تبخاله از اين تشنه سلامي****خوش خيمه بر آن چشمهٔ كوثر زده اي باز

مخموري و مستي همه فرش است به راهت****چون چشم خود امروز چه ساغر زده اي باز

ابر چه بهار است كه بر بسمل نازت****تيغ مژه با برق برابر زده اي باز

هشدار كه پرواز غرورت نربايد****دل بيضهٔ وهم است و ته پر زده اي باز

برهستي موهوم مچين خجلت تحقيق****بر كشتي درويش چه لنگر زده اي باز

از خاك دميدن به قبا صرفه ندارد****اي گل زگريبان كه سر برزده اي باز

بيدل ز فروغ گهر نظم جهانتاب****دامن به چراغ مه و اختر زده اي باز

غزل شمارهٔ 1715: چو شمع غره مشو چشم بر حيا انداز

چو شمع غره مشو چشم بر حيا انداز****سريست زحمت دوشت به زبر پا انداز

گداي درگه حاجت چه گردن افرازد****بلندي مژه هم بركف دعا انداز

اشارتي ست ز دي كشته هاي فردايت****كه هرچه پيش توآرند بر قفا انداز

به فكر خويش فتادي و باختي آرام****تو راكه گفت كه خود را در اين بلا انداز؟

جهان به كنج فراموشي دل آسوده ست****تو نيز شيشه به طاق همين بنا انداز

كم از حباب نه اي نازكن به ذوق فنا****سر بريده كلاهي ست بر هوا انداز

به نام عزت اگر دعوي كمال كني****به خانه هاي نگين نقش بوربا انداز

شهيدحسرت آن نقش پاي رنگينم****به خاك جاي گلم برگي از حنا انداز

غبار مي كند از خاك رفتگان فرياد****كه سرمه ايم نگاهي به سوي ما انداز

دگر فسانهٔ ما و منت كه مي شنود****بنال وگوش بر آواز آشنا انداز

به روي پردهٔ هستي كه ننگ رسوايي ست****چو بيدل از عرق شرم بخيه ها انداز

غزل شمارهٔ 1716: سوداي تك و تاز هوسها ز سر انداز

سوداي تك و تاز هوسها ز سر انداز****پرواز به جايي نتوان برد پر انداز

هرجا تويي آشوب همين دود و غبار است****از خويش برآ طرح جهان دگر انداز

شوري كه ز زير و بم اين پرده شنيدي****حرف لب گنگش كن و درگوش كر انداز

رسوايي عيب و هنر خلق مينديش****ضبط مژه كن پردهٔ ناموس درانداز

صلح و جدل عالم افسرده مساوي ست****رو آتش ياقوت در آب گهر انداز

اين عرصه اشارتگه ابروي هلالي ست****اينجا به دم تيغ برون آ سپر انداز

كمفرصتي عمر غبار نفسم را****داده ست ردايي كه به دوش سحر انداز

گر از تو سراغ من گمگشته بپرسند****برداركفي خاك و به چشم اثر انداز

شيريني جان نيست گلوسوز چو شمعم****اي صبح تبسم نمكي در شكر انداز

نامحرم عبرتكدهٔ دل نتوان بود****اين خانه بروب از خود و بيرون در انداز

ما خود نرسيديم به تحقيق ميانش****گر دست رسا هست تو هم دركمر انداز

پرسيدم از آوارگي دربه دري چند****گفتند مپرسيد از

آن خانه برانداز

بيدل ز تو تا من نتوان فرق نمودن****گر آينه خواهي به مزارم نظر انداز

غزل شمارهٔ 1717: كي رود از خاطر آشفته ام سوداي ناز

كي رود از خاطر آشفته ام سوداي ناز****مو به مويم ريشه دارد از خطش غوغاي ناز

عرش پرواز است معني تا زمينگيرست لفظ****اينقدر از عجز من قد مي كشد بالاي ناز

دل نه تنها از تغافل هاي سرشارش گداخت****حيرت آيينه هم خون است ز استغناي ناز

نيست ممكن گل كند زين پردهٔ عجز و غرور****عشق بي عرض نياز و حسن بي ايماي ناز

تا به شوخي مي زند چشمت عرق گل مي كند****نيست بي ايجاد گوهر موج اين درياي ناز

بسكه ابرام نياز از بيخودي برديم پيش****چين ابرو شد تبسم بر لب گوياي ناز

گرچه رنگ شوخ چشمي برنمي دارد حيا****در عرق يك سر نگه مي پرورد سيماي ناز

در چمن رعنايي سرو لب جويم كداخت****ازكجا افتاده است اين سايهٔ بالاي ناز

تا به كي باشي فضول آرزوهاي غرور****در نيازآباد هستي نيست خالي جاي ناز

شعلهٔ افسرده رعنايي به خاكستر نهفت****موي پيري گشت آخر پنبهٔ ميناي ناز

گرتظلم دامنت گيرد به دل خون كن نفس****با تغافل توام است افتاده ست سر تا پاي ناز

چشم كو تا از قماش حيرت آگاهش كنند****سخت بيرنگ است بيدل صورت ديباي ناز

غزل شمارهٔ 1718: نرگسش وامي كند طومار استغناي ناز

نرگسش وامي كند طومار استغناي ناز****يعني از مژگان او قد مي كشد بالاي ناز

سرو او مشكل كه گردد مايل آغوش من****خم شدن ها برده اند از گردن ميناي ناز

از غبارم مي كشد دامن تماشا كردني است****عاجزي هاي نياز و بي نيازي هاي ناز

چشم مستش عين ناز، ابروي مشكين ناز محض****اين چه توفان است يارب ناز بر بالاي ناز

بسكه آفاق از اثرهاي نياز ما پر است****در بساط ناز نتوان يافت خالي جاي ناز

جيب و دامان خيال ما چمن مي پرورد****بسكه چيديم از بهار جلوه ات گل هاي ناز

با همه الفت نگاهي بي تغافل نيست حسن****چين ابرو انتخاب ماست از اجزاي ناز

عالمي آيينه دارد دركمين انتظار****تاكجا بي پرده گردد حسن بي پرواي ناز

سجده واري

بار در بزم وصالم داده اند****هان بناز اي سر، كه خواهي خاك شد در پاي ناز

تا نفس بر خويش مي بالد تمنا مي تپد****هركه ديدم بسمل است از تيغ ناپيداي ناز

بيدل امشب ياد شمعي خلوت افروز دل است****دود آهم شعله اي دارد به گرمي هاي ناز

غزل شمارهٔ 1719: بسكه از شادابي خطت شد اين گلزار سبز

بسكه از شادابي خطت شد اين گلزار سبز****خاك مي گردد چو ابر از سايهٔ ديوار سبز

زبن هوا گر دانهٔ تسبيح گيرد آب و رنگ****مي شود چون ريشه هاي تاكش آخر تار سبز

مي نمايد بي نسيم مقدم جان پرورت****سبزهٔ اين باغ چون رگ بر تن بيمار سبز

نخل عجزم آبيارم التفاتي بيش نيست****مي توان كردن مرا از نرمي گفتار سبز

خرمي در طينت مردم به قدر غفلتست****دارد اين آيينه ها را شوخي زنگار سبز

جزوها را تابع كيفيت كل بودنست****سنگ هم در شيشه مي غلتد چو شدكهسار سبز

صورت خاكيم و دام اعتباري چيده ايم****ريشهٔ ما را دميدن مي كند ناچار سبز

بهرهٔ تحقيق از تقليد بردن مشكلست****خضر نتوان شد كني گر جامه و دستار سبز

ساز و برگ عشرت از بار تعلق رستن است****سرو را آزادگيها دارد اين مقدار سبز

چون خط پرگار هستي حلقه درگوشم كشيد****كرد آخر گرد خود گرديدنم زنار سبز

عالمي را دستگاه از مرگ غافل كرده است****بنگ دارد هرچه مي بيني در اين گلزار سبز

عارضش از سايهٔ گيسو به خط غلتيده است****برگ گل كم مي شود بيدل به زهرمار سبز

غزل شمارهٔ 1720: هر كجا آيينهٔ ما گردد از زنگار سبز

هر كجا آيينهٔ ما گردد از زنگار سبز****گر همه طوطي شوي نتوان شد آن مقدار سبز

اين چمن الفت پرست سايهٔ گيسوي كيست****سبزه مي جوشد به گردن رشتهٔ زنٌار سبز

برگ عيش قانعان بي گفتگو آماده است****شد زبان بسته از خاموشي اظهار سبز

گر مزاج خام ظالم پخته كار افتد بلاست****ورنه دارد طبع گل چندان كه باشد خار سبز

كسوت ما هرچه باشد ناله خون آلوده است****طوطيان را كم شود چون بال و پر منقار سبز

از لب شاداب او چون سنبل اندر چشمه سار****موج مي خواهد شدن در ساغر خمّار سبز

گر سحاب آرد نويد سايهٔ نخل قدش****نالهٔ بلبل دهد چون سرو از اين گلزار سبز

برق حسن نو خطي در گل گرفت آيينه را****جلوه گر اين است كشت تشنهٔ ديدار سبز

ريشهٔ گل

بي طراوت نيست از ابر بهار****مي كند تردستي مطرب زبان تار سبز

هيچ زشتي در مقام خويش نامرغوب نيست****خار را دارد همان چون گل سر ديوار سبز

رنگ مي بندد لب خندان به عزلت خو مكن****آب هم مي گردد از آسودن بسيار سبز

آبروي مرد بيدل با هنر جوشيدنست****نيست در شمشيرها جز تيغ جوهردار سبز

غزل شمارهٔ 1721: پوچ است سر به سر فلك بي مدار مغز

پوچ است سر به سر فلك بي مدار مغز****چون شيشه زين كدو مطلب زينهار مغز

راحت كند به سختي ايام نرمخو****از استخوان به خويش برآرد حصار مغز

ذوق جفا ز طينت خاصان نمي رود****چون پوست مشكل است دهد آشكار مغز

سرها ز بس فشردهٔ افسون وحشت است****چون نارگيل مي كند از خودكنار مغز

نقد است انتقام شكفتن در اين چمن****جوش شكوفه مي كشد از شاخسار مغز

از بس كه ديده در ره تير تو دوختيم****چون استخوان سفيد شد از انتظار مغز

ناصح مكش ترانهٔ عبرت به گوش من****دارم سري كه كاشته در پنبه زار مغز

ناز سبو به سرخوشي باده مي كشند****آتش به پوست زن كه نيايد به كار مغز

عمري ست آسمان به هوا چرخ مي زند****گردش نرفت از اين سر بي اعتبار مغز

بيمعرفت به فتوي تحقيق كشتني است****از هر سري كه مغز ندارد برآر مغز

كو سر كه فال عشرت سامان زند كسي****نبود حباب قابل يك قطره وار مغز

بيدل دماغ سوختهٔ طرز فكر را****مانند نال خامه دمد تار تار مغز

غزل شمارهٔ 1722: عمري خيال پخت سر گير و دار مغز

عمري خيال پخت سر گير و دار مغز****زين جوز پوچ هيچ نشد آشكار مغز

در ستر حال كسوت فقري ضرورت است****پيدا كند ز پوست مگر پرده دار مغز

زهر است الفت از نگه چشم خشمناك****بادام تلخ را ندهد اعتبار مغز

مخموري مي آفت نقدي ست هوش دار****كز سرگرانيت نشود سنگسار مغز

سرمايهٔ طبيعت بي درد كينه است****نتوان ز سنگ يافت به غير از شرار مغز

سختي كشند چرب سرشتان روزگار****از زخم سنگ چاره ندارد چهار مغز

دون همتي كه ساخت ز معني به لفظ پوچ****چون سگ بر استخوان نكند اختيار مغز

درخورد عرض جوهر هر چيز موقعي است****در استخوان گو چه فروشد عيار مغز

اسرار در طبيعت كم ظرف آفت است****از استخوان بسته برآرد دمار مغز

منعم همان ز پهلوي جا هست تازه رو****تاگوشت فربه است بود شيرخوار مغز

از بس به

ذوق آتش عشقت گداختيم****شد استخوان ما همه تن شمع وار مغز

در هر سري كه شور هواي تو جاكند****مانند بوي غنچه نگيرد قرار مغز

بيدل ز بس ضعيف مزاجيم همچو ني****از استخوان ما نشود آشكار مغز

غزل شمارهٔ 1723: خودسري گرد دل تنگ نگردد هرگز

خودسري گرد دل تنگ نگردد هرگز****غنچه تا وانشود رنگ نگردد هرگز

سرمهٔ چشم ادب پرور جمعيت ماست****ساز ما خفت آهنگ نگردد هرگز

بي سخن عذر ضعيفي همه جا مقبول است****سعي رنج قدم لنگ نگردد هرگز

سايه خفت كش انديشهٔ پامالي نيست****خاكساري سبب ننگ نگردد هرگز

ترك هستي كن اگر صافي دل مي خواهي****از نفس آينه بيرنگ نگردد هرگز

دور وهمي ست كه بر جام سپهر افتاده ست****بي تكلف سر بي ننگ نگردد هرگز

هركه دارد تپشي در جگر از شعلهٔ عشق****گر همه سنگ شود دنگ نگردد هرگز

پستي طبع كه چون آبلهٔ پا ازلي ست****گر تناسخ زند اورنگ نگردد هرگز

فكر روزي ست كه پرمي كشد از مغز وقار****آسيا تا نشود سنگ نگردد هرگز

كلفت هر دو جهان درگره حسرت ماست****دل اگر جمع شود تنگ نگردد هرگز

بيدل از طوركلامت همه حيرت زده ايم****در بهاري كه تويي رنگ نگردد هرگز

غزل شمارهٔ 1724: فتيله اي به دل بيخبر ز داغ افروز

فتيله اي به دل بيخبر ز داغ افروز****علاج خانهٔ تاربك كن چراغ افروز

ز باده برق عتاب آب دادنت ستم است****كه گفت چهره برافروز و بي دماغ افروز؟

پري رخان به هزار انجمن قدح زده اند****تو اين چراغ طرب يك دو گل به باغ افروز

دليل منزل تحقيق ترك واسطه است****به سوز جاده و شمع ره سراغ افروز

اميد شعلهٔ آواز بلبلان تا چند****به دود ياس دمي آشيان زاغ افروز

به غير آبلهٔ پا دليل راحت نيست****به اين چراغ تو هم گوشهٔ فراغ افروز

اگر فتيلهٔ موج مي ات به تاب رسد****هزار انجمن از برق يك اياغ افروز

دمي كه صفحه به ذوق فنا زدي آتش****ره طلب به گهرهاي شبچراغ افروز

فروغ بزم وفا مغتنم شمر بيدل****چراغ اگر نفروزد كسي تو داغ افروز

غزل شمارهٔ 1725: خون شد دل و ز اشك اثر مي كشد هنوز

خون شد دل و ز اشك اثر مي كشد هنوز****ساز آب گشت و نغمهٔ تر مي كشد هنوز

حيرت به نقش صفحهٔ امكان قلم كشيد****مژگان خمار زير و زبر مي كشد هنوز

خلقي در اين جنونكدهٔ وهم چون هلال****از سرگذشته تيغ و، سپر مي كشد هنوز

جوش غبار كم نشد از خاك رفتگان****منزل رسيده رنج سفر مي كشد هنوز

ما را به وهم نشئهٔ تجريد داغ كرد****عريانيي كه جامه ز بر مي كشد هنوز

نامحرمي به وصل هم از ما نمي رود****حيرت قدح ز حلقهٔ در مي كشد هنوز

فرش است دستگاه حلاوت به كنج فقر****ني گشته بوريا و شكر مي كشد هنوز

نشكسته گرد رنگ ز پرواز دم مزن****عنقا ز آشيان توپر مي كشد هنوز

اي شمع نقش پردهٔ تحقيق ديگر است****تصويرت انتظار سحر مي كشد هنوز

تخفيف حرص خواجه نشد پيكر دوتا****اين گاو مرده بار دو خر مي كشد هنوز

بيدل چه گنجهاكه نشد طعمهٔ زمين****قارون به خاك رفته و زر مي كشد هنوز

غزل شمارهٔ 1726: رنگ طاقت سوخت اما وحشت آغازم هنوز

رنگ طاقت سوخت اما وحشت آغازم هنوز****چشم بر خاكستر بال است پروازم هنوز

بي تو پيش از اشك شبنم زين گلستان رفته ام****مي دهد گل از شكست رنگ آوازم هنوز

پيكرم چون اشك در ضبط نفس گرديد آب****مي شمارد عشق چون آيينه غمازم هنوز

زين چمن عمري ست گلچين تماشاي توام****دور از آغوش خيالت يك گل اندازم هنوز

زندگي وصل است اما كو سر و برگ تميز****چول نفس صيدم به فتراك است مي تازم هنوز

عشق حيرانم غبارم را كجا خواهد شكست****يك قلم پروازم و در چنگل بازم هنوز

مژده اي از وصل دارم خانه خالي مي كنم****اي نفس ضبطي كه من آيينه پردازم هنوز

رفته ام عمري ست زين محفل نواي فرصتم****ساده لوحان رشته مي بندند بر سازم هنوز

مرده ام اما همان رقص غبارم تازه است****خاك راه كيستم يا رب كه مي نازم هنوز

يك قفس قمري ست از شور جنون خاكسترم****چون نگه در سرمه هم مي بالد

آوازم هنوز

سوختن از شعلهٔ من خامي حسرت نبرد****ديده ام انجام كار و داغ آغازم هنوز

كي برم چون صبح كام از عشرت جان باختن****من كه چون گل از ضعيفي رنگ مي بازم هنوز

مشت خاكم تا كجا چرخم به پستي افكند****نقش پا گر افسرم سازد سرافرازم هنوز

شبنم رم طينتم بيدل گر افسردم چه باك****مي رسد بر يك جهان بيطاقتي نازم هنوز

غزل شمارهٔ 1727: بي پرده است و نيست عيان راز من هنوز

بي پرده است و نيست عيان راز من هنوز****از خاك مي دمد چوگلم پيرهن هنوز

عمريست چون نفس همه جهدم ولي چه سود****يك گام هم نرفته ام از خويشتن هنوز

چون شمع خامشي كه فروزي دوباره اش****مي سوزدم سپهر به داغ كهن هنوز

اي محو جسم دعوي آزاديت خطاست****يعني ز بيضه نيست برون پر زدن هنوز

عالم به اين فروغ نظر جلوه گاه كيست****شمع خيال سوخته است انجمن هنوز

فرياد ما به پردهٔ دل بال مي زند****نگذشته است پرتو شمع از لگن هنوز

اندوه غربت آب نكرده ست پيكرت****گل نيست اي ستمزده راه وطن هنوز

آسودگي چو آب گهر تهمت من است****دارد ز موج دامن رنگم شكن هنوز

مرگم نكرد ايمن از آشوب زندگي****جمع است رشته هاي امل در كفن هنوز

يك جلوه انتظار تو در خاطرم گذشت****آيينه مي دمد ز سراپاي من هنوز

برق تحيرم چه شد از خويش رفته ام****پرواز من بر آينه دارد سخن هنوز

خاكستري ز آتش من گل نكرده است****دل غافل است از نمك سوختن هنوز

از بي نصيبي من غفلت هوا مپرس****درخون تپيد شوق و نگشتم چمن هنوز

بيدل غبار قافلهٔ هرزه تازي ام****مقصد گم است و مي روم از خويشتن هنوز

غزل شمارهٔ 1728: خارخارت كشت و پيش حرص بيكاري هنوز

خارخارت كشت و پيش حرص بيكاري هنوز****در تردد ناخنت فرسود و سر خاري هنوز

مي شماري گام و راهي مي كني قطع از هوس****كعبه پر دور است در تسبيح و زناري هنوز

زين بيابان آنچه طي گرديد جزكاهش كه داشت****همچو شمع از خامسوزي داغ رفتاري هنوز

ريشه ات بگسيخت ساز انديشهٔ مضراب چند****شد نفس بي بال و در پرواز منقاري هنوز

صبح جزشبنم گلي زين باغ نوميدي نچيد****گريه يكسر حاصل است وخنده مي كاري هنوز

عبرت آفات دهر از خواب بيدارت نكرد****بيخبر در سايهٔ اين كهنه ديواري هنوز

جان پاكي، تاكي افسردن به كلفتگاه جسم****يوسفت در چاه مرد و برنمي آري هنوز

چشم بندي بي تميزي را نمي باشد علاج****دركف است آيينه و محروم ديداري هنوز

غنچه تاكي در عدم بفريبد افسون گلش****سر به

بادت رفته و در بند دستاري هنوز

همسري با ذره ات آب حيا در خاك ريخت****زين هوس هم اندكي كم شو كه بسياري هنوز

بر در هر سفله مي مالي جبين احتياج****خاك بر فرق توهم آبروداري هنوز

نيست بيدل هركسي شايستهٔ خواب عدم****از تو تا افسانه اي باقيست بيداري هنوز

غزل شمارهٔ 1729: دارم دلي از داغ تمناي تو لبريز

دارم دلي از داغ تمناي تو لبريز****چون كاغذ آتش زده غربال شرربيز

چون شمع مپرسيد ز سامان بهارم****سيلاب بناي خودم از رنگ عرق ريز

تحقيق ز صنعتگري وهم مبراست****ازهرچه در آينه نمايند بپرهيز

مرد طلبي از دل معذور حذركن****زآن پيش كه لنگت كند از آبله بگريز

بر رنگ ادب تهمت پرواز جنون است****ياقوت به آتش ندهد شعلهٔ مهميز

اخلاص به اظهار، مكدر مپسنديد****چون شكر ز دل زد به زبان شدگله آميز

هر خار وگل آيينهٔ تعظيم بهار است****اي كوفتهٔ خواب گران يك مژه برخيز

از مغتنمات است تماشاي دويي هم****تامحرم خودنيستي باآينه مستيز

بيگانهٔ طور دل بلبل نتوان زيست****بر شاخ گلي رو به تكلف قفس آويز

با ساز نفس قطع تعلق چه خيال است****تيغي كه تو داري به فسون ها نشود تيز

بيدل به فغان زين قفست نيست رهايي****اي خاك به خون خفته غبار دگر انگيز

غزل شمارهٔ 1730: غبار ره شو و سركوب صد حشم برخيز

غبار ره شو و سركوب صد حشم برخيز****شه قلمرو فقري به اين علم برخيز

به فيض عام ز اميد قطع نتوان كرد****زبخت خفته مينديش و صبحدم برخيز

غبار دل به زمين نقش خواهدت بستن****كنون كه بار سر و دوش توست كم برخيز

فرونشسته تر از جسم مرده است جهان****دو روز گو به جنون جوشي ورم برخيز

ز اغنيا به تواضع مباش غرهٔ امن****چو اعتماد ز ديوارهاي خم برخيز

حريف معني تحقيق بودن آسان نيست****به سرنگوني جاويد چون قلم برخيز

شريك غفلت و آگاهي رفيقان باش****به خواب چون مژه ها با هم و به هم برخيز

غبار هرزه دو دشت آفتي چه بلاست****تو راكه گفت ز خاك ره عدم برخيز؟

دراي قافلهٔ صبح مي دهد آواز****كه اي ستم زده رفتيم ما، تو هم برخيز

چو شمع سيرگريبان عصاي همت تست****به خود فرو رو و از فرق تا قدم برخيز

در اين ستمكده نوميد خفته اي بيدل****به آرزوي دلت مي دهم قسم برخيز

غزل شمارهٔ 1731: دل مصفاكن شرر در خرمن اسباب ريز

دل مصفاكن شرر در خرمن اسباب ريز****آينه صيقل زن و نقش جهان در آب ريز

در تغافل خانهٔ اسباب فرش مخملي است****زين تماشا جمع كن مژگان و رنگ خواب ريز

غنچه آزاد است از گلبازي تمثال رنگ****اي حيا آيينهٔ ما هم به اين آداب ريز

كم مدار از شمع محفل پاس ناموس وفا****آب گرد و بر غبار خاطر احباب ريز

زان ستمگر حسرت جام نگاهي داشتم****تا تواني بر سر خاكم شراب ناب ريز

دامني كز كلفت آزادت كند ازكف مده****چون نوا بر در زن از هر ساز و بر مضراب ريز

فكر هستي سر به جيب انفعالت آب كرد****گردبادي جوش زن خاكي در اين گرداب ريز

سجدهٔ طاق سپهرت نقش جمعيت نبست****بعد از اين رنگ خمي بيرون اين محراب ريز

خشك بر جا مانده ايم اي ابر رحمت همتي****خاكي از بنياد

ما بردار و بر سيلاب ريز

عمرها شد صورتم را مي كشي بي انفعال****اي مصور در صدف خشك است رنگت آب ريز

نقش هستي بيدل از كلفت طرازان صفاست****تا تويي در هركجايي سايهٔ مهتاب ريز

غزل شمارهٔ 1732: اي بيخودي بر آينهٔ وهم رنگ ريز

اي بيخودي بر آينهٔ وهم رنگ ريز****يعني غبار ما به سر نام و ننگ ريز

شور شكست شيشه در اين بزم قلقل است****چندي به جام وهم شراب ترنگ ريز

موقوف گريه نيست بساط بهار عجز****خونت نماند برجگر از چهره رنگ ريز

اي جستجو اگر هوس آرميدني ست****ما را بجاي آبله در پاي لنگ ريز

روزي دو در وفاكدهٔ فقر صبر كن****بر شيشه خانهٔ هوسي چند سنگ ريز

رنگ ادب نريختي از شرم آب شو****گوهر نبسته اي چو عرق بي درنگ ريز

يك دشت وحشت است چمنزار كاينات****آيينهٔ خيال ز داغ پلنگ ريز

اي نوبهار، بيهوده نقاش وحشتي****يك برگ گل زعالم تصوير رنگ ريز

دلهاي خلق قابل تأثير عجز نيست****پرواز ناله در پر و بال خدنگ ريز

عمري ست امتحانكدهٔ درد الفتيم****يارب دل گداختهٔ ما ز سنگ ريز

آرامگاه وحشت رنگند غنچه ها****خونم بر آستانهٔ دلهاي تنگ ريز

مفت است اگر به وهم غنا متهم شوي****چون تار، ساز آنچه نداري ز چنگ ريز

تا وعده گاه خنجر نازت كشيده ام****خون فسرده اي كه چه گويم چه رنگ ريز

غارت سرشتهٔ نگه كافر توايم****ياد از غبار ماكن و طرح فرنگ ريز

بيدل مآل هستي موهوم ما فناست****اين قطره را همان به دهان نهنگ ريز

غزل شمارهٔ 1733: به دل ز مقصد موهوم خار خار مريز

به دل ز مقصد موهوم خار خار مريز****در اميد مزن خون انتظار مريز

مبند دل به هواي جهان بيحاصاا****ز جهل تخم تعلق به شوره زار مريز

به يك دو اشك غم ماتم كه خواهي داشت****گل چراغ فضولي به هر مزار مريز

حديث عشق سزاوار گوش زاهد نيست****زلال آب گهر در دهان مار مريز

به عرض بيخردان جوهركلام مبر****به سنگ و خشت دم تيغ آبدار مريز

به تردماغي كروفر از حيا مگذر****ز اوج ناز به پستي چو آبشار مريز

ز آفتاب قيامت اگر خبر داري****به فرق بيكلهان سايه كن غبار مريز

خجالت است شكفتن به عالم اوهام****در آن چمن كه نه اي رنگ اين بهار مريز

خراب

گردش آن چشم نشئه پرور باش****به ساغر دگر آب رخ خمار مريز

اگرچه جرأت اهل نياز بي ادبي است****زشرم آب شو و جز به پاي يار مريز

به هرچه نازكني انفعال همت توست****غبار ناشده در چشم انتظار مريز

به هر بنا كه رسد دست طاقتت بيدل****به غير ريختن رنگ اختيار مريز

حرف س

غزل شمارهٔ 1734: صاحب دل را نزيبد گفت وگو با هيچكس

صاحب دل را نزيبد گفت وگو با هيچكس****محرم آيينه چون تمثال بايد بي نفس

جز ندامت پرتوي از شمع هستي گل نكرد****نخل ماتم راست اشك از ميوه هاي پيشرس

در بياباني كه مابار خموشي بسته ايم****با نگاه چشم حيران مي دمد شور جرس

الفت اسباب دل را جوهرآيينه شد****آب مي گردد نهان آخر ز جوش و خار و خس

اي ندامت آب گردان خاك بنياد مرا****تا در اين صورت توانم دست شستن از هوس

تيغ استغناي قاتل رنگي از من برنداشت****دست خون بسملم در دامن چاك است و بس

نيست گر پرواز سير بيخودي هم عالمي ست****از شكست رنگ پيداكرده ام چاك قفس

خاكساري مي رسد آخر به داد سركشي****اضطراب موج راساحل بود فريادرس

چون حيا غالب شود غير از خموشي چاره نيست****هركه باشد چون گهر در آب مي دزدد نفس

لذت درد محبت هم تماشاكردني ست****دل به ذوقي مي خورد خونم كه نتوان گفت بس

كاروان عمر بيدل مقصدش معلوم نيست****مي چكد اشك و قيامت مي كند شور جرس

غزل شمارهٔ 1735: كاروان ما نداردگردي از صوت جرس

كاروان ما نداردگردي از صوت جرس****صبح بر دوش شكست رنگ مي بندد نفس

در ترازويي كه صبر عاشقان سنجيده اند****كوه اگر گردد تحمل نيست همسنگ عدس

آشيان دل پناه هرزه گرديهاي ماست****خانهٔ آيينه دارد جاي آرام نفس

در ادبگاه ظهور از منت دونان منال****شعله هم كاه ضعيفي مي شود محتاج خس

عافيت خواهي در الفت سواد فقر زن****بهر صيد خواب فرشي سايه مي باشد نفس

از هوس با هيچ قانع شو كه اينجا عنكبوت****مي كند صيد هما در سايهٔ بال مگس

صبح عيش و شام كلفت توام يكديگرند****شعله و دود آنقدر با هم ندارد پيش و پس

چون امل جوشيد از طبعت فنا آماده باش****نيست بي فال سفر آشفتن موي فرس

گاه كندنها صدا مي بالد از نقش نگين****بي خروشي نيست گر سنگي خورد بر پاي كس

مي روي از خود دمي هم وضع آزادي برآ****خانه را روشن كن آتش زن به

بنياد هوس

تا تواني صبر كن بيدل در اين كلفت سرا****چون سحر آخر پر پرواز خواهد شد نفس

غزل شمارهٔ 1736: نيست بي شور حوادث آمد و رفت نفس

نيست بي شور حوادث آمد و رفت نفس****كاروان موج دارد از شكست خود جرس

باغ امكان را شكست رنگ مي باشد كمال****اي ثمر گر فرصتي داري به كام خويش رس

تا تواني پاس آب روي سايل داشتن****خودفروشي هاي احسان به كه ننمايي به كس

اي عدم آوازه قيد زندگي هم عالمي ست****بيضه گر بشكست چون طاووس رنگين كن قفس

مشت خوني هرزه گرد كوچهٔ زخم دليم****حسرت است اينجا بجز عبرت چه مي گردد عسس

دستگاه سفله خويان مايهٔ شور و شر است****خالي از عرض طنيني نيست پرواز مگس

چون به آگاهي رسيدي گفت و گوها محو كن****نيست منزل جز بيابان مرگي شور جرس

بي غباري نيست هرجا مشت خاكي ديده ايم****شد يقين كز بعد مردن هم نمي ميرد هوس

چون حبابم بيدل از وضع خموشي چاره نيست****صاحب آيينه را لازم بود پاس نفس

غزل شمارهٔ 1737: از لب خامش زبان واماندهٔ كام است و بس

از لب خامش زبان واماندهٔ كام است و بس****بال از پرواز چون ماند آشيان دام است و بس

مركز تسخير دل جز ديده نتوان يافتن****گوش مينا حلقه اي گر دارد آن جام است وبس

تا نفس باقي ست نتوان بست بال احتياج****اين غناهايي كه ما داربم ابرام است و بس

از نشان كعبهٔ مقصود آگه نيستم****اينقدر دانم كه هستي ساز احرام است و بس

وادي امكان ندارد دستگاه وحشتم****هر طرف جولان كند نظاره يك گام است و بس

بسته است از موي چيني صورتم نقاش صنع****صبح ايجادم همان گل كردن شام است و بس

دستگاه ما و من چون صبح برباد فناست****صحن اين كاشانه ها يكسر لب بام است و بس

كاش از خجلت شرارم برنمي آمد ز سنگ****سوختم از شرم آغازي كه انجام است و بس

برپر عنقا تو هر رنگي كه مي خواهي ببند****صورت آيينهٔ هستي همين نام است و بس

بيش از اين نتوان به افسون محبت زيستن****داغم از انديشهٔ وصلي كه پيغام است و

بس

پختگي ديگ سخن را باز مي دارد ز جوش****تا خموشي نيست بيدل مدعا خام است و بس

غزل شمارهٔ 1738: ذوق شهرتها دليل فطرت خام است و بس

ذوق شهرتها دليل فطرت خام است و بس****صورت نقش نگين خميازهٔ نام است و بس

نوحه كن بر خويش اگر مغلوب چشم افتاد دل****آفتاب آنجاكه زبر خاك شد شام است وبس

از قبول عام نتوان زيست مغرور كمال****آنچه تحسين ديده اي زين قوم دشنام است و بس

حق شناسي كو، مروت كو، ادب كو، شرم كو****جهد اهل فضل بر يكديگر الزام است و بس

گلرخان دام وفا از صيد الفت چيده اند****گردش چشمي كه هوش مي برد جام است و بس

هرچه مي بيني بساط آراي عرض حيرت است****اين گلستان سربه سر يك نخل بادام است و بس

هيچكس را قابل آن جلوه نپسنديد عشق****جوهر حيراني آيينه اوهام است و بس

در ره عشقت كه تدبير آفت بيطاقتي ست****هر كجا واماندگي گل كرد آرام است و بس

بال آهي مي كشد اشكي كه مي ربزيم ما****شبنم ما را هوا گشتن سرانجام است و بس

از تعلق آنقدر خشت بناي كلفتي****اندكي از خود برآ، عالم سر بام است و بس

چون سياهي رفت از مو، فكر خودرايي خطاست****جامه هرگه شسته گردد باب احرام است و بس

فطرت بيدل همان آيينهٔ معجزنماست****هر سخن كز خامه اش مي جوشد الهام است وبس

غزل شمارهٔ 1739: چشم وا كن ششجهت يارست و بس

چشم وا كن ششجهت يارست و بس****هر چه خواهي ديد، ديدارست و بس

سبحه بر زنار وهمي بسته اند****اين گره گر واشود تارست و بس

گر بلند و پست نفروشد تميز****از زمين تا چرخ هموارست و بس

هر نفس صد رنگ بر دل مي خلد****زندگاني نيش آزارست و بس

چند بايد روز بازار هوس****چيني ات را مو شب تارست و بس

باغ امكان نيست آگاهي ثمر****جهل تا دانش جنون كارست و بس

مبحث سود و زيان در خانه نيست****شور اين سودا به بازارست و بس

كاري از تدبير نتوان پيش برد****هر كه در كار است بيكارست و بس

دود نتوان بست بر دوش

شرار****چون ز خود رستي نفس بارست و بس

جهل ما بيدل به آگاهي نساخت****نو ربر ظلمت شب تارست و بس

غزل شمارهٔ 1740: زندگي محروم تكرارست و بس

زندگي محروم تكرارست و بس****چون شرر اين جلوه يك بارست و بس

از عدم جوييد صبح اي عاقلان****عالمي اينجا شب تارست و بس

از ضعيفي بر رخ تصوير ما****رنگ اگر گل مي كند بارست و بس

غفلت ما پردهٔ بيگانگي ست****محرمان را غير هم بارست و بس

كيست تا فهمد زبان عجز ما****ناله اينجا نبض بيمارست و بس

نيست آفاق از دل سنگين تهي****هركجا رفتيم كهسارست و بس

از شكست شيشهٔ دلها مپرس****ششجهت يك نيشتر زارست و بس

در تحير لذت ديدار كو****ديدهٔ آيينه بيدارست و بس

اختلاط خلق نبود بي گزند****بزم صحبت حلقهٔ مارست و بس

چون حباب از شيخي زاهد مپرس****اين سر بي مغز دستارست و بس

اي سرت چون شعله پر باد غرور****اينكه گردن مي كشي دارست و بس

بيدل از زندانيان الفتيم****بوي گل را رنگ، ديوارست و بس

غزل شمارهٔ 1741: خودسر ز عافيت به تكلف بريد و بس

خودسر ز عافيت به تكلف بريد و بس****آهي كه قد كشيد به دل خط كشيد و بس

راه تلاش دير و حرم طي نمي شود****بايد به طوف آبلهٔ پا رسيد و بس

جمعي كه در بهشت فراغ آرميده اند****طي كرده اند جادهٔ دشت اميد و بس

دل با همه شهود ز تحقيق پي نبرد****آيينه آنچه ديد همين عكس ديد و بس

ناز سجود قبلهٔ توفيق مي كشيم****زين گردني كه تا سر زانو خميد و بس

محمل كشان عجز، فلكتاز قدرتند****تا آفتاب سايه به پهلو دويد و بس

عيش بهار عشق ز پهلوي عجز نيست****در باغ نيز، شمع گل از خويش چيد و بس

ما را درين ستمكده تدبير عافيت****ارشاد بسمل است كه بايد تپيد و بس

هيهات راه مقصد ما وانموده اند****بر جاده اي كه هيچ نگردد پديد و بس

خوانديم بي تميز رقمهاي خير و شر****از نامه اي كه بود سراسر سفيد و بس

رفع تظلم دم پيري چه ممكن است****هرجا رسيد صبح گريبان د ريد و بس

بيدل

پيام وصل به حرمان رساندني است****موسي برون پرده نديدن شنيد و بس

غزل شمارهٔ 1742: غم نه تنها بر دلم ناليد و بس

غم نه تنها بر دلم ناليد و بس****عيش هم بر فرصتم خنديد و بس

گر طواف كعبهٔ درد آرزوست****مي توان گرد دلم گرديد و بس

چون گلم زين باغ عبرت داده اند****آنقدر دامن كه بايد چيد و بس

جاده چون طي شد حضور منزل است****رشته مي بايد به پا پيچيد و بس

علم دانش يك قلم هيچ است و پوچ****اينقدر مي بايدت فهميد و بس

صحبت دل با نفس معكوس بود****سبحه اينجا رشته گردانيد و بس

دل حرم تا دير در خون مي تپيد****خانه راه خانه مي پرسيد و بس

چون شرر در راه كس گردي نبود****شرم فرصت چشم ما پوشيد و بس

بر بهار عيش مي نازد غنا****بيخبركاين گل قناعت چيد و بس

بيقرارم داشت درد احتياج****ناله اي كردم كه كس نشنيد و بس

منزل مقصود پرسيدم ز اشك****گفت بايد يك مژه لغزيد و بس

بيدل اسباب جهان چيزي نبود****زندگي خواب پريشان ديد و بس

غزل شمارهٔ 1743: بي پردگي كسوت هستي ز حيا پرس

بي پردگي كسوت هستي ز حيا پرس****اين جامه حرير است ز عرياني ما پرس

آه است سراغ نم اشكي كه نداريم****چون گم شود آيينهٔ شبنم ز هوا پرس

اسرار وفا منحصر كام و زبان نيست****چون سبحه ز هر عضو من اين نكته جدا پرس

از مجمل هر چيز عيان است مفصل****كيفيت ابرام هم از دست دعا پرس

مستقبل اميد دو عالم همه ماضي است****اين مسئله بر هركه رسي رو به قفا پرس

عالم همه آوارهٔ پرواز خيال است****سرمنزل اين قافله از بانگ درا پرس

جز تجربهٔ سنگ محك عيب و هنر نيست****رمز كرم و خسّت مردم ز گدا پرس

اي همت دونان سبب حاصل كامت****تدبير گشاد گره از ناخن ما پرس

واماندگي از شش جهت آغوش گشوده ست****راهي كه به جايي نرسد از همه جا پرس

در گرد تك و پوي سلف ناله جنون داشت****دل گفت سراغ همه بي صوت و صدا

پرس

بيدل به هوس طالب عنقا نتوان شد****تا گم شدن از خويش ره خانهٔ ما پرس

غزل شمارهٔ 1744: پر تيره روزم از من بي پا و سر مپرس

پر تيره روزم از من بي پا و سر مپرس****خاكم به باد تا ندهي از سحر مپرس

در دل برون دل چو نفس بال مي زنم****آوارگي گل وطن است از سفر مپرس

صبح آن زمان كه عرض نفس داد شبنم است****پروازم آب مي شود از بال و پر مپرس

هستي فسانه است كجا هجر و كو وصال****تعبير خوابت اينكه شنيدي دگر مپرس

گشتيم غرق صد عرق ننگ از اعتبار****دريا ز سرگذشت رموز گهر مپرس

ما بيخودان ز معني خود سخت غافليم****هرچند سنگ آينه است از شرر مپرس

فرسود چاره اي كه طرف شد به رنج دهر****با صندل از معاملهٔ دردسر مپرس

هركس درين بساط سراغ خودست و بس****نارفته در سواد عدم زان كمر مپرس

دل را به فهم معني آن جلوه بار نيست****ناز پري ز كارگه شيشه گر مپرس

ثبت است رمز عشق به سطر زبان لال****مضمون نامه اينكه ز قاصد خبر مپرس

بيدل نگفتني است حديث جهان رنگ****صد بار بيش گفتم از اين بيشتر مپرس

غزل شمارهٔ 1745: دل قيامت مي كند از طبع ناشادم مپرس

دل قيامت مي كند از طبع ناشادم مپرس****بيستون يك ناله مي گردد ز فرهادم مپرس

نام هم مفت است عنقا بشنو و خاموش باش****صد عدم از هستي آن سويم ز ايجادم مپرس

محفل آراي حضورم خلوت نسيان اوست****گو فراموشم نخواهي هيچش از يادم مپرس

پهلوي خودمي خورم چون شمع و ازخود مي روم****رهنورد وادي تسليمم از زادم مپرس

تهمت تشويش نتوان بر مزاج سايه بست****خواب امني دارم از عجز خدادادم مپرس

تا مژه در جنبش آيد عافيت خاكستر است****شمع بزم يأسم از اشك شررزادم مپرس

همچو طاووسم به چندين رنگ محو جلوه اي****نقش دامم ديدي از نيرنگ صيادم مپرس

كس در اين محفل زبان دان چراغ كشته نيست****از خموشي سرمه گرديدم ز فريادم مپرس

آب در آيينه بيدل حرف زنگار است و بس****سيل اگر گردي سراغ كلفت آبادم مپرس

غزل شمارهٔ 1746: غفلت آهنگم ز ساز حيرت ايجادم مپرس

غفلت آهنگم ز ساز حيرت ايجادم مپرس****پنبه تا گوشت نيفشارد ز فريادم مپرس

مدعاي عجزم از وضع خموشي روشن است****لب گشودن مي دهد چون ناله بر بادم مپرس

جوهر تعمير پروازست سر تا پاي شمع****رنگ بر هم چيده ام از خشت بنيادم مپرس

حسن پنهان نيست اما عشق راحت دشمن است****خانهٔ شيرين كجا باشد ز فرهادم مپرس

الفت آيينهٔ دل نيز تسخيرم نكرد****چون نفس پر وحشي ام از طبع آزادم مپرس

كرده ام يك عمر سير گلشن آباد جنون****ناله مي دانم دگر از سرو و شمشادم مپرس

هيچ فردوسي به رنگ آميزي اميد نيست****سر به پايي مي كشم از كلك بهزادم مپرس

معني گل كردن موج از تظلم بسته اند****زندگي افسانه ها دارد ز بيدادم مپرس

مشت خاكم عشق نادانسته صيدم كرده است****اي حيا آبم مكن از ننگ صيادم مپرس

هركجا لفظي ست بيدل معنيي گل كرده است****ديگر از كيفيت ارواح و اجسادم مپرس

غزل شمارهٔ 1747: جز ستم بر دل ناكام نكرده ست نفس

جز ستم بر دل ناكام نكرده ست نفس****خون شد آيينه و آرام نكرده ست نفس

يك نگين وار در اين كوه چه سنگ و چه عقيق****نتوان يافت كه بدنام نكرده ست نفس

زندگي سير بهارست چه پست و چه بلند****اين هوا وقف لب بام نكرده ست نفس

زين قدر هستي مينا شكن وهم حباب****باده اي نيست كه در جام نكرده ست نفس

فرصت چيدن و واچيدن خلق اينهمه نيست****كار ما بي خبران خام نكرده ست نفس

تابع ضبط عنان نيست جنون تازي شوق****تا مي از شيشه گران وام نكرده ست نفس

رفت آيينه و هنگامهٔ زنگار بجاست****صبح ما را چقدر شام نكرده ست نفس

غير فرصت كه در اين بزم نواي عنقاست****مژده اي نيست كه پيغام نكرده ست نفس

كه شود غير عدم ضامن جمعيت ما****خويش را نيز به خود رام نكرده ست نفس

معني اينجا همه لفظ است مضامين همه خط****آن چه عنقاست كه در دام نكرده ست نفس

هر دو عالم به غبار در دل يافته اند****بيدل اينجا عبث ابرام

نكرده ست نفس

غزل شمارهٔ 1748: در اين بساط هوس پيش از اعتبار نفس

در اين بساط هوس پيش از اعتبار نفس****همان به دوش هوا بسته گير بار نفس

صفاي آينه در رنگ وهم باخته ايم****به زير سايهٔ كوهيم از غبار نفس

به هيچ وضع نبرديم صرفهٔ هستي****چو صبح ضبط خود آيد مگر به كار نفس

به رنگ شمع سحرفرصتي نمي خواهد****خزان عشرت و رنگيني بهار نفس

در اين چمن اثر اشك شبنم آينه است****كه آب شد سحر از شرم گيرودار نفس

غرور هستي ما را گر انتقامي هست****بس است اينكه خميديم زبر بار نفس

شرار كاغذ آتش زده است فرصت عيش****فشاندن پر ما نيست جز شمار نفس.

به ساز انجمن هستي آتش افتاده ست****چو نبض تب زده مشكل بود قرار نفس

دل است آينه دار غبار ما و منت****وگرنه عرض نهاني ست آشكار نفس

هزار صبح در اين باغ بار حسرت بست****گشاده گير تو هم يك دو دم كنار نفس

همان به ذوق تماشاست زندگاني من****به زنگ چشم نگاهم بس است تار نفس

ز ضعف تنگدليها چو غنچهٔ تصوير****نشسته ام به سر راه انتظار نفس

شكست جام حبابم غريب حوصله داشت****محيط مي كشم امروز از خمار نفس

به عالمي كه من از دست زندگي داغم****نگردد آتش افسرده هم دچار نفس

بهار عمر ندارد گلي دگر بيدل****نچيد هيچكس اينجا به غير خار نفس

غزل شمارهٔ 1749: گره چو غنچه نبايد زدن به تار نفس

گره چو غنچه نبايد زدن به تار نفس****فكندني است ز سر چون حباب بار نفس

زمانه صد سحر از هر كنار مي خندد****به ضبط كار تو و وضع استوار نفس

خوش آن زمان كه شوي در غبار كسوت عجز****چو شعله بر رگ گردن بلند بار نفس

اشاره ايست به اهل يقين ز چشم حباب****كه ديده وانشود تا بود غبار نفس

به سوي خويش كشد صيد را خموشي دام****سخن ز فيض تامل شود شكار نفس

ز موج بحر مجوييد جهد خودداري****چه ممكن است درآمد شد اختيار نفس

متن

چو صبح در انكار هستي اي موهوم****گرفته است جهان را هوا سوار نفس

در اين محيط كه هر قطره صد جنون تپش است****شناخت موج گهر قيمت وقار نفس

شب فراق توام زندگي چه امكان است****مگر چو شمع كند سعي اشك كار نفس

به چاك پيرهن عمر بخيه ممكن نيست****متاب رشتهٔ وهم امل به تار نفس

فلك به ساغر خميازه سرخوشم دارد****چو صبح مي كشم از زندگي خمار نفس

تأملي نكشيده ست دامنت ورنه****برون هر دو جهاني به يك فشار نفس

فروغ دل طلبي خامشي گزين بيدل****كه شمع صرفه ندارد به رهگذار نفس

غزل شمارهٔ 1750: تب و تاب بيهُده تا كجا به گشاد بال و پر از نفس

تب و تاب بيهُده تا كجا به گشاد بال و پر از نفس****سر رشته وقف گره كنم دلي آورم به بر از نفس

به هزار كوچه شتافتم چه ترانه ها كه نيافتم****رگي از اثر نشكافتم كه رسد به نيشتر از نفس

غم زندگي به كجا برم ستم هوس به كه بشمرم****چو حباب هرزه نشسته ام به فشار چشم تر از نفس

سر و كار فطرت منفعل به خيال مي كندم خجل****كه چرا عيار گداز دل نگرفت شيشه گر از نفس

ز جنون فرصت پرفشان نزدودم آينهٔ وفا****چو شرار داغم از آتشي كه نگشت صرفه بر از نفس

تك و تاز عرصهٔ بي نشان به خيال مي بردم كشان****به هوا اگر ندهد عنان به كجا رسد سحر از نفس

به غبار عالم وهم و ظن نرسيده اي كه كني وطن****عبث انتظار عدم مده به شتاب پيشتر از نفس

به دو دم تعلق آب و گل مشو از حضور عدم خجل****كه نشاط خانهٔ آينه نبرد غم سفر از نفس

ز ترانهٔ ني نوحه گر به خروش هرزه گمان مبر****همه را به عالم بي اثر، اثري ست در نظر از نفس

كلف تصور زندگي مفكن به گردن آگهي****چقدر سيه شود آينه كه به ما

دهد خبر از نفس

مگشا چو بيدل بيخبر، در هر ترانهٔ بي اثر****بفشار لب به هم آنقدر كه هوا رود به در از نفس

غزل شمارهٔ 1751: اي دلت صياد راز، از لب مده بيرون نفس

اي دلت صياد راز، از لب مده بيرون نفس****كز خموشي رشته مي بندد به صد مضمون نفس

با خيال از حسن محجوب تو نتوان ساختن****حيرتم در دل مگر آيينه دزدد چون نفس

چشم مخمور تو هر جا سرخوش دور حياست****نشئه خون كرده ست در رنگ مي گلگون نفس

طبع دانا را خموشي به كه گوهر در محيط****از حبابي بيش نبود گر دهد بيرون نفس

تا ز خودداري برون آيي طريق درد گير****چون رسد در كوچهٔ ني مي شود محزون نفس

ساز هستي اقتضاي دوري تحقيق داشت****موج را آخر برآورد از دل جيحون نفس

لاف عزت تا كجا بر باد اقبالت دهد****اي سحر زين بيش نتوان برد بر گردون نفس

جز به زير خاك آواز كرم نتوان شنيد****اغنيا از بسكه دزديدند چون قارون نفس

زندگي پر وحشي است اي بيخبر هشيار باش****بهر تسخير هوا تا كي كند افسون نفس

دل مقامي نيست كانجا لنگر اندازد كسي****از خيال خانهٔ آيينه بگذر چون نفس

درد انشا مي كند كسب كمال عاجزان****مصرع آهي ست بيدل گر شود موزون نفس

غزل شمارهٔ 1752: بي تأمل در دم پيري مده بيرون نفس

بي تأمل در دم پيري مده بيرون نفس****از كتاب صبح مگذر سرسري همچون نفس

جسم خاكي دستگاه معني پرواز توست****راست كن چندي درين خم همچو افلاطون نفس

گر نيايد باورت از حيرت آيينه پرس****صبح ما را نيست شام نااميدي چون نفس

اي حباب از آبروي زندگي غافل مباش****چون گهر دزديدني دارد در اين جيحون نفس

گردبادست اينكه دارد جلوه در دشت جنون****يا ز تنگي مي تپد در سينهٔ مجنون نفس

بسكه زين بزم كدورت در فشار كلفتم****غنچه وارم برنمي آيد ز موج خون نفس

آه از شام جواني صبح پيري ريختند****آنچه مي زد بال عشرت مي زند اكنون نفس

شعله اي دارد چراغ زندگي كز وحشتش****در درون دل تمنا مي تپد بيرون نفس

فيضها مي بايد از حرف بزرگان گل كند****صبح

روشن مي شود تا مي زند گردون نفس

خامشي دارد به ذوق عافيت تقليد مرگ****تا به كي بندد كسي بيدل به اين مضمون نفس

غزل شمارهٔ 1753: صبح است و دارد آن گل در سر هواي نرگس

صبح است و دارد آن گل در سر هواي نرگس****از چشم ما بريزيد آبي به پاي نرگس

ابر و بهار اقبال امروز سايهٔ كيست****گل كرد تاج برسر بال هماي نرگس

آب وگل تعين اين دلكشي ندارد****رنگ شكستهٔ كيست طرف بناي نرگس

هم چشم نوبهارم خوابم چه احتمال است****دارد غنودن اما تا غنچه هاي نرگس

بي انتظار نتوان از وصل كام دل برد****گل مي رسد درين باغ يكسر قفاي نرگس

حيرت برون اين باغ راهي نمي گشايد****هرچند رسته باشد چشم از عصاي نرگس

ما را به اين دو دم عيش با چتر گل چه كار است****همسايهٔ خزانيم زبر لواي نرگس

اقبال اوج گردون گر مي گشود كاري****ميل زمين نمي كرد دست دعاي نرگس

تقليد چند بايد در جلوه گاه تحقيق****پامال نور شمع است رنگ لقاي نرگس

مضمون پيش پا نيز آسان نمي توان خواند****صد صفر و يك الف بود عبرت فزاي نرگس

چندانكه وارسيديم رنگ خزان جنون داشت****اي كاش داغ مي رست زين باغ جاي نرگس

بيدل ز چشم مردم دور است حق شناسي****كوري است خرمن اينجا چون دستهاي نرگس

غزل شمارهٔ 1754: چند نشيني به كلفت دل مأيوس

چند نشيني به كلفت دل مأيوس****همچو دويدن به طبع آبله محبوس

اي نفس از دل برآر رخت توهم****خانهٔ آيينه نيست عالم ناموس

ريخت ندامت به دامنم دل پر خون****آبله اي بود حاصل كف افسوس

سركشي از طينتم گمان نتوان برد****نقش قدم كس نديد جز به زمين بوس

دامن شب تا به كي بود كفن صبح****به كه برآيي ز گرد كلفت ناموس

ناله در اشك زد ز عجز رسايي****آب شد اين شعله از ترقي معكوس

صد چمن اميد ليك داغ فسردن****نامهٔ رنگم كه بست بر پر طاووس

آتش دير از هواي عشق بلند است****گبر نفس غرهٔ دميدن ناقوس

چيست مجاز انفعال رمز حقيقت****جلوه عرق كرد گشت آينه محبوس

بيدل اگر دست ما ز جام تهي شد****پاي طلب كي شود ز آبله مأيوس

غزل شمارهٔ 1755: گر شود از خواب من خيال تو محبوس

گر شود از خواب من خيال تو محبوس****حسرت بالين من برد پر طاووس

ساز حجابي نداشت محفل هستي****سوخت دل شمع ما به حسرت فانوس

دل نفسي بيش نيست مركز الفت****چند نشيند نفس در آينه محبوس

دامن بيحاصلي غبار ندارد****رنگ حنا تهمتيست بر كف افسوس

تا نكشد فطرت انفعال تريها****شبنم ما را هواست پردهٔ ناموس

سر ز گريبان مكش كه ريخته گردون****شمع در اين انجمن ز ديدهٔ جاسوس

منكر قدرت مشو كه جغد ندارد****جز به سر گنج پا ز طينت منحوس

گل به كف و در غم بهار فسردن****مزد تخيل پر است جلوهٔ محسوس

گوشت اگر نيست نغمه سنج مخالف****صوت موذن بس است نالهٔ ناقوس

ريشه دوانده ست در بهار جنونم****پيچش هر گردباد تا پر طاووس

بيدل از اين مزرع آنچه در نظر آمد****دانه امل بود و آسيا كف افسوس

غزل شمارهٔ 1756: نفس ثبات ندارد به شست كار نويس

نفس ثبات ندارد به شست كار نويس****شكسته است قلم نسخه اعتبار نويس

جريدهٔ رقم اعتبارها خاك است****تو هم خطي به سر لوح اين مزار نويس

زمان وصل به صبح قيامت افتاده ست****سياهي از شب ما گير و انتظار نويس

سوار مطلب عشاق دقتي دارد****براي خاطر ما اندكي غبار نويس

شقي كه گل كند از خامه بي صريري نيست****برات ناله تو هم بر دل فگار نويس

خط جنون سبقان مسطري نمي خواهد****چو نغمه هرچه نويسي برون تار نويس

شگون يمن ندارد برات عشرت دهر****زبان خامه سياه است گو بهار نويس

هزار مرتبه دارد شهيد تيغ وفا****قلم به خون زن و بيتي به يادگار نويس

ز نقش هستي من هر كجا اثر يابي****خط جبين كن و بر خاك راه يار نويس

بياض ديدهٔ يعقوب اشارتي دارد****كه سير ما كن و تفسير نقره كار نويس

به نامه اي كه در او نام عشق ثبت كنند****به جاي هر الف انگشت زينهار نويس

ز خود تهي شدن آغوش

بي نشاني اوست****چو صفر اگر ز ميان رفته اي كنار نويس

به مشق حسرت ازآن جلوه قانعم بيدل****بر او سفيدي مكتوب انتظار نويس

حرف ش

غزل شمارهٔ 1757: شخص معدومي به پيش وهم خود موجود باش

شخص معدومي به پيش وهم خود موجود باش****اي شرار سنگ ازآن عالم كه نتوان بود باش

رنج هستي بردنت از سادگيها دور نيست****صفحهٔ آيينه اي داري خيال اندود باش

سالي و ماهي نمي خواهد رم برق نفس****در خيالت مدت موهوم گو معدود باش

در زيانگاه تعين نيست حسن عافيت****گر تواني خاك شد آيينهٔ مقصود باش

جوهر قطع تعلق تاب هر نامرد نيست****اي امل جولاه فطرت محو تار و پود باش

پردهٔ ساز خداونديست وضع بندگي****گر سجودآموز خود گرديده اي مسجود باش

مال و جاهت شد مكرر بعد ازين دل جمع كن****يك دو روز اي بيخبرگو حرص ناخشنود باش

سنگ هم بي انتقامي نيست در ميزان عدل****بت شكستي مستعد آتش نمرود باش

هر چه از خود مي دهي بر باد بي ايثار نيست****خاك اگر گردي همان برآستان جود باش

شكوهٔ درد رسايي را نمي باشد علاج****گرهمه صد رنگ سوزي چون نفس بي دود باش

خانهٔ آيينه بيدل نيست بر تمثال تنگ****بر در دل حلقه زن گو شش جهت مسدود باش

غزل شمارهٔ 1758: من نمي گويم زيان كن يا به فكر سود باش

من نمي گويم زيان كن يا به فكر سود باش****اي ز فرصت بيخبر در هر چه باشي زود باش

در طلب تشنيع كوتاهي مكش از هيچكس****شعله هم گر بال بي آبي گشايد دود باش

زيب هستي چيست غير از شور عشق و ساز حسن****نكهت گل گر نه اي دود دماغ عود باش

از خموشي گر بچيني دستگاه عافيت****گفتگو هم عالمي دارد نفس فرسود باش

راحتي گر هست در آغوش سعي بيخوديست****يك قلم لغزش چو مژگانهاي خواب آلود باش

موميايي هم شكستن خالي از تعمير نيست****اي زيانت هيچ بهر دردمندي سود باش

خاك آدم آتش ابليس دارد دركمين****از تعين هم برآيي حاسد و محسود باش

چيست دل تا روكش ديدار بايد ساختن****حسن بي پروا خوشست آيينه گو مر دود باش

زينهمه سعي طلب جز عافيت مطلوب نيست****گر همه داغست هر جا

شعله آب آسود باش

نقد حيرتخانهٔ هستي صدايي بيش نيست****اي عدم نامي به دست آورده اي موجود باش

بر مقيمان سراي عاريت بيدل مپيچ****چون تو اينجا نيستي گوهر كه خواهد بود باش

غزل شمارهٔ 1759: دل به كام تست چندي خرمي اظهار باش

دل به كام تست چندي خرمي اظهار باش****ساغري داري شكست رنگ را معمار باش

فيضها دارد سخن بر معني باريك پيچ****گر دل آسوده خواهي عقدهٔ اين نار باش

بر چه از وصلش به يكرنگي نياميزد دلت****گر همه جان باشد از انديشه اش بيزار باش

تا حضور چشم و مژگان يابي از هر خار وگل****چون نگه درهركجا پا مي نهي هموار باش

هيچكس تهمت نشان داغ بي نفعي مباد****چتر شاهي گر نباشي سايهٔ ديوار باش

ننگ تعطيل از غم بيحاصلي نتوان كشيد****سودن دستي نبازي جهدكن دركار باش

نقش پاي رفتگان مخمور مي آيد به چشم****يعني اي وامانده در خميازهٔ رفتار باش

مانع آزادگان پست و بلند دهر نيست****ناله از خود مي رود، گو ششجهت كهسار باش

بر تسلسل ختم شد دور غرور سبحه ات****يك دو ساغر محو عشرتخانهٔ خمّار باش

هرزه تازي تا به كي گامي به گرد خويش گرد****جهد بر مشق تو خطي مي كشد پرگار باش

هر قدر مژگان گشايي جلوه در آغوش تست****اي نگاهت مفت فرصت طالب ديدار باش

عاقبت بيدل ز چشم خويش بايد رفتنت****ذره هم كم نيست تا باشي همين مقدار باش

غزل شمارهٔ 1760: گر نه اي عين تماشا حيرت سرشار باش

گر نه اي عين تماشا حيرت سرشار باش****سر به سر دلدار يا آيينهٔ دلدار باش

با هجوم عيش شو چون نغمهٔ ذوق وصال****يا سراپا درد دل چون نالهٔ بيمار باش

بال و پر فرسودهٔ دام فلك نتوان شدن****گر همه مركز شوي بيرون اين پرگار باش

چند بايد بود پيشاهنگ تحريك نفس****ساز موهومي كه ما داريم گويي تار باش

صد چمن رنگ طرب در غنچه دارد خامشي****ناله هر جا گل كند كوته تر از منقار باش

گر همه بويي ز افسون حسد دارد دلت****بر دم عقرب نشين يا بر دهان مار باش

آگهي آيينه دار احتياط افتاده است****چشم اگر گرديده باشي اندكي بيدار باش

بسمل ما را پر وامانده سير عالميست****عرصهٔ كون

و مكان گو يك تپيدن وار باش

داغ هم رنگينيي دارد كه در گلزار نيست****گر نه اي طاووس باري رخت آتشكار باش

سير چشمي ذره از مهر قناعت بودن ست****پيش مردم اندكي در چشم خود بسيار باش

غنچه ات از بيخودي فال شكفتن مي زند****اي ز سر غافل برو بيمغزي دستار باش

تا به كي باشد دل از خجلت شماران نفس****سبحه بيكار است چندي گرم استغفار باش

بي نيازيهاي عشق آخر به هيچت مي خرد****جنس موهومي دو روزي بر سر بازار باش

يك قدم راهست بيدل از تو تا دامان خاك****بر سر مژگان چو اشك استاده اي هشيار باش

غزل شمارهٔ 1761: چو ابر و بحر ز لاف سخا پشيمان باش

چو ابر و بحر ز لاف سخا پشيمان باش****كرم كن و عرق انفعال احسان باش

بساط اين چمن آيينه داري ادب است****چو شبنم آب شو اما به چشم حيران باش

حضور آبلهٔ پا اگر به دست افتد****قدم بر افسر شاهي گذار و سلطان باش

زخون خود چو حنا رنگ تحفه پردازد****گل وسيلهٔ پابوس خوش خرامان باش

چه لازم است كشي رنج انتظاريها****جگر چو صبح به چاكي ده و گلستان باش

ز مشرب خط و خال بتان مشو غافل****به حسن معني كفر آبروي ايمان باش

هوا پرستي جمعيت از فسرده دلي است****چو گرد بر سر اين خاكدان پريشان باش

كجاست وسعت ديگر سواد امكان را****چو شعله در جگر سنگ داغ جولان باش

ز فكر عقدهٔ دل چون گهر مشو غافل****دمي كه ناخن موجت نماند دندان باش

دليل مطلب عشاق بودن آسان نيست****به نامه اي كه ندارد سواد عنوان باش

به ساز حادثه هم نغمه بودن آرام است****اگر زمانه قيامت كند تو توفان باش

به جز فنا نمك ساز زندگاني نيست****تمام شيفتهٔ ايني و اندكي آن باش

در اين چمن همه عاجز نگاه ديداريم****تو نيز يك دونگه در قطار مژگان باش

چه ننگ دلق و چه فخر

كلاه غفلت توست****به هر لباس كه باشي ز خويش عريان باش

دليل وحدت از افسون كثرتي بيدل****همين قدر كه به جسم آشنا شدي جان باش

غزل شمارهٔ 1762: هوس وداع بهار خيال امكان باش

هوس وداع بهار خيال امكان باش****چو رنگ رفته به باغ دگر گل افشان باش

كناره جويي ازين بحر عافيت دارد****وداع مجلسيان كن ز دور گردان باش

گرفتم اينكه به جايي نمي رسد كوشش****چو شوق ننگ فسردن مكش پر افشان باش

بقدر بي سر و پاپي ست اوج همتها****به باد ده كف خاك خود و سليمان باش

نظاره ها همه صرف خيال خودبيني است****به دهر ديدهٔ بيناكجاست عريان باش

اگر گدا ز دلي نيست ديده اي بفشار****محيط اگر نتوان بود ابر نيسان باش

سراسر چمن دهر نرگسستان است****تو نيز آينه اي بر تراش و حيران باش

به دام حرص چو گشتي اسير رفتن نيست****به رنگ موج زگردابها گريزان باش

مگير اين همه چون گردباد دامن دشت****بقدرآنكه سر از خودكشي گريبان باش

شرار كاغذم از دور مي زند چشمك****كه يك نفس به خود آتش زن و چراغان باش

جنون متاع دكان خيال نتوان بود****به هر چه از هوست واخرند ارزان باش

دربن زمانه ز علم و هنركه مي پرسد****دو خرگواه كمالت بس است انسان باش

خبر ز لذت پهلوي چرب خويشت نيست****شبي چو شمع دربن قحطخانه مهمان باش

چو شانه ات همه گر صد زبان بود بيدل****ز مو شكافي زلف سخن پشيمان باش

غزل شمارهٔ 1763: تاكي افسردن دمي از فكر خود وارسته باش

تاكي افسردن دمي از فكر خود وارسته باش****سر برون آر ازگريبان معني برجسته باش

گر نداري جرات از خانمان بر هم زدن****همچو مي خون در جگر زين شيشهٔ بشكسته باش

تا بفهمي ربط استعداد هستي و عدم****زين دو مصرع دور مگذر اندكي پيوسته باش

روزي اينجا در خور آدم دهن آماده است****محرم منقار ساز آن نهال پسته باش

عزم صادق مي رهاند چون تنت از بند طبع****شايد از پستي برون آيي كمر مي بسته باش

دخل بيجايت ز درد اهل معني غافل است****ناخني تا هست دور از سينه هاي خسته باش

چند باشي از فراموشان ايام وصال****رنگهاي رفته يادت مي دهم گلدسته باش

خواستم از دل برون

آرم غبار حيرتي****تا به لب آمد نفس خون گشت وگفت آهسته باش

از اقامت شرم دارد بيدل استعداد شمع****هر قدر باشي درين محفل ز پا ننشسته باش

غزل شمارهٔ 1764: خواه در معمورهٔ جان خواه در وبرانه باش

خواه در معمورهٔ جان خواه در وبرانه باش****با هزاران در پس ديوار خود چون شانه باش

چشم منت جز به نور عشق نتوان آب داد****صيقل آيينه اي خاكستر پروانه باش

دعوي قدرت رها كن هيچ كارت بسته نيست****اي سراپايت كليد فتح بي دندانه باش

دشت سودا گرد آثارش سلامتخانه است****در پناه سايهٔ مو چون سر ديوانه باش

كاروان عمريست از پاس قدم پا مي خورد****پيرو محمل كشان لغزش مستانه باش

بيوفايي صورت رنگ بهار زندگي ست****آشناي خويش شو يعني ز خود بيگانه باش

مستي سرگشتگان شوق ناهنجار نيست****شعلهٔ جواله شو سر بر خط پيمانه باش

تا تأمل مي گماري رفته اند اين حاضران****چشم بر محفل گشا و گوش بر افسانه باش

عالمي مست خيال نرگس مخمور اوست****گر تو هم زين نشئه بويي برده اي ميخانه باش

بيدل اجزاي نفس تا كي فراهم داشتن****پاي تا سر ريشه اي بي احتياط دانه باش

غزل شمارهٔ 1765: جواني سوخت پيري چند بنشاند به مهتابش

جواني سوخت پيري چند بنشاند به مهتابش****نبرد اين شعله را خوابي كه خاكستر زند آبش

هواي كعبهٔ تحقيق داري ساز تسليمي****سجود بسمل اينجا در خم بال است محرابش

به جرأت بر ميا، سامان جمعيت غنيمت دان****بناي اشك غير از لغزش پا نيست سيلابش

چو آتش جاه دنيا، بد مژه خواباندني دارد****حذر از استر مخمل لباس ابره سنجابش

طريق خلق داري سنگ بر ساز درشتي زن****نهال رأفت از وضع ملايم مي دهد آبش

بساط بي نيازي بايدت از دور بوسيدن****ندارد ليلي آن برقي كه مجنون آورد تابش

درين محفل چو شمع آورده ام غفلت كمين چشمي****كه تا مژگان در آتش خفته است و مي برد خوابش

ره تحقيق از سير گريبان طي نمي گردد****ندارد پيچش طومار دريا سعي گردابش

به ياد شرمگين چشمي قدح مي زد خيال من****عرق تا جبهه خوابانيد آخر در مي نابش

اگر اين برق دارد آتش رخسار او بيدل****نيابي در پس ديوار هيچ آيينه سيمابش

غزل شمارهٔ 1766: آيين خود آرايي از روز الست استش

آيين خود آرايي از روز الست استش****دل تحفه مبر آن جا كايينه به دست استش

نخجير فنا غير از تسليم چه انديشد****در رنگ تو پردازد تيري كه به دست استش

توفان كشاكشها وضع نفس است اينجا****ما ماهي آن بحريم كاين صورت شست استش

هرگه نسق هستي موصوف نفس باشد****در بند چه بند استش در بست چه بست استش

موضوع خيالات است آرايش اين محفل****چون آينه عنقايي ني بود و نه هست استش

بركوس و دهل نتوان بنياد سلامت چيد****دنيا گله اي دارد كاين شور شكست استش

هر چند زمينگيري ست جز نعل درآتش نيست****مانند سپند اينجا هر آبله جست استش

سر در قدم اشكم كاين شيشه به سنگ افكن****بي منت خودداري لغزيدن مست استش

بيمايگي فقرم تهمت كش هستي ماند****كم سايگي ديوار برگردن پست استش

چون نقش نگين بيدل پا درگل آفاتيم****هر چند بناي ما سنگ

است شكست استش

غزل شمارهٔ 1767: من وآن فتنه بالايي كه عالم زير دست استش

من وآن فتنه بالايي كه عالم زير دست استش****اگر چرخ است خاك استش وگر طوباست پست استش

به اوضاع جنون زان زلف بي پروا ني ام غافل****كه در تسخير دل هر مو دو عالم بند وبست استش

چو آتش دامن او هركه گيرد رنگ اوگيرد****به اين افسون اثرها در خيال خود پرست استش

خدنگ او ز دل نگذشت با آن برق جولاني****چه صنعت در زه ايماي حكم اندازد شست استش

نه تنها باده از بوس لب او جام مي گيرد****حنا هم زان كف پاي نگارين گل به دست استش

شكفتن با مزاج كلفت انجامم نمي سازد****چو آن چيني كز ابروي تغافل رنگ بست استش

به كانون خيال آن شعلهٔ موهومي انجامم****كه در خاكستر اميد دم صبح الست استش

بناي رنگ اگر نقشش به طاق آسمان بندي****شكست استش شكست استش شكست استش شكست استش

به رنگ شعله اي كاسودنش خاكستر انگيزد****ز خود بر خاستنهاي غبارم در نشست استش

پر طاووس يعني گرد ناز اندوده اي دارم****كه در هر ذره رنگ چشمكي زان چشم مست استش

روم از خويش تا بالد شكوه جلوه اش بيدل****كلاه ناز او عمريست در رنگم شكست استش

غزل شمارهٔ 1768: ز ساز قافله ما كه ما و من جرس استش

ز ساز قافله ما كه ما و من جرس استش****بجز غبار عدم نيست آنچه پيش وپس استش

كسي چه فيض برد از بهار عشرت امكان****كه چون سحر همه پرواز رنگ در قفس استش

ز كسب فضل حياكن كزين دوروزه تخيل****كمال اگر همه عشق است خفت هوس استش

ز مال غيرتعب چيست اغنياي جهان را****محيط در خور امواج وقف ديده خس استش

مراد دهر به تشويش انتظار نيرزد****ميي كه جام تو دارد خمار پيشرس استش

دمي كه عرض تحمل دهد اسير محبت****مقابل دو جهان يكدل دو نيم بس استش

مرو به زحمت عقبا مدو به خفت دنيا****هوس سگي ست كه اينهاگسستن مرس استش

چو شمع چند توان زيست داغدار تعين****حذر ز

ساز حياتي كه سوختن نفس استش

درتن هوسكده بيدل چه ممكنست قناعت****به مور اگر نگري حسرت پر مگس استش

غزل شمارهٔ 1769: به لوح جسم كه يكسر نفس خطوط حك استش

به لوح جسم كه يكسر نفس خطوط حك استش****دل انتخاب نمودم به نقطه اي كه شك استش

به آرميدگي طبع بيدماغ بنازم****كه بوي يوسف اگر پيرهن درّد خسك استش

در آن مكان كه غبارم به يادكوي تو بالد****سماك با همه رفعت فروتر از سمك استش

از اين بساط گرفتم عيار فطرت ياران****سري كه شد تهي از مغز گردش فلك استش

به ابر و رعد خروشم حقي است كاين مژه ي تر****اگر به ناله نباشد به گريه مشترك استش

به تيغ كينه صف عجز ما به هم نتوان زد****كه همچو موج زگردن شكستگي كمك استش

نگاه بهره ز روشندلي نبرد وگرنه****سياهي دو جهان از چراغ مردمك استش

به حرمت رمضان كوش اگر ز اهل يقيني****همين مه است كه آدم طبيعت ملك استش

چنين كه خلق به نور عيان معامله دارد****حساب جوهر خورشيد و چشم شب پرك استش

ز خوان دهر مكن آرزوي لذت ديگر****همانقدركه به زخم دلي رسد نمك استش

اگر به فقركنند امتحان همت بيدل****سواد سايهٔ ديوار نيستي محك استش

غزل شمارهٔ 1770: اين صبح كه جولانها بر چرخ برين هستش

اين صبح كه جولانها بر چرخ برين هستش****دامن شكن همت گردد دو سه چين هستش

پر هرزه درا مگذار زين قافلهٔ آفات****شور نفسي دارد صد صور طنين هستش

طبعي كه كمالاتش جز كسب دلايل نيست****بي شبهه مكن باور گر حرف يقين هستش

از خيره سر دولت اخلاق نيايد راست****آشوب چپ اندازي تا نقش نگين هستش

ادبار هم از اقبال كم نيست در اين ميدان****بر مرد تلاش حيز غالب ز سرين هستش

از وضع زمينگري گو خواجه به تمكين كوش****دم جز به تكلف نيست رخشي كه به زين هستش

هر فتنه كه مي زايد از حاملهٔ ايام****غافل نشوي زنهار صد فعل چنين هستش

هركس به ره تحقيق دعوي قدم دارد****دوري ز در مقصد بسيار قرين هستش

آن چشم كه انسان را سرمايهٔ بينايي ست****از هر دو

جهان بيش است گر آينه بين هستش

بر نشو و نما چشمي بگشا و مژه بربند****هر گل كه تو مي كاري آيينه زمين هستش

از روز و شب گردون بيدل چه غم و شادي****خوش باش كه مهر و كين گر هست همين هستش

غزل شمارهٔ 1771: چو تمثالي كه بي آيينه معدوم است بنيادش

چو تمثالي كه بي آيينه معدوم است بنيادش****فراموش خودم چندان كه گويي رفتم از يادش

نفس هر چند گرد ناله بر دل بار مي گردد****جهان تنگ است بر صيدي كه دامت گيرد آزادش

گرفتار شكست دل ندارد تاب ناليدن****ز موي چيني افكنده است طرح دام صيادش

سفيديهاي مو كرد آگهم از عمر بيحاصل****ز جوي شير واشد لغزش رفتار فرهادش

ثبات رنگ امكان صورت امكان نمي بندد****فلك آخر ز روز و شب دو مو شد كلك بهزادش

جهان با اين پرافشاني ندارد بوي آزادي****برون آشيان در بيضه پرورده ست فولادش

سخن بي پرده كم گو از زبان خلق ايمن زي****چراغ زير دامن نيست چندان زحمت بادش

به تصوير سحر ماند غبار ناتوان من****كه نتواند نفس گردن كشيد از جيب ايجادش

گذشتن از خط ساغر به مخموران ستم دارد****مگردان گرد سر صيدي كه بايد كرد آزادش

حيا از سرنوشتم نقطهٔ بي نم نمي خواهد****عرق تاكي نمايم خشك تر دست است استادش

دل از هستي تهي ناگشته در تحقيق شك دارد****مگر اين نقطه گردد صفر تا روشن شود صادش

چه شور افكند شيرين در دماغ كوهكن يارب****كه خاك بيستون شد سرمه و ننشست فريادش

نه هجران دانم و ني وصل بيدل اينقدر دانم****كه الفت عالمي را داغ كرد آتش به بنيادش

غزل شمارهٔ 1772: فرياد جهان سوخت نفس سعي كمندش

فرياد جهان سوخت نفس سعي كمندش****تا سرمه رسانيد به مژگان بلندش

از حيرت راه طلبش انجم و افلاك****گم كرد صدا قافلهٔ زنگله بندش

ننمود سحر نيز درين معرض ناموس****بيش از دو نفس رشته به صد چاك پرندش

هر گرد كه برخاست ازين دشت پري بود****يارب به چه رفتار جنون كرد سمندش

صد مصر شكر آب شد از شرم حلاوت****پيش دو لب او كه مكرر شده قندش

كو تحفهٔ ديگر كه بيرزد به قبولي****دل پيشكشي بود كه در خاك فكندش

جز در چمن

شرم جمالش نتوان ديد****اي آيينه سازان عرق افتاد پسندش

تسليم به غارتكدهٔ يأس ندارد****جز سجده كه ترسم ز جبينم ببرندش

چون من ز دل خاك كمربسته جهاني****تا زور چه همت گسلد اينهمه بندش

تشويش دل كس نتوان سهل شمردن****زان شيشه حذر كن كه به راهت شكنندش

دل فتنهٔ شورافكن هنگامهٔ هستي است****نُه مجمر گردون و يك آواز سپندش

بيدل به كه گويم غم بيداد محبت****اين تير نه آهي ست كه از دل شكنندش

غزل شمارهٔ 1773: دلي دارم كه غير از غنچه بودن نيست بهبودش

دلي دارم كه غير از غنچه بودن نيست بهبودش****تبسم همچو زخم صبح مي سازد نمكسودش

توان از حيرتم جام دو عالم نشئه پيمودن****نگاهي سوده ام امشب به لبهاي مي آلودش

ز موج خط وقار شعلهٔ حسنش تماشا كن****كه تمكين مي چكد همچون رگ ياقوت از دودش

نكردي انتخاب نقش از داغ دل عاشق****عبث چون كعبتين نرد افكندي ز كف زودش

گر آهنگ پر فشاني كند پروانهٔ بزمت****چراغان سر كشد از گرد بال شعله فرسودش

جهاني در تلاش آبرو ناكام مي ميرد****نمي داند كه غير از خاك گشتن نيست مقصودش

تو خواهي بوي گل خواهي شرار سنگ باش اينجا****ز خود رفتن رهي داردكه نتوان كرد مسدودش

ز بيدردي مبادا منفعل سازي محبت را****كز آغوش قبول خوبش هم دور است مردودش

ز سر تا پاي من در حسرت ديدار مي كاهد****به آن ذوقي كه بر آيينهٔ دل بايد افزودش

مپرس از دستگاه نيستي سرمايهٔ هستي****عدم بي پرده شد تا اينقدركردند موجودش

سياهي كي ز دست زرشماران مي رود بيدل****به هر جا آتش افروزي اثر مي ماند از دودش

غزل شمارهٔ 1774: متاع هستيي دارم مپرس از بود و نابودش

متاع هستيي دارم مپرس از بود و نابودش****به صد آتش قيامت مي كني گر واكشي دودش

به فهم مدعاي حسرت دل سخت حيرانم****نمي دانم چه مي گويد زبان عجز فرسودش

شبستان سيه بختي ندارد حاجت شمعي****بس است از رنگ من آرايش فرش زر اندودش

به تقليد سرشكم ابر شوخي مي كند اما****ز بس كم مايگي آخر فشاري مي دهد جودش

سلامت آرزو داري برو ترك سلامت كن****به ساحل موج اين دريا شكستن مي برد زودش

نپنداري ز جام قرب زاهد نشئه اي دارد****دليل دوري است اينها كه در ياد است معبودش

خيال اندود هستي نقش موهومي كه من دارم****به صد آيينه نتوان كرد يك تمثال مشهودش

به زلفت شانه دستي مي زند اما نمي داند****كز افشاندن نگردد پاك دامان دل آلودش

درين محفل رموز هيچكس پنهان نمي ماند****سياهي خوردن هر شمع روشن

مي كند دودش

به هر بيحاصلي بيدل زيانكاران الفت را****بضاعت دست افسوسست گر بر هم توان سو دش

غزل شمارهٔ 1775: در آن كشوركه پيشاني گشايد حسن جاوبدش

در آن كشوركه پيشاني گشايد حسن جاوبدش****گرفتن تا قيامت بر ندارد نام خورشيدش

ز خويشم مي برد جايي كه مي گردم بهار آنجا****نگاه ساغر ايماي گل بادام تمهيدش

به گلزاري كه الفت دسته بند موي مجنونست****هوا هر چند بالد نگذرد از سايهٔ بيدش

اشارات حقيقت بر مجاز افكند آگاهي****خرد هرجا پري در جلوه آمد شيشه فهميدش

ز بس اسرار پيدايي دقيق افتاده است اينجا****نظر واكرد بركيفيت خويش آنكه پوشيدش

گر اين يأس از شمار سال و ماه كلفتم خيزد****مه نو خم شود چندان كه از دوش اوفتد عيدش

به چندين جام نتوان جز همان يك نشئه پيمودن****تو هم پيمانه اي داري كه پركرده ست جمشيدش

جنون مضرابي ناموس الفت نغمه ها دارد****شكست از هر چه باشد مي زند بر سايه اميدش

چه مقدار آگهي بر خويش چيند قطره از دريا****خيالت راست تحقيقي كه ممكن نيست تقليدش

نپردازي به فكر نغمهٔ تحقيق من بيدل****كه چرخ اينجا خميدن مي كشد با چنگ ناهيدش

غزل شمارهٔ 1776: بزم امكان بسكه عام افتاده دور ساغرش

بزم امكان بسكه عام افتاده دور ساغرش****هركه را سرمايهٔ رنگي ست مي گردد سرش

مغز آسايش چسان بندد سر فرماندهي****كز خيال سايهٔ بالي ست بالين پرش

بي حضور وصل جانان چيست فردوس برين****بي شراب لطف ساقي كيست آب كوثرش

جان فداي معجز ساقي كه پيش از مي كشي****نشئه در سر مي دود چون مو ز خط ساغرش

چون مه نو نقش چيني از جبينم گل كند****سجده دامن چيده باشد بهر تعظيم درش

حسرت عاشق چه پردازد به سير كاينات****شسته است اين نقشها را يك قلم چشم ترش

داغ حرمان شعله اي دارم كه در پرواز شوق****ظلم بر بيطاقتي كردند از خاكسترش

بسكه عاشق سرگران افتاده است از بار دل****موج اگر گردد نگيرد آب دريا بر سرش

رحم كن بر حال بيماري كه از ضعف بدن****جاي پهلو ناله مي غلتد به روي بسترش

دولت تيز جفاكيشان بدان بي غيرتي****واعظ است آن شعله كز خاشاك باشد

منبرش

خواجه از چرب آخوريها همعنان فربهي است****مي رود جايي كه مي گردد هيولي پيكرش

چشم حيران انتظار آهنگ مشق غفلت است****لغزش مژگان مينا انفعال مسطرش

گريه دارد عشق بر حال اسيران وفا****خس به چشم دام مي افتد ز صيد لاغرش

نيست بيدل را به غير از خاك راه بيكسي****آنكه گاهي ازكرم دستي گذارد بر سرش

غزل شمارهٔ 1777: بسكه افتاده است بي نم خون صيد لاغرش

بسكه افتاده است بي نم خون صيد لاغرش****مي خورد آب از صفاي خود زبان خنجرش

آنكه چون گل زخم ما را در نمك خواباند و رفت****چون سحر شور تبسم مي چكد از پيكرش

بعد مردن هم مريض عشق بي فرياد نيست****گرد مي نالد همان گر خاك گردد بسترش

بحر نيرنگي كه عالم شوخي امواج اوست****مي دهد عشق از حباب من سراغ گوهرش

من ز جرأت بي نصيبم ليك دارد بيخودي****گردش رنگي كه مي گرداندم گرد سرش

تا نفس باقي ست دل را از تپيدن چاره نيست****طاير ما دام وحشت دارد از بال و پرش

كوس وحدت مي زند دل گر پريشان نيست وهم****شاه اينجا مي شود تنها به جمع لشكرش

بايد از شرم فضولي آب گردد همتت****ميهمان عالمي آنگه غم گاو و خرش

عافيت دل را تنك سرمايه دارد چون حباب****از شكستنها مگر لبريزگردد ساغرش

پر بلند است آستان بي نيازبهاي عشق****آن سوي اين هفت منظر حلقه اي دارد درش

از سراغ مطلبم بگذركه مانند سپند****ناله اي گم كرده ام مي جوبم از خاكسترش

بس كه از درد محبت بيدل ما گشت زار****همچو مژگان مي خلد در ديده جسم لاغرش

غزل شمارهٔ 1778: خط مشكين شد وبال غنچهٔ جان پرورش

خط مشكين شد وبال غنچهٔ جان پرورش****گشت در گرد يتيمي خشك آب گوهرش

گر به اين شوخي كند عكس تو سير آينه****مي تپد برخود به رنگ موج دربا جوهرش

هركه را از نغمهٔ ساز سلامت آگهي ست****نيست جز ضبط نفس دربزم دل خنياگرش

نسخهٔ دل عالمي دارد كه گر وا مي رسي****هست صحراي قيامت صفحه اي از دفترش

گردباد بيخودي پيماي دشت الفتيم****كاسمان هم مي كند گرديدني گرد سرش

ناله ام عمريست طوف لب نفهميده ست چيست****واي بيماري كه غيراز دل نباشد بسترش

سعي آرامم حريف وحشت سرشار نيست****خواب من چون غنچه برمي آرد از بالين پرش

ط فل خويي گر زند لاف كمال آهسته باش****مي كند چون اشك آخر خودنماييها ترش

بي فنا نتوان چراغ اعتبار افروختن****آتش ما شعله مي بارد پس از خاكسترش

احتياجت نيست

جز ايجاد عيب دوستان****مطلبي سركن به پيش هركه مي خواهي كرش

كبريايي ازكمين عجز ما گل كردني ست****سايه هم خورشيد مي يابد زمان ديگرش

تيغ خونخوارست بيدل جادهٔ دشت جنون****تا ز سر نگذشته اي نتوان گذشتن از سرش

غزل شمارهٔ 1779: به ساز نيستي بسته ست شور ما و من بارش

به ساز نيستي بسته ست شور ما و من بارش****بهارت بلبلي دارد كه شكل لاست منقارش

خجالت با دماغ بيد مجنون بر نمي آيد****جهاني زحمت خم مي كشد از دوش بي بارش

ز آشوب غبار دهر يكسر سنگ مي بارد****تو ضبط شيشهٔ خودكن پري خيز است كهسارش

زحرف پوچ نتوان جز به بيمغزي علم گشتن****سر منصور بايد پنبه بندد بر سر دارش

كمند حب جاه از خلق واگشتن نمي خواهد****سليماني سري دارد كه زنار است دستارش

صفا هم دام پا لغزي ست از عبرت مباش ايمن****به سر غلتاند گوهر را غرور طبع هموارش

به ميداني كه رخش عزم همت مي كند جولان****حيا از هر دو عالم مي كشد دست عنان دارش

جفا با طينت مسرور عاشق بر نمي آيد****مگراز درد محرومي زپا بيرون خلد خارش

به رفع كلفت غفلت غبار خود زپا بنشان****شكست سايه دارد هر چه مي افتد ز ديوارش

خيال بحر چندين موج گوهر در نظر دارد****كه مي داند چه ها ديدند مشتاقان ديدارش

مجاز پوچ ما را از حقيقت باز مي دارد****به سير نرگسستان غافليم از چشم بيمارش

كبابم كرد اندوه جدايي هر چه را ديدم****كسي يارب در اين محفل نيفتد با نگه كارش

به تعمير دل تنگم كسي ديگر چه پردازد****طناب وسع همت پرگره بسته است معمارش

در اين غفلتسرا بي عبرت آگاهي نمي باشد****مژه تا پا نزد بر چشم ننمودند بيدارش

چو تصوير هلال آخر به خجلت خاك شد بيدل****ز ننگ ناتمامي بر نيامد خط پرگارش

غزل شمارهٔ 1780: بهار صنع چو ديديم در سر و كارش

بهار صنع چو ديديم در سر و كارش****به رنگ رفته نوشتم برات گلزارش

به آسمان مژهٔ من فرو نمي آيد****بلند ساختهٔ حيرتي ست ديوارش

رهايي ازكف صياد عشق ممكن نيست****كمند جاي نفس مي كشدگرفتارش

به خاك خفتهٔ دام تواضع خلقم****چو سجده اي كه فتد راه در جبين زارش

به وضع خلق برآيا ز دهرگوشه گزين****گهر سري ست كه دربا نمي كشد بارش

ز شيخ مغز حقيقت مجوكه همچو حباب****سري ندارد

اگر واكنند دستارش

ندارد آن همه تعليم هوش غفلت عام****به راه خفته به پا مي كنند بيدارش

چو شمع بلبل ا ن باغ بسكه عجز نماست****شكستن پر رنگ است سعي منقارش

خرام يار ز عمر ابد نشان دارد****در آب خضر نشسته ست گرد رفتارش

ادب ز شرم نگه آب مي شود ورنه****شنيده ايم كه بي پرده است ديدارش

ره جنونكدهٔ دل گرفته اي بيدل****به پا چو آبله نتوان نمود هموارش

غزل شمارهٔ 1781: چه لازم است كشد تيغ چشم خونخوارش

چه لازم است كشد تيغ چشم خونخوارش****به روي دل كه نفس نيز مي كند كارش

به حيرتم كه چه مضمون در آستين دارد****نگاه عجز سرشكي است مهر طومارش

چمن به فيض بيابان نااميدي نيست****كه از شكستن دل آب مي خورد خارش

محيط فيض قناعت كه موجش استغناست****چو آب آينه سرچشمه نيست در كارش

ندارد آن همه تخمين عرصهٔ امكان****ببند چشم و بپيما فضاي مقدارش

بساط خامش هستي ستيزه آهنگم****مگر رسد به نواي گسستن تارش

كباب همت آن رهروم كه در طلبت****چو اشك آبله دارد عنان رفتارش

ز ناله بلبلم آسوده است و مي ترسم****دل دو نيم دهد باز ياد منقارش

ز جلوهٔ تو جهان كاروان آينه است****به هر چه مي نگرم حيرتي است در بارش

غرور عشق تنزه بساط خودرايي ست****دماغ كس نخرد گلفروش بازارش

فريب عشرت طوبي كه مي خورد بيدل****به رنگ سايه سر ما و پاي ديوارش

غزل شمارهٔ 1782: صبح از چه خرابات جنون كرد بهارش

صبح از چه خرابات جنون كرد بهارش****كافاق به خميازه گرفته ست خمارش

شام اينهمه سامان كدورت زكجا يافت****كز زنگ نشد پاك كف آينه دارش

گردون به تمناي چه گل مي رود از خويش****عمريست كه بر گردش رنگست مدارش

دربا به حضور چه جمالست مقابل****كز خانهٔ آيينه گرو برد كنارش

صحرا به رم ناز چه محمل نظر افكند****كانديشه پريخانه شد از رقص غبارش

كوه از چه ادب ضبط نفس كرد كه هر سنگ****در دل مژه خواباند چراغان شرارش

ابر از چه تلاش اين همه سامان عرق داشت****كايينه چكيد از نمد خورده فشارش

برق ازچه طرف رخش به مهميز طلب داد****كز عرض برون برد لب خنده سوارش

گلشن ز چه عيش اينقدر اندوخت شكفتن****كافتاد سر و كار به دلهاي فكارش

بلبل ز چه ساز انجمن آراي طرب بود****كز يك ني منقار ستودند هزارش

طاووس به پرواز چه گلزار پر افشاند****كز خلد چكيد آرزوي نقش و نگارش

شبنم به چه حيرت قدم

افسرد كه چون اشك****يك آبله گرديد به هرگام دچارش

موج گهر آشوب چه توفان خبرش كرد****كز ضبط سر و زانوي عجز است حصارش

آيينه زتكليف چه مشرب زده ساغر****كز هر چه رسد ييش نه فخرست و نه عارش

دل رمز چه سحر است كه در ديدهٔ تحقيق****حسن است و نيفتاد به هيچ آينه كارش

عمر از چه شتاب اينهمه آشفتگي انگيخت ***كاتش به نفس در زد و بگرفت شمارش

بيدل ز چه مكتب سبق آگهي آموخت****كاينها به شق خامه گرفته ست قرارش

غزل شمارهٔ 1783: مكش دردسر شهرت ميفكن بر نگين زورش

مكش دردسر شهرت ميفكن بر نگين زورش****براي نام اگر جان مي كني مگذار در گورش

تلاش منصب عزت ندارد حاصلي ديگر****همين رنج خميدن مي كند بر دوش مزدورش

خيالات دماغ جاه تا محشر جنون دارد****بپرس از موي چيني تا چه در سر داشت فغفورش

محالست اين كه كام تشنهٔ ديدار تر گردد****ز موسي جمع كن دل آتش افتاده ست در طورش

به ذوق امتحان ملك سليمان گر زني بر هم****نيابي سرمه واري تا كشي در ديدهٔ مورش

همه زين قاف حيرت صيد عنقا مي كنيم اما****هنوز از بي نيازي بيضه نشكسته ست عصفورش

به عبرت عمرها سير خرابات هوس كردم****جنون مي خندد از خميازه بر مستان مغرورش

به اظهار يقين رنج تكلف مي كشد زاهد****ازين غافل كه انگشت شهادت مي كند كورش

سراغ گرد تحقيقي نمي باشد درين وادي****سياهي مي كند خورشيد هم من ديدم از دورش

نمي دانم چه ساغر دارد اين دوران خودرايي****كه در هر سر خمستان دگر مي جوشد از شورش

گزند ذاتي از بنياد ظالم كم نمي گردد****به موم از پردهٔ زنبور نتوان برد ناسورش

به اين شوري كه مجنون خيال ما به سر دارد****مبادا صبح محشر با نفس سازند محشورش

به ياد صبح پيري كم كم از خود بايدم رفتن****ز آه سرد محمل بسته ام بر بوي كافورش

فلك هنگامهٔ تمثال زشتيهاي ما دارد****ز خودبيني است گر آيينهٔ ما نيست منظورش

انالعشقي

است سير آهنگ تارتردماغيها****تو خواهي نغمهٔ فرعون گير و خواه منصورش

دگر مژگان گشودي منكر اعمي مشو بيدل****كه معني هاست روشن چون نقط از چشم بي نورش

غزل شمارهٔ 1784: چنين تا كي تپد در انتظار زخم نخجيرش

چنين تا كي تپد در انتظار زخم نخجيرش****درآغوش كمان بر دل قيامت مي كند تيرش

مگر آن جلوه دريابد زبان حيرت ما را****كه چون آيينه بي حرف است صافيهاي تقريرش

اگر اين است برق خانه سوز شعلهٔ حسنت****جهاني مي توان آتش زدن از رنگ تصويرش

مصور جلوه نتواند دهد نقش ميانت را****گر از تار نظر سازند موي كلك تحريرش

سيه روزي كه ياد طره ات آوازه اش دارد****به صد خورشيد نتوان شد حريف منع شبگيرش

به اين نيرنگ اگر حسن بتان آيينه پردازد****برهمن دارد ايماني كه شرم آيد ز تكفيرش

به سعي جان كنيها كوهكن آوازه اي دارد****به غوغا مي فروشد هركه باشد آب در شيرش

در اين دشت جنون الفت گرفتاري نمي باشد****كه آزادي پر افشان نيست از آواز زنجيرش

نفس مي بست بر عمر ابد ساز حباب من****به يك بست وگشاد چشم آخر شد بم و زيرش

دل جمع آرزو داري بساط گفتگو طي كن****كه گوهر بر شكست موج موقوف است تعميرش

به صحرايي كه صيادش كمند زلف او باشد****اگر معني شود جستن ندارد گرد نخجيرش

به صد طاقت نكردم راست بيدل قامت آهي****جواني ها اگر اين است رحمت باد بر پيرش

غزل شمارهٔ 1785: دل ديوانه اي دارم به گيسوي گرهگيرش

دل ديوانه اي دارم به گيسوي گرهگيرش****كه نتوان داشتن همچون صدا در بند زنجيرش

ز خواب عافيت بيگانه باشد چشم زخم من****سرتسليم تا ننهد به بالين پر تيرش

تو در بند خودي قدر خروش دل چه مي داني****كه آواز جرس گمگشتگان دانند تاثيرش

مگو افسرد عاشق گر نداري پاي جولاني****چوگل صد رنگ پرواز است زير بال تغيرش

مآل كار غفلتهاي ما را كيست دريابد****كه همچون خواب مخمل حيرت محض است تعبيرش

سفال و چيني اين بزم بر هم خوردني دارد****تو از فقر و غنا آماده كن ساز بم در زيرش

غبار صيدم از صحراي امكان رفته ام اما****هنوز از خون من دارد رواني آب شمشيرش

تماشاگاه صحراي محبت

حيرتي دارد****كه بايد در دل آيينه خفت از چشم نخجيرش

اثر پروردهٔ ذوق گرفتاري دلي دارم****كه بالد شور زنجير از شكست رنگ تصويرش

دم پيري فسردن بر دل عاشق نمي بندد****تب شمع محبت نشكند صبح از تباشيرش

جوانيهاي اوهامت به اين خجلت نمي ارزد****كه چون نظاره خم گرديدن مژگان كند پيرش

مپرس از ساز جسم و الفت تار نفس بيدل****جنون داردكف خاكي كه من دارم به زنجيرش

غزل شمارهٔ 1786: شكست خاطري دارم مپرس از فكر تدبيرش

شكست خاطري دارم مپرس از فكر تدبيرش****كه موي چيني آنسوي سحر برده ست شبگيرش

غبار دل به تاراج تپشهاي نفس دادم****صدايي داشت اين ديوانه در آغوش زنجيرش

چه امكانست نوميدي شهيد تيغ الفت را****چوگل دامان قاتل مي دمد خون زمينگيرش

نگارستان بيرنگي جمالي در نظر دارم****كه ميناي پري دارد سفال رنگ تصويرش

سيهكاري نمي ماند نهان دركسوت پيري****به رنگ مو كه رسوايي ست وقف كاسهٔ شيرش

نم تهمت چه امكانست بر صياد ما بستن.****كه با آب گهر شسته ست حيرت خون نخجيرش

علاجي نيست جرم غفلت آيينهٔ ما را****مگر حيرت شود فردا شفاعت خواه تقصيرش

نه حرف رنگ مي دانم نه سطر جلوه مي خوانم****كتابي در نظر دارم كه حيراني ست تفسيرش

نگاهش تا سر مژگان به چندين ناز مي آيد****به اين تمكين چه امكانست از دل بگذرد تيرش

جهان كيميا تاثير استعداد مي خواهد****چو تخمت قابل افتد هركف خاكي ست اكسيرش

به اين طاقت سرا تا چند مغرورت كند غفلت****نفس دارد بنايي كز هوا كردند تعميرش

به چندين ناله يكدل محرم رازم نشد بيدل****خوشا آهي كه از آيينه هم بردند تاثيرش

غزل شمارهٔ 1787: گزند زندگاني در كفن جسم است تدبيرش

گزند زندگاني در كفن جسم است تدبيرش****سموم آنجا كه زور آرد علاجي نيست جز شيرش

چه مغناطيس حل كرده ست يارب خون نخجيرش****كه پيكان يك قدم پيش است از سعي پرتيرش

به دريا برد از دشت جنون ديوانهٔ ما را****هجوم آبله يعني حباب موج زنجيرش

ازين صحراي حيرت گرد نيرنگ كه مي بالد****كه مژگان در پر طاووس دارد چشم نخجيرش

ز نفي سايه نور آيينهٔ اثبات مي گردد****شود يارب شكست رنگ ما هم صرف تصويرش

به گرد سرمه خوابيده ست مغز استخوان ما****كه شايد لذتي دزديم ز آواز ني تيرش

پريشان حاليم جمعيتي ديگر نمي خواهد****بناي زلف بس باشد شكست خويش تعميرش

سر از سوداي هستي اينقدر نتوان تهي كردن****كه شست اين كاسه را يا رب به موج آب شمشيرش

درين وادي

تعلق پرور غفلت دلي دارم****كه همچون پاي بيكاران رگ خوابست زنجيرش

به صد حسرت خيالت را مقيم دل نمي خواهم****كه مي ترسم بر آرد كلفت اين خانه دلگيرش

نفسها سوختم در عرض مطلب اشك شد حاصل****عرق كرد آه من آخر ز خجلت هاي تأثيرش

به چندين سعي پي بردم كه از خود رفته ام بيدل****رساند اين شمع را با نقش پاي خويش شبگيرش

غزل شمارهٔ 1788: نمي دانم چه گل در پرده دارد زخم شمشيرش

نمي دانم چه گل در پرده دارد زخم شمشيرش****كه رنگ هر دو عالم مي تپد در خون نخجيرش

دگر اي وحشت از صيدم به نوميدي قناعت كن****به گوش زخمم افتاده ست آواز ني تيرش

مپرسيد از مآل هستي غفلت سرشت من****چو مخمل ديده ام خوابي كه در خوابست تعبيرش

چه سازد غير خاموشي جنون گريه دربارم****كه همچون جوهر آيينه در آب است زنجيرش

سبگ گردي در اين حيرتسرا آزاده ام دارد****نگه را منع جولان نيست پاي رفته در قيرش

صد آفت از كه بايد جست در معمورهٔ امكان****اگر صبحست هم از شبنم آبي هست در شيرش

حباب از موج هستي دست طاقت شسته مي كوبد****كه طاق عمرچون بشكست ممكن نيست تعميرش

ز بخت تيره عاشق را چه امكانست آسودن****كه مژگان تا بهم آرد سياهي مي كند زيرش

ني ام عاجز اگر زد محتسب بر سنگ مينايم****چو نشتر ناله اي دارم كه خونريز است تاثيرش

به رنگي كرد يادم داغ الفت پيشهٔ صياد****كه جوشد حلقهٔ دام از رميدنهاي نخجيرش

ز صحراي فنا تا چشمهٔ آب بقا بيد ل****ره خوابيده اي ديگر نديدم غير شمشيرش

غزل شمارهٔ 1789: دلي كه گردش چشم تو بشكند سازش

دلي كه گردش چشم تو بشكند سازش****به ذوق سرمه شدن خاك ليسد آوازش

به هر زمين كه خرام تو شوخي انگيزد****چمن به خنده نگيرد غبار گلبازش

به محفلي كه نگاهت جنون كند تعمير****پري به سنگ زند شيشه خانهٔ نازش

به خانه اي كه مقيمان انتظار تواند****زنند از آينه ها حلقه بر در بازش

من و جنون زده اشكي كه چون به شور آيد****بقدر آبلهٔ پا دمد تك و تازش

غبار عرصه گه همتم كه تا به ابد****چو آسمان ننشيند ز پا سر افرازش

به رنگم آينه اي بود سايه پرور ناز****در آفتاب نشاند التفات پروازش

تلاش خلق كه انجام اوست خاك شدن****به رنگ اشك تري مي چكد از آغازش

به گرد عالم كم فرصتي وطن داريم****شرر

خوش است به پرواز آشيان سازش

چه شعله ها كه نيامد به روي آب امروز****مپرس از عرق بي دماغي نازش

زخويش تا نروي ناز اين چمن برجاست****شكست در پر رنگ تو كرد پروازش

به كوه بيدل اگر نالد از گراني دل****فرو به سنگ رود تا قيامت آوازش

غزل شمارهٔ 1790: سخن سنجي كه مدح خلق نفريبد به وسواسش

سخن سنجي كه مدح خلق نفريبد به وسواسش****مسيحاي جهان مرده گردد صبح انفاسش

نفس محمل كش چندين غنا و فقر مي باشد****كه در هر آمد و رفتي است گرد جاه افلاسش

ز تار و پود اضداد است عبرت بافي گردون****كجي و راستي شد جمع تا گل كرد كرباسش

فسردن هم كمالش پاس آب روست در معني****نگين از كندن آزاد است اگر سازي ز الماسش

فلك سازيست مستغني ز وضع هرزه آهنگي****.من و ماي تو مي باشد گر آوازي است در طاسش

مرا بر بي نيازيهاي مجنون رشك مي آيد****كه گم كرده ست راه و نيست ياد از خضر و الياسش

شكوه عزت از اقبال دونان ننگ مي دارد****بلندي تاكجا بر آبله خندد ز آماسش

تو زين مزرع نموهاي درو آماده اي داري****كه در هر ماه چون ناخن زگردون مي دمد داسش

به اقليم عدم گم كرد انسان ذوق سلطاني****كه وهم هستي افكند اين زمان در دست كناسش

حباب بيدل ما را غم ديگر نمي باشد****نفس زنداني شرم است بايد داشتن پاسش

غزل شمارهٔ 1791: كه دارد جوهر تحقيق حسرتگاه ناموسش

كه دارد جوهر تحقيق حسرتگاه ناموسش****جهانتاب است شمع و بيضهٔ عنقاست فانوسش

تبسم ريز صبحي رفت از گلشن كه تا محشر****به هر سو غنچه ها لب مي كند از حسرت بوسش

خيال عشق چندان شست اوراق دلايل را****كه در آيينه نتوان يافتن تمثال جاسوسش

نويد وصل آهنگي ست وقف ساز نوميدي****اگر دل بشكند زين نغمه نگذارند مأيوسش

درين محفل به هر جا شيشهٔ ما سرنگون گردد****خم طاق شكست دل نمايد جاي پا بوسش

شكستم در تمناي بهارت شيشهٔ رنگي****كه هر جا مي رسم پر مي زند آواز طاووسش

جهان يكسر حقست آري مقيّد مطلق است اينجا****ز مينا هر كه آگه شد پري گرديد محسوسش

ز ديرستان عشقت در جگر جوش تبي دارم****كه از تبخاله مي بايد شنيدن بانگ ناقوسش

دگر مي تاختم با ناز در جولانگه فطرت****به اين خجلت عرق

كردم كه نم زد پوست بر كوسش

زمان فرصت ديدار رفت اما من غافل****به وهم آيينه صيقل مي زنم از دست افسوسش

به آزادي پري مي زد نفس در باغ ما بيدل****تخيل گشت زندانش توهُم كرد محبوسش

غزل شمارهٔ 1792: دل بي مدعا رنگي ندارد تا كنم فاشش

دل بي مدعا رنگي ندارد تا كنم فاشش****صدف در حيرت آيينه گم كرده ست نقاشش

درين محفل نياوردند از تاريكي دلها****چراغي را كه باشد امتياز از چشم خفاشش

جهان رنگ با تغيير وضع خود جدل دارد****به هر جا شيشه و سنگي است با وهم است پرخاشش

به تشويش دل مأيوس رنجي نيست مفلس را****شكست كاسه در بزم كرم كرده ست بي آشش

به اين شرمي كه مي بيند كريم از جبههٔ سايل****گهر هم سرنگون مي افتد از دست گهرپاشش

به ملك بي نيازي رو كه گاه احتياج آنجا****چوناخن مي كشد درهم به پشت دست قلاشش

خط لوح امل جز حك زدن چيزي نمي ارزد****همه گر ريش زاهد در خيال آيد كه بتراشش

شئون هر صفت مستوري عاشق نمي خواهد****كفن هر چند پوشد ذوق عريانيست نباشش

بساط زندگي مفت حضور اما به دل جاكو****نفس مي گسترد در خانهٔ آيينه فراشش

ندارد كاوش دل صرفهٔ امن كسي بيدل****در اين ناسور توفانهاي خون خفته ست مخراشش

غزل شمارهٔ 1793: آن را كه ز خود برد تمناي سراغش

آن را كه ز خود برد تمناي سراغش****چون اشك پر از رفتن خود كرد اياغش

هر چرب زباني كه به شوخي علم افراشت****كردند چو شمع از نفس سوخته داغش

رحم است بر آن خسته كه چون آه ندامت****در گوشهٔ دل نيز ندادند فراغش

فرياد كه در گلشن امكان نتوان يافت****صبحي كه به شبها نكشد بانگ كلاغش

پيدايي حق ننگ دلايل نپسندد****خورشيد نه جنسي است كه جويي به چراغش

اين نشئه ز كيفيت جولان كه گل كرد****تا ذره در اين دشت به چرخ است دماغش

حيرت چمن مستي و مخموري وهميم****تمثال در آيينه شكسته ست اياغش

در مملكت سايه ز خورشيد نشان نيست****اي بيخبر از ما نتوان يافت سراغش

خاكسترت از دود نفس بال فشان است****آتش قفس فاخته دارد پر زاغش

از شيون رنگين وفا هيچ مپرسيد****دل آن همه خون گشت كه بردند به باغش

بيدل

من و بزمي كه ز يكتايي الفت****خاكستر پروانه بود باد چراغش

غزل شمارهٔ 1794: به رنگي كج كلاه افتاده خم در پيكر تيغش

به رنگي كج كلاه افتاده خم در پيكر تيغش****كه از حيرت محرف مي خورد صورتگر تيغش

به جوي برگ گل آب از رواني دست مي شويد****به سعي خون ما نتوان گذشت از معبر تيغش

در اين محفل بساط راحتي ديگر نمي باشد****مگر در رنگ خون غلتم دمي بر بستر تيغش

چو موج از عجزگردن مي كشد كر و فر امكان****نمايان است توفان شكست از لشكر تيغش

كدورت بر نيارد طينت خورشيد سيمايان****بياض صبح دارد آينه روشنگر تيغش

گرانجاني ست زبر سايهٔ برق بلا بودن****ز فرق كوه دشوارست خيزد لنگر تيغش

چوگل در پيكر افسرده ام خوني نمي باشد****به پرواز آيدم رنگي مگر از شهپر تيغش

كند گرد از كدامين كوچه خون بسملم يارب****سراغ نقش پايي برده ام تا جوهر تيغش

بهار فيض دررنگ شهادت خفته است اينجا****تبسم بر سحر دارد جراحت پرور تيغش

خط تسليم سرمشق كمال ديگر است اينجا****به جوهر ناز دارد گردن فرمانبر تيغش

به خون بيدلان گويند ابرويش سري دارد****سر سودايي من هم به قربان سرتيغش

غزل شمارهٔ 1795: به هر بزمي كه باشد جلوه فرما جوهرتيغش

به هر بزمي كه باشد جلوه فرما جوهرتيغش****به چشم زخم دلها سرمه گردد جوهرتيغش

زلال آبروها مي زند موج از پر بسمل****به كوثر سر فرو نارد تمنا پرور تيغش

ز رنگ خويش گردد پايمال برق نوميدي****كف خوني كه نگذارند برگرد سر تيغش

چو آن مصرع كه هرحرفش كشد تا معني رنگين****به قصد خون من جوهر بود بال وپرتيغش

توان خواند از غرور حسن عجز حال مشتاقان****خطي جز سرنوشت ما ندارد دفتر تيغش

تغافل پيشه اي دركار ابروي كجش دارد****كجا شور شهيدان بشنودگوش كر تيغش

به خون بسملي گر تهمت آلود هوس گردد****شفق بر خود تپد از رشك دامان تر تيغش

به بحر عشق هر موج از حبابي سرخوش است اما****سري كو تا به عرض گردش آرد ساغر تيغش

ندارد موج هرگز دركنار بحر آسودن****به اين شوخي چسان خوابيده جوهر در بر تيغش

در اين محفل كه يك

خواب فراموش است راحتها****كجا پهلو نهد كس گر نباشد بستر تيغش

به قطع زندگي بيدل نفس مهلت نمي خواهد****رموز بي نيامي روشن است از پيكر تيغش

غزل شمارهٔ 1796: چه لازم جوهر ديگر نمايد پيكر تيغش

چه لازم جوهر ديگر نمايد پيكر تيغش****بس است از موج خون بيگناهان جوهر تيغش

به آييني كه شاخ گل هجوم غنچه مي آرد****چرا خونم حمايل نيست يا رب در بر تيغش

محبت گر دليلت شد چه امكانست نوميدي****كف خون هم بجايي مي رساند رهبرتيغش

به صد تسليم مي بايد رضا جوي قدر بودن****چو ابرو بر سر چشمست حكم لنگر تيغش

به بال طاير رنگ از رگ گل رشته مي باشد****رهايي نيست خونم را ز دام جوهرتيغش

اگر خورشيد در صد سال يك لعل آورد بيرون****بدخشانها به يك دم بشكفاند جوهر تيغش

خطي از عافيت در دفتر بسمل نمي گنجد****مزن بر صفحهٔ دلهاي ما جز مسطر تيغش

به حسرت عالمي بيتاب رقص بسمل است اما****كه دارد آنقدر خوني كه گردد زيور تيغش

دماغ دست از آب خضر شستن برنمي دارم****بلند است از سرم صد نيزه موج گوهر تيغش

درين ميدان مشو منكر تلاش ناتوانان را****مه نو هم سري مي آرد آخر بر سر تيغش

چه مقدار آبرو سامان كند خون من بيدل****به دريا تر نمي گردد زبان اژدر تيغش

غزل شمارهٔ 1797: كشت عاشق كه دهد داد گياه خشكش

كشت عاشق كه دهد داد گياه خشكش****موي چيني ست رگ ابر سياه خشكش

بي سخا گردن منعم چه كمال افرازد****سر خشكي ست كه آتش به كلاه خشكش

سر به غفلت مفرازيد ز آه مظلوم****برق خفته ست به فوارهٔ آه خشكش

شاه اگر دامن انعام به خسّت چيند****نيست جز مهرهٔ شطرنج سپاه خشكش

غفلت بيدل ما تا به كجا گرد كند****ابر رحمت نشود تر به گناه خشكش

غزل شمارهٔ 1798: شوق آزادي سر از سامان استغنا مكش

شوق آزادي سر از سامان استغنا مكش****گركشي بار تعلق جز به پشت پا مكش

اي شرر زين مجمرت آخر پري بايد فشاند****گر همه در سنگ باشي آنقدرها وامكش

بر نمي آيد خرد با ساز حشرآهنگ دل****مغز مستي گر نداري پنبه از مينا مكش

شمع را رعنايي او داغ خجلت مي كند****سرنگوني مي كشي گردن به اين بالا مكش

صرفهٔ هستي ندارد سايه را ترك ادب****هر طرف خواهي برو ليك ازگليمت پا مكش

معني نازك ندارد تاب تحريك نفس****از ادب مگسل طناب خيمهٔ ليلا مكش

خشكي خميازه بر ياران پسنديدن تري ست****عالم آب است اگر ساغركشي تنها مكش

كلفت رفع علايق از هر آفت بدتر است****خار اگر داري بيا رنج كشيدنها مكش

گفتگو هنگامهٔ برهمزن روشن دلي است****اين بساط آيينه ها دارد نفس اينجا مكش

آب مي گردد دل از درد وطن آوارگان****اي ترحم صيد دام ماهي از دريا مكش

انفعال فطرتم اي كلك نقاش كرم****رنگ مي بازد حيا ما را به روي ما مكش

نسبتت بيدل به آزادي ز مجنون نيست كم****رشته اي داري تو هم از دامن صحرا مكش

غزل شمارهٔ 1799: به پيري از هوس زندگي خمار مكش

به پيري از هوس زندگي خمار مكش****سپيدكشت سرت ديگر انتظار مكش

تعلق من وما ننگ جوهر عشق است****چو اشك گوهر غلتان دل به تار مكش

چوشمع خط امان غير نقش پاي تو نيست****ز جوش رنگ به اطراف خود حصار مكش

ز ديده مي چكد آخر جهان چو قطرهٔ اشك****تو اين گهر به ترازوي اعتبار مكش

جهان بي سر و پا بر تپش غلو دارد****اگرتو سبحه نه اي سر به اين قطار مكش

به دشت و در همه سوكاروان دردسر است****هزار ناقه ستم مي كشد تو بار مكش

مباد باز فتد حرص درتلاش جنون****زپاي هركه در اين ره نشست خار مكش

به رنج كلفت تمكين غنا نمي ارزد****چو موج گوهر از آسودگي فشار مكش

ز وضع عافيتت بوي ناز مي آيد****به

بحر غرق شو و منت كنار مكش

به حرف و صوت تهي گشتن از خود آسان نيست****چو سنگ محمل اوهام بر شرار مكش

چو تخم راحت بي ربشگي غنيمت گير****سر فتاده ز نشو و نما به دار مكش

اگر ز دردسر هستي آگهي بيدل****نفس چو خامهٔ تصوير زينهار مكش

غزل شمارهٔ 1800: به بر كشيد ز بس جوش نازكي تنگش

به بر كشيد ز بس جوش نازكي تنگش****فشار چين جبين ريخت با عرق رنگش

درين چمن سر و برگ حضور رنگ كراست ****حنا اگر نكشد دامن گل از چنگش

گلي كه بوي وفاي تو در نظر دارد****به سنگ هم چه خيال است بشكند رنگش

به حيرتم چه تمنا شكست دامن اشك****كه درد آبله پايي نمي كند لنگش

خرد نداشت سر و برگ نشئهٔ تحقيق****ز يك دو جام رساندم به عالم بنگش

تلاش وادي نوميدي ام از آن بيش است****كه اشك سبحه كشد در شمار فرسنگش

مزار كوهكن آن دم كه بي چراغ شود****فتيله تركند از خون من رگ سنگش

اگر ز آينهٔ دل غبار بردارند****عبير پيرهن كعبه جوشد از رنگش

نيافتيم در اين عبرت انجمن سازي****كه چون سپند نغلتد به سرمه آهنگش

به خويش باز نشد چشم ما ز وحشت عمر****دگر چه كار گشايد ز فرصت تنگش

به چار سوي تامل نيافتم بيدل****ترازويي كه گرانتر ز دل بود سنگش

غزل شمارهٔ 1801: به تاراج جنون دادم چه هستي و چه فرهنگش

به تاراج جنون دادم چه هستي و چه فرهنگش****در آتش ريختم نامي كه آبم مي كند ننگش

به مضمون جهان اعتبارم خنده مي آيد****چها اين كوه درخون غوطه زد تا بسته شد سنگش

به شوخي بر نمي آمد دماغ ناز يكتايي****من از حيرت فزودم صفر بر اعداد نيرنگش

اگر شخص تمنا دامن ترك طلب گيرد****چو موج آخر گهر بندد به هم آوردن چنگش

به غفلت پاس ناموس تحير مي كند دل را****در كيفيت آيينه قفلي دارد از رنگش

جواني تن زد اي غافل كنون صبري كه پيري هم****به گوش نقش پا ريزد نواهاي خم چنگش

مزاج عافيت ازگردش حالم تماشاكن -****شكستي داشت اين مينا كه پوشيدند در رنگش

به تحريري نمي شايم به تغييري نمي ارزم****ندارم آنقدر رنگي كه برگردانم آهنگش

تأمل بر قفاي حيرت ديدار مي لرزد****كه مي ترسم به هم آوردن مژگان كند تنگش

چه تسخير است

يارب جذبهٔ تاثير الفت را****كه رنگم تا پر افشاند حنا مي جوشد از رنگش

در اين باغم به چندين جام تكليف جنون دارد****پر طاووس يعني پنبهٔ ميناي بي رنگش

به حيرت رفتهٔ آيينهٔ وهم خودم بيدل****چه صورتهاكه ننهفته ست برگل كردن رنگش

غزل شمارهٔ 1802: نداشت پرواي عرض جوهر، صفاي آيينهٔ فرنگش

نداشت پرواي عرض جوهر، صفاي آيينهٔ فرنگش****تبسم امسال كرد پيدا رگي ز ياقوت شعله رنگش

شكست از آن چشم فتنه مايل غبار امكان به بال بسمل****مباش از افسون سرمه غافل هنوز دستي است زير سنگش

به مرغزاري كه نرگس او كند نگاهي ز كنج ابرو****ز داغ خود همچو چشم آهو به ناز چشمك زند پلنگش

چسان ز خلوت برون خرامد نقاب نگشوده نازنيني****كه ششجهت همچو موج گوهر هجوم آغوش كرده تنگش

قبول نازش نه اي جنون كن سر از گداز جگر برون كن****دلي به ذوق نياز خونين حنا چه گل مي دهد به چنگش

اگر دو عالم غلو نمايد به شوق بي خواست بر نيايد****چه رنگها پر نمي گشايد به سير باغي كه نيست رنگش

ز سير گلزار چشم بستن كسي نشد محرم تسلي****كجاست آيينه تا نمايم چه صبح دارد بهار رنگش

دربغ فطرت نكرد كاري نبرد ازين انجمن شماري****تاملم داشت شيشه داري زدم ز وهم پري به سنگش

ز ساز عشق غرور ساغر هزار بيداد مي كشد سر****تو از تميز فضول بگذر شكست دل داند و ترنگش

به سعي جولان هوش بيدل نگشت پيدا سراغ قابل****مگر زپرواز رنگ بسمل رسي به فهم پر خدنگش

غزل شمارهٔ 1803: من و پرفشاني حسرتي كه گم است مقصد بسملش

من و پرفشاني حسرتي كه گم است مقصد بسملش****ز صداي خون برسي مگر به زبان خنجر قاتلش

ستم است ذوق گذشتنت ز غباركوچهٔ عاجزي****اثري اگر نكشد به خون ز شكست آبله كن گلش

به هزار ياس ستم كشي زده ايم بر در عافيت****چو سفينه اي كه شكستگي فكند به دامن ساحلش

خوشت آنكه خط به فنون كشي سر عقل غره به خون كشي****كه مباد ننگ جنون كشي ز توهم حق و باطلش

به شهيد تيغ وفاكرا رسد ازهوس دم همسري****كه گسيخت منطقهٔ فلك ز شكوه زخم حمايلش

دل ذره و تب جستجو سر مهر و گرمي آرزو****چه هوس كه

تحفه نمي كشد به نگاه آينه مايلش

به خيال آينهٔ دل از دو جهان ستمكش خجلتم****به چه جلوه ها شبخون برم كه نفس كشم به مقابلش

به هواي مطلب بي نشان چو سحر چه واكشم از نفس****كه ز چاك پيرهن حيا عرقيست در دم سايلش

نه سري كه ساز جنون كنم نه دلي كه نالم و خون كنم****من بينوا چه فسون كنم كه رود فرامشي از دلش

كسي از حقيقت بي اثر به چه آگهي دهدت خبر****به خطي كه وا نرسد نظر بطلب ز نامهٔ بيدلش

غزل شمارهٔ 1804: جواني دامن افشان رفت و پيري هم به دنبالش

جواني دامن افشان رفت و پيري هم به دنبالش****گذشت از قامت خم گوش بر آواز خلخالش

ز پرواز نفس آگه ني ام ليك اينقدر دانم****كه آخر تا شكستن ميرسد سعي پر و بالش

به خواب وهم تعبير بلندي كرده ام انشا****به گردون مي تند هركس بقدر گردش حالش

وداع ساز هستي كن كه اينجا هر چه پيدا شد****نفس گرديد بر آيينهٔ تحقيق تمثالش

مزاج ناتوان عشق چون آتش تبي دارد****كه جز خاكستر بنياد هستي نيست تبخالش

شبستان جنون ديگر چه رونق داشت حيرانم****چراغان گر نمي بود از شرار سنگ اطفالش

گرفتم نوبهار آمد چه دارد گل در اين گلشن****همان آيينه دار وحشت پار است امسالش

به ضبط نالهٔ دل مي گدازم پيكر خود را****مگر در سرمه غلتم تا كنم يك خامشي لالش

غنا و فقر هستي آنقدر فرصت نمي خواهد****نفس هر دم زدن بي پرده است ادبار و اقبالش

به هر كلكي كه پردازند احوال من بيدل****چو تار ساز بالد تا قيامت ناله از نالش

غزل شمارهٔ 1805: دل گمگشته اي دارم چه مي پرسي ز احوالش

دل گمگشته اي دارم چه مي پرسي ز احوالش****دو عالم گر بود آيينه ناپيداست تمثالش

گره گرديدن من نيست بي عرض پريشاني****گل است اظهار تفصيلي كه باشد غنچه اجمالش

به دوش زندگي چون سايه دارم بار اندوهي****كه نتواند جبين برداشتن از خاك حمالش

قناعت پرور عشقم مكن انكارم اي زاهد****تو و صد سبحه گرداني من و يك دانهٔ خالش

ز شيخان برد وهم ريش و دستار آدميت را****مبادا اينقدر حرفم گرفتار دم و يالش

جهان ازساغر وهم امل مست است وزبن غافل****كه فرصت رفته است از خود به دوش گردش حالش

قفس نشكسته اي تا وانمايد رنگ پروازت****كه هرگنجشك پرورده ست عنقا درته بالش

ني ام درخاكساري هم بساط آبله اما****سري دارم كه در هر گام بايد كرد پامالش

شرر خرمن دلي چون كاغذ آتش كمين دارم****تماشايي كه نوميدي چه مي بيزد به غربالش

چسان پنهان توانم داشتن راز محبت را****بقدر اشك

من آيينه در دست است تمثالش

بجايي برد حيراني دل خون گشتهٔ ما را****كه چون ياقوت نتوان رنگ گرداندن به صد سالش

پر افشان هواي كيست از خود رفتن بيدل****كه چون صبح بهاران رنگ مي گردد به دنبالش

غزل شمارهٔ 1806: مرغي كه پر افشاند به گلزار خيالش

مرغي كه پر افشاند به گلزار خيالش****پرواز سپردند به مقراض دو بالش

سرگشتگي ذره ز خورشيد عيان است****اي غافل حالم نظري كن به جمالش

در غنچهٔ دل رنگ بهار هوسي هست****ترسم كه شكستن ندهد عرض كمالش

چون لاله به حسني نرسد آينهٔ دل****تا داغ خيالت نشود زينت خالش

زين گونه كه هر لحظه جمال تو به رنگيست****آيينهٔ ما چند دهد عرض مثالش

هرذره كه آيد به نظر برق رم ماست****عالم همه دشتي ست كه ماييم غزالش

از الفت دل نيست نفس را سر پرواز****اين موج حبابي ست گره در پر و بالش

محمل صفت اظهار قماشي كه تو داري****خوابي ست كه تعبير نمايي به خيالش

هر چند برون جستن از اين باغ محالست****دامن به هوا مي شكند سعي نهالش

از عاجزي بيدل بيچاره چه پرسي****نقش قدمت بس بود آيينهٔ حالش

غزل شمارهٔ 1807: هرگه روم از خويش به سوداي وصالش

هرگه روم از خويش به سوداي وصالش****توفان كند از گرد رهم بوي خيالش

خواندند به كوثر ز لب يار حديثي****از خجلت اظهار عرق كرد زلالش

رنگي كه دميد از چمن وحشت امكان****بستند همان نامهٔ پرواز به بالش

از كلفت آيينهٔ عشاق حذر كن****بر جلوه اثر مي كند افسون ملالش

عمري كه ز جيبش شرر خسته نخندد****بگذار كه پا مال كند گردش مالش

تحريك زبان صرفهٔ بي مغز ندارد****سررشتهٔ رسوايي كوس است دوالش

درونش همان قانع آهنگ خموشيست****هم كاسهٔ چيني نتوان يافت سفالش

كلكي كه به سر منزل معني ست عصايم****صد شمع توان ريختن از رشتهٔ نالش

از مكر فلك اينهمه غافل نتوان زيست****چين حسدي هست در ابروي هلالش

بيدل به قفس كرده ام از گلشن امكان****رنگي كه نه پرواز عيانست و نه بالش

غزل شمارهٔ 1808: چو دريابد كسي رنگ اداي چشم خود كامش

چو دريابد كسي رنگ اداي چشم خود كامش****نهانتر از رگ خواب است موج باده در جامش

رساييها به فكر طرهٔ او خاك مي بوسد****مپرس از شانهٔ كوتاه دست آغاز و انجامش

خيال او مقيم چشم حيران است مي ترسم****كه آسيبي رساند جنبش مژگان بر اندامش

به ذوق شوخي آن جلوه چون آيينهٔ شبنم****نگاهي نيست در چشمم كه حيراني كند رامش

تبسم ساغر صبح تمناي كه مي گردد****اگر يابي به صد دست دعا بردار دشنامش

گر اين باشد غرور شيوهٔ نازي كه من ديدم****به كام خويش هم مشكل كه باشد لعل خودكامش

چه امكان است دل را در خرامش ضبط خودكردن****همه گر سنگ باشد بر شرر مي بندد آرامش

اگر در خانهٔ آيينه حسنش پرتو اندازد****چو جوهر لعمهٔ خورشيد جوشد از در و بامش

نه تنها در دل آيينه رنگ جلوه مي خندد****در آغوش نگينها هم تبسم مي كند نامش

طواف خاك كويش آنقدر جهد طرب دارد****كه رنگ و بوي گل در غنچه ها مي بندد احرامش

در آن محفل كه حسن عالم آرايش بود ساقي****فلك ميناست مي عيش ابد خورشيد ومه جامش

ز نخل آن قد دلجو نزاكت را تماشا

كن****كه خم گرديده شاخ ابرو از بار دو بادامش

اميد از وصل او مشكل كه گردد داغ محرومي****نفس تا مي تپد بر خويش دركار است پيغامش

سر انگشت اشارات خطش با ديده مي گويد****حذر بايد ز صيادي كه خورشيد است در دامش

مريض شوق بيدل هرگز آسودن نمي خواهد****كه همچون نبض موج آخر كفن مي گردد آرامش

غزل شمارهٔ 1809: عبارت مختصر تا كي سوال وصل پيغامش

عبارت مختصر تا كي سوال وصل پيغامش****مباد اي دشمن تحقيق از من بشنوي نامش

برهمن گو ببر زنار و زاهد سبحه آتش زن****غرور ناز دارد بي نياز از كفر و اسلامش

نگردانده ست اوراق تمنا انتظار من****هنوز اين چشم قرباني مقشّر نيست بادامش

رهايي نيست مضموني كه گرد خاطرم گردد****ز خود غير از گرفتاري برون افكندم از دامش

هواي جستجوي وصل برد انديشهٔ ما را****به آن عالم كه مي بايد شنيد از خويش پيغامش

ندانم شوق احرام چه گلشن در نظر دارد****بهار از رنگ و بو عمريست گم كرده ست آرامش

به زير چرخ منشين گر تنزه مدعا باشد****عرقها بر چكيدن مايل است از سقف حمامش

ز دور آسمان گر سعد و نحسي در گمان داري****اثر وا مي كند از كيفيت برجيس و بهرامش

دو عالم عيش و يك دم كلفت مردن نمي ارزد****حذر از الفت صبحي كه باشد در نظر شامش

سماجت پيشه يكسر منع را ترغيب مي داند****مگس هنگام راندن بيشتر مي گردد ابرامش

تلاش جاه بيدل انحراف وضع مي خواهد****كشد لنگي سر از پايي كه پيش آيد ره بامش

غزل شمارهٔ 1810: كلاه نيست تعين كه ما ز سر فكنيمش

كلاه نيست تعين كه ما ز سر فكنيمش****مگر به خاك نشينيم كز نظر فكنيمش

غبار ما و مني كز نفس فتاد به گردن****ز خانه نيست برون گر برون در فكنيمش

مآل كار نديديم ورنه ديدهٔ عبرت****جهانش آينه دارد به خاك اگر فكنيمش

سري كه يك خم مژگان به خاك تيره نماند****چو اشك شمع چه لازم كه با سحر فكنيمش

هزار حسرت گفتار مي تپد به خموشي****نفس به ناله دهيم آنقدر كه بر فكنيمش

چو شمع سر به هوا تا كجا دماغ فضولي****بلنديي كه به پستي كشد ز سر فكنيمش

به غير خجلت احباب عرض شكوه چه دارد****گلاب نيست كه بر روي يكدگر فكنيمش

چه ممكن است نچيند تري جبين مروت****ز سر

فكندن شاخي كه از تبر فكنيمش

ز ضبط ناله به دل رحم كرده ايم وگرنه****جهان كجاست كه آتش به خشك و تر فكنيمش

غنيمت است دو روزي حضور پيكر خاكي****جز اين لباس چه پوشيم اگر ز بر فكنيمش

سري به سجدهٔ پيري رسانده ايم كه شايد****ز نقش پا قدمي چند پيشتر فكنيمش

حريف دعوي ديگر كجاست جرأت بيدل****به پاي فيل فتد گر به پشه در فكنيمش

غزل شمارهٔ 1811: بي نشان حسني كه جز در پرده نتوان ديدنش

بي نشان حسني كه جز در پرده نتوان ديدنش****عالمي در پرده است از شوخي پيراهنش

خضر اگر بردي چو خط زان لعل سيراب آگهي****دست شستي ز آب حيوان و گرفتي دامنش

كس نديد از روغن بادام توفان جنون****جز غبار من كه آشفت از نگاه پر فنش

فرق چندين قدرت و عجز است اگر وا مي رسي****گل به ياد آوردنم تا دل به دام آوردنش

داغم از وضع سبكروحي كه چون رنگ بهار****مي برد گرداندن پهلو برون زين گلشنش

از طواف خويش دل را مست عرفان كرده اند****خط ساغر مي كند گل گرد خود گرديدنش

عافيت خواهي لب از افسون عشرت بسته دار****هر گل اينجا خنده در خون مي كشد پيراهنش

ناله شو تا بي تكلّف از فلكها بگذري****خانهٔ زنجير راهي نيست غير از روزنش

تهمت زنگارغفلت مي برد جهد ازدلت****مهر زن اين صفحه چنداني كه سازي روشنش

در غبار فوت فرصت داغ خجلت مي كشم****شمع رنگ رفته مي بيند همان پيرامنش

تيغ مژگاني كه عالم بسمل نيرنگ اوست****گر نپردازد به خونم خون من درگردنش

جز عرق بيدل ز موي پيري ام حاصل نشد****آه ازآن شيري كه خجلت مي كشد از روغنش

غزل شمارهٔ 1812: دل به هجران صبر كرد اما فزون شد شيونش

دل به هجران صبر كرد اما فزون شد شيونش****خون طاقت ريخت دندان بر جگر افشردنش

مزرعي كز اشك دردآلود من آتش دميد****ناله خيزد چون سپند از دانه هاي خرمنش

يك نگه بيش از شرار من هوس نگشود چشم****عالمي را كرد پنهان گرد از خود رفتنش

هر خمي زان زلف مشكين طاق ميناي دلست****شانه را دست تصرف دور باد از دامنش

جنبش مژگان گراني مي كند بر عارضش****سايهٔ گيسو كبودي مي رساند بر تنش

نقد عاشق از دو عالم قطع سودا كردن است****چون نگه ربطي ندارد دل به مژگان بستنش

عشق را با خانه پردازان آبادي چه كار؟****كرده اند اين گنج از دل هاي ويران مسكنش

خط مشكيني كه در چشم جهان تاريك

كرد****سرمه دارد چشم خورشيد از غبار دامنش

برمدار اي جست وجو دست از تپيدن هاي دل****اين جرس راهي به منزل مي گشايد شيونش

ناتواني پردهٔ اسرار مطلب ها مباد****ناله گاه عجز مي گردد نگه پيراهنش

بار اندوه فنا را زندگي ناميده ايم****شمع جاي سر بريدن مي كشد بر گردنش

قامت خم گشته بيدل التفات ناز كيست****همچو ابرو گوشهٔ چشمي ست بر حال منش

غزل شمارهٔ 1813: تماشايي كه من دارم مقيم چشم حيرانش

تماشايي كه من دارم مقيم چشم حيرانش****هزار آيينه يك گل مي دهد از طرف بستانش

نفس در سينه ام تيري ست از بيداد هجرانش****كه من دل كرده ام نام به خون آلوده پيكانش

به عالم برق حسنت آتش افكنده ست مي ترسم****كه گيرد دود خط دامن چو دست داد خواهانش

چنان روشن شدي يارب سواد سرنوشت من****كه از بي حاصلي كردند نقش طاق نسيانش

ز ترك پيرهن آزادگان را نيست رسوايي****ندارد ناله آثاري كه بايد ديد عريانش

جنون گرديد ما را رهنماي كعبهٔ شوقي****كه از دلهاي بيطاقت بود ريگ بيابانش

صفاي دل كدورت هاي امكان بر تو بست آخر****دو عالم دود كرد انشا چراغ زير دامانش

پي آزار مردم از جهنم كم نمي باشد****بهشت جاودان و يك نفس تشويش شيطانش

عدم را هستي انديشيدنت نگذاشت بي صورت****چه دشواري ست كز اوهام نتوان كرد آسانش

نظر وا كرده اي ترك هوسهاي اقامت كن****كه شمع اينجا همان پا مي كشد سر از گريبانش

به گردش هر نفس رنگ بهارت دست مي سايد****چه لازم آسيابانت كند وضع پشيمانش

بياض آرزو بيدل سواد حيرتي دارد****كه روشن مي كند عبرت به چشم پير كنعانش

غزل شمارهٔ 1814: جفا جويي كه من دارم هواي تير مژگانش

جفا جويي كه من دارم هواي تير مژگانش ***بود چون شبنم گل دلنشين هر زخم پيكانش

به ياد جلوه ات گر ديده مژگان مي نهد بر هم****به جز حيرت نمي باشد چراغ زير دامانش

جنون كن تا دلت آيينهٔ نشو و نما گردد****كه بختي سبز دارد دانه در چاك گريبانش

تغافل صرفهٔ توست از مداراي فلك مگذر****كه اين جا ميزبان سير است از پهلوي مهمانش

علاج سختي ايام صبري تند مي خواهد.****درشتي گر كند سنگت مقابل كن به سندانش

به ترك وهم گفتي التفات اين و آن تاكي****غباري كز دل آوردي برون در ديده منشانش

جهاني را به حسرت سوخت اين دنياي بيحاصل****چه ياقوت وكدامين لعل آتش در بدخشانش

نفس غير از پيام

داغ دل ديگر چه مي آرد****به مكتوبي كه دارد آتش و دود است عنوانش

غرور انديشه اي تا كي خيال بندگي پختن****تو در جيب آدمي داري كه پرورده ست شيطانش

ادب ابرام را هم در نظر هموار مي سازد****به خشكي نيست مكروه ازسريشم وضع چسبانش

جهان هر چند در چشمت بساط ناز مي چيند****تو بيرون ريز چون اشك از فشردنهاي مژگانش

چمنزار جراحت بيدل از تيرش دلي دارم****كه حسرت غنچه مي بندد بقدر ياد پيكانش

غزل شمارهٔ 1815: ز برق بي نيازي خنده ها دارد گلستانش

ز برق بي نيازي خنده ها دارد گلستانش****شكست ما تماشا كن مپرس از رنگ پيمانش

دل و آيينهٔ رازش معاذالله چه بنمايد****كف خاكي كه دركسب صفاكردند بهتانش

درين صحراگل آسوده رنگي نقد مجنوني****كه شد مژگان چشم آبله خار مغيلانش

درين بزم آبرو خواهي زآيين ادب مگذر****كه اشك آخرتپيدن مي كند با خاك يكسانش

گشاد دل كه از ما جوهر تدبير مي خواهد****گره باقي ست در كار گهر تا هست دندانش

جنون آزاديي دارد چه پيراهن چه عرياني****صدا يك دامن افشانده ست بر بيداد پنهانش

چه مي دانند خوبان قيمت دلهاي مشتاقان****به كف جنسي كه مفت آمد نباشد قدر چندانش

ندانم واصل بزم يقين كي مي شود زاهد****هنوز از سبحه مي لغزد به صد جا پاي ايمانش

مخور جام فريب از محفل كمفرصت هستي****شرار كاغذ است آيينهٔ عرض چراغانش

زخون هرچند رنگي نيست تيغ قاتل ما را****قيامت مي چكد هرگه بيفشارند دامانش

هجوم خط نشد آخر حجاب شوخي حسنت****كه آتش در طلسم دود نتوان كرد پنهانش

به رنگ بيضهٔ طاووس چشم بسته اي دارم****كه يك مژگان گشودن مي كند صد رنگ حيرانش

تو هم بيدل خيال چند سوداكن به بازاري****كه چون آيينه تمثالست يكسر جنس دكانش

غزل شمارهٔ 1816: ز بس دامان ناز افشاند زلف عنبر افشانش

ز بس دامان ناز افشاند زلف عنبر افشانش****خط مشكين دميد آخر ز موج گرد دامانش

ز جوش شوخي چشم تماشا مي كند پنهان****به طوق قمريان نقش قدم سرو خرامانش

در آن محفل كه شوق آيينهٔ اسرار مي گردد****ندارد دل تپيدن غير چشمكهاي پنهانش

ز دل يكباره دشوار است قطع التفات او****نگاهش بر نمي گردد اگر برگشت مژگانش

شكست موج دارد عرض بي پروايي دريا****من و آرايش رنگي كزو بستند پيمانش

به اين رنگست اگر حيرت حضور قاتل ما را****نيارايد رواني محمل خون شهيدانش

ز فيض عشق دارد محو آن ديدار ساماني****كه صد آيينه بايد ريخت از يك چشم حيرانش

فلك گر نسخهٔ جمعيت امكان زند بر هم****تو روشن كن سواد سطري از زلف پريشانش

دل بيمدعا

يعني بياض ساده اي دارم****به آتش مي برم تا صفحه اي سازم زرافشانش

وجودم در عدم شايد به فكر خويش پردازد****كه آتش غير خاكستر نمي باشدگريبانش

درين گلزار حيرت هركه بسمل مي شود بيدل****چو اشك ديدهٔ شبنم تپيدن نيست امكانش

غزل شمارهٔ 1817: آب از ياقوت مي ريزد تكلم كردنش

آب از ياقوت مي ريزد تكلم كردنش****جيب گوهر مي درد ذوق تبسم كردنش

زان ستم پيرا نصيب ما به غير از جور نيست****كيست يارب تا بود باب ترحم كردنش

در عرق زان چهرهٔ خورشيد سيما روشن است****برق چندين شعله وقف كشت انجم كردنش

ترك من مي تازد آشوب قيامت در ركاب****نيست باك از خاك ره در چشم مردم كردنش

بندهٔ پير خراباتم كه از تأليف شوق****يك جهان دل جمع كرد انگور در خم كردنش

در وضو زاهد چو توفان بر سر آب آورد****مي نشاند خاك را در خون تيمم كردنش

دل اگر جمع است گو عالم پريشان جلوه باش****گوهر آسوده ست در بحر از تلاطم كردنش

درپي روزي تلاش آدمي امروز نيست****از ازل آواره دارد فكرگندم كردنش

كلفت هستي تپشها سوخت درنبض نفس****رشتهٔ اين ساز خون شد از ترنم كردنش

چون سحر شور نفس گرد خيالي بيش نيست****تا به كي آيينهٔ هستي توهّم كردنش

بر دل آزرده تمهيد شكفتن آفت است****جام در خون مي زند زخم از تبسم كردنش

بي لب دلدار بيدل غوطه زد در موج اشك****عاقبت افكند در دريا گهر گم كردنش

غزل شمارهٔ 1818: اي خيال آوارهٔ نيرنگ هوش

اي خيال آوارهٔ نيرنگ هوش****تا تواني در شكست رنگ كوش

تا نفس باقيست ما و من بجاست****شمع بي كشتن نمي گردد خموش

زندگي در ننگ هستي مردنست****خاك گرد و، عيب ما و من بپوش

زبن خمستان گرمي دل برده اند****همچو مي با خون خود چندي بجوش

از جراحت زار دل غافل مباش****رنگها دارد دكان گلفروش

عشق اگر نبود هوس هم عالمي ست****نيست خون دل گوارا، مي بنوش

خاك من بر باد رفت و خامشم****همچو صبحم در نفس خون شد خروش

تر دماغان از مخالف ايمنند****گاه خشكي باد مي پيچد به گوش

يارب از مستي نلغزد پاي من****اشك مينا خانه اي دارد به دوش

زندگاني نشئهٔ وهمش رساست****تا نمي ميري نمي آيي به هوش

گر لباس سايه از دوش افكني****مي كند عريانيت خورشيد پوش

يأس

بر جا ماند و فرصت ها گذشت****امشب ما نيست جز اندوه دوش

تا مگر بيدل دلي آري به دست****در تواضع همچو زلف يار كوش

غزل شمارهٔ 1819: عالم از چشم ترم شد ميفروش

عالم از چشم ترم شد ميفروش****زين قدح خمخانه ها آمد به جوش

آسمان عمري ست ميناي مرا****مي زند بر سنگ و مي گويد: خموش

بس كه گرم آهنگ ساز وحشتم****نقش پايم چون جرس دارد خروش

طينت دانا و بيباكي خطاست****چشمهٔ آيينه را محو است جوش

جمع نتوان كرد با هم عشق و صبر****راست نايد ميكشي با ضبط هوش

عشق زنگ غفلت از ما مي برد****سايه را خورشيد باشد عيب پوش

عقل و حس با هم دوات خامه اند****از زبان است آنچه مي آيد به گوش

زين محيط از هرزه تازيها چو موج****مي برد خلقي شكست خود به دوش

همچو شمع از سر بريدن زنده ايم****بيش از اين فرقي ندارد نيش و نوش

گر نباشد شعله خاكستر بس است****جستجوها خاك شد در صبر كوش

در سخن چيني حلاوت مشكل است****فهم كن از تلخكامي هاي گوش

خاك گشتي بيدل از افسردگي****خون منصوري نياوردي به جوش

غزل شمارهٔ 1820: عيب همه عالم ز تغافل به هنر پوش

عيب همه عالم ز تغافل به هنر پوش****اين پرده به هر جا تنك افتد مژه در پوش

بي قطع نفس كم نشود هرزه درايي****رسوايي پرواز به افشاندن پر پوش

در زنگ خوشست آينه از ننگ فسردن****اي قطره فضولي مكن اسرار گهر پوش

پر مبتذل افتاده لباس من و مايت****خاكي به سر وهم فشان رخت دگر پوش

اي خو اجه غرامت مكش از اطلس و ديبا****آدم چقدر نازكند، رو، جل خر پوش

جز خلق مدان صيقل زنگار طبيعت****دلگيري اين خانه به واكردن درپوش

چون صبح ميندوز بجز وحشت از اين دشت****تا جاده و منزل همه در گرد سفر پوش

پيش از نفس آيينهٔ هستي به عرق گير****تا غوطه به شبنم نزني عيب سحر پوش

دل طاقت آن آتش رخسار ندارد****ياقوت نمايان شو و خود را به جگر پوش

بي نقطه مصور نشود معني موهوم****آن موي مياني كه نداري به كمر پوش

بي پرده خيالي كه نداريم عيانست****حيرت نشود بر طبق آينه سر

پوش

انجام تلاش همه كس آبله پايي است****بيدل تو همين ريشه به تحصيل ثمر پوش

غزل شمارهٔ 1821: آه از اين جلوهٔ نقاب فروش

آه از اين جلوهٔ نقاب فروش****بحر در جيب و ما حباب فروش

تو و صد موج گوهر تمكين****من و يك اشك اضطراب فروش

انفعال است شبنم اين باغ****عرقي گل كن و گلاب فروش

چشمي از نقش اين و آن بر بند****اعتبار جهان به خواب فروش

دل افسرده سنگ راه وفاست****كاش خون گردد اين حجاب فروش

هوش اگر صد قماش پردازد****تو به يك جرعهٔ شراب فروش

آخركار شعله همواري ست****نفسي چند پيچ و تاب فروش

به هوس پايمال نتوان زيست****مخمل ما مباد خواب فروش

باب غم جز دل گداخته نيست****مشتري تشنه است آب فروش

قدر داغ جگر چه مي داني****رو به دكانچهٔ كباب فروش

سايه پرورد جلوهٔ ياريم****خاك ماگير و آفتاب فروش

بيدل ايام غازه كاري رفت****ماند بخت سيه خضاب فروش

غزل شمارهٔ 1822: اي ز لعلت سخن گلاب فروش

اي ز لعلت سخن گلاب فروش****نگه از نرگست شراب فروش

تيغ ناز تو موجها دارد****از سر بيدلان حباب فروش

زبن دو نيرنگ قطع نتوان كرد****جلوه گر باش يا نقاب فروش

ذره اي مهر بي نشان خودي****هركجا باشي آفتاب فروش

زاهدا كار عشق بي سببي است****تو دعاهاي مستجاب فروش

فرصت اينجا ترانهٔ عنقاست****گر توقف كني شتاب فروش

مي روي چشم بسته زين بازار****جنسهاي نگه به خواب فروش

نقش هر ذره اي كه مي بيني****آفتابي است انتخاب فروش

زندگاني قماش راحت نيست****تا نفس داري اضطراب فروش

برق تازان ز خود برون رفتند****حيرت ما همان ركاب فروش

حرف بي موقع از حيا دور است****آبم از پيري شباب فروش

اي شعورت خيالباف جنون****اين كتانها به ماهتاب فروش

همه سقاي آبروي خودند****يك دو گوهر تو نيز آب فروش

بيدل اينجا كجاست دام و چه صيد****دل كمندي ست پيچ و تاب فروش

غزل شمارهٔ 1823: مپرسيد از نگين شاه و اقبال نفس كاهش

مپرسيد از نگين شاه و اقبال نفس كاهش****به چندين كوچه افكنده ست سعي نام در چاهش

خودآرايي به ديهيم زر و ياقوت مي نازد****ز ماتم كرده غافل خاك رنگين بر سر جاهش

اگر شخص طلب قدر جنون مفلسي داند****گريبان دامن آرايد به طوف دست كوتاهش

ره امن از كه پرسم در جنون سامان بياباني****كه محشر چشم مي پوشد به مژگان پر كاهش

چو آن گل كز سر و دستار مستي بر زمين افتد****به لغزيدن من از خود رفتم و دل ماند درراهش

عنان گير غبار سينه چاكان نيست گردون هم****سحر هر سو خرامد كوچه ها پيداست در راهش

سراپاي گهر موج است اگر آغوش بگشايد****گره تاريست كز پيچيدگي كردند كوتاهش

هلال آيينه دار است اي ز سامان طلب غافل****كه از خميازهٔ يك ريشه بالد خرمن ماهش

قناعت در مزاج خلق دون فطرت نمي باشد****پريشان كرد عالم را زمين آسمان خواهش

چه امكانست رمز پردهٔ اين وهم بشكافي****كه عنقا غفلتست و سعي دانش نيست آگاهش

زبان دركام دزدد هركه درس عشق

مي خواند****برون لفظ و خط راهي ندارد در ادبگاهش

گر اسقاط اضافات است منظور يقين بيدل****بس است الله الله از من الله و الي اللهش

غزل شمارهٔ 1824: اگر زين رنگ تمكين مي زند موج از سراپايش

اگر زين رنگ تمكين مي زند موج از سراپايش****خرام خويش هم مشكل تواند برد از جايش

به غارت رفتهٔ گرد خرام او دلي دارم****كه چون گيسوي محبوبان پريشاني ست اجزايش

زبان در سرمه مي غلتد اسيران نگاهش را****صدا را هم رهايي نيست از مژگان گيرايش

نگاه از چشم حيرانم چو دود از داغ مي جوشد****قيامت ريخت بر آيينه ام برق تماشايش

نخواهد دود خود را شعله داغ خجلت پستي****نيفتد سايه بر خاك از غرور نخل بالايش

وفا در هر صفت بي رنگ تأثيري نمي باشد****هنوز از خاك مشتاقان حنايي مي شود پايش

وداع هستي عاشق ندارد آن قدر كوشش****همان برگشتن از ياد تو خالي مي كند جايش

نگردد زايل از اشك ندامت نقش پيشاني****خطوط موج شستن مشكل است از آب دريايش

ندارد طاقت يك جنبش مژگان دل عاشق****ز بس چون اشك لبريز چكيدنهاست مينايش

به اين هستي فنا را دستگاه رفع خجلت كن****به كام خس مگر از شعله بالد ناكسيهايش

به اين بي مطلبي احرام خواهش بسته ام بيدل****كه آگه نيست سايل هم ز افسون تقاضايش

غزل شمارهٔ 1825: حيا بي پرده نپسنديد راز حسن يكتايش

حيا بي پرده نپسنديد راز حسن يكتايش****پري تا فال شوخي زد عرق كردند مينايش

دلي مي افشرد هر پر زدن تحريك مژگانت****نمي دانم چه صيد است اين كه دارد چنگ گيرايش

چراغ عقل در بزم جنون روشن نمي گردد****مگر سوزد دماغي در شبستان سويدايش

به جنت طرفي از جمعيت دل نيست زاهد را****چو شمع از خامسوزي سوختن باقيست فردايش

بساط نقش پا گرم است در وحشتگه امكان****ز هر جا شعله اي جسته ست داغي مانده بر جايش

به نوميدي خمار عشرت اين انجمن بشكن****شكستن ختم قلقل مي كند بر ساز مينايش

دو عالم نيك و بد را شخص تست آيينهٔ تهمت****تو هر اسمي كه مي خواهي برون آر از معمايش

مقيم گوشهٔ دل چون نفس ديوانه اي دارم****كه گر تنگي كند اين خانه افشارد به صحرايش

قناعت كرده ام چون

عشق از آيينهٔ امكان****به آن مقدار تمثالي كه نتوان كرد پيدايش

ندانم سايه با بخت كه دارد توامي بيدل****مقيم روز بودن بر نمي آرد ز شبهايش

غزل شمارهٔ 1826: رنگ گل تعبير دميد از كف پايش

رنگ گل تعبير دميد از كف پايش****تا چشم به خون كه سيه كرده حنايش

عمريست كه عشاق به آنسوي قيامت****رفتند به برگشتن مژگان رسايش

چون صبح به سير چمن دهر نديديم****جز در نفس سوخته تغيير هوايش

سامان تماشاكدهٔ عبرت امكان****سازيست كه در سودن دست است صدايش

از ما و من آوارهٔ صد دشت خياليم****اين قافله را برد ز ره بانگ درايش

خالي نشد اين انجمن ازكلفت احباب****هركس زميان رفت غمي ماند به جايش

از پردهٔ اين خاك همين نوحه بلند است****كاي واي فسرديم و نگشتيم فدايش

ما را چه خيال است بر اين مائده سيري****چشمي نگشوديم به كشكول گدايش

تا حشر چو افلاك محالست برآييم****با قد خم از معذرت زلف دوتايش

با هيچكسان قاصد پيغام چه حرفست****از ما به سوي او برسانيد دعايش

جز سجده نديديم سرو برگ تماشا****چشمي كه گشوديم جبين شد ز حيايش

هيهات كه در انجمن عبرت تحقيق****بر روي كسي باز نشد بند قبايش

راهي اگر از چاك گريبان بگشاييد****با دل خبري هست بپرسيد سرايش

يك لحظه حباب آيينهٔ ناز محيط است****بر بيدل ما رحم نماييد برايش

غزل شمارهٔ 1827: زبان فرسوده نقدي را كه شد پا بسته سودايش

زبان فرسوده نقدي را كه شد پا بسته سودايش****قيامت دارد امروزي كه در يادست فردايش

محيط عشق برمحرومي آن قطره مي گريد****كه دهر از تنگ چشمي در صدف وامي كند جايش

درين گلشن نه تنها بلبلست از خانه بر دوشان****كه عنقا هم غم بي آشياني كرد عنقايش

اگركام اميدي بر نگرداند مي هستي****توان پيمانه پركرد از شكست رنگ مينايش

حضور آفتاب از سايه گرد عجز مي چيند****زپستي تا برون آيي نگاهي كن به بالايش

فزودنها نقاب وحشت است اجزاي امكان را****نيابي جز شرر سنگي كه بشكافي معمايش

برون از عرض نقصانم كمالش عالمي دارد****نمودم قطره واري موج سر دادم به دريايش

زيارتگاه احوال شهيد كيست اين گلشن****كه در خون مي تپد نظاره از رنگ تماشايش

به زندان داشت عمري جرأت جولان غبارم را****به دامن پاكشيدن داد آخر سر به صحرايش

ترحم كن

برآن بيدل كه از افسون نوميدي****به مطلب مي فشاند دست و برخود مي رسد پايش

غزل شمارهٔ 1828: سر تاراج گلشن داشت سرو فتنه بالايش

سر تاراج گلشن داشت سرو فتنه بالايش****به صد عجز حنا خون بهار افتاد در پايش

گلستان آب شد از شرم رخسار عرقناكش****صدف لب بست از همدرسي لعل گهر زايش

ز شبنم كاري خجلت سياهي شسته مي رويد****نگاه ديدهٔ نرگس به دور چشم شهلايش

خيال از هر بن مويش به چندين نافه مي غلتد****ختنها پايمال نكهت زلف سمن سايش

تبسم مي زند امشب به لعلش پهلوي چيني****مبادا در خم ابرو نشاند تنگي جايش

به كنه مطلب عشاق دشوار است پي بردن****كه خواند سطر مكتوبي كه دارد بال عنقايش

محبت سعي ما را مايل پستي نمي خواهد****عرقريز است مي از سرنگونيهاي مينايش

بهارستان هستي رنگ در بال شرر دارد****كه چيدن از شكفتن بيش مي بالد زگلهايش

به رفع غفلت ما زحمت تدبير نپسندي****زمين از خواب ممكن نيست برخيزد مزن پايش

زماني آب شو از انفعال هرزه جولاني****نگردد تا هوا شبنم پريشانست اجزايش

چو صبح اين گرد موهومي كه در بار نفس داري****پر افشانست ناپيدايي از پرواز پيدايش

دم تيغي كه من دارم خمار حسرتش بيدل****سحر پروردهٔ نازست زخم سينه فرسايش

غزل شمارهٔ 1829: اشكم قدم آبله فرسا ننهد پيش

اشكم قدم آبله فرسا ننهد پيش****تا رفتن دل پاي تقاضا ننهد پيش

دل سجده فروش سركويي است كز آن جا****خاكم همه گر آب شود پا ننهد پيش

كيفيت يادت ز خودم مي برد آخر****اين جرعه محال است كه مينا ننهد پيش

حيراني ما صفحهٔ صد رنگ بيان است****آيينه بساط لب گويا ننهد پيش

ما و نم اشكي و سجود سر راهي****تسليم وفا تحفه به هرجا ننهد پيش

روشن نتوان كرد سواد خط هستي****تا نسخهٔ عبرت پر عنقا ننهد پيش

ما بيخبران سر به گريبان جنونيم****مجنون قدم از دامن صحرا ننهد پيش

پروانهٔ نيرنگ سحرگاه ندارد****مشتاق تو آينهٔ فردا ننهد پيش

جز سوختن از داغ حضوري نتوان يافت****آن به كه كسي آينهٔ ما ننهد پيش

در راه تو دل

را ز پرافشاني رنگم****ساز قدمي هست مبادا ننهد پيش

آن جاكه بود تيغ تو خضر ره تسليم****آن كيست كه چون شمع سر از پا ننهد پيش

همت خجل است از هوس دست فشاندن****كز چرخ ثري تا به ثريا ننهد پيش

حرصت همه گر قطره تقاضاست حذركن****تاكاسهٔ در يوزهٔ دريا ننهد پيش

مفت است غنا چشمي اگر سير توان كرد****زين بيش كسي نعمت دنيا ننهد پيش

بيدل شمرد بند گريبان ندامت****آن دست كه در خدمت دلها ننهد پيش

غزل شمارهٔ 1830: چه سازم تا توانم ريخت رنگ سجده در كويش

چه سازم تا توانم ريخت رنگ سجده در كويش****سر افتاده اي دارم كه پيشاني ست زانويش

كف بي پنجه گيرايي ندارد حيرتي دارم****كه آيينه چسان حيرت گرفت از ديدن رويش

سوادي نيست آزادي كه روشن ياريش كردن****خط گرداب مي خواند اسير حلقهٔ مويش

چه توفانها كز انداز عتاب او نمي بالد****زبان موج مي فهمم ز طرز چين ابرويش

در اين باغ اتفاق شبنم و گل مي كند داغم****نگاهم كاش سامان عرق مي كرد بر رويش

ادبگاه محبت بر ندارد ناز گستاخان****به غير از جبههٔ من نقش پايي نيست در كويش

مريض الفتش تمهيد آسودن نمي داند****مگر گرداندن رنگي دهد تغيير پهلويش

چه امكان است بندد آرزو نقش ميانت را****اگر سعي ضعيفيها نسازد خامهٔ مويش

بيا اي عندليب از شوق قمري هم مشو غافل****چمن دارد خط پشت لب از سرو لب جويش

نه خلوت مايلم ني انجمن سير اينقدر دانم****كه هرجا سربرآرد شمع در پيش است زانويش

بهار آلودهٔ رنگ تمنايت دلي دارم****كه گر سير گلي در خاطر افتد مي كنم بويش

ز احسانهاي تير او چه سنجد بيخودي بيدل****مگر انصاف آگاهي نهد دل در ترازويش

غزل شمارهٔ 1831: دلي را كه بخشد گداز آرزويش

دلي را كه بخشد گداز آرزويش****چو شبنم دهد غوطه در آبرويش

به جمعيت زلف مشكين بنازم****كه از هربن موست حيران رويش

چرا دل نبالد در آشفتگيها****كه چون تاب زد، دست درتار مويش

چنان ناتوانم كه بر دوش حسرت****ز خود مي روم گر كشد دل به سويش

تواني به گرد خرامش رسيدن****ز ضبط نفس گر كني جستجويش

به عاشق ز آلودگيها چه نقصان****كه مژگان بود دامن تر وضويش

ز تقوا نديديم غير از فسردن****خوشا عالم مستي و هاي وهويش

به ميخانهٔ وهم تا چند باشي****حبابي كه خندد پري بر سبويش

مشو مايل اعتبارات دنيا****گل شمع اگر ديده باشي مبويش

فلك خواهد از اخترت داغ كردن****مجو مغز راحت ز تخم كدويش

صبا گرد زلف كه افشاند يا رب****كه عالم

دماغ ختن شد ز بويش

نگه موج خون گشت در چشم بيدل****چه رنگ است يارب گل آرزويش

غزل شمارهٔ 1832: صبا اي پيك مشتاقان قدم فهميده نه سويش

صبا اي پيك مشتاقان قدم فهميده نه سويش****كه رنگم مي پرد گر مي تپد گرد از سركويش

نفس تا مي كشم در نالهٔ زنجير مي غلتم****گرفتارم نمي دانم چه مضمونست گيسويش

تو هم اي ديده محو شوق باش و بيخوديها كن****كه عالم خانهٔ آيينه است از حيرت رويش

دل ياقوت خون گرديده اي در حسرت لعلش****رم آهو به خاك افتاده اي از چشم جادويش

چو سرو آزاد شو يا همچو شمع از خويش بيرون آ****به لب گر مصرعي داري ز وصف قد دلجويش

غبارآلود هستي گر همه تا آسمان بالد****چو ماه نو همان پهلوخور عجز است پهلويش

شكست شيشهٔ من ناكجا فرياد بر دارد****تغافل رفت بر طاق بلند از چين ابرويش

دو روزي پيش ازين با يار در يك پيرهن بودم****كنون از هر گلم بايد كشيدن منت بويش

غبار آرميدن برده اند از خاك اين صحرا****سواد وحشتي روشن كنيد از چشم آهويش

كباب وحشت اشكم كه چون بيدست و پا گردد****به سر غلتيدني زين عرصه بيرون مي برد گويش

به وصل از ناتواني رنج هجران مي كشم بيدل****ندارم آنقدر جرأت كه چشمي واكنم سويش

غزل شمارهٔ 1833: تپد آينه بسكه در آرزويش

تپد آينه بسكه در آرزويش****ز جوهر نفس مي زند مو به مويش

تبسم تكلم تغافل ترحم****نمي زيبد الا به روي نكويش

به جنت كه مي بندد احرام تسكين ****فشاندند بر زخم ما خاك كويش

نهال خيالم كه در چشم بينش****به صد ريشه يك مو نبالد نمويش

نگه سوخت در ديدهٔ انتظارم****خرامت مگر آبي آرد به جويش

ز بس محو آن لعل گرديد گوهر****عرق هم چكيدن ندارد ز رويش

طراوت درين خاكدان نيست ممكن****گر آبي ست دارد تيمم وضويش

لب از هرزه سنجي است مقراض هستي****سر شمع هم در سر گفتگويش

چو ني هر كرا حرف بر لب گره شد****تأمل شكر كرد وقف گلويش

اگر انتقام از فلك مي ستاني****مكن جز به چشم ترم روبرويش

خوشا انتقامي كه

از عجز طاقت****شوي خاك و ريزي به چشم عدويش

چوآتش سياه است رنگ لباسش****به صابون خاكستر خود بشويش

جهان از وفا رنگ گردي ندارد****جگر خون كن كس مباد آرزويش

برون از خودت گر همه اوست بيدل****مبينش مدانش مخوانش مجويش

غزل شمارهٔ 1834: طرب خواهي درين محفل برون آ گامي آن سويش

طرب خواهي درين محفل برون آ گامي آن سويش****بنالد موج از دريا، تهي ناكرده پهلويش

گلستاني كه حرص احرام عشرت بسته است آنجا****به جاي سبزه مي رويد دم تيغ از لب جويش

چراغ مطلب ناياب ما روشن نمي گردد****نفس تا چند بايد سوخت در وهم تك و پويش

به آهي مي توانم ساز تسخير جهان كردن****به دست آورده ام سر رشته اي از تار گيسويش

غبار يك جهان دل مي كند توفان نوميدي****مبادا سر بر آرد جوهر از آيينه اي رويش

به تاراج نگاه ناتوانش داده ام طاقت****هنوزم در كمين قامت پيريست ابرويش

صبا تا گردي از خاك سر راه تو مي آرد****چمن در كاسهٔ گل مي كند در يوزهٔ بويش

درين محفل ندارد سايه هم اميد آسودن****مگر در خانهٔ خورشيد گردد گرم پهلويش

جنون را تهمت عجز است بي سرمايگي هايت****گريباني نداري تا ببيني زور بازويش

هواي گل نمي دانم دماغ مل نمي فهمم****سري دارم كه سامان نيست جز تسليم زانويش

به زلفي بسته ام دل از مضامينم چه مي پرسي****دو عالم معني باريك قربان سر مويش

كرا تاب عتاب اوست بيدل كاتش سوزان****به خاكستر نفس مي دزدد از انديشه ي خويش

غزل شمارهٔ 1835: بي تو مشكل كنم از خلق نهان جوهر خويش

بي تو مشكل كنم از خلق نهان جوهر خويش****اشك آيينهٔ ياس است ز چشم تر خويش

ساكنان سركويت ز هوس ممتازند****خلد خواهد به عرق غوطه زد ازكوثر خويش

فطرت پست به كيفيت عالي نرسد****كس چو گل آبله را جا ندهد بر سر خويش

عاشق و ياد رخ دوست كه چشمش مرساد****خواجه و حسرت مال و غم گاو و خر خويش

تا نجوشد عرق خجلت تمثال ز شخص****عالمي آينه كرده ست نهان در بر خويش

هر چه خواهي همه در خانهٔ خود مي يابي****همچو آيينه اگر حلقه زني بر در خويش

عجز رفتار من آخر در بيباكي زد****اشك تا آبله پاگشت گذشت از سر خويش

صبح جمعيت ما سوخته جانان دگر است****ختم شبگير

كن اي شعله به خاكستر خويش

سعي وابستگي آخر در فيضي نگشود****عقده دركار من افتاد چو قفل از پر خويش

سايل از حادثه آب رخ خود مي ريزد****بي شكستن ندهد هيچ صدف گوهر خويش

فكر لذات جهان كلفت دل مي آرد****ني به صد عقده فشرده ست لب از شكر خويش

سفله را منصب جاه است ندامت بيدل****چون مگس سير شود دست زند بر سر خويش

غزل شمارهٔ 1836: چند پاشي ز جنون خاك هوس برسرخويش

چند پاشي ز جنون خاك هوس برسرخويش****اي گل اين پيرهن رنگ برآر از بر خويش

ساز خسّت چمني را به رُخت زندان كرد****به كه چون غنچه دگر دل ننهي بر زر خويش

اين كمانخانه اقامتكدهٔ الفت نيست****عبرتي گير ز كيفيت بام و در خويش

نقد ما ذره صفت درگره باد فناست****غير پرواز چه داريم به مشت پر خويش

عمرها شد قدم عافيتي مي شمريم****شمع هر چشم زدن مي گذرد از سر خويش

خجلت هيچكسي مانع جمعيت ماست****ذره آن نيست كه شيرازه كند دفتر خويش

پيش از اين منفعل نشو و نما نتوان زيست****مو چه مقدار ببالد به تن لاغر خويش

سينه چاكان به هم آميزش خاصي دارند****صبح در شبنم گل آب كند شكر خويش

خودشناسي ست تلافي گر پرواز دلت****نيست بر آينه ها منت روشنگر خويش

عرض دانش چقدر كلفت دل داشته است****مژه در ديده شكست آينه از جوهر خويش

اي نگه عافيتت در خور مشق خواب است****به فسون مژه تغيير مده بستر خويش

بي تو غواصي درباي ندامت داربم****غوطه زد شبنم ما ليك به چشم ترخويش

مشرب يأس ندانم چقدر حوصله داشت****پر نكردم ز گداز دو جهان ساغر خويش

كاش بيدل الم بيكسيم وا سوزد****تا ز خاكستر خود دست نهم بر سر خويش

غزل شمارهٔ 1837: آخر چو شمع سوختم از برگ و ساز خويش

آخر چو شمع سوختم از برگ و ساز خويش****يارب نصيب كس نشود امتياز خويش

ليلي كجاست تا غم مجنون خورد كسي****از خويش رفته ايم به توفان ناز خويش

بوي خيال غير ندارد دماغ عشق****عالم گلي ست از چمن بي نياز خويش

اين يك نفس كه آمد و رفت خيال ماست****بر عرش و فرش خندد و شيب و فراز خويش

در عالمي كه انجمن كوري و كري است****هر نغمه پرده بست بر آهنگ ساز خويش

هر كس اسير سلسلهٔ ناز ديگر است****ما و خط تو، زاهد و ريش دراز خويش

اين بيستون قلمرو

برق جمال كيست****هر سنگ دارد آتش شوق گداز خويش

بر آرزوي خلق در خلد واگذار****ما را نياز كن به غم دلنواز خويش

بي پردگي نقاب بهار تعينيم****گل باغ رنگ دارد از اخفاي راز خويش

از دور باش عالم نامحرمي مپرس****خلقي زده ست حلقه به درهاي باز خويش

بيدل به بارگاه حقيقت چه نسبت است****ما را كه نيست راه به فهم مجاز خويش

غزل شمارهٔ 1838: عمرها شد بي نصيب راحتم از چشم خويش

عمرها شد بي نصيب راحتم از چشم خويش****چون نگه پا در ركاب وحشتم از چشم خويش

زين چمن صد رنگ عرياني تماشا كرده ام****همچو شبنم درگداز خجلتم از چشم خويش

بس كه در ياد نگاهت سرمه شد اجزاي من****كس نمي خواهد جدا يك ساعتم از چشم خويش

شوق ديدارم به هر آيينه توفان مي كند****عالمي دارد سراغ حيرتم از چشم خويش

جوهر بينش خسك ريز بساط كس مباد****مي پرد چول شمع رنگ طاقتم از چشم خويش

نسخهٔ موهوم امكان نقش نيرنگي نداشت****اينقدر روشن سواد عبرتم از چشم خويش

نيست ايمن خانهٔ آيينه از آفات زنگ****دستگاه خواب چندين غفلتم از چشم خويش

غير موهومي دليل مركز آرام نيست****مي گشايد ذره راه خلوتم ازچشم خويش

نُه فلك را يك قفس مي بيند انداز نگاه****تا كجاها در فشار وسعتم از چشم خويش

چون شرر هر گه درين محفل نظر وا مي كنم****مي زند چشمك وداع فرصتم از چشم خويش

ناز هستي در نياز آباد حسن آسوده است****نيست بي سير نگاهت فطرتم از چشم خويش

يا رب اين گلشن تماشاخانهٔ نيرنگ كيست****كرد چون آيينه پنهان حيرتم از چشم خويش

خواه دريا نقش بندم خواه شبنم گل كنم****رفتني پيداست در هر صورتم از چشم خويش

امتحان آگهي بيدل سراپايم گداخت****همچو شمع افكند آخر همتم از چشم خويش

غزل شمارهٔ 1839: اگر چو غنچه ميسر شود شكستن خويش

اگر چو غنچه ميسر شود شكستن خويش****توان شنيد صداي ز دام جستن خويش

مقيم منزل تحقيق گشتن آسان نيست****بده غبار دو عالم به باد جستن خويش

خموش گشتم و سير بهار دل كردم****در بهشت گشودم چو لب ز بستن خويش

به رنگ شمع در اين انجمن جهاني را****به سر دواند هواي ز پا نشستن خويش

خيال دوست به هر لوح نقش نتوان بست****به آب حيرت آيينه هست شستن خويش

چه ممكن است تسلي به غير قطع نفس****ز ناله نيست رها تار

بي گسستن خويش

ز دود تنگ فضاي سپند اين محفل****به دوش ناله گرفته ست بار جستن خويش

در اين محيط كه جز گرد عجز ساحل نيست****مگر چو موج ببنديد برشكستن خويش

چو گل نه صبح كمينيم و ني بهار پرست****شكفته ايم ز پهلوي سينه خستن خويش

كمند صيد حواس است گوشه گيري ها****نشسته ايم چو مضمون به فكر بستن خويش

شكنج دام بود مفت عافيت بيدل****چو بوي گل نكني آرزوي رستن خويش

غزل شمارهٔ 1840: بي خلل نگذاشت گل را صنعت اجزاي خويش

بي خلل نگذاشت گل را صنعت اجزاي خويش****بهر مينا سنگها زد كوه بر ميناي خويش

هرزه بايد تاخت عمري در تلاش عافيت****تا توان از سير زانو تيشه زد بر پاي خويش

هر نفس آوارهٔ فكر كنار ديگريم****قطرهٔ ما را هوس نگذاشت در درباي خويش

عالم انس از فراموشان وحشت مشربي ست****گردباد اين گل به سر زد آخر از صحراي خويش

بار نوميدي به دوشم همچو شمع افتاده است****بايد اي ياران سر افكندن ز گردن هاي خويش

تا بر آيد از فشار تنگي اين انجمن****هركه هست از خويش خالي مي نمايد جاي خويش

دل هزار آيينه روشن كرد اما پي نبرد****فطرت بي نور ما بر معني پيداي خويش

رفته ايم از خويش و حسرت ها فراهم كرده ايم****عالم طول امل جمع است در شبهاي خويش

هر كجا خواهي رسيد امروز در پيش و پس است****واي بر تو گر نباشي محرم فرداي خويش

رنگ و بو چون غنچه ات آخرگريبان مي درد****اين قباها تنگ نتوان دوخت بر بالاي خويش

صد قيامت گر بر آيد بر نخواهد آمدن****عاشق از ذوق طلب معشوق از استغناي خويش

بيدل از افسانه ات عمري ست گوشم پر شده ست****يك نفس تن زن كه ازخود بشنوم غوغاي خويش

حرف ص

غزل شمارهٔ 1841: پركوته است دست به هر سو دراز حرص

پركوته است دست به هر سو دراز حرص****غير از گره به رشته نبسته است ساز حرص

عزلت گزيده ايم و به صد كوچه مي تپيم****آه از قناعتي كه كشد بي نياز حرص

در رنگ آبرو زرت ازكيسه مي رود****انجام شمع بين و مپرس از گداز حرص

خاكيم و هرچه گل كند از ما غنيمت است****اي غافلان چه وضع قناعت چه ساز حرص

آثار شرم از نظر خلق برده اند****خاكي مگر شود شرهٔ چشم باز حرص

از طبع دون هنوز به پستي نمي رسد****گرپا خورد ز نقش قدم سر فراز حرص

دامن نچيده ايمن از آلودگي مباش****كاين مزبله پر است ز بول و

براز حرص

آنجاكه عافيت طلبي عزم جست و جوست****گامي به مقصد است قريب احتراز حرص

تا مرگ چون نفس ز تك و تاز چاره نيست****خوش عالميست عالم بي امتياز حرص

بيدل چو صبح صورت خميازه بسته است****از خاك ما سپهر نشيب و فراز حرص

غزل شمارهٔ 1842: از قناعت خاك بايد كرد در انبان حرص

از قناعت خاك بايد كرد در انبان حرص****آبرو تا كي شود صرف خمير نان حرص

هيچ دشتي نيست كز ريگ روان باشد تهي****بر نمي آيد حساب از ريزش دندان حرص

هر طرف مژگان گشايي عالم خميازه است****از زمين تاآسمان چاك است در دامان حرص

دعوت فغفور ماتمخانه كرد آفاق را****موكشي زايل نشد ازكاسه هاي خوان حرص

اي حريصان رحم بر احوال يكديگر كنيد****آب شد سعي نفس جان شما و جان حرص

تا به كي باشد كسي سودايي سود و زيان****تخته مي گردد به يك خشت لحد دكان حرص

عالمي اسباب بر هم چيد و زين دريا گذشت****تا نفس داري تو هم پل بند از سامان حرص

خاك هم از شوخي ابرام دام آسوده نيست****از تصنع كيست پوشد چشم بي مژگان حرص

تا نبندي سنگ بر دل از تقاضاي طلب****معني دل چيست نتوان يافت در ديوان حرص

گه غم يعقوب وگه ناز زليخا مي كشيم****يوسف ما را كه افكند آه در زندان حرص

مردگان را نيز سوداي قيامت در سر است****زنده مي دارد جهاني را همين احسان حرص

خواه برگنج قناعت خواه در قصر غنا****روزكي چند است بيدل هركسي مهمان حرص

غزل شمارهٔ 1843: گرفته اشك مرا ديده تا به دامان رقص

گرفته اشك مرا ديده تا به دامان رقص****چنين كه داد ندانم به ياد مستان رقص

شرار خرمن جمعيت است خود سريت****غبار را چو نفس مي كند پريشان رقص

اگر ز بزم جنون ساغرت به چنگ افتد****چو گرد باد توان كرد در بيابان رقص

طرب كجاست درين محفل اي خيال پرست****كه نغمه غلغلهٔ محشر است و توفان رقص

درين ستمكده گويي دگر نمي باشد****سر بريدهٔ ما مي كند به ميدان رقص

ز اضطراب دل اهل زمانه بي خبرند****بود تپيدن بسمل به پيش طفلان رقص

فضولي آينهٔ دستگاه كم ظرفيست****به روي بحر كند قطره وقت باران رقص

ز خود تهي شو و شور جنون

تماشا كن****به كام دل نكند ناله بي نيستان رقص

گشاد بال درين تنگنا خجالت داشت****شرار ما به دل سنگ كرد پنهان رقص

نفس به ذوق رهايي است پر فشان خيال****و گر نه كس نكند در شكنج زندان رقص

مگر به باد فروشد غبار ما ورنه****ز خاك راست نيايد به هيچ عنوان رقص

مكن تغافل اگر فرصت نگاهي هست****شرار كاغذ ما كرده است سامان رقص

به اعتماد نفس اينقدر چه مي نازي****به اشك صرفه ندارد به دوش مژگان رقص

به اين ترانه صداي سپند مي بالد****كه تا ز خود نتوان رست نيست امكان رقص

تپش ز موج گهر گل نمي كند بيدل****نكرد اشك من آخر به چشم حيران رقص

حرف ض

غزل شمارهٔ 1844: مگشا جريدهٔ حاجتت بر دوستان ز كف غرض

مگشا جريدهٔ حاجتت بر دوستان ز كف غرض****بنويس نامهٔ آبرو به سياهي كلف غرض

ز سپاه مطلب بيكران شده تنگ عرصهٔ امتحان****به ظفر قرين نتوان شدن نشكسته گرد صف غرض

عبث از تلاش سبكسري نشوي ستمكش آرزو****كه به باد مي شكند كمان پر ناوك هدف غرض

بگذر ز مطلب هرزه دو به زيارت دل صاف رو****ز طواف كعبه چه حاصلت كه تو چنبري به دف غرض

چقدر معامله ي جهان شده تنگ زبن همه ناكسان****كه چو سگ به حاصل استخوان كند آدمي عفف غرض

ز بهار مزرع مدعا ندميد نوبر همتي****كه به داس تيغ غنا دهد سر فتنهٔ علف غرض

نگشودن لبت از حيا چمني است غنچهٔ مدعا****به طلب تغافل اگر زني گهرت دهد صدف غرض

غلطي اگر نبري گمان دهمت علم يقين نشان****ز جحيم مي طلبي امان به درآ ز دود و تف غرض

چه جگركه خون نشد ازحيا به تلاش حاجت ناروا****نرسدكسي به قيامتي به قيامت آن طرف غرض

سزد انعه ترك هوا كني طربي چوبيدل ماكني****اگر آرزوي فنا كني به فنا رسد شرف غرض

غزل شمارهٔ 1845: مباد دامن كس گيرم از فسون غرض

مباد دامن كس گيرم از فسون غرض****كف اميد حنا بسته ام به خون غرض

توهم آينهٔ احتياج يكدگرست****منزهيم وگرنه ز چند و چون غرض

فضاي شش جهتم پايمال استغناست****هنوز در خم زنجيرم از جنون غرض

زبحربهرهٔ سيري نبرد چشم حباب****پريست منفعل از كاسهٔ نگون غرض

حريف تيشهٔ ابرام بودن آسان نيست****حذر كنيد ز فرهاد بيستون غرض

دل از اميد بپرداز جهل مفت غناست****جهان تمام فلاطون شد از فنون غرض

نداشت ضبط نفس غير عافيت منصور****شنيدم از لب خاموش هم فسون غرض

سراغ انجمن كبريا ز دل جستم****تپيد و گفت همين يك قدم برون غرض

به روي كس مژه از شرم بر نداشته ايم****مباد بيدل ما اينقدر زبون غرض

غزل شمارهٔ 1846: اي بي خبر مسوز نفس در هواي فيض

اي بي خبر مسوز نفس در هواي فيض****بي چاك سينه نيست چو صبح آشناي فيض

اي دانه كلفت ندميدن غنيمت است****رسوا مشو به علت نشو و نماي فيض

تنها نه رسم جود و كرم در جهان نماند****توفيق نيز رفت ز مردم قفاي فيض

همت چه ممكن است كشد ننگ انتظار****مردن از آن به است كه باشي گداي فيض

صاحبدلي زگرد ره فقر سر متاب****خاكستر است آينه را توتياي فيض

غافل مشو ز ناله كه در گلشن نياز****مي بالد اين نهال به آب و هواي فيض

دل را عبث به كلفت اوهام خون مكن****تا زندگي است نيست جهان بي صلاي فيض

پستي دليل عافيت عجز ما بس است****افتادگي است نقش قدم را عصاي فيض

بر بوي صبح دست ز دامان شب مدار****فيض است كلفتي كه كند اقتضاي فيض

اي شمع صبح مي دهد از خويش رفتني****بر اشك و آه چند گدازي بناي فيض

حسن از سواد الفت حيرت نمي رود****لغزيده است در دل آيينه پاي فيض

صبح از نفس پري به تكلف فشاند و رفت****يعني درين ستمكده تنگست جاي فيض

بيدل ز تشنه كامي حرص

تو دور نيست****گر بارد از سپهر فلاكت به جاي فيض

غزل شمارهٔ 1847: خلقي است شمع وار در اين قحط جاي فيض

خلقي است شمع وار در اين قحط جاي فيض****قانع به اشك و آه ز آب و هواي فيض

بيهوده بر ترانهٔ وهم و گمان مپيچ****قانون اين بساط ندارد نواي فيض

از صبح اين چمن نكشي ساغر فريب****خميازه موج مي زند از خنده هاي فيض

نام كرم اگر شنوي در جهان بس است****اينجا گذشته است ز عنقا هماي فيض

حشر هوس ز شور كرم گرد مي كند****امن است هركجا به ميان نيست پاي فيض

اقبال ظلم پايه به اوجي رسانده است****كانجا نمي رسد ز ضعيفي دعاي فيض

چشمت ز خواب باز نگرديده صبح رفت****ترسم زگريه وانكشي خونبهاي فيض

گرد حقيقتي به نظر عرضه مي دهند****تا چشم كيست قابل اين توتياي فيض

از دود آه منصب داغ جنون بلند****گلزار غير ابر ندارد لواي فيض

عمري ست دركمينگه ساز خموشي ام****چين كرده است ناله كمند رساي فيض

آخر به خواب مرگ كشد صبح پيريت****افسون لغزش مژه دارد صفاي فيض

آغوش صبح مي كند اينجا وداع شب****بيدل بقدر نفي تو خاليست جاي فيض

حرف ط

غزل شمارهٔ 1848: نبود نقطه اي از علم اين كتاب غلط

نبود نقطه اي از علم اين كتاب غلط****شعور ناقص ما كرد انتخاب غلط

فريب زندگي از شوخي نفس نخوري****كه تيغ را نكند كس به موج آب غلط

شكست شيشه به چشمت بساط عشرت چيد****ز رنگ باخته كردي به ماهتاب غلط

رموز وضع جهان را كسي چه دريابد****كه خلق كور سوادست و اين كتاب غلط

رجوع اصل خطا مي برد ز طينت فرع****گرفتن است ز سر چون شود حساب غلط

جهان ز جوش غبار من آنقدر آشفت****كه راه خانهٔ خود كرد آفتاب غلط

نداشت آينه اي موج آب غير محيط****به جلوه خوردم از انديشهٔ نقاب غلط

برون دايره مركز چه آبرو دارد****نبست عشق سرم را به آن ركاب غلط

به فرق حاصل اين دشت خاك مي بايست****عرق ز آينهٔ سعي ريخت آب غلط

به خواب ديدمت امشب كه در كنار مني****اگر غلط نكني نيست

حكم خواب غلط

ز قطره قطره عيان ديد و از محيط محيط****نكرد فطرت بيدل به هيچ باب غلط

غزل شمارهٔ 1849: شده فهم مقصد عالمي زتلاش هرزه قدم غلط

شده فهم مقصد عالمي زتلاش هرزه قدم غلط****ته پاست كعبه و دير اگر نكنيم راه عدم غلط

به غبار مرحلهٔ هوس اثر نفس نشكافت كس****به كجا رسد پي لشكري كه كند نشان علم غلط

نرسيد محضر زندگي به ثبوت محكمهٔ يقين****كه گواه دعوي باطل تو دروغ بود و قسم غلط

ز صفاي شيشه طلب پري كه ره يقين به گمان بري****تو بر آب مي فكني تري من و تست هر دو بهم غلط

به نمود شخص معينت در عكس زد دم امتحان****چه خطي كه شد ز تامل تو كتاب آينه هم غلط

ز تميز جاده و منزلت الم تردد نيك و بد****خط پا به دايره مي رسد سر اگر شود به قدم غلط

من و ماي مكتب آب وگل ستم است اگر كندت خجل****به ندامت ابدي مكش سبقي كه گشته دو دم غلط

خط سرنوشت من آب شد ز تراوش عرق حيا****چو نقوش معني روشني كه شود به كاغذ نم غلط

اگر آبم آب رخ گهر و گر آتش آتش سنگ زر****به تو آشنا ني ام آنقدر كه دويي كند به خودم غلط

من بيدل اينقدر از جنون به خيال هرزه تنيده ام****رقم جريدهٔ مدعا غلط است اگر نكنم غلط

غزل شمارهٔ 1850: بر جنون نتوان شد از عقل ادب پرور محيط

بر جنون نتوان شد از عقل ادب پرور محيط****سعي گوهر تا كجاها تنگ گيرد بر محيط

غير بيكاري چه مي آيد ز دست مفلسان****نيست جز بر ناتواني پيكر لاغر محيط

بهرهٔ آسايش دانا ز گردون روشن است****از حباب و موج دارد بالش و بستر محيط

صاف طبعان را به پستي مي نشاند چرخ دون****با همه روشندلي درد است گوهر در محيط

كرد دل را پايمال آرزو سعي نفس****موج آخر از هوا افتاد غالب بر محيط

هركسي را در خور اسباب تشويش است و بس****از هجوم موج بر خود مي كشد

لشكر محيط

عالمي را مي كشي زير نگين اعتبار****گر شوي بر آبروي خويش چون گوهر محيط

قابل تحرير اشكم نيست طومار دگر****صفحه واري شايد از توفان كند مسطر محيط

عزت و خواري غبار ساحل تمييز ماست****ورنه از كف فرق نگرفته است تا عنبر محيط

بي ندامت نيست هستي هر قدر بالد نفس****موج تا باقيست دستي مي زند بر سرمحيط

بيدل از وضع قناعت بار دوش كس ني ام****كشتي ما چون صدف گيرد به سركمتر محيط

غزل شمارهٔ 1851: گشتم از بي دست و پاييها به خشك و تر محيط

گشتم از بي دست و پاييها به خشك و تر محيط****كشتي از تسليم پيدا كرد ساحل در محيط

قاصدان شوق يكسر ناخدايي مي كنند****موجها دارد ز چشمم تا در دلبر محيط

دل به هر انديشه فال انقلابي مي زند****مي كند از هر نسيمي نسخهٔ ابتر محيط

گر چنين افسردگي جوشد زطبع روزگار****رفته رفته مي خزد در ديدهٔ گوهر محيط

شوخي برگ نگه در ديدهٔ آيينه نيست****همچو گوهر موج ما را گشت چشم تر محيط

طبع چون ممتاز اعيان شد وطن هم غربتست****مي كند حاصل گهر گرد يتيمي در محيط

هر قدر ساز تعلق بيش وحشت بيشتر****مي گشايد در خور امواج بال و پر محيط

شفقت حال ضعيفان بر بزرگان ننگ نيست****خار و خس را همچو گل جا مي هد بر سر محيط

چون به عزلت خو گرفتي فكر آزادي خطاست****آب گوهر گشته نتواند شدن ديگر محيط

چشم حيران مرا آيينه اي فهميده است****در طلسم گوهر من نيست بي لنگر محيط

محرم او كيست گرد خويش مي گرديده باش****حلقه اي دارد ز گردابت برون در محيط

دستگاه مستي ارباب معني باده نيست****بيدل از چشم تر خود مي كشد ساغر محيط

حرف ظ

غزل شمارهٔ 1852: نشكسته ساغر عاريت ز حصول آب بقا چه حظ

نشكسته ساغر عاريت ز حصول آب بقا چه حظ****بجز اينكه ننگ نفس كشي چو خضر ز عمر رسا چه حظ

طربي كه زخم دل آورد سزد آنكه نامده بگذرد****گل اگر زفرصت رنگ و بو كند آرزوي وفا چه حظ

به خيال تا به كجا پرد هوس مقيّد ما و من****بپري كه آرزويت كشد ز قفس نگشته رها چه حظ

سحر و نفس گل پر گشا تو به غنچگي قفس آشنا****به بهار عشرت اين هوا نگشوده بند قبا چه حظ

فلكت به چنبر پوست كش چه ترانه ها كه نمي زند****زتپانچه اي كه خورد رخت نرسي به رمز صدا چه حظ

دم استطاعت مال و زر بشناس موقع مصرفش****به فقير اگر

نكني نظر ز گشود چشم غنا چه حظ

سپري اگر ره عافيت ز تلاش كام هوس برآ****قدمي وگوشهٔ دامني ز خرام آبله را چه حظ

به حضور منزل اگر رسد كسي از چه زحمت ره برد****در و دشت پي سپر تو گشت و عيان نشد ته پا چه حظ

ز فرشته تا ملخ و مگس همه جبري قدرند و بس****بر محرمان قبول و رد زبرو چه غم ز بيا چه حظ

به درآ زكلفت كروفر ز دماغ پيري و خشك تر****چو ز مغز شد تهي استخوان دگرت ز بال هما چه حظ

ز عروج نشئهٔ بيدلي قدحي اگر به كف آيدت****ره ناله گير و ز خود برآ سربام و كسب هوا چه حظ

غزل شمارهٔ 1853: دارد از ضبط نفس طبع هوس پرور چه حظ

دارد از ضبط نفس طبع هوس پرور چه حظ****جز گرفتاري ز تاب رشته با گوهر چه حظ

داغ محرومي همان بند غرور سروريست****شمع را غير از غم جانكاهي از افسر چه حظ

در هواي برگ گل شبنم عبث خون مي خورد****خواب چون نبود نصيب ديده از بستر چه حظ

گريه ات رنگي نبست از ديدهٔ حيران چه سود****بي مي از كيفيت خميازهٔ ساغر چه حظ

كسب دانش سينهٔ خود را به ناخن كندن است****مي كنند آيينه هاي ساده از جوهر چه حظ

ظلم بر ابله ز منع كامرانيها مكن****غير جوع و شهوت از دنيا به گاو و خر چه حظ

رغبت و نفرت بهشت و دوزخ انشا مي كند****تشنگي مي بايد اينجا ورنه از كوثر چه حظ

داده ايم از حاصل اسباب جمعيت به باد****مرغ ما را جز پريشاني ز بال و پر چه حظ

اي كه مي خواهي چراغ محفل امكان شوي****غير ازين كز ديده ات آتش چكد ديگر چه حظ

لذت دنيا نمي ارزد به تلخيهاي مرگ****كام زهر اندوده اي ترغيبت از شكر چه حظ

جام قسمت بر تلاش

جستجو موقوف نيست****از نصيب خضر جزحسرت به اسكندر چه حظ

چون كمان مي بايدت با گوشهٔ تسليم ساخت****خانه دار وهم را از فكر بام و در چه حظ

حسن بيرنگي اثر پيرايهٔ تمثال نيست****گركني آيينه از خورشيد روشنتر چه حظ

بيدل از ژوليده مويي طبع مجنون ترا****گر نباشد دود سوداي كسي در سر چه حظ

غزل شمارهٔ 1854: نمي شود كس ازين عبرت انجمن محظوظ

نمي شود كس ازين عبرت انجمن محظوظ****مگر چو شمع كني دل به سوختن محظوظ

در جنون زن و از كلفت لباس برآ****چه زندگيست كه باشدكس ازكفن محظوظ

نفس نمانده هنوز از ترانه هاي امل****چو دود شمع خموشي به ما و من محظوظ

جهان قلمرو امن است اگر توان گرديد****چو طبع كر به اشارت ز هر سخن محظوظ

ز دورگردي تمييز خلق كم ديدم****كه كس نرفته به غربت شد از وطن محظوظ

درين بساط نيفتاد چشم عبرت ما****به رفتني كه توان شد ز آمدن محظوظ

ز تردماغي وضع ادب مگوي و مپرس****ز يوسفيم به بوبي ز پيرهن محظوظ

كراست وسوسهٔ هستي از حضور عدم****نشسته ايم به خلوت در انجمن محظوظ

ز رقص بسملم اين نغمه مي خورد بر گوش****كه عالمي است به اين رنگ پر زدن محظوظ

به فهم عالم بيكار اگر رسي بيدل****به حرف و صوت نيابي كسي چو من محظوظ

حرف ع

غزل شمارهٔ 1855: غبار تفرقه هر جا بود مقابل جمع

غبار تفرقه هر جا بود مقابل جمع****به هم رسيدن لب هاست قاصد دل جمع

نديده هيچكس از كارگاه كسب و كمال****به غير وضع ادب صورت فضايل جمع

دمي فراهم شيرازهٔ تأمل باش****كتاب معني ات اجزا شد از دلايل جمع

به كارگاه هوس احتياجت اين همه نيست****تو فرد ملك غنايي مباش سايل جمع

مدوز كيسه به وهم ذخيرهٔ انفاس****كه اين نقود پراكنده نيست قابل جمع

كجا بريم غم ذلت گرانجاني****كه مي كشيم به يك ناقه بار محمل جمع

تو در خيال تعلق فسرده اي ورنه****همان جداست چه خاك و چه آب در گل جمع

نرست موجي ازين بحر بي تلاش گهر****تو هم بتاز دو روزي به حسرت دل جمع

حساب عبرتي از پيش پا مشو غافل****چو اشك شمع همان خرج گير داخل جمع

هزار خوشه درين كشت دانه شد بيدل****به غير تفرقه چيزي نبود حاصل جمع

غزل شمارهٔ 1856: اي هستي تو وضع درنگ و شتاب شمع

اي هستي تو وضع درنگ و شتاب شمع****بر دوش فرصتت سر و پا در ركاب شمع

باز است چشم خلق بقدر گدا زخويش****پاشيده اند بر رخ محفل گلاب شمع

تا چند چشم بسته به تكليف واكنيم****ما را به هر نگه مژه واريست خواب شمع

درس وصال و مبحث هستي خيال كيست****پروانه را گم است ورق در كتاب شمع

اي نيستي بهار زماني به هوش باش****خود را نهفته است گلي در نقاب شمع

فهم زبان سوختگان سرمه داشته است****كرد انجمن خموش لب بي جواب شمع

اشكي كه سيل كلفت هستي شود كراست****ياران قسم خوريد به چشم پر آب شمع

جوش حباب ما دم پيري فرو نشاند****برد آخر از نظر نفس صبح تاب شمع

شد داغ از تتبع ديوان آه ما****تا مصرعي به نقطه رساند انتخاب شمع

با تاب و تب بساز و دمي چند صبركن****تا صبح پاك مي شود آخر حساب شمع

بيدل به سوختن نفسي چند زنده ايم****پوشيد مصلحت

به دل آتش آب شمع

غزل شمارهٔ 1857: باز امشب نفس شعله فشان دارد شمع

باز امشب نفس شعله فشان دارد شمع****حيرتم سوخت ندانم چه زبان دارد شمع

صافي آينه ناموس غبار رنگ است****جز سياهي به دل خود چه نهان دارد شمع

نيست جز بخت سيه زير نگين داغم****حكم بر مملكت شام روان دارد شمع

صنعت جرأت عبرت نگهان هوش رباست****حلقه چشمي است كه بر نوك سنان دارد شمع

يك قدم ره همه شب تا به سحر پيمودن****بي تكلف چقدر ضبط عنان دارد شمع

تا نفس هست ز دل كم نشود گرمي عشق****شعله تابي است كه در رشتهٔ جان دارد شمع

زندگي گرمي بازار نفس سوزيهاست****از قماش پر پروانه دكان دارد شمع

خامشي صرفهٔ جمعيت آسوده دلي است****ناله در بستن منقار نهان دارد شمع

زنگ آيينهٔ دل آمد و رفت نفس است****از هجوم پر پروانه زبان دارد شمع

عالمي بر نفس سوخته چيده است دكان****اينقدر تار به يك موي ميان دارد شمع

چشم عشاق فنا ميكدهٔ شوخي اوست****در لگن ناوك ديگر به كمان دارد شمع

بيدل از سوختنم رنگ سراغش درياب****كيست پروانه كه گويد چه نشان دارد شمع

غزل شمارهٔ 1858: هر چه در دل گذرد وقف زبان دارد شمع

هر چه در دل گذرد وقف زبان دارد شمع****سوختن نيست خيالي كه نهان دارد شمع

نور تحقيق ز لاف دم هستي كه رساست****از نفس گر همه جان است زبان دارد شمع

خامشي مي شود آخر سپر تيغ زبان****داغ چون حلقه زند خط امان دارد شمع

خواب در ديدهٔ عاشق نكشد رخت هوس****سرمهٔ شعله به چشم نگران دارد شمع

رنگ آشفته متاع هوس آرايي ماست****در تماشاگه پرواز دكان دارد شمع

رهبر عالم آسوده دلي خاموشي است****چاره در پاي خود از دست زبان دارد شمع

اضطراب و تپش و سوختن و داغ شدن****آنچه دارد پر پروانه همان دارد شمع

نشود شكوه گره در دل روشن گهران****دود در سينه محال است نهان دارد شمع

ضامن

رونق اين بزم گداز دل ماست****سوختن بهر نشاط دگران دارد شمع

نشود صيقل آيينهٔ اين بزم چرا****اثري از نفس سوختگان دارد شمع

زعفران زار طرب سير رخ كاهي ماست****نو بهار دگر از رنگ خزان دارد شمع

سوختن مفت تماشا مژه اي بازكنيد****كز فسردن به كمين خواب گران دارد شمع

بي تميز است حيا حسن چو سرشار افتد****رنگ خود را پر پروانه گمان دارد شمع

رفتن از ديدهٔ خود طرز خرامي دگر است****بيدل اينجا صفت سرو روان دارد شمع

غزل شمارهٔ 1859: از عدم مشكل نه آسان سير امكان كرد شمع

از عدم مشكل نه آسان سير امكان كرد شمع****داغ شد افروخت اشك و آه سامان كرد شمع

بسكه از ذوق فنا در بزم جولان كرد شمع****ترك تمهيد تعلقهاي امكان كرد شمع

از هجوم شوق بي روي تو در هر جاكه بود****دود آه اظهار از هر تار مژگان كرد شمع

آب حيوان و دم عيسي نگردد چون خجل****سر به تيغش داد و جان تازه سامان كرد شمع

آه عاشق آتش دل را دليل روشن است****فاش شد هر چند درد خويش پنهان كرد شمع

رشتهٔ جان سوخت بر سر زد گل سودا گداخت****جاي تا در محفل ناز آفرينان كرد شمع

ديد در مجلس رخش از شرم او گرديد آب****خويش را چون نقش پا با خاك يكسان كرد شمع

غزل شمارهٔ 1860: ني در پرواز زد، ني سعي جولان كرد شمع

ني در پرواز زد، ني سعي جولان كرد شمع****تا به نقش پا همين سير گريبان كرد شمع

خودگدازي محرم اسرار امكان گشتن است****هر قدر در آب خفت آيينه سامان كرد شمع

دل اگر روشن نمي شد داغ آگاهي كه داشت****اينقدر ما را درين هنگامه حيران كرد شمع

غفلت اين انجمن درخورد اغماض دل است****عالمي را چشم پوشانيد و عريان كرد شمع

بيخودي كن از بهار عافيت غافل مباش****رنگ ها پرواز داد و گل به دامان كرد شمع

بر رخ ما ناز مشتاقان در مژگان مبند****كز تغافل خانهٔ پروانه ويران كرد شمع

دل نه قدر آه فهميد و نه پاس اشك داشت****سبحه و زنار را با خاك يكسان كرد شمع

درگشاد عقدهٔ هستي كه دامنگير نيست****از بن هر قطره اشك ايجاد دندان كرد شمع

تا كجا زبن انجمن چشم هوس پوشد كسي****عضو عضو خويش اينجا صرف مژگان كرد شمع

نور دل در ترك لذات جهان خوابيده است****موم تا آلودهٔ شهد است نتوان كرد شمع

نيستي بيدل به داد خود نمايي

مي رسد****عاقبت خود را به رنگ رفته پنهان كرد شمع

غزل شمارهٔ 1861: سوختن يك نغمه است از ساز شمع

سوختن يك نغمه است از ساز شمع****پرده نتواند نهفتن راز شمع

خود گدازي آبروي ديگر است****مي رسد بر انجمنها ناز شمع

ناله ها در دود دل گم كرده ايم****سرمه پيچيده سث بر آواز شمع

عاشقان را مونسي جز درد نيست****سوختن باشد همين دمساز شمع

تا كي اي پروانه بال افشاني ات****پرفشانيهاست با گلباز شمع

ختم تدبير زبان لب بستن است****تا خموشي مي رسد پرواز شمع

رونق عشاق عرض نيستي است****سر بريدن مي شود پرواز شمع

كيست دريابد زبان بيخودان****نيست جز پرواز رنگ آواز شمع

سعي خود را خود تلافي كرده ايم****هم سر خويش است پا انداز شمع

مدعاي جستجو روشن نشد****پر بلند افتاده است انداز شمع

فكر انجام دگر داريم ما****ديده باشي صورت آغاز شمع

خامشي هم ترجمان حال ماست****بي سخن پيداست بيدل راز شمع

غزل شمارهٔ 1862: بي نم خجلت نمي باشد سر و كار طمع

بي نم خجلت نمي باشد سر و كار طمع****جنس استغنا عرق دارد به بازار طمع

غير نوميدي علاج اينقدر امراض چيست****عالمي پر مي زند در نبض بيمار طمع

عم در حسرت شد و يك طوق قمري خم نبست****خجلت بيحاصلي بر سروگلزار طمع

آسمان خميازهٔ يأس تو خرمن مي كند****اي هوس بردار دست از شكل انبار طمع

بي نيازي تابع انديشهٔ اغراض نيست****خدمت همت محال است از پرستار طمع

بهر تعمير خيالي كز نفس ويرانتر است****خاك دهر از آبرو گل كرد معمار طمع

زجر عبرت نيست تنبيه سماجت پيشگان****لب گزيدن نشكند دندان اظهار طمع

درخور جان كندن از اغراض مي بايد گذشت****عمرها شد مرگت از پا مي كشد خار طمع

از كمال خويش غافل نيست استعداد خلق****شور اقبال گدا مي باشد ادبار طمع

بزم چندين حسرت آنسوي قيامت چيده ايم****بايد از شخص امل پرسيد مقدار طمع

گر همه بر آسمان خواهي نظر برداشتن****چون مژه بي سرنگوني نيست ديوار طمع

از خرد جستم طريق انتعاش كام خلق****دست بر هم سود و گفت اين است ديوار طمع

نيست موقوف سوال ابرام طبع

دون حسب****بستن لب هم كمر بسته است در كار طمع

بي نيازي بيدل آخر احتياج آمد به عرض****محرم راز غنايم كرد آثار طمع

غزل شمارهٔ 1863: هوس جنون زده ناكجا همه سو قدم زند از طمع

هوس جنون زده ناكجا همه سو قدم زند از طمع****به كجاست كنج قناعتي كه در قسم زند از طمع

به دو روزه فرصت بي بقا كه نه فقر دارد و نه غنا****به زمين فرو نرود چرا كه كسي علم زند از طمع

حذر از توقع اين و آن كه مذلتت نكشد عنان****همه گر بود سر آسمان كه به خاك خم زند از طمع

فلكت اگر در باز شد دو جهان قلمرو ناز شد****چو غرض معامله ساز شد همه را بهم زند از طمع

چه خوش است آينهٔ خسان نرسد به صيقل امتحان****كه حريص اگر مژه واكند به حيا قلم زند از طمع

مپسند بر گل آرزو هوس طراوت رنگ و بو****كه مباد جوهر آبرو به غبار نم زند از طمع

بلد است مصلحت ازل سوي وعده گاه قيامتت****كه تلاش هرزه دو امل به در عدم زند از طمع

اگرت بود رگ غيرتي كه بر آبرو نزند تري****كف خاك گير و حواله كن به لبي كه دم زند از طمع

كف دست مي گزد امتحان ز خسيس و همت ما مپرس****كه چو سكه هر چه به سر خورد به سر درم زند از طمع

نشود كدورت فقر ما كلف صفاكدهٔ غنا****چقدر غبار دل گدا به صف كرم زند از طمع

سر و برگ بيدل ما شود اگر اتفاق قناعتي****شجر جهان غنا شود نفسي كه كم زند از طمع

غزل شمارهٔ 1864: اثر خجالت مدعا اگر اين الم دمد از طمع

اثر خجالت مدعا اگر اين الم دمد از طمع****چه خوش است حرف وصال هم نكند كسي رقم از طمع

اگر امتحان دهدت عنان به طناب خيمهٔ آسمان****ته خاك خسب و علم مشو به نگوني علم از طمع

سر شاخ طوبي و سد ره هم ز ثمر كشد به زمين علم****به كجاست گردن همتي كه نمي رسد به خم از

طمع

غرض جنون زده خلق را به سوال ساخته در به در****بهم آيدت دو جهان اگر لبي آوري بهم از طمع

تو ز حرص باخته دست و پا چه رسي به قافلهٔ غنا****كه هزار مرحله بستري نگذشته يك قدم از طمع

چه بلاست زاهد بي يقين به فسون زهد هوس كمين****زده فال كنج قناعتي كه نديده پاي كم از طمع

سر مسجدي و در حرم دل ديري و تپش صنم****چه سر و چه دل به جهان غم كه نمي كشد ستم از طمع

ز قناعت ار نچشي نمك منگر به مائدهٔ فلك****غلط است حاصل سيري ات نخوري اگر قسم از طمع

ز جنون ماهي بحر حرص اگر آگهي رم عبرتي****كه به پوست تو فتاده داغ و شمرده اي درم از طمع

خط بي نيازي همتي شده ثبت لوح جبين تو****ستم است خجلت طبع دون برساندش كرم از طمع

اگر از تردد در به در بود انفعال مذلتت****به تلاش همت بيدلي در ننگ زن تو هم از طمع

غزل شمارهٔ 1865: هركجاكردم به ياد سجده ات ساز ركوع

هركجاكردم به ياد سجده ات ساز ركوع****چون مه نو تا فلك رفتم به پرواز ركوع

پيش از آن كز خاك من بالد نهال زندگي****مي رسد از بار دل در گوشم آواز ركوع

پيچ و تاب موجها يكسرگهرگرديدن است****سجده انجام است هر جا ديدي آغاز ركوع

شخص تسليمي ز پرواز هوسها شرم دار****با هوا كاري ندارد سرنگون تاز ركوع

ما ضعيفان را به سامان سليماني بس است****سجده ايجاد نگين و خاتم انداز ركوع

گر منافق از تواضع صاحب دين مي شود****تيغ هم خواهد نمازي شد به پرواز ركوع

راست مي تازم چو اشك از ديده تا دامان خاك****بر نمي دارد دماغ سجده ام ناز ركوع

سركشيها زبن ادا آغوش رحمت مي شود****ديگر اي غافل چه مي خواهي ز اعجاز ركوع

پيكرت خم كرد پيري از فنا غافل

مباش****سخت نزديكست بيدل سجده با ساز ركوع

غزل شمارهٔ 1866: نشسته اي ز دل تنگ بر در تصديع

نشسته اي ز دل تنگ بر در تصديع****دمي كه واشود اين قفل عالميست وسيع

به خويش گر نرسي آنقدر غرابت نيست****كه سركشيده اي از كارگاه صنع بديع

طلب ز هرچه تسلي شود غنيمت گير****به جوع مي مكد انگشت خوبش طفل رضيع

قيامت است طمع ز امتلا نمي ميرد****كه تا به حلق رسيده است مي خورد تشنيع

چه غفلت است كه چون شمع گل به سر باشي****به زير تيغ نشستن ندارد اين تقطيع

به گرد قاصد همت رسيدن آسان نيست****ز مقصد آنطرفش برده گامهاي وسيع

بدون خاك حضور يقين نشد روشن****چراغ نقش قدم داشت اين بساط رفيع

بقا فنا به كنار و فنا بقا به بغل****همين ربيع و خريفست هم خريف وربيع

ز شرم چشم گشودن به بارگاه حضور****عرق تو آينه پرداز تا بريم شفيع

پس از تأمل بسيار شد عيان بيدل****كه علت است تفاوتگر مطاع و مطيع

حرف غ

غزل شمارهٔ 1867: به ذوق گرد رهت مي دوم سراسر باغ

به ذوق گرد رهت مي دوم سراسر باغ****ز بوي گل نمكي مي زنم به زخم دماغ

سزد كه بيخودي ام بخشد از بهار سراغ****پي شكستن رنگي رسيده است به باغ

به فكر عافيت از سر گذشته ام ليكن****چو شمع يافته ام زبر پاي خوبش سراغ

هزار جلوه زيان كرده ام ز بيخبري****چه رنگها كه نرفته ست از كف صبّاغ

ز نقد عيش جنون ياس مهر جام مپرس****به غير داغ ميي نيست در پيالهٔ داغ

به عالمي كه سخن داغ بي رواجي هاست****چو غنچه بر لب خاموش چيده ايم دماغ

در آفتاب يقين چرخ و انجمش عدم است****چو شب گمان تو طاووس بسته بر پر زاغ

فضولي تو مقابل پسند يكتايي است****مباد جلوهٔ تحقيق كس به آينه داغ

چراغ رهگذر باد در نمي گيرد****درين چمن چقدر سعي لاله سوخت دماغ

ز دور چرخ درين انجمن كه دارد باد****به هوش باش كه مستان شكسته اند اياغ

چه كوري است كه خفاش طينتان دليل****به سير خانهٔ خورشيد مي برند چراغ

غبار عالم

انديشهٔ كي ام بيدل****كه دارم از چمن اعتبار رنگ فراغ

غزل شمارهٔ 1868: كنون كه مي گذرد عيش چون نسيم زباغ

كنون كه مي گذرد عيش چون نسيم زباغ****چوگل خوش آنكه زني دست در ركاب اياغ

ز شبنم گلم اين نكته نقد آگاهيست****كه گرد آبله پايي شكسته اند به باغ

ز چشمك گل باغ جنون مشو غافل****تنيده است نگاهي به خط ساغر داغ

گذشته است ز هستي غبار وحشت ما****ز رنگ رفته همان در عدم كنند سراغ

درين بساط كه حيرت دليل بينايي ست****به غير سوختن خود چه ديد چشم چراغ

چه انجمن چه گلستان فضاي دلتنگي ست****مگر ز مزبله جويدكسي مقام فراغ

ز درس عشق به حرف هوس قناعت كن****خمار نغمهٔ بلبل شكن به بانگ كلاغ

تلاش منصب پروانه مشربي مفت است****بگردگرد سر هر دلي كه دارد داغ

خمار مجلسيان عرض ساغر است اينجا****ز بيدماغي مستان رسانده گير دماغ

دو روز در دل خون گشته جوش زن بيدل****نه باغ درخورجولان آرزوست نه راغ

غزل شمارهٔ 1869: نازد به عشق غازهٔ حسن جنون دماغ

نازد به عشق غازهٔ حسن جنون دماغ****پروانه است جوهر آيينهٔ چراغ

ما را ز لعل يار پيامي نشد نصيب****تا كي رسد به بوس وكله، كج كند اياغ

مجبور هستي ايم ز جرأت گزير نيست****از پر زدن به نشئه نگيرد كسي كلاغ

چون نالهٔ سپند به هر جاگذشته ايم****نقش قدم ز گرمي رفتار گشته داغ

در عشق كوش كز غم اسباب وارهي****درد دلي مگر دهد از درد سر فراغ

از سركشان جاه توقع مدار چشم****افشانده گير دست ثمر زين چنار باغ

با دوستان گرت نبود مقصد انفعال****الفت بس است شرم كن از بستن جناغ

عنقا به وهم مصدر آثار زندگي ست****اي كاش نيستي دهد از هستي ام سراغ

دل تيره شد ز مشق خيالات خوب و زشت****آيينه را هجوم صور كرد بي دماغ

بيد ل نويد قاصد بد لهجه ماتم است****مكتوب نوبهار نبندي به بال زاغ

غزل شمارهٔ 1870: نشئهٔ عجزم چو شبنم داد بر طيب دماغ

نشئهٔ عجزم چو شبنم داد بر طيب دماغ****از گداز عجز طاقت يافتم مي در اياغ

بيخودي گل مي كند از پردهٔ آزاديم****مي شود برق نظر بال و پر رنگ چراغ

چون نگين تا حرف نامت در خيالم نقش بست****دست بر هر دل كه سودم برق شوقش كرد داغ

مستي چشم تو هر جا بردرد طرف نقاب****از شكست رنگ مي چون گل ز هم ريزد اياغ

عافيت نظاره را در آشيان حيرتست****داغ گشتن شعله را از پرزدن بخشد فراغ

گر به اين بي پردگي مي بالد آثار جنون****دود مي گردد صدا در حلقهٔ زنجير باغ

از حسد دل آشيان طعن غفلت مي شود****زنگ بر آيينهٔ ناصاف مي گيرد كلاغ

از تو هر مژگان زدن گم مي شود همچون تويي****گر نداري باور از آيينه روشن كن سرا غ

عمرها شد شسته ام چون ابر دست از خرمي****بيدل از من گريه مي خواهد چه صحرا و چه باغ

غزل شمارهٔ 1871: يارب از سرمنزل مقصد چه سان يابم سراغ

يارب از سرمنزل مقصد چه سان يابم سراغ****ديده حيرانست و من بيدست و پا، دل بي دماغ

غيرت بي دست وپايي هاي شخص همتم****هركه را سوزد نفس مي بايدم گرديد داغ

دل اگر روشن شود غفلت نمي گنجد به چشم****آنچه نتوان ديد تاريكيست در نور چراغ

زشت هم از قرب خوبان موج خوبي مي زند****خار را جوهر كند آيينهٔ ديوار باغ

از سبكروحان گرانجاني ست گر ماند اثر****بوي گل هرجا رود با خويش بردارد سراغ

ساغر فطرت به گردش گر نيايد گو ميا****نيستيم بوي جنون هم بهر سامان دماغ

كرد آگاهم ز سور و ماتم اين انجمن****در بهار آواز بلبل در خزان بانگ كلاغ

بي تپيدن نيست ممكن وضع ايجاد نفس****اي ز اصل كار غافل زندگي آنگه فراغ

سوختن آماده باش آگاهيت غفلت دميد****صبح خود را شام كردي شام مي خواهد چراغ

اختلاف وضعها بيدل لباسي بيش نيست****ورنه يكرنگ است خون در پيكر طاووس و زاغ

غزل شمارهٔ 1872: نه صورت بويي و نه رنگي ست درين باغ

نه صورت بويي و نه رنگي ست درين باغ****وهم تو تماشايي بنگي ست درين باغ

شاخ گل و سروي كه سر ناز كشيده****تصوير كماني و خدنگي ست درين باغ

وحشت همه فرش افكني خواب بهار است****كو سايهٔ گل پشت پلنگي ست درين باغ

اقبال جهان را به بلندي نستاني****آغوش سحر كام نهنگي ست درين باغ

اي غنچه مخور عشوهٔ اميد شكفتن****هش دار كه بوي دل تنگي ست درين باغ

انجام بهار اينهمه پامال خزان نيست****آيينه مپرداز كه رنگي ست درين باغ

در خندهٔ گل بوي سلامت نتوان يافت****گر قلقل ميناست ترنگي ست درين باغ

هر رنگ كه گل كرد شكستن به كمين بود****هر شيشه مچينيد كه سنگي ست درين باغ

رسوايي ناموس حيا بود تبسم****گل حيف نفهميد كه ننگي ست درين باغ

پرواز نسيم است پرافشان تسلسل****ياران همه نازان كه درنگي ست درين باغ

بيدل مي عشرت به كسي نيست مسلم****هر گل شكن آماده ُ رنگي ست درين باغ

غزل شمارهٔ 1873: عالم همه داغست و ندارد اثر داغ

عالم همه داغست و ندارد اثر داغ****در لاله ستان نيست كسي را خبر داغ

دل قابل گل كردن اسرار جنون نيست****در زبر سياهي است هنوزم سحر داغ

نقش پي خورشيد همان ظلمت شام است****از شعله سراغي ندهد جز اثر داغ

محوكف خاكستر خويشم كه تب عشق****اخگر صفتم پنبه دماند از جگر داغ

عالم همه در ديدهٔ عشاق سياه است****بر دود تنيده است هجوم نظر داغ

كس ساغرتحقيق زتقليد نگيرد****تا دل بود از لاله نپرسي خبر داغ

رنگي دگر از گلشن رازم نتوان چيد****نخلي است جنون شعله بهار ثمر داغ

عمري ست به حيرتكدهٔ عجز مقيمم****در نقش قدم سوخت دماغ سفر داغ

فريادكه شد عمر ز نوميدي مطلب****خاكي نفشانديم جز آتش به سر داغ

از هيچ گلي بوي وفايي نشنيديم****دل داغ شد و حلقه زد آخر به در داغ

در زنگ خوش است آينهٔ سوخته جانان****بيدل نكشي جامهٔ ماتم ز بر داغ

غزل شمارهٔ 1874: كو شعلهٔ دردي كه به ذوق اثر داغ

كو شعلهٔ دردي كه به ذوق اثر داغ****خاكستر من سرمه كشد در نظر داغ

افسردگي از طينت من رنگ نگيرد****چون كاغذ آتش زده ام بال و پر داغ

غمخواري ما سوخته جانان چه خيالست****جز شعله نسوزد جگر كس به سر داغ

هر چند ندارد ره ما منزل تحقيق****چون شمع روانيم همان بر اثر داغ

از اهل هوس جرأت عشاق محالست****زبن بي جگري چند نجويي جگر داغ

هر لخت دل آيينهٔ برقي ست جهانسوز****خورشيدكشيده است جنونم به بر داغ

هر چند جهان خندهٔ يك لاله ستانست****كو دل كه برد رنگ قبول از نظر داغ

مهتاب شبستان خيالم بر رويي است****آن به كه گل پنبه گذارم به سر داغ

با عجز بسازيدكه صد شعله درين دير****شمشير شكسته ست به زير سپر داغ

ما را به بلاي سيهي كرد مقابل****يارب كه بسوزد كف آيينه گر داغ

بيدل ز دلم طاقت پرواز ندارد****هر چند به صد شعله برد بال و پر داغ

غزل شمارهٔ 1875: شمع من گرم حيا كرد مگر سوي چراغ

شمع من گرم حيا كرد مگر سوي چراغ****مي توان كرد شنا در عرق روي چراغ

دل اگر جوش طراوت نزند، سوختني****شعله كافي ست همان سرو لب جوي چراغ

سوختيم از هوس اما مژه واري نكشيد****بال پروانهٔ ما شانه به گيسوي چراغ

نتوان بود ز نيرنگ عتابش غافل****بزم گرم است به افروختن روي چراغ

بالش عافيتي نيست درين شعله بساط****نفس سوخته دارد سر زانوي چراغ

پيري و عشرت ايام جواني غلط است****صبحدم رنگ نبنددگل شب بوي چراغ

قرب اين شعله مزاجان به خود آتش زده است****نيست پروانهٔ ما بيخبر از خوي چراغ

عجز ما رنگ اشارتكدهٔ ناز تو ريخت****بال پروانه شد آخر خم ابروي چراغ

آب گرديد دل و ناله همان عجز تو است****رشته فربه نشد از خوردن پهلوي چراغ

هركجاگردكند شمع خيالم بيدل****شعله از شرم نشيند پس زانوي چراغ

غزل شمارهٔ 1876: نيست پروانهٔ من قابل پهلوي چراغ

نيست پروانهٔ من قابل پهلوي چراغ****حسرت سوختني مي كشدم سوي چراغ

سير اين انجمنم وقف گشاد مژه ايست****بر نگه ختم نمودند تك و پوي چراغ

يأس بر عافيت احرامي دل مي خندد****من و خاصيت پروانه تو و خوي چراغ

داغ انجام نفس سخت عقوبت دارد****ترسم آخر به دماغت نزند بوي چراغ

برق آن شعله كه حرز دل بيتابم بود****مجلس آرا به غلط بست به بازوي چراغ

آبيار چمن عشق گداز است اينجا****كشت پروانه همان سبزكند خوي چراغ

عشق در خلوت حسن انجمن راز خود است****جيب دارد سر پروانه به زانوي چراغ

سير هستي چقدر برق ندامت دارد****شعله دررنگ عرق مي چكد ازروي چراغ

طبع روشن ز غبار دو جهان آزاد است****تيرگي رخت تكلف نبرد سوي چراغ

غافل از مرگ به افسوس امل نتوان زيست****شانه دارد نفس صبح به گيسوي چراغ

رنگ پروانهٔ اين بزم ندارد بيدل****تا به كي نكهت گل واكشي از بوي چراغ

غزل شمارهٔ 1877: ما شهيدان را وضويي داده اند از آب تيغ

ما شهيدان را وضويي داده اند از آب تيغ****سجده آموز سر ما نيست جز محراب تيغ

چهره با خورشيدگشتن طاقت خفاش نيست****خيره مي گردد نگاه بي جگر از آب تيغ

هر سري كز فكر ابروي كجت گرديد خم****از گريبان غوطه زد در حلقهٔ گرداب تيغ

دل ز مژگانهاي شوخت هم بساط نشتر است****چشم حيران در خيال ابرويت همخواب تيغ

نيست ممكن پيش ابروي تو سر برداشتن****بيخوديهاي دگر دارد شراب ناب تيغ

از زدودن بي طراوت نيست زنگار خطت****شسته مي بالد بهار سبزه ات از آب تيغ

خون ما در پرده بالي مي زند اما چه سود؟****شوخي اين نغمه موقوفست بر مضراب تيغ

انتظاري در مزاج هر مراقب طينتي است****گل كند شايد ز خونم مطلب ناياب تيغ

بي تكلف مگذر از فيض شهادتگاه عشق****صبح ديگر مي زند جوش از دم سيراب تيغ

جوهر مردي نداري بحث با مردان خطاست****سينه داران سطر زخمي خوانده اند از باب تيغ

نيستم افسرده

رنگ عرصه گاه امتحان****خون گرمم مي فروزد شمع در محراب تيغ

بي هنر مشكل كه باشد تازه روييهاي مرد****كرده جوهر شبنمي با سبزهٔ شاداب تيغ

مايهٔ گردنكشي غارت كمين آفت است****همچو شمع اينجا سر بي سجده باشد باب تيغ

بي دم تسليم مگذر پيش ابروي كجش****سر به گستاخي مكش گر ديده اي آداب تيغ

بيدل از مژگان خواب آلود او ايمن مباش****مي گشايد فتنه ها چشم ازكمين خواب تيغ

غزل شمارهٔ 1878: فقر ما را مشماريد كم از عالم تيغ

فقر ما را مشماريد كم از عالم تيغ****كه برشهاست بقدر تنكي در دم تيغ

عجز مردان اثر غيرت ديگر دارد****پشت در سينه نهان مي كند اينجا خم تيغ

تا قضا آينهٔ مجمع امكان پرداخت****گردني نيست كه چون شمع نشد محرم تيغ

غافل از درد مباشيدكه در عرصهٔ عشق****زخمها همچو نيامند همه توام تيغ

از قضا بيخبري ورنه درين عرصهٔ وهم****سر فرمانبر تسليم ندارد غم تيغ

جز به تسليم درين عرصه امان نتوان يافت****چو مه نو سپر ايجاد كند از خم تيغ

شرم دارد سر پيمانه ز سامان غرور****چون نيام تهي از خويش گرفتم كم تيغ

جبن بر جوهر غيرت نگماري يارب****زن حيز است اگر مرد شود ملزم تيغ

بيدل از اهل زمان چشم ترحم بردار****گريه خون ريختن است از مژهٔ بي نم تيغ

حرف ف

غزل شمارهٔ 1879: ساز تبختر است اگر مايهٔ شرف

ساز تبختر است اگر مايهٔ شرف****اين خواجه بوق مي زند اقبال چنگ و دف

سيري كجاست تا نگري اقتدار خلق****باليدگي مخواه ز گاوان كم علف

از رونق كمال تعين حذر كنيد****دكان مه پُر است ز آرايش كلف

خلقي ز فكر هرزه بيان پيش مي برد****نازد پدر به شهرت فرزند ناخلف

شد بي صفا دلي كه به نقش و نگار ساخت****گم كردن گهر فكند رنگ بر صدف

عارف ز اعتبار تعين منزه است****دريا حباب نيست كه بالد ز موج و كف

وهم فضول دشمن يكتايي است و بس****آيينه تا كجا نكند با خودت طرف

اسرار دل ز هرچه درد پرده مفت گير****مشتاق يك صداست بهم خوردن دو كف

در دشت آتشي كه شرر پر نمي زند****ما پنبه مي بريم به اميد لاتخف

تمثال نقش پا هم ازين دشت گل نكرد****از بس شكست و خاك شد آيينهٔ سلف

ناياب گوهري به كف دل فتاده است****مي لرزدم نفس كه مبادا شود تلف

بيدل ز حكم غالب تقدير چاره نيست****صف ها گشاده تير و به

يك نقطه دل هدف

غزل شمارهٔ 1880: تحقيق را به ما و من افتاده اختلاف

تحقيق را به ما و من افتاده اختلاف****در هيچ حال با نفس آيينه نيست صاف

هم صحبتان به بازي شطرنج سرخوشند****تا نگذرد مزاج نفاق از سر مصاف

ياران اگر لبي به تامل رسانده اند****خميازه خورده است گره دركمين لاف

لطف معاني از لب هذيان نوا مخواه****چون پاس آبرو ز دم تيغ بي غلاف

پيوندها به روي گسستن گشوده اند****گو وهم تار و پود خيالات ننگ باف

چون مو سپيد شد سر دعوا به خاك دزد****اين برف پنبه اي ست اشارتگر لحاف

ديدي هزار رنگ و نشد رمزي آشكار****اي صاحب دماغ نه اي شخص موشكاف

آخر همه به نشئهٔ تحقيق مي رسيم****پيداست تا دماغ پس و پيش و دردو صاف

بي يار زيستن ز تو بيدل قيامت است****جرمي نكرده اي كه توان كردنت معاف

غزل شمارهٔ 1881: رستن چه ممكنست زقيد جهان لاف

رستن چه ممكنست زقيد جهان لاف****وامانده ايم همچو الف در ميان لاف

از انفعال كوشش معذور ما مپرس****پر مي زنيم چون مژه در آشيان لاف

گرد نفس چو صبح به گردون رسانده ايم****زه كرده است تير هوايي كمان لاف

آخر ز خودفروشي اجناس ما و من****لب بستن است تخته نمودن دكان لاف

در عالمي كه دعوي تحقيق باطل است****صدق مقال ماست همان ترجمان لاف

خجلت متاع ما و من از خويش مي رويم****دارد همين صداي جرس كاروان لاف

زحمت مبر در آرزوي امتداد عمر****فرصت چه لازم است كفيل زمان لاف

اين است اگر سواد و بياض كتاب دهر****بي خاتم است تا به ابد داستان لاف

ما را تردد نفس از شرم آب كرد****تا كي شود كسي طرف امتحان لاف

از آفت ايمن است سپردار خامشي****مفكن به لب محرف تيغ زبان لاف

شور غبار ما به فنا نيز كم نشد****ديگر كسي چه خاك كند در دهان لاف

بيدل به خوان دعوي هستي نشسته ايم****اينجا به جز قسم چه خورد ميهمان لاف

غزل شمارهٔ 1882: جاي آن است كه بالد گهر شان صدف

جاي آن است كه بالد گهر شان صدف****بحر در قطرگي اينجا شده مهمان صدف

عزلت از حادثهٔ دهر برون تاختن است****موج دريا نشود دست و گريبان صدف

نيست در عالم بي مطلبي اسباب دويي****دل صافيست همان ديدهٔ حيران صدف

ظرف بيتابي يك قطره ندارد اين بحر****موج گوهر شو و ميتاز به ميدان صدف

جهد افسوس طلب آبله واري دارد****سودن دست گهر ريخت به دامان صدف

قسمتت گر دم آبي ست غنيمت مي دان****بحر بيجا نشكسته ست لب نان صدف

بر يتيمان چقدر سايه فكن خواهد بود****به دو ديوار نگون خانهٔ وبران صدف

صحبت مرده دلان سخت سرايت دارد****آب گوهر همه وقت است به زندان صدف

زلهٔ مائدهٔ حرص نيندوخته ايم****استخوان خشكي مغز است در انبان صدف

جوش ياسي ست بهار طرب ما بيدل****مي دمد چشم پر آب از لب خندان صدف

غزل شمارهٔ 1883: نسبت لعل كه داد اين همه سامان صدف

نسبت لعل كه داد اين همه سامان صدف****شور در بحر فكنده است نمكدان صدف

عرق شرم همان مهر لب اظهار است****بخيه دارد ز گهر چاك گريبان صدف

ترك مطلب كن و از كلفت اين بحر برآ****نيست جز بستن لب چيدن دامان صدف

به قناعتكده ام ره نبرد صحبت غير****ضبط آغوش خود است الفت احسان صدف

نتوان مايهٔ اسباب طرب فهميدن****اشك چندي گرهٔ ديده حيران صدف

بگذر از حاصل اين بحر كه بي عبرت نيست****بعد تحصيل گهر وضع پشيمان صدف

در شكست جسد آرايش تعمير دلست****نيست بي سود گهر تاجر نقصان صدف

اينقدر حاصل آرام درين بحر كراست****اي گهر آب شو از خجلت سامان صدف

كام تقليد ز نعمت نبرد بهرهٔ ذوق****غير ريزش نبود درخور دندان صدف

اشك شوخ است به ضبط مژه گيرم بيدل****طفل چندي بنشانم به دبستان صدف

غزل شمارهٔ 1884: بحث و جدل به افت جان مي كند طرف

بحث و جدل به افت جان مي كند طرف****سرها به تيغ فتنه زبان مي كند طرف

طعن خسان مقابل صدق مقال توست****اظهار راستي به سنان مي كند طرف

از گفت و گو به خاك مزن گوهر وقار****اين موج بحر را به كران مي كند طرف

تا كي ز چارسوي تعلق خرد كسي****جنسي كه آتشش به دكان مي كند طرف

تشويش خوب و زشت ز آثار آگهي ست****آيينه را صفا به جهان مي كند طرف

بد نيست با معاملهٔ جاه ساختن****اما دماغ را به خران مي كند طرف

پيدا اگر نباشي از آفات رسته اي****با ناوك غرور نشان مي كند طرف

تا آتشي به دل نزند عشق چون سپند****آداب را به ناله چسان مي كند طرف

همدرس خلق باش تغافل كمال نيست****اي بي خبر كري به فغان مي كند طرف

آسان مدان تردد روزي كه چون هلال****با نُه سپهر يك لب نان مي كند طرف

بيدل غرور لاف دليل سبكسري ست****خودسنجي ات به سنگ كران مي كند طرف

غزل شمارهٔ 1885: تا نمي گردد تب و تاب نفس ها برطرف

تا نمي گردد تب و تاب نفس ها برطرف****مي دود اجزاي ما چون موج دريا هر طرف

بسته اند از شوخي اضداد نقش كاينات****كرده اند اجزاي اين پيكر به يكديگر طرف

دل مصفا كرده اي بايد به حيرت ساختن****بيشتر آيينه مي گردد به روشنگر طرف

مشرب ديوانگان با مي ندارد احتياج****جام لبريز است بر جا سنگ باشد هر طرف

عالم تحقيق ما آيينه دار غير نيست****چند بايد بود با اعراض چون جوهر طرف

هركجا شور تمنايت دليل جستجوست****پاي خواب آلود مي گردد به بال و پر طرف

ششجهت آيينهٔ تمثال خوب و زشت ماست****كس نگرديده ست اينجا باكس ديگر طرف

تا نميرد دل به حرف خلق نتوان گوش داشت****جز به خاموشي نگردد شمع با صرصر طرف

عافيتها در جهان بي تميزي بود جمع****كرد آدم گشتنت آخر به گاو و خر طرف

گرزمين گرآسمان حيران نيرنگ دلست****شوخي اين نقطه افتاده ست با دفتر طرف

قطره كو گوهركدام افسون خودبيني

بلاست****جمله درياييم اگر اين عقده گردد بر طرف

بيدل از بس ششجهت جوش بهار غفلت است****سبزهٔ خوابيده مي بالد چو مژگان هر طرف

غزل شمارهٔ 1886: عقل را مپسند با عشق جنون پرور طرف

عقل را مپسند با عشق جنون پرور طرف****بيخبرتا چند سازي پنبه با اخگر طرف

كلفت جاويد پستي هاي فطرت توأم اند****از جبين سايه كم گردد سياهي برطرف

از دل تنها توان بر قلب محشر تاختن****ليك نتوان گشت با يك دل ز صد لشكر طرف

هرزه گو را قابل صحبت نگيري زينهار****عاقبت خون گشت اگر گشتي به دردسر طرف

ناتوانان ايمنند از رنج آفت هاي دهر****تيغ كمتر مي شود با پيكر لاغر طرف

تا نفس باقيست ممكن نيست ايمن زيستن****چون گلوي شمع بايد بود با خنجر طرف

نالهٔ ما بر نيايد با تغافلهاي ناز****سعي خاموشي مگر باشد به گوش كر طرف

جز تبسم با لب او هيچكس را تاب نيست****موج مي بايد كه گردد با خط ساغر طرف

اي بهشت آرزو بر چشم گريان رحمتي****كرده اند اين قطرهٔ خون را به صد گوهر طرف

سايه را از هيچكس انديشهٔ تعظيم نيست****ناتواني عالمي دارد تكلف بر طرف

بوي گل با نالهٔ بلبل وداع آماده است****خير باد دوستانم داغ كرد از هر طرف

هيچكس سودي نبرد از انتظار مدعا****تا نشد چشم طمع با حلقه هاي در طرف

شور امكان بر نيايد با دل آسودگان****جوش دريا نيست با جمعيت گوهر طرف

تا تواني بيدل از وهم تعلق قطع كن****يك قلم نور است چون شد دود آتش بر طرف

غزل شمارهٔ 1887: چه دهد تردد هرزه ات ز حضور سير و سفر به كف

چه دهد تردد هرزه ات ز حضور سير و سفر به كف****كه به راه ما نگذشته اي قدمي ز آبله سر به كف

دلت از هوس نزدوده اي ره معنيي نگشوده اي****ز جنون سر به هوا مرو، چو سحاب دامن تر به كف

ستم است ميل طبيعتت به غبار عالم بي بقا****ز محيط تا قدحت رسد مشكن خمار نظر به كف

ز غرور طاقت بي يقين مفروش ما و من آنقدر****كه رسي به عرصهٔ امتحان زگداز زهره جگر به كف

كشد از مزاج تو تا به كي در

فيض تهمت بستگي****زگشاد عقدهٔ دست و دل به درآكليد سحر به كف

تو بهشت نقد حقيقتي به اميد نسيه الم مكش****بگذر ز عشرت مبهمي كه رسد زمان دگر به كف

نه مرا بضاعت و طاقتي نه تو را دماغ مروتي****ز نياز پنبه در آستين چه برم به سنگ شرر به كف

به غبار نم زده داشتم دو جهان ذخيرهٔ عافيت****چو سحر زدم به فضوليي كه نه بال ماند و نه پر به كف

به هزار گنج گهر كسي نخرد برات مسلمي****به حقيقت گل اين چمن نرسيده خواجهٔ زر به كف

نه به عزت آنهمه مايلم نه به جاه و رتبه مقابلم****صدف قناعت بيدلم ز دل شكسته گهر به كف

غزل شمارهٔ 1888: اي زعكس نرگست آيينه جام مل به كف

اي زعكس نرگست آيينه جام مل به كف****شانه از زلف تو نبض يك چمن سنبل به كف

تا دم تيغت كند گلچيني باغ هوس****گردن خلقي ست چون شمع از سر خودگل به كف

چون هوا سودايي فكر پريشان مي شود****هركه دارد بوي مضموني از آن كاكل به كف

بزم امكان را كه و مه گفتگو سرمايه اند****جامها در سر ترنگ و شيشه ها قلقل به كف

غنچه واري رنگ جمعيت درين گلزار نيست****از پريشاني گل اينجا مي دمد سنبل به كف

قامت پيري نشاط رفته را خميازه ايست****چشم حيرانيست گر سيلاب دارد پل به كف

گرم دارد اطلس و ديبا دماغ خواجه را****از خري اين پشت خر تا كي برآيد جل به كف

ريشهٔ آزادگي در خاك اين گلشن كجاست****سرو هم چون گردن قمري است اينجا غل به كف

حسن چون شد بي نقاب از فكر عاشق فارغ است****گل همان در غنچگي دارد دل بلبل به كف

محو گشتن مي كند دريا حباب و موج را****جزو از خود رفته دارد دستگاه كل به كف

فيض هستي عام شد چندانكه چون ابروي ناز****در نظر مي آيدم محراب

جام مل به كف

از چمن تا انجمن بي تاب تسخير دل است****بوي گل تا دود مجمر مي دود كاكل به كف

ياد رخسار تو سامان چراغان مي كند****هر سر مويم كنون خواهد دميدن گل به كف

نيست بيدل در ادبگاه خموشي مشربان****شيشه را جز سرنگون گرديدن از قلقل به كف

حرف ق

غزل شمارهٔ 1889: گاه به رنگ مايلي گاه به بوي بي نسق

گاه به رنگ مايلي گاه به بوي بي نسق****دستهٔ باطلت كه بست اي چمن حضور حق

تا تو ز حرص بگذري و ز غم جوع وارهي****چيده زمين و آسمان عالم كاسه و طبق

عمر شد و همان بجاست غفلت خودنمايي ات****از نظر تو دور رفت آينه هاي ماسبق

پوست به تن شكنجه چيد هر سر مو به خم رسيد****منتخب چه نسخه است اينكه شكسته اي ورق

در عمل محال هم همت مرد سرخ روست****برد علم بر آسمان پاي حنايي شفق

تحفهٔ محفل حضور دركف عرض هيچ نيست****كاش شفيع ما شود آينه سازي عرق

قانع قسمت ازل وضع فضولش آفت است****مغز به امتلا سپرد پسته دمي كه گشت شق

خواه دو روزه عمر گير خواه هزار سال زي****يك نفس است صد جنون يك رمق است صد قلق

هركس ازين ستمكشان قابل التفات نيست****چشم به هر چه وا كند بيدل ماست مستحق

غزل شمارهٔ 1890: رخ شرمگين توهيچگه به خيال ما نكند عرق

رخ شرمگين توهيچگه به خيال ما نكند عرق****كه دل از تپش نگدازد و نگه از حيا نكند عرق

به نياز تحفهٔ يكدلي سبقي نبرده ام از وفا****كه ز گرمجوشي خون من به كف حيا نكند عرق

به لبم ز حاجت ناروا گرهي ست نم زدهٔ حيا****سررشتهٔ گله واكنم اگر آشنا نكند عرق

به غبار رنگ و هواي گل نگه ستمزده اشك شد****كسي اينقدركه پس هوس بدود چرا نكند عرق

تب و تاب هستي منفعل سرشمع بسته به دوش من****نگشايد از دم تيغ هم گرهي كه وا نكند عرق

الم تردد سرنگون ز تري چسان بردم برون****چو قدم نمي سپرم رهي كه نشان پا نكند عرق

چو سحاب معبد آرزو دهدم نويد چه آبرو****اگر از بلندي دست من اثر دعا نكند عرق

چقدر زكوشش ناتوان دهد انتظار خجالتم****كه به خاك هم نرسم چو اشك اگرم وفا نكند عرق

به نفس رسيده اي از عدم چو

سحر به جبههٔ شبنمي****خجلست زندگي از كسي كه درين هوا نكند عرق

ز نياز بيدل و ناز او ندمد تفاوت ما و تو****اگر از طبيعت منفعل ز خودم جدا نكند عرق

غزل شمارهٔ 1891: غير از حيا چه پيش توان برد در عرق

غير از حيا چه پيش توان برد در عرق****چون اشك سعي تا قدم افشرد در عرق

با اين هجوم عجز به هرجا قدم زديم****خجلت بساط آبله گسترد در عرق

بر روي ما ز شرم نموهاي اعتبار****رنگي نكرد گل كه نيفشرد در عرق

شور شكست شيشه ز توفان گذشته است****آن سنگدل مگر دلي آزرد در عرق

شبنم چه واكشد ز تماشاي اين چمن****ما راگشاد چشم فرو برد در عرق

گرد هوس به سعي خجالت نشانده ايم****كم نيست ته نشيني اين درد در عرق

نوميد وصل بود دل از ساز انفعال****آيينه ات ز ما غلطي خورد در عرق

بيدل تلاش عجز به جايي نمي رسد****خلقي چو شمع داغ شد و مرد در عرق

غزل شمارهٔ 1892: ما سجدهٔ حضوريم محو جناب مطلق

ما سجدهٔ حضوريم محو جناب مطلق****گمگشته همچو نوريم در آفتاب مطلق

در عالم تجرد يارب چه وانماييم****او صد جمال جاويد ما يك نقاب مطلق

اي خلق پوچ هيچيد بر وهم و ظن مپيچيد****كافيست بر دو عالم اين يك جواب مطلق

كم نيست گر به نامي از ما رسد پيامي****شخص عدم چه دارد بيش ار خطاب مطلق

اوراق اعتبارات چندان كه سير كرديم****در نسخهٔ مقٌيد بود انتخاب مطلق

خواهي برآسمان بين خواهي به خاك بنشين****زير و زبر جز اين نيست وقف كتاب مطلق

افسانه هاي هستي در خلوت عدم ماند****كس وا نكرد مژگان از بند خواب مطلق

شايد به برق عشقي از وهم پاك گرديم****اين نقش سنگ نتوان شستن به آب مطلق

تقريربيش و كم چند چشمي گشا وبنگر****جز صفر بر نيايد هيچ از حساب مطلق

هر چند وارسيديم زين انجمن نديديم****با يك جهان عمارت غير از خراب مطلق

بيدل به رنگ گوهر زين بحر بر نيايد****آب مقيد ما غير از شراب مطلق

غزل شمارهٔ 1893: بر خود از ساز شكفتن كي گمان دارد عقيق

بر خود از ساز شكفتن كي گمان دارد عقيق****درخور نامت تبسم در دهان دارد عقيق

جاي آن داردكه باشد باب دندان طمع****نسبت دوري به لعل دلبران دارد عقيق

بسكه بي آب است اين صحراي شهرت اعتبار****روز و شب نقش نگين زير زبان دارد عقيق

سادگي دارالامان بي تميزان بوده است****حلقه هاي دام را خاتم گمان دارد عقيق

عيب ما رنگين خيالان معني باريك ماست****عرض نقصان تا دهد از رگ زبان دارد عقيق

هر كسي تا خاك گرديدن به رنگي بسمل است****خون رنگي در فسردنها روان دارد عقيق

حرص هر جا غالب افتد بر جگر دندان فشار****در هجوم تشنگي ها امتحان دارد عقيق

هركه مي بيني به قدر شهرت از خود رفته است****سودنامي هم به تحصيل زيان دارد عقيق

بي جگر خوردن ميسر نيست پاس اعتبار****آبرو در موج خون دل نهان دارد عقيق

اعتبارات جهان پر بي نسق افتاده

است****جانكنيها بهر نام ديگران دارد عقيق

خون دل را در بساط ديده رنگي ديگر است****آبرو در خاتم افزونتر ز كان دارد عقيق

لعل ها از بهر مشتاقان تبسم پرور است****آب باربكي به ذوق تشنگان دارد عقيق

محو لعلت را فسردن نيز آب زندگي ست****همچو دل تا رنگ خوني هست جان دارد عقيق

نيست بيدل كاهش ايام بر دلخستگان****در شكست خود همان خط امان دارد عقيق

حرف ك

غزل شمارهٔ 1894: گهر محيط تقدسي مكن آبروي حيا سبك

گهر محيط تقدسي مكن آبروي حيا سبك****چوحباب حيفت اگرشوي زغرور سربه هوا سبك

نسزد ز مسند سيم و زر به وقار غره نشستنت****كه زمانه مي كشد آخرش چو گليمت از ته پا سبك

ز ترنم ني و ارغنون به دل گرفته مخوان فسون****كه ز سنگ دامن بيستون نكندكسي به صدا سبك

همه گر به ناله علم كشي وگر اشك گردي و نم كشي****به ترازويي كه ستم كشي نشود به غير جزا سبك

به علاج ننگ فسردگي نفسي زتنگي دل برآ****كه چوسنگ رنج گراني ات نشود مگر به جلا سبك

كند احتياجت اگر هدف مگشاي لب مفرازكف****كه وقارگوهر اين صدف نكني به دست دعا سبك

غم بي ثباتي كاروان همه كرد بر دل ما گران****به كجاست جنسي ازين دكان كه شود به بانگ درا سبك

مخروش خواجه به كروفركه ندارد اينهمه آنقدر****دوسه گام آخر ازين گذر توگران قدم زن و پا سبك

اگرت به منظر بي نشان دم همتي بكشد عنان****چوسحربه جنبش يك نفس زهزار سينه برآ سبك

زگراني سر آرزو شده خلق غرقهٔ هاي و هو****تو اگر تهي كني اين كدو شود اتفاق شنا سبك

نكشيد بيدل از اين چمن عرق خجالت پرزدن****چوغباربي نم هرزه فن نشود چرا همه جا سبك

غزل شمارهٔ 1895: اي مژدهٔ ديدار تو چون عيد مبارك

اي مژدهٔ ديدار تو چون عيد مبارك****فردوس به چشمي كه ترا ديد مبارك

جان دادم و خاك سركوي تو نگشتم****بخت اينقدر از من نپسنديد مبارك

در نرد وفا برد همين باختني بود****منحوس حريفي كه نفهميد مبارك

هر سايه كه گم گشت رساندند به نورش****گرديدن رنگي كه نگرديد مبارك

اي بيخردان غرهٔ اقبال مباشيد****دولت نبود بر همه جاويد مبارك

صبح طرب باغ محبت دم تيغ است****بسم الله اگر زخم توان چيد مبارك

ژوليدگي موي سرم چتر فراغيست****مجنون مرا سايه اين بيد مبارك

بربام هلال ابروي من قبله نما شد****كز هر طرف آمد خبر عيد مبارك

دل قانع شوقيست به هر رنگ كه باشد****داغ تو به ما،

جام به جمشيد مبارك

در عشق يكي بود غم و شادي بيدل****بگريست سعادت شد و خنديد مبارك

غزل شمارهٔ 1896: اين دم از شرم طلب نيست زبان ما خشك

اين دم از شرم طلب نيست زبان ما خشك****با صدف بود لبي در جگر دريا خشك

اشك گو دردسر تربيت ما نكشد****از ازل چون مژه كردند بهار ما خشك

كار مقصدطلبي سخت كشاكش دارد****آرزو تشنه لب و وادي استغناخشك

واصل منزل مقصود شدن آسان نيست****تا به دريا برسد سيل شود صدجا خشك

پي رشح كرم آب رخ اميد مريز****ابر چون جوش غبار است درين صحرا خشك

سعي مژگان چقدر نمي شد از ديدهٔ ما****كوشش ابر محالست كند دربا خشك

اي خوش آن بحر سرشتي كه بود در طلبش****سينه لبريزگداز جگر و لبها خشك

لال مانده است زبانم به جواب ناصح****همچو برگي كه شود از اثر سرما خشك

زاهدا ساغر مي كوثر شادابيهاست****چون عصا چند توان بود ز سر تا پا خشك

عشق بي رنگ از اين وسوسه ها مستغني است****دامن ما و تو آلوده بر آيد يا خشك

بگذر از حاصل امكان كه درين مزرع وهم****سبزه ها ريخته تا بال و پر عنقا خشك

هم چو نظاره كه از ديدهٔ تر مي گذرد****درگذشتيم ز آلودگي دنيا خشك

حق شمشير تو ساقط نشود از سرما****پيش خورشيد نگردد عرق سيما خشك

بيدل از ديده حيران غم اشكي خون كرد****خشكي شيشه مبادا كندم صهبا خشك

غزل شمارهٔ 1897: مغز شد در سر پر شور من از سودا خشك

مغز شد در سر پر شور من از سودا خشك****باده چون آب گهرگشت درين مينا خشك

تشنه لب بس كه دويدم به بيابان جنون****گشت چون ريگ روان آبله ام در پا خشك

كام اميد چسان جام تسلي گيرد****كه كرم تشنه سوال است و زبان ما خشك

به تغافل ز هوس يك مژه دامن چيدن****برد چون پرتو خورشيدم ازين دريا خشك

اشك شمعيم كه از خجلت بي تاثيري****مي شود قطرهٔ ما تا به چكيدنها خشك

گرم جوشست نفس ساغر شوقي درياب****نشئه مفتست مبادا شود اين صهبا خشك

منع آشوب هوسها نشود عزلت ما****سعي افسردن گوهر نكند دريا خشك

تشنه كامي

گل بي صرفگيي اسرار است****تا خموش است نگردد جگر مينا خشك

نم اشكي نچكيد ازمژه ي غفلت ما****خون ياقوت شد آخر به رگ خارا خشك

اشك مجنون چقدر خوش قلم تردستي ست****سطري از جاده نديديم درين صحرا خشك

نيست غير از عرق شرم شفاعتگر ما****يارب اين چشمهٔ رحمت نكني فردا خشك

حيرت از ما نبرد هول قيامت بيدل****آب آيينه نسازد اثر گرما خشك

غزل شمارهٔ 1898: نشد از حسرت داغت جگرم تنها خشك

نشد از حسرت داغت جگرم تنها خشك****لاله را نيز دماغيست درين سودا خشك

منت چشمهٔ خضر آينه پردازي تريست****دم شمشيرتو يارب نشود با ما خشك

برق حسن تو در ابروي اشارت دارد****خم موجي كه كند خون دل دريا خشك

در تماشاكدهٔ جلوه كه چشمش مرساد****موج آيينه زند هركه شود برجا خشك

چون حيا آب رخ گوهر ما وقف تريست****عرقي چند مبادا شود از سيما خشك

زين بضاعت نتوان ديگ فضولي پختن****تا رسد نان به تري مي شود آب ما خشك

وقت آن شدكه ز بي آبي ابر احسان****برگ گل رويد ازين باغ چو نقش پا خشك

بسكه افسردگي افسون تحير دارد****سيل چون جاده فتاده است درين صحرا خشك

ترك اسباب لب شكوهٔ نايابي دوخت****كرد افشاندن اين گرد جراحتها خشك

ماند از حيرت رفتار بلاانگيزت****ناله در سينهٔ بيدل چو رگ خارا خشك

غزل شمارهٔ 1899: بسكه بي لعل تو رفت از بزم عيش ما نمك

بسكه بي لعل تو رفت از بزم عيش ما نمك****مي زند بر ساغر مي خندهٔ مينا نمك

داغ شوقت زِيرمشق منت هرپنبه نيست****اشك خودكافيست گر خواهدكباب ما نمك

جسم راحت خواه و دل جمعيت و عمر امتداد****با چنين توفان حاجت دارد استغنا نمك

اي خرد خمخانهٔ نازي بجوش آورده اي****باش تا شور جنون ما كند پيدا نمك

پشت برگل دادن از آثاركافر نعمتي است****جاي آن دارد كه گيرد چشم شبنم را نمك

اضطراب شعله تسكينش همان خاكستر است****كوشش ما مي برد داغي كه دارد با نمك

بي تبسم نيست با آن جوش شيريني لبش****تا تو دريابي كه دركار است در هر جا نمك

آفت هستي به اسبابي دگرموقوف نيست****زخم صبح از خندهٔ خود مي كند انشا نمك

با همه ابرام بايد تشنه كام ياس مرد****حرص مستسقي و دارد آبروي ما نمك

بيدل از حسن مليحش چند غافل زيستن****ديده هاي زخم را هم مي كند بينا نمك

غزل شمارهٔ 1900: غير خاموشي نداردگفتگوي ما نمك

غير خاموشي نداردگفتگوي ما نمك****تا به كي بر زخم خود پاشد لب گويا نمك

سير باغ حسن خواهي از حيا غافل مباش****در دل آب است آنجا سخت ناپيدا نمك

جاده ها چون زخم بي چاك گريبان نيستند****گرد مجنون تاكجاها ريخت در صحرا نمك

زين گلستان هرچه مي بيني به رنگي مي تپد****شبنم گل نيست الا بر جراحتها نمك

گرد موهومي به خاك نيستي آسوده بود****ياد دامان كه شد يارب به زخم ما نمك

محو تسليم وفايم از فضوليها مپرس****داغ ما را نيست فرق از پنبه كردن با نمك

درطلوع مهر بي عرض تبسم نيست صبح****هر كه گردد خاك راهت مي كند پيدا نمك

چاره خون عافيتها مي خورد هشيار باش****نسبت مرهم قوي افتاده اينجا با نمك

بي تغافل ايمن از آفات نتوان زبستن****ديدهٔ باز است زخم و صورت دنيا نمك

طبع دانا مي خورد خون از نشاط غافلان****خندهٔ موج است بيدل بر دل دريا نمك

غزل شمارهٔ 1901: شرع هر دين بهرهٔ او نيست جز رفع شكوك

شرع هر دين بهرهٔ او نيست جز رفع شكوك****قبضهٔ تيغي فرنگي ساخت با دندان خوك

گرچه حكم يك نفس سازست در دير و حرم****نالهٔ ناقوس با لبيك نتوان يافت كوك

از تكلف چون گذشتي رسم و آيين باطلست****مشرب عرياني از مجنون نمي خواهد سلوك

غير خوبان قدردان دل نمي باشد كسي****عزت آيينه بايد ديد در بزم ملوك

دورگردون با مزاج كاملان ناراست است****رشته سست افتد اگر باشدكجي در ساز دوك

كي رسد يارب به داد ما يقين نيستي****صرف شد عمر طلب در انتظاركاش و بوك

جبريان محفل تقدير پر بيچاره اند****با قضا بيدل چه سازد دست و پاي لنگ و لوك

حرف گ

غزل شمارهٔ 1902: چو غنچه بسكه تپيدم ز وحشت دل تنگ

چو غنچه بسكه تپيدم ز وحشت دل تنگ****شكست بر رخ من آشيان طاير رنگ

صفاي طبع به بخت سياه باخته ايم****ز سايه آينهٔ ماهتاب ماست به زنگ

صداي پا نفروشد ز خويشتن رفتن****شكست رنگ نمي خواهد اعتبار ترنگ

ز ياس قامت پيري به آه ساخته ايم****كشيده ايم دلي دركمند گيسوي چنگ

كدام سنگ درين وادي از شرر خاليست****شتابهاست به خون خفتهٔ فريب درنگ

به قدر شوخي تدبير خجلتست اينجا****عصا مباد شود دستگاه كوشش لنگ

بهار حيرتم از عالم تقدس اوست****به گلشني كه منم رنگ هم ندارد رنگ

به قدر همت خود كسوتي نمي بينم****مباد جامهٔ عرياني ام بر آرد ننگ

گذشت عمر چو طاووس در پر افشاني****دلي نجستم از آيينه خانهٔ نيرنگ

به عبرتي نگشودم نظر درين كهسار****كه سرمه ميل نهان كرده است در رگ سنگ

به مكتبي كه نوشتند حرف ما بيدل****به تار ناله صرير قلم شكست آهنگ

غزل شمارهٔ 1903: در نظرها معني ام گل مي كند غيرت به چنگ

در نظرها معني ام گل مي كند غيرت به چنگ****خامه ام دارد مداد از محضر داغ پلنگ

ساز آفاق از نواهاي شكست دل پر است****در صداي كوه يك ميناست لبريز ترنگ

بي نقابي اينقدرها برنمي دارد جمال****هر صفايي را كه ديدم مي كند ايجاد رنگ

هر قدر مينا به سنگ آيد درين ناموسگاه****خجلت از روي پري شسته ست رنگ

دل فضايي داشت پيش از دستگاه ما و من****خانهٔ آيينه تمثال نفسها كرده تنگ

از حديث كينه جو ايمن نبايد زيستن****هركجا دم مي زند دود دگر دارد تفنگ

از مداراي فلك ممكن مدان آرام خلق****خواب كو كز بهر آهو پوست اندازد پلنگ

محرم درد دل ما كس درين كهسار نيست****بر صداي ناتوانان سينه ماليده ست سنگ

رنگها دارد سواد سرمهٔ چشم بتان****كلك نقاشان صدف گل كرده در خاك فرنگ

فهم حكم اندازي شست قضا آسان مگير****در ته بال پري اين جا پري دارد خدنگ

با تامل مشورت دركار حق جستن خطاست****دامن فرصت كم افتاده ست در

دست درنگ

بيدل اينجا آفت امداد است سعي عافيت****فكر ساحل مي تراشدكشتي ازكام نهنگ

غزل شمارهٔ 1904: رسانده ايم درين عرصهٔ خيال آهنگ

رسانده ايم درين عرصهٔ خيال آهنگ****چو شمع ناوك آهي به شوخي پر رنگ

ز نااميدي دلها دلت چه غم دارد****شكست ساغر و ميناست طبل عشرت سنگ

شرابخانهٔ هستي كه عشق ساقي اوست****بجز خيال حدوث و قدم ندارد بنگ

درين چمن همه با جيب خويش ساخته ايم****كسي نديد كه گل دامن كه داشت به چنگ

سواد الفت اين دشت عبرت اندوز است****نگاهي آب ده از سرمه دان داغ پلنگ

در آرزوي شكستي كه چشم بد مرساد****درين ستمكده ما هم رسيده ايم به رنگ

خيال اينهمه داغ غرور غفلت ماست****صفا وديعت نازبست در طبيعت رنگ

به قلزمي كه فتد سايهٔ بناگوشت****گهر به رشته كشد خارهاي پشت نهنگ

چه آفتي تو كه نقاش فتنهٔ نگهت****به رنگ رفته كشد مخمل غبار فرنگ

چو گل جز اين كه گريبان درم علاجي نيست****فشرده است به صد رنگ كلفتم دل تنگ

هنوز شيشه نه اي نشئه عالم دگر است****تفاوت عدم و كم مدان پري تا سنگ

به دوش برق كشيديم بار خود بيدل****ز خويش رفتن ما اينقدر نداشت درنگ

غزل شمارهٔ 1905: رفت مرآت دل از كلفت آفاق به رنگ

رفت مرآت دل از كلفت آفاق به رنگ****مركز افتاد برون بس كه شد اين دايره تنگ

ساغر قسمت هر كس ازلي مي باشد****شيشه مي مي كشد اول زگداز دل تنگ

آگهي گر نبود وحشت ازين دشت كراست****آهو از چشم خود است آينهٔ داغ پلنگ

غرهٔ عيش مباشيد كه در محفل دهر****شيشه اي نيست كه قلقل نرساند به ترنگ

عشق اگر رنگ شكست دل ما پردازد****موي چيني شكند خامهٔ تصوير فرنگ

فكر تنهايي ام از بس به تأمل پيچيد****زانو از موي سرم آينه گم كرد به زنگ

بي تو از هستي من گر همه تمثال دمد****آب آيينه ز جوهر كند ايجاد نهنگ

بيخود جام نگاه تو چو بال طاووس****يك خرابات قدح مي كشد ازگردش رنگ

هركجا حسرت ديدار تو شد ساز بيان****نفس از دل

چو سحر مي دمد آيينه به چنگ

از ادبگاه دلم نيست گذشتن بيدل****پاي تمثال من از آينه خورده ست به سنگ

غزل شمارهٔ 1906: ز خودفروشي پرواز بسكه دارم ننگ

ز خودفروشي پرواز بسكه دارم ننگ****چو اشك شمع چكيده ست خونم آنسوي رنگ

به قدرآگهي اسباب وحشت است اينجا****سواد ديدهٔ آهو بس است داغ پلنگ

نمي شود طرف نرمخو درشتي دهر****به روي آب محالست ايستادن سنگ

تو ناخداي محيط غرور باش كه من****ز جيب خوبش فرورفته ام به كام نهنگ

به نيم چشم زدن وصل مقصد است اينجا****شرارما نكشد زحمت ره و فرسنگ

به اعتبار اگر وارسي نمي ارزد****گشاده رويي گوهر به خجلت دل تنگ

به ذوق كينه ستم پيشه زندگي دارد****كمان همين نفسي مي كشد به زورخدنگ

به قدر عجز ازين دامگاهت آزاديست****كه دل شكاف قفس دارد از شكستن رنگ

جز اين كه كلفت بيجا كشد چه سازد كس****جهان المكده و آرزو نشاط آهنگ

ز صورت ارهمه معني شوي رهايي نيست****فتاده است جهاني به قيدگاه فرنگ

به كسب ني نفسي زن صفاي دل درباب****گشودن مژه آيينه راست رفتن رنگ

وبال دوش كسان بودن از حيا دور است****نبسته است كسي پا به گردنت چو تفنگ

درين محيط ز مضمون اعتبار مپرس****حباب بست نفس بسكه ديد قافيه تنگ

چو نام تكيه به نقش نگين مكن بيدل****كه جز شكست چه دارد سر رسيده به سنگ

غزل شمارهٔ 1907: نام شاهان كز نگين گل كرده كر و فر به چنگ

نام شاهان كز نگين گل كرده كر و فر به چنگ****عبرتي بيرون چكيده ست از فشار چشم تنگ

صدر استغناي يار آمادهٔ تعظيم ماست****يك قدم گر بگذرپم از چوب دربانان ننگ

دهر بي باك ست اما قابل بيداد كيست****همت از مينا طلب دركوه بسيار است سنگ

فضل اگر رهبر بود اوهام انوار هداست****ابر رحمت خضر مي روياند از صحراي بنگ

تا اثر چون ناله از صيد اجابت نگذرد****پر برون مي آرد اينجا سعي منقار خدنگ

از هوس عمريست چون آيينه مژگان بسته ايم****كم نگردد از سر ما سايهٔ ديوار زنگ

خاك مي ليسد دم بيدستگاهي لاف مرد****سرمه آهنگ است در آب تنك هوي نهنگ

گرمي آغوش بيرنگي برودت مايه نيست****همچو بوي گل چه شد زير پرم نگرفت

رنگ

چشم بدمست كه زد بر سنگ ميناي مرا****كز غبارم تا قيامت صوت خيزاند ترنگ

امتحان هستي از دل رونق تحقيق برد****از نفس كرديم آخر خانهٔ آيينه تنگ

آسمان بيدل ندانم تا كجا مي راندم****اين فلاخن مي زند عمريست از دورم به سنگ

غزل شمارهٔ 1908: تاكجا با طبع سركش سركند تدبير جنگ

تاكجا با طبع سركش سركند تدبير جنگ****شيوهٔ كم نامرادي ساز اين بي پير جنگ

با جنون كن صلح و از تشويش پيراهن برآ****ورنه در پيش است با هر خار دامنگير جنگ

خير و شر در وضع همواري ز هم ممتاز نيست****صلح تقديمي ندارد گر كند تأخير جنگ

انفعالي كاش برچيند بساط اختيار****آه ازين تدبير پوچ آنگاه با تقدير جنگ

هر بن مويم به صد زخم ندامت كوچه داد****بسكه كردم چون سحر با آه بي تأثير جنگ

از شكست ساغر مينا صدا آزاده است****در لباست نيست رنگي تا دهد تغيير جنگ

مفلسي ما را به وضع هر دو عالم صلح داد****ساخت ناكام از سواد فقر با شبگير جنگ

مدعي هم گر به فكر ما طرف باشد خوش است****در چراگاهي كه بسيار است گاو شير جنگ

به كه تيغي بركشيم و گردن ملا زنيم****شرم حيرانست با اين مردك تقرير جنگ

چشم بر تحقيق مگشا تا نشورد آگهي****خواب ما صلحست كانرا نيست جز تعبير جنگ

گر نمي خورديم بر هم وقر ما خفّت نداشت****كرد بيرون ناله را از خانهٔ زنجير جنگ

تنگي اين كوچه ها پهلو خراش آماده كرد****دل اگر مي داشت وسعت بود بي تقصير جنگ

تشنه كام ياس مرديم از تك و تاز نفاق****آخر از خون مروت كرد ما را سير جنگ

خنده دارد بر بساط زود رنجيهاي ما****عرصهٔ شطرنج با آن مهره هاي دير جنگ

در مزاج خلق پيچش صلح راهي وانكرد****رنگ تا باقيست دارد لشكر تصوير جنگ

حرف صوت پوچ با مردان نخواهي پيش برد****سر به جاي خشت نه گر

مي كني تعمير جنگ

بر نيايد هيچكس بيدل ز وهم احتياج****عالمي را كشت اين تشويش بي شمشير جنگ

غزل شمارهٔ 1909: گرم نويد كيست سروش شكست رنگ

گرم نويد كيست سروش شكست رنگ****كز خويش مي روم به خروش شكست رنگ

جام سلامت از مي آسودگي تهي است****غافل مشو ز باده فروش شكست رنگ

مانند نور شمع درين عبرت انجمن****باليده ايم ليك ز جوش شكست رنگ

اي صبح گر ز محمل عجزيم چاره نيست****بايد نفس كشيد به دوش شكست رنگ

غير از خزان چه گرد كند رفتن بهار****خجلت نياز بيهده كوش شكست رنگ

چون موج برصحيفهٔ نيرنگ اين محيط****نتوان نمود غير نقوش شكست رنگ

آنجا كه عجز قافله سالار وحشتست****صدكاروان دراست خروش شكست رنگ

آخر براي ديدهٔ بيخواب ما چو شمع****افسانه شد صداي خموش شكست رنگ

پرواز محو و منزل مقصود ناپديد****ما و دليم باخته هوش شكست رنگ

شايد پيام بيخودي ما به او رسد****حرفي كشيده ايم به گوش شكست رنگ

بيدل كجاست فرصت گامي در اين چمن****چون رنگ رفته ايم به دوش شكست رنگ

غزل شمارهٔ 1910: مگو پيام وفا جسته جسته دارد رنگ

مگو پيام وفا جسته جسته دارد رنگ****هزار نامه به خط شكسته دارد رنگ

به عالمي كه خيال تو مي كند جولان****غبار هم چو شفق دسته دسته دارد رنگ

هواي وادي شوق تو بسكه گلخيز است****چو شمع خار به پاگر شكسته دارد رنگ

نه گل شناسم و ني غنچه اين قدر دانم****كه جلوهٔ تو به دلهاي خسته دارد رنگ

هوس هزارگل و لاله گو بهم سايد****كفت همان ز حناي نبسته دارد رنگ

برون نرفته زخود سير خود چه امكانست****شرار در گره رنگ جسته دارد رنگ

طرب پرستي از افسردگي برآ بيدل****كه شعله نيز ز پا تا نشسته دارد رنگ

غزل شمارهٔ 1911: در ياد جلوهٔ توكه دارد هزار رنگ

در ياد جلوهٔ توكه دارد هزار رنگ****چون گل گرفته است مرا در كنار رنگ

عصمت صفاي آينهٔ جلوه ات بس است****تا غنچه است گل نفروشد غبار رنگ

عريان تني ز چاك گريبان منزه است****اي بوي عافيت نكني اختيار رنگ

در راه جلوه ات كه بهشت اميدهاست****گل كرده اشك همچو نگه انتظار رنگ

اي بيخبر درين چمن اسباب عيش كو****اينجاست بي بقا گل و بي اعتبار رنگ

هر برگ گل ز صبح دگر مي دهد نشان****از بس شكسته است به طبع بهار رنگ

بي برگ از اين چمن چو سحر بايدت گذشت****گو خاك جوش گل زن وگردون ببار رنگ

سير بهار ما به تأمل چه ممكن است****بال فشانده ايست به روي شرار رنگ

از خود چو اشك جرأت پرواز شسته ايم****يارب مكن به خون نيازم دچار رنگ

افراط در طبيعت عشرت كدورت است****بي داغ گل نمي كند از لاله زار رنگ

خونم همان به دشت عدم بال مي زند****گر بسملم كني چو نفس صدهزار رنگ

بيدل كجاست ساغر ديگر درين بساط****گردانده ام چو رنگ به رفع خمار رنگ

غزل شمارهٔ 1912: يك برك گل نكرده ز روبت بهار رنگ

يك برك گل نكرده ز روبت بهار رنگ****مي غلتدم نگاه به صد لاله زار رنگ

تا چشم آرزو به رهت كرده ام سفيد****چندين سحر شكسته ام از انتظار رنگ

موج طراوت چمن نا اميدي ام****دارم شكستني كه ندارد هزار رنگ

بير نگيي به هيچ تعلق گرفته ام****يعني به رنگ بوي گلم دركنار رنگ

كومايه اي كه قابل غارت شود كسي****اي صورت شكست غنيمت شمار رنگ

بر هر نفس ز خجلت هستي قيامتي است****صد رنگ مي تپد به رخ شرمسار رنگ

قسمت درين چمن ز بهاران قويتر است****آفاق غرق خون شد و نگرفت خار رنگ

ما را چوگل به عرض دو عالم غرور ناز****كافيست زان بهار يك آيينه وار رنگ

سير بهار ناز تو موقوف خلوتي است****اي بوي گل به حلقهٔ در واگذار رنگ

عمريست رنگ باختهٔ وحشت دلم****چون كرده هوشم اين گل بي اختيار رنگ

جوش خيال انجمن

بي نشاني ام****بيدل بهار من نكند آشكار رنگ

غزل شمارهٔ 1913: گر جنون جوشد به اين تأثير احسانش ز سنگ

گر جنون جوشد به اين تأثير احسانش ز سنگ****شيشهٔ نشكسته بايد خواست تاوانش ز سنگ

بر سر مجنون كلاهي گر نباشد گو مباش****عزتي ديگر بود همچون نگيندانش ز سنگ

ناز پرورد خيال جور طفلانيم ما****سايه دارد بر سر خود خانه وبرانش ز سنگ

با نگاهش بر نيايد شوخي خواب گران****چون شرر بگذشت آخر تير مژگانش ز سنگ

گر شرار ما به كنج نيستي قانع شود****تا قيامت مي كشد روغن چراغانش ز سنگ

مدّ احساني كه گردون بر سر ما مي كشد****هست طوماري كه دارد مُهر عنوانش ز سنگ

همچوگندم مي كشد هركس درين هفت آسيا****آنقدر رنجي كه بر مي آورد نانش ز سنگ

سخت جاني چنگ اقباليست با شاهين حرص****تا كشد گوهر ندارد چاره ميزانش ز سنگ

پاي خواب آلود تمكين كسب مجنون مرا****همچو كوه افتاد آخر گل به دامانش ز سنگ

حيف دل كز غفلتت باشد غبار اندود جسم****مي توان كردن به رنگ شيشه عريانش ز سنگ

شوق من بيدل درين كهسار پرافسرده كيست****ناله اي دارم كه مي بالد نيستانش ز سنگ

غزل شمارهٔ 1914: كعبهٔ دل گر چه دارد تنگ اركانش ز سنگ

كعبهٔ دل گر چه دارد تنگ اركانش ز سنگ****مي دهد تمكين نشاني در بيابانش ز سنگ

محو ديدار ترا از آفت دوران چه باك****كم نمي باشد حصار چشم حيرانش ز سنگ

عشرت مجنون چه موقوفست بر اطفال شهر****دشت هم از كوه پر كرده ست دامانش ز سنگ

حسن محجوبي كه هست از كعبه و ديرش نقاب****عاشقان چون شعله مي بينند عريانش ز سنگ

آسمان مشكل گره از دانهٔ ما واكند****گرهمه چون آسيا ريزند دندانش ز سنگ

اعتباراست اينكه ما را دشمن ما مي كند.****سنگ اگر مينا نگردد نيست نقصانش ز سنگ

سختي ايام در خورد قبول طبع كيست****چون فلاخن رد كند هر كس برد نانش ز سنگ

حسن كز جوش نزاكت يك قلم رنگست و بس****بوالفضولي چند مي خواهند پيمانش ز سنگ

سر به رسوايي كشد ناچار

چون نقش نگين****گر همه مجنون ما باشدگريبانش ز سنگ

يك شرر بيطاقتي هر جا پر افشاند ز دل****نيست ممكن گر ببندي راه جولانش ز سنگ

مزرع ديوانهٔ ما بسكه آفت پرور است****آبيارش موج زنجير است و بارانش ز سنگ

نيست آسان ره به كهسار ملامت بردنت****دانه مي چينند همچون كبك مرغانش ز سنگ

تا ز غفلت نشكني دل گوشه گير جيب توست****شيشه را در سنگ مي دارند پنهانش ز سنگ

آتشي بسيار دارد بيدل اين كهسار وهم****بر دل افسرده ريزد كاش توفانش ز سنگ

حرف ل

غزل شمارهٔ 1915: اي خانهٔ آيينه ز ديدار تو پرگل

اي خانهٔ آيينه ز ديدار تو پرگل****خون در دل ما چند كند رنگ تغافل

امروز سواد خط آن لعل كه دارد****عينك ز حبابست به چشم قدح مل

بر دامن پاكت اثري نيست ز خونم****شبنم ته دندان نگرفته ست لب گل

عمريست كه گم گشت در اين قلزم نيرنگ****از موج و حباب انجمن دور و تسلسل

در عشق جنون خيز پرافشاني كاهي ست****گر كوه شود پاي به دامان تغافل

هرحلقه ازين سلسله صد فتنه جنون است****غافل نروي در خم آن طرّه و كاكل

از طينت امواج تردد نتوان برد****تا هست نفس فكر محاليست توكل

هم نسبتي عجز تظلمكدهٔ ماست****مشكل كه خم شيشه برد صرفه ز قلقل

پرواز عروج اثر درد ندارد****بر ناله ببنديد برات پر بلبل

همت هوس ترك علايق نپسندد****اين جلوه از آنجاست كه او زد به تغافل

بيدل همه جا آينهٔ صورت عجزيم****نقش قدمي را چه عروج و چه تنزل

غزل شمارهٔ 1916: بلبل الم غنچه كشد بيشتر از گل

بلبل الم غنچه كشد بيشتر از گل****ظلمست به عاشق چه مدارا چه تغافل

خودداري شبنم چه كند با تف خورشيد****اي ياد تو برق دو جهان رخت تحمل

كيفيت لعل تو ز بس نشئه گداز است****در چشم حباب آينه دارد قدح مل

زان نيش كه از اشك خم زلف تو دارد****مشكل كه تپيدن نگشايد رگ سنبل

دلهاي خراب انجمن جلوهٔ يارند****خورشيد به ويرانه دهد عرض تجمل

ما قمري آن سرو گلستان خراميم****دارد ز نشان قدمش گردن ما غل

آيينهٔ درديم چه عجز و چه رسايي****اشك است اگر ناله كند ساز تنزل

هر غنچه ازين باغ گره بستهٔ نازيست****اشكي است گريبان در چشم تر بلبل

اسرار سخن جز به خموشي نتوان يافت****مفتاح در گنج معانيست تأمل

روزي دو به فكر قد خم گشته فتاديم****كرديم تماشاي گذشتن ز سر پل

خجلت شمر فرصت پرواز شراريم****بيدل به چه اميد توان كرد توكّل

غزل شمارهٔ 1917: سنگي چو گوهر، بستيم بر دل

سنگي چو گوهر، بستيم بر دل****از صب_ر ديديم در بح__ر س__احل

رحمت گشوده ست آغوش حاجات****درهاست اينجا مشتاق سايل

چون شمع ما را با عجز نازيست****سر بر هواييم تا پاست درگل

رسوايي و عشق مستوري و حسن****مجنون و صحرا، ليلي و محمل

ني دهر باليد، ني خلق جوشيد****چندانكه جستيم دل بود در دل

بي پا رواني بي پر پريدن****اين باغ رنگيست از خون بسمل

هر جا دمد صبح شبنم كمين است****چشمي به نم گير، اي خنده مايل

گر مرد جاهي جا گرم كم كن****خواهد عرق كرد رخشت به منزل

چون سايه هر چند بر خاك سوديم****خط جبينها كم گشت زايل

يكسر چو تمثال حيران خويشم****با غيركس نيست اينجا مقابل

شخص حبابم از ما چه آيد****ضبط نفس هم اينجاست مشكل

ما و من خلق هذيان نوايي ست****از حق مپرسيد مست است باطل

چون اشك رنگي بستيم آخر****خونها غرق شد از شرم قاتل

گفتم چه سازم با ربط هستي****آزاد طبعان

گفتند بگسل

ني مطلبي بود، ني مدعايي****ما را به هر رنگ كردند بيدل

غزل شمارهٔ 1918: سعي روزي كاهش است اي بيخبر چشمي بمال

سعي روزي كاهش است اي بيخبر چشمي بمال****آسياها شد درين سودا تنك تر از سفال

از كدورت رست طبعي كز تردد دست بست****آب خاك آلوده را آرام مي سازد زلال

دستگاه جاه اصلش واضع شور و شر است****مي خروشد سيم و زر تا حشر در طبع جبال

از فضوليهاي طاقت عافيت آواره است****غير پرواز آتشي ديگر ندارم زير بال

لب به حاجت وامكن ساز غنا اين است و بس****آب گوهر مي زند موج از زبان بي سؤال

با عرق يارب نيفتد كار غيرت زاي مرد****الحذر از خندهٔ دندان نماي انفعال

مي كند بي كاريت نقاش عبرتگاه شرم****چون شود افسرده روها سازد اخگر از زگال

حسن نيرنگ جهان پوچ تا آمد به عرض****بر جبين رنگ سياهي ريخت ابروي هلال

خواه بر گردون علم زن خواه آنسوتر خرام****اي سحر زين يكدودم چندانكه مي خواهي ببال

انتخاب نسخهٔ جمعيت هستي است فقر****عاشق بخت سيه مي باشد اين جا خال خال

گامي از خود رفته ام وقتي به ياد گيسويي****نقش چينم تا كنون بو مي كنم ناف غزال

از عدم هستي و از هستي عدم گل مي كند****بالها در بيضه دارد بيضه ها در زبر بال

انجمنها رفت بيدل با غبار رنگ شمع****تا قدم بر خود نهادم عالمي شد پايمال

غزل شمارهٔ 1919: عشرت سالگره تا كي ات اي غفلت فال

عشرت سالگره تا كي ات اي غفلت فال****رشته اي هست كه لب مي گزد ازگفتن سال

بگذر اي شمع ز تشويش زبان آرايي****كاروانهاست درين دشت خموشي دنبال

دعوي عشق و هوس عام فتاده ست اينجا****عالم ازكام و زبان عرصهٔ كوس است و دوال

دل سخت آينهٔ آتش كبر و حسد است****تب اين كوه بجز سنگ ندارد تبخال

سعي مشاطه غم زشتي ايجاد نخورد****زنگي از داغ جبين سوخت به آرايش خال

خاكساريست بهاري كه چمنها دارد****اي نهال ادب از ربشه مكن قطع وصال

انفعال من وتو با دل روشن چه كند****عرق شخص زآيينه نريزد تمثال

عالمست اين به غرور تو كه مي پردازد****بوالهوس يك

دوسه روزي به خيالات ببال

مه پس از بدر شدن سعي هلالش پيش است****چون به معراج رسد طالب نقص است كمال

عشق بيخود ز خودم مي برد و مي آرد****رنگ در دعوي پرواز ندارد پر و بال

به كه چون شمع به سر قطع كني راه ادب****تا ز سعي قدمت سايه نگردد پامال

ديده شوخ نگاهان ز حيا بيخبر است****چه كند بيدل اگر نگذرد آب از غربال

غزل شمارهٔ 1920: زخم تيغي ز تو برداشته ام همچو هلال

زخم تيغي ز تو برداشته ام همچو هلال****ريشه واري به نظر كاشته ام همچو هلال

قانعم زين چمنستان به رگ و برگ گلي****از تبسم لبي انباشته ام همچو هلال

عاقبت سركشي ام سجده فروشيها كرد****در دم تيغ سپر داشته ام همچو هلال

نشود عرض كمالم كلف چهرهٔ عجز****در بغل آينه نگذاشته ام همچو هلال

سقف كوتاه فلك معرض رعنايي نيست****از خميدن علم افراشته ام همچو هلال

ناتواني چقدر جوهر قدرت دارد****آسمان بر مژه برداشته ام همچو هلال

بيدل از هستي من پا به ركاب است نمو****شام را هم سحر انگاشته ام همچو هلال

غزل شمارهٔ 1921: به رنگي يأس جوشيده ست با دل

به رنگي يأس جوشيده ست با دل****كه درد آيد اگر گويم بيا دل

خجالت مقصد چشم است كو چشم****غمت باب دل است اما كجا دل

سراپا ناله مي جوشيم چون موج****تپش خون كرد در هر عضو ما دل

دراي كاروان دشت يأسيم****چه سازد گر ننالد بينوا دل

سراغ ما غبار بال عنقاست****به رنگ رفته دارد نقش پا دل

ز اشك و آه مشتاقان مپرسيد****هجوم بسمل است از ديده تا دل

ز پرواز نفس غافل مباشيد****چو شبنم ريشه دارد در هوا دل

ز خاك ما قدم فهميده بردار****مبادا بشكني در زير پا دل

درين محفل كسي محتاج كس نيست****همين كار دل افتاده ست با دل

گرفتارم گرفتارم گرفتار****نمي دانم نفس دام است يا دل

به صورت بيدلم اما به معني****بود چون اشك سر تا پاي ما دل

غزل شمارهٔ 1922: ز من عمريست مي گردد جدا دل

ز من عمريست مي گردد جدا دل****ندانم با كه گرديد آشنا دل

ز حرف عشق خارا مي گدازد****من و رازي كه نتوان گفت با دل

به فكر ناوك ابروكماني****چو پيكانم گره از سينه تا دل

به اميد پري مينا پرستيم****ز شوقت كرد بر ما نازها دل

نفس آيينه را زنگار يأس است****ز هستي باخت اميد صفا دل

به رنگ لاله نقد ديگرم نيست****مگر از داغ خواهد خونبها دل

تپش گم كرده اشكي ناتوان چشم****گره باليده آهي نارسا دل

ثباتي نيست بنياد نفس را****حباب ما چه بندد بر هوا دل

مزن اي بيخبر لاف محبت****مبادا آب گردد از حيا دل

در آن معرض كه جوشد شور محشر****قيامت هم تو خواهي بود با دل

حريفان از نشان من مپرسيد****خيالي داشتم گم گشت با دل

فسردن بيدل از بيدردي ام نيست****چو موج گوهر م در زير پا دل

غزل شمارهٔ 1923: گاه موج اشك و گاهي گرد افغانست دل

گاه موج اشك و گاهي گرد افغانست دل****روزگاري شد به كار عشق حيرانست دل

سودن دست است يكسر آمد و رفت نفس****مي شود روشن كه از هستي پشيمانست دل

خلق ازين اشغال تعميري كه در بنياد اوست****بام و در مي فهمد و غافل كه ويرانست دل

فكر هستي جز كمين رفتن از خود هيچ نيست****دامن بر چيدهٔ چندين گريبانست دل

پاس ناموس حيا ناچار بايد داشتن****چشم گر وا مي كني عيب نمايانست دل

حسن مطلق بي نياز از احتمالات دويي ست****وهم مي داند كه از آيينه دارانست دل

ديدهٔ يعقوب و بوي يوسف اينجا حاضر است****در وصال هجر مجبوريم كنعانست دل

راه ناپيدا و جست وجو پر افشان هوس****گرد مجنون تاكجا تازد بيابانست دل

با همه آزادي از الفت گريبان مي دريم****دركجا نالد نفس زين غم كه زندانست دل

حسن مي آيد برون تا حشر در رنگ نقاب****از تكلّف هر چه مي پوشيم عريانست دل

مفت موهومي شمر بيدل طفيل زيستن****در خيال آباد خود روزي دو مهمانست دل

غزل شمارهٔ 1924: بازآكه بي جمالت توفان شكسته بر دل

بازآكه بي جمالت توفان شكسته بر دل****تو بار بسته بر ناز ما دست بسته بر دل

سرو تو در چه گلشن دارد خرام عشرت****چون داغ نقش پايت صد جا نشسته بر دل

از آه بي ا ثر هم ممنون التفاتيم****كز يأس آمد آخر اين تير جسته بر دل

نتوان به جهد بردن غلتاني از گهرها****آوارگي عناني ديگر گسسته بر دل

شبنم به باغ حسرت ديدار مي پرستد****افتاده ام به راهت آيينه بسته بر دل

افسوس ازين دو دم عمركزياس بايدم زد****در هر نفس كشيدن تيغ دو دسته بر دل

چون اشك شمع بيدل دور از بساط وصلش****آتش فشانده بر سر مينا شكسته بر دل

غزل شمارهٔ 1925: گر چنين جوشاند آثار دويي ننگش ز دل

گر چنين جوشاند آثار دويي ننگش ز دل****ديدن آيينه خواهدكرد دلتنگش ز دل

آدمي را تا نفس باقيست بايد سوختن****پاس مطلب آتشي داده ست در چنگش ز دل

ناتواني هر كرا چون ني دليل جستجو است****تا به لب صد نردبان مي بندد آهنگش ز دل

دقتي دارد خرام كاروان زندگي****چون نفس بايد شمردن گام و فرسنگش ز دل

ناله واري گل كند كاش از چكيدنهاي اشك****مي زنم اين شيشه هم عمريست بر سنگش ز دل

طينت آيينه و خاصيت زاهد يكي است****تاكجاها صافي ظاهر برد زنگش ز دل

خامي فطرت دل ما را به داغ وهم سوخت****اي خدا آتش فتد در عالم ننگش ز دل

غنچهٔ ما بر تغافل تا كجا چيند بساط****مي رسد آواز پاي رفتن رنگش ز دل

در طلسم ما و من جهد نفس خون خوردنست****بر نمي آرد چه سازد وحشت لنگش ز دل

شوخي طاووس اين گلشن برون بيضه نيست****آسمان برمي كشد عمريست نيرنگش ز دل

با خرد گفتم درين محفل كه دارد عافيت****گفت آن سازي كه نتوان يافت آهنگش ز دل

ليلي آزاد و اين نُه خيمه دام وهم كيست****از فضولي اينقدر من كرده ام تنگش ز دل

چون نفس

بيدل چه خواهد جز فغان برداشتن****آن ترازويي كه باشد در نظر سنگش ز دل

غزل شمارهٔ 1926: به پيري گشته حاصل از براي من فراغ دل

به پيري گشته حاصل از براي من فراغ دل****سحر شد روغن ديگر نمي خواهد چراغ دل

قناعت در مزاج همت مردان نمي باشد****فلك هم ساغري دارد اگر باشد دماغ دل

خمستان فلك صد نوبت صهبا تهي دارد****ولي از بي دماغي تر نشد كام اياغ دل

هماي عزتي پر مي زند آن سوي اوهامت****كم پرواز عنقا گير اگر گيري كلاغ دل

نه دنيا جهد مي خواهد نه عقبا هوش مي كاهد****دلي در خويش گم گشته ست و مي پرسد سراغ دل

حريفان از شكست رنگ شمع آواز مي آيد****كه ما را عاقبت زين بزم بايد برد داغ دل

هزار آغوش واكرده است رنگ ناز يكتايي****جز اين گل نيست بيدل هر چه مي رويد ز باغ دل

غزل شمارهٔ 1927: از شوخي فضولي ما داشت عار وصل

از شوخي فضولي ما داشت عار وصل****آخركناركرد ز ننگ كنار وصل

چشمي به خود گشوده ام و رفته ام ز خويش****ممنون فرصتم به يك آغوش وار وصل

قاصد نويد وعدهٔ دلدار مي دهد****اي آرزو بهار شو اي انتظار وصل

رنج دويي نبرد ز ما سعي اتحاد****مرديم در فراق و نيامد به كار وصل

مژگان صفت موافقت خلق حيرتست****اينجا به خواب نيز غنيمت شمار وصل

جز فكر عيش باعث اندوه هيچ نيست****هجران كجاست تا نكند خارخار وصل

انجام سور بدتر از آغاز ماتم است****اي قدردان امن مكن اختيار وصل

چندين مراد جام تمنا به سنگ زد****يك شيشه گو به طاق تغافل گذار وصل

با نام محض صلح كن از ربط دوستان****واو است و صاد و لام درين روزگار وصل

خلق از گزند يكدگر ايمن نمي زيند****باور مدار اين همه در مور و مار وصل

بيدل به زور راست نيايد موافقت****عضو بريده راست بريدن دوبار وصل

غزل شمارهٔ 1928: چيست درين فتنه زار غير ستم در بغل

چيست درين فتنه زار غير ستم در بغل****يك نفس و صد هزار تيغ دو دم در بغل

گه الم كفر و دين گه غم شك و يقين****الحذر از فتنه اي دير و حرم در بغل

منفعل فطرتم كو سر و برگ قبول****خوش قلم صنع نيست كاغذ نم در بغل

پاي گر آيد به سنگ كوشش همت رساست****زبر زمين مي رود ريشه علم در بغل

با دل قانع خوشيم از چمن اعتبار****غنچهٔ ما خفته است باغ ارم در بغل

خشكي مغز شعور جوهر فطرت گداخت****منشي اين دفتريم نال قلم در بغل

تا طلب آمد به عرض فقر دميد از غنا****كاسهٔ درويش داشت ساغر جم در بغل

گرنه به بوس آشناست زان دهن بي نشان****غرهٔ هستي چراست خلق عدم در بغل

لطمهٔ آفات نيست مانع جوع هوس****سير نشد از دوال طبل شكم در بغل

وضع رعونت مخواه تهمت بنياد عجز****بر

سر زانو گذار گردن خم در بغل

مايهٔ ايثار مرد بر كف دست است و بس****كيسهٔ ممسك نه اي چند درم در بغل

بيدل از اوهام جسم باخت صفا جان پاك****زنگ در آيينه بست نور ظلم در بغل

غزل شمارهٔ 1929: اي از خرامت نقش پا خورشيد تابان در بغل

اي از خرامت نقش پا خورشيد تابان در بغل****از شوخي گرد رهت عالم گلستان در بغل

ابرويت از چين جبين زه كرده قوس عنبرين****چشم از نگاه شرمگين شمشير بران در بغل

بي رويت از بس مو به مو توفان طراز حسرتم****چون ابر دارد سايه ام يك چشم گريان در بغل

دل را خيال نرگست برداشت آخر از ميان****صحرا زگرد وحشيان پيچيده دامان در بغل

حيرت رموز جلوه اي بر روي آب آورده است****آيينه دارد ناكجا تمثال پنهان در بغل

ديوانهٔ ما را دلي در سينه نتوان يافتن****دارد شراري يادگار از سنگ طفلان در بغل

مي خواست از مهد جگر بر خاك غلتد بي رخت****برداشت طفل اشك را چون دايه مژگان در بغل

هستي ندارد يك شرر نور شبستان طرب****اين صفحه گر آتش زني يابي چراغان در بغل

عشق از متاع اين و آن مشكل كه آرايد دكان****آخر خريدار تو كو اي كفر و ايمان در بغل

كو خلوت و كو انجمن در فكر خود دارم وطن****چون شمع سر تا پاي من دارد گريبان در بغل

چشمي اگر ماليده ام زين باغ بيرون چيده ام****وحشت كمين خوابيده ام چون غنچه دامان در بغل

در واديي كز شوق او بيدل ز خود من رفته ام****خوابيده هر نقش قدم بگذشت جولان در بغل

غزل شمارهٔ 1930: عمريست چون گل مي روم زين باغ حرمان در بغل

عمريست چون گل مي روم زين باغ حرمان در بغل****از رنگ دامن بركمر، از بو گريبان در بغل

مجنون و ساز بلبلان ليلي و ناز گلستان****من با دل داغ آشيان طاووس نالان در بغل

اي اشكريزان عرق تدبير عرض خلوتي****مشت غبارم مي رسد وضع پريشان در بغل

تنها نه من از حيرتش دارم نفس در دل گره****آيينه هم دزديده است آشوب توفان در بغل

مي آيد آن ليلي نسب سرشار يك عالم طرب****مي در قدح تا كنج لب گل تا گريبان در بغل

آه قيامت قامتم آسان نمي افتد ز

پا****اين شعله هر جا سركشد دارد نيستان در بغل

از غنچهٔ خاموش او ايمن مباش اي زخم دل****كان فتنهٔ طوفان كمين دارد نمكدان در بغل

بنياد شمع از سوختن در خرمن گل غوطه زد****گر هست داغي در نظر داري گلستان در بغل

چون صبح شور هستي ات كوك است با ساز عدم****تا چندگردي از نفس اجزاي بهتان در بغل

دارد زيانگاه جسد تشويش حبل من مسد»****زين كافرستان جسد بگريز ايمان در بغل

بيدل ز ضبط گريه ام مژگان به خون دارد وطن****تا چند باشد ديده ام از اشك پيكان در بغل

غزل شمارهٔ 1931: محو جنون ساكنم شور بيابان در بغل

محو جنون ساكنم شور بيابان در بغل****چون چشم خوبان خفته ام ناز غزالان در بغل

ني غنچه ديدم ني چمن ني شمع خواندم ني لگن****گل كرده ام زين انجمن دل نام حرمان در بغل

عمريست از آسودگي پا در ركاب وحشتم****چون شمع دارم در وطن شام غريبان در بغل

خلقست زين گرد هوس يعني ز افسون نفس****شور قيامت در قفس آشوب توفان در بغل

تنها نه خلق بيخرد بر حرص محمل مي كشد****خورشيد هم تك مي زند زر دركمر نان در بغل

دارد گدا از غفلتت بر خود نظر واكردني****اي سنگ تاكي داشتن آيينه پنهان در بغل

از بسكه با خاك درت مي جوشد آب زندگي****دارد نسيم از طوف او همچون نفس جان در بغل

از خار خار جلوه ات در عرض حيرت خاك شد****چون جوهر آيينه چندين چشم مژگان در بغل

مشكل دماغ يوسفت پيمانهٔ شركت كشد****گيرد زليخايش به بر يا پير كنعان در بغل

اين درد صاف كفر و دين محو است در دير يقين****بي رنگ صهبا شيشه اي دارند مستان در بغل

بيدل به اين علم و فنون تاكي به بازار جنون****خواهي دويدن هر طرف اجناس ارزان در بغل

غزل شمارهٔ 1932: مي آيد از دشت جنون گردم بيابان در بغل

مي آيد از دشت جنون گردم بيابان در بغل****توفان وحشت در قدم فوج غزالان در بغل

سودايي داغ ترا از شام نوميدي چه غم****پروانهٔ بزم وفا دارد چراغان در بغل

از وحشت اين تنگنا هركس به رنگي مي رود****دريا و مينايي به كف صحرا و دامان در بغل

از چشم خويش ايمن ني ام كاين قطرهٔ دريا نسب****دارد به وضع شبنمي صد رنگ توفان در بغل

رسواي آفاقم چو صبح از شوخي داغ جنون****چون آفتاب آيينه اي پوشيد نتوان در بغل

گريد به حال آگهي كز غفلت نامحرمي****چون چشم اعمي كرده ام آيينه پنهان در بغل

خاك من بنياد سر در حسر

ت چاك جگر****وقتست چون گرد سحر خيزد گريبان در بغل

كام دل حسرت گدا حاصل نشد از ما سوا****عمريست مي خواهد ترا اين خانه ويران در بغل

اي كارگاه وهم و ظن نشكافتي رمز سخن****اينجا ندارد پيرهن جز شخص عريان در بغل

دكان غفلت وا مكن با زندگي سودا مكن****خود را عبث رسوا مكن زين سود نقصان دربغل

بيدل ندارد بزم ما از دستگاه عافيت****چشمي كه گيرد يك دمش چون شمع مژگان در بغل

غزل شمارهٔ 1933: تا چشم تو شد ساغر دوران تغافل

تا چشم تو شد ساغر دوران تغافل****خون دو جهان ريخت به دامان تغافل

بر زخم كه خواهي نمك افشاند كه امروز****گل كرده تبسم ز نمكدان تغافل

آنجا كه تماشاي تو منظور نظرهاست****چندين مژه چاكست گريبان تغافل

برگيست لبت از چمنستان تبسم****موجيست نگاه تو ز عمان تغافل

گيسوي تو مدّ الف آيت خوبي****ابروي تو بسم الله ديوان تغافل

اميد به راه تو زمينگير خياليست****شايد نگهي واكشد از شان تغافل

چشم تو به اين مستي و پيمان شكنيها****نشكست چرا ساغر پيمان تغافل

فردا كه به قاتل گرود خون شهيدان****دست من خون گشته و دامان تغافل

صد صبح نمك بر جگر خستهٔ ما بست****آن غنچهٔ نشكفته نمكدان تغافل

در عشق تو ديگر به چه اميد توان زيست****اي آينهٔ لطف تو برهان تغافل

عمريست كه دل تشنه لب دور نگاهيست****يارب كه بگردد سر مژگان تغافل

بيدل شرري گشت و به دامان نگه ريخت****گردي كه نكرديم به ميدان تغافل

غزل شمارهٔ 1934: زين باغ گذشتيم به احسان تغافل

زين باغ گذشتيم به احسان تغافل****گل بر سر ما ريخت گريبان تغافل

طومار تماشاي جهان فتنهٔ سوداست****خوانديم خط امن ز عنوان تغافل

مشكل كه درين عشوه سرا كام ستاند****فرياد دل از سرمه فروشان تغافل

مغرور نباشيدكه اين يك دو نفس عمر****وارسته نگاهيست به زندان تغافل

يارب به چه نيرنگ چنين كرده خرابم****شوخي كه ندارد ز من امكان تغافل

گوهر دو جهان تشنه لب يأس بميرد****اي جان تغافل مشكن شان تغافل

برطرف بناگوش تو صف مي كشد امروز****گردي عجب از دامن ميدان تغافل

يك سطر نگاه غلط انداز نخوانديم****زان سرمه كه دارد خط فرمان تغافل

عبرت گهر قلزم اسرار نگاهيم****ما را نتوان داد به توفان تغافل

عمريست كه اطفال هوس هرزه خرامند****مشق ادبي كن به دبستان تغافل

ما و هوس هرزه نگاهي چه خيالست****دارد سر ما گوي گريبان تغافل

بيدل مژه مگشاي كه در عالم عبرت****كس سود نديده

است به نقصان تغافل

غزل شمارهٔ 1935: اي جوش بهارت چمن آراي تغافل

اي جوش بهارت چمن آراي تغافل****چون چشم تو سر تا قدمت جاي تغافل

عمريست كه آوارهٔ اميد نگاهيم****ازگوشهٔ چشم تو به صحراي تغافل

از شور دل خسته چه مينا كه نچيده ست****ابروي تو بر طاق معلاي تغافل

ازنقطهٔ خالي كه برآن گوشهٔ ابروست ***مهري زده اي بر لب گوياي تغافل

سربازي عشاق به بزم تو تماشاست****هرچند نباشد به ميان پاي تغافل

كو هوش ادا فهمي نازي كه توان خواند****سطر نگه از صفحهٔ سيماي تغافل

هرچند نگاه تو حيات دو جهان است****من كشتهٔ تمكينم و رسواي تغافل

فرياد كه از لعل تو حرفي نشنيديم****موجي نزد اين گوهر درياي تغافل

دلها به تپش خون شد و ناز تو همان است****مپسند به اين حوصله ميناي تغافل

از حسن در اين بزم اميد نگهي نيست****اي آينه خون شو به تماشاي تغافل

بيدل نكشيديم زكس جام مدارا****مرديم به مخموري صهباي تغافل

غزل شمارهٔ 1936: خواندم خط هر نسخه به ايماي تغافل

خواندم خط هر نسخه به ايماي تغافل****آفاق نوشتم به يك انشاي تغافل

مشكل كه توان برد به افسون تماشا****آسودگي از باديه پيماي تغافل

هنگامهٔ آشوب جهان گوشهٔ آب است****پيدا كني از عبرت اگر جاي تغافل

دركارگه هستي موهوم نديديم****نقشي كه توان بست به ديباي تغافل

در عشق ننالي كه اسيران نفروشند****صبري كه ز كف رفت به يغماي تغافل

گر بحر نقاب افكند از چهره وصالست****لطفست همان اسم معماي تغافل

فرياد كه تمكين غرور تو ندارد****سنگي كه خورد بر سر ميناي تغافل

آن سرمه كه درگوشهٔ چشم تو مقيم است****دنباله دوانده ست به پهناي تغافل

از ساغر چشمت چقدر سحر فروش است****كيفيت نظّاره سراپاي تغافل

خوبان همه تن شوخي انداز نگاهند****بيدل تو نه اي محرم ايماي تغافل

غزل شمارهٔ 1937: اي فرش خرامت همه جا چون سر ما گل

اي فرش خرامت همه جا چون سر ما گل****در راه تو صد رنگ جبين ريخته تا گل

گلشن چقدر حيرت ديدار تو دارد****در شيشهٔ هر رنگ شكسته ست صدا گل

شبنم صفت از عجز نظر هيچ نچيديم****غير از عرقي چند درين باغ حيا گل

اي بيخبران غرهٔ اقبال مباشيد****از خاك چه مقدار كشد سر به هوا گل

نعل همه در آتش تحصيل نشاط است****درياب كه از رنگ چه دارد ته پا گل

عالم همه يك بست و گشاد مژه دارد****اي باغ هوس غنچه چه رنگ است و كجا گل

آشفتگي وضع جنون بي چمني نيست****گر ذوق تماشاست به اين رنگ برآ گل

دلدار سر نامه و پيغام كه دارد****آيينه تو آنجا ببر از حيرت ما گل

سير چمن بيخودي آرايش ناز است****گر مي روي از خويش برو رنگ و بيا گل

بيدل سر احرام تماشاي كه دارد****آيينه گرفته ست به صد دست دعا گل

غزل شمارهٔ 1938: بسكه افتاده ست باغ آبرو ناياب گل

بسكه افتاده ست باغ آبرو ناياب گل****ذوق عشرت آب گردد تا كند مهتاب گل

زبن طلسم رنگ و بو سامان آزادي كنيد****نيست اينجا غير دامن چيدن از اسباب گل

هرزه گويي چند؟ لختي گرد خود گرديدني****شاخسار موج هم مي بندد ازگرداب گل

هركجا شمع جمال او نباشد جلوه گر****ديده ها تا جام صهبا دارد از مهتاب گل

بسكه خوبان از جمالت غرق خجلت مرده اند****در چمن مشكل اگر آيد به روي آب گل

از صلاي ساغر چشم فرنگي مشربت****بر لب زاهدكند خميازه تا محراب گل

نوبهاري هست مفت عشرت اي سوداييان****رشتهٔ ساز جنون را مي شود مضراب گل

مست خاك ما كمينگاه بهار حيرتست****بعد ازبن خواهد فشاند در ره احباب گل

راحت ما را همان پرواز بالين پر است****در نقاب اضطراب رنگ دارد خواب گل

در همه اوقات پاس حال بايد داشتن****ننگ هشياريست كز مستان كند آداب گل

شوخي اظهار آخر با مزاج ما

نساخت****آتشي در طبع رنگ است و ندارد تاب گل

عمرها شد شوخي ديده خرامي كرده ام****مي كند از چشم من بيدل همان سيماب گل

غزل شمارهٔ 1939: گر كند طاووس حيرتخانهٔ اسباب گل

گر كند طاووس حيرتخانهٔ اسباب گل****دستگاه رنگ او بيند همان در خواب گل

اي بهار از خودفروشان دكان رنگ باش****بي دماغانيم ما اينجا ندارد باب گل

جز خموشي بر نتابد محفل تسليم عشق****از چراغ كشنه اينجا مي كند آداب گل

از خودم ياد جمال ميفروشي برده است****كز تبسم جمع دارد با شراب ناب گل

آفت ايجاد است ساز زندگي هشيار باش****از طراوت خانه دارد در ره سيلاب گل

فيض خاموشي به ياد لب گشودنها مده****اي ز خود غافل همين در غنچه دارد آب گل

گلشن داغيم از نشو و نماي ما مپرس ***در بهار ما ز آتش مي شود سيراب گل

موي چيني گر به سامان سفيدي مي رسد****شام ما هم مي تواند چيدن از مهتاب گل

بيقرار عشق هرگز روي جمعيت نديد****جز پريشاني نكرد از نالهٔ بيتاب گل

غرهٔ عشرت مشو كاين نوبهار عمر نام****نا اميدي نكهت است و مطلب ناياب گل

اي غنيمت جلوه اي فرصت پريشان وحشتست****رنگي از طبع هوس خنديده اي درياب گل

معني روشن به چندين پيچ و تاب آمد به كف****كرد بيدل گوهر ما از دل گرداب گل

غزل شمارهٔ 1940: اي بهار جلوه ات را شش جهت دربار گل

اي بهار جلوه ات را شش جهت دربار گل****بي رخت در ديدهٔ من مي خلد چون خار گل

يك نگه نظاره ات سر جوش صد ميخانه مي****يك تبسم كردنت آغوش صد گلزار گل

درگلستاني كه بوي وعدهٔ ديدار توست****مي كند جاي نگه چون برگ از اشجارگل

اينقدر در پردهٔ رنگ حنا شوخي كجاست****مي زند جوش ازكف پايت به اين هنجارگل

تا به كي پوشد تغافل بر سراپايت نقاب****در دل يك غنچه نتوان يافت اين مقدارگل

بر رخ هر گلبن از شبنم نقاب افكنده اند****تا ز خواب نازگردد بر رخت بيدارگل

نيست ممكن گر كند در عرض شوخي هاي ناز****لاله رويان را عرق بي رنگ از رخسارگل

مي زند در جمع احباب از تقاضاي بهار****سايهٔ دست كرم بر گوشهٔ دستار گل

ساز عيش از قلقل

مينا قيامت غلغل است****ابر رنگ نغمه مي بندد به روي تار گل

ريشه ها را گر به اين سامان نمو بخشد هوا****موي سر چون خامهٔ تصوير آرد بارگل

نوبهارست و طراوت شوخيي دارد به چنگ****بوي گل از غنچه كرده نغمه از منقارگل

بيدل از انديشهٔ لعلش به عجزم معترف****مي كند در عرض جرأت رنگ استغفار گل

غزل شمارهٔ 1941: با چنين شوخي نشيند تا به كي بيكار گل

با چنين شوخي نشيند تا به كي بيكار گل****رخصت نازي كه گردد گرد آن دستار گل

نالهٔ ما را، ز تمكينت بهاي ديگر است****مي كند يك دم زدن صدرنگ در كهسار گل

اينقدر توفان نواي حسرت گلزار كيست****كز شكست رنگ مي بالد به صد منقار گل

درگلستاني كه مخمور خيالت خفته ايم****رنگ مي بازد ز شرم سايهٔ ديوار گل

آگهي آيينه دار معني آشفتگي است****مي شود خوابي پريشان چون شود بيدار گل

چشم كو تا محرم اسرار بي رنگي بود****ورنه زين باغ تحير مي دمد بسيار گل

تا گهر باشد چرا دريا كشد ننگ حباب****حيف باشد جز دل عاشق به دست يار گل

گر كني يك غنچه فكر عالم آزادگي****يابي از هر چين دامن صد گريبانزار گل

عشرت اين باغ يكسر برگ تسليم فناست****جبهه اي چند از شكفتن مي كند هموار گل

خلوت آن جلوه غير از حيرتم چيزي نداشت****هر قدر بي پرده شد آيينه كرد اظهار گل

خاك ما هم مي كشد آغوش ناز جلوه اي****چون بهار آمد جهاني مي كند يكبار گل

سر به سر باغ جهان بيدل مقام حيرتست****دارد از هر برگ اينجا پشت بر ديوارگل

غزل شمارهٔ 1942: در چمن گر جلوه ات آرد به روي كار گل

در چمن گر جلوه ات آرد به روي كار گل****رنگها چون شمع بندد تا به نوك خارگل

رازداران محبت پرتنك سرمايه اند****كز جنون چيدند يك چاك گريبان وار گل

چشم حيران شاهد دلهاي از خود رفته است****نقش پايي هست در هر جا كند رفتار گل

از رگ تاكم لب اميد بي خميازه نيست****مي كند زين ريشه آخر نشئه اي سرشار گل

سبحه ريزد غنچهٔ كيفيت اين شاخسار****گر كند در باغ كفرم رشتهٔ زنار گل

الفت دلها بهار انبساط ديگر است****شاخ اين گلبن ز پيوند آورد بسيار گل

ناله از انداز جرأت در عرق گم مي شود****بلبل ما را كه چون شمعست در منقار گل

درگلستاني كه رنگ و بوي مي سازد بهم****عالمي را از تكلف گشت ربط دارگل

اي

شرر در سنگ رنگ آرزو گردانده گير****چشم واكردن نمي ارزد به اين مقدار گل

در بهارم داغ كرد آخر به چندين رنگ يأس****ساغر بي باده يعني بي جمال يار گل

برنفس بسته ست فرصت محمل فيض سحر****ناله شو اي رنگ تا چشمي كند بيدار گل

رشتهٔ شمع است مژگانم كه گوهرهاي اشك****بسكه چيدم بيدل امشب كرد ديگر بار گل

غزل شمارهٔ 1943: مي توان در باغ ديد از سينهٔ افگارگل

مي توان در باغ ديد از سينهٔ افگارگل****كاين گل اندامان چه مقدارند در آزار گل

گر تبسم زين ادا چيند بساط غنچه اش****مي درد منقار بلبل خندهٔ سرشار گل

اي ستمگر بر درشتي ناز رعنايي مچين****در نظرها مي خلد هر چند باشد خارگل

فرصت نشو و نما عيار اين بازبچه است****رنگ تا پر مي گشايد مي برد دستارگل

خانه ويرانست اينجا تا به خود جنبد نسيم****خشت چيند تاكجا بر رنگ وبو معمارگل

پهلوي همت مكن فرش بساط اعتبار****مخمل وكم خواب دارد دولت بيدارگل

بايد از دل تا به لب چندين گريبان چاك زد****كار آساني مدان خنديدن دشوار گل

باغ امكان درسگاه عذر بي سرمايگي است****رنگ كو تا گردشي انشا كند پرگار گل

غفلت بي درد پر بي عبرتم برد از چمن****نالهٔ دل داشت بو در بستر بيمار گل

تا به فكر مايه افتاديم كار از دست رفت****رنگ و بو سوداي مفتي بود در بازار گل

مي برد خواب بهار نازم از ياد خطش****بي فسوني نيست بيدل سايهٔ ديوار گل

غزل شمارهٔ 1944: مي كند درس رمي از رنگ و بو تكرار گل

مي كند درس رمي از رنگ و بو تكرار گل****با همه بي دست وپايي نيست پُر بيكار گل

غنچه ها از جوش دلتنگي گريبان مي درند****ورنه اين گلشن ندارد يك تبسم وار گل

همچو شبنم بايدت حيران به دامن كرد و بس****اين چمن دارد بقدر ديدهٔ بيدار گل

عافيت مفتست اگر در ضبط خود كوشد كسي****چون پريشان شد نگردد جمع ديگر بار گل

بوي دردي مي تراود از مزاج نوبهار****در غبار رنگ دارد نالهٔ بيمارگل

وحشتي مي بايد اسبابي دگر در كار نيست****هر قدر زبن باغ دامن چيده اي بردارگل

طرز روشن مشربان بيگانه از آرايش است****شمع را مشكل كه گردد زينت دستارگل

اينقدر زخم آشيان ناوك بيداد كيست****آرزو چيده ست از دل تا لب سوفارگل

الفت اسباب منع شوق وحشت مشربي است****سد راه بو نمي گردد به صد ديوار گل

بلبل ما بيخبر بر شعلهٔ آواز سوخت****بيدل اينجا داشت

از رنگ آتش هموارگل

غزل شمارهٔ 1945: نوبهار آرد به امداد من بيمارگل

نوبهار آرد به امداد من بيمارگل****تا به جاي رنگ گردانم به گرد يار گل

در گلستاني كه شرم آيينه دار ناز اوست****محو شبنم مي شود از شوخي اظهارگل

باغبان از دورگردان چمن غافل مباش****تا كي ام دزديده باشد رخنهٔ ديوار گل

از خموشي پرده دار شوخي حسن است عشق****مي كند بلبل نهان در غنچهٔ منقار گل

تا نفس باقيست بايد خصم راحت بود و بس****هم ز بوي خويش دارد در گريبان خار گل

رنگ بو نامحرم فيض بهار نيستي است****خاك راهي باش و از هر نقش پا بردار گل

گر ز اسرار بهار عشق بويي برده اي****غير داغ و زخم و اشك و آبله مشمار گل

بر بساط غنچه خسبان گر رسي آهسته باش****مي شود از جنبش نبض نفس بيدار گل

اين حديث از شمع روشن شد كه در بزم وقار****داغ دارد زيب دل چون زينت دستار گل

حاصل اين باغ بر دامن گراني مي كند****چون سپر بر پشت بايد بستنت ناچار گل

جلوه در پيش است تشويش دگر انشا مكن****هركجا باشد همان بر رنگ دارد كار گل

شوخي نشو و نماها بس كه شبنم پرور است****سبزه چون مژگان بيدل كرده گوهر بارگل

غزل شمارهٔ 1946: اگر آن نازنين رود به تماشاي رنگ گل

اگر آن نازنين رود به تماشاي رنگ گل****چمن از شرم عارضش ندهد گل به چنگ گل

به خرامي كه گل كند ز نهال جنون گلش****الم خار مي كشد قدم عذر لنگ گل

مي ميناي اين چمن ز شكست است موجزن****پي بوگير و درشكن به خيال ترنگ گل

ز نشاط عرق ثمر به گلاب آب ده نظر****مگشاي بالت آنقدر كه كشند غنچه بنگ گل

نه به رنگ الفت بقا، نه ز بوي جلوه پرگشا****مگر اين نقد پوچ را تو بسنجي به سنگ گل

طرب باغ رنگ اگر زند ازخنده گل به سر****تو هم اين زخم تازه كن دو سه روزي به رنگ گل

به چنين وضع ناتوان نستيزي به اين وآن****نبرد صرفه اي حيا

به خس و خار چنگ گل

سحرجام فرصتم رمق شمع وحشتم****نفسي چند مي كشم به شتاب درنگ گل

من بيدل درين چمن ز چه تشريف بشكفم****به فشار است رنگ هم زقباهاي تنگ گل

غزل شمارهٔ 1947: دل آرميده به خون مكش ز فسون رنگ وهواي گل

دل آرميده به خون مكش ز فسون رنگ وهواي گل****ستم ست غنچهٔ اين چمن مژه واكند به صداي گل

به حديقه اي كه تبسمت فكند بساط شكفتگي****مگر از حيا عرقي كند كه رسد به خنده دعاي گل

به فروغ شمع صد انجمن سحري ست مايل اين چمن****چو گليم از برو دوش من بكشند سايه ز پاي گل

چمني است عالم كبريا بري ازكدورت ماسوا****نشود تهي به گمان ما ز هجوم رنگ تو جاي گل

ز بلند و پست بساط رنگ اثري نزد در آگهي****كه چه يافت سبزه كلاه سرو و چه دوخت غنچه قباي گل

چمن اثر ز نظر نهان به مآثرت كه كشد عنان****ز بهار مي طلبي نشان مگذر ز آينه هاي گل

قدح شكستهٔ فرصتت چقدر شراب نفس كشد****به خمير طينت سنگ هم زده اند آب بقاي گل

تو به دستگاه چه آبرو ز طرب وفا كني آرزو****كه نساخت كاسهٔ رنگ و بو به مزاج خنده گداي گل

به خيال غنچه نشسته ام به هواي آينه بسته ام****ز دل شكسته كجا روم چو بهارم آبله پاي گل

بگذشت خلقي ازين چمن به نگوني قدح طرب****تو هم آبگينه به خاك نه كه خم است طاق بناي گل

ندوي چو بيدل بيخبر دم پيري از پي كر و فر****كه تهيست قافلهٔ سحر ز متاع رنگ و دراي گل

غزل شمارهٔ 1948: تا بست ادب نامهٔ من در پر بسمل

تا بست ادب نامهٔ من در پر بسمل****پرواز گرفته ست شكن در پر بسمل

ياد تب شوقي كه ز سامان تپيدن****آسودگيم داشت سخن در پر بسمل

فرصت هوس افتاد رم آهنگ شرارم****طرز نو من گشت كهن در پر بسمل

دل محو شهادتگه نازيست كه اينجا****خون در رگ موجست و كفن در پر بسمل

اي شوق كرا نيست تپشهاي محبت****سرتا قدم من بشكن در پر بسمل

بيتابي ساز نفس از دود خموشيست****اي عافيت آتش

مفكن در پر بسمل

شبگير فنا هم چقدر داشت رسايي****عمريست كه داريم وطن در پر بسمل

هر جا دم تيغ تو گل افشان خياليست****فرشست چو طاووس چمن در پر بسمل

اي راهروان منزل تحقيق بلندست****بايد قدمي چند زدن در پر بسمل

بيدل هوس آرايي پرواز كه دارد****محو است غبار تو و من در پر بسمل

غزل شمارهٔ 1949: وفور مال به تأكيد خسّت است دليل

وفور مال به تأكيد خسّت است دليل****گشاد دست نمي خواهد آستين طويل

شرر چه بال تواند گشود در دل سنگ****چراغ ديدهٔ مور است در سراي بخيل

به قوّت حشم از جادهٔ ادب مگذر****صلاي كام نهنگست كوچه دادن سيل

ز سركشان به بزرگي فروتني مطلب****چه ممكنست خميدن رسد به گردن فيل

غضب به جرأت تسليم برنمي آيد****حياست آتش نمرود را ز وضع خليل

رموز عشق سزاوار حكم هر خس نيست****نفس به حوصلهٔ من نمي شود تحليل

قد خميده به صد احتياج داغم كرد****چه گريه ها كه نفرمود ساز اين زنبيل

به سرخ و زرد منازيد زير چرخ كبود****كه جامه هر چه بود ماتمي است در خم نيل

به هر خيال قناعتگر است موهومي****كشيد سرمه به چشم پري ز سايهٔ ميل

هوس بضاعت موهوم ما چه عرض دهد****مبرهن است از اجمال ذره ها تفصيل

خبر ز دل نگرفتي كسي چه چاره كند****كه شيشه اي ست به طاق تغافلت تحويل

ادب غبار خموشي است كاروان حباب****نهفته است به ضبط نفس دراي رحيل

چو شمع خيره سر فرصتيم وزين غافل****كه چين بلند گرفته ست دامن تعجيل

تلاش علم و عمل مغتنم شمر بيدل****مكش خمار شرابي كه عقل راست مزيل

حرف م

غزل شمارهٔ 1950: بس كه چون سايه ام از روز ازل تيره رقم

بس كه چون سايه ام از روز ازل تيره رقم****خط پيشاني من گم شده در نقش قدم

عشق هر سو كشدم چاره همان تسليم است****غير خورشيد پر و بال ندارد شبنم

قطع خود كرده ام از خير و شرم هيچ مپرس****خط كشد بر عمل خود چو شود دست قلم

راحت از عالم اسباب تغافل دارد****مژه بي دوختن چشم نيايد بر هم

فيض ايثار اگر عرض تمتع ندهد****مار ازگنج چه اندوده و ماهي ز درم

نبرد چشم طمع سيري از اسباب جهان****رشتهٔ موج ندوزد لب گرداب به هم

طالب صحبت معني نظران بايد بود****خاك در صحن بهشتي كه ندارد آدم

عشق

هر جا فكند مايدهٔ حسن ادب****هم به پايت كه به پايت نتوان خورد قسم

عجز طاقت چقدر سرمهٔ عبرت دارد****بسكه خم شد قد ما ماند نظر محو قدم

موي ژوليده همان افسر ديوانهٔ ماست****علم شعله به جز دود ندارد پرچم

عجز هم كاش نمي كرد گل از جرأت ما****تيغ ما تهمت خون مي كشد از ريزش دم

بي فنا چارهٔ تشويش نفس ممكن نيست****پنبه گردد مگر اين رشته كه گردد محكم

به چه اميد كنم خواهش وصلش بيدل****من كه آغوش وداع خودم از قامت خم

غزل شمارهٔ 1951: به هر زمين كه خبر گيري از سواد عدم

به هر زمين كه خبر گيري از سواد عدم****فتاده نامهٔ ما سر به مُهر نقش قدم

ز اهل دل به جز آثار انس هيچ مخواه****رميده گير رميدن ز آهوان حرم

به خوان عهد و وفا خلق خاك مي ليسند****نماند نام نمك بسكه شد غذاي قسم

علم به عرصهٔ پستي شكست شهرت جاه****دميد سلسلهٔ موي چيني از پرچم

سخن اگر گهر است انفعال گويايي ست****خموش باش كه آب گهر نگردد كم

خيال خلد تو زاهد طويله آرايي ست****خري رهاكن اگر بايدت شدن آدم

بسا گزند كه ترياق در بغل دارد****زبان سنگ تري خشكيش بود مرهم

مزاج خودشكن آزار كس نمي خواهد****كم است ريزش خون تيغ را ز ريزش دم

غبار حاجت ما طرف دامني نگرفت****يقين شد اينكه بلند است آستان كرم

خجالت است خرابات فرصت هستي****قدح زنيد حريفان همين به جبههٔ نم

به خط جادهٔ پرگار رفته ايم همه****چو سبحه پيش و پس اينجا گذشته است ز هم

به ياد وصل كه لبريز حسرتي بيدل****كه از نم مژه ات ناله مي چكد چو قلم

غزل شمارهٔ 1952: داغم از كيفت آگاهي و اوهام هم

داغم از كيفت آگاهي و اوهام هم****جنس بسيار است و نقد فرصت ناكام كم

آنقدر از شهرت هستي خجالت مايه ام****كز نگين من چو شبنم مي فروشد نام نم

كور شد چشمش ز سوزن كاري دست قضا****پيش از آن كز نرگس شوخت زند بادام دم

از خجالت در لب گل خنده شبنم مي شود****با تبسم آشنا گر سازد آن گلفام فم

مژده اي لب تشنگان دشت بي آب جنون****گريه اي دارم كه خواهد شد درين ايام يم

بسكه فرصتها پر افشان هواي وحشت است****از وصالم داغ دل مي جوشد از پيغام غم

شوق كامل در تسليها كم از جبريل نيست****دل تپيدن ناز وحيي دارد و الهام هم

آنچه ما در حلقهٔ داغ محبت ديده ايم****ني سكندر ديد در آيينه ني در جام جم

محو ديدار تو دست از

بحر امكان شسته است****در سواد ديدهٔ حيران ندارد نام نم

محمل موج نفس دوش تپيدن مي كشد****عافيت دركشور ما دارد از آرام رم

زين نشيمن نغمه ي شوقي به سامان كرده گير****سايهٔ ديوار دارد زير و پشت بام بم

اهل دنيا را مطيع خويش كردن كار نيست****پر به آساني توان دادن به چوب خام خم

وعظ را نتوان به نيرنگ غرض بد نام كرد****اين فسون بر هر كه مي خواهي برون دام دم

بي لب نوشين او بيدل به بزم عيش ما****گشت مينا و قدح را باده در اجسام سم

غزل شمارهٔ 1953: رفت فرصت ز كف اما من حيرت زده هم

رفت فرصت ز كف اما من حيرت زده هم****آنقدر دست ندارم كه توان سود بهم

حيرتم گشت قفس ورنه درين عبرتگاه****چون نگاهم همه تن جوهر آيينهٔ رم

شمع عبرتگه دل نالهٔ داغ آلودست****بايدم شاخ گلي كرد درين باغ علم

سر خورشيد به فتراك هوا مي بندد****گردني كز ادب تيغ تو مي گردد خم

بيخودي گر ببرد خامه ام از چنگ شعور****وصف چشمت به خط جام توان كرد رقم

صافي دل مده از دست به اظهار كمال****نسخهٔ آينه مپسند ز جوهر بر هم

چشمهٔ فيض قناعت غم خشكي نكشد****آب ياقوت به صد سال نمي گردد كم

آبرويي كه بود عاريتي روسيهي است****جمله زنگ ست اگر آينه بردارد نم

غنچهٔ وا شده آغوش وداع رنگ ست****به فسون دل خرم نتوان شد خرم

حرف ناصح ز خيال تو نشد مانع ما****آرزو نيست چراغي كه توان كشت به دم

عجز رفتار همان مركز جمعيت ماست****قدم از آبله آن به كه ندزدد شبنم

كو مقامي كه توان مركز هستي فهميد****از زمين تا فلك آغوش گشوده ست عدم

نامداري هوسي بيش ندارد بيدل****به نگين راست نگردد خم پشت خاتم

غزل شمارهٔ 1954: موج ما را شرم درياي كرم

موج ما را شرم درياي كرم****تا قيامت برنمي آرد ز نم

دركنار فطرت ما داد عشق****لوح محفوظ نفهميدن رقم

سطري از خط جين ما نگاشت****سرنگوني بر نيامد از قلم

آسمانها سر به جيب فكر ماست****تاكجا بار امانت برد خم

بي وجود آثار امكان باطل است****پرتو خورشيد مي جوشد بهم

نيست موج و آب جز ساز محيط****بر حدوث اينجا نمي چربد قدم

هم كنار گوهر آسوده ست موج****در بر آرام خوابيده است رم

جهاا و آگاهي ز هم ممتاز نيست****پن سر افزود آنچه زان سرگشت كم

گردباد آسا درين صحراي وهم****مي دود سر بر هوا سعي قدم

امتحان گر سنگ و گل بر هم زند****فرق معدوم است در دير و حرم

ذره تا خورشيد معدوم است و بس****مي خورد عرفان به

ناداني قسم

بعد معني كسب مايي و تويي است****قرب تحقيق اينكه مي گويي منم

شخص حيرت مانع تمثال نيست****مي كند آيينه داري ها ستم

عالمي را از عدم دور افكند****اين من و ماي به هستي متهم

بيدل از تبديل حرف دال و نون****شد صمد بيگانهٔ لفظ صنم

غزل شمارهٔ 1955: بسكه دارد سوختن چون مجمرم در دل مقام

بسكه دارد سوختن چون مجمرم در دل مقام****دور مي گردد عرق تا مي تراود در مشام

بسمل سعي فنايم بگذر از تسكين من****چون شرار كاغذم خواهد تپيدن كرد رام

بي ندامت نيست عشق از آه ارباب هوس****شعله رخت ماتمي دارد ز دود چوب خام

جز عمل آيينه دار جوهر تحقيق نيست****امتحان تا محو باشد تيغ مي بندد نيام

فهم صورت ديگر و ادراك معني ديگر است****گوش مي باشد ز چشم آينه حسن كلام

گر كمالت نيست از رنج زوال آسوده باش****ايمن است از كاستن تا ماه باشد ناتمام

خرمي مي خواهي از افسرده طبعيها برآ****قدر دان بوي گل بودن نمي خواهد زكام

سوخت خلقي براميد پخته كاريها نفس****كيست تا فهمد كه ماييم و همين سوداي خام

عيش دنيا شور بازيگاه شيطانست و بس****چند بايد بود محو انفعال از احتلام

فرصت نيرنگ هستي پر تنك سرمايه است****تا تو آغوشي گشايي وصل مي گردد پيام

بس كه دارد گريه بر نوميدي نخجير من****جاي تخم اشك مي ريزد گره از چشم دام

سوختم از برق نيرنگ برهمن زاده اي****كز رميدن واكند آغوش گويد رام رام

ناز پروردي كه موج گوهرش گرد رم است****ترك تمكينش نبندد صورت از سعي خرام

تا دو روزي دام چيند رنگ بر عنقاي ما****حلقه اي چند از پر طاووس بايدكرد وام

بيدل از سامان رنگ آيينه روشن كرده ايم****بود داغ شمع ما را تازگي موقوف شام

غزل شمارهٔ 1956: سنگ راهم مي خورد حرصي كه دارد احتشام

سنگ راهم مي خورد حرصي كه دارد احتشام****روز اول طعمه از جزو نگين كرده ست نام

خانه روشن كرده اي هشدار اي مغرور جاه****آنقدر فرصت ندارد آفتاب روي بام

پختگي نتوان به دست آورد بي سعي فنا****غير خاكستر خيال شعله هم خام است خام

تا سخن باقي بود درد است صهباي كمال****نيست غير از خامشي چون صاف مي گردد كلام

نامداران زخمي خميازهٔ جمعيتند****سخت محروم است ناسور نگين از التيام

ذلتي در پردهٔ اميد هركس مُضمر است****كاسهٔ

دريوزهٔ صياد دارد چشم دام

بيخبر فال تماشا مي زني هشيار باش****شمع را واكردن چشم است داغ انتقام

به كه ما و من به گوش خامشي ريزد كسي****ورنه تا مژگان زدن افسانه مي گردد تمام

طبع در نايابي مطلب سراپا شكوه است****تا بود از مي تهي لبريز فريادست جام

بر نيايد شبهه در ملك يقين از انقلاب****روز روشن سايه را با شخص نتوان يافت رام

فكر استعداد خود كن فيض حرفي بيش نيست****صبح بهر عالمي صبح است و بهر شام شام

همت آزاد را بيدل ره و منزل يكي ست****نغمه را در جاده هاي تار مي باشد مقام

غزل شمارهٔ 1957: عمرها شد نقد دل بر چشم حيران است وام

عمرها شد نقد دل بر چشم حيران است وام****آنچه مي يابم به مينا مي كنم تكليف جام

از زبان بينواييهاي دل غافل مباش****غنچه چندين تيغ خون آلود دارد در نيام

حسرت لعلي كه پرواز آشيان بيخودي ست****مي گشايد موج مي بال نگاه از چشم جام

ناله ام يارب چسان خاطرنشين او شود****نامه خاموشي بيان قاصد فراموشي پيام

هر چه دارد خانهٔ آيينه بيرنگ است و بس****محو افسون دلم تمثال كو، حيرت كدام

رهنورد زندگي را سعي پا دركار نيست****بعد ازين بر جا نشين و از نفس بشمار گام

تهمت آسودگي بر ما سبكروحان مبند****از صدا مشكل كه گردد جلوه گر غير از خرام

احتياج ما هوس پيرايهٔ ابرام نيست****موج در گوهر زبانها دارد اما محو كام

اعتبارات جهان آيينه دار كاهش است****پهلوي خود مي خورد نقش نگين از حرص نام

گر هوايي در سرت پيچيده است از خود برآ****خانهٔ ما آنسوي افلاك دارد پشت بام

عافيت خواهي قناعت كن به وضع بيكسي****شمع اين وبرانه فانوسي ندارد غير شام

مورث كفران نعمت هم وفور نعمت است****از طبيعت توسني مي آرد آب بي لجام

يك تأمل وار هم كم نيست سامان حباب****واي بر مغرور وهمي كز نفس خواهد دوام

نام را نقش نگين بيدل

دليل شهرت است****بيشتر پرواز دارد نالهٔ مرغان دام

غزل شمارهٔ 1958: گهي حجاب وگه آيينهٔ جمال توام

گهي حجاب وگه آيينهٔ جمال توام****به حيرتم كه چها مي كند خيال توام

مزاج شوقم از آب وگل تسلي نيست****جنون سرشته غبار رم غزال توام

كلاه گوشهٔ پروازم آسمان سايي ست****ز بس چو آرزوي خود شكسته بال توام

بس است حلقهٔ گوشم خم سجود نياز****اگر به چرخ برآيم همان هلال توام

ز امتياز فنا و بقا نمي دانم****جز اينكه ذرهٔ خورشيد بي زوال توام

زمانه گر نشناسد مرا به اين شادم****كه من هم آينهٔ حسن بي مثال توام

سپند من به فسردن چرا نه نازكند****نفس گداختهٔ جستجوي خال توام

مباد هيچكس آفت نصيب همچشمي****حنا گداخت كه من نيز پايمال توام

به چشم تر نتوان شبنم بهار تو شد****عرق فروش گلستان انفعال توام

به خود نمي رسم از فكر ناقصي كه مراست****زهي هوس كه در انديشهٔ كمال توام

خيال وحشت و آرام حيرت ست اينجا****چه آشيان و چه پرواز زير بال توام

خبر ز خويش ندارم جز اينكه روزي چند****نگاه شوق تو بودم كنون خيال توام

زمين معرفت از ريشهٔ دويي پاك است****چرا زخويش نيايم برون نهال توام

ز شرم بيدلي خود گداختم بيدل****دلي ندارم و سودايي وصال توام

غزل شمارهٔ 1959: دست و پا گم كردهٔ شوق تماشاي توام

دست و پا گم كردهٔ شوق تماشاي توام****افكند يارب سر افتاده در پاي توام

اينكه رنگم مي پرد هر دم به ناز بيخودي****انجمن پرداز خالي كردن جاي توام

خانمان پرداز الفت را چه هستي كو عدم****هر كجا مژگان گشايم گرد صحراي توام

هيچكس آواره گرد وادي همت مباد****مطلب ناياب خويشم بسكه جوياي توام

نقد موهوم حباب آنگه به بازار محيط****زبن بضاعت آب سازد كاش سوداي توام

خواه درد آرم به شوخي خواه صاف آيم به جوش****همچو مي از قلقل آهنگان ميناي توام

كيست گردد مانع مطلق عنانيهاي من****موج بي پرواي توفان خيز درياي توام

سجده ها دارم به ناز هستي موهوم خويش****كاين غبار سرمه جوهر گرد ميناي توام

در محبت

فرق تمييز نياز و ناز كو****هر قدر مجنون خويشم محو ليلاي توام

مي شكافم پردهٔ هستي تو مي آيي برون****نقش نامت بسته ام يعني معماي توام

گرمي هنگامهٔ موج و محيط امروز نيست****تا تو افشاي مني من ساز اخفاي توام

مي شنيدم پيش ازين بيدل نواي قدسيان****اين زمان محو كلام حيرت انشاي توام

غزل شمارهٔ 1960: صورت خود ز تو نشناخته ام

صورت خود ز تو نشناخته ام****اينقدر آينه پرداخته ام

گر فروغي ست درين تيره بساط****رنگ شمعي ست كه من باخته ام

رم آهو به غبارم نرسد****در قفاي نگهي تاخته ام

دوري يار و صبوري ستم است****آبم از شرم كه نگداخته ام

داغ تحقيق به تقليدم سوخت****كاش پروانه شود فاخته ام

برده ام بر فلك افسانهٔ لاف****صبح خيز از نفس ساخته ام

شرم حيرت مژه خواباندن داشت****تيغها سر به نيام آخته ام

فرصت ناز حباب آنهمه نيست****سر به بي گردني افراخته ام

هستي از خويش گذشتن دارد****يك دو دم با سر پل ساخته ام

بيدل اين بار كه بر دوش من است****مژه تا خم شود انداخته ام

غزل شمارهٔ 1961: بيدست و پا به خاك ادب نقش بسته ام

بيدست و پا به خاك ادب نقش بسته ام****در سايهٔ تأمل يادش نشسته ام

فرياد ما به گو ش ترحم شنيدني است****پربينوا چو نغمهٔ تارگسسته ام

اي كاش سعي بيخوديي داد ما دهد****بالي كه داشت رنگ به حيرت شكسته ام

گوشي كه بر فسانهٔ ما وا رسد كجاست****حرمان نصيب نالهٔ دلهاي خسته ام

جمعيم چون حواس در آغوش يكنفس****گلهاي چيدهٔ به همين رشته دسته ام

خجلت نياز دعوي مجهول ماكه كرد****نگذشته زين سو آن سوي افلاك جسته ام

اين است اگر عقوبت اسباب زندگي****از هول مرگ و وسوسهٔ حشر رسته ام

بيدل مپرس از ره هموار نيستي****بي چين تر از نفس همه دامن شكسته ام

غزل شمارهٔ 1962: نيرنگ جلوه اي كه به دل نقش بسته ام

نيرنگ جلوه اي كه به دل نقش بسته ام****طاووس مي پرد به هوا رنگ جسته ام

با موج گوهرم گرو تاختن بجاست****من هم به سعي آبله دامن شكسته ام

افسون الفت دل جمعم مآثر است****چون بوي گل به غنچه توان بست دسته ام

موج گهر خمار تپيدن نمي كشد****برخاسته ست دل ز غبار نشسته ام

وضع سحر مطالعهٔ عبرت ست و بس****عالم بهار دارد و من سينه خسته ام

در ضبط عيش جرأت خميازه ات رساست****ميدان كشيدن رگ ساز گسسته ام

بيدل به طوف دامن نازش چسان رسم****سعي غبار نم زدهٔ پر شكسته ام

غزل شمارهٔ 1963: باز برخود تهمت عيشي چو بلبل بسته ام

باز برخود تهمت عيشي چو بلبل بسته ام****آشياني در سواد سايهٔ گل بسته ام

نسخهٔ آيينهٔ دل دستگاه حيرتست****چون نفس ناچار پيمان با تأمل بسته ام

بر تو تا روشن شود مضمون از خود رفتنم****نامهٔ آهي به بال نكهت گل بسته ام

تا نفس باقيست بايد بست در هر جا دلي****عالمي بر جلوه و من بر تغافل بسته ام

چون صدا سيرم برون ازكوچهٔ زنجير نيست****گر زگيسو برگزفتم دل به كاكل بسته ام

نيستم دلكوب اين محفل چو ميناي تهي****پيشتر از رفتن خود بار قلقل بسته ام

از گهر ضبط عنان موج دريا روشن است****جزوي از دل دارم و شيرازهٔ كل بسته ام

دوش آزادي تحمل طاقت اسباب نيست****خفته ام بر خاك اگر بار توكٌل بسته ام

از هجوم ناتوانيها به رنگ آبله****تا ز روي قطره آبي بگذرم پل بسته ام

ياد شوخيهاي نازت دارد ايجاد بهار****محو دستار توام گل بر سرگل بسته ام

گردش رنگ از شرارم شعلهٔ جواله ريخت****نقش جامي ديگر از دور و تسلسل بسته ام

خط او شيرازهٔ آشفتگي هاي من است****از رگ يك برگ گل، صد دسته سنبل بسته ام

در خيال گردش چشمي كه مستي محو اوست****رفته ام جايي كه رنگ ساغر مل بسته ام

مي دهم خود را به يادش تا فراموشم كند****مصرعي در رنگ مضمون تغافل بسته ام

اوج عزت نيست بيدل دلنشين همتم****پرتو خورشيدم، احرام تنزّل بسته ام

غزل شمارهٔ 1964: با هيچكس حديث نگفتن نگفته ام

با هيچكس حديث نگفتن نگفته ام****درگوش خويش گفته ام و من نگفته ام

زان نور بي زوال كه در پردهٔ دل است****با آفتاب آنهمه روشن نگفته ام

اين دشت و در به ذوق چه خميازه مي كشد****رمز جهان جيب به دامن نگفته ام

گلها به خنده هرزه گريبان دريده اند****من حرفي از لب تو به گلشن نگفته ام

موسي اگر شنيده هم از خود شنيده است**** اني انا اللهي كه به ايمن نگفته ام

آن نفخه اي كز او دم عيشي گشود بال****بوي كنايه داشت مبرهن نگفته ام

پوشيده دار آنچه به

فهمت رسيده است****عريان مشو كه جامه دريدن نگفته ام

ظرف غرور نخل ندارد نياز بيد****با هركسي همين خم گردن نگفته ام

در پردهٔ خيال تعين ترانه هاست****شيخ آنچه بشنود به برهمن نگفته ام

هر جاست بندگي و خداوندي آشكار****جز شبههٔ خيال معين نگفته ام

افشاي بي نيازي مطلب چه ممكن است****پرگفته ام ولي به شنيدن نگفته ام

اين انجمن هنوز ز آيينه غافل است****حرف زبان شمعم و روشن نگفته ام

افسانهٔ رموز محبت جنون نواست****هر چند بي لباس نهفتن نگفته ام

اين ما و من كه شش جهت از فتنه اش پُر است****بيدل توگفته باشي اگر من نگفته ام

غزل شمارهٔ 1965: در راه عشق توشهٔ امني نبرده ام

در راه عشق توشهٔ امني نبرده ام****از دير تا به كعبه همين سنگ خورده ام

هستي جنون معاملهٔ صبح و شبنم است****اشكي چكيده تا رگ آهي فشرده ام

محمل كش تصور خلد انتظار كيست****گاميست آرزو كه به راهي سپرده ام

پيري هزار رنگ ملالم ز مو دماند****تا روشنت شود چقدر سالخورده ام

امروز نامه ام ز بر يار مي رسد****من گام قاصد از تپش دل شمرده ام

در ياد جلوه اي كه بهشت تصور است****آهي نكرد گل كه به باغش نبرده ام

اجزاي من قلمرو نيرنگ ناز اوست****نقاش خامه گير ز موي سترده ام

خجلت چو شمع كشته ز داغم نمي رود****آيينه زنگ بسته ز وضع فسرد ه ام

گامي به جلوه آي و ز رنگم برآرگرد****از خويش رفتني به خرامت سپرده ام

در خاك تربتم نفسي مي زند غبار****بيدل هنوز زندهٔ عشقم نمرده ام

غزل شمارهٔ 1966: هستي نياز ديده نمناك كرده ام

هستي نياز ديده نمناك كرده ام****تا شمع سان جبين زعرق پاك كرده ام

راهم به كوچهٔ دگر است از رم نفس****زبن موج مي سراغ رگ تاك كرده ام

تيغي به جادهٔ دم الفت نمي رسد****سير هزار راه خطرناك كرده ام

دل از نفس نمي گسلد ربط آرزو****اين رشته را خيال چه فتراك كرده ام

طاقت به دوش كس ننهد بار احتياج****وامانده ام كه تكيه بر افلاك كرده ام

از ضعف پيريي كه سرانجام زندگي ست****دندان غلط به ريشهٔ مسواك كرده ام

پر بيدماغ فطرتم از سجده ام مپرس****سر بود گوهري كه كنون خاك كرده ام

گرد شكستم از چه نخندد به روي كار****مزدوري قلمرو ادراك كرده ام

بيدل حنايي از چه نگردد بياض چشم****خطها به خون نوشته ام و پاك كرده ام

غزل شمارهٔ 1967: شمعي از وحشت نگاهي انجمن گم كرده ام

شمعي از وحشت نگاهي انجمن گم كرده ام****بلبلي از پر فشانيها چمن گم كرده ام

حسرت جاوبد از نايابي مطلب مپرس****نارسايان آنچه مي جويند من گم كرده ام

اي تمنا نوحه كن بر كوشش بيحاصلم****جستجوها دارم اما يافتن گم كرده ام

هيچكس چون من زمان فرسودهٔ فرصت مباد****تا سراغ رنگ مي پرسم چمن گم كرده ام

مي شدم من هم به وحشت هم عنان رنگ و بو****ليك چون گل دستگاه پر زدن گم كرده ام

روز و شب خون مي خورم در پردهٔ بيطاقتي****گفت و گوي لالم و راه دهن گم كرده ام

چون سپند از بي نواييهاي من غافل مباش****ناله واري داشتم در سوختن گم كرده ام

يافتن گم كردني مي خواهد اما چاره نيست****كاش گم كرده چه سازم گم شدن گم كرده ام

بيدل از درد بيابان مرگي هوشم مپرس****بيخودي مي داند آن راهي كه من گم كرده ام

غزل شمارهٔ 1968: نور جان در ظلمت آباد بدن گم كرده ام

نور جان در ظلمت آباد بدن گم كرده ام****آه ازين يوسف كه من در پيرهن گم كرده ام

وحدت از ياد دويي اندوه كثرت مي كند****در وطن ز انديشهٔ غربت وطن گم كرده ام

چون نم اشكي كه از مژگان فرو ريزد به خاك****خويش را در نقش پاي خويشتن گم كرده ام

از زبان ديگران درد دلم بايد شنيد****كز ضعيفها چو ني راه سخن گم كرده ام

موج دريا در كنارم از تك و پويم مپرس****آنچه من گم كرده ام نايافتن گم كرده ام

گر عدم حايل نباشد زندگي موهوم نيست****عالمي را در خيال آن دهن گم كرده ام

تا كجا يارب نوي دوزد گريبان مرا****چون گل اينجا يك جهان دلق كهن گم كرده ام

عمرها شد همچو نال خامه ميپيچم به خوابش****پيكر چون رشته اي در پيرهن گم كرده ام

شوخي پرواز من رنگ بهار نازكيست****چون پر طاووس خود را در چمن گم كرده ام

چون نفس از مدعاي جست و جو آگه ني ام****اينقدر دانم كه چيزي هست و من گم كرده ام

هيچ جا

بيدل سراغ رنگهاي رفته نيست****صد نگه چون شمع در هر انجمن گم كرده ام

غزل شمارهٔ 1969: زان بهار ناز حيرانم چه سامان كرده ام

زان بهار ناز حيرانم چه سامان كرده ام****چون گل امشب تا گريبان گل به دامان كرده ام

بوي گل مي آيد از كيفيت پرواز من****بال و پر رنگ از نواي عندليبان كرده ام

بي نشاني مشربي دارم كه مانند نگاه****آينه در دستم و تمثال پنهان كرده ام

نقش اين نه شيشه گر يادم نباشد گو مباش****سير مينايي دگر در طاق نسيان كرده ام

با شرار كاغذ عشرت گرو تاز وفاست****هر گه از خود رفته ام سير چراغان كرده ام

از جنون ساماني كيفيت عنقا مپرس****آنقدر پوشيده ام خود را كه عريان كرده ام

بر كه نالد فطرت از بيداد تشويش نفس****خانهٔ آيينه اي دارم كه ويران كرده ام

ز انتظار صبح بايد بر چراغم خون گريست****بهر يك لب خنده چندين اشك نقصان كرده ام

در غم نايابي مطلب كه جز وهمي نبود****سوده ام دستي كه همت را پشيمان كرده ام

جز غم سيل فنا ديگر چه بايد خوردنم****از فضولي خويش را در دشت مهمان كرده ام

ابر را گفتم چه باشد باعث سيرابي ات****گفت وقتي گريه بر عاجز گياهان كرده ام

بيدل از داغ چراغ خامشم غافل مباش****نرگسستان چشمكي خس پوش مژگان كرده ام

غزل شمارهٔ 1970: ديدهٔ مشتاقي از هر مو به بار آورده ام

ديدهٔ مشتاقي از هر مو به بار آورده ام****نخل بادامي ز باغ انتظار آورده ام

ششجهت ديدارگل مي چيند از اجزاي من****از تحير زور بر آيينه زار آورده ام

حاصل معنيست با حسن عبارت ساختن****كعبه جويان رو به خاك پاي يار آورده ام

تاكشد شوق انتظار خجلت از افسردگي****رنگ مي جستم براتي بر بهار آورده ام

چشم آن دارم كه گيرم عالمي را در كنار****چون مژه هر چند يك آغوش وار آورده ام

اي ادب بگذار تا مشق جنوني سركنم****آخر اين لوح جبين بهر چه كار آورده ام

سادگي مي خندد از آيينهٔ انديشه ام****دل ندارد هيچ و من بهر نثار آورده ام

ذره را از خودفروشي شرم بايد داشتن****بي فضولي نيست هر چند انكسار آورده ام

بيدلانت عالمي دارند در بار نياز****تحفه ام اين بس

كه خود را در شمار آورده ام

غزل شمارهٔ 1971: به صد غبار درين دشت مبتلا شده ام

به صد غبار درين دشت مبتلا شده ام****به دامن كه زنم دست از او جدا شده ام

جنون به هر بن مويم خروش ديگر داشت****چه سرمه زد به خيالم كه بي صدا شده ام

هنور ناله ني ام تا رسم به گوش كسي****به صد تلاش نفس آه نارسا شده ام

قفس به درد كه از چاك دل گشود آغوش****اگر نديد كه بي بال و پر رها شده ام

خضر ز گرد پراكنده چشم مي پوشد****چه گمرهي ست كه من ننگ رهنما شده ام

شرار سنگ به اين شور فتنه پردازي****نبودم اين همه كامروز خودنما شده ام

چو صبح با عرق شبنم اختيارم نيست****ز خنده منفعلم محرم حيا شده ام

به معني آن همه محتاج نيستم ليكن****ز قدرداني ناز غني گدا شده ام

ز اتفاق تماشاي اين بهار مپرس****نگاه عبرتم و با گل آشنا شده ام

چو موي ريخته پا مال خار و خس تاكي****ز زندگي خجلم از سر كه وا شده ام

به هستي ام غم بست و گشاد دل خون كرد****ستمكش نفسم بند اين قفا شده ام

مباش منكر بي دست و پايي ام بيدل****كه رفته رفته درين دشت نقش پا شده ام

غزل شمارهٔ 1972: پاكم از رنگ هوس تا به سجود آمده ام

پاكم از رنگ هوس تا به سجود آمده ام****بر سر سايه چو ديوار فرود آمده ام

آنقدر عجز سرشتم كه ز يك عقده دل****نه فلك آبلهٔ پا به نمود آمده ام

حرف بيعانهٔ سوداي اميدم هيهات****در زيانخانهٔ انديشهٔ سود آمده ام

عمرها شدكه به كانون دل آتش زده اند****تا ز عبرت نفسي چند به دود آمده ام

دل به خسّت گره و نقد نفس انباري****چقدر بي خبر از عالم جود آمده ام

هيأتم صورت نقش پر عنقا دارد****اين چه سحر است كه در چشم وجود آمده ام

غيب از اطلاق تعين گلف پيدايي ست****معني مبتذلم تا به شهود آمده ام

قاصد عالم رازم كه درين عبرتگاه****نامه گم كرده خجالت به ورود آمده ام

غير رفتن به تماشاكدهٔ عالم رنگ****نيستم محرم عزمي كه چه بود آمده ام

عرض

حاجت چه خيالست به خاكم بزند****عرق شرمم و از جبهه فرود آمده ام

رم فرصت سر تعداد ندارد بيدل****من درين قافله دير است كه زود آمده ام

غزل شمارهٔ 1973: ازكتاب آرزو بابي دگر نگشوده ام

ازكتاب آرزو بابي دگر نگشوده ام****همچو آه بيدلان سطري به خون آلوده ام

موج را قرب محيط از فهم معني دور داشت****قدردان خود ني ام از بسكه با خود بوده ام

بي دماغي نشئهٔ اظهارم اما بسته اند****يك جهان تمثال بر آيينهٔ ننموده ام

گر چراغ فطرت من پرتو آرايي كند****مي شود روشن سواد آفتاب از دوده ام

داده ام از دست دامان گلي كز حسرتش****رنگ گرديده ست هر گه دست بر هم سوده ام

در عدم هم شغل هستي خاك من آوارگيست****تا كجا منزل كند گرد هوا فرسوده ام

بر چه اميد است يارب اينقدر جان كندنم****من كه خجلت مزدتر از كار نافرموده ام

ني به دنيا نسبتي دارم نه با عقبا رهي****نااميدي در بغل چون كوشش بيهوده ام

اينقدر يارب پر طاووس بالينم كه كرد****بسته ام صد چشم اما يك مژه نغنوده ام

دستگاه نقد هر چيز از وفور جنس اوست****خاك بر سركرده باشم گر به خويش افزوده ام

بيدل از خاكستر من شعله جولاني مخواه****اخگري در دامن فرسودگي آسوده ام

غزل شمارهٔ 1974: بسكه بي روي تو لبريز ندامت بوده ام

بسكه بي روي تو لبريز ندامت بوده ام****همچو دريا عضو عضو خويش بر هم سوده ام

از كف خاكستر من شعله جولاني مخواه****اخگري در دامن افسردگي آسوده ام

در خيالت حسرتي دارم به روي كار و بس****همچو دل يك صفحهٔ رنگ اميد اندوده ام

سودها دارد زيان من كه چون ميناي مي****هر چه از خود كاستم بر بيخودي افزوده ام

هيچكس حيرت نصيب لذت كلفت مباد****دوش هر كس زير باري رفت من فرسوده ام

بسته ام چشم از خود و سير دو عالم مي كنم****اين چه پرواز است يارب در پر نگشوده ام

ني به دنيا نسبتي دارم نه با عقبا رهي****نااميدي در بغل چون كوشش بيهوده ام

گر چه قطع وادي اميدگامي هم نداشت****حسرت آگاهست از راهي كه من پيموده ام

در عدم هم شغل مشت خاكم از خود رفتن است****تا كجا منزل كند گرد هوا آلوده ام

نيست باكم بيدل

از درد خمار عافيت****صندلي در پرده دارد دست بر هم سوده ام

غزل شمارهٔ 1975: بي تو در هر جا جنون جوش ندامت بوده ام

بي تو در هر جا جنون جوش ندامت بوده ام****همچو دريا عضو عضو خويش بر هم سوده ام

چون زمين زبن بيش نتوان بردبار وهم بود****دوش هركس زير باري رفت من فرسوده ام

در خيالت حسرتي دارم به روي كاروبس****همچو دل يك صفحهٔ رنگ اميد اندوده ام

روزگار بي تميزي خوش كه مانند نگاه****مي روم از خويش و مي دانم همان آسوده ام

سودها مزد زيان من كه چون ميناي مي****هر چه از خودكاستم بر بيخودي افزوده ام

بسته ام چشم از خود و سير دو عالم مي كنم****اين چه پرواز است يارب در پر نگشوده ام

گر چه قطع وادي اميدگامي هم نداشت****حسرت آگاهست از راهي كه من پيموده ام

بسكه دارد پاس بيرنگي بهار هستي ام****عمرها شد در لباس رنگم و ننموده ام

نيستم آگه چه دارد خلوت يكتايي اش****اينقدر دانم كه آنجا هم همين من بوده ام

نيست بيدل باكم از درد خمار عافيت****صندلي در پرده دارد دست بر هم سوده ام

غزل شمارهٔ 1976: برق حسني در نظر دارم به خود پيچيده ام

برق حسني در نظر دارم به خود پيچيده ام****جوهر آيينه يعني موي آتش ديده ام

نادميدن زين شبستان پاس ناموس حياست****چون سحر عمريست خود را با نفس دزديده ام

هر قدر پر مي زنم پرواز محو بيخودي است****ازكجا يارب عنان رنگ گردانيده ام

تا ابد مي بايدم خط بر شكست دل كشيد****در غبار موي چيني چون صدا لغزيده ام

جز ندامت چارهٔ درد سر اسباب نيست****صندل انشاي كف دست به هم ساييده ام

محو گردد كاش از آيينه ام نقش كمال****كز صفا تا جوهرم باقيست دامن چيده ام

صورت پيدايي و پنهاني سازم يكيست****هركجايم چون صدا عريانيي پوشيده ام

زندگي يارب تماشاخانهٔ ديدار كيست****گل فروش صد چمن تعبير خوابي ديده ام

غيررا درخلوت تحقيق معني بارنيست****جز به گوش گل صداي بوي گل نشنيده ام

صد قيامت رفته باشد تا ز خود يابم خبر****قاصدم ليك از جهان ناز برگرديده ام

پابه خاكم زن كه مژگان غبارم وا شود****گر تو بيدارم نسازي تا

ابد خوابيده ام

بيدل از بي دست وپاييهاي من غافل مباش****چون ضعيفي گوشمال گردن باليده ام

غزل شمارهٔ 1977: چون تپش در دل نفس دزديده ام

چون تپش در دل نفس دزديده ام****موجم اما در گهر لغزيده ام

مستي ام از مشرب ميناگري ست****هر قدر باليده ام كاهيده ام

رفتن رنگم به آن كو مي برد****از كه راه خانه ات پرسيده ام

حيرتم آيينهٔ تحقيق نيست****اينقدر دانم كه چيزي ديده ام

فطرت شمع از گدازم روشن است****سوختن را آبرو فهميده ام

عالم رنگست سر تا پاي من****در خيالت گرد خود گرديده ام

چون سحر از وحشتم غافل مباش****تا گريبان دامن از خود چيده ام

كسوت هستي چه دارد جز نفس****از همين تار اينقدر باليده ام

رنگ تا باقيست آزادي كجاست****بهر خود چون گل نفس دزديده ام

عمرها شد از خم ديوار عجز****سايه پيدا كرده ام خوابيده ام

شرم هستي از خود آگاهم نخواست****تا شدم عريان مژه پوشيده ام

بيدل افسون كري هم عالمي است****گوشم اما حرف كس نشنيده ام

غزل شمارهٔ 1978: حرف داغي لاله سان زبر زبان دزديده ام

حرف داغي لاله سان زبر زبان دزديده ام****مغز دردي همچو ني در استخوان دزديده ام

نم نچيد از اشك مژگان تحير ساز من****عمرها شد دست از اين تردامنان دزديده ام

گر همه توفان كنم موجم خروش آهنگ نيست****بحرم اما در لب ساحل زبان دزديده ام

بر سركوي تو هم يارب نينگيزد غبار****نالهٔ دردي كه از گوش جهان دزديده ام

سايه از بي دست و پايي مركز تشويش نيست****عافيتها در مزاج ناتوان دزديده ام

همچو عمر از وحشت حيرت سراغ من مپرس****روز و شب مي تازم از خوبش و عنان دزديده ام

هستي من تا به كي باشد حجاب جلوه ات****آتشي در پنبه ماهي در كتان دزديده ام

چون مه نو گر همه بر چرخ بردم داغ شد****جبهه اي كز سجدهٔ آن آستان دزديده ام

رنگ من يارب مباد از چشم گريان نم كشد****اين ورق از دفتر عيش خزان دزديده ام

مي توانم عمرها سيراب چون آيينه زيست****زين قدر آبي كه من در جيب نان دزديده ام

خورده ام عمري خراش از چربي پهلوي خويش****تا شكم از خوردنيها چون كمان دزديده ام

معنيم يكسر گهر سرمايهٔ گنج غناست****نيست زان جنسي كه گويي از كسان

دزديده ام

اي هوس از تهمت پرواز بدنامم مخواه****همچو گل مشت پري در آشيان دزديده ام

دركتاب وهم عنقا نيز نتوان يافتن****لفظ آن نامي كه از ننگ و نشان دزديده ام

در گره وار تغافل نقد و جنس كاينات****بسته ام چشم و زمين تا آسمان دزديده ام

هر نفس بيدل بتابي ديگرم خون مي كند****رشتهٔ آهي كه از زلف بتان دزديده ام

غزل شمارهٔ 1979: عافيتها در مزاج پرفشان دزديده ام

عافيتها در مزاج پرفشان دزديده ام****چون شرر در جيب پرواز آشيان دزديده ام

بايدم از ديدهٔ تحقيق پنهان زيستن****ناتوانيها از آن موي ميان دزديده ام

با خيال عارضت خوابم چه سان آيد به چشم****حلقهٔ زلف آنچه دارد من همان دزديده ام

نيست گوشي كز تپشهاي دلم آگاه نيست****چون جرس از سادگي جنس فغان دزديده ام

دل ز ضبط آرزو خون شد من از ضبط نفس****او متاع كاروان من كاروان دزديده ام

داغ عشقي دارم از تشويق احوالم مپرس****مفلسم آنگه نگين خسروان دزديده ام

در جهان يك گوش بر آهنگ ساز درد نيست****صد قيامت شور دل زير زبان دزديده ام

تا ابد مي بايدم غلتيد در آغوش خويش****قعر اين سيماب گون بحرم كران دزديده ام

هرزه خرج نقد فرصت بود دل از گفتگو****تا نفس دزديده ام گنج روان دزديده ام

هر نفس شوري دگر در دل قيامت مي كند****اينقدر توفان نمي دانم چه سان دزديده ام

وحشت من چون شرر فرصت كمين جهد نيست****دامن رنگي كه دارم بر ميان دزديده ام

دم زدن تا چرخ بر مي آردم زين خاكدان****در نفس چون صبح چندين نردبان دزديده ام

يك قلم جنس دكان ما و من شور و شر است****مفت راحتها كه خود را زين ميان دزديده ام

بيدل از ناموس اسرار تمنايم مپرس****سينه از آه و لب از جوش فغان دزديده ام

غزل شمارهٔ 1980: سينه چاك يك جهان گرد هوس باليده ام

سينه چاك يك جهان گرد هوس باليده ام****صبح آزادي چه حرف است اين قفس باليده ام

طمطراق گفتگوي بي اثر فهميدني ست****كارواني چند آواز جرس باليده ام

انفعال همتم ننگ جهان فطرتم****آرزويي در دماغ بوالهوس باليده ام

در خرابات ظهورم نام هستي تهمتي ست****چون حباب جرم مينا بي نفس باليده ام

سوختن هم مفت فرصت بود اما مايه كو****پهلوي خشكي به قدر يك دو خس باليده ام

هر غباري در هواي دامني پر مي زند****من هم اي حسرت كشان زين دسترس باليده ام

ناله ام اما نمي گنجم درين نه انجمن****يارب اين مقدار در ياد چه كس باليده ام

غير دريا چيست افسون

مايهٔ ناز حباب****مي درم پيراهنت بر خود ز بس باليده ام

بيدل از ساز ضعيفيهاي من غافل مباش****صور مي خندد طنيني كز مگس باليده ام

غزل شمارهٔ 1981: سر اگر بر آسمان يا بر زمين ماليده ام

سر اگر بر آسمان يا بر زمين ماليده ام****آستانش كرده ام ياد و جبين ماليده ام

برگ و ساز تر دماغيهاي من فهميدني ست****عطري از پيراهنش در پوستين ماليده ام

سوز دل احسان پرست هر فسردن مايه نيست****من به كار شعله چون شمع انگبين ماليده ام

موي پيري شعلهٔ اميد را خاكستر است****درد سر معذور صندل بر جبين ماليده ام

كوكبم آيينه در زنگار گمنامي گداخت****حرص پندارد سياهي بر نگين ماليده ام

گوهر صد آبرو در پرده حل كرد احتياج****تا عرق واري به روي شرمگين ماليده ام

جز ندامت نيست كار حرص و من بي اختيار****از پي ماليدن دست آستين ماليده ام

نالهٔ دل گر كسي نشنيد جاي شكوه نيست****گوش خود باري به اين صوت حزين ماليده ام

نيستم بيدل هوس پروانهٔ اين انجمن****چشم عبرت بر نگاه واپسين ماليده ام

غزل شمارهٔ 1982: بسكه نيرنگ قدح چيده ست در انديشه ام

بسكه نيرنگ قدح چيده ست در انديشه ام****مي كند طاووس فرياد از شكست شيشه ام

تخم عجزم در زمين نااميدي كشته اند****ناله مي بالد به رنگ تار ساز از ريشه ام

يك نفس در سينه ام بي شور سوداي تو نيست****مي كندتا خارو خس چون شير تب در بيشه ام

كسب دردي تا نگردد دستگاه مدعا****نيست ممكن رفع بيكاري به چندين پيشه ام

قصهٔ فرهاد من نشنيده مي بايد شمرد****سرمهٔ جوهر نهان دارد صداي تيشه ام

مزرعم آفت كمين شوخي نشو و نماست****چون نفس مي سوزد آخر از دويدن ريشه ام

بس كه اسباب تعلقهاي من وارستگي است****بي گره خيزد به رنگ ناله ني از بيشه ام

آنقدرها لفظم از معني ندارد امتياز****در لطافت محو شد فرق پري از شيشه ام

بيدل آب گوهر از تشويش امواج منست****با دل نفسرده فارغ از هزار انديشه ام

غزل شمارهٔ 1983: بيخودي ننهفت اسرار دل غم پيشه ام

بيخودي ننهفت اسرار دل غم پيشه ام****بوي مي آخر صدا شد از شكست شيشه ام

ديگ بحر از جوش ننشيند به سرپوش حباب****مهر خاموشيست داغ شورش انديشه ام

در بن هر موي من چندين امل پر مي زند****همچو تخم عنكبوت از پاي تا سر ريشه ام

نيست تا آبي زند بر آتش بنياد من****گر نباشد خجلت شغل محبت پيشه ام

عمرها شد در جنون زار طلب برده است پيش****ناز چشم آهو از داغ پلنگان بيشه ام

گر نفس در سينه مي دزدم صلاي جلوه ايست****نيست غافل صورت شيرين ز عجز تيشه ام

رنگ شمعي كرده ام گل از خرابات هوس****باده مي بايد كشيدن در گداز شيشه ام

با همه كمفرصتي از لنگر غفلت مپرس****سنگ در طبع شرر مي پرورد انديشه ام

ناله ها اركلفت دل در نقاب خاك ماند****سوخت بيدل در غبار دانه سعي ريشه ام

غزل شمارهٔ 1984: از جراحت زار دل چيده ست دامان ناله ام

از جراحت زار دل چيده ست دامان ناله ام****مي رسد يعني ز كوي گل فروشان ناله ام

ديده دردآلودهٔ محرومي ديدار كيست****كز شكست اشك مي جوشد ز مژگان ناله ام

همعنان درد دل عمريست از خود مي روم****نسبتي دارد به آن سرو خرامان ناله ام

ديد و واديدم برون پردهٔ رنگ ست و بس****هر كجا باشم چه پيدا و چه پنهان ناله ام

با دو عالم اضطراب اظهار مطلب خامشي است****صد جرس دل دارم اما نيست امكان ناله ام

دوش كز بام ازل افتاد طشت كاف و نون****گر تأمل محرم معني است من آن ناله ام

خندهٔ گل را نمك از شور بلبل بوده است****حسن او بي پرده شد تا گشت عريان ناله ام

درد عشقم قصهٔ من بشنو و خاموش باش****تا نهانم داغ چون گشتم نمايان ناله ام

از شكست شيشهٔ دل آنقدر غمگين ني ام****درد آن دارم كه خواهد شد پريشان ناله ام

چون سپندم نيست خاكستر دليل خامشي****سرمه گشتم تا ببيند چشم ياران ناله ام

راز دل چون موج پوشيدن ندارد ساز من****مي درد در هر تپيدن صد گريبان ناله ام

بيدل از مشت غبار

حسرت آلودم مپرس****يك بيابان خار خارم يك نيستان ناله ام

غزل شمارهٔ 1985: در جنون گر نگسلد پيمان فرمان ناله ام

در جنون گر نگسلد پيمان فرمان ناله ام****بعد ازين اين نه فلك گوي است و چوگان ناله ام

هر نگه مدّي به خون پيچيدهٔ صد آرزوست****هوش كو تا بشنود از چشم حيران ناله ام

مستي ِ حسن و جنون ِ عشق از جام ِ من است****در گلستان رنگم و در عندليبان ناله ام

بس كه خون آرزو در پردهٔ دل ريختم****گر چه زخمي بود هر جا شدنمايان ناله ام

عمرها شد در سواد بيكسي دارم وطن****آه اگر نبود چراغ اين شبستان ناله ام

ساز و برگِ عافيت يكبارم از خود رفتن است****چون نفس گر مي شود كارم به سامان، ناله ام

هيچ جا از عضو امكان قابل تأثير نيست****روزگاري شد كه مي گردد پريشان ناله ام

پوست از تن رفت و مغز از استخوان اما هنوز****بر نمي دارد چو ني دست از گريبان ناله ام

گرد من از عالم پرواز عنقا هم گذشت****تا كجا خواهد رساند اين خانه ويران ناله ام

گر به دامان ادب فرسود پايم باك نيست****گاه گاهي مي كشد تا كوي جانان ناله ام

مژده اي آسودگي كز يك تپيدن چون سپند****من شدم خاكستر و پيچيد دامان ناله ام

بيدل از عجزم زبان درد دل فهميدني ست****بي تكلف چون نگاه ناتوانان ناله ام

غزل شمارهٔ 1986: دوش چون ني سطر دردي مي چكيد از خامه ام

دوش چون ني سطر دردي مي چكيد از خامه ام****ناله ها خواهد پر افشاند ازگشاد نامه ام

شمع را جز سوختن آينه دار هوش نيست****پنبهٔ گوشست يكسر سوز اين هنگامه ام

تا به كي باشد هوس محوكشاكشهاي ناز****داغ كرد انديشهٔ رد و قبول عامه ام

قدر داني در بساط امتياز دهر نيست****ورنه من در مكتب بي دانشي علامه ام

پيش من نه آسمان پشمي ندارد دركلاه****مي دهد زاهد فريب عصمت عمامه ام

لوح امكان در خور باليدن نطقم نبود****فكر معنيهاي نازك كرد نال خامه ام

تا به كي پوشد نفس عريان تنيهاي مرا****بيشتر چون صبح رنگ خاك دارد جامه ام

بيدل از يوسف دماغ بي نياز من پراست****انفعال بوي پيراهن ندارد شامه ام

غزل شمارهٔ 1987: قصهٔ ديوانگان دارد سراسر نامه ام

قصهٔ ديوانگان دارد سراسر نامه ام****مي تراود شور زنجير از صرير خامه ام

ديگ زهدي در ادبگاه خموشي پخته ام****زبر سرپوش حباب از گنبد عمامه ام

در فراقت خواستم درد دلي انشا كنم****جوش زد خون پرده هاي ديده اشك از نامه ام

مشق راحت نيست مژگاني كه مي آرم بهم****بي رخت خط مي كشد بر لوح هستي خامه ام

طاقت شور دماغ من ندارد كاينات****مي زند آتش به عالم گرمي هنگامه ام

برنمي دارد دماغ وحدتم رنگ دويي****غنچه سان كرده است بوي خود معطر شامه ام

معني ام اجزاي بيرنگي ست بيدل چون حباب****اينقدرها شوخي اظهار دارد خامه ام

غزل شمارهٔ 1988: از خيالت وحشت اندوز دل بي كينه ام

از خيالت وحشت اندوز دل بي كينه ام****عكس را سيلاب داند خانهٔ آيينه ام

بس كه شد آيينه ام صاف از كدورت هاي وهم****راز دل تمثال مي بندد برون سينه ام

كاوش از نظمم گهرهاي معاني مي كشد****ناخن دخل است مفتاح درگنجينه ام

طفل اشكم سر خط آزادي ام بيطاقتي است****فارغ از خوف و رجاي شنبه و آدينه ام

حيرت احكام تقويم خيالم خواندني است****تا مژه واري ورق گردانده ام پاربنه ام

در خراش آرزويم بس كه ناخن ها شكست****آشيان جغد بايد كرد سير از سينه ام

تيغ چوبين را به جنگ شعله رفتن صرفه نيست****دل بپرداز اي ستمگر از غبار كينه ام

قابل برق تجلي نيست جز خاشاك من****حسن هر جا جلوه پرداز است من آيينه ام

تا كجا از خود برآيم جوهر سعيم گداخت****بر هوا بسته است تشويش نفسها زينه ام

بيدل از افسردگيها جسمم آخر بخيه ريخت****ابر نيساني برآمد خرقهٔ پشمينه ام

غزل شمارهٔ 1989: اشك شمعي بود يك عمر آبيار دانه ام

اشك شمعي بود يك عمر آبيار دانه ام****سوختن خرمن كنيد از حاصل پروانه ام

تيره بختي فرش من آشفتگي اسباب من****حلقهٔ زلف سياه كيست يارب خانه ام

خرمن بيحاصلان را برق حاصل مي شود****سيل هم از بيكسي گنجيست در وبرانه ام

ذوق چتر شاهي و بال هما منظوركيست ****كم نگردد سايهٔ مو از سر ديوانه ام

رفته ام عمريست زين گلشن به ياد جلوه اي****گوش نه بر بوي گل تا بشنوي افسانه ام

در زراعتگاه چرخ مجمري همچون سپند****برگ دود آرد برون گر سبز گردد دانه ام

روزگاري شد كه چون چشم ندامت پيشگان****باده ها ازگردش خود مي كشد پيمانه ام

سيل را تا بحر ساز محملي در كار نيست****مي برد شوقت به دوش لغزش مستانه ام

قبله خوانم يا پيمبر يا خدا يا كعبه است****اصطلاح عشق بسيار است و من ديوانه ام

عمرها شد دست من دامان زلفي مي كشد****جاي آن دارد كه از انگشت رويد شانه ام

شوخي اش از طرز پروازم تماشا كردني ست****شمع رنگ بسته در بال و پر پروانه ام

چون حباب از نشئهٔ سوداي تحقيقم مپرس****بسكه مي بالم به

خود پر مي شود پيمانه ام

عافيتها در نظر دارم ز وضع نيستي****چشم بر هم بسته واكرده ست راه خانه ام

چون نفس بيدل كليد آرزوها داشتم****قفل وسواس دل آخر كرد بي دندانه ام

غزل شمارهٔ 1990: برگ خودداري مجوييد از دل ديوانه ام

برگ خودداري مجوييد از دل ديوانه ام****ربشه ها دارد چو اشك از بيقراري دانه ام

قامت خم گشته بيش از حلقهٔ زنجير نيست****غير جنبش ناله نتوان يافتن در خانه ام

خاك دامنگير دارد سرزمين بيخودي****سيل بي تشويش دامي نيست از ويرانه ام

دل ز دست شوخي وضع نفس خون مي خورد****شمع دارد لرزه از ياد پر پروانه ام

التفات زندگي تشويش اسبابست و بس****آنقدر كز خويش دورم از هوس بيگانه ام

دستگاه عاريت خجلت كمين كس مباد****صد شبيخون ريخت نور شمع بركاشانه ام

دوستان را بس كه افسون تغافل ننگ داشت****گوشها در چشم خواباندند از افسانه ام

مزرع آفاق آفت خرمن نشو و نماست****همچو راز ريشه ترسم پر برآرد دانه ام

بسكه بر هم مي زند بي جوهري اجزاي من****چون دم شمشير مژگان سر به سر دندانه ام

تا شود روشن تر اسبابي كه بايد سوختن****احتياج شمع دارد خانهٔ پروانه ام

زخمي ايجادم از تدبير من آسوده باش****در شكستن گشت گم چون موي چيني شانه ام

بيدل از كيفيت شوق گرفتاري مپرس****نالهٔ زنجير هر جا گل كند ديوانه ام

غزل شمارهٔ 1991: تا دچار نازكرد آن نرگس مستانه ام

تا دچار نازكرد آن نرگس مستانه ام****شوق جوشي زد كه من پنداشتم ميخانه ام

نشئهٔ از خود رباي محرم وبيگانه ام****گردش رنگم به دست بيخودي پيمانه ام

حيرتي دارم ز اسباب جهان در كار و بس****نقش ديوارست چون آيينه رخت خانه ام

ظرف و مظروف اعتبار عالم تحقيق نيست****وهم مي گويد كه او گنج است و من ويرانه ام

آتش هستي فسردم آرزو آبي نخورد****خاك كرد آخر هواي بازي طفلانه ام

موي كافوري ست نوميدي كه شمع عمر را****صبح شد داغ نظر خاكستر پروانه ام

هستي موهوم نيرنگ خيالي بيش نيست****در نظر خوابم ولي درگوشها افسانه ام

عمرها شد در بيابان جنون دارم وطن****روشنست از چشم آهو روزن كاشانه ام

اي نسيم ازكوي جانان مي رسي آهسته باش****همرهت بوس بهاري هست و من ديوانه ام

شوخي نشو و نما از موج گوهر برده اند****در غبار نادميدن ريشه دارد دانه ام

موي مجنونم مپرس از طالع

ناساز من****مي زند گردون به سر چنگ ملامت شانه ام

ناله ها از شرم مطلب داغ دل گرديد و سوخت****درد شد از سرنگوني نشئه در پيمانه ام

شوق اگر باقي ست هجران جز فسون وصل نيست****شمعها در پرده مي سوزم دل پروانه ام

صيد شوق بسملم بيدل نمي دانم كه باز****خنجر و پيكان ناز كيست آب و دانه ام

غزل شمارهٔ 1992: شور آفاق است جوشي از دل ديوانه ام

شور آفاق است جوشي از دل ديوانه ام****چون گهر در موج دريا ربشه دارد دانه ام

تا نگه بر خويش جنبد رنگ گردانده ست حسن****نيست بيرون وحشت شمع از پر پروانه ام

شوخي نظمم صلاي الفت آفاق داشت****عالمي شد آشنا از معني بيگانه ام

يك جهان حسرت لب از چاك دلم واكرده است****غير الفت كيست تا فهمد زبان شانه ام

گردبادم غافل از كيفيت حالم مباش****يادي از ساغركشان مشرب ديوانه ام

بلبل من اين قدر حسرت نواي درد كيست****پرده هاي گوش در خون مي كشد افسانه ام

خاك من انگيخت در راهت غبار اما چه سود****شرم خواهد آب كرد از وضع گستاخانه ام

رنگ بنيادم نظرگاه دو عالم آفت است****سيل پرورده ست اگر خاكي ست در ويرانه ام

كلفت دل هيچ جا آغوش الفت وانكرد****از دو عالم برد بيرون تنگي اين خانه ام

بر دماغم نشئهٔ ميناي خودداري مبند****مي دمد لغزش چو اشك از شيوهٔ مستانه ام

قامتي خم كرده ام از ضعف آهي مي كشم****يعني از حسرت متاعي با كمان همخانه ام

گردش رنگي در انجام نفس پر مي زند****برده است از هوش چشمكهاي اين پيمانه ام

آن قيامت مزرعم بيدل كه چون ريگ روان****صد بيابان مي دود از ربشه آن سو دانه ام

غزل شمارهٔ 1993: عمري ست چون نفس به تپيدن فسانه ام

عمري ست چون نفس به تپيدن فسانه ام****از عافيت مپرس دل است آشيانه ام

در قلزمي كه اوج و حضيضش تحير است****موج خيالم و به خيالي روانه ام

آهم چو دود آتش ياقوت گل نكرد****وا سوخته ست در گره دل زبانه ام

خط غبار آفت نظاره است و بس****بي صرفه نيست اين كه شناسد زمانه ام

نيش حسد به وضع ملايم چه مي كند****چون موم آرميده به زنبور خانه ام

اي چرخ بيش ازين اثر زحمتم مخواه****چون دل بس است تير نفس را نشانه ام

اشكي به صد گداز جگر جمع مي كنم****چون شمع زندگي ست به اين آب و دانه ام

خجلت به عرض جوهر من خنده مي كند****مويي ز چشم رستهٔ مغرور شانه ام

آن شور طالعم كه در اين

بزم خواب عيش****در چشم عالمي نمك است از فسانه ام

بي اختيار مي روم از خويش و چاره نيست****تا كي كشد عنان نفس از تازيانه ام

خاكم به باد رفت و نرفت از جبين شوق****يك سجده وار حسرت آن آستانه ام

آسوده تر ز آب گهر خاك مي شوم****پرواز در كنار فسردن بهانه ام

موج فضول محرم وصل محيط نيست****بي طاقتي مباد زند بر كرانه ام

بيدل اسير حسرت از آنم كه همچو چشم****در رهگذار سيل فتاده ست خانه ام

غزل شمارهٔ 1994: فهم حقيقت من و ما را بهانه ام

فهم حقيقت من و ما را بهانه ام****خوابيده است هر دو جهان در فسانه ام

چون بوي غنچه اي كه فتد در نقاب رنگ****خون مي خورد به پردهٔ حسرت ترانه ام

پاك است نامهٔ سحر ازگرد انتطار****قاصد اگر درنگ كند من روانه ام

بر دوش آه محمل دل بسته است شوق****چون سبحه مي دود به سر ريشه دانه ام

زبن بزم غير شمع كسي را نسوختند****دنياست آتشي كه منش در ميانه ام

چندي تپيد شعلهٔ اميد و داغ شد****چون شمع بال سوخته بود آشيانه ام

عجزم چو سايه بر در دير و حرم نشاند****يك جبههٔ نياز و هزار آستانه ام

آشفته نيست طرهٔ وضع تحيرم****يارب به جنبش مژه مپسند شانه ام

در موج حيرتي چو گهر غوطه خورده ام****محو است امتياز كران و ميانه ام

عنقا به بي نشاني من مي خورد قسم****نامي به عالم نشنيدن فسانه ام

لبريزم آنقدر ز تمناي جلوه اي****كز شرم گر عرق كنم آيينه خانه ام

تا پر فشانده ام قفس و آشيان گم است****بيدل چو بوي گل به كمين بهانه ام

غزل شمارهٔ 1995: مي دهد زيب عمارت از خرابي خانه ام

مي دهد زيب عمارت از خرابي خانه ام****آب در آيينه دارد سيل در ويرانه ام

از گداز رنگ طاقت برنمي آيم چو شمع****گردش چشم كه در خون مي زند پيمانه ام

اينقدرها بيخود جام نگاه كيستم****گوشها ميخانه شد از نعرهٔ مستانه ام

عمرها شد از مقيمان سواد وحشتم****ريخت چشم او به گرد سرمه رنگ خانه ام

هركجا روشن كنند از سرو او شمع چراغ****نالهٔ قمري شود خاكستر پروانه ام

نشئهٔ سودا به اين نيرنگ هم مي بوده است****سنگ را گل مي كند شور سر ديوانه ام

اختلاط خلق بر من تهمت الفت نبست****همچو بو در طبع رنگ از رنگها بيگانه ام

با دل قانع فراغي دارم از تشويش حرص****مور را دست تصرف كوته است از دانه ام

نامهٔ احوال مجنون سر به مُهر حيرت است****جاي مژگان بسته مي گردد لب از افسانه ام

پيچ و تاب طرهٔ امواج خون بسملم****جوهر شمشير مي باشد زبان شانه ام

عشق در انجام الفت

حسن پيدا مي كند****شمع مي آيد برون از سوختن پروانه ام

يار شد بي پرده ديگر تاب خودداري كه راست****اي رفيقان نو بهار آمد كنون ديوانه ام

صبح بودم گر سبكروحي به دادم مي رسيد****سخت جاني كرد بيدل خشت اين ويرانه ام

غزل شمارهٔ 1996: سر خط نازيست امشب زخمهاي سينه ام

سر خط نازيست امشب زخمهاي سينه ام****جوهر تيغ كه گل كرده ست از آيينه ام

شعله گر بارد فلك در عالم فقرم چه باك****حصن سنگينيست گرد خرقهٔ پشمينه ام

چون گلم در نيستي پرواز هستي بود و بس****تازه شد از خاك گشتن كسوت پارينه ام

مي توان حال درون ديدن ز بيرون حباب****امتحان دل عبث وا مي شكافد سينه ام

با وجود حيرتم صورت نبست آسودگي****خانه بر دوش تماشاي تو چون آيينه ام

ناروايي در مزاج شوق معنيها گداخت****اي بسا گوهر كه گرديد آب در گنجينه ام

خرقهٔ ناموس رسوايي كشد از احتياط****بخيه ها بر روي كار افتاد ليك از پينه ام

مدعي گو جمع دارد دل ز داغ انتقام****روشن است از آتش ياقوت دود كينه ام

انتظار فرصت از مخمور شوقت برده اند****جام تا در گردش آمد شنبه است آدينه ام

گر ادب بيدل نپيچد پنجه ام در آستين****مي كند گل از گريبان حسرت ديرينه ام

غزل شمارهٔ 1997: مرده ام اما همان خجلت طراز هستي ام

مرده ام اما همان خجلت طراز هستي ام****با عرق چون شمع مي جوشد گداز هستي ام

رنگ اين پرواز حيرانم كجا خواهد شكست****چون نفس عمري ست گرد تركتاز هستي ام

كاش چشمم وانمي گرديد از خواب عدم****منفعل شد نيستي از امتياز هستي ام

حاصل چندين امل چشمي بهم آوردن است****بگذر از افسانهٔ دور و دراز هستي ام

بر هوا چند افكنم سجادهٔ ناز غبار****سجده اي مي خواهد اركان نماز هستي ام

نقش من چون اشك شوخي كرد و از خجلت گداخت****كاش هم در پرده خون مي گشت راز هستي ام

چون حبابم يك نفس پرواز و آن هم در قفس****اي ز من غافل چه مي پرسي ز ساز هستي ام

صبح پيري مي دمد اي شمع ما و من خموش****جز نفس مشكل كه گيرد شاهباز هستي ام

چشمكم را چون شرر دنبالهٔ تكرار نيست****پر تغافل پيشه است ابروي ناز هستي ام

سرنگونيهاي خجلت تحفهٔ ف حاصلي ست****كيست غير از يأس بيند بر نياز هستي ام

بيدل از منصوبهٔ عنقايي ام غافل مباش****نقد اظهاري ندارم پاكباز هستي ام

غزل شمارهٔ 1998: ياد من كردي به سامان گشت ناز هستي ام

ياد من كردي به سامان گشت ناز هستي ام****نام دل بردي قيامت كرد ساز هستي ام

تخم عجزم پرتنك سرمايهٔ نشو و نماست****سجده اي مي دانم و بس نو نياز هستي ام

تنگ ظرفي احتياطم ورنه مانند حباب****بحر مي بالد زآغوش گداز هستي ام

همچو شمعم هر نگه داغي دگر ايجاد كرد****اينقدر يارب كه فرمود امتياز هستي ام

من هم از موهومي ساز نفس غافل ني ام****تاكجا خواهد دميد افسون طراز هستي ام

صبحم و در پردهٔ شب زندگاني مي كنم****بي نفس خوابيده است افسانه ساز هستي ام

گر همه توفان شوم كيفيتم بي پرده نيست****عشق درگوش عدم خوانده ست راز هستي ام

اي شرار رفته از خود پر به بيرنگي مناز****ديده ام رنگي كه من هم بي نياز هستي ام

سايه را بر خاك ره پيداست ترجيح عروج****اينقدر من نيز بيدل سر فراز هستي ام

غزل شمارهٔ 1999: با همه سرسبزي از سامان قدرت عاري ام

با همه سرسبزي از سامان قدرت عاري ام****صورت برگ حنايم معني بيكاري ام

همچو شبنم كاش با خواب عدم مي ساختم****جز عرق آبي نزد گل بر سر بيداري ام

اشك شمع كشته آخر در قفاي آه رفت****سبحه را هم خاك كرد اندوه بي زناري ام

هركجا باشم كدورت جوهر راز من است****چون غبار از خاك دشوار است بيرون آري ام

عجز طاقت گر نباشد ناله پيش آهنگ كيست****بي پر و بالي شد افسون جنون منقاري ام

همچو گوهر خاك گردم تا كي از وهم وقار****يك نفس كاش آب سازد خجلت خود داري ام

قدردان وضع تسليمم ز اقبالم مپرس****موج يك دريا گهر فرش است در همواري ام

شكر اقبال جنون را تا قيامت بنده ايم****آفتاب اوج عزت كرد بي دستاري ام

غنچهٔ من از شكفتن دست ردّ بيند چرا****نا دميدن هر چه باشد نيست بي دلداري ام

وسعت مشرب برون گرد بساط فقر نيست****دشت را در خانه پرورده ست بي ديواري ام

نيست بيدل ذره اي كز من تپش سرمايه نيست****چون هواي نيستي در طبع امكان ساري ام

غزل شمارهٔ 2000: رفتم ز خويش و ياد نگاهيست حالي ام

رفتم ز خويش و ياد نگاهيست حالي ام****مستي نماست آينهٔ جام خالي ام

يك روي و يك دلم به بد و نيك روزگار****آيينه كرد جوهر بي انفعالي ام

هر برگ گل به عرض من آيينه است و من****چون بو هنوز در چمن بي مثالي ام

عمريست در ادبكدهٔ بورياي فقر****آسوده تر ز نكهت گلهاي قالي ام

در پرده كوس سلطنت فقر مي زند****حيرت صداست چيني ناز سفالي ام

بخت سياه كو كه ز ضعفم نشان دهد****بر شب نوشته اند برات هلالي ام

شد خاك از انتظار تو چشم تر و هنوز****قد مي كشد غبار نگه از حوالي ام

هر جزوم از شكسته دلي موج مي زند****من شيشه ربزه ام حذر از پاي مالي ام

در هر سري به نشئهٔ ديگر دويده است****چون موج باده ريشهٔ بي اعتدالي ام

موج از گهر ندامت دوري نمي كند****انديشهٔ فراق ندارم وصالي ام

بيدل به ناتواني خود ناز مي كنم****پرواز آشياني افسرده بالي ام

غزل شمارهٔ 2001: تا كجا بوس كف پايت شود ارزاني ام

تا كجا بوس كف پايت شود ارزاني ام****همچو موج آواره مي گردد خط پيشاني ام

بال و پر گم كرده ام در آشيان بيخودي****چون دماغ عندليب از بوي گل توفاني ام

در عدم هم داشت استغناي حسن بي نشان****چون شرار سنگ داغ چشمكي پنهاني ام

عالمي گم كرده ام در گرد تكرار نفس****نسخه ها بر باد داد اين يك ورق گرداني ام

چار سوي دهر جنس جلوه ها بسيار داشت****تخته شد هر جا دكاني بود از حيراني ام

شبههٔ هستي به چندين رنگ داغم مي كند****وانما تا كيستم جز خاك اگر مي داني ام

هيچ كس يارب گرفتار كمال خود مباد****چون گهر بر سر فتاد از شش جهت غلتاني ام

دامن تشريف اقبال نگه كوتاه نيست****نه فلك پوشد قبا گر يك مژه پوشاني ام

فقرم از تشويش چندين آرزوها باز داشت****بي تكلف هيچ گنجي نيست در ويراني ام

داشتم با خار خار طبع مجنون نسبتي****بر سر راهي كه ليلي پا نهد بنشاني ام

جان فداي خنجر نازي كه در انديشه اش****هر كجا باشم شهيدم بسملم قرباني ام

هيچ

كس نشكافت بيدل پردهٔ تحقيق من****چون فلك پوشيده چشم عالم عرياني ام

غزل شمارهٔ 2002: تو كريم مطلق و من گدا چه كني جز اين كه نخواني ام

تو كريم مطلق و من گدا چه كني جز اين كه نخواني ام****در ديگرم بنماكه من به كجا روم چو براني ام

كسي از محيط عدم كران چه ز قطره واطلبد نشان****ز خودم نبرده اي آن چنان كه دگر به خود نرساني ام

به كجاست آنقدرم بقاكه تاملي كندم وفا****عرق خجالت فرصتم نم انفعال زماني ام

به فسردنم همه تن الم به تردد آبله در قدم****چو غبار داغ نشستنم چو سرشك ننگ رواني ام

سحر طلسم هوا قفس همه جاست منفعل هوس****چقدر عرق كُنَدم نفس كه به شبنمي بستاني ام

ز كدورت من و ما پُرم غم بار دل به كه بشمرم****ستم است سنگ ترازويي كه نفس كشد ز گراني ام

ز حضور پيري ام آنقدر اثر امتحان قبول و رد****كه رساند بر در نيستي خم پشت پاي جواني ام

نه به نقش بسته مشوّشم نه به حرف ساخته سرخوشم****نفسي به ياد تو مي كشم چه عبارت و چه معاني ام

همه عمر هرزه دويده ام خجلم كنون كه خميده ام****من اگر به حلقه تنيده ام تو برون در ننشاني ام

ز طنين پشهٔ بي نفس خجلست بيد ل هيچكس****به كجايم وكه ام و چه ام كه تو جز به ناله نداني ام

غزل شمارهٔ 2003: آني كه بي تو من همه جا بي سخن ني ام

آني كه بي تو من همه جا بي سخن ني ام****هر جا منم تويي تويي آنجاكه من ني ام

غير از عدم پيام عدم كس نگفته است****در عالمي كه دم زده ام زان دهن ني ام

عجزم چو آب و آتش ياقوت روشن است****يعني كه باعث تري و سوختن ني ام

حاشا كه بشكنم مژه در ديدهٔ كسي****گر مو شوم كه بيش ز موي بدن ني ام

ننموده ام درشتي طاقت به هيچكس****عرض رگ گلم رگ نشتر شكن ني ام

نيرنگ حيرتي نتوان يافت بيش ازين****پيچيده ام به پاي خود اما رسن ني ام

عنقا به هر طرف نگري بال مي زند****رنگم بهار دارد و من در چمن ني ام

بيچاره اي تظلم غفلت كجا برد****افتاده ام به

غربت و دور از وطن ني ام

عرياني از مزاج جنونم نمي رود****هر چند زير خاك روم دركفن ني ام

رنگم نهفته نيست كه بويش كند كسي****كنعاني نقاب درم پيرهن ني ام

بي فقر دعوي من و ما گم نمي شود****ني شد ز بوربا شدن آگه كه من ني ام

ياران ترحمي كه درين عبرت انجمن****من رفتنم چو پرتو و شمع آمدن ني ام

بيدل تجددي ست لباس خيال من****گر صد هزار سال برآيدكهن ني ام

غزل شمارهٔ 2004: نبري گمان فسردگي به غبار بي سروپايي ام

نبري گمان فسردگي به غبار بي سروپايي ام****كه به چرخ مي فكند نفس چو سحر زمين هوايي ام

ز تعلقم ندهي نشان كه گذشته ام من از اين و آن****به خيال سلسلهٔ جهان گرهي نخورده رسايي ام

به دماغ موج گهر زدم ز جنون نشئهٔ عاجزي****نكشيد گرد هوس سري كه نكوفت آبله پايي ام

ز خيال تا مژه بسته ام قدح بهانه شكسته ام****خوشت آنكه سير پري كني ز طلسم شيشه نمايي ام

هوسم زنالهٔ بي اثر به چه مدعا شكند نظر****نهد استخوان مه نو مگر به نشان تير هوايي ام

نه نشيمني كه كنم مكان نه پري كه بر پرم از ميان****نكني به عشوهٔ امتحان ستم آشيان رهايي ام

به كجاست رفتن و آمدن كه به غربتم كشد از وطن****ز فسون صنعت وهم و ظ ن هوس آزماي جدايي ام

به جهان جلوه رسيده ام ز هزار پرده دميده ام****ثمر نهال حقيقتم چمن بهار خدايي ام

سر كعبه گرم فسون من دل دير و جوشش خون من****مگذر ز سير جنون من كه قيامت همه جايي ام

به نگاه حيرت كاملم به خيال عقدهٔ مشكلم****ز جهان فطرت بيدلم نه زميني ام نه سمايي ام

غزل شمارهٔ 2005: بي حوصلگي كرد درين بزم كبابم

بي حوصلگي كرد درين بزم كبابم****چون اشك نگون ساغر يك جرعه شرابم

پامال هوسهاي جهانم چه توان كرد****مخمل ني ام اما سر هر موست به خوابم

بنياد من آب و گل تشخيص ندارد****از دور نمايند مگر همچو سرابم

آن روزكه چون شعله به خود چشم گشودم****برچهره ز خاكستر خود بود گلابم

يار از نظرم رفته و من مي روم از خويش****اي ناله شتابي كه درنگست شتابم

از صفحهٔ من غير تحير نتوان خواند****چون آينه شستند ندانم به چه آبم

انداز غبارم چو سحر بسكه بلند است****با همنفسان از لب بام است خطابم

چون ماه نوم بسكه برون دار تعين****شايستهٔ بوس لب خويش است ركابم

اي چرخ ز سر تا قدمم رشتهٔ عجزيست****تا نگسلم از

خو مده آنهمه تابم

در جلوه گه او اثر من چه خيالست****گمگشته تر از سايهٔ خورشيد نقابم

تا دم زده ام ساز طربها همه خشكست****آب تنكي تاخته بر روي حبابم

واكردن چشم آنقدرم ده دله دارد****بي دل به همين صفر فزوده است حسابم

غزل شمارهٔ 2006: شب گردش چشمت قدحي داد به خوابم

شب گردش چشمت قدحي داد به خوابم****امروز چو اشك آينهٔ عالم آبم

تا چشم بر اين محفل نيرنگ گشودم****چون شمع به توفان عرق داد حجابم

هر لخت دلم نذر پر افشاني آهي است****اجزاي هوايي ست ورقهاي كتابم

چون لاله ندارم به دل سوخته دودي****عمري ست كه از آتش ياقوت كبابم

بي سوختن از شمع دماغي نتوان يافت****بر مشق گدازست برات مي نابم

چون سبزه ز پا مال حوادث ني ام ايمن****هر چند ز سر تا به قدم يك مژه خوابم

معني نتوان درگره لفظ نهفتن****بي پردگيي هست در آغوش نقابم

بر آب وگلم نقش تعلق نتوان بست****زين آينه پاكست چو تمثال حسابم

كم ظرفيم از غفلت خويش است وگرنه****درياست مي ربخته از جام حبابم

واداشت ز فكر عدمم شبههٔ هستي****آه از غم آن كار كه ننمود صوابم

پيمانهٔ عجزم من موهوم بضاعت****چندان كه به قاصد نتوان داد جوابم

گفتي چه كسي در چه خيالي به كجايي****بيتاب توام محو توام خانه خرابم

بيدل نه همين وحشتم از قامت پيريست****هرحلقه كه آيد به نظر پا به ركابم

غزل شمارهٔ 2007: ندارد آنقدر قطع از جهان غفلت اسبابم

ندارد آنقدر قطع از جهان غفلت اسبابم****به جنبش تا رسد مژگان محرف مي خورد خوابم

نفس در دل گره دارم نگه در ديده معذورم****خطي از نقطه بيرون نيست در ديوان آدابم

مگر ترك طلب گيرد درين ره دست من ورنه****چو آتش دور مي افتم ز خود چندانكه بشتابم

خزان پيش از دميدن بود منظور بهار من****كتان در پنبگي مي داد عرض سير مهتابم

به اميد قد خم گشته محمل مي كشد فرصت****مگر پيري ازين دريا برون آرد به قلابم

به فكر خود فتادم معبد تحقيق پيدا شد****خم سير گريبان رفت و پيش آورد محرابم

چو آتش گرمي پهلو نديدم جز به خاكستر****درين دير هوس دامن زدند آخر به سنجابم

به سعي بيخودي هم از عرق بيرون نمي آيم****زطبع منفعل تاگردش رنگست

گردابم

خدا از انفعال مي كشيهايم نگهدارد****مزاج شرم مينايم در آتش خفته است آبم

من بيدل نبودم اينقدر پروانهٔ جرأت****دم تيغ تو ديدم ذوق كشتن كرد سيمابم

غزل شمارهٔ 2008: از بسكه چون نگه زتحير لبالبم

از بسكه چون نگه زتحير لبالبم****يك پر زدن به ناله نداده ست جا لبم

جرأت مباد منكر عجز سپند من****كم نيست اينكه سرمه كشيد از صدا لبم

صد رنگ ناله در قفس يأس مي تپد****كو گوش رغبتي كه شود نغمه زا لبم

كلفت نقاب عافيت غنچه مي درد****ترسم فشار دل كند از هم جدا لبم

خاكسترم اگر تب شوقت دهد به باد****تبخال را هنوز حسابي ست با لبم

نام ترا كه گوهر درياي مدعاست****دارد صدف صفت به دو دست دعا لبم

بي دوست زندگي به عرق جام مي زند****تر كرده است خجلت آب بقا لبم

زين سان كه ناله هرزه دراي تظلم ست****ترسم به خامشي نبرد التجا لبم

اين شيشهٔ هوس كه دلش نام كرده اند****در خون گشوده است ره خنده تا لبم

رنگم چو گل هزار گريبان دريده است****زين بيشتر چه ناله كنم بينوا لبم

زين قفل زنگ بسته مگوييد و مشنويد****خون شد كليد آه و نگرديد وا لبم

بيدل خموشي ام ز فنا مي دهد خبر****آگه ني ام كه اين لب گور است يا لبم

غزل شمارهٔ 2009: يك چشم حيرت است زسرتا به پا لبم

يك چشم حيرت است زسرتا به پا لبم****يارب به روي نام كه گرديد وا لبم

تا چند پرسي از من آشفته حال دل****چون ساغر شكسته ندارد صدا لبم

بال هوس ز موج گهر سر نمي كشد****چسبيده است بر دل بي مدعا لبم

لبريز حيرتم به كمالي كه روزگار****خشت بناي آينه ريزد ز قالبم

خواهي محيط فرض كن و خواه قطره گير****دارد همين يك آبله از سينه تا لبم

آسان به شكر تيغ تو نتوان بر آمدن****جوشد مگر چو زخم ز سر تا به پا لبم

مي ترسم از فراق بحدي گه گاه حرف****در خون تپم اگر شود از هم جدا لبم

افسون شوق زمزمه آهنگ جرات ست****ور نه كجا حديث وصال و كجا لبم

عمري ست عافيت كف افسوس مي زند****من در گمان كه با سخن است آشنا لبم

غير از تري چه

نغمه كشد ساز احتياج****موجي در آب ريخته است از حيا لبم

احرام پايبوس تو اقبال ناز كيست****رويد مگر ز پردهٔ برگ حنا لبم

گردون به مهر خامشي ام داغ مي كند****چون ماه نو مباد فتد كار با لبم

خميازه هم غنيمت صهباي زندگي است****يا رب چو گل كشد قدحي از هوا لبم

بيدل زبان موج گهر باب شكوه نيست****گر مرد قدرتي تو به ناخن گشا لبم

غزل شمارهٔ 2010: تأخير ندارد خط فرمان نجاتم

تأخير ندارد خط فرمان نجاتم****در كاغذ آتش زده ثبت است براتم

آثار بقايم عرق روي حبابست****شرم آينه دارد به كف از موت و حياتم

هستي به هوس تك زدن گرد فسوس است****مانند نفس سخت ندامت حركاتم

عجزم ز نم جبهه گذشتن نپسنديد****زين يكدو عرق شد پل جيحون و فراتم

گرد نفس و فال اقامت چه خيالست****پرواز گرفته ست سر راه ثباتم

خطي به هوا مي كشم از فطرت مجهول****در مشق جنون خامه نوا كرده دواتم

چون نشئه ندانم به كجا مي روم از خويش****دارد خط پيمانه شمار درجاتم

هيهات نبردم اثر از نشئهٔ تحقيق****دين رفت به باد هوس صوم و صلاتم

محتاج ني ام ليك چو آيينه ز حيرت****هر جلوه كه آمد به نظر داد زكاتم

خاموشي ام آن نيست كه جوشم به تكلم****از حرف تو بر لب شكري بست نباتم

بيدل نفسم كارگه حشر معاني ست****چون غلغلهٔ صور قيامت كلماتم

غزل شمارهٔ 2011: مشت عرق زجبهه به هر باب ريختم

مشت عرق زجبهه به هر باب ريختم****آلوده بود دست طمع آب ريختم

طوف خودم به مغز رساند از تلاش پوچ****گوهر شد آن كفي كه به گرداب ربختم

زان منتي كه سايهٔ ديوار غير داشت****بردم سياهي و به سر خواب ربختم

بي شمع دل جهان به شبستان خزيده بود****صيقل زدم بر آينه مهتاب ريختم

عشق از غبار من بجز آشفتگي نخواست****آتش به كارخانهٔ آداب ريختم

چندين زمين به آب رسانيد و گل نشد****خاكي كه بر سر از غم احباب ريختم

مستان دماغ كعبه پرستي نداشتند****خشت خمي به صورت محراب ريختم

موجي به ترصدايي بسمل نشد بلند****صد رنگ خون نغمه ز مضراب ريختم

كردم زهر غبار سراغ وصال يار****هيهات آب گوهر ناياب ريختم

بيدل ز بيم معصيت تهمت آفرين****لرزيدم آنچنان كه مي ناب ريختم

غزل شمارهٔ 2012: خاكم به سر كه بي تو به گلشن نسوختم

خاكم به سر كه بي تو به گلشن نسوختم****گل شعله زد ز شش جهت و من نسوختم

اجزاي سنگ هم ز شرر بال مي كشد****من بيخبر ز ننگ فسردن نسوختم

شايد پيام يأس به گوش تو مي رسد****داغم كه چون سپند به شيون نسوختم

جمعيتي ذخيرهٔ دل داشتم چو صبح****از يك نفس تلاش چه خرمن نسوختم

بوبي نبردم از ثمر نخل عافيت****تا ربشهٔ نفس به دويدن نسوختم

افروختم به آتش ياقوت شمع خويش****باري به علت رگ گردن نسوختم

در دشت آرزو ز حنابندي هوس****رنگي نيافتم كه به سودن نسوختم

مشكل كه تابد از مژه بيرون نگاه شرم****گشتم چراغ و جز ته دامن نسوختم

شرم وفا به ساز چراغان زد از عرق****با هر فتيله اي كه چو روغن نسوختم

دوري به مرگ هم ز بتان داشت سوختن****مردم كه مردم و چو برهمن نسوختم

بيدل نپختم آرزوي مزرع اميد****كاخر ز يأس سوخته خرمن نسوختم

غزل شمارهٔ 2013: به سعي ضعف گرفتم ز دام خويش نجستم

به سعي ضعف گرفتم ز دام خويش نجستم****بس است اين كه طلسم غرور رنگ شكستم

ز بس كه سرخوشم از جام بي نيازي شبنم****بهار شيشه به رويم شكست و رنگ ببستم

سراغ گوشهٔ امني نداشت وادي امكان****چو گرد صبح به صد جا شكستم و ننشستم

گذشت همت ازين نه هدف به نيم تغافل****كمان ناز كه زه كرده بود صافي شستم

ز بس كه مي برم افسوس ازين محيط ندامت****حباب آبله دارد چو موج سودن دستم

به اين ادب فلكم گردهد عروج ثريا****همان ز خجلت باليدگي چو آبله پستم

نبود جوهر پرواز دستگاه سپندم****ز درد بي پر و بالي قفس به ناله شكستم

دليل عجز رسا نيست حيرتم به خيالت****ز بس كمند نظرحلقه بست آينه بستم

به رنگ آينه كز شخص غير عكس نبيند****به عين وصل من بي خبر خيال پرستم

كراست شبهه در ايجاد بي تعين بيدل****همان كه در عدمم

ديده اند بودم و هستم

غزل شمارهٔ 2014: چو گوهر آخر از تجريد نقش مدعا بستم

چو گوهر آخر از تجريد نقش مدعا بستم****به دست افتاد مضموني كزين بحرش جدا بستم

نگين خاتم ملك سليمان نيست منظورم****چو نام آوارگيها داشتم ننگي به پا بستم

دبير كشور يأسم ز اقبالم چه مي پرسي****قلم شد استخوان تا نامه بر بال هما بستم

فراغ از خدمت تحصيل روزي بر نمي آيد****زگرد دانه گرديدن كمر چون آسيا بستم

عدم آيينهٔ تمثال ما و من نمي باشد****فضولي كردم و زنگار تهمت بر صفا بستم

فغان در سينه ورزيدم نفس خون شد ز بيكاري****به روي دل دري واكرده بودم از كجا بستم

كم مطلب گرفتن نيست بي افسون استغنا****چو گوهر صد زبان از يك لب بي مدعا بستم

ندارد بي دماغي طاقت بار هوس بردن****من و ما كاروان ها داشت محمل بر دعا بستم

خمار حرص مي بايد شكست از گردباد من****سر تخت سليمان داشتم دل بر هوا بستم

دماغ وضع آزادي تكلف برنمي دارد****نفس در سينه تنگي كرد اگر بند قبا بستم

سخن از شرم عرض احتياجم در عرق گم شد****چو شبنم هر گره كز لب گشودم بر حيا بستم

بهارستان نازم كرد بيدل سعي آزادي****ندانم از هوسها رست شستم يا حنا بستم

غزل شمارهٔ 2015: جولان جنون آخر بر عجز رسا بستم

جولان جنون آخر بر عجز رسا بستم****چون ريگ روان امروز بر آبله پا بستم

هر كس ز گل اين باغ آيين دگر مي بست****من دست به هم سودم رنگي ز حنا بستم

با كلفت دل بايد تا مرگ به سر بردن****در راه نفس يارب آيينه چرا بستم

در كيش حيا ننگ است از غير مدد جستن****برخاستم از غيرت گر كف به عصا بستم

اين انجمن از شوخي صد رنگ عبارت داشت****چشم از همه پوشيدم مضمون حيا بستم

شبنم به سحر پيوست از خجلت پستي رست****آن دل كه هوايي بود بازش به هوا بستم

بخت سيهي دارم كز سايهٔ اقبالش****هر چيز سياهي كرد

بر بال هما بستم

چون سبحه ز زنارم امكان رهايي نيست****يارب من سرگردان خود را به كجا بستم

هنگامهٔ وهمي چند از سادگي ام گل كرد****تمثال به ياد آمد تهمت به صفا بستم

مقصود ز اسبابم برداشتن دل بود****از بس كه گراني داشت بر دست دعا بستم

بر دل چو گهر خواندم افسانهٔ آزادي****اين عقده به صد افسون از رشته جدا بستم

بيدل چقدر سحر است كز هستي بي حاصل****بر خاك نفس چيدم بر سرمه صدابستم

غزل شمارهٔ 2016: حضور معني ام گم گشت تا دل بر صور بستم

حضور معني ام گم گشت تا دل بر صور بستم****مژه واكردم و بر عالم تحقيق در بستم

ز غفلت بايدم فرسنگها طي كرد در منزل****كه چون شمع از ره پيچيده دستاري به سر بستم

به جيب ناله دارم حسرت ديدار طوماري****كه هر جا چشم اميدي پريد اين نامه بر بستم

ز خاك آن كف پا بوسه اي مي خواست مژگانم****سرشكي را حنايي كردم و بر چشم تر بستم

مقيم آستانش گرد خود گرديدني دارد****شدم گرداب تا در خدمت دريا كمر بستم

به صيد خلق مجهول اينقدر افسون كه مي خواند****گرفتم پاي گاوي چند با افسار خر بستم

دعا نشنيد كس نفرين مگر خارد بن گوشي****ز نوميدي تفنگي چند بر دوش اثر بستم

به آساني سپند من نكرد ايجاد خاكستر****تپيدم ناله كردم سوختم كاين نقش بر بستم

درين گلشن بقدر ناله شوقم داشت پروازي****به رنگ غنچه تا منقار بستم بال و پر بستم

غم لذات دنيا برد از من ذوق آزادي****پر پرواز چندين ناله چون ني از شكر بستم

اسير اعتبار عالم مطلق عناني كو****گذشت آن محمل موجي كه بر دوش گهر بستم

فسرد از آبله بيدل دماغ هرزه جولاني****دويدن نا اميد ريشه شد تا اين ثمر بستم

غزل شمارهٔ 2017: به عشقت گر همه يك داغ سامان بود در دستم

به عشقت گر همه يك داغ سامان بود در دستم****همان انگشتر ملك سليمان بود در دستم

درين گلشن نه گل ديدم نه رمز غنچه فهميدم****ز دل تا عقده وا شد چشم حيران بود در دستم

ز غفلت ره نبردم در نزاكت خانهٔ هستي****ز نبضم رشته واري زلف جانان بود در دستم

به هر بي دستگاهي گر به قسمت مي شدم قانع****كف خود دامن صحراي امكان بود در دستم

ندامت داشت يكسر رونق گلزار پيدايي****چوگل آثار شبنم زخم دندان بود در دستم

به باليدن نهال محنتم فرصت نمي خواهد****ز پا تا مي كشيدم خار پيكان بود در دستم

پي تحصيل روزي بسكه ديدم سختي

دوران****به چشمم آسيا گرديد اگر نان بود در دستم

جنون آوارهٔ دير و حرم عمري ست مي گردم****مكاتيب نفس پر هرزه عنوان بود در دستم

كفي صيقل نزد سودن دين هنگامهٔ عبرت****به حسرت مردم و آيينه پنهان بود در دستم

درين مدت كه سعي نارسايم بال زد بيدل****همين لغزيدن پايي چو مژگان بود در دستم

غزل شمارهٔ 2018: شب از ياد خطت سر رشتهٔ جان بود در دستم

شب از ياد خطت سر رشتهٔ جان بود در دستم****ز موج گل رگ خواب گلستان بود در دستم

به غارت رفته ام تا ازكفم رفته ست گيرايي****چو بوي گل نمي دانم چه دامان بود در دستم

فراهم تا نمودم تار و پود كسوت هستي****به رنگ غنچه يك چاك گريبان بود در دستم

كف پايي نيفشاندم به عرض دستگاه خود****وگر نه يك جهان اميد سامان بود در دستم

نفس در دل گره كردم به ناموس وفا ور نه****كليد نالهٔ چندين نيستان بود در دستم

سواد عجز روشن كردم و درس دعا خواندم****درين مكتب همين يك خط شبخوان بود در دستم

ز جنس گوهر ناياب مطلب هر چه گم كردم****كف افسوس فرصت نقد تاوان بود در دستم

پر افشاني ز موج گوهرم صورت نمي بندد****سر اين رشته تا بودم پريشان بود در دستم

سواد دشت امكان داشت بوي چين گيسويي****اگر نه دامن خود هم چه امكان بود در دستم

به سعي نارسايي قطع اميد از جهان كردم****تهي دستي همان شمشير عريان بود در دستم

چو صبح ازكسوت هستي نبردم صرفهٔ چاكي****چه سازم جيب فرصت دامن افشان بود در دستم

شبم آمد به كف بيدل حضور دامن وصلي****كه ناخن هم ز شوقش چشم حيران بود در دستم

غزل شمارهٔ 2019: بر يار اگر پيام دل تنگ مي فرستم

بر يار اگر پيام دل تنگ مي فرستم****به اميد بازگشتن همه رنگ مي فرستم

در صلح مي گشايد ز هجوم ناتواني****مژه وار هر صفي را كه به جنگ مي فرستم

ني ام آن كه دستگاهم فكند به ورطهٔ خون****پر اگر بهم رسانم به خدنگ مي فرستم

به نظر جهان تمثال اگرم كند گراني****به خمي ز دوش مژگان ته رنگ مي فرستم

اثر پيام عجزم ز خرام اشك واكش****به طواف دامن امشب دو سه لنگ مي فرستم

ز درشتي مزاجت ني ام اي رقيب غافل****اگر ارمغان فرستم به تو سنگ مي فرستم

به هزار شيشه زين بزم سر و برگ قلقلي نيست****ز شكست

دل سلامي به ترنگ مي فرستم

ز جهان رنگ تا كي كشم انتظار نازت****تو بيا و گر نه آتش به فرنگ مي فرستم

اگر انتظار باشد سبب حضور بيدل****همه گر زمان وصل است به درنگ مي فرستم

غزل شمارهٔ 2020: شب جوش بهاري به دل تنگ شكستم

شب جوش بهاري به دل تنگ شكستم****گل چيد خيال تو و من رنگ شكستم

مژگان بهم آوردم و رفتم به خيالت****پرهيز تماشا به چه نيرنگ شكستم

خلوتكدهٔ غنچه طربگاه بهار است****در ياد تو خود را به دل تنگ شكستم

هر ذره به كيفيت دل مست خروشي ست****اين شيشه ندانم به چه آهنگ شكستم

بي برگي ام ازكلفت افسرده دليهاست****دستي كه ندارم ته اين سنگ شكستم

آخر به در ياس زدم حلقهٔ پيري****فرياد كه ني چنگ شد و چنگ شكستم

خون گشتن دل باعث واماندگي ام بود****تا آبله اي در قدم لنگ شكستم

گرد هوسي چند نشاندم به تغافل****كونين صفي بود كه بي جنگ شكستم

شبگير سرشك اينهمه كوشش نپسندد****در لغزش پا منزل و فرسنگ شكستم

در بزم هوس مستي اوهام جنون داشت****صد ميكده مينا به سر سنگ شكستم

از ششجهتم گرد سحر آينه دار است****چون شمع چه گويم چقدر رنگ شكستم

خون در جگر از شيشهٔ خالي نتوان كرد****بي درد دلي داشتم از ننگ شكستم

بيدل نكشيدم الم هرزه نگاهي****آيينهٔ راحتكدهٔ رنگ شكستم

غزل شمارهٔ 2021: هرگه به برگ و ساز معيشت گريستم

هرگه به برگ و ساز معيشت گريستم****خنديدم آنقدر كه به طاقت گريستم

چون شمع كلفت سحري داشتم به پيش****دور از وطن نرفته به غربت گريستم

نقشي بر آب مي زند اجزاي كاينات****حيرانم اينقدر به چه مدت گريستم

چون ابرم انفعال به دور حيا گداخت****تا بر مزار عالم عبرت گريستم

اي شمع سعي عجز همين خاك گشتن است****من هم به نارسايي طاقت گريستم

از بسكه درد بي اثري داشت طينتم****در پيش هر كه كرد نصيحت گريستم

بيدردي ام كشيد به دريوزهٔ عرق****مژگان نمي نداشت خجالت گريستم

يك اشك گرم داشت شرار ضعيف من****باري به ديدهٔ رم فرصت گريستم

حسرت شبي به وعدهٔ ديدارم آب كرد****از هر سرشك صبح قيامت گريستم

روزي كه اشك شد گره ديدهٔ گهر****بر تنگي معاش فراغت گريستم

هر جا طمع فكند بساط توقعي****چون آبرو به

مرگ قناعت گريستم

اندوهم از معاصي پوچ آنقدر نبود****بر خفت تنزل رحمت گريستم

بيدل گر آگهي سبب گريه ام مپرس****بيكار بود ذوق ندامت گريستم

غزل شمارهٔ 2022: از هوس چون شمع گر سر بر هوا برداشتم

از هوس چون شمع گر سر بر هوا برداشتم****چون تامل شدگريبان نقش پا برداشتم

زندگاني جز خجالت مايهٔ ديگر نداشت****تر شدم چون اشك تا آب بقا برداشتم

ناتواني در دماغ غنچه ام پرورده بود****پايمال عطسه گشتم تا هوا برداشتم

خواهشم آخر به زير بار منت پيركرد****پيكرم خم شد زبس دست دعا برداشتم

هركجا رفتم غبار زندگي در پيش بود****يارب اين خاك پريشان از كجا برداشتم

چون نهال از غفلت نشو و نماي من مپرس****پاي من تا رفت درگل سر ز جا برداشتم

از پشيماني كنون مي بايدم بر سر زدن****چون مژه بهر چه دست نارسا برداشتم

سر خط بينش سواد نيستيهايم بس است****گرد هستي داشت چشم از توتيا برداشتم

هرزه جولاني دماغ همت من برنداشت****چون شرر خود را ازبن ره جاي پا برداشتم

بار هستي پيش از ايجادم دليل عجز بود****چون هلال اول همان پشت دوتا برداشتم

نوبهار بي نشانم از سلامت ننگ داشت****تا شكستي نقش بندم رنگها برداشتم

چون جرس از بس نزاكت محمل افتاده ست شوق****كاروانها بار بستم گر صدا برداشتم

شبنم من زين چمن تا يك عرق آيد به عرض****بار صد ابرام بر دوش حيا برداشتم

طاقتم از ناتوانيهاي مژگان مايه داشت****يك نگه بيدل به زور صد عصا برداشتم

غزل شمارهٔ 2023: كاش يك نم گردش چشم تري مي داشتم

كاش يك نم گردش چشم تري مي داشتم****تا درين ميخانه من هم ساغري مي داشتم

اعتبارم قطره واري صورت تمكين نبست****بحر مي گشتم گر آب گوهري مي داشتم

دل درين ويرانه آغوش اميدي وا نكرد****ورنه با اين فقر من هم كشوري مي داشتم

شوخي نظاره ام در حسرت ديدار سوخت****كاش يك آيينه حيرت جوهري مي داشتم

وسعتم چون غنچه در زندان دلتنگي فسرد****گر ز بالين مي گذشتم بستري مي داشتم

صورت انجام كار آيينه دار كس مباد****كو دماغ ناز تاكر و فري مي داشتم

الفت جاهم نشد سرمايهٔ دون همتي****جاي قارون مي گرفتم گر زري مي داشتم

چون نفس عشقم به

برق بي نشاني پاك سوخت****صبح بودم گر همه خاكستري مي داشتم

انفعالم آب كرد از ناكسي هايم مپرس****خاك مي كردم به راهت گر سري مي داشتم

عشق بي پرواز من پروانهٔ شمعي نريخت****تا به قدر سوختن بال و پري مي داشتم

دل به زندانگاه غفلت خاك بر سر مي كند****كاش چشمي مي گشودم تا دري مي داشتم

بيدل از طبع درشت آيينه ام در زنگ ماند****آب اگر مي گشت دل روشنگري مي داشتم

غزل شمارهٔ 2024: ز خود تهي شدم از عالم خراب گذشتم

ز خود تهي شدم از عالم خراب گذشتم****چه سحر بود كه بركشتي از سراب گذشتم

شرار بود كه در سنگ بود آينهٔ من****به خويش دير رسيدم كه از شتاب گذشتم

عنان به دست تپيدن ندارد عزم سپندم****به بزم تا رسم از پهلوي كباب گذشتم

به هر زمين كه رسيدم ز قحطسال اقامت****گريستم نفسي چند و چون سحاب گذشتم

ز ديده تا رسدم زير پا پيام نگاهي****چو شمع تا سحر از خود به پيچ و تاب گذشتم

به مايهٔ نفس اندوه حشر منفعلم كرد****وبال لغزشم اين بود كز حساب گذشتم

عرق نماند به پيشاني از تردد حاجت****جز انفعال كه داند كه از چه آب گذشتم

به پيريم هوس مستي از دماغ به در زد****قدم نگون شد و پل بست كز سراب گذشتم

شراركاغذم افتاد ختم نسخهٔ هستي****براين حروفي چند انتخاب گذشتم

تري سراغ برآمد غبار هرزه دويها****گريست نقش قدم هركجا چو آب گذشتم

نفس غنيمت شوقست ترك وهم چه لازم****كجاست بحر و چه گوهر گر از حباب گذشتم

سخن به پرده چه گويم برون پرده چه جويم****ز جلوه نيزگذشتم گر از نقاب گذشتم

چه ممكن است به اين جرأتم ز خويش گذشتن****اگر ز سايه گذشتم ز آفتاب گذشتم

چو بوي گل سبقي داشتم به جيب تأمل****چه رنگ صفحه تكانيد كز كتاب گذشتم

فغان كه چشم به رفتار زندگي نگشودم****ز خود چو سايه گذشتم ولي به خواب گذشتم

سوال بيدل اگر جوهر قبول

ندارد****تو لب به عربده مگشا من از جواب گذشتم

غزل شمارهٔ 2025: به جستجوي خود از سعي بي دماغ گذشتم

به جستجوي خود از سعي بي دماغ گذشتم****غبار من به فضا ماند كز سراغ گذشتم

نچيدم از چمن فرصت يقين گل رنگي****چو عمر هرزه خيالان به لهو و لاغ گذشتم

شرار كاغذم آمد چمن پيام تغافل****به بال بلبلي آتش زدم ز باغ گذشتم

نساخت حوصلهٔ شوق با مراتب همت****ز بس بلند شد اين نشئه از دماغ گذشتم

بهانه جوي هوس بود دور گردش رنگم****چو مي ببوس لبي از سراياغ گذشتم

نقاب راز دو عالم شكافتم به خيالت****ز صدهزار شبستان به يك چراغ گذشتم

جنون ترك علايق هزار سلسله دارد****گر اين بلاست رهايي من از فراغ گذشتم

اگر به لهو و لعب بردن است گوي محبت****ز دوستي به پل بستن جناغ گذشتم

نواي الفت اين همرهان كشيد به ماتم****ز كاروان به دراهاي بانگ زاغ گذشتم

چرا چو شمع ننازم به قدرداني الفت****كه من ز آتش سوزنده هم به داغ گذشتم

نيافتم چمن عافيت چو دامن عزلت****به پاي خفتهٔ بيدل ز باغ و راغ گذشتم

غزل شمارهٔ 2026: شبي مشتاق رنگ آميزي تصوير دل گشتم

شبي مشتاق رنگ آميزي تصوير دل گشتم****زگال مشق اين فن بر سياهي زد خجل گشتم

غباري بودم از آشفتگي نوميد آسودن****پر افشاني عرقها كرد تا امروز گل گشتم

ستم از هيأت تسليم خوبان شرم مي دارد****دم تيغ قضا برگشت تا خون بحل گشتم

وبال موي پيري در نگيرد هيچ كافر را****شبم اين بسكه با صبح قيامت متصل گشتم

حيا ضبط عنان آتش ياقوت من دارد****شررها آب شد تا اينقدرها مشتعل گشتم

ز دقت تنگ كردم فطرت ارباب دانش را****چو مو در ديده ها از معني نازك مخل گشتم

قناعت هر چه باشد زحمت دلها نمي خواهد****در مطلب زدم بر طبع خلقي دق و سل گشتم

به دل چندان كه مي جويم سراغ خود نمي يابم****نمي دانم چه بودم در خيالش مضمحل گشتم

سحر هر سو خرامد شبنم ايجاد عرق دارم****نفس

پرواز دادم كاينقدرها منفعل گشتم

بهار رنگم از آسودگي طرفي نبست آخر****چه سازم آشناي فرصت پيمان گسل گشتم

تلاش شوق از محرومي من داغ شد بيدل****كه برگرد جهاني چون نفس بيرون دل گشتم

غزل شمارهٔ 2027: به تحريك نقابش گر شود مايل سر انگشتم

به تحريك نقابش گر شود مايل سر انگشتم****ز پيچيدن جهاني رشته مي بندد بر انگشتم

مپرسيد از اثر پيمايي حسن عرقناكش****اشارت گركنم از دور مي گردد تر انگشتم

هلاكم كرد دست نارساكز رشك بيكاري****سنان ها مي كشد عمري ست بر يكديگر انگشتم

تحيرنامهٔ مضمون زنهارم كه مي خواند****ببندد نامه بر، اي كاش بر بال و پر انگشتم

تو اي نامهربان گر وا نداري دستم از دامن****چه دارد مدعي با من مگر بوسد سر انگشتم

اگر صد نوبتم ناز تو راند تيغ برگردن****همان چون شمع ازتسليم بر چشم تر انگشتم

به سيم و زر چه امكانست فقرم سرفرود آرد****گلوي حرص مي افشارد از انگشتر انگشتم

اگر چون گردباد از خاكساري مي شدم غافل****قلم بركهكشان مي راند تحريك سر انگشتم

دربن خمخانه ها مخمور من نگذشت صهبايي****صدا خواهد كشيد اكنون ز طبع ساغر انگشتم

چو ماه نو به اين مستي شكست امشب كلاه من****كه خاتم هم قدح كج كرده مي آيد در انگشتم

نمي دانم چه گل دامن كشيد از دست من يارب****كه فريادي ست چون منقار بلبل در هر انگشتم

به چشم امتيازم اينقدر معلوم شد بيدل****كه در دست ضعيفيها ز جسم لاغر انگشتم

غزل شمارهٔ 2028: به فقر آخر سر و برگ فناي خويشتن گشتم

به فقر آخر سر و برگ فناي خويشتن گشتم****سراب موج نقش بورياي خويشتن گشتم

به تمثال خمي چون ماه نو از من قناعت كن****بس است آيينهٔ قد دوتاي خويشتن گشتم

به قدر گفت وگو هر كس در اين جا محملي دارد****دو روزي من هم آواز دراي خوبشتن گشتم

سپند مجمرآهم مپرسيد ازسراغ من****پري افشاندم وگرد صداي خوبشتن گشتم

غبارم عمرها برد انتظار باد داماني****ز خود برخاستم آخر عصاي خويشتن گشتم

دميدن دانه ام را صيد چندين ربشه كرد آخر****قفس تا بشكنم دامي براي خوبشتن گشتم

حيا يك ناله بال افشان اظهارم نمي خواهد****قفس فرسود دل چون مدعاي خويشتن گشتم

خط پرگار وحدت را سراپايي نمي باشد****به گرد ابتدا و انتهاي خوبشتن گشتم

ندانم شعلهٔ افسرده ام يا گرد نمناكم****كه تا

ازپا نشستم نقش پاي خوبشتن گشتم

مآل جستجوي شعله ها خاكستر است اينجا****نفس تا سوخت پرواز رساي خويشتن گشتم

درين دريا كه غارتگاه بيتابي ست امواجش****گهروار از دل صبر آزماي خويشتن گشتم

سراغ مطلب ناياب مجنون كرد عالم را****به ذوق خويش من هم در قفاي خويشتن گشتم

سواد نسخهٔ عيشم به درس حسن شد روشن****گشودم بر تو چشم و آشناي خويشتن گشتم

خطا پيماي جام بيخودي معذور مي باشد****به يادگردش چشمت فداي خوبشتن گشتم

كباب يك نگاهم بود اجزاي من بيدل ***به رنگ شمع از سر تا به پاي خوبشتن گشتم

غزل شمارهٔ 2029: كو جهد كه چون بوي گل از هوش خود افتم

كو جهد كه چون بوي گل از هوش خود افتم****يعني دو سه گام آنسوي آغوش خود افتم

در سوختنم شمع صفت عرض نيازيست****مپسندكه در آتش خاموش خود افتم

در خاك ره افتاده ام اما چه خيالست****كز ياد شب وعده فراموش خود افتم

بهر دگران چند كنم وعظ طرازي****اي كاش شوم حرفي و در گوش خود افتم

كو لغزش پايي كه به ناموس وفايت****بار دو جهان گيرم و بر دوش خود افتم

عمريست كه دريا به كنار است حبابم****آن به كه در انديشهٔ آغوش خود افتم

شور طلبم مانع تحقيق وصالست****خمخانهٔ رازم اگر از جوش خود افتم

اي بخت سيه روز چرا سايه نكردي****تا در قدم سرو قباپوش خود افتم

بيدل همه تن بار خودم چون نفس صبح****بر دوش كه افتم اگر از دوش خود افتم

غزل شمارهٔ 2030: كي در قفس و دام هوا و هوس افتم

كي در قفس و دام هوا و هوس افتم****آن شعله ني ام من كه به هر خار و خس افتم

در قطره ام انداز محيطست پر افشان****حيف است كز افسون گهر در قفس افتم

از بي نفسي كم نشود ربط خروشم****در قافلهٔ حيرت اگر چون جرس افتم

بيقدر ني ام گر به چمن سازي تسليم****در خاك به رنگ ثمر پيش رس افتم

رسوايي عاشق به ره يار بهشتي است****اي كاش درين كوچه به چنگ عسس افتم

انديشهٔ تغيير وفا هوش گداز است****ترسم كه رود عشق و به دام هوس افتم

چون شانه به اين سعي نگون درخم زلفت****چندان كه قدم پيش نهم باز پس افتم

از بس كه دو تا گشته ام از بار ضعيفي****خلخال شمارد چو به پاي مگس افتم

فرياد نفس سوختگان عجز نگاهيست****اي واي كه دور از تو به يك ناله رس افتم

چون صبح اگر دم زنم از جرات هستي****از شرم شوم آب و به فكر نفس افتم

سر تا قدمم نيست

بجز قطرهٔ اشكي****عالم همه يارست به پاي چه كس افتم

طاووس ز نقش پر خود دام به دوش است****بيدل چه عجب گر ز هنر در قفس افتم

غزل شمارهٔ 2031: كو شور دماغي كه به سوداي تو افتم

كو شور دماغي كه به سوداي تو افتم****گردي كنم ايجاد و به صحراي تو افتم

عمري ست درين باغ پر افشان اميدم****شايد چو نگه بر گل رعناي تو افتم

آن زلف پريشان همه جا فتنه فكنده ست****هر دام كه بينم به تمناي تو افتم

چون سايه ز سر تا قدمم ذوق سجودي ست****بگذار كه در پاي سراپاي تو افتم

مپسند كه امروز من گمشده فرصت****در كشمكش وعدهٔ فرداي تو افتم

خورشيد گريبان خيالات ندارد****كو لفظ كه در فكر معماي تو افتم

پرواي خم ابروي ناز فلكم نيست****هيهات گر از طاق دل آراي تو افتم

چون سيل درين دشت و درم نيست تسلي****يا رب روم از خويش به درباب تو افتم

بيدل به ره عشق تلاشت خجلم كرد****پيش آ قدمي چند كه در پاي تو افتم

غزل شمارهٔ 2032: شب كه عبرت را دليل اين شبستان يافتم

شب كه عبرت را دليل اين شبستان يافتم****هر قدرچشمم به خود وا شد چراغان يافتم

جام مي خميازهٔ جمعيت آفاق بود****قلقل مينا شكست رنگ امكان يافتم

سير اين هنگامه ام آگاه كرد از ما و من****ناله اي گم كرده بودم در نيستان يافتم

سايهٔ ژوليده مويي از سر من كم مباد****پشم اگر رفت از كلاهم سنبلستان يافتم

هر كسي چون گل در اين گلشن به رنگي مي كش است****لب به ساغر باز كردم بيرهٔ پان يافتم

عمرها مي آمد از گردونم آهنگي به گوش****پرده تا بشكافت دوكي را غزلخوان يافتم

سير كردم از بروج اختران تا ماه و مهر****جمله را در خانه هاي خويش مهمان يافتم

ربط اجزاي عناصر بس كه بي شيرازه بود****هريكي را چار موج فتنه توفان يافتم

ميوهٔ باغ مواليد آن قدر ذوقم نداد****از سه پستان شير دوشيدم شبستان يافتم

بر رعونت ناز تمكين داشت تيغ كوهسار****جوهرش را در دم صبحي پر افشان يافتم

دشت را نظاره كردم گرد دامن بود و بس****بحر را ديدم نمي در چشم حيران يافتم

آسمان هر

گه مهيا كرد آغوش هلال****پستيي را از لب اين بام خندان يافتم

خانهٔ خورشيد جاروب تامل مي زند****سايه را آنجا چراغ زير دامان يافتم

صبح تا فرصت شمارد شمع دامن چيده بود****از تلاش زندگاني مردن آسان يافتم

مور روزي دانه اي مي برد در زير زمين****چون برون افكند خال روي خوبان يافتم

آن سماروغي كه مي رست از غباركوچه ها****چشم ماليدم شكوه چتر شاهان يافتم

موي مجنون رنگي از آشفتگي پرواز داد****گرد چيني خانهٔ فغفور و خاقان يافتم

چشمهٔ اسكندر آبش موج در آيينه داشت****كوس اقبال سليمان شور مرغان يافتم

نااميدي بسكه سامان طمع در خاك ر يخت****ريگ صحراي قيامت جمله دندان يافتم

عالمي گردن به رعنايي كشيد و محو شد****مجمع اين شيشه ها در طاق نسيان يافتم

هر زميني ربشهٔ وهمي دگر مي پرورد****ربش زاهد شانه كردم باغ رضوان يافتم

سر بريدن در طريق وهم رسم ختنه داشت****نفس كافر را درين صورت مسلمان يافتم

حرص واماند از تردد راحت استقبال كرد****پاي خر در گل فرو شد گنج پنهان يافتم

خلق زحمت مي كشد در خورد تمييز فضول****ناقه مست و بار بر دوش شتربان يافتم

هركرا جستم چو من گمگشتهٔ تحقيق بود****بي تكلف كعبه را هم در بيابان يافتم

چرخ هم نگشود راه خلوت اسرار خويش****دامن اين هفت خلعت بي گريبان يافتم

بيدل اينجا هيچكس از هيچكس چيزي نيافت****پرتو خورشيد بر مهتاب بهتان يافتم

غزل شمارهٔ 2033: آرزو بيتاب شد ساز بياني يافتم

آرزو بيتاب شد ساز بياني يافتم****چون جرس در دل تپيدنها فغاني يافتم

خاك را نفي خود اثبات چمنها كردن است****آنقدر مردم به راه او كه جاني يافتم

بي نيازي در كمين سجدهٔ تسليم بود****تا زمين آيينه گرديد آسماني يافتم

كوشش غواص دل صد رنگ گوهر مي كشد****غوطه در جيب نفس خوردم جهاني يافتم

دستگاه جهد فهميدم دليل امن نيست****بال و پر در هم شكستم آشياني يافتم

جلوه ها بي پرده و سعي تماشا نارسا****هر دو عالم را نگاه ناتواني

يافتم

وحشت عمر از كمين قامت خم جوش زد****تير شد ساز نفس تا من كماني يافتم

يأس چون اميد در راه تو بي سامان نبود****آرزوي رفته را هم كارواني يافتم

چون هما برقسمت منحوس من بايد گريست****شد سعادتها ضمان تا استخواني يافتم

همچو آن آيينه كز تمثال مي بازد صفا****گم شدم در خويش از هر كس نشاني يافتم

چول سحر زين جنس موهومي كه خجلت عرض اوست****گر همه دامن ز خود چيدم دكاني يافتم

زندگاني هرزه تا ز عرصهٔ تشويش بود****بيدل از قطع نفس ضبط عناني يافتم

غزل شمارهٔ 2034: چون آينه چندان به برش تنگ گرفتم

چون آينه چندان به برش تنگ گرفتم****كز خويش برون آمدم و رنگ گرفتم

نامي كه ندارم هوس نقش نگين داشت****دامان خيالي به ته سنگ گرفتم

عجز طلبم گشت عنان تاب نگاهش****ره بر رم آهو ز تك لنگ گرفتم

چون غنچه شبم لخت دلي در نظر آمد****دامان تو پنداشتم و تنگ گرفتم

خلقي در ناموس زد و داغ جنون برد****من نيزگرفتم كه ره ننگ گرفتم

خجلت كش خودسازي ام از خودشكنيها****نگشوده در صلح و ره جنگ گرفتم

گر چرخ نسنجيد به ميزان وقارم****من نيز به همت كم اين سنگ گرفتم

در ترك تعلق چقدر ناز و غنا بود****بر هر چه هوس پاي زد اورنگ گرفتم

تاگرم كنم بستر امني كه ندارم****چون صبح نفس زير پررنگ گرفتم

بيدل نفس آخر ورق آينه گرداند****سيلي به تجرد زدم و رنگ گرفتم

غزل شمارهٔ 2035: به دل گردي ز هستي يافتم از خويشتن رفتم

به دل گردي ز هستي يافتم از خويشتن رفتم****نفس تا خانهٔ آيينه روشن كرد من رفتم

شرار كاغذم از بي دماغيها چه مي پرسي****همه گر يك قدم رفتم به خويش آتش فكن رفتم

ز باغ امتياز آيينه گل چيدن نمي داند****تحير خلوت آرا بود اگر در انجمن رفتم

زدل بيرون نجستم چون خيال از آسمان تازي****نيفتادم به غربت هر قدر دور از وطن رفتم

تحير شد دليلم در سواد دشت آگاهي****همان تار نگاهم جاده بود آنجا كه من رفتم

ز بس وحشت كمين الفت اسباب امكانم****كسي با خويش اگرپرد اخت من از خويشتن رفتم

چو شمعم مانع وحشت نشد بي دست و پاييها****به لغزشهاي اشك آخر برون زين انجمن رفتم

به آگاهي نديدم صرفهٔ تدبير عرياني****ز غفلت چشم پوشيدم به فكر پيرهن رفتم

هجوم ضعف برد از يادم اميد توانايي****نشستم آنقدر بر خاك كز برخاستن رفتم

پر طاووس دارد محمل پرواز مشتاقان****به يادت هر كجا رفتم به سامان چمن رفتم

ادا فهم رموز غيب بودن دقتي دارد****عدم شد جيب فطرت تا به

فكر آن دهن رفتم

به قدر التفات مهر دارد ذره پيدايي****به يادت گر نمي آيم يقينم شد كه من رفتم

مرا بر بستن لب فتح باب راز شد بيدل****كه در هر خلوت از فيض خموشي بي سخن رفتم

غزل شمارهٔ 2036: تحير مطلعي سرزد چو صبح از خويشتن رفتم

تحير مطلعي سرزد چو صبح از خويشتن رفتم****نمي دانم كه آمد در خيال من كه من رفتم

صداي ساغر الفت جنون كيفيت ست اينجا****لب او تا به حرف آمد من از خود چون سخن رفتم

شبم بر بستر گل ياد او گرداند پهلويي****تپيدم آنقدر بر خود كه بيرون از چمن رفتم

ز بزم او چه امكانست چون شمعم برون رفتن****اگر از خويش هم رفتم به دوش سوختن رفتم

برون لفظ ممكن نيست سير عالم معني****به عرياني رسيدم تا درون پيرهن رفتم

تميز وحدتم از گرد كثرت بر نمي آرد****به خلوت هم همان پنداشتم در انجمن رفتم

درين گلشن كه سير رنگ و بوي خودسري دارد****جهاني آمد اما من ز ياد آمدن رفتم

ندارم جز فضوليهاي راحت داغ محرومي****به خاك تيره چون شمع از مژه بر هم زدن رفتم

به قدر لاف هستي بود سامان فنا اينجا****نفس يك عمر بر هم يافتم تا در كفن رفتم

به اثباتش جگر خوردم به نفي خود دل افشردم****ز معني چون اثر بردم نه او آمد نه من رفتم

چو گردون عمرها شد بال وحشت مي زنم بيدل****نرفتم آخر از خود هر قدر از خويشتن رفتم

غزل شمارهٔ 2037: دوش گستاخ به نظارهٔ جانان رفتم

دوش گستاخ به نظارهٔ جانان رفتم****جلوه چندان به عرق زد كه به توفان رفتم

سير اين انجمنم آمد و رفت سحراست****يك نفس نامده صد زخم نمايان رفتم

فيض عريان تني ام خلعت صحرا بخشيد****جيب شوق آنهمه وا شد كه به دامان رفتم

بي نشاني اثرم آينهٔ بوي گلم****رنگ شد كسوت من كاينهمه عريان رفتم

بيش ازين سعي زمينگير خموشي چه كند****تا به جايي كه نفس ماند ز جولان رفتم

فكر خود بود همان خلوت تحقيق وصال****تا به دامان تو از راه گريبان رفتم

چقدر كاغذ آتش زده ام داغ تو داشت****كه ز خود نيز به سامان

چراغان رفتم

تپش دل سحري بوي گلي مي آورد****رفتم از خويش ندانم به چه عنوان رفتم

بايدم تا ابد از خود به خيالش رفتن****يارب از بهر چه آنجا من حيران رفتم

نگه ديدهٔ قرباني ام از شوق مپرس****سر آن جلوه رهي داشت كه پنهان رفتم

جرأت پا نپسنديد طواف چمنش****حيرتم رنگ ادب ريخت به مژگان رفتم

خجلت نشو و نمايم به عدم ياد آمد****رنگ ناكرده گل از چهرهٔ امكان رفتم

پاي پر آبله شد دست تأسف بيدل****بسكه از وادي اميد پشيمان رفتم

غزل شمارهٔ 2038: تا به در يوزهٔ راحت طلبيدن رفتم

تا به در يوزهٔ راحت طلبيدن رفتم****مژه گشتم سر مويي به خميدن رفتم

صبح از بي نفسي قابل اظهار نبود****زين گلستان به غبار ندميدن رفتم

تا به مقصد بلدم گشت زمينگيري عجز****همه جا پيشتر از سعي رسيدن رفتم

نبض جهدم شرر كاغذ آتش زده است****يك مژه راه به صد چشم پريدن رفتم

چون هلالم چقدر نشئهٔ تسليم رساست****سركشي داغ شد از بس به خميدن رفتم

شور اين بزم جنون خيره دماغي مي خواست****دل نپرداخت به افسانه شنيدن رفتم

اين شبستان به چراغان هوس يمن نداشت****كه به صد چشم همان داغ نديدن رفتم

يأس بر حيرت حال گهرم مي گريد****قطره اي داشتم از ياد چكيدن رفتم

سير گلزار تمناي تو طاووسم كرد****غوطه در رنگ زدم تا به پريدن رفتم

بيدل آندم كه به تسليم شكستم دامن****تا در امن به پاي نرسيدن رفتم

غزل شمارهٔ 2039: گر به پرواز و گر از سعي تپيدن رفتم

گر به پرواز و گر از سعي تپيدن رفتم****رفتم اما همه جا تا نرسيدن رفتم

طرف دامن ز ضعيفي نشكستم چون شمع****آخر از خويش به دوش مژه چيدن رفتم

چون سحر هفت فلك وحشت شوقم طي كرد****تا كجاها پي يك آه كشيدن رفتم

حيرت از وحشتم آيينهٔ ديدار تو ريخت****آنقدر ناله نگه شد كه به ديدن رفتم

عاجزي هم چقدر پايهٔ عزت دارد****برفلك همچو مه نو به خميدن رفتم

بي پرو بالي من همقدم شبنم بود****زين چمن بر اثر چشم پريدن رفتم

نارسايي چه كندگر نه به غفلت سازد****خواب پا داشتم افسانه شنيدن رفتم

در ره دوست همان چون نگه بازپسين****اشك گل كردم و گامي به چكيدن رفتم

چون حباب آينه ام هيچ نياورد به عرض****چشم واكردم و در فكر نديدن رفتم

بيرخت حاصل سير چمنم خنده نبود****يك دوگل بر اثر سينه دريدن رفتم

نالهٔ جسته ام از فكر سراغم بگذر****تاكشيدم نفس آن سوي رميدن رفتم

موج گوهر به صدف راز خموشان مي گفت****گوش

گرداب گرفتم به شنيدن رفتم

غدر تدبير فنا داشت شكست پرو بال****دامن شعله گرفتم به پريدن رفتم

سير هستي چو سحر يك دو نفس افزون نيست****تو همان گيركه من هم به دميدن رفتم

محمل شوق من آسوده نيابي بيدل****اشك راهي ست اگر من ز دويدن رفتم

غزل شمارهٔ 2040: شب از رويت سخنهايي بهار اندوده مي گفتم

شب از رويت سخنهايي بهار اندوده مي گفتم****زگيسو هركه مي پرسيد مشك سوده مي گفتم

وفا در هيچ صورت نيست ننگ آلود كمظرفي****ز خود چون صفر اگر مي كاستم افزوده مي گفتم

خرابات حضورم گردش چشم كه بود امشب****كه من از هر چه مي گفتم قدح پيموده مي گفتم

گذشت از آسمان چون صبح گرد وحشتم اما****هنوز افسانهٔ بال قفس فرسوده مي گفتم

ندامت هم نبود از چاره كاران سيهكاري****عبث با اشك درد دامن آلوده مي گفتم

جنون كرد وگريبانها دريد از بند بند من****دو روزي بيش ازين حرفي كه لب نگشوده مي گفتم

ز غيرت فرصت ذوق طلب دامن كشيد از من****به جرم آن كه حرف دست برهم سوده مي گفتم

نواهاي سپند من عبث داغ تپيدن شد****به حيرت گر نفس مي سوختم آسوده مي گفتم

گه از وحدت نفس راندم گه ازكثرت جنون خواندم****شنيدن داشت هذياني كه من نغنوده مي گفتم

سخنها داشتم از دستگاه علم و فن بيدل****به خاموشي يقينم شدكه پر بيهوده مي گفتم

غزل شمارهٔ 2041: چون شمع مي روم ز خود و شعله قامتم

چون شمع مي روم ز خود و شعله قامتم****گرد ره خرام كه دارم قيامتم

آن ناله ام كه گر همه خاكم دهي به باد****كهسار مي خورد قسم استقامتم

تسليم خوي از غم آفات رستن است****افكنده نيستي به جهان سلامتم

مينا طبيعتم حذر از انفعال من****هرگاه آب مي شوم آتش علامتم

از قحط امتياز معاني درين بساط****تحسينم اين بس است كه ننگ غرامتم

يك دانه وار آبلهٔ دل نكرد نرم****دست آسياي سودن دست ندامتم

كو وحشتي كه بگذرم از دامگاه وهم****تشويش رفتن است به قدر اقامتم

عمريست نام من به جنون دارد اشتهار****داغ نگين تراشي سنگ ملامتم

بيدل ز حالم اينكه نفس گرد مي كند****كم نيست در قلمرو هستي كرامتم

غزل شمارهٔ 2042: چنين كز گردش چشم تو مي آيد به جان انجم

چنين كز گردش چشم تو مي آيد به جان انجم****سزد گر شرم ريزد چون عرق با آسمان انجم

تو هر جا مي خرامي نازنينان رفته اند از خود****بود خورشيد را يكسر غبار كاروان انجم

سر زلفت ز دستم رفت و اشكي ريخت از مژگان****چوشب رفت از نظر عاريست در ضبط عنان انجم

شبي با برق دندان گهر تاب ات مقابل شد****هنوز از كهكشان دارد همان خس در دهان انجم

بود بر منظر اوج كمالت نردبان گردون****سزد بر قصر ديوان جلالت پاسبان انجم

چه امكانست سعي دل تپيدن نارسا افتد****من و آهي كه دارد بي تو بر نوك سنان انجم

نياز آهنگ توفان خيال كيست حيرانم****كه برهم چيد اشك من زمين تا آسمان انجم

جفا خيز است دهر اينجا مروت كو محبت كو****سپهرش دست ظلمست و دل نامهربان انجم

زگردون مايهٔ عشرت طمع دارم و زين غافل****كه اينجا هم عنان اشك مي باشد روان انجم

دماغت سر خوش پرواز وهم است آنقدر ورنه****همان از نارسايي مي تپد در آشيان انجم

تميز سعد و نحس دهر بي غفلت نمي باشد****همين در شب توان ديدن اگر دارد نشان انجم

مخور بيدل فريب تازگي از

محفل امكان****كه من عمريست مي بينم همان چرخ و همان انجم

غزل شمارهٔ 2043: ز خورشيد جمالش تا عرق سازد عيان انجم

ز خورشيد جمالش تا عرق سازد عيان انجم****به گردون مي شود در ديدهٔ حيرت نهان انجم

سر زلفش ز دستم رفت اشكم ريخت از مژگان****كه چون شب بگذرد ريزد ز چشم آسمان انجم

اسير حلقهٔ بيتابي شوق كه مي باشد****كه همچون اشك مي ريزد ز چشم آسمان انجم

مگر با نسبت آن گوهر دندان مقابل شد****كه مي گيرد مدام از كهكشان خس در دهان انجم

به اميدي كه مهر طلعتش كي جلوه فرمايد****چو بيدل منتظر هر شب به چشم خونفشان انجم

غزل شمارهٔ 2044: كند هر جا عرق ز آن ماه تابان گلفشان انجم

كند هر جا عرق ز آن ماه تابان گلفشان انجم****شكست رنگ سازد جمع چون برگ خزان انجم

جبين و عارضش از دور ديدم در عرق گفتم****كه اين ماه است و آن خورشيد تابان است و آن انجم

تو بر خاك درش يك نقش پا كسب سعادت كن****به اظهار اثرگو داغ شو بر آسمان انجم

در آن وادي كه ياد اوست شمع راه اميدم****توان خرمن نمودن از غبار كاروان انجم

عرق جوش است حسن اي شوق چشم حيرتي وا كن****قدح بايد گرفت آندم كه آمد در ميان انجم

به هرجا شكوه اي گل كرده است از بخت ناسازم****ز خجلت چون شرر در سنگ مي باشد نهان انجم

به غير از سوختن تخمي ندارد مزرع امكان****به اين حاصل مگر در خاك كارد آسمان انجم

شراري چند سامان كن اگر در خود زدي آتش****نمي تابد به كام بينوايان رايگان انجم

چراغ اين شبستان قابل پرتو نمي باشد****نتابد كرم شبتابي مگر در آشيان انجم

تو از غفلت به صد اميد سودا كرده اي ورنه****به غير از چشمك خشكي ندارد در دكان انجم

درين حسرت كه مهر طلعتش كي پرده برگيرد****چو بيدل مي تپد هر شب به چشم خون فشان انجم

غزل شمارهٔ 2045: شب بزم خيالي به دل سوخته چيدم

شب بزم خيالي به دل سوخته چيدم****تصوير تو گل كرد ز آهي كه كشيدم

تا هيچكسم منتظر وصل نداند****گشتم عرق و در سر راه تو چكيدم

عجزم چقدر پايهٔ اقبال رسا داشت****جايي نخميدم كه به پايي نرسيدم

گل كردن ازين باغ جنون هوس كيست****پرواز غبارم سحري داشت دميدم

در تخم ، محالست كند ريشه فضولي****پايم به در افتاد ز دامن كه دوبدم

نيرنگ دل از صورت من شبهه تراشيد****رفتم كه كنم رفع دوبي آينه ديدم

آخر الم زندگي ام تير برآورد****برداشت نفس آن همه زحمت كه خميدم

تا خون من از خواب به صد

حشر نخيزد****در سايهٔ مژگان تو كردند شهيدم

هستي چمني داشت ز آرايش عبرت****چون شمع گلي چند به نوك مژه چيدم

حيرت قفس خانهٔ چشمم چه توان كرد****هرگه بهم آرم مژه قفل است كليدم

بيدل چقدر سرمه نوا بود ندامت****كز سودن دست تو صدايي نشنيدم

غزل شمارهٔ 2046: نيست در ميدان عبرت باكي از نيك و بدم

نيست در ميدان عبرت باكي از نيك و بدم****صاحب خفتان شرمم عيب پوشي چلقدم

منفعل نشو و نماي سر به جيبم داده اند****رستن مو مي كشد نقاش تصوير قدم

هرچه پيش آيد غنيمت مفت سعي بيكسي است****آدمم اما هلاك صحبت دام و ددم

صد امل گر تازد آنسوي قيامت گرد من****انفعالم نيست بيكار جهان سرمدم

عشرت اين انجمن پر انفعال آماده بود****فرصت مستي عرقها كرد تا ساغر زدم

تنگي ميدان هوشم كرد محكوم جهات****زندگي در بيخودي گر جمع كردم بيحدم

رنگ و بوها جمع دارد ميزبان نوبهار****هر دو عالم را صلا زد عشق تا من آمدم

كعبه و ديري نديدم غير الفت گاه دل****هركجا رفتم به پيش آمد همين يك معبدم

خاكسار عشق را پامال نتوان يافتن****پرتو خورشيد بر سرهاست در زير قدم

از بهار من چراغ عبرتي روشن كنيد****همچو رنگ خون چمن پرداز چندين مشهدم

بيدل از ترك هوس موج گهر افسرده نيست****پشتي بنياد اقباليست در دست ردم

غزل شمارهٔ 2047: ازين حسرت قفس روزي دو مپسنديد آزادم

ازين حسرت قفس روزي دو مپسنديد آزادم****كه آن ناز آفرين صياد خوش دارد به فريادم

خرد بيهوده مي سوزد دماغ فكر تعميرم****غم آباد جنونم خانه ويراني است بنيادم

به توفان رفتهٔ شوقم ز آرامم چه مي پرسي****كه من گر خاك هم گردم همان در دامن بادم

دماغ نكهت گل از وداع غنچه مي بالد****محبت همچو آه از رفتن دل كرده ايجادم

ز بس گرم است در يادت هواي عالم الفت****عرق آلوده مي آيد ز دل اشك شرر بادم

خبر از خود ندارم ليك در دشت تمنايت****دل گمگشته اي دارم كه از من مي دهد يادم

غبار ناتوانم بسته نقش دست اميدي****كه نتواند ز دامانت كشيدن كلك بهزادم

اميد تلخكامان وفا شيرينيي دارد****لب حسرت به جوي شير تر كرده است فرهادم

ز پرواز دگر چون بلبل تصوير محرومم****پري در رنگ مي افشانم و حيران صيادم

قفس از ششجهت باز است اما

ساز وحشت كو****من و آن بي پروبالي كه نتوان كرد آزادم

شكوه فطرتم فرشست هرجا مي روي بيدل****ز هستي تا عدم يك سايه افكنده است شمشادم

غزل شمارهٔ 2048: چشمش افكنده طرح بيدادم

چشمش افكنده طرح بيدادم****سرمه كو تا رسد به فريادم

سرو تهمت قفس چه چاره كند****پا به گل كرده اند آزادم

شبنم انفعال خاصيتم****همه آب است و خاك بنيادم

از فسون نفس مگوي و مپرس****خاك نا گشته مي برد بادم

درد عشق امتحان راحت داشت****همچو آتش به بستر افتادم

دلش آزادي ام نمي خواهد****قفس است آرزوي صيادم

او دلم داد تا به خود نگرم****من هم آيينه در كفش دادم

خالي ام از خود و پر از يادش****شيشهٔ مجلس پري زادم

بي دماغانه نشكند چه كند****شيشه مي خواست دل فرستادم

نفسي هست جان كني مفت است****تيشه دارم هنوز فرهادم

نظم و نثري كه مي كنم تحرير****به كه در زندگي كند شادم

ورنه حيفست نقشم از پس مرگ****گل زند بر مزار بهزادم

اين زمان هرچه دارم از من نيست****داشتم آنچه رفت از يادم

نيستي هم به داد من نرسيد****مرگ مرد آن زمان كه من زادم

يأس من امتحان نمي خواهد****بيدلم عبرت خدا دادم

غزل شمارهٔ 2049: قيامت مي كند حسرت مپرس از طبع نا شادم

قيامت مي كند حسرت مپرس از طبع نا شادم****كه من صد دشت مجنون دارم و صد كوه فرهادم

زماني در سواد سايهٔ مژگان تأمل كن****مگر از سرمه دريابي شكست رنگ فريادم

حضور نيستي افسون شركت بر نمي دارد****دو عالم با فراموشي بدل كن تا كني يادم

گرفتار دو عالم رنگم از بيرحمي نازت****امير الفت خود كن اگر مي خواهي آزادم

چو طفل اشك درسم آنقدر كوشش نمي خواهد****به علم آرميدن لغزش پايي ست استادم

به سامان دلم آوارهٔ صد دشت بيتابي****ز منزل جاده ام دور است يا رب گم شود زادم

طراوت برده ام از آب و گرمي از دل آتش****چو ياقوت از فسردن انفعال صلح اضدادم

فلك مشكل حريف منع پروازم تواند شد****چو آواز جرس گيرم قفس سازد ز فولادم

درين صحراي حيرت دانه و دامي نمي باشد****همان چون بلبل تصوير نقاش است صيادم

علاج خانهٔ زنبور نتوان كرد بي آتش****ركاب ناله گيرم

تا ستاند از فلك دادم

نفس را دام الفت خواند ه ام چون صبح و زين غافل****كه بيرون مي برد زين خاكدان آخر همين بادم

غبار جان كني بر بال وحشت بسته ام بيدل****صداي بيستونم قاصد مكتوب فرهادم

غزل شمارهٔ 2050: اي دلت حسرت كمين انتخاب صبحدم

اي دلت حسرت كمين انتخاب صبحدم****نقطه اي از اشك كن اندركتاب صبحدم

عمر در اظهار شوخي پر تنك سرمايه است****يك نفس تاكي فروشد پيچ و تاب صبحدم

تيره روزان جنون را هست بي انداز چرخ****چاك دل صبح طرب داغ آفتاب صبحدم

هر دل افسرده داغ انتظار فيض نيست****آفتابست آنكه مي بيني لباب صبحدم

وحشت ما بر تعلق دامني افشانده است****تكمه نتوان يافت در بند نقاب صبحدم

عالم فرصت ندارد از غبار ما سراغ****مي دود اين ريشه يكسر در ركاب صبحدم

آسمان گر بي حسد مي بود در ايثار فيض****ديده هاي اخترش مي داشت تاب صبحدم

رنج الفت را علاج از غير جستن آفت است****رعشه بر مخمور مي مي بندد آب صبحدم

نشئهٔ غفلت به هر رنگي كه باشد مفت ماست****كاش ما را واگذارد دل به خواب صبحدم

از توهم چند خواهي زيست مغرور امل****اي نفس گم كرده درگرد سراب صبحدم

گر قدت خم كرد پيري راستي مفت صفاست****در دم صدق است بيدل فتح باب صبحدم

غزل شمارهٔ 2051: مي رسد گويند باز آن آفتاب صبحدم

مي رسد گويند باز آن آفتاب صبحدم****صبح كي خواهد دميد اي من خراب صبحدم

ناله يكسر نغمهٔ ساز شب اندوه ماست****ديدهٔ گريان همان جام شراب صبحدم

تخم اشكي چند در چاك جگر افشانده ايم****نيست جنس شبنم ما غير باب صبحدم

ياد تيغت بست چشم انتظار زخم ما****مي برد خميازه از مخمور آب صبحدم

دل به وحشت دادم اما گريه دام حيرتست****شبنم آبي مي كند در شير ناب صبحدم

غفلت آگاهي ست مي بايد مژه برداشتن****دامن شب مي درد يكسر نقاب صبحدم

زندگي كمفرصت است از مدعاي دل مپرس****در نفس خون شد سوال بي جواب صبحدم

گر سواد عمر روشن كرده اي هشيار باش****سطر موهوم نفس دارد كتاب صبحدم

اين پارتگاه وحشت قابل آرام نيست****عزم گلزاري دگر دارد شتاب صبحدم

پيرگشتي اعتماد عمرت از بيدانشي ست****دل منه بر دولت و پا در ركاب صبحدم

آب و رنگ باغ فيض از عالم افراط نيست****به كه جز شبنم نيفشاند سحاب

صبحدم

غفلت ايام پيري از سر ماوا نشد****سخت دشوار است بيدل ترك خواب صبحدم

غزل شمارهٔ 2052: دلبر شد و من پا به دل سخت فشردم

دلبر شد و من پا به دل سخت فشردم****خاكم به سر اي واي كه جان رفت و نمردم

جان سختي صبرم چقدر لنگ بر آورد****كاين يك مژه ره جز به قيامت نسپردم

پايم ته سنگ آمد از افسردس دل****تاب رگ خواب از گره آبله خوردم

برگ طرب من ورق لاله برآمد****آه ازكف خوني كه سيه گشت و فسردم

دل نيز ز افسردگيم سرمه نوا ماند****بر شيشه اثركرد سيه روزي دردم

چون شمع قيامت به سرم مي كند امروز****داغي كه چرا سر به خرامش نسپردم

اي هستي مبرم چه ندامت هوسيهاست****گيرم دو سه روزت نفسي بود شمردم

بي شربت مرگ اينقدرم داغ تپيدن****فرياد ز آبي كه ندادند به خوردم

بيدل مژه از خويش نبستم گنه كيست****راحت عملي داشت كه من پيش نبردم

غزل شمارهٔ 2053: ز دست عافيت داغم سپند يأس پروردم

ز دست عافيت داغم سپند يأس پروردم****به اين آتش كه من دارم مگر آتش كند سردم

اسير ششدر و تدبير آزادي جنونست اين****چو طاس نرد هر نقشي كه آوردم نياوردم

چو شبنم شرم پيدايي ست آثار سراغ من****عرق چندان كه مي بالد بلندي مي كند گردم

چو اوراق خزان بي اعتبارم خوانده اند اما****جهاني رنگ سيلي خورده است از چهرهٔ زردم

در آن مكتب كه استغنا عيار معني ام گيرد****كلاه جم بنازد بر شكست گوشهٔ فردم

ز خويشم مي برد ياد خرام او به آن مستي****كه گل پيمانه گرداند اگر چون رنگ برگردم

ز عرياني درين ميدان ندارم ننگ رسوايي****شكوه جوهر تيغم خط پيشاني مردم

وفايم خجلت ناقدرداني برنمي دارد****اگر بر آبله پا مي نهم دل مي كند دردم

ني ام بيدل خجالت مايهٔ ننگ تهي دستي****چو مضمون در خيال هر كه مي آيم ره آوردم

غزل شمارهٔ 2054: نگه واري بس است از جيب عبرت سر برآوردم

نگه واري بس است از جيب عبرت سر برآوردم****شرار بي دماغ آخر ندارد پر زدن هر دم

گريبان مي درم چون صبح و برمي آيم از مستي****چه سازم نعل در آتش ز افسون دم سردم

چه سودا در سر مجنون دماغم آشيان دارد****كه چون ابر آب گرديدن ببرد آشفتن گردم

غبارم توأم آشفتن آن طره مي بالد****همه گر در عدم باشم نخواهي يافتن فردم

تو سير زعفران داري و من مي كاهم از حسرت****زماني هم بخند اي بي مروت بر رخ زردم

ندارم گر تلاش منصب اقبال معذورم****به خاك آسودهٔ بخت سياهم سايه پروردم

جهاني مي گذشت آوارهٔ وحشت خراميها****در مژگان فراهم كردم و در خانه آوردم

جنون بر غفلت بيكاري من رحم كرد آخر****گريبان گر به دست من نمي آمد چه مي كردم

چو شمعم غيرت نامحرميهاكاش بگدازد****كه من هرچند سر در جيب مي تازم برون گردم

من بيدل ني ام آيينه ليك از ساده لوحيها ***به خوبان نسبتي دارم كه بايد گفت بيدردم

غزل شمارهٔ 2055: زبن باغ همچو شبنم رنج خيال بردم

زبن باغ همچو شبنم رنج خيال بردم****هركس طراوتي برد من انفعال بردم

ماه از تمامي اينجا آرايش كلف داشت****من نيز رنج فطرت بهر ملال بردم

در دير نا اميدي دل آتشي نيفروخت****آخر به دوش حسرت چون شب زگال بردم

داد دل از عزيزان كس بيش ازاين چه خواهد****در مجلس كري چند فرياد لال بردم

باوضع اهل عالم راضي نگشت همت****هركلفتي كه بردم زبن بد خصال بردم

دل را تردد جاه ازفقركرد غافل****در آرزوي چيني عرض سفال بردم

چون شعله كز ضعيفي خاكسترش پناهست****پرواز منفعل بود سر زيربال بردم

ياد نگاهي امشب بر صفحه ام زد آتش****رفتم ز خويش و با خود فوج غزال بردم

تنهايي ام بر آورد از تنگناي اوهام****زين ششدر آخركار بازي به خال بردم

بيدل به اين سياهي كز دور كرده ام گل****پيش يقين خود هم صد احتمال بردم

غزل شمارهٔ 2056: شبي سير خيال نقش پاي دلربا كردم

شبي سير خيال نقش پاي دلربا كردم****گريبان را پر از كيفيت برگ حنا كردم

به ملك بي تميزي داشت عالم ربط مژگاني****گشودم چشم و خلقي را ز يكديگر جدا كردم

گراني كرد بر طبعم غرور ناز يكتايي****خمي بر دوش فطرت بستم و خود را دوتا كردم

نمي از پيكرم جوشاند شرم ساز يكتايي****عرق غواصيي مي خواستم باري شنا كردم

غنا مي بايد از فقرم طريق شفقت آموزد****كه بر فرق جهاني سايه از دست دعا كردم

به ترك هاي و هو يم بي تلافي نيست سامانش****ني بزمم غناگر بينوا شد بوريا كردم

به زنگ انباشتم آيينهٔ سوز محبت را****به ناموس وفا از آب گرديدن حيا كردم

كلامم اختياري نيست در عرض اثر بيدل****دل از بس ناله شد ساز نفس را تر صدا كردم

غزل شمارهٔ 2057: نه دنيا ديدم و ني سوي عقبا چشم وا كردم

نه دنيا ديدم و ني سوي عقبا چشم وا كردم****غباري پيش رويم بود نذر پشت پا كردم

شبي سير خيال آن حنايي نقش پا كردم****گريبانها پر از كيفيت برگ حنا كردم

به استقبال شوقش از غبار وادي امكان****گذشتم آنقدر از خويش هم رو بر قفا كردم

نشان دل نجستم كوشش تحقيق شد باطل****برون زين پرده هر تيري كه افكندم خطا كردم

نبودم شمع تا از سوختن حاصل كنم رنگي****درين محفل به اميد چه يا رب چشم وا كردم

به ملك بي تميزي داشت عالم ربط امكاني****گشودم چشم و خلقي را ز يكديگر جدا كردم

گراني كرد بر طبعم غرور ناز يكتايي****خمي بر دوش فطرت بستم و خود را دوتا كردم

به سعي آبله بينم ز ننگ هرزه جولاني****رفيقان چشمي ايجاد از براي خواب پا كردم

به رنگ انباشتم آيينهٔ سوز محبت را****به ناموس وفا از آب گرديدن حيا كردم

نمي از پيكرم جوشاند شرم ساز يكتايي****عرق غواصيي مي خواستم باري شنا كردم

غنا مي بايد از فقرم طريق

شفقت آموزد****كه بر فرق جهاني سايه از دست دعا كردم

به ترك هاي و هويم بي تلافي نيست آسايش****ني بزم غنا گر بينوا شد بوريا كردم

كلامم اختياري نيست در عرض اثر بيدل****دل از بس آب شد ساز نفس را تر صدا كردم

غزل شمارهٔ 2058: عبث خود را چو آتش تهمت آلود غضب كردم

عبث خود را چو آتش تهمت آلود غضب كردم****به هر خاشاك چندان گرم جوشيدم كه تب كردم

چو آن طفلي كه رقص بسملش در اهتزاز آرد****نفسها را پر افشان يافتم ناز طرب كردم

به داغ صد كلف واسوختم از خامي همت****چو ماه از خانهٔ خورشيد اگر آتش طلب كردم

مخواه از موج گوهر جرآت توفان شكاريها****كمند نارسايي داشتم صيد ادب كردم

ز حسن بي نشان تا وانمايم رنگ تمثالي****در حيرت زدم آيينه داري را سبب كردم

به مستان مي نوشتم بيخودي تمهيد مكتوبي****مدادش را دوات از سايهٔ برگ عنب كردم

چوشمع از خلوت و محفل شدم مرهون داغ دل****ز چندين دفتر آخر نقطه اي را منتخب كردم

چو گردون هر چه جوشيد از غبارم جوهر دل شد****به اين يك شيشه خلقي را دكاندار حلب كردم

به مشق عافيت ر اهي دگر نگشود اين دريا****همين چون موج گوهر گردني را بي عصب كردم

نرفت از طينتم شغل تمناي زمين بوسش****چو ماه نو جبين گر سوده شد ايجاد لب كردم

ندامت داشت بيدل معني موهوم فهميدن****به تحقيق نفس روز هزار آيينه شب كردم

غزل شمارهٔ 2059: نه عبادت نه رياضت كردم

نه عبادت نه رياضت كردم****باده ها خوردم و عشرت كردم

ميهمان كرمي بود خيال****با فضولي دو دم الفت كردم

هر چه زين مايده ام پيش آمد****نعمتي بودكه غارت كردم

خلق در دير و حرم تك زد و من****دل آسوده ن بارت كردم.

گردم از عرصهٔ تشويش گذشت****آنسوي حشر قيامت كردم

خاك را عرش برين نتوان كرد****ترك خود رايي همت كردم

عافيت تشنهٔ بيقدري بود****سجده بر خاك مذلت كردم

آگهي رنج پشيماني داشت****عيبها در خور غفلت كردم.

بي دماغ من ما و نتوان زيست****تن زدم خواب فراغت كردم

شوق بي مقصد و، دل بي پروا****خاك بر فرق ندامت كردم

تا شدم منحرف از علم و عمل****سيركيفيت رحمت كردم

مغفرت مزد معاصي بوده ست****كيست فهمد كه چه خدمت كردم

هيچم ازكرده و ناكرده مپرس****ياد آن چشم مروت كردم

هرچه

از دست من آمد بيد ل****همه بي رغبت و نفرت كردم

غزل شمارهٔ 2060: هنرها عرضه دادم با صفاي دل حسد كردم

هنرها عرضه دادم با صفاي دل حسد كردم****ز جوش جوهر اين آيينه را آخر نمد كردم

امل در عالم بيخواست بر هم زد حقيقت را****ز عقبا مزد نيكي خواستم غافل كه بد كردم

ره مقصد نمي گرديد طي بي سعي برگشتن****ز گرد همت رو بر قفا تازي بلد كردم

به اقبال دل از صد بحر گوهر باج مي گيرد****سرشكي را كه چون مژگان نياز دست رد كردم

درين گلشن ز خويشم برد ناگه ذوق ايثاري****چو صبح از يك شكست رنگ بر صد گل مدد كردم

فضوليهاي هستي يا رب از وصفم چه مي خواهد****بقدر نيستي كاري كه از من مي سزد كردم

بغير از هيچ نتوان وهم ديگر بر عدم بستن****ستم كردم كه من انديشهٔ جان و جسد كردم

دو عالم از دل بيمطلب من فال تسكين زد****محيطي را به افسون گهر بي جزر و مدّكردم

غرض جمعيت دل بود اگر دنيا وگر عقبا****ز اسباب آنچه راحت ناخوشش فهميد رد كردم

در آغاز انتها ديدم سحر را شام فهميدم****ازل تا پرده بردارد تماشاي ابد كردم

هزار آيينه گل كرد از گشاد چشم من بيدل****به اين صفر تحير واحدي را بي عدد كردم

غزل شمارهٔ 2061: من خاكسار گردن ز كجا بلند كردم

من خاكسار گردن ز كجا بلند كردم****سر آبله دماغي ته پا بلند كردم

در و بام اوج عزت چقدر شكست پستي****كه غبار هرزه تاز من و ما بلند كردم

ز فسونگه تعين نفسي ز وهم گل كرد****چو سحر دماغ اقبال به هوا بلند كردم

ز كجا نواي هستي در انفعال وا كرد****كه هزار دست حاجت چو گدا بلند كردم

صف غيرت خموشي علمي نداشت در كار****به چه سنگ خورد مينا كه صدا بلند كردم

طلب گدا طبيعت نشناخت قدر عزت****خم پايهٔ اجابت به دعا بلند كردم

ره وهم زير پا بود تك وهم دور فهميد****كه به رنگ

شمع گردن همه جا بلند كردم

سر و كار خودسري ها ادب امتحانيي داشت****عرق نگون كلاهي ز حيا بلند كردم

سحري نظر گشودم به خيال سرو نازي****ز فلك گذشت دوشم مژه تا بلند كردم

به هزار ناز گل كرد چمن نياز بيدل****كه سر ادب به پايش چو حنا بلند كردم

غزل شمارهٔ 2062: چون شمع روزگاري با شعله سازكردم

چون شمع روزگاري با شعله سازكردم****تا در طلسم هستي سير گداز كردم

قانع به يأس گشتم از مشق كج كلاهي****يعني شكست دل را ابروي ناز كردم

صبح جنون نزارم شوقي به هيچ شادم****گردي به باد دادم افشاي راز كردم

رقص سپند يارب زين بيشتر چه دارد****دل بر در تپش زد من ناله سازكردم

ممنون سعي خويشم كز عجز نارسايي****كار نكردهٔ دي امروز باز كردم

رفع غبار هستي چشمي بهم زدن داشت****من از فسانه شب را بر خود دراز كردم

در دشت بي نشاني شبنم نشان صبحست****عشقت ز من اثر خواست اشكي نياز كردم

اسباب بي نيازي در رهن ترك دنياست****كسبي دگر چه لازم گر احتراز كردم

ميناي من زعبرت درسنگ خون شد آخر****تا مي به خاطر آمد ياد گداز كردم

جز يك تپش سپندم چيزي نداشت بيدل****آتش زدم به هستي كاين عقده باز كردم

غزل شمارهٔ 2063: شب چشم امتيازي بر خويش باز كردم

شب چشم امتيازي بر خويش باز كردم****آيينهٔ تو ديدم چندان كه نازكردم

فرياد ناتوانان محو غبار عجز است****رنگي به رخ شكستم عرض نيازكردم

سامان صد عبادت تسليم ناتواني****يك جبهه سجده بستم چندين نمازكردم

حيرتسراي امكان از بسكه كم فضا بود****بر روي هر دو عالم چشمي فراز كردم

نوميدي طلبها آهي به جلوه آورد****بگسستم از دو عالم كاين رشته سازكردم

آسوده ام درين دشت از فيض نارسايي****گر دست كوتهي كرد، پايي دراز كردم

تنزيه موج مي زد در عرصهٔ حقيقت****من از خيال تازي گرد مجاز كردم

انديشه سرنگون شد، سعي خرد جنون شد****دل هم تپيد و خون شد تا فهم راز كردم

نقد حباب بيدل از چنگ آگهي زنخت****شد بوتهٔ گدازم چشمي كه باز كردم

غزل شمارهٔ 2064: ز علم و عمل نكته ها گوش كردم

ز علم و عمل نكته ها گوش كردم****ندانم چه خواندم فراموش كردم

خطوط هوس داشت اوراق امكان****مژه لغزشي خورد مغشوش كردم

گر اين انفعال است در كسب دانش****جنون بود كاري كه با هوش كردم

اثر تشنه كام سنان بود و خنجر****چو حرف وفا سير صد گوش كردم

نقاب افكنم تا بر اعمال باطل****جبيني ز خجلت عرق پوش كردم

بجز سوختن شمع رنگي ندارد****تماشاي امشب همان دوش كردم

جنون هزار انجمن بود هستي****نفسها زدم شمع خاموش كردم

به يك آبله رستم از صد تردد****كشيدم ز پا پوست پاپوش كردم

بس است اينقدر همت ميكشيها****كه پيمانه برگشت و من نوش كردم

ز قد دو تا يادم آمد وصالش****شدم پير كاين طرح آغوش كردم

اگر بار هستي گران نيست بيدل****خميدن چرا زحمت دوش كردم

غزل شمارهٔ 2065: چو شبنم تا نقاب اعتبار خويش شق كردم

چو شبنم تا نقاب اعتبار خويش شق كردم****ز شرم زندگي گفتم كفن پوشم عرق كردم

كف پا مي شدم اي كاش از بي اعتباريها****جبين گرديدم و صد رنگ خجلت در طبق كردم

چو صبحم يك تأمل درس جمعيت نشد حاصل****به سطري كز نفس خواندم ز خود رفتن سبق كردم

به حيرت صنعت آيينه را بردم به كار آخر****پريشان بود اجزاي تماشا يك ورق كردم

مپرسيد از قناعت مشربيهاي حيات من****به ساغر آبرويي داشتم سد رمق كردم

به هر جا فكر مستي نيست مخموري نمي باشد****هوسهاي غذا بود اين كه خود را مستحق كردم

شبي آمد به يادم گرمي انداز آغوشي****چنان از خود برون رفتم كه پندارم عرق كردم

زبان اصطلاح رمز توحيدم كه مي فهمد****كه من هرگاه گشتم غافل از خود ياد حق كردم

نفس از دقت فكرم هجوم شعله شد بيدل****نشستم آنقدر در خون كه صبحي را شفق كردم

غزل شمارهٔ 2066: ز تحقيق نقوش لوح امكان رفع شك كردم

ز تحقيق نقوش لوح امكان رفع شك كردم****به چشمم هر چه زين صحرا سياهي كرد حك كردم

ز وحشت بس كه بودم بي دماغ سير اين گلشن****شرر فرصت نگاهي با تغافل مشترك كردم

مطيع بي نيازي يافتم افلاك و دورانش****خم ابروي استغنا بر اين فيلان كجك كردم

خيال نامداري امتحاني داشت از عبرت****سياهي بر نگين ماليدم و سنگ محك كردم

به كيش الفت از بس قدردان نشئهٔ دردم****به هر زخمي كه مرهم خواست تكليف گزك كردم

چو موج گوهرم يكسر نفس شد حرف خاموشي****صف رنگ ادب تا نشكند شوخي كمك كردم

غروركبريايي داشتم در ملك آزادي****ز بار دل خميدم تا تواضع با فلك كردم

قناعت احتراز از تشنه كامي دارد اي منعم****تو كردي شور ديگر حرص من هم كم نمك كردم

به جرم سركشيدن شعلهٔ من داغ شد بيدل****كمندي بر سماك انداختم صيد سمك كردم

غزل شمارهٔ 2067: مژه خواباندم و دل را به جمعيت علم كردم

مژه خواباندم و دل را به جمعيت علم كردم****تماشا پرگراني داشت بر دوشي كه خم كردم

ز دور ساغر امكان زدم فال فراموشي****بر اعداد خيال اين حلقه صفري بود كم كردم

به خواب زندگي ديدم سياهي كم نمي گردد****ز تشويش نفس چون صافي از آيينه رم كردم

دبستان خيالم داشت سرمشق تماشايت****نوشتم نسخهٔ رنگي كه شاخ گل قلم كردم

در آن دعوت كه بوي منتي بيرون زد از خوانش****غذاي همت از الوان نعمت ها قسم كردم

طمع را هم به حال اين خسيسان رحم مي آيد****گرفتم ماهيي را پوست كندم بي درم كردم

ز من مي خواست سعي نارسا احرام تسليمي****چو اشك از سر به راه انداختن ساز قدم كردم

به قدر وحشتم قطع تعلق داشت آساني****ز هر جيبي كه در دامن زدم تيغ دودم كردم

چه مقدار آنسوي تحقيق پر مي زد شرار من****كه هستي شمع را هم كشت تا سير عدم كردم

كسي نگرفت از بخت سيه داد سپند من****تپيدم سوختم تا سرمه گشتن ناله هم كردم

ندامت

برد از آيينه ام زنگ هوس بيد ل****به سودن هاي دست اين صفحه را پاك از رقم كردم

غزل شمارهٔ 2068: وداع دورگرد عرضهٔ آرام رم كردم

وداع دورگرد عرضهٔ آرام رم كردم****سحر گل كردم و كار دو عالم در دو دم كردم

روا كم دارد اطوارم كه گردد در دل رسوا****اگر آهم هوس سر كرد هم در دل علم كردم

وداع حرص راه حاصل آرام وا دارد****عسل گل كرد هر گه كام دل مسرور سم كردم

سحرگه مطلع اسرار آهم در علو آمد****دل آسوده را مردود درگاه الم كردم

هوس مگمار در احكام اعمال الم حاصل****حصول سكهٔ دل كو، طلا و مس درم كردم

دل آواره ام طور رم آسوده اي دارد****اگر گرد ملال آورد صحرا را ارم كردم

طمع واكرد هرگه راه احرام دل طامع****صدا را در سواد سرمه سردادم عدم كردم

اگر آگاه حالم مرگ هم گردد كه رحم آرد****كه مردم در ره اما درد دل آواره كم كردم

مآل عمر بيدل داد وهمم داد آسودم****دو دم درس هوسها گرم كردم، سرد هم كردم

غزل شمارهٔ 2069: گذشت عمر و شكست دل آشكار نكردم

گذشت عمر و شكست دل آشكار نكردم****هزارگل به بغل داشتم بهار نكردم

جهان به ضبط نفس بود و من ز هرزه دويها****به اين كمند رسا يك دو چين شكار نكردم

نساختم به تنك رويي از تعلق دنيا****به قطع وهم دم تيغي آبدار نكردم

ز دست سوده نجستم علاج رنگ علايق****به درد سر زدم و صندل اختيار نكردم

وفا به عبرت انجام كار، كار ندارد****ز شرم مي كشي انديشهٔ خمار نكردم

جهان ز جوش دل آيينه خانه بود به چشمم****گذشتم از نفس و هيچ جا غبار نكردم

غبار جلوهٔ امكان گرفت آينهٔ من****ولي چه سودكه خود را به خود دچار نكردم

ز سير اين چمنم آب كرد غيرت شبنم****كه هرزه تار نگه را عرق سوار نكردم

هواي صحبت دلمردگان نخواند فسونم****دماغ سوخته را شمع هر مزار نكردم

درين چمن به چه داغ آشنا شدم من بيدل****كه طوف

سوخته جانان لاله زار نكردم

غزل شمارهٔ 2070: خود را به عيش امكان پر متهم نكردم

خود را به عيش امكان پر متهم نكردم****خلقي به خنده نازند من گريه هم نكردم

سير خيال هستي رنگ فضوليي داشت****از خجلت جدايي ياد عدم نكردم

كاش انفعال هستي مي داد شر به آبم****در آتشم ز خاكي كز جهل نم نكردم

همواري آتشم را باغ خليل مي كرد****محراب كبر گرديد دوشي كه خم نكردم

از بسكه نقد هستي سرمايهٔ عدم داشت****هر چند صرف كردم يك ذره كم نكردم

پيري به دوشم آخر سرمشق لغزشي بست****تا سرنگون نگشتم جهد قلم نكردم

رنگ پريده يكسر محمل كش بهار است****از خود رميدم اما جز با تو رم نكردم

آيينهٔ تجرد جوهر نمي پرستد****پرچم گرانيي داشت خود را علم نكردم

از طبع بي تعلق حيران كار خويشم****اين صفحه نقش نگرفت يا من رقم نكردم

بيدل چه بگذرد كس از عالم گذشتن****اين جاده پي سپر بود رنج قدم نكردم

غزل شمارهٔ 2071: گهي بر صبح پيچيدم گهي با گل جنون كردم

گهي بر صبح پيچيدم گهي با گل جنون كردم****به چاك صد گريبان خويش را از خود برون كردم

شرار كاغذ من محمل شوق كه بود امشب****كه هرجا جلوه كرد آسودگي وحشت فزون كردم

شكستم رنگ و بيرون جستم از تشويش سودايي****براي چشم بند هر دو عالم يك فسون كردم

غرورهيچكس با جرات من برنمي آيد****جهان برخصم جست و من همين خود را زبون كردم

بهار آمد تو هم اي زاهد بي درد تزويري****چمن گل شيشه قلقل يار مستي من جنون كردم

هجوم گردش رنگم غرور دل شكست آخر****به چندين دور ساغر شيشه اي را سرنگون كردم

به قدر هر نفس مي بايد از خويشم برون رفتن****غباري را به ذوق جانكني ها بيستون كردم

نسيم هرزه تاز من عرق آورد شبنم شد****درين خجلت سرا كاري كه مي بايد كنون كردم

چه خواهم خواست عذر نازپروردي كه رنگش را****به تكليف خرام سايهٔ گل نيلگون كردم

حناي دست او بيدل زيان پيماي سودن شد****من از

شمشير بيدادش نمردم بلكه خون كردم

غزل شمارهٔ 2072: از هر طلبي پيش ندامت گله كردم

از هر طلبي پيش ندامت گله كردم****سودم قدمي چند كه دست آبله كردم

در غنچگي ام يكدليي بود كه چون گل****بر وهم شكفتن زدم و ده دله كردم

بي صحبت پيران نگذشتم ز رعونت****تا حلقه شدن خدمت اين سلسله كردم

بنياد شكيبايي من جزو زمين داشت****لرزيدم از اندام وفا زلزله كردم

نوميدي سعي از دم فرصت خبرم كرد****پا خورد به سنگم جرس قافله كردم

پر منفعل افتاد دل از رغبت دنيا****نفرت عملي بود درين مزبله كردم

ضبط نفس آيينه ز آفاق جلا داد****زين صيقل معني مدد حوصله كردم

مژگان نگشودم به تماشاي تعين****سير عدم و هستي بي فاصله كردم

بيدل نفس اقسام معاني به فسون بست****فرصت رمقي داشت نياز صله كردم

غزل شمارهٔ 2073: گر چراغ ازنفس سوخته بر مي كردم

گر چراغ ازنفس سوخته بر مي كردم****شب هنگامهٔ تشويش سحر مي كردم

آرزو در غم نامحرمي فرصت سوخت****كاشكي سيرگريبان شرر مي كردم

گرد اوهام رهايي نشكستم هيهات****تا قفس را نفسي بالش پر مي كردم

ياد آن دولت بيداركه در خواب عدم****چشم نگشوده بر آن جلوه نظر مي كردم

زان تبسم كه حيا زير لبش پنهان داشت****چه شناهاكه نه در موج گهر مي كردم

آه بيدردي فرصت نپسنديد از من****آن قدر جهد كه خوني به جگر مي كردم

فطرت از جوهر تنزيه كه در طبع من است****آب مي شد اگر اظهار هنر مي كردم

اين بنايي كه جهان خمزدهٔ پستي اوست****نردبان داشت اگر زبر و زبر مي كردم

امشبم نالهٔ دل اشك فشان پر مي زد****چقدر حل معماي شرر مي كردم

قدم سعي به جايي نرساندم بيدل****كاش چشمي به نمي آبله تر مي كردم

غزل شمارهٔ 2074: تو مي رفتي و من ساز قيامت باز مي كردم

تو مي رفتي و من ساز قيامت باز مي كردم****شكست رنگ تا پر مي فشاند آواز مي كردم

اگر ناموس الفت ها نمي شد مانع جرأت****چو شوخي آشيان در ديدهٔ غماز مي كردم

حيا رعنايي طاووس از وضعم نمي خواهد****وگرنه با دو عالم رنگ يك پرواز مي كردم

خجل چون صبح از خاكستر بيحاصل خويشم****نشد آيينه اي را يك نفس پرداز مي كردم

عصاي مشت خاك من نشد جولان آهويي****كه همچون سرمه در چشم دو عالم ناز مي كردم

درين محفل نمي يابد سپند بينواي من****گريباني كه چاك از شعلهٔ آواز مي كردم

وفا منع تميز شادي و غم مي كند ورنه****نواها انتخاب از طالع ناساز مي كردم

عنان ناله مي بودي اگر در ضبط تمكينم****چو خاموشي وطن در پرده هاي راز مي كردم

به خامي سوخت چون برقم خيال زندگي پختن****به اين نوميدي انجامي دگر آغاز مي كردم

گر از دستم گشاد كار ديگر برنمي آيد****به حال خويش مي بايست چشمي باز مي كردم

اگر بيدل بجايي مي رسيدم از پر افشاني****به آهنگ ز خود رفتن هزار انداز مي كردم

غزل شمارهٔ 2075: خوشا ذوقي كه از دل عقده اي گر باز مي كردم

خوشا ذوقي كه از دل عقده اي گر باز مي كردم****همان چون دانه بهر خويش دامي ساز مي كردم

به صحرايي كه دل محمل كش شوق تو بود آنجا****غباري گر ز جا مي جست من پرواز مي كردم

به بزم وصل فريادم نبود از غفلت آهنگي****بهار رنگهاي رفته را آواز مي كردم

دربن گلشن ندارد هيچكس بر حال دل رحمي****وگرنه همچو گل صد جا گريبان باز مي كردم

خليل همتم چون شمع نپسنديد رسوايي****كز آتش گل برون مي دادم و اعجاز مي كردم

در آن محفل كه حسن از جلوهٔ خود داشت استغنا****من بي هوش بر آيينه داري ناز مي كردم

سحر شور من و بار شكست رنگ مي بندد****نفس را كاش من هم رشتهٔ اين ساز مي كردم

جنون بر صفحهٔ بيحاصلم آتش نزد ورنه****جهاني را به يك چشمك شرر گلباز مي كردم

ندارم تاب شركت ورنه من هم زبن چمن بيدل****قفس

بر دوش مانند سحر پرواز مي كردم

غزل شمارهٔ 2076: دمي چون شمع گر جيب تغافل چاك مي كردم

دمي چون شمع گر جيب تغافل چاك مي كردم****به مژگان زبن شبستانها سياهي پاك مي كردم

به اين گرد چمن چيزي كه دارد اضطراب من****گر از پا مي نشستم عالمي را خاك مي كردم

قضا گر مي گرفت از من غبار قدردانيها****فلكها را زمين سايه هاي تاك مي كردم

به جست و جو اگر حاصل شدي اقبال پا بوسش****سر افتاده را پيش از قدم چالاك مي كردم

به ياد لعل اوگر مي كشيدم از جگر آهي****رگ ياقوت را بال خس و خاشاك مي كردم

گذشت آن محمل فرصت كه در بزم تماشايش****به هر ديدن چو مژگان صد گريبان چاك مي كردم

به پرواز آن قدر مايل نشد عنقاي رنگ من****كه شاهين كبوتر خانهٔ افلاك مي كردم

به صيد دشت امكان همتم راضي نشد ورنه****فلك هم حلقه واري بود اگر فتراك مي كردم

به اين وضعي كه مي ريزم عرق در دشت و در بيدل****غبار خودسري كاش اندكي نمناك مي كردم

غزل شمارهٔ 2077: شب كه در حسرت ديدار كمين مي كردم

شب كه در حسرت ديدار كمين مي كردم****دو جهان يك نگه باز پسين مي كردم

ياد ناسكه به وحشتكده عنقايي****ناله مي شد همه گر نقش نگين مي كردم

باد برد آن همه طاقت كه به خاكستر ريخت****نفس سوخته را پرده نشين مي كردم

هركجا سعي هوس رنگ عمارت مي ريخت****صرف وحشتكدهٔ خانهٔ زين مي كردم

عشق چون خامه مرا بر خط تسليم نداشت****تا ز هر عضو خود ايجاد جبين مي كردم

سجده آنجا كه مرا افسر عزت مي داد****مي شدم بر فلك و ياد زمين مي كردم

هر قدر گرد من از حادثه مي ديد شكست****من ز دامان تو انديشهٔ چين مي كردم

پيش از آن دم كه غم عشق به توفان آمد****گريه بر رنگ بناي دل و دين مي كردم

ناله ها كردم و آگاه نگشتي اي كاش****خاك مي گشتم وگردي به ازين مي كردم

بيدل آرايش تحقيق مقابل مي خواست****كاش من هم نگهي آينه بين مي كردم

غزل شمارهٔ 2078: گر لبي را به هوس ناله كمين مي كردم

گر لبي را به هوس ناله كمين مي كردم****صدكمند از نفس سوخته چين مي كردم

دل اگر غنچه صفت بوي نشاطي مي داشت****صد تبسم ز لب چين جبين مي كردم

گر خيال چمنت رخصت شوقم مي داد****بي نگه سير پريخانهٔ چين مي كردم

اينقدر خنده كز افسون هوس رفت به باد****صبح مي گشت اگر آه جزاين مي كردم

خانمان پا به ركاب هوس سوختن ست****كو شراري كه منش خانهٔ زين مي كردم

گر به محرومي تمثال نمي سوخت نفس****خانهٔ آينه زنگار نشين مي كردم

با سجود درت امروز سر و كارم نيست****مشت خاكم به عدم نيز همين مي كردم

شغل نظمم درد از خاك شدن بخيه راز****كه من سوخته فكر چه زمين مي كردم

از دل سوخته خاكستر يأسي ندميد****تا كبابي كه ندارم نمكين مي كردم

عشق نقشي ندمانيد ز داغم بيدل****تا جهان را پر طاووس نگين مي كردم

غزل شمارهٔ 2079: كف خاكم چسان مقبول جست وجوي او گردم

كف خاكم چسان مقبول جست وجوي او گردم****فلك در گردش آيم تا به گرد كوي او گردم

دل مأيوس صيقل مي زنم عمري ست حيرانم****نگشتم آينه تا قابل زانوي او گردم

جهاني را زدم آتش سراغ دل نشد پيدا****روم اكنون غبار خاطر گيسوي او گردم

محبت صنعتي دارد كه تا محشر درين وادي****روم از خويش هر گه بازگردم سوي او گردم

وفا در وصل هم آسودن عاشق نمي خواهد****بيا تا گرد شوق قمري و كوكوي او گردم

خس معذور و ذوق الفت آتش جنون است اين****به خاكستر رسم گر آشناي خوي او گردم

رميدن در سواد صيدگاه دل نمي باشد****تو صحراي دگر بنما كه من آهوي او گردم

چه امكانست با وضع كسان گردم طرف بيدل****كه من چون آينه با هر كه بينم روي او گردم

غزل شمارهٔ 2080: چو شمع از انفعال آگهي بيتاب مي گردم

چو شمع از انفعال آگهي بيتاب مي گردم****به صيقل مي رسد آيينه و من آب مي گردم

حيا چون موج گوهر شوخي از سازم نمي خواهد****اگر رنگم در گردش زند بيتاب مي گردم

ندانم درد دل جوشيده ام يا نيش فصادم****نوا خون است سازي را كه من مضراب مي گردم

به ضبط اشك برق مزرع شوقم مشو ناصح****نهال ناله ام بي گريه كم سيراب مي گردم

غبار ما و من از صاف معني غافلم دارد****اگر زين جوش بنشينم شراب ناب مي گردم

خيال هستي ام صد پرده بر تحقيق مي بافد****ز ناموس كتان گر بگذرم مهتاب مي گردم

خمي بر دوش همت بسته ام از قامت پيري****كشم زين ورطه تا رخت هوس قلاب مي گردم

درين صحرا كه جز عنقا ندارد گرد پيدايي****سياهي گر كنم خورشيد عالمتاب مي گردم

به دير و كعبه ام آوازهٔ ناقدردانيها****سرم گر محرم زانو شود محراب مي گردم

ندامت آبياريهاي كشت غم جنون دارد****به چشم تر گهرها بسته چون دولاب مي گردم

تميز از طينت من ننگ غفلت مي كشد بيدل****به چشم هركه خود را مي رسانم خواب

مي گر دم

غزل شمارهٔ 2081: نفسي چند جدا از نظرت مي گردم

نفسي چند جدا از نظرت مي گردم****باز مي آيم و برگرد سرت مي گردم

هستي ام گرد خرام است چه صحرا و چه باغ****هركجا مهر تو تابد سحرت مي گردم

بي تو با عالم اسباب چه كار است مرا****موج اين بحر به ذوق گهرت مي گردم

نيست معراج دگر مقصد تسليم وفا****خاك اين مرحله ام پي سپرت مي گردم

نفس خون شده در خلوت دل بار نيافت****محرم رازم و بيرون درت مي گردم

در ميان هيچ نمي يابم ازين مجمع وهم****ليك بر هر چه بپيچم كمرت مي گردم

وهم دوري چقدر سحر طراز است كه من****همعنان تو به ذوق خبرت مي گردم

وصل بيتاب پيام است چه سازم يا رب****پيش خود درهمه جا نامه برت مي گردم

به نمي از عرق شرم غبارم بنشان****كه من گم شده دل دربه درت مي گردم

بيدل ازسعي مكن شكوه كه يك گام دگر****پاي خوابيدهٔ بي درد سرت مي گردم

غزل شمارهٔ 2082: نه بر صحرا نظر دارم نه در گلزار مي گردم

نه بر صحرا نظر دارم نه در گلزار مي گردم****بهار فرصت رنگم به گرد يار مي گردم

قضا چون مردمك جمعيت حالم نمي خواهد****تحير مركزي دارم كه با پرگار مي گردم

حيا كو تا زند آبي غبار هرزه تازم را****كه من گرد هوس مي گردم و بسيار مي گردم

به عجز خامه مي فرسايدم مشق سيهكاري****كه درهر لغزش پا اندكي هموار مي گردم

ني بي برگ من هنگامهٔ چندين نوا دارد****ز بي بال وپري سر تا قدم منقار مي گردم

ز اشك افشاني شمعم وفا بر خويش مي لرزد****كه مي داند ز شغل سبحه بي زنار مي گردم

تعلق از غبار جسم بيرونم نمي خواهد****به رنگ سايه آخر محو اين ديوار مي گردم

تو حرفي نذر لب كن تا دلي خالي كنم من هم****كه بر خود همچو كوه از بي صدايي بار مي گردم

هوس صبري ندارد ورنه از سير گل و گلشن****كشم گر پا به دامن يك گل بي خار مي گردم

نفس را از طواف دل چه مقدار است برگشتن****اگر برگردم ازكوبت همين مقدار مي گردم

زخواب ناز هستي غافلم ليك اينقدر

دانم****كه هر كس مي برد نام تو من بيدار مي گردم

كجا ديدم ندانم آن كف پاي حنايي را****كه من عمريست گرد عالم بيكار مي گردم

گر از صهبا نيايد چارهٔ مخموري ام بيدل****قدح از خو يش خالي مي كنم سرشار مي گردم

غزل شمارهٔ 2083: كف خاكستري مي جوشم ازخود پاك مي گردم

كف خاكستري مي جوشم ازخود پاك مي گردم****چو آتش تا برآيم از سياهي خاك مي گردم

شرار فطرت من غور اين و آن نمي خواهد****به گلشن مي رسم گر محرم خاشاك مي گردم

درين صحرا به جستجوي حسن بي نشان رنگي****چو فهم خود برون عالم ادراك مي گردم

شكار افكن به درد اضطراب من چه پردازد****نم اشكي به چشمي حلقهٔ فتراك مي گردم

وطن در پيش دارم ليك اگر نوشي به ياد آيد****ز تلخي هاي منت حقهٔ ترياك مي گردم

اجابت صد سحر مي خندد از دست دعاي من****كه من درد دلي در سينه هاي چاك مي گردم

دم صبح اضطراب شعله هاي شمع مي بالد****ترا مي بينم و بر قتل خود بيباك مي گردم

دماغ همت من ناز كوشش برنمي دارد****دمي گرد سرت مي گردم و افلاك مي گردم

بسامان بهار از من بجز عبرت چه مي چيند****گريبان مي درم گل مي فروشم خاك مي گردم

ببينم تاكجا محوم كند شرم تماشايت****ز خود با هر عرق مقدار رنگي پاك مي گردم

به زير خاك هم فارغ ني ام از مي كشي بيدل****خمستان در بغل چون ريشه هاي تاك مي گردم

غزل شمارهٔ 2084: بيخودي كردم ز حسن بي حجارش سر زدم

بيخودي كردم ز حسن بي حجارش سر زدم****از ميان برداشتم خود را نقابي بر زدم

وحشتم اسباب امكان را به خاكستر نشاند****چون گل از پرواز رنگ آتش به بال و پر زدم

سينه لبريز خراش زخم ناخن ساختم****همچو بحر آخر به موج اين صفحه را مسطر زدم

غافل از معني جهاني بر عبارت ناز داشت****من هم از نامحرمي بانگي برون در زدم

چون هلال از مستي و مخموري عيشم مپرس****از هوس خميازه اي گل كردم و ساغر زدم

زندگي مخموري رطل گراني مي كشد****سنگي از لوح مزار خود كنون بر سر زدم

زين شهادتگاه كز بيتابي بسمل پر است****عافيت مي خواست غفلت بر دم خنجر زدم

شور اين افسانه سازان درد سر بسيار داشت****با تغافل ساختم حرفي به گوش كر زدم

اعتبار هستي ام اين بس كه

در چشم تميز****خيمه اي چون سايه از نقش قدم برتر زدم

پن تماشاخانهٔ حيرت رهايي مشكلست****چون مژه بيدل عبث دامان وحشت برزدم

غزل شمارهٔ 2085: چشم وا كردم به چندين رنگ و بو ساغر زدم

چشم وا كردم به چندين رنگ و بو ساغر زدم****از مژه طرف نقاب هر دو عالم بر زدم

ساز پروازي دگر زين دامگاهم رو نداد****چون نفس از دست بر هم سوده بال و پر زدم

فرصت هستي ورق گرداندني ديگر نداشت****اين قدرها بس كه مژگاني به يكديگر زدم

حاصل دل نيست جز دست از جهان برداشتن****انتخابي بود نوميدي كزين دفتر زدم

خودگدازي ها نسيم مژدهٔ ديدار بود****سوختم چندان كه بر آيينه خاكستر زدم

داد پيري وحشت از كلفت سراي هستي ام****قامت از بار هوس تا حلقه شد بر در زدم

تا قناعت شد كفيل نشئهٔ آسودگي****جمع گرديد آبرو چندان كه من ساغر زدم

شبنم من ماند خلوت پرور طبع هوا****از خجالت نقش آبي داشتم كمتر زدم

معرفت در فكر كار نيستي افتادنست****سير جيب ذره كردم آفتابي سر زدم

گردم از اوج كلاه بي نشاني هم گذشت****يك شكست رنگ گر چون صبح دامن بر زدم

قابل درد تو گشتن داشت صد دريا گداز****آب گرديدم ز شرم و فال چشمي تر زدم

بيدل از افسردگان حيرتم تدبير چيست ****گر همه دريا كشيدم ساغر كوثر زدم

غزل شمارهٔ 2086: دوش كز سير بهار سوختن سر بر زدم

دوش كز سير بهار سوختن سر بر زدم****صد گل و سنبل چو شمع از دود دل بر سر زدم

پاي تا سر نشئه ام از فيض ناكامي مپرس****آرزويم هر قدر خون گشت من ساغر زدم

شبنم من زبن گلستان رنگي و بويي نيافت****از هجوم دود گردابي به چشم تر زدم

آسمان بي بضاعت ساز يك بستر نداشت****تكيه اي چون ماه نو بر پهلوي لاغر زدم

بر صف آراي تعلق بود اسباب جهان****چشم پوشيدم شبيخوني بر اين لشكر زدم

برگ برگ اين گلستان پردهٔ ساز منست****هر كجا رنگي شكست آهنگ شد من پر زدم

سينه چاكان چون سحر مشق فنا آماده اند****عام شد درسي كه من هم صفحه اي

مسطر زدم

اي حريفان قدر استغناي دل فهميدني ست****من به اين يك آبله پا بر هزار افسر زدم

رهمناي منزل مقصد ندامت بوده است****دامني دريافتم دستي اگر بر سر زدم

فيض صبحي در طلسم هستي ام افسرده بود****دامن اين گرد سنگين يك دو چين برتر زدم

شعلهٔ افسرده ام اقبال نوميدي بلند****هر كجا از پا نشينم چتر خاكستر زدم

خانهٔ دل را كه همچون لاله از سودا پر است****بيدل از داغ محبت حلقه اي بر در زدم

غزل شمارهٔ 2087: رفتم از خويش و به بزم جلوه اش لنگر زدم

رفتم از خويش و به بزم جلوه اش لنگر زدم****شيشهٔ رنگي شكستم با پري ساغر زدم

صافي دل بي نيازم دارد از عرض كمال****حيرتي گشتم ره صد آينه جوهر زدم

خشك طبعان غوطه ها در مغز دانش خورده اند****بسكه بر اوراق معني آب نظم تر زدم

تا نبيند طرز رعنايي خرام قامتت****از پر قمري به چشم سرو خاكستر زدم

هرگز از دل شكوهٔ داغ جفايت سر نزد****بي صدا بود اين دو ساغر تا به يكديگر زدم

عالمي را بر بساط خاك بود اقرار عجز****من هم از نقش جبين مهري بر اين محضر زدم

شبنم اشكي فرو برده ست سر تا پاي من****از ضعيفي غوطه در يك قطره چون گوهر زدم

بي تو يكدم صرفهٔ راحت نبردم چون سپند****بر سر آتش نشستم ناله كردم پر زدم

چون سحر هر چند شوقم سوخت از كم فرصتي****اينقدرها شد كه از شوخي نفس كمتر زدم

عيش اسباب چراغاني تصور كرده بود****مشت خاشاكي فراهم كردم و آذر زدم

بيخودي بيدل به خاك افكند اجزاي مرا****بس كه چون گل از شكست رنگ ها ساغر زدم

غزل شمارهٔ 2088: پر نفس مي سوخت ما و من ز غيرت تن زدم

پر نفس مي سوخت ما و من ز غيرت تن زدم****ننگ خاموشي چراغي داشتم دامن زدم

ثابت و سيار گردون گردهٔ وهم منست****صفحهٔ بيكاري آمد در نظر سوزن زدم

گاهگاهي آفتابم ناز پرتو مي فروخت****چشم پوشيدم ز غيرت گل بر اين روزن زدم

كسب معقولات امكان غير ناداني نداشت****با تجاهل ساز كردم كوس چندين فن زدم

حسن مستوري ندارد خاصه در كنعان ناز****بوي يوسف داشتم بيرون پيراهن زدم

تا تلاش موسي از من رمز حاجت وا نشد****شعلهٔ تحقيق بودم خيمه در ايمن زدم

غيرت فقرم طبيعي حركتي در كار داشت****حرص را مي خواستم سيلي زنم گردن زدم

رشك همچشمي نرفت از طبع غيرت زاي من****هركجا آيينه ديدم بر دل روشن زدم

سير از خود رفتني كردم ز

عشرتها مپرس****رنگ بالي زد كه آتش در گل و گلشن زدم

پيري از من جز ندامت شيوه اي ديگر نخواست****حلقه تا گرديد قامت بر در شيون زدم

حرص را بيدل به نعمت سير اگر كردم چه شد****گوهر يك خرمگس من نيز در روغن زدم

غزل شمارهٔ 2089: امشب ان مست ناز مي رسدم

امشب ان مست ناز مي رسدم****رفتن از خويش باز مي رسدم

عشق را با من امتحاني هست****نقد رشكم گداز مي رسدم

گريه و ناله عذرخواه منند****دردم افشاي راز مي رسدم

بسته ام دل به تار گيسويي****ناز عمر دراز مي رسدم

مو به مويم تپيدن آهنگست****مگر آن دلنواز مي رسدم

به حريفان ز موج مي نرسيد****آنچه از تار ساز مي رسدم

ني ام از چشمت آنقدر محروم****مژه واري نياز مي رسدم

عمرها رنگ بايدم گرداند****بي خودي هم نياز مي رسدم

رنگ ميناي اعتباراتم****بر شكست امتياز مي رسدم

يارب از دست دامنش نرود****هوش اگر رفت باز مي رسدم

صبح شبنم كمين اين چمنم****از نفس هم گداز مي رسدم

محو ديدارم آنقدر بيدل****كه بر آيينه ناز مي رسدم

غزل شمارهٔ 2090: نه تعين نه ناز مي رسدم

نه تعين نه ناز مي رسدم****تا جبين يك نياز مي رسدم

ناز اقبال نارسايي ها****تا به زلف اياز مي رسدم

تا ز خاكسترم اثر پيداست****سوختن بي تو باز مي رسدم

تا شوم قابل نم اشكي****ديده تا دل گداز مي رسدم

مژدهٔ وصل و بخت من هيهات****اين نوا از چه ساز مي رسدم

نشئهٔ انتظار يعقوبم****ساغر از چشم باز مي رسدم

وارث عبرتم علاجي نيست****از جهان احتراز مي رسدم

سوي دنيا نبرده ام دستي****گركنم پا دراز مي رسدم

گر همين نفي خويش اثباتست****رنگ نا رفته باز مي رسدم

سعي اشكم كه ديده تا مژگان****صد نشيب و فراز مي رسدم

گر رموز حقيقتم اين است****هركجايم مجاز مي رسدم

نرسيدم به هيچ جا بيد ل****تا كجا امتياز مي رسدم

غزل شمارهٔ 2091: آرزويي در گره بستم دُرّي يكتا شدم

آرزويي در گره بستم دُرّي يكتا شدم****حسرتي از ديده بيرون ريختم دربا شدم

نسخهٔ آزادي ام خجلت كش شيرازه بود****از تپيدنها ورق گرداندم و اجزا شدم

عيشم از آغاز عرض كلفت انجام ديد****باده جز ياد شكستن نيست تا مينا شدم

هر دو عالم خانهٔ نقاش شد تا در خيال****صورتي چون نام عنقا بي اثر پيدا شدم

بي نقابيهاي گل بي التفات صبح نيست****آنقدر واگشت آغوشت كه من رسوا شدم

عشق را در پردهٔ نيرنگ افسونها بسي است****در خيال خويش مجنون بودم و ليلا شدم

كثرتي بسيار در اثبات وحدت گشت صرف****عالمي را جمع كردم كاينقدر يكتا شدم

وسعت دل تنگ دارد عرصهٔ خودداري ام****در نظر يكسر رم آهوست تا صحرا شدم

عافيت در جلوه گاه بي نشاني بود و بس****رنگ تا گل كرد غارتگاه شوخيها شدم

بي تكلف جز خيالات شرار سنگ نيست****اينقدر چشمي كه من بر روي هستي واشدم

حيرتم بيدل زمينگير تأمل كرده است****ورنه تا مژگان پري افشاند من عنقا شدم

غزل شمارهٔ 2092: بالي از آزادي افشاندم قفس پيما شدم

بالي از آزادي افشاندم قفس پيما شدم****خواستم ناز پري انشاكنم مينا شدم

صحبت بي گفتگويي داشتم با خامشي****برق زد جرات لبي واكردم وتنها شدم

صد تعلق در طلسم وهم هستي بسته اند****چشم واكردم به خويش آلودهٔ دنيا شدم

آسمان با من صفايي داشت تا بودم خموش****ناله اي كردم غبار عالم بالا شدم

از سلامت نوبهار هستيم بويي نداشت****يك نقاب رنگ بر روي شكستن وا شدم

صبح آهنگي ز پيشاپيش خورشيد است و بس****گرد جولان توام در هركجا پيدا شدم

الفت فقرم خجل دارد زكسب اعتبار****خاكساري گر گرفتم صورت دنيا شدم

جام بزم زندگي گر باده دارد در هواست****عيشها مفت هوس من هم نفس پيما شدم

مايهٔ گفتار در هر رنگ دام كاهش است****چون قلم آخر به خاموشي زبان فرسا شدم

در تحير از زمينگيري نگه را چاره نيست****اين بيابان بسكه تنگي كرد نقش پا شدم

بيدل

از شكر پريشاني چسان آيم برون****مشت خاكي داشتم آشفتم و صحرا شدم

غزل شمارهٔ 2093: چون حباب آن دم كه سير آهنگ اين دريا شدم

چون حباب آن دم كه سير آهنگ اين دريا شدم****درگشاد پردهٔ چشم از سر خود وا شدم

عرصهٔ آزادي از جوش غبارم تنگ بود****بر سر خود دامني افشاندم و صحرا شدم

معنيم از شوخي اظهار آخر لفظ توست****بسكه رنگ باده ام بي پردهٔ مينا شدم

در فضاي بيخوديها پي به حالم بردنست****هر كجا سرگشته اي گم گشت من پيدا شدم

هر بن مويم تماشاخانهٔ ديدار بود****عاقبت صرف نگه چون شمع سرتا پا شدم

خامشيهايم جهاني را به شور دل گرفت****آخر از ضبط نفس صبح قيامت زا شدم

اي خوش آن وحدت كزو نتوان عبارت باختن****مي زند كثرت ز نامم جوش تا تنها شدم

داغ نيرنگم مپرس از مطلب ناياب من****جست وجوي هر چه كردم محرم عنقا شدم

شمع سير انجمن ها در گداز خويش داشت****هر قدر از پيكر من سرمه شد بينا شدم

ماضي و مستقبل من حال گشت از بيخودي****رفتم امروز آنقدر از خود كه چون فردا شدم

فقر آخر سر ز جيب بي نيازي ها كشيد****احتياجم جوش زد چندانكه استغنا شدم

گرچه بيدل شيشهٔ من ازفلك آمد به سنگ****اينقدر شد كز شكستن يك دهن گويا شدم

غزل شمارهٔ 2094: زبن باغ تا ستمكش نشو و نما شدم

زبن باغ تا ستمكش نشو و نما شدم****خون گشتم آنقدر كه به رنگ آشنا شدم

بوي گلم جنون دو عالم بهار داشت****زبن يك نفس هزار سحر فتنه وا شدم

دل دانه اي نبودكه گردد به جهد نرم****سودم كف ندامت و دست آسيا شدم

مشتي ز خاك بر سر من ريخت زندگي****آماجگاه ناوك تير قضا شدم

پيغام بوي گل به دماغم نمي رسد****آيينه دار عالم رنگ ازكجا شدم

حرفي به جز كريم ندارد زبان من****سلطان كشور طربم تا گدا شدم

يارب چه دولت است كز اقبال عاجزي****شايستهٔ معاملهٔ كبريا شدم

زين حيرتي كه چيد نفس فرق و اتحاد****او ساغر غنا زد و من بينوا شدم

نا قدردان عمر چو

من هيچكس مباد****بعد از وداع گل به بهار آشنا شدم

بيدل ز ننگ بيخبري بايدم گداخت****زيرقدم نديدم و طاووس پا شدم

غزل شمارهٔ 2095: حيف سازت كه منش پردهٔ آهنگ شدم

حيف سازت كه منش پردهٔ آهنگ شدم****چقدر ناز تو خون گشت كه من رنگ شدم

بي تو از هستي من گر همه تمثال دميد****بر رخ آينه عرض عرق ننگ شدم

سركشيهاي شبابم خم پيري آورد****نوحه مفت است كه بي سوختنم چنگ شدم

وحشتم نسخهٔ اجزاي جهان برهم زد****ساز خون گشت ز دردي كه من آهنگ شدم

دور جام طلبم جرعهٔ پرواز چشيد****گردشي داشتم آيينه اگر رنگ شدم

چون شرر خفتم از قدر ادب نشناسي است****پا ز دامن به در آوردم و بي سنگ شدم

چه يقين ها كه به افسون توهّم نگداخت****سوخت صد ميكده تا قابل اين ننگ شدم

جلوه ها حيرت من در قفس آينه داشت****مژه بر هم زدم و بر دو جهان رنگ شدم

موجها مفت شما قطره ي اين بحر كه من****چون گهرتا نفسي راست كنم سنگ شدم

طاير از بي پر وبالي همه جا در قفس است****من هم از قحط جنون صاحب فرهنگ شدم

غنچه گرديدن من حسرت آغوش گلي ست****ياد دامان توكردم همه تن چنگ شدم

بحرتسخيري آغوش حبابم بيدل****مزد آن است كه برخود نفسي تنگ شدم

غزل شمارهٔ 2096: خاك بودم آب گشتم گل شدم

خاك بودم آب گشتم گل شدم****عالمي گل كردم آخر دل شدم

غيرت حسن اقتضاي شرم داشت****ليلي بي پردهٔ محمل شدم

تشنه كام امن بودم زين محيط****خاك ماليدم به لب ساحل شدم

جوهر تيغش پر طاووس داشت****رنگها گل كرد تا بسمل شدم

نغمه ها دارد مقامات ظهور****او غنا ورزيد و من سايل شدم

بس كه كردم عقدهٔ اوهام جمع****خوشهٔ اين كشت بيحاصل شدم

در من و او غير حق چيزي نبود****فرقي انديشيدم و باطل شدم

همچو اشكم لغزشي آمد به پيش****گام اول محرم منزل شدم

ناخن تدبير پيدا كرد وهم****بيدل اكنون عقدهٔ مشكل شدم

غزل شمارهٔ 2097: كام از جهان گرفتم و ناكام هم شدم

كام از جهان گرفتم و ناكام هم شدم****آغاز چيست محرم انجام هم شدم

ياد نگاه او به چه كيفيتم بسوخت****عمري چراغ خلوت بادام هم شدم

پاس جدايي ام چه كمي داشت اي فلك****كامروز نااميد ز پيغام هم شدم

در عالمي كه نقش نگين بال وحشت است****پايم به ننگ آمد اگر نام هم شدم

صد لغزشم ز ضعف به دوش تپش كشيد****چون اشك اگر مسافر يك گام هم شدم

جز عبرتم ز دهر چه بايد شكار كرد****گيرم به سعي حلقه شدن دام هم شدم

گوش جهان قلمرو اقبال ناله نيست****بيهوده داغ خجلت ابرام هم شدم

چون موي چيني از اثر طالعم مپرس****صبحم نفس گداخت اگر شام هم شدم

آخر در انتظار تو خاكم به باد رفت****يعني غبار خاطر ايام هم شدم

چون گل مگر به گردش رنگ التجا برم****كز دور بي نصيبم اگر جام هم شدم

يك عمر زندگي به توهم خيال پخت****آخر ز شرم سوختم و خام هم شدم

نامحرم حريم فنا چند زيستن****مو شد سفيد قابل احرام هم شدم

بايد ادا نمود حق زندگي به مرگ****زبن يكنفس به گردن خود وام هم شدم

خجلت دليل شهرت عنقاي كس مباد****چيزي نشان ندادم و بدنام هم شدم

بيدل چو سايه محو

ز خود رفتنم هنوز****وحشت بجاست گر همه آرام هم شدم

غزل شمارهٔ 2098: در گلستاني كه محو آن گل خودرو شدم

در گلستاني كه محو آن گل خودرو شدم****چشم تا واكردم از خود چون مژه يك سو شدم

نشئهٔ آزادي من آنقدر ساغر نداشت****گردش رنگي به عرض شوخي آمد بو شدم

هركه مي بينم به وضع من تامل مي كند****ازقد خم گشته خلقي را سر زانو شدم

كاش اوج عزتم با نقش پا مي شد بدل****آسمان گل كردم و با عالمي يك رو شدم

آسمان ساز سلامت نيست وضع ما و من****عافيت ها رقص بسمل شد كه گفت وگو شدم

ت ر جمان عبرتم از قامت پيري مپرس****تا فنا رنگ اشارت ريخت من ابرو شدم

وحشتم آخر ز زندانگاه دلتنگي رهاند****خانه صحرا گشت از بس ديدهٔ آهو شدم

يادم آمد در رهت ذوق به سر غلتيدني****همچو اشك خويش از سر تا قدم پهلو شدم

درس بلبل از سواد نسخهٔ گل روشن است****از لبت حرفي شنيدم كاينقدر خوشگو شدم

در چه فكر افتاده ام يارب كه مانند هلال****تا سري پيدا كنم اول خم زانو شدم

در دل هر ذره ام توفان ديدار است و بس****جوهر آيينه دارم تا غبار او شدم

كاستنهاي من بيدل به درد انتظار****هست پيغامي به آن گيسو كه من هم مو شدم

غزل شمارهٔ 2099: باغ هستي نيست جز رنگي كه گرداند عدم

باغ هستي نيست جز رنگي كه گرداند عدم****ما و اين پرواز تا هر جا پر افشاند عدم

چون سحر نشو و نماها يك قلم ساز هواست****زين چمن بيش از نفس ديگر چه روياند عدم

گرد وهمي آشيان در بال عنقا بسته ام****آه از آن روزي كه بر ما دامن افشاند عدم

خواه عشرت خواه غم خواهي خزان، خواهي بهار****هرچه پيش آيد وجود است آنچه پس ماند عدم

قاصد ملك خيالم از تك و پويم مپرس****هركجايم مي فرستد باز مي خواند عدم

خلوت تنزيه و اين سامان كدورت حيرت است****گرد ما عمريست از خود دور مي راند عدم

يك نفس اظهار و يك عالم غبار

ما و من****چشم ما زين بيشتر ديگر چه پوشاند عدم

مرگ هم از فتنهٔ خلد و جحيم آسوده نيست****كاش اين گردي كه ما دارپم بنشاند عدم

ما و من چيزي نكرد انشا كه بايد فهم كرد****مي نويسد هستي ام سطري كه مي خواند عدم

همچو بوي گل ز نقد ما فنا سرمايگان****هم ز خود گيرد شمار آنچه بستاند عدم

گفتگو بسيار دارد آن دهان بي نشان****هوش معذور است اينجا تا چه فهماند عد م

لعبت خاكيم بيدل جوهر فطرت كجاست****گر همه هستي شود چيزي نمي داند عدم

غزل شمارهٔ 2100: با صد حضور باز طلبكارت آمدم

با صد حضور باز طلبكارت آمدم****دست چمن گرفته به گلزارت آمدم

جمعيتي دليل جهان اميد بود****خوابيدم و به سايهٔ ديوارت آمدم

شغل نياز و ناز مكرر نمي شود****بودم اسير و باز گرفتارت آمدم

بيع و شراي چار سوي عشق ديگر است****خود را فروختم كه خريدارت آمدم

احسان به هرچه مي خردم سود مدعاست****از قيمتم مپرس به بازارت آمدم

وصل محيط مي برد از قطره ننگ عجز****كم نيستم به عالم بسيارت آمدم

قطع نظر ز هر دو جهانم كفيل شد****تا يك نگاه قابل ديدارت آمدم

مستانه مي روم ز خود و نشئه رهبر است****گويا به ياد نرگس خمارت آمدم

ديگر چه سحر پرورد افسون آرزو****من زان جهان به حسرت رفتارت آمدم

وقف طراوت من بيدل تبسمي****پر تشنه كام لعل شكر بارت آمدم

غزل شمارهٔ 2101: دور از آن در چند در هر دشت و در گرداندم

دور از آن در چند در هر دشت و در گرداندم****بخت برگرديده برگردد كه برگرداندم

طالعي دارم كه چرخ بي مروت همچو شمع****شام پيش از ديگر آگه از سحر گرداندم

آگهي در كارگاه مخملم خون مي خورد****خواب پا برجاست صد پهلو اگر گرداندم

زهره ام از نام عشق آبست ليك اقبال شوق****مي تواند كوه ياقوت جگر گرداندم

خاك هم گاهي به رنگ صبح گردي مي كند****فقر مي ترسم به استغنا سپر گرداندم

اي قناعت پا به دامن كش كه چشم حرص دون****كاسه اي دارد مبادا دربه در گرداندم

هم به زير پايم آب و دانه خرمن مي كند****آنكه بيرون قفس بي بال و پر گرداندم

شيشه ها كردم تهي اما تنك ظرفي بجاست****بشكند دل تا خراباتي دگر گرداندم

از ضعيفي سوده مي گردد چو شمع انگشت من****گر ورقهاي شكست رنگ تر گرداندم

چيزي از ايثار مي خواهم نياز دوستان****تا مبادا اين سلام خشك تر گرداندم

چون حنا بيدل ز گلزار عدم آورده ام****رنگ اميدي كه پايش گرد سر گرداندم

غزل شمارهٔ 2102: سحر ز شرم رخت مطلعي به تاب رساندم

سحر ز شرم رخت مطلعي به تاب رساندم****زمين خانهٔ خورشيد را به آب رساندم

به يك قدح به در آوردم از هزار حجابش****تبسم سحري گفتم آفتاب رساندم

رهي به نقطهٔ موهوم بردم از خط هستي****جريده اي كه ندارم به انتخاب رساندم

تلاش راحتم اين بس كه با كمال ضعيفي****چو شمع يك مژه تا نقش پا به خواب رساندم

پيام ملك يقينم نداشت قاصد ديگر****چو عكس از آينه برگشتم و جواب رساندم

به يك حديث كه خواندم ز شبهه زار تعين****به گوش هر دو جهان آيه ي عذاب رساندم

صفاي جوهر معني نداشت غير ندامت****مرا نشاند در آتش به هر مآب رساندم

چو شمع آن سوي خاكسترم نبود تسلي****دماغ سوخته آخر به ماهتاب رساندم

به سعي فطرت معذور بيش اپن چه گشايد****نگاهي از مژهٔ بسته تا نقاب رساندم

شب چراغ خموش انتظار

صبح ندارد****دعاي خود به دعاهاي مستجاب رساندم

به عشق نسبت عجزم درست كرد تخيل****سري نداشتم اما به آن ركاب رساندم

خطي ز مشق يقين گل نكرد از من بيدل****چو حرف شبهه خراشي به هر كتاب رساندم

غزل شمارهٔ 2103: شباب رفت و من از يأس مبتلا ماندم

شباب رفت و من از يأس مبتلا ماندم****به دام حلقهٔ مار از قد دو تا ماندم

گذشت يار و من از هر چه بود واماندم****پي اش نرفتم و از خويش هم جدا ماندم

دليل عجز همين خير و باد طاقت داشت****رفيق آبله پايان نقش پا ماندم

نبست محملم امداد همنوايي كس****ز بار دل به ته كوه چون صدا ماندم

هزار قافله بار اميد داشت خيال****عيان نشد كه گذشتم ز خويش يا ماندم

جبين شام اجابت نمي به رشحه نداد****قدح پرست هوا چون كف دعا ماندم

به وسع دامن همت كسي چه ناز كند****جهان غني شد و من همچنان گدا ماندم

گذشت خلقي ازين دشت بي نياز اميد****من از فسانهٔ كوثر به كربلا ماندم

ز خوان بي نمك آرزو درين محفل****به غير عشوه چه خوردم كز اشتها ماندم

چو شبنم آينه ام يك عرق جلا نگرفت****به طاق پردهٔ ناموسي هوا ماندم

شكست بال ز آوارگي پناهم بود****نفس به موج گهر دادم از شنا ماندم

تميز هستي از انديشهٔ خودم واداشت****گرفتم آينه و محو آن لقا ماندم

ز هيچ قافله گردم سري برون نكشيد****به حيرتم من بي دست و پا كجا ماندم

به دست سوده مگركار خود تمام كنم****كه رفت نوبت و بيرون آسيا ماندم

تو گرم باش به شبگير وهم و ظن بيدل****كه من چو شمع ز خود رفته رفته واماندم

غزل شمارهٔ 2104: ندارم رشتهٔ ديگر كه آيين طلب بندم

ندارم رشتهٔ ديگر كه آيين طلب بندم****شب تاري مگر برساز آهنگ طرب بندم

ز گفت وگو دهم تا كي به توفان زورق دل را****حيا كو كز لب خاموش پل بحر طلب بندم

به اين ترتيب الفاظي كه دارد ننگ موزوني****دو مصرع ربط پيدا مي كند گر لب به لب بندم

به خير و شر چه پردازم كه تسليم حيا مشرب****به كفرم مي كند منسوب گر دل بر سبب بندم

مزاج خاكسارم با

رعونت بر نمي آيد****جبين بر سجده مشتاقست احرام ادب بندم

ز طبع موج گوهر غير همواري نمي جوشد****مروت جوهرم گر تيغ بندم بر غضب بندم

دل بيدرد تا كي مجلس آراي هوس باشد****جنوني بشكند اين شيشه تا راه حلب بندم

ندارد چون تامل شاهد نظم دقيق اينجا****نقاط سكته من هم بر كلام منتخب بندم

هلاك گريه هاي مستي ام اي اشك امدادي****كه بر مژگان بي نم خوشه اي چند از عنب بندم

به ستر حال چندان مايلم كز پردهٔ اخفا****اگر صبح قيامت گل كنم خود را به شب بندم

ز مضمون دگر بيدل دماغم تر نمي گردد****مگر در وصف مينا حرف تبخالي به لب بندم

غزل شمارهٔ 2105: به ياد نرگس او هر طرف احرام مي بندم

به ياد نرگس او هر طرف احرام مي بندم****جرس وا مي كنم از محمل و بادام مي بندم

به قاصد تا كنم از حسرت ديدار ايمايي****به حيرت مي روم آيينه بر پيغام مي بندم

ز باغ زندگي هركس غرور حاصلي دارد****به اميد ثمر من هم خيال خام مي بندم

چو صبح آزادي ام پا لغز شبنم در نظر دارد****ز آغاز اين تري بر جبههٔ انجام مي بندم

نفس وارم درين ويرانه صياد پشيماني****ز چيدنها همان وا چيدني بردام مي بندم

گره در طبع ني منع عروج ناله است اينجا****به قدر نردبان بر خويش راه بام مي بندم

جنون هرزه فكري از خمارم برنمي آرد****اگر پيچم به خود مضمون خط جام مي بندم

درين ظلمت سرا تا راه پروازي كنم روشن****چو طاووس از عدم بر بال و پرگلجام مي بندم

دم صبحم به شور ساز امكان برنمي آيد****چو شب در سرمه مي خوابم زبان عام مي بندم

حيا از آبرو نگذشت و من از حرص دون همت****بر اين يك قطره عمري شد پل ابرام مي بندم

اگر اين است بيدل جرات جولان شهرتها****نگين را همچو سنگ آخر به پاي نام مي بندم

غزل شمارهٔ 2106: چو بوي گل به نظرها نقاب نگشودم

چو بوي گل به نظرها نقاب نگشودم****بهار آينه پرداخت ليك ننمودم

خيال پوچ دو روزم غنيمت سوداست****به اين متاع كه در پيش وهم موجودم

هزار خلد طرب داشته ست وضع خموش****چها گشود به رويم لبي كه نگشودم

به رنگ سايه ز جمعيتم مگوي و مپرس****گذشت عمر به خواب و دمي نياسودم

چو زخم صبح ندارم لب شكايت غير****همان تبسم خود مي كند نمكسودم

ز همرهان مدد پا نيافتم چو جرس****هزار دشت به اقبال ناله پيمودم

هوس بضاعت سعي از دماغ مي خواهد****ز يأس دست و دلي داشتم به هم سودم

ز زندگي چه نشاط آرزو كنم يارب****چو عمر رفته سراپا زيان بي سودم

ز عرض جسم كه ننگ شعور هستي بود****به غير خاك دگر بر عدم

چه افزودم

تو خواه شخص عدم گوي خواه بيدل گير****در آن بساط كه چيزي نبود من بودم

غزل شمارهٔ 2107: زا ن ناله كه شب بي رخت افراخته بودم

زا ن ناله كه شب بي رخت افراخته بودم****درگردن گردون رسن انداخته بودم

اين عالم آشفته كه هستي است غبارش****رنگيست كه من صبح ازل باخته بودم

پرواز غبارم پر طاووس ندارد****همدوش خيالت نفسي تاخته بودم

هيهات كه فردا چه شناسم من غافل****ديروز هم آثار تو نشناخته بودم

پيشاني ام آخر ز عرق پاك نگرديد****كز تاب رخت آينه نگداخته بودم

جز باد نپيمودم ازين دشت توهم****چون صبح طلسم نفسي ساخته بودم

درآتشم از ننگ فضولي چه توان كرد****او در بر و من آينه پرداخته بودم

خاكسترم امروز تسلي گر دود است****پروانهٔ بيتاب همين فاخته بودم

بيدل! ز ميان دست غريبي به در آمد****تيغي كه به ميدان غرور آخته بودم

غزل شمارهٔ 2108: به باغي كه چون صبح خنديده بودم

به باغي كه چون صبح خنديده بودم****ز هر برگ گل دامني چيده بودم

به زاهد نگفتم ز درد محبت****كه نشنيده بود آنچه من ديده بودم

چرا خط پرگار وحدت نباشم****به گرد دل خويش گرديده بودم

جنون مي چكد از در و بام امكان****دماغ خيالي خراشيده بودم

اگر سبزه رستم و گر گل دميدم****به مژگان نازت كه خوابيده بودم

هنوزم همان جام ظرف محبت****نم اشك چندي تراويده بودم

شرر جلوه اي كرد و شد داغ خجلت****به اين رنگ من نيز نازيده بودم

قيامت غبار است صحراي الفت****من اينجا دمي چند ناليده بودم

ندزديدم آخر تن از خاكساري****عبيري بر اين جامه ماليده بودم

ادب نيست در راه او پا نهادن****اگر سر نمي بود لغزيده بودم

ندانم كجا رفتم از خوبش بيدل****به ياد خرامي خراميده بودم

غزل شمارهٔ 2109: شبي كز خيال توگل چيده بودم

شبي كز خيال توگل چيده بودم****هماغوش صد جلوه خوابيده بودم

چرا آب گوهر نباشد غبارم****به راه تو يك اشك غلتيده بودم

نهان از تو مي باختم با تو عشقي****تو فهميده بودي نفهميده بودم

كس آيينه دارت نشد ورنه من هم****به حيرت اميدي تراشيده بودم

به رنگي ست چون سايه ام جوش غفلت****كه مي رفتم از خويش و خوابيده بودم

طريق وفا تلخكامي ندارد****شكر بود اگر خاك ليسيده بودم

بنازم به اقبال درد محبت****كه تا چرخ يك ناله باليده بودم

ز وهم اي جنون عقده ام وا نكردي****به خويش آنقدرها نپيچيده بودم

تماشا خيال است و ديدار حيرت****ز آيينه اين حرف پرسيده بودم

چوگل چاك مي رو بد از پيكر من****ندانم براي چه خنديده بودم

به مژگان گشودن نهان گشت بيدل****جمالي كه پيش از نگه ديده بودم

غزل شمارهٔ 2110: صد بيابان جنون آن طرف هوش خودم

صد بيابان جنون آن طرف هوش خودم****اينقدر ياد كه كرده ست فراموش خودم

ذوق آرايشم از وضع سلامت دور است****چون صدف خسته دل از فكر دُر گوش خودم

حيرت از لذت ديدار توام غافل كرد****چشمهٔ آينه ام بيخبر از جوش خودم

انتظار هوس گردن خوبان تا چند****كاش صبحي دمد از موي بناگوش خودم

پرفشان است نفس ليك زخود رستن كو****با همه شور جنون در قفس هوش خودم

شمع تصوير من از داغ هم افسرده تر است****اينقدر سوختهٔ آتش خاموش خودم

نقد كيفيتم از ميكدهٔ يكتايي ست****مي كشم جرعه ز دست تو و مدهوش خودم

عضو عضوم چمن آراي پر طاووس است****به خيال تو هزار آينه آغوش خودم

بار دلها ني ام از فيض ضعيفي بيدل****همچو تمثال كشد آينه بر دوش خودم

غزل شمارهٔ 2111: نالهٔ عجز نواي لب خاموش خودم

نالهٔ عجز نواي لب خاموش خودم****نشئهٔ شوقم و درد مي بيجوش خودم

بحر جولانگه بيباكي و من همچو حباب****در شكنج قفس از وضع ادب كوش خودم

گريه توفانكدهٔ عالم آبي دگر است****بي رخت درخور هر اشك قدح نوش خودم

چشم پوشيده به خود همچو حبابم نظري ست****مژه گر باز كنم خواب فراموش خودم

خجلت غيرت ازين بيش چه خواهد بودن****عالم افسانه و من پنبه كش گوش خودم

اي بسا سعي عروجي كه دليل پستي است****همچو صهبا به زمين ريخته ي جوش خودم

درخور حفظ ادب خلوت وصلست اينجا****من جنون حوصله از وسعت آغوش خودم

چه خيالست كشم حسرت ديگر چو حباب****من كه از بار نفس آبلهٔ دوش خودم

بيدل از فكر غم و عيش گذشتن دارد****امشبي دارم و فرصت شمر دوش خودم

غزل شمارهٔ 2112: تحير آينهٔ عالم مثال خودم

تحير آينهٔ عالم مثال خودم****بهانه گردش رنگست و پايمال خودم

به داغ مي رسد آهنگ زخم من چو هلال****هنوز جادهٔ سر منزل كمال خودم

به هر چه مي نگرم آرزو تقاضا نيست****چو احتياج سراپا لب سوال خودم

ز چيني آفت بي آبي ام مشو اي حرص****كه من طراوت لب خشكي سفال خودم

غبار دامن هر موج نيست قطرهٔ من****چو اشك در گره صافي زلال خودم

رسيده ضعف بجايي كه همچو شمع خموش****شكست رنگ نهان كرد زير بال خودم

بهار نازم و كس محرم تماشا نيست****به صد خيال يقين شد كه من خيال خودم

وداع ساز نموده ست ضعف پيكر من****خم اشارتي از ابروي هلال خودم

به حيرت آينه ام بي نياز هستي بود****تو جلوه كردي و نگذاشتي به حال خودم

درين المكده بيدل چه مجلس آرايي ست****چو شمع سوخت عرقهاي انفعال خودم

غزل شمارهٔ 2113: گاه خرد جوهرم گاه جنون خودم

گاه خرد جوهرم گاه جنون خودم****انجمن جلوهٔ بوقلمون خودم

صبح بهار دلم ليك ز كم فرصتي****تا نفسي گل كند گرد برون خودم

شور چمن داده ام كوچهٔ زنجير را****تا به بهار جنون راهنمون خودم

صيد بتان كرده ام از نگه حيرتي****زين عمل آيينه سان داغ فسون خودم

تنگي آغوش دل سوخت پر افشاني ام****الفت اين آشيان كرد زبون خودم

گر نبود زندگي رنج هوسها كراست****در خور آب بقا تشنهٔ خون خودم

تالب جرات نفس مايل اظهار نيست****غنچه صفت مرهم زخم درون خودم

خلوت آيينه ام موج پري مي زند****اينكه توام ديده اي نقش برون خودم

تا به ثريا رسيد آبلهٔ پاي من****اينقدر افسردهٔ همت دون خودم

در خور ظرف خيال حوصله دارد حباب****بيدل درياكش جام نگون خودم

غزل شمارهٔ 2114: گرنه شرابم چرا ساقي خون خودم

گرنه شرابم چرا ساقي خون خودم****زلف ني ام از چه رو دام جنون خودم

شعلهٔ ياقوت من در غم پرواز سوخت****رنگي اگر بشكنم بال شگون خودم

با نگه آشنا انجمن الفتم****از دل وحشت غبار دشت جنون خودم

سعي نمود بهار سير خزان بود و بس****ذوق شكستن چو رنگ ريخت برون خودم

عشرتم ازباغ دهرطرف به رنگي نبست****همچو گل از بي كسي دست به خون خودم

هستي موهوم نيست غير طلسم فريب****تا نفس آيينه است محو فسون خودم

كيست برد از كفم دامن افتادگي****سايه ام و عاشق بخت نگون خودم

قطرهٔ اين بحر را ظاهر و باطن يكي است****هم ز برون ديدني ست آنچه درون خودم

بيدل ازبن طبع سست وحشي انديشه را****رام سخن كرده ام صيد فنون خودم

غزل شمارهٔ 2115: از قاصد دلبر خبر دل طلبيدم

از قاصد دلبر خبر دل طلبيدم****خاكم به دهن به، كه بگويم چه شنيدم

عالم همه در چشم من از يأس سيه شد****جز كسوت پايم به بر دهر نديدم

آماج جهان ستمم كرد ندامت****چندانكه ز دل آه كشم تار كشيدم

ديوانه ام امروز به پيش كه بنالم****اي كاش عدم بشنود آواز بعيدم

جانا ز خيال تو به خود ساخته بودم****نازت به نگاهي نپسنديد شهيدم

مي سوخت دل منتظر از حسرت ديدار****دامن زدي آخر به چراغان اميدم

داغت به عدم مي برم و چاره ندارم****اي گل تو چه بودي كه منت باز نديدم

هيهات به خاكم نسپردي و گذشتي****نوميد برآمد كفن موي سپيدم

از آمد و رفت تو كبابم چه توان كرد****رفتي و چنين آمدي اي رنج شديدم

مي گريم و چون شمع عرق مي كنم از شرم****اي واي كه يكباره ز مژگان نچكيدم

رسم پر بسمل ز وفا منفعلم كرد****گردي شده بر باد نرفتم چه تپيدم

اي توسن ناز تو برون تاز تصور****رفتم ز خود اما به ركابت نرسيدم

انجام تك و تاز درين مرحله خاكست****اي اشك من بي سر

و پا نيز دويدم

پيش كه درم جيب كه گردون ستمگر****عقلم به در دل زد و بشكست كليدم

بيدل اگر اين بود سرانجام محبت****دل بهر چه بستم به هوا، آه اميدم

غزل شمارهٔ 2116: درين گلشن نه بويي ديدم و ني رنگ فهميدم

درين گلشن نه بويي ديدم و ني رنگ فهميدم****چو شبنم حيرتي گل كردم و آيينه خنديدم

گشود از نفي خويشم پردهٔ اثبات بي رنگي****پري در جلوه آمد تا شكست شيشه ناليدم

ز موهومي به دل راهي نبردم آه محرومي****شدم عكس و برون خانهٔ آيينه خوابيدم

تحير پيشم آمد اي سرشك از ياد ديداري****تو راهي باش من بر جوهر آيينه پيچيدم

چو صبح از برگ ساز بي كسي هايم چه مي پرسي****غباري داشتم بر روي زخم خويش پاشيدم

خوشا آيينه داربهاي عرض ناز معشوقان****بهارش گل نشان بود و من از خود رنگ پيچيدم

درين محفل كه خجلت مايه است اسباب پيدايي****چو اشك از چهرهٔ هستي عرق واري تراويدم

غبارم داشت سطري چند تحرير پريشاني****به مهر گردباد امروز مكتوبش رسانيدم

ز چندين پيرهن بر قامت موزون عرياني****لباس عافيت چسبان نديدم چشم پوشيدم

مرا از وهم عقبا سخت مي ترساني اي واعظ****به اين تمهيد اگر مردي برآر از ملك اميدم

ز فرق و امتياز و كعبه و ديرم چه مي پرسي****اسير عشق بودم هر چه پيش آمد پرستيدم

خموشي در فضاي دل صفا مي پرورد بيدل****غباري داشت گفت وگو نفس در خويش دزديدم

غزل شمارهٔ 2117: سر تمناي پايبوسي به هر در و دشت مي كشيدم

سر تمناي پايبوسي به هر در و دشت مي كشيدم****چو شمع انجام مقصد سعي پاي خود بود چون رسيدم

به گوشم از صدهزار منزل رسيد بي پرده نالهٔ دل****ولي من بي تميز غافل كه حرف لعل تو مي شنيدم

در انجمن سير نازكردم به خلوت آهنگ سازكردم****به هركجا چشم باز كردم ترا نديدم اگر چه ديدم

يقين به نيرنگ كرد مستم نداد جام يقين به دستم****گلي در انديشه رنگ بستم شهودگم شد خيال چيدم

چه داشت آيينهٔ وجودم كه كرد خجلت كش نمودم****دو روز از اين پيش شخص بودم كنون ز تمثال نااميدم

نه چاره اي دارم و نه درمان نشسته ام نااميد و حيران****چو قفل تصوير ماند پنهان به كلك نقاش

من كليدم

به گردش چشم ناز پرور محرفم زد بت فسونگر****كه دارد اين سحر تازه باور كه تيغ مژگان كند شهيدم

غرور اميد سرفرازي نخورد از افسون يأس بازي****چو سرو در باغ بي نيازي ز بار دل نيزكم خميدم

به راه تحقيق پا نهادم عنان طاقت ز دست دادم****چو اشك آخر به سر فتادم چنانكه پنداشتم دويدم

دربن بيابان به غير الفت نبود بويي ز گرد وحشت****من از توهم چو چشم آهو سياهيي داشتم رميدم

خيالي از شوق رقص بسمل كشيد آيينه در مقابل****نه خنجري يافتم نه قاتل نفس به حسرت زدم تپيدم

قبول دردي فتاد در سر ز قرب و بعدم گشود دفتر****نبود كم انتظار محشر قيامتي ديگر آفريدم

تخيل هستي ام هوس شد عدم به جمعيتم قفس شد****هوا تقاضايي نفس شد سحر نبودم ولي دميدم

خطاي كوري از آن جمالم فكنده در چاه انفعالم****تو اي سرشك آه كن به حالم كه من ز چشم دگر چكيدم

به دامن عجز پا شكستن جهاني از امن داشت بيدل****دل از تك و تاز جمع كردم چو موج درگوهر آرميدم

غزل شمارهٔ 2118: سحر كيفيت ديدار از ايينه پرسيدم

سحر كيفيت ديدار از ايينه پرسيدم****به حيرت رفت چنداني كه من هم محو گر ديدم

به ذوق وحشتي از خود تهي كردم جهاني را****جنون چندين نيستان كاشت تا يك ناله دزديدم

به عرياني خيالم ناز چندين پيرهن دارد****سواد فقر پرورده ست يكسر در شب عيدم

ز افسون نفس بر خود نبستم تهمت هستي****شعاعي رشته پيدا كرد بر خورشيد پيچيدم

ندامت در خور گل كردن آگاهي است اينجا****كف افسوس گرديد آنقدر چشمي كه ماليدم

ني اين محفلم از ساز عيش من چه مي پرسي****به صد حسرت لبي وا كردم اما ناله خنديدم

به شوخي گردشي از چشم تصويرم نمي آيد****كه من در خانهٔ نقاش پيش از رنگ گرديدم

ز آتش گل نكرد

افسانهٔ يأس سپند من****تپيدن با دلم حرف وداعي داشت ناليدم

نه آهنگي است ني سازم نه انجامي نه آغازم****به فهم خويش مي نازم نمي دانم چه فهميدم

اگر خود را تو مي دانم و گر غير تو مي خوانم****به حكم عجز حيرانم چه تحقيق و چه تقليدم

چراغ حسرت ديدار خاموشي نمي داند****تحير ناله بود اما من بيهوش نشنيدم

ندانم سايهٔ سرو روان كيستم بيدل****به رنگي رفته ام از خود كه پنداري خراميدم

غزل شمارهٔ 2119: به سوداي هوس عمري درين بازارگرديدم

به سوداي هوس عمري درين بازارگرديدم****كنون گرد سرم گردان كه من بسيار گرديدم

نديدم جز ندامت ساز استغناي اين محفل****كف دست حنايي كردم و بيكار گرديدم

فلك آخر به جرم قابليت بر زمينم زد****گهر گل كردم و بر طبع دريا بارگرديدم

به اين گرد علايق نيست ممكن چشم واكردن****جنون بر عالمي پا زد كه من بيدار گرديدم

به هر بيحاصلي بودم جنون انگارهٔ حرصي****ز سير سودن دست كسان هموار گرديدم

خرابات محبت بي تسلسل نيست ادوارش****چو ساغر هركجا گشتم تهي سرشار گرديدم

وفا تا ناتمامي بگسلاند رشته ها سازش****به گرد هركه گرديدم خط پرگار گرديدم

درين گلشن جهاني داشت آهنگ تمنّايت****من از يك چاك دل سركوب صد منقار گرديدم

قناعت عالمي دارد چه آبادي چه ويراني****غبارم سايه كرد آن دم كه بي ديوار گرديدم

به قطع هرزه گردي ها نديدم چارهٔ ديگر****ز مشق عزلت آخر تيغ لنگردار گرديدم

شعور عالم رنگم به آساني نشد حاصل****صفاها باختم تا محرم زنگار گرديدم

خرام يار در موج گهر نقش نگين دارد****به دامن پا شكستم محو آن رفتار گرديدم

به هر جا موج مي پيچد به خود گرداب مي گردد****عنان از هر چه گرداندم به گرد يار گرديدم

ز خود رفتن بهاري داشت در باغ هوس بيدل****بقدر رنگ گل من هم درين گلزارگرديدم

غزل شمارهٔ 2120: به صد وحشت رفيق آه بي تاثير گرديدم

به صد وحشت رفيق آه بي تاثير گرديدم****ز چندين رنگ جستم تا پر اين تير گرديدم

به دوش شعله چندين دود بست اميد خاكستر****به صبحي تا رسم مزدور صد شبگير گرديدم

براين خوان هوس از انفعال ناگوارايي****به هر جا نعمتي ديدم ز خوردن سير گرديدم

حيا كو تا بشويد سرنوشت غم نصيبم را****كه با اين نقش رنج خامهٔ تقدير گرديدم

غبارم را خط نارسته پنهان داشت از يادش****به گرد خاطرش گرديدم اما دير گرديدم

نديدم بارياب آستان عفو طاعت را****در جرات زدم

منت كش تقصير گرديدم

چو رنگم ني بهاري بود در خاطر جوش گل****به اميد شكستي گرد صد تعمير گرديدم

خيال دي بر امروزي كه من دارم شبيخون زد****جواني داشتم تا يادم آمد پيرگرديدم

به ايجاد نم اشكي قيامت كرد نوميدي****كشيدم ناله ها تاكلك اين تصويرگرديدم

صداي پر فشان عالم آزادي ام بيدل****كز افسردن غباركوچهٔ زنجيرگرديدم

غزل شمارهٔ 2121: ز خودداري چو موج گوهر آخر سنگ گرديدم

ز خودداري چو موج گوهر آخر سنگ گرديدم****فراهم آمدم چندانكه بر خود تنگ گرديدم

خموشي هم به ساز شرم مطلب برنمي آيد****نوا بر سرمه بستم بسكه بي آهنگ گرديدم

به غفلت وانمودم جوهر اسرار امكان را****جهان آيينه پيدا كرد تا من رنگ گرديدم

به عرض قابليت گفتم اقبالي كنم حاصل****سزاوار فشار ديده هاي تنگ گرديدم

فراهم كردن اضداد ربط عافيت دارد****جهان بر صلح زد تا دستگاه جنگ گرديدم

ندانم از كه خواهد يأس داد ناشناسايي****كه من از خانه دور از خود به صد فرسنگ گرديدم

به هر بي دست وپايي سعي همت كارها دارد****بناي هر كه از خود رفت من چون رنگ گرديدم

به قيد لفظ بودم عمرها بيگانهٔ معني****كم ميناگرفتم با پري همسنگ گرديدم

به پيري هم وفايي ناله نپسنديد سازم را****ني اين بزم بودم تا خميدم چنگ گرديدم

به هر واماندگي ممنون چندين طاقتم بيدل****كه چون پرگار گرد خود به پاي لنگ گرديدم

غزل شمارهٔ 2122: تا درتن باغ گل افشان نموگرديدم

تا درتن باغ گل افشان نموگرديدم****رنگي آوردم و گرد سر او گرديدم

جز شكستم ننمودند درين دير هوس****بارها آينهٔ جام و سبو گرديدم

سبزه ام چون مژه ساغركش سيرابي نيست****زبن چه حاصل كه مقيم لب جوگرديدم

حيرتم مي برد از خويش كه چون ساغر رنگ****به چه اميد شكستم، به چه رو گرديدم

فرصت سلسلهٔ زلف درازست اينجا****من به يك موي ميان تو، دو مو گرديدم

خامشي هم چقدر نسخهٔ تحقيق گشود****كه من آيينهٔ اسرار مگو گرديدم

خاك ناگشته ز شور من و ما نتوان رست****سرمه جوشيدم و سركوب گلو گرديدم

چون سحر نيز جهان تهمت جولان منست****نفسي بود كه در پردهٔ اوگرديدم

خجلت سجدهٔ خاك در او كرد مرا****آنقدر آب كه سامان وضوگرديدم

پيكرم غوطه به صد موج گهر زد بيدل****خوش غبار هوس آن سر كو گرديدم

غزل شمارهٔ 2123: شب كه آيينهٔ آن آينه رو گرديدم

شب كه آيينهٔ آن آينه رو گرديدم****جلوه اي كرد كه من هم همه او گرديدم

ساغر بي خودي ام نشئهٔ پروازي داشت****رنگها بسكه شكستم همه بوگرديدم

حاصل ريشهٔ اميد ازين مزرع وهم****بيش ازين نيست كه پامال نموگرديدم

وضع اين ميكده واماندگي و بيكاري ست****محرم پاي خم و دست سبو گرديدم

زخمها داشتم از جوهر آيينهٔ راز****صنعتي كرد تحير كه رفو گرديدم

در بيابان طلب هر كه دچارم گرديد****به تمناي تو گرد سر او گرديدم

داشتم شعله صفت در گره بيتابي****آنقدر مايه كه خرج تك و پو گرديدم

گل شبنم زده بي روي تو داغم دارد****ازكجا مايل اين آبله رو گرديدم

ناتواني است پريخانهٔ صد رنگ اميد****مفت نقاش خيال تو كه مو گرديدم

ترك جولان هوس موج گهر كرد مرا****جمع در جيب خودم كز همه سو گرديدم

در مقامي كه خموشي نفسي گرم نداشت****بيدل از بيخبري قافله جو گرديدم

غزل شمارهٔ 2124: هزار آينه با خود دچار كردم و ديدم

هزار آينه با خود دچار كردم و ديدم****به غير رنگ نبودم بهاركردم و ديدم

ز نااميدي خميازه هاي ساغر خالي****چه سر خوشي كه به صرف خماركردم و ديدم

ز چشم هوش نهان بود گرد فرصت هستي****چو صبح يكدو نفس اختياركردم و ديدم

به غير نام تو نقدي نبود در گره دل****نفس به سبحه رساندم شمار كردم و ديدم

سر غرور هوا و هوس به طشت خجالت****من از عرق دم تيغ آبدار كردم و ديدم

دلي كه داشت دو عالم فضاي عرض تجمل****ز چشم بسته يك آيينه وار كردم و ديدم

به رنگ شمع بهار حضور خلوت و محفل****شكستي از پر رنگ آشكار كردم و ديدم

كنون چه پرده گشايد صفا به غير كدورت****كه هر چه بود غبار اعتبار كردم و ديدم

قماش كارگه ما و من ثبات ندارد****منش به قدر نفس تار تار كردم و ديدم

احد عيان شد از اعداد بيشماري كثرت****هزار را يك و يك

را هزار كردم و ديدم

جهان تلافي شغل ترددي كه ندارد****تو فرض كن كه من هيچكاركردم و ديدم

دوگام بيش نشد حامل گراني هستي****شتر نبود نفس بود بار كردم و ديدم

گرفته بود زمين تا فلك غبار تعين****ازين دو عرصه چو بيدل كنار كردم و ديدم

غزل شمارهٔ 2125: خون خوردم و زين باغ به رنگي نرسيدم

خون خوردم و زين باغ به رنگي نرسيدم****بشكست دل اما به ترنگي نرسيدم

عمريست پر افشان جنونم چه توان كرد****چون ناله درين كوه به سنگي نرسيدم

خود داري من سدّ ره عمر نگرديد****از سكته چو معني به درنگي نرسيدم

چندين فلك آغوش كشيد آينهٔ شوق****اما به عصاي دل تنگي نرسيدم

راحت چقدر غفلت انجام طرب داشت****از سايهٔ گل هم به پلثگي نرسيدم

اين بزم به جز نشئهٔ اوهام چه دارد****جامي نگرفتم كه به بنگي نرسيدم

يك گا م درين مرحله ام قطع نگرديد****كز ياد نگاهت به فرنگي نرسيدم

چندانكه ز خود مي روم آن جلوه به پيش است****رنگي نشكستم كه به رنگي نرسيدم

بيدل ز گريبان دري و بي سر و پايي****ممنون جنونم كه به ننگي نرسيدم

غزل شمارهٔ 2126: بسكه چون طاوو س پيچيده ست مستي در سرم

بسكه چون طاوو س پيچيده ست مستي در سرم****جام ها در گردش آيد گر به خود جنبد پرم

گرد بادم مستي ام موقوف كوه و دشت نيست****هر كجا گرديد سر در گردش آمد ساغرم

تازه است از من بهار سنبلستان خيال****جوهر آيينهٔ زانو بود موي سرم

موج بر هم خورده دارد عرض سامان حباب****مي توان تعمير دل كرد از شكست پيكرم

وحشت آفاق در گرد سحر خوابيده است****مي كند خلقي جنون تا من گريبان مي درم

با خيال جلوهٔ خورشيد افتاده ست كار****همچو شبنم مي كند بال از نگه چشم ترم

نيستم بي سعي وحشت با همه افسردگي****بلبل تصويرم و تا رنگ دارم مي پرم

حيرتم حيرت ز نيرنگ بد و نيكم مپرس****برده است آيينه گشتن در جهان ديگرم

نالهٔ عجزم من و بي طاقتيهاي محال****اينقدر آتش دل بيمار زد در بسترم

صرفه اي آرام نتوان برد در تسخير من****خس به چشم دام مي افتد ز صيد لاغرم

تا به كي بينم به چشم بسته داغ سوختن****همچو اخگر كاش مژگان واكند خاكسترم

از خط لعل كه امشب سرمه خواهد يافتن****مي پرد بيدل به بال

موج چشم ساغرم

غزل شمارهٔ 2127: بس كه در هجر تو فرسود از ضعيفي پيكرم

بس كه در هجر تو فرسود از ضعيفي پيكرم****مي توان از موي چيني سايه كردن بر سرم

صد عدم از جلوه زار هستي آن سو مي پرم****گر پري از شيشه بيرونست من بيرون ترم

مستي حيرت خروشم آنقدر بي پرده نيست****موج مي دارد رگ خوابي به چشم ساغرم

جوهر آيينه در مژگان نگه مي پرورد****حيرتي دارم كه توفان جنون را لنگرم

چون سپندم آرزوها به كه در دل خون شود****ورنه تا پر مي فشاند ناله من خاكسترم

هيچكس آيينه دار ناتوانيها مباد****انفعال شخص پيدايي ست جسم لاغرم

هستي من بر عدم مي چربد از بي حاصلي****خاك را تر كرد خشكيهاي آب گوهرم

كس ندارد زين چمن سامان يك شبنم تميز****چون بهار از رنگ هر گل صد گريبان مي درم

خاك من صد درد دل توفان غبار تنگي است****حسرت بيمار عشقم ناله دارد بسترم

واعظ هنگامهٔ اين عبرت آبادم چو صبح****زخم دل تا چرخ دارد نردبان منبرم

كاش بيدل پيش از آهنگ غرور خودسري****خجلت پرواز چون ابر از عرق ريزد پرم

غزل شمارهٔ 2128: سرمه شد آخر به خواب بي خوديها پيكرم

سرمه شد آخر به خواب بي خوديها پيكرم****سايهٔ ديوار مژگان كه زدگل بر سرم

خواب نازي كرد پيدا شعله از خاكسترم****بالش پرواز شد واماندگيهاي پرم

رشتهٔ تسبيحم ازگمگشته هاي يادِ كيست****تاسري از خود برآرم صدگريبان مي درم

مزد ايمايي كه از من رنگ حرفي واكشد****معني نشنيده اي افتاده درگوش كرم

الفت خويشم بيابان گردي واماندگي ست****هر دو عالم طي شود گامي كه از خود بگذرم

انفعال جرم سامان بهشتي ديگر است****ازنم يك جبهه خجلت آب چندين كوثرم

با چنين عصيان ز دوزخ بايدم خجلت كشيد****ظلم مپسنديد بر آتش ز دامان ترم

بي تكلّف چون حباب از قلزم آفات دهر****چشم اگر پوشم لباس عافيت دارد پرم

دل به عزلت خاك شد از درد آزادي مپرس****كاش از ننگ فسردن آب گردد گوهرم

تهمت اوهام چندين دام پيدا مي كند****طاير رنگم كجا پرواز و كو بال و

پرم

نيستم آگه مقيم خلوت انديشه كيست****اينقدر دانم كه فريادي ست بيرون درم

سير گلشن چيست تا دامان دل گيرد هوس****مي كند ياد تو از گل صد چمن رنگين ترم

بر حلاوت بس كه پيچيدم غم دردم نماند****ناله ها بيدل به غارت داد چون نيشكرم

غزل شمارهٔ 2129: شعلهٔ بي طاقتي افسرده در خاكسترم

شعلهٔ بي طاقتي افسرده در خاكسترم****صد شرر پرواز دارد بالش خواب از سرم

سيرگلشن چيست تا درمان دل گيرد هوس****مي كند ياد تو از گل صد چمن رنگين ترم

تازه است از من بهار سنبلستان خيال****جوهر آيينهٔ زانو بود موي سرم

موج بر هم خورده است آيينه پرداز حباب****مي توان تعمير دل كرد از شكست پيكرم

در غبار نيستي هم آتشم افسرده نيست****داغ چون اخگر نمكسودست از خاكسترم

مي روم ازخويش در هر جنبش آهنگ شوق****طاير رنگم غبار شوخي بال و پرم

از نزاكت نشئه گيهاي مي عجزم مپرس****كز شكست خويشتن لبريز دل شد ساغرم

در محيط حادثات دهر مانند حباب چشم****پوشيدن لباس عافيت شد در برم

همچوشبنم جذبهٔ خورشيد حسني ديده ام****چون نگه پرواز دارد اشك با چشم ترم

تخم اشك حيرتم بي ريشهٔ نظاره نيست****در گره چون رشته پنهان است موج گوهرم

از خط لعل كه امشب سرمه خواهد يافتن****مي پرد بيدل به بال موج چشم ساغرم

غزل شمارهٔ 2130: گر از سايه يك نقش پا برترم

گر از سايه يك نقش پا برترم****به اقبال وهم آسمان منظرم

به خاكم مده منصب گرد باد****مباد از تعين بگردد سرم

چو عنقا به رنگم خوش ست آينه****كه خود را به چشم هوس ننگرم

صدا نيست در نبض بيمار من****مگرگرد بر خيزد از بسترم

تنك مشرب حسرتم چون هلال****ز خميازه پر مي شوم ساغرم

تعين عرق واري آبم نداد****جبين كرد از بي نميها ترم

چو صبح قيامت ز سازم مپرس****به ضبط نفس پرده محشرم

بلايي چو تكليف پرواز نيست****قفس بشكند گر برنجد پرم

چو موجم خيال گهر رهزن است****محيطم ازين پل اگر بگذرم

گه از علم دارم فغان گه ز جهل****جنونهاست جيب نفس مي درم

كمان وار ازين خانه هاي خيال****به هر جا رسم حلقهٔ بي درم

چه گويم ز نيرنگ تجديد عشق****كه هر دم زدن بيدل ديگرم

غزل شمارهٔ 2131: محو دلم مپرس ز تحقيق عنصرم

محو دلم مپرس ز تحقيق عنصرم****آيينه خنده است دماغ تحيرم

آن ناله ام كه با همه پرواز نارسا****تا دل توان رسيد ز نقب تاثرم

پستي درين محيط گهر كرد قطره را****كسب فروتني است عروج تفاخرم

دانش ز پيكرم عرق انفعال ريخت****گل كرد از گداز خجالت تحيرم

زين گلشنم چه برگ نشاط و چه ساز عيش****خون مي شود چو گل دم آبي كه مي خورم

جرات به ناتواني من ناز مي كند****رنگي شكسته ام چقدرها بهادرم

گرد هزار جاده به منزل شكسته است****چون موج گوهر آبله پاي تحيرم

شمع خموشم از سر زانوي من مپرس****آيينه زنگ بست به جيب تفكرم

درد دلم گداز غمم داغ حيرتم****فرياد از خيالم و آه از تصورم

نقدي دگر نمي شمرد كيسهٔ حباب****بيدل من از تهي شدن خويشتن پرم

غزل شمارهٔ 2132: همچو آيينه تحير سفرم

همچو آيينه تحير سفرم****صاحب خانه ام و در به درم

از بهار و چمنم هيچ مپرس****به خيال تو كه من بيخبرم

ياد چشم تو جنونها دارد****هركجايم به جهان دگرم

شعله ام تا نشود خاكستر****آرميدن نكشد زير پرم

زبن جنونزار هوس آبله وار****چشم پوشيده ام و مي گذرم

اين چمن عبرت گلچيني داشت****چيد دامن ز تبسم سحرم

احتياجم در اظهار نزد****خشكي لب نپسنديد ترم

فقرم از ننگ هوسها دور است****بيضه نشكست كلاهي به سرم

شور بيكاري ام آفاق گرفت****بهله زد دست تهي بر كمرم

دل ز تشويش جسد مي بالد****صدف آبله دارد گهرم

جنس آتشكده بيداغي نيست****مفت آهي كه ندارد جگرم

ره نبردم به در از كوچهٔ دل****تك و پوي نفس شيشه گرم

انفعال آينه پرداز من است****عرقي مي كنم و مي نگرم

من نه زان گمشدگانم بيدل****كه رسد باد به گرد اثرم

غزل شمارهٔ 2133: همچو شمع از خويش برانداز وحشت برترم

همچو شمع از خويش برانداز وحشت برترم****بسكه دامن چيدم از خود زير پا آمد سرم

نااميديهاي مطلب پر نزاكت نشئه بود****از شكست آبرو لبريز دل شد ساغرم

هر بن موي مرا با آه حسرت چشمكي است****سرمه ها دارد ز دود خويش چشم مجمرم

در غبار نيستي هم آتشم افسرده نيست****داغ چون اخگر نمكسود است از خاكسترم

مي گشايم سر به مُهر اشك طومار نگاه****نيست بيرون گره يك رشته موج گوهرم

همچو آن كلكي كه فرسايد به تحرير نياز****نگذرم از سجده ات چندانكه از خود بگذرم

صفحهٔ آيينه محتاج حك و اصلاح نيست****بسكه بي نقش است شستن شسته ام از دفترم

عالم يكتايي از وضع تصنع برتر است****من تو گردم يا تو من اينها نيايد باورم

دعوي دل دارم و دل نيست در ضبط نفس****عمر ها شد ناخداي كشتي بي لنگرم

مرگ هم در زندگي آسان نمي آيد به دست****تا ز هستي جان برم عمريست زحمت مي برم

مستي طاووس من تا صد قدح مخمور ماند****ظلمت من بر نمي دارد چراغان پرم

بيكسي بيدل چه دارد غير تدبير جنون****طرف داماني نمي يابم گريبان مي درم

غزل شمارهٔ 2134: هيهات تا كه از نظرم رفت دلبرم

هيهات تا كه از نظرم رفت دلبرم****من خاك ره به سر چه كنم خاك بر سرم

پوشيد چشم از دو جهان گرد رفتنش****آيينه نقش پاست به هر سو كه بنگرم

بيمار يأس بر كه برد شكوهٔ الم****داغم ز ناله اي كه تهي كرد بسترم

زبن عاجزي كسي چه به حالم نظر كند****سوزن به ديده مي شكند جسم لاغرم

فرياد من ز شمع به گوش كه مي رسد****هر چند بال ناله كشم رنگ بي پرم

گرمي در آتش تب و تابم نفس گداخت****خاكستري مگر بكشد در ته پرم

جيب ملامتم زتظلم بهانه جوست****مژگان به هر كه باز كنم سينه مي درم

در دامني كه دست زنم از ادب شلم****بر وعده اي كه گوش نهم از حيا كرم

اكنون كجاست حوصله و كو اميد عيش****مي پيش

ازبن نبود كه كم شد ز ساغرم

اي كاش در عدم به سراغم رضا دهند****تا من بدان جهان دوم و بازش آورم

بر فرق بيكسم كه نهد دست داغ دل****در ماتمم كه گريه كند ديدهٔ ترم

بيدل كجا روم ز كه پرسم مقام يار****آواره قاصد نفسم نامه مي برم

غزل شمارهٔ 2135: بر خموشي زده ام فكر خروشي دارم

بر خموشي زده ام فكر خروشي دارم****تا توان ناله درودن نفسي مي كارم

امتحان گر سر طومار يقين بگشايد****ريشه از دانهٔ تسبيح دمد زنارم

مركز همت من خانهٔ خورشيد غناست****پستي سايه مگيرد كمر ديوارم

شمع در خلوت خاموشي من صرفه نبرد****بي نفس كرد زبان را ادب اسرارم

خضر جهدم نشود قافلهٔ سير بهار****بال طاووسم و صد مخمل رنگين دارم

هر كجا تيغ تو بنياد كند گل چيدن****رقص گيرد چو سر شمع ز سر دستارم

عشق تعمير بنايم به چه آفت كه نكرد****سيل پروردهٔ تردستي اين معمارم

چون شرر فرصت هستي نگهي بيش نبود****سوخت اين نسخهٔ عبرت نفس تكرارم

نقش پا چشمي اگر باز كند ديدن كو****نتوان كرد به افسون نگه بيدارم

زين ندامت كده چون موج گهر مي خواهم****آنقدر سودن دستي كه كند هموارم

رگ گل جوهر آيينهٔ شبنم نشود****به كه من دامن ازين باغ به چين افشارم

عالم از جوهر بي قدري ما غافل نيست****بيدل از گرد كساد آينهٔ بازارم

غزل شمارهٔ 2136: به زور شعلهٔ آواز حسرت گرم رفتارم

به زور شعلهٔ آواز حسرت گرم رفتارم****چو شمع از ناتواني بال پرواز است منقارم

اگر چه بوي گل دارد ز من درس سبكروحي****همان چون آه بر آيينهٔ دلها گرانبارم

ز ترك هرزه گردي محو شد پست و بلند من****به رنگ موج گوهر آرميدن كرد هموارم

چه مقدار انجمن پرداز خجلت بايدم بودن****كه عالم خانهٔ آيينه است و من نفس وارم

شكست از سيل نپذيرد بناي خانهٔ حيرت****نمي افتد به زور آب چون آيينه ديوارم

كسي جز منتهي مضمون عنوانم نمي فهمد****به سر دارد ز منزل مهر همچون جاده طومارم

به دل هر دانه اي از ريشهٔ خود دامها دارد****مبادا سر برون آرد ز جيب سبحه زنارم

بناي نقش پايم در زمين خاكساريها****كه از افتادگي با سايه همدوش است ديوارم

ز حال رفتگان شد غفلتم آيينهٔ بينش****به چشم نقش همچون جادهٔ خوابيده

بيدارم

ز شرم عيب خود چشم از هنر برداشتم بپدل****كه چون طاووس پاي خوبش باشد خار گلزارم

غزل شمارهٔ 2137: به هوس چون پر طاووس چمنها دارم

به هوس چون پر طاووس چمنها دارم****داغ صد رنگ خيالم چقدر بيكارم

بلبل من به نفس شور بهاري دارد****مي توان غنچه صفت چيدگل از منقارم

معني موي ميان تو خيالم نشكافت****عمرها شد چو صدا درگره اين تارم

قيد احباب به راهم نكشد دام فريب****خار پا تيزتر از شعله كشد رفتارم

ناله ها گرد پرافشاني اجزاي منند****تا بداني كه ز هستي چقدر بيزارم

جسم خاكي گره رشته پروازم نيست****ناله اي صرف نيستان تأمل دارم

عدم آماده تر ازكاغذ آتش زده ام****شرري چند به خاكستر خود مي بارم

سوختن چون پر پروانه ام انجام وفاست****بر رگ شمع تنيده است نفس زنارم

موي چيني به توانايي من مي خندد****چه خيالست به اين ضعف صدا بردارم

چند چون شمع عرق ريز نمو بايد پست****كاش اين برق حيا آب كند يكبارم

از تنك مايگي طاقت اظهار مپرس****اشكم اما نفتاده ست به مژگان كارم

بيدل از حادثه كارم به تپيدن نكشد****موج رنگم نرسانيد شكست آزارم

غزل شمارهٔ 2138: بيكس شهيدم خون هم ندارم

بيكس شهيدم خون هم ندارم****ديگر كه ريزد گل بر مزارم

حسرت كش مرگ مردم به پيري****بي آتشي سوخت در پنبه زارم

سنگي كه زد يأس بر شيشهٔ من****رطل گران بود بهر خمارم

افسون اقبال خوابي گران داشت****بخت سيه كرد شب زنده دارم

بي مطلبي نيست تشويش هستي****چون دوش مزدور ممنون بارم

بايد به خون خفت تا خاك گشتن****عمريست با خويش افتاده كارم

تمثال تحقيق دارد تأمل****آيينه خشكست دل مي فشارم

اي كلك نقاش مژگان به خون زن****از من كشيدند تصوير يارم

صحرانشين اند آواره گردان****بي دامني نيست سعي غبارم

رنگي نبستم از خودشناسي****آيينه عنقاست يا من ندارم

سر مي كشد از من وهم هستي****خاري ندارم كز پا برآرم

بيدل ندانم در كشت الفت****جز دل چه كارم تا بر ندارم

غزل شمارهٔ 2139: جز سوختن به يادت مشقي دگر ندارم

جز سوختن به يادت مشقي دگر ندارم****در پرتو چراغي پروانه مي نگارم

روز نشاط شب كرد آخر فراق يارم****خود را اگر نسوزم شمعي دگر ندارم

بي كس شهيد عشقم خاك مرا بسوزيد****خاكستري زند كاش گل بر سر مزارم

زين باغ شبنم من ديگر چه طرف بندد****آيينه اي شكستم رنگي نشد دچارم

جز درد دل چه دارد تبخاله آرميدن****يارب عرق نريزد از خجلت آبيارم

شوقي كه رنگ دل ريخت در كارگاه امكان****وقف گداز مي خواست يك آبگينه وارم

شمع بساط الفت نوميد سوختن نيست****در آتشم سراپا تا زير پاست خارم

خاكم به باد دادند اما به سعي الفت****در سايهٔ خط او پر مي زند غبارم

صبر آزماي عشقت در خواب بي نيازي ست****گرداندنم چه حرفست پهلوي كوهسارم

بي فهم معنيي نيست بر دل تنيدن من****تمثال كرده ام گم آيينه مي فشارم

بيدل به معبد عشق پرواي طاقتم نيست****چندانكه مي تپد دل من سبحه مي شمارم

غزل شمارهٔ 2140: حباب واركه كرد اينقدرگرفتارم

حباب واركه كرد اينقدرگرفتارم****سري ندارم و زحمت پرست دستارم

ز ناله چند خجالت كشم قفس تنگ است****به بال بسته چه سازد گشاد منقارم

هزار زخمه چو مژگان اگر خورند بهم****نمي برد چو نگه بي صدايي از تارم

به راه سيل فنا خواب غفلتم برجاست****گذشت قافله و كس نكرد بيدارم

ز انقلاپ بناي نفس مگوي و مپرس****گسسته بود طنابي كه داشت معمارم

طلب چو كاغذم آتش زد و گذشت اما****هزار آبله دارد هنوز رفتارم

چو نقش پا مژه بستن نصيب خوابم نيست****ز سايه پيشتر افتاده است ديوارم

تلاش مقصد ديدار حيرتست اينجا****به مهر آينه بايد رساند طومارم

به اين متاع غبار كدام قافله ام****كه بيخودي به پر رنگ مي كشد بارم

سماجت طلبي هست وقف طينت من****كه گر غبار شوم دامن تو نگذارم

گرفتم آينه ام زنگ خورد، رفت به خاك****تو از كرم نكني نا اميد ديدارم

به درد عاجزي من كه مي رسد بيدل****كه برنخاست ز بستر صداي بيمارم

غزل شمارهٔ 2141: دل با تو سفركرد و تهي ماند كنارم

دل با تو سفركرد و تهي ماند كنارم****اكنون چه دهم عرض خود آيينه ندارم

گر ناله برآيم نفس سوخته بالم****ور اشك كنم گل قدم آبله دارم

افسردگيم سوخت درين دير ندامت****پروانهٔ بي بال و پر شمع مزارم

فرصت ثمر منتظر لغزش پايي ست****سعي قدم اكنون به نفس بست مدارم

چون شمع درين بزم پناهي دگرم نيست****جز گردش رنگي كه قضا كرد حصارم

تا ممتحن طاقتم از خود به در آرد****چون اشك خم يك مژه كافيست فشارم

زين ساز تحير تپش نبض خيالم****با جان نفس سوختهٔ جسم نزارم

نزديكي من مي كند از دور سياهي****چون نغمه به هر رنگ چراغ شب تارم

هرچند سرشكم همه تن ليك چه حاصل****ابري نشدم تا روم و پيش تو بارم

بخت سيهم باب حضوري نپسندد****تا در چمنت يك دو سه گل آينه كارم

دل عافيت انديش و جهان محشر آفات****كو طاق درستي كه بر آن شيشه گذارم

رحمست

به حال من گم كرده حقيقت****آيينهٔ خورشيدم و با سايه دچارم

اي نشئهٔ تسكين طلبان گردش جامي****كز خويش نمي كرد چو خميازه خمارم

نقد نفس ذره ز خورشيد نگاهي است****هر چندكه هيچم تو فرامش مشمارم

گردي كه به توفان رود از طرز خرامت****اميد كه يادت دهد از نبض قرارم

صبحي كه درد سينه به گلزار خيالت****يارب كه دهد عرض گريبان غبارم

در انجمن ياس چه گويم به چه شغلم****در كارگه عجز ندانم به چه كارم

بارم سر خويشست به دوش كه ببندم****خارم دل ريش است ز پاي كه برآرم

شب چاك زدم جيب و به دردي نرسيدم****ناليدم و نشنيد كسي نالهٔ زارم

دل گفت به اين بيكسي آخر تو چه چيزي****گفتم گلم و دور فكنده ست بهارم

مژگان تپش ايجاد نقط ريزي اشكست****زبن خامه خطي گر بنگارم چه نگارم

اي انجمن ناز، تو خوش باش و طرب كن****من بيدلم و غير دعا هيچ ندارم

غزل شمارهٔ 2142: ز بس لبريز حسرت دارد امشب شوق ديدارم

ز بس لبريز حسرت دارد امشب شوق ديدارم****چكد آيينه ها بر خاك اگر مژگان بيفشارم

تغافل زبن شبستان نيست بي عبرت چراغاني****مژه خوابيدني دارد به چندين چشم بيدارم

بناي نقش پايم در زمين نارساييها****به دوش سايه هم نتوان رساندن دست ديوارم

غبار عالم كثرت نفس دزديدني دارد****وگرنه همچو بو از اختلاط رنگ بيزارم

زبان حالم از انصاف عذر ناله مي خواهد****گران جانتر ز چندين كوهم و دل مي كشد بارم

ضعيفي شوخي نشو و نمايم برنمي دارد****مگر از روي بستر ناله خيزد جاي بيمارم

چو خاشاكم نگاهي در رگ خواب آشيان دارد****خدايا آتشين رويي كند يك چشم بيدارم

مگر آهي كندگل تا به پرواز آيدم رنگي****كه چون شمع از ضعيفي رنگ دزديده ست منقارم

وفا سر رشته اش صد عقد الفت دركمين دارد****ز بس درهم گسستم سبحه پيداكرد زنارم

جنون صبحم از آشفتگيهايم مشو غافل****جهاني را ز سر وا مي توان كردن به دستارم

ز شرم عيب خود چشم

از هنر برداشتم بيدل****به درد خار پا داغست چون طاووس گلزارم

غزل شمارهٔ 2143: زخمي به دل از دست نگارين تو دارم

زخمي به دل از دست نگارين تو دارم****يارب كه شود برگ حنا سنگ مزارم

آيينه جز انديشهٔ ديدار چه دارد****گر من به خيال تو نباشم به چه كارم

هر چند به راه طلب افتاده ام از پا****ننشسته چو نقش قدم آبله دارم

آغوش هوس تفرقهٔ وضع حضور است****چون غنچه اگر جمع شودگل به كنارم

داده ست به باد تپشم حسرت ديدار****آيينه چكدگر بفشارند غبارم

چون نخل سر و برگ غرورم چه خيالست****هرچند روم سر به هوا ريشه سوارم

رنگ پر طاووس ندارد غم پرواز****دركارگه آينه خفته ست بهارم

در چشم كسان مي كنم از دور سياهي****خورشيدم و آيينهٔ تحقيق ندارم

زان پيش كه آيد به جنون ساغر هستي****مينا به دل سنگ شكسته ست خمارم

در وصل ز محرومي ديدار مپرسيد****آيينه نفهميدكه من با كه دچارم

چون رشتهٔ تسبيح خورم غوطه به صد جيب****تا سر به هوايي كه ندارم به در آرم

كس قطره كند تحفهٔ دريا چه جنون است****دل پيشكشت گر همه عذر است نيارم

شايد به نگاهي كندم شاد و بخواند****مكتوب اميدم برسانيد به يارم

افسردگي گل نكشد آفت چيدن****بيدل چقدر گردش رنگست حصارم

غزل شمارهٔ 2144: فسرده در غبار دهر چون آيينه زنگارم

فسرده در غبار دهر چون آيينه زنگارم****به خواب ديده اكنون سايه پيداكرد ديوارم

چوكوهم بسكه افكنده ست از پا سرگرانبها****به سعي غير محتاجم همه گر ناله بردارم

درين گلزار عبرت گوشهٔ امني نمي باشد****چو شبنم كاش بخشد چشم تر يك آشيان وارم

ندانم شعلهٔ جواله ام يا بال طاووسم****محبت در قفس دارد به چندين رنگ ز نارم

به اين رنگي كه چون گل در نظر دارد بهار من****به گرد خويش گردانده ست ياد او چه مقدارم

تپش آوارهٔ دست خيال كيستم يارب****كه همچون سبحه مركز مي دود بر خط پرگارم

به طوف كعبه و ديرم مدان بي مصلحت سيرم****هلاك منت غيرم مباد افتد به خودكارم

سپيد من به خاكستر نشست ازسعي بيتابي****رسيد آخر زگرد وحشت خود سر به ديوارم

چه مقدار انجمن پرداز خجلت بايدم

بودن****كه عالم خانهٔ آيينه است و من نفس دارم

صداي شيشه ام آخر يكي صد كرد خاموشي****ز قلقل باز ماندم بيدماغي زد به كهسارم

بهم آورده بودم در غبار نيستي چشمي****به رنگ نقش پا آخر به پا كردند بيدارم

به رنگي درگشاد عقدهٔ دل خون شدم بيدل****كه دندان در جگرگم گشت همچون دانهٔ نارم

غزل شمارهٔ 2145: ازين صحراي بي حاصل دگر با خود چه بردارم

ازين صحراي بي حاصل دگر با خود چه بردارم****نگاه عبرتي همچون شرر زاد سفر دارم

محبت تا كجا سازد دچار الفت خويشم****به رنگ رشتهٔ تسبيح چندين رهگذر دارم

مده اي خواب چون چشمم فريب از بستن مژگان****كزين بالين پر پرواز ديگر در نظر دارم

نه برق شعله اي دارم نه ابر شوخي دودي****چراغ انتظارم پرتوي در چشم تر دارم

ندارد رنگ پروازم شكست از ناتواني ها****چو ابرو در خم چين اشارت بال و پر دارم

به لوح وحدتم نقش دويي صورت نمي بندد****اگر آيينه ام سازد همان حيرت به بر دارم

سويداي دل است اين يا سواد عالم امكان****كه تا وا مي كنم چشمي غباري در نظر دارم

مجو صاف طرب از طينت كلفت سرشت من****كف خاكم غبار از هر چه گويي بيشتر دارم

نمي گردد فلك هم چاره فرماي شكست من****به رنگ موي چيني طرفه شام بي سحر دارم

دماغ غيرت من طرفي از سامان نمي بندد****ز اسباب تجمل آنچه من دارم حذر دارم

سراغم مي توان از دست بر هم سوده پرسيدن****رم وحشي غزال فرصتم گرد دگر دارم

نشد سعي غبارم آشناي طرف داماني****چو مژگان بر سر خود مي زنم دستي كه بر دارم

توانم جست از دام فريب اين چمن بيدل****چوشبنم گر به جاي گام من هم چشم بردارم

غزل شمارهٔ 2146: خيال آن مژه عمريست در نظر دارم

خيال آن مژه عمريست در نظر دارم****درين چمن قلم نرگسي به سر دارم

نياز من همه ناز، احتياجم استغنا****گل بهار توام رنگ از كه بردارم

وصال اگر ثمر ديده ها ي بي خوابست****من اين اميد ز آيينه بيشتر دارم

دل و دماغ تماشاي فرصتم كم نيست****هزار آينه در چشمك شرر دارم

به ياد نرگس مستش گرفته ام قدحي****دگر مپرس ز من عالمي دگر دارم

خمار عيش ندارد مقيم دير وفا****دلي گداخته ام شيشه در نظر دارم

حضور دولت بي اعتباريم چه كم است****گره ندارم اگر رشته بي گهر دارم

غم فضولي وحشت كجا برم يارب****كه شش

جهت چو نگه يك قدم سفر دارم

جنون شكست به بيكار ي ام ز عرياني****به دست جاي گريبان همين كمر دارم

كسي به فهم كمالم دگر چه پردازد****ز فرق تا به قدم عيبم اين هنر دارم

دلير عرصهٔ لافم ز انفعال مپرس****همين قدركه نفس خون كنم جگر دارم

كجاست مشتري لفظ و معني ام بيدل****پري متاعم و دكان شيشه گر دارم

غزل شمارهٔ 2147: ز سور و ماتم اين انجمنهاكي خبر دارم

ز سور و ماتم اين انجمنهاكي خبر دارم****چراغ خامشم سر در گريبان دگر دارم

چوگردون ششجهت همواري من مي كند جولان****برون وحشتم گردي ست در هر جا گذر دارم

نه برق و شعله ميخندم نه ابر و دود مي بندم****چراغ انتظارم حيرتي از چشم تر دارم

سويداي دل ست اين يا سواد وحشت امكان****كه تا واكرده ام مژگان غباري در نظر دارم

نشد سعي غبارم آشناي طرف داماني****چو مژگان بر سر خود مي زنم دستي كه بر دارم

دماغ عبرت من طرفي از سامان نمي بندد****ز اسباب تأمل آنچه من دارم حذر دارم

شبستان عدم يارب نخندد بر شرار من****كه با صد شوخيي اظهاريك چشمك شرر دارم

تو خواهي انجمن پرداز و خواهي خلوت آرا شو****كه من چون شمع رنگ رفتهٔ خود درنظردارم

چه امكانست خوابم راه پرواز تپش بندد****كه از ننگ فسردنها به بالين نيز پر دارم

مجو برگ نشاط از طينت كلفت سرشت من****كف خاكم غبار از هر چه خواهي بيشتر دارم

نفس دزديدنم شور دو عالم در قفس دارد****عنان وحشت كهسار در ضبط شرر دارم

تلاطم دستگاه شوخي موجم نمي گردد****محيط حيرتم آبي كه دارم در گهر دارم

توانم جستن از دام فريبي اينچنين بيدل****چو شبنم گر بجاي گام من هم چشم بردارم

غزل شمارهٔ 2148: فغان گل مي كند هرگه به وحشت گام بردارم

فغان گل مي كند هرگه به وحشت گام بردارم****سر دامان كوه از دلگراني بركمر دارم

از اين دشت غبار اندود جز عبرت چه بردارم****شرارم چشم بر هم بستني زاد سفر دارم

محبت تاكجا سازد دچار الفت خويشم****به رنگ رشتهٔ تسبيح چندين رهگذر دارم

مده اي خواب چون چشمم فريب بستن مژگان****كزين بالين پر پرواز ديگر در نظر دارم

حيا چون شمع مي پردازدم آيينهٔ عزت****درين دريا به قدر آب گرديدن گهر دارم

نمي گردد فلك هم چاره تعمير شكست من****به رنگ موي چيني طرفه شامي بي سحر دارم

به هر

تقدير اگر تقدير دست جرأتم بندد****به رنگ خون بسمل در چكيدنها جگر دارم

به لوح وحدتم نقش دويي صورت نمي بندد****اگر آيينه ام سازي همان حيرت به بر دارم

سراغ من خوشست از دست بر هم سوده پرسيدن****رم وحشي غزال فرصتم گردي دگر دارم

ادب پيماي دشت عجز مژگان بر نمي دارد****تو سير آسمان كن من به پيش پا نظر دارم

بهار بي نشانم دستگاه دردسر كمتر****چوگل دوشي ندارم تا شكست رنگ بردارم

به نيرنگ لباس از خلوت رازم مشو غافل****كه من طاووسم و اين حلقه ها بيرون در دارم

نگردد گوشه گيري دام راه وحشتم بيدل****اشارت مشربم دركنج ابرو بال و پر دارم

غزل شمارهٔ 2149: عروج همتي در كار دارم

عروج همتي در كار دارم****همه گر سايه ام ديوار دارم

غبارم آشيان حسرت اوست****چمن درگوشهٔ دستار دارم

نفس بيتابي دل مي شمارد****هجوم سبحه در زنار دارم

نگاهي تا به مژگان مي رسانم****ز خود رفتن همين مقدار دارم

مپرس از انفعال ساز غفلت****ز هستي آنچه دارم عار دارم

چو شمعم چاره غير سوختن نيست****به سر آتش ته پا خار دارم

به خود مي لرزم از تمهيد آرام****چوگردون سقف بي ديوار دارم

تظلم قابل فريادرس نيست****طنين پشه در كهسار دارم

ازين يك مشت خاك باد برده****به دوش هر دو عالم بار دارم

دگر اي نامه پهلويم مگردان****كه پهلوي دل بيمار دارم

به حيرت مي روم آيينه بر دوش****سفارش نامهٔ ديدار دارم

به چشمم توتيا مفروش بيدل****كه من با خاك پايي كار دارم

غزل شمارهٔ 2150: سرشك بيخودم عيش مي ناب دگر دارم

سرشك بيخودم عيش مي ناب دگر دارم****ز مژگان تا چكيدن سير مهتاب دگر دارم

به تاراج تحير داده ام آيينه و شادم****كه در جوش صفاي خانه سيلاب دگر دارم

گهي خاكم گهي بادم گهي آبم گهي آتش****چو هستي در عدم يك عالم اسباب دگر دارم

درين گلشن من و سير سجود ناتوانيها****كه چون بيد از خم هر برگ محراب دگر دارم

نگاهم در نقاب حيرت آيينه مي بالد****چراغ بزم حسنم برق آداب دگر دارم

دماغ عرض بيتابي ندارد سرخوش حيرت****وگرنه در دل آيينه سيماب دگر دارم

ز خون آرزو صدرنگ مي بالد بهار من****نهال باغ يأسم ريشه در آب دگر دارم

غزل شمارهٔ 2151: چو اشك امشب به ساغر بادهٔ نابي دگر دارم

چو اشك امشب به ساغر بادهٔ نابي دگر دارم****ز مژگان تا به دامان سير مهتابي دگر دارم

به خون آرزو صد رنگ مي بالد بهار من****نهال باغ يأسم ربشه در آبي دگر دارم

نفس دزديدنم با دل تپيدن بر نمي آيد****نواي الفتم در پرده مضرابي دگر دارم

غرور وحشتم بار تحير بر نمي دارد****چو شبنم در دل آيينه سيمابي دگر دارم

لبي تركرده ام كز سير چشمي باج مي گيرد****به جام بي نيازي چون گهر آبي دگر دارم

گهي بادم گهي آتش گهي آبم گهي خاكم****چو هستي در عدم يك عالم اسبابي دگر دارم

گسستن بر ندارد رشتهٔ ساز اميد من****به آن موي ميان پيچيده ام تابي دگر دارم

درين گلشن من و سير سجود ناتوانيها****چو شاخ بيد در هر عضو محرابي دگر دارم

نگاهم در پناه حيرت آيينه مي بالد****چراغ بزم حسنم وضع آدابي دگر دارم

به دست گلخنم بفروش ازگلشن چه مي خواهي****متاع كلفت خار و خسم بابي دگر دارم

به تاراج تحير داده ام آيينهٔ دل را****در آغوش صفاي خانه سيلابي دگر دارم

چو شمع ازخجلت هستي عرق پيماست جام من****نه مخمورم نه مستم عالم آبي دگر دارم

كدام آسودگي چون

حيرت ديدار مي باشد****تو مژگان جمع كن غافل كه من خوابي دگر دارم

گريبان زار اسراريست بيدل هر بن مويم****محيط فطرتم توفان گردابي دگر دارم

غزل شمارهٔ 2152: به دشت بيخودي آوازهٔ شوق جرس دارم

به دشت بيخودي آوازهٔ شوق جرس دارم****ز فيض دل تپيدنها خروشي بي نفس دارم

درين گلشن نوايي بود دام عندليب من****ز بس نازك دلم از بوي گل چوب قفس دارم

نشاط اعتبارم كرد بي تاب تپيدنها****چو بحر از موج خيز آبرو در ديده خس دارم

نفس جز تاب و تب كاري ندارد مفت ناكامي****دماغ سوختن گرم است تا اين مشت خس دارم

به گفت وگو سيه تا چند سازم صفحهٔ دل را****ز غفلت تا به كي آيينه در راه نفس دارم

محبت مشربم ليك از فسون شوخي سودا****به سعي هرزه فكريها دماغي بوالهوس دارم

گر از تار نگاهم ناله برخيزد عجب نبود****به چشم خود گره گرديده اشكي چون جرس دارم

سراپا جوهري دارم ز روشن طينتي بيدل****كه چون ميناي مي از موج خون تار نفس دارم

غزل شمارهٔ 2153: پر افشانم چو صبح اما گرفتاري هوس دارم

پر افشانم چو صبح اما گرفتاري هوس دارم****به قدر چاك دل خميازهٔ شوق قفس دارم

فسون اعتبار افسانهٔ راحت نمي باشد****چو دريا درخور امواج وقف ديده خس دارم

به گفت وگو سيه تا چند سازم صفحهٔ دل را****ز غفلت تا به كي آيينه در راه نفس دارم

محبت مشربم ليك از فسون شوخي سودا****به سعي هرزه فكريها دماغي بوالهوس دارم

تظلم يأس دارد ورنه من در صبر ناكامي****نفس دزديدن سركوب صد فريادرس دارم

ضعيفي كسوتم از دستگاه من چه مي پرسي****پري چون مور پيدا گر كنم حكم مگس دارم

دل نالاني از اسباب امكان كرده ام حاصل****هوس گو كاروانها جمع كن من يك جرس دارم

نفس تا مي كشم فردوس در پرواز مي آيد****به رنگ بال طاووس آرزوها در قفس دارم

هجوم نشئهٔ دردم مپرس از عشرتم بيدل****چو مينا خون ز دل مي ريزم و عرض نفس دارم

غزل شمارهٔ 2154: درين حيرتسرا عمريست افسون جرس دارم

درين حيرتسرا عمريست افسون جرس دارم****ز فيض دل تپيدنها خروشي بي نفس دارم

چو مژگان بسمل پروازم و از سستي طالع****همين بر پرفشانيهاي خشكي دسترس دارم

به صاف جام الفت كز طريق كينه جوييها****غبار دوست باشم گر غبار هيچكس دارم

شدم خاك و به توفان رفت اجزاي غبار من****هنوز از سعي الفت طرف داماني هوس دارم

هواي بيش نتوان يافت دام عندليب من****به هر جا پر زنم از بوي گل چوب قفس دارم

گر از تار نگاهم ناله برخيزد عجب نبود****به چشم خود گره گرديده اشكي چون جرس دارم

نفس جز تاب و تب كاري ندارد مفت ناكامي****دماغ سوختن گرم ست تا اين مشت خس دارم

چو صبح از ننگ هستي در عدم هم بر نمي آيم****غبارم تا هوايي در نظر دارد نفس دارم

همان منصور عشقم گر هوس فرسوده ام بيدل****به عنقا مي رسد پروازم و بال مگس دارم

غزل شمارهٔ 2155: مي پرست ايجادم نشئهٔ ازل دارم

مي پرست ايجادم نشئهٔ ازل دارم****همچو دانهٔ انگور شيشه در بغل دارم

گر دهند بر بادم رقص مي كنم شادم****خاك عجز بنيادم طبع بي خلل دارم

آفتاب در كار است سايه گو به غارت رو****چون مني اگر گم شد چون توپي بدل دارم

معني بلند من فهم تند مي خواهد****سير فكرم آسان نيست كوهم و كتل دارم

از مني تنزل كن او شو و تويي گل كن****اندكي تامل كن نكته محتمل دارم

حق برون مردم نيست جوش باده بي خم نيست****راه مدعا گم نيست عرض مبتذل دارم

دل مشبك است امروز از خدنگ بيدادت****محو لذت شوقم شاني از عسل دارم

سنگ هم به حال من گريه گر كند برجاست****بي تو زنده ام يعني مرگ بي اجل دارم

ترك سود و سودا كن قطع هر تمنا كن****مي خور و طربها كن من هم اين عمل دارم

بحر قدرتم بيدل موج خيز معني هاست****مصرعي اگر خواهم سر كنم

غزل دارم

غزل شمارهٔ 2156: به حسرت غنچه ام يعني به دلتنگي وطن دارم

به حسرت غنچه ام يعني به دلتنگي وطن دارم****خيالي در نفس خون مي كنم طرح چمن دارم

سپند من به نوميدي قناعت كرد از اين محفل****تو از مي چهره مي افروز من هم سوختن دارم

كف خاكسترم بشكاف و داغ دل تماشا كن****چراغ لاله اي در رهن مهتاب و سمن دارم

وداع آماده شو گر ذوق استقبال من داري****كه من چون برق ، از خود رفتني در آمدن دارم

نمي دانم چه نيرنگ است افسون محبت را****كه خود را هم تو مي پندارم و با خود سخن دارم

به خاموشي ز ساز عجز تصويرم مشو غافل****شكست دل فغانها دارد از رنگي كه من دارم

كه دارد فكر بي ساماني وضع حباب من****به رنگي گشته ام عريان كه گويي پيرهن دارم

به غفلت خانهٔ امكان چه امكان است يكتايي****دويي مي پرورم در پرده تا جان در بدن دارم

دو عالم خون شود تا نقش بندم شوخي رنگي****قيامت انتخابم نسخه ها بر همزدن دارم

درين صحرا ز بس فرشست اجزاي شهيد من****غباري هم گر از خود چشم پوشد من كفن دارم

گر آگاهم و گر غافل نگردد حيرتم زايل****تو بر آيينه مرهم نه كه من داغي كهن دارم

به هر افسردگي بيدل مباش از ناله ام غافل****كه من برقي به جان عالمي آتش فكن دارم

غزل شمارهٔ 2157: مقيم وحدتم هر چند در كثرت وطن دارم

مقيم وحدتم هر چند در كثرت وطن دارم****به دريا همچو گوهر خلوتي در انجمن دارم

نفس مي سوزم و داغي به حسرت نقش مي بندم****چراغي مي كنم خاموش و تمهيد لگن دارم

حريف وحشت من نيست افسون زمينگيري****كه در افسردگي چون رنگ صد دامن شكن دارم

كدام آهو به بوي نافه خوابانده ست داغم را****كه تا ياد سويدا مي كنم سير ختن دارم

نفس تا هست سامان اميدم كم نمي گردد****تخيل مشربم مي در خم و گل در چمن دارم

ز درس ما و من بحث جنوني غالب

است اينجا****كه هر جا لفظ پيداييست بر معني سخن دارم

قفس پروردهٔ رنگم به اين ساز است آهنگم****چه عرياني چه مستوري همين يك پيرهن دارم

بيا اي شوق تا از خاك گشتن سر كنم راهي [؟؟]****در آن كشور قماش نيستي باب است و من دارم

ز اسبابم رهايي نيست جز مژگان به هم بستن****در اين محفل به چندين شمع يك دامن زدن دارم

حجاب آلود موهومي ست مرگ و زندگي بيدل****ازين كسوت كه ديدي گر برون آيم كفن دارم

غزل شمارهٔ 2158: به رنگ شمع ممكن نيست سوز دل نهان دارم

به رنگ شمع ممكن نيست سوز دل نهان دارم****جنون مغزي كه من دارم برون استخوان دارم

نپنداري به مرگ از اضطراب شوق وامانم****سپند حسرتم تا سرمه مي گردم نشان دارم

ز رمز محفل بي مغز امكانم چه مي پرسي****كف خاكستري در جيب اين آتش نشان دارم

به اين افسردگيها شوخيي دارد غبار من****كه گر دامن فشانم ناز چشم آهوان دارم

به رنگ گردباد از خاكساري مي كشم جامي****كه تا بر خويش مي پيچم دماغ آسمان دارم

مباشيد از قماش دامن برچيده ام غافل****كه من صد صبح ازين عالم برون چيدن دكان دارم

نفس سرمايه اي با اين گرانجاني نمي باشد****شرر تاز است كوه اينجا و من ضبط عنان دارم

به غير از سوختن كاري ندارد شمع اين محفل****نمي دانم چه آسايش من آتش به جان دارم

به اين سامان اگر باشد عرق پيمايي خجلت****ز خاكم تا غباري پر زند آب روان دارم

خجالت صد قيامت صعبتر از مرگ مي باشد****جدا از آستانت مردنم اين بس كه جان دارم

به دوش هر نفس بار اميدي بسته ام بيدل****ز خود رفتن ندارد هيچ و من صد كاروان دارم

غزل شمارهٔ 2159: در آن محفل كه ام من تا بگويم اين و آن دارم

در آن محفل كه ام من تا بگويم اين و آن دارم****جبين سجده فرسودي نياز آستان دارم

طلسم ذرهٔ من بسته اند از نيستي اما****به خورشيديست كارم اينقدر بر خود گمان دارم

بناي عجز تعميرم چو نقش پا زمينگيرم****سرم بر خاك راهي بود اكنون هم همان دارم

ني ام محتاج عرض مدعا در بيزبانيها****تحير دارد اظهاري كه پنداري زبان دارم

چه خواهم جز دل صد پاره برگ ماحضر كردن****غم او ميهمان و من همين يك بيره پان دارم

سرو كار شفق با آفتاب آخر چه انجامد****تو تيغي داري و من مشت خوني در ميان دارم

بلنديهاي قصر نيستي را نيست پاياني****كه من چندانكه برمي آيم از خود نردبان دارم

نگردي اي فسردن از

كمين شعله ام غافل****كه درگرد شكست رنگ ذوق آشيان دارم

شرارم در زمين بي يقيني ريشه ها دارد****اگر گويي گلم هستم و گر خواهي خزان دارم

گه از اميد دلتنگم گهي با يأ س در جنگم****خيال عالم بنگم نه اين دارم نه آن دارم

جناب كبريا آيينه است و خلق تمثالش****من بيدل چه دارم تا از آن حضرت نهان دارم

غزل شمارهٔ 2160: عمري ست ز اسباب غنا هيچ ندارم

عمري ست ز اسباب غنا هيچ ندارم****چون دست تهي غير دعا هيچ ندارم

تحريك لبي بود اثر مايهٔ ايجاد****معذورم اگر جز من و ما هيچ ندارم

تشويق خيالات وجود و عدمم نيست****چون رمز دهانت همه جا هيچ ندارم

يا رب چقدر گرم كنم مجلس تصوير****سازم همه كوك است و صدا هيچ ندارم

چون شمع اگر شش جهتم پي سپر افتد****غير از سر خود در ته پا هيچ ندارم

وامانده يأسم كه از اين انجمن آخر****برخاستني هست و عصا هيچ ندارم

مغرور هوس مي زيم از هستي موهوم****فرياد كه من شرم و حيا هيچ ندارم

همكسوت اسباب حبابم چه توان كرد****گر باز كنم بند قبا هيچ ندارم

شخص عدم از زحمت تمثال مبراست****آيينه تو هيچم منما هيچ ندارم

بيدل اگر آفاق بود زير نگينم****جز نام خدا نام خدا هيچ ندارم

غزل شمارهٔ 2161: مي ام به ساغر اگر خشك شد خمار ندارم

مي ام به ساغر اگر خشك شد خمار ندارم****خزان گمست به باغي كه من بهار ندارم

هوس چه ريشه كند در زمين شرم دميدن****چو تخم اشك عرق واري آبيار ندارم

محبت از دل افسرده ام به پيش كه نالد****قيامت است كه من سنگم و شرار ندارم

به حيرتم چه كنم تحفهٔ نويد وصالش****نگه بضاعتم و غير انتظار ندارم

به بحر عشق چه سازند زورق طاقت****كنار جوست طلب ليك من كنار ندارم

كرم كني اگرم قابل كرم نشناسي****كه خاك تا نشوم شكر حقگذار ندارم

تو خواه سر خط گبرم نويس خواه مسلمان****نگين بيجسم از هيچ نقش عار ندارم

ز سحركاري نيرنگ عشق دم نتوان زد****برون نجسته ام از خلوتي كه بار ندارم

مگر كند غم نايابي ام كدورتي انشا****سراغم از كه طلب مي كني غبار ندارم

فتاده ام به خم و پيچ عبرتي كه مپرسيد****برون بحر شنا دارم اختيار ندارم

دگر ميفكنم اي وهم در گمان تعين****كه من اگر همه غيرم به غير يار ندارم

حباب و كلفت اسباب بيدل

اين چه خيالست****بجز خمي كه به دوش من است بار ندارم

غزل شمارهٔ 2162: عبرت انجمن جايي ست مأمني كه من دارم

عبرت انجمن جايي ست مأمني كه من دارم****غير من كجا دارد مسكني كه من دارم

در بهار آگاهي ناز خودفروشي نيست****رنگ و بو فراموش است گلشني كه من دارم

موج گوهرم عمريست آرميده مي تازد****رنج پا نمي خواهد رفتني كه من دارم

منت كفن ننگ است بر شهيد استغنا****غيرت شرر دارد مردني كه من دارم

خامشي ز هيچ آهنگ زير و بم نمي چيند****نا شنيده تحسيني ست گفتني كه من دارم

وضع مشرب مجنون فاش تر ز رسواييست****در بغل نمي گنجد دامني كه من دارم

دار و ريسمان اينجا تا به حشر در كار است****شمع بزم منصوري ست گردني كه من دارم

آه درد نوميدي بر كه بايدم خواندن****داشت هركه را ديدم شيوني كه من دارم

پيش ناوك تقدير جستم از فلك تدبير****گفت ديده اي آخر جو شني كه من دارم

چرب و نرمي حرفم حيله كار افسون نيست****خشك مي دود بر آب روغني كه من دارم

حرف عالم اسرار بر ادب حوالت كن****دم زدن خس و خار است گلخني كه من دارم

غور معني ام دشوار، فهم مطلبم مشكل****بيدل از زبان اوست اين مني كه من دارم

غزل شمارهٔ 2163: مپرسيد از معاش خنده عنواني كه من دارم

مپرسيد از معاش خنده عنواني كه من دارم****از آبي ناشتاتر مي شود ناني كه من دارم

دو روزم بايد از ابرام هستي آب گرديدن****بجز ننگ فضولي نيست مهماني كه من دارم

دل آواره با هيچ الفتي راضي نمي گردد****چه سازم چارهٔ اين خانه ويراني كه من دارم

جدا زان جلوه نتوان اينقدرها زندگي كردن****به خارا تيشه مي بايد زد از جاني كه من دارم

ز شوخي قاصدش هر گام دارد بازگرديدن****به رنگ سودن دست پشيماني كه من دارم

ز گلچينان باغ آرزوي كيستم يا رب****پر طاووس دارد گرد داماني كه من دارم

ندارد جز تأمل موج گوهر مصرعي ديگر****همين يك سكته است انشاي ديواني كه من دارم

ز رنگ آميزي اين باغ عبرت برنمي آيد****به غير از

نقشبند طاق نسياني كه من دارم

به حيرت رفت عمر و بر يقين نگشودم آغوشي****به چشم بسته بر بندند مژگاني كه من دارم

نمي دانم چه سان از شرم ناداني برون آيد****به زنار آشنا ناگشته ايماني كه من دارم

كفيل عذر يك عالم خطا طرفي دگر دارد****حيا بر دوش زحمت بست تاواني كه من دارم

چو شمع از فكر خود تا خاك گشتن برنمي آيم****گريبانهاست بيدل در گريباني كه من دارم

غزل شمارهٔ 2164: ببين به ساز و مپرس از ترانه اي كه ندارم

ببين به ساز و مپرس از ترانه اي كه ندارم****توان به ديده شنيدن فسانه اي كه ندارم

به سعي بازوي تسليم در محيط توكل****شناورم به اميد كرانه اي كه ندارم

به رنگ شعلهٔ تصوير سخت بي پر و بالم****چها نسوخته ام از زبانه اي كه ندارم

هزار چاك دل آغوش چيده ام به تخيل****هواپرست چه گيسوست شانه اي كه ندارم

به چاره سازي وهم تعلقم متحير****مگر جنون زند آتش به خانه اي كه ندارم

فسون كمند هوس نيست بي بضاعتي من****كسي كلاغ نگيرد به دانه اي كه ندارم

به عزم بي جهتي گم نكرده ام ره مقصد****خطا ندوخته ام بر نشانه اي كه ندارم

دگر چه پيش توان برد در ادبگه نازش****به غير آينه بودن بهانه اي كه ندارم

لواي فتنه كشيده ست تا به دامن محشر****نفس شمار دو ساعت زمانه اي كه ندارم

فغان كه بست به بالم هزار شعله تپيدن****نشيمني كه نبود آشيانه اي كه ندارم

اگر به دير كبابم وگر به كعبه خرابم****من كشيده سر از آستانه اي كه ندارم

ز يأس بيدلي ا م گل نكرد شوخي آهي****نفس چه ريشه دواند ز دانه اي كه ندارم

غزل شمارهٔ 2165: چو سايه خاك به سر داغم از غمي كه ندارم

چو سايه خاك به سر داغم از غمي كه ندارم****سياه پوشم از اندوه ماتمي كه ندارم

گداز طينت نامنفعل علاج ندارد****جبين به سيل عرق دادم از نمي كه ندارم

نفس گداخت چو شمع و همان بجاست تعلق****قفس هم آب شد از خجلت رمي كه ندارم

فكنده است به خوابم فسون مخمل و ديبا****به زبر سايهٔ ديوار مبهمي كه ندارم

به صفرنسبت من كرد هركه محرم من شد****نديده ام چقدر بيش ازكمي كه ندارم

چو شمع سرفكنم تاكجا زشرم رعونت****گران فتاد به دوش من آن خمي كه ندارم

به قطع الفت اسباب مانده ام متحير****فسان زنيد به تيغ تنك دمي كه ندارم

خيال داد فريبم فسانه برد شكيبم****به شور ماتم عيد و محرمي كه ندارم

هزار سنگ به دل بست تا ز شهرت عنقا****نشست نقش نگينم به

خاتمي كه ندارم

رسيده ام دو سه روزيست در توهم بيدل****ازآن جهان كه نبودم به عالمي كه ندارم

غزل شمارهٔ 2166: به هستي از اثر اعتبار مايه ندارم

به هستي از اثر اعتبار مايه ندارم****چو موي كاسه چيني به غير سايه ندارم

مگر به خاك رسانم سر بناي تعين****كه غير آبلهٔ پا چو اشك پايه ندارم

چو طفل اشك گداز دليست پرورش من****يتيم عشقم و ربطي به شير دايه ندارم

تهيهٔ كف افسوس كرده ام چه توان كرد****به سرمه سايي عبرت جزاين صلايه ندارم

بس است سطرگدازم چو شمع نامهٔ الفت****دگر صريح چه انشاكنم كنايه ندارم

به ماكيان توزاهد مرا چه ربط وچه نسبت****تو سبحه گيركه من چون خروس خايه ندارم

سزدكه مولوي ام خرده بر شعور نگيرد****كه گمره ازلم جزوي از هدايه ندارم

به هر طرف كشدم دل يكيست جاده و منزل****سوار مركب شوقم خركرايه ندارم

به نام محض قناعت كنيد از من بيدل****كه من چو مصحف تحقيق هيچ آيه ندارم

غزل شمارهٔ 2167: خاموشم و بيتابي فرياد تو دارم

خاموشم و بيتابي فرياد تو دارم****چندانكه فراموش توام ياد تو دارم

اين ناله كه قد مي كشد از سينهٔ تنگم****تصوير نهال ز غم آزاد تو دارم

تمثال گل و رنگ بهارم چه فريبد****من آينهٔ حسن خداداد تو دارم

هرچند به صد رنگ زنم دست تصنع****چون وانگرم خامهٔ بهزاد تو دارم

تا زنده ام از جان كني ام نيست رهايي****شيريني و من خدمت فرهاد تو دارم

گو شيشهٔ امكان شكند سنگ حوادث****من طاقي از ابروي پريزاد تو دارم

پرواز نفس ياد گرفتاري شوق است****اين يك دو پر از خانهٔ صياد تو دارم

چشمت به نگاهي ز جهان منتخبم كرد****تمغاي قبول از اثر صاد تو دارم

مطرب چه تراود ز ني بي نفس من****هر ناله كه من دارم از ارشاد تو دارم

بيدل تو به من هيچ مدارا ننمودي****عمريست كه پاس دل ناشاد تو دارم

غزل شمارهٔ 2168: شبي كه بي توجهان را به ياس تنگ برآرم

شبي كه بي توجهان را به ياس تنگ برآرم****ز ناله اي كه كنم كوه را ز سنگ برآرم

چه دولتي ست كه در ياد آن بهار تبسم****نفس قدح به كف و ناله گل به چنگ برآرم

به نيم گردش چشمي كه واكشم به خيالت****فرنگ را چو غبار از جهان رنگ برآرم

چه ممكن است كه تمثال آفتاب نبندد****چو سايه آينه اي را كه من ز زنگ برآرم

صفاست حوصله پرداز بحر ظرفي دلها****زآب آينه من هم سرنهنگ برآرم

ازين دلي كه چو آماج بوي امن ندارد****نفس دمي كه بر آرم همان خدنگ بر آرم

شكست چيني فغفورگو سفال بر آمد****چه صنعت است كه مو از خمير سنگ بر آرم

نريخت سعي زمينگيري ام به حاصل ديگر****جز اين كه خار تكلف ز پاي لنگ برآرم

خمار تا به كي ام بي دماغ حوصله دارد****خوش است جام مي از شيشه ها به رنگ برآرم

ز چرخ چندكشم انفعال شيشه دليها****روم جنون كنم و پوست زين پلنگ برآرم

هزار رنگ گريبان درد جنون

ندامت****كه من چو صبح نفس زبن قباي تنگ برآرم

به ششجهت گل خورشيد بستم و ننمودم****به حيرتم من بيدل دگرچه رنگ برآرم

غزل شمارهٔ 2169: غبار يأسم به هر تپيدن هزار بيداد مي نگارم

غبار يأسم به هر تپيدن هزار بيداد مي نگارم****به سرمه فرسود خامه اما هنوز فرياد مي نگارم

به مكتب طالع آزمايي ندارم از جا نكني رهايي****قفاي زانوي نارسايي دماغ فرهاد مي نگارم

اگر به بر عشق تار مويي رسم به نقاش آن تبسم****ز پردهٔ ديده تا به مژگان چه حيرت آباد مي نگارم

ز سطر عنوان عجز نالي مباد مكتوب شوق خالي****ز آشيان شكسته بالي پري به صياد مي نگارم

تعافلت كرد پايمالم چسان نگريم چرا ننالم****فرامشيهاي رنگ حالم فرامشت باد مي نگارم

نه گرد مي فهمم از سواري نه رنگ مي خواهم از بهاري****شكستهٔ كلك اعتباري به اوج ايجاد مي نگارم

درين دبستان به سعي كامل نخواندم افسون نقش باطل****كمالم اين بس كه نام بيدل به خط استاد مي نگارم

غزل شمارهٔ 2170: مسلمان گشتم و هيچ از ميان نگسست زنارم

مسلمان گشتم و هيچ از ميان نگسست زنارم****بقدر سبحه گرديدن كمرها بست زنارم

خرابات محبت از اسيران ظرف مي خواهد****خط پيمانه اي دارد قدح در دست زنارم

به خود مي لرزم از انديشهٔ تعبير همواري****مباد از سبحه بردارد بلند و پست زنارم

مسلماني به اين سامان دلكوبي نمي ارزد****ز چنگ اتفاق سبحه بيرون جست زنارم

به دير همتم پروانهٔ آتش پرستيها****به خط شعلهٔ جواله بايد بست زنارم

نفس را الفت دل صرفهٔ راحت نمي باشد****نديد آسودگي با سبحه تا پيوست زنارم

مپرس از ريشهٔ باغ تعلقهاي امكاني****گسستن در بغل مي پرورم تا هست زنارم

چو شمع از سعي الفت غافلم ليك اينقدر دانم****كه تا ننشاند در خاكم ز پا ننشست زنارم

وفا سر رشته اي دارد كه هرگز نگسلد بيدل****نمي افتد زگردن گر فتاد از دست زنارم

غزل شمارهٔ 2171: من درين بحر، نه كشتي نه كدو مي آرم

من درين بحر، نه كشتي نه كدو مي آرم****چون حباب از بر خود جامه فرو مي آ رم

حرف او مي شنوم جلوه او مي بينم****پيش رو آينه اي چند ازو مي آ رم

خم تسليم ز دوشم چو فلك نتوان برد****عمرها شد كه در اين بزم سبو مي آ رم

بند بندم چوني افسانهٔ دردي دارد****تا كنم ناله قيامت به گلو مي آرم

شرم مي آيدم از طوف درش هيچ مپرس****عرفي چند به احرام وصو مي ارم

جهتي نيست كه در عالم دل نتوان يافت****سوي خود روي نياز از همه سو مي آرم

نقش اجناس اشارتكدهٔ بيرنگي ست****اين من و ما همه از عالم هو مي آرم

عمرها شد چو سحر مي دهم از ياس به باد****جيب چاكي كه به اميد رفو مي آرم

تشنه كامي گهر قلزم بيقدري نيست****آبرويي كه ندارم به سبو مي آرم

چقدر گردن تسليم وفا باريك است****پيش تيغت سر مو بر سر مو مي آرم

نخل شمعم كه به گل كردن صد رنگ گداز****مي شوم آب و نگاهي به نمو مي آرم

چون گل از

حاصل اين باغ ندارم بيدل****غير پيراهن رنگي كه به بو مي آرم

غزل شمارهٔ 2172: برآسمان رسانم وگر بر هوا برم

برآسمان رسانم وگر بر هوا برم****مشت غبار خويش ز راهت كجا برم

گر استخوان من بپذيرد سگ درت****بر عرش ناز سايهٔ بال هما برم

شايان دست بوس توام نيست نامه اي****در يوزه اي به قاصد برگ حنا برم

عمر به غم گذشته مباد آيدم به پيش****خود را ازين ستمكده رو بر قفا برم

اميد فال جرات ديدار مي زند****آيينه سان عرق كنم و بر حيا برم

پر نارساست كوشش ظلمت خرام شمع****شب طي شود كه من نگهي تا به پا برم

پيري نفس گداخت كنون ما و من خطاست****بي ريشه چند تهمت نشو و نما برم

عريان تنان ز ننگ فضولي گذشته اند****كو پنبه اي كه تحفه به دلق گدا برم

تا رنج انتظار اجابت توان كشيد****دست دگر به دعوت دست دعا برم

آرايشي به غيرت مجنون نمي رسد****جيبي درم كه رنگ ز بند قبا برم

اميد نارساست دعاكن كه چون حباب****بار نفس دو روز به پشت دوتا برم

بيدل ز حدگذشت معاصي و من همان****ردّ نيستم اگر به درش التجا برم

غزل شمارهٔ 2173: بر ندارد شوخي از طبع ادب تخمير شرم

بر ندارد شوخي از طبع ادب تخمير شرم****بي عرق گل مي كند از جبههٔ تصوير شرم

در هواي ختم مقصد سرنگون تاز است مو****تا طلوع صبح پيري نيست بي شبگير شرم

مي كند عالم تلاش آنچه نتوان برد پيش****در مزاج كس ندارد جوهر تاثير شرم

شيوهٔ اهل ادب در هر صفت بي جرأتيست****رنگ اگر گردانده باشد نيست بي تقصير شرم

لعل خوبان بوسه گاه حسرت پيران مباد****مي كند آب اين شكر را ز اختلاط شير شرم

ننگ بيكاري كسي را بي عرق نگذاشته ست****از همين خفت ز خارا مي چكاند قير شرم

از تعلق رستن آسان نيست بي سعي جنون****بر نمي آيد به زور خار دامنگير شرم

منفعل شد عشق از وضع تكلفهاي ما****دارد از تمكين مجنون نالهٔ زنجير شرم

زين تنك روبان نمي بايد مروت خواستن****نيست چون آيينه درآب دم شمشيرشرم

خلق غافل را همين با پوشش افتاده است

كار****كاش اين تدبيرها را باشد از تقدير شرم

مفت رندان گر تكلفها نباشد سد راه****بي ازار افتاده است از هند تا كشمير شرم

بيدل آن قرآن كه ما درس حضورش خوانده ايم****متن آياتش تحير دارد و تفسير شرم

غزل شمارهٔ 2174: ز دشت بيخودي مي آيم از وضع ادب دورم

ز دشت بيخودي مي آيم از وضع ادب دورم****جنوني گر كنم اي شهريان هوش معذورم

ز قدر عاجزيها غافلم ليك اينقدر دانم****كه تا دست سليمان مي رسد نقش پي مورم

جهان در عالم بيگانگي شد آشناي من****سراب آيينه ام گل مي كند نزديكي از دورم

همان بهتركه خاكستر شوم در پردهٔ عبرت****نقاب از روي كارم بر نداري خون منصورم

برو زاهد براي خويش هر كس مطلبي دارد****تو محو و من تغافل اشتياق جنت و حورم

به اقبال تپيدن نازها دارد غبار من****كلاه آراي عجزم بر شكست خويش معذورم

سجودي بست بار هستي آخر بر جبين من****چه سان سر تابم از حكم خميدن دوش مزدورم

اگر صدق طلب دست ز پا افتادگان گيرد****به مستي مي رساند لغزش مژگان مخمورم

به خون پيچيده مي بالم نفس دزديده مي نالم****دميدنهاي تبخالم چكيدنهاي ناسورم

مكش اي ناله دامانم مدر اي غم گريبانم****سرشكي محو مژگانم چكيدن نيست مقدورم

خلل تعمير سيلاب حوادث نيستم بيدل****بناي حسرتي در عالم اميد معمورم

غزل شمارهٔ 2175: شعورت خواه مستم وانمايد خواه مخمورم

شعورت خواه مستم وانمايد خواه مخمورم****چو ساغر مي كشي دارد ازين انديشه ها دورم

نفس بي طاقتي را مفت ساز خويش مي داند****همين پر مي فشانم آشياني نيست منظورم

مهياي گدازم آنقدر از شوق ديدارش****كه سوزدكرم شبتابي به برق شعلهٔ طورم

چو توفان داشت يارب ناوك نيرنگ ديدارش****كه جاي خون مجمر شعله مي جوشد ز ناسورم

ز داغ اخترم مشكل كه بر دارد سياهي را****دهد چون مردمك هر چند گردون غوطه در نورم

نياز اختيار است اي حريفان عيش اين محفل****كه من چون شمع در مشق وگداز خويش مجبورم

ندارد درد دل سازي كه بندي پرده بر رازش****چرا عريان نباشم در غبار ناله مستورم

نفس بودم فغان گشتم دگر از من چه مي خواهي****ندارم آنقدر طاقت كه نتوان داشت معذورم

نه از دنيا غم انديشم نه عقبايي ست در پيشم****مقيم حيرت خويشم ازين پسكوچه ها دورم

درين محفل كه

پردازد به داد ناتوان من****شنيدن در عدم دارد دماغ نالهٔ مورم

محبت از شكست دل چه نقصان مي كند بيدل****نگردد موي چيني سرمهٔ آهنگ فغفورم

غزل شمارهٔ 2176: ني سر تعمير دل دارم نه تن مي پرورم

ني سر تعمير دل دارم نه تن مي پرورم****مشت خاكي را به ذوق خون شدن مي پرورم

با نگاه ديدهٔ قربانيانم توأمي است****بي نفس عمري ست خود را دركفن مي پرورم

صبر دارم تا كجا آتش به فريادم رسد****تخم نوميدي سپندم سوختن مي پرورم

سايه وار آسودگيهايم همان آوارگي ست****تيره روزم شام غربت در وطن مي پرورم

پيرم و شرمم نمي آيد ز افسون امل****عبرتي در سايهٔ نخل كهن مي پرورم

بسته ام دل را به ياد چين گيسوي كسي****در دماغ نافه اي فكر ختن مي پرورم

اختيار گوشهٔ خاموشيم بيهوده نيست****قدردان معني ام ربط سخن مي پرورم

بي تماشايي نمي باشد تعلق زار جسم****در قفس زين مشت پرگل در چمن مي پرورم

اشك مجنون آبيار انتظار عبرتي ست****مي دمد ليلي نهالي را كه من مي پرورم

بيدل اين رنگي كه عرياني ز سازش كم نبود****در قياس ناز آن گل پيرهن مي پرورم

غزل شمارهٔ 2177: چه حاجتست به بند گران تدبيرم

چه حاجتست به بند گران تدبيرم****چو اشك لغزش پايي بس است زنجيرم

اثر طرازي اشك چكيده آن همه نيست****توان به جنبش مژگان كشيد تصويرم

ز بسكه ششجهت از من گرفته است غبار****اگر به چرخ برآيم همان زمينگيرم

ز يأس قامت خم گشته ناله ام نفس است****شكسته اند به درد كمان تدبيرم

جنون من چو نگه قابل تسلي نيست****مگر به ديدهٔ حيران كنند زنجيرم

نگشت لنگر آسايشم زمينگيري****چو سايه مي برد از خويش پاي در قيرم

نواي پست و بلند زمانه بسيارست****خيال چند فريبد به هر بم و زيرم

رميد فرصت هستي و من ز ساده دلي****چو صبح مي روم از خويش تا نفس گيرم

دليل حجت جاويد بيش از اينم نيست****كه بي تو زنده ام و يك نفس نمي ميرم

به جاي ناله نفس هم اگر كشم كم نيست****نمانده است دماغ خيال تأثيرم

هجوم جلوهٔ يار است ذره تا خورشيد****به حيرتم من بيدل دل از كه برگيرم

غزل شمارهٔ 2178: چه نيرنگست يارب در تماشاگاه تسخيرم

چه نيرنگست يارب در تماشاگاه تسخيرم****كه آواز پر طاووس مي آيد به زنجيرم

دلم يك ذره خالي نيست از عرض مثال من****بهارم هر كجا رنگيست مي نازد به تصويرم

كتاب صلح كل ناز عبارت برنمي دارد****ز بخت ما و من چون خامشي صافست تقريرم

به دام حيرت صيادكو انديشهٔ فرصت****چكيدن در شكست رنگ دارد خون نخجيرم

سري در خويش دزديدم به فكر حلقهٔ زلفي****دهان مارگل كرد از گريبان گلوگيرم

سراپايم خطي داردكه خاموشيست مضمونش****قضاگويي به كلك موي چيني كرد تحريرم

چو موج گوهرم بايد زمينگير ادب بودن****برش قطع رواني كرده است از آب شمشيرم

چه سازم سستي طالع زخويشم برنمي آرد****وگرنه چون مژه در پر زدنها نيست تقصيرم

غبار حسرتم وامانده از دامان پروازي****دهد هركس به بادم مي تواند كرد تعميرم

ز ساز هستي ام با وضع حيراني قناعت كن****نفس در خانهٔ نقاش گم كرده ست تصويرم

نشاند آخر هجوم غفلتم در خاك نوميدي****به رنگ خواب با واماندگي بوده ست تغييرم

ز بي قدري

ندارم اعتبار نقطهٔ جهلي****كتاب آسمان دانستم و اين است تفسيرم

گهي از شوق مي بالم گهي از درد مي كاهم****نواي گفت وگو پيرايهٔ چندين بم و زيرم

بقدر بيخودي دارم شكار عافيت بيدل****چو آه شمع يكسر رنگ مي باشد پر تيرم

غزل شمارهٔ 2179: ز بس ضعيف مزاج جهان تدبيرم

ز بس ضعيف مزاج جهان تدبيرم****چو صبح تا نفس از دل به لب رسد پيرم

هنوز جلوهٔ من در فضاي بيرنگيست****خيالم و به نگه كرده اند زنجيرم

كسي به هستي موهوم من چه پردازد****كه همچو خواب فراموش ننگ تعبيرم

ز فرق تا به قدم حيرتم نمي دانم****گشوده اند به روي كه چشم تصويرم

چو اخگرم به گره نيست غير خاكستر****تبم اگر شكند سر به سر تباشيرم

چه نغمه داشت ني تير او كه در طلبش****چو رنگ مي رود از خويش خون نخجيرم

سياه بخت محبت بهارها دارد****به هند نازفروش سوادكشميرم

نگاه ديدهٔ آهوست وحشتي كه مراست****به روز هم نتوان كرد قطع شبگيرم

چو جاده رنگ بناي مرا شكستي نيست****به خشت نقش قدم كرده اند تعميرم

مپرس ز آتش شوق كه داغم اي ناصح****كه چون سپند مبادا به ناله درگيرم

من آن ستمزده طفلم كه مادر ايام****به جام ديدهٔ قرباني افكند شيرم

چنان به ضعف عنان رفته ازكفم بيدل****كه من ز خويش روم گر كشند تصويرم

غزل شمارهٔ 2180: نمي باشد تهي يك پرده از آهنگ تسخيرم

نمي باشد تهي يك پرده از آهنگ تسخيرم****زهستي تا عدم پيچيده است آواز زنجيرم

چو خاكستر شوم داغم به مرهم آشنا گردد****گداز خويش دارد چون تب اخگر تباشيرم

جبين از آستان سينه صافان برنمي دارم****چو حيرت آب اين آيينه ها كرده ست تسخيرم

چرا صياد چيند دامن ناز از غبار من****كه چون آب گهر رنگي ندارد خون نخجيرم

دم پيري سواد نااميدي كرده ام روشن****غبار زندگي چون مو نمودارست ازين شيرم

ببينم تا كجا تسكين رسد آخر به فريادم****درين محفل نفس عمري ست از دل مي كشد تيرم

غباري هم ز من پيدا نشد در عرصهٔ امكان****جهان آيينه و من مردهٔ يك آه تاثيرم

فلك صد سال مي بايد كه خم بر گردنم بندد****به اين فرصت كه تا سر در گريبان برده ام سيرم

ز بس دارد دماغ همتم ننگ گرفتن ها****اگرتا حشر گم باشم سراغ خود نمي گيرم

دم عيسي سحر

در آستين كلك نقاشي****كه پرواز نفس دارد به يادش رنگ تصويرم

فناي جسم مي گوبند حشري دركمين دارد****خجالت مزد ناكامي به مردن هم نمي ميرم

تب و تاب نفس صيد كشاكش داردم بيدل****گرفتارم نمي دانم به دست كيست زنجيرم

غزل شمارهٔ 2181: چه دولت است كه من نامت از ادب گيرم

چه دولت است كه من نامت از ادب گيرم****ز شرم دست تهي دامني به لب گيرم

به عشق اگر همه تن غوطه ام دهند به قير****چوداغ لاله سحرها به طوف شبگيرم

به اين زبان كه چو شمعم دماغ مي سوزد****خموش ا اگر نشوم انجمن به تب گيرم

خمار اگر نشود ننگ مجلس آرايي****به مستي حلب شيشه گر حلب گيرم

غم وراثت آدم نخورده ام چندان****كه راه خلد به اميد اين نسب گيرم

ندارم اين همه رغبت به لذت دنيا****كه ننگ آتشك از بوي اين جلب گيرم

چو موي چيني از اقبال من چه مي پرسي****عنان به شام شكسته ست سعي شبگيرم

خوشست چشم بپوشم ز نقش كار جهان****هزار نسخه به اين نقطه منتخب گيرم

ز طرف مشرب مستان خجل شوم بيدل****دمي كه هفت فلك برگي از عنب گيرم

غزل شمارهٔ 2182: ز سوداي چشم تو تا كام گيرم

ز سوداي چشم تو تا كام گيرم****دو عالم فروشم دو بادام گيرم

شهيد وفايم ز راحت جدايم****نه مردم به ذوقي كه آرام گيرم

سيه مست شهرت ني ام ورنه من هم****چو نقش نگين صبح در شام گيرم

ز بس همتم ننگ تزوير دارد****محالست اگر دانه در دام گيرم

چنين كز طلب بي نياز است طبعم****گدا گر شوم ترك ابرام گيرم

چوشبنم چه لافم به سامان هستي****مگر از عرق صورتي وام گيرم

درين انجمن مشرب غنچه دارم****زنم شيشه بر سنگ تا جام گيرم

زماني شود خواب عيشم ميسر****كه چون نقش پا سايه بر بام گيرم

كمند نفس حرص صياد عنقاست****به اين نارسايي مگر نام گيرم

جهان نيست جز اعتبار من و تو****تو تحقيق دان گر من اوهام گيرم

تجاهل سر و برگ هستي است بيدل****همه گر وصالست پيغام گيرم

غزل شمارهٔ 2183: چو ماه نو به چندين حسرت از خود كام مي گيرم

چو ماه نو به چندين حسرت از خود كام مي گيرم****جنونها مي كند خميازه تا يك جام مي گيرم

به اين گوشي كه معني از تميزش ننگ مي دارد****طنين پشه اي گر بشنوم الهام مي گيرم

ز فهم مدعا پر دورم افكنده ست موهومي****همه با خويش اگر دارم سخن پيغام مي گيرم

كمينگاه دو عالم غفلتم از قامت پيري****امل هر جا پرد در حلقهٔ اين دام مي گيرم

هواي كعبهٔ شوقي به شور آورد مغزم را****كه چون شمع استخوان را جامهٔ احرام مي گيرم

به ياد چشم او چندان جنون آماده است اشكم****كه هر مژگان فشردن روغن از بادام مي گيرم

ضعيفي گر به اين اقبال بالد پايهٔ نازش****به زير سايهٔ ديوار چندين بام مي گيرم

به ذوق پاي بوست هيچ جا خوابم نمي باشد****همين در سايهٔ برگ حنا آرام مي گيرم

چو موي كاسهٔ چيني اگر بالد شكست من****شبيخون مي زنم بر چين و راه شام مي گيرم

ز خاموشي معاش غنچه ام تا كي كشد تنگي****لبي وا مي كنم گل مي فروشم جام مي گيرم

به آساني دل از

بار تعلق وا نمي گردد****ز پيمان جنون كيشان گسستن وام مي گيرم

تمتع چيست زبن بيحاصلانم چون نگين بيدل****زبانم مي خراشدگركسي را نام مي گيرم

غزل شمارهٔ 2184: سراغ عيش ز عمر نمانده مي گيرم

سراغ عيش ز عمر نمانده مي گيرم****اثر ز آتش در آب رانده مي گيرم

رميد فرصت و من غرهٔ خيال كه من****سوار توسن برق جهانده مي گيرم

سحر گذشت و شب آمد بيا كه باز چو شمع****رهي ز ياس به پايان رسانده مي گيرم

به واديي كه كشد حرص تشنه كام زبان****عرق ز جبههٔ خجلت دمانده مي گيرم

هلاك بوي لبي بودم انتظارم گفت ****غمين مشو به كنارش نشانده مي گيرم

مرا همين سبق از مكتب ادب كافي ست****كه نام يار به لب نگذرانده مي گيرم

زناله تا نفس واپسين يقينم نيست****كه دامن كه به دست فشانده مي گيرم

به ضبط عمر سبكرو شتابم اينهمه نيست****عنان دو روز دگر هم دوانده مي گيرم

گذشته ام به ركاب گذشتگان و هنوز****سراغ خود به قفا بازمانده مي گيرم

سواد نامه چو صبحم نهان نمي ماند****نفس دو سطر هوايي ست خوانده مي گيرم

چو شمع بيدل اگر صد رهم شهيدكنند****ديت زگردن شمشير رانده مي گيرم

غزل شمارهٔ 2185: اگر ساقي ز موج با ده بندد رشتهٔ سازم

اگر ساقي ز موج با ده بندد رشتهٔ سازم****رساند قلقل مينا به رنگ رفته آوازم

عروج خاكساران آنقدركوشش نمي خواهد****چوگرد از جنبش پايي توان كردن سرافرازم

مباش اي آرميدن ازكمين وحشتم غافل****كف خاكسترم بي بال و پر جمع ست پروازم

نگاه چشم عبرت جوهر آيينهٔ يأسم****گسستنها ز پيوند جهان تاريست از سازم

نفس تا بال بر هم مي فشاند ناله مي گردد****ز استغناي نوميدي بلند افتاده اندازم

ز اسرار محبت صافي آيينه اي دارم****كه نتواند بجز حيرت نمودن چشم غمازم

قدح پيمايي الفت ندارد رنج مخموري****ز بس گرديده ام گرد سر او نشئهٔ نازم

كمال من عروج پايهٔ ديگر نمي خواهد****همان خورشيد خواهم بود اگر از ذره ممتازم

وبال عشرتم يارب نگردد قيد خود داري****كه من با لغزش پا همچو طفل اشك گلبازم

هواي نارسا را نيست جز شبنم گريباني****ز خجلت آشيان ساز عرق گرديده پروازم

به سامان شكست رنگ من خنديدني دارد****به رنگي ناله سر كردم كه كس نشنيد آوازم

ني ام چون

موج جولان جرأت آزار كس بيدل****شكستن دارم و بر روي خود صد رنگ مي تازم

غزل شمارهٔ 2186: حيرت دمد از شوخي گل كردن رازم

حيرت دمد از شوخي گل كردن رازم****در آينه جوهر شكند نغمهٔ سازم

چون غنچه سر زانوي تسليم كه دارم****صد جبهه به خون مي تپد از وضع نيازم

وسعتگر انداز تغافل چه فسون داشت****بر روي دو عالم مژه كردند فرازم

زان پيش كه آيينه شود طعمهٔ زنگار****بگذار كه چندي به خيال تو بنازم

زين عرصهٔ شطرنج جنون تازي هوشست****چيزي نتوان برد اگر رنگ نبازم

تا سجده به همواري خاكم نرساند****دارد گره ابروي محراب نمازم

خواب عدم افسانهٔ تعبير ندارد****آيينهٔ خاكم چه حقيقت چه مجازم

آزادي من عرض گرفتاري شوقيست****چون ديدهٔ حيرت زدگان عقدهٔ بازم

چون شعله كه آخر به دل داغ نشيند****در نقش قدم ريخت هجوم تك و تازم

زبن بيش غبارم تپش شوق نگيرد****چون اشك به صد بوته دويده ست گدازم

شبنم ز هوا تا چقدر گرد نشاند****عمريست ز خود مي روم و آبله سازم

بيدل امل انديشي ام از عجزرسايي ست****واماندگي افكند به اين راه درازم

غزل شمارهٔ 2187: ز بال نارسا بر خويش پيچيده است پروازم

ز بال نارسا بر خويش پيچيده است پروازم****لب خاموش دايم در قفس دارد چو آوازم

چو تمثالم نهان از ديده هاي اعتبار اما****همان آيينهٔ بي اعتباربهاست غمازم

نفس گر مي كشم قانون حالم مي خورد بر هم****چو ساز خامشي با هيچ آهنگي نمي سازم

خيالي مي كشد مخمل كدامين راه و كو منزل****سوار حيرتم در عرصهٔ آيينه مي تازم

درين گلشن كه سامان من و ما باختن دارد****چو گل سرمايه اي ديگر ندارم رنگ مي بازم

ز شمع كشته داغي هم اگر يابي غنيمت دان****نگاه حيرت انجامم تماشا داشت آغازم

ندارد ذرهٔ موهوم بي خورشيد رسوايي****تو كردي جلوه و افتاد بر رو تختهٔ رازم

شدم خاك و فرو ننشست توفان غبار من****هنوز از پردهٔ ساز عدم مي جوشد آوازم

ز درد سعي ناپيداي تصويرم چه مي پرسي****سرا پا رنگم اما سخت بيرنگ است پروازم

بنازم خرمي هاي بهارستان غفلت را****شكستن فتنه توفانست و من بر

رنگ مي نازم

به رنگ چشم مشتاقان ز حيرت بر نمي آيم****همان يك عقده دارم تا قيامت گر كني بازم

ند انم عذر اين غفلت چه خواهم خواستن بيدل****كه حسنش خصم تمثالست و من آيينه پردازم

غزل شمارهٔ 2188: ز فيض ناتواني مصرعي در خلق ممتازم

ز فيض ناتواني مصرعي در خلق ممتازم****چو ماه نو به يك بال آسمان سير است پروازم

به ياد چشمي از خود مي روم اي فرصت امدادي****كه ازگردش رسد رنگي به آن پيمانهٔ نازم

نواي فرصتم آهنگ عبرت نغمهٔ عمرم****مپرس از نارسايي تا چه دارد رشتهٔ سازم

به هجرت گر ني ام دمساز آه و ناله معذورم****شكست خاطرم در سرمه خوابيده ست آوازم

ز حيرت در كفم سر رشته اي داده ست پيدايي****كه تا مژگان بهم مي آيد انجام است آغازم

تماشاخانهٔ حسنم بقدر محوگرديدن****تحير بسكه لنگر مي كند آيينه مي سازم

بهار آمد جنون از ششجهت سر پنجه مي بازد****چوگل من هم درين گلشن گريباني بپردازم

طلسم غنچه توفان بهاري در قفس دارد****دو عالم رنگ و بوي اوست هر جا گل كند رازم

چو صبح انكار عجزم نيست از اصناف آگاهي****غباري را به گردون برده ام كم نيست اعجازم

غرور خودنمايي ها به اين زحمت نمي ارزد****به رنگ شمع چند از سر بريدن گردن افرازم

به آساني ز بار زندگي رستن نمي باشد****مگر پيري خمي پيدا كند كز دوشش اندازم

به هر واماندگي از ساز وحشت نيستم غافل****صدايي هست بيدل در شكست رنگ پروازم

غزل شمارهٔ 2189: به حيرت خويش را بيگانهٔ ادراك مي سازم

به حيرت خويش را بيگانهٔ ادراك مي سازم****جنون ناتوانم جيب مژگان چاك مي سازم

تماشاهاست نيرنگ تحيرگاه الفت را****تو با آيينه و من با دل غمناك مي سازم

به چندين آرزو مي پرورم يك آه نوميدي****نهال شعله اي سيراب ازين خاشاك مي سازم

ندارد پنجهٔ آفت كمين جيب عرياني****چو گل جرم لباسست اينكه من با خاك مي سازم

هماي لامكان پروازم و از بي پر و بالي****به پسي مانده ام چندانكه با افلاك مي سازم

به چندين نشئه بودم محو مژگان سيه مستي****كنون با سايه واري از نهال تاك مي سازم

خيال از چين ابرويي تبسم مي كند انشا****به ناموس محبت زهر را ترياك مي سازم

غرور اعتبار از قطره ام صورت نمي بندد****به تدبير گهر آبي كه دارم خاك

مي سازم

شكار افكن چو خون صيدم از ره برنمي دارد****ز نوميدي به خود مي پيچم و فتراك مي سازم

در اين ماتمسرا بيدل مپرس از كسوت شمعم****ز من تا آستيني هست مژگان پاك مي سازم

غزل شمارهٔ 2190: به ذوق جستجويت جيب هستي چاك مي سازم

به ذوق جستجويت جيب هستي چاك مي سازم****غباري مي دهم بر باد و راهي پاك مي سازم

به چندين عبرت از دل قطع الفت مي كند آهم****فسانها مي زنم كاين تيغ را بيباك مي سازم

در آن عالم كه انداز عروجي مي دهم سامان****سري مي آورم درگردش و افلاك مي سازم

نمي دانم چسان كام اميد از عافيت گيرم****كه من در بيخوديها نيز با ادراك مي سازم

به هر تقدير خورشيديست سامان غبار من****به گردون گر ندارم دسترس با خاك مي سازم

به عشقت تا ز ننگ وضع بي دردي برون آيم****جبين را هم ز خجلت ديدهٔ نمناك مي سازم

به اين انداز نتوان ريشه سامان دويدن شد****دلي چون آبله پا مزد سعي تاك مي سازم

ز استغناي نوميديست با من دست افسوسي****كه گر بر هم زنم نقش دو عالم پاك مي سازم

به عرياني تظلم نيز از من چشم مي پوشد****اگر باشد گريبان تا در دل چاك مي سازم

طمع را چاره دشوار است از ناز خسان بيدل****به دندان تا توانم ساخت با مسواك مي سازم

غزل شمارهٔ 2191: نفس را بعد ازين در سوختن افسانه مي سازم

نفس را بعد ازين در سوختن افسانه مي سازم****چراغي روشن از خاكستر پروانه مي سازم

به فكر گوهر افتاده ست موج بيقرار من****كليد شوق از آرام بي دندانه مي سازم

خيال مصرع يكتايي اش بي پرده مي گردد****به مضموني كه خود را معني بيگانه مي سازم

ني ام آيينه اما در خيالش صنعتي دارم****كه تا نقش تحير مي كشم بتخانه مي سازم

سرا پا خار خارم سينه چاك طرهٔ يارم****به جسمم استخوان تا صبح گردد شانه مي سازم

محبت در عدم بي نشئه نپسندد غبارم را****همان گرد سرت مي گردم و پيمانه مي سازم

رم ليلي نگاهان گرد تعمير جنون دارد****چو وحشت در سواد چشم آهو خانه مي سازم

عقوبتها گوارا كرد بر من بي پر و بالي****قفس چندان كه تنگي مي نمايد دانه مي سازم

دما غ طاقتي كو تا توان گامي ز خود رفتن****سرشكي ناتوانم لغزشي مستانه مي سازم

سر و برگ تسلي ديده ام وضع عبارت را****براي

يكمژه خواب اينقدر افسانه مي سازم

به كام عشرتم گر واگذاري حاصل امكان****دو عالم مي دهم برباد و يك ديوانه مي سازم

مبادا بيدل آن گنجي كه مي گويند من باشم****مرا هم روزگاري شد كه با وبرانه مي سازم

غزل شمارهٔ 2192: چو سرو از ناز بر جوي حيا باليدنت نازم

چو سرو از ناز بر جوي حيا باليدنت نازم****چو شمع از سركشي در بزم دل نازبدنت نازم

همه موج شكفتن مي چكد از چين پيشاني****گلستان حيا در غنچگي پيچيدنت نازم

گهي از خنده كاهي از تغافل مي بري دل را****دقايقهاي ناز دلبري فهميدنت نازم

به بازار تمناگوهر بحر تغافل را****به ميزان عياري هر زمان سنجيدنت نازم

زبان شانه مي گويد به زلف فتنه پيرايت****كه با اين سركشيها گرد سر گرديدنت نازم

ز شبنم اشك مي ريزد صبا اي غنچه بر پايت****به حال گريهٔ آشفتگان خنديدنت نازم

به دست مردمان ديده صبح وصل او بيدل****گل حيرت ز گلزار تماشا چيدنت نازم

غزل شمارهٔ 2193: زرنگ ناز چون گل بزم عشرت چيدنت نازم

زرنگ ناز چون گل بزم عشرت چيدنت نازم****چو شمع از شوخي برق نگه باليدنت نازم

ز خاموشي به هم پيچيده اي شور قيامت را****به جيب غنچه توفانهاي گل دزديدنت نازم

نبود اين دشت اي پاي تمنا قابل جولان****به رنگ اشك در اول قدم لغزيدنت نازم

همه لطفي و از حال من بيدل نه اي غافل****نظر پوشيده سوي خاكساران ديدنت نازم

غزل شمارهٔ 2194: قيامت كرد گل در پيرهن باليدنت نازم

قيامت كرد گل در پيرهن باليدنت نازم****جهان شد صبح محشر زير لب خنديدنت نازم

در آغوش نگه گرد سر بيتابي ات گردم****به تحريك نفس چون بوي گل گرديدنت نازم

عتاب بحر رحمت جوش عفوي ديگر است اينجا****گناه بيگناهي چند نابخشيدنت نازم

تغافل در لباس بي نقابي اختراع است اين****جه اني را به شور آوردن و نشنيدنت نازم

تحير عذرخواهست از خيال گردش چشمي****كه با اين سرگراني گرد دل گرديدنت نازم

نبود اي اشك اين دشت ندامت قابل جولان****در اول گام از سر تا قدم لغزيدنت نازم

نفس در آينه بيش از دمي صورت نمي بندد****درين وحشت سرا چون حسرت آراميدنت نازم

متاع كاروان ما همين يك پنبهٔ گوش است****اثر دلال عبرت چون جرس ناليدنت نازم

نفس در عرض وحشت ناز آزادي نمي خواهد****قبا عرياني و آنگاه دامن چيدنت نازم

كي ام من تا بنازم بر خود از انديشهٔ نازت****به خود نازيدنت نازم به خود نازيدنت نازم

عتاب از چين پيشاني ترحم خرمنست اينجا****تبسم كردن و تيغ غضب يازيدنت نازم

تكلم اينقدر الفت پرست خامشي تا كي****قيامت در نقاب برگ گل دزديدنت نازم

رموز قطره جز دريا كسي ديگر چه مي داند****دلت دردست و از من حال دل پرسيدنت نازم

تغافل صد نگه مي پرسد احوال من بيدل****مژه نگشوده سوي خاكساران ديدنت نازم

غزل شمارهٔ 2195: به لب حرف طلب دزدم به دل شور هوس سوزم

به لب حرف طلب دزدم به دل شور هوس سوزم****خيال خام من تا پختگي گيرد نفس سوزم

هوس پردازي ام از سير مقصد باز مي دارد****چراغم در ره عنقاست گر بال مگس سوزم

دليل كاروان وحشتم افسردگي تا كي****خروشي گل كنم شمعي به فانوس جرس سوزم

ز يأس مدعا تا چند باشم داغ خاموشي****مدد كن اي نفس تا در بر فريادرس سوزم

خزان رنگ مطلب آنقدر دارد به سامانم****كه عالم در فروغ شمع غلتد گر نفس سوزم

ز وهم عجز خجلت مي كشم در بزم يكتايي****چه

سازم عشق مختار است و مي خواهد هوس سوزم

به رنگ حيرت آيينه غيرت شعله اي دارم****كه گر روشن شود جوهر به جاي خار و خس سوزم

سپند آهي به درد آورد و بيرون جست ازين محفل****شرر واري ببال اي ناله تا من هم قفس سوزم

جهان جلوه چون آيينه رفت از ديده ام بيدل****تحير امتيازم سوخت از داغ چه كس سوزم

غزل شمارهٔ 2196: شرار سنگم و در فكر كار خويش مي سوزم

شرار سنگم و در فكر كار خويش مي سوزم****به چشم بسته شمع انتظار خويش مي سوزم

نمي خواهم نفس ساز دل بي مدعا باشد****هوا تا صاف تر گردد غبار خويش مي سوزم

فسردن گاه امكان را محال است آتش ديگر****چو برق از جرات بي اختيار خويش مي سوزم

اگر آسوده ام خواهي به محفل چهره اي بگشا****سپندي جاي خويش اول قرار خويش مي سوزم

نمي دانم چه آتش بر جگر دارد شرار من****كه هر جا مي شود چشمم دچار خويش مي سوزم

خرام فرصت كارم وداع الفت يارم****به هر دل داغ واري يادگار خويش مي سوزم

درين گلزار عبرت باد در دست است كوششها****عبث همچون نفس رنگ بهار خويش مي سوزم

نه نور خلوتم ني ساز محفل، شعلهٔ شمعم****به هر جا مي فروزم بر مزار خويش مي سوزم

دم نايي به ذوق ناله آسودن نمي داند****نفسها در قفاي ني سوار خويش مي سوزم

هواي عالم غفلت تحير شعله اي دارد****كه در آغوش خود دور از كنار خويش مي سوزم

نفس وقف تمناها نگه صرف تماشاها****دماغي دارم و درگير و دار خويش مي سوزم

نواهاي دل افسرده بر گوشم مزن بيدل****كه من از شرم سنگ بي شرار خويش مي سوزم

غزل شمارهٔ 2197: آمد ز گلشن ناز آن جوهر تبسم

آمد ز گلشن ناز آن جوهر تبسم****دل دركف تغافل گل بر سر تبسم

خط جوش خضر دارد بر چشمهٔ خيالش****يا خفته خاكساري سر بر در تبسم

مستي ادب طرازست يا چشم نيم بازست****يا ناتوان نازست بر بستر تبسم

شمع كدام بزمي اي نسخهٔ تغافل****صبح كدام شامي اي پيكر تبسم

از غنچهٔ عتابت گلچين التفاتيم****اي جبههٔ تو از چين روشنگر تبسم

زنهار جرعهٔ ناز از رنگ پا نگيري****خون مي كني چو مينا در ساغر تبسم

آورد خط نازي بر قتل بيگناهان****يك مهر بوسه باقيست بر محضرتبسم

اي آه خفته در خون چاك دلت مبارك****آن غنچهٔ تغافل دارد سر تبسم

گربرق خونفشان شد يا شعله خصم جان شد****بسمل نمي توان شد بي خنجر تبسم

عرض طرب وبال است

در عشق ورنه من هم****چون غنچه ام سراپا بال و پر تبسم

آن به كه شبنم ما زين باغ پرفشاند****چون اشك پر غريبيم دركشور تبسم

از صبح باغ امكان غافل مباش بيدل****بي گرد فتنه اي نيست اين لشكر تبسم

غزل شمارهٔ 2198: واكرد صبح آهي بر دل در تبسم

واكرد صبح آهي بر دل در تبسم****تا آسمان فشاندم بال و پر تبسم

دل بي تو زين گلستان ياد شكفتني كرد****بردم ز جوش زخمش تا محشر تبسم

ما را به رمز اعجاز لعل تو آشنا كرد****شايد مسيح باشد پيغمبر تبسم

گر حسن در خور ناز عرض بهار دارد****من هم بقدر حيرت دارم سر تبسم

تا چشم باز كردم صد زخم ساز كردم****در حيرتم چو مي خواند افسونگر تبسم

اميد ما بهار است از چين ابروي ناز****يارب مباد تيغش بي جوهر تبسم

نتوان ز لعل خوبان قانع شدن به بوسي****گرديدن ست چون خط گرد سر تبسم

اي هوش بي تأمل از لعل يار بگذر****بي شوخي خطي نيست آن مسطر تبسم

از صبح هستي ما شبنم نكرد اشكي****پر بي نمك دميديم از منظر تبسم

اي صبح رنگ عشرت تا كي بقا فروشد****ماليده گير بر لب خاكستر تبسم

بيدل ز معني دل خوش بيخبر گذشتي****اين غنچه بود مهري بر دفتر تبسم

غزل شمارهٔ 2199: باز از جهان حسرت ديدار مي رسم

باز از جهان حسرت ديدار مي رسم****آيينه در بغل به در يار مي رسم

خوابم بهار دولت بيدار مي شود****هر چند تا به سايهٔ ديوار مي رسم

زين يك نفس متاع كه بار دل است و بس****شور هزار قافله در بار مي رسم

ميخانهٔ حضور خيال نگاه كيست****جام دماغ دارم و سرشار مي رسم

نازم به دستگاه ضعيفي كه چون خيال****در عالمي كه اوست من زار مي رسم

اي رنگهاي رفته به مژگان غلو كنيد****از يك گشاد چشم به گلزار مي رسم

غافل ني ام ز خاصيت مژدهٔ وصال****مي بالم آنقدركه به دلدار مي رسم

هر چند نيست چون ثمرم پاي اختيار****راهم به منزلي ست كه ناچار مي رسم

جسم فسرده را سر و برگ طلب كجاست****دل آب مي شود كه به رفتار مي رسم

شبنم به غير سجده چه دارد به پاي گل****من هم در آن چمن به همين كار مي رسم

بيدل چنانكه سايه به خورشيد مي رسد****من نيز رفته رفته به دلدار مي رسم

غزل شمارهٔ 2200: از ضعف بسكه در همه جا دير مي رسم

از ضعف بسكه در همه جا دير مي رسم****تا پاي خود چو شمع به شبگير مي رسم

وهم علايق از همه سو رهزن دل است****پا درگل خيال به صد قير مي رسم

برنقش پاي شمع تصور حنا مبند****من رنگها شكسته به تصوير مي رسم

رنگ بناي صبح ز آب وگل فناست****بر باد مي روم كه به تعمير مي رسم

از كام حرص لذت طفلي نمي رود****دندان شكسته باز پي شير مي رسم

بگذار چون سحر فكنم طرح فرصتي****گرد رمي ز دور نفس گير مي رسم

خواب عدم فسانهٔ هستي شنيده است****شادم كزين بهانه به تعبير مي رسم

چون شمع رنگم از چه بهارآفريده است****كز هر نگه به صد گل تغيير مي رسم

از نارسايي ثمر خام من مپرس****تا رنگ زرد نيز همان دير مي رسم

آسان نمي رسد به تسلي جنون من****چون ناله رفته رفته به زنجير مي رسم

اي قامت خميده دو گام آرميده رو****من هم به تو همين كه شدم پير مي رسم

همدم چو فرصت از دو جهان

قطع الفت است****بر هر چه مي رسم دم شمشير مي رسم

بيدل همين قدر اثرم بس كه گاهگاه****بر گوش ناسخن شنوان تير مي رسم

غزل شمارهٔ 2201: تا نفس آب زندگيست هيچ به بو نمي رسم

تا نفس آب زندگيست هيچ به بو نمي رسم****با تو چنانكه بيخودم بي تو به تو نمي رسم

خجلت هستي ام چو صبح در عدم آب مي كند****جيب چه رنگ بر درم من كه به بو نمي رسم

در سر كوي ميكشان نشئهٔ خجلتم رساست****دست شكسته دارم و تا به سبو نمي رسم

گرنه فسونگرست چرخ خلق خراب ناز كيست****هيچ به سا ز حسن اين آبله رو نمي رسم

سجده گه اميد نيست معبد بي نيازي ام****تا نگدازد آرزو من به وضو نمي رسم

رنج طلب كشم چرا كاين ادب شكسته پا****مي كشدم به منزلي كز تك و پو نمي رسم

شرم حصول مدعا مانع خود نمايي ام****بي ثمري رسانده ام گر به نمو نمي رسم

چيني بزم فطرتم ليك ز بخت نارسا****تا نرسد سرم به سنگ تا سر مو نمي رسم

زين نفسي كه هيچ سو گرد پي اش نمي رسد****نيست دمي كه من به خويش از همه سو نمي رسم

غفلت گوهر از محيط خجلت هوش كس مباد****جرم به خود رميدن است اين كه به او نمي رسم

بيد ل از آن جهان ناز فطرت خلق عاري است****آنچه تو ديده اي بگو خواه مگو نمي رسم

غزل شمارهٔ 2202: چه سان با دوست درد و داغ چندين ساله بنويسم

چه سان با دوست درد و داغ چندين ساله بنويسم****نيستان صفحه اي مسطر زند تا ناله بنويسم

به سطري گر رسم از نسخهٔ بخت سياه خود****خط نسخ سواد هند تا بنگاله بنويسم

ز فرصت آنقدر تنگم كه گر مقدور من باشد****برات نه فلك بر شعلهٔ جواله بنويسم

زوال اعتبارات جهان فرصت نمي خواهد****ز خجلت آب گردم تا گهر را ژاله بنويسم

ز تحقيق تناسخ نامهٔ زاهد چه مي پرسي****مگر آدم بر آيد تا منش گوساله بنويسم

به خاطر شكوه اي زان لعل خاموشم جنون دارد****قلم در موج گوهر بشكنم تبخاله بنويسم

ز آن مدّ تغافلها كه دارد چين ابرويش****قيامت بگذرد تا يك مژه دنباله بنويسم

از آن مهپاره خلقي برد داغ حسرت آغوشي****كنون من هم تهي گردم

ز خوبش و هاله بنويسم

بهار فرصت مشق جنونم مي رود بيدل****زماني صبركن تا يك دو داغ لاله بنويسم

غزل شمارهٔ 2203: ز چاك سينه آهي مي نو بسم

ز چاك سينه آهي مي نو بسم****كتانم حرف ماهي مي نويسم

محبت نامه پردازست امروز****شرار برگ كاهي مي نويسم

سرا پا دردم از مطلب مپرسيد****به مكتوب آه آهي مي نويسم

به رنگ سايه مشق ديگرم نيست****همين روز سياهي مي نويسم

غبار انتظار كيست اشكم****كه هر سطري به راهي مي نويسم

سواد نقطهٔ موهوم روشن****به تحقيق اشتباهي مي نويسم

رسايي نيست سطر رشتهٔ عجز****ز بس خاكم گياهي مي نويسم

گناه ديگر اظهار تحير****اگر عذر گناهي مي نويسم

نياز آيينهٔ اسرار نازست****شكستم كجكلاهي مي نويسم

هجوم لغزش هوشست خط نيست****به رغم جاده راهي مي نويسم

دو عالم نسخهٔ حيرت سوادست****به هر صورت نگاهي مي نويسم

ز دل نقش اميدي جلوگر نيست****بر اين آيينه آهي مي نويسم

چو صبحم صفحه بي نقشست بيدل****شكست رنگ گاهي مي نويسم

غزل شمارهٔ 2204: جنون ذره ام در ساز وحشت سخت قلاشم

جنون ذره ام در ساز وحشت سخت قلاشم****به خورشيدم بپوشي تا به عرياني كني فاشم

گوارا كرده ام بر خويش توفان حوادث را****به چندين موج چون اجزاي آب از هم نمي پاشم

نشستي تا كند پيدا غبار نقش موهومي****حيا نم مي كشد از انتظار كلك نقاشم

سر بي سجده باشد چند مغرور فلك تازي****چو آتش پيش پا ديدن به پستي افكند كاشم

طرف با آفتاب آگهي دل مي برد از دست****تو اي غفلت رسان تا سايهٔ مژگان خفاشم

روم چون شمع گيرم گوشهٔ دامان خاموشي****ز تيغ ايمن ني ام هر چند با رنگست پرخاشم

ادب با شوخي طبع فضولم بر نمي آيد****به رويم پرده مگشا تا همان بيرون در باشم

بساط كبريا پايان خار و خس كه مي خواهد****به ننگ ناكسي زان در برون رفته ست فراشم

چواشك مضطرب تاكي نشيند نقش من يارب****عنان لغزش پا مي كشد عمريست نقاشم

به مرگ از زندگي بيش است يأس بينواي من****كفن كو تا نبايد آب گشت از شرم نبّاشم

چو شمع از امتحان سيرم درين دعوت سرا بيدل****به آن گرمي كه بايد سوخت خامان پخته اند آشم

غزل شمارهٔ 2205: بي روي تو گر گريه به اندازه كند چشم

بي روي تو گر گريه به اندازه كند چشم****بر هر مژه توفان دگر تازه كند چشم

تا كس نشود محرم مخمور نگاهت****دست مژه سد ره خميازه كند چشم

باز آي كه چون شمع به آن شعلهٔ ديدار****داغ كهن خويش همان تازه كند چشم

اين نسخهٔ حيرت كه سواد مژه دارد****بيش از ورقي نيست چه شيرازه كند چشم

هم ظرفي دريا قفس وهم حبابست****با دل چقدر دعوي اندازه كند چشم

چون آينه يك جلوه ازين خانه برون نيست****از حيرت اگر حلقهٔ دروازه كند چشم

عالم همه زان طرز نگه سرمه غبارست****يارب ز تغافل نفسي غازه كند چشم

كو ساز نگاهي كه بود قابل ديدار****گيرم كه هزار آينه شيرازه كند چشم

از حسرت ديدار قدح گير وصاليم****مخمور لقاي تو

ز خميازه كند چشم

بيدل چمن نازگلي خنده فروش است****اميد كه زخم دل ما تازه كند چشم

غزل شمارهٔ 2206: تا دفتر حيرت ز رخش تازه كند چشم

تا دفتر حيرت ز رخش تازه كند چشم****از تار نظر رشتهٔ شيرازه كند چشم

از مردمك ديده به گلزار نگاهش****داغ كهني بر دل خود تازه كند چشم

مشاطه ز حسرت بگزد دست به دندان****هرگه ز تغافل به رخت غازه كند چشم

مپسند كه در پلهٔ ميزان عدالت****شوخي ستمها به خود اندازه كند چشم

مرغان تحير همه جغدند به دامش****هرگه ز صفير نگه آواز ه كند چشم

بيدل گل رخسار بتي خنده فروش است****وقت ست كه داغ دل ما تازه كند چشم

غزل شمارهٔ 2207: تا جلوه ات پر افشاند از آشيانهٔ چشم

تا جلوه ات پر افشاند از آشيانهٔ چشم****روشن حباب دارد بنياد خانهٔ چشم

آيينه ها ز جوهر بال نگه شكستند****از حيرت جمالت در آشيانهٔ چشم

خاك در فنا شو با جلوه آشنا شو****بي سرمه نيست ممكن تعمير خانهٔ چشم

در عالم تماشا ايمن نمي توان بود****زين برق عافيت سوز يعني زبانهٔ چشم

مژگان يار دارد مضراب صد قيامت****در سرمه هم نهان نيست شور ترانهٔ چشم

در جلوگاه نازش بار نگه محالست****ديگر چه وا نمايد حيرت بهانهٔ چشم

خلوتگه تحير بر بوالهوس نشد باز****مژگان چه دارد اينجا غير از كرانهٔ چشم

سرمايهٔ نشاطم زبن بحر قطره اشكيست****باليده ام چوگوهر از آب و دانهٔ چشم

شايد به سرفشانم گرد ره نگاهي****افتاده ام چو مژگان بر آستانهٔ چشم

بر هر چه وارسيدم جز داغ دل نديديم****نظاره سوخت ما را آتش به خانهٔ چشم

در پردهٔ تحير شور قيامتي هست****نشنيده است بيدل گوشت فسانهٔ چشم

غزل شمارهٔ 2208: تا مي ز جام همت بد مست مي كشم

تا مي ز جام همت بد مست مي كشم****جز دامن تو هر چه كشم دست مي كشم

عنقا شكار كس نشود گر چه همت است****خجلت ز معنيي كه توان بست مي كشم

قلاب امتحان نفس در كشاكش است****زين بحر عمرهاست همين شست مي كشم

ممتاز نيست عجز و غرورم ز يكدگر****چون آبله سري كه كشم پست مي كشم

دل بستنم به گوشهٔ آن چشم صنعتي است****تصوير شيشه در بغل مست مي كشم

خاكستر سپند من افسون سرمه داشت****دامان ناله اي كه ز دل جست مي كشم

جز تحفهٔ سجود ندارم نياز عجز****اشكم همين سري به كف دست مي كشم

چون صبح عمر هاست درين وادي خراب****محمل بر آن غبار كه ننشست مي كشم

بيدل حباب وار به دوشم فتاده است****بار سري كه تا نفسي هست مي كشم

غزل شمارهٔ 2209: چون شمع زحمتي كه به شبگير مي كشم

چون شمع زحمتي كه به شبگير مي كشم****از داغ پنبه مي كشم و دير مي كشم

طفلي شد و شباب شد و شيب سركشيد****ليكن يقين نشد كه چه تصوير مي كشم

فرصت اميد و سعي هوسها همان بجاست****سيماب رفت و زحمت اكسير مي كشم

عجزم به زعم خويش رگ از سنگ مي كشد****هر چند موي از قدح شير مي كشم

بي خم شدن ز دوش نيفتاد بار كش****رنج شباب تا نشوم پير مي كشم

مزدوري بناي جسد بار گردن است****تا زنده ام همين گل تعمير مي كشم

زين ناله اي كه هرزه دو نارسايي است****روزي دو انتقام ز تأثير مي كشم

بنياد اعتبار بر اين صورت است و بس****وهم ثبات دارم و تغيير مي كشم

در دل هزار ناله به تحسين من كم است****نقاش صنعت المم تير مي كشم

ضعفم نشانده است به روز سياه شمع****پايي كه مي كشم ز گل قير مي كشم

تا همچو اخگرم تب جانكاه كم شود****مي سايم استخوان و تباشير مي كشم

پيري اشاره اي ز خم ابروي فناست****اي سر مچين بلند كه شمشير مي كشم

بيدل سخن صداي گرفتاري دل است****اين ريشه ها ز دانهٔ زنجير مي كشم

غزل شمارهٔ 2210: تيغ آهي بر صف اندوه امكان مي كشم

تيغ آهي بر صف اندوه امكان مي كشم****خامهٔ يأسم خطي بر لوح سامان مي كشم

نيست شمع من تماشا خلوت اين انجمن****از ضعيفيها نگاهي تا به مژگان مي كشم

ابجد اظهار هستي يك سحر رسوايي است****ازگريبان جاي سر چاك گريبان مي كشم

مي زنم فال فراموشي ز وضع روزگار****صورت بي معنيي بر طاق نسيان مي كشم

كس ندارد طاقت زورآزماييهاي من****بازوي عجزم كمان ناتوانان مي كشم

عضو عضوم با شكست رنگ معني مي كند****ساغر انديشهٔ آن سست پيمان مي كشم

جوهر آيينهٔ من خامهٔ تصويركيست****روزگاري شد كه ناز چشم حيران مي كشم

خاك مي گردم به صد بيطاقتيهاي سپند****غير پندارد عنان ناله آسان مي كشم

مشت خون نيم رنگم طرفه شوخ افتاده است****چون حنا دستي به دست و پاي خوبان مي كشم

با مروت توام افتاده ست ايجادم چو شمع****خار

هم گر مي كشم از پا به مژگان مي كشم

از غبار خاطرم اي بي خبر غافل مباش****گردباد آه مجنون بيابان مي كشم

سايهٔ بيدست و پايي از سر من كم مباد****كز شكوهش انتقام از هر چه نتوان مي كشم

در غبار خجلتم از تهمت آزادگي****من كه چون صحرا هنوز از خاك دامان مي كشم

كلفت مستوري ام در بي نقابي داغ كرد****بار چندين پيرهن از دوش عريان مي كشم

لفظ من بيدل نقاب معني اظهار اوست****هر كجا او سر برآرد من گريبان مي كشم

غزل شمارهٔ 2211: به عرض جوهر طاقت درين محيط خموشم

به عرض جوهر طاقت درين محيط خموشم****كه من ز بار نفس چون حباب آبله دوشم

سپند مجمر يأسم نداشت سرمهٔ ديگر****تپيد ناله به كيفيتي كه كرد خموشم

ز بس به درد تپيدن گداختم همه اعضا****توان شنيد چو موج ازشكست رنگ خروشم

چه ممكنست كسي پي برد به شوخي حالم****نشانده است تحير به آب آينه جوشم

خوشم به حاصل تردامني چو اشگ ندامت****نه گوهرم كه شوم خشك و آبرو بفروشم

ز آفتاب كشم ناز خلعت زرين****گليم بخت سيه بس بود چو سايه به دوشم

نويد عافيتي دارم از جهان قناعت****صداي بي نفس موج گوهر است سروشم

تغافلست ز عالم لباس عافيت من****حباب وار ندانم به غير چشم چه پوشم

چمن طرازي ناز است سير بيخودي امشب****صداي پاي كه دارد غبار رفتن هوشم

شرار نيم نگه فرصت نمود ندارد****در انتظار كه باشم به آرزوي چه كوشم

درين چمن به چه گل آشنا شوم من بيدل****مگر چو لاله دو روزي به داغ يأس بجوشم

غزل شمارهٔ 2212: جنون از بس قيامت ريخت بر آيينهٔ هوشم

جنون از بس قيامت ريخت بر آيينهٔ هوشم****ز شور دل گران چون حلقهٔ زنجير شد گوشم

ندارم چون نگه زين انجمن اقبال تأثيري****به هر رنگي كه مي جوشم برون رنگ مي جوشم

به سعي همت از دام تعلق جسته ام اما****نمي افتد شكست خود به رنگ موج از دوشم

فضولي چون شرارم مضطرب دارد ازين غافل****كه آخر چشم واكردن شود خواب فراموشم

مزاج اعتبار و عرض يكتايي خيالست اين****هجوم غير دارد اينقدر با خود هماغوشم

نم خجلت چو اشك از طينت من كيست بر دارد****ز نوميدي عرق گل مي كنم در هر چه مي كوشم

فنا در موي پيري گرد آمد آمدي دارد****به گوش من پيامي هست از طرف بناگوشم

شناسايي اگر پيداكنم چون معني يوسف****به جاي پيرهن من نيز بوي پيرهن پوشم

به جيب بيخودي تا سركشم صد انجمن ديدم****جهاني داشت همچون

شمع بال افشاني هوشم

مپرس از غفلت ديدار و داغ فوت فرصتها****دو عالم ناله گردد تا به قدر يأس بخروشم

اگر رنگ نفس كوهيست بر آيينه ام بيدل****خموشي عاقبت اين بار بر مي دارد از دوشم

غزل شمارهٔ 2213: چو دريا يك قلم موجست شوق بيخودي جوشم

چو دريا يك قلم موجست شوق بيخودي جوشم****تمناي كناري دارم و توفان آغوشم

به شور فطرت من تيره بختي برنمي آيد****زبان شعله ام از دود نتوان كرد خاموشم

قيامت همتم مشكل كه باشد اطلس گردون****دو عالم مي شود گرد عدم تا چشم مي پوشم

خوشم كز شور اين دربا ندارم گرد تشويشي****دل افسرده مانند صدف شد پنبه درگوشم

هوس مشكل كه بالد از مزاج بي نياز من****درين محفل همه گر شمع گردم دود نفروشم

خيال گل نمي گنجد ز تنگي دركنار من****مگر چون غنچه نگشايد شكست رنگ آغوشم

مرادي نيست هستي را كه باشد قابل جهدي****ندانم اينقدرها چون نفس بهر چه مي كوشم

به هر جا مي روم از دام حيرت بر نمي آيم****به رنگ شبنم از چشمي كه دارم خانه بر دوشم

به حيرت خشك باشم به كه در عرض زبان سازي****به رنگ چشمهٔ آيينه جوهر جوشد از جوشم

ز يادم شبهه اي در جلوه آمد عرض هستي شد****جهان تعبير بود آنجاكه من خواب فراموشم

شكستن اينقدرها نيست در رنگ خزان بيدل****دربن وبرانه گردي كرده باشد رفتن هوشم

غزل شمارهٔ 2214: ز بسكه حيرت ديدار برده است ز هوشم

ز بسكه حيرت ديدار برده است ز هوشم****چو موج چشمهٔ آيينه نيست يك مژه جوشم

زبان نالهٔ من نيست جز نگاه تحير****چو شمع تا مژه برهم رسيده است خموشم

نواي شوق نماند نهان به ساز خموشي****بلند مي شود از سرمه چون نگاه خروشم

به سعي حيرت ازين بزم گوشه اي نگرفتم****همان چو آينه از چشم خويش خانه بدوشم

ز دور ساغر كيفيتم مپرس چو شبنم****گداخت گوهر دل آنقدر كه باده فروشم

سر از اطاعت آوارگي چگونه بتابم****چو گردباد ز سرگشتگي است ساغر هوشم

سپند جز تپش دل مدان فسانهٔ خوابش****به ناله نشئه فروش شكست ساغر هوشم

غرور حسن دليل ست بر تظلم عاشق****شنيده اند به قدر تغافل تو خروشم

ز فرق تا به قدم عرض حيرتم چه توان كرد****هواي عالم ديدار كرد آينه پوشم

سياه بختي

من سرمهٔ گلو شده بيدل****به رنگ حلقهٔ زنجيرزلف سخت خموشم

غزل شمارهٔ 2215: ز بسكه شور جنون گشت برق كلبهٔ هوشم

ز بسكه شور جنون گشت برق كلبهٔ هوشم****به رنگ حلقهٔ زنجير سوخت پردهٔ گوشم

چو طفل اشك مپرس از لباس خرمي من****به صدهزار تپش كرده اند آبله پوشم

شكست ساز اميد و نداد عرض صدايي****ندانم اين همه رنگ از چه سرمه كرد خموشم

ميي نماند و ز خميازه مي كشم قدح امشب****هنوز تازه دماغ خيال نشئهٔ دوشم

سحر به گوش كه خواند نواي ساز تظلم****شكست رنگ به توفان سرمه داد خروشم

چو غنچه تا نفسي گل كند ز جيب تأمل****دل شكسته نواها كشيده است به گوشم

به حسرت كف و آغوش موج كار ندارم****پر است همچو حباب از وداع خود بر و دوشم

هوس نيافت درين چارسو بضاعت ديگر****دل شكسته سبك مايه است ناله فروشم

گهر به ذوق فسردن سر محيط ندارد****به خود نساخته ام آنقدر كه با تو بجوشم

چو صبح بيدل اگر همتي است قطع نفس كن****به اين دو بال هوس عمرهاست بيهوده كوشم

غزل شمارهٔ 2216: ز فيض گريهٔ سرشار افسردن فراموشم

ز فيض گريهٔ سرشار افسردن فراموشم****به رنگ چشمه آب ديده دارد آتش جوشم

جنوني در گره دارم به ذوق سرمه گرديدن****سپند بيقرارم ناله خواهدكرد خاموشم

حضور بورياي فقر عرض راحتي دارد****سزد گر بستر مخمل شود خواب فراموشم

نم اشك زمينگيرم مپرس از سرگذشت من****شكست دل ز مژگان تا چكيدن داشت بر دوشم

ز تشريف كمال آخر قباي يأس پوشيدم****به رنگ چشمهٔ آيينه جوهركرد خس پوشم

محبت پيش ازبن داغ خجالت برنمي دارد****ز وصلت چند باشم دور و با خود تاكجا جوشم

كمند صيد نازم هرقدر از خود برون آيم****به رنگ شمع رنگ رفته مي پردازد آغوشم

چو تمثال لباسي نيست كز هستي بپوشاند****مباد از حيرت آيينه تنگ آيد برو دوشم

به بي دردي بيابان هوس تا چند طي كردن****دراي محمل شوقم كجا شد دل كه بخروشم

به احوال من بيدل كسي ديگر چه پردازد****ز بس بيحاصلم از

خاطر خود هم فراموشم

غزل شمارهٔ 2217: زبن سجدهٔ خود دار تفاخر چه فروشم

زبن سجدهٔ خود دار تفاخر چه فروشم****در راه تو افتاده سرم ليك به دوشم

چون موج گهر پاي من و دامن حيرت****سعي طلبي بود كه كرد آبله پوشم

تغيير خيالي دهم و بگذرم از خويش****بر رنگ سواد است جنون تازي هوشم

خرسندي اوهام ز اسرار چه فهمد****آنسوي يقين مژده رسانده ست سروشم

مجبور ترددكدهٔ وهم چه سازد****روزي دو نفس بال فشان است به گوشم

چيزي ز من و ما بنمايم چه توان كرد****گرم است دكان آينه داري بفروشم

زبن بزم به جز زحمت عبرت چه كشد كس****طنبور تقاضاي همين مالش گوشم

چون ديدهٔ آهو رمي افروخت چراغم****كز دامن صحرا نتوان كرد خموشم

دور است به مژگان بلند تو رسيدن****من سرمه نگشتم چه كنم گر نخروشم

بيدل چو خم مي چقدر دل به هم آيد****تا من به گداز آيم و با خويش بجوشم

غزل شمارهٔ 2218: گهي در شعله مي غلتم گهي با آب مي جوشم

گهي در شعله مي غلتم گهي با آب مي جوشم****وطن آوارهٔ شوقم نگاه خانه بر دوشم

درپن محفل اميد و يأس هر يك نشئه اي دارد****خوشم كز درد بي كيفيتي كردند مدهوشم

سراغم كرده اي آمادهٔ ساز تحير باش****غبار گردش رنگم دليل غارت هوشم

چه سازد گر به حيراني نپردازد حباب من****ز بس عريانم از خودكسوت آيينه مي پوشم

به رنگي ناتوانم در خيال سرمه گون چشمي****كه چون تار نظر آواز نتوان بست بر دوشم

ندارد ساز هستي غير آهنگ گرفتاري****ز تحريك نفسها شور زنجير است درگوشم

به آن نامهربان يارب كه خواهد گفت حال من****ز يادش رفته ام چندانكه از هر دل فراموشم

خمستان وفا رنگ فسردن بر نمي دارد****جنون شوق او دارم مباد از خود برون جوشم

ز خوبان سود نتوان برد بي سرمايهٔ حيرت****خريداري ندارد دل مگر آيينه بفروشم

ز گل تا غنچه هر يك ظرف استعداد خود دارد****درين گلشن بقدر جلوهٔ خود من هم آغوشم

نفس عمري تپيد و مدعاي دل نشد

روشن****چراغي داشتم بي مطلبيها كرد خاموشم

به كنج عالم نسيان دل گمگشته ام بيدل****ز يادم نيست غافل هركه مي سازد فراموشم

غزل شمارهٔ 2219: ندانم مژدهٔ وصل كه شد برق افكن هوشم

ندانم مژدهٔ وصل كه شد برق افكن هوشم****كه همچون موج از آغوشم برون مي تازد آغوشم

به صد خورشيد نازد سايهٔ اقبال شام من****كه عمري شد چو خط تسليم آن صبح بناگوشم

به حيرت بس كه جوشيدم نگاه افسرده مژگان شد****من آن آيينه ام كز شوخي جوهر نمد پوشم

به هر افسردگي از تهمت بيدردي آزادم****چو تار ساز در هر جا كه باشم ناله بر دوشم

وداع غنچه گل را نيست جز پرواز مخموري****دل از خود رفت و بر خميازه محمل بست آغوشم

چو خواب مردم ديوانه تعبيرم جنون دارد****به ياد من مكش زحمت فراموشم فراموشم

حديث حيرتم بايد ز لعل يار پرسيدن****چه مي گويد كه آتش مي زند در كلبهٔ هوشم

چه سازم كز بلاي اضطراب دل شوم ايمن****خموشي هم نفس دزديده فريادست در گوشم

ز كس اميد دلگرمي ندارد شعلهٔ شمعم****به هر محفل كه باشم با شكست رنگ در جوشم

بجز حسرت چه اندوزم بجز حيرت چه پردازم****نگاهم بيش ازينها بر نمي تابد بر و دوشم

مبادا هيچكس يا رب زيانكار پشيماني****دل امروز هم شب كرد داغ فرصت دوشم

كجا بست از زبان جوهر آيينه گويايي****چراغ دودمان حيرتم بسيار خاموشم

حضور آفتاب از سايه پيدايي نمي خواهد****دمي آيم به ياد خود كه او سازد فراموشم

به ياد آن ميان عمريست از خود رفته ام بيدل****چو رنگ گل به باد ناتواني مي پرد هوشم

غزل شمارهٔ 2220: نه مضمون نقش مي بندم نه لفظ از پرده مي جوشم

نه مضمون نقش مي بندم نه لفظ از پرده مي جوشم****زبانم گرم حرف كيست كاين مقدار خاموشم

به چندين شعله روشن نيست از من پرتو دوري****چراغان خيالم كسوت فانوس مي پوشم

چه خواهم كرد اگر آيينه گردد برق ديدارش****تحير مژده اي دارد كه من نشنيده مدهوشم

چو صبحم زين چمن يك گل به كام دل نمي خندد****ندانم اينقدر بهر چه واكردند آغوشم

نواهاي بساط دهر نذر ناشنيدنها****به شور اضطراب دل

كه سيمابي ست درگوشم

دل از من شوخي عرض من و ما بر نمي دارد****درين آيينه بايد بود چون تمثال خاموشم

خرام تير مي سازد كمان را حلقهٔ شيون****به هنگام وداعت ناله مي جوشد ز آغوشم

حريف درد دل جز با ضعيفي بر نمي آيي****چو چنگ آخر خميدن بست بار ناله بر دوشم

تپيدنهاي ناكاميست مضراب خروش من****به جام آرزو خون مي خورم چندانكه مي جوشم

فزود ازگردش رنگم غرور مستي نازت****نگاهت مي زند ساغر به قدر رفتن هوشم

به قاصد گر نگويم درد دل ناچار معذورم****زماني ياد توست آندم فراموشم فراموشم

چه حسرت ها كه در خاكسترم خون مي خورد بيدل****سپند شوقم و از ناله خالي گشته آغوشم

غزل شمارهٔ 2221: در عالم حق شهرت باطل چه فروشم

در عالم حق شهرت باطل چه فروشم****جنسم همه ليلي ست به محمل چه فروشم

كفرست فضولي به ادب گاه حقيقت****در خانهٔ خورشيد دلايل چه فروشم

قانون ادب غلغل تقرير ندارد****دف نيستم افسون جلاجل چه فروشم

نقد همه پوچ است چه دانا و چه نادان****در مدرسهٔ وهم مسايل چه فروشم

بر نقد هنركيسهٔ حاجت نتوان دوخت****ملا ني ام اجزاي رسايل چه فروشم

جمعيت دل شكوهٔ كوشش نپسندد****گردي ز رهم نيست به منزل چه فروشم

عمريست كه بازاركرم گرد كسادست****اينجا به جز آب رخ سايل چه فروشم

آيينهٔ تحقيق ز تمثال مبراست****حيران خيالم به مقابل چه فروشم

سودايي اوهام تعلق نتوان زيست****اي هرزه خيالان همه جا دل چه فروشم

بي مايگي رنگ اثر منفعلم كرد****خونم همه آب است به قاتل چه فروشم

در بحر به آبي گهرم را نخريدند****خشكم ز تحيركه به ساحل چه فروشم

اظهار قماش همه كس نقص و كمالي ست****آيينه ندارم من بيدل چه فروشم

غزل شمارهٔ 2222: ز حرف راحت اسباب دنيا پنبه درگوشم

ز حرف راحت اسباب دنيا پنبه درگوشم****مباد از بستر مخمل ربايد خواب خرگوشم

شنيدن شد دليل اينقدر بي صرفه گوييها****زبان هم لال مي گرديد اگر مي بود كر گوشم

حديث عشق سر كن گر علاج غفلتم خواهي****كه اين افسانه آتش دارد و من پنبه درگوشم

نواها داشت ساز عبرت اين انجمن اما****نگرديد از كري قابل تميز خير و شر گوشم

به رنگ چنبر دف آنقدر از خود تهي گشتم****كه سعي غير مي بندد صداي خويش درگوشم

سفيدي مي كند از پنبه اينجا چشم اميدي****نواي عالم آشوبي كه دارد در نظر گوشم

به ذوق مژده وصل آنقدر بيتاب پروازم****كه چون گل مي تواند ريخت رنگ بال و پر گوشم

به درس بي تميزي چند خون سعي مي ريزم****چو شور عشق بايد خواند افسوني به هرگوشم

ز ساز هر دو عالم نغمهٔ دلدار مي جوشد****كدامين پنبه سيماب تو شد اي بيخبر گوشم

مگر آواز پايي بشنوم

بيدل درين وادي****به رنگ نقش پا در راه حسرت سر بسر گوشم

غزل شمارهٔ 2223: ندانم مژده آواز پاي كيست در گوشم

ندانم مژده آواز پاي كيست در گوشم****كه از شور تپيدنهاي دل گرديد كر گوشم

حديث لعلت از شور جهانم بيخبر دارد****گران شد چون صدف آخر به آب اين گهر گوشم

به گلشن بي تو مي لرزم به خويش از نوحهٔ بلبل****مباد از شعلهٔ آوازگيرد در شررگوشم

غبار ريزش اشك و گداز ناله گير از من****كه من ازپردهٔ دل تا سواد چشم تر گوشم

ز انداز پيامت لذت ديدار مي جوشد****نهان مي گشت چشم انتظار، اي كاش درگوشم

نمي دانم چه آهنگست قانون خرامت را****كه جاي نقش پا فرشست در هر رهگذر گوشم

چه امكانست وهم غير گنجد در خيال من****تويي منظور اگر چشمم تويي مسموع اگر گوشم

خموشم ديده اي اما به ساز بينواييها****خروشي هست كان را در نمي يابد مگر گوشم

مقيم خلوت رازت ني ام ليك اينقدر دانم****كه حرفي مي كشد چون حلقه از بيرون درگوشم

فسون درد سر بر من مخوانيد اي سخن سازان****كه من بر حرفهاي ناشنيدن بيشتر گوشم

به تيغ گفتگو آفاق با من برنمي آيد****اگر بندد گلي از پنبه بر روي سپر گوشم

دماغي ساز كن درد سر اينجا كم نمي باشد****جهان افسانه سامان است بيد ل هر قدر گوشم

غزل شمارهٔ 2224: قفاي زانوي پيري مقيم خلوت خويشم

قفاي زانوي پيري مقيم خلوت خويشم****كشيده پيكر خم دركمند وحدت خويشم

صفاي آينه مي پرورم به رنگ طبيعت****چراغ در ته دامان گرفته ظلمت خويشم

هزار زلزله دارم ز پيچ و تاب تعين****به هرنفس كه كشد صبح من قيامت خويشم

غبار هرزه دويهاي آرزو كه نشاند****به گل فرو نبرد گر نم خجالت خويشم

فضول دعوي عرفان سراغ امن ندارد****به زينهار چو سبابه از شهادت خويشم

چو شمع چندكشم ناز پايداري غفلت****به باد مي روم و غرهٔ اقامت خويشم

مگر عرق برد از نامه ام سياهي عصيان****بر آستان حيا سايل شفاعت خويشم

چو شبنمم بگذاريد عذر خواه تردد****چه سازم آبله پاي تلاش راحت خويشم

به پيري ام ز حوادث چه ممكن

است خميدن****نفس اگر نكشد زير بار منت خويشم

ز آبروي حبابم كسي عيار چه گيرد****جز اين نيم نفس انفعال مهلت خويشم

مي ام كم است دماغم فروغ محو اياغ است****گلي ندارم و، باغ و بهار حيرت خويشم

ز خاك راه قناعت كجا روم من بيدل****به اين غبار كه دارم سراغ عزت خويشم

غزل شمارهٔ 2225: چراغ خامشم حسرت نگاه محفل خويشم

چراغ خامشم حسرت نگاه محفل خويشم****سپند پاي تا سر داغم اما بر دل خويشم

نفس آخر شد و من همچنان زنداني جسمم****ندارم ريشه و دلبسته ي آب و گل خويشم

ز خود برخاستن اقبال خورشيد است شبنم را****در آغوشست يار اما همين من مايل خويشم

نمي خواهم كه پيمان طلب بايد شكست از من****وگرنه هركجا ازپا نشستم منزل خويشم

به چشم آفرينش نيست چون من عقدهٔ اشكي****چكيدنها اگر دستم نگيرد مشكل خويشم

خجالت بايدم چون گل كشيد از دامن قاتل****كه من واقف ز جرأت هاي خون بسمل خويشم

چه شد تخمم درين مزرع پر و بال شرر دارد****به صحراي دگر خرمن طراز حاصل خويشم

اگر صد عمر گردد صرف پروازم درين گلشن****همان چون گل قفس پروردهٔ چاك دل خويشم

ز درياي قناعت سير چشمي گوهري دارم****همه گر قطره باشم قلزم بيحاصل خويشم

غم و شادي مساوي كرد بر من بي تميزيها****به دام و آشيان ممنون صيد غافل خويشم

دم تيغم ز ياد انتقام خصم مي ريزد****مروت جرأتي دارم كه گوي قاتل خويشم

عبارتهاست اينجا حاصل مضمون چه مي پرسي****دو عالم عرض حاجت دارم اما سايل خويشم

به خلوتخانهٔ تحقيق غير از حق نمي گنجد****من بي كار در رفع خيال باطل خويشم

سراغ رفتن عمري ست عرض هستي ام بيدل****چو صبحم تا نفس باقي ست گرد محمل خويشم

غزل شمارهٔ 2226: چنين آفت نصيب از طبع راحت دشمن خويشم

چنين آفت نصيب از طبع راحت دشمن خويشم****اگر يك دانهٔ دل جمع كردم خرمن خويشم

چو گل از پيكرم يك غنچه جمعيت نمي خندد****به صد آغوش حيراني بهم آوردن خويشم

به وحشت سخت محكم كرده ام سر رشتهٔ الفت****به رنگ موج در قلاب چين دامن خويشم

دليلي در سواد وحشت امكان نمي باشد****همان چون برق شمع راه از خود رفتن خويشم

فروغ خويش سيلاب بناي شمع مي باشد****به غارت رفتهٔ توفان طبع روشن خويشم

سيه بختي به رنگ سايه مفت ساز جمعيت****عبيري دارم و

آرايش پيراهن خويشم

نمي دانم خيالم نقش پيمان كه مي بندد****كه چون رنگ ضعيفان بست بشكن بشكن خويشم

تعلق صرفهٔ جمعيت خاطر نمي خواهد****خيال دوستي با هر كه بندم دشمن خويشم

تميزي گر نمي بود آنقدر عبرت نبود اينجا****تحير نامه در دست از مژه وا كردن خويشم

پر افشانم پري تا وارهم از چنگ خود داري****به اين كلفت چه لازم در قفس پروردن خويشم

كف خاكستر من نيست بي سير سمن زاري****چو آتش از شكست رنگ گل در دامن خويشم

به خاك افتاده ام تا در زمين عاريت بيدل****مگر بر باد رفتن وا نمايد مسكن خويشم

غزل شمارهٔ 2227: غبار عجز پروازي مقيم دامن خويشم

غبار عجز پروازي مقيم دامن خويشم****شكست خويش چون موج است هم بر گردن خويشم

درين مزرع كه جز بيحاصلي تخمي نمي بندد****نمي دانم هجوم آفتم يا خرمن خويشم

سراغ رنگ هستي در طلسم خود نمي يابم****درين محفل چو شمع كشته داغ رفتن خويشم

شبستان دارد از پرواز رنگ شمع طاووسم****بهار اين بساطم كز خزان گلشن خويشم

چو رنگ گل به شاخ برگ تحقيقم كه مي پيچد****كه من صد پيرهن عريانتر از پيراهن خويشم

درتن وادي ندارد عافيت گرد اناالعشقي .****اگر آتش زنم در خويش نخل ايمن خويشم

چو مژگانم ز وضع خويش بايد سرنگون بودن****بضاعت هيچ و من مغرور دست افشاندن خويشم

چه مقدار آب گردد صبح تا شبنم به عرض آيد****به اين عجز نفس حيران مضمون بستن خويشم

چو شمع از ضعف آغوش وداعم در قفس دارد****شكست رنگ بر هم چيدهٔ پيراهن خويشم

تظلم هرزه تازي داشت در صحراي نوميدي****ضعيفي داد آخر ياد دست و دامن خويشم

جهان را صيد حيرت كرد جوش ناله ام بيدل****همه زنجيرم اما در نقاب شيون خويشم

غزل شمارهٔ 2228: نه گر دون بلندي ني زمين پستي خويشم

نه گر دون بلندي ني زمين پستي خويشم****چو شمع از پاي تا سر پشت پاي هستي خويشم

نوا سنج چه مضراب است ساز فرصتم يارب****كه دارد تا جبين غرق عرق تردستي خويشم

نفس هرگام مينا مي زند بر سنگ مي گويد****به اين دوري كه دارم بيدماغ مستي خويشم

ندارم جوهر عزمي كه احرام نشان بندم****ز يأس آماجگاه ناوك بي شستي خويشم

بياض نسخهٔ ديگر نيامد در كفم بيدل****درتن مكتب تحير خوان خط دستي خويشم

غزل شمارهٔ 2229: در مكتب تأمل فارغ ز صوت و حرفم

در مكتب تأمل فارغ ز صوت و حرفم****بويي به غنچه محوم خطي به نقطه حرفم

تا دل نفس شمارست هر جا روم بهارست****طاووس عالم رنگ لعبتگر شگرفم

نام توبي تصنع درس كمال من بس****يارب مخواه از اين بيش مصروف نحو و صرفم

چون صبح تا رميدم غير از عدم نديدم****كم فرصتي درين بزم با كس نبست طرفم

خفت كش حبابم از فطرت هوايي****گر جيب دل شكافم غواص بحر ژرفم

موي سفيد تا كند خشت بناي فرصت****سيل است آنچه بر خويش تل كرده ست برفم

بيدل به خامي طبع معيارم ازعرق گير****آيينه مي تراود از انفعال ظرفم

غزل شمارهٔ 2230: به صدگردون تسلسل بست دور ساغر عشقم

به صدگردون تسلسل بست دور ساغر عشقم****كه گردانيد يارب اينقدر گرد سر عشقم

سياهي مي كنم اما برون از رنگ پيدايي****غبار عالم رازم سواد كشور عشقم

نه دنيا عبرت آموزم نه عقبا حسرت اندوزم****به هيچ آتش نمي سوزم سپند مجمر عشقم

به صيقل كم نمي گردد غرور زنگ خودبيني****مگر آيينه بر سنگي زند روشنگر عشقم

عنان بگسست عمر و من همان خاك درش ماندم****نشد اين بادبان آخر حريف لنگر عشقم

غمم دردم سرشكم ناله ام خون دلم داغم****نمي دانم عرض گل كرده ام يا جوهر عشقم

گهي صلحم گهي جنگم گهي مينا گهي سنگم****دو عالم گردش رنگم جنون ساغر عشقم

چو شمع ازگردنم حق وفا ساقط نمي گردد****درآتش هم عرق دارم خجالت پرور عشقم

ني ام نوميد اگر روزي دو احرام هوس دارم****كه من چون داغ هر جا حلقه گشتم بردر عشقم

نه فخركعبه دلخواهم نه ننگ دير اكراهم****سر تسليم و فرش هر چه خواهي چاكر عشقم

ندارد موي مجنون شانه اي غير از پريشاني****چه امكانست بيدل جمع گردم دفتر عشقم

غزل شمارهٔ 2231: از شوق تو اي شمع طرب بعد هلاكم

از شوق تو اي شمع طرب بعد هلاكم****جوشد پر پروانه ز هر ذرهٔ خاكم

بيتابي من عرض نسب نامهٔ مستي است****چون موج مي از سلسلهٔ ريشهٔ تاكم

دود نفس سوخته ام طرهٔ يار است****كآن را نبود شانه بجز سينهٔ چاكم

تهمت كش آلايش هستي نتوان شد****چون عكس ز تردامني آينه پاكم

آهم شررم اشكم و داغم چه توان كرد****چون شمع درين بزم به صد رنگ هلاكم

اي همت عالي نظران دست نگاهي****تا چند برد پستي طالع به مغاكم

گردم چمن رنگ نبالد چه خيال است****عمري ست كه در راه تمناي تو خاكم

چون غنچه ز شوق من ديوانه مپرسيد****گل نيز گريبان شده از حسرت چاكم

خاشاك به ساحل رسد از دست رد موج****از تيغ اجل نيست درين معركه باكم

از بال هما كيست كشد ننگ سعادت****بيدل ز سر ما نشود سايهٔ ما كم

غزل شمارهٔ 2232: در حسرت آن شمع طرب بعد هلاكم

در حسرت آن شمع طرب بعد هلاكم****پروانه توان ريخت ز هر ذرهٔ خاكم

خونم به صد آهنگ جنون ناله فروش است****بي تاب شهيد مژهٔ عربده ناكم

بي طاقتيم عرض نسب نامهٔ مستي است****چون موج مي از سلسلهٔ ريشهٔ تاكم

امروز كه خاك قدم او به سرم نيست****نامرد حريفي كه نفهمد ز هلاكم

عالم همه از حيرت من آينه زارست****باليده نگاهي ز سمك تا به سماكم

گو شاخ امل سر به هوا تاخته باشد****چون ريشه به هر جهد همان در ته خاكم

فرياد كه ديوانهٔ من جيب ندارد****چون غنچه مگر دل دهد آرايش چاكم

عمريست نشانده ست به صد نشئه تمنا****انديشهٔ مژگان تو در سايهٔ تاكم

تر نيستم از خجلت آيينهٔ هستي****تمثال كشيده ست ته دامن پاكم

از بال هما كيست كشد ننگ سعادت****بيدل ز سرما نشود سايهٔ ما كم

غزل شمارهٔ 2233: دو روزي گو به خون گل كرده باشد چشم نمناكم

دو روزي گو به خون گل كرده باشد چشم نمناكم****تري تا گم شد از خاكم ز هر آلودگي پاكم

گزند هستي باطل علاجي نيست جز مرگش****ز بي تاثيري اقبال سم گل كرده ترياكم

هوا تازي به خاك ذلتم پامال مي دارد****اگر سوي گريبان روكنم سركوب افلاكم

ز صد مستي قناعت كرده ام با ياد مژگاني****دماغ گردن مينا بلند است از رگ تاكم

مزار كشتهٔ تيغ تبسم عالمي دارد****سحر خندد غباري هم اگر برخيزد از خاكم

پرافشان مي روم چون صبح ممكن نيست آزادي****چه سازم ار قفس فرسوده هاي سينهٔ چاكم

ز بي دنداني ايام پيري نعمتم اين بس****كه فارغ دارد از فكر و خيال رنج مسواكم

طلسمي بسته ام چول شمع كو خلوت كجا محفل****ز رويم رنگ اگر شويند هستي تا عدم پاكم

كمند كس حريف صيد آزادم نمي گردد****امل ها رشته درگردن كم است از سعي فتراكم

اگر رنگم پرافشانم اگر بومست جولانم****به هر صورت فضولي دستگاه طبع بيباكم

نمي سوزم نفس بيهوده در تدبير جمعيت****دم فرصت كسل دارم منش ناچار دلاكم

به

حرف و صوت اين محمل ندارم نسبتي بيدل****خموشي كرده ام روشن چراغ كنج ادراكم

غزل شمارهٔ 2234: زين گريه اگر باد برد حاصل خاكم

زين گريه اگر باد برد حاصل خاكم****چون صبح چكد شبنم اشك از دل چاكم

دست من و دامان تمناي وصالت****نتوان چو نفس كردن ازين آينه پاكم

از آبله ام منع دويدن نتوان كرد****انگور نگردد گره ريشهٔ تاكم

بي موج به ساحل نرسد كشتي خاشاك****از تيغ اجل نيست در اين معركه باكم

گردم چمن رنگ نبالد چه خيال ست****عمري ست كه در راه تمناي تو خاكم

دارد نفسم پيچ و خم طرهٔ رازي****كان را نبود شانه مگر سينهٔ چاكم

از بسمل شمشير جفا هيچ مپرسيد****دارم به نظر ذوق هلاكي كه هلاكم

اي همت عالي نظران دست نگاهي****تا چند كشد پستي طالع به مغاكم

دل شمع خيالي ست كه تا حشر نميرد****زنهار تكلف مفروزيد به خاكم

بيدل به خيال مژهٔ چشم سياهي****امروز سيه مست تر از سايهٔ تاكم

غزل شمارهٔ 2235: ازكجا وهم دو رنگي به قدح ريخته بنگم

ازكجا وهم دو رنگي به قدح ريخته بنگم****حسن بي رنگ و، من بيخبر آيينه به چنگم

شوخي ام جز عرق شرم درين باغ چه دارد****همچو شبنم گل حيرت چمن آينه رنگم

تهمت آلود هوسهاي دويي نيست محبت****عكس او گشتم از آيينه زدودند چو زنگم

شيشه برسنگ زدم ليك ز سنگيني غفلت****چشم نگشود درين بزم رگ خواب ترنگم

زبن بيابان به چه تدبير شوم رام تسلي****هست هر ذره جنون چشمكي از داغ پلنگم

طرفي از شوق نبستم چه به دنيا چه به عقبا****به جهاني دگر افكند فشار دل تنگم

نتوان كرد به اين عجز مگر صيد تحير****جوهر آينه دارد پر پرواز خدنگم

در رهت تا نشوم منفعل ساز فسردن****چون نفس كاش به پايي كه عيان نيست بلنگم

عالمي شد چو سحر پي سپر بيخودي من****دامن ناز كه دارد شكن آرايي رنگم

بي نيازم ز صنمخانهٔ نيرنگ دو عالم****كلك تصوير توام در بن هر موست فرنگم

شور موج خطر افسانهٔ تشويش كه دارد****عافيت زورقي آراسته از كام نهنگم

مي كشد محمل

بيطاقتي شمع تحير****بيدل آيينهٔ صد رنگ شتابست درنگم

غزل شمارهٔ 2236: به اقبال حضورت صد گلستان عيش در چنگم

به اقبال حضورت صد گلستان عيش در چنگم****مشو غايب كه چون آيينه از رخ مي پرد رنگم

شدم پير و ني ام محرم نواي نالهٔ دردي****محبت كاش بنوازد طفيل پيكر چنگم

به رنگ سايه از خود غافلم ليك اينقدر دانم****كه گر پنهان شوم نورم و گر پيدا همين رنگم

ز خاك آستانت چشم بي نم مي روم اما****دلي دارم كه خواهد آب گرديد آخر از ننگم

به بيكاري نفسها سوختم با دل سيه كردم****ز دود شمع آخر سرمه دان شد كلبهٔ تنگم

حيا را كرده ام قفل در دكان رسوايي****به رنگ غنچه پنهانست جيب پاره در چنگم

جنون نازنيني دارم از ليلاي بيرنگي****كه تا گل مي كند يادش پري هم مي زند سنگم

ز قانون نفس جستم رموز پردهٔ هستي****همين آواز مي آيد كه بسيار است آهنگم

خوشا روزي كه نقاش نگارستان استغنا****كشد تصوير من چندانكه بيرون آرد از رنگم

به صرصر داده اند آيينهٔ ناز غبار من****شه فرمانرو آزادي ام اينست اورنگم

به ناهنجاري از خود رفتنم صورت نمي بندد****پر طاووسم و پرگار دارد گردش رنگم

ببينم تا كجا منزل كند سعي ضعيف من****به اين يك آبله دل چون نفس عمريست مي لنگم

دهد منشور شهرت نام را نقش نگين بيدل****پر پروازگردد گر در آيد پاي در سنگم

غزل شمارهٔ 2237: به رنگ گلشن ازفيض حضورت عشرت آهنگم

به رنگ گلشن ازفيض حضورت عشرت آهنگم****مشو غايب كه چون آيينه از رخ مي پرد رنگم

حيا را كرده ام قفل در دكان رسوايي****به رنگ غنچه پنهانست جيب پاره در چنگم

ز مردم بسكه چون آيينه ديدم سخت روييها****نگه در ديده پيچيده است مانند رگ سنگم

خوشا روزي كه نقاش نگارستان استغنا****كشد تصوير من چندان كه بيرون آرد از رنگم

به رنگ سايه از خود غافلم ليك اينقدر دانم****كه گر پنهان شوم نورم و گر پيدا همين رنگم

شدم پير و ني ام محرم نواي نالهٔ دردي****محبت كاش بنوازد طفيل

قامت چنگم

ز خاك آستانت چشم بي نم مي برم اما****دلي دارم كه خواهد آب گرديد آخر از ننگم

به ظرف غنچه دشوار است بودن نكهت گل را****نمي گنجد نفس در سينهٔ من بسكه دلتنگم

تنك ظرفي چو من در بزم ميخواران نمي باشد****كه دور جام بيهوشي است چون گل گردش رنگم

مگر بر هم توانم زد صف جمعيتت رنگي****به رنگ شمع يكسر تيغم و با خويش در جنگم

به وضع احتراز هر دو عالم باج مي گيرم****جهانگير است چون خورشيد ناگيرايي چنگم

طرف در تنگناي عرصهٔ امكان نمي گنجد****همان با خوبش دارم كار، گر صلح است و گر جنگم

به وهم عافيت چون غنچه محروم از گلم بيدل****شكستي كو كه رنگ دامن او ريزد از چنگم

غزل شمارهٔ 2238: چكيدنهاي اشكم يا شكست شيشهٔ رنگم

چكيدنهاي اشكم يا شكست شيشهٔ رنگم****نفس دزديده مي نالم نمي دانم چه آهنگم

به ناموس ضعيفي مي كشم بار گرانجاني****ندامتگاه مينايي ست خلوتخانهٔ سنگم

نمي دانم چه خواهد كرد حيرت با حباب من****كه دريا عرض توفان دارد و من يك دل تنگم

حنايم يك فلك بر بخت سبز خويش مي بالد****كه با هر بي پر و بالي به پايي مي رسد رنگم

تواضع احتراز از هر دو عالم باج مي گيرم****جهانگير است چون خورشيد ناگيرايي چنگم

چو اشكم ختم كار جستجو فرصت نمي خواهد****به منزل مي رسد در يك چكيدن گام فرسنگم

دم پيري نفس گر مي كشم عرض عرق دارد****نوا هم سرنگون گل مي كند از خجلت چنگم

اثرها برده ام از حيرت گلزار بيرنگي****به غربال پر طاووس بايد بيختن رنگم

غنيمت مي شمارم چون فروغ شمع ظلمت را****صفا هم مي رود بر باد اگر بر هم خورد رنگم

طرف در تنگناي عرصهٔ امكان نمي گنجد****همان با خويش دارم كار اگر صلحست و گر جنگم

نه دنيا مسكن الفت نه عقبا مأمن راحت****به ذوق امتحان يارب بيفشارد دل تنگم

ز سعي بيخودي نقد اثرها باختم بيدل****جهاني را به

عنقا برد بال افشاني رنگم

غزل شمارهٔ 2239: چمن طراز شكوه جهان نيرنگم

چمن طراز شكوه جهان نيرنگم****مسلّم است چو طاووس سكهٔ رنگم

ز نيستان تعلق به صد هزار گره****نيي نرست كه گردد حريف آهنگم

دل ستم زده با تنگناي جسم نساخت****فشار ريخت برون آبگينه از سنگم

بهار دهر ندارد ز خندهٔ اوهام****ذخيره اي كه كند ميهماني بنگم

چه نغمه واكشم از دل كه لعل خاموشت****بريشم از رگ ياقوت بست بر سنگم

به ياد چشم تو عمريست مي روم از خويش****به ميل سرمه شكستند گرد فرسنگم

مباد وحشت ناز تو رنگ چين ريزد****به دامن تو نهفته است صورت چنگم

به جز غبار ندانم چه بايدم سنجيد****ترازوي نفسم باد مي برد سنگم

به هيچ صورتم از انفعال رستن نيست****عرق سرشت تري چون طبيعت ننگم

چنار تا به كجا عيب مفلسي پوشد****هزار دستم و بيرون آستين تنگم

شكسته بالم و در هيچ جا قرارم نيست****به اين چمن برسانيد نامهٔ رنگم

چو سايه آينهٔ تيره روز خود بيدل****به صيقلي نرساندم مگر خورد زنگم

غزل شمارهٔ 2240: ز بس گرد وحشت گرفته است تنگم

ز بس گرد وحشت گرفته است تنگم****به يك پا چو شمع ايستاده است رنگم

دلي دارم آزادي امكان ندارد****ز مينا چو دست پري زير سنگم

نفس دستگاهم مپرس از كدورت****چوآيينه آبيست تكليف رنگم

چه سازم به افسون فرصت شماري****چو عزم شرر در فشار درنگم

كشم تاكجا خجلت نارسايي****به پا تيشه زن چون سراپاي لنگم

ز موهوميم تا به آثار عنقا****تفاوت همين بس كه نام است ننگم

به تحقيق ره بردم از وهم هستي****به كيفيت مي رسانيد بنگم

بهاري كز آن جلوه رنگي ندارد****گلش مي دهد مي به داغ پلنگم

به دريوزهٔ گرد دامان نازش****اگركف گشايم دمد گل ز چنگم

زگيسو نيايد فسون نگاهش****تو از هند مگذر كه من در فرنگم

دلم كارگاه چه ميناست بيدل****جرس بسته عبرت به دوش ترنگم

غزل شمارهٔ 2241: نمي دانم هجوم آباد سوداي چه نيرنگم

نمي دانم هجوم آباد سوداي چه نيرنگم****كه از تنگي گريبان خيالش مي درد رنگم

مگربر هم توانم زد صف جمعيت رنگي****به رنگ شمع يكسر تيغم و با خويش در جنگم

ز خلق بي مروت بس كه ديدم سخت رويي ها****نگه در ديده نتوان يافت ممتاز از رگ سنگم

نمي يابم به غير از نيست گشتن صيقلي ديگر****چه سازم ريختند آيينه ام چون سايه از رنگم

جنون بوي گل در غنچه ها پنهان نمي ماند****نفس بر خود گريبان مي درد در سينهٔ تنگم

تنك ظرفي چو من درمحفل امكان نمي باشد****كه چون گل شيشه ها بايد شكست از گردش رنگم

به ميزان گرانقدر شرر سنجيده ام خود را****مگر از خود برآيي ناتواني گشت همسنگم

طرب هيچ است مي بالم الم وهم است و مي نالم****به هر رنگي كه هستم اينقدر سامان نيرنگم

مبادا هيچكس تهمت خطاب نسبت هستي****كه من زين نام خجلت صد عرق آيينهٔ ننگم

به اين هستي قيامت طرفي اوهام را نازم****ز دور نه فلك بايد كشيدن كاسهٔ بنگم

به حكم عشق معذورم گر از دل نشنوي شورم****نفس دزديدن صورم قيامت دارد

آهنگم

به وهم عافيت چون غنچه محروم ازگلم بيدل****شكستي كو كه رنگ دامن او ريزد از چنگم

غزل شمارهٔ 2242: مزرع تسليم ادب حاصلم

مزرع تسليم ادب حاصلم****سر نكشد گردن آب و گلم

موج گهر نيستم اما ز ضعف****آبله گل كرده ره منزلم

خاك ندامت به سر عاجزي****صبحم اگر تار نفس بگسلم

نفي من آيينهٔ اثبات اوست****حق دمد آندم كه كني باطلم

بار نفس مي كشم و چاره نيست****بي تو فتاده ست الم بر دلم

الفت دل سدّ ره كس مباد****كرد همين آبله پا در گلم

عافيتم داد به توفان شرم****راند به دريا عرق ساحلم

خامشي اسباب غنا بود و بس****تا به زبان آمده ام سايلم

بر تپشم تهمت راحت مبند****بيضه منه زبر پر بسملم

گرد من از قافلهٔ رنگ نيست****كلك مصور چه كشد محملم

نامه بريد از چمن خون من****برگ حنايي به كف قاتلم

آبم ازين درد كه آن مست ناز****آينه مي خواهد و من بيدلم

غزل شمارهٔ 2243: ننمود غنچه ات آنقدر ادب اقتضاي تاملم

ننمود غنچه ات آنقدر ادب اقتضاي تاملم****كه ز بوي گل شنود كسي اثر ترانهٔ بلبلم

به خيال مستي نرگست نشدم قدح كش گلشني****كه ترنگ شيشه به دل نزد ز شكست طره سنبلم

ز مقابل تو ضروري ام شده ننگ تهمت دوري ام****ادب امتحان صبوري ام به قفا نشانده كاكلم

نگهي بهانهٔ نازكن در خلدم از مژه بازكن****كه نيازمند محرفي ز كمين تيغ تغافلم

زتصنع من و ما مگو، اثرم ز وهم وگمان مجو****به تحيري نشدم فرو كه بيان رسد به تغافلم

خم دستگاه قد دو تا، به چه طاقتم كند آشنا****مكن امتحان اقامتم كه ز سر گذشته اين پلم

به فنا بود مگر ايمني زكشاكش غم زندگي****كه فتاده بر سر عافيت ز نفس غبار تسلسلم

غم ناقبولي ما ومن به كه بشمرم من بيخبر****كه به رنگ شيشهٔ سرنگون دل آب بردهٔ قلقلم

قدمي درين چمن از هوس نگشود ممتحن طلب****كه دليل رفتن دل نشد به هزار جاده رگ گلم

چقدر ز منظر بي نشان شده شوق مايل جسم و جان****كه رسيده تا فلك اين زمان خم مايه هاي

تنزلم

من بيدل از در عاجزي به كجا روم چه فسون كنم****ز شكست جرات بال و پر قفس آفرين توكلم

غزل شمارهٔ 2244: بي شبههٔ تحقيق نه شخصم نه مثالم

بي شبههٔ تحقيق نه شخصم نه مثالم****چون صورت عنقا چه خيال است خيالم

جز گرد جنون خيز نفس هيچ ندارد****اين دشت تخيل كه منش وهم غزالم

گفتم چو مه نوكنم اظهار تمامي****از خجلت نقصان سپر انداخت كمالم

از چرخ چرا شكوهٔ اقبال فروشم****آنم كه مرا هم نظري نيست به حالم

با بخت سيه صرفه اي از فضل نبردم****در عرض هنر رستن مو بر سر خالم

از هر مژه صد چاك جگر نسخه فروش است****حيرت چقدر نامه گشود از پر و بالم

هر چند سبك مي گذرم از سر هستي****چون رنگ همان پي سپر گردش حالم

حرفيست وجودم ز سراب رم فرصت****چون عمر درين عرصه غبار مه و سالم

هستي المي نيست كه يابند علاجش****در آتش خويشم چه كنم پيش كه نالم

تدبير فراقي كه ندارم چه توان كرد****بيدل به هوس سوختهٔ ذوق وصالم

غزل شمارهٔ 2245: تحير سوخت پروازم فسردن كرد پامالم

تحير سوخت پروازم فسردن كرد پامالم****به زير آسمان در بيضه خون شد شوخي بالم

نه پروازم پر افشاني نه رفتارم قدم سايي****غباري در شكست رنگ دارم گردش حالم

تمنايي نمي دانم تو لايي نمي فهمم****جبين ناله اي بر آستان درد مي مالم

شرار بي دماغم رنج فرصت برنمي دارد****چه امكانست سازد عمر پامال مه و سالم

تب شوقت چه آتش پخت در بنياد شمع من****كه شد سرمايهٔ هستي سراپا حرف تبخالم

ز درد نارساييهاي پروازم چه مي پرسي****چو مژگان در ازل اين نامه واكردند از بالم

نواي درد دل نشنيده اند آخر درين محفل****شكستي كاش مي شد ترجمان رنگ احوالم

ز وضع خامش من حيرت ديدار مي جوشد****ادب سازم نفس مي كاهم و آيينه مي بالم

خمار وصل و خرسندي بجوش اي گريه تا گريم****اسير عشق و بي دردي ببال اي ناله تا نالم

ندانم گل فروش باغ نيرنگ كي ام بيدل****هزار آيينه دارد در پر طاووس تمثالم

غزل شمارهٔ 2246: ز بس صرف ادب پيمايي عجز است احوالم

ز بس صرف ادب پيمايي عجز است احوالم****به رنگ خامه لغزشهاي مژگان كرده پامالم

كف خاكم غبار است آبروي دستگاه من****به توفان مي روم تا گل كند آثار اقبالم

نظرها محرم نشو و نماي من نمي باشد****نهال ناله ام آن سوي عرض رنگ مي بالم

همان بهتر كه پيش از خاك گشتن بي نشان باشم****دماغ شهرت عنقا ندارد ريزش بالم

به رنگي آب مي گردم ز شرم خودنماييها****كه سيلابي كند در خانهٔ آيينه تمثالم

چو گل تا زبن چمن دوري به كام ساغرم خندد****به زير خاك بايد رنگها گرداند يك سالم

دلي كو تا به درد آيد ز عجز مدعاي من****نفس شور قيامت مي كند انشا و من لالم

ز اوضاعم چه مي پرسي ز اطوارم چه مي خواهي****به حسرت مي تپم جان مي كنم اين است اعمالم

ز تأثير فسونهاي محبت نيستم غافل****به گوشم مي رسد آ وازها چندانكه مي نالم

شرار كاغذم عمريست بال افشاند و عنقا شد****تمنا همچنان پرواز مي بيزد به غربالم

ز

سازم چون نفس غير از تپش صورت نمي بندد****چه امكان دارد آسودن دل افتاد ست دنبالم

ندامت توأم آگاهي ام گل مي كند بيدل****چو مژگان دست بر هم سوده ام تا چشم مي مالم

غزل شمارهٔ 2247: عمري ست قيامتكدهٔ گردش حالم

عمري ست قيامتكدهٔ گردش حالم****چون آينه ميناي پريزاد خيالم

حسرت ثمر نشو و نمايم چه توان كرد****سر تا به قدم چون مژه يك ريشه نهالم

آيينهٔ من ريختهٔ رنگ ملالي ست****باليدهٔ چيني چو مه از چين هلا لم

بيرنگي ام از شوخي اظهار مبراست****در آينه هم آينه كافيست مثالم

معموره سوادش خط تسخير جنون نيست****الفت قفس سايهٔ مژگان غزالم

اي تشنه سراغ اثرم سير عدم كن****در خلوت انديشهٔ خاكست سفالم

در پردهٔ خواب اينهمه توفان خيالست****نقشي نتوان يافت اگر چشم بمالم

خودبيني شخص آينهٔ ناز مثال است****بر خود نگهي تا من موهوم ببالم

در بزم و ساز طربم سخت خموش است****كو بخت سپندي كه شوم داغ و بنالم

ساز سحرم قابل آهنگ نفس نيست****شايد به نسيمي رسد افشاندن بالم

بيدل نفسم سحر بيان خم زلفي است****آشفت جوابي كه طرف شد به سؤالم

غزل شمارهٔ 2248: بعد كشتن نيز پنهان نيست داغ بسملم

بعد كشتن نيز پنهان نيست داغ بسملم****روشنست از ديدهٔ حيران چراغ بسملم

رنگ دارد آتشي از كاروان بوي گل****مي توان از موج خون كردن سراغ بسملم

پر فشانيهاي يأس آخر به تسكين مي كشد****عافيت مفتست اگر باشد دماغ بسملم

منفعل بود از شراب عاريت ميناي من****رفتن خون ناگهان پرگرد اياغ بسملم

باغ اقبالست گر بخت سياهم خون شود****صد هما طاووس حيرت از كلاغ بسملم

تيغ نازت آستين مي مالد از جوهر چرا****يك تپيدن مي كند خامش چراغ بسملم

جنس ديگر چيست تا از دوستان باشد دريغ****تيغ قاتل هم ز خون نگريست داغ بسملم

دستگاه راحتم منت كش اسباب نيست****در پر خويشست بالين فراغ بسملم

حيرتم ديدي ز سير عالم رازم مپرس****خار مژگان چيده ام ديوار باغ بسملم

شوق تا از پر زدن واماند صبح نيستي است****بي نفس خاموش مي گردم چراغ بسملم

موج با صد بال وحشت قابل پرواز نيست****جز تپيدن بر نمي دارد چراغ بسملم

چشم قرباني ندارد احتياج مردمك****باده بي درد است بيدل در اياغ بسملم

غزل شمارهٔ 2249: به اين طاقت نمي دانم چه خواهد بود انجامم

به اين طاقت نمي دانم چه خواهد بود انجامم****نگين بي نقش مي گردد اگركس مي برد نامم

به رنگ نقش پا دارم بناي عجز تعميري****به پستي مي توان زد لاف معراج از لب بامم

هزاران موج ساحل گشت چندين قطره گوهر شد****همان محمل طراز دوش بيتابيست آرامم

چه اندوزم به اين جوش كدورت غيرخاموشي****گلوي شمع مي گردد كمند سرمهٔ شامم

نپيچد بر دل كس ريشهٔ شوق گرفتاري****چوتخمم تا گره واكرده اي گل مي كند نامم

مگر از خود روم تا مدعاي دل به عرض آيد****صدايي درشكست رنگ مي دارد لب جامم

هنوزم شمع سودا در نقاب هوش مي سوزد****سرا پا آتشم اما به طرز سوختن خامم

به چشم بسته غافل نيستم از شوق ديدارت****ز صد روزن به حيرت مي تپد در پرده بادامم

شرار برق جولان از رگ خارا نينديشد****كند صد كوچهٔ بيداد را رنگين گل اندامم

شكوه

حسرت ديدار قاصد بر نمي تابد****مگر در محفل جانان برد آيينه پيغامم

گرفتار طلسم حيرت دل مانده ام بيدل****به رنگ آب گوهر نيست بيش از يك گره دامم

غزل شمارهٔ 2250: چنين ز شرم كه گرديد سرنگون جامم

چنين ز شرم كه گرديد سرنگون جامم****كه از نگين چو نم از جبهه مي چكد نامم

سرشك پرده در حسرت تبسم كيست****برون چو پسته فتاده ست مغز بادامم

به خامشي چه ستم داشت لعل شيرينش****كه تلخ كرد چو گوش انتظار دشنامم

غبار گشتم و خجلت نفس شمار بقاست****چه گل كنم كه ز گردن ادا شود وامم

دمي ز خويش برآيم كه چون غبار سحر****شكست رنگ كند نردباني بامم

چو شمع صبح بهارم چه كار مي آيد****بسست سايهٔ گل بر سر افكند شامم

حيا ز انجم و افلاك پر عرق پيماست****عبث قدح كش گلجامهاي حمامم

شرار كاغذ و آسودگي چه امكان است****غبار صيد به غربال مي دهد دامم

هزار نامه گشودم ز ناله ليك چه سود****كسي نديدكه من قاصد چه پيغامم

به رنگ شمع گلم بر سر است و مي در جام****اگر خيال نسوزد به داغ انجامم

تلاش كعبهٔ تحقيق ترك اقبال ست****به تار سبحه نبافي رداي احرامم

ز خاك راه تحير كجا روم بيدل****كه پايمال فنا چون نفس به هرگامم

غزل شمارهٔ 2251: دوري بزمت در غم و شادي گر كند اين مي قسمت جامم

دوري بزمت در غم و شادي گر كند اين مي قسمت جامم****صبح نخندد بر رخ روزم شمع نگريد بر سر شامم

صورت و معني هيچ نبودن چند زند پروبال نمودن****همچو عرق به جبين تحير، نقش نگين شد داغ ز نامم

غنچه هم آخراز مي رنگش شيشهٔ طاقت خورد به سنگش****دل ز چه شور جنون بفروشد، بوي خيال تو داشت مشامم

نامهٔ من كه پيش تو خواند، قصهٔ من كه به عرض رساند****گر جگرم به صد آه تپيدن تا به لبم نرسيد پيامم

در نظرم نه رهيست نه منزل مي گذرم به تردد باطل****شمع صفت ز طبيعت غافل سر به هوا ته پاست خرامم

پستي طالع خفته به ذلت گشت حصارم ز آفت شهرت****پنبه ز گوش تميز نگيرد گر همه افتد طشت

ز بامم

داغ تظلم و شكوه نبودم بيهده دفتر ناله گشودم****كرد دماغ زمانه مشوش دود ندامت هيزم خامم

چون نفس پر و بال گشايي سوخت در آتش سعي رهايي****ريشهٔ كشت تعلق جسمم از دل دانه دميدن دامم

گر بتپد پي جمع رسايل ور بزند در كسب فضايل****نيست كسي چو طبيعت بيدل باب تأمل فهم كلامم

غزل شمارهٔ 2252: نشد از سعي تمكين وحشتي آسودگي رامم

نشد از سعي تمكين وحشتي آسودگي رامم****تپيدنها چو بسمل ريخت آخر رنگ آرامم

حصاري دارم از گمگشتگي در عالم وحشت****نگردد سنگسار شهرت از نقش نگين نامم

چه سازم با هجوم آبله غير از زمينگيري****دل خون بسته اي پامال مي گردد به هرگامم

خط پرگار دارد ريشهٔ تخم كمال اينجا****مبادا پختگي گردد دليل فطرت خامم

درين گلشن بهار حيرتم آيينه ها دارد****اگر طاير شوم طاووسم و، ور نخل بادامم

ز قيد من علايق آب در غربال مي باشد****رهايي محضري دارد به مهر حلقهٔ دامم

جنون دارد ز مغز استخوانم شعله انگيزي****به طوف سوختن هم كسوت شمع است احرامم

خجالت مي كشم ازشوخي اظهارمخموري****ندارم باده تا بال صدايي تركند جامم

جنون ساز نقط كردم فغانها صرف خط كردم****ولي از سستي طالع كسي نشنيد پيغامم

به هر واماندگي ناچار مي بايد ز خود رفتن****تحير مي شمارد در دل مو گهرگامم

سراغ تيره بختي هم نمي يابم به آساني****بسوزم خوبش را چون شمع تا روشن شود شامم

ز بس بار خجالت مي كشم از زندگي بيدل****نگين در خود فرو رفته ست از سنگيني نامم

غزل شمارهٔ 2253: چندين مژه بنشست رگ خواب به چشمم

چندين مژه بنشست رگ خواب به چشمم****از خون شهيد كه زند آب به چشمم

كو آنقدر آبي كه در بن دشت جگرتاب****چون اشك كند يك مژه سيراب به چشمم

جز حيرت از انبوهي مژگان چه خروشد****يك تار نظر وين همه مضراب به چشمم

دور نگهي تا سر مژگان برساندم****گرداند حيا ساغرگرداب به چشمم

گر اطلس افلاك زند غوطه به مخمل****مشكل كه برد صرفه اي از خواب به چشمم

آيينهٔ تمثال تعلق نپذيرد****سامان دو عالم كن و درياب به چشمم

از دوش فكندم به يك انداز تغافل****بار مژه بود الفت اسباب به چشمم

بي روي توهرچند به عالم زنم آتش****صيقل نزند آينه مهتاب به چشمم

دركعبه به جوش آمدم از ياد نگاهت****كج كرد قدح صورت محراب به چشمم

غافل مشو

از ضبط سرشك من بيدل****چون آبله آتش به دل است آب به چشمم

غزل شمارهٔ 2254: از عزت و خواري نه اميد است نه بيمم

از عزت و خواري نه اميد است نه بيمم****من گوهر غلتان خودم اشك يتيمم

دل نيست بساطي كه فضولي رسد آنجا****طور ادبم سرمهٔ آوازكليمم

هرچند سر و برك متاع دگرم نيست****زين گرد نفس قافلهٔ ملك عظيمم

از نعمت بي خواست به كفران نتوان زد****محتاج ني ام ليك كريم است كريمم

از سايهٔ گم گشته مجوييد سياهي****شستندبه سر چشمهٔ خورشيد گليمم

باليدن من تا ندرد جامهٔ آفاق****باريكتر از ريشهٔ تحقيق جسيمم

چشمي نگشودم كه به زخمي نتپيدم****عمريست چو عبرت به همين كوچه مقيمم

با تيغ طرف گشته ام از دست سلامت****چون شمع به هر جا سر خويش است غنيمم

بي درد سري نيست سحر نيز درين باغ****صندل به جبين مي وزد از دور نسيمم

چون خوشهٔ گندم چه دهم عرض تبسم****از خاك پيام آور دلهاي دو نيمم

بيدل ني ام امروز خجالت كش هستي****چون چرخ سر افكندهٔ ادوار قديمم

غزل شمارهٔ 2255: شكوه فقر ملك بي نيازي كرد تسليمم

شكوه فقر ملك بي نيازي كرد تسليمم****به اقبالي كه دل برخاست از دنيا به تعظيمم

بلندي سركش است از طينتم چون آبله اما****ادب روزي دو زير پا نشستن كرد تعليمم

اگر دامن نمي افشاندم از پس مانده ها بودم****چو فرصت بي نيازي بر دو عالم داد تقديمم

هوس تا رنگي از شوخي به عرض آرد فضولي كو****فرو در كوه رفت از شرم استغنا زر و سيمم

نقوش ما و من آخر ورق گرداندني دارد****به درد كهنگي پيش از رقم فرسود تقويمم

طلب كردم ز همت خاتم ملك سليماني****فشار تنگي دل داد عرض هفت اقليمم

مژه هر جاگشودم دولت بيدار پيش آمد****به رنگ شمع سر تا پاست استقبال ديهيمم

بهشت نقد، آزادي ست وعظ دردسر كمتر****هلاك عالم اميد نتوان كرد از بيمم

غبار صبحم از پرواز موهومم چه مي پرسي****پري بودم كه در چاك قفس كردند تقسيمم

ز قدر خلق بيدل صرفه در نيمي نمي باشد****بر اعداد همه هر گه مضاعف مي شوم نيمم

غزل شمارهٔ 2256: تا كي ستم كند سر بي مغز بر تنم

تا كي ستم كند سر بي مغز بر تنم****زين بار عبرت آبله دوشست گردنم

طفلي گذشت و رفت جواني هم از نظر****پيرم كنون و جان به دم سرد مي كنم

ماضي گرفت دامن مستقبل اميد****از آمدن نماند به جا غير رفتنم

دستي كه سر ز دامن دلدار مي كشد****از كوتهي كنون به سر خويش مي زنم

پايي كه بودگرمتر از اشك قطره اش****خوابيده با شكستگي چين دامنم

از بس كه سر كشيد خم از قامت رسا****دشوار شد چو حلقه سر از پا شمردنم

صبح نفس نسيم دو عالم بهار داشت****صرصر دميد و زد به چراغان گلشنم

سطري ز مو نماند كنون قابل سواد****ديگر چه بايد از ورق عمر خواندنم

پوشيده است موي سفيدم به رنگ صبح****چيزي دميده ام كه مپرس از دميدنم

آن رنگها كه داشت خيال اين زمان كجاست****افكنده بود آينه در آب روغنم

لبريز كرده اند به هيچم

حباب وار****باده است وقف ساغر اگر شيشه بشكنم

باليدنم دليل ز خود رفتنست و بس****صبح جنون رميدهٔ پرواز خرمنم

گردانده ام به عالم عبرت هزار رنگ****شخص خيال بوقلمون سايه افكنم

يارب چه بودم و به كجا رفته ام كه من****هر گه به ياد خويش رسم گريه مي كنم

حشرم خوش است اگر به فراموشي افكند****تا ياد زندگي نشود باز مردنم

بيدل درين حديقه زتحقيق من مپرس****رنگي كه رفت و باز نيايد همان منم

غزل شمارهٔ 2257: در تجرد تهمتي ديگر ندوزي بر تنم

در تجرد تهمتي ديگر ندوزي بر تنم****غير من تاري ندارد چون نگه پيراهنم

رفت آن فرصت كه ساز شوق گرم آهنگ بود****چون سپند از سرمه گير اكنون سراغ شيونم

حيرتي گل كن گر از تمثال او خواهي نشان****يعني از آيينه ممكن نيست بيرون ديدنم

با كه گويم ور بگوبم كيست تا باوركند****آن پري روبي كه من ديوانهٔ اوبم منم

چون حبابم پردهٔهستي فريبي بيش نيست****بحر عريانست اگر بيرون كني پيراهنم

قيد الفتگاه دل را چاره نتوان يافتن****عمرها شد چون نفس در آشيان پر مي زنم

در سراغم اي نسيم جستجو زحمت مكش****رفته ام چندانكه نتواني به ياد آوردنم

بسكه سر تا پاي من وحشت كمين بيخوديست****نيست بي آواز پاي دل شكست دامنم

سوي بيرنگي نفس هردم پيامم مي برد****مي رسد گردم به منزل پيشتر از رفتنم

بيدل از بس مانده ام چون كوه زير بار درد****ناله جاي گرد مي گردد بلند از دامنم

غزل شمارهٔ 2258: ديده اي داري چه مي پرسي ز جيب و دامنم

ديده اي داري چه مي پرسي ز جيب و دامنم****چون حباب از شرم عرياني عرق پيراهنم

رفته ام بر باد تا دم مي زنم تاييد صبح****آسمان گردي عجب مي ريزد از پرويزنم

اضطراب شعله در انديشهٔ خاكستر است****تا نفس باقيست از شوق فنا جان مي كنم

همچو گل بهر شكستم آفتي در كار نيست****رنگ هم از شوخي آتش مي زند در خرمنم

دورگرد عجزم اما در شهادتگاه شوق****تيغ او نزديكتر از رگ بود باگردنم

مركز خط امانم از هجوم اشك خلق****چشم حاسد بود سامان دعاي جوشنم

تا قناعت دستگاه خوان توقير من است****آب چون آيينه افكنده ست نان روغنم

صورت آيينهٔ خورشيد، خورشيد است و بس****برنمي دارد خيال غير، طبع روشنم

جوهر آزادي بوي گلم پوشيده نيست****از تصنع رنگ نتوان ريخت بر پيراهنم

در دبستان تامل پيش خود شرمنده كرد****معني موهوم يعني دل به دنيا بستنم

دانه اي من در زمين نارسيدن كشته ام****عمرها شد پاي خواب آلودهٔ اين دامنم

بسكه از خود رفته ام

بيدل به جست وجوي خويش****هر كه بر گمگشته اي ناليده دانستم منم

غزل شمارهٔ 2259: شرار كاغذ فرصت كمينم

شرار كاغذ فرصت كمينم****چراغان نگاه واپسينم

ز خط سرنوشتم مي توان خواند****گريبان چاكي لوح جبينم

غم درد دلم آه حزينم****نبودم نيستم گر هستم اينم

به مستي از عدم واكرده ام چشم****چه خواهم ديد اگر او را نبينم

نواي عجز اگر فهميده باشي****به چندين صور ميخندد طنينم

چه تلخ افتاد آب گوهر من****كه نتواند فرو بردن زمينم

حلاوت مي مكد چون شمع انگشت****به قدر خودگداز آبگپنم

چو نقش پا و من جولان حرف است****زكوتاهي به دامن نيست چينم

زنيرنگ تك وتازم مپرسيد****سوار حيرتي آيينه زينم

غبارم را اميد دامني نيست****ندانم بر سر خود كي نشينم

چو شمع از نارساييهاي اقبال****به پا افتاد دست از آستينم

د كان جنس نامم تخته اولي ست****نگين بنديد بر نقش نگينم

اگر بيدل به فردوسم نشانند****همان آلودهٔ دنياست دينم

غزل شمارهٔ 2260: برون دل نتوان يافت گرد جولانم

برون دل نتوان يافت گرد جولانم****چو رنگ قطره خون رفته ست مي دانم

زهي تصرف وحشت كه چون پر طاووس****به جوش آينه خفتن نكرد حيرانم

تحيرم تپشم برق ناله ام داغم****چو درد عشق به چندين لباس عريانم

حساب كسوتم از دستگاه عجز مپرس****هواست نيم نفس تكمهٔ گريبانم

چو دشت دعوي آزادي ام جنون دارد****ز دست خاك رهايي نچيده دامانم

نداشت خاتم ديگر نگين عافيتي****به روي آبله كندند نام جولانم

چو صبح اگر همه پروازم از فلك گذرد****چه ممكنست برون قفس پرافشانم

هزار رنگ چو طاووس سوختم اما****نكرد شعله ز بي روغني چراغانم

نفس متاع سزاوار خودفروشي نيست****چو صبح دامن من چيده است دكانم

تأمل ازگره هستي ام گشود عدم****نگه به خاك چكيد از فشار مژگانم

دماغ نشئهٔ تحقيق اگر رسا گردد****برون ز خويش روم آنقدر كه نتوانم

بساط بند تعلق نچيده ام بيدل****به غير نالهٔ من نيست در نيستانم

غزل شمارهٔ 2261: به سوداي بهار جلوه ات عمريست گريانم

به سوداي بهار جلوه ات عمريست گريانم****پر طاووس داماني كه نم چيند ز مژگانم

لبم از شكوه مگشا تا نريزي خون حسرت ها****خموشي پنبه است امشب جراحتهاي پنهانم

جنون كو تا غبار دستگاه مشربم گيرد****كه دامنها فرو رفته ست در چاك گريبانم

گداز انفعالم مانعست از هرزه گرديها****به اين نم يك دو دم شيرازهٔ خاك پريشانم

دل هر ذره رنگ خانهٔ آيينه مي ريزد****به ديدار تو گر خيزد غبار از چشم حيرانم

چوگل هر چند فرصت غير تعجيلم نمي خواهد****بهار عالمي طي مي شود تا رنگ گردانم

كدورت بر نمي دارد دماغ انتظار من****محبت مي دهد ساغر ز چشم پير كنعانم

سببها پر فشانست از نواي ساز رسوايي****هم ندارم اينقدر بهر چه عريانم

نه من از خود طرب حاصل نه غير از وضع من خوشدل****همان در خانهٔ مفلس فضوليهاي مهمانم

مزاح وحشت اجزايم تسلّي بر نمي دارد****به گردون مي برم چون صبح گردي راكه بنشانم

به يك وحشت ز چندين مدعا قطع نظر كردم****جهان در طاق نسيان

نقش بست از چين دامانم

ز حرف پوچ بي مغزان سراپا شورشم بيدل****ز وحشت چاره نبود همچو آتش در نيستانم

غزل شمارهٔ 2262: به نقش سخت رويي هاي مردم بس كه حيرانم

به نقش سخت رويي هاي مردم بس كه حيرانم****رگ سنگست همچون جوهر آيينه مژگانم

گلي جز داغ رسوايي در آغوشم نمي گنجد****ز سر تا پا چو جام باده يك چاك گريبانم

حباب از پيرهن آيينه داري مي كند روشن****به پوشش ساختم تا اينقدركردند عريانم

اگر بنياد مينا خانهٔ گردون به سنگ آيد****منش در چشم همت يك شكست اشك مي دانم

چراغ كشته دودش زير دست داغ مي باشد****ز نقش پا فروتر مي تپد گرد بيابانم

قيامت داشت بي روي تو شمع انجمن بودن****گدازم آب زد تا سوختن گرديد آسانم

ندارم در دبستان محبت شوق بيكاري****به يادت سطر اشكي مي نويسم ناله مي خوانم

تماشا مشربم از ساز راحتها چه مي پرسي****جهان افسانه گردد تا رسد مژگان به مژگانم

به تدبير جنونم ره ندارد حكم مستوري****چو مغز پسته هر چند استخوان باشدگريبانم

عرق پيماي شبنم چون سحر عمريست مي تازم****ندارم آنقدر آبي كه گرد خويش بنشانم

درين محفل مبادا از زبان گردن كشم بيدل****چو شمع از فيض خاموشي گريبان ساز دامانم

غزل شمارهٔ 2263: ز صد ابرام بيش است انفعال چشم حيرانم

ز صد ابرام بيش است انفعال چشم حيرانم****ادب پروردهٔ عشقم نگه را ناله مي دانم

تماشاي دو رنگي برنمي دارد حباب من****نظر تا بر تو واكردم ز چشم خويش حيرانم

به رنگ ابر در ياد تو هر جا گريه سركردم****گهر افشاند پيش از پرده هاي ديده دامانم

بيا اي آفتاب كشور اميد مشتاقان****چو صبحم طاير رنگي است بر گرد تو گردانم

در اين حرمانسرا هر كس تسلي نشئه اي دارد****دماغ گنج بر خود چيدنم اين بس كه حيرانم

خيالي نيست در دل كز شرر بالي نيفشاند****جنون دارد تب شير از خس و خار بيابانم

مپرسيد از سواد معني آگا هان اين محفل****كه طومار سحر در دستم و محتاج عنوانم

پر و بال نفس فرسود و پروازي نشد حاصل****كنون دستي زنم بر هم پشيمانم پشيمانم

چو گوهر موجها پيچيد بر هم تا گره بستم****سر راحت به دامن

چيدهٔ چندين گريبانم

به اين وسعت اگر چيند تغافل دامن همت****جهاني را توان چون چشم پوشيدن به مژگانم

ندانم بيش ازين عشق از من بيدل چه مي خواهد****غريبم بينوايم خانه ويرانم پريشانم

غزل شمارهٔ 2264: ني قابل سودم نه سزاوار زيانم

ني قابل سودم نه سزاوار زيانم****چون صبح غباري به هوا چيده دكانم

عمري ست چو گردون به كمند خم تسليم****زه در بن گوش كه كشيده است كمانم

غير از دل سنگين تو در دامن اين كوه****يك سنگ نديدم كه ننالد ز فغانم

هستي نه متاعي ست كه ارزد به تكلف****دل مي كشد اين بار و من از شرم گرانم

موج گهر از دوري دريا به كه نالد****فرياد كه در كام شكستند زبانم

چون رنگ فسردن اگرم دست نگيرد****بالي كه ندارم به چه آهنگ فشانم

چون پير شدم رستم از آفات تعين****در قد دوتا بود نهان خط امانم

مستان بخروشيدكه من نيز به تكليف****پيغام دماغي به شنيدن برسانم

حرفم همه زان نرگس ميخانه پيام است****گر حوصله اي هست ببوسيد دهانم

نامنفعلي منفعل زندگي ام كرد****چندان نشدم آب كه گردي بنشانم

بيدل نكند موج گهر شوخي جولان****در سكته شكسته ست قدم شعر روانم

غزل شمارهٔ 2265: هر چند درين مرحله بي تاب و توانم

هر چند درين مرحله بي تاب و توانم****چون آبله سر در قدم راهروانم

بر قمري و بلبل ز نشاطم مسراييد****من بوي گلم نالهٔ رنگين فغانم

ديدار طلب زهرهٔ گفتار ندارد****در جوهر آيينه شكسته ست زبانم

بار سر دوشم نه جوانيست نه پيري****خم گشتهٔ فكر خودم از بس كه گرانم

جرأت ز خيالم به چه اميد بنازد****فرصت شمر تير نشسته ست كمانم

چون موج گهرصرفه نبردم ز تأمل****زبن عرصه برون برد همين ضبط عنانم

بر شهرت عنقا نتوان بست خموشي****گردي كه ندارم به چه آبش بنشانم

جز وهم تميز من و موهوم كه دارد****برده ست ضعيفي چو ميانت ز ميانم

از كوشش بي حاصل عشاق مپرسيد****مركز به بغل چون خط پرگار دوانم

مكتوب شكست از پر رنگم مگشاييد****شايد كه پيامي به شنيدن برسانم

چون صبح چه نازم به متاع رم فرصت****از دامن برچيده بلند است دكانم

بي دامن و جيب است لباس من مجنون****بيدل ز تكلف چه درم يا چه

فشانم

غزل شمارهٔ 2266: باز دل مست نوايي ست كه من مي دانم

باز دل مست نوايي ست كه من مي دانم****اين نوا نيز ز جايي ست كه من مي دانم

محمل و قافله و ناقه درين وحشتگاه****گردي از بانگ درايي ست كه من مي دانم

خونم آخر به كف پاي كسي خواهد ريخت****اين همان رنگ حنايي ست كه من مي دانم

چشم واكردم و توفان قيامت ديدم****زندگي روز جزايي ست كه من مي دانم

آب گرديدن و موجي ز تمنا نزدن****پاس ناموس حيايي ست كه من مي دانم

نيست راهي كه به كاهل قدمي طي نشود****پاي خوابيده عصايي ست كه من مي دانم

در مقامي كه بجايي نرسد كوششها****ناله اقبال رسايي ست كه من مي دانم

ساز تحقيق ندارد چه نگاه و چه نفس****سر اين رشته بجايي ست كه من مي دانم

طلبت يأس تپيدن هوس عشق وفاست****كار دل نام بلايي ست كه من مي دانم

اي غنا شيفته با اين دل راحت محتاج****فخر مفروش گدايي ست كه من مي دانم

عشق زد شمع كه اي سوختگان خوش باشيد****شعله هم آب بقايي ست كه من مي دانم

حيرتم سوخت كه از دفتر عنقايي او****جهل هم نسخه نمايي ست كه من مي دانم

بود عمري به برم دلبر نگشوده نقاب****بيدل اين نيز ادايي ست كه من مي دانم

غزل شمارهٔ 2267: دليل كاروان اشكم آه سرد رامانم

دليل كاروان اشكم آه سرد رامانم****اثر پرداز داغم حرف صاحب درد رامانم

رفيق وحشت من غير داغ دل نمي باشد****دربن غربتسرا خورشيد تنهاگرد رامانم

بهار آبروبم صد خزان خجلت به بر دارد****شكفتن در مزاجم نيست رنگ زرد رامانم

به حكم عجز شك نتوان زدود از انتخاب من****دربن دفتر شكست گوشهاي فرد رامانم

به هر مژگان زدن جوشيده ام با عالم ديگر****پريشان روزگارم اشك غم پرورد رامانم

شكست رنگم وبر دوش آهي مي كشم محمل****درين دشت از ضعيفي كاه باد آورد رامانم

تميز خلق از تشويش كوري برنمي آيد****همه گر سرمه جوشم در نظرهاگرد رامانم

نه داغم مايل گرمي نه نقشم قابل معني****بساط آراي وهمم كعبتين نرد را مانم

به خود آتش زنم تا گرم سازم پهلوي داغي****ز بس افسرده طبعيها تنور سرد رامانم

خجالت

صرف گفتارم ندامت وقف كردارم****سراپا انفعالم دعوي نامرد رامانم

نه اشكي زيب مژگانم نه آهي بال افغانم****تپيدن هم نمي دانم دل بي درد رامانم

به مجبوري گرفتارم مپرس از وضع مختارم****همه گر آمدي دارم همان آورد رامانم

فلك عمريست دور از دوستان مي داردم بيدل****به روي صفحهٔ آفاق بيت فرد رامانم

غزل شمارهٔ 2268: نه فكر غنچه ني انديشهٔ گل مي كند شبنم

نه فكر غنچه ني انديشهٔ گل مي كند شبنم****به مضمون گداز خود تأمل مي كند شبنم

هم از ضبط نفس رنگ طلسم غنچه مي بندد****هم از اشك پريشان طرح سنبل مي كند شبنم

درين گلشن كه راحت برده اند از بستر رنگش****به اميد ضعيفيها توكل مي كند شبنم

به آهي بايدم سيماب كرد آيينهٔ دل را****نفس تا گرم شد ترك تحمل مي كند شبنم

اگر مشق خموشي كامل افتد داستان گردد****به حيرت شهرت منقار بلبل مي كند شبنم

توهم از خود برون آ محو خورشيد حقيقت شو****به يك پرواز جزو خويش را كل مي كند شبنم

گذشتن بي تغافل نيست از توفان اين گلشن****همان از پشت خم آرايش پل مي كند شبنم

چكد اشك ندامت چول نفس بيدست و پا گردد****هوا آنجاكه ماند از پر زدن گل مي كند شبنم

طرب خواهي دمي بر سنگ زن پيمانهٔ عشرت****قدح ها از گداز شيشه پر مل مي كند شبنم

ز بس بيحاصل افتاده ست سير رنگ و بو اينجا****هزار آيينه محو يك تغافل مي كند شبنم

حيا هم در بهارستان شوخي عالمي دارد****عرق را مايهٔ عرض تجمل مي كند شبنم

ز بيرنگي به رنگ آورد افسون دويي ما را****به ذوق آيينه سازي تنزل ميكند شبنم

تو محرم نشئهٔ اسرار خاموشان نه اي ورنه****درين گلزار بيش از شيشه قلقل مي كند شبنم

ز سامان عرق بيدل خطش حسني دگر دارد****گهر در رشتهٔ موج رگ گل مي كند شبنم

غزل شمارهٔ 2269: اگردريا نگيرد خرده بر بيش و كم شبنم

اگردريا نگيرد خرده بر بيش و كم شبنم****ز مغروري ندارند اين گل اندامان غم شبنم

صبا بوي سر زلف كه مي آرد درين گلشن****كه زخم گل ندارد التيام از مرهم شبنم

نزاكت آشناي دل ندارد چاره از حيرت****مگر آيينه دربابد زبان همدم شبنم

بقا در عرض شوخيها همان رنگ فنا دارد****نباشد مختلف آب و هواي عالم شبنم

هواي وحشت آهنگ در جولانگه امكان****زمين تا چرخ لبريز است از زبر و

بم شبنم

بجز تيغت كه بر دارد سر افتادهٔ ما را****همان خورشيد مي چيند بساط مبهم شبنم

به چشم محو گلزارت نگه شوخي نمي داند****تحير مي كشد همواري از پيچ و خم شبنم

غبار عاشقان با عهد خوبان توأمي دارد****ز رنگ و بوي گل درياب انداز رم شبنم

تو هم مژگان نبندي تا ابدگر ديده نگشايي****كه محو انتظاركيست چشم پر نم شبنم

درين گلشن كه شخص از شرم پيدايي عرق دارد****سحرگل كرد اماگشت آخر محرم شبنم

طلسم حيرتست آيينه دار شوكت هستي****مدان جز حلقهٔ چشمي نگين با خاتم شبنم

عرق ريز حنا صد رنگ توفان در بغل دارد****مگير اي جوش گل از ناتوانيها كم شبنم

طربها خاك توست آنجاكه دل بي مدعا گردد****درين گلشن چمن فرشست بيدل مقدم شبنم

غزل شمارهٔ 2270: دل را به ياد روي كسي ياد مي كنم

دل را به ياد روي كسي ياد مي كنم****آيينه كرده ام گم و فرياد مي كنم

بوي پيامي از چمن جلوه مي رسد****از ديده تا دل آينه ايجاد مي كنم

خاكم به باد مي رود و آتشم به آب****انشاي صلحنامهٔ اضداد كنم

چون صبح بسكه فرصت پرواز نارساست****رنگ پريده را نفس امداد مي كنم

علم و عمل فسانهٔ تمهيد خواب كيست****عمريست هر چه مي شنوم ياد مي كنم

قد خميده نسخهٔ تدبير جانكني است****سر گوشيي به تيشهٔ فرهاد مي كنم

در ضمن ناله اي كه دل از ياس مي كشد****پروازهاست كز پرش آزاد مي كنم

افسانهٔ تظلم حيرت شنيدني است****دست بلندي از مژه ايجاد مي كنم

دل آب گشت و خجلت جان سختي ام نرفت****آيينه مي گدازم و فولاد مي كنم

ميناي دل به ذوق خيالي شكسته ام****آرايش جهان پريزاد مي كنم

كيفيت ميان تو باغ تصور است****مو در دماغ خامهٔ بهزاد مي كنم

بيدل خرابي ام نفس وحشتست و بس****دل نام عالمي كه من آباد مي كنم

غزل شمارهٔ 2271: آمدم طرح بهار تازه اي انشا كنم

آمدم طرح بهار تازه اي انشا كنم****يك دوگلشن بشكفم چشمي به رويت واكنم

از فسردن هر بن مويم مزار حيرتست****زان تبسمها جهاني مرده را احيا كنم

در خمارآباد امكان ساغر ديگر كجاست****التفاتي واكشم زان چشم و مستيها كنم

غنچه خرمن مي كند شوقم زمين تا آسمان****بوسه واري گر به خاك آستانت جا كنم

فكر آن قامت جهاني را بلند آوازه كرد****رخصت نازي كه من هم مصرعي رعنا كنم

شرم حسنم ساغر تكليف چندين بيخوديست****بر قفا افتم چو مژگان گر مژه بالا كنم

در شكايت نامه ام چون كاغذ آتش زده****نقطه پر پيدا كند تا نامه بر پيدا كنم

ناز پرورد تغافل خانهٔ يكتايي ام****هر كجا آيينه اي را بينم استغنا كنم

قطرهٔ اشكي به توفان آورم كز حسرتش****تشنه كامي را صداي ساغر دريا كنم

عشق بيدل گر بساط نازم آرايد چو شمع****آنقدر گردن كشم از خود كه سر را پا كنم

غزل شمارهٔ 2272: وحشتي كو تا وداع اينهمه غوغا كنم

وحشتي كو تا وداع اينهمه غوغا كنم****نغمهٔ ساز دو عالم را صداي پا كنم

هيچ موجي از كنار اين محيط آگاه نيست****من ز خود بيرون روم تا ساحلي پيداكنم

ناخني در پردهٔ طاقت نمي يابم چو شمع****مي زنم آتش به خود تا رفع خار پا كنم

يكنفس آگاهي ام چون صبح بود اما چه سود****گرد از خود رفتنم نگذاشت چشمي واكنم

مي شود در انتظارت اشك و مي ريزد به خاك****حسرت چندي كه من با خون دل يكجا كنم

حيرت از ايام وصلم فرصت يادي نداد****كز بهار رفته رنگي در خيال انشا كنم

گرد راه حسرتم واماندهٔ جولان شوق****بايدم از خويش رفت آندم كه ياد پا كنم

تاجر عمرم ندارم غير جنس كاستن****به كه با اين سود خجلت هم به خود سودا كنم

هر سر مويم درين وادي به راهي رفته است****اي تپيدن مهلتي تا جمع اين اجزا كنم

يار گرم پرسش و من بيخبر

كو انفعال****تا ز موج آب گرديدن سري بالا كنم

عمر من چون شعلهٔ تصوير در حيرت گذشت****بخت كو تا يك شرر راه تپيدن واكنم

شوخي امواج آغوش وداع گوهر است****عالمي سازم تهي تا در دل خود جا كنم

كلفت امروز هر چند آنقدرها بيش نيست****ليك كو رنگي كه برگردانم و فردا كنم

اعتبارات جهان حرفي ست من هم بعد ازين****جمع سازم احتياج و نامش استغنا كنم

بيدماغي اينقدر سامان طراز كس مباد****خانه بايد سوختن تا آتشي پيدا كنم

در تحيل ساقي اين بزم ساغر چيده است****تا به كي بينم پر طاووس و مستيها كنم

بيدل از گردون نصيب من همان لب تشنگي است****گر همه مانند ساحل ساغر از دريا كنم

غزل شمارهٔ 2273: چون سپند اظهار مطلب ازكجا پيداكنم

چون سپند اظهار مطلب ازكجا پيداكنم****سرمه مي گردم اگر خواهم صدا پيدا كنم

دست گيرايي دگر بايد كه كار پا كنم****كو ز جا برخاستن تا من عصا پيداكنم

عيش رسوايي غبار اندوز مستوري مباد****مي رمد عرياني از من گر قبا پيداكنم

هر گهر موجي و هر آيينه دارد جوهري****از كجا يارب دل بي مدعا پيدا كنم

خاك من در سجده گاه عجز داغ حيرتست****تا سري بردارم و دست دعا پيداكنم

شمع بزم وحدتم در من سراغ من گم ست****واگدازم خويش را تا نقش پا پيدا كنم

چون گل از وحشت نسيمي هاي آن گلشن كجاست****آنقدر فرصت كه رنگ رفته را پيدا كنم

بي تميزي چون خط پرگار مفت جستجو****انتها گل مي كند گر ابتدا پيدا كنم

بس كه خلوت پروران اين چمن بي پرده اند****آب مي گردم چو شبنم تا حيا پيدا كنم

بي جنون از كلفت اسباب رستن مشكل است****خانه بر آتش فروشم تا صفا پيداكنم

نغمهٔ يأسم مپرس از دستگاه ساز من****بشكنم رنگ دو عالم تا صدا پيداكنم

در دماغ گردشم پرواز دارد آشيان****بال مي گردم اگر چون رنگ پا پيدا كنم

منت خويش از سراب وهم

هستي تا به كي****به كه گم گردم ز خود هم تا تو را پيدا كنم

مدٌ عمرم چون نگه بيدل به حيراني گذشت****گوشهٔ چشمي نشد پيداكه جا پيداكنم

غزل شمارهٔ 2274: كو فضايي كه نفس را ز دل آزاد كنم

كو فضايي كه نفس را ز دل آزاد كنم****خانه تنگ است برون آيم و فرياد كنم

شرم بي حاصلي عمر نمي ساز نكرد****تا جبيني ز ندامت عرق آباد كنم

بر نمي داردم از خاك تلاشي كه مراست****نردباني مگر از آبله ايجاد كنم

قابليت گل سرمايهٔ استعداد است****رنگ كو تا طرف سيلي استاد كنم

گر خموشي دهدم صلح به جمعيت دل****ما و من پيشكش تهمت اضداد كنم

نام عنقا بنشان به كه نگردد ممتاز****بر نگين زين دو نفس عمر چه بيداد كنم

عالمي چشم به ويراني من دوخته است****به كه بر سر فكنم خاك و دلي شاد كنم

تاب محرومي پرواز ندارم ور نه****بال و پر بشكنم و خانهٔ صيادكنم

بي خزان است بهار چمنستان خيال****هر چه پيش آيد از آن بگذرم و ياد كنم

هر قدم در ره او كعبه و دير دگر است****آه يك سجده جبين خشت چه بنياد كنم

بيدل از ما و تو حيران حساب غلطم****من نويسم به دل و بر سر آن صاد كنم

غزل شمارهٔ 2275: باده ندارم كه به ساغركنم

باده ندارم كه به ساغركنم****گريه كنم تا مژه اي تر كنم

كو تب شوقي كه دم واپسين****آينه را آبله بستر كنم

صف شكن ناز توانايي ام****تيغ گر از پهلوي لاغر كنم

تا نگهي در تپش آرام شمع****ناخن پا تا مژه شهپر كنم

تهمت آسودگي ام داغ كرد****رفع خجالت به چه جوهركنم

كاش درين عرصه به رنگ شرار****از نفس سوخته سر بركنم

در همه كارم اگر اين است جهد****خاكبه سر از همه بهتركنم

نيست كسي دادرس هيچكس****رعد ني ام گوش كه را كر كنم

تر شود از شرم لب تشنه ام****خشكي اگر تهمت ساغر كنم

عزتم اين بس كه چو موج گهر****پاي به دامن كشم و سر كنم

حسرت ديدار نيايد به شرح****تا به كجا آينه دفتركنم

بيدل از آن جلوه نشان مي دهد****قلزمي از قطره چه باوركنم

غزل شمارهٔ 2276: به كمين دعوي هستي ام كه چو شمعش از نظر افكنم

به كمين دعوي هستي ام كه چو شمعش از نظر افكنم****هوس سري ته پاكشم رگ گردني به سر افكنم

ز غبار عالم مختصر چه هواي سيم و چه فكر زر****اثري نچيده ام آنقدركه بروبم و به در افكنم

به سواد دوري حرص وكد چه اميد محمل من كشد****فلك اطلسش مگرآورد كه جلي به پشت خر افكنم

اگرم دهد طلب وفا به بناي داغ غمت رضا****دو جهان به آتش دل گدازم و طرح يك جگر افكنم

نتوان شدن به وفا قرين مگر از سجود ادب كمين****چو سرشك پاكشدم جبين كه به آن مكان گذر افكنم

المي كه بر جگرآورم به كجا ز سينه برآورم****كه به كوه اگرگذر آورم به صدايش ازكمر افكنم

چقدر به عرصهٔ آب وگل كندم مصاف هوس خجل****مژه اي زگرد شكست دل به هم آرم و سپر افكنم

به رهي كه محمل نيك وبد هوس سجودتومي كند****سرخويشم از مژه پا خورد چو به پيش پا نظر افكنم

چو سحاب مي پرم از تري به هواي منصب محوري****مگر انفعال سبكسري عرقي كند كه پر افكنم

به چنين بضاعت

شعله زن من بيدل و غم سوختن****كه چو شمع در بر انجمن شرر است اگر گهر افكنم

غزل شمارهٔ 2277: بعد ازين از صحبت اين ديو مردم رم كنم

بعد ازين از صحبت اين ديو مردم رم كنم****غول چندي در بيابان پرورم آدم كنم

در مزاج بدرگان جز فحش كم دارد اثر****زخم سگ را بي لعاب سگ چسان مرهم كنم

عالمي رنج توقعهاي بيجا مي كشد****كوس شهرت انتظاران بشكنم يا نم كنم

چون خبيث افتاد طبع از طينت ناپاك او****خوك را حلواكشم در پيش تا ملزم كنم

با فساد جوهر ذاتي چه پردازد صلاح****آدميت كو اگر از خرس مويي كم كنم

هرزه كاريها درين دل مردگان از حد گذشت****بعد ازين آن به كه گر كاري كنم ماتم كنم

هيچم اما در طلسم قدرت نيرنگ دهر****چون عدم كاري كه نتوان كرد اگر خواهم كنم

صنعتي دارد خيال من كه در يك دم زدن****عالمي را ذره سازم ذره را عالم كنم

حكم تقدير دگر در پردهٔ كلك منست****هر لئيمي راكه خواهم بي كرم حاتم كنم

ننگ همت گر نباشد پوچ بافيهاي وهم****بر سماروغي نويسم جاه و چتر جم كنم

تا خجالت بشكند باد بروت سركشي****موي چيني بر علمهاي شهان پرچم كنم

از صفا آيينه دار يك جهان دل مي شود****سنگ خشتي راكه من با نقش خود محرم كنم

بسكه در ساز كلامم فيض آگاهي است عام****محرم انصاف گرددگركسي را ذم كنم

عبرت ايجادست بيدل تنگي آغوش شرم****بي گريبان نيستم هر چند مژگان خم كنم

غزل شمارهٔ 2278: زان پري چون شيشه تا كي شكوه اي خالي كنم
غزل شمارهٔ 2279: اي طرب وجدي كه باز آغوش گل وامي كنم

اي طرب وجدي كه باز آغوش گل وامي كنم****بعد سالي چون بهار اين رنگ پيدا مي كنم

چار ديوار توّهم سدّ راه شوق چند****كعبه اي دارم به پيش آهنگ صحرا مي كنم

ساقي بزم نشاط امروز شرم نرگسي است****از عرق چون ابر طرح جام و مينا مي كنم

حسن خلقي در نظر دارم كه افسون هوس****گرهمه آيينه بينم در دلش جا مي كنم

چون شفق هر چند برچرخم برد پرواز رنگ****همچنان سير حناي آن كف پا مي كنم

در طربگاه حضورم بار فرصت داده اند****روزكي چند انتخاب آرزوها مي كنم

يك نگه ديدار مي خواهم دو عالم حوصله****مي گدازم كاينقدر طاقت مهيا مي كنم

زين كلامم معني خاصيت سود

اتفاق****غير پندارد به حرف و صوت سودا مي كنم

در دبستان محبت طور دانش ديگر است****سجده مي خوانم خط پيشاني انشا مي كنم

حيرتم بيدل سفارشنامهٔ آيينه است****مي روم جايي كه خود را او تماشا مي كنم

غزل شمارهٔ 2280: بعد ازين درگوشهٔ دل چون نفس جا مي كنم

بعد ازين درگوشهٔ دل چون نفس جا مي كنم****چشم مي پوشم جهاني را تماشا مي كنم

زان دهان بي نشان هرگاه مي آيم به حرف****بر لب ذرات امكان مهر عنقا مي كنم

تا چه پيش آيد چو شمعم زين شبستان خيال****صيقل آيينه زان نقش كف پا ميكنم

مدعاي دل به لب دادن قيامت داشته ست****رو به ناخن مي تراشم كاين گره وا مي كنم

بي تميزي كفر و اسلامم برون آورده اند****هر چه باشد بسكه محتاجم تقاضا مي كنم

نقد فطرت اينقدر مصروف ناداني مباد****خانه بازار است من در پرده سودا مي كنم

از چراغ ديدهٔ خفاش مي گيرم بلد****تا سراغ خانهٔ خورشيد پيدا مي كنم

چون گهر خود داري ام تاكي در ساحل زند****دست مي شويم ز خويش و سير دريا مي كنم

بركه نالم از عقوبتهاي بيداد امل****آه از امروزي كه صرف فكر فردا مي كنم

نالهٔ دردي گر از من بشنوي معذور دار****غرقهٔ توفان عجزم دست بالا مي كنم

بيدل از سامان مستيهاي اوهامم مپرس****دل به حسرت مي گدازم مي به مينا مي كنم

غزل شمارهٔ 2281: گاهي به ناله گه به تپش گرد مي كنم

گاهي به ناله گه به تپش گرد مي كنم****يعني دل گداخته ام درد مي كنم

عمري ست گرمي قدحش باده پرور است****شيري كه چون سحر به نفس سرد مي كنم

محراب تيغ يار و من از سجده بي نصيب****گويا وضو به زهرهٔ نامرد مي كنم

يارب مباد زحمت محمل كشان ناز****از پا فتاده ني كه ره آورد مي كنم

فقرم به صد هزار غنا ناز مي كند****كاري كه از هوس نتوان كرد مي كنم

بر نسخهٔ خيال فريب نه آسمان****تحقيق مي نويسم و يك فرد مي كنم

با خود حساب غير چه مقدار حيرت است****عكسي كه نيست آينه پرورد مي كنم

غربت به الفت وطن از من نمي رود****در دل برون دل چو نفس گرد مي كنم

گردانده ام به ذوق خزان صد هزار رنگ****بيدل هنوز برگ گلي زرد مي كنم

غزل شمارهٔ 2282: شمع سان چشمي كز اشك آتشين تر مي كنم

شمع سان چشمي كز اشك آتشين تر مي كنم****گردن مينا به دستم مي به ساغر مي كنم

شعله ها را سير خاكستر عروجي ديگر است****جمله پروازم اگر سر در ته پر مي كنم

گر بخوانم قصهٔ عيش تهي از خود شدن****عالمي را بهر اين كشتي قلندر مي كنم

دستگاه قطع اميد دو عالم سركشي ست****چون دم شمشير پهلويي كه لاغر مي كنم

مرگ مي خندد به فهم غافل من تا ابد****بي تو گر يك لحظه خود را زنده باور مي كنم

گر همه تنهايي اقبال است ننگ اختري ست****گريه بر حال يتيمي هاي گوهر مي كنم

صد نيستان نالهٔ بيمار دارد در بغل****آن نمي كز بوريايش فكر بستر مي كنم

پُر تبهكارم مپرس از معبد توفيق من****بيشتر غسل از فشار دامن تر مي كنم

چون خط پرگار مي بايد زمينگيرم گذشت****زير پا مي آيدم سر گر رهي سر مي كنم

چشم يعقوبم كه در راه نسيم پيرهن****بوي گل پرورده بادامي مقشُر مي كنم

دامن مقصود صبحم پر بلند افتاده است****دست بر خود مي فشانم گرد ديگر مي كنم

هيچكس بيدل رهين منت راحت مباد****كوه مي گردد همه گر سايه بر سر مي كنم

غزل شمارهٔ 2283: چيزي از خود هر قدم زير قدم گم مي كنم

چيزي از خود هر قدم زير قدم گم مي كنم****رفته رفته هر چه دارم چون قلم گم مي كنم

بي نصيب معني ام كز لفظ مي جويم مراد****دل اگر پيدا شود دير و حرم گم مي كنم

اي هوس دود تعين بر دماغ من مپيچ****زير اين پرچم چو شمع آخر علم گم مي كنم

تشنه كام حرص مي ميرد قناعت تا ابد****يك عرق گر از جبين شرم نم گم مي كنم

دعوي خضر طريقت بودنم آواره كرد****اندكي گر كم شود اين راه كم گم مي كنم

تا غبار وادي مجنون به يادم مي رسد****آسمان بر سر، زمين زير قدم گم مي كنم

رنگ و بو چيزي ندارد غير استغنا بهار****هر چه از خود گم كنم با او بهم گم مي كنم

دل نمي ماند به دستم طاقت ديداركو****تا تو مي آيي به پيش

آيينه هم گم مي كنم

عالم صورت برون از عالم تنزيه نيست****در صمد دارم تماشا گر صنم گم مي كنم

قاصد ملك فراموشي كسي چون من مباد****نامه اي دارم كه هر جا مي برم گم مي كنم

دم مزن از جستجوي شوق بي پرواي من****هر چه مي يابم ز هستي تا عدم گم مي كنم

بر رفيقان بيدل از مقصد چه سان آرم خبر****من كه خود را نيز تا آنجا رسم گم مي كنم

غزل شمارهٔ 2284: چون شرار كاغذ امشب عيش خرمن مي كنم

چون شرار كاغذ امشب عيش خرمن مي كنم****مي زنم آتش به خويش وگل به دامن مي كنم

محرم ناموس دردم گريه ام بيكار نيست****تا نميرد اين چراغ امداد روغن مي كنم

قطره ام عمريست دريا در بغل خوابيده است****تا به يادت غنچه ام ناز شكفتن مي كنم

صيقل آيينه دارد ناخنم در كار دل****كز خراش هر الف يك شمع روشن مي كنم

گر نباشد جيبم از عريان تني منظور خاك****سينه اي دارم زيارتگاه كندن مي كنم

سبحه وارم بيش ازين سعي امل مقدور نيست****بار صد سر زحمت يك رشته گردن مي كنم

ساز نوميدي متاع كاروان زندگيست****چون جرس تاگرد دل باقيست شيون مي كنم

هم ركاب لاله ام از بي دماغيها مپرس****داغ در دل پا در آتش سير گلشن مي كنم

ناله عذر نارساييهاي پرواز است و بس****بي پر و باليست ياد آن نشيمن مي كنم

گر به اين فرصت چراغ زندگي دارد فروغ****گرهمه خورشيد باشم خانه روشن مي كنم

قفل ميناي من بيدل نواي عيش هست****بر سلامت نوحهٔ درد شكستن مي كنم

غزل شمارهٔ 2285: بس كه در شغل ندامت روز و شب جان مي كنم

بس كه در شغل ندامت روز و شب جان مي كنم****گر نگين پيدا كنم نقشش به دندان مي كنم

درطلب چون ريشه نتوان شد حريف منع من****پيش راهم كوه اگر باشد به مژگان مي كنم

سعي دانش برنمي آيد به مويي از خمير****مست اگر باشم به ناخن روي سندان مي كنم

پيش همت رشتهٔ آمال پشمي بيش نيست****مژده اي رندان كه ريش زاهد آسان مي كنم

با همه طفلي درين گلشن كه وحشت رنگ و بوست****قدر دان اتفاقم بال مرغان مي كنم

سيبي از باغ خيال آن زنخدان كنده ام****تا ابد لب مي گزم از شرم و دندان مي كنم

يوسف مقصد ندارد هيچ جاگرد سراغ****بعد ازين چون شمع چاهي در گريبان مي كنم

تا كجا هموار گردد گرد آثار نفس****عمرها شد خشت ازين بنياد ويران مي كنم

از بهار مدعايم هيچكس آگاه نيست****گل كجا و غنچه كو، دل زين گلستان مي كنم

بيدل از قحط

قناعت فكر آب رو كراست****نيم جاني دارم و در حسرت نان مي كنم

غزل شمارهٔ 2286: زندگي را از قد خم عبرت آگه مي كنم

زندگي را از قد خم عبرت آگه مي كنم****وقف رعنايي بساطي داشتم ته مي كنم

پوچ مي يابم سر و برگ بساط اعتبار****اين كتانها را خيال پرتو مه مي كنم

در خرابات تغافل درد هم ناصاف نيست****چشم اگر پوشم جهاني را منزه مي كنم

ضبط دل در قطع تشويش املها صنعتي ست****چون گهر زين يك گره صد رشته كوته مي كنم

يك نفس گر سر به جيبم واگذارد روزگار****يوسفستانها خمير از آب اين چه مي كنم

مزد كار غفلت اينجا انفعالي بيش نيست****كوشش مزدور خوابم روز بيگه مي كنم

حلقهٔ قامت مرا صفر كتاب يأس كرد****ناله اي گر مي كنم اكنون يكي ده مي كنم

چون نفس موهومي ام هر چند اجزاي فناست****كوس هستي مي زنم گر در دلي ره مي كنم

شوق بيتاب است بيدل فهم معني گو مباش****تا زبان مي بوسدم كام الله الله مي كنم

غزل شمارهٔ 2287: دل را به مستي از من و ما ساده مي كنم

دل را به مستي از من و ما ساده مي كنم****بال صداي جام تر از باده مي كنم

فكرتعلق جسدم نيست چون نفس****عمريست خدمت دل آزاده مي كنم

جيبي به صد شكفتگي صبح مي درم****حسرت نياز عقل جنون زاده مي كنم

در رنگ زرد مي شكنم گرد خون دل****ياقوت مي گدازم و بيجاده مي كنم

جولان شعله عافيتش وقف اخگر است****من هم بساط آبله آماده مي كنم

سيلم ز بيقراري مجنون من مپرس****هر جا كه منزليست غمش جاده مي كنم

شوق نثار خجلت گوهر نمي كشد****نذر خرام او سر افتاده مي كنم

چشم خيال دوخته ام بر طلسم دل****آيينه حلقهٔ در نگشاده مي كنم

گرد شكوه وحشتم از نه فلك گذشت****بيدل هنوز يك علم استاده مي كنم

غزل شمارهٔ 2288: دعوت تنزيه حسن بي مثالي مي كنم

دعوت تنزيه حسن بي مثالي مي كنم****گر زنم آيينه صيقل خانه خالي مي كنم

سجده ره همچون قدم آخر به جايي مي برد****پا گر از رفتار ماند جبهه مالي مي كنم

پرتو مه هم برون هاله دارد گرد و من****گرد خود مي گردم و ضبط حوالي مي كنم

عمرها شد در شبستان تماشاگاه دهر****سير اين نه پرده فانوس خيالي مي كنم

لاله وگل منتظر باشند و من همچون چنار****يك چراغان در بهار كهنه سالي مي كنم

ننگم انجام غنا از فقر من پوشيده نيست****چيني ام هر چند دل باشد سفالي مي كنم

شرم دارد جرات من از ملايم طينتان****آتشم گر پنبه مي بندد زگالي مي كنم

پوچ بافيهاي جا هم گر شود موي دماغ****پشمهاي كنده بسيار است قالي مي كنم

مي زنم مژگان به هم تا رنگ امكان بشكند****گاهگاهي اينقدر بي اعتدالي مي كنم

زندگي ليليست مجنونانه بايد زيستن****تا دمي دارد نفس ناز غزالي مي كنم

شمع در محمل نمي داند كجا بايد نشست****در گداز خويش جاي خويش خالي مي كنم

پيري ام بيدل به هر مو بست مضمون خمي****بعد از اين ترتيب ديوان هلالي مي كنم

غزل شمارهٔ 2289: صفحهٔ هستي شرر تاراج آهي مي كنم

صفحهٔ هستي شرر تاراج آهي مي كنم****يك نگه سير چراغان جلوه گاهي مي كنم

تا غبار من به ناز آسماني پر زند****مشت خاكي هست نذر شاهراهي مي كنم

آنقدر واماندهٔ عجزم كه مانند هلال****سير ابرو تا جبين در عرض ماهي مي كنم

دوري مقصد به اين نيرنگ هم مي بوده است****كز خيال پر به خود هم اشتباهي مي كنم

هيچكس را جز حيا در جلوه گاهش بار نيست****چشم مي گردد عرق تا من نگاهي مي كنم

در طريق عجز همدوشم به وضع آبله****سر به پايي مي گذارم قطع راهي مي كنم

گر بهشتم مدعا مي بود تقوا كم نبود****امتحان رحمتي دارم گناهي مي كنم

دوستان معذور كز سر منزل وضع شعور****بس كه دورم ياد خود هم گاه گاهي مي كنم

اينقدر هم مشرب گرداب غفلت داشته ست****در محيط از جيب خويش ايجاد چاهي مي كنم

قامت پيري سرم در دامن

زانو شكست****شوق پندارد خيال كج كلاهي مي كنم

بس كه چون صبحم تنك سرمايه افتاده ست شوق****مي درم صد جيب تا اظهار آهي مي كنم

بيدل از سير بهارستان امكانم مپرس****بس كه رنگم مي پرد هر سو نگاهي مي كنم

غزل شمارهٔ 2290: باز بيتابانه ايجاد نوايي مي كنم

باز بيتابانه ايجاد نوايي مي كنم****مطلب ديگر نمي دانم دعايي مي كنم

مدعاي صبح زين باغ امتحان فرصت است****تا نفس پر مي زند كسب هوايي مي كنم

نااميد عالم اقبال نتوان زيستن****استخوان نذر مداراي همايي مي كنم

دامن ديگر نمي يابم درين حرمان سرا****عذر بيكاري ست بيعت با حنايي مي كنم

چون نفس كارم به تعمير دل افتاده ست ليك****طرح بنيادي ز آب و گل جدايي مي كنم

زور بازوي توكٌل ناخداي ديگر است****بي غم ساحل درين دريا شنايي مي كنم

هر كجا باشم درين وحشت دليل كاروان****جاده ها را محمل بانگ درايي مي كنم

كو جواني تا توانم عذر طاقت خواستن****پيرگشتم خدمت قد دوتايي مي كنم

پيش يارانم دل بي آرزو شرمنده كرد****جام خالي گر قبول افتد حيايي مي كنم

از تصنع ننگ دارم ورنه من همچون سحر****مي درم جيبي دماغ دلگشايي مي كنم

يك سر مو گر برون آيم ز فكر نيستي****يا قيامت مي نمايم يا بلايي مي كنم

ما و من بيدل تعلق باف شغل زندگي ست****رشته ها مي تابم و بند قبايي مي كنم

غزل شمارهٔ 2291: عمرها شد از ادب موج گهر در دامنم

عمرها شد از ادب موج گهر در دامنم****ننگ لغزيدن ندارم پاي سر در دامنم

با حلاوت آنقدر جوشيدم از ياد لبي****كارزو چين شد چو بند نيشكر در دامنم

تا عرق باشد نم اشكي دگر دركار نيست****چون جبين شرمساران چشم تر در دامنم

بركمر دارند دامن وحشت آهنگان و من****وحشتي دارم كه مي بندد كمر در دامنم

مي زدم پايي به غفلت فتنه ها وا كرد چشم****خفته بود آشوب چندين دشت و در، در دامنم

بيش ازبن نتوان در پرواز گمنامي زدن****كز خجالت ريخت عنقا بال و پر در دامنم

نااميد وحشتم از بيدماغيها مپرس****بس كه چيدم نيست از دامن اثر در دامنم

عشق ز افسون نفس هيهات آگاهم نكرد****چنگ زد اين خار غم پر بي خبر در دامنم

با فلك گفتم ره صحراي عجزم طي نشد****گفت من هم چون تو حيران سفر در دامنم

در چه سامان است

بيدل كسوت مجنون من****تا گريبان در خيال آيد سحر در دامنم

غزل شمارهٔ 2292: ادب سرشتهٔ عجزم مپرس از آيينم

ادب سرشتهٔ عجزم مپرس از آيينم****به پا چو آبله فرسودنست تسكينم

ز محو ياد تو آزار كس چه امكان است****مژه نديد گراني ز خواب سنگينم

به اختلاط هوس سخت مايلم يارب****سريشمي نكند غفلت شلايينم

چو شمع راحتم از پهلوي ضعيفيهاست****پر است از پر رنگ شكسته بالينم

هزار شكر كه آخر ز حسن سعي وفا****حناي پاي تو گرديد اشك رنگينم

ز نقش پاي تو بوي بهار مي آيد****بياكه جبهه نهم برزمين وگل چينم

تپيدن دل من جوهر چه آينه است****كه مي روم ز خود و جلوهٔ تو مي بينم

به آستان تو عهد غبار من اينست****كه گر سپهر شوم جز به خاك ننشينم

نه نقش پايم و ني سايه اينقدر دانم****كه خاك راه توام خواه آن و خواه اينم

هوس به لذت جاهم نكرد دعوت حرص****مگس نداد فريب از لعاب شيرينم

به پايداري صبرم فلك ندارد دست****به نشتر رگ خارا كمر كشد كينم

نهفته در سخنم انفعال مضموني****كه لب چو جبهه عرق مي كند به تحسينم

به رنگ جوهر آبي كه در گهر سوزد****غبارگشته ام اما بجاست تمكينم

مبرهن است ز آثار نام من بيدل****كه غره نيستم از زمرهٔ مساكينم

غزل شمارهٔ 2293: بي دستگاهيي بود چون شمع در كمينم

بي دستگاهيي بود چون شمع در كمينم****پيشاني عرق ريز برداشت آستينم

بي قدريم برآورد همقدر آتش خس****بر خيزم از سر خويش تا زير پا نشينم

آزادگان ازين باغ با صد طرب گذشتند****صبحي نشد كه من هم دامن به خنده چينم

نامم گداخت چندان از انفعال شهرت****كز فلس ماهيان برد نقش دگر نگينم

گويند از ميانش جز در كمان نشان نيست****من هم درين توهم همسايهٔ يقينم

چون موج از محبت هر چند آب گشتم****نگذاشت آتش آخر دنبال انگينم

در صلحنامهٔ هوش ثبت است بي دماغي****رحمي است كز خط جام بندد كمر نگينم

الفاظ بي معاني بر فطرتم ستم كرد****دست چنار تا كي بندد حناي

زينم

خودداري ام دل افشرد كو صنعت جنوني****كز چاك يك گريبان صد دامن آفرينم

آخر به سجده تازي از من كه مي برد پيش****بگذار يك دو روزي ميدان كشد جبينم

سامان سر بلندي يمني نداشت بيدل****چون شمع آخر كار زد گريه بر زمينم

غزل شمارهٔ 2294: ز نور عالم امكان گر انتخاب گزينم

ز نور عالم امكان گر انتخاب گزينم****چرا ترا نگزينم كه آفتاب گزينم

چراغ عشرت اين بزم بي تو نور ندارد****مگر در آتشي افتم كه ماهتاب گزينم

به چشمه گر بردم احتياج تشنه لبي ها****جبين به عرق دهم تا ز آب تري گزينم

ز حرص چند كشم انتظار مخمل و ديبا****روم به سايهٔ ديوار فقر و خواب گزينم

به محفلي كه نم منتي است در مي جامش****سپند نالم اگر اشكي از كباب گزينم

طپانچه نقد نشاط است و گوشمالي مالش****چه آرزو كنم از دف چه از رباب گزينم

گذشته است ز هم كاروان محمل فرصت****درنگ كو كه من بيخبر شتاب گزينم

به هر دري كه نشاند ز خود تهي شدن من****چو حلقه چشم كنم باز و فتح باب گزينم

به مكتبي كه بود درسش از حديث تعلق****همين گسستن شيرازه از كتاب گزينم

ني ام ستمكش اوهام تا به زهد ريايي****خمار خلد ز ترك شراب ناب گزينم

به قصر خلد رسانم طناب خيمهٔ عصيان****چو ريش زاهد اگر يك دو گز ثواب گزينم

فلك اگر دهدم اختيار عزت و خواري****به گنج پا زنم و يك دل خراب گزينم

مدم به گوش خيالم فسون آتش الفت****كه شكل موي ضعيفم مباد تاب گزينم

دماغ دردسر موج اين محيط كه دارد****قدح نگون كنم و مشرب حباب گزينم

بجوشم و به در ايم ازبن هوسكده بيدل****به جوش خم چقدر خامي شراب گزينم

غزل شمارهٔ 2295: تا چند ز غفلت طرب انديش نشينم

تا چند ز غفلت طرب انديش نشينم****كو درد كه لختي به دل ريش نشينم

يك چشم زدن الفت اشك و مژه كم نيست****ظلمست درين غمكده زين بيش نشينم

در آتش اميد سپندم منشانيد****ناجسته ز خود چند به تشويش نشينم

گردون دو نفس نقش حصيرم نپسنديد****تا پهلوي آسايش درويش نشينم

آب گهرم چند درين كينه پرستان****ممنون دم تيغ و سر نيش نشينم

از نقش قدم سركشي ناز نشايد****تا محو شدن به كه

ادب كيش نشينم

بر دامن پاك تو غبارم من بيدل****مگذار كه ديگر به سر خويش نشينم

غزل شمارهٔ 2296: كر شدم تا چند شور حق و باطل بشنوم

كر شدم تا چند شور حق و باطل بشنوم****بشكنيد اين سازها تا چيزي از دل بشنوم

غافل از معني ني ام ليك از عبارت چاره نيست****هرچه ليلي گويدم بايد ز محمل بشنوم

تا به فهم آيد معاني رنگ مي بازد شعور****گر همه حرف خود است آن به كه غافل بشنوم

چون غرور عافيت هيچ آفتي موجود نيست****كاش شور اين محيط ازگرد ساحل بشنوم

احتياج و شرم با هم مي گدازد سنگ را****آه اگر حرف لب خاموش سايل بشنوم

دوستان خون بحل هم ازديت نوميد نيست****واگذاربدم دمي تا نام قاتل بشنوم

اي تپيدن بعد مرگم آنقدر همت گمار****كز غبار خود صداي بال بسمل بشنوم

از حضور دل نفس غافل نمي خواهد مرا****جاده گوشم مي كشد كآواز منزل بشنوم

شور امكان بي تغافل قابل تفهيم نيست****گوش من زين پنبه محرومست مشكل بشنوم

خامشي مضمون نوايي چند داغم كرده است****از زبان شمع تاكي شور محفل بشنوم

بسكه دارد فطرتم ننگ ازتميزعلم و فن****آب مي گردم همه گر شعر بيدل بشنوم

غزل شمارهٔ 2297: از انفعال عشرت موهوم آگهم

از انفعال عشرت موهوم آگهم****اي چرخ پر مكن قدح هاله از مهم

صبح ازل شكوفهٔ اشكم بهار داشت****هم در پگاه بود چراغان بيگهم

شمعم فروتني ز مزاجم نمي رود****هر چند سر به اوج كشم مايل چهم

پا درگل كدورتم از التفات جسم****گر اندكي ز وهم برآيم منزهم

كو جهد همتي كه به همدوشيت رسد****ازگردن بلند تو يكدست كوتهم

پيري شكنج پوست به جسم فسرده است****رختم اميد شست كنون مي كند تهم

از قامت خميده گذشتن وبال شد****اين ناخن بريده كه افكند در رهم

گنجينه و ذخيرهٔ اسباب اعتبار****دست تاسفي است اگر آوري بهم

خاكم به پايمالي وضعم تأملي****تا بيني آستان كه ام يا چه درگهم

از كبك من ترانهٔ مستان شنيدني ست****چيزي دگر مپرس همين الله الهم

تا بارگاه فقر شكوه كه مي رسد****بيدل گذشتگي ست جنيبت كش شهم

غزل شمارهٔ 2298: پرواز بي نشاني دارد دماغ جاهم

پرواز بي نشاني دارد دماغ جاهم****بشكن غبار امكان تا بشكني كلاهم

سر رشتهٔ جنونم گيسوي كيست يا رب****شد دهر سنبلستان از پيچ و تاب آهم

درياي جست وجو را بي پا و سر حبابيم****صحراي آرزو را بي پا و سر گياهم

چون ني اگر چه نخلم بي برگ سايه داريست****بس ناله گر ضعيفي آسودهٔ پناهم

گردون كه از فروغش هر ذره آفتابيست****چون داغ در سياهيست ازكوكب سياهم

آخر ز شرم هستي بايد به خود فرو رفت****چون شمع در كمين ست از جيب خويش جاهم

سرمايهٔ حيا بود آيينه گشتن من****همواره كرد حيرت انگارهٔ نگاهم

محمل به دوش وهمم فرصت شماري ام كو****چون عمر در گذشتن مرهون سال و ماهم

از جادهٔ رميدن تا منزل رسيدن****دارد دل شكسته چون دانه زاد راهم

هر چند هستي من بي مغزي حبابي است****دريا سري ندارد جز در ته كلاهم

مشتاق جلوه بودن آيين بي بصر نيست****در حيرتم چه حرفست اي بي خبر نگاهم

شبنم به هر فسردن محو هواست بيدل****دل عقده اي ندارد در رشته هاي آهم

غزل شمارهٔ 2299: به هر طرف كه هواي سفر شكست كلاهم

به هر طرف كه هواي سفر شكست كلاهم****همان شكست شد آخر چو موج توشهٔ راهم

خيال موي ميان كه شدگره به دل من****كه عرض معني باريك مي دهد رگ آهم

به گلشني كه ادب داشت آبياري حيرت****نمو ز جوهر آيينه وام كردگياهم

كفيل عافيت من بس است وضع ضعيفي****ز رنگ رفته همان سر به بالش پركاهم

به صفحه اي كه نويسند حرفي از عمل من****خطاست نقطه اش از انفعال كار تباهم

به جز وبال چه دارد سواد نسخهٔ هستي****بس است آفت موركلف به خرمن ماهم

به قطرگي ز محيطم مباش آنهمه غافل****اگر چه موي كمر نيستم حباب كلاهم

عبث درين چمنم نيست پر فشاني الفت****چو صبح بوي گلي دارد آشنايي آهم

چه ممكنست نبالد به عجز ريشهٔ جهدم****شكست آبله مي افكند چو تخم به راهم

به جلوهٔ تو ندانم چسان رسم

بيدل****به خود نمي رسم از بسكه نارساست نگاهم

غزل شمارهٔ 2300: چون خامه از ضعيفي افلاك دستگاهم

چون خامه از ضعيفي افلاك دستگاهم****صد رنگ لفظ و معني باليده در پناهم

هر چند چون حبابم بي دستگاه قدرت****تسخير عالم آب تركي ست ازكلاهم

اقبال بينوايي چندين فتوح دارد****دست تهي كليديست در پنجهٔ سياهم

غافل مباش چون شمع از ناتواني من****صد انجمن ز خود رفت بر دوش اشك و آهم

در بارگاه همت سرگرميي ندارد****هنگامهٔ گدايي يعني دماغ شاهم

اي جرأت فضولي تا كي سر تماشا****چون دل ز چشم حيران چاه است پيش راهم

آيينه را ز جوهر تمهيد دور باش است****آخر غبار آن خط شد رهزن نگاهم

در سركشي دو تايم در ناله بينوايم****با هر چه بر نيايم عجز است عذر خواهم

تصوير انتظارم از راحتم مپرسيد****در خواب بيخودي هم چشمم نشد فراهم

چون سايه ام سراپا تمثال تيره روزي****ديگر چه وانمايد آيينهٔ سياهم

بايد چو موج گوهر آسوده خاك گشتن****از عافيت مپرسيد در منزلست راهم

اي آرزو مشوران بيهوده اشك ما را****مينا شكسته اي چند آسوده اند با هم

بيد ل سراغ رنگم از گرد آه درياب****در گرد باد محو است پرواز برگ كاهم

غزل شمارهٔ 2301: صيد كمند شوقي ست از مهر تا به ما هم

صيد كمند شوقي ست از مهر تا به ما هم****جوش بهار حيرت يعني گل نگاهم

با هر فسرده رنگي شادم كه پيش شمعت****تا بال مي فشانم پروانه دستگاهم

جولان ناز سر كن انديشه مختصر كن****ظلم آنقدر ندارد پا مالي گياهم

تا زنگ پرده برداشت آينه محو صافي ست****خوابيده است عفوت در سايهٔ گناهم

زنجير مي نويسد سطري ز حال مجنون****در دعوي اسيران زلف دو تا، گواهم

جوهر ز ضعف پروار آيينه مي پرستد****نقش نگين داغ است سطري كه دارد آهم

آمد به ياد شوقم كيفيت خرامي****شد موج ساغر مي در چشم تر نگاهم

اي زلف يار تاكي با شانه همزباني****ما نيزسينه چاكيم رحمي به حال ما هم

تاري ست پيكر من در چنگ ناتواني****از زخمهٔ نگاهي بنواز گاه گاهم

عرض مثال امكان منظور الفتم نيست****در عالم

تحير آينه بارگاهم

قصرم سري ندارد ياگير و دار فغفور****يارب چو موي چيني دل بشكندكلاهم

همدوش سايه رفتم تا خاك آستانش****از بخت تيره بيدل زين بيشتر چه خواهم

غزل شمارهٔ 2302: كباب عافيتم بيدماغ افسر جاهم

كباب عافيتم بيدماغ افسر جاهم****چو شمع خواب فراغت بس است ترك كلاهم

غبار وادي الفت سوار ناز كه دارد****مقيم سايهٔ بال هماست بخت سياهم

دبير حشر ز اعمال من شمار چه گيرد****كه شسته است خط از نامه انفعال گناهم

درين چمن كه دم از رنگ و بو زدن دم تيغست****ز سنگ تفرقه چون غنچه خامشي است پناهم

تحيرم جرس شوق كاروان كه دارد****كه شور رفتن دل مي چكد ز تار نگاهم

ز خود برآي و تماشاي عرض شوكت من كن****كه برتر از خم گردون شكسته اند كلاهم

غرور حسن تو زير قدم نكرد نگاهي****به ودايي كه دل برق سوخت عجز گياهم

قدم به دامن تسليم نشكنم به چه جرأت****دل شكسته شكسته ست شيشه بر سر راهم

چه آفتاب قيامت چه تاب آتش دوزخ****تري نبرد ز نقشي كه كرد نامه سياهم

چسان ز دام تحير برون روم من بيدل****كه همچو آينه از چشم خوبش در بن چاهم

غزل شمارهٔ 2303: وقت است كنيم گريه با هم

وقت است كنيم گريه با هم****اي شمع شب است روز ما هم

دوريم جدا زدامن يار****چون دست شكسته از دعا هم

هستي چقدر رعونت انشاست****سرها دارد چو شمع پا هم

تا زندگيت نفس شمارست****رو چون نفس از خود و بيا هم

زين گرد نشسته در زمين ست****چيزيست چو صبح بر هوا هم

خونم چه نشان دهد زدستي****كايينه نگيرد از حنا هم

گر سر نكنم نيازتسليم****چون اشك كه بشكند كلاهم

از كوشش نارسا مپرسيد****ما را نرساند تا به ما هم

هر جا برديم نقب راحت****ديديم بجا نبود جا هم

بر جوهرتيغ خم منازبد****سر مي فكند قد دو تا هم

خاري ندميد ازين بيابان****مژگان طلب است خواب پا هم

بيدل چو عرق وفا سرشتان****آيند ز عبرت از حيا هم

غزل شمارهٔ 2304: ز دل چون غنچه يك چاك گريبانگير مي خواهم

ز دل چون غنچه يك چاك گريبانگير مي خواهم****گشاد كار خود بي ناخن تدبير مي خواهم

ني ام مخمور مي كز قلقل مينا به جوش آيم****سيه مست جنونم غلغل زنجير مي خواهم

به كوثر گر زند ساغر ندارد بسملم سيري****دم آبي اگر مي خواهم از شمشير مي خواهم

بنايم ننگ ويراني كشيد از دست جمعيت****غبار دامن زلفي پي تعمير مي خواهم

ز آتش كاش احرام جنون بندد سپند من****به وحشت جستني زين خانهٔ دلگير مي خواهم

به هر مويم هجوم جلوه خوابانده ست مژگانها****ز شوقت جنبشي چون خامهٔ تصوير مي خواهم

به بوي غنچه نسبت كرده ام طرز كلامت را****زبان برگ گل در عذر اين تقصير مي خواهم

درين صحرا جنون هرزه فكر دامها دارد****دو عالم جسته است از خويش و من نخجير مي خواهم

لب سوفارم از خميازه هاي بي پر و بالي****ز گردون مقوس همتي چون تير مي خواهم

حصول مطلب از ذوق تمنا مي كند غافل****زمان انتظار هر چه باشد دير مي خواهم

به رنگ من برون آيد كسي تا قدر من داند****به اين اميد طفلي را كه خواهم پير مي خواهم

ز حد بگذشت بيدل مستي شور جنون من****به چوب گل

چو بلبل اندكي تعزير مي خواهم

غزل شمارهٔ 2305: شب وصل است از بخت اندكي توقير مي خواهم

شب وصل است از بخت اندكي توقير مي خواهم****به قدر يك دو دور صبح محشر دير مي خواهم

ز تيغ ناز او در خون تپم چندان كه دل گردم****جهان گركيميا خواهد من اين اكسير مي خواهم

به رنگ غنچه امشب ديده ام خواب پريشاني****ز چاك سينه يك آه سحر تعبير مي خواهم

به چشم اعتبار بيخودي عمري جنون كردم****كنون چون اشك يك افتادگي زنجير مي خواهم

درين گلشن خم تسليم هر شاخي گلي دارد****به ذوق سجده خود را در جواني پير مي خواهم

دو عالم نيست جز آيينهٔ زنگار پروردي****منم كانجا ز آه بي نفس تاثير مي خواهم

ندارد دشت امكان آنقدر ميدان آزادي****نگاه آهوم ناچار پا در قير مي خواهم

ز رمز جستجوها غافلم ليك اينقدر دانم****كه چون خورشيد زير خاك هم شبگير مي خواهم

درين گلشن سلامت باب جمعيت نمي باشد****چو رنگ گل شكستي عافيت تعمير مي خواهم

سفيد از گريه شد چشم و همان مست تماشايم****به هربيحاصليها روغني زين شير مي خواهم

من و دلبر بهم نقشي ببستيم از هماغوشي****ز نقاش ازل زين رنگ يك تصوير مي خواهم

چسان آيد ز شمع كشته بيدل محفل آرايي****زبان در سرمه خوابيده ست و من تقرير مي خواهم

غزل شمارهٔ 2306: آه دود آخته اي مي خواهم

آه دود آخته اي مي خواهم****روز شب ساخته اي مي خواهم

زين محيطم هوس گوهر نيست****دل نگداخته اي مي خواهم

فارغ از طوق وفا نتوان زيست****گردن فاخته اي مي خواهم

تا شوم محرم خاك قدمت****سر افراخته اي مي خواهم

صافي آينه منظورم نيست****خانه پرداخته اي مي خواهم

به متاع تپش آباد هوس****آتش انداخته اي مي خواهم

رنگها جمله سراغ هوسند****گرد پي باخته اي مي خواهم

ساز اين انجمن آزادي نيست****آنطرف تاخته اي مي خواهم

چشم زخمست شناسايي خلق****قدر نشناخته اي مي خواهم

چون جرس تا ننمايم بيدل****نالهٔ ساخته اي مي خواهم

غزل شمارهٔ 2307: اي نرگست حياكدهٔ صلح و جنگ هم

اي نرگست حياكدهٔ صلح و جنگ هم****ساز غزال رام تو خشم پلنگ هم

دنباله هاي ابروت از دل گذشته است****مي آيد ازكمان توكار خدنگ هم

تنها نه دف ز حلقه به گوشان بزم تست****دارد سري به فكر سجود تو چنگ هم

رنگيني لباس چه مقدار دلكش است****گل كرده است اين هوس از طبع سنگ هم

از آگهي به مغز خرد جمع كرده ايم****كيفيتي كه نيست در اوهام ننگ هم

زانو زدن ز خصم مپندار عاجزيست****پيداست اين ادا دم كين از تفنگ هم

اي خستت عقوبت جاويد، هوش دار****بدتر ز قبر مي فشرد جسم تنگ هم

راهيست راه عمركه خود قطع مي شود****وصل فنا شتاب ندارد درنگ هم

عجزيست در مزاج تحير سرشت من****كز خويش رفتنم نشكسته ست رنگ هم

دركارگاه عشق سلامت چه مي كند****اينجا به طبع شيشه خزيده ست سنگ هم

بي الفت لباس ز عريان تني چه باك****جنس دكان فخرپرستي ست ننگ هم

بيدل مباد منكر جام تهي شوي****دارد حضور قلقل مينا ترنگ هم

غزل شمارهٔ 2308: در جيب غنچه بوي بهار است و رنگ هم

در جيب غنچه بوي بهار است و رنگ هم****بي فيض نيست گوشهٔ دل هاي تنگ هم

ساز طواف دل نه همين جوهر صفاست****دارد هواي خانهٔ آيينه زنگ هم

بيگانگي ز طور غزالان چه ممكنست****ما را كه چشمكي ست ز داغ پلنگ هم

اضداد ساز انجمن يك حقيقتند****مينا ز معدني ا ست كه آنجاست سنگ هم

در گلشني كه عرض خرام تو داده اند****محمل به دوش بوي گلست آب و رنگ هم

خلقي به ياد چشم تو زنار بسته است****كفري به اين كمال ندارد فرنگ هم

تشويش بال و پر مكش اي طالب فنا****اين راه قطع مي شود از پاي لنگ هم

تا آبيار مزرع جميعتت كنند****آتش فكن به خرمن ناموس و ننگ هم

فرداست ربط الفت ما باد برده است****مفت وفاق گير درين عرصه جنگ هم

صد رنگ جانكني ست درين كوچه نام را****آسان نمي رسد سر ياران به سنگ

هم

گويند در بساط وفا عجز مي خرند****اي اهل ناز ياد من دل به چنگ هم

بيدل اگر به دست رسد گوهر وصال****بايد وطن گرفت به كام نهنگ هم

غزل شمارهٔ 2309: خوشا عهدي كه غم كوس تسلي مي زد و دل هم

خوشا عهدي كه غم كوس تسلي مي زد و دل هم****به كشت نادميدن دانه ذوقي داشت حاصل هم

درشت و نرم صحراي تعلق يك اثر دارد****شلايين تر ز صد خارست دامنگيري گل هم

به افسون نفس عمري فلكتاز هوس بودم****كنون ديدم كزين جرأت ندارم راه در دل هم

به ذوق جستجوي ليلي عبرت نقاب ما****مگو مجنون بياباني است صحرايي ست محمل هم

زمينگيري ندارد بهرهٔ راحت درين وادي****چو تار شمع اينجا جاده پرداز است منزل هم

غروركيست سرمشق دبيرستان نوميدي****كه دارد كج كلاهي ها شكست فرد باطل هم

كف خاكستر پروانهٔ ما اين نظر دارد****كه برق شمع اگر اين است خواهد سوخت محفل هم

به تصو ير خيال اي آينه زان جلوه قانع شو****همان تمثال خواهي ديد اگر گشتي مقابل هم

غباري نيست بيتابي كزين حيرتسرا جوشد****به هر كمفرصتي اينجا دماغي داشت بسمل هم

اگر از صفحهٔ آيينه حيرت مي شود زايل****توان برداشتن از خاك راهت نقش بيدل هم

غزل شمارهٔ 2310: نه تنها نااميد وصل يارم دورم از دل هم

نه تنها نااميد وصل يارم دورم از دل هم****زبس حرمان نصيبم پيش من ليلي ست محمل هم

حضور عافيت از فكر خويشم برنمي آرد****درين بحر جنون آشوب گردابست ساحل هم

بهار عشق گلگلشت به خون غلتيدني دارد****شهادت گر نباشد مي توان گرديد بسمل هم

چه لازم تهمت آلود حناي بيغمي بودن****اگر مطلوب آرام است دارد پاي درگل هم

مباد افسردني دامان جولان طلب گيرد****درتن وادي بيا منشين كه در راه است منزل هم

خوشت باد اي تمنا بسمل پرواز بيرنگي****ا گر همت پر افشانست مشكل نيست مشكل هم

غبار غير رنگي بود ازگلزار يكتايي****ز حيرتگاه حق بيرون نبردم راه باطل هم

نگه را ربط عينك مانع جولان نمي باشد****گذ شتن گر بود منظور مهميزي ست حامل هم

ز بي آرامي ساز نفس آواز مي آيد****كه جاي يكنفس راحت ندارد گوشهٔ دل هم

من و آن مطلب ناياب كز جوش تقاضايش****خروشي

مي گشايد لب كه آگه نيست سايل هم

ترحم نيست غافل بيدل از ياد شهيد من****ز جوهر در عرض خفته ست اينجا تيغ قاتل هم

غزل شمارهٔ 2311: سر خوش آن نرگس مستانه ايم

سر خوش آن نرگس مستانه ايم****ما گدايان در ميخانه ايم

قيد دل ما را امل فرسود كرد****در كمند ريشهٔ اين دانه ايم

شغل سر چنگ حوادث مفت ماست****زلف بيداد آشناي شانه ايم

چون سحر جيبي كه ما وا كرده ايم****خندهٔ بي مطلب ديوانه ايم

بي چراغ از ما كه مي يابد سراغ****خانهٔ گم كردهٔ پروانه ايم

اسم ما تهمت كش وصف است و بس****گر پر و خالي همين پيمانه ايم

بت پرستي باعث ايجاد ماست****برهمن زادان اين بتخانه ايم

گر نفس سرمايهٔ اين فرصت است****آشنا تا گفته اي بيگانه ايم

ما و من پر سحر كار افتاده است****هر چه مي گوييم هست اما نه ايم

بيدل از وهم جنون سامان مپرس****گنج ناپيدا و ما ويرانه ام

غزل شمارهٔ 2312: منم آن نشئهٔ فطرت كه خمستان قديم

منم آن نشئهٔ فطرت كه خمستان قديم****دارد از جوهر من سير دماغ تعظيم

ندميدم ز بهاري كه چمن ساز نفس****صبح ايجاد مرا خنده نمايد تعليم

بيش از آن است در آيينهٔ من مايهٔ نور****كه به هر ذره دو خورشيد نمايم تقسيم

در بهاري كه منش غنچهٔ تمكين بندم****وضع شبنم نكشد تهمت اجزاي نسيم

شوقم آن دم كه پر افشاند به صحراي عقول****گشت يك عالم ارواح در انديشه جسيم

قصر سوداي جهان پايهٔ قدري مي خواست****چترزد دود دماغ من وشد عرش عظيم

فطرتم ريخت برون شور وجوب و امكان****اين دو تمثال در آيينهٔ من بود مقيم

به گشاد مژه ام انجمن آراي حدوث****به شكست نفسم آينه پرداز قديم

شعله بودم من و مي سوخت نفس شمع مسيح ***من قدح مي زدم و مست طلب بود كليم

پيش ز ايجاد به اميد ظهور احمد****داشت نور احدم دركنف حلقهٔ ميم

رفت آن نشئه ز يادم به فسون من و تو****برد آن هوش ز مغزم الم خلد و جحيم

خاكبوسي ست كنون سر خط پيشاني ناز****عشق كرد آخرم اين نسخهٔ عبرت تسليم

حلقه ام كرد سجود در يكتايي خويش****حيرت آورد بهم دايرهٔ علم و عليم

نفس ماهي درياي وفا

قلاب است****جيم گل مي كند از نون چو نمايند دو نيم

بحر فطرت به گهر سازي من مي گويد****گرچه صيقل زده ام آينهٔ اشك يتيم

خلقي اينجاست به عبرتكدهٔ كعبه و دير****پيش پا خوردهٔ هر سنگ ز جولان سقيم

زين خطوطي كه نفس كوشش باطل دارد****جام جم تا به كجا كهنه نسازد تقويم

زبن شكستي كه به مو مي رسد از چيني دل****سر فغفور چسان شرم نپوشد به گليم

طاق نسياني از اين انجمن احداث كنيم****تا دم شيشهٔ دل ماند از آفات سليم

بيدل افسانه غيرم سبق آهي هست****مي كند اينقدرم سير گريبان تعليم

غزل شمارهٔ 2313: نه خط شناس اميدم نه درس محرم بيم

نه خط شناس اميدم نه درس محرم بيم****به حيرتم كه محبت چه مي كند تعليم

بياكه منتظرانت چو ديدهٔ يعقوب****فضاي كلبهٔ احزان گرفته اند نسيم

ز نسبت دهنت بسكه لذت اندود است****بهم دو بوسه زند لب دم تكلم ميم

بغير سجده ز سيماي عجز ما مطلب****جبين سايه و آيينه داري تسليم

چه شد زبان تمنا خموش آهنگست****نگاه نامهٔ سايل بس است سوي كريم

به ياس گرد هوسهايم از نظر برخاست****نفس گداخته را رنگ مي كند تعظيم

به رنگ پسته لب از جوش خون ندوخته ام****حذر كه صورت منقار من دلي ست دو نيم

فتادگي همه جا خضر مقصد ضعفاست****عصاي جاده همان مي كشد خط تسليم

عبث متاز كه خونت به خاك مي ريزد****سرشك را قدم جرات خودست غنيم

پي حقيقت نيك و بد گذشته مگير****خطوط وهم مپيما كه كهنه شد تقويم

ز شور وحدت و كثرت به درد سر نروي****حديث ذره و خورشيد مبحثي است قديم

مرو به صومعه كانجا نمي توان ديدن****به وهم خلد، جهاني گرفته كنج جحيم

در آن بساط كه كهسار ناله پرداز است****غبار ماست هوس مردهٔ اميد نسيم

غبار شمع به تاراج رنگ باخته رفت****متاع عاريت ما به هيچ شد تقسيم

درون پردهٔ هستي تردد انفاس****اشاره اي ست كه اينجا مسافر است مقيم

دل گداخته مضمون

گوهر دگر است****محيط آب شد اما نبست اشك يتيم

چو ابر دست به دامان اشك زن بيدل****مگر به گريه برآيد سياهي ات ز گليم

غزل شمارهٔ 2314: به رنگ خامه ز بس ناتواني اجزايم

به رنگ خامه ز بس ناتواني اجزايم****به سودن مژه فرسوده شد سراپايم

در اين محيط مقيم تغافلم چو حباب****غبار چشم گشودن تهي كند جايم

حريف مطلب اشك چكيده نتوان شد****صدا شكست نفس در شكست مينايم

شرار مرده ام از حشر من مگوي و مپرس****چنان گذشته ام از خود كه نيست فردايم

سحر طرازي گلزار حيرتست امروز****شكسته رنگي آيينهٔ تماشايم

خيال هستي موهوم سرخوشم دارد****وگرنه در رگ تاكست موج صهبايم

چو عمر رفته ندارم اميد برگشتن****غنيمت است كه گاهي به ياد مي آيم

كسي خيال چه هستي كند ز وضع حباب****شكافته است به نام عدم معمايم

هزار رنگ ز من پر فشان بيرنگي ست****اگر غلط نكنم آشيان عنقايم

غرور خودسري آيينهٔ نمودم نيست****چو انفعال عرق كرده است پيدايم

طواف دشت جنون ذوق سجده اي دارد****كه جاي آبله دل مي كشد سر از پايم

نگاه چاره ندارد ز مردمك بيدل****نشانده است جنون در دل سويدايم

غزل شمارهٔ 2315: پروانه شوم يا پر طاووس گشايم

پروانه شوم يا پر طاووس گشايم****از عالم عنقا چه خيالست برآيم

آب و گلم از جوهر نظاره سرشتند****در چشم خيالست به چشم همه جايم

سعي طلبم بيش شد از هر چه نه بنشست****زين بعد مگر شوق برد رو به قفايم

در دامن دشتي كه نه راه است نه منزل****عمريست كه محمل كش آواز درايم

جوشيده ام از انجمن عبرت معشوق****مشكل كه در آيينهٔ كس جلوه نمايم

ذرات جهان چشمك اسرار وصال است****آغوش من اينست كه چشمي بگشايم

سازم ادب آهنگ خيال نگه كيست****در انجمن سرمه نشسته ست صدايم

با موج گهر باخته ام دست و گريبان****از دامن خود نيست برون لغزش پايم

بي پردگي معني از آيينهٔ لفظ است****فرياد كه در ساز نگنجيد نوايم

اميد اجابت چقدر منفعلم كرد****امشب عرق آينهٔ دست دعايم

تا غرهٔ افسون سعادت نتوان زيست****بر سايهٔ خود بال فشانده است همايم

ساقي قدحي چند مشو مانع تكليف****شايد روم از ياد خود و

باز نيايم

بيدل مكن آرام تمنا كه در ايجاد****بر باد نهادند چو پرواز بنايم

غزل شمارهٔ 2316: تا حسرت سر منزل او برد ز جايم

تا حسرت سر منزل او برد ز جايم****منزل همه چون آبله فرسود به پايم

مهمان بساط طربم ليك چه حاصل****چون شمع همان پهلوي خويشست غذايم

در پردهٔ هستي نفسي بيش نداريم****تا چند ببالد قفس اندود نوايم

پيداست ز پرواز غباري چه گشايد****اي كاش خم سجده خورد دست دعايم

جيب نفسي مي درم و مي روم از خويش****كس نيست بفهمد كه چه رنگيست قبايم

كونين غباريست كز آيينهٔ من ريخت****كو عالم ديگر اگر از خويش برآيم

از صنعت مشاطگي يأس مپرسيد****كز خون مراد دو جهان بست حنايم

گيرايي من حيرت و رفتار تپيدن****از جهد مپرس آينه دست مژه پايم

قانون ندامتكدهٔ محفل عجزيم****آهسته تر از سودن دست است صدايم

تحقيق ز موهومي سازم چه نمايد****تمثالم و وانيست به هيچ آينه جايم

حسرت چه فسون خواند كه از روز وداعت****بر هر چه نظر مي فكنم رو به قفايم

بيدل به مقامي كه تويي شمع بساطش****يك ذره ني ام گر همه خورشيد نمايم

غزل شمارهٔ 2317: نه وحدت سرايم نه كثرت نوايم

نه وحدت سرايم نه كثرت نوايم****فنايم فنايم فنايم فنايم

نه پايي كه گردون فرازد خرامم****نه دستي كه بندد تعين حنايم

اگر آسمانم عروجي ندارم****اگر آفتابم همان بي ضيايم

نه شخصم معين نه عكسم مقابل****خيال آفرين حيرت خود نمايم

ز صفر است در دست تحقيق جامم****حساب جنون بر خرد مي فزايم

سلامت كه مي جويد از دانهٔ من****هوس كوب دندان هفت آسيايم

درتن چارسو بم چه سودا چه سودي****چو صبح از نفس مايگان هوايم

چه مقدار وحشت كمين است فرصت****كه با هر نفس بايد از خود برآيم

شعور است آثار موجود بودن****من بيخبر هر كجايم كجايم

لباس تعلق خيالست بيدل****گره نيست جز من به بند قبايم

غزل شمارهٔ 2318: با عشق نه ناميست نه ننگم كه برآيم

با عشق نه ناميست نه ننگم كه برآيم****از خانه دگر با كه بجنگم كه بر آيم

در عرصهٔ توفيق چو تيغ كف نامرد****نگرفت نيام آن همه تنگم كه برآيم

رسوايي موهوم گريبان در ننگست****زين بحر نه ماهي نه نهنگم كه برآيم

خلقي به عدم آينه پرداز خيال است****من زان گل نشكفته چه رنگم كه برآيم

بي همتي از تهمت پستي نتوان رست****زلف تو دهد دست به چنگم كه برآيم

مردان ز غم سختي ايام گذشتند****من نيز بر اين كوه پلنگم كه بر آيم

يكبار ز دل چون نفسم نيست گذشتن****تا چند خورم خون و بلنگم كه برآيم

در قيد جسد خون شدم از پيروي عقل****نامرد نياموخت شلنگم كه بر آيم

پرواز دگر زين قفسم نيست ميسر****راهي بگشايد پر رنگم كه بر آيم

كم همتي فرصت ازين عرصهٔ دلگير****چندان نپسنديد درنگم كه بر آيم

در آينه خون مي خورم از لنگر تمثال****ترسم زند اين خانه به سنگم كه برآيم

از كلفت اسباب رهايي چه خيالست****بيدل به فشار دل تنگم كه بر آيم

غزل شمارهٔ 2319: رنگ پر ريختهٔ الفت گلزار توايم

رنگ پر ريختهٔ الفت گلزار توايم****جسته ايم از قفس خويش و گرفتار توايم

خاك ما جوهر هر ذره اش آيينه گر است****در عدم نيز همان تشنهٔ ديدار توايم

مركز ديده و دل غير تمناي تو نيست****از نگه تا به نفس يك خط پرگار توايم

اشك و آه است سواد خط پيشاني شمع****همه وا سوختهٔ سبحه و زنار توايم

پيش ازين ساغر الفت چه اثر پيمايد****مي رويم از خود و در حيرت رفتار توايم

دامن عفو حمايتكدهٔ غفلت ماست****خواب راحت نفس سايهٔ ديوار توايم

جنس موهوم هوس شيفتهٔ ارزش نيست****قيمت ما همه اين بس كه به بازار توايم

مست كيفيت نازيم چه هستي چه عدم****هر كجاييم همان ساغر سرشار توايم

خرده بر بيش و كم ذره نگيرد خورشيد****اي تو در كار همه

ما همه بيكار توايم

ناله سامان جبين سايي اشك است اينجا****بيدل عجز نواي ادب اظهار توايم

غزل شمارهٔ 2320: چون سبحه يك دو روز كه با هم نشسته ايم

چون سبحه يك دو روز كه با هم نشسته ايم****از يكدگر گسسته فراهم نشسته ايم

باز است چشم ما به رخ انجمن چو شمع****اما در انتظار فنا هم نشسته ايم

هر چند طور عجز به غير از صواب نيست****زحمت كشي خيال خطا هم نشسته ايم

دود سپند مجلس تصوير حيرت است****هر چند گل كنيم صدا هم نشسته ايم

غافل نه ايم از غم درماندگان خاك****چندي چو آبله ته پا هم نشسته ايم

نا قدردان راحت عريان تني مباش****گاهي برون بند قبا هم نشسته ايم

خواب غرور مخمل و ديبا ز ما مخواه****بر فرش بورياي گدا هم نشسته ايم

دارد دماغ تخت سليمان غبار ما****بي پا و سر به روي هوا هم نشسته ايم

دود چراغ محفل امكان بهانه جوست****در راه باد ما و شما هم نشسته ايم

آسايشي به ترك مطالب نمي رسد****در سايه هاي دست دعا هم نشسته ايم

گر التفات نقش قدم شيوهٔ حياست****بر خاك آستان تو ما هم نشسته ايم

بيدل به رنگ توأم بادام ما و تو****هر چند يك دليم جدا هم نشسته ايم

غزل شمارهٔ 2321: بر سينه داغهاي تمنا نوشته ايم

بر سينه داغهاي تمنا نوشته ايم****يك لاله زار نسخهٔ سودا نوشته ايم

هر جا درين بساط خس ما به پرده ايست****مضمون رنگ عجز خود آنجا نوشته ايم

منشور باج اگر به سر گل نهاده اند****ما هم برات آبله برپا نوشته ايم

خواهد به نام جلوهٔ او واشكافتن****از چشم بسته طرفه معما نوشته ايم

حاجت به نامه نيست كه در سطرهاي آه****اسرار پرفشاني دل وا نوشته ايم

بر نسخهٔ بهار خط نسخ مي كشد****رنگ شكسته اي كه به سيما نوشته ايم

پهلوي لاغريست كه هم نقش بورياست****سطري كه بر جريدهٔ دنيا نوشته ايم

ديگر ز نقش نامهٔ اعمال ما مپرس****نظاره اي به لوح تماشا نوشته ايم

از گرد ما همان خط زنهار خواندني است****تا آسمان چو صبح الفها نوشته ايم

از صفحه كلك وحشت ما پيش رفته است****امروز هم ز نسخهٔ فردا نوشته ايم

مشق خيال ما به تمامي نمي رسد****اي بيخودان همه ورقي نانوشته ايم

جز

امتحان فطرت ياران مراد نيست****بي پرده معنيي كه به ايما نوشته ايم

در زندگي مطالعهٔ دل غنيمت است****خواهي بخوان و خواه مخوان ما نوشته ايم

بيدل مآل سركشي اعتبارها****پيش از فنا به نقش كف پانوشته ايم

غزل شمارهٔ 2322: سطري اگر ز وضع جهان وانوشته ايم

سطري اگر ز وضع جهان وانوشته ايم****گردانده ايم رنگ و چليپا نوشته ايم

در مكتب طلب چقدر مشق لغزش است****كاين جاده ها به صفحهٔ صحرا نوشته ايم

هر جا خطي ز نسخهٔ امكان دميده است****عبرت غبار ديدهٔ بينا نوشته ايم

از زخم حسرتي كه لب جام مي كشد****خون بر بياض گردن مينا نوشته ايم

رمز ازل كه صد عدم آن سوي فطرت است****پنهان نخوانده اينهمه پيدا نوشته ايم

معني سواد نسخهٔ اشك چكيده كيست****غمنامه ها به خون تمنا نوشته ايم

زبن آبرو كه پيكر ما خاك راه اوست****خط غبار خود به ثريا نوشته ايم

از نقش ما حقيقت آفاق خواندني ست****چون موج كارنامهٔ دريا نوشته ايم

قاصد چو رنگ باز نگرديد سوي ما****معلوم شد كه نامه به عنقا نوشته ايم

در مكتب نياز چه حرف و كدام سطر****چون خامه سجده اي ست كه صد جا نوشته ايم

دستي اگر بلند كند نامه بر بس است****تا روشنت شود كه دعاها نوشته ايم

اسرار خط جام كه پرگار بيخودي ست****بيدل به كلك موجهٔ صهبا نوشته ايم

غزل شمارهٔ 2323: چون قلم راه تجرد بسكه تنها رفته ايم

چون قلم راه تجرد بسكه تنها رفته ايم****سايه از ما هر قدم وامانده و ما رفته ايم

ديده ها تا دل همه خميازهٔ ما مي كشند****جاي ما در هر مكان خالي ست گويا رفته ايم

كس ز افسون تعين داغ محرومي مباد****چون گهر عمريست در دربا ز دريا رفته ايم

فكر خود ما را چو شمع آخر به طوف خاك برد****يكسر از راه گريبان در ته پا رفته ايم

رهرو عجزيم ما را جرات رفتار كو****چند روزي شد چو عنقا برزبانها رفته ايم

سايه را در هيچ صورت نسبت خورشيد نيست****تا تو ما را در خيال آورده اي ما رفته ايم

بر زمين چندان كه مي جوييم گرد ما گم است****كاش گردد چون سحر روشن كه بالا رفته ايم

چون امل ما را در اين محفل نخواهي يافتن****جمله امروزيم ليك آن سوي فردا رفته ايم

الفت هر چيز وقف ساز استعداد اوست****تا مروت در خيال آمد ز دنيا رفته ايم

كلك

معني در سواد مدعا بي لغزش است****گر به صورت چون خط ترسا چليپا رفته ايم

ساز هستي گر به اين رنگ احتياج آماده است****ما و آب رو ازين غمخانه يكجا رفته ايم

از نفس كم نيست گر پيغام گردي مي رسد****ورنه ما زين دشت پيش از آمدنها رفته ايم

بيدل از تحقيق هستي و عدم دل جمع دار****كس چه داند آمديم از بيخودي يا رفته ايم

غزل شمارهٔ 2324: گر در هواي او قدمي پيش رفته ايم

گر در هواي او قدمي پيش رفته ايم****مانند شبنم از گره خويش رفته ايم

قيد جهات مانع پرواز رنگ نيست****از حيرت اينقدر قفس انديش رفته ايم

آنجاكه نقش جبههٔ تسليم جاده است****آسوده ايم اگر همه در نيش رفته ايم

تا لب گشوده ايم به دريوزهٔ اميد****چون آبرو ز كيسهٔ درويش رفته ايم

زاهد فسون زهد رها كن كه عمرهاست****ما هم چو شانه از ته اين ريش رفته ايم

دنيا و صد معامله عقبا و صد خيال****ما بيخودان به چنگ چه تشويش رفته ايم

غواص درد را به محيط گهر چه كار****اخگر صفت فرو به دل ريش رفته ايم

در آفتاب سايه سراغ چه مي كند****از خويش تا تو آمده اي پيش رفته ايم

با هيچ ذره راست نيايد حساب ما****از بس كه در شمار كم و بيش رفته ايم

بيدل نشاط دهر مآلش ندامت ست****چون گل ازبن چمن همه تن ريش رفته ايم

غزل شمارهٔ 2325: چون غنچه در خيال تو هرگاه رفته ايم

چون غنچه در خيال تو هرگاه رفته ايم****محمل به دوش بيخودي آه رفته ايم

پاس قدم به دشت جنون حق سعي ماست****عمري به دوش آبله ها راه رفته ايم

راه سفر اگر همه ابروست تا جبين****از ضعف چون هلال به يك ماه رفته ايم

از ساز منزل و سفر عاجزان مپرس****چون داغ آرميده و چون آه رفته ايم

محمل طراز كشمكش دهر عبرتيست****ماييم خواه آمده و خواه رفته ايم

امروز سود ما غم فرداي زندگي است****انديشه اي كه در چه زيانگاه رفته ايم

عجز و غرور هر دو جنون تاز وحشتند****زين باغ اگر گليم و اگر كاه رفته ايم

لاف صفا ز طبع هوس موج مي زند****اي هوش غفلتي كه پر آگاه رفته ايم

فرصت ز رنگ ماست پرافشان نيستي****غافل ز ما مباش كه ناگاه رفته ايم

عنقا نشان شهرت گمنامي خوديم****كو بازگشتني كه به افواه رفته ايم

بانگ دراست قافلهٔ بيقرار ما****يك گام ناگشوده به صد راه رفته ايم

بيدل به بند ني گرهي نيست ناله را****آزاده ايم اگر همه در چاه رفته ايم

غزل شمارهٔ 2326: يكدم آسايش به صد ابرام پيدا كرده ايم

يكدم آسايش به صد ابرام پيدا كرده ايم****سعي ها شد خاك تا آرام پيدا كرده ايم

تيره بختي نيز مفت دستگاه عجز ماست****روز اگر گم گشت باري شام پيدا كرده ايم

مقصد عشاق رسوايي ست ما هم چون سحر****يك گريبان جامهٔ احرام پيدا كرده ايم

شهره واماندگي هاييم چون نقش نگين****پاي تا بر سنگ آمد نام پيدا كرده ايم

قطرهٔ اشكيم ما را جهد كو جولان كدام****از چكيدن تهمت يك گام پيدا كرده ايم

اي شرر زين بيش برآيينهٔ فطرت مناز****ما هم از آغاز خويش انجام پيدا كرده ايم

چشم حيران دركفيم از نشئهٔ ديدار و بس****بيخودي وقف تماشا جام پيدا كرده ايم

عمرها شد با خيال جلوهٔ او توأم است****بي نگه چشمي كه چون بادام پيدا كرده ايم

خامشي خلوتگهٔ وصلست و ما نامحرمان****از لب غفلت نوا پيغام پيدا كرده ايم

عمر زندانخانهٔ چندين تعلق بوده است****در غبار خود سراغ

دام پيدا كرده ايم

خاك ما امروزگرم آهنگ پرواز فناست****اي هوس كسب هواها بام پيدا كرده ايم

عالم موهومه اي اسباب صورت بسته است****آنچه بيدل از خيال خام پيدا كرده ايم

غزل شمارهٔ 2327: ديدهٔ انتظار را دام اميد كرده ايم

ديدهٔ انتظار را دام اميد كرده ايم****اي قدمت به چشم ما خانه سفيد كرده ايم

دل به خيالت انجمن ديده به حيرتت چمن****سير تأملي كه دل تا مژه عيد كرده ايم

همچو صدف قناعتست بوتهٔ امتحان فقر****مغز شد استخوان ما بسكه قديد كرده ايم

فيض جنون نارسا فكر برهنگي كراست****خرقهٔ دوش عافيت سايهٔ بيد كرده ايم

معني لفظ حيرتيم كيست به فهم ما رسد****بوي اثر نهفته را رنگ پديد كرده ايم

گرد به باد رفتگان دست بلند مطلبي است****گوش به چشم كن بدل ناله جديدكرده ايم

آه كجا برد كسي خجلت تهمت عدم****نام خموشي وكري گفت و شنيدكرده ايم

فرصت اشك شمع رفت اي دم صبح عبرتي****خنده ديت نمي شود گريه شهيدكرده ايم

بيدل اگرخطاي ما درخور ساز زندگيست****تا به كفن رسيده ايم ناله سفيد كرده ايم

غزل شمارهٔ 2328: با كف خاكستري سوداي اخگر كرده ايم

با كف خاكستري سوداي اخگر كرده ايم****سر به تسليم ادب گم در ته پر كرده ايم

آرزوها در مزاج ما نفس دزديد و سوخت****خويش را چون قطرهٔ بي موج گوهر كرده ايم

اشك غلتانيم كز ديوانگيهاي طلب****لغزش پا را خيال گردش سر كرده ايم

بي زباني دارد ابرامي كه در صد كوس نيست****هر كجا گوش است ما از خامشي كر كرده ايم

از شكوه اقتدار هيچ بودنها مپرس****ذره ايم اقليم معدومي مسخر كرده ايم

آنقدر وسعت ندارد ملك هستي تا عدم****چون نفس پر آمد و رفت مكرر كرده ايم

عاقبت خط غبار از نسخهٔ ما خواندني است****باد مي گرداند آوازي كه دفتر كرده ايم

خامشي در علم جمعيت رباضتخانه است****فربهي هاي زمان لاف لاغر كرده ايم

آستان خلوت كنج عدم كمفرصتي است****شعلهٔ جواله اي را حلقهٔ در كرده ايم

مقصد ما زين چمن بر هيچكس روشن نشد****رنگ گل بوده ست پروازي كه بي پر كرده ايم

زحمت فهم از سواد سرنوشت ما مخواه****خط موهومي عيان بود از عرق تركرده ايم

يك دو دم بيدل به ذوق دل درين وحشت سرا****چون نفس در خانهٔ آيينه لنگر كرده ايم

غزل شمارهٔ 2329: دور هستي پيش از گامي تمامش كرده ايم

دور هستي پيش از گامي تمامش كرده ايم****عمر وهمي بود قربان خرامش كرده ايم

شيشه ها بايد عرق برجبههٔ ما بشكند****كز تري هاي هوس تكليف جامش كرده ايم

ماجراي صبح و شبنم ديدي از هستي مپرس****صد نفس شد آب كاين مقدار رامش كرده ايم

خواب عيش زندگي پرمنفعل تعبير بود****شخص فطرت را جنب از احتلامش كرده ايم

زندگي تلخست از تشويش استقبال مرگ****آه از فكر ادايي آن چه وامش كرده ايم

تيره بختي هم به آساني نمي آيد به دست****تا شفق خورده ست خون صبحي كه شامش كرده ايم

ما اسيران چون شراركاغذ آتش زده****مشق آزادي ز چشمكهاي دامش كرده ايم

چشم ما مژگان ندزديده ست ز آشوب غبار****در ره او هر چه پيش آمد سلامش كرده ايم

پيش دلدار است دل قاصد دمي كانجا رسي****دم نخواهي زدكه ما چيزي پيامش كرده ايم

غير خاموشي نمي جوشد ز مشت

خاك ما****سرمه گردي دارد و فرياد نامش كرده ايم

منظر كيفيت گردون هوايي بيش نيست****بارها چون صبح ما هم سيربامش كرده ايم

نزد ما بيدل علاج مدعي دشوار نيست****از لب خاموش فكر انتقامش كرده ايم

غزل شمارهٔ 2330: نشنيده حرف چند كه ما گوش كرده ايم

نشنيده حرف چند كه ما گوش كرده ايم****تا لب گشوده ايم فراموش كرده ايم

درد دليم ء مور دو عالم غبار ماست****اما زيارت لب خاموش كرده ايم

تسليم ما قلمرو جولان ناز كيست****سير نُه آسمان به خم دوش كرده ايم

آفات دهر چاره گرش يك تغافلست****توفان به بستن مژه خس پوش كرده ايم

شوري دگر نداشت خمستان اعتبار****خود را چو درد مي سبب جوش كرده ايم

حيرت سحر دماندهٔ طرز نگاه ماست****صد چاك سينه نذر يك آغوش كرده ايم

طاووس رنگ ما ز نگاه كه مي كش است****پرواز را به جلوه قدح نوش كرده ايم

بر وضع ما خطاي جنوني دگر مبند****كم نيست اين كه پيروي هوش كرده ايم

مردم به دستگاه بقا ناز مي كنند****ما تكيه بر فناي خطا پوش كرده ايم

بيدل حديث بيخبران ناشنيدني است****بوديم معنيي كه فراموش كرده ايم

غزل شمارهٔ 2331: در جگر صد رنگ توفان كرده ايم

در جگر صد رنگ توفان كرده ايم****تا سرشكي نذر مژگان كرده ايم

حيرت از طاووس ما پر مي زند****وحشتي را نرگسستان كرده ايم

اخگر ما پردهٔ خاكسترست****بيضهٔ قمري نمايان كرده ايم

تا نفس بر خود تپيد آيينه نيست****چون حباب اين جلوه سامان كرده ايم

شبنم ما جيب خجلت مي درد****يك عرق آيينه عريان كرده ايم

ناله حسرتخانهٔ ديدار اوست****در نفس آيينه پنهان كرده ايم

عشق از محرومي ما داغ شد****بي جنون سير بيابان كرده ايم

دست بر هم سودني داريم و بس****خدمت طبع پشيمان كرده ايم

ما و شمع كشته نتوان فرق كرد****اينقدر سر در گريبان كرده ايم

ماتم فرصت ز حيرت روشن است****جاي مو مژگان پريشان كرده ايم

اي توانايي به زور خود مناز****ما ضعيفان آنچه نتوان كرده ايم

از هجوم اشك ما بيدل مپرس****يار مي آيد چراغان كرده ايم

غزل شمارهٔ 2332: نسخهٔ هيچيم وهمي از عدم آورده ايم

نسخهٔ هيچيم وهمي از عدم آورده ايم****ما و من حرفي كه مي گردد رقم آورده ايم

خامشي بي آه و گفت وگوي باب ناله نيست****يك نفس سازيم و چندين زير و بم آورده ايم

هيچ نقش از پردهٔ معدومي ما گل نكرد****يك قلم خاكستريم آيينه كم آورده ايم

اي فلك از ما ضعيفان بيش از اين طاقت مخواه****چون مه نو خويش را بر پشت خم آورده ايم

آفتابي كرد رنگ طاقت ما احتياج****تا به خاطر سايهٔ دست كرم آورده ايم

بر درت پيشاني خجلت شفيع ما بس است****سجده اي در بار ما گر نيست نم آورده ايم

عمرها نامحرم جيب تأمل تاختيم****تاكنون ما و خيالت سر بهم آورده ايم

كو تنزه سجده اي تا آبرو بنديم نقش****زحمتي بر خاك پايت از قسم آورده ايم

صبح ما روشن سواد نسخهٔ آرام نيست****سطر گردي در خيال از مشق رم آورده ايم

دست عجز ما صلاي جلوه اي دارد بلند****عرصه حيراني است از مژگان علم آورده ايم

اينقدر رقص سپند ما به اميد فناست****ناله در باريم اما سرمه هم آورده ايم

سعي ما واماندگان سر منزلي ديگر نداشت****همچو لغزش زور بر نقش قدم آورده ايم

همت ما چون

سحر منت كش اسباب نيست****اينقدر هستي كه داريم از عدم آورده ايم

حاصل جمعيت اسباب جز عبرت نبود****مفت ما بيدل كه مژگاني بهم آورده ايم

غزل شمارهٔ 2333: صبح است و ما دماغ تمنا رسانده ايم

صبح است و ما دماغ تمنا رسانده ايم****چون شمع بوسهٔ مژه تا پا رسانده ايم

گل مي كند ز شعلهٔ خاكستر آشيان****بال شكسته اي كه به عنقا رسانده ايم

ترك طلب به عمر طبيعي مقابل است****آيينهٔ نفس به مسيحا رسانده ايم

كم نيست سعي ما كه به صد دستگاه اشك****خود را به پاي آبله فرسا رسانده ايم

وحدت نماست شور خرابات ما و من****وهم است اين كه نشئه دو بالا رسانده ايم

آيينهٔ جهان لطافت كدورت است****نقب پري ز شيشه به خارا رسانده ايم

در هر دماغ فطرت ما گرد مي كند****هر جا رسيده است كسي ما رسانده ايم

شوقي فسرد و قطرهٔ ما در گهر گرفت****اين است كلفتي كه به دريا رساند ه ايم

طاووس ما بهار چراغان حيرت است****آيينه خانه اي به تماشا رسانده ايم

از بس تنك بضاعت درديم چون گهر****يك قطره اشك بر همه اعضا رسانده ايم

گر مستي ات شكست دو عالم به شيشه كرد****ما هم دلي به پهلوي مينا رسانده ايم

بيدل ز سحركاري طول امل مپرس****كامروز نارسيده به فردا رسانده ايم

غزل شمارهٔ 2334: از زندگي بجز غم فردا نمانده ايم

از زندگي بجز غم فردا نمانده ايم****چيزي كه مانده ايم درينجا نمانده ايم

روزي دو چون حواس به وحشت سراي عمر****بي سعي التفات و مدارا نمانده ايم

چون سايه خضر مقصد ما شوق نيستي است****از پا فتاده ايم ولي وا نمانده ايم

سر بر زمين فرصت هستي درين بساط****زان رنگ مانده ايم كه گويا نمانده ايم

زين خاكدان برون نتوان برد رخت خويش****حرفيست بعد مرگ به دنيا نمانده ايم

مجبور اختبار تعين كسي مباد****گوهر شديم ليك به دريا نمانده ايم

سرگشتگي هم از سر مجنون ما گذشت****جز نام گردباد به صحرا نمانده ايم

محو سراغ خويش برآمد غبار ما****بوديم بي نشان ازل يا نمانده ايم

دود چراغ بود غبار بناي يأس****بر سر چه افكنيم ته پا نمانده ايم

بر شرم كن حواله جواب سلام ما****تا قاصدت رسد بر ما، ما نمانده ايم

چون مهره اى كه شش درش افسون حيرت است****ما هم برون شش در

اين خانه مانده ايم

بيدل به فكر نقطهٔ موهوم آن دهن****جزوي به غير لايتجزا نمانده ايم

غزل شمارهٔ 2335: زين صفر كز عدم در هستي گشوده ايم

زين صفر كز عدم در هستي گشوده ايم****آيينهٔ حباب خيالت زدوده ايم

گرد هزار رنگ تماشا دمانده است****دستي كه همچو عكس بر آيينه سوده ايم

خلقي به ياد چشم تو دارد سجودناز****ما هم به سايهٔ مژه هايت غنوده ايم

جمعيت وسيلهٔ ديدار مفت ماست****آيينه داري از صف حيرت ربوده ايم

پر روشن است حاصل انجام كار شمع****پرواز گريه دارد و ما پر گشوده ايم

در وصل هم ز حسرت ديدار چاره نيست****با عشق طالعي ست كه ما آزموده ايم

از دوري حقيقت ادراك ما مپرس****دربا سراب شدكه به چشمت نموده ايم

از مزرع اميد كه داند چه گل كند****ما دانه هاي كاشتهٔ نادروده ايم

جانيم رفته رفته جسد بسته ايم نقش****كم نيستيم كاينهمه بر خود فزوده ايم

معدومي حقيقت ما حيرت آفريد****پنداشتيم آينه دار تو بوده ايم

بيدل ترانه سنج چه سازي كه عمرهاست****از پردهٔ خيال حديثت شنوده ايم

غزل شمارهٔ 2336: ياران نه در چمن نه به باغي رسيده ايم

ياران نه در چمن نه به باغي رسيده ايم****بوي گلي به سير دماغي رسيده ايم

مفت تأمدم اگر وا رسد كسي****از عالم برون ز سراغي رسيده ايم

از سرگذشت عافيت شمع ما مپرس****طي گشت شعله ها كه به داغي رسيده ايم

پر دور نيست از نفس آثار سوختن****پروانه ها به دور چراغي رسيده ايم

بر بيخودان فسانهٔ عيش دگر مخوان****رنگي شكسته ايم و به باغي رسيده ايم

اقبال پرگشايي بخت سياه داشت****از سايهٔ هما به كلاغي رسيده ايم

از ما تلاش لغزش مستان غنيمت است****اشكي به يك دو قطره اياغي رسيده ايم

چون سكته اي كه گل كند از مصرع روان****كم فرصت يقين به فراغي رسيده ايم

بيدل درين بهار ثمرهاست گلفشان****ما هم به وهم خويش دماغي رسيده ايم

غزل شمارهٔ 2337: پايماليم و فارغ ازگله ايم

پايماليم و فارغ ازگله ايم****سر به بالين شكر آبله ايم

منزل و مقصدي معين نيست****ليك در فكر زاد و راحله ايم

همه چون اشك مي رويم به خاك****سرنگوني متاع قافله ايم

از سجود دوام وضع نياز****فرض خوان نماز نافله ايم

يك نفس ساز و صد جنون آهنگ****كس چه داند كه در چه سلسله ايم

پهلوي عجز ما مگردانيد****چون زمين خوابگاه زلزله ايم

عبرت از بند بند ما پيداست****شكل مربوط جمله فاصله ايم

امتحان گلفروش راز مباد****غنچه سان يكدليم و ده دله ايم

آخر از يكدگر گسيختن است****خوش معاشان بد معامله ايم

ناقبولي رواج معني ماست****هرزه گويان دم زن صله ايم

شرم دار ازكمال ما بيدل****قطره ظرف و حباب حوصله ايم

غزل شمارهٔ 2338: به ذوق سجدهٔ او از عدم گلباز مي آيم

به ذوق سجدهٔ او از عدم گلباز مي آيم****چه شوق ست اينكه يك پيشاني و صد ناز مي آيم

تحير نامه ها دارم هزار آيينه دربارم****خيال آهنگ ديدارم به چندين ساز مي آيم

خمستان در ركاب گردش رنگم چه سحرست اين****به ياد نرگسي ساغركش اعجاز مي آيم

طواف كعبهٔ دل آمد و رفت نفس دارد****اگر صد بار ازين جا رفته باشم باز مي آيم

به هر جا پاگذارم شوقت استقبال من دارد****ادب پروردهٔ عشقم به اين اعزاز مي آيم

ز تجديد بهار انس دارم در نظر رنگي****كه گر صد سال پيش آيم همان آغاز مي آيم

نواي بوي گل سازم نويد عالم رازم****نسيم گلشن نازم هزار انداز مي آيم

بهار آرزو در دل گل اميد در دامن****به هر رنگي كه مي آيم چمن پرداز مي آيم

به حكم مهر تابان اختياري نيست شبنم را****پر و بالم تويي چندان كه در پرواز مي آيم

خواص مرغ دست آموز دارد طينت بيدل****به هر جا مي روم تا مي دهي آواز مي آيم

غزل شمارهٔ 2339: عمري ست در نظرها اشك عرق نقابيم

عمري ست در نظرها اشك عرق نقابيم****از شرم خودنمايي خون دليم و آبيم

جوشيده ايم از دل با صد خيال باطل****دود همين سپنديم اشك همين كبابيم

خلقي ز ما نمودار ما پيش خود شب تار****خفاش نور خويشيم هر چند آفتابيم

مستان اين خرابات هنگامهٔ جنونند****از ظرف ما مپرسيد درياكش سرابيم

دانش خيال ظرفست فطرت به وهم صرفست****از آگهي چه حرفست هذيان سراي خوابيم

سامان پر زدنها در آشيان عنقاست****يكسر شرار سنگيم كاش اندكي بتابيم

افسانه ها نهفته ست در دل ولي چه حاصل****مي خواند آنكه داند ما يك قلم كتابيم

هرگام بايد اينجا بر عالمي قدم زد****چون ناله هاي زنجير يك پا و صد ركابيم

دل مركز سويداست خطش همان معماست****از نقطه كس چه خواند جز اين كه انتخابيم

كاش آبروي هستي با مهلتي شود جمع****زين فرصت عرقناك دردسر حبابيم

از خلق تا قيامت جز حق نمي تراود****با ما نفس مسوزيد

يك حرف بي جوابيم

بي دانشي چه مقدار نامحرم قبول است****بيدل دعا نداريم چندانكه مستجابيم

غزل شمارهٔ 2340: سايه وار از نارسايان جهان غربتيم

سايه وار از نارسايان جهان غربتيم****شخص طاقت رفته وما نقش پاي طاقتيم

عجزبينش جوهر ما را به خاك افكنده است****يك مژه گر چشم برداريم گرد فطرتيم

دامن افشاندن ز اسباب جهان بي مدار****آنقدرها نيست اما اندكي بي جرأتيم

هيچكس چون شمع داغ بي تميزيها مباد****سر به جيب و پا به دامن درتلاش راحتيم

حرص بر خوان قناعت هم همان خون مي خورد****ميهمانان غناييم و فضولي قسمتيم

زبن وبالي كز وفاق حاضران گل مي كند****همچو ياد رفتگان آيينه دار عبرتيم

رفت ايامي كه عزلت آبروي ناز داشت****اين زمان از اختلاط اين و آن بي حرمتيم

همچو مينايي نمي از جبههٔ ما كم نشد****آب مي گرديم اما انفعال خجلتيم

با همه نوميدي اقبال سيه بختان رساست****چون شب عصيان ز مشتاقان صبح رحمتيم

خواه عالم نقش بند و خواه عنقاكن خيال****در دماغ خامهٔ نقاش موي صورتيم

نيم چشمك خانه روشن كردني داريم و هيچ****چون شرر بيدل چراغ دودمان فرصتيم

غزل شمارهٔ 2341: هيچ مي داني مآل خود چرا نشناختيم

هيچ مي داني مآل خود چرا نشناختيم****سر به پيش پا نكرديم از حيا نشناختيم

غيرت يكتاييش از خودشناسي ننگ داشت****قدر ما اين بس كه ما هم خويش را نشناختيم

عالمي را معرفت شرمندهٔ جاويد كرد****خودشناسي ننگ كوري شد ترا نشناختيم

دل اگربا خلق كم جوشيد جاي شكوه نيست****از همه بيگانه بوديم آشنا نشناختيم

چشم پوشيدن جهان عافيت ايجاد كرد****غير كنج دل براي امن جا نشناختيم

در گلستاني كه رنگش پايمال ناز بود****خون ما هم داشت رنگي از حنا نشناختيم

چشم بندي بي تميزي را نمي باشد علاج****حسن عريان بود ما غير از فنا نشناختيم

جهل موج و كف به فهم راز دريا روشن است****عشق مستغني است گر ما و شما نشناختيم

عالم از كيفيت رد و قبول آگاه نيست****چون نفس يكسر برو را از بيا نشناختيم

فهم واجب نيست ممكن تا ابد از ممكنات****اينكه ما نشناختيمت از كجا نشناختيم

بي نيازي از تميز عين و غير

آزاده است****جرم غفلت نيست بي بود كه ما نشناختيم

صبر اگر مي بود ابرام طلب خجلت نداشت****ما اجابت را دو دم پيش از دعا نشناختيم

زين تماشا بيدل از وحشت عنانيهاي عمر****ديده و دانسته بگذشتيم يا نشناختيم

غزل شمارهٔ 2342: حسرتي در دل نماند از بسكه ما واسوختيم

حسرتي در دل نماند از بسكه ما واسوختيم****يك دماغي داشتيم آن هم به سودا سوختيم

كس درين محفل زبان دان گداز دل نبود****چون سپند از خجلت عرض تمنا سوختيم

نشئهٔ تحقيق ما را شعلهٔ جواله كرد****گرد خودگشتيم چنداني كه خود را سوختيم

حال هم وهم است از مستقبل اينجا دم مزن****آتش ما شد بلند امروز و فردا سوختيم

در چراغان وفا تأثير شوق ديگر است****خواب درچشم تماشا سوخت تا ما سوختيم

يك قدم وحشت ادا شد گرمي جولان شوق****همچو برق از جادهٔ نقش كف پا سوختيم

اضطراب شعله ي ما داغ افسردن نداشت****چون نفس از خواهش آرام دلها سوختيم

در ديار ما جو شمع از بسكه قحط درد بود****تا شود يك داغ پيدا جمله اعضا سوختيم

از نشان و نام ما بگذركه ما بيحاصلان****دفتر خود يك قلم در بال عنقا سوختيم

صرفهٔ ما نيست بيدل خدمت دير و حرم****شمع خود در هركجا برديم خود را سوختيم

غزل شمارهٔ 2343: ياد آن فرصت كه ما هم عذر لنگي داشتيم

ياد آن فرصت كه ما هم عذر لنگي داشتيم****چون شرر يك پر زدن ساز درنگي داشتيم

دل نياورد از ضعيفي تاب درد انتظار****ورنه ما هم شيشه واري نذر سنگي داشتيم

عافيت چون موج شست از نقش ماگرد نمود****تا شكست دل پر افشان بود رنگي داشتيم

يأس گل كرد از نفس آيينهٔ ما صاف شد****آرزو چندانكه مي جوشيد رنگي داشتيم

خودنمايي هر قدر باشد تصور همتست****نام تا آيينهٔ ما بود ننگي داشتيم

عشق نپسنديد ما را هرزه صيد اعتبار****ورنه در كيش اثر عبرت خدنگي داشتيم

نالهٔ ما گوش كردن صرفهٔ ياران نكرد****در نفس با اين ضعيفيها تفنگي داشتيم

جز فرو رفتن به جيب عجز ننموديم هيچ****همچو شمع آيينه دركام نهنگي داشتيم

حيرت آن جلوه ما را با خود آخر صلح داد****ورنه تا مژگان بهم مي خورد جنگي داشتيم

تا سپند ما به حرف آمد خموشي

دود كرد****بيتو در محفل نواي سرمه رنگي داشتيم

هر قدر واگشت مژگان دلبر از ما دور ماند****چشم تا پوشيده بود آغوش تنگي داشتيم

زندگي بيدل دماغ خلق در اوهام سوخت****ما هم از هستي همين معجون بنگي داشتيم

غزل شمارهٔ 2344: ياد آن فرصت كه عيش رايگاني داشتيم

ياد آن فرصت كه عيش رايگاني داشتيم****سجده اي چون آستان بر آستاني داشتيم

ياد آن سامان جمعيت كه در صحراي شوق****بسكه مي رفتيم از خود كارواني داشتيم

ياد آن سرگشتگي كز بستنش چون گردباد****در زمين خاكساري آسماني داشتيم

ياد آن غفلت كه ازگرد متاع زندگي****عمر دامن چيده بود و ما دكاني داشتيم

گرد آسودن ندارد عرصهٔ جولان هوش****رفت آن كز بيخودي ضبط عناني داشتيم

دست ما و دامن فرصت كه تير ناز او****در نيستان بود تا ما استخواني داشتيم

ذوق وصلي گشت برق خرمن آرام ها****ورنه ما در خاك نوميدي جهاني داشتيم

اي برهمن بيخبر ازكيش همدردي مباش****پيش ازين ما هم بت نامهرباني داشتيم

هر قدر او چهره مي افروخت ما مي سوختيم****در خور عرض بهار او خزاني داشتيم

در سر راه خيالش از تپيدنهاي دل****تا غباري بود ما بر خود گماني داشتيم

دست ما محروم ماند آخر ز طوف دامنش****خاك نم بوديم گرد ناتواني داشتيم

روز وصلش بايد از شرم آب گرديدن كه ما****در فراقش زندگي كرديم و جاني داشتيم

خامشي صد نسخه آهنگ طلب شيرازه بست****مدعا گم بود تا ساز بياني داشتيم

شوخي رقص سپند آمادهٔ خاكستر است****سرمه سايي بود اگر ذوق فغاني داشتيم

جرات پرواز هرجا نيست بيدل ور نه ما****در شكست بال فيض آشياني داشتيم

غزل شمارهٔ 2345: جبههٔ فكر ز خجلت عرق افشان كرديم

جبههٔ فكر ز خجلت عرق افشان كرديم****در شبستان خيال كه چراغان كرديم

دل هر ذر هٔ ما تشنهٔ ديدار تو بود****چشم بستيم و هزار آينه نقصان كرديم

هركه از سعي طلب دامني آورد به دست****ما به فكر تو فتاديم و گريبان كرديم

يارب آيينهٔ ديدار نمايد خرمن****تخم اشكي كه به ياد تو پريشان كرديم

گل وارستگي از گلشن اسباب جهان****خاكساريست كه چون دست به دامان كرديم

وسعت آباد جنون وحشت شوقي مي خواست****دامني چند فشانديم و بيابان كرديم

هر چه گل كرد ز ما جوهر خاموشي بود****همچو شمع

از نفس سوخته توفان كرديم

اشك تا آبلهٔ پا همه دل مي غلتيد****آه جنسي كه نداريم چه ارزان كرديم

آشيان در تپش بسمل ما داشت بهار****رنگها ريخت ز بالي كه پر افشان كرديم

عجز رفتار ز ما اشك دمانيد چو شمع****صد قدم آبله آرايش مژگان كرديم

در بساطي كه سر و برگ طرب سوختن است****فرض كرديم كه ما نيز چراغان كرديم

بيدل از كلفت مخموري صهباي وصال****چون قدح از لب زخم جگر افغان كرديم

غزل شمارهٔ 2346: ديده را باز به ديدار كه حيران كرديم

ديده را باز به ديدار كه حيران كرديم****كه خلل در صف جمعيت مژگان كرديم

بسكه آشفته نگاهي سبق غفلت ماست****مژه را هم رقم خواب پريشان كرديم

غير وحشت نشد از نشئهٔ تحقيق بلند****مي به ساغر مگر از چشم غزالان كرديم

زبن دو تا رشته كه هر دم نفسش مي خوانند****مفت ما بود كه چون صبح گريبان كرديم

خاك خجلت به سرچشم چه طاعت چه گناه****هر چه كرديم درين كليهٔ ويران كرديم

عرصهٔ كون و مكان وسعت يك گام نداشت****چون نگه بيهده انديشهٔ جولان كرديم

رهزني داشت اگر وادي بي مطلب عشق****عافيت بود كه زنداني نسيان كرديم

موج ما يك شكن از خاك نجوشيد بلند****بحر عجزيم كه در آبله توفان كرديم

سوختن انجمن آراي هوس بود چو شمع****داغ را مغتنم ديدهٔ حيران كرديم

حاصل از هستي موهوم نفس دزديدن****اينقدر بود كه بر آينه احسان كرديم

تازه رويي ز دل غنچهٔ ما صحرا ريخت****آنقدر جبهه گشوديم كه دامان كرديم

عشق در عرض وفا انجمن معشوقست****چشم بندي كه به اين پيكر عريان كرديم

بيدل از بسكه تنك مايهٔ درديم چو شمع****صد نگه آب شد و يك مژه گريان كرديم

غزل شمارهٔ 2347: دوش كز دود جگر طرح شببشان كرديم

دوش كز دود جگر طرح شببشان كرديم****شرري جست ره ناله چراغان كرديم

دهر توفانكدهٔ شوق سراسر زدگي است****گرد دل داشت به هر دشت كه جولان كرديم

لغزشي داشت ره عشق كه درگام نخست****طوف آسودگي آبله پايان كرديم

صبح اين ميكده گم بود درآغوش خمار****ما هم از شوخي خميازه گريبان كرديم

وسعت عيش جهان در خور خرسندي بود****عالمي را ز دل تنگ به زندان كرديم

بي تويك غنچهٔ آسوده درتن باغ نماند****هر چه همرنگي دل داشت پريشان كرديم

هر نفس چاك گريبان بهاري دارد****در جگر بوي گل كيست كه پنهان كرديم

حاصل سينه برآتش زدن ما چو سپند****اينقدر بود كه يك ناله به سامان كرديم

همچو مژگان ز تماشاكدهٔ عالم رنگ****حاصل اين بود كه خميازه به

دامان كرديم

هيچ عيشي به تماشاي دل حيران نيست****به خيال آينه چيديم و چراغان كرديم

به تنزل عرق سعي ندامت گل كرد****آنچه گم شد ز جبين بر مژه تاوان كرديم

فكر خوبش است سرانچام دو عالم بيدل****همه كرديم اگر سر به گريبان كرديم

غزل شمارهٔ 2348: از چاك گريبان به دلي راه نكرديم

از چاك گريبان به دلي راه نكرديم****كار عجبي داشت جنون آه نكرديم

دل تيره شد آخر ز هوايي كه به سر داشت****اين آينه را از نفس آگاه نكرديم

فرصت شمري هاي نفس بال امل زد****پرواز شد آن رشته كه كوتاه نكرديم

هر چند به صد رنگ دميديم درين باغ****پرواز طرب جز به پر كاه نكرديم

چون شمع كه از خويش رود سر به گريبان****نقش قدمي نيست كه ما چاه نكرديم

صد دشت به هر كوچه دويديم و ليكن****خاكي به سر از دوري آن راه نكرديم

مانديم هوس شيفتهٔ كثرت موهوم****از گرد سپه رو به سوي شاه نكرديم

در وصل ز محرومي ديدار مپرسيد****شب رفت و نگاهي به رخ ماه نكرديم

چون سايه به حرمانكدهٔ فرصت هستي****روز سيهي بود كه بيگاه نكرديم

بيدل تو عبث خون مخور از خجلت تحقيق****ماييم كه خود را ز خود آگاه نكرديم

غزل شمارهٔ 2349: چشم پوشيديم و برما و من استغنا زديم

چشم پوشيديم و برما و من استغنا زديم****از مژه بر هم زدن بر هر دو عالم پا زديم

وحدت آغوش وداع اعتبارات است و بس****فرع تا با اصل جوشد شيشه بر خارا زديم

ذوق آزادي قسم بر مشرب ما مي خورد****خاك ما چندان پريشان شد كه بر صحرا زديم

نسخهٔ اسباب از مضمون دل بستن تهي است****انتخابي بود نوميدي كزين اجزا زديم

حيرت آباد است اينجا كو قدم برداشتن****اينقدرها بس كه دامان مژه بالا زديم

بوي مي صد شعله رسوا شد كه با صبح الست****يك شرر چشمك به روي پنبهٔ مينا زديم

بسكه بي تعداد شد ساز مقامات كرم****چون نواي سايلان ما نيز بر درها زديم

هيچ آشوبي به درد غفلت امروز نيست****شد قيامت آشكار آن دم كه بر فردا زديم

اي تمنا نسخه ها نذر توّهم كن كه ما****مسطري بر صفحه از موج پر عنقا زديم

حسرت اسباب و برق بي نيازي عالميست****دل

تغافل آتشي افروخت بر دنيا زديم

پيشتر ز آشوب كثرت وحدتي هم بوده است****ياد آن موجي كه ما بيرون اين دريا زديم

شام غفلت گشت بيدل پردهٔ صبح شعور****بسكه عبرت سرمه ها در ديدهٔ بينا زديم

غزل شمارهٔ 2350: بي تكلف گرگدا گشتيم و گر سلطان شديم

بي تكلف گرگدا گشتيم و گر سلطان شديم****دور از آن در آنچه ننگ قدرها بود آن شديم

عجز توفان كرد محو الفت امكان شديم****ريخت قدرت بال و پر تا گرد اين دامان شديم

جز فناگويند رنج زندگي را چاره نيست****از چه يارب تشنهٔ اين درد بي درمان شديم

راحتي گر بود در كنج خموشي بوده است****بر زبانها چون سخن بيهوده سرگردان شديم

بي حجاب رنگ نتوان ديد عرض نوبهار****پيرهن كرديم سامان هر قدر عريان شديم

مشت خاك تيره را آيينه كردن حيرت است****جلوه اي كردي كه ما هم ديدهٔ حيران شديم

از چراغ ما ز هستي دامني افشاند عشق****بي زبان بوديم داغ شكر اين احسان شديم

آتش ما از ضعيفي شعله اي پيدا نكرد****چون چراغ حيرت از آيينه ها تابان شديم

در عبادتگاه ذوق نيستي مانند اشك****سجده اي كرديم و با نقش قدم يكسان شديم

دردسركمتر چه لازم با فنون پرداختن****عالمي سوداي دانش پخت و ما نادان شديم

بسكه ما را شعلهٔ درد وداع از هم گداخت****آب گشتيم و روان از ديدهٔ ياران شديم

در تماشايت علاج حيرت ما مشكل است****چشم چون آيينه تا واگشت بي مژگان شديم

احتياج غير بيدل ننگ دوش همت است****همچو خورشيد از لباس عاريت عريان شديم

غزل شمارهٔ 2351: قابل بار امانتها مگو آسان شديم

قابل بار امانتها مگو آسان شديم****سركشيها خاك شد تا صورت انسان شديم

در عدم جنس محبت قيمت كونين داشت****تا نفس واكرد دكان همچو باد ارزان شديم

اي بسا نقشي كه آگاهي به ياد ما شنيد****تاكنون زيب تغافلخانهٔ نسيان شديم

گفتگو عمري نفسها سوخت تا انجام كار****همچو شمع كشته در زير زبان پنهان شديم

سود اگر در پرده خون مي شد زياني هم نبود****چون مه از عرض كمال آيينهٔ نقصان شديم

پيكر ما را چوگردون بي سبب خم كرده اند****در ميان گويي نبود آندم كه ما چوگان شديم

غنچهٔ ما عرض چندين برگ گل در بار داشت****يك گرببان چاك اگر كرديم صد

دامان شديم

هركسي ويرانهٔ خود را عمارت مي كند****ما به تعمير دل بي پا و سر ويران شديم

آينه در زنگ مژگاني بهم آورده بود****چشم تا وا شد به روي نيك و بد حيران شديم

بي تميزي داشت ما را نازپرورد غنا****آخر از آدم شدن محتاج آب و نان شديم

زين لباس سايگي كز شرم هستي تيره است****نور او پوشيد ما را هر قدر عريان شديم

اينقدرها حسرت آغوش هم مي بوده است****هركه شد چشم تماشاي تو ما مژگان شديم

هيچ نتوان بست نقش خجلت ازكمفرصتي****رنگ ما پيش از وفا بشكست اگر پيمان شديم

پشت دستي هم نشد ريش از ندامتهاي خلق****طبع ما وقتي پشيمان شد كه بي دندان شديم

بيدل از ما عالمي با درس معني اشناست****ما به فهم خود چرا چون حرف و خط نادان شديم

غزل شمارهٔ 2352: عشق هويي زد به صد مستي جنون باز آمديم

عشق هويي زد به صد مستي جنون باز آمديم****باده شورانگيخت بيرون خم راز آمديم

آينه صيقل زدن بي صيد تمثالي نبود****سينه در يادت خراشيديم وگلباز آمديم

جسم خاكي گر نمي بود اينقدر شوخي كه داشت****بيشتر زين سرمه باب چشم غماز آمديم

چون سحر زين يك تبسم قيد نيرنگ نفس****با همه پرواز آزادي قفس ساز آمديم

آشيان پرداز عنقا بود شوق بي نشان****گفت وگوي رنگ بالي زد به پرواز آمديم

دوري آن مهر تابان نور ما را سايه كرد****بهر اين روز سيه زان عالم ناز آمديم

لب گشودن انحراف جادهٔ تسليم بود****شكر هم گر راهبر شد شكوه پرداز آمديم

نغمهٔ ما برشكست ساز محمل مي كشد****سرمه رفتيم آنقدر از خودكه آواز آمديم

از كفي خاك اين قدر گرد قيامت حيرت است****بي تكلف سحر جوشيديم و اعجاز آمديم

اول و آخر حسابي از خط پرگار داشت****چون بهم پيوست بي انجام و آغاز آمديم

فرعها را از رجوع اصل بيدل چاره نيست****راهها سر بسته بود آخر به خود

باز آمديم

غزل شمارهٔ 2353: فرصت كمين پرواز چون نالهٔ سپنديم

فرصت كمين پرواز چون نالهٔ سپنديم****چندان كه سر به جيبيم چين گشتهٔ كمنديم

طاقت به زير گردون خفت شكار پستي است****هرگاه پر شكستيم زبن آشيان بلنديم

پرواز خاك غافل در ديده ها غبار است****عمري ست از فضولي رديم ناپسنديم

امروز هيچكس نيست شايستهٔ ستودن****مضمون تهمتي چند با ناقصان چه بنديم

از بس رواج دارد افسانه هاي باطل****چون حرف حق درين بزم تلخيم گرچه قنديم

نامحرمان چه دانند شان عسل چه دارد****در خانه ها حلاوت بيرون در گزنديم

ظلم است مرهم لطف از ما دربغ كردن****چون داغ سوزناكيم چون زخم دردمنديم

از اشك شمع گيريد معيار عبرت ما****آن سر كه مي كشيديم آخر به پا فكنديم

شيريني هوسها فرهاد كرد ما را****فرصت به جانكني رفت دل از جهان نكنديم

آفاق كسوت شور تا كي به وهم بافد****ماتم خروش عبرت زين نيلگون پرنديم

بيدل درين ستمگاه از درد نااميدي****بسيار گريه كرديم اكنون بيا بخنديم

غزل شمارهٔ 2354: تا سايه صفت آينه از زنگ زدوديم

تا سايه صفت آينه از زنگ زدوديم****خورشيد عيان گشت مثالي كه نموديم

خون در جگر از حسرت ديدار كه داريم****آيينه چكيد از رگ آهي كه گشوديم

امروز به ياديم تسلي چه توان كرد****ماييم كه روزي دو ازين پيش تو بوديم

رنگي ننموديم كزو يأس نخنديد****چون غيب خجالت كش اوضاع شهوديم

نتوان طرف نيك و بد اهل جهان بود****از سيلي اوهام چو افلاك كبوديم

تا در دل از انديشه غبار نفسي هست****يك دهر قيامتكدهٔ گفت و شنوديم

يكتايي و آرايش تمثال چه حرفست****گفتند دل است آينه باور ننموديم

زين بيش خجالت كش غفلت نتوان زيست****اي شبهه پرستان عدم است اينكه چه بوديم

بيدل ز تميز اينقدرت شبهه فروشي ست****ورنه به حقيقت نه زيانيم و نه سوديم

غزل شمارهٔ 2355: جز حيرت ازين مزرعه خرمن ننموديم

جز حيرت ازين مزرعه خرمن ننموديم****عبرت نگهي كاشت كه آيينه دروديم

در زير فلك بال نگه وا نتوان كرد****عمريست كه واماندهٔ اين حلقهٔ دوديم

فرياد كه دركشمكش وهم تعلق****فرسود رگ ساز و جنوني نسروديم

عبرتكدهٔ دهر غبار هوسي داشت****ما نيز نگه واري ازين سرمه ربوديم

پيدايي ما كَون و مكان از عدم آورد****جا نيز نبوده ست به جايي كه نبوديم

آيينه جز آرايش تمثال چه دارد****صفريست تحير كه بر آن جلوه فزوديم

از شور دل گمشده سركوب جرس شد****دستي كه به ياد تو درين مرحله سوديم

از جادهٔ تسليم گذشتن چه خيال است****چون شمع ز سر تا قدم احرام سجوديم

فرداست كه بايد ز دو عالم مژه بستن****گر يك دو سه روزي به تماشا نغنوديم

بيدل چه خيالست ز ما سعي اقامت****ديريست چو فرصت به گذشتن همه زوديم

غزل شمارهٔ 2356: خاك نميم امروز دي محو ياد بوديم

خاك نميم امروز دي محو ياد بوديم****در عالمي كه هستيم شاديم و شاد بوديم

دركوه آتش سنگ در باغ جوهر رنگ****با اين متاع موهوم در هر مزاد بوديم

چاك جگركجا بود مژگان تر كرا بود****با داغ اين هوسها در اتحاد بوديم

اجزاي ما ز شوخي ناكام رفت بر باد****گر مي نشست اين گرد نقش مراد بوديم

عشق مقام ما را با خود خيالها بود****در نرد اعتبارات خال زياد بوديم

رسم حضور و غيبت كم داشت محفل انس****فارغ ز خير مقدم تأخير باد بوديم

بستيم ازتعلق بر دوش فطرت آخر****افسردني كه گويي يكسر جماد بوديم

فطرت ز ما جنون خواند تحقيق چشم خواباند****چون نقش بال عنقا پر بي سواد بوديم

گر از فرامشانيم امروز شكوه ازكيست****زين پيش هم كسي را ما كي به ياد بوديم

غزل شمارهٔ 2357: دركارگاه تحقيق غير از عدم نبوديم

دركارگاه تحقيق غير از عدم نبوديم****امروز از تو باغيم دي خاك هم نبوديم

از ما چه خواهد انصاف جز عرض بي نشاني****آيينهٔ سكندر ياجام جم نبوديم

ني ديرجاي ما شد ني كعبه متكا شد****در هركجا رسيديم ثابت قدم نبوديم

همت چه سر فرازد انديشه بر چه نازد****اينجا صمد نگشتيم آنجا صنم نبوديم

پرواز تاكجاها شهرت طرازد از ما****در آشيان عنقا طبل و علم نبوديم

شايستهٔ هنر را كس از وطن نراند****در ملك نيستي هم پر محتشم نبوديم

در عرصهٔ تخيل گرد حدوث تا كي****اي غافل اينقدرها ننگ قدم نبو ديم

اكنون به قدر امواج بايد قلم به خون زد****تا چشمه درنظربود عبرت رقم نبوديم

نام طلوع خورشيد شهرت نماي صبحست****تا او نكرد شوخي ما متهم نبوديم

ناقدرداني از ما پوشيد چشم ياران****هر چند خاك بوديم از سرمه كم نبوديم

تا در خيال جاكرد تمييز آب وگوهر****بيدل من و تو گويا هرگز به هم نبوديم

غزل شمارهٔ 2358: جغد ويرانهٔ خيال خوديم

جغد ويرانهٔ خيال خوديم****پر فشان ليك زير بال خوديم

شمع بخت سيه چه افروزد****آتش مردهٔ زگال خوديم

رنگ كو تا عدم بگرداند****عالمي رفت و ما به حال خوديم

غم اوج حضيض جاه كراست****عشرت فقر بي زوال خوديم

كو قيامت چه محشر اي غافل****فرصت انديش ماه و سال خوديم

دور ما را نه سبحه اي ست نه جام****گردش رنگ انفعال خوديم

باده در جام و نشئه مخموري****هجر پروردهٔ وصال خوديم

بحر در جيب و خاك ليسيدن****چقدر تشنهٔ زلال خوديم

غير ما كيست حرف ما شنود****گفت وگوي زبان لال خوديم

دوري از خود قيامتست اينجا****بي تو زحمت كش خيال خوديم

شمع آسودگي چه امكانست****تا سري هست پايمال خوديم

از كه خواهيم داد ناكامي****بيدل بيكسي مآل خوديم

غزل شمارهٔ 2359: چون نگه عمريست داغ چشم حيران خوديم

چون نگه عمريست داغ چشم حيران خوديم****زير كوه از سايهٔ ديوار مژگان خوديم

دعوي هستي سند پيرايهٔ اثبات نيست****اينقدر معلوم مي گردد كه بهتان خوديم

وحشت صبحيم ما راكو سر و برگي دگر****يعني از خود مي رويم و گرد دامان خوديم

سخت جاني عمر صرف ژاژخايي كردن ست****همچو سوهان پاي تا سر وقف دندان خوديم

شيشهٔ ما را در اين بزم احتياج سنگ نيست****از شكست دل مقيم طاق نسيان خوديم

نقد ما با فلس ماهي هم رواج افتاده است****درهم بيحاصل بيرون هميان خوديم

عمر وهمي در خيال هيچ ننمودن گذشت****آنقدر كايينه نتوان گشت حيران خوديم

نعمت فرصت غنيمت پرور توفير ماست****ميزبان عر ض بهار توست و مهمان خوديم

سير دريا قطره را در فكر خويش افتادنست****دامن آن جلوه در دست از گريبان خوديم

چشم مي بايدگشودن جلوه گو موهوم باش****هر قدر نظاره مي خندد گلستان خوديم

همچو مژگان شيوهٔ بي ربطي ما حيرتست****گر بهم آييم يكسر دست و دامان خوديم

گوهر اشكيم بيدل ازگداز ما مپرس****اينقدر آب از خجالت وضع عريان خوديم

غزل شمارهٔ 2360: خلوت پرست گوشهٔ حيراني خوديم

خلوت پرست گوشهٔ حيراني خوديم****يعني نگاه ديدهٔ قرباني خوديم

ما را چو صبح باگل تعميركار نيست****مشتي غبار عالم ويراني خوديم

لاف بقا و زندگي رفته نازكيست****لنگر فروش كشتي توفاني خوديم

موگشته ايم و نقش خيال تو مشق ماست****حيران صنعت قلم ماني خوديم

پر هرزه بود چشم گشودن دين بساط****چون شمع جمله اشك پشيماني خوديم

جمعيت از غبار هواي رميده است****صبح جنون بهار پريشاني خوديم

چون اشك راز ما به هزار آب شسته اند****آيينهٔ خجالت عرياني خوديم

خاك فسرده خواري جاويد مي كشد****عمريست پايمال تن آساني خوديم

ديوار رنگ منع خرام بهار نيست****اي خام فطرتان همه زنداني خوديم

بيدل چوگردباد ز آرام ما مپرس****عمريست دركمند پرافشاني خوديم

غزل شمارهٔ 2361: عزت كلاه بي سر و ساماني خوديم

عزت كلاه بي سر و ساماني خوديم****صد شعله نازپرور عرياني خوديم

آيينه نقشبند گل امتياز نيست****محو خيال خانهٔ حيراني خوديم

گوهر خمار بستر و بالين نمي كشد****سر دركنار زانوي غلتاني خوديم

پر مي زنيم و هيچ به جايي نمي رسيم****وامانده هاي وحشت مژگاني خوديم

دوران سر ز سبحهٔ ما كم نمي شود****وانگاه تر دماغ مسلماني خوديم

با آفتاب ذره چه نسبت عيان كند****دلدار باقي خود و ما فاني خوديم

چون كوه ناله نيز ز ما سر نمي كشد****از بسكه زبر بارگرانجاني خوديم

پوشيدگي ز هيأت آفاق برده اند****حيرت قباي چارهٔ عرياني خوديم

خاكستريم و شعله ما آرميده نيست****آيينهٔ كمين پر افشاني خوديم

ما را ز تيره بختي ما مي توان شناخت****چون سايه يكقلم خط پيشاني خوديم

بيدل به جلوه گاه حقيقت كه مي رسد****ما غافلان تصور امكاني خوديم

غزل شمارهٔ 2362: سوديم سراپا و به پايي نرسيديم

سوديم سراپا و به پايي نرسيديم****از خويش گذشتيم و بجايي نرسيديم

كرديم گل از عالم انديشهٔ قدرت****دستي كه به دامان دعايي نرسيديم

شيريني گفتار ز ما ذوق عمل برد****چون وعدهٔ ناقص به وفايي نرسيديم

تا رخت نبرديم به سر چشمهٔ خورشيد****چون سايه به صابون صفايي نرسيديم

واماندن ما زحمت پاي دگرانست****اي آبله ما نيز بجايي نرسيديم

آن بي پر و باليم كه در حسرت پرواز****گشتيم غبار و به هوايي نرسيديم

اي بخت سيه نوحه به محرومي ماكن****آيينه شديم و به لقايي نرسيديم

افسانهٔ هستي چقدر خواب فسون داشت****مرديم و به تعبير فنايي نرسيديم

مطلب به نفس سرمه شد از درد تپيدن****فرياد كه آخر به صدايي نرسيديم

شبنم همه تن آب شد از يك نظر اينجا****ما هرزه نگاهان به حنايي نرسيديم

بيدل من و گرد سحر و قافلهٔ رنگ****رفتيم به جايي كه به جايي نرسيديم

غزل شمارهٔ 2363: صد شكركه جز عجز گياهي ندميديم

صد شكركه جز عجز گياهي ندميديم****فري ندميديم و كلاهي ندميديم

تا آبله پايي نكشد رنج خراشي****خاري نشديم از سر راهي ندميديم

حسرت چه اثر واكشد از حاصل مطلب****بر هيچكس افسون نگاهي ندميديم

چون آه هوس هرزه دوي ريشهٔ ما سوخت****اما ز دل سوخته گاهي ندميديم

صد رنگ گل افشاند نفس ليك چه حاصل****يك ريشه به كيفيت آهي ندميديم

سرتا قدم ما به هوس سرمه شد اما****در سايهٔ مژگان سياهي ندميديم

بر ابركرم تهمت خشكي نتوان بست****كو قابل عفو تو گناهي ندميديم

فرياد كزين مزرعهٔ سوخته حاصل****آخر مژه بستيم و نگاهي ندميديم

گلخن چمني داشت كه گلزار ندارد****از ناكسي آخر پر كاهي ندميديم

بر باد نداديم درين عرصه غباري****زان رنگ فسرديم كه گاهي ندميديم

بيدل تو برون تاز كه ما وهم پرستان****چندانكه نشستيم به راهي ندميديم

غزل شمارهٔ 2364: بركاغذ آتش زده هر چند سواريم

بركاغذ آتش زده هر چند سواريم****فرصت شمران قدم آبله داريم

چون شمع تلاش همه زين بزم رهايي است****گل مي دمد آن خار كه از پا به در آريم

دل مغتنم فرصت اقبال حضوريست****تا آينه با ماست تماشايي ياريم

گر دقت فطرت ورق خاك تكاند****ماييم كه پيدا و نهان خط غباريم

روزي دو نفس گرمي هنگامهٔ نازست****هر چند فروز يم همان شمع مزاريم

زهاد اگر غرهٔ نيرنگ بهشتند****ماهم پر طاووس به سر چون نگذاريم

كمفرصتي از ما نكند ننگ فضولي****پرواز در آتش فكن سعي شراريم

از وصل تعين به غلط كرده فراهم****اجزاي من و ما كه بهم ربط نداريم

آن قطرهٔ خوني كه بجوشيم بهم گر****بيگانه تر از توأمي دانهٔ باريم

كس جوهر ادراك بد و نيك ندارد****از آينه پرسيد كه ما با كه دچاريم

بايد الم خامهٔ نقاش كشيدن****بر هر سر رحمت سر صد قافله باريم

بيدل چه توان كرد به محرومي قسمت****ما خشك لبان ساغر دريا به كناريم

غزل شمارهٔ 2365: عمرها شد عرق از هستي مبهم داريم

عمرها شد عرق از هستي مبهم داريم****چون سحر در نفس آيينهٔ شبنم داريم

قدردان چمن عافيت خويش نه ايم****چه توان كرد نصيب از گل آدم داريم

يك نفس آينهٔ انس نپرداخت نفس****فهم كن اينهمه بهر چه ز خود رم داريم

كم و بيش آنچه كسي داشت رهاكرد و گذشت****فرض كرديم كزين داشته ما هم داريم

زندگي پردهٔ سحر است چه بايد كردن****عشرت هر دو جهان زين دو نفس غم داريم

نگسست از دل ما حسرت ايام وصال****دامن رفته ز دستي ست كه محكم داريم

با همه ذوق طلب طاقت ديدار كراست****اين هوس به كه بر آيينه مسلم داريم

غيرتسليم ز ما هيچ نمي آيد راست****پا و سر چون خط پرگار به يك خم داريم

گر فضولي نشود ممتحن بست و گشاد****گنجها بركف دستي است كه بر هم داريم

عذر احباب تلافيگر آزار مباد****كوشش زخم به سامان

چه مرهم داريم

با همه ربط وفاق اين چه دل افشاريهاست****سبحه سان پا به سر آبله اي هم داريم

شكر هم بيدل از آثار نفاق است اينجا****الفت آنگه گله پيداست حيا كم داريم

غزل شمارهٔ 2366: تا خامه وار خود را از سعي وا نداريم

تا خامه وار خود را از سعي وا نداريم****مژگان قدم شمار است هر چند پا نداريم

ناموس بي نيازي مهر لب سوالست****كم نيست حاجت اما طبع گدا نداريم

بر ما نفس ستم كرد كز عافيت بر آورد****چون بوي گل به هر رنگ تاب هوا نداريم

بايد چو موج گوهر آسوده خاك گشتن****در ساحليم اما غير آشنا نداريم

زين خاكدان چه لازم بر خاستن به منت****اي سايه خواب مفتست ماهم عصا نداريم

عنقا دماغ امنيم دركنج بي نشاني****فردوس هم ندارد جايي كه ما نداريم

مهمانسراي دنيا خوان گستر نفاق است****بر هم خوريم ياران ديگر غذا نداريم

در گوش ما مخوانيد افسانهٔ اقامت****خواب بهار رنگيم پا در حنا نداريم

نيرنگ وهم ما را مغرور ما و من كرد****گر هوش در گشايد كس در سرا نداريم

ناقدردان رازيم از بي تأملي ها****عرياني آنقدر نيست بند قبا نداريم

آيينه گرم دارد هنگامهٔ فضولي****آن جلوه بي نقاب است يا ما حيا نداريم

زين تنگيي كه دارد بيدل بساط امكان****ناگشته خالي از خويش اميد جا نداريم

غزل شمارهٔ 2367: تا چند به هر مرده و بيمار بگريم

تا چند به هر مرده و بيمار بگريم****وقتست به خود گريم و بسيار بگريم

زبن باغ گذشتند حريفان به تغافل****تا من به تماشاي گل و خار بگريم

بر بيكسيم رحم نكردند رفيقان****فرياد به پيش كه من زار بگريم

دل آب نشد يك عرق از درد جدايي****يارب من بي شرم چه مقدار بگريم

شمع ستم ايجاد ني ام اين چه معاشست****كز خواب به داغ افتم و بيدار بگريم

اي غفلت بيدرد چه هنگامهٔ كوريست****او در بر و من درغم ديدار بگريم

تدبيرگداز دل سنگين نتوان كرد****چون ابر چه مقدار به كهسار بگريم

چون شمع به چشمم نمي از شرم و وفا نيست****تا در غم وا كردن زنار بگريم

اي محمل فرصت دم آشوب وداعست****آهسته كه سر در قدم يار بگريم

تاكي چو شرر سر به هوا

اشك فشاندن****چون شيشه دمي چند نگونسار بگريم

بر خاك درش منفعلم بازگذاريد****كز سعي چنين يك دو عرق وار بگريم

شايد قدحي پركنم از اشك ندامت****مي نيست درين ميكده بگذار بگريم

ناسور جگر چند كشد رنج چكيدن****بر سنگ زنم شيشه و يكبار بگريم

هر چند ز غم چاره ندارم من بيدل****اين چاره كه فرمود كه ناچار بگريم

غزل شمارهٔ 2368: وقت ست كنم شور جنون عام و بگريم

وقت ست كنم شور جنون عام و بگريم****چون ابر بر آيم به سر بام و بگريم

تا گرد ره هرزه دوي ها بنشيند****از آبله چشمي بكنم وام و بگريم

چون ابر به صد دشت و درم اشك فشاني ست****كو بخت كه يكجا كنم آرام و بگريم

فرصت ز چراغ سحرم بال فشان رفت****از منتظرانم كه شود شام و بگريم

شايد نگهي صيد كند دانهٔ اشكي****در راه تو چندي فكنم دام و بگريم

چون شمع خموشم بگذاريد مبادا****يادم دهد آغاز ز انجام و بگريم

دور از نگهت حاصلم اين بس كه درين باغ****چشمي دهم آب ازگل بادام و بگريم

نوميد وصالم من بيدل چه توان كرد****دل خوش كنم اي كاش به اين نام و بگريم

غزل شمارهٔ 2369: فرياد كز توهم نامحرم حضوريم

فرياد كز توهم نامحرم حضوريم****خفاش بي نصيبيم ظلمت شناس نوريم

زان دم كه دامن كل رفته ست از كف ما****در احتياج هر جزو مجنونتر از ضروريم

پيوند هيچ دارد از آگهي گسستن****ناآشناي خويشيم بيگانهٔ شعوريم

ما را نمي توان يافت بيرون از اين دو عبرت****يا ناقص الكماليم يا كامل القصوريم

آشوب لن تراني ست هنگامه ساز عبرت****زين كسوتي كه داريم فانوس شمع طوريم

خواه از تلاش همت خواه از تردد حرص****در هر صفت جهاني داريم و نا صبوريم

در ساز ما نهفته ست احياي عالم وهم****عمري ست چون د م صبح توفان خروش صوريم

هر كس به سعي بينش محرم سراغ ما نيست****در عرصهٔ خيالي گرد خرام موريم

اين انفعال جاويد يا رب كجا برد كس****گمگشتهٔ خفاييم آوارهٔ ظهوريم

دوزخ ز شرمساري كوثر شود جبينش****گر اينقدر بداند ما را كه از كه دوريم

رسوايي تعين نتوان به وهم پوشيد****اين به كه چشم بنديم بند قباي عوريم

بيدل زيارت ما روزي دو مغتنم گير****از بس كه خاكساريم كيفيت قبوريم

غزل شمارهٔ 2370: خيز كز درس دويي سر خط عاري گيريم

خيز كز درس دويي سر خط عاري گيريم****جاي شرم ست ز آيينه كناري گيريم

دست و پاهاي حنا بسته مكرر كرديد****بعد ازين دامن بي رنگ نگاري گيريم

نيستي صيقل آيينهٔ رحمت دارد****خاك گرديم و سر راه بهاري گيريم

تا توان سينه به بوي گل و ريحان ماليد****حيف پايي كه درين دشت به خاري گيريم

عمرها شد نفس سوخته محمل كش ماست****برويم از قدم ناقه شماري گيريم

زندگي آب شد از كشمكش حرص و هوا****چند تازبم پي سگ كه شكاري گيريم

بنشينيم زماني پس زانوي ادب****انتقام از تك و دو آبله واري گيريم

ملك آفاق گرفتيم و گدايي باقيست****پادشاهيم اگر كنج مزاري گيريم

دامن دشت عدم منتظر وحشت ماست****كاش از تنگي اين كوچه فشاري گيريم

دل سنگين ره صد قافله طاقت زده است****پرگرانيم بيا تا كم باري گيريم

رحم بر بي كسي خويش

ضرور است ضرور****مژه پوشيم و سر خود به كناري گيريم

خاك اين دشت هوس هيچ ندارد بيدل****مگر از هستي موهوم غباري گيريم

غزل شمارهٔ 2371: پيمانهٔ غناكدهٔ بي مثاليم

پيمانهٔ غناكدهٔ بي مثاليم****پر نيست آنقدر كه توان كرد خاليم

شادم به كنج فقر كز ابناي روزگا ر****سيلي خور جواب نشد بي سواليم

خاك ضعيف مركز صد شعله رنگ و بوست****غافل مشو ز وحشت افسرده باليم

آغوش مه پر است ز كيفيت هلال****باليده گير نقص ز صاحب كماليم

پستي گل بلندي نخلست ربشه را****در خاك خفته اينقدر از طبع عاليم

از بس به رنگ ني پرم از انتظار درد****آغوش ناله مي كند از خويش خاليم

عمريست وحشتم نگه چشم حيرتيست****يادت نشانده است غبار غزاليم

سامان طراز راحتم از سعي نارسا****افكنده خواب با همه جا فرش قاليم

از بسكه ناله داشت ني بورياي فقر****مخمل نبرد صرفهٔ خواب از نهاليم

فرياد كز فسردگي باغ اعتبار****هم جوهر چنار نشدكهنه ساليم

آغوش حيرتم به چه تنگي گشوده اند****در من شكسته است چو گردون حواليم

نتوان به چشم داد سراغ نمود من****بيدل به يمن ضعف چو معني خياليم

غزل شمارهٔ 2372: از كمال سركشي عاجزترين عالميم

از كمال سركشي عاجزترين عالميم****همچو مژگان پيش پايي تا به ياد آيد خميم

ذره ايم اما پر است از ما جهان اعتبار****بيشي ما را حساب اينست كز هر كم كميم

بي وفاق آشفتگي مي خندد از اجزاي ما****در كتاب آفرينش جمله خط توأميم

عالم عجز و غرور از يكدگر ممتاز نيست****گر همه خاكيم و گر افلاك ناموس هميم

تر دماغ انفعاليم از وفاي ما مپرس****از تعين هر كه پيشاني گشايد ما نميم

حسن را آغوش عشق اقبال ناز ديگر است****او تماشا ما تحير، او نگين ما خاتميم

كو جنون تا مست عرياني برآييم از لباس****ور نه دامن تا گريبان دستگاه ماتميم

غير رسوايي چه دارد شهرت اقبال پوچ****گر علم گرديم چون سرهاي كل بي پرچميم

دستگاه كبر و ناز عاريت پيداست چيست****ما بچيني جمله فغفوريم با ساغر جميم

زين شكايت انجمن سامان گوش كر كنيد****پنبه اي گر هست صد زخم

زبان را مرهميم

مرده را بهر چه مي پوشند چشم آگاه باش****خاك خلوتگاه اسرار است و ما نامحرميم

بيدل اينجا تيغ جرأت دركف كم فرصتي ست****چون سحر قطع نفس كم نيست پر نازك دميم

غزل شمارهٔ 2373: بي شبهه نيست هستي از بسكه ناتوانيم

بي شبهه نيست هستي از بسكه ناتوانيم****يا نقش آن تبسم يا موي آن ميانيم

ني منزلي معين ني جاده اي مبرهن****عمريست چون مه و سال بي مدعا روانيم

تحقيق ما محالست فهميدن انفعالست****ديگر بگو چه حالست فرياد بي زبانيم

افسانهٔ من و ما نشنيدن است اولي****تا پنبه نيست پيدا بر گوش خود گرانيم

زين جنسهاكه چون صبح غير از نفس ندارد****چيدن چه احتمالست بر چيدن دكانيم

منع عروج مقصد پيچ وخم نفسهاست****از خود بر آمدن كو حيران نردبانيم

قيد خيال هستي افسون نارسايي ست****پرنيست ورنه يك سر بيرون آشيانيم

در خاك تيره بوده است هنگامهٔ تعين****از يك چراغ خاموش صد انجمن عيانيم

تحقيق نارسايان چندين قياس دارد****حرف نگفته اي را صد رنگ ترجمانيم

يادي ز نقش پاكن بر بيش و كم حياكن****ما را به خود رها كن تخفيف امتحانيم

دردا كه جوهر چشم از فهم ما نهان ماند****نامحرم زمينيم هر چند آسمانيم

گلشن هوا ندارد صحرا فضا ندارد****اميد جا ندارد دامن كجا فشانيم

با خود اگر نسازيم بر الفت كه نازيم****پر بي كسيم ناچار بر خويش مهربانيم

ار كاف و نون دميديم غير از عدم چه ديديم****چيزي ز ما مخواهيد ما حرف اين دهانيم

بيدل سراغ عنقا حرفيست بر زبانها****ماييم و نامي و هيچ بسيار بي نشانيم

غزل شمارهٔ 2374: در رهت نا رفته از خود هر طرف سر مي زنيم

در رهت نا رفته از خود هر طرف سر مي زنيم****همچو مژگان بيخبر در آشيان پر مي زنيم

چون سحر خميازه آغوش فنا رامي كند****ما ز فرصت غافلان سرخوش كه ساغر مي زنيم

از خراش سينه مشق مدعا معلوم نيست****صفحه بيكار است مجهولانه مسطر مي زنيم

نيستم آگه تمناي دل بيمار چيست****ناله مي بالد اگر پهلو به بستر مي زنيم

زين قدر گردي كه دارد چون سحر جولان ما****مي رسد چين بر فلك دامن اگر بر مي زنيم

چون شرر روشن سواد فطرتيم اما چه سود****نقطه اي تا گل كند آتش به

بستر مي زنيم

بر نمي آيد دل از زندانسراي وهم و ظن****هر قدر اين مهره مي تازد به ششدر مي زنيم

كعبه و بتخانه شغل انفعالي بيش نيست****حلقهٔ نامحرمي بيرون هر در مي زنيم

موج ها زين بحر بي پايان به افسردن رسيد****نارسابيهاست ما هم فال گوهر مي زنيم

عاجزي برحيرت ما شرم جرات ختم كرد****لاف اگر مژگان زدن باشدكه كمتر مي زنيم

شش جهت برق است و ما را عجز مژگان داده اند****دست پيش هركه برداريم بر سر مي زنيم

در فضاي امتحان افسردگي پرواز ماست****طاير رنگيم بيد ل بال ديگر مي زنيم

غزل شمارهٔ 2375: صبح تمنا دميد، دل چمنستان كنيم

صبح تمنا دميد، دل چمنستان كنيم****يوسف ما مي رسد آينه سامان كنيم

حاصل باغ مراد حوصله خواه وفاست****آنچه نگنجد به جيب تحفهٔ دامان كنيم

ساز طرب دلگشاست نشئه ترنم نماست****مطرب ما تر صداست شيشه غزلخوان كنيم

چشم وفا مشربان اين همه بي نور چند****منتظر جلوه ايم ساز چراغان كنيم

خوان بهار انجمن مايل اين گلشن است****صد چمن اثبات ناز برگل و ريحان كنيم

جبههٔ انديشه را با قدم او سريست****به كه درآن نقش پا سير گريبان كنيم

چشم دو عالم نشاط محو تماشاي ماست****ديده به ديدار اگر يك مژه حيران كنيم

قابل اين آستان جبهه نداربم حيف****سبزهٔ خاك رهيم سجده به مژگان كنيم

گردن ما تا ابد بستهٔ زنجير اوست****قمري اين گلشنيم طوق چه پنهان كنيم

از لب جانبخش او يك دو نفس دم زنيم****مصر حلاوت شويم قند و گل ارزان كنيم

هرزه دراي هوس چند توان زيستن****لب به ثنايش دهيم بر نفس احسان كنيم

بيدل اگر سبز شد دانه ز فيض سحاب****ما دل افسرده را در قدمش جان كنيم

غزل شمارهٔ 2376: به هر جا رفته ام از خويشتن راه تو مي پويم

به هر جا رفته ام از خويشتن راه تو مي پويم****اگر نزديك اگر دورم غبار آن سركويم

هواي ناوكي دارم كه هر جاگل كند يادش****ببالد استخوان مانند شاخ گل به پهلويم

به مضراب خيالي مي كند توفان خروش من****زبان رشتهٔ سازم نمي دانم چه مي گويم

به گردون گر رسم از سجدهٔ شوقت ني ام غافل****چو ماه نو جبيني خفته در محراب ابرويم

دوتا شد پيكر و آهي نباليد از مزاج من****نوا در سرمه خوابانيده تر از چنگ گيسويم

نشاند آخر وداع فرصتم در خاك نوميدي****غباري از تپش واماندهٔ جولان آهويم

تحير خون شد از نيرنگ سحرآميزي الفت****كه من تمثال خود مي بينم و آيينهٔ اويم

به تكليف بهارم مي دهي زحمت نمي داني****به جاي گل دل خون گشته اي دارم كه مي بويم

تميز رنگ حالم دقت بسيار مي خواهد****كه

من از ناتواني در نظرها رستن مويم

چو شمعم گر به اين رنگست شرم ساز پيمايي****عرق گل مي كنم چندان كه رنگ خويش مي شويم

چو آن مويي كه آرد در تصور كلك نقاشش****هنوز از ناتوانيها به پهلو نيست پهلويم

به ضبط خود چه پردازد غبار ناتوان من****نسيم كويش از خود رفتني مي آورد سويم

چنان محو تماشاي گريبان خودم بيدل****كه پندارم خيال او سري دارد به زانويم

غزل شمارهٔ 2377: فسردن نيست ممكن دست بردارد ز پهلويم

فسردن نيست ممكن دست بردارد ز پهلويم****رگ خواب است چون مخمل ز غفلت هر سر مويم

به رنگ پرتو خورشيد عالم را به زرگيرم****اگر ميل پر افشاني نمايد رنگ از رويم

ورق گردانده است از معني تحقيق لفظ من****- بياض نسخهٔ عبرت مراد چشم آهويم

من و نشو و نماي سركشي حاشا معاذالله****نهال جاده ام يك سجدهٔ هموار مي رويم

زبان لاف هم در مفلسي ها بسته مي گردد****تهي دستي درين ويرانه كرد آخر دعاگويم

درين گلشن بغير از انفعالم نيست ساماني****گل چشمم همين عيبي ست گر رنگست و گر بويم

به خواب نيستي موج دگر مي زد غبار من****به اين آوارگي يا رب كه گردانيد پهلويم

ندارد چاره از دريا شكافي طالب گوهر****دلي گم كرده ام در عالم اسباب و مي جويم

ز طاق چين ابروي كه افتادم نمي دانم****كه گل كرده ست هر چيني شكست از هر بن مويم

ضعيفي ننگ تغيير وفايم بر نمي دارد****چو نقش جبههٔ خود با دو عالم سجده يكرويم

بضاعت نيست جزتسليم در بار نياز من****محبت كرد ايجاد از خميدنهاي ابرويم

مرا سنجيدگي ايمن ز تشويق هوس دارد****زدام بال و پر فارغ چو شاهين ترازويم

ز افسون شرر پروازي من ناله درگيرد****زبان شمعم و حرف پر پروانه مي گويم

ضعيفم آنقدربيدل كه با صد شعله بيتابي****نچيند تا ابد دامن شكست رنگ در رويم

غزل شمارهٔ 2378: نه لفظ از پرده مي جوشد نه معني مي دهد رويم

نه لفظ از پرده مي جوشد نه معني مي دهد رويم****همان يك رفتن دل مي كند گرد آنچه مي گويم

مپرس ازمزرع بيحاصل نشو و نماي من****چو تخم اشك مي كارم گداز ناله مي رويم

به چندين ناز خونم مي چكد در پردهٔ حسرت****تغافل بسملم يعني شهيد تيغ ابرويم

ندارم از هجوم ناتواني رنگ گرداندن****به رنگ سايه گر آتش نهي در زير پهلويم

ز بس شخص نمودم آب شد از شرم پيدايي****عرق مي چينم از آيينه گر تمثال مي جويم

تو فرصت وانما تا من كنم تدبير آرايش****به رنگ دود

شمع از شانه دارد شرم گيسويم

به جا وامانده ام چون شمع ليك از ننگ افسردن****به دوش شعله محمل مي كشد عجز تك و پويم

ني ام گوهر كه هر يكقطره آبم بگذرد از سر****اگرتوفان مدّ چون موج بوسد پاي زانويم

غرور هستي ام با تيغ نازش بر نمي آيد****به اين گردن كه مي بيني به صد باريكي مويم

ز عدل ناتواني ناله را با كوه مي سنجم****درين بازار سنگ كم نمي گردد ترازويم

چو شبنم تا درين گلزار عبرت چشم وا كردم****حيا غير از عرق رنگي دگر نگذاشت بر رويم

نگردي غافل از فيض سواد معني ام بيدل****تماشا بر سحر مي خندد ازگلهاي شببويم

غزل شمارهٔ 2379: به كنج نيستي عمريست جاي خويش مي جويم

به كنج نيستي عمريست جاي خويش مي جويم****سراغ خود ز نقش بورياي خويش مي جويم

هدايت آرزويم مي كشم دستي به هر گنجي****درين ويرانه چون اعما عصاي خويش مي جويم

جنون مي آورد زين كاروان دنباله فهميدن****جز آتش نيست گردي كز قفاي خويش مي جويم

ز بس حسرت كمين جنس مطلبهاي نايابم****ز هركس هر چه گم شد من براي خويش مي جويم

جهاني آرزوها پخت و رفت از خود به ناكامي****دو روزي من هم اينجا خونبهاي خويش مي جويم

خيالي كو كه نتوان يافت نقش پردهٔ خاكش****سراغ هر چه خواهم ز ير پاي خويش مي جويم

محيط از وضع موج آغوش پروازي نمي خواهد****من اين بيگانگي از آشناي خويش مي جويم

چه مقدار از دماغ نارسايي ناز مي بالد****كه آن گل پيرهن را در قباي خويش مي جويم

به خاكستر نفس دزديده ام چون شعله معذورم****بقايي كرده ام گم در فناي خويش مي جويم

نيستاني به ذوق ناله انشا كرده ام بيدل****ز چندين آستين دست دعاي خويش مي جويم

غزل شمارهٔ 2380: شررواري ز فرصت رو نماي خويش مي جويم

شررواري ز فرصت رو نماي خويش مي جويم****نگاه واپسينم خونبهاي خويش مي جويم

به غير از خانمان سوزي مقامي نيست عاشق را****چو آتش گوشهٔ داغي براي خويش مي جويم

خرابيهاي دل بي دام اميدي نمي باشد****شكست طرهٔ او از بناي خويش مي جويم

چو شمع كشته سامان تلاشم كم نمي گردد****سرگم كرده اكنون زير پاي خويش مي جويم

توان در صافي آيينه عرض نقشها ديدن****جهاني از دل بي مدعاي خويش مي جويم

به گردون گر رسم زان آستان سر برنمي دارم****به هرجايم همان خود را به جاي خويش مي جويم

بهارستان بيرنگ محبت رنگها دارد****به داغت بسكه ممنونم رضاي خويش مي جويم

ضعيفي تاكجاها بست خم بر دوش عرياني****كه من از اطلس گردون رداي خويش مي جويم

طلب عجز و تمنا ياس و من از ساده لوحيها****ز دامان تو دست نارساي خويش مي جويم

از افسون جرسها محملي پيدا نشد بيدل****كنون آواز پايش در صداي خويش مي جويم

غزل شمارهٔ 2381: حرفم همه از مغز است از پوست نمي گويم

حرفم همه از مغز است از پوست نمي گويم****آن را كه بجز من نيست من اوست نمي گويم

اسرار كماهي را تأويل نمي باشد****سر را سر و پا را پا، زانوست نمي گويم

ظرفست به هر صورت آيينهٔ استعداد****دركوزه اگر آبست در جوست نمي گويم

معني نظران دورند از وهم غلط فهمي****نارنج ذقن سيب است ليموست نمي گويم

عيب و هنر اين بزم افشاگر اسرار است****هر چندگل چشم است بي بوست نمي گويم

من در به در انصاف از فعل خود آگاهم****گر غير بدم گويد بدگوست نمي گويم

گر صفحهٔ آفاقست يا آينهٔ فلاك****تا پشت و رخي دارد يكروست نمي گويم

جاه و حشم دنيا ننگ است ز سر تا پا****چيني چو سر فغفور بيموست نمي گويم

لبريز فنا بايد تا دل همه را شايد****ناگشته تهي از خود مملوست نمي گويم

گر شبههٔ تحقيقم زين دشت سياهي كرد****ليلي به نظر دارم آهوست نمي گويم

آيين محبت نيست سوداي دويي پختن****من بيدل خود را هم جز دوست نمي گويم

غزل شمارهٔ 2382: شكوهٔ اسباب چند، دل به رميدن دهيم

شكوهٔ اسباب چند، دل به رميدن دهيم****دامن اگر شد بلند گريه به چيدن دهيم

درد سر ما و من سخت مكرر شده ست****حرف فراموشيي ياد شنيدن دهيم

عبرت اين انجمن خورد سراپاي ما****شمع صفت تا كجا لب به گزيدن دهيم

غفلت سرشار خلق نيست كفيل شعور****چشمي اگر واشود مژدهٔ ديدن دهيم

عبرت پيري شكست شيشهٔ گردن كشي****حوصله را بعد ازين جام خميدن دهيم

هيچكس از باغ دهر صرفه بر جهد نيست****بي ثمري را مگر حكم رسيدن دهيم

ربشه ما مي دود هرزه به باغ خيال****آبله كو تا دمي گل به دميدن دهيم

مزرع بيحاصلان وقف حيا پروريست****دانه كجا تا به حرص رخصت چيدن دهيم

مايه همين عبرتست درگره اشك وآه****آنچه ز ما وا كند مزد كشيدن دهيم

بسمل اين مشهديم فرصت ديگر كجاست****يك دو نفس مهلت است داد تپيدن دهيم

زحمت مژگان كشد اشك جهان تاز چند****كاش به پايي رسد

سر به دويدن دهيم

شور طلب همچو شمع قطع نگردد ز ما****پاكند ايجاد اگر سر به بريدن دهيم

سير خودش باعثي است كاش به دل رو كند****حسن تغافل اداست آينه ديدن دهيم

گر همه تن لب شوبم جرأت گفتار كو****قاصد ما بيدل است خط به دريدن دهيم

غزل شمارهٔ 2383: اسميم بي مسمي ديگر چه وانماييم

اسميم بي مسمي ديگر چه وانماييم****در چشمه سارتحقيق آبي كه نيست ماييم

هر چند در نظرها داريم ناز گوهر****يك سر چو سلك شبنم دررشتهٔ هواييم

بر موج و قطره جز نام فرقي نمي توان بست****اي غافلان دويي چيست ما هم همين شماييم

فطرت ز شرم اظهار پيشاني ام به نم داد****ما غرق صد خيالات زان يك عرق حياييم

رمز عيان نهان ماند از بي تميزي ما****گردون گره ندارد ما چشم اگر گشاييم

راهي به سعي تمثال وا شد ولي چه حاصل****آيينه نردبان نيست تا ما ز خود برآييم

بنياد عهد هستي زبن بيشترچه بايد****در خورد يك تامل خشت در وفاييم

از بيكسي نشستيم پامال سايهٔ خوبش****غمخوار ما دگركيست بي بال و پر هماييم

بي نسبتي ازبن بزم بيرون نشاند ما را****بر گوشها گرانيم از بسكه تر صداييم

ترك ادب در اين باغ چون ابر بي حيايي ست****پرواز مي شود آب گر بال مي گشاييم

اي بلبلان دمي چند مفت است شغل اوهام****در بيضه پرفشاني ست از آشيان جداييم

رنگ نبسته بر ما بيدادكرد ورنه****دست كه را نگاريم پاي كه را حناييم

گر رنگ گل پرستيم يا جام مي به دستيم****اينها جنون عشق است ما بلكه آشناييم

با دل اگر بجوشيم بيدل كجا خروشيم****دود همين سپنديم بانگ همين دراييم

غزل شمارهٔ 2384: بيگانه وضعيم يا آشناييم

بيگانه وضعيم يا آشناييم****ما نيستيم اوست او نيست ماييم

پنهانتر از بو در ساز رنگيم****عريانتر از رنگ زير قباييم

پيدا نگشتيم خود را چه پوشيم****پنهان نبوديم تا وا نماييم

پيش كه ناليم داد از كه خواهيم****عمريست با خوبش از خود جداييم

هر سو گذشتيم پيدا نگشتيم****رفتار عمريم بي نفش پاييم

اين كعبه و دير تا حشر باقيست****ما يك دو دم بيش ديگر كجاييم

تنگي فشرده ست صحراي امكان****راهي نداربم دل مي گشاييم

نفي دويي بود علم تعين****تا خاك گشتيم گفتيم لاييم

فكر دويي چيست ما و تويي كيست****آيينه اي نيست ما خود نماييم

سير دو عالم

كرديم ليكن****جايي نرفتيم كز خود برآييم

گر بحر جوشيد، ور قطره باليد****ما را نفهميد جز ما كه ماييم

اظهار هر چند غير از عرق نيست****در پيش بيدل آب بقاييم

غزل شمارهٔ 2385: چون كاغذ آتش زده مهمان بقاييم

چون كاغذ آتش زده مهمان بقاييم****طاووس پر افشان چمنزار فناييم

هر چند به سامان اثر بي سر و پاييم****چون سبحه همان سر به كف دست دعاييم

شوخي سر و برگ چمن آرايي ما نيست****يكسر چو عرق جوهر ايجاد حياييم

واماندهٔ عجزيم سر و برگ طلب كو****چون آبلهٔ پا همه تن آبله پاييم

كم نيست اگر گوش دليل خبر ماست****از ديدن ما چشم ببنديد صداييم

آيينهٔ تحقيق مقابل نپسندد****تا محرم آغوش خوديم از تو جداييم

بي سعي جنون راه به مقصد نتوان برد****بگذار كه يك آبله از پوست برآييم

كو ساز نگاهي كه به يك سير گريبان****دلدار نقابي كه ندارد نگشاييم

فرداست كه يكتايي ما نيز خيال است****امروزكه در سجده دوتاييم دوتاييم

آيينهٔ اسرار غنا پردهٔ خاكست****تا سرمه نگشتن همه آوازگداييم

پيش كه درّد هوش گريبان تحير****دل منتظر فرصت و فرصت همه ماييم

در دشت توهم جهتي نيست معين****ما را چه ضرور است بدانيم كجاييم

بر طبع شرر خفّت فرصت نتوان بست****در طينت ما سوخت دماغي كه بناييم

بيدل به تكلف اثري صرف نفس كن****عمريست تهي كاسه تر از دست دعاييم

غزل شمارهٔ 2386: دل حيرت آفرين است هر سو نظرگشاييم

دل حيرت آفرين است هر سو نظرگشاييم****در خانه هيچكس نيست آيينه است و ماييم

زين بيشتر چه باشد هنگامهٔ توهم****چون گرد صبح عمريست هيچيم و خود نماييم

ما را چو شمع ازين بزم بيخود گذشتني هست****گردون چه برفرازبم سر نيستيم پاييم

تا چند دانهٔ ما نازد به سخت جاني****در يك دو روز ديگر بيرون آسياييم

آيينهٔ سعادت اقبال بي نشاني است****گر استخوان شود خاك بر فرق خود نماييم

آيينه مشربي ها بيگانهٔ وفا نيست****جايش به ديده گرم است با هركه آشناييم

عجز طلب در اين دشت با ما چو اشك چشم است****هر چند ره به پهلوست محتاج صد عصاييم

شبنم چه جام گيرد از نشئهٔ تعين****در باده آب دائم پيمانهٔ حياييم

محتاج زندگي را عزت چه احتمالست****لبريز

نقد لذت چون كيسهٔ گداييم

تا كي كشد تعين ادبار نسبت ما****ننگي چو بار مردن درگردن بقاييم

ظاهر خروش سازش باطن جهان نازش****اي محرمان بفهميد ما زين ميان كجاييم

شخص هوا مثاليم خميازهٔ خياليم****گر صد فلك بباليم صفر عدم فزاييم

رنگ حناست هستي فرصت كمين تغيير****روز سياه خود را تا كي شفق نماييم

گوش مروتي كو كز ما نظر نپوشد****دست غريق يعني فرياد بي صداييم

بر هر چه ديده واكرد آغوش الفت ما****مژگان به خم زد و گفت خوش باش پشت پاييم

دوزخ كجاست بيدل جز انفعال غفلت****آتش حريف ما نيست زبن آب اگر برآييم

غزل شمارهٔ 2387: عمري ست به صحراي طلب عجز دراييم

عمري ست به صحراي طلب عجز دراييم****چون اشك روانيم و همان آبله پاييم

از حيرت قانون نفس هيچ مپرسيد****در رشتهٔ سازي كه نداريم صداييم

تحقيق در آيينهٔ ما شبهه فروش ست****از بسكه سرابيم چنين دور نماييم

چون نخل علاج هوس ما نتوان كرد****چندانكه رود پاي به گل سر به هواييم

بي ساز دويي جلوهٔ تحقيق نهان بود****امروز در آيينه نمودند كه ماييم

از خويش برون نيست چو گردون سفر ما****سرگشتهٔ شوقيم مپرسيد كجاييم

وسعتكدهٔ عالم حيرت اگر اين است****از خانهٔ آيينه محال است بر آييم

شور دو جهان آينه دار نفس ماست****ني فتنه نه توفان نه قيامت چه بلاييم

پرواز سعادت چقدر سر خوش نازست****عالم قفس ظلمت و ما بال هماييم

دريا نتوان در گره قطره نمودن****اي ساده دلان ما هم از اين آينه هاييم

بيدل به نشاني ز يقين راه نبرديم****شرمنده تر از كجروي تير خطاييم

غزل شمارهٔ 2388: گر ما گوييم ماكجاييم

گر ما گوييم ماكجاييم****ور تو، تو هم آن كسي كه ماييم

پوشيدگي ايم ليك رسوا****عرياني ليك در قباييم

گوشيم و شنيدني نداربم****چشميم و مژه نمي گشاييم

گر شكوه كنيم بي تميزيم****ور شكر خيال نارساييم

تا خاك نشان دهيم عرشيم****چون سر به گمان رسيم پاييم

بي نسبت نسبتيم و سحريم****ني هست نه نيست آشناييم

زين شعبده هيچ نيست منظور****جز آنكه به فهم در نياييم

عيب و هنر تعين اين ست****پيدا و نهان جنون قباييم

پنهان چيزي كه درگمان نيست****پيدا اينها كه مي نماييم

آخر به كجا رويم زين دشت****در خارستان برهنه پاييم

اينجا چه سلامت و كجا امن****يك دانه و هفت آسياييم

كوه و صحرا و باغ و بستان****ماييم اگر ز خود برآييم

با غير يگانگي چه حرف است****از عالم خو هم جداييم

يا رب ز كجا تميز جوشيد****كايينهٔ صد جهان بلاييم

در نسخهٔ شبههٔ جدايي****تصحيف حقيقت خداييم

استغنا بي نياز خويش است****خود را بر خود چه وانماييم

عرض من و ما عرق كمين است****ساز خاموش

تر صداييم

بيدل زين حرف و صوت تن زن****افسانهٔ راز كبرياييم

حرف ن

غزل شمارهٔ 2389: شكست رنگ كه بود آبيار اين گلشن

شكست رنگ كه بود آبيار اين گلشن****به هر چه مي نگرم ناله كرده است وطن

به كلبه اي كه من از درد هجر مي نالم****به قدر ذره چكد اشك ديدهٔ روزن

خيال كشت گل و سير لاله حيف وفاست****ز چشم منتظران هم دميده است سمن

تپيدن سحر از آفتاب غافل نيست****نفس بر آتش مهر تو مي زند دامن

دل شكسته به راه اميد بسيار است****ز گرد ماست گر دامنت گرفت شكن

به وحدت من و تو راه شبهه نتوان يافت****منم من و، تويي، تو، ني مني تو و نه تو من

طراوت چمن اعتبار حسن حياست****چراغ رنگ گل از آب مي كند روغن

ز گفتگو ندهي جوهر وقار به باد****به موج مي دهد از آب صورت رفتن

به هر طريق همين پاس آبرو دين است****اگر تو محرمي اين شيشه را به سنگ مزن

جنون بي نفس آرميده اي داريم****چو زلف سلسلهٔ ماست فارغ از شيون

به آرميدگي وضع خويش مي نازبم****چو آب آينه در جلوه كرده ايم وطن

زمانه گو پي سامان من مكش زحمت****چراغ شعلهٔ ما را بس است داغ لگن

كسي مباد هلاك غرور رعنايي****چو شمع بر سر ما تيغ مي كشد گردن

جنون اگر نپذيرد به خدمتم بيدل****كمر چو نالهٔ زنجير بندم از آهن

غزل شمارهٔ 2390: صفاي دل به چراغ بقا دهد روغن

صفاي دل به چراغ بقا دهد روغن****نفس نلغزد از آيينه تا بود روشن

گواه پستي فطرت عروج دعوتهاست****سخن بلند بودتا بلند نيست سخن

به غير هيچ نمي زايد از خيالاتت****به باد چند شوي چو حباب آبستن

لباس وهم نيرزد به خجلت تغيير****مباش زنده به رنگي كه بايدت مردن

شكست جسم همان فتح باب آگاهيست****گشاد چشم حباب ست چاك پيراهن

چه ممكن است نبالد غرور دل زنفس****به موج مي دمد از شيشه هم رگ گردن

كراست جرأت رفتار در ادبگه عجز****مگر به رنگ دهد باغبان گرديدن

كمال عرض تجرد ضعيفي است اينجا****به سعي رشته

زند موج چشمهٔ سوزن

كجاست نفي و چه اثبات جز فضولي وهم****پري پريست تو ميناي خود عبث مشكن

هزار انجم اگر آورد فلك فلك است****ز بخيه تازه نخواهد شد اين لباس كهن

فروغ خانهٔ خورشيد اگر نمايان نيست****عبث زديدهٔ خفاش وامكن روزن

به قسمت ازلي گر دلت شود قانع****بس است لقمهٔ بيدرد سرزبان به دهن

به يك دو دم چه تعلق كدام آزادي****به زبرخاك به صحرا وخانه آتش زن

مقيم الفت كنج دليم ليك چه سود****كه درپي تو ز ما پيش رفته است وطن

به پنبه زاري اگر راه برده اي درياب****كه زير خاك چه مقدار ريخته است كفن

چو لاله از دل افسرده تا به كي بيدل****چراغ كشته توان داشت در ته دامن

غزل شمارهٔ 2391: عمرها در پرده بود اسرار وهم ما و من

عمرها در پرده بود اسرار وهم ما و من****صيقل زنگار اين آيينه شد آخر كفن

با اقامت ما نفس سرمايگان بي نسبتيم****دامني دارد غبار صبح در آهن شكن

قيد جسماني گوارا كرد افسون معاش****بهر آب و دانه خلقي در قفس دارد وطن

آن هوس منزل كه باغ جنتش ناميده اند****رنگها چيده ست ليكن در غبار وهم و ظن

هر طرف جام خيالي كجكلاه بيخودي ست****گردش چشمي كه دارد اين فرنگي انجمن

چند باشي انفعال آمادهٔ افراط عيش****خندهٔ سرشار دارد گريه از آب دهن

غافل از تقدير بر تدبير مي چيني دكان****كارگاه بي نيازي نيست جاي علم و فن

از عمارت خشت غفلت تا لحد چيده ست خلق****اي ز خود غافل تو هم خشتي براين ويرانه زن

هيچكس از انفعال زندگي آگاه نيست****شمع ازشرم آب مي گردد تو زربن كن لگن

آنقدرها رفتن از خويشت نمي خواهد تلاش****شمع را يك گردش رنگست و صد دامن زدن

سعي خاموشي ثبات طبع انشا كردن است****آتش ياقوت مي گردد نفس از سوختن

قالب فرسوده زحمت انتظار مرگ نيست****مي كند ايجاد سيل از خوبش ديوار كهن

غازه ي حسن ادا آسان نمي آيد به دست****فكر

خونها مي خو رد تا رنگ مي گيرد سخن

كارگاه انتظار ما تسلي باف بود****پنبهٔ چشم سپيد آورد بوي پيرهن

خون پا مالي كه چون رنگ حنايت داده اند****آبرو گردد اگر بر جا تواني ربختن

زندگي بيدل جهاني را ز مرگ آگاه كرد****محو بود اندوه رفتن گر نمي بود آمدن

غزل شمارهٔ 2392: آخر از بار تعلق هاي اسباب جهان

آخر از بار تعلق هاي اسباب جهان****عبرتي بستيم بر دوش نگاه ناتوان

از خم گردون مهيا شو به ايماي بلا****تير مي باشد اشارتهاي ابروي كمان

از تأمل چند بايد آبروي شوق ريخت****خامشي تا كي گره در رشتهٔ ساز فغان

زحمت بسيار دارد از عدم گل كردنت****نقب در خارا زني كز نام خود يابي نشان

گر چنين حيرت عنان جستجوها مي كشد****جوهر آيينه مي گردد غبار كاروان

گر فروغ دل هوس داري خموشي ساز كن****مي شود اين شمع را افشاندن دامن زبان

از سواد چشم پي بر معني دل برده ام****در همين خاك سيه آيينه اي دارم گمان

عرض جوهر در غبار خجلتم پوشيده است****اين زمانه آيينه ام چشمي است در مژگان نهان

همچو آن طفلي كه بستانش كند خميازه سنج****زخم دل از شوق پيكانت نمي بندد دهان

شب به وصل طره ات فكر مسلسل داشتيم****يك سخن چون شانه ام نگذشت جز مو بر زبان

مشت خاك ِ من نياز سجدهٔ تسليم اوست****آب اگر گردم زكوي او نمي گردم روان

رفت بيدل عمرها چون رنگ بر باد اميد****غنچه واري هم در اين گلشن نبستم آشيان

غزل شمارهٔ 2393: بر آن سرم كز جنون نمايم بلند و پست خيال يكسان

بر آن سرم كز جنون نمايم بلند و پست خيال يكسان****به جيب ريزم غبار دامن كشم به دامن زه گريبان

نمي توان گشت شمع بزمت مگر به هستي ز نيم آتش****چه طاقت آيينهٔ تو بودن ازين كه داريم چشم حيران

تبسمي حرفي التفاتي ترحمي پرسشي نگاهي****شكست دل شيشه چند چيند ز چين ابروي طاق نسيان

به سركشيها تغافل آراتر از هم افتاده مو به مويت****مگر ميان تو از ضعيفي رسد به فرياد ناتوانان

گرفتم از درد هر دو عالم بر آستان تو خاك گردد****به دامن بحر بي نيازي چكيده باشد نمي ز مژگان

خرد كمندي هوس شكار است ور نه در چشم شوق مجنون****به جز غبار خيال ليلي كجاست آهو درين بيابان

اگر

نه عهد وفا شكستي مخواه بوي وفا ز هستي****كه بسته اند اين طلسم چون گل به رنگهاي شكست پيمان

خيال آشفتگي تجمل شود اگر صرف يك تأمل****دل غباري و صد چمن گل نگاه موري و صد چراغان

به هر نوايي كه سر برآرد جهان همين شكوه مي شمارد****در اين جنون زار كس ندارد لبي كه گيرد نفس به دندان

عدم به آن بي نشاني رنگ گلشني داشت كز هوايش****چو بال طاووس هر چه ديدم ز بيضه رسته ست گل به دامان

هواي لعلش كراست بيدل كه با چنان قرب همكناري****به بوسه گاه بياض گردن ز دور لب مي گزد گريبان

غزل شمارهٔ 2394: بسته ام چشم اميد از الفت اهل جهان

بسته ام چشم اميد از الفت اهل جهان****كرده ام پيدا چوگوهر در دل دريا كران

بسكه پستي دركمين دارد بناي اعتبار****بعد ازبن ديوارها بي سايه خواهد شد عيان

ازتجمل سفله را ساز بزرگي مشكل ست****خاك از سامان باليدن نگردد آسمان

اي تمنايت خيال انديش تصوير محال****صيد خودكن ديگر از عنقا چه مي جوبي نشان

نارسايي جادهٔ سر منزل جمعيت است****از شكست بال مي بالد حضور آشيان

جز تحير از جنون ما سيه بختان مپرس****حلقهٔ زنجير گيسو بر نمي دارد فغان

عاشق از اهل هوس در صبر دارد امتياز****كرده اند آيينه و شبنم به حيرت امتحان

رفتگان يا رب چه سامان داشتند از درد و داغ****كاين زمانم مي دهد آتش سراغ كاروان

عيشها دارد عدم فرسايي اجزاي من****جوش مهتابست هر جا پنبه شد تار كتان

كوشش گردون علاج بي بريهايم نكرد****مشكلست از سرو گل چيدن بسعي باغبان

در فضاي دل مقام عزت و خواري يكي ست****نيست صدر خانهٔ آيينه غير از آستان

بي رواجيهاي عرض احتياجم داغ كرد****آبرو چندانكه مي ربزم نمي گردد روان

صبح اين هنگامه اي از سير خود غافل مباش****يكنفس پيدايي ات از عالمي دارد نشان

چشم اورا نيست بيدل سيري از خون ريختن****جام مي از باده پيمايي نگردد سرگران

غزل شمارهٔ 2395: بعد مردن از غبارم كيست تا يابد نشان

بعد مردن از غبارم كيست تا يابد نشان****نقش پاي موج هم با موج مي باشد روان

خامشي مهري ست بر طومار عرض مدعا****همچو شمع كشته دارم داغ بر روي زبان

خاك گرديدن حصول صد گهر جمعيت است****كاش موج من ز ساحل برنگرداند عنان

كو خموشي تا نفس تمكين دل انشا كند****گوهر است اما اگر پيچد به خويش اين ريسمان

نيست غير از احتياط آگهي دشواربم****زيركوه از بار مژگان همچو خواب پاسبان

تن به سختي داده را آفت گوارا مي شود****نيست دشواري دم شمشير خوردن از فسان

در فضاي شعله خاكستر هم از خود مي رود****عالمي در جستجوي بي نشان شد بي نشان

غفلت ساز امل

را چاره نتوان يافتن****ما به فكر آشيانيم و نفسها پرفشان

گرميي در مجمر هنگامهٔ آفاق نپست****آتش اين كاروانها رفت پيش از كاروان

زينهمه نقشي كه توفان دارد از آيينه ات****گر بجويي غير حيرت نيست چيزي در ميان

چون گهر اشك دبستان پرور حيراني ام****تا قيامت درس طفل ما نمي گردد روان

همچو هستي در عدم هم مشكلست آزادگي****مدعا پرواز اگر باشد قفس گير آشيان

خانهٔ نيرنگ هستي حسرت اسبابست و بس****روزن بام و در از خميازه مي بندد گمان

با همه پرواز شوق از ما زمينگيري نرفت****جز به حيرت بر نمي آيد نگاه ناتوان

بسكه بار زندگي بيدل به پيري مي كشم****موي من از سخت جاني برد رنگ ستخوان

غزل شمارهٔ 2396: تا بگذرم به صد سر و گردن ز آسمان

تا بگذرم به صد سر و گردن ز آسمان****مشتي به جبهه مالم از آن خاك آستان

زين محفل جنون چقدر ربط مي دهد****آيينه محو حيرت و تمثال پر فشان

غافل مشو ز ساز نيستان اعتبار****بي مغز نيست ناله كش درد استخوان

عرفان به كسب علم ميسر نمي شود****از سرمه روشني نبرد چشم سرمه دان

از سير ريشه گير عيار كمال تخم****آيينهٔ حقيقت دل نيست جز زبان

سركن به كج ادايي ابناي روزگار****آتش مزن به راستي از طبع بدگمان

زبنهار از تواضع دشمن مخور فريب****بر شيشه ظلم سنگ جز افتادگي مدان

سير شكسته رنگي ما هم غنيمت است****دارد شكفتني به رگ و ربشه زعفران

تنزيه خواهي از در تشبيه نگذري****رنگست عالمي كه ز بو مي دهد نشان

يك ناوك تو بي اثر موج مي نبود****خوانديم خط ساغر از آن حلقهٔ كمان

ناموس آگهي چقدر عجز پرورست****كوه است سايهٔ مژه بر چشم پاسبان

آب بقاي ما الم مرگ تلخ كرد****سود هوس زيان شد از انديشهٔ زيان

خون خور به فقر و بار دل دوستان مباش****در عرض احتياج نفس مي شود گران

يوسف توان خريد به مژگان گشودني****آيينه باش جلوه متاعست كاروان

محمل به دوش اشك

ازين عبرت انجمن****بيدل چو شمع مي بردم چشم خونچكان

غزل شمارهٔ 2397: در شكوه صافدل ندهد رخصت زبان

در شكوه صافدل ندهد رخصت زبان****زنجيري حياست به موج گهر فغان

سنبل اسير زلف ترا دام وحشت است****افعي گزيده مي رمد از شكل ربسمان

در عالم خيال بهار تبسمت****گل را چو شبنم آب شود خنده در دهان

كلفت شكار غيرتم از آه بي اثر****بر دل رسد چو تير خطا گردد از نشان

چون شمع بس كه در تب عشقت گداختم****محمل كشيد بر سر تبخالم استخوان

ني آب خضر دارم و ني چشمهٔ حيات****عمريست مي خورم دم شمشير خونفشان

در راه انتظار كسي خاك گشته ام****مشت غبار من به سلام چمن رسان

چون صبح رنگ آيينهٔ هيچكس ني ام****گردون مرا به بي نفسي كرد امتحان

از گفت وگو تلاش ستم پيشه روشن ست****گاه خرام تير نفس مي زند كمان

تنها نه آسمان سر تسليم جستجوست****افكنده است خاك هم از بيخودي عنان

بنياد دهر آينه دار ثبات نيست****يكسر غبار گردش رنگست آسمان

بيرنگ اعتبار وجود و عدم تويي****منزل كجاست گر نبود جاده در ميان

بگذار سربلندي اقبال اين بساط****تا آبرو چو شمع نريزي به ناودان

هر چند دستگاه بود بيش حرص بيش****از موج بحر تشنه لبي مي كشد زبان

بيدل ز بحر منت ساحل كه مي كشد****بر حيرت است زورق ما بيخودان روان

غزل شمارهٔ 2398: زهي به شوخي بهار نازت شكسته رنگ غرور امكان

زهي به شوخي بهار نازت شكسته رنگ غرور امكان****دو نرگست قبله گاه مستي دو ابروبت سجده جاي مستان

سخن ز لعل تو گوهر آرا نگه ز چشم تو باده پيما****صبا ز زلف تو رشته بر پا چمن ز روي تو گل به دامان

به غمزه سحري به ناز جادو، به طره افسون به قد قيامت****به خط بنفشه به زلف سنبل به چشم نرگس به رخ گلستان

چمن به عرض بهار نازت در آتش رنگ گلفروشي****سحر زگل كردن عرقها به عالم آب شبنمستان

ز رويت آيينه صفحهٔ گل زگيسويت شانه موج سنبل****ختن سوادي ز چين كاكل فرنگ

نقاش چين دامان

اگر برد از رم نگاهت سواد اين دشت بوي گردي****هجوم كيفيت تحير به چشم آهوكند چراغان

به وحشت آباد اين بساطم كجاست عشرت كدام راحت****خيال محزون اميد مجنون نگه پريشان نفس پر افشان

به كشت بيحاصلي كه خاكش نمي توان جز به باد دادن****هوس چه مقدار كرده خرمن تبسم گندم از لبي نان

حصول ظرفست اوج عزت نه لاف فضل ونه عرض حكمت****گرفتم اي مور پر برآري كجاست كيفيت سليمان

رگ تخيل سوارگردن نم فسردن متاع دامن****چو ابر تا كي بلند رفتن عرق كن و اين غبار بنشان

متاب روي وفا ز بيدل مشو ز مجنون خويش غافل****به دستگاه شهان چه نقصان ز پرسش حال بينوايان

غزل شمارهٔ 2399: سخت جاني هركجا آيد به عرض امتحان

سخت جاني هركجا آيد به عرض امتحان****مغز ما را چون صدف خواهد برآورد استخوان

تيره بختي دارد از اقبال رنگ ما نشان****مي كند فانوس شب روشن چراغ كهكشان

از خم مژگان برون تاز است پرواز نگاه****وحشت ما بال و پر كرده ست اندر آشيان

در بياباني كه مي بالد رم ديوانه ام****مي كنند از نقش پا مقراض وحشت آهوان

گر نشد ديوانهٔ من پا به دامان ادب****ناله را زنجير مي گردد رگ خواب گران

مگذر اي شوخ از طواف ديدهٔ حيران من****دارد اين نقش قدم از طرز رفتاري نشان

رنگ مي بازد سراپايم به يك پرواز دل****در نسيم بال بلبل دارد اين گلشن خزان

تيشهٔ فرهاد من مضراب ساز درد كيست****كز رگ هر سنگ همچون تار مي جوشد فغان

حرفي از چشم ترم گفتند در گوش محيط****موجش از گرداب ماند انگشت حيرت در دهان

حسرتم هر جانشان ناوك ناز تو كرد****ريخت مغز از استخوان ما چو آب از ناودان

قابل عرض سجودت كو به سامان جبهه اي****از عرق آبي مگر پاشم به خاك آستان

هر دو عالم در كمند سر به زانو بستن است****خانه دارد در بغل تا حلقه مي باشد

كمان

نيست بيدل گوشه گيريهاي ما بي مصلحت****خلوتي مي بايد ارباب سخن را چون زبان

غزل شمارهٔ 2400: صورت اظهار معني نيست محتاج بيان

صورت اظهار معني نيست محتاج بيان****اي دلت آيينه عرض جوهرت دارد زبان

ننگ آگاهي ست عرض كلفت از روشن دلان****آتش ياقوت را جز رگ نمي باشد دخان

چون سپندم محمل شوق آنقدر وامانده نيست****جاده مي گردد به هر جا زين جرس بالد فغان

موج گوهر نيست در جوي دم شمشير او****از صفاي آب مي گردد پر ماهي عيان

وحشتي مي بايد اينجا خضر ره در كار نيست****رنگ از خود رفته جز رفتن ندارد همعنان

هر قدر از خود برآيي دستگاه عبرتي****منظر قدر تو دزديده ست چندين نردبان

گوش كس قابل نواي درد نتوان يافتن****عندليب ماكنون در بوي گل گيرد فغان

باكج آهنگان همان ساز كجي زببنده است****راستي اينجا نمي باشد بجز تير و سنان

حرص تا چشمي دهد آب از حضور عافيت****در دم شمشير مي باشد رگ خواب گران

اي هماكام هوس از ما نخواهي يافتن****مغز داران حقيقت فارغند از استخوان

هركجا پا مي نهي ما عاجزان خاك رهيم****خاك را زير قدم ديدن ندارد امتحان

عمرها شد بيدل از بيچارگي پر مي زنم****چون نفس در دام يك عالم دل نامهربان

غزل شمارهٔ 2401: گشاد چشمي نشد نصيبم به سير نيرنگ اين دبستان

گشاد چشمي نشد نصيبم به سير نيرنگ اين دبستان****نگه به حيرت گداخت اما نكرد روشن سواد مژگان

نمي توان گشت شمع بزمت مگر به هستي زنيم آتش****چه طاقت آيينهٔ تو بودن ازين كه داريم چشم حيران

خرد كمند هوس شكار است ورنه در چشم شوق مجنون****بجز غبار خيال ليلي كجاست آهو درين بيابان

عدم به اين بي نشاني رنگ گلشني داشت كز هوايش****چو بال طاووس هر چه ديدم ز بيضه اش داشت گل به دامان

خيال آشفتگي تحمل اگر شود صرف يك تأمل****دل غباري و صد چمن گل نگاه موري و صد چراغان

به كشت بيحاصلي كه خاكش نمي توان جز به باد دادن****هوس چه مقداركرد خرمن تبسم كندم از لب نان

حصول ظرفت نه اوج عزت نه لاف فضل و نه

عرض شوكت****گرفتم اي مور پر بر آري كجاست كيف كف سليمان

رگ تخيل سوار گردن نم فشردن متاع دامن****چو ابر تا كي بلند رفتن عرق كن و اين غبار بنشان

هواي لعلش كراست بيدل كه با چنان قرب و همكناري****به بوسه گاه بياض گردن زدور لب مي گزد گريبان

غزل شمارهٔ 2402: وارستگي ز حسن دگر مي دهد نشان

وارستگي ز حسن دگر مي دهد نشان****عالم غبار دامن نازيست پر فشان

مرديم و همچنان خم و پيچ هوس بجاست****از سوختن نرفت برون تاب ريسمان

بر ظلم چيده اند كجان دستگاه عمر****دارد ز تير آمد و رفت نفس كمان

بيمغز جز شكست ز دولت نمي كشد****ازسايهٔ هما چه برد بهره استخوان

دل محو غفلت و نفسي در ميانه نيست****من مرده ام به خواب و زخود رفته كاروان

ضعفم رسانده است به جايي كه چون صدا****آيينه هم نداد ز تمثال من نشان

هستي به غيرپردهٔ روي فنا نبود****روشن شد اين متاع به برچيدن دكان

عاشق كجا و آرزوي خانمان كجا****پروانه دركمين فنا دارد آشيان

پرواز بندگي به خدايي نمي رسد****اي خاك خاك باش بلند است آسمان

نوميدم آنقدر كه اگر بسملم كنند****رنگ شكسته مي شود از خون من روان

آوارهٔ سراب شعوريم و چاره نيست****اي بيخودي قدم زن و ما را به ما رسان

از درد عشق شكوهٔ اهل هوس بجاست****بيدل ز شعله هيزم تر نيست بي فغان

غزل شمارهٔ 2403: گر چه جز ذكرت نمي گنجد حديثي در زبان

گر چه جز ذكرت نمي گنجد حديثي در زبان****چون نگينم جاي نام توست خالي بر زبان

درد عشق و ساز مستوري زهي فكر محال****خار پا چون آتش اينجا مي كشد از سر زبان

مزرع اهل سخن شايستهٔ آفات نيست****رشحهٔ معني نبندد ننگ خشكي بر زبان

نغمهٔ من اضطراب ايجاد ساز عالمي ست****عمر ها شد چون سخن پر مي زنم در پر زبان

بگذر از لاف سخن پروازها پيداست چيست****در قفس تاكي تپد اي بيخبر يك هر زبان

تا فنا صورت نبندد زندگي بي لاف نيست****شعله دزديدن ندارد جز به خاكستر زبان

غير خون آبي ندارد ساغر جانكاه ظلم****گر همه ازكام بيرون افكند خنجر زبان

تا به رنگ خانهٔ چشم ايمن از آفت شوي****به كه باشد همچو مژگانت برون در زبان

لب گشودن داشت آغوش وداع عافيت****چون دهان پسته بستم راه جنبش بر زبان

عجرما بيدل به تقريري

دگرمحتاج نيست****موج در عرض شكست خود بود يكسر زبان

غزل شمارهٔ 2404: كرد حرف بي نشانم عالمي را تر زبان

كرد حرف بي نشانم عالمي را تر زبان****همچو عنقا آشياني بسته ام در هر زبان

وصف آن خط شوخيي داردكه در انديشه اش****مي دواند ربشه ها موج رك گل بر زبان

به كه عاشق حسرت ديدار در دل بشمرد****موج سيلاب است اگرجوشد ز چشم تر زبان

مطلب ديدار حيرانم چسان گردد ادا****خاص آن عالم تحير، تاب اين كشور زبان

اهل معني يك قلم در ضبط اسرار خودند****موج ممكن نيست بيرون آرد ازگوهر زبان

بي خموشي كلبهٔ دل عافيت اسباب نيست****كاش گردد شمع اين كاشانه را صرصر زبان

عافيت خواهي تبرا كن ز اظهاركمال****رو به ناخن مي كند آيينهٔ جوهر زبان

راحت اهل سخن در بي سخن گرديدن ست****غير خاموشي ندارد بالش و بستر زبان

بحر برخود مي تپد از خود فروشيهاي موج****عالمي بي طاقت است از مردمان تر زبان

رازكمظرفان نمي پوشد هجوم احتياج****مي كشد در تشنگيها از صدا ساغر زبان

شور دل چون غنچه از رنگم گريبان مي درد****پاس خاموشي چسان دارم به يك دفتر زبان

هركه دارد قوت روحاني ازكاهش تهي ست****بيدل از ضعف بدن كم مي شود لاغر زبان

غزل شمارهٔ 2405: اي التفات نام تو گيرايي زبان

اي التفات نام تو گيرايي زبان****ذكرت انيس خلوت تنهايي زبان

حيرت نواي زير و بم ساز قدر تو****اخفايي خموشي و افشايي زبان

هرچند ما ومن به صد آهنگ گل كند****نبود خلل به معني يكتايي زبان

تا بوي خير و شر بري از گلشن خيال****برك گلي نرُست به رعنايي زبان

اين چار سو كه مركز سوداي ما وتوست****دارد دكاني از نفس آرايي زبان

خاموشي است مطرب ساز خروش ما****جزگوش نيست مايهٔ گويايي زبان

رمز چه مدعا كه به افشا نمي كند****از يك ورق خيال معمايي زبان

عالم به حسن خلق توان كرد صيد خويش****دام وكمند نيست به گيرايي زبان

موجي كه باد شوخي اش آسود گوهر است****دل طرح مي كند انشايي زبان

بيدل به حرف و صوت حقيقت نمي خرند****هذيان نواست جرات سودايي زبان

غزل شمارهٔ 2406: تا كي غرور انجمن آرايي زبان

تا كي غرور انجمن آرايي زبان****گردن مكش چو شمع به رعنايي زبان

خارج نواي ساز نفس چند زيستن****بر دل مبند تهمت رسوايي زبان

رمزي كه درس مكتب آرام خامشي ست****نشكافت جستجوي معمايي زبان

پرواز آرميدگي از بال مي برد****ازگفتگو مخواه شكيبايي زبان

خونين دلان به ديده ي تر گفتگو كنند****محتاج نيست شيشه به گويايي زبان

دندان شكست گوهركارش درستي است****نرمي همان حصار توانايي زبان

در محفل شعور بلايي نيافتيم****جانكاهتر ز صحبت غوغايي زبان

اي سست حرف ضبط نفس كن كه همچو شمع ***مي دارد ازگداز تو مينايي زبان

هست از حباب و موج دليلي كه بحر هم****سر مي دهد به باد سبكپايي زبان

اهل سخن غريب جهان حقيقتند****بايدگريست بر غم تنهايي زبان

هستيم بيد ل از نسق دلفريب نظم****حيرت نگاه قافيه پيمايي زبان

غزل شمارهٔ 2407: از سعي ما نيامد جز زور درگريبان

از سعي ما نيامد جز زور درگريبان****چون شمع قطع كرديم شب تا سحر گريبان

در جستجوي مقصود نتوان به هرزه فرسود****از عالم خيالات دارد خبر گريبان

بلبل گر از دل جمع احرام بيضه بندي****فكر يقين ندارد جز زير پر گريبان

خلقي گذشت ازين دشت نامحرم حلاوت****هر چند پيش پا داشت چون نيشكر گريبان

بيرون خانمانها آغوش عشق بازست****مجنون نمي فروشد بر بام و در گريبان

صبح بهار امكان سامانش اين قدر نيست****گر ذوق سير باشد از ما به بر گريبان

شرم حضور دل برد از طبع ما فضولي****سر ناكجا فزازد موج گهرگريبان

چون گل ازين گلستان ديوانه ها گذشتند****چاكي به سينه مانده ست با ما ز هر گريبان

زين دشت و در بهم چين دامان جهد و خوش باش****ماكسوت خياليم پا تا به سرگريبان

آن كيست باز دارد ما را ز هرزه تازي****دامان وحشت شمع گيرد مگر گريبان

سر در هوا فشرديم راهي به دل نبرديم****پر بي تميز مرديم آيينه درگريبان

فرياد يك تامل راهم به دل ندادند****بر آسمان گشوديم چندين سحر گريبان

سر رشتهٔ مقاصد در دست

سعي كس نيست****خواهي به دامن آوبز خواهي بدر گريبان

فطرت به پستي افتاد زين دشت و درنوردي****از دامن و كمر بود برجسته تر گريبان

تا سر به امن دزدم بيدل ز چنگ آفات****جز در ته زمين نيست جاي دگر گريبان

غزل شمارهٔ 2408: خداست حاصل خدمت گزين درويشان

خداست حاصل خدمت گزين درويشان****مكار غير جبين در زمين درويشان

هما بر اوج شرف ناز آشيان دارد****بر آستان سعادت كمين درويشان

غبار حادثه را نقش طاق نسيان كن****كه نيستي ست بناي متين درويشان

حضور و غيبت شان قرب بعد ما و تو نيست****ز عالم دگرست آن و اين درويشان

به دستگاه تهي كيسگان فقر و نياز**** زكنت كنز» پر است آستين درويشان

شك و يقين تو آيينه دار اضدادست****به حق حواله نما كفر و دين درويشان

چه ممكن است برآيد ز انقلاب زمان****ستمكشي كه ندارد يقين درويشان

محيط جود به هر قطره صد گهر دارد****زپاس آب رخ شرمگين درويشان

جهان سياهي دوري ست از سراب خيال****به چشم آينهٔ پيش بين درويشان

به روي آينه شمشير مي كشي هشدار****مباش زخم خور خود زكين درويشان

هزار مدٌ ازل تا ابد همين نفسي است****به كارگاه شهور و سنين درويشان

هواللهي كه مسماش آنسوي اسماست****مبرهن است ز نقش نگين درويشان

سپهر خرمن اقبال بي نيازيهاست****چو بيدل آنكه بود خوشه چين درويشان

غزل شمارهٔ 2409: ازتب شوق كه دارد اينقدر تاب استخوان

ازتب شوق كه دارد اينقدر تاب استخوان****كز تپش چون اشك شمعم مي شود آب استخوان

از خيال كشتنم مگذر كه بيتاب ترا****مي زند بال نفس در نبض سيماب استخوان

عمرها شد دارد استقبال شوق ناوكت****پيش پيش پيكرم يك تير پرتاب استخوان

هركجا درد توباشد مطرب ساز جنون****همچو ني مستغني است از تار و مضراب استخوان

آشيان زخم تيغ كيست يارب پيكرم****عمرها شد شمع مي چيند به محراب استخوان

گر حريف درد الفت گشته اي هشيار باش****همچو شاخ آهو اينجا مي خورد تاب استخوان

نرم خويان را به زندان هم درشتي راحت ست****از براي مغز دارد پردهٔ خواب استخوان

پرده دار عيب منعم نيست جز اسباب جاه****مي شود در فربهي درگوشت ناياب استخوان

سختي دنيا طربگاه حريصان است و بس****مي شود سگ را دليل سير مهتاب استخوان

اين سگان از قعر دريا هم برون مي آورند****گر همه

چون گوهراندازي به گرداب استخوان

در مقامي كآرزوها بسمل حسرت كشي است****اي هما كم نيست از يك عالم اسباب استخوان

آسمان بيگانگان را قابل سختي نديد****جز به دست آشنا نفروخت قصاب استخوان

ماهي اين بحر اخضر مطلب ناياب كيست****عالمي را چون مه نوگشت قلاب استخوان

صبح تا دم مي زند بيدل هجوم شبنم است****گر نفس بر لب رسانم مي شود آب استخوان

غزل شمارهٔ 2410: عرقها دارد آن شمع حيا ليك از نظر پنهان

عرقها دارد آن شمع حيا ليك از نظر پنهان****به تمكيني كه آتش نيست در سنگ آنقدر پنهان

چو آن اشكي كه گردد خشك در آغوش مژگانها****به عشقت در طلسم نيشتر دارم جگر پنهان

زدم از آفت امكان به برق سايهٔ تيغت****به ذوق عافيت كردم به زير بال سر پنهان

شكست رنگ هم شوخي نكرد از ضعف احوالم****در اين ويرانه ماند آخر نشان گنج زر پنهان

چه امكانست گرد وحشتم از دل برون جوشد****تحير رشته اي چون موج دارم در گهر پنهان

ز موي خود خروش چيني از شرم صفير من****صداي كاسهٔ چشم است در تار نظر پنهان

تماشاگاه جمعيت تحير خانه اي دارم****كه چون آيينه در ديوار دارد نام در پنهان

مكن تكليف گلگشت چمن مجروح الفت را****كه بو در برگ گل تيغي ست در زير سر پنهان

سراغ هيچكس از هيچكس بيرون نمي آيد****جهاني مي رود در نقش پاي يكدگر پنهان

سراپا وحشتم اما به ناموس سبكروحي****ز چشم نقش پا چون رنگ مي دارم سفر پنهان

ندارد لب گشودن صرفهٔ جمعيتم بيدل****كه من چون غنچه در منقار دارم بال و پر پنهان

غزل شمارهٔ 2411: غرور خودنمايي تا كنيم از يكدگر پنهان

غرور خودنمايي تا كنيم از يكدگر پنهان****چو شمع كشته در نقش قدم كرديم سر پنهان

چو ياقوت از فسون اعتبار ما چه مي پرسي****ز پاس آبرو داريم آتش در جگر پنهان

بنازم سبزهٔ خطي كه از سير سواد او****نگه در سرمه مي گردد چو مژگان تاكمر پنهان

چه فيض است اين كه در انديشهٔ شيريني نامش****چو مغزپسته مي گردد زبانها در شكر پنهان

خيالش آنقدر پيچيده است اجزاي امكان را****كه دارد سنگ هم در دل چراغان شرر پنهان

همه آگاهي است اينجا تو ترك وهم و غفلت كن****چو شب از پيش برخيزد نمي ماند سحر پنهان

مجو نفع از نكوكاري كه با بدگوهر آميزد****گوارا نيست آن آبي كه شد

در نيشتر پنهان

گر از خواب گران چون شمع برخيزي شود روشن****كه در بند گريبانت چه مقدار است سر پنهان

به وصل آيينهٔ نازم به هجران پردهٔ رازم****به حسني عشق مي بازم اگر پيدا و گر پنهان

توان خواند از عرقهاي خجالت سرنوشت من****درين يك صفحه پيشاني ست چندين چشم تر پنهان

گشادي هست در معني به جيب هر گره بيدل****نمي باشد درون بيضه غير از بال و پر پنهان

غزل شمارهٔ 2412: اي حاجتت دليل به ادبار زيستن

اي حاجتت دليل به ادبار زيستن****عزت كجاست تا نتوان خوار زيستن

انديشه اي كه در چه خيال اوفتاده اي****مجبور مرگ و دعوي مختار زيستن

تاكي زخلق پرده به رو افكني چو خضر****مردن به از خجالت بسيار زيستن

در بارگاه يأس ادب اختراع ماست****بيخوابي و به سايهٔ ديوار زيستن

غفلت زداست پرتو انديشهٔ كريم****حيفست ياد عهد و گنهكار زيستن

گل اگر گرد ركاب تو نشد معذور است****چكند پا به حنايي كه ندارد رفتن

الفت آه مسقيم در دل ساخت مرا****دارد اين خانه هوايي كه ندارد رفتن

بيدل آن كيست كه با سيل خرامش امروز****همچو دل نيست بنايي كه ندارد رفتن

غزل شمارهٔ 2413: سجدهٔ خواريست آب رو پي نان ريختن

سجدهٔ خواريست آب رو پي نان ريختن****اين عرق را بي جبين بر خاك نتوان ريختن

بهر يك شبنم درين گلشن نفسها سوخت صبح****سهل كاري نيست رنگ چشم گريان ريختن

گرد آثار تعين خجلت آزادگي ست****چين پيشاني نمي زيبد به دامان ريختن

منعمان روزي دو بايد دست احسان وا كنند****خاك بر ابري كه كرد امساك باران ريختن

اين غنا و فقر ياران وضع خاكي بيش نيست****ساعتي بر باد رفتن بعد از آن شان ريختن

هر قدم چون شمع فكر خويش درپيش است و بس****دامني برچيده بايد درگريبان ربختن

عمرها شد گرد مجنون مي كند ناز غزال****خاك ما را نيز بايد در بيابان ريختن

صد تمنا سوخت تا داغ دلي آمد به دست****هيچكس اين شمع نتوانست آسان ربختن

كشتگانت دركجا ريزند آب روي شرم****برد حيراني ز خون اين شهيدان ريختن

خاك راه انتظارت نم كشيد از انفعال****ما فشانديم اشك مي بايست مژگان ريختن

اي ادب سنج وفاگر قدردان ناله اي****شرم دار از نام آتش در نيستان ربختن

ما نفهميديم كاينجا نام هستي نيستي است****از بناي هر عمارت بود خندان ريختن

بوي شوقي برده ام دركارگاه انتظار****كز غبارم مي توان بنياد كنعان ريختن

صنعت پيري مرا نقاش حسرتخانه كرد****چون صدف صد رنگ خون خوردم ز

دندان ريختن

دور گردون از وقار اهل درد آگه نشد****ورنه دل بايست ازكوه بدخشان ريختن

پاس ناموس دلم در پردهٔ شرم آب كرد****دانه اي دارم كه نتوان پيش مرغان ريختن

دم مزن از عشق بيدل در هوسناكان لاف****آب اين آتش به اين خاشاك نتوان ريختن

غزل شمارهٔ 2414: سر به زير تيغ و پا بر خار بايد تاختن

سر به زير تيغ و پا بر خار بايد تاختن****چون به عرض آمد برون تار بايد تاختن

نغمهٔ تحقيق محو پردهٔ اخفا خوش است****يكقدم ره چون نفس صد بار بايد تاختن

منت هستي قبول اختياركس مباد****دوش مزدوريم و زير بار بايد تاختن

چون بهارم كوشش بيجا ندارد انقطاع****رنگ امسال مرا تا پار بايد تاختن

جهد منصوري كمينگاه سوار همت است****گر تو هم زين عرصه اي تا دار بايد تاختن

دشت آتشبار و دل بيچارهٔ ضبط عنان****ني سواران نفس ناچار بايد تاختن

پاس دل تا چند دارد كس درين آشوبگاه****شيشه در باريم و بركهسار بايد تاختن

مركزپرگار غفلت ما همين جسم است وبس****سايه را پيش و پس ديوار بايد تاختن

چون گلم در غنچه چندين چشم زخم آسوده است****آه از آن روزي كه در بازار بايد تاختن

عرصهٔ شوق عدم پر بي كنار افتاده است****هر چه باشي چون شرر يكبار بايد تاختن

سعي مردي خاك شد هرگاه همت باخت رنگ****مركب پي كرده را دشوار بايد تاختن

سر به گردون تازيت چون شمع پر بيصرفه است****چاه پيش است اندكي هشيار بايد تاختن

پيش پاي سايه تشويش بلند و پست نيست****گر جبين رهبر شود هموار بايد تاختن

موج ما تاگوهر دل ره به آساني نبرد****در پي اين آبله بسيار بايد تاختن

اي سحر زين يك تبسم وار جولان نفس****تا كجا گل بر سر دستار بايد تاختن

شرم دار از دعوي هستي كه در ميدان لاف****يكقدم ره چون نفس صد بار بايد تاختن

از خط تسليم بيدل تا تواني سر متاب****سبحه را بر جاده

زنار بايد تاختن

غزل شمارهٔ 2415: مي روم هر جا به ذوق عافيت اندوختن

مي روم هر جا به ذوق عافيت اندوختن****همچو شمعم زاد راهي نيست غير از سوختن

زخم دل از چاره جوييهاي ما بي پرده شد****اين گريبان سخت رسوايي كشيد از دوختن

شعله گر ساغر زند از پهلوي خار و خس است****بيش ازين روي سيه نتوان به ظلم افروختن

اين چمن گر حاصلي دارد همان دست تهي ست****تا به كي چون غنچه خواهي رنگ و بو اندوختن

دل اگر ارزد به داغي مفت سوداي وفاست****يوسف ما منفعل مي گردد از نفروختن

جاده گر پيچد به خويش آيينه دار منزل است****مي كند شمع بساط دل نفس را سوختن

تار و پود هستي ما نيست بي پيوند خاك****خرقهٔ صبحيم بر ما چشم نتوان دوختن

اضطرابم عالمي را كرد پامال غبار****خاك مجنون را نمي بايست وجد آموختن

بي تو بايد سوخت بيدل را به هررنگي كه هست****داغ دل گر نيست آتش مي توان افروختن

غزل شمارهٔ 2416: ما و نگاه شرمگين از تك و تاز دوختن

ما و نگاه شرمگين از تك و تاز دوختن****آبله سا به پاي عجز چشم نياز دوختن

ضبط نفس زكف مده فرصت چاره نازك است****غنچه قبا به خاك داد در غم باز دوختن

عشق جنون ترانه است ناله نفس بهانه است****بي لب بسته مشكل است پردهٔ راز دوختن

شهرت خودنمايي ات رونق شرم مي برد****پرده دري و آنگهت جامهٔ ساز دوختن

در همه حال نيستي است چاره گر شكست دل****قابل زخم شيشه نيست غير گداز دوختن

گرد تردد حدوث بخيه به روي ما فكند****خرقه دريد پردهٔ شرم مجاز دوختن

گر مژه بسته اي ز خلق هر دو جهان شكار توست****قوت بال مي دهد ديدهٔ باز دوختن

عمر به تاب وتب گذشت محرم عافيت نگشت****رشتهٔ سعي نارسا كرد دراز دوختن

عجز نفس حباب راكرد به خامشي گرو****رشته كجاست تا توان نغمهٔ ساز دوختن

بيدل از ين دو روز عمر ننگ بقاي كس مباد****دل پي حرص باختن چشم به آز دوختن

غزل شمارهٔ 2417: تا تب عشق آتشم را داد سر در سوختن

تا تب عشق آتشم را داد سر در سوختن****پنبه شد خاكستر از شور مكرر سوختن

هستي عشّاق از آيين جهان ديگر است****بسته جز آتش دو عالم بر سمندر سوختن

روشن است اقبال ما چون شمع در ملك جنون****تخت داغ و لشكر آه و اشك افسر سوختن

در دل افسرده خون ها مي خورد ناموس عشق****آتش ياقوت دارد تا به محشر سوختن

چند بيند آرزو در دير نيرنگ خيال****چون خيال بي تميزان مي به ساغر سوختن

با وجود وصل در بزم حضورم بار نيست****بشنو از پروانه ديگر قصهٔ پر سوختن

دل به دست آور تلاش ديگرت آوارگي ست****موج را بايد نفس در سعي گوهر سوختن

بي ندامت نيست عشق از نسبت طبع فضول****گريه ها دارد ز دست هيزم تر سوختن

همچو اخگر خواب راحت خواهدت بيدار كرد****نيست غافل گرمي پهلو ز بستر سوختن

شب به دل گفتم چه باشد آبروي زندگي****گفت

چون پروانه در آغوش دلبر سوختن

نقطه اي چند از شرار كاغذم كرده ست داغ****بي تكلف انتخابي داشت دفتر سوختن

ميهمان عبرتي اي شمع پُر بر خود مبال****تا بود پهلوي چربت نيست لاغرسوختن

با دل مأيوس عهدي بسته ايم و چاره نيست****كس چه سازد نيست بيدل جاي ديگر سوختن

غزل شمارهٔ 2418: كس چو شمع من نبوده ست آشناي سوختن

كس چو شمع من نبوده ست آشناي سوختن****گرد داغم داغ شد سر تا به پاي سوختن

عاشقان بالي به ذوق نيستي افشانده اند****كيست از پروانه پرسد ماجراي سوختن

دير فرصت دود خاكستر ندارد آتشش****از شرر پرس ابتدا و انتهاي سوختن

شمع آداب وفا عمريست روشن كرده ام****تا نفس دارم سرتسليم و پاي سوختن

زندگي چندان گوارا نيست اما عمرهاست****با طبايع گرميي دارد هواي سوختن

بي تو ما را چون چراغ كشته هستي داغ كرد****هركجا رفتيم خالي بود جاي سوختن

از وبال بي پريها چون غبار آسوده ايم****در پناه سايهٔ دست دعاي سوختن

نعل در آتش نمي باشد سپند بزم ما****ليك اندك وجد مي خواهد نواي سوختن

تا نفس باقيست اجزاي نفس مي پروريم****مشت خاشاكيم مصروف غذاي سوختن

طول و عرض حرص كوته كن كه خطها مي كشد****از طناب برق معمار بناي سوختن

لالهٔ اين گلستان چندان نشاط آماده نيست****كاسهٔ داغيست در دست گداي سوختن

كم عيارانيم دارالامتحان عشق كو****نيست هركس قدردان كيمياي سوختن

خواه دور چرخ خواهي شعلهٔ جواله گير****روز و شب مي گردد اينجا آسياي سوختن

صبح شد چون شمعم اكنون داغ نقد زندگي ست****هر قدر سر داشتم كردم فداي سوختن

شمع دل گفتم درين محفل چرا آورده اند****داغ شد نوميدي و گفت از براي سوختن

بيدل امشب چون شرار كاغذ آتش زده****چيده ام گلها ز باغ دلگشاي سوختن

غزل شمارهٔ 2419: زان تغافلگر چرا نا شاد بايد زبستن

زان تغافلگر چرا نا شاد بايد زبستن****اي فراموشان به ذوق ياد بايد زبستن

بلبلان ني الفت دام است اينجا ني قفس****بر مراد خاطر صياد بايد زيستن

من نمي گويم به كلي ازتعلق ها برآ****اندكي زبن درد سر آزاد بايد زيستن

خواه در دوزخ وطن كن خواه با فردوس ساز****عافيت هر جا نباشد شاد بايد زيستن

چون سپندم عمرها دركسوت افسردگي****بر اميد يك تپش فرياد بايد زيستن

نيست زين دشوارترجهدي كه ما را با فنا****صلح كار عالم اضداد بايد زيستن

زندگي برگردن افتاده ست ياران چاره

چيست****چند روزي هر چه باداباد بايد زيستن

موج گوهر در قناعتگاه قسمت خشك نيست****تردماغ شرم استعداد بايد زيستن

هرسرمويت خم تسليم چندين جانكني است****با هزاران تيشه يك فرهاد بايد زيستن

بيدل اين هستي نمي سازد به تشويش نفس****شمع را تاكي به راه باد بايد زيستن

غزل شمارهٔ 2420: گر به اين ساز است دور از وصل جانان زبستن

گر به اين ساز است دور از وصل جانان زبستن****زنده ام من هم به آن ننگي كه نتوان زبستن

انفعالم مي كشد از سخت جانيها مپرس****كاش باشد بي رخت چون مرگم آسان زيستن

موج گهر نيستم زنداني خويشم چرا****سر به جيبم خاك كرد اين بامدادان زبستن

چشم زخم خودنمايي را نمي باشد علاج****اي شرر بايد همان در سنگ پنهان زيستن

از وطن دوري و غربت هم گواراي تو نيست****چند خواهي اين چنين اي خانه ويران زيستن

يك دودم كم نيست خجلت مايگيهاي نفس****چون سحر زين بيش نتوان سست پيمان زيستن

هم چو شمع از عشرت اين انجمن غافل مباش****گل به سر مي خواهد آتش در گريبان زيستن

سرگذشت عالم آيينه از ديدار پرس****جلوه غافل نيست از اسباب حيران زبستن

كسوت مرگم نقاب غفلت ديدار نيست****در كفن دارد نگاه پير كنعان زيستن

نعمت الوان دنيا نيست در خورد تميز****بي خس جاويد بايد جوع دندان زبستن

گر قناعت قطره آبي چون گهر سامان كند****مي توان صد سال بي انديشهٔ نان زيستن

خواجه كاري كن كه درگيرد چراغ شهرتت****حيف دنيا دار و پنهانتر ز شيطان زيستن

سر به پاي يكدگر چون سبحه بايد بود و بس****اينقدر مي خواهد آيين مسلمان زيستن

ما وطن آوارگان را غربتي در كار نيست****موج ناچار است در بحر از پريشان زيستن

بزم امكانست بيدل غافل از مردن مباش****خضر اگر باشي در اينجا نيست امكان زيستن

غزل شمارهٔ 2421: آينهٔ وصل چيست حيرتي آراستن

آينهٔ وصل چيست حيرتي آراستن****وز اثر ما و من يك دو نفس كاستن

مفت تماشاست حسن ليك به شكر نگاه****از سر خود بايدت چون مژه برخاستن

جلوهٔ رنگ دويي خون حيا مي خورد****سخت ادب دشمني ست آينه آراستن

به كه به پيش كريم نازكني وقت جرم****ورنه ز كم همتي ست عذر گنه خواستن

عيش و غم روزگار طعمهٔ يكديگرند****حاصل روز و شب است در بر هم كاستن

نيست كف خاك ما قابل عرض غبار****پيشتر از ما نشست جرأت برخاستن

بيدل

اگر محرمي جلوهٔ بيرنگ باش****دام تماشا مكن كلفت پيراستن

غزل شمارهٔ 2422: به واديي كه فروشد غبار ما ننشستن

به واديي كه فروشد غبار ما ننشستن****ز گرد باد رسد تا به نقش پا ننشستن

به كيش مشرب انصاف از التفات نشايد****رسيدن از دل و در چشم آشنا ننشستن

من و تو زاهد ازين كوچه هيچ صرفه نبرديم****ترا گداخت زمينگيري و مرا ننشستن

خدا به مركز تشويش راحتم بنشاند****كه گرد صبحم و نقشم نشسته با ننشستن

ز اختلاط بد و نيكم آستان ندامت****به خون نشاند ازين جرگه ام جدا ننشستن

مآل كوشش ياران دربن بساط چه دارد****به باد رفتن و بر محمل رضا ننشستن

به پا رسيد سر شمع و وانماند ز وحشت****نبرد سعي نشستن زگرد ما ننشستن

چو ناله اي كه سر از بندهاي ني به در آورد****نشسته ايم به چندين مقام تا ننشستن

سراغ خواب فراغت نداد هيچكس اينجا****مگر به سايهٔ ديوار مدعا ننشستن

در ين بساط غرض چيست قدرداني غربت****چو حلقه بر در كس با قد دوتا ننشستن

بس است اينقدر از اختراع همت بيدل****غبار گشتن و بر مسند هوا ننشستن

غزل شمارهٔ 2423: صفا گل كرده اي تا كي غبار رنگ نشكستن

صفا گل كرده اي تا كي غبار رنگ نشكستن ***تحير دارد از مينا طلسم سنگ نشكستن

به اين عجزي كه ساز توست از وضع ادب مگذر****به دامن از حيا دور است پاي لنگ نشكستن

كفي خاكي و افسون نفس داده است بر بادت****كلاه ناز تا كي بر چنين اورنگ نشكستن

امل چون ريشه در خاكم نداد آرام سحر است اين****به منزل خفتن و گرد ره و فرسنگ نشكستن

به وهم اي كاش مي كردم علاج بي دماغيها****رسا شد نشئهٔ ياس از خمار بنگ نشكستن

نگردد هيچكس يارب ستم فرساي خودداري****درين كهسار دارد نوحه بر هر سنگ نشكستن

درين گلشن كه وحشت دست در آغوش گل دارد****چرا چون غنچه دامان تو گيرد تنگ نشكستن

به جام عيش امكان عمرها شد سنگ مي بارد****تو هم زين عالمي

تا چند خواهي رنگ نشكستن

سلامت از دل افسرده خونها مي خورد بيدل****ندامت مي كشد زين ساز بي آهنك نشكستن

غزل شمارهٔ 2424: خوش عشرت است دمبدم از غم گريستن

خوش عشرت است دمبدم از غم گريستن****درزندگي چو شمع پي هم گريستن

آنرا كه نيست رنگ خلاصي ز چاه طبع****چون دلو لازم است به عالم گريستن

غرق است پاي تا به سر اندرمحيط اشك****بايد سبق گرفت ز شبنم گريستن

بنياد ما ز اشك چو شبنم رود به باد****اجزاي ما چو شمع كند كم گريستن

تاكي به وضع دهر زدن طعنه همچو شمع****بايد به روي صبح چو شبنم گريستن

بيدل چو اشك نقش قدم زن به روي زر****تاكي چو چشم كيسه به درهم گريستن

غزل شمارهٔ 2425: داغم ز ابر ديده به شبنم گريستن

داغم ز ابر ديده به شبنم گريستن****يعني كه بيش اپن نتوان كم گريستن

اي ديده با لباس سيه گريه ات خوش است****دارد گلاب جامهٔ ماتم گريستن

بر ساز زندگاني خود نيز خنده اي****تا چند در وفات اب و عم گريستن

تو ابن آدمي گرت اميد رحمتي است****ميراث ديده گير ز آدم گريستن

گر شد دل از نشاط و لب از خنده بي نصيب****يارب ز چشم ما نشودكم گريستن

ضعف اينچنين كه خصم توانايي منست****مشكل كه بي رخ تو توانم گريستن

شبنم ز وصل گل چه نشاط آرزو كند****اينجاست بر نگاه مقدم گريستن

كس اينقدر ادب قفس درد دل مباد****اشكم نبست طاقت يكدم گريستن

تاكي درين بهار طرب خنده هاي صبح****اين خنده توام است به شبنم گريستن

شيرازهٔ موافقت آخرگسستني است****بايد دو روز چون مژه با هم گريستن

خجلت رضا به شوخي اشكم نمي دهد****مي بايدم به سعي جبين نم گريستن

بيدل ز شيشه هاي نگون باده مي كشد****زبباست از قدي كه بود خم گريستن

غزل شمارهٔ 2426: هر چند نيست بي سبب از غم گريستن

هر چند نيست بي سبب از غم گريستن****بايد ز شرم ديدهٔ بي نم گريستن

تاكي به رنگ طفل مزاجان روزگار****بر بيش شاد بودن و بر كم گريستن

عيش و غم تو تابع رسم است ورنه چيست****در عيد خنده و به محرم گريستن

آنجاكه صبح گريهٔ شادي ست شبنمش****آموخته ست خندهٔ ما هم گريستن

سامان گريه هم به كف گريه دادن است****يعني به چشم اشك چو شبنم گريستن

در عرصهٔ وفا عرق شرم همت است****از زخم تازه در پي مرهم گريستن

زين دشت اگر خيال نگاهت گذر كند****در ديدهٔ غزال شود رم گريستن

شايد گلي ز عالم ديدار بشكفد****تا چشم دارم آينه خواهم گريستن

يك ذره زين بساط ندارد سراغ امن****بايد چو ابر بر همه عالم گريستن

بيدل اگر چه نيست جهان جاي خنده ليك****نتوان به پيش مردم بي غم گريستن

غزل شمارهٔ 2427: آگهي تا كي كند روشن چراغ خويشتن

آگهي تا كي كند روشن چراغ خويشتن****عالمي را كشت اينجا در سراغ خويشتن

رفت ايامي كه غير از نشئه ام در سر نبود****مي خورم چون سنگ اكنون بر دماغ خويشتن

همچو شمع كشته دارم با همه افسردگي****اينقدر آتش كه مي سوزم به داغ خويشتن

پا زدم از فهم هستي بر بهشت عافيت****سير خويش افكند بيرونم ز باغ خويشتن

روشنان هم ظلمت آباد شعور هستي اند****نيست تا خورشيد جز پاي چراغ خويشتن

اين بيابان هر چه دارد حايل تحقيق نيست****گر نپوشد چشم ما گرد سراغ خويشتن

تا گره از دانه وا شد ريشه ها پرواز كرد****كس چه سازد دل نمي خواهد فراغ خويشتن

هر چه گل كرد از بساط خاك هم در خاك ريخت****بادهٔ ما ماند حيران اياغ خوبشتن

محرمي پيدا نشد بيدل به فهم راز دل****ساخت آخر بوي اين گل با دماغ خويشتن

غزل شمارهٔ 2428: آفت است اينجا مباش ايمن ز سر برداشتن

آفت است اينجا مباش ايمن ز سر برداشتن****مي كشد مژگان دو صف از يك نظر برداشتن

بر فلك آخر نخواهي رفت اي مشت غبار****خويش را از خاك نتوان آنقدر برداشتن

شرم دار از فكر گير و دار اسباب جهان****ننگ آساني ست بار گاو و خر برداشتن

جانكنيها در كمين نامرادي خفته است****چون نگين صد زخم بايد بر جگر برداشتن

آگهي دست از غبار آرزو افشاندن ست****نشئهٔ پرواز دارد بال و پر برداشتن

همچو شبنم بي كمند جذبهٔ خورشيد عشق****سخت دشوار است ازين گلشن نظر برداشتن

از بساط وحشت اين دشت چون ريگ روان****دانهٔ دل بايدت زاد سفر برداشتن

پيش لعلش ديده خجلت آشيان خيرگي ست****نيست با تار نظر تاب گهر برداشتن

چون جرس از درد دل پر بيدماغ افتاده ايم****ناله بسيار است اما كو اثر برداشتن

پستي فطرت چه امكان ست نپذيرد علا ج****سايه را نتوان ز خاك رهگذر برداشتن

شكوهٔ اسباب تا كي زندگاني مفت نيست****تا سري داريم بايد درد سر برداشتن

ششجهت بيدل

غبار رنگ سامان چيده است****احتياجت نيست ديوار دگر برداشتن

غزل شمارهٔ 2429: تا به كي چون شمع بايد تاج زر برداشتن

تا به كي چون شمع بايد تاج زر برداشتن****چند بهر آبرو آتش به سر برداشتن

چند بايد شد ز غفلت مركز تشنيع خلق****حرف سنگين تا به كي چون گوش كر برداشتن

از حلاوت بگذر اي ني قدردان درد باش****ناله ناپيداست گر خواهي شكر برداشتن

رنگي از عشرت ندارد نو بهار اعتبار****زين چمن بايد چو شبنم چشم تر برداشتن

نالهٔ دردي نمايان از دل صد چاك باش****فيضها دارد سر از جيب سحر برداشتن

پيش دونان چند ربزي آبروي احتياج****از جهان بردار بايد دست اگر برداشتن

نخل هستي ازعلايق ريشه محكم كرده است****چون نفس مي بايد از يكسو تبر برداشتن

ساز بزم نااميدي پر نزاكت نغمه است****ناله اي دارم كه نتواند اثر برداشتن

اي سپند از يك صدا آخر كجا خواهي رسيد****چون جرس زين جنس بايد بيشتر برداشتن

چشم تا واكرده ايم از خويش بيرون رفته ايم****شعلهٔ ما را قدم برده است سر برداشتن

كلفت احباب ما را زنده زير خاك كرد****بيش ازين نتوان غبار يكدگر برداشتن

بار دنيا كي توان بيدل به آساني كشيد****كوه هم مي نالد از زير كمر برداشتن

غزل شمارهٔ 2430: كار آساني مدان تاج كمر برداشتن

كار آساني مدان تاج كمر برداشتن****همچو خورشيد آتشي بايد به سر برداشتن

غفلت ذاتي به جهد ازدل نگردد مرتفع****تيرگي نتوان به صيقل از سپر برداشتن

سعي بيمغزان به عزم خفت ما باطل است****نيست ممكن پنبه را آب ازگهر برداشتن

برندارد دوش آزادي خم باري دگر****يك نگه كم نيست گر خواهد شرر برداشتن

سايهٔ مو نيز مي چربد بر آثار نفس****اينقدر گردن نمي ارزد به سر برداشتن

حايلي ديگر ندارد منزل مقصود ما****گرد خود مي بايد از ره چون سحر برداشتن

همتت در ترك اسباب اينقدر عاجز چراست****مي شود افكندن بارت مگر برداشتن

چون نگه تاكي ز مژگان زحمتت بايد كشيد****يك تپش پرواز و چندين بال و پر برداشتن

نيست عذر ناتواني باب اقليم وفا****زخم بسيار

است مي بايد جگر برداشتن

شرم دار از سعي خوه اي حرص كوش بيخبر****عزم مقصدگور و آنگه كرّ و فر برداشتن

كر چنين نيرن حرصت دشمن آسودكي ست****خاك شو در منزل ازگرد سفر برداشتن

دانه را بيدل ز فيض سجده ريزيهاي عجز****نيست بي نشو و نما از خاك سر برداشتن

غزل شمارهٔ 2431: پيرگشتم چند رنج آب وگل برداشتن

پيرگشتم چند رنج آب وگل برداشتن****پيكرم خم كرد ازين ويرانه دل برداشتن

خفت بي اعتباري سخت سنگين بوده است****چون حنا فرسوده ام از خون بحل برداشتن

كاش خاكستر شوم تا دل زحسرت وارهد****چند دود از آتش نا مشتعل برداشتن

پشت دستم بر زمين نااميدي نقش بست****بسكه از بار دعاها شد خجل برداشتن

از سپند ما اگر هويي به دست آيد بس است****بيش نتوان نالهٔ طاقت گسل برداشتن

در خراب آباد هستي ازكدورت چاره نيست****دوش مزدوريم بايد خاك و گل برداشتن

چون حيا هرگز نشد پيشاني ام پاك از عرق****نيست آسان بار طبع منفعل برداشتن

با ضعيفي ساز ايمن زي كه آفتهاي دهر****هست در خورد مزاج مستقل برداشتن

عبرت آباد است بيدل سيرگاه اين چمن****بايدت مژگان به حيرت مشتمل برداشتن

غزل شمارهٔ 2432: منفعل خلق را ناز صنم داشتن

منفعل خلق را ناز صنم داشتن****زنگي و با آن جمال آينه هم داشتن

خاك خوري خوشتر است زين همه تن پروري****تا به كي انبان صفت حلق و شكم داشتن

مي شكند صد كلاه بر فلك اعتبار****سوي ادبگاه خاك يك مژه خم داشتن

چوب به كرباس پيچ طاسي و چرمي و هيچ****نيست جز اين دستگاه طبل و علم داشتن

كارگه حيرتي ورنه كه داردگمان****دل به بر و حسرت دير و حرم داشتن

گر طلب عافيت دامن جهدت كشد****آبله واري خوش است پاس قدم داشتن

محرمي وضع دهر بي عرق شرم نيست****آينه صيقل زده ست جبهه ز نم داشتن

مهر ازل شامل است با همه ذرات كَو ن****ننگ كرم گستريست علم كرم داشتن

بر رخ ما بافتند پردهٔ تصوير صبح****دم زدن را نخواست شرم عدم داشتن

آه سر و برگ ما سوخت غم عافيت****مهلت عيشي نداد ماتم هم داشتن

اي هوس اندوز امن جمع ز آفت شناس****خصم سر ناخن است شكل درم داشتن

بيدل از اميد خلد قطع توّهم خوش است****جز دل آسوده نيست باغ ارم داشتن

غزل شمارهٔ 2433: پُر ملاف از جوهر باريك بيني داشتن

پُر ملاف از جوهر باريك بيني داشتن****سرمه مي خواهد زبان موي چيني داشتن

خفته چندين ملك جم درحلقهٔ تسليم فقر****خاتمي دارد جهان بي نگيني داشتن

همت از در يوزهٔ علم و عمل وارستن است****نازكن خرمن زننگ خوشه چيني داشتن

بي مژه بستن رهايي نيست زين آشوبگاه****چون نگه تا كي غم عبرت كميني داشتن

آنقدر كز فكر استغنا برون آيي بس است****تا كجا خواهي دماغ نازنيني داشتن

شعله را گفتم سرت پا مال خاكستر كه كرد****گفت سوداي رعونت آفريني داشتن

تا سوادكلك تقدير اندكي روشن شود****سرمه گير از چشم بر خط جبيني داشتن

بي نيازاني كه پا بر اوج عزت سوده اند****جسته اند از پستي و بالا نشيني داشتن

قيد جسم آنگه دماغ بي نيازي شرم دار****آسمان باليدن وگرد زميني داشتن

بوي اين گلشن هم

از غوغاي زاغان نيست كم****پنبهٔ گوش اندكي بايد به بيني داشتن

گر به لفظ و معني افكار بيدل وارسي****ترك كن انديشهٔ سحر آفريني داشتن

غزل شمارهٔ 2434: به خود داري فسردن گرم كردي جاي بگذشتن

به خود داري فسردن گرم كردي جاي بگذشتن****شدي آخر درين ويرانه نقش پاي بگذشتن

نفهميدي كزين محفل اقامت دور مي باشد****گذشتي همچو عمر شمع در سوداي بگذشتن

اگر آنسوي افلاكي همان وا ماندهٔ خاكي****گذشتن سخت دشوارست ازين صحراي بگذشتن

سواد سحر اين وادي تعلق جاده اي دارد****زهستي تا عدم يك طول وصد پهناي بگذشتن

جهان وحشت است اينجا توقف كو، اقامت كو****تحير يك دو دم پل بسته بر درياي بگذشتن

چو موج گوهر آسودن عنان كس نمي گيرد****جهاني مي رود از خود قدم فرساي بگذشتن

دو روزي اتفاق پا و دامن مفت جمعيت****از اين در شرم لنگي داردم ايماي بگذشتن

چه دارد مال و جاه اينجا كه همت بگذرد زانها****به صد اقبال مي نازم ز استغناي بگذشتن

در اين بحر از خجالت عمرها شد آب مي گردد****حساب آرايي موج از تأملهاي بگذشتن

بقدر هر نفس از خود تهي بايد شدن بيد ل****كسي نگذشت بي اين كشتي از درياي بگذشتن

غزل شمارهٔ 2435: چو موج گوهر ازين بحر بي تعب نگذشتن

چو موج گوهر ازين بحر بي تعب نگذشتن****ز طبع ما نگذشت از سر ادب نگذشتن

اسير سلسلهٔ اختراع و هم چه دارد****به ملك بي سببي از غم سبب نگذشتن

جنون معاشي حرص آنگه انفعال تردد؟****قدم شمار عرق مردن و ز تب نگذشتن

به هيچ مرحله همت پي بهانه نگيرد****دليل آبله پايي ست از طلب نگذشتن

مزارنام زنقش نگين چه شمع فروزد****تو آدمي شرفت هست از ادب نگذشتن

چوشمع تيغ سر ما به خار سينه پرآتش****ازبن ستمكده مي آيدم عجب نگذشتن

به هيچ حال مده دامن گذشتگي از كف****الم شمر همه گر باشد از طرب نگذشتن

نبرد موي سفيدم سياهكاري غفلت****سحر دميده و مي بايدم ز شب نگذشتن

حريف نفس كه مي گشت جز تعلق دنيا****غريب مصلحتي بود ازين جلب نگذشتن

ترددي ز پل دوزخم گذشت به خاطر****يقين به تجربه گفت از سر غضب نگذشتن

چو سنگ شيشه به دامن

شكست دل به كمينم****نشسته در رهم ازكوچهٔ حلب نگذشتن

صد آبرو به گره بستن است بيدل ما را****به رنگ موج گهر از فشار لب نگذشتن

غزل شمارهٔ 2436: از جوا ن حسن سلوك پير نتوان يافتن

از جوا ن حسن سلوك پير نتوان يافتن****گوشهٔ چشم كمان از تير نتوان يافتن

طينت كامل خرد از تهمت نقصان بري ست****رنگ خون هرگز به روي شير نتوان يافتن

حيف همت گر شود ممنون تحصيل مراد****اي خوش آن آهي كزو تأثير نتوان يافتن

مي شو د اصحاب غفلت پايمال حادثات****خواب مخمل را جز اين تعبير نتوان يافتن

فقر ما آيينه ي رمز هوالله است و بس****فيض اين خاك از هزار اكسير نتوان يافتن

بي عبا رت شو كه گردد معني دل روشنت****رمز اين قرآن ز هر تفسير نتوان يافتن

عالم تقليد يكسر دامگاه گفتگو ست****جز صدا در خانهٔ زنجير نتوان يافتن

حرص و يك عالم فضولي خواه طاقت خواه عجز****جز جوانيها ازين بي پير نتوان يافتن

ما درين محفل عبث جاني به حسرت مي كنيم****يك دل اينجا قابل تسخير نتوان يافتن

بيخود نيرنگم از بيداد پنهانم مپرس****مدعاي حيرت تصوير نتوان يافتن

د رحريم كبريا بيدل ره قرب وصول****جز به سعي نالهٔ شبگير نتوان يافتن

غزل شمارهٔ 2437: عجز ما جولانگر تدبير نتوان يافتن

عجز ما جولانگر تدبير نتوان يافتن****پاي جهد سايه جز در قير نتوان يافتن

آنقدر واماندهٔ عجزم كه مجنون مرا****از ضعيفي ناله در زنجير نتوان يافتن

مژده اي غفلت كه در بزم كرم بار قبول****جز به قدر تحفهٔ تقصير نتوان يافتن

رازها بي پرده شد اي بي خبر چشمي بمال****جز وقوع آينه تقدير نتوان يافتن

بسكه اين صحرا پر است از خون حسرت كشتگان****تا هوايي خاك دامنگير نتوان يافتن

كاسهٔ انعام گردون چون حباب از بس تهيست****چشم گوهر هم در آنجا سير نتوان يافتن

وضع همواري مخواه از طينت ظالم سرشت****جوهر آيينه در شمشير نتوان يافتن

تا پيامي واكشند اين دوستان خصم كيش****هيچ مرغي نامه بر چون تير نتوان يافتن

فتنه هم امن است هر جا نيست افسون تميز****خواب مفت هوش اگر تعبير نتوان يافتن

شمع را از شعله سامان نگاه آماده

است****خانهٔ چشمي به اين تعبير نتوان يافتن

من به اين عجز نفس عمريست سامان كرده ام****شور نيرنگي كه در زنجير نتوان يافتن

عمرها شد مي پرستد چشم حيرت كيش من****طفل اشكي را كه هرگز پير نتوان يافتن

هر چه هست از الفت صحراي امكان جسته است****بيدل اينجا گردي از نخجير نتوان يافتن

غزل شمارهٔ 2438: بر خط ترك طلب گر راه خواهي يافتن

بر خط ترك طلب گر راه خواهي يافتن****پشت دست و روي دست الله خواهي يافتن

جستجوي هر چه باشد مدعا خاص است و بس****گر گدا جويي سراغ شاه خواهي يافتن

هر قدر سير گريبانت چو شمع آيد به پيش****يوسف خود را مقيم چاه خواهي يافتن

ترك مطلب گير مطلوبت نرفته ست از كنار****هر چه خواهي چون شدي آگاه خواهي يافتن

تا به پيشاني از ابرو راه مقصد دور نيست****گر هلال آيد به چشمت ماه خواهي يافتن

احتياطت گر نباشد خضر راه عافيت****هر قدم آبت به زيركاه خواهي يافتن

شرم دار اي ذره تا كي هستي موهوم را****گاه گم خواهي نمودن گاه خواهي يافتن

هرچه يابي اختياري نيست در تسليم كوش****مرگ را چون زندگي ناگاه خواهي يافتن

روز تا پيش است گامي مي زن و مي رفته باش****راحت منزل همان بيگاه خواهي يافتن

پوچ بافان امل را هر قدر وا مي رسي****رشتهٔ ماسورهٔ جولاه خواهي يافتن

موج و گوهر در تلاش ساحلند آگاه باش****طالب و واصل همه در راه خواهي يافتن

زين بلند و پست اگر گيري عيار اعتبار****دست و گردن را ز پا كوتاه خواهي يافتن

حال و استقبال دنيا انفعالي بيش نيست****خواه حاصل كرده باشي خواه خواهي يافتن

گر به عزم منزل تحقيق خواهي زد قدم****هر چه انديشي غبار راه خواهي يافتن

بيدل از انجام و آغاز چراغ زندگي****بي تكلف اشك و داغ و آه خواهي يافتن

غزل شمارهٔ 2439: از نالهٔ دل ما تا كي رميده رفتن

از نالهٔ دل ما تا كي رميده رفتن****زين دردمند حرفي بايد شنيده رفتن

بي نشئه زندگاني چندان نمك ندارد****حيف ست ازين خرابات من ناكشيده رفتن

آهنگ بي نشاني زين گلستان ضرور است****راه فنا چو شبنم بايد به ديده رفتن

جرأتگر طلب نيست بيدست و پايي ما****دارد به سعي قاتل خون چكيده رفتن

چون شعله اي كه آخر پامال داغ گردد****در زير پا نشستيم از

سر كشيده رفتن

زين باغ محمل ما بر دوش نااميدي ست****بر آمدن نبندد رنگ پريده رفتن

از وحشت نفسها كو فرصت تامل****چون صبح بايد از خويش دامن نچيده رفتن

بر خلق بي بصيرت تا چند عرض جوهر****بايد ز شهر كوران چون نور ديده رفتن

همدوش آرزوها دل مي رود نفس نيست****در رنگ ريشه دارد تخم دميده رفتن

قطع نفس نموديم جولان مدعا كو****در خواب هم نبيند پاي بريده رفتن

رفتار سايه هرگز واماندگي ندارد****در منزلست پرواز از آرميده رفتن

قد دو تاي پيريست ابروي اين اشارت****كز تنگناي هستي بايد خميده رفتن

بال فشاندهٔ آه بي گرد حسرتي نيست****با عالمي ز خود برد ما را جريده رفتن

تعجيل طفل خوبان مشق خطاست بيدل****لغزش به پيش دارد اشك از دويده رفتن

غزل شمارهٔ 2440: ياد ابروي كجي زد به دل ما ناخن

ياد ابروي كجي زد به دل ما ناخن****موج شد بهر جگركاري دريا ناخن

سعي تردستي منعم چقدر پُر زور است****مي شكافد جگر سنگ در اين جا ناخن

غنچه اي نيست كه اوراق گلش در بر نيست****هر گره راست به صد رنگ مهيا ناخن

صورت قد دوتا حل معماي فناست****عقده بازست كنون كرده ام انشا ناخن

بي تميزان همه جا قابل بيرون درند****بركنارست ز هنگامهٔ اعضا ناخن

خودسريها چقدر هرزه تلاش است اينجا****مي رود رو به هوا با سر بي پا ناخن

بي حسي بسكه در ين شوره زمين كاشته اند****موي و دندان دمد از پيكر ما يا ناخن

خلق بيكار ز بس شيفتهٔ سر خاري ست****همچو انگشت نشانده ست به سرها ناخن

گره رشته دگر عقدهٔ معني دگر است****چه خيال است كند حل معما ناخن

موج اين بحر فروماندهٔ وضع گهر است****نيست دل بستهٔ كاري كه كند وا ناخن

غافل از نشو و نما نيست كمين آفات****سربريدن نكند قطع وفا با ناخن

جوهر كارگشايي علم احسانهاست****مي كند دست بلند از همه بالا ناخن

بيدل از دولت دونان به تغافل بگذر****هيچ نگشايد اگر

سركشد از پا ناخن

غزل شمارهٔ 2441: اشكم ز بيقراري زد بر در چكيدن

اشكم ز بيقراري زد بر در چكيدن****افتادن ست آخر اطفال را دوبدن

از تيغ مرگ عاشق رنگ بقا نبازد****عمر دوباره گيرد چون ناخن از بريدن

فقرست و نقد تمكين جاه ست وموج خفّت****از بحر بيقراري از ساحل آرميدن

ارباب رنگ دايم محو لباس خويشند****از داغ نيست ممكن طاووس را پريدن

بيدل به جوي شمشير خون جگر خورد آب****زندان بيقراران نبود جز آرميدن

غزل شمارهٔ 2442: رواني نيست محو جلوه را بي آب گرديدن

رواني نيست محو جلوه را بي آب گرديدن****سزدكز اشك آموزد نگاه ما خراميدن

به داد حسرت دل كس نمي پردازد اي بلبل****چوگل مي بايد اينجا از شكست رنگ ناليدن

فسردن چند، از خود بگذر و سامان توفان كن****قيامت نغمه اي حيفست سر در تار دزديدن

كه مي داند كجا رفتند گلچينان ديدارت****هم از خورشيد مي بايد سراغ سايه پرسيدن

برو زاهد كه هركس مقصدي دارد دربن وادي****تو و صد سبحه جولاني و من يك اشك لغزيدن

درين غفلت سرا عرفان ما هم تازگي دارد****سرا پا مغز دانش گشتن و چيزي نفهمدن

نظر بر بندو مي كن سير امن آباد همواري****بلند و پست يكسان مي نمايد چشم پوشيدن

زخواب عافيت چون موج گوهر نيستم غافل****بهم مي آورد مژگان من بر خوبش پيچيدن

چو فطرت ناقص افتد حرف بطلان است كوششها****شرر هم در هوا دارد زمين دانه پاشيدن

اگر فرصت نقاب از چهرهٔ تحقيق بردارد****شراركاغذ ما و هزار آيينه خنديدن

گشاد بال طاووسيم از عبرت چه مي پرسي****شكست بيضهٔ ما داشت چندين چشم ماليدن

صفاي دل بهار جلوهٔ معشوق شد بيدل****طلسم ناز كرد آيينه را بيرنگ گرديدن

غزل شمارهٔ 2443: آه ناكام چه مقدار توان خون خوردن

آه ناكام چه مقدار توان خون خوردن****زين دو دم زندگيي تا به قيامت مردن

داغ يأسم كه به كيفيت شمع است اينجا****آگهي سوختن و بستن چشم افسردن

فرصت هستي از ايماي تعين خجل است****صرفهٔ نقد شرر نيست مگر نشمردن

پارسايي چقدر شرم فضولي دارد****بال سعي مگس و ناله به عنقا بردن

مشت خاكيم كمينگاه هوايي كه مپرس****چه خيالست به پرواز عنان نسپردن

دل تنك حوصله و دشت تعلق همه خار****يا رب اين آبله را چند توان آزردن

چه توان كرد به هر بي جگري ها بيدل****ناگزيريم ز دندان به جگر افشردن

غزل شمارهٔ 2444: به خود پيچيده ام ناليدنم نتوان گمان بردن

به خود پيچيده ام ناليدنم نتوان گمان بردن****به رنگ رشته فربه گشته ام ليك از گره خوردن

حضور زندگي، آنگاه استغنا، چه حرفست اين****نفس را بر در دل تا به كي ابرام نشمردن

دلي پرواز ده كز ننگ كم ظرفي برون آيي****زصافي مي تواند قطره را دريا فرو بردن

سيه بختي به سعي هيچكس زايل نمي گردد****مگر آتش برآرد ترك هندو را پس از مردن

غم جمعيت دل مضطرب دارد جهاني را****ز گوهر تا كجا دريا شكافد جيب افسردن

مزاج عشق در سعي فنا مجبور مي باشد****ز منع سوختن نتوان دل پروانه آزردن

به حكم عجز ننگ طينت ما بود گيرايي****به خاك ما نمي خواهد مروت دام گستردن

به هر واماندگي زين بيشتر طاقت چه مي باشد****كه بايد همچو شمعم تا عدم خود را بسر بردن

طربهاي هوس شايد به وحشت كم شود بيدل****به چين مي بايدم چون ابر چندي دامن افشردن

غزل شمارهٔ 2445: جايي كه بود پيش بري پيش نبردن

جايي كه بود پيش بري پيش نبردن****مفت تو اگر پيش بري بيش نبردن

تا چند توان زيست به افسون رعونت****مكروهتر از سجده به هر كيش نبردن

اي شيخ تو دركشمكشي ورنه بهشتي است****از شانه قيامت به سر ريش نبردن

انبوهي مو نسبت تنزيه ندارد****حكم ست به فردوس بز و ميش نبردن

برگشتن مژگان بتان قاصد نازي ست****ظلم است نويدي به دل ريش نبردن

دردا كه دل اگه نشد از لذت دردي****خون مي خورم از آبله بر نيش نبردن

ساقي خط ييمانه ني ام حوصله تا چند****حيف است به موج مي ام از خويش نبردن

جز در سخن بي غرضي راست نيايد****بر خلق ستمنامهٔ تشويش نبردن

بيدل همه دم مزرع اقبال كريمان****سبز است ز آب رخ درويش نبردن

غزل شمارهٔ 2446: در اين محفل ندارد يمن راحت چشم واكردن

در اين محفل ندارد يمن راحت چشم واكردن****پريشاني ست مشت خاك را سر بر هوا كردن

اگر يك سجده احرام نماز نيستي بندي****قضاي هر دو عالم مي توان يكجا ادا كردن

مشو مغرور بنيادي كه پروازست تعميرش****ز غفلت چند خواهي تكيه بر بال هما كردن

بساط چيدهٔ صبح از نفس هم مي خورد بر هم****ندارد آنقدر اجزاي ما را توتيا كردن

رهايي نيست روشن طينتان را از سيه بختي****كه نور و سايه را نتوان به تيغ از هم جدا كردن

مي ميناي آگاهي فنا كيفيت است اينجا****به بنياد خود آتش زد شرار از چشم وا كردن

مقام عافيت جز آستان دل نمي باشد****چو حيرت بايدم در خانهٔ آيينه جا كردن

تمنا شد دليل من به طوف كعبهٔ فيضي****كه از هر نقش پايم مي توان دست دعاكردن

به عرياني گريبان چاكي از سازم نمي خندد****مدوز اي وهم بر پيراهن مجنون قبا كردن

گداز يأس در بارم مكن تكليف اظهارم****شنيدم سرمه است و سرمه نتواند صدا كردن

اگر روشن شود بيدل خط پرگار تحقيقت****تواني بي تأمل ابتدا را انتها كردن

غزل شمارهٔ 2447: ندارد موج جز طومار رمز بحر وا كردن

ندارد موج جز طومار رمز بحر وا كردن****توان سير دو عالم در شكست رنگ ما كردن

امل مي خواهد از طبع جنون كيشت پشيماني****به راه آورده تيري را كه مي بايد خطا كردن

دويي در كيش از خود رفتگان كفر است اي زاهد****من و محو صنم گشتن تو و ياد خدا كردن

شرار بي دماغم آنقدر كم فرصتي دارم****كه نتوانم نگاهي را به غيرت آشنا كردن

هوس فرسودهٔ بوي كف پايي ست اجزايم****وطن مي بايدم در سايهٔ برگ حنا كردن

ز نيرنگ خرامت عالمي از خاك مي جوشد****به رفتاري توان ايجاد چندين نقش پا كردن

تپيدم ناله كردم آب گشتم خاك گرديدم****تكلف بيش ازبن نتوان به عرض مدعا كردن

حيا بگدازدم تا از هوسها دست بردارم****شرر دامان خس بي آب نتواند رها

كردن

تلاش روزي از مجنون ما صورت نمي بندد****ندارد سنگ سودا دستگاه آسيا كردن

به هر واماندگي زين خاكدان برخاستن دارد****دمي چون گردباد از خويش مي بايد عصا كردن

به زهد خشك لاف تردماغيها مزن بيدل ***شنا نتوان به روي موج نقش بوريا كردن

غزل شمارهٔ 2448: خوشا ذوق فنا و وحشت ساز شرر كردن

خوشا ذوق فنا و وحشت ساز شرر كردن****ز سر تا پاي خود محو يك انداز نظركردن

غرور ناز و آنگه خاك گرديدن چه ننگست اين****حيا كن از دم تيغي كه مي بايد سپر كردن

حوادث كم كند آشفته اوضاع ملايم را****پريشاني نبيند آب از زبر و زبر كردن

چمن ساز بهار عشقم از شوقم مشو غافل****به مژگان بايدم گلچيني داغ جگر كردن

به رنگي بي غبار افتاده در راه تو حيرانم****كه بر آيينه چون آه سحر نتوان اثر كردن

غبار مقدمت حشر دو عالم آرزو دارد****قيامت مي كند دل را نمي بايد خبركردن

به هر وحشت جنونم گر بساط الفت آرايد****صدا از خانهٔ زنجير نتواند سفر كردن

عرق غواص شرمم در غبار تهمت هستي****مرا افكند در آب از سر اين پل گذر كردن

به رنگ توأم بادام دلها را در اين محفل****وطن بايد ز تنگي در فشار يكدگر كردن

نموها نيست غير از شوخي تن بر هوا تازي****ندارد نخل اين بستان به اصل خود نظر كردن

تهي گشتيم از خود تا ببالد نشئهٔ دردي****نيستان كرد ما را آرزوي ناله سر كردن

به درياي شهادت غوطه گر نتوان زدن بيدل****گلويي مي توان از آب جوي تيغ تر كردن

غزل شمارهٔ 2449: دل روشن چه لازم تيره از عرض هنر كردن

دل روشن چه لازم تيره از عرض هنر كردن****ز جوهر خانهٔ آيينه را زير و زبر كردن

به غير از معني خواري ندارد نقد تحصيلي****كتاب حرص را شيرازه از مد نظر كردن

اگر چون آفتاب آيينهٔ همت جلا گردد****تواني خاك را از يك نگاه گرم زر كردن

ز قيد خود براي غنچه يكساعت گلستان شو****نفس را تا به كي شيرازهٔ لخت جگر كردن

درين دريا كه از ساحل تيمم مي كند موجش****به آب ديده مي بايد وضويي چون گهر كردن

به رنگ سايه گم كن نقش پا در نقش پيشاني****ره عجزي كه ما

داريم آسان نيست سر كردن

ز خاكستر تفاوت نيست دود آتش خس را****ندارد آنقدر فرصت شب ما را سحر كردن

شرر در پنبه بستن نيست از انصاف آگاهي****ز مكتوبم ستم نتوان به بال نامه بر كردن

وبال لذت دنياست بال رستگاريها****گره در كار ني كم افتد از ترك شكر كردن

ز فيض اغنيا با تشنه كاميها قناعت كن****ندارد چشمهٔ خورشيد غير از چشم تر كردن

فراهم تا شود سر رشتهٔ آغوش تحقيقت****چو تار سبحه از صد جيب بايد سر به در كردن

ندامت مي كشد عشق از دل افسرده ام بيدل****نداردگنج در وبرانه جز خاكي به سركردن

غزل شمارهٔ 2450: بي سير عبرتي نيست ترك حيا نكردن

بي سير عبرتي نيست ترك حيا نكردن****چيزي به پيش دارد سر بر هوا نكردن

هنگامهٔ رعونت منديش خاصهٔ شمع****در هر سرآتشي هست تا نقش پا نكردن

آيينهٔ حضوريم اما چه مي توان كرد****شرمت به ديدهٔ ما زد قفل وا نكردن

در بارگاه اكرام مصنوع بي يقيني است****با يك جهان اجابت غير از دعا نكردن

ازشوخ چشمي ما آن جلوه ماند محجوب****داد از جنون نگاهي آه از حيا نكردن

هر چند رنگ نازت مشاطهٔ غنا بود****بر خون ما ستم كرد ياد حنا نكردن

حيفست محرم بحر بر موج خرده گيرد****با خلق بي حيايي ست شرم از خدا نكردن

قلقل نواست مينا، اي ساقيان صفيري****بر رنگ رفتهٔ ما تاكي صدا نكردن

وصل گهر درين بحر، موقوف بي تلاشي است****اي موج، مصلحت نيست ترك شنا نكردن

نقد غنايم عمر واجستم از رفيقان****گفتند: دامن هم ازكف رها نكردن

انجام كار چون موج منظور هيچكس نيست****عمريست مي رود پيش رو بر قفا نكردن

محجوب گفتگوييم مقدور جستجوييم****گفتار ما خموشي ست كردار ما نكردن

بيدل غم علايق حيف است بار دوشت****سر نيست اينكه بايد از تن جدا نكردن

غزل شمارهٔ 2451: اگر مشت غبار خود پر يشان مي توان كردن

اگر مشت غبار خود پر يشان مي توان كردن****به چشم هر دو عالم ناز مژگان مي توان كردن

متاع زندگي هر چند مي ارزد به باد اينجا****به همت اندكي زين قيمت ارزان مي توان كردن

شب حرمان فرو برده ست عصيان گاه هستي را****اگر اشكي به درد آيد چراغان مي توان كردن

بهار دستگاه شوق و چندين رنگ سودايي****جنون مفتست اگر يك ناله عريان مي توان كردن

غبار وادي حسرت فسردن بر نمي دارد****به پاي هر كه از خود رفت جولان مي توان كردن

اگر حرص گهر دامن نگيرد قطرهٔ ما را****برون زين بحر چندين رنگ توفان مي توان كردن

به رنگ شمع دارم رفتني در پيش ازين محفل****به پا جهدي كه نتوانم به مژگان مي توان كردن

به وحشت دامن همت اگر يكچين بلند افتد****جهاني را غبار طاق نسيان

مي توان كردن

به طاووسي ني ام قانع زگلزار تماشايت****مرا زين بيشتر هم چشم حيران مي توان كردن

ادبگاه محبت گر نباشد در نظر بيدل****ز شور دل دو عالم يك نمكدان مي توان كردن

غزل شمارهٔ 2452: به دل گر يك شرر شوق تو پنهان مي توان كردن

به دل گر يك شرر شوق تو پنهان مي توان كردن****چراغان چشمكي در پرده سامان مي توان كردن

به رنگ غنچه گردامان جمعيت به چنگ افتد****دل از انديشهٔ يك گل گلستان مي توان كردن

زكلفت بايدم پرداخت حسرتخانهٔ دل را****اگر تعمير نتوان كرد ويران مي توان كردن

گرفتم سير اين گلشن ندارد حاصل عيشي****چوگل از خون شدن رنگي به دامان مي توان كردن

ادا فهم مضامين تمناها نه اي ورنه****چمن طرح از نواي عندليبان مي توان كردن

طلب چون چشم قرباني تسلي بر نمي دارد****نگه گو جمع شو مژگان پريشان مي توان كردن

چو صبح از انفعال ساز هستي آب مي گردم****كه از خودگر روم يك آه سامان مي توان كردن

توان مختارعالم شد زترك اختيارخود****كه در بي دست و پايي آنچه نتوان مي توان كردن

حسد هرجا به فهم مطلب عيب وهنرپيچد****بر استغنا هزار ابرام بهتان مي توان كردن

به چشم امتياز اسرار نيرنگ دو عالم را****اگر مژگان توان پوشيد عريان مي توان كردن

مقيم وسعت آباد تامل نيستي ورنه****به چشم مور هم يك دشت جولان مي توان كردن

بهار بي نشانم ليك تا در فكر خويش افتم****ز موج يك جهان رنگم گريبان مي توان كردن

شدم خاك و همان آيينه دار وحشتم بيدل****هنوز ازگرد من طوف غزالان مي توان كردن

غزل شمارهٔ 2453: چقدر بهار دارد سوي دل نگاه كردن

چقدر بهار دارد سوي دل نگاه كردن****به خيال قامت يار دو سه سرو آه كردن

كس از التفات خوبان نگرفت بهره آسان****ره سنگ مي گشايد به دل تو راه كردن

ز قبول و ردّ مينديش كه مراد سايل اينجا****دم جرأتي ست وقف لب عذر خواه كردن

به غرور جاه و شوكت ز قضا مباش ايمن****كه به تيغ مرگ نتوان سپر ازكلاه كردن

ز مال هستي آگه نشدند سرفرازان****كه چو شمع بايد آخر ز مناره چاه كردن

به جهان عجز و قدرت چه حساب دارد اينها****تو و صد هزار رحمت من و يك گناه كردن

بر صنع بي نيازي چقدر كمال دارد****كف خاك برگرفتن گل مهر و ماه

كردن

به محيطت او فكنده ست عرق تلاش هستي****چو سحاب چند خواهي به هوا شناه كردن

اگر آگهي ز مهلت مكش انتظار فرصت****همه بيگه است بايد عملت پگاه كردن

ز ترانه هاي عبرت به همين نوا رسيدم****كه در آينه نخواهي به نفس نگاه كردن

ز معاشران چو بيدل غم لاله كرد داغم****به چمن نمي توان رفت پي دل سياه كردن

غزل شمارهٔ 2454: دمي ز عبرت اگر خم كند حيا گردن

دمي ز عبرت اگر خم كند حيا گردن****سر غرور نبندد به دوش ما گردن

ز سر خيال رعونت برآر و ايمن باش****رگي ست آنكه ز تن مي كند جدا گردن

ز خود نمايي طاقت نمي توان برخاست****به حكم خجلت اگر بشكند عصاگردن

چه ممكن ست كه ظالم رسد به اوجِ كمال****مگركشيدن دارش كند رسا گردن

رگي كه ساز تو دارد گسستن آهنگ است****چوگردباد مده تاب بر هوا گردن

به جسمت از رگ و پي آن قدر گرفتاري ست****كه سركشيده به چندين كمندها گردن

به هر كه وانگري هستي ستم ايجاد****ز پشت پاش كشيده ست پوست تا گردن

به رنگ دانه درين كشتزار دعوي خيز****فتاده است سر و مي كشد ز پاگردن

فكنده ايم سپر تا قضا چه پيش آرد****ستمگران دم تيغند و عجز ما گردن

تو از حلاوت تسليم غافلي ورنه****چو نيشكر همه بند است جابجاگردن

اگر نه در دم تيغ محبت اعجازست****سر بريدهٔ قمري كه دوخت با گردن

فغان كه حق حضوري بجا نياورديم****چو شمع سر به هوا رفت زير پا گردن

كسي مباد هوس ميهمان خوان غرور****ز اشتهاي سري مي خورد قفا گردن

ز ساز قلقل مينا شنيده ام بيدل****كه سنگ اگر شكني نيست بي صدا گردن

غزل شمارهٔ 2455: گر به خون مشتاقان تيغ او كشد گردن

گر به خون مشتاقان تيغ او كشد گردن****تا قيامت از سرها جاي مو دمد گردن

موجها نفس دزديد تا گهر به عرض آمد****كرده ام سري تعمير از شكست صد گردن

حرص افسر آرايي سر به سنگ مي كوبد****سجده مفت راحتها گركند مدد گردن

هر چه دارد اين مزرع برگ و ساز تسليم است****تخم مي دماند سر ريشه مي دود گردن

انتخاب اين مسلخ قطعه هاي همواري ست****پشت و سينه تا باشد كس نمي خرد گردن

كارگاه استعداد مي كند چها ايجاد****خاك جبهه مي بندد شعله مي كشدگردن

زاهد از چنين دستار دست عافيت بردار****خواهدت شكست آخر زير اين سبدگردن

اي وبال پيدايي هستي است و رسوايي****از تو چند بردارد بار

نيك و بدگردن

راه عافيت پويي رخش خودسري پي كن****منزلت سر دار است گر شود بلدگردن

گل قيامت چيدن در شكقگي دارد****غنچه گرد و ايمن باش خنده مي زندگردن

سركشان دم افلاس رو به نقش پا دارند****هر قدر تهي گردد شيشه خم كندگردن

خاك ما سر مويي از زمين نمي بالد****يا رب ازكجا آورد اين هزار قدگردن

تيغ بركف استاده ست صرصر اجل بيدل****همچو شمع در هر جا سر برآوردگردن

غزل شمارهٔ 2456: از خود سري مچينيد ادبار تا به گردن

از خود سري مچينيد ادبار تا به گردن****خلقي ست زين چنين سر بيزار تا به گردن

اي غافلان گر اين است آثار سربلندي****فرقي نمي توان يافت از دار تا به گردن

تسليم تيغ تقدير زين بيشتر چه بالد****چون موست پيكر ما يك تار تا به گردن

زين سركشي چه دارد طبع جنون سرشتت****آفات همچو سيل ست دركار تابه گردن

تمكين نمي پسندد هنگامهٔ رعونت****زين وضع زير تيغ ست كهسار تا به گردن

فرداست خاك اين دشت پا بر سر شكسته ست****امروز در ته پاش انگار تا به گردن

خلقي ست زين جنونزار عريان بي تميزي****دستار تا به زانو شلوار تا به گردن

رنج خلاب دنيا مست بهار خوبي ست****تا پا نهي كه رفتي يك بار تا به گردن

ميناي اين خرابات بي مي نمي توان يافت****در خون نشستگانند بسيار تا به گردن

از حرص ما تعلق دارد سر تملق****چنديش پاي در گل بگذار تا به گردن

موج گهر چه مقدار از آب سر برآرد****دارد بناي اقبال ديوار تا به گردن

تا بند بندت از هم چون سبحه وا نگردد****عقد انامل يأس بشمار تا به گردن

تا زندگي ست چون شمع ايمن نمي توان زيست****يك كوچه آتش از پاست اين خار تا به گردن

در خلق اگر به اين بعد بي ربطي وفاق ست****پيغام سر توان برد دشوار تا به گردن

كو سيلي ضروري يا تيغ امتحاني****خلقي نشسته اينجا بيكار تا به گردن

كو طاعتي كه ما را تاكوي او رساند****تسبيح تا زبان ست

زنار تا به گردن

بيد بهار يأسيم از بي بري مپرسيد****اعضا به خم شكستيم زين بار تا به گردن

رنگ حنايش امشب سير بهار نازست****پابوس و منت خون بردار تا به گردن

زان جرأتي كه سودم دستي به تيغ نازش****بردم ز هر سر انگشت زنهار تا به گردن

چون شعله برده بودم بر چرخ بار طاقت****رنگ شكسته ام كرد هموار تا به گردن

سودايي هوس را كم نيست موي سر هم****بپدل مپيچ ازين بيش دستار تا به گردن

غزل شمارهٔ 2457: با ما نساخت آخر ذوق شراب خوردن

با ما نساخت آخر ذوق شراب خوردن****چون ميوه زرد گشتيم از آفتاب خوردن

مست ست طبع خود سر از كسب خلق بگذر****تا كم كند جنونت مي با گلاب خوردن

گر محرمي برون آ از تشنه كامي حرص****چون وهم غوطه تاكي در هر سراب خوردن

نقشي كه مبهم افتد دل جمع كن ز فهمش****جهل است عشوهٔ حسن زير نقاب خوردن

آن چين ابرو امشب صد رنگ بسملم كرد****زخم كمي ندارد تيغ عتاب خوردن

اغراض بيشمار است عرض حيا نگهدار****طعن جنون چه لازم از شيخ و شاب خوردن

پيچ و خم حوادث ما را نكرد بيدار****با سنگ بر نيامد پهلو به خواب خوردن

موقع شناس عصيان ذلت كش خطا نيست****مي حكم شير دارد در ماهتاب خوردن

بد مستي تنعم مغروركرد ما را****اي كاش سيخ مي خورد حرص از كباب خوردن

ملك تو نيست دنيا كم كن تصرف اينجا****مال حرام تا كي بهر صواب خوردن

ترك تلاش دارد آب رخ قناعت****سير است موج گوهر از پپچ و تاب خوردن

تحصيل روزي آسان نتوان شمرد بيدل****تكليف خاك و خون ست اين نان و آب خوردن

غزل شمارهٔ 2458: چه دارد اين گير و دار هستي گداز صد نام و ننگ خوردن

چه دارد اين گير و دار هستي گداز صد نام و ننگ خوردن****شكست آيينه جمع كردن فريب تمثال رنگ خوردن

خوشست از ترك خودنمايي دمي ز ننگ هوس برآيي****به كسوت ريش روستايي ز شانه تا چند چنگ خوردن

شرار تا سر ز خود برآرد نه روز بيند نه شب شمارد****دماغ كمفرصتان ندارد غم شتاب و درنگ خوردن

مزاج همت نمي شكيبد كه ساز نخلش نظر فريبد****به صد فلك دست و دل نزيبد فشار يك چشم تنگ خوردن

كم تلاش هوس شمردم قدم به عجز طلب فشردم****به كعبهٔ امن راه بردم ز تيشه بر پاي لنگ خوردن

طمع به هر جا فشرد دندان ز آفتش نيست باك چندان****به اشتهاي غرض پسندان زبان ندارد تفنگ خوردن

چه

سان به تدبير فكر خامت خمار حسرت رود ز جامت****كه در نگين هم به قدر نامت فزوده خميازه سنگ خوردن

اگر جهان جمله لقمه زايد ز فكر جوع تو برنيايد****مگر چو آماج لب گشايد ز عضو عضوت خدنگ خوردن

به ظلمت آباد ملك صورت دلست سرمايهٔ كدورت****ندارد اي بيخبر ضرورت به ذوق آيينه زنگ خوردن

به سعي تحقيق پر دويدي به عافيت هرزه خط كشيدي****نه او شدي ني به خود رسيدي چه لازمت بود بنگ خوردن

به كيش آن چشم فتنه مايل به فتوي آن نگاه قاتل****بحل گرفتند خون بيدل چو مي به دين فرنگ خوردن

غزل شمارهٔ 2459: چه بود سر و كار غلط سبقان در علم و عمل به فسانه زدن

چه بود سر و كار غلط سبقان در علم و عمل به فسانه زدن****ز غرور دلايل بيخردي همه تير خطا به نشانه زدن

تب و تاب قيامت و غلغل آن به حيا رها كن و قصه مخوان****حذر از نفسي كه در اهل زمان رسد آتش دل به زبانه زدن

ز مزاج جهان غرور نفس غلط است نشاندن جوش هوس****كه ز مزرع فتنه نمو نبرد سر و گردن خوشه و دانه زدن

همه گر تك و تاز جنون طلبي كشدت به وصول بساط غنا****چو طبيعت موج گهر نسزد ز محيط ادب به كرانه زدن

مژه از توقع كار جهان به هم آر و غبار هوس بنشان****. به كشودن چشم طمع نتوان صف حلقه به هر در خانه زدن

عقبات جهنم و رنج ابد نرسد به عذاب نفاق و حسد****تو امان طلب از در خلد و درآ به تغافل از اهل زمانه زدن

اگرم به فلك طلبد ز زمين وگرم به زمين فكند ز فلك****به قبول و اطاعت حكم قضا نتوان در عذر و بهانه زدن

دل عاشق و عجز مزاج گدا سر

حسن و غرور دماغ جفا****من و آينه داري عرض وفا، تو و طره عربده شانه زدن

به دماغ تغير ناز بتان ز خرابي بيدل ما چه زيان****كه به كلفت طبع غني نزند غم پينه به دلق گدا نزدن

غزل شمارهٔ 2460: نسزد زجوهرفطرتت به جنون شبهه وشك زدن

نسزد زجوهرفطرتت به جنون شبهه وشك زدن****چو نفس جريدهٔ ماو من به هوس نوشتن و حك زدن

به بساط جرعه كشان تو، غم نقل و باده كه مي كشد****كه توان ز حرف تبسمت به هزار پسته نمك زدن

چه ظهورگرد سپاه تو چه خفا تغافل جاه تو****به گشاد و بست نگاه تو در راز ملك و ملك زدن

به جهان رنگ فنا اثر غم امتحان دگر مبر****بر محرمان ستم است اگر زرگل رسد به محك زدن

تو شه قلمرو عزتي چه جنون ز طبع تو جوش زد****كه درند جيب تعيّنت غم پينه بر كپنك زدن

ز مزاج پيچش خلق دون خجل است طعنه گر فنون****نشوي جراحت مرده را هوس آزماي كلك زدن

اثر دماغ رعونتت شده رنگ پستي دولتت****به كجاست گوشهٔ زانويي كه توان علم به فلك زدن

بگذر ز حاصل مدعا كه به حكم فرصت بي بقا****چمن است بر سر زخم ما گل انتظار گزك زدن

پي وهم هرزه عنان مدو به سراب غرق گمان مشو****ز شناي بحر گمان مرو به خيال باطل حك زدن

حذراي حسود جنون حسب كه به حكم آگهي ادب****مثلي كه بيدل مازند به تو نيست كم ز كتك زدن

غزل شمارهٔ 2461: گر حنا بر خاك پايت جبهه ساخواهد شدن

گر حنا بر خاك پايت جبهه ساخواهد شدن****خون صدگلزار پا مال حنا خواهد شدن

ما اسيران را به سامان گاه اقبال فنا****تيغ قاتل سايهٔ بال هما خواهد شدن

از رعونت بگذر اي غافل كه آخر شعله را****سركشيها زير دست نقش پا خواهد شدن

خودنمايي گر به اين خجلت عرق سامان شود****عكس در آيينه غواص حيا خواهد شدن

نيست غم گر آب و رنگ اين چمن بر باد رفت****شبنم ما نيز اجزاي هوا خواهد شدن

از نويد پيري ام بر زندگاني نازهاست****كز خميدن قامتم زلف دوتا خواهد شدن

نيستم غفلت سواد نسخهٔ هستي چو شمع****يكسر اين اجزا به چشمم توتيا خواهد

شدن

گر چنين داردكمين عافيت سرگشتگي****سنگ اين كهسار يكسر آسيا خواهد شدن

دامن الفت زگرد اين و آن افشانده گير****رنگ و بو آخر ز برگ گل جدا خواهد شدن

امتحاني گر ز جولانگاه طاقت گل كند****سعي ما از سايه دامن زبر پا خواهد شدن

در جنون سامان جيب و دامني دركار نيست****جامهٔ عرياني از رنگم قبا خواهد شدن

شوق طاووس است بيدل بيضه مي بايد شكست****صد در فردوست از يك عقده وا خواهد شدن

غزل شمارهٔ 2462: موج خونم هر قدر توفان نما خواهد شدن

موج خونم هر قدر توفان نما خواهد شدن****حق شمشير تو رنگين تر ادا خواهد شدن

عمرها شد در تمناي خرامت مرده ام****خاك من آيينهٔ آب بقا خواهد شدن

از تغافل چند بندي پرده بر روي بهار****چشم وا كن غنچهٔ بادام وا خواهد شدن

دردم مردن مرا بر زندگي افسوس نيست****حيف دامانت كه از دستم رها خواهد شدن

قدر مشتاقان بدان اي ساده رو كز جوش خط****بي نيازيها زبان التجا خواهد شدن

در كمين شعلهٔ هر شمع داغي خفته است****هر كجا تاجيست آخر نقش پا خواهد شدن

بي تلافي نيست شوقم در تك و پوي وصال****دست اگر كوتاه شد آهم رسا خواهد شدن

نشئهٔ آب و گل و شوخي بناي وحشتيم****دامني گر بشكني تعمير ما خواهد شدن

در بياباني كه دل مي نالد از بار غمت****گر همه كوه است پا مال صدا خواهد شدن

پختگان يكسر كباب انتظار خامي اند****انتهاي هر چه ديدي ابتدا خواهد شدن

گر به اين افسردگي جوشد جنون اعتبار****بحر را موج گهر زنجير پا خواهد شدن

جادهٔ سر منزل تحقيق ما پوشيده نيست****نقش پا تا خاك گشتن رهنما خواهد شدن

دوري از دلدار ننگ اتحاد معنوي است****موج ما با گوهر از گوهر جدا خواهد شدن

سرمهٔ صد نرگسستان عبرت است اجزاي ما****خاك اگر گرديم چندين چشم وا خواهد شدن

نيستم بيدل چو تخم از خاكساري نااميد****آخر

اين افتادگيهايم عصا خواهد شدن

غزل شمارهٔ 2463: گر به اين واماندگي مطلق عنان خواهم شدن

گر به اين واماندگي مطلق عنان خواهم شدن****گام اول در رهت سنگ نشان خواهم شدن

جبههٔ من دركمين سجده اي فرسوده است****عالمي را قبله ام گر آستان خواهم شدن

اينقدر كز خود به فكر جستجويت رفته ام****گر نگردم بي نشان عنقا نشان خواهم شدن

خاكساري نيست آن تخمي كه پا مالش كنند****با زميني گر بسازم آسمان خواهم شدن

غير جيب بيخودي خلوتگه آرام نيست****در شكست رنگ چون آتش نهان خواهم شدن

اشك مجنونم تسلي در مزاجم تهمتي ست****از چكيدن گر فرو ماندم روان خواهم شدن

آتش ياقوت من خاموش روشن كرده اند****از تكلف تا كجا صاحب زمان خواهم شدن

با چنين ضعفي كه سازش جزشكست رنگ نيست****گر به گردون هم برآيم كهكشان خواهم شدن

خشك برداريد ازين درياگليم ابر من****يك عرق گر نم كشم صد دل گران خواهم شدن

با همه افسردگي بيدل چو آواز جرس****گر روم از خود دليل كاروان خواهم شدن

غزل شمارهٔ 2464: همعنان آهم آشوب جهان خواهم شدن

همعنان آهم آشوب جهان خواهم شدن****پيرو اشكم محيط بيكران خواهم شدن

دل ز نيرنگ تغافل هاي او مأيوس نيست****ناز مي گويدكه آخر مهربان خواهم شدن

چون سحر زخمم سفارشنامهٔ گلزار اوست****قاصد خون گر نباشد خود روان خواهم شدن

نرگسش را گر چنين با تيره روزان الفت است****بعد ازين چون مردمك يك سرمه دان خواهم شدن

پيش خورشيدش مرا از صبح بودن چاره نيست****هر كجا او ماه باشد من كتان خواهم شدن

من كه از خود رفتنم دشوار مي آيد به چشم****محرم طرز خرام او چه سان خواهم شدن

دستگاه ناتوانان جز تظلم هيچ نيست****چون نفس بر خويش اگر بالم فغان خواهم شدن

بيدماغ فرصتم سودايي اقبال كيست****تا هما آيد به پرواز استخوان خواهم شدن

خانهٔ جمعيتم بي آفت وسواس نيست****تا كجاها خواب چشم پاسبان خواهم شدن

مي كشم عمري ست بيدل خجلت نشو و نما****در عرق مانند شمع آخر نهان خواهم شدن

غزل شمارهٔ 2465: رساند عمر به جايي دل از وفا كندن

رساند عمر به جايي دل از وفا كندن****كه كس نگين نتواند به نام ما كندن

ز دست عجز بلندي چه ممكن است اينجا****مخواه از آبله دندان پشت پا كندن

اگر به ناله كني چارهٔ گراني دل****هزاركوه تواني به يك صدا كندن

به جا نكني نشود كام مدعا شيرين****زمين مرقد فرهاد تا كجا كندن

چو بخت نيست به اقبالت اشتلم چه بلاست****ز رشك سايه نبايد پر هما كندن

جهان چو شمع فرو مي رود به خاك سياه****به سر فتاده هواهاي زير پا كندن

قد دو تا به كجا مي بري تأمل كن****عصا به پيش گرفته ست جابه جا كندن

چو صبح شهرت موهوم جز خجالت نيست****نگين به خنده ده از نقش بر هواكندن

گشود تكمه به پيراهن حيا مپسند****قيامت است دل از بند آن قباكندن

به وهم نشو و نما نخل هاي اين گلشن****رسانده اند به گردون ز بيخها كندن

فتادكشمكشي چند دركمين نفس****خوش است گر كند اين ريشه را رسا كندن

تلاش

رزق به تهديدكم نشد بيدل****فزود تيزي دندان آسيا كندن

غزل شمارهٔ 2466: تا چند به عيب من وما چشم گشودن

تا چند به عيب من وما چشم گشودن****آيينهٔ ما آب شد از شرم نمودن

مانند شرر دانهٔ بيحاصل ما را****نا كاشته ديدند سزاوار درودن

زين بيش كه كاهيدي از اسباب تعين****اي صفر هوس بر تو چه خواهند فزودن

جمعيت دل وقف مقيم پس زانوست****بايد به تامل مژه اي چند غنودن

نا صافي دل بيخبر از وهم و گمان بود****تمثال بر آيينه ما بست زدودن

علم و عملي چند كه افسانهٔ وهم است****مي جوشد ازين پرده چو گفتن ز شنودن

ما را به تصرفكدهٔ عالم اسباب****دستي ست كه بايد چو نفس بر همه سودن

خميازه غنيمت شمرد ذوق وصالم****چشمم به تو وا مي كند آغوش گشودن

ما خاك نشينان چمن عيش دواميم****گل از سر تسليم محالست ربودن

جز عجز ز پيدايي ما پرده گشا نيست****انداز خمي هست در ابروي نمودن

بيدل رم فرصت سرو برگ نفس توست****جايي كه تو باشي نتوان آنهمه بودن

غزل شمارهٔ 2467: خلقي ست غافل اينجا از كشتن و درودن

خلقي ست غافل اينجا از كشتن و درودن****چون خوشه هاي گندم صد چشم و يك غنودن

گل كردن حقيقت چندين مجاز جوشاند****بر خويش پرده ها بست اين نغمه از سرودن

گر نوبهار هستي اين رنگ جلوه دارد****نتوان زد از خجالت گل بر سر نمودن

آن به كه همچو طاووس از بيضه بر نيايي****چشم هزار دام ست در راه پر گشودن

رفع صداع هستي در سجده صندلي داشت****بر عافيت تنيديم آخر زجبهه سودن

گوش از فسانهٔ ما پيش از تميز بربند****حرف زبان شمعيم داغ دل شنودن

اي حرص جبهه واري عرض حيا نگهدار****تاكي به رنگ سوهان سرتا قدم ربودن

سيلاب خانه اينجا تشويش رفت و در بست****غارتگري ندارد آيينه جز زدودن

تحقيق موج بي آب صورت نمي پذيرد****از خويش نيز خاليست آغوش بي تو بودن

بر رشتهٔ تعلق چندين مپيچ بيدل****جز درد سر ندارد از موي سر فزودن

غزل شمارهٔ 2468: غنيمت گير چون آيينه محو شان خود بودن

غنيمت گير چون آيينه محو شان خود بودن****جهاني را تماشا كردن و حيران خود بودن

چه صحرا و چه گلشن گر تأمل رهبرت گردد****سلامت نيست غير از پاي در دامان خود بودن

ز تشويش دو عالم چشم زخم آزاد مي باشد****ته يك پيرهن از پيكر عريان خود بودن

دو دم شغل معاصي انتظار رحمتي دارد****كه بايد تا ابد شرمندهٔ احسان خود بودن

تو محرم نشئهٔ فرصت شناسي نيستي ورنه****به صد فردوس دارد ناز در زندان خود بودن

خيال سدره و طوبي نياز طاق نسيان كن.****نگاهي بايدت در سايهٔ مژگان خود بودن

رضاي خاطر فرصت ضرور افتاده است اينجا****به هر تقدير بايد خادم مهمان خود بودن

كمان قبضهٔ اسرار يكتايي به زه دارد****مقيم گوشهٔ تحقيق در ميدان خود بودن

يقين را شبهه ديدي آگهي را جهل فهميدي****خدايي داد از كف منكر فرمان خود بودن

وجوب آينه خود نيز جز پيش تو نگذارد****زماني گر تواني محرم امكان خود بودن

به

گرد خويش مي گردد سپهر و نازها دارد****كه تا هستي ست مي بايد همين قربان خود بودن

تبسم واري از اخلاق مي خواهد وفا بيدل****نمك دارد همين مقدار شور خوان خود بودن

غزل شمارهٔ 2469: دل را به باد داديم آه از نظر گشودن

دل را به باد داديم آه از نظر گشودن****اين خانه بال و پر داشت در رهن در گشودن

آيينهٔ فضولي زنگارش از صفا به****تا چند چشم حق بين بر خير و شر گشودن

زين خلق بي مروت انصاف جستن ما****طومار شكوه در مرگ بر نيشتر گشودن

صبح دعاست فرصت اي غافل از اجابت****دارد گشود مژگان دست اثر گشودن

نشكسته گرد هستي پوچ است لاف عرفان****در بيضه چند چون سنگ بال شرر گشودن

در گلشني كه شوقش بر صفحه ام زد آتش****فردوس در قفس داشت طاووس پر گشودن

بر دستگاه هستي چندان هوس مچينيد****بيش از تبسمي نيست خوان سحر گشودن

مغرور جاه و عبرت افسانهٔ خيال است****در خواب هم ندارد چشم گهر گشودن

چيني به مرگ فغفور كاري دگر ندارد****از درد حقگذاري جز موي سرگشودن

دل بستهٔ وفايي جهدي كه وانگردد****ظلم است اين گره را بي دست تر گشودن

وارستن از تعلق با ما نساخت بيدل****ني را به ناله آورد درد كمر گشودن

غزل شمارهٔ 2470: ظلمست به تشويش دل اقبال نمودن

ظلمست به تشويش دل اقبال نمودن****صيقل زدن آيينه و تمثال نمودن

جز صفر كم و بيش درين حلقه نديدم****چون مركز پرگار خط و خال نمودن

گرم است ز ساز حشم و زينت افسر****هنگامهٔ تب كردن و تبخال نمودن

اي شيشهٔ ساعت دلت از گرد خيالات****گردون نتوان شد ز مه و سال نمودن

ما هيچكسان گرمي بازار اميديم****تسليم متاع همه دلال نمودن

چون آبله آرايش افسر هوس كيست****ماييم و سري قابل پا مال نمودن

فرياد كه برديم ز نامحرمي خلق****اندوه زبان داشتن و لال نمودن

شد عمر به پرواز ميسر نشد آخر****چون شمع دمي سر به ته بال نمودن

پيري ز پر افشاني فرصت خبرم كرد****شد موي سپيد آب به غربال نمودن

بيدل به نفس آينه پردازي هستي ست****دل جمع كن از صورت احوال نمودن

غزل شمارهٔ 2471: آن عجز شهيدم كه به صد رنگ تپيدن

آن عجز شهيدم كه به صد رنگ تپيدن****خونم نزند دست به دامان چكيدن

بي وضع رضا بهره ز هستي نتوان برد****از خاك كه چيده ست گهر جز به خميدن

دندان طمع تيز مكن بر هوس گنج****از مو ج چه حرفست لب بحرگزيدن

وحشت نسبان درگرو خانه نباشند****مانع نشود چشم نگه را ز رميدن

از دل به خيال آنهمه مغرور مباشيد****تاكي گل عكس از چمن آينه چيدن

هر جاست سري نيست گريزش زگريبان****در چاه ميفتيد ز رفعت طلبيدن

تاكي چو نگه در هوس آباد تخيل****يك رشتهٔ موهوم به صد رنگ تنيدن

سر رشتهٔ وصلش زكف جهد برون ست****كس پيش ره عمر نگيرد به دويدن

طاووس من و داغ فسردن چه خيالست****بر بال وپرم دوخته صد چشم پريدن

كس مانع جولان ره عجز نگردد****نتوان قدم سايه به شمشير بريدن

آن فاخته ام كز تپش سعي جنونم****از طوق چو زنجير توان ناله شنيدن

گر نشئهٔ نيرنگ تماشاي تو اين است****از حيرت آيينه توان باده كشيدن

حيرت به دلم جرات انداز تپش سوخت****چون گوهر ازين قطره

چكيده ست چكيدن

ابناي زمان منفعل چين جبين اند****بيدل ثمر عطسه دهد سركه چشيدن

غزل شمارهٔ 2472: به مطلب مي رساند وحشت از آفاق ورزبدن

به مطلب مي رساند وحشت از آفاق ورزبدن****كه دارد چيدن دامن درين گلزار گلچيدن

به غفلت نقد هستي صرف سوداي خطا كردم****به رنگ سايه ام سر تا قدم فرسوده لغزيدن

ز دست خودنمايي مي كشم چندين پريشاني****چو بوي گل ز گلزارم جدا افكند باليدن

سيه بختم دگر از حاصل غفلت چه مي پرسي****به رنگ سايه روز روشنم شب كرد خوابيدن

چنانم ناتوان در حسرت شوق گرفتاري****كه نتوانم به گرد خاطر صياد گرديدن

به مردن نيز حسرت صورخيز است از غبار من****نفس دزديده ام اما ندارم ناله دزديدن

مقابل كرده ام با نقش پايي جبههٔ خود را****درين آيينه شايد روي جمعيت توان ديدن

شكست خاطر نازك مزاجان چاره نپذيرد****كه موي كاسهٔ چيني بود مشكل تراشيدن

چه داني رمز دريا گر نداري گوش گردابي****كه كار خار و خس نبود زبان موج فهميدن

اگر از معني آگاهي بساز اي دل به حيراني****كه از آيينه ها دشوار باشد چشم پوشيدن

ادب پروردهٔ تسليم ديرستان انصافم****دل آتشخانه اي دارد كه مي بايد پرستيدن

مرا بيدل خوش آمد در طريق خاكساريها****چو تخم آبله در زير پاي خلق باليدن

غزل شمارهٔ 2473: چون ربشه در اين باغ به افسون دميدن

چون ربشه در اين باغ به افسون دميدن****سر بر نكشي تا نخوري پاي دويدن

تا فاش شود معني گلزار حقيقت****از رفتن رنگ آينه بايد طلبيدن

در باغ خيالي كه گذشتن ثمر اوست****انگاركه من نيز رسيدم به رسيدن

تدبيرخرد محرم نيرنگ جنون نيست****نقاش ندارد قلم ناله كشيدن

تا هست نفس صرفهٔ راحت نتوان برد****بال است و همان زحمت انداز پريدن

چون رنگ عبث سلسله اظهار شكستم****يعني نرسانديم صدايي به شنيدن

ما هيچكسان فارغ از آرايش نازيم****تمثال ندارد سر آيينه خريدن

تا پيرهني چند به نيرنگ بباليم****چون شمع كفاف ست سر انگشت مكيدن

طاووس من احرام تماشاي كه دارد****دل گشت سراپاي من از آينه چيدن

دست هوسم شيفتهٔ دامن كس نيست****بيدل چو نسيمم همه تن گرد رميدن

غزل شمارهٔ 2474: درس كمال خود گير از ناله سر كشيدن

درس كمال خود گير از ناله سر كشيدن****تا برنيايي از خويش نتوان به خود رسيدن

خوبي يكي هزار است از شيوهٔ تواضع****ابروي نازگردد شاخ گل از خميدن

تا گوش مي توان شد نتوان همه زبان شد****نقصان نمي فروشد سرمايهٔ شنيدن

اي هرزه جلوه فهمان غافل ز دل مباشيد****كوري درشت رو يي آيينه را بديدن

جز عجز سعي ناقص چيزي نمي برد پيش****افتادن است چون اشك اطفال را دويدن

فقر و حضور تمكين جاه و هزار خفت****از بحر بيقراري از ساحل آرميدن

حيفست محرم دل گردد فسانه مايل****آيينه در مقابل آنگه نفس كشيدن

از تيغ مرگ عشاق رنگ بقا نبازند****عمر دوباره گيرند چون ناخن از بريدن

تا جلوه كرد شوخي حسن تو در عرق زد****دارد حيا به اين رنگ آيينه آفريدن

صيد كمند عجزم سامان وحشتم كو****رنگ شكسته دارد صد رنگ دام چيدن

طاووس اين بهارم ساغركش خمارم****در راه انتظارم صد چشم و يك پريدن

گر هستي ام به اين رنگ محجوب خودنماييست****آيينه برنيارد تصوير از كشيدن

چون تخم اشك بيدل نوميدي آبيارم****بي برگ ازين گلستان مي بايدم دميدن

غزل شمارهٔ 2475: دل چيست كه بي روي تو از درد تپيدن

دل چيست كه بي روي تو از درد تپيدن****چون آب ز آيينه توان ناله شنيدن

بي چاك جگر رمز محبت نشود فاش****خط عرضه دهد نامهٔ عاشق به دريدن

تسليم همان شاهد اقبال وصولست****افتادگي از ميوه دهد بوي رسيدن

راحت طلبي سر شكن چين جبين باش****كس ره نتواند به دم تيغ بريدن

از دل به تغافل زدنش بي سببي نيست****چيزي به نظر دارد از آيينه نديدن

بي ساختهٔ ناز تو بس مست غرور است****مي مي كشد از رنگ حنا دست كشيدن

زين مزرعه خجلت ثمر حاصل خويشم****تبخال چه تخم آورد از شوق دميدن

پيري هوس جرأت جولان نپسندد****ما را دو سه گام آنسوي پا برد خميدن

جز اشك پريشان قدم من نتوان يافت****آن دانه كه از ريشه برد پيش دويدن

بيدل

همه معني نظران پنبه به گوشند****من نيز شنيدم سخني از نشنيدن

غزل شمارهٔ 2476: ما را ز بار هستي تاكي غم خميدن

ما را ز بار هستي تاكي غم خميدن****آيينه هم سيه كرد دوش از نفس كشيدن

چندين گهر درين بحر افسرد و خاك گرديد****يمن آنقدر ندارد بر عافيت تنيدن

رنگ شكسته دارد اقبال سرخ رويي****اين لعاب بي بها را نتوان به زر خريدن

ارباب رنگ يكسر زنداني لباسند****بي دام نيست طاووس در عالم پريدن

يك نخل از ين گلستان از اصل باخبر نيست****سر بر هواست خلقي از پيش پا نديدن

در قيد جسم تا كي افسرده بايدت زيست****اي دانه سبز بختي ست از خاك سركشيدن

افسانهٔ حلاوت با ساز انگبين رفت****اي شمع چند خواهي انگشت خود مكيدن

تا وصل جلوه گر شد دل قطع آرزو كرد****آنسوي رنگ و بوبرد اين ميوه را رسيدن

دركاروان شوقم دل بر دل جرس سوخت****اين اشك بي فغان نيست از درد ناچكيدن

اي كاش قطع گردد سر رشتهٔ تعلق****مقراض وار عمرم شد صرف لب گزيدن

جز خاك گشتنم نيست عرص نياز ديگر****بايد به پيش چشمت از سرمه خط كشيدن

رنگي به پردهٔ شوق آرايش هوس داشت****چون گل زديم آخر گل بر سر دميدن

بيدل ز دست مگذار دامان بيقراري****چون آب تيغ نتوان خون خورد از آرميدن

غزل شمارهٔ 2477: مجو از ناله ام تاب نفس در سينه دزديدن

مجو از ناله ام تاب نفس در سينه دزديدن****كه اين طومار حسرت بر ندارد ننگ پيچيدن

شهادتگاه عشق است اين مكن فكر تن آساني.****ميسر نيست اينجا جز به زيرتيغ خوابيدن

درين دريا كه عرياني ست يكسر ساز امواجش****حباب ما به پيراهن رسيد از چشم پوشيدن

به اقبال محبت همعنان شوخي نازم****ز من جوش غبار آه و از دلبر خراميدن

به سعي بيقراري مي گدازم پيكر خود را****مگر تا پاي آن سروم رساند آب گرديدن

ز خودداري تبرا كن اگر آرام مي خواهي****كه چون اشك است اينجا عافيت در رهن لغزيدن

دمي آشفته باش اي غنچه گو هستي به غارت رو****به وهم عافيت تا كي نفس در

خويش دزديدن

نفس پيمايي صبح است گرد محفل امكان****ندارد اين ترازوي هوس جز باد سنجيدن

ز قمري سرو اين گلشن به منظر مي كشد قامت****به خاكستر توان برد از خط سيراب پاشيدن

به روي نكهت گل غنچه هرگز در نمي بندد****ز حسن خلق ممكن نيست در دلها نگنجيدن

تو بر خود جلوه كن من هم كمين حيرتي دارم****ندارد عكس راه خانهٔ آيينه پرسيدن

درآن محفل كه لعل او تبسم مي كند بيدل****اگر پاس ادب داري نخواهي خاك بوسيدن

غزل شمارهٔ 2478: ندارد ساز صحبتها بساط عافيت چيدن

ندارد ساز صحبتها بساط عافيت چيدن****ازين الفت فريبان صلح كن چندي به رنجيدن

تعلق هر قدر كمتر حصول راحت افزونتر****وداع ساز بيخوابي ست موي سر تراشيدن

به دامن پا شكستن اوج اقبالي دگر دارد****به رنگ پرتو خورشيد تا كي خاك ليسيدن

چو دل روشن شود طبع از درشتي شرم مي دارد****شكست كس نخواهد سنگ از آيينه گرديدن

زيارتگاه آيين ادب شوخي نمي خواهد****به رنگ سايه بايد پاي در دامن خراميدن

ميان استقامت چست كن مغزي اگر داري****دليل خالي از مي گشتن ميناست غلتيدن

هراسي نيست از شور حوادث محو حيرت را****به هر صرصر ندارد شعلهٔ تصوير لرزيدن

چسان خواهم به چندين چاك دل مستوري رازت****كه ممكن نيست چون صبحم نفس در سينه دزديدن

نياز امتحان شوق كردم طاقت دل را****متاع بوي اين گل رفت در تاراج پوشيدن

جنون بينوايم هر چه بندد محمل وحشت****ندارم آنقدر دامن كه باشد قابل چيدن

نيايد راست هرگز صحبت زنگ و صفا باهم****چه حاصل سايه را از خانهٔ خورشيد پرسيدن

نگردي مجرم او گر همه از خود برون آيي****نچيند خاك سامان سپهر از سعي باليدن

ندارد آگهي جز حيرت وضع حباب اينجا****سراپا چشم باش اما ادب فرساي ناديدن

سواد نسخهٔ تحقيق بيدل دقتي دارد****دو عالم جلوه بايد خواندن و بيرنگ فهميدن

غزل شمارهٔ 2479: پريشان كرد چون خاموشي ام آواز گرديدن

پريشان كرد چون خاموشي ام آواز گرديدن****ندارد جمع گشتن جز به خويشم بازگرديدن

هوس طرف جنون سيرم ، مپرس ازكعبه و ديرم****سر بي مغز و سامان هزار انداز گرديدن

اگرهستي زجيب ذره صد خورشيد بشكافد****ندارد عقدهٔ موهومي من بازگرديدن

سر گرد سري دارم كه در جولانگه نازش****چو رنگم مي شود بال و پر پروازگرديدن

پس از مردن بقدر ذره مي بايد غبارم را****به ناموس وفا مهر لب غماز گرديدن

دو عالم طور مي خواهدكمين برق ديدارش . ..****به يك آيينه دل نتوان حريف نازگرديدن

گرفتم گل شدي

اي غنچه زين باغت رهايي كو****گره وا كردن ست اينجا قفس پرواز گرديدن

شرارت گر نگه واري پر افشاند غنيمت دان****به رنگ رفته نتوان بيش از اين گلباز گرديدن

فنا هم دستگاه هستي بسيارمي خواهد****بقدر سرمه گشتن بايدم بسيارگرديدن

خط پرگارنيرنگي ست بيدل نقش ايجادم****هزار انجام طي كرده ست اين آغاز گرديدن

غزل شمارهٔ 2480: سراغ دل نخواهي از من ديوانه پرسيدن

سراغ دل نخواهي از من ديوانه پرسيدن****قيامت دارد از سيلاب راه خانه پرسيدن

برون افتاده اي از پردهٔ ناموس يكتايي****نمي بايد ز شاخ و برگ رمز دانه پرسيدن

محبت هر خسي را مورد الفت نمي خواهد****به زلف يار نتوان جاي دل از شانه پرسيدن

نفس تا مي تپد لبيك و ناقوسي ست در سازش****دلي داريم چند از كعبه و بتخانه پرسيدن

چراغي را كه پيش از صبحدم بردند ازين محفل****سراغش بايد از خاكستر پروانه پرسيدن

به سر خاكي فشان و گنج استغنا تماشا كن****ز مجنون چند خواهي عشرت ويرانه پرسيدن

چراغي از قدح بردار و هر جانب كه خواهي رو****نمي خواهد طريق لغزش مستانه پرسيدن

به ذوق حرف و صوت پوچ خلقي رفته است از خود****دماغ خوابناكان بايد از افسانه پرسيدن

خمار ناتمامي دور چندين ما و من دارد****چو پر شد هيچ نتوان از لب پيمانه پرسيدن

معارف باكه مي گويي حقايق ازكه مي پرسي****كه گفتن هاست بر نامحرم و بيگانه پرسيدن

زبان شرم اگر باشد به كام خامشي بيدل****جواب مدعايت مي دهد از ما نه پرسيدن

غزل شمارهٔ 2481: رسانده است به آن انجمن ز ما نرسيدن

رسانده است به آن انجمن ز ما نرسيدن****هزار قافله آهنگ و يك دعا نرسيدن

نفس كشد چقدر محمل غرور تردد****به يك دوگام ره وهم تا كجا نرسيدن

تاملي كه جهان چيده سعي هرزه تلاشان****بر ابتدا تك و تاز و بر انتها نرسيدن

ز دير وكعبه مپرسيد كاين خيال پرستان****رسيده اند به چندين مقام تا نرسيدن

چه گويم از مدد ضعف نارسايي طاقت****به خود رساند مرا سعي هيچ جا نرسيدن

تلاش هرزه مآلم درين بساط چه دارد****چكيدن از مژه چون اشك و تا به پا نرسيدن

زآبياري اشكم چو نخل شمع چه حاصل****تنيده بر ثمر باغ مدعا نرسيدن

ز بسكه داشت جهات ظهور تنگ فضايي****گداخت شبنم گلزارش از هوا نرسيدن

تغافل است تماشاگر حقيقت اشيا****رسيده گير به هر يك بقدر وا نرسيدن

بس است آينه پرداز

جرات من بيدل****عرق دميدن و تا جبهه از حيا نرسيدن

غزل شمارهٔ 2482: آسان مكن تصور بار مغان كشيدن

آسان مكن تصور بار مغان كشيدن****سر مي دهد به سنگت رطل گران كشيدن

نشر و نماي هستي چون شمع خودگدازيست****مي بايد از بهارت رنج خزان كشيدن

بيهوده فكر اسباب خم ريخت در بنايت****تا چند بار دنيا چون آسمان كشيدن

اي زندگي فنا شو يا مصدر غنا شو****تا منتي نبايد زين ناكسان كشيدن

از بيضه سر كشيدم اما كجاست پرواز****تا بال و پر توانيم از آشيان كشيدن

كام امل پرستان شايستهٔ پري نيست****زين چاه تيره تا كي يك ربسمان كشيدن

بدگوهر ي محال است كم گردد از رياضت****روي تنك دهد آب تيغ از فسان كشيدن

گيرم كشد مصور صد بيستون به سويي****چون من اگر تواند يك ناتوان كشيدن

بار خميدگيها يكسر به دوش پيري ست****بستند بر ضعيفان زور كمان كشيدن

ضبط نفس چه مقدار با مقصد آشنا هست****ما را به ما رسانيد آخر عنان كشيدن

گر تحفهٔ نيازي منظور ناز باشد****در پيش ساده رويان خط مي توان كشيدن

بيدل ميان خوبان مجبور ناتواني است****تا كي به تار مويي كوه گران كشيدن

غزل شمارهٔ 2483: از چرخ بار منت تا كي توان كشيدن

از چرخ بار منت تا كي توان كشيدن****بايد به پاي مردي دست از جهان كشيدن

توفان كن و برانگيز گرد از بناي هستي****دامان مقصد آخر خواهي چنان كشيدن

يك نالهٔ سپندت از وهم مي رهاند****تا كي به رنگ مجمر دود از دهان كشيدن

اسباب مي فزايد بر تشنه كامي حرص****گل را ز جوش آب ست چندين زبان كشيدن

اي حرص وهم بنما، قطع نظركن از خويش ***كاين راه طي نگردد غير از عنان كشيدن

صيد ضعيف ما را از انقلاب پرواز****بايد به حلقهٔ دام خط امان كشيدن

آه از هجوم پيري داد از غم ضعيفي****همچون كمان خويشم بايد كمان كشيدن

گردي شكسته بالم پرو راز من محالست****دارم سري كه نتوان زين آستان كشيدن

محو سجود شوقم در ياد چشم مستي****از جبههٔ خيالم مي مي توان كشيدن

زان جلوه

هيچ ننمود آيينه جز مثالي****نقاش را محال است تصوير جان كشيدن

گو يأس تا نمايد آزادم از دو عالم****تا چند ناز يوسف ازكاروان كشيدن

خاكسترم همان به كز شعله پيش تازد****مرگ است داغ خجلت از همرهان كشيدن

صد رنگ شور هستي آيينه دار مستي است****نتوان چوگل درين باغ ساغر توان كشيدن

بيدل دلي ز آهن بايد در اين بيابان****تا يك جرس توانم بار فغان كشيدن

غزل شمارهٔ 2484: صبح است ازين مرحلهٔ ياس به در زن

صبح است ازين مرحلهٔ ياس به در زن****چون صبح تو هم دامن آهي به كمر زن

كم نيستي از غيرت فرياد ضعيفان****بر باد رو و دست به دامان اثر زن

چون ني گره كار تو لذات جهان است****گر دست دهد ناله ات آتش به شكر زن

خمها همه سنگند زمينگير فشردن****خامي ست درين ميكده گو جوش شرر زن

زين بحر خطر مقصد غواص تسلي ست****دل جمع كن و سنگ به سامان گهر زن

ساغركش اين ميكده مخموري راز است****خميازه مهياكن و بر حلقهٔ در زن

تا منفعل كوشش بيهوده نباشي****بر آتش افسردهٔ ما دامن تر زن

مجنون روشان خانهٔ در بستهٔ امنند****تا خون نخوري گل به در كسب هنر زن

در ملك هوس رفع خمار است جنون هم****گر دست به جامت نرسد دست به سر زن

قطع نظر اولي ست زپيچ و خم آمال****اين شاخ پراكنده دميده ست تبر زن

پر مايل نيرنگ تعلق نتوان زيست****يك چين جبين دامن ازين معركه برزن

بيدل دلت از گريه نشد نرم گدازي****خواب تو گران است به رخ آب دگر زن

غزل شمارهٔ 2485: بر شيشه خانهٔ دل افسرده سنگ زن

بر شيشه خانهٔ دل افسرده سنگ زن****كم نيستي زگل قدحي را به رنگ زن

چشمي به وحشت آب ده از باغ اعتبار****مهري تو هم به محضر داغ پلنگ زن

رنج دگر مكش به كمانخانهٔ سپهر****جاي نفس همين پر و بال خدنگ زن

تسليم حكم عشق نشايد كم از سپند****گر خود در آتشت بنشاند شلنگ زن

امن است هركجا سر تسليم رهبر است****زين وضع فال گير و به كام نهنگ زن

تاكي نفس به خون كشي از انتقام خصم****تيغي كه مي زني به فسانش به رنگ زن

هرغنچه زين بهارطلسم شكفتني است****اي غافل از طرب در دلهاي تنگ زن

خلد و جحيم چند كند غافل از خودت****آتش به كارگاه خيالات بنگ زن

همت زمين مشرب تغيير خجلت است****در

دامني كه چين نزند دست چنگ زن

خمخانه ها به گردش چشمت نمي رسد****امشب محرفي به دماغ فرنگ زن

بيدل شكست شيشهٔ دل نيز عالمي ست****ساز جنون كن و قدحي در ترنگ زن

غزل شمارهٔ 2486: بر حيرت اوضاع جهان يك مژه خم زن

بر حيرت اوضاع جهان يك مژه خم زن****اين صفحه رقم گير وفا نيست قلم زن

تحقيق به اسباب هوس ربط ندارد****هنگامهٔ آيينه و تمثال بهم زن

ممنون ستم كيشي انجام وفايم****بر شيشهٔ ما برهمنان سنگ صنم زن

تا واكشي از پردهٔ تحقيق نوايي****سازي كه نداريم به مضراب عدم زن

آوارگي سعي هوس را چه علاج است****اي بي خبر از دل به در دير و حرم زن

صد عيش ابد در قفس آگهي توست****واكن مژه و خيمه به گلزار ارم زن

با جهد برون آ زكمينگاه ندامت****تا دست بهم بر نزني خيز و قدم زن

اين بزم جنون عرصهٔ رعنايي نازست****چندان كه غبارت ننشسته است علم زن

بي كنج قناعت نتوان داد غنا داد****در دامن خود پا به سر عيش و الم زن

بيهوده به صحراي هوس جاده مپيما****هر صفحه كه آيد به نظر مسطر رم زن

با ساز جسد شرم كن از شعله نوايي****تا خشكي اين دف ندرّد پوست به نم زن

بيدل اگرت دعوي آداب پرستي است****جايي كه نيابي اثر آينه دم زن

غزل شمارهٔ 2487: بيا اي گرد راهت خرمن حسن

بيا اي گرد راهت خرمن حسن****به چشم ما بيفشان دامن حسن

سحرپردازي خط عرض شامي است****حذر كن از ورق گرداندن حسن

به چشمم از خطت عالم سياه است****قيامت داشت گرد رفتن حسن

چو خط پروانهٔ حيرت مآليم****پر ما ريخت در پيراهن حسن

ز سير بيخودي غافل مباشيد****شكست رنگ داردگلشن حسن

نه اي خفاش با مهرت چه كين است****بجز كوري چه دارد دشمن حسن

تعلقهاي ما با عالم رنگ****ندارد جز دليل روشن حسن

گشاد غنچه آغوش بهار است****مپرس از دست عشق و دامن حسن

نه عشقي بود و ني عاشق نه معشوق****چه ها گل كرد از گل كردن حسن

شكست رنگ ما نازي دگر داشت****نديدي آستين ماليدن حسن

ز دل تا ديده توفانگاه نازست****تحير از كه پرسد مسكن حسن

نگه

سوز است برق بي نقابي****كه ديد از حسن جز ناديدن حسن

غبارم پيش از آن كز جا برد باد****عبيري بود در پيراهن حسن

رگ گل مركز رنگ است بيدل****نظركن خون من درگردن حسن

غزل شمارهٔ 2488: اگر حسرت پرستي خدمت ترك تمنا كن

اگر حسرت پرستي خدمت ترك تمنا كن****ز مطلب هر چه گم كردد درين آيينه پيدا كن

ز خود نگذشته اي از محمل ليلي چه مي پرسي****غبارت باقي است آرايش دامان صحرا كن

تجلي از دل هر ذره شور چشمكي دارد****گره دركار بينايي ميفكن ديده اي و اكن

محيط بي نيازي در كنار عجز مي جوشد****تو اي موج از شكست خويش غواصي مهيا كن

درين محفل كه چشم او ادب ساز حيا باشد****به رفع خجلتت قلقل ز سنگ سرمه مينا كن

درين ويرانه تا كي خواهي احرام هوس بستن****جهان جايي ندارد گر تواني در دلي جا كن

به فكر نيستي خون خوردن و چيزي نفهميدن****سري دزديده اي در جيب حل اين معماكن

بهار بسملي داري ز سير خود مشو غافل****تپيدن گر به حيرت زدگلي ديگر تماشاكن

اثر پردازي تمثال تشويشي نمي خواهد****به يك آيينه ديدن چاره معدومي ماكن

ز ساز پرفشانيها عرق مي خواهد افسردن****غبار ساحلم را اي حيا بگداز و درياكن

كنار عرصهٔ سامان تماشا بيشتر دارد****ز باغ رنگ و بو بيرون نشين و سير گلها كن

در اينجاگرم نتوان يافت جاي هيچكس بيدل****سراغ امن خواهي سر به زير بال عنقا كن

غزل شمارهٔ 2489: به سعي بي نشاني آنسوي امكان رهي واكن

به سعي بي نشاني آنسوي امكان رهي واكن****پر افشانست همت آشيان در چشم عنقاكن

ازين صحراي وحشت هر چه برداري قدم باشد****سري از خواب اگر برداشتي انديشهٔ پا كن

به يك مژگان زدن از خود چو حيرت مي توان رفتن****اگرگامي نداري جنبش نظاره پيدا كن

ز رفع گرد هستي مي توان صد صبح باليدن****نسيم امتحان شوگوشه اي زبن پرده بالاكن

گداز قطره بحري را ز خود لبريز مي بيند****جو دل صهبا شو و از ذره تا خورشيد ميناكن

درين مزرع چه لازم آب دادن تخم بيكاري****ز حاصل گر به استغنا زدي آفت تقاضاكن

عمارتهاي آب و خاك نتوان بر فلك بردن****اگر خواهي بناي رنگ ريزي ناله

بر پاكن

گرفتم گلشني اي بيخبر رنگ قبولت كو****همه يك قطرهٔ خون باش اما در دلي جاكن

خيال ما شراب بي خمار نيستي دارد****اگر از بزم همت ساغري داري پر از ماكن

غرور سركشي در آفتابت چند بنشاند****فروتن باش يعني سايهٔ ديواري انشا كن

اگر چشمت ز اسرار محبت سرمهٔ دارد****بببن موي سر مجنون و سير زلف ليلاكن

كمينگاه تعلق هاست خواب غفلت بيد ل****به يك واكردن مژگان جهاني را ز سر واكن

غزل شمارهٔ 2490: هوس ها مي دمد زين باغ جوش گل تماشا كن

هوس ها مي دمد زين باغ جوش گل تماشا كن****امل آشفته است آرايش سنبل تماشا كن

تعلقهاست يكسر حلقهٔ زنجير سودايت****دو روزي گر هوس ديوانه اي غلغل تماشا كن

گر آگاهي ز زخم دل مباش از ناله هم غافل****به عرض خندهٔ گل شيون بلبل تماشا كن

سواد نسخهٔ تحقيق اگر چشمت كند روشن****ز هر جزو محقر انتخاب گل تماشا كن

به جيب هر بن مو جلوهٔ خاصي ست خوبي را****اگر چشم است وگر رخسار وگر كاكل تماشا كن

ز بال و پر چه حاصل گر نديدي عرض پروازي****در آب و رنگ اين گلزار بوي گل تماشا كن

تپيدنهاي دل صد رنگ شور بيخودي دارد****دهان شيشه اي واكرده اي قلقل تماشا كن

كهن شد سير گل در عالم نيرنگ خودداري****كنون از خود برآ، آشفتن سنبل تماشاكن

چه حسرت ها كه دارد نردبان قامت پيري****عروج موج سيلاب از سر اين پل تماشا كن

به هشياري ندارد هيچكس آسودگي بيدل****دمي بيخود شو و كيفيت اين مل تماشا كن

غزل شمارهٔ 2491: دل گر نه داغ عشق فروزد كباب كن

دل گر نه داغ عشق فروزد كباب كن****در خانه اي كه گنج نيابي خراب كن

نامحرم كرشمهٔ الفت كسي مباد****باب ترحميم زماني عتاب كن

هستي فريب دولت بيدار خوردن ست****خوابي تو هم به بالش ناز حبا ب كن

خلقي به زحمت سر بيمغز مبتلاست****با اين كدو تو نيز شناي شراب كن

پيري چو صبح شبههٔ آثار زندگي ست****اين نسخه را به نقطهٔ شك انتخاب كن

گرد نفس شكست و تو داري غم جسد****اوراق رفت احاطهٔ جلد كتاب كن

يك حلقه قامتيم چه هستي كجا عدم****اين صفر را به هر چه پسندي حساب كن

بر گردن تصرف ادراك بسته اند****بيداريي كه خدمت تعبير خواب كن

رنگ قبول حوصلهٔ عجز ناز كيست****اي سايه ترك مكرمت آفتاب كن

جام مروت همه بر سنگ خورده است****زين دور خشك چشم توقع پر آب كن

گرد نمود فتنه ندارد سواد

فقر****زين شام ريش صبح قيامت خضاب كن

بيدل ز اختيار برآ هر چه باد باد****فرصت كم است ترك درنگ و شتاب كن

غزل شمارهٔ 2492: از ديده سراغ دل ديوانه طلب كن

از ديده سراغ دل ديوانه طلب كن****نقش قدم نشئه ز پيمانه طلب كن

از پهلوي دل شعله خرامند نفسها****اي اشك تو هم آتش از اين خانه طلب كن

دل ها همه خلوتكدهٔ جلوهٔ نازند****از هر صدف آن گوهر يكدانه طلب كن

توفانكدهٔ جوش محيط است سرابت****از لفظ خود آن معني بيگانه طلب كن

اي الفت آبادي موهوم حجابت****آن گنج نهان نيست تو ويرانه طلب كن

عمري ست به يادش همه تن يك دل چاكيم****چون صبح ز آيينهٔ ما شانه طلب كن

افسون رواني بلد جرأت ما نيست****اشكيم ز ما لغزش مستانه طلب كن

سر جوش تماشاكدهٔ محفل رنگيم****ما را ز همين شيشه و پيمانه طلب كن

عالم همه در پرتو يك شمع نهانست****اين سرمه ز خاكستر پروانه طلب كن

مردي ز سر و برك غرور است بريدن****گر اره شوي ريزش دندانه طلب كن

بي كسب قناعت نتوان يافت دل جمع****از بستن منقار طلب دانه طلب كن

تا مرگ فسون من و ما مفت شنيدن****تا خواب ز خويشت برد افسانه طلب كن

تهمت قفس الفت وهمي ست دل ما****اين شيشه هم از طاق پريخانه طلب كن

بيدل رقم صفحهٔ ما بيخبريهاست****رو سر خط تحقيق ز فرزانه طلب كن

غزل شمارهٔ 2493: حيا را دستگاه خودپسنديهاي طاقت كن

حيا را دستگاه خودپسنديهاي طاقت كن****عرق در سعي ريز و صرف تعمير خجالت كن

درين بحر آبرويي غير ضبط خود نمي باشد****چو گوهر پاي در دامن كش و سامان عزت كن

ندارد مغز تمكين از خيال مي كشي بگذر****به بوي باده اي چون پنبهٔ مينا قناعت كن

به محرومي كشد تا كي گرانخيزي چو مژگانت****تماشا مي رود از ديده چون نظاره سرعت كن

حبابت از شكست آغوش دريا مي كند انشا****غبار عجز اگر بر خبث بالد ناز شوكت كن

علاج چشم خودبين نيست جز مژگان بهم بستن****چو آيينه نمد را پنبهٔ اين داغ كلفت كن

به نوميدي دل از زنگ

هوسها پاك مي گردد****گرش صيقل كني از سودن دست ندامت كن

ز مشت خاك غير از سجده كاري بر نمي آيد****عبادت كن عبادت كن عبادت كن عبادت كن

دل هر ذره اينجا چون تو جاني در بغل دارد****مناز اي بيخبر چندين مروت كن مروت كن

به احسان ريزش ابر كرم موقع نمي خواهد****گرفتم قابل رحمت نباشم باز رحمت كن

در اينجا سعي غواص از صدف وا مي كشد گوهر****تو هم باري دل ما واشكاف او را زيارت كن

سبكروحيست بيدل محمل انداز پروازت****فسردن تا به كي با نالهٔ دردي رفاقت كن

غزل شمارهٔ 2494: قد خم گشته را تا مي تواني وقف طاعت كن

قد خم گشته را تا مي تواني وقف طاعت كن****به اين قلاب صيد ماهي درياي رحمت كن

نه اي گردن كه همچون شعله بايد سر كشت بودن****تو با خود جبهه اي آورده اي ساز عبادت كن

به رنگ موج تا كي پيش پاي يكدگر خوردن****به فرش آبروي خويش يك گوهر فراغت كن

تماشا وحشت آهنگست اي آيينه تدبيري****به پيچ و تاب جوهر چاره پردازيي حيرت كن

ز دستت هر چه آيد مفت قدرتهاي موهومي****دماغ جهد صرف قدردانيهاي فرصت كن

درين محفل سپندي نيست شوري برنينگيزد****تو هم اي بيخبر با خود دلي داري قيامت كن

دماغ گلشنت گر نيست سير نرگسستاني****زگل قطع نظر بيمار چندي را عيادت كن

به چيني از اشارت آب ده انداز ابرويي****مه نو را به گردون موج درياي خجالت كن

گذشتن از جهان پوچ دارد ننگ استغنا****همينت گر بود معراج همت ترك همت كن

ز مينا خانهٔ گردون اگر نتوان برون جستن****تهي شو از خيال و طاق نسياني عمارت كن

كس از باغ طمع بيدل ندارد حاصل عزت****چو شبنم زين چمن با سير چشميها قناعت كن

غزل شمارهٔ 2495: به تماشاي اين چمن در مژگان فراز كن

به تماشاي اين چمن در مژگان فراز كن****ز خمستان عافيت قدحي گير و ناز كن

مشكن جام آبرو به تپشهاي آرزو****عرق احتياج را مي ميناي راز كن

مپسند آنقدر ستم كه به خست شوي علم****گره دست و دل ز هم مژه بگشا و باز كن

به چه افسانه مايلي كه ز تحقيق غافلي****تو تماشا مقابلي ز خيال احترازكن

نه ظهوري ست ني خفا نه بقايي ست ني فنا****به تخيل حقيقتي كه نداري مجاز كن

چو غبار شكسته در سر راهت نشسته ام****قدمي برزمين گذار و مرا سرفرازكن

به اداي تكلمي به فسون تبسمي****شكري را قوام ده نمكي راگدازكن

عطش حرص يكقلم زجهان برده رنگ نم****همه خاكست آب هم به تيمم نمازكن

نكند رشته كوتهي اگر از عقده وارهي****سرت از آرزو تهي

چه شود پا درازكن

ز فسردن چو بگذري سوي آيينهٔ پري****دل سنگين گداز و كارگه شيشه ساز كن

بنشين بيدل از حيا پس زانوي خامشي****نفسي چند حرص را ز طلب بي نياز كن

غزل شمارهٔ 2496: از خاك يك دو پايه فروتر نزول كن

از خاك يك دو پايه فروتر نزول كن****سركوبي عروج دماغ فضول كن

تاب و تب غرور من و ما به سكته گير****رقص خيال آبله پا بي اصول كن

نقصان گل اعادهٔ باغ كمان تست****آدم شو و تلاش ظلوم و جهول كن

خلقي فتاده درگو غفلت زكسب علم****چندي تو نيز سير چراغان غول كن

سعي نفس به خلوت دل ره نمي برد****گو صد هزار سال خروج و دخول كن

فكر رسا مقيد اغلاق لفظ چند****چندانكه كم شودگرهت رشته طول كن

اي خط مستقيم ادبگاه راستي****فطرت نخواهدت كه ز مسطر عدول كن

تا هركس از تو در خور فطرت اثر برد****چون شوق در طبيعت عالم حلول كن

افراط جاه نيز ز افلاس نيست كم****صبح سفيد را به تكلف ملول كن

تا غره كمال نسازد قناعتت****بيدل ز خلق منت احسان قبول كن

غزل شمارهٔ 2497: غم تلاش مخور عجز را مقدم كن

غم تلاش مخور عجز را مقدم كن****به خواب آبله پا مي زني جنون كم كن

ز وضع دهر جز آشفتگي چه خواهي ديد****به يك خم مژه اين نسخه را فراهم كن

جراحت دل اگر حسرت بهي دارد****به اشك خاك درش نرم ساز و مرهم كن

سراسر ورق اعتبار پشت و رخي است****اگر مطالعه كردي تغافلي هم كن

رهت اگر فكند حرص در زمين طمع****ز آبرو بگذر خاكش از عرق نم كن

به امتحان هوس خقت وقار مخواه****گهر دمي كه بسنجند سنگ آن كم كن

طريق تربيت از وضع روزگار آموز****به پشت خر، جل زرين گذار و آدم كن

ز حرص تشنه لبي چيني و سفال مبان****كف گشوده بهم آر و ساغر جم كن

درين بساط اگر حسرت علمداري ست****چوگردباد به سر خاك ريز و پرچم كن

نشايد اينقدرت گردن غرور بلند****به زور بازوي تسليمش اندكي خم كن

ز طور عافيتت مي كنم خبر هشدار****درين ستمكده كاري اگركني رم كن

كدام جلوه كه خاكش نمي خورد بيدل****تو همچو چشم سيه پوش و ساز ماتم كن

غزل شمارهٔ 2498: از خودآرايي به جنس جاودان لنگر مكن

از خودآرايي به جنس جاودان لنگر مكن****آبرو را سنگسار صنعت گوهر مكن

خار جوهر زحمت گلبرك تمثالت مباد****پردهٔ چشم تر آيينه را بستر مكن

تا توان دركسوت همواري آيينه زيست****دامن ابروي خود چون تيغ پر جوهر مكن

اي ادب بگذار مژگاني به رويش واكنم****جوهر پرواز ما را چين بال و پر مكن

انفعال معصيت فردوس تعمير است و بس****گر جبين دارد عرق انديشهٔ كوثر مكن

آب ورنگ حسن معني نشكند بيجوهري****آسمان گو نسخه ام را جدولي از زر مكن

از محيط رحمتم اشك ندامت مژده اي ست****يا رب اين نوميد را محروم چشم ترمكن

اي سپند از سرمه هم اينجا صدا وا مي كشد****نا توان بر باد رفتن سعي خاكستر مكن

تا به كي چون خامه موي حسرتت بايدكشيد****اينقدر خود را به ذوق فربهي لاغر مكن

درد سر بسيار دارد نسخهٔ

تحقيق خويش****جز فراموشي اگر درسي ست هيچ از بر مكن

خامشي دل را همان شيرازهٔ جمعيت ست****نسخهٔ آيينه از باد نفش ابتر مكن

حيف اوقاتي كه صرف حسرت جاهش كنند****آدمي آدم وطن در فكرگاو و خر مكن

تاكجا بيدل به افسون امل خواهي تنيد****قصهٔ ما داستان مار دارد سر مكن

غزل شمارهٔ 2499: اي به عشرت متهم سامان درد سر مكن

اي به عشرت متهم سامان درد سر مكن****صاف و دردي نيست اينجا وهم در ساغر مكن

شمع اين محفل وبال گردن خويش است و بس****تا بود ممكن ز جيب خامشي سر بر مكن

زندگي مفتست اگر بي فكر مردن بگذرد****شعلهٔ خود را بيابان مرگ خاكستر مكن

تا تواني دركمين زحمت دلها مباش****همچو سيل از خاك اين ويرانه ها سر بر مكن

لب گشودن كشتي عمرت به توفان مي دهد****در چنين بحر بلاي خامشي لنگر مكن

قسمتت زين گردخوان بي انتظار آماده است****خاك كن بر ديده اما حلقه بر هر در مكن

تا كجا خواهي به افسون نفس پرواز كرد****اين ورق گردانده گير آرايش دفتر مكن

اي هوس فرساي جولان خون جمعيت مريز****بر رگ هر جاده نقش پاي خود نشتر مكن

هركس اينجا قاصد پيغام اسرار خود است****از زبانم حرف او گر بشنوي باور مكن

دود دل تا خانهٔ خورشيد خواهد شد بلند****يا رب اين آيينه رو را محرم جوهر مكن

نخل گلزار جنون از ريشه بيرون خوشنماست****اي خموشي نالهٔ ما را نفس پرور مكن

ترك زحمت گير اگر زنگار خورد آيينه ات****انفعال سعي بيجا مزد روشنگر مكن

احتراز از شور امكان درس هر مجهول نيست****فهم در كار است اگر گوشي نداري كر مكن

تا سلامت جان بري بيدل ازين گرداب يأس****تشنه چون گشتي بمير اما لب خود تر مكن

غزل شمارهٔ 2500: ترشح مايه اي ناز دلي را محو احسان كن

ترشح مايه اي ناز دلي را محو احسان كن****تبسم مي كند آيينه برگير و نمكدان كن

طربگاه جهان رنگ استعداد مي خواهد****در اينجا هر قدر آغوش گردي گل به دامان كن

شكست خودسري تسخير صد حرص و هوس دارد****جهاني گبر از يك كشتن آتش مسلمان كن

بهار جلوه اي گر اندكي از خود برون آيي****چو تخم از ربشه بيرون دادني تحريك مژگان كن

به گوشم از شبستان عدم آواز مي آيد****كه چون طاووس اگر از بيضه وارستي چراغان

كن

نگاه يار هر مژگان زدن درس رمي دارد****تو هم اي بيخبر از خود رو و گرد غزالان كن

اگر در سايهٔ مژگان مورت جا دهد فرصت****به راحت واكش و آرايش چتر سليمان كن

به دريا قطره ي گمگشته از هر موج مي جوشد****فرو رو در گداز دل جهاني را گريبان كن

به جرم بي گناهي سوختن هم حيرتي دارد****به رنگ شمع از هر عضو خويش آيينه عريان كن

نفس دزديدنت كيفيت دل نقش مي بندد****گهر انگاره اي داري به ضبط موج سوهان كن

ز خاك رفتگان بر ديده مشتي آب زن بيدل****بدين تدبير دشوار دو عالم بر خود آسان كن

غزل شمارهٔ 2501: ز پابوسش بهار عشرت جاويد سامان كن

ز پابوسش بهار عشرت جاويد سامان كن****چمن تا در برت غلتد حنايي را گريبان كن

اثر پروردهٔ ياد نگاه اوست اجزايم****ز خاكم سرمه كش در ديده و عريان غزالان كن

به تمثال حباب از بحر تا كي منفعل باشي****دويي تا محو گردد خانهٔ آيينه ويران كن

درين گلشن كه بال افشاني رنگست بنيادش****توهم آشياني در نواي عندليبان كن

غبارت چون سحر در بال عنقا آشيان دارد****به ذوق امتحان رنگي اگر داري پر افشان كن

به شور ما و من تا چند جوشد شوخي موجت****دمي در جيب خاموشي نفس دزيده توفان كن

صفاي عافيت تشويش صيقل برنمي دارد****اگر آسودگي خواهي چو سنگ آيينه پنهان كن

تحير مي زند موج از غبار عرصهٔ امكان****نم اشكي اگر در لغزش آيي ناز جولان كن

شكوه همتت آيينه در ضبط نفس دارد****هوا را گر مسخر كرده اي تخت سليمان كن

ندارد قدرداني جز ندامت كوشش همت****به دست سوده چندي خدمت طبع پشيمان كن

بهار هستي انداز پر طاووس مي خواهد****به يك مژگان گشودن سير چندين چشم حيران كن

چو صبح از صنعت وارستگي غافل مشو بيدل****به چين دامني طرح شكست رنگ امكان كن

غزل شمارهٔ 2502: دل پيش نظر گير سر و برگ نمو كن

دل پيش نظر گير سر و برگ نمو كن****گر مايل نازي سوي اين آينه روكن

شايستهٔ تسليم يقين سجدهٔ كس نيست****اي ننگ عبادت عرقي چند وضوكن

تا چشم هوس هرزه نخندد مژه بربند****در جوهر اين آينه چاكي ست رفوكن

منظور وفا گر بود امداد ضعيفان****با سبزه خطابي كه كني از لب جو كن

صد طبلهٔ عطار شكسته ست در اين دشت****هر خاك كه بيني نم آبي زن وبوكن

تحقيق خيالات مقابل نپسندد****تمثال پرستي سر آيينه فرو كن

برچيني دل غير شكستن چه توان كرد****ابريشم اين ساز نوا باخته مو كن

زين ورطه نرسته ست كسي بي سر تسليم****زان پيش كه كشتي شكند فكر كدو كن

از قطرهٔ گمگشته همان بحر سراغ ست****هرگاه كه يادم كني انديشهٔ اوكن

بي

مطبي از شبهه و تحقيق مبراست****آن روي اميدي كه نداري همه سو كن

بيدل طلب راحت اگر مقصد جهد است****چون موج گهر بر دل ناكام غلو كن

غزل شمارهٔ 2503: سرمايهٔ اظهار بقا هيچكسي كن

سرمايهٔ اظهار بقا هيچكسي كن****پرواز هما يمن ندارد مگسي كن

تا محو فنا نيست نفس ناله فشان باش****تا قافله آرام پذيرد جرسي كن

افروختنت سوختني بيش ندارد****گر رشتهٔ شمعي نتوان گشت خسي كن

دركوچهٔ بيباكي هر طبع غباري ست****كس مصلح كس نيست تو برخود عسسي كن

بي كسب هوس كام تمنا نتوان يافت****گيرم همه تن عشق شدي بوالهوسي كن

چون شمع نگاهم نفس شعله فروشي ست****اي سرمه بجوش از من و فرياد رسي كن

كثرت ز تخيلكدهٔ وهم خيالي ست****يك را به تصنع عدد آوازه سي كن

هر جا رسد انديشه ادبگاه حضور است****تا باد چراغي نشوي بي نفسي كن

بيدل چو نگه رام تعلق نتوان شد****گو اشك فشان دانه و حيرت قفسي كن

غزل شمارهٔ 2504: صف حرص و هوا در هم شكستي كجكلاهي كن

صف حرص و هوا در هم شكستي كجكلاهي كن****دل جمع است ملك بي نيازي پادشاهي كن

نمود از اعتبار باطل اكرام حق آگاهت****سراب وهم گو در چشم مغروران سياهي كن

برون افتاده است از كيسه نقد رايج دنيا****قياس ثابت و سيار پوچ از فلس ماهي كن

تو گوهر در گره بستي و از توفان غم رستي****فلك گو كشتي جمعيت امكان تباهي كن

ز رنگ آميزي دنيا چه بيند عقل جز عبرت****به خويش آورده رويي سير گلزار الا هي كن

تقدس پايهٔ قدرت به اين پستي نمي خواهد****همه گر آسمان گردي ز همت عذر خواهي كن

ز طبل و كرّوناي سلطنت آواز مي آيد****كه دنيا بيش ازين چيزي ندارد ترك شاهي كن

حق است آيينه دار جوهر احكام تنزيهت****برآوردي زدل زنگار باطل هر چه خواهي كن

مفرما خدمت مخلوق مسجود ملايك را****فريب غير وهمي بود اكنون قبله گاهي كن

تأمل شبهه ايجاد است در اسرار يكتايي****ز وهم ظاهر و مظهر برآ سير كماهي كن

جهان در خورد استعداد حكمي در نظر دارد****تو هم فرمان به ملك لاشريك خويش راهي كن

شهود

حق ندارد اين كنم يا آن كنم بيدل****به اقبال يقين صيد اوامر تا نواهي كن

غزل شمارهٔ 2505: رهت سنگي ندارد اي شرر وجد رهايي كن

رهت سنگي ندارد اي شرر وجد رهايي كن****پر افشانده را بسم الله بخت آزمايي كن

ز غفلت چند ساز نغمه هاي بي اثر بردن****به قدر اضطراب يك سپند آتش نوايي كن

ندامت رهبر است آنجا كه طاقتها ضعيف افتد****ز خود گر بر نيايي نوحه اي بر نارسايي كن

نگاه عبرت از درد زمينگيري چه غم دارد****مژه بردار و رفع شكوه هاي بي عصايي كن

دماغ سربلندي خاص استنغاست اي غافل****تو گرد احتياجي بر فلك هم جبهه سايي كن

نياز پاي بوسش تحفهٔ ديگر نمي خواهد****به خون هر دو عالم صفحهٔ شوقي حنايي كن

ز پيش آهنگي قانون عبرت ها مشو غافل****به هر سازي كه در پاي شكست آيد صدايي كن

حضور آفتاب از سايه ريزد رنگ خورشيدي****چو محو جلوه اش گشتي دو عالم خودنمايي كن

حوادث با طبيعت كارها دارد ملايم شو****شكست رنگ بسيار است فكر موميايي كن

نفس تا بي نشان گشتن كمين زندگي دارد****غبارت را به هر رنگي كه مي خواهي هوايي كن

تميز نام و ننگست آشيان عزت و خواري****اگر زين دام وارستي مگس باش و همايي كن

سحاب فضل از هر قطره استعداد مي ريزد****نه اي كم از صدف اي دست حاجت دل گدايي كن

جهان غيرست تا الفت پرست نسبت خويشي****ز خود بيگانه شو با هر كه خواهي آشنايي كن

فريب اعتبارات است بيدل مانع وصلت****غبار نيستي شو، خاك در چشم جدايي كن

غزل شمارهٔ 2506: در جنون جوش سويدا تنگ دارد جاي من

در جنون جوش سويدا تنگ دارد جاي من****چشم آهو سايه افكنده ست بر صحراي من

از هوا پروردگان نوبهار وحشتم****چون سحر از يكدگر پاشيدن است اجزاي من

ناتوانيهاي موجم كم نمي بايد گرفت****رو به ناخن مي كند بحر از تپيدنهاي من

يكسر مويم تهي ازگريه نتوان يافتن****چشمي و اشكي است همچون شمع سر تا پاي من

گاه اشك يأس وگاهي ناله عريان مي شود****خلعت دل در چه كوتاهي ست بر بالاي من

شبنم وحشت كمين الفت پرست رنگ نيست****چشمكي دارد پري دركسوت

ميناي من

بسكه جولانگاه شوقم اضطراب آلوده است****جاده يكسر موج سيلابست در صحراي من

سايه در دشتي كه صد محمل تمنا مي كشد****مي روم از خويش و اميدي ندارم واي من

سير دير و كعبه جز آوارگيهايم نخواست****شد هواگير از فشار اين مكانها جاي من

بي رخت آيينهٔ نشو و نماگم كرد و سوخت****چون نگه در پردهٔ شب روز ناپيداي من

سركشيدنهاي اشكم غافل از عجزم مباش****آستان سجده مي آرايد استغناي من

غوطه درآتش زدم چون شمع و داغي يافتم****اين گهر بوده ست بيدل حاصل درباب من

غزل شمارهٔ 2507: آزادي آخر بد باخت با من

آزادي آخر بد باخت با من****رنج كمر شد چينهاي دامن

مزدور عجز است تسليم الفت****دل هر چه برداشت گشتم دو تا من

زير و بم عمر روشن نگرديد****كاين شور عبرت او بود يا من

يارب چه پرداخت سحر تعين****خلقي شهيد است زين خونبها من

غافل مباشيد از فهم اسرار****معني خيالان يادي ست با من

دل بر كه بندم رنگ از چه گيرم****از هر دو عالم چون او جدا من

هر جا رسيدم يك نغمه ديدم****يارب كجايي ست اين جابجا من

خود سنج وهمي با بيش و كم ساز****مفت ترازوست مثقال يا من

دل زين خرابات ديگر چه جويد****زد شيشه بر سنگ آمد صدا من

هنگامهٔ وهم بگذار مگذر****من تا كجا او، او تا كجا من

بيدل به خود هيچ طرفي نبستم****در معني او بود اين بيوفا من

غزل شمارهٔ 2508: چون صبح نخندد ز قبايم غم دامن

چون صبح نخندد ز قبايم غم دامن****جسته ست گريبان من از عالم دامن

تا وحشت عنقايي ام آهنگ جنون كرد****گرد دو جهان سوخت نفس در خم دامن

از تنگي دل وسعت امكان به گره رفت****شد كلفت اين گرد دليل رم دامن

گر ترك حسد چهرهٔ توفيق فروزد****چون آتش ياقوت نشين بيغم دامن

بال رم فرصت نتوان كرد فراهم****چاكست گريبان گل از ماتم دامن

بر صورت دنيا زده ام پهلوي تسليم****پاي است دراين انجمنم توام دامن

طاقت اثر حوصله گم كرد درين باغ****حيرت گلي آورد كه گفتم كم دامن

فرياد كه بر چهرهٔ ما داغ تري ماند****چون شمع نچيديم به مژگان نم دامن

بيدل به فشار دل تنگم چه توان كرد****صحرا شدم اما نشدم محرم دامن

غزل شمارهٔ 2509: نشاند عجزم بر آستاني كه محوم از جيب تا به دامن

نشاند عجزم بر آستاني كه محوم از جيب تا به دامن****اگر بخوانند سر به جيبم و گر برانند پا به دامن

كجاست موقع شناس راحت كه كم كشد زحمت تردد****به هركجا رد . . . . . . . دشت نا آشنا به دامن

قماش ناموس وضع خويش است در هوس خانهٔ تعين****كه دست و پاي جنون و دانش همين ز جيب است تا به دامن

غبار ناگشته نيست ممكن زتهمت ما و من رهايي****به حسرت سرمه مي خروشد هزاركوه صدا به دامن

جهاني از وهم چيده برخود دماغ اقبال سربلندي****گرفتم اي گردباد رفتي تو نيز برچين هوا به دامن

چه شيشه سازي ست يا رب اينجا به كارگاه دماغ مجنون****كه كرده كهسار همچو طفلان ذخيره سنگها به دامن

چو آسمان ازگشاد مژگان احاطه كرديم عالمي را****ز وسعت بال حيرت آخر رسيد پرواز تا به دامن

به يك رميدن زگرد امكان حصول هر مطلب است آسان****به قدر چين خفته است اينجا هزار دست دعا به دامن

نفس بهار است غنچهٔ دل ني ام زامداد غير غافل****چو رنگ گل آتشي كه دارم نمي برد

التجا به دامن

بهانهٔ درد هم كمالي ست در طريق وفاپرستي****عرق دمد تا من اشك بندم به دوش چشم حيا به دامن

بيا كه چشم اميد بيدل به پاي بوس تو بازگردد****ز شرم پوشيده ام چراغي چو رنگ برگ حنا به دامن

غزل شمارهٔ 2510: عرق دارد عنان احتياج بي نقاب من

عرق دارد عنان احتياج بي نقاب من****ره صد دير آتشخانه واكرده ست آب من

به هر مويم گداز دل رگ ابري دگر دارد****چو مژگان سيلها خفته ست در موج سراب من

ز علم حسرت ديدار بختي در نظر دارم****كه گردد خامشي صور قيامت در جواب من

چو آن گوهر كه بعد از گم شدن جويند در خاكش****پريشان گشت اجزاي جهان در انتخاب من

به خود تا مي گشايم چشم از شرم آب مي گردم****تنكرويي ست پر بيگانهٔ وضع حباب من

درين گلشن كه شبنم كاري خجلت جنون دارد****گلم اما خيال رنگ مي گيرد گلاب من

ز آتشخانهٔ امكان ميسر نيست وارستن****به رنگ شعله حيرانم چه مي خواهد شتاب من

نمو در مزرعم پاي به دامن خفته اي دارد****ترشح ريزهٔ ميناست در طبع سحاب من

ندانم در كمين انتظار كيستم يارب****ز بالين مي دمد امشب پر پروانه خواب من

به بزم وصل نام هستي عاشق نمي گنجد****ز فكر سايه بگذر آفتاب است آفتاب من

به رنگ جوهر آيينه داغ حيرتم بيدل****نمي دانم چسان آسوده چندين پيچ و تاب من

غزل شمارهٔ 2511: محيط جلوهٔ او موج خيز است از سراب من

محيط جلوهٔ او موج خيز است از سراب من****ز شبنم آب در آيينه دارد آفتاب من

به تحقيق چه پردازم كه از نيرنگ دانشها****دليل وحدت خويش است هر جا در نقاب من

قناعت ساغر حيرت غم و شادي نمي داند****چو شبنم گوشهٔ چشمي ست ميناي شراب من

غبارم را تپيدن دارد از ذوق فنا غافل****همان خاكم اگر آرام گيرد اضطراب من

ندانم با كدامين ذره سنجم هستي خود را****كه در وزن كمي بسيار پيش آيد حساب من

به راحت تهمتي دارم ز احوالم چه مي پرسي****چو مخمل هم به چشم ديگران درياب خواب من

به هر بي آبرويي چشمهٔ آيينهٔ يأسم****كه نقش هر دو عالم شسته مي جوشد ز آب من

به غير از نفي خويش اثبات عشرت مشكل است اينجا****كتانم

پنبه گردد تا ببالد ماهتاب من

به تدبير دگر از آب غفلت بر نمي خيزم****ز هم پاشيدن اعضا مگر باشد گلاب من

به پيري چون سحر رفت از سرم سوداي جمعيت****ورق گرداند آخر ربط اجزا از كتاب من

درين محفل ندارد هيچكس خون گرمي الفت****مگر از بيكسي بر اخگري چسبد كباب من

تهي از خود شدن بيدل به بي مغزي كشيد آخر****درين دريا پُر از خود بود چون گوهر حباب من

غزل شمارهٔ 2512: به وهم اين و آن خون شد دل غفلت پرست من

به وهم اين و آن خون شد دل غفلت پرست من****وگرنه همچو صحرا دامن خود داشت دست من

تحير در جنون مي غلتد از نيرنگ تصويرم****ز پرواز نگاه كيست يارب رنگ بست من

سلامت متهم دارد به كمظرفي حبابم را****محيطي مي كنم تعمير اگر بالد شكست من

حريف بيخوديها كيست كز چشم جنون پيما****خمستان در سر و پيمانه در دست است مست من

رفيقان چون نگه رفتند و من چون اشك درخاكم****زمينگير ندامت ماند كوششهاي پست من

ز برق آه دارم ناوكي دركيش نوميدي****حذر از جرأت اي ظالم كه پر صاف ست شست من

به اين سستي كه مي بينم ز بخت نارسا بيدل****كشد نقاش مشكل هم به دامان تو دست من

غزل شمارهٔ 2513: ز شوخي تا قدح مي گيرد آن بيدار مست من

ز شوخي تا قدح مي گيرد آن بيدار مست من****به چيني خانهٔ افلاك مي خندد شكست من

خيالش نقش امكان محو كرد از صفحهٔ شوقم****به صورت پي نبرد آيينهٔ معني پرست من

چو آن آتش كه دود خويش داغ حسرتش دارد****نگرديد از ضعيفي سايهٔ من زير دست من

به نظم عافيت در فتنه زار كشور هستي****لب و چشمي ست گر مقدور باشد بند و بست من

به تحقيق عدم افتادم و در خود نظر كردم****گرفت آيينه نيز از امتياز نيست هست من

به هر جا پا بيفشردم ز وحشت صرفه كم بردم****نگين نقشم گشاد بال و پر دارد نشست من

به رنگ غنچه لبريز بهار آفتم بيدل****نفس گر مي كشم مي آيد آواز شكست من

غزل شمارهٔ 2514: گلفزوش از پرتو شمع من است اين انجمن

گلفزوش از پرتو شمع من است اين انجمن****رنگ مي باليد تاگرديد رنگين انجمن

عارف از سيرگريبان دهر را دل مي كند****مي شود خلوت به حكم چشم حق بين انجمن

عالمي رفت از خود و برخاست آشوب جنون****سايهٔ بال پري كرده ست سنگين انجمن

بي نشان شوقي كه نيرنگش برون است از حساب****با فقيران خلوت است و با سلاطين انجمن

گوشه اي مي خواستم زين دشت بيتابي غبار****مشورت از هركه جستم گفت برچين انجمن

گر خورد بر گوشت آواز سپند از مجمري****در وداع وهم دارد رقص تحسين انجمن

ناكجا با هرجنون طبعي طرف بايد شدن .****لب بهم بند وتهي كن ازسخن چين انجمن

زين علايق هيچ چيزت خار دامنگير نيست****گر تو مي خيزي نمي گردد شلايين انجمن

خود گدازي مطلبي چون شمع انشا كرده ايم****مصرع ما را ندارد تاب تضمين انجمن

ما حريفان جهدها داربم و تنها مي رويم****ازگرو تازي ست در هر خانه اي زين انجمن

برخود از غوغا نمي چيد اينقدر سامان ناز****ياد اگر مي كرد از ياران پيشين انجمن

ظاهر و باطن چه دارد غير هستي و عدم****آن تغافل اين نگاه آن خلوت و اين انجمن

بيدل اينجا تر زبانان

مايهٔ درد سرند****شمع گر خاموش گردد گويد آمين انجمن

غزل شمارهٔ 2515: جانكنيها چيده هستي تا عدم بنياد من

جانكنيها چيده هستي تا عدم بنياد من****بيستون زار است هر جا مي رسد فرهاد من

اضطرابم دركمين وعدهٔ فردا گداخت****دانه افكنده ست بيرون قفس صياد من

نقش تصويرم قبول رنگ جمعيت نداشت****خامه بست از موي مجنون صنعت بهزاد من

سيليي گر مي كند باگردش رنگم طرف****صدگلستان بهله مي پوشدكف استاد من

قلقل ميناي دل يارب صفير يادكيست****رنگهاي رفته بر مي گردد از فرياد من

از مقيمان تغافلخانهٔ ناز توام****روزگاري شدكه يادم رفته است از ياد من

دود شمعم فطرت آشوب دماغ كس مباد****خواب پر دور اوفتاد از سايهٔ شمشاد من

بر نفس تا چند بايد چيدنم خشت ثبات****كاه ديوار عدم صرفست در بنياد من

آه نگذشتم ز نيرنگ تعلق زار جسم****شدگره دركوچهٔ ني نالهٔ آزاد من

عرض جوهر شد حجاب معني اگاهي ام****ديده در مژگان نهفت آيينهٔ فولادمن

جز عرق چيزي نگردد حاصل ازكسب كمال****خاك بودم آب گشتم اينك استعداد من

جور گردون بيدل از دست ضعيفي مي كشم****نالهٔ نگذشته بر لب از كه خواهد داد من

غزل شمارهٔ 2516: تمثال فنايم چه نشان كو اثر من

تمثال فنايم چه نشان كو اثر من****خودبين نتوان يافتن آيينه گر من

گم كرده اثر چون نفس باز پسينم****كو هوش كه از آينه پرسد خبر من

جمعيت شبنم گره بال هوايي ست****تدبير اقامت چه كند با سفر من

در نسخهٔ تجريد تعلق چه حديث است****چون نقطه اثر باخته زير و زبر من

من آينه پردازم و دل شعبده انگيز****ترسم كه مرا جلوه دهد در نظر من

چون ابر ز بس منفعل نشو و نمايم****پرواز عرق مي شود از سعي پر من

زين سعي كه جز لغزش پا هيچ ندارم****تا چند چو اشك ابله بندد كمر من

هر جا تپشم محو شد از خويش نهانم****شب در نفس سوخته دارد سحر من

تا بر الم بيكسي ام ناله نخندد****از سرمه توان سايه فكندن به سر من

عريان تنيي هست درين معركه بيدل****اين جامه كه

تنگي ننمايد به بر من

غزل شمارهٔ 2517: خار خار كيست در طبع الم تخمير من

خار خار كيست در طبع الم تخمير من****چون خراش سينه ناخن مي كشد تصوير من

بسكه بي رويت شكفتن رفته از تخمير من****نيست ممكن گر كشند از رنگ گل تصوبر من

از عدم افسانهٔ عبرت به گوشم خوانده اند****در فراموشي است يك خواب جهان تعبير من

بركه بندم تهمت قاتل كه تا صبح جزا****خونم از افسردگي كم نيست دامنگير من

شور ليلي در شبستان سويدايم نشاند****دوده گيريد از چراغ خانهٔ زنجير من

يا رب آن روزي كه گيرد شش جهت گرد شكست****بر غبار خاطركس نفكني تعمير من

از خودم آخر سراغ مدعا گل كردني ست****مي دود چون مو سحر بر آستين شبگير من

انفعال بيوفايي بر محبت آفت است****دام مي نالد چو زنجير از رم نخجير من

چون سحرتا دست يازم گرد جرات ريخته ست****پر تنك كرده ست نوميدي دم شمشير من

آب مي گردم چو شمع اما سياهي زبر پاست****خاك گرديدن مگر شويد خط تقصير من

عمرها شد دل به قيد وهم وظن خون مي خورد****رحم كن اي يأس بر مجنون بي زنجير من

از نشان مدعا چون شمع دور افتاده ام****تا سحر هرشب همين پر مي گشايد تير من

عمر رفت و همچنان سطر نفس بي مسطر است****ناكجا لغزيده باشد خامهٔ تقدير من

بيدل از طور كلامم بي تأمل نگذري****سكته خيز افتاده چون موج گهر تقدير من

غزل شمارهٔ 2518: زين شكر كه تا كوي تو شد راهبر من

زين شكر كه تا كوي تو شد راهبر من****چون آبله در پاي من افتاد سرمن

ميناي سرشكم مي سوداي كه دارد****عمري ست پري مي چكد از چشم تر من

چون سبحه و زنار گسستن چه خيال است****بر ريشه تنيده ست هجوم ثمر من

ناموس دلم درگرهٔ ضبط نفسهاست****اشك است گر از رشته برآيد گهر من

آيينهٔ تحقيق شكستم چه توان كرد****در زلف تو آشفت چو مژگان نظر من

چيني به سفيدي نكشد ظلمت مويش****شامم شبخون بود كه زد بر سحر من

تا جوهر آيينه ام

از پرده برون ريخت****عيب همه كس گشت نهان در هنر من

خرسندي طبع از همه اقبال بلند است****چون مي ز دماغي ست فلك پي سپر من

عرياني ام آيينهٔ تحقيق ندارد****رنگ تو مگر جامه برآرد زبر من

من خود به خيالش خبر از خويش ندارم****تا در چه خيالست ز من بيخبر من

گفتند به دلدار كه دارد غم عشقت ****فرمود همان بيدل بي پا و سر من

غزل شمارهٔ 2519: درين وادي كه مي يابد سراغ اعتبار من

درين وادي كه مي يابد سراغ اعتبار من****مگر آيينه گردد خاك تا بيني غبار من

كجا بال وچه طاقت تا زنم لاف پرافشاني****نفس در خجلت اظهار كم دارد شرار من

ز ساز مدعا چون سبحه جز كلفت نمي بالد****به جاي نغمه يكسر عقده پرورده ست تار من

به اين آتش كه دل در مجمر داغ وفا دارد****چه امكانست گردد شمع خامش بر مزار من

درين عبرت سرا بگذار محو چشم حيرانم****مباد از بستن مژگان گره افتد به كار من

فنا مشتاقم اما سخت بي سرمايه آهنگم****فلك چون سنگ بر دوش شرر بسته ست بار من

چو آن شمعي كه پرتو در شبستان عدم دارد****سفيدي كرد راه زندگي در انتظار من

ندارد هستي ام غير ازعدم مستقبل و ماضي****چو دريا هر طرف در خاك مي غلتد كنار من

نگاه عبرت از هر نقش پا با سرمه مي جوشد****تو هم آيينه روشن كن ز وضع خاكسار من

به صد تمثال رنگ رفته استقبال من دارد****به هر جا مي روم آيينه مي گردد دچار من

چو شبنم يكدو دم فرصت كمين وحشتم بيدل****ني ام گوهر كه خودداري تواند شد حصار من

غزل شمارهٔ 2520: ز بس محو است نقش آرزوها در كنار من

ز بس محو است نقش آرزوها در كنار من****بهشتي رنگ مي ريزد ز پرواز غبار من

پريشاني ندارد موج اگر دريا عنان گيرد****گواهي مي دهد حالم كه بي پرواست يار من

چه سازم تا شوم از آفت نشو و نما ايمن****چو نخل شمع خصم ريشه افتاده ست تار من

تحير رستم و بي جنبش مژگان پر افشاندم****نگاه چشم شبنم بود سامان بهار من

به هر كمفرصتي گرم انتخاب اعتباراتم****خط موهوم هستي نقطه ربزست از شرار من

جنون كو تا به دوش بحر بندد قطره ام محمل****كه خودداري چوگوهر بر دل من بست بار من

حياتم هم به خود منسوب كن تا بر تو افزايم****عدم سرمايه چون صفرم مگير از من شمار من

حجاب آفتاب از ذره جز

حيرت نمي باشد****ز من تا چند پنهان مي روي اي آشكار من

هلاكم كرده اي مپسند از آن فتراك محرومم****هنوز اين آرزو رنگي ست در خون شكار من

كمينگاه خيالت گر به اين رنگست سامانش****پر طاووس خواهد شد سفيد از انتظار من

به راحت مرده ام اما زيارتخانهٔ ننگم****تو مي آيي و من آسوده آتش در مزار من

فنا را دام تسكين خوانده ام بيدل ازين غافل****كه در هر ذره چشم آهويي دارد غبار من

غزل شمارهٔ 2521: سوخته لاله زار من رفته گل از كنار من

سوخته لاله زار من رفته گل از كنار من****بي تو نه رنگم و نه بو اي قدمت بهار من

دوش نسيم مژده اي گل به سر اميد زد****كز ره دور مي رسد سرو چمن سوار من

گر به تبسمي رسد صبح بهار وعده ات****آينه موج گل زند تا ابد از غبار من

گر همه زخم خورده ام گل زكف تو برده ام****باغ حناست هر كجا خون چكد از شكار من

فرصت ديگرم كجاست تا كنم آرزوي وصل****راه عدم سپيد كرد شش جهت انتظار من

عكس تحير آب و رنگ منفعل است از آينه****گرد نفس نمي كند هستي من ز عار من

آه سپند حسرتم گرمي مجمري نديد****سوختنم همان بجاست ناله نكرد كار من

كاش به وامي از عرق حق وفا ادا شود****نم نگذاشت در جبين گريهٔ شرمسار من

خاك تپيدنم كه برد گرد مرا به كوي تو****بنده حيرتم كه كرد آينه ات دچار من

ظاهر و باطن دگر نيست به ساز اين نشاط****تا من و تو اثر نواست نغمهٔ توست تار من

گربه سپهرم التجاست ورمه و مهرم آشناست****بيدل بيكس توام غير تو كيست يار من

غزل شمارهٔ 2522: نيامد كوشش بيحاصل گردون به كار من

نيامد كوشش بيحاصل گردون به كار من****مگر از خاك بردارد مرا سعي غبار من

نهال ناله ام نشو و نماي طرفه اي دارم****دل هركس گدازي ديد گرديد آبيار من

نمي دانم چه برق افتاده در بنياد ادراكم****كه داغ دل شرار كاغذي شد دركنار من

به وحشت نالهٔ آزادم از گردون چه غم دارد****اسير طوق قمري نيست سرو جويبار من

تحير جوهري گل كرده ام نوميد پيدايي****مگر آيينه از تمثال خود گيرد عيار من

چو اجزاي تخيل نامشخص هياتي دارم****قلم در رنگ تصويري نزد صورت نگار من

ز بس بي انفعال دور باش عبرتم دارد****نمي گريد عرق هم بر ندامتهاي كار من

رهايي پر فشان و مفت جمعيت گرفتاري****به فتراك نفس عمري ست مي لرزد شكار

من

نمي دانم هوس بهر چه مي سوزد نفس يا رب****تو داري عالم نازي كه ممكن نيست نار من

ز بس در ياد چشم او سراپا مستي ام بيدل****قدح باليد اگر خميازه گل كرد از خمار من

غزل شمارهٔ 2523: به اين حيرت اگر باشد خروشي ناگزير من

به اين حيرت اگر باشد خروشي ناگزير من****بقدر جوهر از آيينه مي بالد صفير من

سراغي از مثال من نداد آيينهٔ هستي****به ملك نيستي روكن مگر يابي نظير من

دراين ويرانه جز ياد خط الفت سواد او****تعلق نقش خود ننشاند بر لوح ضمير من

به عبرت كرده ام آيينهٔ نقش قدم روشن****تعين نيست تمثالي كه گردد دلپذير من

به زير چرخ فرياد نفس دزديده اي دارم****چه بال و پر گشايد در قفس مرغ اسير من

به چندي جانكني موي سفيدي كرد ه ام حاصل****توان فهميد سعي كوهكن از جو ي شير من

چو اشك بيكسان از هيچكس ياري نمي خواهم****مگر مژگان ترگردد زماني دستگير من

گهر در پردهٔ آبي كه دارد چاك مي گردد****به فكر پرتو خود داغ شد طبع منير من

ازين مشت غبار آرايش ديگر نمي آيد****مگر ريزد جنون در جيب پروازي عبير من

اثر از زخم نخجيرم دو بالا مي زند ساغر****به رنگ آه و اشك است آب پيكانهاي تير من

شكستن نيست آهنگي كه از سازم برون آيد****مزاج چيني ام موي دگر دارد خمير من

به كنج بيخودي بيدل دماغ التفاتي كو****كه شور حشر را افسانه گيرد گوشه گير من

غزل شمارهٔ 2524: به پهلو ناوك درد كه دارد گوشه گير من

به پهلو ناوك درد كه دارد گوشه گير من****كه مي خواهد زمين هم جوشن از نقش حصير من

چو دل خون جگركافيست رزق ناگزير من****همان پوشيدن مژگان چو چشم تر حرير من

چه امكانست پيچد ناله ام درگنبد گردون****چو موج باده زين مينا برون جسته ست تير من

من مخمور صيد مرغزارگلشن تاكم****به طبع خنده و ميناست افسون صفير من

به اقبال ضعيفيها نزاكت شوكتي دارم****كه رفعت بر نمي دارد چو نقش پا سرير من

نفس هرگز رقم ساز تعلقها نمي باشد****به چندين لوح يك خط مي كشد كلك دبير من

الم پرورده ي_أسم مپرس از بيكسيهايم****گداز خويش مي باشد چو طفل اشك شير من

به اين آثار موهومي تميزي گر كنم

حاصل****به چشم ذره مژگاني كند جسم حقير من

به هر واماندگي ممنون بخت تيرهٔ خويشم****كه چون سايه به پاي كس نپيچيده ست قير من

نديدم جز تعلق هر قدر بال و پر افشاندم****چه سازد گر نه با دام و قفس سازد اسير من

نشانم روشن است اما سر و برگ تسلي كو****هنوز ازكج خراميها كماندار است تير من

به سوداي تمنا نقد خودكردم تلف بيدل****بجزحسرت نبود آبي كه شد صرف خميرمن

غزل شمارهٔ 2525: هويي كشيد كلك قيامت صرير من

هويي كشيد كلك قيامت صرير من****صد نيستان گداخت گره در صفير من

خاك زمين فقر گلستان ديگر است****زان چشم بلبلي كه دميد از حصير من

هر جا عيار اول و آخرگرفته اند****خطي ست از قلمرو كلك دبير من

چون نقطه ام نشاند به صد عرش امتياز****جز پشت ناخني كه ندارد سرير من

فرصت شمار كاغذ آتش زده ست عمر****از زود يك دو گام به پيش است دير من

پوشيده نيست راز هواداري عدم****پيداست از نفس كه چه دارد ضمير من

زين دامگاه گر بپرد كس كجا رود****پرواز حيرتست ز مرغ اسير من

رفتم ز خويش ليك به پهلوي عاجزي****برخاستن چو سايه نشد دستگير من

در عرصه اي كه نيست نشان غير بي نشان****چون ني نفس بس است پر و بال تير من

چون صبح خرقه اي ست نفس باف نيستي****باري كه بسته اند به دوش فقير من

زين قامت خميدهٔ صد حرص در ركاب****غافل ني ام هنوز جوان است پير من

گردي كه كرده ام عرقي كن فرو نشان****پرواز تا كي اي ادب ناگزير من

بيدل شكست چيني دل را علاج نيست****نقاش صنع مو نكشيد از خمير من

غزل شمارهٔ 2526: تب وتاب اشك چكيده ام كه رسد به معني راز من

تب وتاب اشك چكيده ام كه رسد به معني راز من****زشكست شيشهٔ دل مگر شنوي حديث گداز من

سر وكار جوهر حيرتم به كدام آينه مي كشد****كه غبار عالم بستگي زده حلقه بر در باز من

سخني ز پرده شنيده ام به حضور دل نرسيده ام****چه نمايم آنچه نديده ام تو بپرس از آينه ساز من

عرق جبين خجالتم كه چو شمع در بر انجمن****ننهفت عيب كفي تهي سر آستين دراز من

ز تلاش طاقت هرزه دو نشدم دچار تسليي****قدمي درآبله بشكنم كه به خود رسد تك و تاز من

ز ترانه اي كه ادا كنم چكنم اگر نه حيا كنم****ز دل فسرده چه واكنم گره است رشتهٔ ساز من

نه به خلد داشتم آرزو نه به

باغ حسرت رنگ و بو****شد از التفات خيال تو دو جهان طربگه باز من

ز غرور نشئهٔ ناز او نرسيده ام به تغنيي****كه خمد به افسري فلك سر سجده كار نياز من

ره دير وكعبه نرفته ام به سجود ياد تو خفته ام****سر زانويي كه نداشتم كه نمود جاي نماز من

اگرم غبار زمين كني وگر آسمان برين كني****من اسير بيدل بيكسي توكريم بنده نواز من

غزل شمارهٔ 2527: چون شمع تا چكيدن اشك ست ساز من

چون شمع تا چكيدن اشك ست ساز من****هستي خطي ست و قف جبين گداز من

دامن به چين شكست ز نوميدي رسا****دستي در آستين به هر سو دراز من

آخر تلاش لغزش پا دامنم كشيد****هموار شد خيال نشيب و فراز من

برخاستم ز خاك و نشستم همان به خاك****ديگر مجو قيام و قعود از نماز من

چون شمع در ادبگه همواري زبان****برهم زدم لبي كه همان بود گاز من

تا در زبان خامهٔ حيرت بيان شقي است****خالي ست در بساط سخن جاي ناز من

وحشت غبار عمر ندانم كجا رسيد****مقصد گداز قافلهٔ برق تاز من

مينا شكسته در سر ره گريه مي كند****چون طفل اشك آبلهٔ خاكباز من

زبن فطرتي كه ننگ خيالات آگهي ست****دشوار شد چو فهم حقيقت مجاز من

دارم چو حلقه عهدهٔ نامحرمي به دوش****بيرون در نشاند مرا پاس راز من

سعي جبين عرق شد ومحروم سجده ماند****بيدل در آب ريخت خجالت نياز من

غزل شمارهٔ 2528: حيرت آهنگم كه مي فهمد زبان راز من

حيرت آهنگم كه مي فهمد زبان راز من****گوش بر آيينه نه تا بشنوي آواز من

ناله ها در سينه از ضبط نفس خون كرده ام****آشيان لبريز نوميدي ست از پرواز من

حسن اظهار حقيقت پر نزاكت جلوه بود****تا به بزم آيم زخلوت سوخت رنگ ناز من

لفظ شد از خودفروشي معني بيرنگي ام****نيست غير از من كسي چون بوي گل غماز من

دل به هر انديشه طاووس بهاري ديگر است****در چه رنگ افتاده است آيينهٔ گلباز من

مشت خاكي بودم آشوب نفس گل كرده ام****ناله اي كز سرمه جوشاندم بس است اعجاز من

داغ شو اي پرسش از كيفيت حال سپند****نغمه اي دارم كه آتش مي زند در ساز من

گوش گو محرم نواي پردهٔ عجزم مباش****اينقدر ها بسكه تا دل مي رسد آواز من

با مزاج هستي ام ربطي ندارد عافيت****رنگ تصوبر دلم خونست و بس پرواز من

شمع را در بزم بهر

سوختن آورده است****فكر انجامم مكن گر ديده اي آغاز من

چشم تا بر هم زنم زين دامگاه آزاده ام****در خم مژگان وطن دارد پر پرواز من

اينقدر بيدل به دام حيرت دل مي تپم****ره ز من بيرون ندارد فكر گردون تاز من

غزل شمارهٔ 2529: گل نشو و نما چندان شكست يأس چيد از من

گل نشو و نما چندان شكست يأس چيد از من****كه رنگ خامهٔ نقاش هم دامن كشيد از من

بهار حيرتم از رنگ آثارم چه مي پرسي****مقابل شد هزار آيينه و چيزي نديد از من

يقينها نقش بندم گر به عرض شبهه پردازم****درين صحرا سياهي هم نمي گردد سپيد از من

چو شمع از انفعال سجدهٔ اين آستان داغم****جبين چندان كه گل كردم عرق كرد و چكيد از من

درين محفل به حدي انتظار آگهي بردم****كه پيغام وصال او به گوش من رسيد از من

چو مژگان كز خميدن مي كند ساز نگه باطل****قد پيري به طومار هوس ها خط كشيد از من

به ياد گفت وگو ناقدردان مدعا رفتم****بهاري داشتم اما تأمل گل نچيد از من

به ياد جلوه ات مرهون حسرت دارم آغوشي****كه هر جا حيرتي گل كرد مژگان آفريد از من

تپيدم ناله كردم داغ گشتم خاك گرديدم****وفا افسانه ها دارد كه مي بايد شنيد از من

به مردن هم چه امكانست مژگانم بهم آيد****محبت خواب راحت برد چون خون شهيد از من

تميز وحشت فرصت ندارم ليك مي دانم****كه هر مژگان زدن چيزي دراين صحرا رميد از من

شكست دل نشد بيدل كفيل نالهٔ دردي****نفس در موي چيني نقبها زد تا دميد از من

غزل شمارهٔ 2530: بي نشان حسني كه درس جلوه مي خواند ز من

بي نشان حسني كه درس جلوه مي خواند ز من****عالمي بر هم زند تا رنگ گرداند ز من

نور غير ازكسوت عرياني خورشيد نيست****چشم بند است اينكه او خود را بپوشاند ز من

آبيار مزرع خاموشي ام اما چه سود****شوق مي كارد نفس تا ناله روياند ز من

شهپر عنقاست موج جوهر آيينه ام****مزد آن صيقل كه تمثالي بخنداند ز من

بر غبار الفت اين دشت دست افشانده ام****يأس مي ترسم جنون را هم برون راند ز من

هيچ صبح از عهدهٔ شامم نمي آيد برون****داغ نوميدي مگر خورشيد جوشاند ز من

نخل

يٱس از سوختنها دارد اميد بهار****كاش بي برگي پر پروانه روياند ز من

داغ شد از خجلت بنياد من سيل فنا****آنقدر گردي نمي يابد كه بنشاند ز من

سايه دار ان به كه ديگر بر ندارم سر ز خاك****تا توانايي دل موري نرنجاند ز من

چون حباب آيينه ام چشمي ست آنهم بي نگاه****آه از آن روزي كه حيرت دامن افشاند ز من

در مقامي كا متحان گيرد عيار اعتبار****مايه تمثالي ست گر آيينه بستاند ز من

تا نجوشد سرمه ازخاكستر من چون سپند****خامشي را هم محبت ناله مي داند ز من

بيدلم بيدل ز شرم سخت جانيها مپرس****دور از آن در، خاك هم آب است اگر ماند ز من

غزل شمارهٔ 2531: خم قامت نبرد ابرام طبع سخت كوش من

خم قامت نبرد ابرام طبع سخت كوش من****گران شد زندگي اما نمي افتد ز دوش من

تسلي كشته ام چون مو ج گوهر ليك زين غافل****كه خاكست اينكه مي نوشد زبان بحر نوش من

غم عمر تلف گرديده تا كي بايدم خوردن****ز هر امروز شامي دارد استقبال دوش من

چنين ديوانهٔ ياد بناگوش كه مي باشم****كه گوش صبح محشر پنبه دارد از خروش من

گريبان بايدم چون گل دميد از لب گشودنها****ز وضع غنچه حرف عافيت نشنيد گوش من

چه مي كردم اگر بي پرده مي كردم تماشايت****ترا در خانهٔ آيينه ديدم رفت هوش من

نشاندن نيست آسان همچو موج گوهر از پايم****محيط ازسرگذشت آسود تا يكقطره جوش من

به رنگي بي زبانم در ادبگاه نگاه او****كه گرد سرمه فريادي است از وضع خموش من

قيامت بود اگر خود را چنين آلوده مي ديدم****مرا ازچشم خود پوشيد فضل عيب پوش من

نمي دانم شكفتن تا كجا خرمن كنم بيدل****سحر در جيب مي آيد تبسم گلفروش من

غزل شمارهٔ 2532: به هر جا پرتو حسنت برافروزد چراغ من

به هر جا پرتو حسنت برافروزد چراغ من****سياهي افكند در خانهٔ خورشيد داغ من

به بو يي زپن بهارم وا نشد آغوش استغنا****عيار شرم گيريد از تريهاي دماغ من

به رنگ نشئهٔ مي رفته ام زين انجمن اما****همان خميازه نقش پاست در ياران سراغ من

حباب اينجا عرق تا چند برروي هوا مالد****پري را از نگوني منفعل دارد اياغ من

شبستانها درين دشت انجمن ساز جنون ديدم****سياهي تا كجا افتاده است از روي داغ من

جهاني جستجويم دارد و من نيستم پيدا****نفس سوز اي هوس تا آتش افتد در سراغ من

غبار از خاك مي بالم شرار از سنگ مي جوشم****به هر صورت خيال او نمي خواهد فراغ من

تماشاي بهار انشا خط نارسته اي دارم****هنوز از سايه قامت مي كشد ديوار باغ من

ازين آب و هوا بيدل به رنگ غنچه مختل شد****مزاج بوي گل پرورده ناموس دماغ

من

غزل شمارهٔ 2533: ز خودداري نفس مي زد تب و تاب چراغ من

ز خودداري نفس مي زد تب و تاب چراغ من****در آتش تاختم چندان كه شد هموار داغ من

سواد عالم اسباب كو صد دشت پردازد****تغافل كم فضايي نيست در كنج فراغ من

گل جمعيت رنگم پريشان كرد ناكامي****مگر گرد سرت گردم كه بندد دسته باغ من

خيالت در دل هر ذره گم كرده ست اجزايم****غبار خود شكافد هركه مي خواهد سراغ من

اگر صد سال چون ياقوت خورشيدم به سرتابد****نگه در سايهٔ مژگان نخواباند چراغ من

به پاس نشئهٔ عجز از تعلق برنمي آيم****مباد از چيدن دامن بلند افتد دماغ من

به هر بوس و پيامم سرفرود آيد چه حرف است اين****تو تا نگشوده اي لب كج نمي گردد اياغ من

چه نيرنگ است بيدل برق ديرستان الفت را****كه من مي سوزم و بوي تو مي آيد ز داغ من

غزل شمارهٔ 2534: بسكه ناموس وفا داردكمين حال من

بسكه ناموس وفا داردكمين حال من****هركه بسمل گشت مي بندد تپش دربال من

بيخودي در بال حيرت مي رسد آيينه ام****مي توان كردن به رنگ رفته استقبال من

ساز پروازم هواي گلشن ديداركيست****جوهر آيينه مي باشد زگرد بال من

دوش در بزم وفا نرد تجرد باختم****ششجهت را بر قفا افكند نقش خال من

در دل هر ذره گرد وحشتم پر مي زند****گر همه آيينه گردي نيست بي تمثال من

نسخهٔ داغ ست و سامان سواد سوختن****مي توان خواند از جبينم نامهٔ اعمال من

كو جنوني كز نفس شور قيامت واكشم****چون شرر تفصيل چندين گلخن است اجمال من

جز فنا در هيچ جا اميدي از آرام نيست****آتشم خاكستر افتاده ست در دنبال من

همچو گل بيدل خمار انفعالي مي كشم****شرم پار است آبيار ريشهٔ امسال من

غزل شمارهٔ 2535: همچو بوي گل ز بس بي پرده است احوال من

همچو بوي گل ز بس بي پرده است احوال من****مي شود لوح هوا آيينهٔ تمثال من

داده اي مشتي غبارم را به باد اما هنوز****خاك مي ربزد به فرق عالمي اقبال من

نكتهٔ سر بستهٔ موج گهر فهميدني ست****برسخن عمري ست مي پيچد زبان لال من

عزت واماندگي زين بيش نتوان برد پيش****هركه رفت از خود غبارش كرد استقبال من

گوهرم از معني افسردنم غافل مباش****سكته مي خواند تب دريايي از تبخال من

عاجزان را ذكر اسباب فضولي دوزخ ست****ياد پروازم مده آتش مزن بر بال من

بي سبب فرصت شمار خجلت بيكاري ام****همچو تقويم كهن حشو است ماه و سال من

صبح محشر در غبار شام مي سوزد نفس****گر شود روشن سواد نامهٔ اعمال من

عمرها شد شمع تصويرم به نوميدي گذشت****ز آتش دل هم نمي سوزم مپرس احوال من

ربشه ها دارد غبار من زمين تا آسمان****مرگ هم نگسست بيدل رشتهٔ آمال من

غزل شمارهٔ 2536: آه با مقصدتسليم نپيوستم من

آه با مقصدتسليم نپيوستم من****نقش پا گشتم و در راه تو ننشستم من

نسبت سلسلهٔ ريشهٔ تاكم خون كرد****پا به گل داشتم و آبله ها بستم من

خاصهٔ غيرت عشق است زدن شيشه به سنگ****هر كه ساغر كشد از دست تو بد مستم من

نيست گل بي خبر از عالم نيرنگ بهار****تو اگر جلوه كني آينه در دستم من

زير پا آبله را مانع باليدن نيست****هست اقبال بلندم كه سر پستم من

خدمت پيكر خم مغتنم فرصتهاست****نفسي چند كنون ماهي اين شستم من

مفت آرام غبار است سجود در عجز****چرخ نتوان شدن از خاك اگر جستم من

غير تسليم رهايي چه خيال ست اينجا****وهم جرأت قفسي بودكه نشكستم من

دل گمگشته كه در سينه سپنديها داشت****گرهي بود ندانم به كجا بستم من

همچو عنقا خجل از تهمت نامم مكنيد****دركجايم بنماييد اگر هستم من

نيستي شيخ كه نفرت رسد از رندانت****تو خمار از چه كشي بيدل اگر مستم من

غزل شمارهٔ 2537: چنين كشتهٔ حسرت كيستم من

چنين كشتهٔ حسرت كيستم من****كه چون آتش ازسوختن زيستم من

نه شادم نه محزون نه خاكم نه گردون****نه لفظم نه مضمون چه معنيستم من

نه خاك آستانم نه چرخ آشيانم****پري مي فشانم كجاييستم من

اگر فاني ام چيست اين شور هستي****وگر باقي ام از چه فانيستم من

بناز اي تخيل ببال اي توهم****كه هستي گمان دارم و نيستم من

هوايي در آتش فكنده ست نعلم****اگر خاك گردم نمي ايستم من

نوايي ندارم نفس مي شمارم****اگر ساز عبرت ني ام چيستم من

بخنديد اي قدردانان فرصت****كه يك خنده برخويش نگريستم من

در اين غمكده كس مميراد يارب****به مرگي كه بي دوستان زيستم من

جهان گو به سامان هستي بنازد****كمالم همين بس كه من نيستم من

به اين يكنفس عمرموهوم بيدل****فنا تهمت شخص باقيستم من

غزل شمارهٔ 2538: بگذشت ز خاكم بت گل پيرهن من

بگذشت ز خاكم بت گل پيرهن من****چون صبح نفس جامه دريد ازكفن من

ياد نگهش بسكه به تجديد جنون زد****شد چشم پري بخيهٔ دلق كهن من

يارب زنظرها به چه نيرنگ نهان ماند****برق دو جهان شمع قيامت لگن من

بر وحشتم افسون قيامت نتوان خواند****بي شغل سفر نيست چو كشتي وطن من

تا تيغ تو شد مايل انداز اشارت****گردن همه جا رست چو مو از بدن من

رنگي ننمودم ز بهارت چه توان كرد****حيرانم و آيينه گري نيست فن من

شمع سحرم پيري ام افسون تسلي است****خواهد مژه خواباند كنون پر زدن من

گفتند در اين بزم سزاوار ادب كيست****گفتم نگه كار به عبرت فكن من

عمريست تماشايي سير دل تنگم****در غنچه شكسته ست دماغ چمن من

فكرم به حريفان رگ خامي نپسنديد****شد پخته جهاني ز نفس سوختن من

يك دل گهر رشتهٔ افكار كفاف ست****گو پاي خري چند نبندد رسن من

جز مبتذلي چند كه عامست در اين عصر****بيدل نرسيده است به ياران سخن من

غزل شمارهٔ 2539: تا فلك بر باد ناكامي دهد تسكين من

تا فلك بر باد ناكامي دهد تسكين من****همچو اخگر پنبه بيرون ريخت از بالين من

بيخودي را رونق بزم حضورم كرده اند****رنگهاي رفته مي بندد چو شمع آيين من

گرد رفتارت پري افشاند در چشم ترم****دهر شد طاووس خيز ازگريهٔ رنگين من

زين گلستان دامني بر چيده ام مانند صبح****كز گريبان فلك دارد تبسم چين من

موج اين بحر جنون هنگام توفان مشربي ست****نيست بي تجديد وحشت الفت ديرين من

ذوق آگاهي به چندين شبهه ام پامال كرد****عالم تمثال شد آيينهٔ خود بين من

بسكه چون گوهر قناعت در مزاجم پا فشرد****موج زد ابرام و نگذشت از پل تمكين من

بستن چشمي ست تسخير جهات امّا چه سود****داد گيرايي به حيرت چنگل شاهين من

ناروايي معني ام را بسكه در پستي نشاند****خاك مي ليسد زبان عبرت از تحسين من

از شكست دل

خيال نازكي گل كرده ام****واكشيد از موي چيني مصر ع تضمين من

شخص عبرت بي ندامت قابل ارشاد نيست****از صداي دست بر هم سوده كن تلقين من

شكوهٔ افسردگي بيدل كجا بايد شمرد****ناله در نقش نگين خفت از دل سنگين من

غزل شمارهٔ 2540: گلي كه كس نشد آيينه اش مقابل او من

گلي كه كس نشد آيينه اش مقابل او من****دري كه بست و گشادش گم است سايل او من

چو يأس دادرس سعي نارساي جهانم****دلي كه زورق طاقت شكست ساحل او من

در اين تپشكده بي اختيار سعي وفايم****غمش به هر كه كشد تيغ بال بسمل او من

كجا برم غم نيرنگ داغهاي محبت****كه شمع بود دل و سوختم به محفل او من

به سايه دوري خورشيد بست داغ ندامت****چرا غبار خودم گر نرفتم از دل او من

به عالمي كه وفا تخم آرزوي تو كارد****دل است مزرع و آتش دميده حاصل او من

كسي كه برد به خاك آرزوي جوهر تيغت****به خون تپيدم و رستم چو سبزه از گل او من

غبار تربت مجنون به اين نواست پرافشان****كه رفت ليلي و دارم سراغ محمل او من

رهاكنيد سخن سازي جهان فضولي****خجالت است كه گويد زبان قايل او من

ز خود چه پرده گشايم جز او دگر چه نمايم****حق است آينهٔ او، خيال باطل او من

به جود و مهر، عطاي سپهركار ندارم****كريم مطلق من او گداي بيدل او من

غزل شمارهٔ 2541: ز ره هوس به توكي رسم نفسي ز خود نرميده من

ز ره هوس به توكي رسم نفسي ز خود نرميده من****همه حيرتم به كجا روم به رهت سري نكشيده من

به چه برگ ساز طرب كنم زچه جام نشئه طلب كنم****گل باغ شعله نچيده من مي داغ دل نچشيده من

چوگل آنكه نسخهٔ صد چمن ز نقاب جلوه گشوده تو****چو مي آنكه عشرت عالمي ز گداز خود طلبيده من

چه بلا ستمكش غيرتم چقدر نشانهٔ حيرتم****كه شهيد خنجر ناز تو شده عالمي و تپيده من

تو به محفلي ننموده رو كه ز تاب شعلهٔ غيرتش****همه اشك گشته به رنگ شمع و زچشم خود نچكيده من

مي جام ناز و نيازها به خمار اگر نكشد چرا****ز سرجفا نگذشته تو ز در وفا

نرميده من

چو نگاه گرم به هر طرف كه گذشته محمل ناز تو****چو دل گداخته از پي ات به ركاب اشك دويده من

تو و صد چمن طرب نمو من و شبنمي نگه آبرو****به بهار عالم رنگ و بو، همه جلوه تو، همه ديده من

نه جنون سينه دريدني نه فنون مشق تپيدني****به سواد درد تو كي رسم الفي ز ناله كشيده من

چو سحر نيامده در نظر، رم فرصت نفس آنقدر****كه برم بر آب شكفتگي به طراوت گل چيده من

به كدام نغمهٔ دل گسل ز نواكشان نشوم خجل****چو جرس به غير شكست دل سخني ز خود نشنيده من

من بيدل و غم غفلتي كه ز چشم بند فسون دل****همه جا ز جلوهٔ من پر است وبه هيچ جا نرسيده من

غزل شمارهٔ 2542: بعد مردن گر همين داغست وحشت زاي من

بعد مردن گر همين داغست وحشت زاي من****خاك هم خالي در آتش مي نمايد جاي من

گر به صد چاه جهنم سرنگون غلتم خوش است****در دل مأيوس خود يارب نلغزد پاي من

صد جنون شور قيامت مي تپد درگرد ياس****از ادبگاه خموشي تا لب گوياي من

آرزوها بسكه در جيب نفس خون كرده ام****بال طاووس است اگر موج است در درياي من

كو تأمل تا به كنه نسخهء خاكم رسد****بي غباري نيست خط صفحهٔ سيماي من

اي هوس چون گل فريب عشرت از رنگم مده****خون پروازيست در بال قفس فرساي من

روزگاري چشم مجنون داشت مشق گردشي****گردباد است اين زمان در مكتب صحراي من

دستگاه عبرت اينجا جز تعلق هيچ نيست****مي گشايد چشم من چون شمع خار پاي من

كيست رنگ معني از لفظم تواند كرد فرق****باده چون آب گهر جوشيد با ميناي من

ديدهٔ آهو نگردد تهمت آلود بياض****صبح يك خواب فراموش ست از شبهاي من

هستي موهوم عرض بي نشاني هم نداد****ازنفس خون شد صداي شهپر عنقاي من

مي كشم چون صبح از اسباب اين

وحشت سرا****تهمت ربطي كه نتوان بست بر اجزاي من

فرصت ازكف رفت و دل كاري نكرد، افسوس عمر****كاروان بگذشت و من در خواب مردم واي من

كارگاه حيرتم بيدل خموشي باف نيست****ناله دارد تار و پود صورت ديباي من

غزل شمارهٔ 2543: چون گهر هر چند بر دريا تند غوغاي من

چون گهر هر چند بر دريا تند غوغاي من****در نم يك چشم سر غرق ست سرتا پاي من

ناتواني همچو من در عالم تسليم نيست****بيشتر از سايه مي بوسد زمين اعضاي من

مسند آتش همان تسليم خاكستر خوشست****جز غبار خوبش ننشيندكسي بر جاي من

اينقدر چون شمع محو انتظار كيستم****بر سر مژگان وطن كرده ست ديدنهاي من

منع در سعي طلب ترغيب سالك مي شود**** لن تراني داشت درس همت موساي من

زندگي پر بيخبر بود از اشارات فنا****قامت خم گشته گرديد ابروي ايماي من

لفظ ممكن نيست برمعني نچيند دقتي****باده بر دل سنگ بست از الفت ميناي من

نالهٔ محو خيالت قابل تحرير نيست****هر قدر ننوشته ام بي پرده است انشاي من

در جنون عرياني ام تشريف امني ديگر است****يا رب اين خلعت نگردد تنگ بر بالاي من

از غبار شيشهٔ ساعت قدح پر مي كنم****خشكي اين بزم نم نگذاشت در صهباي من

سايه ام بيدل ز نيرنگ غم و عيشم مپرس****نيست ممتاز آنقدر روز من از شبهاي من

غزل شمارهٔ 2544: در خور گل كردن فقرست استغناي من

در خور گل كردن فقرست استغناي من****نيست جز دست تهي صفر غرورافزاي من

از مراد هر دو عالم بسكه بيرون جسته ام****در غبار وحشت دي مي تپد فرداي من

سايهٔ مويي زكلك خود تصوركرد وبس****نقشبند وهم در صنع ضعيفيهاي من

ترك دنيا هم دماغ همت من بر نداشت****رنجه كرد افشاندن اين گرد پشت پاي من

مشت خاكم ليك در عرض بهار رنگ و بو****عالمي آيينه مي پردازد از سيماي من

نقش مهرخامشي چون موج برخود مي تپد****در محيط حسرت طبع سخن پيراي من

پردهٔ ناموس بيرنگي ست شوخيهاي رنگ****مي دري جيب پري گر بشكني ميناي من

از سبكروحي درون خانه بيرونم ز خوبش****چون نگه در ديده ها خاليست از من جاي من

اينقدرها لالهٔ گلزار سوداي كي ام****بي چراغان نيست دشت و در ز نقش پاي من

عمرها شد حسرتم خون گشتهٔ پابوس اوست****صفحه مي بايد حنايي كردن از انشاي من

ياد ايامي

كه از آهنگ زنجير جنون****كوچهٔ ني بود يكسر جاده در صحراي من

شمع اين محفل ني ام ليك از هجوم بيخودي****در ركاب رنگ از جا رفته است اجزاي من

هيچكس خجلت نقاب ربط كمظرفان مباد****نشئه عمري شد عرق مي چيند از صهباي من

كرد بيدل سرخون جمعيتم آخر چوشمع****داغ جانكاهي همان ته جرعهٔ ميناي من

غزل شمارهٔ 2545: دهر، توفان دارد از طبع جنون پيماي من

دهر، توفان دارد از طبع جنون پيماي من****قلقلي دزديده است اين بحر از ميناي من

نيست خالي يك كف خاك از غبار وحشتم****چون نفس مي جوشد از هر دل تپيدنهاي من

غنچه را جز شوخي رنگ آفتي دربار نيست****خودنمايي مي دهد آخر به باد اجزاي من

هر نفس كز دل كشيدم خامشي افشاند بال****مي زند موج از زبان ماهيان درياي من

بسكه افشردم قدم در خاك راه نيستي****همچو شمع آخرسر من گشت نقش پاي من

صافي دل در غبار عرض استعداد رفت****موج مي شد جوهر آيينهٔ ميناي من

راه از خود رفتنم از شمع هم روشن تر است****جاده پرداز است برق ناله در صحراي من

حسن هرجا جلوه گر شد عشق مي آيد برون****عرض مجنون مي دهد آيينهٔ ليلاي من

تا قيامت بايدم سرگشتهٔ پرواز بود****دام دارد بر هوا صياد بي پرواي من

همچو برق آغوش از وحشت مهيا كرده ام****طول صد عقبا امل صرفست بر پهناي من

پردهٔ تحقيق بيدل تا كجا خواهي شكافت****عالمي دارد نهان كيفيت پيداي من

غزل شمارهٔ 2546: شمع صفت ديدني ست عجز جنون زاي من

شمع صفت ديدني ست عجز جنون زاي من****سر به هوا مي دود آبلهٔ پاي من

بال فشان مي روم ليك ندانم كجا****بر پر من بسته اند نامهٔ عنقاي من

بسكه به رويم عرق آينهٔ شرم بست****ماند نهان از نظر صورت پيداي من

همقدم گرد باد تاختم از بيخودي****گردش ساغر شكست گردن ميناي من

خجلت اعمال پوچ نامه به فردا فكند****روي ورق پشت كرد مشق چليپاي من

تا ز نم انفعال صورتي آرم به عرض****دام نكرد از حباب آينه درياي من

با همه آزادگي منفعل هستي ام****حيف كه چين وار نيست دامن صحراي من

غير فسوس از نفس يك سخنم گل نكرد****هر چه شنيدم زدل بود همين واي من

ضعف به صد دشت و در مي كشدم سايه وار****تا به كجايم برد لغزش بي پاي من

چند نفس خون كنم تا به خود افسون كنم****سوختم

و وا نشد در دل من جاي من

خواه ادب پروريم خواه گريبان دريم****غيردرين خيمه نيست جز من و ليلاي من

داغ شو اي عاجزي نوحه كن اي بيكسي****با دو جهان شد طرف بيدل تنهاي من

غزل شمارهٔ 2547: گرد وحشت بسكه بر هم چيده است اجزاي من

گرد وحشت بسكه بر هم چيده است اجزاي من****رفتن رنگي تواندكرد خالي جاي من

كيست گردد مانع انداز از خود رفتنم****شمع مقصد مي شود چون شمع خار پاي من

گر همه افسون جاهم بستر آرايي كند****خواب نتوان يا فتن بر اطلس ديباي من

همچو دريا خار خارم را جگر مي افكند****ناخني چون موج اگر مي بالد از اجزاي من

عمر ها شد انفعال از آستانت مي كشم****كاش نقش سجده اي مي بست سر تا پاي من

بر اميد حلقهٔ آغوش فتراك كرم****داد دامان دعا هم دست ناگيراي من

آنسوي انديشه ام هنگامه ساز خامشي است****جهد آن دارم كه دل هم نشنود غوغاي من

تا نفس پر مي زند دل محو اسباب است و بس****رشته ها بسيار دارد گوهر درباي من

نشئهٔ شور دماغم پر بلند افتاده است****مي درد چون صبح جيب آسمان سوداي من

بي نياز دستگاه وحشت است آزادي ام****زحمتي چيدن ندارد دامن صحراي من

چون سپندم چشم زخم است انتظار سوختن****آتش دل گر نپردازد به حالم واي من

بيدل ازكيش نفس سرمايگان ديگر مپرس****نيست غير از نيستي دين من و دنياي من

غزل شمارهٔ 2548: دوري مقصد دميد از سركشيدنهاي من

دوري مقصد دميد از سركشيدنهاي من****نقش پاگم كرد پيش پا نديدنهاي من

چون نفس از هستي خود در غبار خجلتم****كز جهاني برد آسايش تپيدنهاي من

الفت هستي چو صبحم نردبان وحشت است****چين دامن نيست جز بر خويش چيدنهاي من

شور محشر گوش خلقي وانكرد اما چه سود****اندكي نزديك مي خواهد شنيدنهاي من

شمع ماتمخانهٔ ياسم زاحولم مپرس****بي تو در آغوش مژگان سوخت ديدنهاي من

خاكساري آبيارم چون نهال گرد باد****گرد مي گردد بلند از قدكشيدنهاي من

سير جيب امن امكان بود بي سعي گداز****همچو شمع آمد به كار از هم چكيدنهاي من

پا به دامن دارم و جولان حرص آسوده نيست****خاك افسردن به فرق آرميدنهاي من

ريشهٔ وامانده م رنگ نمو گم كرده ام****با رگ ياقوت مي جوشد دوبدنهاي من

چون ثمر بيدل به چندين ريشه

جولان اميد****تا شكست خود رسيد آخر رسيدنهاي من

غزل شمارهٔ 2549: سوخت چون موج گهر بال تپيدنهاي من

سوخت چون موج گهر بال تپيدنهاي من****عقدهٔ دل گشت آخر آرميدنهاي من

آبيار مزرعم يارب تب سوداي كيست****درد مي جوشد چو تبخال از دميدنهاي من

صد بيابان آرزو بي جستجو طي مي شود****تا به نوميدي اگر باشد رسيدنهاي من

آه دردم تهمت آلود رعونت نيستم****رستن است از قيد هستي سركشيدنهاي من

از مقيمان بهارستان ضعف پيري ام****گل زنقش پا به سر دارد خميدنهاي من

عالمي را كرد حسرت بسمل ناز و نياز****دور باش غمزه و دزديده ديدنهاي من

از سر كويت غبارم برده اند اما هنوز****مي تپد هر ذره در ياد تپيدنهاي من

جرأت بيحاصلي خجلت گداز كس مباد****اشك شد پرواز چون چشم از پريدنهاي من

بسكه اجزايم زدرد ناتوانيها گدا خت****چون صدا شد عينك ديدن شنيدنهاي من

وحشتم غير از كلاه بي نشاني نشكند****دامن رنگم بلند افتاده چيدنهاي من

همچو اشك از شرم جرأت بايدم گرديد آب****تا يكي لغزش تراود از دويدنهاي من

وحشتم فال گرفتاريست بيدل همچو موج****نيست بي ايجاد دام از خود رميدنهاي من

غزل شمارهٔ 2550: فلك نبست ره صبح لاابالي من

فلك نبست ره صبح لاابالي من****پلگ داغ شد از وحشت غزالي من

به نقص قانعم از مشق اعتباركمال****دميد نقطهٔ بدر از خط هلالي من

خم بناي سجودم بلنديي دارد****كه چرخ شيشه بچيند به طاق عالي من

دماغ چيني اقبال موي بيني كيست****جنون فقر اگر نشكند سفالي من

كسي فسانهٔ ابرام تا كجا شنود****كري به گوش جهان بست هرزه نالي من

به ناله روز كنم تا ز خود برون آيم****قفس تراش برآمد شكسته بالي من

در انتظاركه محوم كه همچو پرتو شمع****نشسته است ز خود رفتنم حوالي من

گداي خامشم اما به هر دري كه رسم****كريم مي شنود حرف بي سوالي من

طلسم من چو حباب آشيان عنقا بود****نفس پر از دو جهان كرد جاي خالي من

به هر چه گوش نهي قصهٔ پريشاني ست****تنيده است بر آفاق شير قالي من

فروغ كوكب عشاق اگر

به اين رنگ است****به اخگري نرسد تا ابد زگالي من

چو تخم آبله بيدل سر هوس نكشيد****به هيچ فصل نموهاي پايمالي من

غزل شمارهٔ 2551: انفعال باطن خاموش دارد بوي خون

انفعال باطن خاموش دارد بوي خون****ريزش صهباست هر جا شيشه مي گردد نگون

كاملان در خاكساري قدر پيدا مي كنند****چون عيار رنگ زر كز خام مي گردد فزون

ايمني از طينت ناراست نتوان داشت چشم****رفته گيريد اعتماد از خانه هاي بي ستون

با مراد نيك و بد يكسان نمي گردد فلك****اين خم نيلي كه ديدي رنگها دارد جنون

سرمه سا چشمي دو عالم را به جوش آو رده است****كيست دريابد كه خاموشي چه مي خواند فسون

اينقدر بر علم و فن مغرور آگاهي مباش****آخر اين دفتر دو حرف است از حساب كاف و نون

دعوي پيشي مكن كز واپسانت نشمرند****بيشتر رو بر قفاتازي ست سعي رهنمون

مشت خاك ما كه از بي انفعالي بسته سنگ****يك عرق گر گل كند آيينه مي آيد برون

سرنگونيهاي ماه نو دليل عبرت است****موج لب خشكي تري دارد چراغ آبگون

هر كه را ديدم توانايي به خاك افكنده بود****بيدل اينجا نيست غير از مركب طاقت حرون

غزل شمارهٔ 2552: ببينم تاكي ام آرد جنون زين دامگه بيرون

ببينم تاكي ام آرد جنون زين دامگه بيرون****پري افشانده ام در رنگ يعني مي تپم در خون

بقدر هستي از بي اختياري ساختم اما****به ذوق دانه و آب از قفس نتوان شدن ممنون

جنون عالم ازگرد سحر بي پرده است اينجا****بقدر داغ اختر پنبه سامان مي كند گردون

تو و من عالمي را از حقيقت بيخبر دارد****زماني گر نفس دزدي عبارت نيست جز مضمون

گشاد دل به آغوش تعلقها نمي سازد****چو صحرا وسعتم افكنده است از خانمان بيرون

جهاني را شهيد بي نيازي كرده ام اما****طرب خوني ندارد تاكنم رخت هوس گلگون

چه امكانست سيل مرگ گرد حرص بنشاند****نرفت آخر به زير خاك هم گنج از كف قارون

به خود صد عقده بستم تا به آزادي علم گشتم****به چندين سكته چون ني مصرعي را كرده ام موزون

به بزم كبريا ما را چه امكانست پيدايي****مثال خاك نتوان ديد در آيينهٔ گردون

سواد آگهي گر ديدهٔ هوشت كند روشن****به

زير خيمهٔ ليلي رو از موي سر مجنون

مباش ايمن ز لعل جانگداز گلرخان بيدل****بلاي جان بود چون با هم آميزد مي و افيون

غزل شمارهٔ 2553: جنون ما بيابانهاست از آوارگي بيرون

جنون ما بيابانهاست از آوارگي بيرون****چو مجنون كاش سازد گرد ما با دامن هامون

سراغ عافيت از برگ برگ اين چمن جستم****كجا آرام كو راحت جهاني مي تپد در خون

مقيم سايهٔ بيد از چمن دارد فراغتها****به رفع بي كسي كم نيست مو هم برسر مجنون

درين گلزار ممكن نيست از تحقيق گلچيدن****ز دامان زمين يكچشم حيران گير تا گردون

تبسم نسخه از لعلش كه دارد تاب بردارد****رگ ياقوت مي گردد نمايان زين خط موزون

فنون نرگسش هر جا كتاب سحر پردازد****به جيب خم نگاه چشم حيرانست افلاطون

تب شوق كه مي جوشد ز مغز استخوان من****كه از نبضم چوتار شمع آتش مي جهد بيرون

سواد ا ضطراب موج اين توفان نشد روشن****حباب آن به كه عينك بشكند در ديدهٔ جيحون

گرفتم وا شكافي پردهٔ رمز نفسها را****چه خواهي خواند جز اوهام از اين سطر هوا مضمون

به غير از عشق رنگي نيست حسن بي نيازي را****همه گر نام ليلي برده اي گل مي كند مجنون

مپرسيد از نسيم ناتوان پرواز ايجادم****دم صبح ازل بودم نفس گل كرده ام اكنون

به اين عجزي كه در بنياد طاقت ديده ام بيدل****مگر كوهي شوم تا ناله پردازم من محزون

غزل شمارهٔ 2554: ز پرده آيي اگر از قباي تنگ برون

ز پرده آيي اگر از قباي تنگ برون****به روي گل ننشيند ز شرم رنگ برون

خيال آن مژه خون مي كند چه چاره كنم****دل آب گشت و نمي آيد اين خدنگ برون

زمانه مجمع آيينه هاي ناصاف است****درون صفا ز كدورت نشسته زنگ برون

حذر كنيد ز كيني كه از دو دل خيزد****شرار كوفته مي آيد از دو سنگ برون

بساط صلح گر از عافيت نگردد تنگ****كسي ز خانه نيايد به عزم جنگ برون

بهار عالم انصاف گر به اين رنگست****نرفته است مسلماني از فرنگ برون

به لاف پيش مبر دعوي توانايي****كه خارتنگ نيايد ز پاي لنگ برون

ز طعن تيره درونان خدا نگهدارد****نفس جنون زده مي آيد

از تفنگ برون

دريغ محرمي دل نصيب فطرت نيست****نشسته ايم ز آيينه همچو زنگ برون

تعلقات جهان حكم نيستان دارد****نشد صدا هم ازين كوچه هاي تنگ برون

هزار سنگ به دل كوفتيم ليك چه سود****ميي نيامد ازين شيشه جز ترنگ برون

نفس نياز خرام كه مي كني بيدل****كه سنگ سبزه نيارد به اين درنگ برون

غزل شمارهٔ 2555: گر ز بزم آن بت ساقي لقب آيد بيرون

گر ز بزم آن بت ساقي لقب آيد بيرون****شيشه ها جام به كف تا حلب آيد بيرون

تا به چشمش نگرم ديده شود ساغر مي****چون برم نام لبش گل زلب آيد بيرون

گر زند بال هوا داري مست نگهش****تا ابد مروحه برگ عنب آيد بيرون

ننگ غيرتكدهٔ عشق به عرض آمده ايم****همچو تبخال كه از جوش تب آيد بيرون

پردهٔ نامه سياهان ندرٌد رحمت عام****حيف كز خامهٔ خورشيد شب آيد بيرون

جستن از وسوسهٔ شير و پلنگ آنهمه نيست****مرد بايد كه ز چنگ غضب آيد بيرون

لب ما پرده در راز تمنا نشود****ناله هر چند گريبان طلب آيد بيرون

گام اول چو شرر پا نخورد ممكن نيست****هركه يكباره ز وضع ادب آيد بيرون

سنگسار هوس نقش نگين نتوان شد****كاش نامم ز جهان نسب آيد بيرون

آه از آن سركه درين غمكدهٔ ياس چو صبح****ازگريبان به هواي طرب آيد بيرون

نقطه واري ز حيا مهر به لب زن بيدل****تا كلامت همه جا منتخب آيد بيرون

غزل شمارهٔ 2556: اي اثرهاي خرامت چشم حيران دركمين

اي اثرهاي خرامت چشم حيران دركمين****هركجا پا مي نهي آيينه مي بوسد زمين

گر چه مي دانيم دل هم منظر ناز تو نيست****اندكي ديگر تنزل كن به چشم ما نشين

غافل از ديدار آن چشم حياپرور نه ايم****تيغ خوابانيده اي دارد نگاه شرمگين

دستگاهت هر قدر بيش است كلفت بيشتر****در خور طول است چينهايي كه دارد آستين

عالمي در سايه مي جويد پناه از آفتاب****گر عيار مهرگيري نيست بي آثار كين

پا به دامن كش كه دارد عجز پيماي طلب****عشرت روي زمين از آبله زير نگين

لذت دنيا نمي سازد به كام عافيت****عالمي خفته ست در نيش از هواي انگبين

چون شرار از وحشت كمفرصتيهاي وصال****حيرت آيينه مي گردد نگاه واپسين

كي توانم پنجه با سرپنجهٔ خورشيد زد****من كه پشت سايه نتوانم رساندن بر زمين

پيري از دمسردي يأسم به خاكستر نشاند****شعله هم دارد درين

فصل احتياج پوستين

گر نه از قرب حضورت نقد مژگان روشن است****ديگر از عقبا چه مي بيند نگاه دوربين

چند خواهي حسرت ديدار ينهان داشتن****چشم مي رويد درين محفل چو شمع از آستين

يك قلم شوق است بيدل كلفت وارستگان****موج عرض تازه رويي دارد از چين جبين

غزل شمارهٔ 2557: به كنج ابروي دلدار خال فتنه كمين

به كنج ابروي دلدار خال فتنه كمين****سياهپوش سيه خانه اي ست گوشه نشين

چو سايه جذبهٔ خورشيد او سراپايم ****چنان ربود كه نگذاشت سجده ام به جبين

سراغ مردمك از چشم ما مگير و مپرس****خيال خال سياه تو كرده است كمين

هواي گلشن ياد ترا بهاري هست****كزو چو شعله توان كرد ناله ها رنگين

چو صبح از دم تيغ تو پاي تا به سرم****جراحتي ست كه دارد تبسمي نمكين

به شعله كاري غيرت هزار دوزخ نيست****بسوز هستي ام اما به سوي غير مبين

به جلوه ات رگ گلدسته بند مژگانم****بهار مي چكد اينجا ز دامن گلچين

ز بس به حسرت رنگ حنا گداخته ام****ز خاك من كف پاي تو مي شود رنگين

هجوم حيرتم از نقش پاي خود درياب****تو مي خرامي و من نقش بسته ام به زمين

چو كوه غير زمينگيري ام علاجي نيست****شكست در ره من شيشه ها دل سنگين

تپيدن از چه جرس وام بايدم كردن****نفس ندارم و دل ناله مي كند تلقين

ز سر برآر هواهاي عافيت طلبي****به عالمي كه منم سايه نيست سايه نشين

درين حديقه سرو برگ خواب ناز كراست****بهار هم زپر رنگ مي كند بالين

بهار لالهٔ اين باغ ديده اي بيدل****تو هم به خاتم دل داغ نه به جاي نگين

غزل شمارهٔ 2558: بي سراغي نيست گرد هستي وحشت كمين

بي سراغي نيست گرد هستي وحشت كمين****نقش پاي جلوه اي داريم در خط جبين

بندگي ننگ كجي از طينت ما مي برد****مي تراود راستي در سجده از نقش نگين

وضع نخوت خاكيان را صرفهٔ آرام نيست****گردباد آشفتگي مي چيند از چين جبين

جلوهٔ اسباب منظور تغافل خوشتر است****سخت مكروه ست دنيا چشم اگر داري ببين

اهل دنيا در تلاش غارت يكديگرند****خانهٔ شطرنج را همسايه نگذارد كمين

اعتبارات غرور و عجز ما پيداست چيست****از نفس يك پيرهن باليده تر آه حزين

خاكساري طينت گل كردن تشويش نيست****گر قيامت خيزد از جا بر نمي خيزد زمين

از حلاوتهاي دنيا سوختن خرمن كنيد****كو حصول شمع گيرم موم دارد انگبين

زندگاني دامگاه اينقدر تزوير

نيست****از شمار سبحهٔ زاهد عرق ريز است دين

وضع خاموشي محيط عافيت موج است و بس****از حباب اينجا نفس دارد حصاري آهنين

دوري اصل اينقدر كلفت سراغ نيستي است****كرد آتش را وداع سنگ خاكستر نشين

بيدل امشب در هواي دامنش گل مي كند****همچو شاخ گل مرا صد پنجه از يك آستين

غزل شمارهٔ 2559: شكست حادثه بر ما نيافت دست كمين

شكست حادثه بر ما نيافت دست كمين****نرفت دامن عريان تني به غارت چين

صفاي دل نكشد خجلت گراني جسم****به آب آينه مشكل نمد شود سنگين

كدام ذره كه خورشيد نيست در بغلش****هزار آينه دارد حقيقت خود بين

مباش بيخبر از مغز استخوان قلم****غبار كوچهٔ فكر است معني رنگين

درِين تپشكده الفت كمين رفتن باش****خوش است پا به ركابي مقيم خانهٔ زين

به درد عشق همان عشق محرم تو بس است****بساط شوخي عجز از شكست رنگ مچين

درپن چمن مخور از رنگ و بو فريب نشاط****بجز غبار تو چيزي نمي دمد ز زمين

ز سعي شعله خوش ست آشيان طرازي داغ****بلند رفته اي اي ناله ساعتي بنشين

به راه حسرت پرواز نام چون طاووس****نشانده ام ز هوس رنگها به زير نگين

نه عيش دانم و ني غم جز اينقدر دانم****كه چون جرس همه جا ناله مي كنم به حنين

ز اشك ديدهٔ بيدل چو غنچه خون گردد****اگر كند كف پاي ترا حنا رنگين

غزل شمارهٔ 2560: نيست ممكن واژگونيهاي طالع بيش ازين

نيست ممكن واژگونيهاي طالع بيش ازين****سرنوشت ماست نام ديگران همچون نگين

يار در آغوش و ما را از جدايي چاره نيست****جلوه در كار و نديدن جاي حيراني ست اين

از رگ هر برگ گل پيداست مضمون بهار****اين چمن دركار دارد ديدهٔ باريك بين

جز عرق زان عارض رنگين كسي را بهره نيست****غير شبنم خرمن اين گل ندارد خوشه چين

تا وفا از سجده اش عهد درستي بشكند****بر ميان زنار بايد بستن از خط جبين

وادي اميد بي پايان و فرصت نارسا****مي روم بر دوش حسرت چون نگاه واپسين

صد گلستان رنگ دربارست حسن اما چه سود****خانهٔ آيينه ما نيست جز يك گل زمين

در بساطي كز هوس فكر اقامت كرده ايم****خانهٔ پا در حنا نتوان گرفتن همچو زين

سايه وتمثال هرگز شخص نتواند شدن****نيست هستي جز گمان گو پرده بردارد يقين

سربه سنگي آيدت

كز خود بري بوي سراغ****مي دهد تمثالت از آيينه و نام از نگين

اي سپند آن به كه از وضع خموشي نگذري****ناله اينجا دور باش سرمه دارد در كمين

با مروت آشنايي نيست اهل حرص را****ديده هاي دام نبود خانهٔ مردم نشين

چون غبار از عجز پيمان خيالي بسته ايم****تا طلسم حسرت ما نشكني دامن مچين

فتنه بسيارست در آشوبگاه جلوه اش****اندكي ياد خرامش كن قيامت آفرين

تا تواني بيدل از بند لباس آزاد باش****همچوني در دل گره مفكن ز چين آستين

غزل شمارهٔ 2561: نفس عمارت دل دارد و شكستنش است اين

نفس عمارت دل دارد و شكستنش است اين****كجاست جوهر آيينه سينه خستنش است اين

هزار تفرقه جمع است در طلسم حواست****شكسته بر گل رنگي كه دسته بستنش است اين

نفس كدام و چه دل اي جنون تخيل هستي****در آتش است سپندي كه گرم جستنش است اين

به حيرت آينه بشكن نفس به سرمه گره زن****كه نقش عافيتي داري و نشستنش است اين

عدم شمار وجودت غبارگير نمودت****جهان شكنجهٔ وهمست و طور رستنش است اين

بلندي مژه سامان كن از مراتب همت****به دامني كه تو داري نظر شكستنش است اين

نيافت سعي تأمل ز شور معني بيدل****جز اينكه نغمهٔ ساز ز خود گسستنش است اين

غزل شمارهٔ 2562: فلك چه نقش كشد صرف بند و بست جبين

فلك چه نقش كشد صرف بند و بست جبين****مگرزمين فكند طرحي ازنشست جبين

به سجده نيز ز بار قبول نوميديم****زمين معبد ما بود پشت دست جبين

نگين عبرتي از سرنوشت هيچ مپرس****دميده گير خطي چند از شكست جبين

ز صد هزار جنون و فنون نخواهي يافت****به غير سجدهٔ عجز از بلند و پست جبين

به پيش خلق دني عرض احتياج مبر****به خاك جرعه نريزد قدح پرست جبين

بلند و پست جهان زيردست همواري ست****ز عضوهاست سرافرازتر نشست جبين

به هيچ سوز حيا گرم ننگري بيدل****عرق اگر دهد آيينه ات به دست جبين

غزل شمارهٔ 2563: چون هلالم بي خم تسليم آن اختر جبين

چون هلالم بي خم تسليم آن اختر جبين****غوطه در خط جبين زد بسكه شد لاغر جبين

ياد آهنگ سجودش آب مي سازد مرا****از حيا همچون عرق دزديده ام سر در جبين

سايه ام از شيوهٔ همواري ام غافل مباش****كز جبين تا نقش پاگل كرده ام يكسر جبين

در دبيرستان نيرنگ تعلق خواندني ست****معني صد خير و شر ازيك ورق دفتر جبين

كلفت اسباب ما را داغ صد تدبير كرد****دردسر مي بندد اينجا ناز صندل بر جبين

زبنهار اي اخگر از داغ محبت دم مزن****تا نگرداني عرق پرداز خاكستر جبين

يارب اين مقدار بيتاب سجود كيستم****مي چكد عمريست چول شمعم ز چشم تر جبين

با چنين عجزي كه دارد صورت بنياد من****حق تعظيمي است همچول سجده ام بر هر جبين

دلم هوايت را كرده اي دوست****تا بقدر شبنمي در نم زند ساغر جبين

انفعال آيينهٔ پاداش اعمالم بس است****مي كنم تا ياد عقبا مي شود كوثر جبين

بيدل از كيفيت بنياد تسليمم مپرس****خانهٔ آيينه دارد تا برون در جبين

غزل شمارهٔ 2564: ز سجده بيخبري تا كي انفعال جبين

ز سجده بيخبري تا كي انفعال جبين****عرق شو و نفسي گريه كن به حال جبين

ز دور گردي تحقيق معبد تسليم****چه سجده هاكه نگرديد پايمال جبين

تواضع آينه دار كمال مرد بس است****چو ماه از خم ابروكنيد بال جبين

ز سجده محرم قرب بساط ناز شو****به خاك ختم عروج است اتصال جبين

تر است از عرق شرم تشنه كامي حرص****ولي تو غافلي از چشمهٔ زلال جبين

ثبات چهره گشاي بناي تسليم است****قضا نخواست ز همواري اختلال جبين

كفيل زينت هركس ظهور طينت اوست****بس است رنگي اگر داغ يافت خال جبين

عروج منسب اقبال بي تلاش خوش است****چو مه به چين مشكن دامن كمال جبين

كسي به مشق خط سرنوشت را نرسيد****هزار صفحه سيه كرد احتمال جبين

چو سايه داغ حضيض است طالعم بيدل****چو گل كند كف پا من كنم خيال جبين

غزل شمارهٔ 2565: دست جرأت ديدم آخر مغتنم در آستين

دست جرأت ديدم آخر مغتنم در آستين****همچو شمع كشته خواباندم علم در استين

با همه الفت چو موج از يكدگر پهلو تهي ست****عالمي زين بحر جوشيده ست رم در استين

باطن اين خلق كافر كيش با ظاهر مسنج****جمله قرآن در كنارند و صنم در آستين

دامن افشان بايدت چون موج از اين دريا گذشت****چند چون گرداب بندي پيچ و خم در آستين

شوق بيتابيم ما را رهبري در كار نيست****اشك هر جا سر كشد دارد قدم در آستين

گر تأمل پرده بردارد ز روي اين بساط****هر كف خاكي ست چندين جام جم در آستين

دم زدن شور قيامت خامشي حشر خيال****يك نفس ساز دو عالم زير و بم در آستين

پنجهٔ قدرت رهين باد دستيها خوش است****تا به افسردن نگردد متهم در آستين

در جنون هم دستگاه كلفت ما كم نشد****ناله عريان است و دارد صد الم در آستين

دعوي كاذب گواه از خويش پيدا مي كند****چون زبان شد هرزه گو دارد قسم در

آستين

سركشي در تنگدستيها مدارا مي شود****سودن ست انگشتها را سر بهم در آستين

بسكه بيدل عام شد افلاس در ايام ما****نقش ناخن هم نمي بندد درم در آستين

غزل شمارهٔ 2566: گرگدا دست طمع دزدد ز هم در آستين

گرگدا دست طمع دزدد ز هم در آستين****مي كشد خشكي كف اهل كرم در آستين

در قمار زندگي يا رب چه بايد باختن****چون حبابم از نفس نقد عدم در آستين

برگ و ساز بي بري غير از ندامت هيچ نيست****سرو چندين دست مي سابد بهم در آستين

ناله گر بر لوح هستي خط كشد دشوار نيست****خامه ام زپن دست دارد صد رقم در آستين

آنقدركاهيدم از درد سخن كز پيكرم****نال دارد پيرهن همچون قلم در آستين

بسكه چون شمعم تنك سرمايهٔ اين انجمن****يك گلم هم درگريبانست و هم در آستين

اين زمان در كسوت رنگم گريبان مي درّد****همچو گل دستي كه بر سر مي زدم در آستين

وضع آسايش رواج عالم ايثار نيست****پنجهٔ اهل كرم خفته ست كم در آستين

بي قناعت كيسهٔ حرصت نخواهد پر شدن****تا به كي چون مار مي گردي شكم در آستين

پيرگشتي غافل از قطع تعلقها مباش****صبح دارد از نفس تيغ دو دم در آستين

تا به رنگ مدعا دست هوس افشانده ام****كرده ام بيدل گلستان ارم در آستين

غزل شمارهٔ 2567: سر طره اي به هوا فشان ختني ز مشك تر آفرين

سر طره اي به هوا فشان ختني ز مشك تر آفرين****مژه اي بر آينه بازكن گل عالمي دگر آفرين

ز سحاب اين چمنم مگو بگذر ز عشوهٔ رنگ و بو****به تو التماسي گريه ام دو سه خنده گل به سر آفرين

سر زلف عربده شانه كن نگهي به فتنه فسانه كن****روش جنون بهانه كن زغبار من سحر آفرين

ز حضور عشرت بيش وكم نه بهشت خواهم و ني ارم****به خيال داغ تو قانعم تو براي من جگرآفرين

به كمال خالق انس و جان نه زمين رسيد و نه آسمان****به صدف كسي چه دهد نشان ز حقيقت گهر آفرين

حذر از فضولي وهم و ظن تو چه مي كند به جهان من****در احولي به هوس مزن ز دو چشم يك نظر آفرين

منشين چو مطلب ديگرن به غبار منت قاصدان****رقم حقيقت

رنگ شو، به شكست نامه بر آفرين

چمني ست عالم بي بري ز طرب شكاري عافيت****چو چنار رو زكف تهي همه بهله بركمر آفرين

سر و برگ راحت اين چمن به خيال ما نكند وطن****چو غبار نم زده گو فلك سر ما به زير پر آفرين

به كلام بيدل اگر رسي مگذر ز جادهٔ منصفي****كه كسي نمي طلبد زتو صله اي دگر مگر آفرين

غزل شمارهٔ 2568: خواه غفلت پيشگي كن خواه آگاهي گزين

خواه غفلت پيشگي كن خواه آگاهي گزين****اي عدم فرصت دو روزي هر چه مي خواهي گزين

ذره تا خورشيد امكان گرم از خود رفتن است****يكقدم با هر چه جوشد شوق همراهي گزين

هر قدر غفلت فزونتر لاف هستي بيشتر****اي طلسم خواب ازين افسانه كوتاهي گزين

چند در آتش نشانندت به افسون غرور****اختصار ناز چون شمع سحرگاهي گزين

دستگاه مشت خاك ناتوان پيداست چيست****اي غبارت رفته بر باد آسمان جاهي گزين

هيچكس خود را نمي خواهد غبارآلود عجز****اي گدا گر اختياري باشدت شاهي گزين

پرتو شمع هدايت دركمين غفلت است****خضر اگر زبن دشت مطلوبست گمراهي گزين

جاه اگر بالد همين شاهي ست اوج عبرتش****ازكمال فقر باش آگه هواللهي گزين

هر دو عالم شوخي پست و بلند ناز اوست****گر نگه قاصر نباشد ماه تا ماهي گزين

در تماشاگاه هستي كور نتوان زبستن****محرم آن جلوه شو يا مرگ ناگاهي گزين

اعتبار انديشه اي بيدل ندامت ساز كن****شمع محفل بودن آسان نيست جانكاهي گزين

غزل شمارهٔ 2569: تا به كي باشي قفس فرسودهٔ شان نگين

تا به كي باشي قفس فرسودهٔ شان نگين****اي خوش آن نامي كه نقشش نيست بهتان نگين

گر نه اي محكوم حرص افسانهٔ اوهام چند****بگذر از جام جم و حرف سليمان نگين

غير مخموري چه دارد ساغر اقبال جاه****يكقلم خميازه مي بالد ز عنوان نگين

هوش اگر آيينه پردازد دليل عبرت است****خودفروشيهاي نام و قيد زندان نگين

كاش رسوايي همين جا در خور زحمت دهند****رشته واري مي كشد نام ازگريبان نگين

بس كه تخمير مزاج همت ما وحشت است****نام ما چون گرد مي خيزد ز دامان نگين

چون هلال از پيكر خم سر به گردون سوده ام****خاتم است اينجا دليل عزت وشان نگين

سنگ را هم شيشه مي سازد تهي از خود شدن****سود نامي هست در اجزاي نقصان نگين

صحبت ارباب دنيا مفلسان را مي گزد****ظاهر است از روي كاغذ نقش دندان نگين

تا كجا وسعت كند پيدا بساط اعتبار****ناقصان گو پهن تر چينند دكان نگين

با همه شهرت فروشي ها

بضاعت هيچ نيست****خون همان نام است در زخم نمايان نگين

اعتبارات جهان رنگ پرواز است و بس****در پر طاووس كن سير چراغان نگين

وحشت تقليد هم بيدل كم از تحقيق نيست****نشئهٔ پرواز دارد چين دامان نگين

غزل شمارهٔ 2570: گر قناعت را تواني داد سامان نگين

گر قناعت را تواني داد سامان نگين****پشت ناخن نيز دارد در كفت شان نگين

اي حباب از خود فروشي شرم بايد داشتن****يك نفس فرصت نمي ارزد به بهتان نگين

دوش همت چند زير بار منت خم شود****مفت آن خاتم كه نپسنديد احسان نگين

نيست ممكن از طلسم خودفروشي جستنت****نقش نتواندكشيدن پا ز دامان نگين

هر چه نوميد است در رفع جنون دستگاه****هركه را ره نيست در چاك گريبان نگين

گر همين سازگرفتاريست بال اشتهار****دام هم در راه ما چيده ست دكان نگين

جوهر اقبال نقد هرتنك سرمايه نيست****فلس ماهي تا كجا نازد به سامان نگين

جز به نرمي منتفع نتوان شد از ارباب جاه****موم شو تا باج گيري از درشتان نگين

سستي طالع ز بس افسردگي دربار داشت****نام ما هم سر به سنگ آمد زدامان نگين

اي نفس سرمايه اقبالت فريبي بيش نيست****چون هوا از شبنمش بندند پيمان نگين

بيدل ازگل كردن نامش گريبان مي درٌد****نقش چون تار نظر در چشم حيران نگين

حرف و

غزل شمارهٔ 2571: پر نارساست سعي تحير كمند او

پر نارساست سعي تحير كمند او****اي ناله همتي ز نهال بلند او

برقي به ماه نو زد و گردي به موج گل****از ابروي اشارهٔ نعل سمند او

ناسور را به داغ دوا مي كنند و بس****جز سوختن چه چاره كند دردمند او

آنجا كه برق جلوهٔ او عرض ناز داشت****آيينه بود مجمرو جوهر سپند او

زنهار! ازحلاوت دنيا، مخور فريب****تا زندگيت تلخ نگردد ز قنداو

تيغي ست آسمان كه به انداز زخم صبح****دندان نماست جوهرش از زهرخند او

قصر فنا اگر چه ز اوهام برتر است****يك لغز وار بيش نديدم كمند او

بيخوابي فسانهٔ طوبي كه مي كشد****ماييم و سايهٔ مژه هاي بلند او

بيدل مباش ايمن از آفات روزگار****چون مار خفته در بن دندان گزند او

غزل شمارهٔ 2572: به اين موهومي ام يا رب كه كرد آيينه دار او

به اين موهومي ام يا رب كه كرد آيينه دار او****تحير تا كجا گيرد ز صفر من شمار او

سراغ خويش يابم تا ره تحقيق او گيرم****مرا در خود نهان دارد جمال آشكار او

حريف ساغر خورشيد پيمايي كه مي گردد****سحرها رفت با خميازهٔ ذوق خمار او

به غير از ترك هستي از تردد بر نمي آيد****نفس پر مي خلد در سينه ام از خار خار او

چه امكان است آرد فطرت ما تا به ديدارش****مگر آيينه از بي دانشي گردد دچار او

غرورش زحمت آيينه داران برنمي دارد****تو محو خويش باش اينها نمي آيد به كار او

اميد وصل تدبير دگر از ما نمي خواهد****سفيد از چشم قرباني ست راه انتظار او

هوس پيماي آغوش وصال كيست حيرانم****كنار خود هم افتاده ست بيرون ازكنار او

مجازي بر تراشي تا حقيقت ننگ او گردد****دويي افشا نمايي تا كني تحقيق عار او

تو آگاه از سجود آستان دل نه اي بيدل****كه بالد صندل عرش از جبين خاكسار او

غزل شمارهٔ 2573: لباس كعبه پوشيد از خط مشكين عذار او

لباس كعبه پوشيد از خط مشكين عذار او****نگه را اين زمان فرض است طوف لاله زار او

بهارم كرد ذوق محرم فتراك او بودن****به خون خويش چندين رنگ مي نازد شكار او

مرادي نيست غير از حاصل چشم سفيد اينجا****شب حسرت پرستان را سحركرد انتظار او

به اين سامان تمكين دارد آهنگ شكار دل****كه پنداري حنا بسته ست دست بهله دار او

به داغي آشناگشتيم مفت عيش موهومي****در ين گلشن گلي چيديم ما هم از بهار او

ز تكليف دم تيغش خجالت مي كشم ورنه****سر سودايي دارم كه بي مغزي ست بار او

حيا مي خواهد از ما نازك اندامي كه از شرمش****دو عالم چشم پوشد تا شود يك جامه وار او

وطن گر مايهٔ افسردن است آوارگي خوشتر****ز نوميدي گداز سنگ مي خواهد شرار او

جهاني برد داغ حسرت رنگ قبول اينجا****دلي آورده ام من هم به اميد نثار او

ز آفات زمان

بيدل خدايش در امان دارد****بياگرد سرش گرديم تا گردد حصار او

غزل شمارهٔ 2574: گر از موج گهر نشنيده اي رمز خروش او

گر از موج گهر نشنيده اي رمز خروش او****بيا شور تبسم بشنو از لعل خموش او

حيا ساقي ست چنداني كه حسنش رنگ گرداند****ز شبنم مي زند ساغر بهار گلفروش او

چمن جام طرب در جلوهٔ شاخ گلي دارد****كه خم گرديد از بار سبوي غنچه دوش او

ندانم بوالهوس از گردش ساغر چه پيمايد****كه شد پا در ركاب از صورت پيمانه هوش او

خروشي مي كند توفان چه از دانا چه از نادان****جهان خمخانه اي د ارد كه اين رنگ است جوش او

نبايد بودن از پشت و رخ كار جهان غافل****چو زنبور عسل نيشي است در دنبال نوش او

غرور خود سري را چارهٔ ديگر نمي باشد****مگر گردد خيال خاك گشتن عيب پوش او

نواي صور هم مشكل گشايد گوش استغنا****چه نازم بر دل افسرده و ساز خروش او

زبان بو ي گل جز غنچه بيدل كس نمي فهمد****فغان نازكي دارم اگر افتد به گوش او

غزل شمارهٔ 2575: من سنگدل چه اثر برم زحضور ذكر دوام او

من سنگدل چه اثر برم زحضور ذكر دوام او****چو نگين نشدكه فرو روم به خود از خجالت نام او

سخن آب گشت و عبارتي نشكافت رمز تبسمش****تك وتاز حسرت موج مي نرسيد تا خط جام او

نه سري كه سجده بناكند نه لبي كه ترك ثناكند****به كدام مايه اداكند عدم ستمزده وام او

سر خاك اگربه هوا رسد چونظركني ته پا رسد****نرسيده ام به عمارتي كه ببالم از در و بام او

به بيانم آن طرف سخن به تامل آنسوي وهم و وظن****ز چه عالمم كه به من ز من نرسيده غيرپيام او

تك و پوي بيهده يافتم به هزار كوچه شتافتم****دري از نفس نشكافتم كه رسم به گرد خرام او

به هوا سري نكشيده ام به نشيمني نرسيده ام****ز پر شكسته تنيده ام به خيال حلقهٔ دام او

نه دماغ ديده گشودني نه سر فسانه شنودني****همه را ربوده غنودني به كنار رحمت عام او

زحسد

نمي رسي اي دني به عروج فطرت بيدلي****تو معلم ملكوت شو كه نه اي حريف كلام او

غزل شمارهٔ 2576: نقاش تاكشد اثر ناتوان او

نقاش تاكشد اثر ناتوان او****بندد قلم ز سايهٔ موي ميان او

از بحر عشق رخت سلامت كه مي برد****كشتي شكستن است دليل كران او

حزني در ين بساط تحير نيافتم****شمعي كه مغز ناله كشد استخوان او

راز تو آتشي ست كه چون پرده در شود****كام هزار سنگ شكافد زبان او

دارد وداع عافيت از عشق دم زدن****يعني چو عود سوختنست امتحان او

آن موج تيغش از سر دريا گذشته است****كايينه دارد از دل گوهر فشان او

در واديي كه محمل اميد بسته ايم****نالد شكست بر جرس كاروان او

عمر شرار فرصت گلزار زندگي ست****از هم گذشته گير بهار و خزان او

تمثال نيست غير غبار خيال شخص****خلقي ست خود فروش متاع دكان او

هر ساز از ترانهٔ خود مي دهد خبر****وهم است اگر زمن شنوي داستان او

بيدل سراغ عالم عنقا تحير است****آن نيست بي نشان كه تو يابي نشان او

غزل شمارهٔ 2577: كو عبرت آگهي كه به تحقيق راه او

كو عبرت آگهي كه به تحقيق راه او****جو شد ز چشم آبلهٔ پا نگاه او

چون شمع قطع ساز نفس مفت بيدلي****كزاشك تيغ آب دهد برق آه او

مأوا كشيده ايم به دشتي كه تا ابد****برق آب مي خورد ز زبان گياه او

حيران دستگاه حبابم كه بسته اند****نقد محيط در خم ترك كلاه او

دارم به سينه خون شده آهي كه همچو صبح ***در كوچه هاي زخم گشودند راه او

بگذار تا به درد تمناش خون كنند****دل قابل وفاست مپرس ازگناه او

ما عاجزان ز كنج خموشي كجا رويم****آسوده ايم ناله صفت در پناه او

زبن قامتي كه حلقهٔ تسليم بيخودي ست****دامي فكنده ايم به راه نگاه او

آهسته رو كه بر دل موري اگر خوري****گردي غبار خاطر خال سياه او

چندانكه مي شود نظر همتت بلند****دارد عروج آينهٔ بارگاه او

گر تار و پودكارگه عشق پروري****جز پنبه زار وهم كتان نيست ماه او

بيدل اگر به عشق كند دعوي وفا****غير از شكست رنگ چه باشد گواه او

غزل شمارهٔ 2578: هر چند دورم از چمن جلوه گاه او

هر چند دورم از چمن جلوه گاه او****ميخانه است شوق به ياد نگاه او

دارم دلي به سينه كز افسون نرگست****فيروز نيست سرمه به روز سياه او

آنجا كه از اسير تو جرأت طلب كنند****جز شرم نيستي كه شود عذر خواه او

خوبي ز الفت ذقنت ره به در نبرد****يوسف از آن گريخت در آغوش چاه او

غافل ز خط مباش كه صفهاي ناز حسن****درهم شكسته است غبار سپاه او

در واديي كه شرم نقاهت گشوده است****بر چشم نقش پا مژه پوشد گياه او

محتاج عرض نيست شكوه غرور عشق****گردون چو آستين شكند دستگاه او

نقش قدم نگشته مسير نمي شود****آيينه داري سر تسليم راه او

بر سركشان چرا نفروشيم ناز عجز****ما را شكسته اند به ياد كلاه او

شمعي كه محو انجمن انتظار توست****آيينه بر سر مژه بندد نگاه او

بيدل به ياد

سرو تو در خون تپيد، ليك****موزون نگشت يك الف از مشق آه او

غزل شمارهٔ 2579: منفعلم بركه برم حاجت خوبش از برتو

منفعلم بركه برم حاجت خوبش از برتو****اي قدمت بر سر من چون سر من بر در تو

آينهٔ كون و مكان حيرت سير چمن است****ساغر رنگ دو جهان حسرت گرد سر تو

تاب جمال تو ز كس راست نيايد ز هوس****حلقهٔ گيسوي تو بس چشم تماشاگر تو

محرم آن لعل نشدكام تمناي كسي****غيرتبسم كه برد چاشني از شكرتو

رنگ تو آشفته چوگل در چمن آرزويت****موج تو غلتان چوگهر در طلب گوهر تو

صبح برد تا به كجا پايه ز قطع نفسش****وانشود زين هوسي چند ره منظر تو

نُه فلك ازگردش سرگشته به خميازه سمر****همت ظرف كه كشد بادهٔ بي ساغر تو

سعي طلب بي سر و پا جادهٔ تحقيق رسا****سبحه صفت آبله ها خفته برون در تو

خط حساب من و ما راه گشايد ز كجا****صفر نمايد به نظر نقطه اي از دفتر تو

بيدل از افسون سخن بلبل باغ چه گلي****رنگ چمن مي شكند بوي بهار ازپرتو

غزل شمارهٔ 2580: اي ز عنايت آشكار شخص تو و مثال تو

اي ز عنايت آشكار شخص تو و مثال تو****آينهٔ جمال تو آينهٔ جمال تو

از تب و تاب آب و گل تا تك و تاز جان و دل****ريشهٔ كس نمي دود در چمن خيال تو

چرخ به صد كمند چين بوسه زده است بر زمين****بس كه بلند جسته است گرد رم غزال تو

بر در ناز كبريا چند غبار ماسوا****در كف وهم من كه داد آينهٔ محال تو

اين بم و زير و قيل و قال نيست به ساز لايزال****نقص و كمال فهم ماست بدر تو و هلال تو

خلق ز سعي نارسا سوخت جبين به نقش پا****برهمه داغ سايه بست سركشي نهال تو

شيشهٔ ساعت فلك از چه حساب دم زند****راه نفس گرفته است غيرت ماه و سال تو

پيري ام از قد دو تا راه نبرد هيچ جا****هم به در تو مي برم

حلقهٔ انفعال تو

تشنهٔ بوس آن لبم ليك ز ننگ ناكسي****جرأتم آب مي كند از تري زلال تو

بايد از اقتضاي شوق بر سر غفلتم گريست****از تو جدا چسان شوم تا طلبم وصال تو

طاير آشيان عجز ناز فروش حسرت است****رنگ شكسته مي پرد بيدل خسته بال تو

غزل شمارهٔ 2581: باز چو صبح كرده ام تحفهٔ بارگاه تو

باز چو صبح كرده ام تحفهٔ بارگاه تو****رنگ شكسته اي كه نيست قابل گرد راه تو

ذره به بال آفتاب تا به سپهر مي رود****كيست به خود نمي كند ناز ز دستگاه تو

بسكه شكوه جلوه ات ريخته است ز هر طرف****عكس به روي آينه آينه درپناه تو

خاك شهيد غمزه ات گرد كند چه ممكنست****سرمه نمي شود سفيد از مژهٔ سياه تو

غير تحير از جمال آينه را چه مي رسد****حيرت ما دليل ما جلوهٔ تو گواه تو

دل به هزار جلوه ام چهره گشاي حيرتست****آينهٔ شكسته اي يافته ام به راه تو

از خط ساغر وفا جز كجي نظر نخواند****هركه محرفي نخورد از غلط نگاه تو

سادگي جهان رنگ جز تو چه آورد به عرض****هم به زبان ناز توست آينه عذر خواه تو

سعي پر شكستگي طرف عروج ناز اوست****گل به سر اميد زد رنگ من از كلاه تو

بيدل از آرزوي دل درد سر نفس مده****دود چراغ كشته است شامه گداز آه تو

غزل شمارهٔ 2582: نمي گويم به عشرتگاه مجنون جهد پيمارو

نمي گويم به عشرتگاه مجنون جهد پيمارو****غبار خانمان لختي بروب از دل به صحرا رو

جهاني مي كشد بر دوش فرصت بار ناكامي****تو هم امروز بنشين در سر اين راه و فردا رو

نمي بايد سپند مجمر افسردگي بودن****به پستي پايمالي اندكي با ناله بالا رو

چو آواز جرس تجريد آزادي غنيمت دان****برون زين كاروانها دامن خود گير و تنها رو

پيام يار مي آيد كنون ننگ است خودداري****عرق واري به حسرت آب كن دل را و از جا رو

تلاش گوهر ناياب جهدي تند مي خواهد****اگر مردي به غواصي زن و بيرون دريا رو

درين محفل به نوميدي چه لازم زندگي كردن****دو روزي هر چه پيش آيد طرب كن يا ز دنيا رو

نهال گلشن اقبال پر معكوس مي بالد****به رنگ شمع سر چندانكه افرازي ته پا رو

جنون حرص بي وضع قناعت بر

نمي آيد****تسلي دشمني چون عمر مفلس در تمنا رو

مباش از دستگاه همت اهل فنا غافل****همه گر پشه باشي چون پر افشاندي به عنقا رو

غبار من زحد برداشت ابرام زمينگيري****مبادا عشق فرمايد كه برخيز از در ما رو

به طبع دوستان يادت گراني مي كند بيدل****به دامان فراموشي بزن دست و ز دلها رو

غزل شمارهٔ 2583: به پيري هم ني ام غافل ز عشق آن كمان ابرو

به پيري هم ني ام غافل ز عشق آن كمان ابرو****حضور قامت خم گشته ايمايي ست زان ابرو

دم تيغي چو اشك از خون من رنگين نمي گردد****مبادا افتد از مستي به فكر امتحان ابرو

غزل شمارهٔ 2584: مه نو مي نمايد امشبم از آسمان ابرو

مه نو مي نمايد امشبم از آسمان ابرو****قدح كج كرده مي آيد اشارتهاي آن ابرو

تعالي الله چه نقشي دلفريب است اين نمي دانم****كه جوهر در دم تيغ است يا ناز اندر آن ابرو

به اين انداز در انديشهٔ صيد كه مي تازد****كه عمري شد همان افكنده است ازكف عنان ابرو

اشارت محو حيرت كن كه در بزم تماشايش****به رنگ ماه نو در چشم مي گردد نهان ابرو

نه گلشن نرگسي دارد نه دريا موج مي آرد****به عالم فتنه مي كارد همان چشم و همان ابرو

چرا در خاك و خون ننشاندم دردي كه من دارم****چو تير افكنده است از خويش دورم آن كمان ابرو

خرابي مي كنم تعمير نازي در نظر دارم****ز بخت تيرهٔ من وسمه اي مي خواهد آن ابرو

ز غفلت شكوه ها پرداختم اما نفهميدم****كه خوبان را تغافل گوش مي باشد زبان ابرو

جهاني را تحير بسمل ناز تو مي بينم****نمي دانم چه تيغ است اينكه دارد در ميان ابرو

به ياد چين ابروي تو دريا را ز امواجش****شكستي مي كشد بر دوش چندين كاروان ابرو

اشارت هم به ايماي خيالش بر نمي آيد****اگر بر اوج استغنا نباشد نردبان ابرو

به وضع سركشي لطف تواضع ديده ام بيدل****به چشم مصلحت تيغم به عرض امتحان ابرو

غزل شمارهٔ 2585: بس رشك قامت او سوخت سر تا پاي سرو

بس رشك قامت او سوخت سر تا پاي سرو****موج قمري ريخت از خاكستر اجزاي سرو

پيكر آزادي و بار تحمل تهمتست****يك قلم دست تهي مي رويد از اعضاي سرو

نالهٔ آزاد الفت پرور زنجير نيست****طوق قمري تا كجا خالي نمايد جاي سرو

نخوت آزادگي دود دماغ كس مباد****يك رك گردن نمايانست سر تا پاي سرو

نالهٔ درد طراوت آبيار دل نشد****اين چمن بي آب ماند از نارساييهاي سرو

شور حسن از ساز عاشق بشنو و خاموش باش****كوكوي قمريست اينجا قلقل ميناي سرو

رنگ و بو هم قابل تشريف آزادي نبود****از تكلف دوختند اين جامه بر

بالاي سرو

صفر در معني الفها را يكي ده مي كند****طوق قمري مي فزايد قدر استغناي سرو

خاك بر سركرده عشق و پاي درگل ماندحسن****گر بهار اين رنگ دارد حيف قمري واي سرو

بيدل آخر خاك مي گردد درين حرمانسرا****عارض رنگين گل تا قامت رعناي سرو

غزل شمارهٔ 2586: بسكه ياد قامتت بر باد داد اجزاي سرو

بسكه ياد قامتت بر باد داد اجزاي سرو****نالهٔ قمري شد آخر قدكشيدنهاي سرو

چيدن دامن دربن گلشن گل آزادگي است****كيست تا فهمد زبان عافيت ايماي سرو

مطلب آزادگيها پر بلند افتاده است****عالمي خم شد به فكر بار ناپيداي سرو

باغبانان قدر آزادي ندانستند حيف****ناله بايستي درين گلشن نشاندن جاي سرو

باده را در دامن مينا بهاري ديگر است****آب دارد آبرو تا مي رود در پاي سرو

شعلهٔ ادراك خاكستركلاه افتاده است****نيست غير از بال قمري پنبهٔ ميناي سرو

بسكه موزونان ز شرم قامتت گشتند آب****صورت فواره بايد ربخت از اجزاي سرو

اينقدر رعنا نمي بالد نهال اين چمن****سايهٔ نخل كه افتاده ست بر بالاي سرو

پاي در زنجير دورش گفتگو آزادگي****بيدل اين سطر تكلف نيست جز انشاي سرو

غزل شمارهٔ 2587: اي بسمل طلب پي خون چكيده رو

اي بسمل طلب پي خون چكيده رو****چون اشك هر قدر روي از خود دويده رو

فرصت در اين بهار پر افشان وحشت است****همچون نگه به هر گل و خاري رسيده رو

تا چند هرزه از در هر كوچه تاختن****يك قطره خون شو و ز گلوي بريده رو

امروزت از امل پي فردا گرفته است****اي غافل از غزل به خيال قصيده رو

سعي شرار اينهمه فرصت شمار نيست****يك پر زدن به همت رنگ پريده رو

اي بيخبر ز قامت پيري چه شكوه است****عمري ست بار مي كشي اكنون خميده رو

زبن گرد تهمتتي كه نفس نام كرده اند****چون صبح دامني كه نداري كشيده رو

كورانه چند در پي عصيان قدم زدن****شايدكه بازگردي از اين راه ديده رو

بي وحشتي رهايي ازين باغ مشكل است****از بوي گل به خويش فسونها دميده رو

زين خاكدان عروج تو در خورد وحشت است****بر نردبان صبح ز دامان چيده رو

قاصد پيام ما نفس واپسين ماست****گر محرمي ز آينه چيزي شنيده رو

بيدل به هر طرف كشدت كاتب قضا****مانند خامه يك

خط بيني كشيده رو

غزل شمارهٔ 2588: اي بيخبر به درد دل ما رسيده رو

اي بيخبر به درد دل ما رسيده رو****شور سپند محفل حسرت شنيده رو

از پيچ و تاب دام هوس احتراز كن****زين دود همچو شعله غبار كشيده رو

زين گلستان كه رنگ بهارش ندامتست****محمل به دوش آه چو صبحي دميده رو

آخر ازين زيانكده نوميد رفتنست****خواهي رفيق قافله خواهي جريده رو

در گلشني كه رنگ بهارش ندامت ست****اي شبنم بهار تماشا نديده رو

چون شعله در طريق فنا اضطراب چيست****ضبط نفس كن و قدمي آرميده رو

در تنگناي خانهٔ گردون هلال وار****خواهي سرت به سقف نيايد خميده رو

اي صبح كاروان فنا سخت بيكس است****بر روي خود همان نفس خود ديده رو

كيفيت گداز دل از مي رساتر است****يك جرعه از قرابهٔ ما هم چشيده رو

شايد ز ترك جهد به جايي توان رسيد****گامي در اين بساط به پاي بريده رو

ما از در اميد وصالت نمي رويم****گو دل به حسرت آب شو و خون ز ديده رو

پيغام حسرت من بيدل رساندني است****اي اشك يار مي رود اينك دويده رو

غزل شمارهٔ 2589: همچون نفس به آينهٔ دل رسيده رو

همچون نفس به آينهٔ دل رسيده رو****يعني درين مكان نفسي واكشيده رو

تسليم خضر مقصد موهوم ما بس است****چون سايه سر به خاك نه و آرميده رو

آخر به خواب نيستي از خوبش رفتني است****باري فسانهٔ من و ما هم شنيده رو

زبن دشت خارها همه بر باد رفته اند****از خود چو سيل بر اثر آب ديده رو

عالم تمام معبد تسليم بيخودي ست****هر سو روي به سجدهٔ اشك چكيده رو

تا سر بر آري از چمن مقصد جنون****بر جاده هاي چاك چو جيب دريده رو

در خرقهٔ گدايي و دركسوت شهي****سوزن صفت ز تار تعلق جريده رو

سير بهار ميكدهٔ نازت آرزوست****گامي ز خود برون چو دماغ رسيده رو

گلچيني بهار طرب بي تعلقي ست****چون گردباد دامن از اين دشت چيده

رو

بال اميد بسمل اين عرصه بسته نيست****پرواز اگر دري نگشايد تپيده رو

رنج خيال مصلحت ساز زندگي ست****باري گهي كه نيست به دوشت كشيده رو

بيدل عنان عافيت ماگسسته است****مانند ريشه زير زمين هم دويده رو

غزل شمارهٔ 2590: نامنفعلي گريه كن و چون مژه تر شو

نامنفعلي گريه كن و چون مژه تر شو****خشك است جبين يك دو عرق آينه گر شو

حيف است رعونت دمد از جوهر ذاتت****گرتيغ كنندت تو چو آيينه سپر شو

جبيي كه نداري نفسي نذر جنون كن****گر شب دمد از محفل امكان تو سحر شو

تسليم ز احباب تغافل نپسندد****گرنيست ادب سر به زمين دست به سر شو

ضبط من و ما انجمن آراي شهود است****چون سرمه زتنبيه زبان نور نظرشو

گر حسن كلام آينه دار دم پيري ست****در خلق ضيافتكدهء شير و شكر شو

اي بيخبر از صحبت جاويد قناعت****مستسقي بيحاصلي آب گهر شو

اميد سلامت بجز آفات ندارد****كشتي شكن و ايمن از امواج خطر شو

خواب عدمت به كه فراموش نگردد****از بيضه برون در طلب بالش پر شو

در نامه و پيغام يقين واسطه محو است****بر هركه رساني خبر از يار خبر شو

هر حرف جنون تهمت صد پست و بلند است****اي نقطهٔ تحقيق توبي زير و زبر شو

بيدل به تكلف ره صحراي عدم گير****زان پيش كه گويند ازين خانه به در شو

غزل شمارهٔ 2591: اي پرفشان گرد نفس چندي شرار سنگ شو

اي پرفشان گرد نفس چندي شرار سنگ شو****ناقدردان راحتي بر خود زبان ننگ شو

جولان چه دارد در نظر غير از تلاش درد سر****يك ره پس زانوي خم بنشين و عذر لنگ شو

فرياد كوس و كرنا مي گويدت كاي بي حيا****زبن دنگ دنگ روز و شب گر كر نگشتي دنگ شو

همت نمي چيند غنا بر عشوه پا در هوا****چون صبح گرد رفته اي گو يك دو دم اورنگ شو

مي دان قدر اين و آن ديدي زمين و آسمان****گر كهنه ات خواهي گران با ذره اي همسنگ شو

گلچيني باغ يقين گر نيست تسكين آفربن****اوهام را هم كم مبين خود روي دشت بنگ شو

شوق جنون تاز ترا كس نيست تا گيرد عنان****يكچند منزل در قدم گرد ره

و فرسنگ شو

بر معرفت نازيدنت دور است از فهميدنت****چون عكس نتوان ديدنت آيينه گوهر رنگ شو

آيينه داران جنون دارند يك عالم فسون****هر چند جهل آيي برون سركوب صد فرهنگ شو

اي بوي موهومي چمن كم نيست سير وهم ظن****باري به ذوق پر زدن هنگامه ساز رنگ شو

بيدل به ياد زلف او گر ناله اي سر مي كنم****تسليم گوشم مي كشد كاي بي ادب خود چنگ شو

غزل شمارهٔ 2592: نمي گويم قيامت جوش زن يا شور توفان شو

نمي گويم قيامت جوش زن يا شور توفان شو****ز قدرت دست بردار آنچه بتواني شدن آن شو

برآر از عالم تمثال امكان رخت پيدايي****تو كار خويش كن گو خانهٔ آيينه ويران شو

جمال بي نشان در پردهٔ دل چشمكي دارد****كه در انديشهٔ ما خاك گرد و يوسفستان شو

جنون از چشم زخم امتيازت مي كند ايمن****بقدر بوي يك گل از لباس رنگ عريان شو

به بيقدري ازبن بازار سودي مي توان بردن****گراني سنگ ميزان كمالت نيست ارزان شو

درين محفل به اظهار نياز و ناز موهومي****هزار آيينه است از هركجا خواهي نمايان شو

طريق عشق دشوارست از آيين خرد بگذر****حريف كفر اگر نتوان شدن باري مسلمان شو

ز گير و دار امكان وحشتي تا كنج زانويي****به فكر چين دامن گر نمي افتي گريبان شو

هزار آيينه چون طاووس مي خواهد تماشايت****بقدر شوخي رنگي كه داري چشم حيران شو

به بزم جلوه پيمايي حيا ظرفي دگر دارد****حباب اين محيطي در گشاد چشم پنهان شو

ز ساز محفل تحقيق اين آواز مي آيد****كه اي آهنگ يكتايي ازين نُه پرده عريان شو

گر از سامان اقبال قناعت آگهي بيدل****به كنج چشم موري واكش و ملك سليمان شو

غزل شمارهٔ 2593: كجايي اي جنون ويرانه ات كو

كجايي اي جنون ويرانه ات كو****خس و خاريم آتشخانه ات كو

الم پيمايم از كم ظرفي هوش****شراب عافيت پيمانه ات كو

تو شمع بي نيازبها بر افروز****مگو خاكستر پروانه ات كو

اگر اشكي چه شد رنگ گدازت****و گر آهي رم ديوانه ات كو

اگر ساغر پرست خواب نازي****چو مژگان لغزش مستانه ات كو

گرفتم موشكاف زلف رازي****زبان بينواي شانه ات كو

ز هستي تا عدم يك نعره واري****وليكن همت مردانه ات كو

كمان قبضهٔ آفاقي اما****برون از خود سراغ خانه ات كو

بساط و هم واچيدن ندارد****نوا افسانه اي افسانه ات كو

حجاب آشنايي قيد خويش است****زخود گر بگذري بيگانه ات كو

ندارد اين قفس سامان ديگر****گرفتم آب شد دل دانه ات كو

سرت بيدل هوا فرسود راهيست****دماغ كعبه و بتخانه ات

كو

غزل شمارهٔ 2594: ما غربت آشيانيم اي بلبلان وطن كو

ما غربت آشيانيم اي بلبلان وطن كو****هر چند پر فشانيم پرواز آن چمن كو

از شمع بزم مقصود ني شعله اي ست ني دود****بايد پري به هم سود پروانه سوختن كو

ما را برون آن در پا در هوا خروشي ست****آنجاكه خلوت اوست امكان ياد من كو

چندي به قيد هستي مفت است رقص و مستي****هر گه قفس شكستي اشغال پر زدن كو

افسانه گرم دارد هنگامهٔ توهم****از بوي يوسف امروز جز حرف پيرهن كو

خلقي به وهم هستي نامحرم عدم ماند****هر حرف كز لبش جست ناليد كان دهن كو

صورت پرستي از خلق برد امتياز معني****هر چند كعبه سنگ است تسكين برهمن كو

آيينه داري وهم برق افكن شعور است****از شمع اگر بپرسي مي كند انجمن كو

عمر و شرار يكسر محمل كش وداعند****اي برقتاز فرصت جز رفتن آمدن كو

سر رشته اي ندارد پيچ و خم تعلق****از طره ام نشان ده تا گويمت شكن كو

تسكين هر غباري بر دامني نوشتند****آواره گرد يأسم يارب نصيب من كو

بيد ل لباس هستي تاكي شود حجابت****اي غرهٔ تعين آن خرقهٔ كهن كو

غزل شمارهٔ 2595: اي فكر نازكت را شبهت كميني از مو

اي فكر نازكت را شبهت كميني از مو****تشويش عطسه تا كي مانند بيني از مو

در كارگاه فطرت نام شكست ننگست****بايد قلم نبندد نقاش چيني از مو

دل آتش تو دارد ضبط نفس چه حرفست****اخگر نمي پسندد نقش نگيني از مو

نيرنگ التفاتت مغرور كرد ما را****افسون آفتاب است مار آفريني از مو

تعظيم ناتوانان دشواريي ندارد****بر عضوها گران نيست بالا نشيني از مو

كم نيست شخص ما را در كسوت ضعيفي****از رشته دامنيها يا آستيني از مو

باليدم از تخيل سركوب آسمانها****بر خود نچيدم اما فرق يقيني از مو

عمريست ناتوانان ممنون آن نگاهند****اي ديدهٔ مروت زحمت نبيني از مو

ما را شكيب دل برد آنسوي خود فروشي****شبگير كرد بيدل آواز چپني از مو

غزل شمارهٔ 2596: اين قلمرو اندوه كارگاه راحت نيست

اين قلمرو اندوه كارگاه راحت نيست****هركه فكر بالين كرد يافت زير سر زانو

يك مژه به صد عبرت شرم چشم ما نگشود****حلقه وار ته كرديم بر هزار در زانو

گل دميده ايم اما رنگ و بو پشيماني است****بود غنچهٔ ما را عالم دگر زانو

زين تلاش پا درگل كو ره وكجا منزل****همچو شمع پيموديم شام تا سحر زانو

دل ادبگه نازست دعوي هوس كم كن****بايدت زدن چون موج پيش اين گهر زانو

شوخي تميز از ما وضع امن نپسنديد****ورنه سلك اين كهساربود سر به سر زانو

بسته ام كمر عمري ست بر حلاوت تسليم****بند بند من دارد همچو نيشكر زانو

عذر طاقت است اينجا قدردان جمعيت****پاي تا نيارد خم نيست در نظر زانو

فكر سرنوشت من تا كجا تريها داشت****تا جبين به بار آمدگشت چشم تر زانو

شب زكلفت اسباب شكوه پيش دل بردم****گفت برنمي دارد درد سر مگر زانو

تا به كي هوس تازي چند هرزه پردازي****طايران رها كردند زير بال و پر زانو

مشق معني ام بيدل بر طبايع آسان نيست****سر فرو نمي آرد فكر من به هر زانو

غزل شمارهٔ 2597: از بسكه ضعف طاقت بوسيد روي زانو

از بسكه ضعف طاقت بوسيد روي زانو****خط جبين غلط خورد آخر به موي زانو

آبم در ين ادبگاه از شرم غفلت شرم****سر بر هوا نشايد تسليم خوي زانو

كو معبد حضوري كز ما برد رعونت****صد حيف پيرگشتيم در جستجوي زانو

هر جلوه را درين بزم آيينه است منظور****تمثال دل مجو بيد ناديده روي زانو

شكر قد دوتايم امروز فرض گرديد****عمريست مي كشيدم گردن به سوي زانو

مشق دبير اسرار چندين نشست دارد****اما نمي توان خواند حرف مگوي زانو

چون برگ گل به يادت يك صبح غنچه بودم****شد عمر در جبينم خفته ست بوي زانو

زين فكرهاي باطل چيزي نمي گشايد****گيرم فتاده باشم سر درگلوي زانو

بيحاصلان سرا پا اندوه در كمينند****چيزي نرويد از بيد جز آرزوي زانو

تغيير وضع تسليم بر غنچه هم ستم كرد****يارب پي

چه راحت گشتم عدوي زانو

بيدل چو موج گوهر در فكر خوبش خشكم****پيشاني ام قدح زد اما به جوي زانو

حرف ه

غزل شمارهٔ 2598: بر شعله تا چند نازيدن كاه

بر شعله تا چند نازيدن كاه****در دولت تيز مرگي ست ناگاه

صد نقص دارد سازكمالت****چندين هلال است پيش وپس ماه

در فكر خويشيم آزادگي كو****ما را گريبان افكنده در چاه

يارب چه سحر است افسون هستي****از هيچ بودن كس نيست اگاه

برغفلت خلق خفت مچينيد****منظور نازست آيينهٔ شاه

دل صيد عشق است محكوم كس نيست****الحكم لله و الملك (لله)للاه

عمري تپيديم تا خاك گشتيم****فرسنگها داشت اين يك قدم راه

از صبح اين باغ شبنم چه دارد****جز محمل اشك بر ناقهٔ آه

بر طبع آزاد ظلمست الفت****تا عمر باقيست عذر از نفس خواه

اي ناله خاموش در خانه كس نيست****يك حرف گفتيم افسانه كوتاه

بيدل چه گوبم ازيأس پيري****چون شمعم ازصبح روز است بيگاه

غزل شمارهٔ 2599: بسكه مي جوشد ازين درياي حسرت حب جاه

بسكه مي جوشد ازين درياي حسرت حب جاه****قطره هم سعي حبابي دارد از شوق كلاه

مي رود خلقي به كام اژدر از افسون جاه****شمع را سرتا قدم در مي كشد آخر كلاه

گيرودار محفل امكان طلسم حيرتي ست****تا مژه خط مي كشد اين صفحه مي گردد سياه

گرد صحرا از رم آهو سراغي مي دهد****رفتن دل را شكست رنگ مي باشد گواه

عالمي در انتظار جلوه ات فرسوده است****جوهر آيينه هم مي ريزد از ديوار كاه

اينقدر جهدم به ذوق نشئهٔ عجز است و بس****همچو پرواز از شكست بال مي جويم پناه

نيست غافل معني آسايش از بيطاقتان****دركمين كاروان خفته ست منزل سر به راه

بسكه پيچ و تاب حسرت در نفس خون كرده ام****تيغ جوهردار عريان مي كنم در عرض آه

جوهر آيينه اي درگرد پيغامم گم است****نالهٔ من مي رود جايي كه مي گردد نگاه

گر سلامت خواهي از ساز تظلم دم مزن****دادرس در عهد ما سنگ است و مينا دادخواه

اين زمان عرض كمال خلق بي تزوير نيست****جوهر آيينه آبي دارد اما زيركاه

طبع روشن بيدل از بخت سياهش چاره نيست****تا ابد رنگ كلف نتوان زدود از روي ماه

غزل شمارهٔ 2600: در شكنج عزتند ارباب جاه

در شكنج عزتند ارباب جاه****آب گوهر بر نمي آيد ز چاه

نخوت شاهي دهان اژدهاست****شمع را در مي كشد آخركلاه

عمرها شد مي تپد بي روي دوست****چون رگ ياقوت در خونم نگاه

در خيالش محو شد آثار من****اين كتان را شست آخر نور ماه

در ادبگاه خم ابروي او****ماه نو دارد زبان عذر خواه

خانهٔ مجنون ما هم دود داشت****روزن چشم غزالان شد سياه

شعله ي ما را درين آفت سرا****جز به خاكستر نمي باشد پناه

نااميدي دستگاه زندگيست****تاروپود كسوت صبح است آه

شرم دار اي سركش از لاف غرور****نيست بال شعله ات جز برگ كاه

باغ و بستان پر مكرر مي شود****جانب دل هم نگاهي گاه گاه

در تماشاخانهٔ آيينه ام****مي شود جوهر چو مي سوزد نگاه

عشق را بر نقص استعداد من****گريهٔ ابر است بر حال گياه

مي گدازد

شمع و از خود مي رود****كاي به خود واماندگان اين است راه

دم مزن بيدل اگر صاحبدلي****محرم آيينه راكفر است آه

غزل شمارهٔ 2601: عالم و اين تردماغيهاي جاه

عالم و اين تردماغيهاي جاه****شبنمي پاشيد بر مشتي گياه

مرگ غافل نيست از صيد نفس****آتش از خس برنمي دارد نگاه

سرزمين شعله كاران گلخن است****كشت ما را دود مي باشد گياه

زندگاني از نفس جان مي كند****عمرها شد مي كشم يوسف ز چاه

نااميدي فتح باب عشرت است****خنده لب وا مي كند از حرف آه

اي زبان لافت افسون سلوك****باشد از مقراض مشكل قطع راه

باده روشن مشربي وانگاه دُرد؟****پرتو خورشيد و مه وانگه سياه

بي زباني از خجالت رستن است****عذر تا باقيست مي بالد گناه

جستجو آيينه دار مقصد است****مي شوي منزل اگر افتي به راه

نازكن گر فكر خويشت ره نزد****ازگريبان غافلي بشكن كلاه

نرخ بازاركرم نشكستني ست****گر دلت چيزي نخواهد عذر خواه

بيدل از غفلت كسي را چاره نيست****سايه اي دارد گدا تا پادشاه

غزل شمارهٔ 2602: گر نفس چيند به اين فرصت بساط دستگاه

گر نفس چيند به اين فرصت بساط دستگاه****چون سحر بر ما شكستن مي رسد پيش از كلاه

سينه صافي مي شود بي پرده تا دم مي زنم****در دل ما چون حباب آيينه پرداز است آه

ما و من آخر سواد يأس روشن مي كند****خلقي از مشق نفس آيينه مي سازد سياه

صاحب دل كيست حيرانم درين غفلت سرا****آينه يك گل زمين است و جهاني خانه خواه

گرگشايي ديدهٔ انصاف بر اقبال ظلم****همچوآتش اخگر است و شعله آن تخت وكلاه

اوج اقبال شهنشاهي توهم كرده است****بر سر مژگان نم اشكي چكيدن دستگاه

استخوان چرب و خشكي هست كز خاصيتش****سگ توجه بر گدا دارد هما بر پادشاه

اي هوس رسوايي ديبا و اطلس روشن است****بيش ازين از جامهٔ عرياني ام عريان مخواه

با شكوه آسمان گردن نيفرازد زمين****خاك بايد بود پيش رفعت آن بارگاه

محرم راز كرم نتوان شدن بي احتياج****در پناه رحمت آخر مي برد ما را گناه

بي گداز نيستي صورت نبندد آگهي****شمع اين محفل سراپا سرمه است و يك نگاه

گر به اين رنگست بيد ل رونق بازار دهر****تا قيامت يوسف ما برنمي آيد زچاه

غزل شمارهٔ 2603: ننگ دنيا برندارد همت معني نگاه

ننگ دنيا برندارد همت معني نگاه****تا بصيرت بر ديانت نيست معراج است جاه

زبن چمن رشكي ست بر اقبال وضع غنچه ام****كز شكست دل دهد آرايش طرف كلاه

طالب وصليم ما را با تسلي كار نيست****ناله گر از پا نشيند اشك مي افتد به راه

درگلستاني كه تخمي از محبت كاشتند****زخم مي بالد گل اينجا ناله مي رويد گياه

نقشبندان هوس را نسبتي با درد نيست****خامهٔ تصوير نتواند كشيدن مدّ آه

مايهٔ يمني ندارد دستگاه آگهي****خانمان مردمان ديده مي باشد سياه

جلوه فرش توست اگر از شوخ چشمي بگذري****مي شود آيينه چون هموار مي گردد نگاه

تا ابد محو شكوه خلق بايد بود و بس****شاه ما آيينه مي پردازد ازگرد سپاه

بي تماشا نيست حيرتخانهٔ ناز و نياز****عشق اينجا آه آهي دارد

آنجا واه واه

چون نگه درديدهٔ حيران ما مژگان گمست****جوهر آيينه در ديوار حل كرد ست كاه

سايه و تمثال محسوب زيان و سود نيست****حيف خورشيد ي كه پرتو باز مي گيرد ز ماه

زبرگردون هرزه شغل لهو بايد زيستن****غير طفلي نيست بيدل مرشد اين خانقاه

غزل شمارهٔ 2604: بسكه ما را بر آن لقاست نگاه

بسكه ما را بر آن لقاست نگاه****عالمي را به چشم ماست نگاه

حيرت امروز بي بلايي نيست****از مژه دست بر قفاست نگاه

مايهٔ بينش است ضبط نفس****گر به شبنم تند هواست نگاه

بي صفا زنگ برنمي خيزد****مژهٔ بسته را عصاست نگاه

حرص معني شكار عبرت نيست****ديدهٔ دام را كجاست نگاه

فكر رحلت خجالتي دارد****دم رفت ن به پيش پاست نگاه

غنچه شو چشم ازين و آن بربند****كه درين باغ خونبهاست نگاه

بال شوق رسا تري نكشد****همچو شبنم سرشك ماست نگاه

بزم ما بسكه محو جلوهٔ اوست****شيشه گر بشكني صداست نگاه

حسرت حسن نو خطي داريم****طالب جنس توتياست نگاه

مژده دستي بلند خواهد كرد****چشم وا مي كنم دعاست نگاه

بيدل افسانهٔ دگر متراش****با همين رنگ آشناست نگاه

غزل شمارهٔ 2605: تار پيراهن حياست نگاه

تار پيراهن حياست نگاه****كاسهٔ چشم را صداست نگاه

حيرت آيينهٔ زمينگيري ست****مژه تا نيست بي عصاست نگاه

شبنم من به وصل گل چه كند****كه ز چشم ترم جداست نگاه

همه آفاق نرگسستان ست****چشم گو باز شو كجاست نگاه

بي تميزي تميزها دارد****كور را مسح دست و پاست نگاه

نيست نقشي برون پردهٔ خاك****حيرتست اين كه بر هواست نگاه

حاصل ما در اين تماشاگاه****انتها حيرت ابتداست نگاه

مژهٔ بسته آشيان غناست****ورنه هر جا رسد گداست نگاه

فطرتت پاي در ركاب هواست****كه ترا بر پر هماست نگاه

كثرت جلوه مفت ديدنها****گر كند احولي بجاست نگاه

شمع فانوس انتظار توايم****گرد پرواز رنگ ماست نگاه

زندگي ساز جلوه مشتاقي ست****شمع را رشتهٔ بقاست نگاه

بس كه عالم بهار جلوهٔ اوست****بر رخ اوست هركجاست نگاه

بيد ل از جلوه قانعم به خيال****چه توان كرد نارساست نگاه

غزل شمارهٔ 2606: تا به شوخي نكشد زمزمهٔ ساز نگاه

تا به شوخي نكشد زمزمهٔ ساز نگاه****مردمك شد ز ازل سرمهٔ آواز نگاه

در تماشاي توام رنگ اثر باختن است****همچو چشمم همه تن گرد تك و تاز نگاه

گر همه آب بود آينه بينايي كو****نرسد اشك به كيفيت انداز نگاه

ديگر از عاقبت تشنهٔ ديدار مپرس****هست از خويش برون تاختن ناز نگاه

همچو شمعي كه كند دود پس از خاموشي****حسرتت زمزمه اي مي كشد از ساز نگاه

طوبي از سايهٔ ناز مژه ام مي بالد****چقدر سرو توام كرده سرافراز نگاه

مشق جمعيت دل قدرت ديگر دارد****بر فسلك نيز نلغزيد رسن باز نگاه

غم اسباب تعلق نكشد صاحب دل****مژه صيقل نزند آينه پرداز نگاه

گرد غفلت مشكافيد كه در عرصهٔ رنگ****بي نشاني ست خطاي قدرانداز نگاه

چون شرارم چقدر محمل ناز آرايد****يك تپش گرد دل و يك مژه پرواز نگاه

بيدل از نور نظر صافي دل مستغني ست****كسب بينش نكند آينهٔ ناز نگاه

غزل شمارهٔ 2607: گر دهد رنگ تماشاي تو پرواز نگاه

گر دهد رنگ تماشاي تو پرواز نگاه****خيل طاووس توان ريخت ز پرواز نگاه

قيد يك حلقهٔ زنجير خيالي است محال****ديده تا چندكند منع جنون تاز نگاه

عمرها شد كه به آن جلوه مقابل شده ام****مي رسد بر من حيران چقدر ناز نگاه

حيرت آينه ام مهر نبوت دارد****تاب ديدار تو بس شاهد اعجاز نگاه

دور باش عجبي داشت شكوه حيرت****دل هم آگاه نشد از چمن راز نگاه

آشيان مي شود از وحشت شوقم پ رو بال****مژه خميازه كش است از پي پرواز نگاه

در نهانخانهٔ دل مژدهٔ ديداري هست****مي كشدگوش من از آينه آواز نگاه

شوق بيتاب نسيم چه بهارست امروز****مي كشم بوي گل از شوخي انداز نگاه

راز مخموري ديدار نهان نتوان داشت****صد زبان در مژه دارد لب غماز نگاه

چون شرر چشم به ذوق چه گشايم بيدل****من كه انجام نفس دارم و آغاز نگاه

غزل شمارهٔ 2608: در محيطي كز فلك طرح حباب انداخته

در محيطي كز فلك طرح حباب انداخته****كشتي ما را تحير در سراب انداخته

با دو عالم شوق بال بسملي آسوده ايم****عشق بر چندين تپش از ما نقاب انداخته

بر شكست شيشهٔ دلهاي ما رحمي نداشت****آنكه در طاق خم آن زلف تاب انداخته

تاكجاها بايدم صيد خموشي زيستن****در غبار سرمه چشمش دام خواب انداخته

نقشي از آيينهٔ كيفيت ما گل نكرد****دفتر ما را خجالت در چه آب انداخته

هستي ما را سراغ از جلوه دلدار پرس****اين كتان آيينه پيش ماهتاب انداخته

غير شور ما و من بر هم زني ديگر نداشت****عيش اين بزمم نمكها در شراب انداخته

گر نباشد حرص عالم بحر مواج غناست****تشنگي ما را به توفان سراب انداخته

رخت همت تا نبيند داغ اندوه تري****سايهٔ ما خويش را در آفتاب انداخته

اي خيال انديش مژگان اندكي مژگان بمال****مي فشارد چشم من رخت در آب انداخته

ما و عنقا تا كجا خواهيم بحث شبهه كرد****لفظ ما بيحاصلي دور از كتاب انداخته

يك نگه كم

نيست بيدل فرصت عمرشرار****آسمان طرح درنگم در شتاب انداخته

غزل شمارهٔ 2609: اي به اوج قدس فرش آستان انداخته

اي به اوج قدس فرش آستان انداخته****سجده در بارت زمين بر آسمان انداخته

هركجا پايي به راهت برده عجز لغزشي****بر سپهر ناز طرح كهكشان انداخته

شمع خلوتگاه يكتايي به فانوس خيال****كرده مژگان باز و آتش در جهان انداخته

دستگاه حيرتت در چارسوي آگهي****جنس هر آيينه بيرون دكان انداخته

اي بسا فطرت كه در پرواز اوج عزتت****جسته زين نه بيضه بر در آشيان انداخته

هركسي اينجا به رنگي خاك برسرمي كند****آبروي فكر در جوي بيان انداخته

حيرت بي دست و پايان طلب امروز نيست****موج گوهر بحرها را بركران انداخته

در بساطي كز هجوم بي دماغيهاي ناز****يكصدا صد كوه در پاي فغان انداخته

چون سحر خلقي جنون كرده ست و از خود مي رو د****بر نفس بار دو عالم كاروان انداخته

تا كري گيرد ره شور محيط گيرودار****قطره آبي حلقه در گوش شهان انداخته

تا نچيند ازگل و خار تعين انفعال****انس بويي در دماغ بيدلان انداخته

صنعت عشقست كز آيينه سازيهاي شوق****كرده دل را آب و تشويشي در آن انداخته

خواب و بيداري كه جز بست و گشاد چشم نيست****راه هستي تا عدم شب در ميان انداخته

چرخ را سرگشتهٔ ذوق طلب فهميده ايم****غافليم از مقصد خاك عنان انداخته

عالم يكتاست اينجا معرفت در كار نيست****خودسريها فهم ما را درگمان انداخته

سعي فطرت نارسا و عرصهٔ تحقيق تنگ****دركمان جوييد تير بر نشان انداخته

با پري جزغيرت ناموس مينا هيچ نيست****آگهي بر مغز بار استخوان انداخته

تا نمي سوزيم بيدل پرفشانيها بجاست****مشرب پروانه ايم آتش به جان انداخته

غزل شمارهٔ 2610: چيست گردون كاينقدر در خلق غوغا ريخته

چيست گردون كاينقدر در خلق غوغا ريخته****سرنگون جامي به خاك تيره صهبا ريخته

گرد ما صد بار از صحراي امكان رفته اند****تا قضا رنگي براي نام عنقا ريخته

آه از اين حرص جنون جولان كه از سعي امل****خاك دنيا برده و بر فرق عقبا ريخته

قطع اميد قيامت كن كه پاس

مدعا****در غبار دي هزار امروز و فردا ريخته

تا نيفشاني به سر خاك بيابان اميد****جمع نتوان كرد آب روي صد جا ريخته

زير ديوار كه بايد منت راحت كشيد****سايهٔ مو هم شبيخون بر سر ما ريخته

حسرت تعمير بنياد قناعت داشتيم****خاك ما را كرده گِل آب رخ ما ريخته

گر مروت مشربي با چين پيشاني مساز****از تُنُك رويي دم شمشير خون ها ريخته

از ازل گمگشتهٔ آغوش يكتاي توام****تا به كي جويم كف خاكي به دريا ريخته

تا ز هر عضوم سجود آستانت گل كند****پيكري چون آب مي خواهم سراپا ريخته

تا تواني بيدل از تعظيم دل غافل مباش****شيشه گر نقد نفس در جيب عنقا ريخته

غزل شمارهٔ 2611: به دست تيغ تو تا خون من حنا بسته

به دست تيغ تو تا خون من حنا بسته****به حيرتم كه عجب خويش را بجا بسته

چه سان به روي تو مرغ نظر كند پرواز****كه حيرت از مژه اش رشته ها به پا بسته

به دل ز شوق وصالت صد آرزو دارم****ولي ادب ره تقرير مدعا بسته

فراق بيگنهم كشت و نقد داغ خطا****به گردن دل خون گشته خون بها بسته

ز جيب ناز خطش سر برون نمي آرد****كه عقد عهد به خلوتگهٔ حيا بسته

چو شمع تا به فنا هيچ جا نياسايم****مرا سريست كه احرام بوريا بسته

تن از بساط حريرم چگونه بندد طرف****كه دل به سلسلهٔ نقش بوربا بسته

بهار بوسه به پاي تو داد و خون گرديد****نگه تصور رنگيني حنا بسته

به وادي طلب نارسايي عجزيم****كه هركه رفته زخود خويش را به ما بسته

كدام نقش كه گردون نبست بي ستمش****دلي شكسته اگر صورت صدا بسته

مگر ز زلف تو دارد طريق بست و گشاد****كه بيدل اينهمه مضمون دلگشا بسته

غزل شمارهٔ 2612: به تو نقش صحبت ما، چقدر بجا نشسته

به تو نقش صحبت ما، چقدر بجا نشسته****توبه ناز و ما درآتش تو به خواب وما نشسته

سرو برگ جرآت دل به ادب چرا نسوزد****كه سپند هم به بزمت زتپش جدا نشسته

چه قيامت است يارب به جهان بي نيازي****كه ز غيب تا شهادت همه جا گدا نشسته

چه نهان چه آ شكارا نبري خيال وحدت****كه زديده تا دل اينجا همه ما سوا نشسته

مرو اي نگه به گلشن كه به روي هر گل آنجا****ز هجوم چشم شبنم عرق حيا نشسته

چو عدو زند دو زانو نخوري فريب عجزش****كه به قصد جان تفنگي به سر دو پا نشسته

همه امشبت مهيا تو در انتظار فردا****نكني كه نقش وهمت ز امل كجا نشسته

به رهي كه برق تازان همه نقش پاي لنگند****به كجا رسيده باشم من بي عصا نشسته

به هزار خون تپيدم كه به آبله

رسيدم****چقدر بلند چيند سر زير پا نشسته

هوس كلاه شاهي ز سرت برآر بيدل****به چه نازد استخواني كه بر او هما نشسته

غزل شمارهٔ 2613: به غبار اين بيابان نه نشان پا نشسته

به غبار اين بيابان نه نشان پا نشسته****به بساط ناتواني همه نقش ما نشسته

سر راه نااميدي نه مقام انتظار است****دل بينوا ندانم به چه مدعا نشسته

ز هجوم رفتگانم سر و برگ عافيت كو****كه صداي پا به گوشم چو هزار پا نشسته

به چه دلخوشي نگريم ز چه خرمي نسوزم****كه در انجمن چو شمعم ز همه جدا نشسته

چو حباب عالمي را هوس كلاه داري ست****به دماغ پوچ مغزان چقدر هوا نشسته

به غرور هستي اي صبح مگذر درين گلستان****كه صد آينه به راهت نفس آزما نشسته

ره ناله نيست آسان به خيال قطع كردن****كه ني از گره درين ره به هزار جا نشسته

به سجود آن دو ابرو نه من وتو سر به خاكيم****به عروج آسمان هم مه نو دو تا نشسته

گل زخم ناوك او چقدر بهار دارد****كه چو حلقه بر در دل همه دلگشا نشسته

چو به كام نيست دنيا چه زنيم لاف تركش****نتوان نشاند دامن به غبار نانشسته

مكش اي سپهر زحمت به تسلي مزاجم****كه به صد تحير اينجا نگهي ز پا نشسته

چه تأملست بيدل پر شوق برفشانيم****كه غبارها درين ره به اميد ما نشسته

غزل شمارهٔ 2614: غبار خط زلعل او به رنگي سر برآورده

غبار خط زلعل او به رنگي سر برآورده****كه پنداري پر طوطي سر از شكر برآورده

برون آورد چندين نقش دلكش خامهٔ قدرت****به آن رنگي كه دارد عارضش كمتر برآورده

به ياد شمع رخسارش نگاه حسرت آلودم****به هر مژگان زدن پروانه واري پر بر آورده

چسان در پرده دارم حسرت طفلي كه نيرنگش****تامل تا نفس دزدد سرشكم سر بر آورده

ندارم بر جهان رنگ دام آرزو چيدن****كه پروازم چو بوي گل ز بال و پر بر آورده

ز تشويش توانايي برون آ كز هلال اينجا****فلك هم استخوان از پهلوي لاغر برآورده

چه سازد بوي گل گر نشنوي از

سازش آهنگي****ضعيفي آه ما را هر نفس بر در برآورده

به وضع فقر قانع بودن اقبال غنا دارد****يتيمي گرد ادبار از دل گوهر برآورده

تو هم از ناتواني فرش سنجابي مهيا كن****چو آتش كز شكست رنگ خود بستر برآورده

به سامان غنا مي نازم از اقبال تنهايي****دل جمعم به رنگ خوشه يك لشكر برآورده

به طعن اهل دل معذور بايد داشت زاهد را****چه سازد طبع انساني كه چرخش خر برآورده

چه جاي خسّت مردم كه گل هم درگلستانها****به صد چاك جگر از كيسه مشتي زر برآورده

تغافل را ز امداد كسان برگ قناعت كن****مروت عمرها شد رخت ازين كشور برآورده

حباب پوچ هم بيدل تخيل ساغرست اينجا****سر بي مغز ما را صاحب افسر برآورده

غزل شمارهٔ 2615: نپنداري همين روز و شب از هم سر برآورده

نپنداري همين روز و شب از هم سر برآورده****جهاني را خيال از جيب يكديگر برآورده

هوس آيينهٔ عشق است اگر كوشش رسا افتد****سحاب از دامن آلوده چشم تر برآورده

درين گلشن ندارد غنچه تاگل آنقدر فرصت****فلك صد شيشه را در يك نفس ساغر برآورده

حلاوت آرزو داري در مشق خموشي زن****گره گرديدن از آغوش ني شكر برآورده

به دامن پا كشيدي عيش آزادي غنيمت دان****ازين دريا چه كشتي ها كه بي لنگر برآورده

ز رفتارت بساط اين چمن رنگينيي دارد****كه تا نقش قدم روشن شودگل سربرآورده

صدف در بحر هنگام شكر پردازي لعلت****فراهم كرده موج خجلت وگوهر برآورده

فريب موج سيرابي مخور از چشمهٔ احسان****طمع زين آب خلقي را به خشكي تر برآورده

به رنگ خامهٔ تصوير سامان چه نيرنگم****كه هر مويم سري از عالم ديگر برآورده

ز اوج عالم عنقا مگر يابي سراغ من****كه پروازم از اين نه آشيان برتر برآورده

مگر از بيخودي راه اميدي واكني ورنه****شعور آب و گل بر روي خلقي در برآورده

سپهر مجمري تا گرمي سامان كند بيدل****دلم را

كرده داغ حسرت و اخگر برآورده

غزل شمارهٔ 2616: غبارم برنمي خيزد ازين صحراي خوابيده

غبارم برنمي خيزد ازين صحراي خوابيده****اسيرم همچو جولان در طلسم پاي خوابيده

به غير از نقش پا جايي ندارد جاده پيمايي****تو هم ته جرعه اي بردار ازين ميناي خوابيده

به ياد شام زلفت هر كجا چشمي به هم سودم****رگ خواب پريشان گشت مژگانهاي خوابيده

با اين قامت قيامت نيست ممكن گردن افرازد****به مژگان تو يعني فتنه اي بر پاي خوابيده

هدايت خلق غافل را بلاي ديگر است اينجا****بجز تكليف بيداري مدان ايذاي خوابيده

درين وحشتسرا موج گهر هم عبرتي دارد****به پهلو مي رود عمري زيان فرساي خوابيده

به شمع آگهي يك بار نتوان دامن افشاندن****كه غفلت نيز چندي گرم دارد جاي خوابيده

غبارم اوج گيرد تا سر از خجالت برون آرم****چو محمل بي سبب پامالم از اعضاي خوابيده

ز جهل و دانشم فرق دويي صورت نمي بندد****به معني غافل بيدارم و داناي خوابيده

ز سعي نارسا مشق ندامت مي كنم بيدل****عصاي ناله شد آخر چوكوهم پاي خوابيده

غزل شمارهٔ 2617: نديدم در غبار و دود اين صحراي خوابيده

نديدم در غبار و دود اين صحراي خوابيده****بجز خواباندن مژگان ره پيداي خوابيده

زمينگير ي چه امكانست باشد مانع جهدم****به رنگ سايه ام من هم جهان پيماي خوابيده

اگر آسودگي مي خواهي از طاقت تبرّا كن****طريق عافيت در پيش دارد پاي خوابيده

جهان بيخودي يكرنگ دارد جهل و دانش را****تفاوت نيست در بنياد نابيناي خوابيده

عدم تعطيل جوش هستي مطلق نمي گردد****نفس چون نبض بيدار است د ر اعضاي خوابيده

چنان در خود فرو رفتم به ياد چشم مخموري****كه جوشد از غبارم ناز مژگانهاي خوابيده

ز غفلت چند خو اهي زندگي را منفعل كردن****كه غير از مرگ رو شن نيست جز سيماي خوابيده

دل آرام چون بر خاك زد بنياد هستي را****نفس پامال شد زين صورت ديباي خوابيده

نماند از قامت خم گشته در ما رنگ اميدي****تنك كرديم برگ عيش ازين صحراي خوابيده

زحرف و صوت مردم بوي تحقيقي نمي آيد****به هذيان كن قناعت از

لب گوياي خوابيده

ز شكر عجز بيدل تا قيامت برنمي آيم****به رنگ جاده منزل كرده ام در پاي خوابيده

غزل شمارهٔ 2618: به رشته ات اثر وهم مدعاست گره

به رشته ات اثر وهم مدعاست گره****تو گر زبند هوس واشوي كجاست گره

طلسم وحشتي اي بيخبر چه خود رايي ست****كه شبنم تو به بال و پر هواست گره

ز آرميدگي دل فريب امن مخور****به هر شراري ازين سنگ شعله هاست گره

ره تردد اقبال كيست بگشايد****كه از قلمرو ما تا پر هماست گره

نكرد سعي نفسها علاج كلفت دل****گداخت تار و ز سختي همان بجاست گره

ادب نفس شمر انتظار جلوهٔ كيست****چو شمع بر سر مژگان نگاه ماست گره

سپند خوبش برآتش زديم و خاك شديم****هنوز بر لب ما عرض مدعاست گره

چو غنچه اي كه شود خشك بر سر شاخي****در آستين اميدم كف دعاست گره

چو سبحه تفرقهٔ دل ز بس جنون اثرست****به ساز پيكرم از يكدگر جداست گره

زكار بسته بلند است قدر راست روان****در آن بساط كه ني قدكشد عصاست گره

نفس مسوز به كلفت شماري اوهام****به قدر قطره درين بحر عقده هاست گره

چسان به عرض رسد حرف مدعا بيدل****كه ناله در نفس ناتوان ماست گره

غزل شمارهٔ 2619: هزار نغمه به ساز شكست ماست گره

هزار نغمه به ساز شكست ماست گره****به موي كاسهٔ چيني دل صداست گره

ز موج باز نشد عقدهٔ دل گرداب****به كار ما همه دم ناخن آزماست گره

به كوشش ازسرمقصدگذشتن آسان نيست****چو جاده رشتهٔ ما را در انتهاست گره

ز خبث گريه ام اي غافلان نفس دزديد****به برشگال دم اسب را رواست گره

قناعتم نكشد خجلت زبان طلب****ز فرق تا قدمم يك گهر حياست گره

به واديي كه پر افشانده است كلفت من****زگرد باديه پيشاني هواست گره

چو تار سبحه در اين دامگاه حيراني****فلك به كار من افكند هركجاست گره

ز خويش مگذر و كوتاه كن ره اوهام****به تار جادهٔ اين دشت نقش پاست گره

كه غنچه گشت كه آغوش گل نكرد ايجاد****به صبر كوش كه اينجا گره گشاست گره

تعلق من و ما سهل نشمري بيدل****تاملي كه به تار نفس چهاست گره

غزل شمارهٔ 2620: زين چمن دركف ندارد غنچهٔ دل جز گره

زين چمن دركف ندارد غنچهٔ دل جز گره****دانهٔ ما را چو گوهر نيست حاصل جز گره

از امل محمل كش صدكاروان نوميدي ام****سبحه درگردن نمي بندد حمايل جزگره

از تعلق حاصل آزادگان خون خوردن است****سروكم آرد به بار از پاي درگل جزگره

از فسون عافيت بر خود در كوشش مبند****رشتهٔ راهت نمي بيند ز منزل جزگره

از حيا بر روي خود درهاي نعمت بسته اي****بي زباني نفكند در كار سايل جز گره

غافل از تردستي مطرب درين محفل مباش****زخمه جز ناخن ندارد دركف و دل جزگره

همتي اي شعله خويان كاين سپند بينوا****تحفه اي ديگر ندارد نذر محفل جزگره

يك دل تنگ است عالم بي حصول مدعا****تابود در پرده ليلي نيست محمل جزگره

بر اسيران دل از فقر و غنا افسون مخوان****نيست در چشم گهر دريا و ساحل جز گره

صاف طبعان بيدل از هستي كدورت مي كشند****از نفس آيينه ها را نيست در دل جزگره

غزل شمارهٔ 2621: نيست خاموشي به كار شمع محفل جزگره

نيست خاموشي به كار شمع محفل جزگره****داغ شد آهي كه نپسنديد بر دل جز گره

از جنون بر خويش راه عافيت همواركن****وانمي سازد تپش از بال بسمل جز گره

خامهٔ صدقيم آهنگ صرير ما حق است****بر زبان ما نيابي حرف باطل جز گره

بيقرارانيم حرف عافيت از ما مپرس****موج ما را نيست بر لب نام ساحل جزگره

چون نفس از عاجزي تار نظر هم نارساست****هيچ نتوان يافتن از ديده تا دل جزگره

گر سر ما شد جدا ازتن چه جاي شكوه است****وا نكرد از رشتهٔ ما تيغ قاتل جز گره

وحشت ما گر مقام الفتي دارد دلت****ناله را در كوچهٔ ني نيست منزل جز گره

دل به صد دامن تعلق پاي ما پيچيده است****رشته ايم و در ره ما نيست حايل جز گره

هر چه باشد وضع جمعيت غنيمت گير و بس****گر شعوري داري از هر رشته نگسل جز گره

فرصتي كو تا به

ضبط خود نفس گيرد نفس****رشتهٔ كوتاه ما را نيست مشكل جز گره

اي خوشا نوميدي تدبير فتح الباب من****تا شدم ناخن ندارم در مقابل جز گره

تا نفس باقيست كلفت بايدم اندوختن****بر ندارد رشتهٔ تسبيح بيدل جز گره

غزل شمارهٔ 2622: وهم شهرت بهانه ايم همه

وهم شهرت بهانه ايم همه****همه ماييم و مانه ايم همه

من و ما راست نايد از من و ما****ساز او را ترانه ايم همه

عشق اينجا محيط بيرنگي ست****ششجهت در ميانه ايم همه

هر دو عالم غريق اوهام است****قلزم بيكرانه ايم همه

شيشهٔ ساعت خيال خوديم****خاك بيز زمانه ايم همه

جهد داريم تا به خويش رسيم****تير خود را نشانه ايم همه

چون نفس مي پريم و مي ناليم****بسكه بي آشيانه ايم همه

بركسي راز ما نشد روشن****آتش بي زبانه ايم همه

قاصد لنگ نيست غيرت شمع****نامه بر سر روانه ايم همه

مفت ما هر چه بشنويم از هم****بي تكلف فسانه ايم همه

سينه چاكي ست موشكافي نيست****هر چه باشيم شانه ايم همه

دل خود مي خوربم تا نفس است****عالم دام و دانه ايم همه

بيدل از دل برون مقامي نيست****دشت و در تاز خانه ايم همه

غزل شمارهٔ 2623: برآرد گَرَم آتش دل زبانه

برآرد گَرَم آتش دل زبانه****شودگرد بال سمندر زمانه

گشايم گر از بيخودي شست آهي****كنم قبهٔ چرخ زنبور خانه

به صد لاف وارستگي صيد خويشم****نبرده ست پروازم از آشيانه

چراغ ادبگاه بزم خيالم****نمي بالد از آتش من زبانه

درين دشت خلقي زخود رفت اما****ندانست سر منزلي هست يا نه

فلك نقش نام كه خواهد نشاندن****به اين خ اتم صد نگين در ميانه

صدف وار تا يك گهر اشك داري****ازبن آسياها مجو آب و دانه

دو روزي كزين ما و من مست نازي****به خواب عدم گفته باشي فسانه

كف پوچ مغزي مكن فكردريا****كه هر جا تويي نيست غير از كرانه

قيامت خرو شست بنياد امكان****ازين ساز نيرنگ انسان ترانه

دميده ست از آب مني مشت خاكي****به صد سخت جاني چو سنگ از مثانه

محال است پروازت از دام زلفش****اگر جمله تن بال گردي چو شانه

به پي ري كشيديم رنج جواني****سحر مي كند گل خمار شبانه

اگر گشت باغ است و گر سير صحرا****روانيم از خود به چندين بها نه

غبار جسد چشم بند است بيدل****چو ديوارت افتاد صحراست خانه

غزل شمارهٔ 2624: پري مي فشان اي تعلق بهانه

پري مي فشان اي تعلق بهانه****به دل چون نفس بسته اي آشيانه

درين عرصه زنهار مفراز گردن****كه تير بلا را نگردي نشانه

گر از ساز بسمل اثر برده باشي****تپش نيست در نبض دل بي ترانه

دل ما و داغي ز سوداي عشقت****سر و سجده واري از آن آستانه

درين دشت جولان بي مقصد ما****بجز شوق منزل ندارد بهانه

ازين بحر وارستن امكان ندارد****مجوبيد بي خاك گشتن كرانه

مپرسيد از انجام و آغاز زلفش****درازست سر رشتهٔ اين فسانه

بهارست اي ميكشان نشئه تازي****جنون دارد از بوي گل تازبانه

سرشك نيازم نم عجز سازم****چه سان گردم از خاك كويت روانه

دل خسته آنگاه سوداي زلفت****بنالم به ناسوري زخم شانه

به نوميدي ام خاك شد عرض جوهر****چو شمشير در قبضهٔ موريانه

صدايي ست پيچيده بر ساز هستي****چه دارد بجز ناله زنجير خانه

فسرديم و

از خويش رفتيم بيدل****چو رنگ آتش ما ندارد ترانه

غزل شمارهٔ 2625: پرتوت هر جا بپردازدكنار آينه

پرتوت هر جا بپردازدكنار آينه****آفتاب آيد به گلگشت بهار آينه

در هواي شست زلفت خاك بر سركرده اند****ماهيان جوهر اندر چشمه سار آينه

بي تو چون جوهر نگه در ديده ها مژگان شكست****آخر از ما نيزگل كرد انتظار آينه

دام جوهر نسخهٔ طاووس دارد در بغل****اينقدر رنگ كه شد يا رب شكار آينه

بيخودي ساغركش كيفيت ديداركيست****در شكست رنگ مي بينم بهار آينه

هر چه بر معدوم مطلق بندي احسانست و بس****بايدم تا حشر بودن شرمسار آينه

تا به تمثالي رسد زين جلوه هاي بي ثبات****رفت در تشويش صيقل روزگار آينه

زين تماشاها صفاي دل به غارت مي رود****يك تامل آب در چشم از غبار آينه

غافل از تير حوادث چند خواهي زيستن****عكس ايمن نيست اينجا در حصار آينه

دهر اگر زين رنگ پردازد بساط چشم تنگ****مي چكد تمثال چون اشك از فشار آينه

بيدل از انديشهٔ آن جلوهٔ حيرت گداز****مي رود چون آب از دست اختيار آينه

غزل شمارهٔ 2626: بوي وصلي هست در رنگ بهار آينه

بوي وصلي هست در رنگ بهار آينه****مي گدازم دل كه گردم آبيار آينه

نيست ممكن حسرت ديدار پنهان داشتن****بر ملا افكند جوهر خار خار آينه

كيست تا فهمد زبان بي دماغيهاي من****نشئهٔ ديدار مي خو اهد غبار آينه

غفلت دل پردهٔ ساز تغافلهاي اوست****جلوه خوابيده ست يكسر در غبار آينه

بسكه محو جلوهٔ او گشت سر تا پاي من****حيرتم عكس است اگر گردم دچار آينه

نور دل خواهي به فكر ظ اهر آرايي مباش****جوش زنگار است و بس نقش و نگار آينه

عرض جوهر نيست غير از زحمت روشندلان****موي چشم آرد برون خط بر غبار آينه

حسن اگر از شوخي نظاره دارد انفعال****بي نگاهي مي تواند كرد كار آينه

شوخي اوضاع امكان حيرت اندر حيرت است****چند بايد بودنت آيينه دار آينه

عرصهٔ جولان آگاهي ندارد گرد غير****هم به روي خويش مي تازد سوار آينه

در مراد آب و رنگ از ما تحير مي خرند****بر كف دست است جنس اعتبار آينه

غير

حيرتخانهٔ دل مركز آرام نيست****چون نفس غافل مباشيد از حصار آينه

انتظاري نيست بيدل دولت جاويد وصل****حسرتم تا چند پردازد كنار آينه

غزل شمارهٔ 2627: زد عرق پيمانه حسني ساغر اندر آينه

زد عرق پيمانه حسني ساغر اندر آينه****كرد توفانها بهشت و كوثر اندر آينه

جلوهٔ او هركجا تيغ تغافل آب داد****خون حيرت ريخت جوش جوهر اندر آينه

عالم آب است امشب دل بهٔاد نرگسش****شيشه ها دارد خيال ساغر اندر آينه

دل به نيرنگ خيالي بسته ايم و چاره نيست****ما كباب دلبريم و دلبر اندر آينه

آنچه از اسباب امكان ديده اي وهمست و بس****نيست جز تمثال چيزي ديگر اندر آينه

دامن دل گرد كلفت بر نتابد بيش ازين****اي نفس تا چند مي دزدي سر اندر آينه

طبع روشن فارغ است از فكر غفلتهاي خلق****نيست ظاهر معني گوش كر اندر آينه

در خيال آباد دل از هر طرف خواهي درآ****ره ندارد نسبت بام و در اندر آينه

گرد تمثالم ولي از سرگرانيهاي وهم****بايدم كردن چو حيرت لنگر اندر آينه

صحبت روشندلان اكسير اقبال است و بس****آب پيدا مي كند خاكستر اندر آينه

جبهه اي داري جدا مپسند از ان نقش قدم****جاي اين عكس است بيدل خوشتر اندر آينه

غزل شمارهٔ 2628: نيست محروم تماشا جوهر اندر آينه

نيست محروم تماشا جوهر اندر آينه****جلوه مي خواهي نگه مي پرور اندر آينه

دل چو روشن شد هنرها محو حيرت مي شود****موج جوهر كم زند بال و پر اندر آينه

حيف آگاهي كه باشد مايل و هم دويي****گر به معني آشنايي منگر اندر آينه

صانع از مصنوع اگر جويي بجز مصنوع نيست****عكس مي گردد عيان اسكندر اندر آينه

بس كه پيدايي درين تهمت سرا آلودگي ست****دامن تمثال مي بينم تر اندر آينه

رنگ حال نيك و بد مي بينم اما خامشم****سرمه دارم درگلو چون جوهر اندر آينه

هيچ نقشي بر دل آگاه نفروشد ثبات****مي نمايد كوه هم بي لنگر اندر آينه

دل مصفاكرده را از خودنمايي چاره نيست****بيند اول خويش را روشنگر اندر آينه

حسن بيرنگي كه عالم صورت نيرنگ اوست****عرض تمثال كه دارد باور اندر آينه

كيست دل كز جلوهٔ طاقت گدازش جان برد****حسرت اينجا

مي شود خاكستر اندر آينه

تا شود روشن كه بيمار محبت مرده نيست****از نفس بايد فكندن بستر اندر آينه

بيدل اظهار هنر محرومي ديدار بود****خار راه جلوه ها شد جوهر اندر آينه

غزل شمارهٔ 2629: اي تماشايت چمن پرور به چشم آينه

اي تماشايت چمن پرور به چشم آينه****بي توخس مي پرورد جوهربه چشم آينه

تا جدا افتاده است از دولت ديدار تو****مي زند مشاطه خاكستر به چشم آينه

شوق مشتاقان چرا در ديده مژگان نشكند****مي كشد ياد خطت مسطربه چشم آينه

تا شود روشن سواد نسخهٔ حيراني ام****صورت خود را يكي بنگر به چشم آينه

گريه پررسواست كو بند نقاب حيرتي****تا كنم سوداي چشم تر به چشم آينه

ازگرانجاني ندارم ره به خلوتگاه دل****مي شود تمثال من پيكر به چشم آينه

چون نگه بي مطلب افتد زشتي و خوبي يكي ست****سنگ هم كم نيست از گوهر به چشم آينه

مست حيرت از خمار وهم امكان فارغ ست****انتظار كس مكن باور به چشم آينه

دعوي باربك بيني تا تواني برد پيش****فرق كرد تمثالم از جوهر به چشم آينه

جوهر عبرت مخواه ازكس كه ابناي زمان****ديده اند احوال يكديگر به چشم آينه

از صفاي دل تو هم بيدل سراغ راز گير****حسن معني ديد اسكندر به چشم آينه

غزل شمارهٔ 2630: حيرت حسن كه زد نشتر به چشم آينه

حيرت حسن كه زد نشتر به چشم آينه****خشك مي بينم رگ جوهر به چشم آينه

چارهٔ مخموري ديدار نتوان يافتن****ديده ام خميازهٔ ديگر به چشم آينه

برق حيرت دستگاه جرات نظاره سوخت****تاب روي كيست آتشگر به چشم آينه

عجز بينش آشيان پرداز چندين جلوه است****بشكن اي نظاره بال و پر به چشم آينه

اينقدر گستاخ رويي دور از ساز حياست****كاش مژگان بشكند جوهر به چشم آينه

صافي دل بر نمي دارد تميز نيك و بد****گرد موهومي ست خيروشربه چشم آينه

عرض حال خويش وقف بي تميزي كرده ام****داده ام رنگ خيالي گر به چشم آينه

نقش امكان در بهار حيرتم رنگي نبست****شسته ام عمري ست اين دفتر به چشم آينه

گر همه وهم است بيداري طرب مفت خيال****مي كشد تمثال هم ساغر به چشم آينه

گرد عمر رفته هم از عالم دل جسته است****گر نفس پي گم كند بنگر به چشم آينه

رنج بينش بود بيدل هستي

موهوم ما****مو شديم از پيكر لاغر به چشم آينه

غزل شمارهٔ 2631: امروزكيست مست تماشاي آينه

امروزكيست مست تماشاي آينه****كز ناز موج مي زند اجزاي آينه

ديوانهٔ جمال تو گر نيست از چه رو****جوهركشيده سلسله در پاي آينه

در حسرت بهار خطت گرد مي كند****جوهر به جاي سبزه ز صحراي آينه

موقوف جلوهٔ گل شبنم بهار توست****جوش گهر ز موجهٔ درياي آينه

از شرم آنكه آب نشد از نظاره ات****گرداب خجلت است سراپاي آينه

شد عمر صرف جلوه پرستي ولي چه سود****نگرفت بينوا دل ما جاي آينه

جز حيرت آنچه هست متاع كدورت است****در عشق بعد از اين من و سوداي آينه

با خوي زشت صحبت روشندلان مخواه****زنگي خجل شود به تماشاي آينه

حسن و هزار نسخهٔ نيرنگ در بغل****ما و دلي و يك ورق انشاي آينه

روزي كه داد عرض نزاكت ميان يار****افتاد مو به ديدهٔ بيناي آينه

چندان كه چشم باز كني جلوه مي دهد****اسمي ست ششجهت ز مسماي آينه

بيدل به هر دلي ندهند آرزوي داغ****اسكندر است باب تمناي آينه

غزل شمارهٔ 2632: خلقي ست محو خود به تماشاي آينه

خلقي ست محو خود به تماشاي آينه****من نيز داغم از يد بيضاي آينه

بيچاره دل چه خون كه ز هستي نمي خورد****تنگ است از نفس همه جا، جاي آينه

در عالمي كه حسن ز تمثال ننگ داشت****ما دل گداختيم به سوداي آينه

تاكي دل از فضولي حرصت الم كشد****زنگار نيستي مكن ايذاي آينه

آنجا كه دل طربكدهٔ عرض نازهاست****خوبان چرا كنند تمناي آينه

دل در حضور صافي خود نشئهٔ رساست****حيرت بس است بادهٔ ميناي آينه

آفاق شور ظاهر و مظهر گرفته است****كو حيرتي كه گرم كند جاي آينه

آنجا كه صيقل آينه دار تغافلست****پيداست تيره روزي اجزاي آينه

عمري ست از اميد دلي نقش بسته ايم****گر حسن كم نگاه فتد واي آينه

الفت سراغ جلوه به جايي نمي رسد****حيرت دويده است به پهناي آينه

از محو جلوه طاقت رفتار برده اند****دستي به سر گرفته كف پاي آينه

بيدل شويم تا نكشد دامن هوس****خودبينيي كه هست

در ايماي اينه

حرف ي

غزل شمارهٔ 2633: نه با صحرا سري دارم نه باگلزار سودايي

نه با صحرا سري دارم نه باگلزار سودايي****به هر جا مي روم از خويش مي بالد تماشايي

چه گل چيند دماغ آرزو از نشئهٔ تمكين****من و صد بزم مخموري دل ويك غنچه مينايي

در اول گام خواهد مفت گردون پي سپرگشتن****سجود آستانش از جبينم مي كشد پايي

عنانگير غبار كس مباد افسون خودداري****وگرنه ساحل ما نيز دارد جوش دريايي

تعلق مي فروشد عشوهٔ مستقبل و ماضي****توگر امروز بيرون آيي از خود نيست فردايي

به زندانم مخواه افسردهٔ تكليف آسودن****غبارم را همان دامن فشانيهاست صحرايي

رم هر ذره مهميزي ست بهر وحشي غافل****مرا بيدار سازد هركه بر راحت زند پايي

دل من واشكاف و هرچه مي خواهي تماشاكن****كه عمري شد به نام حيرتي دارم معمايي

عبارت شوخي معنيست از فكر دويي بگذر****ندارد محفل ما شيشه غير از رنگ صهبايي

به بيدردي در اين محفل چه لازم متهم بودن.****گدازي گريه اي اشكي جنوني ناله اي وايي

درين صحراي نوميدي كه مي خواهد سراغ من****كه از هر نقش پايم تا عدم خفته ست عنقايي

تامل هاي كم ظرفي فشرد اجزاي من بيدل****دو روزي پيش ازينم قطرگيها بود دريابي

غزل شمارهٔ 2634: اي نفس مايه درين عرصه چه پرداخته اي

اي نفس مايه درين عرصه چه پرداخته اي****نقد فرصت همه رنگست و تو در باخته ا ي

صفحه آتش زده اي ناز چراغان چه بلاست****تا به فهم پر طاووس رسي فاخته اي

كاش از آينه كس گرد سراغت يابد****محمل آرا چو سحر بر نفس ساخته اي

بيش ازين فتنهٔ هنگامهٔ اضداد مباش****چه شررها كه نه با پنبه در انداخته اي

اينقدر نيست درين عرصه جهاد نفست****قطع كن زحمت تيغي كه تواش آخته اي

دهر تاراجگه سيل و بناي تو حيات****اي ستمكش نگهي خانه كجا ساخته اي

عمر در سعي غبار جسد افشاندن رفت****آخر اي روح مقدس ز كجا تاخته اي

نقش غير و حرم عشق چه امكان دارد****صورت توست در آن پرده كه نشناخته اي

گردباد آن همه بر خويش نچيند بيدل****در خور گردش سر، گردني افراخته اي

غزل شمارهٔ 2635: اين چه طاووسي نازست كه اندوخته اي

اين چه طاووسي نازست كه اندوخته اي ****پاي تا سر همه چشمي و به خود دوخته اي

برق نيرنگ به اين جلوه قيامت دارد****شعله در پردهٔ سنگ است و جهان سوخته اي

رونق چار سوي دهر ز كالاي دلست****كو دكاني كه تو اين آينه نفروخته اي

صوف و اطلس به نظر تار تحير دارد****پنبه اي چند كه بر دلق گدا دوخته اي

فطرت آب است ز اظهار كمالي كه تراست****صنعت شيشه گران عرق آموخته اي

آتش منفعل روز زمينگير حياست****لاله گل كرد چراغي كه تو افروخته اي

بيدل انديشهٔ طور و شجر ايمن چند****آتشي نيست درين جا تو نفس سوخته اي

غزل شمارهٔ 2636: به غبار عالم جستجو ز چه ياس خسته نشسته اي

به غبار عالم جستجو ز چه ياس خسته نشسته اي****كه به پيش پاي تو يكدل است و هزار شيشه شكسته اي

نبري ز خيال كسان حسد نكني تخيل ظلم و كد****كه ز دستهاي دعاي بد به كمين تيغ دو دسته اي

سر وبرگ عشرت صد چمن به حضور غنچه نمي رسد****تو بهار رونق خلد شو ز همان دلي كه نخسته اي

به حضور بارگهٔ ادب ستم است دمزدن از طلب****تك و تازگرد نفس مبر به دري كه آينه بسته اي

زگل تعلق اين چمن به كجاست لالهٔ گوش من****چو سحر به دام و قفس متن نفسي و از همه رسته اي

ز فضولي هوس بقا شده اي به عبرتي آشنا****مژه گر رسد به خم حيا چو خيال ز آينه جسته اي

نه قوي است مجمع طاقتت نه حواس رابطه جرأتت****به كف تو وهم ازين چمن گل چيده داري و دسته اي

نفس از كشاكش مدح و ذم چقدر برآردت از عدم****به تأمل از چه گره خوري كه چو رشتهٔ بگسسته اي

چه بلاست بيدل بي خبر كه به ناله هرزه شدي سمر****همه راست درد شكست و تو كه به بيدلي چه شكسته اي

غزل شمارهٔ 2637: چون صبح دارم از چمني رنگ جسته اي

چون صبح دارم از چمني رنگ جسته اي****گرد شكسته اي به هوا نقش بسته اي

گل كرده اي ز مصرع برجستهٔ نفس****يك سكته در دماغ تامل نشسته اي

خون مي خورم ز درد دل و دم نمي زنم****ترسم بنالد آبله در پا شكسته اي

چون من ندارد آينه دار بساط رنگ****شيرازهٔ مژه به تحير گسسته اي

ني گرد محملي ست درين دشت و ني جرس****مي بالد از هوس دل بيداد خسته اي

گردون چه جامها كه به گردش نداشته ست****بر دستگاه شيشهٔ گردن شكسته اي

آشفتگي به هيات ما مي خورد قسم****كم بسته روزگار به اين رنگ دسته اي

صياد پرفشاني اوقات فرصتم****نخجيرهاست هر نفس از خويش رسته اي

بيدل نمي توان همه دم زير آسمان****سركوفتن به هاون گم كرده دسته اي

غزل شمارهٔ 2638: يك تار موگر از سر دنيا گذشته اي

يك تار موگر از سر دنيا گذشته اي****صد كهكشان ز اوج ثريا گذشته اي

بار دل ست اين كه به خاكت نشانده است****گر بي نفس شوي ز مسيحا گذشته اي

اي هرزه تاز عرصهٔ عبرت ندامتي****چون عمر مفلسان به تمنا گذشته اي

جمعيت وصول همان ترك جستجوست****منزل دميده اي اگر از پا گذشته اي

اي قطرهٔ گهر شده نازم به همتت****كز يك گره پل از سر دريا گذشته اي

در خاك ما غبار دو عالم شكسته اند****از هر چه بگذري ز سر ماگذشته اي

اي جاده ات غرور جهان بلند و پست****لغزيده اي گر از همه بالا گذشته اي

اشكي ست بر سر مژه بنياد فرصتت****مغرور آرميدني اما گذشته اي

حرف اقامتت مثل ناخن است و مو****هر جا رسيده باشي از آنجا گذشته اي

برق نمودت آمدورفت شرار داشت****روشن نشد كه آمده اي يا گذشته اي

بيدل دماغ ناز تو پر مي زند به عرش****گويا به بال پشه ز عنقا گذشته اي

غزل شمارهٔ 2639: كيسه پرداز خيال شادي و غم رفته اي

كيسه پرداز خيال شادي و غم رفته اي****چون نفس چندانكه مي آيي فراهم رفته اي

بيدماغي رخصت آگاهي خويشت نداد****كز چه محفل آمدي و از چه عالم رفته اي

خواه گردون جلوه گر شو خواه دريا موج زن****هر چه باشي تا نهادي چشم برهم رفته اي

با همه لاف من و ما رو نهفتي در كفن****دعويت بي پرده شد آخر كه ملزم رفته اي

اي خيال آواره اكنون جاي آرامت كجاست****از بهشت آخر تو هم با صلب آدم رفته اي

عيش و غم آن به كه از تمييز آن كس بگذرد****تا بهشت آمد به يادت در جهنم رفته اي

آمدن فهم نشان تير آفت بودن است****گر بداني رفته اي در حصن محكم رفته اي

هيچكس در عرصهٔ وحشت گرو تاز تو نيست****تا عدم از عالم هستي به يكدم رفته اي

سعي جولان تو يك سير گريبان بود و بس****چون خط پرگار هر جا رفته اي خم رفته اي

دوستان محمل به دوش اتفاق عبرتند****پيش و پس چون دست بر هم سود ه

با هم رفته اي

قطع راه زندگي بيدل نمي خواهد تلاش****بي قدم زين انجمن چون شمع كم كم رفته اي

غزل شمارهٔ 2640: گر به گردون مي كشي گردن و گر در سجده اي

گر به گردون مي كشي گردن و گر در سجده اي****از تو تا گل كرده است الله اكبر سجده اي

خم چرا بايد شدن باري اگر بر دوش نيست****زندگي دارد بلايي كاين قدر در سجده اي

هرزه بر خود چيده اي اي محو اسباب غرور****يكسر مو گر ز و هم آيي فروتر سجده اي

همچو اشكم مايل آن آستان اما چه سود****عشق مي گويد ادب كن جبههٔ تر سجده اي

بر در دل چون نفس بوسي نشست اي نفس داغ****زحمت اين آستاني بسكه لنگر سجده اي

هر طرف لبيك و ناقوس از تو بيتاب خروش****اي گزند كعبه و دير از چه نشتر سجده اي

جرات پرواز خاكت را به گردون برده است****ورنه هرگه مي كشي سر در ته پر سجده اي

سركشي چون شمع شبگير غروري بيش نيست****مي رسي تا صبحدم جايي كه يكسر سجده اي

گر خم انديشه ات بيدل گريباني كند****مي شود روشن كه خود محرابي و در سجده اي

غزل شمارهٔ 2641: گر همه رفتي چو ماه از چرخ برتر سجده اي

گر همه رفتي چو ماه از چرخ برتر سجده اي****تا ز پيشاني اثر داري برآن در سجده اي

بندگي را در عدم هم چاره نتوان يافتن****خاك اگركشتي همان از پاي تا سر سجده اي

لوح اظهار اينقدر تهمت نقوش عاجزي ست****اي همه معني به جرم خط مسطر سجده اي

دام تكليف نياز توست هرجا منزلي ست****يعني از دير و حرم تاكوي دلبر سجده اي

تا نگردد جبهه فرش آشيان نيستي****چون نماز غافلان سيلي خور هر سجده اي

ناله داري سركشي كن از طلسم خود برآ****اي نمازت ننگ غفلت بر مكرر سجده اي

خاك گرديدي و از وضعت پريشاني نرفت****جمع شو از آب گرديدن كه ابتر سجده اي

در ضعيفي رشتهٔ ساز رعونت بيصداست****از رگ گردن غباري نيست تا در سجده اي

اوج عزت زيردست پايهٔ عجز است و بس****سرنوشت جبههٔ نيكان شدي گر سجده اي

بي نيازيها جبين مي مالد اينجا بر زمين****اي ز خود غافل نگاهي تا چه جوهر سجده اي

هم ز وضع اشك خود بيدل غبار

خويش گير****كزگريبان تا برون آورده اي سر سجده اي

غزل شمارهٔ 2642: اي امل آواره فرصت را چه رسواكرده اي

اي امل آواره فرصت را چه رسواكرده اي****نوحه كن در ياد امروزي كه فردا كرده اي

حسن مطلق را مقيد تاكجا خواهي شناخت****آه از آن يوسف كه در چاهش تماشاكرده اي

غزل شمارهٔ 2643: افسانهٔ وفايي اگر گوش كرده اي

افسانهٔ وفايي اگر گوش كرده اي****يادم كن آنقدركه فراموش كرده اي

لعلت خموش و دل هوس انشاي صد سئوال****آبم ز شرم چشمهٔ بيجوش كرده اي

خيمازهٔ خيال تسلي كنار نيست****اي موج اختراع چه آغوش كرده اي

دل نيست گوهري كه به خاكش توان نهفت****آيينه است آنچه نمدپوش كرده اي

موي سپيد پنبهٔ گوش كسي مباد****در خواب سير صبح بناگوش كرده اي

لغزيده برجهات پريشان نگاهيت****خطي دگر شد آنچه تو مغشوش كرده اي

جزوهم چون حباب ندانم چه بار داشت****خم گشتني كه آبلهٔ دوش كرده اي

گر شغل هستي تو همين سعي نيستي است****امروز خواهي آنچه كني دوش كرده اي

زين بيش وكم نفس به تخيل شمرده گير****فرداست كاين حساب فراموش كرده اي

تصوير شمع محرم سوز و گداز نيست****در ساغرت مي است كه كم نوش كرده اي

بيدل دلت به نور حضوري نبرد راه****اي بيخبر چراغ كه خاموش كرده اي

غزل شمارهٔ 2644: خشم را آيينه پرداز ترحم كرده اي

خشم را آيينه پرداز ترحم كرده اي****در نقاب چين پيشاني تبسم كرده اي

هر سر مويت زبان التفاتي ديگر است****بسكه شوخي در خموشي هم تكلم كرده اي

تا عرق از چهره ات خورشيد ريز عبرت ست****چرخ را يك دشت نقش پاي انجم كرده اي

عقده هاي غنچهٔ دل بي گلاب اشك نيست****مي به ساغر كن كزين انگور در خم كرده اي

گوهر از تسليم شد ايمن ز موج انقلاب****ساحل جمعيتي گر دست و پا گم كرده اي

بر حديث مدعي كافسانهٔ دردسر است****گر تغافل كرده اي بر خود ترحم كرده اي

اي خيالت غرق سوداي جهان مختصر****قطره اي را برده اي جايي كه قلزم كرده اي

موج اقبال تو در گرد عدم پر مي زند****قلزمي اما برون از خود تلاطم كرده اي

بي تكلف گر همين ست اعتبارات جهان****كم ز حيواني اگر تقليد مردم كرده اي

معرفت كز اصطلاح ما و من جوشيده است****غفلت ست اما تو آگاهي توهّم كرده اي

اين زمان عرض كمالت فكر آب و نان بس است****آدميت داشتي در كار گندم كرده اي

بحر امكان شوخي موج سرابي بيش نيست****دست از آبش تا نمي شويي تيمم كرده اي

بسته اي بيدل

اگر بر خود زبان مدعي****عقربي را مي توانم گفت بي دم كرده اي

غزل شمارهٔ 2645: به وحشت نگاهي چه خو كرده اي

به وحشت نگاهي چه خو كرده اي****كه خود را به پيش خود او كرده اي

چو صبح از نفس پر گريبان مدر****كه ناموس چاك رفو كرده اي

يمين و يسار و پس و پيش چيست****تو يكسوبي و چارسو كرده اي

نه باغيست اينجا نه گل نه بهار****خيالي در آيينه بو كرده اي

كجا نشئه كو باده اي بيخبر****چو مستان عبث هاي و هو كرده اي

عدم از تو مرهون صد قدرت است****بدي هم كه كردي نكو كرده اي

اگر صد سحر از فلك بگذري****همان در نفس جستجو كرده اي

نناليده اي جز به كنج دلت****اگر نيستان در گلو كرده اي

به انداز نخلت كسي پي نبرد****كه پر مي زني يا نمو كرده اي

ز هستي نديدي به غير از عدم****مگر سر به جيبت فرو كرده اي

نفس وار مقصود سعي تو چيست****كه عمري ست بر دل غلو كرده اي

سخنهاي تحقيق پر نازك است****ميان گفته و فهم مو كرده اي

بشو دست و زين خاكدان پاك شو****تيمم بهل گر وضو كرده اي

جهاني نظر بر رخت دوخته ست****تو اي گل به سوي كه رو كرده اي

چوبيدل چه مي خواهي از هست ونيست****كه هيچي و هيچ آرزوكرده اي

غزل شمارهٔ 2646: دور از بساط وصل تو ماييم و ديده اي

دور از بساط وصل تو ماييم و ديده اي****چون شمع كشته داغ نگاه رميده اي

شد نو بهار و ما نفشانديم گرد بال****در سايهٔ گلي به نسيم وزيده اي

ما حسرت انتخاب صباييم از محيط****كنج دلي و يك نفس آرميده اي

در حيرتم به راحت منزل چسان رسد****راهي به چشم آبلهٔ پا نديده اي

محمل كشان عجز رسا قطع كرده اند****صد دشت وره اميد، به پاي بريده اي

اشكم نياز محفل ناز تو مي كشد****آيينه داري از دل حسرت چكيده اي

آخر به پاس راز وفا تيغها كشيد****چون صبح بر سرم نفس ناكشيده اي

دارم دلي به صد تپش آهنگي جنون****يك اشك وار تا به چكيدن رسيده اي

مي بايدم ز خجلت اعمال زيستن****نوميدتر ز زنگي آيينه ديده اي

بيدل ز كشتزار تمناست

حاصلم****تخم دلي به سعي شكستن دميده اي

غزل شمارهٔ 2647: شده عمرها كه نشانده ام به كمين اشك چكيده اي

شده عمرها كه نشانده ام به كمين اشك چكيده اي****دلكي ز نالهٔ بي اثر گرهي ز رشته بريده اي

به كجاست آنهمه دسترس كه زنم ز طاقت دل نفس****چو حباب مي كشم از هوس عرقي به دوش خميده اي

من برق سير جنون قدم به كدام مرحله تاختم****كه چو شمع شد همه عضو من كف پاي آبله ديده اي

ز خمار فطرت نارسا به دو جام شعله فسون برآ****زده شور مستي ام اين صدا به دماغ نشئه رسيده اي

حذر از فضولي عز و شان كه مباد دردم امتحان****هوست ز نقش نگين خورد غم پشت دست گزيده اي

به خيال گوشهٔ عافيت چو غبار هرزه فسرده ام****به كجاست همت وحشتي كه رسم به دامن چيده اي

ز وداع فرصت پرفشان به كدام ناله دهم نشان****نگر اين جريده رقم زنم به خط غبار رميده اي

به فنا مگر شود آشكار اثر سجود دوام من****ز حيا به جبهه نهفته ام خط بر زمين نكشيده اي

ز قبول معني دلنشين ني ام آنقدر به اثر قرين****كه به گوش من كشد آفرين سخن ز كس نشنيده اي

نه زشور انجمنم خبر نه به شوخي چمنم نظر****مژه اي چو چشم گشوده ام به غبار رنگ پريده اي

من بيدل از چمن وفا چو دل شكسته دميده ام****ثمر نهال ندامتي به هزار ناله رسيده اي

غزل شمارهٔ 2648: ماييم و گرد هستي حرمان دميده اي

ماييم و گرد هستي حرمان دميده اي****چون صبح آشيانهٔ رنگ پريده اي

در دامن خيال تو دارد غبار ما****بي دست و پايي به ثريا رسيده اي

بر گريه ام نظر كن و از حسرتم مپرس****عرض گداز صد نگهست آب ديده اي

غافل مباد وصل ز فرياد انتظار****چشمي گشوده ايم به حرف شنيده اي

عبرت ز انجم و فلكم عرضه مي دهد****جوشي به كلك پيكر افعي گزيده اي

آسودگي سراغ ره عافيت نداشت****دستي زدم چو رنگ به دامان چيده اي

دارد محبت از دل بي مدعاي من****نوميديي به خون دو عالم تپيده اي

امروز بي تو ريگ بيابان حسرت ست****اشكم كه داشت بوي دل آرميده اي

بازآ

كه دارم از نگه واپسين هنوز****ته جرعه اي به شيشهٔ رنگ پريده اي

هر چند خاك من چو سحر باد برده است****دارم هنوز رنگ گريبان دريده اي

بيدل حضور خاتم ملك جمت بس است****پيشاني شكسته و دوش خميده اي

غزل شمارهٔ 2649: كجا خلوت و انجمن ديده اي

كجا خلوت و انجمن ديده اي****تو شمعي همين سوختن ديده اي

ز رنگي كه جز داغش آيينه نيست****چو طاووس خود را چمن ديده اي

به وهم حسد باختي نور دل****چراغي نديدي لگن ديده اي

كه صيقل زد آيينهٔ عبرتت****كه او بودي امروز و من ديده اي

جنون بر شعورت نخندد چرا****كه گم كرده را يافتن ديده اي

به عمر تلف كرده حسرت چه سود****زمين بر زمين ريختن ديده اي

به تركيب پيري چه دل بستن است****خم طاقهاي كهن ديده اي

زمرگ كسانت چه عبرت چه شرم****چو نباش عرض كفن ديده اي

اقامت تصوركن و آب شو****گر از خانه بيرون شدن ديده اي

ز اسباب خاشاك بر دل مچين****اگر زحمت رُفتن ديده اي

به در زن چو موج از كنار محيط****كه رنج سفر در وطن ديده اي

كسي داغ عبرت مبادا چو شمع****ز رفتن مگو آمدن ديده اي

سحر خوانده اي گرد آشفته را****حياكن كه بر خويشتن ديده اي

به صبح قيامت مبر دستگاه****چو بيدل نفس را سخن ديده اي

غزل شمارهٔ 2650: بر اوج بي نيازي اگر وارسيده اي

بر اوج بي نيازي اگر وارسيده اي****تا سر به پشت پا نرسد نارسيده اي

اي نردبان طراز خمستان اعتبار****چون نشئه تا دماغ به صد جا رسيده اي

اين ما و من ترانهٔ هر نارسيده نيست****حرفت ز منزليست كه گويا رسيده اي

كو منزل و چه جاده خيالي دگر ببند****اي ميوهٔ رسيده به خود وارسيده اي

فهميدني ست نشو نماي تنزلت****يعني چو موي سر به ته پا رسيده اي

واماندني شد آبلهٔ پاي همتت****پنداشتي به اوج ثريا رسيده اي

در علم مطلق اين همه چون و چرا نبود****اي معني يقين به چه انشا رسيده اي

داغيم ازين فسون كه درين حيرت انجمن****با ما رسيده اي تو و تنها رسيده اي

خلقي به جلوهٔ تو تماشايي خود است****گويا ز سير آينهٔ ما رسيده اي

فكر شكست توبهٔ ما نيست آنقدر****مينا تو هم ز عالم خارا رسيده اي

هرجا رسي همين عملت حاصلست و بس****امروز فرض كن كه به فردا رسيده اي

اي كاروان

واهمهٔ غربت و وطن****زان كشورت كه راند كه اينجا رسيده اي

بيدل ز پهلوي چه كمالست دعويت****مضمونكي به خاطر عنقا رسيده اي

غزل شمارهٔ 2651: داد عجز ما ندهد سعي هيچ مشغله اي

داد عجز ما ندهد سعي هيچ مشغله اي****دسترنج كس نشود مزد پاي آبله اي

شب خيال آن نگهم گفت نكته ها كه كنون****صدفغان ادا نكند شكر سرمه سا كله اي

غوطه در محيط زند تا حباب باده كشد****در شكست ساغر دل خفته است حوصله اي

محمل ثبات قدم دارد آب و دانه بهم****شمع تا عدم نكند فكر زاد و راحله اي

نيست ز انقلاب نفس عافيت مسلم كس****در زمين عبرت ما ريشه كرد زلزله اي

نيست امتداد نفس بگذر از تامل و بس****بر وجود ما ز عدم خط كشيد فاصله اي

چرخ تيغ زن بفسان خاك باركرده دهان****هر طرف نظر فكني فتنه زاست حامله ا ي

ناقه بي صداي جرس ني سراغ پيش و نه پس****مي رود به دوش نفس باد برده قافله اي

بيدل اين كلام متين پيش كس مزن به زمين****دارد آن لب شكرين گوهر آفرين صله اي

غزل شمارهٔ 2652: بي تو دل در سينه ام دارد جنون افسانه اي

بي تو دل در سينه ام دارد جنون افسانه اي****ناله ام جغدي قيامت كرده در وبرانه اي

در سراغ فرصت گم كرده مي سوزم نفس****رفته شمع از بزم و بالي مي زند پروانه اي

آتشي برخود زنم چشمي زعبرت واكنم****چون چراغ كشته ام محبوس ظلمتخانه اي

جستجوها خاك شد اما درين صحرا نيافت****آنقدر مي دان كه هويي بالد از ديوانه اي

دركليد سعي اميد گشاد كار نيست****از شكست دل مگر پيدا كنم دندانه اي

چارهٔ ديگر نمي يابم گريبان مي درم****ناتوانيها چو مو مي خواهد از من شانه اي

عالمي دادم به توفان دل بي مدّعا****سوخت خرمنها بهم تا پاك كردم دانه اي

سبحه تا باقي ست زاهد در شمار كام باش****ما و خط ساغري و لغزش مستانه اي

ميكشان پيش از سواد چرخ و اختر خوانده اند****بر بياض گردن مينا خط پيمانه اي

بر دوام صحبت هم چشم نتوان دوختن****آخر اي بي دانشان خويشيم يا بيگانه اي

دود دل عمريست بيدل مي دهم پرواز و بس****بر گسستن بسته ام زنار آتشخانه اي

غزل شمارهٔ 2653: اي لعبت تحير! نور چه آفتابي

اي لعبت تحير! نور چه آفتابي****تا غافلي جمالي چون بنگري نقابي

هنگامهٔ خموشت چندين كتاب دارد****يك حرف و صد بياني يك شخص و صد خطابي

آزادي و تعلق فرصت شمار شوقت****بوي سبك عناني رنگ گران ركابي

آيينهٔ تعين حكم حباب دارد****از يك عرق محيطي وز يك نفس سرابي

دل معني غريبي است چشمي گشا و درياب****يك نقطه واري اما صد دفتر انتخابي

حيرت خيال پيماست عبرت قيامت آراست****اينجا پر و تهي چيست پيمانهٔ حبابي

دانش اگر كمال است فهم خودت محال است****دل غرق انفعال است يونان زير آبي

افتاده است حيرت در عالم خيالات****فرش بساط وهمي ني مخملي و خوابي

خواهي به عجز و تسليم خواهي به ناز و مستي****بر هر چه خواهي افزود صفر عدم حسابي

تدبير علم و دانش تمهيد نارساييست****سر كو تهي نخواهي اين رشته بر نتابي

بيدل كه داد اينجا آگاهي از تو ما

را****ما عالم جنونيم تو مجلس شرابي

غزل شمارهٔ 2654: عرق ربز خجالت مي گدازد سعي بيتابي

عرق ربز خجالت مي گدازد سعي بيتابي****ندارم مزرع اميد اما مي دهم آبي

درين دريا به كام آرزو نتوان رسيد آسان****مه اينجا بعد سالي مي كشد ماهي به قلابي

خجالت هم ز ابرام طبيعت برنمي آيد****حيا را كرد غواص عرق مطلوب نايابي

گهي فكر تعين گاه هستي مي كنم انشا****سر و كارم به تعبير است گويا ديده ام خوابي

خم تسليم قرب راحت جاويد مي باشد****به ذوق سجده سر دزديده ام در كنج محرابي

قناعت پرور اين گرد خوانيم از ضعيفيها****غنيمت مي شمارد رشتهٔ ما خوردن تابي

ز فكر خودگريزان رفت خلق نارسا فطرت****بر ناآشنا سير گريبان بود گردابي

تلاش حرص هم سرمايهٔ مقدور مي خواهد****دماغ ما ز خشكي داغ شد، اي دردسر خوابي

برو دركربلا ديگر مپرس از رمز استغنا****شهيد ناز او از تيغ مي خواهد دم آبي

نوايي گل نكرد از پردهٔ ساز نفس بيدل****ز هستي بگسلم شايد رسد تاري به مضرابي

غزل شمارهٔ 2655: آه كه با دلم نبست عهد وفاق الفتي

آه كه با دلم نبست عهد وفاق الفتي****چون نفسم به سر شكست گرد هواي غربتي

جنس كساد جوهرم نيست قبول هيچكس****خاك خورد مگر ز شرم سجدهٔ هيچ قيمتي

داد ز كم بضاعتي آه ز سست همتي****معصيت آتشي نيافت در خور ابر رحمتي

چند خراشدم دماغ دود چراغ آرزو****ي_أس حصول مدعاست اي دم سرد همتي

آفت اعتبار كس ننگ مقلدي مباد****سوخت بناي شمع من گريهٔ بي ندامتي

ريگ روان كجا برد شكوهٔ درد جستجو****از تك هرزه دو نديد آبله هم مروتي

دل به گداز غم نساخت ديده ز بي نمي گداخت****داد ندامتم نداد يكدو عرق خجالتي

با همه امتلاي كام نيست ز حرص سيري ام****كاش دمي چو بندني لب گزدم حلاوتي

همت سعي نيستي تا به كجا رساندم****خاك مرا به چرخ برد ياد بلند قامتي

همدم صبح محشرم در تك و پوي جانكني****تا نفسم به لب رسد مي گذرد قيامتي

راحت بورياي فقرناز هزار جلوه داشت****من به گمان خوب بخت پا زده ام

به دولتي

بيدل اگر تو محرمي دم مزن از حديث عشق****بست زبان علم و فن معني بي عبارتي

غزل شمارهٔ 2656: رفتي چو مي از ساغر و ديگر ننشستي

رفتي چو مي از ساغر و ديگر ننشستي****اي اشك دمي بر مژهٔ تر ننشستي

جان سختي حرص اينهمه مقدور كه باشد****زد بر كمرت بار دل اين در ننشستي

نامحرمي عافيتت طرفه جنون داشت****پرواز هم افسرد و ته پر ننشستي

اي قطره دماغت نكشد ننگ فسردن****خوشباش كه بر مسند گوهر ننشستي

چون آتش ازين جاه كه خاكست مآلش****گو شعله نباليدي و اخگر ننشستي

اي سايه چنين پهن كه چيده ست بساطت****آخر تو ز خاك آنهمه برتر ننشستي

بر مسند اقبال كه جز نام ندارد****چون نقش نگين يكدوعرق ننشتي

عالم همه افسانهٔ تكليف صداع است****آه ازتو درين مجلس اگر بر ننشستي

ناراستي از جادهٔ فهمت به در انداخت****بودي خط تحقيق و به مسطر ننشستي

گر مفلسي و شهرت جاهيست ضرورت****تشهير كمي نيست كه بر خر ننشستي

بيدل همه تن حلقه شدي ليك چه حاصل****در خاك نشستي و بر آن در ننشستي

غزل شمارهٔ 2657: در پردهٔ هر رنگ كمين كرده شكستي

در پردهٔ هر رنگ كمين كرده شكستي****داده است قضا كارگه شيشه به مستي

بر نقش خيال تو و من بسته شكستي****از هر دو جهان آن طرف آينه بستي

عمري ست بهار دل فردوس خيال است****گل تخت چمن بارگه غنچه نشستي

خجلت كش نوميدي ام از هستي موهوم****كو آنقدرم رنگ كه آرد به شكستي

فطرت چقدر گل كند از پيكر خاكي****كردند بلند آتشم از خانهٔ پستي

هر چند كه اقبال كلاهم به فلك سود****بي خاك شدن نقش مرا نيست نشستي

كاري دگر است آنچه دلش حاصل جهد است****اين مزد مدان وعدهٔ هر آبله دستي

از معبد نيرنگ مگوييد و مپرسيد****ماييم همان سايهٔ خورشيد پرستي

گل كن به نم جبهه غباري كه نداري****دركشو ر اوهام چه بندي و چه بستي

هشدار كه در عرصهٔ همت نتوان يافت****چون سعي گذشتن ز نشان صافي شستي

بيدل اثر سعي ندامت اگر اين است****آتش به دو عالم فكن

از سودن دستي

غزل شمارهٔ 2658: عبث اي دشمن تحقيق دل از وسوسه خستي

عبث اي دشمن تحقيق دل از وسوسه خستي****توهمين آينه بودي به چه اميد شكستي

چه خيال است به قيد جسد آزاد نشستن****امل آشفت دماغت تو شدي غره كه رستي

مثل موج گهر آينه دار است در اينجا****گره دام تو گرديد كمندي كه گسستي

به تماشاگه فرصت نشوي محو فسردن****نفس آيينه غبار ست درين كوچه كه هستي

نگهي صرف تامل ننمودي چه كند كس****قدح ناز تو لبريز وداع است و تو مستي

دل ز انداز تو افسون تغافل نپسندد****به هوس چشمك نازي كه تو آيينه به دستي

چو نفس مغتنم انگار پر افشاني وحشت****كه به گرد دو جهان آب زدي گر تو نشستي

ثمر لمعهٔ تحقيق نشايد مژه بستن****حذر از خيرگي چشم به خورشيد پرستي

به نگاهي ست چو همت اثر اوج و نزولت****همه گر عرش بنايي مژه تا خم زده پستي

من اگر با همه كوشش به كناري نرسيدم****تو هم اي موج د رين بحر چه بستي، چه شكستي

نفسي چند غنيمت شمر از دل نگذشتن****چه قدر مرحله طي شد كه تو اين آبله بستي

مژه بيهوده درين بزم گشودم من بيدل****به عدم راند چو شمعم عرق خجلت هستي

غزل شمارهٔ 2659: مژه واري ز خواب ناز جستي

مژه واري ز خواب ناز جستي****دو عالم نرگسستان نقش بستي

تغافل مهر گنج كاف و نون بود****تبسم كردي وگوهر شكستي

ز آهنگي كه افسون نفس داشت****عنان صور بر عالم گسستي

مگر با آن ميان ربطي ندارد****سخن بر معني ناياب بستي

محيط آنگه محاط قطره حرف است****كه مي داند چسان در دل نشستي

خودآرايي چه مستور و چه اظهار****خراباتي چه مخموري چه مستي

نه اينجا سبحه ره دارد نه زنار****تو ديرستان ناز خود پرستي

تحير چشم بند سحركاري ست****بهار بي نشاني گل به دستي

دريغا رمز خورشيدت نشد فاش****ابد رفت و همان صبح الستي

كسي ديگر چه انديشد چه فهمد****به آييني كه نتوان يافت هستي

به معراج خيالات تو

بيدل****بلنديهاست سر در جيب پستي

غزل شمارهٔ 2660: مژه واري ز خواب ناز جستي

مژه واري ز خواب ناز جستي****دو عالم نرگسستان نقش بستي

تغافل مهرگنج كاف و نون بود****تبسم كردي و گوهر شكستي

ز آهنگي كه افسون نفس داشت****عنان صور بر عالم گسستي

مگر با آن ميان ربطي ندارد****سخن بر معني ناياب بستي

محيط آنگه محاط قطره حرف است****كه مي داند چسان در دل نشستي

خودآرايي چه مستور و چه اظهار****خراباتي چه مخموري چه مستي

غزل شمارهٔ 2661: نه اينجا سبحه ره دارد نه زنار

نه اينجا سبحه ره دارد نه زنار****تو ديرستان ناز خود پرستي

تحير چشم بند سحركاري ست****بهار بي نشاني گل به دستي

دربغا رمز خورشيدت نشد فاش****ابد رفت و همان صبح الستي

كسي ديگر چه انديشد چه فهمد****به آييني كه نتوان يافت هستي

به معراج خيالات تو بيدل****بلنديهاست سر در جيب پستي

غزل شمارهٔ 2662: چه مي شدگر نمي زد اينقدر رنج نفس هستي

چه مي شدگر نمي زد اينقدر رنج نفس هستي****مرا رسواي عالم كرد اين شهرت هوس هستي

شرار جسته از سنگ انفعالش چشم مي پوشد****به اين هستي كه من دارم نمي خواهد نفس هستي

گر اقبال هوس را عزتي مي بود در عالم****قضا از شرم كم مي بست بر مور و مگس هستي

هواي عافيت صحراي مانوس عدم دارد****نمي سازد عزيزان، با مزاج هيچكس هستي

غريب است ازگرفتاران، غم تن پروري خوردن****حذر زبن دانه و آبي كه دارد در قفس هستي

تو بر جمعيت اسباب مغروري و زبن غافل****كه آخر مي برد در آتشت زين خار و خس هستي

خروش الرحيلي بشنو و از جستجو بگذر****سراغ كاروان دارد در آواز جرس هستي

نبودي آمدي و مي روي جايي كه معدومي****زماني شرم بايد داشتن زين پيش و پس هستي

مزاري راكه مي بينم دل از شوق آب مي گردد****خوشا جمعيت جاوبد و ذوق بي نفس هستي

تظلم در عدم بهر چه مي برد آدمي بيدل****درين حرمان سرا مي داشت گر فريادرس هستي

غزل شمارهٔ 2663: ياد باد آن كز تبسم فيض عامي داشتي

ياد باد آن كز تبسم فيض عامي داشتي****در خطاب غير هم با من پيامي داشتي

ياد باد آن ساز شفقتها كه بي ناموس غير****در بساط تيره روزان عيش شامي داشتي

ياد باد اي حسرت بنهاده پا از دل برون****چون نگه در چشم حيران هم مقامي داشتي

گاهگاهي با وجود بي نيازيهاي ناز****خدمتي ارشاد مي كردي غلامي داشتي

آمد آمد خاك مشتاقان به گردون مي رساند****يك دوگام آنسوي تمكين طرفه كامي داشتي

كردي از اهل وفا يكباره قطع التفات****در تغافل سخت تيغ بي نيامي داشتي

اينقدر خلوت پرست كنج ابرويت كه كرد****چون نگاه بي نيازان سير بامي داشتي

ما همان خاكيم اكنون انفعال از ما چرا****پيش زپن هم با همه تمكين خرامي داشتي

سوخت دل در انتظار گرد سر گرديدني****آخر اي بدمست گاهي دور جامي داشتي

تيغ هم بربيدل ما مد احسان بود وبس****گر به حكم ناز ميل

انتقامي داشتي

غزل شمارهٔ 2664: به ذوق عافيت اي ناله تا كي در جگر پيچي

به ذوق عافيت اي ناله تا كي در جگر پيچي****چه باشد يك نفس خون گردي و بر چشم تر پيچي

به جيب زندگي تهمت شمرنقد بقا بستن****مگر دركاغذ آتش زده مشتي شرر پيچي

ندارد صرفه عرض دستگاه رنگ و بو گل را****بساطي را كه بر هم چيده اي آن به كه در پيچي

خيال هرزه گردي اينقدر آواره ات دارد****به جايي مي رسي زين ره سر مويي اگر پيچي

گريبان تأمل وسعت آبادي دگر دارد****به خود مي پيچ اگر مي خواهي از آفاق سرپيچي

حريف آن ميان نتوان شد از باريك بينيها****مگر از زلف مشكين تار مويي دركمر پيچي

تغافل چند خون سازد دل حسرت نگاهان را****تبسم زير لب چون موج تا كي در گهر پيچي

سواد مدعاي نسخهٔ هستي شود روشن****اگر بر هم نهي چشمي و طومار نظر پيچي

اگر فقر از تو مي نالد و گر جاه از تو مي بالد****نه اي آتش چرا بيهوده بر هر خشك و تر پيچي

حجاب جوهر آزاد توست اسباب آزادي****همه پروازي اما گر بساط بال و پر پيچي

نفس در سينه تا دزديده اي انديشه مي تازد****عنانها دارد از خود رفتنت مشكل كه در پيچي

خيالات جهان آخر ز سر واكردني دارد****ازين ساز هوس بر هر چه پيچي مختصر پيچي

جنونهاي امل غير از دماغت كيست بردارد****چو موگردد رسا ناچار مي بايد به سر پيچي

گر آزادي به لذتهاي دنيا خو مكن بيدل****مبادا همچو طوطي بر پر و بالت شكر پيچي

غزل شمارهٔ 2665: گر ازگوهر كمر سازي وگر دستار زرپيچي

گر ازگوهر كمر سازي وگر دستار زرپيچي****دمي بي كشمكش گردي كه زير خاك سرپيچي

نفس خون گشت و تسكين حبابي هم نشد حاصل****چو گرداب اينقدر تا چند در فكر گهر پيچي

ز حيرت پاي درگل مانده اي تحريك مژگاني****نگاه بي نيازي تا به كي در چشم تر پيچي

به خط عنبرين در هاله گيري ماه تابان را****ز گيسو سنبل شاداب برگلبرگ تر پيچي

ز

تدبير دگر آرايش نازت نمي آيد****به گردد نازكي گرد ميانت تا كمر پيچي

كمند اينجا رسايي درخور سامان چين دارد****جهان صيد خيال توست برخود هر قدر پيچي

برو زاهد نداري مغز بر اسرار پيچيدن****تو محو ظاهري عمامه مي بايد به سر پيچي

به پرواز هوس تا كي نفس مي سوزي اي غافل****كمند ناله اي جهدي كه بر صيد اثر پيچي

تماشا زين دو نيرنگ هوس بيرون نمي باشد****نگه گر نيست بايد چون شنيدن بر خبر پيچي

بجز رزق مقدر نيست ممكن حاصل كامت ***اگرچون عنكبوتان رشته برصد بام ودرپيچي

غرورعجز دنيا حكم شاخ آهوان دارد****تو هم چندانكه برخود بيش بالي بيشترپيچي

بسي پيچيد بيدل ناله ات بر دامن شبها****كنون وقت است اگر اين رشته درپاي سحر پيچي

غزل شمارهٔ 2666: جهدكن تا نروي بر اثر نيك و بدي

جهدكن تا نروي بر اثر نيك و بدي****كه خضر نيز درين باديه دام است وددي

تاگلستان تو در سبزهٔ خط گشت نهان****ديده اي نيست كه چون لاله ندارد رمدي

داغها در دل خون گشته مهيا دارم****كرده ام نذروفاي تو پر ازگل سبدي

جان چه باشدكه توان نذر توام انديشيد****اينقدر تحفه نيرزد به قبولي و ردي

عافيت دوستي و پرورش هوش خطاست****نيست درمحفل تحقيق چو مي با خردي

ناصحا از دمت افسرد چراغ دل ما****كاش از توبه كند مرگ كنار لحدي

جوهري لازم تيغست چه پيدا چه نهان****ابروي ظلم تهي نيست ز چين جسدي

رونق جاه گر از اطلس و ديبا باشد****صيقل آينهٔ ماست غبار نمدي

همره قافلهٔ اشك تو هم راهي باش****كه به از لغزش پا نيست به مقصد بلدي

همه جا داغ گدايي نتوان شد بيدل****خجلم بيشتر از هركه ندارم مددي

غزل شمارهٔ 2667: كيستم من نفس سوختهٔ منجمدي

كيستم من نفس سوختهٔ منجمدي****دل خون گشته و گل كرده غبار جسدي

نقش تصوير خيالي ز اثر نوميدم****دعوي ام شوخي و مستي و ندارم سندي

وصل جستم دو جهان جلوه دچارم كردند****چه صنمها كه نديدم به سراغ صمدي

هر چه موقوف بيان ست شماري دارد****از احد هم نتوان يافت بغير از عددي

جز خموشي كه كس انگشت به حرفش ننهد****سخني كو كه ندارد ز زبان دست ردي

غنچهٔ سر گره وهم تعلق تا چند****اي نسيم دم شمشير شهادت مددي

عرض هستي ست گزندي كه علاجش عدم ست****نيست امروز به خود بيني ما چشم بدي

موج را عقد گهر كرد به خود پيچيدن****مي شود ضبط نفس رشتهٔ عمر ابدي

مژدهٔ عافيتي يافتم از كلفت دهر****موي چشم آينه را گشت حضور نمدي

هر كجا بيدل از اين باغ نهال ست بلند****در هواي قد او ناله كشيده ست قدي

غزل شمارهٔ 2668: چه دارم در نفس جز شور عمر رفته از يادي

چه دارم در نفس جز شور عمر رفته از يادي****غباري را فراهم كرده ام در دامن بادي

به خاك افتاده ام اما غرور شعله خويان را****كفي خاكسترم از آرميدن مي دهد يادي

مباش اي مژدهٔ وصل از علاج گريه ام غافل****هنوز اين شعله خو ديوانه مي ارزد به ارشادي

زكوه و دشت عشق آگه ني ام ليك اينقدر دانم****كه خاكي خورد مجنوني و كوهي كند فرهادي

طرب رخت شكفتن بسته است از گلشن امكان****مگر زخمي ببالد تا به عرض آيد دل شادي

هوس دام خيالي چند در گرد نفس دارد****درين صحرا همه صيديم و پيدا نيست صيادي

تو هر رنگي كه خواهي حيرت دل نقش مي بندد****ندارد كارگاه وضع چون آيينه بهزادي

نباشد گر حضور جلوهٔ بالا بلندانت****به رنگ سايه واكش ساعتي در پاي شمشادي

به ياد جلوهٔ او حيرت ما را غنيمت دان****صفاي شيشه هم نقشيست از بال پريزادي

خطا از هركه سر زد چون جبين من در عرق

رفتم****ندارد عالم ناموس چون من خجلت آبادي

توهم چون شمع محمل كش به سامان جگر خوردن****درين ره هر كسي از پهلوي خود مي كشد زادي

نمي دانم چه گم كردم درين صحرا من بيدل****دلي مي گويم و دارم به چندين نوحه فريادي

غزل شمارهٔ 2669: كه ام من شخص نوميدي سرشتي عبرت ايجادي

كه ام من شخص نوميدي سرشتي عبرت ايجادي****به صحرا گرد مجنوني به كوه آواز فرهادي

به سر دارم هواي ترك شوخي فتنه بنيادي****كه تيغش شاخ گلريزست و تيرش سرو آزادي

زمينگير سجود حيرتم اي چرح نپسندي****كه گيرد بعد مردن هم غبارم دامن بادي

دل صيد آب شد در حسرت شوق گرفتاري****رسد يارب به گوش حلقهٔ دام تو فريادي

حريفان جام افسون تغافل چند پيمودن****بهار است از فراموشان رنگ رفته هم يادي

گرفتاري بقدر رنگ بر ما دام مي چيند****ندارد غير نقش بال و پر طاووس صيادي

به صد دام آرميدم دامن از چندين قفس چيدم****نديدم جز به بال نيستي پرواز آزادي

دماغ شعله از خار و خس افسرده مي بالد****غرور سركشان را بي ضعيفان نيست امدادي

به يك طرز تغافل هر دو عالم را محرف زن****ندارد قطع الفت احتياج تيغ جلادي

بناي اعتبار ما به حرفي مي خورد بر هم****به چندين رنگ مي گردد بهار از سيلي بادي

ز سعي جان كنيهايم مباش اي همنشين غافل****كه از هر نالهٔ من تيشه دزديده ست فرهادي

جدا زان بزم نتوان كرد منع ناله ام بيدل****چو موج افتد به ساحل مي كند ناچار فريادي

غزل شمارهٔ 2670: گر درين قحط سرايت نكند نان مددي

گر درين قحط سرايت نكند نان مددي****نه جسد رنگ نموگيرد و ني جان مددي

سرسري نگذري اي بيخبر از عقدهٔ دل****گر ز ناخن نشود كار به دندان مددي

اي غني تا اثر انجم و افلاك بجاست****كس نمي خواهد از اقبال تو چندان مددي

در قناعت همه اسباب به زير قدم است****مور اين دشت نخواهد ز سلپمان مددي

اينقدر باز نگردد در تشويش سوال****ازكريمان نرسد گر به گدايان مددي

صحبت بيخردان آفت روحاني بود****آه اگر نوح نمي ديد ز توفان مددي

حيف از آن بيخبري چندكه با قدرت جاه****خاك گشتند و نكردند به ياران مددي

فصل بيحاصلي اشك تريها دارد****سنگ شد ابر اگر كرد به

نيسان مددي

اشك بي رونقي بخت سيه نپسنديد****داشت اين شام هم از فيض چراغان مددي

گل اين باغ جنون حوصله اي مي خواهد****بيدل از چاك ضرور است به دامان مددي

غزل شمارهٔ 2671: نه نفس تربيتم كرد و نه دامان مددي

نه نفس تربيتم كرد و نه دامان مددي****آتشم خاك شد اي سوخته جانان مددي

شوق ديدارم و يك جلوه ندارم طاقت****مگر آيينه كند بر من حيران مددي

آرزو مي كشدم بر در ابرام طلب****كو حيا تاكند از وضع پشيمان مددي

ياد چشم تو ز آوارگيم غافل نيست****گرد اين دشتم و دارم ز غزالان مددي

بسملم گرم طواف چمن عافيتي است****اي تپيدن به تغافل نزني هان مددي

راحت از قافلهٔ هوش برون تاخته است****اي جنون تا شودم بار دل آسان مددي

كيست بار تپش از دوش هوس بردارد****بي عصايي نكند گر به ضعيفان مددي

با همه ظلم رها نيست كس ازمنت چرخ****آه از آن روز كه مي كرد به احسان مددي

حيله جوي نم اشكيم درين وادي خشك****كاش از آبله بخشند به مژگان مددي

بيدل از غنچه گرفتم سبق زانوي فكر****بود كوتاهي دامن به گريبان مددي

غزل شمارهٔ 2672: خوش آن ساعت كه چون تمثال از آيينهٔ فردي

خوش آن ساعت كه چون تمثال از آيينهٔ فردي****تو آري سر برون از جيب ناز و من كنم گردي

ز رنگ ناتواني عذر خواهد سير اين باغم****به دستنبويي خجلت ندارم جز گل زردي

اگر گردي كند خاك ته پا پشت پا بوسد****بر احباب ازين بيشم نمي باشد ره آوردي

عقوبت از كمين معصيت غافل نمي باشد****شب من تيره تر شد آخر از تشويش شبگردي

جهان يكسر قمار آرزوي پوچ مي بازد****بجز دست پشيماني كه دارد برد و آوردي

مروت سخت دور است از مزاج بيحس ظالم****ز زخم كس نمي گردد دچار نيشتر دردي

به اين سامان كه گردون نشئهٔ وارستگي دارد****بلند افتا ده باشد دامن برچيدهٔ مردي

اسير فقرم اما راحت بي درد سر دارم****به ملك تيره روزي نيست چون من سايه پرورد ي

به ذوق كوثر و الوان نعمت خون مخور بيدل****بهشت آن بس كه يابي نان گرم و آبك سردي

غزل شمارهٔ 2673: غبارم مي كشد محمل به دوش نالهٔ دردي

غبارم مي كشد محمل به دوش نالهٔ دردي****كه از وحشت نگيرد دامن انديشه اش گردي

به توفان تماشاي كه از خود رفته ام يارب ****كه گردم مي دهد ياد از نگاه جلوه پروردي

خرد را در مقام هوش تسليم جنون كردم****به حال خوبش هم باز آمدن دارد ره مردي

تماشاي سواد عافيت برده ست از خويشم****مگر مژگان بهم آردكسي تا من كنم گردي

درين غفلت سرا از ياس بردم فيض آگاهي****گلاب افشاند همچون صبح بر رويم دم سردي

جرس آتش زنم دود سپندي پرفشان سازم****به دوشم تا به كي محمل كشد فرياد بيدردي

چسان با صفحهٔ افلاك سازد نقش آزادم****غبارم دامن مژگان نگيرد چون نگه فردي

شبستان جسد پاس از دل بيدار مي خواهد****جهاني خفته است اينجا و پيدا نيست شبگردي

بجستيم آخر از قيد طلسم نارساييها****شكست بال قدرت گشت بر ما چنح مردي

ز بس چون شمع بيدل با شكست رنگ درجوشم****ز هر عضوم توان كرد انتخاب چهرهٔ زردي

غزل شمارهٔ 2674: نياز جلوه دارم حيرت آيينه پروردي

نياز جلوه دارم حيرت آيينه پروردي****ز ديوان نگاه امشب برون آورده ام فردي

به روي چهرهٔ امكان من آن رنگ سبكبالم****كه هر كس مي رود از خويش مي خيزد ز من گردي

به بال هر نفس پرواز از خود رفتني دارم****به رنگ اضطراب ناله ام توفاني دردي

بيا زاهد طريق صلح كل هم عالمي دارد****تو و تسبيح ما و مي كشي هر كاري و مردي

ز نيرنگ تغافل برده است آن چشم فتانم****به بازي نيز نتوان يافتن در طاسم آوردي

ز خود رفتن به يادت ريشه در موج گهر دارد****به اين تمكين نمي باشد خرام نازپروردي

به جيب بيخودي دارم سراغ شعله جولاني****چو اخگر در شكست رنگ ييدا كرده ام گردي

خمار عافيت نتوان شكست از نشئهٔ صهبا****گرفتم چون خزان در خون گرفتم چهرهٔ زردي

ز بس جوش مخنث مي زند اين عرصهٔ عبرت****زنان ريشي برون آرند تا پيدا شود مردي

تپيدم آنقدر

كز دل فسردن محو شد بيدل****به سعي كوفتنها گرم كردم آهن سردي

غزل شمارهٔ 2675: عبث چون چشم قرباني وبال مرد و زن بردي

عبث چون چشم قرباني وبال مرد و زن بردي****ورق گرداندي و روي سياهي دركفن بردي

به نور دل دو گامي هم درين وادي نپيمودي****چراغي داشتي چون تيره شد از انجمن بردي

حريفان را چراغ راه مقصد دستهٔ گل شد****تو داغ لاله اي با نيل سوسن زين چمن بردي

صدايي پرفشان چون سايه اكنون زيركوه آمد****كه بر دوش سبكروحي گرانيهاي تن بردي

سيهكاري نمي بايست زاد آخرت كردن****ازين غربت سرا رفتي و آتش در وطن بردي

طواف دار عقبايت كنون معلوم خواهد شد****كه از فرياد مظلومان براي خود رسن بردي

حق انديشيدي و باطل برآمد سعي مجهولت****به اميد آبروها ريختي خون ريختن بردي

تحير خنده دارد بر شعور غفلت آهنگت****كه دل عود ترنم بود و بهر سوختن بردي

به خواب امن مي ترسم سياهيها كند زيرت****كزين آتشكده دودي عجب با خويشتن بردي

وفا دركسب اعمال اينقدر تغيير هم دارد****محبت بودي اي بيداد خصميها به تن بردي

به نفرين جهاني باخت گردون نقد عمرت را****از اين بازيچه افسوسي اگر بردي ز من بردي

به هر رنگ از من و ما درس عبرت بردني دارد****زخلق آن جنس معنيها زبيدل اين سخن بردي

غزل شمارهٔ 2676: اگر با پاي سروي سعي آهم رهبري كردي

اگر با پاي سروي سعي آهم رهبري كردي****كف خاكسترم با بال قمري همسري كردي

ندادم عرض هستي ورنه با اين ناتوانيها****به رنگ رشتهٔ شمعم نفس هم اژدري كردي

نشد اول چراغ عافيت در ديده ام روشن****كه پيش از دود كردن آتشم خاكستري كردي

دلي دارم كه گر آيينه ديدي حيرت كارش****همان جوهر عرق از خجلت بي جوهري كردي

نبردم رنج تزويري كه زاهد از فسون او****به هر گوسالگي خود را خيال سامري كردي

به بي دردي فسرد و يك نفس آدم نشد زاهد****چه بودي از هوس هم اين هيولا پيكري كردي

خوشا ملك فنا و دولت جاويد بيقدري****كه آنجا نقش پا هم

بر سر ما افسري كردي

اگر چون شانه حرفي از فسون زلف دانستي****دل صد چاك ما هم دست در بال پري كردي

چو قمري چشم اگر مي دوختم بر سرو آزادش****به گردن گردش رنگ تحير چنبري كردي

نگاه او گر افكندي سپند ناز در آتش****به حيرت ماندن چشم غزالان مجمري كردي

زگرد جلوهٔ خود خاك بر سر ريختي بيدل****اگر نظارهٔ رفتار او كبك دري كردي

غزل شمارهٔ 2677: خيالت هر كجا تمهيد راحت پروري كردي

خيالت هر كجا تمهيد راحت پروري كردي****به خواب بيخودي بوي بهارم بستري كردي

نفس چون ناله بر باد تپيدن داد اجزايم****به توفان خيالت گرنه حيرت لنگري كردي

به پاس راز الفت شكر بيدرديست كار من****اگر دل آب مي گرديد مژگان هم تري كردي

به اين نازك مزاجي حيرتم آسوده مي دارد****و گرنه جنبش مژگان به چشمم نشتري كردي

شدي ياقوت اگر آيينه دار رنگ اشك من****رگ خوني نمايان از نگاه جوهري كردي

درين گلشن كه از افلاس نامي دارد آزادي****چه كردي سرو مسكين گر وداع بي بري كردي

به بخت تيره ممنون تغافلهاي گردونم****زدي آيينه ام بر سنگ اگر روشنگري كردي

نبود از حق شناسيهاي الفت آنقدر مشكل****كه چون قمري پر پروانه را خاكستري كردي

به تيغ وهم اگر مي كرد عشق اثبات آگاهي****شكست شيشه هم سر درگريبان پري كردي

جنون چون شمع در رنگ بناي من نزد آتش****كه تا نقش قدم گشتن سرا پايم سري كردي

ازين بي ماحصل افسانه هاي دردسر بيدل ***كسي گوشي اگر مي داشت بايستي كري كردي

غزل شمارهٔ 2678: برخود مشكن تا همه تن رنگ نگردي

برخود مشكن تا همه تن رنگ نگردي****اي شيشه نجوشيده عبث سنگ نگردي

دور است تلاشت ز ره كعبهٔ تحقيق****ترسم كه به گرد قدم لنگ نگردي

تا راه سلامت سپري ضبط نفس كن****قانون تو سازست گر آهنگ نگردي

چون خاك هواگير درين عرصه محالست****كز خود روي و صاحب اورنگ نگردي

در آينهٔ شوخي اين جلوه شكستي است****بر روي جهان بيهده چون رنگ نگردي

پيداست خراشي كه ز نقش است نگين را****از نام جراحتكدهٔ ننگ نگردي

اين جلوه نيرزد به غبار مژه بستن****آيينه مشو تا قفس زنگ نگردي

در عالم اضداد چه انديشهٔ صلحست****با خود نتوان ساخت اگر جنگ نگردي

صياد كمينگاه امل قامت پيريست****هشدار كه چون حلقه شوي چنگ نگردي

بيگانگي وضع جهان حوصله خواه است****از خويش برون آي اگر تنگ نگردي

آيينهٔ نازت

همه دم جلوه بهارست****اي رنگ نگردانده تو بيرنگ نگردي

بيدل به اداي مژه كجدار و مريزي****پر شيفتهٔ محفل نيرنگ نگردي

غزل شمارهٔ 2679: كه كشيد دامن فطرتت كه به سير ما و من آمدي

كه كشيد دامن فطرتت كه به سير ما و من آمدي****تو بهار عالم ديگري ز كجا به اين چمن آمدي

سحر حديقهٔ آگهي ستم است جيب درون درد****چه هوا بپرورد آتشت كه برون پيرهن آمدي

هوس تعلق صورتت ز چه ره فتاده ضرورتت****برميدي آنهمه از صمد كه به ملك برهمن آمدي

ز عدم جدا نفتاده اي قدم دگر نگشاده اي****نگر آنكه پيش خيال خود به خيال آمدن آمدي

نه سفر بهار طراز شد، نه قدم جنون تك و تاز شد****به خودت همين مژه باز شد كه به غربت از وطن آمدي

نه لبت به زمزمه چنگ زد، نه نفس در دل تنگ****عدم آبگينه به سنگ زد كه تو قابل سخن آمدي

چقدر تجرد معني ات به در تصنع لفظ زد****كه چو تار سبحه ز يك زبان به طواف صد دهن آمدي

چه شد اطلس فلكي قبا كه درآيد آن ملكي ردا****كه تو در زيانكدهٔ فنا پي يك دو گز كفن آمدي

ز خروش عبرت مرد و زن پر يأس مي زند اين سخن****كه چو شمع در بر انجمن ز چه بهر سوختن امدي

ز مزاج سايهٔ آفتاب اثر دوِيي نشكافتم****من اگر نه جاي تو داشتم تو چه سان به جاي من آمدي

به هوس چو بيدل بيخبر در اعتبار جهان مزن****چه بلاست ذوق گهر شدن كه چو موج خود شكن آمدي

غزل شمارهٔ 2680: توبا اين پنجهٔ نازك چه لازم رنگها بندي

توبا اين پنجهٔ نازك چه لازم رنگها بندي****بپوشي بهله و بر بهله مي بايد حنا بندي

سراپايت چوگل غير از شكفتن بر نمي دارد****تبسم زير لب دزدي كز او بند قبا بندي

غبارم تا كند ياد خرامت رنگ مي بازم****كه مي ترسم قيامت بر من بي دست و پا بندي

درين محفل چه دارد سعيت از آيينه پردازي****جز اين كز تهمت تمثال خجلت بر صفا بندي

به

شوخي حق مضمون ادب نتوان ادا كردن****عرق كن نقطهٔ نظمي كه در وصف حنا بندي

شراركاغذ ما رنگ تصويري دگر دارد****به لوح امتياز آتش زني تا نقش ما بندي

درين صحرا عنان سيل بي پروا كه مي گيرد****سر تسليم افتد پيش تا راه قضا بندي

به عرض نارساييها چه طاقت چنگ اين بزمم****خميدن مي كشم هر چند بر دوشم صدا بندي

به اين طالع چه امكانست يابم بار اقبالي****مگر از استخوانم نامه بر بال هما بندي

به گردونت نخواهد برد سعي پوچ باليدن****چو ني چند از سبكمغزي كمرها بر هوا بندي

دل از ساز تعلق عاقبت بر كندني دارد****گشاد آسان شود گر اندكي اين عقده وا بندي

وفا سررشتهٔ تسخير مي خواهد رسا بيدل****به آييني كه هركس راگرفتي دست پا بندي

غزل شمارهٔ 2681: درين محفل كه پيدا نيست رنگ حسن مقصودي

درين محفل كه پيدا نيست رنگ حسن مقصودي****چراغ حسرت آلود نگاهم مي كند دودي

چو آن شمعي كه از فانوس تابد پرتو آهش****درون بيضه ام پيداست بال شعله فرسودي

خروش بينوايي هاي من يارب كه مي فهمد****چو مژگانم ز سر تا پا زبان سرمه آلودي

طريق بندگي ناز فضولي برنمي دارد****تو از وضع رضا مگذر چه مقبولي چه مردودي

عدم ايماي اسرارت وجود اظهار آثارت****ز نيرنگ تو خالي نيست معدومي و موجودي

به يك مژگان زدن آيينه بي تمثال مي گردد****به حيرت ساز رنگ خودنمايي مي برد زودي

به تيغ آبرو گنج زر و گوهر نمي ارزد****اگر انصاف باشد طبع مايل نيست بيجودي

مشو غافل ز وضع فقر اگر آرام مي خواهي****چو صحرا خاكساري نيست بي دامان مقصودي

به رنگ طوق قمري در هواي سرو موزونت****كند خاكسترمن ناله از هر حلقهٔ دودي

به راه انتظار جلوه اي افكنده ام بيدل****چو شمع از چهرهٔ زرين خود فرش زر اندودي

غزل شمارهٔ 2682: مكش رنج تأمل گر زيان خواهي و گر سودي

مكش رنج تأمل گر زيان خواهي و گر سودي****درنگ عالم فرصت نمي باشد كم از دودي

جهان يكسر قماش كارگاه صبح مي بافد****ندارد اين كتان جز خاك حسرت تاري و پودي

خيال آباد امكان غير حيرت بر نمي دارد****بساط خودنماييها مچين بر بود و نابودي

درين گلزار كم فرصت كدامين صبح و كو شبنم****عرقها مي شمارد خجلت انفاس معدودي

خيال آشيان نوبهار كيست حيرانم****كه مي بالد ز چشمم حيرت بوي گل اندودي

شكرخند كدامين غنچه يارب بسملم دارد****كه چون صبحم سراپا پيكر زخم نمكسودي

از اين سودا كه من در چارسوي نُه فلك دارم****همين در سودن دست ندامت ديده ام سودي

به هر سو بنگري دود كباب ياس مي آيد****به غير از دل ندارد مجمر كون و مكان عودي

تو هم در آرزوي سيم و زر زنار مي بندي****مكن طعن برهمن گر كند از سنگ معبودي

علاج زندگي بي نيستي صورت نمي بندد****چو زخم صبح دارم در عدم اميد

بهبودي

به چندين داغ آهي از دل ما سر نزد بيدل****چراغ لالهٔ ما نيست تهمت قابل دودي

غزل شمارهٔ 2683: نفس در طلب سوختي دل نديدي

نفس در طلب سوختي دل نديدي****به ليلي چه دادي كه محمل نديدي

به شبگير چون شمع فرسوده وهمت****به زير قدم بود منزل نديدي

تو اي موج ِ غافل ز اسرار گوهر****برون گرد ماندي و ساحل نديدي

به قطع مرور زمان تعين****نفس بود شمشير قاتل نديدي

نشد مانع عمر قيد تعلق****تو رفتار اين پاي در گل نديدي

طرب داشت از قيد پرواز رستن****تو كيفيت رقص بسمل نديدي

حساب تو با كبريا راست نايد****زمين را به گردون مقابل نديدي

بغير از تك و تاز گرد خيالت****كس اينجا نبود و تو غافل نديدي

ز اسباب خوردي فريب تجرد****تماشاي بيرون محفل نديدي

تميز تو شد دور باش حقيقت****كه حق ديدي و غير باطل نديدي

از اين علم و فضلي كه غيرت ندارد****چه خواندي گر اشعار بيدل نديدي

غزل شمارهٔ 2684: به مكتب هوس از كيف و كم چه فهميدي

به مكتب هوس از كيف و كم چه فهميدي****تو فطرت عدمي از عدم چه فهميدي

نظر بر اوج سپهرت بلند تاخت چه ديد****سرت به زانو اگر گشت خم چه فهميدي

زبان به حرف گشودي چه بود آهنگت****دو لب دمي كه رساندي بهم چه فهميدي

هزار رنگ خطت ريخت از زبان ليكن****كسي نگفت ترا اي قلم چه فهميدي

به رشته هاي نفس نغمه اي جز ارّه نبود****ازين ترانه كه گفتي منم چه فهميدي

بلند و پست تو چون شمع دودي و داغيست****به سر چه ديدي و زير قدم چه فهميدي

قفاي سايه دويدي ز شخص شرمت باد****دل آب گشت ز دير و حرم چه فهميدي

سواد معني و صورت ز فهم مستغني ست****صمد اگر صمد است از صنم چه فهميدي

بغير وهم كه در درسگاه فطرت نيست****منت به هيچ قسم مي دهم چه فهميدي

فرامشي سبقم كيست تا ازو پرسم****كه من به ياد تو گر آمدم چه فهميدي

چنين كه بيدل ما نارساي عرفان ماند****مباد غرهٔ دانش تو

هم چه فهميدي

غزل شمارهٔ 2685: آفت ايجاد است طبع از دستگاه خود سري

آفت ايجاد است طبع از دستگاه خود سري****دختر رز فتنه ها مي زايد از بي شوهري

تاكي اجزاي كمال ازگفتگو بر هم زدن****يك نفس هم گر دو لب بر هم گذاري دفتري

هيچكس از تنگناي چرخ ره بيرون نبرد****عالمي راكلفت اين خانه كشت از بي دري

دل شكست اما صدا واري نناليديم حيف****موي چيني كرد ما را دستگاه لاغري

تا درين بازار عبرت جنس ما آمد به عرض****هيچكس جز بر فلك نشنيد نام مشتري

ساز راحت گر همه خارست دام غفلت است****بر نگه تكليف خواب آورد مژگان بستري

رنگها دارد بهار انتظار مدعا****فرق دام اينجا محال است از دكان جوهري

همچو شبنم انفعال نارسايي مي كشم****در عرق خواباند پروازم ز بي بال و پري

چون دف عبرت خراش از پيكر فرسوده ام****پوست رفت و بر نيامد استخوان چنبري

مستي آهنگست پيغام ازل هشيار باش****جام و مينا در بغل مي آيد آواز پري

هر كدورت را كه مي بيني صفا مي پرورد****سنگ هم در پرده دارد عالم ميناگري

زحمت تدبير يكسونه كه در دياي عشق****بادباني نيست كشتي را به از بي لنگري

در پناه مشرب عجز ايمن از آفات باش****خار اين صحرا ندارد شيوهٔ دامن دري

تن به مردن داده را آفت دليل ايمني ست****ناز بالين پر تير است و خواب لشكري

الفت مستي و آزادي جنون وهم كيست****پا كش از دامن چو اشك آندم كه از سر بگذري

از سراغ چشمهٔ حيوان كه وهمي بيش نيست****مي دهد آبي نشان آيينهٔ اسكندري

خلقي از اوهام استخراج مستي مي كند****يادگير آن مي كه پيمايد فرس از ساغري

طوق در گردن به گردون مي پري چون گردباد****جاي شرم است آن سليماني و اين انگشتري

از فضولي قطع كن بيدل كه در بزم يقين****حلقه تا گشتي به فكر خويش بيرون دري

غزل شمارهٔ 2686: بي خبر از خود مگذر، جانب دل هم نظري

بي خبر از خود مگذر، جانب دل هم نظري****اي چمنستان جمال آينه دارد سحري

زندگي يك دو نفس اين همه

پرواز هوس****كاغذ آتش زده اي سر خوش مست شرري

بر هوس نشو و نما، مفت خيالست بقا****ورنه در اقليم فنا، يأس ندارد هنري

آه درين دشت هوس نيست به كام دل كس****مشت غباري كه بچيند نمي از چشم تري

بي تو چو شمعم همه تن سوختهٔ يأس وطن****داغي وآهيست ز من گر طلبي پا و سري

قابل آگاهي او نيست خيال من و تو****حسن خدايي نشود آينه دارش دگري

جوش حباب انجمن شوكت دريا نشود****ما همه صيقل زده ايم آينهٔ بي جگري

نيست ز هم فرق نما انجمن و خلوت ما****آينه دارد همه جا خانهٔ بيرون دري

در بر هر زير و بمي خفته فسون عدمي****در همه سازست رمي با همه رنگست پري

پردهٔ صد رنگ دري تا به چمن راه بري****خفته ته بال پري كارگه شيشه گري

بيدل خونين جگرم بلبل بي بال و پرم****نيست درين غمكده ها نالهٔ من بي اثري

غزل شمارهٔ 2687: تا كجا آن جلوه در دل ها كشد ميدان سري

تا كجا آن جلوه در دل ها كشد ميدان سري****در فشار شيشه افتاده ست آغوش پري

غفلت ذاتي ز تدبير تأمل فارغ است****از فسون پنبه منت بر نمي دارد كري

تا عدم آوارهٔ آفات بايد تاختن****جز فرو رفتن ندارد كشتي ما لنگري

فيض صحرا در غبار خانمان آسوده است****تا به دامن وارسي بايد گريبان بر دري

برگ برگ بيد اين باغ امتحانگاه خمي ست****هيچ باري نيست سنگينتر ز بار بي بري

با خرد گفتم چه باشد انفعال آدمي****سوي دنيا ديد وگفت اشغال اسباب خري

عمرها شد مي زني بيدل در دير و حرم****آه از آن روزي كه گويندت چه زحمت مي بري

غزل شمارهٔ 2688: دوستان اين خاكدان چون من ندارد ديگري

دوستان اين خاكدان چون من ندارد ديگري****خانه در زير زمين بنياد و نقش پا دري

مردم و ياد مرا بر من نكرد آن مست ناز****در غبارم داشت استقبال پابوسش سري

مي روم از خود چو شمع و پا به دل افشرده ام****كشتي من بادبان دارد به جيب لنگري

خواب راحت در تلاش مخمل و سنجاب سوخت****زير پهلو داشتم چون ناتواني بستري

اخگري بودم ز داغ بيكسي پامال يأس****بر سر من سايه كرد آخر كف خاكستري

از حلاوتگاه فقرم بوريايي داده اند****با زمين چون بند ني چسبيده ام بر شكري

آرزوها در سواد وهم جولان مي كند****آنسوي ميدان در افتاده ست با هم لشكري

زنگ غفلت محرم آيينهٔ دل بوده است****عافيت دارد درون خانه بيرون دري

دور چرخ از كوكب عاشق سياهي كم نكرد****عمرها شد يك مركب مي كشم از محبري

وادي واماندگي طي مي كنيم و چاره نيست****مي برد ما را ته پا نارسيدن رهبري

آب مي گرديم تا مشتي عرق گل مي كنيم****شيشه ساز ما ندارد جز حيا آتشگري

بسكه بي رويش چو شمعم زندگاني خجلت است****گر پرد رنگم به روي آب مي گردد پري

در ادبگاهي كه حرف تيغش آيد بر زبان****گردن من بين اگرخواهي ز مو هم لاغري

بيدل از مقدار ظرف

خود نمي بايد گذشت****وعظ مستان در خط پيمانه دارد منبري

غزل شمارهٔ 2689: عالمي بر باد رفت از سعي بي پا و سري

عالمي بر باد رفت از سعي بي پا و سري****خامه ها در مشق لغزش گم شد از بي مسطري

فرصت جمعيت دل نوبهار مدعاست****غنچه خسبي ها مقدم گير بر گل بستري

گفتگو بنياد تمكينت به توفان مي دهد****گر همه كهسار باشي زين صداها مي پري

بي محابا دم مزن گر پاس دل مي بايدت****با نفس دارد حباب آيينهٔ ميناگري

ريزش اشكي چو شمعت خضر مقصدكرده اند****كاش با اين لغزش از استادگي ها بگذري

ربشه برگردون دوانيديم و عجز ما بجاست****سعي باليدن نبرد از پهلوي ما لاغري

در پي ما انفعال سرنوشت افتاده است****نامهٔ ما را مپيچان خط ما دارد تري

زين اثرها كز سعادت خفته در بال هما****بر پر طاووس بايستي دكان مشتري

غزل شمارهٔ 2690: مزد تلاشم به رهت ديده ندارد گهري

مزد تلاشم به رهت ديده ندارد گهري****آبله اي كو كه نهم در قدم خويش سري

نيست درين هفت چمن چون قدت اي غنچه دهن****گلبن نيرنگ گلي سرو قيامت ثمري

گر جرس آيد به نوا ور ز سپند است صدا****غير من بي سر و پا ناله ندارد دگري

بر قد خم سنگ مزن شيشهٔ رنگم مشكن****تا بكشد نالهٔ من كوه ندارد كمري

شور جهان در قفسم صور قيامت جرسم****مي گسلد هر نفسم رشتهٔ ساز سحري

همچو سپندم همه تن داغ دلي سرمه كفن****تا عدم از هستي من ناله فشانده ست پري

نيست اقامتگه كس وادي جولان هوس****دامن عجز است رسا، آبله پايان سفري

هست امل پروريي لازم اقبال جهان****بي تري مغز بلندي نكند موي سري

شبههٔ هستي چو سحر مي كندم خون به جگر****آينه بندم به عدم كز نفس آرم خبري

ذوق بهار و چمنت چون نشود راهزنت****جانب آن انجمنت دل نگشوده ست دري

لذت اين محفل دون بر ني ما خوانده فسون****داغ شو اي ناله كنون راه نفس زد شكري

بيدل از آغاز گذر زحمت انجام مبر****بررخ فرصت چقدر آينه بندد شرري

غزل شمارهٔ 2691: اي سعي نگون زين دشت در سر چه هوا داري

اي سعي نگون زين دشت در سر چه هوا داري****كز يك دو تپش با خاك چون آبله همواري

صد عشق و هوس داريم، صد دام و قفس داريم****تا نيم نفس داريم كم نيست گرفتاري

پوشيدن اسرارست اي شخص حباب اينجا****عرياني ديگر نيست گر جامه فرود آري

غمازي اگر ننگست بايد مژه پوشيدن****بيرنگ نمي آيد از آينه ستاري

در غيبت نيك و بد نقدست مكافاتت****آخر به چه روي است اين كز پشت برون آري

آگاهي و جهل از ما تمييز نمي خواهد****بي چشمي مژگانيم كو خواب و چه بيداري

در مركز تسليم است اقبال بلنديها****سر بر فلكم اما از آبله دستاري

ما ذرهٔ موهوميم اما چه توان كردن****تشويش كمي ها هم

كم نيست ز بسياري

فرياد ز افلاسم كاري نگشود آخر****بي ناخني ام خون كرد از خجلت سرخاري

پرهيز ميسر نيست از مخترع اوهام****چون چشم بتان عام است بيدادي و بيماري

بار نفس بيدل بر دوش دل افتاده ست****دل اين همه سنگين نيست وقتست كه برداري

غزل شمارهٔ 2692: به جلوهٔ تو نگه را ز حيرت اظهاري

به جلوهٔ تو نگه را ز حيرت اظهاري****ببالد از مژه انگشتهاي زنهاري

چوگردباد اسيران حلقهٔ زلفت****كشند محمل پرواز برگرفتاري

نگه ز پردهٔ آن چشم ناتوان پيداست****به رنگ شخص اجل در لباس بيماري

زبان خار ندانم چه گفت درگوشش****كه چشم از آبله ام برد سيل خونباري

چه ممكنست دل ازگريه ام بجا ماند****ز سنگ نيز نيايد در آب خودداري

دليل عافيت شمع عرض زنهارست****تو نيز جز به سرانگشت گام نشماري

گهر ز سنگدلي بار خاطر درياست****به روي آب نشين چون كف از سبكباري

نظر به خاك ره انتظار دوخته ام****بس است مردمك چشم دام بيداري

به آن مراتب عجزم كه همچو نقش قدم****كند بناي مرا سايه سقف و ديواري

در آن بساط كه من مركز فسردگي ام****رمد ز شعلهٔ جواله سعي پرگاري

غبار هستي ام اجزاي وحشت عنقاست****چها به باد دهي تا مرا بهم آري

ز بسكه ساغر بزم ادب زدم بيدل****چو شمع ناله گره گشت وكرد منقاري

غزل شمارهٔ 2693: به يأس هم نپسنديد ننگ بيكاري

به يأس هم نپسنديد ننگ بيكاري****دل شكستهٔ ماكرد ناله معماري

در آن بساط كه موجود بودن ست غرض****چو ذره اندكي ما بس است بسياري

به رنگ غنچه درين باغ بيدماغان را****نسيم درد سر و شبنم است سر باري

خدنگ ناله كه از جوش نه فلك گذرد****منش به داغ جگر مي كنم سپرداري

سرم به خدمت هستي فرو نمي آيد****نفس به گردنم افتاد و كرد زناري

چه سحر كرد ندانم نگاه جادويت****كه مرده است جهاني به ذوق بيماري

در آرزوي دهان تو بسكه دلتنگم****نفس به سينهٔ من ره برد به دشواري

جهاني از نم چشمم مگر به توفان رفت****به بحرش اي مژه ام بيش ازبن نيفشاري

دگر چو سايه ام از خانمان چه مي پرسي****نشسته ام به غبار شكسته ديواري

نگاه اگر نشود صرف تار و پود تميز****سر برهنه كند چون حباب دستاري

ز هرزه تازي اگر بگذرد سرشك خوش است****گهر شود چو نشيند ز قطره سياري

كجاست گوهر

ديگر محيط عرفان را****مگر ز جيب تامل سري برون آري

طلسم غنچه هجوم بهار در قفس است****به خون نشين و طرب كن اگر دلي داري

چه جلوه ها كه نشد فرش حيرتم بيدل****صفاي خانهٔ آيينه داشت همواري

غزل شمارهٔ 2694: خطاپرست مباش اي ز راستي عاري

خطاپرست مباش اي ز راستي عاري****كه گر سپهر شوي مي كشي نگو نساري

جهان ز شوخي نظّارهٔ تو كهسارست****به چشم بسته نظر كن بهار همواري

قبول آفت هركس بقدر حوصله است****به تيغ مي كند اينجا طرف جگر داري

چو گل درين چمن از بحر عبرتت كافيست****تبسمي كه همان چين دامن انگاري

به رنگ و بو دل خود بسته اي و زين غافل****كه غنچه سان گل پرواز در بغل داري

گره ز كار فروبستهٔ تو بگشايد****اگر چو غنچه دل شبنمي به دست آري

غبار دامن اين دشت ناله اندود است****قدم دلير منه تا دلي نيفشاري

به غير طبع تو كز سجده است معراجش****كدام شعله كه خاكش بكرد همواري

چنان ز دهر سبكبار بايدت رفتن****كه بار نقش قدم هم به خاك نگذاري

گواه عاقبت كار ظلم پيشه بس است****به خون نشستن نشتر ز مردم آزاري

ز خواب صبح سر غنچه مي رود بر باد****مده ز دست چو شبنم عنان بيداري

به مزرعي كه دلش برگ خرمن آرايي ست****شكست مي دروي آبگينه مي كاري

به دوش عمر كشي بار اين و آن تا چند****خوش آن زمان كه ز اسباب دست برداري

اگر ز جادهٔ تسليم نگذري بيدل****كند به كسوت موجت شكست معماري

غزل شمارهٔ 2695: دمي كه عجز شود دستگاه بيكاري

دمي كه عجز شود دستگاه بيكاري****گره گشايي ناخن كشد به سر خاري

ميان آگهي و راحتست بيزاري****ز جوهر آينه ها راست دام بيداري

دميده است ز زنجير بال وحشت موج****بود رهايي ما در خور گرفتاري

كسي مباد اسير شكنجهٔ افلاس****كه آدمي به سر دار به زناداري

ز لوح سايه جز اين حرف سر خطي ندميد****كه پايمال جهانند اهل بيكاري

چو برگ لاله سياهي ز داغ ما نرود****به چشم اختر ما نيست رنگ بيداري

بقدر تفرقهٔ دل شكفتن آهنگيم****جنون بهاري ما داشت رنگ دشواري

مقيم عالم تسليم باش و راحت كن****بلند و پست جهان سايه است

همواري

چنان مباش كه در چشم مردم از حسدت****مژه به كژدمي افتد، نگه كند ماري

چو گل بهار نشاطت دليل بيدردي ست****خوش آنكه خون شوي و رنگ درد برداري

چو ذره هستي من كاش بي نشان بودي****خجل ز نيستي ام كرد هيچ مقداري

به گريه عرض رموز وفا مبر بيدل****برات ديده مكن فضلهٔ جگر خواري

غزل شمارهٔ 2696: به اين تمكين خرامت فتنه در خوابست پنداري

به اين تمكين خرامت فتنه در خوابست پنداري****تبسم از حيا گل بر سر آبست پنداري

غبارم از خرامت ششجهت دست دعا دارد****حضور چين دامان تو محرابست پنداري

ندارد ساز عجزم چون نگه سامان آهنگي****به مژگانت كه شوخيهاي مضرابست پنداري

سپند آتش دل كرده ام ذرات امكان را****تب شوق تو خورشيد جهانتابست پنداري

سر از بالين نازم ياد مخمل برنمي دارد****بساط خاكساريها شكر خوابست پنداري

به فكر هستي از خود هر نفس مي بايدم رفتن****خيال مشت خاكم عالم آبست پنداري

نشد كيفيت احوال خود بر هيچكس روشن****درين عبرت سرا آيينه نايابست پنداري

خسيسان بر جهان پوج دارند اينقدر غوغا****سگان را استخوان خشك مهتابست پنداري

گهر در بحر ازگرد يتيمي خاك مي ليسد****تو از پندار حرص تشنه سيرابست پنداري

دليل شوخي عشق است محو حسن گرديدن****نگه گستاخيي دارد كه آدابست پنداري

خيال از رنگ تحقيقم غباري در نظر دارد****مصور دركمين طرح سنجابست پنداري

تحير صورتي نگذاشت در آيينه ام بيدل****صفاي خانه اي دارم كه سيلابست پنداري

غزل شمارهٔ 2697: قدح از شوق لعلت چشم بي خوابست پنداري

قدح از شوق لعلت چشم بي خوابست پنداري****گل از شرم رخت آيينهٔ آبست پنداري

خيال كيست يا رب شمع نيرنگ شبستانم****هجوم حيرتي دارم كه مهتابست پنداري

شدم خاكستر و از جوش بيتابي نياسودم****رگ خوابي كه دارم نبض سيمابست پنداري

تعلقهاي هستي محو چندين حيرتم دارد****به خود پيجيدنم در زلف او تابست پنداري

به چندين پيچ و تاب از دام حيرت برنمي آيم****سراپايم نگاه چشم گردابست پنداري

جهاني سير مستي دارد از وضع جنون من****گريبان چاكي ام موج مي نابست پنداري

به نيك و بد مدارا سركن و مسجود عالم شو****تواضع هم خمي دارد كه محرابست پنداري

امل از چنگ فرصت مي ربايد نقد عمرت را****توان را رشتهٔ تسخير اسبابست پنداري

به ملك نيستي راه يقينت اينقدر واكن****كه هر كس هر چه آنجا مي برد بابست پنداري

ز هستي جز تن آساني ندارم در نظر

بيدل****چو محمل هر سر مويم رگ خوابست پنداري

غزل شمارهٔ 2698: اي گشاد و بست مژگانت معماي پري

اي گشاد و بست مژگانت معماي پري****جام در دستست از چشم تو ميناي پري

از تغافل تا نگاهت فرق نتوان يافتن****يك جنون مي پرورد پنهان و پيداي پري

زين تميزي چند كز ساز حواست ظاهر است****گر بفهمي بي مساسي نيست اعضاي پري

عالمي را حرف و صوت بي اثر ديوانه كرد****طرف افسون داشت بي اسم مسماي پري

آخر آغوش خيال از خويش خالي كردنست****شيشه اي داري دو روزي گرم كن جاي پري

تا كجا گردد غبار وحشت اسباب جمع****بگذر از شيرازه بنديهاي اجزاي پري

اي بهشت آگهي تا كي جنون وهم و ظن****آدمي آدم چه مي خواهي ز صحراي پري

كارگاه حسن تحقيق از تكلف ساده است****بيشتر بي نقش مي بافند ديباي پري

آخر از وهم دو رنگي قدر خود نشناختم****شيشه ها بر سنگ زد فطرت ز سوداي پري

سخت محجوب است حسن آيينه دار شرم باش****ازتو چشم بسته مي خواهد تماشاي پري

هر كجا زين انجمن يابي سراغ شيشه اي****بي ادب مگذر عرق كرده ست سيماي پري

بيدل از آثار نيرنگ فلك غافل مباش****وضع اين نه حلقه خلخالي ست در پاي پري

غزل شمارهٔ 2699: آسوده است شوق ز دل پيش نگذري

آسوده است شوق ز دل پيش نگذري****اي موج خون نگشته ازين ريش نگذري

از طبع ذره گر تپشي واكشي بس است****در پردهٔ خيال ازين پيش نگذري

بر خاك تشنه بارش اگر نيست رشحه اي****بي التفاتي از سر درويش نگذري

درباي عشق بيخود توفان اين صداست****كاي موج از گذشتگي خويش نگذري

سيلاب نيز طعمهٔ خاكست از احتياط****زبن دشت آنقدر قدم انديش نگذري

دركاروان غبار املهاي آرزو****پس مانده است اگر تو ز خود پيش نگذري

بيدل غبار عالم اوهام زندگيست****نگذشته اي ز هيچ اگر از خويش نگذري

غزل شمارهٔ 2700: دلدار قدح بركف ما مرده ز مخموري

دلدار قدح بركف ما مرده ز مخموري****آه از ستم غفلت فرياد ز مهجوري

سرمايهٔ آگاهي گر آينه داريهاست****در ما و تو چيزي نيست نزديكتر از دوري

از نسخهٔ ما و من تحقيق چه خواندكس****تا نام و نفس باقيست آيينه و بي نوري

زبن يك دو نفس هستي صد سنگ به دل بستم****ويرانه قيامت چيد بر خوابش ز معموري

تا چند ببالد كس چون آبله خون در دل****از پوست برون آورد ما را غم مستوري

رفع مرض غفلت از خلق چه امكانست****خورشيد هم اينجا نيست بي علت شب كوري

بيقدري نعمت چيست آساني تحصيلش****گر حرص عسل خواهد پيش آي به زنبوري

در مشرب كمظرفان بيمغزي فطرت بود****پركرد صدا آخر پيمانهٔ منصوري

هركاركه پيش آيد انگاركه من كردم****زين بيش مجو طاقت در عالم معذوري

در دانه كشي مرديم چون مور ز حرص آخر****در خاك سيه برديم هنگامهٔ مزدوري

ملكي ست شكست دل از ساز وفا مگسل****مو چين دگر دارد در كاسهٔ فغفوري

همنسبتي بيدل ما را به جنون انداخت****ما غفلت و او فطرت ما ظلمتي او نوري

غزل شمارهٔ 2701: سرشكم صد سحر خنديد و پيدا نيست تاثيري

سرشكم صد سحر خنديد و پيدا نيست تاثيري****كنون از ناله درتاريكي شب افكنم تيري

بجز مردن علاج ما و من صورت نمي بندد****تب شور نفسها در كفن دارد تباشيري

فلك بر مايه داران من و ما باجها دارد****عدم شو تا نبيني گيرو دار حكم تقديري

اگر از اهل تقوايي بپرهيز از توانايي****كه در كيش تعين چون جواني نيست بي پيري

به نفي سايهٔ موهوم كن اثبات خورشيدي****همه قلبيم اما در گداز ماست اكسيري

رهايي نيست از انديشهٔ عجز و غرور اينجا****به قانون خموشي هم نفس دارد بم و زيري

چه ديدي اي تامل زين خيال آباد موهومي****تو خوابي عرضه ده تا من هم آغازم به تعبيري

نه گردون كهكشان دارد نه انجم كاروان دارد****درين صحرا جنوني كرده باشد گرد نخجيري

محبت

از مزاج عشقبازان كينه نپسندد****پر پروانه ممكن نيست گردد زينت تيري

گر از دود دل و خون جگر صد پيرهن پوشم****همان چون ناله ام سر تا قدم ني رنگ تصويري

دلي پر دارد از مجنون ما سنگ كف طفلان****مگر خالي كند در صورت ايجاد زنجيري

نپنداري به مرگ از جستجو فارغ شوم بيدل****به زيرخاك هم چون آفتابم هست شبگيري

غزل شمارهٔ 2702: فريبم مي دهد آسودگي اي شوق تدبيري

فريبم مي دهد آسودگي اي شوق تدبيري****به رنگ غنچه خوابي ديده ام اي صبح تعبيري

ندانم دل اسيركيست اما اينقدر دانم****كه درگرد نفس پيچيده است آواز زنجيري

جهان ميدان آزادي ست اما مرد وحشت كو****نباليد از نيستان تعلقها ني تيري

به مغروران طاقت بر نمي آيي مدارا كن****نياز سركشان دارد خم تسليم شمشيري

دل غافل به خاك تيره برد آخرشكست خود****غبار زندگي هم بود اگر مي كرد تعميري

چه خواهدكرد با ما صافي آيينهٔ دلها****گرفتم آه من خون گشت و پيدا كرد تاثيري

نماز بيخودي تكليف اركان برنمي دارد****چو خون بسملم يك سجدهٔ شوق زمين گيري

نفس هر پر زدن گرد دو عالم رنگ و بو دارد****ز صيد خود مشو غافل كه داري طرفه نخجيري

به آساني مدان آيينهٔ ديدارگرديدن****صفا در پردهٔ زنگار دزديده ست شبگيري

من و مشق ندامتهاكه چون مژگان قرباني****نشد ظاهر ز چندين خانه ام يك اشك تحريري

نمود معني احوال من صورت نمي بندد****مگر سازد خيال موي مجنون كلك تصويري

شب مهتاب ذوق گريه دارد فيض ها بيدل****كدامين بيخبر روغن نخواهد از چنين شيري

غزل شمارهٔ 2703: بيحاصلي ام بست به گردن خم پيري

بيحاصلي ام بست به گردن خم پيري****چون بيد ز سر تا قدمم عالم پيري

در عالم فرصت چقدر قافيه تنگ است****مو، رست سيه پيش تر از ماتم پيري

تا پنبه نهد كس به سر داغ جواني****كافور ندارد اثر مرهم پيري

موقوف فراموشي ايام شبابست****خلدي اگر ايجاد كند عالم پيري

هيهات به اين حلقه در دل نگشودند****رفتند جوانان همه نامحرم پيري

آزادگي آن نيست كه از مرگ هراسد****بر سرو نبسته ست خميدن غم پيري

دل خورد فشاري كه ز هم ريخت نگينش****زبن بيش چه تنگي دمد از حاتم پيري

تأثير نفس سوخت به سامان فسردن****رو آتش ياقوت فروز از دم پيري

انگشت نماي عدم از موي سپيدم****كردند چو صبحم علم از پرچم پيري

چون موي سپيدي زند از لاف حيا كن****هشدار كه زال است

همان رستم پيري

بيدل تو جواني به تك و تاز قدم زن****من سايهٔ ديوار خودم از خم پيري

غزل شمارهٔ 2704: مژه بهم نزني آينه به زنگ نگيري

مژه بهم نزني آينه به زنگ نگيري****فضاي مشرب دل حيرت ست تنگ نگيري

خم نگين نخورد نام بي نيازي همت****حذر كه راه سبكتازبت به سنگ نگيري

قفاي زانوي انجام اگر دهند نشانت****وطن به سايهٔ ديوار نام و ننگ نگيري

به وحشتي ز تعلق برآ كه چون پر عنقا****مصورت كند ايجاد نقش و رنگ نگيري

اگر به بوي دل خسته تر كنند دماغت****گلي دگر كه ندارد جهان به چنگ نگيري

زده ست عشق تو سنگي به شيشه خانهٔ رنگم****ز خود برآمدنم را كم از ترنگ نگيري

چو دين و دل كه به مستي نشد مسخر چشمت****به ساغري كه گرفتي چرا فرنگ نگيري

كسي نبرد سلامت ز آه سوخته جانان****ز خود سري سر اين كوچهٔ تفنگ نگيري

خطي ست جلوه گر از پردهٔ منقش ديبا****كه زينهار به بازي دم پلنگ نگيري

مبند محمل امروز بر تصور فردا****طرب شتاب ندارد تو گر درنگ نگيري

به عشق اگر شوي آگه ز خواب راحت بيدل****عجب كه بالش ناز از پر خدنگ نگيري

غزل شمارهٔ 2705: به يمن سبقت جهد از هزار قافله گيري

به يمن سبقت جهد از هزار قافله گيري****به رنگ موج گهر گر پي يك آبله گيري

به علم و فن تك وتاز نفس چه فايده دارد****جز اينقدركه عدم تا وجود فاصله گيري

حيا خوشست ز برگ عدم به فرصت هستي****به يك قدم سفر آخر چه زاد و راحله گيري

به محفلي كه بود دور جام و جلوهٔ ساقي****چو زاهد از چه هوس كنج خلوت و چله گيري

فتاده خلق مقيّد به دامگاه تعيَّن****تو هم اسير خودي عبرت از چه سلسله گيري

ز فكر مدحت ابناي روزگار حذر كن****كه بدتر از لگدست آنچه زبن خران صله گيري

دلت به كينه مينباز تا فساد نزايد****چه مردي است كه بار زنان حامله گيري

نشسته هر نفس آمادهٔ هزار شكايت****گرفتن در لب به كه دامن گله گيري

ز

موج كف به گهر ختم كن تردد دنيا****سزد كه يكدلي از روزگار ده دله گيري

صفاي آينهٔ دل گشاد كام نهنگست****فرو بري دو جهان گر عيار حوصله گيري

قضا چه صور دميده ست در مزاج تو بيدل****كه از نفس زدني كوه را به زلزله گيري

غزل شمارهٔ 2706: حريف مشرب قمري نه ا ي طاووسي نازي

حريف مشرب قمري نه ا ي طاووسي نازي****كف خاكستري يا شوخي پرواز گلبازي

نفس عشرت فريبست اينقدر هنگامهٔ ما را****نواي حيرتم آنهم به بند تار بي سازي

سرت راه گريبان وانكرد از بي تميزيها****وگرنه بر تامل سنگ هم دارد در بازي

به اين سامان ندانم صيد نيرنگ كه خواهم شد****كه چون طاووس در بالم چراغان كرده پروازي

نفس دزديده در دل شور سوداي دگر دارم****چو شمع كشته روشن كرده ام هنگامهٔ رازي

غبارم در عدم هم گر هوايي دارد اين دارد****كه برگرد سر او گردم و بر خودكنم نازي

اگر ساحل شوم آوارهٔ يك گوهر آرامم****به توفان مي گريزم تاكنم با عافيت سازي

ندانم ماجراي كاف و نون كي منقطع گردد****درين كهسار عمري شد كه پيچيده ست آوازي

مگو از ابتداي من مپرس از انتهاي من****نگاهي بود خون گشتن چه انجامي چه آغازي

به جايي مي رسي بيدل مباش از جستجو غافل****دري ازآشيان تا وا شود يك چند پروازي

غزل شمارهٔ 2707: غبار هوش توفان دارد اي مستي جنون تازي

غبار هوش توفان دارد اي مستي جنون تازي****بهار شوق خار اندوده است اي شعله پروازي

نمي دانم به غير از عذر استغنا چه مي خواهم****گداي بي نيازم بر در دل دارم آوازي

خيالش در نظر خميازهٔ باليدني دارد****ز حشر ناله ميترسم قيامت كرده اندازي

غبارم هر تپيدن ناز ديگر مي كند انشا****اثرها دارد اين رنگ خيال چهره پردازي

گذار يأس دل را غوطه در سنجاب داد آخر****ز خاكستر فكند اين شعله طرح بسترنازي

به سيل گريه دادم رخت ناموس محبت را****به رو افتاد از هر قطره اشكم بخيهٔ رازي

حيا را هم نقاب معني رازت نمي خواهم****كه مي ترسم عرق بر جبهه بندد چشم غمازي

نفس گير است همچون صبح موي پيري اي غافل****سفيدي مي كند هشدار گرد بال شهبازي

قفس فرساي خاكستر مينديش آتش ما را****به طبع غنچه پنهان در ته بال است پروازي

خط پرگار خواندي دل ز معني جمع كن بيدل****ندارد نسخهٔ

نيرنگ دهر انجام و آغازي

غزل شمارهٔ 2708: نمي باشد دل مايوس بي كيفيت نازي

نمي باشد دل مايوس بي كيفيت نازي****پري زين بزم دور است اي شكست شيشه آوازي

به تسكين دل بيتاب ما عمري ست مي خندد****شرر خو لعبتي در خانمانها آتش اندازي

به ياد نيستي رفتيم از افسون خود رايي****نبود آيينهٔ ما جز غبار شعله پروازي

تو خواهي نوبهارش خوان و خواهي فتنهٔ محشر****ز مشت خاك ما خواهد دميدن شوق گلبازي

درين عصر از تميز ماده و نر داغ شد فطرت****جهان پر مي زند در سايهٔ بال غليوازي

خران پر بيحسند از فهم انداز گل اندامان****مگر زين انجمن خيزد لگد سرمايهٔ نازي

نزاكت بر خموشي بسته است آيين اين محفل****لب از هم وا مكن تا نگسلاني رشتهٔ سازي

درين صحرا ندانم آشيان من كجا باشد****غبار بي پر و بالم ستم فرساي پروازي

به ناموس محبت پيكرم را كرد خاكستر****كه دودي پر نيفشاند از چراغ چشم غمازي

ز سعي هرزه چون خورشيد روز خود سيه كردم****بر انجامم مگر خندد چراغ گريه آغازي

شبي از گوشهٔ چشم عدم غافل شدم بيدل****هنوزم گوش مي مالد پيام سرمه آوازي

غزل شمارهٔ 2709: به گلزاري كه آن شوخ پري پيكر كند بازي

به گلزاري كه آن شوخ پري پيكر كند بازي****غبارم چون پر طاووس گل بر سر كند بازي

جهان درياي خون گردد اگر چشم سيه مستش****ز دست افشاني مژگان به ابرو سر كند بازي

گدايي كز سر كوي تو خاكي بر جبين مالد****به تاج كيقباد و افسر قيصر كند بازي

عرق بر عارضت هر جا بساط شبنم آرايد****نگه در خانهٔ خورشيد با اختر كند بازي

قلم هرگه به وصف نيش مژگان تو پردازد****چو خون جسته مضمون در رگ نشتر كند بازي

مخور جام فريب از نقش صورتخانهٔ گردون****به لعبت باز بنگر كز پس چادر كند بازي

دل از ساز طرب باليدن ننگست ازين غافل****كه از افراط شوخي طفل را لاغر كند بازي

مرا از ششجهت قيد است و

خوش آزاد مي گردم****كم افتد مهره اي زينسان كه در ششدر كند بازي

ز بس پيچيده است آفاق را بي مهري گردون****عجب گر طفل هم در دامن مادر كند بازي

كتاب عرض جاهت تا ورق گرداند در جايي****زهي غافل كه با نقش دم اژدر كند بازي

وداع بيقراري مي كند چون شعله پروازت****هوس بگذار تا چندي به بال و پركند بازي

من از سر باختن بيدل چه انديشم درين ميدان****كه طفل اشك هم بر نيزه و خنجر كند بازي

غزل شمارهٔ 2710: تبسم از لبت چون موج در گوهر كند بازي

تبسم از لبت چون موج در گوهر كند بازي****نسيم از طره ات چون فتنه در محشر كند بازي

فلك بر مهره هاي ثابت و سيار مي لرزد****مبادا گردش آن چشم شوخ ابتر كند بازي

قدح لبريز حيرت گردد و مينا به رقص آيد****در آن محفل كه آن شوخ پري پيكر كند بازي

بجز مشاطهٔ جادوكه دارد نبض گيسويش ***چنين ماري مگر در دست افسونگر كند بازي

شهيد ناز او خون گرميي دارد كه از شوقش****چو نبض موج جوهر در دم خنجركند بازي

بضاعت نيست بيش از مشت خوني بسمل ما را****گل آخر رنگ خواهد باختن گر سر كند بازي

زگرد اضطراب دل نفس در سينه ام خون شد****بگو اين طفل شوخ از خانه بيرونتر كند بازي

نگه را محرم دل ساز و فارغ كن ز افلاكش****چو طفلان تا به كي با حلقه هاي دركند بازي

فضاي پرزدن تنگ ست در جولانگه امكان****شرار ما مگر در عالم ديگركند بازي

به زير چرخ از انسان هرزه جولاني نمي آيد****مگر بوزينه اي باشد كه در چنبر كند بازي

دل خرسند بر هركس ز شوق افسون دمد بيدل****در آتش هم همان چون شمع گل بر سر كند بازي

غزل شمارهٔ 2711: درين مكتب كه باز آن طفل بازيگر كند بازي

درين مكتب كه باز آن طفل بازيگر كند بازي****كه از علم آنچه تعليمش دهي از بركند بازي

به قانون ادب سازان بزم دل چه پردازد****هوس مستي كه جاي باده در ساغر كند بازي

نشاط طبع در ترك تكلف بيش مي باشد****به خاك از فرش زرين طفل رنگين تر كند بازي

اسير چرخم و شد عمرها كز شوق مي خواهم****سپندم يك تپش بيرون اين مجمركند بازي

نمي دانم چه پردازد هوس در خانهٔ گردون****مگر باگردكاني چند ازين اختركند بازي

به غير از سوختن چيزي ندارد فرصت كارت****شرر اول به دود آخر به خاكستر كند بازي

به خاك ز لهو مفكن جوهر

پرداز همت را****كبوتر مايل پستي ست هرگه سركند بازي

بدو نيك جهان رقاص وهم هستي است اما****كجا رندي كزين بازيچه بيرونتركند بازي

نگه گر نيستي اشكي شو و از خويش بيرون آ****چو مژگان چند پروازت به بال و پركند بازي

قد پيري نمودارست طفلي تا به كي بيدل****كچه در خاك پنهان كن مبادت تركند بازي

غزل شمارهٔ 2712: گرفتم شوخيت با شورصد محشركند بازي

گرفتم شوخيت با شورصد محشركند بازي****مي تمكين همان در ساغر گوهر كند بازي

به هر دشتي كه صيد طره ات بر هم زند بالي****غبارش تا ابد با نافه و عنبر كند بازي

زجيب هربن مژگان دمد موزوني سروي****خيال قامتت هرگه به چشم تركند بازي

غنا پر درد ياد توست طفل اشك مشتاقان****كه گاهي با عقيق وگاه باگوهركند بازي

ز ياد شانه بر زلف دلاويز تو مي لرزم****رگ جان اسيران چند با نشتر كند بازي

به موج اشك چوگاني كنم نه گوي گردون را****اگر يك جنبش مژگان جنونم سركند بازي

شب هجران سر دامان مژگاني نيفشاندم****چه لازم اشك من باديدهٔ اختركند بازي

بساط اين محيط از عافيت طرفي نمي بندد****گهر هم چون حباب اينجا همان با سركند بازي

سفيدي كرد مويت ليك از طفلي نمي فهمي****كه آتش تاكجا در زير خاكستر كند بازي

شرر در عرصهٔ تحقيق با ما چشمكي دارد****كه از خود چشم پوشد هر كه اينجا سر كند بازي

به شغل لهو آخر پيرگرديدم ندانستم****كه همچون شعلهٔ جواله ام چنبر كند بازي

نشيند طفل اشكم در دبستان صدف بيدل****كه چندي از تپش آسايد و كمتر كند بازي

غزل شمارهٔ 2713: من و ديوانه خو طفلي كه هر جا سر كند بازي

من و ديوانه خو طفلي كه هر جا سر كند بازي****دو عالم رنگ بر هم چيند و ابتر كند بازي

خيال چين ابروي تو هر جا بي نقاب افتد****نظر ها در دم شمشير با جوهر كند بازي

به توفان خيالت اشك حسرت بسملي دارم****كه هر مژگان زدن در عالم ديگر كند بازي

به رويت پيچ و تاب طرهٔ مشكين به آن ماند****كه شاخ سنبلي بر لالهٔ احمر كند بازي

در آن محفل كه گلچين هوس باشد دم تيغت****مرا چون شمع يك گردن به چندين سر كند بازي

بود ننگ شكوه مهر محو ذره گرديدن****بگو تا جلوه در آيينه ها كمتر كند بازي

دل عاشق

به گلگشت چمن حيف ست پردازد****سپند آن به كه در جولانگه مجمر كند بازي

طلب سرمايهٔ عشقي به درس لهو كمتر رو****مبادا طفل خواهش را هوس پرور كند بازي

اگر آيينهٔ عبرت دليل پيش پا باشد****چرا طاووس ما با نقش بال و پركند بازي

مزاج خوابناك افسانه را باطل نمي داند****جهان بازي ست اماكيست تا باوركند بازي

طرب كن گر نشاط وهم هستي زود طي گردد****به كلفت مي كشد دل هر قدر لنگر كند بازي

هوس در طبع تمكين مشربان شوخي نمي داند****چه امكان است بيدل موج در گوهر كند بازي

غزل شمارهٔ 2714: نگه از مستي چشم تو با ساغر كند بازي

نگه از مستي چشم تو با ساغر كند بازي****حيا از رنگ تمكين تو با گوهر كند بازي

اگر بيند هجوم خط به دور شكّر لعلش****ز حسرت مور جوهر در دم خنجر كند بازي

به دوران تو گردون مهرهٔ سياره مي چيند****بفرما چشم فتان را كه تا ابتر كند بازي

به بزم بيقراري مشرب عيش شرر دارم****من و اشكي كه چون اطفال با اخگر كند بازي

اگر تحرير خط دلفريبش سر كنم بيدل****زبان كلك خشك من به مشك تر كند بازي

غزل شمارهٔ 2715: الهي سخت بي برگم به ساز طاعت اندوزي

الهي سخت بي برگم به ساز طاعت اندوزي****همين يك الله الله دارم آن هم گر تو آموزي

ز تشويش نفس بر خويش مي لرزم ازين غافل****كه شمع از باد روشن مي شود هرگه تو افروزي

تجدد از بهارت رنگ گرداندن نمي داند****نفس هر پر زدن بي پرده دارد صبح نوروزي

سرانجام زبان آرايي من بود داغ دل****سيه كردم چو شمع آيينه از سعي نفس سوزي

درين وادي كه دل از آه مأيوسان عصا گيرد****چو شمع از خارهاي پي سپر دارد قلاوزي

ز بي صبري درين مزرع تو قانع نيستي ورنه****تبسم مي كشد سويت چوگندم محمل روزي

قباهاي هنر از عيب جويي چاك شد بيدل****چو عرياني لباسي نيست گر مژگان بهم دوزي

غزل شمارهٔ 2716: چه دولت است نشاط تجدد اندوزي

چه دولت است نشاط تجدد اندوزي****دماغ اگر نشود كهنه از نو آموزي

نعيم و خلد برين گرد خوان استعداد****قناعت است ولي تا كرا شود روزي

به نور فطرت ازين مهر و مه چه افزايد****چراغ دهر خمش گير اگر دل افروزي

فراهم است ز مژگان اگر نهي برهم****به پيش چشم تو اسباب راحت اندوزي

به سايهٔ علم سرنگوني مژه باش****جز انفعال درين عرصه نيست فيروزي

چو صبح شور در آفاق مي توان افكند****به يك نفس زدني گر خموشي آموزي

ندارد اين ستم آباد ما و من بيدل****لباس عافيتي غير لب بهم دوزي

غزل شمارهٔ 2717: مشكل از هرزه دوي جز به تب و تاب رسي

مشكل از هرزه دوي جز به تب و تاب رسي****پا به دامن نشكستي كه به آداب رسي

مخمل كارگه غفلتي اي بيحاصل****سعي بيداريت اين بس كه تو تا خواب رسي

آنقدر بر در اظهار مبر حاجت خويش****كه به خفتكده منت احباب رسي

رمز اقبال جهان واكشي از ادبارش****گر به شاگردي شاگرد رسن تاب رسي

منت آلوده مكن چارهٔ زخم دل كس****ترسم از مرهم كافور به مهتاب رسي

بي عرق نيست دل از خجلت تعمير جسد****برمدار آنهمه اين خاك كه تا آب رسي

ماهي قلزم حرص آب دگر مي خواهد****عطشت كم شود آندم كه به قلاب رسي

سير اين بحر دليل سبق غيرتهاست****گرد خود گرد زماني كه به گرداب رسي

نشئه پيمايي كيفيت تاك آسان نيست****وا شود عقدهٔ دل تا به مي ناب رسي

ختم غواصي درياي يقينت اين است****كه ز هر قطره به آن گوهر ناياب رسي

واصل كعبهٔ تحقيق ادب كوشانند****سر به زانو نه و ديدي كه به محراب رسي

راهي از مقصد بسمل نگشودي هيهات****تا به ذوق طلب بيدل بيتاب رسي

غزل شمارهٔ 2718: چه غافلي كه ز من نام دوست مي پرسي

چه غافلي كه ز من نام دوست مي پرسي****سراغ او هم از آنكس كه اوست مي پرسي

چه ممكن ست رسيدن به فهم يكتايي****چنين كه مسئلهٔ مغز و پوست مي پرسي

ز رسم معبد دل غافلي كز اهل حضور****تيمم آب چه عالم وضوست مي پرسي

نگاه در مژه اي گم ز نارسايي ها****كه كيست زشت وكدامين نكوست مي پرسي

تجاهل تو خرد را به دشت و درگرداند****رهي نداري و منزل چه سوست مي پرسي

به تر دماغي هوش تو جهل مي خندد****كز اهل هند عبارات خوست مي پرسي

دل دو نيم چوگندم گرفته در بغلت****تو گرم و سردي نان دو پوست مي پرسي

به چشمه سار قناعت نداده اند رهت****كز آبروي غنا از چه جوست مي پرسي

سوال بيخردان كم جواب مي باشد****نفس بدزد كه تا گفتگوست مي پرسي

ز قيل و

قال منم ناگزير و مي گويم****به حرف و صوت ترا نيز خوست مي پرسي

به خامشي نرسيدي كه كم زني ز نخست****ز بيدل آنچه حديث نكوست مي پرسي

غزل شمارهٔ 2719: پيرو تسليم باش آخر به جايي مي رسي

پيرو تسليم باش آخر به جايي مي رسي****از سر ما گر قدم سازي به پايي مي رسي

كاروانها مي رود زبن دشت بي گرد سراغ****مي شوي گم تا به آواز درايي مي ر سي

زيرگردون عقدهٔ كاركسي جاويد نيست****دانه وار آخر تو هم تا آسيايي مي رسي

صبر اگر باشد دليل نارساييهاي جهد****تا به مقصد چون ثمر بي رنج پايي مي رسي

اي زبان دان عدم از خامشي غافل مباش****زين ادابازي به حرف آشنايي مي رسي

چون سحر تا آسمان باليده اي اما هنوز****از بهار بي نشان برخود هوايي مي رسي

گردش رنگ تجدد تنگ دارد فرصتت****ابتدايي تا به فكر انتهايي مي رسي

بيدماغي مي كند نازت به صدگردون غرور****تا به سير كلبهٔ چون من گدايي مي رسي

بر ملايك هم سجود احترامت واجب ست****خاكي اما از جناب كبريايي مي رسي

گرم داري در عدم هنگامهٔ سير خيال****ني به جايي مي روي و ني ز جايي مي رسي

اي به چندين پرده پنهان تر ز ساز بوي گل****ياد رنگي مي كني گلگون قبايي مي رسي

باز مي گردد مژه گل مي كند عريانيت****چشم مي پوشي به سامان ردايي مي رسي

رمز هستي و عدم زين بيش نتوان واشكافت****چون نفس هر دم زدن هويي به هايي مي رسي

بيدل آهنگت شنيديم و ترا نشناختيم****اي ز فهم آن سو به گوش ما صدايي مي رسي

غزل شمارهٔ 2720: خوشست از دور نذر محفل همصحبتان بوسي

خوشست از دور نذر محفل همصحبتان بوسي****جهان جز كنج تنهايي ندارد جاي مأنوسي

فنا تعليم هستي باش اگر راحت هوس داري****به فهم اين لغت جز خاك گشتن نيست قاموسي

نپنداري بود عشق از دل افسردگان غافل****شرر در پردهٔ هر سنگ دارد چشم جاسوسي

دو عالم محو خاكستر شد از برق تماشايت****چه شمع ست اينكه عرض پرتوش نگذاشت فانوسي

سجود سايه ام اميد اقبال دگر دارم****به خاك افتاده ام در حسرت اقبال پابوسي

چه اقبال است يارب مژدهٔ شمشير قاتل را****كه بوي خون چكيدن در دماغم مي زند كوسي

ز وحشت شعلهٔ من مژدهٔ خاكستري دارد****به استقبال

بالم مي رسد پرواز معكوسي

به صد چاك جگر آهي نجست از سينهٔ تنگم****در زندان شكست اما نشد آزاد محبوسي

نظر باز چراغان تأمل نيستي بيدل****شرار سنگ هم در بيضه پرورده ست طاووسي

غزل شمارهٔ 2721: كه ام من از نصيب عالم اظهار مأيوسي

كه ام من از نصيب عالم اظهار مأيوسي****غبار دامن رنگي صداي دست افسوسي

حباب اين محيطم مفت ديدنهاست اسرارم****پري زير بغل مي گردم از ميناي محسوسي

ندانم تيغ قاتل از چه گلشن داده اند آبش****چكيدنهاي خونم نيست بي آواز طاووسي

حجاب وصل نتوان يافت جز گرد خيال اينجا****ز باليدن فروغ شمع گل كرده ست فانوسي

دلي پرداخت از بي پردگيها ساز بيرنگي****بهار آيينه دارد در شكست رنگ فانوسي

ز ديرستان حيرت تشنهٔ ديدار مي آيم****به بار هر نم اشكي فغان گم كرده ناقوسي

كباب لذت خاموشي ام از گفتگو بس كن****بهم آوردن لبها به يادم مي دهد بوسي

شكست آيينهٔ تعمير چندين جلوه است اينجا****چكيد اشك من و حسن تو در آفاق زد كوسي

نگردي اي شرار كاغذ از هم مشربان غافل****كه از خاكستر ما هم پر افشان بود طاووسي

ز خودگر نگذري باري ز اسباب جهان بگذر****چراغي تا كني روشن در آتش گير فانوسي

از آن سامان عشرتها كه چون گل داشتم بيدل****كنون ازگردش رنگ است با من دست افسوسي

غزل شمارهٔ 2722: كه دم زند ز من و مادمي كه ما تو نباشي

كه دم زند ز من و مادمي كه ما تو نباشي****به اين غرور كه ماييم از كجا تو نباشي

نفس چو صبح زدن بي حضور مهر نشايد****چه زندگيست كسي را كه آشنا تو نباشي

ازل به ياد كه باشد، ابد دل كه خراشد****كه بود و كيست گر آغاز و انتها تو نباشي

غناي موج تلافيگرش بقاي محيط است****نكشت عشق كسي را كه خونبها تو نباشي

محيط عشق به گوشم جز اين خطاب ندارد****كه اي حباب چه شد جامه ات فنا تو نباشي

مكش خجالت محرومي از غرور تعين****چه من چه او همه با توست اگر تو با تو نباشي

جهان پر است ز گرد عدم سراغي عنقا****تو نيز باش به رنگي كه هيچ جا تو نباشي

طمع به ششجهتت بسته راه حاصل مطلب****جهان همه

در باز است اگر گدا تو نباشي

بر اين بهار چو شبنم خوش ست چشم گشو دن****دمي كه غير عرق چيزي از حيا تو نباشي

چنين كه قافلهٔ رنگ بر هواست خرامش****به رنگ شمع نگاهي كه زير پا تو نباشي

من و تو بيدل ما را به وهم چند فريبد****مني جز از تو نزيبد تويي چرا تو نباشي

غزل شمارهٔ 2723: چو قارون ته خاك اگر رفته باشي

چو قارون ته خاك اگر رفته باشي****به آرايش گنج و زر رفته باشي

چه كارست امل پيشه را با قيامت****به هر جا رسي پيشتر رفته باشي

براين انجمن وا نگرديد چشمت****يقين شدكه جاي دگر رفته باشي

رم فرصت اينجا نفس مي شمارد****چو عمرآمدن كو، مگر رفته باشي

چو شمعت به پيش ايستاده ست رفتن****ز پا گر نشستي به سر رفته باشي

شراري است آيينه پرداز هستي****نظر تا كني از نظر رفته باشي

غبار تو خواهد جنون كردن آخر****در آن ره كه با كروفر رفته باشي

دراين بزم تاكي فروزد چراغت****اگر شب نرفتي سحر رفته باشي

جهان بيش و كم مجمع امتياز است****تو پر بي تميزي به در رفته باشي

چه عزت چه خواري اقامت محال است****به هر رنگ ازين رهگذر رفته باشي

هوا مخملي گر همه آفتابي****وگر سايه اي بي سحر رفته باشي

سلامت در اين كوچه وقتي ست بيدل****كه از آمدن بيشتر رفته باشي

غزل شمارهٔ 2724: ز چه ناز بال دعوي به فلك گشاده باشي

ز چه ناز بال دعوي به فلك گشاده باشي****تو غبار ناتواني ته پا فتاده باشي

مي عيش بيخمارت نفسي اگر درين بزم****سر از خيال خالي دل بي اراده باشي

قدمي اگر شماري پي عزم پرفشاني****به هزار چين دامن ز سحر زياده باشي

ز تلاش برق تازان گروت گذشته باشد****تو اگر سوار همت دو قدم پياده باشي

زنمو به رنگ شبنم طرب بهار اين بس****كه ز چشم تر كشي سر به در اوفتاده باشي

نسزد به مكتب وهم غم سرنوشت خوردن****خط اين جريده پوچ است خوشت آنكه ساده باشي

همه را ز باغ اعمال نظر او نبست نازش****تو نم جبين نداري چه گل آب داده باشي

شرر پريده رنگت اگر اين بهار دارد****ز مشيمهٔ تعين به چه ننگ زاده باشي

گل سرخوش و مستي طلبي است مابقي هيچ****اگر اين خمار بشكست نه قدح نه باده باشي

چو جواني و چه پيري به كشاكش

است كارت****چو كمان دمي كه زورت شكند كباده باشي

نروي به محفل اي شمع كه زتنگي دل آنجا****به نشستن تو جا نيست مگر ايستاده باشي

سخنت به طبع مستان اثري نكرد بيدل****سر شيشه هاي خالي چقدر گشاده باشي

غزل شمارهٔ 2725: گريك مژه چون چشم فراهم شده باشي

گريك مژه چون چشم فراهم شده باشي****شيرازهٔ اجزاي دو عالم شده باشي

تمهيد خزان آينهٔ اصل بهار است****بيرنگي اگر رنگ گلي كم شده باشي

هشداركه اجزاي هوايي ست بنايت****گو يك دو نفس صورت شبنم شده باشي

عاجز نفسان قافلهٔ سرمه متاعند****كو ناله گرفتم كه جرس هم شده باشي

بي جبههٔ تسليم تواضع دم تيغ است****حيف است نگين ناشده خاتم شده باشي

قطع نظر از جوهر ذاتي چه خيالست****هر چند چو شمشير تنكدم شده باشي

پرواز نفس را ز هوا نيست رهايي****در دام خودي گر همه تن رم شده باشي

ناصح سخن ساخته ات پر نمكين است****رحم است به زخمي كه تو مرهم شده باشي

تا بار خري چند نبندند به دوشت****آدم نشو ي گر همه آدم شده باشي

فرداست كه خاك ست سرو برگ غرورت****هر چند كه امروز فلك هم شده باشي

عمري ست كه آب رخ ما صرف طلب هاست****اي جبههٔ همت چقدر نم شده باشي

خلوتگه تحقيق زتمثال مبراست****آيينه در اينجا تو چه محرم شده باشي

بيد ل مگذر چون مه نو از خط تسليم****بر چرخي اگر يك سر مو خم شده باشي

غزل شمارهٔ 2726: ز نفس اگر دو روزي به بقا رسيده باشي

ز نفس اگر دو روزي به بقا رسيده باشي****چو نسيم گل هوايي به هوا رسيده باشي

ز خيال خويش بگذر چه مجاز، كو حقيقت****چوگذشتي ازكدورت به صفا رسيده باشي

نفست ز آرميدن به عدم رساند خود را****توكه مي روي نظركن به كجا رسيده باشي

چه تپيدن است اي اشك به توام نه اين گمان بود****كه زسعي آب گشتن به حيا رسيده باشي

به فسون دولت خشك مفروش مغز عزت****كه فسرده استخواني به هما رسيده باشي

تو و صد دماغ مستي كه يكي به فهم نايد****من و يك جبين نيازي كه تو وارسيده باشي

به بساط بي نيازي غم نارسيدنم نيست****من اگر به سر رسيدم تو به پا رسيده باشي

ثمر بهار رنگي به كمال

خود نظر كن****چمني گذشته باشد ز تو تا رسيده باشي

سر و كار ذره با مهر ز حساب سعي دور است****به تو كي رسيم هر چند توبه ما رسيده باشي

به تأمل خيالت جگرم گداخت بيدل****كه تو تا به خود رسيدن به چها رسيده باشي

غزل شمارهٔ 2727: نبري گمان كه يعني به خدا رسيده باشي

نبري گمان كه يعني به خدا رسيده باشي****تو ز خود نرفته بيرون به كجا رسيده باشي

سرت ار به چرخ سايد نخوري فريب عزت****كه همان كف غباري به هوا رسيده باشي

به هواي خودسريها نروي ز ره كه چون شمع****سر ناز تا ببالد ته پارسيده باشي

زدن آينه به سنگت ز هزار صيقل اولي****كه بزشتي جهاني ز جلا رسيده باشي

خم طرهٔ اجابت به عروج بي نيازي ست****تو به وهم خويش دستي به دعا رسيده باشي

همه تن شكست رنگيم مگذر ز پرسش ما****كه به درد دل رسيدي چو به ما رسيده باشي

برو اي سپند امشب سر و برگ ما خموشي ست****تو كه سوختند سازت به نوا رسيده باشي

نه ترنمي نه وجدي نه تپيدني نه جوشي****به خم سپهر تا كي مي نارسيده باشي

نگه جهان نوردي قدمي ز خود برون آ****كه ز خويش اگر گذشتي همه جا رسيده باشي

ز شكست رنگ هستي اثر تو بيدل اين بس****كه به گوش امتيازي چو صدا رسيده باشي

غزل شمارهٔ 2728: تا چند ناز غازه و رنج حنا كشي

تا چند ناز غازه و رنج حنا كشي****نقاش قدرتي اگر از رنگ پاكشي

عرض كمال آينه موقوف سادگي ست****زان جوهرت چه سود كه خط بر صفا كشي

حيرت غنيمت است مبادا چو گرد باد****چشمي به گردش آري و جام هوا كشي

بار دلت به ناله رساني سبك شود****كز پاي كوه رشته به زور صدا كشي

بيرون نُه فلك فكني طرح كشت و كار****تا دانه اي سلامت ازين آسيا كشي

با اين شكست و عجز رسا موي چيني ايم****آسان مدان كه دامنش از دست ما كشي

بار وفا دمي كه شود طاقت آزما****غير از عرق دگر چه به دوش حيا كشي

مخمل رضا به مشق سجودت نمي دهد****خط بر زمين مگر ز ني بوريا كشي

دوش غنا ستمكش ناز هوس مباد****بار جهان خوشست كه بر

پشت پا كشي

گر آگهي ز خفّت اوضاع احتياج****دست آنقدر مياز كه ننگ دعا كشي

غافل مشو ز مزد تلاش فروتني****شايد كه سايه اي كني ايجاد واكشي

بيدل گذشت عمر و نه ا ي فارغ از امل****بگسيخت رشته و تو همان دركشاكشي

غزل شمارهٔ 2729: چه شد آستان حضور دل كه تو رنج دير و حرم كشي

چه شد آستان حضور دل كه تو رنج دير و حرم كشي****به جريدهٔ سبق وفا نزدي رقم كه قلم كشي

به قبول صورت بي اثر مكش انفعال فسردگي****چه قدر مصور عبرتي كه چو سنگ بار صنم كشي

رمقي ست فرصت مغتنم به هوس فسون امل مدم****چو حباب سعي كمي مدان كه نفس به پيكر خم كشي

كسي ازپري كه مگس كشد ز چه ننگ دام و قفس كشد****غم ساغري كه هوس كشد به دماغ سوخته كم كشي

به خيال غربت وهم و ظن مپسند دوريت از وطن****عرق ست حاصل علم و فن كه خمار ياد عدم كشي

اگرت دليل ره وفا به مروتي كند آشنا****به زمين نيفكني از حيا به رهي كه خار قدم كشي

به يقين معرفت آگهان زتفكرت نبرم گمان****چوكشف مگر به خيال نان بروي و سر به شكم كشي

به برت ز جوهرآينه ورقي ست نسخه طراز دل****سيه است نامه اگر همه نفسي به جاي رقم كشي

اگر از تردد بي اثر نرسي به منصب بال و پر****چو نهال صبركن آنقدركه ز پاي خفته علم كشي

ندميد صبحي ازاين چمن كه نبست صورت شبنمي****حذر از مآل ترددي كه نفس گدازي و نم كشي

من زار بيدل ناتوان ني ام آنقدر به دلت گران****كه چو بوي گل دم امتحان به ترازوي نفسم كشي

غزل شمارهٔ 2730: مي جام قناعت اگر بچشي المي ز جنون هوس نكشي

مي جام قناعت اگر بچشي المي ز جنون هوس نكشي****چه كم است عروج دماغ غنا كه خمار توقع كس نكشي

درجات سعادت پاس ادب به قبول يقين رسد آن نفست****كه چو صبح تلاطم حكم قضا دهدت به غبار و نفس نكشي

ني زمزمه هاي بساط وفا خجل ست ز حرف ربايي ما****مرسان به نگوني خامه خطي كه به مسطر چاك قفس نكشي

ز جهان تنزه بي خللي چه فسرده عالم دون عملي****تو همان هماي نشيمن منزلي سر خود ته بال مگس نكشي

ز گذشتن عمر گسسته عنان دل بي حس مرده نزد به فغان****ستم

است كه قافله بگذرد تو ندامت بانگ جرس نكشي

ره ننگ رسوم زمانه بهل ز تتبع وضع جهان بگسل****كه به دشت خمار گلاب هوس تب و تاب فشار مرس نكشي

اگرت ز مواعظ بيدل ما عرقي شود آب جبين حيا****به دودم نفسي كه دمانده هوا سر فتنه چو آتش خس نكشي

غزل شمارهٔ 2731: ازين نه منظر نيرنگ تا برتر زنم جوشي

ازين نه منظر نيرنگ تا برتر زنم جوشي****نفس بودم سحر گل كردم از ياد بناگوشي

تپشها در هجوم حيرت ديدار گم دارم****نگاه ناتوانم غرقهٔ توفان خاموشي

زتمكين رگ ياقوت بست ابريشم سازم****اشارات ادب آهنگي خون گرد و مخروشي

ز درس نسخهٔ هستي چه خواهم سخت حيرانم****به صد تعبيرم ايما مي كند خواب فراموشي

به غارت رفته گرد جلوه گا ه كيستم يارب****كه از هر ذره اي بالم نگاه خانه بر دوشي

نواي آتشيني دارم و از شرم بيباكي****نفس دزديده ام تا در نگيرد پنبه درگوشي

شكستن تا چه ها ريزد به دامان حباب من****نگاهي رفته است از خويش و گل كرده ست آغوشي

ز مستان هوس پيماي اين محفل نمي بينم****چو مينا شيشه در دستي و چون ساغر قدح نوشي

ز صد آيينه اينجا يك نگه صورت نمي بندد****تو بر خود جلوه كن ما را كجا چشمي كجا هوشي

دل داغ آشياني در قفس پرورده ام بيدل****به زير بال دارم سير طاووس چمن پوشي

غزل شمارهٔ 2732: تا چند كشد دل الم بيهده كوشي

تا چند كشد دل الم بيهده كوشي****چون صبح نفس باختم از خانه بدوشي

خجلت ثمر دشت تردد نتوان زيست****ترسم به عرق گم شود از آبله جوشي

امروز كسي محرم فرياد كسي نيست****دلكوب خودم چون جرس از هرزه خروشي

شمعي كه به فانوس خيال تو فروزند****چون آتش ياقوت نميرد ز خموشي

اي خواب تو تلخ از هوس مخمل دنيا****حيف است ز حرف كفنت پنبه به گوشي

گر آگهي از ننگ بدانجامي اقبال****هر چند به گردون رسي از خاك به جوشي

تا خجلت پستي نكشد نشئهٔ همت****آن جرعه كه بر خاك توان ريخت ننوشي

در سعي طلب چشم به فرصت نتوان دوخت****برق آينه دار است مبادا مژه پوشي

بيدل اگر آگه شوي از درد محبت****يك زخم به صد صبح تبسم نفروشي

غزل شمارهٔ 2733: خيالش بر نمي تابد شعور، اي بيخودي جوشي

خيالش بر نمي تابد شعور، اي بيخودي جوشي****نمي گنجد به ديدن جلوه اش اي حيرت آغوشي

ضعيفيها به ايماي نگاه افكند كار من****چو مژگان مي كنم مضرابي آهنگ خاموشي

از آن نامهربان منت كش صد رنگ احسانيم****به اين حسرت كه گاهي مي كند ياد فراموشي

نه از صبحي خبر دارم نه از شامي اثر دارم****نگه مي پرورم در سايهٔ خط بناگوشي

به روي جلوهٔ او هر چه باداباد مي تازم****به اين يك مشت خس در بحر آتش مي زنم جوشي

چنين محو خرام كيست طاووس خيال من****كه واكرده ست فردوس از بن هر مويم آغوشي

هنر كن محو نسيان تا صفاي دل به عرض آيد****ز جوهر چشمهٔ آيينه دارد آب خس پوشي

به غفلت از نواي ساز هستي بيخبر رفتم****شنيدن داشت اين افسانه گر مي داشتم گوشي

ز بار حسرت دنيا دوتا گشتيم و زين غافل****كه عقبا هم نمي ارزد به خم گرداندن دوشي

حباب من ز درد بي نگاهي داغ شد بيدل****فروغ كلبه ام تا چند باشد شمع خاموشي

غزل شمارهٔ 2734: به گرد سرمه خفتن تا كي از بيداد خاموشي

به گرد سرمه خفتن تا كي از بيداد خاموشي****به پيش ناله اكنون مي برم فرياد خاموشي

در آن محفل كه بالد كلك رنگ آميزي يادت****نفس با ناله جوشد تا كشد بهزاد خاموشي

جنون جانكني تا كي دمي زين ما و من شرمي****همين آواز دارد تيشهٔ فرهاد خاموشي

به ضبط نفس موقوف ست آيين گهر بستن****فراهم كن نفس تا بالد استعداد خاموشي

ز ساز مجلس تصويرم اين آواز مي آيد****كه پر دور است از اهل نفس امداد خاموشي

همه گر ننگ باشد بي زباني را غنيمت دان****مباد آتش زني چون شمع در بنياد خاموشي

نفسها سوختم در هرزه نالي تا دم آخر****رسانيدم به گوش آينه فرياد خاموشي

لب از اظهار مطلب بند و تسخير دو عالم كن****درين يكدانه دارد دامها صياد خاموشي

به جرأت گرد طاقت از مزاج خويش مي روبم****پسند نالهٔ من

نيست بي ايجاد خاموشي

نفس تنها نسوزي اي شرار پر فشان همت****كه من هم همرهم تا هر چه باداباد خاموشي

به دل گفتم درين مكتب كه دارد درس جمعيت****نفس در سرمه خوابانيده گفت استاد خاموشي

چرايي اينقدر ناقدردان عافيت بيدل****فراموش خودي يا رفته اي از ياد خاموشي

غزل شمارهٔ 2735: پوچست قماش تو به اظهار تلافي

پوچست قماش تو به اظهار تلافي****اي كسوت موهوم فنا رنگ نبافي

نشكافت كس از نظم جهان معني تحقيق****از بسكه بهم تنگ نشسته ست قوافي

در فكر خودم معني او چهره گشا شد****خورشيد برون ربختم از ذره شكافي

آيينه دلان جوهر شمشير ندارند****اجزاي مدارايي ما نيست مصافي

زنداني حرمانكدهٔ داغ وفاييم****بر ما نتوان بست خطاهاي معافي

خون ناشده ره در دل ظالم نتوان برد****جز آب كه ديده ست ز شمشير غلافي

زين ما و من انديشهٔ تحقيق كه دارد****معني نفروشي به سخنهاي گزافي

تا محمل آسايش جاويد توان بست****يك آبلهٔ پاست درين مرحله كافي

گو اين دو سه رنگت به توهّم نفريبد****آيينه مشو تا نكشي منت صافي

زان پيش كه احسان فلك شعله فروشد****بيدل عرقي ريز به سامان تلافي

غزل شمارهٔ 2736: اي شيخ به تدبير امل بيهده حرفي

اي شيخ به تدبير امل بيهده حرفي****دستار به كهسار ميفكن تل برفي

همنسبتي جوهر رازت چه خيال است****از وهم برون آ، كف اين قلزم ژرفي

دون فطرتيت غير جنون هيچ ندارد****بر حوصلهٔ پوچ مناز آبله ظرفي

در عالم برق و شرر اميد وفا نيست****هستي رم نازست و تو حسرت كش طرفي

با نقش خيال اين همه رعنا نتوان زيست****چون پيكر طاووس ز نيرنگ شگرفي

بحث من و ما برده اي آن سوي قيامت****اي مدٌ نفس با همه فرصت دو سه حرفي

بيدل ادب علم و فن از دور بجا آر****جزخجلت تقريرنه نحوي و نه صرفي

غزل شمارهٔ 2737: جهان كورانه دارد سعي نخجيري به تاريكي

جهان كورانه دارد سعي نخجيري به تاريكي****به هركس وارسي مي افكند تيري به تاريكي

چراغ دل به فكر اين شبستان گر نپردازد****ندارد مردمك هم رنگ تقصيري به تاريكي

امل سست است از نيرنگ اين چرخ كهن يكسان****خيالي چند مي ريسد زن پيري به تاريكي

به رنگ آميزي عنقا جهاني مي كشد زحمت****تو هم زين رنگ مي پرداز تصويري به تاريكي

چه مقصد محمل ما ناتوانان مي كشد بارت****كه عمري شد چو مو داريم شبگيري به تاريكي

كرم چون خام شد تمييز نيك و بد نمي داند****محبت بر مس ما هم زد اكسيري به تاريكي

دلي روشن كن از تشويش اين ظلمتسرا بگذر****بجز فكر چراغت نيست تدبيري به تاريكي

ندارد تلخكامي سرسري نگذشتن از حالم****سياهي كرده ام چون كاسهٔ شيري به تاريكي

نفسها سوختم تا شد سواد پيش پا روشن****رسيدم همچو شمع اما پس از ديري به تاربكي

كس از رمز گرفتاران دل آگه نشد بيدل****قيامت كرده است آواز زنجيري به تاريكي

غزل شمارهٔ 2738: چند پيچد بر من بي دست وپا افتادگي

چند پيچد بر من بي دست وپا افتادگي****از رهم بردار تا گيرد عصا افتادگي

شيوهٔ عشاق چون اشك است در راه نياز****ابتدا سرگشتگيها، انتها افتادگي

نيست سعي ما بيابان مرگ منتهاي خضر****لغزش پايي ست خواهد برد تا افتادگي

عالمي از عجز ما چيده ست سامان غرور****كرد ما را سايهٔ بال هما افتادگي

بگذار ازكوشش كه دارد وادي تسليم عشق****جاده از خود رفتن و منزل ز پا افتادگي

دامن تسليم هم آسان نمي آيد به دست****خاك گرديديم تا شد آشنا افتادگي

هر چه از ما گل كند تمهيد تسليم است و بس****سركشي هم دارد از دست دعا افتادگي

كركسي از پا درافتد ما ز سر افتاده ايم****يك زمين و آسمان از ماست تا فتادگي

ما به تعظيم از سر بنياد خود برخاستيم****شعله هم گركرد با خاشاك ما افتادگي

همچو آتش سر مكش بيدل كه در تدبير امن****خاك بنياد ترا دارد

به پا افتادگي

غزل شمارهٔ 2739: بسكه گرديد آبيار ما ز پا افتادگي

بسكه گرديد آبيار ما ز پا افتادگي****سبز شد آخر چو بيد از وضع ما افتادگي

مي توان از طينت ما هم رعونت خواستن****گر برآيد از طلسم نقش پا افتادگي

عمرها چون اشك كنج راحتي مي خواستم****بهر ما امروز خالي كرد جا افتادگي

دام عجزي دركمين سركشي خوابيده است****مي كشد انجام ني از بوريا افتادگي

سركشي تا كي گريبانت درّد چون گردباد****همچو صحرا دامني دارد رسا افتادگي

مرد وحشت گر نه اي با هر چه هستي صلح كن****اي به يك رويي مثل يا جنگ يا افتادگي

غوطه زن در ناز اگر با عجز داري نسبتي****بر سراپاي تو مي بندد حنا افتادگي

خط پرگار كمالت ناتمام افتاده است****تا نمي سازد سرت را محو پا افتادگي

با خرد گفتم چه باشد جوهر فقر و غنا****گفت در هر صورتي نام خدا افتادگي

تخم اقبالم ز فيض سجده خواهد همتي****كز سرم چون پا دواند ريشه ها افتادگي

كاروان نقش پاييم از كمال ما مپرس****منزل ما جاده ما خضر ما افتادگي

نيست ممكن بيدل از تسليم سر دزديدنم****نسبتي دارد به آن زلف دوتا افتادگي

غزل شمارهٔ 2740: سجده بنيادي بساز اي جبهه با افتادگي

سجده بنيادي بساز اي جبهه با افتادگي****سايه را نتوان ز خود كردن جدا افتادگي

از شعاع مهر يكسر خاكساري مي چكد****بر جبين چرخ هم خطي ست با افتادگي

سجده را در خاك راهش گر عروج آبروست****مي شود چون دانه ام آخر عصا افتادگي

نيست راحت جز به وضع خاكساري ساختن****با زمين سركن چو نقش بوريا افتادگي

استقامت نيست ساز كهنهٔ ديوار جهد****عضو عضوت مي زند موج زپا افتادگي

بي عرق يك سجده از پيشاني من گل نكرد****مي كند بر عجز حالم گريه ها افتادگي

چون غبار رفته از خود دست و پايي مي زنم****تا به فريادم رسد آخر كجا افتادگي

آستانش از سجودم بسكه ننگ آلوده است****آب مي گردد چو شبنم ازحيا افتادگي

تا به چشم نقش پايي راه عبرت واكنم****پيكرم را كاش

سازد توتيا افتادگي

با كمال سركشي بيدل تواضع طينتم****همچو زلف يار مي نازد به ما افتادگي

غزل شمارهٔ 2741: كرد شبنم را به خورشيد آشنا افتادگي

كرد شبنم را به خورشيد آشنا افتادگي****قطره را شد سوي دريا رهنما افتادگي

راحت روي زمين زير نگين ناز توست****گر چو نقش پا تواني ساخت با افتادگي

بي نيازي نيست ناز غيرت آهنگان عشق****شعله راگردن كشي برده ست تا افتادگي

عالمي چون اشك بر مژگان ما دارد قدم****اين نيستان داشت بيش از بوريا افتادگي

داغ مي گويد به گوش شعله كاي مست غرور****تا به كي سر بر هواي پيش پا افتادگي

ما ضعيفان فارغيم از زحمت تحصيل جاه****مسند ما خاكساري تخت ما افتادگي

از مزاج كينه جو وضع مدارا برده اند****با شرر مشكل كه گردد آشنا افتادگي

گه به پاي كاكلش افتم گهي در پاي زلف****خوش سر وكاري مرا افتاد با افتادگي

رفته ام از خويش تا از خاك بردارم سري****اينقدر چون سايه ام دارد به پا افتادگي

يار رفت و من چو نقش پا به خاك افتاده ام****سايه مي گرديد كاش اين نارسا افتادگي

فال اشكي مي زند بي دست و پاييهاي آه****شبنم است آن دم كه گل كرد از هوا افتادگي

خاك عاجزنيز خود را مي زند برروي باد****خصم اگر منصف نباشد تا كجا افتادگي

ما همه اشك و تو مژگان ما همه تخم و تو ابر****دستگيري از تو ميزيبد، ز ما افتادگي

تا تواند خواست عذر سركشيهاي شباب****مي كند بيدل به ما قد دو تا افتادگي

غزل شمارهٔ 2742: عمرگذشت و همچنان داغ وفاست زندگي

عمرگذشت و همچنان داغ وفاست زندگي****زحمت دل كجا بريم آبله پاست زندگي

هر چه دميد از سحر داشت ز شبنمي اثر****درخور شوخي نفس غرق حياست زندگي

آخر كار زندگي نيست به غير انفعال****رفت شباب و اين زمان قد دوتاست زندگي

دل به زبان نمي رسد لب به فغان نمي رسد****كس به نشان نمي رسد تير خطاست زندگي

پرتوي ازگداز دل بسته ره خرام شمع****زين كف خون نيم رنگ پا به حناست زندگي

تا نفس آيت بقاست ناله كمين مدعاست****دود دلي بلندكن دست

دعاست زندگي

از همه شغل خوشترست صنعت عيب پوشيت****پنبه به روي هم بدوز دلق گداست زندگي

يك دو نفس خيال باز، رشتهٔ شوق كن دراز****تا ابد از ازل بتاز ملك خداست زندگي

خواه نواي راحتيم خواه طنين كلفتيم****هر چه بود غنيمتيم صوت و صداست زندگي

شورجنون ما ومن جوش وفسون وهم وظن****وقف بهار زندگيست ليك كجاست زندگي

جز به خموشي از حباب صر فهٔ عافيت كه ديد****اي قفس اينقدر مبال تنگ قباست زندگي

بيدل ازين سراب وهم جام فريب خورده اي****تا به عدم نمي رسي دور نماست زندگي

غزل شمارهٔ 2743: بسكه بي روي تو خجلت كرد خرمن زندگي

بسكه بي روي تو خجلت كرد خرمن زندگي****بر حريفان مرگ دشوارست بر من زندگي

با چنين دردي كه بايد زيست دور از دوستان****به كه نپسندد قضا برهيچ دشمن زندگي

كاش در كنج عدم بي درد سر مي سوختم****همچو شمعم كرد راه مرگ روشن زندگي

خجلت عشق و وفا، يأس و اميد مدعا****عالمي شد بار دل زين بارگردن زندگي

بي نفس گرديدن از آفات ايمن مي كند****آن چراغي راكه دارد زير دامن زندگي

تشنهٔ آبي نبايد بود كز سر بگذرد****مي شود آخر دم تيغ ازگذشتن زندگي

فرصت آوارگي هم يك دو گردش بيش نيست****تا به كي دارد چو سنگت در فلاخن زندگي

هركه مي بيني دكان آراي نازي ديگرست****زين قماش پوچ يعني باب مردن زندگي

تا كجا همكسوت طاووس خواهي زيستن****بيخبر در آبت افكنده ست روغن زندگي

گه به منظر مي فريبد گه به بامت مي برد****مي كشد تا خانهٔ گورت به هر فن زندگي

دستگاه ناله هم اي كاش مدّي مي كشيد****چون سپندم سوخت داغ نيمه شيون زندگي

شبنم انشا بود بيدل خجلت پرواز صبح****بركفن زد تا عرق كرد از دويدن زندگي

غزل شمارهٔ 2744: جز عافيتم نيست به سوداي تو ننگي

جز عافيتم نيست به سوداي تو ننگي****اي خاك برآن سركه نيرزيد به سنگي

انجام خرام تو شكار افكن دل بود****ازسرو، چمن هم به جگر داشت خدنگي

مخمور لبت گر چمنش نشئه رساند****در شيشهٔ يك غنچه نماند مي رنگي

محو است در آيينهٔ تمكين تو شوخي****چون معني پرواز شرر در دل سنگي

تا طرح تبسم فكني چين جبين است****در لطف و عتابت نتوان يافت درنگي

در عالم ايجاد مسلم نتوان زيست****هر دل المي دارد و هر آينه رنگي

در ديدهٔ عبرت اثر دام حوادث****خفته ست به زير پر طاووس پلنگي

خوش باش به پيري چو زكف رفت شبابت****گر زمزمهٔ ني نبود، نوحهٔ چنگي

آن مشهد نيرنگ كه صبح است دليلش****زخم نفسي دارد و خونريزي رنگي

فريادكه

در سرمه نهفتند خروشم****بشكست دل اما نرسيدم به ترنگي

عمريست كه چون اشك قفا باز نگاهم****با برق سواران چه كند كوشش لنگي

در ديدهٔ ابناي زمان چند توان زيست****مكروهتر از صورت ايمان به فرنگي

تا خون كه ساغركش آرايش نازست****از رنگ حنا مي رسد آيينه به چنگي

بيدل ني ام آزاد به رنگي كه ز تهمت****برچشم شرارم مژه بندد رگ سنگي

غزل شمارهٔ 2745: چو بوي گل ز چه افسردگي مقيد رنگي

چو بوي گل ز چه افسردگي مقيد رنگي****تودست قدرتي اي بيخبرچرا ته سنگي

حباب وار ز دردي كشان حوصله بگذر****كه تا گشوده اي آغوش شوق كام نهنگي

ز صيدگاه طرب غافلي به وهم تعلق****اگر ز خانه برآيي پر هزار خدنگي

فضاي كَون و مكان با دل گرفته چه سازد****فسرده صد در و دشت از همين يك آبله تنگي

ز داغ اگر همه طاووس گل كني چه گشايد****كه عشق چشم نبازد به لعبتان فرنگي

به عشق تا عرق شرم نيست توام اشك است****حذر كه خندهٔ دندان نماي عالم بنگي

دل پري كه نداري مكن تهي ز تعين****كزين ترانه گرانتر ز عطسه هاي تفنگي

غنيمت است به پيري نفس شماري عبرت****شكسته شيشه و اكنون تو زان شكست ترنگي

مباد جرأت طاقت كشد به لغزش خفّت****درين گذر به ادايي قدم گشا كه نه لنگي

گذشت قافله ها زين بساط نعل در آتش****سپندوار تو هم در كمين به وهم شلنگي

به عزم هر چه قدم مي زني بجاست فسردن****شتاب تا نگذشته ست از پرتو درنگي

گداخت حيرتم از فكر سرنوشت تو بيدل****به صيقل آينه رفت و تو همچنان ته زنگي

غزل شمارهٔ 2746: دارد به من دلشده امشب سرجنگي

دارد به من دلشده امشب سرجنگي****گلبرگ كماني پر طاووس خدنگي

پيش كه برم شكوه از آن نرگس كافر****بيچاره شهيدم ز دم تيغ فرنگي

مشكل كه ز فكر عدم خويش برآييم****داريم سر اما به گريبان نهنگي

آن جلوه كه بيرون خيالست خيالش****ديديم به رنگي كه نديديم به رنگي

محتاج نفس كرد تحير دل ما را****آيينه شد آخر جرس ناله به چنگي

كلفت نبرد ره به دل باده پرستان****آيينهٔ مينا نكشد زحمت زنگي

نيرنگ بد و نيك دو عالم همه ازتوست****گر بگذري از خويش نه صلحست و نه جنگي

هشدار كه بر گوش عزيزان نتوان خورد****گرنيست سخن را اثر تير و تفنگي

گامي به گشاد خط پرگار نرفتيم****چون نقطه فسردم به فشار دل تنگي

گرد

رم عيش است چه صحرا و چه گلزار****فرصت همه جا خون شده در بخيهٔ رنگي

بيدل خوشم از عارض گلگون به خط سبز****فارغ زمي ام ساخته كيفيت بنگي

غزل شمارهٔ 2747: ز نيرنگ خيال طفل شوخ شعله در چنگي

ز نيرنگ خيال طفل شوخ شعله در چنگي****شرر حواله گرديده ست تا گردانده ام رنگي

تجلي صيقا ديدار چون آيينه ام اما****نمي باشد به نابينايي حيراني ام زنگي

تلاش لازم افتاده ست ساز زندگاني را****سري بر سنگ مي بايد زدن بي صلحي و جنگي

چو صبح اظهار ناكامي ست سامان بهار من****ز پرواز غباري چند پيدا كرده ام رنگي

دو عالم مي توان از يك نگاه گرم طي كردن****تك و تاز شرر ني جاده مي خواهد نه فرسنگي

فضاي وادي امكان ندارد گردي از الفت****همان چين است اگر خاري به دامانت زند چنگي

ببال اي آه نوميدي كه از افسون افسردن****تپشها خون شد اما كرد ايجاد دل تنگي

ز ياس قامت خم گشته بر خود نوحه اي دارم****پريشان كرده ام در مرگ عشرت گيسوي چنگي

زبان اضطراب اشك نوميدم كه مي فهمد؟****شكستم شيشه اي اما نبردم بوي آهنگي

چرا برخود ننازد چهره پرداز نياز من****شكستي طره تا بستي به روي حال من رنگي

ز طبع ما درشتي برد ياد رفتگان بيدل****خرام ناله ها نگذاشت دركهسار ما سنگي

غزل شمارهٔ 2748: ندارد ساز اين محفل مخالف پرده آهنگي

ندارد ساز اين محفل مخالف پرده آهنگي****چمن فرياد بلبل مي كند گر بشكني؟نگي

از اين كهسار مگذر بي ادب كز درد يكرنگي****پري در شيشه نالدگر بگردد پ ري سنگي

به غفلت داده اي آرايش ناموس آگاهي****گريبان مي درّد آيينه گر بر هم خورد رنگي

فسردن تا به كي اي بيخبر گردي پر افشان كن****تو هم داري به زير بال طاووسانه نيرنگي

چو شمع خامسوز از نارساييهاي اقبالت****ته پامانده جولاني به منزل خفته فرسنگي

غنا پروردهٔ فقرم خوشا سامان خرسندي****كز اقبالش توان در خاك هم زد كوس اورنگي

جهان حرف افسون مخالف بر نمي دارد****جنون و هوش و عقل و بيخودي هر نامي و ننگي

به اين جرات تلاش خلق و شوخيهاي تدبيرش****به خود خنديدني دارد جنون جولاني لنگي

سحر گاهي نواي ني به گوشم زد كه اي غافل****نفسها ناله گردد تا رسد

سازي به آهنگي

در تن گلزار آخر از فسون فرصت انديشي****فسرديم و نبستيم آشياني در دل تنگي

ز رمز صورت و معني دل خود جمع كن بيدل****بهار اينجاست سامانش درون بويي برون رنگي

غزل شمارهٔ 2749: باز آمد در چمن ياد از صفير بلبلي

باز آمد در چمن ياد از صفير بلبلي****رنگ گل طرف عذاري بوي سنبل كاكلي

سرنگون فكر چون ميناي خالي سوختم****مصرع موزون نكردم درزمين قلقلي

لاله وارم دل به حسرت سوخت اماگل نكرد****آنقدر دودي كه پيچم بر دماغ سنبلي

جز خراش دل چه دارد چرخ دوار از فسون****عقدهٔ ما هم نياز ناخن بي چنگلي

كاش نوميدي به فريادگرفتاران رسد****خانهٔ زنجير ما را تنگ دارد غلغلي

نفس را تاكي به آرايش مكرم داشتن****پشم هم برپشت خركم نيست گر خواهد جلي

اينقدر از فكر هستي در وبال افتاده ايم****جز خم گردن درين زندان نمي باشد غلي

ترك حاجت گير ناموس حيا را پاس دار****تا لب از خشكي بر آب رو نيارايد پلي

سرخوش پيمانهٔ ميخانهٔ تسليم باش****حلقهٔ بيرون در هم نيست بي جام ملي

نيست غافل آفتاب از ذرهٔ بي دست و پا****با همه موهومي آخر جزو ما داردكلي

بيدل امشب بر سرم چون شمع دست نازكيست ****خفته ام در زير تيغ و چتر مي بندم گلي

غزل شمارهٔ 2750: به ما و من غلو دارد دني تا فطرت عالي

به ما و من غلو دارد دني تا فطرت عالي****جهان تنگ آسودن دل پر مي كند خالي

نقوش وهم و ظن در هر تأمل مي شود باطل****خط پارينه بايد خواندن از تقويم امسالي

نفس سحر چه مضمون بر دماغ هوش مي خواند****كه عمري شد ز هوشم مي برد اين مصرع خالي

در آن وادي كه مخمور نگاه او قدم سايد****دماغ آبله بالد قدح در دست پامالي

به هر واماندگي سعي ضعيفان در نمي ماند****فسردن مي شود پرواز رنگ از بي پر و بالي

نمي دانم ز شرم فوت فرصت كي برون آيم****عرق عمريست بر پيشاني ام بسته ست غسالي

به بازار هوس شغل چه سودا داشتم يارب****زيان و سود رفت و مانده برجا ننگ دلالي

جهان بي اعتبار افتاد از لاف دني طبعان****نيستان پشم مي بافد ز شير و گربهٔ قالي

شكوه عالم موهوم را با ما چه سنجد كس****هجوم ذره گر قنطار چيند نيست مثقالي

به

اين تسليم بار نيك و بد تا كي كشم بيدل****سيه گرديد همچون شانه دوش من ز حمالي

غزل شمارهٔ 2751: رمي ’ بيتابيي تغيير رنگي گردش حالي

رمي ’ بيتابيي تغيير رنگي گردش حالي****فسردي بيخبر، جهدي كه شايد واكني بالي

به رنگ غنچه نتوان عافيت مغرور گرديدن****پريشاني بود تفصيل هر جمعيت اجمالي

بغير از نفي هستي محرم اثبات نتوان شد****همان پرواز رنگت بسته بر آيينه تمثالي

حصول آب و رنگ امتياز آسان نمي باشد****بسوز و داغ شو تا بر رخ هستي نهي خالي

به ذوق سوختن زين انجمن كلفت غنيمت دان****همين شام است و بس گر شمع دارد صبح اقبالي

تحير زحمت تكليف ديگر برنمي دارد****نگه باش و مژه بردار هر باري و حمالي

من از سود و زبان آگه ني ام ليك اينقدر دانم****كه جنس عافيت را جز خموشي نيست دلالي

به هر جا رفته ايم از خود اثر رفته ست پيش از ما****غباري كو كه نازد كاروان ما به دنبالي

به رسوايي كشيد از شوخي چاك گريبانت****تبسم از سحر همچون شكنج از چهرهٔ زالي

به هيچ آهنگ عرض مدعا صورت نمي بندد****چو مضمون بلند افتاده ام در خاطر لالي

مگر خاكستر دل دارد استقبال آهنگم****كه از طبع سپند من تپيدن مي كشد بالي

تپش در طبع امواجست سعي گوهر آرايي****تبي دارم كه خواهد ريخت آخر رنگ تبخالي

چه پردازم به اظهار خط بيمطلب هستي****مگر از خامهٔ تحقيق بيرون افكنم نالي

به ناسور جگر عمري ست گرد ناله مي ريزم****خوشا عرض بضاعتها كف خاكي و غربالي

ز تشريف جهان بيدل به عرياني قناعت كن****كه گل اينجا همين يك جامه مي يابد پس از سالي

غزل شمارهٔ 2752: اي هوش سخت داغيست ياد بهار طفلي

اي هوش سخت داغيست ياد بهار طفلي****تا مرگ بايدت بود شمع مزار طفلي

قد دو تا درين بزم آغوش نااميديست****خميازه كرد ما را آخر خمار طفلي

اي عافيت تمنا مگذر ز خاكساري****اين شيوه يادگارست از روزگار طفلي

اي غافل از نهايت تا كي غم بدايت****مو هم سفيد كردي در انتظار طفلي

اي واقف بزرگي آوارگي مبارك****منزل نماند هر جا بستند

بار طفلي

ما را ز جام قسمت خون خوردني است اما****امروز ناگوارست آن خوشگوار طفلي

تا روزگار سازد خالي به ديده جايت****چون اشك برنداري سر از كنار طفلي

چشمم به پيري آخر محتاج توتيا شد****مي داشت كاش گردي از رهگذار طفلي

انجام پختگي بود آغاز خامي من****تا حلقه گشت قامت كردم شكار طفلي

تا خاك يأس بيزم بر فرق اعتبارات****يكباركاش سازند بازم دچار طفلي

بر رغم فرع گاهي بر اصل هم نگاهي****تاكي بزرگ بودن اي شيرخوار طفلي

از مهد غنچه خوانديم اسرار اين معما****كاسودگي محال است بي اعتبار طفلي

آخر ز جيب پيري قد خميده گل كرد****رمزكچه نهفتن در روزگار طفلي

بر موي پيري افتاد امروز نوبت رنگ****زد خامه در سفيداب صورت نگار طفلي

امروزكام عشرت از زندگي چه جويم****رفت آن غباربيدل با ني سوارطفلي

غزل شمارهٔ 2753: چو من به دامگه عبرت او فتاده كمي

چو من به دامگه عبرت او فتاده كمي****قفس شكستهٔ بي بال دانه در عدمي

نفس به كسوت سيماب مضطرم دارد****نه آشناي راحت و، نه اتفاق رمي

مپرس از خط تسليم مكتب نيرنگ****چو سايه صفحه سيه كرده ايم بي رقمي

به صد هزار تردد درين قلمرو ياس****نيافتيم چو اميد قابل ستمي

چو ابر بر عرق سعي بسته ام محمل****كشد غبار من اي كاش از انفعال نمي

به خاك راه تو يعني سر فتادهٔ من****هنوز فرصت نازيست رنجه كن قدمي

ني ام به مشق خيالت كم از چراغ خموش****بلغزش مژه من هم شكسته ام قلمي

عروج همتم امشب خيال قامت كيست****ز خود برآمدني مي زند به دل علمي

كجا روم كه برآرم سراز خط تسليم****به كنج زانوم آفاق خورده است خمي

قناعتم چقدر دستگاه نعمت داشت****كه سيرم از همه عالم بخوردن قسمي

درين ستمكده حيران نشسته ام بيدل****چو تار ساز ضعيفي به ناله متهمي

غزل شمارهٔ 2754: ديده اي داريم محو انتظار مقدمي

ديده اي داريم محو انتظار مقدمي****يارب اين آيينه را زان گل حضور شبنمي

آنكه در يكتاييش وهم دويي را بار نيست****چون كنم يادش مقابل مي شوم با عالمي

گريه گو خجلت فروشيهاي عرض درد اوست****از عرق در پرده هاي ديده مي دزدم نمي

چشمهٔ خوني دگر دارد بن هر موي من****خاك گردم تا به چندين زخم پاشم مرهمي

چون هلالم دستگاه عاجزي امروز نيست****در عدم بر استخوانها جبهه مي ديدم خمي

اي بهار نيستي از قدر خود غافل مباش****هر دو عالم خاك شد تابست نقش آدمي

سنگ اگر گردي شرر خواهد كشيدن محملت****نيست اين آسودگيها جز كمينگاه رمي

از گزند امتداد روز و شب غافل مباش****بر سراپاي تو پيچيده ست مار ارقمي

مايل قطع وفا تا چند خواهي زيستن****تيغ كين را جز تنك رويي نمي باشد دمي

با كمال عجز بيدل بي نيازي جوهريم****در شكست ما كلاه آراييي دارد خمي

غزل شمارهٔ 2755: به وضع غربتم منظور بيتابي ست آرامي

به وضع غربتم منظور بيتابي ست آرامي****ز موج گوهرم گرد يتيمي نيست بي دامي

دل مايوس ما را اي فلك بيكار نگذاري****حضور عشرت صبحي نباشد كلفت شامي

فناگشتيم و خاك ما به زبر چرخ مينايي****چو ريگ شيشهٔ ساعت ندارد بوي آرامي

حريفان مغتنم داريد دور كامراني را****درين محفل به كام بخت ما هم بود ايامي

غرورش سركش افتاده ست اي بيطاقتي عرضي****تغافل شوخي از حد مي برد اي ناله ابرامي

ز چشم تنگ ظرف خود به حسنش برنمي آيم****چسان گرداب گيرد بحر را در حلقهٔ دامي

درين صحرا نمي يابم علاج تشنه كاميها****مگر تبخاله بالد تا لب حسرت كشد جامي

خمار و مستي اين بزم جز حرفي نمي باشد****مشو مغرور آگاهي كه وصل اينجاست پيغامي

نگاه بي نيازي اندكي تحريك مژگان كن****جهاني پيشت آيد گر تو از خود بگذري گامي

شرر گرديد عمر من همان سنگ زمينگيرم****نشد اين جامهٔ افسردگي منظور احرامي

دماغ بي نشاني خود نمايي برنمي دارد****بس است آيينهٔ آثار عنقا

كرده ام نامي

جنون صيادي من چون سحر پنهان نمي باشد****به هر جا گرد پروازي ست من افكنده ام دامي

ضعيفي در امانم دارد از بيمهري گردون****شكستي نيست رنگ سايه را گر افتد از بامي

درين محفل نه آن بيربطي افسرده ست دلها را****كه يابي احتمال توأمي در مغز بادامي

دماغي در هواي پختگي پرورده ام بيدل****به مغز فطرتم نسبت ندارد فكر هر خامي

غزل شمارهٔ 2756: خطابم مي كند امشب چمن در بار پيغامي

خطابم مي كند امشب چمن در بار پيغامي****بهار اندوده لطفي بوي گل پرورده دشنامي

چو خواب افتاده ام منظور چشم مست خودكامي****به تلخي كرده ام جا در مذاق طبع بادامي

به ياد جلوه ات اميد از خود رفتني دارم****در آغوش نگاه واپسين از ديده ام كامي

به حمدالله دميد آخر خط مشكين ز رخسارت****چراغ ديده تا روشن شود مي خواستم شامي

گر از طرز كلام آب رخ گوهر نمي ريزي****دل لعلي توان خون كرد از افسون دشنامي

بهار آمد جنون سرمايگان مفتست صحبتها****چو بوي گل نمي باشد پريزاد گل اندامي

كدامين نشئه جولان صيد بيرون جست ازين صحرا****كه بي خميازه نتوان يافت اينجا حلقهٔ دامي

چه امكانست رنگ شعله ريزد شمع با آهم****به بزم پختگان بالا نگيرد كار هر خامي

به كف نامد كسي را دامن شهرت به آساني****نگين جان مي كند تا زين سبب حاصل كند نامي

كمند همت از چين تأمل ننگ مي دارد****مپيچ از نارساييها به هر آغاز و انجامي

بهار بيخودي گويند بزم عشرتي دارد****روم تا رنگ برگردانم و پيدا كنم جامي

به ياد جلوه عمري شد نگه مي پرورد بيدل****هنر از حيرت آيينه ام منت كش دامي

غزل شمارهٔ 2757: گر نيست در اين ميكدهها دور تمامي

گر نيست در اين ميكدهها دور تمامي****قانع چو هلاليم به نصف خط جامي

در ملك قناعت به مه و مهر مپرداز****گر نان شبي هست و چراغ سر شامي

اين باغ چه دارد ز سر و برگ تعين****تخم آرزوي پوچ و، ثمر، فطرت خامي

بنياد غرور همه بر دعوي پوچ است****در عرصهٔ ما تيغ كشيده ست نيامي

شاهان به نگين غره گدايان به قناعت****هستي همه را ساخته خفت كش نامي

عبرت خبري مي دهد از فرصت اقبال****اين وصل نه زانهاست كه ارزدبه پيامي

دلها همه مجموعهٔ نيرنگ فسونند****هر دانه كه ديدي گرهي بود به دامي

هستي روش ناز جنون تاز كه دارد****مي آيدم از گرد نفس بوي خرامي

تا مهر رخش از چه افق

جلوه نمايد****گوش همه پركرده صداي لب بامي

آفاق ز پرواز غبارم مژه پوشيد****زين سرمه به هر چشم رسيده ست سلامي

بيدل چه ازل كو ابد، از وهم برون آي****دركشور تحقيق نه صبح است و نه شامي

غزل شمارهٔ 2758: شب چشم نيم مستش وا شد ز خواب نيمي

شب چشم نيم مستش وا شد ز خواب نيمي****در دست فتنه دادند جام شراب نيمي

موج خجالت سرو پيداست از لب جو****كز شرم قامت او گرديده آب نيمي

گيرم لبت نگردد بي پرده در تكلم****از شوخي تبسم واكن نقاب نيمي

زان ابر خط كه دارد طرف بهار حسنت****خورشيد پنجهٔ ناز زد در خضاب نيمي

پاك است دفتر ما كز برق ناكسيها****باقي نمي توان يافت از صد حساب نيمي

سرمايه يكنفس عمر آنهم به باد داديم****دركسب حرص نيمي در خورد و خواب نيمي

قانع به جام وهميم از بزم نيستي كاش****قسمت كنند بر ما از يك حباب نيمي

عمريست آهم از دل مانند دود مجمر****در آتش است نيمي در پيچ و تاب نيمي

آن لاله ام درين باغ كز درد بيدماغي****تا يك قدح ستانم كردم كباب نيمي

در دعوي كمالات صد نسخه لاف فضلم****اما ني ام به معني در هيچ باب نيمي

موي سفيدگل كرد آمادهٔ فنا باش****يعني سواد اين شهر برده ست آب نيمي

بيدل نشاط اين بزم از بسكه ناتمامي است****چرخ از هلال دارد جام شراب نيمي

غزل شمارهٔ 2759: زغرور شمع ورعونتش همه جاست آفت روشني

زغرور شمع ورعونتش همه جاست آفت روشني****كه چو مو نشسته هزار سر ته تيغ از رك گردني

تب وتاب طاقت فتنه گر، همه را دوانده به دشت و در****تو به عجز اگر شكني قدم نه رهي است پيش و نه رهزني

دوسه روزگو تپش نفس به هوا زند علم هوس****ندويده ربشه ات آنقدركه رسد به زحمت كندني

چو سحر تلاش گذشتني ز جهات بايدت آنچنان****كه ز صد فشاندن آستين گذرد شكستن دامني

گل نو بهار تنزهي ثمر نهال تجردي****به كجاست بار تعلقي كه كشي به دوش فكندني

خجل از لباس غرور شو، به تجرد از همه عور شو****كه نشد هوس به هزار جامه كفيل پوشش سوزني

ز غم امل بدرآ اگر ز مآل زندگي آگهي****شب

وروز چند نفس زني به هواي يك دم مردني

چمن است خلق نو و كهن ز بهار عبرت وهم و ظن****نخوري فريب گل و سمن كه در آب ريخته روغني

چقدر گراني غفلتت زده بر فسردن همتت****كه ز سعي گردش رنگها نرسيده اي به فلاخني

به كمين صفحهٔ باطلت نفتاد آتش امتحان****كه بقدر هر شرر از دلت نگهي است در پس روزني

به ندامت از تو مقدم است الم خجالت خرمي****نشد آشناي كف آن حناكه نه پيش آمده سودني

چو نفس ز همت پر فشان من بيد ل ز همه رسته ام****به خودم فتاده ترددي نه به دوستي نه به دشمني

غزل شمارهٔ 2760: افتاده ام به راهت چون اشك بي رواني

افتاده ام به راهت چون اشك بي رواني****مكتوب انتظارم شايد مرا بخواني

از ساز حيرت من مضمون ناله درباب****گرد نگاه دارد فرياد ناتواني

آنجا كه عشق ريزد آيينهٔ تحير****روشنتر از بيانها مضمون بيزباني

يا اضطراب اشكي يا وحشت نگاهي****تاكي به رنگ مژگان پرواز آشياني

از رفتن نفسها آثار نيست پيدا****نقش قدم ندارد صحراي زندگاني

درياي عشق و ساحل اي بيخبر چه حرفست****تا قطره دارد اينجا توفان بيكراني

تا چند سنگ راهت باشد غبار هستي****از وحشت شرر كن نقش سبك عناني

در عالمي كه نقدش مصروف احتياجست****ابرام مي فروشي چند ان كه زنده ماني

تا طبع دون نسازد مغرور اختيارت****ناكردن است اولي كاري كه مي تواني

بي صيد ديدهٔ دام مخمور مي نمايد****قد دو تاست اينجا خميازهٔ جواني

خمخانهٔ تمنا جامي دگر ندارد****مفتست بيدماغي گر نشئه مي رساني

بيدل غبار آهي تا رنگ اوج گيرد****از چاك سينه دارم چون صبح نردباني

غزل شمارهٔ 2761: به دل دارم چو شمع از شعله هاي آه ساماني

به دل دارم چو شمع از شعله هاي آه ساماني****مرتب كرده ام از مصرع برجسته ديواني

خراش تازه اي در طالع نظاره مي بينم****درين گلشن ز شوخي هر سر خاريست مژگاني

به داغ حسرتم تا چند سوزد شمع اين محفل****تو آتش زن به من تا من هم آرايم شبستاني

ز وصلت انبساط دل هوس كردم ندانستم****كه گردد اين گره از باز گشتن چشم حيراني

چو صبح از وحشت هستي ندارم آنقدر فرصت****كه گرد اضطراب من زند دستي به داماني

ندارد سعي تشويش آنقدر آشفتگيهايم****نگه بيخانمان مي گردد از تحريك مژگاني

ز خود گر بگذري ديگر ره و منزل نمي ماند****صدا بر شش جهت مي پيچد از گام پريشاني

تماشا فرش راه توست از آزادگي بگذر****گشاد بال چون طاووس دارد نرگسستاني

ز خود بينيت عيب ديگران بي پردگي دارد****اگر پوشيده گردد چشمت از خود نيست عرياني

ز سامان تأمل نيست خالي سير تحقيقت****به خود چون شمع هر جا وارسي دارد گريباني

فضاي عشرتي

كو وادي خونريز امكان را****زمين تا آسمان خفته ست در زخم نماياني

به افسون نفس روشن نگرديد آتش مهرت****به هستي چون سحر مي بايدم افشاند داماني

دو همجنسي كه با هم متفق يابي به عالم كو****ز مژگان هم مگر در خواب بيني ربط جسماني

ازين گلشن جنون حيرتي گل كرده ام بيدل****نهان چون بوي گل در رشتهٔ چاك گريباني

غزل شمارهٔ 2762: برداشتن دل ز جهان كرد گراني

برداشتن دل ز جهان كرد گراني****كز پيري ام آخر به خم افتاد جواني

مهميز رمي نيست چوتكليف تعلق****نامت نجهد تا به نگينش ننشاني

اي بيخبر از ننگ سبكروحي عنقا****تا نام تو خفت كش يادي ست گراني

سر پنجهٔ تسخير جهانت به چه ارزد****دست تو همان ست كشه دامن نفشاني

بر هركه مدد كرده اي از عالم ايثار****نامش به زبان گر ببري بازستاني

سطر نفس و قيد تٲمل چه خيال است****هر چند بميري كه تواش سكته نخواني

هر جات بپرسند ز تمثال حقيقت****بايد نسب حرف به آيينه رساني

آب است تغافل به دم تيغ غرورش****يارب كه ز خونم نكند قطع رواني

تحقيق تو خورشيد و جهان جمله دلايل****پيداست چه مقدار عياني كه نهاني

هركس به حيال دگر از وصل تو شادست****هنگامهٔ كنج دهن و موي مياني

كيفيت آن دست نگارين اگر اين است****طاووس كند گل مگسي را كه براني

اي موج گهر آب شو از ننگ فسردن****رفتند رفيقان و تو در ضبط عناني

بيدل اثر نشئهٔ نظم تو بلندست****اميد كه خود را به دماغي برساني

غزل شمارهٔ 2763: به عزم بسملم تيغ كه دارد ميل عرياني

به عزم بسملم تيغ كه دارد ميل عرياني****كه در خونم قيامت مي كند ناز گل افشاني

چه سازم در محبت با دل بي انفعال خود****نيفتد هيچ كافر در طلسم ناپشيماني

در آن محفل كه بود آيينه ام گلچين ديدارش****ادب مي خواست بندد چشم من نگذاشت حيراني

اگر هوشي ست پرسيدن ندارد صورت حالم****كه من چون ناله ام صد پرده عريانتر ز عرياني

دو عالم گشت يك زخم نمكسود از غبار من****ز مشت خاك من ديگر چه مي خواهد پريشاني

تنك سرمايه ام چون سايه پيش آفتاب او****كه آنجا تا سجودي برده ام كم گشت پيشاني

به اين ساز ضعيفيها ز هر جا سر برون آرم****سر مو مي كند مانند تصويرم گريباني

چو شمع از نارساييهاي پروازم چه مي پرسي****كه شد عمر و همان در آشيان دارم

پرافشاني

به كام دل چه جولان سركنم كز عرصهٔ فرصت****نظرها باز مي گردد به چشم از تنگ ميداني

سحرخندي ست از عصيان من گرد ندامت را****بقدر سودن دستم نمك دارد پشيماني

محبت تهمت آلود جفا شد از شكست من****حبابم گرد بر دريا فشاند از خانه ويراني

ورق گرداني بيتابي ام فرصت نمي خواهد****سحر در جيب دارم چون چراغ چشم قرباني

دل بيتاب تا كي رام تسكين باشدم بيدل****محال است اين گهر را در گره بستن ز غلتاني

غزل شمارهٔ 2764: تبسم قابل چاكي نشد ناموس عرياني

تبسم قابل چاكي نشد ناموس عرياني****خجل كرد آخر از روي جنونم بي گريباني

چو بال و پر گشايد وحشت از ساز جنون من****صدا عمريست در زنجير تصوير است زنداني

ندانم مشهد تيغ خيال كيست اين گلشن****كه شبنم كردگلها را نهان در چشم قرباني

به راه او نخستين گام ما را سجده پيش آمد****تو اي حسرت قدم مي زن كه ما سوديم پيشاني

به جاي شعله از ما آب نم خون كرده مي جوشد****چو ياقوت آتش ما را حيا كرده ست داماني

بيا زاهد اگر همت دهد سامان توفيقت****بياموز از شرار كاغذ ما سبحه گرداني

كنار وصل معشوق است گرد خويش گرديدن****توان كردن به اين گرداب دريا را گريباني

محبت نيست آهنگي كه آفت جوشد از سازش****گسستن بر نمي آيد به زنار سليماني

سر قطع تعلق داري از ديوانگي مگذر****بس است آيينه دار جوهر شمشير عرياني

به اين سامان وحشت آنقدر مشكل نمي بينم****كه گردد سايه ام چون ديدهٔ آهو بياباني

ني ام نوميد اگر گرد سر شمعت نمي گردم****پر پروانه اي دارم بقدر رنگ گرداني

به نيرنگ خيالش آنقدر جوشيده ام بيدل****كه در رنگ غبارم مي توان زد خامهٔ ماني

غزل شمارهٔ 2765: تنش را پيرهن چون گل دميد افسون عرياني

تنش را پيرهن چون گل دميد افسون عرياني****قباي لاله گون افزود بر رنگش درخشاني

جنون حسن از زنجير هم خواهدگذشت آخر****خطش امروز بر تعليق مي پيچد ز ريحاني

مژه گو بال ميزن من همان محو تماشايم****به سعي صيقل از آيينه نتوان رُفت حيراني

نمي بايد به تعمير جسد خون جگر خوردن****بناي نقش پايي را چه معموري چه ويراني

به رنگ غنچه تاكي داغ بيدردي به دل چيدن****چو شبنم آب شو شايد گل اشكي بخنداني

هوس در نسخهٔ تسليم ما صورت نمي بندد****نگه نتوان نوشتن بر بياض چشم قرباني

بهار سادگي مفت ست گلباز تماشا را****دمي آيينه گل كن تا دو عالم رنگ گرداني

ندارد نقشي از عبرت دبستان خودآرايي****ز درد دل چه مي پرسي هنوز آيينه مي خواني

كمينگاه شكست شيشهٔ

يكديگر است اينجا****مبادا از سر اين كوه سنگي را بغلتاني

نيابي بي امل طبع گرفتاران عالم را****رسايي آشيان دارد همين در موي زنداني

ندارد بلبل تصوير جز تسليم پردازي****همان در خانهٔ نقاش ماند از ما پر افشاني

عدم هم بي بهاري نيست تخم نااميدي را****به عبرتگاه محشر يارب از خاكم نروياني

دچار هر كه گشتم چشم پوشيد از غبار من****درين صحراي عبرت امتحاني بود عرياني

دل هر ذره ام چندين رم آهو جنون دارد****غبارم رنگ دشتي ريخت بيدل از پريشاني

غزل شمارهٔ 2766: در آن محفل كه الفت قابل زانوست پيشاني

در آن محفل كه الفت قابل زانوست پيشاني****گريبان دامنيها دارد و دامن گريباني

به چشم بي نگه آيينه مي بيند جهاني را****خوشا احوال دانايي كه دارد وضع ناداني

تواضع نسخه ايم از سرنوشت ما چه مي پرسي****خم ابروست اينجا انتخاب سطر پيشاني

غبار تن سر راه سبكروحان نمي گيرد****نگردد شمع را فانوس مانع از پريشاني

برون پردهٔ دل گردي از كلفت نمي باشد****همين در خانهٔ آيينه ها جمع است حيراني

گريبان مي درد از تشنه كامي زخم مشتاقان****به جوي حسرت ما آب تيغت باد ارزاني

به اين هستي چسان باشم نقاب شوخي رازت****كه اينجا بر نيايد اشك هم از ننگ عرياني

گل عشرت به باغ طالع ما غنچه مي گردد****شكست افتادگان را مي كشد سوفار پيكاني

حيا ايجادم از من بي نقابيها نمي آيد****اگر مژگان گشودم چشم مي پوشم به حيراني

ندارد موج جز جوش محيط آيينهٔ ديگر****ز جيبت سركشم گر خود مرا از من نپو شاني

نموهاي بهار اعتبار افسردگي دارد****نمي بارد سحاب فضل نيسان جز به آساني

درين صحرا به فكر جستجو زحمت مكش بيدل****كه جولان آبله گل مي كند از تنگ ميداني

غزل شمارهٔ 2767: درين حديقه نه اي قدردان حيراني

درين حديقه نه اي قدردان حيراني****به شوخي مژه ترسم ورق بگرداني

به كار عشق نظركن شكست دل درباب****ز موج سيل عيانست حسن حيراني

صداع هستي ما را علاج تسليم است****بس است صندل اگر سوده ايم پيشاني

ز خويش رفتن ما محملي نمي خواهد****سحر به دوش نفس بسته است آساني

به عالمي كه خيال تو نقش مي بندد****نفس نمي كشد از شرم خامهٔ ماني

جماعتي كه به بزم خيال محو تواند****هزار آينه دارتد غير حيراني

خيال حلقهٔ زلف تو ساغري دارد****كه رنگ نشئهٔ آن نيست جز پريشاني

خراب آينه رنگ بناي مجنونم****فلك در آب وگلم صرف كرده ويراني

كدام عرصه كه لبريز اضطرابم نيست****جهان گرفت غبار من از پر افشاني

چو ناله سخت نهان ست صورت حالم****برون ز خويش روم تا رسم به عرياني

ندامتم ز تردد چو

موج باز نداشت****كفي نسوده ام الا به ناپشيماني

به عافيت نتوان نقش اين بساط شدن****مگر به سعي فنا گرد خويش بنشاني

نيرزد آينه بودن به آنهمه تشويش****كه هركه جلوه فروشد تو رنگ گرداني

گل است خاك بيابان آرزو بيدل****چو گرد باد مگر ناقه بر هوا راني

غزل شمارهٔ 2768: ز بسكه كرد قصور نگاه مژگاني

ز بسكه كرد قصور نگاه مژگاني****به خود شناسي ما ختم شد خدا داني

شرر گل است خزان و بهار امكاني****ندارد آنهمه فرصت كه رنگ گرداني

ز خود بر آمدگان شوكتي دگر دارند****غبار هم به هوا نيست بي سليماني

به عجز كوش گر از شرم جوهري داري****مباد دعوي كاري كني كه نتواني

لباس بر تن آزادگان نمي زيبد****بس است جوهر شمشير موج، عرياني

گشاده رويي ارباب دستگاه مخواه****فلك به چين مه نو نهفته پيشاني

فراغ دارد از اسلام و كفر غرهٔ جاه****يكي ست سبحه و زنار در سليماني

سواد مطلع ما نيست آنقدر روشن****كه انتظار نويسي به چشم قرباني

كجاست گرد اميدي كه دامنم گيرد****چو صبح مي دمد از پيكرم خود افشاني

ز ابر گريهٔ ديده گر ايمني مي داشت****نمي كشيد ز مژگان كلاه باراني

چو خون بسملم از دستگاه شوق مپرس****بهار كرد طواف من از پريشاني

درين هوسكده تا ممكنست بيدل باش****مكار آينه تا حيرتي نروياني

غزل شمارهٔ 2769: ز پيراهن برون آ، بي شكوهي نيست عرياني

ز پيراهن برون آ، بي شكوهي نيست عرياني****جنون كن تا حبابي را لباس بحر پوشاني

گل آيينه را روي تو بخشد رنگ حيراني****دهد زلفت به دست شانه اسباب پريشاني

به پاس راز اشك از ضبط مژگان نيستم غافل****به خاك افكندن است اين طفل را گهواره جنباني

به مجنون نسبت سوداپرستانت نمي باشد****ز آدم فرق بسيارست تا غول بياباني

به هر جا چاره مي جستند مجروحان الفت را****فتيله در دهان زخم بود انگشت حيراني

سر بيمغز ما را چاره اي ديگر نمي باشد****مگر تيغي شود ناخن بر اين عقد گرانجاني

در بر بسته مي گويد رموز خانهٔ ممسك****سواد تنگي دل روشن است از چين پيشاني

شمار عقدهٔ دل همچنان باقيست در زلفش****گر انگشتت شود تا شانه خشك از سبحه گرداني

ندانم آرزو تمهيد ديدار كه ام امشب****چو چشمم يك لب عرض و هزار انگشت حيراني

تو از خود ناشناسي حق عزت كرده اي باطل****در

آن محفل كه خاكي تيره دارد آب حيواني

غرور طبع وآنگه لاف دينداري چه ظلمست اين****به دلها ريشه اي چون سبحه مي خواهد سليماني

ز اظهار كمالم آب مي بايد شدن بيدل****لباس جوهرم چون تيغ تا كي ننگ عرياني

غزل شمارهٔ 2770: ز دستگاه مبر زحمت گرانجاني

ز دستگاه مبر زحمت گرانجاني****مكش رواني از آب گهر به غلتاني

خوش آن نفس كه چو معني رسد به عرياني****چو بوي گل ز بهارش لباس پوشاني

به نظم و نثر مناز از لطافت تقرير****زبور معجزه اي دارد از خوش الحاني

كمال نغمه در اينجا بقدر حنجره است****ادا كنيد به خواندن حق سخنداني

سخن خوش است به كيفيتي ادا كردن****كه معني آب نگردد ز ننگ عرياني

حريف مردم بد لهجه بودن آسان نيست****كسي مباد طرف با عذاب روحاني

در اپن هوسكده درس خموشيت اولي ست****كه بر وقارنويسي برات ناداني

خداي را مپسند، اي بهار رنگ عتاب****شكست آينهٔ دل به چين پيشاني

تغافلت عدم آواره كرد عالم را****مگر به گردش چشم اين عنان بگرداني

مسيح موج زند تا تبسم آرايي****جنون بهاركند زلف اگر برافشاني

نشاط با دل آزرده ام نمي سازد****به روز زخم كند خنده اش نمكداني

خطاي فكر اقامت به خود مبند اينجا****كه درس عمر روانست و سكته مي خواني

به تيغ قطع نشد انتظار ما بيدل****هنوز نامه سياه است چشم قرباني

غزل شمارهٔ 2771: ز عرياني جنون ما نشد مغرور ساماني

ز عرياني جنون ما نشد مغرور ساماني****توان دست از دو عالم برد اگر باشد گريباني

مگر از خود روم تا اشكي وآهي به موج آيد****كه چون شبنم ني ام سر تا قدم جز چشم حيراني

چه سان زبر فلك عرض بلنديها دهد همت****كه از كوتاهي اين خيمه نتوان چيد داماني

ندانم از كدامين كوچه خيزد گرد من يا رب****نواي شوقم و گم كرده ام ره در نيستاني

تبسم جلوه اي چون صبح بگذشت ازكنار من****سراپايم نهان گرديد در گرد نمكداني

ز سوز دل تجلي منظر برقي ست هر عضوم****چو مجمر دارم از يك شعله سامان چراغاني

ز قرب سايهٔ من مي گدازد زهرهٔ راحت****تبي در استخوان دارم چو شيري در نيستاني

چنين كز هر بن مو انتظار چشم يعقوبم****پس از مردن تواند ريخت خاكم رنگ

كنعاني

به زلف او شكست آمادهٔ حسرت دلي دارم****كه عمري شد شكن مي پرورد در سنبلستاني

به اسباب تعلق جمع نتوان يافت آسودن****دو عالم محو گردد تا رسد مژگان به مژگاني

هيولي ماند دهر و نقشي از پيكر نبست آخر****ز لفظ اين معما برنيامد نام انساني

اگر بيدل چوگل پايم ز دامن برنمي آيد****ندارد كوتهي دست من از سير گريباني

غزل شمارهٔ 2772: شهيدان وفا را درس ديداري ست پنهاني

شهيدان وفا را درس ديداري ست پنهاني****سواد حيرتي دارد بياض چشم قرباني

جهاني رفته است از خويش در انديشهٔ وهمي****سرابي هم نمي بينيم و كشتيهاست توفاني

نگه واري تأمل گر نمايي صرف اين گلشن****تماشا هرزه گردي دارد و غفلت تن آساني

چو صبح از وضع امكان وحشتي داريم زين غافل****كه هر كس گرد دامان خود است از دامن افشاني

حريف عرض رسوايي نه اي فال تغافل زن****مژه پوشيدنت كم نيست گر خود را بپوشاني

به چشم خلق آدم باش اگر گاو و خري داري****كه از كج بيني اين قوم بر عكس است انساني

دهان گفتگو را خاتم مهر خموشي كن****اگر داري به ملك عافيت ذوق سليماني

به يك دم خامشي نتوان ز كلفت ها برون جستن****نفس را آب كن چندان كه گرد خويش بنشاني

جداگرديدن از خود هر قدر باشد غنيمت دان****همه گر عكس توست آن به كه از آيينه نستاني

مبادا همت از تحصيل حاصل منفعل گردد****مرو تا مي تواني جز پي كاري كه نتواني

زپيراهن برون آ تا ببيني دستگاه خود****حباب آيينهٔ درياست از تشريف عرياني

خموشي بست اگر راه لب خجلت نواي من****عرق خواهد رهي واكردن از ديوار پيشاني

نگه كافيست بيدل نالهٔ زنجير تصوبرم****زبان جوهر آيينه كم لافد ز حيراني

غزل شمارهٔ 2773: عمريست همچو مژگان از درد ناتواني

عمريست همچو مژگان از درد ناتواني****دامن فشاندن من دارد جگر فشاني

واماندهٔ ادب را سرمايهٔ طلب كو****خاك است و آب گوهر در عالم رواني

فرياد كز توهم بر باد خود سري داد****مشت غبار ما را سوداي آسماني

آنجاكه بيدماغي زور آزماي عجز است****دارد نفس كشيدن تكليف شخ كماني

اي آفتاب تابان دلگرميي ضرور است****بر رغم سرد طبعان مگذر ز مهرباني

از وحشت نفسها درياب حسرت دل****بانگ جرس نهان نيست در گرد كارواني

در عالم تعين وارستن از امل نيست****در قيد رشته كاهد گوهر ز سخت جاني

پيوسته ناتوانان مقبول خاص و عامند****از بار

سايه نبود بر هيچكس گراني

همت به فكر هستي خود را گره نسازد****حيف است كيسه دوزي بر نقد رايگاني

اي نيستي علامت تا كي غم اقامت****خواهد به باد رفتن گردي كه مي فشاني

داديم نقد بينش بر باد گفتگوها****چشم تميز ما بست گرد فسانه خواني

بيد ل بساط دل را بستم به ناله آمين****كردم به گلشن داغ از شعله باغباني

غزل شمارهٔ 2774: قدح پيماي زخمم در هواي آب پيكاني

قدح پيماي زخمم در هواي آب پيكاني****به طبع آرزويم تر دماغي كرده توفاني

نگه صورت نبندد بي گشاد بال مژگاني****تماشا پيشه را لازم بود چاك گريباني

بقدر شوخي آه است دل مغرور آزادي****به رهن گرد باد اين دشت دارد چين داماني

نسيمي مي تواند برد از ما رخت خودداري****جنون انگاره ايم اما ميسر نيست سوهاني

به ذوق بيخودي چندان كه خواهي سعي و جولان كن****بقدر گردش رنگت نفس رفته ست ميداني

فلك گر حلقهٔ زنجير عدل ست اينقدرها بس****كه بهر نازنينان سازد از آيينه زنداني

گر اعجاز محبت آبيار عافيت گردد****ز دود دل توان چون شعله كرد ايجاد ريحاني

به اسباب هوس مفريب شوق بي نيازم را****غرور موج بر خار و خس افشانده ست داماني

سواد دشت امكان روشن ست از فكر خود بگذر****تامل نشئهٔ دامن نمي خواهد گريباني

درين دقت فضا سعي قدم معذور مي باشد****مگر دستي بهم سايي و ريزي رنگ جولاني

قناعت نيست در طبع فضولي مشربت بيدل****وگرنه آسمان شب تا سحر دارد چراغاني

غزل شمارهٔ 2775: مباش سايه صفت مردهٔ تن آساني

مباش سايه صفت مردهٔ تن آساني****دلت فسرده مبادا به خود فروماني

فريب حاصل جمعيتي به مزرع وهم****چو خوشه از گره كاكل پريشاني

چو گل مباش هوس غرهٔ فسون طرب****هجوم زخم دل است اينكه خنده مي خواني

جنون مفلس ما عالمي دگر دارد****ز برگ و ساز مگو ناله اي ست عرياني

خيال ما و منت سخت كلفت انگيز است****ز شرم آب شوي كاين غبار بنشاني

به فكر خويش نرفتي و رفت فرصت عمر****كنون مگر لب گورت كند گريباني

اگر اميد خراب بناي بي خللي ست****عمارتي نتوان يافت به ز ويراني

غبار ناشده زين دامگاه رستن نيست****چو آب در قفس گوهريم زنداني

به ديده هر چه كند جلوه از خزان بهار****همان چون آينه از ماست رنگ گرداني

به داغ كلفت بي رونقي گداخته ايم****چراغ انجمن مامدان شبستاني

به هيچ جيب قبول سر سلامت نيست****شكست كو كه كند رنگ نيز داماني

به خلوتي

كه حيا پرور است شوخي حسن****ز چشم آينه بيرون نشست حيراني

حريف خلوت آن جلوه بودن آسان نيست****نهفته اند نگاهي به چشم قرباني

ز فرق تا قدمم صرف سجده شد بيدل****چو خامه رفته ام از خود به سعي پيشاني

غزل شمارهٔ 2776: نشد حجاب خيالم غبار جسماني

نشد حجاب خيالم غبار جسماني****حباب رانه ز پيراهن است عرياني

جز اينقدر نشد از سرنوشت من ظاهر****كه سجده مي چكدم چون نگين ز پيشاني

چو شمع دام اميد است سعي پروازم****سزد كه رنگ قفس ريزم از پر افشاني

به خاك تا نشود ساز ما و من هموار****نفس نمي گذرد از تلاش سوهاني

ز پيچ و تاب نفس عالمي جبون قفس است****چوگرد باد تو هم دسته كن پريشاني

سفر گزيده به فكر وطن چه پردازد****دوباره مرغ نگردد به بيضه زنداني

نواي عيش تو تا رشتهٔ نفس دارد****ز سطر نسخهٔ زنجير ناله مي خواني

به مرگ نيز همان حب جاه خلق بجاست****مگر همابرد از استخوان گرانجاني

گداز ما چونگه آنسوي نم افتاده است****دل و دماغ چكيدن به اشك ارزاني

غباركثرت امكان حجاب وحدت نيست****شكوه شعله به خاشاك چند پوشاني

جنون به كسوت ناموس جلوه ها دارد****چو اشك، آينه صيقل مزن ز عرياني

چو خامه گر به خموشي به سر بري بيدل****تو نيز راز دل خلق بر زبان راني

غزل شمارهٔ 2777: نمي باشد چو من در كسوت تجريد عرياني

نمي باشد چو من در كسوت تجريد عرياني****كه سر تا پا به رنگ سوزنم چشمي و مژگاني

ندارد آه حسرت جز دل خون بسته ساماني****خدنگ بوي گل را نيست غير از غنچه پيكاني

چو شمع از ما چكيدن هم درين محمل غنيمت دان****كه اعجازست اگر از شعله جوشد چشم گرياني

هوا سامان هستي شد حيات بي سر و پا را****نفس كو تا رسد آيينهٔ ما هم به بهتاني

جهان يكسر سراب مطلب ست و گير و دار اما****فضولي مي كند در خانهٔ آيينه مهماني

نگه بي پرده نتوان يافت از چشم حباب اينجا****بميرد شمع ما گر برزند فانوس داماني

دل آخر درگداز ناتواني جام راحت زد****چو خاكستر شد اين اخگر بهم آورد مژگاني

درين ويرانه تا كي بايدت آواره گرديدن****به سعي آبله يكدم به خاك

افشار دنداني

زتحريرم چه مي خواهي ز مضمونم چه مي پرسي****چو طومار نگاهم غير حسرت نيست عنواني

به وضع دستگاه غنچه ام خنديدني دارد****فراهم مي كنم صد زخم تا ريزم نمكداني

سواد اين شبستانم چسان روشن شود يارب****كه چون طاووس وحشت نيز مي خواهد چراغاني

به هرمحفل چوشمعم اشك بايد ربختن بيدل****ندارد سال و ماه هستي ام جز فصل نيساني

غزل شمارهٔ 2778: نمي دانم ز گلزارش چه گل چيده ست حيراني

نمي دانم ز گلزارش چه گل چيده ست حيراني****به چشمم مي كند موج پر طاووس مژگاني

شوم محو فنا تا خاك آن ره بر سرم باشد****مباد از سجده بينم آستانش زير پيشاني

طلسم وحشت صبحم مپرسيد از ثبات من****نفس هم خنده دارد بر رخم از سست پيماني

به جولان تو چون بوي گلم كو تاب خودداري****كه از خود رفته باشم تا عنان رنگ گرداني

چه پردازم به عرض مطلب دل سخت حيرانم****تو هم آخر زبان حيرت آيينه مي داني

فريب عشرت ازاين انجمن خوردم ندانستم****كه دارد چون فروغ شمع باليدن پريشاني

به دل گفتم: ازين زندان توان نامي به در بردن****ندانستم كه اينجا چون نگين سنگ است پيشاني

ندارد اطلس افلاك بيش از پرده چشمي****چو اشكم آب مي بايد شدن از ننگ عرياني

ندامت هم دليل عبرت مردم نمي گردد****درينجا سودن دست است مقراض پشيماني

كسي از انفعال جرم هستي بر نمي آيد****محيط و قطره يك موجست در آلوده داماني

ز تسكين مزاج عاشقان فارغ شو اي گردون****نهال اين گلستان نيست گردد تاكه بنشاني

هوا صاف ست بيدل آنقدر باغ شهادت را****كه صبحش بي نفس گل مي كند از چشم قرباني

غزل شمارهٔ 2779: نمي گنجم به عالم بسكه از خود گشته ام فاني

نمي گنجم به عالم بسكه از خود گشته ام فاني****حبابم را لباس بحرتنگ آمد به عرياني

ز بس ماندم چو چشم آينه پامال حيراني****نگاهم آب شد در حسرت پرواز مژگاني

نفس در سينه ام موجي ست از بحر پريشاني****نگه در ديده مدّ جادهٔ صحراي حيراني

به جولانت چه حيرت زد گره بر بال پروازم****كه گردم را تپيدن شد چراغ زير داماني

دلي تهمت كش يك انجمن عيب و هنر دارم.****كجا جوهر، چه زنگ آيينه وصد رنگ حيراني

من آن آوارهٔ شوقم كه بر جمعيت حالم****بقدر حلقهٔ آن زلف مي خندد پريشاني

به رمز وحشت من سخت دشوارست پي بردن****صدا چشم جهان پوشيده است ازگرد عرياني

سبك چون برق

مي بايدگذشت از وادي امكان****سحرگل كردن اينجانيست بي عرض گرانجاني

ز فيض تازه رويي آب و رنگ باغ الفت شو****متن بر ربشهٔ تخم حسد از چين پيشاني

چه افشاند از خود دانه تا وحشت كند پاكش****نپنداري دل از اسباب برخيزد به آساني

سواد مقصد شوق فنا روشن نخواهد شد****غبار نقش پا چون شمع تا در ديده ننشاني

زكافر طينتيهاي دل بي درد مي ترسم****كه زنارم مباد از سبحه روند چون سليماني

بنايم را نم اشكي به غارت مي برد بيد ل****به كشتي حبابم مي كند يك قطره توفاني

غزل شمارهٔ 2780: ز استغنا نگشتي مايل فرياد قرباني

ز استغنا نگشتي مايل فرياد قرباني****زبانها داشت تا مژگان مبارك باد قرباني

مراد كشتگان هم از تو آسان برنمي آيد****به ياد عيد تا آيد به يادت ياد قرباني

تحير انتقام يك جهان وحشت كشيد از من****ندارد حاجت دامي دگر صياد قرباني

ز حيرت پا زدم نقش نگارستان امكان را****به مژگانم بنازد خامهٔ بهزاد قرباني

هنوز از چشم حيرانم سفيدي مي كند توفان****كف ازجوش تسلي مي كشد بنياد قرباني

تحير نسخه ها شسته ست در چشم سفيد من****همين يك صفحه دارد جزو استعداد قرباني

سواد حيرتي روشن كنيد از مشق تسليمم****نشست سجده طرزي دارد از استاد قرباني

چه دير و كعبه هر جا مي روم خوني بحل دارم****مروت خاك شد تاكرد عشق ايجاد قرباني

كسي از عهدهٔ ديدار قاتل بر نمي آيد****كبابم از نگاه هر چه باداباد قرباني

ز چشم بي نگه اجزاي هستي مهركن بيدل****ندارد انتخاب ما بغير از صاد قرباني

غزل شمارهٔ 2781: زين گلستان نيستم محتاج دامن چيدني

زين گلستان نيستم محتاج دامن چيدني****مي برد چون رنگم آخر بي قدم گرديدني

از ندامت كاري ذوق طرب غافل ني ام****صدگريبان مي درد بوي گل از باليدني

عمرها بر خوبش بالد شيشه تا خالي شود****گردن بسيار مي خواهد به سر غلتيدني

تا به كي دزدد تري يارب خط پيشاني ام****خشك شد اين لب به اميد زمين بوسيدني

پنجهٔ بيكار منع خار خار دل نكرد****كاش باشد سينه بر برگ حنا ماليدني

مست و مخموري نمي باشد همه محو دليم****سنگ اين كهسار و مينا در بغل خوابيدني

چون حباب از خامشي مگذر كه حسن عافيت****خفته است آيينه در دست قفس دزديدني

عيب جويي طبع ما را دشمن آرام كرد****خواب بسيارست اگر باشد مژه پوشيدني

خودنمايي هر چه باشد خارج آهنگ حياست****چون گره بيرون تاريم از همين باليدني

ديده از نقش تماشاخانهٔ گردون مپوش****دستگاه آن پري زين شيشه دارد ديدني

غير عرياني به هركسوت كه مي دوزيم چشم****دارد از هر رشته بر ما زير لب خنديدني

بي دليل عجز بيدل هيچ جا نتوان رسيد****سعي كن

چندانكه آيد پيش پا لغزيدني

غزل شمارهٔ 2782: شرر كاغذي آرايش دكان نكني

شرر كاغذي آرايش دكان نكني****صفحه آتش نزني فكر چراغان نكني

عمل پوچ مكافات كمين مي باشد****آتشي نيست اگر پنبه نمايان نكني

ذوق درياكشي از حوصلهٔ وهم برآ****تا ز خميازهٔ امواج گريبان نكني

هركجا جنس هوس قابل سودا باشد****نيست نقد تو از آن كيسه كه نقصان نكني

اي سيهكار اگرگريه نباشد، عرقي****آه از آن داغ كه ابر آيي و باران نكني

سيل بنياد تماشا مژه بر هم زدن است****خانهٔ آينه هشدار كه وبران نكني

دوستان يك قلم آغوش وداعند اينجا****تكيه چون اشك به جمعيت مژگان نكني

چه خيال است كه در انجمن حيرت حسن****گل كني آينه و ناز به دامان نكني

نفس اماره جز ايذاي جهان نپسندد****تا نخواهي بدكس بر خودت احسان نكني

حيف سعيت كه به انداز زمينگيريها****پاي خود را نفسي آبله دندان نكني

چشم موري اگرت كنج قناعت بخشند****همچو بيدل هوس ملك سليمان نكني

غزل شمارهٔ 2783: در دلي اما به قصد اشكم افسون مي كني

در دلي اما به قصد اشكم افسون مي كني****سر ز جيب صد هزار آيينه بيرون مي كني

جز تغافلهاي نازت دستگاه ناله چيست****مصرع چندي كه من دارم تو موزون مي كني

با حنا ربطي ندارد اشك استغناي ناز****مي نهي پا بر دل پرخون و گلگون مي كني

خاك اگر صد رنگ گرداند همان خاك است و بس****يك زمانم كرد سرگردان كه گردون مي كني

گر به اين ساز است آهنگ تغافلهاي ناز****جوهر آيينه را زنجير مجنون مي كني

فطرت از تاب سر مويي محرف مي خورد****در وفا گر يك قدم كج مي روي خون مي كني

هر قد ر سعي زبانت پرفشان گفت وگوست****عافيت مي روبي و از خانه بيرون مي كني

ماهي بحر حقيقت تشنهٔ قلاب نيست****هرزه بر زانو سرت را نقطهٔ نون مي كني

دعوي نازك خيالي چشم زخم فطرت ست****بيخبر خاموش موي چيني افزون مي كني

بيدل از فهم كلامت عالمي ديوانه شد****اي جنون انشا دگر فكر چه مضمون مي كني

غزل شمارهٔ 2784: به خاك نااميدي نيست چون من خفته در خوني

به خاك نااميدي نيست چون من خفته در خوني****زمين چاره تنگ و بر سر افتاده ست گردوني

نه شورواجب است اينجا و ني هنگامهٔ ممكن****همين يك آمد ورفت نفس مي خواند افسوني

ز اوضاع سپهر و اعتباراتش يقينم شد****كه شكل چتر بسته ست از بلندي موي مجنوني

مشوران تا تواني خاك صحراي محبت را****مباد از هم جدا سازي سرو زانوي محزوني

فلك بر هيچكس رمز يقين روشن نمي خواهد****بگردد اين ورق تا راست گردد نقش واژوني

رگ گل تا ابد بوسد سر انگشت حنا بندت****اگر وا كرده اي بند نقاب جامه گلگوني

صفاي كسوت آلودهٔ ما بر نمي يابد****مگر غيرت به جوش آرد كفي از طبع صابوني

تغافل كردم از سير گريبان جهل پيش آمد****وگرنه هر خيال اينجا خمي برده فلاطوني

تلاش خانمان جمعيتم بر باد داد آخر****ندانستم كه مشت خاك من مي جست هاموني

ز تشويش حوادث نيست بي سعي فنا رستن****پل از كشتي شكستن بسته ام بر

روي جيحوني

تظلمگاه معني شد جهان زين نكته پردازان****به گوش از ششجهت مي آيدم فرياد موزوني

به گرم و سرد ما و من غم دل بايدت خوردن****چراغ خانه اينجا روشن است از قطرهٔ خوني

غم بي حاصلي زين گفت وگوها كم نمي گردد****عبارت بايد انشا كرد و پيدا نيست مضموني

به حيرت مي كشم نقشي و از خود مي روم بيدل****فريبم مي دهد تمثال از آيينه بيروني

غزل شمارهٔ 2785: معراج ماست پستي اقبال ما زبوني

معراج ماست پستي اقبال ما زبوني****عمري ست كوكب اشك مي تابد از نگوني

از ذره تا مه و مهر در عاجزي مساوي ست****اينجا كسي ندارد بر هيچ كس فزوني

يك گل بهار دارد اين رنگ و بو چه حرف ست****تهمت كشان نامند بيروني و دروني

آن به كه خاك باشيد در سجده گاه تسليم****بر آسمان مبنديد از طبع پست دوني

در حرف و صوت دنيا گم گشت فهم عقبا****فرسوده بال عنقا پرواز چند و چوني

در عشق جان كني هم دارد ثبات جاويد****بنياد نام فرهاد كرده ست بيستوني

نامحرمي به گردن بي اعتباري ام بست****شد صفر حلقهٔ در از خجلت بروني

اي گمرهان خودسر تحقير عاجزان چند****از خس عصا گرفته آتش به رهنموني

در ساز عجز كوشيد گردن به مو فروشيد****با سركشي مجوشيد تيغ قضاست خوني

چندانكه وارسيديم ز آيينه عكس ديديم****بيدل تلاش تحقيق بوده ست واژگوني

غزل شمارهٔ 2786: بازم به جنون زد هوس طرح زميني

بازم به جنون زد هوس طرح زميني****كز نام سخن تازه كنم قطعه نگيني

حيرت به دلم ره نگشايد چه خيال است****بوي نگهي برده ام از آينه بيني

زين ساز ضعيفي به چه آهنگ خروشم****صور است اگر واكشي از پشه طنيني

اي فقرگزين خرقهٔ صد رنگ مپرداز****حيف ست دمد گلبني از خاك نشيني

در طينت خست نسبان جوهر اخلاق****از تنگي جا در رحمي مرده جنيني

افسوس به دامان هوايت نشكستيم****گردي كه زند دست به آرايش چيني

خجلت كش نقش قدم آبله دارست****در راه تو هر سو عرق آلوده جبيني

بافتنهٔ آن نرگس كافر چه توان كرد****چون سبحه گرفتم به هم آرم دل و ديني

پيش آي كه چون شمع نشسته ست به راهت****در گردش رنگم نگه بازپسيني

بيدل چو شرر چشم به فرصت نگشودم****تا يك مژه جاروب كشم خانهٔ زيني

غزل شمارهٔ 2787: به هستي از گداز انفعالم نيست تسكيني

به هستي از گداز انفعالم نيست تسكيني****جبين هم كاشكي مي داشت چون مژگان عرق چيني

به تدبيري دگر ممكن مدان جمعيت بالم****براين اجزا مگر شيرازه گردد چنگ شاهيني

چو اشك از ننگ خود داري چسان آيم برون يارب****هنوزم يكمژه بر هم نيفشردست تمكيني

در اين محفل رگ ياقوت دارد نبض ايجادم****مژه واكرده ام اما به روي خواب سنگيني

ادا فهم چراغان خمو شم كس نشد ورنه****تحير داشت چون طاووس چشمكهاي رنگيني

از اين آيينه سازيهاكه دارد فطرت اسكندر****گرفتم چيده باشد خجلت تمثال خودبيني

به عبرت آب ده چشم هوس از سير اين محفل****كه اشكي چند بر مژگان تر بسته ست آييني

دماع بي نيازان ناز وحشت بر نمي دارد****مدان جز ننگ آزادي كه گيرد دامنت چيني

غبار دشت امكان را مكن تكليف آسودن****ز خود برده ست خلقي را هواي خانهٔ زيني

ز رنگ سايهٔ من بوي چندين نافه مي بالد****ختن پرورد نازم در خيال زلف مشكيني

مژه نگشوده چندين رنگم از خود مي برد بيدل****رگ گل بستر نازي پر

طاووس باليني

غزل شمارهٔ 2788: صد رنگ نقش بستيم درياد گل جبيني

صد رنگ نقش بستيم درياد گل جبيني****طاووس كرد ما را تصوير نازنيني

پرواز شوق امروز محمل كش تپش نيست****در بيضه ام جنون داشت بي بال و پركميني

وهم برهنه پايي گر دامنت نگيرد****هر خار اين بيابان دارد ترنجبيني

صور و خروش محشر درگوش عاشقانت****كم نيست گر رساند از پشه اي طنيني

ما را غرور دانش شد دور باش تحقيق****مي خواست اين تماشا چشم به خود نبيني

در مكتب تعين چندين ورق سيه كرد****مشق خيال هستي از سر خط جبيني

زنن دشت و در نديديم جايي كه دل گشايد****در بحر نظم شايد پيدا شود زميني

شهرت كمين عنقا مرديم و خاك گشتيم****بر نام ما نخنديد زين انجمن نگيني

از ذره تا مه و مهر آمادهٔ رحيل است****هر پاي بر ركابي هر توسني و زيني

بيدل مپيچ چندين بر دستگاه اقبال****در دامن بلندت چين دارد آستيني

غزل شمارهٔ 2789: اگر سير زمين داري وگر افلاك مي بيني

اگر سير زمين داري وگر افلاك مي بيني****دماغ فرصت امروزست فردا خاك مي بيني

پري نفشانده اي تا وانمايد رنگ اين باغت****قفس پرورده اي گل ازكمين چاك مي بيني

نخواهي غره ي آرايش علم و عمل گشتن****خيالي چند دور از عالم ادراك مي بيني

نپنداري شود آب وضوي باطنت حاصل****به فالي گر فشاري دامن نمناك مي بيني

هنوز از موج مي بويي ندارد جام اين محفل****خط پيمانه در انديشه هاي تاك مي بيني

نه دنيا كلفت آموزست و نه عقبا غم اندوزست****ستم ها از جنون فطرت بي باك مي بيني

شكار وهم گردوني به زنجير چه افسوني****كه هر سو مي روي يك حلقهٔ فتراك مي بيني

كه برد آن طول و پهنايت چه شد دريادلي هايت****كه چون گوهر غنا در عقدهٔ امساك مي بيني

اقامت آرزو، هيهات با اسباب جوشيدن****به قدر آشيان رنج خس و خاشاك مي بيني

رقم ساز تعلق وقف عبرت سر خطي دارد****كه تا لغزيد مژگان هر چه ديدي پاك مي بيني

غم تدبير لذات از مزاجت گم نشد بيدل****به دندان سنگ

زن پر زحمت مسواك مي بيني

غزل شمارهٔ 2790: عمر سبك عنان كجاست از نظرم تو مي روي

عمر سبك عنان كجاست از نظرم تو مي روي****دامن خود گرفته ام مي نگرم تو مي روي

موج نقاب حيرت است بر رخ اعتبار بحر****گرگهرم تو ساكني ورگذرم تو مي روي

غنچه كمين نشسته ام دامن بوي گل به كف****جيب تامل از هوس گر بدرم تو مي روي

بر در جود كبريا نيست ترانهٔ گدا****نام كريم بر زبان مست كرم تو مي روي

خلق طلب بهانه ات محمل وهم مي كشد****سير خودت هزار جاسث دير و حرم تو مي روي

با نفس آمد و شديست ليك ندارم امتياز****قاصد من تو مي رسي نامه برم تو مي روي

لاله كجا و كو سمن تا شكند كلاه من****همچو بهار ازين چمن گل به سرم تو مي روي

هستي و نيستي چو شمع پرتوي ازخيال توست****با شب من تو آمدي با سحرم تو مي روي

عكس حضور عيش ما خارج شخص هيچ نيست****من ز برت كجا روم گر ز برم تو مي روي

بيدل از التفات تو دوري من چه ممكن است****در وطنم تو مونسي همسفرم تو مي روي

غزل شمارهٔ 2791: اي نم اشك هوس مايل مژگان نشوي

اي نم اشك هوس مايل مژگان نشوي****سيل خيزست حيا آنهمه عريان نشوي

چه بهار و چه خزان رنگ گل حيرت توست****جلوه اي نيست گر آيينه نمايان نشوي

از زمين تا فلكت دعوي استعدادست****به تكلف نشوي هيچ گر انسان نشوي

ذره خورشيد دكان قطره و دريا سامان****آنقدر نيست متاع تو كه ارزان نشوي

هر قدم رشتهٔ اين راه تامل دارد****به گشاد گره آبله دندان نشوي

بيش ازين سحر تغافل نتوان برد به كار****گر براي چمن از پرده تو خندان نشوي

آفت رنگ حنا دست بهم سوده مباد****خون عاشق گنهي نيست پشيمان نشوي

كشتي نُه فلك اينجا به نمي توفاني ست****تا تواني طرف اشك يتيمان نشوي

وحشت از كف ندهي دهر فسردن قفس است****اي نگه سعي كمي نيست كه مژگان نشوي

فكر كيفيت خود نيستيي مي خواهد****تا سر از دوش نرفته ست گريبان نشوي

شرم كن بيدل از آن جلوه كه چون آب

روان****همه تن آينه پردازي و حيران نشوي

غزل شمارهٔ 2792: تا محرم طبيعت بلبل نمي شوي

تا محرم طبيعت بلبل نمي شوي****رنگ آشناي خاصيت گل نمي شوي

تا نيست وقف هر سر مويت محرفي****جوهر شناس تيغ تغافل نمي شوي

پست است نردبان عروج تعينت****تا سرنگون فهم تنزل نمي شوي

زين كشمكش كه خاصيت فهم نارساست****آسوده جز به كسب تجاهل نمي شوي

هر غنچه اي تأملي اي دود پرفشان****آخر درين چمن رگ سنبل نمي شوي

دوش حباب و بار نفس يك نفس بس است****زين بيشتر حريف تحمل نمي شوي

تا از كفت عنان نبرد ترك اختيار****موصول بارگاه توكل نمي شوي

بر طاق نه، تردد ميناي قسمتت ****صد بار اگر گداز خوري مل نمي شوي

تا نيستي به صيقل اجزا نمي رسد****آيينه دار انجمن كل نمي شوي

از سجدهٔ فناست بقاي حقيقتت****زين وضع گر چراغ شوي گل نمي شوي

با پيكر خميده مخواه امتداد عمر****كم نيست گر به گردن خود غل نمي شوي

آخر از اين محيط خيالت گذشتن است****بيدل چرا چو موج گهر پل نمي شوي

غزل شمارهٔ 2793: به طبع مقبلان يارب كدورت را مده راهي

به طبع مقبلان يارب كدورت را مده راهي****براين آيينه ها مپسند زنگ تهمت آهي

چراغ ابلهان عمري ست مي سوزد درين محفل****چه باشد يك شرر بالد فروغ طبع آگاهي

جهان آيينهٔ وهم است و اين طوطي سرشتانش****نفس پرداز تقليدند و مي گويند اللهي

پر است آفاق از غولان آدم رو چه سازست اين****به اين بي حاصلان يا دانشي يا مرگ ناگاهي

به حيرتگاه وصل افسون هجران عالمي دارد****فراموشي نصيبم كن مگر يادت كنم گاهي

تپش ها دارم و از آشيان بيرون نمي آيم****به اين انداز مژگان هم ندارد بال كوتاهي

به خاك آستانت چون هلال از بس كه گم گشتم****جبيني يافتم در نقش پيشاني پس از ماهي

ندانم مژدهٔ وصل كه دارد انتظار من****كه حسرت سخت گلبازست با گرد سر راهي

چراغ عبرت من از گداز شمع شد روشن****بغير از زندگاني نيست اينجا داغ جانكاهي

به تنگيهاي دل يك غنچه نتوان نقش بست اينجا****شكستم رنگ تا تغيير دادم بستر آهي

ببينم

تا كجاها مي برد فكر خودم بيدل****به رنگ شمع امشب در گريبان كنده ام چاهي

غزل شمارهٔ 2794: به شهرت زد اقبال خلق از تباهي

به شهرت زد اقبال خلق از تباهي****سپيد است نقش نگين از سياهي

دماغ غرور از فقيران نبالد****كجي نيست سرمايهٔ بي كلاهي

گر اين است درد سر زر پرستان****همان اجتماع گدايي ست شاهي

ندانم خيال دماغ آفرينان****چه دارد درين امتحان گاه واهي

نديده ست ازين بحر غير از فسردن****به چشمي كه موج گهر نيست راهي

يقين احتياج دلايل ندارد****در آب افكند سرمه را چشم ماهي

نخواهي شدن منكر آنچه گفتي****دو لب داده در هر حديثت گواهي

گر اقبال خورشيديت اوج گيرد****فروزد چراغ از دم صبحگاهي

به هر جا گشادند مژگان نازت****به چشم بتان خواب شد خوش نگاهي

شنيدم قدم مي گذاري به چشمم****زمين سبز كرده ست مژگان گياهي

كتان باب مهتاب چيزي ندارد****به هر جا تويي ديگر از من چه خواهي

كرم بسكه گرم امتحانست بيدل****مرا سوخت انديشهٔ بي گناهي

غزل شمارهٔ 2795: در دل زد خيال پرتو مهرت سحرگاهي

در دل زد خيال پرتو مهرت سحرگاهي****چراغان فلك چون صبح كردم خامش از آهي

چو ماه نو فلك را زير دست سجده مي بينم****نيازم مي زند ساغر به طاق ابروي چاهي

بهار آرزو نگذاشت در هر رنگ نوميدم****ز چشم انتظار آخر زدم گل بر سر راهي

چه امكان است فيض از خاك من توفان نينگيزد****غبار سينه چاكان در نظر دارد سحرگاهي

به بي دردي تو هم اي شوق شمعي كشته رو شن كن****ندارد لاله زار آفرينش داغ دلخواهي

ز بس جوش بهار ناكسي افسرد اجزايم****خزان رنگ هم از من نمي بالد پر كاهي

به جيب هر نفس خون دو عالم آرزو دارم****كه دارد نيش تفتيشي كه بشكافم رگ آهي

طريق كعبه و دير اين قدر كوشش نمي خواهد****به طوف خانهٔ دل كوش اگر پيدا شود راهي

جهان كثرت اظهار غرورت برنمي دارد****ز سامان ادب مگذر پر است اين لشكر از شاهي

مگو بيدل سپند ما دل آسوده اي دارد****تسلي هم درين محفل به آتش مي تپد گاهي

غزل شمارهٔ 2796: ما را نه غروري ست نه فرّي نه كلاهي

ما را نه غروري ست نه فرّي نه كلاهي****خاكيم به زير قدم خويش نگاهي

آنجا كه قناعت كند ايجاد تسلي****گرم است سركوه به زير پركاهي

بر دولت بيدار ننازم چه خيال ست****خوابيده بهم بخت من و چشم سياهي

بر صد چمن هستي ام افسانهٔ نازست****خواب عدم و سايهٔ مژگان گياهي

از بردهٔ دل تا چه كشد سعي تأمل****چون خامه زنالم رسني هشته به چاهي

يا رب تو تن آساني جهدم نپسندي****مي خواندم افسون نفس سوخته گاهي

زبن دشت سبكتازي فرصت ندمانيد****گردي كه توان بست به پيشاني آهي

آخر چو غبار نفس از هرزه دويها****رفتيم به باد و ننشستيم به راهي

گرد تري از جبههٔ شبنم نتوان برد****در آينهٔ ما عرقي كرده نگاهي

بيد ل شدم و رَستم از اوهام تعين****آيينه شكستن به بغل داشت كلاهي

غزل شمارهٔ 2797: اگر جاني وگر جسمي سراب مطلب مايي

اگر جاني وگر جسمي سراب مطلب مايي****به هر جا جلوه گر كردي همان جز دور ننمايي

نه لفظ آيينهٔ انشا، نه معني قابل ايما****به اين سازست پنهاني به اين رنگست پيدايي

بهار وحدت است اينجا دويي صورت نمي بندد****خيال آيينه دارد ليك بر روي تماشايي

به سامان نگاهت جلوه آغوش اثر دارد****دو عالم سر بهم سوده ست تا مژگان بهم سايي

دلي خون كردم و در آب ديدم نقش امكان را****گداز قطرهٔ من عالمي را كرد دريايي

هجوم گريه برد از جا دل ديوانهٔ ما را****به آب از سنگ سودا محو شد تمكين خارايي

بهارستان شوق بي نيازي رنگ ها دارد****گلي مست خود آرايي ست يعني عالم آرايي

به وهم غير ممكن نيست انداز برون جستن****چوگردون شش جهت آغوش واكرده ست يكتايي

قصور و حور گو آنسوي وهم آيينه بردارد****زمان فرصت آگاهان وصلت نيست فردايي

بنازم نشئهٔ يكرنگي جام محبت را****دل از خود رفتني دارد كه پندارم تو مي آيي

هزار آيينه حيرت در قفس كرده ست طاووست****جهاني چشم بگشايد تو گر يك بال

بگشايي

ز تحريك نفس عمري ست بيدل در نظر دارم****پر پروانهٔ چندي جنون پرواز عنقايي

غزل شمارهٔ 2798: چشم من بي تو طلسمي است بهم بسته ز عالم

چشم من بي تو طلسمي است بهم بسته ز عالم****اين معماي تحير تو مگر بازگشايي

مقصد بينش اگر حيرت ديدار تو باشد****از چه خودبين نشود كس كه تو در كسوت مايي

بي ادب بس كه به راه طلبت راه گشودم****مي زند آبله ام از سر عبرت كف پايي

طاير نامه بر شوقم و پرواز ندارم****چقدر آب كنم دل كه شود ناله هوايي

بست زير فلك آزادگي ام نقش فشردن****ناله در كوچهٔ ني شد گره از تنگ فضايي

خنده عمري ست نمي آيدم از كلفت هستي****حاصلي نيست در اينجا تو هم اي گريه نيايي

دل ز نيرنگ تو خون شد، خرد آشفت و جنون شد****اي جهان شوخي رنگ تو، تو بيرنگ چرايي

دل بيدل نكند قطع تعلق ز خيالت****حيرت و آينه را نيست ز هم رنگ جدايي

غزل شمارهٔ 2799: برون تازست حسن بي مثال از گرد پيدايي

برون تازست حسن بي مثال از گرد پيدايي****مخوان بر نشئهٔ نازپري افسون مينايي

فريب آب خوردن تا كي از آيينهٔ هستي****دو روزي گو نباشد كشتي تمثال دريايي

گوه قتل مشتاقان فسوس قاتلست اينجا****ندارد خون كس رنگي مگر دستي به هم سايي

ز اعيان قطع كن افسانهٔ شكر و شكايت را****همان سطريست نامفهوم طوماري كه نگشايي

نگردي از عروج نشئهٔ ديوانگي غافل****خمي دارد فلك هم از كلاه بي سر و پايي

جنون عشق توفان مي كند در پردهٔ شوقم****گريبان مي درٌد از بند بند ني دم نايي

به شوخيهاي كثرت سعي وحدت بر نمي آيد****چه سازد گر نسازد با خيالي چند تنهايي

به تمثالي كه در چشمت سر و برگ چمن دارد****ز خود رنگي نمي كاهي كه بر آيينه افزايي

وداع خودنمايي كن ز ننگ ذرگي مگذر****چوگم گشتي به چشم هركه آيي آفتاب آيي

ازين عبرتسرا گفتم چه بردند آرزومندان****حقيقت محرمان گفتند: داغ ناشناسايي

به شغل گفتگو مپسند بيدل كاهش فطرت****به مضراب هوس تاكي چوتارساز فرسايي

غزل شمارهٔ 2800: بهار است اي ادب مگذار از شوق تماشايي

بهار است اي ادب مگذار از شوق تماشايي****به چندين رنگ و بوي خفته مژگانم زند پايي

خوشا شور دماغ شوق و گيرودار سودايي****قيامت پرفشان هويي جهان آتش فكن هايي

ز هر برگ گل اين باغ عبرت در نظر دارم****كف افسوس چندين رنگ و بو بر يكدگر سايي

جهان پر بيحس است از ساز نيرنگي مشو غافل****هوايي مي دمد وهم نفس بر نقش زيبايي

طرب كن گر پي محمل كشان صبح برداري****كه اين گرد جنون دارد تبسم خيمه ليلايي

به هر مژگان زدن سر مي دهد در عالم آبم****خمستان در بغل اشك قدح كج كرده مينايي

به اميد گشاد دل نگردي از خطش غافل****پي اين مور مي باشد كليد قفل صحرايي

به هر جا عشق آرايد دكان عرض استغنا****سر افلاك اگر باشد نمي ارزد به سودايي

خراب جستجوي يكنفس آرام مي گردم****شكست دل كنم تعمير اگر پيدا شود جايي

ز جيب

عاجزي چون آبله گل كرده ام بيدل****سر خوناب مغزي سايه پرورد كف پايي

غزل شمارهٔ 2801: به نمو سري ندارد گل باغ كبريايي

به نمو سري ندارد گل باغ كبريايي****ندميده اي به رنگي كه بگويمت كجايي

پي جستجوي عنقا به كجا توان رساندن****نه سراغ فهم روشن نه چراغ آشنايي

ره دشت عشق و آنگه من گشته گم درين ره****به سر چه خار بندم الم برهنه پايي

زده آفتاب و انجم به قبول بارگاهت****ز سر بريده بر سرگل طالع آزمايي

سر ريشه ام ندانم به كجا قرار گيرم****ته خاك هم نياسود گل باغ خود نمايي

ز شكوه ملك صورت سربرگ و بارم اين بس****كه ز خاك اهل معني كنم آبرو گدايي

همه تن چو سايه رنگم به صفا چه نسبت من****مگرم زنند صيقل به قبول جبهه سايي

من بيخبر كجايم كه در دگر گشايم****ز تو آنچه وانمايم تويي آنكه وانمايي

ز جهان رميدم اما نرهيدم آنقدرها****كه هنوزهمچو صبحم قفسي ست با رهايي

خرد فسرده جولان چه دهد سراغ عرفان****بدرد مگرگريبان ز جنون نارسايي

چه شگرف دلربايي چه قيامت آشنايي****نه ز ماست عالم تو نه تو از جهان مايي

بم و زير ساز امكان به ادبگه ثنايت****عرقي دمانده بيرون ز جبين تر صدايي

به صد انجمن من و ما سرو برگ ماست يكتا****همه موج يك محيطم همه خلق يك خدايي

به محيط عشق يارب به چه آبرو بباليم****چو حباب كرده عريان همه را تنك ردايي

ز وصال مهرتابان چه رسد به سايه بيدل****روم از خود و تو گردم كه تو دركنارم آيي

غزل شمارهٔ 2802: چو چيني شدم محو نازك ادايي

چو چيني شدم محو نازك ادايي****ز مو خط كشيدم به شهرت نوايي

فغان داغ دل شد ز بي دست و پايي****فسرد آتشم اي تپيدن كجايي

به آن اوج اقبالم از بي كسي ها****كه دارد مگس بر سر من همايي

پر افشان شوقم خروشي ست طوقم****گرفتارم اما بقدر رهايي

كباب وصالم خرابست حالم****ز غم چون ننالم فغان از جدايي

نشد آخر از خون

صيد ضعيفم****سر انگشت پيكان تيرت حنايي

تري نيست در چشمهٔ زندگاني****ز خجلت نم جبهه دارم گدايي

فنا ساز ديداركرد از غبارم****نگه شد سراپايم از سرمه سايي

تكلف مكن سازتقليد عنقا****ز عالم برآتا به رنگم برآيي

ببالد هوس در دل ساده لوحان****كند عكس در آينه خودنمايي

درين كارگاه هلاكت تماشا****چه بافد شب و روز جز كربلايي

نه آهنگ شوقي نه پرواز ذوقي****به بيكاري ام گشت بيمدعايي

هوايي نشد دستگير غبارم****زمينم فرو برد از بيعصايي

به ساز خموشي شدم شهره بيدل****دو بالا زد آهنگم از بينوايي

غزل شمارهٔ 2803: چه معني بياني چه لفظ آشنايي

چه معني بياني چه لفظ آشنايي****رسايي مدان تا ز خود بر نيايي

چو رو يابد آيينهٔ بيحيايي****شود جوهر آراي دندان نمايي

چه مقدار آرايش خنده دارد****كف خاك و آنگه دماغ خدايي

متن بر غروري كه مانند آتش****روي شعله اي چند و خاكستر آيي

نفس مايه را مي كشد لاف هستي****به رسوايي بي زر و ميرزايي

فلك غم ندارد ز آه ضعيفان****چه پروا هدف را ز تير هوايي

درآيينهٔ هوش ما زنگ غفلت****نهفته ست چون فسق در پارسايي

به درد سرتهمت سركشيها****من و عافيت صندل جبهه سايي

چو ريزد پر و بال من از تپيدن****شكست قفس را شود موميايي

سخن كرد توفاني انفعالم****شنا داد ساز مرا تر صدايي

قناعت كند مركز آبروبت****شود قطره گوهر به صبرآزمايي

اگركشتي آسمان غرق گردد****قلندر ندارد غم ناخدايي

دربن انجمن غير عبرت چه دارد****غرورني و خجلت بوريايي

به هستي من وما ضروريست بيد ل****نفس نيست جز مايهٔ خود ستايي

غزل شمارهٔ 2804: حيرت قفسم كو اثر عجز و رسايي

حيرت قفسم كو اثر عجز و رسايي****مجبور ادب را چه وصال و چه جدايي

آيينه وتسليم فضولي چه خيالست****رنگي ننماييم كه آنرا ننمايي

وقست كه چون آبله ازپوست برآييم****كز خويش برون مي كشدم تنگ قبايي

از بسكه به دل ناخن تدبير شكستم****چون غنچه دميد از نفسم عقده گشايي

خوشباش كه كس مانع آزادگيت نيست ***عالم همه راه است گر از خويش برآيي

اي حسن معيت ز فريبت نگهم سوخت****يك پرده عيانتركه بسي دور نمايي

برگنج همان صورت ويرانه نقابست****پوشد مگرت بندگي آثار خدايي

در بحر چرا قطرهٔ ما بحر نباشد****در بزم كريمان چه خيالست گدايي

از لاف حذركن كه درين عرصه مبادا****پرواز فروشي و فسردن به درآيي

رفع هوس از طينت مردم چه خيالست****زبن قافله بيرون نرود هرزه درآيي

نتوان شدن از وهم وجود و عدم آزاد****با دام و قفس ساز كه دور است رهايي

حاصل نكني صندل درد سر هستي****بيدل به ره عشق اگر جبهه نسايي

غزل شمارهٔ 2805: در زندگي نگشتيم منظور آشنايي

در زندگي نگشتيم منظور آشنايي****افتد نظر به خاكم چشمي ز نقش پايي

همكسوت حبابم عريانيم نهان نيست****چون من ندارد اين بحر شخص تنك ردايي

بعد از فنا غبارم شور قيامت انگيخت****بر خاك من ستم كرد فرياد سرمه سايي

خوان مآل هستي عبرت نصيبيي داشت****شد سير هر كس اينجا از خوردن قفايي

در كارگاه تجديد حيران رنگ و بو باش****چندين بهار دارد گلزار بيوفايي

مينا نخورده بر سنگ كم رست از دل تنگ****پهلو تهي كن از خويش در بزم پست جايي

كيفيت مروت در چشم دوستان بست****مژگان مگر ببندند تا گل كند حيايي

جز عبرتي كه داريم ديگر چه وانماييم****آيينه كرد ما را نيرنگ خودنمايي

جايي كه ناتوانش بگرفت خس به دندان****انگشت زينهارست گر قد كشد عصايي

همت زترك دنيا بر قدر خود چه نازد****مژگان بلند شد ليك مقدار پشت پايي

جيب دريدهٔ صبح مكتوب

اين پيام است****كاي بيخبر چنين باش دنياست خنده جايي

اسرار پردهٔ دل مفهوم حاضران نيست****بيدل ز دور داريم در گوش همصدايي

غزل شمارهٔ 2806: در گرفته ست زمين تا به فلك بي سروپايي

در گرفته ست زمين تا به فلك بي سروپايي****اي حيا نشئه مبادا تو به اين رنگ برآيي

خاك خور تا نخوري عشوهٔ اسباب تكلف****جغد ويرانه شوي به كه كني خانه خدايي

هركجاكوكب اقبال جنون ناز فروشد****تاج شاهي ست غبار قدم آبله پايي

عبرت آباد جهان فرصت افسوس ندارد****مژه بر هم زدن است آن كف دستي كه بسايي

فيض اقبال قناعتكدهٔ فقر رساتر****مي كند سايهٔ ديوار درين گوشه همايي

زين تماشاكده حيراني ما رنگ نگيرد****ورق آينه مشكل كه توان كرد حنايي

حسن تحقيق گر از عين و سوي پرده گشايد****تري و آب بهم نيست به اين تنگ قبايي

غيرت مهر نتابد اثر هستي انجم****صرفهٔ ماست كه در آينهٔ ما ننمايي

شعله اي خواست به مهماني خاشاك اجازت****گفت در من نتوان يافت مرا گر تو بيايي

مي كشم هر نفس از جيب تپيدن سر ديگر****دارم از گرد رهت آينهٔ بي سروپايي

چشم برروي تونگشودكسي غير نقابت****محو گير آينه و عكس كه از پرده برآيي

بيدل از ما نتوان خواست چه افغان چه ترنم****ني اين بزم شكسته ست نفس در لب نايي

غزل شمارهٔ 2807: درتن ويرانه بي سعي قناعت وانشد جايي

درتن ويرانه بي سعي قناعت وانشد جايي****به دامن پاكشيدم يافتم آغوش صحرايي

به سعي خويش مي نازم كه بااين نارساييها****شدم خاك و رساندم دست تا نقش كف پايي

نمي باشد پريشان بالي نظاره شبنم را****به ديوان تحير نيست بر هم خورده اجزايي

دلت مرد از سخن سازي در عزم خموشي زن****كه جز ضبط نفس اينجا نمي باشد مسيحايي

درين دريا نگاهي آب ده سامان مستي كن****كه دارد هر حيا جامي و هر قطره مينايي

نفس سرمايهٔ اين چار سوييم اي هوس شرمي****بضاعتها پر افشاني ست كو سودي چه سو دايي

ز خواب غفلت هستي كه تعبير عدم دارد****توان بيدار گرديدن اگر برخود زني پايي

ز يادت رفته است افسانهٔ بزم ازل ورنه****نمي باشد جز افسون سخن پنهان و پيدايي

جهاني صيد حيرت بود هر

جا چشم واكردم****نديدم چون گشاد بال مژگان چنگ گيرايي

به درد بي نگاهي درهم افشردست مژگانم****خرامي تا رساند حيرت آغوش پهنايي

ندانم فرش تسيلم سر راه كه ام بيدل****به دامن گردي از خود داشتم افشانده م جايي

غزل شمارهٔ 2808: ز خويش رفته ام اما نرفته ام جايي

ز خويش رفته ام اما نرفته ام جايي****غبار راه توام تا كي ام زني پايي

تحير تو ز فكر دو عالمم پرداخت****به جلوه ات كه نه دين دارم و نه دنيايي

نشسته ام به ادبگاه مكتب تحقيق****هزار اسم گره بسته در معمايي

رموز حيرت آيينه كيست در يابد****اقامت در دل نيست بي تقاضايي

مقيم كنج خرابات زحمتيم همه****گمان مبر كه برون افتد از خمش لايي

ز ساز دهر مگو كوك عبرتست اينجا****سپند سوخته اي يا ترنگ مينايي

نشانده است جهان را در آتشي كه مپرس****جمال در نظر و انتظار فردايي

درين قلمرو وحشت چه مردمك چه نگاه****جنون دمانده خط از نقطهٔ سويدايي

نظر به حيرت تصوير هند باخته ام****كزين سيه قلمان برنخاست ليلايي

به آن خمي كه جنون چين دامنم پرداخت****چو گردباد شكستم كلاه صحرايي

چو صبح مي روم از خويش تاكجا برسم****به هر نفس زدنم پرگشاست عنقايي

غرور خودسري از پست فطرتان بيد ل****دميده آبله اي چند ازكف پايي

غزل شمارهٔ 2809: شور گمگشتگي ام زد به در رسوايي

شور گمگشتگي ام زد به در رسوايي****حيف همت كه شود منفعل عنقايي

ننگ هوش است كه چون عكس درين دشت سراب****آب آيينه كند كشتي كس دريايي

خلقي از لاف جنون شيفتهٔ آگاهيست****توبه خميازه مبر عرض قدح پيمايي

شمع با ماندنش از خويش گذشت آخر كار****پشت پاي است ز سر تا به قدم بي پايي

در مقامي كه نفس نعل در آتش دارد****خنده مي آيدم از غفلت بي پروايي

ياد آن قامت رعنا به تكلف نكني****كه مبادا روي از خويش و قيامت آيي

حسرت باده كشي نيست كم از آتش صور****كوهها رفت به باد از هوس مينايي

سعي مطرب نشود چاره گر كلفت دل****اين گره نيست كه ناخن زني و بگشايي

شور هنگامهٔ افلاك و خروش دل خاك****بي صدا تر ز دو دست است چو بر هم سايي

حرف عشق انجمن آراي خروشست اينجا****بند ني گردد اگر لب بهم آردنايي

خواب در ديدهٔ ارباب قناعت

تلخ است****بوريا گر نكند مخملي و ديبايي

هيج جا نيست تهي جاي بهم جوشيدن****شش جهت عالم عنقاست پر از تنهايي

شعله را جز ته خاكسترش آرام كجاست****جهد آن كن تو در سايهٔ خويش آسايي

بيدل اين ما و منت حايل آثار صفاست****نفسي آينه باشي كه نفس ننمايي

غزل شمارهٔ 2810: عنانم گر نگيرد خاطر آيينه سيمايي

عنانم گر نگيرد خاطر آيينه سيمايي****به قلب آسمانها مي زنم از آه هيهايي

ز سامان دو عالم آرزو مستغني ام دارد****شبستان خط جام و حضور شمع و مينايي

دميدن گو نباشد آبيار ريشهٔ جهدم****نهال داغ حرمان را زمينگيري است بالايي

نياز خاك راه نااميدي بايدم كردن****دل خون گشته در دستي سر فرسوده در پايي

سراغ خون من از گرد رنگ گل چه مي پرسي****به ياد دامن او مي كشم آخر سر از جايي

چراغ حيرتم چون لاله در دست است معذورم****رهي گم كرده ام در ظلمت آباد سويدايي

درين گلشن ميسر نيست ترك احولي كردن****كه در هر برگ گل آيينه دارد حسن رعنايي

ز نفي ما و من اثبات وحدت كرد آگاهي****حبابي چند از خود رفت و بيرون ريخت دريايي

نبود اميدي از جام سلامت غنچهٔ ما را****هم از جوش شكست رنگ پركرديم مينايي

ندامت مايه ايم اي يأس آتش زن به عقبا هم****كه امروز زيانكاران نمي ارزد به فردايي

دل ازكف داده ام ديگر زكلفتها چه مي پرسي****به سامان غبارم دامن افشانده ست صحرايي

من بيدل حريف سعي بيجا نيستم زاهد****تويي و قطع منزلها من ويك لغزش پايي

غزل شمارهٔ 2811: ماييم و دلي سرورق بي سر و پايي

ماييم و دلي سرورق بي سر و پايي****چون آبله صحرايي و چون ناله هوايي

از پردهٔ ناموسي افلاك كشيديم****ننگي كه كشد لاغري از تنگ قبايي

گامي به رهت نازده در خاك نشستيم****چون اشك به اين رنگ دميد آبله پايي

جرأت هوس طاقت دوري نتوان بود****زخم است همه گر مژه واري ست جدايي

دل مايل تحرير سجودي ست كه امروز****نقش قدم او ورقي كرده حنايي

اي آينه گرد نفسي بيش ندارم****زين بيش مرا در نظر من ننمايي

همت نپسندد كه به اين هستي موهوم****چون عكس در آيينه كنم خانه خدايي

دركشور يأسي كه سحر خندهٔ شام است****خفاش شوي به كه دهي عرض همايي

زين جوش غباري كه گرفته ست جهان را****فتح

در خيبر كن اگر چشم گشايي

تا چند خراشد اثر لاف گلويت****داوود نخواهي شدن از نغمه سرايي

گر چون مه نو سركشي از منظر تسليم****بوسد لب بامت فلك از عجز بنايي

بر همزن كيفيت يكتايي ما نيست****اين سجده كه بر پيكر مابست دوتايي

بيدل تهي از خويش شدي ما و منت چيست****اي صفر بر اعداد تعين نفزايي

غزل شمارهٔ 2812: نشد آيينه كيفيت ما ظاهر آرايي

نشد آيينه كيفيت ما ظاهر آرايي****نهان مانديم چون معني به چندين لفظ پيدايي

به غفلت ساخت دل تا وارهيد از غيرت امكان****چه ها مي سوخت اين آيينه گر مي داشت بينايي

مزاج عافيت يكسر شكست آماده است اينجا****همه گر سنگ باشد نيست بي اندوه مينايي

بلد عشق است از سر منزل مجنون چه مي پرسي****كه اينجا خانه ها چون ديدهٔ آهوست صحرايي

خيال زندگي پختن دماغ هرزه مي خواهد****همه گر دل شود آيينه ات آن به كه ننمايي

علف خواري نبايد سر كشد از حكم گردونت****كه دوش از بار اگر دزدي به زير چوب مي آيي

ز ننگ اعتبار پوچ هستي بر نمي آيد****عدم كرد از ترحم پيكر ما را هيولايي

نوايي از صدف گل مي كند كاي غافل از قسمت****لب خشكي كه ما داريم دربايي ست دريايي

به خاموشي مباش از نالهٔ بي رنگ دل غافل****نفس چندين نيستان ريشه دارد از لب نايي

به خواب ناز هم زان چشم جادو مي كشد قامت****به انداز بلنديهاي مژگان فتنه بالايي

نهان مي دارد از شرم تكلم لعل خاموشش****چو بند نيشكر در بوس هم ذوق شكرخايي

هلال اوج قدر از وضع تسليم تو مي بالد****فلك فرشي گر از خود يك خم ابرو فرود آيي

ندانم با كه مي بايد درين ويرانه جوشيدن****به هرمحفل كه ره بردم چو شمعم سوخت تنهايي

هواي دامن او گر نباشد شهپر همت****كه بر مي دارد از مشت غبارم ناتوانايي

چه سان از سستي طالع ز پا افتاده ام بيدل****كه تمثال ضعيفم را كند

آيينه ديبايي

غزل شمارهٔ 2813: نقش ما شد وبال يكتايي

نقش ما شد وبال يكتايي****برد طاووس عرض عنقايي

نفس آمد برون جنون به بغل****كرد آشفته گرد صحرايي

چيست ما و من تو در عالم****انفعال غرور پيدايي

عمرها شد ز جنس ما گرم است****روز بازار عبرت آرايي

تا ابد بايد از خيال گذشت****يك قلم دينه است فرودآيي

اي هوا ناقهٔ هوس محمل****به كجا مي روي و مي آيي

برده اي سر به آسمان غرور****خاك ناگشته كي فرود آيي

صحبت ادبار بي كسي آورد****عالمي داشته است تنهايي

شش جهت چشم زخم مي بارد****جهد آن كن كه هيچ ننمايي

وصل ديديم و هجر فهميديم****خاك در چشم ناشناسايي

بيدل از آسياي چرخ مخواه****غير اشغال كف بهم سايي

غزل شمارهٔ 2814: چه لازم است درين عرصه عجز كيش برآيي

چه لازم است درين عرصه عجز كيش برآيي****تعيّن است كمي هم مباد بيش برآيي

ز سير غنچه و گل زخمي هوس نتوان شد****خوش آنكه غوطه زني در دل و ز ريش برآيي

به قد شعله ز آتش دمد كلاه شكستن****تو هم بناز به خود هر قدر به خويش برآيي

بهشت عافيتت گوشهٔ دل ست مبادا****چو اشك آبله اي بر هزار نيش برآيي

بس است جرات نظاره ننگ مشرب الفت****به گرد حسن مگرد آنقدركه ريش برآيي

سراغ امن ندارد غبار شهرت عنقا****ز خلق آنهمه واپس مرو كه پيش برآيي

فريب كسوت وهمت ره يقين زده بيدل****ز رنگ خويش برآ تا به رنگ خويش برآيي

غزل شمارهٔ 2815: دلت فسرد جنوني كز آشيانه برآيي

دلت فسرد جنوني كز آشيانه برآيي****چو ناله دامن صحرا به كف ز خانه برآيي

به ساز عجز ز سر چنگ خلق نيست گزيرت****چو مو زپرده چه لازم به ذوق شانه برآيي

گر التزام جنون نيست سعي گوشهٔ فقري****مگر ز جرگهٔ ياران به اين بهانه برآيي

شعار طبع رسا نيست انتظار مواعظ****ز توسني است كه محتاج تازيانه برآيي

چو موج گوهر اگر بگذري ز فكر تردد****برون نرفته ازين بحر بركرانه برآيي

زجا درآمدن آنگه به حرف پوچ حياكن****نه كودكي كه به صورت دهل زخانه برآيي

چو مور نقب قناعت رسان به كنج غنايي****كه پر بر آري و از احتياج دانه برآيي

زگوشهٔ دل جمع آن زمان دهند سراغت****كه همچو فرصت آسودن از زمانه برآيي

به خاك نيز پر افشان فتنه اي ست غبارت****بخواب آنهمه كز عالم فسانه برآيي

به خود ستايي بيهوده شرم دار ز همت****كه لاف دل زني و بيدل از ميانه برآيي

غزل شمارهٔ 2816: سبكساري ست هرگه در نظرها بيدرنگ آيي

سبكساري ست هرگه در نظرها بيدرنگ آيي****به اين جرات مبادا چون شرر مينا به سنگ آيي

به انداز تغافل نيم رخ هم عالمي دارد****چرا مستقبل مردم چو تصوير فرنگ آيي

ز ما و من جهاني شيشه زد بر سنگ نوميدي****در قلقل مزن چندان كه در پاي ترنگ آيي

همه گر جبن باشد از طريق صلح كل مگذر****چو غيرت تا كجا با هر كه پيش آيي به جنگ آيي

حيا ساماني اين مقدار رسوايي نمي خواهد****كه چون فواره هر چند آب گردي درشلنگ آيي

خمار، آفت كشيها دارد از ساغركشي بگذر****كه مي انديشم از خميازه در كام نهنگ آيي

بساط لاف چندين انفعالي دركمين دارد****حذر زان وسعت دامن كه زير پاي لنگ آيي

كسي با برق بي زنهار فرصت برنمي آيد****به افسون نفس تا چند در باد تفنگ آيي

سخن دردسر است اما متن بر خامشي چندان****كه چون

آيينه از ضبط نفس در زير زنگ آيي

درآن محفل به ظرف وهم وظن كم مي رسد فطرت****مگر گردون شوي تا قابل يك كاسه بنگ آيي

همين در كسوت وهم است سير باغ امكانت****بپوش از هر دو عالم چشم اگر زين جامه تنگ آيي

به سامانست بيدل عشرتت در خورد همواري****به سير اين چمن بايد روي آيي كه رنگ آيي

غزل شمارهٔ 2817: گه به رو مي دوي و گاه به سر مي آيي

گه به رو مي دوي و گاه به سر مي آيي****نيستي اشك چرا اينهمه تر مي آيي

درد فرصت ز هجوم املت باز نداشت****سنگها بسته به دامان شرر مي آيي

زين تخيل كه فشرده ست دماغ هوست****قطره نارفته به انداز گهر مي آيي

شعله ات گو نفسي چند به پرواز تند****آخر از ضبط نفس در ته پر مي آيي

خواب غفلت چقدر گرد پريشان نظري ست****به وطن خفته ز تشويق سفر مي آيي

عالمي در نفس سوخته خون مي گردد****تا تو يك نالهٔ پرواز اثر مي آيي

پايه ات آنهمه از خاك نچيده ست بلند****تا كجاها به سر آبله بر مي آيي

نفي اوهام ز اثبات يقين خالي نيست****هر چه شب رفته اي از خويش سحر مي آيي

آخر از جلوهٔ تحقيق به حيرت زدن ست****وعده وصل است و تو آيينه به بر مي آيي

نه دل آيينه و ني ديده تماشا قابل****حيرت اين است كه در دل به نظر مي آيي

مي شود هر دو جهان يك مژه آغوش هوس****تا تو همچون نگه از پرده به در مي آيي

بيدل اين انجمن شوق فسردنكده نيست****همچو پرواز به افشاندن پر مي آيي

غزل شمارهٔ 2818: حبابت ساغر و با بحر توفان پيش مي آيي

حبابت ساغر و با بحر توفان پيش مي آيي****حذر كز يكنفس تنگي برون از خويش مي آيي

حلاوت آرزوييها گزند آماده است اينجا****همه گر در عسل پا افشري بر نيش مي آيي

در آن محفل كه ناز آدميت خرس و بز دارد****محاسن مي فروشي هرقدر با ريش مي آيي

برو آنجا كه سقف سيمكار و قصر زر باشد****تو شيطاني كجا دركلبهٔ درويش مي آيي

در اهل مزبله گند حدث تاثيرها دارد****خباثت پيشه كن دنياست آخر پيش مي آيي

چه افسون اينقدرها دارد از قرب دلت غافل****كه منزل در بغل گم كرده دورانديش مي آيي

به عرياني سر يك رشته دامانت نمي گيرد****جنون كن گر برون از عالم تشويش مي آيي

حباب نقد هستي امتحاني دارد از صفرت****كمي هم زين ميان گر رفته باشي بيش مي آيي

همين آوازم از دلهاي

درد آلود مي آيد****كه مرهم شو اگر بر آستان ريش مي آيي

بهارت بيدل آخر در چه گلزار آشيان دارد****كه عمري شد به چندين رنگ پيش خويش مي آيي

غزل شمارهٔ 2819: اي كه در دير و حرم مست كرم مي آيي

اي كه در دير و حرم مست كرم مي آيي****دل چه دارد كه درپن غمكده كم مي آيي

جوهر ناز چه مقدار تري مي چيند****كه به حسرتكدهٔ ديدهٔ نم مي آيي

اينقدر سلسلهٔ نازكه ديده ست رسا؟****عمرها شد كه به هر سو نگرم مي آيي

صمدي ليك دربن انجمن عجز نگاه****به چمن سازي آثار صنم مي آ يي

چقدر لطف تو فرياد رس بي بصريست****كه به چشم همه كس دير و حرم مي آيي

عقل و حس غير تحير چه طرازد اينجا****كز حدوث آينه پرداز قدم مي آيي

عرض تنزيه به تشبيه نمي آيد راست****سحر كاريست كه معني به رقم مي آ يي

فقر نازدكه به تجريد نظر دوخته اي****جاه بالد كه به سامان حشم مي آيي

اي نفس آمد و رفت هوست داغم كرد****مي رو ي سوي عدم باز عدم مي آيي

چشم تا بسته اي آفاق سواد مژه است****صد شق خامه ز يك نقطه بهم مي آيي

چينت از دامن آرام به هر جا گل كرد****ذره تا مهر به آرايش هم مي آيي

انتظار تو به هر رهگذرم دارد فرش****هر كجا پاي نهي پا به سرم مي آ يي

كم آرايش تسليم نگيري زنهار****ابروي نازي اگر مايل خم مي ا يي

چه ضرور است كشي رنج وداعم بيدل****مي روم من به مقامي كه تو هم مي آيي

غزل شمارهٔ 2820: بر هرگلي دميده ست افسون آرزوبي

بر هرگلي دميده ست افسون آرزوبي****بوي شكسته رنگي رنگ پريده بويي

ناموس ناتواني افتاده بر سر هم****رنگ شكسته دارد بر ششجهت غلويي

سازي كه چيني دل ناز ترنمش داشت****روشن شد آخر كار از پرده تار مويي

دركاروان هستي يك جنس نيستي بود****زين چار سو گزيديم دكان چارسويي

تدبير خانمانت در عشق خنده دارد****كشتي شكسته آنگه غمخواري سبويي

از هر سري درين بحر ناز حباب گل كرد****مست شناست اينجا بيمغزي كدويي

تا چشم باز كرديم با تو چه ساز كرديم****بر ما چو ني ستم

كرد آوازي و گلويي

چون گرد باد زين دشت صد نخل بي ثمر رست****ما نيزكرده باشيم بي پا و سر نمويي

جوش و خروش عشقيم زير و بم هوس چيست****هر پشه در طنينش دارد نهنگ هويي

هستي همان عدم بود، ني كيفي و نه كم بود****در هر لب و دهاني من داشته ست اويي

در معبدي كه پاكان از شرم آب گشتند****ما را نخواست غفلت تر دامن وضويي

چون شمع تا رسيديم در بزمگاه قسمت****ياران نشاط بردند ما داغ شعله خويي

دل بر چه داغ ماليم سر بر چه سنگ ساييم****ما را نمي دهد بار آيينه پيش رويي

بيدل گذشت خلقي ماْيوس تشنه كامي****غير از نفس درين باغ آبي نداشت جويي

غزل شمارهٔ 2821: به ناقوسي دل امشب از جنون خورده ست پهلويي

به ناقوسي دل امشب از جنون خورده ست پهلويي****بر اين نُه دير آتش مي زنم سر مي دهم هويي

ز فيض وحشتم همسايهٔ جمعيت عنقا****چو دل دارم به پهلو گوشهٔ از عالم آنسويي

به هر بي دست و پايي سير گلزاري دگر دارم****سرشكي رفته ام از خويش اما تا سركويي

بساط خاك عرض دستگاهم برنمي دارد****چو ماه نو به گردونم اگر بالم سر مويي

محيط ناز كانجا زورق دلهاست توفاني****حبابش گردش چشم است و موج ايماي ابرويي

خم هر سطر سنبل صد جنون آشفتگي دارد****درين گلشن مگر واكرده اي طومار گيسويي

ختن مي گردد از ناف غزالان كاسه ها بركف****سزد كز زلف مشكينت كند دريوزهٔ بويي

سري داربم الفت نشئهٔ سوداي فرمانت****به جولانگاه تسليم از تو چوگانها ز ما گويي

نواي عندليبان نكهت گل شد در اين صحرا****مگر مينا به قلقل واكشد حرف از لب جويي

زمنزل نيست بيرون هر چه مي بيني درين صحرا****تو بنما جاده تا من هم دهم عرض تك وپويي

شعور آيينهٔ بيطاقتي ترسم كند روشن****به خاك بيخودي دارد غبارم سر به زانويي

به يك عالم ترشرو كارم افتاده ست و ممنونم****شكست رنگ صفراي طمع مي خواست

ليمويي

ز خواب بيخودي مشكل كه بردارم سر مژگان****به زير سايه ام دارد نهال ناز خودرويي

به خاك عاجزي چون بوريا سركرده ام بيدل****مگر زين ره نشانم نقش آرامي به پهلويي

غزل شمارهٔ 2822: به وحشت برنمي آيم ز فكر چشم جادويي

به وحشت برنمي آيم ز فكر چشم جادويي****چو رم دارم وطن در سايهٔ مژگان آهويي

به بزمت نيست ممكن جرأت تحريك مژگانم****ني ام آيينه اما از تحير برده ام بويي

نگردي اي صبا بر هم زن هنگامهٔ عهدم****كه من مشت غباري كرده ام نذر سر كويي

به پيري هم ز قلاب محبت نيستم ايمن****قد خم گشته جيبم مي كشد تا ناز ابرويي

جهاني نقد فطرت در تلاش شبهه مي بازد****يقين مزد تو گر پيدا نمايي همچو من رويي

سر تسليم مي دزدم به بالين پر عنقا****چه سازم در خم نُه چرخ پيدا نيست زانويي

سراغ از حيرت من كن رم ليلي نگاهان را****برون از چشم مجنون نيست نقش پاي آهويي

دو عالم معني آشفته حالي در گره دارم****دل افسرده ام مهريست بر طومار گيسويي

دماغ آشفتگان را مهرهٔ سودا اثر دارد****براي زلف سازيد از دلم تعويذ بازويي

به رنگي ناتوانم در تمناي ميان او****كه گرداند عيان مانند تصويرم سر مويي

محال است آنچه مي خواهم خيالست اينكه مي بينم****مقابل كرده اند آيينهٔ من با پريرويي

خيال نيست. سير شبستاني دگر دارد****چو شمع كشته سر دزديده ام دركنج زانويي

درين گلشن چو بوي گل مريض وحشتي دارم****كه خالي مي كند صد بستر از تغيير پهلويي

بهار راحت از پاس نفس گل مي كند بيدل****به رنگ گل ندارم زين چمن سررشتهٔ بويي

غزل شمارهٔ 2823: بهار آن دل كه خون گردد به سوداي گل رويي

بهار آن دل كه خون گردد به سوداي گل رويي****ختن فكري كه بندد آشيان در حلقهٔ مويي

سحر آهي كه جوشد با هواي سير گلزاري****گهر اشكي كه غلتد در غبار حسرت كويي

ز پاي مور تا بال مگس صد بار سنجيدم****نشد بي اعتباريهاي من سنگ ترازويي

چو گل امشب به آن رنگ آبرو برخوبش مي بالم****كه پنداري به خاك پاي او ماليده ام رويي

به صد الفت فريبم داد اما داغ كرد آخر****گل اندام سمن بويي چمن رنگ شرر خويي

سر سوداپرست

آوارگي تا كي كشد يارب****گرفتم بالشي ديگر ندارم كنج زانويي

تلاش دست از ترك تعلق مي شود ظاهر****ز دنيا نيست دل برداشتن بي زور بازويي

ز درد مطلب ناياب بر خود مي تپد هركس****جهان گردي ست توفان بردهٔ جولان آهويي

وداع فرصت ديدار بي ماتم نمي باشد****ز مژگان چشم قرباني پريشان كرده گيسويي

قد خم گشته اي در رهن صد عقبا امل دارم****به اين دنباله داريها كم افتاده ست ابرويي

بناي محض قانع بودن ست از نقش موهومم****كه من چون موي چيني نيستم جزسايهٔ مويي

درين گلشن ز بس تنگست بيدل جاي آسودن****نگردانيد گل هم بي شكست رنگ پهلويي

غزل شمارهٔ 2824: تمثال خياليم چه زشتي چه نكويي

تمثال خياليم چه زشتي چه نكويي****اي آينه بر ما نتوان بست دورويي

ناموس حيا بر تو بنازدكه پس از مرگ****با خاك اگر حشر زند جوش نرويي

هوشي كه چها دوخته اي از نفسي چند****چاك دو جهان را به همين رشته رفويي

ترتيب دماغت به هوس راست نيايد****خود را مگر اي غنچه كني جمع و ببويي

از صورت ظاهر نكشي تهمت غايب****باور مكن اين حرف كه گويند تو اويي

زبن خرقه برون تاز و در غلغله واكن****چون ني به نيستان همه تن بند گلويي

حسن تو مبرا ز عيوبست وليكن****تا چشم به خود دوخته اي آبله رويي

هر چندكه اظهار جمال از تو نهفتند****اما چه توان كردكه پرآينه خويي

گر يك مژه جوشي به زبان نم اشكي****سيراب تر از سبزهٔ طرف لب جويي

تا چيني دل كاسه به خوان تو نچيند****گر خود سر فغفور برآيي دو سه مويي

تا آب تو نم دارد وگرديست ز خاكت****در معبد عرفان نه تيمم نه وضويي

كو جوش خمستان و تماشاي بهارت****زبن ساز كه گل در سبدومي به سبويي

غواصي رازت به دلايل چه جنون است****در قلزم تحقيق شنا خوانده كدويي

اي شمع خيال آينه از رنگ بپرداز****رنگي كه نداري عرقي كن كه بشويي

فهمي به كتاب لغز وهم نداري****آن روزكه پرسند چه

چيزي تو چه گويي

اي مركز جمعيت پرگار حقيقت****گر از همه سو جمع كني دل همه سويي

بيدل من و ما از تو ببالد، چه خيال است****هر چند تو او نيستي آخر نه از اويي

غزل شمارهٔ 2825: محو بودم هر چه ديدم دوش دانستم تويي

محو بودم هر چه ديدم دوش دانستم تويي****گر همه مژكان گشود آغوش دانستم تويي

حرف غيرت راه مي زد از هجوم ما و من****بر در دل تا نهادم گوش دانستم تويي

مشت خاك و اينهمه سامان ناز اعجاز كيست****بيش ازين از من غلط مفروش دانستم تويي

نيست ساز هستي ام تنها دليل جلوه ات****با عدم هم گر شدم همدوش دانستم تويي

محرم راز حيا آيينه دار ديگر است****هر چه شد از ديده ها روپوش دانستم تويي

غفلت روز وداعم از خجالت آب كرد****اشك مي رفت و من بيهوش دانستم تويي

بيدل امشب سير آتشخانهٔ دل داشتم****شعله اي را يافتم خاموش دانستم تويي

غزل شمارهٔ 2826: به عجز كوش ز نشو و نما چه مي جويي

به عجز كوش ز نشو و نما چه مي جويي****به خاك ريشهٔ توست از هوا چه مي جويي

دل گداخته اكسير بي نيازي هاست****گداز درد طلب كيميا چه مي جويي

سراغ قافلهٔ عمر سخت ناپيداست****ز رهگذار نفس نقش پا چه مي جويي

به هر چه طرف كنندت رضا غنيمت دان****زكارگاه فنا و بقا چه مي جويي

به فكر خلق متن هرزه سعي جهل مباش****محيط ناشده زين موج ها چه مي جويي

محيط شرم بقدر عرق گهر دارد****هنوز آب نه اي از حيا چه مي جويي

به دام گاه جسد پرفشاني انفاس****اشاره اي ست كزين تنگنا چه مي جويي

هزار سال ره اينجا نياز يك قدم است****زخود برآي زفكر رسا چه مي جويي

زبان حيرت آيينه اين نوا دارد****كه اي جنون زده خود را ز ما چه مي جويي

به ذوق دل نفسي طوف خويش كن بيدل****تو كعبه در بغلي جابجا چه مي جويي

غزل شمارهٔ 2827: چو محو عشق شدي رهنما چه مي جويي

چو محو عشق شدي رهنما چه مي جويي****به بحر غوطه زدي ناخدا چه مي جويي

متاع خانه آيينه حيرت است اينجا****تو ديگر از دل بيمدعا چه مي جويي

عصا ز دست تو انگشت رهنما دارد****توگرنه كوردلي از عصا چه مي جويي

جز اين كه خرد كند حرص استخوان ترا****دگر ز سايهٔ بال هما چه مي جويي

به سينه تانفسي هست دل پريشان است****رفوي جيب سحر از هوا چه مي جويي

سر نياز ضعيفان غرور سامان نيست****به غير سجده ز مشتي گيا چه مي جويي

صفاي دل نپسندد غبار آرايش****به دست آينه رنگ حنا چه مي جويي

ز حرص ديدهٔ احباب حلقهٔ دام است****نم مروت ازين چشمها چه مي جويي

چو شمع خاك شدم در سراغ خويش اما****كسي نگفت كه در زير پا چه مي جويي

ز آفتاب طلب شبنم هوا شده ايم****دل رميدهٔ ما را زما چه مي جويي

بجز غبار ندارد تپيدن نفست****ز تار سوخته بيدل صدا چه مي جويي

4- ديوان حكيم ابوالمجد مجدود بن آدم سنائي غزنوي

مشخصات كتاب

سرشناسه : سنايي مجدود بن آدم 473؟ - 525؟ق

عنوان و نام پديدآور : ديوان حكيم ابوالمجد مجدود بن آدم سنائي غزنوي با مقدمه و حواشي و فهرست بسعي و اهتمام مدرس رضوي

مشخصات نشر : تهران ابن سينا، 1341.

مشخصات ظاهري : قسز، 1232 ص نمونه

شابك : 500 ريال

وضعيت فهرست نويسي : فهرستنويسي توصيفي

يادداشت : واژه نامه.

يادداشت : كتابنامه به صورت زيرنويس.

يادداشت : نمايه.

شناسه افزوده : مدرس رضوي محمدتقي 1274-1365.

شماره كتابشناسي ملي : 185590

معرفي

ابوالمجد مجدود بن آدم متخلص به سنايي شاعر و عارف بزرگ و نامدار نيمهٔ دوم سده پنجم و نيمهٔ اول سدهٔ ششم هجري است. وي در سال 463 يا 473 هجري قمري در غزنين ديده به جهان گشود. چنانچه ازشعر سنايي برمي آيد او به تمام دانشهاي زمان خود آگاهي و آشنايي و در برخي تبحر و استاري داشته است. وي در سال 525 يا 535 هجري قمري در سن 62 سالگي درگذشت. از آثار وي غير از ديوان قصيده و غزل و تركيب و ترجيع و قطعه و رباعي، مثنويهاي وي معروف و بدين قرارند: مثنويهاي حديقةالحقيقه، طريق التحقيق، كارنامهٔ بلخ، سير العباد الي المعاد، عشق نامه و عقل نامه. سه مكتوب و يك رسالهٔ نثر نيز به وي نسبت داده اند.

ديوان اشعار

غزليات

حرف ا
غزل شماره 1: احسنت و زه اي نگار زيبا

احسنت و زه اي نگار زيبا****آراسته آمدي بر ما

امروز به جاي تو كسم نيست****كز تو به خودم نماند پروا

بگشاي كمر پياله بستان****آراسته كن تو مجلس ما

تا كي كمر و كلاه و موزه****تا كي سفر و نشاط صحرا

امروز زمانه خوش گذاريم****بدرود كنيم دي و فردا

من طاقت هجر تو ندارم****با تو چكنم به جز مدارا

غزل شماره 2: جمالت كرد جانا هست ما را

جمالت كرد جانا هست ما را****جلالت كرد ماها پست ما را

دل آرا ما نگارا چون تو هستي****همه چيزي كه بايد هست ما را

شراب عشق روي خرمت كرد****بسان نرگس تو مست ما را

اگر روزي كف پايت ببوسم****بود بر هر دو عالم دست ما را

تمناي لبت شوريده دارد****چو مشكين زلف تو پيوست ما را

چو صياد خرد لعل تو باشد****سر زلف تو شايد شست ما را

زمانه بند شستت كي گشايد****چو زلفين تو محكم بست ما را

غزل شماره 3: بندهٔ يك دل منم بند قباي ترا

بندهٔ يك دل منم بند قباي ترا****چاكر يكتا منم زلف دو تاي ترا

خاك مرا تا به باد بر ندهد روزگار****من ننشانم ز جان باد هواي ترا

كاش رخ من بدي خاك كف پاي تو****بوسه مگر دادمي من كف پاي ترا

گر بود اي شوخ چشم راي تو بر خون من****بر سر و ديده نهم رايت راي ترا

تير جفاي تو هست دلكش جان دوز من****جعبه ز سينه كنم تير جفاي ترا

بار نيامد دلم در شكن زلف تو****گر نه به گردن كشم بار بلاي ترا

بنده سنايي ترا بندگي از جان كند****گوي كلاه ترا بند قباي ترا

غزل شماره 4: باز بر عاشق فروش آن سوسن آزاد را

باز بر عاشق فروش آن سوسن آزاد را****باز بر خورشيد پوش آن جوشن شمشاد را

باز چون شاگرد مومن در پس تخته نشان****آن نكو ديدار شوخ كافر استاد را

ناز چون ياقوت گردان خاصگان عشق را****در ميان بحر حيرت لولو فرياد را

خويشتن بينان ز حسنت لافگاهي ساختند****هين ببند از غمزه درها كوي عشق آباد را

هر چه بيدادست بر ما ريز كاندر كوي داد****ما به جان پذرفته ايم از زلف تو بيداد را

گيرم از راه وفا و بندگي يك سو شويم****چون كنيم اي جان بگو اين عشق مادرزاد را

زين توانگر پيشگان چيزي نيفزايد ترا****كز هوس بردند بر سقف فلك بنياد را

قدر تو درويش داند ز آنكه او بيند مقيم****همچو كركس در هوا هفتاد در هفتاد را

خوش كن از يك بوسهٔ شيرين تر از آب حيات****چو دل و جان سنايي طبع فرخ زاد را

غزل شماره 5: باز تابي در ده آن زلفين عالم سوز را

باز تابي در ده آن زلفين عالم سوز را****باز آبي بر زن آن روي جهان افروز را

باز بر عشاق صوفي طبع صافي جان گمار****آن دو صف جادوي شوخ دلبر جان دوز را

باز بيرون تاز در ميدان عقل و عافيت****آن سيه پوشان كفر انگيز ايمان سوز را

سر برآوردند مشتي گوشه گشته چون كمان****باز در كار آر نوك ناوك كين توز را

روزها چون عمر بد خواه تو كوتاهي گرفت****پاره اي از زلف كم كن مايه اي ده روز را

آينه بر گير و بنگر گر تماشا بايدت****در ميان روي نرگس بوستان افروز را

لب ز هم بردار يك دم تا هم اندر تير ماه****آسمان در پيشت اندر جل كشد نوروز را

نوگرفتان را ببوسي بسته گردان بهر آنك****دانه دادن شرط باشد مرغ نو آموز را

بر شكن دام سنايي ز آن دو تا بادام از آنك****دام را

بادام تو چون سنگ باشد گوز را

غزل شماره 6: مي ده اي ساقي كه مي به درد عشق آميز را

مي ده اي ساقي كه مي به درد عشق آميز را****زنده كن در مي پرستي سنت پرويز را

مايه ده از بوي باده باد عنبربيز را****در كف ما رادي آموز ابر گوهر بيز را

اي خم اندر خم شكسته زلف جان آميز را****بر شكن بر هم چو زلفت توبه و پرهيز را

چنگ وار آهنگ بركش راه مست انگيز را****راه مست انگيز بر زن مست بيگه خيز را

غزل شماره 7: جاودان خدمت كنند آن چشم سحر آميز را

جاودان خدمت كنند آن چشم سحر آميز را****زنگيان سجده برند آن زلف جان آويز را

توبه و پرهيز كردم ننگرم زين بيش من****زلف جان آويز را يا چشم رنگ آميز را

گر لب شيرين آن بت بر لب شيرين بدي****جان ماني سجده كردي صورت پرويز را

با چنان زلف و چنان چشم دلاويز اي عجب****جاي كي ماند درين دل توبه و پرهيز را

جان ما مي را و قالب خاك را و دل ترا****وين سر طناز پر وسواس تيغ تيز را

شربت وصل تو ماند نوبهار تازه را****ضربت هجر تو ماند ذوالفقار تيز را

گر شب وصلت نمايد مر شب معراج را****نيك ماند روز هجرت روز رستاخيز را

اهل دعوي را مسلم باد جنات النعيم****رطل مي بايد دمادم مست بيگه خيز را

آتش عشق سنايي تيز كن اي ساقيا****در دهيدش آب انگور نشاط انگيز را

غزل شماره 8: انعم الله صباح اي پسرا

انعم الله صباح اي پسرا****وقت صبح آمده راح اي پسرا

با مي و ماه و خرابات بهار****خام خامست صلاح اي پسرا

با تو در صدر نشستيم هلا****در ده آواز مباح اي پسرا

خام ما خام تو و پختهٔ تست****تو ز مي دار صراح اي پسرا

عاقبت خانه به زلف تو گذاشت****صورت فخر و فلاح اي پسرا

چشم بيمار تو ما را ببريد****ز صحيح و ز صحاح اي پسرا

از پي عارض چون صبح ترا****به نكورويي و راح اي پسرا

همه تسبيح سنايي اين است****كانعم الله صباح اي پسرا

غزل شماره 9: ساقيا مي ده كه جز مي نشكند پرهيز را

ساقيا مي ده كه جز مي نشكند پرهيز را****تا زماني كم كنم اين زهد رنگ آميز را

ملكت آل بني آدم ندارد قيمتي****خاك ره بايد شمردن دولت پرويز را

دين زردشتي و آيين قلندر چند چند****توشه بايد ساختن مر راه جان آويز را

هر چه اسبابست آتش در زن و خرم نشين****بدرهٔ ناداشتي به روز رستاخيز را

زاهدان و مصلحان مر نزهت فردوس را****وين گروه لاابالي جان عشق انگيز را

ساقيا زنجير مشكين را ز مه بردار زود****بر رخ زردم نه آن ياقوت شكر ريز را

غزل شماره 10: در ده پسرا مي مروق را

در ده پسرا مي مروق را****ياران موافق موفق را

زان مي كه چو آه عاشقان از تف****انگشت كند بر آب زورق را

زان مي كه كند ز شعله پر آتش****اين گنبد خانهٔ معلق را

هين خيز و ز عكس باده گلگون كن****اين اسب سوار خوار ابلق را

در زير لگد بكوب چون مردان****اين طارم زرق پوش ازرق را

گه ساقي باش و گه حريفي كن****ترتيب فروگذار و رونق را

يك دم خوش باش تا چه خواهي كرد****اين زهد مزور مزيق را

يك ره به دو باده دست كوته كن****اين عقل دراز قد احمق را

بنماي به زيركان ديوانه****از مصحف باطل آيت حق را

بر لاله مزن ز چشم سنبل را****بر پسته منه ز ناز فندق را

بيرون شو ازين دو رنگ و اين ساعت****همرنگ حرير كن ستبرق را

مشكن به طمع مرا تو اي ممسك****چونان كه جرير مر فرزدق را

گر طمع ميان تهي سه حرف آمد****چار است ميان تهي مطوق را

در تختهٔ اول ار بنوشتي****بي شكل حروف علم مطلق را

كم زان باري كه در دوم تخته****چون نسخ كني خط محقق را

در موضع خوشدلان و مشتاقان****موضوع فروگذار و مشتق را

شعر تر مطلق سنايي خوان****آتش در زن حديث

مغلق را

غزل شماره 11: چند رنجاني نگارا اين دل مشتاق را

چند رنجاني نگارا اين دل مشتاق را****يا سلامت خود مسلم نيست مر عشاق را

هر كرا با عشق خوبان اتفاق آمد پديد****مشتري گردد هميشه محنت مخراق را

زآنكه چون سلطان عشق اندر دل ماوا گرفت****محو گرداند ز مردم عادت و اخلاق را

هر كه بي اوصاف شد از عشق آن بت برخورد****كان صنم طاقست اندر حسن و خواهد طاق را

ذره اي از حسن او در مصر اگر پيدا شدي****دل ربودي يوسف يعقوب بن اسحاق را

گر سر مژگان زند بر هم به عمدا آن نگار****پيكران بي جان كند مر ديلم و قفچاق را

هر كه روي او بديد از جان و دل درويش شد****زر سگالي كس نديد آن شهرهٔ آفاق را

غزل شماره 12: مرد بي حاصل نيابد يار با تحصيل را

مرد بي حاصل نيابد يار با تحصيل را****جان ابراهيم بايد عشق اسماعيل را

گر هزاران جان لبش را هديه آرم گويدم****نزد عيسا تحفه چون آري همي انجيل را

زلف چون پرچين كند خواري نمايد مشك را****غمزه چون بر هم زند قيمت فزايد نيل را

چون وصال يار نبود گو دل و جانم مباش****چون شه و فرزين نباشد خاك بر سر فيل را

از دو چشمش تيز گردد ساحري ابليس را****وز لبانش كند گردد تيغ عزراييل را

گر چه زمزم را پديد آورد هم نامش به پاي****او به مويي هم روان كرد از دو چشمم نيل را

جان و دل كردم فداي خاكپايش بهر آنك****از براي كعبه چاكر بود بايد ميل را

آب خورشيد و مه اكنون برده شد كو بر فروخت****در خم زلف از براي عاشقان قنديل را

اي سنايي گر هواي خوبرويان مي كني****از نخستت ساخت بايد دبه و زنبيل را

غزل شماره 13: ساقيا دل شد پر از تيمار پر كن جام را

ساقيا دل شد پر از تيمار پر كن جام را****بر كف ما نه سه باده گردش اجرام را

تا زماني بي زمانه جام مي بر كف نهيم****بشكنيم اندر زمانه گردش ايام را

جان و دل در جام كن تا جان به جام اندر نهيم****همچو خون دل نهاده اي پسر صد جام را

دام كن بر طرف بام از حلقه هاي زلف خويش****چون كه جان در جام كردي تنگ در كش جام را

كاش كيكاووس پر كن زان سهيل شاميان****زير خط حكم دركش ملك زال و سام را

چرخ بي آرام را اندر جهان آرام نيست****بند كن در مي پرستي چرخ بي آرام را

غزل شماره 14: ساقيا داني كه مخموريم در ده جام را

ساقيا داني كه مخموريم در ده جام را****ساعتي آرام ده اين عمر بي آرام را

مير مجلس چون تو باشي با جماعت در نگر****خام در ده پخته را و پخته در ده خام را

قالب فرزند آدم آز را منزل شدست****انده پيشي و بيشي تيره كرد ايام را

نه بهشت از ما تهي گردد نه دوزخ پر شود****ساقيا در ده شراب ارغواني فام را

قيل و قال بايزيد و شبلي و كرخي چه سود****كار كار خويش دان اندر نورد اين نام را

تا زماني ما برون از خاك آدم دم زنيم****ننگ و نامي نيست بر ما هيچ خاص و عام را

غزل شماره 15: من كيم كانديشهٔ تو هم نفس باشد مرا

من كيم كانديشهٔ تو هم نفس باشد مرا****يا تمناي وصال چون تو كس باشد مرا

گر بود شايستهٔ غم خوردن تو جان من****اين نصيب از دولت عشق تو بس باشد مرا

گر نه عشقت سايهٔ من شد چرا هر گه كه من****روي بر تابم ازو پويان ز پس باشد مرا

هرنفس كانرا بياد روزگار تو زنم****جملهٔ عالم طفيل آن نفس باشد مرا

هز رمان ز اميد وصل تو دل خود خوش كنم****باز گويم نه چه جاي اين هوس باشد مرا

چون خيال خاكپايت مي نبيند چشم من****بر وصال تو چگونه دست رس باشد مرا

غزل شماره 16: نيست بي ديدار تو در دل شكيبايي مرا

نيست بي ديدار تو در دل شكيبايي مرا****نيست بي گفتار تو در دل توانايي مرا

در وصالت بودم از صفرا و از سودا تهي****كرد هجران تو صفرايي و سودايي مرا

عشق تو هر شب برانگيزد ز جانم رستخيز****چون تو بگريزي و بگذاري به تنهايي مرا

چشمهٔ خورشيد را از ذره نشناسم همي****نيست گويي ذره اي درديده بينايي مرا

از تو هر جايي ننالم تو هر جايي شدي****نيست جاي ناله از معشوق هر جايي مرا

گاه پيري آمد از عشق تو بر رويم پديد****آنچه پنهان بود در دل گاه برنايي مرا

كرد معزولم زمانه گاه دانايي و عقل****با بلاي تو چه سود از عقل و دانايي مرا

غزل شماره 17: اي به بر كرده بي وفايي را

اي به بر كرده بي وفايي را****منقطع كرده آشنايي را

بر ما امشبي قناعت كن****بنما خلق انبيايي را

اي رخت بستده ز ماه و ز مهر****خوبي و لطف و روشنايي را

زود در گردنم فگن دلقي****بركش اين رومي و بهايي را

چنگي و بربطي به گاه نشاط****جمله ياري دهند نايي را

با چنان روي و با چنان زلفين****منهزم كرده اي ختايي را

آتشي نزد ماست خيز و بيار****آبي و خاكي و هوايي را

بار ندهند نزد ما به صبوح****هيچ بيگانهٔ مرايي را

چون بود يار زشت پر معني****چكنم جور هر كجايي را

چو شدي مست جاي خواب بساز****وز ميان بانگ زن سنايي را

غزل شماره 18: مرحبا مرحبا براي هلالا

مرحبا مرحبا براي هلالا****آسمان را نماي كل كمالا

چند ازين پرده ز آفتاب برون آي****جان ما را بخر ز دست خيالا

اندر آي اندر آي تا بشناسيم****از جمال تو حال را ز محالا

اي همه روي بر خرام به منظر****تا رهد ديده زين شب همه خالا

اشهب صبح در گريزد از شرم****چون بجنبد ز ابلق تو دوالا

روشني را نشان به اوج شرف بر****تيرگي را فگن به برج و بالا

اي ز پرده زمانه آمده اينجا****مرحبا مرحبا تعالي تعالا

عقل و دينمان ببر تراست مباحا****جان و دلمان ببر تراست حلالا

تا سنايي چو ديد گويد اي مه****حبذا و جهك المبارك فالا

غزل شماره 19: اي همه خوبي در آغوش شما

اي همه خوبي در آغوش شما****قبلهٔ جانها بر و دوش شما

اي تماشاگه عقل نور پاش****در ميان لعل خاموش شما

وي امانت جاي چرخ سبز پوش****بر كران چشمهٔ نوش شما

آهوان در بزم شيران در شكار****بندهٔ آن خواب خرگوش شما

آب مشك و باد عنبر برد پاك****بوي شمشاد قصب پوش شما

كار ما كردست در هم چون زره****جوشن مشكين پر جوش شما

چند خواهد گفت ما را نوش نوش****آن لب نوشين مي نوش شما

چندمان چون چشم خود خواهيد مست****اي به بي هوشي همه هوش شما

صد چو او در عاشقيها باشدي****همچو او حيران و مدهوش شما

حلقه چون دارند بر چشمش جهان****اي سنايي حلقه در گوش شما

چون سنايي عاشقي تا كي بود****با چنين ياري فراموش شما

غزل شماره 20: اي ز عشقت روح را آزارها

اي ز عشقت روح را آزارها****بر در تو عشق را بازارها

اي ز شكر منت ديدار تو****ديده بر گردن دل بارها

فتنه را در عالم آشوب و شور****با سر زلفين تو اسرارها

عاشقان در خدمت زلف تواند****از كمر بر ساخته زنارها

نيستم با درد عشقت لحظه اي****خالي از غمها و از تيمارها

بر اميد روي چون گلبرگ تو****مي نهم جان را و دل را خارها

تا سنايي بر حديث چرب تست****غره چون كفتار بر گفتارها

دارد از باد هوس آبي بروي****با خيال خاك كويت كارها

غزل شماره 21: اي از بنفشه ساخته بر گل مثالها

اي از بنفشه ساخته بر گل مثالها****در آفتاب كرده ز عنبر كلالها

هاروت تو ز معجزه دارد ليلها****ماروت تو ز شعبده دارد مثالها

هر روز بامداد برآيي و بر زني****از مشك سوده بر سمن تازه خالها

اي كاشكي ز خواسته مفلس نبودمي****تا كردمي فداي جمال تو مالها

ني بر اميد فضل گذارم همي جهان****آخر كند خداي دگرگونه حالها

غزل شماره 22: ما باز دگر باره برستيم ز غمها

ما باز دگر باره برستيم ز غمها****در باديهٔ عشق نهاديم قدمها

كنديم ز دل بيخ هواها و هوسها****داديم به خود راه بلاها و المها

اول به تكلف بنوشتيم كتبها****و آخر ز تحير بشكستيم قلمها

لبيك زديم از سر دعوي چو سنايي****بر عقل زديم از جهت عجز رقمها

اسباب صنمهاست چو احرام گرفتيم****در شرط نباشد كه پرستيم صنمها

حرف ب
غزل شماره 23: فرياد از آن دو چشمك جادوي دلفريب

فرياد از آن دو چشمك جادوي دلفريب****فرياد از آن دو كافر غازي با نهيب

اين همبر دو تركش دلگير جان ستان****وان پيش دو شمامهٔ كافور يا دو سيب

بردوش غايه كش او زهره مي رود****چون كيقباد و قيصر پانصدش در ركيب

يوسف نبود هرگز چون او به نيكويي****چون سامري هزارش چاكر گه فريب

آسيب عاشقي و غم عشق و گمرهي****تا روي او بديد پس آن طرفه ها و زيب

غمخانه برگزيد و ره عشق و گمرهي****هر روز مي برآرد نوعي دگر ز جيب

بسترد و گفت چون كه سنايي همه ز جهل****بنبشت در هواي غم عشق صد كتيب

غزل شماره 24: از آن مي خوردن عشقست دايم كار من هر شب

از آن مي خوردن عشقست دايم كار من هر شب****كه بي من در خراباتست دايم يار من هر شب

بتم را عيش و قلاشيست بي من كار هر روزي****خروش و ناله و زاريست بي او كار من هر شب

من آن رهبان خود نامم من آن قلاش خود كامم****كه دستوري بود ابليس را كردار من هر شب

برهنه پا و سر زانم كه دايم در خراباتم****همي باشد گرو هم كفش و هم دستار من هر شب

همه شب مست و مخمورم به عشق آن بت كافر****مغان دايم برند آتش ز بيت النار من هر شب

مرا گويد به عشق اندر چرا چندين همي نالي****نگار من چو بيند چشم گوهر بار من هر شب

دو صد زنار دارم بر ميان بسته به روم اندر****همي بافند رهبانان مگر زنار من هر شب

حرف ت
غزل شماره 25: اي لعبت صافي صفات اي خوشتر از آب حيات

اي لعبت صافي صفات اي خوشتر از آب حيات****هستي درين آخر زمان اين منكران را معجزات

هم ديده داري هم قدم هم نور داري هم ظلم****در هزل وجد اي محتشم هم كعبه گردي هم منات

حسن ترا بينم فزون خلق ترا بينم زبون****چون آمد از جنت برون چون تو نگاري بي برات

در نارم از گلزار تو بيزارم از آزار تو****يك ديدن از ديدار تو خوشتر ز كل كاينات

هر گه كه بگشايي دهن گردد جهان پر نسترن****بر تو ثنا گويد چو من ريگ و مطر سنگ و نبات

عالي چو كعبه كوي تو نه خاكپاي روي تو****بر دو لب خوشبوي تو جان را به دل دارد حيات

برهان آن نوشين لبت چون روز گرداند شبت****وان خالها بر غبغبت تابان چو از گردون بنات

بر ما لبت دعوت كني بر ما سخن حجت كني****وقتي كه جان غارت كني چون

صوفيان در ده صلات

باز ار بكشتي عاجزي بنماي از لب معجزي****چون از عزي نبود عزي لا را بزن بر روي لات

غمهات بر ما جمله شد بغداد همچون حله شد****يك ديده اينجا دجله شد يك ديده آنجا شد فرات

جان سنايي مر ترا از وي حذر كردن چرا****از تو گذر نبود ورا هم در حيات و هم ممات

اي چون ملك گه سامري وي چون فلك گه ساحري****تا بر تو خوانم يك سري «الباقيات الصالحات»

غزل شماره 26: دوش مرا عشق تو از جامه برانگيخت

دوش مرا عشق تو ز جامه برانگيخت****بي عدد از ديدگانم اشگ فرو ريخت

دست يكي كرد با صبوري و خوابم****آن ز دل از دو ديده يكسر بگريخت

باد جدا كرد زلفكان تو از هم****مشك سيه با گل سپيد برآميخت

مشك همي بيخت زلف تو همه شب دوش****اشگ همي بيختم چو مشك همي بيخت

بس بود اين باد سرد باده نخواهم****كش دل مسكين به دام ذره در آويخت

غزل شماره 27: اين رنگ نگر كه زلفش آميخت

اين رنگ نگر كه زلفش آميخت****وين فتنه نگر كه چشمش انگيخت

وين عشوه نگر كه چشم او داد****دل برد و به جانم اندر آميخت

بگريخت دلم ز تير مژگانش****در دام سر دو زلفش آويخت

افتاد به دام زلف آن بت****هر دل كه ز چشمكانش بگريخت

بفروخت دل من آتش عشق****وانگاه بدين سرم فرو ريخت

بر خاك نهم به پيش آن روي****كين عشق مرا چو خاك بر بيخت

غزل شماره 28: تا نقش خيال دوست با ماست

تا نقش خيال دوست با ماست****ما را همه عمر خود تماشاست

آنجا كه جمال دلبر آمد****والله كه ميان خانه صحراست

وانجا كه مراد دل برآمد****يك خار به از هزار خرماست

گر چه نفس هوا ز مشكست****ورچه سلب زمين ز ديباست

هر چند شكوفه بر درختان****چون دو لب دوست پر ثرياست

هر چند ميان كوه لاله****چون ديده ميان روي حوراست

چون دولت عاشقي در آمد****اينها همه از ميانه برخاست

هرگز نشود به وصل مغرور****هر ديده كه در فراق بيناست

اكنون كه ز باغ زاغ كم شد****بلبل ز گل آشيانه آراست

بر هر سر شاخ عندليبي ست****زين شكر كه زاغ كم شد و كاست

فرياد همي كند كه باري****امروز زمانه نوبت ماست

غزل شماره 29: از عشق روي دوست حديثي به دست ماست

از عشق روي دوست حديثي به دست ماست****صيديست بس شگرف نه در خورد شست ماست

ميدان مهر او نه به كام سمند ماست****درع وفاي او نه به بالاي پست ماست

ديريست تا به يادش مي نوش مي كنم****كس را نگفت او كه فلان مرد مست ماست

با پاسبان كويش در خاك مي رويم****هر چند فرق فرقد جاي نشست ماست

چون مات برد ماست همه كس حريف ماست****وانجا كه نيستيست همه عين هست ماست

غزل شماره 30: اي مسلمانان مرا در عشق آب بت غير تست

ي مسلمانان مرا در عشق آن بت غيرتست****عشقبازي نيست كاين خود حيرت اندر حيرتست

عشق درياي محيط و آب دريا آتشست****موجها آيد كه گويي كوههاي ظلمتست

در ميان لجه اش سيصد نهنگ داوري****بر كران ساحلش صد اژدهاي هيبتست

كشتيش از اندهان ولنگرش از صابري****بادبانش رو نهاده سوي باد آفتست

مر مرا بي من در آن درياي ژرف انداخته****بر مثال رادمردي كش لباس خلتست

مرده بودم غرقه گشتم اي عجب زنده شدم****گوهري آمد به دستم كش دو گيتي قيمتست

غزل شماره 31: ماهرويا در جهان آوازهٔ تست

ماهرويا در جهان آوازهٔ تست****كارهاي عاشقان ناساخته از ساز تست

هر كجا نظميست شيرين قصه هاي عشق تست****هر كجا نثريست زيبا نامهاي ناز تست

باز عشقت جمله باز آن را چو تيهو صيد كرد****هست عالي همت آن بازي كه صيد باز تست

صدهزاران دل فدا بادا دلي را كو ز عشق****سال و ماه و روز و شب مشغول شاهد باز تست

دلبرا دلهاي مردان جمله ملك غنج تست****گلرخا جانهاي پاكان جمله ملك ناز تست

آسمان تند و سركش زير دست و رام تست****روزگار تند و توسن دايهٔ انباز تست

هر كجا چشميست بينا بارگاه عشق تست****هر كجا گوشيست والا عاشق آواز تست

غزل شماره 32: تا گل لعل روي بنمودست

تا گل لعل روي بنمودست****بلبل از خرمي نياسودست

ديرگاهست تا چو من بلبل****عاشق بوستان و گل بودست

روز و شب گر بنغنوم چه عجب****پيش معشوق كس بنغنودست

من غلام زبان آن بلبل****كو گل لعل روش بستودست

ساقيا وقت گل چو گل مي ده****وقت گل تو به كس نفرمودست

غزل شماره 33: اين چه جمالست و ناز كز تو در ايام تست

اين چه جمالست و ناز كز تو در ايام تست****وين چه كمالست باز كز شرف نام تست

جان همه جانها كوثر و تسنيم تست****نقل همه نقلها پسته و بادام تست

سرمهٔ چشم سپهر تربت درگاه تست****حلقهٔ گوش سروش صدمهٔ پيغام تست

تكيه گه جان و دل گه رخ و گه زلف تست****بوسه گه چشم و لب گه در و گه بام تست

تقويت عاقلان لطف به تقدير تست****تربيت عاشقان ناز به اندام تست

تا تو به شوخي گري پخته شود كار خام****كانكه درين روزگار سوخته بر خام تست

لهو و هوس را همي عشق شمردند خلق****عشق نه آنست چيست آنكه به هنگام تست

گام برون نه يكي كز پي بوسيدنش****مردمك ديده ها منتظر گام تست

طبع سناييت را توسني اندر سرست****رايض او تا تويي توسن او رام تست

غزل شماره 34: تا هلاك عاشقان از طرهٔ شبرنگ تست

تا هلاك عاشقان از طرهٔ شبرنگ تست****واي مسكين عاشقي كو را دل اندر چنگ تست

عاشق مسكين چه داند كرد با نيرنگ تو****جادوي بلبل اسير چشم پر نيرنگ تست

نافهٔ آهو غلام زلف عنبر بوي تست****عنبر سارا رهين خط سبز از رنگ تست

تا نهفته مشك باشد مر ترا در زير سيم****دستهاي عاشقان يكباره زير سنگ تست

من به رنگ تو نديدم هيچ كس را در جهان****بر تو عاشق باد هر كو در جهان همرنگ تست

غزل شماره 35: ماه شب گمرهان عارض زيباي تست

ماه شب گمرهان عارض زيباي تست****سرو دل عاشقان قامت رعناي تست

همت كروبيان شعبدهٔ دست تست****سرمهٔ روحانيان خاك كف پاي تست

راي همه زيركان بستهٔ تقدير تست****جان همه عاشقان سغبهٔ سوداي تست

وصل تو سيمرغ گشت بر سر كوي عدم****خاطر بي خاطران مسكن و ماواي تست

بر فلك چارمين عيسي موقوف را****وقت خروج آمدست منتظر راي تست

موسا چون مست گشت عربده آغاز كرد****صبر به غايت رسيد وقت تجلاي تست

غزل شماره 36: بر دوزخ هم كفر و هم ايمان تراست

بر دوزخ هم كفر و هم ايمان تراست****بر دو لب هم درد و هم درمان تراست

گر دو صد يعقوب داري زيبدت****كانچه يوسف داشت صد چندان تراست

خندهٔ تو چون دم عيساست كو****هر چه در لب داشت در دندان تراست

چند گويي كان و كان يك ره ببين****كانچه در كانست در اركان تراست

چند گويي جان و جان يك دم بخند****كانچه در جانست در مرجان تراست

از لطيفي آنت جان خواند از آنك****هر چه آنرا خواند جان بتوان تراست

هر زمان گويي همي چوگان من****گوي از آن كيست گر چوگان تراست

چون همي داني كه ميدان آن تست****گوي هم مي دان كه در ميدان تراست

بنده گر خوبست گر زشت آن تست****عاشق ار دانا و گر نادان تراست

صورت ار با تو نباشد گو مباش****خاك بر سر جسم را چون جان تراست

من ترا هرگز بنگذارم وليك****گر تو بگذاري مرا فرمان تراست

هيچ مرغ آسان سنايي را نيافت****دولتي مرغي كه اين آسان تر است

غزل شماره 37: تا بديدم بتكده بي بت دلم آتشكدست

تا بديدم بتكده بي بت دلم آتشكدست****فرقت نامهرباني آتشم در جان ز دست

هر كه پيش آيد مرا گويد چه پيش آمد ترا****بر فراق من بگريد گويد اين مسكين شدست

اي فراق از من چه خواهي چون بنفروشي مرا****جاي ديگر ساز منزل نه جهان تنگ آمدست

تا مگر سنگين دلت را رحمت آيد بر دلم****سنگ را رحمت نباشد اين حديثي بيهدست

غزل شماره 38: اي صنم در دلبري هم دست و هم دستان تراست

اي صنم در دلبري هم دست و هم دستان تراست****بر دل و جان پادشاهي هم دل و هم جان تراست

هم حيات از لب نمودن هم شفا از رخ چو حور****با دم عيسي و دست موسي عمران تراست

در سر زلف نشان از ظلمت اهريمنست****بر دو رخ از نور يزدان حجت و برهان تراست

اي چراغ دل نمي داني كه اندر وصل و هجر****دوزخ بي مالك و فردوس بي رضوان تراست

در ميان اهل دين و اهل كفر اين شور چيست****گر مسلم بر دو رخ هم كفر و هم ايمان تراست

از جمال و از بهايت خيره گردد سرو و مه****سرو بستاني تو داري ماه بي كيوان تراست

آنچه بت گر كرد و جادو ديد جانا باطل است****در دو مرجان و دو نرگس كار اين و آن تراست

گر من از حواري جنت ياد نارم شايدم****كانچه حورالعين جنت داشت صد چندان تراست

از همه خوبان عالم گوي بردي شاد باش****داوري حاجت نيايد اي صنم فرمان تراست

در همه جايي سنايي چاكر و مولاي تست****گر براني ور بخواني اي صنم فرمان تراست

اين چنين صيدي كه در دام تو آمد كس نديد****گوي گردون بس كه اكنون نوبت ميدان تراست

غزل شماره 39: هر زمان از عشق جانانم وفايي ديگرست

هر زمان از عشق جانانم وفايي ديگرست****گر چه او را هر نفس بر من جفايي ديگرست

من برو ساعت به ساعت فتنه زانم كز جمال****هر زمان او را به من از نو عنايي ديگرست

گر قضا مستولي و قادر شود بر هر كسي****بر من بيچاره عشق او قضايي ديگرست

باد زلفش از خوشي مي آورد بوي عبير****خاك پايش از عزيزي توتيايي ديگرست

از لطيفي آفتاب ديگرست آن دلفريب****از ضعيفي عاشقش گويي هبايي ديگرست

يك زمان از رنج هجرانش دلم خالي مباد****كو مرا جز وصل او

راحت فزايي ديگرست

غزل شماره 40: راه عشق از روي عقل از بهر آن بس مشكلست

راه عشق از روي عقل از بهر آن بس مشكلست****كان نه راه صورت و پايست كان راه دلست

بر بساط عاشقي از روي اخلاص و يقين****چون ببازي جان و تن مقصود آنگه حاصلست

زينهار از روي غفلت اين سخن بازي مدان****زان كه سر در باختن در عشق اول منزلست

فرق كن در راه معني كار دل با كار گل****كاين كه تو مشغول آني اي پسر كار گلست

غزل شماره 41: اي پر در گوش من ز چنگت

اي پر در گوش من ز چنگت****وي پر گل چشم من زرنگت

هنگام سماع بر توان چيد****تنگ شكر از دهان تنگت

چون چنگ به چنگ بر نهادي****آيد ز هزار زهره ننگت

چون شوخ نه اي بسان نرگس****كي باده دهد چو باد رنگت

هم صورت آهويي به ديده****زنيست تكبر پلنگت

در صلح چگونه اي كه باري****شهريست پر از شكر ز جنگت

اي چشم خوشت مرا چو ديده****يك روز مباد آژرنگت

غزل شماره 42: توبهٔ من جزع و لعل و زلف و رخسارت شكست

توبهٔ من جزع و لعل و زلف و رخسارت شكست****دي كه بودم روزه دار امروز هستم بت پرست

از ترانهٔ عشق تو نور نبي موقوف گشت****وز مغابهٔ جام تو قنديلها بر هم شكست

رمزهاي لعل تو دست جوانمردان گشاد****حلقه هاي زلف تو پاي خردمندان ببست

ابروي مقرونت اي دلبر كمان اندر كشيد****ناوك مژگانت اي جانان دل و جانم بخست

با چنان مژگان و ابرو با چنان رخسار و لب****بود نتوان جز صبور و عاشق و مخمور و مست

پارسايي را بود در عشق تو بازار سست****پادشاهي را بود در وصل تو مقدار پست

جز براي تو نسازم من ز فرق خويش پاي****جز به ياد تو نيارم سوي رطل و جام دست

شادي و آرام نبود هر كرا وصل تو نيست****هر كرا وصل تو باشد هر چه بايد جمله هست

غزل شماره 43: زان چشم پر از خمار سرمست

زان چشم پر از خمار سرمست****پر خون دارم دو ديده پيوست

اندر عجبم كه چشم آن ماه****ناخورده شراب چون شود مست

يا بر دل خسته چون زند تير****بي دست و كمان و قبضه و شست

بس كس كه ز عشق غمزهٔ او****زنار چهار كرد بر بست

برد او دل عاشقان آفاق****پيچند بر آن دو زلف چون شست

چون دانست او كه فتنه بر خاست****متواري شد به خانه بنشست

يك شهر ازو غريو دارند****زان نيست شگفت جاي آن هست

دارند به پاي دل ازو بند****دارند به فرق سر ازو دست

تا عزم جفا درست كرد او****دست همه عاشقانش بشكست

غزل شماره 44: دوست چنان بايد كان منست

دوست چنان بايد كان منست****عشق نهاني چه نهان منست

عاشق و معشوق چو ما در جهان****نيست دگر آنچه گمان منست

جان جهان خواند مرا آن صنم****تا بزيم جان جهان منست

كيست درين عالم كو را دگر****يار وفادار چنان منست

حال ببين پيش بپرس از همه****تا تو نگويي به زبان منست

دوش مرا گفت كه آن توام****آن منست ار چه نه آن منست

غزل شماره 45: تا خيال آن بت قصاب در چشم منست

تا خيال آن بت قصاب در چشم من است****زين سبب چشمم هميشه همچو رويش روشن است

تا بديدم دامن پر خونش چشم من ز اشگ****بر گريبان دارم آنچ آن ماه را بر دامن است

جاي دارد در دل پر خونم آن دلبر مقيم****جامه پر خون باشد آن كس را كه در خون مسكن است

با من از روي طبيعت گر نياميزد رواست****از براي آنكه من در آب و او در روغن است

گر زبان با من ندارد چرب هم نبود عجب****كانچه او را در زبان بايست در پيراهن است

جان آرامش همي بخشد جهاني را به لطف****گر چه كارش همچو گردون كشتن ست و بستن است

از طريق خاصيت بگريزد از آهن پري****آن پريروي از شگرفي روز و شب با آهن است

هر غمي را او ز من جاني به دل خواهد همي****پس بدين قيمت مر او را يك جهان جان بر من است

ترسم آن آرام دل با من نگردد رام از آنك****كودكي بس تند خوي و كره اي بس توسن است

بر وصالش دل همي نتوان نهاد از بهر آنك****گر مرا روزي ازو سورست سالي شيون است

هر چه زان خورشيد رو آيد همه دادست و عدل****جور ما زين گنبد فيروزهٔ بي روزن است

هر زمان هجران نو زايد جهان از بهر من****خود جهان گويي به هجر عاشقان آبستن

است

جامه هاي جان همي دوزم ز وصلش تا مرا****تن چو تار ريسمان و دل چو چشم سوزن است

از پس هجران فراوان چون نديدم در رهش****آن بتي را كافت آفاق و فتنهٔ برزن است

گفتم اي جان از پي يك وصل چندين هجر چيست****گفت من قصابم اينجا گرد ران با گردن است

گر چه باشد با سنايي چون گل رعنا دو روي****در ثناي او سنايي ده زبان چون سوسن است

غزل شماره 46: اي جان جهان كبر تو هر روز فزونست

اي جان جهان كبر تو هر روز فزونست****ليكن چه توان كرد كه وقت تو كنونست

نشگفت اگر كبر تو هرگز نشود كم****چون خوبي ديدار تو هر روز فزونست

عالم ز جمال تو پرآوازه شد امروز****زيرا كه جمال تو ز اندازه برونست

در زلف تو تاب و گره و بند و شكنجست****در چشم تو مكر و حيل و زرق و فسونست

تا من رخ چون چشمهٔ خورشيد تو ديدم****چشمم ز غم عشق تو چون چشمهٔ خونست

اي رفته ز نزديك سنايي خبرت هست****كز عشق تو حال من دل سوخته چونست

از مهر تو چون نقطهٔ خونست دلم زانك****بر ماه ترا دايرهٔ غاليه گونست

غزل شماره 47: اي پيك عاشقان گذري كن به بام دوست

اي پيك عاشقان گذري كن به بام دوست****بر گرد بنده وار به گرد مقام دوست

گرد سراي دوست طوافي كن و ببين****آن بار و بارنامه و آن احتشام دوست

خواهي كه نرخ مشك شكسته شود به چين****بر زن به زلف پر شكن مشكفام دوست

برخاست اختيار و تصرف ز فعل ما****چون كم ز ديم خويشتن از بهر كام دوست

خواهي كه بار عنبر بندي تو از سرخس****زآنجا ميار هيچ خبر جز پيام دوست

خواهي كه كاروان سلامت بود ترا****همراه خويش كن به سوي ما سلام دوست

بر دانه هاي گوهر او عاشقي مباز****تا همچو من نژند نماني به دام دوست

با خود بيار خاك سر كوي او به من****تا بر سرش نهم به عزيزي چو نام دوست

بينا مباد چشم من ار سوي چشم من****بهتر ز توتيا نبود گرد گام دوست

گر دوست را به غربت من خوش بود همي****اي من رهي غربت و اي من غلام دوست

از مال و جان و دين مرا ار كام جويد او****بي كام بادم ار كنم آن جز به كام دوست

غزل شماره 48: دارم سر خاك پايت اي دوست

دارم سر خاك پايت اي دوست****آيم به در سرايت اي دوست

آنها كه به حسن سرفرازند****نازند به خاكپايت اي دوست

چون راي تو هست كشتن من****راضي شده ام برايت اي دوست

خون نيز ترا مباح كردم****ديگر چكنم به جايت اي دوست

داني نتوان كشيد ازين بيش****بار ستم جفايت اي دوست

غزل شماره 49: روي تو اي دلفروز گر نه چو ماهست

روي تو اي دلفروز گر نه چو ماهست****زلف سيه زو چرا بدر دو تا هست

روي چو ماه تو گر چه مايهٔ نور است****موي سياه تو گر چه اصل گناهست

شاه بتاني و عاشقانت سپاهند****ماه زميني و آسمانت كلاهست

رسم چنانست كه ماه راه نمايد****چونكه ز ماه تو خلق گمشده راهست

موي سپيدم ز اشك سرخ چو خونست****روي اميدم ز رنج عشق سياهست

حال تو اي ماه روي چيست كه باري****دور ز روي تو حال بنده تباهست

غزل شماره 50: گر تو پنداري كه جز تو غمگسارم نيست هست

گر تو پنداري كه جز تو غمگسارم نيست هست****ور چنان داني كه جز تو خواستگارم نيست هست

يا بجز عشق تو از تو يادگارم هست نيست****يا قدم در عشق تو سخت استوارم نيست هست

يا بجز بيدادي تو كارزارم هست نيست****يا به بيداد تو با تو كارزارم نيست هست

يا سپيد و روشن از تو كار و بارم هست نيست****يا سياه و تيره بي تو روزگارم نيست هست

يا بر اميد وصالت شب قرارم هست نيست****يا در اندوه فراقت دل فگارم نيست هست

يا فراقت را بجز ناله شعارم هست نيست****يا وصالت را شب و روز انتظارم نيست هست

گر دگر همچون سنايي صيد زارم هست نيست****يا اگر شيريست او آنگه شكارم نيست هست

غزل شماره 51: گر تو پنداري ترا لطف خدايي نيست هست

گر تو پنداري ترا لطف خدايي نيست هست****بر سر خوبان عالم پادشايي نيست هست

ور چنان داني كه جان پاكبازان را ز عشق****با جمال خاكپايت آشنايي نيست هست

ور گمانت آيد كه گاه دل ربودن در سماع****روي و آوازت هلاك پارسايي نيست هست

ور تو انديشي كه گاه گوهر افشاندن ز لعل****از لبت گم بودگان را رهنمايي نيست هست

ور تو پنداري كه چون برداري از رخ زلف را****از تو قنديل فلك را روشنايي نيست هست

ور چنان داني ترا روز قيامت از خداي****از پي خون چو من عاشق جزايي نيست هست

ور تو بسگالي كه با اين حسن و خوبي مر ترا****خوي بد عهدي و رسم بي وفايي نيست هست

ور همي داني كه بر خاك سر كويت ز خون****صد هزاران قطره از چشم سنايي نيست هست

غزل شماره 52: كار تو پيوسته آزارست گويي نيست هست

كار تو پيوسته آزارست گويي نيست هست****زين سبب كار دلم زارست گويي نيست هست

خصم تو بازار من بشكست و با خصم اي صنم****مر ترا پيوسته بازارست گويي نيست هست

تا به خروارست شكر لعل نوشين ترا****در دلم عشقت به خروارست گويي نيست هست

طرهٔ طرار تو دل دزدد از مردم همي****شد يقين كان طره طرارست گويي نيست هست

ماهرويا تا تو كردي رايت صحبت نگون****رايت صبرم نگونسارست گويي نيست هست

بوسه اي را زان لب چون لعل نوشينت به جان****چاكر مسكين خريدارست گويي نيست هست

نرگس خونخوار تو پيوسته خون ريزد همي****نرگست بس شوخ و خونخوارست گويي نيست هست

غزل شماره 53: اي ساقي مي بيار پيوست

اي ساقي مي بيار پيوست****كان يار عزيز توبه بشكست

برخاست ز جاي زهد و دعوي****در ميكده با نگار بنشست

بنهاد ز سر ريا و طامات****از صومعه ناگهان برون جست

بگشاد ز پاي بند تكليف****زنار مغانه بر ميان بست

مي خورد و مرا بگفت مي خور****تا بتواني مباش جز مست

اندر ره نيستي همي رو****آتش در زن بهر چه زي هست

غزل شماره 54: سبب عاشقان نه نيكوييست

سبب عاشقان نه نيكوييست****آفت دلبران نه مه روييست

عشق ذات و صفات شركت نيست****بت پرستيدن از سيه روييست

عشق هم عاشقست و هم معشوق****عشق دو رويه نيست يكروييست

مايهٔ عشق بي نصيبي دان****هر كه گويد جز اين سمر گوييست

قطع كردم سخن تمام نگفت****راحت عاشقان ز كم گوييست

غزل شماره 55: نرگسين چشما به گرد نرگس تو تير چيست

نرگسين چشما به گرد نرگس تو تير چيست****وان سياهي اندرو پيوسته همچون قير چيست

گر سياهي نيست اندر نرگس تو گرد او****آن سيه مژگان زهرآلود همچون تير چيست

گر شراب و شير خواهي ريخته بر ارغوان****پنجه هاي دست رنگين پر شراب و شير چيست

گر مثال دست شاه زنگ دارد زلف تو****پس دو دست شاه زنگي بسته در زنجير چيست

آيتي بنبشته اي گرد لب ياقوت رنگ****اندر آن آيت بگو تا معني و تفسير چيست

دل ترا دادم توكل بر خداي دادگر****روي كردم سوي تو تا بر سرم تقدير چيست

مر مر اگر كشته خواهي پس بكش يكبارگي****من كيم در كشتن من اين همه تدبير چيست

مر مرا چون زير كردي در فراق روي خويش****وانگهي گويي خروش و نالهٔ چون زير چيست

اي سنايي در فراقش صابري را پيشه گير****جز صبوري كردن اندر عاشقي تدبير چيست

غزل شماره 56: ماه رويا گرد آن رخ زلف چون زنجير چيست

ماه رويا گرد آن رخ زلف چون زنجير چيست****وندران زنجير چندان پيچ و تاب از قير چيست

گر بود زنجير جانان از پي ديوانگان****خود منم ديوانه بر عارض ترا زنجير چيست

گر شراب و شير خواهي مضمر اندر ياسمين****تودهٔ عنبر فگنده بر شراب و شير چيست

قبلهٔ جان اي نگار از صورت و روي تو نيست****از خيالت روز و شب در چشم من تصوير چيست

قد من گر چون كمان از عشق تو شد پس چرا****گرد آن دو نرگس بيمار چندان تير چيست

آيتي كز فال عشق تو برآيد مر مرا****اندر آن آيت به جز اندوه و غم تفسير چيست

در ازل رفته ست تقديري ز عشقت بر سرم****جز رضا دادن نگارا حيله و تدبير چيست

اي سنايي چون مقصر نيستي در عشق او****در وفا و عهد تو چندين ازو تقصير چيست

غزل شماره 57: عشق بازيچه و حكايت نيست

عشق بازيچه و حكايت نيست****در ره عاشقي شكايت نيست

حسن معشوق را چو نيست كران****درد عشاق را نهايت نيست

مبر اين ظن كه عشق را به جهان****جز به دل بردنش ولايت نيست

رايت عشق آشكارا به****زان كه در عشق روي و رايت نيست

عالم علم نيست عالم عشق****رويت صدق چون روايت نيست

هر كه عاشق شناسد از معشوق****قوت عشق او به غايت نيست

هر چه داري چو دل ببايد باخت****عاشقي را دلي كفايت نيست

به هدايت نيامدست از كفر****هر كرا كفر چون هدايت نيست

كس به دعوي به دوستي نرسد****چون ز معني درو سرايت نيست

نيك بشناس كانچه مقصودست****بجز از تحفه و عنايت نيست

غزل شماره 58: اي پسر عشق را شكايت نيست

اي پسر عشق را بدايت نيست****در ره عاشقي نهايت نيست

اگرت عشق هست شاكر باش****كه به عشق اندرون شكايت نيست

گر بنالي ز حال عشق ترا****علت عاشقي به غايت نيست

جهد كن جهد تا به عشق رسي****كانچه گفتم ترا كفايت نيست

ز عمل كام دل شود حاصل****درد را نزد من حكايت نيست

چون وصيت كنم به عشق ترا****كه مرا نوبت وصايت نيست

عشق ما را ولايتي دادست****كه كسي را چنان ولايت نيست

رايت خيل عشق فعل بود****عشق را نزد فعل رايت نيست

هر كرا عشق نيست در دل و جان****در دل و جان او هدايت نيست

غزل شماره 59: هر كرا درد بي نهايت نيست

هر كرا درد بي نهايت نيست****عشق را پس برو عنايت نيست

عشق شاهيست پا به تخت ازل****جز بدو مرد را ولايت نيست

عشق در عقل و علم درماند****عشق را عقل و علم رايت نيست

عشق را بوحنيفه درس نكرد****شافعي را در او روايت نيست

عشق حي است بي بقا و فنا****عاشقان را ازو شكايت نيست

غزل شماره 60: چون درد عاشقي به جهان هيچ درد نيست

چون درد عاشقي به جهان هيچ درد نيست****تا درد عاشقي نچشد مرد مرد نيست

آغاز عشق يك نظرش با حلاوتست****انجام عشق جز غم و جز آه سرد نيست

عشق آتشي ست در دل و آبي ست در دو چشم****با هر كه عشق جفت ست زين هر دو فرد نيست

شهديست با شرنگ و نشاطي ست با تعب****داروي دردناكست آنرا كه درد نيست

آنكس كه عشق بازد و جهان بازد و جهان****بنماي عاشقي كه رخ از عشق زرد نيست

غزل شماره 61: معشوقه از آن ظريفتر نيست

معشوقه از آن ظريفتر نيست****زان عشوه فروش و عشوه خر نيست

شهريست پر از شگرف ليكن****زو هيچ بتي شگرف تر نيست

مريم كده ها بسيست ليكن****كس را چو مسيح يك پسر نيست

فرزند بسيست چرخ را ليك****انصاف بده چنو دگر نيست

آن كيست كه پيش تير بالاش****چون نيزه همه تنش كمر نيست

چون او قمري قمار دل را****در زير ولايت قمر نيست

شمشيركشان چشم او را****جز ديدهٔ عاشقان سپر نيست

آن كيست كز آفتاب رويش****چون كان همه خاطرش گهر نيست

در تاب دو زلفش از بلاها****يارب زنهار تا چه در نيست

از بلعجبان نيايدش روي****رويش گويان كه روي گر نيست

سم زهر بود به لفظ تازي****زو هيچ خطير با خطر نيست

دندان و لب چو سين و ميمش****اين نادره بين كه جز شكر نيست

در عشق و بلاش جان و دل را****حقا كه جز از حذر حذر نيست

شادي و غمست عشق و ما را****غم هست وليك آن دگر نيست

از رد و قبول دلبران را****چه سود كه هيچ بي جگر نيست

او سيم بر است و سيم زي او****گر زر نبود ترا خطر نيست

ما را چه ز سيم او كه ما را****روي چو زرست و روي زر نيست

حقا كه ظريف روزگاران****گر هست حريف ما دگر نيست

ما را كلهي نهاد عشقش****كان بر

سر هيچ تاجور نيست

اندر طلبش سوي سنايي****غم تاج سرست و درد سر نيست

غزل شماره 62: جام مي پر كن كه بي جام ميم انجام نيست

جام مي پر كن كه بي جام ميم انجام نيست****تا به كام او شوم اين كار جز ناكام نيست

ساقيا ساغر دمادم كن مگر مستي كنم****زان كه در هجر دلارامم مرا آرام نيست

اي پسر دي رفت و فردا خود ندانم چون بود****عاشقي ورزيم و زين به در جهان خودكام نيست

دام دارد چشم ما دامي نهاده بر نهيم****كيست كو هم بسته و پا بستهٔ اين دام نيست

غزل شماره 63: جانا بجز از عشق تو ديگر هوسم نيست

جانا بجز از عشق تو ديگر هوسم نيست****سوگند خورم من كه بجاي تو كسم نيست

امروز منم عاشق بي مونس و بي يار****فرياد همي خواهم و فرياد رسم نيست

در عشق نمي دانم درمان دل خويش****خواهم كه كنم صبر ولي دست رسم نيست

خواهم كه به شادي نفسي با تو برآرم****از تنگ دلي جانا جاي نفسم نيست

هر شب به سر كوي تو آيم متواري****با بدرقهٔ عشق تو بيم عسسم نيست

گويي كه طلبكار دگر ياري رو رو****آري صنما محنت عشق تو بسم نيست

غزل شماره 64: عشق رخ تو بابت هر مختصري نيست

عشق رخ تو بابت هر مختصري نيست****وصل لب تو در خور هر بي خبري نيست

هر چند نگه مي كنم از روي حقيقت****يك لحظه ترا سوي دل ما نظري نيست

تا پاي تو از دايرهٔ عهد برون شد****در هستي خويشم به سر تو كه سري نيست

بر تو بدلي نارم و ديگر نكنم ياد****هر چند كه آرام تو جز باد گري نيست

در بند خسي وين عجبي نيست كه امروز****اسبي كه به كار آيد بي داغ خري نيست

خصم به بدي گفتن من لب چه گشايد****من بنده مقرم كه خود از من بتري نيست

بسيار جفا هات رسيدست به رويم****المنة الله كه ترا دردسري نيست

بسيار سمرهاست در آفاق وليكن****دلسوزتر از عشق من و تو سمري نيست

بسيار گذر كرد در آفاق سنايي****افتاد به دام تو و از تو گذري نيست

غزل شماره 65: كار دل باز اي نگارينا ز بازي در گذشت

كار دل باز اي نگارينا ز بازي در گذشت****شد حقيقت عشق و از حد مجازي در گذشت

گر به بازي بازي از عشقت همي لافي زدم****كار بازي بازي از لاف و بازي در گذشت

اندك اندك دل به راه عشقت اي بت گرم شد****چون ز من پيشي گرفت از اسب تازي در گذشت

سودكي دارد كنون گر گويد اي غازي بدار****تير چون از شست شد از دست غازي در گذشت

چشم خونخوار تو از قتال سجزي دست برد****زلف دلدوز تو از طرار رازي در گذشت

گر چه كشميريست آن سيمين صنم از حسن خويش****از بت چيني و ماچين و طرازي در گذشت

بي نياز ار داشتي خوشدل سنايي را كنون****اين نياز و خوشدلي و بي نيازي در گذشت

غزل شماره 66: سرگران از چشم دلبر دوش چون بر ما گذشت

سرگران از چشم دلبر دوش چون بر ما گذشت****اشك خون كردم ز غم چون بر من از عمدا گذشت

من ز غم رفتم ولي ترسيدم از نظاره اي****كاندرين ساعت برين ره حور يا حورا گذشت

گفت خورشيد خرامان ديدم و ماه سما****كز تكبر دوش او ابر بر زهرهٔ زهرا گذشت

لولو لال همي بارم ز عشقش در كنار****كز كنارم ناگهان آن لولو لالا گذشت

با خط مشكين ز سيمين عارضي كايزد نهاد****مورچه گويي به عمدا بر رهي بيضا گذشت

آنچه بر جانم رسيد از عشق آن سيمين صنم****صد يكي زان بالله ار بر وامق و عذرا گذشت

حلقهٔ زلفش بدي چون عروةالوثقي مرا****اي مسلمانان فغان كان عروةالوثقا گذشت

دين و دنيا گفتمي در بازم اندر كار عشق****كار من با او كنون از دين و از دنيا گذشت

غزل شماره 67: زينهاد اين يادگار از دست رفت

زينهاد اين يادگار از دست رفت****در غم تو روزگار از دست رفت

چون مرا دل بود با او برقرار****دل شد و با دل قرار از دست رفت

سيم و زر بودي مرا و صبر و هوش****در غم تو هر چهار از دست رفت

پاي من در دام تو بس سخت ماند****گر نگيري دست كار از دست رفت

يار بودي مر مرا از روي مهر****ياري اكنون كن كه يار از دست رفت

اينهمه خوارست كاندر عاشقي****چون سنايي صد هزار از دست رفت

غزل شماره 68: عشق ازين معشوقگان بي وفا دل بر گرفت

عشق ازين معشوقگان بي وفا دل بر گرفت****دست ازين مشتي رياست جوي دون بر سر گرفت

عالم پر گفتگوي و در ميان دردي نديد****از در سلمان در آمد دامن بوذر گرفت

اينت بي همت كه در بازار صدق و معرفت****روي از عيسا بگردانيد و سم خر گرفت

سامري چون در سراي عافيت بگشاد لب****از براي فتنه را شاگردي آزر گرفت

نان اسكندر خوري و خدمت دارا كني****خاك سيم از حرص پنداري كه آب زر گرفت

بلعجب بازيست در هنگام مستي با فقر****كز ميان خشك رودي ماهيان تر گرفت

سالها مجنون طوافي كرد در كهسار دوست****تا شبي معشوقه را در خانه بي مادر گرفت

آنچه از مستي و كوتاهي شبي آهنگ كرد****تا سر زلفش نگيرد زود ازو سر بر گرفت

خواجه از مستي شبي بر پاي چاكر بوسه داد****تا نه پنداري كه چاكر قيمت ديگر گرفت

زين عجايب تر كه چون دزد از خزينت نقد برد****ديده بان كور گوش پاسبان كر گرفت

اين مرقعها و اين سالوسها و رنگها****امر معروفست كز وي جانها آذر گرفت

ديو بد دينست ليكن بر در دين ره زند****زهر ما زهرست ليكن معدني شكر گرفت

اي سنايي هان كه تا نفريبدت ديو لعين****كز فريب ديو عالم جمله شور

و شر گرفت

هر دعا گويي كه در شش پنج او دادي به خواب****چون سنايي هفت اختر ره ششدر گرفت

غزل شماره 69: هر آن روزي كه باشم در خرابات

هر آن روزي كه باشم در خرابات****همي نالم چو موسي در مناجات

خوشا روزي كه در مستي گذارم****مبارك باشدم ايام و ساعات

مرا بي خويشتن بهتر كه باشم****به قرايي فروشم زهد و طاعات

چو از بند خرد آزاد گشتم****نخواهم كرد پس گيتي عمارات

مرا گويي لباسات تو تا كي****خراباتي چه داند جز لباسات

گهي اندر سجودم پيش ساقي****گهي پيش مغني در تحيات

پدر بر خم خمرم وقف كردست****سبيلم كرد مادر در خرابات

گهي گويم كه اي ساقي قدح گير****گهي گويم كه اي مطرب غزل هات

گهي باده كشيده تا به مستي****گهي نعره رسيده تا سماوات

مرا موسي نفرمايد به تورات****چو كردم حق فرعوني مكافات

چو داني كاين سنايي ترهاتست****مكن بر روي سلامي خواجه هيهات

غزل شماره 70: تا سوي خرابات شد آن شاه خرابات

تا سوي خرابات شد آن شاه خرابات****همواره منم معتكف راه خرابات

كردند همه خلق همي خطبهٔ شاهي****چون خيل خرابات بر آن شاه خرابات

من خود چه خطر دارم تا بنده نباشم****چون شاه خرابات بود ماه خرابات

گر صومعهٔ شيخ خبر يابد ازين حرف****حقا كه شود بندهٔ خرگاه خرابات

بشنو كه سنايي سخن صدق به تحقيق****آن كس كه چنو نيست هواخواه خرابات

او نيست بجز صورت بي هيئت بي روح****افگنده به ميدان شهنشاه خرابات

آن روز مبادم من و آن روز مبادا****بينند ز من خالي درگاه خرابات

شير نر اگر سوي خرابات خرامد****روباه كند او را روباه خرابات

آنكو «لمن الملك» زند هم حسد آيد****او را ز خرابات و علي الاه خرابات

غزل شماره 71: چه خواهي كرد قرايي و طامات

چه خواهي كرد قرايي و طامات****تماشا كرد خواهي در خرابات

زماني با غريبان نرد بازم****زماني گرد سازم با لباسات

گهي شه رخ نهم بر نطع شطرنج****گهي شه پيل خواهم گاه شهمات

گهي همچون لبك در نالش آيم****گهي با ساتكيني در مناجات

گهي رخ را نهاده بر زمين پست****گهي نعره كشيده در سماوات

چنان گشتم ز مستي و خرابي****كه نشناسم عبارات از اشارات

نه مطرب را شناسم از موذن****نه دستان را شناسم از تحيات

شنيدم من كه شاهي بنده را گفت****كه تو عبد مني پيش آر حاجات

همي گفت اي سنايي توبه ننيوش****كه من باشم بپاهم در مناجات

غزل شماره 72: نخواهم من طريق و راه طامات

نخواهم من طريق و راه طامات****مرا مي بايد و مسكن خرابات

گهي با مي گسارم انده خويش****گهي با جام باشم در مناجات

گهي شطرنج بازم با حريفان****گهي راوي شوم با شعر و ابيات

گهي شه رخ شوم با عيش و راحت****گهي از رنج گردم باز شهمات

نخواهم جز مي و ميخانه و جام****نه محنت باشد آنجا و نه آفات

هميشه تا بوم در خمر و در قمر****بيابم راحتي اندر مقامات

چو طالب باشم اندر راه معشوق****طلب كردن بود راه عبادات

طريق عشق آن باشد كه هرگز****نيابد عاشق از معشوق حاجات

چنين دانم طريق عاشقي را****كه نپذيرد به راه عشق طامات

ز چيزي چون توان دادن نشاني****كه پيدا نيست اندر وي اشارات

غزل شماره 73: گل به باغ آمده تقصير چراست

گل به باغ آمده تقصير چراست****ساقيا جام مي لعل كجاست

به چنين وقت و چنين فصل عزيز****كاهلي كردن و سستي نه رواست

اي سنايي تو مكن توبه ز مي****كه ترا توبه درين فصل خطاست

عاشقي خواهي و پس توبه كني****توبه و عشق بهم نايد راست

روزكي چند بود نوبت گل****روزه و توبه همه روز بجاست

جز از آن نيست كه گويند مرا****يار بود آنكه نه از مجمع ماست

شد به بد مردي و ميخانه گزيد****نيك مردي را با زهد نخواست

من به بد مردي خرسند شدم****هر قضايي كه بود خود ز قضاست

اي بدا مرد كه امروز منم****اي خوشا عيش كه امروز مراست

غزل شماره 74: اي مستان خيزيد كه هنگام صبوحست

اي مستان خيزيد كه هنگام صبوحست****هر دم كه درين حال زني دام فتوحست

آراست همه صومعه مريم كه دم صبح****صاحبت خبر گلشن و نزهتگه روحست

يك مطربتان عقل و دگر مطرب عشقست****يك ساقيتان حور و دگر ساقي روحست

طوفان بلا از چپ و از راست برآمد****در باده گريزيد كه آن كشتي نوحست

باده كه درين وقت خوري باده مباحست****تو به كه درين وقت كني توبه نصوحست

خود روز همه نوبت تن خواهد بود****هين راح كه اين يك دودمك نوبت روحست

وز مي خوش خسب گزين صبح سنايي****تا صبح قيامت بدمد مرد صبوحست

غزل شماره 75: رازي ز ازل در دل عشاق نهانست

رازي ز ازل در دل عشاق نهانست****زان راز خبر يافت كسي را كه عيانست

او را ز پس پردهٔ اغيار دوم نيست****زان مثل ندارد كه شهنشاه جهانست

گويند ازين ميدان آن را كه درآمد****كي خواجه دل و روح و روانت ز روانست

گر ماه هلال آيد در نعت كسوفست****ور تير وصال آيد بر بسته كمانست

كاين كوي دو صد بار هزار از سر معني****گشتست كز ايشان تف انگشت نشانست

آنكس كه ردايي ز ريا بر كتف افگند****آن نيست ردا آن به صف دان طلسانست

گر چند نگونست درين پرده دل ما****ميدان به حقيقت كه ز اقبال ستانست

قاف از خبر هيبت اين خوف به تحقيق****چون سين سلامت ز پي خواجه روانست

گويي كه مگر سينهٔ پر آتش دارد****يا ديدهٔ او بر صفت بحر عمانست

اين چيست چنين بايد اندر ره معني****آن كس كه چنين نيست يقين دان كه چنانست

نظم گهر معني در ديدهٔ دعوي****چون مردمك ديده درين مقله نهانست

در راه فنا بايد جانهاي عزيزان****كاين شعر سنايي سبب قوت جانست

غزل شماره 76: راه فقرست اي برادر فاقه در وي رفتنست

راه فقرست اي برادر فاقه در وي رفتنست****وندرين ره نفس كش كافر ز بهر كشتنست

نفس اماره و لوامه ست و ديگر ملهمه****مطمئنه با سه دشمن در يكي پيراهنست

خاك و باد و آب و آتش در وجود خود بدان****رو درين معني نظر كن صدهزاران روزنست

چار نفس و چار طبع و پنج حس و شش جهت****هفت سلطان باده و دو جمله با هم دشمنست

نفس را مركب مساز و با مراد او مرو****همچو خر در گل بماند گر چه اصلش تو سنست

از در دروازهٔ لا تا به دارالملك شاه****هفهزار و هفصد و هفتاد راه و رهزنست

خواجه دارد چار خواهر مختلف اندر وجود****نام خود را مرد كرده پيش ايشان چون

زنست

در شريعت كي روا باشد دو خواهر يك نكاح****در طريقت هر دو را از خود مبرا كردنست

سوزني را پاي بند راه عيسي ساختند****حب دنيا پاي بندست ار همه يك سوزنست

هيچ داني از چه باشد قيمت آزاده مرد****بر سر خوان خسيسان دست كوته كردنست

بر سر كوي قناعت حجره اي بايد گرفت****نيم ناني مي رسد تا نيم جاني در تنست

گر ز گلشنها براند ما به گلخنها رويم****يار با ما دوست باشد گلخن ما گلشنست

اي سنايي فاقه و فقر و فقيري پيشه كن****فاقه و فقر و فقيري عاشقان را مسكنست

غزل شماره 77: دوش رفتم به سر كوي به نظارهٔ دوست

دوش رفتم به سر كوي به نظارهٔ دوست****شب هزيمت شده ديدم ز دو رخسارهٔ دوست

از پي كسب شرف پيش بناگوش و لبش****ماه ديدم رهي و زهره سما كارهٔ دوست

گوشها گشته شكر چين كه همي ريخت ز نطق****حرفهاي شكرين از دو شكر پارهٔ دوست

چشمهاي همه كس گشته تماشاگه جان****نز پي بلعجبي از پي نظارهٔ دوست

پيش يكتا مژهٔ چشم چو آهوش ز ضعف****شده شيران جهان ريشه اي از شارهٔ دوست

كرده از شكل عزب خانهٔ زنبور از غم****دل عشاق جهان غمزهٔ خونخوارهٔ دوست

هر زمان مدعي را ز غرور دل خويش****تازه خوني حذر اندر خم هر تارهٔ دوست

چون به سياره شدي از پي چندين چو فلك****از ستاره شده آراسته سيارهٔ دوست

لب نوشينش بهم كرده بر نظم بقاش****داد نوشروان با چشم ستمگارهٔ دوست

دوش روزيم پديد آمده از تربيتش****بازم امروز شبي از غم بي غارهٔ دوست

چه كند قصه سنايي كه ز راه لب و زلف****يك جهان ديده پر آوازهٔ آوارهٔ دوست

هست پروارهٔ او را رهي از بام فلك****همت شاه جهان ساكن پروارهٔ دوست

شاه بهرامشه آن شه كه هميشه كف او****سبب آفت دشمن بود و چارهٔ دوست

زخم و رحم

و بد و نيكش ز ره كون و فساد****تا ابد رخنهٔ دشمن بود و يارهٔ دوست

غزل شماره 78: اندر دل من عشق تو نور يقينست

اندر دل من عشق تو نور يقينست****بر ديدهٔ من نام تو چون نقش نگينست

در طبع من و همت من تا به قيامت****مهر تو چو جنانست و وفاي تو چو دينست

تو بازپسين يار مني و غم عشقت****جان تو كه همراه دم بازپسينست

گويي ببر از صحبت نا اهل بر من****از جان به برم گر همه مقصود تو اينست

آن را غرض صحبت ديدار تو باشد****او را چه غم تاش و چه پرواي تكينست

اميد وصال تو مرا عمر بيفزود****خود وصل چه چيزست كه اميد چنينست

گفتم كه ترا بنده نباشد چو سنايي****نوك مژه بر هم زد يعني كه همينست

غزل شماره 79: شور در شهر فگند آن بت زنارپرست

شور در شهر فگند آن بت زنارپرست****چون خرامان ز خرابات برون آمد مست

پردهٔ راز دريده قدح مي در كف****شربت كفر چشيده علم كفر به دست

شده بيرون ز در نيستي از هستي خويش****نيست حاصل شود آنرا كه برون شد از هست

چون بت ست آن بت قلاش دل رهبان كيش****كه به شمشير جفا جز دل عشاق نخست

اندر آن وقت كه جاسوس جمال رخ او****از پس پردهٔ پندار و هوا بيرون جست

هيچ ابدال نديدي كه درو در نگريست****كه در آن ساعت زنار چهل گردن بست

گاه در خاك خرابات به جان باز نهاد****خاكيي را كه ازين خاك شود خاك پرست

بر در كعبهٔ طامات چه لبيك زنيم****كه به بتخانه نيابيم همي جاي نشست

غزل شماره 80: در كوي ما كه مسكن خوبان سعتريست

در كوي ما كه مسكن خوبان سعتريست****از باقيات مردان پيري قنلدريست

پيري كه از مقام منيت تنش جداست****پيري كه از بقاي بقيت دلش بريست

تا روز دوش مست و خرابات اوفتاده بود****بر صورتي كه خلق برو بر همي گريست

گفتم و را بمير كه اين سخت منكرست****گفتا كه حال منكري از شرط منكريست

گفتم گر اين حديث درست ست پس چراست****كاندر وجود معني و با خلق داوريست

گفت آن وجود فعل بود كاندرو ترا****با غير داوري ز پي فضل و برتريست

آن كس كه ديو بود چو آمد درين طريق****بنگر به راستي كه كنون خاصه چون پريست

از دست خود نهاد كله بر سر خرد****هر نكته از كلامش دينار جعفريست

گفتم دل سنايي از كفر آگهست****گفت اين نه از شما ز سخنهاي سر سريست

در حق اتحاد حقيقت به حق حق****چون تو نه اي حقيقت اسلام كافريست

غزل شماره 81: اي سنايي خواجگي در عشق جانان شرط نيست

اي سنايي خواجگي در عشق جانان شرط نيست****جان اسير عشق گشته دل به كيوان شرط نيست

«رب ارني» بر زبان راندن چو موسي روز شوق****پس به دل گفتن «انا الا علي» چو هامان شرط نيست

از پي عشق بتان مردانگي بايد نمود****گر چو زن بي همتي پس لاف مردان شرط نيست

چون اناالله در بيابان هدي بشنيده اي****پس هراسيدن ز چوبي همچو ثعبان شرط نيست

از پي مردان اگر خواهي كه در ميدان شوي****صف كشيدن گرداوبي گوي و چوگان شرط نيست

ور همي دعوي كني گويي كه «لي صبر جميل»****پس فغان و زاري اندر بيت احزان شرط نيست

چون جمال يوسفي غايب شدست از پيش تو****پس نشستن ايمن اندر شهر كنعان شرط نيست

ور همي داني كه منزلگاه حق جز عرش نيست****پس مهار اشتر كشيدن در بيابان شرط نيست

غزل شماره 82: هر كه در راه عشق صادق نيست

هر كه در راه عشق صادق نيست****جز مرايي و جز منافق نيست

آنكه در راه عشق خاموش ست****نكته گويست اگر چه ناطق نيست

نكتهٔ مرد فكرتست و نظر****وندر آن نكته جز دقايق نيست

آه سرد و سرشگ و گونهٔ زرد****هر سه در عشق بي حقايق نيست

هر كه مست از شراب عشق بود****احتسابش مكن كه فاسق نيست

تو به از عاشقان اميد مدار****عشق و توبه بهم موافق نيست

دل به عشق زنده در تن مرد****مرده باشد دلي كه عاشق نيست

ور سنايي نه عاشق ست بگو****سخنش باطلست و لايق نيست

غزل شماره 83: ساقيا مي ده كه جز مي عشق را پدرام نيست

ساقيا مي ده كه جز مي عشق را پدرام نيست****وين دلم را طاقت انديشهٔ ايام نيست

پختهٔ عشقم شراب خام خواهي زان كجا****سازگار پخته جانا جز شراب خام نيست

با فلك آسايش و آرام چون باشد ترا****چون فلك را در نهاد آسايش و آرام نيست

عشق در ظاهر حرامست از پي نامحرمان****زان كه هر بيگانه اي شايستهٔ اين نام نيست

خوردن مي نهي شد زان نيز در ايام ما****كاندرين ايام هر دستي سزاي جام نيست

تا نيفتد بر اميد عشق در دام هوا****كاين ره خاصست اندر وي مجال عام نيست

هست خاص و عام ني نزديك هر فرزانه اي****دانهٔ دام هوا جز جام جان انجام نيست

جاهلان را در چراگه دام هست و دانه ني****عاشقان را باز در ره دانه هست و دام نيست

غزل شماره 84: در دل آن را كه روشنايي نيست

در دل آن را كه روشنايي نيست****در خراباتش آشنايي نيست

در خرابات خود به هيچ سبيل****موضع مردم مرايي نيست

پسرا خيز و جام باده بيار****كه مرا برگ پارسايي نيست

جرعه اي مي به جان و دل بخرم****پيش كس مي بدين روايي نيست

مي خور و علم قيل و قال مگوي****واي تو كاين سخن ملايي نيست

چند گويي تو چون و چند چرا****زين معاني ترا رهايي نيست

در مقام وجود و منزل كشف****چوني و چندي و چرايي نيست

تو يكي گرد دل برآري و ببين****در دل تو غم دوتايي نيست

تو خود از خويش كي رسي به خداي****كه ترا خود ز خود جدايي نيست

چون به جايي رسي كه جز تو شوي****بعد از آن حال جز خدايي نيست

تو مخوانم سنايي اي غافل****كاين سخنها به خودنمايي نيست

غزل شماره 85: دان و آگه باش اگر شرطي نباشد با منت

دان و آگه باش اگر شرطي نباشد با منت****بامدادان پگه دست منست و دامنت

چند ازين شوخي قرارم ده زماني بر زمين****نه همين آب و زمين بخشيد بايد با منت

سوزني گشتم به باريكي به خياطي فرست****تا همي دوزد گريبان و زه پيراهنت

آتش هجرت به خرمنگاه صبرم باز خورد****گفت از تو بر نگردم تا نسوزم خرمنت

گر نگيري دستم اي جان جهان در عشق خويش****پيشت افتم باژگونه خون من در گردنت

حرف د
غزل شماره 86: نگارينا دلم بردي خدايم بر تو داور باد

نگارينا دلم بردي خدايم بر تو داور باد****به دست هجر بسپردي خدايم بر تو داور باد

وفاهايي كه من كردم مكافاتش جفا آمد****بتا بس ناجوانمردي خدايم بر تو داور باد

به تو من زان سپردم دل نگارا تا مرا باشي****چو دل بردي و جان بردي خدايم بر تو داور باد

زدي اندر دل و جانم ز عشقت آتش هجران****دمار از من برآوردي خدايم بر تو داور باد

غزل شماره 87: معشوق به سامان شد تا باد چنين باد

معشوق به سامان شد تا باد چنين باد****كفرش همه ايمان شد تا باد چنين باد

زان لب كه همي زهر فشاندي به تكبر****اكنون شكر افشان شد تا باد چنين باد

آن غمزه كه بد بودي با مدعي سست****امروز بتر زان شد تا باد چنين باد

آن رخ كه شكر بود نهانش به لطافت****اكنون شكرستان شد تا باد چنين باد

حاسد كه چو دامنش ببوسيد همي پاي****بي سر چو گريبان شد تا باد چنين باد

نعلي كه بينداخت همي مركبش از پاي****تاج سر سلطان شد تا باد چنين باد

پيداش جفا بودي و پنهانش لطافت****پيداش چو پنهان شد تا باد چنين باد

چون گل همه تن بودي تا بود چنين بود****چون باده همه جان شد تا باد چنين باد

ديوي كه بر آن كفر همي داشت مر او را****آن ديو مسلمان شد تا باد چنين باد

تا لاجرم از شكر سنايي چو سنايي****مشهور خراسان شد تا باد چنين باد

غزل شماره 88: دوش يارم به بر خويش مرا بار نداد

دوش يارم به بر خويش مرا بار نداد****قوت جانم زد و ياقوت شكر بار نداد

آن درختي كه همه عمر بكشتم به اميد****دوش در فرقت او خشك شد و بار نداد

شب تاريك چو من حلقه زدم بر در او****بار چون داد دل او كه مرا بار نداد

اين چنين كار از آن يار مرا آمد پيش****كم ز يك ماه دل و چشم مرا كار نداد

شربتي ساخته بود از شكر و آب حيات****نه نكو كرد كه يك قطره به بيمار نداد

هر كه او دل به غم يار دهد خسته شود****رسته آنست كه او دل به غم يار نداد

غزل شماره 89: روزي دل من مرا نشان داد

روزي دل من مرا نشان داد****وز ماه من او خبر به جان داد

گفتا بشنو نشان ماهي****كو نامهٔ عشق در جهان داد

خورشيد رهي او نزيبد****مه بوسه ورا بر آستان داد

يك روز مرا بخواند و بنواخت****و آنگاه به وصل من زبان داد

برداشت پياله و دمادم****مي داد مرا و بي كران داد

من دانستم كه مي بلاييست****ليكن چه كنم مرا چو ز آن داد

از باده چنان مرا بيازرد****كز سر بگرفت و در ميان داد

غزل شماره 90: تا نگار من ز محفل پاي در محمل نهاد

تا نگار من ز محفل پاي در محمل نهاد****داغ حسرت عاشقان را سر به سر بر دل نهاد

دلبران بي دل شدند زانگه كه او بربست بار****عاشقان دادند جان چون پاي در محمل نهاد

روز من چون تيره زلفش گشت از هجران او****چون بديدم كان غلامش رخت بر بازل نهاد

زان جمال همچو ماهش هر چه بود از تيره شب****شد هزيمت چون نگارم رخ سوي منزل نهاد

زاب چشم عاشقان آن راه شد پر آب و گل****تا به منزل نارميد او گام خود در گل نهاد

راه او پر گل همي شد كز فراق خود همي****در دو ديدهٔ عالمي از عشق خود پلپل نهاد

چاكر از غم دل ز مهرت برگرفت از بهر آنك****با اصيل الملك خواجه اسعد مقبل نهاد

غزل شماره 91: اين نه زلفست آنكه او بر عارض رخشان نهاد

اين نه زلفست آنكه او بر عارض رخشان نهاد****صورت جوريست كو بر عدل نوشروان نهاد

گر زند بر زهر بوسه زهر گردد چون شكر****يارب آن چندين حلاوت در لبي بتوان نهاد

توبه و پرهيز ما را تابش از هم باز كرد****تا به عمدا زلف را بر آن رخ تابان نهاد

از دل من وز سر زلفين او اندازه كرد****آنكه در ميدان مدار گوي در چوگان نهاد

ديدمش يك روز شادان و خرامان از كشي****همچو ماهي كش فلك يك روز در دوران نهاد

گفتم اي مست جمال آن وعدهٔ وصل تو كو****خوش بخنديد آن صنم انگشت بر دندان نهاد

گفت مستم خواني و بر وعدهٔ من دل نهي****ساده دل مردا كه بر وعدهٔ مستان نهاد

غزل شماره 92: تا كي كنم از طرهٔ تو فرياد

تا كي كنم از طرهٔ تو فرياد****تا كي كشم از غمزهٔ تو بيداد

يك شهر زن و مرد همي باز ندانند****فرياد من از خنده و بيداد تو از داد

آن روز كه زلفين نگون تو بديدند****گشتند ترا بنده چو من بنده و آزاد

هشيار نشد هر كه ز گفتار تو شد مست****غمناك نشد هر كه ز ديدار تو شد شاد

من با رخ چون لاله و با عارض چون مشك****با قامت چون تير ز وصل تو كنم ياد

تو زر كني از لاله و كافور كني مشك****چوگان كني از تيز زهي جادوي استاد

ويران كني آن دل كه درو سازي منزل****هرگز نگذاري كه بود منزلت آباد

اي منزل تو گشته ز آشوب تو ويران****آن شهر كزو خاستي آباد همي باد

جيحون شده چشم من از آن زلف سمن سا****بر باد شده زلف تو از قامت شمشاد

مشهور جهان گشته سنايي ز غم تو****از روي چو خورشيد تو اي طرفهٔ بغداد

تو مايهٔ خوبي شدي اي مايهٔ خوبان****افگنده

درين خسته دلم عشق تو بنياد

صد رحمت و صد شادي بر جان تو اي بت****مادر كه ترا زاد بر او نيز دعا باد

غزل شماره 93: ايام چو من عاشق جانباز نيابد

ايام چو من عاشق جانباز نيابد****دلداده چنو دلبر طناز نيابد

از روي نياز او همه را روي نمايد****يك دلشده او را ز ره ناز نيابد

بگداخت مرا طرهٔ طرارش از آن سان****پيشم به دو صد غمزهٔ غماز نيابد

چونان شده ام من ز نحيفي و نزاري****كز من به جز از گوش من آواز نيابد

رفت ست بر دوست نيايد بر من دل****داند كه چنو يك بت دمساز نيابد

گشتست دل آگاه كه من هيچ نماندم****زان باز نيايد كه مرا باز نيابد

غزل شماره 94: مرا عشق نگارينم چو آتش در جگر بندد

مرا عشق نگارينم چو آتش در جگر بندد****به مژگان در همي دانم مرا عقد درر بندد

بيايد هر شبي هجران به بالينم فرو كوبد****بدان آيد همي هر شب كه چشمم بر سهر بندد

به يارم گفت وي را من كه خواب من نبد اي جان****يقين دانم كه گر گويم به رغم من تبر بندد

سحرگه صعب تر باشد مرا هجران آن دلبر****كه جادو بندهاي سخت در وقت سحر بندد

همي دانم من اي دلبر كه هستم من غريب ايدر****ببيني محملم فردا شتربان بر شتر بندد

غزل شماره 95: كسي كاندر تو دل بندد همي بر خويشتن خندد

كسي كاندر تو دل بندد همي بر خويشتن خندد****كه جز بي معنيي چون تو چو تو دلدار نپسندد

وگر نو كيسهٔ عشق تو از شوخي به دست آري****قباها كز تو در پوشد كمرها كز تو در بندد

ز عمر و صبر و دين ببريد آنكو بست بر تو دل****ز جاه و مال و جان بگسست هر كو با تو پيوندد

سنايي گر به تو دل داد بستاند كه بدعهدي****گزافست اين چنين زيرك ز ناجنسي كمر رندد

كه گر تو في المثل جاني چنان بستاند از تو دل****كه يك چشمت همي گويد دگر چشمت همي خندد

غزل شماره 96: آنكس كه ز عاشقي خبر دارد

آنكس كه ز عاشقي خبر دارد****دايم سر نيش بر جگر دارد

جان را به قضاي عشق بسپارد****تن پيش بلا و غم سپر دارد

گه دست بلا فراز دل گيرد****گه سنگ تعب به زير سر دارد

پيوسته چو من فگنده تن گردد****دل را ز هواي نفس بر دارد

بگسسته شود ز شهر و ز مسكن****هر دم زدني رهي دگر دارد

هر چند كه زهر عشق مي نوشد****آن زهر به گونهٔ شكر دارد

وان ديده به دست غير بردوزد****كو جز به جمال حق نظر دارد

اي يار مقامر خراباتي****طبع تو طريق مختصر دارد

بنماي به من كسي كه او چون من****در كوي مقامري مقر دارد

يا از ره كم زنان نشان جويد****يا از دل بي دلان خبر دارد

غزل شماره 97: دلم با عشق آن بت كار دارد

دلم با عشق آن بت كار دارد****كه او با عاشقان پيكار دارد

به دست عشقبازي در فتادم****كه او عاشق چو من بسيار دارد

دل من عاشق عشقست و شايد****كه از من يار دل بيزار دارد

كرا معشوق جز عشقست از آنست****كه او آيينهٔ زنگار دارد

يكي باغست اين پر گل وليكن****همه پيرامن او خار دارد

نبيند هرگز آنكس خواب را روي****كه عشق او را شبي بيدار دارد

نه هموارست راه عشق آنكس****كه با جان عشق را هموار دارد

غم جانان خرد و جان فروشد****كسي كو ره بدين بازار دارد

غزل شماره 98: آنرا كه خدا از قلم لطف نگارد

آنرا كه خدا از قلم لطف نگارد****شايد كه به خود زحمت مشاطه نيارد

مشاطه چه حاجت بود آن را كه همي حسن****هر ساعت ماهي ز گريبانش برآرد

انگشت نماي همه دلها شود ار چه****ناخنش نباشد كه سر خويش بخارد

با زحمت شانه چكند چنبر زلفي****كاندر شب او عقل همي روز گذارد

مشاطه نه خام آيد جايي كه بدانجاي****نقاش ازل بر صفتش خامه گذارد

كي زشت شود روي نكو ار بنشويند****كي خشك شود طوبي اگر ابر نبارد

اي آنكه همه برزگر ديو در اسلام****در مزرعهٔ جان تو جز لاف نكارد

مشاطهٔ تو چون تو بوي ديو تو لابد****هم نقش ترا بر دل و جان تو نگارد

كانكس كه مر او را نبود جلوه گر از عشق****شهد از لب او جان و خرد زهر شمارد

وانرا كه قبولش نكند عالم اقبال****گر گلشكري گردد كس را نگوارد

حقا كه به مردم سقر نقد ببيني****گر هيچ ترا حسن به خوي تو سپارد

هر روز دگر لام كشي از پي خوبي****زين لام چه فايده كالف هيچ ندارد

آنجا كه چنو جان طلبي يافت سنايي****جان را بگذارد چو تويي را نگذارد

غزل شماره 99: با من بت من تيغ جفا آخته دارد

با من بت من تيغ جفا آخته دارد****صبر از دل من جمله برون تاخته دارد

او را دلم آرامگه ست و عجبست اين****كارامگه خويش برانداخته دارد

صد مشعله از عشق برافروخته دارم****تا صد علم از حسن برافراخته دارد

جانم ببرد تا ندبي نرد ببازم****زيرا كه دلم در ندبي باخته دارد

صد سلسله دارد ز شبه ساخته بر سيم****آن سلسله گويي پي من ساخته دارد

غزل شماره 100: نور رخ تو قمر ندارد

نور رخ تو قمر ندارد****شيريني تو شكر ندارد

خوش باد عشق خوبرويي****كز خوبي او خبر ندارد

دارندهٔ شرق و غرب سلطان****والله كه چو تو دگر ندارد

رضوان بهشت حق يقينم****چون تو به سزا پسر ندارد

خوبي كه بدو رسيد بتوان****باغي باشد كه در ندارد

با زر بزيد به كام عاشق****پس چون كند آنكه زر ندارد

بي وصل تو بود عاشقانت****چون شخص بود كه سر ندارد

رو خوبي كن چنانكه خوبي****كاين خوبي دير بر ندارد

هر چند نصيحت سنايي****نزد تو بسي خطر ندارد

غزل شماره 101: آني كه چو تو گردش ايام ندارد

آني كه چو تو گردش ايام ندارد****سلطان چو تو معشوق دلارام ندارد

چون دانهٔ ياقوت تو گل دانه ندارد****چون دام بناگوش توبه دام ندارد

بادي نبرد در همه آفاق كه از ما****سوي لب تو نامه و پيغام ندارد

دادي ندهد عشق تو ما را كه در آن داد****بي داد تو افراخته صمصام ندارد

من در نرسم در تو به صد حيله و افسون****گويي قدم دولت من گام ندارد

غزل شماره 102: تا لب تو آنچه بهتر آن برد

تا لب تو آنچه بهتر آن برد****كس ندانم كز لب تو جان برد

دل خرد لعل تو و ارزان خرد****جان برد جزع تو و آسان برد

كيست آن كو پيش تو سجده نبرد****بنده باري از بن دندان برد

زلف تو چوگان به دست آمد پديد****صبر كن تا گوي در ميدان برد

مردن مردان كنون آمد پديد****باش تا شبرنگ در جولان برد

من كيم كز تو توانم برد ناز****ناز تو گر تو تويي سلطان برد

غزل شماره 103: منم كه دل نكنم ساعتي ز مهر تو سرد

منم كه دل نكنم ساعتي ز مهر تو سرد****ز ياد تو نبوم فرد اگر بوم ز تو فرد

اگر زمانه ندارد ترا مساعد من****زمانه را و تو را كي توان مساعد كرد

جز آنكه قبله كنم صورت خيال ترا****همي گذارم با آب چشم و با رخ زرد

همه دريغ و همه درد من ز تست و ز تو****به باد تو گرم و به باد سرد تو سرد

من آن كسم كه مرا عالمي پر از خصمند****همي برآيم با عالمي به جنگ و نبرد

گر از تو عاجزم اين حال را چگونه كنم****به پيش خصمان مردم به پيش عشق نه مرد

روان و جاني و مهجور من ز جان و روان****به يك دل اندر زين بيشتر نباشد درد

اگر جهان همه بر فرق من فرود آيد****به نيم ذره نيايد به روي من برگرد

دريغم آنكه به فصل بهار و لاله و گل****به ياد روي تو درد و دريغ بايد خورد

غزل شماره 104: زلف پر تابت ما در تاب كرد

زلف پر تابت مرا در تاب كرد****چشم پر خوابت مرا بي خواب كرد

با تن من كرد نور عارضت****آنكه با تار قصب مهتاب كرد

عنبرين زلف چو چوگان خم گرفت****تا دلم چو گوي در طبطاب كرد

وان لب عناب گونت طعنه كرد****تا سرشگم سرخ چون عناب كرد

گر عجب بود آنكه عشق تو مرا****مست و هالك بي نبيد ناب كرد

اين عجب تر آنكه عشقت رايگان****چشم من پر لولو خوشاب كرد

ميغ روي خوب چون خورشيد تو****چشمهٔ خورشيد را محراب كرد

و آتش روي ترا چون سجده برد****همچو ابدالان گذر بر آب كرد

غزل شماره 105: عاشقي تا در دل ما راه كرد

عاشقي تا در دل ما راه كرد****اغلب انفاس ما را آه كرد

بود هر باري دلم عاشق به طوع****برد و زير پاي عشق اكراه كرد

عيش چون نوش مرا چون زهر كرد****صبر چون كوه مرا چون كاه كرد

باز در شهر مسلمانان مغي****كرد ما را بسته و ناگاه كرد

از تن باريك من زنار ساخت****وز دل سنگينم آتشگاه كرد

با همه محنت كه ديدم من به عشق****كو مرا بي قدر و آب و جاه كرد

نيك خواهم عشق را گر چه مرا****او به كام دشمن و بدخواه كرد

غزل شماره 106: سوال كرد دل من كه دوست با تو چه كرد

سوال كرد دل من كه دوست با تو چه كرد****چرات بينم با اشك سرخ و با رخ زرد

دراز قصه نگويم حديث جمله كنم****هر آنچه گفت نكرد و هر آنچه كشت نخورد

جفا نمود و نبخشود و دل ربود و نداد****وفا بگفت و نكرد و جفا نگفت و بكرد

چو پيشم آمد كردم سلام روي بتافت****چو آستينش گرفتم گفت بردا برد

نه چاره اي كه دل از دوستيش برگيرم****نه حيله اي كه توانمش باز راه آورد

بر انتظار ميان دو حال ماندستم****كشيد بايد رنج و چشيد بايد درد

ايا سنايي لولو ز ديدگانت مبار****كه در عقيلهٔ هجران صبور بايد مرد

غزل شماره 107: روي خوبت نهان چه خواهي كرد

روي خوبت نهان چه خواهي كرد****شورش عاشقان چه خواهي كرد

مشك زلفي و نرگسين چشمي****تا بدان نرگسان چه خواهي كرد

خونم از ديدگان بپالودي****رنج اين ديدگان چه خواهي كرد

هر زمان با تو يار انديشم****تا تو اندر جهان چه خواهي كرد

نقش آب روان مباش به پاس****نقش آب روان چه خواهي كرد

مژه تيري و ابروان چو كمان****پس تو تير و كمان چه خواهي كرد

دل ببردي و قصد جان كردي****يله كن جان تو جان چه خواهي كرد

زان كمر طرف بر ميان من ست****بار آن بر ميان چه خواهي كرد

اي چو جان و دلم به هر وصلت****وصلت عاشقان چه خواهي كرد

چون سنايي سگي به كوي تو در****نعرهٔ پاسبان چه خواهي كرد

غزل شماره 108: ناز را رويي ببايد همچو ورد

ناز را رويي ببايد همچو ورد****چون نداري گرد بدخويي مگرد

يا بگستر فرش زيبايي و حسن****يا بساط كبر و ناز اندر نورد

نيكويي و لطف گو با تاج و كبر****كعبتين و مهره گو با تخته نرد

در سرت بادست و بر رو آب نيست****پس ميان ما دو تن زين ست گرد

زشت باشد روي نازيبا و ناز****صعب باشد چشم نا بينا و درد

جوهرت ز اول نبودست اين چنين****با تو ناز و كبر كرد اين كار كرد

زر ز معدن سرخ روي آيد برون****صحبت ناجنس كردش روي زرد

كي كند ناخوب را بيداد خوب****چون كند نامرد را كافور مرد

تو همه بادي و ما را با تو صلح****ما ترا خاك و ترا با ما نبرد

ليكن از ياد تو ما را چاره نيست****تا دين خاكست ما را آب خورد

ناز با ما كن كه دربايد همي****اين نياز گرم را آن ناز سرد

ور ثنا خواهي كه باشد جفت تو****با سنايي چون سنايي باش فرد

در جهان امروز بردار برد اوست****باردي باشد بدو گفتن

كه برد

غزل شماره 109: اي كم شده وفاي تو اين نيز بگذرد

اي كم شده وفاي تو اين نيز بگذرد****و ا فزون شده جفاي تو اين نيز بگذرد

زين بيش نيك بود به من بنده راي تو****گر بد شدست راي تو اين نيز بگذرد

گر هست بي گناه دل زار مستمند****در محنت و بلاي تو اين نيز بگذرد

وصل تو كي بود نظر دلگشاي تو****گر نيست دلگشاي تو اين نيز بگذرد

گر دوري از هواي من و هست روز و شب****جاي دگر هواي تو اين نيز بگذرد

بگذشت آن زمانه كه بودم سزاي تو****اكنون نيم سزاي تو اين نيز بگذرد

گر سر گشتي تو از من و خواهي كه نگذرم****گرد در سراي تو اين نيز بگذرد

غزل شماره 110: صحبت معشوق انتظار نيرزد

صحبت معشوق انتظار نيرزد****بوي گل و لاله زخم خار نيرزد

وصل نخواهم كه هجر قاعدهٔ اوست****خوردن مي محنت خمار نيرزد

ز آن سوي درياي عشق گر همه سودست****آنهمه نسود آفت گذار نيرزد

اين دو سه روز غم وصال و فراقت****اينهمه آشوب كار و بار نيرزد

روز شود در شمارم از غم جانان****خود عمل عاشقي شمار نيرزد

غزل شماره 111: عشق آن معشوق خوش بر عقل و بر ادراك زد

عشق آن معشوق خوش بر عقل و بر ادراك زد****عشق بازي را بكرد و خاك بر افلاك زد

بر جمال و چهرهٔ او عقلها را پيرهن****نعرهٔ عشق از گريبان تا به دامن چاك زد

حسن او خورشيد و ماه و زهره بر فتراك بست****لطف او در چشم آب و باد و آتش خاك زد

آتش عشقش جنيبتهاي زر چون در كشيد****آب حيوانش به خدمت چنگ در فتراك زد

شاه عشقش چون يكي بر كد خداي روم تاخت****گفتي افريدون در آمد گرز بر ضحاك زد

زهر او آب رخ ترياك برد و پاك برد****درد او بر لشكر درمان زد و بي باك زد

درد او ديده چو افسر بر سر درمان نهاد****زهر او چون تيغ دل بر تارك ترياك زد

جادوي استاد پيش خاك پاي او بسي****بوسه هاي سرنگون بر پايش از ادراك زد

عقل و جان را همچو شمع و مشعله كرد آنگهي****آتش بي باك را در عقل و جان پاك زد

مي سنايي را همو داد و همو زان پس به جرم****سرنگون چون خوشه كرد و حدبه چوب تاك زد

غزل شماره 112: خوبت آراست اي غلام ايزد

خوبت آراست اي غلام ايزد****چشم بد دورخه به نام ايزد

نافريد و نياوريد به حسن****هيچ صورت چو تو تمام ايزد

در جهان جمالت از رخ و زلف****بهم آورد صبح و شام ايزد

سبب آبروي جانها كرد****خاك كوي تو گام گام ايزد

از پي عزت جمال تو داد****صورت لطف را قوام ايزد

از پي منت وجود تو كرد****گردنانرا به زير وام ايزد

از پي خدمت ركاب تو داد****آدمي را دم دوام ايزد

كرد گرد سم ستور رهت****سرمهٔ چشم خاص و عام ايزد

برهمن را چو پرسي ايزد كيست****گويد آن رخ نگر كدام ايزد

اي به هر دم شراب آدم خوار****زده بر جام جانت جام ايزد

سر

دام خودي نداري هيچ****زان مدامت دهد مدام ايزد

وز براي شكار دلها ساخت****خال تو دانه زلف دام ايزد

آنچنان كعبه اي كه هست ترا****در و ديوار و صحن و بام ايزد

بده انصاف هيچ وا نگرفت****از تو از نيكويي و كام ايزد

خوبت آراسته ست طرفه تر آنك****خود همي گويدت به نام ايزد

تو مقيمي از آن سنايي را****داد بر درگهت مقام ايزد

غزل شماره 113: زهي مه رخ زهي زيبا بناميزد بناميزد

زهي مه رخ زهي زيبا بناميزد بناميزد****زهي خوشخو زهي والا بناميزد بناميزد

غبار نعل اسب تو به ديده دركشد حورا****زهي سيرت زهي آسا بناميزد بناميزد

ز شرم روي و دندانت خجل پروين و مه هر شب****زهي زهره زهي جوزا بناميزد بناميزد

ز خجلت سرو قدت را همي گويد پس از سجده****زهي قامت زهي بالا بناميزد بناميزد

من از عشق و تو از خوبي به عالم در سمر گشته****زهي وامق زهي عذرا بناميزد بناميزد

غزل شماره 114: زهي چابك زهي شيرين بناميزد بناميزد

زهي چابك زهي شيرين بناميزد بناميزد****زهي خسرو زهي شيرين بناميزد بناميزد

ميان مجلس عشرت ز گم گويي و خوشخويي****زهي سوسن زهي نسرين بناميزد بناميزد

ميان مردمان اندر ز خوش خويي و دلجويي****زهي زهره زهي پروين بناميزد بناميزد

دو قبضه جان همي باشد به غمزه ناوك مژگانت****زهي ناوك زهي زوبين بناميزد بناميزد

خرد زان صورت و سيرت همي عاجز فروماند****زهي آيين زهي آذين بناميزد بناميزد

مرا گفتي تويي عاشق بدين ره جان و دل در باز****زهي فرمان زهي تلقين بناميزد بناميزد

ز درد عشق خود رستم ز درد خويشتن بيني****زهي شربت زهي تسكين بناميزد بناميزد

چو چشم و شكل دندانت ببينم هر زمان گويم****زهي طاها زهي ياسين بناميزد بناميزد

گل افشان شد همي چشمم ز نعل سم يك رانت****زهي امكان زهي تمكين بناميزد بناميزد

سگي خواندي سنايي را وانگه گفتي آن من****زهي احسان زهي تحسين بناميزد بناميزد

غزل شماره 115: چه رنگهاست كه آن شوخ ديده ناميزد

چه رنگهاست كه آن شوخ ديده ناميزد****كه تا مگر دلم از صحبتش بپرهيزد

گهي ز طيره گري نكته اي دراندازد****گهي به بلعجبي فتنه اي برانگيزد

به هيچ وقت به بازي كرشمه اي نكند****كه صد هزار دل از غمزه درنياويزد

گهي كزو به نفورم بر من آيد زود****گهش چو خوانم با من به قصد بستيزد

ز بهر خصم همي سرمه سازد از ديده****چو دود يافت ز بهر سنايي آميزد

خبر ندارد از آن كز بلاش نگريزم****كه هيچ تشنه ز آب فرات نگريزد

هزار شربت زهر ار ز دست او بخورم****ز عشق نعرهٔ «هل من مزيد» برخيزد

نه از غمست كه چشمم همي ز راه مژه****هزار دريا پالونه وار مي بيزد

به هر كه مردم چشمم نگه كند جز از او****جنايتي شمرد آب ازان سبب ريزد

جواب آن غزل خواجه بو سعيد است اين****«مرا دليست كه با عافيت نياميزد»

غزل شماره 116: دگر گردي روا باشد دلم غمگين چرا باشد

دگر گردي روا باشد دلم غمگين چرا باشد****جهان پر خوبرويانند آن كن كت روا باشد

ترا گر من بوم شايد وگر نه هم روا باشد****ترا چون من فراوانند مرا چون تو كجا باشد

جفاهاي تو نزد من مكافاتش به جا باشد****وليكن آن كند هر كس كه از اصلش سزا باشد

نگويند اي مسلمانان هرانكو مبتلا باشد****نباشد مبتلا الا خداوند بلا باشد

چنين گيرم كه اين عالم همه يكسر ترا باشد****نه آخر هر فرازي را نشيبي در قفا باشد

سنايي از غم عشقت سنايي گشت اي دلبر****مگوييد اي مسلمانان خطا باشد خطا باشد

غزل شماره 117: معشوق كه او چابك و چالاك نباشد

معشوق كه او چابك و چالاك نباشد****آرام دل عاشق غمناك نباشد

از چرخ ستمكاره نباشد به غم و بيم****آن را كه چو تو دلبر بي باك نباشد

در مرتبه از خاك بسي كم بود آن جان****كو زير كف پاي تو چون خاك نباشد

نادان بود آنكس كه ترا ديد و از آن پس****از مهر دگر خوبان دل پاك نباشد

روي تو و موي تو بسنده ست جهان را****گو روز و شب و انجم و افلاك نباشد

دامن نزند شادي با جان سنايي****روزي كه دلش از غم تو چاك نباشد

غزل شماره 118: هر دل كه قرين غم نباشد

هر دل كه قرين غم نباشد****از عشق بر او رقم نباشد

من عشق تو اختيار كردم****شايد كه مرا درم نباشد

زيرا كه درم هم از جهانست****جانان و جهان بهم نباشد

با ديدن رويت اي نگارين****گويي كه غمست غم نباشد

تا در دل من نشسته باشي****هرگز دل من دژم نباشد

پيوسته در آن بود سنايي****تا جز به تو متهم نباشد

غزل شماره 119: در مهر ماه زهدم و دينم خراب شد

در مهر ماه زهدم و دينم خراب شد****ايمان و كفر من همه رود و شراب شد

زهدم منافقي شد و دينم مشعبدي****تحقيقها نمايش و آبم سراب شد

ايمان و كفر چون مي و آب زلال بود****مي آب گشت و آب مي صرف ناب شد

دوش از پياله اي كه ثرياش بنده بود****صافي مي درو چو سهيل و شراب شد

غزل شماره 120: از دوست به هر جوري بيزار نبايد شد

از دوست به هر جوري بيزار نبايد شد****از يار به هر زخمي افگار نبايد شد

ور جان و دل و دين را افگار نخواهي كرد****با عشق خوش شوخي در كار نبايد شد

گر زان كه چو عياران از عهده برون نايي****دلدادهٔ آن چابك عيار نبايد شد

هر گه كه به ترك جان آسان نتواني گفت****پس عاشق آن دلبر خونخوار نبايد شد

چون سوختن دل را تن در نتوان دادن****از لاف به رعنايي در نار نبايد شد

خواهي كه بياسايي مانند سنايي تو****هرگز ز مي عشقش هشيار نبايد شد

خواهي كه خبر يابي از خود ز نگار خود****الا ز وجود خود بيزار نبايد شد

غزل شماره 121: دل به تحفه هر كه او در منزل جانان كشد

دل به تحفه هر كه او در منزل جانان كشد****از وجود نيستي بايد كه خط بر جان كشد

در نوردد مفرش آزادگي از روي عقل****رخت بدبختي ز دل از خانهٔ احزان كشد

گر چه دشوارست كار عاشقي از بهر دوست****از محبت بر دل و جان رخت عشق آسان كشد

رهروي بايد كه اندر راه ايمان پي نهد****تا ز دل پيمانهٔ غم بر سر پيمان كشد

دين و پيمان و امانت در ره ايمان يكيست****مرد كو تا فضل دين اندر ره ايمان كشد

لشكر لا حول را بند قطيعت بگسلد****وز تفاوت بر شعاع شرع شادروان كشد

خلق پيغمبر كجا تا از بزرگان عرب****جور و رنج ناسزايان از پي يزدان كشد

حيدر كرار كو كاندر مصاف از بهر دين****در صف صفين ستم از لشكر مروان كشد

غزل شماره 122: ما را ز مه عشق تو سالي دگر آمد

ما را ز مه عشق تو سالي دگر آمد****دور از ره هجر تو وصالي دگر آمد

در ديده خيالي كه مرا بد ز رخ تو****يكباره همه رفت و خيالي دگر آمد

بر مركب شايسته شهنشاه شكوهت****بر تخت دل من به جمالي دگر آمد

شد نقص كمالي كه مرا بود به صورت****در عالم تحقيق كمالي دگر آمد

بر طبل طلب مي زدم از حرص دوالي****ناگاه بر آن طبل دوالي دگر آمد

از سينه نهال امل از بيم بكندم****با ميوهٔ انصاف نهالي دگر آمد

بر عشوه ز من رفت به تعريض نكالات****آسوده به تصريح نكالي دگر آمد

در وصف صفا حيدر اقبال به چشمم****بر دلدل دولت به دلالي دگر آمد

غزل شماره 123: بر مه از عنبر معشوق من چنبر كند

بر مه از عنبر معشوق من چنبر كند****هيچ كس ديدي كه بر مه چنبر از عنبر كند

گه ز مشك سوده نقش آرد همي بر آفتاب****گه عبير بيخته بر لالهٔ احمر كند

گرد زنگارش پديد آمد ز روي برگ گل****ترسم امسالش بنفشه از سمن سر بر كند

اي دريغا آن پريرو از نهيب چشم بد****سوسن آزاده را در زير سيسنبر كند

هر كه ديد آن خط نورسته بدان ياقوت سرخ****عاجز آيد گر صفات رنگ نيلوفر كند

خيز تا يك چند بر ديدار او باده خوريم****پيش از آن كش روزگار بي وفا ساغر كند

مهره بازي دارد اندر لب كه همچون بلعجب****گه عقيق كاني و گه در و گه شكر كند

چشم جان آهنج دل الفنج جادو بند او****جادويي داند مگر كز جزع من عبهر كند

آفرين بادا بر آن رويي كه گر بيند پري****بي گمان از رشك رويش خاك را بر سر كند

اين چنين دلبر كه گفتم در صفات عشق من****گه دو چشمم پر ز آب و گه رخم پر زر كند

گاه چون

عودم بسوزد گه گدازد چون شكر****گه چو زير چنگم اندر چنگ رامشگر كند

گه كند بر من جهان همچون دهان خويش تنگ****گه تنم چون موي خويش آن لاله رخ لاغر كند

گاه چون ذره نشاند مر مرا اندر هوا****گه رخم از اشك چشمم زعفران پر زر كند

اي مسلمانان فغان زان دلرباي مستحيل****كو جهان بر جان من چون سد اسكندر كند

غزل شماره 124: گر شبي عشق تو بر تخت دلم شاهي كند

گر شبي عشق تو بر تخت دلم شاهي كند****صدهزاران ماه آن شب خدمت ماهي كند

باد لطفت گر به دارالملك انسان بروزد****هر يكي را بر مثال يوسف چاهي كند

من چه سگ باشم كه در عشق تو خوش يك دم زنم****آدم و ابليس يك جا چون به همراهي كند

هر كه از تصديق دل در خويشتن كافر شود****بي خلافي صورت ايمانش دلخواهي كند

بي خود ار در كفر و دين آيد كسي محبوب نيست****مختصر آنست كار از روي آگاهي كند

خفتهٔ بيدار بنگر عاقل ديوانه بين****كو ز روي معرفت بي وصل الاهي كند

تا درين داري به جز بر عشق دارايي مكن****عاشق آن كار خود از آه سحرگاهي كند

ساحري دان مر سنايي را كه او در كوي عقل****عشقبازي با خيال ترك خرگاهي كند

غزل شماره 125: وصال حالت اگر عاشقي حلال كند

وصال حالت اگر عاشقي حلال كند****فراق عشق همه حالها زوال كند

وصال جستن عاشق نشان بي خبريست****كه نه ره همهٔ عاشقان وصال كند

رهيست عشق كشيده ميان درد و دريغ****طلب در او صفت بي خودي مثال كند

نصيب خلق يكي خندقي پر از شهوت****در او مجاز و حقيقت همي جدال كند

چو از نصيب گذشتي روا بود كه دلت****حديث دلبر و دعوي زلف و خال كند

چو آفتاب رخش محترق شود ز جمال****نقاب بندد بعضي ازو هلال كند

نگار من چو شب از گرد مه درآلايد****حرام خون هزاران چو من حلال كند

نگه نيارم كردن به رويش از پي آن****كه جان ز تن به ره ديده ارتحال كند

كمال حال ز عشاق خويش نقص كند****بتم چو خوبي بي نقص را كمال كند

وصال او به زماني هزار روز كند****فراق او ز شبي صد هزار سال كند

هزار آيت دل بردنست يار مرا****ز من هر يكيش طبايع دو صد جمال كند

چو

او سوار شود سرو را پياده كند****چو غمزه سازد هاروت را نكال كند

حديث در دهن او تو گوييي كه مگر****وجود با عدم از لذت اتصال كند

گمان بري كه سيه زلف او بر آن رخ او****يكي شبست كه با روز او جدال كند

زهي بتي كه به خوبي خويش در نفسي****هزار عاشق چون من فر و جوال كند

هزار صومعه ويران كند به يك ساعت****چو حلقه هاي سر زلف جيم و دال كند

تبارك الله از آن روي پر ملاحت و زيب****كه غايت همه عشاق قيل و قال كند

غزل شماره 126: مردمان دوستي چنين نكنند

مردمان دوستي چنين نكنند****هر زمان اسب هجر زين نكنند

جنگ و آزار و خشم يكباره****مذهب و اعتقاد و دين نكنند

چون كسي را به مهر بگزينند****ديگري را بر او گزين نكنند

در رخ دوستان كمان نكشند****بر دل عاشقان كمين نكنند

چون مني را به چاره ها كردن****دل بيگانه را رهين نكنند

روز و شب اختيار مهر كنند****سال و مه آرزوي كين نكنند

چون وفا خوبتر بود كه جفا****آن كنند اختيار و اين نكنند

بر سماع حزين خورند شراب****ليك عاشق را حزين نكنند

زلف پر چين ز بهر فتنهٔ خلق****همچو زلف بتان چين نكنند

اينهمه مي كني و پنداري****كه ترا خلق پوستين نكنند

مكن اي لعبت پري زاده****كه پري زادگان چنين نكنند

همه شاه و گدا و مير و وزير****بهر دنيا به ترك دين نكنند

غزل شماره 127: گر سال عمر من به سر آيد روا بود

گر سال عمر من به سر آيد روا بود****اندي كه سال عيش هميشه به جا بود

پايان عاشقي نه پديدست تا ابد****پس سال و ماه و وقت در او از كجا بود

اي واي و حسرتا كه اگر عشق يك نفس****در سال و ماه عمر ز جانم جدا بود

اي آمده به طمع وصال نگار خويش****نشنيده اي كه عشق براي بلا بود

پروانهٔ ضعيف كند جان فداي شمع****تا پيش شمع يك نظرش را سنا بود

ديدار وي همان بود و سوختن همان****گويي فناي وي همه اندر بقا بود

آن را كه زندگيش به عشق ست مرگ نيست****هرگز گمان مبر كه مر او را فنا بود

غزل شماره 128: آفرين بادا بر آن كس كو ترا در بر بود

آفرين بادا بر آن كس كو ترا در بر بود****و آفرين بادا بر آن كس كو ترا در خور بود

آفرين بر جان آن كس كو نكو خواهت بود****شادمان آن كس كه با تو در يكي بستر بود

جان و دل بردي به قهر و بوسه اي ندهي ز كبر****اين نشايد كرد تا در شهرها منبر بود

گر شوم من پاسبان كوي تو راضي بوم****خود ببخشايي بر آن كش اين هوس درسر بود

غزل شماره 129: چون دو زلفين تو كمند بود

چون دو زلفين تو كمند بود****شايد ار دل اسير بند بود

گوييم صبر كن ز بهر خدا****آخر اين صبر نيز چند بود

خواجه انصاف مي ببايد داد****با چنين رخ چه جاي پند بود

سرو را كي رخ چو ماه بود****ما را كي لب چو قند بود

مي نداني كه پست گردد زود****هر كرا همت بلند بود

هر كه معشوقه اي چنين طلبد****همه رنج و غمش پسند بود

غزل شماره 130: عاشق و يار يار بايد بود

عاشق و يار يار بايد بود****در همه كار يار بايد بود

گر همه راحت و طرب طلبي****رنج بردار يار بايد بود

روز و شب ز اشك چشم و گونهٔ زرد****در و دينار يار بايد بود

ور گل دولتت همي بايد****خستهٔ خار يار بايد بود

گاه و بي گاه در فراق و وصال****مست و هشيار يار بايد بود

چون سنايي هميشه در بد و نيك****صاحب اسرار يار بايد بود

غزل شماره 131: هزار سال به اميد تو توانم بود

هزار سال به اميد تو توانم بود****هر آنگهي كه بيايم هنوز باشد زود

مرا وصال نبايد همان اميد خوشست****نه هر كه رفت رسيد و نه هر كه كشت درود

مرا هواي تو غالب شدست بر يك حال****نه از جفاي تو كم شد نه از وفا افزود

من از تو هيچ نديدم هنوز خواهم ديد****ز شير صورت او ديدم و ز آتش دود

هميشه صيد تو خواهم بدن كه چهرهٔ تو****نمودني بنمود و ربودني بربود

غزل شماره 132: روي او ماهست اگر بر ماه مشك افشان بود

روي او ماهست اگر بر ماه مشك افشان بود****قد او سروست اگر بر سرو لالستان بود

گر روا باشد كه لالستان بود بالاي سرو****بر مه روشن روا باشد كه مشك افشان بود

دل چو گوي و پشت چون چوگان بود عشاق را****تا زنخدانش چو گوي و زلف چون چوگان بود

گر ز دو هاروت او دلها نژند آيد همي****درد دلها را ز دو ياقوت او درمان بود

من به جان مرجان و لولو را خريداري كنم****گر چو دندان و لب او لولو و مرجان بود

راز او در عشق او پنهان نماند تا مرا****روي زرد و آه سرد و ديدهٔ گريان بود

زان كه غمازان من هستند هر سه پيش خلق****هر كجا غماز باشد راز كي پنهان بود

بر كنار خويش رضوان پرورد او را به ناز****حور باشد هر كه او پروردهٔ رضوان بود

هر زمان گويم به شيريني و پاكي در جهان****چون لب و دندان او يارب لب و دندان بود

غزل شماره 133: از هر چه گمان بر دلم يار نه آن بود

از هر چه گمان بر دلم يار نه آن بود****پندار بد آن عشق و يقين جمله گمان بود

آن ناز تكلف بد و آن مهر فسون بود****وان عشق مجازي بد و آن سود و زيان بود

بر روي رقم شد شرري كز دل و جان تافت****و ز ديده برون آمد دردي كه نهان بود

توحيد من آن زلف بشوليدهٔ او بود****ايمان من آن روي چو خورشيد جهان بود

رويي كه رقم بود برو دولت اسلام****زلفي كه درو مرتدي و كفر نشان بود

بنمود رخ و روم به يك بار بشوريد****آيين بت بتگري از ديدن آن بود

پس زلف برافشاند و جهان كفر پراكند****الحق ز چنان زلف مسلمان نتوان بود

گويي كه درو پاي عزيزان همه سر بود****راهي كه

در وصل نكويان همه جان بود

از خون جگر سيل وز دل پاره درو خاك****منزلگهش از آتش سوزان دمان بود

بس جان عزيزان كه در آن راه فنا شد****گور و لحد آنجا دهن شير ژيان بود

چون كعبهٔ آمال پديد آمد از دور****گفتند رسيديم سر ره بر آن بود

بر درگه تو خوار و ز ديدار تو نوميد****بر خاك نشستند كه افلاس بيان بود

بيرون ز خيالي نبد آنجا كه نظر بود****افزون ز حديثي نبد آنجا كه گمان بود

غزل شماره 134: نور تا كيست كه آن پردهٔ روي تو بود

نور تا كيست كه آن پردهٔ روي تو بود****مشك خود كيست كه آن بندهٔ موي تو بود

ز آفتابم عجب آيد كه كند دعوي نور****در سرايي كه درو تابش روي تو بود

در ترازوي قيامت ز پي سختن نور****صد من عرش كم از نيم تسوي تو بود

راه پر جان شود آن جاي كه گام تو بود****گوش پر در شود آنجا كه گلوي تو بود

هر كه او روي تو بيند ز پي خدمت تو****هم به روي تو كه پشتش چو به روي تو بود

از تو با رنگ گل و بوي گلابيم از آنك****خوي احمد بود آنجا كه خوي تو بود

ديدهٔ حور بر آن خاك همي رشك برد****كه بر آن نقش ز لعل سر كوي تو بود

كافهٔ خلق همه پيش رخت سجده برد****حور يا روح كه باشد كه كفوي تو بود

قبلهٔ جايست همه سوي تو چون كعبه از آن****قبلهٔ جان سنايي همه سوي تو بود

غزل شماره 135: با او دلم به مهر و مودت يگانه بود

با او دلم به مهر و مودت يگانه بود****سيمرغ عشق را دل من آشيانه بود

بر درگهم ز جمع فرشته سپاه بود****عرش مجيد جاه مرا آستانه بود

در راه من نهاد نهان دام مكر خويش****آدم ميان حلقهٔ آن دام دانه بود

مي خواست تا نشانهٔ لعنت كند مرا****كرد آنچه خواست آدم خاكي بهانه بود

بودم معلم ملكوت اندر آسمان****اميد من به خلد برين جاودانه بود

هفصد هزار سال به طاعت ببوده ام****وز طاعتم هزار هزاران خزانه بود

در لوح خوانده ام كه يكي لعنتي شود****بودم گمان به هر كس و بر خود گمان نبود

آدم ز خاك بود من از نور پاك او****گفتم يگانه من بوم و او يگانه بود

گفتند مالكان كه نكردي تو سجده اي****چون كردمي كه با منش اين در ميانه بود

جانا بيا

و تكيه به طاعات خود مكن****كاين بيت بهر بينش اهل زمانه بود

دانستم عاقبت كه به ما از قضا رسيد****صد چشمه آن زمان زد و چشمم روانه بود

اي عاقلان عشق مرا هم گناه نيست****ره يافتن به جانبشان بي رضا نبود

غزل شماره 136: هر كرا در دل خمار عشق و برنايي بود

هر كرا در دل خمار عشق و برنايي بود****كار او در عاشقي زاري و رسوايي بود

اين منم زاري كه از عشق بتان شيدا شدم****آري اندر عاشقي زاري و شيدايي بود

اي نگارين چند فرمايي شكيبايي مرا****با غم عشقت كجا در دل شكيبايي بود

مر مرا گفتي چرا بر روي من عاشق شدي****عاشقي جانانه خودكامي و خودرايي بود

شد دلم صفرايي از دست فراق اين جمال****آنكه صفرايي نشد در عشق سودايي بود

آن كه يك ساعت دل آورد و ببرد و باز داد****بر حقيقت دان كه او در عشق هر جايي بود

از سخنهاي سنايي سير كي گردند خود****جز كسي كو در ره تحقيق بينايي بود

از جمال يوسفي سيري نيابد جاودان****هر كرا بر جان و دل عشق زليخايي بود

غزل شماره 137: هر زمان از عشقت اي دلبر دل من خون شود

هر زمان از عشقت اي دلبر دل من خون شود****قطره ها گردد ز راه ديدگان بيرون شود

گر ز بي صبري بگويم راز دل با سنگ و روي****روي را تن آب گردد سنگ را دل خون شود

ز آتش و درد فراقت اين نباشد بس عجب****گر دل من چون جحيم و ديده چون جيحون شود

بار اندوهان من گردون كجا داند كشيد****خاصه چون فريادم از بيداد بر گردون شود

در غم هجران و تيمار جدايي جان من****گاه چون ذوالكفل گردد گاه چون ذوالنون شود

در دل از مهرت نهالي كشته ام كز آب چشم****هر زماني برگ و شاخ و بيخ او افزون شود

تا تو در حسن و ملاحت همچنان ليلي شدي****عاشق مسكينت اي دلبر همي مجنون شود

خاك درگاه تو اي دلبر اگر گيرد هوا****توتياي حور و چتر شاه سقلاطون شود

اي شده ماه تمام از غايت حسن و جمال****چاكر از هجران رويت «عادكالعرجون» شود

آن دلي كز خلق عالم دارد اميدي

به تو****چون ز تو نوميد گردد ماهرويا چون شود

چون سنايي مدحتت گويد ز روي تهنيت****لفظ اسرار الاهي در دلش معجون شود

غزل شماره 138: اي يار بي تكلف ما را نبيد بايد

اي يار بي تكلف ما را نبيد بايد****وين قفل رنج ما را امشب كليد بايد

جام و سماع و شاهد حاضر شدند باري****وين خرقه هاي دعوي بر هم دريد بايد

ايمان و زاهدي را بر هم شكست بايد****زنار جاحدي را از جان خريد بايد

از روي آن صنوبر ما را چراغ بايد****وز زلف آن ستمگر ما را گزيد بايد

جامي بهاي جاني بستان ز دست دلبر****آمد مراد حاصل اكنون مريد بايد

چون مطربان خوشدل گشتند جمله حاضر****پايي بكوفت بايد بيتي شنيد بايد

اي ساقي سمنبر در ده تو بادهٔ تر****زيرا صبوح ما را «هل من مزيد» بايد

از بادهٔ تو مستند اي دوست اين عزيزان****رنج و عناي مستان اكنون كشيد بايد

سالي برفت ناگه روزي دو عيد ديدم****اين هر دو عيد امروز خوشتر ز عيد بايد

از بوستان رحمت حالي كرانه جوييد****چون در سراي همت مي آرميد بايد

از گفتن عبارت گر عبرتي نگيري****در گردن اشارت معني گزيد بايد

تا در مكان امني خر پشته زن فرود آي****چون وقت كوچ آمد نايي دميد بايد

گر بايدت كه بويي آنجا گل عنايت****اينجا گل رياست مي پژمريد بايد

اي شكر شگرفي در گفتگوي معني****گر لب شفات آرد آخر بديد بايد

هر چند دير ماني آخر برفت بايد****چون شكري بخوردي زهري چشيد بايد

بفروخته خريدي آورده را ببردي****ياري چه ديده اي تو زين پس چه ديد بايد

چون لاله گر بخندي عمرت كرانه جويد****چون شمع اگر بگريي حلقت بريد بايد

غزل شماره 139: ترا باري چو من گر يار بايد

ترا باري چو من گر يار بايد****ازين به مر مرا تيمار بايد

اگر بيمار باشد ور نباشد****مر اين دل را يكي دلدار بايد

اگر ممكن نباشد وصل باري****بسالي در يكي ديدار بايد

بيازردي مرا وانگه تو گويي****چه كردي كز منت آزار بايد

مرا گويي كه بيداري همه شب****دو چشم عاشقان بيدار بايد

چو

من وصل جمال دوست جويم****مرا ديده پر از زنگار بايد

چه كردي بستدي آن دل كز آن دل****مرا در عشق صد خروار بايد

مرا طعنه زني گويي دليرا****دلي بستان چرا بيكار بايد

دل خسته چه قيمت دارد اي دوست****كه چندين با منت گفتار بايد

طمع برداشتم از دل وليكن****مر اين جان را يكي زنهار بايد

همه خون كرد بايد در دل خويش****هر آنكس را كه چون تو يار بايد

ايا نيكوتر از عمر و جواني****نكو رو را نكو كردار بايد

مرا ديدار تو بايد وليكن****ترا يارا همي دينار بايد

مرا دينار بي مهرست رخسار****چنين زر مر ترا بسيار بايد

اگر خواهي به خون دل كني نقش****وليكن نقش را پرگار بايد

غزل شماره 140: تا رقم عاشقي در دلم آمد پديد

تا رقم عاشقي در دلم آمد پديد****عاشقي از جان من نبست آدم بريد

در صفت عاشقي لفظ و عبارت بسوخت****حرف و بيان شد نهان نام و نشان شد پديد

قافله اندر گذشت راه ز ما شد نهان****گشت ز ما منقطع هر كه به ما در رسيد

مشكل درد مرا چرخ نداند گشاد****محمل عشق مرا خاك نيارد كشيد

اي پسر از هر چه هست دست بشوي و برو****راه خرابات گير رود و سرود و نبيد

غزل شماره 141: لشكر شب رفت و صبح اندر رسيد

لشكر شب رفت و صبح اندر رسيد****خيز و مهرويا فراز آور نبيد

چشم مست پر خمارت باز كن****كز نشاطت صبرم از دل بر پريد

مطرب سرمست را آواز ده****چون ز ميخانه عصير اندر رسيد

پر مكن جام اي صنم امشب چو دوش****كت همه جامه چكانه بر چكيد

نيست گويي آن حكايت راستي****خون دل بر گرد چشم ما دويد

كيست كز عشقت نه بر خاك اوفتاد****كيست كز هجرت نه جامه بر دريد

چون خطت طغراي شاهنشاه يافت****از فنا خط گردد عالم بر كشيد

از سنايي زارتر در عشق كيست****يا چو تو دلبر به زيبايي كه ديد

غزل شماره 142: اقتدا بر عاشقان كن گر دليلت هست درد

اقتدا بر عاشقان كن گر دليلت هست درد****ور نداري درد گرد مذهب رندان مگرد

ناشده بي عقل و جان و دل درين ره كي شوي****محرم درگاه عشقي با بت و زنار گرد

هر كه شد مشتاق او يكبارگي آواره شد****هر كه شد جوياي او در جان و دل منزل نكرد

مرد بايد پاكباز و درد بايد مرد سوز****كان نگارين روي عاشق مي نخواهد كرد مرد

خاكپاي خادمان درگه معشوق شو****بوسه را بر خاك ده چون عاشقان از بهر درد

هر كرا سوداي وصل آن صنم در سر فتاد****اندرين ره سر هم آخر در سر اين كار كرد

اي سنايي رنگ و بويي اندرين ره بيش نيست****اندرين ره رو همي چون رنگ و بو خواهند كرد

غزل شماره 143: معشوق مرا ره قلندر زد

معشوق مرا ره قلندر زد****زان راه به جانم آتش اندر زد

گه رفت ره صلاح دين داري****گه راه مقامران لنگر زد

رندي در زهد و كفر در ايمان****ظلمت در نور و خير در شر زد

خميده چو حلقه كرد قد من****و آنگاه مرا چو حلقه بر در زد

چون سوخت مرا بر آتش دوزخ****وز آتش دوزخ آب كوثر زد

در صومعه پاي كوفت از مستي****ابدال ز عشق دست بر سر زد

با آب عنب به صومعه در شد****در ميكده آب زر بر آذر زد

گر من نه به كام خويشم او باري****با آنكه دلم نخواست خوشتر زد

غزل شماره 144: روزي بت من مست به بازار برآمد

روزي بت من مست به بازار برآمد****گرد از دل عشاق به يك بار بر آمد

صد دلشده را از غم او روز فرو شد****صد شيفته را از غم او كار برآمد

رخسار و خطش بود چو ديبا و چو عنبر****باز آن دو بهم كرد و خريدار برآمد

در حسرت آن عنبر و ديباي نو آيين****فرياد ز بزاز و ز عطار برآمد

رشك ست بتان را ز بناگوش و خط او****گويند كه بر برگ گلش خار برآمد

آن مايه بدانيد كه ايزد نظري كرد****تا سوسن و شمشاد ز گلزار برآمد

و آن شب كه مرا بود به خلوت بر او بار****پيش از شب من صبح ز كهسار برآمد

غزل شماره 145: هر كه در كوي خرابات مرا بار دهد

هر كه در كوي خرابات مرا بار دهد****به كمال و كرمش جان من اقرار دهد

بار در كوي خرابات مرا هيچ كسي****ندهد ور دهد آن يار وفادار دهد

در خرابات بود يار من و من شب و روز****به سر كوي همي گردم تا بار دهد

اي خوشا كوي خرابات كه پيوسته در او****مر مرا دوست همي وعدهٔ ديدار دهد

هر كه او حال خرابات بداند به درست****هر چه دارد همه در حال به بازار دهد

در خرابات نبيني كه ز مستي همه سال****راهب دير ترا كشتي و زنار دهد

آنكه چون باشد هشيار به فرزند عزيز****در مي سيم به صد زاري دشخوار دهد

هر دو عالم را چون مست شود از دل و جان****به بهاي قدح مي دهد و خوار دهد

آنكه بيرون خرابات به قطمير و نقير****چون در آيد به خرابات به قنطار دهد

آنكه ناني همه آفاق بود در چشمش****در خرابات به مي جبه و دستار دهد

آنكه او كيسه ز طرار نگهدارد چون****به خرابات شود كيسه به طرار دهد

اي تو كز

كوي خرابات نداري گذري****زان سناييت همي پند به مقدار دهد

تو برو زاويهٔ زهد نگهدار و مترس****كه خداوند سزا را به سزاوار دهد

غزل شماره 146: دوش ما را در خراباتي شب معراج بود

دوش ما را در خراباتي شب معراج بود****آنكه مستغني بد از ما هم به ما محتاج بود

بر اميد وصل ما را ملك بود و مال بود****از صفاي وقت ما را تخت بود و تاج بود

عشق ما تحقيق بود و شرب ما تسليم بود****حال ما تصديق بود و مال ما تاراج بود

چاكر ما چون قباد و بهمن و پرويز بود****خادم ما ايلك و خاقان بد و مهراج بود

از رخ و زلفين او شطرنج بازي كرده ام****زان كه زلفش ساج بود روي او چون عاج بود

بدرهٔ زر و درم را دست او طيار بود****كعبهٔ محو عدم را جان ما حجاج بود

غزل شماره 147: هر كه در عاشقي تمام بود

هر كه در عاشقي تمام بود****پخته خوانش اگر چه خام بود

آنكه او شاد گردد از غم عشق****خاص دانش اگر چه عام بود

چه خبر دارد از حلاوت عشق****هر كه در بند ننگ و نام بود

دوري از عشق اگر همي خواهي****كز سلامت ترا سلام بود

در ره عاشقي طمع داري****كه ترا كار بر نظام بود

اين تمنا و اين هوس كه تراست****عشقبازي ترا حرام بود

عشق جويي و عافيت طلبي****عشق يا عافيت كدام بود

بندهٔ عشق باش تا باشي****تا سنايي ترا غلام بود

غزل شماره 148: هر كه در بند خويشتن نبود

هر كه در بند خويشتن نبود****وثن خويش را شمن نبود

آنكه خالي شود ز خويشي خويش****خويشي خويش را وطن نبود

من مگوي ار ز خويش بي خبري****زان كه از خويش مرده من نبود

در خرابات هر كه مرد از خويش****تن او را ز من كفن نبود

ارنه اي مرده هر چه خواهي گوي****از همه جز منت سخن نبود

با سنايي ازين خصومت نيست****زين خصومت ورا حزن نبود

مست باش اي پسر كه مستان را****دل به تيمار ممتحن نبود

راستي را همي چو خواهي كرد****نيستي جز هلاك تن نبود

غزل شماره 149: هر كو به راه عاشقي اندر فنا شود

هر كو به راه عاشقي اندر فنا شود****تا رنج وقت او همه اندر بلا شود

آري بدين مقام نيارد كسي رسيد****تا همتش بريده ز هر دو سرا شود

راهيست بلعجب كه درو چون قدم زني****كمتر منازلش دهن اژدها شود

بي چون و بي چگونه رهي كاندر و قدم****گاهي زمين تيره و گاهي سما شود

در منزل نخستين مردم ز نام و ننگ****از روزگار مذهب و آيين جدا شود

هر كس نشان نيافت از اين راه بر كران****آن مرد غرقه گشته به دريا كجا شود

در كوي آدمي نتوان جست راه دين****كاندر نسب عقيدهٔ مردم دو تا شود

زاندر كه آمدي به همان بايدت شدن****پس جز به نيستي نسب تو خطا شود

صحرا مشو كه عيب نهانست در جهان****ور عيب غيب گردد عاشق فنا شود

غزل شماره 150: هر كو به خرابات مرا راه نمايد

هر كو به خرابات مرا راه نمايد****زنگ غم و تيمار ز جانم بزدايد

ره كو بگشايد در ميخانه به من بر****ايزد در فردوس برو بر بگشايد

اي جمع مسلمانان پيران و جوانان****در شهر شما كس را خود مزد نبايد

گويند سنايي را شد شرم به يك بار****رفتن به خرابات ورا شرم نيايد

دايم به خرابات مرا رفتن از آنست****كالا به خرابات مرا دل نگشايد

من مي روم و رفتن و خواهم رفتن****كمتر غمم اينست كه گويند نشايد

غزل شماره 151: جمع خراباتيان سوز نفس كم كنيد

جمع خراباتيان سوز نفس كم كنيد****باده نهاني خوريد بانگ جرس كم كنيد

نيست جز از نيستي سيرت آزادگان****در ره آزادگان صحو و درس كم كنيد

راه خرابات را جز به مژه نسپريد****مركب طامات را زين هوس كم كنيد

مجمع عشاق را قبلهٔ رخ يار بس****چون به نماز اندريد روي به پس كم كنيد

قافلهٔ عاشقان راه ز جان رفته اند****گر ز وفا آگهيد قصد فرس كم كنيد

روي نبينيم ما ديدن سيمرغ را****نيست چو مرغي كنون ز آه و نفس كم كنيد

گر نتوانيد گفت مذهب شيران نر****در صف آزادگان عيب مگس كم كنيد

غزل شماره 152: مير خوبان را كنون منشور خوبي در رسيد

مير خوبان را كنون منشور خوبي در رسيد****مملكت بر وي سهي شد ملك بر وي آرميد

نامه آن نامه ست كاكنون عاشقي خواهد نوشت****پرده آن پرده ست كاكنون عاشقي خواهد دريد

دلبران را جان همي بر روي او بايد فشاند****نوخطان را مي همي بر ياد او بايد چشيد

آفت جانهاي ما شد خط دلبندش وليك****آفت جان را ز بت رويان به جان بايد خريد

گويي اكنون راست شد «والشمس» اندر آسمان****آيت «والليل» كرد و «الضحاش» اندر كشيد

گر ز مرد گرد بيجاده ش پديد آمد چه شد****خرمي بايد كه اندر سبزه زيباتر نبيد

هر چه عمرش بيش گردد بيش گرداند زمان****چون غزلهاي سنايي تري اندر وي پديد

كي تبه گرداندش هرگز به دست روزگار****صورتي كايزد براي عشقبازي آفريد

غزل شماره 153: بيهوده چه شينيد اگر مرد مصافيد

بيهوده چه شينيد اگر مرد مصافيد****خيزيد همي گرد در دوست طوافيد

از جانب خود هر دو جهان هيچ مجوييد****جز جانب معشوق اگر صوفي صافيد

چون مايه همي در پي يك سود بداديد****آنگاه كنم حكم كه در صرف صرافيد

تا بر نكنيد جان و دل از غير دلارام****دعوي مكنيد صفوت و بيهوده ملافيد

داريد سراي طايفه دستي بهم آريد****ورنه سرتان دادم خيزيد معافيد

غزل شماره 154: عاشق مشويد اگر توانيد

عاشق مشويد اگر توانيد****تا در غم عاشقي نمانيد

اين عشق به اختيار نبود****دانم كه همين قدر بدانيد

هرگز مبريد نام عاشق****تا دفتر عشق بر نخوانيد

آب رخ عاشقان مريزيد****تا آب ز چشم خود نرانيد

معشوقه وفا به كس نجويد****هر چند ز ديده خون چكانيد

اينست رضاي او كه اكنون****بر روي زمين يكي نمانيد

اينست سخن كه گفته آمد****گر نيست درست بر مخوانيد

بسيار جفا كشيد آخر****او را به مراد او رسانيد

اينست نصيحت سنايي****عاشق مشويد اگر توانيد

حرف ر
غزل شماره 155: هر كه او معشوق دارد گو چو من عيار دار

هر كه او معشوق دارد گو چو من عيار دار****خوش لب و شيرين زبان خوش عيش و خوش گفتار دار

يار معني دار بايد خاصه اندر دوستي****تا تواني دوستي با يار معني دار دار

از عزيزي گر نخواهي تا به خواري اوفتي****روي نيكو را عزيز و مال و نعمت خوار دار

ماه تركستان بسي از ماه گردون خوبتر****مه ز تركستان گزين و ز ماه گردون دون عار دار

زلف عنبر بار گير و جام مالامال كش****دوستي با جام و با زلفين عنبر بار دار

ور همي خواهي كه گردد كار تو همچون نگار****چون سنايي خويشتن در عشق او بر كار دار

غزل شماره 156: اي من غلام عشق كه روزي هزار بار

اي من غلام عشق كه روزي هزار بار****ر من نهد ز عشق بتي صد هزار بار

اين عشق جوهريست بدانجا كه روي داد****بر عقل زيركان بزند راه اختيار

جز عشق و اختيار به ميدان نام و ننگ****نامرد را ز مرد كه كردست آشكار

جز درد عشق غمزهٔ معشوق را كه كرد****بر جان عاشقان بتر از زخم ذوالفقار

اين درد عشق راست كه در پاي نيكوان****هر ساعت ار بخواهد جانها كند نثار

در عشق نيست زحمت تمييز بهر آنك****در باغ عشق دوست به نرخ گلست خار

غزل شماره 157: جانا ز غم عشق تو من زارم من زار

جانا ز غم عشق تو من زارم من زار****از تودهٔ سيسنبر در بارم در بار

هر چند كه بيزار شدم من ز جفاهات****زين مايهٔ بيزاري بيزارم بيزار

تا در كف اندوه بماندست دل من****زين محنت و اندوه بر آزارم آزار

از بهر رضاي دل تو از دل و از جان****اي دوست به جان تو كه آوارم آوار

اي روي تو چون روز و دو زلفين تو چون شب****پيوسته شب از عشق تو بيدارم بيدار

اي نقطهٔ خوبي و نكويي به همه وقت****گردندهٔ عشق تو چو پرگارم پرگار

پيكار نيم از غمت اي ماه شب و روز****بر درگه سوداي تو بر كارم بر كار

در كعبهٔ تيمار اگر چند مقيمم****اي يار چنان دان كه به خمارم خمار

از عشوهٔ عشق تو اگر مست شدم مست****از خوردن اندوه تو هشيارم هشيار

از هجر تو نزديك سنايي چو رخ تو****اندر چمن عشق به گلزارم گلزار

غزل شماره 158: مارا مدار خوار كه ما عاشقيم و زار

مارا مدار خوار كه ما عاشقيم و زار****بيمار و دلفگار و جدا مانده از نگار

ما را مگوي سرو كه ما رنج ديده ايم****از گشت آسمان وز آسيب روزگار

زين صعبتر چه باشد زين بيشتر كه هست****بيماري و غريبي و تيمار و هجر يار

رنج دگر مخواه و برين بر فزون مجوي****ما را بسست اينكه برو آمدست كار

بر ما حلال گشت غم و ناله و خروش****چونان كه شد حرام مي نوش خوشگوار

ما را به نزد هيچ كسي زينهار نيست****خواهيم زينهار به روزي هزار بار

غزل شماره 159: زهي حسن و زهي عشق و زهي نور و زهي نار

زهي حسن و زهي عشق و زهي نور و زهي نار****زهي خط و زهي زلف و زهي مور و زهي مار

به نزديك من از شق زهي شور و زهي شر****به درگاه تو از حسن زهي كار و زهي بار

به بالا و كمرگاه به زلفين و به مژگان****زهي تير و زهي تار و زهي قير و زهي قار

يكي گلبني از روح گلت عقل و گلت عشق****زهي بيخ و زهي شاخ و زهي برگ و زهي بار

بهشت از تو و گردون حواس از تو و اركان****زهي هشت و زهي هفت زهي پنج و زهي چار

برين فرق و برين دست برين روي و برين دل****زهي خاك و زهي باد زهي آب و زهي نار

ميان خرد و روح دو زلفين و دو چشمت****زهي حل و زهي عقد زهي گير و زهي دار

همه دل سوختگان را از سر زلف و زنخدانت****زهي جاه و زهي چاه زهي بند و زهي بار

به نزديك سناييست ز عشق تو و غيرت****زهي نام و زهي ننگ زهي فخر و زهي عار

غزل شماره 160: اي سنايي خيز و در ده آن شراب بي خمار

اي سنايي خيز و در ده آن شراب بي خمار****تا زماني مي خوريم از دست ساقي بي شمار

از نشاط آنكه دايم در سرم مستي بود****عمرهاي خوش بگذرانم بر اميد غمگسار

هست خوش باشد كسي را كو ز خود باشد بري****خوش بود مستي و هستي خاصه بر روي نگار

من به حق باقي شدم اكنون كه از خود فانيم****هان ز خود فاني مطلق شو به حق شو استوار

دل ز خود بردار اي جان تا به حق فاني شوي****آنكه از خود فارغ آمد فرد باشد پيش يار

من به خود قادر نيم زيرا كه هستم ز آب و گل****چون

بوم جايي كه هستم چون يتيمي دلفگار

غزل شماره 161: زينهار اي يار گلرخ زينهار

زينهار اي يار گلرخ زينهار****بي گنه بر من مكن تيزي چو خار

لالهٔ خود رويم از فرقت مكن****حجرهٔ من ز اشك خون چون لاله زار

چون شكوفه گرد بدعهدي مگرد****تا مگر باقي بماني چون چنار

چون بنفشه خفته ام در خدمتت****پس مدارم چون بنفشه سوگوار

زان كه جانها را فراقت چون سمن****يك دو هفته بيش ندهد زينهار

باش با من تازه چون شاه اسپرم****تا نگردم همچو خيري دلفگار

از سر لطف و ظريفي خوش بزي****همچو سوسن تازه اي آزاده وار

همچو سيسنبر بپژمردم ز غم****يك ره از ابر وفا بر من ببار

چون نخوردم بادهٔ وصلت چو گل****همچو نرگس پس مدارم در خمار

اي هميشه تازه و تر همچو سرو****اشكم از هجران مكن چون گل انار

حوضها كن گلبنان را از عرق****تا چو نيلوفر در او گيرم قرار

زان كه از بهر سنايي هر زمان****بر فراز سرو و طرف جويبار

بلبل و قمري همي گويند خوش****زينهار اي يار گلرخ زينهار

غزل شماره 162: اي نهاده بر گل از مشك سيه پيچان دو مار

اي نهاده بر گل از مشك سيه پيچان دو مار****هين كه از عالم برآورد آن دو مار تو دمار

روي تو در هر دلي افروخته شمع و چراغ****زلف تو در هر تني جان سوخته پروانه وار

هر كجا بوييست خطت تاخته آنجا سپاه****هر كجا رنگيست خالت ساخته آنجا قرار

آتش عشقت ببرده عالمي را آبروي****باد هجرانت نشانده كشوري را خاكسار

تا ترا بر ياسمين رست از بنفشه برگ مورد****عاشقان را زعفران رست از سمن بر لاله زار

يوسف عصر ار نه اي پس چون كه اندر عشق تو****خونفشان يعقوب بينم هر زماني صدهزار

ماه را ماني غلط كردم كه مر خورشيد را****نورمند از خاك پاي تست نوراني عذار

قيروان عشوه بگذارند غواصان دهر****گر نهنگ عشق تو بخرامد از درياي قار

گر براندازي نقاب از روي روح افزاي خود****رخت بردارد ز كيهان زحمت

ليل و نهار

هر كه بر روي تو باشد عاشق اي جان جهان****با جهان جان نباشد بود او را هيچ كار

عالم كون و فساد از كفر و دين آراسته ست****عالم عشق از دل بريان و چشم اشكبار

در جهان عشق ازين رمز و حكايت هيچ نيست****كاين مزخرف پيكران گويند بر سرهاي دار

واي اگر دستي برآرد در جهان انصاف تو****در همه صحراي جان يك تن نماند پايدار

بر تو كس در مي نگنجد تالي الا الله چو لا****حاجبي دارد كشيده تيغ در ايوان نار

لاف گويان اناالله را ببين در عشق خويش****بر بساط عشق بنهاده جبين اختيار

من نه تنها عاشقم بر تو كه بر هفت آسمان****كشته هست از عشق تو چندان كه نايد در شمار

من شناسم مر ترا كز هفتمين چرخ آمدم****بچهٔ عشق ترا پرورده بر دوش و كنار

غزل شماره 163: هر كرا در دل بود بازار يار

هر كرا در دل بود بازار يار****عمر و جان و دل كند در كار يار

خاصه آن بي دل كه چون من يك زمان****بر زمين نشكيبد از ديدار يار

كبك را بين تا چگونه شد خجل****زان كرشمه كردن و رفتار يار

بنگر اندر گل كه رشوت چون دهد****خون شود لعل از پي رخسار يار

در جهان فردوس اعلا دارد آنك****يك نفس بودست در پندار يار

در همه عالم نديدم لذتي****خوشتر و شيرين تر از گفتار يار

همچو سنگ آيد مرا ياقوت سرخ****بي لب ياقوت شكر بار يار

باد نوشين دوش گفتي ناگهان****چين زلف آشفت بر گلنار يار

زان قبل امروز مشك آلود گشت****خانه و بام و در و ديوار يار

رشك لعل و لولو اندر كوه و بحر****زان عقيق و لولو شهوار يار

شد دلم مسكين من در غم نژند****من ندانم پيش ازين هنجار يار

دست بر سر ماند چون كژدم دلم****زان دو زلفين سيه

چون مار يار

هوش و عقلم برده اند از دل تمام****آن دو نرگس بر رخ چون نار يار

مر سنايي را فتاد اين نادره****چون معزي گفت از اخبار يار

آنچه من مي بينم از آزار يار****گر بگويم بشكنم بازار يار

غزل شماره 164: چون رخ به سراب آري اي مه به شراب اندر

چون رخ به سراب آري اي مه به شراب اندر****اقبال گيا رويد در عين سراب اندر

ور راي شكار آري او شكر شكارت را****الحمد كنان آيد جانش به كباب اندر

جلاب خرد باشد هر گه كه تو در مجلس****از شرم برآميزي شكر به گلاب اندر

راز «ارني ربي» در سينه پديد آيد****گر زخم زند ما را چشم تو به خواب اندر

جانها به شتاب آرد لعلت به درنگ اندر****دلها به درنگ آرد لعلت به شتاب اندر

هر لحظه يكي عيسي از پرده برون آري****مريم كده ها داري گويي به حجاب اندر

مهر تو برآميزد پاكي به گناه اندر****قهر تو درانگيزد ديوي به شهاب اندر

ما و تو و قلاشي چه باك همي با تو****راند پسر مريم خر را به خلاب اندر

هر روز بهشتي نو ما را بدهي زان لب****دندان نزني هرگز با ما و ثواب اندر

داني كه خراباتيم از زلزلهٔ عشقت****كم راي خراج آيد شه را به خراب اندر

ما را ز ميان ما چون كرد برون عشقت****اكنون همه خود خوان خود ما را به خطاب اندر

ما گر تو شديم اي جان نشگفت كه از قوت****دراج عقابي شد چون شد به عقاب اندر

اي جوهر روح ما در هم شده با عشقت****چون بوي به باد اندر چون رنگ به آب اندر

يارب چه لبي داري كز بهر صلاح ما****جز آب نمي باشد با ما به شراب اندر

از دل چكني وقتي در عشق سوال او را****در گوش طلب جان را چون شد به

جواب اندر

شعري به سجود آيد اشعار سنايي را****هر گه كه تو بسرايي شعرش به رباب اندر

غزل شماره 165: ماهي كه ز رخسارش فتنه ست به چين اندر

ماهي كه ز رخسارش فتنه ست به چين اندر****وز طرهٔ طرارش رخنه ست بدين اندر

افسون لب عيسي دارد به دهان اندر****برهان كف موسي دارد به جبين اندر

كز نوك سليماني بر طرف كمر دارد****وز ننگ سليمان را دارد به نگين اندر

از طلعت و رخسارش خورشيد چو مظلومان****افتد ز فلك هر دم پيشش به زمين اندر

خرم بود آن روزي كز بهر طرب دارم****زلفش به يسار اندر ساغر به يمين اندر

غزل شماره 166: غريبيم چون حسنت اي خوش پسر

غريبيم چون حسنت اي خوش پسر****يكي از سر لطف بر ما نگر

سفر داد ما را چو تو تحفه اي****زهي ما بر تو غلام سفر

نظرمان مباد از خداي ار به تو****جز از روي پاكيست ما را نظر

دل تنگ ما معدن عشق تست****كه هم خردي و هم عزيزي چو زر

هنوز از نهالت نرسته ست گل****هنوز از درختت نپختست بر

ببندد به عشق تو حورا ميان****گشايد ز رشگ تو جوزا كمر

نباشد كم از ناف آهو به بوي****كرا عشق زلف تو سوزد جگر

نگارا ز دشنام چون شكرت****كه دارد ز گلبرگ سوري گذر

عجب نيست گر ما قوي دل شديم****كه اين خاصيت هست در نيشكر

بينداز چندان كه خواهي تو تير****كه ما ساختيم از دل و جان سپر

تو بر ما به ناداني و كودكي****چو متواريان كرده اي رهگذر

بدين اتفاقي كه ما را فتاد****مكن راز ما پيش ياران سمر

مدر پردهٔ ما كه در عشق تو****شدست اين سنايي ز پرده به در

كه از روي نسبت نيايد نكو****پدر پرده دار و پسر پرده در

دل و جان و عقل سناييت را****ربودي بدان غمزهٔ دل شكر

غزل شماره 167: تا كي از ناموس هيهات اي پسر

تا كي از ناموس هيهات اي پسر****بامدادان جام مي هات اي پسر

ساغري پر كن ز خون رز مرا****كاين دلم خون شد ز غمهات اي پسر

خوش بزي با دوستان يك دم بزن****دل بپرداز از مهمات اي پسر

بر نشاط و خرمي يك دم بزي****وقت كن ايام و ساعات اي پسر

هر كجا دلدادهٔ آواره اي****بيني او را كن مراعات اي پسر

چند بر طاعات ما راحت كني****نيست ما را برگ طاعات اي پسر

عاشقان مست را وقت صبوح****سود كي بخشد مقالات اي پسر

هر زمان خواني خراباتي مرا****چند باشي زين محالات اي پسر

كاشكي يك دم گذارندي مرا****در صف اهل خرابات اي پسر

غزل شماره 168: راحتي جان را به گفتار اي پسر

راحتي جان را به گفتار اي پسر****آفتي دل را به كردار اي پسر

هر چه بايد داري از خوبي وليك****نيست كردارت چو گفتار اي پسر

مهر و ماهي گر بدندي مهر و ماه****سرو قد و لاله رخسار اي پسر

بشكني بازار خوبان جهان****چون فرود آيي به بازار اي پسر

خلقي از كار تو سرگردان شدند****تا كجا خواهد شدن كار اي پسر

همچو يعقوبند گريان زان كه تو****يوسف عصري به ديدار اي پسر

عشق تو چون پاي بند خلق شد****دست را آهسته بردار اي پسر

عاشق ست اكنون سنايي بر تو زار****رحم كن بر عاشق زار اي پسر

غزل شماره 169: صبح پيروزي برآمد زود بر خيز اي پسر

صبح پيروزي برآمد زود بر خيز اي پسر****خفتگان از خواب ناپاكي برانگيز اي پسر

مجلس ما از جمال خود برافروز اي غلام****مي ز جام خسرواني در قدح ريز اي پسر

يك زمان با ما به خلوت مي بخور خرم بزي****يك زمان با ما به كام دل برآميز اي پسر

عاشقان را از كنار و بوسه دادن چاره نيست****دل بنه بر بوسه دادن هيچ مستيز اي پسر

گر ز بهر بوسه دادن در تو آويزد كسي****روز محشر همچو خصمان در من آويز اي پسر

گر تواني كرد با ما زندگي زينسان درآي****ور نه زود از پيش ما برخيز و بگريز اي پسر

غزل شماره 170: حلقهٔ زلف تو در گوش اي پسر

حلقهٔ زلف تو در گوش اي پسر****عالمي افگنده در جوش اي پسر

كيست در عالم كه بيند مر ترا****كش بجا ماند دل و هوش اي پسر

هم تويي ماه قدح گير اي غلام****هم تويي سرو قباپوش اي پسر

سرو در بر دارم و مه در كنار****چون ترا دارم در آغوش اي پسر

بر جفا كاري چه كوشي اي غلام****بر وفاداري همي كوش اي پسر

امشب اي دلبر به دام آويختي****كز برم بگريختي دوش اي پسر

بوسهٔ نوشين همي بخش از عقيق****بادهٔ نوشين همي نوش اي پسر

كم كن اين آزار و اين بدها مجوي****مير داد اينجاست خاموش اي پسر

غزل شماره 171: باز در دام بلاي تو فتاديم اي پسر

باز در دام بلاي تو فتاديم اي پسر****بر سر كويت خروشان ايستاديم اي پسر

زلف تو دام است و خالت دانه و ما ناگهان****بر اميد دانه در دام او افتاديم اي پسر

گاه با چشم و دل پر آتش و آب اي نگار****گاه با فرق و دو لب بر خاك و باديم اي پسر

تا دل ما شد اسير عقرب زلفين تو****همچو عقرب دستها بر سر نهاديم اي پسر

از هوس بر حلقهٔ زلفين تو بستيم دل****تا ز غم بر رخ ز ديده خون گشاديم اي پسر

غزل شماره 172: ماه مجلس خوانمت يا سرو بستان اي پسر

ماه مجلس خوانمت يا سرو بستان اي پسر****مير ميران خوانمت يا شاه ميدان اي پسر

آب حيوان داري اندر در و ور جان اي پسر****در و مرجان خوانمت يا آب حيوان اي پسر

باغ خنداني به عشرت ماه تاباني به لطف****باغ خندان خوانمت يا ماه تابان اي پسر

رامش جاني به لطف و فخر حوراني به حسن****فخر حوران خوانمت يا رامش جان اي پسر

درد و درماني به غمزه شكر و شهدي به لب****شهد و شكر خوانمت يا درد و درمان اي پسر

غزل شماره 173: من ترا ام حلقه در گوش اي پسر

من ترا ام حلقه در گوش اي پسر****پيش خود ميدار و مفروش اي پسر

جام مي بستان ز ساقي اي صنم****بوسه اي ده زان لب نوش اي پسر

چنگ بستان و قلندروار زن****تا به جان باز آورم هوش اي پسر

آنچه هجران تو با ما كرد دي****با خيالت گفته ام دوش اي پسر

غزل شماره 174: چون سخنگويي از آن لب لطف باري اي پسر

چون سخنگويي از آن لب لطف باري اي پسر****پس به شوخي لب چرا خاموش داري اي پسر

در ره عشق تو ما را يار و مونس گفت تست****زان بگفتي از تو مي خواهم ياري اي پسر

دير زي در شادكامي كز اثرهاي لطيف****مونس عقلي و جان را غمگساري اي پسر

تلخ گردد عيش شيرين بر بتان قندهار****چون به گاه بذله زان لب لطف باري اي پسر

بامداد از رشك دامن را كند خورشيد چاك****روي چون ماه از گريبان چون برآري اي پسر

سر بسان سايه زان بر خاك دارم پيش تو****كز رخ و زلف آفتاب و سايه داري اي پسر

سركشان سر بر خط فرمان من بنهند باش****تا به گرد مه خط مشكين برآري اي پسر

ار نبودي ماه رخسار تو تابان زير زلف****با سر زلف تو بودي دهر تاري اي پسر

كودكي كان را به معني در خم چوگان زلف****همچو گويي روز و شب گردان نداري اي پسر

شد گرفتار سر زلف كمند آساي تو****روز دعوي كردن مردان كاري اي پسر

شد شكار چشم روبه باز پر دستان تو****صدهزاران جان شيران شكاري اي پسر

ماه روي تو چو برگ گل به باغ دلبري****شد شكفته بر نهال كامگاري اي پسر

بس دلا كز خرمي بي برگ شد زان برگ گل****آه اگر بر برگ گل شمشاد كاري اي پسر

كي شدندي عالمي در عشق تو يعقوب وار****گر نه از يوسف جهان را يادگاري

اي پسر

چون سنايي را به عالم نام فخر از عشق تست****ننگ و عار از وصلت او مي چه داري اي پسر

غزل شماره 175: زلف چون زنجير و چون قير اي پسر

زلف چون زنجير و چون قير اي پسر****يك زمان از دوش برگير اي پسر

زان كه تا در بند و زنجير توايم****از در بنديم و زنجير اي پسر

عرصه تا كي كرد خواهي عارضين****چون گل بي خار بر خيز اي پسر

هر زمان آيي به تير انداختن****هم كمان در دست و هم تير اي پسر

زان كه چشم بد بدان عارض رسد****زود در ده بانگ تكبير اي پسر

آن لب و دندان و آن شيرين زبان****انگبين ست و مي و شير اي پسر

جست نتواند دل از عشق تو هيچ****جست كه تواند ز تقدير اي پسر

پاي بفشارد سنايي در غمت****تا به دست آيي به تدبير اي پسر

غزل شماره 176: همواره جفا كردن تا كي بود اي دلبر

همواره جفا كردن تا كي بود اي دلبر****پيوسته بلا كردن تا كي بود اي دلبر

من با تو دل يكتا وانگه تو ز غم تشنه****چون زلف دوتا كردن تا كي بود اي دلبر

پيراهن صبر ما اندر غم هجرانت****چون چاك قبا كردن تا كي بود اي دلبر

بي روي چو خورشيدت بيچاره سنايي را****گردان چو سها كردن تا كي بود اي دلبر

غزل شماره 177: اي سنايي كفر و دين در عاشقي يكسان شمر

اي سنايي كفر و دين در عاشقي يكسان شمر****جان ده اندر عشق و آنگه جان ستان را جان شمر

كفر و ايمان گر به صورت پيش تو حاضر شوند****دستگاه كفر بيش از مايهٔ ايمان شمر

ور نمي داني كه خود جانان چه باشد در صفا****هر چه آن را از تو بيرون برد آن را آن شمر

چشمهٔ حيوان چه جويي قطره اي آب از نياز****در كنار افشان ز چشم و چشمهٔ حيوان شمر

يوسف گم كرده از نو ديدهٔ شوخي بدوز****پوست را بر قالب خود خانهٔ احزان شمر

غزل شماره 178: اي يوسف حسن و كشي خورشيد خوي خوش سير

اي يوسف حسن و كشي خورشيد خوي خوش سير****از سر برون كن سركشي امروز با ما باده خور

زين بادهٔ چون ارغوان پر كن سبك رطل گران****با ما خور اي جان جهان با ما خور اي بدر پدر

اي خوش لب شيرين زبان خوش خوش در آ اندر ميان****بگشاي تركش از ميان تا در ميان بندم كمر

زلفت طراز گوش كن يك نيم ازو گل پوش كن****مي خواه و چندان نوش كن تا خوانمت تنگ شكر

اكنون طريقي پيش كن تدبير كار خويش كن****در راه عشق اين كيش كن ك «المنع كفر بالبشر»

من مدتي كردم حذر از عشقت اي شيرين پسر****آخر درآمد دل به سر «جاء القضا عمي البصر»

غزل شماره 179: ساقيا مي ده و نمي كم گير

ساقيا مي ده و نمي كم گير****وز سر زلف خود خمي كم گير

گر به يك دم بمانده اي در دام****جستي از دام پس دمي كم گير

رو كه عيسي دليل و همره تست****ره همي رو تو مريمي كم گير

عالمي علم بر تو جمع شدست****علم باقيست عالمي كم گير

ز كما بيش بر تو نقصان نيست****چون تو بيشي ز كم كمي كم گير

بم گسسته ست زير و زار خوشست****زحمت زخمه را به مي كم گير

گر سنايي غمي ست بر دل تو****يا غمي باش يا غمي كم گير

غزل شماره 180: هر زمان چنگ بر كنار مگير

هر زمان چنگ بر كنار مگير****دل مسكين من شمار مگير

يك زمان در كنار گير مرا****ور نگيري ز من كنار مگير

جز به مهر تو ميل نيست مرا****جز مرا در زمانه يار مگير

گر نخواهي كه بي قرار شوم****جز به نزديك من قرار مگير

بر سنايي ز دهر بيدادست****تو كنون طبع روزگار مگير

به همه عمر اگر كند گنهي****يك گنه را ازو هزار مگير

حرف ز
غزل شماره 181: سكوت معنويان را بيا و كار بساز

سكوت معنويان را بيا و كار بساز****لباس مدعيان را بسوز و دور انداز

سكوت معنويان چيست عجز و خاموشي****لباس مدعيان چيست گفتگوي دراز

مرا كه فتنه و پروانهٔ بلا كردند****هزار مشعلهٔ شمع با دلم انباز

به گرد خويش همي پرم و همي گويم****گهي بسوزد آخر فذلك پرواز

قمار خانهٔ دل را هميشه در بازست****نكرد هيچ كس اين در به روي خلق فراز

به برده شاد مباش وز مانده طيره مشو****برو بباز بيار و همي به يار بباز

غزل شماره 182: با تابش زلف و رخت اي ماه دلفروز

با تابش زلف و رخت اي ماه دلفروز****از شام تو قدر آيد و از صبح تو نوروز

از جنبش موي تو برآيد دو گل از مشك****وز تابش روي تو برآيد دو شب از روز

بر گرد يكي گرد دل ما و در آن دل****گر جز غم خود يابي آتش زن و بفروز

هر چند همه دفتر عشاق بخوانديم****با اين همه در عشق تو هستيم نو آموز

در مملكت عاشقي از پسته و بادام****بوس تو جهانگير شد و غمزه جهانسوز

تا ديدهٔ ما جز به تو آرام نگيرد****از بوسه ش مهري كن و ز غمزه ش بردوز

با هجر تو هر شب ز پي وصل تو گويم****يارب تو شب عاشق و معشوق مكن روز

غزل شماره 183: تا جايزي همي نشناسي ز لايجوز

تا جايزي همي نشناسي ز لايجوز****اندر طريق عشق مسلم نه اي هنوز

عاشق نباشد آنكه مر او را خبر بود****از سردي زمستان و ز گرمي تموز

در كوي عشق راست نيابي چو تير و زه****تا پشت چون كمان نكني روي همچو توز

چون در ميان عشق چو شين اندر آمدي****چون عين و قاف باش همه ساله پشت قوز

گر مرد اين رهي قدم از جان كن و در آي****ور عاجزي برو تو و دين و ره عجوز

حرف س
غزل شماره 184: دلبر من عين كمالست و بس

دلبر من عين كمالست و بس****چهرهٔ او اصل جمالست و بس

بر سر كوي غم او مرد را****هر چه نشانست و بالست و بس

در ره او جستن مقصود از او****هم به سر او كه محالست و بس

از همه خوبي كه بجويي ز دوست****بوسه اي از دوست حلالست و بس

چند همي پرسي دين تو چيست****دين من امروز سوالست و بس

نزد تو اقبال دوامست و عز****نزد من اقبال زوالست و بس

حالي يابم چو كنم ياد ازو****دين من آن ساعت حالست و بس

پرده منم پيش چو برخاستم****از پس آن پرده وصالست و بس

غزل شماره 185: چون تو نمودي جمال عشق بتان شد هوس

چون تو نمودي جمال عشق بتان شد هوس****رو كه ازين دلبران كار تو داري و بس

با رخ تو كيست عقل جز كه يكي بلفضول****با لب تو كيست جان جز كه يكي بلهوس

كفر معطل نمود زلفت و دين حكيم****نان موذن ببرد رويت و آب عسس

با رخ و با زلف تو در سر بازار عشق****فتنه به ميدان درست عافيت اندر حرس

روي تو از دل ببرد منزلت و قدر ناز****موي تو از جان ببرد توش و توان و هوس

جزع تو بر هم گسست بر همه مردان زره****لعل تو در هم شكست بر همه مرغان قفس

در بر تو با سماع بي خطران چون نجيب****بر در تو با خروش بي خبران چون جرس

دايهٔ تو حسن نست ميبردت چپ و راست****سايهٔ تو عشق ماست ميدودت پيش و پس

هستي درياي حسن از پي او همچنان****نعل پي تست در تاج سر تست خس

كرد مرا همچو صبح روي چو خورشيد تو****تا همه بي جان زنم در ره عشقت نفس

تا به هم آورد سر آن خط چون مورچه****بر همه چيزي نشست عشق تو همچون مگس

جان همه

عاشقان بر لب تو تعبيه ست****اي همه با تو همه بي لب تو هيچكس

انس سنايي بسست خاك سر كوي تو****نور رخ مصطفا بس بود انس انس

غزل شماره 186: اي من غريب كوي تو از كوي تو بر من عسس

اي من غريب كوي تو از كوي تو بر من عسس****حيلت چه سازم تا مگر با تو برآرم يك نفس

گر من به كويت بگذرم بر آب و آتش بسترم****ترسم ز خصمت چون پرم گيتي بود بر من قفس

در جستنش روز و شبان گشتم قرين اندهان****پايم ببوسد اين جهان گر بر تو يابم دسترس

از عشق تو قارون منم غرقه در آب و خون منم****ليلي تويي مجنون منم در كار تو بسته هوس

آن شب كه ما پنهان دو تن سازيم حالي ز انجمن****باشيم در يك پيرهن ما را كجا گيرد عسس

خواهي همي ديدن چنين با تو بوم دايم قرين****بينم ز بخت همنشين وصلت ز پيش و هجر پس

چون در كنار آرم ترا از دست نگذارم ترا****چون جان و دل دارم ترا اين آرزويم نيست بس

غزل شماره 187: اي من غلام روي تو تا در تنم باشد نفس

اي من غلام روي تو تا در تنم باشد نفس****درمان من در دست تست آخر مرا فرياد رس

در داستان عشق تو پيدا نشان عشق تو****در كاروان عشق تو عالم پر از بانگ جرس

نيكو بشناسم ز زشت در عشقت اي حورا سرشت****ار بي تو باشم در بهشت آيد به چشمم چون قفس

از نزدت ار فرمان بود جان دادنم آسان بود****دارم ز تو تا جان بود در دل هوا در جان هوس

چشم بسان لاله ها اشكم بسان ژاله ها****هر ساعت از بس ناله ها بر من فرو بندد نفس

اي بت شمن پيشت منم جانم تويي و تن منم****گر كافرم گر مومنم محراب من روي تو بس

هر چند بي گاه و به گه كمتر كني بر من نگه****زين كرده باشم سال و مه ميدان عشقت را فرس

گر حور جنت في المثل آيد بر من با حلل****من بر تو نگزينم

بدل جز تو نخواهم هيچ كس

پرهيزم از بدگوي تو زان كمتر آيم سوي تو****پس چون كنم كان كوي تو يك دم نباشد بي عسس

حرف ش
غزل شماره 188: اي ز ما سير آمده بدرود باش

اي ز ما سير آمده بدرود باش****ما نه خشنوديم تو خشنود باش

كشته ما را گر فراقت اي صنم****تو به خون كشتگان ماخوذ باش

غرقه در درياي هجران توام****دلبرا درياب ما را زود باش

هجر تو بر ما زياني ها نمود****تو به وصلت ديگران را سود باش

در فراقت كار ما از دست شد****گر نگيري دست ما بدرود باش

اي سنايي در شبستان غمش****گر چه همچون نار بودي دود باش

غزل شماره 189: اي ز خوبي مست هان هشيار باش

اي ز خوبي مست هان هشيار باش****ور ز مستي خفته اي بيدار باش

از شراب شوق رويت عالمي****گشته مستانند هان هشيار باش

گر مه ميخواره خوانندت رواست****مي به شادي نوش و بي تيمار باش

خويشتن داري كن اندر كارها****خصم بر كارست هان بر كار باش

گاه بزم افروز عاشق سوز باش****گاه صاحب درد و دردي خوار باش

زينهاري دارم اندر گردنت****زينهار اي بت بران زنهار باش

چون ز خصمان خويشتن داري كني****دستبردي بر جهان سالار باش

هم چنين از خويشتن داري مدام****تا تواني سر كش و عيار باش

بر در ديوار خود ايمن مباش****بر حذر هان از در و ديوار باش

كار تو بايد كه باشد بر نظام****كارهاي عاشقان گو زار باش

گر سنايي از تو برخوردار نيست****تو ز بخت خويش برخوردار باش

غزل شماره 190: اي سنايي دل بدادي در پي دلدار باش

اي سنايي دل بدادي در پي دلدار باش****دامن او گير و از هر دو جهان بيزار باش

دل به دست دلبر عيار دادن مر ترا****گر نبود از عمري اندر عشق او عيار باش

بر اميد آنكه روزي بوس يابي از لبش****گر ببايد بود عمري در دهان مار باش

چشم را بيدار دار اندر غم او زان كجا****دل نداري تا ترا گويم به دل بيدار باش

گر ميي خواهي كه نوشي صبر كن در صد خمار****ور گلي خواهي كه بويي در پي صد خار باش

گر نيابي خضروار آب حيات اندر ظلم****عيب نايد زان تو در جستن سكندروار باش

شمع با انوار جانانست و تو پروانه اي****دشمن جان و غلام شمع با انوار باش

كار پروانه ست گرد شمع خود را سوختن****تو نه آخر كمتر از پروانه اي در كار باش

مستي و عشق حقيقي را به هشياري شمر****نزد نادان مست و نزد زيركان هشيار باش

غزل شماره 191: اي دل اندر نيستي چون دم زني خمار باش

اي دل اندر نيستي چون دم زني خمار باش****شو بري از نام و ننگ و از خودي بيزار باش

دين و دنيا جمله اندر باز و خود مفلس نشين****در صف ناراستان خود جمله مفلس وار باش

تا كي از ناموس و رزق و زهد و تسبيح و نماز****بندهٔ جام شراب و خادم خمار باش

مي پرستي پيشه گير اندر خرابات و قمار****كمزن و قلاش و مست و رند و دردي خوار باش

چون همي داني كه باشد شخص هستي خصم خويش****پس به تيغ نيستي با خلق در پيكار باش

طالب عشق و مي و عيش و طرب باش و بجوي****چون به كف آمد ترا اين روز و شب در كار باش

با سرود و رود و جام باده و جانان بساز****وز ميان جان غلام و چاكر هر چار

باش

از سر كوي حقيقت بر مگرد و راه عشق****با غرامت همنشين و با ملامت يار باش

غزل شماره 192: اي پسر ميخواره و قلاش باش

اي پسر ميخواره و قلاش باش****در ميان حلقهٔ اوباش باش

راه بر پوشيدگي هرگز مرو****بر سر كويي كه باشي فاش باش

مهر خوبان بر دل و جان نقش كن****سال و مه اين نقش را نقاش باش

كم زنان را غاشيه بر دوش گير****مجلس ميخواره را فراش باش

گر نداري رو ز درگاه قدر****چاكر اينانج يا بكتاش باش

مير ميران گر نباشي باك نيست****چون سنايي بندهٔ يكتاش باش

غزل شماره 193: بامدادان شاه خود را ديده ام بر مركبش

بامدادان شاه خود را ديده ام بر مركبش****مشك پاشان از دور زلف و بوسه باران از لبش

صد هزاران جسم و جان افشان و حيران از قفاش****از براي بوسه چيدن گرد سايهٔ مركبش

خنجري در دست و «من يرغب» كنان عياروار****جسم و جان عاشقان تازان سوي «من برغبش»

بهر دفع چشم زخم مستش را چو من****خيل خيل انجم همي كردند يارب ياربش

سوي ديو و ديو مردم هر زمان چون آسمان****از دو ماه نو شهاب انداز نعل اشهبش

كفر و دين و ديو مردم هر زمان چون آسمان****از دو ماه نو شهاب انداز، نعل اشبهش

دستها بر سر چو عقرب روز و شب از بهر آنك****تا چرا بر مي خورد پروين ز مشك عقربش

درج ياقوتيش ديدم، پر ز كوكبهاي سيم****يارب آن درجش نكوتر بود يا آن كوكبش

جان همي باريد هر ساعت ز سر تا پاي او****گوييا بودست آب زندگاني مشربش

آفتابي بود گفتي متصل با شش هلال****چون بديدم آن دو تا رخسار و شش تو غبغبش

هر زمان از چشم و لعلش، غمزه اي و خنده اي****جان فزودن كيش ديدم دل ربودن مذهبش

گر چه بودم با سنايي در جهان عافيت****هم بخوردم آخرالامر از پي حبش حبش

غزل شماره 194: اي سنايي جان ده و در بند كام دل مباش

اي سنايي جان ده و در بند كام دل مباش****راه رو چون زندگان چون مرده بر منزل مباش

چون نپاشي آب رحمت نار زحمت كم فروز****ور نباشي خاك معني آب بي حاصل مباش

رافت ياران نباشي آفت ايشان مشو****سيرت حق چون نباشي صورت باطل مباش

در ميان عارفان جز نكتهٔ روشن مگوي****در كتاب عاشقان جز آيت مشكل مباش

در مناي قرب ياران جان اگر قربان كني****جز به تيغ مهر او در پيش او بسمل مباش

گر همي خواهي كه با معشوق در هودج بوي****با عدو و

خصم او همواره در محمل مباش

گر شوي جان جز هواي دوست رامسكن مشو****ور شوي دل جز نگار عشق را قابل مباش

روي چون زي كعبه كردي راي بتخانه مكن****دشمنان دوست را جز حنظل قاتل مباش

در نهاد تست با تو دشمن معشوق تو****مانع او گر نه اي باري بدو مايل مباش

غزل شماره 195: اي جهان افروز دلبر اي بت خورشيد فش

اي جهان افروز دلبر اي بت خورشيد فش****فتنهٔ عشاق شهري شمسهٔ خوبان كش

گاه آن آمد از وصل تو بستانيم داد****زين جهان حيله ساز و روزگار كينه كش

باده اي خواهيم تلخ و مجلسي سازيم نغز****مطربي ناهيد طبع و ساقيي خورشيد فش

در جهان ما را كنون شش چيز بايد تا بود****زخم ما بر كعبتين خرمي امروز شش

خانه اي گرم و حريفي زيرك و چنگي حزين****ساقي خوب و شراب روشن و محبوب خوش

غزل شماره 196: دلم برد آن دلارامي كه در چاه زنخدانش

دلم برد آن دلارامي كه در چاه زنخدانش****هزاران يوسف مصرست پيدا در گريبانش

پريرويي كه چون ديوست بر رخسار زلفينش****زره مويي كه چون تيرست بر عشاق مژگانش

به يك دم مي كند زنده چو عيسي مرده را زان لب****دم عيسي ست پنداري ميان لعل و مرجانش

حلاوت از شكر كم شد چو قيمت آورد نوشش****ازين دو چشم گريانم از آن لبهاي خندانش

ندارد لب كس از ياقوت و مرواريد تر دندان****گرم باور نمي داري بيا بنگر به دندانش

كه تا هر گوهري بيني كه عكسش در شب تاري****فرو ريزد چو مهر و ماه بر ياقوت گويانش

اگر پيراهن ماهم به مانند فلك آمد****از آن اندر گريبانش بود خورشيد تابانش

و يا خورشيد پنداري به پيراهن همي هر شب****فرود آيد ز گردون و برآيد از گريبانش

نشست ما اگر كوهست و او چون ماه بر گردون****چرا هر دو به هم بينيم از آن رخسار رخشانش

بلا و غارت دلهاست آن زلفين او ليكن****هزاران دل چو او جمعست در زلف پريشانش

غزل شماره 197: برخيز و برو باده بيار اي پسر خوش

برخيز و برو باده بيار اي پسر خوش****وين گفت مرا خوار مدار اي پسر خوش

باده خور و مستي كن و دلداري و عشرت****و اندوه جهان باد شمار اي پسر خوش

رنج و غم بيهوده منه بر دل و بر جان****و آن چت بنخارد بمخار اي پسر خوش

خواهي كه بود خاك درت افسر عشاق****در باده فزون كن تو خمار اي پسر خوش

ناموس خرد بشكن و سالوس طريقت****وز هر دو برآور تو دمار اي پسر خوش

زهد و گنه و كفر و هدي را همه در هم****در باز به يك داو قمار اي پسر خوش

تا زنده شود مجلس ما از رخ و زلفت****در مجلس ما مشك و گل آر اي پسر

خوش

از جان و جواني نبود شاد سنايي****تا دل نكند بر تو نثار اي پسر خوش

صد سجدهٔ شكر از دل و از جان به تو آرد****او را ز چه داري تو فگار اي پسر خوش

غزل شماره 198: الا اي دلرباي خوش بيا كامد بهاري خوش

الا اي دلرباي خوش بيا كامد بهاري خوش****شراب تلخ ما را ده كه هست اين روزگاري خوش

سزد گر ما به ديدارت بياراييم مجلس را****چو شد آراسته گيتي به بوي نوبهاري خوش

همي بوييم هر ساعت همي نوشيم هر لحظه****گل اندر بوستاني نو مل اندر مرغزاري خوش

گهي از دست تو گيريم چون آتش مي صافي****گهي در وصف تو خوانيم شعر آبداري خوش

كنون در انتظار گل سرايد هر شبي بلبل****غزلهاي لطيف خوش به نغمه هاي زاري خوش

شود صحرا همه گلشن شود گيتي همه روشن****چو خرم مجلس عالي و باد مشكباري خوش

غزل شماره 199: بر من از عشقت شبيخون بود دوش

بر من از عشقت شبيخون بود دوش****آب چشمم قطرهٔ خون بود دوش

در دل از عشق تو دوزخ مي نمود****در كنار از ديده جيحون بود دوش

اي توانگر همچو قارون از جمال****عاشق از عشق تو قارون بود دوش

اي به رخ ماه زمين بي روي تو****مونس من ماه گردون بود دوش

بي تو دوش از عمر نشمردم همي****كز شمار عمر بيرون بود دوش

چون شب دوشين شبي هرگز مباد****كز همه شبها غم افزون بود دوش

غزل شماره 200: چه رسمست آن نهادن زلف بر دوش

چه رسمست آن نهادن زلف بر دوش****نمودن روز را در زير شب پوش

گه از بادام كردن جعبهٔ نيش****گه از ياقوت كردن چشمهٔ نوش

برآوردن براي فتنهٔ خلق****هزاران صبحدم از يك بناگوش

تو خورشيدي از آن پيش تو آرند****فلك را از مه نو حلقه در گوش

پري و سرو و خورشيدي وليكن****قدح گير و كمربند و قباپوش

گل و مه پيش تو بر منبر حسن****همه آموخته كرده فراموش

سنايي را خريدستي دل و جان****اگر صد جان دهندت باز مفروش

غزل شماره 201: از فلك در تاب بودم دي و دوش

از فلك در تاب بودم دي و دوش****وز غمت بي تاب بودم دي و دوش

با لب خشك از سرشك ديدگان****در ميان آب بودم دي و دوش

گاه مي خوردم گه از بحر دعا****روي در محراب بودم دي و دوش

بي رخ تو در ميان بحر آب****با نبيد ناب بودم دي و دوش

از كمال هجر در صحراي درد****تير در پرتاب بودم دي و دوش

صحبت ديدار تو جستم همي****گر چه با اصحاب بودم دي و دوش

بي تو لرزان و طپان بر روي خاك****راست چون سيماب بودم دي و دوش

غزل شماره 202: در عشق تو اي نگار خاموش

در عشق تو اي نگار خاموش****بفزود مرا غمان و شد هوش

من عشق ترا به جان خريدم****تو مهر مرا به ياوه مفروش

هرگز نشود غمت ز يادم****تو نيز مرا مكن فراموش

شد خواب ز چشم من رميده****تا هست غم توام در آغوش

ما را چه كشي به چشم آهوي****مار ا چه دهي تو خواب خرگوش

آويخته شد دلم نگون سار****همچون سر زلفت از بر دوش

تا آب رخم فراق تو ريخت****آمد دل من ز درد در جوش

تا كي ز تو خواهم استعانت****يك روز حديث بنده بنيوش

گر زهر هلاهل از تو يابم****با ياد تو زهر باشدم نوش

امشب به جهنم ز جور عشقت****گر زان كه نجستم از غمت دوش

غزل شماره 203: دوش تا روز من از عشق تو بودم به خروش

دوش تا روز من از عشق تو بودم به خروش****تو چه داني كه چه بود از غم تو بر من دوش

مي زدم آب صبوري زد و ديده بر دل****چون دل از آتش عشق تو برآوري جوش

گاه چون ناي بدم از غم تو با ناله****گاه بودم چو كمانچه ز فراقت به خروش

هر شبم وعده دهي كايم و نايي بر من****چند ازين عشوه خرم من ز تو اي عشوه فروش

هم به جان تو كه بر ياد لب نوشينت****هر چه در عالم زهرست توان كردن نوش

غزل شماره 204: ز جزع و لعلت اي سيمين بناگوش

ز جزع و لعلت اي سيمين بناگوش****دلم پر نيش گشت و طبع پر نوش

دو جادوي كمين ساز كمان كش****دو نقاش شكر پاش گهر نوش

كه پيش اين و آن جان را و دل را****هزاران غاشيه ست امروز بر دوش

چو بينمت آن دو تا لعل پر از كبر****چو بينمت آن دو تا جزع پر از جوش

بدين گويم زهي خاموش گويا****بدان گويم زهي گوياي خاموش

بسا زهاد گيتي را كه بردي****بدان لبهاي چون مي مايهٔ هوش

بسا شيران عالم را كه دادي****ز چشم آهوانه خواب خرگوش

زني گل را و مل را خاك در چشم****چو اندر مجلس آيي زلف بر دوش

ز مستي باز كرده بند كرته****ز شوخي كج نهاده طرف شب پوش

ز جزعت خانه خانه دل شود خون****ز لعلت چشمه چشمه خون شود نوش

گريزد در عدم هر روز و هم شب****ز شرم روي و مويت چون دي و دوش

تو جاني گر نه اي د ربر عجب نيست****كه جان در جان در آيد نه در آغوش

نگارا از سر آزاد مردي****حديث دردناك بنده بنيوش

مرا چون از ولي بخريده اي دي****كنونم بر عدو امروز مفروش

مرا گفتي فراموشم مكن نيز****تو روي از بهر اين

مخراش و مخروش

كه گشت از بهر ياد جزع و لعلت****سنايي را فراموشي فراموش

غزل شماره 205: چون نهي زلف تافته بر گوش

چون نهي زلف تافته بر گوش****چون نهي جعد بافته بر دوش

از دل من رميده گردد صبر****وز تن من پريده گردد هوش

نه عجب گر خروش من بفزود****تا شد آن عارض تو غاليه پوش

ماه در آسمان سياه شود****خلق عالم برآورند خروش

تا به وقت سپيده دم يك دم****به غنوم در انتظار تو دوش

گاه بودم بره فگنده دو چشم****گاه بودم به در نهاده دو گوش

خار من گردد از وصال تو گل****زهر من گردد از جمال تو نوش

غزل شماره 206: اي جور گرفته مذهب و كيش

اي جور گرفته مذهب و كيش****اين كبر فرو نه از سر خويش

جز خوب مگو از آن لب خوب****جز خوبي و لطف هيچ منديش

تا دور شدي ز پيش چشمم****عشقت چه غم نهاده از پيش

هر ساعت صبر من بود كم****هر ساعت درد من بود بيش

از كيش و طريقتم چه پرسي****عشقست مرا طريقت و كيش

گفتم بزيم به كام با تو****هرگز نزيد به كام درويش

غزل شماره 207: آن كژدم زلف تو كه زد بر دل من نيش

آن كژدم زلف تو كه زد بر دل من نيش****از ضربت آن زخم دل نازك من ريش

آنجا كه بود انجمن لشگر خوبان****نام تو بود اول و پاي تو بود پيش

بنگر كه همي با من و با تو چكند چرخ****بر هر دو همي چون شمرد مكر و فن خويش

هر شب كه كند عشق شكيبايي من كم****هم در گذرد خوبي و زيبايي تو بيش

اي روي تو قارون شده از حسن و ملاحت****از هجر تو قارونم و از وصل تو درويش

خود چون بود آخر به غم هجر گرفتار****آن كس كه به اول نبود عافيت انديش

غزل شماره 208: اي زلف تو تكيه كرده بر گوش

اي زلف تو تكيه كرده بر گوش****اي جعد تو حلقه گشته بر دوش

اي كرده دلم ز عشق مفتون****وي كرده تنم ز هجر مدهوش

چون رزم كني و بزم سازي****اي لاله رخ سمن بناگوش

گويند ترا مه قدح گير****خوانند ترا بت زره پوش

گيرم كه مرا شبي به خلوت****تا روز نگيري اندر آغوش

نيكو نبود كه بي گناهي****يك باره مرا كني فراموش

گيرم كه سنايي از غمت مرد****باري سخنش به طبع بنيوش

بي روي تو بود دوش تا صبح****از نالهٔ او جهان پر از جوش

يارب شب كس مباد هرگز****زينگونه كه او گذاشت شب دوش

غزل شماره 209: اي بس قدح درد كه كردست دلم نوش

اي بس قدح درد كه كردست دلم نوش****دور از لب و دندان شما بي خبران دوش

گه بوسه همي داد بر آن درد لب و چشم****گه رقص همي كرد بر آن حال دل و هوش

گه عقل همي گفت كه اي طبع تو كم نال****گه صبر همي گفت كه اي آه تو مخروش

درد آمده پاداش كه هين اي سر و تن داد****عشق آمده با نيش كه هان اي دل و جان نوش

دردي كه به افسانه شنيدم همه از خلق****از علم به عين آمد وز گوش به آغوش

در حجرهٔ چشم آمد خورشيد خيالش****خورشيد كه ديدست سيه كرده بناگوش

در حسرت آن ديدهٔ چون ديدهٔ آهو****اين ديده نه در خواب و نه بيدار چو خرگوش

حيرت سوي چشم آمده كاي چشم تو منگر****غيرت سوي گوش آمده كي گوش تو منيوش

با چشم سرم گفته تراييم تو منگر****در گوش دلم خوانده تراييم تو مخروش

ذوق آمده در چشم كه اي چشم چنين چش****شوق آمده در گوش كه اي گوش چنين گوش

اين خود صفت نقش خياليست چه چيزست****يارب كه ببينم به عيان آن رخ نيكوش

او بلبله بر دست

و خرد سلسله در پاي****او غاليه بر گوش و رهي غاشيه بر دوش

در عاشقي آنجا كه ورا پاي مرا سر****در بندگي آنجا كه ورا حلقه مرا گوش

صد روح در آويخته از دامن كرته****سي روز برانگيخته از گوشهٔ شب پوش

آوازه در افتاده به هر جا كه سنايي****در مكتب او كرد همه تخته فراموش

حرف ط
غزل شماره 210: تا به بستانم نشاندي بر بساط انبساط

تا به بستانم نشاندي بر بساط انبساط****ناگهانم در برآوردي و ماندي در بساط

برگشاد از قهر و لطف لشكر قهرت كمين****تا به دلها درنگون شد رايت انس و نشاط

من ز بهر دوستي را جان و دل كردم سبيل****تا بوم كارم جهاد و تا زيم شغلم رباط

اختلاط عشق تو با جان من باشد همي****تا بود خون مرا با خاك روزي اختلاط

در سراي دوستي آن به كه فرشي افگنم****خشت او باشد ز جان و خون او باشد ملاط

تا اگر باري نباشم بر بساط دوستان****خاك باشم زير پاي چاكران اندر سماط

احتياط و حزم كردم در بلا و درد عشق****تيغ تقدير آمد و شد پاك حزم و احتياط

ره ندانم جز به لطفت گر كني لطفي سزاست****ره نداند جو به پستان طفل خرد اندر قماط

هر كه بگذارد صراط آيد به درگاه بهشت****من نمي بينم بهشت و بيش رفتم صد صراط

از دل آمد بر سنايي كس مباد اندر جهان****گر نماند بر بساط قرب شاهان بي نشاط

حرف ق
غزل شماره 211: اي زلف تو بند و دام عاشق

اي زلف تو بند و دام عاشق****اي روي تو ناز و كام عاشق

در جستن تو بسي جهانها****بگذشته به زير گام عاشق

بنماي جمال خويش و بفزاي****در منزلت و مقام عاشق

وز شربت لطف خويش تر كن****آخر يك روز كام عاشق

وز بادهٔ وصل خويش پر كن****يك شب صنما تو جام عاشق

اكنون كه همه جهان بدانست****از عشق تو ننگ و نام عاشق

بشنو جانا تو از سنايي****تا بگذارد پيام عاشق

بر عاشق اگر سلام نكني****باري بشنو سلام عاشق

غزل شماره 212: خويشتن داري كنيد اي عاشقان با درد عشق

خويشتن داري كنيد اي عاشقان با درد عشق****گر چه ما باري نه ايم از عشقبازي مرد عشق

ما همه دعوي كنيم از عشق و عشق از ما به رنج****عاشق آن بايد كه از معني بود در خورد عشق

عشق مردي هست قائم گر بر و جانها برد****پاكبازي كو كه باشد عاشق و هم برد عشق

گرد عشق آنگاه بيني كاب رخ را كم زني****آب رخ در باز تا روزي رسي در گرد عشق

خيره سر تا كي زني همچون زنان لاف دروغ****ناچشيده شربت وصل و نديده درد عشق

اي سنايي توبه بايد كردن از معني ترا****گر بر آيد موكب رندان و بردا برد عشق

غزل شماره 213: تا دل من صيد شد در دام عشق

تا دل من صيد شد در دام عشق****باده شد جان من اندر جام عشق

آن بلا كز عاشقي من ديده ام****باز چون افتاده ام در دام عشق

در زمانم مست و بي سامان كند****جام شورانگيز درد آشام عشق

من خود از بيم بلاي عاشقي****بر زبان مي نگذرانم نام عشق

اين عجب تر كز همه خلق جهان****نزد من باشد همه آرام عشق

جان و دين و دل همي خواهد ز من****اين بدست از سوي جان پيغام عشق

جان و دين و دل فدا كردم بدو****تا مگر يك ره برآيد كام عشق

غزل شماره 214: از حل و از حرام گذشتست كام عشق

از حل و از حرام گذشتست كام عشق****هستي و نيستي ست حلال و حرام عشق

تسبيح و دين و صومعه آمد نظام زهد****زنار و كفر و ميكده آمد نظام عشق

خاليست راه عشق ز هستي بر آن صفت****كز روي حرف پردهٔ عشقست نام عشق

بر نظم عشق مهره فرو باز بهر آنك****از عين و شين و قاف تبه شد قوام عشق

چندين هزار جان مقيمان سفر گزيد****جاني هنوز تكيه نزد در مقام عشق

اين طرفه تر كه هر دو جهان پاك شد ز دست****با اين هنوز گردن ما زير وام عشق

برخاست اختيار و تصرف ز فعل ما****چون كم زديم خويشتن از بهر كام عشق

اندر كنشت و صومعه بي بيم و بي اميد****درباختيم صد الف از بهر لام عشق

برداشت پرده هاي تشابه ز بهر ما****تا روي داد سوي دل ما پيام عشق

مستي همي كنم ز شراب بلا وليك****هر روز برترست چنين ازدحام عشق

آزاده مانده ايم ز كام و هواي خويش****تا گشته ايم از سر معني غلام عشق

دامست راه عشق و نهاده به شاهراه****بادام و بند خلق سنايي به دام عشق

زان دولتي كه بي خبران را نصيبه ايست****كم باد نام عاشق و گم باد نام عشق

چون يوسف سعيد بفرمودم اين غزل****بادا

دوام دولت او چون دوام عشق

غزل شماره 215: تا جهان باشد نخواهم در جهان هجران عشق

تا جهان باشد نخواهم در جهان هجران عشق****عاشقم بر عشق و هرگز نشكنم پيمان عشق

تا حديث عاشقي و عشق باشد در جهان****نام من بادا نوشته بر سر ديوان عشق

خط قلاشي چو عشق نيكوان بر من كشند****شرط باشد برنهم سر بر خط فرمان عشق

در ميان عشق حالي دارم ارداني چنانك****جان برافشانم همي از خرمي بر جان عشق

در خم چوگان زلف دلبران انداخت دل****هر كه با خوبان سواري كرد در ميدان عشق

من درين ميدان سواري كرده ام تا لاجرم****كرده ام دل همچو گوي اندر خم چوگان عشق

در جهان برهان خوبي شد بت دلدار من****تا شد او برهان خوبي من شدم برهان عشق

حرف ك
غزل شماره 216: من كيستم اي نگار چالاك

من كيستم اي نگار چالاك****تا جامه كنم ز عشق تو چاك

كي زهره بود مرا كه باشم****زير قدم سگ ترا خاك

صد دل داري تو چون دل من****آويخته سرنگون ز فتراك

در عشق تو غم مرا چو شادي****وز دست تو زهر همچو ترياك

در راه رضاي تو به جانت****گر جان بدهم نيايدم باك

از هر چه برو نشان تو نيست****بيزار شدستم از دل پاك

شوريده سر دو زلف تو هست****شور دل مردم هوسناك

در كار تو شد سر سنايي****زين نيست ترا خبر هماناك

غزل شماره 217: اي بلبل وصل تو طربناك

اي بلبل وصل تو طربناك****وي غمزت زهر و خنده ترياك

اي جان دو صدهزار عاشق****آويخته از دوال فتراك

افلاك توانگر از ستاره****در جنب ستانهٔ تو مفلاك

در بند تو سر زنان گردون****با طوق تو گردنان سرناك

از بهر شمارش ستاره****پيشاني ماه تختهٔ خاك

از زلف تو صد هزار منزل****تا روي تو و همه خطرناك

اي نقش نگين تو «لعمرك»****وي خلعت خلقت تو «لولاك»

بر بوي خط تو روح پاكان****از عقل بشسته تخته ها پاك

با نقش تو گفته نقش بندت****«لولاك لما خلقت الا فلاك»

از رشك تو آفتاب چون صبح****هر روز قباي نو كند چاك

با تابش تو به ماه نيسان****گشته مي صرف غوره بر تاك

از گرد ركاب تو سنايي****مانندهٔ مركب تو چالاك

با كيش نه از كس و گزافست****آن تو و آنگه از كسش باك؟

حرف ل
غزل شماره 218: در زلف تو دادند نگارا خبر دل

در زلف تو دادند نگارا خبر دل****معذورم اگر آمده ام بر اثر دل

يا دل بر من باز فرست اي بت مه رو****يا راه مرا باز نما تو به بر دل

ني ني كه اگر نيست ترا هيچ سر ما****ما بي تو نداريم دل خويش و سر دل

چندين سر انديشه و تيمار كه دارد****تا گه جگر يار خورد گه جگر دل

بي عشق تو دل را خطري نيست بر ما****هر چند كه صعب ست نگارا خطر دل

تا دل كم عشق تو در بست به شادي****بستيم به جان بر غم عشقت كمر دل

چاك زد جان پدر دست صبا دامن گل****خيز تا هر دو خراميم به پيرامن گل

تيره شد ابر چو زلفين تو بر چهرهٔ رخ****تا بياراست چو روي تو رخ روشن گل

همه شب فاخته تا روز همي گريد زار****ز غم گل چو من از عشق تو اي خرمن گل

زان كه گل بندهٔ آن روي خوش خرم

تست****در هواي رخ تو دست من و دامن گل

گل برون كرد سر از شاخ به دل بردن خلق****تا بسي جلوه گري كرد هوا بر تن گل

تا گل عارض تو ديد فرو ريخت ز شرم****با گل عارض تو راست نيايد فن گل

حرف م
غزل شماره 219: اي ساقي خيز و پر كن آن جام

اي ساقي خيز و پر كن آن جام****كافتاده دلم ز عشق در دام

تا جام كنم ز ديده خالي****وز خون دو ديده پر كنم جام

ايام چو ما بسي فرو برد****تا كي بنديم دل در ايام

خيزيم و رويم از پس يار****گيريم دو زلف آن دلارام

باشيم مجاور خرابات****چندان بخوريم بادهٔ خام

كز مستي و عاشقي ندانيم****كاندر كفريم يا در اسلام

گر دي گفتيم خاصگانيم****امروز شديم جملگي عام

امروز زمانه خوش گذاريم****تا فردا چون بود سرانجام

غزل شماره 220: هر شب نماز شام بود شاديم تمام

هر شب نماز شام بود شاديم تمام****كايد رسول دوست هلا نزد ما خرام

خورشيد هر كسي كه شب آيد فرو رود****خورشيد ما برآيد هر شب نماز شام

روز فراق رفت و برآمد شب وصال****اي روز منقطع شو و اي شب علي الدوام

اي دوست تا تو باشي اندوه كي بود****تا جان بود به تن تو خداوند و من غلام

هر گه كه خدمت آيم اي دوست پيش تو****شادي حلال گردد اندوه و غم حرام

غزل شماره 221: بس كه من دل را به دام عشق خوبان بسته ام

بس كه من دل را به دام عشق خوبان بسته ام****وز نشاط عشق خوبان توبه ها بشكسته ام

خسته او را كه او از غمزه تير انداخته ست****من دل و جان را به تير غمزهٔ او خسته ام

هر كجا شوريده اي را ديده ام چون خويشتن****دوستي را دامن اندر دامن او بسته ام

دوستانم بر سر كارند در بازار عشق****من چو معزولان چرا در گوشه اي بنشسته ام

چون به ظاهر بنگري در كار من گويي مگر****با سلامت هم نشينم وز ملامت رسته ام

اين سلامت را كه من دارم ملامت در قفاست****تا نه پنداري كه از دام ملامت جسته ام

تو بدان منگر كه من عقد نشاط خويش را****از جفاي دوستان از ديدگان بگسسته ام

باش تا بر گردن ايام بندد بخت من****عقدهاي نو كه از در سخن پيوسته ام

غزل شماره 222: دلبرا تا نامهٔ عزل از وصالت خوانده ام

دلبرا تا نامهٔ عزل از وصالت خوانده ام****اي بسا خون دلا كز ديده بر رخ رانده ام

بر نشان هرگز نديدم بر دل بي رحم تو****گر چه هر تيري كه اندر جعبه بد بفشانده ام

ظن مبر جانا كه من برگشته ام از عاشقي****يا دل از دست غم هجران تو برهانده ام

زان همي كمتر كنم در عشق فرياد و خروش****كاتش دل را به آب ديدگان بنشانده ام

حق خدمتهاي بسيار مرا ضايع مكن****زان كه روزي خوانده بودم گرچه اكنون رانده ام

هم تو رس فرياد حالم حرمت ديرينه را****رحم كن بر من نگارا ز آنكه بس درمانده ام

غزل شماره 223: برندارم دل ز مهرت دلبرا تا زنده ام

برندارم دل ز مهرت دلبرا تا زنده ام****ور چه آزادم ترا تا زنده ام من بنده ام

مهر تو با جان من پيوسته گشت اندر ازل****نيست روي رستگاري زو مرا تا زنده ام

از هواي هر كه جز تو جان و دل بزدوده ام****وز وفاي تو چو نار از ناردان آگنده ام

عشق تو بر دين و دنيا دلبرا بگزيده ام****خواجگي در راه تو در خاك راه افگنده ام

تا بديدم درج مرواريد خندان ترا****بس عقيقا كز دريغ از ديده بپراكنده ام

تا به من بر لشگر اندوه تو بگشاد دست****از صلاح و نيكنامي دستها بفشانده ام

دست دست من بد از اول كه در عشق آمدم****كم زدم تا لاجرم در ششدره درمانده ام

غزل شماره 224: صنما تا بزيم بندهٔ ديدار توام

صنما تا بزيم بندهٔ ديدار توام****بتن و جان و دل ديده خريدار توام

تو مه و سال كمر بسته به آزار مني****من شب و روز جگر خسته ز آزار توام

گر چه از جور تو سير آمده ام تا بزيم****بكشم جور تو زيرا كه گرفتار توام

زان نكردي تو همي ساخت بر من كه ترا****آگهي نيست كه من سوختهٔ زار توام

گر چه آرايش خوبان جهاني به جمال****به سر تو كه من آرايش بازار توام

نه عجب گر بكشم تلخي گفتار ترا****زان كه من شيفتهٔ خوبي ديدار توام

دزد شبرو منم اي دلبر اندر غم تو****چون سنايي ز پي وصل تو عيار توام

گر چه عشاق دل آسودهٔ گفتار منند****من همه ساله دل آزردهٔ گفتار توام

غزل شماره 225: بستهٔ يار قلندر مانده ام

بستهٔ يار قلندر مانده ام****زان دو چشمش مست و كافر مانده ام

تا همه رويست يارم همچو گل****من همه ديده چو عبهر مانده ام

بر دم مار آمدم ناگاه پاي****زان چو كژدم دست بر سر مانده ام

در هواي عشق و بند زلف او****هم معطل هم معطر مانده ام

بر اميد آن دوتا مشكين رسن****پاي تا سر همچو چنبر مانده ام

چنگ در زنجير زلفينش زدم****لاجرم چون حلقه بر در مانده ام

دورم از تو تا به روزي چشم و دل****در ميان آب و آذر مانده ام

از خيال او و اشك خود مقيم****ديده در خورشيد و اختر مانده ام

هم ز چشمت وز دلت كز چشم و دل****اندر آبان و در آذر مانده ام

دخل و خرج روز شب را در ميان****در سيه رويي چو دفتر مانده ام

افسري ننهاد ز آتش بر سرم****تا چنين ني خشك و ني تر مانده ام

سالها شد تا از آن آتش چو شمع****مرده فرق و زنده افسر مانده ام

مفلس و مخلص منم زيرا مرا****دل نماند و من ز دلبر مانده ام

عيسي اندر آسمان خر

با زمين****من نه با عيسي نه با خر مانده ام

بي منست او تا سنايي با منست****با سنايي زين قبل درمانده ام

غزل شماره 226: تا بر آن روي چو ماه آموختم

تا بر آن روي چو ماه آموختم****عالمي بر خويشتن بفروختم

پاره كرده پردهٔ صبر و صلاح****ديدهٔ عقل و بصر بردوختم

رايت عشق از فلك بفراختم****تا چراغ وصل را فروختم

با بت آتش رخ اندر ساختم****خرمن طاعت به آتش سوختم

اسب در ميدان وصلش تاختم****كعبهٔ وصلش ز هجران توختم

جامهٔ عفت برون انداختم****رندي و ناراستي آموختم

غزل شماره 227: از همت عشق بافتوحم

از همت عشق بافتوحم****پا بستهٔ عشق بلفتوحم

بربود ز بوي زلف عقلم****بفزود ز آب روي روحم

از موي سياه اوست شامم****وز روي نكوي او صبوحم

يك بوسه ازو بيافتم بس****آن بود ز عشق او فتوحم

زان بوسهٔ همچو آب حيوان****اكنون نه سناييم كه نوحم

ني ني كه برفت نوح آخر****من نوح نيم كه روح روحم

آن روز گريخت از سنايي****آن توبه كه گفت من نصوحم

غزل شماره 228: دگر بار اي مسلمانان به قلاشي در افتادم

دگر بار اي مسلمانان به قلاشي در افتادم****به دست عشق رخت دل به ميخانه فرستادم

چو در دست صلاح و خير جز بادي نمي ديدم****همه خير و صلاح خود به باد عشق در دادم

كجا اصلي بود كاري كه من سازم به قرايي****كه از رندي و قلاشي نهادستند بنيادم

مده پندم كه در طالع مرا عشقست و قلاشي****كجا سودم كند پندت بدين طالع كه من زادم

مرا يك جام باده به ز چرخ اندر جهان توبه****رسيد اي ساقيان يك ره به جام باده فريادم

نيندوزم ز كس چيزي چنان فرمود جانانم****نياموزم ز كس پندي چنين آموخت استادم

ز رنج و زحمت عالم به جام مي در آويزم****كه جام مي تواند برد يك دم عالم از يادم

الا اي پير زردشتي به من بربند زناري****كه من تسبيح و سجاده ز دست و دوش بنهادم

غزل شماره 229: تا من به تو اي بت اقتدي كردم

تا من به تو اي بت اقتدي كردم****بر خويش به بي دلي ندي كردم

از بهر دو چشم پر ز سحر تو****دين و دل خويش را فدي كردم

آن وقت بيا كه من ز مستوري****در شهر ز خويش زاهدي كردم

همچون تو شدم مغ از دل صافي****خود را ز پي تو ملحدي كردم

در طمع وصال تو به ناداني****مال و تن خويش را سدي كردم

كز رفق سنايي اندرين حالت****از راه مغان ره هدي كردم

غزل شماره 230: دستي كه به عهد دوست داديم

دستي كه به عهد دوست داديم****از بند نفاق برگشاديم

زان زهد تكلفي برستيم****در دام تعلق اوفتاديم

از پيش سجاده بر گرفتيم****طاعات ز سر فرو نهاديم

وز دست ريا فرو نشستيم****در پيش هوا بايستاديم

تن را به عبادت آزموديم****دل را به اميد عشوه داديم

اندوه به گرد ما نگردد****چون شاد به روي مير داديم

غزل شماره 231: ما عاشق همت بلنديم

ما عاشق همت بلنديم****دل در خود و در جهان چه بنديم

آن به كه يكي قلندري وار****مي گيريم ار چه دانشمنديم

از بهر پسر به سر بياييم****وز بهر جگر جگر برنديم

ار هيچ شكار حاجت آيد****خود را به دو دست ما كمنديم

با يك دو سه جام به كه خود را****زنار چهار كرد بنديم

خود را به دو باده وارهانيم****چون زير هزار گونه بنديم

اي يار ز چشم بد چه ترسي****بر آتش مي چو ما سپنديم

چندان بخوريم مي كه از خود****آگه نشويم زان كه چنديم

غزل شماره 232: خيز تا ما يك قدم بر فرق اين عالم زنيم

خيز تا ما يك قدم بر فرق اين عالم زنيم****وين تن مجروح را از مفلسي مرهم زنيم

تيغ هجران از كف اخلاص بر حكم يقين****در گذار مهرهٔ اصل بني آدم زنيم

جمله اسباب هوا را بركشيم از تن سلب****پس تبرا را برو پوشيم و كف بر هم زنيم

از علايقها جدا گرديم و ساكن تر شويم****بر بساط نيستي يك چند گاهي دم زنيم

تيغ توحيد از ضمير خالص خود بركشيم****بر قفاي ملحدان زان ضربتي محكم زنيم

آتش نفس لجوج ار هيچ گون تيزي كند****ما به آب قوت علوي برو برنم زنيم

بار خدمت را به كشتي سعادت در كشيم****پس خروشي بر كشيم و كشتي اندر يم زنيم

اسب شوق اندر بيابان محبت تا زنيم****گوي برباييم و لبيك اندرين عالم زنيم

پيش تا سفله زمانه بر فراقم كم زند****خيز تا بر فرق اين سفله زمانه كم زنيم

غزل شماره 233: خيز تا بر ياد عشق خوبرويان مي زنيم

خيز تا بر ياد عشق خوبرويان مي زنيم****پس ز راه ديده باغ دوستي را پي زنيم

از نواي نالهٔ ني گوشها را پر كنيم****وز فروغ آتش مي چهره ها را خوي زنيم

چون درين مجلس به ياد ني برآيد كارها****ما زماني بيت خوانيم و زماني ني زنيم

زحمت ما چون ز ما مي پاره اي كم مي كند****خرقه بفروشيم و خود را بر صراحي مي زنيم

چنگ در دلبر زنيم آن دم كه از خود غايبيم****پس نئيم اكنون چو غايب چنگ در وي كي زنيم

از براي بي نشاني يك فروغ از آه دل****در بهار و در خزان و در تموز و دي زنيم

دفتر ملك دو عالم را فرو شوييم پاك****هر چه آن ما را نشانست آتش اندر وي زنيم

غزل شماره 234: پسرا خيز تا صبوح كنيم

پسرا خيز تا صبوح كنيم****راح را همنشين روح كنيم

مفلسانيم يك زمان بگذار****از شرابي دو تا فتوح كنيم

باده نوشيم بي ريا از آنك****با ريا توبهٔ نصوح كنيم

حال با شعر فرخي آريم****رقص بر شعر بلفتوح كنيم

ور بود زحمتي ز ناجنسي****به نيازي دعاي نوح كنيم

ور سنايي هنوز خواهد خفت****پيش ازو ما همي صبوح كنيم

غزل شماره 235: خيز تا در صف عقل و عافيت جولان كنيم

خيز تا در صف عقل و عافيت جولان كنيم****نفس كلي را بدل بر نقش شادروان كنيم

دشنهٔ تحقيق برداريم ابراهيم وار****گوسفند نفس شهواني بدو قربان كنيم

گر برآرد سر چو فرعون اندرين ره شهوتي****ما بر او از عقل سد موسي عمران كنيم

در دل ار خيل خيال از سحر دستان آورد****از درخت صدق بر روي صد عصا ثعبان كنيم

بر بساط معرفت از روي باطن هر زمان****مهر عز لايزالي نقش جاويدان كنيم

عشق او در قلب ما چون هست سلطاني بزرگ****نقش نقد ضرب ايمان نام آن سلطان كنيم

پرده از روي صلاح و زهد و عفت بردريم****خانه را بر عقل رعنا يك زمان زندان كنيم

عاشق و معشوق و عشق اين هر سه را در يك صفت****گه زليخا گي نبي گه يوسف كنعان كنيم

روح باطن گر چو يوسف گم شدست از پيش ما****ما چو يعقوب از غمش دل خانهٔ احزان كنيم

نار عشق و باد عزم و خاك دانش و آب جرم****عالم علم سنايي زين چهار اركان كنيم

غزل شماره 236: گفتم از عشقش مگر بگريختم

گفتم از عشقش مگر بگريختم****خود به دام آمد كنون آويختم

گفتم از دل شور بنشانم مگر****شور ننشاندم كه شور انگيختم

بند من در عشق آن بت سخت بود****سخت تر شد بند تا بگسيختم

عاشقان بر سر اگر ريزند خاك****من به جاي خاك آتش ريختم

بر بناگوش سياه مشك رنگ****از عمش كافور حسرت بيختم

عاجزم با چشم رنگ آميز او****گر چه از صد گونه رنگ آميختم

غزل شماره 237: الا اي ساقي دلبر مدار از مي تهي دستم

الا اي ساقي دلبر مدار از مي تهي دستم****كه من دل را دگرباره به دام عشق بربستم

مرا فصل بهار نو به روي آورد كار نو****دلم بربود يار نو بشد كار من از دستم

اگر چه دل به ناداني به او دادم به آساني****ندارم ز آن پشيماني كه با او مهر پيوستم

چو روي خوب او ديدم ز خوبان مهر ببريدم****ز جورش پرده بدريدم ز عشقش توبه بشكستم

چو باري زين هوس دوري چو من دانم نه رنجوري****به من ده بادهٔ سوري مگر يك ره كني مستم

كنون از باده پيمودن نخواهم يك دم آسودن****كه نتوان جز چنين بودن درين سودا كه من هستم

غزل شماره 238: من نصيب خويش دوش از عمر خود برداشتم

من نصيب خويش دوش از عمر خود برداشتم****كز سمن بالين و از شمشاد بستر داشتم

داشتم در بر نگاري را كه از ديدار او****پايهٔ تخت خود از خورشيد برتر داشتم

نرگس و شمشاد و سوسن مشك و سيم و ماه و گل****تا به هنگام سحر هر هفت در بر داشتم

بر نهاده بر بر چون سيم و سوسن داشتم****لب نهاده بر لب چون شير و شكر داشتم

دست او بر گردن من همچو چنبر بود و من****دست خود در گردن او همچو چنبر داشتم

بامدادان چون نگه كردم بسي فرقي نبود****چنير از زر داشت او سوسن ز عنبر داشتم

چون موذن گفت يك الله اكبر كافرم****گر اميد آن دگر الله اكبر داشتم

غزل شماره 239: ترا دل دادم اي دلبر شبت خوش باد من رفتم

ترا دل دادم اي دلبر شبت خوش باد من رفتم****تو داني با دل غمخور شبت خوش باد من رفتم

اگر وصلت بگشت از من روا دارم روا دارم****گرفتم هجرت اندر بر شبت خوش باد من رفتم

ببردي نور روز و شب بدان زلف و رخ زيبا****زهي جادو زهي دلبر شبت خوش باد من رفتم

به چهره اصل ايماني به زلفين مايهٔ كفري****ز جور هر دو آفتگر شبت خوش باد من رفتم

ميان آتش و آبم ازين معني مرا بيني****لبان خشك و چشم تر شبت خوش باد من رفتم

بدان راضي شدم جانا كه از حالم خبر پرسي****ازين آخر بود كمتر شبت خوش باد من رفتم

غزل شماره 240: تا به رخسار تو نگه كردم

تا به رخسار تو نگه كردم****عيش بر خويشتن تبه كردم

تا ره كوي تو بدانستم****بر رخ از خون ديده ره كردم

تا سر زلف تو ربود دلم****روز چون زلف تو سيه كردم

دست بر دل هزار بار زدم****خاك بر سر هزار ره كردم

كردگارت ز بهر فتنه نگاشت****نيك در كار تو نگه كردم

گنه آن كردم اي نگار كه دوش****صفت روي تو به مه كردم

عذر دوشينه خواستم امروز****توبه كردم اگر گنه كردم

غزل شماره 241: به دردم به دردم كه انديشه دارم

به دردم به دردم كه انديشه دارم****كز آن ياسمين بر تهي شد كنارم

به وقتي كه دولت بپيوست با من****بپيوست هجرش به غم روزگارم

كه داند كه حالم چگونست بي تو****كه داند كه شبها همي چون گذارم

خيالش ربودست خواب از دو چشم****گرفتنش بايد همي استوارم

ز من برد نرمك همي هوشياري****كنون با غم او نه بس هوشيارم

اگر غمگنان را غم اندر دل آمد****چرا غمگنم من چو من دل ندارم

چون آن گوهر پاك از من جدا شد****سزد گر من از چشم ياقوت بارم

وگر من نپايم به آزاد مردي****ببينند مردم كه چون بي قرارم

همي داد ندهد زمانه مهان را****اگر داد دادي نرفتي نگارم

چو من يادگارش دل راد دارم****دهد هجر گويي به جان زينهارم

غزل شماره 242: اي يار سر مهر و مراعات تو دارم

اي يار سر مهر و مراعات تو دارم****اي دولت دل خدمت و طاعات تو دارم

طاعات و مراعات ترا فرض شناسم****جان و دل و دين وقف مراعات تو دارم

حاجات تو گر هست به جان و دل و دينم****جان و دل و دين از پي حاجات تو دارم

يك بار مناجات تو در وصل شنيدم****بار دگر اميد مناجات تو دارم

هر چند به بد قصد كني جان و سر تو****گر هيچ به بد قصد مكافات تو دارم

گر صومعهٔ خويش خرابات كني تو****من روي همه سوي خرابات تو دارم

ششدر كن و شهمات ببر جان و دل من****كاين هر دو بر ششدر و شهمات تو دارم

غزل شماره 243: روزي كه رخ خوب تو در پيش ندارم

روزي كه رخ خوب تو در پيش ندارم****آن روز دل خلق و سر خويش ندارم

چندين چه كني جور و جفا با من مسكين****چون طاقت هجرت من درويش ندارم

در مجمرهٔ عشق و غمت سوخته گشتم****زين بيش سر گفت و كمابيش ندارم

تا سلسلهٔ عشق تو بربست مرا دست****جز سلسله بر دست دل ريش ندارم

زان غمزهٔ غماز غم افزاي تو بر من****اسلام شد و قبله شد و كيش ندارم

غزل شماره 244: الحق نه دروغ سخت زارم

الحق نه دروغ سخت زارم****تا فتنهٔ آن بت عيارم

من پار شراب وصل خوردم****امسال هنوز در خمارم

صاحب سر درد و رنج گشتم****تا با غم عشق يار غارم

قتال ترين دلبرانست****قلاش ترين روزگارم

وز درد فراق و رنج هجرش****از ديده و دل در آب و نارم

با حسن و جمال يار جفتست****با درد و خيال و رنج يارم

با آتش عشق سوزناكش****بنگر كه هميشه سازگارم

گر منزل عشق او درازست****شكر ايزد را كه من سوارم

در شادي عشق او هميشه****من بر سر گنج صدهزارم

منگر تو بتا بدانكه امروز****چون موي تو هست روزگارم

فردا صنما به دولت تو****گردد چو رخ تو خوب كارم

يك راه تو باش دستگيرم****يك روز تو باش غمگسارم

تا چند سنايي نوان را****چون خر به زنخ فرو گذارم

غزل شماره 245: مي ده پسرا كه در خمارم

مي ده پسرا كه در خمارم****آزردهٔ جور روزگارم

تا من بزيم پياله بادا****بر دست زيار يادگارم

مي رنگ كند به جامم اندر****بس خون كه ز ديده مي ببارم

از حلقه و تاب و بند زلفت****هم مومن و بستهٔ زنارم

اي ماه در آتشم چه داري****چون با تو ز نار نيست عارم

تا مانده ام از تو بركناري****جويست ز ديده بر كنارم

خواهم كه شكايت تو گويم****از بيم دو زلف تو نيارم

گر ماه رخان تو برآيد****از من ببرد دل و قرارم

امروز كه در كفم نبيدست****اندوه جهان بتا چه دارم

مولاي پيالهٔ بزرگم****فرمانبر دور بي شمارم

در مغكده ها بود مقامم****در مصطبه ها بود قرارم

از شحنهٔ شهر نيست بيمم****در خانهٔ هجر نيست كارم

هر چند ز بخت بد به دردم****هر چند به چشم خلق خوارم

با رود و سرود و بادهٔ ناب****ايام جهان همي گذارم

غزل شماره 246: چو آمد روي بر رويم كه باشم من كه من باشم

چو آمد روي بر رويم كه باشم من كه من باشم****كه آنگه خوش بود با من كه من بي خويشتن باشم

من آنگه خود كسي باشم كه در ميدان حكم او****نه دل باشم نه جان باشم نه سر باشم نه تن باشم

چه جاي سركشي باشد ز حكم او كه در رويش****چو شمع آنگاه خوش باشم كه در گردن زدن باشم

چو او با من سخن گويد چو يوسف وقت لا باشد****چو من با او سخن گويم چو موسي گاه لن باشم

سخن پيدا و پنهان ست و او آن دوستر دارد****كه چون با من سخن گويد من آنجا چون وثن باشم

چو بيخود بر برش باشم ز وصف اندر كنف باشم****چو با خود بر درش باشم ز هجر اندر كفن باشم

مرا در عالم عشقش مپرس از شيب و از بالا****مهم تا در فلك باشم گلم تا در چمن باشم

مرا گر پايه اي بيني بدان

كان پايه او باشد****بر او گر سايه اي بيني بدان كان سايه من باشم

سنايي خوانم آن ساعت كه فاني گشتم از سنت****سنايي آنگهي باشم كه در بند سنن باشم

غزل شماره 247: فراق آمد كنون از وصل برخوردار چون باشم

فراق آمد كنون از وصل برخوردار چون باشم****جدا گرديد يار از من جدا از يار چون باشم

به چشم ار نيستم گنج عقيق و لولو و گوهر****عقيق افشان و گوهربيز و لولوبار چون باشم

كسي كوبست خواب من در آب افگند پنداري****چو خوابم شد تبه در آب جز بيدار چون باشم

بت من هست دلداري و زود آزار و من دايم****دل آزرده ز عشق يار زود آزار چون باشم

دهانش نيم دينارست و دينارست روي من****چو از دينار بي بهرم به رخ دينار چون باشم

ز بي خوابي همي خوانم به عمدا اين غزل هردم****«همه شب مردمان در خواب و من بيدار چون باشم»

غزل شماره 248: روا داري كه بي روي تو باشم

روا داري كه بي روي تو باشم****ز غم باريك چون موي تو باشم

همه روز و همه شب معتكف وار****نشسته بر سر كوي تو باشم

به جوي تو همه آبي روانست****سزد گر من هواجوي تو باشم

اگر چشمم ز رويت باز ماند****به جان جويندهٔ روي تو باشم

اگر زلفين چوگان كرد خواهي****مرا بپذير تا گوي تو باشم

به باغ صحبتت دلشاد و خرم****زماني بر لب جوي تو باشم

نگارينا تو با چشم غزالي****رها كن تا غزل گوي تو باشم

غزل شماره 249: من كه باشم كه به تن رخت وفاي تو كشم

من كه باشم كه به تن رخت وفاي تو كشم****ديده حمال كنم بار جفاي تو كشم

ملك الموت جفاي تو ز من جان ببرد****چون به دل بار سرافيل وفاي تو كشم

چكند عرش كه او غاشيهٔ من نكشد****چون به جان غاشيهٔ حكم و رضاي تو كشم

چون زنان رشك برند ايمني و عافيتي****بر بلايي كه به جاي تو براي تو كشم

نچشم ور بچشم باده ز دست تو چشم****نكشم ور بكشم طعنه براي تو كشم

گر خورم باده به ياد كف دست تو خورم****ور كشم سرمه ز خاك كف پاي تو كشم

جز هوا نسپرم آنگه كه هواي تو كنم****جز وفا نشمرم آنگه كه جفاي تو كشم

بوي جان آيدم آنگه كه حديث تو كنم****شاخ عز رويدم آنگه كه بلاي تو كشم

به خداي ار تو به دين و خردم قصد كني****هر دو را گوش گرفته به سراي تو كشم

ور تو با من به تن و جان و دلم حكم كني****هر سه را رقص كنان پيش هواي تو كشم

من خود از نسبت عشق تو سنايي شده ام****كي توانم كه خطي گرد ثناي تو كشم

غزل شماره 250: چو دانستم كه گردنده ست عالم

چو دانستم كه گردنده ست عالم****نيايد مرد را بنياد محكم

پس آن بهتر كه ما در وي مقيميم****شبان و روز با هم مست و خرم

مرا زان چه كه چونان گفت ابليس****مرا زان چه كه چونين كرد آدم

تو گويي مي مخور من مي خورم مي****تو گويي كم مزن من مي زنم كم

فتادي تو به كعبه من به خاور****الا تا چند ازين دوري و درهم

من و خورشيد و معشوق و مي لعل****تو و ركن و مقام و آب زمزم

ترا كردم مسلم كوثر و خلد****مسلم كن مرا باري جهنم

به فردوس از چه طاعت شد سگ كهف****به

دوزخ از چه عصيان رفت بلعم

تو گر هستي چو بلعم در عبادت****من آخر از سگي كمتر نيم هم

سرانجام من و تو روز محشر****ندانم چون بود والله اعلم

سخن گويي تو همواره ز اسلام****همه اسلام تو صلوات و سلم

زدن در كوي معني دم نياري****همه پيراهن دعوي زني دم

غزل شماره 251: اي چهرهٔ تو چراغ عالم

اي چهرهٔ تو چراغ عالم****با ديدن تو كجا بود غم

شد خلد به روي تو سرايم****بي روي تو خلد شد جهنم

اي شمسهٔ نيكوان به خوبي****چون تو دگري نزاد ز آدم

كوي تو شدست باغ عشاق****باريده بر او ز ديده هانم

بنديست نهان ز بند زلفت****بر جان و دل رهيت محكم

هر روز همي شود به نوعي****حسن تو فزون و صبر من كم

گر بود مرا پري به فرمان****ور باشد ملك و ملكت جم

بر زد نتوان به شادكامي****بي روي تو اي نگار يك دم

اي جان من و دو ديده بر من****چون ديدهٔ مور گشت عالم

آخر به سر آيد اين شب هجر****وين صبح وصال بردمد هم

گر بر لبم آيد آن لبانت****هرگز نزنم من آتشين دم

غزل شماره 252: در راه عشق اي عاشقان خواهي شفا خواهي الم

در راه عشق اي عاشقان خواهي شفا خواهي الم****كاندر طريق عاشقي يك رنگ بيني بيش و كم

روزي بيايد در ميان تا عشق را بندي ميان****عيسي ببايد ترجمان تا زنده گرداند به دم

چون ديده كوته بين بود هر نقش حورالعين بود****چون حاصل عشق اين بود خواهي شفا خواهي الم

يك جرعه زان مي نوش كن سري ز حرفي گوش كن****جان را ازان مدهوش كن كم كن حديث بيش و كم

دردت بود درمان شمر دشوارها آسان شمر****در عاشقي يكسان شمر شير فلك شير علم

از خويشتن آزاد زي از هر ملالي شاد زي****هر جا كه باشي راد زي چون يافتي از عشق شم

رو كن شراب رنگ را وز سر بنه نيرنگ را****بس كن تو نام و ننگ را بر فرق فرقد زن قدم

بر سوز دل دمساز شو اول قدم جان باز شو****زي سر معني باز شو شكل حروف انگار كم

بر زن زماني كبر را بر طاق نه كبر و ريا****خواهي وفا خواهي

جفا چون دوست باشد محتشم

عاشق كه جام مي كشد بر ياد روي وي كشد****جز رخش رستم كي كشد رنج ركاب روستم

چون از پي دلبر بود شايد كه جان چاكر بود****چون زهره خنياگر بود از حور بايد زير و بم

تا كي ازين سالوس و زه از بند چار اركان بجه****سر سوي كل خويش نه تا نور بيني بي ظلم

از كل عالم شو بري بگذر ز چرخ چنبري****تا هيچ چيزي نشمري تاج قباد و تخت جم

گر بايدت حرفي ازين تا گرددت عين اليقين****شو مدحت خورشيد دين بر دفتر جان كن رقم

غزل شماره 253: مسلم كن دل از هستي مسلم

مسلم كن دل از هستي مسلم****دمادم كش قدح اينجا دمادم

نه زان مي ها كز آن مستي فزايد****از آن مي ها كه از جانم كم كند غم

حريفانت همه يكرنگ و دلشاد****چو بسطامي و ابراهيم ادهم

جنيد و شبلي و معروف كرخي****حبيب و آدم و عيسي مريم

مي شوق ملك نوش از حقيقت****كه تا گردد دل و جان تو خرم

غزل شماره 254: اي ناگزران عقل و جانم

اي ناگزران عقل و جانم****وي غارت كرده اين و آنم

اي نقش خيال تو يقينم****وي خال جمال تو گمانم

تا با خودم از عدم كمم كم****چون با تو بوم همه جهانم

در بازم با تو خويشتن را****تا با تو بمانم ار بمانم

گويي كه به دل چه اي چو تيرم****پرسي كه به تن كئي كمانم

پيش تو به قلب و قالب اي جان****آنم كه چو هر دو حرف آنم

اي شكل و دهان تو كم از نيست****كي بود كه كني كم از دهانم

گر با تو به دوزخ اندر آيم****حقا كه بود به از جنانم

تا چند چهار ميخ داري****در حجرهٔ تنگ كن فكانم

تا چند فسرده روح داري****در سايهٔ دامن زمانم

بي هيچ بخر مرا هم از من****هر چند برايگان گرانم

مانند ميان خود كنم نيست****زيرا كه هنوز در ميانم

با تن چكنم نه از زمينم****با جان چكنم نه آسمانم

من سايه شدم تو آفتابي****يك راه برآي تا نمانم

بگشاي نقاب تا ببينم****بنماي جمال تا بدانم

خواننده تو باش سوي خويشم****تا مركب پي بريده رانم

در ديده به جاي ديده بنشين****تا نامهٔ نانبشته خوانم

تو عاشق هست و نيست خواهي****بپذير مرا كه من چنانم

در ديده ز بيم غيرت تو****اكنون نه سناييم سنانم

غزل شماره 255: اي ديدن تو حيات جانم

اي ديدن تو حيات جانم****ناديدنت آفت روانم

دل سوخته اي به آتش عشق****بفروز به نور وصل جانم

بي عشق وصال تو نباشد****جز نام ز عيش بر زبانم

اكنون كه دلم ربودي از من****بي روي تو بود چون توانم

درديست مرا درين دل از عشق****درمانش جز از تو مي ندانم

بر بوي تو ز آرزوي رويت****همواره به كوي تو دوانم

تا گوش همي شنيد نامت****جز نام تو نيست بر زبانم

تا لاله شدت حجاب لولو****لولوست هميشه بر رخانم

گلناي بهي شدم ز تيمار****وين اشك به رنگ ناردانم

شد خال رخ تو اي

نگارين****شور دل و نور ديدگانم

اي عشق تو بر دلم خداوند****من بندهٔ عشق جاودانم

وصف تو شدست ماهرويا****از وهم برون و از گمانم

پيش آي بتا و باده پيش آر****بنشان بر خويش يك زمانم

از دست تو گر چشم شرابي****تا حشر چو خضر زنده مانم

غزل شماره 256: آمد بر من جهان و جانم

آمد بر من جهان و جانم****انس دل و راحت روانم

بر خاستمش به بر گرفتم****بفزود هزار جان به جانم

از قد بلند و زلف پشتش****گفتم كه مگر به آسمانم

چون سر بنهاد در كنارم****رفت از بر من جهان و جانم

فرياد مرا ز بانگ موذن****من بندهٔ بانگ پاسبانم

غزل شماره 257: به صفت گر چه نقش بي جانم

به صفت گر چه نقش بي جانم****به نگاري و عاشقي مانم

گه چو عشاق جفت صد ماتم****گه چو معشوق جفت صد جانم

به دور نگم چو روي و موي نگار****زان كه هم كفرم و هم ايمانم

گر به شكلم نگه كني اينم****ور به خطم نگه كني آنم

گه چو بالاي عاشقان كوژم****گه چو لبهاي يار خندانم

گه خميده چو قد عشاقم****گه شكسته چو زلف جانانم

صفت خد و زلف معشوقم****تاج سرهاي عاشقان زانم

غزل شماره 258: تا شيفتهٔ عارض گلرنگ فلانم

تا شيفتهٔ عارض گلرنگ فلانم****از درد خميده چو سر چنگ فلانم

تنگ ست جهان بر من بيچارهٔ غمگين****تا عاشق چشم و دهن تنگ فلانم

گه جنگ كند با من و گه صلح كند باز****من فتنه بر آن صلح و بر آن جنگ فلانم

بسيار بديدم به جهان سنگدلان را****عاجز شدهٔ آن دل چون سنگ فلانم

گنگست زبانش به گه گفتن ليكن****من شيفتهٔ آن سخن گنگ فلانم

قولش همه زرقست به نزديك سنايي****من بندهٔ زراقي و نيرنگ فلانم

غزل شماره 259: هر گه كه به تو در نگرم خيره بمانم

هر گه كه به تو در نگرم خيره بمانم****من روي ترا اي بت مانند ندانم

هر گه كه برآيي به سر كو به تماشا****خواهم كه دل و ديده و جان بر تو فشانم

هجرانت دمار از من بيچاره برآورد****گر دست نگيري تو مرا زنده نمانم

يك ره نظري كن به سوي بنده نگارا****اي چشم و چراغ من و اي جان جهانم

گر هيچ ظفر يابم يك روز بر آن كوي****هرگز نشوم مرده و جاويد بمانم

گر دولت ياري كند و بخت مساعد****من فرق سر از چرخ فلك در گذرانم

غزل شماره 260: از عشق ندانم كه كيم يا به كه مانم

از عشق ندانم كه كيم يا به كه مانم****شوريده تنم عاشق و سرمست و جوانم

از بهر طلب كردن آن يار جفا جوي****دل سوخته پوينده شب و روز دوانم

با كس نتوانم كه بگويم غم عشقش****نه نيز كسي داند اين راز نهانم

ده سال فزونست كه من فتنهٔ اويم****عمري سپري گشت من اندوه خورانم

از بس كه همي جويم ديدار فلان را****ترسم كه بدانند كه من يار فلانم

از ناله كه مي نالم مانندهٔ نالم****وز مويه كه مي مويم چون موي نوانم

اي واي من ار من ز غم عشق بميرم****وي واي من ار من به چنين حال بمانم

غزل شماره 261: دگر بار اي مسلمانان ستمگر گشت جانانم

دگر بار اي مسلمانان ستمگر گشت جانانم****گهي رنجي نهد بر دل گهي بي جان كند جانم

به درد دل شدم خرسند كه جز او نيست دلبندم****به رنج تن شدم راضي كه جز او نيست جانانم

به بازي گفتمش روزي كه دل بر كن كنون از من****نبردست اي عجب هرگز جزين يكبار فرمانم

شفيع آرم كه را ديگر كه را گويم كه را خوانم****كزين بازي ناخوش من پشيمانم پشيمانم

كنون نزديك وي پويم وفا و مهر او جويم****مگر بر من ببخشايد چو بيند چشم گريانم

غزل شماره 262: بي تو يك روز بود نتوانم

بي تو يك روز بود نتوانم****بي تو يك شب غنود نتوانم

يار جز تو گرفت نتوانم****نام جز تو شنود نتوانم

چون ترا در خور تو بستايم****ديگران را ستود نتوانم

كشت ديگر بتان ندارد بر****كشت بي بر درود نتوانم

گر بتان زمانه جمع شوند****بر تو كس را فزود نتوانم

جز به فر تو اي امير بتان****گوي دولت ربود نتوانم

همه شادي من ز ديدن تست****جز به تو شاد بود نتوانم

به زبان حال دل همي گويم****گر همي دل ربود نتوانم

غزل شماره 263: روزي من آخر اين دل و جان را خطر كنم

روزي من آخر اين دل و جان را خطر كنم****گستاخ وار بر سر كويش گذر كنم

لبيك عاشقي بزنم در ميان كوه****وز حال خويش عالميان را خبر كنم

جامه بدرم از وي و دعوي خون كنم****شهري ازين خصومت زير و زبر كنم

يا تاج وصل بر سر اميد برنهم****يا مردوار سر به سر دار بركنم

غزل شماره 264: اي مسلمانان ندانم چارهٔ دل چون كنم

اي مسلمانان ندانم چارهٔ دل چون كنم****يا مگر سوداي عشق او ز سر بيرون كنم

عاشقي را دوست دارم عاشقان را دوستر****صدهزاران دل براي عاشقي پر خون كنم

سوختم در عاشقي تا ساختم با عاشقان****عاجزم در كار خود يارب ندانم چون كنم

آتشي دارم درين دل گر شراري بر زنم****آب درياها بسوزم عالمي هامون كنم

آب درياها بسوزد كوهها هامون شود****من ز ديده چون ببارم آبها افزون كنم

مسكن من در بيابان مونس من آهوان****هر كجا من ني زنم از خون دل جيحون كنم

گر شبي خود طوق گردد دست من در گردنش****طوق فرمان را چو مه در گردن گردون كنم

غزل شماره 265: بي تو اي آرام جانم زندگاني چون كنم

بي تو اي آرام جانم زندگاني چون كنم****چون تو پيش من نباشي شادماني چون كنم

هر زمان گويند دل در مهر ديگر يار بند****پادشاهي كرده باشم پاسباني چون كنم

داشتي در بر مرا اكنون همان بر در زدي****چون ز من سير آمدي رفتم گراني چون كنم

گر بخواني ور براني بر منت فرمان رواست****گر بخواني بنده باشم ور براني چون كنم

هر شبي گويم كه خون خود بريزم در فراق****باز گويم اين جهان و آن جهاني چون كنم

بودم اندر وصل تو صاحبقران روزگار****چون فراق آمد كنون صاحبقراني چون كنم

هست آب زندگاني در لب شيرين تو****بي لب شيرين تو من زندگاني چون كنم

ساختم با عاشقان تا سوختم در عاشقي****پس كنون بي روي خوبت كامراني چون كنم

هم قضاي آسماني از تو در هجرم فكند****دلبرا من دفع حكم آسماني چون كنم

بر جهان وصل باري بنده را منشور ده****تات بنمايم كه من فرمان رواني چون كنم

من چو موسي مانده ام اندر غم ديدار تو****هيچ داني تا علاج لن تراني چون كنم

نيستم خضر پيمبر هست اين مفخر مرا****چاره و درمان

آب زندگاني چون كنم

مر مرا گويي كه پيران را نزيبد عاشقي****پير گشتيم در هواي تو جواني چون كنم

غزل شماره 266: تا كي ز تو من عذاب بينم

تا كي ز تو من عذاب بينم****گر صلح كني صواب بينم

شبگير ز خواب سست خيزم****آن شب كه ترا به خواب بينم

ياد تو خورم به ساتكيني****جايي كه شراب ناب بينم

امشب چه بود كه حاضر آيي****تا من به شب آفتاب بينم

تا كي ز غم فراق رويت****جان و دل خود كباب بينم

غزل شماره 267: بي صحبت تو جهان نخواهم

بي صحبت تو جهان نخواهم****بي خشنوديت جان نخواهم

گر جان و روان من بخواهي****يك دم زدنت امان نخواهم

جان را بدهم به خدمت تو****من خدمت رايگان نخواهم

رضوان و بهشت و حور و عين را****بي روي تو جاودان نخواهم

بر من تو نشان خويش كردي****حقا كه جز اين نشان نخواهم

بيگانه بود ميان ما جان****بيگانه درين ميان نخواهم

من عشق تو كردم آشكارا****عشق چو تويي نهان نخواهم

هر گه كه مرا تو يار باشي****من ياري اين و آن نخواهم

تو سودي و ديگران زيانند****تا سود بود زيان نخواهم

اكنون كه مرا عيان يقين شد****زين پس بجز از عيان نخواهم

غزل شماره 268: اي دو زلفت دراز و بالا هم

اي دو زلفت دراز و بالا هم****وي دو لعلت نهان و پيدا هم

شوخ تنها كه خواند چشم ترا****چشم تو شوخ هست و رعنا هم

بستهٔ تو هزار نادان هست****چه عجب صدهزار دانا هم

بستهٔ تست طبع ناگويا****من چه گويم زبان گويا هم

در دريا غلام خندهٔ تست****اي شكر لب چه در ثريا هم

كوه آتش هميشه همره تست****كوه آتش مگو كه دريا هم

از قرينان نكوتري چون ماه****نه كه چون آفتاب تنها هم

چند گويي سنايي آن منست****با همه كس پلاس و با ما هم؟

غزل شماره 269: اي به رخسار كفر و ايمان هم

اي به رخسار كفر و ايمان هم****وي به گفتار درد و درمان هم

زلف پر تاب تو چو قامت من****چنبرست اي نگار چوگان هم

خيره ماند از لب تو بيجاده****به سر تو كه لعل و مرجان هم

از رخ تو دليل اثباتست****عالم عقل را و برهان هم

در ره تو ز رنج كهسارست****بي كناره ز غم بيابان هم

بر سر كوي عاشقي صبرست****ايستاده ذليل و حيران هم

بر دل و جان بنده حكم تراست****اي شهنشاه حسن فرمان هم

چند گويي كه از تو برگردم****با همه بازيست و با جان هم؟

غزل شماره 270: لبيك زنان عشق ماييم

لبيك زنان عشق ماييم****احرام گرفته در وفاييم

در كوي قلندري و تجريد****در كم زدن اوفتاده ماييم

جز روح طوافگه نداريم****كز باديهٔ هوا برآييم

گر در خور خدمتت نباشيم****سقايي راه را بشاييم

ما در غم تو تو هم نگويي****كاخر تو كجا و ما كجاييم

بر ما غم تو چو آسيا گشت****در صبر چو سنگ آسياييم

آهسته كه عاشقان عشقيم****نرمك كه غريبك شماييم

ببريدن راه را چو باديم****افگندن سايه را هماييم

در عشق تو مردوار كوشيم****آخر نه سنايي و سناييم

غزل شماره 271: خورشيد تويي و ذره ماييم

خورشيد تويي و ذره ماييم****بي روي تو روي كي نماييم

تا كي به نقاب و پرده يك ره****از كوي برآي تا برآييم

چون تو صنم و چو ما شمن نيست****شهري و گلي تويي و ماييم

آخر نه ز گلبن تو خاريم****آخر نه ز باغ تو گياييم

گر دستهٔ گل نيايد از ما****هم هيزم ديگ را بشاييم

بادي داريم در سر ايراك****در پيش سگ تو خاكپاييم

آب رخ ما مبر ازيراك****با خاك در تو آشناييم

از خاك در تو كي شكيبيم****تا عاشق چشم و توتياييم

يك روز نپرسي از ظريفي****كاخر تو كجا و ما كجاييم

زامد شد ما مكن گراني****پندار كه در هوا هباييم

بل تا كف پاي تو ببوسيم****انگار كه مهر لالكاييم

برف آب همي دهي تو ما را****ما از تو فقع همي گشاييم

با سينهٔ چاك همچو گندم****گرد تو روان چو آسياييم

بر در زده اي چو حلقه ما را****ما رقص كنان كه در سراييم

وندر همه ده جوي نه ما را****ما لاف زنان كه ده خداييم

از شير فلك چه باك داريم****چون با سگ كويت آشناييم

ما را سگ خويش خوان كه تا ما****گوييم كه شير چرخ ماييم

پرسند ز ما كه ايد گوييم****ما هيچ كسان پادشاييم

تو بر سر كار خويش مي باش****تا ماهله خود همي درآييم

كز عشق تو اي نگار چنگي****اكنون نه

سناييم ناييم

غزل شماره 272: ما را ميفگنيد كه ما اوفتاده ايم

ما را ميفگنيد كه ما اوفتاده ايم****در كار عشق تن به بلاها نهاده ايم

آهستگي مجوي تو از ماوراي هوش****كاكنون به شغل بي دلي اندر فتاده ايم

ما بي دليم و بي دل هر چه كند رواست****دل را به يادگار به معشوق داده ايم

از ما بهر حديث به آزار چون كشد****ما مردمان بي دل و بي مكر و ساده ايم

خصمان ما اگر در خوبي ببسته اند****ما در وفاش چندين درها گشاده ايم

گر بد كنند با ما ما نيكويي كنيم****زيرا كه پاك نسبت و آزاده زاده ايم

غزل شماره 273: دلبرا ما دل به چنگال بلا بسپرده ايم

دلبرا ما دل به چنگال بلا بسپرده ايم****رحم كن بر ما كه بس جان خسته و دل مرده ايم

اي بسا شب كز براي ديدن ديدار تو****از سر كوي تو بر سر سنگ و سيلي خورده ايم

بندگي كرديم و ديديم از تو ما پاداش خويش****زرد رخساريم و از جورت به جان آزرده ايم

ما عجب خواريم در چشم تو اي يار عزيز****گويي از روم و خزر نزدت اسير آورده ايم

از براي كشتن ما چند تازي اسب كين****كز جفايت مرده و دل در غمت پرورده ايم

تا تولا كرده ايم از عاشقي در دوستيت****چون سنايي از همه عالم تبرا كرده ايم

غزل شماره 274: از پي تو ز عدم ما به جهان آمده ايم

از پي تو ز عدم ما به جهان آمده ايم****نز براي طرب و لهو و فغان آمده ايم

عشق نپذيرد هستي و پرستيدن نفس****ما ازين معني بي نام و نشان آمده ايم

تا كي از نسبت بي اصل همي لاف زنيم****كز غرور خود بي خود به زبان آمده ايم

مانده در بند زمانيم و زمان ما را نه****در مكانيم نه از بهر مكان آمده ايم

هر كسي راه ازين ره به قدم مي سپرد****ما در اسپردن اين راه به جان آمده ايم

غزل شماره 275: ما كلاه خواجگي اكنون ز سر بنهاده ايم

ما كلاه خواجگي اكنون ز سر بنهاده ايم****تا كه در بند كله دوزي اسير افتاده ايم

صد سر ار زد هر كلاهي كو همي دوزد وليك****ما بهاي هر كله اكنون سري بنهاده ايم

او كلاه عاشقان اكنون همي دوزد چو شمع****ما از آن چون شمع در پيشش به جان استاده ايم

بندهٔ او از سر چشميم همچون سوزنش****گر چه همچون سرو و سوسن نزد عقل آزاده ايم

سينه چشم سوزن و تن تار ابريشم شدست****تا غلام آن بهشتي روي حورا زاده ايم

كار او چون بيشتر با سوزن و ابريشمست****لاجرم ما از تن و دل هر دو را آماده ايم

از لب خويش و لب او در فراق و در وصال****چون چراغ و باغ و با هم با باد و هم با باده ايم

برنتابد بار نازش دل همي از بهر آنك****دل همي گويد گر او سادست ما هم ساده ايم

لعل پاش و در فشانيم از دو دريا و دو كان****تا اسير آن دو لعل و آن دو تا بيجاده ايم

ما ز خصمانش كي انديشيم كاندر راه او****خوان جان بنهاده و بانگ صلا در داده ايم

تا سنايي وار دربستيم دل در مهر او****ما دو چشم اندر سنايي جز به كين نگشاده ايم

غزل شماره 276: تا ما به سر كوي تو آرام گرفتيم

تا ما به سر كوي تو آرام گرفتيم****اندر صف دلسوختگان نام گرفتيم

در آتش تيمار تو تا سوخته گشتيم****در كنج خرابات مي خام گرفتيم

از مدرسه و صومعه كرديم كناره****در ميكده و مصطبه آرام گرفتيم

خال و كله تو صنما دانه و دامست****ما در طلب دانه ره دام گرفتيم

يك چند به آسايش وصل تو به هر وقت****از بادهٔ آسوده همي جام گرفتيم

امروز چه ار صحبت ما گشت بريده****اين نيز هم از صحبت ايام گرفتيم

غزل شماره 277: چشم روشن بادمان كز خود رهايي يافتيم

چشم روشن بادمان كز خود رهايي يافتيم****در مغاك خاك تيره روشنايي يافتيم

گر چه ما دور از طمع بوديم يك چندي كنون****از قناعت پايگاه پادشايي يافتيم

ما ازين باطل خوران آشنا بيگانه وار****پشت بر كرديم و با حق آشنايي يافتيم

هرگز از بار حسد خسته نگردد پشت ما****كز «قل الله ثم ذرهم» موميايي يافتيم

اول اندر نشهٔ اولا گرفتار آمديم****آخر اندر نشهٔ اخرا رهايي يافتيم

خاكپاي كمزنان شد توتياي چشم ما****كار سرمان بود و آخر كار پايي يافتيم

سر فرو برديم تا بر سروران سرور شديم****چاكري كرديم تا كار كيايي يافتيم

پارسايان هر زمان ناپارسا خوانندمان****ما از آن بر پارسايان پارسايي يافتيم

گر همي خواهي كه باشي پادشا و پارسا****شو گدايي كن كه ما اين از گدايي يافتيم

ما گدايان را ز ناداني نكوهش چون كني****كاين سنا از سينهٔ پاك سنايي يافتيم

غزل شماره 278: رورو كه دل از مهر تو بد عهد گسستيم

رورو كه دل از مهر تو بد عهد گسستيم****وز دام هواي تو بجستيم و برستيم

چونان كه تو از صحبت ما سير شدستي****ما نيز هم از صحبت تو سير شدستيم

از تف دل و آتش عشقت برهيديم****در سايهٔ ديوار صبوري بنشستيم

ور زان كه تو دل بردي ما نيز ببرديم****ور زان كه تو نگشادي ما نيز ببستيم

از عشوهٔ عشق تو بجستيم يكي دم****وز خار خمار تو همه ساله چو مستيم

شبهاي فراق تو نديديم نهايت****از روز وصال تو مگر باد به دستيم

گر هيچ ظفر يابيم اي مايهٔ شادي****در خواب خيال تو بجز آن نپرستيم

چونان كه تو ببريدي ما نيز بريديم****چونان كه تو بشكستي ما نيز شكستيم

زين بيش نخواهم كه كني ياد سنايي****با مات چكارست چنانيم كه هستيم

غزل شماره 279: سر بر خط عاشقي نهاديم

سر بر خط عاشقي نهاديم****در محنت و رنج اوفتاديم

تن را به بلا و غم سپرديم****دل را به اميد عشق داديم

غمخواره شديم در ره عشق****وز خوردن غم هميشه شاديم

قصه چكنم كه در ره عشق****با محنت و غم جنابه زاديم

در حضرت عشق خوبرويان****بر تارك سر بايستاديم

بي درد چو بد سنايي از عشق****از جستن اين حديث باديم

غزل شماره 280: ما فوطه و فوطه پوش ديديم

ما فوطه و فوطه پوش ديديم****تسبيح مراييان شنيديم

بر مسند زاهدان گذشتيم****در عالم عالمان دويديم

هم ساكن خانقاه بوديم****هم خرقهٔ صوفيان دريديم

هم محنت قال و قيل برديم****هم شربت طيلسان چشيديم

از اينهمه جز نشاط بازار****رنگي به حقيقتي نديديم

بگزيديم ياري از خرابات****با او به مراد آرميديم

دل بر غم روي او فگنديم****سر بر خط راي او كشيديم

او نيست كسي و ما نه بس كس****زين روي به يكدگر سريديم

غزل شماره 281: نه سيم نه دل نه يار داريم

نه سيم نه دل نه يار داريم****پس ما به جهان چه كار داريم

غفلت زدگان پر غروريم****خجلت زدگان روزگاريم

اي دل تو ز سيم و زر چگويي****ما جمله ز بهر يار داريم

از دست بداده دستهٔ گل****در پاي هزار خار داريم

هل تا نفسي به هم برآريم****چون عمر عزيز خوار داريم

اندر بنه صد شتر بديديم****اكنون غم يك مهار داريم

غزل شماره 282: آمد گه آنكه ساغر آريم

آمد گه آنكه ساغر آريم****آواز چو عاشقان برآريم

بر پشت چمن سمن برآمد****ما روي بر آن سمنبر آريم

در باغ چو بنگريم رويش****جانها به نثار بتگر آريم

اندر ره عاشقي ز باده****گر از سر لاف خود برآريم

با همت خود به عون دردي****از عالم عشق پر برآريم

يك مر صلاح را مگر ما****در ره روش قلندر آريم

چون مركب عاشقي به معني****اندر صف كم زنان در آريم

گر جان و جهان و دين ببازيم****سرپوش زمانه در سر آريم

در خاك بسيط چون سنايي****نعت فلك مدور آريم

غزل شماره 283: ما عشق روي آن نگاريم

ما عشق روي آن نگاريم****زان خسته و زار و دلفگاريم

همواره به بند او اسيريم****پيوسته به دام او شكاريم

او دلبر خوب خوب خوبست****ما عاشق زار زار زاريم

ترسم كه جهان خراب گردد****از ديده سرشگ از آن نباريم

از فتنهٔ زلف مشكبارش****گويي كه هميشه در خماريم

آخر بنگويي اي نگارين****كاندر هوس تو بر چه كاريم

گر دست تو نيست بر سر ما****ما خود سر اين جهان نداريم

ما را به جفاي خود ميازار****كازردهٔ جور روزگاريم

چون تو به جمال بي مثالي****ما بي تو بدل به دل نداريم

خاك قدمت اگر بيابيم****در ديده به جاي سرمه داريم

ما را به جهان مباد شادي****گر ما غم تو به غم شماريم

غزل شماره 284: خيز تا مي خوريم و غم نخوريم

خيز تا مي خوريم و غم نخوريم****وانده روز نامده نبريم

تا توانيم كرد با همه كس****رادمردي و مردمي سپريم

قصد آزار دوستان نكنيم****پردهٔ راز دشمنان ندريم

نشنوين آنچه ناشنودنيست****زانچه ناگفتنيست درگذريم

ما كه خواهيم جست عيب كسان****عيب خود بر خودي همي شمريم

اي كه گفتي كه عاقبت بنگر****ما نه مردان عاقبت نگريم

بندهٔ نيكوان لاله رخيم****عاشق دلبران سيمبريم

شب نباشيم جز به مصطبه ها****روز هر سو به گلخني دگريم

مي كشان و مقامران دغا****همه از ما بهند و ما بتريم

پاكبازان هر دو عالم را****به گه باختن به جو نخريم

دوستار نگار و سرخ مييم****دشمن مال مادر و پدريم

پدران را خداي مزد دهاد****نه چو ما كس كه ناخلف پسريم

غزل شماره 285: خيز تا دامن ز چرخ هفتمين برتر كشيم

خيز تا دامن ز چرخ هفتمين برتر كشيم****هفت كشور را به دور ساغري اندر كشيم

هفت گردون مختصر باشد به پيش مرد عشق****شايد ار دامن ز كون مختصر برتر كشيم

نفس ما خصمي عظيم اندر نهاد راه ماست****غزو اكبر باشد ار در روي او خنجر كشيم

پاي ما در دام عشق خوبرويان بسته شد****زين قبل درد و بلاي عاشقي بر سر كشيم

قصر قيصروان كسري گر نباشد گو مباش****ما به مردي حلقه در گوش دو صد قيصر كشيم

گر نشيند گرد كوي دوست بر رخسار ما****خط عزل از جان و دل بر مشك و بر عنبر كشيم

اين همه تر دامنان را خشك بادا دست و پا****خيز تا خط فنا گرد سنايي بركشيم

در كلاه او اگر پشمي ست آتش در زنيم****عقل و هوش خويشتن يك دم به مستي در كشيم

غزل شماره 286: ما قد ترا بنده تر از سرو روانيم

ما قد ترا بنده تر از سرو روانيم****ما خد ترا سغبه تر از عقل و روانيم

بي روي تو لب خشك تر از پيكر تيريم****با موي تو دل تيره تر از نقش كمانيم

بيرون ز رخ و زلف تو ما قبله نداريم****بيش از لقب و نام تو توحيد نخوانيم

در ره روش عقل تو ما كهتر عقليم****وز پرورش لفظ تو ما مهتر جانيم

از تقويت جزع تو خرديم و بزرگيم****وز تربيت عقل تو پيريم و جوانيم

در كوي اميد تو و اندر ره ايمان****از نيستي و هستي بر بسته ميانيم

يك بار برانداز نقاب از رخ رنگين****تا دل به تو بخشيم و خرد بر تو فشانيم

وز نيز درين پرده جمال تو ببينيم****شايد كه بر اميد تو اين مايه توانيم

گر ز آتش عشق تو چو شمع از ره تحقيق****سوزيم همي خوش خوش تا هيچ نمانيم

تا از رخ چون روز تو بي واسطهٔ كسب****چون

ماه ز خورشيد فلك مايه ستانيم

ما را غرض از خدمت تو جز لب تو نيست****نه در پي جانيم نه در بند جهانيم

شايد كه شب و روز همه مدح تو گوييم****در نامهٔ اقبال همه نام تو خوانيم

زان باده كه خواجه از كف اقبال تو خوردست****درده تو سنايي را چون كشتهٔ آنيم

فرخنده حكيمي كه در اقليم سنايي****بگذشت ز اندازهٔ خوبي و ندانيم

غزل شماره 287: گرچه از جمع بي نيازانيم

گرچه از جمع بي نيازانيم****عاشق عشق و عشقبازانيم

منصف منصف خراباتيم****كعبهٔ كعبتين بازانيم

گاه سوزان در آتش عشقيم****گاه از سوز رود سازانيم

همچو مرغ از قفس شكسته شديم****همچو شمع از هوس گدازانيم

گر چه كبكيم در ممالك خويش****مانده در جستجوي بازانيم

مرغزار وصال يافته ايم****چون سنايي درو گرازانيم

زاهدا خيز و در نماز آويز****زان كه ما خاك بي نيازانيم

گر تو از طوع و طاعه مي نازي****ما هميشه ز شوق نازانيم

غزل شماره 288: ما همه راه لب آن دلبر يغما زنيم

ما همه راه لب آن دلبر يغما زنيم****شكر او را به بوسه هر شبي يغما زنيم

هم توان از دو لبش شكر زدن يغما وليك****هر شبي راه لب آن دلبر يغما زنيم

ما چو وامق او چو عذرا ما چو رامين او چو ويس****رطل زيبد در چنين حالي اگر صهبا زنيم

شخص را مي وار هر شب در بر ويس افگنيم****بوسه وامق وار هر دم بر لب عذرا زنيم

بر بخفتن گاه صحبت در بر ما افگند****لب به بوسه گاه عشرت بر لب او ما زنيم

خوش بدست امروز و دي با آن نگارين عيش ما****خوشتر از امروز و دي فردا و پس فردا زنيم

گر وصال او به جور از ما ستاند روزگار****دست در عدل غياث الدين والدنيا زنيم

غزل شماره 289: او چنان داند كه ما در عشق او كمتر زنيم

او چنان داند كه ما در عشق او كمتر زنيم****يا دو چنگ از جور او در دامن ديگر زنيم

هر زمان ما را دلي كي باشد و جاني دگر****تا به عشق بي وفايي ديگر آتش در زنيم

تا كي از ناديدنش ما ديده ها پر خون كنيم****تا كي از هجران او ما دستها بر سر زنيم

گاه آن آمد كه بر ما باد سلوت برجهد****گاه آن آمد كه ما با رود و رامشگر زنيم

گر فلك در عهد او با ما نسازد گو مساز****ما به يك دم آتش اندر چرخ و بر چنبر زنيم

گه ز رخسار بتان بر لاله و گل مي خوريم****گه ز زلف دلبران با مشك و با عنبر زنيم

پشتمان از غم كمان شد از قدش تيري كنيم****باده پيماييم از خم بر خم ديگر زنيم

حرف ن
غزل شماره 290: باز ماندم در بلايي الغياث اي دوستان

باز ماندم در بلايي الغياث اي دوستان****از هواي بي وفايي الغياث اي دوستان

باز آتش در زد اندر جانم و آبم ببرد****باد دستي خاكپايي الغياث اي دوستان

باز ديگر باره چون سنگين دلان بر ساختم****از بت چونين جدايي الغياث اي دوستان

باز ناگه بلعجب وارم پس چادر نشاند****آفتابي را هبايي الغياث اي دوستان

باده خواران باز رخ دارند زي صحرا و نيست****در همه صحرا گيايي الغياث اي دوستان

بنگه هادوريان را ماند اين دل كز طمع****هر دمش بينم به جايي الغياث اي دوستان

جادوي فرعونيان در جنبش آمد باز و نيست****در كف موسي عصايي الغياث اي دوستان

خواهد اندر وي همي از شاخ خشك و مرغ گنگ****هر زمان برگ و نوايي الغياث اي دوستان

ديدهٔ روشن جز از من در همه عالم كه داد****در بهاي توتيايي الغياث اي دوستان

از براي انس جان انس و جان اي سرفراز****مر سنايي را چو نايي الغياث اي دوستان

غزل شماره 291: سنايي را يكي برهان ز ننگ و نام جان اي جان

سنايي را يكي برهان ز ننگ و نام جان اي جان****ز عشق دانهٔ دو جهان ميان دام جان اي جان

مكن در قبهٔ زنگار اوصاف حروف او را****چو عشق عافيت پخته چو كارم خام جان اي جان

به قهر از دست او بستان حروف كلك صورت را****به لطف از لوح او بستر تمامي نام جان اي جان

چو روي خويش خرم كن يكي بستان طبع اي بت****چو زلف خويش در هم زن همه ايام جان اي جان

ببين در كوي كفر و دين به مهر و درد دل بنشست****هزاران آه خون آلود زير كام جان اي جان

مرا گويي قناعت كن ز جوش يك جهان رعنا****به بوي نون شهواني به رنگ لام جان اي جان

كسي كو عاشق تو بود بگو آخر كه تا چكند****سماع وحي

و نقل عقل و خمر خام جان اي جان

مگر تو زينهمه خوبان كه پيدايند و ناپيدا****درين مردودهٔ ويران نيابم كام جان اي جان

غزل شماره 292: مرا عشقت بناميزد بدانسان پروريد اي جان

مرا عشقت بناميزد بدانسان پروريد اي جان****كه با ياد تو در دوزخ توانم آرميد اي جان

نترسم زاتشين مفرش كه با عشق تو اي مهوش****مرا صد بار ديد آتش كه روي اندر كشيد اي جان

ز عشقت شكر دارم من كه لاغر كردم از وي تن****كه دي زان لاغري دشمن مرا با تو نديد اي جان

نبردي دل ز كس هرگز كه خود دلهاي ما از تو****چو بويي يافت از عشقت ز شادي بر پريد اي جان

چو خوابست آتش هجرت كه هر ديده كشيد اي بت****چو آبست آتش عشقت كه هر تن را رسيد اي جان

دلم در چاكري عشقت كمر بستست تو گويي****كه ايزد جز پي عشقت مرا خود نافريد اي جان

ازين يك نوع دلشادم كه با عشق تو همزادم****كه تا اين ديده بگشادم دلم عشقت گزيد اي جان

چو با عشق بتان زايد سنايي كي چنين گويد****مرا ناگاه عشق تو بر آتش خوابنيد اي جان

غزل شماره 293: تماشا را يكي بخرام در بستان جان اي جان

تماشا را يكي بخرام در بستان جان اي جان****ببين در زير پاي خويش جان افشان جان اي جان

نخواهد جان دگر جاني اگر صد جان برافشاند****كه بس باشد قبول تو بقاي جان جان اي جان

ترا يارست بس در جان ز بهر آنكه نشناسد****ز خوبان جز تو در عالم همي درمان جان اي جان

ز بهر چشم خوب تو براي دفع چشم بد****كمال عافيت باشد همه قربان جان اي جان

از آن تا در دل و ديده گهر جز عشق تو نبود****برون رويد گهر هر دم ز بحر و كان جان اي جان

همه عالم چو حرف «ن» از آن در خدمتت مانده****كه از كل نكورويان تويي خاص آن جان اي جان

ز بهر سرخ رويي جان چه باشد

گر به يك غمزه****ز خوبان جان براندايي تو در ميدان جان اي جان

به نور روي تست اكنون همه توحيد عقل من****به كفر زلف تست اكنون همه ايمان جان اي جان

سنايي وار در عالم ز بهر آبروي خود****سنايي خاكپاي تست سر ديوان جان اي جان

غزل شماره 294: جانا نخست ما را مرد مدام گردان

جانا نخست ما را مرد مدام گردان****وانگه مدام در ده مست مدام گردان

بر ما چو از لطافت مل را حلال كردي****بر خصم ما ز غيرت گل را حرام گردان

دارالغرور ما را دارالسرور كردي****درالملام ما را دارالسلام گردان

خامند و پخته مانا تو دو شراب داري****در خام پخته گردان در پخته خام گردان

ناهيد زخمه زن را از لحنه سير كردي****بهرام تيغ زن را از جام رام گردان

ما را به نام خود كن زان پس چنانكه خواهي****يا هوشيار دفتر يا مست جام گردان

اكنون كه روي ما را از غم چو كاه كردي****از عكس روي مي را بيجاده فام گردان

خواهي كه نسر طاير پران به دامت افتد****از جزع دانه كردي از مشك دام گردان

گمنام كرد ما را يك جام بادهٔ تو****در ده دو جام ديگر ما را چو نام گردان

از ما و خدمت ما چيزي نخيزد اي جان****هم تو بنا نهادي هم تو تمام گردان

خواهي كه گر سنايي گردد سمايي از عز****پيش غلام و دربان او را غلام گردان

غزل شماره 295: اي وصل تو دستگير مهجوران

اي وصل تو دستگير مهجوران****هجر تو فزود عبرت دوران

هنگام صبوح و تو چنين غافل****حقا كه نه اي بتا ز معذوران

گر فوت شود همي نماز از تو****بنديش به دل بسوز رنجوران

برخيز و بيار آنچه زو گردد****چون توبهٔ من خمار مخموران

فرياد ز دست آن گران جانان****بي عافيه زاهدان و بي نوران

از طلعتها چو روي عفريتان****از سبلتها چو نيش زنبوران

گويند بكوش تا به مستوري****در شهر شوي چو ما ز مشهوران

نزديكي ما طلب كن اي مسكين****تا روز قضا نباشي از دوران

لا والله اگر من اين كنم هرگز****بيزارم از جزاي ماجوران

معلوم شما نيست ز ناداني****اي زمرهٔ زاهدان مغروران

آنجا كه مصير ما بود فردا****بي رنج دهند مزد مزدوران

غزل شماره 296: عاشقي گر خواهد از ديدار معشوقي نشان

عاشقي گر خواهد از ديدار معشوقي نشان****گر نشان خواهي در آنجا جان و دل بيرون نشان

چون مجرد گشتي و تسليم كردستي تو دل****بي گمان آنگه تو از معشوق خود يابي نشان

چون ز خود بي خود شدي معشوق خود را يافتي****ذات هستي در نشان نيستي ديدن توان

نيستي ديدي كه هستي را هميشه طالبست****نيستي جوينده را هستي كم اندر كهكشان

تا همي جويم بيابم چون بيابم گم شوم****گمشده گمكرده را هرگز كجا بيند عيان

چون تو خود جويي مر او را كي تواني يافتن****تا نبازي هر چه داري مال و ملك و جسم و جان

آنگهي چون نفي خود ديدي و گشتي بي ثبات****گه فنا و گه بقا و گه يقين و گه گمان

گه تحرك گه سكون و گاه قرب و گاه بعد****گاه گويا گه خموشي گه نشستي گه روان

گه سرور و گه غرور و گه حيات و گه ممات****گه نهان و گه عيان و گه بيان و گه بنان

حيرت اندر حيرتست و آگهي در آگهي****عاجزي در عاجزي و اندهان در اندهان

هر كه

ما را دوست دارد عاجز و حيران بود****شرط ما اينست اندر دوستي دوستان

غزل شماره 297: چون در معشوق كوبي حلقه عاشق وار زن

چون در معشوق كوبي حلقه عاشق وار زن****چون در بتخانه جويي چنگ در زنار زن

مستي و ديوانگي و عاشقي را جمع كن****هر سه را بر دار كن وز كوي معني دار زن

گوهر بيضات بايد خدمت دريا گزين****ور عقيق و لعل خواهي تكيه بر كهسار زن

شاهراه شرع را بر آسمان علم جوي****مركب گفتار پي كن چنگ در كردار زن

چهرهٔ عذرات بايد بر در وامق نشين****عشق بوذروار گير و گام سلمان وار زن

مار فقر و خار جهلت گر زره يكسو نهد****سر بكوب آنمار را و آتش اندر خار زن

اي سنايي چند گويي مدحت روي نكو****بس كن اكنون دست اندر رحمت جبار زن

غزل شماره 298: چنگ در فتراك عشق هيچ بت رويي مزن

چنگ در فتراك عشق هيچ بت رويي مزن****تا به شكرانهٔ نخست اندر نبازي جان و تن

يا دل اندر زلف چون چوگان دلبندان مبند****يا چو مردان جان فدا كن گوي در ميدان فگن

هر چه از معشوق آيد همچو دينش كن درست****وآنچه از تو سر برآرد بت بود در هم شكن

گرم رو باش اندرين ره كاهلي از سر بنه****تا نماني ناگهان انگشت حيرت در دهن

راه دشوارست همره خصم و منزل ناپديد****توشه رنجست و ملامت مركب اندوه و محن

اندرين ره گر بماني بي رفيق و راهبر****دست خدمت در ركاب سيد ايام زن

خويشتن را در ميان نه بي مني در راه عشق****زان كه بس تنگست ره اندر نگنجد ما و من

غزل شماره 299: جام را نام اي سنايي گنج كن

جام را نام اي سنايي گنج كن****راح در ده روح را بي رنج كن

اين دل و جان طبيعت سنج را****يك زمان از مي طريقت سنج كن

تاج جان پاك را در راه دل****مفرش جانان جان آهنج كن

كدخداي روح را در ملك عشق****بي تصرف چون شه شطرنج كن

عقل دين دار سلامت جوي را****سنگ شنگولي عشق الفنج كن

يا همه رخ گرد چون گلنار باش****يا همه دل باش و چون نارنج باش

با عمارت چند سازي همچو رنج****با خرابي ساز و همچون گنج باش

خاك و باد و آب و آتش دشمنند****برگذر زين چار و نوبت پنج كن

غزل شماره 300: ساقيا مستان خواب آلوده را بيدار كن

ساقيا مستان خواب آلوده را بيدار كن****از فروغ باده رنگ رويشان گلنار كن

لاابالي پيشه گير و عاشقي بر طاق نه****عشق را در كار گير و عقل را بيكار كن

گر ز چرخ چنبري از غم همي خواهي نجات****دور باده پيش گير و قصد زلف يار كن

پنج حس و چار طبع از پنج باده برفروز****وز دو گيتي دل به يكبار از خوشي بيزار كن

دانشت بسيار باشد چونكه اندك مي خوري****دانشي كو غم فزايد از ميش بردار كن

ور ز راه پنج حس خواهي كه يار آيد ترا****پنج باده نوش كن هر پنج در مسمار كن

دوستار عشق گشتي دشمن جانان مشو****چاكري مي چون گرفتي بندگي خمار كن

ور به عمر اندر به ناداني نشسته بوده اي****از زبان عاجزي يكدم يك استغفار كن

غزل شماره 301: خانهٔ طاعات عمارت مكن

خانهٔ طاعات عمارت مكن****كعبهٔ آفاق زيارت مكن

امهٔ تلبيس نهفته مخوان****جامهٔ ناموس قضاوت مكن

قاعدهٔ كار زمانه بدان****هر چه كني جز به بصارت مكن

سر به خرابات خرابي در آر****صومعه را هيچ عمارت مكن

چون همه سرمايهٔ تو مفلسي ست****در ره افلاس تجارت مكن

چون تو مخنث شدي اندر روش****قصهٔ معراج عبارت مكن

تا نشوي در دين قلاش وار****خرقهٔ قلاشان غارت مكن

عمر به شادي چو سنايي گذار****كار به سستي و حقارت مكن

غزل شماره 302: قومي كه به افلاس گرايد دل ايشان

قومي كه به افلاس گرايد دل ايشان****جز كوي حقيقت نبود منزل ايشان

وقتي كه شود كار برايشان همه مشكل****جز باده بگو حل كه كند مشكل ايشان

گر چند قديمست خلاف گل و آتش****با آتش عشق ست موافق گل ايشان

با قافلهٔ مفلسي و مرحلهٔ عشق****جز بار ملامت نكشد محمل ايشان

پيدا ز صفاتست و نهانست معاني****در نفس عزيز و نفس مقبل ايشان

جز تربيت و تمشيت و صدق و صفا نيست****پيرايه و سرمايهٔ جان و دل ايشان

غزل شماره 303: جواني كردم اندر كار جانان

جواني كردم اندر كار جانان****كه هست اندر دلم بازار جانان

چو شكر مي گدازم ز آب ديده****ز شوق لعل شكربار جانان

ز من برد اندك اندك زندگاني****خلاف وعدهٔ بسيار جانان

فغان اي مردمان فرياد فرياد****ز شوق ديدن و گفتار جانان

از آن دو نرگس خونخوار جانان****ز چشم مست ناهشيار جانان

فغان زان سنبل سيراب مشكين****دميده بر رخ گلنار جانان

همه شب زار گريم تا سحرگاه****همي بوسم در و ديوار جانان

چو مجنونم دوان در عشق ليلي****همي جويم به جان آثار جانان

ستاره بر من مسكين بگريد****اگر گويي بدو اسرار جانان

ازين شهرم وليكن چون غريبان****بمانده در غم و تيمار جانان

وليكن تا روان دارم ندارم****من مسكين سر آزار جانان

غزل شماره 304: ز دست مكر وز دستان جانان

ز دست مكر وز دستان جانان****نميدانم سر و سامان جانان

ز بس كاخ شوخ داند پاي بازي****شدم سرگشته و حيران جانان

گشاد از چشم من صد چشمهٔ خون****دو بند زلف مشك افشان جانان

اگر چه خود ندارد با رهي دل****هزاران جان فداي جان جانان

چو زلف او رخ من پر شكن باد****اگر من بشكنم پيمان جانان

نبيند روز عمر من دگر مرگ****اگر باشم شبي مهمان جانان

سنايي تا سما گردان بود هست****هميشه در خط فرمان جانان

بود همواره از بهر تفاخر****غلام و چاكر و دربان جانان

غزل شماره 305: همه جانست سر تا پاي جانان

همه جانست سر تا پاي جانان****از آن جز جان نشايد جاي جانان

به آب روي و خون دل توان ريخت****براي چون تو جان سوداي جانان

خرد داند كه وصف او نداند****ازيرا نيست هم بالاي جانان

چه جاي دعوي سروست در باغ****چه خواهد وصف سرتاپاي جانان

نيايد كس به آب چشمهٔ خضر****جز اندر نوش عيسي زاي جانان

نديدي دين كفرآميز بنگر****شكن در زلف جانفرساي جانان

همي كشف خردمندان كشف وار****سراندر خود كشد ياراي جانان

سنايي نيست با جان زنده ليكن****ز جانانست او گوياي جانان

غزل شماره 306: تخم بد كردن نبايد كاشتن

تخم بد كردن نبايد كاشتن****پشت بر عاشق نبايد داشتن

اي صنم ار تو بخواهي بنده را****زين سپس داني نكوتر داشتن

چند ازين آيات نخوت خواندن****چند ازين رايات عجب افراشتن

نقش چين بايد ز سينه محو كرد****صورت مهر و وفا بنگاشتن

چند ازين شاخ وفاها سوختن****چند ازين تخم جفاها كاشتن

خوب نبود بر چو من بيچاره اي****لشكر جور و جفا بگماشتن

زشت باشد با چو من درمانده اي****شرط و رسم مردمي نگذاشتن

در صف رندان و قلاشان خويش****كمترين كس بايدم پنداشتن

غزل شماره 307: ني ني به ازين بايد با دوست وفا كردن

ني ني به ازين بايد با دوست وفا كردن****يا ني كم ازين بايد آهنگ جفا كردن

يا زشت بود گويي در كيش نكورويان****يك عهد به سر بردن يك قول وفا كردن

هم گفتن و هم كردن از سوختگان آيد****باز از چه شما خامان ناگفتن و ناكردن

باور نكنم قولت زيرا كه ترا در دل****يك باديه ره فرقست از گفتن تاكردن

حاصل نبود كس را از عشق تو در دنيا****جز نامه سيه كردن جز عمر هبا كردن

خود ياد ندارد كس از زلف تو و چشمت****يك تار عطا دادن يك تير خطا كردن

از بلطمعي تا كي بوسي به رهي دادن****وز بلعجبي تا كي گوشي به ريا كردن

تا چند به طراري ما را به زبان و دل****يك باره بلي گفتن صد باره بلا كردن

تا چند به چالاكي ما را به قبول و رد****يك ماه رهي خواندن يكسال رها كردن

گر فوت شود روزي بد عهدي يك روزه****واجب شمري او را چون فرض قضا كردن

گر بوسه اي انديشم بر خاك سر كويت****صد شهر طمع داري در وقت بها كردن

در مجمع بت رويان تو بوسه دريغي خود****يا رسم بتان نبود از بوسه سخا كردن

يا خوب نبايد شد تا هم تو رهي هم ما****ورنه چو شدي باري

خوبي به سزا كردن

يا فتنه نبايد شد تا كس نشود فتنه****ورنه چو شدي جانا اين قاعده نا كردن

هر لحظه يكي دون را صد «طال بقا» گويي****زيشان چه به كف داري زين «طال بقا» كردن

چون هست سنايي را اقبال و سنا از تو****واجب نبود او را مهجور سنا كردن

با اين ادب و حرمت حقا كه روا نبود****سوداي شما پختن صفراي شما كردن

غزل شماره 308: چيست آن زلف بر آن روي پريشان كردن

چيست آن زلف بر آن روي پريشان كردن****طرف گلزار به زير كله پنهان كردن

زلف را شانه زدي باز چه رسم آوردي****كفر درهم شده را پردهٔ ايمان كردن

اي گل باغ الاهي ز كه آموخته اي****ديده ها را به دو رخسار گلستان كردن

خاك در ديدهٔ خورشيد زدن تا كي ازين****دامن شب را از روز گريبان كردن

غزل شماره 309: جانا ز لب آموز كنون بنده خريدن

جانا ز لب آموز كنون بنده خريدن****كز زلف بياموخته اي پرده دريدن

فريادرس او را كه به دام تو درافتاد****يا نيست ترامذهب فرياد رسيدن

ما صبر گزيديم به دام تو كه در دام****بيچاره شكاري خبه گردد ز تپيدن

اكنون كه رضاي تو به اندوه تو جفتست****اندوه تو ما را چو شكر شد به چشيدن

از بيم به يكبار همي خورد نيارم****زيرا كه شكر هيچ نماند ز مزيدن

ما رخت غريبانه ز كوي تو كشيديم****مانديم به تو آنهمه كشي و چميدن

رفتيم به ياد تو سوي خانه و برديم****خاك سر كويت ز پي سرمه كشيدن

در حسرت آن دانهٔ نار تو دل ما****حقا كه چو نارست به هنگام كفيدن

ياد آيدت آن آمدن ما به سر كوي****دزديده در آن ديدهٔ شوخت نگريدن؟

اي راحت آن باد كه از نزد تو آيد****پيغام تو آرد بر ما وقت بزيدن

وان طيره گري كردن و در راه نشستن****وان سنگدلي كردن و در حجره دويدن

ما را غرض از عشق تو اي ماه رخت بود****خود چيست شمن را غرض از بت گرويدن

ما را فلك از ديده همي خواست جدا كرد****برخيره نبود آن دو سه شب چشم پريدن

زين روي كه بر خاك سر كوي تو خسبد****مولاي سگ كوي توام وقت گزيدن

زنهار كيانند به زير خم زلفت****زنهار به هش باش گه زلف بريدن

بشنو سخن ما ز حريفان به ظريفي****كارزد سخن بنده سنايي

بشنيدن

پيش و بر ما ز آرزوي چشم چو آهوت****چون پشت پلنگست ز خونابه چكيدن

آرامش و رامش همه در صحبت خلقست****اي آهوك از سر بنه اين خوي رميدن

كوهيست غم عشق تو موييست تن من****هرگز نتوان كوه به يك موي كشيدن

ما بندگي خويش نموديم وليكن****خوي بد تو بنده ندانست خريدن

غزل شماره 310: اي به راه عشق خوبان گام بر ميخواره زن

اي به راه عشق خوبان گام بر ميخواره زن****نور معني را ز دعوي در ميان زنار زن

بر سر كوي خرابات از تن معشوق هست****صدهزاران بوسه بر خاك در خمار زن

قيل و قال لايجوز از كوي دل بيرون گذار****بر در همت ز هستي پس قوي مسمار زن

تا تويي با تو نيايي خويشتن رنجه مدار****بر در ناديده معني خيمهٔ اسرار زن

نوش شهد از پيش آن در زهر قاتل بار كن****طمع از روي حقيقت پيش زهر مار زن

چون به نامحرم رسي بدروز و كافر رنگ باش****بر طراز رنگ ظاهر نام را طرار زن

غزل شماره 311: اي سنايي در ره ايمان قدم هشيار زن

اي سنايي در ره ايمان قدم هشيار زن****در مسلماني قدم با مرد دعوي دار زن

ور تو از اخلاص خواهي تا چو زر خالص شوي****ديدهٔ اخلاص را چون طوق بر زنار زن

پي به قلاشي فرو نه فرد گرد از عين ذات****آتش قلاشي اندر ننگ و نام و عار زن

درد سوز سينه را وقت سحر بنشان ز درد****وز پي دردي قدم با مرد دردي خوار زن

عالم سفلي كه او جز مركز پرگار نيست****چون درين كوي آمدي تو پاي بر پرگار زن

خانهٔ خمار اگر شد كعبه پيش چشم تو****لاف از لبيك او در خانهٔ خمار زن

ورت ملك و ملك بايد پاي در تحقيق نه****ورت جاه و مال بايد دست در اسرار زن

ور نخواهي تا چو فرعون لعين گردي تو خوار****پس چو ابراهيم پيغمبر قدم در نار زن

غزل شماره 312: اي برادر در ره معني قدم هشيار زن

اي برادر در ره معني قدم هشيار زن****در صف آزادگان چون دم زني بيدار زن

شو خرد را جسم ساز و عقل رعنا را بسوز****تيغ محو اندر سراي نفس استكبار زن

گردن اندر راه معني چند گه افراشتي****تيغ معني را كنون بر حلق دعوي دار زن

گامزن مردانه وار و بگذر از موت و حيات****از دو كون اندر گذر لبيك محرم وار زن

از لباس كفر و ايمان هر دو بيرون آي زود****نرد باري همچو ابراهيم ادهم وار زن

سالكان اندر سلامت اسب شادي تاختند****يك قدم اندر ملامت گر زني بيدار زن

غزل شماره 313: اي هوايي يار يك ره تو هواي يار زن

اي هوايي يار يك ره تو هواي يار زن****آتشي بفروز و اندر خرمن اغيار زن

طبل از هستي خويش اندر جهان تاكي زني****بر در هستي يكي از نيستي مسمار زن

با مي تلخ مغانه دامن افلاس گير****آز را بر روي آن قراي دعوي دار زن

زاهدان ار تكيه بر زهد و صيام خود كنند****تو چو مردان تكيه بر خمر و در خمار زن

دور شو از صحبت خود بر در صورت پرست****بوسه بر خاك كف پاي ز خود بيزار زن

چون خوري مي با حريف محرم پر درد خور****چون زني كم با نديم زيرك هشيار زن

گر برون هفت چرخ و چار طبع ست اين سخن****بارگاهش هم برون از هفت و هشت و چار زن

تا تو اندر بند طبع و دهر و چرخ و كوكبي****كي بود جايز كه گويي دم قلندوار زن

قيل و قال و دانش و تيمار پندار رهند****خاك بر چشم همه تيمارهٔ پندار زن

غزل شماره 314: گر رهي خواهي زدن بر پردهٔ عشاق زن

گر رهي خواهي زدن بر پردهٔ عشاق زن****من نخواهم جفت را از جفت بگذر طاق زن

اين سخن بگذشت از افلاك و از آفاق نيز****قصهٔ افلاك را بر تارك آفاق زن

خواجگي در خانه نه پس آب را در خاك بند****مهتري بر طاق نه پس آتش اندر طاق زن

جرعه اي درد صفا در ريز بر اصحاب درد****خرقه پوشان ريا را بر قفا مخراق زن

اين دقيقه ديد نتوان كار از آن عالي ترست****لاف دقاقي برو با بوعلي دقاق زن

غزل شماره 315: عاشقا قفل تجرد بر در آمال زن

عاشقا قفل تجرد بر در آمال زن****در صف مردان قدم بر جادهٔ اهوال زن

خاك كوي دوست خواهي جسم و جان بر باد ده****آب حيوان جست خواهي آتش اندر مال زن

مالرا دجال دان و عشق را عيسي شمار****چون شدي از خيل عيسي گردن دجال زن

هر كه را درد سرست از دست قيفالش زنند****گر ترا درد دل ست از ديدگان قيفال زن

اي مرقع پوش بي معني كه گويي عاشقم****لال شو زين لاف و قفلي بر زبان لال زن

تا كي از جور تو اي گندم نماي جو فروش****رو يكي ره اين جو پوسيده را غربال زن

غزل شماره 316: خيز اي بت و در كوي خرابي قدمي زن

خيز اي بت و در كوي خرابي قدمي زن****با شيفتگان سر اين راه دمي زن

بر عالم تجريد ز تفريد رهي ساز****در باديهٔ هجر ز حيرت علمي زن

بر هر چه ترا نيست ز بهرش مبر انده****وز هر چه ترا هست ز اسباب كمي زن

جمع آر همه تفرقهٔ خويش به جهدت****بر ذات دعاوي ز معاني رقمي زن

از علم و اشارات و عبارات حذر كن****وز زهد و كرامات گذشته بر مي زن

از كفر و ز توحيد مگو هيچ سخن نيز****پيرامن خود زين دو خطرها حرمي زن

چون فرد شدي زين همه احوال به تصديق****در شاهره فقر و حقيقت قدمي زن

غزل شماره 317: اي رخ تو بهار و گلشن من

اي رخ تو بهار و گلشن من****همچو جانست عشق در تن من

راست چون زلف تو بود تاريك****بي رخ تو جهان روشن من

همچو خورشيد و ماه در تابد****عشق تو هر شبي ز روزن من

دست تو طوق گردن دگري****عشق تو طوق گردن من

ماه را راه گم شود بر چرخ****هر شبي از خروش و شيون من

گر تو يك ره جمال بنمايي****برزند بابهشت برزن من

خاك پايت برم چو سرمه به كار****گر چه دادي به باد خرمن من

رنجه كن پاي خويش و كوته كن****دست جور و بلا ز دامن من

رادمري كني به در نبري****بنهي بار خلق بر تن من

چون درآيي ز در توام به زمان****بردمد لاله زار و سوسن من

تا سنايي ترا همي گويد****اي رخ تو بهار و گلشن من

غزل شماره 318: اي نگار دلبر زيباي من

اي نگار دلبر زيباي من****شمع شهرافروز شهرآراي من

جز براي ديدنت ديده مباد****روشنايي ديدهٔ بيناي من

جان و دل كردم فداي مهر تو****خاك پايت باد سر تا پاي من

از همه خلقان دلارامم تويي****اي لطيف چابك زيباي من

چون قضيب خيزران گشتم نزار****در غمت اي خيزران بالاي من

رحمت آري بر من و دستم گري****گر نياري رحم بر من واي من

زار مي نالم ز درد عشق زار****زان كه تا تو نشنوي آواي من

غزل شماره 319: گر كار بجز مستي اسكندر مي من

گر كار بجز مستي اسكندر مي من****ور معجزه شعرستي پيغمبر مي من

با اينهمه گر عشق يكي ماه نبودي****اندر دو جهان شاه بلند اختر مي من

ماهي و چه ماهي كه ز هجرانش برين حال****گر من به غمش نگرومي كافر مي من

گر بندهٔ خوي بد خود نيستي آن ماه****حقا كه به فردوس همش چاكر مي من

گر نيستي آن رنج كه او ريش درآورد****وي گه كه درين وقت چگويد درمي من

بوديش سر عشق من و برگ مراعات****گر چون دگران فاسق در كون بر مي من

گر تير برويي زندم از سر شنگي****از شادي تيرش به هوا بر پر مي من

گاديم بر آنگونه كه از جهل و رعونت****از گردن خود بفگنمي گر سرمي من

هر روز دل آيد كه مگر نيك شود يار****گر خر نيمي عشوهٔ او كي خر مي من

گر بلفرج مول خبر يابدي از من****زين روي برين طايقه سر دفتر مي من

پس در غم آنكس كه ز گل خار نداند****عمر از چه كنم ياد كه رشك خور مي من

غزل شماره 320: اي دوست ره جفا رها كن

اي دوست ره جفا رها كن****تقصير گذشته را قضا كن

بر درگه وصل خويش ما را****با حاجب بارت آشنا كن

در صورت عشق ما نگارا****بدخويي را ز خود جدا كن

آخر روزي براي ما زي****آخر كاري براي ما كن

ماها تو نگار خوش لقايي****با ما دل خويش خوش لقا كن

من دل كردم ز عشق يكتا****تو رشتهٔ دوستي دو تا كن

اكنون كه تو تشنهٔ بلايي****راضي شده ام هلا بلا كن

ورنه تو كه سغبهٔ جفايي****تن در دادم برو جفا كن

در جمله هميشه با سنايي****كاري كه كني تو بي ريا كن

غزل شماره 321: ايا معمار دين اول دل و دين را عمارت كن

ايا معمار دين اول دل و دين را عمارت كن****پس آنگه خيز و رندان را سحرگاهي زيارت كن

خرابات اي خراباتي به عين عقل چون ديدي****نهان از گوشه اي ما را به عين سر اشارت كن

بكش خط بر همه عالم ز بهر رند ميخانه****زيارت رند حضرت را برو مسح و طهارت كن

جهان كفر و ايمان را ز سوز عشق بر هم زن****عيار نيك بر كف گير و يك ساعت عبارت كن

به سيم و زر خراباتي همي با تو فرو نايد****تو با رند خراباتي به جان و دل تجارت كن

حرارت هاي نفساني بسوزد دينت را روزي****اگر در راه دين مردي علاج اين حرارت كن

ز دعوي گر كله داري سنايي را كلاهي نه****ز معني گر زيان بيني عبارت را كفارت كن

غزل شماره 322: اين كه فرمودت كه رو با عاشقان بيداد كن

اين كه فرمودت كه رو با عاشقان بيداد كن****دوستانرا رنجه دار و دشمنان را شاد كن

حسن را بنياد افگندي چنان محكم كه هست****جز «و يبقي وجه ربك» نقش را بنياد كن

ملك حسنت چون نخواهد ماند با تو جاودان****چند ازين بيداد خواهد بود لختي داد كن

اي عمل تقدير كرده بر تو دوران فلك****ساعتي از عزل معزولان عالم ياد كن

پيش ما گشت زمانه خرمن غم توده كرد****خرمن غمهاي ما را بر بر آتش باد كن

از براي اين جهان و آن جهان اي دلرباي****دست آن داري به خرما را ز هجر آزاد كن

غزل شماره 323: اي باد به كوي او گذر كن

اي باد به كوي او گذر كن****معشوق مرا ز من خبر كن

با دلبر من بگو كه جانا****در عاشق خود يكي نظر كن

چوبي كه ز هجر تو بود خشك****از آب وصال خويش تر كن

صد دفتر هجر حفظ كردي****يك صفحه ز وصل هم ز بر كن

ور نيك نمي كني به جايم****با من صنما تو سر به سر كن

غزل شماره 324: غلاما خيز و ساقي را خبر كن

غلاما خيز و ساقي را خبر كن****كه جيش شب گذشت و باده در كن

چو مستان خفته انداز بادهٔ شام****صبوحي لعلشان صبح و سحر كن

به باغ صبح در هنگام نوروز****صبايي كرد و بر گلبن نظر كن

جهان فردوس وش كن از نسيمي****ز بوي گل به باغ اندر اثر كن

ز بهر آبروي عاشقان را****خرد را در جهان عشق خر كن

صفا را خاوري سازش ز رفعت****نشانرا در كسوفش باختر كن

برآي از خاور طاعات عارف****پس اندر اختر همت نظر كن

چو گردون زينت از زنجير زر ساز****چو جوزا همت از تيغ كمر كن

از آن آغاز آغاز دگر گير****وز آن انجام انجام دگر كن

چو عشقش بلبلست از باغ جانت****روان و عقل را شاخ شجر كن

اگر خواهي كه بر آتش نسوزي****چو ابراهيم قربان از پسر كن

ورت بايد كه سنگ كعبه سازي****چو اسماعيل فرمان پدر كن

برآمد سايه از ديوار عمرت****سبك چون آفتاب آهنگ در كن

برو تا درگه دير و خرابات****حريفي گرد و با مستان خطر كن

چو بند و دام ديدي زود آنگه****دف و دفتر بگير از مي حذر كن

اگر اعقاب حسنت ره بگيرد****سبك دفتر سلاح و دف سپر كن

وگر خواهي كه پران گردي از روي****ز جان همچون سنايي شاهپر كن

غزل شماره 325: غريب و عاشقم بر من نظر كن

غريب و عاشقم بر من نظر كن****به نزد عاشقان يك شب گذر كن

ببين آن روي زرد و چشم گريان****ز بد عهدي دل خود را خبر كن

ترا رخصت كه داد اي مهر پرور****كه جان عاشقان زير و زبر كن

نه بس كاريست كشتن عاشقان را****برو فرمان بر و كار دگر كن

سنايي رفت و با خود برد هجران****تو نامش عاشق خسته جگر كن

وليكن چون سحرگاهان بنالد****ز آه او سحرگاهان حذر كن

غزل شماره 326: بند تركش يك زمان اي ترك زيبا باز كن

بند تركش يك زمان اي ترك زيبا باز كن****با رهي يك دم بساز و خرمي را ساز كن

جامهٔ جنگ از سر خود بركش و خوش طبع باش****خانهٔ لهو و طرب را يك زمان در باز كن

چند گه در رزم شه پرواز كردي گرد خصم****گرد جام مي كنون در بزم ما پرواز كن

يك زمان با عشق خود مي خور و دلشاد زي****تركي و مستي مكن چندان كه خواهي ناز كن

ناز تركان خوش بود چندان كه در مستي شود****چون شوي مست و خراب آنگاه ناز آغاز كن

ناز و مستي دلبران بر عاشقان زيبا بود****ناز را با مستي اندر دلبري دمساز كن

گر شكار خويش خواهي كرد جملهٔ خلق را****زلف را گه چون كمند و گه چو چنگ باز كن

مهر تو گردنكشان را صيد تو كرد آنگهي****پادشه امروز گشتي در جهان آواز كن

غزل شماره 327: ساقيا برخيز و مي در جام كن

ساقيا برخيز و مي در جام كن****در خرابات خراب آرام كن

آتش ناپاكي اندر چرخ زن****خاك تيره بر سر ايام كن

صحبت زنار بندان پيشه گير****خدمت جمشيد آذرفام كن

با مغان اندر سفالي باده خور****دست با زردشتيان در جام كن

چون ترا گردون گردان رام كرد****مركب ناراستي را رام كن

نام رندي بر تن خود كن درست****خويشتن را لاابالي نام كن

خويشتن را گر همي بايدت كام****چون سنايي مفلس خودكام كن

غزل شماره 328: اي شوخ ديده اسب جفا بيش زين مكن

اي شوخ ديده اسب جفا بيش زين مكن****ما را چو چشم خويش نژند و حزين مكن

اي ماه روي بر سر ما هر زمان ز جور****چون دور آسمان دگري به گزين مكن

مهري كه خود نهاده اي آن مهر بر مدار****مهري كه خود نموده اي آن مهر كين مكن

گه چون خداي حاجت ما ز آستان مساز****گه چون خليفه نايب ما ز آستين مكن

در خال و لب نگر سمر عز و دل مگوي****در زلف و رخ نگر سخن كفر و دين مكن

از زلف تابدار نشان گمان مجوي****نوز روي شرم دار حديث يقين مكن

زلفت چو طوق گردن ديو لعين شدست****رخ چون چراغ حجرهٔ روح الامين مكن

اي ما به روح تير تو با ما سنان مباش****اي ما به تن كمان تو با ما كمين مكن

خواهي كه تا چو حلقه بمانيم بر درت****با ما چو حلقه دار لبان چون نگين مكن

خواهي كه لاله پاش نگردد دو چشم من****از روي خويش چشم خسان لاله چين مكن

بنشانمان بر آتش و بر تيغ و زينهار****با هجر خويشمان نفسي همنشين مكن

تو هم ميي و هم شكري هان و هان بتا****از خود بترس و ديدهٔ ما را چو هين مكن

اي از كمال و لطف و بزرگي بر آسمان****عهد و وفا و خدمت ما در زمين مكن

مردي

نه كودكي كه زني هر دم از تري****خود را چو كودكان و زنان نازنين مكن

با تو وفا كنيم و تو با ما جفا كني****با ما همي چو آن نكني باري اين مكن

آخر ترا كه گفت كه در جام بي دلان****وقت علاج سركه كن و انگبين مكن

آخر ترا كه گفت كه با عاشقان خويش****نان گندمين بدار و سخن گندمين مكن

آنان فسرده اند كشان پوستين كني****ما را ز غم چو سوخته اي پوستين مكن

گر چه غريب و بي كس و درويش و عاجزم****ما را بپرس گه گهي آخر چنين مكن

اي پيش تو سنايي گه يا و گه الف****او را به تيغ هجر چو نون و چو سين مكن

غزل شماره 329: جانا دل دشمنان حزين كن

جانا دل دشمنان حزين كن****با خود شبكي مرا قرين كن

تيغ عشرت ز باده بركش****اسب شادي به زير زين كن

من خاتم كرده ام دو بازو****خود را به ميان اين نگين كن

تا جان من از رخت نسوزد****رخ زير دو زلف خود دفين كن

تا عيش عدو چو زهر گردد****با ما سخنان چو انگبين كن

بي باده مباش و بي رهي هيچ****كوري همه دشمنان چنين كن

غزل شماره 330: چشمكان پيش من پر آب مكن

چشمكان پيش من پر آب مكن****دلم از عاشقي كباب مكن

ريگ را پيش چشم رود مكن****رود را پيش دل سراب مكن

به كس از ابتدا رسول مباش****رقعه اي آيدت جواب مكن

به صبوري توان رسيد به دوست****به هم اندر مزن شتاب مكن

نه خدايي چنين مجيب مباش****دعوت خلق مستجاب مكن

با سنايي چنين تواني بود****ور نه شو خويشتن عذاب مكن

غزل شماره 331: مكن آن زلف را چو دال مكن

مكن آن زلف را چو دال مكن****با دل غمگنان جدال مكن

پردهٔ راز عاشقان بمدر****كار بر كام بدسگال مكن

خون حرامست خيره خيره مريز****مي نبيلست در سفال مكن

حال خود عالمي كند حالي****فتنهٔ نو ميار و حال مكن

اين چه چيزست و آن هميشه كه تو****با خجسته هميشه فال مكن

با سنايي همه عتاب ميار****با خراباتيان نكال مكن

غزل شماره 332: اي دل ار مولاي عشقي ياد سلطاني مكن

اي دل ار مولاي عشقي ياد سلطاني مكن****در ره آزادگان بسيار ويراني مكن

همره موسي و هارون باش در ميدان عشق****فرش فرعوني مساز و فعل هاماني مكن

بي جمال خوب لاف يوسف مصري مزن****بي فراق و درد ياد پير كنعاني مكن

در خراباتي كه اين گويد كه فاسق شو بشو****وندران مجلس كه آن گويد مسلماني مكن

پيشه ياجوج هوا سد سكندروار باش****ور جنان جويي غلو اندر جهانباني مكن

آن اشاراتي كه از عشقش خبر يابي مكن****وان عباراتي كه از يادش جدا ماني مكن

چون ز مار و مرغ و ديو و دد بماني باك نيست****چون ز نعم العبد واماني سليماني مكن

پارسي نيكو نداني حك آزادي بجو****پيش استاد لغت دعوي زبان داني مكن

چون مسلم زمزم و خاني ترا شد زان سپس****قصهٔ دريا رها كن مدحت خاني مكن

از سنايي حال و كار نيكوان بررس به جد****مرد ميدان باش تن درميده ارزاني مكن

غزل شماره 333: جانا اگر چه يار دگر مي كني مكن

جانا اگر چه يار دگر مي كني مكن****اسباب عشق زير و زبر مي كني مكن

گويي دگر كنم مگرم كار به شود****حقا كه كار خويش بتر مي كني مكن

منماي روي خويش بهر ناسزا از آنك****خود را بگرد شهر سمر مي كني مكن

بر گل ز مشك ناب رقم مي كشي مكش****هر مشك را نقاب قمر مي كني مكن

اي سيمتن ز عشق لب چون عقيق خود****رخسارهٔ مرا تو چو زر مي كني مكن

غزل شماره 334: اي نموده عاشقي بر زلف و چاك پيرهن

اي نموده عاشقي بر زلف و چاك پيرهن****عاشقي آري وليكن بر مراد خويشتن

تا ترا در دل چو قارون گنجها باشد ز آز****چند گويي از اويس و چند گويي از قرن

در ديار تو نتابد ز آسمان هرگز سهيل****گر همي بايد سهيلت قصد كن سوي يمن

از مراد خويش برخيز ار مريدي عشق را****در يمن ساكن نگردي تا كه باشي در ختن

آز را گشتن دگر آن آرزو ديدن دگر****هر دو با هم كرد نتوان يا وثن شو يا شمن

بي جمال يوسف و بي سوز يعقوب از گزاف****توتيايي نايد از هر باد و از هر پيرهن

باده با فرعون خوري از جام عشق موسوي****با علي در بيعت آيي زهر پاشي بر حسن

پاي اين ميدان نداري جامهٔ مردان مپوش****برگ بي برگي نداري لاف درويشي مزن

غزل شماره 335: صبر كم گشت و عشق روز افزون

صبر كم گشت و عشق روز افزون****كسيه بي سيم گشت و دل پرخون

مي دهد درد مي نهد منت****يار ما را عجب گرفت زبون

صنعتش سال و ماه عشوه و زرق****سخنش روز و شب فنون و فسون

پشت كوژ و تنم ضعيف شدست****پشت چون نون و دل چو نقطهٔ نون

عقل با عشق در نمي گنجد****زين دل خسته رخت برد برون

حالم اينست و حرص و عشقم پيش****راست گفتند ك «الجنون فنون»

غزل شماره 336: اي ماه ماهان چند ازين اي شاه شاهان چند ازين

اي ماه ماهان چند ازين اي شاه شاهان چند ازين****پندت سزاي بند گشت آخر نگيري پند ازين

گشتي تو سلطان از كشي تا كي بود اين سركشي****عادت مكن عاشقي كشي توبه بكن يكچند ازين

با روي خوب و خوي بد از تو كسي كي برخورد****اين خوي بد در تو رسد بگريز اي دلبند ازين

تا كي كني كبر آوري چون عاقبت را بنگري****ترسم پشيماني خوري اي يار بد پيوند ازين

اول كه نامت برده ام صد ضربه از غم خورده ام****زان صد يكي نشمرده ام آخر شوي خرسند ازين

اي هوش و جان بي هشان جان و دل عاشق كشان****از جان ما چد هي نشان روزي اگر پرسند ازين

از جور تست اندر دعا دست سنايي بر هوا****از وي وفا از تو جفا آخر نگويي چند ازين

غزل شماره 337: اي چون تو نديده جم آخر چه جمالست اين

اي چون تو نديده جم آخر چه جمالست اين****وي چون تو به عالم كم آخر چه كمالست اين

تو با من و من پويان هر جاي ترا جويان****اي شمع نكورويان آخر چه وصالست اين

زان گلبن انساني هر دم گلي افشاني****اي ميوهٔ روحاني آخر چه نهالست اين

در وصف تو عقل و جان چون من شده سرگردان****اي وهم ز تو حيران آخر چه جمالست اين

گفتي كه چو من دلبر داري وز من بهتر****اي جادوي صورت گر آخر چه خيالست اين

اي از پي داغ ما آرايش باغ ما****اي چشم و چراغ ما آخر چه مثالست اين

هر روز نپويي تو جز عشق نجويي تو****اي ماه نكويي تو آخر چه خصالست اين

هر روز مرا نرمك بكشي تو به آزرمك****اي شوخك بي شرمك آخر چه وبالست اين

پرسي: چو مني دلبر بيني تو به عالم در****اي ماه نكو منظر آخر چه سوالست اين

ما را نه بدين سستي

زين بيش همي جستي****اي خسته از آن خستي آخر چه ملالست اين

گفتي همه جا با تو وصلست مرا با تو****اي بي خود و با ما تو آخر چه دلالست اين

گفتي كه سنايي خود داريم و ازو به صد****اي ناقد نيك و بد آخر چه محالست اين

غزل شماره 338: اي رشك رخ حورا آخر چه جمالست اين

اي رشك رخ حورا آخر چه جمالست اين****وي سرو سمن سيما آخر چه كمالست اين

كوشم به وفاي تو كوشي به جفاي من****كس ني كه ترا گويد آخر چه خيالست اين

نابوده شبي شادان از وصل تو اي جانان****در هجر مرا كشتي آخر چه وبالست اين

شد اصل همه شادي اي دوست وصال تو****اي اصل همه شادي آخر چه وصالست اين

هر گه كه مرا بيني گويي كه: مرا خواهي؟****گر مي ندهي عشوه آخر چه سوالست اين

خواهم كه ترا بينم يك بار به هر ماهي****تن درندهي با من آخر چه ملالست اين

هر مرغ كه زيرك تر هر مرد كه عاقل تر****در شد به جوال تو آخر چه جوالست اين

غزل شماره 339: خواجه سلام عليك آن لب چون نوش بين

خواجه سلام عليك آن لب چون نوش بين****توشهٔ جانها در آن گوشهٔ شبپوش بين

پيش ركابت جمال كيست گرفته عنان****چرخ جفا كيش بين لعل وفا كوش بين

گردش ايام دوش تعبيه اي ساختست****سوختهٔ عشق باش ساختهٔ دوش بين

برگذر و كوي او غرقه چو من صد هزار****عاشق جانباز بين مرد كفن پوش بين

گوش مينبار و آن نغمه و دستان شنو****ديده برانداز و آن خط و بناگوش بين

در بر تنگ شكر مار جهانسوز بين****بر سر سنگ سياه صبر جگرجوش بين

گر چه دل ريش ما بر سر سوداي اوست****بر دل او ياد ما جمله فراموش بين

صف زده در پيش او خلق خروشان شده****تن زده آن ماه را فارغ و خاموش بين

بهرهٔ ما ديده اي ناله و فرياد ازو****بهرهٔ هر ناكسي بوسه و آغوش بين

ساقي فردوس را از پي بازار او****بر در ميخانه ها بلبله بر دوش بين

زلفش يكسو فگن و آنگه در زير زلف****جان سنايي ز عشق خسته و مدهوش بين

غزل شماره 340: خواجه سلام عليك آن لب چون نوش بين

خواجه سلام عليك آن لب چون نوش بين****لعل شكروش نگر سنبل خور جوش بين

تا كه بر اسب جمال گشت سوار آن پسر****جلمهٔ عشاق را غاشيه بر دوش بين

جزع وي و لعل وي خامش و گويا شدند****جزعي گويا نگر لعلي خاموش بين

بيدل و بيجان منم در غم هجران او****خواجه سلام عليك عاشق مدهوش بين

هست سنايي ز عشق بر سر آتش مدام****گشته دل او كباب جانش پر از جوش بين

غزل شماره 341: جاويد زي اي تو جان شيرين

جاويد زي اي تو جان شيرين****هرگز دل تو مباد غمگين

از راه وفا گسسته اي دل****بر اسب جفا نهاده اي زين

عاشق ترم اي پسر ز خسرو****نيكوتري اي پسر ز شيرين

عاشق خوانند مرا و بي دل****زيبا خوانند ترا و شيرين

آنم من و صد هزار چندان****آني تو و صد هزار چندين

عشاق چو روي تو ببينند****و آن خال سياه و زلف مشكين

بر روي توام زنند احسنت****در عشق توام كنند تحسين

هرگاه كه بايدت تماشا****شو چهرهٔ خويشتن همي بين

حقا كه خوشست نوش كردن****بر چهرهٔ تو شراب نوشين

غزل شماره 342: اسب را باز كشيدي در زين

اسب را باز كشيدي در زين****راه را كردي بر خانه گزين

راه بيداري آوردي پيش****دل من كردي گمراه و حزين

بدل و شق بپوشيدي درع****بدل جام گرفتي زوبين

دست بردي به سوي تير و كمان****روي دادي به سوي حرب و كمين

نه برانديشي از كرب زمان****نه ببخشايي بر خلق زمين

تا نبينم رخ چون ماه ترا****بارم از ديده به رخ بر پروين

چون بخسبم ز فراق تو مرا****غم بود بستر و حيرت بالين

حرف ه
غزل شماره 343: اي لعبت مشكين كله بگشاي گوي از آن كله

اي لعبت مشكين كله بگشاي گوي از آن كله****مي خور ز جام و بلبله با ما خور و با ما نشين

مشك از هلال انگيختي وز لاله عنبر بيختي****وز مه فرود آويختي كرده به چنگ اندر عجين

از هيچ مادر يا پدر چون تو نزايد يك پسر****خورشيدي اي جان يا قمر گر دل ببردي شو ببين

اي ماهرو نيكو سير اي روي چو شمس و قمر****من بر تو نگزينم دگر گر تو گزيني شو گزين

كس را چو تو گل سور ني در خلد چون تو حور ني****در پردهٔ زنبور ني چون دو لب تو انگبين

غزل شماره 344: چون سخن زان زلف و رخ گويي مگو از كفر و دين

چون سخن زان زلف و رخ گويي مگو از كفر و دين****زان كه هر جاي اين دو رنگ آمد نه آن ماند نه اين

نيست با زلفين او پيكار دارالضرب كفر****نيست با رخسان او بي شاه دارالملك دين

خود ز رنگ زلف و نور روي او برساختند****كفر خالي از گمان و دين جمالي از يقين

خاكپاي و خار راهش ديده را و دست را****توده توده سنبلست و دسته دسته ياسمين

چون به كوي اندر خرامد آن چنان باشد ز لطف****پاي آن بت ز آستان چون دست موسي ز آستين

چون نقاب از رخ براندازد ز خاتونان خلد****بانگ برخيزد كه: هين اي آفرينش آفرين

لعبت چين خواندم او را و بد خواندم نه نيك****لاجرم زين شرم شد رويم چو زلفش پر ز چين

لعبت چين چون توان خواند آن نگاري را كه هست****زير يك چين از دو زلفش صدهزار ار تنگ چين

خود حديث عاشقي بگذار و انصافم بده****كافري نبود چناني را صفت كردن چنين

خط او را گر تو خط خواني خطا باشد كه نيست****آن مگر دولت گياي خطهٔ روح الامين

آسمان آن خط بر

آن عارض نه بهر آن نوشت****تا من و تو رنجه دل گرديم و آن بت شرمگين

ليك چون ديد آسمان كز حسن او چون آفتاب****رامش و آرامش و آرايشست اندر زمين

حسن را بر چهرهٔ او بنده كرد و بر نوشت****آسمان از مشك بر گردش صلاح المسلمين

از دو ياقوتش دو چيز طرفه يابم در دو حال****چون بگويد حلقه باشد چون خمش گردد نگين

دل چو ز آن لب دور ماند گر بسوزد گو بسوز****موم را ز آتش چه چاره چون جدا شد ز انگبين

هر زمان گويي سنايي كيست خيز اندر نگر****هم سنا و هم سنايي را در آن صورت ببين

خود سنايي او بود چون بنگري زيرا بر اوست****لب چو باقامت الف ابرو چو نون دندان چو سين

حرف و
غزل شماره 345: گر نشد عاشق دو زلف يار بر رخسار او

گر نشد عاشق دو زلف يار بر رخسار او****چون ز ما پنهان كند هر ساعتي ديدار او

يك زمان در هجر و وصل او شود خرم دلم****اين چه آفت رفت يارب بر من از ديدار او

غمزهٔ غماز او چون مي ربايد جان و دل****گر نشد جادو به رخ آن طرهٔ طرار او

گر نيابم وصل رويش باشد از وي اينقدر****عمر يارب مي گذارم در غم تيمار او

غزل شماره 346: اي جهاني پر از حكايت تو

اي جهاني پر از حكايت تو****گه ز شكر و گه از شكايت تو

برگشاده به عشق و لاف زبان****خويشتن بسته در حمايت تو

اي اميري كه بر سپهر جمال****آفتابست و ماه رايت تو

هست بي تحفهٔ نشاط و طرب****آنكه او نيست در حمايت تو

هر سويي تافتم عنان طلب****جز عنانيست بي عنايت تو

جان و دل را همي نهيب رسد****زين ستمهاي بي نهايت تو

اي همه ساله احسن الحسني****در صحيفهٔ جمال آيت تو

در وفا كوش با سنايي از آنك****چند روزست در ولايت تو

غزل شماره 347: اي شكسته رونق بازار جان بازار تو

اي شكسته رونق بازار جان بازار تو****عالمي دلسوخته از خامي گفتار تو

توشه هر روزي مرا از گوشهٔ انده نهد****گوشهٔ شبپوش تو بر طرهٔ طرار تو

خوبي خوبان عالم گر بسنجي بي غلط****صد يكي زان هيچ پيش كفهٔ معيار تو

عشق تو مرغي ست كو را اين خطابست از خرد****اي دو عالم گشته عاجز در سر منقار تو

حلقه بودن شرط باشد بر در هستي خود****هر كه در ديوار دارد روي از آزار تو

نيست منزل صبر را يك لحظه پيش من چنانك****نيست قيمت شرم را يك ذره در بازار تو

زين گذشتست اي صنم در عشقبازي كار من****زان گذشتست اي پسر در شوخ چشمي كار تو

ترس من در عذر تو افزون بود از جنگ از آنك****نفي استغفار باشد عين استغفار تو

ايمني از چشم بد زان كز صفا بينندگان****جز كه شكل خود نمي بينند در رخسار تو

فارغي از بند پرده چون همي داني كه نيست****هيچ پرده پيش ديدار تو چون ديدار تو

غزل شماره 348: اي همه انصاف جويان بندهٔ بيداد تو

اي همه انصاف جويان بندهٔ بيداد تو****زاد جان رادمردان حسن مادرزاد تو

حسن را بنياد افگندي چنان محكم كه نيست****جز «و يبقي وجه ربك» نقش بي بنياد تو

بلفضولانرا سوي تو راه نبود تا بود****كبريا در بادبان رايگان آباد تو

آتش اندر خاكپاشان همه عالم زدند****هر كرا بر روي آب تست در سر باد تو

تنگ چشمان را ز تو گردي نخيزد تا بود****«لن تنالوا البر حتي تنفقوا» بر ياد تو

اي بسا در حقهٔ جان غيورانت كه هست****نعره هاي سر به مهر از درد بي فرياد تو

فتنه بودي ياسمينت از برگ گل نشكفته بود****فتنه تر گشتي چو بررست از سمن شمشاد تو

«فالق الاصباح» بر جانهاي ما داد تو خواند****هين كه وقت «جاعل الليل» آمد از بيداد تو

اندر اين مجلس به

ما شادي و غمگيني ز خصم****چشم بد دور از دل غمگين و طبع شاد تو

روي ما تازست تا تو حاضري از روي تو****جان ما خوش باد چون غايب شوي بر ياد تو

يكزمان خوش باش با ما پيش از آن كز بيم خصم****روز مانا خوش كند گفتار «شب خوش باد» تو

اينهمه سحر حلال آخر كت آموزد همي****گر سنايي نيست اندر ساحري استاد تو

غزل شماره 349: خنده گريند همي لاف زنان بر در تو

خنده گريند همي لاف زنان بر در تو****گريه خندند همي سوختگان در بر تو

دل آن روح گسسته كه ندارد دل تو****سر آن حور بريده كه ندارد سر تو

گاه دشنام زدن طاقچهٔ گوش مرا****حقه هاي شكرين گرد دو تا شكر تو

تا خط تو بدميدست ز بهر خط تو****حرف بوسست چو لبهاي قلم چاكر تو

شير چرخت ز پي آب همي سجده برد****من چه سگ باشم تا خاك بوم بر در تو

نيست در چنبر نه چرخ يكي پروين بيش****هست پروين كده ره چنبري از عنبر تو

عنبر از چنبر زلفت چو خرد يافته ام****تا مگر راه دهد سوي خودم چنبر تو

سيم در سنگ بسي باشد ليك اندر كان****سنگ در سيم دل تست پس اندر بر تو

عارم اين بس كه بوم پيش رو دشمن تو****فخرم آن بس كه بوم رخت كش لشگر تو

برده شد ز آتش تو پيش سراپردهٔ جان****آب حيوان روان ز آن دو رده گوهر تو

قطب گردم چو بگردم ز پي خدمت تو****پاي بر جاي چو پرگار به گرد سر تو

شمع نور فلكي خواهد هر لحظه همي****شعله از مشعلهٔ روي ضياگستر تو

ز آرزوي رخ چون ماه تو هر روز چو صبح****دل همي چاك زند پيش درت كهتر تو

خور گردون چو مه از پيش رخت كاست كند****كه ندارد خود گردون

فري اندر خور تو

از سنايي به بها هر دم صد جان خواهد****بهر يك بوسه دو تا بسد جان پرور تو

غزل شماره 350: حلقهٔ ارواح بينم گرد حلقهٔ گوش تو

حلقهٔ ارواح بينم گرد حلقهٔ گوش تو****آفتاب و ماه بينم حامل شبپوش تو

بي دلان را نرگس گوياي تو خاموش كرد****عاشقان را كرد گويا پستهٔ خاموش تو

تلخ نو شيرين ترست از شهد و شكر وقت كين****چون بود هنگام صلح و وصل رويت نوش تو

خواب خرگوش آمد از تو عاشقانت را نصيب****زين قبل سخره كند بر شير و بر خرگوش تو

مرغ وار اندر هواي تو همي پرد دلم****بر اميد آنكه سازد آشيان آغوش تو

غزل شماره 351: اي شادي و غم ز صلح و جنگ تو

اي شادي و غم ز صلح و جنگ تو****وي داد و ستد ز سيم و سنگ تو

اي آفت و راحت شب و روزم****چشم و دهن فراخ و تنگ تو

بر نافهٔ مشك و باغ گل دايم****حقد و حسدي ز بوي و رنگ تو

عذر تو اگر چه لنگ من پيوست****خرسند شدم به عذر لنگ تو

خون جگرم چو نافهٔ آهو****از حسرت خط مشك رنگ تو

غزل شماره 352: اي مونس جان من خيال تو

اي مونس جان من خيال تو****خوشتر ز جهان جان وصال تو

جانهاي مقدس خردمندان****سرگشته به پيش زلف و خال تو

كس نيست به بيدلي نظير من****چون نيست به دلبري همال تو

گر صورت عشق و حسن كس بيند****آن مثل منست با خيال تو

ليكن چكنم چو آيدم خوشتر****از حال جهان همه محال تو

هر چند هميشه تنگدل باشم****از تير دو چشم بد سگال تو

خرسند شوم چو گوييم يك ره****اي خسته چگونه بود حال تو

هستم به جوال عشوه ات دايم****وان كيست كه نيست در جوال تو

غزل شماره 353: اي دريغا گر رسيدي دي به من پيغام تو

اي دريغا گر رسيدي دي به من پيغام تو****دوش زاري كردمي در آرزوي نام تو

از عتاب خود كنون پرم به بر گر بهر تو****پر بريده به بود تا مانم اندر دام تو

مي نبود آنرخ نصيب چشم اكنون آمدم****تا صدف گردد مگر گوش من از پيغام تو

نيست اندر تو چو يوم الحشر لهو و ظلم و لغو****همچو يوم الحشر بي انجام باد ايام تو

غزل شماره 354: موي چون كافور دارم از سر زلفين تو

موي چون كافور دارم از سر زلفين تو****زندگاني تلخ دارم از لب شيرين تو

خاك بر سر كردم از طور رخ پر آب تو****سنگ بر دل بستم از جور دل سنگين تو

مونس من ماه و پروينست هر شب تا به روز****زان رخ چون ماه و زان دندان چون پروين تو

زعفرانست از رخ من توده بر بالين من****ارغوانست از رخ تو سوده بر بالين تو

گر مسلمان كشتن آيين باشد اندر كافري****در مسلماني مسلمان كشتنست آيين تو

رخنه افتد بيشك اندر دين تو زين كارها****كي پسندد عاشق تو رخنه اندر دين تو

غزل شماره 355: تا كي از عشوه و بهانهٔ تو

تا كي از عشوه و بهانهٔ تو****چند ازين لابه و فسانهٔ تو

شور و آشوب در جهان افگند****غمزهٔ چشم جاودانهٔ تو

هيچ آشوب نيست در عالم****اين چه فتنه ست در زمانهٔ تو

كعبهٔ عاشقان سوخته دل****هست امروز آستانهٔ تو

عاشقانت همي طواف كنند****گرد كوي و سراي و خانه تو

اي همايون هماي كبك خرام****دل عشاق آشيانهٔ تو

عاشقانت همي به جان بخرند****انده عشق جاودانهٔ تو

غزل شماره 356: عاشقم بر لعل شكرخاي تو

عاشقم بر لعل شكرخاي تو****فتنه ام بر قامت رعناي تو

ماه بر راه اوفتاد از روي تو****سرو شرمنده شد از بالاي تو

پوست در تن خشك دارم همچو چنگ****از هواي چنگ روح افزاي تو

جان من شد مسكن رنج و بلا****تا دل مسكين من شد جاي تو

مرده را زنده كني ز آواي خويش****پس دم عيسي شدست آواي تو

باز بنما روي خود ايماهروي****گر پي وصلت بود سوداي تو

تو دهي بوسه همي بر چنگ خويش****من دهم بوسه همي بر پاي تو

گر سنايي گه گهي توبه كند****توبهٔ او بشكند لبهاي تو

غزل شماره 357: باز افتاديم در سوداي تو

باز افتاديم در سوداي تو****از نشاط آن رخ زيباي تو

دستمان گير الله الله زينهار****زان كه بنهاديم سر در پاي تو

باز ما را جاودان در بند كرد****حلقهٔ زلفين عنبرساي تو

باز كاسد كرد در بازار عشق****عقل ما را لعل روح افزاي تو

ما دو صد منزل دوان باز آمديم****مردمي كن يك قدم باز آي تو

روي سوي عشق تو آورده ايم****گر چه آگه نيستيم از راي تو

با ملاحت خود سراسر نقش كرد****نيكويي بر روي چون ديباي تو

باز ما را عالمي چون حلقه كرد****آن دو چشم جادوي رعناي تو

مر سنايي را كنون تا جاودان****در پذيرش تا بود مولاي تو

غزل شماره 358: اي گشته ز تابش صفاي تو

اي گشته ز تابش صفاي تو****آيينهٔ روي ما قفاي تو

بادست به دست آب و آتش را****با صفوت و نور خاكپاي تو

با تو چه كند رقيب تاريكت****بس نيست رقيب تو ضياي تو

خود قاف ز هم همي فرو ريزد****از سايهٔ كاف كبرياي تو

در كوي تو من كدام سگ باشم****تا لاف زنم ز روي و راي تو

هر چند كه خوش نيايدت هل تا****لافي بزند ز تو گداي تو

اين هژده هزار عالم و آدم****نابوده بهاي يك بهاي تو

قيمت گر تو حسود بود اي جان****زان هژده قلب شد بهاي تو

اي راحت تو همه فناي ما****وي شادي ما همه بقاي تو

هم دوست همي كشي و هم دشمن****چه خشك و چه تر در آسياي تو

ايندست كه مر تراست در شوخي****اندر دو جهان كراست پاي تو

ديريست كه هر زمان همي كوبند****اين دبدبه بر در سراي تو

من بندهٔ زندگاني خويشم****ليكن نه براي خود براي تو

هر چند نيافت اندرين مدت****يك شعله سنايي از سناي تو

با اينهمه هست بر زبان نونو****شهري و سنايي و ثناي تو

غزل شماره 359: اي كعبهٔ من در سراي تو

اي كعبهٔ من در سراي تو****جان و تن و دل مرا براي تو

بوسم همه روز خاكپايت را****محراب منست خاكپاي تو

چشم من و روي دلفريب تو****دست من و زلف دلرباي تو

مشك ست هزار نافه بت رويا****در حلقهٔ زلف مشكساي تو

دل هست سزاي خدمت عشقت****هر چند كه من نيم سزاي تو

بيگانه شدستم از همه عالم****تا هست دل من آشناي تو

چندانكه جفا كني روا دارم****بر ديده و دل كشم جفاي تو

در عشق تو از جفا نپرهيزد****آن دل كه شدست مبتلاي تو

اي جان جهان مكن به جاي من****آن بد كه نكرده ام به جاي تو

غزل شماره 360: تا بديدم زلف عنبرساي تو

تا بديدم زلف عنبرساي تو****وان خجسته طلعت زيباي تو

جان و دل نزدت فرستادم نخست****آمدم بي جان و دل در واي تو

بي دل و بي جان ندارد قيمتي****بنگر اين بي قيمت اندر جاي تو

آستين پر خون و ديده پر سرشگ****چشم خيره در رخ زيباي تو

مشك و عنبر بارد اندر كل كون****چون فشاني زلفك رعناي تو

من نيارم ديد در باغ طرب****سرو از رشك قد و بالاي تو

من نيارم ديدن اندر تيره شب****مه ز رشك روي روح افزاي تو

چون برون آيم ز زندان فراق****تا نيارندم خط و طغراي تو

پس بجويم من ترا و عاقبت****كشته گردم آخر اندر پاي تو

غزل شماره 361: اي ببرده آب آتش روي تو

اي ببرده آب آتش روي تو****عالمي در آتشند از خوي تو

مشك و مي را رنگ و مقداري نماند****اي نه مشك و مي چو روي و موي تو

چشمكانت جاودانند اي صنم****نرگس آمد اي عجب جادوي تو

تير عشقت در جهان بر من رسيد****غازيانه زان كمان ابروي تو

زنگيانند آن دو زلف پاي كوب****بلعجب اندر نظاره سوي تو

با خروش و با فغان ديوانه وار****خاك پاشم بر سر اندر كوي تو

هر كسي مشغول در دنيا و دين****دين و دنياي سنايي روي تو

غزل شماره 362: باد عنبر برد خاك كوي تو

باد عنبر برد خاك كوي تو****آب آتش ريخت رنگ روي تو

جاودان را نيست اندر كل كون****هيچ دولتخانه چون ابروي تو

كفر و دين را نيست در بازار عشق****گيسه داري چون خم گيسوي تو

چشم و دل ترست و گرم از عشق تو****كام و لب خشك ست و سرد از خوي تو

اي بسا خلقا كه اندر بند كرد****حلقهاشان حلقه هاي موي تو

گر بهشتي نيست پس جادو چراست****آن دو چشم بلعجب بر روي تو

عالمي را دارويي جز چشم را****بي ضيا چشمست از داروي تو

تا دل ريش مرا دست غمت****بست همچون مهره بر بازوي تو

كافرم چون چشم شوخت گر دهم****دين و دنيا را به تار موي تو

دل چو نار و رخ چو آبي كرده ام****از كلوخ امرود و شفتالوي تو

هر كسي محراب دارد هر سويي****هست محراب سنايي سوي تو

اي بسا شرما كه برد از چشمها****ديدهٔ شوخ خوش جادوي تو

كي توانم پاي در عشقت نهاد****با چنان دست و دل و بازوي تو

سگ به از عقل منست ار عقل من****ناف آهو نشمرد آهوي تو

غزل شماره 363: گر خسته دل همي نپسندي بيار رو

گر خسته دل همي نپسندي بيار رو****تيمار عاشقي ز رهي باز دار رو

گر من گياه سبزم و تو ابر نوبهار****هل تا گيه بجوشد بر من بهار رو

پس گر به رود جيحون غرقه شوم در آب****غرقه بمان مرا تو و كشتي مدار رو

ور من به ياد تو شوم از تشنگي هلاك****هل تا شوم هلاك تو آبم ميار رو

گر در بهشت باقي و تنها تو ميروي****ما را تو دست گير و به مالك سپار رو

غزل شماره 364: اي خواب ز چشم من برون شو

اي خواب ز چشم من برون شو****اي مهر درين دلم فزون شو

اي ديده تو خون ناب مي ريز****اي قد كشيده سرنگون شو

آتش به صفات خويش در زن****از هستي خويشتن برون شو

زان سگ بچه اي به كتف برگير****ناگاه به رستهٔ درون شو

ميگير درم قفا همي خور****با رندي و عيبها عيون شو

كر مسجد را همي نخواني****با مهتر تونيان بتون شو

غزل شماره 365: خه خه اي جان عليك عين الله

خه خه اي جان عليك عين الله****اي گلستان عليك عين الله

اندرا اندرا كه خوش كردي****مجلس جان عليك عين الله

برفشان برفشان دل و جان را****در و مرجان عليك عين الله

هيچ جايي نيافت از پي انس****چون تو مهمان عليك عين الله

مرده دل بوده ايم در بندت****از همه جان عليك عين الله

پيش خز تا كنيم بر لب تو****بوسه باران عليك عين الله

جان ما كن ز لحن داوودي****چون سليمان عليك عين الله

باش تا ما كنيم بر سر تو****شكر افشان عليك عين الله

پيش كاست همي برد سجده****بت كاسان عليك عين الله

خاك پايت ز عشق بوسه دهد****جان خاقان عليك عين الله

آنچه گويند صوفيانش «آن»****تويي آن «آن» عليك عين الله

در غلاميت بر سنايي نيست****هيچ تاوان عليك عين الله

غزل شماره 366: اي قوم مرا رنجه مداريد علي الله

اي قوم مرا رنجه مداريد علي الله****معشوق مرا پيش من آريد علي الله

گز هيچ زياري نهمي بر لب او بوس****يك بوسه به من صد بشماريد علي الله

ور هيچ به دست آريد از صورت معشوق****بر قبلهٔ زهاد نگاريد علي الله

آن خم كه بر او مهر مغانست نهاده****الا به من مغ مسپاريد علي الله

از دين مسلماني چون نام شمار است****از دين مغان شرم مداريد علي الله

گشتست سنايي مغ بي دولت و بي دين****از ديدهٔ خود خون بمباريد علي الله

غزل شماره 367: اي ز آب زندگاني آتشي افروخته

اي ز آب زندگاني آتشي افروخته****واندر او ايمان و كفر عاشقان را سوخته

اي تف عشقت به يك ساعت به چاه انداخته****هر چه در صد سال عقل ما ز جان اندوخته

اي كمالت كمزنان را صبرها پرداخته****وي جمالت مفلسان را كيسه ها بردوخته

گه به قهر از جزع مشكين تيغها افراخته****گه به لطف از لعل نوشين شمعها افروخته

هر چه در سي سال كرده خاتم مشكينت وام****آن نگين لعل نوشين در زماني توخته

ما به جان بخريده عشق لايزالي را تو باز****لاابالي گفته و بر ما جهان بفروخته

اي ز آب روي خويش اندر دبيرستان عشق****تختهٔ عمر سنايي شسته از آموخته

غزل شماره 368: اي دل اندر بيم جان از بهر دل بگداخته

اي دل اندر بيم جان از بهر دل بگداخته****جان شيرين را ز تن در كار دل پرداخته

تا دل و جان درنبازي دل نبيند ناز و عز****كي سر آخور گشت هرگز مركبي ناتاخته

بند مادرزاد بايد همچو مرغابي به پاي****طوق ايزد كرد بايد در عنق چون فاخته

تا به روي آب چون مرغابيان داني گذشت****در هوا چون فاخته پري و بال آخته

مرد اين ره را گذر بر روي آب و آتشست****آب و آتش آشنا را داند از نشناخته

ياد كن آن مرد را كو پاي در دريا نهاد****از پسش دشمن همي آمد علم افراخته

آب رود نيل هر دو مرد را بر سنگ زد****كم عيار آمد يكي زو روح شد پرداخته

آتش نمرود و آن لشكر نمي بينم به جاي****زر آزر را دگر كن منجنيق انداخته

ايزدش پيرايه چون زر كرد ازين كاتش بديد****هر زري كو ديد آتش كار او شد ساخته

غزل شماره 369: من نه ارزيزم ز كان انگيخته

من نه ارزيزم ز كان انگيخته****من عزيزم از فلك بگريخته

چرخ در بالام گوهر تافته****طبع در پهنام عنبر بيخته

آسمان رنگم وليك از روي شكل****آفتابي از هلال آويخته

از براي كسب آب روي خويش****آبروي خود به عمدا ريخته

از براي خدمت آزادگان****با همه كس همچو آب آميخته

غزل شماره 370: اي نقاب از روي ماه آويخته

اي نقاب از روي ماه آويخته****صبح را با ماهتاب آميخته

در خيال عاشقان از زلف و رخ****صورت حال و محال انگيخته

آسمان خاك بيز از كوي تو****سالها غربال دولت بيخته

عقل ترسا روح عيسي روي را****در چليپاهاي زلف آويخته

از لطافت باد آب و آب باد****هم برون برده ز سر هم ريخته

اي سنايي بهر خاك كوي تو****ز آبروي و دين و دل بگريخته

غزل شماره 371: برديم باز از مسلماني زهي كافر بچه

برديم باز از مسلماني زهي كافر بچه****كرديم بندي و زنداني زهي كافر بچه

در ميان كم زنان اندر صف ارباب عشق****هر زمان باز بنشاني زهي كافر بچه

كشتن و خون ريختن در كافري****نيست هرگز بي پشيماني زهي كافر بچه

نيست بر درگاه سلطان هيچكس را دين درست****تا تو بر درگاه سلطاني زهي كافر بچه

يوسف مصري تويي كز عشق تو گرد جهان****هست صد يعقوب كنعاني زهي كافر بچه

در مسلماني مگر از كافري باز آمدي****تا براندازي مسلماني زهي كافر بچه

با رخ چون چشمهٔ خورشيد و زلف چون صليب****تازه كردي كيش نصراني زهي كافر بچه

هر زماني با سنايي در خرابات اي پسر****صد لباسات عجب داني زهي كافر بچه

غزل شماره 372: آن جام لبالب كن و بردار مرا ده

آن جام لبالب كن و بردار مرا ده****اندك تو خور اي ساقي و بسيار مرا ده

هركس كه نيايد به خرابات و كند كبر****او را بر خود بار مده بار مرا ده

مسجد به تو بخشيدم ميخانه مرا بخش****تسبيح ترا دادم و زنار مرا ده

اي آنكه سر رندي و قلاشي داري****پس مرد مني دست دگر بار مرا ده

اي زاهد ابدال چو كردار برد مي****سردي مكن آن بادهٔ كردار مرا ده

غزل شماره 373: ساقيا مستان خواب آلوده را آواز ده

ساقيا مستان خواب آلوده را آواز ده****روز را از روي خويش و سوز ايشان ساز ده

غمزه ها سر تيز دار و طره ها سر پست كن****رمزها سرگرم گوي و بوسها سرباز ده

سرخ روي ناز را چون گل اسير خار كن****زرد روي آز را چون زر به دست گاز ده

حربه و شل در بر بهرام خربط سوز نه****زخمه و مل در كف ناهيد بر بط ساز ده

هم بخور هم صوفيان عقل را سرمست كن****هم برو هم صافيان روح را ره باز ده

در هواي شمع عشق و شمع مي پروانه وار****پيشواي خلد و صدر سدره را پرواز ده

چنگل گيراست اينك باز و باشهٔ عشق را****صعوه پيش باشه و آن كبك رازي باز ده

پيش كان پير منافق بانگ قامت در دهد****غارت عقل و دل و جان را هلا آواز ده

پيش كز بالا درآيد ارسلان سلطان روز****پيش من بكتاش سرمست مرابه گماز ده

ور همي چون عشق خواهي عقل خود را پاكباز****نصفيي پر كن بدان پير دوالك باز ده

گر همي سرمست خواهي صبح را چون چشم خود****جرعه اي زان مي به صبح منهي غماز ده

روزه چون پيوسته خواهد بود ما را زير خاك****باده ما را زين سپس بر رسم سنگ انداز ده

جبرييل اينجا اگر زحمت كند خونش بريز****خونبهاي

جبرييل از گنج رحمت باز ده

بادبان راز اگر مجروح گردد ز آه ما****درپه اي از خامشي در بادبان راز ده

وارهان يك دم سنايي را ز بند عافيت****تا دهي او را شراب عافيت پرداز ده

غزل شماره 374: اي من مه نو به روي تو ديده

اي من مه نو به روي تو ديده****واندر تو ماه نو بخنديده

تو نيز ز بيم خصم اندر من****از دور نگاه كرده دزديده

بنموده فلك مه نو و خود را****در زير سياه ابر پوشيده

تو نيز مه چهارده بنماي****بردار ز روي زلف ژوليده

كي باشد كي كه در تو آويزم****چون در زر و سيم مرد ناديده

تو روي مرا به ناخنان خسته****من دو لب تو به بوسه خاييده

اي تو چو پري و من ز عشق تو****خود را لقبي نهاده شوريده

غزل شماره 375: اي مهر تو بر سينهٔ من مهر نهاده

اي مهر تو بر سينهٔ من مهر نهاده****اي عشق تو از ديدهٔ من آب گشاده

بسته كمر بندگي تو همه احرار****از سر كله خواجگي و كبر نهاده

دستان دو دست تو به عيوق رسيده****آوازهٔ آواز تو در شهر فتاده

ابدال شكسته همه در راه تو توبه****زهاد گرفته همه بر ياد تو باده

مسپر ره بيداد و ز غم كن دلم آزاد****اي داد تو ايزد ز ملاحت همه داده

پيوسته سنايي ز پي ديدن رويت****هم گوش بدر كرده و هم ديده نهاده

غزل شماره 376: اي سنايي خيز و بشكن زود قفل ميكده

اي سنايي خيز و بشكن زود قفل ميكده****بازخر ما را زماني زين غمان بيهده

جام جمشيدي بيار از بهر اين آزادگان****درد مي درده براي درد اين محنت زده

درد صافي درده اي ساقي درين مجلس همي****تا زماني مي خوريم آسوده دل در ميكده

محتسب را گو ترا با مست كوي ما چكار****مي چه خواهي اي جوان زين عاشقان دل زده

مي نداني كادم از كتم عدم سوي وجود****از براي مهربازان خرابات آمده

تا ترا روشن شود در كافري در ثمين****بت پرستي پيشه گير اندر ميان بتكده

غزل شماره 377: زهي سروي كه از شرمت همه خوبان سرافگنده

زهي سروي كه از شرمت همه خوبان سرافگنده****چرا تابي سر زلفين چرا سوزي دل بنده

عقيقين آن دو لب داري به زيرش گور من كنده****مرا هر روز بي جرمي به گور اندر كني زنده

تن من چون خيالي شد بسان زير نالنده****كنار من چون جيحون شد دو چشمم ابر بارنده

يكي حاجت به تو دارم ايا حاجت پذيرنده****نتابي تو سر زلفين نسوزاني دل بنده

جهان از تو خرم بادا بتا و من رهي بنده****پس از مرگم جهان بر تو مباركباد و فرخنده

غزل شماره 378: از عشق آن دو نرجس وز مهر آن دو لاله

از عشق آن دو نرجس وز مهر آن دو لاله****بي خواب و بي قرارم چون بر گلت كلاله

خدمت كنم به پيشت همچون صراحي از جان****تا برنهي لبم را بر لبت چون پياله

تا روز ژاله بارد از چشم همچو رودم****آري نكو نمايد بر روي لاله ژاله

دارم هزار بوسه بر روي و چشم تو من****گر ميدهي وگرنه بيرون كنم قباله

مهمان حسن داري سير از پي خرد را****مر تشنگان خود را ندهي يك پياله

غزل شماره 379: دي ناگه از نگارم اندر رسيد نامه

دي ناگه از نگارم اندر رسيد نامه****قالت: راي فوادي من هجرك القيامه

گفتم كه: عشق و دل را باشد علامتي هم****قالت: دموع عيني لم تكف بالعلامه

گفتا كه: مي چه سازي گفتم كه مر سفر را****قالت: فمر صحيحا بالخير و السلامه

گفتم: وفا نداري گفتا كه: آزمودي****من جرب المجرب حلت به الندامه

گفتم: وداع نايي واندر برم نگيري****قالت: تريد وصلي سرا و لا كرامه

گفتا: بگير زلفم گفتم: ملامت آيد****قالت: الست تدري العشق و الملامه

غزل شماره 380: پر كن صنما هلاقنينه

پر كن صنما هلاقنينه****زان آب حيات راستينه

زان مي كه چو از خم سفالين****تحويل كند در آبگينه

حاجي به شعاع او به شب در****تا مكه ببيند از مدينه

آن دل كه بيافت قبله اي زان****بهتر ز حدائق و سكينه

آن دل شود از لطافت حق****اوصاف طرايف خزينه

يكسان شود آنگهي بر او بر****مرغ و بره و غم جوينه

حيران شود او ميان اصلاب****چون كبك دري ميان چينه

گر نفس تو در ره خداوند****چون خوك و چو خرس شد سمينه

گر زان كه شوي ز نصرت حق****مانندهٔ نوح در سفينه

گر روي كني سوي سنايي****چون پسته خوري تو شكرينه

غزل شماره 381: جان جز پيش خود چمانه منه

جان جز پيش خود چمانه منه****طبع جز بر مي مغانه منه

باده را تا به باغ شايد برد****آنچنان در شرابخانه منه

گر چه همرنگ نار دانه بود****نام او آب نار دانه منه

در هر آن خانه اي كه مي نبود****پاي اندر چنان ستانه منه

تا بود باغ آسمان گردان****چشم بر روي آسمانه منه

روي جز بر جناح چنگ ممال****دست جو بر بر چغانه منه

گر نخواهي كه در تو پيچد غم****رنج بر طبع شادمانه منه

بد و نيك زمانه گردانست****بر بد و نيك او بهانه منه

بخردان بر زمانه دل ننهند****پس تو دل نيز بر زمانه منه

حرف ي
غزل شماره 382: گر بگويي عاشقي با ما هم از يك خانه اي

گر بگويي عاشقي با ما هم از يك خانه اي****با همه كس آشنا با ما چرا بيگانه اي

ما چو اندر عشق تو يكرويه چون آيينه ايم****تو چرا در دوستي با ما دو سر چون شانه اي

شمع خود خواني همي ما را و ما در پيش تو****پس ترا پرواي جان از چيست گر پروانه اي

جز به عمري در ره ما راست نتوان رفت از آنك****همچو فرزين كجروي در راه نافرزانه اي

عاشقي از بند عقل و عافيت جستن بود****گر چنيني عاشقي ور نيستي ديوانه اي

زان ز وصل ما نداري يكدم آسايش كه تو****روز و شب سوداي خود راني دمي مارا نه اي

يارت اي بت صدر دارد زان عزيزست و تو زان****در لگد كوب همه خلقي كه در استانه اي

هر كجا صحراست گرم و روشنست از آفتاب****تو از آن در سايه ماندستي كه اندر خانه اي

تو براي ما به گرد دام ما گردي وليك****دام ما را دانه اي هست و تو مرد دانه اي

بر خودي عاشق نه بر ما اي سنايي بهر آنك****روز و شب مرد فسون و شعبده و افسانه اي

غزل شماره 383: سينه مكن گرچه سمن سينه اي

سينه مكن گرچه سمن سينه اي****زان كه نه مهري كه همه كينه اي

خوي تو برنده چون ناخن برست****گر چه پذيرنده چو آيينه اي

حسن تو دامست وليكن ترا****دام چه سودست كه بي چينه اي

من سوي تو شنبه و تو نزد من****چون سوي كودك شب آدينه اي

دي چو گلي بودي و امروز باز****خار دلي و خسك سينه اي

پخته نگردي تو به دوزخ همي****هيچ نداني كه چو خامينه اي

رو كه در اين راه تو تر دامني****گويي در آب روان چينه اي

گفتمت امسال شدي به ز پار****رو كه همان احمد پارينه اي

رو به گله باز شو ايرا هنوز****در خور پيوند سنايي نه اي

غزل شماره 384: عقل و جانم برد شوخي آفتي عياره اي

عقل و جانم برد شوخي آفتي عياره اي****باد دستي خاكيي بي آبي آتشپاره اي

زين يكي شنگي بلايي فتنه اي شكر لبي****پاي بازي سر زني دردي كشي خونخواره اي

گه در ايمان از رخ ايمان فزايش حجتي****گاه بر كفر از دو زلف كافرش پتياره اي

كي بدين كفر و بدين ايمان من تن در دهد****هر كرا باشد چنان زلف و چنان رخساره اي

هر زمان در زلف جان آويز او گر بنگري****خون خلقي تازه يابي در خم هر تاره اي

هر زمان بيني ز شور زلف او برخاسته****در ميان عاشقان آوازهٔ آواره اي

نقش خود را چينيان از جان همي خدمت كنند****نقش حق را آخر اي مستان كم از نظاره اي

غزل شماره 385: اين چه رنگست برين گونه كه آميخته اي

اين چه رنگست برين گونه كه آميخته اي****اين چه شورست كه ناگاه برانگيخته اي

خوابم از ديده شده غايب و ديگر به چه صبر****تا تو غايب شده اي از من و بگريخته اي

رخ زردم به گلي ماند نايافته آب****كابرويم همه از روي فرو ريخته اي

چو فسون دانم كردن چه حيل دانم ساخت****تا بدانم كه تو در دام كه آويخته اي

پس برآميخت ندانم به جهان جز با تو****كه تو شمشاد به گلبرگ برآميخته اي

غزل شماره 386: اي جان و جهان من كجايي

اي جان و جهان من كجايي****آخر بر من چرا نيايي

اي قبلهٔ حسن و گنج خوبي****تا كي بود از تو بيوفايي

خورشيد نهان شود ز گردون****چون تو به وثاق ما در آيي

اندر خم زلف بت پرستت****حاجت نايد به روشنايي

زين پس مطلب ميان مجلس****آزار دل خوش سنايي

تا هيچ كسي ترا نگويد****كاي پيشهٔ تو جفانمايي

غزل شماره 387: جانا نگويي آخر ما را كه تو كجايي

جانا نگويي آخر ما را كه تو كجايي****كز تو ببرد آتش عشق تو آب مايي

ما را ز عشق كردي چو آسياي گردان****خود همچو دانه گشتي در ناو آسيايي

گه در زمين دلها پنهان شوي چو پروين****گاه از سپهر جانها چون ماه نو برآيي

از بهر لطف مستان وز قهر خود پرستان****چون برق ميگريزي چون باد مي ربايي

بهر سماع دنيا بر شاخهاي طوبا****چون عندليب بيدل همواره مي سرايي

خورشيدوار كردي چون ذره هاي عقلي****دلهاي عاشقان را در پردهٔ هوايي

ياقوت بار كردي عشاق لاله رخ را****از نوك كلك نرگس بر لوح كهربايي

اي يافته جمالت در جلوهٔ نخستين****منشور حسن و تمكين از خلعت خدايي

روح القدس ندارددر خوبي و لطافت****با خاك كف پايت يكذره آشنايي

بردار پرده از رخ تا حضرت الاهي****گردد ز مهر چهرت پر نور و روشنايي

گويي مرا بجويي آخر كجا بجويم****در گرد گوي ارضي يا حلقهٔ سمايي

بگشاي بند مرجان تا همچو طبع بي جان****بندازد از جمالت جان تاج كبريايي

اي تافته كمالت از چار سوي اركان****پنهان ز هر دو عالم در صدر پارسايي

بر خيره چند جويم آنرا كه او ندارد****منزل به كوي رندي يا راه پارسايي

ما ز انتظار مرديم از عشق تو وليكن****در حجرهٔ غريبان تو خود درون نيايي

گيرم كه بار ندهي ما را درون پرده****كم زان مكن كه بيرون رويي به ما نمايي

بي روي تو نگارا چشم اميد ما را****بايد ز نقش نامه نام

تو توتيايي

ناديده كس وليكن از سنگ و چوب كويت****بدهند اگر بپرسي بر حسن تو گوايي

ني ني اگر نديدي رويت چگونه گفتي****در نظمهاي عالي وصف ترا سنايي

غزل شماره 388: اي كرده دلم سوختهٔ درد جدايي

اي كرده دلم سوختهٔ درد جدايي****از محنت تو نيست مرا روي رهايي

معذوري اگر ياد همي نايدت از ما****زيرا كه نداري خبر از درد جدايي

در فرقت تو عمر عزيزم به سر آمد****بر آرزوي آنكه تو روزي به من آيي

من بي تو همي هيچ ندانم كه كجايم****اي از بر من دور ندانم كه كجايي

گيرم نشوي ساخته بر من ز تكبر****تا كه من دلسوخته را رنج نمايي

ايزد چو بدادست به خوبي همه دادت****نيكو نبود گر تو به بيداد گرايي

بيداد مكن كز تو پسنديده نباشد****زيرا كه تو بس خوبي چون شعر سنايي

غزل شماره 389: از ماه رخي نوش لبي شوخ بلايي

از ماه رخي نوش لبي شوخ بلايي****هر روز همي بينم رنجي و عنايي

شكرست مر آنرا كه نباشد سر و كارش****با پاك بري عشوه دهي شوخ دغايي

گويي كه ندارد به جهان پيشهٔ ديگر****جز آنكه كند با من بيچاره جفايي

تا چند كند جور و جفا با من عاشق****ناكرده به جاي من يكروز وفايي

تا چند كشم جورش من بنده به دعوي****يعني كه همي آيم من نيز ز جايي

دانم كه خلل نايد در حشمت او را****گر عاشق او باشد بيچاره گدايي

گر جامه كنم پاره و گر بذل كنم دل****گويد كه مرا هست درين هر دو ريايي

خورشيد رخست او و سنايي را زان چه****چون نيست نصيب او هر روز ضيايي

غزل شماره 390: اي لعل ترا هر دم دعوي خدايي

اي لعل ترا هر دم دعوي خدايي****برخاسته از راه تو چوني و چرايي

با جزع تو و لعل تو بر درگه حسنت****عيسي به تعلم شده موسي به گدايي

پيش تو همي گردم در خون دو ديده****مي بيني و مي پرسي اي خواجه كجايي

گفتي كه چه مي سازي بي صبر دل و جان****جانا چه توان ساخت بدين رخت و كيايي

آنكس كه به سوداي تو از خود نشود دور****سستست به كار خود چون بت به خدايي

از جمع غلامان تو حقا كه درين شهر****يك بنده ترا نيست به مانند سنايي

غزل شماره 391: اي پيشهٔ تو جفانمايي

اي پيشهٔ تو جفانمايي****در بند چه چيزي و كجايي

باري يك شب خيال بفرست****گر ز آنكه تو خود همي نيايي

در باختن قمار با دوست****دست اولين مكن دغايي

بيگانگي اي نگار بگذار****چون با تو فتادم آشنايي

دانم كه تو نه حريفي و من****آخر نه كه از برم جدايي

تاريكي هجر چند بينم****ناديده به وصل روشنايي

اي حسن خوش تو كرده كاسد****بازار رواي پارسايي

وي روي كش تو كرده فاسد****انديشهٔ مردم ريايي

بي جان بادا هرآنكه گويد****دلداري را تو ناسزايي

زين بيش مكن جفا و بيداد****بر عاشق خويشتن: سنايي

غزل شماره 392: اي يوسف ايام ز عشق تو سنايي

اي يوسف ايام ز عشق تو سنايي****مانندهٔ يعقوب شد از درد جدايي

تا چند به سوي دل عشاق چو خورشيد****هر روز به رنگ دگر از پرده برآيي

گاهي رخ تو سجده برد مشتي دون را****گه باز كند زلف تو دعوي خدايي

با خوي تو در كوي تو از ديده روانيست****كس را بگذشتن ز سر حد گدايي

در وصل تو با خوي تو از روي خرد نيست****جان را ز خم زلف تو اميد رهايي

بس بلعجب آسايي و وين بلعجبي بس****كاندر همه تن كس بنداند كه كجايي

بس نادره كرداري وين نادره اي بس****كان همه اي و همه جويان كه كرايي

از ما چه شوي پنهان كاندر ره توحيد****ما جمله توايم اي پسر خوب و تو مايي

آنجا كه تويي من نتوانم كه نباشم****وينجا كه منم مانده تو دانم كه نيايي

غزل شماره 393: آخر شرمي بدار چند ازين بدخويي

آخر شرمي بدار چند ازين بدخويي****چون تو من و من توام چند مني و تويي

گلشن گلخن شود چون به ستيزه كنند****در يك خانه دو تن دعوي كدبانويي

نايب عيسي شدي قبله يكي كن چنو****بر دل ترسا نگار رقم دويي و تويي

صدر زمانه تويي پس چو زمانه چرا****گه همه دردي كني گاه همه دارويي

نازي در سر كه چه يعني من نيكوم****تا تو بدين سيرتي نه تو و نه نيكويي

يك دم و يك رنگ باش چون گهر آفتاب****چند چو چرخ كهن هر دم رسم دويي

روبه بازي مكن در صف عشاق از آنك****زشت بود پيش گرگ شير كند آهويي

با رخ تو بيهدست بلعجبي چشم تو****با كف موسي كرا دست دهد جادويي

همره درد تو باد دولت بي دولتي****هم تك عشق تو باد نيروي بي نيرويي

جز ز تويي تو بگو چيست كه ملك تو نيست****چشم بدت دور باد چشم بد بدبويي

لولو حسن ترا

در ستد و داد عشق****به ز سنايي مباد خود بر تو لولويي

غزل شماره 394: بتا پاي اين ره نداري چه پويي

بتا پاي اين ره نداري چه پويي****دلا جان آن بت نداني چه گويي

ازين رهروان مخالف چه چاره****كه بر لافگاه سر چار سويي

اگر عاشقي كفر و ايمان يكي دان****كه در عقل رعناست اين تندخويي

تو جاني و انگاشتي كه شخصي****تو آبي و پنداشتستي سبويي

همه چيز را تا نجويي نيابي****جز اين دوست را تا نيابي نجويي

يقين دان كه تو او نباشي وليكن****چو تو در ميانه نباشي تو اويي

غزل شماره 395: كودكي داشتم خراباتي

كودكي داشتم خراباتي****مي كش و كمزن و خرافاتي

پارسا شد ز بخت و دولت من****پارسايي شگرف و طاماتي

شيوهٔ خمر و قمر و رمز مدام****صفتي بود مرورا ذاتي

آنكه والتين ز بر ندانستي****همچو بلخير گشت هيهاتي

خوانده از بر هميشه چو الحمد****عدد سورهٔ لباساتي

گويد امروز بر من از سر زهد****مثل و نكتهٔ اشاراتي

دوش گفتم ورا كه اي دل و جان****مر مرا مايهٔ مباهاتي

گر چه مستور و پارسا شده اي****واصل هر گونهٔ كراماتي

گر يكي بوسه خواهم از تو دهي؟****گفت: لا والله اي خراباتي

اي سنايي كما تريد خوشست****دل به قسمت بنه كماياتي

غزل شماره 396: اي آنكه به دو لب سبب آب حياتي

اي آنكه به دو لب سبب آب حياتي****جانرا به دو شكر ز غم هجر نباتي

آرايش ديني تو و آسايش جاني****انس دل و نور بصر و عين حياتي

از خوبي خود غيرت خوبان جهاني****وز حسن و ملاحت صنم حور صفاتي

از لطف در الفاظ بشر تحفهٔ وحيي****وز حسن در انفاس ملك وصف صلاتي

اوصاف جمال تو همه كس بنداند****زيرا كه تو توقيع رفيع الدرجاتي

لولاك لما كنت اميني به حياتي****والعيش يهني بك اذانت ثناتي

غزل شماره 397: غاليه بر عاج برآميختي

غاليه بر عاج برآميختي****مورچه از عاج برانگيختي

بر گل سرخ اي صنم دلرباي****رغم مرا مشك سيه بيختي

روز فروزنده به روي و مرا****با شب تاريك برآميختي

اشك رخ من چو عقيق و زرست****تا شبه از سيم درآويختي

با دل من نرد جفا باختي****بر سر من گرد بلا بيختي

غزل شماره 398: باز اين چه عياري را شب پوش نهادستي

باز اين چه عياري را شب پوش نهادستي****آشوب دل ما را بر جوش نهادستي

باز آن چه شگرفي را بر شعلهٔ كافوري****صد كژدم مشكين را بر جوش نهادستي

در حجرهٔ مهجوران چون كلبهٔ زنبوران****هم نيش كشيدستي هم نوش نهادستي

در غارت بي باران چون عادت عياران****هم چشم گشادستي هم گوش نهادستي

اي روز دو عالم را پوشيده كلاه تو****نامش به چه معني را شبپوش نهادستي

از جزع تو اقليمي در شور و تو از شوخي****لعل شكرافشان را خاموش نهادستي

از كشي و چالاكي پيران طريقت را****صد غاشيه از عشقت بر دوش نهادستي

سحرا گه تو كردستي تا نام سنايي را****با آنهمه هوشياري بي هوش نهادستي

غزل شماره 399: تا مسند كفر اندر اسلام نهادستي

تا مسند كفر اندر اسلام نهادستي****در كام دلم زهري ناكام نهادستي

زلف تو نيارامد يكساعت و دلها را****در حلقهٔ مشكينش آرام نهادستي

از چهرهٔ خود باغي بر خاص گشادستي****وز غمزهٔ خود داغي بر عام نهادستي

در عالم حسن خود بي منت گردوني****هم صبح نمودستي هم شام نهادستي

بر جرم مه تابان مرغان حقيقت را****هم دانه فگندستي هم دام نهادستي

در مجلس طنازي بر دست گرانجانان****از بهر سبكباري صد جام نهادستي

شوريده نمي خواندند زين بيش سنايي را****شوريده سنايي را تو نام نهادستي

غزل شماره 400: اگر در كوي قلاشي مرا يكبار بارستي

اگر در كوي قلاشي مرا يكبار بارستي****مرا بر دل درين عالم همه دشخوار خوارستي

ار اين ناسازگار ايام با من سازگارستي****سرو كارم هميشه با مي و ورد و قمارستي

اگر نه محنت اين نامساعد روزگارستي****مرا با زهد و قرايي و مستوري چكارستي

اگر در پارسايي خود مرا او را دوستارستي****سنايي را به ماه نو نسيم نوبهارستي

هرانكو در دلست او را كنون اندر كنارستي****دلش همواره شادستي و كارش چون نگارستي

دليل صدق او دايم سنايي را بهارستي****نهان وصل او دايم بر او آشكارستي

اگر از غم دل مسكين عاشق را قرارستي****جهنم پيش چشم سر سرير شهريارستي

گل از هجران اقطارش ميان كارزارستي****دل از اميد ديدارش ميان مرغزارستي

مرا هفتم درك با او بدان دارالقرارستي****سماوات العلي بي او حميم هفت نارستي

چرا گويي سنايي اين گر او را خود شكارستي****ز دست سينهٔ كبك دري او را در آرستي

اگر شخص سنايي را جهان سفله يارستي****چو ديگر مدبران دايم به گردون بر سوارستي

غزل شماره 401: دلا تا كي سر گفتار داري

دلا تا كي سر گفتار داري****طريق ديدن و كردار داري

ظهور ظاهر احوال خود را****ظهور ظاهر اظهار داري

اگر مشتاق دلداري و دايم****اميد ديدن دلدار داري

ز ديدارت نپوشيدست دلدار****ببين دلدار اگر ديدار داري

مسلمان نيستي تا همچو گبران****ز هستي بر ميان زنار داري

دلا تا چون سنايي در ره دين****طريق زهد و استغفار داري

غزل شماره 402: آن دلبر عيار من ار يار منستي

آن دلبر عيار من ار يار منستي****كوس «لمن الملك» زدن كار منستي

گر هيچ كلاهي نهدم از سر تشريف****سياره كنون ريشهٔ دستار منستي

بر افسر شاهان جهانم بودي فخر****كر پاردم مركبش افسار منستي

ور گل دهدي چشم مر از آن رخ چون باغ****صحراي فلك جمله سمن زار منستي

گرهيچ عزيز دهدم از پس خواري****بالله همه گلهاي جهان خار منستي

جوزاي كمركش كشدي غاشيهٔ من****گر حشمت او همره زنار منستي

ور كژدم زلفش گزدي مر جگرم را****هر چيز كه آن مال جهان مار منستي

هر روز دلي نو دهدم از دو لب خويش****گر ديدهٔ شوخش نه جگر خوار منستي

ياري كه نسوزد نه بسازد ز لب او****شايستي اگر در دل بيمار منستي

گر هيچ قبولم كندي سايهٔ آن در****خورشيد كنون سايهٔ ديوار منستي

گر لطف لبش نيستي از قهر دو زلفش****هر چوب كه افراخته تر دار منستي

گويند كه جز هيچ كسان را نخرد يار****من هيچكسم كاش خريدار منستي

ور داغ سنايي ننهادي صفت او****كي خلق چنين سغبهٔ گفتار منستي

غزل شماره 403: يار اگر در كار من بيمار ازين به داشتي

يار اگر در كار من بيمار ازين به داشتي****كار اين دلخسته را بسيار ازين به داشتي

ور دل ديوانه رنگ من نبودي تند و تيز****يا بهش تر زين بدي يا يار ازين به داشتي

عاشق بيچاره اي بي پرسشست آخر تنم****در حق بيمار خود تيمار ازين به داشتي

كار من مشكل شد ارني دوست در دل بردنم****نرگس بيكار را بر كار ازين به داشتي

شد دلم مغرور آن گفتار جان افزاي تو****آه اگر در عشق من گفتار ازين به داشتي

با سنايي عهد و پيمان داشتي در دل مقيم****گر سنايي مرد بودي كار ازين به داشتي

غزل شماره 404: صنما آن خط مشكين كه فراز آوردي

صنما آن خط مشكين كه فراز آوردي****بر گل از غليه گوي كه طراز آوردي

گرچه خوبست به گرد رخ تو زلف دراز****خط بسي خوبتر از زلف دراز آوردي

گر نيازست رهي را به خط خوب تو باز****تو رهي را به خط خويش نياز آوردي

قبله اي ساختي از غاليه بر سيم سپيد****تا بدان قبله بتان را به نماز آوردي

پيش خلق از جهت شعبده و بلعجبي****نرگس بلعجب شعبده باز آوردي

چند گويي كه دلت پيش تو باز آوردم****اين سخن بيهده و هزل و مجاز آوردي

دلم افروخته بود از طرب و شادي و ناز****تو دلي سوختهٔ از گرم و گداز آوردي

غزل شماره 405: اي راه ترا دليل دردي

اي راه ترا دليل دردي****فردي تو و آشنات فردي

از دام تو دانه اي و مرغي****در جام تو قطره اي و مردي

بي روي تو روح چيست بادي****با زلف تو شخص كيست گردي

خارست همه جهان و آنگه****روي تو در آن ميانه وردي

در كوي تو نيست تشنگان را****جز خاك در تو آبخوردي

در راه تو نيست عاشقان را****جز داعيهٔ تو ره نوردي

در تو كه رسد به دستمزدي****تا از تو نبود پايمردي

در عشق تو خود وفا كي آيد****از خشك و تري و گرم و سردي

نيك ست كه آينه نداري****تا هست شفات نيست دردي

از آينه اي بدي به دستت****چشم تو ترا به چشم كردي

در شهر تو نيست جز سنايي****بي وصل تو جز كه ياوه گردي

غزل شماره 406: تا معتكف راه خرابات نگردي

تا معتكف راه خرابات نگردي****شايستهٔ ارباب كرامات نگردي

از بند علايق نشود نفس تو آزاد****تا بندهٔ رندان خرابات نگردي

در راه حقيقت نشوي قبلهٔ احرار****تا قدوهٔ اصحاب لباسات نگردي

تا خدمت رندان نگزيني به دل و جان****شايستهٔ سكان سماوات نگردي

تا در صف اول نشوي فاتحهٔ «قل»****اندر صف ثاني چو تحيات نگردي

شه پيل نبيني به مراد دل معشوق****تا در كف عشق شه او مات نگردي

تا نيست نگردي چو سنايي ز علايق****نزد فضلا عين مباهات نگردي

محكم نشود دست تو در دامن تحقيق****تا سوخته راه ملامات نگردي

غزل شماره 407: زان خط كه تو بر عارض گلنار كشيدي

زان خط كه تو بر عارض گلنار كشيدي****ابدال جهان را همه در كار كشيدي

بر ماه به پرگار كشيدي خط مشكين****دلها همه در نقطهٔ پرگار كشيدي

هر دل كه ترا جست چو ديوانهٔ مستي****در سلسلهٔ زلف زره دار كشيدي

زنار پرستي مكن اي بت كه جهاني****در سلسلهٔ زلف چو زنار كشيدي

بس زاهد و عابد كه بر آن طرهٔ طرار****از صومعه در خانهٔ خمار كشيدي

هر دل كه سرافراشت به دعوي صبوري****او را به سوي خويش نگونسار كشيدي

غزل شماره 408: زهي پيمان شكن دلبر نكوپيمان به سر بردي

زهي پيمان شكن دلبر نكوپيمان به سر بردي****مرا بستي و رخت دل سوي يار دگر بردي

كشيدي در ميان كار خلقي را به طراري****پس آنگه از ميان خود را به چالاكي بدر بردي

دلي كز من به صد جان و به صد دستان نبردندي****به چشم مست عالمسوز حيلت گر بدر بردي

همين بد با سنايي عهد و پيمان تو اي دلبر****نكو بگذاشتي الحق نكو پيمان به سر بردي

غزل شماره 409: دلم بردي و جان بر كار داري

دلم بردي و جان بر كار داري****تو خود جاي دگر بازار داري

نباشد عاشقت هرگز چو من كس****اگر چه عاشق بسيار داري

ز رنج غيرتت بيمار باشم****چو تو با ديگران ديدار داري

عزيزت خوانم اي جان جهانم****از آنست كين چنينم خوار داري

كسي كو عاشق روي تو باشد****سزد او را نزار و زار داري

دو چشمم هر شبي تا بامدادان****ز هجر خويشتن بيدار داري

شدم مهجور و رنجور تو زيراك****تو خوي عالم غدار داري

ترا دارم عزيز اي ماه چون گل****چرا بي قيمتم چون خار داري

نگر تا كي مرا از داغ هجران****لبي خشك و دلي پر نار داري

تو خود تنها جهان را مي بسوزي****چرا بر خود بلا را يار داري

بكن رحمي بدين عاشق اگر هيچ****اميد رحمت جبار داري

سنايي را چنان بايد كزين پس****ز وصل خويش بر خوردار داري

غزل شماره 410: روي چو ماه داري زلف سياه داري

روي چو ماه داري زلف سياه داري****بر سرو ماه داري بر سر كلاه داري

خال تو بوسه خواهد ليكن هم از لب تو****هم بوسه جاي داري هم بوسه خواه داري

زلف تو بر دل من بندي نهاد محكم****گفتم كه بند دارم گفتا گناه داري

يكره بپرس جانا زان زلف مشكبويت****تا بر گل مورد چون خوابگاه داري

دل جايگاه دارد اندر ميان آتش****تو در ميان آن دل چون جايگاه داري

مست ثناي عشقست در مجلست سنايي****گر هيچ عقل داري او را نگاه داري

غزل شماره 411: اي آنكه رخ چو ماه داري

اي آنكه رخ چو ماه داري****رخسارهٔ من چو كاه داري

آيين دل سمنبران را****بر سيم ز سيب جاه داري

بر عرصهٔ شطرنج خوبي****از لطف هزار شاه داري

در مجمع خيل خوبرويان****چون يوسف پيشگاه داري

هر لحظه رهي دگر نمايي****برگوي كه چند راه داري

در شوخي دست برد خواهي****كز خوبي دستگاه داري

گر قتل سناييت گناهست****دانم كه بسي گناه داري

غزل شماره 412: انصاف بده كه نيك ياري

انصاف بده كه نيك ياري****زو هيچ مگو كه خوش نگاري

در رود زدن شكر سماعي****در گوي زدن شكر سواري

مه جبهت و آفتاب رويي****زهره دل و مشتري عذاري

بنوشت زمانه گويي آنجا****در جانت كتاب بردباري

بنگاشت خداي گويي اينجا****در ديده ت نقش حقگزاري

از لعل تو هست عاقلان را****يك نوش و هزار گونه خاري

در جزع تو هست عاشقان را****يك غمزه و صد هزار خاري

جز غمزهٔ تو كه ديد هرگز****يك ناوك و صد جهان حصاري

جز خندهٔ تو كه داشت در دهر****يك شكر و نه فلك شكاري

در رزم تو هيچ دل نپوشد****بر تن زره ستيزه كاري

در بزم تو هيچ شه ندارد****بر سر كله بزرگواري

اي شوخ سيه گري كه از تو****كم ديد كسي سپيدكاري

از ابجد برتري ازيراك****ني يك نه دو نه سه نه چهاري

سرمازدگان آب و گل را****در جمله، بهار در بهاري

جان و دل و دين بنده با تست****تا اينهمه را چگونه داري

چون بازسپيد دلفريبي****چون شيرسياه جانشكاري

تا پاي من اندرين ميانست****دستي به سرم فرو نياري

من پاي فرو نهادم ايراك****دانم سر پاي من نداري

دشنام دهي كه اي سنايي****بس خوش سخن و بزرگواري

هر چند جواب شرط من نيست****با اين همه صد هزار باري

غزل شماره 413: در ره روش عشق چه ميري چه اسيري

در ره روش عشق چه ميري چه اسيري****در مذهب عاشق چه جواني و چه پيري

آنجا كه گذر كرد بناگه سپه عشق****رخها همه زردست و جگرها همه قيري

آزاد كن از تيرگي خويش و غم عشق****تا بندهٔ خال تو بود نور اثيري

عالم همه بي رنج حقيري ز غم عشق****اي بي خبر از رنج حقيري چه حقيري

ميري چه كند مرد كه روزي به همه عمر****سوداي بتي به كه همه عمر اميري

آن سينه كه بردي بدل دل غم عشقت****بي غم بود از نعمت گوينده و قيري

اين نيمه كه عشقست از آن

سو همه شاديست****اينجا كه تويي تست همه رنج و زحيري

سوداي زبان گر چه نشاطيست به ظاهر****خود سود دگر دارد سوداي ضميري

راه و صفت عشق ز اغيار يگانه ست****نيكو نبود در ره او جفت پذيري

خواهي كه شوي محرم غين غم معشوق****بيوفاي فقيهي شو و بي قاف فقيري

تا در چمن صورت خويشي به تماشا****يك ميوه ز شاخ چمن دوست نگيري

از پوست برون آي همه دوست شو ايرا****كانگاه همه دوست شوي هيچ نميري

غزل شماره 414: عشق و شراب و يار و خرابات و كافري

عشق و شراب و يار و خرابات و كافري****هر كس كه يافت شد ز همه اندهان بري

از راه كج به سوي خرابات راه يافت****كفرش همه هدي شد و توحيد كافري

بگذاشت آنچه بود هم از هجر و هم ز وصل****برخاست از تصرف و از راه داوري

بيزار شد ز هر چه بجز عشق و باده بود****بست او ميان به پيش يكي بت به چاكري

برخيز اي سنايي باده بخواه و چنگ****اينست دين ما و طريق قلندري

مرد آن بود كه داند هر جاي راي خويش****مردان به كار عشق نباشند سر سري

غزل شماره 415: نگويي تا به گلبن بر چه غلغل دارد آن قمري

نگويي تا به گلبن بر چه غلغل دارد آن قمري****كه چندان لحن مي سازد همي نالد ز كم صبري

به لحن اندر همي گويد كه سبحانا نگارنده****كه بنگارد چنان رويي بدان خوبي و خوش چهري

مسيحادم و موسي كف سليمان طبع و يوسف رخ****محمد دين و آدم راي و خو كرده به بي مهري

به روز آرايش مكتب شبانگه زينت ملعب****ضياء روز و شمع شب شكر لب بر كسان خمري

اگر آتش پرستي را ز عشق او بترساند****ز بيم آتش عشقش شود بيزار از گبري

غزل شماره 416: چرا ز روي لطافت بدين غريب نسازي

چرا ز روي لطافت بدين غريب نسازي****كه بس غريب نباشد ز تو غريب نوازي

ز بهر يك سخن تو دو گوش ما سوي آن لب****ستيزه بر دل ما و دو چشم تو سوي بازي

چه آفتي تو كه شبها ميان ديده چو خوابي****چه فتنه اي تو كه شبها ميان روح چو رازي

چو من ز آتش غيرت نهاد كعبه بسوزم****تو از ميان دو ابرو هزار قبله بسازي

پس از فراز نباشد جز از نشيب وليكن****جهان عشق تو دارد پس از فراز فرازي

گداخت مايهٔ صبرم ز بانگ شكر لفظت****گه عتاب نمودن به پارسي و به تازي

نه آن عجب كه شنيدم كه صبر نوش گدازد****عجبتر آنكه بديدم ز نوش صبر گدازي

ز بوسهٔ تو نمايد زمانه نامهٔ شاهي****ز غمزهٔ تو فزايد جهان كتاب مغازي

چو موي و روي تو بيند خرد چگويد گويد****زهي دو مومن جادو زهي دو كافر غازي

جمال و جاه سعادت چو يافتي ز زمانه****بناز بر همه خوبان كه زيبدت كه بنازي

بقا و مال و جمالت هميشه باد چو عشقت****كه هيچ عمر ندارد چو عمر عشق درازي

چو شد به نزد سنايي يكي جفا و وفايت****رسيد كار به جان و گذشت عمر به بازي

غزل شماره 417: اي گل آبدار نوروزي

اي گل آبدار نوروزي****ديدنت فرخي و فيروزي

اي فروزنده از رخانت جان****آتش عشق تا كي افروزي

دل بدخواه سوز اندر عشق****چونكه دلهاي عاشقان سوزي

از لب آموز خوب مذهب خوب****از دو زلفين چه تنبل آموزي

اي دريده دل من از غم عشق****زان لب چون عقيق كي دوزي

غزل شماره 418: اي سنايي چو تو در بند دل و جان باشي

اي سنايي چو تو در بند دل و جان باشي****كي سزاوار هواي رخ جانان باشي

در دريا تو چگونه به كف آري كه همي****به لب جوي چو اطفال هراسان باشي

چون به ترك دل و جان گفت نياري آن به****كه شوي دور ازين كوي و تن آسان باشي

تا تو فرمانبر چوگان سواران نشوي****نيست ممكن كه تو اندر خور ميدان باشي

كار بر بردن چوگان نبود صنعت تو****تو همان به كه اسير خم چوگان باشي

به عصايي و گليمي كه تو داري پسرا****تو همي خواهي چون موسي عمران باشي

خواجهٔ ما غلطي كردست اين راه مگر****خود نه بس آنكه نميري و مسلمان باشي

غزل شماره 419: لولو خوشاب من از چنگ شد يكبارگي

لولو خوشاب من از چنگ شد يكبارگي****لالهٔ سيراب من بي رنگ شد يكبارگي

دلبري را من به چنگ آورده بودم در جهان****اي دريغا دلبرم كز چنگ شد يكبارگي

جنگها بودي ميان ما و گاهي آشتي****آشتي اين بار الحق جنگ شد يكبارگي

بود نام و ننگ ما را پيش ازين هر جايگاه****اين بتر كامروز نامم ننگ شد يكبارگي

با رخ و اشكي چو زر سيماب و من چون موم نرم****كز دل چون سنگ آن بت سنگ شد يكبارگي

اين جهان روشن اندر هجر آن زيبا پسر****بر سنايي تيره گشت و تنگ شد يكبارگي

غزل شماره 420: به درگاه عشقت چه نامي چه ننگي

به درگاه عشقت چه نامي چه ننگي****به نزد جلالت چه شاهي چه شنگي

جهان پر حديث وصال تو بينم****زهي نارسيده به زلف تو چنگي

همانا به صحرا نظر كرده اي تو****كه صحرا ز رويت گرفتست رنگي

ز عكس رخ تو به هر مرغزاري****ز ديباي چيني گشادست تنگي

شگفت آهوي تو كه صيد تو سازد****به هر چشم زخمي دلاور پلنگي

ز جعدت كمندي و شهري پياده****جهاني سوار و ز چشمت خدنگي

اگر خواهي ارواح مرغان علوي****فرود آري از شاخ طوبا به سنگي

به تو كي رسد هرگز از راه گفتي****بر نار و نورت كه دارد درنگي

كيم من كه از نوش وصل تو گويم****نپويد پي شير روباه لنگي

من آن عاشقم كز تو خشنود باشم****ز نوشي به زهري ز صلحي به جنگي

غزل شماره 421: الا اي لعبت ساقي ز مي پر كن مرا جامي

الا اي لعبت ساقي ز مي پر كن مرا جامي****كه پيدا نيست كارم را درين گيتي سرانجامي

كنون چون توبه بشكستم به خلوت با تو بنشستم****ز مي بايد كه در دستم نهي هر ساعتي جامي

نبايد خورد چندين غم ببايد زيستن خرم****كه از ما اندرين عالم نخواهد ماند جز نامي

همي خور بادهٔ صافي ز غم آن به كه كم لافي****كه هرگز عالم جافي نگيرد با كس آرامي

منه بر خط گردون سر ز عمر خويش بر خور****كه عمرت را ازين خوشتر نخواهد بود ايامي

چرا باشي چو غمناكي مدار از مفلسي باكي****كه ناگاهان شوي خاكي نديده از جهان كامي

مترس از كار نابوده مخور اندوه بيهوده****دل از غم دار آسوده به كام خود بزن گامي

ترا دهرست بدخواهي نشسته در كمين گاهي****ز غداري به هر راهي بگسترده ترا دامي

غزل شماره 422: اي پسر گونه ز عشقت دست بر سر دارمي

اي پسر گونه ز عشقت دست بر سر دارمي****گاه عشرت پيش تو بر دست ساغر دارمي

ورنه همچون حلقهٔ در داردي عشقت مرا****بر اميدت هر زماني گوش بر در دارمي

نيستي پشتم چو چنبر در غم هجران تو****گر شبي در گردن تو دست چنبر دارمي

ورنه بر جان و دل من مهربانستي دلت****من ز دست تو به يزدان دستها بردارمي

گر همه شب دارمي در كف مي و در بر ترا****ماه در كف دارمي خورشيد در بر دارمي

زر ندارم با تو كارم زان قبل ناساخته ست****كاشكي زر دارمي تا كار چون زر دارمي

در خرابات قلندر گر ترا ماواستي****من نشيمن در خرابات قلندر دارمي

غزل شماره 423: تا به گرد روي آن شيرين پسر گردم همي

تا به گرد روي آن شيرين پسر گردم همي****چون قلم گرد سر كويش به سر گردم همي

بهر آن بو تا كه خورشيدي به دست آرم چنو****من به گرد كوي خيره خيره برگردم همي

پس چو ميدان فلك را نيست خورشيدي چو تو****چون فلك هر روز گرد خاك در گردم همي

آبروي عاشقان در خاكپايش تعبيه ست****خاكپايش را ز بهر آب سر گردم همي

از پي گرد سم شبديز او وقت نثار****گه ز ديده سيم و گه از روي زر گردم همي

روي تا داريم به كويش در بهشتم در بهشت****چون ز كويش بازگردم در سقر گردم همي

كه گهي از شرم تر گردم ز خشم آوردنش****بلعجب مردي منم كز خشم تر گردم همي

گر هنوز از دولبش جويم غذا نشگفت از آنك****در هواي عشقش اكنون كفچه بر گردم همي

تا چو شير اورخ به خون دارد من از بهر غذاش****همچو ناف آهو از خون بارور گردم همي

روي زورد من ز عكس روي چون خورشيد اوست****زان چو سايه گرد آن ديوار و در گردم همي

گر چه هستم

با دل آهوي ماده وقت ضعف****چون ز عشقش يادم آيد شير نر گردم همي

هر چه پيشم پوستين درد همي نادر تر آنك****من سليم از پوستينش سغبه تر گردم همي

با سنايي و سنايي گشتم اندر عشق او****باز در وصف دهانش پر درر گردم همي

غزل شماره 424: اي چشم و چراغ آن جهاني

اي چشم و چراغ آن جهاني****وي شاهد و شمع آسماني

خط نو نبشته گرد عارض****منشور جمال جاوداني

بي ديده ز لطف تو بخواند****در جان تو سورهٔ نهاني

با چشم ز تابشت نبيند****بر روي تو صورت عياني

بخت ازلي و تا قيامت****صافي به طراوت جواني

حسن تو چو آفتاب آنگه****فارغ ز اشارت نشاني

بوس تو به صد هزار عالم****و آزاد ز زحمت گراني

ديوانه بسيست آن دو لب را****در سلسله هاي كامراني

نظاره بسيست آن دو رخ را****از پنجره هاي زندگاني

با فتنهٔ زلف تو كه بيند****يك لحظه ز عمر شادماني

بي آتش عشق تو كه يابد****آب خضر و حيات جاني

لطف تو ببست جان و دل را****بر آخور چرب دوستكاني

عشق تو نشاند عقل و دين را****برابرش تيز آنجهاني

با قدر تو پاره ميخ بر چرخ****تهمت زدگان باستاني

با قد تو كژ و كوژ در باغ****چالاك و شان بوستاني

از راستي و كژي بروني****آني كه وراي حرف آني

گويند بگو به ترك تركت****تا باز دهي ز پاسباني

ترك چو تو ترك نبود آسان****تركي تو نه دوغ تركماني

حسن تو چو شمس و همچو سايه****پيش و پس تو دوان جواني

از لفظ تو گوش عاشقانت****نازان به حلاوت معاني

وز چشم تو جسم دوستانت****نازان به حوادث زماني

در راه تو هيچ دل نشد خوش****تا جانش نگشت كارواني

بر بام تو پاي كس نيايد****تا سرش نكرد نردباني

در هوش ز تو سماع «ارني»****در گوش نداي «لن تراني»

از رد و قبول سير گشتم****زين بلعجبي چنانكه داني

يكره بكشم به تير غمزه****تا سوي عدم

برم گرداني

زيرا سر عشق تو ندارد****جز مرد گزاف زندگاني

ور خود تو كشي به دست خويشم****كاري بود آن هزارگاني

فرمان تو هست بر روانها****چون شعر سنايي از رواني

وقتست ترا مراد راندن****كي راني اگر كنون نراني

غزل شماره 425: اي زبدهٔ راز آسماني

اي زبدهٔ راز آسماني****وي حلهٔ عقل پر معاني

اي در دو جهان ز تو رسيده****آوازهٔ كوس «لن تراني»

اي يوسف عصر همچو يوسف****افتاده به دست كارواني

لعل تو به غمزه كفر و دين را****پرداخته مخزن اماني

لعل تو به بوسه عقل و جان را****برساخته عقل جاوداني

با آفت زلف تو كه بيند****يك لحظه زعمر شادماني

با آتش عشق تو كه يابد****يك قطره ز آب زندگاني

موسي چكند كه بي جمالت****نكشد غم غربت شباني

فرعون كه بود كه با كمالت****كوبد در ملك جاوداني

«آن» گويم «آن» چو صوفيانت****ني ني كه تو پادشاه آني

جان خوانم جان چو عاشقانت****ني ني كه تو كدخداي جاني

از جملهٔ عاشقان تو نيست****يكتن چو سنايي و تو داني

زيبد كه سبك نداري او را****گر گه گهكي كند گراني

غزل شماره 426: تو آفت عقل و جان و ديني

تو آفت عقل و جان و ديني****تو رشك پري و حور عيني

تا چشم تو روي تو نبيند****تو نيز چو خويشتن نبيني

اي در دل و جان من نشسته****يك جال دو جاي چون نشيني

سروي و مهي عجايب تو****نه بر فلك و نه بر زميني

بي روي تو عقل من نه خوبست****در خاتم عقل من نگيني

بر مهر تو دل نهاد نتوان****تو اسب فراق كرده زيني

گه يار قديم را براني****گه يار نوآمده گزيني

اين جور و جفات نه كنونست****ديريست بتا كه تو چنيني

اي بوقلمون كيش و دينم****گه كفر مني و گاه ديني

غزل شماره 427: گاه آن آمد بتا كاندر خرابي دم زني

گاه آن آمد بتا كاندر خرابي دم زني****شور در ميراث خواران بني آدم زني

بارنامهٔ بي نيازي برگشايي تا به كي****آتش اندر بار مايهٔ كعبه و زمزم زني

صدهزاران جان متواري در آري زير زلف****چون به دو كوكب كمند حلقه ها را خم زني

بر سر آزادگان نه تاج گر گوهر نهي****بر سر سوداييان زن تيغ گر محكم زني

تيغ خويش از خون هر تر دامني رنگين مكن****تو چو رستم پيشه اي آن به كه بر رستم زني

در خرابات نهاد خود بر آسودست خلق****غمزه بر هم زن يكي تا خلق را بر هم زني

پاكبازان جهان چون سوختهٔ نفس تواند****خام طمعي باشد ار با خام دستان دم زني

ما به اميدي هدف كرديم جان چون ديگران****تا چو تير غمزه سازي بر سنايي هم زني

غزل شماره 428: دلم بربود شيريني نگاري سرو سيميني

دلم بربود شيريني نگاري سرو سيميني****شگرفي چابكي چستي وفاداري به آييني

جهانسوزي دل افروزي كه دارد از پي فتنه****ز شكر بر قمر ميمي ز سنبل بر سمن سيني

به نزد زلف چون مشكش نباشد مشك را قدري****به پيش روي چون ماهش ندارد ماه تمكيني

غم و اندوه جان من جمال و زيب روي او****ز من برخاست فرهادي ازو برخاست شيريني

نهد هر لحظه از هجران مرا بر جان و دل داغي****زند از غمزه هر ساعت مرا بر سينه زوبيني

بناز آرد اگر گويم بزاري آن نگارين را****بخور زنهار بر جانم مكن بيداد چنديني

غزل شماره 429: الا اي نقش كشميري الا اي حور خرگاهي

الا اي نقش كشميري الا اي حور خرگاهي****به دل سنگي به بر سيمي به قد سروي به رخ ماهي

شه خوبان آفاقي به خوبي در جهان طاقي****به لب درمان عشاقي به رخ خورشيد خرگاهي

خوش و كش و طربناكي شگرف و چست و چالاكي****عيار و رند و ناپاكي ظريف و خوب و دلخواهي

ز بهر چشم تو نرگس همي پويم به هر مجلس****نديدم در غمت مونس بجز باد سحرگاهي

مرا اي لعبت شيرين از آن داري همي غمگين****كه از حال من مسكين دلت را نيست آگاهي

چو بي آن روي چون لاله بگريم زار چون ژاله****كنم پر نوحه و ناله جهان از ماه تا ماهي

گهي چهره بيارايي گهي طره بپيرايي****ز بس خوبي و زيبايي جمال لشكر شاهي

غزل شماره 430: عاشق نشوي اگر تواني

عاشق نشوي اگر تواني****تا در غم عاشقي نماني

اين عشق به اختيار نبود****دانم كه همين قدر بداني

هرگز نبري تو نام عاشق****تا دفتر عشق برنخواني

آب رخ عاشقان نريزي****تا آب ز چشم خود نراني

معشوقه وفاي كس نجويد****هر چند ز ديده خون چكاني

اينست رضاي او كه اكنون****بر روي زمين يكي نماني

بسيار جفا كشيدي آخر****او را به مراد او رساني

اينست نصيحت سنايي****عاشق نشوي اگر تواني

اينست سخن كه گفته آمد****گر نيست درست برمخواني

غزل شماره 431: ربي و ربك الله اي ماه تو چه ماهي

ربي و ربك الله اي ماه تو چه ماهي****كافزون شوي وليكن هرگز چنو نكاهي

مه نيستي كه مهري زيرا كه هست مه را****گاه از برونش زردي گاه از درون سياهي

با مايهٔ جمالت نايد ز مهر شمعي****در سايهٔ سليمان نايد ز ديو شاهي

آنجا كه قدت آيد نايد ز سر و سروي****آنجا كه خدت آيد نايد ز ماه ماهي

از جزع عقل عقلي و ز لعل شمع شمعي****از خنده جان جاني وز غمزه جاه جاهي

هر روز صبح صادق از غيرت جمالت****بر خود همي بدرد پيراهن پگاهي

گرد سم سمندت بر گلشن سمايي****در زلف جعد حوران مشكيست جايگاهي

حقا و ثم حقا آنگه كه بزم سازي****روح الامين نوازد در مجلست ملاهي

خوشخوتر از تو خويي روح القدس نديدست****از قايل الاهي تا قابل گياهي

آويختي به عمدا از بهر بند دلها****زنجير بيگناهان از جاي بيگناهي

در جنب آبرويت آدم كه بود؟ خاكي****با قدر قد و مويت يوسف كه بود چاهي

فراش خاك كويت پاكان آسماني****قلاش آبرويت پيران خانقاهي

در تابهاي زلفت بنگر به خط ابرو****ترغيب اگر نديدي در صورت مناهي

عقلم همي نداند تفسير خطت آري****نامحرمي چه داند شرح خط الاهي

در ملك خوبرويي بس نادري وليكن****نادرتر آنكه داري ملكي به بي كلاهي

با خنده و كرشمه آنجا كه روي آري****هم ماه و هم سپهري هم شاه و

هم سپاهي

آهم شكست در بر ز آن دم كه ديد چشمم****آن حسن بي تباهي و آن لطف بي تناهي

ز آن آه بر نيارد زيرا كه هست پنهان****آه از درون جانش تو در ميان آهي

در جل كشيد جانرا در خدمتت سنايي****خواهي كنون بر آن را خواه آن زمان كه خواهي

غزل شماره 432: برخي رويتان من اي رويتان چو ماهي

برخي رويتان من اي رويتان چو ماهي****وي جان بيدلان را در زلفتان پناهي

با رويتان تني را باطل نگشت حقي****با زلفتان دلي را مشكل نماند راهي

جز رويتان كه سازد جانهاي عاشقان را****از ما سجده گاهي وز مشك تكيه گاهي

جز زلفتان كه دارد چون شهد و شمع محفل****از نيش جنگجويي وز نوش عذرخواهي

نگذاشت زلف و رختان اندر مصاف و مجلس****در هيچ پاي نعلي در هيچ سر كلاهي

با حد و خد هر يك خورشيد كم ز ظلي****با قد و قدر هر يك طوبا كم از گياهي

از لعل درفشانتان يك خنده و سپهري****ور جزع جانستانتان يك ناوك و سپاهي

چون لعلتان بخندد هر عيسيي و چرخي****چون جزعتان بجنبد هر يوسفي و چاهي

از دام دل شكرتان هر دانه اي و شهري****ا زجام جان ستانتان هر قطره اي و شاهي

با جام باده هر يك در بزمگه سروشي****با دست و تيغ هر يك در رزمگه سپاهي

جز رويتان كه ديدست از روي رنگ رويي****جز چشمتان كه ديدست از چشم نور گاهي

زينان سياه گرتر نشنيده ام سپيدي****زينها سپيدگرتر كم ديده ام سياهي

گر چنبر فلكرا ماهيست مر شما را****صد چنبرست هر سو هر چنبري و ماهي

تا باده ده شماييد اندر ميان مجلس****از باده توبه كردن نبود مگر گناهي

از روي بي نيازي بيجاده كه ربايد****ورنه چه خيزد آخر بيجاده را ز كاهي

از تيزي سنانتان هر ساعت از سنايي****آهي همي برآيد جاني ميان آهي

غزل شماره 433: صنما چبود اگر بوسگكي وام دهي

صنما چبود اگر بوسگكي وام دهي****نه برآشوبي هر ساعت و دشنام دهي

بستهٔ دام تو گشتست دل من چه شود****كه مرا قوت از آن پسته و بادام دهي

پختهٔ عشق شود گر چه بود خام اي جان****هر كرا روزي يك جام مي خام دهي

نكني ور بكني ناز به هنجار كني****ندهي ور بدهي بوسه

به هنگام دهي

گر دل و جان به تو بخشيم روا باشد از آنك****جان فزون گردد ز آنگه كه مرا جام دهي

جامهٔ غم بدرم من ز طرب چون تو مرا****حب در بسته ميان جام غم انجام دهي

بي قرارست سنايي ز غم عشق تو جان****چه بود گرش به يك بوسه تو آرام دهي

غزل شماره 434: گفتي كه نخواهيم ترا گر بت چيني

گفتي كه نخواهيم ترا گر بت چيني****ظنم نه چنان بود كه با ما تو چنيني

بر آتش تيزم بنشاني بنشينم****بر ديدهٔ خويشت بنشانم ننشيني

اي بس كه بجويي تو مرا باز نيابي****اي بس كه بپويي و مرا باز نبيني

با من به زباني و به دل باد گراني****هم دوست تر از من نبود هر كه گزيني

من بر سر صلحم تو چرا جنگ گزيني****من بر سر مهرم تو چرا بر سر كيني

گويي دگري گير مها شرط نباشد****تو يار نخستين من و باز پسيني

غزل شماره 435: صبحدمان مست برآمد ز كوي

صبحدمان مست برآمد ز كوي****زلف پژوليده و ناشسته روي

ز آن رخ ناشستهٔ چون آفتاب****صبح ز تشوير همي كند روي

از پي نظارهٔ آن شوخ چشم****شوي جدا گشته ز زن زن ز شوي

بوسه همي رفت چو باران ز لب****در طرب و خنده و درهاي و هوي

بهر غذاي دل از آنوقت باز****بوسه چنانست لبم گرد كوي

ريخت همي آب شب و آب روز****آتش رويش به شكنهاي موي

همچو سنايي ز دو رويان عصر****روي بگردان كه نيابيش روي

قصايد

حرف ا
شماره قصيده 1: اي چو نعمان بن ثابت در شريعت مقتدا

اي چو نعمان بن ثابت در شريعت مقتدا****وي بحجت پيشواي شرع و دين مصطفا

از تو روشن راه حجت همچو گردون از نجوم****از تو شادان اهل سنت همچو بيمار از شفا

كس نديده ميل در حكمت چو در گردون فساد****كس نديده جور در صدرت چو در جنت وبا

بدر دين از نور آثار تو مي گردد منير****شاخ حرص از ابر احسان تو مي يابد نما

هر كه شاگرد تو شد هرگز نگردد مبتدع****هر كه مداح تو شد هرگز نگردد بي نوا

ملك شرع مصطفا آراستي از عدل و علم****همچنان چون بوستانها را به فروردين صبا

بدعت و الحاد و كفر از فر تو گمنام شد****شاد باش اي پيشكار دين و دنيا مرحبا

تا گريبان قدر بگشاد، چرخ آب گون****پاك دامن تر ز تو قاضي نديد اندر قضا

گر چه ناهموار بود از پيشكاران كار حكم****پيش ازين، ليكن ز فر عدلت اندر عهد ما

آن چنان شد خاندان حكم كز بيم خداي****مي كند مر خاك را از باد، عدل تو جدا

شد قوي دست آنچنان انصاف كز روي ستم****شمع را نكشد همي بي امر تو باد هوا

روز و شب هستند همچون مادران مهربان****در دعاي نيك تو هم مدعي هم مدعا

دستها برداشته، عمر تو خواهان از خداي****از براي پايداريت اهل شهر

و روستا

چون به شاهين قضا انصاف سنجي گاه حكم****جبرئيل از سد ره گويد با ملايك در ملا

حشمت قاضي امين بايد، درين ره بدرقه****دانش قاضي امين زيبد، درين در پادشا

رايت دين هر زمان عالي همي گردد ز تو****اي نكو نام از تو شهر و ملك شاهنشه علا

هر كسي صدر قضا جويد بي انصاف و عدل****ليك داند شاه ما از دانش و عقل و دها

گرگ را بر ميش كردن قهرمان، باشد ز جهل****گربه را بر پيه كردن پاسبان، باشد خطا

از لقا و صدر و باد و داد و برد ابر دو ريش****هيچ جاهل كي شدست اندر شريعت مقتدا

علم و اصل و عدل و تقوي، بايد اندر شغل حكم****ور نه شوخي را به عالم، نيست حد و منتها

دان كه هر كو صدر دين بي علم جويد نزد عقل****بر نشان جهل او، خود قول او باشد گوا

خود گرفتم هر كسي برداشت چوبي چون كليم****معجزي باري ببايد تا كند چوب اژدها

هر كسي قاضي نگردد، بي ستحقاق از لباس****هركسي موسي نگردد بي نبوت از عصا

دانش عبدالودودي بايد اندر طبع و لفظ****تا بود مر مرد را، در صدر دين، زيب و بها

ور نه بس فخري نباشد مر سها را از فلك****چون ندارد نور چون خورشيد و مه نجم سها

از قلب مفتي نگردد بي تعلم هيچ كس****علم بايد تا كند درد حماقت را دوا

صد علي در كوي ما بيش ست با زيب و جمال****ليك يك تن را نخواند هيچ عاقل مرتضا

حاسدت روزهٔ خموشي نذر كرد از عاجزي****تا تو بر جايي و بادت تا به يوم الدين بقا

تا خمش باشد حسودت، زان كه تا بر چرخ شمس****جلوه گر باشد، نباشد روزه بگشودن روا

اي نبيرهٔ قاضي با محمدت محمود، آنك****بود چون تو پاك طبع

و پاك دين و پارسا

دان كه از فر تو و از دولت مسعود شاه****ملك دين شد با صيانت، كار دين شد با نوا

شاه ما محمودي و تو نيز محمودي چو او****شاد باش اي جان ما پيش دو محمودي فدا

ملك چون در خانهٔ محموديان زيبد همي****همچنان در خانهٔ محموديان زيبد قضا

هيچ چشم از هيچ قاضي آن نديد اندر جهان****كز تو ديد اين چشم من ز انعام و احسان و سخا

ليك اگر همچون به خيلا بودي آن وعده دراز****گر دو چندان صله بودي، هم هبا بودي، هبا

هر عطا كاندر برات وعده افتاد اي بزرگ****آن عطا نبود كه باشد مايهٔ رنج و عنا

لاجرم هر جا كه رفتم نزد هر آزاد مرد****من ثنا گفتم ترا، وان كو شنيد از من دعا

درها در رشته كردم بهر شكرت كز خرد****جوهري عقل داند كرد آن در را بها

تو مرا اين شكر و ثناها را غنيمت دان از آنك****بر صحيفهٔ عمر نبود يادگاري چون ثنا

تا بيابد حاجي و غازي همي اندر دو اصل****در مناسك حكم حج وندر سير حكم غزا

از چنين اركانها چون حاجيان بادت ثواب****وز چنين انصافها چون غازيان بادت جزا

باد شام حاسدت تا روز عقبي بي صباح****باد صبح تا صحت چون روز محشر بي مسا

بادي اندر دولت و اقبال، تا باشد همي****از ثنا و شكر و مدح تو سنايي را سنا

شماره قصيده 2: كفر و ايمان را هم اندر تيرگي هم در صفا

كفر و ايمان را هم اندر تيرگي هم در صفا****نيست دارالملك جز رخسار و زلف مصطفا

موي و رويش گر به صحرا نا وريدي مهر و لطف****كافري بي برگ ماندستي و ايمان بي نوا

نسخهٔ جبر و قدر در شكل روي و موي اوست****اين ز «والليل» ت شود معلوم آن از «والضحا»

گر قسيم كفر و

ايمان نيستي آن زلف و رخ****كي قسم گفتي بدان زلف و بدان رخ پادشا

كي محمد: اين جهان و آن جهاني نيستي****لاجرم اينجا نداري صدر و آنجا متكا

رحمتت زان كرده اند اين هر دو تا از گرد لعل****اين جهان را سرمه بخشي آن جهان را توتيا

اندرين عالم غريبي، زان همي گردي ملول****تا «ارحنا يا بلالت» گفت بايد برملا

عالمي بيمار بودند اندرين خرگاه سبز****قايد هر يك وبال و سايق هر يك وبا

زان فرستاديمت اينجا تا ز روي عاطفت****عافيت را همچو استادان درآموزي شفا

گر ز داروخانه روزي چند شاگردت به امر****شربتي ناوردشان اين جا به حكم امتلا

گر ترا طعني كنند ايشان مگير از بهر آنك****مردم بيمار باشد يافه گوي و هرزه لا

تابش رخسار تست آن را كه مي خواني صباح****سايهٔ زلفين تست آنجا كه مي گويي مسا

روبروي تو كز آنجا جانت را «ما و دعك»****شو به زلف تو كزين آتش دلت را «ما قلا»

در دو عالم مر ترا بايد همي بودن پزشك****ليكن آنجا به كه آنجا، به بدست آيد دوا

هر كه اينجا به نشد آنجا برو داروش كن****كاين چنين معلول را به سازد آن آب و هوا

لاجرم چندان شرابت بخشم از حضرت كه تو****از عطا خشنود گردي و آن ضعيفان از خطا

ديو از ديوي فرو ريزد همي در عهد تو****آدمي را خاصه با عشق تو كي ماند جفا

پس بگفتش: اي محمد منت از ما دار از آنك****نيست دارالملك منتهاي ما را منتها

نه تو دري بودي اندر بحر جسماني يتيم****فضل ما تاجيت كرد از بهر فرق انبيا

ني تو راه شهر خود گم كرده بودي ز ابتدا****ما ترا كرديم با همشهريانت آشنا

غرقهٔ درياي حيرت خواستي گشتن وليك****آشنايي ما برونت آورد ازو بي آشنا

بي نعمت

خواست كردن مر ترا تلقين حرص****پيش از آن كانعام ما تعليم كردت كيميا

با تو در فقر و يتيمي ما چه كرديم از كرم****تو همان كن اي كريم از خلق خود با خلق ما

مادري كن مر يتيمان را بپرورشان به لطف****خواجگي كن سايلان را طعمشان گردان وفا

نعمت از ما دان و شكر از فضل ما كن تا دهيم****مر ترا زين شكر نعمت نعمتي ديگر جزا

از زبان خود ثنايي گوي ما را در عرب****تا زبان ما ترا اندر عجم گويد ثنا

آفتاب عقل و جان اقضي القضاة دين كه هست****چون قضاي آسمان اندر زمين فرمانروا

آن سر اصحاب نعمان كز پي كسب شرف****هر زماني قبله بر پايش دهد قبله دعا

با بقاي عدل او نشگفت اگر در زير چرخ****شخص حيوان همچو نوع و جنس نپذيرد فنا

تا نسيم او بر بوستان دين نجست****شاخ دين نشو بود و بيخ سنت بي نما

در حريم عدل او تا او پديد آيد به حكم****خاصيت بگذاشت گاه كه ربودن كهربا

تا بگفت او جبريان را ماجراي امر و نهي****تا بگفت او عدليان را رمز تسليم و رضا

باز رستند از بيان واضحش در امر و حكم****جبري از تعطيل شرع و عدي از نفي قضا

اين كمر ز «اياك نعبد» بست در فرمان شرع****وان دگر تاجي نهاد از «يفعل الله مايشا»

اي بنانت حاجب اندر شاهراه مصطفا****وي زبانت نايب اندر زخم تيغ مرتضا

هر كجا گام تو آمد افتخار آرد زمين****هر كجا عدل تو آمد انقياد آرد سما

سيف حقي از پي آن سيف حق آمد روان****مفتي شرقي از آن مشرق شدست اصل ضيا

مفتي شرقت نه زان خواند همي سلطان كه هست****جز تو در مغرب ديگر مفتي و دگر مقتدا

بلكه سلطان مفتي شرقت بدان

خواند همي****هر كجا مفتي تو باشي غرب خود نبود روا

همقريني علم دين را همچو فكرت را خرد****همنشيني ظلم و كين را همچو فطنت را ذكاء

چون تو موسي وار بر كرسي برآيي گويدت****عيسي از چرخ چهارم كي محمد مرحبا

جان پاكان گرسنهٔ علم تواند از ديرباز****سفره اندر سفره بنهادي و در دادي صلا

لطف لفظت كي شناسد مرد ژاژ و ترهات****«من و سلوي» را چه داند مرد سير و گندنا

هر كه از آزار تو پرهيز كرد از درد رست****راست گفتند اين مثل «الا حتما اقوي الدوا»

مالش دشمن ترا حاجت نيفتد بهر آنك****چاكري داري چو گردون كش همي درد قفا

هر شقي كز آتش خشم تو گردد كام خشك****بر لب دريا به جانش آب نفروشد سقا

لاف «نحن الغالبون» بسيار كس گفتند ليك****«غالبون» شان گشت «آمنا» چو ثعبان شد عصا

زرق سيماب و رسن هرگز كجا ماندي بجاي****چون برآيد ناگه از درياي قدرت اژدها

گه طلب كن بي سراج ماه در صحراي خوف****گه طلب كن بي مزاج زهره در باغ رجا

ماه را آنجا نبود كو ترا گويد كه چون****زهره را آن زهر نبود كو ترا گويد چرا

رو كه نيكو جلوه كردت روزگار اندر خلا****شو كه زيبا پروريدت كردگار اندر ملا

اي ز تو اعقاب تو طاهر، چو سادات از نبي****وي ز تو اسلاف تو ظاهر چو ز آصف بر خيا

باز يابي آنچه ايزد كرد با تو نيكويي****هم درين صورت كه گفتي صورت اين ماجرا

اين نه بس كاندر اداي شكر حق بر جان تو****دعوي انعام او را «واضحي» باشد گوا

روز و شب در عالم اسلام، علم و حلم تست****آن يكي از آل عباس اين دگر ز آل عبا

گر چه روزي چند گشتي گرد اين مشكين بساط****گر

چه روزي چند بودي گرد اين نيلي غطا

همچنان كاندر فضاي آسمان مطلقي****صورتست اين دار و گير و حبس و بند اندر قضا

ني به علم و حلم تو سوگند خوردست آفتاب****كز تو هرگز لطف يزداني نخواهد شد جدا

اي همه اعداي دين را اندرين نيلي خراس****آس كرده زير پر فطنت و فر و دها

بازتاب اكنون عنان هم سوي آن اقليم از آنك****آرد چون شد كرده اكنون خانه بهتر كاسيا

تا همه آن بيني آنجا كت كند چشم آرزو****تا همه آن يابي آنجا كت كند راي اقتضا

ني ز قصد حاسدانت در بدايت شهر تو****بر تو چونان بود چون بر آل ياسين كربلا

ني ز اول دوستانت را نبودي با تو الف****ني چنان گشتي كنون كز خطبهٔ چين و ختا

از براي مهر چهر جانفزايت را همي****بر دو چشم مردمان غيرت بود مردم گيا

ني كنون از لطف رباني همه اقليم شرع****از تو خرم شد چه بر داووديان شهر سبا

ني تو حيران مانده بودي در تماشاگه عجب****ني تو ره گم كرده بودي در بيابان ريا

آن چنانت ره نمود ايزد به پاكي تا شدند****خرقه پوشان فلك در جنب تو ناپارسا

ني تو در زندان چاه حاسدان بودي ببند****هم نشين ذل و غريبي هم عنان رنج و عنا

ني خدا از چاه و بند حاسدانت از روي فضل****بر كشيد و برنشاندت بر بساط كبريا

بي پدر بودي وليك اكنون چناني كز شرف****پادشاه دين همي در دين پدر خواند ترا

آن چنان گشتي كه بد گويت كنون بي روي تو****نه همي در دل بهي بيند نه اندر جان بها

اي يتيمي ديده اكنون با يتيمان لطف كن****وي غريبي كرده اكنون با غريبان كن وفا

«الفلق» مي خوان و مي دان قصد اين چندين حسود****«والضحي» مي خوان و مي كن شكر

اين چندين عطا

اي مرا از يك نعم پيوسته با چندين نعم****وي مرا از يك بلي ببريده از چندين بلا

شكرت ار بر كوه برخوانم به يك آواز، من****از براي حرص مدحت صد همي گردد صدا

شعر من نيك از عطاي نيك تست ايرا كه مرغ****هر كجا به برگ بيند به برون آرد نوا

قربت تو باز هستم كرد در صحراي انس****شربت تو باز مستم كرد در باغ صفا

گر غني شد جان و عقل از تو عجب نبود از آنك****آمدست اين از پيمبر «طائف الحج الغنا»

ور چه تن را اين غرض حاصل نيامد زان مديح****اي بداگر جان ما را افتد از مدحت بدا

مانده ام مخمور آن شربت هنوز از پار باز****پاي سست و سر گران اين از طمع آن از حيا

دي به دل گفتم كه اين را چيست دار و نزد تو****گفت دل: داروي اين نزديك من «منهابها»

تا كلاه از روح دارد عامل كون و فساد****تا قبا از عقل دارد قابل علم و بقا

فرق و شخص دشمنت پوشيده بادا تا ابد****هم به مقلوب كلاه و هم به تصحيف قبا

باد برخوان وجودت روز و شب تصحيف صيف****باد بر جان حسودت سال و مه قلب شتا

عالم از علم تو چونان باد كز مادر صبي****خلقت از خلق تو چونان باد كز گلبن صفا

خلعت و احسان شاعر سنت هم نام تست****باد ز احسان تو زين سنت سنايي را سنا

شماره قصيده 3: اي نهاده پاي همت بر سر اوج سما

اي نهاده پاي همت بر سر اوج سما****وي گرفته ملك حكمت گشته در وي مقتدا

بر سرير حكمت اندر خطهٔ كون و فساد****از تو عادل تر نبد هرگز سخن را پادشا

مشرق و مغرب ز راه صلح بگرفتي بكلك****ناكشيده تيغ جنگي روز كين اندر وغا

لاجرم ز انصاف تو،

روي ز من شد پر درر****همچو از اوصاف تو، چشم زمانه پر ضيا

گوي همت باختي با خلق در ميدان عقل****باز پس ماندند و بردي و برين دارم گوا

ني غلط كردم كه راي صايبت با اهل عصر****كي پسندد از تو بازي يا كجا دارد روا

چون زر و طاعت عزيزي در دو عالم زان كه تو****با قناعت همنشيني با فراغت آشنا

سيم نااهلان نجويي زان كه نپسندد خرد****خاكروبي كردن آن كس را كه داند كيميا

شعر تو روحانيان گر بشنوند از روي صدق****بانگ برخيزد ازيشان كاي سنايي مرحبا

حجتي بر خلق عالم زان دو فعل خوب خويش****شاعري بي ذل طمع و پارسايي بي ريا

عيسي عصري كه از انفاس روحانيت هست****مردگان آز و معلولان غفلت را شفا

بس طبيب زيركي زيرا كه بي نبض و عليل****درد هر كس را ز راه نطق مي سازي دوا

نظم گوهربار عقل افزاي جان افروز تو****كرد شعر شاعران بوده را يكسر هبا

معجز موسي نمايست اين و آنها سحر و كي****ساحري زيبا نمايد پيش موسي و عصا

هر كه او شعر ترا گويد جواب از اهل عصر****نزد عقل آنكس نمايد يافه گوي و هرزه لا

زان كه بشناسند بزازان زيرك روز عرض****اطلس رومي و شال ششتري از بوريا

شاعران را پايه بي شرمي بود تا زان قبل****حاصل و رايج كنند از مدح ممدوحان عطا

صورت شرمي تو اندر سيرت پاكي بلي****با چنان ايمان كامل، اين چنين بايد حيا

شعر و سحر و شرع و حكمت آمدت اندر خبر****ره برد اسرار او چون بنگرد عين الرضا

كاين چهارست اي سنايي چار حرف و يافتند****زين چهار آن هر چهار از نظم و نثر اوستا

تا حريم كعبه باشد قبلهٔ اهل سنن****تا نعيم سدره باشد طعمهٔ اهل بقا

سدره بادت دستگاه بخشش دارالبقا****كعبه بادت پايگاه

كوشش دارالفنا

كعبه و سدره مبادت مقصد همت كه نيست****جز «و يبقي وجه ربك» مر ترا كام و هوا

نظم عشق آميز عارف را ز راه لطف و بر****برگذر از عيبهاش و در گذر از وي خطا

تا كه باشد عارف اندر سال و ماه و روز و شب****شاكر افضال تو اندر خلا و اندر ملا

شماره قصيده 4: تا ز سر شادي برون ننهند مردان صفا

تا ز سر شادي برون ننهند مردان صفا****دست نتوانند زد در بارگاه مصطفا

خرمي چون باشد اندر كوي دين كز بهر حق****خون روان گشتست از حلق حسين در كربلا

از براي يك بلي كاندر ازل گفتست جان****تا ابد اندر دهد مرد بلي تن در بلا

خاك را با غم سرشت اول قضا اندر قدر****غم كند ناچار خاكي را بنسبت اقتضا

اهل معني مي گدازند از پي اعلام را****زهره ني كس را كه گويد از ازل يك ماجرا

نيم روز اندر بهشت آدم عديل ملك بود****هفتصد سال از جگر خون راند بر سنگ و گيا

لحظه اي گمشد ز خدمت هدهد اندر مملكت****در كفارت ملكتي بايست چون ملك سبا

بيست سال اندر جهان بي كفش بايد گشت از آنك****پاي روح الله ازين بر دوخت نعلين هوا

دانهٔ در، در بن درياي الا الله درست****لاالهي غور بايد تا برآرد بي ريا

از كن اول برآرد شعبده استاد فكر****وز پي آخر درآرد تير مه باد صبا

ديده گويد تا چه مي جويد برون از لوح روح****نفس گويد تا چه مي خواند برون دل ذكا

آنچه بيرونست از هندوستان هم كرگدن****و آنچه افزونست از ده هفتخوان هم اژدها

روح داند گشت گرد حلقهٔ هفت آسمان****ذهن داند خواند نقش نفخ جان چون انبيا

گر كوه دجله آن گردد كه دارد مردوار****در درون مجنون محرم وز برون فرهاد را

كار هر موري نباشد با سليمان گفتگو****يار هر سگ بان نباشد رازدار

پادشا

بابل نفس ست بازار نكورويان چين****حاصل روحست گفتار عزيزان ختا

تا ز اول برنخيزد از ره ابجد مسيح****شرح مسح سر نداند خواند بر لوح صبا

دور بايد بود از انكار بر درگاه عشق****كانچه اينجا درد باشد هست ديگر جا دوا

آن نمي بينند كز انكارشان پوشيده ماند****با جمال يوسف چاهي ترنج از دست و پا

نقل موجودات در يك حرف نتوان برد سهل****گر بود در نيم خرما چشم باز و دل گوا

برخلاف امر يزدان در دل خود ره نداد****چشم زخمي در حيات خويش يحيا از حيا

باز اين خودكامگي بين كز براي اعتبار****با چنين پيغمبري چون گفته باشد برملا

ظاهر ابر جسم آدم خواند كز گندم مخور****نعرها از حكم سابق كالصلا اصحابنا

آن سيه كاري كه رستم كرد با ديو سپيد****خطبهٔ ديوان ديگر بود و نقش كيميا

تا برون ناري جگر از سينهٔ ديو سپيد****چشم كورانه نبيني روشني زان توتيا

مهره اندر حقهٔ استاد آن بيند بعدل****كز كمند حلقهٔ نظارگان گردد رها

يا تمناي سبك دستي توان كردن به عقل****يا برون از حلقهٔ نظاره چون طفلان دوتا

غوطه خورده در بن دريا دو تن در يك زمان****اين در اشكار نهنگ افتاده و آن اندر ضيا

خيرگي بار آرد آن را كز براي علم خويش****ديده بر خورشيد تابان افگند بي مقتدا

آب چاهي بايد اندر پيش كز يك قطره اش****جان چندين جانور حاصل شود در يك ندا

وانگهي چون بيند اندر آبدان خورشيد را****دل در و بندد به درد و جان ازو گردد جدا

ارزد اندر شب ز بهر شاهدي شمعي به جان****يوسفي شايد زليخا را به صد گوهر بها

از سپيدي اويس و از سياهي بلال****مصطفا داند خبر دادن، ز وحي پادشا

سوز بايد در بهاي پيرهن تا با مشام****بوي دلبر يابد آن لبريز دامن در

بكا

آتش نفس ار نميرد آب طوفان در رسد****باد كبر ار كم نگردد خاك بر فرق كيا

مرگ در خاك آرد آري مرد را ليكن ازو****چون برآيد با خود آرد ساخته برگ بقا

در نواي گردش گردون فروشد سيمجور****لاجرم تا در كنار افتاد روزي بينوا

اينهمه در زير سنگ آخر برآيد روزگار****وينهمه بر بام زنگ آخر برآيد اين صدا

تا برون آيند از اين تنگ آشيان يكبارگي****تا فرو آيند ازين بام گران چون آسيا

چون پديد آمد ملال آدم از حور و قصور****جفت او حوا نكوتر قصر او دارالفنا

هر چه در دين پيشم آيد گر چه نه سجده صواب****هر چه نزد حق پيشم افتد گر چه طاعت آن خطا

عمر در كار غم دين كرد خواهم تا مگر****چون نمانم بنده اي گويد، سنايي شد فنا

آشنا شو چون سنايي در مثال راه عشق****تا شوي نزد بزرگان رازدار و آشنا

تنگ شد بر ما فضاي عافيت بي هيچ جرم****اين چنين باشد «اذا جاء القضا ضاق الفضا»

اين جواب آن سخن گفتم كه گفته اوستاد****«اي نهاده پاي همت بر سر اوج سما»

شماره قصيده 5: اي سنايي گر همي جويي ز لطف حق سنا

اي سنايي گر همي جويي ز لطف حق سنا****عقل را قربان كن اندر بارگاه مصطفا

هيچ منديش از چنين عياري ابرا بس بود****عاقله عقل ترا ايمان و سنت خون بها

مصطفا اندر جهان آن گه كسي گويد كه عقل****آفتاب اندر فلك آن گه كسي گويد سها

طوقداران الاهي از زبان ذوق و شوق****عل را در شرع او خوانند غمخوار و كيا

در شريعت ذوق دين يابي نه اندر عقل از آنك****قشر عالم عقل دارد مغز روح انبيا

عقل تا با خود مني دارد، عقالش دان نه عقل****چون مني زو دور گشت آن گه دوا خوانش نه دا

عقل تا كو هست او را شرع

نپذيرد ز عز****باز چون كه گشت گردد شرع پيشش كهربا

در خداي آباد يابي امر و نهي دين و كفر****و احمد مرسل خداي آباد را بس پادشا

چون نباشي خاك درگاه سرايي را كه هست****پاسبان بام روح القدس و دربان مرتضا

دي همه او بودي و امروز چون دوري ازو****تا جوانمردي بود دي دوست امروز آشنا

«رحمة للعالمين» آمد طبيبت زو طلب****چه ازين عاصي وز آن عاصي همي جويي شفا

كان شفا كز عقل و نفس و جسم و جان جويي شفا****چون نه از دستور او باشد شفا گردد شقا

كان نجات و كان شفا كارباب سنت جسته اند****بوعلي سينا ندارد در «نجات» و در «شفا»

ناشتا نزديك او شو زان كه خود نبود طبيب****مفتي ذوق و دليل نبض جز در ناشتا

مسجد حاجت روا جويي مجو اينجا كه نيست****راه سنت گير و آن گه مسجد حاجت روا

گر دعاهاي تهي دستان بر آن در بگذرد****باز گردد زاستان با آستين پر دعا

چنگ در فتراك او زن تا بحق يابي رهي****سنگ بر قنديل خود زن تا ز خود گردي رها

كانكه رست از رسم و عادت گويد او را سنتش****كاي قفس بشكسته اينك شاخ طوبا مرحبا

اين يكي گويد به فرمان «استجيبواللرسول»****و آن دگر خواند ز ايمان «يفعل الله مايشا»

تا بدانجايت فرود آرد كه باشد اندرو****ناوك اندازانش قهر و خنجر آهنجان بلا

زهرهٔ مردان چو بر زنگار پاشي ناردان****گردهٔ گردان چو بر شنگرف مالي لوبيا

حربهٔ بهرام را بشكسته لطفش قبضه گاه****بربط ناهيد را بشكسته قهرش گردنا

بارگاه او دو در دارد كه مردان در روند****يك در اندر كوفه يابي و دگر در كربلا

عشق را بيني علم بر كرده اندر كوي صدق****عقل را بيني قلم بشكسته در صدر رضا

با وفاداران دين چندان بپر در

راه او****تا نه بال خوف ماند با تو نه پر رجا

دور كن بوي ريا از خود كه تا آزاده وار****مسجد و ميخانه را محرم شوي چون بوريا

تو چه ديدستي هنوز از طول و عرض ملك او****كنكه در سدره ست هم آن را نداند منتها

گر دو عالم را ببيني با ولايتهاي او****هفت گلخن ديده باشي زانهمه هفت آسيا

صورت احمد ز آدم بد وليك اندر صفت****آدم از احمد پديد آمد چو ز آصف بر خيا

جوهرش چون ز اضطرار عقل و نفس اندر گذشت****گفت و گوشش كه «الرحمن علي العرش استوا»

خاك آدم ز آفتاب جود او زر گشت از آنك****خاك آدم را چنان بود او كه مس را كيميا

باز چون خود ز آفتاب جود زرين رخ شده ست****عارف زرگرش خواند: پرده دار كبريا

عارفي و زرگري گويي كزو آموختست****خواجه و حامي و صدر و مهتر و استاد ما

عارف زرگر كه در دنيا چو عقل و آفتاب****عارفست اندر احاطت زرگرست اندر عطا

ملك او ارباب دين را هم صلاح و هم سلاح****كلكل او دور زمان را هم صباح و هم مسا

شكرها با بذل او چون پيش موسا جادوي****شعرها با فضل او چون نزد عيسا توتيا

بخشش خود را به شكر كس نيالايد كه هست****در ره آزاد مردان شكر جزوي از جزا

اينهمه تابش ز روي و راي او نشگفت از آنك****بدر گردد مه چو با خورشيد سازد ملتقا

مقتداي عالم آمد مقتدي در دين او****من غلام مقتدي و خاكپاي مقتدا

فضل يحيا صاعد آن قاضي كه خود بيرون ز فضل****صدهزاران فضل و يحيي بر مكست اندر سخا

قاضي مكرم كه چون فوت صلات ايزدي****هست در شرع كرم فوت صلاتش را قضا

روح او بر غيب واقف همچو لوح آسمان****كاك او در

شرع منصف همچو خط استوا

چون گران گردد ركابش روي بگشايد اميد****چون سبك گردد عنانش پشت بنمايد عنا

مرتع حلمش چرا خواران صورت را ربيع****منبع علمش جزاخواهان معني را جزا

اي چو سودا كرده خصم سردرابي گرم گرم****وي چو طوبا داده شاخ خشك را بي نم نما

اي مرا ممدوح و مادح وي را پيرو مريد****اي مرا قاضي و مقضي وي مرا خصم و گوا

گرد تو گردم همي زيرا مرا هنگام سعي****از مروت وز صفا هم مروه اي و هم صفا

اندرين غربت مرا همچون عصاي موسيئي****دوستانم را عصا و دشمنم را اژدها

از تو بودم بستانهٔ خواجه عارف معرفت****وز تو كردم در فرات نعمت او آشنا

بر تو خوانم شعر آن شعري شعار چرخ قدر****با تو گويم شكر آن شكر شكار خوش لقا

پارسا خواندستم اندر شعر و من بر صدر او****هر كه در فردوس باشد چون نباشد پارسا

چون نباشم پارسا چون عقل او را داده ام****چون فرو دستان ملك امسال باژو پار، سا

با حيا گفت او مرا و چشم من روشن بدو****هر كه روشن ديده تر شد بيشتر دارد حيا

چون عصاي موسي و برهان عيسي گفت او****ساحران را اژدها شد شاعران را متكا

خاصه اندر حق اين خادم كه هست از مكرمت****ديگران را يك ولي نعمت مرا خود اوليا

هم ولي اكرام نعمت هم ولي كتب علوم****هم ولي دارو درمان هم ولي شكر و ثنا

هست كار من برو چونانكه وقتي پيش ازين****دهخدايي گفت با غوري فضولي در نسا

كي فضولي كو خراجت غور گفتا: برگرفت****شاه و پيغمبر زكوة از غور و احداث از بغا

دهخدا گفت ار نمكساري شود انبان كون****گوزهاي بي نمك پراند اهل روستا

غورك بي مغز را صفرا بشوريد و بگفت****كي مموه باژگونه يافه گوي هرزه لا

ريش تو داند

كه گوز بينمك مان در مزه****كم نيابد آخر از تيز نمك سود شما

ده خدا در خشم شد با غور گفتا: هم كنون****راست گردانم به يك باهو من اين پشت دوتا

غورك بي شرم كان بشنيد گفت: احسنت و زه****خود چنين به هم طبيب و هم عوان هم ده خدا

هزل بودست اين وليكن بر مثال جد سزيد****همچنين بود آن ولي نعمت درين مدت مرا

همچنان كان پير حلوايي همي گفتا به مرو****هست ما را هم دعا و هم عصيد و هم عصا

گر ندادي پرورش جان و دماغم را به مرغ****مرغ وار اكنون گرفتستي دماغ و جان هوا

از شراب آب روحاني و حيواني بشست****روح نفسانيم را از نقش ماليخوليا

جان و دل را بود دارو ليكن از بهر جگر****آنچه مي بايد نبود آن چيست كسني و كما

يك دو هفته طبع از آن بگريخت كز سلوي و من****چون ستوران باز در زد در پياز و گندنا

اي ز راه خلق و خلق و لحن خوش داوود وار****در دو جايم جلوه كرده در جهان چون اوريا

معني دعوت بسي بنموده ما را در حضور****اي عفي الله دعوي دعوات در غيبت چرا

هر چه جويند از دعا ما را خود از تو رايجست****ابلهي باشد ز چون تو قبله دزديدن دعا

خشمت ار چه بر نخواند بر دلم بعد از طمع****همچو ديواني بري منك بربر صيصيا

آخر ارچه عقل ما گم شد ولي از روي حس****سر ز بالش باز مي دانيم و پاي از لالكا

من همان گويم كه آن مز من بدان پرسنده گفت****كش بپرسيد آنهمه عرق الرجال آخر كجا؟

گفت لاتسأل حبيبي كآن همه بركند و سوخت****سبلت عرق الرجالم علت عرق النسا

تنگ شد بر ما فضاي عافيت بي هيچ جرم****وين چنين باشد «اذا جاء القضا ضاق

الفضا»

مالشي بايست ما را زان كه بربط را همي****گوشمالي شرط باشد تا درآيد در نوا

اي به ماهي جان ما را كرده چون ماهي شيم****وي ز شعري عقل ما را داده چون شعري سنا

ما جواب آن چنان شعر چنيني گفته باز****شعر تو آواز داوود آن ما آن را صدا

از تو آن آيد ز ما اين زان كه در شرط قمار****پختگان را صرف بهتر خام دستان را دغا

تو فشاندي نور خود چون ماه و اندر جرم خويش****مرده ريگش ماند آن گر بيش ازين دارد سها

كي شود صفراي تو ساكن ز خوان ما چو هست****مطبخ ما را به جاي زير با تقصير با

تا چو هدهد عاقلان را هم ز سر خيزد كلاه****تا چو طوطي قانعان را هم ز تن رويد قبا

همچو تصحيف قبا باد و چو مقلوب كلاه****دشمنت اعني هلاك و حاسدت اعني فنا

آنت باد از راه دنيا كت كند عقل آرزو****و آنت باد از روي حكمت كت كند دين اقتضا

عالم و آدم ز خلق و خلق تو آباد و خوش****همچو از مادر صبي و همچو از گلبن صبا

تو نهاده بر سر ما پاي و ما گفته به تو****«اي نهاده پاي همت بر سر اوج سما»

شماره قصيده 6: منسوخ شد مروت و معدوم شد وفا

منسوخ شد مروت و معدوم شد وفا****زين هر دو مانده نام چو سيمرغ و كيميا

شد راستي خيانت و شد زيركي سفه****شد دوستي عداوت و شد مردمي جفا

گشته ست باژگونه همه رسمهاي خلق****زين عالم نبهره و گردون بي وفا

هر عاقلي به زاويه اي مانده ممتحن****هر فاضلي به داهيه اي گشته مبتلا

آنكس كه گويد از ره معني كنون همي****اندر ميان خلق مميز چو من كجا

ديوانه را همي نشناسد ز هوشيار****بيگانه را همي بگزيند بر آشنا

با يكدگر كنند

همي كبر هر گروه****آگاه نه كز آن نتوان يافت كبريا

هرگز بسوي كبر نتابد عنان خويش****هرك آيتي نخست بخواند «ز هل اتي»

با اين همه كه كبر نكوهيده عادتست****آزاده را همي ز تواضع بود بلا

گر من نكوشمي به تواضع نبينمي****از هر خسي مذلت و از هر كسي عنا

با جاهلان اگرچه به صورت برابرم****فرقي بود هرآينه آخر ميان ما

آمد نصيب من ز همه مردمان دو چيز****از دوستان مذلت و از دشمنان جفا

قومي ره منازعت من گرفته اند****بي عقل و بي كفايت و بي فضل و بي دها

بر دشمنان همي نتوان بود موتمن****بر دوستان همي نتوان كرد متكا

من جز به شخص نيستم آن قوم را نظير****شمشير جز به رنگ نماند به گندنا

با من همه خصومت ايشان عجب ترست****ز آهنگ مورچه به سوي جنگ اژدها

گردد همي شكافته دلشان ز خشم من****همچون مه از اشارت انگشت مصطفا

چون گيرم از براي حكيمي قلم به دست****گردد همه دعاوي آن طايفه هبا

ناچار بشكند همه ناموس جاودان****در موضعي كه در كف موسا بود عصا

ايشان به نزد خلق نيابند رتبتي****تا طبعشان بود ز همه دانشي خلا

زيرا كه بي مطر نبود ميغ را خطر****چونان كه بي گهر نبود تيغ را بها

زيشان نبود باك رهي را به ذره اي****كز آبگينه ظلم نيايد بر آسيا

آنم كه برده ام علم علم در جهان****بر گوشهٔ ثريا از مركز ثرا

با عقل من نباشد مريخ را توان****با فضل من نباشد خورشيد را ذكا

شاهان همي كنند به فضل من افتخار****حران همي كنند به نظم من اقتدا

با خاطرم منيرم و با راي صافيم****كالبرق في الدجي والشمس في الضحي

عاليست همتم به همه وقت چون فلك****صافيست نظم من به همه وقت چون هوا

بر همت منست سخاهاي من دليل****بر نظم من بست سخنهاي من گوا

هرگز نديده و

نشنيد اين كسي ز من****كردار ناستوده و گفتار ناسزا

اين فخر بس مرا كه نديدست هيچكس****در نثر من مذمت و در نظم من هجا

در پاي ناكسان نپراكنده ام گهر****از دست مهتران نپذيرفته ام عطا

آنرا كه او به صحبت من سر درآورد****گويم ثناي نيك و شناسم به دل وفا

ار ذلتي پديد شود زو معاينه****انگارمش صواب و نبينم ازو خطا

اهل سرخس مي نشناسند حق من****تا رحلتي نباشد ازين جايگه مرا

مقدار آفتاب ندانند مردمان****تا نور او نگردد از آسمان جدا

آنگاه قدر او بشناسند با يقين****كايد شب و پديد شود بر فلك سها

اندر حضر نباشد آزاده را خطر****وندر حجر نباشد ياقوت را بها

شد گفتهٔ سنايي چون كعبه نزد خلق****زين بيشتر فصول كه بايد ز ابتدا

تا كلك او به گاه فصاحت روان بود****بازار او به نزد بزرگان بود روا

آن گه به كام او نفسي بر نياورند****در دوستي كجا بود اين قاعده روا

آزار او كشند به عمدا به خويشتن****زانسان كه كه كشد به سوي خويش كهربا

در فضل او كنند به هر موضعي حسد****بر نقص او دهند ز هر جانبي رضا

عاقل كه اين شنيد بداند حقيقتي****كاين حرف دشمنان و حسودان بي نوا

چون جوهر سخا شد نزديك اهل بخل****چون عنصري ز ظلمت در جنب صد ضيا

تا ناصحان او نسگالند جز نفاق****تا دشمنان او ننمايند خود صفا

ور اوفتد ورا بهمه عمر حاجتي****بي حجتي كنند همه صحبتش رها

مرد آن بود كه دوستي او بود بجاي****لوبست الجبال و انشقت السما

شماره قصيده 7: مكن در جسم و جان منزل، كه اين دونست و آن والا

مكن در جسم و جان منزل، كه اين دونست و آن والا****قدم زين هر دو بيرون نه نه آنجا باش و نه اينجا

بهرچ از راه دور افتي چه كفر آن حرف و چه ايمان****بهرچ از دوست وا ماني چه زشت آن

نقش و چه زيبا

گواه رهرو آن باشد كه سردش يابي از دوزخ****نشان عاشق آن باشد كه خشكش بيني از دريا

نبود از خواري آدم كه خالي گشت ازو جنت****نبود از عاجزي وامق كه عذرا ماند ازو عذرا

سخن كز روي دين گويي چه عبراني چه سرياني****مكان كز بهر حق جويي چه جابلقا چه جابلسا

شهادت گفتن آن باشد كه هم ز اول در آشامي****همه درياي هستي را بدان حرف نهنگ آسا

نيابي خار و خاشاكي در اين ره چون به فراشي****كمر بست و به فرق استاد در حرف شهادت لا

چو لا از حد انساني فكندت در ره حيرت****پس از نور الوهيت به الله آي ز الا

ز راه دين توان آمد به صحراي نياز ار ني****به معني كي رسد مردم گذر ناكرده بر اسما

درون جوهر صفرا همه كفرست و شيطاني****گرت سوداي اين باشد قدم بيرون نه از صفرا

چه ماني بهر مرداري چو زاغان اندرين پستي****قفس بشكن چو طاووسان يكي بر پر برين بالا

عروس حضرت قرآن نقاب آن گه براندازد****كه دارالملك ايمان را مجرد بيند از غوغا

عجب نبود گر از قرآن نصيبت نيست جز نقشي****كه از خورشيد جز گرمي نيابد چشم نابينا

بمير اي دوست پيش از مرگ اگر مي زندگي خواهي****كه ادريس از چنين مردن بهشتي گشت پيش از ما

به تيغ عشق شو كشته كه تا عمر ابد يابي****كه از شمشير بويحيا نشان ندهد كس از احيا

چه داري مهر بد مهري كزو بي جان شد اسكندر****چه بازي عشق با ياري كزو بي ملك شد دارا

گرت سوداي آن باشد كزين سودا برون آيي****زهي سودا كه خواهي يافت فردا از چنين سودا

سر اندر راه ملكي نه كه هر ساعت همي باشي****تو همچون گوي سرگردان

و ره چون پهنه بي پهنا

تو در كشتي فكن خود را مپاي از بهر تسبيحي****كه خود روح القدس گويد كه بسم الله مجريها

اگر دينت همي بايد ز دنيا دار پي بگسل****كه حرصش با تو هر ساعت بود بي حرف و بي آوا

همي گويد كه دنيا را بدين از ديو بخريدم****اگر دنيا همي خواهي بده دين و ببر دنيا

ببين باري كه هر ساعت ازين پيروزه گون خيمه****چه بازيها برون آرد همي اين پير خوش سيما

جهان هزمان همي گويد كه دل در ما نبندي به****تو خود مي پند ننيوشي ازين گوياي ناگويا

گر از آتش همي ترسي به مال كس مشو غره****كه اينجا صورتش مالست و آنجا شكلش اژدرها

از آتش دان حواست را هميشه مستي و هستي****ز دوزخ دان نهادت را هماره مولد و منشا

پس اكنون گر سوي دوزخ گرايي بس عجب نبود****كه سوي كل خود باشد هميشه جنبش اجزا

گر امروز آتش شهوت بكشتي بي گمان رستي****و گرنه تف آن آتش ترا هيزم كند فردا

تو از خاكي بسان خاك تن در ده درين پستي****مگر گردي چو جان و عقل هم والي و هم والا

كه تا پستست خاك اينجا همه نفعست ليك آن گه****بلاي ديده ها گردد، چو بالا گيرد از نكبا

ز باد فقه و باد فقر دين را هيچ نگشايد****ميان دربند كاري را كه اين رنگست و آن آوا

مگو مغرور غافل را براي امن او نكته****مده محرور جاهل را ز بهر طبع او خرما

چو علمت هست خدمت كن چو دانايان كه زشت آيد****گرفته چينيان احرام و مكي خفته در بطحا

نه صوت از بهر آن آمد كه سوزي مزهر زهره****نه حرف از بهر آن آمد، كه دزدي چادر زهرا

ترا تيغي به كف دادند تا غزوي كني با

خود****تو چون از وي سپر سازي نماني زنده در هيجا

به نزد چون تو بي حسي چه دانايي چه ناداني****به دست چون تو نامردي چه نرم آهن چه روهينا

ترا بس ناخوشست آواز ليكن اندرين گنبد****خوش آوازت همي دارد صداي گنبد خضرا

وليك آن گه خجل گردي كه استادي ترا گويد****كه با داوود پيغمبر رسيلي كن درين صحرا

تو چون موري و اين راهست همچون موي بت رويان****مرو زنهار بر تقليد و بر تخمين و بر عميا

چو علم آموختي از حرص آن گه ترس كاندر شب****چو دزدي با چراغ آيد گزيده تر برد كالا

از اين مشتي رياست جوي رعنا هيچ نگشايد****مسلماني ز سلمان جوي و درد دين ز بودردا

به صاحب دولتي پيوند اگر نامي همي جويي****كه از يك چاكري عيسي چنان معروف شد يلدا

قدم در راه مردي نه كه راه و گاه و جاهش را****نباشد تا ابد مقطع نبودست از ازل مبدا

ز بهر قالب اوراست اين ارواح مستوفي****ز بهر حالت اوراست اين انفاس مستوفا

ز بهر كشت آنجا راست اينجا كشتن آدم****ز بهر زاد آنجا راست اينجا زادن حوا

تو پنداري كه بر بازيست اين ميدان چون مينو****تو پنداري كه بر هرزه ست اين الوان چون مينا

وگر نز بهر دينستي در اندر بنددي گردون****وگر نز بهر شرعستي، كمر بگشايدي جوزا

چو تن جان را مزين كن به علم دين كه زشت آيد****درون سو شاه عريان و برون سو كوشك در ديبا

ز طاعت جامه اي نو كن ز بهر آن جهان ورنه****چو مرگ اين جامه بستاند تو عريان ماني و رسوا

خود از نسل جهانبانان نزايد هيچ تا باشد****مر او را كوي پر عنين و ما را خانه پر عذرا

نبيني طبع را طبعي چو كرد انصاف رخ پنهان****نيابي

ديو را ديوي چو كرد اخلاص رخ پيدا

ترا يزدان همي گويد كه در دنيا مخور باده****ترا ترسا همي گويد كه در صفرا مخور خلوا

ز بهر دين بنگذاري حرام از گفتهٔ يزدان****وليك از بهر تن ماني حلال از گفتهٔ ترسا

گرت نزهت همي بايد به صحراي قناعت شو****كه آنجا باغ در باغست و خوان در خوان و وا در وا

گر از زحمت همي ترسي ز نااهلان ببر صحبت****كه از دام زبون گيران به عزلت رسته شد عنقا

مرا باري بحمدالله ز راه رافت و رحمت****به سوي خطهٔ وحدت برد عقل از خط اشيا

به دل ننديشم از نعمت نه در دنيا نه در عقبا****همي خواهم به هر ساعت چه در سرا چه رد ضرا

كه يارب مر سنايي را سنايي ده تو در حكمت****چنان كز وي به رشك افتد روان بوعلي سينا

مگردانم درين عالم ز بيش آزي و كم عقلي****چو راي عاشقان گردان چو طبع بيدلان شيدا

ز راه رحمت و رافت چو جان پاك معصومان****مرا از زحمت تن ها بكن پيش از اجل تنها

زبان مختصر عقلان ببند اندر جهان بر من****كه تا چون خود نخوانندم حريص و مفسد و رعنا

مگردان عمر من چون گل كه در طفلي شود كشته****مگردان حرص من چون مل كه در پيري شود برنا

بحرص ار شربتي خوردم مگير از من كه بد كردم****بيابان بود و تابستان و آب سرد و استسقا

به هرچ از اوليا گويند «رزقني» و «وفقني»****به هرچ از انبيا گويند «آمنا» و «صدقنا»

شماره قصيده 8: اي بنام و خوي خوش ميراث دار مصطفا

اي بنام و خوي خوش ميراث دار مصطفا****بر تو عاشق هر دو گيتي و تو عاشق بر سخا

اي چو آب اندر لطافت اي چو خاك اندر درنگ****وي چو آتش در بلندي و

چو باد اندر صفا

رشوت از حكمت چنان دورست كز گردون فساد****بدعت از علمت چنان پاكست كز جنت وبا

برفكندي رسم ظلم و اسم رشوت از جهان****تا شدي بر مسند حكم شريعت پادشا

اي كه بر صحرا نزيبد جز براي خدمتت****هيچ هدهد را كلاه و هيچ طوطي را قبا

دوست رويي آن چنان كز پشت ماهي تا به ماه****بر تو هر موجود را عشقي همي بينم جدا

گر چه ناهموار بود از پيشكاران كار حكم****پيش از اين ليكن ز فر عدل تو در وقت ما

آن چنان شد خاندان حكم كز انصاف و عدل****مي كند مر خاك را از باد عدل تو جدا

جز دعاي تو نمي گويند شيران در زئير****جز ثناي تو نمي خواهند مرغان در نوا

اي در حكمست و اين دعوي كه كردم راست بود****گر نداري استوارم بگذرانم صد گوا

عقل اندر كارگاه جان روايي خواست يافت****از براي خدمت صدرت نه از بهر بها

ناگهان ديدم كه گردان گشت بر گردون نطق****بيست و نه كوكب همه تاري وليك اصل ضيا

بغضي از وي چون بنات النعش و بعضي چون هلال****بعضي از وي چون ثريا بعضي از وي چون سها

شكلهاشان در مخارج نقش نفس ناطقه****ذاتهاشان بر منابر شرح شرع مصطفا

چشم من چون گوش گشتي چون نديدي بر زمين****گوش من چون چشم گشتي چون شدندي بر سما

ترجمان كفر و دين بودند و جاسوس ضمير****قهرمان عقل و جان بودند و فرزند هوا

عقل چون در يافتن شد اين همه گرد آمدند****نزد او از بهر عز سرمد و كسب بقا

عقل عاجز شد ازيشان زان كه ريشهٔ آن ردا****اين يكي گفتي: مرا ساز آن دگر گفتي : مرا

عقل چون مرسيرتت را چاكريها كرده بود****كرد چون خلقت اميد هر يكي زيشان روا

مبهم و

رمز از چه گويم چون نگويم آشكار****نه كسي اينجاي بيگانه ست ماييم و شما

و آنكه شعري خواستم گفتن ترا از بهر شكر****نز براي آنكه تا بار دگر جويم عطا

حرفها ديدم كه خود را يك به يك بر مي زند****پيش من زاري كنان زانسان كه پيران در دعا

گاه تاج از سر همي انداخت شين بر سان سين****گاه پيشم سرنگون ميشد الف مانند لا

همچو جيم و دال و را و قاف و عين و لام و نون****از الف تا يا دگرها مانده در پيشم دوتا

اين همي گفت اي سنايي الله الله زينهار****از جمال مدح او ما را نصيبي كن سنا

و آن دگر گفتي مرا كن قافيت در مدح او****تا بدرم همچو اقبالش مخالف را قفا

وين دگر گفتي: مرا حرف روي كن تا چنو****در ميان حرفها بازار من گردد روا

چون ز خلق معنويت آن ديده بودم در زمان****از پي تشريف ايشان مثنوي گفتم ثنا

ز آنچنان سيرت چنين معني همي زايد يلي****ز آسمان چون نوش بارد نوش باشد نوشبا

تا بيابي گر بجويي از براي حج و غزو****در مناسك حكم حج و در سير حكم غزا

اين چنين انصافها چون غازيان بادت ثواب****وز چنان كردارها چون حاجيان بادت جزا

اخترت بادا منير و طالعت بادا قوي****رتبتت بادا بلند و حاجتت بادا روا

شماره قصيده 9: آراست جهاندار دگرباره جهان را

آراست جهاندار دگرباره جهان را****چو خلد برين كرد، زمين را و زمان را

فرمود كه تا چرخ يكي دور دگر كرد****خورشيد بپيمود مسير دوران را

ايدون كه بياراست مر اين پير خرف را****كايد حسد از تازگيش تازه جوان را

هر روز جهان خوشتر از آنست چو هر شب****رضوان بگشايد همه درهاي جنان را

گويي كه هوا غاليه آميخت بخروار****پر كرد از آن غاليه ها غاليه دان را

گنجي كه

به هر كنج نهان بود ز قارون****از خاك برآورد مر آن گنج نهان را

ابري كه همي برف بباريد ببريد****شد غرقهٔ بحري كه نديد ايچ كران را

آن ابر درر بار ز دريا كه برآيد****پر كرده ز در و درم و دانه دهان را

از بس كه بباريد به آب اندر لولو****چون لولو تر كرد همه آب روان را

رنجي كه همي باد فزايد ز بزيدن****بر ما بوزيد از قبل راحت جان را

كوه آن تل كافور بدل كرد به سيفور****شادي روان داد مر آن شاد روان را

بر كوه از آن تودهٔ كافور گرانبار****خورشيد سبك كرد مر آن بار گران را

خاكي كه همه ژاله ستد از دهن ابر****تا بر كند آن لالهٔ خوش خفته ستان را

چندان ز هوا ژاله بباريد بدو ابر****تا لاله ستان كرد همه لاله ستان را

از رنگ گل و لاله كنون باز بنفشه****چون نيل شود خيره كند گوهر كان را

شبگير زند نعره كلنگ از دل مشتاق****وز نعره زدن طعنه زند نعره زنان را

آن لكلك گويد كه: لك الحمد، لك الشكر****تو طعمهٔ من كرده اي آن مار دمان را

قمري نهد از پشت قباي خز و قاقم****اكنون كه بتابيد و بپوشيد كتان را

طاووس كند جلوه چو از دور به بيند****بر فرق سر هدهد، آن تاج كيان را

موسيجه همي گويد: يا رازق رزاق****روزي ده جانبخش تويي انسي و جان را

زاغ از شغب بيهده بربندد منقار****چون فاخته بگشاده به تسبيح زبان را

پيوسته هما گويد: يكيست يگانه****تا در طرب آرد به هوا بر ورشان را

گنجشك بهاري صفت باري گويد****كز بوم به انگيزد اشجار نوان را

هر گويد هو صد بدمي سرخ كبوتر****در گفتن هو دارد پيوسته لسان را

چرغان به سر چنگ درآورده تذروان****تسبيح شده

از دهن مرغ مر آن را

شارك چو موذن به سحر حلق گشاده****آن ژولك و آن صعوه از آن داده اذان را

آن شيشككان شاد ازين سنگ به آن سنگ****پاينده و پوينده مر آن پيك دوان را

آن كبك مرقع سلب برچده دامن****از غاليه غل ساخته از بهر نشان را

بنگر به هوا بر به چكاوك كه چه گويد****خير و حسنت بادا خيرات و حسان را

نازيدن ناز و نواهاي سريچه****ناطق كند آن مردهٔ بي نطق و بيان را

آن كركي گويد كه: توي قادر قهار****از مرگ همي قهر كني مر حيوان را

پيوسته همي گويد آن سر شب تشنه****بي آب ملك صبر دهد مر عطشان را

مرغابي سرخاب كه در آب نشيند****گويد كه خدايي و سزايي تو جهان را

در خويد چنين گويد كرك كه: خدايا****تو خالق خلقاني صد قرن قران را

گويند تذروان كه تو آني كه بداني****راز تن بي قوت و بي روح و روان را

آن باز چنين گويد يارب تو نگهدار****بر امت پيغمبر، ايمان و امان را

آن كركس با قوت گويد كه به قدرت****جبار نگهدار، اين كون و مكان را

بنگر كه عقاب از پس تسبيح چه گويد****آراسته داريد مر اين سيرت و سان را

بلبل چه مذكر شده و قمري قاري****برداشته هر دو شغب و بانگ و فغان را

آيد به تو هر پاس خروشي ز خروسي****كي غافل، بگذار جهان گذران را

آوازه برآورد كه: اي قوم تن خويش****دوزخ مبريد از پي بهمان و فلان را

دنيا چو يكي بيشه شماريد و ژيان شير****در بيشه مشوريد مر آن شير ژيان را

در جستن نان آب رخ خويش مريزيد****در نار مسوزيد روان از پي نان را

ايزد چو به زنار نبستست ميانتان****در پيش چو خود خيره مبنديد ميان را

زان پيش كه جانتان

بستاند ملك الموت****از قبضهٔ شيطان بستانيد عنان را

مجدود بدينحال تو نزديكتري زانك****پيريت به نهمار فرستاده خزان را

شماره قصيده 10: شاه را خواهي كه بيني، خاك شو درگاه را

شاه را خواهي كه بيني، خاك شو درگاه را****ز آبرو آبي بزن درگاه شاهنشاه را

نعل كن چون چتر او ديدي كلاه چرخ را****چاك زن چون روي او ديدي قباي ماه را

چون كله بر سر نشين دزدان افسر جوي را****چون خرد در جان نشان رندان لشكرگاه را

از براي عز ديدار سياوخشي و شش****همچو بيژن بند كن در چاه خواري جاه را

عافيت را سر بزن بهر كمال عشق را****عاقبت را دم بزن بهر جمال راه را

هم به چشم شاه روي شاه خواهي ديد و بس****ديده اندر كار شه كن كوري بدخواه را

آه غمازست اندر راه عشق و عاشقي****بند برنه در نهانخانهٔ خموشي آه را

از سر آزاد مردي تيغي از غيرت بزن****هم شفاعت جوي را كش، هم شفاعت خواه را

درد عشق از مرد عاشق پرس از عاقل مپرس****كگهي نبود ز آب و جاه يوسف چاه را

عقل بافنده ست منشان عقل را بر تخت عشق****آسمان عشاق را به ريسمان جولاه را

گر سپر بفگند عقل از عشق گو بفگن رواست****روي خاتون سرخ بايد خاك بر سر داه را

پيش گير اندر طلب راه دراز آهنگ و تنگ****گو دل اندر شك شكن، صبر زبان كوتاه را

درد موسي وار خواهي جام فرعوني طلب****باده هاي عافيت سوز و ملامت كاه را

هر غم و شادي كه از عشقت هم عشقست از آنك****بار عندالله باشد تخم عبدالله را

كاه گرداند وفاي عشق تا برجانت نيز****حكم نبود عقل شغل افزاي كارآگاه را

باد كبر از سر بنه در دل برافراز آتشي****پس برآن آتش بسوزان آبگون درگاه را

چون شدي كاهي سنايي گردكاهي گرد و بس****زان كه

كاهي به شناسد قدر و قيمت كاه را

شماره قصيده 11: اي خواجه چه تفضيل بود جانوري را

اي خواجه چه تفضيل بود جانوري را****كو هيچ به از خود نشناسد دگري را

گر به ز خودت هيچ بهي را تو نبيني****پس چون كه نداني بتر از خود بتري را

پس غافلي از مذهب رندان خرابات****اين عيب تمامست چو تو خيره سري را

هر گه كه مرا گويي كندر همه آفاق****محروم تر از تو نشناسم بشري را

مرحوم ترم از تو و اين شيوه نداني****زين بيش بصيرت نبود بي بصري را

من سغبهٔ تسبيح و نماز تو نيم هيچ****اين فضل همي گويي اي خواجه دري را

انكار و قبول تو مرا هر دو يكي شد****بيهوده همي گويي زين صعب تري را

فرمان تو بردن نه فريضه ست پس آخر****منقاد ز بهر چه شوم چون تو خري را

چون طلعت خورشيد عيان گشت به صحرا****آنجا چه بقا ماند نور قمري را

آيام فراخيست ز الفاظ سنايي****داني خطري نيست كنون محتكري را

چون دختر دوشيزه نيايد به جهان در****كم گير ز ذريت آدم پسري را

شماره قصيده 12: ديده نبيند همي، نقش نهان ترا

ديده نبيند همي، نقش نهان ترا****بوسه نيابد همي، شكل دهان ترا

حسن بدان تا كند جلوه گهت بر همه****پيرهن هست و نيست، ساخت نهان ترا

در همهٔ هست و نيست، از تري و تازگي****نيست نهانخانه اي ثروت جان ترا

زان لب تو هر دمي گردد باريك تر****كز شكر و آب كرد روح لبان ترا

هيچ اگر بينمي شكل ميانت به چشم****جان نهمي بر ميان شكل ميان ترا

بوسه دهد خلد و حور، پاي و ركيب ترا****سجده كند عقل و روح دست و عنان ترا

چون تو به آماج گاه تير نهي بر كمان****تير فلك زه كند تير و كمان ترا

پرده زنان روز و شب حلقهٔ زلف ترا****غاشيه كش چرخ پير بخت جوان ترا

برد دل و گوش و هوش بهر جواز لبت****نام شكر گر شدست كام و

زبان ترا

قبلهٔ خود ساخت عشق از پي ايمان و كفر****زلف نگون ترا روي ستان ترا

فتنه جان كرد صنع نرگس شوخ ترا****انس روان ساخت طبع سرو روان ترا

پيشروان بهشت بر پر و بال خرد****نسخهٔ دين خوانده اند سيرت و سان ترا

ديدهٔ جانها بخورد نوك سنانت وليك****جان سنايي كند شكر سنان ترا

از پي ضعف ميان حرز چه جويي ز من****خدمت خسرو نه بس حرز ميان ترا

سلطان بهرامشاه آنكه به تاييد حق****هست بحق پاسبان خانه و جان ترا

هيبتش ار نيستي شحنه وجود ترا****جان ز عدم جويدي نام و نشان ترا

شماره قصيده 13: اي ازل دايه بوده جان ترا

اي ازل دايه بوده جان ترا****وي خرد مايه داده كان ترا

اي جهان كرده آستين پر جان****از پي نثر آستان ترا

سالها بهر انس روح القدس****بلبلي كرده بوستان ترا

شسته از آب زندگاني روح****از پي فتنه ارغوان ترا

كرده ايزد ز كارخانهٔ عقل****سيرت و خوي و طبع و سان ترا

تيرهاي يقين به شاگردي****چون كمان بوده مر گمان ترا

كرده بر روي آفتاب فلك****نقش دستان و داستان ترا

نور روي از سياهي مويت****كرده مغزول پاسبان ترا

از براي خمار مستانت****نوش دان كرده بوسه دان ترا

از برون تن تو بتوان ديد****از لطيفي درون جان ترا

پرده داري به داد گويي طبع****از پي مغز استخوان ترا

از نحيفي همي نبيند هيچ****چشم سر صورت دهان ترا

از لطيفي همي نيابد باز****چشم سر سيرت نهان ترا

در ميانست هر كرا هستي ست****از پي نيستي ميان ترا

هيچ باكي مدار گر زه نيست****آن كمان شكل ابروان ترا

زان كه تير فلك همي هر دم****زه كند در ثنا كمان ترا

تا چسان دو لبت رها كرده****ناتوان نرگس توان ترا

زان دو تا عيسي و دو تا بيمار****شرم نايد همي روان ترا

از پي چه معالجت نكنند****آن دو عيسي دو ناتوان ترا

اي وفا همعنان عناي ترا****وي

بقا همنشين نشان ترا

نافريد آفريدگار مگر****جز زيان مرا زبان ترا

چند زير لبم دهي دشنام****تا ببندم ميان زيان ترا

مي بدان آريم كه برخيزم****بوسه باران كنم لبان ترا

به بيمم دهي به زخم سنان****كي گذارم بدين عنان ترا

تو سنان تيز كن از دل و چشم****شد سنايي سپر سنان ترا

شماره قصيده 14: تا كي ز هر كسي ز پي سيم بيم ما

تا كي ز هر كسي ز پي سيم بيم ما****وز بيم سيم گشته ندامت نديم ما

تا هست سيم با ما بيمست يار او****چون سيم رفت از پي او رفت بيم ما

آيند هر دو باهم و هر دو بهم روند****گويي برادرند بهم سيم و بيم ما

اي آنكه مفلسيست بلاي عظيم تو****سيمست ويحك اصل بلاي عظيم ما

بهتر بدان كه هست تمناي تو محال****سيمست گويي اصل نشاط و نعيم ما

گر ما همه سياه گليميم طرفه نيست****سيم سپيد كرده سياه اين گليم ما

اي از نعيم كرده لباس خود از نسيج****هان تا ز روي كبر نباشي نديم ما

گر آگهي ز كار و گرنه شكايتست****اين دلق پاره پاره و تسبيح نيم ما

گويي برهنه پايان بر من حسد برند****هر گه كه بنگرند به كفش اديم ما

در حسرت نسيم صباييم اي بسا****كرد صبا نسيم و نيارد نسيم ما

امروز خفته ايم چو اصحاب كهف ليك****فردا ز گور باشد «كهف» و «رقيم» ما

عالم چو منزلست و خلايق مسافرند****در وي مزورست مقام و مقيم ما

هست اين جهان چو تيم فلك همچو تيم بدار****ما غله دار آز و امل هم قسيم ما

تيمار تيم داشتن از ما حماقتست****تيمار دارد آنكه به ما داد تيم ما

ما از زمانه عمر و بقا وام كرده ايم****اي واي ما كه هست زمانه غريم ما

در وصف اين زمانهٔ ناپايدار شوم****بشنو كه مختصر مثلي زد حكيم ما

گفتا: زمانه ما را مانند

دايه ايست****بسته در و اميد رضيع و فطيم ما

چون مدتي برآيد بر ما عدو شود****از بعد آنكه بود صديق و حميم ما

گرداند او به دست شب و روز و ماه و سال****چون دال منحني الف مستقيم ما

ز اول به مهر دل همه را او به پرورد****مانند مادران شفيق و رحيم ما

آن گه فرو برد به زمين بي جنايتي****اين قامت مقوم و جسم جسيم ما

اين مفتخر به حشمت و تعظيم و راي خويش****ياد آر زير خاك عظام رميم ما

پيوسته پيش چشم همي دار عنقريب****اندامهاي كوفتهٔ چون هشيم ما

گويي سفيه بود فلان شايد ار بمرد****چون آن سفيه مرد نميرد حكيم ما

ما زير خاك خفته و ميراث خوار ما****داده به باد خرمنهاي قديم ما

گويي ز بعد ما چه كنند و كجا روند****فرزندكان و دختركان يتيم ما

خود ياد ناوري كه چه كردند و چون شدند****آن مادران و آن پدران قديم ما

شد عقل ما عقيم ز بس با تغافليم****فرياد ازبن تغافل و عقل عقيم ما

پندار كز تولد عقل ست لامحال****اين طرفه بنگريد به نفس لئيم ما

گر جنت و جحيم نديدي ببين كه هست****شغل و فراغ جنت ما و جحيم ما

ريحان روح ما چو فراغست و فارغي****مشغوليست و شغل عذاب اليم ما

سرگشته شد سنايي يارب تو ره نماي****اي رهنماي خلق و خداي عليم ما

ما را اگر چه ذميمست تو مگير****يارب به فضل خويش به فعل ذميم ما

ظفر ظفر تو نيز مكن در عناي مرگ****بر قهر و رجم نفس ز ديو رجيم ما

شماره قصيده 15: اي در دل مشتاقان از عشق تو بستانها

اي در دل مشتاقان از عشق تو بستانها****وز حجت بي چوني در صنع تو برهانها

در ذات لطيف تو حيران شده فكرتها****بر علم قديم تو پيدا شده پنهانها

در بحر كمال تو ناقص شده كاملها****در عين قبول

تو، كامل شده نقصانها

در سينهٔ هر معني بفروخته آتشها****بر ديدهٔ هر دعوي بر دوخته پيكانها

بر ساحت آب از كف پرداخته مفرشها****بر روي هوا از دود افراخته ايوانها

از نور در آن ايوان بفروخته انجمها****وز آب برين مفرش بنگاشته الوانها

مشتاق تو از شوقت در كوي تو سرگردان****از خلق جدا گشته خرسند به خلقانها

از سوز جگر چشمي چون حقهٔ گوهرها****وز آتش دل آهي چون رشتهٔ مرجانها

در راه رضاي تو قربان شده جان، و آن گه****در پردهٔ قرب تو زنده شده قربانها

از رشتهٔ جانبازي بر دوخته دامنها****در ماتم بي باكي بدريده گريبانها

در كوي تو چون آيد آنكس كه همي بيند****در گرد سر كويت از نفس بيابانها

چه خوش بود آن وقتي كز سوز دل از شوقت****در راه تو مي كاريم از ديده گلستانها

اي پايگه امرت سرمايهٔ درويشان****وي دستگه نهيت پيرايهٔ خذلانها

صد تير بلا پران بر ما ز هر اطرافي****ما جمله بپوشيده از مهر تو خفتانها

بي رشوت و بي بيمي بر كافر و بر مومن****هر روز برافشاني، از لطف تو احسانها

ميدان رضاي تو پر گرد غم و محنت****ما روفته از ديده آن گرد ز ميدانها

در عرصهٔ ميدانت پرداخته در خدمت****گوي فلكي برده، قد كرده چو چوگانها

از نفس جدا گشته در مجلس جانبازي****بر تارك بي نقشي فرموده دل افشانها

حقا كه فرو نايد بي شوق تو راحتها****والله كه نكو نايد، با علم تو دستانها

گاه طلب از شوقت بفگنده همه دلها****وقت سحر از بامت، برداشته الحانها

چون فضل تو شد ناظر چه باك ز بي باكي****چون ذكر تو شد حاضر، چه بيم ز نسيانها

گر در عطا بخشي آنك صدفش دلها****ور تير بلا باري، اينك هدفش جانها

اي كرده دوا بخشي لطف تو به هر دردي****من درد تو مي خواهم دور از همه درمانها

عفو

تو همي بايد چه فايده از گريه****فضل تو همي بايد، چه سود ز افغانها

ما غرفهٔ عصيانيم بخشنده تويي يارب****از عفو نهي تاجي، بر تارك عصيانها

بسيار گنه كرديم آن بود قضاي تو****شايد كه به ما بخشي، از روي كرم آنها

كي نام كهن گردد مجدود سنايي را****نو نو چو مي آرايد، در وصف تو ديوانها

حرف ب
شماره قصيده 16: او كيست مرا يارب او كيست مرا يارب

او كيست مرا يارب او كيست مرا يارب****رويش خوش و مويش خوش باز از همه خوشتر لب

داده لب و خال او را بي خدمت كفر و دين****كرده رخ و زلف او را بي منت روز و شب

منزلگه خورشيدست بي نور رخش تيره****دولتكدهٔ چرخ است از قدر و قدش مركب

از بهر دلفروزي جان گهر و اركان****وز بهر جانسوزي دست فلك و كوكب

بر هر مژهٔ چشمش بنبشته كه: لا تعجل****در هر شكن زلفش برخوانده كه: لا تعجب

بي بوالعجبي زلفش كاشنيد كه سر بر زد****مهر از گلوي تنين ماه از دهن عقرب

ميگون لب شيرينش بر ما ترشست آري****مي سركه بخواهد شد چندان نمك اندر لب

ديدي رسن مشكين بر گرد چه سيمين****كو آب گره بندد مانند حباب و حب

ورنه برو و بنگر از ديدهٔ روحاني****در باغ جمال او زلف و زنخ و غبغب

كافر مژگانش از بت بر ساخت مرا قبله****نازك لب او در تب بگداخت مرا قالب

در پنجرهٔ جز عين موسي چكند با بت****در حجرهٔ ياقوتين عيسي چكند با تب

جزعش همه دل سوزد لعلش همه جان سوزد****شوخي و خوشي را خود اين ملك بود يارب

مژگانش همي از ما قربان دل و جان خواهد****هاي اي دل و هان اي جان من يرغب من يرغب

مدح ملك مشرق بهرامشه مسعود****آن بدر فلك رتبت و آن ماه ملك مشرب

گاو ز مي از لطفش چو

گاو فلك در تك****شير فلك از قهرش چون شير زمين در تب

عدل از در او گويان با ظلم كه: لا تامن****جود از كف او گويان با بخل كه:لا تقرب

بخل و ستم كلي از درگه و از صدرش****جز اين دود گر هرچت آن هست هوالمطلب

گر عدل علي خواهي آنك در او بنشين****ور جود علي جويي اينك كف او اشرب

در جمله سنايي را در دولت حسن او****در دست بهين سنت مدحست مهين مذهب

بر آخور او بادا دوبارگي عالم****در دولت و پيروزي هم ادهم و اشهب

شماره قصيده 17: عربي وار دلم برد يكي ماه عرب

عربي وار دلم برد يكي ماه عرب****آب صفوت پسري چه زنخي شكر لب

كله بر گلبن او راست چو بر لاله سواد****مژه بر نرگس او راست چو بر خار رطب

ناصيت راست چو بر تختهٔ كافورين مشك****يا فراز طبق سيم يكي خوشه عنب

يا بود منكسف از عقده يكي پاره ز شمس****يا شود متصل روز يكي گوشه ز شب

ابر و جبهت او راست چو شمس اندر قوس****كله و طلعت او راست چو مه در عقرب

عجمي وار نشينم چو ببينم كز دور****مي خرامد عربي وار بپوشيده سلب

آسمان گون قصبي بسته بر افراز قمر****ز آسمان و ز قمرش خوبتر آن روي و قصب

چو كمان ابرو و زيرش چو سنانها غمزه****چو مهش چهره و زيرش چو هلالي غبغب

گه گه آيد بر من طنز كنان آن رعنا****همچو خورشيد كه با سايه در آيد به طرب

هر چه پرسمش ز رعنايي و بر ساختگي****عربي وار جوابم دهد آن ماه عرب

مي نيفتم بيكي زان سخن اي خواجه چه شد****روستايي كه عرابي نبود نيست عجب

گفتم: از عشق تو ناچيز شدم گفت: نعم****انا بحر و سعير انت كملح و خشب

گفتم: از عشق تو هرگز نرهم گفت كه: لا****انت في مائي

و ناري كتراب و حطب

گفتم: آن زلف تو كي گيرم در دست بگفت:****ادفع الدرهم خذمنه عناقيد رطب

گفتم: آن سيم بناگوش تو كي بوسم گفت:****ان ترد فصتنا هات ذهب هات ذهب

گفتم: اين وصل تو بي رنج نمي يابم گفت:****لن تنالوالطرب الدائم من غير كرب

گفتم: اي جان پدر رنج همي بينم گفت:****يا ابي جوهر روح نتجت ام تعب

گفتم او را: چو فقيرم چكنم گفت: لنا****هبة الشيخ من الفقر غناء و سيب

خواجه مسعود علي بن براهيم كه هست****از بقاء محلش سعد و معالي به طرب

آنكه تازاد بپيوست به اوصاف وجود****بابها را ز چنو پور ببريد نسب

آنكه باشد بر جودش همه آفاق عيال****ز زني كه چنويي زايد شد چرخ عزب

ساكني يافت بقاي دلش از گردش چرخ****تربيت يافت سخاي كفش از رحمت رب

قدر او از محل و قدر فلكها اعلا****راي او از خرد و قول حكيمان اصوب

اي كه از آتش طبع تو جهان ديد ضياء****وي كه از آب ذكاء تو نما يافت ادب

راي چون شمس تو تا بر فلك افتاد نمود****همچو انگور سيه بر همه گردون كوكب

خشك گردد ز تف صاعقه درياي محيط****گر بدو در شود از آتش خشم تو لهب

گر فتد ذره اي از خشم تو بر اوج سپهر****گردد از هيبت تو شير سپهر اندر تب

حبهٔ مهر تو گر ابر بگيرد پس از آن****از زمين بر نزند جز اثر حب تو حب

چنبر دايره بگشايد در وقت از بيم****گر زني بر نقط دايره مسمار غضب

از بر عرش كند خطبهٔ آن جاه و محل****هر كه از بر كند از وصف و ثناي تو خطب

هر كه خم كرد بر خدمت تو قد چو هلال****يابد از سعي تو چون بدر ز گردون مركب

نه عجب كز فلك

و بحر سخاي تو گذشت****اين عجب تر كه به خود هيچ نگردي معجب

اي فلك قدر يقين دان كه بر مدحت تو****نيست در شاعري من نه ريا و نه ريب

شعر گوييم و عطا ده شده در هر مجلس****مدح خوانيم و ادب خوان شده در هر مكتب

وتد از دايره و دايره دانم ز وتد****سبب از فاصله و فاصله دانم ز سبب

كعبتين از رخ و از پيل بدانم بصفت****نردبازي و شفطرنج بدانم ز ندب

ليك در مدح چنين خاك سرشتان از حرص****عمر نا من قبل الفضة كالريح ذهب

زان كه آنراست درين شهر قبولي كه ز جهل****حلبه را باز نداند گه خواندن ز حلب

فاجران را قصبي بر سر و توزي در بر****شاعران از پي دراعه نيابند سلب

شير طبعم نكند همچو دگر گرسنگان****بر در خانه و بر خوان چو سگ و گربه شغب

دختري دارم دوشيزه ولي مدحت زا****كز خردمندي ام دارد و از خاطر اب

نيست يك مرد كه او مرد بود با كايين****كه كند صحبت اين دختر دوشيزه طلب

دختر خود به تو شه دادم زيرا كه تويي****مصطفا سيرت و حيدر دل و نعمان مذهب

جز گهر صله نيابم چو روم سوي بحار****جز هبا هبه نبينم چو روم سوي مهب

روز را چون شه سياره گريبان بگشاد****بسته بر دامن خود دختر من دامن شب

گر ببندي قصبي بر سرم از روي مهي****نگشايم ز غلاميت ميان را چو قصب

اينك از پسش تو اي مهتر و استاد سخن****قصهٔ خويش بخواندم صدق الله كتب

تا بود شاه فلك را ذنب و راس كمر****تا بود مرد هنر را محل از فضل و حسب

باد بي نحس همه ساله به گردون شرف****كمر فضل و محل تو شده راس و ذنب

باد بر پاي عنا خواه تو

از دامن بند****باد بر گردن اعدات گريبان ز كنب

باد فرخندت نوروز و رجب اندر عز****باد چونين دو هزارت مه نوروز و رجب

شماره قصيده 18: احسنت يا بدرالدجي لبيك يا وجه العرب

احسنت يا بدرالدجي لبيك يا وجه العرب****اي روي تو خاقان روز وي موي تو سلطان شب

شمس الضحي ايوان تو بدر الظم ديوان تو****فرمان همه فرمان تو اي مهتر عالي نسب

خه خه بناميزد مهي هم صدر و بدر درگهي****از درد دلها آگهي اي عنصر جود و ادب

فردوس اعلا روي تو حكم تجلي كوي تو****اي در خم گيسوي تو جانها همه جانان طلب

صدر معين را سر تويي دنيا و دين را فر تويي****بر مهتران مهتر تويي از تست دلها را طرب

رويت چو «طاها» طاهرست «و الليل» مويت ظاهرست****امر «لعمرك» ناظرست دريا ك پاك آمد لقب

برنه قدم اي شمع دين بر شهپر روح الامين****كرو بيانت بر يمين روحانيانت دست چپ

نازان ز قربت جد و عم، خرم به ديدارت حشم****بنماي هان اي محتشم قرب دو عالم در دو لب

گر از تو نشنيدي صلا شمع نبوت بر ملا****خورشيد بفگندي قبا ناهيد بشكستي قصب

هستي سزاي منزلت هم ابتدا هم آخرت****آري عزيز مملكت هستي تو ملكت را نسب

در جام جانها دست كن چون نيست كردي هست كن****ما را ز كوثر مست كن اين بس بود ماء العنب

بر ياد او كن جام نوش چشم از همه عالم بپوش****گندم نماي جو فروش آخر مباش اي بوالعجب

شماره قصيده 19: يارب چه بود آن تيرگي و آن راه دور و نيمشب

يارب چه بود آن تيرگي و آن راه دور و نيمشب****وز جان من يكبارگي برده غم جانان طرب

گردون چو روي عاشقان در لولو مكنون نهان****گيتي چو روي دلبران پوشيده از عنبر سلب

روي سما گوهر نگار آفاق را چهره چو قار****آسوده طبع روزگار از شورش و جنگ حلب

اجرام چرخ چنبري چون لعبتان بربري****پيدا سهيل و مشتري خورشيد روشن محتجب

اين اختران در وي مقيم از لمع چون در يتيم****اين راجع و آن مستقيم

اين ثابت و آن منقلب

محكم عنان در چنگ من سوي نگار آهنگ من****بسپرده ره شبرنگ من گاهي سريع و گه خبب

باد بهاري خويش او ناورد و جولان كيش او****صحرا و دريا پيش او چون مهره پيش بوالعجب

از نعل او پر مه زمين و ز گام او كوته زمين****وز هنگ او آگه زمين وز طبع او خالي غضب

آهو سرين ضرغام بر كيوان منش خورشيد فر****خارا دل و سندان جگر رويين سم و آهن عصب

در راه چو شبرنگ جم با شير بوده در اجم****آمخته جولان در عجم خورده ربيع اندر عرب

در منزل «سلما» و «مي » گشتم همي ناخورده مي****تن همچو اندر آب ني دل همچو بر آتش قصب

آمد به گوشم هر زمان آواز خضر از هر مكان****كايزد تعالي را بخوان در قعر قاع مرتهب

خسته دل من در حزن گفتي مر الاتعجلن****چون گفتمي با ديده من «انا صببنا الماء صب»

راهي چنان بگذاشتم باغ ارم پنداشتم****از صبر تخمي كاشتم آمد ببر بعدالتعب

روز آمده درمان من آسوده از غم جان من****از خيمهٔ جانان من آمد به گوش من شغب

آواز اسب من شنيد آن ماهپيش من دويد****وصل آمد و هجران پريد آمد نشاط و شد كرب

باوي نشستم مي به دست او بت بدو من بت پرست****از عشق او من گشته مست او مست بذر آب عنب

هم ناز ديدم هم بلا هم درد ديدم هم دوا****هم خوف ديدم هم رجا هم خار ديدم هم رطب

گه دست يازيدم همي زلفش ترازيدم همي****گه نرد بازيدم همي يك بوسه بود و يك ندب

بر من همي كرد او ثنا خندان همي گفت او مرا****بر خوان مديح او كجا المدح فيه قد وجب

شماره قصيده 20: بتي كه گر فكند يك نظر بر آتش و آب

بتي كه گر

فكند يك نظر بر آتش و آب****شود ز لطف جمالش مصور آتش و آب

كرشمه اي گر ازو بيند آب و آتش هيچ****شود ز چشمش بي شك معبهر آتش و آب

ز سيم و شكر روي و لب آن كند با من****نكردهرگز بر سيم و شكر آتش و آب

لب و دو عارض با آب و نارش آخر برد****ز طبع و روي من آن ماه دلبر آتش و آب

ز آه من نشگفت وز چهرش ار گيرد****سپهر بر شده و چشم اختر آتش و آب

ميار طعنه اگر عارض و لبش جويم****از آنكه جست كليم و سكندر آتش و آب

ز خطرت دل و چشم وي اندرين دل و چشم****بسان ابر بهاري ست مضمر آتش و آب

بشب بخفته خوش و من ز هجر او كرده****ز ديده و دل بالين و بستر آتش و آب

ز درد فرقت آن ابر حسن و شمع سراي****چو ابر و شمعم در چشم و بر سر آتش و آب

به دل گرفت به وقتي نگار من كه همي****كنند لانه و باده بدل بر آتش و آب

ببين تو اينك بر لاله قطرهٔ باران****اگر نديدي بر هم مقطر آتش و آب

بطبع شادي زايد ز زاده اي كو را****پدر صبا و زمين بود مادر آتش و آب

ز برق و باد به بيني بر آسمان و زمين****حسام وار شدست وز ره در آتش و آب

پديد كرد تصاوير ماني ابر و زمين****برآوريد تماثيل آزر آتش و آب

مزاج و طبع هوا گرم و نرم شد نشگفت****اگر بزايد از پشم و مرمر آتش و آب

چو طبع سيد گردد چمن به زينت و فر****چو عدل سيد گردد برابر آتش و آب

سر محامد سيد محمد آنكه شدست****بلند همت و نظمش به

گوهر آتش و آب

مهي كه گر فكند يك نظر به لطف و به خشم****شود بسوي ثري و دو پيكر آتش و آب

به نور رايش گشته منور انجم و چرخ****به ذات عونش گشته معمر آتش و آب

به نزد بخشش و بذلش محقر ابر و بحار****به نزد حشمت و حلمش مستر آتش و آب

مسخر خضر ار گشت باد و آب و زمين****مثال امر ورا شد مسخر آتش و آب

به حلم و خشمش كردند وصف از آن معني****مهيب و سهل بود بر غضنفر آتش و آب

زند به امرش اگر هيچ خواهد از خورشيد****به حد باختر و حد خاور آتش و آب

گر آب و آتش اندر خلاف او كوشند****ز باد و خاك بينند كيفر آتش و آب

به حكم نافذ نشگفت اگر برون آرد****ز چوب و سنگ چو موسي پيمبر آتش و آب

ز باد قدرت اگر كرد جانور عيسي****شود ز فرش بي باد جانور آتش و آب

زهي ز مايهٔ رايت منور انجم و چرخ****زهي ز سايهٔ تيغت مظفر آتش و آب

گه موافقت ار چون دل تو بودي چرخ****بدي به چرخ برين قطب و محور آتش و آب

شمال جودت بر آب و آتش ار نوزيد****چرابه گونه چو سيمست و چون زر آتش و آب

ز باس و سعي تو بدست ورنه بي سببي****بطبع خشك چرا آمد و تر آتش و آب

به صدر دولت بايسته اي واندر خور****چنانكه هست و ببايست و در خور آتش و آب

به طبع خويش نبينند هيچ اگر خواهي****به قدر و قد تو پستي وو نظر آتش و آب

سموم خشم تو گر برزند به ابر و زمين****نسيم خلق تو گر بروزد بر آتش و آب

شو ز بيم تو لرزان زمين و ابر

عقيم****شود ز خلق تو چون مشك و عنبر آتش و آب

شود ز قدر تو عاليتر از سپهر زمين****رود به امر تو از بحر و اخگر آتش و آب

اگر نه بيم و اميدت بدي به بحر و هوا****وگر نه هيبت و حكمت بدي بر آتش و آب

برو عتاب و عقوبت خداي كي كردي****ز بهر يونس و قومش مسخر آتش و آب

به هفت كشور خشمت رسيد و نظم آري****جدا كه ديد خود از هفت كشور آتش و آب

ز قدر و نظم تو دارند بهره زان نشدند****چو باد و خاك كثيف و مدور آتش و آب

معاقبست حسودت به دو مكان به دو چيز****به سان فرعون در مصر و محشر آتش و آب

ميان طبع تو و طبع حاسدت در نظم****كفايت ست در آن شعر داور آتش و آب

كه چون در آيد در طبع تو شود بي شك****بر آن دو طبع دگر كبر و مفخر آتش و آب

به زير فكرت و كلك تو خاست بر در نظم****ز خاك و باد از آنست برتر آتش و آب

چو بود خاطر و طبع تو كلك را همراه****ببوسد ار چه بود كلك و دفتر آتش و آب

اگر ندارد نسبت به خامهٔ تو چراست****به نزد خامت هم خير و هم شر آتش و آب

شد از بهاء مديحت سخنور اختر و كلك****شد از سخاء وجودت توانگر آتش و آب

جهان بگير به آن باد پاي خاك نهاد****كه هست با تك او كند و مضطر آتش و آب

گه مسير بود بر نهاد چرمهٔ تو****به نزد عقل مصور شود گر آتش و آب

به پست و بالا چون آب و آتشست مگر****شدست از پي تو اسب پيكر آتش و آب

به سان صرصر

ليكن به گاه تابش و خوي****كه ديد ساخته در طبع صرصر آتش و آب

جهان نديد مگر چرمهٔ ترا در تك****به هيچ مستقري سايه گستر آتش و آب

زمانه ساخت ز هفت اختر و چهار اركان****براي زينت بزمت دو لشكر آتش و آب

بخواه از آنكه چو خوردي چو طبع خود بندد****دماغ و طبع ترا زيب و زيور آتش و آب

بصوفت آب و بطبع آتش و نديده جهان****مگر به جام توچون دو برادر آتش و آب

تو روي شادي افروز و آب غم بر از آن****هني و روشن در جام و ساغر آتش و آب

كه بهر پيرهني من گزيدم از دل و چشم****ز جور چرخ چو دماغ و سمندر آتش و آب

در آب و آتش بي حد چرا شوم غرقه****چو هست باد و هوا را مقدر آتش و آب

ز خون ببست دل و چشم پس چو آهن و خاك****چراست در دل و چشمم مجاور آتش و آب

بريد فكرت كلك تو خواست بر در نظم****ز خاك و باد از آنست برتر آتش و آب

وليك از آتش و آبست ديده و دل من****چو در ثناي تو كردم مكرر آتش و آب

هميشه تا به زمينست و چرخ گنج و نجوم****هميشه تا به سعيرست و كوثر آتش و آب

سخاو لطف ترا بنده باد ابر و هوا****سنا و حلم ترا باد چاكر آتش و آب

مباد قاعدهٔ دولت تو زير و زبر****هميشه تا كه بود زير و ازبر آتش و آب

حرف ت
شماره قصيده 21: مرد هشيار در اين عهد كمست

مرد هشيار در اين عهد كمست****ور كسي هست بدين متهمست

زيركان را ز در عالم و شاه****وقت گرمست نه وقت كرمست

هست پنهان ز سفيهان چو قدم****هر كرفا در ره حكمت قدمست

و آن كه راهست ز حكمت رمقي****خونش

از بيم چو شاخ به قمست

و آن كه بيناست درو از پي امن****راه در بسته چو جذر اصمست

از عم و خال شرف مر همه را****پشت دل بر شبه نقش غمست

هر كجا جاه در آن جاه چهست****هر كجا سيم در آن سيم سمست

هر كرا عزلت خرسندي خوست****گر چه اندر سقر اندر ارمست

گوشه گشتست بسان حكمت****هر كه جويندهٔ فضل و حكمست

دست آن كز قلم ظلم تهيست****پاي آنكس به حقيقت قلمست

رسته نزد همه كس فتنه گياه****هر كجا بوي تف و نام نمست

همه شيران زمين در المند****در هوا شير علم بي المست

هر كه را بيني پر باد ز كبر****آن نه از فربهي آن از ورمست

از يكي در نگري تا به هزار****همه را عشق دوام و درمست

پادشا را ز پي شهوت و آز****رخ به سيمين برو سيمين صنمست

امرا را ز پي ظلم و فساد****دل به زور و زر و خيل و حشمست

سگ پرستان را چون دم سگان****بهر نان پشت دل و دين به خمست

فقها را غرض از خواندن فقه****حيلهٔ بيع و ريا و سلمست

علما را ز پي وعظ و خطاب****جگر از بهر تعصب به دمست

صوفيان را ز پي رندان كام****قبله شان شاهد و شمع و شكمست

زاهدان را ز براي زه و زه****«قل هوالله احد» دام و دمست

حاجيان را ز گدايي و نفاق****هوس و هوش به طبل و علمست

غازيان را ز پي غارت و سهم****قوت از اسب و سلاح و خدمست

فاضلان را ز پي لاف فضول****روي در رفع و جر و جزم و ضمست

ادبا را ز پي كسب لجاج****انده نصب لن و جزم لمست

متكلم را از راه خيال****غم اثبات حدوث و قدمست

چرخ پيماي ز بهر دو دروغ****به سيه مسطر و شكل رقمست

مرد طب

را ز پي خلعت و نام****همه انديشهٔ او بر سقمست

مرد دهقان ز پي كسب معاش****از ستور و خر و خرمن خرمست

خواجه معطي ز پي لاف و ريا****تازه از مدحت و لرزان ز ذمست

باز سايل را در هر دو جهان****دوزخش «لا» و بهشتش «نعم»ست

طبع برنا را بر يك ساعت عيش****عاشق شرب و بت و زير و بمست

كهل را از قبل حرمت و عز****انده نفقه و زاد حرمست

پير نز بهر گناه از پي مال****تا دم مرگ نديم ندمست

سعي ساعي به سوي عالم از آن****كه فلان جاي فلان محتشمست

چشم عامي به سوي عالم زان****كه فلان در جدل كيف و كمست

قد هر موي شكاف از پي ظلم****همچو دندانهٔ شانه بهمست

مرد ظالم شده خرسند بدين****كه بگويند: فلان محترمست

همگان سغبهٔ صيدند و حرام****كو كسي كز پي حق در حرمست

اينهمه مشغله و رسم و هوس****طالبان ره حق را صنمست

همه بد گشته و عذر همه اين:****گر بدم من نه فلان نيز همست

اينهمه بيهده داني كه چراست****زان كه بوالقاسمشان بوالحكمست

جم از اين قوم بجستست كنون****ديو با خاتم و با جام جمست

با چنين موج بلا همچو صدف****آنكس آسوده كه امروز اصمست

پس تو گويي كه: بر آن بي طمعي****از كه همواره سنايي دژمست

چرخ را از پي رنج حكما****از چنين ياوه درايان چه كمست

شماره قصيده 22: سنايي سناي خرد را سزاست

سنايي سناي خرد را سزاست****جمالش جهان را جمال و بهاست

اگر شخصش از خاك دارد مزاج****پس اخلاق او نور كلي چراست

چنو در بزرگان بزرگي كه ديد****چنو از عزيزان عزيزي كجاست

اگر خاطرش را به وقت سخن****كسي عالم عقل خواند سزاست

عجب زان كه با او كند شاعري****نداند كه اين راي محض خطاست

كجا نور باشد چه جاي ظلام****كجا ماه باشد چه جاي سهاست

همه لفظ او قوت جانست و بس****همه

شعر او فضل را كيمياست

ز انوارش امروز شهر هرات****چو برج قمر پر شعاع و ضياست

ز ازهار فضلش همين خطه را****اگر مقعد صدق خوانم رواست

بصورت بديدم كه وي را ز حق****مددهاي بي غايت و منتهاست

مقدر چنين بود كاندر وجود****ز اعداد رفع نهايت خطاست

الا يا بزرگي كه احوال تو****همه بر سعادت كلي گواست

ترا ز ايزد پاك الهام صدق****در اقوال و افعال يكسر عطاست

اگر چند تقصير من ظاهرست****دلم بستهٔ بند مهر و وفاست

چو جان و دل از مايهٔ اتصال****مدد يافت رسم تكلف رواست

ثناي تو گويم بهر انجمن****نكوتر ز هرچيز مدح و ثناست

همي تا كثافت بود خاك را****همي تا لطافت نصيب هواست

بقا بادت اندر نعيم مقيم****بقاي تو عز و شرف را بقاست

شماره قصيده 23: سنايي كنون با ضيا و سناست

سنايي كنون با ضيا و سناست****كه بر وي ز سلطان سنت ثناست

بدين مدح بر وي ز روح القدس****همه تهنيت مرحبا مرحباست

اگر خاطرش را به خط خطير****همي عالم عقل خواند سزاست

كه جز عالم عقل نبود بلي****كه بر وي چنو خواجه اي پادشاست

علي بن هيصم كه اين هفت حرف****سه روح و چهار اسطقسات ماست

سه حرفست نامش كه در مرتبت****سه روحست آن نطق و حس و نماست

زه اي واعظ صلب همچون كليم****كه وعظ تو كوران دين را عصاست

به وعظت اگر مبتدع نگرود****همان وعظ بر جان او اژدهاست

كسي كو الف نيست با آل تو****همه ساله چون لام پشتش دوتاست

در اقليم ادراك احياي او****خرد را و جان را رياست رياست

تو فوق همه عالماني به علم****كه اين فوق در علم بي منتهاست

خصال و جمال تو در چشم عقل****همه صورت و سيرت مصطفاست

همه صيت و صوت امامان دين****به پيش كمال و كلامت صداست

تو از فوق و جسم و جهت برتري****كه فوق تو نقش خيالات ماست

ز ديوان خلق تو مر خلق

را****همه كنيت و طبعشان بوالوفاست

به تصحيف آن مذهبم كرده اي****كه تصحيف آن مصحف اصفياست

مرا ماه خواندي درستست از آنك****تو مهري و از مهر مه را ضياست

چگويم كه كار همه خلق را****همه منشا از حضرت «من تشا»ست

تو داني كه بر درگه لايزال****در برترين الاهي رضاست

به من مقعد صدق گفتي هري ست****هري كيست كاين نام بر من سزاست

كه جان و تنم معدن مدح تست****گرش مقعد صدق خواني رواست

خط و شعر تو ديد چشم و دلم****چه جاي خط و شعر چين و ختاست

نفسهاي روحانيان را كسي****اگر شعر و خط خواند از وي خطاست

ز جزو تو آن شربها خورد جان****كه خود عقل كلي از آن ناشتاست

فلك در شگفت از تو گر چند او****بر از آتش و آب و خاك و هواست

كه در فضل و در لفظ و در رزم و بزم****علي هيصم ست و علي مرتضاست

قضاي ثناي چو تو مهتري****مرا هم ز تاييد رسم و قضاست

مرا اين تفضل كه خلق تو كرد****ز افضال فضل بن يحيا عطاست

ز سياره دان آنكه سياره وار****به ممدود و مقصود از وي رواست

گرم جان ندادي به تشريف خويش****مرا اين شرف از كجا خواست خاست

كه چون من خسي را ز چون تو كسي****چنين زينت و رتبت و كبرياست

اگر چند باران ز ابرست ليك****ز دريا فراموش كردن خطاست

ثنا و ثواب جزيل و جميل****برو بيش ازيرا كه او مقتداست

تو داني كه از حضرت مصطفا****برين گفتهٔ من فرشته گواست

تو شرعي و او دين و در راه حق****نه آن زين نه اين زان زماني جداست

تو و او چنانيد كن صدر گفت****دو دست ست الله را هر دو راست

من ار آيم ار ني همي دان كه جان****ز خاك درت با قباي بقاست

چه تشوير دارم چو

دانم كه اين****ز تقدير قادر نه تقصير ماست

چه ترسم چو از جان و ايمان تو****به «ما لم يشا» «لم يكن» عذر خواست

محالست اينجا دعا كز محل****زمين تو خود آسمان دعاست

شماره قصيده 24: مردي و جوانمردي آئين و ره ماست

مردي و جوانمردي آئين و ره ماست****جان ملكان زنده به دولت كدهٔ ماست

روزي ده سياره بر كسب ضيارا****در يوزه گر سايهٔ پر كله ماست

گر چه شره هر چه شه آمد سوي شرست****از دهر برافكندن شرها شره ماست

برگ كه ما از كه بيجاده نترسد****كه تابرهٔ كاهكشان برگ كه ماست

آنجا كه بود كوشش شطرنج تواضع****در نطع جهان هر چه پياده ست شه ماست

و آنجاي كه بخشايش ما دم زد اگر تو****در عمر گنه بيني آن گه گنه ماست

حقا كه نه بر زندگي و دولت و دينست****هر عزم كه در رغم سفيهان تبه ماست

هر عارضه كيد ز خداوند بر ما****در بندگي آنجا كه آن عامه مه ماست

ما خازن نيك و بد حقيم ز ما نيست****آنجا كه «بگير» ما و آنجا كه «نه» ماست

المنة لله كه بر دولت و ملت****اقليم جهان ديده و عيوق گه ماست

چشم ملكان زير سپيديست ز بس اشك****از بيم يكي بنده كه زير شبه ماست

آنكس كه ملوكان به غلاميش نيرزند****در خدمت كمتر حشم بارگه ماست

بهر شرف خود چو مه چارده هر روز****پر ماه نو از بوس شهان پايگه ماست

از بهر زر و سيم نه بل كز پي تشريف****سلطان فلك بندهٔ زرين كله ماست

گرچه مه چرخ آمد خورشيد وليكن****آن مه كه به از چشمهٔ خورشيد مه ماست

باشد همه را بنده سوي عزت و ما را****زلف پس گوش بت ما بنده ره ماست

از بهر دويي آينه در دست نگيريم****زيرا كه در آيينه هم از ما شبه ماست

راندند بسي كامروايي سلف

ما****آن دور چو بگذشت گه ماست گه ماست

بهرامشه ار چه كه شه ماست وليكن****آنكو دل ما دارد بهرامشه ماست

شماره قصيده 25: خاك را از باد بوي مهرباني آمدست

خاك را از باد بوي مهرباني آمدست****در ده آن آتش كه آب زندگاني آمدست

نرگس مخمور بوي خوش ز طبعي خواستست****بنده و آزاد سرمست جواني آمدست

باغ مهمان دوست برگ ميزباني ساختست****مرغ اندك زاد در بسيار داني آمدست

باد غمازست و عطاري كند هر صبحدم****آن تواناييش بين كز ناتواني آمدست

آتش لاله چرا افروخت آب چشم ابر****كبرا از خاصيت آتش نشاني آمدست

آري آري هم برين طبعست تيغ شهريار****زانك او آبست و از آتش، نشاني آمدست

دست خسرو گر نبوسيدست ابر بادپاي****پس چرا چوندست او در درفشاني آمدست

تا عروس ملك شاه از چشم بد ايمن بود****چشم خوب نرگس اندر ديده باني آمدست

سبزه كو پذرفت نقش تيغ تيزش لاجرم****همچو تيغش نيز در عالم ستاني آمدست

پيش تخت شاه چون من طوطي شكرفشان****بلبل اندر پيش گل در مدح خواني آمدست

راست خواهي هر كجا گل نافه اي از لب گشاد****همچو لاله غنچه را بسته دهاني آمدست

لاف هستي زد شكوفه پيش راي روشنش****لاجرم عمرش چنان كوته كه داني آمدست

سرو يازان بين كه گويي زين جهان لعبتي****پيش سلطان در قباي آن جهاني آمدست

گل گرفته جام ياقوتين به دست زمردين****پيش شاهنشه به سوي دوستكاني آمدست

آفتاب داد و دين سنجر كه او را هر زمان****اول القاب نوشروان ثاني آمدست

كلك عقل از تير او عالم گشايي يافتست****تير چرخ از كلك او عالم ستاني آمدست

آسمان پيش جلال او زمين گردد از آنك****از جلال او زمين در ترجماني آمدست

خه خه اي شاهي كه از بس بخشش و بخشايشت****خرس در داهي و گرگ اندر شباني آمدست

چون به سلطاني نشيني تهنيت گويم ترا****اي كه اسلاف ترا سلطان نشاني آمدست

ترك

اين صحراي اول با جلاجلهاي نور****گرد ملكت با طريق پاسباني آمدست

صدر ديوان در دبيري هست تا يابد معين****با خجسته كلك تو در همزباني آمدست

مطرب صحن سيم بر بام تو سوري بديد****زو همين بودست كاندر شادماني آمدست

شاه اقليم چهارم تا فرستد هم خراج****در فراهم كردن زرهاي كاني آمدست

شحنهٔ ميدان پنجم تا سلحدار تو شد****زخم او بر جسم جاني نه كه جاني آمدست

قاضي صدر ششم را طالع مسعود تو****مقتداي فتوي صاحبقراني آمدست

آنكه پير صفهٔ هفتم سبكدل شد ز رشك****از وقار تو بر او چندان گراني آمدست

كارداران سراي هشتمين را بر فلك****راي عاليقدر تو در ميزباني آمدست

از ضميرت ديده ام آن كنگر طاقي كه هم****آفرينش را مكان بي مكاني آمدست

از در دولت سبك بر بام هفتم رو كه چرخ****با چنين نه پايه بهر نردباني آمدست

خسروا طبعم به اقبال جمالت زنده گشت****آبرا آري حيات اندر رواني آمدست

تا به حرف مدح تو خوانم ثناي ديگران****موجب اين بيتهاي امتحاني آمدست

اينك از اقبال تو پردخته شد آن خدمتي****كاندكش الفاظ و بسيارش معاني آمدست

در او در آب قدرت آشناور آنچنانك****راست گويي گوهر تيغ يماني آمدست

بر سر خوان عمادي من گشادم اين فقع****گر چه شيرين نيست باري نارداني آمدست

شاخ بادا از نهال عمر تو زيرا كه خود****بيخش از بستان سراي جاوداني آمدست

شماره قصيده 26: آن طبع را كه علم و سخاوت شعار نيست

آن طبع را كه علم و سخاوت شعار نيست****از عالميش فخر و ز زفتيش عار نيست

جز چشم زخم امت و تعويذ بخل نيست****جز رد چرخ و آب كش روزگار نيست

آن دست و آن زبان كه درو نيست نفع خلق****جز چون زبان سوسن و دست چنار نيست

باشد چو ابر بي مطر و بحر بي گهر****آن را كه با جمال نكو خوي يار نيست

در پيش جوهري چو سفالست

آن صدف****كاندر ميان او گهري شاهوار نيست

منت خداي را كه مر اين هر دو وصف را****جر در مزاج پيشرو دين قرار نيست

قاضي القضاة غزنين عبدالودود آنك****مر علم وجود را جز ازو پيشكار نيست

چرخست علم او كه مر او را فساد نيست****بحرست جود او كه مر او را كنار نيست

در بر و بحر نيست يكي صنعت از سخا****كاندر بنان و طبعش از آن صدهزار نيست

با سيرتش در آتش و آب و هوا و خاك****قدر بلند و صفوت و لطف و وقار نيست

اي قدر تو رسيده بدان پرده كز علو****زان پرده ز استر اثر صنع بار نيست

آن چيست كز يقين تو آنرا مزاج نيست****و آن كيست كز يمين تو آنرا يسار نيست

دين از تو و زبانت چرا مي شود قوي****گر تو علي نه اي و زبان ذوالفقار نيست

در هفت بخش عالم يك مبتدع نماند****كز ذوالفقار حجت تو دلفگار نيست

جز در چمن ولي تو چون گل پياده كيست****جز بر اجل حسود تو چون جان سوار نيست

نزديك علم و راي تو مه نورمند نيست****در پيش حلم و سنگ تو كه بردبار نيست

آن كيست كو ندارد با تو چو تير دل****كو از سنان سنت تو سوگوار نيست

يك تن نماند در چمن جود تو كه او****چون فاخته ز منت تو طوقدار نيست

اي شمس طبع كز تو جهان را گزير نيست****اي ابر دست كز تو زمين را غبار نيست

اميدوار باز سوي صدرت آمدم****از ابر و شمس كيست كه اميدوار نيست

جز شاعران كوته بين را درين ديار****بر بارگاه جود كريميت بار نيست

آري ز نوش آتش و از لطف آب پاك****رفعت بجز نصيب دخان و بخار نيست

ليكن زمانه اي تو و بر من ز بخت بد****هر چه از

زمانه آيد حقا كه عار نيست

والله كه از لباس جز از روي عاريت****بر فرق من عمامه و بر پا آزار نيست

كارم بساز از كرم امروز اي كريم****هر چند كارساز بجز كردگار نيست

گر چه دهي وگر ندهي صله در دو حال****جز گوهر ثناي من اينجا نثار نيست

باشد كريمي ار بدهي ورنه راي تست****مر بنده را به هيچ صفت اختيار نيست

داني كه از زمانه جز احسان و نام نيك****حقا كه هر چه هست بجز مستعار نيست

نام نكو بمان چو كريمان ز دستگاه****چون شد يقين كه عمر دول پايدار نيست

تا دوزخ و بهشت كم از هفت و هشت نيست****تا حس و طبع بيش ز پنج و چهار نيست

چندانت قدر باد كه آن را كرانه نيست****چندانت عمر باد كه آن را شمار نيست

شماره قصيده 27: عقل را تدبير بايد عشق را تدبير نيست

عقل را تدبير بايد عشق را تدبير نيست****عاشقان را عقل تر دامن گريبان گير نيست

عشق بر تدبير خندد زان كه در صحراي عقل****هر چه تدبيرست جز بازيچهٔ تقدير نيست

عشق عيارست و بر تزوير تقديرش چكار****عقل با حفظ ست كو را كار جز تدبير نيست

علم خورد و خواب در بازار عقلست و حواس****در جهان عاشقي هم خواب و هم تعبير نيست

تير چرخ از عقل دزدان دان جان را لاجرم****هيچ زنداني كمان چرخ را چون تير نيست

كار عقلست اي سنايي شير دادن طفل را****خون خورد چون شير عشق اينجا حديث شير نيست

ميوه خوردن عيد طفلانست و اندر عيد عشق****بند و زنجيرست اينجا رسم گوز انجير نيست

هر زمان بر ديده تيري چشم دار ار عاشقي****زان كه غمزهٔ يار يك دم بي گشاد تير نيست

مرد عشق ار صد هزاران دل دهد يك دم به دوست****حال اندر دستش از تقصير جز تشوير نيست

مانده اندر

پرده هاي تر و ناخوش چون پياز****هر كه او گرم مجرد در رهش چون سير نيست

در گذر چون گرم تازان از رخ و زلفين دوست****گر چه بي اين هر دو جانها را شب و شبگير نيست

تا نماني بستهٔ زنجير زلف يار از آنك****اندرين ره شرط اين شوريدگان زنجير نيست

عاشقي با خواجگي خصمست زان در كوي عشق****هر كجا چشم افگني تيرست يكسر مير نيست

عين و شين و قاف را آنجا كه درس عاشقيست****جز كه عين و شين و قاف آنجا دگر تفسير نيست

پير داند قبض و بسط عاشقان ليكن چه سود****تربت ما موضع بيلست جاي پير نيست

عشق چون خصم جهان تيرگي و خيرگيست****اينهمه عشق سنايي عشق را بر خير نيست

عشق را اين حل و عقد از چيست ما ناذات او****جز ز صنع شاه عالم دار عالم گير نيست

شاه ما بهرامشاه آن شاه كز بهر شرف****چرخ را در بندگي درگاه او تقصير نيست

شماره قصيده 28: كفر و ايمان دو طريقيست كه آن پنهان نيست

كفر و ايمان دو طريقيست كه آن پنهان نيست****فرق اين هر دو بنزديك خرد آسان نيست

كفر نزديك خرد نيست چو ايمان كه بوصف****اهرمن را صفت برتري يزدان نيست

گهر ايمان جسته ست ز اركان سپهر****در دوكونش به مثل جز دل پاكان كان نيست

كه صفت كردن ايمان به گهر سخت خطاست****زان كه ز اركان صفا قوت او يكسان نيست

تو اگر ز اركان داني صفت نور و ضيا****نزد من اين دو صفت جز اثر ايمان نيست

نور اصلي چو فروغي دهد از دست فروع****فرع را اصل چو پيدا شد هيچ امكان نيست

كار نه بطن حدث دارد و دارد حق محض****رسم و اطلال و دمن چون طلل ايوان نيست

رايگان اين خبر اي دوست به هر كس ندهند****مشك گر چند كسادست چنين ارزان نيست

اي

پسر پاي درين بهر مزن زان كه ترا****معبر و پايگه قلزم بي پايان نيست

كاين طريقست كه در وي چو شوي توشه ترا****جز فنا بودن اگر بوذري و سلمان نيست

اين عروسيست كه از حسن رخش با تن تو****گر حسيني همه جز خنجر و جز پيكان نيست

درد اين باد هوا در تن هركس كه شود****هست دردي كه بجز سوختنش درمان نيست

جسم و جانرا به عرضگاه نهادم كه مرا****مايهٔ عرض درين جز غرض جانان نيست

گر حجاب رهت از جسم و ز جان خواهد بود****رو كه جانان ترا ميل به جسم و جان نيست

جسم و جان بابت اين لعبت سيمين تن نيست****تحفهٔ بي خطر اندر خور اين سلطان نيست

فرد شو زين همه تا مرد عرضگاه شوي****كاندرين كوي بجز رهگذر مردان نيست

چند گوئي كه مرا حجت و برهان بايد****هر چه حق باشد بي حجت و بي برهان نيست

كشتهٔ حق شو تا زنده بماني ور نه****با چنين بندگيت جاي تو جز ميدان نيست

از چه بايدت به دعوي زدن اين چندين دست****كه به دست تو ز صد معني يك دستان نيست

نام خود را چه نهي بيهده موسي كليم****كه گليم تو بجز بافتهٔ هامان نيست

تا در آتش چو روي همچو براهيم خليل****چون ترا آيت يزدان رقم عنوان نيست

غلطي جان پدر اين شكر از عسگر نيست****غلطي جان پدر اين گهر از عمان نيست

اي بسا يوسف رويان كه درين مصر بدند****كه چو يعقوب پدرشان مگر از كنعان نيست

اي بسا يونس نامان كه درين آب شدند****كه جگرشان همه جز سوخته و عطشان نيست

مرد بايد كه چو بوالقاسم باشد به عمل****ورنه عالم تهي از كردهٔ بوسفيان نيست

گويي از اسم نكو مرد نكو فعل شود****ني چو بد باشد تن اسم

ورا تاوان نيست

من وفانام بسي دانم كش جز به جفا****طبع تا زنده و جان مايل و دل شادان نيست

آهست آري سندان به همه جاي وليك****خويشتن گاه ترازو ببرد سوهان نيست

نام آتش نه ز گرميست كه آتش خوانند****آب از آن نيست به نام آب كجا سوزان نيست

هفت و چارند اگر رسم بود وقت شمار****وقت افعال چرا فعلش هم چندان نيست

يا بيا پاك بزي ورنه برو خاكي باش****كه دو معني همي اندر سخني آسان نيست

راه اين سرو جوان دور و درازست اي پير****مي اين خواجه سزاي لب سرمستان نيست

جان فشان در سر اين كوي كه از عياران****شب نباشد كه در آن موسم جان افشان نيست

لذت نفس بدل ساز تو با لذت عشق****به گسل از طبع و هواگر غرضت هجران نيست

راز اين پرده نيابي اگر از نفس هوا****در كف نيستي تو، علم طغيان نيست

تا همه هو نشوي، هوي تو الا نشود****چون شوي هو تو ترا آن هوس نقصان نيست

تكيه بر شرع محمد كن و بر قرآن كن****زان كجا عروهٔ وثقاي تو جز قرآن نيست

گفت اين شعر سنايي كه چو كيواني گفت****روشني عالم جز از فلك گردان نيست

شماره قصيده 29: اي بنده ره شوق ملك بي خطري نيست

اي بنده ره شوق ملك بي خطري نيست****از جان قدمي ساز كه به زين سفري نيست

تيريست بلا در روش عشق كه هرگز****جز ديدهٔ درويش مر او را سپري نيست

از خود غذايي ساز پس آنگاه بره پوي****زيرا كه ترا به ز تويي عشوه خري نيست

خود را ز ميان خود بردار ازيراك****كس بر تو درين ره ز تويي تو بتري نيست

تن را چه قبولي نهي آنجا كه ز عزت****صد جان مقدس را آنجا خطري نيست

كشتند درين راه بسي عاشق بي تيغ****كز خون يكي عاشق

حالي اثري نيست

در بحر غمان غوطه خور از روي حقيقت****كاندر صدف عشق به از غم گهري نيست

بار از خداوند مچخ زان كه كسي را****در پردهٔ اسرار خدايي گذري نيست

بر دوش فكن غاشيهٔ مهر درين كوي****چون گرد ميان تو ز بدعت كمري نيست

از ابر پشيماني اشكي دو فرو بار****كاندر چمن عشق تو زين به مطري نيست

در روشني عشق چه خوشي بود آن را****كاندر چمن صنع خدايش نظري نيست

كي ميوهٔ رحمت خورد آنكس كه ز اول****در باغ اميدش ز عنايت شجري نيست

اي در ره عصيان قدمي چند شمرده****باز آي كزين درگه به مستقري نيست

از كردهٔ خود يادكن و بگري ازيرا****بر عمر به از تو به تو كس نوحه گري نيست

بر طاعت خود تكيه مكن چون بحقيقت****از عاقبت كار كسي را خبري نيست

چون نام بد و نيك همي از تو بماند****پس به ز نكونامي ما را هنري نيست

نيكي و سخاوت كن و مشمر كه چو ايزد****پاداش ده و مفضل و نيكو ثمري نيست

گرد علما گرد بخاصه بر آنكس****كامروز بهر شهر چنو مشتهري نيست

خورشيد زمين يوسف احمد كه فلك را****چون او به گه علم و محامد دگري نيست

آن ابر گهرپاش كه در علم چنويي****مر چارگهر را گه زايش پسري نيست

آن شاخ عطا بخش كه در باغ شريعت****با نفع تراز وي به گه جود بري نيست

بي خدمت او در تن يك جان عملي نيست****بي مدحت او در دل يك تن فكري نيست

از روزه و از گريه چو يك كام و دو چشمش****در باديهٔ تقوا خشكي و تري نيست

آري چه عجب زان كه چو جد و پدر او****كس را به جهان اكنون جد و پدري نيست

علم و خردش بيشترست از همه ليكن****در

ديدش بي شرمي و در سر بطري نيست

اي قدر تو گشته سفري در ره دانش****كو را بجز از حضرت جنت حضري نيست

در آب فنا غرق شد از زورق كينه****آن دل كه درو ز آتش مهرت شرري نيست

بگداخت حسود تو چو در آب شكر زآنك****در كام سخن به ز زبانت شكري نيست

چشم بد ما باد ز تو دور كه از لطف****يك چيز نداري كه درو زيب و فري نيست

المنه لله كه درين جاه تو باري****نفعست جهان را و كسي را ضرري نيست

در عين بهشتي تو هم اينجا و هم آنجا****كاندر دل تو از حسد كس مقري نيست

داري خرد و علم و سخا ليك بر عقل****در طبعت از اين بي حسدي به هنري نيست

نه هر كه برآمد بر كرسي امامت****نه هر كه كند بانگي آنجا حشري نيست

كرسي چكند آنكه ندارد خبر از علم****خورشيد چه سود آن را كو را بصري نيست

خورشيد جهان كي شود از علم كسي كو****در شب چو مه او را بر خواندن سهري نيست

علم و خرد واصل همي بايد ورنه****خود مايهٔ شوخي را حدي و مري نيست

فتوي دهي و علم همي گويي و ليكن****با كس ده و پنجيت نه و شور و شري نيست

هر كس نبود چون تو گه علم ازيراك****صد بحر به نزديك خرد چون شمري نيست

خود دور بي انصافان بگذشت درين شهر****زيرا به جان چون شه ما دادگري نيست

شاهي و چه شاهي كه گه عدل و گه علم****چون او ز ثريا ملكي تا بثري نيست

آن شاه مظفر كه برو از سر كوشش****جز بخشش او را ز طبيعت ظفري نيست

مسعود جوان بخت جوان عمر كه چون او****بر نه فلك و هفت زمين شاه و سري نيست

قدر شه

غزنين نشناسد به حقيقت****آن را كه ز احوال خراسان خبري نيست

بادا سر او سبز و دلش شايد كه امروز****مر ملك جهان را به ازو تاجوري نيست

اي خواجه چنين دان ز سر عقل و فصاحت****كامروز درين فن چو سنايي دگري نيست

كي ديده و رخ چون زر و چون سيم كند آنك****لفظش چو گهر هست گرش سيم و زري نيست

در شاخ ثناي تو چو زد چنگ سخا كن****كز شاخ ثنا به ز سخاوت ثمري نيست

تا دور فلك بي ز نوا زو المي نيست****تا كار جهان بي ز قضا و قدري نيست

چندانت بقا باد كه ممكن بود از عمر****زيرا ز قضا هيچ كسي را حذري نيست

بادات فزوني چو مه نو كه جهان را****بر چرخ بقا به ز جمالت قمري نيست

بر درگه جبار ترا باد مقيمي****زيرا به از آن در به جهان هيچ دري نيست

اي بار خدايي كه مرين سوختگان را****جز ياد تو دين پرور و اندوه بري نيست

بپذير به فضل و به كرم عذر سنايي****زيرا كه به عصيان چو سنايي دگري نيست

حرف د
شماره قصيده 30: مهر بندهٔ آن رخ چون ماه باد

مهر بندهٔ آن رخ چون ماه باد****جان فداي آن لب دلخواه باد

فرق او همچون خط او سبز باد****بخت او چون عمر او برناه باد

روي آن كز خاصيت دارد خبر****چون دو بيجادش ببند كاه باد

مدت حسن و بقاي ماه من****با مدد چون عمر سال و ماه باد

از براي پاس باس غيرتش****ساكن حبس خموشي آه باد

چون بهشت و دوزخست آن زلف و رخ****ساحت پاداش و باد افراه باد

اشك آن كز وي نينديشد بجو****همچو راه كهكشانش راه باد

آن چنان چون شاه خوبان آن مهست****شاه دولتشاه دولتشاه باد

بهر خدمت چرخ بر درگاه او****صد كمر بربسته چون خرگاه باد

در حريم حرمت آگينش چو عرش****دختر

فغفو و قيصر داه باد

پيش نوك تير درزي حرفتش****حصن دشمن خيمهٔ جولاه باد

ريزه هاي زر و سيم قلب چرخ****در سرا ضرب كفش درگاه باد

چون كند سلطان علوي آرزو****آفتابش تاج و چرخش گاه باد

آفتابست او وليكن گاه نور****سايبانش سايهٔ الاه باد

شاه بهرام آنشهي كاندر جهان****تا جهان را شاه بايد شاه باد

عرش و فرش دشمنان جاه او****همچو بيژن زير سنگ چاه باد

پيش گرز گاو سارش روز صيد****شير گردون كمتر از روباه باد

بي شه اسب و پيل و فرزين هيچ نيست****شاه ما را به بقاي شاه باد

سوي جانش سهم غيب تيز تاز****چون خرد منهي و كارآگاه باد

پس چو نزدش هر چه جز الاه لاست****سايگاهش حفظ «الا الاه» باد

جز سنايي در وفا و بندگيش****تا ابد چرخ دو تا يكتاه باد

شماره قصيده 31: همچو مردان يك قدم در راه دين بايد نهاد

همچو مردان يك قدم در راه دين بايد نهاد****ديده بر خط «هدي للمتقين» بايد نهاد

چون ز راه گلبن «توبوا الي الله» آمدي****پاي بر فرق «اتينا تائعين» بايد نهاد

چون خر دجال نفست شد اسير حرص و آز****بعد ازين بر مركب تقويت زين بايد نهاد

توبه ات روح الامين دان نفس شارستان لوط****در مثل شبه حقيقتها چنين بايد نهاد

هفت شارستان لوطست نفس تو وقت سخن****همچو مردان بر پر روح الامين بايد نهاد

آب اول داد بايد بوستان را روز و شب****وانگهي دل در جمال ياسمين بايد نهاد

نفس فرعونست و دين موسي و توبه چون عصا****رخ به سوي جنگ فرعون لعين بايد نهاد

گر عصاي توبه فرعون لعين را بشكند****شكر آنرا ديده بر روي زمين بايد نهاد

گر تو خواهي نفس خود را مستمند خود كني****در كند عشق «بسم الله» كمين بايد نهاد

دفتر عصيان خود را سوخت خواهي گر همي****دفتر عشق بتي در آستين بايد نهاد

خواجه پندارد كه اندر راه دين

مر طبع را****با كباب چرب و با لحم سمين بايد نهاد

ني غلط كردي كه اندر طاعت حق دينت را****با لباس ژنده و نان جوين بايد نهاد

ني ترا طبع تو مي گويد كه: گوش هوش را****با نواي مطرب و صوت حزين بايد نهاد

آن تني كش خوب پروردي به دوزخ در همي****در دهان اژدهاي آتشين بايد نهاد

جاي گر حور و حريرت بايد اندر تار شب****از دو چشم خويشتن در ثمين بايد نهاد

گر تو خواهي ظاهر و باطنت گردد همچو تير****در سحرگه ديده را بر روي طين بايد نهاد

از خبيثات و خبيثين گر بپرهيزي همي****روي را بر طيبات و طيبين بايد نهاد

سر بسم الله اگر خواهي كه گردد ظاهرت****چون سنايي اول القاب سين بايد نهاد

شماره قصيده 32: كسي كاندر صف گبران به بتخانه كمر بندد

كسي كاندر صف گبران به بتخانه كمر بندد****برابر كي بود با آن كه دل در خير و شر بندد

ز دي هرگز نيارد ياد و از فردا ندارد غم****دل اندر دلفريب نقد و اندر ما حضر بندد

كسي كو را عيان بايد خبر پيش مجال آيد****چو خلوت با عيان سازد كجا دل در خبر بندد

ز عادت بر ميان بندد همي هر گبر زناري****نباشد مرده را آنكس كه جز بر فرق سر بندد

حقيقت بت پرستست آنكه در خود هست پندارش****برست از بت پرستي چون در پندار دربندد

نباشد مرد هر مردي كه او دستار بر بندد****نباشد گبر،هرگبر كه او زنار بربندد

اگر تاج تو خورشيدست تو زان تاجداراني****كه طاووس ملايك تخت تو بر شاهپر بندد

نياسايد سنايي وار آن كو زين جگر خواران****هزاران درد خون آلود بر جان و جگر بندد

نه موسيئي شود هر كس كه او گيرد عصا بر كف****نه يعقوبي شود آنكس كه دل اندر پسر بندد

بسا پير مناجاتي كه بر

مركب فرو ماند****بسا رند خراباتي كه زين بر شير نر بندد

ز معني بيخبر باشي چو از دعوي كمر بندي****چه داند قدر معني آن كه از دعوي كمر بندد

بتخت و بخت چون نازي كه روزي رخت بربندي****بتخت و تخت چون نازد كسي كو رخت بر بندد

غلام خاطر اويم، كه او همت قوي دارد****كه دارد هر دو عالم را و دل در يك نظر بندد

اگر يك چند كي بخت سنايي به بگردد پس****همه الفاظ شيرين ملايك بر بصر بندد

برو همچون سنايي باش، نه دين باش و نه دنيا****كسي كو چون سنايي شد در اين هر دو در بندد

شماره قصيده 33: اي چو عقل از كل موجودات فرد

اي چو عقل از كل موجودات فرد****وي جوان از تو سپهر سالخورد

خاكبوسان سر كوي تواند****روشنان كارگاه لاجورد

پاسبانان در و بام تواند****چرخ و خورشيد و مه گيتي نورد

تا سنايي كيست كايد بر درت****مجد كو تا گويدش كز راه برد

اي همه دريا چه خواهي كردنم****وي همه گردون چه خواهي كرد گرد

نام او ميدان و نقش او بسي****كز حكيمان او زياد اندر نبرد

زان به خدمت نامدم زيرا بود****پيش بينا مرد عريان روي زرد

كز ضعيفي ديدگان شب پره ست****كو بماندست از رخ خورشيد فرد

ساختم جلابي از جان جانت را****وز دم خرسندي آنرا كرده سرد

چون بزرگان نوش كن جلاب جان****مي بخردان مان و گرد مي مگرد

ورد جويد روز مجلس مرد عقل****بوالهوس جويد به مجلس خارورد

زان كه مقلوب سنايي يانس است****گر نگيرم انس با من بد مگرد

انس گيرم باژگونه خوانيم****خويشتن را باژگونه كس نكرد

گر تن و جانم به خدمت نامدند****عذرشان بپذير كمتر كن نبرد

صدر تو چرخست و تن را بال سست****روي تو مهرست و جان را چشم درد

جان من آزاد كن تا عقل من****هر زمان گويد: زهي

آزادمرد

تازه گردانم بنا جستن كه باد****تازه از جان بيخ و شاخ و برگ و ورد

شماره قصيده 34: مسلمانان سراي عمر، در گيتي دو در دارد

مسلمانان سراي عمر، در گيتي دو در دارد****كه خاص و عام و نيك و بد بدين هر دو گذر دارد

دو در دارد حيات و مرگ كاندر اول و آخر****يكي قفل از قضا دارد، يكي بند از قدر دارد

چو هنگام بقا باشد قضا اين قفل بگشايد****چو هنگام فنا آيد قدر اين بند بردارد

اجل در بند تو دايم تو در بند امل آري****اجل كار دگر دارد، امل كار دگر دارد

هر آن عالم كه در دنيا به اين معني بينديشد****جهان را پر خطر بيند روان را پر خطر دارد

هر آنكس كو گرفتارست، اندر منزل دنيا****نه درمان اجل دارد نه سامان حذر دارد

كمر گيرد اجل آنرا كه در شاهي و جباري****زحل، مهر نگين دارد قمر طرف كمر دارد

اگر طبع تو از فرهنگ دارد فر كيخسرو****وگر شخص تو اندر جنگ زور زال زر دارد

اگر تو في المثل ماهي و از گردون سپر داري****بسر عمر ترا لابد زمانه پي سپر دارد

ايا، سرگشتهٔ دنيا مشو غره به مهر او****كه بس سركش كه اندر گور خشتي زير سر دارد

طمع در سيم و زر چندين مكن گردين و دل خواهي****كه دين و دل تبه كرد آن كه دل در سيم و زر دارد

جهان پر آتش آزست و بيچاره دل آنكس****كه او اندر صميم دل از آن آتش شرر دارد

چه نوشي شربت نوشين و آخر ضربت هجران****همه رنجت هبا گردد همه كارت هدر دارد

تو اندر وقت بخشيدن جهاني مختصر داري****جهان از روي بخشيدن ترا هم مختصر دارد

سنايي را مسلم شد كه گويد زهد پرمعني****نداند قيمت نظمش، هر آن كو گوش كر

دارد

شماره قصيده 35: اگر ذاتي تواند بود كز هستي توان دارد

اگر ذاتي تواند بود كز هستي توان دارد****من آن ذاتم كه او از نيستي جان و روان دارد

وگر هستي بود ممكن كه كم از نيستي باشد****من آن هستم كه آن از بي نشانيها نشان دارد

وگر با نقطه اي وهمم كسي همبر بود او را****هزاران حجت قاطع كه ابعاد چنان دارد

ترازوي قيامت كو همي اعراض را سنجد****اگر باشم درين كفه دگر كفه گران دارد

نگيرم هيچ چيز ار در آن كفه نشينم من****چون من از هيچ كم باشم گران كفه از آن دارد

سبكتر كفهٔ ذاتي گران تر كفهٔ جاني****وگر با خود در آن كفه زمين و آسمان دارد

منم خود كمتر از دانگي اگر بر سنجدم وزان****اگر دانگي بود ممكن كه وزن اين جهان دارد

چو عقل كل كند فكرت ز اوصاف و ز ذات من****نه ذات من چنان باشد نه اوصافي چنان دارد

فرو شستم ز لوح خويش نقش چوني و ساني****ز بيچوني و بيساني روانم چون و سان دارد

چنان گشتم كه نشناسد كسم جز بي چگونه و چون****كه ذات من نه تن دارد نه دل دارد نه جان دارد

چه جاي بي چگونه و چون كه فوق اينست و اين معني****چه جاي فوق و چه معني نه اين دارد نه آن دارد

دو صد برهان فزون دارد خرد بر نيستي من****بهر برهان كه بنمايد دو صد گونه بيان دارد

هيولاني عدمهايم نه بيند عقل كلم زين****وگر چه كل افعال وفاها را عيان دارد

هزاران مرتبت دانم وراي اينست كاين هر دو****يكي از بدكنان خيزد يكي از بدكنان دارد

كه داند تا چه چيزم من كه باري من نمي دانم****وگر چه نيك ننديشم كه ذات من چه سان دارد

نگنجم در سخن پس من كجا در گنجد آنكس كو****به دستي

در مكان دارد به دستي در زمان دارد

چو اندر باردان من يكي ذره نمي گنجد****چگونه كل موجودات را در باردان دارد

سخن را راه تنگ آمد نگنجد در سخن هرگز****اگر چه در فراخي ره چو درياي عمان دارد

هر آنكو وصف خود گويد همي احوال خود خواهد****كه برتر هست زان معني اگر چه آن گمان دارد

اگر بسيار بنديشي خرد باشد از او عاجز****كجا بر آسمان تاند شد آنكو نردبان دارد

هر آنكس كو گمان دارد كه بر كيوان رسد تيرش****گمان وي خطا باشد اگر زاهن كمان دارد

خرد كمتر از آن باشد كه او در وي كند منزل****مغيلان چيست تا سيمرغ در وي آشيان دارد

حواشي و عاء فكر خون پرورد خواهد شد****ازو بس خون برون آيد كزو پر خون دهان دارد

خرد را آفريند او كجا اندر خرد گنجد****بنان در خط نگنجد ار چه خط نقش از بنان دارد

خرد چون جست يك چنديش باز آمد به نوميدي****چه چيز است اندرين دلها كه دلها را نوان دارد

وراي هست و نيست و گفت و خاموشي و انديشه****وراي اين و برتر زين هزاران ره مكان دارد

برآمد از بحار قدس ميغ نور بر جانها****همه تشنه دلانرا او به خود در شادمان دارد

چنان شادم ز عشق او كه جان را مي برافشانم****چه باشد آنكه از عشق و خرد مي جانفشان دارد

چگونه باشدي ار هيچ من مي تا نمي گفتن****كه هست از عشق او چونان كه چونان را چنان دارد

معاني و سخن يك با دگر هرگز نياميزد****چنان چون آب و چون روغن يك از ديگر گران دارد

معاني را اسامي نه اسامي را معاني نه****وگر نه گفته گفتني آنچه در پرده نهان دارد

همه دردم از آن آيد كه حالم

گفت نتوانم****مرا تنگي سخن در گفت سست و ناتوان دارد

معانيهاي بسيارست اندر دل مرا ليكن****نگنجد چون سخن در دل زبان و ترجمان دارد

وليكن چون برانديشم همه احوال خوش گردد****از آنكو داند اين معني كه جان اندر ميان دارد

الاهي نام خود كردم بدو نسبت كنم خود را****اگر هر شاعري نسبت به بهمان و فلان دارد

يكي را شد يكي غاوي ميان ما و از مرغان****يكي قوت از شكر دارد يكي خور ز استخوان دارد

ندارد طاقت مدحم ز ممدوحان عالم كس****وگر اسب كسي سگبانش نعل از زبرقان دارد

وگر كلي موجودات روحاني و جسماني****ببخشد بر چنين يك بيت حقا رايگان دارد

چنين عالم تواند كرد عقل كل و گر خواهد****كه گويد مثل اين خود را به رنج جاودان دارد

هزاران بار گفتم من كه راز خويش بگشايم****وليكن مر مرا خاموش ضعف مردمان دارد

مرا هر گه سخن گويم سخن عالي شود ليكن****نگهبانم خرد باشد ز گفتي كن زيان دارد

دريغا آن سخنهايي كه دانم گفت و نتوانم****وگر گويم از آن حرفي جهاني را نوان دارد

هم اكنون بيني آن مرد خس نادان ناكس را****برد از اين معانيها كه در بسته ميان دارد

ندارم باك از آن هرگز كه دارم انگبين بر خوان****كجا كس انگبين دارد مگس بر گرد خوان دارد

چو من شست اندر آويزم به دريا اندر آويزد****به كام و حلق آن ماهي كه بر پشت اين جهان دارد

چو شست اندر كشم لابد همه عالم شود ويران****همي بانگ و فغان خيزد ز هر كو خانمان دارد

بجنبد عالم علوي چو زين يك بيت برخوانم****چرا چندين عجب داري كه ناداني فغان دارد

ز درياي محيط عقل جيحون معاني را****سوي كشتي روحاني زبان من روان دارد

نه هرگز آنكه دارد

گوش بشنيد اين چنين شعري****نه هرگز نيز خواهد گفت آنكس كو زبان دارد

نخستين شعر من اينست ديگر تا چسان باشد****چگونه باشد آن آتش كه زينگونه دخان دارد

سخن با خود همي گويم كه خود كس نيست در عالم****مرا باري خود اندر خود خرد بازارگان دارد

شماره قصيده 36: دل بي لطف تو جان ندارد

دل بي لطف تو جان ندارد****جان بي تو سر جهان ندارد

نايد ز كمال عقل عقلي****تا نام تو بر زبان ندارد

نايد ز جمال روح روحي****تا عشق تو در ميان ندارد

جز در خم زلف دلفريبت****روح القدس آشيان ندارد

روح ار چه لطيف كه خداييست****بي نطق تو خانمان ندارد

عقل ار چه بزرگ رهنماييست****بي مدح تو آب و نان ندارد

زلف تو يقين عاقلان را****جز در كفن گمان ندارد

روي تو رخان عاشقان را****جز در كنف امان ندارد

بيجادت چشم بي دلان را****جز چون ره كهكشان ندارد

با نور تو ماه را كلاوه ش****چه سود كه ريسمان ندارد

خورشيد كه يافت خاك كويت****هرگز سر آسمان ندارد

گلنار كه ديد رنگ رويت****زان پس دل بوستان ندارد

اي آنكه جمالت از گهرها****آن دارد آن كه كان ندارد

از يوسف خوشتري كه در حسن****«آن» داري و يوسف «آن» ندارد

درد تو بر آسمان چارم****جز عيسي ناتوان ندارد

رخسار تو قد گردنان را****جز چون خم طيلسان ندارد

با ناز و كرشمهٔ تو وصلت****باميست كه نردبان ندارد

بي خوي خوش آن لطيف رويت****باغي ست كه باغبان ندارد

در عالم عشق كو نسيمي****كز زلف تو بوي جان ندارد

با عشق تو عقل را خزينه ش****چه سود كه پاسبان ندارد

با دولت تو سيه گليمي****گر سود كند زيان ندارد

خوش زي كه جمال اين جهاني****نقشيست كه جاودان ندارد

اي از پس پرده چند گويي****كز حسن فلان نشان ندارد

چون روي نمود هر كه هستي****گستاخ بگو فلان ندارد

در بزم ببين كه چون عطارد****دارد سخن و دهان

ندارد

در رزم نگر كه همچو جوزا****بندد كمر و ميان ندارد

دارد همه چيز جان وليكن****انصاف بده چنان ندارد

اي آنكه ز وصف تو سنايي****آن دارد آن كه آن ندارد

بي قامت خود مدارش ايرا****تير تو چنو كمان ندارد

زين گونه گراني از سنايي****هرگز سبكي گران ندارد

بلبل به ميان گل چه گويد****حي ست يكي كه جان ندارد

ما طاقت عدل تو نداريم****كز فصل كسي زيان ندارد

شماره قصيده 37: تا باز فلك طبع هوا را چو هوا كرد

تا باز فلك طبع هوا را چو هوا كرد****بلبل به سر گلبن و بر شاخ ندا كرد

بي برگ نوايي نزد از طبع به يك شاخ****چون برگ پديد آمد پس راي نوا كرد

شاخي كه ز سردي و ز خشكي شده بد پير****از گرمي و تريش صبا همچو صبا كرد

از هيچ پدر هيچ صبي آن بنديدست****كامسال بهر شاخ يك آسيب صبا كرد

آن نقره كه در مدت شش ماه نهاد ابر****يك تابش خورشيد زرافزاي هبا كرد

از رنگ رزان جامه ستد دشت و بپوشيد****و آن پيرهن گازري از خويش جدا كرد

تا داد لباس دگرش جوهر خورشيد****او مرعوضش را ستد آن جامه عطا كرد

شد ناطقه بر نطق طرب گوي چو در باغ****از ناميه هر شاخ و گيا راي نما كرد

گر شاخ به يك جان نسبي دارد با ما****آن كار كه بس دون و حقيرست چرا كرد

بي ميوه چنار از قبل شكر بهر باغ****دو دست برآورد و چو ما قصد دعا كرد

درويش كند پشت دوتا بر طمع چيز****شد شاخ توانگر ز چه رو پشت دوتا كرد

برابر همي خندد برق از پي آن كو****عالم همه خندان ز چه او قصد بكاكرد

باد سحري گشت چنان خوش كه هوا را****گويي كه صبا حاملهٔ مشك و حنا كرد

شد طبع هوا معتدل از چرخ تو گويي****چرخ اين عمل از

علم جمال الحكما كرد

فرزانه علي بن محمد كه اگر چرخ****وصف علو محمدتش كرد سزا كرد

آن ناصح اهل خرد و دين كه طبيعت****چون بخت كفش را سبب عيش و غنا كرد

آن خواجه كه از آز رهي گشت هر آنكو****راه در او را زره جهل رها كرد

ايزد گهر لطف و سخا و هنرش را****چون آتش و چون آب و چو خاك و چو هوا كرد

جز بخل نپنداشت جهاني كه عطا داد****جز كفر نينگاشت سخايي كه ريا كرد

در فتنه فتد عالمي ار گردد ظاهر****آن كار كه او نز پي ايزد به خلا كرد

از چرخ بهست او بگه جود و هم از چرخ****برگفتهٔ من عقل يكي نكته ادا كرد

شكل دبران آنكه بر چرخ چولاييست****كاشنيد كه او چرخ در جود چو لا كرد

پر كرد و تهي كرد سر از عقل و دل از آز****از نطق و كف آنجا كه سخن گفت و سخا كرد

هر كار كه او ساخت به تعليم خرد ساخت****و آن كار كه او كرد به تفهيم ذكا كرد

عضوش همه از كون و فسادات طبيعي****علمش چو فلك ساحت اركان ضيا كرد

اي حاذق ناصح به گه دانش بر خلق****كايزد علمت را چو نبي اصل شفا كرد

شد علم تو جاني دگر آنرا كه زمانه****از گردش خود قالب ادبار و عنا كرد

دانم كه اجل بيش نپيوست بر آن شخص****كز سردي و خشكيش دواي تو جدا كرد

آنرا كه ز بيماري علم تو برانگيخت****بي مرگ چو انگيختهٔ روز قضا كرد

از كس نشنيدم بجز از حذق تو كامروز****صد كر چو صدف علم چو درت شنوا كرد

چون از كف موسي دم عيسي اثر تو****بر عارضه آن كرد كه بر سحر عصا كرد

در جنت علت نبود ليك

به دنيا****علم تو جهان را به صفت جنت ما كرد

منسوخ شد از دهر وبا زان كه خداوند****مر علم ترا ناسخ تاثير وبا كرد

داروت بدانكس نرسد كايزد بروي****علت سببي كرد پسش مرگ قضا كرد

آن كس كه به خوشي نه بخشگي به ستايش****خلق تو كم از مشك ختا گفت خطا كرد

اقبال سوي پشت چو فردا همه رويست****چونان كه چو دي رنج همه روي قفا كرد

اديان به علي راست شد ابدان به تو زيراك****تو عيش هني كردي و او كفر هبا كرد

اي آن شجر اندر چمن عمر كه از جود****از ميوه جهاني را با برگ و نوا كرد

دانا نكند كفر و جهالت به كسي كو****مر علم ترا با دگران مثل و سوا كرد

لطفت به از آن كرد و كند كز سر حكمت****سر بانك و بقراط به خاشاك و گيا كرد

المنة لله كه از دولت ناگه****چون بود علي قسم شهنشاه علا كرد

بي رنج بهشتي شد غزنين به تمامي****اكنون كه طبيبي چو تواش چرخ عطا كرد

هر چند صلتهاي تو اي قبلهٔ سنت****مجدود سنايي را با مجد و ثنا كرد

اين گوهر كو سفت به نزديك تو آورد****گرمي بخري اين خر كز بهر بها كرد

با چشم بزرگيش نگر گرچه طبيعت****مر ديدهٔ او را محل آب و گيا كرد

هر چند ازين پيش به نزديك بخيلان****چونانك توانست بهر نوع وفا كرد

جز كذب نگفت آنرا كز طبع ثنا گفت****جز صدق نراند آنجا كز بخل هجا كرد

از شكر بر خلق همان كرد كه ايزد****از آفت ناشكري بر اهل سبا كرد

بي صله همي مدح نيوشند به شادي****گويي فلكم نايب و غمخوار و كيا كرد

با اينهمه اي تاج طبيبان دل او را****دهر از قبل بي درمي معدن دا كرد

از

لطف دوايي بكن اين داء رهي را****چون علم تو درد همه آفاق دوا كرد

تا نزد عجم ما و من اقوال ملوك ست****چونان كه عرب مر كه و چه را من و ما كرد

پيوسته بهي بادت ازيرا كه علومت****بستان بقايت همه پر زيب و بها كرد

حاجات تو همواره روا باد ز ايزد****زيرا كه بسي حاجت جود تو روا كرد

شماره قصيده 38: ثابت من قصد خرابات كرد

ثابت من قصد خرابات كرد****نفي مرا شاهد اثبات كرد

با قدح و بلبله تسبيح كرد****با دف و طنبور مناجات كرد

آن خدمات من دل سوخته****مستي او دوش مكافات كرد

نغمهٔ او هست مرا نيست كرد****بيدق او شاه مرا مات كرد

تا كه به من داد و گفت:«خذ»****اغلب انفاس مرا هات كرد

آنكه همي دعوي بر هر كسي****روز و شب از راه كرامات كرد

حال سنايي دل اهل خرد****خاك گمان بر سر طامات كرد

با دل و با ديدهٔ چرخ فلك****دال دل خويش مباهات كرد

ديدهٔ بردوخته چون برگشاد****راز دل خويش مقامات كرد

بحر محيط او به يكي دم بخورد****پس بشد و قصد سماوات كرد

دست به هم بر زد و ناگه به شوق****زان همه شب دوش لباسات كرد

بست در صومعه و خويش را****چاكر و شاگرد خرابات كرد

كشف كه داند كه كند آنكه او****فضل برو سيد سادات كرد

ماند سنايي را در دل هوس****صومعه پر هزل و خرافات كرد

شماره قصيده 39: دي دل ما فگار خواهد كرد

دي دل ما فگار خواهد كرد****وز ستم سوگوار خواهد كرد

سده بهر نويد فصل بهار****باز عهد استوار خواهد كرد

پيش چونين نويد گر كه ترا****به اميد بهار خواهد كرد

برفشان آن گهر كه كافر ازو****در سقر زينهار خواهد كرد

اژدهايي كه اهل بدعت را****روز محشر شكار خواهد كرد

آنكه مي فخر كرد ازو ابليس****جم از آن فخر عار خواهد كرد

مو و زرين شود ازو پران****چون زبانه چو مار خواهد كرد

همچنو بيند آن زمان معيار****آن كه او را عيار خواهد كرد

گوهري كو چو خود كند به مثال****آن گهر كبدار خواهد كرد

روي سرخي مادرش طلبد****آنكه با اوش يار خواهد كرد

بي قرار آفريده اي در طبع****كيست كش با قرار خواهد كرد

تا بيني كه همچو هر سال او****در زمانه چه كار خواهد كرد

در ميان هوا ز جنبش خويش****فلكي مستعار

خواهد كرد

چون بنان محاسبش هر شاخ****گويي انجم شمار خواهد كرد

بيني از وي دو مايهٔ ثنوي****چون دو سو آشكار خواهد كرد

گل او آن نكرد روز از نور****كامشب او از شرار خواهد كرد

گوهري كو نگار نپذيرد****عالمي چون نگار خواهد كرد

جز وي از شمس همچو شمس از نور****ليل را چون نهار خواهد كرد

دو عرض كاندروست تف و شعاع****بر سه جوهر نثار خواهد كرد

آبرا لعل پوش خواهد كرد****خاك را مشكبار خواهد كرد

بر هوايي كه سيم باريد ابر****امشب او زربار خواهد كرد

از تن لاله پوش لولو پاش****صد نهان آشكار خواهد كرد

آشكاري كوهسار از رنگ****چون نهان بهار خواهد كرد

كز نهيب بحار او فردا****آسمان را بخار خواهد كرد

چشم بي ديدهٔ فلك را دود****ديده ها همچو نار خواهد كرد

بر آن آب و رنگ را از عكس****چون مي و كفته نار خواهد كرد

افسر امهات و آبا را****بر سر خود فسار خواهد كرد

ز آسمانها قلاده خواهد بست****از قمر گوشوار خواهد كرد

سخت سوي فلك همي پويد****كار ديوانه وار خواهد كرد

يا پدر زير خاك مي ماند****يا پسر اختيار خواهد كرد

يا ز تاثير طبع خود بر گل****چون سه عنصر جوار خواهد كرد

مگر از بهر خوش دلي فضلا****چرخ را تار و مار خواهد كرد

تا چو فخر دو كون در يكشب****نه فلك را گذار خواهد كرد

تا بر سعد اخترش از دود****ديدهٔ نحس تار خواهد كرد

تا نشان يافت رتبت خواجه****همتش را شعار خواهد كرد

ثقةالملك طاهر آنكه چو آب****ايزدش پايدار خواهد كرد

وز پي اتفاق و انصافش****آب از آتش سوار خواهد كرد

آب از امنش سپر شود آنرا****كه نهنگش شكار خواهد كرد

قوت آب عزم او چون چرخ****خاك را نامدار خواهد كرد

جوهر باد حزم او چون خاك****آب را با قرار خواهد كرد

آن درختي كه آب خشمش خورد****دان كه آن شاخ وار

خواهد كرد

آب نظمش درخت فكرت را****از خرد بيخ و بار خواهد كرد

گلبني را كه آب عونش يافت****دان كه طبعش چنار خواهد كرد

آب گوهر شود در آن كاني****كه ازو افتخار خواهد كرد

خواب را در دو چشم خلق از امن****قوت كوكنار خواهد كرد

اي كه تاثير آب دولت تو****گل اعدات خار خواهد كرد

نعمتي را كه بحرها نبرد****رزق تو خود دمار خواهد كرد

آب را تف طبعت از بس جود****همه زرين بخار خواهد كرد

آتش خشمت آب دريا را****همچو آتش نزار خواهد كرد

ايزد آن كلك را كه لفظ تو يافت****آتش آب خوار خواهد كرد

ز آب حيوان بقات چون شعرت****هر زمان نو شعار خواهد كرد

گردد آتش حصار امنش اگر****آب را در حصار خواهد كرد

تا ز آب حرام عقل و سخن****ذات عيب و عوار خواهد كرد

آب و آتش براي اين مدحت****برد و گوهر فخار خواهد كرد

ملك دنيا نخواهد آن كو را****جود تو با يسار خواهد كرد

دشمنت را چو آب اجل سوي مرگ****هم ز عرضش مهار خواهد كرد

روزگار آب روي داد آن را****كه برو روزگار خواهد كرد

دشمنت زين سپس به عذر جواب****خاك فرش عذار خواهد كرد

گر نه از بخت بد چو هر عاقل****ناله ها زار زار خواهد كرد

آب جاه تو آنكسي خواهد****كايزدش بختيار خواهد كرد

مهترا پا و سر در آب از شرم****خويشتن را يسار خواهد كرد

چون كف از تف عمامه خواهد بست****چون بط از آب ازار خواهد كرد

آب من برده گير اگر با من****جود تو همچو پار خواهد كرد

آب آنراست نزد هر مهتر****چون نبرد او قمار خواهد كرد

آمدم چون پر آب آبله من****تا دلت چختيار خواهد كرد

اي سنايي مبر تو آب از كار****كت خرد حق گزار خواهد كرد

غوطه ها خورد بايد اندر بحر****هر كه در در

كنار خواهد كرد

كي بترسد ز زخم مار آنكو****خويشتن يار غار خواهد كرد

آب ديده مريز كت خواجه****با ضياع و عقار خواهد كرد

آب را گرچه ميل زي پستيست****نظم تو كار نار خواهد كرد

تافته گردد آنكه بي اقبال****نام خود يادگار خواهد كرد

رنجكي بيند آنكه بي كشتي****بحر اخضر گذار خواهد كرد

تا ز تاثير نه فلك چار اصل****كار كردست و كار خواهد كرد

سرورا سرفراز كت نه چرخ****افسر هر چهار خواهد كرد

ز آبها تا بخار خواهد خواست****بادها تا غبار خواهد كرد

شادمان زي كه در بقات سده****اين چنين صدهزار خواهد كرد

شماره قصيده 40: باز جانها شكار خواهد كرد

باز جانها شكار خواهد كرد****گر جمال آشكار خواهد كرد

جاي شكرست خلق راكان بت****جان به شكل شكار خواهد كرد

رايت و رويت منور او****ماه را در حصار خواهد كرد

بوي آن زلفكان مشكينش****مشك را قدر خوار خواهد كرد

در خزان از بهار رخسارش****كشوري را بهار خواهد كرد

غمزهٔ نغز و طرهٔ خوش او****هيچ داني چكار خواهد كرد؟

دوريان را به دير خواهد برد****ديريان را به دار خواهد كرد

گر چه عقل از چهار خصم برست****از دو عالم چهار خواهد كرد

ليك بر چارسوي غيرت عشق****عقل را سنگسار خواهد كرد

جان متواريان حضرت را****چون زمان برقرار خواهد كرد

بي قراران سبز دريا را****چون زمين بردبار خواهد كرد

بر سر از خاكپاي مركب او****نور از چشم خار خواهد كرد

قلب و قالب به خدمت آورديم****تا كدام اختيار خواهد كرد

چاكر اوست چشم و گوش رهي****گر برين اختصار خواهد كرد

خدمت او كند خرد چون او****خدمت مير بار خواهد كرد

آنكه نعل سمند او در گوش****مشتري گوشوار خواهد كرد

حور عين بهر توتيا جويد****مركبش گر غبار خواهد كرد

از خيال جمال فطنت او****روح را غمگسار خواهد كرد

دست گردن به دست حاسد او****گل خيري چو خار خواهد كرد

از طراز آستين بدخواهش****غيرت دين غيار خواهد

كرد

تيغ او روز كين ز خون عدو****خاك را لاله زار خواهد كرد

آب را سنگ علم او چون خاك****با ثبات و وقار خواهد كرد

اجل از بيم تيغ خونخوارش****الحذار الحذار خواهد كرد

باد با خاك روز كوشش او****الفرار الفرار خواهد كرد

آب در حلق دشمن از قهرت****شعله شعله چو نار خواهد كرد

عدوش چون ز عمر بر بادست****اجلش خاكسار خواهد كرد

از براي موافقش گردون****ابر را در نثار خواهد كرد

بحر در يك نفس به دولت او****صد بخور از بخار خواهد كرد

از شرف مشتري ركابش را****افسر روزگار خواهد كرد

جود او همچو ابر نيساني****قطره ها بيشمار خواهد كرد

بنده بي آب همچو ماهي باز****سر به سوي بحار خواهد كرد

گر ز خاك تو آبروي برد****مدحتت بنده وار خواهد كرد

با تو چون خاك بادوار بسر****خويشتن با دوار خواهد كرد

اي چو آب اصل لطف همچون خاك****نعل چرخم فگار خواهد كرد

هست فكرت كه مير اين معني****عرضه بر شهريار خواهد كرد

بيخ جانم به شربتي از جود****در تنم استوار خواهد كرد

روي چون صد نگار و طبع خوشش****كار من چون نگار خواهد كرد

عقل در انتظار انعامت****روز و شب انتظار خواهد كرد

عز و اقبال سرمدي بادت****هم برين اختصار خواهد كرد

شماره قصيده 41: مبارز او بود كاول غزا با جان و تن گيرد

مبارز او بود كاول غزا با جان و تن گيرد****ز كوي تن برون آيد به شهر دل وطن گيرد

ز آن عقبا نينديشد بدين دنيا فرو نايد****نه جرم بوالحكم خواهد نه جاي بوالحسن گيرد

اگر خواهد بقا يابد ببايد مردنش اول****اگر معروفيي باشد كه هم از خويشتن گيرد

ببايد رفت بر چرخش كه تا با مه سخن گويد****ببايد سوخت چون شمعش كه صحبت با لگن گيرد

نمي دانند رنج ره بدان بر خيره مي لافند****نه زان و جهست اين لقمه كه هر كس در دهن گيرد

عيار آن است در عالم كه در

ميدان عشق آيد****مصاف هستي و مستي همه بر هم زدن گيرد

نگردد دامن ره رو به آب هفت دريا تر****همه او گردد از معني چو ترك ما و من گيرد

چو مرد از غير فارغ شد ز دنيا سر بگرداند****سپاه فقر بي ترتيب پس آمد شدن گيرد

از آن اسرار پوشيده كه عاشق دارد اندر دل****اگر بر خار برخواند همه عالم سمن گيرد

تو گفت عاشقان داري و كار فاسقان لابد****بدخشان بد به دست آيد اگر نعمان يمن گيرد

مرا باري نشايد زد به پيش هيچ عاشق دم****كه هر ساعت غم دنيا به گردم انجمن گيرد

پر از زهرست كام من سنايي خوش سخن زانم****قيامت زهر بايد خورد گر دستم سخن گيرد

ولي ميراث استادان از اين زيبا سخن دارد****حسيني بايد از معني كه تا جاي حسن گيرد

درين دلق به صد پاره مرا طبعي ست پر گوهر****چو بگشايم ز فضل او جهاني نسترن گيرد

شماره قصيده 42: وجود عشق عاشق را وجود اندر عدم سازد

وجود عشق عاشق را وجود اندر عدم سازد****حقيقت نيست آن عشقي كه بر هستي رقم سازد

نسازد عشق رنگ از هيچ رويي بهر مخلوقي****كه رنگ عشق بي رنگي وجود اندر عدم سازد

جمال عشق آن بيند كه چشم سر كند بينا****سماع وصل آن بيند كه گوش سر اصم سازد

شفا سازد دل و جان را و عاشق را شفا سوزد****سقم سوزد رگ و پي را و عاشق را سقم سازد

هر آنكس را كه دل چو آبنوس آمد بدانگونه****نباشد عاشق ار او اشك چون آب به قم سازد

يكي باشد يكي هفده چو اندر مجلس ماندن****چو دست عشق هژده بر بساط خويش كم سازد

كرا در خام خم ندهند چون گوش از پي آوا****بود علمي اگر در عاشقي خود را علم سازد

علم بودن به عشق اندر مسلم نيست

جز آن را****كه همچون كوس جاي خورد بيرون شكم سازد

به باغ بندگي بايد چو سوسن سرو آزادي****هر آنكو وقت كشتن همچو گل خود را خرم سازد

اگر چون سيب وقت سرخ رويي دل سيه گردد****سپيد آمد كرا رخ چون بهي زرد و درم سازد

به مهر عشق در ملك خدا آن دهخدا گردد****كه شادي خانهٔ دل در ميان شهر غم سازد

كرا خاك ارم از باد انده طاق گرداند****نباشد جفت آن آبي كه از آتش ارم سازد

چو زير و بم بدان عاشق بنالاني و گرياني****كه تسكين غم از عشق و نواي از زير و بم سازد

ندارد ملك جم در چشم عاشق وزن چون دارد****كه دست عاشق از كهنه سفالي جام جم سازد

نشست عاشق اندر بتكده واجب كند زيرا****كه آه عاشقان از بتكده بيت الحرم سازد

نباشد نصب و رفع و حفض عاشق را كه اندر عشق****غم آن دارد كجا بر فعل مستقبل الم سازد

عروس عشق بي كس نيست با هر ناكس از كوري****كبود ري در كند خود را به عشقش متهم سازد

بدان تا شهد عشق از حلق هر نااهل دور افتد****طبيب عشق هر ساعت ز شهد خويش سم سازد

نشان شير در تقويم دال آمد از آن معني****هر آن عاشق كه شد چون شير قد چون دال خم سازد

دل همچون كباب عشق اندر رگ بسوزد خون****اگر چند آن كباب از روي طب قانون دم سازد

هر آن چشمي كه عشق از طلبهٔ خود سرمه اي دادش****سران تا جور بيند كه بر خاكش قدم سازد

چه مي گويم كه داند اين مگر آن كز دل صافي****سنايي وار خود را بندهٔ شاه عجم سازد

شماره قصيده 43: روزي كه جان من ز فراقش بلا كشد

روزي كه جان من ز فراقش بلا كشد****آنروز عرش غاشيهٔ كبريا كشد

ما را يكيست

وصل و فراقش چو هر دو زوست****اين غم نه كار ماست كه اين غم كيا كشد

نامرد باشد آنكه وفا نشمرد ازو****گر زو دمي ز راه مرادش جفا كشد

آن جان بود شريف كه دم دم ز دست دوست****هر لحظه جام جام زلال بقا كشد

هر دل كه از قبول غمش روي در كشد****اقبال آسمانش به پيش فنا كشد

دل كيست تا حديث خود و ياد خود كند****با آن صنم كه هودج او كبريا كشد

رنجش شكر بلاست از آن عافيت به عشق****رنجش هميشه با طرب و مرحبا كشد

در موكبي كه روح قدس مركبي كند****پيدا بود كه لاشهٔ ما تا كجا كشد

مرد آن بود كه در ره پاكي چو عاشقان****خط بر سر صواب و قلم بر خطا كشد

بود شما چو نار شود در مصاف عشق****شو ما بدا كه كينهٔ بود شما كشد

در چارسوي حكم چو بانگ بلا بخاست****جانهاي پاك سوخته پيش صلا كشد

زهر آب قهر و غيرت او را ز دست دوست****با روي تازه ساغر بر و وفا كشد

در دم سوار گشت بر اسب هواي تو****وين بار هرزه هرزه خر آسيا كشد

رست از عقيله ديدهٔ عقل از براي آنك****هر ساعتي ز خاك درش توتيا كشد

ديده سنايي از قبل چشم شوخ او****نوك سنان غمزه به ياد ثنا كشد

با چشم شوخ او خوش از آنيم كو به عشق****سرمه همه ز خاك در پادشا كشد

آن خسروي كه بي مدد فضل و عدل او****جان در بهشت عدن وبال وبا كشد

سلطان يمين دولت بهرامشاه كو****عرضش هميشه بار وفا و بقا كشد

شماره قصيده 44: خورشيد چو از حوت به برج حمل آمد

خورشيد چو از حوت به برج حمل آمد****گويند ز سر باز جهان در عمل آمد

در باغ خلل يافته و گلبن خالي****اكنون به بدل باز

حلي و حلل آمد

فردوس شد امروز جهاني كه ازين پيش****در چشم همه كس چو رسوم و طلل آمد

خورشيد ثناي تو همي كرد بر آن دل****چون از دم ماهي به سروي حمل آمد

گفتي نظر مشتري از مركز تقديس****ناگاه ز تسديس به جرم زحل آمد

چه جاي مه از زينت ماه فلك آمد****چه جاي محل آلت جاه و محل آمد

اي مير اسماعيل كه مانند براهيم****جود تو نه از مال زعون ازل آمد

هم در دم اول كه ترا ديدم گفتم****كين چون دم آخر به هنر بي بدل آمد

آراستهٔ تير اجل بود مرا جان****ور چه ز طرب معده برقص جمل آمد

صفراي من از خلق تو شد پير و عجب نيست****زيرا عسل خلق تو خالي زخل آمد

در افسر تو نيست سخن ليك چه سودست****كز اصل مرا خود سر بي مغز كل آمد

خالي ز خلل باد جلال تو ازيراك****خود عمر تو چون جود كفت بي خلل آمد

تو تازه و نو باش كه فرزند حسودت****نزد غربا بار نوند وابل آمد

شماره قصيده 45: اي سنايي ز جسم و جان تا چند

اي سنايي ز جسم و جان تا چند****برگذر زين دو بي نوا در بند

از پي چشم زخم خوش چشمي****هر دو را خوش بسوز همچو سپند

چكني تو ز آب و آتش ياد****چكني تو ز باد و خاك نوند

چكني بود خود كه بود تو بود****كه ترا در اميد و بيم افگند

تا بوي در نگارخانهٔ كن****نرهي هرگز از بيوس و پسند

چون گذشتي ز كاف و نون رستي****از قل قاف و لام دانشمند

همه از حرص و شهوت من و تست****علم و اقرار و دعوي و سوگند

باز رستي ز فقر چون گشتي****همچو لقمان به لقمه اي خرسند

نزد من قبله دوست عقل و هواست****هر چه زين هردو بگذري ترفند

مهبط اين يكي نشيب

نشيب****مصعد آن دگر بلند بلند

مقصد ما چو دوست پس در دين****ره چه هفتاد و دو چه هفتصد و اند

چو تو در مصحف از هوا نگري****نقش قرآن ترا كند در بند

ور ز زردشت بي هوا شنوي****زنده گرداندت چو قرآن زند

طمع و حرص و بخل و شهوت و خشم****حسد و كبر و حقد بد پيوند

هفت در دوزخند در تن تو****ساخته نفسشان درو دربند

هين كه در دست تست قفل امرزو****در هر هفت محكم اندر بند

همه ره آتشست شاخ زنان****كه ابد بيخ آن نداند كند

ملك اويي كز آن همي ترسي****تو شوي مالك ار پذيري پند

آن نه بيني همي كه مالك را****نكند هيچ آتشيش گزند

دين به دنيا مده كه هيچ هماي****ندهد پر به پرنيان و پرند

دين فروشي همي كه تا سازي****بارگي نقره خنگ زين زركند

خر چنان شد كه در گرفتن او****ساخت بايد ز زلف حور كمند

گويي از بهر حشمت علمست****اينهمه طمطراق خنگ و سمند

علم ازين بار نامه مستغنيست****تو برو بر بروت خويش بخند

مهرهٔ گردن خر دجال****از پي عقد بر مسيح مبند

از پي قوت و قوت دل گرگ****جگر يوسفان عصر مرند

كفش عيسي مدوز از اطلس****خر او را مساز پشما گند

شهوتت خوش همي نماياند****مهر جاه و زر و زن و فرزند

كي بود كين نقاب بردارند****تا بداني تو طعم زهر از قند

چند ازين لاف و بارنامهٔ تو****در چنين منزلي كثيف و نژند

بارنامه گزين كه برگذري****اين همه بارنامه روزي چند

شماره قصيده 46: اين ابلهان كه بي سبب دشمن منند

اين ابلهان كه بي سبب دشمن منند****بس بوالفضول و يافه دراي و زنخ زنند

اندر مصاف مردي و در شرط شرع و دين****چون خنثي و مخنث نه مرد و نه زنند

مانند نقش رسمي بي اصل و معنيند****گر چه به نزد عامه و خطي مبينند

چون گور كافران ز درون پر

عفونتند****گر چه برون به رنگ و نگاري مزينند

در قعر و دوزخند نه جني نه انسيند****در چاه وحشتند نه يوسف نه بيژنند

هم ناكسند گر چه همي با كسان روند****هم جولهند گرچه همي بر فلك تنند

يكرنگ و با زبان دل من همچو آخرت****وينان به طبع و جامه چو دنيا ملونند

دندانهٔ كليد در دعويند ليك****همچون زبان قفل گه معني الكنند

زان بي سرند همچو گريبان كه از طمع****پيوسته پاي بوس خسيسان چو دامنند

دعوي ده كنند وليكن چو بنگري****هادوريان كوي و گدايان خرمنند

دهقان عقل و جان منم امروز و ديگران****هر كس كه هست خوشه چن خرمن منند

فرزند شعر من همه و خصم شعر من****گويي نه مردمند همه ريم آهنند

گاهم چو روي مائدهٔ خود بغارتند****گاهم چو وزن بيهدهٔ خويش بشكنند

از راه خشم دشمن اين طبع و خاطرند****وز درد چشم دشمن خورشيد روشنند

بس روشنست روز وليك از شعاع آن****بي روزنند زان كه همه بسته روزنند

گر نا ممكنم سوي اين قوم ممكن ست****كايشان به نزد عقل و خرد نا ممكنند

تهمت نهند بر من و معنيش كبر و بس****خود در ميان كار چو درزي و در زنند

درد دل همه فضلاي از فضوليم****عذرست جمله را اگرم جمله دشمنند

من قرص آفتابم روزي ده نجوم****ايشان همند قرص ولي قرص ارزنند

هم خود خورند خويشتن از خشم من از آنك****بوالواسعان و خشك مزاجان برزنند

از خاطر چو تير و زبان چو تيغ من****پرچين و زرد رخ چو زراندوده جوشند

تا خامشند مطبخيان ضميرشان****بر ديگ گنده گشته تو گويي نهنبنند

دور از شما و ما چون در آيند در سخن****گويي به وقت كوفتن زهر هاونند

هان اي سنايي ار چه چنين ست تيغ ده****كايشان نه آهنند كه ريم خماهنند

درزي صفت مباش برايشان كجا همه****بر رشتهٔ تو

خشك تر از مغز سوزنند

مشاطهٔ عروس ضمير تواند پاك****اين نغز پيكران كه برين سبز گلشنند

شير آفرين گلشن روحانيان تويي****ايشان كه اند گر به نگاران گلخنند

تو تخت ساز تا حكما رخت برگرند****تو نرد باز تا شعرا مهره بر چنند

بر كن به رفق سبلتشان گر چه دولتند****بشكن به خلق گردنشان گر چه گردنند

آن كره اي به مادر خود گفت چونكه ما****آبي همي خوريم، صفيري همي زنند

مادر به كره گفت: برو بيهده مگوي****تو كار خويش كن كه همه ريش مي كنند

شماره قصيده 47: كرد رفت از مردمان اندر جهان اقوال ماند

كرد رفت از مردمان اندر جهان اقوال ماند****همعنان شوخ چشمي در جهان آمال ماند

از فصيحان و ظريفان پاك شد روي زمين****در جهان مشتي بخيل كور و كر و لال ماند

در معني در بن درياي عزلت جاي ساخت****وز پي دعوي به روي آبها آخال ماند

صدرها از عالمان و منصفان يكسر تهيست****صدر در دست بخيل و ظالم و بطال ماند

عدل گم گشت و نمي يابد كسي از وي نشان****ظلم جاي وي گرفت و چند ماه و سال ماند

عدل نوشروان و جور معتصم افسانه شد****وز بزرگيشان به چشم مردمان تمثال ماند

رفت سيد از جهان و چند مشكل كرد حل****بوحنيفه رفت و زو در گرد عالم قال ماند

نيست گويي در جهان جز فيلي از اصحاب فيل****شد نجاشي وز فسونش چند گون اشكال ماند

شد ملك محمود و ماند اندر زبانها مدح اوي****عنصري رفت و ازو گرد جهان امثال ماند

خاك شد كسري و از هر دل برون شد مهر او****در مداين از بناي قصر او اطلال ماند

هر گهي بانگي برآيد گرد شهر از مردمان****آه و دردا و دريغا خواجه رفت و مال ماند

رفت كدبانو كليد اندر كف نوروز داد****رفت خواجه ده به دست زيرك جيپال ماند

يك گره

را خانه ها در غيبت و وزر و بزه****يك گره را گنجها بر طاعت و اهمال ماند

زين سپس شايد سنايي گر نگويي هيچ مدح****زان كجا ممدوح تو خوالي پز و بقال ماند

شماره قصيده 48: عقل كل در نقش روي دلبرم حيران بماند

عقل كل در نقش روي دلبرم حيران بماند****جان ز جاني توبه كرد آنك بر جانان بماند

جان ز جان كردست شست آن گه ز خاك پاي او****جان پيونديش رفت و جان جاويدان بماند

صبح پيش روي او خنديد و بر خورشيد چرخ****نور صادق بي لب و دندان از آن خندان بماند

نقش بند عقل و جان را پيش نقش روي او****دست در زير زنخ انگشت در دندان بماند

عشق چون دولت به پيش روي او بي غم نشست****كفر چون ايمان به پيش روي او عريان بماند

كفر و ايمان از نشان زلف و رخسار ويست****زان نشان روز و شب در كفر و در ايمان بماند

عقل با آن سراندازي به ميدان رخش****در خم زلفين او چون گوي در چوگان بماند

از براي رغم من گويي ازين ميدان حسن****عيسي مريم برفت و موسي عمران بماند

آتش جانان گريبان گير جان آمد از آنك****آنهمه تر دامني در چشمهٔ حيوان بماند

گفتمي كن رنگ با مرجان چه ماند با لبش****ني غلط كردم ز خجلت رنگ با مرجان بماند

نيست صبرم از ميانش تا چو ذات خود مگر****بر ميانم چون ميانش والله ار هميان بماند

زخم خوار خويش را بي زخم خود مگذار از آنك****خوار گردد پتك كوبنده كه از سندان بماند

عاقبت از دشنهٔ مژگانش روي اندر كشيد****عافيت در سلسلهٔ زلفينش در زندان بماند

بهتر آن تا خاكپايش را به دست آرد مگر****چرخ را هرچند جنبش بود سرگردان بماند

عقل و جان در خدمت آن بارگه رفتند ليك****عقل كارافزاي رفت و جان

جان افشان بماند

هر چه خواهي گو همي فرماي كاندر ذات ما****قايل فرمان برفت و قابل فرمان بماند

گر قماري كرد جان با او بجاني هم ز جان****لاجرم در ما ز دانش مايه صد چندان بماند

گوهر جان و جهان ذات سنايي را ازوست****گرد مي زو ماند ذاتش بي مكان و كان بماند

تا نگيرد مرغ مر مرغ سنايي را ز بيم****لاجرم چون مرغ عيسي روز از آن پنهان بماند

تا جمال قهر و لطفش سايه بر عالم فكند****شير در بستان فنا شد شير در پستان بماند

زلف شيطانيش گر دل برد گو بر باك نيست****منت ايزد را كه جان در مدحت سلطان بماند

خسرو خسرو نسب بهرامشه سلطان شرق****آنكه بهرام فلك در سطوتش حيران بماند

ملك علت ناكرا خوش خوش ازين عيسي پاك****درد رفت الحمدلله و آنچه درمان آن بماند

تا شدش معلوم حكم آيت احسان و عدل****شد نهان چون جور بخل و عدل چون احسان بماند

بر فلك بيني كه كيوان رتبتي دارد وليك****از پي ايوان اين شه چرخ خود كيوان بماند

به گرايد رايت رايش بسوي عاطفت****زين سبب را خان و خوان خانه بر اخوان بماند

چون گشايد دست و دل در عدل و در احسان به خلق****بستهٔ احسان و عدلش جملهٔ انسان بماند

شماره قصيده 49: اي مسلمانان خلايق حال ديگر كرده اند

اي مسلمانان خلايق حال ديگر كرده اند****از سر بي حرمتي معروف منكر كرده اند

در سماع و پند اندر دين آيات حق****چشم عبرت كور و گوش زيركي كر كرده اند

كار و جاه سروران شرع در پاي اوفتاد****زان كه اهل فسق از هر گوشه سر بر كرده اند

پادشاهان قوي برداد خواهان ضعيف****مركز درگاه را سد سكندر كرده اند

ملك عمرو زيد را جمله به تركان داده اند****خون چشم بيوگان را نقش منظر كرده اند

شرع را يكسو نهادستند اندر خير و شر****قول

بطلميوس و جالينوس باور كرده اند

عالمان بي عمل از غايت حرص و امل****خويشتن را سخرهٔ اصحاب لشكر كرده اند

گاه وصّافي براي وقف و ادرار عمل****با علي در عدل ظالم را برابر كرده اند

از براي حرص سيم و طمع در مال يتيم****حاكمان حكم شريعت را مبتر كرده اند

خرقه پوشان مزور سيرت سالوس و زرق****خويشتن را سخرهٔ قيماز و قيصر كرده اند

گاه خلوت صوفيان وقت با موي چو شير****ورد خود ذكر برنج و شير و شكر كرده اند

قاريان زالحان ناخوش نظم قرآن برده اند****صوت را در قول همچون زير مزمر كرده اند

در مناسك از گدايي حاجيان حج فروش****خيمه هاي ظالمان را ركن و مشعر كرده اند

مالداران توانگر كيسهٔ درويش دل****در جفا درويش را از غم توانگر كرده اند

سر ز كبر و بخل بر گردون اخضر برده اند****مال خود بر سايلان كبريت احمر كرده اند

زين يكي مشت كبوتر باز چون شاهين به ظلم****عالمي بر خلق چون چشم كبوتر كرده اند

خواجگان دولت از محصول مال خشك ريش****طوق اسب و حلقهٔ معلوم استر كرده اند

بر سرير سروري از خوردن مال حرام****شخص خود فربي و دين خويش لاغر كرده اند

از تموز زخم گرم و بهمن گفتار سرد****خلق را با كام خشك و ديدهٔ تر كرده اند

خون چشم بيوگانست آنكه در وقت صبوح****مهتران دولت اندر جام و ساغر كرده اند

تا كه دهقانان چو عوانان قباپوشان شدند****تخم كشت مردمان بي بار و بي بر كرده اند

تا كه تازيكان چو قفچاقان كله داران شدند****خواجگان را بر سر از دستار معجر كرده اند

از نفاق اصحاب دارالضرب در تقليب نقد****مومنان زفت را بي زور و بي زر كرده اند

كار عمال سراي ضرب همچون زر شدست****زان كه زر بر مردمان يك سر مزور كرده اند

شاعران شهرها از بهر فرزند و عيال****شخص خود را همچو كلكي زرد و لاغر كرده اند

غازيان نابوده در غز و غزاي

روم و هند****لاف خود افزون ز پور زال و نوذر كرده اند

جبه دزدان از ترازوها بر اطراف دكان****طبع را در جبه دزديدن مخير كرده اند

اي دريغا مهديي كامروز از هر گوشه اي****يك جهان دجال عالم سوز سر بر كرده اند

مصحف يزدان درين ايام كس مي ننگرد****چنگ و بر بط را بها اكنون فزونتر كرده اند

كودكان خرد را در پيش مستان مي دهند****مر مخنث را امين خوان و دختر كرده اند

اي مسلمانان دگر گشته ست حال روزگار****زان كه اهل روزگار احوال ديگر كرده اند

اي سنايي پند كم دِه كاندرين آخر زمان****در زمين مُشتي خر و گاو سر و بر كرده اند

شماره قصيده 50: باز متواري روان عشق صحرايي شدند

باز متواري روان عشق صحرايي شدند****باز سرپوشيدگان عقل سودايي شدند

باز مستوران جان و دل پديدار آمدند****باز مهجوران آب و گل تماشايي شدند

باز نقاشان روحاني به صلح چار خصم****از سراي پنجدر در خانه آرايي شدند

باز در رعنا سراي طبع طراران چرخ****بهر اين نو خاستگان در كهنه پيرايي شدند

باز بينا بودگان همچو نرگس در خزان****در بهار از بوي گل جوياي بينايي شدند

زرد و سرخي باز در كردند خوشرويان باغ****تا دگر ره بر سر آن لاف رعنايي شدند

عاشقان در زير گلبنهاي پروين پاش باغ****از بنات النعش اندر شكل جوزايي شدند

تا وطاها باز گستردند پيران سپهر****قمريان چون مقريان در نوبت افزايي شدند

خسرو سيارگان تا روي بر بالا نهاد****اختران قعر مركز نيز بالايي شدند

از پي چشم شكوفه دستهاي اختران****بر صلايهٔ آسمان در توتياسايي شدند

تا عيار عشق عياران پديد آرند باز****زرگران نه فلك در مرد پالايي شدند

تا با كنون لائيان بودند خلقان چون ز عدل****يك الف در لا در افزودند الايي شدند

غافلان عشرتي چون عاقلان حضرتي****خون زر خوردند و اندر خون دانايي شدند

از پي نظارهٔ انصاف چار اركان به باغ****هر چه آنجاييست

گويي جمله اينجايي شدند

چون دم عيسي چليپاگر شد اكنون بلبلان****بهر انگليون سراييدن بترسايي شدند

بيدلان در پردهٔ ادبار متواري شدند****دلبران در حلقهٔ اقبال پيدايي شدند

زاغها چون بينوايان دم فرو بستند باز****بلبلان چون طوطيان اندر شكرخايي شدند

عالم پير منافق تا مرقع پوش گشت****خرقه پوشان الاهي زبر يكتايي شدند

روزها اكنون بگه خيزند چون مرغان همي****روزها مانا چو مرغان هم تماشايي شدند

اينت زيبا طبع چابك دست كز مشاطگيش****آنچنان زشتان بدين خوبي و زيبايي شدند

مطربان رايگان در رايگان آباد عشق****بي دل و دم چون سنايي چنگي و نايي شدند

دلق تا كوتاه تر كردند تاريكان خاك****روشنان آسمان در نزهت آرايي شدند

شماره قصيده 51: عاشقانت سوي تو تحفه اگر جان آرند

عاشقانت سوي تو تحفه اگر جان آرند****به سر تو كه همي زيره به كرمان آرند

ور خرد بر تو فشانند همي دان كه همي****عرق سنگ سوي چشمهٔ حيوان آرند

ور دل و دين به تو آرند عجب نبود از آنك****رخت خر بنده به بنگاه شتربان آرند

هر چه هستيست همه ملك لب و خال تواند****چيست كن نيست ترا تا سوي تو آن آرند

نوك مژگانت بهر لحظه همي در ره عشق****آدم كافر و ابليس مسلمان آرند

چينهٔ دام لبان تو زمان تا به زمان****روح را از قفس سدره به مهمان آرند

زلف و خالت ز پي تربيت فتنهٔ ما****عقل را كاج زنان بر در زندان آرند

چشمهامان ز پي تقويت حسن تو باز****فتنه را رقص كنان در قفس جان آرند

طوبي و سدره به باغ تو و پس مشتي خس****دستهٔ مجلس تو خار مغيلان آرند

هديه شان رد مكن انگار كه پاي ملخي****گلهٔ مور همي پيش سليمان آرند

خاكپاي تو اگر ديده سوي روح برد****روح پندارد كز خلد همي خوان آرند

از پي چشم بدو چشم نكوي تو همي****مردمان مردمك ديده به قربان آرند

بوستان از خجلي

پوست بيندازد از آنك****صورت روي تو در ديدهٔ بستان آرند

عاشقان از خم زلف تو چه ديدند هنوز****باش تا تاب در آن زلف پريشان آرند

باش تا سلطنت و كبر تو مشتي دون را****از در دين به هوس خانهٔ شيطان آرند

باش تا خار سر كوي ترا نرگس وار****دسته بندند و سوي مجلس سلطان آرند

اي بسا بيخ كه در چين و ختن كنده شود****تا چو تو مهر گياهي به خراسان آرند

باش تا خط بناگوش و خم زلف تو باز****عقل را گوش گرفته به دبستان آرند

كي به آساني عشاق ز دستت بدهند****كه نه در دست همي چون تويي آسان آرند

عقد پروين بخمد چون دم عقرب در حال****چون سخن زان دو رده لولو مرجان آرند

كافران گمره از آنند كه در زلف تواند****يك ره آن زلف ببر تا همه ايمان آرند

يك ره آن پرده برانداز كه تا مشتي طفل****رخت جان سوي سراپردهٔ قرآن آرند

هردم از غيرت ياري تو اجرام سپهر****بر سنايي غم و اندوه فراوان آرند

هر زمان لعل و در و سرو و بنفشهٔ تو همي****دل و دين و خرد و صبر دگر سان آرند

خود چو پروين كه مه و مهر همي سجدهٔ عشق****سر دندان ترا از بن دندان آرند

قدر چوگانت ندانند از آن خامي چند****باش تا سوختگان گوي به ميدان آرند

شكل دندان و سر زلف تو زودا كه برو****سين و نون و الف و يا همه تاوان آرند

شماره قصيده 52: مرحبا بحري كه از آب و گلش گوهر برند

مرحبا بحري كه از آب و گلش گوهر برند****حبذا كاني كزو پاكيزه سيم و زر برند

ني ز هر كاني كه بيني سيم و زر آيد پديد****ني ز هر بحري كه بيني گوهر احمر برند

در ميان صدهزاران ني يكي ني بيش نيست****كز ميان

او به حاصل شاكران شكر برند

در ميان صد هزاران نحل جز يك نحل نيست****كز لعابش انگبين ناب جان پرور برند

جانور بسيار ديدستم به درياها وليك****چون صدف نبود كه غواصان ازو گوهر برند

گاو آبي در جزيره سنبل و سوسن چرد****لاجرم هر جا كه خفت از خاك او عنبر برند

همچو آهو شو تو نيز از سنبل و سوسن بچر****تا بهر جايي ز نافت نافهٔ اذفر برند

باغشان از شوخ چشمي گشت شورستان خار****طمع آن دارند كز وي سوسن و عنبر برند

سوسن و عنبر كجا آيد به دست ار روضه اي****كاندرو تخم سپست و سير و سيسنبر برند

هر چه كاري بدروي و هر چه گويي بشنوي****اين سخن حقست اگر نزد سخن گستر برند

خواب نايد مرزني را كاندر آن باشد نيت****هفتهٔ ديگر مر او را خانهٔ شوهر برند

اي بهمت از زني كم چند خسبي چون ترا****هم كنون زي كردگار قادر اكبر برند

ور همي گويي كه من در آرزوي ايزدم****كو نشاني تا ترا باري سوي دلبر برند

اين جهان دريا و ما كشتي و زنهار اندرو****تا نه پنداري كه كشتيها همه همبر برند

كشتيي را پيش باد امروز در تازان كنند****كشتيي را باز از پيش بلا لنگر برند

كشتيي را غرق گردانند در درياي غيب****كشتيي را هم ز صرصر تا در معبر برند

مر يكي را گل دهد تا او به بويش جان دهد****و آن دگر را باز جانش ز آتشين خنجر برند

مر يكي را سر فرازانند ز آتش از جحيم****مر يكي را باز از گوهر همه افسر برند

خنده آيد مر مرا ز آنها كه از سيم ربا****درگه رفتن كفن از ديبه شوشتر برند

مرد آن مردست كه چون پهلو نهد اندر لحد****هم به ساعت از بهشتش بالش

و بستر برند

مرد را بايد شهادت چونكه باشد باك نيست****گرو را اندر به چين سوي لحد ميزر برند

تا نباشي غافل و دايم همي ترسي ز حق****گر همي خواهي كه چون ايمان ترا بر سر برند

گر ندادي حق خبر هرگز كرا بودي گمان****كز جهان چون بلعمي را نزد حق كافر برند

عالم آمد اين سخن مخصوص فردا روز حشر****عالمان بي عمل از كرد خود كيفر برند

يك پرستار و يكي عالم كه در دوزخ برند****همچنان باشد كه از جاهل دوصد كشور برند

حسرت آن را كي بود كز دخمه زي دوزخ رود****حسرت آن را كش به دوزخ از سر منبر برند

منظر و كاشانه پر نقش و نگارست مر ترا****چون بميري هم بر آن كاشانه و منظر برند

اشتر و استر فزون كردن سزاوار است اگر****بار عصيان ترا بر اشتر و استر برند

مضمر آمدن مردن هر يك ولي وقت شدن****نسخهٔ قسمت همه يكبارگي مظهر برند

مرد عالم را سوي دوزخ شدن چونان بود****چونكه تركي را به سوي خوان خنياگر برند

مضمر آمد مردن هر يك ولي مضمر بهست****بانگ خيزد از جهان گر جان ما مضمر برند

مرد نابينا اگر در ره بساود با كسي****عيب دارند و ورا خصمان سوي داور برند

باز اگر بينا بساود منكري باشد درو****شايد اين معروف رازي جبر آن منكر برند

اين سخن بر ما پديد آيد به ما بر آن زمان****كز براي حشرمان فردا سوي محشر برند

عاصيا هين زار بگري زان كه فردا روز حشر****عاصيان را سوي فردوس برين كمتر برند

ظالمان را حشر گردانند با آب نياز****عادلان را زي اميرالمومنين علي برند

عالمان را در جنان با غازيان سازند جاي****ساقيان را در سقر نزديك رامشگر برند

اي سنايي اين چنين غافل مباش و باز

گرد****كآفتابت را به زودي هم سوي خاور برند

شماره قصيده 53: چون همي از باغ بوي زلف يار ما زند

چون همي از باغ بوي زلف يار ما زند****هر كه متواريست اكنون خيمه بر صحرا زند

دلبرا اكنون هر كجا رنگيست رخت آنجا برد****عاشق اكنون هر كجا بوييست آه آنجا زند

بينوايان را كنون دست صبا بر شاخ گل****حجله از دينار بندد كله از ديبا زند

هودج متواريان را نقشبند نوبهار****قبه از بيجاده سازد پايه از مينا زند

بر سر دو راه جان از رنگ و بوي گل همي****باد گويي كاروان خلخ و يغما زند

از تعجب هر زمان گويد بنفشه كي عجب****هر كه زلف يار دارد چنگ چون در ما زند

عاشقي كو تاكنون بي زحمت لب هر زمان****بوسها بر پاي اين گوياي ناگويا زند

از براي عاشقان مفلس اكنون بي طمع****بلبل خوش نغمه گه شهر و دو گه عنقا زند

گاه آن آمد كه اين معشوقه بدمست از نخست****پاي در صفرا نهند پس دست در حمرا زند

دي گذشت امروز خوش زي زان كه دست روزگار****زخمه بر سندان عشرت خانهٔ فردا زند

گر هزار آوا كنون نوبت زند نشگفت از آنك****هر كجا گل شه بود نوبت هزار آوا زند

عاشقي بايد كنون كز رنگ گل گويد سخن****كي شود در دل چو لاف از رنگ نابينا زند

ساقيا ما را به يك ساغر يكي كن زان كه يار****گرد جفتان كم تند او تا زند بر تا زند

در ده آن حمرا كه رنگش همچو آه عاشقان****آتش اندر سعد و نحس گنبد خضرا زند

باده اي مان ده كه از درگاه «حرمنا» ي نفس****شعله اندر صدر آمنا و صدقنا زند

ساقيا منگر بدان كاين مي همي از بد دلي****سنگ بر قنديل عقل بد دل رعنا زند

مي چنان ده مر سنايي را كه بستانيش ازو****تا سنايي

بي سنايي بو كه دستي وا زند

شماره قصيده 54: باش تا حسن نگارم خيمه بر صحرا زند

باش تا حسن نگارم خيمه بر صحرا زند****شورها بيني كه اندر حبة الماوا زند

از علاي خلق او عالم چو عليين شود****پس خطابش قرب «سبحان الذي اسري» زند

كيست كو پهلو زند با آنكه دولتخانه را****از بزرگي سر به «اوادني» و «ما اوحي» زند

در حجاب كبر يا چون باريا جولان كند****تكيه كي بر مسند «لا خوف» و «لا بشري» زند

در مصاف عاشقان در سينه هاي بي دلان****ضربت قرب وصال از درد ناپيدا زند

آنچه نتوانند زد آن ديگران بر هفت رود****آن نوا از دست چپ آن ماه بر يكتا زند

اي گلي كز گلبنت عالم همه گلزار شد****وز گلت بوي «تبارك ربنا الاعلا» زند

برگ دار گلبنت «طاها» و بيخش «والضحا»****بار او «ياسين» و شاخش سر به «اوادني» زند

جوشها در سينهٔ عشاق نيز از مهر تو****هر زماني تف وراي گنبد خضرا زند

شكر احسان تو مدح تست اي صاحب جمال****نقش مدح تو رقم بر ديدهٔ بينا زند

اين جواب شعر استادم كه گفت اندر سرخس****«چون همي از باغ بوي زلف يار ما زند»

شماره قصيده 55: روز بر عاشقان سياه كند

روز بر عاشقان سياه كند****مست چون قصد خوابگاه كند

راه بر عقل و عافيت بزند****ز آنچه او در ميان راه كند

گاه چون نعل اندر آذر بست****يوسفان را اسير چاه كند

گاه چون زلف را ز هم بگشاد****تنگ بر آفتاب و ماه كند

گاه بيجاده را بطوع و بطبع****در سر رنگ برگ كاه كند

گه چو دندان سپيد كرد بطمع****ملك الموت را سياه كند

گه بيندازد از سمن بستر****گاه بالين گل گياه كند

گاه زلف شكسته را بر دل****حلقهٔ حضرت الاه كند

گاه خط دميده را بر جان****نسخهٔ توبهٔ گناه كند

گاه بر جبرئيل صومعه را****چار ديوار خانقاه كند

گاه بر ديو هم ز سايهٔ خويش****شش سوي صحن خوابگاه كند

بوي او

كش عدم نبوييدي****گاهش از قهر در پناه كند

لب او را كه بوسه گه بودي****گاهش از لطف بوسه خواه كند

عشق را گه دلي نهد در بر****تا دل اندر برش سياه كند

عقل را گه كله نهد بر سر****تا سر اندر سر كلاه كند

پيشهٔ آفتاب خود اينست****چون كسي نيك تر نگاه كند

جامهٔ گازر ار سپيد كند****روز گازر همو سياه كند

اينهمه مي كند وليك از بيم****آه را زهره ني كه آه كند

از پي آنكه رويش آينه است****آه آيينه را تباه كند

من غلام كسي كه هر چه كند****چون سنايي به جايگاه كند

همه كردار او به جايگه است****خاصه وقتي كه مدح شاه كند

شاه بهرامشاه آنكه همي****دين و دولت بدو پناه كند

گور با شرزه شير از عدلش****در ميان شعر شناه كند

صعوه در چشم باز از امنش****از پي بيضه جايگاه كند

تارح و زلف دلبران وصاف****به گل و مشك اشتباه كند

چاه صد باز را اگر خواهد****تاج سيصد هزار جاه كند

محترز باد ظلم از در او****تا چو نحل آرزوي شاه كند

شماره قصيده 56: روشن آن بدري كه كمتر منزلش عالم بود

روشن آن بدري كه كمتر منزلش عالم بود****خرم آن صدري كه قبله ش حضرت اعظم بود

اين جهان رخسار او دارد از آن دلبر شدست****و آن جهان انوار او دارد از آن خرم بود

حاكمي كاندر مقام راستي هر دم كه زد****بر خلاف آندم اگر يك دم زني آندم بود

راه عقل عاقلان را مهر او مرشد شدست****درد جان عاشقان را نطق او مرهم بود

صدهزاران جان فداي آنسواري كز جلال****غاشيه ش بر دوش پاك عيسي مريم بود

از رخش گردد منور گر همه جنت بود****وز لبش يابد طهارت گر همه زمزم بود

فرش اگر سر بركشد تا عرش را زير آورد****دست آن دارد كه از زلفش بر اوريشم بود

طلعت جنت ز شوق

حضرتش پر خوي شدست****ديدهٔ دوزخ ز رشك غيبتش پر نم بود

از گريبان زمين گر صبح او سر بر زند****تا شب حشر از جمالش صد سپيده دم بود

با «لعمرك» انيبا را فكرت رجحان كيست****با «عفاالله» اوليا را زهرهٔ يك دم بود

با «الم نشرح» چگويي مشكلي ماند ببند****با «فترضي» هيچ عاصي در مقام غم بود

خوش سخن شاهي كز اقبال كفش در پيش او****كشتهٔ بريان زبان يابد كه در وي سم بود

خاك را در صدر جنت آبرويش جاه داد****آتش ابليس را از خاك او ماتم بود

چرخ را از كاف «لولاك»ش كمر زرين بود****خاكرا با حاء احمامش قبا معلم بود

خاك زايد گوهري كز گوهران برتر شود****بچه زايد آدمي كو خواجهٔ عالم بود

هر كه در ميدان مردي پيش او يكدم زند****رخش او گوساله گردد گر همه رستم بود

در شبي كو عذر «اخطانا» همي خواهد ز حق****جبرئيل آنجا چو طفل ابكم و الكن بود

حكم الالله بر فرق رسول الله بين****راستي زين تكيه گاهي آدمي را كم بود

ماه بر چرخ فلك چون حلقهٔ زلف و رخش****گاه چون سيمين سپر گه پارهٔ معصم بود

شاه انجم موذن وي گشته اندر شرق ملك****زان جمال وي شعار شرع را معلم بود

بادوشان فلك را دور او همره شدست****خاكپاشان زمين را نعل او ملحم بود

سدرهٔ طاووس يك پر كز هماي دولتش****بر پر خود بست از آن مر وحي را محرم بود

خضر گرد چشمهٔ حيوان از آن مي گشت دير****تا مگر اندر زمين با وي دمي همدم بود

تا نهنگش در عجم گرد زمين چون عمرست****تا هزبرش در عرب غرنده ابن عم بود

ني در آن آثار گرز و ناچخ عنتر بود****نه در آن اسباب ملك كيقباد و جم بود

با خرد گفتم كه

فرعي برتر از اصلي شود****گفت: آري چون بر آن فرع اتفاقي ضم بود

گفتم: اي حيدر ميي از ساغر شيران بخور****گفت: فتح ما ز فتح زادهٔ ملجم بود

باد را گفتم: سليمان را چرا خدمت كني****گفت: از آن كش نام احمد نقش بر خاتم بود

اي سنايي از ره جان گوي مدح مصطفا****تا ترا سوي سپهر برترين سلم بود

شماره قصيده 57: اي رفيقان دوش ما را در سرايي سور بود

اي رفيقان دوش ما را در سرايي سور بود****رفتم آنجا گر چه راهي صعب و شب ديجور بود

ديدم اندر راه زي درگاه آن شاه بتان****هر چه اندر كل عالم عاشقي مستور بود

از چراغ و شمع كس را ياد نامد زان سبب****كز جمال خوب رويان نور اندر نور بود

كس نثاري كرد نتوانست اندر خورد او****زان كه اشك عاشقانش لولو منثور بود

بوي خوش نمد به كار اندر سراسر كوي او****زان كه خاك كوي او از عنبر و كافور بود

فرش ميدانش ز رخسار و لب ميخوارگان****تكيه گاه عاشقانش ديده هاي حور بود

جويبارش را به جاي آب ميديدم شراب****زير هر شاخي هزاران عاشق مخمور بود

اي بسا مذكور عالم كو بدو در ننگريست****اي بسا درويش دل ريشا كه او مذكور بود

هر كه از وي بود ترسان او بدو نزديك شد****و آنكه از گستاخيش نزديك تر او دور بود

صد هزاران همچو موسي خيره بود اندر رهش****زان كه هر سنگي در آن ره بر مثال طور بود

هركرا توقيع دادند از جمال و از جلال****«لن تراني» بر سر توقيع آن منشور بود

هاي هاي عاشقان با هوي هوي صادقان****كس ندانستي كه ماتم بود آن يا سور بود

مر مرا ره داد دربان ديگران را منع كرد****زان كه نام من رهي در عاشقي مشهور بود

چون در آن شب شخص روحم نزد آن حضرت

رسيد****صورت هستي نديدم نقش من مقهور بود

مصحفي ديدم گرفته آن بت اندر دست راست****خط آن از هست ما وز نفي لامسطور بود

چون در آن مصحف نظر كردم سراسر خط آن****رمزهاي مجلس محمدبن منصور بود

شماره قصيده 58: در جهان دردي طلب كان عشق سوز جان بود

در جهان دردي طلب كان عشق سوز جان بود****پس به جان و دل بخر گر عاقلي ارزان بود

چاره تا كي جويي از درمان و درد دل همي****رو به ترك جان بگو دردت همه درمان بود

تا كي اندر انجمن دعوي ز هجر و وصل يار****نيست شو در راه تا هم وصل و هم هجران بود

گر همي حق پرسي از من عاشقي كار تو نيست****زان كه مي بينم كه ميلت با هوا يكسان بود

عاشقي بر خواب و خورد و تخت و ملك و سيم و زر****شرم بادت ساعتي دل چند جا مهمان بود

عشقبازي زيبد آنكس را كه جان بازد به عشق****ذبح معظم جان او را ديت قربان بود

گرد عشق شه مگرد ار عافيت جويي همي****ور يقين داري همي گرچه هلاك جان بود

سفره ساز از پوست خور از گوشت خمر از خون دل****از جگر ده نقل چون قومي ترا بر خوان بود

در بلا چندي بماند صابر و شاكر شود****داغ غيرت برنهد چون رغبتش با آن بود

از براي اوست گويي صفوت اندر گلستان****حجت تهديد با اهل ارچه بي تاوان بود

اين چنين ست ار براني تعبيه در راه عشق****هركرا در دل محبت آتش اندر جان بود

آتش خلت برآور بانگ بر جبريل زن****آتش نمرود بين كاندر زمان ريحان بود

در دبيرستان عشق از عاشقان آموز ادب****تا ترا فردا ز عزت بهرهٔ مردان بود

مرد بايد راه رو از پيش خود برخاسته****كو به ترك جان بگويد طالب جانان بود

از هوا منطق نيارد هرگز

اندر راه دين****بندگي را عقل بندد بر در فرمان بود

چون به حضرت راه يابد آزمون گيرند ازو****هر چه از عزت كمال روضهٔ رضوان بود

حور و غلمان در ارم او را نمايند بگذرد****ديده از غيرت ببوسد دوست را جويان بود

پيك حضرت روز و شب از دوست مي آرد پيام****در دل او ز انده و از خوف و غم نسيان بود

شاد دل روزي نباشد بي بكا از شوق دوست****چند بنوازند او را ديده اش گريان بود

يك زمان ايمن نباشد زان كه دستور خرد****گر چه بر منشور او توقيع الرحمن بود

اي سنايي تير عشقت بر جگر معشوق زد****زخم را مرهم از آن جو كش چنين پيكان بود

چنگ در فرمان او زن عمر خود را زنده دار****گر نه فردا روزگارت را به غم تاوان بود

شماره قصيده 59: سوز شوق ملكي بر دلت آسان نشود

سوز شوق ملكي بر دلت آسان نشود****تا بد و نيك جهان پيش تو يكسان نشود

هيچ دريا نبرد زورق پندار ترا****تا دو چشمت ز جگر مايهٔ طوفان نشود

در تماشاي ره عشق نيابي تو درست****تا ز نهمت چمنت كوه و بيابان نشود

اي سنايي نزني چنگ تو در پردهٔ قرب****تا به شمشير بلا جان تو قربان نشود

سخت پي سست بود در طلب كوي وصال****هر كرا مفرش او در ره حق جان نشود

هر كرا دل بود از شست لقا راست چو تير****خواب در ديدهٔ او جز سر پيكان نشود

تا چو بستان نشوي پي سپر خلق ز حلم****دلت از معرفت نور چو بستان نشود

گر ز اغيار همي شور پذيري ز طرب****خيز تا عشق تو سرمايهٔ عصيان نشود

پست همت بود آن ديده هنوز از ره عشق****كه برون از تك انديشهٔ غولان نشود

مرد بايد كه درين راه چو زد گامي چند****بسته اي گردد ز آنسان

كه پريشان نشود

شور آن شوقش چونان شود از عشق كه گر****غرق قلزم شود آن شور به نقصان نشود

مست آن راه چنان گردد كز سينه ش اگر****غذي دوزخ سازي كه پشيمان نشود

چون ز ميدان قضا تير بلا گشت روان****جان سپر سازد مردانه و پنهان نشود

موكب جان ستدن چون بزند لشكر شوق****او بجز بر فرس خاص به ميدان نشود

اي خدايي كه به بازار عزيزان درت****نرخ جانها بجز از كف تو ارزان نشود

آز بي بخش تو حقا كه توانگر نشود****گبر بي ياد تو والله كه مسلمان نشود

چون خرد نامه نويسد ز سوي جان به دماغ****جان بنپذيرد تا نام تو عنوان نشود

من ثنا گويم خود كيست كه از راه خرد****چون بديد اين كرم و عز و ثناخوان نشود

آن عنايت ازلي باشد در حق خواص****ور نه هر بيهده بي فضل به ديوان نشود

گبر خواهد كه بود طالب اين كوي وليك****به تكلف هذيان آيت قرآن نشود

هفت سياره روانند وليك از رفتن****ماه در رفعت و در سير چو كيوان نشود

هر كسي علم همي خواند ليكن يك تن****چون جمال الحكما بحر در افشان نشود

پردهٔ عصمت خواهد ز گناهان معصوم****تا سنايي گه طاعت سوي عصيان نشود

شماره قصيده 60: اي خدايي كه رهيت افسر دو جهان نشود

اي خدايي كه رهيت افسر دو جهان نشود****تا بر حسب تو فرش قدمش جان نشود

چنگ در دامن مهر تو چگونه زند آنك****مر ورا خدمت تو قيد گريبان نشود

سخت پي سست بود در طلب كوي تو آنك****مرد را باديه بر ياد تو بستان نشود

هر كه در جست لقايت نبود راست چو تير****خواب در ديدهٔ او جز سر پيكان نشود

هر كه جولانگه او حضرت پاكيزهٔ تست****هرگز از دور فلك بي سر و سامان نشود

چون به ميدان تو پيكان بلا گشت روان****جان سپر سازد مردانه

و پنهان نشود

موكب جان ستدن چون بزند لشكر عشق****او به جز بر فرس خاص به ميدان نشود

اي ره آموز كه هر كو به تو ره يافت به تو****هرگز اندر ره دين گمره و حيران نشود

آنكه هستندهم افراشتهٔ فضل تو اند****هرگز افراشتهٔ فضل تو ويران نشود

ثمرهٔ بندگي از خاك درت مي روبند****تامگر كاركشان طعمهٔ خذلان نشود

كيسه ها دوخته بر درگهت از روي اميد****زان كه بي لطف تو كس در خور غفران نشود

گرسنه بوده و پنداشت بسر كردهٔ راه****از پذيرفتنشان يار و نگهبان نشود

همه از حكم تو افكنده و برداشته اند****ورنه از ذات كسي گبر و مسلمان نشود

گبر خواهد كه بود طالب كوي تو وليك****بتكلف هذيان آيت قرآن نشود

هفت سياره روانند و ليك از رفتن****ماه در رفعت و در جرم چو كيوان نشود

هر كسي علم همي خواند ليكن يك تن****چون جمال الحكما بحر درافشان نشود

آن منبه كه ز تنبيه وي اندر همه عمر****هيچ دل در ره دين معدن عصيان نشود

آنكه گه گه كف او بيند ابر از خجلي****باز گردد ز هوا مايل باران نشود

آنكه در درد بماندي ز بلاي شيطان****هر كرا مجلس او آيت درمان نشود

كند بايد به جفا ديده و دندان كسي****چاكر او ز بن سي و دو دندان نشود

نايب جاه پيمبر تويي امروز و كسي****مبتدع باشد كت چاكر فرمان نشود

به گل افشان ارم ماند آن مجلس تو****مجلسش خرم و خوش جز به گل افشان نشود

اي بها گير دري كز سخن چون گهرت****نرخ جانها به جز از گفت تو ارزان نشود

هر كه شاگرد تو باشد به گه خواندن علم****هرگز آن خاطر او دفتر نسيان نشود

نامهٔ عقل به يك لحظه بنپذيرد جان****تا برآن نامهٔ او نام تو عنوان نشود

معدهٔ حرص كه

شد تافته از تف نياز****جز سوي مائدهٔ جود تو مهمان نشود

نيست يك ملحد و يك مبتدع اندر آفاق****كه وي از حجت و نام تو هراسان نشود

شد نو آباد چو بستان ز جمال تو و خود****آن چه جايست كه از فر تو بستان نشود

به دعا خواست همي اهل نوآباد ترا****زان كه بي پند تو مي خلق به سامان نشود

چون ز آرايش كوي تو شود شاد فلك****آن كه باشد كه ز گفتار تو شادان نشود

خاصهٔ شهر غلامان تو گشتند چه باك****ار مريد تو همه عامه فراوان نشود

ديو گريان نشود تا به سخن بر كرسي****آن لب پر شكر و در تو خندان نشود

سخن راست همي گويي بي روي و به حشر****رو كه بر تو سخنت حجت و برهان نشود

نيست عالم چو تو در هيچ نواحي و كسي****صدق اين قول چه داند كه خراسان نشود

مردم از جهد شود عالم نز جامه و لاف****جاهل از كسوت و لاف افسر كيهان نشود

هر كه بيدار نباشد شبي از جهد چو چرخ****روز ديگر به سخن شمس درافشان نشود

سست گفتار بود درگه پيري در علم****هر كه در كودكي از جهد سخندان نشود

اندر آن تيغ چه تيزي بود از جهد كه آن****سالها برگذرد كايچ سرافشان نشود

علم داري شرف و قدر بجوي ار نه مجوي****زان كه بي فضل هر ابله سوي ديوان نشود

علم بايد كه كند جاي تو كرسي و صدور****ورنه از طور كسي موسي عمران نشود

معجز موسي داري كه كني ثعبان چوب****ور نه صد چوب بينداز كه ثعبان نشود

علم شمس همي بايد و تاثير فلك****ور نه هر پيشه به يك نور همي كان نشود

اي چنان در خور هر مدح كه مداح ترا****شعر در مدحت تو مايهٔ بهتان

نشود

من ثناخوان توام كيست كه از روي خرد****چون بديد آن شرف و عز ثناخوان نشود

جامهٔ عيدي من بايد از اين مجلسيانت****ليك بي گفت تو اينكار به سامان نشود

تا فلك در ضرر و نفع چو گوهر نبود****تا پري در عمل و چهر چو شيطان نشود

منبر نو به نوآباد مبارك بادت****تا به جز حاسد تو پر غم و احزان نشود

باد بر درگه يزدانت قبول از پي آنك****بنده بر هيچ دري چون در يزدان نشود

شماره قصيده 61: تا بد و نيك جهان پيش تو يكسان نشود

تا بد و نيك جهان پيش تو يكسان نشود****كفر در ديدهٔ انصاف تو پنهان نشود

تا چو بستان نشوي پي سپر خلق ز شوق****دلت از شوق ملك روضه و بستان نشود

تا مهيا نشوي حال تو نيكو نشود****تا پريشان نشوي كار به سامان نشود

تا تو در دايرهٔ فقر فرو ناري سر****خانهٔ حرص تو و آز تو ويران نشود

تا تو خوشدل نشوي در پي دلبر نرسي****تا كه از جان نبري جفت تو جانان نشود

هر كه در مصر شود يوسف چاهي نبود****و آنكه بر طور شود موسي عمران نشود

تو چنان والهٔ ناني ز حريصي كه اگر****جان شود خالي از جسم تو يك نان نشود

صد نمازت بشود باك نداري به جوي****چست مي باشي تا خدمت سلطان نشود

راه مخلوقان گيري و نينديشي هيچ****ديو بر تخت سليمان چو سليمان نشود

دامن عشق نگهدار كه در ديدهٔ عقل****سرو آزاد تو جز خار مغيلان نشود

مرد بايد كه سخندان بود و نكته شناس****تا چو مي گويد از آن گفته پشيمان نشود

گر فرشته بزند راه تو شيطان تو اوست****ديو ديوان تو با ديو به زندان نشود

بي خود از هيچ به كفر آيي و اين نيست عظيم****با خود از هيچ به دين آيي و درمان نشود

دست بتگر ببر

و زينت بتخانه بسوز****گر بت نفس و هواي تو مسلمان نشود

كم زن بد دل يك لخت به عذرا نزند****عاشق مصلح در مصلحت جان نشود

خانهٔ سودا ويران كن و آسان بنشين****حامل عاقل با زيره به كرمان نشود

خواجه گر مردي زين نكته برون آي و مپاي****صوفي صافي در خدمت دهقان نشود

گر تو رنگ آوري و طيره شوي غم نخورم****سنگ اگر لعل شود جز به بدخشان نشود

در سراپردهٔ فقر آي و ز اوباش مترس****سينهٔ جاهل جز غارت شيطان نشود

شربت از دست سنايي خور و ايمن مي باش****زان كه گاه طمع او بر در خصمان نشود

شماره قصيده 62: درين مقام طرب بي تعب نخواهي ديد

درين مقام طرب بي تعب نخواهي ديد****كه جاي نيك و بدست و سراي پاك و پليد

مدار اميد ز دهر دو رنگ يك رنگي****كه خار جفت گلست و خمار جفت نبيد

به عيش ناخوش او در زمانه تن در ده****كه در طويلهٔ او با شبه است مرواريد

ز دور هفت رونده طمع مدار ثبات****ميان چار مخالف مجوي عيش لذيذ

كه ديدي از بني آدم كه بر سرير سرور****دو دم كشيد كز آن صد هزار غم نچشيد

به شهوتي كه براني چه خوش بوي كه همي****ز جانت كم شود آن يك دو قطره كز تو چكيد

نگر چه شوخ جهانيست زان كه جفت از جفت****خوشي نيافت كه تا پاره اي ز جان نبريد

چو دل نهادي بر نور روز هم در وقت****زمانه گويد خيز و نماز شام رسيد

چو باز در شب تاري خوشت ببايد خفت****خروس گويد برجه كه نور صبح دميد

دو دوست چون بهم آيند همچو پره و قفل****كه تا دمي رخ هجرانشان نبايد ديد

همي بناگه بيني گراني اندر حال****بيايد و به ميانشان فرو خزد چو كليد

درين زمانه كه ديو از ضعيفي مردم****همي

سلاح ز لاحول سازد و تعويذ

كسي كه عزت عزلت نيافت هيچ نيافت****كسي كه ريو قناعت نديد هيچ نديد

كسي كه شاخ حقيقت گرفت بد نگرفت****كسي كه راه شريعت گزيد بد نگزيد

رهي خوشست وليكن ز جهل خواجه همي****خوشي نيابد ازو همچنان كه خار از خيد

برين سنا نرسد مرد تا سنايي وار****روان پاكش ازين آشيانه بر نپريد

شماره قصيده 63: قصهٔ يوسف مصري همه در چاه كنيد

قصهٔ يوسف مصري همه در چاه كنيد****ترك خندان لب من آمد هين راه كنيد

آفتاب آمد و چون زهره به عشرت بنشست****پيش زهره بچه زهره سخن ماه كنيد

سخن حور و بهشت و مه و مهر شب و روز****چون بديديد جمالش همه كوتاه كنيد

نطع را اسب و پياده رخ و پيل و فرزين****همه هيچند شما قبله رخ شاه كنيد

اول وقت نمازست نماز آريدش****پيش كز كاهلي بيهده بيگاه كنيد

از پي خدمت آن سيمتن خرگاهي****همگي خويش كمربند چو خرگاه كنيد

بندگي درگه او را ز براي دل ما****سبب خواجگي و مرتبت و جاه كنيد

آه را خامش داريد به درد و غم او****ناكسان را ز ره آه چه آگاه كنيد

آفت آينه آهست شما از سر عجز****پيش آن روي چو آيينه چرا آه كنيد؟

اسم هر قدر كه بي دولت او غدر نهيد****نام هر جاه بر دولت او چاه كنيد

همه كوهيد وليك از پي آميزش او****مسكن زلف دوتاهش دل يكتاه كنيد

دل مسكين خود ار مشكين خواهيد همي****لقب او طرب افزاي و تعب گاه كنيد

چون غزلهاي سنايي ز پي مجلس انس****خويشتن پيش دو بيجادهٔ او كاه كنيد

چشمتان از رخش آنگاه خورد بر كه شما****سرمه از گرد سم اسب شهنشاه كنيد

شاه بهرامشه آن شه كه جزو هر كه شهست****خدمتش نز سر طوع از سر اكراه كنيد

شه رهي را كه برو مركب

او گام نهد****از پي جان غذا جوي چراگاه كنيد

شماره قصيده 64: اي حريفان ما نه زين دستيم دستي برنهيد

اي حريفان ما نه زين دستيم دستي برنهيد****باده مان خوشتر دهيد و نقلمان خوشتر نهيد

بام ما ديگر زنيد و شام ما ديگر پزيد****نام ما ديگر كنيد و دام ما ديگر نهيد

هر كسي را جام او با جان او يكسان كنيد****هر كسي را نقل او با عقل او همبر نهيد

چند از شش سوي يك دم چار بالشهاي ما****بر فراز تارك نه چرخ و هفت اختر نهيد

عيسي و خر هر دو اندر مجلس ما حاضرند****كوه بر عيسي بريد و كاه پيش خر نهيد

مجلس آزادگان را از گرانان چاره نيست****هين كه آمد خام ديگر ديگ ديگر برنهيد

خنجر نو بر سر بهرام ناچخ زن زنيد****زخمهٔ نو بر كف ناهيد خنياگر نهيد

هين كه عالم سر به سر طوفان نااهلان گرفت****رخ سوي عصمت سراي نوح پيغمبر نهيد

هر كه را رنگيست همچو نيل در آب افكنيد****هر كه را بوييست همچون عود بر آذر نهيد

نفس را چون بر جگر آبيست آتش در زنيد****عقل را چون بر كله پشميست بندش بر نهيد

ور درين مجلس شما عاشق تر از شمع و مي ايد****پس چو شمع و مي قدم در آب و آتش در نهيد

مي قباي آتشين دارد شما در بر كشيد****شمع تاج آتشين دارد شما بر سر نهيد

ناحفاظيرا چو سگ ار تاختيد از پيش در****آن گهٔ با يار آهو چشم برتر بر نهيد

چون ز روي هستي از من در من ايماني نماند****گر مسلمانيد يك ره نام من كافر نهيد

ور سنايي همچو زنجيرست در حلق شما****حلق او گيريد چون حلقه برون در نهيد

حرف ر
شماره قصيده 65: طالع از طالعت عجايب تر

طالع از طالعت عجايب تر****كس نديدي عجايب ديگر

گه به چرخت برد چو قصد دعا****گه به خاك آردت چو عزم قدر

گه به دستت ببندد از دل پاي****گه به

مهرت ببندد از دل سر

گه برهنه ت كند چو آبان شاخ****گه بپوشاندت چو آب شجر

شجري كرد مر ترا از فضل****پس بگسترد پيشت از آن بر

قوتي دارد اين سخن بي فعل****زينتي دارد اين چمن بي فر

زان كه مر آفتاب دولت را****هست روزي درين درخت نظر

تا نبيند ازو عدوت نشان****تا ببيند ازو وليت ثمر

كرده علمت فلك نمونهٔ جهل****كرده نفعت جهان نتيجهٔ ضر

سخني گويمت برادروار****گر نيوشي و داريم باور

عبره كرده سپهر حكمت را****چون نگيري ز روزگار عبر

در خرابات كم گذر چونه اي****چون مزاج شراب آلت شر

مكن از كعبتين نرد و قدح****با «له» و «منك» عمر خويش هدر

چون همي بازي و همي ماني****بخت بد را بباز بر اختر

پيش هر دون مكن چو چنبر پشت****پاي هر سفله را مگير چو در

كه ميانه تهي ست گاه سخا****سخن دون و سفله چون چنبر

نزد دونان حديث مي مگذار****پيش حران ز جام مي مگذر

تا نباشي برين سبك چون جان****تا نباشي بر آن گران چو جگر

يار دونان همي بوي چون جهل****عاقلان زان كنند از تو حذر

يكسو افكن ز طبع بي نفسي****تات باشد چو روح قدر و خطر

داني از عيبها چو غيب عيان****داري از علمها چو عقل خبر

نعمتت ني و همتت بي حد****دولتت ني و حكمتت بي مر

حكمتت را ز فكر تست مزاج****خاطرت را ز دانشست گهر

شعر تو سحر هست ليك ترا****بخت تو هست همچو وقت سحر

ماند انديشهٔ تو زير قدم****گهر طبع تو چو اسكندر

ز آب انگور نار طبع مكش****ز آتش باده آب روي مبر

سوي بالا گراي همچو شرار****گرد پستي مگرد همچو مطر

خامه هر جاي چون قضا به مباز****جامه هر وقت چون قدر به مدر

همچو نكبا ازين وآن مرباي****همچو نرگس در اين و آن منگر

ز اندرون كژ مباش چون

زنجير****تا نماني برون چو حلقهٔ در

هر بنان را مباش همچو قلم****هر ميان را مباش همچو كمر

گرد حران در آي همچو سخاي****سوي مردان گراي همچو هنر

نزد ايشان مباش چون كاسه****پيش ايشان مگرد چون ساغر

تن خويش از سر كهان در دزد****جان خويش از مي مهان پرور

گر چه فسقست هر دو ز اصل وليك****هم بجاي خود آخر اولاتر

اينك ار چه به طبع يكسانند****در تفاوت به يك مكان بنگر

گشته با باد سخت خانهٔ خير****مانده بي آب سست آلت غر

طبع داري نهادهٔ گردون****نظم داري نتيجهٔ كوثر

خاطري در نثار چون دريا****فكرتي تيز راي چون آذر

چه شد ار هست ظاهرت عريان****باطنت دارد از هنر زيور

از برون گر چه هست عريان بحر****از درون هست فرشش از گوهر

كمر گوهرين كجا يابي****چون دو سر نيستي چو دو پيكر

زان زيادت پذيري و نقصان****كه تو يك رويه اي بسان قمر

بي زر و سيمي اي برادر از آنك****شوخ چشميت نيست چون عبهر

چشمهٔ خور چو مي بپوشد ابر****نه برهنه بهست چشمهٔ خور

بصر حكمتي برهنه بهي****زان كه پوشيده نيك نيست بصر

هستي اي تاج عصر مير سخن****از دليل و حديث پيغمبر

ليكن اين آبگون آتش بار****كردت از خاك تخت و باد افسر

زان چنينست جامهٔ جانت****كه تو آب و هوايي از رخ و فر

پس نه آب و هواي صافي راست****تختش از خاك و خانه از صرصر

لقبت گر چه هست زشت حسن****هستي از هر چه هست نيكوتر

خادمانند نامشان كافور****ليك رخشان سيه تر از عنبر

مهر بهتر ز ماه ليك به لفظ****ماده آمد يكي و ديگر نر

چنگ در شاخ هر مهي ميزن****تو چه داني ز بخت «بوك» و «مگر»

باشد از نار طبع يابي نور****باشد از شاخ فضل يابي بر

ورنه بگذار زان كه مي گذرد****خير چون شر و منفعت چون

ضر

چون تو دانا بسيست گرد جهان****تنگدل زين سپهر پهناور

آن حسن را به زهر كشت مدار****تو مدار از زمانه طعم شكر

تا همي چرخ پير عمر خورد****از جواني و عمر خود برخور

شماره قصيده 66: دوش سرمست نگارين من آن طرفه پسر

دوش سرمست نگارين من آن طرفه پسر****با يكي پيرهن زورقئي طرفه به سر

از سر كوي فرود آمد متواري وار****كرده از غايت دلتنگي ازين گونه خطر

ماه غماز شده از دو لبش بوسه رباي****باد عطار شده بر دو رخش حلقه شمر

كوه از آن كله بگشاده و از غايت لطف****ماه بر چرخ شده بستهٔ آن سينه و بر

چست بنشسته بر اندام لطيف چو خورش****از لطيفي و تري پيرهن توزي تر

خط مشكين بر آن عارض كافور نهاد****چون بديدم جگرم خون شد و خونم چو جگر

گر چه بس نادره كاريستكه خون گردد مشك****ليك مشكي كه جگر خون كند اين نادره تر

سرگران از مي و چون باد همي رفت و جز او****من سبك پاي نديدم كه گران دارد سر

جعد ژوليده و پرورده ز سيكي لاله****زلف شوريده و پژمرده ز مستي عبهر

مي نمود از سر مستي و طرب هر ساعت****سي و دو تابش پروين ز سهيل و ز قمر

خواست كز پيش درم بگذرد از بي خبري****چون چنان ديد ز غم شد دل من زير و زبر

بانگ برداشتم از غايت نوميدي و عشق****گفتم: اي عشوه فروشندهٔ انگارده خر

از خداوند نترسي كه بدين حال مرا****بگذاري و كني از در من بنده گذر

چون شنيد اين ز نكو عهدي و از گوهر پاك****آمد و كرد درين چهرهٔ من نيك نظر

پشت خم داد و نهاد از قبل خدمت و عذر****روي افروخته از شرم بر آستانهٔ در

گفت: معذور همي دار كه گر نيستي****از پي بيم ولي نعمت و تهديد

پدر

همچنان چون پدر از زر كمري بست مرا****كردمي گرد تو از دست خود از سيم كمر

شادمان گشتم از آن عذر و گرفتمش كنار****همچو تنگ شكر و خرمن گل تنگ به بر

جان و دل زير قدمهاش نشاندم زين شكر****خود بر آن چهره هزاران دل و جان را چه خطر

اندرين بود كه از نازكي و مستي و شرم****خواب مستانه در آن لحظه در آورد حشر

سر بر آنجاي نهاد آن سمن تازه كه بود****صد شب اندر غمش از اشك دو چشمم چو شمر

او چو تنگ شكر و گشته سراسيمه ز خواب****من چون طوطي شده بي خواب در انديشهٔ خور

او شده طاق به آرام و من از بوسه زدن****بر دو چشم و دو لبش تا به سحر جفت سهر

خواب زايد اگر از شكر و بادام چرا****خوابم از ديده ببرد از در بادام و شكر

خود كه داند كه در آن نيم شب از مستي او****تا چه برداشتم از بوسه و هر چيزي بر

نرم نرم از سمن آن نرگس پر خواب گشاد****ژاله ژاله عرق از لالهٔ او كرد اثر

رويش از خاك چو برداشتم از خوي شده بود****لاله برگش چو گل نم زده در وقت سحر

بوسه بر دو لب من داد همي از پي عذر****آنت شرمنده نگار آنت شكر بوسه پسر

آنت خوش خرمي و عيش كه من ديدم دوش****چه حديثي ست كه امروزم از آن خرم تر

دوش از يار بدم خرم و امروز شدم****از رخ خواجه محمد پسر خواجه عمر

آنكه تا دست سخا بر همه عالم بگشاد****به بدي بسته شدست ساحت ما پاي قدر

آن سخن سنج شهي كو چو دو بسد بگشاد****خانهٔ عقل دو صد كله ببندد ز درر

مايه ور گشته ز اسباب دلش خرد و

بزرگ****سودها كرده ز تاثير كفش ماده و نر

پايهٔ مرتبتش را چو ملك نيست قياس****عرصهٔ مكرمتش را چو فلك نيست عبر

خاطرش سر ملك در فلك آينه گون****همچنان بيند چون ديده در آيينه صور

جنيان زان همه از شرم نهانند كه هيچ****به ز خود روي نديدند چنو ز اهل بشر

جزوي از خشم وي ار بر فلك افتد به خطا****نار كلي شود از هيبت او خاكستر

آتش عزمش اگر قصد كند سوي هوا****چنبر چرخ بسوزد به يك آسيب شرر

شمت حزمش اگر باد برد تحفه به ابر****در شود در شكم ابر هوا قطره مطر

اي بهي روي ز سعي تو گه بزم سخا****وي قوي پشت ز عون تو گه رزم ظفر

پسري چون تو نزادند درين شش روزن****هفت سياره و نه دايره و چار گهر

هرگز از جود تو نگرفت كس اندازهٔ آز****هرگز از خير تو نشنيد كس آوازهٔ شر

كلك و گفتار تو پيرايهٔ فضلست و محل****لفظ و ديدار تو سرمايهٔ سمعست و بصر

شبهي دارد كلك تو به شحنهٔ تقدير****كه چنو عنصر نفع آمد و اركان ضرر

عرض او چون عرض جوهر صفرا گه رنگ****فرق او چون عرض جوهر سودا به فكر

گر نه سالار هنرمندي بودي هرگز****نزد سالار شهنشاه نبوديش خطر

خاطري داري و فهمي كه به يك لحظه كنند****تختهٔ قسمت تقدير خداوند از بر

اي جوان بخت نبيني كه برين فضل مرا****به چسان اين فلك پير گرفته ست به حر

مدح گوييم كه در تربيت خاطر و طبع****در همه عالم امروز چو من نيست دگر

طوق دارند عدو پيش درم فاخته وار****تام ديدند ز خاطر شجر پر ز ثمر

غوك را جامه بهري جوي و من از شرم عدو****روزها گشته چو خفاش مرا خانه ستر

ليك بي برگ و نوا مانده ام از گردش چرخ****همچو

طوق گلوي فاخته و شاخ شجر

روي من شد چو زر و ديده چو سيم از پي اشك****گر بخواهي شود از سيم توام كار چو زر

پيش خورشيد سخاي تو به تعجيل كرم****كوه كوه انده من بنده هبا باد و هدر

بادي از بخت تو تا از اثر جوهر طبع****در جهان آدمي از پاي رود مرغ به پر

مرغ بر شاخ تو از مدح تو بگشاد گلو****آدمي پيش تو از مهر تو بربسته كمر

شماره قصيده 67: از خلافست اينهمه شر در نهاد بوالبشر

از خلافست اينهمه شر در نهاد بوالبشر****وز خلافست آدمي در چنگ جنگ و شور و شر

جز خلاف آخر كرا اين دست باشد كورد****عصر عالم را به پاي و عمر را به سر

جز خلاف آخر كه داند برگسست اندر جهان****چرخ را بند قباي و كوه را طرف كمر

گر نبودي تيغ عزرائيل را اصل از خلاف****زخم او بر هيچ جانداري نگشتي كارگر

با خلاف ار يار بودي فاعل اندر بدو نفس****يك هيولا كي شدي هرگز پذيراي صور

تازيان مر بيد را هرگز نخوانندي خلاف****گر درو يك ذره هرگز ديده اندي بوي و بر

عالمان را از خلافست اين همه طاق و جناغ****عاملان را از خلافست اين همه تيغ و سپر

از وفاق ادريس بر رفت از زمين بر آسمان****از خلاف ابليس در رفت از بهشت اندر سقر

از وفاق استاد بر صحراي نوراني ملك****وز خلاف افتاد در تابوت ظلماني بشر

از خلاف سجده ناكردن نديدي تا چه كرد****صد هزار آزاد مرد پاك را خونها هدر

تا به اكنون اين سري مي كرد ليك اندر سرخس****از پي پيوند شيخش سيف حق ببريد سر

لاجرم زين صلح جان ها آسماني شد به زير****لاجرم زين كار دلها آسماني شد ز بر

تا دو نيكو خواه كردند از پي دين آشتي****كرد

قلب آشتي در قلب بدخواهان اثر

لاجرم كار قدمهاشان و دمهاشان كنون****شاهراه دوزخست و نعرهٔ اين المفر

اهل بدعت را قيامت نقد شد زين آشتي****چون بديد اينجا چو آنجا جمع خورشيد و قمر

گر چه اين بي او تواند كامها راندن به تيغ****ور چه او بي اين تواند نامها ماند از هنر

ليك بهر مشورت را با ملك بهتر وزير****وز براي مصلحت را با علي بهتر عمر

رشته تا يكتاست آنرا زور زالي بگسلد****چون دو تا شد عاجز آيد از گسستن زال زر

گل كه تنها بويي آخر خشك گرداند دماغ****ور شكر تنها خوري هم گرم گردد زو جگر

زين دو تنها هيچ قوت نايد اندر جان و دل****قوت جان را و دل را گلشكر به گلشكر

از براي قوت دل را شكر با گل بهست****از براي قوت دين را شما با يكدگر

اي ز زيب خلق و خلقت سرو و گل را رنگ و بوي****وي ز نور جاه و رايت عقل كل را زيب و فر

آنچه اندر حق يوسف كرد يعقوب از وفا****شيخ در حق تو آن كردست داني آنقدر

اين فدا گوش نيوشا كرد اندر هجر تو****و آن فداگر چشم بينا كرد در هجر پسر

اين ز همت صلح ديده باز نپذيرفت سمع****و آن ز نهمت وصل ناديده قرين شد با بصر

شيخ گفت آن گوش كاندر هجر او كردم فدا****زشت باشد گر بدو رجعت كنم بار دگر

در چنين حالي چنين آزاد مردي كرد او****مي نديدم در جهان پيري ازو آزاده تر

اي ز بخشش بخل را چون كوه كرد مغز خشك****وي ز كوشش خصم را چون ابر كرده ديده تر

باطنت را دين به صحرا آوريد از بهر صلح****چون نگه كرد اندرو از ابره به ديد آستر

گر نماند

درد و گردي در ميان نبود عجب****درد بر دارد شفا و گرد بنشاند مطر

در ميان يوسف و يعقوب اگر گفتي رود****عاقلان دانند كان گفتار نبود معتبر

در ميان دوستان گه جنگ باشد گاه صلح****در مزاج اختران گه نفع باشد گاه ضر

دشمنان بد جگر كه را بسنبند از كلوخ****دوستان نيك دل خم را بشويند از تبر

گاه الفت داد بايد نيش كژدم را امان****وقت خصمي كند بايد كام تنين را ز فر

طبع تا باشد موافق سرد و گرمش ميخوران****چون مخالف گشت يا تلخيش ده يا نيشتر

اي دريغا گوش او بشنودي ار باري كنون****تا تو زين الماس بران چون همي پاشي درر

جان همي حاضر كند هر بار تا از روي عشق****او ز گوش جان نيوشد ديگران از گوش سر

اي ترا يزدان از آن خوان داده نعمت كز شرف****ذله پروردان آن خوانند نعمان وز فر

هيچ منت نيست كس را بر تو كت حق پروريد****گاه در مهد قبول و گاه در سفت ظفر

فخر و فر اين جهان و آن جهان گشتي چو داد****شيرت از پستان فخر و ميوت از بستان فر

تو بزرگ از آسماني ديگران از آب و خاك****تو عزيز از كردگاري ديگران ز اصل و گهر

مرغ كان ايزد كند چون مهر پرد بر سپهر****مرغ كان عيسي كند بس خوار باشد پيش خور

كي چرا سازد چو مرغ خانگي بر خاكدان****هركرا روح القدس پرورده باشد زير پر

فاسقان را زحمتي هم در خلا هم در ملا****عاشقان را رحمتي هم در سفر هم در حضر

عالمي را در حضر دلشاد كردي زين حضور****كشوري را زان سفر آزاد كردي از سقر

آنچه بر صورت پرستان هري كردي عيان****هيچ صورت بين ندارد زان معاني جز خبر

طيلسان داران دين بودند آنجا نعره

زن****خانگه داران جان بودند آنجا جامه در

حنبلي چون ديد چشمت چشم او شد همچو سيم****اشعري چون ديد رايت روي او شد همچو زر

عقل اين مي گفت «اذا جاء القضا ضاق الفضا»****جان آن مي گفت «اذا جاء القدر ضاع الحذر»

از پي احياء شرع و معرفت كردي جدا****تيرگي ز اصحاب جبر و خيرگي ز اهل قدر

اين كنون ز «الحكم لله» نقش دارد بر نگين****و آن دگر ز «اياك نعبد» حلقه دارد بر كمر

زرد گوشان هري را كردي از گفتار نغز****چون سيه چشمان جنت گوش و گردن پر گهر

در هري اين ساحري ديدي به ترك و روم شو****تا چليپا سوختن بيني تو در چين و خزر

گر نه عرق منبر تستي در اشجار عراق****روح نامي اره اي گشتستي اندر هر شجر

گر زر سحر گفت تو دين را نبودي پرورش****دايگي اين سحر كي كردي به تاثير سحر

تا ز روي مايه مردم را نه از روي نسب****چار عنصر مادرند و هفت سياره پدر

باد امرت در زمين چون چار عنصر پيش رو****باد نامت در زمان چون هفت سياره سمر

باد رايت بي تباهي باد شخصت بي حدوث****باد جاهت بي تناهي باد جانت بي ضرر

باد همچون دور همكار تو كارت مستقيم****باد همچون دين هم نام تو نامت مشتهر

شماره قصيده 68: بيخ اقبال كه چون شاخ زد از باغ هنر

بيخ اقبال كه چون شاخ زد از باغ هنر****گر چه پژمرده شود باز قبول آرد بر

دولت با هنران را فلك مرد افگن****زند آسيب وليكن نكند زير و زبر

گوشمالي دهد ايام وليكن نه به خشم****تا هنر با خرد آميخته گردد ز عبر

كي ز دوران فلك طعمهٔ تقدير شود****هر كرا بهر هنر بخت بپرورد به بر

ز بر عرش زند خيمهٔ اقبال و محل****هر كرا بدرقه بخت آمد و همخوابه ظفر

از قفا

خوردن ايام چه ننگ آيد و عار****كه هم اسباب بزرگيست هم آيات خطر

مرد در ظلمت ايام گهر يابد و كام****كه به ظلمت گهر اسپرد همي اسكندر

كار چون راست بود مرد كجا گيرد نام****از چنين حادثه ها مردان گردند سمر

مرد آسيب فلك يابد كاندر دو صفت****همچنو عنصر نفع آمد و سرمايهٔ ضر

هيچ نامرد مخنث كه شنيدست به دهر****كز هنر در خور تاج آمد و آن منبر

شير پرزور نه از پايهٔ خواريست به بند****سگ طماع نه از بهر عزيزيست به در

سخت بسيار ستاره ست بر اين چرخ وليك****پس سيه جرم نگردند مگر شمس و قمر

از هنر بود كه در طالع سرهنگ جليل****چشم زخم فلكي كرد به ناگاه اثر

هم از آن چرخ چو آن مدت ناخوش بگذشت****اخترش كرد بدان طالع فرخنده نظر

كه گرش دايره كين ور شود از نقطهٔ بخت****بشكند دايره را قوت بختش چنبر

رتبت و شعر و رهي پروري و جبهت ملك****طاهربن علي آن صاحب كلك و خنجر

آنكه تا چرخ ز تقدير فلك حامه گشت****نه چنو زاد و بزايد به همه عمر دگر

هر كه در سايه گه دولت او گام نهاد****كند از مسكن او حادثهٔ چرخ حذر

هر كرا شاخ بزرگيش برو چنگ آويخت****خلعت و بخشش و عز يابد از آن شاخ ثمر

همچو سرهنگ محمد پسر مرد آويز****كه همي محمدت و مردي ازو گيرد فر

آنكه زان حادثه زو شرم زده بود قضا****آنكه زين موهبه زو شادروان گشت قدر

آن هنرمند جواني كه چو در بست ميان****فلك پير گشايد پي ديدنش بصر

و آن خردمند جواني كه چو دو لب بگشايد****خانهٔ عقل دو صد كله ببندد ز درر

مايه ور گشته ز تحصيل كفش خرد و بزرگ****سودها برده ز آثار دلش ماده و نر

شماره قصيده 69: اي ذات تو ناشده مصور

اي ذات تو ناشده مصور****اثبات تو كرده عقل باور

اسم تو ز حد و رسم بيزار****ذات تو ز جنس و نوع برتر

محمول نه اي چنانكه اعراض****موضوع نه اي چنانكه جوهر

فعلت نه به قصد آمر خير****قولت نه به لفظ ناهي شر

حكم تو به رقص قرص خورشيد****انگيخته سايه هاي جانور

صنع تو به دور دور گردون****آميخته رنگهاي دلبر

ببريده در آشيان تقديس****وصف تو ز جبرييل شهپر

بگشاده به شه نماي تنزيه****حسنت ز عروس عرش زيور

هم بر قدمت حدوث شاهد****هم بر ازلت ابد مجاور

اي گشته چو آفتاب تابان****در سايهٔ نور خود مستر

معشوق جهاني و نداري****يك عاشق با ساز و در خور

بنهفته به حر گنج قارون****يك در تو در دو دانه گوهر

عالم پس ازين دو گشت پيدا****آدم هم ازين دو برد كيفر

عالم چو يكي رونده دريا****سياره سفينه طبع لنگر

آبش چو نبات و سنگ حيوان****درش چو حقيقت سخن ور

غواص چه چيز؟ عقل فعال****زينسان كه به بحر دين پيمبر

علت چو سياست فرودين****از دست چو حرص خصم بي مر

آخر چه هر آنچه بود اول****مقصود چه آنچه بود بهتر

بنگر به صواب اگر نه اي كور****بنشو به حقيقت ار نه اي كر

اي باز هوات در ربوده****از دام زمانه چون كبوتر

اي پنجهٔ حرص در كشيده****ناگه چو رسن سرت به چنبر

در قشر بمانده كي توان ديد****مقصود خلاصهٔ مقشر

از توبه و از گناه آدم****خود هيچ نداني اي برادر

سربسته بگويم ار تواني****بردار به تيغ فكرتش سر

درويش كند ز راه ترتيب****نزديكي تو به سوي داور

در خلد چگونه خورد گندم****آنجا كه نبود شخص نان خور

بل گندمش آن گهٔ ببايست****كز خلد نهاد پاي بر در

اين جمله همه بديده آدم****ابليس نيامده ز مادر

در سجده نكردنش چه گويي****مجبور بدست يا مخير

گر قادر بد خداي عاجز****ور عاجز بد خدا ستمگر

كاري كه نه كار تست

مسگال****راهي كه نه راه تست مسپر

بيهوده مجوي آب حيوان****در ظلمت خويش چون سكندر

كن چشمه كه خضر يافت آنجا****با ديو فرشته نيست همبر

شماره قصيده 70: مرد كي گردد به گرد هفت كشور نامور

مرد كي گردد به گرد هفت كشور نامور****تا بود زين هشت حرف اوصاف دانش بي خبر

مهر جود و حرص فضل و ملك عقل و دست عدل****خلق خوب و طبع پاك و يار نيك و بذل زر

ميم و حا و ميم و دال خا و طا و يا و باء****آنكه چون نامش مركب ازين صورت سير

صورت اين حرفها نبود چو نيكو بنگري****جز خصال و نام سرهنگ و عميد نامور

آنكه همچون عقل و دولت راي او را بود و هست****هم بر گفتن صواب و هم بر رفتن ظفر

آنكه آن ساعت كه او را چرخ آبستن بزاد****شد عقيم سرمدي از زادن چون او پسر

كرده وهمش عرصهٔ گردون قدرت را مقام****كرده فهمش تختهٔ قانون قسمت را ز بر

سخت كوش از عون بختش دوستان سست زور****سست پاي از سهم تيغش دشمنان سخت سر

غاشيهٔ تمكين او بر دوش دارند آن كسانك****عيبها كردند پيش از آفرينش بر بشر

چارسوي و پنج حس بخت بگرفت آن چنانك****حادثه نه چرخ را از شش جهت بر بست در

هر كه در كانون خصمش آتش كينه فروخت****گر چه با رفعت بود كم عمر گردد چون شرر

شمس رايش گر فتد ناگاه بر راس و ذنب****گردد از تاثير آن نور آسمان زرين كمر

ذره اي از برق قهرش گر برافتد بر سما****نه فلك چون هفت مركز باز ماند از مدر

سايه اي از كوه حزمش گر بيفتد بر زمين****بر نگيرد آفتابش تا به حشر از جاي بر

ذره اي از باد عزمش گر بيابد آفتاب****يك قدم باشد ز خاور سير او تا باختر

ساحت گردون اگر

چون همتش باشد به طول****صدهزاران سال نايد ماه زير نور خور

اعتمادي دارد او بر نصرت بخت آن چنانك****هر سلاحي در خزانهٔ او بيابي جز سپر

اي به صحرا شتابت باد صرصر همچو كوه****وي به شاهين درنگت كوه ثهلان همچو زر

گر مقنع ماهي از چاهي برآورد از حيل****پس خدايي كرد دعوي گو بيا اندر نگر

در تو كز گردون ملكت صدهزاران آفتاب****مي برون آري و هستي و هر زماني بنده تر

بود دارالملك بو يحيا هواي آن زمين****كاندرو امروز دارد عرض پاكت مستقر

ليك تا والي شدي در وي ز شرم لطف تو****اسب بو يحيا نيفگندست آنجا رهگذر

از عفونت در هواي او اگر دهقان چرخ****زندگاني كاشتي مرگ آمدي در وقت بر

شد ز اقبال و ز فرت در لطافت آن چنانك****زهر قاتل گر غذا سازي نيابي زو ضرر

مايهٔ آتش برو غالب چنان شد كز تفش****آب گشتي ابر بهمن در هوا همچون مطر

شد ز سعيت گاه پاكي ز اعتدال اينك چنانك****باد نپذيرد غبار و آب نگذارد شكر

شاد باش اي از تو عقل محتشم را احتشام****دير زي اي از تو چرخ محترم را مفتخر

روزگاري گاه حل و عقد اندر دو صفت****همچنين چون اصل نفعي نيست خالي ز ضر

از پي ناديدن سهمت چو اندازي تو تير****دشمن از بيم تو بر پيكان برافشاند بصر

از تو و خشم تو بينا دل هراسد بهر آنك****چون نبيند كي هراسد مور كور از مار گر

ميخ كردار ار جهد دشمن ز پيشت پاي او****بي خبر او را كشد سوي تو بر كردار خر

دولتي داند كه يابد سايه گاهي چون جحيم****دشمني كز بيم شمشير تو باشد با خطر

ديدهٔ دشمن كند تيرت چو نقش چشم بند****گر چه در ظلمت عدو چون ديده ها سازد

مقر

گر هدف سازد قمر را تير اختر دوز تو****تا قيامت جز قران نبود زحل را با قمر

اندر آن روزي كه پيدا گردد از جنگ يلان****تيرهاي ديده دوز و تيغهاي سينه در

تيغها گردد ز حلق زردرويان سرخ رو****نيزه ها گردد ز فرق تاجداران تاجور

گرز بندد پرده اي بي جامه بر راه قضا****تيغ سازد خندقي بي عبره بر راه قدر

از نهيب تير و بانگ كوس بگذارند باز****چشمهاي سر عيان و گوشهاي حس خبر

ناي روئين گويي آنجا نفخ صور اولست****كز يكي بانگش روان از تن رمد زنگ از صور

روي داده جان بي تن سوي بالا چون دعا****راي كرده جسم بي جان سوي پستي چون قدر

همچو هامون قيامت گرد ميدان جوق جوق****زمره اي اندر عنا و مجمعي اندر بطر

كرده خالي پيش از آسيب سنان و گرز تو****روح نفساني دماغ و نفس حيواني جگر

ناگهي باشد برون تازي چو بر چرخ آفتاب****سايه وار از بيم جان بگريزد از پشت حشر

نيزه اي اندر بنان اختر كن و جيحون مصاف****باره اي در زير ران هامون برو گردون سير

باره اي كز حرص رفتن خواهدي كش باشدي****همچو جيحون جمله پاي و همچو صرصر جمله پر

راكبش گر سوي مشرق تازد از مغرب بر او****گر چه در روزه ست مفتي كي نهد حكم سفر

سم او سنبد حجر را در زمان الماس وار****پس بزودي زو برون آيد چو آتش از حجر

هر كه نامت بر زبان راند از بدي در يك زمان****خضروارش حاضر آرد نزد ايشان ما حضر

گوهري در كف تو زاده ز درياي اجل****آفت سنگين دلان وز آهن و سنگش گهر

بر و بحر ار ز آتش و آبش بيابد بهره اي****بر گردد همچو بحر و بحر گردد همچو بر

هيزم دوزخ بود گر آتش شمشير تو****مي فزايد هر زمان

صد ساله هيزم در سقر

آتش ار هيزم كند كم در طبيعت طرفه نيست****آتشي كو هيزم افزايد همي اين طرفه تر

با چنين اسبي و تيغي قلعهٔ دشمن شده****همچو شارستان لوط از كوششت زير و زبر

جنگها كردي چنان چون گفت مختاري به شعر****بسكه از تيغ تو مجبورند اعدا و كفر

جبرييل از سدره گويان گشته كز اقبال و روز****نعمت حق را سر آل خطيبي قد شكر

خون اعدا از چه ريزي كز براي نصرتت****مويشان در عرقشان گشته ست همچون نيشتر

با چنان بت كش علايي و صت كرد اندر غزل****خانهٔ غم پست كرد آن كامران و نوش خور

باز چون در بحر فكرت غوطه خوردي بهر نظم****گوهرين گردد ز بويهٔ فضل تو در دل فكر

هيچ فاضل در جان بي نثر و بي نظمت نراند****بر زبان معني بكر و در بيان لفظ غرر

آب از آتش گر نزايد هرگز و هرگز نزاد****ز آتش طبعت چرا زاده ست چندين شعر تر

شعرها پيشت چنان باشد كه از شهر حجاز****با يكي خرما كسي هجرت كند سوي هجر

گر چه صدرت منشاء شعرست و جاي شاعران****گفتمت من نيز شعري بي تكلف ماحضر

بوحنيفه گر چه بود اندر شريعت مقتدا****كس نشست از آب منسوخي سخنهاي ز فر

زاغ را با لحن بد هم بر شجر جايست از آنك****آشيانهٔ بلبل تنها نباشد يك شجر

گر چه استادان هنرمندند من شاگرد را****يك هنر باشد كه پوشد هر چه باشد از هنر

آب دريا گرچه بسيارست چو تلخست و شور****هركرا تشنه ست لابد رفت بايد زي شمر

شير از آهو گرچه افزونست ليكن گاه بوي****ناف آهو فضل دارد بر دهان شير نر

گر چه استادان من گفتند پيش از من ثنات****ليك پيدا نبود از پيش و پس اصل خير و شر

خانهٔ آحاد پيشست از الوف

اندر حساب****در نگر در پيشتر تا بيشتر يابي خطر

يافتم تاثير اقبال از براي آنكه كرد****اختر مدح تو اندر طالع شعرم نظر

بيش از اين تاثير چبود كز ثناهاي تو شد****شاه را گفت من پيش از قبولت پر درر

ور خود از صدر تو يابم هيچ توقيع قبول****يافت طبعم ملك حر و شخص ملك شوشتر

تا ز روي مايه مردم را نه از روي نسب****چار عنصر مادر آمد هفت سياره پدر

باد صبح ناصحت چون روز عقبا بي مسا****باد شام حاسدت تا روز محشر بي سحر

بر تو فرخ باد و شايان و مبارك اين سه چيز:****خلعت سلطان و شعر بنده و ماه صفر

باد امرت در زمين چون چار عنصر پيش رو****باد نامت در زمان چون هفت سياره سمر

شماره قصيده 71: اي خداوندان مال الاعتبار الاعتبار

اي خداوندان مال الاعتبار الاعتبار****اي خداخوانان قال الاعتذار الاعتذار

پيش از آن كاين جان عذر آور فرو ميرد ز نطق****پيش از آن كاين چشم عبرت بين فرو ماند ز كار

پند گيريد اي سياهيتان گرفته جاي پند****عذر آريد اي سپيديتان دميده بر عذار

اي ضعيفان از سپيدي مويتان شد همچو شير****وي ظريفان از سياهي رويتان شد همچو قار

پرده تان از چشم دل برداشت صبح رستخيز****پنبه تا از گوش بيرون كرد گشت روزگار

تا كي از دارالغروري ساختن دارالسرور****تا كي از دارالفراري ساختن دارالقرار

در فريب آباد گيتي چند بايد داشت حرص****چشمتان چون چشم نرگس دست چون دست چنار

اين نه آن صحراست كانجا بي جسد بينند روح****اين نه آن بابست كآنجا بي خبر يابند بار

از جهان نفس بگريزيد تا در كوي عقل****آنچه غم بودست گردد مر شما را غمگسار

در جهان شاهان بسي بودند كز گردون ملك****تيرشان پروين گسل بود و سنان جوزا فگار

بنگريد اكنون بنات النعش وار از دست مرگ****نيزه هاشان شاخ شاخ

و تيرهاشان پارپار

مي نبينيد آن سفيهاني كه تركي كرده اند****همچو چشم تنگ تركان گور ايشان تنگ و تار

بنگريد آن جعدشان از خاك چون پشت كشف****بنگريد آن رويشان از چين چو پشت سوسمار

سر به خاك آورد امروز آنكه افسر بود دي****تن به دوزخ برد امسال آنكه گردن بود پار

ننگ نايد مر شما را زين سگان پر فساد****دل نگيرد مر شما را زين خزان بي فسار

اين يكي گه زين دين و كفر را زو رنگ و بوي****و آن دگر گه فخر ملك و ملك را زو ننگ و عار

اين يكي كافي وليكن فاش را ز اعتقاد****و آن دگر شافي وليكن فاش را ز اضطرار

زين يكي ناصر عبادالله خلفي ترت و مرت****وز دگر حافظ بلادالله جهاني تار و مار

پاسبانان تو اند اين سگ پرستان همچو سگ****هست مرداران ايشان هم بديشان واگذار

زشت باشد نقش نفس خوب را از راه طبع****گريه كردن پيش مشتي سگ پرست و موشخوار

اندرين زندان برين دندان زنان سگ صفت****روزكي چند اي ستمكش صبر كن دندان فشار

تا ببيني روي آن مردم كشان چون زعفران****تا ببيني رنگ آن محنت كشان چون گل انار

گرچه آدم سيرتان سگ صفت مستوليند****هم كنون بيني كه از ميدان دل عياروار

جوهر آدم برون تازد برآرد ناگهان****زين سگان آدمي كيمخت و خر مردم دمار

گر مخالف خواهي اي مهدي در آ از آسمان****ور موافق خواهي اي دجال يك ره سر برآر

يك طپانچه مرگ و زين مردارخواران يك جهان****يك صداي صور و زين فرعون طبعان صدهزار

باش تا از صدمت صور سرافيلي شود****صورت خوبت نهان و سيرت زشت آشكار

تا ببيني موري آن خس را كه مي داني امير****تا بيني گرگي آن سگ را كه مي خواني عيار

در تو حيواني و روحاني و شيطاني درست****در

شمار هر كه باشي آن شوي روز شمار

باش تا بر باد بيني خان راي و راي خان****باش تا در خاك بيني شر شور و شور شار

تا ببيني يك به يك را كشته در شاهين عدل****شير سير و جاه چاه و شور سوز و مال مار

ولله ار داري به جز بادي به دست ارمر ترا****جز به خاك پاي مشتي خاكسارست افتخار

كز براي خاك پاشي نازنيني را خداي****كرددر پيش ساستگاه قهرش سنگسار

باش تا كل بيني آنها را كه امروزند جزو****باش تا گل يابي آنها را كه امروزند خار

آن عزيزاني كه آنجا گلبنان دولتند****تا نداريشان بدينجا خيره همچون خار خوار

گلبني كاكنون ترا هيزم نمود از جور دي****باش تا در جلوه ش آرد دست انصاف بهار

ژنده پوشاني كه آنجا زندگان حضرتند****تا نداري خوارشان از روي نخوت زينهار

و آن سياهي كز پي ناموس حق ناقوس زد****در عرب بوالليل بود اندر قيامت بونهار

پرده دار عشق دان اسم ملامت بر فقير****پاسبان در شناس آن تلخ آب اندر بحار

ور بقا خواهي ز درويشان طلب زيرا كه هست****بود درويشان قباهاي بقا را پود و تار

تا وراي نفس خويشي خويشتن كودك شمار****چون فرود طبع ماندي خويشتن غافل بدار

كي شود ملك تو عالم تا تو باشي ملك او****كي بود اهل نثار آنكس كه برچيند نثار

هست دل يكتا مجويش در دو گيتي زان كه نيست****در نه و در هشت و هفت و در شش و پنج و چهار

نيست يك رنگي بزير هفت چار از بهر آنك****ار گلست اينجاي با خارست ور مل با خمار

بهر بيشي راست اينجا كم زدن زيرا نكرد****زير گردون قمر پس مانده را هرگز قمار

در رجب خود روزه دار و «قل هوالله» خوان و پس****در صفر خوان «تبت»

و در چارشنبه روزه دار

چند ازين رمز و اشارت راه بايد رفت راه****چند ازين رنگ و عبارت كار بايد كرد كار

همرهان با كوه هانان به حج رفتند و كرد****رسته از ميقات و حرم و جسته از سعي و جمار

تو هنوز از راه رعنايي ز بهر لاشه اي****گاه در نقش هويدي گاه در رنگ مهار

چون به حكم اوست خواهي تاج خواهي پاي بند****چون نشان اوست خواهي طيلسان خواهي غيار

تا به جان اين جهاني زنده چون ديو و ستور****گر چه پيري همچو دنيا خويشتن كودك شمار

حرص و شهوت در تو بيدارند خوش خوش تو مخسب****چون پلنگي بر يمين داري و موشي بر يسار

مال دادي ليك رويست و ريا اندر بنه****كشت كردي ليك خوكست و ملخ در كشت زار

خشم را زير آر در دنيا كه در چشم صفت****سگ بود آنجا كسي كاينجا نباشد سگ سوار

خشم و شهوت مار و طاووسند در تركيب تو****نفس را آن پايمرد و ديو را اين دست يار

كي توانستي برون آورد آدم را ز خلد****گر نبودي راهبر ابليس را طاووس و مار

عور كرد از كسوت عار ار ز دودهٔ آدمي****زان كه اندر تخم آدم عاريت باشد عوار

حلم و خرسندي در آب و گل طلب كت اصل ازوست****كي بود در باد خرسندي و در آتش وقار

حلم خاك و قدر آتش جوي كآب و باد راست****گرت رنگ و بوي بخشد پيله ور صد پيلوار

تا تو اندر زير بار حلق و جلقي چون ستور****پرده داران كي دهندت بار بر درگاه يار

گرد خرسندي و بخشش گرد زيرا طمع و طبع****كودكان را خربزه گرمست و پيران را خيار

راستكاري پيشه كن كاندر مصاف رستخيز****نيستند از خشم حق جز راست كاران رستگار

تا به جان لهو و لغوي زنده

اندر كوي دين****از قيامت قسم تو نقشست و از قرآن نگار

حق همي گويد بده تا ده مكافاتت دهم****آن به حق ندهي و پس آسان بپاشي در شيار

اين نه شرط مومني باشد كه در ايمان تو****حق همي خاين نمايد خاك و سرگين استوار

گرد دين بهر صلاح دين به بي ديني متن****تخم دنيا در قرار تن به مكاري مكار

اي بسا غبنا كت اندر حشر خواهد بود از آنك****هست ناقد بس بصير و نقدها بس كم عيار

سخت سخت آيد همي بر جان ز راه اعتقاد****زشت زشت آيد همي در دين ز راه اعتبار

بر در ماتم سراي دين و چندين ناي و نوش****در ره رعناسراي ديو و چندان كار و بار

گرد خود گردي همي چون گرد مركز دايره****اي پي ايني بسان خشك مغزان در دوار

از نگارستان نقاش طبيعي برتر آي****تا رهي از ننگ جبر و طمطراق اختيار

چون ز دقيانوس خود رستند هست اندر رقيم****به ز بيداري شما خواب جوانمردان غار

بازدان تاييد دين را آخر از تلقين ديو****بازدان روح القدس را آخر از حبر نصار

عقل اگر خواهي كه ناگه در عقيله ت نفكند****گوش گيرش در دبيرستان «الرحمان» در آر

عقل بي شرع آن جهاني نور ندهد مر ترا****شرع بايد عقل را همچون معصفر را شخار

عقل جزوي كي تواند گشت بر قرآن محيط****عنكبوتي كي تواند كرد سيمرغي شكار

گر چه پيوستست بس دورست جان از كالبد****ور چه نزديكست بس دورست گوش از گوشوار

پيشگاه دوست را شايي چو بر درگاه عشق****عافيت را سرنگون سار اندر آويزي بدار

عاشقان را خدمت معشوق تشريفست و بر****عاقلان را طاعت معبود تكليف ست و بار

زخم تيغ حكم را چه مصطفا چه بوالحكم****ذوالفقار عشق را چه مرتضا چه ذوالخمار

هر چه دشوارست بر تو هم ز

باد و بود تست****ورنه عمر آسان گذارد مردم آسان گذار

از درون جان برآمد نخوت و حقد و حسد****تا كه از سيمرغ رستم گشت بر اسفنديار

تا نداني كوشش خود بخشش حق دان از آنك****در مصاف دين ز بود خود نگشتي دلفگار

ورنه پيش ناوك اندازان غيرت كي بود****دست باف عنكبوتي زنده پيلي را حصار

چند جويي بي حياتي صحو و سكر و انبساط****چند جويي بي مماتي محو و شكر و افتقار

جز به دستوري «قال الله» يا «قال الرسول»****ره مرو فرمان مده حاجت مگو حجت ميار

چار گوهر چارپايهٔ عرش و شرع مصطفاست****صدق و علم و شرم و مردي كار اين هر چار يار

چار يار مصطفا را مقتدا دار و بدان****ملك او را هست نوبت پنج نوبت زن چهار

پاس خود خود دار زيرا در بهار تر هوا****پاسبانت را تره كوكست و ميوه كوكنار

از زبان جاه جويان تا نداري طمع بر****وز دو دست نخل بندان تا نداري چشم بار

كي توان آمد به راه حق ز راه جلق و حلق****درد بايد حلق سوز و حلق دوز و حق گزار

ني از آن دردي كه رخ مجروح دارد چون ترنج****بل از آن دردي كه دلها خون كند در بر چو نار

نه چنان دردي كه با جانان نگويد دردمند****بل از آن دردي كه ناپرسا بگويد پيش يار

بر چنين بالا مپر گستاخ كز مقراض لا****جبرئيل پر بريدست اندرين ره صد هزار

هيزم ديگي كه باشد شهپر روح القدس****خانه آرايان شيطانرا در آن مطبخ چه كار

علم و دين در دست مشتي جاه جوي مال دوست****چون بدست مست و ديوانه ست دره و ذوالفقار

زان كه مشتي ناخلف هستند در خط خلاف****آب روي و باد ريش آتش دل و تن خاكسار

كز براي

نام داند مرد دنيا علم دين****وز براي دام دارد ناك ده مشك تتار

اي نبوده جز گمان هرگز يقينت را مدد****وي نبوده جز حسد هرگز يمينت را يسار

شاعران را از شمار راويان مشمر كه هست****جاي عيسي آسمان و جاي طوطي شاخسار

باد رنگين ست شعر و خاك رنگين ست زر****تو ز عشق اين و آن چون آب و آتش بيقرار

ز آنچنين بادي و خاكي چون سنايي بر سر آي****تا چنو در شهرها بي تاج باشي شهريار

ورنه چون ديگر خسيسان زين خران عشوه خر****خاك رنگين مي ستان و باد رنگين مي سپار

ني كه بيمار حسد را با شره در قحط سال****گرش عيسي خوان نهد بر وي نباشد خوشگوار

خاطر كژ را چه شعر من چه نظم ابلهي****كور عينين را چه نسناس و چه نقش قندهار

نكته و نظم سنايي نزد نادان دان چنانك****پيش كر بر بط سراي و نزد كور آيينه دار

شماره قصيده 72: آبرويي كان شود بي علم و بي عقل آشكار

آبرويي كان شود بي علم و بي عقل آشكار****آتش دوزخ بود آن آبرو از هر شمار

پيشي آن تن را رسد كز علم باشد پيش دست****بيشي آن سر را رسد كز عقل باشد پايدار

واي آن علمي كه از بي عقل باشد منتشر****واي آن زهدي كه از بي علم يابد انتشار

اي كه مي قدر فلك جويي و نور آفتاب****يك شبه بيداريي چون چرخ و چون انجم بيار

لاف پنهاني مزن بي علم هر جا بيهده****علم خوان خود پيش از آن پنهان كند علم آشكار

مايه اي داري چو عمر از وي مدان جز علم سود****قوتي داري چو عقل از وي مكن جز جهد كار

عهدهٔ فتواي دين بي علم در گردن مگير****وعدهٔ شاهي و شادي بي خرد در دل مدار

آلت رامش بگير و جاي آرامش مجوي****پردهٔ غفلت مپوش و تخم

بي فضلي مكار

لابهٔ هر خاصه منگر بند دل بر طبع نه****ياوهٔ هر عامه مشنو پند من بر جان گمار

يادگاري ده ز بيداري شب خود را مگر****وقت رفتن نام بهروزيت ماند يادگار

افسر و فرق اي پسر بي رنج كي گردد قرين****سيري و خواب اي فتا با علم كي گيرد قرار

علم خواهي مرحلهٔ علم از مژه چشمت سپر****فضل جويي راه شب بر بحر بيداري گذار

ماه گردي گر بيابي آتشي از نور علم****بحر گردي گر بيابي در علم آبدار

در اگر خواهي چنين رو نزد آن درياي علم****نور اگر خواهي چنين شو سوي آن شمع تبار

بوالمعالي احمد بن يوسف بن احمد آنك****آسمان دانشست و آفتاب روزگار

نوربخشي چون سپهر و درفشاني چون سحاب****حقگزاري چون زمين و مايه داري چون بهار

آن گهر باري كه چون بيدار شد از كتم عدم****ماند بي چونان گهر بحر عدم تا حشر خوار

لافگاه علم و دين از نجم پر كرد انجمن****دامن كتم عدم زين در تهي كردش كنار

شمع گردون نزد جودش مايهٔ بخلست بخل****اوج گردون پيش قدرش مايهٔ عارست عار

يار او گر چشم دارد روزگار اندر علوم****«لن تراني» بانگ برخيزد ز خلق انتظار

خار با خرما بگاه طعم كس كي كرد جفت****لعل با خر مهره اندر عقد كس كي كرد يار

آب جويست آنكه جويد سوي هر ناجنس راه****جوهر آتش ز همت بر فلك باشد سوار

لاجرم زين دادهٔ گردون و زادهٔ چار طبع****اين جهان در رامش ست و آن جهان در افتخار

پايهٔ پاييدن جان نزد لطفش يك به دست****مايهٔ باليدن تن پيش رايش يك شرار

اي ز تاثير مزاجت چارگوهر بر فزون****يافته قدر و بلندي صفوت و لطف و وقار

ميل دانش سوي تو چون ميل اجزا سوي كل****آب دولت سوي تو چون آب

سيل از كوهسار

آتش طبع بي اصلان ز آب روي خود بكش****دود بي علمي ز خانهٔ مغز بي علمان برآر

لالهٔ دعوي ز كوه كه دروغان نيست كن****آفت فتوي ببر از مفتيان جهل بار

جاهلان را چاره نيست از نسبت پست دروغ****مار مهره جوي نادان نيست دور از زهر مار

لنگي و رهواري اندر راه دين نايد نكو****اسب دانش بايد ار ني دور شو زين رهگذار

فقر از آن خواهي كه پاكي از بيان فقه و شرع****لاله زان جويي كه دوري از ميان مرغزار

يادگار مصطفا در راه دين علمست علم****هيچ جاهل بي تعلم فقر كي كرد اختيار

هول و خشم يوسفي بايد درين ره بدرقه****فقه و فضل يوسفي بايد درين ره غمگسار

اي جمال ملك و دانش سرفراز از بهر آنك****يوسفي اصلي و احمد خلق و حدادي تبار

لاله و كوهي بلون حلم بابويي و رنگ****آتش و آبي به قدر و لطف بي دود و بخار

كان دين را مايه اي همچون بدن را پنج حس****لشكري مر ملك عز را چون نبي را چار يار

تربيت ياب از پدر چون آفتاب از آسمان****علمها گير از پدر چون بخردان از روزگار

ابتدا اين رنجها مي كش كه در باغ شرف****زود يابي صد گل خوشبوي از يك نوك خار

صد هزاران چرخ بيني زين سپس برطرف كون****از تبرك نعل اسبت كرده چون مه گوشوار

عاقلان بيني به شادي بهر آن در هر مكان****ناقدان بيني به رنج از بهر اين در هر ديار

دور مشتي جاهل ناشسته روي اندر گذشت****دور دور يوسف ست اي پادشا پاينده دار

همچو جاني خالي از اعراض و اشباه جهان****آفتاب و آسماني بي كسوف و بي غبار

اينهمه ز اقبال و علم اوست ورنه در جهان****يوسفان بي خرد بسيار بينم دلفگار

لختكي چون چرخ بيداري

گزين كز بهر تو****منبري كرد از شرف چون شمس گردون اختيار

لك لك ناموخته گر مار مي گيرد چسود****باز علم آموخته از قدر و عز جويد شكار

هيبت و عز و بها با رنج تن باشد قرين****قدرت و قدر و شرف با علم دين دارد قرار

قايد چشم و چراغ عالمي گردد چو شمع****آنكه پيمايد به ديده قامت شبهاي تار

يافه كم گوي اي سنايي مدح گو كز روي عقل****هيچ پرخوابي نجستست از طبيبان كوكنار

او امام پند گويانست پندش مي دهي****ويحك از گستاخي و ژاژ تو يارب زينهار

لولو اوصاف او بر صدر جاهش ميفشان****گوهر افغال او بر ياد طبعش مي شمار

دور شو زين پند دادن زان كه زشت آيد شدن****بي حساب و بي سپر با حيدر اندر كارزار

ابلهي باشد براختن تيغ چوبين بر كسي****كو به كمتر كس ببخشد در زمان صد ذوالفقار

روز تا نبود چو ماه و ماه تا نبود چو سال****علم تا نبود چو جهل و آب تا نبود چو نار

يمن بادت بر يسار و يسر بادت بر يمين****دانشت جفت يمين و دولتت جفت يسار

نوبهارت با امام دين مبارك باد و باد****اين چنين تان هر زمان با عافيت سيصد بهار

باد نهصد سال عمرت روز از نهصد زمان****هر زماني روز او چون روز محشر صد هزار

شماره قصيده 73: اي خردمند موحد پاك دين هوشيار

اي خردمند موحد پاك دين هوشيار****ا زامام دين حق يك حجت از من گوش دار

آن امامي كو ز حجت بيخ بدعت را بكند****نخل دين در بوستان علم زو آمد به بار

آنك در پيش صحابان فضل او گفتي رسول****تا قيامت داد علمش كار خلقان را قرار

گفت گردد امتم هفتاد و سه فرقت بهم****اهل جنت زان يكي و مرجع ديگر به نار

معني سه بار گفتن بوحنيفه را

چراغ****ماضي و مستقبل و حال از علومش در حجار

اينك رفت و اينكه آيد و آنكه بيند روي او****هر سه را زو روشنايي هر سه را علمش حصار

دهريي آمد به نزديك خليفه ناگهان****بغض ديني مبغضي شوخي پليدي نابكار

اين چه بدست از شريعت بر تنت گفت اي امير****يافتستي پادشاهي خوش خور و بي غم گذار

روزه و عقد و نكاح و دور بودن از مراد****حج و غزو و عمره و اين امرهاي بي شمار

خويشتن رنجه چه داري چون به عالم ننگري****تا بداني كين قديمست و ندارد كردگار

گفت رسم شرع و سنت جمله تزوير و رياست****سر به سر گيتي قديمست و ندارد كردگار

آمدي تو بي خبر و ز خويش رفتي بي خبر****نامد از رفته يكي از ما برفته صدهزار

هست عالم چون چراگاهي و ما چون منزلي****چون برفت اين منزلي گيرد دگر كس مرغزار

طبع و اخشيج هيولا را شناسيم اصل كون****هر كرا اين منكر آيد عقل او گيرد غبار

خانه اي ديدم به يونان در حجر كرده به نقش****صورت افلاك و تاريخ بنايش بر كنار

نسر واقع در حمل كنده كه تاريخ اين به دست****كي بگويد اين به دست كس شناسد اين شمار

كو منجم كو محاسب گو بيا معلوم كن****ابتدا پيدا كن و مر انتها را حجت آر

آنكه گفت از گاه آدم پنج و پانصد بيش نيست****نسر واقع در حمل چون كرده اند آنجا نگار

اينهمه زرق و فسونست و دروغ و شعبده****حيلت و نيرنگ داند اين سخن را هوشيار

گفت اميرالمومنين اي مرد پر دعوي بباش****تا بيايد آن امام راستين فخر ديار

گر بتابي روي از او گردي هزيمت از سخن****بر سر دارت كنم تا از تو گيرند اعتبار

گر ز تو نعمان هزيمت گيرد و گردد خموش****معمتد

گردي مرا و هم تو باشي مير و مار

چاكري را نامزد كرد او كه نعمان را بخوان****تا كند او اين جدل در پيش تخت شهريار

رفت قاصد چون بديد آن كان علم و فضل را****گفت: آمد ملحدي در پيش خسرو بادسار

مي چنين گويد كه زرق ست اين مسلماني و فن****خود شريعت چون ردايي كش نه پودست و نه تار

گفت اميرالمومنين: تا حاضر آيد پيش او****دين ايزد را و شرع مصطفا را پشت و يار

گفت قاصد را امام دين چو بگزارم نماز****پيش ميرالمومنين آيم ورا گو: چشم دار

تا نماز شما نامد بوحنيفه پيش شاه****چيره گشته دهري آنجا شاه بد در انتظار

هر زمان گفتي به شه آن ملحد بطال شوم:****مي بترسد از من او زان شد نهان از اضطرار

كيست در گيتي كه يارد گفت با من زين سخن****كيست در عالم كه او از من ندارد الحذار

گفت: شاها مي بفرما تا بيارندم به پيش****مطربان خوش لقاي خوب روي نامدار

آنك مي دارند روزه گويد ار او راست مزد****ساغري مي بايدم معشوق زيبا در كنار

او چه داند روزه و طاعات عيد و حج و غزو****عيد او هر روز باشد روزه او را در چه كار

اندرين بودند ناگاهي درآمد مرد دين****شاد گشت از وي خليفه دهر يك درمانده وار

گفتش از خجلت كه: اي نعمان چرا دير آمدي****داد نعمانش جوابي پر معاني مردوار

گفت: حالي چو شنيدم امر شه برخاستم****رخ نهادم سوي قصر و تخت شاه تاج دار

چون رسيدم بر كران دجله كشتي رفته بود****بود نخلي منكر آنجا تختهايش بر قطار

درهم آمد كشتئي شد درزهايش ناپديد****از سر نخل آمدش ليف و درو شد صد مرار

حلقه هاي آهنين ديدم ز سنگ آمد برون****اندر آمد دو مرار و كشتئي شد پايدار

كشتي آن

گه پيش آمد من نشستم اندرو****آمد و بنشست آن گه بر كران جويبار

پيشم آمد تا بدو اندر نشستم دير شد****زين سبب تا خيرم افتاد اي پسر معذور دار

گفت ملحد: شرم داري بو حنيفه زين دروغ****حجتي آورده اي كين كس ندارد استوار

گفت آن گه بو حنيفه آن امام دين حق****مر اميرالمومنين را كه: اي امير باوقار

خصم مي گويد كه صانع نيست عالم بد قديم****اين ز طبعست و هيولا نيست اين را كردگار

آن گهٔ منكر همي گردد كه مصنوعات را****صانعي بايد مگر ديوانه است اين گوش دار

تخته اي را منكري كت صانعي بايد قديم****مي نداري استوارم من روا دارم مدار

اي سگ زنديق كافر خربط ميشوم دون****مي نبيني فوق و تحت و كوه و صحرا و بحار

گاه ابرو گه گشاده گاه خشك و گاه نم****گاه برف و گاه باران گاه روشن گاه تار

مي نبيني بر فلك اين خسرو سيارگان****ماه و انجم را ازو روشن همي دارد چو نار

هفت كوكب بر فلك گشته مبين در زمين****در ده و دو برج پيدا گشته در ليل و نهار

ماه در افزايش و نقصان و خود بر حال خويش****سوي مصنوعات شو آن گه صنايع كن نظار

اي سگ كافر به خود اندر نگه كن ساعتي****تا ببيني قدرتش مومن شوي اي دلفگار

قدرت حق عجز تو بر رنگ مويت ظاهرست****مي كند آزادي موي سيه كافوروار

قطره اي آب آمد اندر كوزه اي كش سرنگون****صورتي زيبا پديد آورد از وي بي عوار

آدمي در روشنايي صنعتش پيدا كند****كار صانع بر خلاف اين بود انديشه دار

در سه تاريكي نگارد صورتي چون آدمي****آن گهٔ بر وي پديد آرد خط و زلف و عذار

نطق گويايي و بينايي و سمع آرد پديد****هفت چشمه در بدستي استخوان باده بار

آب

چشمت شور كرد و آب گوشت تلخ و خوار****آب بيني منقبض و آب دهانت نوش بار

آب چشمت شور از آن آمد كه به گنده شود****گر نباشد تلخ زي وي راه يابد مور و مار

در دهانت آب خوش آمد تا بداني طعم چيست****چند گويم زين دلايل كن برين بر اختصار

صانعي بايد حكيم و قادر و قايم به ذات****تا پديد آيد ز صنع وي بتان قندهار

طبع نادان كي پديد آرد حكيم و فيلسوف****عقل از تو كي پذيرد اين سخن را بر مدار

اين مخالف طبعها با يكدگر چون ساختند****آب و آتش خاك و باد اي ملحدك حجت بيار

آنچه مي گويد بديدم من به يونان خانه اي****اين چه حجت باشد آنجا صورتي كردست كار

رو بگو ايزد يكي قايم به ذات و لم يزل****قادر معطي و دانا خالق بر و بحار

ما نبوديم او پديد آوردمان از چار طبع****محدث آمد چار طبع و چار فصل روزگار

بگرو اي ملحد به قرآن «قل هوالله» يادگير****چند باشد بر سرت از جهل و كفر و شك فسار

چون شنيد اين حجت از وي دهر يك خاموش گشت****كرد هر يك خوار او را پس بكردندش به دار

گفت نعمان اي خليفه بعد ازين چونين مكن****ملحدان را پيش خود منشان ازين پس زينهار

ابن عم مصطفايي تيغ ازو ميراث تست****ميزن اكنون بر سر ملحد چو حيدر ذوالفقار

هر چه فرمايد ترا قرآن و اخبار رسول****اندر آن آويز ملحد را ز مجلس دور دار

گفت: پذرفتم ز تو اي حجت دين خداي****شاد باش اي بوحنيفه اي امام بردبار

اي سنايي شكر اين داني كه نتواني گزارد****دين اسلام و امام عالم و پرهيزگار

گر سنايي مستجب گردد به آتش بي گمان****زين مناقب رسته گردد اي برادر گوش دار

شماره قصيده 74: اي گردن احرار به شكر تو گرانبار

اي گردن احرار به شكر تو گرانبار****تحقيق ترا همره و توفيق ترا يار

اي خواجهٔ فرزانه علي بن محمد****وي نايب عيسا به دو صد گونه نمودار

چندان كه ترا جود و معالي ست به دنيا****نه نقطه سكون دارد و نه دايره رفتار

ذهن تو و سنگ تو به مقدار حقيقت****بر سخت همه فايدهٔ روح به معيار

مر جاه تو و علم ترا از سر معني****آباء و سطقسات غلامند و پرستار

نخريد كسي جان بهايي به زر و سيم****تا نامدش اسراسر علوم تو پديدار

برگ اجل از شاخ امل پاك فرو ريخت****تا شاخ علومت عمل آورد چنين بار

شد طبع جهان معتدل از تو كه نيابي****در شهر يكي ذات گرانجان و سبكبار

از غايت آزادگي و فر بزرگيت****گشتند غلامان ستانهٔ درت احرار

گفتار فزونست ز هر چيز وليكن****جود تو و مدح تو فزونست ز گفتار

عقلي كه ز داروت مدد يافت به تحقيق****در تختهٔ تقدير بخواند همه اسرار

شخصي كه تر از شربت تو شد جگر او****لب خشك نماند به همه عمر چو سوفار

از عقل تو اي ناقد صراف طبيعت****شد عنصر تركيب همه خلق چو طيار

آنكس كه يكي مسهل و داروي تو خوردست****مانند فرشته نشود هرگز بيمار

هر چشم كه از خاك درت سرمهٔ او بود****ز آوردن هر آب كه آرد نشود تار

آنها كه يكي حبه ز حب تو بخوردند****در دام اجل هيچ نگردند گرفتار

حذق تو چنانست كه بي نبض و دليلي****مي باز نمايي غرض روح به هنجار

گر باد بفرخار بر دشمت داروت****از قوت او روح پذيرد بت فرخار

بر كار ز داروي تو شد شخص معطل****مانده ملك الموت ز داروي تو بيكار

اي طبع و علوم تو شفا بخش و سخاورز****وي دست و زبان تو درر پاش و گهربار

از مال تو جز

خانهٔ تو كيست تهي دست****وز دست تو جز كيسهٔ تو كيست زيان كار

آراسته اي از شرف و جود هميشه****چون شاخ ز طيار و چو افلاك ز سيار

فعل تو چنانست كه ديگر ز معاصي****واجب نشود بر تو يكي روز ستغفار

چون مردمك ديده عزيزي بر ما ز آنك****در چشم تو سيم و زر ما هست چنين خوار

چون نقطهٔ نقش ست دل آنكه ابا تو****دو روي و دو سر باشد چون كاغذ پرگار

اديان به علي راست شد ابدان به تو زيراك****تو نافع مومن شدي او قامع كفار

تو ديگري و حاسد تو ديگر از آن كو****خار آمده بي گلبن تو گلبن بي خار

كي گردد مه مردم بد اصل به دعوي****كي گردد نو پيرهن كهنه به آهار

يك شهر طبيبند ولي از سر دعوي****كو چون تو يكي خواجهٔ دانندهٔ هشيار

عالم همه پر موسي و چوبست وليكن****يك موسي از آن كو كه ز چوبي بكند مار

كار چو تو كس نيست شدن نزد هر ابله****تا بار دهد يا ندهد حاجب و سالار

كز حشمت و جاه تو همي پيش نيايد****نور قمر و شمس به درگاه تو بي يار

خود ديده كنان جمله مي آيند سوي تو****ديدار ترا از دل و جان گشته خريدار

تو كعبهٔ مايي و به يك جاي بياساي****اين رفتن هر جاي به هر بيهده بگذار

زوار سوي خانهٔ كعبه شده از طمع****هرگز نشود كعبه سوي خانهٔ زوار

ديديم طبيبان و بدين مايه شناسيم****ما جعفر طيار ز بو جعفر طرار

بر چشمهٔ حيوان ز پي چون تو طبيبي****شايد كه كند فخر شهنشاه جهاندار

كز جود تو و علم تو غزنين چو بهشتست****زيرا كه درو نيست نه بيمار و نه تيمار

اي مرد فلك حشمت و فرزانهٔ مكرم****وي پير جوان دولت مردانهٔ غيار

هستيم بر آنسان ز حكيمي كه

نگويد****اندر همه عالم ز من امروز كس اشعار

ليك آمده ام سير ز افعال زمانه****هر چند هنوز از غرض خويشم ناهار

آن سود همي بينم از اشعار كه هر شب****هش را ببرد سوش بماند بر من عار

خواريم از آنست كه زين شهرم ازيرا****در بحر و صدف خوار بود لولو شهوار

هدهد كلهي دارد و طاووس قبايي****من بلبل و خواهان يكي درعه و دستار

زين محتشمانند درين شهر كه همت****بر هيچ كسي مي نتوان دوخت به مسمار

اي درت ز بي برگان چون شاخ در آذر****وي دلت ز بخشيدن چون باغ در آزار

از مكرمت تست كه پيوسته نهفته ست****اين شخص به دراعه و اين پاي به شلوار

پس چون تنم آراستهٔ پيرهن تست****اين فرق مرا نيز بياراي به دستار

سود از تو بدان جويم كز مايهٔ طبعم****خود را بر تو ديده ام اين قيمت و بازار

آثار نكو به كه بماند چو ز مردم****مي هيچ نماند ز پس مرگ جز آثار

تا جوهر دريا نبود چون گهر باد****تا مايهٔ مركز نبود چون فلك نار

چون چار گهر فعل تو و ذات تو بادا****از محكمي و لطف و توانايي و مقدار

در عافيت خير و سخا باد هميشه****اسباب بقاي تو چو خيرات تو بسيار

جبار ترا از قبل نفع طبيبان****تا دير برين مكرمت و جود نگهدار

جبار ترا باد نگهبان به كريمي****از مادح بدگوي و ز ممدوح جگرخوار

از فضل ملك باد به هر حال و به هر وقت****امروز تو از دي به و امسال تو از پار

شماره قصيده 75: طلب اي عاشقان خوش رفتار

طلب اي عاشقان خوش رفتار****طرب اي شاهدان شيرين كار

تا كي از خانه هين ره صحرا****تا كي از كعبه هين در خمار

زين سپس دست ما و دامن دوست****بعد از اين گوش ما و حلقهٔ يار

در جهان شاهدي و ما فارغ****در

قدح جرعه اي و ما هشيار

خيز تا ز آب روي بنشانيم****گرد اين خاك تودهٔ غدار

پس به جاروب «لا» فرو روبيم****كوكب از صحن گنبد دوار

تركتازي كنيم و در شكنيم****نفس رنگي مزاج را بازار

وز پي آنكه تا تمام شويم****پاي بر سر نهيم دايره وار

تا ز خود بشنود نه از من و تو****لمن الملك واحد القهار

اي هواهاي تو هوا انگيز****وي خدايان تو خداي آزار

قفس تنگ چرخ و طبع و حواس****پر و بالت گسست از بن و بار

گرت بايد كزين قفس برهي****باز ده وام هفت و پنج و چهار

آفرينش نثار فرق تو اند****بر مچين خون خسان ز راه نثار

چرخ و اجرام ساكنان تو اند****تو از ايشان طمع مدار مدار

حلقه در گوش چرخ و انجم كن****تا دهندت به بندگي اقرار

ورنه بر چارسوي كون و فساد****گاه بيمار بين و گه تيمار

گاهت اندر مزارعت فكند****جرم كيوان چو خوك در شد يار

گه كند اورمزدت از سر زهد****زين جهان سير و زان جهان ناهار

گاه بر بنددت به تهمت تيغ****دست بهرام چون قلم زنار

گاه مهرت نمايد از سر كين****مر ترا در خيال زر عيار

گاه ناهيد لولي رعنا****كندت باد سار و باده گسار

گه كند تير چرخت از سر امن****چون كمان گوشه كشته و زه وار

گه كند ماه نقشت اندر دل****در خزر هندو در حبش بلغار

گه ترا بر كند اثير از تو****تا تهي زو شوي چو دود شرار

گاه بادت كند ز آز و نياز****روح پر نار و روي چون گلنار

گاه آب لئيم دون همت****جاهل و كاهلت كند به بحار

گاه خاك فسرده از تاثير****بر تو ويران كند ده و آثار

با چنين چار پاي بند بود****سوي هفت آسمان شدن دشوار

چند از اين آب و خاك و آتش و باد****اين دي و تير و

آن تموز و بهار

بسكه نامرد و خشك مغزت كرد****بوي كافور و مشك و ليل و نهار

عمر امسال و پار ضايع كرد****هر كه در بند يار ماند و ديار

دولتي مردي ار نپريدست****مرغ امسالت از دريچهٔ پار

شيب گردي به لفظ تازي ريش****قير گردي به لفظ تركي قار

برگذر زين جهان غرچه فريب****در گذر زين رباط مردم خوار

كلبه اي كاندرو نخواهي ماند****سال عمرت چه ده چه صد چه هزار

رخت برگير ازين خراب كه هست****بام سوراخ و ابر طوفان بار

از وراي خرد مگوي سخن****وز فرود فلك مجوي قرار

خويشتن را به زير پي بسپر****چون سپردي به دست حق بسپار

بود بگذار زان كه در ره فقر****تن حصارست و بود قفل حصار

نشود در گشاده تا تو به دم****بر نياري ز قفل و پره دمار

بود تو شرع بر تواند داشت****زان كه آن روشنست و بود تو تار

دين نيايد به دست تابودت****بر يمين و يسار يمين و يسار

نه فقيري چو دين به دنيا كرد****مر ترا پايمزد و دست افزار

نه فقيهي چو حرص و شهوت كرد****مر ترا فرع جوي و اصل گذار

ره رها كرده اي از آني گم****عز ندانسته اي از آني خوار

مشك و پشكت يكيست تا تو همي****ناك ده را نداني از عطار

دل به صد پاره همچو ناري از آنك****خلق را سر شمرده اي چو انار

كار اگر رنگ و بوي دارد و بس****حبذا چين و فرخا فرخار

دعوي دل مكن كه جز غم حق****نبود در حريم دل ديار

ده بود آن نه دل كه اندر وي****گاو و خر باشد و ضياع و عقار

نيست اندر نگارخانهٔ امر****صورت و نقش مومن و كفار

زان كه در قعر بحرالاالله****لا نهنگي ست كفر و دين او بار

چه روي با كلاه بر منبر****چه شوي با زكام در گلزار

تر

مزاجي مگرد در سقلاب****خشك مغزي مپوي در تاتار

خود كلاه و سرت حجاب تو اند****چه فزايي تو بر كله دستار

كله آن گه نهي كه در فتدت****سنگ در كفش و كيك در شلوار

علم كز تو ترا بنستاند****جهل از آن علم به بود صدبار

آب حيوان چو شد گره در حلق****زهر گشت ار چه بود نوش و گوار

نه بدان لعنت ست بر ابليس****كو نداند همي يمين ز يسار

بل بدان لعنت ست كاندر دين****علم داند به علم نكند كار

دوري از علم تا ز شهوت و خشم****جانت پر پيكرست و پر پيكار

نبرند از تو تشنگي و كنند****اين دهان گنده و آن جگر افگار

تشنهٔ جاه و زر مباش كه هست****جاه و زر آب پار گين و بحار

كي درآيد فرشته تا نكني****سگ ز در دور و صورت از ديوار

كي در احمد رسي در صديق****عنكبوتي تنيده بر در غار

پرده بردار تا فرود آيد****هودج كبريا به صفهٔ بار

با بخيلي مجوي ره كه نبود****هيچ دينار مالكي دين دار

مالك دين نشد كسي كه نشد****از سر جود مالك دينار

سرخرويي ز آب جوي مجوي****زان كه زردند اهل دريا بار

گر چه از مال و گندم و يونجه****هم خزينه ت پرست و هم انبار

بس تفاخر مكن كه اندر حشر****گندمت گژدمست و مالت مار

مال دادي به باد چون تو همي****گل به گوهري خري و خر به خيار

دولت آن را مدان كه دادندت****بيش از ابناي جنس استظهار

تا تو را يار دولتست نه اي****در جهان خداي دولت يار

چون ترا از تو پاك بستانند****دولت آن دولتست و كار آن كار

چون دو گيتي دو نعل پاي تو شد****بر سر كوي هر دو را بگذار

در طريق رسول دست آويز****بر بساط خداي پاي افشار

پاك شو بر سپهر همچو مسيح****گشته از جان و

عقل و تن بيزار

همچو نمرود قصد چرخ مكن****با دوتا كركس و دوتا مردار

كز دو بال سريش كرده نشد****هيچ طرار جعفر طيار

عقل در كوي عشق ره نبرد****تو از آن كور چشم چشم مدار

كاندر اقليم عشق بي كارند****عقلهاي تهي رو پر كار

كي توان گفت سر عشق به عقل****كي توان سفت سنگ خاره به خار

گر نخواهي كه بر تو خندد خلق****نقد خوارزم در عراق ميار

راه توحيد را به عقل مپوي****ديدهٔ روح را به خار مخار

زان كه كردست قهر الاالله****عقل را بر دو شاخ لا بردار

به خداي ار كسي تواند بود****بي خدا از خداي برخوردار

هر كه از چوب مركبي سازد****مركب آسوده دان و مانده سوار

نشود دل چو تير تا نشوي****بي زبان چون دهانهٔ سوفار

تا زبانت خمش نشد از قول****ندهد بار نطقت ايزد بار

تا ز اول خمش نشد مريم****در نيامد مسيح در گفتار

گرت بايد كه مركزي گردي****زير اين چرخ دايره كردار

پاي بر جاي باش و سرگردان****چون سكون و تحرك پرگار

در هواي زمانه مرغي نيست****چمن عشق را چو بوتيمار

زو كس آواز او بنشنودي****گر نبودي ميان تهي مزمار

قايد و سايق صراط الله****به ز قرآن مدان و به ز اخبار

جز به دست و دل محمد نيست****حل و عقد خزانهٔ اسرار

چون دلت بر ز نور احمد بود****به يقين دان كه ايمني از نار

خود به صورت نگر كه آمنه بود****صدف در احمد مختار

اي به ديدار فتنه چون طاووس****وي به گفتار غره چون كفتار

عالمت غافلست و تو غافل****خفته را خفته كي كند بيدار

همه زنهار خوار دين تو اند****دين به زنهارشان مده زنهار

غول باشد نه عالم آنكه ازو****بشنوي گفت و نشنوي كردار

بر خود آنرا كه پادشاهي نيست****بر گياهيش پادشا مشمار

افسري كن نه دين نهد بر سر****خواهش افسر شمار و خواه افسار

باش وقت

معاشرت با خلق****همچو عفو خداي پذرفتار

هر چه نز راه دين خوري و بري****در شمارت كنند روز شمار

بره و مرغ را بدان ره كش****كه به انسان رسند در مقدار

جز بدين ظلم باشد ار بكشد****بي نمازي مسبحي را زار

نكند عشق نفس زنده قبول****نكند باز موش مرده شكار

راه عشاق كسپرد عاشق****آه بيمار كشنود بيمار

از ره ذوق عشق بشناسي****آه موسا ز راه موسيقار

بيخ كنرا نشاند خرسندي****شاخ او بي نياز آرد بار

عاشقان را ز عشق نبود رنج****ديدگان را ز نور نبود نار

جان عاشق نترسد از شمشير****مرغ محبوس نشكهد ز اشجار

زان كه بر دست عشق بازانند****ملك الموت گشته در منقار

گر شعار تو شعر آمده شرع****چكني صبح كاذب اشعار

روي بنمود صبح صادق شرع****خاك زن بر جمال شعر و شعار

بر سر دار دان سر سرهنگ****در بن چاه بين تن بندار

تا نه بس روزگار خواهي ديد****هم سپه مرده هم سپهسالار

وارهان خويش را كه وارسته ست****خر وحشي ز نشتر بيطار

هيچ بي چشم ديدي از سر عشق****طالب شمع زير و آينه دار

بهر مشتي مهوس رعنا****رنج بر جان و دين و دل مگمار

اي توانگر به كنج خرسندي****زين بخيلان كناره گير كنار

يك زمان زين خسان ناموزون****از پي سختن تو با معيار

ريش و دامن به دستشان چه دهي****چون نه اي خصم و نه پذير رفتار

خواجگان بوده اند پيش از ما****در عطا سخت مهر و سست مهار

اين نجيبان وقت ما همه باز****راح خوارند مستراح انبار

جمله از بخل و مبخلي سرمست****همه از شر و ناكسي هشيار

اي سنايي ازين سگان بگريز****گوشه اي گير ازين جهان هموار

زين چنين خواجگان بي معني****رد افلاك و گفت بي كردار

دامن عافيت بگير و بپوش****مر گريبان آز را رخسار

ميوه اي كان به تير ماه رسد****چه طمع داري از مه آزار

دل ازينان ببر كه بي دريا****نكشد بار گير چوبين بار

همچنين

در سراي حكمت و شرع****آدمي سير باش و مردم سار

هان و هان تا ترا چو خود نكنند****مشتي ابليس ريزهٔ طرار

چون تو از خمر هيچ كس نخوري****كي ترا درد سر دهد خمار

طيرهٔ چون گردي و فسرده و كج****طيره از طير گرد و از طيار

نشود شسته جز به بي طمعي****نقشهاي گشاد نامهٔ عار

ملك دنيا مجوي و حكمت جوي****زان كه اين اندكست و آن بسيار

خدمتي كز تو در وجود آمد****هم ثناگوي و هم گنه پندار

در طريقت همين دو بايد ورد****اول الحمد و آخر استغفار

گر سنايي ز يار ناهموار****گله اي كرد ازو شگفت مدار

آبرا بين كه چون همي نالد****هردم از همنشين ناهموار

بر زمين مست همچو من بنشين****تا سمايي شوي سنايي وار

شماره قصيده 76: اي بي سببي از بر ما رفته به آزار

اي بي سببي از بر ما رفته به آزار****وي مانده ز آزار تو ما سوخته و زار

دل برده و بگماشته بر سينهٔ ما غم****گل برده و بگذاشته بر ديدهٔ ما خار

ما در طلب زلف تو چون زلف تو پيچان****ما در هوس چشم تو چون چشم تو بيمار

تو فارغ و ما از دل خود بيهده پرسان****كاي دل تو چه گويي كه ز ما ياد كند يار

بي تابش روي تو دل ما همي از رنج****ني پاي ز سر داند و ني كفش ز دستار

اي بوي تو با خوي تو هم آتش و هم عود****وي موي تو با روي تو هم مهره و هم مار

از خنده جهان سازي و از غمزه جهانسوز****در صلح دلاويزي و در جنگ جگرخوار

هستيست دهان تو سوي عقل كم ازينست****پوديست ميان تو سوي و هم كم از تار

در لطف لبان تو لطيفي ست ستمكش****وز قهر ميان تو ضعيفي ست ستمكار

در روزه چو از روي تو ما روزه گرفتيم****اي عيد رهي عيد فراز

آمده زنهار

در روزه چو بي روزه بنگذاشته ايمان****اكنون كه در عيدست بي عيدي مگذار

ما خود ز تو اين چشم نداريم ازيراك****تركي تو و هرگز نبود ترك وفادار

با اين همه ما را به ازين داشت تواني****پنهان ز خوي تركي ما را به ازين دار

يك دم چو دهان باش لطيفي كه كشد زور****يك ره چو ميان باش نحيفي كه كشد بار

بسپار همه زنگ به پالونهٔ آهن****بگذار همه رنگ به پالودهٔ بازار

از چنگ ميازار دو گلنار سمن بوي****از زهر ميالاي دو ياقوت شكربار

كان پيكر رخشنده تر از جرم دو پيكر****حقا كه دريغست به خوي بد و پيكار

ما آن توييم و دل و جان آن تو ما را****خواهي سوي منبر برو خواهي به سوي دار

تا كيست دل ما كه ازو گردي راضي****يا كيست تن ما كه ازو گيري آزار

تركانه يكي آتش از لطف برافروز****در بنگه ما زن نه گنه مان نه گنه كار

ما را ز فراق تو خرد هيچ نماندست****اين بي خرديها همه معذور همي دار

در عذر پذيرفتن و بر عيب نديدن****بنگر سوي سلطان نكو خوي نكوكار

بهرامشه آنشه كه ز بهر شرف و عز****بهرام فلك بر در او كديه زند بار

آن شاه كر گر عيب گنه كار نپوشد****خود را شمرد سوي خود و خلق گنه كار

شاهان جهان را ز جلال و هنر او****مدحت همه محنت شد وافسر همه افسار

شيريست تو گويي به گه رزم و گه صيد****شيديست تو گويي به گه بزم و گه بار

بر سايهٔ پيكانش برد سجده ز بس عز****شير سيه و پيل سپيد از صف پيكار

شه بوده درين ملك و سنايي نه و بخ بخ****كاقبال رسانيد سزا را به سزاوار

اين زادهٔ تاييد برآوردهٔ حق را****اي چرخ نكوپرور و اي بخت نكودار

شماره قصيده 77: نيست عشق لايزالي را در آن دل هيچ كار

نيست عشق

لايزالي را در آن دل هيچ كار****كو هنوز اندر صفات خويش ماندست استوار

تا بوي در زير بار حلق و خلق و جلق و دلق****پرده داران كي دهندت بار بر درگاه يار

تا تو مرد صورتي از خود نبيني راستي****مرد معني باش و گام از هر دو كشور در گذار

بندهٔ فضل خداونديست و آزاد از همه****نه عباي خويش داند نه قباي شهريار

هيچ كس را نامدست از دوستان در راه عشق****بي زوال ملك صورت ملك معني در كنار

صدهزاران كيسهٔ سوداييان در راه عشق****از پي اين كيميا خالي شد از زر عيار

هر كه در ميدان عشق نيكوان گامي نهاد****چار تكبيري كند بر ذات او ليل و نهار

و آنكه او اندر شكر ريز بتان شادي نكرد****دان كه روز مرگ ايشان هم نگردد سوگوار

طلعت زيبا نداري لاف مه رويي مزن****عدت عدت نداري دل ز شاهان بر مدار

طيلسان موسي ونعلين هارونت چه سود****چون به زير يك ردا فرعون داري صد هزار

رو كه در بند صفات و صورت خويشي هنوز****بر سوي تو عز منبر خوشترست از ذل دار

اي برآورده ز راه قدرت و تقدير و قهر****زخم حكم لااباليت از همه جانها دمار

عالمي در باديهٔ قهر تو سرگردان شدند****تا كه يابد بر در كعبهٔ قبولت بر بار

هركجا حكم تو آمد پاي بند آورد جبر****هر كجا قهر تو آمد سر فرو برد اختيار

يارب ار فاني كني ما را به تيغ دوستي****مر فرشتهٔ مرگ را با ما نباشد هيچ كار

مهر ذات تست يارب دوستان را اعتقاد****ياد فضل تست يارب غمكشان را غمگسار

دست مايهٔ بندگانت گنج خانهٔ فضل تست****كيسهٔ اميد از آن دو زد همي اميدوار

آب و گل را زهرهٔ مهر تو كي بودي اگر****هم ز لطف خود

نكردي در از لشان اختيار

دوستان حضرتت را تا چو تو ساقي بوي****هست يكسان نزد ايشان نوش نحل و زهر مار

هر كه از جام تو روزي شربت شوق تو خورد****چون نراند آن شراب ار داند آن رنج خمار

كيست آنكو ساعتي در بحر مهرت غوطه خورد****كش بدست از آتش شوق تو يكساعت قرار

هركه او نام از تو جويد ايمنست از نام و ننگ****هر كه او فخر از تو آرد فارغست از فخر و عار

هر كه از درگاه عزت يافت توقيع قبول****پيش درگاهش كمر بندد به خدمت روزگار

كيست آنكو عز خويش از خاك درگاه تو ديد****كوشد اندر صدر دين در چشم كس يك روزخار

چون جمال گوهر حداديان يوسف كه زد****پتك حجت بر سر اعداي دين حدادوار

آن كه چون در درس و مجلس دم زند در علم و دين****چون دم آخر نيابي در همه گيتيش يار

آن ز ترفيه و صيانت ملك را خيرات بخش****و آن ز توجيه و ديانت شرع را انديشه خوار

پيشوا و واعظ دين محمد كز ورع****سنت همنام خود را هست دايم جانسپار

گر نبودي باغ رايش را نهالي بس قوي****اين چنين شاخي ازو پيدا نگشتي در ديار

آنكه خاك تيره را بر چرخ فضل آمد بدو****كز چنان چرخي چنين خورشيد دين گشت آشكار

گر ز چرخ آسمان آمد زمستاني چنين****بنگر از چرخ زمين اندر زمستان نوبهار

ور ز چرخ آسمان آيد سحاب برف ريز****آمد از چرخ زمين درياي مرواريد بار

هر كسي جزوي امامت نيز دعوي مي كند****ليك پنهان نيست شاه ذوالفقار از ذوالخمار

فتويي كز خانهٔ حداديان آمد برون****نص قرآن دارد آنرا از درستي استوار

هيچ جاهل در جهان مفتي نگشته ست از لباس****هيچ گنگ اندر جهان شاعر نگشته ست از شعار

خود گرفتم هر كسي

برداشت چوبي چون كليم****معجزي باري ببايد تا شود آن چوب مار

دور مشتي مدعي نامعنوي اندر گذشت****دور دور يوسف ست اي پادشا پاينده دار

لفظ شيرينش غذاي جان ما شد بهر آنك****گر غذاي تن شدي بي زور ماندي روزه دار

از چنين شاخي چنين باري پديد آمد به شهر****پس درخت گل چه آرد جز گل خوشبوي بار

احمد محمود خصلت خواجه اي كامروز كرد****از سخن چشم عدوي احمد مختار تار

در چنين مجلس كه او كردست آنك كرده اند****جبرئيل از سدره و حوران ز كنگرها نظار

از پي اين تهنيت را عاملان آسمان****اختران ثابت آرند اندرين مجلس نثار

زيب معني بايدت اينك شنيدي اي پسر****نقش ماني بايدت رو معتكف شو در بهار

چشم آن نادان كه عشق آورد بر رنگ صدف****بالله ار ديدش رسد هرگز به در شاهوار

قد و منظر چنگري بنگر كه در علم نظر****جان خصمان را همي چون دارد اندر اضطرار

هر كه مردست او بود در جستجو معني پرست****هر كه زن طبعست خود ماندست در رنگ و نگار

كار كردار علي دارد وگرنه روز جنگ****هيچ كاري نايد از نقش علي و ذوالفقار

اي چو آتش در بلندي وي چو آب اندر صفا****وي چو باد اندر لطافت وي چو خاك اندر وقار

اينهمه حشمت ز يك تاثير صبح بخت تست****باش تا خورشيد اقبالت برآرد روزگار

تا ببيني كز براي عشق خاك درگهت****چرخ چون پيشت كمر بندد به رسم افتخار

نيز دولت را بسي شادي نبايد كرد از آنك****هر كه بالا زود گيرد زود ميرد چون شرار

قطرهٔ آبي كه آن را از هوا گيرد صدف****روزگار آن را تواند كرد در شاهوار

بستر از خار و خسك ساز اي پسر اكنون چو گل****تا چو دستنبوي بر دست شهان گيري قرار

روزها چشم و چراغ عالمي

گردد چو شمع****هر كه پيمايد ز ديده قامت شبهاي تار

از پي يك مه كه برگ گل دمد بر وي همي****گرمي و سردي كشد در باغها يكسال خار

تا بهشت و چرخ باشد نزد عالم هشت و هفت****تا حواس و طبع باشد پيش دانا پنج و چار

يمن بادت بر يسار و يسر بادت بر يمين****دانشت جفت يمين و دولتت جفت يسار

شماره قصيده 78: تا چرخ برگشاد گريبان نوبهار

تا چرخ برگشاد گريبان نوبهار****از لاله بست دامن كهپايه ها ازار

چونان نمود كل اثيري اثر به كوه****كاجزاي او گرفت همه طرف جويبار

از اعتدال و تقويت طبع او ز خاك****صد برگ گل بزاد ز يك نوك تيز خار

اكنون كه پر ز برگ زمرد شد از صبا****شاخي كه بد چو هيكل افعي تهي ز بار

زان مي كفد ز ديدن او ديده هاي شاخ****كز خاصيت كفد ز زمرد دو چشم مار

از هجر نالش آرد بس بلبل از درخت****با وصل گل برو چكند ناله هاي زار

زايد همي هوا به لطافت ز سعي چرخ****آن قوتي كه داد عناصر به كوهسار

با آفتاب اگر بنتابد بروز نجم****بيواسطه اگر چه نپايد بر آب نار

گر به سما بهشت نهانست تا به حشر****بي حشر چونكه كرد زمينش پس آشكار

بر دشت و باغ چيست پس از ياسمين و گل****گردون پر ستاره و درياي پر شرار

گلزار بين سبزه پر از آب نارگون****كهسار بين ز لاله پر از نار آبدار

بر شبه چنگ باز سر غنچه هاي گل****بر شكل پاي شير شده پنجهٔ چنار

گر دشت خرمست چرا گريد از فراز****اين پردهٔ كثيف لطيف اصل تند بار

زينجا نفير ريزد ز آنجا نواي ناي****زينجا خروش عاشق و ز آنجا نشاط يار

خلقي پر از نشاط ز دشتي تهي ز برف****طبعي تهي ز غم ز درختان پر ز بار

آن

لاله فام باده خوران زير شاخ گل****و آن گلرخان نشاط كنان گرد لاله زار

بيخ زمين چو افسر شاهان پر از گهر****شاخ شجر چون گوش عروسان ز گوشوار

بر هر طرف بهشتي در هر بهشت حور****بر هر چمن كناري و در هر كنار يار

مرغي بهر درخت و چراغي بهر چمن****شاهي بهر طريق و عروسي بهر كنار

گر چه ز هر درخت خوشي ديد هر دماغ****ور چه درين بهار بها يافت هر ديار

ليك از بهار خرميي نيستي به طبع****چون خلق و طبع خواجه اگر نيستي بهار

منصوربن سعيدبن احمد كه از كرم****چون نصرت و سعادت و حمدست نامدار

آن كز مزاج گوهر و تاثير علم او****بر نه فلك چهار گهر مي كند نثار

آن خواجه اي كه گشت ز تعجيل جود خويش****چون شخص سل گرفته سوال از كفش نزار

يك فكر تند از پي مدحش همه سخن****يك منزلند از تك جودش همه قفار

كرد از تف سخاوت خود همچو چوب خشك****در كامهاي خلق زبانهاي افتخار

چشمي كه نشر سيرت او بيند از مديح****آن چشم ايمنست بهر حال از انتشار

گر بنگرد به خشم سوي چرخ و آفتاب****در ساعتي دو ليل بخيزد ز يك نهار

اي دايرهٔ نجات ز جود تو مستدير****وي مركز حيات ز عون تو مستدار

رويي كه يافت گرد ستانهٔ درت ز لطف****هرگز شكن نگيرد چون پشت سوسمار

خاكي كه يافت سايهٔ حزم تو زان سپس****از باد كوه كن نبرد در هوا غبار

آبي كه يافت آتش عزمت كند چو وهم****در نيم لحظه چنبر افلاك را گذار

هرگز سپاه مرگ نيابد بدو ظفر****آن كس كه دارد از علم و علم تو حصار

مدحست طبع و فعل ترا سال و مه خورش****شكرست باز عمر ترا روز شب شكار

شد فرش پاي قدر تو گردون مستقيم****شد غرق

بحر دست تو كشتي انتظار

گويي كه هست بر بشره نزد خاطرت****آنها كه در عروق مفاصل بود نثار

زنده شود به علم و به احسانت هر زمان****آنرا كه كشت بوالحسن از زخم ذوالفقار

آخر گشاد تير علوم تو از علاج****بر مرگ سوي شخص فروبست رهگذار

از لطف و بخشش تو چو شمس اي فلك محل****وز جود و بر يافت همه خلق بر و بار

پرمايه اي چو گوهر و پر سايه اي چو ماه****پس چونكه هست روي عدو از تو همچو قار

ني ني مه و گهر چه خوانم ترا چو هست****هر نكته صد سپهر و هر انگشت صد بحار

اي چرخ را به بذل يمينت همه يمين****وي خلق را به جود يسارت همه يسار

هستم من آن بلند كه گشتم ز چرخ پست****هستم من آن عزيز كه ماندم ز دهر خوار

از جور اين زمان و زمانه نهاد من****يك لحظه مي نيابد همچون زمين قرار

از جهل عار باشد حظم ازوست فخر****وز شعر فخر زايد قسمم ازوست عار

هرگز نيافتم به چنين شعرهاي نغز****از هيچ رادمرد به صد شعر يك شعار

تا پنجگانه ايم دهند از دويست شعر****روزي هزار بار دو چشمم شود چهار

چشمم همي ستاره از آن بارد از مژه****زيرا كه چون شبست برو روزگار تار

هستي سخن چه سود كسي را كه نيستي****از سر همي برآرد هر ساعتي دمار

شوخيست مايهٔ طمع اشعار خوش چه سود****كامروز فرق كس نكند افسر از فسار

آنراست يمن و يسر كه با قوت تميز****نشناسد او ز جهل يمين خود از يسار

گر كارها چنانكه ببايد چنان بدي****در پستي آب كي بدي و در هوا بخار

شايد كه خاكپاي تو بوسم كه خود تويي****مداح را به جود و به انصاف دستيار

مجبور بخت بد بدم از روي چاكري****زان مر

ترا چو دولت تو كردم اختيار

نشكفت اگر ز روي تو والا شوم از آنك****نه تو كم از مهي و نه من كمتر از خيار

تخميم بر دهنده ز مدح و ثنا و شكر****در بوستان عمر خود از حكمتم به كار

در زينهار خويش نگهدارم از بلا****اي خلق را به علم تو از مرگ زينهار

بودم صبور تا برسيدم به صدر تو****گر چه ز خلق بود روان و دلم فگار

تا ز آتش و ز آب و ز خاك و هوا بود****مر خلق را ز حكمت باري همي نگار

بادي چو آب و آتش و بادي چو باد و خاك****در صفوت و بلندي و در لطف و در وقار

بادت ز سعي بخت هميشه تهي و پر****از رنج تن روان و ز مقصود دل كنار

شماره قصيده 79: كر ناگه گنبد بسيار سال عمر خوار

كر ناگه گنبد بسيار سال عمر خوار****فخر آل گنبدي را بي جمال عمر خوار

خواجه مسعودي كه هنگام سعادت مشتري****سعد كلي داشتي از بهر شخص او نثار

آن ز بيم مرگ بوده سالها در عين مرگ****و آن ز زخم چشم بوده هفته ها بيماروار

نرگسي كز بيم ايزد سالها يك رسته بود****خون حسرت كرده او را در لحد چون لاله زار

چشمها نشگفت اگر شد پر ستاره بي رخش****كاختران از غيبت خورشيد گردند آشكار

چنبر گردون به گرد خاك از آن گردد همي****كاين چنين ها دارد اين آسوده خاك اندر كنار

شاهي و شادي جز او فرزند ناديده هنوز****كرده مرگش همچو شاهان اسير اندر حصار

تا گرفت او روزهٔ پيوسته در تابوت مرگ****خون همي گريند بهر او جهاني روزه دار

روي پر آژنگشان از اشك خون هست آن چنانك****در ميان طبلهٔ شنگرف پشت سوسمار

ليك با اين گرچه گنبد خانه اي كردش ز خشت****زين آل گنبدي را گنبد زنهار خوار

دوستان را جاي

شكر و تهنيت ماندست از آنك****ار صدف بشكست ازو برخاست در شاهوار

تا بود پر جوي و حوض و چشمه و دريا ز آب****در چمنها گر نبارد ابر نيسان گو مبار

مايهٔ حمد و سعادت احمد مسعود آنك****مر محامد را شعارست و سعادت را دثار

آن حكيم پاي اصل و راد مرد معتبر****آن كريم دين پژوه و حق نيوش و حق گزار

آن اصيل خوش لقاي مكرم درويش دوست****آن نبيل پارساي مفضل پرهيزگار

اي پدر را ناگهاني ديده در خاكي خموش****وي پدر را ناگهاني ديده بر چوبي سوار

نيك ناگاه از غريبي ماند چشمت پر ز آب****سخت بي وقت از يتيمي گشت فرقت پر غبار

ليكن از مرگ پدر يابند مردان نام و ننگ****نام بهمن بر نيامد تا نمرد اسفنديار

تا نگردد كوه مغرب پرده پيش آفتاب****از سوي مشرق جمال بدر ننمايد شعار

ابتدا اين رنجها ميكش كه در باغ شرف****زود بويي صد گل خوشبوي از يك نوك خار

تقويتها يابي اكنون از عطاي ذوالجلال****تربيتها بيني اكنون از قبول شهريار

دولتت را فال نيك اين بس كه اندر شاعري****اختيار عالمي كردت ازينسان اختيار

يادگار خواجهٔ خود يافتي وقت است اگر****يادگاري خواهم ا زجودت ز چندان يادگار

تا بهشت و چرخ باشد نزد عالم هفت و هشت****تا حواس و طبع باشد نزد عاقل پنج و چار

يمن بادت بر يسار و يسر بادت بر يمين****دانشت جفت يمين و دولتت جفت يسار

شماره قصيده 80: زيبد ار بي مايه عطاري كند پيوسته يار

زيبد ار بي مايه عطاري كند پيوسته يار****زان كه هر تاري ز زلفش نافه دارد صد هزار

صد جگر بريان كند روزي ز حسنش اي شگفت****هر كه چندان مشك دارد با جگر او را چكار

مايهٔ عنبر فروشان بوي گرد زلف اوست****هيچ داني تا چه باشد يمن زلفش از يسار

بارنامهٔ چشم

آهو از دو ديده كرد پست****كارنامهٔ ناف آهو از دو جعدش ماند خوار

عارض زلفش ز بند كاسدي آن گه برست****كاروان مشك و كافور از رياح و از تتار

مشكشان در نافهاشان چون جگرشان خون شده****از چه؟ ا زتشوير و شرم آن دو زلف مشكبار

روي خوبش چو نگري فتنهٔ جهاني بين ازو****فتنه فتنه ست اي برادر خواه منبر خواه دار

شمت زلفين او كردست چون باد بهشت****خاك را عنبر نسيم و باد را مشكين به خار

حسن و خلق و لطف و ملح آمد اصول جوهرش****با اصول جوهر ما باد و خاك و آب و نار

روي او اندر صفا و روشني چون آينه ست****باز روي من ز آب ديدگان باشد بحار

من بدو چون بنگرم يا او به من چون بنگرد****من همي او گردم و او من به روزي چند بار

از لبم باد خزان خيزد كه از تاثير عشق****چون از آن دندان كژ مژ خود بخندد چون بهار

در مثل گويند مرواريد كژ نبود چرا****كژ همي بينم چو زلف نيكوان دندان يار

ليك چندان زيب دارد كژ مژي دندان او****كن نيابي در هزاران كوكب گردون گذار

در لبش چون بنگرم از غايت لعلي شود****چشمم از عكس لبان چون مي او پر خمار

هر كه روزي بي رضايش چهرهٔ زيباش ديد****بي خلاف از وي برآرد داغ بي صبري دمار

او همي كاهد ز نيكو عهدي و از خوشخويي****هر چه بر رويش طبيعت مي بيفزايد نگار

هست بسياري نكوتر زيب امروزش ز دي****هست بسياري تبه تر عهد امسالش ز پار

اي دريغ از هيچ سنگستي درو بر راه او****كشتگان عشق يابندي قطار اندر قطار

ليك طبع عاميان را ماند از ساده دلي****هر كه دامي راست كرد او را درو بيني شكار

گه برين هم جفت

باشد همچو بي دين با دروغ****گه بر آن همخوابه گردد همچو بد خو با نقار

من كه جان و عمر و دل درباختم در عشق او****من كه جاه و مال و دين در عشق او كردم نثار

بر چو من كس نا كسي را برگزيند هر زمان****اينت بي معني نگاري وه كه يارب زينهار

جان من آتش همي گيرد كه از دون همتي****هركرا بيند، همي گيرد چو آب اندر كنار

غيرت آنرا كه چون نارنگ ده دل بينمش****گر به سينه صد دلستي خون شدستي چون انار

بنده از وي آمنم زيرا كه روزي بيشك ست****در طويلهٔ عشوهٔ او صد كس اندر انتظار

در حرم هر كس در آيد ليك از روي شرف****نيست يك كس را مسلم در حرم كردن شكار

باز اگر چند اين چنين ست او وليك اين به بود****كاش اندر سنگ باشد پنبه اي در پنبه زار

بيد باري ايمنست از زحمت هر كس ولي****سنگ نااهلان خورد شاخي كه دارد ميوه بار

شماره قصيده 81: اي دل از عقبات بايد دست از دنيا بدار

اي دل از عقبات بايد دست از دنيا بدار****پاكبازي پيشه گير و راه دين كن اختيار

تخت و تاج و ملك و هستي جمله را در هم شكن****نقش و مهر نيستي و مفلسي بر جان نگار

پاي بر دنيا نه و بر دوز چشم از نام و ننگ****دست بر عقبا زن و بر بنده راه فخر و عار

چون زنان تا كي نشيني بر اميد رنگ و بوي****همت اندر راه بند و گام زن مردانه وار

عالم سفلي نه جاي تست زينجا بر گذر****جهد آن كن تا كني در عالم علوي قرار

تا نگردي فاني از اوصاف اين ثاني سقر****بي نيازي را نبيني در بهشت كردگار

گر چو بوذر آرزوي تاج داري روز حشر****باش چون منصور حلاج انتظار دار دار

از

حديث عشق جانبازان مزن بر خيره لاف****تا تو اندر بند عشق خويش باشي استوار

باطن تو كي كند بر مركب شاهان سفر****تا نگردد راي تو بر مركب همت سوار

اي برادر روي ننمايد عروس دين ترا****تا هواي نفس تو در راه دين شد ره سپار

چشم آن نادان كه عشق آورد بر رنگ صدف****والله ار ديدش رسد هرگز به در شاه وار

تا تو مرد صورتي از خود نبيني راستي****مرد معني باش و گام از هفت گردون در گذار

از پي يك مه كه برگ گل دمد بر وي همي****گرمي و سردي كشد در باغها يك سال خار

گر غم دين داردت رو توتياي ديده ساز****گرد نعل مركب اين افتخار روزگار

شماره قصيده 82: زير مهر پادشاه زري در آرد روزگار

زير مهر پادشاه زري در آرد روزگار****گر نفاق اندروني پاك آيد در عيار

در سراي شرع سازد علم دارالضرب درد****در پناه شاه دارد مرد بيت المال كار

گلبني بايد كه تا بلبل برو دستان زند****آبدار از چشمهٔ توفيق و پاك از شرك خار

مرد تا بر خويشتن زينت كند از كوي ديو****منقسم باشد درين ره ز اضطراب و ز اضطرار

بس محال آيد ازين قسمت نهادن شكل روح****بس خطا باشد درين تهمت شنودن بوي بار

نالهٔ داوود هم برخاست از صحراي غيب****حضرت سيمرغ كو تا بشنود آن ناله زار

آفتاب اينك برآمد چند خسبم همچو كوه****در شعاع نور افتم بي سر و بن دره وار

شير مردان در جهان چون ذره باشد نزد تو****دل برآورده به قهر از كلي جانشان دمار

وآن گهٔ باشد سزاي آتش ترسا درخت****كبرويش رفته باشد در ميان شاخسار

تا بود دل در فريب نقش جادو جاي گير****كي شود در حلقهٔ مردان ميدان پايدار

برهمن تا بر نيايد از همه هستي خود****با خرد همخوابه كي ديدند او

را اهل غار

دست در سنگي زده كي كوه بيند بت به دست****پاي بر مرغي نهاده كي رسد كس بر مدار

نرد كي بازند با خورشيد در پيش قمر****زرق چون سازند بي افلاس در كوي شمار

پيش از آن كادم نبود و نام آدم كس نبرد****در دمغ عاشقان بودست ازين سودا خمار

دم كجا زد آدم آن ساعت كه بر اطراف عرش****درد بود ردا قلم ميراند بر لوح نگار

عقل را تقدير چون از پرده بيرون كرد گفت****گرد عشاقان مگرد اي مختصر هان زينهار

زان كه ايشان در جهان ديوانگان حضرتند****بند ايشان را نشايي دست از ايشان باز دار

گر تو ز بندي بدي بر پاي مجنون در عرب****عشق ليلي را ندادي جاي در دل خوار خوار

لاجرم چون راه داد از درد در دل عشق را****بركشيد از عشق ليلي تيغ بر وي صدهزار

گر چه كم دارد صفا نزديك يزدان اهرمن****شب روي خود شور ديگر دارد اندر كار و بار

نيمشب بودست خلوتگاه معراج رسول****نيمشب گفتست موسا اهل را كنست نار

گر ز دولت بر دمد صبحي به ناگه در شبي****عالمي روشن شود در دم از آن نور شرار

گر شبي طلعت نمايد در يمن نجم سهيل****صد هزاران پوست خلعت گردد اندر هر ديار

سمع كو تا بشنود امروز آواز اويس****خضر كو تا در شود غواص وار اندر بحار

نه ازو كم گشت يك ذره غريو درد دين****نه درين گمشد هنوز آن گوهر اسرار دار

تا دل لاله سياهست و تن سيمرغ گم****طالبان را در قدم آبست و در آتش وقار

خاك بس باشد به آدم عاقلان را راهبر****باد بس باشد ز يوسف عاشقان را يادگار

كر بدين علمي بود حكمت پديد آيد بسي****ور در آن دردي بود يوسف خود آيد

در كنار

مفردي بايد ز مردم تا توان رفتن به دل****در ميان چشم زخمي زين دو عالم سوگوار

ديده را هر خشت دامي هست بر باروي شهر****كي كند در گوش كيوان از بزرگي گوشوار

آهوي خود پيش افتد مرد بايد چون عمر****چون عمر در زين نشيند بوالحسن بايد سوار

تا نه اين رحمت كند در حلقه هاي طاوها****تا نه اين مردي نمايد در حضور ذوالفقار

از خرد بس نادر افتند كز بن يك چوب گز****عزريائيلي برآيد از پي اسفنديار

چشم چون بر ديدن افتد كي بود در ظرف حرف****باز تا بر دست باشد كي كند تيهو شكار

ني كه دست شاه خوشتر باز را در شهر خصم****ني كه روي ماه بهتر خاصه در دريا كنار

آنكه ديد اسرار عالم خاك زد در روي فخر****و آنكه شد در كار دلبر آب خورد از جوي عار

عالمي وامانده اند از عدل اندر حبس خود****مفلسان بي گناهانند اي دل در گذار

تا چه خواهي كرد مشتي ديو مردم را مقيم****تا چه خواهي داد قومي رنگ داران را حصار

گر كسي دامي نهد بي پاي شو واندر گذر****ور كسي زجري كند بي گفت شو و اندر گذار

نفس تا رنجور داري چاكر درگاه تست****باز چون ميريش دادي گم كند چون تو هزار

دل گرفت احرام در بيت الحرام آب و نان****هم دل اندر محرم خلوت سراي شهريار

تا نشد خاص الخواص او دل اندر صدر شاه****كي شدند او را مطيع اندر بيابان شير و مار

گر چه اندر كعبه اي بيدار باش و تيز رو****ور چه در بتخانه اي هشيار باش و پي فشار

مرد با زنار اگر سست آيد اندر عين روم****بر خيال چشمهٔ معبوديه كرد اختصار

آب در بستان آدم مي رود ليكن چه سود****از كلوخي گل برون آيد ز ديگر

سوي خار

ناله را نزديك عزت گر جوي حرمت بدي****باغبان هرگز ندادي نيم جو را ده خيار

كار آن دارد كه افتد در خم چوگان فقر****نام آن گيرد كه باشد چون سها زرد و نزار

هر چه جز در دست دوزخ هر چه جز فقرست غير****هر چه جز بندست زحمت هر چه جز زخمست عار

چون بدين هفت آسمان پويند با تر دامني****چون كند نقش سليمان ديو بر روي ازار

عندليب خوش سماع او جاودان گويا بود****دست برد از همسران خويش و ز اهل و تبار

ور نه خود دست كفايت ز آستين كبريا****جون برون يازد كند در كام او چون خر فسار

تا ضياع اندر دل مردست ضايع نيست كفر****آتشي بايد كه افتد در ضياع و در عقار

عشق پيش از مرد بايد تا سماع آرد وصال****عقل بعد از علم بايد تا درست آيد شمار

مانع آيد جان معاني را چو عقل آمد مشير****نافع آيد دل محاسن را چو دين باشد شعار

در اوايل چار مي گفتند بنيان جهان****دور ما آخر برآرد هم دمار از هر چهار

صبح محشر بر زد اينك نور بر دامان كوه****زينهار اي خفتگان بيدار باشيد از قرار

موج خواهد زد زمين تا بر كنار افتد همه****هر چه ذر اندر يمين و هر چه سنگ اندر يسار

كشتي اينجا ساخت بايد تا به نزد غرقه گاه****ايمني باز آرد از تخليط و تندي و بخار

چون نيابد در رباط از بهر عيسا عقل دون****گو برو اندر ريا از بهر خر گندم بكار

گر نخواهد خواست از اخلاص عذر عشق زلف****كسي مسلم باشدش جولان ميدان عذار

غفلت اندر عاشقان چندان كدورت جمع كرد****كز رخ خورشيد مي بينند سرخي بر انار

از سپيدي اويس و از سياهي بلال****مصطفا داند خبر دادن ز وحي

كردگار

من چه دانم كز چه دارد نور از خورشيد روز****من چه دانم كز چه بيند دزد در شبهاي تار

سينهٔ شيرين خبر دارد ز خسرو بس بود****نالهٔ گردون كفايت باشد از تقدير بار

يارب اين در علم تست و كس نداند سر اين****فضل كن بر عاشقان و راز هم در پرده دار

وز پي آن كز سنايي يك اشارت بد بدين****چون دگر گويندگان او را مفرما سنگسار

شماره قصيده 83: اي خنده زنان بوس تو بر تنگ شكر بر

اي خنده زنان بوس تو بر تنگ شكر بر****وي طنز كنان نوش تو بر رنگ گهر بر

جان تو كه باشد ز در خندهٔ او باش****كز خنده شيرينت بخندد به شكر بر

بر مردمك ديدهٔ عشاق زني گام****هر گه كه ملك وار خرامي به گذر بر

نظارگيان رخ زيباي تو بر راه****افتاده چو زلف سيهت يك به دگر بر

تو بوسه همي باري از آن لعل شكر بار****در بوسه چدن ديده و جانها به اثر بر

آميخته صورتگر خوبان بر فتنه****از نطق و دهان تو عيان را به خبر بر

بنشانده به خواري خرد عافيتي را****زنجير دلاويز تو چون حلقه به در بر

اي زلف تو از آتش رخسار تو پرتاب****من فتنه بر آن تافته و تافته گر بر

ديوانه بسي دارد در هر شكن و پيچ****آن سلسلهٔ مشك تو بر طرف قمر بر

يارب كه همي تا چه بلا بارد هر دم****اي جان پدر زلف تو بر جان پدر بر

اندر شب و روز سر زلفين و رخ تو****عمري به سر آوردم بر «بوك» و «مگر» بر

گر با خبرستي ز پي روي تو هر شب****غيرت بزمي بر فلك خيره نگر بر

سرو و گل تو تازه بدانند كه هستند****آن جسته و اين رستهٔ اين ديدهٔ تر بر

آتش زده اي در دل عشاق

ز خشكي****آبي نه كسي را ز تو بر روي جگر بر

مانند دل سخت سياه تو از آنست****هم بوسه و هم گريهٔ حاجي به حجر بر

اي نقش دل انگيز ترا از قبل انس****بنگاشته روح القدس از عشق به پر بر

در زينت و در رنگ كلاه و كمر خويش****زحمت چه كشي در طلب گوهر و زر بر

از اشك من و رنگ رخ من ببر اي ترك****بعضي به كله بر زن و بعضي به كمر بر

سحر تو اگر چه ز سحر سست شود سحر****خنديد چو صبح آمد بر نور سحر بر

چندان چه نمايي شر از آن چشم چو آهو****خيرالبشر اينجا و تو مشغول به شر بر

هان آهو كا جور مكن تا بنگويم****اين جور تو بر عدل شه شير شكر بر

سلطان همه مشرق بهرامشه آنكو****بهرام سپهرش نسزد بنده به در بر

فرخنده يميني و اميني كه بخندد****يمنش به قضاي بد و امنش به قدر بر

شير فلك از بيلك او برطرف كون****زانگونه گريزنده كه آهو به كمر بر

خو كرده زبانش به در جنگ و سر گنج****اندر صف مجلس به «بگير» و به «ببر» بر

در بارگه حكم تقاضاي يقينش****آتش زده در نفس شك و نقش اگر بر

لفظش برسيدست بسان خرد و جان****بر ذروهٔ عرش و فلك و ذره به در بر

صاحب خبر غير نخواندست به سدره****چون سيرت نيكوش به فهرست سير بر

نظاره اگر روح نديدست به ديده****چون چهرهٔ زيباش به صحراي صور بر

فتنه ست چو خورشيد پي فتنه نشانيش****بهرام فلك به شه ناهيد نظر بر

هر كس كه كند قصد كه تا سر بكشد زو****سر گمشده بيند چو كشد دست به سر بر

اي تكيه گه دولت و تاييد تو در ملك****بر سو به خداوند و

فرو سو به هنر بر

چون رعب تو خود نايب حشرست درين ربع****كي دل دهدت تا تو نهي دل به حشر بر

چون عصمت و تاييد الاهي سپر تست****كي تكيه كني بر زره و خود و سپر بر

گر رشگ برد خصم تو نشگفت گه سوز****از آتش شمشير تو بر عمر شرر بر

زيرا كه به از عمر بود مرگ مر آنرا****كز سهم دلاشوب تو باشد به خطر بر

هر چند كه بودي ز پس پردهٔ ادبار****بدخواه ترا ميل به كبر و به بطر بر

اكنون كه ترا ديد ز سهم و خطر تو****بارست بطر بر عدوي روز بتر بر

اين قوت بازوي ظفر از پي آنست****كز نعت تو حرزست به بازوي ظفر بر

اي از كف چون ابر بهاريت گه جود****آن آمده بر بخل كه از وي به حضر بر

گر ابر مدد يكدم از انگشت تو گيرد****هرگز نكند بيش بخيلي به مطر بر

اي ذات ترا از قبل قبلهٔ دلها****تدبيرگر چرخ بپرورده ببر بر

چون قطب تو اندر وطن خويش به نيكي****آوازهٔ نام تو چو انجم به سفر بر

خور جود تو جوينده چو انجم به فلك بر****گل مدح تو گوينده چو بلبل به شجر بر

رحمت شده بي امر تو زحمت به خرد بر****فتنه شده بي امر تو فتنه به سهر بر

در كعبهٔ انصاف تو محراب دگر شد****نقش سم شبديز تو بر ماده و نر بر

تا حرز نفر داد تو و ياد تو باشد****هرگز نرسد هيچ نفيري به نفر بر

بنگاشت تو گويي همه را از قلم مهر****نقاش ازل نقش تو بر حسن بصر بر

انگشت گزان آمده نزد تو حسودت****برده سر انگشت كز آتش به سقر بر

دولت نتواند كه گشايد ز سر زور****ار بند نهد دست

تو بر پاي قدر بر

گور و ملك الموت بهم بيندي از تو****گر گرز زني بر عدوي تيره گهر بر

در بحر گر آواز دهي جانورانش****لبيك زنان پيش تو آيند به سر بر

هر دم فلك الاعظم ز اوج شرف خويش****احسنت كند بر شرف چون تو پسر بر

تا نقش كند از قبل رمز حكيمان****جاه خطر و چاه خطر را به سمر بر

بر رهگذر حاسد تو چاه و خطر باد****تا ناصحت آسايد با جاه و خطر بر

بر پشت تو بادا زره عصمت ايزد****تا باد زره سازد بر روي شمر بر

خاك در تو باد سپهر همه شاهان****تا خاك و سپهرست بزير و به زبر بر

روي تو چنان تازه كه گويد خرد و جان****اي تازه تر از برگ گل تازه به بربر

شماره قصيده 84: نشود پيش دو خورشيد و دو مه تاري تير

نشود پيش دو خورشيد و دو مه تاري تير****گر برد ذره اي از خاطر مختاري تير

آنكه در چشم خردمندي و در گوش يقين****پيش اندازهٔ صدقش به كمان آيد تير

آنكه پيش قلم همچو سنانش گه زخم****از پي فايده چون نيزه ميان بندد تير

گر به زر وصف كند برگ رزانر پس از آن****برگ زرين شود از دولت او در مه تير

اي جواني كه ز معني نوت در هر گوش****هر زمان نور همي نو طلبد عالم پير

سخن از مهر تو آراسته آيد چو جنان****آتش از خشم تو آميخته سوزد چو سعير

آن گه فكرت همي از عقل تو يابد گه نظم****به همه عمر نيابد صدف از ابر مطير

هر چه زين پيش ز نظم حكما بود از او****هست امروز به بند سخنان تو اسير

معني اندر سيهي حرف خطت هست چنانك****صورت روشني اندر سيهي چشم بصير

راوي آن روز كه شعر تو سرايد ز دمش****باد چون خاك از

آن شعر شود نقش پذير

از پي دوستي نظم تو مرغان بر شاخ****نه عجب گر پس از اين سخته سرآيند صفير

از پي اينكه ترا مرد همي بيند و بس****معني بكر همي بر تو كند جلوه ضمير

هر زمان زهره و تير از پي يك نكتهٔ تو****هر دو در مجلس شعر تو قرينند و مشير

آن برين بهر شهي عرضه كند دختر بكر****وين بر آن زخمه زند بهر طرب بر بم و زير

نام آن خواجه كه بر مخلص شعر تو رود****تا گه صور بود بر همه جانها تصوير

من چو شعر تو نويسم ز عزيزي سخنت****نقس دان مشك تقاضا كند و خامه حرير

هر كسي شعر سرايد وليكن سوي عقل****در به خر مهره كجا ماند و دريا به غدير

زيركان مادت آواز بدانند از طبع****ابلهان باز ندانند طنين را ز زفير

سخنت غافل بود از هيبت دريا دل آنك****بحر اخضر شمرد ديدهٔ او چشم ضرير

مطلع شعر تو چون مطلع شمس ست وليك****اعميان را چه شب مظلم چه بدر منير

چه عجب گر شود آسيمه ز رنگ مي صرف****آن تنك باده كه مستي كند از بوي عصير

اي مير سخنان كز پي نفع حكما****مر ترا قوت تاييد الاهيست وزير

ليكن از بي خبري بي خبرانست كه يافت****سر و پاي تو و اصل تن و جان تاج و سرير

تو بي انديشه بگويي به از آن اندر نظم****آنچه يك هفته نويسد به صد انديشه دبير

چهره و ذات ترا در هنر از بي مثلي****خود قياسيست برون از مثل سوسن و سير

من درين مدح تو يك معجزه ديدم ز قلم****آن زمان كز دل من بود سوي نظم سفير

گر چه دل در صفت مدح تو حيران شده بود****او همي كرد همه مدح تو موزون به صرير

صفت

خلق تو در خاطر من بود هنوز****كز جوار دم من باد مي افشاند عبير

هم به جانت كه بياراسته جانم چون جهان****تا زبانم بر مدح تو جري شد چو جرير

شاعر از شعر تو گويد چه عجب داري از آنك****از زمين آب به دريا شود آتش به اثير

اي جهان هنر از عكس جمال تو جميل****اي دو چشم خرد از نور قرار تو قرير

هر دو از خاطر نيكو ز پي سختن شعر****چون ترازوي زريم از قبل دون و خطير

دهر در شعر نظيريم ندانست وليك****چون ترا ديد درين شغل مرا ديد نظير

ليك در جمله تو از دولت نيكو شعري****چون شهان سوي زري من چو خران سوي شعير

طاق بر طاق تو از بهر سنايي چو پياز****من ثناگوي تو و مانده درين حجره چو سير

تا بر چهره گشايان نبود چشم چو دل****تا بر گونه شناسان نبود شير چو قير

باد بر رهگذر حادثه از گونه و اشك****دل و چشم عدوت راست چو جام مي و شير

بادي آراسته در ملك سخن تا گه حشر****نامهٔ شعر به توقيع جواز تو امير

شماره قصيده 85: اي سنايي جهد كن تا پيش سلطان ضمير

اي سنايي جهد كن تا پيش سلطان ضمير****از گريبان تاج سازي وز بن دامن سرير

تا بدين تاج و سرير از بهر مه رويان غيب****هر زماني نو عروسي عقد بندي بر ضمير

با بدين تاج و سرير از بهر دارالملك سر****بند پاي سر شمر تاج و سرير اردشير

ديو هم كاسه بود بر سفره تا وهم و خيال****در ميان دين و عقلت در سفر باشد سفير

جان بدين و عقل ده تا پاك ماند بهر آنك****وزر ورزد جان چو او را عقل و دين نبود وزير

تا تو در زير غبار آرزو داري قرار****در جهان دل نبيني چشم جان هرگز

قرير

آدمي در جمله تا از نفس پر باشد چو گوز****هر زماني آيد از وي ديو را بوي پنير

از حصار بود خود آنگاه برهي كز نياز****پايمال مسجد و ميخانه گردي چو حصير

هست تا نفس نفيست باعث تعليم ديو****بود هم فر فرزدق داعيهٔ جر جرير

گر خطر داري ز حق دان ور نداري زو طلب****كت زوال آيد چو از از خود سوي خود باشي خطير

آفتاب نوربخش آنگاه بستاندش نور****چون كند دعوي تمامي پيش او بدر منير

هست آتش خشم و شهوت بخل و كين و طمع و آز****وردت اين باد از چنين آتش كه «اجرنا يامجير»

مالك خود باش همچون مالك دوزخ از آنك****تا نگيرد نوزده اعوانش در محشر اسير

وز بروج اختران بگذر سوي رضوان گراي****تا نه آتش زحمت آرد مر ترا نه زمهرير

ور نه بگريزي از اينها باز دارندت به قهر****اين ده و نه در جهنم و آن ده و دو در اثير

چار ميخ چار طبعي شهر بند پنج حسن****از پي اين دو جهان سه جانت ماند اندر زحير

بيخ شهوت بر كن و شاخ شره كاندر بهشت****اين بخواهد مرغ و ميوه و آن دگر حور و حرير

در مصاف خشم و شهوت چشم دل پوشيده دار****كاندرين ميدان ز پيكان بي ضرر باشد ضرير

نرم دار آواز بر انسان چو انسان زان كه حق****«انكرالاصوات» خواند اندر نبي «صوت الحمير»

در نعيم خلق خود را خوش سخن كن چون طبيب****در جحيم خشم چون گبران چه باشي باز فير

ميري از حرصست چون مور از تهور همچو مار****پي به روز حشر يك رنگند مور و مار و مير

خود همه عالم نقيري نيست پيش نيك و بد****چيست اين چندين نقاره و نقركي بهر نقير

انقياد آر ار مسلماني به حكم او از

آنك****بر نگردد ز اضطراب بنده تقدير قدير

بر اميد رحم او بر زخم او زاري مكن****كاولت زان زد كه تا آخرت بنوازد چو زير

كز براي پخته گشتن كرد آدم را الاه****در چهل صبح الاهي طينت پاكش خمير

چون ترا در دل ز بهر دوست نبود خارخار****نيست در خير تو چيزي جان مكن بر خير خير

فاسقت خوانم نه عاشق ار چو مردان در سماع****ذوق سمعت بازداند نغمت بم را ز زير

دين سلاح از بهر رفع دشمنان آتشيست****تو چرا پوشي بهر بادي زره چون آبگير

از براي ذكر باقي بر صحيفهٔ روزگار****چون نكو خط نيستي زنهار تا نبوي دبير

چونت عمر و زيد باشد كارساز نيك و بد****در نبي پس كيست «نعم المولي و نعم النصير»

مير ميرت بر زبان بينند پس در وقت ورد****يا مخوان «فوضت امري» يا مگو كس را امير

بامداد «اياك نعبد» گفته اي در فرض حق****چاشتگه خود را مكن در خدمت دوني حقير

تنگ ميدان باش در صحراي صورت همچو قطب****تا به تدبير تو باشد گشت چرخ مستدير

اي خميرت كرده در چل صبح تاييد الاه****چون تنورت گرم شد آن به كه بربندي فطير

گويي اي اسم تو باري گويي اي فعل تو بار****گويي اي مهرت سهناگويي اي لطفت هژير

جان ما را عقل بخش و عقل ما را رهنماي****كز برون تن غفوري وز درون جان خبير

مرقد توفيق تو جان را رساند بر علو****موقف خذلان تو تن را گدازد در سعير

تيغها از سكر قهرت كند نبود از سليل****كلكها از شكر لطفت گنگ نبود از صرير

هم رضا جويان همه مردانت خوش خوش در خشوع****هم ثناگويان همه مرغانت صف صف در صفير

از براي هديهٔ معني و كديهٔ زندگي****بندهٔ درگاه تو جان جوان و عقل و

پير

هم درخت از تو چو پيكان و سنان وقت بهار****هم غدير از تو چو شمشير و سپر در ماه تير

تير چرخ ار در كمان يابد مثال حكمتت****در زمان همچون كمان كوژي پذيرد جرم تير

پيش تو يكتن نكرد از بهر خدمت قد كمان****تا ندادي هم توشان از قوت و توفيق تير

جان هر جاني كه جفت تير حكمت بشنود****با «سمعنا» و «اطعنا» پاي كوبد پيش تير

تف آه عاشقان ار هيچ زي بحر آمدي****تا به ماهي جمله بريان گرددي بحر قعير

از براي پرورش در گاهوارهٔ عدل و فضل****عام را بستان سيري خاص را پستان شير

هر كه از خود رست و عريان گشت آن كس را به فضل****حلها پوشي طرازش «ذلك الفوز الكبير»

و آنكه او پيوسته زير پوست ماند چون پياز****ميدهيش از خوانچهٔ ابليس در لوزينه سير

از در كوفهٔ وصالت تا در كعبهٔ رجا****نيست اندر باديهٔ هجران به از خوفت خفير

از همه عالم گريزست ار همه جان و دل ست****آن تويي كز كل عالم ناگريزي ناگزير

كم نگردد گنج خانهٔ فضلت از بدي ها ما****تو نكو كاري كن و بدهاي ما را بد مگير

صدق ما را صبح كاذب سوخت ما را صدق بخش****پاي ما در طين لازب ماند ما را دستگير

هيچ طاعت نامد از ما همچينن بي علتي****رايگانمان آفريدي رايگانمان در پذير

شماره قصيده 86: در كف خذلان و ذل فتح و ظفر گشتي اسير

در كف خذلان و ذل فتح و ظفر گشتي اسير****گر نبودي هر دو را اقبال خواجه دستگير

نور چشم خواجهٔ بوالفتح مسعود آنكه او****چون ظفر با فتح و سعدست او همه ساله نظير

آن به جود و زيب و كين و راي و عيش و قدر و ذهن****مهر و مه بهرام و كيوان زهره و برجيس و تير

قدر او چرخ بلند

و راي او شمس مضي****قدر او بحر محيط و جود او ابر مطير

نيست گاه دانش و عقل و كفايت نزد عقل****كودكي چون او به صدر پادشاهي هيچ پير

نيست او گر مردم چشم اي شگفتي پس چراست****ديدگان خواجه بوالفتح از قرار او قرير

گر چه خردست او جهان را بس عزيزست و بزرگ****مردم ديده عزيزست ار چه خردست و حقير

شادباش اي گاه كوشش تيز عنصر چون حديد****دير زي اي وقت بخشش نرم جوهر چون حرير

هركس از دعوي عميدند و خطيرند و بزرگ****تو ز معني هم عميدي هم بزرگي هم خطير

گر كم از تو گاه شوخي صدر مي دارد چه شد****ديو نه گاه سليمان داشت يك چندي سرير

نه سها چون شمس بر چرخست ليكن گاه نور****صد فلك بايد ترا زد تا جهان گردد منير

نيك ماند سير در ظاهر به سوسن ليك باز****چون ببويي دور باشد پايهٔ سوسن ز سير

اي بزرگ اصلي كه هرگز كرد نتواند تمام****حد بذلت را مهندس شرط وصفت را دبير

فضل و دولت را مداري ملك و ملت را مشار****دين و دولت را پناهي عز و حشمت را مشير

باش تا وقت آيدت اسباب ديوان ساختن****تا عطارد را ببيني پيش خويش اندر سفير

خاور اكنون داد خواهد مهر عمرت را طلوع****مشرق اكنون ديد خواهد ماه و سالت را مسير

عمر اندك داري و بسيار داري منزلت****چون بجويندت بحاري چون ببينندت غدير

چشم احسان بي بصر مانده ست تا روزي كجا****بشنواند كلك تو گوش مكارم را صرير

جود را شكري گزاري چون كسي بيني غني****خويشتن مجرم شناسي گر كسي يابي فقير

شاخ اگر از ابر اقبال تو يابد مايه اي****هر بري كز وي برآيد اختري گردد منير

اي بلند اصلي كه كم دادست چون تو خاك پست****اي

جوان بختي كه كم ديدست چون تو چرخ پير

روي زي صدرت نهادم با دل اميدوار****پشت كرده چون كمان از بيم تير زمهرير

تا ز هر دستي بداني آنكه در ايام خويش****اندرين صنعت ندارم در همه عالم نظير

شعر چون نيكو نيايد كز صفاي او دلم****هر زمان در طبع من گوهر همي گردد ضمير

ليك عيبي دارم و آنست عيبم كز خرد****نيستم لت خوارگير و قمرباز و باده گير

نان آنكس پخته باشد نزد آنها كز خرد****نه خميري دارد اندر راه فطرت نه فطير

نه ز بد شعري به هر صدري ندارم اختلاط****ليك بي معني همي در پيش هر خر خير خير

از براي لقمه اي نان بر نتوان آبروي****وز براي جرعه اي مي رفت نتوان در سعير

از خردمندي و حكمت هرگز اين اندر خورد****كز پي ناني به دست فاسقي گردم اسير

چون كريمان يك درم ندهند از روي كرم****تا ندارندم دو سال از انتظار اندر زحير

اي سخنور تربيت كن مر مرا از نيكويي****تاجري گردد زبانم در مديحت چون جرير

طوقم اندر گردن آور از سخا چون فاخته****تا چو قمري مي زنم بر شاخ او صافت صفير

گر چه من بنده ندارم خدمتي از فضل خويش****تو خداوندي بجا آر از كرم اين در پذير

پادشاه دانشي باشد وزيرت جود از آنك****پيكر بي روح باشد پادشاه بي وزير

تا چو خورشيد سپر كردار در برج كمان****در رود آخر بود مرتازيان را ماه تير

بادت از چرخ كمان كردار هر دم نو به نو****نعمت و اسباب قسم و دولت و اقبال تير

بد سگال بد سگالت باد چرخ كينه ور****دوستار دوستارت بايد جبار قدير

شماره قصيده 87: اي دل به كوي فقر زماني قرار گير

اي دل به كوي فقر زماني قرار گير****بيكار چند باشي دنبال كار گير

گر همچو روح راه نيابي بر آسمان****اصحاب كهف وار برو راه غار گير

تا كي

حديث صومعه و زهد و زاهدي****لختي طريق دير و شراب و قمار گير

خواهي كه ران گور خوري راه شير رو****خواهي كه گنج در شمري دنب مار گير

خواهي كه همچو جعفر طيار بر پري****رو دلبر قناعت اندر كنار گير

تسليم كن به صدق و مسلم همي خرام****وين قلب را به بوتهٔ معني عيار گير

چون طيلسان و منبر وقف از تو روي تافت****زنار و دير جوي و ره پاي دار گير

از حرص و آز و شهوت دل را يگانه كن****با نفس جنگجوي ره كارزار گير

يا چون عمر به دره جهان را قرار ده****يا چون علي به تيغ فراوان حصار گير

گه يزدجرد مال و گهي ذوالخمار كش****گه زخم دره دارو گهي ذوالفقار گير

خواهي كه بار عسكر بندي ز كان دهر****خرما خمارت آرد سوداي خار گير

چندين هزار سجده بكردي ز غافلي****بنشين يكي و سجدهٔ خود را شمار گير

يك سجده كن چو سحرهٔ فرعون بيريا****و آن گه ميان جنت ماوي قرار گير

اي بي بصر حكايت بختنصر مگوي****وز سامري هزار سمر يادگار گير

بغداد را به طرفهٔ بغداد باز ده****وندر كمين بصره نشين و طرار گير

در جوي شهر گوهر معني طلب مكن****غواص وار گوشهٔ دريا كنار گير

اي كمزن مقامر بد باز بي هنر****خواهي كه كم نبازي ياد نگار گير

از زخم هفت و هشت نيابي مراد دل****يكبار پنج رود و سه تار و چهار گير

گر چو خليل سوخته اي از غم خليل****در گلستان مگرد و در آتش قرار گير

ماهي ز آب نازد و گنجشك از هوا****زين هر دو بط به جوي و كنار بحار گير

دست نگار گر نرسد زي نگار چين****ماهي به تابه صيد مكن در شكار گير

گر از جهان حرص نگيري ولايتي****سالار آن ولايت تو

خاكسار گير

با يك سوار غز و كني نيست جاي نام****باري چو كشته گردي ره بر هزار گير

يا همچو باز ساكن دست ملوك شو****يا همچو زاغ گوشهٔ شاخ كنار گير

زين روزگار هيچ نخيزد مكوش بيش****از روزگار دست بشو روز كار گير

چون ماه علم از فلك فقر بر تو تافت****طاووس وار جلوه به باغ و بهار گير

بي رنج باديه نرسي مشعرالحرام****در تاز و تاكباز و هوا را مهار گير

چندين هزار مرد مبارز درين مصاف****كردند حمله ها و نمودند دار گير

با صدق و با شهادت رفتند مردوار****گر ره روي تو نيز ره آن قطار گير

چون سوز كار و درد غم دين نداردت****زين راه «برد» و گوشهٔ زرع و شيار گير

زين خواجگان مرتبه جويان بي سخا****زين فعل نامشان شرف ننگ و عار گير

زين مال بي نهايت دشمن گرت نصيب****خود را چهار خشت ز دنيا شمار گير

گفت سنايي ار چه محالست نزد تو****تو شكر حال گوي و در كردگار گير

حرف ز
شماره قصيده 88: اي دل خرقه سوز مخرقه ساز

اي دل خرقه سوز مخرقه ساز****بيش ازين گردي كوي آز متاز

دست كوتاه كن ز شهوت و حرص****كه به پايان رسيد عمر دراز

بيش ازين كار تو چو بسته نمود****به قناعت بدوز ديدهٔ آز

دل بپرداز ازين خرابه جهان****پاي در كش به دامن اعزاز

گه چو قارون فرو شدي به زمين****گه چو عيسي برآمدي به فراز

همچو خنثا مباش نر ماده****يا همه سوز باش يا همه ساز

يا برون آي همچو سير از پوست****يا به پرده درون نشين چو پياز

يا چو الياس باش تنها رو****يا چو ابليس شو حريف نواز

در طريقت كجا روا باشد****دل به بتخانه رفته تن به نماز

باطني همچو بنگه لولي****ظاهري همچو كلبهٔ بزاز

سر متاب از طريق تا نشوي****هدف تير و طعنهٔ طناز

عاشق پاك باش همچو خليل****تا

شوي چون كليم محرم راز

زين خرابات برفشان دامن****تا شوي بر لباس فخر طراز

همه دزدان گنج دين تواند****اين سلف خوارگان لحيه طراز

همه را رو بسوي كعبه و ليك****دل سوي دلبران چين و طراز

همه بر نقد وقت درويشان****همچو الماس كرده دندان باز

همه از بهر طمع و افزوني****در شكار اوفتاده همچو گراز

همه از كين و حرص و شهوت و خشم****در بن چاه ژرف سيصد باز

اي خردمند نارسيده بدان****گرگ درنده كي بود خراز

دين ز كرار جو نه از طرار****خز ز بزاز جو نه از خباز

راهبر شو ز عقل تا نبرد****غول رهزن ز راه دينت باز

بس كه دادند مر ترا اين قوم****بدل گاو روغن اشتر غاز

چشم بگشا و فرق كن آخر****عنبر از خاك و شكر از شيراز

گرت بايد كه طايران فلك****زير پرت بپرورند به ناز

هر چه جز «لا اله الا الله»****همه در قعر بحر «لا» انداز

پس چو عيسي بپر دانش و عقل****زين پر آشوب كلبه بيرون تاز

وارهان اين عزيز مهمان را****زين همه در دو داغ و رنج و گداز

رخت برگير ازين سراي كهن****پيش از آن كيدت زمانه فراز

اين خوش آواز مرغ عرشي را****بال بگشاي تا كند پرواز

اي سنايي همه محال مگوي****باز پيچان عنان ز راه مجاز

همه دعوي مباش چون بلبل****گرد معني گراي همچون باز

همچو شمشير باش جمله هنر****چون تبيره مشو همه آواز

كاندرين راه جمله را شرطست****عشق محمود و خدمت اياز

شماره قصيده 89: اي سنايي كي شوي در عشقبازي ديده باز

اي سنايي كي شوي در عشقبازي ديده باز****تا نگردي از هواي دل به راه ديده باز

زان كه عاشق را نياز آن گه شفيع آيد به عشق****كز سر بينش ز كل كون گردد بي نياز

نيست حكم عقل جايز يك دم اندر راه عشق****زان كه بيرونست راه او ز فرمان و جواز

رنج عاشق

باز كي گردد به دستان و فسون****شام عاشق صبح كي گردد به تسبيح و نماز

عاشق آن باشد كه كوتاهي نجويد بهر روز****گر شب هجران شود جاويد بر جانش دراز

اي دل ار چون سرو يازان نيستي در راه عشق****دست را زي گلستان وصل معشوقان مياز

تا به وصف جان تو نازان باشي اندر راه خود****عشق جانان مر ترا هرگز نگردد دلنواز

جان شيرين بر بساط عاشقي بي تلخئي****در هواي مهر جانان پاكبازي كن بباز

يك زمان از گنج دانش وام ناداني بتوز****با خرد يك تك برآ بر مركب همت بتاز

تا به معني بگذري از منزل جان و خرد****گام در راه حقيقت نه در راه مجاز

تا درون سو جان تو يك دم نگردد عود سوز****خوش نكردي گر بوي دايم برون سو عود ساز

سر بنه در بي خودي چون آب و خاك اندر نشيب****تا چو باد و آتش از پاكي برآيي برفراز

تا نگردي چون بنفشه سوي پستي سرنگون****كي چو نيلوفر شود چشم تو بر خورشيد باز

گر همي عمر ابد خواهي بپرهيز از ستم****زان كه از روي ستمگاريست اندك عمر باز

تا به جان آسوده باشي هيچ كس را دل مسوز****تا ز بند آزاد باشي با كسي مكري مباز

آتش فكرت يكي در باطن خود بر فروز****تا مگر از نور باطن ظاهر آري در گداز

پاي تا در راه ننهي كي شود منزل به سر****رنج تا بر تنت ننهي كي شود جان جفت ناز

زركاني كي روايي بيند از روي كمال****تا تف و تابي نبيند ز آتش و خايسك و گاز

تا خردمندي شوي از بي خرد پرهيز كن****ليك چون مردم نه اي كي جويي از ديو احتراز

مال در دست بخيلان كي خرد مدح و ثنا****خال بر

روي سياهان كي دهد زيب و طراز

مرد دانا آن بود كو را بود با عقل قال****صبح روشن زان بود كو را بود با روز راز

اي نهنگ آساي در درياي پندار و غرور****روز وشب از روي مستي با خرام و با گراز

چون نداني ويحك اين معني كه در شست هوا****همچو ماهي دايمي مانده به چاه شست باز

آز و حرص آخر ترا يك روز بر پيچد ز راه****آرزو بگذار تا فارغ شوي از حرص و آز

نه ز روي آرزو بود آنكه در تير از گزاف****«من» و «سلوي» را بدل كردند با سير و پياز

چون برآيد روز تو شب را ببين از بهر آنك****زود روز تو كند شب روزگار ديرباز

روز و شب چون چينيان بر نقش خود عاشق مباش****تا شوي صافي ز وصف خوبرويان طراز

چون طراز آخته فردا بخواهي ريختن****گر كشد بر جامهٔ جاهت فلك نقش طراز

با هزاران حسرت از چنگ اجل كوتاه گشت****دست محمود جهانگير آخر از زلف اياز

جان به دانش كن مزين تا شوي زيبا از آنك****زيب كي گيرد عمارت بي نظام دست ياز

شاه معني كي كند كابين مدح تو قبول****تا ز داد و دين عروس طبع را ندهي جهاز

راستي كن تا شود جان تو شاد از بهر آنك****جفت غم گردد شبان چون كج رود روزي نهاز

تا شوي اصل ستايش اهل معني راستاي****تا شوي عين نوازش مرد دانا را نواز

مرد كز روي خرد فخر آرد از زنگ و حبش****به كه از روي نسب كبر آرد از شام و حجاز

ناز كم كن چون سنايي بر سر مشتي خسيس****تا شوي در گلستان وصل خوبان جفت ناز

اي سنايي گر سنا خواهي كه باشد جفت تو****گام در راه حقيقت نه

چو مردان دست ياز

حرف س
شماره قصيده 90: درگه خلق همه زرق و فريبست و هوس

درگه خلق همه زرق و فريبست و هوس****كار درگاه خداوند جهان دارد و بس

هر كه او نام كسي يافت ز آن درگه يافت****اي برادر كس او باش و مينديش از كس

بندهٔ خاص ملك باش كه با داغ ملك****روزها ايمني از شحنه و شبها ز عسس

گر چه با طاعتي از حضرت او «لا تامن»****ور چه با معصيتي از در او «لا تياس»

ور چه خوبي به سوي زشت به خواري منگر****كاندرين ملك چو طاووس بكارست مگس

ساكن و صلب و امين باش كه تا در ره دين****زيركان با تو نيارند زد از بيم نفس

كز گران سنگي گنجور سپهر آمد كوه****وز سبكساري بازيچهٔ باد آمد خس

تو فرشته شوي ار جهد كني از پي آنك****برگ توتست كه گشتست به تدريج اطلس

همره جان و خرد باش سوي عالم قدس****نه ستوري كه ترا عالم حسست جرس

پوست بگذار كه تا پاك شود دين تو هان****كه چوبي پوست بود صاف شود جوز و عدس

عاشقي پرخور و پر شهوت و پر خواب چو خرس****نفس گوياي تو ز آنست به حكمت اخرس

رو كه استاد تو حرصست از آن در ره دين****سفرت هست چو شاگرد رسن تاب از پس

نام باقي طلبي گرد كم آزاري گرد****كز كم آزاري پر عمر بماند كركس

در سر جور تو شد دين تو و دنيي تو****كه نه شب پوش و قبابادت و نه زين نه فرس

چنگ در گفتهٔ يزدان و پيمبر زن و رو****كنچه قرآن و خبر نيست فسانه ست و هوس

اول و آخر قرآن ز چه «با» آمد و «سين»****يعني ندر ره دين رهبر تو قرآن بس

آز بگذار كه با آز به حكمت نرسي****ور بيان بايدت از حال سنايي

بر رس

شماره قصيده 91: يكي بهتر ببينيد ايها الناس

يكي بهتر ببينيد ايها الناس****كه مي ديگر شود عالم به هر پاس

دمي از گردش حالات عالم****نمي يابم نجات از بند وسواس

چو دل در عقدهٔ وسواس باشد****چه دانم ديدن از انواع و اجناس

كجا ماند جهان را روشنايي****چو خورشيد افتد اندر عقدهٔ راس

چو سود از آرزو چون نيست روزي****دهش ماند دهش جز يافه مشناس

يكي بين آرميده در غنا غرق****يكي پويان و سرگشته ز افلاس

بدور طاس كس نتوان رسيدن****توان دور فلك پيمودن از طاس

ترا ندهند هرچ از بهر تو نيست****بهر كار اين سخن را دار مقياس

سكندر جست ليكن يافت بهره****ز آب زندگاني خضر و الياس

بسي فربه نمايد آنكه دارد****نماي فربهي از نوع آماس

به ريواس ار توان لعبت روان كرد****روان نتوان بدو دادن به ريواس

خلايق بر خلافند از طبايع****يكي عطار وديگر باز كناس

چو رومي گويد از پوشش نپوشم****بجز ابريشمين پاك بي لاس

برهنهٔ زنگي بي غم بر افسوس****همي گويد: چه گردي گرد كرباس

ز سر بر كردن اين كشت از دل و خاك****چه سودش چون كند سر در سر داس

چو دانه ديدي اندر خوشه رسته****ببين هم گشته زير آسيا آس

سخن كز روي حكمت گفت خواهي****جدا كن ناس را اول ز نسناس

چو ناس آمد بگو حق اي سنايي****به حق گفتم ز هر نسناس مهراس

حرف ش
شماره قصيده 92: به آب ماند يار مرا صفات و صفاش

به آب ماند يار مرا صفات و صفاش****كه روي خويش ببيني چو بنگري بقفاش

ز بوي و خوبي جعد و دو زلف مشكينش****ز رنگ و گردن و گوش و دو عارض زيباش

نگار خانهٔ چين است و ناف آهوي چين****درون چين دو زلف و برون چين قباش

بسي نماند مر آن سرو و ماه را كه شود****چو ابر پردهٔ خورشيد سايهٔ بالاش

عجب مدار گر از خويش بوسه بربايد****كه آينه ست جهان پيش چشم او

ز ضياش

پديد گشته دو جرم سهيل و سي پروين****ميان دايرهٔ ماه وزير جرم سهاش

برنگ چون گل سوريست ليك نشناسم****چو من برابر او باشم از گل رعناش

ز روي عقل كه يارد چخيد بر صفتش****ز راه ديده كه يارد قبول كرد هواش

كه ديده روزي با نور روي او پيوست****ازو نگشت جدا تا نكرد نابيناش

به آتش رخ او ره كه يافت كز تف عشق****هزار جان و جگر سوخت زلف دود آساش

كسي كه بستهٔ او شد زمانه داغي كرد****ميان جانش ز «لن تفلحوا اذا ابداش»

چو آفتاب جهانتاب گشت طلعت دوست****كه نيست جز دل آزادگان نشان هواش

بلاي دوستي او مرا شرابي داد****كه جز اجل نبود مستي از شراب بلاش

ز كاروان طبيعت نيافت يك شب و روز****سواد ديدهٔ من سود خوابي از سوداش

بپرسدم ز ريا گه گهي به راه وليك****هزار صدق فداي يك دروغ و رياش

دل شكستهٔ تاريك ازو بدان جويم****كه مي نسب كند از زلفك سياه دوتاش

وگرنه دل چه دريغست از كسي كه بود****هزار جان مقدس فداي جور و جفاش

پذيره پايش جفاهاي او شوم شب و روز****براي آن كه نسب دارد آن جفا ز رضاش

چو راحت دلش اندر عناي جان منست****چه من چه عنين گر دركشم عنان ز عناش

گه لطافت پيدا به چشمها پنهانش****بگاه تابش پنهان ز ديده ها پيداش

وفاي او سبب روز نيك و بخت نكوست****ز بهر آنكه چو من امتحان كنم عمداش

چو كنيت بركات مبارك فتحي****نشان بركت و فتح و مباركيست وفاش

امين ملك دوشه قاضي عميد كه كرد****خداي مايهٔ ترس و اميد همچو قضاش

فرود مركز چرخست قاعدهٔ حلمش****وراي عالم عقلست همت والاش

دليل مايهٔ ناز و نواز گشت دلش****عطاي عالم ذل و نياز گشت عطاش

به عشق او چو سنايي پناه

خويش نيافت****بديدهٔ خرد و روح در نيافت سناش

زمانه را ز پي زادن چنو فرزند****عقيم گشت چهار امهات و هفت آباش

رضا و خشمش اگر نيستي مفيد و مضر****دو برنداشتي ايمان همي ز خوف و رجاش

ز بهر حشمت او را شدست در شب و روز****بنات نعش پرستار و بنده ابن ذكاش

ز عشق سيم و ز خوي ذميم و فعل لئيم****سوي كريم بسي خوارتر بود اعداش

ز عون مير و ز لطف دبير و فهم وزير****سوي اسير بسي خوبتر بود سيماش

خلاف او به بهشت ار كسي بينديشد****كسي خداي ميان بهشتيان به و باش

از آنكه هست نشاط جهان ز رحمت حق****چو روز عيد و شب قدر شد صباح و مساش

به روز «نحن قسمنا» خداي اندر لوح****برو نوشت همه چيز جز گناه فناش

زبانش خشك شود چون زبان قفل به كام****كسي كه ناطقهٔ او نشد كليد ثناش

چه بي نظير كسست او كه وهم من صدبار****به عرش و فرش دويد و نديد كس همتاش

ثناي او را حد كمال پيدا نيست****كه بيش آيد چون بيشتر كنند اداش

حيات را چه گوارنده تر ز آب وليك****كسي كه بيشترش خورد بكشد استسقاش

ز روح ناميه ما ناكه نسبتي دارد****ثناي او كه فزايد همي به عمر ثناش

خطي كه صورت يك وصف خلق او بود آن****دماغها نشناسد همي ز مشك خطاش

هر آن سخن كه كند رشته نوك خامهٔ او****زمانه باز نداند ز لولو لالاش

به گاه موسي اگر سحر كلك او ديدي****ميان ببستي در پيش او چو نيزه عصاش

شدست مايهٔ انديشه همچو سودا ليك****فزون ترست بديدار قوت صفراش

دو ملك را بدو نوك قلم چنان كردست****كه عقل باز نداند همي ز يك درياش

چو قهر قدرت باري همي دهد در ملك****ميان چار گهر اتفاق عقل

و دهاش

كسي كه راست نبود اين ستانه را چو «الف»****به پيش خدمت سلطان ميان ببست چو «لاش»

قوام ملك علايي ز راي عالي اوست****از آن چو ملك عزيزست نزد شاه علاش

چنان كند چو خضر ملك شاه را از وجود****كه صد ستاره بتابد چو گنبد خضراش

كمال دولت غزنين همي چنان جويد****كه خواهدي كه فلك باشدي هم از اقصاش

بسي نماند كه اين ملك را تمام كند****ز كيميا و ز آب حيات و از عنقاش

جزاي نيكي او بي نيازي ابدست****گمان بري كه مگر شرح نام اوست جزاش

اميد و ترس عجب نيست از دعاش كه هست****خزانهٔ بد و نيك خداي ملك دعاش

كسي كه شحنهٔ او عصمت خداي بود****شگفت نيست كه ياور بود زمين و سماش

ز كل جوهر او عقل خيره ماند چو ديد****هزار جوهر دريا نماي در اجزاش

چو چاكر در او خواست بود جوهر عقل****بسست بر شرف و خواجگي دليل و گواش

زهي جمال تو آن آفتاب كاندر جود****دريغ نيست ز عرش و ز فرش ظل و ضياش

زمين ز لطف تو گر آب يابدي شودي****به رفق مهر گيا هر چه هست زهر گياش

هر آن چراغ كز آسيب دم شود ناچيز****چو داغ سعي تو دارد بپرورد نكباش

در آب تيره كه در وي شكربنگدازد****چو خوي و خلق تو گيرد فرو خورد خاراش

اگر ز راي تو تاثير يافتي گردون****دو طوق زرين گشتي به شكل اژدرهايش

هر آنچه وهم تو صورت كند ز عالم عقل****حروف جامهٔ جان پوشد ار كشد صحراش

برهنه باشد اگر در حجاب غيب رود****كسي كه كلك تو كردست در جهان رسواش

جمال و جسم تو معنيست آن غير تو نقش****از آنكه نيست كس آسوده دل ز برگ و نواش

بزرگوارا داني كه مر سنايي را****جز از عطاي

كريمان نباشد ايچ سناش

وليك نيست كريمي جز از تو اندر عصر****كه تا كند كف او از كف نياز جداش

ازين همه كه تو داني كه كيستند ايشان****به مدح هر كه غلو كرد فكرت داناش

از آن فزون نشود تا قيامت آن شاخي****كه جز به رنگ نبودست بيخ و برگ نماش

جز از تو بنده بسي مدح گفت در غزني****شنيد مدحش هر كس ولي نديد سخاش

هزار معني عذرا بگفت بنده وليك****چو خواجه عنين باشد چه لذت از عذراش

مها به نزد تو اين بنده گوهري آورد****كه جز سخات كس او را نداند ارزو بهاش

ز دوستي صفت تو به كوه خوانم و دشت****ز بهر آنكه مثنا شود همي ز صداش

بسا كسا كه ز دون همتي و بدبختي****به مدح گوي نشد زر و جامه در كالاش

كنون چو جامهٔ غوك است پيكر درمش****كنون چو پيكر مرده ست جامهٔ ديباش

تربنه گر نخورد مرد سفله پيش از مرگ****پس از وفات چه لذت ز بره و حلواش

به اختيار كند عاقل آن عمل امروز****كز اضطرار همي كرد بايدي فرداش

اگر نتابد خورشيد بخشش تو بر او****بكشته گير هواي مه دي از سرماش

دعا تراست اگر چه رهيت را از عجز****همي معاينه افتد پس از خطاب دعاش

هميشه تا نبود جز پي صلاح جهان****درون چنبر چرخ آب و نارو خاك و هواش

چو آب و آتش و چون باد خاك باد مقيم****صفا و برتري و روح پروري و بقاش

ز اعتدال طابع تنت به راحت باد****كه آفريد خداوند بهر راحت ماش

شماره قصيده 93: اي جوان زير چرخ پير مباش

اي جوان زير چرخ پير مباش****يا ز دورانش در نفير مباش

يا برون شو ز چرخ چون مردان****ورنه با ويل و واي و وير مباش

اثر دوزخ ار نمي خواهي****ساكن گنبد اثير مباش

گر سعيديت آرزوست به

عدن****در سراپردهٔ سعير مباش

تو وراي چهار و پنج و ششي****در كف هفت و هشت اسير مباش

در سرا ضرب عقل و نفس و فلك****ناقدي باش و جز بصير مباش

در ميان غرور و وهم و خيال****بستهٔ ديو بسته گير مباش

هر دمي با گشاد نامهٔ عقل****گر تو سلطان نه اي سفير مباش

مني انداز باش چون مردان****گر نه اي زن مني پذير مباش

گر ترا جان به وزر آلودست****داروي وزر كن وزير مباش

از براي خلاف و استبداد****به سرو دنب جز بگير مباش

اي به گوهر و راي طبع و فلك****بهر آز اين چنين حقير مباش

مار قانع بسي زيد تو به حرص****گر نه اي مور زود مير مباش

از پي خرس حرص و موش طمع****گاه گوز و گهي پنير مباش

«من» و «سلوي» چو هست اندر تيه****در نياز پياز و سير مباش

از كمان يافت دور گشتن تير****تو ز كژ دور شو چو تير مباش

گر همي در و عنبرت بايد****بحرها هست در غدير مباش

گر خطر بايدت خطر كن جان****ورنه ايمن بزي خطير مباش

چون ترا خاك تخت خواهد بود****گو كنون تخت اردشير مباش

تا ز يك وصف خلق متصفي****شو فقيهي گزين فقير مباش

فقه خوان ليك در جهنم جاه****همچو قابوس وشمگير مباش

چون زفر درس و ترس با هم خوان****ورنه بيهوده در زفير مباش

در ره دين چو بو حنيفه ز علم****چون چراغي بجز منير مباش

چون تو طفلي و شرع دايهٔ تست****جز ازين دايه سير شير مباش

مجمع اكبر ار نخواهد بود****طالب جامع كبير مباش

ور كنون سوي كعبه خواهي رفت****ره مخوفست بي خفير مباش

با چنين غافلان نذر شكن****جز چو پيغمبران نذير مباش

از پي ذكر بر صحيفهٔ عمر****چون نكو نه اي دبير مباش

با تو در گورتست علم و عمل****منكر «منكر» و «نكير» مباش

پاس پيوسته دار بر در

حق****كاهلانه «بجه» «بگير» مباش

خار خارت چو نيست در ره او****پس در آن كوي خير خير مباش

همه دل باش و آگهي نياز****بي خبر بر در خبير مباش

زير بي آگهي كند زاري****پس تو گر آگهي چو زير مباش

چون قلم هر دمي فدا كن سر****ليك از بن شكر بي صرير مباش

چون به پيش تو نيست يوسف تو****پس چو يعقوب جز ضرير مباش

اي سنايي تو بر نظارهٔ خلق****در سخن فرد و بي نظير مباش

در زحيري ز سغبهٔ گفتن****گفت بگذار و در زحير مباش

در هواي صفا چو بوتيمار****دردت ار هست گو صفير مباش

با قرارست نور ديدهٔ سر****چشم سر گو: برو قرير مباش

شكر كن زان كه شرع و شعرت هست****خرت ار نيست گو شعير مباش

گر چه خصمت فرزدق ست به هجو****تو به پاداش او جرير مباش

خود نقيريست كل عالم و تو****در نقار از پي نقير مباش

از پي يوسف كسان به غرض****گاه بشرا و گه بشير مباش

همه بر كشتهاي تشنه ز قحط****ابر باش و بجز مطير مباش

هر كجا پاي عاشقي ست روان****باد كشتيش باش و قير مباش

شماره قصيده 94: اي سنايي خواجهٔ جاني غلام تن مباش

اي سنايي خواجهٔ جاني غلام تن مباش****خاك را گر دوست بودي پاك را دشمن مباش

گرد پاكي گر نكردي گرد خاكي هم مگرد****مرد يزدان گر نباشي جفت اهريمن مباش

خاص را گر اهل نبوي عام را منكر مشو****جام را گرمي نباشي دام را ارزن مباش

كار خام دشمنان را آب شو آتش مباش****نقش نام دوستان را موم شو آهن مباش

يار خندان لب نباشي سرو سندان دل مباش****مرد دندان مزد نبوي درد دندان كن مباش

در ميان نيكوان زهره طبع ماهروي****چون شكوفه روي بودي چون شكافه زن مباش

گر چو نرگس نيستي شوخ و چو لاله تيره دل****پس دو روي و ده زبان همچون گل و

سوسن مباش

نيك بودي از براي گفتگويي بد مشو****مرد بودي از براي رنگ و بويي زن مباش

در لباس شيرمردان در صف كم كاستي****همچو نامردان گريبان خشك و تر دامن مباش

در سراي تيره رويان همچو جان گويا مشو****در ميان خيره رايان همچو تن الكن مباش

دلبري داري به از جان اينت غم گو جان مباش****گر راني هست فر به گو برو گردن مباش

گرد خرمن گشتي و خوي ستوري با تو بود****چون فرشته خو شدي مرد خر و خرمن مباش

همچو كژدم گر نداري چشم بي نيشي مرو****يا چو ماهي گر زبانت نيست بي جوشن مباش

ريسمان وار ار نخواهي پاي چون سرسر چو پاي****ده زبان چون سوسن و يك چشم چون سوزن مباش

در ميان تيرگي از روشنايي چاره نيست****در جهان تيره اي بي بادهٔ روشن مباش

يوسفت محتاج شلواريست اي يعقوب چشم****با ضريري خو كن و در بند پيراهن مباش

از دو عالم ياد كردن بي گمان آبستني ست****گر همي دعوي كني در مردي آبستن مباش

شماره قصيده 95: ذات عشق ازلي را چون مي آمد گهرش

ذات عشق ازلي را چون مي آمد گهرش****چون شود پير تو آن روز جوان تر شمرش

هر كه را پيرهن عافيتي دوخت به چشم****از پس آن نبود عشق بتي پرده درش

خاصه اندوه چنين بت كه همي از سر لطف****جامهٔ عافيتي صيد كند زيب و فرش

صد هزاران رگ جان غمزهٔ خونيش گشاد****كز رگ جان يكي لعل نشد نيشترش

خرد و جان من او دارد و مي شايد از آنك****او چو جانست و خرد خاك چه داند خطرش

اينهم از شعبده و بوالعجبي اوست كه هست****در عقيقين صدفش سي و دو دانه گهرش

چون دو بيجاده گشاد از قبل خنده شود****پر ستاره چو ره كاهكشان رهگذرش

چون گه گريه بدو در نگرم گويي هست****صدهزاران اختر ازين ديده روان بر قمرش

صدهزاران دل و

جان بيني درمانده بدو****زير هر يك شكن زلف مشعبد سيرش

عاشق خود بوم ار من غرض خود طلبم****زان دو بيجادهٔ پر شكر عاشق شكرش

وصل او از قبل خدمت او جويم و بس****ور نه من كمتر از بند قبا و كمرش

باد پيماي تر از من نبود در ره عشق****كز پي ديدهٔ خود سرمه كنم خاك درش

از براي مدد عشق مرا بر دل من****حسن هر روز برآرد به لباس دگرش

هر دمش حسن دگر بخشد مشاطه صفت****هر كرا تربيت عشق بود جلوه گرش

هست هر روز فزون دولت خوبيش وليك****من چه گويم تو درين ديده شو و در نگرش

ني ني از غيرت من نيست روا اين يك لفظ****كاندر آن چهرهٔ پرنور و لب چون شكرش

چشم و گوشي كه چو من بيند و چون من شنود****خواهم از عارضهٔ بي خبري كور و كرش

من همي روز خود آن روز مبارك شمرم****كه كمروار يكي تنگ بگيرم ببرش

نه كه خود روز مبارك بود آن را كه كند****سعي قاضي بركات بن مبارك نظرش

بركاتي كه ز جود كف با بركت او****روزگار فضلا گشت چو نام پدرش

آنكه گر شعله زند آتش خشمش سوي بحر****در زمان دور شود پرده ز در و گهرش

آن ستوده سيرست او كه به هنگام صفت****نقشبند خط ارباب سخن شد سيرش

آن نهالي كه نشانند به نام كف او****خاك بي تربيت ناميه آرد به برش

هر كه با ياد كف او به مثل زهر خورد****مدد روح طبيعي شود اندر جگرش

آتش همتش ار ميل كند سوي هوا****آسمان گنبد زرين شود از يك شررش

ذاتش از مجلس اگر قسد كند سوي علو****عالم جان و خرد زير بود او ز برش

ظلمت دهر پس پشت من افگند فنا****تا نهادم چو بقا روي سوي مستقرش

چه عجب

زان كه چو خورشيد كسي را شد امام****سايه چون مقتديان گام زند بر اثرش

هر كه او چشم سوي چشمهٔ خورشيد نهاد****سايهٔ قامت خود پيش نبيند بصرش

خود مرا از شرف خدمتش اي بس نبود****كه نكو شعر شدم از صفت يك هنرش

دي مرا گفت منجم كه بيا مژده بيار****كه نود سال همي عمر دهد نور خورش

من بگفتمش حكيمانه برو يافه مگوي****كه خود او جوهر روحست نباشد خطرش

خور كه باشد كه ورا عمر تواند بخشيد****يا زحل كيست كه او ياد كند به بترش

چه نود سال كه خود جان و دلش را گه صور****چشمش از روي قضا باشد صاحب خبرش

اي سنايي چو دلت گشت گرفتار نياز****بندهٔ او شو ازين فاقه و خواري بخرش

سيرت مرد نگر در گذر از صورت و ريش****كان گيا كش بنگارند نچينند برش

معني از مرد به از نقش كه بر هيچ عدو****آن سواري كه به نقشست نباشد ظفرش

در گرمابه پر از صورت زيباست وليك****قوت ناطقه بايد كه بگويد صورش

آن زباني كه نباشد سخنش همره دل****نشمرد جان خردمند بجر مختصرش

كار بي دل به زبان سنگ ندارد بر خلق****طوطي ار ختم كند نگذرد از فرق سرش

ديده بر صورت آن دار كه چون نرگس تر****هر كرا تا به سحر بود بر او سهرش

او همان روز به آخر نبرد تا به جزا****از زر و سيم چو نرگس نكند تاجورش

رادمردي بر او طالع ميلادي ساخت****رفت همچون الف كوفي روزي به درش

هم در آن روز برون آمد با چندان لام****كه بنشناختم از كارگه شوشترش

لاجرم كرد بر آن خلعت آمد با چندان لام****كه همو باز ندانست همي حد و مرش

هيچ داني كه به هنگام تكلف چكند****چون برين گونه بود مكرمت ماحضرش

اي نهان مانده عروسان

ضمير تو ز شرم****رو بر خواجه شو و بازنما اينقدرش

بر عروس سخنان تو چنان جلوه كنند****خلعت و تقويت و تربيت سيم و زرش

كه گرش چرخ نقابي كند از پردهٔ غيب****عون او باز چو خورشيد كند مشتهرش

تا رسد آدميان را همي از خير و ز شر****هر زمان تحفهٔ نونو ز قضا و قدرش

چون قضا و قدر از پردهٔ خشنودي و خشم****باد پيوسته به احباب و عدو نفع و ضرش

باد چندانش بقا تا چو پسر در بر او****همچو لقمان شود از عمر نبيرهٔ پسرش

شماره قصيده 96: مست گشتم ز لطف دشنامش

مست گشتم ز لطف دشنامش****يارب آن مي بهست يا جامش

عنبرش خلق و زلف هم خلقش****حسنش نام و روي هم نامش

دل به چين رفت و بازگشت و نديد****به ز اندام تركه اندامش

سوي آن كو بخيل تر در عصر****زر پختست نقرهٔ خامش

لب و چشمم بماند پيوسته****بستهٔ كوي و فتنهٔ نامش

چون به زلف و به عارضش نگري****به گه خوشخويي و آرامش

صبح بيني همه گريبان باز****بسته بر زير دامن شامش

لام گردد چو ديد ماه او را****با الف سان قدي به اندامش

راست خواهي به پيش او مه را****سخت پژمرده گشت الف لامش

پسته ها خوش توان شكست از بوس****بر يكي پسته و دو بادامش

همه راهش خراب كرد وخلاب****چشمم از بهر غيرت كامش

هم به روي نكوش اگر هستم****از پي دانه بستهٔ دامش

هست يك رنگ نزد من در عشق****ديدهٔ توسن و لب رامش

هيچ كامم نماند جز يك كام****چيست آن كام جستن كامش

زير فامم به صد هزاران جان****از پي عارض سمن فامش

چون تقاضاگر اوست باكي نيست****گردن ما و منت وامش

زان كه در راه عشق گاه به گاه****دوست دارم جفا و دشنامش

خواهم از وي به قصد شفتالو****بهر دشنام خسته بادامش

كرد عشقش دل سنايي خوش****باد خوش

چون دل شه ايامش

شاه بهرام شاه آنك او را****خاك پايست جرم بهرامش

حرف گ
شماره قصيده 97: اي به آرام تو زمين را سنگ

اي به آرام تو زمين را سنگ****وي به اقبال تو زمان را ننگ

اي به نزد كفايت تو كفايت****باد پيماي و كژ چو ناي و چو چنگ

اي دو عالم گرفته اندر دست****به كمال و صيانت و فرهنگ

با مجال سخات هفت اقليم****تنگ ميدان بسان هفتو رنگ

پر و بال ا زتو يافته رادي****فروهنگ ا زتو يافته فرهنگ

از بزرگيست در دماغ تو كبر****وز كريميست در نهاد تو هنگ

نه به كبرست حلم تو چو جبال****نه به طبعست كبر تو چو پلنگ

اي گهر زاي بي نشيب زوال****وي درر پاش بي نهيب نهنگ

درد دو عالم همي نگنجي از آنك****تو بزرگي و هر دو عالم تنگ

به تن و طبع تازه اي نه به روح****به دل و نام زنده اي نه به رنگ

نام تو در ازل نشانه نهاد****خوشدلي در مزاج مردم زنگ

دور از آن مجلس از حرارت دل****آن چنانم كه نار با نارنگ

گه خروشان چو در نبرد تو ناي****گاه نالان چو در نبرد تو چنگ

گاه در خوي چو اسبت اندر تك****گاه در خون چو تيغت اندر جنگ

كرده شيران حضرت تو مرا****سر زده همچو گاو آب آهنگ

گر نيايم به مجلس تو همي****از سر عجزدان نه از سر ننگ

خود به تو چون رسد رهي كه تويي****از سنا و بلندي و اورنگ

روي تو آفتاب و چشمم درد****صدر تو آسمان و پايم لنگ

خود شگفتست از آنكه بشكيبد****از چنان طلعت و چنان فرهنگ

كز پي ضعف ديدگان خفاش****نكند با جمال صبح درنگ

مرغ عيسي كدام سگ باشد****كه كند سوي جبرئيل آهنگ

كز چنان قلزم آنك روي بتافت****چشم بر پشت يافت چون خرچنگ

لعل در دست تست خوش مي باش****سنگ اگر نيست خاك بر سنگ

چكني ريش و

سبلت ماني****چون بديدي عجايب ارتنگ

شماره قصيده 98: اي سنايي نشود كار تو امروز چو چنگ

اي سنايي نشود كار تو امروز چو چنگ****تا به خدمت نشوي و نكني قامت چنگ

سر سرهنگان سرهنگ محمد هروي****كه سر آهنگان خوانند مر او را سرهنگ

آنكه روي همه هشياران آمد به شتاب****آنكه پشت همه بيداران آمد به درنگ

نزد ديدارش كه بوده بهاي بهمن****پيش گفتارش جهل آمده هوش هوشنگ

گر بسقلاب برد باد نهيبش نشگفت****كه سيه روي شود مردم سقلاب چو زنگ

باد لطفش بوزد گر بحد چين نه عجب****كه از خاكش پس از آن زنده برآيد سترنگ

بر پلنگ ار بنهد دست ز روي شفقت****نجم سياره نمايد نقط از پشت پلنگ

اي به علم و به سخا مفخر اهل غزنين****غزني از فخر تو بر چرخ برآرد اورنگ

بنگ و افيون شود از بوي تو سرمايهٔ عقل****گر در آن كو كه توباشي بود افيون يا بنگ

گر بسنجيد به شاهين خرد حلم ترا****دايرهٔ مركز و دريا بود آن را پا سنگ

دست جود تو چو جان ساخته با هفت اقليم****پاي قدر تو چو دل تاخته با هفتو رنگ

آنچه در وقعهٔ قنوج تو كردي از زور****و آنچه در پيش شهنشاه نمودي از جنگ

سود يك لشكر دين بود كه آنروز چو شير****كردي از كين سوي آن گاو زيان كار آهنگ

مار مردم كش در بحر نكرد آن از كام****شير مردم كش در بيشه نكرد آن از چنگ

تاختي راست چو خورشيد و بكنديش آن شاخ****كه به آساني سفتي سر او آهن و سنگ

بودي آن روز به كردار چو خورشيد به ثور****هستي امروز به مقدار چو مه در خرچنگ

روز مردان بود آنجا كه تو باشي بازي****جنگ تركان بود آنجا كه تو باشي نيرنگ

آنچه تنها تو به يك تيغ كني صد يك از آن****نكند لشكري از

ترك به صد تير خدنگ

چو بنات النعش گردند پراكنده چو تو****دشمنان را كني از نيزه چو پروين آونگ

عقل هر ترك در آن روز همي گويد هين****تركش اي ترك به يكسو فكن و جامهٔ جنگ

بره بسيار در آويختي از چنگ و كنون****دشمن شاه درآويز چو مسلوخ از چنگ

چون حمايل به زر اندر كنف افگني راست****همچو پيلي كه كند گردن در كام نهنگ

پس خرامي سوي ميدان و به جانت كه شود****زردي روي عدويت چو حمايل از رنگ

تو چو خورشيدي و آن زرد ترا هست سزا****بر كتف پرور كز بچه ندارد كس ننگ

گر حسودي سخني گويد ازين روي فراخ****پشت منماي و زان ژاژ مكن دل را تنگ

كه ببيني پس از اين از قبل خدمت تو****پشت اعداي تو چون پشت حمايل شده گنگ

آهنين گوهر شد روي من از آتش دل****همچو آبي كه برو باد وزد از آژنگ

روشنست آينهٔ فضلم چون زنگ وليك****آينهٔ بختم تاريك همي دارد زنگ

قدر چون بينم چون نيستم از گوهر هيز****صدر چون يابم چون نيستم از شوخي شنگ

دولت آن راست درين وقت كه آبست از كه****صلت آن راست درين شهر كه نانست از سنگ

آب و قدر شعرا نزد تو ز آنست بزرگ****كه نخوردستي در خردي نان بشتالنگ

مدح بي صلت آن راد نمي آيد چست****شعر بي جامهٔ آن مرد نمي گيرد هنگ

جامه اي بخش مرا خاص خود ار سرو قدم****تا ز فر تو شود كار من امسال چو چنگ

شوم از شكر ثناهات چو قمري در دم****چو بوم من ز لباس تو چو طوطي بارنگ

من از آن رنگ جهان را كنم آگاه ز شكر****همچو اشتر كه دهد آگهي از رنگارنگ

اي عزيزي اگر اين باد كه اندر سر هست****راه يابد سوي خانه كندم تنگ ز ننگ

چون

كبوتر نشوم بهرهٔ كس بهر شكم****گردن افراشته ز آنم همالان چو كلنگ

تا سپهرست و فلك پايهٔ ماه و خورشيد****تا به هندست و به چين معدن گنگ و ار تنگ

باد افراخته راي تو چو خورشيد و چو ماه****باد آراسته جان تو چو ارتنگ و چو گنگ

روي زردان همه اعداي تو مانند ترنج****روي سرخان همه احباب تو همچون نارنگ

حرف ل
شماره قصيده 99: مقدسي كه قديمست از صفات كمال

مقدسي كه قديمست از صفات كمال****منزهي كه جليل ست بر نعوت جلال

به ذات لم يزلي هست واحد اندر مجد****بعز وحدت پيدا از او سنا و كمال

صفات قدس كمالش بري ز علت كون****نماي بحر لقايش بداده فيض وصال

به هستي جبروتي نيايد اندر وهم****به عزت ملكوتي بري ز شكل و مثال

جلال و عز قديمش نبوده مدرك خلق****نه عقل يابد بروي سبيل مثل و مثال

نه اوليت او را بود گه اول****نه آخريت او را نهايتست و مآل

زحير حد ثاني ورا بود منزل****نه در مشاهد قربي جلال اوست جدال

به قدرت صمديت لطايف صنعش****بداده هر صفتي را هزار حسن و جمال

به ساحت قدمش نگذرد قيام فهوم****نهاده قهر قديمش به پاي عقل عقال

چه يافت خاطر ادراك او بجز حيرت****چه گفت وهم مزور بجز فضول و فضال

به ذات پاك نماند به هيچ صورت و جسم****منزهست به وصف از حلول حالت و حال

جلال وحدت او در قدم به سرمد بود****صفات عزت او باقيست در آزال

به وحدت ازلي انقسام نپذيرد****به عزت ابدي نيست شبه هر اشكال

به كنه ذاتش غفلت عقول را از غيب****نه در سرادق مجدش علوم راست مجال

نه قهر باشد او را تغير اندر وصف****نه در صنايع لطفش بود فتور و زوال

هر آنكه در صفتش شبه و مثل انديشد****بود دل سيهش نقش گير كفر و ضلال

هر

آنكه كرد اشارت به ذات بي چونش****بود به صرف حقيقت چو عابد تمثال

براي جلوه گري از سرادق عرشي****كند منور مغرب بروي خوب هلال

به صبحدم كشد او شمس از دريچهٔ شرق****نهد به قبهٔ چرخ بلند وقت زوال

ز نور چرخ منور كند طلايهٔ سيم****كند ز بيضهٔ كافور صبح ارض و جبال

ز قطره ابر كند در صدف به حكمت در****ز عين قدرت آرد هزار نهر زلال

هزار نافهٔ مشك ازل دهد هر شب****براي نفخهٔ عشاق بر جنوب و شمال

ز چاه شرق برآرد به صبحدم خورشيد****كند منور از نور او وهاد و تلال

ز سبغ حكمت رنگين كند به كه لاله****نهد به چهرهٔ خوبان چين به قدرت خال

نهاده در دل خورشيد آتشين گوهر****بداده چهرهٔ مه را هزار نور و نوال

بريده است به مقراض عزت و تقديس****زبان تيغ خليقت ز مدحتش در قال

خورنده لقمهٔ جودش ز عرش تا به ثري****به درگه صمدي عاجزند جمله عيال

چو خاك گشته به درگاه او مه و خورشيد****شده ست بندهٔ درگاه او دهور و طوال

كند سجود وي از جان همه مكين و مكان****كند خضوع كمالش همه جبال و رمال

به عزتش بشتابد بهار در جوشش****به امر اوست روان سيل دجلهٔ سيال

كند ثناي جلالش زبان رعدا زخوف****مسبح ست مر او را چو ابر و برق ثقال

گشاده اند زبان در ثناي او مرغان****چو عندليب و چكاوك چو طوطي و چو دال

مدبري كه ندارد شريك در عزت****معطلي ست بر او وجود عقل فعال

ز قهر او شده كوه گران چو حلقهٔ ميم****ز خدمتش شده پشت فلك چو حلقهٔ دال

نهاده در دل عشاق سرهاي قدم****چگونه گويد سر ازل زبان كلال

هر آنكه شربت سبحاني وانالحق خورد****به تيغ غيرت او كشته در هزار قتال

ز آهوان طريقت هر آنكه

شير آمد****نهاده است به پايش هزارگونه شكال

زمازم ملكوتش كند دلم چون خون****مراست جام وصالش هميشه مالامال

به نغمه هاي مزامير عشق او هستم****شراب وصلش دايم مرا شدست حلال

چو بوي گلبن او بشنوم به باغ ازل****شوم چو حور جناني به حسن و غنج و دلال

ز خاك معصيت ار بر رخم بودي گردي****چو خاك درگه اويم نباشد ايچ وبال

ز رهروان معارف منم درين عالم****بود مرا ز خصايص درين هزار خصال

به جان جان دهم از جان و دل همه شب و روز****صلاتها و تحيات بر محمد و آل

شماره قصيده 100: اي حل شده از علم تو صد گونه مسائل

اي حل شده از علم تو صد گونه مسائل****وي به شده از دست تو صد علت هايل

اي خواجهٔ فرزانه علي بن محمد****وي نايب عيسي به دو صد گونه دلايل

عقل از تو چنان تيز كه سودا ز تخيل****جان از تو چنان زنده كه اعضا به مفاصل

فرزانهٔ خلقت شده از كين تو شيدا****ديوانهٔ اصلي شده از مهر تو عاقل

شخصي كه بدو شمت خلق تو رسيدست****از خلق تو گل گردد كل گهر و گل

چون شمت شاهسپرم از باد شمالي****شامل شده از خلق تو هر جاي شمايل

بي غم ز تو خواهنده و خرم به تو مجلس****ياران به تو كوشنده و نازان به تو محفل

تا عقل تو در عالم جان رخت فرو كرد****برداشت از آنجا سپه عارضه محمل

جرم قمر از فر تو در دادن دارو****چون مجتمع النوري ست در كل منازل

يك مسهل تو راست چو بيجاده كهي را****مي جذب كند خلط بد از بيست انامل

گر مشعلها شمت داروي تو يابند****زان پس نتواند كه كشد باد مشاعل

اين ذهن و حذاقت كه تو داري به طبيبي****هرگز نرسد كشتي عمر تو به ساحل

اي خاك درت سجده گه حاسد و ناصح****وي آب رخت قبله

گه شاعر و سائل

از بيم سوال تو عدوي تو چنانست****گويي كه برو زحمت آورد تب سل

در دين محمد چو عمر صلبي اگر چند****بر طرف زبان داري احكام اوايل

بر فايدهٔ خلقي ز دو گونه سخن تو****چون معني زجاج و چو تفسير مقاتل

حقا كه روا باشد كز چون تو طبيبي****بر چرخ مباهات كند خسرو عادل

بودم ز ملولي چو تن مردم كوهي****بودم ز خدوري چو دل مردم غافل

خود حال دگر خلط چگويم كه ز سودا****بودم چو كسي كو خورد افيون و هلاهل

در گوش من از ضعف دلم وقت شنودن****چون صور پسين آمدي آواز جلاجل

بنمود مرا شعبده هايي كه بننمود****از صد يك آن شعبده هاروت به بابل

زان فكرت بيهوده كه در خاطر من بود****يك ساعته ره بود ز من تا به سلاسل

بر شاخ حيات از قبل ضعف بهر وقت****ناليد ز بس رنج و عنا دل چو عنادل

من در حد غزنين و مرا فكرت فاسد****گه در حد چين بردي و گه در حد موصل

المنةالله كه بر من همه سودا****شد سهل به فر تو ازين خوردن مسهل

تركيب من افگانه شد از زايش علت****زان پس كه بد از علت و از عارضه حامل

مقصود من ار عمر ابد بود به عالم****شد لاجرم از مسهل و معجون تو حاصل

بر كند همه قاعدهٔ علت از آنجا****جان ابدي كرد بدان قاعده منزل

شد ذهن من و خاطر من تيز و منور****چون خاطر كودك ز منقا و ز پلپل

پاكند به عرض و به صيانت همه خويشانت****از حرمتت اي خواجه نزد نابخلائل

تا باطنم از شربت تو نقص نپذرفت****حقا كه نشد ظاهرم از فايده كامل

شد معتدل اين طبع بر آنگونه كه در طبع****من باز ندانم متضاد از متشاكل

بر كه شمرم خلق

تو اي مهتر مكرم****پيش كه كنم شكر تو اي خواجه مفضل

تا آتش و آب و ز مي و باد مركب****هر چار خدايند به نزديك معطل

هر چار گهر دايم بدخواه ترا باد****بر تارك و بر دولت و بر ديده و بر دل

اعداي تو كم چون مثل «استوقد نارا»****عمر تو فزون چون مثل سبع سنابل

شماره قصيده 101: بس كنيد آخر محال اي جملگي اصحاب مال

بس كنيد آخر محال اي جملگي اصحاب مال****در مكان آتش زنيد اي طايفهٔ ارباب حال

زينهار و زينهار از گرم رفتن دم زنيد****زين يجوز و لايجوز و خرقه و حال و محال

خرقه پوشان گشته اند از بهر زرق و مخرقه****دين فروشان گشته اند ار آرزوي جاه و مال

اي نظام الدين و فخر ملت اي شيخ الشيوخ****چند ازين حال و محال و چند ازين هجر و وصال

كي توان مر ذوالجلال و ذوالبقا را يافتن****در خط خوب تكين و در خم زلف ينال

پاي بند خير و شري كي شود در راه عشق****آنكه باشد تشنهٔ شوق و كمال ذوالجلال

از دو بيرون نيست الا شربتي يا ضربتي****گر نعيم آيد مناز و گر جحيم آيد منال

مردن آن باشد كه متواري شود سيمرغ وار****هشت جنت زير پر و هفت دوزخ زير بال

نيست نقصاني ز نا آورده طاعت هاي خلق****هست مستغني ز آب و گل، كمال لايزال

اي جنيد و بايزيد از خاك سرها بركنيد****تا جهاني بر جدل بينيد و قومي در جدال

اين ميان را بسته اندر راه معني چون الف****و آن شده بي شك ز دعويهاي بي معني چو دال

اي دريغان صادقان گرم رو در راه دين****تير ايشان ديده دوز و عشق ايشان سينه مال

كي خبر داري تو اي نامحرم نا اهل راه****از جفاهاي صهيب و از بلاهاي بلال

عالمي زاغ سياه و نيست يك باز سپيد****يك رمه افراسياب

و نيست پيدا پور زال

تا حشر گردند شاگردان دون الفلتين****پردگي گشتند زين غم اوستادان كمال

بي مزه شد عشقبازي زين جهان بي مزه****عاشقان را قحط آمد زين تباه تنگ سال

وين ظريفان بين كز ايشان تنگ شد پهناي عشق****وين جميلان بين كز ايشان ننگ ميدارد جمال

صف ديوان بينم اينك در مقام جبرييل****بيشهٔ شيران شرزه شد پناه هر شكال

عشق يعقوب ار نداري صبر ايوبيت كو****قدر بدر ار نيستت باري كم از قدر هلال

دولتي بود آن دوالي كش عمر در كف گرفت****ورنه عمر هست بسياري نمي بينم دوال

يا همه جان باش يا جانان كه اندر راه عشق****در يكي قالب نباشد جان و جانان را مجال

ناريان بين با سه دوزخ سرد مانده در تموز****ابلهان بين با دو دريا غرق گشته در سفال

در جهان آزاد مردي كو كه با وي دم زنيم****محرم و شايسته و اهل و مريد و بي ملال

كوي صديقان بديده رفت بايد نز قدم****راه صديقان به طاعت رفت بايد نه به بال

گر به عقبي ديده داري كوت زاد آخرت****ور به دنيا تكيه داري هست دنيا را زوال

بود آن گه وقت «كان الكاس مجريها اليمين»****هست اكنون گاه «كان الكاس مجريها الشمال»

كاسد و فاسد شد آن سحر حرام سامري****هست گفتار سنايي عشق را سحر حلال

شماره قصيده 102: اي گرفتار نياز و آز و حرص و حقد و مال

اي گرفتار نياز و آز و حرص و حقد و مال****ز امتحان نفس حسي چند باشي در وبال

چند در ميدان قدس از خيره تازي اسب لاف****چون نداري داغ عشق از حضرت قدس جلال

باطن از معنيت پاك و ظاهر از دعوي پليد****چون تهي طبلي پر از آواز از زخم دوال

مرد باش و برگذار از هفت گردون پاي خويش****تا شوي رسته ازين الفاظهاي قيل و قال

روح را در عالم روحانيان كن

آبخور****نفس را در سم اسب روح كن قطع المنال

جلوه ده طاووس سفلي را ز حكمت تا مگر****با عروس حضرت علوي كند راي وصال

چون مفصل گشتي از احداث نفساني به علم****از همه اجساد نفساني كند روح انفصال

جهد آن كن تا ببري منزل اندر نور روح****تا نماني منقطع در اوسط ظل و ضلال

چون مصفا گشتي از اوصاف نفساني ترا****دست تقدير تعالي گويد: اي سيد تعال

چون بترك نفس گفتي پس شوي او را يقين****چون ز خود بيزار گشتي روي بنمايد جمال

گر بتقليدي شدستي قانع از صانع رواست****همچنين ميباش از انفاس نفس اندر جوال

رو به زير سايهٔ «لا» خانهٔ «الا» بگير****تا كه از الات بنمايد همه راه مجال

كي خبر داري ز صانع كي ازو واقف شوي****تا كه خرسندي به مشتي علمهاي پر محال

حرف م
شماره قصيده 103: چون به صحرا شد جمال سيد كون از عدم

چون به صحرا شد جمال سيد كون از عدم****جاه كسرا زد به عالم هاي عزل اندر قدم

چون نقاب از چهرهٔ ايمان براندازد زند****خيمهٔ ادبار خود كفر از خجالت در ظلم

كوس دعوت چون بزد در خاك بطحا در زمان****بر كنار عرش بر زد رايت ايمان علم

آفتاب كل مخلوقات آن كز بهر جاه****ياد كرد ايزد به جان او به قرآن در قسم

نيست اندر هشت جنت كس چنو با قدر و جاه****نيست در هفت آسمان ديگر چنو يك محتشم

بر سر اين چرخ گردان جاه او بيني نشان****بر نهاد عرش يزدان نام او بيني رقم

از سعادات جمال و جاه و اقبالش همي****شد به صحرا آفتاب نور و ايمان از ظلم

رايت «نصر من الله» چون برآمد از عرب****آتش اندر زد به جان شهرياران عجم

خاك پاي بوذرش از يك جهان نوذر بهست****درز نعلين بلال او به از صد روستم

همچو لا شد سرنگون آن

كس كه او را گفت «لا»****وز سعادت با نعم شد آنكه گفت او را «نعم»

چرخ اعظم آمده پيش قيامش در ركوع****طارم كسرا از او كسر و ز جاه او به خم

تا بيان شرع و دينش را خداوند جهان****ياد كرد اندر كلام خود نه افزون و نه كم

هر كرا جاهيست زير جايگاهش چاه دان****اندرين معني مگو هرگز حديث «لا» و «لم»

كافراني كش نديدند و نپذرفتند دين****چشم و گوش عقل ايشان بود اعما و اصم

سرفرازان قريش از زخم تيغش ديده اند****هر يكي در حربگاه اندازهٔ خود لاجرم

بر سما دارد چو ميكاييل و چون جبريل دوست****بر زمين دارد چو صديقي و فاروقي خدم

عالم ار هجده هزار و صد هزارست از قياس****نيست اندر كل عالم ها چنو يك محتشم

با قلم بايد علم تا كارها گيرد نظام****او علم بفراخت اندر كل عالم بي قلم

از رياحين سعادات و گل تحقيق و انس****صدهزاران جان به دعوت كرد چون باغ ارم

از دم صمصام و رمح چاكران خويش كرد****هم عجم را بي ملوك و هم عرب را بي صنم

مهتر اولاد آدم خواجهٔ هر دو جهان****آنكه يزدانش امات داد بر كل امم

از جلال و جاه و اقبالش خداي ذوالجلال****نام او پيش از ازل با نام خود كرده رقم

او جدا كرد آن كساني را سر از تن بي خلاف****كز جفا بي حرمتي كردند در بيت الحرام

آب روي مومنان را كرد او با قدر و جاه****آب چشم كافران را كرد چون آب به قم

سرور هر دو جهان و كارساز حشر و نشر****آفتاب دين محمد سيد عالي همم

مصطفا و مجتبا آن كز براي خير حال****در اداي وحي جبريلش نديدي متهم

در سخن جز نام او گفتن خطا باشد خطا****در هنر جز نعت او گفتن ستم باشد

ستم

پيش علم و حلم وجود او كجا دارند پاي****عالمان عالمين و كوه قاف و ابرويم

اي سنايي جز مديح اين چنين سيد مگوي****تا تواني جز به نام نيك او مگشاي دم

شماره قصيده 104: مرحبا اي رايت تحقيق رايت را حشم

مرحبا اي رايت تحقيق رايت را حشم****راي تو باشد حشم توفيق به فرزاد علم

گر نبودي بود تو موجود كلي را وجود****حق به جان تو نكردي ياد در قرآن قسم

گر نخواندي «رحمةللعالمين» يزدان ترا****در همه عالم كه دانستي صمد را از صنم

چون «لعمرك» گفت اينجا جاي ديگر «والضحي»****گشتمان روشن كه تو بوالقاسمي نه بوالحكم

تا نسيم روي و مويت پرده از رخ بر نداشت****نه ظلم از نور پيدا بود نه نور از ظلم

عالمي بيمار غفلت بود اندر راه لا****حق ترا از حقهٔ تحقيق فرمودش: نعم

كاي محمد رو طبيب حاذق و صادق تويي****خلق كن با خلق و بر نه درد ايشان را مرم

هر كرا شربت بود شافي بده آنك قدح****هر كرا حجت بود حاجت بخواه اينك كرم

منبر و اسرار تو هردم تمام و مطلع****گر كنندت كافران از روي غيرت متهم

هر كجا مهر تو آمد بهره برگيرد مراد****هر كجا داد تو آمد رخت بر بندد ستم

زان بتو دادست يزدان اين سراي و آن سراي****تا هم اينجا محترم باشي هم آنجا محتشم

مدتي بگذشت تا قومي ز فراشان روح****برده اند بر بام عالم رخت از بيت الحرام

«طرقوا» گويان همه در انتظارت سوختند****آب از سر گذشت اي مهتر عالي همم

اي جبين هر جنين را مهر مهر تو نگار****مهر مهرت را مگر اندك شكستي داد جم

ناگهان خاتم برون شد چند روز از دست او****ملكت از دستش برون شد همچو خاتم لاجرم

كحل حجت بود آن در چشم هر بيننده اي****يعني از مهر تو نتوان دور بودن يك

دو دم

جام مالامال دادي عاشقان را زان قبل****نعره هاي خون چكان برخاست آنجا از امم

صدهزاران جان فداي خاك نعلين تو باد****كو به خدمت بر سر كوي تو آمد يك قدم

هر كرا در بر گرفتي «لاتخافوا» ملك اوست****هر كرا بر در نهادي شد ز «لاشري» به غم

آن چه دولت بد كه شاگرد تو ديد اندر ازل****و آن چه حرمت بد كه مولاي تو ديد اندر عجم

گر سنايي را سنايي باشد اندر انس تو****عمر او همچون شكر گردد نبيند طعم سم

شماره قصيده 105: دوش چون صبح بر كشيد علم

دوش چون صبح بر كشيد علم****شد جهان از نسيم او خرم

روشني آمد از عدم به وجود****تيرگي از وجود شد به عدم

شب ديجور شد ز روز جدا****زان كه بد صبح در ميانه حكم

چو دو خصم قوي كه در پيكار****صلح جويان جدا شوند از هم

باد صبح آمد از سواد عراق****عالمي را سپرده زير قدم

گفتم: اي سايق سفينهٔ نوح****گفتم: اي قايد طليعهٔ جم

چه خبر داري از امام رييس****چه اثر داري از امام حرم

گفت: «ارجو» كه زود بيني زود****كه ملك جل ذكره به كرم

هر دو را با مراد دولت و عز****هر دو را با سپاه و خيل و حشم

برساند به بلخ و حضرت بلخ****گردد از فرشان چو باغ ارم

لهو بيني گرفته جان حزن****داد بيني شكسته پشت ستم

نارسيده به كام خويش عدو****برسيده به كام خويش امم

كار دنيا و دين امام رييس****به قلم راست كرده همچو قلم

معتمد خواجهٔ زكي حمزه****كرده بدخواه را ز گيتي كم

علم كين انتقام ورا****نصرت و فتح بر طراز علم

دست عدل خداي عزوجل****زده بر ظالمان به عجز رقم

همه سر كوفته چو مار وز بيم****زير خسها خزان به شكم

خزبر اندامشان چو خار و خسك****نوش در كامشان چو حنظل و سم

شب بدخواه و

بدسگالش را****نزند نيز صبح صادق دم

آتش زرق بيش نفروزد****كه ز دريا كشيد سوخته نم

آنكه پوشيده بود پيش از وقف****دق مصر و عمامهٔ معلم

خورد اكنون دوال زجر و نكال****پوشد اكنون لباس حسرت و غم

گرگ پير آمده به دام و به روي****تيغ كين آخته شبان غنم

بود چو ترك و ديلم اندر ظلم****بر همه خلق مبرم و مبرم

از پي مال وقف كردهٔ ملك****ترك به روي موكل و ديلم

از پي هر درم كه برد از وقف****يا ستد از كسان به بيع سلم

بر سر گل خورد يكي خايسك****چون به هنگام مهر ميخ درم

كيست از جملهٔ صغار و كبار****از همه گوهر بني آدم

كه نديده ازو سعايت و غمز****يا نخوردست ازو عنا و الم

گر نداري تو اين سخن باور****باز گويد ترا محمد جم

پسران را ز غمز او پوشيد****صاحبي و دبيقي و ملحم

صورت غمز شد سعايت او****زد به هر خانه اي يكي ماتم

تن اشرف ازو هين بلا****دل سادات ازو حزين و دژم

آن كسان را كه مدح گفت خدا****او همي گويد آشكارا ذم

بيشتر زين چه كرد با سادات****شمر يا هند زاده يا ملجم

دل و بازو و تيغش ار بودي****برشدستي به برترين سلم

هر كسي را به موجبي باري****مي نشاند به گوشه اي مغتم

من يكي شاعر و دخيل و غريب****راه عزلت گزيده در عالم

نه مرا غمخواري چو جد و پدر****نه مرا مونسي چو خال و چو عم

نه ازو نز حسين و اسعد و زيد****گردن من به زير بار نعم

كرد بر من به قول مشتي رند****روز رخشنده چون شب مظلم

راندم از بلخ تا براندم من****زين تحسر ز ديده وادي يم

آن گنه را جز اين ندانم جرم****چون چنان گشت بند من محكم

كه يكي روز من نشسته بدم****متفكر به گوشه اي

ملزم

رندي آمد ز اسعدش بر من****بود آن رند مرد را ز خدم

كه امام اسعدت همي خواند****چند باشي معطل و مبهم

رفت او پيش و من شدم ز پسش****در يكي كوچهٔ خم اندر خم

ديدم آنجا نشسته اسعد را****بامي و بانگ زير و نالهٔ بم

بود با او نشسته قصابي****كودكي چون يكي بديع صنم

هر دو مست از نبيد سوسن بوي****برو عارض چو سوسن و چو پرم

هر دو كردند عرضه بر من مي****گفتم از شرم هر دو را كه نعم

يك دو سيكي ز شرم خوردم و خفت****به يكي گوشه اي نديم ندم

هر دو خفتند مست و در راندند****پيش من مست وار خر بكرم

ژرف كردم نگه كه زيرين كيست****دست و انگشت كيست با خاتم

ديدم آن كودك قصاب****بر زبر همچو قبهٔ اعظم

يا يكي خيمه اي ز ديبهٔ سرخ****قصاب چون ستون خيم

گاه بيرون كشيد همچو زرير****گاه اندر سپوخت چون عندم

گفتم: احسنت اي امام كه نيست****چون تو اندر همه ديار عجم

گفت: مفزاي اي سنايي هيچ****كه تو هستي به نزد ما محرم

غزلي گوي حسب ما كه بود****اين دل ريش هر دو را مرهم

غزلي حسب حالشان گفتم****صلتي يافتم نه بس معظم

خويشتن را جز اين ندانم جرم****ور جز اينست باد ما ابكم

باركي چند نيز شيخك را****ديده ام من به كنجها بركم

گاه گنگي درشت از پس پشت****گاه با ساده اي نشسته بهم

گر بپرسند اين ز من روزي****بخورم صدهزار بار قسم

خواجه اوحد زمان ز كي حمزه****اي بلند اختر و بلند همم

حال من شرح ده چو قصهٔ خويش****پيش آن صدر مكرم مكرم

سيد عالم و امام رييس****آن بهين طلعت و بزرگ شيم

نبوي جوهري كه عرض ورا****كس نداند بجز خداي قيم

عاجز اندر فصاحت و خطش****روز ديدار شاعر مفخم

خاك غزنين و بلخ و نيشابور****وز در روم تا حد

جيلم

به قلم چند گونه سحر حلال****مي نمايد چو در ادب اسلم

نكتهٔ اصمعي و جاحظ و قيس****هست در پيش لفظ او اخرم

بوالمعالي كه همت عاليش****برگذشت از حدوث همچو قدم

قابل فيض و لطف و فضل الاه****وز همه فاضلان هم او اعلم

خاك صدرش نظيف چون كعبه****آب قدرش لطيف چون زمزم

حكم و فرمانش چون صباح و مسا****روز و شب را دهد ضياء و ظلم

خيل خير از خيال طلعت اوست****چون سخن را گذر ز حقهٔ فم

باز گردم كنون به قصهٔ خويش****چند باشد ز مضمر و مدغم

اي به بخشش هزار چون حاتم****اي به كوشش هزار چون رستم

مپسند اينكه آن لعين خبيث****بجهاند كميت چون ادهم

تو پسندي فسان خاطر من****زو شو چون فسانهٔ شولم

بر سر من گماشت رندي چند****همچو او ناكس و ذميم شيم

نشنودند هر چه من گفتم****علم نحو و عروض و شعر و حكم

از همه مال و منصب دنيا****بر تن و من نه رنگ بود نه شم

زان كه از جامهٔ كسان بودم****مانده چون حرف معرب و معجم

جامه ها بستدند و گفتندم****نيز ستار كن برين سر ضم

گر تو هستي به پاكي عيسي****نيست دستار ريشهٔ مريم

من ز بلخ آنچنان شدم به سرخس****با بلا و عنا و حسرت و هم

كه گنهكار يونس بن متي****به سوي نينوا به ساحل يم

تا فزونست باز از صعوه****تا پديدست روبه از ضيغم

باد عاجز چو صعوه و روباه****آن خبيث از شباب تا بهرم

آنكه بدخواه او هميشه براو****چيره چون باز باد و شير اجم

دوستانش حريق در دوزخ****نيكخواهش غريق در قلزم

زن پدرش****گرچه زينهم نبايد او را غم

شماره قصيده 106: كجايي اي همه هوشت به سوي طبل و علم

كجايي اي همه هوشت به سوي طبل و علم****چرا نباري بر رخ ز ديده آب ندم

چرا غرور دهي تنت را به مال و به ملك****چرا فروشي دين را به

ساز و اسب و درم

تمام شد كه ترا خواجگي لقب دادند****كمال يافت همه كار تو به باد و بدم

به ذات ايزد اگر دست گيردت فردا****غلام و اسب و سلاح و سوار و خيل و حشم

چو بر زنند بر آن طبل عزل خواجه دوال****تو خواه مير عرب باش و خواه شام عجم

به گوش خواجه فرو گويد زان زمان معني****كجا شد آنهمه دعوي و لاف تو هر دم

ازين غرور تو تا كي ايا زبون قضا****وزين نشاط تو تا كي ايا سرشته به غم

كمر به دست تو آيد همي سليمان وار****ترا طمع كه در انگشت تو كند خاتم

ز كردگار نترسي و پس خراب كني****هزار خانهٔ درويش را به نوك قلم

امين دينت لقب گشت پس چرا دزدي****گليم موسي عمران و چادر مريم

ز بهر ده درم قلب را نداري باك****كه بر كني و بسوزي هزار بيت حرم

شراب جنت و حور و قصور مي طلبي****بدين مروت و حلم و بدين سخا و كرم

بدين عمل كه تو داري مگر ترا ندهند****به حشر هيچي و ز هيچ نيز چيزي كم

بدين قصيده ز من خواجگان بپرهيزند****چنانكه اهل شياطين ز توبهٔ آدم

سنايي ار تو خدا ترسي و خداي شناس****ترا ز مير چه باك و ترا ز شاه چه غم

شماره قصيده 107: مرحبا اي رايت تحقيق رايت را حشم

مرحبا اي رايت تحقيق رايت را حشم****راي تو باشد حشم توفيق به فرزاد علم

گر نبودي بود تو موجود كلي را وجود****حق به جان تو نكردي ياد در قرآن قسم

گر نخواندي «رحمةللعالمين» يزدان ترا****در همه عالم كه دانستي صمد را از صنم

چون «لعمرك» گفت اينجا جاي ديگر «والضحي»****گشتمان روشن كه تو بوالقاسمي نه بوالحكم

تا نسيم روي و مويت پرده از رخ بر نداشت****نه ظلم از نور پيدا بود

نه نور از ظلم

عالمي بيمار غفلت بود اندر راه لا****حق ترا از حقهٔ تحقيق فرمودش: نعم

كاي محمد رو طبيب حاذق و صادق تويي****خلق كن با خلق و بر نه درد ايشان را مرم

هر كرا شربت بود شافي بده آنك قدح****هر كرا حجت بود حاجت بخواه اينك كرم

منبر و اسرار تو هردم تمام و مطلع****گر كنندت كافران از روي غيرت متهم

هر كجا مهر تو آمد بهره برگيرد مراد****هر كجا داد تو آمد رخت بر بندد ستم

زان بتو دادست يزدان اين سراي و آن سراي****تا هم اينجا محترم باشي هم آنجا محتشم

مدتي بگذشت تا قومي ز فراشان روح****برده اند بر بام عالم رخت از بيت الحرام

«طرقوا» گويان همه در انتظارت سوختند****آب از سر گذشت اي مهتر عالي همم

اي جبين هر جنين را مهر مهر تو نگار****مهر مهرت را مگر اندك شكستي داد جم

ناگهان خاتم برون شد چند روز از دست او****ملكت از دستش برون شد همچو خاتم لاجرم

كحل حجت بود آن در چشم هر بيننده اي****يعني از مهر تو نتوان دور بودن يك دو دم

جام مالامال دادي عاشقان را زان قبل****نعره هاي خون چكان برخاست آنجا از امم

صدهزاران جان فداي خاك نعلين تو باد****كو به خدمت بر سر كوي تو آمد يك قدم

هر كرا در بر گرفتي «لاتخافوا» ملك اوست****هر كرا بر در نهادي شد ز «لاشري» به غم

آن چه دولت بد كه شاگرد تو ديد اندر ازل****و آن چه حرمت بد كه مولاي تو ديد اندر عجم

گر سنايي را سنايي باشد اندر انس تو****عمر او همچون شكر گردد نبيند طعم سم

شماره قصيده 108: روحي فداك اي محتشم لبيك لبيك اي صنم

روحي فداك اي محتشم لبيك لبيك اي صنم****اي راي تو شمس الضحي وي روي تو بدرالظلم

مايه ده آدم تويي ميوهٔ

دل مريم تويي****همشهري زمزم تويي يا قبلة الله في العجم

دانم كه از بيت اللهي شيري بگو يا روبهي****در حضرت شاهنشهي بوالقاسمي يا بوالحكم

ني ني پيت فرخ بود خلقت شكر پاسخ بود****آنرا كه چونين رخ بود نبود حديثش بيش و كم

اي جان جانها روي تو آشوب دلهاي موي تو****وندر خم گيسوي تو پنهان هزاران صبحدم

رو رو كه از چشم و دهان خواهي عيان خواهي نهان****خلق جهان را از جهان هم كعبه اي و هم صنم

رويت بناميزد چو مه زلفت بناميزد سيه****هم عذر با تو هم گنه هم نور با تو هم ظلم

هر چينت از مشكين كله دارد كليمي در تله****هر بوست از لب حامله دارد مسيحي در شكم

از باد و آتش نيستي تو آب و خاكي چيستي****جم را بگو تا كيستي او را رواني ده ز شم

چون عشق را ذات آمدي نفي قرابات آمدي****چون در خرابات آمدي كم كن حديث خال و عم

بر رويت از بهر شرف با ما گه قهر و لطف****گه لعل گويد «لا تخف» گه جزع گويد «لا تنم»

رويت بهي ترياقفا بالا سهي ترياقبا****منعت غني تر يا عطا ذاتت هني تر يا شيم

گيرم كرم وقت كرب ز اهل عجم باشد عجب****باري تو هستي از عرب اين الوفا اين الكرم

ما را شرابي يار كن يا چيزكي در كار كن****گر نور نبود نار كن آخر نباشد كم ز كم

از دستت ار آتش بود ما را ز گل مفرش بود****هرچ آيد از تو خوش بود خواهي شفا خواهي الم

ان لم يكن طود فتل ان لم يكن وبل فطل****ان لم يكن خمر فخل ان لم يكن شهد فسم

گر طاق نبود كم ز پل گر طوق نبود كم ز غل****ور عز

نبود كم ز ذل ور مدح نبود كم ز ذم

صحراي مغرب چارسو بگرفت زاغ تنگخو****سيمرغ مشرق را بگو تا بال بگشايد ز هم

هم گنج داري هم خدم بيرون چه از كتم عدم****بر فرق آدم نه قدم بر بال عالم زن علم

انجم فرو روب از فلك عصمت فرو شو از ملك****بر زن سما را بر سمك انداز در كتم عدم

كم كن ز كيوان نام را بستان ز زهره جام را****جوشن بدر بهرام را بشكن عطارد را قلم

نه چرخ مان نه قدر او نه عقل نه صدر او****نه جان مان نه غدر او نه خيل مان و نه حشم

بيرون خرام و برنشين بر شهپر روح الامين****آخر گزافست اين چنين تو محتشم او محتشم

تا كي ز كاس ذواليزن گاهي عسل گاهي لبن****مي مكش بسان تهمتن اندر عجم در جام جم

مي كش كه غمها مي كشد اندوه مردان وي كشد****در راه رستم كي كشد جز رخش رخت روستم

بستان الاهي جام را بردار از آدم دام را****در باز ننگ و نام را اندر خرابات قدم

از عشق كاني كن دگر وز باده جاني كن دگر****وز جان جهاني كن دگر بنشين درو شاد و خرم

يك دم بكش قنديل را بيرون كن اسرافيل را****دفتر بدر جبريل را نه لا گذار آنجا نه لم

تو بر زمين آن مهتري كز آسمانها برتري****اي نور ماه و مشتري قسام را هستي قسم

نور فلك را مايه اي روح ملك را دايه اي****بر فرق عالم سايه اي شد فوق و تحت از تو خرم

امروز و فردا از آن تست اصل دو عالم جان تست****رضوان كنون مهمان تست ارواح را داري خدم

كونين را افسر تويي بر مهتران مهتر تويي****بر بازوان شهپر تويي بنوشت چون نامت قلم

هر كو ز شوقت

مست شد گر نيستي بد هست شد****خوبي به چشمت گست شد شد ايمن از جور و ستم

اي چرخ را رفعت ز تو اي ملك را دولت ز تو****اي خلد را نعمت ز تو قلب ست بي نامت درم

در كعبه مردان بوده اند كز دل وفا افزوده اند****در كوي صدق آسوده اند محرم تويي اندر حرم

از دور آدم تا به ما از انبيا تا اوليا****ني بر زمين ني بر سما نامد چو تو يك محترم

در حسرت ديدار تو در حكمت گفتار تو****هر ساعت از اخبار تو بر زعفران بارم به قم

فردوس زان خرم شدست وز خرمي مفخم شدست****جاي نبي آدم شدست كز نام تو دارد رقم

چون تو برفتي از جهان گشت از جهان حكمت نهان****آمد كنون مردي چنان كز علم تو دار علم

دارد حديثش ذوق تو از كارخانهٔ شوق تو****نوشيد شرب ذوق تو زان بست بر مهرت سلم

هر جا كه او منزل كند از مرده جان حاصل كند****زيرا كه كار از دل كند فارغ شد از كار شكم

در خواب جانش داده اي آب روانش داده اي****بر خود نشانش داده اي چون گشت موجود از عدم

چون بر سر منبر شود شهري پر از گوهر شود****بر چرخ نطقش بر شود روح الامين گويد نعم

بگشاي كوي آنك قدم بر باي عقل آنك عدم****بفزاي عشق آنك حرم بنماي روي آنك ارم

جان كن فداي عاشقان اندر هواي عاشقان****بر تكيه جاي عاشقان شعر سنايي كن رقم

شماره قصيده 109: نماز شام من و دوست خوش نشسته بهم

نماز شام من و دوست خوش نشسته بهم****گرفته دامن شادي شكسته گردن غم

سپرده لاله به پاي و بسوده زلف به دست****گرفته دوست به دام و كشيده رطل به دم

ز چرخ زهره به زير آمده به زاري زير****ز كوه كبك به بانگ آمده به نالهٔ بم

نشانده

شعله ز انگشتها به بادهٔ خام****فشانده حلقه ز انگشتها ز زلف به خم

نه از رفيق گريغ و نه از فراق دريغ****نه در ميانه تكلف نه از زمانه ستم

مر بر آمده ناگاه شوق از دل و جان****كه زخم آن به دلم زد هزار شوق صنم

خجسته شوقي با صدهزار جوق نشاط****گزيده و جدي با صدهزار فوج نغم

زمين و چرخ خبر يافته ز حال دلم****بمانده خيره و پوشيده جامهٔ ماتم

همي گشاده هوا بر زمين شراع گهر****همي كشيده فلك بر هوا بساط ظلم

ظلام مشرق بر چهر روز مستولي****سواد مغرب در طبع چرخ مستحكم

مرا دل اندر راه و دو ديده در حركات****بجسته از بر يار و نشسته بر ادهم

سياه رنگ وليكن جهان بدو روشن****برين صفت رود آري مه چهارده هم

چگونه ادهمي آن ادهمي كه من ز برش****چنان نشستم و چون بر فراز ديوان جم

بسهم شير و بتن زنده پيل و چشم چراغ****چو عزم بر سر كوه چو وال در دل يم

قوي قوايم و فربه سرين و چيده ميان****دراز گردن و آهخته گوش و گرد شكم

به پيشم اندر راهي و وادي و دشتي****درشت و صعب و سيه چون شعار كفر و ظلم

اگر چه كوه و بيابان و بيشه بود به پيش****همي زدم شب تاريك هر سه را بر هم

برين صفت همه شب تا ز لاجورد هوا****هزار شعله برآمد چو صد هزار علم

به مرغزاري كان روشنايي اندر وي****هزار قصر بديدم چو قصر فخرامم

به شعر اوست همه افتخار و ناز عرب****به ذكر اوست همه اصل احتشام عجم

تفاخري كه كند او ز روي تحقيقي****تفاخريست مسلم چو نصرت آدم

شماره قصيده 110: زهي پشت و پناه هر دو عالم
شماره قصيده 111: ز باده بده ساقيا زود دادم

ز باده بده ساقيا زود دادم****كه من خرمت خويش بر باد دادم

ز بيداد عشقت به فرياد

آيم****نيايد بجز بادهٔ تلخ يادم

به آتش كنندم همي بيم آن جا****من اين جا ز عشق اندر آتش فتادم

بدان آتش آنجا مبادا كه سوزم****درين آتش اينجا رهايي مبادم

من از آتش عشق هم نرم گردم****اگرچه ز پولاد سختست لادم

مرا توبه و پارسايي نسازد****شبانگاه مي بايد و بامدادم

همي تا ميان عاشقي را ببستم****بلا را سوي خويشتن ره گشادم

دو چشمم بر آبست و پر آتشم دل****سر آورده بر خاك و در دست بادم

منم بندهٔ عشق تا زنده باشم****اگر چه ز مادر من آزاد زادم

بجز عشق تا عمر دارم نورزم****اگر بيش باشد ز صد سال زادم

دل از بادهٔ عشق خوبان نتابم****چنين باد تا باد رسم و نهادم

ز نيك و بد اين و آن فارغم من****برين نعمت ايزد زيادت كنادم

نه آويزم از كس نه بگريزم از كس****نه گيرنده بازم نه بي مهر خادم

مرا عشق فرمانروا اوستادست****من استاده فرمانبر اوستادم

ببردم به تن رنج در كنج محنت****كه گنج خرد بر دل خود نهادم

هوارانيم همنشين من چو خود من****به شاگردي استاد عقل ايستادم

كم آزار و بي رنج و پاكيزه عرضم****كه پاكست الحمدلله نژادم

مرا برتن خويش حكميست نافذ****من استاده فرمانبر آن نفاذم

بهر حال و هر كار آيد به پيشم****خداوند باشد در آن حال يادم

ز كس خير و خوبي نباشد نخواهم****بدانچم بود با همه خلق رادم

خدايست در هر عنايي معينم****خدايست در هر بلايي ملاذم

شب و روز غرقه در احساس اويم****كه تاجيست احسان او بر چكادم

همه شكر او گويم ار زنده باشم****خداوند توفيق و نيرو دهادم

قوي چون قبادم بدار از قناعت****اگر چند بي گنج و مال قبادم

به دانش من آباد و شادم به دانش****سپاس از خداوند كباد و شادم

شماره قصيده 112: نظر همي كنم ار چند مختصر نظرم

نظر همي كنم ار چند مختصر نظرم****به چشم مختصر اندر نهاد

مختصرم

نمي شناسم خود را كه من كيم به يقين****از آنكه من ز خود اندر به خود همي نگرم

عيان چو باز سفيدم نهان چو زاغ سياه****چنين به چشم سرم گر چنان به چشم سرم

شكر نمايم و از زهر ناب تلخ ترم****به فعل زهرم اگر چه به قول چون شكرم

به علم صور محض ره چه دانم و چون****ز عقل خالي همچون ز جان تهي صورم

ز رازخانهٔ عصمت نشان مجو از من****كه حلقه وار من آن خانه را برون درم

به نور حكمت آب از حجر برون آرم****نمي گشايد حكمت دلم عجب حجرم

براي آز و براي نياز هر روزي****بسان مرد رسن تاب باز پي سپرم

سفر نكردمي از بهر بيشي و پيشي****اگر بسنده بدي در حضر به ما حضرم

ديم نكوتر از امروز بود و باز امسال****ز پار چون به يقين بنگرم بسي بترم

اگر چه ظاهر خود را ز عيب مي پوشم****بر تو پردهٔ اسرار خويش اگر بدرم

ز ريگ و قطر مطر در شمر فزون آيد****عيوب باطنم ار شايدي كه بر شمرم

مدار ميل سوي من چو تشنه سوي سراب****كه آدمي صورم ليك اهرمن سيرم

سحاب بيندم از دور سايل عطشان****سحابم آري ليكن سحاب بي مطرم

صدف شمار دم از ديده پر در رو غواص****صدف شناس شناسد كه سنگ بي گهرم

به ديدگان هنر بيندم مسافر طمع****كلنگ حكمت داند كه سنگ بي هنرم

رفيق نور بصر خواندم به مهر و به لطف****چگونه نور بصر خواندم كه بي بصرم

گذشت عمري تا زير اين كبود حصار****به جرم آدم عاصي مطيع و برزگرم

كبست كاشتم انرد زمين دل به طمع****بجز كبست نياورد روزگار برم

زبان حالش با من همي سر آيد نرم****كه سر مگردان از من چو كاشتي بخورم

يكي عناي روان مي خريد و مي ناليد****منال گفت عنا: ديده باز

كن مخرم

ره ظفر نتوان رفت بر عدو بخرد****چو من عدوي خودم چون بود ره ظفرم

وگر ز دشمن ظاهر حذر كند عاقل****ز مكر دشمن باطن چگونه بر حذرم

عجبتر آنكه ز بهر دو روزه مستقرم****به طوع و رغبت خود سال و ماه در سفرم

ز سير هفت مشعبد اسير ششدره ام****ز دست چار مخالف بناي هشت درم

مرادم آنكه برون پرم از دريچهٔ جان****وليك خصم گرفتست چار سو مفرم

ز دام كام نپرم برون چو آز و نياز****همي برند به مقراض اعتراض پرم

رفيق رفت به الهام در سفينهٔ نوح****ز هر غريق فرومانده من غريق ترم

ميان شورش درياي بي كران از موج****به جان از آفت اين آب و باد پر خطرم

دمي ز روح به امنم دمي ز نفس بي بيم****گهي چو افسر عيسي گهي فسار خرم

«مگر» نشناختم اندر زمين دل به هوس****نرست و عمر به آخر رسيد در «مگر»م

ز روزگار توقع نمي كنم خيري****كه خير روي بتابد ز من كه محض شرم

به گلستان زمانه شدم به چيدن گل****گلي نداد و به صد خار مي خلد جگرم

زمانه كرد مرا روي و موي چون زر و سيم****مگر شناخت كه من پاسبان سيم و زرم

نداي عقل برآمد كه رخت بربنديد****همه جهان بشنيدند و من ز آنكه كرم

گر از كمال بتابم چو خور ز خاور اصل****بسازد اختر بهر زوال باخترم

وگر ز مردي بر هفت چرخ پاي نهم****نه سر ز چنبر گردون دون برون ببرم

عجب مدار كه از روزگار خسته شوم****ك او شرارهٔ شرست و من سپيد سرم

ازين نفر به نفير آمدم نفور شدم****بفر فطنت دانم كه من نه زين نفرم

چرا نسازم با خاكيان درو فلك****كه هم ز خاكم من ز گوهر دگرم

ز پيشواي امير فلك به رتبت و عقل****گمان

برم كه به ذات و صفات پيشترم

ز نور فطنت در ظلمت شب فطرت****چو چشم اعما نوميد مانده از سحرم

بدين دو ژاژ مزخرف به پيش چشم خرد****چو گنده پيري در دست بنده جلوه گرم

به فضله اي كه بگويم كه فضل پندارم****نيم سنايي جاني كه خاك سربسرم

تنم ز جان صفت خاليست و من به صفت****به جان صورت چون چارپاي جانورم

گهي چو شير بگيرم گهي چو سگ بدرم****گهي چو گاو بخسبم گهي چو خر بچرم

نه هيچ همت جز سوي سمع و جمع درم****نه هيچ فكرت جز بهر عشق خواب و خورم

اگر چه عيبهٔ عيب و عيار عارم ليك****به بندگي سر سادات و چاكر هنرم

سپر ندارم در كف به دفع تير فلك****چو ايمنم كه طريق سداد مي سپرم

ز چارسوي ملامت به شاهراه نجات****چهار يار پيمبر به سند راهبرم

هميشه منتظرم هديهٔ هدايت را****وليك مهدي در مهد نيست منتظرم

عنايت ازلي هم عنان عقلم باد****كه از عنا برهاند به حشر در حشرم

شماره قصيده 113: درين لافگاه ارچه پيروز روزم

درين لافگاه ارچه پيروز روزم****ز بد سيرتي سغبهٔ شر و شورم

درين زير چرخ از مزاج عناصر****گهي ديوم و گه ددم گه ستورم

ز خبث و ز بي آگهي با عزيزان****درون خار پشتم ز بيرون سمورم

ز بهر دو طامات و ژاژ و مزخرف****همه ساله با خلق در شر و شورم

فريب جگرهاي چون آتشم من****مگر ز آب شيرين نيم ز آب شورم

همي سام را هيز خوانم پس آن گه****چو كاووس پيوسته در بند تورم

چو حورم نهان و چو هور آشكارا****وليك از حقيقت نه حورم نه هورم

بدين باد و توش و سروريش گويي****سنايي نيم بوعلي سيمجورم

چو شار و چو شيرم به لاف و به دعوي****وليك از صفت چون اسيران غورم

مخوان قانعم طامعم خوان ازيرا****به سيرت چو مارم

به صورت چو مورم

اگر زر نگيرم نه زاهد خسيسم****وگر مي ننوشم نه تايب ز كورم

نه بهر ورع كم كنم ناحفاظي****ورع چه كه خود نيست در خرزه زورم

از آن با حكيمان نيارم نشستن****كه ايشان چو مورند و من لندهورم

وز آن عار گرد افاضل نگردم****كه ايشان بصيرند و من زشت و عورم

از آن دوست و دشمن نيارم به خانه****كه خاليست از خشك و از تر خنورم

وزان عاجزي سوي مردان نپويم****كه ايشان چو شيرند و من همچو گورم

چگونه كنم با سران اسب تازي****چو دانم كه از چوب بودست بورم

يكي تودهٔ وحشتم از برون خشك****اگر مغز گنده نخواهي مشورم

مشعبد مرا گونه دادست زينسان****ترا من بگفتم نه لعلم بلورم

لقب گر سنايي به معني ظلامم****چو جوهر به ظاهر به باطن نفورم

به بي ديده اي ابلهي گفت: كوري****بدو گفت بي ديده: كوري كه كورم

الا اي نانت چو من نيست پخته****فطيري كه گرمست اكنون تنورم

من اينم كه گفتم چو داني كه اينم****تو پس گر سر شر نداري مشورم

اگر عيب خود خود نگويم به مردم****نه درويش خانه نهد مرگ گورم

مرا از تو و سورت آن گه چه خيزد****كه اندر بغلها نهد مرگ سورم

شماره قصيده 114: كي باشد كين قفس بپردازم

كي باشد كين قفس بپردازم****در باغ الاهي آشيان سازم

با روي نهفتگان دل يك دم****در پردهٔ غيب عشقها بازم

كش در چمن رسول بخرامم****خوش در حرم خداي بگرازم

اين چار غريب ناموافق را****خشنود به سوي خانه ها تازم

اين حلهٔ نيمكار آدم را****در كارگه كمال بطرازم

وين ديو سراي استخواني را****در پيش سگان دوزخ اندازم

اين بام و سراي بي وفايان را****از شحنه و شش عسس بپردازم

باغند ولي كرام طينت را****از ميوه و مرغ و جوز بنوازم

كوفي و قريشي طبيعت را****در بوتهٔ لطف و مهر بگدازم

با اين همه رهبران و رهرو من****محرومم

اگر چه محرم رازم

با اين همه دل چه مرد اين كوژم****با اين همه پر چه مرغ اين بازم

بنهم كله از سر و پس از غيرت****بر هر كه سرست گردن افرازم

از جان جهول دل فرو شويم****وز عقل فضول سر بپردازم

چون بال شكسته گشت بر پرم****چون دست بريده گشت دريازم

گر ناز كنم بر آفرينش من****فرزند خليفه ام رسد نازم

چون رفت سنايي از ميان بيرون****آن گه سخن از سنايي آغازم

تا كار شود مگر چو چنگ آندم****كامروز چو ناي بادي آوازم

شماره قصيده 115: بخ بخ اگر اين علم برافرازم

بخ بخ اگر اين علم برافرازم****در تفرقه سوي جمع پردازم

باشد بينم رخان معشوقم****وز صحبت خود دري كند بازم

از راهبران عشق ره پسرم****با پاك بران دو كون در بازم

شطرنج به شاهمات بر بندم****در ششدره مهره اي در اندازم

بر فرش فنا به قعده ننشينم****در باغ بقا چو سرو بگرازم

اين عشوهٔ اوست خاك آدم را****با صحبت جان و دل بدل سازم

اين گنج كه تو ختم من از هستي****در بوتهٔ نيستيش بگدازم

اين بربط غم گداز در وصلت****در بهر نهم و بشرط بنوازم

هر بيت كه از سماع او گويم****اول سخني ز عشق آغازم

اين است جواب آن كجا گفتم****«كي باشد كاين قفس بپردازم»

شماره قصيده 116: اي خدايي كه بجز تو ملك العرش ندانم

اي خدايي كه بجز تو ملك العرش ندانم****بجز از نام تو نامي نه برآيد به زبانم

بجز از دين و صنعت نبود عادت چشمم****بجز از گفتن حمدت نبود ورد زبانم

عارفا فخر به من كن كه خداوند جهانم****ملك عالمم و عالم اسرار نهانم

غيب من دانم و پس غيب نداند بجز از من****منم آن عالم اسرار كه هر غيب بدانم

پاك و بي عيبم و بينندهٔ عيب همه خلقان****در گذارنده و پوشندهٔ عيب همگانم

همه من بينم و بيننده نئي ديده دو چشمم****همه من گويم و گوينده نئي كام زبانم

شنواي سخنان همه خلقم به حقيقت****شنوايان جهان را سخنان ميشنوانم

حي و قيومم و آن دم كه كس از خلق نماند****من يكي معتمد و واحد و قيوم بمانم

ملك طبعم و سياره و نه سيارهٔ طبعم****نه چو طبعم متوطن نه چو سياره روانم

نه بخوابم نه به بحرم نه كنار و نه ميانه****نه بخندم نه بگريم نه چنين و نه چنانم

نه ز نورم نه ز ظلمت نه ز جوهر نه ز عنصر****نه ز تحتم نه ز فوقم ملك كان و

مكانم

هر چه در خاطرات آيد كه من آنم نه من آنم****هر چه در فهم تو گنجد كه چنينم نه چنانم

هر چه در فهم تو گنجد همه مخلوق بود آن****به حقيقت تو بدان بنده كه من خالق آنم

هر شب و روز به لطف و كرم وجود و جلالم****سيصد و شصت نظر سوي دلت مي كند آنم

گر از آن خسته دلت يك نظر فيض بگيرم****زود باشد كه شوي كشتهٔ تيغ خذلانم

شيم از روي حقيقت نه از شيء مجازي****آفرينندهٔ اشياء و خداوند جهانم

من فرستادهٔ توراتم و انجيل و زبورم****من فرستادهٔ فرقانم و ماه رمضانم

صفت خويش بگفتم كه منم خالق بي چون****نه كس از من نه من از كس نه ازينم نه از آنم

منم كه بار خدايي كه دل متقيان را****هر زماني به دلال صمدي نور چشانم

كفر صد ساله ببخشم به يك اقرار زباني****جرم صد ساله به يك عذر گنه در گذرانم

بعد مردن برمت زير لحد با دل پر خون****خوش بخوابانم و راحت به روانت برسانم

آن دم از خاك برانگيزم در روز قيامت****در چنان انجمني پرده ز رازت ندرانم

بگذرانم ز صراط و برهانم ز عذابت****در بهشت آرم و بر خوان نعيمت بنشانم

شربت شوق دهم تا تو شوي مست تجلي****پرده بردارم و آن گه به خودت مي نگرانم

ذره ذره حسنات از تو ز لطفم بپذيرم****كوه كوه از تو معاصي به كرم در گذرانم

هر عطايي كه بكردم به تو اي بندهٔ من من****خوش نشين بنده كه من دادهٔ خود را نستانم

هر كه گويد كه خدا را به قيامت بتوان ديد****او نبيند به حقيقت نه از آن گمشدگانم

بار الاها تو بر آري همه اميد سنايي****كه مسلمانم و يارب نه از آن بي خبرانم

شماره قصيده 117: قبله چون ميخانه كردم پارسايي چون كنم

قبله چون ميخانه

كردم پارسايي چون كنم****عشق بر من پادشا شد پادشايي چون كنم

كعبه يارم خراباتست و احرامش قمار****من همان مذهب گرفتم پارسايي چون كنم

من چو گرد باده گشتم كم گرايم گرد باد****آسماني كرده باشم آسيايي چون كنم

عشق تو با مفلسان سازد چو من در راه او****برگ بي برگي ندارم بينوايي چون كنم

او مرا قلاش خواهد من همان خواهم كه او****او خداي من بر او من كدخدايي چون كنم

كديهٔ جان و خرد هرگز نكرده بر درش****خاك و باد و آب و آتش را گدايي چون كنم

من چنان خواهم كه او خواهد چو در خرمن گهش****از كهي گر كمتر آيم كهربايي چون كنم

بر سر دريا چو از كاهي كمم در آشنا****با گهر در قعر دريا آشنايي چون كنم

او كه بر رخ حسن دارد جز وفاكاريش نيست****من كه در دل عشق دارم بي وفايي چون كنم

بادپايي خواهد از من عشق و من در كار دل****دست تا از دل نشويم بادپايي چون كنم

با خرد گويم كه از مي چون گريزي گويدم****پيش روح پاك دعوي روشنايي چون كنم

شاهدان چون در خراباتند من زان آگهم****زاهدان را جز بدانجا رهنمايي چون كنم

با نكورويان گبران بوده در ميخانه مست****با سيه رويان دين زهد ريايي چون كنم

چون مرا او بي سنايي دوستر دارد همي****جز به سعي باده خود را بي سنايي چون كنم

او بر آن تا مر سنايي را به خاك اندر كشد****من برآنم تا سنايي را سمايي چون كنم

طبع من زو طبع دارد پس مرا گويد مخواه****من ز بهر برگشان اين بينوايي چون كنم

از همه عالم جدا گشتن توانستم وليك****عاجزم تا از جدايي خود جدايي چون كنم

شماره قصيده 118: پسرا تا به كف عشوهٔ عشق تو دريم

پسرا تا به كف عشوهٔ عشق تو دريم****از بدو نيك جهان همچو

جهان بي خبريم

عقل ما عشق تو گر كرد هبا شايد از آنك****بي غم عشق تو ما عقل به يك جو نخريم

نظري كرد سوي چهرهٔ تو ديدهٔ ما****از پي روي تو تا حشر غلام نظريم

چاكران رخ و آن عارض و آن چشم و لبيم****بندهٔ آن قد و آن قامت و آن زيب و فريم

سوختهٔ آن روش و چابكي و غنج توايم****شيفتهٔ آن خرد و خط و سخا و هنريم

آن گرازيدن و آن گام زدن پيش رقيب****كه غلام تو و آن رفتن و آن رهگذريم

بگذري چونت ببينم خرامنده چو كبك****باز كردار در آن لحظه ز شادي بپريم

والهي كرد چنان عشق تو ما را كه ز درد****چاك دامنت چو بينيم گريبان بدريم

تا ببستيم كمر عشق ترا اي مه روي****زير سايهٔ علم عشق تو همچون كمريم

اي گرامي و بهشتي صفت از خوبي و حسن****ما ز سوز غم عشق تو ميان سقريم

آتشي بيش مزن در دل و جانمان ز فراق****كه خود از آتش عشقت چو دخان و شرريم

از عزيزي و ز خردي به درم ماني راست****زان ز عشقت به نزاري و به زردي چو زريم

كودكي عشق چه داني كه چه باشد پسرا****باش تا پاره اي از عشق تو بر تو شمريم

تو چه داني كه ز عشق رخ خورشيدوشت****تا سپيده دم لرزان چو ستارهٔ سحريم

تو چه داني كه ز چشم و جگر از آتش و آب****همه شب با دو لب خشك و دو رخسار تريم

تو چه داني كه از آن زلف چو مار ارقم****بر سر كوي تو چون مار همي خاك خوريم

تو چه داني كه ز جعد و كله و چشم و لبت****كه چه پر آب دو چشميم و پر آتش جگريم

تو چه داني كه

از آن شكر آتش صفتت****چه گدازنده چو بر آتش سوزان شكريم

رازها هست ز عشق تو كه آن نتوان گفت****خاصه اكنون كه درين محنت و عزم سفريم

پاي ما را به ره عشق تو آورد و بداشت****تو چه داني كه ازين پاي چه در درد سريم

به سلامي و حديثي دل ما را درياب****كه هم اكنون بود اين زحمت از اينجا ببريم

يادگاري به تو بدهيم دل تنگ و به راه****يادگار از تو به جز انده عشقت نبريم

خرد خردم چكني اي شكر از سر تا پاي****كه به غمهاي بزرگ از غم عشق تو دريم

دين ما عشق تو و مذهب ما خدمت تست****تا نگويي كه درين عشق تو ما مختصريم

دلم آن گه بگردد كه بگرداني روي****جانم آنگاه بجوشد كه به تو درگذريم

خود مپرس اي پسر از عشق تو تا چون شده ايم****كز نحيفي و نزاري چو يكي موي سريم

ليك شكر است ازين لاغري خود ما را****كه رقيب تو نبيند كه به تو در نگريم

خيره درديست چو در پاي ببينيم ترا****از غم و رنج قدمهات بر آتش سپريم

راه كوي تو همه كس به قدم مي سپرد****ما قدم سازيم از روح پس آن ره سپريم

ديده زير قدمت فرش كنيمي ليكن****ز اديب و ز رقيب تو چنين بر حذريم

عيب نايد ز حذر كردن ما از پي آنك****ما غريبيم اگر چه به مثل شير نريم

زهر بر ياد يكي بوس تو اي آهو چشم****گر به از نوش ننوشيم پس از سگ بتريم

از پي عشق تو اي طرفه پسر در همه حال****بندهٔ شهر تو و دشمن شهر پدريم

شماره قصيده 119: خيز تا از روي مستي بيخ هستي بر كنيم

خيز تا از روي مستي بيخ هستي بر كنيم****نقش دانش را فرو شوييم و آتش در زنيم

همچو خد و خوي

خوبان پرده ها را بردريم****همچو زلف ماهرويان توبه ها را بشكنيم

همچو عياران همي ريزيم اندر جام جان****بهر جان چون آسيا تا چند گرد تن تنيم

گرد صحراي قدم پوييم چون تر دامنان****زين هوس خانهٔ هوا تا كي نه ما اهريمنيم

ديدهٔ جانهاي ما هرگز نبيند مامني****تا چو يك چشمان دلي پر دعوي ما و منيم

مجرم و محروممان دارند تا ما غمروار****بستهٔ اين طارم پيروزهٔ بي روزنيم

گردني بيرون كنيم از سر و گرنه تا ابد****بيشتر حمال سر خوانندمان گر گردنيم

آروزها را برون روبيم از دل كارزو****شيوهٔ آبستنانست و نه ما آبستنيم

رشته تابي هم نيابد ره به ما زيرا كه ما****نه درين ره تنگ چشم و تنگ دل چو سوزنيم

عاقبت ما را گريبان گير نايد زان كه ما****ني چو مشتي خشك مغز بوالطمع تر دامنيم

بركنيم از بوستان نطق بيخ صوت و حرف****تا شويم آزاد و انگاريم شاخ سوسنيم

جام فرعوني به كف گيريم و پس موسي نهاد****هر چه فرعونيست در ما بيخش از بن بركنيم

از درون سالوسيان داريم به گر يكدمي****خرقهٔ سالوسيان را بخيه بر روي افگنيم

گر چه نااهلانمان چون سيم بد بپرا كنند****ما چو سيماب از طريق خاصيت بپراكنيم

در زنيم آتش سنايي وار در هر سوخته****كز در معني نه ما كمتر ز سنگ و آهنيم

شماره قصيده 120: تا كي دم از علايق و طبع فلك زنيم

تا كي دم از علايق و طبع فلك زنيم****تا كي مثل ز جوهر ديو و ملك زنيم

تا كي غم امام و خليفهٔ جهان خوريم****تا كي دم از علي و عتيق و فلك زنيم

دوريم از سماع و قرينيم با صداع****تا ما همي سقف به نواي سلك زنيم

هرگز نبوده دفتر و دف در مصاف عشق****تير اميد كي چو شهان بر دفك زنيم

تا كي ز راه رشك برين و بر آن

رويم****بهر گل و كلالهٔ خوبان كلك زنيم

تا كي به زير دور فلك چون مقامران****از بهر برد خويش دم لي و لك زنيم

دست حريف خوبتر آيد كه در قمار****شش پنج نقش ماست همين ما دو يك زنيم

يك دم شويم همچو دم آدم و چنو****اندر سراي عشق دمي مشترك زنيم

آن به كه همچو شعر سناي گه سنا****ميخ طناب خيمه برون از فلك زنيم

بر ياد روي و موي صنم صد هزار بوس****بر دامن يقين و گريبان شك زنيم

گر چه ستد زمانه چك و چاك را ز ما****آتش نخست در شكن چاك و چك زنيم

طوفان عام تا چكند چون بسان سام****خر پشته در سفينهٔ نوح و ملك زنيم

اي ما ز لعل پر نمكت چون نمك در آب****هرگز بود كه زيور ما بر محك زنيم

زين جوهر و عرض غرض ما همين يكيست****گر چه همي ز قهر سما بر سمك زنيم

ما را طعام خوان خدا آرزو شدست****يك دم به پاي تا دو سخن بر نمك زنيم

شماره قصيده 121: خيز تا خود ز عقل باز كنيم

خيز تا خود ز عقل باز كنيم****در ميدان عشق باز كنيم

يوسف چاه را به دولت دوست****در چه صد هزار باز كنيم

در قمار وقار بنشينيم****خويشتن جبرييل ساز كنيم

هر چه شيب و فراز پردهٔ ماست****خاك بر شيب و بر فراز كنيم

ز بر و زير چرخ هرزه زنيم****آن به از هر دو احتراز كنيم

جان كبكي برون كنيم از تن****خويشتن جان شاهباز كنيم

به خرابات روح در تازيم****در به روي خرد فراز كنيم

آه را از براي زنده دلي****ملك الموت جان آز كنيم

ناز را از براي پخته شدن****هيزم آتش نياز كنيم

با نيازيم تا همه ماييم****چون همه او شديم ناز كنيم

آلت عشرت ظريفان را****آفت عقل عشوه ساز كنيم

خم زلفين خوبرويان را****حجرهٔ روز هاي

راز كنيم

در زمين بي زمين سجود بريم****در جهان بي جهان نماز كنيم

سه شراب حقيقتي بخوريم****چار تكبير بر مجاز كنيم

از سنايي مگر سنايي را****به يكي باده درد باز كنيم

شماره قصيده 122: گاه رزم آمد بيا تا عزم زي ميدان كنيم

گاه رزم آمد بيا تا عزم زي ميدان كنيم****مرد عشق آمد بيا تا گرد او جولان كنيم

چنگ در فتراك اين معشوق عاشق كش زنيم****پس لگام نيستي را بر سر فرسان كنيم

گر برآيد خط توقعيش برين منشور ما****ما ز ديده بر خط منشور در افشان كنيم

از خيال چهرهٔ غماز رنگ آميز او****بس به رسم حاجيان گه طوف و گه قربان كنيم

ننگ اين مسجد پرستان را در ديگر زنيم****چون كه مسجد لافگه شد قبله را ويران كنيم

ملك دين را گر بگيرد لشكر ديو سپيد****ما همه نسبت به زور رستم دستان كنيم

خاكپاي مركب عشاق را از روي فخر****توتياي چشم شاهان همه كيهان كنيم

بوحنيفه وار پاي شرع بر دنيا نهيم****بوهريره وار دست صدق در انبان كنيم

سوز سلمان را و درد بوذري را برگريم****آن گهٔ نسبت درست از سنت و ايمان كنيم

هر چه امر سرمدي باشد به جان فرمان بريم****و آنچه حكم احمدي باشد به حرمت آن كنيم

شربت لا بر اميد درد الاالله كشيم****و آنچه آن طوفان نوح آورد در طوفان كنيم

چون جمال قرب و شرب لايزالي در رسيد****جامه چون عاشق دريم و شور چون مستان كنيم

گه چو بو عمر و علا فرش قرائت گستريم****گه چو حسان ابن ثابت مدحت احسان كنيم

اين نه شرط مومني باشد نه راه بي خودي****طاعت سلطان بمانده خدمت دربان كنيم

هم تري باشد كه در دعوي راه معرفت****صورت هارون بمانده سيرت هامان كنيم

چون عروسان طبيعت محرم ما نيستند****بر عزيزان طريقت شايد ار پيمان كنيم

هر چه از پيشي و بيشي هست در اطراف

ما****ما بر آن از دل صلاي «من عليها فان» كنيم

اي سنايي تا درين دامي مزن دم جز به عشق****تات چون شمع معنبر روشن و تابان كنيم

عندليب اين نوايي در قفس اولاتري****چون شدي طاووس جايت منظر و ايوان كنيم

تا ز فرمان نيايد زين قفس بيرون مپر****كاشكارا آن گهٔ گردي كه ما فرمان كنيم

گر تمناي بزرگي باشدت در سر رواست****فقر تو افزون شود چون حرص تو نقصان كنيم

شماره قصيده 123: گاه آن آمد كه با مردان سوي ميدان شويم

گاه آن آمد كه با مردان سوي ميدان شويم****يك ره از ايوان برون آييم و بر كيوان شويم

راه بگذاريم و قصد حضرت عالي كنيم****خانه پردازيم و سوي خانهٔ يزدان شويم

طبل جانبازي فرو كوبيم در ميدان دل****بي زن و فرزند و بي خان و سر و سامان شويم

گاه با بار مذلت سوي آن مسجد دويم****گاه با رخت غريبي نزد آن ويران شويم

گاه در صحن بيابان با خران همره بويم****گاه در كنج خرابي با سگان هم خوان شويم

گاه چون بي دولتان از خاك و خس بستر كنيم****گاه چون ارباب دولت نقش شادروان شويم

گاه از ذل غريبي بار هر ناكس كشيم****گاه در حال ضرورت يار هر نادان شويم

گاه بر فرزندگان چون بيدلان واله شويم****گه ز عشق خانمان چون عاشقان پژمان شويم

از فراق شهر بلخ اندر عراق از چشم و دل****گاه در آتش بويم و گاه در طوفان شويم

گه بعون همرهان چون آتش اندر دي بويم****گه به دست ملحدان چون آب در آبان شويم

ملحدان گر جادوي فرعونيان حاضر كنند****ما به تكبيري عصاي موسي عمران شويم

غم نباشد بيش ما را زان سپس روزي كه ما****از نشابور و ز طوس و مرو زي همدان شويم

از پي بغداد و كرخ و كوفه و انطاكيه****زهرمان حلوا شود آنشب كه در

حلوان شويم

چون بدارالملك عباسي امامي آمديم****تازه رخ چون برگ و شاخ از قطرهٔ باران شويم

از براي حق صاحب مذهب اندر تهنيت****جان قدم سازيم و سوي تربت نعمان شويم

با شياطين كين كشيم از خنجر توفيق حق****چون ز قادسيه سوي عقبهٔ شيطان شويم

پاي چون در باديهٔ خونين نهاديم از بلا****همچو ريگ نرم پيش باد سرگردان شويم

زان يتيمان پدر گم كرده ياد آريم باز****چون يتيمان روز عيد از درد دل گريان شويم

از پدر وز مادر و فرزند و زن ياد آوريم****ز آرزوي آن جگر بندان جگر بريان شويم

در تماشاشان نيابيم ار گهي خوش دل بويم****گرد بالينشان نبينم ار دمي نالان شويم

در غريبي درد اگر بر جان ما غالب شود****چون نباشد اين عزيزان سخت بي درمان شويم

غمگساري نه كه اشگي بارد از غمگين بويم****مهرباني ني كه آبي آرد ار عطشان شويم

نه پدر بر سر كه ما در پيش او نازي كنيم****ني پسر در بر كه ما از روي او شادان شويم

چون رخ پيري ببينيم از پدر ياد آوريم****همچو يعقوب پسر گم كرده با احزان شويم

باشد اميدي هنوز ار زندگي باشد وليك****آه اگر در منزلي ما صيد گورستان شويم

حسرت آن روز چون بر دل همي صورت كنيم****ناچشيده هيچ شربت هر زمان حيران شويم

آه اگر يك روز در كنج رباطي ناگهان****بي جمال دوستان و اقربا مهمان شويم

همرهان حج كرده باز آيند با طبل و علم****ما به زير خاك ره با خاك ره يكسان شويم

قافله باز آيد اندر شهر بي ديدار ما****ما به تيغ قهر حق كشتهٔ غريبستان شويم

همرهان با سرخ رويي چون به پيش ماه شب****ما به زير خاك چون در پيش مه كتان شويم

دوستان گويند حج كرديم و مي آييم باز****ما به هر ساعت

همي طعمهٔ دگر كرمان شويم

ني كه سالي صدهزار آزاده گردد منقطع****هم دريغي نيست گر ما نيز چون ايشان شويم

گر نهنگ حكم حق بر جان ما دندان زند****ما به پيش خدمت او از بن دندان شويم

رو كه هر تيري كه از ميدان حكم آمد به ما****هديه جان سازيم و استقبال آن پيكان شويم

چون بدو باقي شديم از جسم خود فاني شويم****چون بدو دانا شديم از علم خود نادان شويم

گر نباشد حج و عمره ور مي و قربان گو مباش****اين شرف ما را نه بس كز تيغ او قربان شويم

اين سفر بستان عياران راه ايزدست****ما ز روي استقامت سرو اين بستان شويم

حاجيان خاص مستان شراب دولتند****ما به بوي جرعه اي مولاي اين مستان شويم

نام و ننگ و لاف و اصل و فضل در باقي كنيم****تا سزاوار قبول حضرت قرآن شويم

باديه بوته ست و ما چون زر مغشوشيم راست****چون بپالوديم ازو خالص چو زر كان شويم

باديه ميدان مردانست و ما نيز از نياز****خوي اين مردان گريم و گوي اين ميدان شويم

گر چه در ريگ روان عاجز شويم از بي دلي****چون پديد آيد جمال كعبه جان افشان شويم

يا به دست آريم سري يا برافشانيم سر****يا به كام حاسدان گرديم يا سلطان شويم

يا پديد آييم در صحراي مردان همچو كوه****يا به زير پشتهٔ ريگ روان پنهان شويم

شماره قصيده 124: بر بساز كم زنان خود را بر آن مهتر نهيم

بر بساز كم زنان خود را بر آن مهتر نهيم****گر دغا بازد كسي ما مهره در ششدر نهيم

پاكبازانيم ما را نه جهاز و نه گرو****گر حريفي زر نهد ما جان به جاي زر نهيم

در دو كونم نيست از معلوم حالي يك درم****با چنين افلاس خود را نام سر دفتر نهيم

چون خطا از سامري بينيم در هنگام

كار****غايت سستي بود گر جرم بر آزر نهيم

گر سراندازي كند با ما درين ره يار ما****ما ز سر بنهيم سودا بر خط او سر نهيم

همتي داريم عالي در ره ديوانگي****درد چون از علم زايد جهل را بر در نهيم

فتنهٔ خويشيم هر يك در طريق عاشقي****جامه مان گازر درد تاوانش بر زرگر نهيم

كي پسندد عاقل از ما در مقام زيركي****كاسب تازي مانده بي كه جو به پيش خر نهيم

گر يكي ديگ از هواي هستي خود بشكنيم****از طريق نيستي صد ديگ ديگر برنهيم

ز آتش معني مگر مردان ره را خوي دهيم****تا ز روي تربيت تر دامنان را تر نهيم

گر حريفان زان مكان لامكان پي برگرند****ما برين معلوم نامعلوم دستي بر نهيم

آيت غم از براي عاشقان منزل شدست****دست بر حنظل زنيم و پاي بر شكر نهيم

مصر اگر فرعون دارد ما به كنعان بس كنيم****سيم گر سلمان ربايد ديده در بوذر نهيم

دست همت چنبر گردون خرسندي كنيم****پاي خرسندي ز حكمت بر سر اختر نهيم

پاي راي نفس را از تيغ شرعي پي كنيم****پاي معني از سپهر و اختران برتر نهيم

ماه اگر نيكو نتابد ابر در پيشش كشيم****رهبر ار گمراه گردد سنگها رهبر نهيم

گوش زي فرمان صاحب حرمت و دولت نهيم****پاي را بر شاهراه شرع پيغمبر نهيم

عقل را اگر نقل بايد گو چو مردان كسب كن****گر گنه از كور زايد جرم چون بر كر نهيم

خواجهٔ جانيم از آن از خودپرستي رسته ايم****نفس اگر ميزر بجويد حكمش از معجر نهيم

هر خسي واقف نگردد بر نهاد كار ما****غايب و حاضر چه داند ما كجا محضر نهيم

تا بدين دلق اي برادر در سنايي ننگري****عطر از عود آن گهي آيد كه بر آذر نهيم

ديدهٔ بيدار بايد تا

بينند نظم او****تير همت را به پاي عقل كافي بر نهيم

بر سر معلوم خود خاك قناعت گستريم****راه چون معلوم باشد نك به ديده بر نهيم

حرف ن
شماره قصيده 125: عقل محرم تا بود دستور سلطان بدن

عقل محرم تا بود دستور سلطان بدن****كي به ناواجب رود فرمان جان در ملك تن

جان جهاني لشكر عالي نسب دارد همي****هر يكي با كار و باري در جهان خويشتن

ساخته ميران اين لشكر ز روي مرتبت****شمع اوباشان خود را ز افسر شاهان لگن

شرم دارند ار نهند از تابش زهره كلاه****ننگ دارند ار كنند از عكس پروين پيرهن

بي تكلف مركباني آوريده زير ران****كآفتاب انگير باشد نعلشان در تاختن

طوطيان معنوي پرند در باغ فلك****در تماشاگاهشان مهد فلك كمتر چمن

سير ايشان خسته كرده پاي سياحان عرش****لفظ ايشان بسته دست خازنان ذوالمنن

صوتشان راهست حيران گشته بي انگشت گوش****حرفشان را هست سرگردان زبان اندر دهن

با همه شاهنشهي عقل معظم را رهي****با همه بت چهرگان جان مقدس را شمن

ان دو والا هر دو چون شاه و وزير اندر جسد****وزن دو والي هر دو چون دستور و سلطان در بدن

كرده اندر بزمگه نفس ارادي را قدح****ساخته در رزمگه روح طبيعي را مجن

نفس بي توقيعشان افگنده در صحراي «لا»****جسم بي منشورشان افتاده در درياي «لن»

بر فلك مشهور كار و بارشان در هر درج****در زمين مذكور نام و بانگشان در هر وطن

پيش تخت و بارگاه هر دو اندر صف زده****كارداران كلام و پرده داران سخن

هر زمان گويند اين دستور كروبي نژاد****شاه روحاني نسب را در ميان انجمن

گر همي خواهي كه گيرد ملك تو بر تو قرار****هم نگردند اين پري وشها به پيشت اهرمن

خدمت عالي معين الدين والدنيا گزين****چنگ در فضل ابونصر احمدبن فضل زن

آن خداوندي كه لطف و لفظ او را بنده اند****در يمن نجم يمن واندر عدن

در عدن

آن جهانداري كه شاگردان عزمش گشته اند****بادهاي سهمناك و بحرهاي موج زن

گر قبول عدل او يابد گه جنبش هوا****همچو روي آب روي آسمان گيرد شكن

خاك را در ساكني گر حلم او تمكين دهد****كي تواند گرد ازو انگيخت باد كوه كن

ور فتد بر خاك تيره عكس راي روشنش****نيك تر تابد كمين تر ريگش از نجم پرن

بي برات فضل او دري نزايد از صدف****بي جواز خلق او مشكي نخيزد از ختن

از براي خدمت او گر نبودي خلق او****كوژ بالا آمدندي بر زمين خلق زمن

شادباش اي آنكه اندر فرودين خشم تو****در كف بدخواه تو الماس گردد نسترن

دير زي اي آنكه اندر فر ماه لطف تو****شعلهٔ آتش شود در مجلست شاخ سمن

بي رضايت مرغ اگر بر شاخ دستاني زند****ز آتش خشم تو بر وي شاخ گردد باب زن

در عرين گر شير بيند آهو از انصاف تو****نرم نرم از بيم آهو شير بگذارد عرن

مهر جوزا را همي سازد از آن معراج خويش****تا شود فرقش مگر با نعل اسب مقترن

مردهٔ بدخواه اگر بيند گشاده طبع تو****از شتاب خندهٔ تو خرقه گرداند كفن

تا زيادت كرد تشريف تو سلطان جهان****كاخهاي بد سگالت شد چو اطلال و دمن

سرفرازي چون ترا زيبا بود در مملكت****خلعت سلطان اعظم خسرو گردون شكن

شد شهاب چرخ بر تشبيه كلكت مبتلا****گشت تاج هور بر شكل دواتت مفتتن

دست دستوري چو تو بر هر دو تا والي بود****اندرين هر دو بود ملك دو سلطان مرتهن

نفس كلي راوي كلكت بود بي حرف و صوت****چون كني مر امتحان عقلها را ممتحن

روي تو چون ماه و دستت چون اثير و كلك تو****چون شهابي گشته اند ملك تو شيطان فگن

آدمي اندر فرايض فر تو جويد ز رب****وز خدا لطفت همي خواهد فرشته در

سنن

خضر اگر در انتهاي عمر خورد آب حيات****بد ترا ز ابتدا آب حيات اندر لبن

مونس تو ديدهٔ روحانيان زيبد همي****ور چه با روحانيان هرگز نه پيوندد وثن

از تو آموزد جوانمردي جوانمردي از آنك****با جوانمردي رود در ملك تو هر پيرزن

از براي گوهر والا و اصل پاك تست****سنگهاي آستانت قبله هاي ما و من

چون شوند از عكس باده ساقيانت لعل پوش****مجلس از بالاي ايشان همچو باغ از نارون

از بهشت آرند تحفه لعل پوشان ترا****سبزپوشان بهشتي دسته هاي ياسمن

اي چو عيسي غيب پيش و همت استاده به پاي****مردهٔ غم زنده گردد گر كه بگشايي دهن

بر خداي ار خاطر اين بنده اندر كل كون****جز بت مدح ترا بودست هرگز برهمن

شعر من چون چادر مريم مستمر گشته بود****من به كنجي در همي خوش خوش همي خوردم حزن

كشف آن چادر درين مجلس فتاد از بهر آنك****چادر مريم بر عيسي بسي دارد ثمن

تا نباشد گوي جهل اندر بر چوگان عقل****تا نباشد مركب تحقيق در ميدان ظن

نيكخواهت باد چون تحقيق بر راه طرب****بدسگالت باد چون ظن در بيابان محن

باد جولان تو در ميدان عشرت با بتي****كش بود چوگان زلف اندر بر گوي ذقن

شماره قصيده 126: اي اميرالمومنين اي شمع دين اي بوالحسن

اي اميرالمومنين اي شمع دين اي بوالحسن****اي به يك ضربت ربوده جان دشمن از بدن

اي به تيغ تيز رستاخيز كرده روز جنگ****وي به نوك نيزه كرده شمع فرعونان لگن

از براي دين حق آباد كرده شرق و غرب****كردي از نوك سنانت عالمي را پر سنن

تيغ «الا الله» زدي بر فرق «لا» گويان دين****هر كه «لا» مي گفت وي را مي زدي بر جان و تن

تا جهان خالي نكردي از بتان و بت پرست****تا نكردي لات را شهمات و عزارا حزن

تيغ ننهادي ز دست و درع

ننهادي ز پشت****شاد باش اي شاه دين پرور چراغ انجمن

گر نبودي زخم تيغ و تيرت اندر راه دين****دين نپوشيدي لباس ايمني بر خويشتن

لاجرم اكنون چنان كردي كه در هر ساعتي****كافري از جور دين بر خود بدرد پيرهن

مرحبا اي مهتري كز بيم نيغت در جهان****پيش چشم دشمنانت خون همي آيد لبن

فرش كفر از روي عالم در نوشتي سر بسر****ناصر دين هدي و قاهر كفر و وثن

كهترانت را سزد گر مهتري دعوي كنند****اي امير نام گستر وي سوار نيزه زن

هيچ كس را در جهان اين مايهٔ مردي نبود****كو به ميدان خطر سازد براي دين وطن

راه دين بودست مخوف از ابتدا ليكن به جهد****آن همه مخوف را موقوف كردي در زمن

از براي نصرت دين ساختي هر روز و شب****طبل و منجوق و عراده نيزه و خود و مجن

پاي اين مردان نداري جامهٔ ايشان مپوش****برگ بي برگي نداري لاف درويشي مزن

روز حرب از هيبت تيغت بلرزيدي زمين****همچنان كز بيم خصمي تند مردي ممتحن

ذوالفقارت گر بديدي كرگدن در روز جنگ****كاه گشتي در زمان گر كوه بودي كرگدن

سركشان را سر بسر نابود كردي در جهان****تختهاشان تخته كردي حله هاشان را كفن

اين جلال و اين كمال و اين جمال و منزلت****نيست كس را در جهان جز مر ترا اي بوالحسن

هر دلي كو مهرت اندر دل ندارد همچو جان****هر دلي كو عشقت اندر جان ندارد مقترن

روي جنات العلي هرگز نبيند بي خلاف****لايزالي ماند اندر نار با گرم و حزن

گر نبودي روي و مويت هم نبودي روز و شب****گر نبودي رنگ و بويت گل نبودي در چمن

چون تو صاحب دولتي هرگز نبودي در جهان****هم نخواهد بود هرگز چون تويي در هيچ فن

شماره قصيده 127: الا يا خيمهٔ گردان به گرد بيستون مسكن

الا يا خيمهٔ گردان به

گرد بيستون مسكن****گه از بن دامنت ماهست و گاهت ماه بر دامن

چراغ افروخته در تو بسي و هفت از آن گردان****كه گه بر گاوشان جايست و گه بر شيرشان مسكن

چو خورشيد ملك هنجار و برجيس وزير آسا****چو بهرام سپهسالار و چون ناهيد بربط زن

چو كيوان قوي تاثير دهقان طبع بر گردون****چو تير و ماه ديوان ساز پيك انگيز در برزن

همه داناي نادان سر همه تابان تاري دل****همه والاي دون پرور همه زن خوي مردافگن

سر دانا شده پست و دل عاقل شده تاري****ازين افروخته رويان بر آن افراخته گرزن

حكيمان را به نور و سير بر گردون به روز و شب****گهي رهبر چو يزدانند و گه رهزن چو اهريمن

كمان كردار گردوني ازو تير بلا پران****دل عاقل ز زخمش خون زنار تيز نرم آهن

هدفشان گر پذيرفتي نشان زان تيرها بر دل****دل دانا شدستي چون مشبكهاي پرويزن

نداي گوش هر عاقل ازو هر لحظه «لا بشري»****نثار سمع هر احمق ازو هر روز «لا تحزن»

ز نحسش منزوي مانده دو صد دانا به يك منزل****ز سعدش مقتدا گشته هزار ابله به يك برزن

خسيسان را ازو رفعت رييسان را ازو پستي****لئيمان را ازو شادي حكيمان را ازو شيون

امامان را ازو گر رشته تابي نيكويي بودي****علي خياط راز و دل نبودي چون دل سوزن

امام صنعت تازي علي ابن حسن بحري****كه شد رايش ز چرخ اعلا و رويش ز آفتاب احسن

امام عالم كافي كه چون او درگه صنعت****نه از شام آمد و بصره نه از مرو آمد و زوزن

ازو نحو و لغت زنده به هر وقتي چو جسم از جان****بدو فضل و ادب قايم به هر حالي چو جان از تن

قريحتهاي تازي را ز فضلش هر زمان

انجم****طبيعتهاي روشن را ز فضلش هر زمان گلشن

هزارش ديده از عقل و به هر ديده هزاران دل****هزارش صنعت از فضل و به هر صنعت هزاران فن

نمايد پيش قدر او ز بالا گنبد و اختر****چو در باد هوا ذره چو در آب روان ارزن

دل حاسد كشد هزمان چو لفظ تيغ هنجارش****هزاران خون دل دارد پس او هر لحظه در گردن

ثبات زايش معني به تو كامل چو جان از خون****كمال دانش مردان به تو ناقص چو عقل از زن

تنت چون خاك در باد و زبان چون آب در آبان****دلت چون باغ در آذر كفت چون ابر در بهمن

به هر طبع اندر آوردي به تعليم اصل و فضل و دين****ز هر خاطر برون بردي به حجت شك و ريب و ظن

نه پيوندد به علمت جهل يك جزو از هزار اجزا****ازيرا كل، دانش را نگردد جهل پيرامن

تواضع دوستر داري چو گوهر در بن دريا****و گرنه چرخ بايستي چو كيوان مر ترا معدن

امام دانش و معني تويي امروز هم هستند****امامان دگر ليكن به دستار و به پيراهن

بجز تو اهل صنعت را ز دعويهاي بي معني****همه بانگند چون طبل و همه رنگند چون روين

يگانه عالمي بالله چگويم بيش از اين زيرا****همان آبست اگر كوبي هزاران بار در هاون

شگفتي نبود از خلقان ترا دشمن بوند ايرا****تو دانايي و ضد ضد را به گوهر چيست جز دشمن

خداي از بد نگهدارست ازو زنهار «لاتياس»****زمانه فاضل او بارست ازو هيهات «لاتامن»

درين دوران نيارد سنگ نحو و منطق و آداب****ازيرا سغبهٔ ژاژند و بستهٔ رستم و بهمن

ازين بي رونقي عالم چه نيكوتر بزرگان را****ز جامهٔ بي تنه و تيريز و خانه بي در و روزن

زمان شوخ چشمانست و

بي اصلان اگر داري****ازين يك مايه بسم الله خود اندر گرد حرص افگن

اگر رفعت همي جويي سيه دل باش چون لاله****ور آزادي همي خواهي زبان ده دار چون سوسن

چو مرد اين چنين ميدان نه اي از همت عالي****به دست عقل و خرسندي دو پاي حرص را بشكن

تو نام الفنج در حكمت فلك را گو مده يك نان****تو روح افزاي در دانش عدو را گو برو جان كن

به باغ دل ز آب روي تخمي كشتي از حكمت****كه جز فضل و ادب نبود بر آن يك روز پاداشن

هزاران روشني بيني ازين يك ظلمت گيتي****كه از روز درازست اين شب كوتاه آبستن

الا تا در سمر گويند وصف بيژن و رستم****كه اين بودست پيل اندام و آن بودست شيراوژن

ز سعي و حشمتت بادا به شادي و به اندوهان****ولي بر گاه چون رستم عدو در چاه چون بيژن

همي تا نفي باشد «لا» همي تا جحد باشد «لم»****همي تا چيست باشد «ما» همي تا كيست باشد «من»

هميشه باد حاسد را بدان حاجت كه او خواهد****جواب دعوتش ز ايزد چو موسل را ز لا و لن

هميشه بي زبان بادت ز تير حادثهٔ هستي****كه از عون ملك داري به گرد جان و تن جوشن

شماره قصيده 128: پيش پريشان مكن از پي آشوب من

پيش پريشان مكن از پي آشوب من****زلف گره بر گره جعد شكن بر شكن

اي ز رخت برده نور فر كلاه سپهر****وي ز لبت برده آب رنگ عقيق يمن

از لب تو شرم داشت مايهٔ مل در قدح****وز رخ تو بوي برد دايهٔ گل در چمن

جادوي استاد را پيش دو بادام تو****بسته شود پسته وار تيغ زبان در دهن

گردون هم عاشقست بر تو كه هر صبحدم****در هوس روي تو پاره كند پيرهن

چون به

دهانت رسيد هيچ نبيند خرد****چون به ميانت رسيد بيش نماند سخن

در چمن روي تو غلتان غلتان رود****مردمك چشم من بر گل و بر ياسمن

اي ز لطف لعل تو چشمهٔ حيوان جان****وي به شرف كوي تو روضهٔ رضوان تن

ار چه نيارد برون همچو سنايي دگر****گردش اين هفت مرد جنبش اين چار زن

تا نشود چشم زخم خيز بگردان يكي****جان چو ما صدهزار گرد سر خويشتن

زان پس بر ياد او پردهٔ عشاق ساز****تن تننا تن تنن تن تننا تن تنن

اي كه ز بس نازكي از تف روزه ترا****خشك شده سرو بن زرد شده نسترن

عيدي خواهي ز ما بيش زيادي مخواه****هيچ نبايد ترا از من و مانند من

امشب وقت سحر پيش سپهر هنر****شعر سنايي بخوان زار نوايي بزن

عمدهٔ ديوان شاه نصرالله آنكه هست****وقت هنر مقتدي گاه سخن موتمن

با دم خلقش مجو مشك سيه از خطا****با سر كلكش مخواه در سپيد از عدن

در شب ميلاد او دايهٔ دولت چه گفت****آمد بانگ خروس «اذهب عنا الحزن»

پيش تك عزم او تنگ نمايد زمين****پيش سر كلك او لنگ نمايد زمن

حاسدش اندر رحم عمر بخورده چو شمع****پوست نبيند به جسم تا بنپوشد كفن

صبح زمانه فروز از پي بدخواه اوست****هم به زبان تلخ گوي هم به نفس تيغ زن

در طلب آبرو سوي درش خلق را****پاي ستون سرست چشم دليل بدن

آتش كلكش بديل حل شده بيرون گريخت****سوي تكاب مسام خون دل نارون

دشمنش ار مرغ وار سوي هوا بر پرد****چرخ تنوري شود محور چون باب زن

اي به سخا دست تو ابر سعادت فشان****وي به هنر كلك تو برق ستاره فگن

گر چه به گاه سخن در بچكانم همي****سود ندارد كه من عرش بسنجم به من

هفت فلك را به طبع

خاصه بر اهل هنر****رسم گرفته زدن خوي دغا باختن

نوبت آدم گذشت نوبت مرغان رسيد****ورنه چه واجب كند اين كه به هر انجمن

زاغ فروشد ادب لك لك گويد اصول****چنگ سرايد كلنگ سيم ربايد زغن

شماره قصيده 129: گر شراب دوست را در دست تو نبود ثمن

گر شراب دوست را در دست تو نبود ثمن****خويشت را در خرابات جوانمردي فگن

كان خراباتيست پر سلوي و من بي قياس****تا سلو يابي ز سلوي منتي يابي ز من

جوي مي بيني روان در باغهاي دلبران****عاشقان بيني چمان با جام مي اندر چمن

هاي هاي و هوي و هوي عاشقان و دلبران****هر يكي در امتحان دلفريبي ممتحن

تا شراب عاشقان نوشي ز دست نيكوان****تا زماني خويشتن بيني جدا از خويشتن

سوخته بيني دلي در بيم هجران ساخته****همچو جان عاشقان در دام زلف پرشكن

ايستاده زان يكي بر پاي چون شمعي برنگ****و آن ديگر دست كرده بر سر زانو لگن

آن يكي از خواجگي پيراهن اندر پاكشان****و آن ديگر بركشيده بر سر از تن پيرهن

شاهد حال يكي حالي و آن ديگري****آتش بي دود غيرت گشته پيش باب زن

خاك كوي دوست بر سر كرده مهجوري ز درد****ديگري فتنه شده بر ربع و اطلال و دمن

مطربان در من يزيد افگنده نعمتهاي خويش****ماه رويان پيش ايشان پاي كوب و دست زن

اين جهان با تن مساعد آن جهان با روح يار****مژده داده مر روانها را ز لذتها بدن

خيل مستان بر بساط نردبازان گشته جمع****كعبتين گردان و نظاره بمانده مرد و زن

يا كدام از ما بماند يا كدام از ما برد****يا به نام كه برآيد نعره اي زان انجمن

دل به دست دوست همچون يوسف اندر من يزيد****برده او را بي گنه افگنده در چاه ذقن

گر قيامت را به صورت ديد خواهي شو ببين****حشر و نشر و دفع و

منع و گير و دار و عفو و من

عاشقي دعوي كني انصاف معشوقت بده****ناجوانمردي كني لاف جوانمردي مزن

مردهٔ هجرم حيات من به وصل روي تست****گور من در كوي خود كن دلق خود سازم كفن

زنده گرداند وصال روي تو جسم مرا****راست هم چونان كه عالم را جمال بوالحسن

آن علي كز حسن و احسان دهر او را برگزيد****تا مقام خويش را در خورد خود سازد وطن

از علو قدر و عدل او زمانه بشكفد****چون ببيند بر سر نامه علي ابن حسين

هر علي را كو اضافت منزلت پيدا كند****ننگرند اندر اضافت زيركان با فطن

يا اضافت را بدو عزست يا او را بدو****گرچه راهن را نباشد انفعال مرتهن

اين حسن را زين اضافت منزلت نفزود و قدر****كاين نسب را كرده ام با من جمالش مقترن

اي جمال اهل بيت خويش و فخر دودمان****اهل بيت خويش را گشتستي از طغيان مجن

جود ايشان را وجود اندر عدم پيوسته بود****شخص جود تو گرفت الفاظ ايشان را دهن

گر خرد معني كند احوال اين گردنده را****بر رسد از وي بگويد شرح احوال زمن

ليك ايشان غافلند از گردش چرخ بلند****تا تو اندر پيش ايشاني چو سيف ذواليزن

اين جهان چاهيست هر كس بر حد و مقدار خويش****ساخته ست از مكر و از تلبيس مرچه را رسن

هر كرا دايه شود گردون زمين گهواره گير****روز و شب بستان محنت گشته پستان لبن

هر كه داند كو همي با پروريدهٔ خود چه كرد****زو عجب باشد كه گردد بر جمالش مفتتن

حبذا مرغي كه او را سازي از انگشت بال****تا بر انگشتان رود از دار دنيا محتزن

بر زمين سيم اشك ناب را صورت كند****ذات آن صورت ز چين آرد به ماچين ياختن

شكلها پيدا شود در طبع و

عقل از او بر او****گنجها از وي پديد آرند سادات سخن

گاه از آن گنجش فتن برخيزد اندر ملكها****گاه بنشيند چو بر خيزد ز معنيها فتن

بر سمن منقار او از مشك چون شكلي كشد****مشك رخسار ملوك از هيبتش گردد سمن

مر مرا در مرغزار معرفت باشد مقام****صيد باز اندر هوا نشناسم از صيد زغن

در وثاق من نباشد جز همه باز سفيد****در يمين من نباشد جز يميني از يمن

اي دريغا خانمان من به دست ناكسان****شد چنان بركنده چون صنعا به دست اهرمن

هر كه را اخلاص كردم در ضمير خويش باز****زو لگد خوردم بمالش چون اديم اندر عدن

چو به تخليط اندرون كژدم شدند اين مردمان****شد فسون كژدم اندر حق ايشان شعر من

تا جهان كون و فسادست و فنا جفت بقاست****تا به چشم عاشقان باشند معشوقان وثن

تا وثن را از شمن اميد باشد كهتري****تا سبيل مهتري باشد وثن را بر شمن

عز و دولت با بقا و نعمتت پيوسته باد****دوستانت را مباد از بي نواييها حزن

از حزن خالي مبادا خاندان دشمنانت****مر ترا هرگز مبادا درد و اندوه و حزن

شماره قصيده 130: چون من و چون تو شد اي دوست چمن

چون من و چون تو شد اي دوست چمن****يك چمانه من و تو بي تو و من

توي بي تو چو بهار اندر بت****من بي من به بهار تو شمن

توبهٔ سست بروتان شده است****شكن زلفك تو توبه شكن

حسن اندر حسن اندر حسنم****تو حسن خلق و حسن بنده حسن

بي سر و پاي يكي چنبروار****خر ما جسته و بگسسته رسن

تو چو نرگس كله زر بر سر****من چو گل كرده قبا پيراهن

پشت من پيش تو شاخ سمني****پيش من روي تو صد دسته سمن

شاخ چون روي تو پر لعل و درر****آب چون زلف تو پر پيچ و شكن

بر گريبان پر

از ماه تو شاخ****انجم افشانان دامن دامن

شكفه پر زر و پر سيم گلو****ياسمين پر مي و پر شير دهن

بسته بر ساعد گل عقد گهر****سوده در كام سمن مشك ختن

سر به سر شاخ پر از عارض و زلف****لب به لب جوي پر از خط و ذقن

زير سرو چو الف با خوي و مي****گشته يك تن الف دار دو تن

غنچه همچون دل من با لب تو****لاله همچون رخ تو در دل من

عندليب آمده در مدحت شاه****رايگان همچو سنايي به سخن

شاه بهرامشه آن كو بدو زخم****جرم بهرام كند شش چو پرن

آن شهي كز صفت گرز و سنانش****كه شود آرد فلك پرويزن

پوستها بر تنشان گردد نيست****هر كه اندر كنفش نيست كفن

او چه ماند به فلان و به همان****او و تاييد و جهاني دشمن

شماره قصيده 131: دي ز دلتنگي زماني طوف كردم در چمن

دي ز دلتنگي زماني طوف كردم در چمن****يك جهان جان ديدم آنجا رسته از زندان تن

بي طرب خوشدل طيور و بي طلب جنبان صبا****بي دهن خندان درخت و بي زبان گويا چمن

سوسن آنجا بر دويده تا ميان سرو بن****نرگس آنجا خوش بخفته در كنار نسترن

چاك كرده بر نواي عندليب خوش نوا****فوطهٔ كحلي بنفشه شعر سيما بي سمن

بسته همچون گردن و گوش عروس جلوه گر****شاخ مرجان ارغوان و عقد گوهر ياسمن

بوي بيرون سوي و عطار از درون سو مشك سوز****نقش بيرون سوي و نقاش از درون سو خامه زن

من در آن صحراي خوش با دل همي گفتم چنين:****كاينت عقل افزاي صحرا وينت جان پرور وطن

باغ رفت از راه ديده كي سنايي آن تويي****بر چنين آواز و رنگ و بوي مانده مفتتن

مجلس نجم القضاة و قاري و حالش ببين****تا هم از خود فارغ آيي هم ز بلبل هم ز من

رنگ

و بوي باغ و بستان را چه بيني كاهل دل****دل بدين تزويرها هرگز ندارد مرتهن

سوي قاضي شو كه خلق و خلق او را چاكرند****نقش بندان در خطا و مشك سايان در ختن

راستي از نارون بيني ولي از روي ضعف****پيش هر بادي كه بيني چفته گردد نارون

نجم را آن استقامت هست كاندر راه دين****جز به پيش راستي چفته نشد چون نون «ان»

شمع ما را گر لگن كردست چرخ از خاك و خون****هست شمع گفت او را سمع هشياران لگن

چون عروس فكرت او چهره بگشايد ز لب****نعره هاي «طرقوا» برخيزد از جان در بدن

ساكني از حلم او خيزد چو جزم از حرف «لم»****برتري از علم او زايد چو نصب از حرف «لن»

من چه گويم گر ز فردوس برين پرسي تو اين****كز تو خوشتر چيست؟ گويد: مجلس قاضي حسن

نجم را باغ اين ثنا مي گفت وز شاخ چنار****فاخته كوكوكنان يعني كه كو آن انجمن

شاد باش اي مهتري كز بهر چشم زخم تو****خرقه در بازد فقير و بت بسوزد برهمن

چون به منير برشوي «والشمس» خواند آسمان****چون فرود آيي ازو «والنجم» خواند ذوالمنن

اي نثار دوستان از كان تو ياقوت علم****وي مقر دشمنان از رد تو تابوت ظن

انجمن دلها تويي چون پشت برتابد هدي****پردهٔ خلقان تويي چون روي بنمايد محن

اين بتان كامروز بيني از سر دون همتي****بندهٔ يك بت شود آن گه كه بسپارد ثمن

اندرين بتخانه قاضي صدهزاران بت بديد****كز سر همت يكي بت را نشد هرگز شمن

سوسن آزاده را بيني كه بي تاييد اصل****گنگ ماندست ار چه هستش ده زبان در يك دهن

شمع دنيا را ببين كز يك زبان در يك زمان****در طريق دين بگويد صدهزار الوان سخن

اين خطابت از دو معني چون

برون آيد همي****گر چنين خوانمت نجمي ور چنان خوانم مجن

اندر آن ساعت كه همنامت ز دست دشمني****زهر خورد و دوستان گشتند از آن دل پر حزن

زين عبارت گر لبش خالي نبودي در دهانش****زهره خون گشتي وز آن چون مشك زادي با لبن

روضهٔ شرع معين الدين ز بهر عز دين****از جمال لفظ خود هم عدن گردي هم عدن

هر دلي كز عشق و جاه و مال چون بتخانه بود****سوختي بتخانه و در هم شكستي آن وثن

نسبت از محموديان داري و بهر عز دين****همچو محمود آمدي بتخانه سوز و بت شكن

مدعي بسيار داري اندرين صنعت وليك****زيركان دانند سير از سوسن و خار از سمن

بي جمال يوسف و بي سوز يعقوب از گزاف****توتيايي نايد از هر باد و از هر پيرهن

گر چه در ميدان قالي ليكن از روي خرد****رفته اي جايي كه بيش آنجا نه ما گنجد نه من

از براي انتظار مجلست را روز و شب****گر نه بهر مصلحت بودي ز من گشتي زمن

شادباش اي عندليبي كز پي وصفت همي****مرغ بريان طوطي گويا شود بر بابزن

گر تن ما جامهٔ عيدي ندارد گو مدار****چون پري پوشيده شد گو باش عريان اهرمن

جان ما آن جامه پوشيده ز اوصافت كه بيش****با فنا هرگز بدين پوشش نگردد مقترن

افسري سازم ز گرد نعل اسبت روز عيد****ميروم چون شمع سر پر نور و دل پر سوختن

تا ز روي تهنيت گويند اجرام سپهر****كي نهاده بر ميان فرق جان خويشتن

مادحت عريان كجا ماند كه گر مدح ترا****بر مريد مرده خواند هم در اندازد كفن

باد عمر و عز تو اندر زمانه لايزال****باد جسم و جان تو تا روز محشر بي وسن

شادمان باش از من و از خود كه اندر نظم و نثر****نز

خراسان چون تويي زادست نز غزنين چو من

تا نگردد صعوه مانند عقاب تيز چنگ****تا نگردد شير غرنده شكار پيره زن

تا جهان بر جاي باشد نقش دين بر وي نگار****تا فلك بر پاي باشد فرش دين بر وي فگن

فرخ و فرخنده بادت نوبهار و روز عيد****اي بقاي تو بهار و قدر عيد مرد و زن

كام دين داران تو جوي و نام دين داران تو بر****شاخ بدگويان تو سوز و بيخ بد دينان تو كن

شماره قصيده 132: اي هميشه دل به حرص و آز كرده مرتهن

اي هميشه دل به حرص و آز كرده مرتهن****داده يكباره عنان خود به دست اهرمن

هيچ ننديشي كه آخر چون بود فرجام كار****اندر آن روزي كه خواهد بود عرض ذوالمنن

گر پي حاجت نگردي بر پي حجت مپوي****ور سر ميدان نداري طعنه بر مردان مزن

يا ز بي آبي چو خار از خيرگي ديده مدوز****يا ز رعنايي چو گل بر تن بدران پيرهن

گر كليمي سحر فرعون هوا را نيست كن****ور خليلي غيرت اغيار را در هم شكن

همت عالي ببايد مرد را در هر دو كون****تا كند قصر مشيد ربع و اطلال و دمن

بگذر از گفتار ما و من كه لهوست و مجاز****عاشق مجبور را زيبا نباشد ما و من

باز را دست ملوك از همت عالي ست جاي****جغد را بوم خراب از طبع دون شد مستكن

كي شناسد قيمت و مقدار در بي معرفت****كي شناسد قدر مشك آهوي خر خيز و ختن

ناسزايان را ستودن بيكران از بهر طمع****گسترانيدي به جد و هزل طومار سخن

از پي آن تا يكي گوهر به دست آرد مگر****ننگري تا چند مايه رنج بيند كوهكن

نه ز رنج كوه كندن رنج طاعت هست بيش****نه كمست از كان كه گنج بهشت ذوالمنن

در ازل خلاق چون تن را و

دل را آفريد****راحت و آرام دل ننهاد جز در رنج تن

دعوي ايمان كني و نفس را فرمان بري****با علي بيعت كني و زهر پاشي بر حسن

گر خداجويي چرا باشي گرفتار هوا****گر صمد خواهي چرا باشي طلبكار وثن

هيچ كس نستود و نپرستيد دو معبود را****هيچ كس نشنود روز و شب قرين در يك وطن

خرمن خود را به دست خويشتن سوزيم ما****كرم پيله هم به دست خويشتن دوزد كفن

ناز دنيا كي شود با آز عقبا مجتمع****رنج حرث و زرع چه بود پيش نسرين و سمن

از پي محنت گرفتاريم در حبس ابد****نز پي راحت بود محبوس روح اندر بدن

صدق و معني گر همي خواهي كه بيني هر دوان****سوز دل بنگر يكي مر شمع را اندر لگن

نيست جز اخلاص مر درد قطيعت را دوا****نيست جز تسليم مر تير بليت را مجن

از صف هستي گريز اندر مصاف نيستي****در مصاف نيستي هرگز نبيند كس شكن

ور همي خواهي كه پوشي تن به تشريف هدي****دام خود كامي چو گمراهان به گرد خود متن

صدق و معني باش و از آواز و دعوي باز گرد****رايض استاد داند شيههٔ زاغ از زغن

آنكه در باغ بلا سرو رضا كارد همي****چون من و تو كي كند دل بسته در سرو چمن

با سر پر فضله گويي فضل خود قسم منست****خويشتن را نيك ديدستي به چشم خويشتن

باش تا ظن خبر عين عيان گردد ترا****باش تا ثعبان مرگت باز بگشايد دهن

در ديار تو نتابد ز آسمان هرگز سهيل****گر همي بايد سهيلت قصد كن سوي يمن

ايمني از نازكي باشد تني را كو بود****با لبي چون ناردانه قامتي چون نارون

باش تا اعضاي خود بر خود گوا يابي به حق****باش تا در كف نهندت

نامهٔ سر و علن

داني آن گه كاين رعونت بود خواب بي هشان****داني آن گه كاين ترفع بود باد بادخن

هست اجل چون چنبر و ما چون رسن سر تافته****گر چه باشد بس دراز آيد سوي چنبر رسن

تا ترا در دل چو قارون گنجها باشد ز آز****چند گويي از اويس و چند پويي در قرن

اي سنايي بر سناي عافيت بي ناز باش****چند بر گفتار بي كردار باشي مفتتن

گر كني زين پس بجز توحيد و جز وعظ امتحان****ز امتحان اخروي بي شك بماني ممتحن

در نمايش و آزمايش چون نكوتر بنگري****اندر آن شير عريني و درين اسب عرن

قوت معني نداري حلقهٔ دعوي مگير****طاعت زيبا نداري تكيه بر عقبا مزن

شماره قصيده 133: كرد نوروز چو بتخانه چمن

كرد نوروز چو بتخانه چمن****از جمال بت و بالاي شمن

شد چو روي صنمان لالهٔ لعل****شد چو پشت شمنان شاخ سمن

آفتاب حمل آن گه بنمود****ثور كردار به ما نجم پرن

از گريبان شكوفه بادام****پر ستاره ست جهان را دامن

هم كنون غنچهٔ پيكان كردار****كند از سحر ز بيجاده مجن

باغ شد چون رخ شاهان ز كمال****شاخ چون زلف عروسان ز شكن

مرغ ناليد به گلبن ز فنون****باد بيزاست درختان ز فنن

ابر چون خامهٔ خواجه به سخا****چون دل خواجه بياراست چمن

خواجه اسعد كه عطاي ملكش****داد خلق حسن و خلق حسن

آنكه تا سيرت او شامل شد****خصلت سيئه بگذاشت وطن

آنكه تا بخشش او جاي گرفت****رخت برداشت ز دل رنج و حزن

پيش يك نكتهٔ آن دريا دل****شد چو خرمهره همه در عدن

علمها دارد سرمايهٔ جان****كارها داند پيرايهٔ تن

نكتهٔ رايش اگر شمع شود****بودش دايرهٔ شمس لگن

ذرهٔ خلقش اگر نشر شود****ياد نارد كسي از مشك ختن

گر رسد مادهٔ عونش به عروق****روح محروم نشيند ز شجن

ور وزد شمت هرمش به دماغ****ديده معزول بماند ز

وسن

شادباش اي سخن از دو لب تو****همچو در عدن از لعل يمن

به سخن چونت ستايم بر آنك****مدح تو بيشتر آمد ز سخن

گردن عالمي از بخشش زر****كردي آراسته تو از شكر و منن

خاصه از جود تو دارد پدرم****طوقي از منت اندر گردن

همه مهر تو نگارد به روان****همه مدح تو سرايد به دهن

از بسي شكر كه گفتي ز تو او****عاشق خاك درت بودم من

ليكن از ديده بناميزد باز****بيش از آنست كه بردم به تو ظن

من چو جاني ام نزديك پدر****جان او باز مرا همچو بدن

پدرم تا كه رضاي تو خرد****جاني آورد به نزد تو ثمن

بنگر اي جان كه اوصاف توتا****چه درافشانده ز درياي فطن

تا نگويي تو مها كين پسرك****دردي آورد هم از اول دن

كاين چراغي كه برافروخته اند****گر ز سعي تو بيابد روغن

تو ببيني كه به يك ماه چو ماه****كند از مهر تو عالم روشن

پسري داري هم نام رهي****از تو مي خدمت او جويم من

زان كه نيكو كند از همنامي****خدمت خواجه حسن بنده حسن

تا بود كندي خنجر ز سنان****تا بود تيزي خنجر ز فسن

باد بنياد ولي تو جنان****باد بنگاه عدوي تو دمن

شاخ سعد از طرف بخت برآر****بيخ نحس از چمن عمر بكن

رايت ناصح چون تيغ بدار****گردن دشمن چون شمع بزن

شماره قصيده 134: برگ بي برگي نداري لاف درويشي مزن

برگ بي برگي نداري لاف درويشي مزن****رخ چو عياران نداري جان چو نامردان مكن

يا برو همچون زنان رنگي و بويي پيش گير****يا چو مردان اندر آي و گوي در ميدان فگن

هر چه بيني جز هوا آن دين بود بر جان نشان****هر چه يابي جز خدا آن بت بود در هم شكن

چون دل و جان زير پايت نطع شد پايي بكوب****چون دو كون اندر دو دستت جمع شد دستي بزن

سر بر

آر از گلشن تحقيق تا در كوي دين****كشتگان زنده بيني انجمن در انجمن

در يكي صف كشتگان بيني به تيغي چون حسين****در دگر صف خستگان بيني به زهري چون حسن

درد دين خود بوالعجب درديست كاندر وي چو شمع****چون شوي بيمار بهتر گردي از گردن زدن

اندرين ميدان كه خود را مي دراندازد جهود****وندرين مجلس كه تن را مي بسوزد برهمن

اينت بي همت شگرفي كو برون نايد ز جان****و آنت بي دولت سواري كو برون نايد ز تن

هر خسي از رنگ گفتاري بدين ره كي رسد****درد بايد عمر سوز و مرد بايد گام زن

سالها بايد كه تا يك سنگ اصلي ز آفتاب****لعل گردد در بدخشان يا عقيق اندر يمن

ماهها بايد كه تا يك پنبه دانه ز آب و خاك****شاهدي را حله گردد يا شهيدي را كفن

روزها بايد كه تا يك مشت پشم از پشت ميش****زاهدي را خرقه گردد يا حماري را رسن

عمرها بايد كه تا يك كودكي از روي طبع****عالمي گردد نكو يا شاعري شيرين سخن

قرنها بايد كه تا از پشت آدم نطفه اي****بوالوفاي كرد گردد يا شود ويس قرن

چنگ در فتراك صاحبدولتي زن تا مگر****برتر آيي زين سرشت گوهر و صرف ز من

روي بنمايند شاهان شريعت مر ترا****چون عروسان طبيعت رخت بندند از بدن

تا تو در بند هوايي از زر و زن چاره نيست****عاشقي شو تا هم از زر فارغ آيي هم ز زن

نفس تو جوياي كفرست و خردجوياي دين****گر بقا خواهي بدين آي ار فنا خواهي به تن

جان فشان و پاي كوب و راد زي و فرد باش****تا شوي باقي چو دامن برفشاني زين دمن

كز پي مردانگي پاينده ذات آمد چنار****وز پي تر دامني اندك حيات آمد سمن

راه رو

تا ديو بيني با فرشته در مصاف****ز امتحان نفس حسي چند باشي ممتحن

چون برون رفت از تو حرص آن گه در آمد در تو دين****چون در آمد در تو دين آن گه برون شد اهرمن

گر نمي خواهي كه پرها رويدت زين دامگاه****همچو كرم پيله جز گرد نهاد خود متن

بار معني بند ازينجا زان كه در صحراي حشر****سخت كاسد بود خواهد تيز بازار سخن

باش تا طومار دعويها فرو شويد خرد****باش تا ديوان معنيها بخواند ذوالمنن

باش تا از پيش دلها پرده بردارد خداي****تا جهاني بوالحسن بيني به معني بوالحزن

اي جمال حال مردان بي اثر باشد مكان****وز شعاع شمع تابان بي خبر باشد لگن

بارنامهٔ ما و من در عالم حس ست و بس****چون ازين عالم برون رفتي نه ما بيني نه من

از برون پرده بيني يك جهان پر شاه و بت****چون درون پرده رفتي اين رهي گشت آن شمن

پوشش از دين ساز تا باقي بماني بهر آنك****گر برين پوشش نميري هم تو ريزي هم كفن

اين جهان و آن جهانت را به يك دم در كشد****چون نهنگ درد دين ناگاه بگشايد دهن

باد و قبله در ره توحيد نتوان رفت راست****يا رضاي دوست بايد يا هواي خويشتن

سوي آن حضرت نپويد هيچ دل با آرزو****با چينن گلرخ نخسبد هيچ كس با پيرهن

پردهٔ پرهيز و شرم از روي ايمان بر مدار****تا به زخم چشم نااهلان نگردي مفتتن

گرد قرآن گرد زيرا هر كه در قرآن گريخت****آن جهان رست از عقوبت اين جهان جست از فتن

چون همي داني كه قرآن را رسن خواندست حق****پس تو در چاه طبيعت چند باشي با وسن

چرخ گردان اين رسن را مي رساند تا به چاه****گر همي صحرات بايد چنگ در زن در رسن

گرد

سم اسب سلطان شريعت سرمه كن****تا شود نور الاهي با دو چشمت مقترن

گر عروس شرع را از رخ براندازي نقاب****بي خطا گردد خطا و بي خطر گردد ختن

سني دين دار شو تا زنده ماني زان كه هست****هر چه جز دين مردگي و هر چه جز سنت حزن

مژه در چشم سنايي چون سناني باد تيز****گر سنايي زندگي خواهد زماني بي سنن

با سخنهاي سنايي خاصه در زهد و مثل****فخر دارد خاك بلخ امروز بر بحر عدن

شماره قصيده 135: اي ز راه لطف و رحمت متصل با عقل و جان

اي ز راه لطف و رحمت متصل با عقل و جان****وي به عمل و قدر و قدرت برتر از كون و مكان

هر كجا مهر تو آيد رخت بربندد خرد****هر كجا قهر تو آيد كيسه بگشايد روان

اي به پيش صدر حكمت سرفرازان سرنگون****وي به گرد خوان فضلت ميزبانان ميهمان

ذات نامحسوست از خورشيد پيداتر وليك****عجز ما دارد همي ذات ترا از ما نهان

گر نبودي علم تو ذات خرد را رهنمون****مي ندانستي خرد يك پارسي بي ترجمان

آفتاب ار بي مدد تا بد ز عونت زين سپس****چون مه دوشينه تابد آفتاب از آسمان

هر كه بهر ذات پاكت جست ماند اندر وصال****هر كه بهر سود خويشت جست ماند اندر زيان

هستي ما پادشاها چون حجاب راه تست****چشم زخم نيستي در هستي ما در رسان

هر كه از درگاه عونت يافت توقيع قبول****پيش درگاهش كمر بندد به خدمت انس و جان

چون علاي دين و دولت آنكه از اقبال او****لاله رويد از ميان خاره در فصل خران

آنكه بذل اوست هر جا بارنامهٔ هر غريب****و آنكه عدل اوست هر جا بدرقهٔ هر كاروان

دولتي دارد كه هر لشكر كه باوي شد به حرب****مرد را جوشن نبايد اسب را بر گستوان

رايت بدعت چو قارون شد نهان اندر

زمين****چون كله گوشهٔ علايي نور داد اندر جهان

نيك پشتي آمدند الحق نهان شرع را****آل محمود از سنان و آل حداد از لسان

خاصه بدر صدر شمع شرع يوسف آنكه هست****چون زليخا صد هزاران بخت پير از وي جوان

پيشواي دين فقيه امت آن كز حشمتش****مبتدع را مغز خون گردد همي در استخوان

آنكه گاه پايداري دولت خود را همي****طيلسان داران سرش كردند همچون طيلسان

آنكه گاه دانش آموزي ز بهر قهر نفس****بستر او خاك ساكن بود و فرش آب روان

لاجرم گشت آنچنان اكنون كه هست از روي فخر****خاك نعل اسب او را چشم حوران سرمه دان

دان كه وقتي قحط نان بود اندران اول قرون****بين كه اكنون قحط دينست اندرين آخر زمان

ميزبان بودند عالم را دو يوسف در دو قحط****يوسف غزني به دين و يوسف مصري به نان

هر كه سر بر خط او بنهاده چون كلكش دو روز****هر كه پي بر كام او بنهاد چون ما يك زمان

زين جهان بيرون نشد تا چشم او او را نديد****سر چو شير عود سوز و تن چو پيل پرنيان

مشتري گر خصم او گردد نيارد كرد هيچ****جرم كيوان از براي نحس او بر وي قران

شب به دوزخ رفت آن كش بامدادان گفت بد****اين چنين اقبال كس را آسمان ندهد نشان

تا جمال طلعتش بر جاي باشد روز حشر****گر نماند آفتاب و مشتري را گو ممان

از بقاي اوست چون ايمان ما در ايمني****از براي امن ما يارب تو دارش در امان

از چنان صدري چنين بدري برآمد با كمال****اي مسلمانان چه زايد جز گل اندر گلستان

بوالمعالي احمد يوسف كه او را آمدست****خلقت يوسف شعار و خلق احمد قهرمان

آنكه آن ساعت حسودش را علم گردد نگون****گر ندارد ديده زير نعل

اسب اوستان

از براي كرد او را آيد اندر چشم نور****از براي گفت او را آيد اندر جسم جان

تا ببام آسمانش برد بخت از راه علم****اين نكوتر باز كآتش در زد اندر نردبان

زير سايهٔ آفتاب دولت ست آن ماه روي****روشن آن ماهي كه باشد آفتابش سايبان

شاد باش اي منحني پشت تو اندر راه دين****دير زي اي ممتحن خصم تو اندر امتحان

تا طبيعت زعفران را رنگ اعداي تو ديد****مايهٔ شادي جدا كرد از مزاج زعفران

چون مسائل حل كني شيري بوي دشمن شكار****چون به منبر بر شوي بحري بوي گوهر فشان

منبر از تو زيب گيرد نه تو از منبر از آنك****كان ز گوهر سرفرازي يافت نه گوهر ز كان

بود بتخانهٔ گروهي ساحت بيت الحرام****بود بدعت جاي قومي بقعت شالنكيان

اين دو موضع چون ز ديدار دو احمد نور يافت****قبلهٔ سنت شد اين و كعبهٔ خدمت شد آن

قبلهٔ دين امامان خاندان تست و بس****دير زي اي شاه خانه شاد باش اي خاندان

هر كه دين خواهد كه دارد چون شما بايد خطر****هر كه در خواهد كه دارد چون صدف بايد دهان

خاك و بادي كان نيابد خلعت و تاييد حق****اين عناي مغز باشد آن هلاك خاندان

شير اصلي معني اندر سينه دارد همچو خاك****شير رايت باشد آن كو باد دارد در ميان

لاجرم آنرا كه بادي بود چون اينجا رسيد****خاك اين در كرد بيرون بادشان از بادبان

تا جمال خانهٔ حداديان باشد به جاي****هيچ دين دزدي نيارد گشت در گيتي عيان

زان كه ايشان شمسهٔ دينند اندر عين شب****دزد متواري شود چون شمس باشد پاسبان

من غلام آستاني ام كه بويي خاك او****تا به پشت گاو ماهي بوي دل آيد از آن

اي ترا پرورده ايزد بهر دين اندر

ازل****بخت و اقبال ازل پرورد را نبود كران

از پي بخت ازل را فرخي در شعر خويش****پيش ازين گفتست بيتي من همي گويم همان

يك بختي هر كرا باشد همه زان سر بود****كار از آن سر نيك بايد گر نمي داني بدان»

تا ببيني كز براي خدمتت گردد فلك****از پس كسب سنا را چون سنايي مدح خوان

حرمتي يابي چنان گر في المثل در صف حرب****تير دشمن پيشت آيد چفته گردد چون كمان

آنچنان گردي ز دانش كز براي دين حق****فتوي از صدرت برد خورشيد سوي قيروان

اين همه رتبت ز يك تاثير صبح بخت تست****باش تا خورشيد اقبالت بتابد ز آسمان

كز براي خدمتت را ماه بگزيند زمين****وز براي حرمتت را حور در بازد جنان

رو كه تاييد سپهر و دانش كلي تر است****با چنين تاييد و دانش مقتدا بودن توان

تا نباشد گاه كوشش تيغ شهلان چون رماح****تا نباشد وقت بخشش تير گردون چون كمان

چون طريقت كارخواه و چون حقيقت كاركن****چون شريعت كار جوي و چون طبيعت كامران

باد همچون دور همنام تو دورت پايدار****باد همچون دين همنام تو عمرت جاودان

شماره قصيده 136: بنه چوگان ز دست اي دل كه گمشد گوي در ميدان

بنه چوگان ز دست اي دل كه گمشد گوي در ميدان****چه خيزد گوي تنهايي زدن در پيش نامردان

چو گويي در خم چوگان فگن خود را به حكم او****كه چوگاني ست از تقدير و ميدانيست از ايمان

بدين چوگان مدارا كن وز آن ميدان مكافا بين****چو اين كردي و آن ديدي شوي چون گوي سرگردان

ز خود تا گم نگردي باز هرگز نيست اين ممكن****كه بيني از ره حكمت جمال حضرت سلطان

نه سيد بود كز هستي شبي گمشد درين منزل****رسيد آنجا كزو تا حق كماني بود و كمتر زان

تو تا از ذوق آب و نان ركاب اينجا گران داري****پي عيسي

كجا يابي برون از هفت و چهار اركان

خبر باديست پر پيماي اثر خاكيست دور از وي****نظر راهيست پر منزل عيان را باش چون اعيان

تو موسي باش دين پرور كه پيش مبغض و اعدا****پديد آيد به رزم اندر ز چوب خشك صد ثعبان

تو صاحب سر كاري شو كه هرچت آرزو باشد****همه آراسته بيني چو يازي دست زي انبان

نبيني هيچ ويراني در اطراف جهان دل****چو كردي قبلهٔ دين را به زهد و ترس آبادان

سليم و باركش مي باش تا عارض بروز دين****كند عرضه ترا بر حق ميان زمرهٔ نيكان

كزين دريافت سر دل امين در كوي تاريكي****وزين بشنود بوي جان برون از آب و گل سلمان

همه در دست كار دين همه خونست راه حق****ازين درد آسمان گردان وز آن خون حلقها قربان

ز روي عقل اگر بيني گماني كان يقين گردد****به معيار عياري بر ببين تا چون بود ميزان

اگر بر عقل چرب آيد يقين دان كان گمان باشد****وگر در شرع افزايد گمان بر كان بود فرمان

خضر زين راه شد در كوي كابي يافت جان پرور****سكندر از ره ديگر برون آمد چو تابستان

همه دادست بي دادي چو تو در كوي دين آيي****همه شاديست غم خوردن چو داني زيست با هجران

چو بوتيمار شو در عشق تا پيوسته ره جويي****چو بلبل بر اميد وصل منشين هشت مه عريان

اگر خواهي كه تا داني كه از درياچه مي زايد****به همت راه بر مي باش بر اميد كشتيبان

چو نور از طور مي تابد تو از آهن كجا يابي****برو بر تجربت بر طور چون موسي بن عمران

اگر سلمان همي خواهي كه گردي رو مسلمان شو****كه بي راي مسلماني بميري در بن زندان

مرو در راه هر كوري اگر مردي برين هامون****كه گمراهي برون

آيي بسي گمره تر از هامان

نه هر آهو كه پيش آيد بود در ناف او نافه****نه هر زنده كه تو بيني بود در قالب او جان

بسي آهو در عالم كه مشكش نيست در ظاهر****بسي شخصست در گيتي كه جانش نيست در ابدان

نه جان خود زندگي باشد غلط زينجاست غافل را****كه جان دريست در خلقت ز بهر زينت جانان

هر آنكو نور جان بيند شود سخته چو پروانه****هر آنكو مرز جان داند نباشد فارغ از احزان

بپر عشق شو پران كه عنقاوار خود بيني****ز ناجنسان جداييها و با جنسان بهم چسبان

شراب شوق چندان خور كه پاي از ره برون ننهي****كه چون از ره برون رفتي تا خمارت گيرد از شيطان

تو بر ره چو اصحابي كه خود ميريست مر ره را****چه عيب آيد اگر باشند آن اصحاب سگبانان

هم از درد دل ايشان برون آمد سگي عابد****هم از خورشيد تابانست لعل سرخ اندر كان

شعاع روي مردي بود و شمع وقت بسطامي****نهاد بوي دردي بود و رنگ سالك گريان

ز روي درد اين رهرو مبين آلت كانون****ز نور روي آن مه بين مزين قامت كيوان

همه اكرام و احسان ست سيلي خوردن اندر سر****چه باشد گر كني در پيش جانان جان و تن قربان

چو عالم جمله منكر شد چرا دارد خرد طرفه****اگر پيري خبر گويد كه آيد عاقبت طوفان

كنون طوفان مردانست و آنك طرف گل در گل****كنون بازار شيطانست و آنك موعد ديوان

زني كو عدهٔ دين داشت آنجا مردوار آمد****تني كو مدهٔ كين بود با وي كي رود يكسان

حسن در بصره پر بينند ليكن در بصر افزون****بدن در كعبه پر آيند ليكن در نظر نقصان

ز يثرب علم دين خيزد عجب اينست در حكمت****كه صاحب همتان

آيند از بنياد تركستان

صهيب از روم مي پويد به عشق مصطفا صادق****هشام از مكه مي جويد صليب و آلت رهبان

دلا آنجا كه انصافست خود از روم دل خيزد****تنا آنجا كه اعلامست از كعبه بود خذلان

نه در كعبه مجاور بود چندين سالها بلعم****نه در كوي ضلالت بود چندين روزها عثمان

نه از ترتيب عقل افتد سخن در خاطر عيسي****نه بر تقدير حرف آيد معاني ز آيت قرآن

سماع روح عاشق را نه از نقل آورد ناقل****شعاع شمع حكمت را نه از عقل آورد يزدان

هر آنك اندر سماع آيد همه علمش هدر گردد****هر آنك اندر شعاع افتد شود ديوانه در گيهان

وليك از كار و بار اين اثر يابد جهان دل****بلي در ذكر علم آن ثناخواند بسي حسان

جگرها خون شد و پالود تا باشد كزين معني****خبر يابد مگر يك دل شود در آسمان پران

چه جاي اين هوس باشد كه بگذشت اينهمه لشكر****پي مركب رها كردند تا پيدا بود پنهان

خرابي در ره نفست و در ميل طريق تن****وگر در حصن جان آيي همه شهرست و شهرستان

بهشت اينجا بنا كردست شداد از پي شادي****خبر زان خانهٔ خرم كه مي آرد يك اشتربان

ز هول سيل عالم بر شده ايمن لب كشتي****ز روح نوح پيغمبر شده بي قوت دين كنعان

سواري مي كند عيسي و بار حكم او بر خر****ز طعم منزل اندر دل نه خر آگاه و نه پالان

چه راهست اي سنايي اين كه با مرغان خود يك دم****خبر گويي و جان جويي بلا خواهي تو بي امكان

مگر ز آواز مرغانت نداند كس جز اين سيد****كه فخر اهل ري اويست و تاج صدر اصفاهان

اميني رهروي كو را رضا گويند در دنيا****ازو راضي رضا در حشر و با او

مصطفا همخوان

شماره قصيده 137: ويحك اي پردهٔ پرده در در ما نگران

ويحك اي پردهٔ پرده در در ما نگران****بيش از اين پردهٔ ما پيش هر ابله مدران

يا مدر يا چو دريدي چو لئيمان بمدوز****يا مخوان يا چو بخواندي چو بخيلان بمران

جاي نوري تو و ما از تو چو تاريك دلان****آب گويي تو و ما از تو پر آتش جگران

ماهت ار نور دهد تري آبست درو****مشك ار بوي دهد خشكي نارست در آن

شيشهٔ بادهٔ روشن ندهي تا نكني****روز ما تيره تر از كارگه شيشه گران

شرم دار اي فلك آخر مكن اين بي رسمي****تا كي از پرورش و تربيت بد سيران

از تو و گردش چرخت چه هنر باشد پس****چون تهي دست بوند از تو همه پر هنران

عمر ما طعمهٔ دوران تو شد بس باشد****نيز هر ساعتمان شربت هجران مخوران

هر كه يكشب ز بر زن بود از روي مراد****سالي از نو شود از جلمهٔ زير و زبران

خواستم از پي راحت زني آخر از تو****آن بديدم كه نبينند همه بي خبران

اين ز تو در خورد اي مادر زنداني زاي****ما به زندان و تو از دور به ما در نگران

مر پسر را به تو اميد كجا ماند پس****همه چون فعل تو اين باشد بر بي پدران

چون به زن كردني اين رنج همي بايد ديد****اينت اقبال كه دارند پس امروز غران

ما غلام كف دستيم بس اكنون كه ز عجز****مانده اند از پس يك ماده برينگونه بران

نه تويي يوسف يعقوب مكن قصه دراز****يوسفان را نبود چاره ازين بد گهران

يوسف مصري ده سال ز زن زندان ديد****پس ترا كي خطري دارند اين بي خطران

آنكه با يوسف صديق چنين خواهد كرد****هيچ داني چكند صحبت او با دگران

حجرهٔ عقل ز سوداي زنان خالي كن****تا به جان پند تو گيرند همه پر

عبران

بند يك ماده مشو تا بتواني چو خروس****تا بوي تاجور و پيش رو تاجوران

خاصه اكنون كه جهان بي خردان بگرفتند****بي خرد وار بزي تا نبوي سرد و گران

كار چون بي خردي دارد و بي اصلي و جهل****واي پس بر تو و آباد برين مختصران

طالع فاجري و ماجري امروز قويست****هر كه امروز بر آنست بر آنست برآن

مر كه پستان ميان پاي نداد او را شير****نيست امروز ميان جهلا او ز سران

هر كه لوزينهٔ شهوت نچشيدست ز پس****نيست در مجلس اين طايفه از پيشتران

آنكه بودست چو گردون به گه خردي كوژ****لاجرم هست درين وقت ز گردون سپران

بي نفيرست كسي كش نفر از جهل و خطاست****جهد كن تا نبوي از نفر بي نفران

روزگاريست كه جز جهل و خيانت نخرند****داري اين مايه و گر نه خر ازين كلبه بران

سپر تير زمان ديدهٔ شوخست و فساد****جهد كن تات نبيند فلك از پي سپران

شايد ار ديدهٔ آزاده گهر بار شود****چون شدستند همه بي گهران با گهران

باز دانش چو همي صيد نگيرد ز اقبال****پيشش از خشم در اطراف ممالك مپران

معني اصل و وفايش مجوي از همه كس****زان كه هستند ز بستان وفا بي ثمران

اندرين وقت ز كس راه صيانت مطلب****كه سر راه برانند همه راهبران

بي خبروار در اين عصر بزي كز پي بخت****گوي اقبال ربودند همه بي خبران

با چنين قول و چنين فعل كه اين دونان راست****رشك بر مي آيدم اي خواجه ز كوران و كران

چون سرشت همه رعنايي و بر ساختگيست****مذهب خانه خدادار تو چون مستقران

پس چو از واقعهٔ حادثه كس نيست مصون****همچو بي اصل تو دون باش نه از مشتهران

عاجزيت از شرف با پدري بود ار نه****دهر و ايام كيت ديدي چون بي ظفران

هر كه چون بي بصران صحبت دونان طلبد****سخت بسيار بلاها كشد

از بي بصران

پاي كي دارد با صحبت تو سفلهٔ دون****چون نه اي خيره سر و در نسب خيره سران

مردمي را چو نگيرد همي اين تازي اسب****يارب اي بار خداييت جهاني ز خران

وقت آنست كه در پيشگه ميخانه****ترس و لاباس بسازي چو همه بي فكران

اسب شادي و طرب در صف ايام در آر****مگر از زحمت اسبت برمند اين گذران

مركب امر خدايست چو تركيب تنت****بخرابيش درين مرتع خاكي مچران

اي دل اي دل چو ز فضل و ز شرف حيرانيست****ز اهل فضل و شرف و عقل گران گير گران

دست در گردن ايام در آريم از عقل****پاي برداريم از سيرت نيكو نظران

دين فروشيم چو اين قوم جزين مي نخرند****مايه سازيم هم از همت و خوي دگران

كام جوييم و نبنديم دل اندر يك بند****زان كه اينست همه ره روش با خطران

همت خويش وراي فلك و عقل نهيم****كه برون فلكند از ما فرزانه تران

خود كه باشد فلك بادرو آب نهاد****خود كه باشند درو اينهمه صاحب سفران

كار حكم ازلي دارد و نقش تقدير****كه نوشتست همه بوده و نابوده در آن

جرم از اجرام ندانند بجز كوردلان****طمع از چرخ ندارند مگر خيره سران

زان كه از قاعدهٔ قسمت در پردهٔ راز****چرخ پيمايان دورند و ستاره شمران

همه بادست حديث فلك و سير نجوم****باده دارد همه خوشي و دگر باده خوران

دولت نو چو همي مي ندهد چرخ كهن****ما و بادهٔ كهن و مطرب و نو خط پسران

گرچه با زيب و فريم از خرد و اصل و وفا****گرد ميخانه در آييم چو بي زيب و فران

عيش خود تلخ چه داريم به سوداي زنان****ما و سيمين زنخان خوش و زرين كمران

جان ببخشيم به ياران نكو از سر عشق****سيم خوردن چه خطر دارد با سيمبران

خام باشد

ترشي در رخ و شهوت در دل****چون بود كيسه پر از سيم و جهان پر شكران

رنگ آن قوم نگيريم به يك صحبت از آنك****پشت اسلام نكردند بنا بر عمران

همه اندر طلب مستي بي عقل و دلان****همه اندر طرب هستي بي سيم و زران

آنچنان قاعده سازيم ز شادي كه شود****از پس ما سمر خوشتر صاحب سمران

هيچ تاوان نبود در دو جهان بر من و تو****چون برين گونه گذاريم جهان گذران

شماره قصيده 138: چرخ نارد به حكم صدر دوران

چرخ نارد به حكم صدر دوران****جان نزايد به سعي چار اركان

در زمين از سخا و فضل و هنر****چون محمد تكين بغراخان

آنكه شد تا سخاش پيدا گشت****بخل در دامن فنا پنهان

آنكه از بيم خنجرش دشمن****همچو خنجر شدست گنگ زبان

آنكه تا باد امن او بوزيد****غرق عفوست كشتي عصيان

آنكه بر شيد و شير نزد كفش****جود بخلست و پردلي بهتان

در يمينش نهادهٔ دعوي****در يقينش نيتجهٔ برهان

مرده با زخم پاي او زفتي****زنده با جود دست او احسان

از پي چشم زخم بر در جود****كرده شخص نياز را قربان

اي ز تاثير حرمت گهرت****يافته از زمانه خلق امان

فلك جود را كفت انجم****نامهٔ جاه را دلت عنوان

زير امر تو نقش چار گهر****زير قدر تو جرم هفت ايوان

دل كفيده ز فكرت تو يقين****دم بريده ز خاطر تو گمان

ابرو تيري به بخشش و كوشش****شيد و شيري به مجلس و ميدان

تا بپيوست نهي تو بر عقل****عقلها را گسسته شد فرمان

از پي كين نحس سخت بكوفت****پاي قدر تو تارك كيوان

ديد چون كبر و همتت بگذاشت****كبر و همت پلنگ شير ژيان

بر يك انگشت همتت تنگست****خاتم نه سپهر سرگردان

به مكاني رسيد همت تو****كز پس آن پديد نيست مكان

شمت جودت ار بر ابر عقيم****بوزد خيزد از گهر طوفان

باد حزم تو گر بر ابر زند****بر

زمين نايد از هوا باران

آب عزم تو گر به كوه رسد****بر هوا بر رود چو نار و دخان

هر كه در فر سايهٔ كف تست****ايمنست از نوائب حدثان

رو كه روشن بتست جرم فلك****رو كه خرم بتست طبع جهان

چه عجب گر ز گوهر تو كند****فخر بر شام و مكه تركستان

گر چه زين پيش بر طوايف ترك****كرد رستم ز پردلي دستان

گر بديديت بوسها دادي****بر ستانهٔ تو رستم دستان

اي ز دل سود حرص را مايه****وي ز كف درد آز را درمان

عورتي ام بكرده از شنگي****تيغ بسيار مرد را افسان

بر همه مهتران فگنده ركاب****وز همه ليتكان كشيده عنان

با مهان بوده همچو ماه قرين****وز كهان همچو گبر كرده كران

هر كه زين طايفه مرا ديدي****شدي از لرزه همچو باد وزان

آخر اين ليتك كتاب فروش****برسانيده كار بنده به جان

آنچنان كون فروش كاون بخش****و آنچنان گنده ريش گنده دهان

و آنچنان سرد پوز گنده بروت****و آنچنان كون فراخك كشخان

آنچنان بادسار خاك انبوي****آنچنان باد ريش و خاك افشان

آن درم سنگكي كه برنايد****از گراني به يك جهان ميزان

بي نواتر ز ابرهاي تموز****سرد دم تر ز بادهاي خزان

در همه ديده ها چو كاه سبك****بر همه طبعها چو كوه گران

بي خرد ليتكي و بد خصلت****بي ادب مردكي و بي سامان

باد بي حميتانه در سبلت****نام بي دولتانه در ديوان

جاي عقلش گرفته باد و بروت****آب رويش بخورده خاك هوان

چون سگ و گره برده از غمري****آبروي از براي پارهٔ نان

دل و تن چون تن و دل غربال****سر و بن چون بن و سر و بنگان

كرده بر كون خويش سيم سره****كرده بر كير خويش عمر زيان

بي زبان بوده و شده تازي****خوشه چين بوده و شده دهقان

سخت بيهوده گوي چون فرعون****نيك بسيار خوار چون ثعبان

زده جامه براي من صابون****كرده سبلت ز عشق من سوهان

چنگ

در دل چو عاشق مفلس****دست بر كون چو مفلس عريان

در شكمش ز نوعها علت****در دو چشمش ز جنسها يرقان

پر كدو دانه گردد ار بنهي****كپه بر كون او چو با تنگان

تيز سيصد قرابه در ريشش****با چنين عشق و با چنين پيمان

گاه گويد دعات گويم من****اوفتم زان حديث در خفقان

زان كه هرگز نخواست كس از كس****به دعا گادن اي مسلمانان

نكنم بي درم جماعش اگر****دهد ايزد بهشت بي ايمان

درم آمد علاج عشق درم****كوه ريشا چه سود ازين و از آن

شماره قصيده 139: دين را حرميست در خراسان

دين را حرميست در خراسان****دشوار ترا به محشر آسان

از معجزهاي شرع احمد****از حجتهاي دين يزدان

همواره رهش مسير حاجت****پيوسته درش مشير غفران

چون كعبه پر آدمي ز هر جاي****چون عرش پر از فرشته هزمان

هم فر فرشته كرده جلوه****هم روح وصي درو به جولان

از رفعت او حريم مشهد****از هيبت او شريف بنيان

از دور شده قرار زيرا****نزديك بمانده ديده حيران

از حرمت زايران راهش****فردوس فداي هر بيابان

قرآن نه درو و او الوالامر****دعوي نه و با بزرگ برهان

ايمان نه و رستگار ازو خلق****توبه نه و عذرهاي عصيان

از خاتم انبيا درو تن****از سيد اوصيا درو جان

آن بقعه شده به پيش فردوس****آن تربه به روضه كرده رضوان

از جملهٔ شرطهاي توحيد****از حاصل اصلهاي ايمان

زين معني زاد در مدينه****اين دعوي كرده در خراسان

در عهدهٔ موسي آل جعفر****با عصمت موسي آل عمران

مهرش سبب نجات و توفيق****كينش مدد هلاك و خذلان

مامون چو به نام او درم زد****بر زر بفزود هم درم زان

هوري شد هر درم به نامش****كس را درمي زدند زينسان

از ديناري هميشه تا ده****نرخ درمي شدست ارزان

بر مهر زياد آن درمها****از حرمت نام او چو قرآن

اين كار هر آينه نه بازيست****اين خور بچه گل كنند پنهان

زرست به نام هر خليفه****سيمست به

ضرب خان و خاقان

بي نام رضا هميشه بي نام****بي شان رضا هميشه بي شان

با نفس تني كه راست باشد****چون خور كه بتابد از گريبان

بر دين خدا و شرع احمد****بر جمله ز كافر و مسلمان

چون او بود از رسول نايب****چون او سزد از خداي احسان

اي مامون كرده با تو پيوند****وي ايزد بسته با تو پيمان

اي پيوندت گسسته پيوند****و آن پيمانت گرفته دامان

از بهر تو شكل شير مسند****درنده شده به چنگ و دندان

آنرا كه ز پيش تخت مامون****برهان تو خوانده بود بهتان

يا درد جحود منكرش را****اقرار دو شير ساخت درمان

از معتبران اهل قبله****وز معتمدان دين ديان

كس نيست كه نيست از تو راضي****كس نيست كه هست بر تو غضبان

اندر پدرت وصي احمد****بيتيست مرا به حسب امكان

تضمين كنم اندرين قصيده****كين بيت فرو گذاشت نتوان

اي كين تو كفر و مهرت ايمان****پيدا به تو كافر از مسلمان

در دامن مهر تو زدم دست****تا كفر نگيردم گريبان

اندر ملك امان علي راست****دل در غم غربت تو بريان

شماره قصيده 140: اي سنايي ز آستان نتوان شدن بر آسمان

اي سنايي ز آستان نتوان شدن بر آسمان****زان كه روحاني رود بر آسمان از آستان

هر كه چون نمرود با صندوق و با كركس رود****خيره باز آيد نگون نمرودوار از آسمان

با كمان و تير چون نمرود بر گردون مشو****كان مشعبد گردش از تيرت همي سازد كمان

چون ملك بر آسمان نتوان پريد اي اهرمن****كاهر من سفلي بود چون تن ملك علوي چو جان

همچو جان بر آسمان از آستان رفتي سبك****گر نبودي تن ز تركيب چهار اركان گران

بندگي كن چون خدايي كرد نتواني همي****زان كه باشد بنده را در بند چون تن را توان

در نهان خويش پس چون ريسمان گم كرده اي****تا سر تو پاي شد پاي تو سر چون ريسمان

گر نهان داري سر خود

را به تن در چون كشف****خويشتن را چون كشف باري سپر كن ز استخوان

چشم روشن بين ما گر چون فلك بيند ترا****چشم را چون خارپشت از تن برون آور سنان

ور چو ماهي جوشن عصمت فروپوشيده اي****ز آتش فتنه چو ماهي شو به آب اندر نهان

در نهاد خويش چون خرچنگ داري چنگها****تا به چنگ آري به هر چنگي دگرگون نام و نان

بر نهاد خويشتن چون عنكبوتي بر متن****گر همي چون كرم پيله بر تني بر خانمان

هر زمان چون آب گردي خيره گرد آبخور****هر نفس چون باد گردي خيره گرد بادبان

تا دهان دارد گشاده اژدهاي حرص تو****چون نهنگ اندر كشد آزت همه ملك جهان

گر چو گرگ و سگ بدري عيبه هاي عيب را****چون بهايم عاجزي در پنجهٔ شير ژيان

ور به گوش هوش و چشم دل همي كور و كري****از ملك چون نكته گويم چون تويي از انس و جان

تا تو با طوطي به رازي خيره چون گويم سخن****تا تو با جغدي و با شاهيني اندر آشيان

گر ضعيفي همچو راسو دزد همچو عكه اي****ور حذوري همچو گربه همچو موشي پر زيان

طيلسان بفگن كه دارد طيلسان چون تو مگس****يا نه بر آتش چو پروانه بسوزان طيلسان

از كلاغ آموز پيش از صبحدم برخاستن****كز حريصي همچو خوكي تندرست و ناتوان

چون خبزد و گردي اندر مستراح از بهر خورد****نحل وار از بهر خوردن رو يكي در بوستان

خون مخور چون پشه و چون كيك شادان بر مجه****تا نماني خيره ماليده به دست اين و آن

گر ز پيري زانو از سر برگذاري چون ملخ****زير خاك و خشت باشد همچو مورانت مكان

طمطراق اشهب و ادهم كجا ماند ترا****كاشهب و ادهم ز روز و شب تو داري زير ران

همچو

غوك اندر دهان مار مخروش از اجل****كز خروشت دست بي دادي فرو بندد زبان

اندرين ماتم دو كف بر فرق كژدم وارنه****كي كند چون حرز سودت زاري و بانگ و فغان

حرز ابراهيم پيغمبر همي خوان زير لب****كآتش نمرود گردد بر نهادت گلستان

چون درخت ارغوان خونابه بار از ديدگان****تا شود گوهر سرشگت چون سرشگ ارغوان

گر بود چون سرو سر سبزي و پيروزي ترا****در كمر بندند گلها همچو ني پيشت ميان

هم بهار عمر تو دوران چرخ آرد به سر****بي بقا گردي چو گل بر شاخ و خار اندر خزان

اعتماد و تكيه كم كن بر بقا و بود خويش****آنچه باقي ماند از عمرت بپرد در زمان

هر بقا كان عاريت دادند يك چندي ترا****چون نباشد باقي اي غافل بجز فاني مدان

گر تو باشي مهربان ور پند و حكمت بشنوي****كس نباشد بر تو مانند سنايي مهربان

شماره قصيده 141: خجسته باد بهاري بهار ارسنجان

خجسته باد بهاري بهار ارسنجان****بر آن ظريف سخي و جواد و راد و جوان

سپهر قدري كز بخت و دولت فلكي****مسخر وي گشتند جمله سرهنگان

يگانه اي كه به پيش خدايگان زمين****نمود مردمي اندر ديار هندستان

به شخص گردان داد او سباع را دعوت****به جان اعداء كرد او حسام را مهمان

ز بخت شه نه بست اين گشادن قنوج****بدين شجاعت شامات بشكني آسان

مثل شنيدم كز نيم مشت ساخته اند****هر آن سلاح كه از جنس خنجرست و سنان

حقيقتست كه اين مشت كاين حكايت ازوست****نبود و نيست مگر مشت آن ظريف جهان

محمد فرج آن سرور نو آبادي****كه سروري را صدرست و قايدي را كان

ستودهٔ همه كس مهتري جوانمردي****كه افتخار زمينست و اختيار زمان

يگانه اي كه بهر جاي كو سخن گويد****حديث اهل خرد خوار باشد و هذيان

كمال گردد در جاه او همي عاجز****جمال ماند در وي او

همي حيران

دو گوش زي سخن او نهاده اند نقات****دو چشم در هنر او گشاده اند اعيان

سخي كفي كه به يك زخم زور بستاند****ز يشك و پنجهٔ شير نژند و پيل دمان

كند چو سندان در مشت سونش آهن****كند به تيغ چون سونش به زخمها سندان

چو جام يافت ز ساقي املش بوسد دست****چو تيغ كرد برهنه اجلش بوسد ران

نديده ام كه كس آورده پشت او به زمين****هزار مرد بيفگند ديده ام به عيان

بيامدند به اميد جنگ او هر مرد****به پيش شاه و بدين بست با همه پيمان

ز بخت نيك يكي را ربود سر ز بدن****ز مشت خويش دگر را ز تن ربود روان

از آن سپس كه همه «نحن غالبون» گفتند****فگند در دلشان «كل من عليها فان»

چگونه وصف شجاعت كنم كسي را من****كه نرخ جان شود از زور او همي ارزان

اياستوده تر از هر كه در جهان مردست****كه از شجاعت تو كرده حاسدت نقصان

نه يوسفي و ترا هست روي چون خورشيد****نه موسئي و ترا هست نيزه چون ثعبان

هنر چگونه رسد بي كمال تو به كمال****سخن چگونه رسد بي بيان تو به بيان

به وقت مردي احوال تيغ را معيار****به گاه رادي اسباب جود را ميزان

به تو كنند نو آباديان همي مفخر****كه فخر عالمي اي راد كف خوب كمان

سپهر وارت قدرست و طلعتت خورشيد****منير وارت بدرست و برج تو دكان

هزار دشمن و از تو يكي گذارش مشت****هزار لشكر و از دولتت يكي دوران

شگفت نيست اگر من به مدح تو نرسم****كه خاك را نبود قدر گنبد گردان

ايا نديدم ندم را ثناي تو دارو****ايا معين طرب را سخاي تو بستان

اگر نيامد تر شعر من رواست از آنك****نماند آب سخن را چو راني از پي نان

بگفتم اين قدر از مدحت

تو با تقصير****پسنده باشد در شعر نام تو برهان

تو شاعري و به نزد تو شعر من ژاژست****كه برد زيره بضاعت به معدن كرمان

وليكن ارچه بود بحر ژرف معدن آب****ببارد آخر هم گه گهي برو باران

همه دعاي من آنست بر تو اي سرهنگ****كه اي خداي مر او را به كامها برسان

هميشه تا نبود جاي در بجر دريا****هميشه تا نبود جان زر بجز در كان

بقات خواهم در دولت و سعادت و عز****عدو و حاسد تو در غم دل و احزان

به عمر خويش چنان كن كه خواهمت گفتن****به جاه خويش چنان كن كه داني از اركان

چو ابر و بحر ببخش و چو ماه و مهر بتاب****چو چرخ و شير بگرد و چو سنگ و كوه بمان

شماره قصيده 142: تا كي از ياران وصيت تخت و افسر داشتن

تا كي از ياران وصيت تخت و افسر داشتن****وز براي لقمه اي نان دست بر سر داشتن

تا تو بيمار هواي نفس باشي مر ترا****بايدت بر خاك خواري خفت و بستر داشتن

گر ترا بر كشور جان پادشاهي آرزوست****پيش آزت زشت باشد دست و دل بر داشتن

ور ره دين و شريعت ناگزيران بايدت****چون رسن گرمي چه داري سر به چنبر داشتن

كفر باشد از طمع پيش در هر منعمي****قامت آزادگي چون حلقه بر در داشتن

سيم و زر را خوار داري پيش تو آسان بود****پيش ايزد روز محشر كار چون زر داشتن

خار را در راه دين همرنگ گل فرسود نست****در حقيقت خاك را هم بوي عنبر داشتن

راستي در راه توحيد اين دو شرطست اي عجب****چشم صورت كور و گوش مادگي كر داشتن

آدمي اصلي بود با احتياط و اصطفا****هر چه از ابليس معروفست منكر داشتن

بگذر از رنگ طبيعت دست در تحقيق زن****ننگ باشد با پدر نسبت به مادر

داشتن

هر كه دارد آشنايي با همه كروبيان****تخت همت بايد از عيوق برتر داشتن

زير پاي حرص دنيا چون دلت فرسوده شد****دلبر همت چه سود آنگاه در بر داشتن

قوت اسلام و دين بود اقتضاي ايزدي****ذوالفقار احمد اندر دست حيدر داشتن

شرط باشد دين به حرمت داشتن در حكم شرع****چون عروس بكر را با زر و زيور داشتن

دوزخست انباشتن در ملت فردوسيان****تشنه لب را در كنار حوض كوثر داشتن

هر كه او از موكب صورت پرستان شد برون****بايدش طبل ملامت از قفا برداشتن

و آنكه را انديشهٔ عقلي بود گويد طبيب****بايد اين را از غذا جستن نكوتر داشتن

خود نداني گر نبودي جان نبودي تن نكو****بي سواري خود چه بايد اسب و افسر داشتن

گر نتابد سوي كان خورشيد تابان بر فلك****تيغ هندي از كجا آورد گوهر داشتن

ناجوانمردي و بدديني بود كز ناكسي****در مزاج اين جان صافي را مكدر داشتن

شماره قصيده 143: كار عاقل نيست در دل مهر دلبر داشتن

كار عاقل نيست در دل مهر دلبر داشتن****جان نگين مهر مهر شاخ بي بر داشتن

از پي سنگين دل نامهرباني روز و شب****بر رخ چون زر نثار گنج گوهر داشتن

چون نگردي گرد معشوقي كه روز وصل او****بر تو زيبد شمع مجلس مهر انور داشتن

هر كه چون كركس به مرداري فرود آورد سر****كي تواند همچو طوطي طمع شكر داشتن

رايت همت ز ساق عرش بربايد فراشت****تا توان افلاك زير سايهٔ پر داشتن

بندگان را بندگي كردن نشايد تا توان****پاسبان بام و در فغفور و قيصر داشتن

تا دل عيسي مريم باشد اندر بند تو****كي روا باشد دل اندر سم هر خر داشتن

يوسف مصري نشسته با تو اندر انجمن****زشت باشد چشم را در نقش آزر داشتن

احمد مرسل نشسته كي روا دارد خرد****دل اسير سيرت بوجهل كافر داشتن

اي درياي ضلالت در گرفتار

آمده****زين برادر يك سخت بايست باور داشتن

بحر پر كشتي ست ليكن جمله در گرداب خوف****بي سفينهٔ نوح نتوان چشم معبر داشتن

گر نجات دين و دل خواهي همي تا چند ازين****خويشتن چون دايره بي پا و بي سر داشتن

من سلامت خانهٔ نوح نبي بنمايمت****تا تواني خويشتن را ايمن از شر داشتن

شو مدينهٔ علم را در جوي و پس دروي خرام****تا كي آخر خويشتن چون حلقه بر در داشتن

چون همي داني كه شهر علم را حيدر درست****خوب نبود جز كه حيدر مير و مهتر داشتن

كي روا باشد به ناموس و حيل در راه دين****ديو را بر مسند قاضي اكبر داشتن

من چگويم چون تو داني مختصر عقلي بود****قدر خاك افزونتر از گوگرد احمر داشتن

از تو خود چون مي پسندد عقل نابيناي تو****پارگين را قابل تسنيم و كوثر داشتن

مر مرا باري نكو نايد ز روي اعتقاد****حق زهرا بردن و دين پيمبر داشتن

آنكه او را بر سر حيدر همي خواني امير****كافرم گر مي تواند كفش قنبر داشتن

گر تن خاكي همي بر باد ندهي شرط نيست****آب افيون خوردن و در دامن آذر داشتن

تا سليمان وار باشد حيدر اندر صدر ملك****زشت باشد ديو را بر تارك افسر داشتن

آفتاب اندر سما با صدهزاران نور و تاب****زهره را كي زهره باشد چهره از هر داشتن

خضر فرخ پي دليلي راميان بسته چو كلك****جاهلي باشد ستور لنگ رهبر داشتن

گر همي خواهي كه چون مهرت بود مهرت قبول****مهر حيدر بايدت با جان برابر داشتن

چون درخت دين به باغ شرح حيدر در نشاند****باغباني زشت باشد جز كه حيدر داشتن

جز كتاب الله و عترت ز احمد مرسل نماند****يادگاري كان توان تا روز محشر داشتن

از گذشت مصطفاي مجتبي جز مرتضي****عالم دين را نيارد كس معمر داشتن

از

پس سلطان ملك شه چون نمي داري روا****تاج و تخت پادشاهي جز كه سنجر داشتن

از پي سلطان دين پس چون روا داري هم****جز علي و عترتش محراب و منبر داشتن

اندر آن صحرا كه سنگ خاره خون گردد همي****وندران ميدان كه نتوان پشت و ياور داشتن

هفت زندان را زباني برگشايد هفت در****از براي فاسق و مجرم مجاور داشتن

هشت بستان را كجا هرگز تواني يافتن****جز به حب حيدر و شبير و شبر داشتن

گر همي مومن شماري خويشتن را بايدت****مهر زر جعفري بر دين جعفر داشتن

كي مسلم باشدت اسلام تا كارت بود****طيلسان در گردن و در زير خنجر داشتن

گر همي ديندار خواني خويشتن را شرط نيست****جسم و جان از كفر و دين قربي و لاغر داشتن

پند من بنيوش و علم دين طلب از بهر آنك****جز بدانش خوب نبود زينت و فر داشتن

علم دين را تا نيابي چشم دل را عقل ساز****تا نبايد حاجتت بر روي معجر داشتن

تا ترا جاهل شمارد عقل سودت كي كند****مذهب سلمان و صدق و زهد بوذر داشتن

علم چه بود؟ فرق دانستن حقي از باطلي****ني كتاب زرق شيطان جمله از بر داشتن

گبركي چبود؟ فكندن دين حق در زير پاي****پس چو گبران سال و مه بردست ساغر داشتن

گبركي بگذار و دين حق بجو از بهر آنك****ناك را نتوان به جاي مشك اذفر داشتن

گر بدين سيرت بخواباند ترا ناگاه مرگ****پس ز آتش بايدت بالين و بستر داشتن

اي سنا بي وارهان خود را كه نازيبا بود****دايه را بر شيرخواره مهر مادر داشتن

از پي آسايش اين خويشتن دشمن خران****تا كي آخر خويشتن حيران و مضطر داشتن

بندگي كن آل ياسين را به جان تا روز حشر****همچو بي دينان نبايد روي اصفر داشتن

زيور

ديوان خودساز اين مناقب را از آنك****چاره نبود نو عروسان را ز زيور داشتن

شماره قصيده 144: شرط مردان نيست در دل عشق جانان داشتن

شرط مردان نيست در دل عشق جانان داشتن****پس دل اندر بند وصل و بند هجران داشتن

بلكه اندر عشق جانان شرط مردان آن بود****بر در دل بودن و فرمان جانان داشتن

در كه از بحر عطا خيزد صدف دل ساختن****تيز كز شست قضا آيد هدف جان داشتن

نوك پيكانها كه بر جانها رسد، بر جان خويش****نامشان پيكان سلطاني نه پيكان داشتن

از براي جاه سلطان نز پي سگبان و سگ****دل محط رحل سگبانان سلطان داشتن

عقل ناكس روي را مصحف در آب انداختن****عشق برنا پيشه را شمشير بران داشتن

چون ز دست دوست خوردي در مذاق از جام جان****لقمه را حلوا و بلوا هر دو يكسان داشتن

چون جمال زخم چوگان ديدي اندر دست دوست****خويشتن را پاي كوبان گوي ميدان داشتن

وصل بتوان خواست ليك از قهر نتوان يافتن****وقت نتوان يافت ليك از لطف بتوان داشتن

بر در ميدان الا الله تيغ لا اله****هر قريني كونه زالله بهر قربان داشتن

شرط مومن چيست؟ اندر خويشتن كافر شدن****شرط كافر چيست؟ اندر كفر ايمان داشتن

هر چه دست آويز داري جز خدا آن هيچ نيست****چون عصا پنداشتن در دست ثعبان داشتن

خويشتن را چون نمك بگداخت بايد تا توان****خويشتن بر خوان رباني نمكدان داشتن

كي توان با صدهزاران پردهٔ نا بود و بود****اهرمن را قابل انوار يزدان داشتن

كي توان با همرهان خطهٔ كون و فساد****جان خود را محرم اسرار فرقان داشتن

هم به جاه آن اگر ممكن شود در راه آن****هر دو گيهان داشتن پس بر سري آن داشتن

خويشتن اول ببايد شستن از گرد حدوث****آن گهٔ خود را چو قرا ز اهل قرآن داشتن

چند ازين در جستجوي

و رنگ و بوي و گفتگوي****خويشتن در تنگناي نفس انسان داشتن

چون دو شب همخوابه خواهد بود با خورشيد ماه****در محاق او را چه بيم از شكل نقصان داشتن

خاك و باد و آب و آتش را به اركان بازده****چند خواهي خويشتن موقوف دوران داشتن

تا كي اندر پردهٔ غفلت ز راه رنگ و بوي****اين رباط باستاني را به بستان داشتن

خوب نبود سوخته جبريل پر در عشق تو****آن گه از رضوان اميد مرغ بريان داشتن

كدخداي هر دو عالم بود خواهي پس ترا****زشت باشد زير كيوان تخت و ايوان داشتن

بگذر از نفس بهيمي تا نبايد تنت را****طمع نقل و مرغ و خمر و حور و غلمان داشتن

بگذر از عقل طبيعي تا نبايد جانت را****صورت تخييل هر بي دين به برهان داشتن

تا كي از كاهل نمازي اي حكيم زشت خوي****همچو دونان اعتقاد اهل يونان داشتن

صدق بوبكري و حذق حيدري كردن رها****پس دل اندر زمرهٔ فرعون و هامان داشتن

عقل نبود فلسفه خواندن ز بهر كاملي****عقل چه بود؟ جان نبي خواه و نبي خوان داشتن

دين و ملت ني و بر جان نقش حكت دوختن****نوح و كشتي ني و در دل عشق طوفان داشتن

فقه نبود قال و قيل از بهر كسب جاه و مال****فقه چه بود؟ عقل و جان و دين به سامان داشتن

از براي سختن دعوي و معني روز عدل****صد زبان خاموش و گويا همچو ميزان داشتن

هر كجا شيريست خود را چون شكر بگداختن****هر كجا سيريست خود را چون سپندان داشتن

از پي تهذيب جان پيوسته بر خوان بلا****چاشني گيران جان را تيز دندان داشتن

عقل را بهر تماشا گرد سروستان غيب****همچو طاووسان روحاني خرامان داشتن

چون بپويي راه داني چيست علم آموختن****چون بجويي علم داني

چست كيهان داشتن

دين نباشد با مراد و با هوا در ساختن****دين چه باشد؟ خويشتن در حكم يزدان داشتن

چارپايي بي دم عيسي مريم تاختن****چوب دستي بي كف موسي عمران داشتن

آفتي دان عشوه ده را سر شرع آموختن****فتنه اي دان ديو را مهر سليمان داشتن

هر دم از روي ترقي بر كتاب عاشقي****«جددوا ايمانكم» در ديدهٔ جان داشتن

از براي پاكي دين در سراي خامشي****عقل دانا زندگاني را به زندان داشتن

عشق نبود درد را داروي صبر آميختن****عشق چبود؟ ذوق را همدرد درمان داشتن

از براي غيرت معشوق هم در خون دل****اي دريغا هاي خون آلود پنهان داشتن

گه گهي در كوي حيرت بي فضولي گوش و لب****از دل سنگين جلاجل وز لب افغان داشتن

زهد چبود؟ هر چه جز حق روي ازو برتافتن****زهد نبود روي چون طاعون و قطران داشتن

فقر نبود باد را از خاك خفتان دوختن****فقر چبود؟ بود را از بود عريان داشتن

از براي زاد راه اندر چراگاه صفا****پيش جانان جان بي جان خوان بي نان داشتن

عقل و جان پستان بستانست طفل راه را****گر تو مردي تا كي از پستان و بستان داشتن

عشق دنيا كافري باشد كه شرط مومنست****صحن بازي جان رندان را به زندان داشتن

چون ز شبهت خويشتن را تربيت كردي ترا****از جوارح ظلم باشد چشم احسان داشتن

چون طعامش پاك دادي پس مسلم باشدت****چون سگ اصحاب كهف او را نگهبان داشتن

تا ترا در خاكدان ناسوت باشد ميزبان****كي توان لاهوت را در خانه مهمان داشتن

خويش و جان را در دو گيتي از براي خويشتن****چار ميخ عقل و نفس و چار اركان داشتن

خاكپاشان ديگرند و باد پيمايان دگر****كي توان ساسانيان را ز آل سامان داشتن

سينه نتوان خانهٔ «ام الخبائث» ساختن****چون بصر نتوان فداي ام غيلان داشتن

تا كي از نار هوا

نز روي هويت چنين****خويشتن را بيهده مدهوش و حيران داشتن

زشت باشد خويشتن بستن بر آدم وانگهي****نفس آدم را غلام نفس شيطان داشتن

تا بيابي بوي يوسف بايدت يعقوب وار****رخت و بخت و عقل و جان در بيت احزان داشتن

قابل تكليف شرعي تا خرد با تست از آنك****چاره نبود اسب كودن را ز پالان داشتن

كو كمال حيرتي تا مر ترا رخصت بود****صورت جان را نه كافر نه مسلمان داشتن

كو جمال طاعتي تا مر ترا فتوي دهد****از براي چشم بد خالي ز عصيان داشتن

گر چه برخوانند حاضر ليك نتوان از گزاف****برفراز خوان مگس را همچو اخوان داشتن

دوزخ آشامان بدند ايشان و اينان كاهلان****اين خسان را كي توان هم سنگ ايشان داشتن

دشمن خود باش زيرا جز هوا نبود ترا****تا تو يار خويش باشي يار نتوان داشتن

تا كي اندر صدر «قال الله» يا «قال الرسول»****قبله تخييل فلان يا قيل بهمان داشتن

خوب نبود عيسي اندر خانه پس در آستين****از براي توتيا سنگ سپاهان داشتن

چون بزير اين دو گويي گوي شو چون اين و آن****از پي شاهان گذار آيين چوگان داشتن

تا كي اندر كار دنيا تا كي اندر شغل دين****از حريصي خويشتن دانا و نادان داشتن

اهل دنيا اهل دين نبوند ازيرا راست نيست****هم سكندر بودن و هم آب حيوان داشتن

بركه خندد پس خضر چون با شما بيند همي****گور كن در بحر و كشتي در بيابان داشتن

چون ز راه صدق و صفوت نز من آيد نز شما****صدق بوذر داشتن يا عشق سلمان داشتن

بوهريره وار بايد باري اندر اصل و فرع****گه دل اندر دين و گه دستي در انبان داشتن

دين ز درويشان طلب زيرا كه شاهان را مقيم****رسم باشد گنجها در جاي ويران داشتن

از خود و

از خلق نرهي تا نگردد بر تو خوش****در دبيرستان حيرت لوح نسيان داشتن

چند بر باد هوا خسبي همي عفريت وار****خويشتن در آب و آتش همچو ديوان داشتن

راحت از ديوان نجويي پس ز ديوان دور شو****باز هل همواره ديوان را به ديوان داشتن

كي توان از خلق متواري شدن پس در ملا****مشعله در دست و مشك اندر گريبان داشتن

شاعري بگذار و گرد شرع گرد ايرا ترا****زشت باشد بي محمد نظم حسان داشتن

ورت خرسندي درين منزل ولي نعمت بود****رو كه چون من بي نيازي از فراوان داشتن

باد بيرون كن ز سر تا جمع گردي بهر آنك****خاك را جز باد نتواند پريشان داشتن

راستي اندر ميان داوري شرطست از آنك****چون الف زو دور شد دستي در امكان داشتن

گر چو خورشيدي نبايد تا بوي غماز خويش****توبه بايد كرد ازين رخسار رخشان داشتن

بي طمع زي چون سنايي تا مسلم باشدت****خويشتن را زين گرانجانان تن آسان داشتن

باد كم كن جان خود را تا تواني همچنو****خاك پاي خاكپاشان خراسان داشتن

شماره قصيده 145: دست اندر لام لا خواهم زدن

دست اندر لام لا خواهم زدن****پاي بر فرق هوا خواهم زدن

نفي و اثباتست اندر عاشقي****صدمه در صور بقا خواهم زدن

در دبيرستان «لا احصي ثنا»****خيمهٔ خلوت جدا خواهم زدن

گام اندر عاشقي مردانه وار****از ثريا تا ثرا خواهم زدن

آه كاندر كار دل هر ساعتي****همچو موسي با عصا خواهم زدن

كم عياران سراي ضرب را****نقد بر سنگ صفا خواهم زدن

همچو ايوب از براي مصلحت****دست در صبر و بلا خواهم زدن

بر لب درياي قهر از بوي لطف****بانگ بر خوف و رجا خواهم زدن

كم زنان را بر بساط نيستي****پاي همت بر قفا خواهم زدن

از برون عالم جان و خرد****لاف تسليم و رضا خواهم زدن

زخمهٔ اخلاص اندر صدر جان****بر نواي لا الا خواهم زدن

طرف دولت از

براي بندگي****بر دوال كبريا خواهم زدن

تير توفيق از كمان اعتقاد****بر دل كام و هوا خواهم زدن

كفر و دين را در مقام نيستي****بر نواي بي نوا خواهم زدن

خويشتن را در مصال «قل كفي»****بر صف اهل رضا خواهم زدن

هم چو مستان در صف ميخوارگان****نعرهٔ «اني ارا» خواهم زدن

اي سنايي با ثنايي هر زمان****چنگ در آل عبا خواهم زدن

شماره قصيده 146: اي مسافر اندرين ره گام عاشق وار زن

اي مسافر اندرين ره گام عاشق وار زن****فرش لاف اندر نورد و گفت از كردار زن

گر نسيم مشك معني نيست اندر جيب تو****دست همت باري اندر دامن عطار زن

هركت از زر باز گويد اوست دقيانوس تو****گر همي دين بايدت خيمه ميان غار زن

ديو طرارست پيش آهنگ حرب وي تويي****سوزن تمهيد را در چشم اين طرار زن

پيش از آن كز غدر عالم لال گردد جان تو****آتش درويشي اندر عالم غدار زن

منزلي كآنجا نشان خيمهٔ معشوق تست****خاك اندر سرمه ساز و بوسه بر ديوار زن

گر نثار پاي معشوقان بود در راه وصل****با دو ديده در بپاش و با دو رخ ايثار زن

چون سوار راهبر گشتي تو در ميدان عشق****شو پياده آتش آندر زين و زين افزار زن

هوشيار از باده و مست از مي دنيا چه سود****طيلسان فقر و بر فرق چنين هشيار زن

در خرابات خرابي همچو مستان گوشه گير****خيمهٔ قلاشي اندر خانهٔ خمار زن

پاي در ميدان مهر كمزنان ملك نه****نرد بازيدي ز مستي حصل بر اسرار زن

جان و دل را در قبالهٔ عاشقي اقرار كن****پس به نام عاشقي مهري بر آن اقرار زن

گر همه دعوي كني در عاشقي و مفلسي****چون سنايي دم درين عالم قلندروار زن

شماره قصيده 147: اي يار مقامر دل پيش آي و دمي كم زن

اي يار مقامر دل پيش آي و دمي كم زن****زخمي كه زني بر ما مردانه و محكم زن

در پاكي و بي باكي جانا چو سرانداران****چون كم زدي اندر دم آن كمزده را كم زن

اشغال دو عالم را در مجلس قلاشان****چون زلف نكورويان بر هم نه و بر هم زن

در چارسوي عنصر صد قافلهٔ غم هست****يك نعره ز چالاكي بر قافلهٔ غم زن

آبي كه نهي زان پس بر عالم عالم نه****آتش كه زني آن گه در

عالم عالم زن

ار تخت نهي ما را در صف ملايك نه****ور دار زني ما را بر گنبد اعظم زن

در بوتهٔ قلاشان چون پاك شدي زر شو****وندر صف مهجوران چون صبح شدي دم زن

تاج «انا عبدالله» بر تارك عيسي نه****مهري ز سخن گفتن بر دو لب مريم زن

هر طعمه كه آن خوشتر مر بي خبران را ده****هر طعنه كه آن سختر بر تارك محرم زن

رخت از در همرنگان بردار و به يكسو نه****وندر بر همدردان خر پشته و طارم زن

در مجلس مستوران وندر صف رنجوران****هم جام چو رستم كش هم تيغ چو رستم زن

ياران موافق را شربت ده و پرپر ده****پيران منافق را ضربت زن و دم دم زن

نقلي كه نهي دل را در حجرهٔ مريم نه****لافي كه زني جان را از زادهٔ مريم زن

نازي كه كني اينجا با عاشق محرم كن****لافي كه زني باري با شاهد محرم زن

كحل «ارني انظر» در ديدهٔ موسي كش****خال «فعصي آدم» در چهرهٔ آدم زن

گر باده همي ما را بر تارك كيوان ده****ور راي زني ما را در قعر جهنم زن

چون عشق به دست آمد تن دور كن و خوش زي****چون عقل به پا آمد پي گور كن و خم زن

غماز و سيه رويند اينجا شب و روز تو****در سينهٔ آن سم نه در شربت آن سم زن

بر تارك هفت اختر چون خيمه زدي زان پس****هم خصل دمادم نه هم رطل دمادم زن

خواهي كه سنايي را سرمست به دست آري****خاشاك بر اشهب نه تازانه بر ادهم زن

شماره قصيده 148: چون مردان بشكن اين زندان يكي آهنگ صحرا كن

چو مردان بشكن اين زندان يكي آهنگ صحرا كن****به صحرا در نگر آن گه به كام دل تماشا كن

ازين زندان اگر خواهي كه چون

يوسف برون آيي****به دانش جان بپرور نيك و در سر علم رويا كن

مشو گمراه و بيچاره چنين اندر ره سودا****چراغ دانشت بفروز و آن گه راي سودا كن

ز موسي رهروي آموز اگر خواهي به ديدن ره****گذرگه برفراز كوه و گه بر قعر دريا كن

چو زين سوداي جسماني برون آيي تو آنگاهي****به راه وحدت از حكمت علامتهاي بيضا كن

ره وحدانيت چون كرد روشن ديدهٔ عقلت****به نقش مهر هستيهاي حسي صورت لاكن

سر حرف شهادت لا از آن معني نهاد ايزد****چو حرف لا اله گفتن به الا الله مبدا كن

سليمان وار ديوان را مطيع امر خود گردان****نشين بر تخت بلقيسي و چتر از پر عنقا كن

چو موسي گوسفندان را يكي ره سوي صحرا بر****پس آن گه با عصا آهنگ كوه طور سينا كن

مسيحاوار دعوي تو ننيوشند اگر خواهي****يقينت چون مسيحا دار و دعوي مسيحا كن

ملاقا چون كني با عقل زير پردهٔ حسي****نخست از پرده بيرون آي و پس راي ملاقا كن

چو عيسي گر همي خواهي كه ماني زنده جاويدان****ز احيائت بساز اموات و از اموات احيا كن

اميد عمر جاويدان كني چون گوهر يكتا****دل از انديشهٔ اوباش جسمانيت يكتا كن

به كف كن حشمت و نعمت ز بهر نام و ننگ اندر****چو آمد حشمت و نعمت ز غربت قصد ماوا كن

ز حرص و نفس شهواني عديل و يار شيطاني****ز شيطان دور شو آن گه اميد وصل حورا كن

ز اول داد خلق از خود بده آن گه ز مردم جوي****به فر اوج اسكندر شو آن گه قصد دارا كن

چو زهره گر طمع داري شدن بر اوج اعلابر****به دانش جان گويا را تو همچون زهره زهرا كن

تو چون زين دامگاه ديو دوري جويي

از ديوان****به جمله بگسل آن گه روي سوي چرخ اعلا كن

اگر خواهي كه در وحدت روانت پادشا گردد****سراي ملكت و دين را تهي از شور و غوغا كن

تن و جان تو بيمار از سخنهاي خلافي شد****برانداز اين خلاف از علم و جانت را مداوا كن

گر از جانان خبر داري تو جان را زير پاي آور****ور از نفس آگهي داري حديث از نفس رعنا كن

جمال چهرهٔ جانان اگر خواهي كه بيني تو****دو چشم سرت نابينا و چشم عقل بينا كن

هواي دوست گر خواهي شراب شوق جانان خور****وصال يار اگر خواهي طواف جاي بطحا كن

ببيني بي نقاب آن گه جمال چهرهٔ قرآن****چو قرآن روي بنمايد زبان ذكر گويا كن

چو چشم عقل بگشادي عيان هر نهان ديدي****زبان ذكر بگشادي بيان هر معما كن

چو مجنون دل پر از خار فراق چشم ليلي دار****چو وامق جان پر از نقش و نگار روي عذرا كن

ميان كمزنان كمزن چو نرد عاشقان بازي****به درد دوري يوسف صبوري چون زليخا كن

ز رنج نفس و ضعف تن اگر فرتوت گشتستي****به شوق دوست جانت را زليخاوار برنا كن

مجرد چون شدي زالايش نفس طبيعي تو****دو گوش عقلت آن گه سوي شعر و حكمت ما كن

سنايي را به طبع اندر چو زينسان شعرها بيني****بدان معني شعرش بين و جان از علم دانا كن

شماره قصيده 149: رحل بگذار اي سنايي رطل مالامال كن

رحل بگذار اي سنايي رطل مالامال كن****اين زبان را چون زبان لاله يك دم لال كن

يك زمان از رنگ و بوي باده روح القدس را****در رياض قدس عنبر مغز و مرجان بال كن

زهد و صفوت يك زمان از عشق در دوزخ فگن****حال و وقتت ساعتي در كار زلف و خال كن

در ميان زهد كوشان خويشتن قلاش ساز****در جهان

مي فروشان خويشتن ابدال كن

شاهد شيرين نخواهد زاهدان تلخ را****شاهدي چون شهد خواهي رطل مالامال كن

سرو خود را گوي اي سرو از پي گلزار رخ****خون روان در جويبار اكحل و قيفال كن

تو به كژي ما به خدمت چون دو داليم از صفت****يك الف را بهر الفت ردف جفتي دال كن

خاك جسم و آب چشم ما به دست عشق تست****خاك را صلصال كردي آب را سلسال كن

باز صياد اجل را آتشين منقاردار****چرخ گيراي امل را كاغذين چنگال كن

دامن تر دامنان عقل در آخال كش****ساعد هودج كشان عشق پر خلخال كن

عاشق مالست حرص و دشمن مالست مي****مال دشمن را به سعي باده دشمن مال كن

خال خود در چشم ما زن صبحهامان شام كن****زلف خود بر دوش خود نه روزهامان سال كن

عشق يك رويست او را بر در عيسي نشان****عقل يك چشمست او را در صف دجال كن

عشق را روز عزيمت باد بر فتراك بند****عقل را وقت هزيمت خاك در دنبال كن

اي سنايي خويش را چون طبع خرم وقت كن****روح را چون خود همايون بخت و فرخ فال كن

خرقه و حالت به هشياري محال و مخرقه ست****چون ز خود بي خود شدي در خرقهٔ دل حال كن

شماره قصيده 150: اي سنايي قدح دمادم كن

اي سنايي قدح دمادم كن****روح ما را ز راح خرم كن

لحن را همچو «لام» سر بفراز****جام را همچو «جيم» قد خم كن

خشكساليست كشت آدم را****فتح بابش تويي پر از نم كن

حجرهٔ عقل را ز تحفهٔ روح****تازه چون سجده جاي مريم كن

هين كه عالم گرفت ديو سپيد****خيز تدبير رخش رستم كن

قفس بلبلان سيمين بال****سقف اين سبزبام طارم كن

رزم بر موج بحر اخضر ساز****بزم بر اوج چرخ اعظم كن

همه ره طوطيان چو زاغند****خويشتن را شكر

مكن سم كن

هر چه جز يار دام او بشكن****هر چه جز عشق نام او غم كن

راز با عاشقان محرم گوي****ناز با شاهدان محرم كن

خويشتن در حريم حرمت عشق****محرم بادهٔ محرم كن

زين سپس با بهشتيان عشرت****در نهانخانهٔ جهنم كن

ز ره پنج در به يك دو سه مي****چار ديوار عشق محكم كن

از پي چشم زخم مشتي شوخ****ديگ سوداي خويش سردم كن

بندهٔ آن دو زلف پر خم شو****چاكري آن رخان خرم كن

همچو جمشيد برفراز صبا****تكيه بر مسند شه جم كن

پس چو جمشيد بر نشين بر باد****همه را زير نقش خاتم كن

پري و ديو و جني و انسي****حشرات زمين فراهم كن

آن گهٔ بعد ازين سكندروار****گرد بر گرد سد محكم كن

همچو ياجوج اهل آتش را****از پر خويش هين رمارم كن

سرنگون در سقر فگن همه را****دوزخ از چشمشان محشم كن

نقش ترتيب صوفيان فلك****به يك آسيب جرعه در هم كن

نه هواگير چون سليمان باش****نه هوس بخش همچو حاتم كن

همه اسلام هستي و مستيست****گر مسلماني اين مسلم كن

يك دم از بي خودي سه باده بخور****چار تكبير بر دو عالم كن

هر چه هستي ست نام آن مستي****نسخ ماتم سراي آدم كن

همه اين كن وليك با محرم****چون نيابي مخنثي هم كن

از خرد چشم اندكي بردار****وز كله پشم لختكي كم كن

شماره قصيده 151: اي سنايي خويشتن را بي سر و سامان مكن

اي سنايي خويشتن را بي سر و سامان مكن****مايهٔ انفاس را بر عمر خود تاوان مكن

از براي آنكه تا شيطان ز تو شادان شود****ديدهٔ رضوان و شخص خويش را گريان مكن

دينت را نيكو نداري ديو را دعوت مساز****عقل را چاكر نباشي نفس را فرمان مكن

از براي آنكه تا شاهين شود همكاسه ات****سينهٔ صد صعوهٔ بيچاره را بريان مكن

يونسان تنت را خلعت نمي بخشي مبخش****يوسفان وقت را در

چاه و در زندان مكن

از براي كركسان باطن اماره را****سينهٔ صالح مسوز و اشترش قربان مكن

از پي آن تا خر لنگ ترا پالان بود****مر براق خلد را ازين خود عريان مكن

گر به شيطان مي فروشي يوسف صديق را****چون ز چاهش بركشيدي قيمتش ارزان مكن

يوسف كنعان تن را مي خري امروز تو****يوسف ايمان خود را بيع با شيطان مكن

تا مرض را دارويي بخشي شفا را سر مبر****تا عرض را جسم بخشي جسم را بي جان مكن

در بلا چون روز قهر نفس روباهيت نيست****در خلا دعوي ز فر رستم دستان مكن

صلح كردستيم با تو اين بگير و آن مبخش****بيت مقدس بر ميار و كعبه را ويران مكن

سر به سر كرديم با تو ني ز ما و ني ز تو****چادر مريم مدزد و شيث را مهمان مكن

شماره قصيده 152: اي دل ار در بند عشقي عقل را تمكين مكن

اي دل ار در بند عشقي عقل را تمكين مكن****محرم روح الاميني ديو را تلقين مكن

خوش نباشد مشورت با عقل كردن پيش عشق****قبله تا خورشيد باشد اختري را دين مكن

ماه و تير و زهره و بهرام و برجيس و زحل****چون همين خدمت كنندت خدمت پروين مكن

از براي باستاني خسروي را سر مكن****وز براي كور ديني حمله بر گرگين مكن

قوت فرهاد و ملك خسروت چون يار نيست****دعوي اندر زلف و خال و چهرهٔ شيرين مكن

گنج اگر خواهي كه يابي ابتدا با رنج ساز****چون مكان اندر جهان شد ديده كوته بين مكن

از براي هفت گندم هشت جنت در مباز****برگ بي برگي مجوي و قصد برگ تين مكن

ني زماني همچو مايي بلبل مطرب مباش****وز براي سور گلبن ياد فروردين مكن

زاد آزادي طلب كن چون محمد مردوار****از براي راه سدره گربه اي را زين مكن

گرم رو در راه عشق و با

خرد صحبت مجوي****كبك اگر خواهي كه گيري ملوح از شاهين مكن

گاه خلوت پيش رضوان زحمت مالك مخواه****حور اگر در خلد يابي دعوت از سجين مكن

عقل و عشق اندر بدايت جز دم آشفته نيست****عز و ذل بگسل تو و در عاشقي تعيين مكن

گر قبول عشق خواهي بيخ وصل از دل بكن****ملك چين داري ز حسرت ابروان پر چين مكن

عشق بازي و ز خود تربيت جويي شرط نيست****نرگس اندر گرد خار خشك وز پرچين مكن

از براي چشم زخم بچهٔ ديو لعين****عنبر اشهب مسوز و ورد خود ياسين مكن

پرده دار عقل را در بارگاه دل نشان****تاج شاه روح را خلخال آب و طين مكن

صورت آدم نداري از براي زاد ديو****پشت سوي جان روح افزاي حورالعين مكن

اندرين ره همرهاني دوربين چون كركسند****با دو چشم همچو كژدم رهبري چندين مكن

تا نسوزي دل چو لاله پيرهن چون گل مدر****ديده چون نرگس نداري چهره چون نسرين مكن

گر بقا خواهي چو كرم پيله گرد خود متن****كبر كبك و حرص مور و فعل ما را آيين مكن

از حجاب غفلت آخر يك زمان بيرون نگر****ناظر رخسار جانان چشم صورت بين مكن

غيرت اوباش را در كوي او گردن بنه****خسرو ايام را بي روي او تمكين مكن

چنگ در فتراك صاحب دولتي زن تا رهي****دل براي مال آن و ملك اين غمگين مكن

عشق با زاغ البصر گويي ترا شد رهنماي****حاجب لاينبغي را دعوت تحسين مكن

چون «الم نشرح» شنيدي «رب يسرلي» بگوي****چون ز جنت در گذشتي وصف ملك چين مكن

«رحمة للعالمين» را «اهد قومي» ورد ساز****«لا تذر اذ ذاعني» گر بشنوي آمين مكن

دم براي ديگران زن در خلا و در ملا****چون تو خاص شهرياري آن خود تضمين مكن

گرگران باري چو قارون جز

ثري بستر مساز****ور سبك روحي چو عيسي جز قمر بالين مكن

شاهد و شمع و شراب و مطرب آنجا بهترست****درد ازينجا برمدار و سينه درد آگين مكن

دست شه خواهي كه باشد آشيانت همچو باز****چشم سر ز اول بدوز آن راه را بين وين مكن

بر در سلطان نشايد كرد كبكي ره زدن****گر نداري گربه با خود دست زي زوبين مكن

خلعت فغفور داري نوبت قيصر مزن****شهريار و شاه هندي بندگي تكين مكن

گر ز سر كار خويش آگه شدي چون ديگران****شهد و زهر و كفر و دين را زاد و بوم دين مكن

در نظم از بحر خاطر چون به دست آيد ترا****جز عروس روح را از عقد او كابين مكن

چون سنايي باش فارغ از براي حرص و آز****آفرين بر ديگران بر خويشتن نفرين مكن

شماره قصيده 153: اي منزه ذات تو «اما يقول الظالمون»

اي منزه ذات تو «اما يقول الظالمون»****گفت علمت جمله را «ما لم تكونوا تعلمون»

چون منزه باشد از هر عيب ذات پاك تو****جاي استغفارشان باشد «و هم يستغفرون»

امر امر تست يارب با پيمبر در نبي****گفته اي «ان ابرموا امر افانامبرمون»

گوش حس باطنم گر باد اگر نشنوده ام****با ندايت «ارجعي كل الينا يرجعون»

در ازلمان گفته اي «لا تقنطوا من رحمتي»****ديگران را گفته اي «منهم اذا هم يقنطون»

هست در توفيق تو طاعت رفيق بندگان****اي به شارع گفته «في الخيرات بل لايشعرون»

در جزاء و در سزاي كس تو مستعجل نه اي****گفته اي «هذالذي كنتم به تستعجلون»

گر بهشت و دوزخ اندر كسب كس مضمر بود****گر بهشت و دوزخ از كسب ست «مما يكسبون»

آتش دوزخ نسوزد بنده را بي حجتي****تا نگويد بارها «انا اليكم مرسلون»

جاودان گفتند: «آمنا به رب العالمين»****گفته اي در جادوي «انالنحن الغالبون»

مر زمين و آسمان را نيست چون تو خالقي****خلق مخلوقند و تو خالق «وهم لا يخلقون»

حافظ

و ناصر تويي مر بندگان خويش را****كيست جز تو حافظ و ناصر «و هم لا ينصرون»

اي ز حق اعراض كرده چون پرستي بت همي****حاجت از بت چون همي خواهي «وهم لا يسمعون»

بت پرستيدن همي دنيا پرستيدن بدان****گفت در كفران نعمتشان «وانتم تكفرون»

حق پرستي بهترست از بت پرستي خلق را****بت پرستي زرپرستي دان «و كانوا يعبدون»

تا نگيرد دست مردان دامن دين هدي****دين و دنياشان همي گويد «و هم لايهتدون»

دين دين داران بماند مال دنيادار نه****مرد را پس دين به از دنيا « و مما يجمعون»

گر مقدس گردد اندر مقدس قدسي كسي****همچو قدوسان بود در خلد «فيها خالدون»

ور كني بر معرضه فرمان حق را عرض دين****چون كني اعراض گويندت «وانتم معرضون»

هست در منشور دين توقيع امر و نهي تو****امر و نهيش را كنم اظهار «كنتم تكتمون»

در جهان روشني بايد برات حسن و جاه****تا چو حساني نگويندت «فهم لايعقلون»

ور چو سلمان با مسلماني ز دنيا بگذري****بگذر از دنيا برون «الا و انتم مسلمون»

ور به جهد از زحمت شكال حسي نگذري****در مقام قدس گويند «انهم لا يذكرون»

از مقام نفس حيواني گذر كن تا چشي****در مقام قرب با روحانيان «ما تشتهون»

كمتر از نحلي نبايد بود وقت انگبين****نفع او اندر درخت و كوه «مما يعرشون»

عجز تو در ذكر فكرت زاد تو معجز شود****گر ز عجز خلق گويند «انهم لا يعجزون»

دست در ايمان حق زن تا ز دوزخ بگذري****تا به دوزخ در نگويندت «فهم لا يومنون»

توشه از تقوا كن اندر راه مولا تا مگر****در ره عقبا بگويندت «فهم لا يتقون»

شاعر انعام حق باش اي سنايي روز و شب****تا چو بي شكران نگويندت «فهم لا يشكرون»

دست در فتراك صاحب شرع زن كايزد همي****گويد او

را بهر امرش «يفعلوا ما يومرون»

هر كه لاخوف عليهم گويد اندر گوش تو****هم تواند گفت در گورت «و هم لا يحزنون»

ظلم كم كن بر تن خود تا كه ثبت از دست دين****آيد اندر نامهٔ عمرت «وهم لا يظلمون»

اي به علم بي عمل شادان درين دار فنا****گفته همچون عامل عالم «فانا عاملون»

شو بخوان «التائبون العابدون الحامدون****سابحون الراكعون الساجدون امرون»

شماره قصيده 154: ايا از چنبر اسلام دايم برده سر بيرون

ايا از چنبر اسلام دايم برده سر بيرون****ز سنت كرده دل خالي ز بدعت كرده سر مشحون

هوا همواره شيطاني شده بر نفس تو سلطان****تنت را جهل پيرايه دلت را كفر پيرامون

اگر در اعتقاد من به شكي تا به نظم آرم****علي رغم تو در توحيد فصلي گوش دار اكنون

ايا آن كس كه عالم را طبايع مايه پنداري****نهي علت هيولا را كه آن ايدون و اين ايدون

هيولا چيست الله ست فاعل وين بدان ماند****كه رنج بار بر گاوست و آيد ناله از گردون

ترا پرسيد من خواهم ز سر بيضهٔ مرغي****چو گفتست اندرين معني ترا تلقين كن افلاطون

سپيد و زرد مي بينم دو آب اندر يكي بيضه****وز آن يك بيضه چندين گونه مرغ آيد همي بيرون

نگويي از چه معني گشت پر زاغ چون قطران****ز بهر چه دم طاووس رنگين شد چو بوقلمون

هما و جغد را آخر چه علت بود در خلقت****چرا شد آن چنان مشئوم و چون شد اين چنين ميمون

نگويي كز چه مي گيرد چكاو الحان موسيقار****نگويي كز چه مي بافد تذرو انواع سقلاطون

تفكر كن يكي در خلقت شاهين و مرغابي****نگويي از چه معني گشت آن سقطان اين سقطون

يكي چون رايت سيمين هميشه در هوايازان****يكي چون زورق زرين روان همواره در جيحون

گريزان اين كه چون گردد به جان از چنگ او ايمن****شتابان آنكه چون

ريزد به حرص و شهوت از وي خون

عجبتر زين همه آنست مر پرنده مرغان را****مبيت و مسكن و ماواست ديگر سان و ديگرگون

يكي را بيشهٔ ساوي يكي را وادي آمون****يكي را قلهٔ قاف و يكي را ساحل سيحون

يكي خود را به طمع آن به گردون برده چون نمرود****يكي خود را ز بيم آن به آب افگنده چون ذوالنون

نگيرد باد چنگ آن نشويد آب رنگ اين****يكي چون رايت الماسست دگر چون زورق مدهون

نگويي تا چرا كردند نوك و چنگ او ز آهن****نگويي تا چرا دادند رنگ پر اين زاكسون

اگر تو چون مني عاجز در اين معني كه پرسيدم****چه گويي در نباتي تو سزاي حب افتيمون

نمايي هر نباتي را چو مادت هست ز آب و گل****ز بهر تف خورشيدست چون لطف هوا مقرون

چرا در يك زمين چندين نبات مختلف بينم****ز نخل و نار و سيب و بيد چون آبي و چون زيتون

همي دون مي خورند يك آب و در يك بوستان رويند****به رنگ و نيل و صبر و سنبل و مازو و مازريون

اگر علت طبايع شد وجود جمله را چون شد****يكي ممسك يكي مسهل يكي دارو يكي طاعون

ار انگورست و خشخاشست اصل عنصر هر دو****چرا دانش برد باده چرا خواب آورد افيون

همانا اينكه من گفتم طبايع كرد نتواند****نه افلاطون نه غير او به زرق و حيلت و افسون

مگر بي چون خداوندي كه اهل هر دو عالم را****به قدرت در وجود آورد بي آلت به كاف و نون

خداوندي كه آدم را و فرزندان آدم را****پديد آورد از ماء معين و از گل مسنون

خداوندي كه دايم هست اصحاب معاصي را****جناب فضل او مامن عذاب عدل او مسجون

هميشه بود او بي ما

هميشه باشد او بي شك****صفاتش همچو ذاتش حق وليكن سر او محزون

كلامش همچو وعدش حق وليكن گفت او مشكل****«تعالي ربنا» مي گوي و مي دان وصف او بي چون

همو بخشندهٔ دولت همو داننده فكرت****همو دارندهٔ گيتي همو دارندهٔ گردون

كه پنهان كرد جز ايزد به سنگ خاره در آتش****كه روياند همي جزوي ز خاك تيره آذريون

صدف حيران به دريا در دوان آهو به صحرا بر****رميده و آرميده هر دو در دريا و در هامون

كه پر كرد و كه آگند از گيا و قطرهٔ باران****دهان اين و ناف آن ز مشك و لولو مكنون

سپيدي روز صنع كيست در دهر و سياهي شب****كه مي گردند بر يك دور پشتاپشت چون طاحون

هميشه هردو كاهانند و كاهان عمر ما زيشان****چو صابون از چه از چربو و چربو از چه صابون

چمن پر حقهٔ لولو كه داند كرد در نيسان****شمر پر فيبهٔ جوشن كه داند كرد در كانون

زبعد آنكه چون سيمسن سپر گردد در افزودن****كه كاهد ماه را هر ماه «حتي عادكالعرجون»

كه بندد چون خزان آيد هزاران كلهٔ ادكن****كه باشد چون بهار آيد هوا را كلهٔ گردون

كه گرداند ملون كوه را چون روضهٔ رضوان****كه گرداند منقش باغ را چون صحف انگليون

دوار مختلف را متفق با هم كه گرداند****به قدرت در يكي موضع كند هر دو بهم معجون

پس آنكه نطفه گرداند وزو شخصي كند پيدا****مثالش محكم و ثابت نهادش متفن و موزون

يكي عالم يكي جاهل يكي ظالم يكي عاجز****يكي منعم يكي مفلس يكي شادان يكي محزون

يكي همواره با دولت به كام از نعمت باقي****يكي پيوسته با محنت به رنج از اختر وارون

يكي را از بلاساغون رساند در هري روزي****يكي را از پي ناني دواند تا بلاساغون

بزرگا

پادشاها اوست كز يك آب و يك نطفه****پدي آورد چندين خلق لونالون و گوناگون

گزيده خسروان بودند زين پيش اندرين عالم****ز رفعت همسر گردون به نعمت همسر قارون

چو عاد و كيقباد و بهمن و كاووس و كيخسرو****منوچهر و جم و تهمورس و ضحاك و افريدون

ور از يونانيان بقراط و بطلميوس و افلاطون****بليناس حكيم و هرمز و سقراط و افليمون

ور از پيغمبران ادريس و نوح و يونس و صالح****حبيب و روح و ابراهيم و لوط و موسي و هارون

ور از اصحاب پيغمبر عتيق و عمر و عثمان****علي و سعد و سلمان و صهيب و خالد و مظنون

وگر از اوليا مهيار و حيره خالد و خضري****جنيد و شبلي و معروف شاه توري و سمنون

درين عالم ز ريگ و قطرهٔ باران بني آدم****ز هر جنسي كه من گفتم همانا بوده اند افزون

چو ممكن نيست دانستن شمار مرگ معروفان****ببين تا خود كه داند كرد در عالم حساب ايدون

تعالا صانعي كاين جمله از آب او پديد آورد****پس آن گه جمله را هم وي به خاك اندر كند مدفون

ايا دل بسته در دنيا و فارغ گشته از عقبا****چه سود از سود امروزين كه فردا هم تويي مغبون

چو عالم را همي داني كه فاني گشت خواهد پس****به مهر عالم فاني چرا دل كرده اي مرهون

الاهي بندهٔ بيچارهٔ مسكين سنايي را****كه هست از دين و طاعتهاي تو درمانده و مديون

اگر چه هست او مطعون به علتها طمع دارد****بدين توحيد نامطعون جزايي از تو نامطعون

شماره قصيده 155: در ميان كفر و دين بي اتفاق آن و اين

در ميان كفر و دين بي اتفاق آن و اين****گفتگويست از من و تو مرحبا بالقائلين

هر كجا عشق من و حسن تو آيد بي گمان****در نه پيوندد خرد با كاف كفر و دال

و دين

حسن خوبان بزم شد كي بود بي هاي و هوي****عشق مردان رزم باشد كي بود بي هان وهين

هيچ وقت ايمن نبودند از زبان ناكسان****عاشقان پرنياز و دلبران نازنين

چه نكوتر زان كه آيد عاشقي در مجمعي****باغ معني در جنان و داغ دعوي در جبين

آن يكي گويد فلان ناپاك فاسق را نگر****و آن دگر گويد كه بهمان شوخ كافر را ببين

حسن و عشق از كفر و فسق آيد به معني پس بود****تيغ حيدر بيد چوب و آب كوثر پارگين

عاشقي را كاسمان رنجه ندارد هر زمان****در زمين باشد بسي به زان كه باشد بر زمين

هست پيدا از ميان سينهٔ آزادگان****عشق همچون خلد و عاشق در ميان چون حور عين

گر بدرد پوستين عاشقان گردون رواست****كي زيان دارد كه اندر خلد نبود پوستين

اي رسيده هر شبي از انده هجران تو****بانگ من چون حسن تو در آسمان هفتمين

با توام در خانه مي دانند و من بر آستان****«نحن محرومين» نوشته بر طراز آستين

نقش هر يك تار موي از قندز شب پوش تست****كاي بلا بيرون خرام اي عافيت عزلت گزين

هر زمان آيد ندا اندر دل هر عاشقي****كاي خرد ديوانه گرد اي صبر در گوشه نشين

هر كجا چشم چو آهوي تو شد تازان چو يوز****مصلحت بر گاو بندد بنگه شير عرين

انگبين از نحل زايد ليكن اندرگاه عشق****نحل زايد بهر من زان دو لب چون انگبين

اي لبت را گفته رضوان نوش باش اي زود مهر****وي لبت را گفته شيطان دير زي اي دير كين

گر چه خود را عشقباز راستين ننهم از آنك****نيستم چون عاشقان راستين در گل دفين

ماهروي راستين خوانم ترا باري چو يافت****روي چون ماه تو نور از روي شاه راستين

شماره قصيده 156: اي گزيده مر ترا از خلق رب العالمين

اي گزيده مر

ترا از خلق رب العالمين****آفرين گويد همي بر جان پاكت آفرين

از براي اينكه ماه و آفتابت چاكرند****مي طواف آرد شب و روز آسمان گرد زمين

خال تو بس با كمال و فضل تو بس با جمال****روي تو نور مبين و راي تو حبل المتين

نقش نعل مركب تو قبلهٔ روحانيان****خاكپاي چاكرانت توتياي حور عين

مرگ با مهر تو باشد خوشتر از عمر ابد****زهر با ياد تو باشد خوشتر از ماه معين

اي سواري كت سزد گر باشد از برقت براق****بر سرش پروين لگام و مه ركاب و زهره زين

بر تن و جان تو بادا آفرين از كردگار****جبرييل از آسمان بر خلق تو كرد آفرين

از براي اينكه تا آسان كند اين دين خويش****آدمي از آدم آرد حور از خلد برين

جبرييل ار نام تو در دل نياوردي به ياد****نام او در مجمع حضرت كجا بودي امين

اين صفات و نعت آن مردست كاندر آسمان****از براي طلعتش مي تابد اين شمس مبين

نور رخسارت دهد نور قبولش را مدد****سايه زلفت شب هجرانش را باشد كمين

زين سبب مقبول او شد فتنه اي بر شرك كفر****زين سبب مقصود او شد سغبه اي در راه دين

زين قلم زن با قلم گر تو نباشي هم نشان****وين قدم زن با ندم گر تو نباشي هم نشين

اي سنايي گر ز دانايي بجويي مهر او****جز كمالش را مدان و جز جمالش را مبين

اژدهاي عشق را خوردن چه بايد اي عجب****گاه شرك از كافران و گاه دين از بواليقين

شماره قصيده 157: هر كه را ملك قناعت شد مسلم بر زمين

هر كه را ملك قناعت شد مسلم بر زمين****ز آسمان بر دولت او آفرين باد آفرين

عز دين از جاه دنيا كس نجست اندر جهان****جاه دنيا را چكارست اي پسر با عز دين

رستگاري هر دو عالم در كم آزاري بود****از بد

انديشان بترس و با كم آزاران نشين

مر ترا گفتند دست از مردمان كوتاه كن****تو چرا چون ابلهان كوتاه كردي آستين

نامهٔ كوته نكو باشد به هنگام حساب****جامهٔ كوته چه خواهي كرد اي كوتاه بين

اي برآورده سر كبر از گريبان نفاق****نه به رعناييت يار و نه به قرايي قرين

سبلت خود پست كردي دولت مستيت از آن****پستي و هستي بد آيد هستي و پستي گزين

تو به خرسندي بدل كن حرص را گر مردمي****كاولين نعم البدل شد آخرين بش القرين

هيچ بيرونت نيست كار اين جهان از نيك و بد****رحمت فردوس از آنست و عذاب گور ازين

يك زمان ز آب شريعت آتش شهوت بكش****پس عوض بستان تو ديوي را هزاران حور عين

دل چو مردان سرد كن زين خاكدان بي وفا****آن گهٔ بستان كليد قصر فردوس برين

ظاهري زيبا و نازيبا مر او را باطني****از درون چون سر كه باشد وز برون چون انگبين

شاه را گويي كه مال اين و آن غارت مبر****پس ز شاه افزون طمع داري به مال آن و اين

روي چون طابون و اندر زير آن طابون طمع****آنت كاري با تهور اينت كاري سهمگين

از چنين بيشه چه جويي نزد هر كس آبروي****به بود زين آبرو اي خواجه آب پارگين

وقت دادن موش تر باشي چو بستاني چرا****در نيابد گرد شبديز ترا شير عرين

خود سزاي سبلت تو دولت شه كرد و بس****شاه را دولت چنان باشد ترا سبلت چنين

تو چرا از طيلسان چندين ترفع مي كني****طيلسانست آنكه داري يا پر روح الامين

نيك بختيت آرزو باشد فضول از سر بنه****رو بر سيد شو و از خوان او نان ريزه چين

سيد فرزانه فضل الله بي مثل آنكه هست****آفتاب خاندان طيبين و طاهرين

آنكه اندر حق او يك رنگ بينم در جهان****خواه گويي

تاج باش و خواه گويي پوستين

آنكه نايد گر به دست آيدش بر پا شد همه****گنج باد آورد ز استظهار ميرالمومنين

شماره قصيده 158: اي امين شاه و سلطان و امير ملك و دين

اي امين شاه و سلطان و امير ملك و دين****زبدهٔ دور زماني عمدهٔ روي زمين

خلق را در دين و دنيا از براي مصلحت****عروةالوثقي تويي امروز و هم حبل المتين

بر تو غيب آسمان چون عيب عالم ظاهرست****زان كه چون عقلي و جان هم پيشوا و هم پيش بين

ني بدن آوردم اين تقويم تا ز احكام او****بازداني راز گردون در شهور و در سنين

من نكو دانم كه پيش راي تو نقاش وهم****نقش كردست اين همه احكام در لوح يقين

زان وسيلت ساختم خود را وگر نز روي عقل****بر لب دجله بنفروشد كس آب پارگين

گر يكي تقويم داري گو دو باش از بهر آنك****هر كجا نوشك نشايد هم نشايد انگبين

خواجه را اندر خزان بل تا دو باشد بوستان****غر چه را در مهرگان بل تا دو باشد پوستين

بر سپهر تو چه تنگي كرده باشد آفتاب****در بهشت تو چه رحمت كرده باشد حور عين

ماوراء النهري و صفرايي تواند اين طايفه****خاصه چون باشند با صفرا و سودا همنشين

اين چنين صفرا ز سركه و انگبين كي به شود****كانگبين از مستعان سازي و سركه از مستعين

سركه اينجا طبع من شد انگبين احسان تو****من چو در سركه فزودم تو مكن كم ز انگبين

شين دين اندر غريبي از همه رسواترست****باز خر يك ره مرااز شين دين اي زين دين

تا يمين ست و يسار اندر بزرگي و شرف****يمن بادت بر يسار و يسر بادت بر يمين

شماره قصيده 159: تا سرا پرده زد به عليين

تا سرا پرده زد به عليين****قدر صدر اجل قوام الدين

از پي آبروي راهش را****آب زد ز آبروي روح امين

وز پي قدر خويش صدرش را****بست روح القدس به عرش آذين

شد عراق از نگار خامهٔ او****خوش لقا چون نگار خانهٔ چين

در شكر خواب رفت فتنه ازو****از سر

انديب تا به قسطنطين

دولتش بر كسي كه چشم افگند****نيز در ابرويش نبيني چين

تا بجنبيد عدل او بگريخت****فتنه در خواب و ظلم در سجين

بر گرسنه چو زاغ شد در زخم****چون سر زخمه مخلب شاهين

بر برهنه چو سير كرد از رحم****چون تن شير پنجه شير عرين

بر فلك نور پاش رويش بس****چون قمر را سيه كند تنين

در زمين كار ساز جودش بس****چون زحل در كف آورد شاهين

چون گل از نم همي بخندد ملك****تا گرفت از جمال او تزيين

تا نه بس روزگار چون خورشيد****خاك زرين كند براي رزين

اي ز فر تو دين و ملك چنان****كه جهان از ورود فروردين

حق گزيدت پي صلاح جهان****حق گزين كي بود چو خلق گزين

خاك پايت همي به ديده برند****همه دارندگان خلد برين

اي ز جاه جهان به بام جهان****مترقي به جذب حبل متين

اي مفرح جهان جسمي را****از تو روح رهي چراست حزين

چشم درد مرا مبند از عز****چشم بندي ز آفتاب مبين

دل گرم مرا بساز از لطف****گل شكر را به جاي افسنتين

من نگويم كه اين بدست وليك****من نيم در خور چنين تمكين

پيش چون من گرسنه كس ننهد****قرص خورشيد و خوشهٔ پروين

كردش اكرام خود خيل وليك****نخورد جبرييل عجل سمين

تا تو اي خضر عصر در شهري****بنده را غول همرهست و قرين

گام دربان مارم از بر كوه****گاه مهمان مور زير زمين

اي پي سهم خشت دارانت****خشت دارم چو مردگان بالين

اي زمين خوش مرا مكن ناخوش****كه مكافات آن نباشد اين

زين و مركب ترا مرا بگذار****تا شوم زين پيادگي فرزين

شهپر جبرييل مركب اوست****چكند جبرييل مركب و زين

بر تن و جان من گماشت فلك****هر چه ابليس را ينال و تكين

اين يكي گويدم كه برگو هان****و آن دگر گويدم كه برجه هين

گر چه گنگي

بيا و شعر بخوان****ور چه كوري درآ و صدر ببين

اين بترساندم و آن الملك****و آن اميدم كند به اين الدين

اين براند به لفظ چون دشنه****و آن بخواند به ريش چون زوبين

من به زاري به هر گيا گويان****كاي ز گرگان نبيرهٔ گرگين

مسكن خود گذاشتم به شما****مي چه خواهيد از من مسكين

من به چشم شما كسي شده ام****ورنه كس نيستم به چشم يقين

جز به كژ كژ همي فزون نشود****ماتين جز به چپ نشد عشرين

گاهم آن گويد اي كذا و كدا****گاهم اين گويد اي چنين حنين

يك دم آن باد سبلتت بنشان****در وثاق آي با كيا بنشين

پيشم آرد دوات بن سوراخ****قلم سست و كاغذ پر زين

هان و هان در بروت من بندد****كه شوم در عرق چو غرقهٔ هين

زود كن يك دو كاغذم بنويس****شعر پيشين و شعر باز پسين

گر چه صد كار داشتم در مرو****ليك بهر تو رفتم از غزنين

چرب شيرينش اينكه بر خواند****به گناهي در آيت از «والتين»

زحمت ره چگونه خواهد بود****هر كجا رحمت قبول چنين

حق به دست من و من از جهال****در ملامت چو صاحب صفين

بحمدالله كه نيستند اين قوم****در حريم قوام حرمت بين

زان كه نايد قوام باري هيچ****از كسان اجل قوام الدين

همه هم صورتند و هم سيرت****همه هم نسبتند و هم آيين

من ندانم كيم كزين درگاه****خلق در شاديند و من غمگين

من چه دانم كمال حضرت تو****خر چه داند جمال حورالعين

اين چنين دولتي مرا جويان****من گريزان چو زوبع از ياسين

آري آري ز ضعف باشد اگر****گرد دوشيزه كم تند عنين

صورت ار با تو نيست جان با تست****عاشق و بنده و رهي و رهين

روح عيسي ترا چه جويي رنج****دم آدم ترا چه خواهي طين

در شاهان تراست آنچه بماند****صدفست آن بمان به راه

نشين

مهر چون عجز شب پرك ديدست****گر درو ننگرد نگيرد كين

گر چه از خوي بنده گرم شوند****خواجگان عجول كبر آگين

همه صفراي خواجگان ببرد****ذوق اين قطعهٔ ترش شيرين

تا ز روز و شبست در عالم****مادت سال و ماه و مدت و حين

مادت و مدت بقاي تو باد****رفته و ماندهٔ شهور و سنين

شماره قصيده 160: بس كه شنيدي صفت روم و چين

بس كه شنيدي صفت روم و چين****خيز و بيا ملك سنايي ببين

تا همه دل بيني بي حرص و بخل****تا همه جان بيني بي كبر و كين

زر نه و كان ملكي زير دست****جونه و اسب فلكي زير زين

پاي نه و چرخ به زير قدم****دست نه و ملك به زير نگين

رخت كياني نه و او روح وار****تخت برآورده به چرخ برين

رسته ز ترتيب زمين و زمان****جسته ز تركيب شهور و سنين

سلوت او خلوتي اندر نهان****دعوت او دولتي اندر كمين

بوده چو يوسف بچه و رفته باز****تا فلك از جذبهٔ حبل المتين

زير قدم كرده از اقليم شك****تا به نهانخانهٔ عين اليقين

كرده قناعت همه گنج سپهر****در صدف گوهر روحش دفين

كرده براعت همه تركيب عقل****در كنف نكتهٔ نظمش مبين

با نفسش سحر نمايان هند****در هوسش چهره گشايان چين

اول و آخر همه سر چون عنب****ظاهر و باطن همه دل همچو تين

روح امين داده به دستش چنانك****داده به مريم زره آستين

نظم همه رقيه ديو خسيس****نكتهٔ او زادهٔ روح الامين

كشوري اندر طلب و در طرب****از نكت رايش و او زان حزين

با دل او خاك مثال ينال****با كف او سنگ نگين تكين

حكمت و خرسندي و دينش بشست****تا چه كند ملك مكان مكين

دشت عرب را پسر ذواليزن****خاك عجم را پسر آبتين

عافيتي دارد و خرسنديي****اينت حقيقت ملك راستين

گاه ولي گويد هست او چنان****گاه عدو گويد بود اين چنين

او ز همه فارغ و

آزاد و خوش****چون گل و چون سوسن و چون ياسمين

خشم نبودست بر اعداش هيچ****چشم نديدست بر ابروش چين

خشم ز دشمن بود و حلم ازو****كو ز اثير آمده او از زمين

خشمش در دين چو ز بهر جگر****سر كه بود تعبيه در انگبين

كي كله از سر بنهد تا بود****ابليس از آتش و آدم ز طين

مشتي از اين ياوه درايان دهر****جان كدرشان ز انا در انين

يك رمه زين ديو نژادان شهر****با همه شان كبر و حسد هم قرين

گه چو سرين سست مر او را سرون****گه چو سرون سخت مر او را سرين

بر همه پوشيده كه هم زين دو حال****مهترشان زين دو صفت شد لعين

پيش كمال همه را همچو ديو****كور شده ديدهٔ ما بين بين

سوي خيال همه يكسان شده****گربهٔ چوبين و هزبر عرين

وز شره لقمه شده جمله را****مزرعهٔ ديو تكاوش انين

لاف كه هستيم سنايي همه****در غزل و مرثيه سحر آفرين

آري هستند سنايي وليك****از سرشان جهل جدا كرده سين

گر چه سوي صورتيان گاه شكل****زير تك خامه چو دين ست دين

ليك در آنست كه داند خرد****چشمهٔ حيوان ز نم پارگين

بس وحش آمد سوي دانا رحم****گر چه جنان آمد نزد جنين

كانچه گزيدست به نزد عوام****نيست سوي خاص بر آنسان گزين

كانچه دو صد باشد سوي شمال****بيست شمارند به سوي يمين

گر چه به لاف و به تكلف چنو****نظم سرايند گه آن و گه اين

اين همه حقا كه سوي زيركان****گربه نگارند نه شير آفرين

حرف و
شماره قصيده 161: اي مقتداي اهل طريقت كلام تو

اي مقتداي اهل طريقت كلام تو****اي تو جهان صدق و جهاني غلام تو

تاثير كرد صدق تو در سينه ها چنانك****شد بي نياز مستمع از شرح نام تو

نام تو چون وراي زمانست و عقل و جان****كي مردم زمانه در آيد به دام تو

چون نفس ما

و نفس تو كشتهٔ حسام تست****برنده باد بر تو و ما بر ما حسام تو

اي باطن تو آينهٔ ظاهرت شده****برداشته ز پيش تو لحم و عظام تو

عشقت چو جوهريست كه بي تو ترا مقيم****با من نشانده دارد و تو در مقام تو

معذور دار ازينكه درين راه مر مرا****پرواي تو نمانده ز شادي سلام تو

دانم ز روي عقل كه تو صورتي نه اي****ور نه بديده روفتمي گرد گام تو

لب محرم ركاب تو ماند كه بوسه داد****زيرا نبود واقف وقت كلام تو

ليك آن زمان ز عشق تو بر نعل مركبت****دل صدهزار بوسه همي زد به نام تو

اي عامهٔ رسوم و همه شهر خاص تو****وي خاصهٔ خداي و همه خلق عام تو

نفس الف شدي تو ز تجريد چون ز عشق****پيوسته گشت با الفت عين و لام تو

اكنون نشانش آنكه ز سينه به جاي موي****جز حرف عاشقي ندماند مسام تو

واميست دوست را ز ره عشق بر تو جان****ليكن مباد توخته صد سال وام تو

چندي تو بر دوام چه سازي مدام وام****از وام خود جدا شو آنك دوام تو

چون پست همتان دگر در طريق عشق****هرگز مباد گام تو مامور كام تو

شماره قصيده 162: اي برده عقل ما اجل ناگهان تو

اي برده عقل ما اجل ناگهان تو****وي در نقاب غيب نهان گشته جان تو

اي شاخ نو شكفته ناگه ز چشم بد****تابوت شوم روي شده بوستان تو

محروم گشته از گهر عقل جان تو****معزول مانده از سخن خوش زبان تو

جان تو پاسبان بقاي تو بوده باز****با دزد عمر گشته قرين پاسبان تو

هنگام مرگ بهر جواني و نازكيت****خون مي گريست بر تو همي جانستان تو

اي آفتاب جان من از لطف و روشني****خر پشتهٔ گلين ز چه شد سايبان تو

گر آب يابدي تنت از آب

چشم من****شاخ فراق رويدي از استخوان تو

اي تاج تا قرين زمين گشته اي چو گنج****چون تاج خم گرفت قد دوستان تو

تاج ملوك را سر تختست جايگاه****در زير خاك تيره چرا شد مكان تو

اي وا دريغ از آن دل بسيار مهر تو****اي وا دريغ از آب لب شكرفشان تو

بردار سر ز بالش خاك از براي آنك****دلها سبك شدست ز خواب گران تو

يك ره به عذر لعل شكرپاش برگشاي****كاينك رهي به آشتي آمد به خوان تو

ني ني چه جاي عذر و عتابست و آشتي****رفتي چنانكه باز نيابم نشان تو

شد تيره همچو موي تو روي چو ماه تو****شد چفته همچو زلف تو سرو روان تو

تابوت را كه هيچ كسي تاجور نديد****آخر بيافت اين شرف اندر زمان تو

مرگ آخر آن طويلهٔ گوهر فرو گسست****كز وي ستاره ديد همي آسمان تو

خاك آخر آن دو دانهٔ ياقوت نيست كرد****كز تاب او پديد همي شد نشان تو

يارب چه آتشيست فراقت كه تا ابد****دودي كبود سر زند از دودمان تو

اي كاج دانمي كه در آنجاي غمكشان****تو پيش ريخت خواهي يا پرنيان تو

باري بدانمي كه پر از خاك گور شد****آن شكرين چو غاليه داني دهان تو

باري بدانمي كه چگونست زير خاك****آن تيغ آب دادهٔ بسيار دان تو

باري بدانمي كه بگو از چسان بريخت****آن زلف تاب دادهٔ عنبرفشان تو

دانم كه لاله وار چو خون گشت و بتركيد****آن در ميان نرگس و گل ديدگان تو

گنج وفا و خدمت تو بود ذات من****تاج عطا و طلعت من بود جان تو

تاجي به زير خاك نديدم جز آن خويش****گنجي ميان آب نديدم جز آن تو

بودي وفا ميان من و تو مقيم پار****اكنون عطا ميان خدا و ميان تو

شماره قصيده 163: اي تماشاگاه جانها صورت زيباي تو

اي تماشاگاه

جانها صورت زيباي تو****وي كلاه فرق مردان پاي تابهٔ پاي تو

چرخ گردان در طواف خانهٔ تمكين تو****عقل پير احسنت گوي حكمت برناي تو

چون خجل كردي دو عالم را پديد آمد ز رشگ****كحل ما زاغ البصر در ديدهٔ بيناي تو

پاسبانان در و بام تواند اجرام چرخ****نايبان اندر زمين هستند شرع آراي تو

خلد را نور جمال از روي جان افروز تست****حور را عطر عذار از موي عنبرساي تو

كو يكي سلطان درين ايوان كه او هم تخت تست****كو يكي رستم درين ميدان كه او همتاي تو

كي فتند در خاك هنگام شفاعت گفت تو****اي نديده بر زمين كس سايهٔ بالاي تو

در شب معراج همراهت نبودي جبرييل****گر براق او نبودي همت والاي تو

تا برونت آورد يزدان از نگارستان غيب****هر دو عالم كرد در حين روي سوي راي تو

اي مبارز راكبي كز صخره تا زهره بجست****خنگ زيور مركب خوش گام ره پيماي تو

عرش چون فردوس اعلا سايبان تخت تست****زان كه بهر خود ندارد سايبان مولاي تو

گشت سيراب از شراب علم تو خلق دو كون****چون نگه كرديم تا لب بود پر درياي تو

اي دريغا گر بدندي تا بديدندي به چشم****هم خليل و هم كليم آن حسن روح افزاي تو

آن يكي از ديده كردي خدمت نعلين تو****وان دگر از مژه رفتي بي تكلف جاي تو

در بهشت از بهر خودبيني نباشد آينه****آينهٔ سيمين بر آن آنجا بود سيماي تو

نيست اميد سنايي در مقامات فزع****جز كف بخشنده و مهر جهان بخشاي تو

شماره قصيده 164: جهان پر درد مي بينم دوا كو

جهان پر درد مي بينم دوا كو****دل خوبان عالم را وفا كو

ور از دوزخ همي ترسي شب و روز****دلت پر درد و رخ چون كهربا كو

بهشت عدن را بتوان خريدن****وليكن خواجه را در كف بها كو

خرد

گر پيشواي عقل باشد****پس اين واماندگان را پيشوا كو

ز بهر نام و جان تا بام يابي****چو برگ توت گشتي توتيا كو

مگر عقل تو خود با تو نگفتست****قبا گيرم بيلفنجي بقا كو

درين ره گر همي جويي يكي را****سحر گاهان ترا پشت دوتا كو

به دعوي هر كسي گويد ترا ام****وليكن گاه معني شان گوا كو

سراسر جمله عالم پر يتيمست****يتيمي در عرب چون مصطفا كو

سراسر جمله عالم پر ز شيرست****ولي شيري چو حيدر باسخا كو

سراسر جمله عالم پر زنانند****زني چون فاطمه خير النسا كو

سراسر جمله عالم پر شهيدست****شهيدي چون حسين كربلا كو

سراسر جمله عالم پر امامست****امامي چون علي موسي الرضا كو

سراسر جمله عالم پر ز مردست****ولي مردي چو موسي با عصا كو

سراسر جمله عالم حديثست****حديثي چون حديث مصطفا كو

سراسر جمله عالم پر ز عشقست****ولي عشق حقيقي با خدا كو

سراسر جمله عالم پر ز پيرست****ولي پيري چو خضر با صفا كو

سراسر جمله عالم پر ز حسنست****ولي حسني چو يوسف دلربا كو

سراسر جمله عالم پر ز دردست****ولي دردي چو ايوب و دوا كو

سراسر جمله عالم پر ز تختست****ولي تخت سليمان و هوا كو

سراسر جمله عالم پر ز مرغست****ولي مرغي چو بلبل با نوا كو

سراسر جمله عالم پر ز پيكست****ولي پيكي چو عمر بادپا كو

سراسر جمله عالم پر ز مركب****ولي مركب چو دلدل خوش روا كو

سراسر كان گيتي پر ز مس شد****ز مس هم زر نيامد كيميا كو

سنايي نام بتوان كرد خود را****وليكن چون سناييشان سنا كو

شماره قصيده 165: اي سنايي عاشقي را درد بايد درد كو

اي سنايي عاشقي را درد بايد درد كو****بار حكم نيكوان را مرد بايد مرد كو

پيش نوك ناوك دلدوز جانان روز حكم****طرقوا گويان جان را بانگ بردا برد كو

در همه معدن ز تف عشق چون

ياقوت و زر****بي اميد و بيم اشك لعل و روي زرد كو

نقشبند عقل و جان را در نگارستان عشق****زان مي صاف ابد عمر ازل پرورد كو

محرمان را در حريم عشق چون نامحرمان****كعبه نقش كعبتين و سبحهٔ مهرهٔ نرد كو

شب روان را از پي زلف شب و رخسار روز****چون سپيده دم دم صافي و باد سرد كو

از دي و امروز و فردا گر بگويد جان فرد****پس ترا جان از دي امروز و فردا فرد كو

از براي انس جان اندر ميان انس و جان****يك رفيق هم سرشت و هم دم و هم درد كو

گر همي دعوي كني در مجلس افروزي چو شمع****پس براي جمع همچون شمعت از خود خورد كو

ور كمال ناقصان جويي همي بي علتي****همچو گردون گرد گرد تنت گرداگرد كو

در زواياي خرابات از چنين مستان هنوز****چند گويي مرد هست ار مرد هست آن مرد كو

بر درختي كاين چنين مرغان همي دستان زدند****زان درخت امروز شاخ و بيخ و برگ و ورد كو

ز آتش و باد و ز آب و خاك ايشان يادگار****يك فروغ و يك نسيم و يك نم و يك گرد كو

شماره قصيده 166: سر به سر دعويست مردا مرد معني دار كو

سر به سر دعويست مردا مرد معني دار كو****تيزبيني پاكدستي رهبري عمخوار كو

كرد اگر معنيست من معني همي خواهم ز تو****گفت اگر دعويست با حق مر ترا گفتار كو

باستان دعوي نبود آخر زمان معني نماند****ور تو گويي هست از اين معني ترا آثار كو

چون غليواژند خلقان بر شده نزديك چرخ****داده آوازي به ياران كي كسان دار كو

چيستي؟ مرغي ستوري آدمستي بازگو****ور به راه آدمي چون آدمت هنجار كو

ور طريقست سست داري كو تفكرها و فهم****ور به كوي مردماني عقل عقل آوار كو

ور مجسطي وار

عقلي دور داري از خطا****تجربتهاي فنون قبهٔ زنگار كو

راه با همره روي همره نگويي تا كجاست****دين اگر بار يار داري مرد مردا يار كو

ور به شرع سيدي آگاهي از سر خداي****آب حنا بر تريد و سنگ بر رخسار كو

ور همي گويي كه هستم چاكر شير خداي****تن فداي تيغ و جان در خدمت دادار كو

گر تويي شبلي به يك سجده بنه ده روزه خوان****ور جنيدي شست روزه معدهٔ ناهار كو

ور همي گويي كه چون بهلول من ديوانه ام****بر نشسته بر پلنگ و در دو دستت مار كو

اينهمه كردي كه گفتم وز همه پرداختي****گاه آن آمد كه گويي اي ملك ديدار كو

اي سنايي گر ترا تا روز محشر در شمار****پيش خوانده گفته را با گفته ها كردار كو

شماره قصيده 167: راه دين پيداست ليكن صادق دين دار كو

راه دين پيداست ليكن صادق دين دار كو****يك جهان معشوق بينم عاشق غمخوار كو

عالمي پر ذوالخمارست از خمار خواجگي****اي دريغا در جهان يك حيدر كرار كو

ديو مردم بين كه خود را چون ملايك ساختند****با چنين ديوان بگو بند سليمان وار كو

گر به بوي و رنگ گويي چون گلم پس همچو گل****مر ترا پايي پر از خاك و سري پر خار كو

معلف اسبان تازي را خران بگرفته اند****در چنين تشويش ملك اي زيركان افسار كو

گشت پر طوفان ز نااهلان زمانه چون كنم****آن دعاي نوح و آن كشتي دريا بار كو

هست پنجه سال تا تو لاف مردي مي زني****پس چو مردان يك دمت بي زحمت اغيار كو

طور هست و «لن تراني» ليك چون موسي ترا****آن تجلاي جلال و وعدهٔ ديدار كو

پيش ازين در راه دين بد صدهزار اسفنديار****گرد هفت اقليم اكنون يك سپه سالار كو

گر به جنت در به دوزخ رخت بنهي پس ترا****سينه و ديده گهي پر نور

و گه پر نار كو

هم ز وصل و هم ز محنت چون محبان هر زمان****چهره همچون لاله زار و ديده لولو بار كو

بي رجا و خوف گر گويي كه هستي خاك و باد****پس بجاي باد و خاك آرامش و رفتار كو

هو دج از معشوق و ربع از عاشقان خالي بماند****در ديار دردمندان يك در و ديار كو

زين سخن چندان كه خواهي خوانده ام در گوش عقل****ليكن اندر دهر مردي عاقل و هشيار كو

رفت گبري پيش گبري گفت هم كيش توام****گبر گفت ار چون مني پس بر ميان زنار كو

تو همي گويي كه شب تا روز اندر طاعتم****پس نشان طاعتت بر روي چون دينار كو

طرفه مرغان بر درخت دين همي نالند زار****اندر آن گلزار جانت را نواي زار كو

چشم موسي تار شد بر طور غيرت ز انتظار****جلوهٔ توحيد و برق خرمن اشرار كو

او ريا گر دم فرو بر بست از اسرار شوق****از لب داوود صوتي به ز موسيقار كو

سالها شد تا چو بلبل جملگي گفتي نكرد****پس چو باز آخر دمي كردار بي گفتار كو

كي نهي در راه هستي تو زمام نيستي****مردهٔ زنده كجا و خفتهٔ بيدار كو

چون همي خواهي كه عماري بوي بر ساق عرش****در ره اسلام عشق بوذر و عمار كو

با فرشته صلح كردي اي رفيق مدعي****پس به دارالملك دين با اهرمن پيكار كو

ور ز راه نيكبختي خلوتي بگزيده اي****چون سنايي پس تنت بيكار و جان در كار كو

هم بدين وزن اي پسر پور خطيب گنجه گفت:****«نوبهار آمد نگارا بادهٔ گلنار كو»

شماره قصيده 168: دلي از خلق عالم بي غمي كو

دلي از خلق عالم بي غمي كو****برون از عالم دل عالمي كو

درين عالم دم و غم جفت بايد****مرا غم هست باري همدمي كو

نگويي تا كه درد عاشقي را****بجز

مرگ از دواها مرهمي كو

به عشق اندر ز بيم هجر بنماي****كه از خلق عالم خرمي كو

اگر مردان عالم كمزنانند****ترا زان كمزدن آخر كمي كو

حكايت چند از ابليس و آدم****همه ابليس گشتند آدمي كو

جهان ديو طبيعت جمله بگرفت****دريغا از حقيقت رستمي كو

اگر دعوي كني در ملك بنماي****كه در انگشت ملكت خاتمي كو

سليمان وار اگر خواهي همي ملك****ز بادت خنگ و ز ابرت ادهمي كو

چو در دين بر خلاف امر و نهيي****ز كامت نالهٔ زير و بمي كو

همه سور هواي نفس سازند****ز آه و درد دينشان ماتمي كو

به شرع اندر ز بهر طوف كعبه****ز چيني و ز زنگي محرمي كو

بجز در عالم تسليم و تحقيق****دلي پر غم و پشت پر خمي كو

ز بهر عدت گور و قيامت****ترا در چشم دل نار و نمي كو

چو در ني بست تن ايمن نشستي****ز دل در جان جانت طارمي كو

همه گويندهٔ فسق و فجوريم****ز هزل و ژاژ گفتن با كمي كو

براهيمان بسي بودند ليكن****بگو تا چون خليل و ادهمي كو

به عالم در فراوان سنگ و چاهست****ولي چون عيسي بن مريمي كو

سنايي وار در عالم تو بنگر****ز بهرش ارحمي و ترحمي كو

اگر فارغ شدي در دين ز دنيا****بست رخ بي ريا دل بي غمي كو

شماره قصيده 169: جويندهٔ جان آمده اي عقل زهي كو

جويندهٔ جان آمده اي عقل زهي كو****دلخواه جهان آمده اي قوم خهي كو

آمد سبب عشق در اصحاب دلي كو****آمده كه بيجاده در آفاق كهي كو

اين نعمت جان را كه به ناگاه در آمد****اي سرد مزاجان ز دل و جان شرهي كو

اين نطع پر از اسب و پياده و رخ و پيلست****بر نطع شما آخر فرزين و شهي كو

چون نيست قبولي به سوي درد شما را****در ماتم بي دردي تاريك رهي كو

اي زخمه

زنان شد چو بهشتي ز رخش صدر****در صدر بهشت از ره داوود رهي كو

عيسي و خرش هر دو چو در مجلس مااند****آنرا چو سماع آمد اين را گيهي كو

گفتند كه آن روي چو مه را شبهي هست****آن سلسلهاي شبه گوان را شبهي كو

در روز و شب چرخ چو زلف و رخ او كو****روز و شب پيوسته به زير كلهي كو

صاحب خبري رنگ سپيدست و سياه ست****اين هر دو چو آن هر دو سپيد و سيهي كو

جز چهره و جز غمزهٔ او در صف ايام****روي همهٔ دولت و پشت سپهي كو

اي خازن فردوس بگو كز پي نزهت****در خلد برين روي چنين جايگهي كو

بر گوشهٔ خورشيد جز اين يوسف جان را****با آب گره كرده نگونسار چهي كو

معتوه شد از جستن معشوق سنايي****خود در دو جهان سوختهٔ بي عتهي كو

در كارگه جور گرفتم كه چو او هست****در بارگه عدل چو بهرام شهي كو

بهرام فلك را ز پي قبله و قبله****چون پايگهش پيشگه هيچ مهي كو

خردان و بزرگان فلك را به گه سعد****جز با شه ما باد گران پنج و دهي كو

حرف ه
شماره قصيده 170: آمد هلال دلها ناگه پديد ناگه

آمد هلال دلها ناگه پديد ناگه****هان اي هلال خوبان «ربي و ربك الله»

زين بوالعجب هلالي گر هيچ بدر گردد****ني آسمان گذارد ني آفتاب و ني مه

در روي او بخنديد از بهر حال كو خود****بر آفتاب خندد وقت وداع هر مه

ماهي كه رهنمايست از دور رهروان را****چون روي او ببيند از شرم گم كند ره

پيچ و شكنج زلفش دلهاي عاشقان را****هم فضل «تبت» آمد هم فضل «قل هو الله»

سالوسيان دل را در كوي او مصلا****هاروتيان دين را در زلف او سقرگه

بر گاو برنهد رخت استاد ساحران را****هر گه كه

برنشيند بر ابلق سحرگه

با آنكه بي نظيرست از روشنان گيتي****زنهار تا نخواني الاهش الله الله

عقل غريزتي را روح القدس نخواند****در بارگاه وصفش جز ما تقول ويله

فحلي ست طلعت او كاندر مشيمهٔ دل****چون جفت ديده گردد احسنت و زه كند زه

شاهان درگه حق بوذر شناس و سلمان****بيزار شو ز شاهي كو تخت دارد و گه

موسي كله بدوزد آنجا كه او برد سر****يوسف رسن بسوزد آنجا كه او كند چه

زهري كه او چشاند چه جاي اخ كه بخ بخ****تبغي كه او گذارد چه جاي اه كه خه خه

زخم سنان او را اه كردي اي سنايي****هرگز كدام عاشق در وقت خه كند اه

خاصه تو كز سعادت داري به زير گردون****تعويذ و نوشدارو از مدحت شهنشه

بهرامشاه مسعود آن شه كه خواند او را****بهرام آسمانش از سعد مشتري شه

چندانش مملكت باد اندر خضر كه باشد****دوران مهر و مه را در ملك او سفرگه

شماره قصيده 171: در همه ملك نديد از مه مردان شاه

در همه ملك نديد از همهٔ مردان شاه****آنچه ديد از هنر و ذات و خرد مردانشاه

آنكه گر تقويتي بايد ابر از سيرش****ز نمي در وي از خاره دمد مهر گياه

وآنكه گر تربيتي بايد بحر از نكتش****در منظوم شود در دل او قطره مياه

از پي آنكه چو در شرق بود مطلع او****مطلع مهر ز شرق آيد و افزايش ماه

آنكه از مكرمت و جود همي نام نياز****خامهٔ او كند از تختهٔ تقدير تباه

خانه اي كو به يكي لحظه كمربند كند****عالمي را چو نهد بر سر او تيغ كلاه

گر نبودي به گه رنگ چنو كاه از ننگ****تا جهان بودي بيجاده بنربودي كاه

ديدهٔ خصم كند پايهٔ جاه تو سپيد****مهرهٔ مهر كند نامهٔ كين تو سياه

اي چو خورشيد مهان را به سخاي تو اميد****وي چو

ناهيد طرب را به بقاي تو پناه

آه در حنجر او خنجر گردد كه كند****از سر دشمني از بيم تو و كين تو آه

باشد ايمن ز خدنگ اجل و تيغ نياز****هر كه را تربيت بخشش تو داشت نگاه

چون همي مدح تو افواه گذارند به نطق****بسته شد مصلحت جان و تن اندر افواه

نتواند كه كند با تو كسي پاي دراز****تا نباشد ز بدي همچو تو دستش كوتاه

اندر آن حال كه در صدر تو سرهنگ عميد****مر ترا از هنر و طبع رهي كرد آگاه

هم در آن حال همي كرد به درياي ضمير****خاطر من ز پي حرص مديح تو شناه

طبع آراست همي از پي مدحت چو بهشت****زان كه هر لحظه همي فضل تو آورد سپاه

لاجرم كرد عروسي ز مديحت جلوه****كه به از حور بهشتست گه بادافراه

هر كجا و اصل و مشاطه چو سرهنگ بود****ار بهشت آيد ناچار عروس چو تو شاه

آن چو اخلاق نبي مر همه را نيكو گوي****و آن چو آيات نبي مر همه را نيكو خواه

سعي صد چرخ چو يك نكتهٔ او نيست به فعل****حسب اين حال بر اين جمله رهي هست گواه

زان چو افگند كسي را فلك از عجز همي****نتواند ز يكي حادثه آورد به راه

او چو من بي هنري را به چنان صدر رفيع****به يكي نكته رسانيد بدين رتبت و جاه

گر همي پاي نهم پيش تو آنجا كه نهند****شهرياران ز پي جاه بر آن جاي جباه

اينت بي حد كرم و لطف و بزرگي و شرف****در يكي شخص مركب شده سبحان الاه

كه برافزون شدم از يك سخنش در يك روز****همچو پنجي كه دوم مرتبه گردد پنجاه

اي به صحراي سخاي تو شب و روز چو من****زده اميد همه از

در آن لشگرگاه

تا بدين وقت ز هر نوع شنيدي اشعار****شعر نيكو شنو اكنون كه فراز آمدگاه

برگها زرد شد اكنون ز كف سبز خطي****تا سپيدي نبود زان گهر لعل بخواه

تا گه حمله قوي نبود روباه چو شير****تا گه حيله فزون نبود شير از روباه

گهر تاج ترا اوج فلك بادا كان****صورت قدر ترا عرش ملك بادا گاه

ياور بخت تو باد از پي تو دور فلك****حافظ جان تو باد از پي ما فضل الاه

شماره قصيده 172: اي ايزدت را رحمت آفريده

اي ايزدت را رحمت آفريده****در سايهٔ لطف بپروريده

اي نور جمالت از رخ تو****انگشت اشارت كنان بريده

آوازهٔ تو در هواي وحدت****پيش از ازل و ابد خنيده

عرشي كه سر آسيمه بود ز اول****در زير قدمهايت آرميده

بر فرش خرد گرد بر نشسته****تا عشق بساط تو گستريده

اندر ازل از بهر چاكرت خود****لبيك همه عاشقان شنيده

اي دست فرو شسته ز آفرينش****گشته ملكي هر كجا كه ديده

بي روي تو عقلي نديده صبحي****از مشرق روح القدس دميده

بي زلف تو جاني نديده ديني****با كفر عزازيل آرميده

لاغر شده عقل از همه فضولي****از بس كه ز تو فاقه ها كشيده

فربي شده روح از همه معاني****از بس كه ز بستان تو چريده

آنجا كه تو بر خوانده و زند و پازند****زردشت به مخرق زبان بريده

با داد تو اندر جهان نيابند****جز چشم بتان هيچ پژمريده

آنجا كه كريميت خوان نهاده****ابليس طفيلي بدو رسيده

و آنجا كه سمند تو سم نموده****آدم علم خويش خوابنيده

مردم تويي از كل آفرينش****در آينهٔ چشم اهل ديده

موسي به كنار تو برنشسته****از نيل و عصا آدمش كشيده

فراش تو نوح از نهيب طوفان****در زورق اقبال تو خزيده

در برزگريت آمده براهيم****ريحان و گل از آتشش دميده

موسي به سقاييت بوده روزي****بس باده كه از جام تو چشيده

از چاكري تو براق عيسي****چون

شمس به چارم فلك رسيده

از لطف تو عقل اندر آفرينش****ناخوانده ترا نام آفريده

در پيش قدت چون الف بگويم****در كامم دالي شود خميده

لعل تو بسي توبه ها شكسته****جزع تو بسي پرده ها دريده

در زلف تو سيصد هزار خم هست****در هر چم او يوسفي چميده

در مجلس تو جبرييل سامي****بر درت مگس گير بر تنيده

در رستهٔ سنت سنايي از دل****داده خرد و عشق تو خريده

شماره قصيده 173: اي دل غافل مباش خفته درين مرحله

اي دل غافل مباش خفته درين مرحله****طبل قيامت زدند خيز كه شد غافله

روز جواني گذشت موي سيه شد سپيد****پيك اجل در رسيد ساخته كن راحله

آنكه ترا زاد مرد و آنكه ز تو زاد رفت****نيست ازين جز خيال نيست از آن جز خله

خيزو درين گورها در نگر و پند گير****ريخته بين زير خاك ساعد و ساق و كله

آنكه سر زلف داشت سلسله بر گرد رو****سلسلهٔ آتشين دارد از آن سلسله

تكيه مكن بر بقا زان كه در آرد به خاك****صولت شير عرين پيكر اسب گله

زود كند او خراب اين فلك كوژ را****هم زحل و مشتري هم اسد و سنبله

اين همه آهنگ تو سوي سماع و سرود****وينهمه ميلت مدام سوي مي و ولوله

خانه خريدي و ملك باغ نهادي اساس****ملك به مال ربا خانه به سود غله

فرش تو در زير پا اطلس و شعر و نسيج****بيوهٔ همسايه را دست شده آبله

او همه شب گرسنه تو ز خورشهاي خوب****كرده شكم چارسو چون شكمه حامله

سعي كني وقت بيع تا چنه اي چون بري****باز نداني ز شرع صومعه از مزبله

دزد به شمشير تيز گر بزند كاروان****بر در دكان زند خواجه به زخم پله

در همه عمر ار شبي قصد به مسجد كني****گر چه به روي و ريا بر كني از مشعله

در رمضان و رجب

مال يتيمان خوري****روزه به مال يتيم مار بود در سله

مال يتيمان خوري پس چله داري كني****راه مزن بر يتيم دست بدار از چله

صوفي صافي شوي بر در مير و وزير****صوف كني جامه را تا ببري زان زله

گر بخوري شكر كن ور نخوري صبر كن****پس مكن از كردگار از پي روزي گله

چند شوي اي پسر از پي اين لقمه چند****همچو خران زير بار همچو سگان مشغله

دامن توحيد گير پند سنايي شنو****تا كه بيابي به حشر ز آتش دوزخ يله

حرف ي
شماره قصيده 174: گر هيچ نگارينم بر خلق عيانستي

گر هيچ نگارينم بر خلق عيانستي****اي شاد كه خلقستي اي خوش كه جهانستي

از خلق نهان زان شد تا جمله ترا باشد****گر هيچ پديدستي زان همگانستي

جان ديد جمالش را ور نه به همه دانش****دربان و غلامش را زو باز كه دانستي

دل قهر و دو زلفش ديد انگشت گزان زان شد****گر لطف لبش ديدي انگشت زنانستي

زير و زبر عالم بهر طلبست ارني****تنگا كه زمينستي لنگا كه زمانستي

گر نور پذيرفتي زو شش جهت عالم****پستي همه باغستي بالا همه كانستي

گر گل نپذيرفتي زو نور تجلي كي****گل كعبهٔ چرخستي دل گشن جانستي

گفت ست كه يك روزي جانت ببرم چون دل****من بندهٔ آن روزم ايكاش چنانستي

جانيست سنايي را در ديده سنان او****پس گر چنينستي بي جان چو جنانستي

او گر نه چنينستي چون نيزهٔ سلطان كي****بر رفته و برجسته بر بسته ميانستي

بهرامشه مسعود آن شه كه گه عشرت****ساقيش سپهرستي گر هيچ جوانستي

ور هيچ كرا كردي در درگه چون خلدش****هم رايت رايستي هم خانهٔ خانستي

چرخ ار چو ملك بودي شاگرد سنانش را****پريدن مرغانش تا حشر ستانستي

شماره قصيده 175: ايا بي حد و مانندي كه بي مثلي و همتايي

ايا بي حد و مانندي كه بي مثلي و همتايي****تو آن بي مثل و بي شبهي كه دور از دانش مايي

ز وهمي كز خرد خيزد تو زان وهم و خرد در وي****ز رايي كز هوا خيزد تو دور از چشم آن رايي

پشيمانست دل زيرا كه تو اسرارها داني****به هر جايي كه جويمت اين به علم اي عالم آن جايي

به هرچ انفاسها داند تو آن انفاس ميداني****به هر چه ارواحها داند به خوبي هم تو اعلايي

هر آن كاري كه شد دشوار آساني ز تو جويد****هر آن بندي كه گردد سخت آنرا هم تو بگشايي

بداني هر چه اسرارست اندر طبع

هر بنده****ببيني هر چه پنهان تو درين اجسام پيدايي

همه ملكي زوال آيد زوالي نيست ملكت را****هم خلقان بفرسايند و تو بي شك نفرسايي

كه آمرزد خداوندا رهي را گر تو نامرزي****كه بخشايد درين بيدادمان گر تو نبخشايي

چراغي گر شود تيره مر او را هم تو افروزي****شعاعي گر فرو ميرد مر آن را هم تو افزايي

فروغ از تست انجم را برين ايوان مينوگون****شعاع از تست مر مه را برين گردون مينايي

بدايع را به گيتي در به حكمتها تو بر سازي****كواكب را به گردون بر به قدرتها تو آرايي

هيولا را تو دادستي به حكم عنصر و جوهر****مر اسطقسات را پستي گهي و گاه بالايي

بسان تخت جمشيدي تو گردون را كني جلوه****بسان تاج نوشروان زمينها را بپيرايي

ز خار ار چاكري جويد همي گل تو برون آري****به بحر ار بنده اي جويد همي در تو بپيمايي

تو آن حيي خداوندا كه از الهامها دوري****تو آن فردي خداوندا كه خود را هم تو مي شايي

جهاندارا جهانداري كه عالم مر ترا شايد****خداوندا خداوندي كه خود را مي تو بستايي

فرستي گر يكي مرغي بگيرد ملك پرويزي****وگر يك پشه را گويي بگيرد ملك دارايي

شكيبا را به حكم تست جبارا شكيبايي****توانا را به امر تست ستارا توانايي

همي ترسيم از عدلت اميد ماست بر فضلت****از آن شاديم ما جمله كه تو آخر مكافاتي

ز عدلت بود هر عدلي كه آن مي كرد نوشروان****ز گنجت بود هر گنجي كه دادي حاتم طايي

صبوري هست از جمعي بدي آرند بسياري****نهايت نيست از دشمن پديد آرند غوغايي

خليلت را به آتش در فكندند آزمايش را****ندانستند از فضلت ز رعنايي و رسوايي

فراوان ناكسي كردند هر كس در جهان از خود****نهان گشتند سر تا سر حسودان و تو بر

جابي

پياپي تا كند ظالم فراوان ظلم بر هر كس****چو بي حد گشت ظلم او پس آن گه جانش بربايي

نبودند كافي الاكبر سپهداران گيتي زان****به خاك تيره شان كردي مليك الملك مولايي

پديد آرندهٔ خورشيد و ماه و كوكب سيار****نهان دارندهٔ گوگرد سرخ و شخص عنقايي

قديم حال گرداني رحيم و راحم و ارحم****بصير و مفضل و منعم خداي دين و دنيايي

اگر طاعت كند بنده خدايا بي نيازي تو****وگر عصيان كند بنده به عذري باز بخشايي

يكي اعدات پيل آورد زي كعبه فراوان را****يكي از كركسان آورد بر گردنت پيمايي

تولا كرداي نهمار بر افلاك و بر گردن****ز خود برخيز يك چندي اگر مرد تولايي

زمستان آري و حله بپوشاني جهان را در****بهار آري بيارايي چنان جنات حورايي

ز ابر تيره باراني به هر جايي همي لولو****به باغ و راغ از آن لولو نمايي لاله حمرايي

ز خشكي داده اي يارب هميشه طبع من تري****چون من گريان مضطر را فراوان نعمت طايي

به فضلت كوهها گردد بسان عرش بلقيسي****ز حكمت باغها گردد چنان چون جان ببخشايي

ايا چشمي كه پيوسته طلبكار جمالي تو****ايا دستي كه روز و شب بروي رطلها مايي

اگر تيغي به فرق آيد گماني بر كه جرجيسي****اگر ارت به سر آيد گماني بر زكريايي

برندت گر سوي زنداني گماني بر كه صديقي****وگر رانندت از شهرت گماني بر كه تنهايي

وگر در راحتي افتي گمان بر كابن ياميني****وگر بهتان سرايندت چنان مي دان مسيحايي

به دنيا در نگر ايدون كه تا دل در نبندي هيچ****اگر مردي تو دامن را به دنيا در نيالايي

نثار درگه آثار همه شبهت به كامه زر****نثار درگه عالي پشيماني به هر رايي

كسي كو دامن از عالم كشيد اي دوست نتواند****كجا داند نمود از جيب هرگز يد بيضايي

تنت را

اژدهايي كن برو بنشين تو چون مردان****وگرنه دوري از اقصاي عالم درد سينايي

شبي نفروختي هرگز چراغي بهر يزدانت****همه روزت همي بينم كه در مهر تجلايي

به نزد زمرهٔ آدم همي تازي پي روزي****كي آيد ناقد مردان به طبايي و طيايي

ز خلقان گر همي ترسي ز نااهلان ببر صحبت****مترس از خار و خس هرگز اگر بر طمع حلوايي

نماني زنده در دنيا اگر ماهي و خورشيدي****بخايد مرگ ناچارت اگر آهن همي خايي

اگر ترسيت از مرگت طلب كن آب حيوان را****تو از مرگي شوي ايمن اگر نزديك ما آيي

خضروار ار همي گردي به دست آري نشان من****سكندروار صحرا را شب و روز ار بپيمايي

ايا راوي ببر شعر من و در شهرها مي خوان****به پيش كهتر و مهتر سزد گر دير بستايي

چنان كاين آسمان هرگز ز كشت خود نياسايد****تو نيز از خواندن توحيد شايد گر نياسايي

خداوندا جهاندارا سنايي را بيامرزي****بدين توحيد كو كردست اندر شعر پيدايي

شماره قصيده 176: اي ز عشق دين سوي بيت الحرام آورده راي

اي ز عشق دين سوي بيت الحرام آورده راي****كرده در دل رنجهاي تن گداز جانگزاي

تن سپر كرده به پيش تيغهاي جان سپر****سر فدا كرده به پيش نيزه هاي سرگراي

گه تمامي داده مايهٔ آب دستت را فلك****گه غلامي كرده سايهٔ خاكپايت را هماي

از تو بي دل دوستانت همچو قفچاقان ز خان****وز تو پر دل همرهانت همچو چندالان زراي

اي خصالت خوشدلان را چون محبت پاي بند****وي جمالت دوستان را چون مفرح دلگشاي

از بدن يزدان پرستي وز روان يزدان طلب****از خرد يزدان شناسي وز زبان يزدان سناي

چون تويي هرگز نبيند عالم فرزانه بين****چون تويي هرگز نزايد گنبد آزاده زاي

بندهٔ جود تو زيبد آفتاب نور بخش****مطرب بزم تو شايد زهرهٔ بربط سراي

چون طبايع سر فرازي چون شرايع دلفروز****از لطافت جانفزايي وز سخاوت غمزداي

تا تو

كم بودي ز عقد دوستان در شهر بلخ****بود هر روز فراغت دوستان را غم فزاي

منت ايزد را كه گشتند از قدومت دوستان****همچو بي جانان ز جان و بي دلان از دلرباي

چون به حج رفتي مخور غم گر نبودت حج از آنك****كار رفتن از تو بود و كار توفيق از خداي

مصلحت آن بود كايزد كرد خرم باش از آنك****مي نداند رهرو آن حكمت كه داند رهنماي

سخت خامي باشد و تر دامني در راه عشق****گر مريدي با مراد خود شود زور آزماي

سوي خانهٔ دوست نايد چون قوي باشد محب****وز ستانه در نجنبد چون وقح باشد گداي

احمد مرسل بيامد سال اول حج نيافت****گر نيابد احمد عارف شگفتي كم نماي

دل به بلخ و تن به كعبه راست نايد بهر آنك****سخت بي رونق بود آنجا كلاه اينجا قباي

در غم حج بودن اكنون از اداي حج بهست****من بگفتم اين سخن گو خواه شايي خوا مشاي

از دل و جان رفت بايد سوي خانهٔ ايزدي****چون به صورت رفت خواهي خوا به سر شو خوابه پاي

نام و بانگ حاجيان از لاف بي معني بود****ور نداري استوارم بنگر اندر طبل و ناي

حج به فرياد و به رفتن نيست كاندر راه حج****رفتن از اشتر همي بينم و فرياد از دراي

صدهزار آوازه يابي در هواي حج وليك****عالم السر نيك داند هاي هوي از هاي هاي

رنج بردي كشت كردي آب دادي بر درو****گرت دوني از حد خامي درآيد گو دراي

كو يكي فاضل كه خارش نيست مشتي ريش گاو****كو يكي صالح كه خصمش نيست قومي ژاژخاي

چون فرستادي به حج حج كرد و آمد نزد تو****دل مجاور گشت آنجا گر نيايد گو مياي

اين شرف بس باشدت كآواز خيزد روز حشر****كاحمد عارف به

دل حج كرد و ديگر كس به پاي

تا بگردد چرخ بر گيتي تو بر گيتي بگرد****نا بپايد كعبه در عالم تو در عالم بپاي

شماره قصيده 177: اي ز آواز و جمال تو جهان پر طربي

اي ز آواز و جمال تو جهان پر طربي****وز پي هر دو شده جان و دلم در طلبي

چشم و گوش همه از لحن و رخت پر در و گل****پس چرا قسمتم از هر دو عنا و تعبي

گر ز آهن دل من در كف تو گشت چو موم****ور چو يعقوب ز عشق تو كنم واهربي

نايد از خود عجبم زان كه به آواز و به روي****داري از يوسف و داوود پيمبر نسبي

آنچه با اين دل من چشم چو بادام تو كرد****نكند هرگز با مهره كف بوالعجبي

پس دل خون شدهٔ تافتهٔ تيرهٔ من****كو همي در دو صفت داشت ز زلفت حسبي

شد مگر حلقه اي از زلف تو و شايد از آنك****خون اگر مشك شود طبع ندارد عجبي

صد دل خون ده در يك شكن زلف تو هست****همچو عناب در آويخته اندر عنبي

تا همي رقص كند در چمن عشرت و عيش****ماه رقاص نهادست سپهرت لقبي

شدم از طمع وصال تو چو يك برگ از كاه****تا بر آن سيم تو ديدم زد و بيجاده لبي

بند بندم همه بگشاد چو تو زي از ماه****تا تو بر تارك خورشيد ببستي قصبي

چاك ماندست دلم چون دل خرما تا تو****چاك داري ز پس و پيش ببسته سلبي

جان بابا مكن اين كبر مبادا كه به عدل****روزگارت كند از رنج دل من ادبي

ابلهم خواني و گويي كه به باغ آر زرم****خار ندهند تو بي سيم چه جويي رطبي

ابله اكنون تويي اي جان جهان كز پي زر****طعنه بر من زني اكنون و بسازي شغبي

تو بدين پايه نداني

كه چو اين شعر برم****از سخا كار مرا خواجه بسازد سببي

ناصح ملك شه ايران ايرانشاه آن****كه نزاد از نجبا دهر چنو منتجبي

آن بزرگي كه ز بس فضل و كريمي نگذاشت****در مزاج فضلا از كرم خود اربي

آن كريمي كاثر سورت خمش در كون****همچو نار آمد و ارواح حسودش حطبي

آن خطيبي كه به هر لحظه خطيبان فلك****جمع سازند ز آثار خصالش خطبي

اي سخا از گهر چون تو پسر با شرفي****وي سپهر از شرف چون تو بشر با طربي

شجر همت تو بيخ چنان زد كه نمود****برترين چرخ بدان بيخ فروتر شعبي

گر فتد قطره اي از راي تو بر دامن روز****نگشايد پس از آن چرخ گريبان شبي

تا دو نوك قلمت فايده دارد در ملك****چرخ با چار زن از عجز بود چون عزبي

كسب كردي به كريمي و سخا نام نكو****كه نبوده به دو گيتي به ازين مكتسبي

تا ضمير تو سوي كلك تو راهي بگشاد****بسته شد مصلحت ملك هري در قصبي

نردها بازد با نطع اميدت با دهر****جاني از بنده و اقبال ز دستت ندبي

هر كه او مرد بود باك ندارد ز غمي****هر كه او شير بود سست نگردد به تبي

هر كه آوازهٔ كوس و دو كري يافت به گوش****كي به چشم آيد او را ز يكي حبه حبي

به كهان جامه بسي داده اي اين اولاتر****كاين فريضه به مهان به ز چنان مستحبي

اي خداوند يقين دان كه بر مدحت تو****نيست در شاعري بنده ريا و ريبي

فكرت بنده چو معني خوش آورد به دست****طبع زودش بر مدح تو كند منتخبي

هر كه را دين شود از دوستي او موجود****چه زيان داردش از دشمني بولهبي

حاسدان دارد و بدگوي بسي ليك همي****كي مقاسات كشد بحر دمان از مهبي

تا

حيات آيد از آميزش جاني و تني****تا تناسل بود از صحب امي و ابي

سببي سازش تا شاعر صدر تو بود****كه همي شعر مركب نبود بي سببي

تا ز پيش دو ربيع آيد هر گه صفري****تا پس از هر دو جماد آيد هر گه رجبي

باد حظ ولي تو ز سعادت لطفي****باد قسم عدوي تو ز شقاوت غضبي

پاي احباب تو بگشاده ز بند از شرفي****دست اعداي تو بر بسته به دار از كنبي

تا چو تمساح بود راس و ذنب بر گردون****راس عز تو مبيناد ز گردون ذنبي

شماره قصيده 178: دلا زين تيرگي زندان اگر روزي رها يابي

دلا زين تيرگي زندان اگر روزي رها يابي****اگر بينا شوي زين پس به ديگر سر صفا يابي

تو بيماري درين زندان و بيماريت را لا شك****روا باشد طبيبي جوي تا روزي دوا يابي

بصيرت گر كني روشن به كحل معرفت زيبد****كه دردش را اگر جويي هم اينجا توتيا يابي

جهان اي دل چو زندان دان و دريا پيش زندانت****اگر كشتيت نگذارد درين دريا فنا يابي

گر اينجا آشنا گردي تو با آفاق و با انفس****چو زين هر دو گذر كردي بدانجا آشنا يابي

وگر مي كيميا جويي كزو زري كني مس را****به نزد كيميا گر گرد تا زو كيميا يابي

دلا زين عالم فاني اگر تو مهر برداري****چو از فاني گذر كردي سوي باقي بقا يابي

ازين چون و چرا بگذرد كه روشن گرددت هزمان****مگر كان عالم پر خير بي چون و چرا يابي

تو در بحر محيط اي دل چو غواصان يكي غوطه****بكن هزمان اگر خواهي كه از موجش رها يابي

اگر تاريك دل باشي مقامت در زمين باشد****اگر روشن روان گردي مقر اوج سما يابي

به راه انبيا بايد ترا رفتن اگر خواهي****كه علم انبيا داني و سر اوليا يابي

به

قال و قيل گمراهان مشو غره اگر خواهي****كه روزي راهرو گردي و راه رهنما يابي

به سوي تپه رو يك بار موسي وار اگر خواهي****كه علم اژدها داني و سر آن عصا يابي

حديث آن كلام و طور و موسي گر همي خواهي****كه بشناسي ز خود يابي ز ديگر كس كجا يابي

همان مهد مسيحا دم نگر كو بي پدر چون بد****حكيمي گويد اين معني طلب كن تا كه را يابي

درخت و آن شب تاريك و شعلهٔ آتش روشن****اگر زان چوب مي جويي تو آن معني كجا يابي

ز نور يوسف و يعقوب و چاه و اخوهٔ يوسف****در آن وادي مرو كانجا به هر پي صد بلا يابي

گر آن ماهي كه يونس را بيوباريد در دريا****بيوبارد ترا چون او ازين سفلي علا يابي

كتاب مبتدا خوان تو كه رمز گندم و آدم****حديث دست «لا تقرب» تو اندر مبتدا يابي

معاني جمله حل كردي همينت مشكلي مانده****كه رمز ذلت داوود و قتل اوريا يابي

ترا قرآن به اطلس خوانده تا زو كسوتي يابي****قيامت را تو اين معني ز رقع و بوريا يابي

تحرك ز آب مي آيد به سنگ آسيا هزمان****تو نادان اين تحرك را ز سنگ آسيا يابي

تو دست چپ درين معني ز دست راست نشناسي****كنون با اين خري خواهي كه اسرار خدا يابي

نه كار تست مي خوردن كه بد مستي كني هزمان****تو چون حلاج عشق آري چو جام از مي بلا يابي

سنايي گر سنا دارد ز علم ايزدي دارد****تو دين و علم ايزد جوي تا چون او سنا يابي

تو راه دين ايزد را نمي داني وگر جويي****هم از قرآن پر معني و لفظ مصطفا يابي

هر آن ديني كه بيرون زين دو جويي بدعتي باشد****نبايد جستن آن

دين را وگر جويي خطا يابي

چو بابدعت روي زينجا يقين ميدان كه در محشر****ز مالك بر در دوزخ جزاي آن قفا يابي

وگر با دين پيغمبر ز عالم رخت بربندي****ز ايزد خلد و حورالعين و آمرزش عطا يابي

شماره قصيده 179: ايا مانده بي موجب هر مرادي

ايا مانده بي موجب هر مرادي****همه ساله در محنت اجتهادي

نه در حق خود مر ترا انزعاجي****نه در حق حق مر ترا انقيادي

چو ديوانگان دايم اندر به فكري****چه گويي ترا چون برآيد مرادي

ز حرص دو روزه مقام مجازي****به هر گوشه اي كرده ذات العمادي

همانا به خواب اندري تا نداني****كه ما را جزين نيست ديگر معادي

چه بيچاره مردي چه سرگشته خلقي****كه بر باطلي باشدت استنادي

جماديست اين شوم دنيا كه دايم****ترا نيست الا بر او اعتمادي

پس اي خواجه دعوي رسد آن كسي را****كه معبود او گشته باشد جمادي

پس آن گه رسيدن به تحقيق معني****تمني كني با چنين اعتقادي

نداني همي ويحك اينقدر باري****كه جاي دو معني نباشد فوادي

تو گر راه حق را همي جويي اول****طلب كرد بايد سبيل الرشادي

زيادت بود مر ترا هر زماني****به اعمال و افعال خويش اعتدادي

پس از نيستي ساز آن راه سازي****كجا بهتر از نيستي هست زادي

صلاح سنايي در آنست دايم****شود در ره عشق بي چون سدادي

بگفتم صلاح دل از روي معني****صلاحيست اين مشمر اندر فسادي

شو از خود بري گرد تا بر حقيقت****ترا بي تو حاصل شود انجرادي

نبيني كه پروانهٔ شمع هرگز****كه بر باطنش چيره گردد ودادي

بري گردد از خويشتن چون سنايي****كند او ز خويشي خود انفرادي

شماره قصيده 180: اين چه بود اي جان كه ناگه آتش اندر من زدي

اين چه بود اي جان كه ناگه آتش اندر من زدي****دل ببردي و چو بوبكر ربابي تن زدي

تا مرا ديدي ز خلق از عشق رويت سوخته****سنگ و آهن بودت از دل سنگ بر آهن زدي

قامتم چون لام و نون كردي چو موسي در اميد****پس مرا در گلبن غيرت نواي «لن» زدي

هر زمان از جاي سري رويد همي بر تن چو شمع****تا مرا از دست خود چون شمع خود گردن زدي

چشمهاي من

چو چشم ابر كردي تا تو شوخ****ناگه از عنبر به گرد قرص مه خرمن زدي

جوشن صبر و شكيباييم خون نو شد ز زخم****تا ز زلف چون زره تيغي بر آن جوشن زدي

كي فرو زد مر ترا قنديل دلداري چو تو****آب بر آتش گرفتي خاك در روغن زدي

كي شود پيراهنت هم قدر قد تو چو تو****از گريبان كاست كردي آنچه در دامن زدي

روزني بود از براي روز رويت بر دلم****از بخيلي گل بياوردي و بر روزن زدي

شد جهان بر چشم من چون چشم سوزن تنگ و تار****از پي رغم مرا شمشاد بر سوسن زدي

از برون آفرينش گلشني بر ساختي****بركشيدي نردبان و خيمه در گلشن زدي

رشتهٔ تو كس نداند تافت كز شوخي و كبر****سوزني كردي مرا پس كوه بر سوزن زدي

از سنايي دل ربودي شكر چون كردي ز غير****جان ز يزدان يافتي چو لاف ز اهريمن زدي

زخم داري بهر دشمن رحم داري بهر دوست****دوست بودم از چه بر من زخم چون دشمن زدي

پس چو هست از زخم شاه ما همي گردد چو نيست****آنچه شه بر دشمن خود زد چرا بر من زدي

شاه ما بهرامشه آن شه كه گويد دولتش****زه كه چون گردون جهاني خصم را گردن زدي

چرخ چندان بر زمين كي زد به صد دوران كه تو****زان سنان چرخ دوز و گرز كوه افگن زدي

شماره قصيده 181: اي پديدار آمده همچون پري با دلبري

اي پديدار آمده همچون پري با دلبري****هر كه ديد او مر ترا با طبع شد از دل بري

آفتاب معني از سايت بر آيد در جهان****زان كه از هر معنيي چون آفتاب خاوري

زهره مزهر بر تو سازد كز عطارد حاصلي****مر ترا از راستي تو مشتري شد مشتري

بينمت منظوم و موزون و مقفا زان

ترا****دستيار خويش دارد زهره در خنياگري

همچو مشك و گل سمر گشتي به گيتي نسيم****چون نكو رويان ز شيريني همي جان پروري

مجلس آرايي كني هر جا كه باشي زان كه تو****چون گل و مل در جهان آراسته بي زيوري

گر عرض قايم نباشد ني ز جوهر در مكان****لفظ و خط همچون عوض شد در عرض بي جوهري

از پري ز آتش بود تو آتشين طبع آمدي****شايد ار باشي تو مانند پري در دلبري

تا بينندت به خوبي داستان از تو زنند****چون نشينند و بينندت چنين باشد پري

گوهر معني تمامي ايزد اندر تو نهاد****نيستي زين چارگوهر پس تو پنجم گوهري

از براي چه كني چون ابر هرجايي سفر****چون ز هر معني پر از گوهر چو بحر اخضري

گوهر و شكر بهم نبود تو از معني و لفظ****شكر چون گوهري و گوهر چون شكري

گر ز طبع خواجه گشتي گوهر درياي علم****از چه از دست و قلم اندر پناه عنبري

با شرف گشتي چو تاج اصفهانت جلوه كرد****پيش تخت تاجداران لفظ تازي و دري

مشرق و مغرب همه بگرفت نام نيك تو****كلك خواجه تا قوي دارد ترا با لاغري

تاج اصفاهان السان الدهر ابوالفتح آنكه هست****در عجم چون عنصري و در عرب چون بحتري

آن اديب مشرق و مغرب كه اندر شرق و غرب****كرد پيدا در طريق شاعري او ساحري

شعر او خوان شعر او دان شعر او بين در جهان****تا بداني و ببيني ساحري و شاعري

معني بسيار چون بينم من اندر شعر او****گويم اين شعر آسماني اي معاني اختري

معني از اشعار او معروف گشت اندر جهان****همچنان چون نور از خورشيد چرخ چنبري

آفتاب و ماه و انجم بيني از معني بسي****گر تو اندر آسمان آساي شعرش بنگري

معني اندر شعر او تابان

بود از لفظ او****چون گهر از روي تاج و چون نگين ز انگشتري

شعر او ابروست كز پروردين افزايد جمال****آن ما موي سرست آنبه بود كش بستري

پيش او هرگز نشايد كرد كس دعوي شعر****از پس سيد نشايد دعوي پيغمبري

اي سپاهان سروري كن بر زمين چون آسمان****در جهان تا تو ولادتگاه چونين سروري

آفرين بادا بر آن بقعت كزو گشت او پديد****در همه علمي توانا در همه بابي جري

اي بمانند قلم تو ذولسانين جهان****چون قلم گوهر نگاري چون قلم دين گستري

در زمين تو آن عطارد آيتي در روزگار****كز هنر وقت شرف جز فرق كيوان نسپري

چون لسان الدهر و تاج اصفهان شد نام تو****پيش تخت تاجداران از هنر نام آوري

آب و آتش گر پديد آيد به دست امتحان****اندر آن آبي چو گوهر و اندر آن آتش زري

معجزات تو شود آن آب و آتش زان كه تو****چون خليل و چون كليم از آب و آتش بگذري

تو به اخبار و به تفسيري امام بي بدل****شاعري در جنب فضلت هست كاري سرسري

نيستي اندر طريق شعر گفتن آنچنانك****بوحنيفه گفت در شعري براي عنصري

«اندرين يك فن كه داري و آن طريق پارسي ست****دست دست تست كس را نيست با تو داوري »

گوهر جدت اگر فخر آورد بر تو رواست****بر زمين نارد نتيجهٔ چرخ چون تو گوهري

پيش معنيهاي تو معني نمايد چون سمر****شرح معنيهاي او هرگز نگردد اسپري

شاعري در پيش تو شاعر كجا يارد نمود****ساحري در پيش موسي چون نمايد سامري

پيش بحر علم تو هر بحر چون جعفر بود****چه عجب گر بخشدت شه گنج زر جعفري

از براي گوهر معني روي در شرق و غرب****در جهان علم مانا تو دگر اسكندري

آفتاب و ماه علم آراستي زان پس كه

تو****نه بسان آفتاب و مه دوان بر هر دري

يك كرشمه گر تو بنمايي دگر از چشم فضل****فكر جان بيني همه با چشمهاي عبهري

باش تا باغ اميد تو تمامي بر دهد****اين همه ز آنجا كه حق تست چون من بي بري

سيد اهل سخن تو اين زمان چون سيدي****علم و حكمت شد چو شارستان و تو چون حيدري

هر كه در گيتي گسست از ذكر تو مذكور شد****اي خنك آنرا كه تو ذكرش در آن جمع آوري

يادگار از مردمان ذكر نكو ماند همي****چون تو از ذكر نكو در عمر نيكو محضري

ذكرهاي عنصري از ملك محمودي بهست****گر چه پيش ملك او دونست ملك نوذري

نيك گويي تو از من بشنوند آن از تو هيچ****آفرين گويم همي نفرين كنندم بر سري

آسمان در باب من باز ايستاد از كار خويش****بر زمين اكنون مرا چه بهتري چه بدتري

گر بگويم كاين گل شاديم چون پژمرده شد****از غم نرگس صفت گردي چو گل جامه دري

مستمع بودندي از لفظ تو گر بودي جداي****در ميان خاك و باد و آب و آتش داوري

تو همي گفتي كه شعرت ديگران بر خويشتن****بسته اند از بهر نامي اين گروهي از خري

جامهٔ طاووس از شوخي اگر پوشيد زاغ****نه چو طاووسش ببايد كردن آن جلوه گري

چون نعيق زاغ شد همچون نواي عندليب****زاغ را زيبد برفتن كشتي كبك دري

آنچه تو يك روز ديدي مانديديم آن به عمر****عمر ضايع گشت ما را كس نگفت اي چون دري

رنج بردي كشت كردي آب دادي و بردرو****خرش خور و خوش خند مگري گرگري بر ما گري

چون ترا بينيم گوييم اندرين ايام خويش****اينت دولتيار مرد اندر حديث شاعري

پيش جنات العلي آورده ام ام بيدي چو نال****گر كني عفوم شود آن بيد گلبرگ طري

شماره قصيده 182: شيفته كرد مرا هندوكي همچو پري

شيفته كرد

مرا هندوكي همچو پري****آنچنان كز دل عقل شدم جمله بري

خوشدلي شوخي چون شاخك نرگس در باغ****از در آنكه شب و روز درو در نگري

گرمي و تري در طبع هلاك شكرست****او همه گريم و تري و چو تنگ شكري

گرمي و تري در طبع فزايد مستي****او همه چون شكر و مي همه گرمي و تري

بي لب و پر گهر و چشم كشش مي خواهم****كه بوم چون صدف و جزع به كوري و كري

تا به گوش دلش آن گوهر خوش مي شنوي****تا به روي لبش آن روي نكو مي سپري

صدهزاران شكن از زلف بر آن تودهٔ گل****صد هزاران دل از آن هر دو به زير و زبري

دو سيه زنگي در پيش دو شهزادهٔ روم****دو نوان نرگس برطرف دو گلبرگ طري

قد چون سرو كه ديدست كه رويد به چمن****آفتاب و شكر از سر و بن غاتفري

فوطه اي بر سر آن روي چو خورشيد كه ديد****جمع بر تارك خورشيد ستارهٔ سحري

كرده آن زلف چو تاج از بر آن روي چو عاج****خود نداند چه كند از كشي و بي خبري

شده مغرور بدان حسن ز بي عاقبتي****نه غم شادي و انده نه بهي از بتري

باز كردار همي صيد كند ديده و دل****چون خراميد به بازار در آن كبك دري

گه برين خنده زند گاه بر آن عشوه دهد****خود بهاري كه شنيدست بدين عشوه گري

ريشخندي بزند زين صفت و پس برود****من دوان از پس او زار به خونابه گري

گويم او را كه مرا باز خر از غم گويد****سيم داري بخرم ورنه برو ريش مري

گويم او را كه بهاي تو ندارم گويد****گنگي و لنگ؟ چرا شعر نگويي نبري

ببر خواجه براهيم علي ابراهيم****تا ترا صله دهد تا تو ز خواجم بخري

آنكه گر في المثلش

ملك شود بحر و فلك****فلك و بحر به يك تن دهد از بي خطري

آنكه نه چرخ نزادست و نه اين چارگهر****يك پسر چون او در دهر سخي و هنري

جنيان ز آنهمه از شرم نهانند كه هيچ****نه ز خود چون تو بديدند نه اندر بشري

بندهٔ لطف و عطاي او انسي و جني****چاكر طبع سخاي او بحري و بري

چون صخاورزي صد گنج جهان پر درمي****چون سخن گويي صد بحر خرد پر درري

شجر و ماه و گهر نيز نخوانمت از آنك****از كف و چهره و زيب از همه زيبنده تري

سال تا سال دهد بار به يك بار درخت****تو به هر مجلس هر روز درختي ببري

قمر از شمس شود نقصان وز روي تو چون****شمس نقصان شود از بهر چه گويم قمري

خانهٔ خورد ز صد گوهر روشن نشود****روشني عالم از تست چه جاي گهري

رادمردي كه همي كوشد با خود به نياز****مددي او را از بخشش و از كف ظفري

ارغوان رنگي ليكن به همه جا كه رسي****زعفران وار غم از طبع جهاني ببري

ز آسمان مهتري از همت و پاكيزه دلي****وز خرد بهتري از دانش و نيكو سيري

سوختي دشمن خود را ز تف آتش خشم****گر بهشتي به چه در قهر عدو چون سقري

اي كه چون چرخ جهانگرد و به دل محتشمي****وي كه چون مهر عطابخش و به كف مشتهري

زين بلندي به سوي بستان چون راي كني****غم و شادي دو كس گردي گويي قدري

از كف جودش حاصل شده طبع جبري****وز پي جبرش باطل شده راي قدري

اي كه چون باد به عالم ز لطافت علمي****وي كه چون ابر به گيتي ز سخاوت سمري

پدرت بود سخي تر ز همه لشگر شاه****تو ز كف دايم و در ورزش رسم پدري

زنده ماندست

ز تو رسم پدر در همه حال****اين چنين باد كردن پدران را پسري

قصد درگاه تو زان كردم تا از سر لطف****در چو من شاعر از ديدهٔ حرمت نگري

قصبي خواهم و دراعه نخواهم زر و سيم****زان كه نايد به سر اين دو هر دو به پانصد بدري

ور تو شاهانه مرا هم به گدا خواني من****سيم نستانمت ار حاجب زرين كمري

نه نه از طيبت بنده ست هم از روي نياز****چه برهنه ست كه نستد ز كسي آستري

ز آنت گفتم كه همي دانم كز خوش سخني****شكري والله در طبع و به لذت شكري

همه لطفي و همه همتي و پاك خرد****چون تو ممدوحي و من جاي دگر اينت خري

من سوي درگهت از بهر صلت جستن تو****سست پايي نكنم ار تو كني سخت سري

همه از كور همي سرمهٔ بينش خواهم****همه از هيز همي جويم داروي غري

شكرلله كه ترا يافتم اي بحر سخا****از تو صلت ز من اشعار به الفاظ دري

اثري نيك بمانيم پس از خود به جهان****سخت زيبا بود از مردم نيكو اثري

تا به از ماه بود در شرف قدر زحل****تا به از ديو در عمل و چهره پري

باد چندانت بقا تا تو بهر دفتر عمر****صدهزاران مه نوروز و رجب بر شمري

بارور باد همه شاخ تو در باغ بقا****زان كه در باغ عطا سخت به آيين شجري

شماره قصيده 183: گرد رخت صف زده لشكر ديو و پري

گرد رخت صف زده لشكر ديو و پري****ملك سليمان تراست گم مكن انگشتري

پردهٔ خوبي بساز امشب و بيرون خرام****زهرهٔ زهره بسوز زان رخ چون مشتري

از پي موي تو شد بر سر كوي خرد****ديدهٔ اسلاميان سجده گه كافري

كفر ممكن شدي در سر زلفين تو****گر بنكردي لبت دعوي پيغمبري

عشق تو آورد خوي خستن بي مرهمي****هجر تو آورد

رسم كشتن بي داوري

هجر تو مانند وصل هست روا بهر آنك****بر سر بازار نيز كور بود مشتري

صلح جدا كن ز جنگ زان كه نه نيكو بود****دستگه شيشه گر پايگه گازري

عقل در دل بكوفت عشق تو گفت اندر آي****صدر سراي آن تست گر به حرم ننگري

عشق تو همچون فلك خرمن شادي بداد****صد كس را يك ققيز يك كس را صد گري

باشم گستاخ وار با تو كه لاشي كند****صد گنه اين سري يك نظر آن سري

چشم تو هر دم به طعن گويد با چشم من****مهره بدست تو بود كم زده اي خون گري

حسن تو جاويد باد تا كه ز سوداي تو****طبع سنايي به شعر ختم كند شاعري

چون تو ز دل برنخورد باري بر آب كار****خدمت خسرو گزين تا تو ز خود برخوري

خسرو خسرو نسب سلطان بهرامشاه****آنكه چو بهرام هست خاك درش مشتري

هست سنايي به شعر بندهٔ درگاه او****زان كه مر او راست بس خوي ثنا پروري

شماره قصيده 185: اي دل ار خواهي كه يابي رستگاري آن سري

اي دل ار خواهي كه يابي رستگاري آن سري****چون نسازي فقر را نعل از كلاه سروري

جانت اندر راه معني يك قدم ننهد به صدق****تا نسازي راه را از دزد باطن رهبري

هر زيادت كان ندارد بر رخان توقيع شرع****آن زيادت در جهان عدل بيني كمتري

مرد زي در راه دين با رنگ رعنايي مساز****سعتري از ننگ هر نامرد گردد سعتري

همچو گل تر دامني باشي كه رويي در بهار****ديده در سرماگشا گر باغ دين را عبهري

با دم سرد و هواي گرم كي گردد بدن****بيد و آتش نيك نايد صنعت آهنگري

چيست چندين آب و گل را سروري كردن به حرص****آب و گل خود مر ترا بسته ميان در داوري

بلعجب كاريست چون تو بنگري از روي عقل****چون تو

اندر آشنايي عقل و دين در كافري

خلق عالم گر ز حكمت ظاهرت گويند مدح****هان مگر خود را به ناداني مسلم نشمري

مثله كردي بهر بدني پيش هر دون اختري****مثله بودن بهر بدني هست از دون اختري

راست چون بكري بود كو داده عذرت را ز دست****آب شهوت مي ببردش آبروي دختري

آن شبي كش عرس باشد خلق ازو با ناي و كوس****مادرش خندان و او زان شرم در رسواگري

تنگدستي را همي گر مدبري خواني ز جهل****واي از آن اقبال تو وي مرحبا زين مدبري

از خجالت پيش دين گستاخ نتواند گذشت****هر دلي كو كرد سلطان هوا را چاكري

گر چه اين معشوق رعنا خوبروي و دلبرست****چون سنايي دل از آن سوي تو افتد دل بري

نفس را اندر گرفت و خوردن هر رنگ و بوي****اي برادر نيست جز فعل سگ و راي خري

شير نر بوسد به حرمت مرد قانع را قدم****پيره سگ خايد به دندان پاي مرد هر دري

سلسبيل از بهر جان تشنگان دارد خداي****خرقه پوشان را بود آنجا مسلم عبقري

مي چه خواهي خوبتر زين از ميان هر دوان****صدره آنجا سندسي و جبه اينجا ششتري

آنچه اينجا ماند خواهد چند پويي گرد آن****گرد آن گرد ار خردمندي كه آن با خود بري

هر كرا خشنود تن دين هست ناخشنود ازو****مبتلا مردا كه دو معشوق را در بر گري

ماه كنعان تا به يك منزل بها هجده درم****منزل ديگر بدين و دل بيابد مشتري

گر توانگر ميري و مفلس زيي در روز چند****به كه خوانندت غني اينجا و تو مفلس مري

مر امل را پاي بشكن از اجل منديش هيچ****مر طمع را پر بكن تا هر كجا خواهي پري

اين دو پيمانه كه گردانست دايم بر سرت****هردو بي آرام و

تو كاري گرفته سرسري

گر چه عمر نوح يابي اندرين خطهٔ فنا****تا بجنبي كرده باشد از تو آثار اسپري

زين جهان خود جز دريغا هيچ كس چيزي نبرد****زين جهان آزرده ميري گر همه اسكندري

لافت از زورست و زر پيوسته ديدي تا چه كرد****زور با عاد قوي تركيب و زر با سامري

گر همي خواهي كه پوسيده نگردي در هوس****خانه پرداز از كرهٔ خاكي و چرخ چنبري

عالمي ديگر گزين كاين جا نيابي هم نفس****كو ز علت تيرگي دارد ز آفت ابتري

اندر آن عالم نيابي محرمي مر جانت را****جز صفاي احمدي و جز سخاي حيدري

اي هوا بر دل نشانده چيست از لابرالاه****حصه ي تو هان بده انصاف، گر دين پروري

آنچه لا رد كرد تا دل بر نتابي زان همه****والله ار يك دم از الا لله هرگز برخوري

گر هواي نفس جويي از در دين در مياي****يا براهيمي مسلم باشدت يا آزري

تيغ تحقيق از نيام امتحان چون بر كشي****هم ببيني حال خود را مهره اي يا گوهري

خاك از انصاف دادن اين چنين شد محترم****تيغ نفرين خورد بر سر آتش از مستكبري

با عقاب تيز چنگ و با هماي خوب پر****ابلهي باشد كه رقاصي كند كبك دري

مر مخالف را چخيدن هست با او همچنانك****با عصاي موسوي خود اسب تازد سامري

بي چراغ شرع رفتن در ره دين كوروار****همچنان باشد كه بي خورشيد كردن گازري

همچو «لا» بر بند و بگشا گر همي دعوي كني****هم ميان و هم زبان را تا زالله برخوري

رنج كش باش اي برادر همچو خار از بهر آنك****زود پژمرده شود در دست گلبرگ طري

بود نوشروان عادل كافري در عهد خود****داد دادي باز هر مظلوم را از داوري

شاد باش اي مهتري كز فضل تو در

نيم شب****كور مادرزاد خواند نقش بر انگشتري

چاكران دولتت را گر دهي يك روز عرض****اين غريب ممتحن را اندر آن صف بشمري

شماره قصيده 186: اي سنايي بي كله شو گرت بايد سروري

اي سنايي بي كله شو گرت بايد سروري****زانك نزد بخردان تا با كلاهي بي سري

در ميان گردنان آيي كلاه از سر بنه****تا ازين ميدان مردان بو كه سر بيرون بري

ور نه در ره سرفرازانند كز تيغ اجل****هم كلاه از سرت بربايند هم سر بر سري

عالمي پر لشكر ديوست و سلطان تو دين****زان سلطان باش و منديش از بروت لشگري

دين حسين تست آز و آرزو خوك و سگست****تشنه اين را مي كشي و آن هر دو را مي پروري

بر يزيد و شمر ملعون چون همي لعنت كني****چون حسين خويش را شمر و يزيد ديگري

عقل و جان آن جهاني را رعيت شو چو شرع****زان كه ديوانه ست و مرده عاقل و جان ايدري

چشمهٔ حيوانت بايد خاك ره شو چون خضر****هر دو نبود مر ترا با چشمه يا اسكندري

گرد جعفر گرد گر دين جعفري جويي همي****زان كه نبود هر دو هم دينار و هم دين جعفري

چون تو دادي دين به دنيا در ره دين كي كنند****پنج حس و هفت اعضا مر ترا فرمانبري

تا سليمان وار خاتم باز نستاني ز ديو****كي ترا فرمان برد دام و دد و ديو و پري

بي پدر فرزندي لاهوت بايد چون مسيح****هر كه زو برگشت با ناسوت يابد دختري

اختر نيكوت بايد بر سپهر دين برآي****زان كه اندر دور او طالع بود نيك اختري

باز خر خود را ز خود زيرا كه نبود تا ابد****تا تو خود را مشتري باشي ترا دين مشتري

چون ترا دين مشتري شد مشتري گويد ترا****كاي جهان را ديدن روي تو فال مشتري

چون بدين

باقي شدي بيش از فنا منديش هيچ****زهره دارد گرد كوثروار گردد ابتري

چو تو «لا» را كهتري كردي پس از ديوان امر****جز تو ز «الا الله» كه خواهد يافت امر مهتري

چون در خيبر بجز حيدر نكند از بعد آن****خانهٔ دين را كه داند كرد جز حيدر دري

عقل و دين و ملك و دولت بايد ار ني روزگار****كي دهد هر خوك و خر را ره به قصر قيصري

اندرين ره صد هزار ابليس آدم روي هست****تا هر آدم روي را زنهار كدم نشمري

غول را از خضر نشناسي همي در تيه جهل****زان همي از رهبران جويي هميشه رهبري

برتر آي از طبع و نفس و عقل ابراهيم وار****تا بداني نقشهاي ايزدي از آزري

از دو چشم راست بين هرگز نخيزد كبر و شرك****شرك مرد از احولي دان كبر مرد از اعوري

در بهار چين دو يابي در بهار دين يكي است****حملهٔ باز خشين و خندهٔ كبك دري

پادشاهي از يكي گفتن به دست آيد ترا****كز دو گفتن نيست در انگشت جم انگشتري

گر چه در «الله اكبر» گفتني تا با خودي****بندهٔ كبري نه بندهٔ پادشاه اكبري

آفتاب دين برون از گنبد نيلوفريست****پر بر آر از داد و دانش بو كزو بيرون پري

ورنه هرگز كي توان كرد آفتاب راه را****از فرود گنبد نيلوفري نيلوفري

از درون خود طلب چيزي كه در تو گم شدست****آنچه در بند گم كردي مجو از بر دري

روي گرد آلود برزي او كه بر درگاه او****آبروي خود بري گر آب روي خود بري

در صف مردان ميدان چون تواني آمدن****تا تو در زندان خاك و باد و آب و آذري

خاك و باد و آب و آذر چار پاره نعل ساز****تا چنان چو هفت كشور

نه فلك را بسپري

نام مردي كي نشيند بر تو تا از روي طمع****چون زنان در زير اين نيلاب كرده چادري

جسم و جان را همچو مريم روزه فرماي از سحر****تا در آيد عيسي يك روزه در دين گستري

تا بشد نفس سخنگوي تو در درس هوس****اي شگفتي تو گر از اصلاح منطق بر خوري

دين چه باشد جز قيامت پس تو خامش باش از آنك****در قيامت بي زبانان را زبان باشد جري

اين زبان از بن ببر تا فاش نكند بيهده****سرسر عاشقان در پيش مستي سرسري

كم نخواهد بود چون دفتر سيه رويي ترا****تا به جان خامهٔ هوس را كرد خواهي دفتري

زان فصاحتها چه سودش بود چون اكنون ز حق****«اخسوافيها» شنيد اندر جهنم بحتري

شاعري بگذار و گرد شرع گرد از بهر آنك****شرعت آرد در تواضع شعر در مستكبري

خود گرفتم ساحري شد شاعريت اي هرزه گوي****چيست جز «لا يفلح الساحر» نتيجهٔ ساحري

رمز بي غمزست تاويلات نطق انبيا****غمز بي رمزست تخييلات شعر و شاعري

هرگز اندر طبع يك شاعر نبيني حذق و صدق****جز گدايي و دروغ منكري و منكري

هر كجا ز زلف ايازي ديد خواهي در جهان****عشق بر محمود بيني گپ زدن بر عنصري

فتنه شد شعر تو چون گوسالهٔ زرين يكي****«لامساس» آواز در ده در جهان چون سامري

كي پذيرد گر چه تشنه گردد از هر ابتر آب****هر كرا همت كند در باغ جانش كوثري

ياوري ز آزاد مردان جوي زيرا مرد را****از كسي كو يار خود باشد نيايد ياوري

همچو آبند اين گره منديش ازيشان گاه خشم****كبرا از باد باشد نه ز خود جوشن دري

همچنين تا خويشتن داري همي زي مردوار****طمع را گو زهر خند و حرص را گو خون گري

شاد بادي همچنين هر جا كه

باشي مرد باش****مر زغن را بخش سالي مادگي سالي نري

جاه و جان و نان و ايمان ننگري داد و دهد****پس مگو سلطان و سلطان تنگري گو تنگري

چند گويي گرد سلطان گرد تا مقبل شوي****رو تو و اقبال سلطان ما و دين و مدبري

حرص و شهوت خواجگان را شاه و ما را بنده اند****بنگر اندر ما و ايشان گرت نايد باوري

پس تو گويي اين گره چاكري كن چون كنند****بندگان بندگان را پادشاهان چاكري

كيست سلطان؟ آنكه هست اندر نفاذ حكم او****خنجر آهنجانش بحري ناوك اندازان بري

تو همي لافي كه هي من پادشاه كشورم****پادشاه خود نه اي چون پادشاه كشوري

در سري كانجا خرد بايد همه كبرست و ظلم****با چنين سر مرد افساري نه مرد افسري

اي به ترك دين به گفتن از سر تركي و خشم****دل بسان چشم تركان كرده از گند آوري

همچنين تركي همي كن تا به هر دم نابغه****گويد اندر مغز تاريك تو كاي كافر فري

باش تا چون چشم تركان تنگ گردد گور تو****گر چه خود را كور سازي در مسافت صد كري

هفت كشور دارد او من يك دري از عافيت****هفت كشور گو ترا بگذار با من يك دري

اي دريده يوسفان را پوستين از راه ظلم****باش تا گرگي شوي و پوستين خود دري

بر تو هم آبي برانند از اثير دوزخي****از تو هم گردي برآرند ار محيط اغبري

تو چو موش از حرص دنيا گربهٔ فرزند خوار****گربه را بر موش كي بودست مهر مادري

اي گلوي تو بريده از گلو يك ره بپرس****كاي گلو با من بگو تو خنجري يا حنجري

قابل فيض خرد چون نفس كلي كرد از آنك****از خرد در نفع خيري دايم و دفع شري

پوستين در گلخني اندر كشيد

اركان و تو****عشقبازي در گرفتي با وي و هم بستري

سيم سيماي تو برده سيمبر خواني ز جهل****سيمبر را از سر شهوت مگو سيمين بري

بي خرد گركان زر داري چو خاك اندر رهي****با خرد گر خاك ره داري چو كان اندر زري

از خرد پر داشت عيسا زان شد اندر آسمان****ور خرش را نيم پر بودي نماندي در خري

اشتر ار اهل خرد بودي درين نيلي خراس****كار او بودي به جاي اشتري روغن گري

چيست جز قرآن رسنهاي الاهي مر ترا****تا تو اندر چاه حيواني و شهواني دري

با رسنهاي الاهي چرخها گردان و تو****تن زده در چاه و كوهي بر سر كاهي بري

چون رسنهاي الهي را گذر بر چنبرست****پس تو گر مرد رسن جويي چرا چون عرعري

از براي او چو چنبر پاي بر سر نه يكي****كاين چنين كردند مردان آن رسن را چنبري

تا به خشم و شهوتي بر منبر اندر كوي دين****بر سر داري اگر چه سوي خود بر منبري

هر دو گيتي را نظام از راستي دان زان كه هست****راستي ميخ و طناب خيمهٔ نيلوفري

هيچ رونق بود اندر دين و ملت تا نبود****ذوالفقار حيدري را يار دست حيدري

راستي اندر ميان داوري شرطست از آنك****چون الف زو دور شد دوري بود نه داوري

زاء زهدت كرد با نون نفاق و حاء حرص****تا نمودي زهد بوذر بهر زر نوذري

ز پي رد و قبول عامه خود را خر مكن****زان كه كار عامه نبود جز خري يا خر خري

گاو را دارند باور در خدايي عاميان****نوح را باور ندارند از پي پيغمبري

اي سنايي عرضه كري جوهري كز مرتبت****او تواند كرد مرجان عرض را جوهري

چشم ازين جوهر همي برداشت نتوان از بها****كنكه بي چشمست بفروشد به يك

جو جوهري

شماره قصيده 184: با چشم چو بحرم ز گهر خنده نگاري

با چشم چو بحرم ز گهر خنده نگاري****با عيش چو زهرم به شكر بوسه شكاري

برگرد بناگوش چو عاجش خط مشكين****چون داي رخ كز شب بكشي گرد نهاري

خورشيد نماينده بتي ماه جبيني****كافور بناگوش مهي مشك عذاري

خوبي خطش بين كه بر آن روي چو لاله****كرده ز ره غاليه آساش حصاري

از تير مژهٔ كوه گذارش دل عاشق****خسته شده و پر خون همچون گل ناري

با دو لب چون باده و با چشم چو نرگس****با دو رخ چون لاله و با زلف چو قاري

در زلفش از آن دو رخ چون لاله نشاطي****در چشمش از آب دو لب چون باده خماري

زين عشوه فروشندهٔ پيوسته دروغي****زين بيهده انديشهٔ بگسسته فساري

چون آبي و چون سيب ازين صد تنه حوري****چون نار و چو نارنگ ازين ده له ياري

آتش به تن و جان جهاني زده و آن گه****چون آب نبينيش به يك جاي قراري

اينجاي ز بي رحمي دلسوخته قومي****و آنجاي ز بي شرمي بر ساخته كاري

هم جان سر او كه از آن ماه نخواهم****جز بوس و كناري و حديثي و نظاري

ور خواهم ازو بوس و كناري ز بخيلي****چون صبر من از من كند آن ماه كناري

اينك كه يكي هفتست كان ماه دو هفته****كردست كناره ز پي بوس و كناري

امروز بديدمش به نوميدي گفتم****كز ريش منت شرم همي نايد باري

دو لعل ز هم باز گشاد از سر طعنه****افروخت درين دل ز سر شوخي ناري

گفتا كه برو بيش مكن خواجه سنايي****با ما چه حسابت ترا يا چه شماري

سيماي تو حقا كه چو زر باشد بي سيم****گلزار نيابي تو مشو در گلزاري

بي سيم ازين باغ بر آراسته دانم****والله كه نيابي تو ازين گلبن خاري

گفتم كه ندارم

چكنم گفت نگارم****خواهي كه شود كار تو ناگه چو نگاري

در پردهٔ انديشه بياراي عروسي****پس جلوه كنش پيش مهي شاه تباري

آن آيت احسان و شرف زنگي محسن****كاسوده شده از رستهٔ احسانش دياري

آن بحر گهر پاش كه نسرشت طبايع****همچون گهر اندر گهرش عيب و عواري

آن شمس عطابخش كه ننهاد عناصر****همچون فلك اندر گهرش دود و بخاري

دوزخ شود از آتش سعيش چو بهشتي****گلبن شود از قوت عونش چو چناري

حزمش كند اندر شكم خاك مقامي****حلمش كند اندر گهر باد قراري

حقا كه به يك لحظه ازين هر دو برآيد****در آتش و در آب قراري و وقاري

اي زاده ز تو طبع تو از سور سروري****وي داده به تو بخت تو از مهر مهاري

در روي سخا از دل چون بحر تو آبي****وندر دل بخل از كف چون ابر تو ناري

چون ذات هنر نيست در اوصاف تو عيبي****چون فعل خردنيست در اعمال تو عاري

نه دايره يك لحظه كناره كند از سير****گر بروزد از موكب عزم تو غباري

چون لعل فسرده شود آب همه دريا****گر تاب دهد آتش عزم تو شراري

اي مرحكما را ز يسار تو يميني****وي مر شعرا را ز يمنين تو يساري

بر اسب اميد آمده مجدود سنايي****در زير پي از بهر كفت راهگذاري

زيرا كه ز بي پيرهني از قبل شرم****در خانه چو خفاش بدو مانده بشاري

از بهر چه گويند فضولان به يكي كنج****چون شپركي ساخته از روز حصاري

اي خواجهٔ با جود بدان از قبل آنك****دارم طمع از جود تو زين شعر شعاري

كاين سينه و پستان چو دو خرمن لاله****گشتست ز سرما چو يكي شاخ چناري

چون قله دو پستانگه و چون شير يكي ناف****چون ماه يكي خفته و چون زهره زهاري

چون گردهٔ پيه تنك آن

كون چو دنبه****از پارهٔ شلوار برون آمده پاري

از پارهٔ شلوار همي تابد لعلش****چون از تنكي شيشه بتابد گل ناري

از نازكي و تازگي و فربهي او****گوي چو نگاري كه نگنجد به كناري

بي موي و در و دوغ فرود آمده مشكي****چون شير و درو موي پديد آمده تاري

وندر بن اين سفجهٔ سيمين كفيده****نابوده و ناميخته آهخته خياري

ناداده يكي بوسه چنان كايد ازين لب****اين فربه ما بر لب و بر فرق نزاري

ارزد برت اي كون همه خوبان ديده****اين شخص به دراعه و اين كون به ازاري

شماره قصيده 188: اي سنايي چند لاف از خواجه و مهتر زني

اي سنايي چند لاف از خواجه و مهتر زني****دار قلابان نهي بي مهر سلطان زر زني

رايتت بر چرخ سر دارد همي چون آفتاب****خيمه ات از چرخ چو مي بگذرد بر تر زني

با يجوز و لايجوز اندر مشو در كوي عشق****رخت دل در خانه نه تا كي چو دربان در زني

مصر اگر اقطاع داري دست از كنعان بدار****از علي بيزار گردي دست در قنبر زني

معرفت خواهي و در معروف كرخي ننگري****اي جنب شرمي نداري با جنيدي در زني

بار سازي بر خرت آلت نمي بيني همي****از چه معنا بگذري تو آتش اندر خر زني

آتش اندر كشور اندازي و مي سوزي همي****باز لاف از آبروي صاحب كشور زني

از هواي آدميت سينه را معزول كن****گرد همت گرد تا بر اوج گردون پر زني

مطربي جلدي بدان هر ساعتي بي زير و بم****پردهٔ ديگر نوازي زخمهٔ ديگر زني

گر يكي دم بر تو افتد باز پرس از باد فقه****قال قالي پيش گيري چنگ در دفتر زني

باز اگر در صدر فقهت مفتيي لازم كند****فقه را منكر شوي با شيخ شبلي بر زني

امر اذقال الله ارداني صليب از كف بنه****تا كي از عيساكران

جويي و لاف از خر زني

تا برين خاكي كزو با دست كار جاه و مال****شايد ار آتش به آب و جاه و مال اندر زني

پاي پيري گير اگر خواهي كه پروازي كني****چون شكستي بت روا باشد كه بر بتگر زني

جامه مومن سينه كافر رستم ترسايان بود****روي چون بوذر نمايي راه چون آزر زني

سنگ با معني به از ياقوت با دعوي چرا****از گريبان پاره برداري به دامن بر زني

اينهمه رنگست و نيرنگست زينجا سر بتاب****عاشقي شو تا مفاجا چنگ در دلبر زني

گر ازين دعوي بي معني قدم يكسو نهي****پاي بر كيوان نهي و خيمه بر اختر زني

نكته هاي خوب من چون شكر آيد مر ترا****پس چنان بايد كه نار از رشگ بر عسكر زني

عاشقان اين زمانه از زه خود عاجزند****منكرند اين قوم شايد گر دمي منكر زني

اي سنايي راست مي گويي ز كج گويان مترس****تا قدم چون دم به راه دين پيغمبر زني

شماره قصيده 189: عشق تو بربود ز من مايهٔ مايي و مني

عشق تو بربود ز من مايهٔ مايي و مني****خود نبود عشق ترا چاره ز بي خويشتني

دست كسي بر نرسد به شاخ هويت تو****تا رگ نخليت او ز بيخ و بن بر نكني

با لب تو باد بود، سيرت نيكي و بدي****با رخ تو خاك بود صورت مردي و زني

خنجر تيزيست برو حنجر هر كس كه بري****حلقه به گوشيست درو حلقهٔ هر در كه زني

پردهٔ نزهت گه تو روي بلال حبشي****عود سراپردهٔ تو جان اويس قرني

جان مرا مست كني مست چو بر من گذري****عقل مرا پست كني زلف چو در هم شكني

راست چو ديوانه شوم بند مرا برگسلي****باز چو هشيار شوم سلسله درهم فگني

چند كشي جان مرا در طلب بي طلبي****چند زني عقل مرا از حزن بي حزني

ايزدي و

اهرمني كرد مرا زلف و رخت****باز رهان جان مرا زيزدي و اهرمني

از ره شيرين سخني بس ترشم در ره تو****جان مرا پاك بشوي از خوشي و خش سخني

چون تو بيايي برود هم دل و هم تن ز برم****دل كه بود تا تو دلي تن چه بود تا تو تني

از من و من سير شدم بر در تو زان كه همي****من چو بيايم تو نه اي من چو نمانم تو مني

بر در و در مجلس تو تا تو بوي من نبوم****خود نبود در ره تو هم صنمي هم شمني

بوالحسنم گشت لقب از بس تكرار كنم****پيش خيال تو همي از سخن بوالحسني

شرقني غربني اخرجني من وطني****اذا تغيبت بدا وان بدا غيبني

كي رهم از خوف و رجا تا كند از منع و عطا****غمزهٔ تو عمر هبا خندهٔ تو عيش هني

كي شود اي جان جهان با لب و با غمزهٔ تو****عشق سنايي و فنا عقل سنايي و سني

شماره قصيده 187: اي اصل تو ز خاك سياه و تن از مني

اي اصل تو ز خاك سياه و تن از مني****در سر مني مكن كه به تركيب چون مني

آنكو ز خاك باشد آخر رود به خاك****او را كجا رسد سخن مايي و مني

از آهن مذهب معمور كرده باش****تا بر محك صرف زند زر معدني

ظاهر چو بايزيدي و باطن چو بولهب****گندم نماي ز اصل و چه پوسيده ارزني

اي آژده به سوزن حسرت هزار دل****سودت چه دارد آنكه مرقع بياژني

همسايهٔ تو گرسنه در روز يا سه روز****تو بسته سر ز تخمه و حلوا و روغني

دل از گنه بشوي و چنان دان كه روز حشر****پاكي دل بهست كه پاكيزه دامني

اي آمده ز خاك به خاكست رفتنت****ور صد هزار گنج به خاك اندر آگني

طمع بقا چه داري

معجون شخص تو****با دست و آتشست و گل تيره و مني

پنداري اي اخي كه بماني تو جاودان****گر رود نگسلد ره دلگير مي زني

غافل مباش دان كه ز اندام تو به گور****سازند مار و مور رفيقي و برزني

بگشاي گوش عقل و نگه كن به چشم دل****در كار و بار مردم و در عالم دني

چون صدرهٔ تو بافته از پنبهٔ فناست****در دل طمع قباي بقا را چرا كني

آن كز تو زاد و آنكه ترا زاد رفته اند****در تيرگي گور ز صحراي روشني

گاهي تو گلخني را بيني شده امير****روز دگر امير اجل گشته گلخني

خفته به زير خاك نه لابل كه گشته خاك****از خاكشان تو كرده بسي ظرف خوردني

در زير خشت چهرهٔ خاتون خرگهي****در زير سنگ پيكر سرهنگ جوشني

داني تو يا نداني كز خاك ما همان****ايدون كنند كز گل ايشان تو مي كني

اي بر طريق باطل پويان تو روز و شب****داده عنان خويش به شيطان ز ريمني

مهر رسول مرسل و مهر علي و آل****بر دل گمار و گير به جنات ساكني

گرد فضول و رخصت و تاويل كم دوان****چون عنكبوت تار حماقت چرا تني

بشناس كردگار و نگهدار جاي خويش****دين محمدي و طريق معيني

ديوان تو چو زلف نگاران سيه شدست****پس همچنين سنايي غافل چرا شني

هر چند صدهزار گناهست مايه اش****هر چند كز عذاب سفر نيست ايمني

از رحمت خداي دلش نا اميد نيست****كو مخطيست و مفلس رب غافر و غني

شماره قصيده 190: مسلمانان مسلمانان مسلماني مسلماني

مسلمانان مسلمانان مسلماني مسلماني****ازين آيين بي دينان پشيماني پشيماني

مسلماني كنون اسميست بر عرفي و عاداتي****دريغا كو مسلماني دريغا كو مسلماني

فرو شد آفتاب دين برآمد روز بي دينان****كجا شد درد بودردا و آن اسلام سلماني

جهان يكسر همه پر ديو و پر غولند و امت را****كه يارد كرد جز

اسلام و جز سنت نگهباني

بميريد از چنين جاني كزو كفر و هوا خيزد****ازيرا در جهان جانها فرو نايد مسلماني

شراب حكمت شرعي خوريد اندر حريم دين****كه محرومند ازين عشرت هوس گويان يوناني

مسازيد از براي نام و دام و كام چون غولان****جمال نقش آدم را نقاب نفس شيطاني

شود روشن دل و جانتان ز شرع و سنت احمد****چنان كز علت اولا قوي شد جوهر ثاني

ز شرعست اين نه از تنتان درون جانتان روشن****ز خورشيدست نز چرخست جرم ماه نوراني

كه گر تاييد عقل كل نبودي نفس كلي را****نگشتي قابل نقش دوم نفس هيولاني

هر آن كو گشت پرورده به زير دامن خذلان****گريبان گير او نايد دمي توفيق رباني

نگردد گرد دين داران غرور ديو نفس ايرا****سبكدل كي كشد هرگز دمي بار گران جاني

تو اي مرد سخن پيشه كه بهر دام مشتي دون****ز دين حق بماندستي به نيروي سخنداني

چه سستي ديدي از سنت كه رفتي سوي بي دينان****چه تقصير آمد از قرآن كه گشتي گرد لاماني

نبيني غيب آن عالم درين پر عيب عالم زان****كه كس نقش نبوت را نديد از چشم جسماني

برون كن طوق عقلاني به سوي ذوق ايمان شو****چه باشد حكمت يونان به پيش ذوق ايماني

كي آيي همچو مار چرخ ازين عالم برون تا تو****بسان كژدم بي دم درين پيروزه پنگاني

در كفر و جهودي را ز اول چون علي بر كن****كه تا آخر چنويابي ز دين تشريف رباني

بجو خشنودي حق را ز جان و عقل و مال و تن****پس آن گه از زبان شكر ميگو كاينت ارزاني

درين كهپايه چون گردي بر آخور چون خر عيسي****به سوي عالم جان شو كه چون عيسي همه جاني

ز دوني و ز ناداني چنين مزدور ديوان شد****وگرنه ارسلان خاصست دين

را نفس انساني

تو اي سلطان كه سلطانست خشم و آرزو بر تو****سوي سلطان سلطانان نداري اسم سلطاني

چه خيزد ز اول ملكي كه در پيش دم آخر****بود ساسي و بي سامان چه ساساني چه ساماني

بدين ده روزه دهقاني مشو غره كه ناگاهان****چو اين پيمانه پر گردد نه ده مانده نه دهقاني

تو ماني و بد و نيكت چو زين عالم برون رفتي****نيايد با تو در خاكت نه فغفوري نه خاقاني

فسانهٔ خوب شو آخر چو مي داني كه پيش از تو****فسانهٔ نيك و بد گشتند ساماني و ساساني

تو اي خواجه گر از اركان اين ملكي نيي خواجه****از آن كز بهر بنيت را اسير چار اركاني

نيابد هيچ انس و جان نسيم انس جان هرگز****كه با دين و خرد نبود براق انسي و جاني

ز بهر شربت دردست شيبت پر ز نور حق****گر از لافست نيرانيست آن شيبت نه نوراني

به سبزهٔ عشوه و غفلت نهاد خود مكن فربه****كه فربه فرث و دم گردد ز پختن يا ز برياني

اگر خواهي كه چون يوسف به دست آري دو عالم را****درين تاريكي زندان چو يوسف باش زنداني

ورت بايد كه همچون صبح بي خود دم زني با حق****صبوحي را شرابي خواه روحاني نه ريحاني

تو اي ظالم سگي مي كن كه چون اين پوست بشكافند****در آن عالم سگي خيزي نه كهفي بلكه كهداني

تو مردم نيستي زيرا كه دايم چون ستور و دد****گهي دلخسته از چوبي گهي جان بستهٔ خواني

اگر چند از توانايي زننده همچو خايسگي****وگر چند از شكيبايي خورنده همچو سنداني

مشو غره كه در يك دم ز زخم چرخ ساينده****بريزي گر همه سنگي بسايي گرچه سوهاني

تو اي بازاري مغبون كه طفلي را ز بي رحمي****دهي دين تا يكي حبه ش ز

روي حيله بستاني

ز روي حرص و طراري نيارد وزن در پيشت****همه علم خدا آن گه كه بنشيني بوزاني

ز مردان شكسته مرد خسته كم شود زيرا****كه سگ آنجاست كابادست گنج آنجا كه ويراني

تو اي نحس از پس ميزان از آن جز قحط ننديشي****كه عالم قحط بر گيرد چو كيوان گشت ميزاني

وليكن مشتري آخر بروز دين ز شخص تو****بخواهد كين خويش ار چه بسازي جاي كيواني

تو اي زاهد گر از زهدت كسي سوي ريا خواند****ز بهر چشم بدبينان تو و جاي تن آساني

مترس ار در ره سنت تويي بي پاي چون دامن****چو اندر شاهراه عشق بي سر چون گريباني

به وقت خدمت يزدان بنيت راست كن قبله****از آن كاين كار دل باشد نباشد كار پيشاني

قيامت هست يوم الجمع سوي مرد معني دان****وليكن نزد صورت بين بود روز پريشاني

اگر بي دست و بي پايي به ميدان رضاي او****به پيش شاه گويي كن كه نايد از تو چوگاني

درين ره دل برند از بر درين صف سر برند از تن****تو و دوكي و تسبيحي كه نز مردان ميداني

فقيه ار هست چون تيغ و فقير ار هست چون افسان****تو باري كيستي زينها كه نه تيغي نه افساني

تو اي عالم كه علم از بهر مال و جاه را خواهي****به سوي خويش دردي گر به سوي خلق درماني

اگر چه از سر جلدي كني بر ما روا عشوه****در آن ساعت چه درمان چون به عشوهٔ خويش درماني

زبان داني ترا مغرور خود كردست ليكن تو****نجات اندر خموشي دان زيان اندر زبان داني

اگر تو پاك و بي غشي به سوي خويشتن چون شد****به نزد ناقدان نامت نبهره و قلب و حملاني

سماعست اين سخن در مر و اندر تيم بزازان****هم اندر حسب آن

معني ز لفظ آل سمعاني

كه جلدي زيركي را گفت من پالانيي دارم****ازين تيزي و رهواري چو باد و ابر نيساني

بدو گفتا مگو چونين گر او را اين هنر بودي****نبودي چون خران نامش ميان خلق پالاني

بدان گه بوي دين آيد ز علمت كز سر دردي****نشيني در پس زانو و شور فتنه بنشاني

ور از واماندگي بادي برآري سرد پيش تو****نماند پيش آن جنبش حزيران را حزيراني

چو در روح ايزد را صدف شد بنيت مريم****نيارستي ز مستان كرد در پيشش زمستاني

تو اي مقري مگر خود را نگويي كاهل قرآنم****كه از گوهر نيي آگه كه مرد صوت و الحاني

برهنه تا نشد قرآن ز پردهٔ حرف پيش تو****ترا گر جان بود عمري نگويم كاهل قرآني

به اخماس و به اعشار و به ادغام و امالت كي****ترا رهبر بود قرآن به سوي سر يزداني

رسن دادت ز قرآن تا ز چاه تن برون آيي****كه فرمودت رسن بازي ز راه ديو نفساني

يكي خوانيست پر نعمت قران بهر غذاي جان****وليكن چون تو بيماري نيابي طعم مهماني

تو اي صوفي نيي صافي اگر مانند تازيكان****بدام خوبي و زشتي ببند آبي و ناني

بدانجا ميوه و حور و بدينجا لقمه و شاهد****ستوري بود خواهي تو بدو جهان همچو قرباني

شوي رهبر جهاني را ز بهر معني و صورت****خضروار ار غذا سازي سم الموت بياباني

چو يعقوب از پي يوسف همه در باز و يكتا شو****وگر نه يوسفي كن تو نه مرد بيت احزاني

اگر راه حقت بايد ز خود خود را مجرد كن****ازيرا خلق و حق نبود بهم در راه رباني

ز بهر اين چنين راهي دو عيار از سر پاكي****يكي زيشان اناالحق گفت و ديگر گفت سبحاني

شنيدستي كه اندر مرو در مي رفت بي

سيمي****ز بهر بوي بوراني چه گفت آن لال لاماني

بگفتا من ز بوراني به بويي كي شوم قانع****مرا در پشت باراني و در دل عشق بوراني

دلي بايد ز گل خالي كه تا قابل بود حق را****كه نايد با صد آلايش ز هر گلخن گلستاني

تو پيش خويشتن خود را چو كتان نيست كن زيرا****ترا بر چرخ ماهي به كه در بازار كتاني

پشيمان شد سنايي باز ازين آمد شد دونان****مبادا زين پشيمانيش يك ساعت پشيماني

قناعت كرد مستغني از اين و آن نهادش را****چو خواهي كرد چون دونان ثناي ايني و آني

ببايد كشت گرگي را كه روز برف بر صحرا****كشد چون نازكان پا را ز تري يا ز باراني

شماره قصيده 191: بمير اي حكيم از چنين زندگاني

بمير اي حكيم از چنين زندگاني****ازين زندگاني چو مردي بماني

ازين زندگي زندگاني نخيزد****كه گر گست و نايد ز گرگان شباني

درين زندگي سير مردان نيايد****ور آيد بود سير سيرالسواني

برين خاكدان پر از گرگ تا كي****كني چون سگان رايگان پاسباني

به بستان مرگ آي تا زنده گردي****بسوز اين كفن ژندهٔ باستاني

رهاند ترا اعتدال بهارش****ز توز تموزي و خز خزاني

از آن پيش كز استخوان تو مالك****سگان سقر را كند ميهماني

به پيش هماي اجل كش چو مردان****به عياري اين خانهٔ استخواني

ازين مرگ صورت نگر تا نترسي****ازين زندگي ترس كاكنون در آني

كه از مرگ صورت همي رسته گردد****اسير ارغوان و امير ارغواني

به درگاه مرگ آي ازين عمر زيرا****كه آنجا امانست و اينجا اماني

به گرد سرا پردهٔ او نگردد****غرور شياطين انسي و جاني

به نفسي و عقلي و امرت رساند****ز حيواني و از نباتي و كاني

سه خط خدايند اين هر سه ليكن****ازين زندگي تا نميري نداني

ز سبع سماوات تا بر نپري****نداني تو تفسير سبع المثاني

ازين جان ببر زان كه

اندر جهنم****نه زنده نه مرده بود جاوداني

نه جانست اين كت همي جان نمايد****منه نام جان بر بخار دخاني

پياده شو از لاشهٔ جسم غايب****كه تا با شه جان به حضرت پراني

به زير آر جان خران را چو عيسا****كه تا همچو عيسا شوي آسماني

برون آي ازين سبزه جاي ستوران****كه تا چرمه در ظل طوبا چراني

چو مرگت بود سايق اندر رسي تو****به جمع عزيزان عقلي و جاني

چو مرگت بود قايد اندر رهي تو****ز مشتي لت انبان آبي و ناني

تو روي نشاط دل آنگاه بيني****كه از مرگ رويت شود زعفراني

چو از غمز او كرد آمن دلت را****كند مهرباني پس از بي زباني

نخستت كند بي زبان كادمي را****بود بي زياني پس از بي زباني

به يك روزه رنج گدايي نيرزد****همه گنج محمود زابلستاني

بدان عالم پاك مرگت رساند****كه مرگ ست دروازهٔ آن جهاني

وزين كلبهٔ جيفه مرگت رهاند****كه مرگست سرمايهٔ زندگاني

كند عقل را فارغ از «لاابالي»****كند روح را ايمن از «لن تراني»

همه ناتوانيست اينجا چو رفتي****بدانجاي چندان كه خواهي تواني

ز ناداني و ناتواني رسي تو****ازين كنج صورت به گنج معاني

بجز بچهٔ مرگ بازت كه خرد****ز مشتي سگ كاهل كاهداني

بجز مرگ در گوش جانت كه خواند****كه بگذر ازين منزل كارواني

بجز مرگ با جان عقلت كه گويد****كه تو ميزبان نيستي ميهماني

بجز مرگت اندر حمايت كه گيرد****ازين شوخ چشمان آخر زماني

اگر مرگ نبود كه بازت رهاند****ز درس گرانان و درس گراني

گر افسرده كردست درس حروفت****تف مرگ در جانت آرد رواني

به درس آمدي قلب اين را بديدي****به مرگ آي تا قلب آنهم بداني

تو بي مرگ هرگز نجاتي نيابي****ز ننگ لقبهاي ايني و آني

اسامي درين عالمست ار نه آنجا****چه آب و چه نان و چه ميده چه پاني

بجز مرگ در راه حقت كه آرد****ز

تقليد راي فلان و فلاني

اگر مرگ خود هيچ راحت ندارد****نه بازت رهاند همي جاوداني

اگر خوش خويي از گران قلتبانان****وگر بدخويي از گران قلتباني

به بام جهان برشوي چون سنايي****گرت هم سنايي كند نردباني

شماره قصيده 192: تا كي اين لاف در سخن راني

تا كي اين لاف در سخن راني****تا كي اين بيهده ثنا خواني

گه برين بي هنر هنر ورزي****گه بر آن بي گهر درافشاني

با چنين مهتران بي معني****از سبكساري و گرانجاني

همه ساسي نهاد و مفلس طبع****باز در سر فضول ساساني

خويشتن را همه بري شمرند****ليك در دل فعال شيطاني

نيست از جمع مالشان كس را****حاصل نقد جز پريشاني

آبشان در سبوي عاريتي****نانشان بر طبق گروگاني

هيچ شاعر نخورد از صله شان****از پس شعر جز پشيماني

بر سر خوان هر يك اندر سور****از دل شاعريست برياني

چون حقيقت نگه كني باشد****به فزون گشتن و به نقصاني

صله شان همچو روز تير مهي****وعده شان چون شب زمستاني

باز اين خواجهٔ زادهٔ بي برگ****آنهمه لاف و لام لاماني

غلط شاعران به جامه و ريش****وز درون صد هزار ويراني

ريشك و حالك ثناجويي****كبرك و عجبك زبان داني

نه در آن معده ريزه اي مانده****نه در آن ديده قطره اي ثاني

زشت باشد بر خردمندان****نام بوران و نان بوراني

داشته مر جدش دهي روزي****در سر او فضول دهقاني

اف ازين مهتران سيل آور****تف برين خواجگان كهداني

از چه شان گاه شعر بستايي****وز چه در پيششان سخن راني

رفت هنگام شاعري و سخن****روز شوخيست وقت ناداني

نه قفا خواري و نه بدگويي****شاعر و فاضل و بساماني

نزد خورشيد فضل گردوني****پيش مهتاب طبع كتاني

ريش گاوي نه اي خردمندي****كافري نيستي مسلماني

اصل جدي نه معدن هزلي****كان حمدي نه مرد حمداني

خود گرفتم كه اين همه هستي****چكني چون نه اي خراساني

فقه و تفسير خوان و نحو و ادب****تا بيابي رضاي يزداني

چه همه روز بهر مشتي دون****ژاژ خايي و ريش جنباني

مدح هر كس مگو

به دشواري****چون نيابي ز كس تن آساني

جز كه بونصر احمدبن سعيد****آن چو نصرت به مدحت ارزاني

گر همي شعر خواني از پي نان****تا بگويم اگر نمي داني

آنكه هست از كفايت و دانش****در خور جاه و صدر سلطاني

كنچه عاقل نخواهد از پي نان****سر درون سوي و آن ميان راني

ابرو شمسي كه از سخاش نماند****در دريايي و زر كاني

مهتران بهر آبرو روبند****خاك درگاه او به پيشاني

زنده از سيرتش سخا چو نانك****جسمها از عروق شرياني

در دماغ و جگر بدو زنده****روح طبعي و روح نفساني

نزد يك اختراع او منسوخ****مايهٔ كتبهاي يوناني

كي روا باشد از كف و خردش****در زمانه و باد و نالاني

اي كه بي سعي ذات و پنج حواس****كار فرماي چار اركاني

وقت بخشش حيات درويشي****گاه طاعت هلاك خذلاني

همه زيب بهشت را شايي****همه نور سپهر را ماني

چون تو ممدوح و من بر دونان****اينت بي خردگي و كشخاني

هيچ احسان نديدم از يك تن****ور چه كردم به شعر حساني

جز براردت داد در صد روز****بهر هشتاد بيت چل شاني

گوهر رسته كرده يك دريا****شد بدو مهره اينت ارزاني

هم تو داني و هم برادر تو****كه نبود آن قصيده چل گاني

اين چنين فعل با چو من شاعر****نيست حكمي نه نيز ديواني

از چنان شعر من چنين محروم****اي عزيز اينت نامسلماني

بخت بد را چه حيله گر چه به شعر****سخنم شد به قدر كيواني

كه به هر لحظه بهر دراعه****پيرهن را كنم چو باراني

در چنين وقت با زنان به كار****من و اطراف دوك گرگاني

باقيي هست زان صله به روي****دانم از روي فضل بستاني

ور تغافل كني درين معني****از در صدهزار تاواني

تا نباشد جماد را به گهر****حركات و حواس حيواني

باد جنبان حواس تو چون آب****زان كه از كف حيات انساني

از پي عصمتت گسسته مباد****سوي

تو فضلهاي رحماني

شماره قصيده 193: شگفت آيد مرا بر دل ازين زندان سلطاني

شگفت آيد مرا بر دل ازين زندان سلطاني****كه در زندان سلطاني منم سلطان زنداني

غريب از جاه طوراني ز نافرماني لشكر****به دست دشمنان درمانده اندر چاه ظلماني

سپاه بي كران داري وليكن بي وفا جمله****همه در عشوه مغرورند از غمري و ناداني

ز بدرويي و خودرايي همه يكبارگي رفته****ز گلشنهاي روحاني به گلخنهاي جسماني

طلبكارند نزهت را و نشناسند اين مايه****كه گلشنهاي جسماني ست گلخنهاي روحاني

روا باشد كه قوت جان به اندازهٔ حشم گيرد****كه قوت گير دار جان را دهي ياقوت رماني

در آن دريا فگن خود را كه موجش باشد از حكمت****كه جزع او به قيمت تر بود از در عماني

اگر گويا و پيدايي يكي خاموش پنهان شو****خوشا خاموش گويا و خوشا پيداي پنهاني

برستي گر ترا بر سر جان خود وقوف افتد****كجا واقف تواند شد كسي بر سر يزداني

ثبات دل همي جويي درون گنبد گردان****از آن بيهوده سرگردان چنان گردون گرداني

ازيرا در مكان جهل همواره به كيني تو****كه اندر بند هفت اختر اسير چار اركاني

چرا در عالم عقلي نپري چون ملايك تو****چرا چون انسي و جني در اندوه تن و جاني

چه پيچاني سر از طاعت چه باشي روز و شب غافل****چه پوشي جامهٔ شهوت دل و جان را چه رنجاني

كه تا دست جوانمردي به دنيا در نيفشاني****چنان دان بر خط دين بر كه دست تاج مرداني

چه بندي دل در آن ايوان كه هستش پاسبان كيوان****نبيني عاقل هرگز نه ايواني نه كيواني

تو خود ايوان نمي داني تو خود كيوان نمي بيني****نداري همت كيوان چو اندر خورد ايواني

بدين همت كه اندر سر همي داري سراندر كش****سزاي پنبه و دوكي نه مرد رزم و ميداني

ببيني تا چه سودست اين كه در عالم

همي بيني****عزيزست اي مسلمانان علي الجمله مسلماني

اگر خواهي كه با حشمت ز اهل البيت دين باشي****ببايد در ره ايمان يكي تسليم سلماني

اي مي خوردهٔ غفلت كنون مستي و بي هوشي****خمار ار زين كند فردا كمال خويش نقصاني

ز آباداني دنيا بكردي دين خود ويران****نه آگاهي كه آباداني ايدون هست ويراني

به پيش آدم شرعي سجود انقياد آور****گر از شبهت نه چون ابليس بر پيكار عصياني

شماره قصيده 194: اي كس به سزا وصف تو ناكرده بياني

اي كس به سزا وصف تو ناكرده بياني****حيران شده از ذات لطيف تو جهاني

ذاتت نه مكان گير وليكن ز تصرف****خالي نه ز آيات تو يك لحظه مكاني

برديده نهان ذات تو از كشف وليكن****پوشيده نه بر علم قديم تو نهاني

از شوق تو در ديدهٔ جويان تو ناري****در عدل تو در سينهٔ اعدات دخاني

جان و تن و دل باخته بر نطع ارادت****ناكرده برين باخت زنا يافت زياني

اي ذات تو ز آلايش اوهام و خرد دور****وي نعت تو ز اظهار به هر ديده عياني

جانها همه خون گشته ز شوق تو كه از تو****جز صنع حكيمانه نديدند نشاني

آنرا كه تو خون ريختي از شوق نيايد****از لذت تيغ تو از آن كشته فغاني

كار همه عياران از سوز وصالت****چاهيست پس از راه درانداخته جاني

اي تيغ سخن كند و بر از مدحت مخلوق****وصف تو مر اين تيغ مرا بوده فساني

زيبد كه كنم از سر معني و حقيقت****بر بام چنين دوست يكي خانه فشاني

اي قوم بگرييد كه مهمان گرامي****تخم گنهان خورد و ز ما كرد گراني

مهمان و چه مهمان كه مر اين عارضگان را****از رحم مي آرايد هر ساعت خواني

رفت و گنهان برد و نكرد ايچ شكايت****اي مجلسيان اينت گرامي مهماني

دريافته ايم اين را حقش بگزاريم****باشد نگزارند به ماه رمضاني

در وقت وداعش كه چوگل

رفت بسازيم****از خون جگر بر مژه چون لاله ستاني

زين سوز بسازيم يكي از سر معني****بر ياد جمال العلما جان فشاني

آن شاه امامان كه عروسان سخن را****بيكار نديدست ز گفتار زماني

آن چرخ شريعت كه مه روزهٔ او را****از تربيت اوست بهر جاي اماني

اي مسند فتوي ز علوت چو سپهري****وي مجلس دانش ز جمالت چو جناني

كلكت چو عدويت دو زبان و به عبارت****چون تير سخن داري چون تيغ زباني

عرشست ركاب سخنت زان كه سخن را****امروز بجز در كف تو نيست عناني

رمحست در آب حيوان ليك نباشد****جز آتش سوزنده در آن رمح سناني

اين پير جهان گرد سبك پي بنديدست****در گردش خود چون تو گرانمايه جواني

اين كوه نديده چو وقار تو مكيني****وين چرخ نزاده چو معاليت مكاني

اين مركز با نفع گران سنگ نديدست****جز علم و درنگ تو سبك روح گراني

ايام چو خرم تو نديدست سكوني****افلاك چو عزم تو ندادست رواني

از هر سخنت فايده خوفي و رجايي****در هر نكتت مايده جاني و جهاني

نه دايره امروز همي گويد يارب****چندين گذر علم ز يك تنگ دهاني

از راستي پند تو مانا كه نماندست****كژ رو به زمين و به زمان چون سرطاني

حقا كه جز از لفظ تو آفاق نديدست****چندين درر از فايده در غاليه داني

تا خاطر پر نور تو از علم نيفزود****كس مشكلي از شرع نمي كرد بياني

امروز بناميزد از آثار يقينت****چون تير شد اكنون كه كمان بود گماني

آن گه كه ز منبر سخن اندازي چون تير****باشد سخن سحبان پيشت چو كماني

دشمن چو كشاني دو بسد را به ضرورت****در خدمت تو بندد با جزع مياني

جان تو كه مجدود سناييت ندارد****جز بهر ثناهاي تو جاني و زباني

هرگز نشود خوار چو خاك از پي بادي****بي آب چو

آتش نشود از پي ناني

هست اينهمه ز اقبال ثناي تو وگرنه****در شهر كه مي گويد ازين سان سخناني

گر هيچ ز مدحت قصبي بندد ازين پس****نگشايد جز از قيل شكر لساني

احباب ترا باد خزاني چو بهاري****اعداي ترا باد بهاري چو خزاني

شماره قصيده 195: از خانه برون رفتم من دوش به ناداني

از خانه برون رفتم من دوش به ناداني****تو قصهٔ من بشنو تا چون به عجب ماني

از كوه فرود آمد زين پيري نوراني****پيداش مسلماني در عرصهٔ بلساني

چون ديد مرا گفت او داري سر مهماني****گفتم كه بلي دارم بي سستي و كسلاني

گفتا كه هلاهين رو گر بر سر پيماني****دانم كه مرا زين پس نوميد نگرداني

رفتم به سرايي خوش پاكيزه و سلطاني****نه عيب ز همسايه نه بيم ز ويراني

در وي نفري ديدم پيران خراباتي****قومي همه قلاشان چون ديو بياباني

معروف به بي سيمي مشهور به بي ناني****همچون الف كوفي از عوري و عرياني

اين باخته دراعه و آن باخته باراني****اين گفته كه بستاني وان گفته كه نستاني

مي گفت يكي رستم زان ظلمت نفساني****مي گفت يكي ديگر ما «اعظم برهاني»

اين گفت «انا الاول» كس نيست مرا ثاني****و آن گفت «انا آلاخر» تا خلق شود فاني

ماندم متحير من زان حال ز حيراني****گفتم كه چو قومند اين اي خواجهٔ روحاني

گفت: اهل خراباتند اين قوم نمي داني****آنها كه تو ايشان را قلاش همي داني

هان تا نكني انكار گر بر سر پيماني****كايشان هذيان گويند از مستي و ناداني

ار اين گنهي منكر در مذهب ايشاني****بايد كه تو اين اسار از خلق بپوشاني

زنهار از اين معني بر خلق سخنراني****پندار كه نشنيدي اندر حد نسياني

اي آنكه ز قلاشي بر خلق تو ترساني****در زهد عبادت آر چون بوذر و سلماني

در خدمت اين مردم تا تن به نرنجاني****حقا كه تو بر هيچي

چون زاهد او ثاني

چون شاد نباشم من از رحمت يزداني****ديدار چنين قومي دارد به من ارزاني

تا ديد سنايي را در مجلس روحاني****با دست به دست او زين زهد به ساماني

امروز بدانست او كان صدر مسلماني****چون گفت ز بي خويشي سبحاني و سبحاني

شماره قصيده 196: زير دام عشوه تا چند اي سنايي دم زني

زير دام عشوه تا چند اي سنايي دم زني****گاه آن آمد يكي كاين دام و دم بر هم زني

از دم خويشي تو دايم مانده اندر دام ديو****گر برون آيي ملك گردي و جام جم زني

با تو اندر پوست باشد بي گمان ابليس تو****تا تو اندر عشق دم در خانهٔ آدم زني

چون نگفتي لا مگو الله و اثباتي مكن****گر قدم در كوي نفي خود نهي محكم زني

گويي الاالله و آنگاهي ز كوته ديدگي****گه رقم بر علم و گاهي تكيه بر عالم زني

در نهاد تو دو صد فرعون با دعوي هنوز****تو همي خواهي كه چون موسا عصا بر يم زني

از مراد خود تبرا كن اگر خواهي كه تو****در ميان بي مرادان يك نفس بي غم زني

چون ولايتها گرفت اندر تنت ديو سپيد****رستم راهي گر او را ضربت رستم زني

كي دهد عيسا ترا از جوي عين السلوي آب****چون تو عمدا آتش اندر چادر مريم زني

نشنود گوش تو هرگز صوت موسيقار عشق****تا تو در بزم مراد خويش زير و بم زني

پاي بيرون نه ز گلزار و به گلزار اندر آي****تا به دست نيستي با پاكبازان كم زني

عشق خرگه كي زند اندر هواي سر تو****تا تو خرگه زير جعد زلف خم در خم زني

حال را با قال همره كن تو اندر راه عشق****ورنه چون بي مايگان تا كي دم مبهم زني

شماره قصيده 197: بيا تا اهل معني را درين عالم به غم بيني

بيا تا اهل معني را درين عالم به غم بيني****بيا تا لطف رباني و احسان و كرم بيني

بيا تا سوز مشتاقان و راه بي دلان بيني****ز اوتادان و ابدالان علم اندر علم بيني

همه صحراي روحاني پر از مردان حق بيني****ز صوت و ذوق داوودي همه جانها خرم بيني

ازين زندان سلطاني دل و جان را

دژم يابي****ز شادي جان هر مومن چو بستان ارم بيني

گهي جنات اعلا را مكان خويشتن بيني****گهي خود را در آن ميدان بدان مردان به هم بيني

نبيني در مسلماني به جز رسمي و گفتاري****ز افعال مسلمانان درين مردان رقم بيني

برفتند از جهان يكسر همه مردان درين كشته****كنون آفاق سرتاسر همه ظلم و ستم بيني

چه بويي سوي اين ميدان چه گردي گرد اين زندان****چه بندي دل درين ايوان كه چندين دردو غم بيني

جهان را سيرت و آيين چنينست اي مسلمانان****كه مردان حقيقت را درين عالم دژم بيني

نبيني هيچ مردي را كه با وي صدق همراهست****اگر بيني چنان بيني كه گرگي در حرم بيني

چگونه مرد با تحقيق روي خويش بنمايد****كزان تحقيق ها حالي تو لا يابي و لم بيني

حرام اندر كدام آيين حلالست اي مسلمانان****حرامي را سلم خواني ز قسام اين قسم بيني

نترسي هيچ از ايزد نپرسي هيچ از عدلش****وليكن راحت و شادي تو از سود و سلم بيني

بدين زندان خاموشان يكي از چشم دل بنگر****كه آنجا صدهزاران كس نديم صد ندم بيني

نه آنجا مهتري باشد نه آنجا كهتري باشد****نه آنجا سروري باشد نه خيل و نه حشم بيني

نه ملك روم وري بيني نه رطل و جام مي بيني****نه طبل و ناي و ني بيني نه بانگ زير و بم بيني

نه داد عادلان ماند نه ظلم ظالمان ماند****نه جور جابران ماند نه مخدوم و خدم بيني

به زير سنگ و گل بيني همه شاهان عالم را****كجا آن روز در گيتي ملوكان عجم بيني

جوانان را زبون بيني زمين درياي خون بيني****چنان دلبر هزاران بيش در زير قدم بيني

نخواهد بودن اين حالت بترسيد اي مسلمانان****چو اين مشكل بيان گردد كجا زلف صنم

بيني

سنايي خود يكي بنگر كه فردا چون بود حالت****ازين گفتار بي معني بسي در ديده نم بيني

مگر فضلي كند ايزد كزين حالت رها گردي****وگر نه با چنين خصلت نجات خويش كم بيني

شماره قصيده 198: دلا تا كي درين زندان فريب اين و آن بيني

دلا تا كي درين زندان فريب اين و آن بيني****يكي زين چاه ظلماني برون شو تا جهان بيني

جهاني كاندرو هر دل كه يابي پادشا يابي****جهاني كاندرو هر جان كه بيني شادمان بيني

درو گر جامه اي دوزي ز فضلش آستين يابي****درو گر خانه اي سازي ز عدلش آستان بيني

نه بر اوج هوا او را عقابي دل شكر يابي****نه اندر قعر بحر او را نهنگي جان ستان بيني

اگر در باغ عشق آيي همه فراش دل يابي****وگر در راه دين آيي همه نقاش جان بيني

گهي انوار عرشي را ازين جانب مدد يابي****گهي اشكال حسي را ازين عالم بيان بيني

سبك رو چون تواني بود سوي آسمان تا تو****ز تركيب چهار اركان همي خود را گران بيني

اگر صد قرن ازين عالم بپويي سوي آن بالا****چو ديگر سالكان خود را هم اندر نردبان بيني

گر از ميدان شهواني سوي ايوان عشق آيي****چو كيوان در زمان خود را به هفتم آسمان بيني

درين ره گرم رو مي باش ليك از روي ناداني****نگر ننديشيا هرگز كه اين ره را كران بيني

وگر زي حضرت قدسي خرامان گردي از عزت****ز دارالملك رباني جنيبتها روان بيني

ز حرص و شهوت و كينه ببر تازان سپس خود را****اگر ديوي ملك يابي وگر گرگي شبان بيني

ور امروز اندرين منزل ترا جاني زيان آمد****زهي سرمايه و سودا كه فردا زان زيان بيني

زبان از حرف پيمايي يكي يك چند كوته كن****چو از ظاهر خمش گردي همه باطن زبان بيني

گر اوباش طبيعت را برون آري

ز دل زان پس****همه رمز الاهي را ز خاطر ترجمان بيني

مرين مهمان علوي را گرامي دار تا روزي****چو زين گنبد برون پري مر او را ميزبان بيني

به حكمتها قوي پر كن مرين طاووس عرشي را****كه تا زين دامگاه او را نشاط آشيان بيني

نظرگاه الاهي را يكي بستان كن از عشقي****كه در وي رنگ و بوي گل ز خون دوستان بيني

كه دولتياري آن نبود كه بر گل بوستان سازي****كه دولتياري آن باشد كه در دل بوستان بيني

چو درج در دين كردي ز فيض فضل حق دل را****مترس از ديو اگر به روي ز عصمت پاسبان بيني

ز حسي دان نه از عقلي اگر در خود بدي يابي****ز هيزم دان نه از آتش اگر در وي دخان بيني

بهانه بر قضا چهي چو مردان عزم خدمت كن****چو كردي عزم بنگر تا چه توفيق و توان بيني

تو يك ساعت چو افريدون به ميدان باش تا زان پس****به هر جانب كه رو آري درفش كاويان بيني

عنان گير تو گر روزي جمال درد دين باشد****عجب نبود كه با ابدال خود را همعنان بيني

خليل ار نيستي چه بود تو با عشق آي در آتش****كه تا هر شعله اي ز آتش درخت ارغوان بيني

عطا از خلق چون جويي گر او را مال ده گويي****به سوي عيب چون پويي گر او را غيب دان بيني

ز بخشيدن چه عجز آيد نگارندهٔ دو گيتي را****كه نقش از گوهران داني و بخش اختران بيني

ز يزدان دان نه از اركان كه كوته ديدگي باشد****كه خطي كز خرد خيزد تو آن را از بنان بيني

چو جان از دين قوي كردي تن از خدمت مزين كن****كه اسب تازي آن بهتر كه با بر

گستوان بيني

اگر صد بار در روزي شيهد راه حق گردي****هم از گبران يكي باشي چو خود را در ميان بيني

امين باش ار همي ترسي ز مار آن جهان كز تو****به كار اينجا امين باشي ز مار آنجا امان بيني

هوا را پاي بگشادي خرد را دست بر بستي****گر آنرا زير كام آري مرين را كامران بيني

تو خود كي مرد آن باشي كه دل را بي هوا خواهي****تو خود كي درد آن داري كه تن را در هوان بيني

كه از دوني خيال نان چنان رستست در چشمت****كه گر آبي خوري در وي نخستين شكل نان بيني

مسي از زر بيالودي و مي لافي چه سود اينجا****كه آن گه ممتحن گردي كه سنگ امتحان بيني

نقاب قوت حسي چو از پيش تو بردارند****اگر گبري سقر يابي وگر مومن جنان بيني

بهشت و دوزخت با تست در باطن نگر تا تو****سقرها در جگر يابي جنانها در جنان بيني

امامت گر ز كبر و حرص و بخل و كين برون نايد****به دوزخ دانش از معني گرش در گلستان بيني

وگر چه طيلسان دارد مشو غره كه اين آنجا****يكي طوقيست از آتش كه آنرا طيلسان بيني

به چشم عافيت بنگر درين دنيا كه تا آنجا****نه كس را نام و نان داني نه كس را خانمان بيني

يكي از چشم دل بنگر بدين زندان خاموشان****كه تا اين لعل گويا را به تابوت از چه سان بيني

نه اين ايوان علوي را به چادر زيب و فر يابي****نه اين ميدان سفلي را مجال انس و جان بيني

سر زلف عروسان را چو برگ نسترن يابي****رخ گلرنگ شاهان را به رنگ زعفران بيني

بدين زور و زر دنيا چو بي عقلان مشو غره****كه اين

آن نوبهاري نيست كش بي مهرگان بيني

كه گر عرشي به فرش آيي و گر ماهي به چاه افتي****وگر بحري تهي گردي وگر باغي خزان بيني

يكي اعضات را حمال موران زمين يابي****يكي اجزات را اثقال دوران زمان بيني

چه بايد نازش و بالش بر اقبالي و ادباري****كه تا بر هم زني ديده نه اين بيني نه آن بيني

سر الب ارسلان ديدي ز رفعت رفته بر گردون****به مروآ تا كنون در گل تن الب ارسلان بيني

چه بايد تنگدل بودن كه اين يك مشت رعنا را****همي باد خداوندي كنون در بادبان بيني

كه تا يك چند از اينها گر نشاني باز جويي تو****ز چندان باد لختي خاك و مشتي استخوان بيني

پس آن بهتر كه از مردم سخن ماند نكو زيرا****كه نام دوستان آن به نيك از دوستان بيني

بسان علت اولا سخن ران اي سنايي زان****كه تا چون زادهٔ ثاني بقاي جاودان بيني

وگر عيبت كند جاهل به حكمت گفتن آن مشنو****كه كار پير آن بهتر كه با مرد جوان بيني

حكيمي گر ز كژ گويي بلا بيند عجب نبود****كه دايم تير گردون را وبال اندر كمان بيني

به راي و عقل معني را تويي راوي روايت كن****كه معني دان همان باشد كش اندر دل همان بيني

شماره قصيده 199: فضل يحياست بر ضعيف و قوي

فضل يحياست بر ضعيف و قوي****فضل يحياي صاعد هروي

پادشاه قضات و خواجهٔ شرع****كه چو صدرست و ديگران چو روي

از صعود حيات و فضل دلش****نيست جز صورت صراط سوي

پيش ادراك خاطر علويش****محو شد نحو بوعلي نسوي

شعر و خطش ز نور و از ظلمت****قلب شيعي و قالب اموي

شعر و خطش بديدم و گفتم****تن يزيدي چراست جان علوي

گر نبودي بيان او كه شدست****فلك و كوكب و رشيد غوي

ورنه از رنگ خط

و معني شعر****شدمي هم در آن زمان ثنوي

يكي او ببرد ازين خادم****پنجي و چاري و سه اي و دوي

اي كه سنگ هنگ نيست ترا****چون خس از باد خوي يافه دوي

به زيارت به سوي مشتي دون****كعبهٔ كعبتين نه اي چه شوي

به هوا سوي كس نشايد رفت****از پي دين روا بود كه روي

نخرامد به خاصه در معراج****سوي قارون ركاب مصطفوي

كي شوم چون تو گرچه گويم شعر****كي رسد زال در كمال زوي

گر چه با زر و زندگي بشود****آهن از آهني و جو ز جوي

تا بود نطق جبرييل به جاي****چون كند پشه اي در آب دوي

من به گرد تو خود نيارم گشت****زان كه من چشم دردم و تو ضوي

گفتي آيم ميا كه گر آيي****سوي من با تواضع نبوي

ندي ينزل الله اندر شهر****حنبلي وار در دهم بنوي

كه دريغست گوش و چشم كرام****به هوا بيني و هوس شنوي

شماره قصيده 200: نه از اينجا نه از آنجا دل من برد مهي

نه از اينجا نه از آنجا دل من برد مهي****زين گهر خنده نگاري و شكر بوسه شهي

زين جهانساز ظريفي و جهانسوز بتي****زين جگر خوار شگرفي و دلاويز مهي

مه كه باشد كه همي هر شب و هر روز كند****آفتابش رهي و كوكب سياره خهي

ديد رضوان به خرابيش ز يك روز چو گنج****به عجب گفت همي كينت نكو جايگهي

زان رخ و زلف شب و روز نماينده رخش****روز عيد و شب قدر از حركات كلهي

گفتي آن هر شكن از زلف بر آن عارض او****توبه اي بود برو از همه سوها گنهي

دل نازك به يكي طفل سپردم كه نماند****نيز در دستم از آن پس جز لاحوال واهي

دل و جان را زخم و حلقهٔ او با رخ او****صدهزاران ره وانگه خطر صدر رهي

از بس انديشهٔ زلفينش به غم در پوشيد****دل و چشمم

ز دو زلفش سيهي بر سيهي

ديده با چهرهٔ او كرد حريفي تا من****در ميان دو رخش دارم بر پادشهي

گر چه تاب گنهم نيست وليك از پي او****دارم از محنت اين دل ز محبت گنهي

چون بپيوست غمش با رحم هستي من****نيستي زادم ازو اينت قوي درد زهي

همچو جوزام بمانده ز غمش روي به روي****كه نبينم همي آن روي چو مه مه به مهي

چار طبعند و نه افلاك كه پايندهٔ حسن****نيست بر چهرهٔ او مر همه را پنج و دهي

گويم او را بروم گويد بر من بدو جو****ز اين چنين كهدان كم گير چو تو برگ گهي

هست چون آب زنخدانش چهي از بر اوي****كس نديدست چنين نادره در هيچ گهي

آب ديدست همه خلق ز چه ليك به چشم****كس نديدست بدين بلعجبي آب چهي

نور زايد همي از چاه زنخدانش نه آب****دارد آن چه مگر از چشمهٔ خورشيد رهي

بسر او سنايي به نكويي و به عدل****نه چنو ديده به عالم نه چو بهرامشهي

پادشاهي كه به هفت اقليم از پنجم چرخ****همچنو ديدهٔ بهرام نديدست شهي

ربعي از كشور او وز همه گردون حشري****رعبي از هيبت او وز همه عالم سپهي

شماره قصيده 201: چرا چو روز بهار اي نگار خرگاهي

چرا چو روز بهار اي نگار خرگاهي****بر اين غريب نه بر يك نهاد و يك راهي

گهي به لطف چو عيسا مرا كني فلكي****گهي به قهر چو يوسف كني مرا چاهي

گهي به بوسه اميرم كني به راهبري****گهي به غمزه اسيرم كني به گمراهي

گه از مسافت با روغني كني آبي****گه از لطافت با كهربا كني كاهي

به دست رد و قبول تو چون به دست كريم****عزيز و خوارم چون سيم قل هو الاهي

به مار ماهي ماني نه اين تمام و نه آن****منافقي چكني مار

باش يا ماهي

نديده ميوه اي از شاخ نيكوييت وز غم****شكوفه وار شدم پير وقت برناهي

به نوك غمزهٔ ساحر مباش غره چنين****كه هست خصم ستم ناوك سحرگاهي

از اين شعار برون آي تا سوي دلها****بسان شعر سنايي شوي به دلخواهي

حديث كوته كردم كه اين حديث ترا****چو عمر دشمن سلطان نكوست كوتاهي

يمين دولت بهرامشاه بن مسعود****كه هست چست بر او خلعت شهنشاهي

شماره قصيده 202: اي بنده به درگاه من آنگاه بر آيي

اي بنده به درگاه من آنگاه بر آيي****كز جان قدمي سازي و در راه درآيي

اي خواست جدا گردي چونان كه درين ره****هم خواست نداند كه تو خواهندهٔ مايي

اي سينه قدم ساخته جان نيز برافشان****بر مژدهٔ اين نكته كه گفتم تو مرايي

با قرب من آنگاه قرين گردي كز دل****از جاه فرود آيي و در چاه درآيي

اي عاصي چون وقت عصات آمده بنشين****پيش چو خودي از چه عصاوار بپايي

بخشنده چو ماييم ز ما بين كه حقيقت****ننگ ست به جز بر در بخشنده گدايي

اي ديده غذاساخته از بهر لقا را****بي ديده شو از گريه چو مشتاق لقايي

زين بيم اگر آب همي باري ازين پس****جان باز كه صعبست پس از وصل جدايي

خواهي كه رها گردي ازين بيم مرا خوان****در جمع فقيه الامم از بهر رهايي

خورشيد زمين يوسف احمد كه ز خاطر****حل كرد همه مشكل تقدير سمايي

آن شاه امامان كه عروسان سخن را****از تربيت اوست به هر روز روايي

از قدر اثيري شد وز طبع محيطي****از حلم زميني شد وز لطف هوايي

خواهند كه باشند چنو بر سر منبر****بي دانش و بي خرده امامان قضايي

آري ز پر اين هر دو پرانند وليكن****از جغد نديدست كسي فر همايي

يارب كه مباديش فنايي كه زمانه****ناورده چنو نادره در دار فنايي

شادي كن ازين پير تو اي شمع جوانان****در بار كه از اصل تو هم

زان در يايي

آفاق پر از گوهر و در كن چو برادر****كز علم و سخا حيدري و حاتم طايي

حقا كه ز زيب سخن و زين جمالت****ختمست در القاب تو زين العلمايي

چون حكم مقدر به گه بخشش رويي****چون عمر گذشته به گه بخل قفايي

از خاك درنگي تو و از باد لطافت****از آتش نوري تو و از آب صفايي

از منقبت و راي مصابي و مصيبي****وز مكرمت و بخت صبيئي و صبايي

پس حمد كرا زيبد كز زيب عبادت****بيمار گنه را تو چو الحمد شفايي

پس درد كجا ماند در ديدهٔ دانش****چون ديدهٔ او را ز لطيفي تو دوايي

شرع از تو همي بالد كز آب عنايت****اندر چمن فايده با نشو و نمايي

گر چرخ فلك خصم تو باشد تو به حجت****با چرخ بكوشي به همه حال و برآيي

صد مجلس پر در كني اي گوهر دانش****چون آن دو بسد را به عبارت بگشايي

صد نرگس پر ژاله كني اي چمن فضل****گر غنچه صفت لب به سخن باز نمايي

جانها به سوي دار بقا رفتن سازند****چون ساز سخن باشدت از دار بقايي

اين قاعدهٔ دانش ازين مايهٔ اندك****جان تو و حقا كه خداييست خدايي

بخت تو همي ماند از علم چو گردون****عالي شود از تربيت ملك علايي

خورشيد شريعت شدي و ناصح و حاسد****گفت اين و رهي داد برين گفت گوايي

مجدود شد و يافت سنا نزد تو بي شك****از جود تو و جاه تو مجدود سنايي

تا عالم روحي نشود عالم جسمي****تا مردم پخته نكند خام درآيي

چندانت بقا باد كه از عالم جسمي****تا عالم روحي به كف پاي بسايي

هر روز نوت خلعت تو منبر دولت****تابندهٔ كافي تو در مدح سرايي

هر روز عروسيت فرستد ز ثنا ليك****چونان كه بخوانيش نه چونان كه

بكايي

يكتا و دو تا گردد در مدحت و خدمت****يابد اگر از جود تو دستار دوتايي

اين عاريتيهاست ملك بر تو و بر ما****از لطف نگهدارد ايمان عطايي

شماره قصيده 203: هستي به حقيقت اي سنايي

هستي به حقيقت اي سنايي****در ديدهٔ عقل روشنايي

مقبول همه صدور گشتي****اين كار تو نيست جز خدايي

آيم بر تو به طبع زيراك****دانم كه به نزد من نيايي

ليكن چكنم چگونه آيم****چون نيست خبر كه تو كجايي

معذورم اگر كه مي فرستم****نزديك تو شعر اي سنايي

هر كس كه برد به بصره خرما****بر جهل خود او دهد گوايي

چون آمده اي مرو ازيراك****ما را چو دو ديده مي ببايي

شماره قصيده 204: اي خواجه ترا در دل اگر هست صفايي

اي خواجه ترا در دل اگر هست صفايي****بر هستي آن چون كه ترا نيست گوايي

گر باطنت از نور يقينست منور****بر ظاهر تو چون كه عيان نيست صفايي

آري چو بود صورت تحقيق چو تلبيس****بيدار شو از هرچه صوابي و خطايي

دعوي كه مجرد بود از شاهد معني****باطل شودش اصل به چوني و چرايي

گر شاهد وقت تو بود حشمت و نعمت****بيمار دلت را نبود هيچ شفايي

كاين حشمت و نعمت دو حجايند يقين دان****كاندر دو جهان زين دو بتر نيست بلايي

اين هست وجودش متعلق به مجازي****و آن هست حصولش متولد ز ريايي

تا اين دو رفيق بد همراه تو باشند****هرگز نبود خواجه ترا راه به جايي

تو بسته شده در گره آز شب و روز****وز دست هوا خورده به ناكام قفايي

بفروخته دين را به يكي گرده و كرده****پوشيده تن خويش به رنگي و عبايي

بويي نرسيد به مشامت ز حقيقت****همچون سگ ديوانه به هر گرد سرايي

در دعوي مطلق چو رسولي شده مرسل****در لفظ به هر ساعت چوني و چرايي

تا جسم و دلت هست به هم هر دو مركب****نايدت زد و برد قبايي و كلايي

تا زين تن آلوده برون نايد كبرت****حاصل نشود بهر خدا هيچ رضايي

بيرون كن ازين خانهٔ خاكي دل خود را****وآن گه ز دلت ساز تو ارضي و سمايي

گر خاطر اوهام

برنده شود از خلق****بر خالق خود گويد بي مثل ثنايي

ار حق به جز از حق نكند هيچ قبولي****وندر خور خود خواهد ملكي و عطايي

آن دل كه بدين سان بود اندر ره توحيد****حقا كه بود موقن و باقي به بقايي

در حوصلهٔ تنگ تو زين بيش نگنجد****اين هديه چو دادند نخواهند جزايي

كاين فضل الاهي بود اندر ره توحيد****وندر ره توحيد چنين جوي بهايي

شونيست شو از خويش و مينديش كزان پس****يكسان شمري هر دو: جفايي و وفايي

اندر صفتت نيست چه نامي و چه ننگي****بر بام خرابات چه جغدي چه همايي

گر نزد سنايي بشدي خلقت اول****از ديده نمودي ره تحقيق سنايي

قصايد و قطعات

حرف ا
شماره 1: امتحان واجب نيامد سفتن الماس را

ذات رومي محرم آمد پاك دل كرباس را****امتحان واجب نيامد سفتن الماس را

تو كمان راستي را بشكني در زير زه****تير مقصود تو كي بيند رخ برجاس را

موج دريا كي رسد در اوج صحراي خضر****در بيابان راه كمتر گم كند الياس را

گر هوا را مي نخواهي ديبه را بستر مكن****دانه ها را مي نسنگي سنگ بر زن طاس را

از يكي رو اي اخي پيش رياست مي روي****وز دگر سو اي ولي مي پروري ريواس را

بر مخندان بر درر آب رخ لبلاب را****بر مگريان بر خرد چشم سر سيواس را

از براي پاكبازي چاك بر زن پيله را****وز براي خاكبازي خاك برزن پاس را

تا گران حنجر شوي در صومعهٔ تحقيق باش****چون سبك سر تر شوي لاحول كن خناس را

گر هوا را چون سكندر سد همي سازي چه سود****چون سكندر هر زمان در سينه كن احواس را

بي بصر چون نرگس اندر بزم نااهلان مشو****رتبت مردم نباشد مردم اجباس را

رو آن داري كه از بر بربياري يك زمان****آن گروه بد كه غارت مي كنند انفاس را

رنگرز را گر كمال

جهد و جد باشد رواست****كه به كوشش مدتي احمر كند الماس را

چون ضماني مي دهي در حق خود مشهور ده****و آنچه ثابت مي كند حجت بود قرطاس را

از براي كشتني مي كند بيني پاي را****وز براي خوشه دزدي تيز داري داس را

تا تهي باشد به پيش پردلان خالي مباش****آتش افزايي چو خالي مي كشي دستاس را

شماره 2: وقف كن بر ناكسان اين عالم تعطيل را

خيز اي دل زين برافگن مركب تحويل را****وقف كن بر ناكسان اين عالم تعطيل را

پاك دار از خط معني حرف رنگ و بوي را****محو كن از لوح دعوي نقش قال و قيل را

اندرين صفهاي معني در معني را مجوي****زان كه در سرنا نيابي نفخ اسرافيل را

كي كند برداشت دريا در بيابان خرد****ناودان بام گلخن سيل رود نيل را

دست ابراهيم بايد بر سر كوي وفا****تا نبرد تيغ بران حلق اسماعيل را

مرد چون عيسي مريم بايد اندر راه صدق****تا بداند قدر حرف و آيت انجيل را

در شب تاري كجا بيند نشان پاي مور****آنكه او در روز روشن هم نبيند پيل را

هر كسي بر تخت ملكت كي تواند يافتن****همچو گيسوي عروسان دستهٔ زنبيل را

از برون سو آب و روغن سود كي دارد ترا****چون درونسو نور نبود ذره اي قنديل را

خيز و اكنون خيز كانساعت بسي حسرت خوري****چون ببيني بر سر خود تيغ عزراييل را

شماره 3: نكردي هرگزي پيدا خداي ما خدايي را

نبودي دين اگر اقبال مرد مصطفايي را****نكردي هرگزي پيدا خداي ما خدايي را

رسول مرسل تازي كه برزد با وي از كوشش****همين گنج زميني را همان گنج سمايي را

گواهي بر مقامي ده كه آنجا حاضران يابي****سخن كز غايبان گويي بلا بيني جدايي را

اگر شبلي زكي بوده ترا زو هيچ نگشايد****چو عالي حج كند شيخا بود مزدش علايي را

اگر حاتم سخي بوده چه سودت بود اي خواجه****تو حاتم گرد يك چندي مكن حاتم سنايي را

شماره 4: سور ناديده بجويند همي ماتم را

اي كه اطفال به گهواره درون از ستمت****سور ناديده بجويند همي ماتم را

قفسي شد ز تو عالم به همه عالميان****اينت زحمت ز وجود تو بني آدم را

وه كه تا روز قيامت پي آلايش ملك****طاهري از تو نجس تر نبود عالم را

شماره 5: هست از آن سوي تو قرار مرا

روزگار اي بزرگ چاكر تست****هست از آن سوي تو قرار مرا

دامن من ز دست او بستان****به دگر چاكري سپار مرا

شاعران را مدار مجلس تست****اي مدار اين چنين مدار مرا

شماره 6: دوش لفظ شكرفروش مرا

تلخ كرد از حديث خويش طبيب****دوش لفظ شكرفروش مرا

از دو لب داد جهل خويش به من****وز دوزخ برد باز هوش مرا

زين پس از طلعت و مقالت او****گوش و چشمست چشم و گوش مرا

شماره 7: تا ز تو دور كند مكرمتش احزان را

چند گويي كه بيا تا بر وزانت برم****تا ز تو دور كند مكرمتش احزان را

تو كه ناموزوني خيز و ببر وزان شو****من كه موزون شده ام تا چكنم وزان را

شماره 8: همچو گوهر كه بيارايد مر معدن را

اي برآراسته از لطف و سخا معدن خويش****همچو گوهر كه بيارايد مر معدن را

دفتري ساختم از بهر تو پر مدح و هجا****هر چه مدحست ترا هر چه هجا دشمن را

حرف ب
شماره 9: زان رو كه تا مرا ببري پيش خواجه آب

گفتي به پيش خواجه كه اين غزنوي غرست****زان رو كه تا مرا ببري پيش خواجه آب

گر تو دروغ گفتي دادت به راستي****هم لفظ غزنوي به مصحف ترا جواب

شماره 10: شد لبم پر باد و دل پر آتش و ديده پر آب

تا نهان گشت آفتاب خواجگان در زير خاك****شد لبم پر باد و دل پر آتش و ديده پر آب

چشمها نشگفت اگر شد پر ستاره بهر آنك****روي بنمايد ستاره چون نهان شد آفتاب

شماره 11: وز برون يار همچو روز و چو شب

مال هست از درون دل چون مار****وز برون يار همچو روز و چو شب

او چنانست كاب كشتي را****از درون مرگ و از برون مركب

شماره 12: صدر چرخ ثاني از فضل تو پندارم قصب

اي كه چون اندر بنان آري قصب هنگام نظم****صدر چرخ ثاني از فضل تو پندارم قصب

كوكب معني تو در سير آوري بر چرخ طبع****وانگه از نوك قصب روز اندر آميزي به شب

در يكي بيتت معاني روشني دارد چنانك****صد هزاران آفتاب روشن اندر يك ذنب

شعر تو ناگفته مانند عروس پردگيست****تن نهان در پرده و رخسار در زير قصب

خاطر و وهم تو چون از پرده بيرون خواندش****خازن رايت ز گنج معرفت آرد سلب

چون به تخت حكمتت بر، جلوه كردي صورتش****ديده داران خرد را لعبتي باشد عجب

شايد ار سلطان همي خواند نظامي مر ترا****چون منظم كرده اي هر پنج حس را از ادب

آنكه در هر فن ز دانش ره برد با طبع شعر****جاي انصافست اگر باشد نظام او را لقب

قاصد حلم تو از روحانيان دارد نژاد****تا بريد حلمت از يونانيان دارد نسب

مدح پاك تو سبب شد مر سنايي را چنانك****مر روان پاك را شد علت اولا سبب

مهترا كهتر كه باشد چون تو آيي در خطاب****زان زبان در فروش و خاطر گوهر طلب

پيشت آوردن سخن ترك ادب كردن بود****زشت باشد تازي بغداد بردن در عرب

پرده دار عيب كار چاكرت كن خلق خوش****چون دهان را پرده دار عيب دندانست و لب

تا بود عقل از ره دانش پرستان اصل غم****تا بود جان از پي بي دانشان اصل طرب

شخص تو باد از طرب چون تندرستان از غذا****روي بدخواهت ز غم چون روي بيماران ز تب

حرف ت
شماره 13: همچو هفت آبا تو دربايي و چون چار امهات

اي كه هفت اقليم و چار اركان عالم را به علم****همچو هفت آبا تو دربايي و چون چار امهات

هفت ماه آمد كه از بهر تقاضاي صلت****كرده ام بر درگهت چون دولت و دانش ثبات

بارها در طبعم آمد كان چو گوهر شعرها****از زكات شعر

گيرم تا مگر يابم نجات

باز گفتم كابلهي باشد كه در ديوان شرع****چون مجرد باشد از زر نيست بر گوهر زكات

تا بيابي گر بخواهي از براي حج و غزو****در مناسك حكم حج واندر سير رسم غزات

دشمن جاه تو بادا پي سپر همچون منا****حاسد صدر تو بادا سرنگون همچون منات

تا بدان روزي كه قاضي خلق باشد پادشا****در جهان دين تو باشي مفتي و اقضي القضات

باد صد چندين ترا عمر اي فتي تا از سخات****اين اميد از تو وفا گردد مرا پيش از وفات

شماره 14: تازان كله اينجا غذي جان ملك ساخت

گرتير فلك داد كلاهي به معزي****تازان كله اينجا غذي جان ملك ساخت

او نيز سوي تير فلك رفت و به پاداش****پيكان ملك تاج سر تير فلك ساخت

شماره 15: خرد ما بدو نظر كردست

گنده پيريست تيره روي جهان****خرد ما بدو نظر كردست

به سپيدي رخانش غره مشو****كان سياهي سپيد بركردست

شماره 16: خانهٔ خويش مرد را بندست

قدر مردم سفر پديد آرد****خانهٔ خويش مرد را بندست

چون به سنگ اندرون بود گوهر****كس نداند كه قيمتش چندست

شماره 17: دست وزارت در آن بلند مقامست

عرش مقاما زر كن كعبهٔ جاهت****دست وزارت در آن بلند مقامست

كز شرف او به روز بار نداند****شاه فلك اوج خويش را كه كدامست

شماره 18: آن تو كري نه سخن باريكست

آن تو كوري نه جهان تاريكست****آن تو كري نه سخن باريكست

گر سر اين سخنت نيست برو****روي ديوار و سرت نزديك ست

شماره 19: مردمست آن روسبي زن مردمست

پيش ازين گفتم سه بوسش را همي****مردمست آن روسبي زن مردمست

باز از آن فعل بدش گفتم كه نه****سگ دمست آن روسبي زن سگ دمست

گويد از سختي ور امير سرخس****پر خمست آن روسبي زن پر خمست

باز گويم ني كه پر خم زن بود****كژدمست آن روسبي زن كژدمست

كفته بادا سرش زير پاي گاو****گندمست آن روسبي زن گندمست

شماره 20: مطبخ او ز دود پاكيزه ست

ديگ خواجه ز گوشت دوشيزه ست****مطبخ او ز دود پاكيزه ست

خواجه چون نان خورد در آن موضع****مور در آرزوي نان ريزه ست

شماره 21: تازگي جهل ز پژمردن اوست

خواجه منصور بپژمرد ز مرگ****تازگي جهل ز پژمردن اوست

عالمي بستهٔ جهلند و كنون****زندگي همه در مردن اوست

شماره 22: وي عفو تو ز غايت رحمت پناه دوست

اي جود تو ز لذت بخشش سوال جوي****وي عفو تو ز غايت رحمت پناه دوست

بيم و اميد بنده ز رد و قبول تست****يك شهر خواه دشمن من گير خواه دوست

شماره 23: نبيره دوست من دشمن نه نيكوست

به مادرم گفتم اي بد مهر مادر****نبيره دوست من دشمن نه نيكوست

جوابم داد گفتا دشمن تست****نباشد دشمن دشمن بجز دوست

شماره 24: هر جا كه ناله ايست درديست

هر جا كه روضه ايست ورديست****هر جا كه ناله ايست درديست

گيتي همه سر به سر كلوخي ست****قسم تو از آن گلوخ گرديست

هر كز تو به خرقه اي فزونست****كم گوي كه بختيار مرديست

شماره 25: هر كرا از خرد و هش ياريست

به همه وقت دليري نكنند****هر كرا از خرد و هش ياريست

زان كه هر جاي بجز در صف حرب****بد دلي بيش بود هشياريست

شماره 26: كو دل آزاده اي كز تيغ او مجروح نيست

ضربت گردون دون آزادگان را خسته كرد****كو دل آزاده اي كز تيغ او مجروح نيست

در عنا تا كي توان بودن به اميد بهي****هر كسي را صابري ايوب و عمر نوح نيست

شماره 27: كه مرا برگ پارسايي نيست

جان من خيز و جام باده بيار****كه مرا برگ پارسايي نيست

ساغر و مي به جان و دل بخرم****پيش كس مي بدين روايي نيست

شماره 28: بنشين و برافگن شكم قاقم بر پشت

برخيز و برافروز هلا قبلهٔ زردشت****بنشين و برافگن شكم قاقم بر پشت

بس كس كه به زردشت نگرويد و كنون باز****ناكام كند روي سوي قبلهٔ زردشت

بس سرد نپايم كه مرا آتش هجران****آتشكده كرد اين دل و اين ديده چو چرخشت

گر دست نهم بر دل از سوختن دل****انگشت شود بي شك در دست من انگشت

اي روي تو چون باغ و همه باغ بنفشه****خواهم كه بنفشه چنم از زلف تو يك مشت

آنكس كه ترا كشت، ترا كشت و مرا زاد****و آنكس كه مرا زاد مرا زاد و ترا كشت

شماره 29: دوستي ويم به كاري نيست

پسر هند اگر چه خال منست****دوستي ويم به كاري نيست

ور نوشت او خطي ز بهر رسول****به خطش نيز افتخاري نيست

در مقامي كه شير مردانند****در خط و خال اعتباري نيست

شماره 30: حقا كه مرا همچو تو مهمان دگري نيست

اي ماه صيام ار چه مرا خود خطري نيست****حقا كه مرا همچو تو مهمان دگري نيست

از درد تو اي رفته به ناگه ز بر ما****يك زاويه اي نيست كه پر خون جگري نيست

آن كيست كه از بهر تو يك قطره بباريد****كان قطره كنون در صدف دين گهري نيست

اي واي بر آن كز غم وقت سحر تو****او را بجز از وقت صبوحي سحري نيست

بسيار تو آيي و نبيني همه را زانك****ما برگذريم از تو ترا خود خبري نيست

آن دل كه همي ترسد از شعلهٔ آتش****والله كه به جز روزه مر او را سپري نيست

بس كس كه چو ما روزه همي داشت ازين پيش****امروز به جز خاك مر او را مقري نيست

اي داده به باد اين مه با بركت و با خير****ما ناكت ازين آتش در دل شرري نيست

بسيار كسا كو بر عيدي چو تو مي خواست****امروز جز از حسرت از آنش ثمري نيست

اشكي دو سه امروز درين بقعه فرو بار****كاندر چمن عمر تو زين به مطري نيست

شماره 31: گر بمانم زنده ديگر با غرورم كار نيست

زين پسم با ديو مردم پيكر و پيكار نيست****گر بمانم زنده ديگر با غرورم كار نيست

يافتم در بي قراري مركزي كز راه دين****جز نشاط عقل و جانش مركز پرگار نيست

يافتم بازاري اندر عالم فارغ دلان****كاندران بازار خوي خواجه را بازار نيست

در سراي ضرب او الا به نام شاه عقل****بر جمال چهرهٔ آزادگان دينار نيست

بر گل حكمت شنوده باده گلگون حكم****گاه اسراف خماري بر گلي كش خار نيست

زير اين موكب گذر كن بر جهان كز روي حكم****جز به شمشير نبوت كس برو سالار نيست

واندر آن موكب سوارانند كاندر رزمشان****رستم و اسفنديار و زال را مقدار نيست

شماره 32: جان به تير عشق خسته دل به كيوان شرط نيست

اي سنايي خواجگي با عشق جانان شرط نيست****جان به تير عشق خسته دل به كيوان شرط نيست

«رب ارني» بر زبان راندن چو موسا وقت شوق****پس به دل گفتن «انا الاعلي» چو هامان شرط نيست

از پي عشق بتان مردانگي بايد نمود****گر چو زن بي همتي پس لاف مردان شرط نيست

چون «انا الله» در بيابان هدي بشنيده اي****پس هراسيدن ز چوبي همچو ثعبان شرط نيست

از پي مردانگي خواهي كه در ميدان شوي****دور كردن گرد گويي همچو چوگان شرط نيست

چون جمال يوسفي غايب شدست از پيش تو****پس نشستن ايمن اندر شهر كنعان شرط نيست

ور همي دعوي كني گويي كه «لي صبر جميل»****پس فغان و گريه اندر بيت احزان شرط نيست

چون همي داني كه منزلگاه حق جز عرش نيست****پس مهار اشتر كشيدن در بيابان شرط نيست

شماره 33: متلاشي چو نفس حيوانيست

هر كه در خطهٔ مسلمانيست****متلاشي چو نفس حيوانيست

هر كه عيسي ست او ز مريم زاد****هر كه او يوسفست كنعانيست

فرق باشد ميان لام و الف****اين چه آشوب و حشو و لامانيست

چه گراني كني ز كافهٔ كاف****اين گراني ز بهر ارزانيست

تن خود را عمارتي فرماي****كاين عمارت نصيب دهقانيست

تا سنايي ز خاك سر بر زد****در خراسان همه تن آسانيست

فتنهٔ روزگار او شده اند****گر عراقي و گر خراسانيست

شماره 34: زده استادوار نيش به دست

آمد آن حور و دست من بربست****زده استادوار نيش به دست

زنخ او به دست بگرفتم****چون رگ دست من ز نيش بخست

گفت هشيار باش و آهسته****دست هر جا مزن چون مردم مست

گفتمش گر به دست بگرفتم****زنخ سادهٔ تو عذرم هست

زان كه هنگام رگ زدن شرطست****گوي سيمين گرفتن اندر دست

شماره 35: تيغ الماس گون گرفته به دست

آمد آن رگ زن مسيح پرست****تيغ الماس گون گرفته به دست

كرسي افگند و بر نشست بر او****بازوي خواجهٔ عميد ببست

نيش درماند و گفت: «عز علي»****اين چنين دست را نيابد خست

سر فرو برد و بوسه اي دادش****خون بباريد از دو ديده به طشت

شماره 36: حبذا كاني كه خاكش زينت از عنبر گرفت

مرحبا بحري كه آبش لذت از كوثر گرفت****حبذا كاني كه خاكش زينت از عنبر گرفت

اتفاق آن دو جوهر بد كه در آفاق جست****اصل وقتي خضر بر دو فرع اسكندر گرفت

جان و علم و عقل سرگردان درين فكرت مدام****كان چه جوهر بود كز وي عالمي گوهر گرفت

چتر همت تا بر عشق مطهر باز كرد****هر كرا سر ديد بي سر كردو كار از سر گرفت

در همه بستان همت هيچ كس خاري نديد****عكس رخ بنمود بستانها گل احمر گرفت

آب آتش را نبد وصل تو چون صحبت نيافت****پاره اي زان آب بر آتش زد آتش در گرفت

چون قبولي ديد خود را زان كرامتهاي خام****قبله ويران كرد تا عالم همه كافر گرفت

هر كه صاحب صدر بود از نور او روزي برند****صورت ديگر نمود و سيرت ديگر گرفت

مجرما ترسا كه از فرمان عيسا سر بتافت****دل بدان خرم كه روزي سم خر در زر گرفت

چون تجلي كرد بر سيماي جان سيناي عشق****آن بت سنگين آزر سنگ در آزر گرفت

هر كه در آباد جايي جست بي جايست و جاه****هر كه در ويرانه رنجي برد گنجي بر گرفت

چون سنايي ديد صد جا دفتر و يك دل نديد****رغم كاغذ از دل آزادگان دفتر گرفت

شماره 37: چون جهان ناپايدار آمد جهان چون خوانمت

اي همه جانها ز تو پاينده جان چون خوانمت****چون جهان ناپايدار آمد جهان چون خوانمت

اي هم از امر تو عقل و جان بس اندر شوق و ذوق****در مناجات از زبان عقل و جان چون خوانمت

هر چه در زير زمان آيد همه اسمست و جسم****من ز من بي هيچ عذري در زمان چون خوانمت

آسمانها چون زمين مركب دربان تست****با چنين اجلال و رتبت آسمان چون خوانمت

آنكه نام او مكان آمد ندارد خود مكان****پس تو دارندهٔ

مكاني در مكان چون خوانمت

آنچه در صدرست در لولوش كسي مي ننگرد****من برون چون لوليان بر آستان چون خوانمت

چون تويي سود حقيقي ديگران سوداي محض****پس چو مشتي خس براي سوزيان چون خوانمت

علم تو خود بام عقل و كعبهٔ نفسست و طبع****من چو حج گولان به زير ناودان چون خوانمت

«اين» و «آن» باشد اشارت سوي اجسام كثيف****تو لطيفي در عبارت «اين» و «آن» چون خوانمت

آنچه دل داند حدوث است آنچه لب گويد حروف****من ز دل چون دانمت يا از زبان چون خوانمت

از وراي «كن فكان» آمد پس از تخييل خويش****در مناجات از فضولي «كن فكان» چون خوانمت

بي زبان چون تير خواهي تا ترا خوانند بس****من سنايي با زباني چون سنان چون خوانمت

شماره 38: مانده در كار خويشتن مبهوت

اي شده پير و عاجز و فرتوت****مانده در كار خويشتن مبهوت

داده عمر عزيز خويش به باد****شده راضي ز عيش خويش به قوت

متردد ميان جبر و قدر****غافل از عين عزت جبروت

ملكوت جهان نخست بدان****پس خبر ده ز مالك ملكوت

مگذر از حكم «آيةالكرسي»****سنگ بفگن چو يافتي ياقوت

آل موسي و آل هارون را****چون ز لاهوت دان جدا ناسوت

نشنيدي كه چون نهان گردد****سر حق با سكينه در تابوت

جز سنايي كه داند اين حكمت****با چنين حكمت سخن مسكوت

حرف ث
شماره 39: مي باز ندانند مذكر ز مونث

از بس غر و غر زن كه به بلخند اديبانش****مي باز ندانند مذكر ز مونث

بلخي كه كند از گه خردي پسران را****بركان دهي و دف زني و ذلت لت حث

زان قبه لقب گشت مر او را كه نيابي****در قبه بجز مسخره و رند و مخنث

حرف ج
شماره 40: به تو اسرار هر دلي محتاج

اي دل نيك مذهب و منهاج****به تو اسرار هر دلي محتاج

بر فلكها به كشف ماه ترا****از حقيقت منازل و ابراج

مبطلم گشت از حقيقت حق****در ظهور نمايش معراج

متواريست وقت شاد مباش****ايمن از قبض و مكر و استدراج

بر گذرگاه باز روز شكار****آمن از قبض كي بود دراج

روز روشن منورست وليك****در پي اوست ظلمت شب داج

ياد كن اي سنايي از اول****گر چه بر بد ترا نهاد مزاج

آخر تست جيفهٔ مطروح****اول تست نطفهٔ امشاج

گر هوايي مطهري ز صفات****ور خرابي مسلمي ز خراج

حرف خ
شماره 41: پاسخ شنو ار چند نه اي در خور پاسخ

گفتي كه بترسد ز همه خلق سنايي****پاسخ شنو ار چند نه اي در خور پاسخ

جغد ار كه بترسد بنترسد ز پي جنس****آن مرغ كه دارند شهانش همه فرخ

آن مست ز مستي بنترسد نه ز مردي****ور نه بخرد نيزهٔ خطي شمرد لخ

در بند بود رخ همه از اسب و پياده****هر چند همه نطع بود جايگه رخ

نز روي عزيزيست كه چون مركب شاهان****رايض نكند بر سر خر كره همي مخ

گويي كه نترسم ز همه ديوان آري****از ميخ چه ترسد كه مر او را نبود مخ

بيدار نه اي فارغي از بانگ تكاتك****بيمار نه اي فارغي از بند اخ و اخ

ايمن بود از چشم بد آن را كه ز زشتي****در چشم كسان چون رخ شطرنج بود رخ

زان ايمني از ديدن هر كس كه بگويند****اندر مثل عامه كه كخ را نبرد كخ

حرف د
شماره 42: زينجا به فلك بر دو قباي ملكي داد

تا چند معزاي معزي كه خدايش****زينجا به فلك بر دو قباي ملكي داد

چون تير فلك بود قرينش به ره آورد****پيكان ملك بر دو به تير فلكي داد

شماره 43: تا نيفتي ز پايهٔ امجاد

بي طمع باش اگر همي خواهي****تا نيفتي ز پايهٔ امجاد

زان كه چون مرغ دشتي ز ره طمع****كرد آهنگ دانهٔ صياد

ناشده حلق او چو حلقهٔ دام****همچو حرف طمع شدش ابعاد

كه مصاريع گنج خانهٔ فضل****در كف مالكست يا حماد

راه رو تا به عقل بشناسي****خاك زرگر ز خانهٔ حداد

گر نخواهي ز نرگس و لاله****چهره گه زرد و گه سيه چو مداد

در جهان همچو سوسن عاشق****چهره زيبنده باش و طبع آزاد

زندگي ضعف يك دو روزهٔ تو****آتش فتنه در جهان افتاد

تا ابد بيش ذات پاك ترا****از جهان هيچ كار بد مرساد

شماره 44: داديم و هيچ گه نشديم از زمانه شاد

يك نيمه عمر خويش به بيهودگي به باد****داديم و هيچ گه نشديم از زمانه شاد

از گشت آسمان و ز تقدير ايزدي****بر كس چنين نباشد و بر كس چنين مباد

يا روزگار كينه كش از مرد دانشست****يا قسم من ز دانش من كمتر اوفتاد

شماره 45: كافران كشت و قلعه ها بگشاد

گر چه شمشير حيدر كرار****كافران كشت و قلعه ها بگشاد

تا سه تا نان نداد در حق او****هفده آيت خداي نفرستاد

شماره 46: نعمت داده از تو بستاناد

من نگويم كه قاسم الارزاق****نعمت داده از تو بستاناد

بلكه گويم كه هيچ بخرد را****حاجتومند تو نگرداناد

شماره 47: به نامه اي ز من آن قوم را نيامد ياد

مرا به غزنين بسيار دوستان بودند****به نامه اي ز من آن قوم را نيامد ياد

مگر كه جمله بمردند و نيز شايد بود****خداي عزوجل جمله را بيامرزاد

شماره 48: دين به دل كرده اي اندر ره دنيا لابد

خواجه در غم من ار گفت كه چون بي خردان****دين به دل كرده اي اندر ره دنيا لابد

ديو در گوش هوا و هوسش مي گويد****از پي كبر و كني چون متنبي سد جد

من چه دانستم كز تربيت روح القدس****در گذشته ست ز شادي و گذشته زا شد

كرده يك ذوق به راه احدي چون احمد****شكر چون كوه حرا صبري چو كوه احد

گر بدانستمي آن خوي سليماني او****پيش او سجده كنان آمدمي چون هدهد

شماره 49: اگر در آب كسي جامهٔ تو برتابد

چه ممسكي كه ز جود تو قطره اي نچكد****اگر در آب كسي جامهٔ تو برتابد

به مجلسي كه تو باشي ز بخل نگذاري****كه رادمردي از آن صدر نيكويي يابد

به ابر برشده ماني بلند و بي باران****كدام زاير و شاعر سوي تو بشتابد

كو خود نباري و بر هيچ خلق نگذاري****مر آفتاب فلك را كه بر كسي تابد

شماره 50: همه رنگ لب معشوق دارد

سرشگي كز غم معشوق بارم****همه رنگ لب معشوق دارد

شنيدستي به عالم هيچ عاشق****كه از ديده لب معشوق بارد

شماره 51: بست دولت ميان و كام گذارد

اي كه از بهر خدمت در تو****بست دولت ميان و كام گذارد

پيش از آن كم زمانه آش كند****فضل كن سيدي فرست آن آرد

هر كه از ديدن تو خرم نيست****باد در گوش گير و در دل كارد

شماره 52: مانند الف هيچ خم و پيچ ندارد

اي خواجه اگر قامت اقبال تو امروز****مانند الف هيچ خم و پيچ ندارد

بسيار تفاخر مكن امروز كه فردا****معلوم تو گردد كه الف هيچ ندارد

شماره 53: بر تو تهمت نهم ز روي خرد

چون ز بد گوي من سخن شنوي****بر تو تهمت نهم ز روي خرد

گويم ار تو نبوديي خرسند****او مرا پيش تو نگفتي بد

شماره 54: گام چو در كوي طريقت نهاد

روح مجرد شد خواجه زكي****گام چو در كوي طريقت نهاد

خواست كه مطلق شود از بند غير****دست به انصاف و سخا بر گشاد

دادهٔ هر هفت فلك بذل كرد****زادهٔ هر چار گهرباز داد

شماره 55: گر چه صورت به خاك تيره سپرد

صدر اسلام زنده گشت و نمرد****گر چه صورت به خاك تيره سپرد

در جهان بزرگ ساخت مكان****هم بخردان گذاشت عالم خرد

پس تو گويي كه مرثيت گويش****زنده را مرثيت كه يارد برد

شماره 56: صد و پنجه مسافر خشك بفشرد

به گرماي تموز از سرد سوزش****صد و پنجه مسافر خشك بفشرد

رهي رفت و غلام برده برده****زهي قسمت رهي و ژاله شاكرد

زه اي پستت بمانده ماه بهمن****زهي زنگي زن كيسه كج افسرد

اي شده خاك در تواضع و حلم****زير پاي كه و مه و زن و مرد

آز ما گرسنه ست سيرش كن****كار را خاك سير داند كرد

شماره 57: سيرت و صورتت چو بستان كرد

اي عميدي كه باز غزنين را****سيرت و صورتت چو بستان كرد

باز عكس جمال گلفامت****حجرهٔ ديده را گلستان كرد

باز نطق زبان در بارت****صدف عقل را در افشان كرد

خاطر دوربين روشن تو****عيب را پيش عقل عنوان كرد

خاطر دور ياب كندورت****عفو را بارگير عصيان كرد

آنچه در طبع خلق خلق تو كرد****بر چمن ابرهاي نيسان كرد

و آنچه در گوش شاه شعرت خواند****در صدف قطره هاي باران كرد

چون بديد اين رهي كه گفتهٔ تو****كافران را همي مسلمان كرد

چون ولوع جهان به شعر تو ديد****عقل او گرد طبع جولان كرد

شعرها را به جمله در ديوان****چون فراهم نهاد ديوان كرد

دفتر خويش را ز نقش حروف****قايل عقل و قابل جان كرد

تا چو درياي موج زن سخنت****در جهان در و گوهر ارزان كرد

چون يكي درج ساخت پر گوهر****عجز دزدان برو نگهبان كرد

طاهر اين حال پيش خواجه بگفت****خواجه يك نكته گفت و برهان كرد

گفت آري سنايي از سر جهل****با نبي جمع ژاژطيان كرد

در و خرمهره در يكي رشته****جمع كرد آنگهي پريشان كرد

ديو را با فرشته در يك جاي****چون همه ابلهان به زندان كرد

خواجه طاهر چو اين بگفت رهيت****خجلي شد كه وصف نتوان كرد

ليك معذور دار از آنك مرا****معجز شعرهات حيران كرد

زانك بهر جواز شعر ترا****شعر هر شاعري كه دستان كرد

بهر عشق پديد كردن خويش****خويشتن در ميانه پنهان كرد

من چه دانم كه از براي

فروخت****آنك خود را نظير حسان كرد

پس چو شعري بگفت و نيك آمد****داغ مسعود سعد سلمان كرد

شعر چون در تو حسود ترا****جگر و دل چو لعل و مرجان كرد

رو كه در لفظ عاملان فلك****مر ترا جمع فضل وحدان كرد

سخن عذب سهل ممتنعت****بر همه شعر خواندن آسان كرد

هر ثنايي كه گفتي اندر خلق****خلق و اقبال تو ترا آن كرد

چه دعا گويمت كه خود هنرت****مر ترا پيشواي دو جهان كرد

شماره 58: حرص و آزم ساعتي رنجه نكرد

شكر ايزد را كه تا من بوده ام****حرص و آزم ساعتي رنجه نكرد

هيچ خلق از من شبي غمگين نخفت****هيچ كس روزي ز من خشمي نخورد

از طمع هرگز ندادم پشت خم****وز حسد هرگز نكردم روي زرد

نيستم آزاد مرد ار كرده ام****يا كنم من قصد هيچ آزاد مرد

با سلامت قانعم در گوشه اي****خالي از غش فارغ از ننگ و نبرد

چند چيزك دوست دارم زين جهان****چون گذشتي زين حديث اندر نورد

جامهٔ نو جاي خرم بوي خوش****روي خوب و كتب حكمت تخت نرد

يار نيك و بانگ رود و جام مي****ديگ چرب و نان گرم آب سرد

برنگردم زين سخن تا زنده ام****گر خرد داري تو زين هم بر نگرد

گرد غم بنشان به مي خوردن ز عمر****پيش از آن كز تو برآرد چرخ گرد

نسيه را بر نقد مگزين و بكوش****تا نباشي يك زمان از عيش فرد

شماره 59: اندر آفاق نديدم كه يكي لمتر كرد

آنچه دي كرد به من آن پسر سر گرغر****اندر آفاق نديدم كه يكي لمتر كرد

گفتمش پوتي و لوتي كني امروز مرا****دست بر سر زد و پس پاي سبك در سر كرد

دست در گردنم آورد پس او از سر لطف****گوش و آغوش مرا پر گهر و زيور كرد

تا تو آبي خوري آن جان جهان بي مكري****پشتم از آب تهي و شكم از نان پر كرد

شماره 60: عقدهٔ نفي ز ديباچهٔ لا برگيرد

آنكه تدبير ظفر گستر او گر خواهد****عقدهٔ نفي ز ديباچهٔ لا برگيرد

تيغ را در سخن ملك زبان كنده شود****هر كجا او قلم كامروا برگيرد

در هوايي كه در او پاي سمند تو رسد****تشنه از عين سراب آب بقا برگيرد

شماره 61: چون دو دانگش به هم افتاد به غايت بد شد

با سنايي سره بود او چو يكي دانگ نداشت****چون دو دانگش به هم افتاد به غايت بد شد

به قبول دو سه نسناس به نزديك خران****گر چه دي بي خردي بود كنون بخرد شد

راست چون تا كه جز آحاد شماريش نبود****چون مگس بر سر او ريد نهش نهصد شد

شماره 62: شبه از لعل پاكتر باشد

سرخ گويي هميشه غر باشد****شبه از لعل پاكتر باشد

اين چنين ژاژ نزد هر عاقل****سخني سخت مختصر باشد

لعل مصنوع آفتاب بود****شيشه مصنوع شيشه گر باشد

سرخ اگر نيست پس بر هر عقل****سخن مرتضا دگر باشد

چون به يك جاي رسته سرخ و سياه****سرخ پيوسته بر زبر باشد

من چه گويم كه خود به هر مكتب****كودكان را ازين خبر باشد

چون كه سرخ ست اصل عمر به دوست****جايش اندر دل و جگر باشد

چون سيه گشت هم درين دو مكان****اصل ديوانگي و شر باشد

زير لعلست لاله را سيهي****دودكي خوشتر از شرر باشد

علم صبح سرخ آمد از آنك****بر سپاه شبش ظفر باشد

سيهي بي نهاد و بي معني****زان ز تو خلق بر حذر باشد

نزد ما اين چنين سيه كه تويي****مرد نبود كه خر باشد

روز كزين فعل زشت روز قضا****نامت از تو سياه تر باشد

پشك چون تو بود چو خشك شود****مشك چون من بود چو تر باشد

شماره 63: چون سكندر سفرپرست نشد

هيچ كس نيست كز براي سه دال****چون سكندر سفرپرست نشد

پايها سست كرد و از كوشش****دولت و دين و دل به دست نشد

شماره 64: شايد ار زير كي فرو ماند

از جواب و سوال ما داني****شايد ار زير كي فرو ماند

گرد گفت محال را چه عجب****كاينهٔ عقل را بپوشاند

زان كه خورشيد را ز بينش چشم****ذره اي ابر تيره گرداند

شماره 65: چو سرش درد كند دشمنان دژم گردند

چرا نه مردم دانا چنان زيد كه به غم****چو سرش درد كند دشمنان دژم گردند

چنان نبايد بودن كه گر سرش ببرند****به سر بريدن او دوستان خرم گردند

شماره 66: خويشتن محتشم همي دارند

خواجگاني كه اندرين حضرت****خويشتن محتشم همي دارند

آن نكوتر كه خادمان نخرند****حرم اندرحرم همي دارند

شماره 67: مرد را كوزهٔ فقع سازند

دل منه با زنان از آنكه زنان****مرد را كوزهٔ فقع سازند

تا بود پر زنند بوسه بر آن****چون تهي شد ز دست بندازند

شماره 68: تا به رخسارشان فرو نگرند

خادمان را ز بهر آن بخرند****تا به رخسارشان فرو نگرند

«لا الي هولاء» نه مرد و نه زن****بين ذالك نه ماده و نه نرند

جاي ايشان شدست هند و عجم****لاجرم هر دو جا به دردسرند

شماره 69: گر چه پاكي ترا پليد كند

منشين با بدان كه صحبت بد****گر چه پاكي ترا پليد كند

آفتاب ار چه روشن ست او را****پاره اي ابر ناپديد كند

شماره 70: صبر كار تو خوب زود كند

دوستي گفت صبر كن زيراك****صبر كار تو خوب زود كند

آب رفته به جوي باز آيد****كارها به از آنكه بود كند

گفتم ار آب رفته باز آيد****ماهي مرده را چه سود كند

شماره 71: سر گري را سخن سراي كند

اي سنايي كسي به جد و به جهد****سر گري را سخن سراي كند

يا كسي در هوا به زور و به قهر****پشه را با شه يا هماي كند

من چو چنگش به چنگ و طرفه تر آنك****او ز من ناله همچو ناي كند

باز رفتن بر اشترست وليك****نالهٔ بيهده دراي كند

نه شكرخاي نيست در عالم****كه كسي يار چرم خاي كند

لاجرم دل بسوخت گر او را****دل همي نام دلرباي كند

كافر ار سوخته شود چه عجب****چون همي نام بت خداي كند

پس چو دون پروريست پيشهٔ او****ز چه رو او سوي تو راي كند

كانچه خلقان به زير پاي كنند****او همي بر كنار جاي كند

كي سر صحبت سران دارد****آنكه پيوسته كار پاي كند

شماره 72: كه معاصيش هيچ غم نكند

با دلي رفته به استسقا****كه معاصيش هيچ غم نكند

با چنين دل چه جاي بارانست****كابر بر تو كميز هم نكند

با همه خلق جهان گر چه از آن****بيشتر بي ره و كمتر به رهند

تو چنان زي كه بميري برهي****نه چنان چون تو بميري برهند

شماره 73: تا كي اين شعبده و وعده و اين بند بود

آخر اين آمدنم نزد تو تا چند بود****تا كي اين شعبده و وعده و اين بند بود

تا تو پنداري كاين خادم تو خصيست****كه به آمد شد بي فايده خرسند بود

شماره 74: نزد هر زيركي كم از خر بود

معجزي خود ز معجز ادبار****نزد هر زيركي كم از خر بود

خود همه كس برو همي خنديد****زان كه عقلش ز جهل كمتر بود

زين چنين كون دريده مادر و زن****ريشخندش نيز درخور بود

شماره 75: تا چون هوات بر همه كس قادري بود

چون خاك باش در همه احوال بردبار****تا چون هوات بر همه كس قادري بود

چون آب نفع خويش به هر كس همي رسان****تا همچو آتشت ز جهان برتري بود

شماره 76: هر زمان بر رادمردي سفله اي مهتر شود

دور عالم جز به آخر نامدست از بهر آنك****هر زمان بر رادمردي سفله اي مهتر شود

آن نبيني آفتاب آنجا كه خواهد شد فرو****سايهٔ جوهر فزون ز اندازهٔ جوهر شود

شماره 77: كانكه ز تو زاد بلندان شود

چون تو شدي پير بلندي مجوي****كانكه ز تو زاد بلندان شود

روز نبيني چو به آخر رسد****سايهٔ هر چيز دو چندان شود

شماره 78: كه خطبه ها همي از نام تو بيارايد

زهي سزاي محامد محمد بن خطيب****كه خطبه ها همي از نام تو بيارايد

چنان ثناي تو در طبعها سرشت كه مرغ****ز شاخسار همي بي ثبات نسرايد

ز دور نه فلك و چار طبع و هفت اختر****به هر دو گيتي يك تن چو تو برون نايد

كسي كه راوي آثار و سيرت تو بود****بسان طوطي گويي شكر همي خايد

شنيدمي كه همي در نواحي قصدار****ستاره از تف او در هوا بپالايد

شنيدمي كه ز نا ايمني در آن كشور****ستاره بر فلك از بيم روي ننمايد

كنون ز فر تو پر كبوتر از گرمي****نسوزد ار فلك شمس را بپيمايد

كنون شدست بد انسان ز عدل و حشمت تو****كه گرد باد همي پر كاه نربايد

چو ايزد و ملك و خواجه نيكخواه تواند****بلا و حادثه بر درگه تو كي پايد

نه دامن شب تيره زمانه بنوردد****چو دور چرخ گريبان صبح بگشايد

درين دو روزه جهان اين عنا نمودت ازان****كه تا ترا به صبوري زمانه بستايد

ز نكبتي كه درين چند روز چرخ نمود****بدان نبود كه جانت ز رنج بگزايد

مرادش آنكه به اعدا نمود جاه ترا****كه زهر قاتل جان ترا نفرسايد

چه نوش زهر بخوردي بدان اميد و طمع****كه تا روان تو زين رنجها برآسايد

تو اژدهايي در جنگ و اين ندانستي****كه اژدها را زهر كشنده نگزايد

چو جوهر فلك از تست روشن و عالي****ز آسياي فلك جوهر تو كي سايد

ز دود زنگ ز روح تو زهر در عالم****كه ديد زهري كو زنگ روح بزدايد

چو زهر خوردي و زنده شدي بدانكه همي****زمانه را چو تو آزادمرد مي بايد

يقين شناس كه از بعد ازين دهان اجل****به

جان پاك تو تا روز حشر نالايد

چنان بپخت همه كارهات زهر كه هيچ****به پيش شاه كسي از تو خام ندرايد

چه راز داري با ذوالجلال كز پي تو****ز زهر قاتل آب حيات مي زايد

به ناف آهو اگر مشك خون شود چه عجب****به كامت الماس ار شهد گشت هم شايد

وليكن اينهمه از عدل شاه بود ارني****زمانه بر چو تو آزد كي ببخشايد

به خاتمي كه فرستاد شاه زنده شدي****بلي بزرگي و حكم روان چنين بايد

ز مهر جم چه كم آيد خواص مهر ملك****كه بي پيمبر آن مي كند كه فرمايد

اگر به خاتم او ملك رفته باز آمد****همي به خاتم اين جان رفته باز آيد

هميشه تا ز مزاج و نم سيم گوهر****مقيم روي چهارم گهر نيندايد

فزوده باد همي مايهٔ بقات از آنك****چهار طبع تو بر يكدگر بيفزايد

شماره 79: در صدر به جز تو كس نيايد

اي صدر اجل قوام دولت****در صدر به جز تو كس نيايد

گيتي چو تو پر هنر نبيند****گردون چو تو نامور نزايد

حاشا كه زيان مال هرگز****اندر دلت اندهي فزايد

بايد كه فروخته بود شمع****پروانه ز شمع كم نيايد

شماره 80: بناي مملكت ويران نمايد

اگر معمار جاه او نباشد****بناي مملكت ويران نمايد

جهان را از اماني دل بگيرد****به قدر همت ار احسان نمايد

شماره 81: چو آفتاب تو ناگاه زير ميغ آيد

عزيز عمر چنان مگذران كه آخر كار****چو آفتاب تو ناگاه زير ميغ آيد

هر آنكه بشنود احوال تو در آن ساعت****به خير بر تو دعا گفتنش دريغ آيد

شماره 82: شادي مهتري به سر نايد

با بقاي پدر پسر نايد****شادي مهتري به سر نايد

شمس در غرب تا فرو نشود****از سوي شرق بدر برنايد

شماره 83: به رنج بردن تو چرخ زي تو نگرايد

مبر تو رنج كه روزي به رنج نفزايد****به رنج بردن تو چرخ زي تو نگرايد

چو روزگار فرو بست تو از آن منديش****كه آنگهي كه ببايد گشاد بگشايد

چو بسته هاي زمانه گشاده خواهد گشت****چنان گشايد گويي كه آن چنان بايد

وگر نياز برد نزد همچو خويشتني****از آن نياز اسير و ذليل باز آيد

چو اعتقاد كند گر كسش نيايد هيچ****خداي رحمت پس آنگهيش بنمايد

به دست بنده زحل و ز عقد چيزي نيست****خداي بندد كار و خداي بگشايد

شماره 84: چو هر دو معني نتوان همي معاينه ديد

ز راه رفتن و آسودنم چه سود و زيان****چو هر دو معني نتوان همي معاينه ديد

يكي بسي بدويد و نديد كنگر قصر****يكي ز جاي نجنبيد و پيش گاه رسيد

شماره 85: كه از او بر سر اولاد پيمبر چه رسيد

داستان پسر هند مگر نشنيدي****كه از او بر سر اولاد پيمبر چه رسيد

پدر او لب و دندان پيمبر بشكست****مادر او جگر عم پيمبر بمكيد

خود به ناحق حق داماد پيمبر بگرفت****پسر او سر فرزند پيمبر ببريد

بر چنين قوم چرا لعنت و نفرين نكنيم****لعنة الله يزيدا و علي حب يزيد

شماره 86: دمي بو كه بي زاي زحمت زيد

اگر راي رحمت شود با دلم****دمي بو كه بي زاي زحمت زيد

مگس را كند در زمان نامزد****كه تا بر سر راي رحمت ريد

شماره 87: در جام كينه خوشتر از آب و شكر كشيد

چون شكرم در آب دو چشم و دلم فلك****در جام كينه خوشتر از آب و شكر كشيد

گردون زبان عقل مرا قفل برفگند****و ايام چشم بخت مرا ميل در كشيد

شماره 88: گمان او يقين گردد يقين او گمان گردد

كسي كز كار قلاشي برو بعضي عيان گردد****گمان او يقين گردد يقين او گمان گردد

نشاني باشد آنكس را در آن ديده كه هر ساعت****نشان بي نشاني را نشان او نشان گردد

به گاه ديدن از ديدن به گاه گفتن از گفتن****چو كوران بي بصر گردد چو گنگان بي زبان گردد

نهان گردد ز هر وضعي كه بود آمد چه بود او را****پس آنگه از نهان گشتن بر او وضعي عيان گردد

چنان گردد حقيقت او كه وصف خلق نپذيرد****به پشت خاك هامون همچو پروين آسمان گردد

اگر معروف و مشكورست در راه دل و ديده****ز معروفي و مشكوري به مهجوري نهان گردد

اگر پابست سر گردد و گر ديده بصر گردد****سنايي وار در ميدان همه ذاتش زبان گردد

شماره 89: كه كشف حال را در حال بي حالي زوال آيد

نمي داند مگر آنكس مراد از كشف حال آيد****كه كشف حال را در حال بي حالي زوال آيد

زوال حال آن باشد كمال حال بي حالان****كه درگاه زوال حال بي حالان مجال آيد

اگر چه هر كه در كوي هدي باشد به شرع اندر****چو در كول جلال آيد همه خويش جلال آيد

ز حال آنگه شود صافي دل بدحال مردي را****كه از كوي هدي بي حال در كوي ضلال آيد

نهان گشتست حال كشف در دلهاي مشتاقان****تو آوازي بر آر از دل چنان دل كز خيال آيد

به جامي عذر يكسان شد سنايي را به هر حالي****ز تلخي عيش او دايم همي بوي زلال آيد

شماره 90: فردا كه به پيش تو رسول اجل آيد

اول خلل اي خواجه ترا در امل آيد****فردا كه به پيش تو رسول اجل آيد

زايل شده گير اينهمهٔ ملك به يك بار****آن دم كه رسول ملك لم يزل آيد

هر سال يكي كاخ كني ديگر و در وي****هر روز ترا آرزوي نو عمل آيد

زين كاخ برآورده به عيوق هم امروز****حقا كه همي بوي رسوم و طلل آيد

شادي و غمت ز ابلهي و حرص فراوان****دايم ز نجوم و ز حساب جمل آيد

شماره 91: بي تو زحل و زهره به حوت و حمل آيد

اي بس كه نباشي تو و اي بس كه درين چرخ****بي تو زحل و زهره به حوت و حمل آيد

هرچ آن تو طمع داري كايد ز كواكب****ويحك همه از حكم قضاي ازل آيد

روزي كه به ديوان مثلا ديرتر آيي****ترسي كه در اسباب وزارت خلل آيد

گفته ست سنايي كه ترا با همه تعظيم****اي بس كه به ديوان وزارت بدل آيد

شماره 92: مجاز صفات وي از وي نهان شد

كسي را كه سر حقيقت عيان شد****مجاز صفات وي از وي نهان شد

نشان آن بود بر وجود حقيقت****كه نام وي از نيستي بي نشان شد

كسي كو چنين شد كه من وصف كردم****يقين دان كه او پادشاه جهان شد

ملك شد زمين و زمان را پس آنگه****چو عيسي كه او ساكن آسمان شد

روان گشت فرمان او چون سنايي****مر او را كه گفت او چنين شو چنان شد

خليل از سر نيستي كرد دعوي****كه سوزنده آتش برو بوستان شد

چو «ارني» ست از نفس بر طور سينا****قدمگاه او جمله آب روان شد

نبيني كه هر كو ز خود گشت فاني****قرين قضا گشت و صاحبقران شد

هم از نيستي بد كه با خاك مشتي****محمد به جنگ سپاه گران شد

چو در نيستي زد دم چند عيسي****تن بي روان از دمش با روان شد

بسا كس كه در نيستي كسب كردند****گمانها يقين شد يقينها گمان شد

كسي كو ز حل رموزست عاجز****بيان سنايي ورا ترجمان شد

شماره 93: سرمهٔ تسليم را در چشم روشن بين كشد

عاشق دين دار بايد تا كه درد دين كشد****سرمهٔ تسليم را در چشم روشن بين كشد

با قناعت صلح جويد محرم حرمت شود****برگ بي برگي به فرق زهره و پروين كشد

ديدهٔ يعقوب را ديدار يوسف توتياست****سينهٔ فرهاد بايد تا غم شيرين كشد

جعفر طيار بايد تا به عليين پرد****حيدر كرار بايد تا ز دشمن كين كشد

هر خسي از رنگ و گفتاري بدين ره كي رسد****مرد چون صديق بايد تا سم تنين كشد

نور بو يوسف نداري كي رسي در چاه علم****بايزيد فقر بايد فاقهٔ ماتين كشد

از سعادتها سنايي در سرخس افگند رخت****شكر اين از شور بختي محنت غزنين كشد

برگ بي برگي نداري گرد آن درگه مگرد****چشم هر نامحرمي كي بار نقش چين كشد

چند ازين دعوي بي معني بي برهان تو****مدعي

فردا به محشر رخت زي سجين كشد

شماره 94: اين جهان بي وفا چون ذره اي بر هم زند

گر سنايي دم زند آتش درين عالم زند****اين جهان بي وفا چون ذره اي بر هم زند

آدمي شكل ست ليكن رسم آدم دور ازو****از هواي معرفت او لاف كي ز آدم زند

اين جهان چون ذره اي در چشم او آيد همي****او نبيند ذره اي و چشم را بر هم زند

كم زني داند ز صد گونه نيارد كم زدن****مهر گردون بشكند گر زير و بالا كم زند

گر ز درويشي نخواهد سيم و زر نبود عجب****دست در زلفين سيمين ساعدان محكم زند

بوي يوسف دارد اندر جيب و اسرارش نهان****هست درياي محبت موج چون قلزم زند

زر زند بي مهر سلطان بر مراد خويشتن****دار قلابان برد بر گنبد اعظم زند

عيسي مريم چو ناپيدا شد اندر كان كون****لاف چشم خويشتن از زادهٔ مريم زند

در سنايي و هم خاطر كي رسد زيرا كه او****در نوردد عالم و آواز بر آدم زند

شماره 95: تا يكي به ز ما قرين جويد

اي برادر زكي بمرد و بشد****تا يكي به ز ما قرين جويد

تا ز آب حيات آن عالم****تن و جان از عدم فرو شويد

من ز غم مرده ام كه كي بود او****باز از آنجا به سوي من پويد

پس تو گويي كه مرثيت گويش****زنده را مرده مرثيت گويد

شماره 96: عهد بشكست و جاودانه نماند

اي دريغا كه روز برنايي****عهد بشكست و جاودانه نماند

از زمانه غرض جواني بود****ليك از گردش زمانه نماند

آب معشوق را زمانه بريخت****و آتش عشق را زبانه نماند

اي سنايي دل از جهان بركن****بر كس اين دور جاودانه نماند

حرف ر
شماره 97: كركسان گرد او هزار هزار

اين جهان بر مثال مرداريست****كركسان گرد او هزار هزار

اين مر آن را همي زند مخلب****آن مر اين را همي زند منقار

آخرالامر برپرند همه****وز همه باز ماند اين مردار

شماره 98: درست گرددت اين چون بپرسي از بيمار

ز جمله نعمت دنيا چو تندرستي نيست****درست گرددت اين چون بپرسي از بيمار

به كارت اندر چون نادرستيي بيني****چو تن درست بود هيچ دل شكسته مدار

شماره 99: زين پس اندر عهد ما نه پود ماندست و نه تار

مردمان يك چند از تقوا و دين راندند كار****زين پس اندر عهد ما نه پود ماندست و نه تار

اين دو چون بگذشت باز آزرم و دين آمد شعار****گر منازع خواهي اي مهدي فرود آي از حصار

باز يك چندي به رغبت بود و رهبت بود كار****ور متابع خواهي اي دجال يك ره سر بر آر

شماره 100: زن نخواهد هيچ مردي تا بميرد هوشيار

زن مخواه و ترك زن كن كاندرين ايام بار****زن نخواهد هيچ مردي تا بميرد هوشيار

گر امير شهوتي باري كنيزك خر به زر****سرو قد و ماهروي و سيم ساق و گلعذار

تا مراد تو بود با او بزن بر سنگ سيم****ور مزاج او بدل گردد بود زر عيار

آنقدر داني كه برخيزد كسي از بامداد****روي مال خويشتن بيند كه روي وام دار

شماره 101: از همه معشوقگان معشوق تر

اي به نزد عاشقان از شاهدي****از همه معشوقگان معشوق تر

كس نديد اندر جهان از خلق و خلق****هيچ مخلوقي ز تو مرزوق تر

شماره 102: هيچ خر آن نبود هرگز حر

هيچ نيكو نبود هرگز بد****هيچ خر آن نبود هرگز حر

پشت كس را نكند ز آب تهي****تا شكمشان نكني از نان پر

شماره 103: خانگاه محمد منصور

لب روح الله ست يا دم صور****خانگاه محمد منصور

كه ز درس و كتاب و دارو هست****از سه سو دين و جان و تن را سور

زين بنا ايمن از دو چيز سه چيز****تن و جان و دل از قبور و فتور

تعبيه در صداي هر خم اوست****لحن داوود با اداي زبور

از تحليش تيره چهرهٔ تير****وز تجليش طيره تودهٔ طور

در تن ار علتي ست اينجا خواه****حب مرطوب و شربت محرور

در دل ار شبهتيست اينجا خوان****لوح محفوظ و دفتر مسطور

كتب اينجاست اي دل طالب****دارو اينجاست اي تن رنجور

عيسي اينجاست اي هواي عفن****خضر اينجاست اي سراب غرور

پس ازين زين ستانه خواهد بود****دولت و رحمت و قصور و حبور

صفت و صورتش گه ادراك****برتر از گوش روح و ديدهٔ حور

چون بدو چشم نيك درنرسد****چونش گويم كه چشم بد ز تو دور

مجد او داشت مر سنايي را****در نثاي سناي خود معذور

شماره 104: منه بر گردن چون سيم سنگور

اگر چون زر نخواهي روي عاشق****منه بر گردن چون سيم سنگور

جهان از زشت قوادان تهي شد****كه حمال فقع بايد همي حور

حرف ز
شماره 105: تا بيابي ز جود ايشان چيز

اي سنايي به گرد حران گرد****تا بيابي ز جود ايشان چيز

نزد ناديدگان و نااهلان****كي بود بذل و همت و تمييز

كودك خرد بي خرد بدهد****زر سي دانه را به نيم مويز

بي نوا سوي بي سخا نشوي****غر نگردد به گرد آلت حيز

شماره 106: از امير سخا شدند عزيز

هر كه زين پيش بود امير سخن****از امير سخا شدند عزيز

تو همه روز گرد آن گردي****كه به نزديكشان زرست و پشيز

دستهٔ گل بر كسي چه بري****كه فروشد به كويها گشنيز

پيرهن زان طمع مكن كه ز حرص****دزدد از جامهٔ پدر تيريز

بهر دهليزبان چگويي شعر****كه بماني چو كفش در دهليز

بوسه بر لب دهي شكر يابي****بوسه بر كون دهي چه يابي تيز

شماره 107: رسن گر بگيرد به بسيار چيز

اگر ريش خواجه ببرند پاك****رسن گر بگيرد به بسيار چيز

كه تا پاردم سازد از بهر آنك****بود پاردم بر گذرگاه تيز

حرف س
شماره 108: ملك تو ناقياس و نامحسوس

اي خداوند قايم قدوس****ملك تو ناقياس و نامحسوس

قايمي خود به خود قيام تو نيست****به قيامي كه هست ضد جلوس

ساحت سينه هاي مشتاقان****ز آرزوي تو شد به دور و شموس

در دل عارفان حضرت تو****صد نهال از محبتت مغروس

نور افلاك در نهاد قدم****كني از راه عاشقان مطموس

هشت باغ و چهار ركن سرور****جنت عدن با همه ناموس

پيش آن دل بدانكه كس نخرد****به يكي مشت ارزن و سه فلوس

خاكپاي بلال حضرت تو****گشته از راه دين تاج رئوس

خاك بر سر دبير حضرت را****چون نداند همي يمين غموس

كردم آواره از مساكن عز****حل منجوس و طالع منحوس

گر چه زاغ سياه گشتستم****نگزينم مقام جز ناقوس

زاغ گر بشنود كند در حال****زين سخنها كرشمه چو طاووس

شد مقيم سرخس و اندر وي****همچو دزدي به قلعه اي محبوس

اي سنايي بود كه در غزنين****مي ندانند شاه را ز عروس

شماره 109: نخواهم نيز عاقل بود و فرناس

چو خواهم كرد زرق و هزل و ريواس****نخواهم نيز عاقل بود و فرناس

مرا چون نيست بر كس هيچ تفضيل****چه خواهم كرد زهد و فضل عباس

بياور طاس مي بر دست من نه****به جاي چنگ بر زن طاس بر طاس

قرين و جنس من خمار و مطرب****بسنده ست از همه اقران و اجناس

مرا بايد خراباتي شناسد****خطيب و قاضيم گو هيچ مشناس

مي است الماس و گوهر شادماني****نگردد سفته گوهر جز به الماس

مي و معشوق را بگزين به عالم****جز اين ديگر همه رزق است و ريواس

چه خواهم برد از دنيا به آخر****دلي پر حسرت و يك جامه كرباس

چه گوييد اندرين معني كه گفتم****اجيبوا ما سالتم ايها الناس

رفيقا جام مي بر ياد من خور****كه زير آسياي غم شدم آس

حرف ش
شماره 110: بشكن شبهٔ شهوت و غواص درر باش

اي مرد سفر در طلب زاد سفر باش****بشكن شبهٔ شهوت و غواص درر باش

از سيرت سلمان چه خوري حسرت و راهش****بپذير و تو خود بوذر و سلمان دگر باش

هر چند كه طوطي دلت كشتهٔ زهرست****آن زهر دهان را تو همه شهد و شكر باش

چون تو به دل زهر شكر داري از خود****زهر تن او گردد تو مرد عبر باش

در مكهٔ دين ابرههٔ نفس علم زد****تو طير ابابيل ورا زخم حجر باش

نمرود هواي خانهٔ باطن و ز بت آگند****او رفت سوي عيد تو در عيش نظر باش

گر خلق جهان ابرههٔ دين تو باشد****تو بر فلك سيرت ايشان چو قمر باش

آن كس كه مر ايوب ترا گرم غم آورد****تو ديدهٔ يعقوب ورا بوي پسر باش

شماره 111: ليك محبوس مانده در تن خويش

گوهر روح بود خواجه وزير****ليك محبوس مانده در تن خويش

چون تنش روح گشت تيز چنو****باز پريد سوي معدن خويش

شماره 112: بد مكن بر رهي كماني خويش

گر مقصر شدم به خدمت تو****بد مكن بر رهي كماني خويش

بهترين خدمتست آنكه رهي****دور دارد ز تو گراني خويش

حرف ع
شماره 113: هزاران سان عنا و درد جامع

ز تو اي چرخ نيلي رنگ دارم****هزاران سان عنا و درد جامع

نه تنها از تو بل كز هر چه جز تست****به من بر هست همچون سيف قاطع

مرا زان مرد نشناسي تو زنهار****كه گردم از تو اندر راه راجع

طمع چون بگسلم از خلق از تو****مرا خوا يار باش و خوا منازع

چو بي طمعي و آزادي گزيدم****دلم بيزار گشت از حرص و قانع

بر آزادمردان و كريمان****گرانتر نيست كس از مرد طامع

ازين ياران چون ماران باطن****خلاف يكدگر همچون طبايع

بسان نسر طاير راست باشد****به پيش و پس بسان نسر واقع

عدو بسيار كس كو هر كسي را****نماند حقتعالي هيچ ضايع

چو عيسي را عدو بسيار شد زود****ببرد ايزد ورا در چرخ رابع

خسيسان را چرا اكرام كرديم****بخيلان را چرا كرديم صانع

هميشه خاك بر فرق كسي باد****كه نشناسد بدي را از بدايع

حذر كن اي سنايي تو از اينها****ترا باري ندانم چيست مانع

ببر زين ناكسان و ديگران گير****«كثيرالناس ارض الله واسع»

حرف ف
شماره 114: كه نشناسد مقفا را ز مردف

ثنا گفتيم ما مر خواجه اي را****كه نشناسد مقفا را ز مردف

عطارد در اسد بادش هميشه****يكي مقلوب و آن ديگر مصحف

شماره 115: آن به كه نگويي تو سخن را ز تصوف

اي آنكه ترا در تو تويي نيست تصرف****آن به كه نگويي تو سخن را ز تصوف

در كوي تصوف به تكلف مگذر هيچ****زيرا كه حرامست درين كوي تكلف

در عشوهٔ خويشي تو و اين مايه نداني****اي دوست ترا از تو تويي تست تخلف

راهيست حقيقت كه درو نيست تكلف****زنهار مكن در ره تحقيق توقف

مي نشنود امروز سنايي به حقيقت****بگرفت به اسرار ره عشق و تعنف

گر زين كه اگر نشنوي اي دوست ازين پس****بر شاهد يوسف نكني قصهٔ يوسف

حرف گ
شماره 116: از كمان ختني تير خدنگ

بجهم از بد ايام چنانك****از كمان ختني تير خدنگ

گر به هر جور كه آيد بكشد****من پلنگم نكشم جور پلنگ

خواري و اسب گرانمايه مباد****من و اين نفس عزيز و خر لنگ

شماره 117: خواجه خياطي از سر فرهنگ

گفت بر دوخته مرا شعري****خواجه خياطي از سر فرهنگ

معني او چو ريسمان باريك****قافيت همچو چشم سوزن تنگ

حرف ل
شماره 118: ظهور ماه معالي بر آسمان جلال

طلوع مهر سعادت به ساحت اقبال****ظهور ماه معالي بر آسمان جلال

نتيجهٔ كرم و مردمي و فضل و هنر****طليعهٔ اثر لطف ايزد متعال

خجسته باد و همايون مبارك و ميمون****به سعد طالع و بخت جوان و نيكوفال

حرف م
شماره 119: من از آميزش اين چار گهر خويش توام

تو مرا از نسب و جان و خرد خويش مني****من از آميزش اين چار گهر خويش توام

تو همه روزه بياراسته چون دين مني****من همه ساله برهنه شده چون كيش توام

پيش من حسن همانست كه تو پيش مني****نزد تو عيب چنانست كه من پيش توام

شماره 120: ليك اين دو گوي را به يك انديشه پهنه ام

هر چند در ميان دو گويم زمين و چرخ****ليك اين دو گوي را به يك انديشه پهنه ام

در ديدهٔ سخاي تو پوشيده مانده ام****زان پيش تو چو نور دو چشمت برهنه ام

شماره 121: و آن شربها كه دادي بر ياد تو بخوردم

آن حور روح فش را بر عقل جلوه كردم****و آن شربها كه دادي بر ياد تو بخوردم

ياقوت نفس كشتم زان گوهر شريفت****كازاد كرد چون عقل از چرخ لاژوردم

گردم به باد ساري گردي همي وليكن****باران تو بيامد بنشاند جمله گردم

گفتي جواب خواهم شرط كرم نبود اين****بگذاشتي چو فردان در زير خويش فردم

گر قطعه خوش نيامد معذور دار زيرا****هم تو عجول مردي هم من ملول مردم

من توبه كرده بودم زين هرزه ها وليكن****چون حكم تو بديدم زين توبه توبه كردم

شماره 122: رو تو همي گويي كه من نستهم

زشت همي گويي هر ساعتم****رو تو همي گويي كه من نستهم

روي نكوي تو چكار آيدم****شاعرم اي دوست نه من كان دهم

شماره 123: چرا ازين و از آن خويشتن ز پس دارم

چو بر قناعت ازين گونه دسترس دارم****چرا ازين و از آن خويشتن ز پس دارم

خداي داند كز هر چه جز خداي بود****ازو طمع چو ندارم گرش به كس دارم

شماره 124: جز آرزوي صحبت تو كار ندارم

اي يوسف نامي كه هميشه چو زليخا****جز آرزوي صحبت تو كار ندارم

يعقوب چو تو يوسفم اندر همه احوال****زان جز غم روي توفياوار ندارم

دكان ترا جز فلك شمس ندانم****افعال ترا جز دل ابرار ندارم

بي شعر تو در ناظمه انديشه نيابم****بي مدح تو در ناطقه گفتار ندارم

مقدار تو نزديك من از چرخ فزونست****هر چند به نزديك تو مقدار ندارم

آنجا كه بود مجمع احرار ترا من****جز پيشرو سيد احرار ندارم

چندانت به نزديك من آبست كه هرگز****من خاك قدمهاي ترا خوار ندارم

من لطف ترا جز صفت باد ندانم****من قهر ترا جز گهر نار ندارم

گويي كه مگر روي تو بختست كز آنروز****كان روي نكو ديدم تيمار ندارم

چون چرخ خميده بو ما پيش هر ابله****گر برترت از گنبد دوار ندارم

چون نار ز غم كفته شود اين دل اگر من****آگنده دل از مهر تو چون نار ندارم

خون باد چوبسد دلم ار من سخنت را****پاكيزه تر از گوهر شهوار ندارم

اين گوهر منظوم كه دارم به همه شهر****جز مكرمت و جود تو تجار ندارم

صد بحر گهر دارم در رسته وليكن****يك تن به همه شهر خريدار ندارم

حقا كه به لفظ ملح و شعر و معاني****در زير فلك هيچ كسي يار ندارم

دارم سخنان چو زر اندر دل چو شمس****چه باكم اگر بدرهٔ دينار ندارم

هستند جهاني و گل انبوي مه دي****من بهر خلالي را يك خار ندارم

شب نيست كه در فكرت يك نكتهٔ نيكو****تا روز بسان شب بيدار ندارم

در خاطر و در طبع چو بستان حقيقت****صد گلبن گل دارم

و يك خار ندارم

با اينهمه شعر و هنر و فضل و كفايت****با جان عزيز تو كه شلوار ندارم

همنام تو از پيرهني چشم پدر را****با نور قرين كرد و من اين عار ندارم

تو چشم مرا نيز بماليده ازاري****روشن كن ازيرا كه من ايزار ندارم

اين مكرمت و لطف بجا آر ز حري****هر چند به نزديك تو بازار ندارم

كين گوهر در رسته بخرد به همه شعر****جز مكرمت و جود تو ادرار ندارم

با اين همه جز مدح تو انديشه ندارم****من قدر ترا جز فلك نار ندارم

بادات دو صد خلعت از ايام كه آنرا****جز گوهر ناسفته من ايثار ندارم

خود چرخ همي گويد كز حادثهٔ خويش****او را به همه عمر دل آزار ندارم

شماره 125: اول و آخر، چو همي بنگرم

عمر دو نيمه ست و ازين بيش نيست****اول و آخر، چو همي بنگرم

نيمي از آن كردم در مدح تو****نيمي در وعده به پايان برم

عمر چو در وعده و مدح تو شد****صله مگر روز قيامت خورم

شماره 126: بر سر خاك باد پيمودم

چند روزي درين جهان بودم****بر سر خاك باد پيمودم

بدويدم بسي و ديدم رنج****يك شب از آز خويش نغنودم

نه يكي را بخشم كردم هجو****نه يكي را به طمع بستودم

به هوا و به شهوت نفسي****جان پاكيزه را نيالودم

هر زماني به طمع آسايش****رنج بر خويشتن نيفزودم

و آخرم چون اجل فراز آمد****رفتم و تخم كشته بدرودم

يار شد گوهرم به گوهر خويش****باز رستم ز رنج و آسودم

من ندانم كه من كجا رفتم****كس نداند كه من كجا بودم

شماره 127: بفگند هم اندر زمان ز پايم

از زهر به مغزم رسيد بويي****بفگند هم اندر زمان ز پايم

زهري كه به بويي بيازمودم****آن به كه به خوردن نيازمايم

شماره 128: روي بفروخت وليكن ز الم

خواجه بفزود وليكن بدرم****روي بفروخت وليكن ز الم

ميزبان بود وليكن به رباط****نانم آورد وليكن بدرم

دست بگشاد وليكن در بخل****لب فروبست وليكن ز نعم

مغز پر كرد وليكن ز فضول****دل تهي كرد وليكن ز كرم

خواجه رنجور وليكن ز فجور****خواجه مشغول وليكن به شكم

بس حريصست وليكن به حرام****بس جوادست وليكن به حرم

دولتش باد وليكن بر باد****نعمتش باد وليكن شده كم

جاودان باد وليكن به سفر****ناتوان باد وليكن به سقم

شماره 129: خواهم كه قصيده اي بيارايم

چون من بره سخن درون آيم****خواهم كه قصيده اي بيارايم

ايزد داند كه جان مسكين را****تا چند عنا و رنج فرمايم

صد بار به عقده در شود تا من****از عدهٔ يك سخن برون آيم

گفته بودي كه جبه اي بدهم****وز تقاضاي سرد تو برهم

چون بديدم سخن مصحف بود****گفته بودي كه حبه اي ندهم

شماره 130: من هر چه ديده ام ز دل و ديده ديده ام

گاهي ز دل بود گله گاهي ز ديده ام****من هر چه ديده ام ز دل و ديده ديده ام

شماره 131: وز فتنهٔ دين ياد كنم موي تو بينم

از خلد برين ياد كنم روي تو بينم****وز فتنهٔ دين ياد كنم موي تو بينم

شماره 132: پسري ديدم تابنده تر از در يتيم

دي بدان رستهٔ صرافان من بر در تيم****پسري ديدم تابنده تر از در يتيم

زين سيه چشمي جادو صنمي طرفه چو ماه****بي نظيري كه نظيريش نه در هفت اقليم

با دلم گفتم اي كاشكي اين مير بتان****كندي بر من بيچاره دل خويش رحيم

رفتم و چشمگكي كردم و شد بر سر كار****كودكك جلد بد و زيرك و دانا و فهيم

گفتم او را ز كجايي و بگو نام تو چيست****گفت از بلخم و نامست مرا قلب كريم

گفتم: اي جان پدر آيي مهمان پدر؟****گفت: چون نايم و رفتيم همي تا سوي تيم

هر دو در حجره شديم آنگه و در كرده فراز****خوب شد آنهمه دشوار و شدم كار سليم

دست شادي و طرب كردن و مي خوردن برد****او چنان مير و منش راست بمانند نديم

چون بشد مست و ز باده سر او گشت گران****كرد وسواس مرا در دل شيطان رجيم

گفتم او را كه: سه بوسه دهي اي جان پدر****گفت: خواهي شش بگشاي در كيسهٔ سيم

ده درم داشتم از گاه پدر مانده درست****كردم آن ده درم خويش بدان مه تسليم

بند شلوارش بگشاده نگه كردم من****جفته اي ديدم آراسته با هر چه نعيم

سينه بر خاك نهاد آن بت باريك ميان****تا به ماهي برسيد از بر سيمينش نسيم

شكم و نافش چون قافله پرتو و پنير****و آن سرين گاهش همچون شكم ماهي شيم

گنبدي از بر چون نقره برآورده سفيد****كرده آن نقرهٔ سيمينش به الماس دو نيم

پاره اي بردم از اين روغن ابليس به كار****الف خويش نهان كردم در حلقهٔ ميم

او به زير من چون كبك كه در چنگل باز****من بر آن گنبد او راست چو

بر طور كليم

شماره 133: محمدت را همچنان چون ملك را تيغ و قلم

اي محمد نام و احمد خلق و محمودي شيم****محمدت را همچنان چون ملك را تيغ و قلم

بذل بي دستت نباشد همچو دانش بي خرد****مال با جودت نماند همچو شادي با ستم

روح را از رنجهاي دل تهي كردي كنار****آز را از گنجهاي جود پر كردي شكم

گر همي يك چند بي كام تو گردد دور چرخ****تا نباشي همچو ابر اي نايب دريا دژم

در وجود غم چنين بد دل چه باشي بهر آنك****كار اقبال تو مي سازند در پردهٔ عدم

مي كند از خانهٔ فضل الاهي بهر تو****تختهٔ تقدير ايزد را ز تاييدت رقم

منگر اين حال غم و انديشه كز روي خرد****شادي صد ساله زايد مادر يك روزه غم

باش تا سر برزند خورشيد اقبالت ز چرخ****تا جهاني را ببيني پيش خود چون من خرم

تا ببيني دشمنانت را به طوع و اختيار****پيش روي چون مهت چون چرخ داده پشت خم

باش تا درياي جودت در فشاند تا شود****صدهزاران شاعر از جود تو چون من محتشم

اي دو گوشت بر صحيفهٔ فضل فهرست خرد****وي دو دستت در كتاب جود سرباب كرم

با چنين فضلي كه كردم قصد در گاهت ز بيم****خشك شد خون در تن اميد چون شاخ بقم

آمدم سوي تو از بهر وعدهٔ بخششت****از عرقهاي خجالت عرقها را داده نم

چون علم كي بود مي پيشت چنين ليك از سخا****هم تو كردي بنده را اندر چنان مجلس علم

حلقه شد بر من جهان چون عقد سيصد در اميد****تا درين سي روز دارم طمع آن سيصد درم

ريش در وعده مجنبان از سر حري بگوي****از پي دوري ره من زود يا «لا» يا «نعم»

تا بود مر بد سگالان را به طاعتها خلل****تا بود مر نيكمردان را به زلتها ندم

تا

در آب و خاك و باد و آتش از بهر صلاح****گرمي و خشكي و سردي و تري باشد به هم

در هنرمندي چو سرو اندر چمن گاه نشاط****گاه از نزهت به بال و گاه از شادي به چم

شماره 134: صد گونه شراب از كف اقبال چشيديم

ما فرش بزرگي به جهان باز كشيديم****صد گونه شراب از كف اقبال چشيديم

آن جاي كه ابرار نشستند نشستيم****وان راه كه احرار گزيدند گزيديم

گوش خود و گوش همه آراسته كرديم****از بس سخن خوب كه گفتيم و شنيديم

از روي سخا حاصل ده ملك بداديم****با اسب شرف منزل نه چرخ بريديم

ناگاه به زد مقرعهٔ مرگ زمانه****ما ناي روان رو سوي عقبي بدميديم

ديديم كه در عهدهٔ صد گونه وباليم****خود را به يكي جان ز همه باز خريديم

پس جمله بدانيد كه در عالم پاداش****آنها كه درين راه بداديم بديديم

دادند مجازات به بندي كه گشاديم****كردند مكافات به رنجي كه كشيديم

ما را همه مقصود به بخشايش حق بود****المنةالله كه به مقصود رسيديم

شماره 135: ما از تو به فضل و مردمي پيشيم

گر تو به دو گانه اي ز ما پيشي****ما از تو به فضل و مردمي پيشيم

گر زر نبود ز خدمتت ما را****از سبلت تو به جو نينديشيم

شماره 136: كه زمانه ستمگريست عظيم

اي علايي ببين و نيك ببين****كه زمانه ستمگريست عظيم

گه ز چوبي كند دمنده شنكج****گه ز گوساله اي خداي كريم

هر كرا فضل نيست نيم پشيز****به شتر وار ساو دارد و سيم

وانكه چون تيغ جان رباي از فضل****موي را چون قلم كند به دو نيم

به خداي ار خرانش بگذارند****بي دو دانگ سيه بر آخور تيم

اينهمه قصه و حكايت چيست****وينهمه عشوه و تغلب و بيم

به بهشت خداي نگذارند****بي زر و سيم طاعتي ز رحيم

شاعراني كه پيش ازين بودند****همه والا بدند و راد و حكيم

باز در روزگار دولت ما****همه مابون شدند و دون و ليم

به دو شعر ركيك ناموزون****كه بخوانند ز گفتهاي قديم

كون فراخي حكيم و خواجه شود****چكند رنج بردن تعليم

لاجرم حرمتي پديد آيد****شاعران را به گرد هفت اقليم

كه به پنجاه مدحشان ممدوح****ندهد در دو سال ناني نيم

حرف ن
شماره 137: آب و مي و لحن و خوش و بوستان

گفت حكيمي كه مفرح بود****آب و مي و لحن و خوش و بوستان

هست وليكن نبود نزد عقل****هيچ مفرح چو رخ دوستان

شماره 138: تا نگردي ز من گران گران

چند گويي كه زحمتت كردم****تا نگردي ز من گران گران

به سر تو كه دوستر دارم****زحمت تو ز رحمت دگران

شماره 139: ندهد شاديي به طراران

منم آن مفلسي كه كيسهٔ من****ندهد شاديي به طراران

سيم در دست من نگيرد جاي****چون خرد در دماغ مي خواران

مستي از صحبتم بپرهيزد****همچو خواب از دو چشم بيماران

من چنين آزمند نوميدم****از تو اي قبلهٔ نكوكاران

كافتاب اميد را به فلكي****خشكسال نياز را به باران

شماره 140: باز كرده ز بهر ديدن عين

اي به عين حقيقت اندر عين****باز كرده ز بهر ديدن عين

پيش عين تو عين دوست عيان****تو رسيده به عين و گويي اين

چون تو آيد ز عين تو همه تو****ايستاده چو سد ذوالقرنين

تا تو گويي تو آن نه تو تو تويي****آن تو از تو دروغ باشد و مين

كي مسلم بود ترا توحيد****چون كه اثبات مي كني اثنين

بيش تو زان ميان به باطل و حق****چند گويي تفاوت ما بين

در يكي حال مستحيل بود****اجتماع وجود مختلفين

اول از پيش خويش نه قدمي****تا جدا گردد اصل مال از دين

نظر از غير منقطع كن زانك****شاهد غير در دل آور عين

چند گويي ز حال غير كه قال****قال بي حال عار باشد و شين

چون سنايي ز خود نه منقطعي****كه حكايت كني ز حال حسين

شماره 141: تا ز بد فعلي چه داري بر مسلمانان يقين

چنگري اي پارسا در عاشق مسكين به كين****تا ز بد فعلي چه داري بر مسلمانان يقين

من گنه كارم تو طاعت كن چه جويي جرم من****زان كه من گويم بتر از من نيايد بر زمين

باز خواهد دست شاه و شير جويد بيشه را****بوم را ويرانه سازد همچو سگ را پارگين

«الخبيثات» و «خبيثين» گفت ايزد در نبي****تا بپرهيزند اهل «طيبات» و «طيبين»

عاجز آمد از مشيت زلت و عصيان تو****دفترت در دوده مي مالد كرام الكاتبين

كس ز صوف و فوطه بي طاعت نيابد پايگاه****كي بجايي مي رسد مردم ز ريش و پوستين

گوي برد از جمله مردم فوطه باف و نيل گر****عالمي را موي تابي گرددت زير نگين

روي بنمايد عروس دين ترا گر هيچ تو****با قناعت چون سنايي غزنوي گردي قرين

اي به دعوي بر شده بر آسمان هفتمين****وز ره معني بمانده تا به حلق اندر زمين

آنكه را همت ز اجزاي زمين بر نگذرد****چون سخن گويد ز كل آسمان

هفتمين

چند از اين دعوي درويشي و لاف عاشقي****ناچشيده شربت آن نازموده درد اين

با هواي جسم رفتن در ره روحانيان****در لباس ديو جستن رتبت روح الامين

سر قلاشي نداني راه قلاشان مرو****ديدهٔ بينا نداري راه درويشان مبين

كم سگال ار نيستي عاشق كزان در آز تن****مانده معني را بجاي و كرده صورت را گزين

اي برادر قصد ضحاك جفا پيشه مكن****تا نبيني خويشتن همبر به پور آبتين

جنت باقي كجا يابي و راه بي هوان****تا تو باشي در هواي جوي شير و انگبين

باز ماندن بهتر آمد در سعير سفلي آنك****جنت اعلا نخواهد جز براي حور عين

تا نگردي فاني از اوصاف اين فاني صفت****بي نيازي را نبيني در بهشت راستين

پايت اندر طين دل بر نار باشد تا ترا****ديو نخوت گفت خواهد نار به باشد ز طين

شماره 142: ور زني لافي ز شرع احمد مختار زن

در طريق دين قدم پيوسته بوذر وار زن****ور زني لافي ز شرع احمد مختار زن

اندر ايمان همچو شهباز خشين مردانه باش****بر عدوي دين هميشه تيغ حيدروار زن

گرد گلزار فنا تا چند گردي زابلهي****در سراي باقي آي و خيمه در گلزار زن

لشكر كفرست و حرص و شهوت اندر تن ترا****ناگهان امشب يكي بر لشكر كفار زن

حلقهٔ درگاه رباني سحرگاهان بگير****آتشي از نور دل در عالم غدار زن

عالم فاني چو طراريست دايم سخره گير****گر تو مردي يك لگد بر فرق اين طرار زن

بلبلي دايم همه گفتار داري گرد گل****باز شو يك چند لختي دست در كردار زن

جز براي دين نفس هرگز مزن تا زنده اي****چون سنايي پاي همت بر سر سيار زن

اي به خواب غفلت اندر هان و هان بيدار شو****در ره معني قدم مردانه و هشيار زن

شماره 143: نيستي ايوب فرمان از دم كرمان مكن

پاي بلقاسم ز پاي بلحكم بشناس نيك****نيستي ايوب فرمان از دم كرمان مكن

تيغ شرع از تارك بدخواه دين داري دريغ****شرط مردان اين نباشد اي برادر آن مكن

عزم داري تا كه خود بزغاله را بريان كني****پس چو ابراهيم رو فرزند را قربان مكن

اين ترا معلوم گردد ليكن اكنون وقت نيست****كيست هر كو گر تواند گفت اين كن آن مكن

هر كجا مردي بد اكنون همچو تو تردامنند****چند گويي مرد هستم ياد نامردان مكن

اهل را در كوي معني همچو مردان دستگير****يار نااهلان مباش و ياد نا اهلان مكن

ناقد نقدي وليكن نقد را آماده كن****كم بضاعت تاجري تو قصد در عمان مكن

خواجه را اين آيت اندر سمع كمتر مي شود****بشنو اين آيت كه كل من عليها فان مكن

شماره 144: پنجهٔ شيران نداري عزم اين ميدان مكن

زهرهٔ مردان نداري خدمت سلطان مكن****پنجهٔ شيران نداري عزم اين ميدان مكن

فرش شاهان گر نديدي گستريده شاهوار****خويشتن چنبر مساز و نقش شادروان مكن

خانه را گر كدخدايي مي نداني كرد هيچ****پادشاهي زمين و ملكت يزدان مكن

در خراباتي نداني رطل مالامال خورد****چهرهٔ زرد ار نداري دعوي ايمان مكن

صدق بوذر چون نداري چون سنايي بي نياز****صحبت سلمان مجوي و دعوي ماهان مكن

شماره 145: كار دشوارست تو بر خويشتن آسان مكن

اي برادر خويش را زين جمع خودبينان مكن****كار دشوارست تو بر خويشتن آسان مكن

صحبت هر ناكسي مگزين و رنج دل مبين****روي بر ايشان مدار و پشت بر ايشان مكن

عقل سلطانست و فرمانش روان بر جان و دل****رو چو مردان روز و شب جز خدمت سلطان مكن

مرد باش و گرم رو در راه مردان روز و شب****تيغ گير و زخم زن دين از زبان ويران مكن

گر زليخا نيستي در آسياي مهر آس****بيهده چندين حديث يوسف كنعان مكن

چند بر موسي حديث طور و اخبار كليم****بدعت فرعون مدار و طاعت سلمان مكن

هفت چرخ و چار طبع و پنج حس محرم نيند****روي جز در حق مدار و حكم جز قرآن مكن

شماره 146: سينهٔ گنجشك جويي دعوي بازي مكن

دعوي دين مي كني با نفس دمسازي مكن****سينهٔ گنجشك جويي دعوي بازي مكن

مكر مرد مرغزي از غول نشناسي برو****همنشين طراريان گر بز رازي مكن

اي ز كشي ناپذيرفته سيه رويان كفر****با نكورويان دين پاك طنازي مكن

ور همي خواهي كني بازي تو با حوران خلد****پس درين بازار دنيا بوزنه بازي مكن

دست دف زن گرز رستم كي تواند كار بست****از ركوي مشغله دعوي بزازي مكن

باديه نارفته و ناديده روي كافران****خويشتن را نام گه حاجي و گه غازي مكن

اي سنايي چون غلام رنگ و بويند اين همه****برگذر زين گفتگوي و بيش غمازي مكن

شماره 147: كاندر همه عالم چه به اي سام نريمان

يك روز بپرسيد منوچهر ز سالار****كاندر همه عالم چه به اي سام نريمان

او داد جوابش كه در اين عالم فاني****گفتار حكيمان به و كردار نديمان

شماره 148: اندرين وقت همه بي سنگان

روزگاريست كه كان گهرند****اندرين وقت همه بي سنگان

بي بنان گشته همه بيداران****بيسران مانده همه سرهنگان

همه خردان بزرگ انديشان****همه پستان دراز آهنگان

همه بيدستان در وقت دهش****باز گاه ستدن با چنگان

از چنين مردم نيكو سيرت****گوي بردند همه با رنگان

آنكه يك ماجره دارد در شير****بيم از آن نيست به خانه لنگان

كودكان با خر و با اسب شدند****ما پياده همه لنگان لنگان

فاخره دارد شيريني و بس****تيز بر سبلت سبز آرنگان

هر كرا نيست سر موزه فراخ****چون من و تو بود از دلتنگان

هر كه با شرم و حفاظست كنون****هست در خدمتشان چون گنگان

از سر همت و پاك اصلي خويش****ننگ مي دارم از اين بي ننگان

در خشو گادن اگر اقبالست****در ره و مذهب با فرهنگان

كار بس يوسف در گر دارد****تيز در ريش سحاق سنگان

شماره 149: باشند پيش خوانش دايم مديح خوان

خواهد كه شاعران جهان بي صله همي****باشند پيش خوانش دايم مديح خوان

الحق بزرگوار خردمند مهتريست****كورا كسي مديح برد خاصه رايگان

مدحش چرا كنم كه بيالايدم خرد****هجوش چرا كنم كه بفرسايدم زبان

باشد دروغ مدح در آن خر فراخ كون****باشد دريغ هجو از آن خام قلتبان

شماره 150: تو جود كريمانه با من بكن

چو شعر حكيمانه گفتم ترا****تو جود كريمانه با من بكن

ازيرا كه بر ما پس مرگ ما****نماند همي جز سخا و سخن

شماره 151: دو زبان و دو روي گاه سخن

هر كه چون كاغذ و قلم باشد****دو زبان و دو روي گاه سخن

همچو كاغذ سياه كن رويش****چون قلم گردنش به تيغ بزن

شماره 152: ذكر و شعر توام چو دين و چو دين

اي خرد را جمال و جان را زين****ذكر و شعر توام چو دين و چو دين

به دو وزنم ستوده در يك بيت****به دو بحر آب داده از يك عين

من ز شعر تو ديده موسي وار****در يكي بيت مجمع البحرين

بلبلم خوانده اي و سيمرغم****من خود از ناقصي غرب البين

پيش چشم و دل عزيز توام****چون همي بينيم به راي العين

گر نيايم بگو سنايي كو****كه كسي عين را نگويد «اين»

واحدم خوانده اي گرم بيند****پشت ايام خواندم اثنين

توبه كردم كه پيش كس نشوم****خاصه در حربگاه بدر و حنين

توبه مشكن مرا كه شيطاني****باشد از زادهٔ شهابي شين

آب حيوان چو يافت آتش خضر****كم گرايد به باد ذوالقرنين

حرف و
شماره 153: آن دو حمال گام گستر تو

اي جمال معاشران چونست****آن دو حمال گام گستر تو

چند با اشك و رشك خواهد بود****عرش و فرش از لحاف و بستر تو

چند بي سرمه ساي خواهد بود****بر فلك همنشين اختر تو

چند بي بوسه جاي خواهد بود****بر زمين شاهراه كشور تو

فاقه تا كي كشد ز پيس دماغ****بي كمال خوي معنبر تو

تشنه تا كي بود خليفهٔ دل****بي جمال رخ منور تو

چشم را نيست رتبتي بر جسم****بي رخ خوب روح پرور تو

گوش را نيست منتي بر هوش****بي زبان خوش سخنور تو

اي چو عيسي هميشه روح القدس****ناصر و همنشين و ياور تو

تو هميشه ميان گلشكري****زان دل تو قويست در بر تو

گلشكر كي كم آيدت چو بود****خلق و لفظ تو گل به شكر تو

درد با پاي تو ندارد پاي****ز آنكه او هست مركب سر تو

زهره دارد حوادث طبعي****كه بگردد به گرد لشكر تو

خاك پاي تو نزد دشمن و دوست****قدر دارد بسان افسر تو

تو بپر مي پري به سوي فلك****زان كه عرشيست اصل گوهر تو

پس اگر گه گهي به درد آيد****پاي در پاي بر جهان بر تو

آن نه

از درد نقرسست كه نيست****پاي را درد عبرت از پر تو

تن آلوده گر ز نااهلي****دور ماند از جمال و منظر تو

هست جان بر اميد آب حيات****خاكروب ستانهٔ در تو

مركب از لشكري يكي باشد****خاصه تركيب هم ز جوهر تو

تن اگر چون فنا نباشد و نيست****پيش صدر بهشت پيكر تو

شكر حق را كه پيش خدمت تست****چون بقا عقل و جان و چاكر تو

گر بر تو نيامدم شايد****كه گرانم چو بخشش زر تو

تو خود از درد پاي رنجوري****من چه درد سر آورم بر تو

من ز تشوير دفتر از تقصير****زرد بودم چو كلك لاغر تو

دفترت باز تو فرستادم****هم به دست علي برادر تو

دف تر بود دفترت بر من****بي زبان كس سخنور تو

كه سيه روي باد هر كه بود****بي تو خوش روي همچو دفتر تو

شماره 154: پستهٔ دربار او لعل گهر پوش او

خواجه سلام عليك كو لب چون نوش او****پستهٔ دربار او لعل گهر پوش او

كي به اشارت ز دور چشم ببيند لبش****زان كه نداند همي شكل لبش هوش او

چشم كجا بيندش از ره صورت از آنك****هست نهان جاي عقل در لب خاموش او

جاي فرشتست و ديو چشم قوي خشم او****حجلهٔ عقلست و جان گوش سخن كوش او

گشت پر از ابرويم چشم جهاني از آنك****خرمن مهرست و ماه قند ز شب پوش او

مايه قهرست و لطف ناوك دلدوز او****پايهٔ كفرست و دين جوشن و شب پوش او

از سر شوخي و ناز بركشد او چشم تو****گر تو ز زور و دروغ بر نكشي گوش او

دي چو سناييش ديد نيك بر بندگيش****تا به ابد مانده گير غاشيه بر دوش او

در هوس هجر او دوزخيانند خلق****شاه بهشتست و بس از بر و آغوش او

سلطان بهرامشاه آنكه بود روز صيد****كركس و شير

فلك پشه و خرگوش او

شماره 155: زان كه نسازد همي قبلهٔ دل سوي او

خواجه غلط كرده است در چه؟ در ابروي او****زان كه نسازد همي قبلهٔ دل سوي او

قبلهٔ عقلست و نقل پيچ و خم زلف او****دايهٔ حورست و روح بوي خوش و خوي او

شير فلك را شدست از پي كسب شرف****مسجد حاجت روا خاك سر كوي او

تاز دو عيد و يكي قدر چه خيزد ترا****عيد همي بين و قدر در شكن موي او

بر سر كوي دل آي تا يابد يك دمي****رحمت درمان اين زحمت داروي او

جادو اگر در بهشت نبود پس در رخش****از چه بهشتي شدست نرگس جادوي او

سايهٔ گيسوش را دار غنيمت كه دل****كيسه بسي دوختست در خم گيسوي او

شير فلك شد به شرط روبه بازي از آنك****تا به كف آرد مگر چشم چو آهوي او

قبله اگر چه بسي ست از پي احرام دل****چشم سنايي نساخت قبله جز ابروي او

شد ز پي دين و جاه چون سم شبديز شاه****سجده گه و قبله گاه دايرهٔ روي او

سلطان بهرامشاه آنكه گه زور هست****گردن گردان زدن بازي بازوي او

از پي تشريف خويش در همه چين و ختا****بچهٔ يك ترك نيست ناشده هندوي او

شماره 156: همچو دل جانت بر آن صدر جهان همراه كو

رفت قاضي بلمعالي اي سنايي آه كو****همچو دل جانت بر آن صدر جهان همراه كو

خود گرفتم صد هزاران آه كردي ليك باز****چون مريدان جان بر آوردن به پيش آه كو

از پي آن تيز خاطر قد كمان كردي ز غم****پس چو تير اندر كمان در وي دل يكتاه كو

آفتابي بود يوسف بلمعالي ماه او****گر فرو رفت آفتاب اي قوم باري ماه كو

بي جمال و زيب و فر و رونق و ترتيب او****آنهمه نو زيب و باخير و فراخي گاه كو

نطع پر اسب و پياده پيل و فرزين و رخست****كار اينها

شاه دارد در ميانه شاه كو

خود گرفته هر كسي جويند صدر و منبرش****هم نيابند ار بيابند آن جمال و جاه كو

پايشان چون راي او وقت صلات سخت كو****دستشان چون عمر او وقت قضا كوتاه كو

گمرهان پست همت را ز تير «لا الاه»****رهنماي و داعي ميدان «الا الاه» كو

هر زمان گويي كه تخت و افسرش اينجاستي****چند گويي تخت و افسر اول اين گو: شاه كو

حملهٔ شير آزمودن سست شد در رنج تو****روبهت زنده ست باري حيلهٔ روباه كو

ماند محراب و قضا را اسم مردي مرد كو****هست راه كهكشان را نام برگي كاه كو

هر سري خواهد ببوسيد آستان جاه تو****ليك از بس جان پاكان پاي كس را راه كو

يوسف ما بود چاهي ليك گشت از بهر چاه****هيچ يوسف را وراي چرخ هشتم جاه كو

شماره 157: علي نامي دريغ اين نام بر تو

ايا كشيخان بد اصل اي سه بوسش****علي نامي دريغ اين نام بر تو

ز هر خلقي كه ايزد آفريدست****بتر سگ دم و از سگ دم بتر تو

ترا ز جملهٔ اهل نشابور****پدر ننگ آمد و ننگ پدر تو

مرا سعد علي ناني همي داد****نگنجيد آن سخا و فضل در تو

به دوني منقطع كردي تو آن چيز****كه لعنت باد و نفرين باد بر تو

شماره 158: نه بدان كز راه عقل و معرفت پيشم ز تو

با تو باشم از تو ننديشم كه با فضلي و عدل****نه بدان كز راه عقل و معرفت پيشم ز تو

باز كز تو دور باشم هيچ ننديشم ز كس****از تو ننديشم چرا زيرا كه ننديشم ز تو

شماره 159: برتر ز سرومان همي آيد حشيش تو

در چشمت اي رفيقك اي خام قلتبان****برتر ز سرومان همي آيد حشيش تو

آن به كه در هجاي تو از تو بنگذرم****تصحيف معني لقب تو بريش تو

حرف ه
شماره 160: وز تو خرگاه چون سپهر از ماه

اي چو ماهي نشسته در خرگاه****وز تو خرگاه چون سپهر از ماه

دان كه داريم عزم «روز آباد»****منم و يك خر و دو سه همراه

از تومان آرزوست بره و شير****تره و كوك و ميوهٔ روباه

زان كه دارند هم ز اقبالت****همرهان نان و چارپايان كاه

شماره 161: كرد روزيش از آن جهان آگاه

اعتقاد محمد بهروز****كرد روزيش از آن جهان آگاه

چون به از زر به عمر هيچ نديد****زر به درويش داد و عمر به شاه

شماره 162: باشد كه دست ظلم بداري ز بي گناه

گفتم بنالم از تو به ياران و دوستان****باشد كه دست ظلم بداري ز بي گناه

بازم حفاظ دامن همت گرفت و گفت****زنهار تا از او به جزا و ناوري پناه

شماره 163: باد بر افزون چو مه يكشبه

اي فلك شمس شرف جاه تو****باد بر افزون چو مه يكشبه

بر تنم از سرما آمد فراز****پوست بر آن سان كه بر آتش دبه

شد كتفم رقص كنان مي زنم****سنج به دندان و به لب دبدبه

نزد تو زان آمدم ايرا كه هست****ديدن خورشيد غم بي جبه

شماره 164: چنين باشد كسي را كو درم نه

بخور من بود دود درمنه****چنين باشد كسي را كو درم نه

چو بي سيمم ولي دايم به شكرم****تقاضا گر ملازم بر درم نه

اگر گردون به كام من نگردد****چه گويي بردهٔ خود بر درم نه

شماره 165: واقف شده بر معرفت خرقه و خورده

اي تير غم و رنج بسي خورده و برده****واقف شده بر معرفت خرقه و خورده

بر ظاهر خود نقش شريعت بگشادم****در باطن خود حرف حقيقت بسترده

با هستي خود نرد فنا باخته بسيار****صد دست فزون مانده و يك دست نبرده

در آرزوي كوي خرابات همه سال****اول قدم از راه خرابي بسپرده

ايمن شده از عمر خود و گشت شب و روز****در بي خردي كيسه به طرار سپرده

ور زان كه ترا نيستي اي خواجه تمناست****هان تا نكني تكيه بر انفاس شمرده

زان پيش كه نوبت به سر آيد تو در آن كوش****تا مردهٔ زنده شوي اي زندهٔ مرده

شماره 166: رخت بر تخت عيسي آورده

اي زده بر فلك سراپرده****رخت بر تخت عيسي آورده

اي كه از رشك نردبان فلك****با خود از خاك بر فلك برده

گر كسان گرسنه گرد تو در****همه با گوشت مرغ خو كرده

پس اگر بر پريده او سوي تو****نپريده ازو بيازرده

نيك زشتست با چو تو عمري****ظلم را پر و بال گسترده

داده همنام خود به ده مطلب****ياري از هندوان نو برده

كي تواند سپيدچرده شده****آنكه كرد ايزدش سيه چرده

اي درون هزار پرده شده****لن تراني نبشته بر پرده

گر كه مستوجبست حد ترا****اين سنايي شراب ناخورده

هم وبالي نباشدت گر ازو****در گذاري گناه ناكرده

بدهي اين گداي گرسنه را****بدل نان برنج پرورده

شماره 167: وين چه دورست اينكه سرمستند هشياران همه

اين چه قرنست اينكه در خوابند بيداران همه****وين چه دورست اينكه سرمستند هشياران همه

طوق منت يابم اندر حلق حق گويان دين****خواب غفلت بينم اندر چشم بيداران همه

در لباس مصلحت رفتند رزاقان دهر****بر بساط صايبي خفتند طراران همه

در لحد خفتند بيداران دين مصطفا****بر فلك بردند غيو و نعره ميخواران همه

حيز متواري بدي زين پيش اكنون شد پديد****زان كه بي ننگند و بي عارند عياران همه

غارتي را عادتي كردند بزازان ما****در دكان دارند ازين معني به خرواران همه

بي خبر گشته ست گوش عقل حق گويان دين****بي بصر گشته ست گويي چشم نظاران همه

اي جهان ديده كجااند آن جهانداران كجا****وي ستمديده كجااند آن ستمگاران همه

آنكه از من زاد كو و آنكه زو زادم كجاست****آن رفيقان نكو و آن مهربان ياران همه

و آن سمن رويان گل بويان حوراپيكران****آنكه گل بودي خجل زان روي گلناران همه

مرگشان هم قهر كرد آخر به امر كردگار****اي برادر مرگ دان قهار قهاران همه

حرف ي
شماره 168: سيرت ابرار را در طبع اضراري مجوي

شغل سرهنگان دين از مرد متواري مجوي****سيرت ابرار را در طبع اضراري مجوي

از هواي فقر مردان كاخ فغفوري مخواه****در سراي سوز سلمان تخت جباري مجوي

در ميان دوكدان لاف هر تردامني****نيزه و گرز و كمان و تير عياري مجوي

دل كه در سودا غمي شد بيني از بويش مگير****در خرابهٔ بام گلخن طبل عطاري مجوي

خلعت بوذر نداري گام دينداري منه****قوت حيدر نداري نام كراري مجوي

خار پاي راه درويشان آن درگاه را****در كف دست عروس مهد عماري مجوي

هر كسي را نور صدق عشق اين ره كي دهد****صورت خورشيد را اندر شب تاري مجوي

گرد طاووسان دين گرد و بمان اوباش را****در دهان زاغ پيسه مشك تاتاري مجوي

بر سر طور هوا طنبور شهوت مي زني****عشق داري لن تراني را بدين خواري مجوي

ور تو خواهي

نفس شيطان از تو بيزاري كند****نام عشق دوست را جز از سر زاري مجوي

شماره 169: بر در ميدان اين درگاه طنازي كني

تا كي اندر راه دين با نفس دمسازي كني****بر در ميدان اين درگاه طنازي كني

كوزه و ابريق برداري و راه كج روي****جامهٔ صديق در پوشي و غمازي كني

ور تو خواهي كز كمان شهوت و تير نفاق****از سر انگشت دف زن ناوك اندازي كني

نزد مغفرها ستور لنگ گردي و آنگهي****پيش معجرها حديث از مركب تازي كني

چون به كنجي باز بنشيني و با ياران حديث****از گل و گرمابه و از شانهٔ رازي كني

رو به گرد خاكبازي گرد كين آن راه نيست****كاندرين ره با براق خلد خر تازي كني

تا تو خود كي مرد آن باشي كه خود را چون خليل****در كف محنت چو گوي پهنهٔ غازي كني

نيست سوداي دفاع تو كه در بازار صدق****با خس و خاشاك مي خواهي كه بزازي كني

وقت آب و تخم كشتن گشته شيطان را قرين****وقت خرمن كوفتن با موسي انبازي كني

مگذران در لهو و بازي عمر ليكن روز حشر****كيفر آن گاهي بري با حور عين بازي كني

شماره 170: ما را ز نه چيزي برسانيد به چيزي

علم و عمل خواجه اسماعيل شنيزي****ما را ز نه چيزي برسانيد به چيزي

ما كبك دري بوده گريزيده ز كبكي****او كرده دل ما چو دل باز گريزي

تا ما ز پي تنقيت و تقويت او****در صورت رستم شده از صورت حيزي

در واسطهٔ خازن و نقاش بدين شكر****با جان مترنم شده نيروي تميزي

در كارگه و بارگه حكم و فنا يافت****جان و دل ما از دو سماعيل غميزي

دين تازه شد از صدق سماعيل پيمبر****جان زنده شد از حذق سماعيل شنيزي

چونانك سنايي را زو قدر و سنا شد****اي بخت بد و گوي تو با بخت همي زي

اي در دل ما چو جان گرامي****وي همچو خرد به نيكنامي

آن دل كه به خدمت تو پيوست****آورد

بر تو جان سلامي

ماه از تو گرفت نور بخشي****كبك از تو گرفت خوش خرامي

با رحمت رويت از ميانه****برخاسته زحمت حرامي

اين چرخ رونده با همه چشم****ناديده جمال تو تمامي

اين نور جمال تو ببيند****اندر غلط اوفتد گرامي

با تابش تو كران مبادا****چون دانش يوسف لجامي

شماره 171: بر تخت تو اندر دين بر از عرش مجيدستي

اگر پاي تو از خط خطا گامي بعيدستي****بر تخت تو اندر دين بر از عرش مجيدستي

وگر امروز طبع تو ز طراري نه طاقستي****وگر غفلت ز رزاقي زر فرد آفريدستي

ز عشق آن يكي سلطان طاعت شادمان بودي****ز رشك آن دگر شيطان شهوت مستزيدستي

تو مستي زان نياري رفت در بازار عشاقان****اگر زر بوديي بر سنگ صرافان پديدستي

هميشه اين همي خواني كه دست من درين عالم****گشاده تر ز دست و تيغ سلطان عميدستي

هميشه خواب اين بيني كه يارب كاشكي دانم****سر انگشت من صندوق خلقان را كليدستي

اگر بخت و رضا در تحت راي بلحكم بودي****وگر لوح و قلم در دست شاگرد يزيدستي

نباشد آنكه تو خواهي و گر نه اين چنين بودي****همه رو سالكان خواهند گر هر روز عيدستي

اگر بودي دلت مشتاق در گفتار بسم الله****ترا هر دم هزاران نعرهٔ «هل من مزيد» ستي

وگر عاجز سنايي نيستي در دست نااهلان****ز سر سامري عالم پر از پيك و بريدستي

شماره 172: گفتم او را كه به نزديك من آي

پسري ديدم پوشيده قباي****گفتم او را كه به نزديك من آي

گفت من دير بمانم نايم****گفتم او را كه بيا ژاژ مخاي

دير كي ماني جايي كه بود****سيم در دست و گروگان در پاي

من اگر ايستاده ام مسته****خويشتن گر نشسته اي مستاي

زان كه تو فتنه اي و من علمم****تو نشسته بهي و من بر پاي

شماره 173: نبود خواهم ساكن دو روز در يك جاي

به هفت كشور تا شكر پنج و ده گويم****نبود خواهم ساكن دو روز در يك جاي

دو پاي دارم چار دگر ببايد از آنك****به هفت كشور نتوان رسيد بي شش پاي

چنان زندگاني كن اي نيك راي****از آن پس كه توفيق دادت خداي

كه خايند ز اندوهت انگشت دست****چو اندر زمينت آيد انگشت پاي

مكن در جهان زندگاني چنانك****جهاني به مرگ تو دارند راي

شماره 174: كه از خوب گويي و از خوشخويي

سخا و سخن جان محض ست ايرا****كه از خوب گويي و از خوشخويي

بماند همي زنده بي كالبد****ز من شعر نيك و ز تو نيكويي

شماره 175: ننهد مرد خردمند سوي مستي پي

نكند دانا مستي نخورد عاقل مي****ننهد مرد خردمند سوي مستي پي

چه خوري چيزي كز خوردن آن چيز ترا****ني چون سرو نمايد به مثل سرو چو ني

گر كني بخشش گويند كه مي كرد نه او****ور كني عربده گويند كه او كرد نه مي

شماره 176: به فعل اندر نيايد زو درشتي

كسي را كو نسب پاكيزه باشد****به فعل اندر نيايد زو درشتي

كسي را كو به اصل اندر خلل هست****نيايد زو به جز كژي و زشتي

مراد از مردمي آزادمرديست****چه مرد مسجدي و چه كنشتي

شماره 177: چه عطايي از او چه عاريتي

شربهاي جهان همه خورديم****چه عطايي از او چه عاريتي

چو نكو بنگريستيم نبود****هيچ خوشخواره تر ز عافيتي

شماره 178: آخر چو نكو نكو نگه كردي

شد ديدهٔ من سپيد از وعدت****آخر چو نكو نكو نگه كردي

آخر بر مرثيهٔ پدر ما را****همچون ز بر درش سيه كردي

شماره 179: قصه ز روزن و سراي آري

اي لاف زني كه هر كجا هستي****قصه ز روزن و سراي آري

تا كي سوي من نه از ره غيرت****از بهر نظاره روي و راي آري

پندي بشنو كه تا چو مخدومم****مختار شوي گر آن بجاي آري

شو راستيي چو من به دست آور****تا چرخ چو من به زير پاي آري

برهٔ بريان هر جا كه بود چاكر تست****طبق حلوا داماد و تو او را خسري

خوردنيهاي جهان گر به شكم جمع شدند****همه گفتند كه اي خواجه تو ما را پدري

اي همه نزهت و شادي و همه راحت و روح****كنيت تو نعم و نام تو شيخ الطبري

شماره 180: داد او را تاج و تخت و ملك عالم بر سري

چون به ملك اندر بر آرد گردي از مردان مرد****داد او را تاج و تخت و ملك عالم بر سري

تا از او فرزند زايد در جهان و وادهد****در مصاف اندر حسام و در نماز انگشتري

شماره 181: چون فروريد قوم او پسري

معجز معجزي پديد آمد****چون فروريد قوم او پسري

بي نهادي پليد و پر هوسي****بي زماني دراز و بي خبري

هم ازو بود و از كفايت او****كه بهر كار دارد او هنري

شماره 182: شد يار فلك عقل فلكساي معزي

شد باز گهر طبع گهرزاي معزي****شد يار فلك عقل فلكساي معزي

گر زهره به چرخ دويم آيد عجبي نيست****در ماتم طبع طرب افزاي معزي

كز حسرت درهاي يتيمش چو يتيمان****بنشست عطارد به معزاي معزي

شماره 183: كه گر شدي معزي تو دايم همي زي

سخن را به خواب اندرون دوش گفتم****كه گر شدي معزي تو دايم همي زي

فلك سرد بادي برآورد و گفتا****دريغا معزي دريغا معزي

شماره 184: زن تو راستست و تو كاژي

اي سه بوسش به آدمي ناژي****زن تو راستست و تو كاژي

از بغيضان جام و باخرزي****وز عوانان ملين و باژي

از خسيسي كه هستي اي ملعون****بر زن چو ماكيان كاژي

از ستاره همه ربايي گوشت****اي زنت روسبي غليواژي

به شعر اندرت مردم خواندم اي خر****كه تا كارم ز تو گيرد فروغي

خطي نارايجم دادي و شايد****دروغي را چه آيد جز دورغي

شماره 185: از پي بخششت اي خواجه علي

روي من شد چو زر و ديده چو سيم****از پي بخششت اي خواجه علي

رسم آن سيم بر ديدهٔ من****چون خداييست بر معتزلي

شماره 186: من نيز بگويم ار نجوشي

زشتم خواندي و راست گفتي****من نيز بگويم ار نجوشي

من زشت بهم تو خوب ايرا****من شاعرم و تو فروشي

شماره 187: يا مسيح از آسمان آيد همي

خسرو از مازندران آيد همي****يا مسيح از آسمان آيد همي

يا ز بهر مصلحت روح الامين****سوي دنيا زان جهان آيد همي

يا سكندر با بزرگان عراق****سوي شرق از قيروان آيد همي

«ريگ آموي و درازي راه او****زير پامان پرنيان آيد همي»

«آب جيحون از نشاط روي دوست****اسب ما را تا ميان آيد همي»

رنج غربت رفت و تيمار سفر****«بوي يار مهربان آيد همي»

اين از آن وزنست گفته رودكي****«ياد جوي موليان آيد همي»

شماره 188: نيافت خواهد پاسخ ز لفظ من تنگي

مرا شهابي گر هجو كرد صد خروار****نيافت خواهد پاسخ ز لفظ من تنگي

دراز كاري دارم كه هر سگي را من****بهر خروشي خواهم همي زدن سنگي

شماره 189: اندر حكايت خلفا زيد باهلي

خواندم حكايتي ز كتابي كه جمع كرد****اندر حكايت خلفا زيد باهلي

گفتا كه داد مامون يك شب دو بدره زر****بر نغمت سحاق براهيم موصلي

كس كرد و باز خواست دگر روز بدره ها****گفتا فساد باشد و نوعي ز جاهلي

«هو ينصرف» لقبش نهادند مردمان****واندر زبان گرفتش هر كس به مدخلي

لاينصرف تويي ز بزرگان روزگار****وينك ز نام خويش مر اين را دلايلي

در نحو وزن افعل لاينصرف بود****نام تو احمدست به ميزان افعلي

شماره 190: يا پس چو زاده بودم جان را بدادمي

اي كاشكي ز مادر گيتي نزادمي****يا پس چو زاده بودم جان را بدادمي

چون زادم و ندادم جان آن گزيدمي****كاندر دهان خلق به نيكي فتادمي

نيكو چو نيست يافتمي باري از جهان****آخر كسي كه رازي با او گشادمي

امروز بس زدي پس و بسيار بدترم****فردا مباد گر بود او من مبادمي

شماره 191: خواه با او مردمي كن خواه با او كژدمي

خود درشتي گر ببيند كور چشم و كور دل****خواه با او مردمي كن خواه با او كژدمي

هر كه از بي چشم دارد مردمي و شرم چشم****همچنان باشد كه دارد چشم ز ارزن گندمي

مردمي كردن كي آيد از خري كز روي طبع****چشم او بي مردمست و جسم او بي مردمي

شماره 192: بينم مضرت تن و نقصان جان همي

احوال خود چه عرض كنم هر زمان همي****بينم مضرت تن و نقصان جان همي

منزل چه سازد و چكند رخت بيشتر****آن را كه رفت بايد با كاروان همي

شماره 193: در پيشش ار نيافتمي روي زردمي

گوگرد سرخ خواست ز من سبز من پرير****در پيشش ار نيافتمي روي زردمي

خود سهل بود سهل كه گوگرد سرخ خواست****گر نان خواجه خواستي از من چه كردمي

شماره 194: وز صورت ما بين ز رخ دوست نشاني

تابوت مرا باز كن اي خواجه زماني****وز صورت ما بين ز رخ دوست نشاني

تا ديدهٔ چون نرگس ما بيني در خاك****از خون دل ما شده چون لاله ستاني

تا دو لب پر گوهر ما بيني در خاك****در گور چو پر خاك يكي غاليه داني

تا قامت چون تير مرا بيني در گل****چفته شده و خشك چو بي توز كماني

ما كشتهٔ چشم بد چرخيم وگرنه****اينجا چه كند خفته تر و تازه جواني

ناديده چو شاهان جوان بخت به ناگاه****برساخته از تختهٔ تابوت نشاني

يك نو خط نوشاد ميفتاد به صد قرن****زين چنبر گردنده به صد قرن قراني

آن جامه كه ميل تن ما بود بد و بيش****از مردن او گور بپوشيد چناني

اي دوست چو سودي نكند گوهر ما را****آن به كه نكوشي بخروشي به فغاني

نان پيش فرست از پي آن كامدگان را****آبيست درين در ز پي دادن ناني

خر پشتهٔ ما بيش مياراي كه ما را****هر روز مي آراسته بخشند جناني

اينجا همه لطفست كسي را كه نبودست****هرگز به خدا و به رسولانش گماني

زانگونه كه گر هيچ بپرسي ز تو هر خاك****زين شكر عجب نيست كه بي كام و زباني

از بس كرم و لطف خداوند برآيد****آوازهٔ المنةالله به جهاني

بي خدمت او كس به همه جاي مماناد****چون خامه و چون نيزه يكي بسته مياني

ديديم كه اندر ره او شرك نگنجد****خود را ز همه باز خريديم به جاني

اي پير همان كن تو كه ما روز جواني****حقا كه در اين بيع نكرديم زياني

با خدمت حق باش كه گر باشي ور نه****از مرگ بيابي

به همه عمر اماني

كز بهر تو يك روز همين بانگ برآيد****در گوش عزيزانت كه بيچاره فلاني

شماره 195: كه اكنونست بيشك زندگاني

هم اكنون از هم اكنون داد بستان****كه اكنونست بيشك زندگاني

مكن هرگز حوالت سوي فردا****كه حال و قصهٔ فردا نداني

شماره 196: چونت بخوانم نيايي اينت گراني

چونت نپرسم بگويي اينت كراهت****چونت بخوانم نيايي اينت گراني

دعوي دانش كني هميشه وليكن****هيچ نداني ورا كه هيچ نداني

شماره 197: نيازارم از تو بدين بدگماني

اگر بد گمان گشتي اي دوست بر من****نيازارم از تو بدين بدگماني

ز خود ايمنم زان كه عيبي ندارم****ز تو ايمنم زان كه عيبي نداني

شماره 198: شد ز 8230; روا كه مابوني

حاجت صد هزار قوي****شد ز روا كه مابوني

حاجب من روا نگشت از تو****گر چه از خواسته چو قاروني

پس چو به بنگرم بر تو و من****من كم از و تو كم از .وني

شماره 199: برد از هر دو بلا روسيهي

آدمي را دو بلا كرد رهي****برد از هر دو بلا روسيهي

يا كند پر شكم خويش ز نان****يا كند پشت خود ز آب تهي

شماره 200: با كژي خوارتر ز خار بوي

به خداي ار گل بهار بوي****با كژي خوارتر ز خار بوي

راستان رسته اند روز شمار****جهد كن تا تو ز آن شمار بوي

اندر اين رسته رستگاري كن****تا در آن رسته رستگاري بوي

شماره 201: آنچه گويد مگوي عقل مگوي

اي سنايي به گرد شرك مپوي****آنچه گويد مگوي عقل مگوي

خنصر وسطي اين دو انگشت است****هر دو از بهر نفس در تك و پوي

از زمانه اگر امان جويي****زو بلندي مجوي پستي جوي

اين كه گويي تو خرد حاتم راد****وانكه گويي بزرگ سرگين شوي

شماره 202: همچون بلندني كه بود بر بلنديي

اي روي زردفام تو بر گردن نزار****همچون بلندني كه بود بر بلنديي

آنگه كه مادر تو ترا داشت در شكم****هر ساعتي ز رنج زمين را بكنديي

نه ماه رنجت از چه كشيد او كه بعد از آن****از كس همي فگند كه از كون فگنديي

شماره 203: نروم جز به همان ره كه توام راه نمايي

ملكا ذكر تو گويم كه تو پاكي و خدايي****نروم جز به همان ره كه توام راه نمايي

همه درگاه تو جويم همه از فضل تو پويم****همه توحيد تو گويم كه به توحيد سزايي

تو زن و جفت نداري تو خور و خفت نداري****احد بي زن و جفتي ملك كامروايي

نه نيازت به ولادت نه به فرزندت حاجت****تو جليل الجبروتي تو نصير الامرايي

تو حكيمي تو عظيمي تو كريمي تو رحيمي****تو نمايندهٔ فضلي تو سزاوار ثنايي

بري از رنج و گدازي بري از درد و نيازي****بري از بيم و اميدي بري از چون و چرايي

بري از خوردن و خفتن بري از شرك و شبيهي****بري از صورت و رنگي بري از عيب و خطايي

نتوان وصف تو گفتن كه تو در فهم نگنجي****نتوان شبه تو گفتن كه تو در وهم نيايي

نبد اين خلق و تو بودي نبود خلق و تو باشي****نه بجنبي نه بگردي نه بكاهي نه فزايي

همه عزي و جلالي همه علمي و يقيني****همه نوري و سروري همه جودي و جزايي

همه غيبي تو بداني همه عيبي تو بپوشي****همه بيشي تو بكاهي همه كمي تو فزايي

احد ليس كمثله صمد ليس له ضد****لمن الملك تو گويي كه مر آن را تو سزايي

لب و دندان سنايي همه توحيد تو گويد****مگر از آتش دوزخ بودش روي رهايي

ترجيعات

شمارهٔ 1 - ترجيع در مدح تاج الدين ابوبكربن محمد

اي پيشرو هر چه نكوييست جمالت****وي دور شده آفت نقصان ز كمالت

اي مردمك ديدهٔ ما بندهٔ چشمت****وي خاك پسنديدهٔ ما چاكر خالت

غم خوردنم امروز حرامست چو باده****كز بخت به من داد زمانه به حلالت

اي بلبل گوينده واي كبك خرامان****مي خور كه ز مي باد هميشه پر و بالت

زهره به نشاط آيد چون يافت سماعت****خورشيد به رشك آيد چون ديد

جمالت

شكر چدن آيد خرد و جان ز ره گوش****چون در سخن آيد لب چون پسته مقالت

دل زان تو شد چست به بر زان كه درين دل****يا زحمت ما گنجد يا نقش خيالت

هر روز دگرگونه زند شاخ درين دل****اين بلعجبي بين كه برآورده نهالت

جان نيز به شكرانه به نزد تو فرستم****خود كار دو صد جان بكند بوي وصالت

پيوند تو ما را ز كف فقر نجاتست****گويي كه مزاج گهرست آب خيالت

اي يوسف مصري كه شد از يوسف غزنين****چون صورت پاكيزهٔ تو صورت حالت

آن نيست مگر خواجهٔ ما تاجي ابوبكر****ايزد نگهش دارد از هر بد و هر مكر

در ده مي اسوده كه امروز برآنيم****كاسباب خرد را به مي از پيش برانيم

زانگونه مي صرف كه چون يك دو سه خورديم****در چشم خود از بي خبري هيچ نمانيم

با كام خرد كام نگنجد به ميانه****بي كام خرد كام خود امروز برانيم

آنجا برسانيم خرد را كه از آنجا****گر سوي خود آييم به خود راه ندانيم

از پند تو اي خواجه چه سودست چو ما را****هر نقش كه نقاش ازل كرد همانيم

تا آن خورد اندوه كه از دوست بماندست****ما در بر معشوق به اندوه چه مانيم

گر ميل كند جنس سوي جنس به گوهر****پس باده جوان آر كه ما نيز جوانيم

در علم جان آب عنب دان غذي ما****ني ما چو تو در هر دو جهان در غم نانيم

مست ست جهان از پي تقدير هميشه****ما مست عصيريم كه فرزند جهانيم

از بهر سماع و مي آسوده نه اكنون****ديريست كه مولاي مغني و مغانيم

ني ني كه شدستيم ز بس جود و لطافت****مولاي تو اي خواجه كه احرار جهانيم

آن نيست مگر خواجهٔ ما تاجي ابوبكر****ايزد نگهش دارد از هر بد و

هر مكر

تركان پريوش به دو رخ همچو نگارند****وز ناز به باده چو گل و سرو ببارند

سرمايهٔ عيشند چو بر جام برآيند****پيرايهٔ نازند چو در خدمت يارند

تركان سپاهي و فروزنده سپاهند****حوران حصاري و گشاينده حصارند

از چشمهٔ پيكان به كمان آب برانند****در آتش شمشير به صف دود برارند

زنگار ز مس بگذرد و زنگ ز آهن****ز آن تير و سنان از مس و آهن بگذارند

از چين و ختا و ختن و كاشغر آيند****از تبت و يغما و زخر خيز و تتارند

المنةلله تعالي كه ازيشان****در لشكر سلطان عجم بيست هزارند

بهرامشه مسعود آن شاه كه او را****شاهان جهان باج ده و ساو گذارند

آن نيست مگر خواجهٔ ما تاجي ابوبكر****ايزد نگهش دارد از هر بد و هر مكر

بي كوشش اجرام هنر كرد منيرش****بي گردش ايام خرد كرد خطيرش

گر ملك خرد ملك امير تن او شد****نشگفت كه تاييد الاهيست وزيرش

بر چرخ عجب نيست گر از روي تفاخر****ناهيد مغني شود و تير دبيرش

آن كز اثر كينهٔ او با دم سردست****هرگز نكند ز آتش خود گرم اثيرش

آنكو به بقاي تن او شاد نباشد****ادبار فنا هم به بقا كرد ز حيرش

بخشد غرض خلق بدانگونه كه گويي****صاحب خبر آز و نيازست ضميرش

در قلزم اگر بنگرد از ديدهٔ همت****از روي بزرگي نشمارد به غديرش

از شرم همه خوي شدم آن روز چو دريا****كامد خرد و گفت كه درياست نظيرش

اين بي خردي بين كه خرد كرد وليكن****دانم كه هوا كرد به ناگاه اسيرش

اكنون سوي عذر آمد و اسلام پذيرفت****يارب به دروغي كه خرد گفت مگيرش

آن نيست مگر خواجهٔ ما تاجي ابوبكر****ايزد نگهش دارد از هر بد و هر مكر

آن خواجه كه در قالب اقبال روان اوست****نزد عقلا تحفهٔ اسرار

نهان اوست

پيداست به رادي و نهان از كرم خويش****در عالم پيدايي پيدا و نهان اوست

در محفل پيران و جوانان به لطافت****با تجربت پير و به اقبال جوان اوست

وقت نظر و عقل به تعليم مهان را****چون نرگس و سوسن همه تن چشم و زبان اوست

آن مرد كه باشد گه بخشايش و بخشش****سوي همگان سود و سوي خويش زيان اوست

آن كس كه نداند كه جهان بر چه نمودست****در عاجل امروز نمودار جنان اوست

از گوهر او نور همي گيرد خورشيد****چون به نگري پس مدد مايهٔ كان اوست

يك روز گرانجان و سبكسار نبودست****آنكس كه مر او را سبك انگاشت گران اوست

در مجلس عشرت ز لطيفي و ظريفي****خورشيد شكر پاش و مه مشك فشان اوست

از لطف چنانست كه گر هيچ خرد را****پرسند كه جان كيست خرد گويد جان اوست

آن نيست مگر خواجهٔ ما تاجي ابوبكر****ايزد نگهش دارد از هر بد و هر مكر

اي باز پسين زادهٔ مصنوع نخستين****در بخشش و بخشايش و در دانش و در دين

محروم چنانست حسودت كه گه خشم****بر وي نكند هيچ كسي جود به نفرين

گر طمع كند بوي خوش از باد صبا هيچ****هم باد صبا پرده شود پيش رياحين

چون دست تو مي سود عجب نيست كه با جان****شاهي شود از فر تو زين جاه تو فرزين

آن قوم كه بودند پراكنده تر از نعش****گشتند فراهم ز سخاي تو چو پروين

اصلي ست سخاي تو بر آن گونه كه هرگز****نه كم شود از سايل و نه بيش ز تحسين

در چشم سر و ديدهٔ سر مر همگان را****باطنت به گل ماند و ظاهرت به نسرين

هرگز تو برابر نبوي ظاهر و باطن****با آنكه همي نقش نگارد صنم چين

پيدا و نهانش چو نگارد به حقيقت****پيداش

چو گل باشد و پنهانش چو سرگين

در عقد محاسب چو ببيني دل و كونش****دل عقد نود باشد و كون عقد ثلاثين

چست ست علوم و از درت اي حيدر ثاني****ختم ست سخا بر كفت اي حاتم غزنين

آن نيست مگر خواجهٔ ما تاجي ابوبكر****ايزد نگهش دارد از هر بد و هر مكر

اي دولت كلي ز مكان تو ممكن****وي حكمت جز وي ز بيان تو مبين

با روي تو تابنده نه ماهست و نه خورشيد****با خوي تو آزاد نه سروست و نه سوسن

از دست قضا گردن او شد چو گريبان****كو پاي تو بگرفت گه آز چو دامن

بر سيم و زر از دست و دلت داغ به كتابه ست****كازاد بماني به گه مكرمت از «لن»

از همت عاليت سزد در همه وقتي****پاي تو سر اوج زحل را شده گرزن

بدگوي تو گر زان كه بدت خواند خدايش****داغيش نهد ز آتش و طوقيش به گردن

بي داغ تو و طوق تو بدگوي ترا هست****جانش ز تنش منهزم و سرش ز گردن

شد خاطر تو پاسخ منصوبهٔ شطرنج****شد فكرت تو حاصل آرايش معدن

اي جان به فدايت كه ببردي تو ز ما جان****اي تن به فدايت كه بر آيي ز در تن

گر باد و بروتم بجز از خاك در تست****چون شانه تو خود سبلت و ريشم همه بر كن

آن نيست مگر خواجهٔ ما تاجي ابوبكر****ايزد نگهش دارد از هر بد و هر مكر

اي مدحت تو نامهٔ ايمان عطايي****وي طالع تو قبلهٔ احسان خدايي

بوم از بر بام تو نپرد كه نه با خود****از لطف تو همراه كند فر همايي

گفتمت يكي شعر دو هفته به سه ماهه****از تقويت حسي و نطقي و نمايي

دارم طمع از جود تو هر چند نيرزد****پيراهن

و دستار و زبرپوش و دو تايي

نطق از تو لطف خواهد و نامي ز تو نعمت****حس از تو بها خواهد و ما از تو بهايي

از صدر تو بايد كه من آراسته زايم****نشگفت ز خورشيد و مه آراسته زايي

تو داده شعاري به من و يافته شعري****آن يافته جاويدي و اين داده فنايي

داني كه امير سخنم خاصه به مدحت****ميري چكند پيش تو با دلق گدايي

من لفج پر از باد ازين كوي بدان كوي****وز خلعت تو نزد همه شكر سرايي

آوازه در افتاد به هر جا كه به يك شعر****امروز چنين داد فلاني به سنايي

او يافته از دولت و از عون و بزرگيت****از رنج و غم و محنت و ادبار رهايي

آن نيست مگر خواجهٔ ما تاجي ابوبكر****ايزد نگهش دارد از هر بد و هر مكر

چشم تو ز بس حور چو بتخانهٔ چين باد****وز خشم تو در ابروي بدخواه تو چين باد

چونان كه تو در دايرهٔ چرخ نگيني****بر چشمهٔ خور نام تو چون نقش نگين باد

در عشق فنا واعظ عقل تو خرد باد****در راه بقا قبلهٔ جان تو يقين باد

در مجلس دين گوش دلت پند شنو باد****در عالم جان چشم دلت نادره بين باد

آن دل كه به اقبال تو چون جان نبود شاد****اندر رحم قالب ادبار جنين باد

روي تو گه راي سوي گوهر نارست****چشم تو گه چشم سوي مركز طين باد

خلق تو به نور كرم و لطف و تواضع****چون آتش و چون باد و چو آب و چو زمين باد

هر زاده كه دم جز به رضاي تو برآورد****آن دم كه نخستين بودش بازپسين باد

در عالم جان و خرد آثار بزرگي****چون گوهر خورشيد جهانتاب مبين باد

اين شعر كه در مدح تو امروز

بخواندم****حقا كه چنين بود و چنانست و چنين باد

آن نيست مگر خواجهٔ ما تاجي ابوبكر****ايزد نگهش دارد از هر بد و هر مكر

اي كوكب عالي درج، وصلت حرامست و حرج****اي ركن طاعت همچو حج، الصبر مفتاح الفرج

تا كي بود رازم نهفت، غم، خانهٔ صبرم برفت****لقمان چنين در صبر گفت، الصبر مفتاح الفرج

تا كي كشم بيداد من، تا كي كنم فرياد من****روزي بيابم داد من، الصبر مفتاح الفرج

ايوب با چندين بلا، كاندر بلا شد مبتلا****پيوسته اين بودش دعا، الصبر مفتاح الفرج

يعقوب كز هجر پسر چندين بالش آمد بسر****قولش همي بد سر به سر الصبر مفتاح الفرج

يوسف كه اندر چاه شد كام دل بدخواه شد****از چاه سوي جاه شد الصبر مفتاح الفرج

وامق به عذرا چون رسيد عروه به عفرا چون رسيد****اسعد به اسما چون رسيد الصبر مفتاح الفرج

تا جانم از تو خسته شد تا دل به مهرت بسته شد****گفتار من پيوسته شد الصبر مفتاح الفرج

از توبه دل آزرده ام چون تن كناغي كرده ام****از پيش دل آورده ام الصبر مفتاح الفرج

دردم كه باشد در جهان باغم نماند جاودان****روزي سرآيد اندهان الصبر مفتاح الفرج

پند سنايي گوش كن غم چون رسد رو نوش كن****چون شادي آيد هوش كن الصبر مفتاح الفرج

شمارهٔ 2 - ترجيع در مصيبت ضياء الدين محمد مشهور به سيف المناظرين

اي قوم ازين سراي حوادث گذر كنيد****خيزيد و سوي عالم علوي سفر كنيد

يك سر بپر همت ازين دامگاه ديو****چون مرغ بر پريده مقر بر قمر كنيد

تا كي ز بهر تربيت جسم تيره روي****جان را هبا كنيد و خرد را هدر كنيد

جاني كمال يافته در پردهٔ شما****وانگه شما حديث تن مختصر كنيد

عيسا نشسته پيش شما و آنگه از هوس****دلتان دهد كه بندگي سم خر كنيد

تا كي مشام و كام و لب و چشم

و گوش را****هر روز شاهراه دگر شور و شر كنيد

بر بام هفتمين فلك بر شويد اگر****يك لحظه قصد بستن اين پنج در كنيد

مالي كه پايمال عزيزان حضرتست****آن را همي ز حرص چرا تاج سر كنيد

خواهيد تا شويد پذيراي در لطف****خود را به سان جزع و صدف كور و كر كنيد

اين روحهاي پاك درين توده هاي خاك****تا كي چنين چو اهل سقر مستقر كنيد

از حال آن سراي جلال از زبان حال****واماندگان حرص و حسد را خبر كنيد

ورنه ز آسمان خرد آفتاب وار****اين خاك را به مرتبه ياقوت و زر كنيد

ديريست تا سپيدهٔ محشر همي دمد****اي زنده زادگان سر ازين خاك بركنيد

در خاك لعل زر شده هرگز نديده ايد****در گور اين جوان گرامي نظر كنيد

خورشيد شرع و چشم و چراغ و ضياء دين****مير و امام امت سيف المناظرين

ميري كه تا بر اهل معاني امير بود****ز ايمانش تاج بود وز عقلش سرير بود

رايش نه راي بود كه صدر سپهر بود****رويش نه روي بود كه بدر منير بود

با خصم اعتقاد زبانش چو تيغ بود****در راه اجتهاد گمانش چو تير بود

نفسش چو فعل عقل معاني نماي بود****طبعش چو ذات نفس معاني پذير بود

در قبض و بسط لطف سياست به راه دين****چون مركز محيط و هواي اثير بود

در شرع چون بنفشه دو تا بود و راست رو****در عقل چون شكوفه جوان بود و پير بود

بازوي خصم پيش زبان چو خنجرش****بي زور چون به برج كمان جرم تير بود

در حل و عقد نكته در حد شرع و شعر****آنجاي اوقليدس و اينجا جرير بود

يك چند اگر ز جور زمين در گزند بود****يك روز اگر ز دور زمان در زحير بود

زين جا غريب رفت گر آنجا قريب بود****زين

جا اسير رفت گر آنجا امير بود

اندر طويل احمقئي بود از آن سبب****عمرش چو دست و چو امل او قصير بود

برشد بر آن شجر كه به بستان غيب بود****شد سوي آن ثمر كه به جوي ضمير بود

بي كام او زمانه و با كام او زمين****بستان سير بود نه پستان شير بود

از دست خود زمانه مر او را به مكر و فن****لوزينه داد ليك درون سوش سير بود

خورشيد شرع و چشم و چراغ و ضياء دين****مير و امام امت سيف المناظرين

از نكبت زمانه و حال و محال او****تا چند گويم اي مه دي ماه و حال او

خود در كمال چرخ نه بس آب و روشنيست****اي خاك تيره بر سر چرخ و كمال او

خون فنا بريخته كو ريخت خون او****دست عدم شكسته كه او كند بال او

بي برگ ماند دين چو فرو ريخت شاخ او****بي ميوه گشت جان چو نهان شد جمال او

خو با كمال او و شريفا كلام او****سختا فراق او و عزيزا وصال او

غبنا و اندها ز وثاق و وثيق او****دردا و حسرتا ز فراق جمال او

تا زنده بود قابل دين بود شخص او****چون رفت گشت قابل ايمان خيال او

بنوشت بر صحيفهٔ روز از سواد شب****مسرع ترين دبير فلك يك مجال او

چون ديد كين سراي نيرزد به نيم جو****زان چون خران عصر نشد در جوال او

عين محمديش الف دار شد به اصل****اين جا بماند ميم و ح و ميم و دال او

در عالم نجات خراميد و باز رست****از ننگ نفس ناطقه و قيل و قال او

آزاد گشته روح لطيفش چو عاشقان****از عقل و قال او وز افلاك و حال او

تنها شدن ازين هم تن ها چه غم چو

هست****با روح او چو حور نشسته خصال او

چرخ ار فرو شكست صدف را فرو شكست****او را چو دست بر گهر لايزال او

خورشيد شرع و چشم و چراغ و ضياء دين****مير و امام امت سيف المناظرين

اي بنيت تو طعمهٔ صرف زمان شده****وي تربت تو سرمهٔ چشم روان شده

اي در سراي كسب خراميده مردوار****از هفت خوان گذشته و در هشت خوان شده

از بي امل شدنت هنر بي عمل شده****وز بي روان شدنت روان بي زبان شده

از جور خيل آتش و آب و هوا و خاك****تيغت نيام گشته و تيرت كمان شده

مويت چو مورد بود كنون نسترن شده****رويت چو لاله بود كنون زعفران شده

در پيش فر سايهٔ حكم آمده به عشق****او را هماي خوانده و خود استخوان شده

اي پار اثير بوده و امسال اثر شده****وي دي بهار بوده و اكنون خزان شده

اي جسم جان پذير تو خوش خوش ز روي لطف****هنجار جان گرفته و چون جان نهان شده

و آنگه ز بالكانهٔ روحانيان چو دل****جاي روان بديده و با دل روان شده

اي بوده حبس در قفس طبع وز خرد****ناگه قفس شكسته و زي آشيان شده

جان را چو شمع افسر سر كرده و چو شمع****تن را بخورده جانت و بر آسمان شده

بي منت سوال گمانت يقين شده****بي زحمت خيال جنانت جنان شده

از رتبت و جلالت و از مجد و از سنا****روحت چنانكه عقل نداند چنان شده

هر مشكلي كه بوده ترا در سراي عشق****بي طمطراق عقل فضولي عيان شده

خورشيد شرع و چشم و چراغ و ضياء دين****مير و امام امت سيف المناظرين

اي بر نخورده بخت تو از روزگار خويش****برده به زير خاك رخ چون نگار خويش

اي كبك خوش خرام به بستان شرع

و دين****باز قضات كرده بناگه شكار خويش

در شاهراه حكم الاهي به دست عجز****ببريده پاي و كنده سر اختيار خويش

اي شاخ نو شكفته كه از بيم چشم بد****ناگه نهاده در شكم خاك بار خويش

اي گلبن روان پدر ناگه از برم****گل برده و بمانده درين ديده خار خويش

زان ديدهٔ چو نرگس از خون گلي شده****بنگر يكي برين پدر سوگوار خويش

تا در ميان ماتم خود بيني آن رخش****پر خاك و خون شده چو لب آبدار خويش

تا بر كنار گور خودش بيني از جزع****از خاك گور فرق سرش چون عذار خويش

كي نان و آب خودش خورد آن مادري كه او****در خاك ره نهد چو تو سرو از كنار خويش

ديريست تا ز سوگ تو اندر سوم فلك****بنهاد زهره بر بط و چنگ از جوار خويش

ديريست تا ز مرگ تو در عالم قضا****گشت زمانه گشت پشيمان ز كار خويش

چرخ از ميان خاك چو بيند جمال تو****شرم آيدش ز گردش ز نهار خوار خويش

اي باد كرده عمر خود از دست چشم بد****و آتش زده ز مرگ خود اندر تبار خويش

كرده سفر بجاي مقيمان و پس به ما****داده فراق و حسرت و غم يادگار خويش

آزاد باش تا ز همه رنج خوش بوي****كازاد رفته اي به سوي كردگار خويش

خورشيد شرع و چشم و چراغ و ضياء دين****مير و امام امت، سيف المناظرين

اي تير آسمان ز كمان چون خميده اي****وي زهرهٔ زمين ز طرب چون رميده اي

مانا كه گوهري ز كف تو نهان شدست****پشت از براي جستن آن را خميده اي

از ظلمتت آنكه چشم تو ديد اي ضياء دين****دانم كه مثل آن ز كسي كم شنيده اي

يارب كه تا چه ديد دلت آن زمان كه تو****جان داده آن ظريف جهان

را به ديده اي

گر بي رخ پسر سر جان و جهانت نيست****نشگفت از آنكه پسر از سر بريده اي

گر دلت خون شود چه شود كان بزرگ را****در خردگي به خون جگر پروريده اي

بر مرگ آن جوان تر و تازه از خداي****فضلي بزرگ دان كه چنين آرميده اي

داني كه تا چه شاخ بر آتش نهاده اي****داني كه تا چه روي به خاك آوريده اي

داني كه در كفن چه عزيزي نهفته اي****داني كه در لحد چه شهي خوابنيده اي

صبرت دهاد ايزد و خود صابري از آنك****ز ايزد بلاي جان به دو عالم خريده اي

زين درد غافلند همه كس چو مار، گر****تو زار نال زان كه تو كژدم گزيده اي

ور گه گهي ز دست درافتي شگفت نيست****زين كافريدگار نه اي آفريده اي

اي بر پسر گزيده رضاي ملك پسر****احسنت و شاد باش، كه نيكو گزيده اي

زين پس بكن حديث پسر چون خليل وار****او را به پيش حضرت جلت كشيده اي

خورشيد شرع و چشم و چراغ و ضياء دين****مير و امام امت سيف المناظرين

تركيبات

شمارهٔ 1 - تركيب بند موشح در مدح خواجه امام محمد بن محمد

آتش عشق بتي برد آبروي دين ما****سجدهٔ سوداييان برداشت از آيين ما

لن تراني نقش كرد از نار بر اطراف روي****لاابالي داغ كرد از كبر بر تمكين ما

شربت عشقش هني كردست بر ما عيش تلخ****مايهٔ مهرش عطا دادست ما را كين ما

يك جهان شيرين شدند از عشق او فرهاد او****او ز ناگه شد ز بخت نيك ما شيرين ما

خط شبرنگش معطر كرد مغز عقل را****لعل خوش رنگش چو گوهر كرد حجلهٔ دين ما

آن گهرهائي كه بر وي بست مشاطهٔ مزاج****لولو لالاست قسم چشم عالم بين ما

لابد اين زيبد نثار فرق ما كز راه دين****هم به ساعت كرد كفر عاشقان تلقين ما

مي در افكند از طريق عاشقي در رطل و جام****كرد گرد پاي مستان جهان

بالين ما

آتش مي درزد اندر عالم زهد و صلاح****لشكرش را غارتي بر ساخت ز اسب و زين ما

مجلسي برخاست زينسان پس به پيش ننگ و نام****ضرب كرد آخر شعار جنبش و تسكين ما

عشق خوبان اين چنين باشد نه مه داند نه سال****هر كجا عشق آمد آنجا نه خرد ماند نه مال

آبروي ما فراق ماهرويي باد كرد****حسن او ما را ز بند عشق خويش آزاد كرد

لعل رخسار از براي آن شدم كز بهر ما****ياد او بر مسند اقبال ما را ياد كرد

راي هجران از پي آن كرد تا از گفتگوي****وقت ما را چون نهاد حسن خويش آباد كرد

يار كرد از ناز عين عشق را با غين غم****تا بدين يك مصلحت كو ديد ما را شاد كرد

سنگ بر قنديل ما زد تا به هنگام صلاح****جان ما را از خرد عريان مادر زاد كرد

نعمتي بود آنكه ما را دوست ناگه زين بلا****در جهان روز كوري حجره اي بنياد كرد

جوهر خودكامگي زينگونه از ما يافت كام****دولت بيدولتي زينگونه با ما داد كرد

مهرش اندر شهر ما را پاكبازي چست كرد****عشقش اندر دهر ما را جانفروشي راد كرد

اين نه بس ما را ز عشقش كز پي يك حقشناس****لحن او در بلخ ما را شاعري استاد كرد

لفظ بر ما خلعتي بخشيد بهر چاكري****يادگار عمر خواجه بصره و بغداد كرد

آفتاب شرق و غرب آن سرور نيكو نهاد****كز جمال روي خوب او بود مه را جمال

شمسهٔ دنيا و شمس دين ز تاثيرش منير****آنكه چون شمسش نيابي در همه عالم نظير

روي او دل را چنان چون پير را در دست قوت****لفظ او جان را چنان چون طفل را در كام شير

عز او خواهد ز ايزد مرغ

از آن سازد نوا****مدح او راند به كاغذ كلك از آن دارد صرير

عون او عيش پدر را چون روان دارد هني****وعظ او جان جهان را چون خرد دارد خطير

تيغ و خشمش چون به زخم آيد جهان گردد جديد****لطف و حلمش چون به كار آيد حجر گردد حرير

شاد گشت از مهر او زان بيني آب اندر بحار****يار شد با كين او زان يابي آتش در اثير

راي را در وقت كوشش چشم بخشد شاخ شاخ****مال را در وقت بخشش دل چشاند خير خير

فاضلان را از عطا عمر كهنشان كرد نو****حاسدان را از عنا عمر جوانشان كرد پير

الف دارد جان برو زان ذات جان دارد قرار****مهر دارد دل برو زان چشم دل باشد قرير

لاف ما از چاكريش اين بس كه اندر هيچ وقت****دشمنش را كس علي هرگز نخواند بي صفير

نيك وقت از نام او شد صبح و شام و روز و شب****نيك بخت از عمر او شد حين و وقت و ماه و سال

ياد او از عمر شيرين تر كند ايام را****بخت او ز آغاز او خالي كند فرجام را

مهتر راه شريعت اوست كاكنون چون سراج****نور او روشن همي دارد ره همنام را

تيغ خشمش تا به خون لعل دشمن يافت راه****مايهٔ خوني نماند اندر جگر ضرغام را

ضبط كرد احكام دين چندان كه زو تا روز حشر****حاصل آمد با بقاي او بقا احكام را

يك خصال از وي به غزنين عقل بر من كرد ياد****من چنان گشتم كه در من ره نماند آرام را

آمدم ز آن بيش ديدم خلق و رفق و حلم او****دولتي مردم اگر يابم ز جودش كام را

لاله ياقوتين برآرد فر او بر طرف كه****تا كه او كه را

نمايد لعل گوهر فام را

سايهٔ او روز كوشش خاره گرداند چو موم****همت او روز بخشش صبح بخشد شام را

لاف عز و چاكري او ميزند هر جا جهان****اينت اقبال تمام از چاكريش ايام را

مايهٔ فضلش به دست آورد تير چرخ را****رايت رايش شكست آرد كمان سام را

زآنكه بر چرخ چهارم بهر خدمت آفتاب****پيش روي همچو بدرش پشت خم آمد هلال

فر او گاه وزيدن گر به سنگ آرد نسيم****يك سخندان را ز يك معطي نه زر بايد نه سيم

خير ازو زينت همي سازد چو اجسام از لباس****فضل از او قوت همي گيرد چو ارواح از نسيم

روي او در چشم ما همچون به دور اندر صدور****ياد او در شعر ما همچون كليم اندر گليم

آب حلمش در گران رفتن بگريد بر فرات****آتش خشمش ز كم سوزي بخندد بر جحيم

لعنت دينست گوش بدسگالش را نصيب****لعبت چينست چشم نيكخواهش را نديم

سيم بخشد شاعران را همتش بي گفتگوي****دوست دارد زايران را سيرتش بي ترس و بيم

نور داد از جود او تا عكس بر گيتي فكند****جور چون دين شد غريب و بخل چون در شد يتيم

تافته هرگز نبيني ميم و را و دال را****يك زمان در چاكريش از بهر دال و را و ميم

شايد ار بر جان او لرزان شود هر شيخ و شاب****كاسمان هرگز نيارد بر زمين چون او كريم

چون دلش را در سلامت دين ز دلها يافت پيش****نيز يك دل را نخواهد جز دل ما را سليم

آنچنان دل دارد اندر بر كه نبود هرگزش****نه به كسب مال ميل و نه ز كار دين ملال

اي هميشه بوده راه دين احمد را قوام****همچنان چون پيش ازين ملك ملكشه را نظام

عفو تو خط دركشد هر جا

كه بيند يك خطا****اسم تو گردن نهد آنجا كه بيند يك تمام

آسياي فتنه فرق دشمنت را كرد آس****روزگار پخته كار حاسدت را كرد خام

لوح قسمت را ز نقش سيرتت بفزود جاه****ابر طوفان را ز بذل وافرت كم گشت نام

دوستان خاص ما را از تو هست اسباب قوت****عاميان شهر ما را از تو هست انعام عام

يافه گويان را ز راه لطف بدهي آب و نان****مهرجويان را ز روي جودسازي كار و كام

جود چون دست تو بيند پوشد از حيرت لباس****يمن چون پاي تو گيرد يابد از دولت مقام

نكتهٔ يك دانشت را مشتري سازد كلاه****وعدهٔ يك بخششت را آسمان باشد غلام

وقت بار اصفيا رضوان كه پيش آيد ترا****لفظش اين باشد كه: پيش آي اي امام بن امام

رو كه چرخ پير نيز از بهر نفع عام و خاص****يك جوان هرگز چو تو بيرون نيارد والسلام

در دها و در سخا و در حيا و در وفا****در جمال و در كمال و در مقال و در خصال

اي چو گل در باغ دين خشبوي و نوراني جمال****لفظ تو چون حاسدت بشنيد شد چون لاله لال

لشكر خلق تو تا آورد سوي خلق رخ****يمن در اسم صبا شد يسر در نام شمال

همتت را در نيابد گر فلك گردد بساط****فكرتت را برنتابد گر جهان گيرد سوال

دير پايد ز ايران را با نوالت كار و بار****يافه باشد شاعران را بي قبولت قيل و قال

تا ذكاء سيرتت فارغ شد از محو صفات****آفتاب دولتت بيرون شد از خط زوال

ا زجمال نام تو نشگفت اگر از مهر باز****سيم بد زرين شود از ميم و حاء و ميم و دال

لعنتت بر دشمنان چون وام باشد بر گدا****همتت بر حاسدان چون سنگ

باشد بر سفال

يافتي علمي چو نفس ذات كلي بي كران****اينت علمي بي نهايت وينت فضلي با كمال

از تو بگريزد خطا چونان كه درويش از نياز****در تو آويزد عطا چونان كه عاشق در وصال

لعل رخسار از پي آني كه آب روي تو****گوهرت را از سواد سود شست و ميل مال

لاجرم هر جا كه دست زر فشانت روي داد****بخل بربندد نقاب و حرص بگشايد جمال

دل نگيرد بوي ايمان تا نباشد آن تو****لب نيايد بوي جنت تا نيابد خوان تو

وقتها آنروز خوش گردد كه بخرامي به درس****يك جهان در گيرد از يك لفظ در باران تو

لون دشمن همچو زر گردد به غزنين چون به بلخ****لولو شكر نثار جان كند مرجان تو

تيرگي هرگز نبيند جانش از گرد فنا****آنكه روشن ديده گشت از گرد شادروان تو

يافه از كين تو ماند جرم چرخ و جسم ماه****روشن از مهر تو باشد جسم ما چون جان تو

نجم ديني ليكن از مهر تو بر چارم سپهر****مهر چون ماه نوست از غيرت دربان تو

تا قيامت ماند باقي زان كه اندر مدحتت****دفتر از جان ساختست امروز مدحت خوان تو

اي محمد خلق يوسف خلقت اندر صدر تو****حسن خلقت كرد چون ما چرخ را ز احسان تو

جام احسان تو تا گردان شد اندر وقت تو****مست احسان تو و خوان تواند اخوان تو

اين شرفمان در دو گيتي بس كه ناگاهان طمع****يافت ما را در غريبي يك زمان مهمان تو

هم كنون بيني كه آوازه درافتد در جهان****كان فلان را از در بهمان گشن شد پر و بال

لوح انعام تو خواند هر چه در عالم نبيل****داغ احسان تو دارد هر كه در گيتي اصيل

فهمهاي زير كان كندست با تو گاه علم****گفتهاي قايلان سستست

بي تو گاه قيل

رخ كه گرد سم اسبت يافت گردد مقتدا****لب كه بوي مدح خلقت يافت گردد سلسبيل

يافت عز دين كسي كز خاك پايت شد عزيز****يافت ذل تن كسي كز رشك دستت شد ذليل

قاعدهٔ كارت محمدوار باشد خلق خوب****آيت مدحت همي بر سدره خواند جبرييل

يك جمال از جودت و صد فرق خاكي بر مراد****يك شراب از لطفت و صد ربع مسكون پر غليل

نعمت دنيا نباشد چون تو بخشي مستعار****راحت كلي نباشد گر تو گويي مستحيل

آفت دوران ز سعي دولتت يابد رفات****عرصهٔ گردون به چشم همتت باشد قليل

بد سگالت را ز تاثير قضا از درد زخم****يافت چشمش رود نيل و گشت جسمش كان نيل

وقتهاي روشنت را هست بي طمعي قرين****وعده هاي صادقت را هست بي صبري دليل

اينهمه حشمت ز يك تاثير صبح بخت تست****باش تا خورشيد جاهت را فزون گردد جلال

اي كه تا طبع سنايي نامهٔ مدحت بخواند****لولو مدح ترا بر ساحت گردون نشاند

لب نهال قوت جانداشت گويي آن زمان****كانچه گوش از لب همي بگرفت بر جانها فشاند

مادحان را بس تو نيكو دار كز بهر كرم****نيز در عالم فلك را چون تو فرزندي نماند

فتح باب جودت اندر خشكسال آز و طمع****موج احسان ترا بر مركز كيوان رساند

اينك از بهر چنين نامي سنايي را ز شهر****روز نيك و طبع خوب و بخت خوش سوي تو راند

خواند اينك لاجرم شعري كه از روي شگفت****آسمان اندر شمار ساحران نامش براند

رحمتي كن تا نگويد دشمني كاندر دلش****عقل را بر تارك انديشه بي حكمت نشاند

محنت و راحت همي در حضرتت بازند نرد****من چنان دانم كه محنت چون همه مردان نماند

حرص آن معني كه تا در حضرت غزنين و بلخ****ابتدا جامهٔ تو پوشد كابتدا مدح تو

خواند

اين چنين شعري تراكاول ز روي فال گفت****فالش از خلعت نكو گردان كه نيكت باد فال

ديده را دايم ضيا از نور ديدار تو باد****لعل را پيوسته از عكس رخسار تو باد

بوي عنبر همتك اخلاق خوشبوي تو شد****بار شكر همره الفاظ در بار تو باد

نعمت گيتي بهر وقتي چو نيكودار تست****رحمت ايزد بهر حالي نگهدار تو باد

مشتري را سعد كلي از نثار نظم تست****آسمان را قدر كلي هم ز گفتار تو باد

حفظ ايزد سال و مه بر ساقهٔ كام تو باد****عون گردون روز و شب در كوكبهٔ كار تو باد

مسند اقبال دنياي برون از ملك دين****هر چه افسردار دارد زير افسار تو باد

در غريبي از براي پادشاهي نام و ننگ****بر سر و فرق سنايي تاج و دستار تو باد

جان او از اين قبل پيوسته اندر روز و شب****آرزوي حضرت عالي و ديدار تو باد

عقل او زان پس براي شكر چندين موهبت****نقش بند نام نيك و خلق و كردار تو باد

لعبت چين را حيات از لطف گفتار تو بود****هيئت دين را بقا از خير بسيار تو باد

يار دنيا نيستي پس بهر دين در آخرت****احمد مرسل شفيع و فضل حق يار تو باد

دولت و اقبال دنيايي و ديني را مدام****تا قيامت با تو بادا اتفاق و اتصال

شمارهٔ 2 - تركيب بند در مدح ايرانشاه

گر چه شاخ ميوه دار آرايش بستان شود****هم دي اصل چشم زخم ملك تابستان شود

از كمال هيچ چيزي نيست شادي عقل را****زان كه كامل بهر آن شد چيز تا نقصان شود

شاخها از ميوه ها گر گشت چون بي زه كمان****غم مخور ماهي دگر چون تير بي پيكان شود

چون چنان شد بر فلك خورشيد كز نيروي فعل****بيم آن باشد كه شير و خوشه زو

بريان شود

دل ز نور و نار او آن وقت مگسل بهر آنك****سخته بخشد نار و نور آنگه كه در ميزان شود

دشتها عريان همي گردند ز اسباب بهشت****تا همي شمع روان زي خوشهٔ گردان شود

گر به سوي خوشه آدم وار خورشيد آمدست****از چه معني شاخ چون آدم همي عريان شود

تا به سامان بود بستان شاخ در وي ننگريست****چون همي هنگام آن آمد كه بي سامان شود

از براي آنكه تا پرده ش ندرد باد مهر****هر زمان بر صحن او از شاخ زر باران شود

شاخ پنداري بدان ريزد همي بي طمع زر****تا چو ايرانشه مگر آرايش بستان شود

تا در ايران خواجه بايد خواجه ايران شاه باد****حكم او چون آسمان بر اهل ايران شاه باد

گاه آن آمد كه باد مهرگان لشكر كشد****دست او پيراهن اشجار از سر بركشد

باغها را داغهاي عبريان بر بر زند****شاخها را چادر نسطوريان بر سر كشد

زان كه سيسنبر چو نمامست و نرگس شوخ چشم****هر دو بدخو را همي در زر و در زيور كشد

افسر زرين همي بر تارك نرگس نهد****گوشوار زمردين در گوش سيسنبر كشد

باز نيلوفر كه زاهد روي و صوفي كسوتست****چون دل او سوي شاه و شمع هفت اختر كشد

از پي آن تا ببيند چهرهٔ شاهد درو****چادر سيمابگون در روي نيلوفر كشد

سخت نيك آمد كه پيش از كينه توزي باد مهر****گل بسان خار پشت از بيم روي اندر كشد

سوي ميزان شد براي سختن زر آفتاب****زان كه روي باغ را گردون به ميزان در كشد

با فراوان سيم و زر خورشيد هنگام سخا****يا به دلوي سيم بخشد يا به ميزان زر كشد

خواجه را بين كز كمال رادمردي زر و سيم****نه بپيمايد به كيل و نز ترازو بر كشد

از

براي بخشش آموزي چو اقبال و خرد****آفتاب از اوج خود شاگرد اين درگاه باد

آنكه تا چون دست موسا طبع را پر نور كرد****ملك ايران را چو هنگام تجلي طور كرد

يك جهان ايدر بسان جذر كر بودند و كور****چشمشان را خاطرش چون ذات جان پر نور كرد

جود كاندر طبع چون خورشيد او مختار بود****از دوام عادتش چون آسمان مجبور كرد

گرچه نا ممكن بود ليكن به خاطر در حساب****نيمهٔ پنجش صحيح بيست را مكسور كرد

عين جوهر را نديد اندر جهان يك فلسفي****وهمش از روي گهر پردهٔ عرض را دور كرد

در هواي ربع مسكون شيمت انصاف او****باز را هنگام كوشش دايهٔ عصفور كرد

همچو پردهٔ عالم علوي برآسود از فساد****عالمي كان را سخا و جود او معمور كرد

دلبران را مهر او از دلستاني توبه داد****جانبران را كين او از جان بري معذور كرد

هر كه بر فتراك امرش يك زمان خود را ببست****خويشتن را در دو گيتي چون خرد مشهور كرد

شاعران گنجور و مدحش دست و مالش گنج او****گنج خود را پاي رنج دست هر گنجور كرد

پس چو چونين ست بهر نام نيكش خلق را****مدح او چون مدح روح و عقل در افواه باد

ميل را بر تخته چون گاه رقم گردان كند****تير گردون را به صنعت عاجز و حيران كند

از مجسم گر بترسد خصمش اندر ساعتي****طول و عرض و سمت آن از نقطه اي برهان كند

جذر و كعبي را كه نگشاد ايچ كس از بستگي****حل كند در يك زمان گر طبع او جولان كند

گر چه دشوارست برهان كردن هيئت وليك****هيئت چرخ ار مثلث افتدي آسان كند

مشكل صد كسر را در يك مجنس حل كند****مرتبه «يعطي ولا» در يك نظر يكسان كند

ليك با

چندين كفايت هم در آخر عاجزست****در حساب آن كه روزي با كسي احسان كند

ويحك او را بر عطاي خويش چندين عشق چيست****كو بدين برهان چنويي را همي حيران كند

غفلتي دارد به گاه لقمه دادن چون كرام****گرچه طبعش گاه حكمت نسبت از لقمان كند

همتش را نقطهٔ وهمي اگر صورت كند****قطري از گردون به زير ناخني پنهان كند

عقل و جان گر روز و شب در تحت فرمان ويند****پس عجب نبود كه چاكر خواجه را فرمان كند

هر كه خاك درگهش را گاه سازد هفته اي****همچو كيوان آسمان هفتمينش گاه باد

دوستانش در فناي دهر دورند از فنا****دشمنانش در رجاي خوف پاكند از رجا

گر چه اصل كيميا تركيب خاص آمد وليك****هر كه او را بود مفرد يافت اصل كيميا

هر كجا تمكينش آمد، پشت بنمايد زوال****وان كجا تحسينش آمد، روي بنمايد بقا

علم و اشكال حساب اندر پناه حفظ او****ايمن و روشن بماند از بند نسيان و خطا

در حساب او آن تفحص كرد كز روي وقوف****نيست با معلوم رايش جمع و تفريق هبا

از براي بغض «لا» و مهر «يعطي» را همي****جذر بستاند براي خانهٔ «يعطي» ز «لا»

مادر ايام اگر چه از فنا آبستن ست****چرخ بهر عمر اوش افگانه كردست از فنا

گاه مردي و سخا يك تن قفاي او نديد****خود نديدست آفتاب آسمان را كس قفا

عاقل از غافل جدا كردن ندانست ايچ كس****تا نيامد در ميان كلكش چو خط استوا

گر شمال خشم او بر دايرهٔ گردون زند****پر شكن گردد سپهر آبگون چون بوريا

ور نسيم فعل او بر مركز خاكي وزد****زير پاي خلق سرگردان شود چون آسيا

از بخار معده بر سر آب نارد چشم آنك****ديده را سازد ز گرد خاكپايش توتيا

چون ز كلك و تيغ مي

باشد تن و جان را نظام****روز رزم و بزم ديوان با كفت همراه باد

اي كه از همت وراي چرخ اعظم گاه تست****كيمياي خواجگي در بندگي درگاه تست

آفتاب اندر فلك شاگرد ذهن و راي تست****مشتري در حسرت رخسارهٔ چون ماه تست

مشتري در طالعت با زهره دايم همبرست****زان كه او در حال سعد و خرمي همراه تست

هيچ حقي نيست يك مخلوق را در حق تو****كانچه داري در دل و جان خلقت الله تست

منت سعيي ندارد بر تو چرخ از بهر آنك****خود قوام چرخ پير از دولت برناه تست

جاه و مقدار تو در رتبت بدان موضع رسيد****كاسمان عقل و جان در تحت قدر و جاه تست

چون تو بر صحراي جان از علم لشگرگه زدي****عقل كلي خاكروب گرد لشكرگاه تست

روي پاداشي نبيند هرگز از اعمال نيك****هر كه روزي يا شبي در بند باد افراه تست

گام در ميدان كام خويش زن مردانه وار****خوش خور و منديش چون اقبال نيكوخواه تست

هر كسي بر حسب خودكامي براند اندر جهان****نوبت ايشان گذشت اكنون تو ران چون گاه تست

همچنين و بعد ازين تا در جهان گردد زمان****دولتت را حكم باد و عشترتت را گاه باد

با نفاذ حكم خود چون نامه در عنبر زني****گرد تقدير فنا صد سد اسكندر زني

در مه آذر ز آذر گل برآري ساعتي****قطره اي آب ار ز روي لطف بر آذر زني

اختران را نيست آبي با تو كاندر زيركي****گر بخواهي خاك در چشم هزار اختر زني

چون نفاذ حكم ايزد روز كوشش مردوار****با طبايع پاي داري با كواكب سر زني

بي سخن گردد زبانها در دهنها چون بروز****آتش اندر گوهر تيغ زبان آور زني

تيرت از جرم ثريا رشتهٔ گوهر شود****بر دم گاو سپهر ار تير

ناگه بر زني

بر دم ماهي بدوزي در زمان شاخ بره****گر سنايي روز كين بر چرخ پهناور زني

صورت اقبال را ماني كه از نيروي فعل****بر جهاني بر زني گر در جهاني بر زني

باز در ايوان چو گيري كلك زرين در بنان****نار و نور بيم و طمع اندر دل لشكر زني

ليك روي عالم آنگه برفروزد چون نبيد****گر همه خود را بدزدي چنگ در ساغر زني

اندر آن فرخنده مجلس مطربت ناهيد چرخ****آفتابت باده، جام باده جرم ماه باد

چون به طبع پر دلان افزون بود بر صلح جنگ****چون به نزد بد دلان بهتر بود از نام ننگ

از قوي دستي اجل گردد امل را پاي سست****وز سبكباري قضا گردد قدر را تيز چنگ

چون ثريا پشت در پشت آورند از روي مهر****چون دو پيكر روي در روي آورند از بهر جنگ

در دو صف آتش ز طبع و آبروي يكدگر****مي برند از خنجر آتش مزاج آب رنگ

گه به هر سر عقل را سايه كند تيغ يمان****گه بهر دل در غم سفته كند تير خدنگ

گه به تف تيغ پر دل سنگ گردد همچو موم****گه ز آه سرد بد دل موم گردد همچو سنگ

بي مزاج گرمي و سردي شود چون باد و خاك****جان بي شخص از شتاب و شخص بي جان از درنگ

گر كلنگ آنجا بپرد گردد از سهم و نهيب****گرد سم باد پايان بر هوا دام كلنگ

ناگهان تنها برون تازي چو بر چرخ آفتاب****بر فراز كوه رنگي همچو اندر كوه رنگ

آن زمانت گر در آن هيئت فلك بيند، شود****نجم بر روي فلك چون نقطه بر پشت پلنگ

تا كهن گردد ز ماه نو بقاي آدمي****عمر تو چون ماه نو بالنده و دلخواه باد

بگذر و

بگذار گيتي را بدين سيرت مدام****گاه در ميدان به تيغ و گاه در مجلس به جام

تات گاهي چرخ چون ناهيد بيند در طرب****تات گاهي دهر چون بهرام بيند با حسام

گه به ميدان زير رانت باره اي كز گرد نعل****روي خورشيد درخشان را كند بس تيره وام

گه به ديوان همچو تير اندر بنانت كلك تيز****خامه اي كو پخت كاري را كه ماند از بخت خام

آن ولي را گاه بخشش همچو دولت دستيار****و آن عدو را گاه كوشش همچو محنت پايدام

زرد گشت از قوت انديشه و نبود عجب****گر كسي زانديشهٔ بسيار گردد زرد فام

شخص و فرقش دارد از صفرا و از سودا اثر****زان بود چون هر دو گوهر گاه تند و گاه رام

او ميان بربسته و چون او به پيشت چرخ و دهر****او زبان بگشاده و چون او به مدحت خاص و عام

خاصه اين بنده كز آب نظم مدحت ناگهان****شد چو درياي محيط از در مدحت با نظام

كز سرشت مدحت از قوت نرويد زين سپس****جز حروف مدح تو بر جاي هر موي از مسام

چون ترا ديدم نگردم گرد اين و آن از آنك****چون به دست آيد معاني كس نگردد گرد نام

چون تو در بخشش به هفت اقليم عالم در كجاست****چون تو ممدوحي سزاي معنوي شعرم كدام

جاه و مقدار تو از زينت بدان موضع رسيد****كاسمان عقل و جان در تحت چونين جاه باد

اي از آن كم عمرتر بد گويت از روي نهاد****از چراغ بي حجاب اندر بيابان روز باد

هر كه از اطراف عالم بار كرد اميدوار****چون بدين حضرت رسيد آن بار خويش اينجا گشاد

در زمان مكرمت چون تو كجا باشد كريم****در جهان مردمي هرگز نباشد چون تو راد

هر چه در

گيتي حكيمي بود يك يك سوي تو****آمد و برخواند شعر و صله بستد رفت شاد

گر سوي صدرت چو ايشان آمدم نشگفت از آنك****هم نشيند گه گهي بر آشيانهٔ باز خاد

مدحتي گفتم ترا چونان كه كس، كس را نگفت****خلعتي ده مر مرا چونان كه كس ، كس را نداد

من ثناگوي توام زيرا نژادم نيست بد****خود نكو گوي تو نبود هر كه باشد بد نژاد

از سبك روحي كه هستي دانم انديشي به دل****كاين گران قواد ناگه سوي ما چون اوفتاد

اين كريمي كي فرامش گرددم كز روي لطف****بارها ز آزادمردي كردي از من بنده ياد

از فعال شاعران خر تميز بي ادب****وز خصال خواجگان گاوريش بدنهاد

دولتي بود از تو كان آزاد و فارغ بوديم****از محالات فلان شاگرد و بهمان اوستاد

خويشتن را در تو مهتر چون بپيوستم ز بيم****رحمتي كن بر چو من شاعر كه رحمت بر تو باد

در زمان بادت به نيكو سيرتي عمر دراز****درازاي عمر تو دست زمان كوتاه باد

از براي خدمتت را صف زده همچون خدم****تيغ داران با وشاح و با كمر همچون قلم

خاصه بهر خلعت ذات ترا بود آنكه زد****علم تقدير ازل در عالم صورت علم

از براي خدمتت بود آنكه آمد در وجود****از براي رتبتت بود آنكه رفت اندر عدم

تختهٔ خاكي بدين گيتي و گردون هندسي****مردمان همچون رقمهاي كسور اندر قدم

در شگفتي مانده بودم كين تبه كردن چراست****اين رقمهاي چنين شايسته را از باد دم

تاكنون معلوم من شد حكمت ايزد كه بود****از براي چون تو جمعي محو اين چندين رقم

هر كه ناقص بود لابد كرد نامش نقص پاك****چون تو جمعي زنده ماندي تا قيامت لاجرم

آب را گر چه سوي بالا برد ابر از نشيب****هم سوي دريا

گرايد از هوا دايم ديم

تا زبانهٔ صبح نارد چشمها را جز ضيا****تا دهانهٔ شام نارد ديده ها را جز ظلم

تا ز آب و باد و خاك و آتش از بهر صلاح****گرمي و خشكي و سردي و تري باشد به هم

صبح احباب ترا هرگز مبادا شامگاه****شام اعداي ترا هرگز مبادا صبحدم

عز تو جاويد باد و دولتت پيوسته باد****بخت تو بر تخت عز و ناز شاهنشاه باد

شمارهٔ 3 - تركيب بند در مدح مكين الدين

اي سنايي بگذر از جان در پناه تن مباش****چون فرشته يار داري جفت اهريمن مباش

همچو شانه بستهٔ هر تارهٔ مويي مشو****همچو آيينه درون تاري برون روشن مباش

هر زمان از قيل و قال هر كسي از جا مشو****گر زمانه همچو سندان شد تو چون ارزن مباش

همچو طوطي هر زماني صدرهٔ ديبا مپوش****پيش ناكس همچو قمري طوق در گردن مباش

گر سر نيكي نداري پايت از بدها بكش****تاج را گر زر نباشي بند را آهن مباش

پيش دانگانه همه سر چشم چون سوزن مشو****بندهٔ هر بنده نام آزاد چون سوسن مباش

عاشق جاني به گرد حجرهٔ جانان مگرد****با جعل خو كرده اي رو، طالب گلشن مباش

صحبت آن سينه خواهي نرم شو همچون حرير****طاقت پيكان نداري سخت چون جوشن مباش

مكمن قرآن به جز صدر مكين الدين مدان****تا همي ممكن شود جز در پي ممكن مباش

سيد آل نظيري آن امام راستين****پيشواي راستان صاحب كلام راستين

اي دل اندر راه عشق عاشقي هشيار باش****عقل را يكسو نه و مر يار خود را يار باش

چند گويي از قلندر وز طريق و رسم او****يا حديث او فرونه يا قلندروار باش

يا بسان بلبل و قمري همه گفتار شو****يا چنان چون باز و شاهين سر به سر كردار باش

يا بيا كن دل ز خون چون

نار و نفع خلق شو****ورنه رخ را رنگ ده بي نفع چون گلنار باش

گرت خوي شير و زور پيل و سهم مار نيست****همچو مور و پشه و روباه كم آزار باش

ور همي خواهي كه دو عالم مسلم باشدت****يك زمان بر وفق صاحب عور و صاحب عار باش

با صفاي دل چه انديشي ز حس و طبع و نفس****يار در غارست با تو غار گو پر مار باش

سينهٔ فرزانگان را كين چه گردي مهر گرد****ديدهٔ ديوانگان را گل چه باشي، خار باش

اي سنايي گرت قصد آسمان چارمست****همچو عيسا پيش دشمن يك زمان بر دار باش

مدح خواجه ست اين قصيده اندرين دعوي مكن****خواجه اين معني نكو داند تو زيرك سار باش

آفتاب اهل فضل و آسمان شاعري****قرة العين جهان صاحب قران شاعري

اي دل ار بند جاناني حديث جان مكن****صحبت رضوان گزيدي خدمت دربان مكن

زلف او ديدي صفات ظلمت كفران مگوي****روي او ديدي حديث لذت ايمان مكن

كفر و ايمان هر دو از راهند جانان مقصدست****بر در كعبه حديث عقبهٔ شيطان مكن

چون عطارد گر نخواهي هر زماني احتراق****چون بنات النعش جز در گرد خود جولان مكن

گر زحيزي خيره گردي روي زي نادان ميار****چون بضاعت زيره داري روي زي كرمان مكن

سر اين معني نداني گرد اين دعوي مگرد****راستي بوذر نداري دوستي سلمان مكن

مل چو زان لب خواستي جز سينه مجلسگه مساز****گل چو زان رخ يافتي جز ديده نرگسدان مكن

بر يمين و بر يسار تو دو ديو كافرند****چون فرشته خو شدي اين هر دو را فرمان مكن

اندرين ره با تو همراه ست پيري راست گوي****هر چه گويد آن مكن، ز نهار زنهار آن مكن

صحبت حور ارت بايد كينهٔ رضوان مجوي****تخت ري خواهي خلاف تاج اصفاهان

مكن

تا چنو تاجي بود بر فرق اصفاهان مدام****چون خرد در سر، درو سازند پس شاهان مقام

آنكه مر صدر عرب را اوست اكنون كدخداي****آنكه مر اهل عجم را اوست حالي رهنماي

هست هم خلق كسي كز مهر او آمد به دست****هست هم نام كسي كز بهر او دارد به پاي

هشت خلد و هفت كوكب شش جهات و پنج حس****چار طبع و هر سه نفس و هر دو عالم يك خداي

زو گزيده تر نبيند هيچ كس معني گزين****زو ستوده تر نيابد هيچ كس مردم ستاي

شعر او پرورده باشد همچو ابروي چگل****قافيتها دلرباي و تنگ همچون چشم فاي

مادح و ممدوح را چون او نديدم در جهان****در سخن معني طراز و در سخا معني فزاي

نيست گردد بي گمان از خاطر او حشو و لحن****آب گردد استخوان ناچار در حلق هماي

شعر او بيني جهاني آيد اندر چشم تو****همچنين بودست آن جامي كه بد گيتي نماي

معني و الفاظ او همچون كبابست و شراب****اين يكي قوت فزاي و آن يكي انده زداي

خوش نباشد با تكلف شعر ناخوش چون دواج****شعر او بس چابكست و بي تكلف چون قباي

شعرهاي ما نه شعرست ار چنان كان شاعريست****شاعري ديگر بود نزديك من آن ساحريست

دي در آن تصنيف خواجه ساعتي كردم نظر****لفظها ديدم فصيح و نكته ها ديدم غور

عالمي آمد به چشم من مزين وندر او****لشكر تازي و دهقان در جدل با يكدگر

در يكي رو رودكي و عنصري با طعن و ضرب****وز دگر سو بو تمام و بحتري در كر و فر

اخطل و اعشي در آن جانب شده صاحب نفير****شاكر و جلاب ازين جانب شده صاحب نفر

از قفاي بحتري از حله در تا قيروان****بر وفاي رودكي از دجله در تا كاشغر

مركبانش وافر

و كامل، سريع و منسرح****ساختهاشان وافر و سالم، صحيح و معتبر

معني اندر جوشن لفظ آمده پيش مصاف****خود بر سر همچو كيوان تيغ در كف همچو خور

از نهيب شوكت ايشان ز چرخ آبگون****زهره و مريخ مانده كام خشك و ديده تر

هر زمان گفتي خرد زين دو سپاه بيكران****مر كرا باشد ظفر يا خود كه دارد زين خبر

مر خرد را خاطر من در زمان دادي جواب****من ندانم خواجه داند تا كرا باشد ظفر

آنكه اندر هر دو صف دارد مجال سروري****بيش ازين هرگز كرا باشد كمال سروري

شعر او همچون سلامت عالم آرايد همي****نكتهٔ او چون سعادت شادي افزايد همي

نكته و معني كه از انشاء و طبع او رود****گويي از فردوس اعلا جبرييل آيد همي

مادر بد مهر گفتستند عالم را و من****اين نگويم ز آنكه چونين من خلف زايد همي

كس نيدي اندر سخن شيرين سخنتر زو وليك****هجو او چون زهر افعي زود بگزايد همي

هر كه مدح او ببيند گر چه خصم او بود****از ميان جان و دل گويد چنين بايد همي

سر فرازان جماعت گر چه بدگوي منند****مر مرا باري بديشان دل ببخشايد همي

آب روي و آتش طبع مرا زان چه زيان****گر به خيره بادپايي خاك پيمايد همي

زين شگفتي من خود از انديشه حيران مانده ام****تا چرا معني بدينسان روي بنمايد همي

گر مرا نادان بنستايد چه عيب آيد از آن****چون به عالم هر كه دانايست بستايد همي

در سعادت همچنين آسوده بادي سال و ماه****از بزرگان و ز بزرگي مر ترا اقبال و جاه

شمارهٔ 4 - در مدح عمادالدين سيف الحق ابوالمفاخر محمدبن منصور

اي دل ار جانانت بايد منزل اندر جان مكن****ديده در گبري مدار و تكيه بر ايمان مكن

ور ز رعنايي هنوز از جاي رايت آگهيست****جاي اين مردان مگير و

راي اين ميدان مكن

گرت بايد تا بماني در صفات خود ممان****ور بخواهي تا نيفتي گرد خود جولان مكن

گوي شو يكبارگي اندر خم چوگان يار****خويش را چون زلف او گه گوي و گه چوگان مكن

از براي نام و بانگي چون لب خاموش او****نيست را پيدا ميار و هست را پنهان مكن

از جمال و روي جانان جز نگارستان مساز****وز خيال چشم او جز ديده نرگسدان مكن

گر جهان دريا شود چون عشق او همراه تست****زحمت كشتي مخواه و ياد كشتيبان مكن

با تو گر جانان حديث دل كند مردانه باش****جان به شكرانه بده بر خويشتن تاوان مكن

آتش او هر زمان جان دگر بخشد ترا****با چنين آتش حديث چشمهٔ حيوان مكن

چون شفاي دلربا از خستگي و درد تست****خسته را مرهم مساز و درد را درمان مكن

در قبيلهٔ عاشقي آيين و رسم قبله نيست****گر قبولي خواهي اينجا قبله آبادان مكن

نزد تو شاهست مهمان آمده از راه دور****شاه را در كلبهٔ ادبار در زندان مكن

مطل دارالملك تن را گوهر افسر مساز****نقد دارالضرب دل را نقش شادروان مكن

در مراعات بقا جز در خرد عاصي مشو****در خرابات فنا جز عشق را فرمان مكن

آنچه او گويد بگو، ار چه دروغست آن بگوي****و آنچه او گويد مكن، ار چه نمازست آن مكن

علم عشق از صدر دين آموز زان پس همچنو****تكيه بر دانا مدار و خطبه بر نادان مكن

زان كه عشق و عاشق و معشوق بيرون زين صفات****يك تنند اي بي خرد نز روي نفس از روي ذات

اي سنايي دم درين عالم قلندروار زن****خاك در چشم هوسناكان دعوي دار زن

تا كي از تردامنيها حلقه در مسجد زني****خوي مردان گير و يك چندي در خمار زن

حد مي خوردن به

عمري تاكنون بر تن زدي****حد ناخوردن كنون بر جان زيرك سار زن

از براي آبروي عاشقان بردار عشق****عقل رعنا را برآر و آتش اندر دار زن

اين جهان در دست روحست آن جهان در دست عقل****پاي همت بر قفاي هر دو ده سالار زن

هفت چرخ و چار طبع و پنج حس محرم نيند****خيمهٔ عشرت برون زين هفت و پنج و چار زن

در ميان عاشقان بي آگهي چشم و دهان****اشك عاشق وار پاش و نعره عاشق وار زن

گر همي خواهي كه گردي پيشواي عاشقان****شو نواي بيخودي چون ساز موسيقار زن

سنگ در قنديل طالب علم عالم جوي كوب****چنگ در فتراك صاحب درد دردي خوار زن

گر ز چاه جاه خواهي تا برآيي مردوار****چنگ در زنجير گوهردار عنبربار زن

تا تو بر پشت ستوري بار او بر جان تست****چون به ترك خر بگفتي آتش اندر بار زن

از براي آنكه گل شاگرد رنگ روي اوست****گر هزارت بوسه باشد بر سر يك خار زن

ور همي دندان ما را از لطف خواهي شكرين****ياد آب لب گير و بوسي بر دهان مار زن

چهره چون دينار گردان در سراي ضرب دوست****پس به نام مفخر دين مهر بر دينار زن

چون قبول مفخر دين بلمفاخر يافتي****آتش اندر لاف دي و كفر و فخر و عار زن

شيخ الاسلام و جمال دين و مفتي المشرقين****سيف حق تاج خطيبان شمع شرع اقضي القضات

آنكه از شمشير شرع اندر مصاف كفر و شر****رايت همنام خود را كرد همانم پدر

آنكه پيش راي و لفظش گويي اندر كار دين****روشني گوهر فرامش كرد و شيريني شكر

آن نكو نامي كه بيرون برد چون همنام خويش****رخت عشق از هشت باغ و هفت بام و پنج در

آنكه بهر ارغواني رنگش از ايثار نور****كرد

خالي بر درخت ارغوان كيسهٔ قمر

كاذبات را حلم او چون صبح كاذب پرده وار****صادقان را علم او چون صبح صادق پرده در

هست پيش مدعي و مدعا از روي عدل****آفتاب سايه دار و سايهٔ خورشيدفر

گر قضا درياي ژرف آمد از آن او را چه باك****آفتاب و سايه را هرگز نكردست آب تر

شد ز نور راي او چشم بدانديشان چو سيم****گشت از فضل علومش كار ملت همچو زر

هر كه بر وي دوزباني كرد چون پرگار و كلك****و آنكه در صدرش دورويي كرد چون تيغ و تبر

آن چو تيغ كند كرد اول دل اندر كار تن****وين چو كلك سست كرد آخر تن اندر كار سر

رتبت ساميش چون بسم الله آمد نزد عقل****ز آنكه آن تاج سور گشتست و اين تاج صور

او و بسم الله تو گويي دو درند از يك صدف****او و بسم الله تو گويي دو برند از يك شجر

اين دو عالم علم دارد در نهاد منتخب****وان جهاني رمز دارد در حروف مختصر

كنيت و نام وي و نام پدرش اكنون ببين****حرف آن و اين گرت باور نيايد بر شمر

نوزده حرفست اين و نوزده حرفست آن****هر يكي زين حرف امان از يك عوان اندر سقر

گر نداني اين چنين رمزي كه گفتم گوش دار****ور بداني گوش من زي تست هان اي خواجه هات

تا نقاب از چهرهٔ جان مقدس بر گرفت****هر كه صاحب ديده بود آنجا دل از دل بر گرفت

حسن عقلش آب و آتش بود و اين كس را نبود****كاتش از بام اندر آمد آب راه در گرفت

عيسي اندر دور او نايد كه او اندر جهان****ناوك اندر ديدهٔ دجال و گوش خر گرفت

مهره اي كش مي نديد اندر هه دريا سپهر****يك صدف بگشاد و كشورها همه گوهر

گرفت

آنهمه نوري كه عقل و جان نمود از وي نمود****آنقدر برگي كه شاخ تر گرفت زو برگرفت

عقل كاري داشت در سر ليكن اندر خدمتش****چون سر و كاري بدينسان ديد كار از سر گرفت

بود شاگرد خرد يك چند ليك اكنون چو باد****همتش ز استاد برتر شد دكان برتر گرفت

از سخاي بي قياسش مدح ناخوانده تمام****كلك او چون شخص خود مداح را در زر گرفت

رفت عشقش در ترقي تا به طوافان عرش****هم وداعيشان بكرد و راه پيشي در گرفت

لاجرم در دور او هر دم همي گويند اين:****ياد باد آنشب كه يار ما ز منزل برگرفت

چون درين عالم به صورت نام پيغمبرش بود****رفت از آن عالم به سيرت خوي پيغمبر گرفت

نفس را چونان مخالف شد كه نفس از بهر عز****هر كرا بر سر گرفت اندر زمان سر بر گرفت

او ز حكمت صدهزاران رمز ديد و دم نزد****حاسدش از صورتي بادي چنين در سر گرفت

برد آب روي بد دينان صفاي راي او****تا دل ايشان ازين غم شعلهٔ آذر گرفت

ليكن اندر جنب آن آبي كه ناگه يافت خضر****باد بود آن خاكداني چند كاسكندر گرفت

آفتاب از طارم نيلوفري در عاشقي****از براي راه و رويش رنگ نيلوفر گرفت

باد جسمانيست كامد جاذب خاك سياه****عشق روحانيست كامد قابل آب حيات

چون گرفت اندر نظر تيغ يماني در يمين****بر نهد مر خصم را داغ غلامي بر جبين

گه ز صدقش چون هوا عزلي دگر بيند گمان****گه ز حذقش چون خرد ملكي دگر گيرد يقين

تا امام اندر خراسان بلمفاخر شد كنون****با خراساني جز آساني نباشد همنشين

كنيتش با اين لقب ز آنگونه در خورشيد هست****اين و آن ده حرف اكنون خواهي آن و خواه اين

آسمان دانست چندين گه كه

هست ارواح را****اين چنين دردي در اجزاي چنين خاكي دفين

خاكبيزي از پي آن كرد چندين سال و ماه****تا چنين دري به دست آورد ناگه بر زمين

گرت بايد تا هم اندر خطهٔ كون و فساد****نفس كلي را ببيني نفس جزيي را ببين

شاد باش اي شرع بي تو همچو موسا بي عصا****دير زي اي علم بي تو چون سليمان بي نگين

اندوه و شاديت چو ز آرام و جنبش برترست****كي تواند كرد طبعت شاد و چرخ اندوهگين

جنبش از نور ملك داري نه از نار فلك****عادت از ماء معين داري نه از ماء مهين

چون به كرسي برشوي خوانند بر جانت همي****«قل اعوذ» و «آية الكرسي» به جنت حور عين

چون تو دامنهاي در پاشي بدانگه عقل را****از شتاب در چدن گردد گريبان آستين

زهره در چرخ سيم تا شد مريدت زين سپس****زهره را بي سبحه ننگارد همي نقاش چين

روح قدسي را ترقي نيست زان منزل كه هست****ورنه از پند تو كروبي شدي روح الامين

تا تو سلماني دگر گشتي مرا در مدح تو****بوذر ديگر همي خواند كرام الكاتبين

تو چو سلمان در عطا هرگز نگشتي گرد «لا»****من چو بوذر در ثنا هرگز نگردم گرد لات

اي ز عصمت بر تو هر ساعت نگهباني دگر****وز بر ما هر زمان فضلي و احساني دگر

اي ترا از روي همت هم درين ايوان صدر****از وراي آفرينش صدر و ايواني دگر

جز به تعليم تو اندر عالم ايمان كه ساخت****هر زمان نو خاتم از بهر سليماني دگر

هر كه چون شب دامن اقبال تو بگرفت سخت****چاك زد چون صبح هر روزي گريباني دگر

سيف حقي رو كه تا تاييد حق افسان تست****حاجتت نايد به افسون و به افساني دگر

تا ترا صدر خراسان خواند سلطان عراق****شد خراسان بر

زمين زين فخر سلطاني دگر

بهر آن تا زين شرف خالي نماند عقل و روح****نام كردند آسمان ها را خراساني دگر

در حق خود هم ز حق تشريف او چون مي رسد****هر زمان از حضرت سلطانت فرماني دگر

خاطر تيز تو تا در دين پديد آمد نماند****نيز مر روح القدس را هيچ پنهاني دگر

اندرين ميدان مر اين گوي سياه و سبز را****نيست گويي جز اشارات تو چوگاني دگر

تا بدان ايوان رسانيدت كه كيوان را نمود****ميخ نعل مركب جاه تو كيواني دگر

از وراي پرده هاي كن فكان در علم عشق****گوهري آري همي هر ساعت از كاني دگر

هست در نفس طبيعي روح حيوانيت را****از براي قرب حق هر لحظه قرباني دگر

تا كنون از استواري علت اولا نيافت****زندگاني را چو تركيب تو زنداني دگر

جاودان زي كز براي عمرت از درگاه روح****نامزد باشد همي هر ساعتي جاني دگر

رو كه اندر عالم آرام و جنبش تا ابد****تنت بي جنبش نخواهد بود و جانت بي ثبات

اي به همت بوده بي سعي سپهر و آفتاب****خشكسال خاطر درياب ما را فتح باب

اي مرا در روضهٔ فضل آوريده بعد از آنك****ديده بودم در دو ماه از ده فضولي صد عذاب

گاهم اين گفتي تو مردم نيستي از بهر آنك****با خران هم صحبتت بينم هميشه چو ذباب

گر نه اي از ما چو عيسا چون نپري بر هوا****ور ز مايي همچو ما چون خر نراني در خلاب

گاهم آن گفتي چه مرغي كز براي حس و جسم****سر به مر داري فرو ناري و هستي چون عقاب

گاهم آن گفتي سنايي نيستي ار هستيي****دلت مشغول ثنايستي نه مشغول ثواب

گويم ار تو هم بدين مشغول باشي به بود****زان كه به سازد خرف را گرم دار دار خضاب

تشنه چون قانع بود ديرش به

پاي آرد بحار****باز چون طامع بود زودش به دست آرد سراب

گاهم اين گفتي كه در تو هيچ حكمت نيست زانك****چون حكيمانت نبينم ساعتي مست و خراب

گويم او را بل كه تا من خر بوم بس بي خرد****خاك بر سر حكمتي را كو نيايد بي شراب

گر تو بشناسي حكيم آن مالداري را كه او****پاسبان خويش را ندهد همي داروي خواب

پس حكيمي هم بدانم جامه شويي را كه او****رو زدي خورشيد را ز ابر سيه سازد نقاب

نظم من زين يافه گويان تا كنون افسرده بود****وين عجب نبود كه از سردي فسرده گردد آب

ور كنون از راي تو بگشاد هم نبود عجب****زان كه چون آتش كليد آب بستست آفتاب

مدح گفتن جز ترا از چون مني باشد خطا****مكرمت كردن ترا با مادحت باشد صواب

زين پس اكنون در نهاد كهتري و مهتري****در ثنا و در عطا از تو صلات از من صلات

اي به تو روشن دو موضع هم سراي و هم سرير****وي به تو جامع دو جامع هم صغير و هم كبير

عزم را سلطان نهادي حزم را شيطان فريب****حلم را خاكي مزاجي علم را پاكي پذير

قابل مدحي نداري چون خط اول همال****قايل مدحم ندارم چون دم آخر نظير

نه ز بد شعري به هر صدري ندارم اختلاط****ليك بي معني همي در پيش هر خر خير خير

از براي پاره اي نان برد نتوان آبروي****وز براي جرعه اي مي رفت نتوان در سعير

عقل آزادم بنگذارد همي چون ديگران****از پي ناني به دست فاسقي باشم اسير

حرص گويد: چون نگردي گرد خمر و قمر و رمز****عقل گويد: رو بخوان «قل فيهما اثم كبير»

اهل دنيا بيشتر همچون كمانند از كژي****بد نپنداريدم ار من راست باشم همچو تير

چون كريمان يك درم

ندهندم از روي كرم****تا ندارندم دو سال از انتظار اندر زحير

سرمهٔ بخشش چه سود آنرا كه ديدهٔ مدح گوي****كرده باشد انتظار وعدهٔ صلت ضرير

تا ابد هرگز نگشتي محترق از آفتاب****گر عطارد يك نفس در صدر تو بودي دبير

اي بلند اصلي كه كم زادست چون تو خاك پست****وي جوانبختي كه كم ديدست چون تو چرخ پير

روي زي صدرت نهادم بادل اميدوار****پشت چفته چون كمان از بيم تيز زمهرير

چون ترا كردم به دل بر ديگران «نعم البدل»****ور بديشان بازگردم ز ابلهي «بس المصير»

حاجت از تو خواست بايد من چه جويم از خسان****در ز دريا جست بايد من چه جويم از غدير

از غرور هر سراب اكنون نجستم چون تراب****قلزم و سيحون و جيحون دجله و نيل و فرات

تا همي زايد ازل زو قسم سرت سور باد****تا همي پايد ابد زو قسم عمرت نور باد

سيرتت را چون بقاي بارنامهٔ صورتست****سيرتت را زندگي چون بارنامهٔ صور باد

آب دستت در دماغ يافه گويان مشك گشت****خاك پايت در مزاج كافران كافور باد

خانهٔ حاسد چو قلب نامت و نام پدرت****زير و بالا باد و در نام محن محصور باد

در دوام بي نيازي بر مثال عقل و نفس****جسمت از آرامش و جانت ز جنبش دور باد

آنكه آخرتر ز انواع تو با توقيع باد****و آنكه سابق تر به ابداع تو با منشور باد

نز براي آنكه تو در بند شعر و شاعري****از پي تشريف شاعر سعي تو مشكور باد

اي سرور ميوهٔ دلهاي اهل روزگار****طبع من از خلعتت چون جان تو مسرور باد

نقش لفظ جانفزايت گوشوار روح باد****گرد صحن حلقه جايت توتياي حور باد

تا به روز عدل دارالحكمة از تاثير عدل****همچو دارالملك انصاف عمر معمور باد

مجلس حكمت ز ناپاكان عالم

پاك باد****منبر علمت ز مهجوران دين مهجور باد

هر كه از دل بر سرير حكم تو بوسه دهد****تا ابد چون جان ز ايمان مومن مسرور باد

گر چه نزد دوستان نامت محمد به وليك****بر عدو نام تو چون نام پدر منصور باد

عزمت از نفس ارادي سال و مه مختار باد****حزمت از روح طبيعي روز و شب مجبور باد

هفت آبا بهر تاييد تو بر چار امهات****همچنان كت بود و هست از بعد اين مامور باد

همچو خاك و باد و آب و آتشت در هر صفت****عمر باد و امر باد و لطف باد و نور باد

تا بدان روزي كه باشي قاضي حسن القضا****در جهان دين تو باشي مفتي و اقضي القضات

اي بي وفا اي پاسبان، آشوب كم كن يكزمان****چندين چرا داري فغان اي بي وفا اي پاسبان

گر خود نخسبي يكزمان اي كافر نامهربان****افتاد كار من به جان اي بي وفا اي پاسبان

همراه عاشق گشته اي با عاشق سرگشته اي****هم يار ديرين گشته اي اي بي وفا اي پاسبان

از بانگ هاي و هوي تو كمتر شدم در كوي تو****گشت اين تنم چون موي تو اي بي وفا اي پاسبان

آرام گير و كم خروش آخر به خون ما مكوش****در خون دل ما را مجوش اي بي وفا اي پاسبان

آخر نه من زار توام در درد بسيار توام****زار و گرفتار توام اي بي وفا اي پاسبان

خاك درت را بنده ام دايم ترا جوينده ام****هستم بدين تا زنده ام اي بي وفا اي پاسبان

بر ما چنين پستي مكن تندي و بد مستي مكن****جور و زبردستي مكن اي بي وفا اي پاسبان

زان قد علم نالم همي در خون دل پالم همي****از او بدين حالم همي اي بي وفا اي پاسبان

از تو سنايي خسته شد درد دلش پيوسته شد****بر جان او

اين بسته شد اي بي وفا اي پاسبان

اي سنگدل اي پاسبان كمتر اين بانگ و فغان****تا خواب مانم يك زمان اي سنگدل اي پاسبان

هر دو خروشانم چو تو گردان و گريانم چو تو****با داغ هجرانم چو تو اي سنگدل اي پاسبان

آواز كم كن ساعتي بر چشم ما كن رحمتي****بر جان من نه منتي اي سنگدل اي پاسبان

آخر هم آواز توام با داغ دمساز توام****آخر نه همراز توام اي سنگدل اي پاسبان

معشوق خود را بنده ام در عالمش جوينده ام****هستم برين تا زنده ام اي سنگدل اي پاسبان

از من ستاني رشوتي تا من بباشم ساعتي****نزديك حورا صورتي اي سنگدل اي پاسبان

من روز و شب گريان ترم وز عشق با افغانترم****در درد تو حيرانترم اي سنگدل اي پاسبان

مسمطات

شمارهٔ 1 - افگنده در شور و شغب جان و دل عشاق را

اي كودك زيبا سلب سيمين بر و بيجاده لب****سرمايهٔ ناز و طرب حوران ز رشكت در تعب

زلف و رخت چون روز و شب زان زلفكان بلعجب****افگنده در شور و شغب جان و دل عشاق را

زيبا نگار نازنين رخ چون گل و بر ياسمين****پاكيزه چون حور معين پيرايهٔ خلد برين

بادا بر املاق آفرين كايد چو تو زان حور عين****فخرست بر ما چين و چين از بهر تو املاق را

عيار يار دلبري با غمزه و جان دلبري****كردي ز جانم دل بري زان چشمكان عبهري

در سحر همچون ساحري سنگين دل و سيمين بري****دارم فزون اي سعتري در دل دو صد مرزاق را

داري تو اي سرو روان بر لاله و بر ارغوان****از مشك و عنبر صولجان از عشقت اي حور جنان

گشتم قضيب خيزران سرندر جان و جهان****چندين چه داري در غمان مر عاشق مشتاق را

از هجرت اي چون ماه و خور كردي مرا بي خواب و خور****بسته دل و خسته

جگر لب خشك دارم ديده تر

عهدي كه كردي اي پسر با من تو اي جان پدر****زنهار بر جانم مخور مشكن تو آن ميثاق را

شمارهٔ 2 - از من جدا شد ناگهان بر من جهان شد چون قفس

المستغات اي ساربان چون كار من آمد به جان****تعجيل كم كن يك زمان در رفتن آن دلستان

نور دل و شمع بيان ماه كش و سرو روان****از من جدا شد ناگهان بر من جهان شد چون قفس

اي چون فلك با من به كين بي مهر و رحم و شرم و دين****آزار من كمتر گزين آخر مكن با من چنين

عالم به عيش اندر ببين تا مر ترا گردد يقين****كاندر همه روي زمين مسكين تر از من نيست كس

آرام جان من مبر عيشم مكن زير و زبر****در زاري كارم نگر چون داري از حالم خبر

رحمي بكن زان پيشتر كايد جهان بر من به سر****بگذار تا در رهگذر با تو برآرم يك نفس

دايم ز حسن آن صنم چون چشم او بختم دژم****چون زلف او پشتم به خم دل پر ز تف رخ پر ز نم

اندوه بيش آرام كم پالوده صبر افزوده غم****از دست اين چندين ستم يارب مرا فرياد رس

چون بست محمل بر هيون از شهر شد ناگه برون****من پيش او از حد برون خونابه راندم از جفون

كردم همه ره لاله گون گفتم كه آن دلبر كنون****چون بسته بيند ره ز خون باشد كه گردد باز پس

هر روز برخيزم همي در خلق بگريزم همي****با هجر بستيزم همي شوري برانگيزم همي

رنگي برآميزم همي مي در قدح ريزم همي****در باده آويزم همي كاندهگسارم باده بس

شمارهٔ 3 - در مدح خواجه حكيم حسن اسعد غزنوي

حادثهٔ چرخ بين فايدهٔ روزگار****سير ز انجم شناس حكم ز پروردگار

نيز نباشد مدام هست چو بر ما گذار****حسرت امشب چو دوش محنت فردا چو دي

اسب قناعت بتاز پيش سپاه قدر****عدل خداوند را ساز ز فضلش سپر

يافه مگوي و مبين از فلك اين خير و شر****سايق علم ست اين منتهي و

مبتدي

حال فلك را مجوي سير ملك را مگوي****سلك جواهي مگير بر ره معني بپوي

نادره شعري بگوي حسن سعادت بجوي****نزد ظريفي خرام چون حسن اسعدي

آنكه ز الماس عقل در معاني بسفت****سوسن اقبال و بخت در چمن او شكفت

عقل چون آن حال ديد در سر با خود بگفت****دير زياد آنكه شد در ره من مهتدي

حاجت عقل اندرو گشت روا اي عجب****ساخت هم از بهر خويش از دل و طبعش سلب

نزد همه كس سخنش گشت روا زين سبب****عقلش چون مقتداست طبع ورا مقتدي

او سبب عز دهر يافته از بخت خويش****ساخته بر اوج چرخ همت او تخت خويش

عالم علوي كشد خاطر او رخت خويش****ديده مجال سخن در وطن مفردي

خط سخنهاي خوب يافت ز گنج كلام****بحر معاني گرفت همت طبعش تمام

نزدش باز آمد او كرد چو آنجا مقام****گويي بر اوج ساخت جايگه عابدي

آفت ادبار و نحس كرد ز پيشش رحيل****سعد نجوم فلك جست مر او را دليل

عاجز او شد حسود دشمن او شد دليل****ديد چو در دولتش قاعدهٔ سرمدي

حد و كمال دو چيز خاطر و آن همتش****ساحت آن عرش گشت مسكين اين فكرتش

نيست عجب كز فلك از قبل رفعتش****نازد بر همتش حاسد آن حاسدي

اي شده اشكال شعر از دل و طبعت بيان****ساخته از عقل و فضل بر تن و جان قهرمان

عين سعادت چو گشت طبع ترا ترجمان****ديوانها ساز زود ز آن همم فرقدي

حنجر ادبار را خنجر اقبال زن****سلسلهٔ جاه در كنگر سدره فگن

ناز همالان مكش زان كه به هر انجمن****از همه در علم و فضل افضلي و اوحدي

آيت بختت نمود از عز برهان خويش****سيرت زيبات يافت از خط سامان خويش

عادت خوبت براند بر دل فرمان خويش****ديدهٔ اقبال را اكنون چون

اثمدي

حافظ چون خاطري صافي چون جوهري****ساكن چون كوه و كان روشن چون آذري

نرم چو آب روان زان به گه شاعري****ناب تو چون لولوي صاف تو چون عسجدي

كبر حيا شد چو ديد آن دل و طبع و سخات****سحر مبين چو يافت خاطر شعر و ثنات

عيش هني شد چو يافت سيرت و زيب و لقات****ديو زيان شد چو يافت در تو فر مرشدي

حاسد تا در جهان نيست چو ناصح به دل****ساخته با نيك و بد راست چو با آب، گل

نيست به چهره حبش بابت چين و چگل****تا نبود نزد عقل راد بسان ردي

حربهٔ اقبال گير ساز ز طبعش فسان****شو ز نحوست بري كن به سعادت مكان

نامهٔ اقبال خوان زان كه تويي خوش زبان****كعبهٔ زوار را تو حجرالاسودي

گردش گردون و دهر جز به رضايت مباد****سير كواكب به سعد دور ز رايت مباد

عون عنايت به تو جز ز خدايت مباد****دين خداييت باد با روش احمدي

حسرت و رنج و بدي يار و صديقت مباد****سيرت و رسم بدان كار و طريقت مباد

نيكي يار تو باد نحس رفيقت مباد****بخش تو نيكي و سعد سهم حسودت بدي

رباعيات

حرف ا
رباعي شماره 1: عشقست مرا بهينه تر كيش بتا

عشقست مرا بهينه تر كيش بتا****نوشست مرا ز عشق تو نيش بتا

من مي باشم ز عشق تو ريش بتا****نه پاي تو گيرم نه سر خويش بتا

رباعي شماره 2: در دست منت هميشه دامن بادا

در دست منت هميشه دامن بادا****و آنجا كه ترا پاي سر من بادا

برگم نبود كه كس ترا دارد دوست****اي دوست همه جهانت دشمن بادا

رباعي شماره 3: عشقا تو در آتش نهادي ما را

عشقا تو در آتش نهادي ما را****درهاي بلا همه گشادي ما را

صبرا به تو در گريختم تا چكني****تو نيز به دست هجر دادي ما را

رباعي شماره 4: آني كه قرار با تو باشد ما را

آني كه قرار با تو باشد ما را****مجلس چو بهار با تو باشد ما را

هر چند بسي به گرد سر برگردم****آخر سر و كار با تو باشد ما را

رباعي شماره 5: اي كبك شكار نيست جز باز ترا

اي كبك شكار نيست جز باز ترا****بر اوج فلك باشد پرواز ترا

زان مي نتوان شناختن راز ترا****در پرده كسي نيست هم آواز ترا

رباعي شماره 6: هر چند بسوختي به هر باب مرا

هر چند بسوختي به هر باب مرا****چون مي ندهد آب تو پاياب مرا

زين بيش مكن به خيره در تاب مرا****دريافت مرا غم تو، درياب مرا

رباعي شماره 7: چون دوست نمود راه طامات مرا

چون دوست نمود راه طامات مرا****از ره نبرد رنگ عبادات مرا

چون سجده همي نمايد آفات مرا****محراب ترا باد و خرابات مرا

رباعي شماره 8: در منزل وصل توشه اي نيست مرا

در منزل وصل توشه اي نيست مرا****وز خرمن عشق خوشه اي نيست مرا

گر بگريزم ز صحبت نااهلان****كمتر باشد كه گوشه اي نيست مرا

رباعي شماره 9: در دل ز طرب شكفته باغيست مرا

در دل ز طرب شكفته باغيست مرا****بر جان ز عدم نهاده داغيست مرا

خالي ز خيالها دماغيست مرا****از هستي و نيستي فراغيست مرا

رباعي شماره 10: اندوه تو دلشاد كند مرجان را

اندوه تو دلشاد كند مرجان را****كفر تو دهد بار كمي ايمان را

دل راحت وصل تو مبيناد دمي****با درد تو گر طلب كند درمان را

رباعي شماره 11: كي باشد كه ز طلعت دون شما

كي باشد كه ز طلعت دون شما****ما رسته و رسته ريش ملعون شما

ما نيز بگرديم و نبايد گشتن****چون خري گرد در شما

رباعي شماره 12: گردي نبرد ز بوسه از افسر ما

گردي نبرد ز بوسه از افسر ما****گر بوسه به نام خود زني بر سر ما

تازان خودي مگرد گرد در ما****يا چاكر خويش باش يا چاكر ما

رباعي شماره 13: در دل كردي قصد بدانديشي ما

در دل كردي قصد بدانديشي ما****ظاهر كردي عيب كمابيشي ما

اي جسته به اختيار خود خويشي ما****بگرفت ملالتت ز درويشي ما

حرف ب
رباعي شماره 14: زان سوزد چشم تو زان ريزد آب

زان سوزد چشم تو زان ريزد آب****كاندر ابروت خفته بد مست و خراب

ابروي تو محراب و بسوزد به عذاب****هر مست كه او بخسبد اندر محراب

رباعي شماره 15: تا در چشمم نشسته بودي در تاب

تا در چشمم نشسته بودي در تاب****پيوسته همي بريختي در خوشاب

و اكنون كه برون شدن به رستم ز عذاب****چون ديده ز خس برست كم ريزد آب

رباعي شماره 16: چگونه اي، داد جواب

با دل گفتم: چگونه اي، داد جواب****من بر سر آتش و تو سر بر سر آب

ناخورده ز وصل دوست يك جام شراب****افتاده چنين كه بينيم مست و خراب

رباعي شماره 17: گفتي كه كيت بينم اي در خوشاب

گفتي كه كيت بينم اي در خوشاب****درياب مرا و خويشتن را درياب

كايام چنان بود كه شبها گذرد****كز دور خيال هم نبينيم به خواب

رباعي شماره 18: آنكس كه ز عابدي در ايام شراب

آنكس كه ز عابدي در ايام شراب****نشنيد كس از زبان او نام شراب

از عشق چنان بماند در دام شراب****كز محبره فرمود كنون جام شراب

رباعي شماره 19: روزاز دورخت بروشني ماند عجب

روزاز دورخت بروشني ماند عجب****آن مقنعهٔ چو شب نگويي چه سبب

گويي كه به ما همي نمايي ز طرب****كاينك سر روز ما همي گردد شب

رباعي شماره 20: اي مجلس تو چو بخت نيك اصل طرب

اي مجلس تو چو بخت نيك اصل طرب****وين در سخنهات چو روز اندر شب

خورشيد سما را چو ز چرخست نسب****خورشيد زميني و چو چرخي چه عجب

رباعي شماره 21: لبهات مي ست و مي بود اصل طرب

لبهات مي ست و مي بود اصل طرب****چندان ترشي درو نگويي چه سبب

تو از نمك آنچنان ترش داري لب****گر مي ز نمك ترش شود نيست عجب

رباعي شماره 22: نيلوفر و لاله هر دو بي هيچ سبب

نيلوفر و لاله هر دو بي هيچ سبب****اين پوشد نيل و آن به خون شويد لب

مي شويم و مي پوشم اي نوشين لب****در هجر تو رخ به خوان و از نيل سلب

رباعي شماره 23: تا بشنيدم كه گرمي از آتش تب

تا بشنيدم كه گرمي از آتش تب****گرمي سوي دل بردم و سردي سوي لب

مرگست نديمم از فراقت همه شب****تب با تو و مرگ با من اين هست عجب

رباعي شماره 24: از روي تو و زلف تو روز آمد و شب

از روي تو و زلف تو روز آمد و شب****اي روز و شب تو روز و شب كرده عجب

تا عشق مرا روز و شبت هست سبب****چون روز و شبت كنم شب و روز طلب

رباعي شماره 25: تا ديده ام آن سيب خوش دوست فريب

تا ديده ام آن سيب خوش دوست فريب****كو بر لب نوشين تو مي زد آسيب

انديشهٔ آن خود از دلم برد شكيب****تا از چه گرفت جاي شفتالو سيب

حرف ت
رباعي شماره 26: بي خوابي شب جان مرا گر چه بكاست

بي خوابي شب جان مرا گر چه بكاست****جر بيداري ز روي انصاف خطاست

باشد كه خيال او شبي رنجه شود****عذر قدمش به سالها نتوان خواست

رباعي شماره 27: اي جان عزيز تن ببايد پرداخت

اي جان عزيز تن ببايد پرداخت****گر با غم عشق و عاشقي خواهي ساخت

اندر دل كن ز عشق خواري و نواخت****با روي نكو چو عاشقي خواهي باخت

رباعي شماره 28: آن موي كه سوز عاشقان مي انگيخت

آن موي كه سوز عاشقان مي انگيخت****كز يك شكنش هزار دلداده گريخت

آخر اثر زمانه رنگي آميخت****تا در كفش از موي سيه پاك بريخت

رباعي شماره 29: در دوستي اي صنم چو دادم دادت

در دوستي اي صنم چو دادم دادت****بر من ز چه روي دشمني افتادت

دشمن خواني مرا و خوانم بادت****اي دوست چو من هزار دشمن بادت

رباعي شماره 30: اي مانده زمان بنده اندر يادت

اي مانده زمان بنده اندر يادت****دادست ملك ز آفرينش دادت

تو عيد مني به عيد بينم شادت****اي عيد رهي عيد مبارك بادت

رباعي شماره 31: اي كرده فلك به خون من نامزدت

اي كرده فلك به خون من نامزدت****ديدار نكو داده و برده خردت

ز اقبال قبول تو و ز ادبار ردت****من خود رستم واي تو و خوي بدت

رباعي شماره 32: صدبار به بوسه آزمودم پارت

صدبار به بوسه آزمودم پارت****بس بوسه دريغ يافتم هر بارت

گفتم كه كنون كشيد خواهم بارت****با اين همه هم به كار نايد كارت

رباعي شماره 33: اي خواجه محمد اي محامد سيرت

اي خواجه محمد اي محامد سيرت****اي در خور تاج هر دو هم نام و سرت

پيدا به شما دو تن سه اصل فطرت****ز آن روي سخا از تو و علم از پدرت

رباعي شماره 34: زين پس هر چون كه داردم دوست رواست

زين پس هر چون كه داردم دوست رواست****گفتار بيفتاد و خصومت برخاست

آزادي و عشق چون همي بايد راست****بنده شدم و نهادم از يك سو خواست

رباعي شماره 35: خورشيد به زير دام معشوقهٔ ماست

خورشيد به زير دام معشوقهٔ ماست****مه با همه حسن نام معشوقهٔ ماست

امروز جهان به كام معشوقهٔ ماست****عالم همه بانگ و نام معشوقهٔ ماست

رباعي شماره 36: بيرون جهان همه درون دل ماست

بيرون جهان همه درون دل ماست****اين هر دو سرا، يگان يگان منزل ماست

زحمت همه در نهاد آب و گل ماست****پيش از دل و گل چه بود آن منزل ماست

رباعي شماره 37: روز از طلبت پردهٔ بيكاري ماست

روز از طلبت پردهٔ بيكاري ماست****شبها ز غمت حجرهٔ بيداري ماست

هجران تو پيرايهٔ غمخواري ماست****سوداي تو سرمايهٔ هشياري ماست

رباعي شماره 38: هر باطل را كه رهگذر بر گل ماست

هر باطل را كه رهگذر بر گل ماست****تو پنداري كه منزلش در دل ماست

آنجا كه نهاد قبلهٔ مقبل ماست****درد ازل و عشق ابد حاصل ماست

رباعي شماره 39: هجرت به دلم چو آتشي در پيوست

هجرت به دلم چو آتشي در پيوست****آب چشمم قوت او را بشكست

چون خواستم از ياد غمت گشتن مست****بگرفت مرا خاك سر كوي تو دست

رباعي شماره 40: دستي كه حمايل تو بودي پيوست

دستي كه حمايل تو بودي پيوست****پايي كه مرا نزد تو آوردي مست

زان دست بجز بند ندارم بر پاي****زان پاي بجز باد ندارم در دست

رباعي شماره 41: تا زلف بتم به بند زنجير منست

تا زلف بتم به بند زنجير منست****سرگشته همي روم نه هشيار و نه مست

گويم بگرم زلف ترا هر چون هست****نه طاقت دل يابم و نه قوت دست

رباعي شماره 42: خواهم كه به انديشه و ياراي درست

خواهم كه به انديشه و ياراي درست****خود را به در اندازم ازين واقعه چست

كز مذهب اين قوم ملالم بگرفت****هر يك زده دست عجز در شاخي سست

رباعي شماره 43: گفتم پس از آنهمه طلبهاي درست

گفتم پس از آنهمه طلبهاي درست****پاداش همان يكشبه وصل آمد چست

برگشت به خنده گفت اي عاشق سست****زان يكشبه را هنوز باقي بر تست

رباعي شماره 44: مستست بتا چشم تو و تير به دست

مستست بتا چشم تو و تير به دست****بس كس كه به تير چشم مست تو بخست

گر پوشد عارضت زره عذرش هست****از تير بترسد همه كس خاصه ز مست

رباعي شماره 45: اي مه تويي از چهار گوهر شده هست

اي مه تويي از چهار گوهر شده هست****زينست كه در چهار جايي پيوست

در چشم آبي و آتشي اندر دل****بر سر خاكي و بادي اندر كف دست

رباعي شماره 46: چون من به خودي نيامدم روز نخست

چون من به خودي نيامدم روز نخست****گر غم خورم از بهر شدن نايد چست

هر چند رهي اسير در قبضهٔ توست****زين آمد و شد رضاي تو بايد جست

رباعي شماره 47: اي چون گل و مل در به در و دست به دست

اي چون گل و مل در به در و دست به دست****هر جا ز تو خرمي و هر كس ز تو مست

آنرا كه شبي با تو بود خاست و نشست****جز خار و خمار از تو چه برداند بست

رباعي شماره 48: اي نيست شده ذات تو در پردهٔ هست

اي نيست شده ذات تو در پردهٔ هست****اي صومعه ويران كن و زنار پرست

مردانه كنون چو عاشقان مي در دست****گرد در كفر گرد و گرد سر مست

رباعي شماره 49: لشكرگه عشق عارض خرم تست

لشكرگه عشق عارض خرم تست****زنجير بلا زلف خم اندر خم تست

آسايش صدهزار جان يك دم تست****اي شادي آن دل كه در آن دل غم تست

رباعي شماره 50: گيرم كه چو گل همه نكويي با تست

گيرم كه چو گل همه نكويي با تست****چون بلبل راه خوبگويي با تست

چون آينه خوي عيب جويي با تست****چه سود كه شيمت دورويي با تست

رباعي شماره 51: محراب جهان جمال رخسارهٔ تست

محراب جهان جمال رخسارهٔ تست****سلطان فلك اسير و بيچارهٔ تست

شور و شر و شرك و زهد و توحيد و يقين****در گوشهٔ چشمهاي خونخوارهٔ تست

رباعي شماره 52: امروز ببر زانچه ترا پيوندست

امروز ببر زانچه ترا پيوندست****كانها همه بر جان تو فردا بندست

سودي طلب از عمر كه سرمايهٔ عمر****روزي چندست و كس نداند چندست

رباعي شماره 53: بر من فلك ار دست جفا گستردست

بر من فلك ار دست جفا گستردست****شايد كه بسي وفا و خوبي كردست

امروز به محنتم از آن از سر و دست****تا درد همان خورد كه صافي خوردست

رباعي شماره 54: تا جان مرا بادهٔ مهرت سودست

تا جان مرا بادهٔ مهرت سودست****جان و دلم از رنج غمت ناسودست

گر باده به گوهر اصل شادي بودست****پس چونكه ز بادهٔ تو رنج افزودست

رباعي شماره 55: در دام تو هر كس كه گرفتارترست

در دام تو هر كس كه گرفتارترست****در چشم تو اي جان جهان خوارترست

وان دل كه ترا به جان خريدار ترست****اي دوست به اتفاق غمخوار ترست

رباعي شماره 56: مژگان و لبش عذر و عذابي دگرست

مژگان و لبش عذر و عذابي دگرست****وز كبر و ز لطف آتش و آبي دگرست

بي شك داند آنكه خردمند بود****كان آفت آب آفتاب دگرست

رباعي شماره 57: هر خوش پسري را حركات دگرست

هر خوش پسري را حركات دگرست****واندر لب هر يكي حيات دگرست

گويند مزاج مرگ دارد هجران****هجر پسران خوش ممات دگرست

رباعي شماره 58: هر روز مرا با تو نيازي دگرست

هر روز مرا با تو نيازي دگرست****با دو لب نوشين تو رازي دگرست

هر روز ترا طريق و سازي دگرست****جنگي دگر و عتاب و نازي دگرست

رباعي شماره 59: در شهر هر آنكسي كه او مشهورست

در شهر هر آنكسي كه او مشهورست****دانم كه ز درد پاي تو رنجورست

هستي به معاني تو جهاني ديگر****پايي كه جهاني نكشد معذورست

رباعي شماره 60: غم خوردن اين جهان فاني هوسست

غم خوردن اين جهان فاني هوسست****از هستي ما به نيستي يك نفسست

نيكويي كن اگر ترا دست رسست****كين عالم يادگار بسيار كسست

رباعي شماره 61: در ديدهٔ كبر كبرياي تو بسست

در ديدهٔ كبر كبرياي تو بسست****در كيسهٔ فقر كيمياي تو بسست

كوران هزار ساله را در ره عشق****يك ذره ز گرد توتياي تو بسست

رباعي شماره 62: گر گويم جان فدا كنم جان نفسست

گر گويم جان فدا كنم جان نفسست****گر گويم دل فدا كنم دل هوسست

گر ملك فدا كنم همان ملك خسست****كي برتر ازين سه بنده را دست رسست

رباعي شماره 63: تا اين دل من هميشه عشق انديش ست

تا اين دل من هميشه عشق انديش ست****هر روز مرا تازه بلايي پيش ست

عيبم مكنيد اگر دل من ريش ست****كز عشق مراد خانه ويران بيشست

رباعي شماره 64: زين روي كه راه عشق راهي تنگ ست

زين روي كه راه عشق راهي تنگ ست****نه بر خودمان صلح و نه بر كس جنگست

مي بايد مي چه جاي نام و ننگ ست****كاندر ره عشق كفر و دين همرنگست

رباعي شماره 65: ار نيست دهان فزونت ار هست كمست

ار نيست دهان فزونت ار هست كمست****گويي به مثل وجودش اندر عدم ست

درد است و دواست هم شفا و الم ست****گويي ملك الموت و مسيحا بهم ست

رباعي شماره 66: تنگي دهن يار ز انديشه كمست

تنگي دهن يار ز انديشه كمست****انديشهٔ ما برون هستي ستم ست

گر هست به نيستي چرا متهمست****ار نيست فزونشدست ور هست كمست

رباعي شماره 67: هر روز مرا ز عشق جان انجامت

هر روز مرا ز عشق جان انجامت****جانيست وظيفه از دو تا بدامت

يك جان دو شود چو يابم از انعامت****از دو لب تو چهار حرف از نامت

رباعي شماره 68: آنجا كه سر تيغ ترا يافتن ست

آنجا كه سر تيغ ترا يافتن ست****جان را سوي او به عشق بشتافتن ست

زان تيغ اگر چه روي برتافتن ست****يك جان دادن هزار جان يافتن ست

رباعي شماره 69: آنم كه مرا نه دل نه جان و نه تنست

آنم كه مرا نه دل نه جان و نه تنست****بر من ز من از صفات هستي بدنست

تا ظن نبري كه هستي من ز منست****آن سايه ز من نيست كه از پيرهنست

رباعي شماره 70: برهان محبت نفس سرد منست

برهان محبت نفس سرد منست****عنوان نياز چهرهٔ زرد منست

ميدان وفا دل جوانمرد منست****درمان دل سوختگان درد منست

رباعي شماره 71: شبها ز فراق تو دلم پر خونست

شبها ز فراق تو دلم پر خونست****وز بي خوابي دو ديده بر گردونست

چون روز آيد زبان حالم گويد****كاي بر در بامداد حالست چونست

رباعي شماره 72: آن روز كه بيش با من او را كينست

آن روز كه بيش با من او را كينست****بيشش بر من كرامت تمكينست

گويم به زبان نخواهمش گر دينست****شوخيست كه مي كنم چه جاي اينست

رباعي شماره 73: در مرگ حيات اهل داد و دينست

در مرگ حيات اهل داد و دينست****وز مرگ روان پاك را تمكينست

نز مرگ دل سنايي اندهگينست****بي مرگ همي ميرد و مرگش زين ست

رباعي شماره 74: آنكس كه سرت بريد غمخوار تو اوست

آنكس كه سرت بريد غمخوار تو اوست****وان كت كلهي نهاد طرار تو اوست

آنكس كه ترا بار دهد بار تو اوست****وآنكس كه ترا بي تو كند يار تو اوست

رباعي شماره 75: آنكس كه به ياد او مرا كار نكوست

آنكس كه به ياد او مرا كار نكوست****با دشمن من همي زيد در يك پوست

گر دشمن بنده را همي دارد دوست****بدبختي بنده ست نه بدعهدي اوست

رباعي شماره 76: ايام درشت رام بهرام شه ست

ايام درشت رام بهرام شه ست****جام ابدي به نام بهرامشه ست

آرام جهان قوام بهرامشه ست****اجرام فلك غلام بهرامشه ست

رباعي شماره 77: هر چند بلاي عشق دشمن كاميست

هر چند بلاي عشق دشمن كاميست****از عشق به هر بلا رسيدن خامي ست

منديش به عالم و به كام خود زي****معشوقه و عشق را هنر بدنامي ست

رباعي شماره 78: در دام تو هر كس كه گرفتارترست

در دام تو هر كس كه گرفتارترست****در چشم تو اي جهان جان خوارترست

آن دل كه ترا به جان خريدارترست****اي دوست به اتفاق غمخوارترست

رباعي شماره 79: چندان چشمم كه در غم هجر گريست

چندان چشمم كه در غم هجر گريست****هرگز گفتي گريستنت از پي چيست

من خود ز ستم هيچ نمي دانم گفت****كو با تو و خوي تو چو من خواهد زيست

رباعي شماره 80: گويند كه راستي چو زر كانيست

گويند كه راستي چو زر كانيست****سرمايهٔ عز و دولت و آسانيست

گر راست به هر چه راستست ارزانيست****من راستم آخر اين چه سرگردانيست

رباعي شماره 81: كمتر ز من اي جان به جهان خاكي نيست

كمتر ز من اي جان به جهان خاكي نيست****بهتر ز تو مهتري و چالاكي نيست

تو بي مني از منت همي آيد باك****من با توام ار تو بي مني باكي نيست

رباعي شماره 82: اندر عقب دكان قصاب گويست

اندر عقب دكان قصاب گويست****و آنجا ز سر غرقه به خونش گرويست

از خون شدن دل كه مي انديشد****آنجا كه هزار خون ناحق به جويست

رباعي شماره 83: زلفين تو تا بوي گل نوروزيست

زلفين تو تا بوي گل نوروزيست****كارش همه ساله مشك و عنبر سوزيست

همرنگ شبست و اصل فرخ روزيست****ما را همه زو غم و جدايي روزيست

رباعي شماره 84: عقلي كه ز لطف ديدهٔ جان پنداشت

عقلي كه ز لطف ديدهٔ جان پنداشت****بر دل صفت ترا به خوبي بنگاشت

جاني كه همي با تو توان عمر گذاشت****عمري كه دل از مهر تو بر نتوان داشت

رباعي شماره 85: روزي كه رطب داد همي از پيشت

روزي كه رطب داد همي از پيشت****آن روز به جان خريدمي تشويشت

اكنون كه دميد ريش چون حشيشت****تيزم بر ريش اگر ريم بر ريشت

رباعي شماره 86: نوري كه همي جمع نيابي در مشت

نوري كه همي جمع نيابي در مشت****ناري كه به تو در نتوان زد انگشت

دهري كه شوي بر من بيچاره درشت****بختي كه چو بينمت بگرداني پشت

رباعي شماره 87: بس عابد را كه سرو بالاي تو كشت

بس عابد را كه سرو بالاي تو كشت****بس زاهد را كه قدر والاي تو كشت

تو دير زي اي بت ستمگر كه مرا****دست ستم زمانه در پاي تو كشت

رباعي شماره 88: صد بار رهي بيش به كوي تو شتافت

صد بار رهي بيش به كوي تو شتافت****بويي ز گلستان وصال تو نيافت

دل نيست كز آتش فراق تو نتافت****دست تو قوي ترست بر نتوان تافت

رباعي شماره 89: بويي كه مرا ز وصل يار آمد رفت

بويي كه مرا ز وصل يار آمد رفت****و آن شاخ جواني كه به بار آمد رفت

گيرم كه ازين پس بودم عمر دراز****چه سود ازو كانچه به كار آمد رفت

رباعي شماره 90: اي عالم علم پيشگاه تو برفت

اي عالم علم پيشگاه تو برفت****اي دين محمدي پناه تو برفت

اي چرخ فرو گسل كه ماه تو برفت****در حجله رو اي سخن كه شاه تو برفت

رباعي شماره 91: رازي كه سر زلف تو با باد بگفت

رازي كه سر زلف تو با باد بگفت****خود باد كجا تواند آن راز نهفت

يك ره كه سر زلف ترا باد بسفت****بس گل كه ز دست باد مي بايد رفت

رباعي شماره 92: چون ديد مرا رخانش چون گل بشكفت

چون ديد مرا رخانش چون گل بشكفت****آن ديدهٔ نيمخوابش از شرم بخفت

گفتا كه مخور غم كه شوي با ما جفت****قربان چنان لب كه چنان داند گفت

رباعي شماره 93: افلاك به تير عشق بتوانم سفت

افلاك به تير عشق بتوانم سفت****و آفاق به باد هجر بتوانم رفت

در عشق چنان شدم كه بتوانم گفت****كاندر يك چشم پشه بتوانم خفت

رباعي شماره 94: تا كي باشم با غم هجران تو جفت

تا كي باشم با غم هجران تو جفت****زرقيست حديثان تو پيدا و نهفت

چون از تو نخواهدم گل و مل بشكفت****دست از تو بشستم و به ترك تو گفت

رباعي شماره 95: در خاك بجستمت چو خور يافتمت

در خاك بجستمت چو خور يافتمت****بسيار عزيزتر ز زر يافتمت

جايي اگر امروز خبر يافتمت****جان تو كه نيك عشوه گر يافتمت

رباعي شماره 96: اي ديدهٔ روشن سنايي ز غمت

اي ديدهٔ روشن سنايي ز غمت****تاريك شد اين دو روشنايي ز غمت

با اين همه يك ساعت و يك لحظه مباد****اين جان و دل مرا جدايي ز غمت

رباعي شماره 97: از ظلمت چون گرفته ما هم ز غمت

از ظلمت چون گرفته ما هم ز غمت****چون آتش و خون شد اشك و آهم ز غمت

از بس كه شب و روز بكاهم ز غمت****از زردي رخ چو برگ كاهم ز غمت

رباعي شماره 98: دل خسته و زار و ناتوانم ز غمت

دل خسته و زار و ناتوانم ز غمت****خونابه ز ديده مي برانم ز غمت

هر چند به لب رسيده جانم ز غمت****غمگين مانم چو باز مانم ز غمت

رباعي شماره 99: هر چند دلم بيش كشد بار غمت

هر چند دلم بيش كشد بار غمت****گويي كه بود شيفته تر بر ستمت

گفتي كم من گير نگيرد هرگز****آن دل كه كم خويش گرفتست كمت

رباعي شماره 100: سرو چمني ياد نيايد ز منت

سرو چمني ياد نيايد ز منت****شد پست چو من سرو بسي در چمنت

خورشيد همه ز كوه آيد بر اوج****وان من مسكين ز ره پيرهنت

رباعي شماره 101: زين رفتن جان رباي درد افزايت

زين رفتن جان رباي درد افزايت****چون سازم و چون كنم پشيمان رايت

برخيزم و در وداع هجر آرايت****بندي سازم ز دست خود بر پايت

رباعي شماره 102: آتش در زن ز كبريا در كويت

آتش در زن ز كبريا در كويت****تا ره نبرد هيچ فضولي سويت

آن روي نكو ز ما بپوش از مويت****زيرا كه به ما دريغ باشد رويت

حرف ج
رباعي شماره 103: هستي تو سزاي اين و صد چندين رنج

هستي تو سزاي اين و صد چندين رنج****تا با تو كه گفت كين همه بر خود سنج

از جستن و خواستن برآساي و مباش****آرام گزين كه خفته اي بر سر گنج

حرف ح
رباعي شماره 104: اندر همه عمر من بسي وقت صبوح

اندر همه عمر من بسي وقت صبوح****آمد بر من خيال آن راحت روح

پرسيد ز من كه چون شدي تو مجروح****گفتم ز وصال تو همين بود فتوح

حرف د
رباعي شماره 105: هر جاه ترا بلندي جوزا باد

هر جاه ترا بلندي جوزا باد****درگاه ترا سياست دريا باد

راي تو ز روشني فلك سيما باد****خورشيد سعادت تو بر بالا باد

رباعي شماره 106: اي شاخ تو اقبال و خرد بارت باد

اي شاخ تو اقبال و خرد بارت باد****در عالم عقل و روح بازارت باد

نام پدرت عاقبت كارت باد****كارت چو رخ و سرت چو دستارت باد

رباعي شماره 107: گوشت سوي عاقلان غافل وش باد

گوشت سوي عاقلان غافل وش باد****چشمت سوي صوفيان دردي كش باد

بي روي تو آب ديده ها آتش باد****بي وصل تو روز نيك را شب خوش باد

رباعي شماره 108: زلفينانت هميشه خم در خم باد

زلفينانت هميشه خم در خم باد****واندوهانت هميشه دم در دم باد

شادان به غم مني غمم بر غم باد****عشقي كه به صد بلا كم آيد كم باد

رباعي شماره 109: نور بصرم خاك قدمهاي تو باد

نور بصرم خاك قدمهاي تو باد****آرام دلم زلف به خمهاي تو باد

در عشق داد من ستمهاي تو باد****جاني دارم فداي غمهاي تو باد

رباعي شماره 110: اصل همه شادي از دل شاد تو باد

اصل همه شادي از دل شاد تو باد****تا بنده بود هميشه بر ياد تو باد

بيداد همي كني و دادم ندهي****داد همه كس فداي بيداد تو باد

رباعي شماره 111: از كبر چو من طبع تو بگريخته باد

از كبر چو من طبع تو بگريخته باد****با خلق چو تو خلق من آميخته باد

دشمنت چو من به گردن آويخته باد****يا همچو من آب روي او ريخته باد

رباعي شماره 112: گردي كه ز ديوار تو بربايد باد

گردي كه ز ديوار تو بربايد باد****جز در چشمم از آن نشان نتوان داد

اي در غم تو طبع خردمندان شاد****هر كو به تو شاد نيست شاديش مباد

رباعي شماره 113: كاري كه نه كار تست ناساخته باد

كاري كه نه كار تست ناساخته باد****در كوي تو مال و ملك درباخته باد

گر چهرهٔ من جز از غم تست چو زر****در بوتهٔ فرقت تو بگداخته باد

رباعي شماره 114: چشمم ز فراق تو جهانسوز مباد

چشمم ز فراق تو جهانسوز مباد****بر من سپه هجر تو پيروز مباد

روزي اگر از تو باز خواهم ماندن****شب باد همه عمر من آن روز مباد

رباعي شماره 115: آن را شايي كه باشم از عشق تو شاد

آن را شايي كه باشم از عشق تو شاد****و آن را شايم كه از منت نايد ياد

با اين همه چشم زخم اي حورنژاد****در راه تو بنده با خود و بي خود باد

رباعي شماره 116: آن به كه كنم ياد تو اي حور نژاد

آن به كه كنم ياد تو اي حور نژاد****و آن به كه نيارم از جفاهاي تو ياد

گر چه به خيال تست بيهوده و باد****بيهوده ترا به باد نتوانم داد

رباعي شماره 117: ما را بجز از تو عالم افروز مباد

ما را بجز از تو عالم افروز مباد****بر ما سپه هجر تو پيروز مباد

اندر دل ما ز هجر تو سوز مباد****چون با تو شدم بي تو مرا روز مباد

رباعي شماره 118: در ديدهٔ خصم نيك روي تو مباد

در ديدهٔ خصم نيك روي تو مباد****بر عاشق سفله نيك خوي تو مباد

چون قامت من دل دو توي تو مباد****جز من پس ازين عاشق روي تو مباد

رباعي شماره 119: آب از اثر عارض تو مي گردد

آب از اثر عارض تو مي گردد****آتش زد و رخسار تو پر خوي گردد

گر عاشق تو چو خاك لاشي گردد****چون باد به گرد زلف تو كي گردد

رباعي شماره 120: تن در غم تو در آب منزل دارد

تن در غم تو در آب منزل دارد****دل آتش سوداي تو در دل دارد

جان در طلب تو باد حاصل دارد****پس كيست كه او نيل ترا گل دارد

رباعي شماره 121: هجر تو خوشست اگر چه زارم دارد

هجر تو خوشست اگر چه زارم دارد****وصل تو بتر كه بي قرارم دارد

هجر تو عزيز و وصل خوارم دارد****اين نيز مزاج روزگارم دارد

رباعي شماره 122: از روي تو ديده ها جمالي دارد

از روي تو ديده ها جمالي دارد****وز خوي تو عقلها كمالي دارد

در هر دل و جان غمت نهالي دارد****خال تو بر آن روي تو حالي دارد

رباعي شماره 123: با هجر تو بنده دل خمين مي دارد

با هجر تو بنده دل خمين مي دارد****شبهاست كه روي بر زمين مي دارد

گويند مرا كه روي بر خاك منه****بي روي توام روي چنين مي دارد

رباعي شماره 124: اي صورت تو سكون دلها چو خرد

اي صورت تو سكون دلها چو خرد****وي سيرت تو منزه از خصلت بد

دارم ز پي عشق تو يك انده صد****از بيم تو هيچ دم نمي يارم زد

رباعي شماره 125: گه جفت صلاح باشم و يار خرد

گه جفت صلاح باشم و يار خرد****گه اهل فساد و با بدان داد و ستد

بايد بد و نيك نيك ور نه بد بد****زين بيش دف و داريه نتوانم زد

رباعي شماره 126: من چون تو نيابم تو چو من يابي صد

من چون تو نيابم تو چو من يابي صد****پس چون كنمت بگفت هر ناكس زد

كودك نيم اين مايه شناسم بخرد****پاي از سر و آب از آتش و نيك از بد

رباعي شماره 127: روزي كه بود دلت ز جانان پر درد

روزي كه بود دلت ز جانان پر درد****شكرانه هزار جان فدا بايد كرد

اندر سر كوي عاشقي اي سره مرد****بي شكر قفاي نيكوان نتوان خورد

رباعي شماره 128: گر خاك شوم چو باد بر من گذرد

گر خاك شوم چو باد بر من گذرد****ور باد شوم چو آب بر من سپرد

جانش خواهم به چشم من در نگرد****از دست چنين جان جهان جان كه برد

رباعي شماره 129: بر رهگذر دوست كمين خواهم كرد

بر رهگذر دوست كمين خواهم كرد****زير قدمش ديده زمين خواهم كرد

گر بسپردش صد آفرين خواهم گفت****نه عاشق زارم ار جز اين خواهم كرد

رباعي شماره 130: از دور مرا بديد لب خندان كرد

از دور مرا بديد لب خندان كرد****و آن روي چو مه به ياسمين پنهان كرد

آن جان جهان كرشمهٔ خوبان كرد****ور نه به قصب ماه نهان نتوان كرد

رباعي شماره 131: سوداي توام بي سر و بي سامان كرد

سوداي توام بي سر و بي سامان كرد****عشق تو مرا زندهٔ جاويدان كرد

لطف و كرمت جسم مرا چون جان كرد****در خاك عمل بهتر ازين نتوان كرد

رباعي شماره 132: روزي كه سر از پرده برون خواهي كرد

روزي كه سر از پرده برون خواهي كرد****آنروز زمانه را زبون خواهي كرد

گر حسن و جمال ازين فزون خواهي كرد****يارب چه جگرهاست كه خون خواهي كرد

رباعي شماره 133: چون چهرهٔ تو ز گريه باشد پر درد

چون چهرهٔ تو ز گريه باشد پر درد****زنهار به هيچ آبي آلوده مگرد

اندر ره عاشقي چنان بايد مرد****كز دريا خشك آيد از دوزخ سرد

رباعي شماره 134: گفتا كه به گرد كوي ما خيره مگرد

گفتا كه به گرد كوي ما خيره مگرد****تا خصم من از جان تو برنارد گرد

گفتم كه نبايدت غم جانم خورد****در كوي تو كشته به كه از روي تو فرد

رباعي شماره 135: منگر تو بدانكه ذوفنون آيد مرد

منگر تو بدانكه ذوفنون آيد مرد****در عهد وفا نگر كه چون آيد مرد

از عهدهٔ عهد اگر برون آيد مرد****از هر چه گمان بري فزون آيد مرد

رباعي شماره 136: رو گرد سراپردهٔ اسرار مگرد

رو گرد سراپردهٔ اسرار مگرد****شوخي چكني كه نيستي مرد نبرد

مردي بايد زهر دو عالم شده فرد****كو درد به جاي آب و نان داند خورد

رباعي شماره 137: آن بت كه دل مرا فرا چنگ آورد

آن بت كه دل مرا فرا چنگ آورد****شد مست و سوي رفتن آهنگ آورد

گفتم: مستي، مرو، سر جنگ آورد****چون گل بدريد جامه و رنگ آورد

رباعي شماره 138: بس دل كه غم سود و زيان تو خورد

بس دل كه غم سود و زيان تو خورد****بس شاه كه ياد پاسبان تو خورد

نان تو خورد سگي كه روبه گيرست****اي من سگ آن سگي كه نان تو خورد

رباعي شماره 139: هر كو به جهان راه قلندر گيرد

هر كو به جهان راه قلندر گيرد****بايد كه دل از كون و مكان برگيرد

در راه قلندري مهيا بايد****آلودگي جهان نه در برگيرد

رباعي شماره 140: چون پوست كشد كارد به دندان گيرد

چون پوست كشد كارد به دندان گيرد****آهن ز لبش قيمت مرجان گيرد

او كارد به دست خويش ميزان گيرد****تا جان گيرد هر آنچه با جان گيرد

رباعي شماره 141: اين اسب قلندري نه هر كس تازد

اين اسب قلندري نه هر كس تازد****وين مهرهٔ نيستي نه هر كس بازد

مردي بايد كه جان برون اندازد****چون جان بشود عشق ترا جان سازد

رباعي شماره 142: گبري كه گرسنه شد به ناني ارزد

گبري كه گرسنه شد به ناني ارزد****سگ زان تو شد به استخواني ارزد

اظهار نهاني به جهاني ارزد****آسايش زندگي به جاني ارزد

رباعي شماره 143: بادي كه ز كوي آن نگارين خيزد

بادي كه ز كوي آن نگارين خيزد****از خاك جفا صورت مهر انگيزد

آبي كه ز چشم من فراقش ريزد****هر ساعتم آتشي به سر بربيزد

رباعي شماره 144: اي آنكه برت مردم بد، دد باشد

اي آنكه برت مردم بد، دد باشد****وز نيكي تو يك هنرت صد باشد

داني تو و آنكه چون تو بخرد باشد****گر مردم نيك بد كند بد باشد

رباعي شماره 145: دشنام كه از لب تو مهوش باشد

دشنام كه از لب تو مهوش باشد****دري شمرم كش اصل از آتش باشد

نشگفت كه دشنام تو دلكش باشد****كان باد كه بر گل گذرد خوش باشد

رباعي شماره 146: تو شيردلي شكار تو دل باشد

تو شيردلي شكار تو دل باشد****جان دادنم از پي تو مشكل باشد

وصل تو به حيله كي به حاصل باشد****مدبر چه سزاي عشق مقبل باشد

رباعي شماره 147: اين ضامن صبر من خجل خواهد شد

اين ضامن صبر من خجل خواهد شد****اين شيفتگي يك چهل خواهد شد

بر خشك دوپاي من به گل خواهد شد****گويا كه سر اندر سر دل خواهد شد

رباعي شماره 148: در راه قلندري زيان سود تو شد

در راه قلندري زيان سود تو شد****زهد و ورع و سجاده مردود تو شد

دشنام سرود و رود مقصود تو شد****بپرست پياله را كه معبود تو شد

رباعي شماره 149: بالاي بتان چاكر بالاي تو شد

بالاي بتان چاكر بالاي تو شد****سرهاي سران در سر سوداي تو شد

دلها همه نقش بند زيباي تو شد****جهانها همه دفتر سخنهاي تو شد

رباعي شماره 150: از فقر نشان نگر كه در عود آمد

از فقر نشان نگر كه در عود آمد****بر تن هنرش سياهي دود آمد

بگداختنش نگر چه مقصود آمد****بودش همه از براي نابود آمد

رباعي شماره 151: در هجر توام قوت يك آه نماند

در هجر توام قوت يك آه نماند****قوت دل من جز غمت اي ماه نماند

زين خيره سري كه عشق مه رويانست****اندر ره عاشقي دو همراه نماند

رباعي شماره 152: نارفته به كوي صدق در گامي چند

نارفته به كوي صدق در گامي چند****ننشسته به پيش خاصي و عامي چند

بد كرده همه نام نكو نامي چند****بركرده ز طامات الف لامي چند

رباعي شماره 153: نقاش كه بر نقش تو پرگار افگند

نقاش كه بر نقش تو پرگار افگند****فرمود كه تا سجده برندت يك چند

چون نقش تمام گشت اي سرو بلند****مي خواند «وان يكاد» و مي سوخت سپند

رباعي شماره 154: مرغان كه خروش بي نهايت كردند

مرغان كه خروش بي نهايت كردند****از فرقت گل همي شكايت كردند

چون كار فراقشان روايت كردند****با گل گله هاي خود حكايت كردند

رباعي شماره 155: اي گل نه به سيم اگر به جانت بخرند

اي گل نه به سيم اگر به جانت بخرند****چون بر تو شبي گذشت نامت نبرند

گه نيز عزيز و گاه خوارت شمرند****بر سر ريزند و زير پايت سپرند

رباعي شماره 156: اين بي ريشان كه سغبهٔ سيم و زرند

اين بي ريشان كه سغبهٔ سيم و زرند****در سبلت تو به شاعري كه نگرند

زر بايد زر كه تا غم از دل ببرند****ترانهٔ خشك خوبرويان نخرند

رباعي شماره 157: سيمرغ نه اي كه بي تو نام تو برند

سيمرغ نه اي كه بي تو نام تو برند****طاووس نه اي كه با تو در تو نگرند

بلبل نه كه از نواي تو جامه درند****آخر تو چه مرغي و ترا با چه خرند

رباعي شماره 158: سادات به يك بار همه مهجورند

سادات به يك بار همه مهجورند****كز سايهٔ حشمت تو مهتر دورند

از غايت مهر تو به دل رنجورند****گر شكر تو گويند به جان معذورند

رباعي شماره 159: با ياد تو جام زهر چون نوش كشند

با ياد تو جام زهر چون نوش كشند****از كوي تو عاشقان بيهوش كشند

بنماي به زاهدان جمال رخ خويش****تا غاشيهٔ مهر تو بر دوش كشند

رباعي شماره 160: تا عشق قد تو همچو چنبر نكند

تا عشق قد تو همچو چنبر نكند****در راه قلندري ترا سر نكند

اين عشق درست از آن كس آيد به جهان****كورا همه آب بحرها تر نكند

رباعي شماره 161: عشق تو كراي شادي و غم نكند

عشق تو كراي شادي و غم نكند****عمر تو كراي سور و ماتم نكند

زخم تو كراي آه و مرهم نكند****چه جاي كراييم كراهم نكند

رباعي شماره 162: بسيار مگو دلا كه سودي نكند

بسيار مگو دلا كه سودي نكند****ور صبر كني به تو نمودي نكند

چون جان تو صد هزار برهم نهد او****و آتش زند اندرو و دودي نكند

رباعي شماره 163: يك دم سر زلف خويش پر خم نكند

يك دم سر زلف خويش پر خم نكند****تا كار مرا چو زلف درهم نكند

خارم نهد و عشق مرا كم نكند****خاري كه چنو گل سپر غم نكند

رباعي شماره 164: عشاق اگر دو كون پيش تو نهند

عشاق اگر دو كون پيش تو نهند****مفلس مانند و از خجالت نرهند

من عاشق دلسوخته جاني دارم****پيداست درين جهان به جاني چه دهند

رباعي شماره 165: عشق و غم تو اگر چه بي دادانند

عشق و غم تو اگر چه بي دادانند****جان و دل من زهر دو آبادانند

نبود عجب ار ز يكديگر شادانند****چون جان من و عشق تو همزادانند

رباعي شماره 166: آنها كه اسير عشق دلدارانند

آنها كه اسير عشق دلدارانند****از دست فلك هميشه خونبارانند

هرگز نشود بخت بد از عشق جدا****بدبختي و عاشقي مگر يارانند

رباعي شماره 167: آنها كه درين حديث آويخته اند

آنها كه درين حديث آويخته اند****بسيار ز ديده خون دل ريخته اند

بس فتنه كه هر شبي برانگيخته اند****آنگاه به حيلت از تو بگريخته اند

رباعي شماره 168: ديده ز فراق تو زيان مي بيند

ديده ز فراق تو زيان مي بيند****بر چهره ز خون دل نشان مي بيند

با اين همه من ز ديده ناخشنودم****تا بي رخ تو چرا جهان مي بيند

رباعي شماره 169: آن روز كه مهر كار گردون زده اند

آن روز كه مهر كار گردون زده اند****مهر رز عاشقي دگرگون زده اند

واقف نشوي به عقل تا چون زده اند****كاين زر ز سراي عقل بيرون زده اند

رباعي شماره 170: تا در طلب مات همي كام بود

تا در طلب مات همي كام بود****هر دم كه بروي ما زني دام بود

آن دل كه در او عشق دلارام بود****گر زندگي از جان طلبد خام بود

رباعي شماره 171: آن ذات كه پروردهٔ اسرار بود

آن ذات كه پروردهٔ اسرار بود****از مرگ نينديشد و هشيار بود

تيمار همي خوري كه در خاك شوم****در خاك يكي شود كه در نار بود

رباعي شماره 172: هر بوده كه او ز اصل نابود بود

هر بوده كه او ز اصل نابود بود****نابوده و بود او همه سود بود

گر يك نفسش پسند مقصود بود****نابود شود هر آينه بود بود

رباعي شماره 173: دل بندهٔ عاشقي تن آزاد چه سود باشد

دل بندهٔ عاشقي تن آزاد چه سود باشد****جان گشته خراب و عالم آباد چه سود باشد

فرياد همي خواهم و تو تن زده اي****فرياد رسي چو نيست فرياد چه سود باشد

رباعي شماره 174: زن، زن ز وفا شود ز زيور نشود

زن، زن ز وفا شود ز زيور نشود****سر، سر ز وفا شود ز افسر نشود

بي گوهر گوهري ز گوهر نشود****سگ را سگي از قلاده كمتر نشود

رباعي شماره 175: ترسم كه دل از وصل تو خرم نشود

ترسم كه دل از وصل تو خرم نشود****تا كار تو چون زلف تو درهم نشود

با من به وفا عهد تو محكم نشود****تا باد نكويي ز سرت كم نشود

رباعي شماره 176: يك روز دلت به مهر ما نگرايد

يك روز دلت به مهر ما نگرايد****ديوت همه جز راه بلا ننمايد

تا لاجرم اكنون كه چنينت بايد****مي گويد من همي نگويم شايد

رباعي شماره 177: آني كه فداي تو روان مي بايد

آني كه فداي تو روان مي بايد****پيش رخ تو نثار جان مي بايد

من هيچ ندانم كه كرا ماني تو****اي دوست چناني كه چنان مي بايد

رباعي شماره 178: گاهي فلكم گريستن فرمايد

گاهي فلكم گريستن فرمايد****ناخفته دو چشم را عنا فرمايد

گاهيم به درد خنده لب بگشايد****گويد ز بدي خنده نيايد آيد

رباعي شماره 179: روزي كه بتم ز فوطه رخ بنمايد

روزي كه بتم ز فوطه رخ بنمايد****با فوطه هزار جان ز تن بربايد

در فوطه بتا خمش ازين به بايد****عاشق كش فوطه پوش نيكو نايد

رباعي شماره 180: مردي كه به راه عشق جان فرسايد

مردي كه به راه عشق جان فرسايد****بايد كه بدون يار خود نگرايد

عاشق به ره عشق چنان مي بايد****كز دوزخ و از بهشت يادش نايد

رباعي شماره 181: آن بايد آن كه مرد عاشق آيد

آن بايد آن كه مرد عاشق آيد****تا عشق هنرهاي خودش بنمايد

شاهنشه عشق روي اگر بنمايد****با او همه غوغاي جهان برنايد

رباعي شماره 182: آن عنبر نيم تاب در هم نگريد

آن عنبر نيم تاب در هم نگريد****آن نرگس پر خمار خرم نگريد

روز من مستمند پر غم نگريد****هان تا نرسد چشم بدي كم نگريد

رباعي شماره 183: دي بنده چو آن لالهٔ خندان تو ديد

دي بنده چو آن لالهٔ خندان تو ديد****وان سيب در آن رهگذر جان تو ديد

ني سيب در آن حقهٔ مرجان تو ديد****كاندر دل تنگ خود زنخدان تو ديد

رباعي شماره 184: اكنون كه سياهي اي دل چون خورشيد

اكنون كه سياهي اي دل چون خورشيد****بيشت بايد ز عشق من داد نويد

كاندر چشمي تو از عزيزي جاويد****چون ديدهٔ ديده اي سيه به كه سفيد

رباعي شماره 185: اي ديدن تو راحت جانم جاويد

اي ديدن تو راحت جانم جاويد****شب ماه مني و روز روشن خورشيد

روزي كه نباشدم به ديدارت اميد****آن روز سياه باد و آن ديده سپيد

رباعي شماره 186: اي خورشيدي كه نورت از روي اميد

اي خورشيدي كه نورت از روي اميد****گفتم كه به صدر ما نماند جاويد

ناگه به چه از باد اجل سرد شدي****گر سرد نگردد اين نگارين خورشيد

رباعي شماره 187: يك ذره نسيم خاك پايت بوزيد

يك ذره نسيم خاك پايت بوزيد****زو گشت درين جهان همه حسن پديد

هر كس كه از آن حسن يكي ذره بديد****بفروخت دل و ديده و مهر تو خريد

حرف ر
رباعي شماره 188: گويي كه من از بلعجبي دارم عار

گويي كه من از بلعجبي دارم عار****سيب از چه نهي ميان يكدانهٔ نار

اين بلعجبي نباشد اي زيبا يار****كاندر دهن مور نهي مهرهٔ مار

رباعي شماره 189: چون از اجل تو ديد بر لوح آثار

چون از اجل تو ديد بر لوح آثار****دست ملك الموت فرو ماند از كار

از زاري تو به خون دل جيحون وار****مرگ تو همي بر تو فرو گريد زار

رباعي شماره 190: نازان و گرازان به وثاق آمد يار

نازان و گرازان به وثاق آمد يار****نازان چو گل و مل و گرازان چو بهار

جوشان و خروشانش گرفتم به كنار****جوشان ز تف خمر و خروشان ز خمار

رباعي شماره 191: از غايت بي تكلفي ما در هر كار

از غايت بي تكلفي ما در هر كار****ديوانه و مستمان همي خواند يار

گفتيم تو خوش باش كه ما اي دلدار****ديوانهٔ عاقليم و مست هشيار

رباعي شماره 192: نه چرخ به كام ما بگردد يك بار

نه چرخ به كام ما بگردد يك بار****نه دارد يار كار ما را تيمار

نه نيز دلم را بر من هست قرار****احسنت اي دل، زه اي فلك، نيك اي يار

رباعي شماره 193: بخت و دل من ز من برآورد دمار

بخت و دل من ز من برآورد دمار****چون يار چنان ديد ز من شد بيزار

زين نادره تر چه ماند در عالم كار****زانسان بختي، چنين دلي، چونان يار

رباعي شماره 194: اي گشته چو ماه و همچو خورشيد سمر

اي گشته چو ماه و همچو خورشيد سمر****خوي مه و خورشيد مدار اندر سر

چون ماه به روزن كسان در منگر****ناخوانده چو خورشيد ميا اي دلبر

رباعي شماره 195: اي روي تو رخشنده تر از قبلهٔ گبر

اي روي تو رخشنده تر از قبلهٔ گبر****وي چشم من از فراق گرينده چو ابر

من دست ز آستين برون كرده ز عشق****تو پاي به دامن اندر آورده به صبر

رباعي شماره 196: آن كس كه چو او نبود در دهر دگر

آن كس كه چو او نبود در دهر دگر****در خاك شد از تير اجل زير و زبر

واكنون كه همي ز خاك برنارد سر****شايد كه به خون دل كنم مژگان تر

حرف ز
رباعي شماره 197: بازي بنگر عشق چه كردست آغاز

بازي بنگر عشق چه كردست آغاز****مي ناز ازين حديث و خود را بنواز

بر درگه اين و آن چه گردي به مجاز****ساز ره عشق كن برو با او ساز

رباعي شماره 198: هرگز دل من به آشكارا و به راز

هرگز دل من به آشكارا و به راز****با مردم بي خرد نباشد دمساز

من يار عيار خواهم و خاك انداز****كورا نشود ز عالمي ديده فراز

رباعي شماره 199: اول تو حديث عشق كردي آغاز

اول تو حديث عشق كردي آغاز****اندر خور خويش كار ما را مي ساز

ما كي گنجيم در سراپردهٔ راز****لافيست به دست ما و منشور نياز

رباعي شماره 200: از عشق تو اي صنم به شبهاي دراز

از عشق تو اي صنم به شبهاي دراز****چون شمع به پاي باشم و تن به گداز

تا بر ندمد صبح به شبهاي دراز****جان در بر آتشست و دل در دم گاز

رباعي شماره 201: خوشخو شده بود آن صنم قاعده ساز

خوشخو شده بود آن صنم قاعده ساز****باز از شوخي بلعجبي كرد آغاز

چون گوز درآگند دگر باز از ناز****از ماست همي بوي پنير آيد باز

رباعي شماره 202: ناديده ترا چو راه را كردم باز

ناديده ترا چو راه را كردم باز****پيوسته شدم با غم و بگسسته ز ناز

دل نزد تو بگذاشتم اي شمع طراز****تا خسته دل از تو عذر من خواهد باز

رباعي شماره 203: خواهي كه ترا روي دهد صرف نياز

خواهي كه ترا روي دهد صرف نياز****دستار نماز در خرابات بباز

مستي كن و بر نهاد هر مست بناز****مر مستان را چه جاي روزه ست و نماز

رباعي شماره 204: عقلي كه هميشه با رواني دمساز

عقلي كه هميشه با رواني دمساز****دهري كه به يك ديد نهي كام فراز

بختي كه نباشيم زماني هم باز****جاني كه چو بگسلي نپيوندي باز

رباعي شماره 205: شب گشت ز هجران دل فروزم روز

شب گشت ز هجران دل فروزم روز****شب تيز شد از آه جهانسوزم روز

شد روشني و تيرگي از روز و شبم****اكنون نه شبم شبست و نه روزم روز

رباعي شماره 206: اي گلبن نابسوده او باش هنوز

اي گلبن نابسوده او باش هنوز****وي رنگ تو ناميخته نقاش هنوز

بوي تو نكردست صبا فاش هنوز****تا بر تو وزد باد صبا باش هنوز

رباعي شماره 207: آسيمه سران بي نواييم هنوز

آسيمه سران بي نواييم هنوز****با شهوتها و با هواييم هنوز

زين هر دو پي هم بگراييم هنوز****از دوست بدين سبب جداييم هنوز

رباعي شماره 208: بر چرخ نهاده پاي بستيم هنوز

بر چرخ نهاده پاي بستيم هنوز****قارون شدگان تنگدستيم هنوز

صوفي شدهٔ بادهٔ صافيم هنوز****دوري در ده كه نيم مستيم هنوز

رباعي شماره 209: اي در سر زلف تو صبا عنبر بيز

اي در سر زلف تو صبا عنبر بيز****وي نرگس شهلاي تو بس شورانگيز

هر قطره كه مي چكد ز خون دل من****در جام وفاي تست كژدار و مريز

حرف س
رباعي شماره 210: درد دلم از طبيب بيهوده مپرس

درد دلم از طبيب بيهوده مپرس****رنج تنم از حريف آسوده مپرس

نالودهٔ پاك را از آلوده مپرس****در بوده همي نگر ز نابوده مپرس

رباعي شماره 211: اي ديده ز هر طرف كه برخيزد خس

اي ديده ز هر طرف كه برخيزد خس****طرفه ست كه جز در تو نياويزد خس

هش دار كه تا با تو كم آميزد خس****زيرا همه آب ديده ها ريزد خس

رباعي شماره 212: خوانديم گرسنه ما ز دل يار هوس

خوانديم گرسنه ما ز دل يار هوس****سير از چو تويي بگو كه يا رد شد پس

تو نعمت هر دو عالمي به نزد همه كس****قدر چو تويي گرسنه اي داند و بس

رباعي شماره 213: اي چون هستي برده دل من به هوس

اي چون هستي برده دل من به هوس****چون نيستيم غم فراق تو نه بس

گر چون هستي به دستت آرم زين پس****پنهان كنمت چو نيستي از همه كس

رباعي شماره 214: اي من به تو زنده همچو مردم به نفس

اي من به تو زنده همچو مردم به نفس****در كار تو كرده دين و دنيا به هوس

گرمت بينم چو بنگرم با همه كس****سردي همه از براي من داري و بس

رباعي شماره 215: اندر طلبت هزار دل كرد هوس

اندر طلبت هزار دل كرد هوس****با عشق تو صد هزار جان باخت نفس

ليكن چو همي مي نگرم از همه كس****با نام تو پيوست جمال همه كس

رباعي شماره 216: شمعي كه چو پروانه بود نزد تو كس

شمعي كه چو پروانه بود نزد تو كس****نتوان چو چراغ پيش تو داد نفس

با مشعلهٔ عشق تو با دست عسس****قنديل شب وصال تو زلف تو بس

رباعي شماره 217: بادي كه بياوري به ما جان چو نفس

بادي كه بياوري به ما جان چو نفس****ناري كه دلم همي بسوزي به هوس

آبي كه به تو زنده توان بودن و بس****خاكي كه به تست بازگشت همه كس

حرف ش
رباعي شماره 218: اي تن وطن بلاي آن دلكش باش

اي تن وطن بلاي آن دلكش باش****اي جان ز غمش هميشه در آتش باش

اي ديده به زير پاي او مفرش باش****اي دل نه همه وصال باشد خوش باش

رباعي شماره 219: اي گشته دل و جان من از عشق تو لاش

اي گشته دل و جان من از عشق تو لاش****افگنده مرا به گفتگوي اوباش

يك شهر خبر كه زاهدي شد قلاش****چون پرده دريده شد كنون باداباش

رباعي شماره 220: با من ز دريچه اي مشبك دلكش

با من ز دريچه اي مشبك دلكش****از لطف سخن گفت به هر معني خوش

مي تافت چنان جمال آن حوراوش****كز پنجرهٔ تنور نور آتش

رباعي شماره 221: اي عارض گل پوش سمن پاش تو خوش

اي عارض گل پوش سمن پاش تو خوش****اي چشم پر از خمار جماش تو خوش

اي زلف سيه فروش فراش تو خوش****بر عاشق پر خروش پرخاش تو خوش

رباعي شماره 222: بر طرف قمر نهاده مشك و شكرش

بر طرف قمر نهاده مشك و شكرش****چكند كه فقاع خوش نبندد به درش

در كعبهٔ حسن گشت و در پيش درش****عشاق همه بوسه زنان بر حجرش

رباعي شماره 223: چون نزد رهي درآيي اي دلبر كش

چون نزد رهي درآيي اي دلبر كش****پيراهن چرب را تو از تن دركش

زيرا كه چو گيرمت به شادي در كش****در پيرهن چرب تو افتد آتش

رباعي شماره 224: ني آب دو چشم داري اي حورافش

ني آب دو چشم داري اي حورافش****زان روي درين دلست چندين آتش

بي باد تكبر تو اي دلبر كش****با خاك سر كوي تو دل دارم خوش

رباعي شماره 225: با سينهٔ اين و آن چه گويي غم خويش

با سينهٔ اين و آن چه گويي غم خويش****از ديدهٔ اين و آن چه جويي نم خويش

بر ساز تو عالمي ز بيش و كم خويش****آنگاه بزي به ناز در عالم خويش

رباعي شماره 226: مي بر كف گير و هر دو عالم بفروش

مي بر كف گير و هر دو عالم بفروش****بيهوده مدار هر دو عالم به خروش

گر هر دو جهان نباشدت در فرمان****در دوزخ مست به كه در خلد به هوش

رباعي شماره 227: اي برده دل من چو هزاران درويش

اي برده دل من چو هزاران درويش****بي رحميت آيين شد و بد عهدي كيش

تا كي گويي ترا نيازارم بيش****من طبع تو نيك دانم و طالع خويش

رباعي شماره 228: گه در پي دين رويم و گه در پي كيش

گه در پي دين رويم و گه در پي كيش****هر روز به نوبتي نهيم اندر پيش

در جمله ز ما مرگ خرد دارد بيش****هستيم همه عاشق بدبختي خويش

رباعي شماره 229: هر چند بود مردم دانا درويش

هر چند بود مردم دانا درويش****صد ره بود از توانگر نادان بيش

اين را بشود جاه چو شد مال از پيش****و آن شاد بود مدام از دانش خويش

رباعي شماره 230: دي آمدني به حيرت از منزل خويش

دي آمدني به حيرت از منزل خويش****امروز قراري نه به كار دل خويش

فردا شدني به چيزي از حاصل خويش****پس من چه دهم نشان ز آب و گل خويش

رباعي شماره 231: آراست بهار كوي و دروازهٔ خويش

آراست بهار كوي و دروازهٔ خويش****افگند به باغ و راغ آوازهٔ خويش

بنماي بهار را رخ تازهٔ خويش****تا بشناسد بهار اندازهٔ خويش

رباعي شماره 232: از عشق تو اي سنگدل كافر كيش

از عشق تو اي سنگدل كافر كيش****شد سوخته و كشته جهاني درويش

در شهر چنين خو كه تو آوردي پيش****گور شهدا هزار خواهد شد بيش

حرف ع
رباعي شماره 233: معشوقه دلم به آتش انباشت چو شمع

معشوقه دلم به آتش انباشت چو شمع****بر رويم زرد گل بسي كاشت چو شمع

تا روز به يك سوختنم داشت چو شمع****پس خيره مرا ز دور بگذاشت چو شمع

حرف غ
رباعي شماره 234: از يار وفا مجوي كاندر هر باغ

از يار وفا مجوي كاندر هر باغ****بي هيچ نصيبه عشق ميبازد زاغ

تا با خودي از عشق منه بر دل داغ****پروانه شو آنگاه تو داني و چراغ

رباعي شماره 235: نيكوتري از آب روان اندر باغ

نيكوتري از آب روان اندر باغ****زيباتري از جواني و مال و فراغ

ليكن چه كنم كه عشقت اي شمع و چراغ****جويان بودست درد ما را از داغ

رباعي شماره 236: ناديده من از عشق تو يك روز فراغ

ناديده من از عشق تو يك روز فراغ****بهره نبرد مرا ز وصلت جز داغ

كردي تن من ز تاب هجران چو كناغ****تا خو داري تو دوست كشتن چو چراغ

رباعي شماره 237: اي بيماري سرو ترا كرده كناغ

اي بيماري سرو ترا كرده كناغ****پس دست اجل نهاده بر جان تو داغ

خورشيد و چراغ من بدي و پس از اين****ناييم بهم پيش چو خورشيد و چراغ

رباعي شماره 238: در راه تو ار سود و زيانم فارغ

در راه تو ار سود و زيانم فارغ****وز شوق تو از هر دو جهانم فارغ

خود را به تو داده ام از آنم بي غم****غمهاي تو مي خورم از آنم فارغ

حرف ق
رباعي شماره 239: تا ديد هوات در دلم غايت عشق

تا ديد هوات در دلم غايت عشق****در پيش دلم كشيد خوش رايت عشق

گر وحي ز آسمان گسسته نشدي****در شان دل من آمدي آيت عشق

رباعي شماره 240: بر سين سرير سر سپاه آمد عشق

بر سين سرير سر سپاه آمد عشق****بر ميم ملوك پادشاه آمد عشق

بر كاف كمال كل، كلاه آمد عشق****با اينهمه يك قدم ز راه آمد عشق

رباعي شماره 241: جز من به جهان نبود كس در خور عشق

جز من به جهان نبود كس در خور عشق****زان بر سر من نهاد چرخ افسر عشق

يك بار به طبع خوش شدم چاكر عشق****دارم سر آنكه سر كنم در سر عشق

رباعي شماره 242: تحويل كنم نام خود از دفتر عشق

تحويل كنم نام خود از دفتر عشق****تا باز رهم من از بلا و سر عشق

نه بنگرم و نه بگذرم بر در عشق****عشق آفت دينست كه دارد سر عشق

رباعي شماره 243: جز تير بلا نبود در تركش عشق

جز تير بلا نبود در تركش عشق****جز مسند عشق نيست در مفرش عشق

جز دست قضا نيست جنيبت كش عشق****جان بايد جان سپند بر آتش عشق

رباعي شماره 244: گويند كه كرده اي دلت بردهٔ عشق

گويند كه كرده اي دلت بردهٔ عشق****وين رنج تو هست از دل آوردهٔ عشق

گر بر دارم ز پيش دل پردهٔ عشق****بينند دلي به نازپروردهٔ عشق

رباعي شماره 245: كي بسته كند عقل سراپردهٔ عشق

كي بسته كند عقل سراپردهٔ عشق****كي باز آرد خرد ز ره بردهٔ عشق

بسيار ز زنده به بود مردهٔ عشق****اي خواجه چه واقفي تو از خردهٔ عشق

رباعي شماره 246: چشمي دارم ز اشك پيمانهٔ عشق

چشمي دارم ز اشك پيمانهٔ عشق****جاني دارم ز سوز پروانهٔ عشق

امروز منم قديم در خانهٔ عشق****هشيار همه جهان و ديوانهٔ عشق

رباعي شماره 247: خورشيد سما بسوزد از سايهٔ عشق

خورشيد سما بسوزد از سايهٔ عشق****پس چون شده اي دلا تو همسايهٔ عشق

جز آتش عشق نيست پيرايهٔ عشق****اينست بتا مايه و سرمايهٔ عشق

رباعي شماره 248: آن روز كه شير خوردم از دايهٔ عشق

آن روز كه شير خوردم از دايهٔ عشق****از صبر غني شدم به سرمايهٔ عشق

دولت كه فگند بر سرم سايهٔ عشق****بر من به غلط ببست پيرايهٔ عشق

حرف ك
رباعي شماره 249: كردي تو پرير آب وصل از رخ پاك

كردي تو پرير آب وصل از رخ پاك****تا دي شدم از آتش هجر تو هلاك

امروز شدي ز باد سردم بي باك****فردا كنم از دست تو بر تارك خاك

رباعي شماره 250: اي آصف اين زمانه از خاطر پاك

اي آصف اين زمانه از خاطر پاك****همچون ز سليمان ز تو شد ديو هلاك

اي همچو فرشته اندري عالم خاك****آثار تو و شخص تو دور از ادراك

رباعي شماره 251: زين پيش به شبهاي سياه شبه ناك

زين پيش به شبهاي سياه شبه ناك****خورشيد همي نمودي از عارض پاك

امروز به عارضت همي گويد خاك****اي روز زمانه «انعم الله مساك»

حرف ل
رباعي شماره 252: نايد به كف آن زلف سمن مال به مال

نايد به كف آن زلف سمن مال به مال****ني رقص كند بر آن رخان خال به خال

اي چون گل نو كه بينمت سال به سال****گردنده چو روزگاري از حال به حال

رباعي شماره 253: هر چند شدم ز عش تو خوار و خجل

هر چند شدم ز عش تو خوار و خجل****در عشق بجز درد ندارم حاصل

از تو نكنم شكايت اي شمع چگل****كين رنج مرا هم از دل آمد بر دل

رباعي شماره 254: اي عهد تو عهد دوستان سر پل

اي عهد تو عهد دوستان سر پل****از وصل تو هجر خيزد از عز تو دل

پر مشغله و ميان تهي همچو دهل****اي يك شبه همچو شمع و يك روزه چو گل

رباعي شماره 255: از گفتهٔ بد گوي تو چون هر عاقل

از گفتهٔ بد گوي تو چون هر عاقل****در كوشش خصم تو چو هر بي حاصل

خالي نكنم تا ننهندم در گل****سوداي تو از دماغ و مهر تو ز دل

رباعي شماره 256: با چهرهٔ آن نگار خندان اي گل

با چهرهٔ آن نگار خندان اي گل****بيرون نبري زيره به كرمان اي گل

بيهوده تن خويش مرنجان اي گل****هان چاك مزن بر به گريبان اي گل

رباعي شماره 257: اي عمر عزيز داده بر باد ز جهل

اي عمر عزيز داده بر باد ز جهل****وز بي خبري كار اجل داشته سهل

اسباب دوصد ساله سگالنده ز پيش****نايافته از زمانه يك ساعت مهل

حرف م
رباعي شماره 258: در عشق تو خفته همچو ابروي توام

در عشق تو خفته همچو ابروي توام****زخمم چه زني نه مرد بازوي توام

در خشم شدي كه گفتمت ترك مني؟****بگذاشتم اين حديث، هندوي توام

رباعي شماره 259: از روي عتاب اگر چه گويي سردم

از روي عتاب اگر چه گويي سردم****در صف بلا گرچه دهي ناوردم

روزي اگر از وفاي تو برگردم****در مذهب و راه عاشقي نامردم

رباعي شماره 260: بسيار ز عاشقيت غمها خوردم

بسيار ز عاشقيت غمها خوردم****در هجر بسي شب كه به روز آوردم

رنج دل و خون ديده حاصل كردم****گر جان برم از دست تو مرد مردم

رباعي شماره 261: بر دل ز غم فراق داغي دارم

بر دل ز غم فراق داغي دارم****در يافتن كام فراغي دارم

با اين همه پر نفس دماغي دارم****بر رهگذر باد چراغي دارم

رباعي شماره 262: هر بار ز ديده از تو در تيمارم

هر بار ز ديده از تو در تيمارم****تا بهره ز ديدار تو چون بردارم

اي يار چو ماه اگر دهي ديدارم****چون چرخ هزار ديده در وي دارم

رباعي شماره 263: هر روز به درد از تو نويدي دارم

هر روز به درد از تو نويدي دارم****بر تهمت عود خشك بيدي دارم

نوميد مكن مرا و رخ برمفروز****كاخر به تو جز درد اميدي دارم

رباعي شماره 264: نامت پس ازين يارا به اسم دارم

نامت پس ازين يارا به اسم دارم****نوشت پس ازين چو نيش كژدم دارم

چون مار سرم بكوب ارت دم دارم****از سگ بترم اگر به مردم دارم

رباعي شماره 265: در خوابگه از دل شب آتش بيزم

در خوابگه از دل شب آتش بيزم****چون خاكستر به روز ز آتش خيزم

هر گه كه كند عشق تو آتش تيزم****چون شمع ز درد بر سر آتش ريزم

رباعي شماره 266: چون در غم آن نگار سركش باشم

چون در غم آن نگار سركش باشم****آب انگارم گر چه در آتش باشم

چون من به مراد آن پريوش باشم****گر قصد به كشتنم كند خوش باشم

رباعي شماره 267: گفتم خود را ز خس نگهدار اي چشم

گفتم خود را ز خس نگهدار اي چشم****خود را و مرا به درد مسپار اي چشم

واكنون كه به ديده در زدي خار اي چشم****تا جانت برآيد اشك مي بار اي چشم

رباعي شماره 268: افسرده شد از دم دهانم دم چشم

افسرده شد از دم دهانم دم چشم****بر ناخن من گيا دميد از نم چشم

چشمم ز پي ديدن روي تو بود****بي روي تو گر چشم نباشد كم چشم

رباعي شماره 269: گر با فلكم كني برابر بيشم

گر با فلكم كني برابر بيشم****عالم همه يك ذره نيرزد پيشم

هرگز نمرم ز مرگ از آن ننديشم****كز گوهر خود ملايكت را خويشم

رباعي شماره 270: روز آمد و بركشيد خورشيد علم

روز آمد و بركشيد خورشيد علم****شب كرد ازو هزيمت و برد حشم

گويي ز ميان آن دو زلفين به خم****پيدا كردند روي آن شهره صنم

رباعي شماره 271: تيغ از كف و بازوي تو اي فخر امم

تيغ از كف و بازوي تو اي فخر امم****هم روي مصاف آمد و هم پشت حشم

از تيغ علي بگوي تيغ تو چه كم****كان دين عرب فزود و اين ملك عجم

رباعي شماره 272: چون گل صنما جامه به صد جا چاكم

چون گل صنما جامه به صد جا چاكم****چون لاله به روز باد سر بر خاكم

چون شاخ بنفشه كوژ و اندوهناكم****در غم خوردن چو ياسمين چالاكم

رباعي شماره 273: با دولت حسن دوست اندر جنگم

با دولت حسن دوست اندر جنگم****زيرا كه همي نيايد اندر چنگم

چون برد ز رخ دولت جنگي رنگم****گردنده چو دولت و دو تا چون چنگم

رباعي شماره 274: اي بسته به تو مهر و وفا يك عالم

اي بسته به تو مهر و وفا يك عالم****مانده ز تو در خوف و رجا يك عالم

وي دشمن و دوست مر ترا يك عالم****خاري و گلي با من و با يك عالم

رباعي شماره 275: اي گشته فراق تو غم افزاي دلم

اي گشته فراق تو غم افزاي دلم****اميد وصال تو تماشاي دلم

آگاه نه اي بتا كه بندي محكم****دست ستمت نهاده بر پاي دلم

رباعي شماره 276: پر شد ز شراب عشق جانا جامم

پر شد ز شراب عشق جانا جامم****چون زلف تو درهم زده شد ايامم

از عشق تو اين نه بس مراد و كامم****كز جملهٔ بندگان نويسي نامم

رباعي شماره 277: يك بوسه بر آن لبان خندان نزنم

يك بوسه بر آن لبان خندان نزنم****تا بر پايت هزار چندان نزنم

گر جان خواهي ز بهر يك بوسه ز من****از عشق لب تو هيچ دندان نزنم

رباعي شماره 278: بي وصل تو زندگاني اي مه چكنم

بي وصل تو زندگاني اي مه چكنم****بي ديدارت عيش مرفه چكنم

گفتي كه به وصل هم دلت شاد كنم****گر اين نكني نعوذبالله چكنم

رباعي شماره 279: گيرم ز غمت جان و خرد پير كنم

گيرم ز غمت جان و خرد پير كنم****خود را ز هوس ناوك تقدير كنم

بر هر دو جهان چهار تكبير كنم****شايستهٔ تو نيم، چه تدبير كنم

رباعي شماره 280: دارد پشتم ز وعدهٔ خام تو خم

دارد پشتم ز وعدهٔ خام تو خم****بارد چشمم ز بردن نام تو نم

تا كرد قضا حديثم از كام تو كم****هرگز نروم به گام در دام تو دم

رباعي شماره 281: اي چون شكن زلف تو پشتم خم خم

اي چون شكن زلف تو پشتم خم خم****وي چون اثر خلق تو صبرم كم كم

در مهر و وفايت آزمودم دم دم****با اين همه تو بهي و آخر هم هم

رباعي شماره 282: از آمدنم فزود رنج بدنم

از آمدنم فزود رنج بدنم****از بودن خود هميشه اندر محنم

وز بيم شدن باغم و درد حزنم****نه آمدن و نه بدن و نه شدنم

رباعي شماره 283: با ابر هميشه در عتابش بينم

با ابر هميشه در عتابش بينم****جويندهٔ نور آفتابش بينم

گر مردمك ديدهٔ من نيست چرا****چون چشم گشايم اندر آبش بينم

رباعي شماره 284: فتحي كه به آمدنت منصور شوم

فتحي كه به آمدنت منصور شوم****عمري كه ز رفتن تو رنجور شوم

ماهي كه ز ديدن تو پر نور شوم****جاني كه نخواهم كه ز تو دور شوم

رباعي شماره 285: در وصل شب و روز شمرديم بهم

در وصل شب و روز شمرديم بهم****در هجر بسي راه سپرديم بهم

تقدير به يكساعت برداد به باد****رنجي كه به روزگار برديم بهم

رباعي شماره 286: مجرم رخ تو كه ما بدو آساييم

مجرم رخ تو كه ما بدو آساييم****ما با رخ و با خرام تو برناييم

ما جرم ترا چو روي تو آراييم****خود جرم تو كرده اي كه مجرم ماييم

رباعي شماره 287: چوبي بودم بود به گل در پايم

چوبي بودم بود به گل در پايم****در خدمت مختار فلك شد جايم

در خدمت او چنان قوي شد رايم****كامروز ستون آسمان را شايم

رباعي شماره 288: گفتم كه مگر دل ز تو برداشته ايم

گفتم كه مگر دل ز تو برداشته ايم****معلوم شد اي صنم كه پنداشته ايم

امروز كه بي روي تو بگذاشته ايم****دل را به بهانه ها فرو داشته ايم

رباعي شماره 289: چون مي داني همه ز خاك و آبيم

چون مي داني همه ز خاك و آبيم****امروز همه اسير خورد و خوابيم

در تو نرسيم اگر بسي بشتابيم****سرمايه تويي سود ز خود كي يابيم

رباعي شماره 290: يك چند در اسلام فرس تاخته ايم

يك چند در اسلام فرس تاخته ايم****يك چند به كفر و كافري ساخته ايم

چون قاعدهٔ عشق تو بشناخته ايم****از كفر به اسلام نپرداخته ايم

رباعي شماره 291: راحت همه از غمي برانداخته ايم

راحت همه از غمي برانداخته ايم****در بوتهٔ روزگار بگداخته ايم

كاري نو چو كار عاقلان ساخته ايم****نقدي به اميد نسيه در باخته ايم

رباعي شماره 292: از ديده درم خريد روي تو شديم

از ديده درم خريد روي تو شديم****وز گوش غلام هاي و هوي تو شديم

بي روي تو بر مثال روي تو شديم****بازيچهٔ كودكان كوي تو شديم

رباعي شماره 293: ما شربت هجر تو چشيديم و شديم

ما شربت هجر تو چشيديم و شديم****هجران تو بر وصل گزيديم و شديم

در جستن وصل تو ز نايافتنت****دل رفت و طمع ز جان بريديم و شديم

رباعي شماره 294: زان يك نظر نهان كه ما دزديديم

زان يك نظر نهان كه ما دزديديم****دور از تو هزار درد و محنت ديديم

اندر هوست پردهٔ خود بدريديم****تو عشوه فروختي و ما بخريديم

رباعي شماره 295: كاري كه نه با تو بي نظام انگاريم

كاري كه نه با تو بي نظام انگاريم****صبحي كه نه با تو، وقت شام انگاريم

ناديدن تو هواي كام انگاريم****بي تو همه خرمي حرام انگاريم

رباعي شماره 296: تا ظن نبري كه از تو آگاه تريم

تا ظن نبري كه از تو آگاه تريم****ما از تو به صد دقيقه گمراه تريم

هر چند به كار خويش روباه تريم****از دامن دوست دست كوتاه تريم

رباعي شماره 297: مانندهٔ باد اگر چه بي پا و سريم

مانندهٔ باد اگر چه بي پا و سريم****پيوسته چو آتش ره بالا سپريم

زان پيش كه رخت ما سوي خاك كشند****ما خاك فروشيم و بدان آب خوريم

رباعي شماره 298: با خوي بد تو گر چه در پرخاشيم

با خوي بد تو گر چه در پرخاشيم****باري به غمت به گرد عالم فاشيم

چون نزد تو ما ز جملهٔ اوباشيم****سوداي تو مي پزيم و خوش مي باشيم

رباعي شماره 299: اي روي تو پاكيزه تر از كف كليم

اي روي تو پاكيزه تر از كف كليم****آنرا ماني كه كرد احمد به دو نيم

تا آن رخ يوسفي به ما بنمودي****ما بر سر آتشيم چون ابراهيم

رباعي شماره 300: قائم به خودي از آن شب و روز مقيم

قائم به خودي از آن شب و روز مقيم****بيمت ز سمومست و اميدت به نسيم

با ما نه ز آب و آتشت باشد بيم****چون سايه شدي ترا چه جيحون چه جحيم

رباعي شماره 301: قلاشانيم و لاابالي حاليم

قلاشانيم و لاابالي حاليم****فتنه شدگان چشم و زلف و خاليم

جان داده فداي رطل مالاماليم****روشن بخوريم و تيره بر سر ماليم

حرف ن
رباعي شماره 302: هستيم ز بندگيت ما شاد اي جان

هستيم ز بندگيت ما شاد اي جان****زيرا كه شديم از همه آزاد اي جان

گر به شودي ز ما ترا نا شادي****خون دل من مباركت باد اي جان

رباعي شماره 303: اكنون كه ز دوني اي جهان گذران

اكنون كه ز دوني اي جهان گذران****استام ز زر همي زني بهر خران

از ننگ تو اي مزين بي خبران****منصور سعيد رست واي دگران

رباعي شماره 304: عقلي كه خلاف تو گزيدن نتوان

عقلي كه خلاف تو گزيدن نتوان****ديني كه ز شرط تو بريدن نتوان

وهمي كه به ذات تو رسيدن نتوان****دهري كه ز دام تو رهيدن نتوان

رباعي شماره 305: يك شب غم هجران تو اي جان جهان

يك شب غم هجران تو اي جان جهان****با هشت زبان بگفتم اي كاهش جان

موسوم همه جان شد آن راز جهان****با هشت زبان راز نماند پنهان

رباعي شماره 306: گه سوي من آيي از لطيفي پويان

گه سوي من آيي از لطيفي پويان****گه عهد شكن شوي چو رشوت جويان

گه برگردي ستيزهٔ بدگويان****اين درنخورد ز فعل نيكورويان

رباعي شماره 307: آزار ترا گرچه نهادم گردن

آزار ترا گرچه نهادم گردن****غم خورد مرا غمم نخواهي خوردن

از محتشمي نيست مرا آزردن****تو محتشمي مرا چه بايد كردن

رباعي شماره 308: اندر دريا نهنگ بايد بودن

اندر دريا نهنگ بايد بودن****واندر صحرا پلنگ بايد بودن

مردانه و مرد رنگ بايد بودن****ورنه به هزار ننگ بايد بودن

رباعي شماره 309: در بند بلاي آن بت كش بودن

در بند بلاي آن بت كش بودن****صد بار بتر زان كه در آتش بودن

اكنون كه فريضه ست بلاكش بودن****خوش بايد بود وقت ناخوش بودن

رباعي شماره 310: تا چند ز سوداي جهان پيمودن

تا چند ز سوداي جهان پيمودن****واندر بد و نيك جان و تن فرسودن

چون رزق نخواهدت ز رنج افزودن****بگزين ز جهان نشستن و آسودن

رباعي شماره 311: اي ديده ز هر طرف كه برخيزد خس

اي ديده ز هر طرف كه برخيزد خس****طرفه ست كه جز با تو نياميزد خس

هشدار كه تا با تو كم آميزد خس****زيرا همه آب ديده ها ريزد خس

رباعي شماره 312: گر شاد نخواهي اين دلم شاد مكن

گر شاد نخواهي اين دلم شاد مكن****ور ياد نيايدت ز من ياد مكن

ليكن به وفا بر تو كه اين خسته دلم****از بند غم عشق خود آزاد مكن

رباعي شماره 313: فرمان حسود فتنه انگيز مكن

فرمان حسود فتنه انگيز مكن****چشم از پي كشتن رهي تيز مكن

چون عذر گذشته را نخواهي باري****با من سخنان وحشت انگيز مكن

رباعي شماره 314: تا با خودي ارچه همنشيني با من

تا با خودي ارچه همنشيني با من****اي بس دوري كه از تو باشد تا من

در من نرسي تا نشوي يكتا من****اندر ره عشق يا تو گنجي يا من

رباعي شماره 315: گه بردوزي به دامنم بر دامن

گه بردوزي به دامنم بر دامن****گه نگذاري كه گردمت پيرامن

گه دوست همي شماريم گه دشمن****تا من كيم از تو اي دريغا تو به من

رباعي شماره 316: اكنون كه ستد هواي تو داد از من

اكنون كه ستد هواي تو داد از من****گر جان بدهم نيايدت ياد از من

مسكين من مستمند كاندر غم تو****مي سوزم و تو فارغ و آزاد از من

رباعي شماره 317: گه يار شوي تو با ملامت گر من

گه يار شوي تو با ملامت گر من****گه بگريزي ز بيم خصم از بر من

بگذار مرا چو نيستي در خور من****تو مصلح و من رند نداري سر من

رباعي شماره 318: با من شب و روز گرم بودي به سخن

با من شب و روز گرم بودي به سخن****تا چون زر شد كار تو اي سيمين تن

برگشتي از دوست تو همچون دشمن****بدعهد نكوروي نديدم چو تو من

رباعي شماره 319: اي چون گل نوشكفته برطرف چمن

اي چون گل نوشكفته برطرف چمن****گلبوي شود ز نام تو كام و دهن

گر گل بر خار باشد اي سيمين تن****چون گل بر تست خار بر ديدهٔ من

رباعي شماره 320: پندي دهمت اگر پذيري اي تن

پندي دهمت اگر پذيري اي تن****تا سور ترا به دل نگردد شيون

عضوي ز تو گر صلح كند با دشمن****دشمن دو شمر تيغ دو كش زخم دو زن

رباعي شماره 321: اي يار قلندر خراباتي من

اي يار قلندر خراباتي من****با من تو به بند دامن اندر دامن

من نيز قلندرانه در دادم تن****هر دو به خرابات گرفتيم وطن

رباعي شماره 322: گر كرده بدي تو آزمون دل من

گر كرده بدي تو آزمون دل من****دل بسته نداري تو بدون دل من

گر آگاهي از اندرون دل من****زينگونه نكوشي تو به خون دل من

رباعي شماره 323: بد كمتر ازين كن اي بت سيمين تن

بد كمتر ازين كن اي بت سيمين تن****كايزد به بدت باز دهد پاداشن

يكباره مكن همه بديها با من****لختي بنه اي دوست براي دشمن

رباعي شماره 324: اي شاه چو لاله دارد از تو دشمن

اي شاه چو لاله دارد از تو دشمن****دل تيره و چاك دامن و خاك وطن

چون چرخ چراست خصمت اي گرد افگن****نالنده و گردان و رسن در گردن

رباعي شماره 325: بي تير غمت پشت كمان دارم من

بي تير غمت پشت كمان دارم من****دادم به تو دل ترا چو جان دارم من

پيش تو اگر چه بر زمين دارم پاي****دستي ز غمت بر آسمان دارم من

رباعي شماره 326: غمهاي تو در ميان جان دارم من

غمهاي تو در ميان جان دارم من****شادي ز غم تو يك جهان دارم من

از غايت غيرتت چنان دارم من****كز خويشتنت نيز نهان دارم من

رباعي شماره 327: بختي نه كه با دوست درآميزم من

بختي نه كه با دوست درآميزم من****عقلي نه كه از عشق بپرهيزم من

دستي نه كه با قضا درآويزم من****پايي نه كه از ميانه بگريزم من

رباعي شماره 328: اي بي سببي هميشه آزردهٔ من

اي بي سببي هميشه آزردهٔ من****و آزردن تو ز طبع تو پردهٔ من

بر چرخ زند بخت سراپردهٔ من****گر عفو كني گناه ناكردهٔ من

رباعي شماره 329: چون آمد شد بريدم از كوي تو من

چون آمد شد بريدم از كوي تو من****دانم نرهم ز گفت بد گوي تو من

بر خيره چر آنگ ه كنم سوي تو من****بر عشق تو عاشقم نه بر روي تو من

رباعي شماره 330: از عشوهٔ چرخ در امانم ز تو من

از عشوهٔ چرخ در امانم ز تو من****و آزاد ز بند اين و آنم ز تو من

هر چند ز غم جامه درانم ز تو من****والله كه نمانم ار بمانم ز تو من

رباعي شماره 331: دلها همه آب گشت و جانها همه خون

دلها همه آب گشت و جانها همه خون****تا چيست حقيقت از پس پرده و چون

اي بر علمت خرد رد و گردون دون****از تو دو جهان پر و تو از هر دو برون

رباعي شماره 332: در جنب گراني تو اي نوشتكين

در جنب گراني تو اي نوشتكين****حقا كه كم از نيست بود وزن زمين

وين از همه طرفه تر كه در چشم يقين****تو هيچ نه و از تو گراني چندين

رباعي شماره 333: بهرام دواند هر دو جويندهٔ كين

بهرام دواند هر دو جويندهٔ كين****آن قوت ملك آمد و اين قوت دين

هر روز كند اسب سعادت را زين****بهرام فلك ز بهر بهرام زمين

رباعي شماره 334: پار ارچه نمي كرد چو كفرم تمكين

پار ارچه نمي كرد چو كفرم تمكين****امسال عزيز كرد ما را چون دين

در پرورش عاشقي اي قبلهٔ چين****هم قهر چنان بايد و هم لطف چنين

حرف و
رباعي شماره 335: آب ارچه نمي رود به جويم با تو

آب ارچه نمي رود به جويم با تو****جز در ره مردمي نپويم با تو

گويي كه چه كرده ام نگويي با من****آن چيست نكرده اي چگويم با تو

رباعي شماره 336: اي طالع سعد روح فرخنده به تو

اي طالع سعد روح فرخنده به تو****وي صورت بخت عقل نازنده به تو

اي آب حيات شرع پاينده به تو****ما زنده به دين و دين ما زنده به تو

رباعي شماره 337: اي قامت سرو گشته كوتاه به تو

اي قامت سرو گشته كوتاه به تو****در شب مرو اي شده خجل ماه به تو

گر رنج رسد مباد ناگاه به تو****آن رنج رسد به من پس آنگاه به تو

رباعي شماره 338: آني كه عدو چو برگ بيدست از تو

آني كه عدو چو برگ بيدست از تو****در حسن زمانه را نويدست از تو

مه را به ضيا هنوز اميدست از تو****اين رسم سيه گري سپيدست از تو

رباعي شماره 339: بي آنكه به كس رسيد پيوند از تو

بي آنكه به كس رسيد پيوند از تو****آوازه به شهر در پراكند از تو

كس بر دل تو نيست خداوند از تو****اي فتنهٔ روزگار تا چند از تو

رباعي شماره 340: جز گرد دلم گشت نداند غم تو

جز گرد دلم گشت نداند غم تو****در بلعجبي هم به تو ماند غم تو

هر چند بر آتشم نشاند غم تو****غمناك شوم گرم نماند غم تو

رباعي شماره 341: اي مفلس ما ز مجلس خرم تو

اي مفلس ما ز مجلس خرم تو****دل مرد رهي را كه برآمد دم تو

شد بر دو كمان سنايي پر غم تو****يا ماتم دل دارد يا ماتم تو

رباعي شماره 342: اي بي تو دليل اشهب و ادهم تو

اي بي تو دليل اشهب و ادهم تو****اقبال فرو شد كه برآمد دم تو

ديوانه شدست عقل در ماتم تو****جان چيست كه خون نگريد اندر غم تو

رباعي شماره 343: چون موي شدم ز رشك پيراهن تو

چون موي شدم ز رشك پيراهن تو****وز رشك گريبان تو و دامن تو

كاين بوسه همي دهد قدمهاي ترا****وآنرا شب و روز دست در گردن تو

رباعي شماره 344: دل سوخته شد در تف انديشهٔ تو

دل سوخته شد در تف انديشهٔ تو****بفكند سپر در صف انديشهٔ تو

دل خود چه كند سنگ خاره و آهن سرد****چون موم شود در كف انديشهٔ تو

رباعي شماره 345: اي زلف و رخ تو مايهٔ پيشهٔ تو

اي زلف و رخ تو مايهٔ پيشهٔ تو****وي مطلع مه كنارهٔ ريشهٔ تو

وي كشته هزار شير در بيشهٔ تو****تو بي خبر و جهان در انديشهٔ تو

رباعي شماره 346: اي همت صد هزار كس در پي تو

اي همت صد هزار كس در پي تو****وي رنگ گل و بوي گلاب از خوي تو

اي تعبيه جان عاشقان در پي تو****اي من سر خويش كشته ام در پي تو

رباعي شماره 347: دل كيست كه گوهري فشاند بي تو

دل كيست كه گوهري فشاند بي تو****يا تن كه بود كه ملك راند بي تو

حقا كه خرد راه نداند بي تو****جان زهره ندارد كه بماند بي تو

رباعي شماره 348: چون آتش تيز بي قرارم بي تو

چون آتش تيز بي قرارم بي تو****چون خاك ز خود خبر ندارم بي تو

بر آب همي قدم گذارم بي تو****از باد بپرس تا چه دارم بي تو

رباعي شماره 349: اي عقل اگر چند شريفي دون شو

اي عقل اگر چند شريفي دون شو****وي دل زدگي به گرد و خون در خون شو

در پردهٔ آن نگار ديگرگون شو****با ديده درآي و بي زبان بيرون شو

رباعي شماره 350: اندر ره عشق دلبران صادق كو

اندر ره عشق دلبران صادق كو****عذر است همه زاويه ها وامق كو

يك شهر همه طبيب شد حاذق كو****گيتي همه نطقست يكي ناطق كو

رباعي شماره 351: باز آن پسر چه زنخ خوش زن كو

باز آن پسر چه زنخ خوش زن كو****آن كودك زن فريب مردافكن كو

گيرم دل مرده ريگم او برد و برفت****آن صبر كه بازماند آن از من كو

رباعي شماره 352: اي معتبران شهر واليتان كو

اي معتبران شهر واليتان كو****تابنده خداي در حواليتان كو

وي قوم جمال صدر عاليتان كو****زيباي زمانه بلمعاليتان كو

حرف ه
رباعي شماره 353: گفتي گله كرده اي ز من با كه و مه

گفتي گله كرده اي ز من با كه و مه****بهتان چنين بر من بيچاره منه

از تو به كسي گله نكردم بالله****گفتم كه اگر نكوترم داري به

رباعي شماره 354: ما ذات نهاده بر صفاتيم همه

ما ذات نهاده بر صفاتيم همه****موصوف صفت سخرهٔ ذاتيم همه

تا در صفتيم در مماتيم همه****چون رفت صفت عين حياتيم همه

رباعي شماره 355: گر بدگويي ترا بدي گفت اي ماه

گر بدگويي ترا بدي گفت اي ماه****هرگز نشود بر تو دل بنده تباه

از گفتهٔ بدگوي ز ما عذر مخواه****كايينه سيه نگردد از روي سياه

رباعي شماره 356: از بهر يكي بوس به دو ماه اي ماه

از بهر يكي بوس به دو ماه اي ماه****داري سه چهار پنج ماهم گمراه

اي شش جهت و هفت فلك را به تو راه****از هشت بهشت آمده اي در نه ماه

رباعي شماره 357: با من ز دريچه اي مشبك دلخواه

با من ز دريچه اي مشبك دلخواه****از لطف سخن گفت و من استاده به راه

گفتي كه ز نور روي آن بت ناگاه****صد كوكب سياره بزاد از يك ماه

رباعي شماره 358: زين عالم بي وفا بپردازي به

زين عالم بي وفا بپردازي به****خود را ز براي حرص نگدازي به

عالم چو به دست ابلهان دادستند****با روي زمانه همچنان سازي به

رباعي شماره 359: گر تو به صلاح خويش كم نازي به

گر تو به صلاح خويش كم نازي به****با حالت نقد وقت در سازي به

در صومعه سر ز زهد نفرازي به****بتخانه اگر ز بت بپردازي به

رباعي شماره 360: جز ياد تو دل بهر چه بستم توبه

جز ياد تو دل بهر چه بستم توبه****بي ذكر تو هر جاي نشستم توبه

در حضرت تو توبه شكستم صدبار****زين توبه كه صد بار شكستم توبه

حرف ي
رباعي شماره 361: با من دو هزار عشوه بفروخته اي

با من دو هزار عشوه بفروخته اي****تا اين دل من بدين صفت سوخته اي

تو جامهٔ دلبري كنون دوخته اي****اين چندين عشوه از كه آموخته اي

رباعي شماره 362: در جامه و فوطه سخت خرم شده اي

در جامه و فوطه سخت خرم شده اي****كاشوب جهان و شور عالم شده اي

در خواب ندانم كه چه ديدستي دوش****كامروز چو نقش فوطه در هم شده اي

رباعي شماره 363: اي آنكه تو رحمت خدايي شده اي

اي آنكه تو رحمت خدايي شده اي****در چشم بجاي روشنايي شده اي

از رندي سوي پارسايي شده اي****اندر خور صحبت سنايي شده اي

رباعي شماره 364: تا نقطهٔ خال مشك بر رخ زده اي

تا نقطهٔ خال مشك بر رخ زده اي****عشق همه نيكوان تو شهرخ زده اي

طغراي شهنشاه جهان منسوخ ست****تا خط نكو بر رخ فرخ زده اي

رباعي شماره 365: هر چند به دلبري كنون آمده اي

هر چند به دلبري كنون آمده اي****در بردن دل تو ذوفنون آمده اي

آلوده همه جامه به خون آمده اي****گويي كه ز چشم من برون آمده اي

رباعي شماره 366: در حسن چو عشق نادرست آمده اي

در حسن چو عشق نادرست آمده اي****در وعده چو عهد خويش سست آمده اي

در دلبري ار چند نخست آمده اي****رو هيچ مگو كه سخت چست آمده اي

رباعي شماره 367: خشنودي تو بجويم اي مولايي

خشنودي تو بجويم اي مولايي****چون باد بزان شوم ز ناپروايي

چون شمع اگر سرم ز تن بربايي****همچون قلم آن كنم كه تو فرمايي

رباعي شماره 368: چون نار اگرم فروختن فرمايي

چون نار اگرم فروختن فرمايي****چون باد بزان شوم ز ناپروايي

زير قدم خود ار چو خاكم سايي****چون آب روانه گردم از مولايي

رباعي شماره 369: گفتم كه ببرم از تو اي بينايي

گفتم كه ببرم از تو اي بينايي****گفتي كه بمير تا دلت بربايي

گفتار ترا به آزمايش كردم****مي بشكيبم كنون چه ميفرمايي

رباعي شماره 370: اي سوسن آزاد ز بس رعنايي

اي سوسن آزاد ز بس رعنايي****چون لاله ز خنده هيچ مي ناسايي

پشتم چو بنفشه گشت اي بينايي****زيرا كه چو گل زود روي، دير آيي

رباعي شماره 371: تا تو ز درون وفاي او مي جويي

تا تو ز درون وفاي او مي جويي****وانگه ز برون جفاي او ميجويي

زان كي برهي كه نيك و بد با اويي****از پنبه همي كشتن آتش جويي

رباعي شماره 372: غم كي خورد آنكه شادمانيش تويي

غم كي خورد آنكه شادمانيش تويي****يا كي مرد آنكه زندگانيش تويي

در نسيهٔ آن جهان كجا بندد دل****آنرا كه به نقد اين جهانيش تويي

رباعي شماره 373: بيزار شو از خود كه زيان تو تويي

بيزار شو از خود كه زيان تو تويي****كم شو ز ستاره كاسمان تو تويي

پيدا دگران راست نهان تو تويي****خوش باش كه در جمله جهان تو تويي

رباعي شماره 374: مردي كه براي دين سوارست تويي

مردي كه براي دين سوارست تويي****شخصي كه جمال روزگارست تويي

چرخي كه به ذات كامگارست تويي****شمسي كه زنجم يادگارست تويي

رباعي شماره 375: چون حمله دهي نيك سوارا كه تويي

چون حمله دهي نيك سوارا كه تويي****چون بوسه دهي ظريف يارا كه تويي

در صلح شكر بوسه شكارا كه تويي****در جنگ قوي ستيزه گارا كه تويي

رباعي شماره 376: خود ماه بود چنين منور كه تويي

خود ماه بود چنين منور كه تويي****يا مهر بود چنين سمنبر كه تويي

گفتي كه برو نكوتري گير از من****الله الله ازين نكوتر كه تويي

رباعي شماره 377: روشن تر از آفتاب و ماهي گويي

روشن تر از آفتاب و ماهي گويي****پدرام تر از مسند و گاهي گويي

آراسته از لطف الاهي گويي****تا خود به كجا رسيد خواهي گويي

رباعي شماره 378: جايي كه نمودي آن رخ روح افزاي

جايي كه نمودي آن رخ روح افزاي****بنماي دلي را كه نبردي از جاي

ز آنروز بينديش كه بي علت و داي****خصمي دل بندگان كند بر تو خداي

رباعي شماره 379: با خصم تو از پي تو اي دهر آراي

با خصم تو از پي تو اي دهر آراي****مهرافزايم گر چه بود كين افزاي

ور تيغ دورويه كرد از سر تا پاي****خود را چو كمر در دل او سازم جاي

رباعي شماره 380: در عشق تو اي شكر لب روح افزاي

در عشق تو اي شكر لب روح افزاي****نالان چو كمانچه ام خروشان چون ناي

تا چون بر بط بسازيم بر بر جاي****چون چنگ ستاده ام به خدمت بر پاي

رباعي شماره 381: خود را چو عطا دهي فراوان مستاي

خود را چو عطا دهي فراوان مستاي****وز منع كسي نيز مرو نيك از جاي

در منع و عطا ترا نه دستست و نه پاي****بندنده خدايست و گشاينده خداي

رباعي شماره 382: در پيش خودم همي كني آنجابي

در پيش خودم همي كني آنجابي****پس در عقبم همي زني پرتابي

جاويد شبي بيايد و مهتابي****تا با تو غم تو گويم از هر بابي

رباعي شماره 383: شب را سلب روز فروزان كردي

شب را سلب روز فروزان كردي****تا حسن بر اهل عشق تاوان كردي

چون قصد به خون صد مسلمان كردي****دست و دل و زلف هر سه يكسان كردي

رباعي شماره 384: صد چشمه ز چشم من براندي و شدي

صد چشمه ز چشم من براندي و شدي****بر آتش فرقتم نشاندي و شدي

چون باد جهنده آمدي تنگ برم****خاكم به دو ديده برفشاندي و شدي

رباعي شماره 385: اي رفته و دل برده چنين نپسندي

اي رفته و دل برده چنين نپسندي****من مي گريم ز درد و تو مي خندي

نشگفت كه ببريدي و دل بركندي****تو هندويي و برنده باشد هندي

رباعي شماره 386: اي دل منيوش از آن صنم دلداري

اي دل منيوش از آن صنم دلداري****بيهوده مفرساي تن اندر خواري

كان ماه ستمگاره ز درد و غم تو****فارغ تر از آنست كه مي پنداري

رباعي شماره 387: در هر خم زلف مشكبيزي داري

در هر خم زلف مشكبيزي داري****در هر سر غمزه رستخيزي داري

رو گر چه ز عاشقان گريزي داري****روزي داري از آنكه ريزي داري

رباعي شماره 388: زان چشم چو نرگس كه به من در نگري

زان چشم چو نرگس كه به من در نگري****چون نرگس تير ماه خوابم ببري

نرگس چشمي چو نرگس اي رشك پري****هر چند شكفته تر شوي شوخ تري

رباعي شماره 389: گيرم كه غم هجر وصالم نخوري

گيرم كه غم هجر وصالم نخوري****نه نيز به چشم رحم در من نگري

اين مايه تواني كه بر دشمن و دوست****آبم نبري و پوستينم ندري

رباعي شماره 390: از نكتهٔ فاضلان به اندام تري

از نكتهٔ فاضلان به اندام تري****وز سيرت زاهدان نكونام تري

از رود و سرود و مي غم انجام تري****من سوختم و تو هر زمان خام تري

رباعي شماره 391: گفتي كه چو راه آشنايي گيري

گفتي كه چو راه آشنايي گيري****اندر دل و جان من روايي گيري

كي دانستم كه بي وفايي گيري****در خشم شوي كم سنايي گيري

رباعي شماره 392: باشد همه را چو بر ستارهٔ سحري

باشد همه را چو بر ستارهٔ سحري****دل بر تو نهادن اي بت از بي خبري

زيرا كه چو صبح صادق اي رشك پري****هم پرده دريده اي و هم پرده دري

رباعي شماره 393: راهي كه به انديشهٔ دل مي سپري

راهي كه به انديشهٔ دل مي سپري****خواهي كه به هر دو عالم اندر نگري

در سرت هميشه سيرت گردون دار****كانجا كه همي ترسي ازو مي گذري

رباعي شماره 394: هست از دم من هميشه چرخ اندر دي

هست از دم من هميشه چرخ اندر دي****وز شرم جمالت آفتاب اندر خوي

هر روز چو مه به منزلي داري پي****آخر چو ستاره شوخ چشمي تا كي

رباعي شماره 395: چون بلبل داريم براي بازي

چون بلبل داريم براي بازي****چون گل كه ببوييم برون اندازي

شمعم كه چو برفروزيم بگدازي****چنگم كه ز بهر زدنم مي سازي

رباعي شماره 396: گشتم ز غم فراق ديبا دوزي

گشتم ز غم فراق ديبا دوزي****چون سوزن و در سينهٔ سوزن سوزي

باشد كه مرا به قول نيك آموزي****چون سوزن خود به دست گيرد روزي

رباعي شماره 397: در هجر تو گر دلم گرايد به خسي

در هجر تو گر دلم گرايد به خسي****در بر نگذارمش كه سازم هوسي

ور ديده نگه كند به ديدار كسي****در سر نگذارمش كه ماند نفسي

رباعي شماره 398: تا هشياري به طعم مستي نرسي

تا هشياري به طعم مستي نرسي****تا تن ندهي به جان پرستي نرسي

تا در ره عشق دوست چون آتش و آب****از خود نشوي نيست به هستي نرسي

رباعي شماره 399: در خدمت ما اگر زماني باشي

در خدمت ما اگر زماني باشي****در دولت صاحب قراني باشي

ور پاك و عزيز همچو جاني باشي****بي ما تو چو بي جان و رواني باشي

رباعي شماره 400: تا چند ز جان مستمند انديشي

تا چند ز جان مستمند انديشي****تا كي ز جهان پر گزند انديشي

آنچ از تو توان شدن همين كالبدست****يك مزبله گو مباش چند انديشي

رباعي شماره 401: اي عود بهشت فعل بيدي تا كي

اي عود بهشت فعل بيدي تا كي****وي ابر اميد نااميدي تا كي

كردي بر من كبود رخ زرد آخر****اي سرخ سياه گر سپيدي تا كي

رباعي شماره 402: بيداد تو بر جان سنايي تا كي

بيداد تو بر جان سنايي تا كي****وين باختن عشق ريايي تا كي

از هر چه مرا بود ببردي همه پاك****آخر بنگويي اين دغايي تا كي

رباعي شماره 403: گر دنيا را به خاشه اي داشتمي

گر دنيا را به خاشه اي داشتمي****همچون دگران قماشه اي داشتمي

لولي گويي مرا وگر لوليمي****كبكي و سگي و لاشه اي داشتمي

رباعي شماره 404: مي خور كه ظريفان جهان را دردي

مي خور كه ظريفان جهان را دردي****برگرد بناگوش ز مي بيني خوي

تا كي گويي توبه شكستم هي هي****صد توبه شكستم به كه يك كوزهٔ مي

رباعي شماره 405: گر آمدنم ز من بدي نامدمي

گر آمدنم ز من بدي نامدمي****ور نيز شدن ز من بدي كي شدمي

به زان نبدي كه اندرين دهر خراب****نه آمدمي نه شدمي نه بدمي

رباعي شماره 406: گر من سر ناز هر خسي داشتمي

گر من سر ناز هر خسي داشتمي****معشوقه درين شهر بسي داشتمي

ور بر دل خود دست رسي داشتمي****در هر نفسي همنفسي داشتمي

رباعي شماره 407: گر من چو تو سنگين دل و ناخوش خومي

گر من چو تو سنگين دل و ناخوش خومي****كي بستهٔ آن زلف و رخ نيكومي

اين دل كه مراست كاشكي تو منمي****و آن خو كه تراست كاشكي من تومي

رباعي شماره 408: اي شمع ترا نگفتم از ناداني

اي شمع ترا نگفتم از ناداني****از شهد جدا مشو كه اندر ماني

تا لاجرم اكنون تو و بي فرماني****گرياني و سر بريده و سوزاني

رباعي شماره 409: اي آنكه مرا به جاي عقل و جاني

اي آنكه مرا به جاي عقل و جاني****با لذت علم و قوت و ايماني

از دوستي تو زنده گردد داني****گر نام تو بر خاك سنايي خواني

رباعي شماره 410: پرسي كه ز بهر مجلس افروختني

پرسي كه ز بهر مجلس افروختني****در عشق چه لفظهاست بردوختني

اي بي خبر از سوخته و سوختني****عشق آمدني بود نه اندوختني

رباعي شماره 411: يك روز نباشد كه تو با كبر و مني

يك روز نباشد كه تو با كبر و مني****صد تيغ جفا بر من مسكين نزني

آن روز كه كم باشد آن ممتحني****از كوه پلنگ آري و در من فگني

رباعي شماره 412: گفتم چو لبي بوسه ده اي بي معني

گفتم چو لبي بوسه ده اي بي معني****خود چون زلفي پر گره اي بي معني

گفتي ز كه يابيم به اي بي معني****با ما تو برين دلي زه اي بي معني

رباعي شماره 413: تا مخرقه و راندهٔ هر در نشوي

تا مخرقه و راندهٔ هر در نشوي****نزد همه كس چو كفر و كافر نشوي

حقا كه بدين حديث همسر نشوي****تا هر چه كمست ازو تو كمتر نشوي

رباعي شماره 414: جز راه قلندر و خرابات مپوي

جز راه قلندر و خرابات مپوي****جز باده و جز سماع و جز يار مجوي

پر كن قدح شراب و در پيش سبوي****مي نوش كن اي نگار و بيهوده مگوي

رباعي شماره 415: گيرم كه مقدم مقالات شوي

گيرم كه مقدم مقالات شوي****پيش شمن صفات خود لات شوي

جز جمع مباش تا مگر ذات شوي****كانگه كه پراكنده شوي مات شوي

رباعي شماره 416: با هر تاري سوخته چون پود شوي

با هر تاري سوخته چون پود شوي****يا جمله همه زيان بي سود شوي

در ديدهٔ عهد دوستان دود شوي****زينگونه به كام دشمنان زود شوي

رباعي شماره 417: بر خاك نهم پيش تو سر گر خواهي

بر خاك نهم پيش تو سر گر خواهي****وان خاك كنم ز ديده تر گر خواهي

اي جان چو به ياد تو مرا كار نكوست****جان نيز دل انگار و ببر گر خواهي

رباعي شماره 418: تا كي ز غم جهان اماني خواهي

تا كي ز غم جهان اماني خواهي****تا كي به مراد خود جهاني خواهي

چون در خور خويشتن تمنا نكني****زين مسجد و زان ميكده ناني خواهي

رباعي شماره 419: از خلق ز راه تيز گوشي نرهي

از خلق ز راه تيز گوشي نرهي****وز خود ز سر سخن فروشي نرهي

زين هر دو بدين دو گر بكوشي نرهي****از خلق و ز خود جز به خموشي نرهي

رباعي شماره 420: تا شد صنما عشق تو همراه رهي

تا شد صنما عشق تو همراه رهي****درهم زده شد عشق و تمناه رهي

چونان شد اگر ازين دل آهي نزنم****جز جان نبود تعبيه در آه رهي

رباعي شماره 421: اي شور چو آب كامه و تلخ چو مي

اي شور چو آب كامه و تلخ چو مي****چون ناي ميان تهي و پر بند چو ني

بي چربش همچون جگر و سخت چو پي****بد عهد چو روزگار و مكروه چو قي

طريق التحقيق

بسم الله الرحمن الرحيم

ابتداي سخن به نام خداست****آنكه بي مثل وشبه وبي همتاست

خالق الخلق و باعث الاموات**** عالم الغيب سامع الاصوات

ذات بيچونش را بدايت نيست**** پادشاهيش را نهايت نيست

نه در آيد به ذات او تغيير**** نه قلم وصف او كند تحرير

زآنكه زانديشه ها برونست او **** بري از چند و چه و چونست او

اول ما خلق الله تعالي نوري

تو چه داني چه در معني سفت****اندر آن دم كه «لي مع الله گفت

زآنكه بودست روز و شب مطلق**** ظاهرش با تو باطنش با حق

هر كه فرمان او به جا بگذاشت**** كله از سر، سرش زتن برداشت

چاربارش كه شهسوارانند**** از شرف بهترين يارانند

هر چهار آفتاب چرخ امم **** بحر صدق و حيا و عدل وكرم

مدح اميرالمومنين علي ع

بود حيدر در مدينه علم****حافظ و خازن خزينهٔ علم

جان جود و جهان علم او بود**** بحر فضل و مكان حلم او بود

زو ظفر يافته مسلماني**** ملت كفر ازو به نقصاني

اقتلوالمشركين فرو خوانده**** به سر تيغ حكم آن رانده

شور و شر در ديار كفرافكند **** شاخ بدعت زبيخ و بن بركند

في قدوم الخضر

دوش چون شاهد جهان افروز****زلف شب برگرفت از رخ روز

من چو عنقا نهفته روي از خلق**** شسته حرف پا زتختهٔ زرق

گاهي اندر فنا بقا جستم**** درد را زان جهت دوا جستم

كاه سر بر در عدم زده ام**** در ره نيستي قدم زده ام

به وثاقم درآمد از ناگاه**** خضر پيغمبر آن ولي الله

گفت اي عندليب گلشن كن *** طوطي خوش نواي نغز سخن

تا كي اين عاجزي و حيراني**** اندرين تنگناي ظلماني

چونكه بر تافتي زدعوي روي**** خيز و آب حيات معني جوي

تا زين ظلمتت نجات بود**** در جهان بقا حيا ت بود

در مضيق جهان توقف چيست **** اين همه غصه و تاسف چيست

نه چو يعقوب گم شدت فرزند**** كه بريدي زخرمي پيوند

گفت خضرم ز راه غمخواري**** كاي فرو مانده در گرفتاري

بيت احزان چه جاي توست بگو**** مصر عشق از براي توست بجو

خيز و بيرون خرام ازين مسكن**** رخت خود پن وطن برون افكن

كاندرين خطه خراب آباد **** نشود خود دل خراب آباد

در جواب حضرت خضر عليه السلام گويد

گفتم اي مرهم دل ريشم****سخنت نوش جان پر نيشم

اي همايون لقاي عيسي دم**** وي مبارك پي خجسته قدم

اي سبك روح اين چه دلداري است**** وي گرانمايه اين چه غمخواري است

اي ملك سايه اين چه تعريف است**** وي فلك پايه اين چه تشريف است

التفات توام مكرم كرد**** لطف تو از غمم مسلم كرد

مددم ده به همّت اي مكرم**** تا من دل شكستهٔ مجرم ،

پاي از بند حرص بگشايم**** يكدم از بند خود برون آيم

پيش گيرم طريق تقوا را**** از براي صلاح عقبا را ،

ره روم تا رسم بدان منزل**** كه آگهي يابم از حقيقت دل

مگر آن بخت يابم از اقبال **** كافكنم رخت در جهان كمال

در سؤال از عقل كل و جواب او

خردم دوش اندپن معني****نكته اي چند نغز كرد املي

گفت شهري كه جا و مبين ماست**** صحن او سقف گنبد اعلا ست

خاك او راست نكهت عنبر****آب او راست لذت شكر

نز برودت در او اثر بيني **** نز حرارت در او شرر بيني

اندر آن شهر ما گلستانهاست****كه چمنهاش نزهت جانهاست

طوطيان بيني ندر آن بستان**** همه را ذكر حق بود الحان

چون كند لطف او تعلمشان**** ربي الله» بود ترنمّشان

در چمنهاش بلبلان ، گويا**** نغمه شان جمله ربنا الاعلي»

مقعد صدق ازو ولايت ماست**** هركه آنجاست در حمايت ماست

همگان خاص حضرت سلطان**** جسته از بند انجم و اركان

رهروان بيني از سر غيرت**** همه اوفتاده در ره حيرت

ساكنان بيني از سر اخلاص**** چشم بگشاده بر سرادق خاص

چون بدان شهر جان فرود آيي**** پن همه دردسر بياسايي

مسكن و جايگاه ما بيني**** مجلس خاص شاه ما بيني

خلعت شاه بي بدن پوشي**** بادهٔ شوق بي دهن نوشي

نغمهٔ بلبلان ره شنوي **** وحده لاشريك له» شنوي

در جواب عقل و سقيهم ربهم شراباً طهورا»

گفتم اي سايهٔ الهي تو ****زآنچه هستي جوي نكاهي تو

اي تو بر لوح كون حرف نخست**** آفرينش همه نتيجهٔ توست

نشو از توست شاخ فطرت را**** ثمر از توست باغ فكرت را

چون مرا ديده اي بدين سستي**** هر چه گفتي صلاح من جستي

چون كنم چون من حزين ضعيف****پاي بندم در اين سواد كثيف

نيست گويي جهان زشت و نكو**** جز از او و بدو هم خود او

هست اين خطه را هواي عفن****ساكنانش شكسته پاي و زمن

گرچه هست اين رباط منزل من**** هست مايل به شهر تو دل من

جان بر افشانم از طرب آن دم**** كه نهم اندر آن سواد قدم

من مسكين در

اين رباط خراب**** ساخته خانه بر ره سيلاب

بستهٔ بند و حبس اركانم**** پاي برتر نهاد نتوانم

نشود نفس خاكيم فلكي**** تا نگردد نهاد من ملكي

نرسد كس به كعبهٔ تحقيق**** تا نباشد رفيق او توفيق

هيچ داني كه چون گرانبارم**** به غم ديگران گرفتارم

روزگاري براي قوت عيال**** باز مي داردم زكسب كمال

هستم از استحالت دوران **** چون شتر مرغ عاجز و حيران

در شكايت احوال

نيستم اندرين سراي مجاز****طاقت بار و قوف پرواز

نه غم اين طرف توانم خورد**** نه بدان شهر ره توانم برد

پس همان به كه گوشه اي گيرم ****تن زنم گر زيم و گر ميرم

به حوادث رضا دهم شايد****چه كنم آنچنانكه پيش آيد

بروم باهنر همي سازم**** وزهنر بر فلك سرافرازم

به خدايي كه پاك و بي عيب است**** واهب العقل و عالم الغيب است

كه مرا اندربن سراي هوس**** جز هنر نيست يار و مونس كس

هنرم هست ليك دولت نيست**** در هنر هيچ بوي راحت نيست

باهنر كاش دولتم بودي**** تا غم و غصه ام نفرسودي

هست معلوم عالم و جاهل**** كه در اين روزگار بي حاصل،

منصب آل را بويه شورانگيخت**** نان كسي خورد كه آب رو ي بريخت

من نه آنم كه شورانگيزم**** آبرو را براي نان ريزم

همّتم هست گرچه نانم نيست**** سخن فحش بر زبانم نيست

تا ابد بينوا بخواهم ماند**** فحش و بد بر زبان نخواهم راند

بخت من زان چنين نژند افتاد**** كه مراهمّت بلند افتاد

نه خطا گفتم و غلط كردم**** حشو بود اين گهركه من سفتم

من در اين غصه جان همي كاهم**** منصب اين جهان نمي خواهم

عزت آن جهان همي بايد **** گر ذليلم در اين جهان شايد

هو الاول والآخروالظاهر والباطن وهو بكل شي ء عليم

حي و قيوم و قادر و قاهر****اول اول آخر آخر

نطق ابكم بمانده در صفتش**** وهم عاجز شده زمعرفتش

نبرد عقل در صفاتش راه**** نبود وهم را به ذاتش راه

كي رسد وهم در جهان قدم**** كه بلند است آستان قدم

نص قرآن شده است اي عاشق**** در صفات جلال او ناطق

«شهد الله گواه معرفتش **** «وحده لاشريك له» صفتش

نه از او زاد كس نه او از كس**** قل هو الله دليل و حجت بس

از مكان و زمان بري ذاتش**** محض جهلست نفي و اثباتش

هست واجب وجود او دائم**** زآنكه باشد به ذات خود قائم

غايت ملك او نداند كس**** همه او و بدو نماند كس

نيست با هيچ چيز پيوندش **** نبود جفت و مثل و مانندش

في الشكايه

چه كنم باكه كويم اين سخنم****گله از بخت يا زچرخ كنم

جگرم خون گرفت و نيست كسي**** كه شود غمگسار من نفسي

روزعمرم به شب رسيد ونبود**** جز تعب حاصلم زچرخ كبود

ناله ام زان شدست سر آهنگ**** كز عنا قامتم خميده چو چنگ

اشك چون لعل گشت در چشمم**** روز چول شب شدست بر چشمم

دود دل جيب و آستينم سوخت**** سقف چرخ آه آتشينم سوخت

من مسكين مستمند ضعيف**** باغم و محنتم نديم و حريف

گله دارم ز روزگار بسي**** با كه گويم كه نيست همنفسي

دوستي نيست كو شود همدم**** همدمي نيست كو شود محرم

قدم از فكر ساختم با خود**** بوكه بينم مگر به چشم خرد

جمله روي زمين بگرديدم**** همدمي كافرم اگر ديدم

دلم از جور چرخ جفت عناست**** كه اندرين روزگار قحط وفاست

خود گرفتم كه آن سخن دانم**** كز عبارت نظير حسانم

در چنين روزگار بانفرت

*** با چنين منعمان دون همّت

چون كشم اين همه پريشاني**** در ثنا و مديح حساني

روزگاري بهانه مي جستم **** قصه اي را فسانه مي جستم

تا سخن را بر آن اساس نهم****زان سخن بر جهان سپاس نهم

چند جستم وليك دست نداد**** قصه اي آنچنان نمي افتاد

كه بر او زبور سخن بندم**** دل در اين بند بود يك چندم

آخرالامر يك شبي با دل**** گفتم اي خفتهٔ زخود غافل

چند گرد دروغ گردي تو**** آبرويم بري چه مردي تو؟

بس از ان وصف زلف و طره وخال**** بس از اين هرز گفت وگوي محال

چون زمدح آب روي نفزايد**** گر نگويي مديح هم شايد

پن سپس در ره طريقت پوي**** كر سخن گويي از حقيقت گوي

خاطرم چون در دقايق زد**** قرعه بر رقعهٔ حقايق زد

نكئه اي چند لايق آمد پيش**** جمله سر حقايق آمد پيش

سخن نغز همچو در ثمين**** درج در نكته هاي سحر مبين

داد ايزد شعار توفيقش **** نام كردم طريق تحقيقش

في تخلص الممدوح و تلخيص الروح

بود روزي مبارك و فرخ****كاين سعادت نمود ما را رخ

در اين گنجنامه بگشادم**** وين سخن را اساس بنهادم

نقش اين كارنامه مي بستم**** تير بوسيد خامه و دستم

گفتم اين نظم را طرازش چيست **** زيور اين عروس مدحت كيست

بر كه افشانم اين نثار بگوي **** كيست لايق در اين ديار بگوي

گفت اين بحر پر معاني را**** چشمهٔ آب زندگاني را ،

عيسي آثار سروري بايد**** خضر سيرت سكندري بايد،

كه طراز سخن ثناش بود**** ورد جان و خرد دعاش بود

نه غلط گفتم اين خطا باشد**** كه طراز سخن ثنا باشد

زين نمط هر سخن كه

آن من است**** به حقيقت طراز هر سخن است

گرچه بي برگ و بي نوايم من**** بلبل نغز خوش سرايم من

زان در افواه خلق مذكور است**** سخن من كه از طمع دور است

خرد از گوشه اي در آمد چست**** گفت اين نقد راكه سكهٔ توست

سخن سرسري نمي بينم**** زان كسش مشتري نمي بينم

گرچه هست اين سخن تمام عيار **** بس كساد است اندر اين بازار

سكه اين نقد راز معرفت است****معرفت را نشان اين صفت است

كه در اين كار نامه كردي درج**** نكنش تا تواني اينجا خرج

زآنكه صاحبدلي نمي بينم**** حال را مقبلي نمي بينم

كه درو ذكر او تواني كرد**** يا زجودش بري تواني خورد

كو قدم تا بدين طريق رود**** يا كجا گوش كاين سخن شنود

همه محبوس شهوت و حسدند**** طالب قوت و قوت جسدند

ميل اينها به ترهات بود**** فعلشان نيز بر صفات بود

نز طريقت كسي اثر دارد**** نز حقيقت دلي خبر دارد

چون ترا اين سخن فتوح آمد**** عاشقان را غذاي روح آمد

نزد آن كاو محبتي دارد**** اين سخن قدر و عزتي دارد،

كه زشرحش زبان بود قاصر**** نرسد در نهايتش خاطر

عارفان كاين سخن فروخوانند**** هر چه جز حق بود برافشانند

قيمت اين سخن كسي داند **** كه همه نقش معرفت خواند

مفتاح ابواب الاسرار مصباح ارواح الابرار

خالق خلق وايزد بي چون****فاعل كارگاه كن فيكون»

هر چه آورد از عدم به وجود**** از وجود همه تويي مقصود

خويشتن را نخست نيك بدان **** تختهٔ آفرينشت برخوان

و لقد كرمنا بني آدم

در نگر تا كه آفريد ترا ؟****از براي چه برگزيد ترا ؟

خاك بودي ترا مكرم كرد**** زان پست جلوهٔ دو عالم كرد

از همه مهتر آفريد ترا**** هر چه هست از همه گزيد ترا

در نظر از همه لطيف تري**** به صفت از همه شريف تري

خوبتر از تو نقشبند ازل**** هيچ نقشي نبست در اول

قدرتش بهترين صفت به تو داد**** شرف نور معرفت به تو داد

گوهر مردمي شعار تو كرد**** كرم و لطف خود نثار تو كرد

باطنت را به لطف خود پرورد**** ظاهرت قبهٔ ملايك كرد

آن يكي گنج نامهٔ عصمت**** اين يكي كارنامهٔ حكمت

اختر آسمان معرفتي**** زبدهٔ چار طبع و شش جهتي

قاري سورهٔ مجاهده اي**** قابل لذت مشاهده اي

خلقتت برد كوي استكمال**** همتت راست سو ي استدلال

خاطرت مدرك وجود خودست**** عنصرت مستعد نيك و بدست

با تو بودست در الست خطاب**** با تو باشد به روز حشر حساب

گفته اسم جملهٔ اشياء **** در حق توست علم الاسماء»

طارم آسمان و گوي زمين****از براي تو ساخته ست چنين

فرش غبرا براي تو گسترد**** چرخ فيروزه سايبان تو كرد

آفرينش همه غلام تواند**** از پي قوت و قوام تواند

حكمت و فطنت وكياست و علم**** همّت و سيرت و مروت و حلم

در وجود تو جمله موجودست**** وين همه لطف وجود معبودست

صفت تو به قدر آنكه تويي**** نتوان گفت آنچنان كه تويي

نشنيدي كه آن حكيم چه گفت**** كه به الماس در

معني سفت

تو به قيمت وراي دو جهاني**** چه كنم قدر خود نمي داني

اين همه عزت و شرف كه تراست **** تو زخود غافلي عظيم خطاست

افحسبتم انما خلقناكم عبثاً

تو چه پنداشتي كه ايزد فرد****از پي بازيت پديد آورد!

عمر ضايع مكن به بيخردي**** دور شو دور، از صفات بدي

با دد و ديو چند همنفسي**** علم آموز تا به حق برسي

هر كه از علم دين نشد آگاه**** در بيابان جهل شد گمراه

آخر اين علم كار بازي نيست**** علم دين پارسي و تازي نيست

از پي مكر و حيلت و تلبيس **** درست از منطق است و اقليديس

تاكي اين جنس و نوع و فصل بود****عزم آن علم كن كه اصل بود

چيست علم از هوارهاننده **** صاحبش را به حق رساننده

هركه بي علم رفت در ره حق**** خواندش عقل كافر مطلق

در حضورمن كه هست نامحدود**** هركه را علم نيست شد مردود

اگرت هست آرزوي قبول**** رو به تحصيل علم شو مشغول

حكمت آموز تا حكيم شوي**** همره و همدم كليم شوي

چون تو در بند علم دين باشي**** ساكن خانهٔ يقين باشي

نفس امّاره را نداني چيست**** گاه و بيگاه همنشين تو كيست

نفس بس كافرست اينت بس **** گر شدي تابعش زهي ناكس

سر برون پر زخط فرمانش**** جهد كن تا كني مسلمانش

چون تو محكوم نفس خودباشي **** به يقين دان كه نيك بد باشي

اعدا عدوك نفسك التي بين جنبيك

گر كني قهر ازو نفيس شوي****ورمرادش دهي خسيس شوي

وه چه ساده دلي و چه نادان**** كه نداني تو عصمت از عصيان

از صفا ت حميده بگريزي**** در صفا ت ذميمه آويزي

جهد آن كنيه جمله نور شوي**** وزصفات ذميمه دور شوي

در تو هم ديوي است و هم ملكي **** هم زميني به قدر و هم فلكي

ترك ديوي كني

ملك باشي****از شرف برتر از فلك باشي

تا از اين همنشين جدا نشوي**** دان كه شايستهٔ خدا نشوي

تواز اين همنشين چوگردي دور**** ملك باقي تراست و دارسرور

تو ازين جايگه فرج يابي *** چون بدانجا رسي درج يابي

گر به اينجايت پاي بست كند**** باسگ و خوك هم نشست كند

تاكه ديوت بود به راه دليل**** نكند با تو همرهي جبريل

تا زآلايش طبيعي پاك**** نشوي كي شوي تو برافلاك

پهلو از قدسيان تهي چه كني **** با دد و ديو همرهي چه كني

شرم بادت كه با وجود ملك**** ننهي پا ي بر روا ق فلك

بر زمين با ددان نشيني تو**** صحبت ديو و دد گزيني تو

ترك يوسف كني زبي نظري**** همدم گرگ باشي اينت خري

با رفيقان بد چه پيوندي؟****زين حريفان چه طرف بربندي

حسد و حرص را بجاي بمان**** برهان خويش را ازين و از آن

گرنه يكبارگيت قهر كنند**** نوش در كام جانت زهر كنند

چون از ايشان به گور فردروي**** به قيامت زيور مرد روي

چون برندت زخانه مرده به گور**** مرد خيزي زيور وقت نشور

گر فرشته صفت شدي زاينجا**** با فرشته است حشر تو فردا

ورتوسگ سيرتي به وقت نشور **** هم سگي خيزي از ميانهٔ گور

كما تعيشون تموتون وكما تموتون تحشرون

تو اگر نيك نيكي اربدبد****بدونيك تو باتو باشد خود

چون بدي پس بدان كه بيخردي**** كه خرد نيست رهنمون بدي

هر كه پروردهٔ خرد باشد**** كي درو فعل ديو و دد باشد

هر كه را عز آن جهان بايد**** دامن دل به بد نيالايد

گر كند عقل نيكي ات تلقين**** پس تو و بارگاه عليين

وگرت ديو رهنماي بود**** اسفل

السافلينت جاي بود

ددي تو زناسپاسي توست *** بدي تو زناشناسي توست

گر شعارت بود سپاس و شناس **** اين ندا آيد «ا نت خيرالناس

حكايت

اندر آن دم كه مبدع اشيا****كرد نقش وجود را پيدا

قدسيان چشم بر تو بگشادند**** حال را در تردد افتادند

يوسفي ديده اند زيبا روي**** شاهدي ديده اند نيكوخوي

از عدم آمده به شهر وجود **** كرده منزل به طالع مسعود

قالوا اتجعل فيها من يفسد فيها ويسفك الدماء

همه افتاده اند در تك و تاز****كرده بر تو زبان طعن دراز

چون زفطرت تو بوده اي مقصود**** همگنان چون برادران حسود،

كارها ساختند بر سر رام**** تا ترا در فكنده اند به چاه

ساكن قعر چاه ماري چند!**** در بن چاه حرص داري چند

اينك آمد نظر كن اي مسكين**** بر سر چاه ژرف بشري هين!

در چه انداخت بهر دعوت را**** حبل قرآن و دلو عصمت را

بيش از اين در مان چاه مپاي**** دست بر حبل زن زچاه برآي

خويشتن را زچاه بالاكش**** علم عشق بر ثريا كش

چست با كاروان صدق و يقين****سفري كن به مصر عليين

تا ز ناچيز و هيچ چيز شوي**** واندر آن مملكت عزيز شوي

حاسدان تو چون تو را بينند****آن همه بهجت و بها بينند،

همه از گفت خود خجل گردند**** اندر آن وقت تنگدل گردند

منشين غافل ار خرد داري****پيشه گير و بكن نكوكاري

آنچنان زي درين جهان زنهار ****تانگردي خجل به روزشمار

قائد نفوس السالكين و نزهه قلوب المحققين

اي شده پاي بست و زنداني****اندرين خاكدان ظلماني

تاكي اين گفت و گوي پر باطل**** تاكي اين جست و جوي بي حاصل

راه رو راه كرد گفت مگرد**** كه به گفتار ره نشايد كرد

تا ز بند هوا برون نايي**** ندهندت كمال بينايي

نبري ره به عالم وحدت**** نتواني زدن دم وحدت

زين نشيمن سفر به بالاكن****خويشتن را چو عقل والا كن

دم به تجريد زن كه بي تجريد **** نرسد كس به عالم توحيد

ليس كمثله شي ء و هو السميع البصير

وترو قدوس و واحد است و صمد****وصف او لم يلد ولم يولد

بود او اول و بدايت نه**** هستيش آ خر و نهايت نه

به قديم است اولش معروف **** به دوام است آخرش موصوف

دع نفسك و تعال

بگذر از نقش عالم گل تو****ره تو و راهروتو منزل تو

رهروي روسخن زمنزل گوي****همره و همنشين مقبل جوي

چون تو غافل نشيني از كارت**** نبود لطف ايزدي يارت

در سراي اثير خواهي بود**** جفت رنج و زحير خواهي بود

جهد كن كز اثير درگذري ****به سلامت مگر تو جان ببري

زين جهان جهان تبرا كن****رو به بستان جان تماشا كن

كان جهان زين جهان شريفترست**** خاك او از هوا لطيفترست

رخت بيرون فكن از اين ماوي**** خيمه زن در فضاي آن صحرا

چشم بگشاي تا جهان بيني**** وان جهان را به چشم جان بيني

زانكه زادراك حس بيرون است**** آستانش وراي گردون است

خاك او عنبر آب او تسنيم**** محنتش عافيت سموم، نسيم

پايهٔ عرشش از هوان فارغ**** چمن باغش از خزان فارغ

بدر گردونش از خسوف ايمن**** قرص خورشيدش ازكسوف ايمن

ساكنانش مسبح و ذاكر**** همه يكرنگ باطن و ظاهر

حاصل جمله دولت سرمد**** مايهٔ عمرشان بقاي ابد

گر بكوشي زخود برون آيي**** چون بدانجا رسي بياسايي

بلبل بوستان انس شوي**** همدم ساكنان قدس شوي

حضرتي بيني از وراي مكان**** فارغ از استحالت دوران

آنچنان حضرتي و تو غافل ****تن زده اينت ابله و جاهل

عاشقاني چو آدم و چو كليم**** چون حبيب و مسيح و ابراهيم

از پي وصل دلستان همه را**** سر بر آن فرخ آستان همه را

هر كه يابد بر آستانش بار**** نتواند زدن

دم اسرار

نطق را بارگير لنگ شود **** عرصهٔ ماجراش تنگ شود

وهم كآنجا رسد فروماند****ابجد سر نخواند، نتواند

من عرف نفسه فقد عرف ربه

بگذر از وهم و اين سخن بگذار****كي بود وهم مدرك اسرار

دل تواند يكي مطالعه كرد**** لوح اسرار قرب مبدع فرد

هر چه عين كمال معرفت است**** خاص دل راست كاين بهين صفت است

دل چو در عالم بشر باشد**** زان معانيش كي خبر باشد

تا مكاشف نگشت نتواند**** كه از آن نقطه اي فرو خواند

تا مجرد نشد زفعل ذميم**** حق خطابش نكرد «قلب سليم»

بشريت چو از تو دور شود**** آنچه عين دل است نور شود

چون شود كشف سر عالم غيب**** زود معني نهندت اندرجيب

چون بيابي حقيقت اخلاص**** ره كني قطع تا سرادق خاص

بر بساط جلال بنشيني**** آنچه بيني به چشم دل بيني

گر تو خود را در آن جهان فكني **** فرش عزت برآسمان فكني

حكايت

دوش ناگه نهفته از اغيار****يافتم بر در سرايش بار

مجلسش زان سوي جهان ديدم**** دور از انديشه و گمان ديدم

مجمعي ديده ام پر از عشاق**** جسته از بند گنبد زراق

چار تكبير كرده بر دو جهان**** گشته فارغ زشغل هر دو جهان

باده از جام معرفت خورده**** راه زان سوي شش جهت كرده

همه گوياي بي زبان بودند**** همه بي ديده نقش خوان بودند

ماجرايي كه آن زمان مي رفت**** سخن الحق نه بر زبان مي رفت

نكته ها رفت بس شگرف آنجا**** درنگنجيد صورت و حرف آنجا

صوت وحرف از جهان جسم بود **** بهر تركيب فعل و اسم بود

ما رايت شيئاً !لا ورايت الله فيه

در جهاني كه عالم ثاني است****بي زباني همه زبان داني است

عاشقان صف كشيده دوشادوش****ساقيان بر كشيده نوشانوش

سالك گرم ر و در آن بازار **** ارني» گوي از پي ديدار

عاشقان از وصال يافته ذوق**** لي مع الله» گوي از سر شوق

رهروان در جهان حيراني**** بركشيده لواي سبحاني»

ديگري اوفتاده در تك و پوي**** ليس في جبتي سوي الله گوي

آنكه او گوهر محبت سفت**** به زبان و به دل «اناالحق» گفت

همگنان جان و دل بدو داده**** واله و مست و بيخود افتاده

بهر او بود جست و جوي همه**** او منزه زگفت و كوي همه

من دلسوختهٔ جگر خسته**** پاي در دام شش جهت بسته

صفتم در جهان صورت بود**** صورت آلودهٔ كدورت بود

فرصتي نه كه چست برتازم**** در چنان منزلي وطن سازم

قوتي نه كه باز پس كردم**** با سگ و خوك همنفس گردم

دل در انديشه تا چه شايد كرد**** ره بدانجا چگونه بايد كرد

چون كنم كاين طلسم

بگشايم**** پايم از بند جسم بگشايم

در رهش خان و مان براندازم**** جان كنم خرقه و دراندازم

ناگهان در رسيد از در غيب**** كرده پرگوهر حقايق جيب

گفت اي رخ به خون دل شسته**** در جهان فنا، بقا جسته

تا در اين منزلي كه هستي توست**** پستي تو زخود پرستي توست

چون زهستي خويش درگذري**** هر چه هستيست زيرپي سپري

تو چه داني كه زاستان قدم **** چند راهست تا جهان قدم

چند سختي كشيد مي بايد****چند منزل بريد مي بايد

تا به نيكي بدل كني بد را**** واندر آن عالم افكني خود را

گر ترا ميل عالم قدم است**** ترك خودگفتن اولين قدم است

نرسي تا تو با تو همنفسي**** قدم از خود برون نهي پرسي

تا طلاق وجود خود ندهي**** پاي در عالم قدم ننهي

تا وداع جهان جان نكني**** ره بدان فرخ آستان نكني

در هوايش زبند جان برخيز**** جان بده و زسر جهان برخيز

به وجود جهان قلم دركش**** در صف عاشقان علم بركش

زهد ورز، اقتدا به عيسي كن**** طلب او و ترك دنيا كن

منشين اينچنين كه ناخوب است **** خيزو آن را طلب كه مطلوب است

صفت اصحاب الطريقه

رهرواني كه وصل اوجويند****معتكف جمله بر در اويند

از وجود جهان خبر شان نيست**** جز غم او غم دگر شان نيست

در جهانند و از جهان فارغ**** همه با او، زجسم و جان فارع

سرقدم ساخته چو پرگارند **** لاجرم صبح و شام در كارند

في مقعد صدق عند مليك مقتدر

ساكناني كه جمله چون روحند****مرهم سينه هاي مجروحند

همه را درس نقد ابجد عشق****همه را ميل سوي مقصد عشق

همه را گشته سر غيبي كشف**** جان و تن كرده در بلايش وقف

لوح روحانيان زبردارند**** پايه از مه بلندتر دارند

سرورانند بي كلاه و كمر**** خسروانند بي سپاه و حشر

زده در رشتهٔ حقايق چنگ**** فارغ از نفع نوش و ضر شرنگ

همه مست مي وصال قدم**** در روش يافته ثبات قدم

لطف ايزد به مجلس توفيق**** باده شان داده از خم تحقيق

چون تو ديدي علو همّتشان**** اين همه كار و بار و عزتشان

پس تو نيز از سر هوا برخيز**** كه هوا آتشي است بادانگيز

بيش پن بر بروت خويش مخند**** همچو مردان بيا ميان بربند

خدمتش مي كن از سر اخلاص **** تا چو ايشان شوي توخاص الخاص

انما اموالكم واولادكم فتنه

چه كني عيش با زن و فرزند؟****ببر از جمله دل بدو پيوند!

چه نشيني ميان قومي دون **** چه بري سر، زبند شرع برون

اي ستم كرده بر تو شيطانت**** مانده در ظلمت سقر جانت

تا زشيطان خود شوي ايمن**** شرع را شحنهٔ ولايت كن

گر شريعت شعار خودسازي**** روز محشر كني سرفرازي

هر كه بد كرد زود كيفر برد**** وآنگه بي شرع زيست كافر مرد

گرنه اي هرزه گرد و ديوانه**** تاكي اين ترهات و افسانه

شعر بگذار و گرد شرع درآي**** كه شريعت رساندت به خداي

بند بر قالب طبيعت نه**** پاي بر منهج شريعت نه

لقمه از سفرهٔ طريقت خور**** مي زخمخانهٔ حقيقت خور

يا خضر شو گذر به دربا كن**** يا چو عيسي سفر به بالا كن

زآن سوي چرخ تكيه جاي

طلب **** برتر از عقل رهنماي طلب

منهاج العارفين و معراج العاشقين

اي همه ساله پاي بست غرور****در خرابات حرص مست غرور

حرصت افگنده باز از ره حق**** اينچنين كي رسي به درگه حق

راه دور است و مركبت لنگ است****بار بسيار و عرصه پرسنگ است

بار حرص و حسد زدوش بنه**** هر چه داري بخور، بنوش و بده

ره تو دور شد يقين بشنو****تو مجرد شو و مپاي و برو

ترك اين هستي مزور كن**** دل به نور يقين منور كن

تا بداني مسافت راهش**** كم و بيش و دراز و كوتاهش

دو قدم بر سر وجود نهي **** وان دگر بر در ودود نهي

خطوتان وقد وصل

خود تو كاهل نشيني اي غافل****ناپسندست غفلت از عاقل

خيز و خود را بساز تدبيري**** بر جهان زن چهار تكبيري

در ميان آي چست چون مردان**** صفت و صورتت يكي گردان

زآنكه باشد شعار ناپاس **** از درون خبث و زبرون پاكي

تا درون و برون نيارايي****حضرت قدس را كجا شايي

تا ز آلودگي نگردي پاك**** نگذري از بسيط خطهٔ خاك

خويشتن پاك كن زچرك هوا**** تا نهي پاي در مقام رضا

تا به كي تو چنين بخواهي زيست**** مي نداني كه در قفاي توچيست

راست بشنو كه در جهان جهان****از اجل كس نيافته ست امان

تو چه گويي ابد نخواهي ماند؟ **** نامهٔ مرگ برنخواهي خواند ؟

كل نفس ذائقة الموت ثم اليناترجعون

هر كه آمد در اين سراي غرور****همدمش محنتست و منزل گور

كو زپيغمبران مسيح و كليم **** آدم و شيث و نوح و ابراهيم

يونس ولوط و يوسف و يعقوب**** صالح و هود و يوشع و ايوب

يا كجا خواجهٔ سراچهٔ كل**** خاتم انبيا چراغ رسل

بشر حافي و بوسعيد كجاست **** شبلي و شيخ بايزيد كجاست

از حكيمان عهد ارستون كو**** ارسطاطالس و فلاطون كو

ازشهان كيان جم و هوشنگ ****يا فريدون با فر و فرهنگ

كو منوچهر و ايرج و نوذر****بهمن و كيقباد و اسكندر

يا زگردنكشان تهمتن كو**** گيو وگودرز و طوس و بيژن كو

اين همه صفدران قلب شكن**** سام و دستان و نيرم و قارن

همگان خفته اند در دل خاك **** آن يكي خرم آلا دگر غمناك

في وحدانية الله تعالي

به يقين واجب الوجود يكيست****هر چه در وهم و خاطر آيد نيست

مالك الملك و پادشاه به حق**** منشي ء نفس و فاعل مطلق

هر چه دركل كون كهنه و نوست**** هست مفعول و فاعل همه اوست

بي قلم صورت بديع نگاشت**** بي ستون خيمه رفيع افراشت

مايه بخش عقول اولي اوست **** فاطر صورت و هيولا اوست

نظم تركيب آفرينش داد****چشم دل را كمال بينش داد

نقشبند وجود جز او نيست**** مستحق سجود جز او نيست

زآنكه معبود انس و جان است او**** مبدع جسم و عقل و جان است او

در رهش چرخ و انجم و اركان**** همه درمانده اند و سرگردان

همه پوينده اند در طلبش**** همه جوينده اند روز و شبش

جنبش هر يك از سرشوق است**** هر يكي را از اين طلب ذوق است

حلقة حكم اوست شوق همه**** او منزه زشوق

و ذوق همه

نامهاي بزرگ طاهر او**** هست اوصاف صنع ظاهر او

فارغ از شوق و ذوق ونيك وبدست**** برتر از وهم و فكرت وخردست

كس نداند كه چيست الا او**** صفتش لا اله االا هو

هر كه خواهد كه ذكر او گويد**** در نگنجد زبان كه هو» گويد

به زبان ذكر او كه داند گفت **** جان بود آنكه «هو» تواند گفت

سخن است آنكه بر زبان آيد**** ذكر هو» از ميان جان آيد

گرچه بي جا و بي مكان است او**** ساكن دل شكستگانست او

نه به ذاتست ساكن هر دل**** بلكه لطفش همي كند منزل

هر كجا دل شكسته اي بيني**** بينوايي و خسته اي بيني ،

بي زبان ذكر او از او شنوي **** شرح اسماء هو» از او شنوي

ذكر او از زبان بسته طلب****معرفت از دل شكسته طلب

چند، بي او به كعبه درتك و پوي**** در خرابات آي و او را جوي

چون تو در جستنش نمايي جد **** در خرابات جست يا مسجد

حكايت

اي شنيده فسانه بسياري****قصهٔ كوزه گر شنو باري

كوزه گر سال و ماه در تك و پوي**** تاكند خاك ديگران به سبوي

چون كه خاكش نقاب روي كنند **** ديگران خاك او سبوي كنند

**

تا جهان است كار او اين است****نوش او نيش و مهر اوكين است

اندر اين خاكدان افسرده**** هيچ كس نيست از غم آسوده

آنچنان زي درو كه وقت رحيل**** بيش باشد به رفتنت تعجيل

رخت بيرون فكن زدار غرور**** چه نشيني ميان ديو شرور؟

حسد و حرص را به گور مبر****دشمنان را به راه دور مبر

دو رفيقند هر دو ناخوش و زشت **** باز دارندت اين و آن زبهشت

پيشتر زآنكه مرگ پيش آيد****از چنين مرگ زندگي زايد

به چنين مرگ هر كه بشتابد****از چنين مرگ زندگي يابد

تا از اين زندگي نميري تو****در كف ديو خود اسيري تو

نفس تو تابديش عادت و خوست**** به حقيقت بدان كه ديو تو اوست

مرده دل گشتي و پراكنده **** كوش تا جمع باشي و زنده

فصل در صفت عشق و محبت

گر حيات ابد همي خواهي****خيز و با عشق جوي همراهي

رو، دم از عشق زن كه كار اين است**** رهروان را بهين شعار اين است

به زبان سر عشق نتوان گفت**** آنچنان در به گفت نتوان سفت

هر چه گويي گر آنچنان باشد**** صفت عشق غير از آن باشد

عشق را عين و شين و قاف مدان**** بلكه سريست در سه حرف نهان

سخن سر عشق كار دلست**** عشق پيرايه و شعار دلست

عاشقي قصه و حكايت نيست**** عشقبازي در اين ولايت نيست

عالم عشق عالم دگر است**** پايهٔ عشق از اين بلندتر است

كي به هر مسكني كند منزل**** تابود ميل او به عالم گل

عشق در هر وطن فرو نايد **** حجرهٔ خاص عشق دل بايد

مركب عشق سخت تيزرواست ***هر زمانيش منزلي زنو است

هر كه با عشق همعنان

باشد****منزلش زآن سوي جهان باشد

دل كه از بوي عشق بي رنگ است**** نه دلست آن كه پارهٔ سنگ است

به زبان قال و قيل عشق مگوي**** خيز و دل را به آب صدق بشوي

دل زخبث هوا نمازي كن**** چون شدي پاك عشق بازي كن

عشقبازي است وعشق بازي نيست **** هوسي به زعشقبازي نيست

اولياء الله لايموتون ولكن ينتقلون من دار الي دار

هر كه در راه عشق گردد مات****در جهان كمال يافت نجات

آنكه از سر عشق باخبرست****دايم ازخورد و خواب برحذر است

و آنكه او شربت محبت خورد**** هرگز از نان و آب ياد نكرد

تا زخورد و زخواب كم نكني**** وزطعام و شراب كم نكني

نتواني زدن زعشق نفس**** بسته ماني در اين سراي هومن

تا دلت چشم سربنگشايد**** شاهد عشق روي ننمايد

بندهٔ عشق لايزالي باش**** عاشق چست لاابالي باش

گر زني دم زصدق معني زن**** خاك در چشم لاف و دعوي زن

دعوي عاشقي كني وانگه **** ترس از جان و سر زهي ابله

چه زني لاف عاشقي زگزاف ****بر سردار زن چو مردان لاف

آنكه از عاشقان اناالحق» زد****پس بر اين ريسمان معلق زد

غيرت حق گرفت دامانش**** پسمان شد زه گريبانش

در ره عشق سوز و دردت كو؟**** نفس گرم و آه سردت كو؟

عاشقي راكه شور و شوق بود**** دايم از درد عشق ذوق بود

از سركام نفس برخيزد**** از هوا و هوس بپرهيزد

چون تمناي روي دوست كند **** حالي آهنگ كوي دوست كند

فصل در اثبات رؤيت الله تعالي

مركب جهد زير ران آرد****رخ بدان فرخ آستان آرد

سفر او نه آب و گل باشد**** رفتن او به پاي دل باشد

در طلب چون رسد به مطلوبش**** حاصل آيد وصال محبوبش

چون سخن گويدازمحبت دوست**** از طرب بر تنش بدرد پوست

در ميان زحمت بيان نبود**** نكته را راه بر زبان نبود

سخنش كامل و شگرف بود**** بي ميانجي صوت و حرف بود

جملهٔ عضوهاش ديده شود**** تا نشاني زدوست ديده شود

زآنكه اين ديده ديد نتواند **** ديده از ديدنش فرو

ماند

ديده را ديدهٔ دگر بايد****تا بدان ديده ديدنش شايد

به چنين ديده ها كه ما داريم **** طاقت ديدنش كجا دار

لا تدركه الابصار وهو يدرك الابصار، طلب الهداية والتوفيق بالعمل الصالح

اي به خود راه خويش كم كرده****اين بود راه مرد پژمرده

اي همه لاف ترك دنيا گو****لاف و دعويت هست معني كو؟

چند از اين شيوه هاي رنگ آميز؟**** چند از اين گفته هاي بادانگيز؟

تاكي اي مست لاف هوشياري**** چند لنگي بري به رهواري

موسيت همره و توچون خامان**** رفته و گشته همدم هامان

از خليل خدا ابا كرده**** رفته نمرود را خدا كرده

كم آدم گرفته از تلبيس**** دوستي كرده با كه با ابليس

تا هوا و هوس شعار تواند**** امل و حرص يار غار تواند،

زبن حريفان به كس نپردازي**** خود به خود يك نفس نپردازي

خويشتن پن همه مجرد كن **** طلب دولت مؤبد كن

در صفت كبر و عجب

خوبرويي تو زشتخوي مباش****راست بشنو دروغ گوي مباش

بامن پيوسته تازه روي و لطيف****تا شوي در ميان جمع حريف

چون زنخوت كني دماغ تهي**** پاي بر تارك سپهر نهي

وگر از كبر برتري طلبي**** سرفرازي و سروري طلبي

كبرت از چرخ برزمين فكند**** در دل مردم از تو كين فكند

كبر را عقل و شرع نستايند**** عاقلان سوي كبر نگرايند

صورت كبر را سگي دانش**** كه بدست آشكار و پنهانش

هر كه دروي زكبر اثر باشد**** دان كه از سگ پليدتر باشد

از تواضع بزرگوار شوي**** وز تكبر ذليل و خوارشوي

چون تو كبر و بي پا باشي **** خا ص درگا ه كبريا باشي

و ان عليك لعنتي الي يوم الدين

تا تواني به گرد كبر مگرد****با عزازيل بين كه كبر چه كرد؟

آب طاعت بريد از جويش**** نيل لعنت كشيد بر رويش

بود آدم كه كرد يك عصيان**** روز و شب «ربنا ظلمنا» خوان

چون بيفزود قدر و عزت او**** داد «ثم اجتباه» خلعت او

هركه خود را فكند بر در او**** در دو عالم عزيز شد بر او

خويشتن را شناس اي نادان **** تا مشرف شوي چو عقل و چوجان

اندرين ره كه راه مردانست****هر كه خو د فكند مر د آنست

آنكه او نيست گشت هستش دان**** آنكه خو د ديد، بت پرستش دان

بي خبر زان جهان و مست يكيست ****خويشتن بين و بت پرست يكيسب

فصل در مذمّت مرائي و ريائي

صفت آنكه داردش حق دوست****هر چه جز حق بود همه بت اوست

دان كه آنجا كه شرط بندگي است**** بهترين طاعتي فكندگي است

تا تو خود را نيفكني زاول**** نكنند ت قبول هيچ عمل

تات باشد به كنج زاويه جاه**** برگرفتي به قعر هاويه را

نيست شو در رهش كه راه اين است **** دربن چاه شو كه جاه اين است

از پي آنكه زاهدت خوانند**** صوفي چست و عابدت خوانند،

ظاهر آراستي به حسن عمل**** باطن انباشتي به زرق و حيل

نه غلط گرداب خطات افتاد****اين خطابين كه از كجات افتاد

رهروان را روش چنين نبود**** در طريقت طريق اين نبود

نشود گر كند به آب گذر**** قدم راهرو به درياتر

وربگيرد همه جهان آتش**** دامنش را نسوزد آن آتش

نقد دل قلب شد در اين بازار **** كودلي در جهان تمام عيار؟

دل كه او دار ضرب عشق نديد****روي اخلاص و نقش صدق نديد

اي زنقد وجود خويش به شك**** خيز و بنماي

نقد خود به محك

تاببيني توكم عياري خويش**** زين چنين شور و زشت كاري خويش

به زبان خيره لاف چند زني **** لاف نيز از گزاف چند زني

چند گويي كه من چنين كردم **** اول شب به روز آوردم

طاعت روزم اينچنين بودست **** تيره شب سوزم اينچنين بودست

در نماز و نياز خاشع باش ****در قيام و قعود خاضع باش

الذين يذكرون الله قياماً وقعوداً و علي جنوبهم

باش پيوسته با خضوع و بكا****روز و شب در ميان خوف و رجا

باش با نفس و قهر خود قاهر**** دار يك رنگ باطن و ظاهر

از براي قبول خاصه و عام**** به پا باشدت قعود و قيام

بي ريا در ره طلب نه پاي**** خالصا مخلصاً براي خداي

چابك وچست رو، نه كاهل و سست****تا بدانجا رسي كه مقصد توست

مقصد ت عالم الهي دان **** بي تباهي و بي تناهي دان

رو به كونين سر فرود ميار****تا بر آن آستان بيابي بار

چون لگد بر سر دوكون زني**** رخت خود در جهان هو» فكني

گرتواينجا به خويش مشغولي**** دان كه زان كارگاه معزولي

وربگردد از اين نسق صفتت**** حاصل آيد كمال معرفتت

هر كمالي كه آن سري نبود**** جز كه نقصان و سرسري نبود

گر كمالي طلب كني آنجا**** كه زنقصان بري بود فردا،

راست بشنو اگر به تنگي حال ****بي نيازي زخلق اينت كمال

والذين جاهدوافينا لنهدينهم سبلنا، صدق الله

راه جستن زتو هدايت از او****جهد كردن زتو عنايت از او

هرچه بيني زخاك تا گردون****نيست چيزي زعلم او بيرون

زآنچه بيرون زسقف گردون است**** جمله معلوم اوست كو چون است

هست علمش محيط برهمه چيز**** حكم او نافذ است در همه چيز

دافع جملة بليات است**** عالم السر والخفيات است

هر چه در خاطرت بينديشي **** همه معلوم اوست در پيشي

شرف المؤمن استغناؤه عن الناس

جهد آن كن كه سرفراز شوي****ور در حلق بي نياز شوي

بر در اين و آن به هرزه مپوي****وز در حلق آبروي مجوي

عزت از حضرت خداي طلب ****منصب و جاه آن سراي طلب

فصل في ترك الدنيا والاعراض عنه

اي سنايي زجسم و جان بگسل!****هر چه آن غير اوست زان بگسل!

صنعت شعر و شاعري بگذار **** دست از گفت و گوي هرزه بدار

بيش از اين در ره مجاز مپوي****صفت زلف و خط و خال مگوي

خط در اين علم و اين صناعت كش**** پاي در دامن قناعت كش

ازپي هر خسيس مدح مگوي**** وز در هر بخيل صله مجوي

دست در رشتهٔ حقايق زن**** پاي بر صحبت خلايق زن

گوهر عشق زبور جان كن**** قصد آب حيات ايمان كن

شورش عشق در جهان افكن**** فرش عزت بر آسمان افكن

چست و چابك ميان خلق درآي**** همچو پروانه گرد شمع برآي

سرگردون به زبر پاي درآر**** يك نفس در ره خداي برآر

صحبت عاشقان صادق جوي****همره و همدم موافق جوي

چند گردي به گرد كعبهٔ گل **** يك نفس كن طواف كعبهٔ دل

فصل في ذكر القلب والتخلص في العقل

اندرين ملك پادشاه دلست****در ره سدره بارگاه دلست

كالبد هيچ نيست عين دلست**** ساكن بين اصبعين» دلست

قابل نقش كفر و دين است او**** تختهٔ مشق مهر وكين است او

قصه جام جم بسي شنوي**** واندر آن بيش وكم بسي شنوي

به يقين دان كه جام جم دل توست **** مستقر نشاط و غم دل توست

گر تمنا كني جهان ديدن****جمله اشيا در اوتوان ديدن

چشم سر نقش آب وگل بيند**** آنچه سر است چشم دل بيند

تا زدل زنگ حرص نزدايي**** ديدهٔ سر تو بازنگشايي

ديدهٔ دل نخست بيناكن**** پس تماشاي جمله اشياكن

چون نشد ديدهٔ دلت بينا**** اندرين هفت گنبد مينا،

توچه داني برون زخرگه چيست **** فاعل هفت چرخ اخضركيست

هر چه دارد وجود او امكان**** علوي و سفلي و زمان و مكان

هر چه

بيرون درون خرگاهست *** صانع و نقشبندش الله است

در ازل گر به نفس هست انشا **** جوهر و جسم و صورت و معنا

انما امره اذا اراد شيئا ان يقول له كن فيكون

كاف و نون چون به يكدگرپيوست****شد پديد آنچه بود و باشد و هست

هر چه موجود شد زامرش دان**** پيشتر عقل آمد آنگه جان

اثر فيض اوست نامحصور**** عقل از آن فيض گشت قابل نور

عقل اگر چند شاه و سلطان است**** بر در امر، بنده فرمان است

از پي بود زند و هستي عمرو**** فيض حق را توسط آمد امر

تختهٔ كلك نقش امرست او **** دايهٔ نفس زيد و عمروست او

مبدع كائنات جوهر اوست****مرجع روح پاك كشور اوست

قادر مطلق ايزد متعال**** ذات او را حيات داد و كمال

والي كشور وجود است او**** سايهٔ رحمت ودود است او

ساكن بزم او به صف نعال**** نفس كل از براي كسب كمال

هست پيوسته ميل آن طرفش**** زآنكه آنجاست مقصد و شرفش

عقل شاهست و نفس حاجب او**** در ممالك دبير و نايب او

قوت از فيض عقل گيردنفس**** زان نفس مايه مي پذيرد نفس

قائل است و زبان ندارد او**** نقش بي كلك مي نگارد او

هر چه بر لوح ممكنات نگاشت**** خط او نور بد سواد نداشت

خط بدينجاست كوسيه روي است**** كه همه رنگ زاج و مازوي است

معني لفظهاي نغز و شگرف**** نور محض است در سياهي حرف

وركماليست از بها و جمال**** عقل كل را كشد به استقبال

از براي صلاح دنيا را**** پرورش او دهد هيولا را

در جهان از پي تمامي را**** مايه بخشيد روح نامي را

مدد از بذل اوست عالم را**** نشو او

داد شخص آدم را

نور نه چرخ و سير هفت اختر**** شش جهت پنج حس چهارگهر

مايهٔ هر چه هست از خرد است**** كه خرد، مايه بخش نيك و بداست

چون برو كرد نور حق اشراق **** بذل كرد از مكارم اخلاق

مكرم و معطي و خجسته پي است****بي نيازست از آنچه تحت وي است

او زمبدع همي پذيرد ساز****پس به ابداع مي رساند باز

مبدع كن فكان كه قيوم است**** ذات او را نظير معدوم است

نظم هستي بدين نسق داده است**** هستي ازكاف ر نون چنين زاده است

گر بهشت است ورجحيم ازوست **** گر سموم است ورنسيم ازوست

فصل في التسليم

لطف او هر كه را دلالت داد****آخرش هديهٔ هدايت داد

قهرش آن را كه بد مقالت كرد**** هدف پاسخ ضلالت كرد

زشتي و خوبي وكم و بيشي**** رنج و راحت غنا و درويشي

كردهٔ اوست جمله نيك بدان**** يفعل الله مايشا» برخوان

بد و نيك تو در عمل بسته ست**** نقش آن جمله در ازل بسته ست

هر چه امروز پيش مي آيد **** همه برجاي خويش مي آيد

كل يوم هو في شأن

اين مثل در زمانه معروف است****كه عملها به وقت موقوف است

باش راضي بدانچه او دهدت**** گر همه زشت ورنكو دهدت

نيك و بد نفع و ضر و راحت ورنج**** كز تو بگذشت در سراي سپنج

يا چو افسانه ايست يا خوابي**** يا چو در بها روان آبي

حاصل عمر جز يكي دم نيست****و آن دم از رنج و غم مسلم نيست

نفسي كز تو بگذرد آن رفت**** در پي آن نفس نه بتوان رفت

كوش تا آن نفس كه آيد پيش **** نشود از تو فوت اي درويش

از سر نفس خيز بهر خداي****تا شوي روشناس هردوسراي

در ره عشق او بلاكش باش**** همچو ايوب در بلا خوش باش

چون در آيد بلا، مگردان روي **** روي درحق كن و رضينا» گوي

فصل في البلا

عاشقان را غذا بلا باشد****عاشقي بي بلا كجا باشد

لقمه از سفرهٔ بلا خوردند**** مي زميخانهٔ رضا خوردند

هركه را در جهان بلا دادند****اولش شربت رضا دادند

نزد آن كس كه در ره آمد مرد**** رنج و راحت يكيست و دارو و درد

رهروان از بلا نپرهيزند **** چون بلا رخ نمود نگريزند

اذا اراد الله بقوم خيراً ابتلاهم فصل في الضحي والبكاء

تا تواني به خنده لب بگشاي****سردندان به خنده در منماي

خندهٔ هرزه آبروي برد**** راز پنهان ميان كوي برد

با پسر اينچنين مثل زد سام**** گريه بهتر زخندهٔ بي هنگام

گريهٔ ابر بين وخندهٔ برق **** درنگر تا كه چيست اينجا فرق

ابر از آن گريه نعمت اندوزد****برق از آن خنده آتش افروزد

ابلهي از گزا ف مي خنديد**** زيركي آن بديد و نپسنديد

گفت اي بي حيا و بي آزرم**** اينچنين خندي و نداري شرم

گريهٔ تو زظلم و بيدادي**** به كه بي وقت خنده و شادي

خندهٔ هرزه آيت جهل است**** مرد بيهوده خند، نا اهل است

هان و هان تا نخندي اي خيره**** كه بسي خنده دل كند تيره

هيچ شك نيست اندرين گفتار **** گريه آيد زخندهٔ بسيار

كثرة الضحك تميت القلب

برتو بادا كه خيره كم خندي****وربخندد كسي تو نپسندي

هيچ داني غرض از اينها چيست **** هر كه خنديد بيش گريست

در جهاني دهان زخنده ببند ****چون برستي زهول حشر، بخند

فصل في الصبر والشكر

هر كه را داد ايزدش توفيق****صبر و شكرش بود هميشه رفيق

اين بكاهد بلا و محنت را **** وان فزايد غنا و نعمت را

صبرتلخ است ازو بود حرجت****او دهد از بلا و غم فرجت

چون شكر ذوق شكر شيرين است**** نعمت افزاي و قوت آيين است

باد دايم به هر دو حال ترا **** تا ميسر شود كمال ترا

مناجات در تنزيه و تقديس حضرت باري سبحانه تعالي

اي صفات مقدس تو صمد****وي منزه زشبه و جفت و ولد

اي برآرندهٔ مه و خورشيد****نقشبند جهان بيم و اميد

اي به تو زنده جان و جسم به جان**** جسم و جان را زلطف توست روان

قبلهٔ روح آستانهٔ توست**** دل مجروح ما خزانهٔ توست

كرم و رحمت تو بي عدد است**** روح را هر نفس زتو مدد است

در جهان هر چه هست در كارند****آنكه مجبور و آنكه مختارند

همه گردن نهاده حكم ترا**** دم كه يارد زدن زچون و چرا؟

اين و آن عاشق جمال تواند**** روز و شب طالب وصال تواند

تا در آن كارگاه كار كراست**** تا در آن آستانه بار كراست

اي بسا مسجدي كه راندهٔ توست**** اي بسا بت ستا كه خواندهٔ توست

گر سياست كني تو مسجد كيست **** ورعنايت كني تو بتكده چيست

هر چه خواهي كني كه حكم تراست **** زآنكه حكمت وراي چون و چراست

الايمان نصفان نصفه صبر ونصفه شكر

وقت ضر و عنا دل صابر****گاه نفع و غنا زبان شاكر

صبرو شكري همي نماي به نقد **** تا خطابت كنند «نعم العبد»

فصل في العافيه

در جهان هر چه هست عاريت است****بهترين نعمتيش عافيت است

هست اندر جهان جسماني**** عافيت ملكت سليماني

هر كه در عافيت بداند پست**** قدر اين مملكت شناسد چيست

خشك ناني به عافيت زجهان**** نزد من به زملكت خاقان

فرخ آن كو دل از جهان بركند**** ببريد از جهانيان پيوند

فرخ آن كو به گوشه اي بنشست**** گشت فارغ زگفت وگوي برست

هركه را اين غرض ميسر شد**** از شرف با ملك برابر شد

شاه ايوان غلام او باشد**** جرعه خواران جام او باشد

چون ترا عافيت نمايد روي****پس از آن بر طريق آزمپوي

آز بگذار تا نياز آري**** كاز آرد به رويها خواري

طمع و آز را مريد مباش**** بايزيدي كن و يزيد مباش

از پي ملك او گزيد سفر**** دو جهان پيش او نداشت خطر

بزن اي پيرو جوانمردان**** بر جهان پشت پاي چون مردان

تا ترا بر جهان و جان نظر است**** هر چه هستي توست در خطراست

برفشان آستين زجان و جهان**** التفاتي مكن بدين و بدان

شاخ حرص و هوا ز بيخ بكن**** كردن آز و آرزو بشكن

هر چه يابي زنعمت دنيا**** برفشان بهر عزت عقبا

چون الف آن كسي كه هيچ نداشت**** اندر آن هيچ بند و پيچ نداشت

دم زتجريد، آن تواند زد**** كه لگد بر جهان تواند زد

در روش چون بدين مقام بود**** دان كه در عاشقي تمام بود

مرد اين ره چو راهرو باشد**** هر زمان قربتيش نو باشد

نقش كژ محو كن زتخته دل**** تا شود

كشف بر تو هر مشكل

هر مرادي كه از تو روي بتافت **** نتوان جز براستي دريافت

فاستقم كما اُ مرت و من تاب معك

راستي شغل نيك بختانست****هر كراهست نيكبخت آنست

دل زبهر چه بركشي بستي **** راستي پيشه كن زغم رستي

گر كژي را شقاوتست اثر**** راستي را سعادتست اثر

هر كه او پيشه راستي دارد**** نقد معني در آستي دارد

تا در اين رسته اي كه مسكن توست**** نفست اركجروست دشمن توست

راستي كن كه اندربن رسته**** نشوي جز به راستي رسته

بر تو بادا كه تاتواني تو **** نامهٔ ناكسان نخواني تو

در تنبيه غافل و مذمّت جاهل

طلب صحبت خسان نكني****تكيه بر عهد ناكسان نكني

كه نكردست خس وفا با كس**** سگ به گاه وفا به از ناكس

گر رخ ناكسان نبيني به**** با خسان هر چه كم نشيني به

زانكه ناكس ز دد بتر باشد**** راست خواهي زبدبتر باشد

گر تو نيكي بدان كنند بدت**** كم كند صحبت بدان خردت

تا تواني مجوي صحبتشان**** كه مه ايشان مه نام و كنيتشان

زين حريفان وفاي عهد مجوي **** وز درخت كبست شهد مجوي

منشين با بدان و بدكاران****باش دائم رفيق دينداران

از برون و درون مردم بد**** صورت آدم است و سيرت دد

پاي در كش زهمنشينان **** ديده بر دوز تا نبينيشان

الوحدة خير من جليس السوء والجليس الصالح خير من الوحده

دوستيت مباد با نادان****كه بود دوستيش كاهش جان

اين مثل زد وزير با بهمن****دوست نادان بتر زصد دشمن

بثبنو اپن كنه راكه سخت نكوست**** مار، به دشمنت كه نادان دوست

تا تواني رفيق عام مباش****پختهٔ عشق بامن و خام مباش

كه همه طالب جهان باشند**** بستهٔ بند آب و نان باشند

همگالا بي خبر زمبدع خويش**** واگهي نه كه چيستشان در پيش

عاشق خورد و خواب و پوشش بس**** تابع شهوت و هوا و هوس

يار خاصان نه آن نه اين جويند **** از پي او بقاي جان جويند

اولئك كالانعام بل هم اضل واُ ولئك هم الغافلون

رنگ و بويي كه در جان بيني****گر همه سود وگر زبان بيني

صلح با عدل و جنگ باستم است **** با بدي نيك و با نشاط غم است

رهروان را ازآن چه نفع وچه ضر****گر همه خير باشد ار همه شر،

عالم ديگر است عالمشان**** نيست فرقي زمور تا جمشان

در جهان جز به ديدهٔ عبرت**** ننگرند اينت غايت همّت

خاطر از هيچ كس نرنجدشان**** هر دو عالم جوي نسنجد شان

هر كه او لذت جهان جويد**** روز و شب در پي جهان پوند

زوگريزان جهان و او پويان**** همچو ديوانگان جهان جويان

نتواند بدان جهان پيوست **** زين جهان باد دارد اندر دست

خسر الدنيا و الآخرة ذلك هو الخسران المبين

آن شنيدي كه از سر سوزي****گفت عيسي به همرهان روزي

زين جهان دل به طبع برداريد**** مهر او جمله كينه انگاريد

كه جهان زودسير و بد مهر است**** همه خاري ست اگر چه گلچهراست

همه معشوقه ايست عاشق كش **** عاشق او خرد ندارد و هش

دايه اي دان كه هر كه را پرورد****خون پرورده را بريخت و بخورد

تا جهان است كارش اين بوده است**** رسم و آيينش اينچنين بوده است

آن كزو زاد و آنكه از تو بزاد**** هر دو راكشت و تو بدو شده شاد

او به آزردنت چنين مايل****تو درو بسته دل زهي غافل

دل منه بر جهان كه آن نه نكوست**** اوترا دشمن و تو او را دوست

گر بماني در اين جهان صد سال****بي غم و رنج جفت نعمت و مال

روزي آيد كه دلفگار شوي**** خستهٔ زخم روزگار شوي

چيست نام جهان سراي مجاز**** در سراي مجاز جاي مساز

كار و بار جهانيان هوس است**** وتن همه طمطراق يك نفس است

من بر اين كار و

بار مي خندم**** دل در اين روزگار چون بندم

چون نداني كه چند خواهي پست**** اين همه طمطراق بيهده چيست

از پي يك دو روزه عمر قصير**** چند هيزم كشي به قعر سعير؟

زين جهانت بدان جهان سفرست**** گذرت راست بر پل سقرست

غم اين ره نمي خوري چه كنم **** هيمه با خود همي بري چه كنم

و ان منكم الا واردها كان علي ذلك حتماً مقضياً

روزي از روزها به راهگذر****خركي بر دكان آهنگر

از قضا مي گذشت با هيمه**** شرري جست از يكي نيمه

هيمه آتش گرفت يكسر سوخت**** آخرالامر در ميان خر سوخت

چون تو با هيمه بر سقرگذري**** عجب اربگذري و جان ببري

نگذري زانكه بس گرانباري **** پر بارگران گرفتاري

خوردن و خفتن است عادت تو****بهره ت اين است از سعادت تو

فصل در اكل و شرب

ازپي لقمه اي چه ترش و چه شور****تاكي اين گفت وگوي شيرين شور

بر در اين و آن چو سگ چه دوي ****گرنه اي سگ چنين به تك چه چه دوي

بيش خوردن قوي كند گردن**** ليك زبرك شوي زكم خوردن

آفت علم و حكمتست شكم**** هركه را خورد بيش دانش كم

مرد بايد كه كم خورش باشد**** تا درونش به پرورش باشد

هر چه پرسي ازو نكو داند**** سرهاي حقيقت او داند

فرخ آن كاختيار او همه سال****عمل صالحست و اكل حلال

هست به نزد من در اين ايام**** بينوا زيستن زكسب حرام

چونكه جان را زعشق قوت بود**** قوت از حي لايموت بود

اي عزيز اين همه ذليلي چيست **** وي سبك روح، اين ثقيلي چيست

شكم از لوت چار سو چه كني **** خويش را بندهٔ گلو چه كني

لقمه اي كم خوري زكسب حلال**** به بود از عبادت ده سال

مرد بايد كه قوت جان جويد **** هر چه گويد همه زجان گويد

نظر از كام و از گلو بگسل****هر چه آن نيست حق ازو بگسل

تا تو در بند آرزو باشي**** پر بار خسان دوتو باشي

چون تو از آرزو بتابي روي**** آرزو در پي ات كند تك و پوي

به حقيقت بدان

كه ايزد فرد **** در ازل روزي ات مقدر كرد

فصل في الرزق

آنكه جان آفريد روزي داد****شور بختي و نيك روزي داد

روزي از وي طلب نه از مكسب**** از فلك جوي مه نه از نخشب

غم روزي مخوركه خود برسد**** به خردمند و بيخرد برسد

روزي خود به پر چرخ كبود**** نتواند كسي به جهد افزود

پيش هر ناكس و خسيس و بخيل**** از يي نان مباش خوار و ذليل

خويش را زآفتاب سايه نماي**** همچو كيوان بلند پايه نماي

تن مپرور كه جاي او گورست**** خورش كرم و روزي مور است

روح پرور اگر خرد داري**** هان و هان ضايعش بنگذاري

چون كه آن دم به وقت كار آيد****روح باشد كه در شمار آيد

روح نوريست زان ولايت پاك**** كه تعلق گرفت با اين خاك

پرتو نور فيض ر باني است **** گر چه محبوس جسم ظلماني است

يفعل الله مايشاء و يحكم مايريد

ما ضعيفان كه در مجاهده ايم****طالب لذت مشاهده ايم

به غلاميت جمله منسوبيم**** رد مكن گرچه زشت و معيوبيم

همه فاني شويم و تو باقي**** همه مست توايم و تو ساقي

بندگانيم ما، خداي تويي **** رهنماييم و رهنماي تويي

طلب ما زتوعنايت توست****رهبر ما به تو هدايت توست

چون در لطف و جود بگشادي **** رهنمايي به ما فرستادي

يسئلونك عن الروح قل الروح من امرربي

در كلام مجيد ايزد فرد**** امر» گفت آن چنانكه يادش كرد

تو به حرص و حسد ميالايش**** به خصال حميده آرايش

با سگ وخوك همنشين مكنش**** با رفيقان بد قرين مكنش

چون كند مرگ از همه دورت**** وافكند پشت در كو گورت

بود او محرم حصور ابد**** در نيايد به تنگناي لحد

هست اينجا براي قوت و قوت**** بازگشتش به عالم ملكوت

چار عنصر چو در شمار آيد**** تن مركب از اين چهار آيد

جان چو از تن مفارقت جويد**** هر يكي سوي اصل خود پويد

آنچه از هستي اش نشان ماند**** جان بود جان، كه جاودان ماند

قفس پنج حس را بشكن**** مرغ جان را ازو برون افكن

باز را در قفس چه كار بود؟**** جاي او دست شهريار بود

زين نشيمنگهش برون انداز **** تاكند در هواي او پرواز

خطاب به خورشيد

اي خطاب تو نير اعظم****اي خضر كسوف مسيحا دم

اي فريدون خطهٔ اعلي**** بي نصيب از تو ديدهٔ اعمي

چون نمايي به صبح رايت نور**** خيل ضحاك شب شود مقهور

در حجاب تو اختران يكسر**** اندرين هفت منظر اخضر

دو وشاقند بسته دردو وثاق**** بر ميان بهر بندگيت نطاق

هم قمر پرده دار ايوانت**** هم عطارد دبير ديوانت

از پي بزم توست خنياگر**** در سيم قصر، زهره ازهر

بسته پيشت كمر به سرهنگي**** والي عقرب آن يل جنگي

سعد اكبر عيال انعامت**** راهب دير حارس بامت

توكه در هفت كشوري خسرو**** شهسواري و ليك تنها رو

دار ملك تو كشور چارم **** بام قصر تو پنجمين طارم

والشمس وضحيها والقمراذا تليها

اي مسلم ترا سحر خيزي****هر سحر چون زخواب برخيزي

سر زبالين شرق برداري **** دامن وجيب پر ز زرداري

پس كني در جهان زرافشاني****بر فقير و توانگر افشاني

چون زني بر فلك سراپرده**** بندي از نور در هوا پرده

در هوا ذره را كني تعريف**** بدن خاك را دهي تشريف

چون در آيي به بارگاه حمل**** بنمايي هزار گوه عمل

پور حسن بر جهان بندي**** نقش ديباي گلستان بندي

برقع از روي غنچه بگشايي**** چهرهٔ ياسمن بيارايي

در چمن سبزه تازه روي شود**** گلستان پر ز رنگ و بوي شود

قدح لاله پر شراب كني**** عارض ارغوان خضاب كني

چون كني يك نظر سوي معدن**** خاك گردد به گوهر آبستن

در رحم جنبش جنين از توست**** ماه را پرتو جبين از توست

تو رساني همي به هفت اقليم**** از هزاران هزار گونه نعيم

در نظر شاهد مليح تويي**** بر فلك همدم مسيح تويي

يوسف مصر آسماني تو**** كدخداي همه جهاني تو

ايتت

عزف كه صانع عالم**** بر وجود تو ياد كرد قسم

مردم چشم عالمي به درست**** كه جهان سر به سر منيراز توست

با وجود تو اي جهان آراي****از چه رو اندرين سپنج سراي

روز من خسته تيره فام بود**** صبح بر چشم من حرام بود

چيست جرمم چه كرده ام باري **** كه نهي هر دمم زنوخاري

مژهٔ من زموج خون جگر **** همچو دامان ابر داري تر

چون مني را چنين حزين داري****با غم و غصه همنشين داري

عادت چون تويي چنين باشد**** جگرم خون كني همين باشد

نه خطا گفتم از تو اين نايد**** چون تو مهري زمهركين نايد

اين همه جور دور گردون است**** اوكند اينكه اينچنين دون است

نه منم اينچنين بدين آيين****خسته و مستمند و زار و حزين

عالمي را همه چنين بيني**** همه را با عنا قرين بيني

گشته از حادثات دور فلك **** سينه شان پرزخون زجور فلك

فصل في ذم الظلم

در جهان هركه بيني ازكه و مه****همه در بند آنكه فردا به

همه را بر اميد بوك و مگر**** عمر بگذشت و روز روز بتر

كار بر خاص و عام شد مشكل**** غصه دارند اين و آن حاصل

رفت كار جهانيان زنسق**** گشت يكباره ملك بي رونق

كرد بنياد ملك ظلم خراب**** رفت خورشيد عدل زبرسحاب

چرخ منسوخ كرد آيت عدل****سرنگون گشت باز رايت عدل

معدلت اندرين زمانهٔ شوم**** شد چو سيمرغ وكيميا معدوم

نيست انصاف در ولايت ما **** دل ما خون شد از حكايت ما

حكايت

بود در عهد ما شهي كافر****نام او در جهان به عدل شمر

سايهٔ عدل بر جهان گسترد**** خلق را در خط امان آورد

ملك خود را به عدل كرد آباد**** كآفرين بر شهان عادل باد!

مهربان بود بر رعيت خود**** از براي صلاح دولت خود

در پناهش رعيت آسوده****ده به داد و دهش بيفزوده

ايزدش عز اين جهاني داد**** مدتي دير زندگاني داد

روزگاري جهانگشايي كرد **** كامراني و پادشايي كرد

الملك يبقي مع الكفر ولايبقي مع الظلم

بازديدم كه ظالمان بودند****در جهان هفته اي نياسودند

زانكه او ظالم و مسلمان بود**** خلق عاجز، خداي ناخشنود

چشم دل بازكن زروي يقين**** ظلم حجاج و) عدل كسري بين

اين يكي كافر و پسنديده**** وين مسلمان ولي نكوهيده

ظلم از هركه هست نيك بد است**** وانكه ار ظالم است نيك بد است

هر كجا عدل روي بنمودست**** نعمت اندر جهان بيفزودست

هر كجا ظلم رخت افكنده است**** مملكت را زبيخ پركنده است

عدل بازوي شه قوي دارد **** قامت ملك مستوي دارد

در فضيلت عدالت

عدل شمعي بود جهان افروز****ظلم شه آتشي ممالك سوز

رخنه در ملك شاهي آرد ظلم**** در ممالك تباهي آرد ظلم

شه چو ظالم بود نپايد دير**** زود گردد برو مخالف چير

ظلم تا در جهان نهاد قدم**** عافيت شد در آرزوي عدم

عدل تا سايه از جهان برداشت**** خوشدلي رخت از اين مكان برداشت

مادر خرمي عقيم بماند**** غصه در سينه ها مقيم بماند

جگر اهل دل پر از خون شد**** دل ارباب فضل محزون شد

در جهاني كه هست كون و فساد**** در كشيدند رخ صلاح و سداد

دورگردون نگركه جون دون شد**** جنبش اختران دگرگون شد

بركشيد آسمان لئيمان را**** تيره كرد اختر كريمان را

خاك بر تارك ضعيفان بيخت****آبروي همه شريفان ريخت

اين لئيمان كه سر برآوردند**** عادت و رسم ديگر آوردند

همه از دانش است دعويشان**** ليك بي دانشي است معنيشان

علمشان بهر فتنه انگيزي است**** فضلشان از براي خونريزي است

بوي گند آيد از فضايلشان**** ديو بگريزد از شمايلشا ن

خويشتن ناشناس و بي ادبند **** همه آزار خلق را سببند

آنچه بيني كه مشتري نظرند****گه زكيوان نحس نحس ترند

هم

زبانشان زفحش آموده**** هم درونشان به خبث آلوده

عالمي پر زديو و دد بيني**** جمله مست شراب خود بيني

هر يكي همچو ديو درنگ و پوي**** همه دور از خدا و دنيا جوي

تو چه كوبي چنانكه ايشانند؟ ****بكن انديشه نامسلمانند

اين گروه دگر كه مظلومند**** اندرين روزگار محرومند

همه سركشته و پريشانند**** خسته تيغ ظلم ايشانند

آهشان سوخت سقف گردون را**** اشكشان دجله ساخت هامون را

عجب ارآهشان اثر نكند**** درود دلشان جهان سقر نكند

هست آن را كه هست نادانتر**** كار او از همه به سامانتر

وآنكه داند كه كار دنيا چيست ****يكنفس خوش نمي تواند پست

فصل في ختم الكتاب

اي دريغا كه در زمانهٔ ما****هزل آيد به كارخانهٔ ما

هزل را خواستگار بسيار است**** زنخ و ريشخند در كار است

ميل ايشان به هزل بيشتر است**** هزل آلحق زجد عزيزتر است

مرد را هزل زي گناه برد**** جد سوي عالم اله برد

چون تو جد يافتي ببر از هزل**** تا از آن مملكت نباشي عزل

من چو زين شيوه رخ بتافته ام**** هر چه كردم طلب بيافته ام

از ره هزل پا برون بردم**** تختهٔ دل ز هزل بستردم

پس برو نقش جد نگاشته ام**** علم عشق برفراشته ام

اندرين كارنامهٔ عصمت**** بسته ام نقش خامهٔ عصمت

بس گهرشان فشاندم از سر كلك**** در معني كشيدم اندر سلك

اين سخن تحفه ايست رباني**** رمز و اسرارهاي روحاني

سخن از آسمان بلندتر است**** تانگويي كه نظم مختصر است

لفظ او شرح رمز و اسرار است**** معني اش شمع روي ابرار است

نظم نغزش زنكته و امثال**** سحر مطلق ولي مباح و حلال

بوستاني است پر گل و نسرين****آسماني است پرمه و پروين

مونس عارفان حضرت

حق**** قائد طالبان قدرت حق

اهل دل كاين سخن فرو خوانند**** آستين از جهان برافشانند

خاطر ناقصم چو كامل شد**** به سخنهاي بكر حامل شد

هر نفس شاهدي دگر زايد**** هر يك از يك شگرفتر زايد

شاهداني به چهره همچو هلال**** در حجاب حروف زهره جمال

اينكه بيني كه من ترش رثم**** كز عنا پر زچين شد ابرويم

سخنم بين چه نغز و شيرين است**** منتظم همچو عقد پروين است

صورت من اگر چه مختصرست**** صفتم بين كه عالم هنرست

مهر و مه بندهٔ ضمير منند**** عاشق خاطر منير منند

من چو شمعم كه مجلس افروزم**** رشتهٔ جان خود همي سوزم

شمع كردار بر لگن سوزان**** روشن از من جهان و من سوزان

اين سخنهاكه مغز جان من است**** گر بد ارنيك شد زبان من است

نيستم در سخن عيال كسي**** نپرم من به پر و بال كسي

تو چه داني چه خون دل خوردم**** تامن اين را به نظم آوردم

فكرم القصه حق گزاري كرد**** اندرين نظم جان سپاري كرد

پانصد و بيست و هشت آخر سال**** بود كاين نظم نغز يافت كمال

در جهان زين سخن بدين آيين **** كامل و نغز و شاهد و شيرين

جز سنايي دگر نگفت كسي****اينچنين گوهري نسفت كسي

هست معنيش اندرون حجاب**** چون عروس زمشك بسته نقاب

نخچوان راكه فخر هر طرفست**** در جهانش بدين سخن شرفست

در مقامي كه اين سخن خوانند**** عقل و جان سحر مطلقش دانند

خاكيان جان نثار او سازند**** قدسيان خرقه ها در اندازند

اين زمان بهر عزت و تمكين**** جبرئيل از فلك كند تحسين

ختم اين نظم بر سعادت باد **** هر نفس دم

به دم زيادت باد

مدح سيد كائنات و خاتم المرسلين

سيد كائنات شمع رسل****مفخر و پيشواي جمع رسل

شاهد حضرت ربوبيت**** خازن گنج سر هويت

ساكن خانقاه «ا واد ني»**** سالك شاهراه «ارسلنا»

عنصرش محض زبدهٔ فطرت**** مدحتش نقش تختهٔ فكرت

هست «واليل» شرح گيسويش**** والضحي» وصف روي نيكويش

هست تن عصمت وسكون وفرح**** خلعت صدر او الم نشرح

دولتش پنج نوبه زد بر خاك**** چار بالش نهاد بر افلاك

صدف در معرفت دل او**** سقف عرش مجيد منزل او

سيد كل نسل آدم اوست **** سبب رحمت دو عالم اوست

و ما ارسلناك الا رحمة للعالمين

بلبل گلستان ما اوحي ****شمسهٔ چرخ الذي اسري»

دل او خازن خزانهٔ عشق **** سر او مرغ آشيانهٔ عشق

صيت شرعش همه جهان بگرفت****هم زمين و هم آسمان بگرفت

انبياء و رسل طفيل وي اند**** اوست سرخيل و جمله خيل وي اند

ملكش خاك روب ميدان است**** عيسي اش پاسبان ايوان است

محترم بوده در جهان قدم **** نور او پيش از آدم و عالم

5- ديوان سعدي

مشخصات كتاب

شماره كتابشناسي ملي : 9939/1/1/1/1

سرشناسه : سعدي مصلح الدين بن عبدالله - 691؟ق عنوان قراردادي : [ديوان

عنوان و نام پديدآور : ديوان سعدي چاپ سنگي]گردآورنده علي بن احمد ابي بكر المشتهر به بي ستون كاتب يحيي بن ميرزا احمد سررشته دارالخوانساري وضعيت نشر : [طهران بي نا]ق 1320

مشخصات ظاهري : 494 ص : مصور26x17س م مشخصات ظاهري اثر : نستعليق

جلد مقوايي روكش تيماج قهوه اي شماره بازيابي : 9939 ن 1 ث 253825

معرفي

مشرف الدين مصلح بن عبدالله شيرازي شاعر و نويسندهٔ بزرگ قرن هفتم هجري قمري است. تخلص او “سعدي” است كه از نام اتابك مظفرالدين سعد پسر ابوبكر پسر سعد پسر زنگي گرفته شده است. وي احتمالاً بين سالهاي 600 تا 615 هجري قمري زاده شده است. در جواني به مدرسهٔ نظاميهٔ بغداد رفت و به تحصيل ادب و تفسير و فقه و كلام و حكمت پرداخت. سپس به شام و مراكش و حبشه و حجاز سفر كرد و پس از بازگشت به شيراز، به تأليف شاهكارهاي خود دست يازيد. وي در سال 655 سعدي نامه يا بوستان را به نظم درآورد و در سال بعد (656) گلستان را تأليف كرد. علاوه بر اينها قصايد، غزليات، قطعات، ترجيع بند، رباعيات و مقالات و قصايد عربي نيز دارد كه همه را در كليات وي جمع كرده اند. وي بين سالهاي 690 تا 694 هجري در شيراز درگذشت و در همانجا به خاك سپرده شد. از سعدي آثار زير از طريق اين پايگاه در دسترس قرار گرفته است: ديوان اشعار بوستان گلستان مواعظ ديگر صفحات مربوط به سعدي در اين پايگاه: اوزان اشعار سعدي استقبالهاي حافظ از سعدي

استقبالهاي سلمان ساوجي از سعدي استقبالهاي سيف فرغاني از سعدي استقبالهاي خواجوي كرماني از سعدي استقبالهاي اوحدي از سعدي استقبالهاي عبيد زاكاني از سعدي

ديوان اشعار

غزليات

حرف ا
غزل 1: اول دفتر به نام ايزد دانا

اول دفتر به نام ايزد دانا****صانع پروردگار حي توانا

اكبر و اعظم خداي عالم و آدم****صورت خوب آفريد و سيرت زيبا

از در بخشندگي و بنده نوازي****مرغ هوا را نصيب و ماهي دريا

قسمت خود مي خورند منعم و درويش****روزي خود مي برند پشه و عنقا

حاجت موري به علم غيب بداند****در بن چاهي به زير صخره صما

جانور از نطفه مي كند شكر از ني****برگ تر از چوب خشك و چشمه ز خارا

شربت نوش آفريد از مگس نحل****نخل تناور كند ز دانه خرما

از همگان بي نياز و بر همه مشفق****از همه عالم نهان و بر همه پيدا

پرتو نور سرادقات جلالش****از عظمت ماوراي فكرت دانا

خود نه زبان در دهان عارف مدهوش****حمد و ثنا مي كند كه موي بر اعضا

هر كه نداند سپاس نعمت امروز****حيف خورد بر نصيب رحمت فردا

بارخدايا مهيمني و مدبر****وز همه عيبي مقدسي و مبرا

ما نتوانيم حق حمد تو گفتن****با همه كروبيان عالم بالا

سعدي از آن جا كه فهم اوست سخن گفت****ور نه كمال تو وهم كي رسد آن جا

غزل 2: اي نفس خرم باد صبا

اي نفس خرم باد صبا****از بر يار آمده اي مرحبا

قافله شب چه شنيدي ز صبح****مرغ سليمان چه خبر از سبا

بر سر خشمست هنوز آن حريف****يا سخني مي رود اندر رضا

از در صلح آمده اي يا خلاف****با قدم خوف روم يا رجا

بار دگر گر به سر كوي دوست****بگذري اي پيك نسيم صبا

گو رمقي بيش نماند از ضعيف****چند كند صورت بي جان بقا

آن همه دلداري و پيمان و عهد****نيك نكردي كه نكردي وفا

ليكن اگر دور وصالي بود****صلح فراموش كند ماجرا

تا به گريبان نرسد دست مرگ****دست ز دامن نكنيمت رها

دوست نباشد به حقيقت كه او****دوست فراموش كند در بلا

خستگي اندر طلبت راحتست****درد كشيدن به اميد دوا

سر نتوانم كه برآرم چو چنگ****ور

چو دفم پوست بدرد قفا

هر سحر از عشق دمي مي زنم****روز دگر مي شنوم برملا

قصه دردم همه عالم گرفت****در كه نگيرد نفس آشنا

گر برسد ناله سعدي به كوه****كوه بنالد به زبان صدا

غزل 3: روي تو خوش مي نمايد آينه ما

روي تو خوش مي نمايد آينه ما****كآينه پاكيزه است و روي تو زيبا

چون مي روشن در آبگينه صافي****خوي جميل از جمال روي تو پيدا

هر كه دمي با تو بود يا قدمي رفت****از تو نباشد به هيچ روي شكيبا

صيد بيابان سر از كمند بپيچد****ما همه پيچيده در كمند تو عمدا

طاير مسكين كه مهر بست به جايي****گر بكشندش نمي رود به دگر جا

غيرتم آيد شكايت از تو به هر كس****درد احبا نمي برم به اطبا

برخي جانت شوم كه شمع افق را****پيش بميرد چراغدان ثريا

گر تو شكرخنده آستين نفشاني****هر مگسي طوطيي شوند شكرخا

لعبت شيرين اگر ترش ننشيند****مدعيانش طمع كنند به حلوا

مرد تماشاي باغ حسن تو سعديست****دست فرومايگان برند به يغما

غزل 4: اگر تو فارغي از حال دوستان يارا

اگر تو فارغي از حال دوستان يارا****فراغت از تو ميسر نمي شود ما را

تو را در آينه ديدن جمال طلعت خويش****بيان كند كه چه بودست ناشكيبا را

بيا كه وقت بهارست تا من و تو به هم****به ديگران بگذاريم باغ و صحرا را

به جاي سرو بلند ايستاده بر لب جوي****چرا نظر نكني يار سروبالا را

شمايلي كه در اوصاف حسن تركيبش****مجال نطق نماند زبان گويا را

كه گفت در رخ زيبا نظر خطا باشد****خطا بود كه نبينند روي زيبا را

به دوستي كه اگر زهر باشد از دستت****چنان به ذوق ارادت خورم كه حلوا را

كسي ملامت وامق كند به ناداني****حبيب من كه نديدست روي عذرا را

گرفتم آتش پنهان خبر نمي داري****نگاه مي نكني آب چشم پيدا را

نگفتمت كه به يغما رود دلت سعدي****چو دل به عشق دهي دلبران يغما را

هنوز با همه دردم اميد درمانست****كه آخري بود آخر شبان يلدا را

غزل 5: شب فراق نخواهم دواج ديبا را

شب فراق نخواهم دواج ديبا را****كه شب دراز بود خوابگاه تنها را

ز دست رفتن ديوانه عاقلان دانند****كه احتمال نماندست ناشكيبا را

گرش ببيني و دست از ترنج بشناسي****روا بود كه ملامت كني زليخا را

چنين جوان كه تويي برقعي فروآويز****و گر نه دل برود پير پاي برجا را

تو آن درخت گلي كاعتدال قامت تو****ببرد قيمت سرو بلندبالا را

دگر به هر چه تو گويي مخالفت نكنم****كه بي تو عيش ميسر نمي شود ما را

دو چشم باز نهاده نشسته ام همه شب****چو فرقدين و نگه مي كنم ثريا را

شبي و شمعي و جمعي چه خوش بود تا روز****نظر به روي تو كوري چشم اعدا را

من از تو پيش كه نالم كه در شريعت عشق****معاف دوست بدارند قتل عمدا را

تو همچنان دل شهري به غمزه اي ببري****كه بندگان بني سعد

خوان يغما را

در اين روش كه تويي بر هزار چون سعدي****جفا و جور تواني ولي مكن يارا

غزل 6: پيش ما رسم شكستن نبود عهد وفا را

پيش ما رسم شكستن نبود عهد وفا را****الله الله تو فراموش مكن صحبت ما را

قيمت عشق نداند قدم صدق ندارد****سست عهدي كه تحمل نكند بار جفا را

گر مخير بكنندم به قيامت كه چه خواهي****دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را

گر سرم مي رود از عهد تو سر بازنپيچم****تا بگويند پس از من كه به سر برد وفا را

خنك آن درد كه يارم به عيادت به سر آيد****دردمندان به چنين درد نخواهند دوا را

باور از مات نباشد تو در آيينه نگه كن****تا بداني كه چه بودست گرفتار بلا را

از سر زلف عروسان چمن دست بدارد****به سر زلف تو گر دست رسد باد صبا را

سر انگشت تحير بگزد عقل به دندان****چون تأمل كند اين صورت انگشت نما را

آرزو مي كندم شمع صفت پيش وجودت****كه سراپاي بسوزند من بي سر و پا را

چشم كوته نظران بر ورق صورت خوبان****خط همي بيند و عارف قلم صنع خدا را

همه را ديده به رويت نگرانست وليكن****خودپرستان ز حقيقت نشناسند هوا را

مهرباني ز من آموز و گرم عمر نماند****به سر تربت سعدي بطلب مهرگيا را

هيچ هشيار ملامت نكند مستي ما را****قل لصاح ترك الناس من الوجد سكاري

غزل 7: مشتاقي و صبوري از حد گذشت يارا

مشتاقي و صبوري از حد گذشت يارا****گر تو شكيب داري طاقت نماند ما را

باري به چشم احسان در حال ما نظر كن****كز خوان پادشاهان راحت بود گدا را

سلطان كه خشم گيرد بر بندگان حضرت****حكمش رسد وليكن حدي بود جفا را

من بي تو زندگاني خود را نمي پسندم****كاسايشي نباشد بي دوستان بقا را

چون تشنه جان سپردم آن گه چه سود دارد****آب از دو چشم دادن بر خاك من گيا را

حال نيازمندي در وصف مي نيايد****آن گه كه بازگردي گوييم

ماجرا را

بازآ و جان شيرين از من ستان به خدمت****ديگر چه برگ باشد درويش بي نوا را

يا رب تو آشنا را مهلت ده و سلامت****چندان كه بازبيند ديدار آشنا را

نه ملك پادشا را در چشم خوبرويان****وقعيست اي برادر نه زهد پارسا را

اي كاش برفتادي برقع ز روي ليلي****تا مدعي نماندي مجنون مبتلا را

سعدي قلم به سختي رفتست و نيكبختي****پس هر چه پيشت آيد گردن بنه قضا را

غزل 8: ز اندازه بيرون تشنه ام ساقي بيار آن آب را

ز اندازه بيرون تشنه ام ساقي بيار آن آب را****اول مرا سيراب كن وان گه بده اصحاب را

من نيز چشم از خواب خوش بر مي نكردم پيش از اين****روز فراق دوستان شب خوش بگفتم خواب را

هر پارسا را كان صنم در پيش مسجد بگذرد****چشمش بر ابرو افكند باطل كند محراب را

من صيد وحشي نيستم دربند جان خويشتن****گر وي به تيرم مي زند استاده ام نشاب را

مقدار يار همنفس چون من نداند هيچ كس****ماهي كه بر خشك اوفتد قيمت بداند آب را

وقتي در آبي تا ميان دستي و پايي مي زدم****اكنون همان پنداشتم درياي بي پاياب را

امروز حالي غرقه ام تا با كناري اوفتم****آن گه حكايت گويمت درد دل غرقاب را

گر بي وفايي كردمي يرغو بقا آن بردمي****كان كافر اعدا مي كشد وين سنگ دل احباب را

فرياد مي دارد رقيب از دست مشتاقان او****آواز مطرب در سرا زحمت بود بواب را

سعدي چو جورش مي بري نزديك او ديگر مرو****اي بي بصر من مي روم او مي كشد قلاب را

غزل 9: گر ماه من برافكند از رخ نقاب را

گر ماه من برافكند از رخ نقاب را****برقع فروهلد به جمال آفتاب را

گويي دو چشم جادوي عابدفريب او****بر چشم من به سحر ببستند خواب را

اول نظر ز دست برفتم عنان عقل****وان را كه عقل رفت چه داند صواب را

گفتم مگر به وصل رهايي بود ز عشق****بي حاصلست خوردن مستسقي آب را

دعوي درست نيست گر از دست نازنين****چون شربت شكر نخوري زهر ناب را

عشق آدميتست گر اين ذوق در تو نيست****همشركتي به خوردن و خفتن دواب را

آتش بيار و خرمن آزادگان بسوز****تا پادشه خراج نخواهد خراب را

قوم از شراب مست وز منظور بي نصيب****من مست از او چنان كه نخواهم شراب را

سعدي نگفتمت كه مرو در كمند عشق****تير نظر بيفكند افراسياب را

غزل 10: با جواني سرخوشست اين پير بي تدبير را

با جواني سرخوشست اين پير بي تدبير را****جهل باشد با جوانان پنجه كردن پير را

من كه با مويي به قوت برنيايم اي عجب****با يكي افتاده ام كو بگسلد زنجير را

چون كمان در بازو آرد سروقد سيمتن****آرزويم مي كند كآماج باشم تير را

مي رود تا در كمند افتد به پاي خويشتن****گر بر آن دست و كمان چشم اوفتد نخجير را

كس نديدست آدميزاد از تو شيرينتر سخن****شكر از پستان مادر خورده اي يا شير را

روز بازار جواني پنج روزي بيش نيست****نقد را باش اي پسر كفت بود تأخير را

اي كه گفتي ديده از ديدار بت رويان بدوز****هر چه گويي چاره دانم كرد جز تقدير را

زهد پيدا كفر پنهان بود چندين روزگار****پرده از سر برگرفتيم آن همه تزوير را

سعديا در پاي جانان گر به خدمت سر نهي****همچنان عذرت ببايد خواستن تقصير را

غزل 11: وقت طرب خوش يافتم آن دلبر طناز را

وقت طرب خوش يافتم آن دلبر طناز را****ساقي بيار آن جام مي مطرب بزن آن ساز را

امشب كه بزم عارفان از شمع رويت روشنست****آهسته تا نبود خبر رندان شاهدباز را

دوش اي پسر مي خورده اي چشمت گواهي مي دهد****باري حريفي جو كه او مستور دارد راز را

روي خوش و آواز خوش دارند هر يك لذتي****بنگر كه لذت چون بود محبوب خوش آواز را

چشمان ترك و ابروان جان را به ناوك مي زنند****يا رب كه دادست اين كمان آن ترك تيرانداز را

شور غم عشقش چنين حيفست پنهان داشتن****در گوش ني رمزي بگو تا بركشد آواز را

شيراز پرغوغا شدست از فتنه چشم خوشت****ترسم كه آشوب خوشت برهم زند شيراز را

من مرغكي پربسته ام زان در قفس بنشسته ام****گر زان كه بشكستي قفس بنمودمي پرواز را

سعدي تو مرغ زيركي خوبت به دام آورده ام****مشكل به دست آرد كسي مانند

تو شهباز را

غزل 12: دوست مي دارم من اين ناليدن دلسوز را

دوست مي دارم من اين ناليدن دلسوز را****تا به هر نوعي كه باشد بگذرانم روز را

شب همه شب انتظار صبح رويي مي رود****كان صباحت نيست اين صبح جهان افروز را

وه كه گر من بازبينم چهر مهرافزاي او****تا قيامت شكر گويم طالع پيروز را

گر من از سنگ ملامت روي برپيچم زنم****جان سپر كردند مردان ناوك دلدوز را

كامجويان را ز ناكامي چشيدن چاره نيست****بر زمستان صبر بايد طالب نوروز را

عاقلان خوشه چين از سر ليلي غافلند****اين كرامت نيست جز مجنون خرمن سوز را

عاشقان دين و دنياباز را خاصيتيست****كان نباشد زاهدان مال و جاه اندوز را

ديگري را در كمند آور كه ما خود بنده ايم****ريسمان در پاي حاجت نيست دست آموز را

سعديا دي رفت و فردا همچنان موجود نيست****در ميان اين و آن فرصت شمار امروز را

غزل 13: وه كه گر من بازبينم روي يار خويش را

وه كه گر من بازبينم روي يار خويش را****تا قيامت شكر گويم كردگار خويش را

يار بارافتاده را در كاروان بگذاشتند****بي وفا ياران كه بربستند بار خويش را

مردم بيگانه را خاطر نگه دارند خلق****دوستان ما بيازردند يار خويش را

همچنان اميد مي دارم كه بعد از داغ هجر****مرهمي بر دل نهد اميدوار خويش را

راي راي توست خواهي جنگ و خواهي آشتي****ما قلم در سر كشيديم اختيار خويش را

هر كه را در خاك غربت پاي در گل ماند ماند****گو دگر در خواب خوش بيني ديار خويش را

عافيت خواهي نظر در منظر خوبان مكن****ور كني بدرود كن خواب و قرار خويش را

گبر و ترسا و مسلمان هر كسي در دين خويش****قبله اي دارند و ما زيبا نگار خويش را

خاك پايش خواستم شد بازگفتم زينهار****من بر آن دامن نمي خواهم غبار خويش را

دوش حورازاده اي ديدم كه پنهان از رقيب****در ميان ياوران مي گفت يار

خويش را

گر مراد خويش خواهي ترك وصل ما بگوي****ور مرا خواهي رها كن اختيار خويش را

درد دل پوشيده ماني تا جگر پرخون شود****به كه با دشمن نمايي حال زار خويش را

گر هزارت غم بود با كس نگويي زينهار****اي برادر تا نبيني غمگسار خويش را

اي سهي سرو روان آخر نگاهي باز كن****تا به خدمت عرضه دارم افتقار خويش را

دوستان گويند سعدي دل چرا دادي به عشق****تا ميان خلق كم كردي وقار خويش را

ما صلاح خويشتن در بي نوايي ديده ايم****هر كسي گو مصلحت بينند كار خويش را

غزل 14: امشب سبكتر مي زنند اين طبل بي هنگام را

امشب سبكتر مي زنند اين طبل بي هنگام را****يا وقت بيداري غلط بودست مرغ بام را

يك لحظه بود اين يا شبي كز عمر ما تاراج شد****ما همچنان لب بر لبي نابرگرفته كام را

هم تازه رويم هم خجل هم شادمان هم تنگ دل****كز عهده بيرون آمدن نتوانم اين انعام را

گر پاي بر فرقم نهي تشريف قربت مي دهي****جز سر نمي دانم نهادن عذر اين اقدام را

چون بخت نيك انجام را با ما به كلي صلح شد****بگذار تا جان مي دهد بدگوي بدفرجام را

سعدي علم شد در جهان صوفي و عامي گو بدان****ما بت پرستي مي كنيم آن گه چنين اصنام را

غزل 15: برخيز تا يك سو نهيم اين دلق ازرق فام را

برخيز تا يك سو نهيم اين دلق ازرق فام را****بر باد قلاشي دهيم اين شرك تقوا نام را

هر ساعت از نو قبله اي با بت پرستي مي رود****توحيد بر ما عرضه كن تا بشكنيم اصنام را

مي با جوانان خوردنم باري تمنا مي كند****تا كودكان در پي فتند اين پير دردآشام را

از مايه بيچارگي قطمير مردم مي شود****ماخولياي مهتري سگ مي كند بلعام را

زين تنگناي خلوتم خاطر به صحرا مي كشد****كز بوستان باد سحر خوش مي دهد پيغام را

غافل مباش ار عاقلي درياب اگر صاحب دلي****باشد كه نتوان يافتن ديگر چنين ايام را

جايي كه سرو بوستان با پاي چوبين مي چمد****ما نيز در رقص آوريم آن سرو سيم اندام را

دلبندم آن پيمان گسل منظور چشم آرام دل****ني ني دلارامش مخوان كز دل ببرد آرام را

دنيا و دين و صبر و عقل از من برفت اندر غمش****جايي كه سلطان خيمه زد غوغا نماند عام را

باران اشكم مي رود وز ابرم آتش مي جهد****با پختگان گوي اين سخن سوزش نباشد خام را

سعدي ملامت نشنود ور جان در اين سر مي رود****صوفي گران جاني ببر ساقي

بياور جام را

غزل 16: تا بود بار غمت بر دل بي هوش مرا

تا بود بار غمت بر دل بي هوش مرا****سوز عشقت ننشاند ز جگر جوش مرا

نگذرد ياد گل و سنبلم اندر خاطر****تا به خاطر بود آن زلف و بناگوش مرا

شربتي تلختر از زهر فراقت بايد****تا كند لذت وصل تو فراموش مرا

هر شبم با غم هجران تو سر بر بالين****روزي ار با تو نشد دست در آغوش مرا

بي دهان تو اگر صد قدح نوش دهند****به دهان تو كه زهر آيد از آن نوش مرا

سعدي اندر كف جلاد غمت مي گويد****بنده ام بنده به كشتن ده و مفروش مرا

غزل 17: چه كند بنده كه گردن ننهد فرمان را

چه كند بنده كه گردن ننهد فرمان را****چه كند گوي كه عاجز نشود چوگان را

سروبالاي كمان ابرو اگر تير زند****عاشق آنست كه بر ديده نهد پيكان را

دست من گير كه بيچارگي از حد بگذشت****سر من دار كه در پاي تو ريزم جان را

كاشكي پرده برافتادي از آن منظر حسن****تا همه خلق ببينند نگارستان را

همه را ديده در اوصاف تو حيران ماندي****تا دگر عيب نگويند من حيران را

ليكن آن نقش كه در روي تو من مي بينم****همه را ديده نباشد كه ببينند آن را

چشم گريان مرا حال بگفتم به طبيب****گفت يك بار ببوس آن دهن خندان را

گفتم آيا كه در اين درد بخواهم مردن****كه محالست كه حاصل كنم اين درمان را

پنجه با ساعد سيمين نه به عقل افكندم****غايت جهل بود مشت زدن سندان را

سعدي از سرزنش خلق نترسد هيهات****غرقه در نيل چه انديشه كند باران را

سر بنه گر سر ميدان ارادت داري****ناگزيرست كه گويي بود اين ميدان را

غزل 18: ساقي بده آن كوزه ياقوت روان را

ساقي بده آن كوزه ياقوت روان را****ياقوت چه ارزد بده آن قوت روان را

اول پدر پير خورد رطل دمادم****تا مدعيان هيچ نگويند جوان را

تا مست نباشي نبري بار غم يار****آري شتر مست كشد بار گران را

اي روي تو آرام دل خلق جهاني****بي روي تو شايد كه نبينند جهان را

در صورت و معني كه تو داري چه توان گفت****حسن تو ز تحسين تو بستست زبان را

آنك عسل اندوخته دارد مگس نحل****شهد لب شيرين تو زنبورميان را

زين دست كه ديدار تو دل مي برد از دست****ترسم نبرم عاقبت از دست تو جان را

يا تير هلاكم بزني بر دل مجروح****يا جان بدهم تا بدهي تير امان را

وان گه كه به تيرم زني اول

خبرم ده****تا پيشترت بوسه دهم دست و كمان را

سعدي ز فراق تو نه آن رنج كشيدست****كز شادي وصل تو فرامش كند آن را

ور نيز جراحت به دوا باز هم آيد****از جاي جراحت نتوان برد نشان را

غزل 19: كمان سخت كه داد آن لطيف بازو را

كمان سخت كه داد آن لطيف بازو را****كه تير غمزه تمامست صيد آهو را

هزار صيد دلت پيش تير بازآيد****بدين صفت كه تو داري كمان ابرو را

تو خود به جوشن و برگستوان نه محتاجي****كه روز معركه بر خود زره كني مو را

ديار هند و اقاليم ترك بسپارند****چو چشم ترك تو بينند و زلف هندو را

مغان كه خدمت بت مي كنند در فرخار****نديده اند مگر دلبران بت رو را

حصار قلعه باغي به منجنيق مده****به بام قصر برافكن كمند گيسو را

مرا كه عزلت عنقا گرفتمي همه عمر****چنان اسير گرفتي كه باز تيهو را

لبت بديدم و لعلم بيوفتاد از چشم****سخن بگفتي و قيمت برفت لؤلؤ را

بهاي روي تو بازار ماه و خور بشكست****چنان كه معجز موسي طلسم جادو را

به رنج بردن بيهوده گنج نتوان برد****كه بخت راست فضيلت نه زور بازو را

به عشق روي نكو دل كسي دهد سعدي****كه احتمال كند خوي زشت نيكو را

غزل 20: لاابالي چه كند دفتر دانايي را

لاابالي چه كند دفتر دانايي را****طاقت وعظ نباشد سر سودايي را

آب را قول تو با آتش اگر جمع كند****نتواند كه كند عشق و شكيبايي را

ديده را فايده آنست كه دلبر بيند****ور نبيند چه بود فايده بينايي را

عاشقان را چه غم از سرزنش دشمن و دوست****يا غم دوست خورد يا غم رسوايي را

همه دانند كه من سبزه خط دارم دوست****نه چو ديگر حيوان سبزه صحرايي را

من همان روز دل و صبر به يغما دادم****كه مقيد شدم آن دلبر يغمايي را

سرو بگذار كه قدي و قيامي دارد****گو ببين آمدن و رفتن رعنايي را

گر براني نرود ور برود بازآيد****ناگزيرست مگس دكه حلوايي را

بر حديث من و حسن تو نيفزايد كس****حد همينست سخنداني و زيبايي را

سعديا نوبتي امشب دهل صبح

نكوفت****يا مگر روز نباشد شب تنهايي را

غزل 21: تفاوتي نكند قدر پادشايي را

تفاوتي نكند قدر پادشايي را****كه التفات كند كمترين گدايي را

به جان دوست كه دشمن بدين رضا ندهد****كه در به روي ببندند آشنايي را

مگر حلال نباشد كه بندگان ملوك****ز خيل خانه برانند بي نوايي را

و گر تو جور كني راي ما دگر نشود****هزار شكر بگوييم هر جفايي را

همه سلامت نفس آرزو كند مردم****خلاف من كه به جان مي خرم بلايي را

حديث عشق نداند كسي كه در همه عمر****به سر نكوفته باشد در سرايي را

خيال در همه عالم برفت و بازآمد****كه از حضور تو خوشتر نديد جايي را

سري به صحبت بيچارگان فرود آور****همين قدر كه ببوسند خاك پايي را

قباي خوشتر از اين در بدن تواند بود****بدن نيفتد از اين خوبتر قبايي را

اگر تو روي نپوشي بدين لطافت و حسن****دگر نبيني در پارس پارسايي را

منه به جان تو بار فراق بر دل ريش****كه پشه اي نبرد سنگ آسيايي را

دگر به دست نيايد چو من وفاداري****كه ترك مي ندهم عهد بي وفايي را

دعاي سعدي اگر بشنوي زيان نكني****كه يحتمل كه اجابت بود دعايي را

غزل 22: من بدين خوبي و زيبايي نديدم روي را

من بدين خوبي و زيبايي نديدم روي را****وين دلاويزي و دلبندي نباشد موي را

روي اگر پنهان كند سنگين دل سيمين بدن****مشك غمازست نتواند نهفتن بوي را

اي موافق صورت و معني كه تا چشم منست****از تو زيباتر نديدم روي و خوشتر خوي را

گر به سر مي گردم از بيچارگي عيبم مكن****چون تو چوگان مي زني جرمي نباشد گوي را

هر كه را وقتي دمي بودست و دردي سوختست****دوست دارد ناله مستان و هاياهوي را

ما ملامت را به جان جوييم در بازار عشق****كنج خلوت پارسايان سلامت جوي را

بوستان را هيچ ديگر در نمي بايد به حسن****بلكه سروي چون تو مي بايد كنار جوي را

اي گل خوش بوي

اگر صد قرن بازآيد بهار****مثل من ديگر نبيني بلبل خوشگوي را

سعديا گر بوسه بر دستش نمي ياري نهاد****چاره آن دانم كه در پايش بمالي روي را

غزل 23: رفتيم اگر ملول شدي از نشست ما

رفتيم اگر ملول شدي از نشست ما****فرماي خدمتي كه برآيد ز دست ما

برخاستيم و نقش تو در نفس ما چنانك****هر جا كه هست بي تو نباشد نشست ما

با چون خودي درافكن اگر پنجه مي كني****ما خود شكسته ايم چه باشد شكست ما

جرمي نكرده ام كه عقوبت كند وليك****مردم به شرع مي نكشد ترك مست ما

شكر خداي بود كه آن بت وفا نكرد****باشد كه توبه اي بكند بت پرست ما

سعدي نگفتمت كه به سرو بلند او****مشكل توان رسيد به بالاي پست ما

غزل 24: وقتي دل سودايي مي رفت به بستان ها

وقتي دل سودايي مي رفت به بستان ها****بي خويشتنم كردي بوي گل و ريحان ها

گه نعره زدي بلبل گه جامه دريدي گل****با ياد تو افتادم از ياد برفت آن ها

اي مهر تو در دل ها وي مهر تو بر لب ها****وي شور تو در سرها وي سر تو در جان ها

تا عهد تو دربستم عهد همه بشكستم****بعد از تو روا باشد نقض همه پيمان ها

تا خار غم عشقت آويخته در دامن****كوته نظري باشد رفتن به گلستان ها

آن را كه چنين دردي از پاي دراندازد****بايد كه فروشويد دست از همه درمان ها

گر در طلبت رنجي ما را برسد شايد****چون عشق حرم باشد سهلست بيابان ها

هر تير كه در كيشست گر بر دل ريش آيد****ما نيز يكي باشيم از جمله قربان ها

هر كو نظري دارد با يار كمان ابرو****بايد كه سپر باشد پيش همه پيكان ها

گويند مگو سعدي چندين سخن از عشقش****مي گويم و بعد از من گويند به دوران ها

حرف ب
غزل 25: اگر تو برفكني در ميان شهر نقاب

اگر تو برفكني در ميان شهر نقاب****هزار مؤمن مخلص درافكني به عقاب

كه را مجال نظر بر جمال ميمونت****بدين صفت كه تو دل مي بري وراي حجاب

درون ما ز تو يك دم نمي شود خالي****كنون كه شهر گرفتي روا مدار خراب

به موي تافته پاي دلم فروبستي****چو موي تافتي اي نيكبخت روي متاب

تو را حكايت ما مختصر به گوش آيد****كه حال تشنه نمي داني اي گل سيراب

اگر چراغ بميرد صبا چه غم دارد****و گر بريزد كتان چه غم خورد مهتاب

دعات گفتم و دشنام اگر دهي سهلست****كه با شكردهنان خوش بود سؤال و جواب

كجايي اي كه تعنت كني و طعنه زني****تو بر كناري و ما اوفتاده در غرقاب

اسير بند بلا را چه جاي سرزنشست****گرت معاونتي دست مي دهد درياب

اگر چه صبر من از روي دوست ممكن نيست****همي كنم به ضرورت

چو صبر ماهي از آب

تو باز دعوي پرهيز مي كني سعدي****كه دل به كس ندهم كل مدع كذاب

غزل 26: ما را همه شب نمي برد خواب

ما را همه شب نمي برد خواب****اي خفته روزگار درياب

در باديه تشنگان بمردند****وز حله به كوفه مي رود آب

اي سخت كمان سست پيمان****اين بود وفاي عهد اصحاب

خارست به زير پهلوانم****بي روي تو خوابگاه سنجاب

اي ديده عاشقان به رويت****چون روي مجاوران به محراب

من تن به قضاي عشق دادم****پيرانه سر آمدم به كتاب

زهر از كف دست نازنينان****در حلق چنان رود كه جلاب

ديوانه كوي خوبرويان****دردش نكند جفاي بواب

سعدي نتوان به هيچ كشتن****الا به فراق روي احباب

غزل 27: ماه رويا روي خوب از من متاب

ماه رويا روي خوب از من متاب****بي خطا كشتن چه مي بيني صواب

دوش در خوابم در آغوش آمدي****وين نپندارم كه بينم جز به خواب

از درون سوزناك و چشم تر****نيمه اي در آتشم نيمي در آب

هر كه بازآيد ز در پندارم اوست****تشنه مسكين آب پندارد سراب

ناوكش را جان درويشان هدف****ناخنش را خون مسكينان خضاب

او سخن مي گويد و دل مي برد****و او نمك مي ريزد و مردم كباب

حيف باشد بر چنان تن پيرهن****ظلم باشد بر چنان صورت نقاب

خوي به دامان از بناگوشش بگير****تا بگيرد جامه ات بوي گلاب

فتنه باشد شاهدي شمعي به دست****سرگران از خواب و سرمست از شراب

بامدادي تا به شب رويت مپوش****تا بپوشاني جمال آفتاب

سعديا گر در برش خواهي چو چنگ****گوشمالت خورد بايد چون رباب

حرف ت
غزل 28: سرمست درآمد از خرابات

سرمست درآمد از خرابات****با عقل خراب در مناجات

بر خاك فكنده خرقه زهد****و آتش زده در لباس طامات

دل برده شمع مجلس او****پروانه به شادي و سعادات

جان در ره او به عجز مي گفت****كاي مالك عرصه كرامات

از خون پياده اي چه خيزد****اي بر رخ تو هزار شه مات

حقا و به جانت ار توان كرد****با تو به هزار جان ملاقات

گر چشم دلم به صبر بودي****جز عشق نديدمي مهمات

تا باقي عمر بر چه آيد****بر باد شد آن چه رفت هيهات

صافي چو بشد به دور سعدي****زين پس من و دردي خرابات

غزل 29: متناسبند و موزون حركات دلفريبت

متناسبند و موزون حركات دلفريبت****متوجه است با ما سخنان بي حسيبت

چو نمي توان صبوري ستمت كشم ضروري****مگر آدمي نباشد كه برنجد از عتيبت

اگرم تو خصم باشي نروم ز پيش تيرت****و گرم تو سيل باشي نگريزم از نشيبت

به قياس درنگنجي و به وصف درنيايي****متحيرم در اوصاف جمال و روي و زيبت

اگرم برآورد بخت به تخت پادشاهي****نه چنان كه بنده باشم همه عمر در ركيبت

عجب از كسي در اين شهر كه پارسا بماند****مگر او نديده باشد رخ پارسافريبت

تو برون خبر نداري كه چه مي رود ز عشقت****به درآي اگر نه آتش بزنيم در حجيبت

تو درخت خوب منظر همه ميوه اي وليكن****چه كنم به دست كوته كه نمي رسد به سيبت

تو شبي در انتظاري ننشسته اي چه داني****كه چه شب گذشت بر منتظران ناشكيبت

تو خود اي شب جدايي چه شبي بدين درازي****بگذر كه جان سعدي بگداخت از نهيبت

غزل 30: هر كه خصم اندر او كمند انداخت

هر كه خصم اندر او كمند انداخت****به مراد ويش ببايد ساخت

هر كه عاشق نبود مرد نشد****نقره فايق نگشت تا نگداخت

هيچ مصلح به كوي عشق نرفت****كه نه دنيا و آخرت درباخت

آن چنانش به ذكر مشغولم****كه ندانم به خويشتن پرداخت

همچنان شكر عشق مي گويم****كه گرم دل بسوخت جان بنواخت

سعديا خوشتر از حديث تو نيست****تحفه روزگار اهل شناخت

آفرين بر زبان شيرينت****كاين همه شور در جهان انداخت

غزل 31: چه فتنه بود كه حسن تو در جهان انداخت

چه فتنه بود كه حسن تو در جهان انداخت****كه يك دم از تو نظر بر نمي توان انداخت

بلاي غمزه نامهربان خون خوارت****چه خون كه در دل ياران مهربان انداخت

ز عقل و عافيت آن روز بر كران ماندم****كه روزگار حديث تو در ميان انداخت

نه باغ ماند و نه بستان كه سرو قامت تو****برست و ولوله در باغ و بوستان انداخت

تو دوستي كن و از ديده مفكنم زنهار****كه دشمنم ز براي تو در زبان انداخت

به چشم هاي تو كان چشم كز تو برگيرند****دريغ باشد بر ماه آسمان انداخت

همين حكايت روزي به دوستان برسد****كه سعدي از پي جانان برفت و جان انداخت

غزل 32: معلمت همه شوخي و دلبري آموخت

معلمت همه شوخي و دلبري آموخت****جفا و ناز و عتاب و ستمگري آموخت

غلام آن لب ضحاك و چشم فتانم****كه كيد سحر به ضحاك و سامري آموخت

تو بت چرا به معلم روي كه بتگر چين****به چين زلف تو آيد به بتگري آموخت

هزار بلبل دستان سراي عاشق را****ببايد از تو سخن گفتن دري آموخت

برفت رونق بازار آفتاب و قمر****از آن كه ره به دكان تو مشتري آموخت

همه قبيله من عالمان دين بودند****مرا معلم عشق تو شاعري آموخت

مرا به شاعري آموخت روزگار آن گه****كه چشم مست تو ديدم كه ساحري آموخت

مگر دهان تو آموخت تنگي از دل من****وجود من ز ميان تو لاغري آموخت

بلاي عشق تو بنياد زهد و بيخ ورع****چنان بكند كه صوفي قلندري آموخت

دگر نه عزم سياحت كند نه ياد وطن****كسي كه بر سر كويت مجاوري آموخت

من آدمي به چنين شكل و قد و خوي و روش****نديده ام مگر اين شيوه از پري آموخت

به خون خلق فروبرده پنجه كاين حناست****ندانمش كه به قتل كه شاطري آموخت

چنين بگريم از اين پس

كه مرد بتواند****در آب ديده سعدي شناوري آموخت

غزل 33: كهن شود همه كس را به روزگار ارادت

كهن شود همه كس را به روزگار ارادت****مگر مرا كه همان عشق اولست و زيادت

گرم جواز نباشد به پيشگاه قبولت****كجا روم كه نميرم بر آستان عبادت

مرا به روز قيامت مگر حساب نباشد****كه هجر و وصل تو ديدم چه جاي موت و اعادت

شنيدمت كه نظر مي كني به حال ضعيفان****تبم گرفت و دلم خوش به انتظار عيادت

گرم به گوشه چشمي شكسته وار ببيني****فلك شوم به بزرگي و مشتري به سعادت

بيايمت كه ببينم كدام زهره و يارا****روم كه بي تو نشينم كدام صبر و جلادت

مرا هرآينه روزي تمام كشته ببيني****گرفته دامن قاتل به هر دو دست ارادت

اگر جنازه سعدي به كوي دوست برآرند****زهي حيات نكونام و رفتني به شهادت

غزل 34: دل هر كه صيد كردي نكشد سر از كمندت

دل هر كه صيد كردي نكشد سر از كمندت****نه دگر اميد دارد كه رها شود ز بندت

به خدا كه پرده از روي چو آتشت برافكن****كه به اتفاق بيني دل عالمي سپندت

نه چمن شكوفه اي رست چو روي دلستانت****نه صبا صنوبري يافت چو قامت بلندت

گرت آرزوي آنست كه خون خلق ريزي****چه كند كه شير گردن ننهد چو گوسفندت

تو امير ملك حسني به حقيقت اي دريغا****اگر التفات بودي به فقير مستمندت

نه تو را بگفتم اي دل كه سر وفا ندارد****به طمع ز دست رفتي و به پاي درفكندت

تو نه مرد عشق بودي خود از اين حساب سعدي****كه نه قوت گريزست و نه طاقت گزندت

غزل 35: دوست دارم كه بپوشي رخ همچون قمرت

دوست دارم كه بپوشي رخ همچون قمرت****تا چو خورشيد نبينند به هر بام و درت

جرم بيگانه نباشد كه تو خود صورت خويش****گر در آيينه ببيني برود دل ز برت

جاي خنده ست سخن گفتن شيرين پيشت****كآب شيرين چو بخندي برود از شكرت

راه آه سحر از شوق نمي يارم داد****تا نبايد كه بشوراند خواب سحرت

هيچ پيرايه زيادت نكند حسن تو را****هيچ مشاطه نيارايد از اين خوبترت

بارها گفته ام اين روي به هر كس منماي****تا تأمل نكند ديده هر بي بصرت

بازگويم نه كه اين صورت و معني كه تو راست****نتواند كه ببيند مگر اهل نظرت

راه صد دشمنم از بهر تو مي بايد داد****تا يكي دوست ببينم كه بگويد خبرت

آن چنان سخت نيايد سر من گر برود****نازنينا كه پريشاني مويي ز سرت

غم آن نيست كه بر خاك نشيند سعدي****زحمت خويش نمي خواهد بر رهگذرت

غزل 36: بنده وار آمدم به زنهارت

بنده وار آمدم به زنهارت****كه ندارم سلاح پيكارت

متفق مي شوم كه دل ندهم****معتقد مي شوم دگربارت

مشتري را بهاي روي تو نيست****من بدين مفلسي خريدارت

غيرتم هست و اقتدارم نيست****كه بپوشم ز چشم اغيارت

گر چه بي طاقتم چو مور ضعيف****مي كشم نفس و مي كشم بارت

نه چنان در كمند پيچيدي****كه مخلص شود گرفتارت

من هم اول كه ديدمت گفتم****حذر از چشم مست خون خوارت

ديده شايد كه بي تو برنكند****تا نبيند فراق ديدارت

تو ملولي و دوستان مشتاق****تو گريزان و ما طلبكارت

چشم سعدي به خواب بيند خواب****كه ببستي به چشم سحارت

تو بدين هر دو چشم خواب آلود****چه غم از چشم هاي بيدارت

غزل 37: مپندار از لب شيرين عبارت

مپندار از لب شيرين عبارت****كه كامي حاصل آيد بي مرارت

فراق افتد ميان دوستداران****زيان و سود باشد در تجارت

يكي را چون ببيني كشته دوست****به ديگر دوستانش ده بشارت

ندانم هيچ كس در عهد حسنت****كه بادل باشد الا بي بصارت

مرا آن گوشه چشم دلاويز****به كشتن مي كند گويي اشارت

گر آن حلوا به دست صوفي افتد****خداترسي نباشد روز غارت

عجب دارم درون عاشقان را****كه پيراهن نمي سوزد حرارت

جمال دوست چندان سايه انداخت****كه سعدي ناپديدست از حقارت

غزل 38: چه دل ها بردي اي ساقي به ساق فتنه انگيزت

چه دل ها بردي اي ساقي به ساق فتنه انگيزت****دريغا بوسه چندي بر زنخدان دلاويزت

خدنگ غمزه از هر سو نهان انداختن تا كي****سپر انداخت عقل از دست ناوك هاي خون ريزت

برآميزي و بگريزي و بنمايي و بربايي****فغان از قهر لطف اندود و زهر شكرآميزت

لب شيرينت ار شيرين بديدي در سخن گفتن****بر او شكرانه بودي گر بدادي ملك پرويزت

جهان از فتنه و آشوب يك چندي برآسودي****اگر نه روي شهرآشوب و چشم فتنه انگيزت

دگر رغبت كجا ماند كسي را سوي هشياري****چو بيند دست در آغوش مستان سحرخيزت

دمادم دركش اي سعدي شراب صرف و دم دركش****كه با مستان مجلس درنگيرد زهد و پرهيزت

غزل 39: بي تو حرامست به خلوت نشست

بي تو حرامست به خلوت نشست****حيف بود در به چنين روي بست

دامن دولت چو به دست اوفتاد****گر بهلي بازنيايد به دست

اين چه نظر بود كه خونم بريخت****وين چه نمك بود كه ريشم بخست

هر كه بيفتاد به تيرت نخاست****وان كه درآمد به كمندت نجست

ما به تو يك باره مقيد شديم****مرغ به دام آمد و ماهي به شست

صبر قفا خورد و به راهي گريخت****عقل بلا ديد و به كنجي نشست

بار مذلت بتوانم كشيد****عهد محبت نتوانم شكست

وين رمقي نيز كه هست از وجود****پيش وجودت نتوان گفت هست

هرگز اگر راه به معني برد****سجده صورت نكند بت پرست

مستي خمرش نكند آرزو****هر كه چو سعدي شود از عشق مست

غزل 40: چنان به موي تو آشفته ام به بوي تو مست

چنان به موي تو آشفته ام به بوي تو مست****كه نيستم خبر از هر چه در دو عالم هست

دگر به روي كسم ديده بر نمي باشد****خليل من همه بت هاي آزري بشكست

مجال خواب نمي باشدم ز دست خيال****در سراي نشايد بر آشنايان بست

در قفس طلبد هر كجا گرفتاريست****من از كمند تو تا زنده ام نخواهم جست

غلام دولت آنم كه پاي بند يكيست****به جانبي متعلق شد از هزار برست

مطيع امر توام گر دلم بخواهي سوخت****اسير حكم توام گر تنم بخواهي خست

نماز شام قيامت به هوش بازآيد****كسي كه خورده بود مي ز بامداد الست

نگاه من به تو و ديگران به خود مشغول****معاشران ز مي و عارفان ز ساقي مست

اگر تو سرو خرامان ز پاي ننشيني****چه فتنه ها كه بخيزد ميان اهل نشست

برادران و بزرگان نصيحتم مكنيد****كه اختيار من از دست رفت و تير از شست

حذر كنيد ز باران ديده سعدي****كه قطره سيل شود چون به يك دگر پيوست

خوشست نام تو بردن ولي دريغ بود****در اين سخن كه بخواهند برد دست

به دست

غزل 41: دير آمدي اي نگار سرمست

دير آمدي اي نگار سرمست****زودت ندهيم دامن از دست

بر آتش عشقت آب تدبير****چندان كه زديم بازننشست

از روي تو سر نمي توان تافت****وز روي تو در نمي توان بست

از پيش تو راه رفتنم نيست****چون ماهي اوفتاده در شست

سوداي لب شكردهانان****بس توبه صالحان كه بشكست

اي سرو بلند بوستاني****در پيش درخت قامتت پست

بيچاره كسي كه از تو ببريد****آسوده تني كه با تو پيوست

چشمت به كرشمه خون من ريخت****وز قتل خطا چه غم خورد مست

سعدي ز كمند خوبرويان****تا جان داري نمي توان جست

ور سر ننهي در آستانش****ديگر چه كني دري دگر هست

غزل 42: نشايد گفتن آن كس را دلي هست

نشايد گفتن آن كس را دلي هست****كه ننهد بر چنين صورت دل از دست

به منظوري كه با او مي توان گفت****نه خصمي كز كمندش مي توان رست

به دل گفتم ز چشمانش بپرهيز****كه هشياران نياويزند با مست

سرانگشتان مخضوبش نبيني****كه دست صبر برپيچيد و بشكست

نه آزاد از سرش بر مي توان خاست****نه با او مي توان آسوده بنشست

اگر دودي رود بي آتشي نيست****و گر خوني بيايد كشته اي هست

خيالش در نظر چون آيدم خواب****نشايد در به روي دوستان بست

نشايد خرمن بيچارگان سوخت****نمي بايد دل درمندگان خست

به آخر دوستي نتوان بريدن****به اول خود نمي بايست پيوست

دلي از دست بيرون رفته سعدي****نيايد باز تير رفته از شست

غزل 43: اگر مراد تو اي دوست بي مرادي ماست

اگر مراد تو اي دوست بي مرادي ماست****مراد خويش دگرباره من نخواهم خواست

اگر قبول كني ور براني از بر خويش****خلاف راي تو كردن خلاف مذهب ماست

ميان عيب و هنر پيش دوستان كريم****تفاوتي نكند چون نظر به عين رضاست

عنايتي كه تو را بود اگر مبدل شد****خلل پذير نباشد ارادتي كه مراست

مرا به هر چه كني دل نخواهي آزردن****كه هر چه دوست پسندد به جاي دوست رواست

اگر عداوت و جنگست در ميان عرب****ميان ليلي و مجنون محبتست و صفاست

هزار دشمني افتد به قول بدگويان****ميان عاشق و معشوق دوستي برجاست

غلام قامت آن لعبت قباپوشم****كه در محبت رويش هزار جامه قباست

نمي توانم بي او نشست يك ساعت****چرا كه از سر جان بر نمي توانم خاست

جمال در نظر و شوق همچنان باقي****گدا اگر همه عالم بدو دهند گداست

مرا به عشق تو انديشه از ملامت نيست****و گر كنند ملامت نه بر من تنهاست

هر آدمي كه چنين شخص دلستان بيند****ضرورتست كه گويد به سرو ماند راست

به روي خوبان گفتي نظر خطا باشد****خطا نباشد ديگر مگو چنين كه خطاست

خوشست

با غم هجران دوست سعدي را****كه گر چه رنج به جان مي رسد اميد دواست

بلا و زحمت امروز بر دل درويش****از آن خوشست كه اميد رحمت فرداست

غزل 44: بوي گل و بانگ مرغ برخاست

بوي گل و بانگ مرغ برخاست****هنگام نشاط و روز صحراست

فراش خزان ورق بيفشاند****نقاش صبا چمن بياراست

ما را سر باغ و بوستان نيست****هر جا كه تويي تفرج آن جاست

گويند نظر به روي خوبان****نهيست نه اين نظر كه ما راست

در روي تو سر صنع بي چون****چون آب در آبگينه پيداست

چشم چپ خويشتن برآرم****تا چشم نبيندت بجز راست

هر آدميي كه مهر مهرت****در وي نگرفت سنگ خاراست

روزي تر و خشك من بسوزد****آتش كه به زير ديگ سوداست

ناليدن بي حساب سعدي****گويند خلاف راي داناست

از ورطه ما خبر ندارد****آسوده كه بر كنار درياست

غزل 45: خوش مي رود اين پسر كه برخاست

خوش مي رود اين پسر كه برخاست****سرويست چنين كه مي رود راست

ابروش كمان قتل عاشق****گيسوش كمند عقل داناست

بالاي چنين اگر در اسلام****گويند كه هست زير و بالاست

اي آتش خرمن عزيزان****بنشين كه هزار فتنه برخاست

بي جرم بكش كه بنده مملوك****بي شرع ببر كه خانه يغماست

دردت بكشم كه درد داروست****خارت بخورم كه خار خرماست

انگشت نماي خلق بودن****زشتست وليك با تو زيباست

بايد كه سلامت تو باشد****سهلست ملامتي كه بر ماست

جان در قدم تو ريخت سعدي****وين منزلت از خداي مي خواست

خواهي كه دگر حيات يابد****يك بار بگو كه كشته ماست

غزل 46: ديگر نشنيديم چنين فتنه كه برخاست

ديگر نشنيديم چنين فتنه كه برخاست****از خانه برون آمد و بازار بياراست

در وهم نگنجد كه چه دلبند و چه شيرين****در وصف نيايد كه چه مطبوع و چه زيباست

صبر و دل و دين مي رود و طاقت و آرام****از زخم پديدست كه بازوش تواناست

از بهر خدا روي مپوش از زن و از مرد****تا صنع خدا مي نگرند از چپ و از راست

چشمي كه تو را بيند و در قدرت بي چون****مدهوش نماند نتوان گفت كه بيناست

دنيا به چه كار آيد و فردوس چه باشد****از بارخدا به ز تو حاجت نتوان خواست

فرياد من از دست غمت عيب نباشد****كاين درد نپندارم از آن من تنهاست

با جور و جفاي تو نسازيم چه سازيم****چون زهره و يارا نبود چاره مداراست

از روي شما صبر نه صبرست كه زهرست****وز دست شما زهر نه زهرست كه حلواست

آن كام و دهان و لب و دندان كه تو داري****عيشست ولي تا ز براي كه مهياست

گر خون من و جمله عالم تو بريزي****اقرار بياريم كه جرم از طرف ماست

تسليم تو سعدي نتواند كه نباشد****گر سر بنهد ور ننهد دست تو بالاست

غزل 47: سلسله موي دوست حلقه دام بلاست

سلسله موي دوست حلقه دام بلاست****هر كه در اين حلقه نيست فارغ از اين ماجراست

گر بزنندم به تيغ در نظرش بي دريغ****ديدن او يك نظر صد چو منش خونبهاست

گر برود جان ما در طلب وصل دوست****حيف نباشد كه دوست دوست تر از جان ماست

دعوي عشاق را شرع نخواهد بيان****گونه زردش دليل ناله زارش گواست

مايه پرهيزگار قوت صبرست و عقل****عقل گرفتار عشق صبر زبون هواست

دلشدهٔ پاي بند گردن جان در كمند****زهرهٔ گفتار نه كاين چه سبب وان چراست

مالك ملك وجود حاكم رد و قبول****هر چه كند جور نيست ور تو

بنالي جفاست

تيغ برآر از نيام زهر برافكن به جام****كز قبل ما قبول وز طرف ما رضاست

گر بنوازي به لطف ور بگدازي به قهر****حكم تو بر من روان زجر تو بر من رواست

هر كه به جور رقيب يا به جفاي حبيب****عهد فرامش كند مدعي بي وفاست

سعدي از اخلاق دوست هر چه برآيد نكوست****گو همه دشنام گو كز لب شيرين دعاست

غزل 48: صبر كن اي دل كه صبر سيرت اهل صفاست

صبر كن اي دل كه صبر سيرت اهل صفاست****چاره عشق احتمال شرط محبت وفاست

مالك رد و قبول هر چه كند پادشاست****گر بزند حاكمست ور بنوازد رواست

گر چه بخواند هنوز دست جزع بر دعاست****ور چه براند هنوز روي اميد از قفاست

برق يماني بجست باد بهاري بخاست****طاقت مجنون برفت خيمه ليلي كجاست

غفلت از ايام عشق پيش محقق خطاست****اول صبحست خيز كآخر دنيا فناست

صحبت يار عزيز حاصل دور بقاست****يك دمه ديدار دوست هر دو جهانش بهاست

درد دل دوستان گر تو پسندي رواست****هر چه مراد شماست غايت مقصود ماست

بنده چه دعوي كند حكم خداوند راست****گر تو قدم مي نهي تا بنهم چشم راست

از در خويشم مران كاين نه طريق وفاست****در همه شهري غريب در همه ملكي گداست

با همه جرمم اميد با همه خوفم رجاست****گر درم ما مسست لطف شما كيمياست

سعدي اگر عاشقي ميل وصالت چراست****هر كه دل دوست جست مصلحت خود نخواست

غزل 49: خرم آن بقعه كه آرامگه يار آن جاست

خرم آن بقعه كه آرامگه يار آن جاست****راحت جان و شفاي دل بيمار آن جاست

من در اين جاي همين صورت بي جانم و بس****دلم آن جاست كه آن دلبر عيار آن جاست

تنم اين جاست سقيم و دلم آن جاست مقيم****فلك اين جاست ولي كوكب سيار آن جاست

آخر اي باد صبا بويي اگر مي آري****سوي شيراز گذر كن كه مرا يار آن جاست

درد دل پيش كه گويم غم دل با كه خورم****روم آن جا كه مرا محرم اسرار آن جاست

نكند ميل دل من به تماشاي چمن****كه تماشاي دل آن جاست كه دلدار آن جاست

سعدي اين منزل ويران چه كني جاي تو نيست****رخت بربند كه منزلگه احرار آن جاست

غزل 50: عشق ورزيدم و عقلم به ملامت برخاست

عشق ورزيدم و عقلم به ملامت برخاست****كان كه عاشق شد از او حكم سلامت برخاست

هر كه با شاهد گلروي به خلوت بنشست****نتواند ز سر راه ملامت برخاست

كه شنيدي كه برانگيخت سمند غم عشق****كه نه اندر عقبش گرد ندامت برخاست

عشق غالب شد و از گوشه نشينان صلاح****نام مستوري و ناموس كرامت برخاست

در گلستاني كان گلبن خندان بنشست****سرو آزاد به يك پاي غرامت برخاست

گل صدبرگ ندانم به چه رونق بشكفت****يا صنوبر به كدامين قد و قامت برخاست

دي زماني به تكلف بر سعدي بنشست****فتنه بنشست چو برخاست قيامت برخاست

غزل 51: آن نه زلفست و بناگوش كه روزست و شب ست

آن نه زلفست و بناگوش كه روزست و شب ست****وان نه بالاي صنوبر كه درخت رطب ست

نه دهانيست كه در وهم سخندان آيد****مگر اندر سخن آيي و بداند كه لب ست

آتش روي تو زين گونه كه در خلق گرفت****عجب از سوختگي نيست كه خامي عجب ست

آدمي نيست كه عاشق نشود وقت بهار****هر گياهي كه به نوروز نجنبد حطب ست

جنبش سرو تو پنداري كز باد صباست****نه كه از ناله مرغان چمن در طرب ست

هر كسي را به تو اين ميل نباشد كه مرا****كآفتابي تو و كوتاه نظر مرغ شب ست

خواهم اندر طلبت عمر به پايان آورد****گر چه راهم نه به اندازه پاي طلب ست

هر قضايي سببي دارد و من در غم دوست****اجلم مي كشد و درد فراقش سبب ست

سخن خويش به بيگانه نمي يارم گفت****گله از دوست به دشمن نه طريق ادب ست

ليكن اين حال محالست كه پنهان ماند****تو زره مي دري و پرده سعدي قصب ست

غزل 52: آن ماه دوهفته در نقابست

آن ماه دوهفته در نقابست****يا حوري دست در خضابست

وان وسمه بر ابروان دلبند****يا قوس قزح بر آفتابست

سيلاب ز سر گذشت يارا****ز اندازه به درمبر جفا را

بازآي كه از غم تو ما را****چشمي و هزار چشمه آبست

تندي و جفا و زشتخويي****هر چند كه مي كني نكويي

فرمان برمت به هر چه گويي****جان بر لب و چشم بر خطابست

اي روي تو از بهشت بابي****دل بر نمك لبت كبابي

گفتم بزنم بر آتش آبي****وين آتش دل نه جاي آبست

صبر از تو كسي نياورد تاب****چشمم ز غمت نمي برد خواب

شك نيست كه بر ممر سيلاب****چندان كه بنا كني خرابست

اي شهره شهر و فتنه خيل****في منظرك النهار و الليل

هر كو نكند به صورتت ميل****در صورت آدمي دوابست

اي داروي دلپذير دردم****اقرار به بندگيت كردم

داني كه من از تو برنگردم****چندان كه خطا كني صوابست

گر

چه تو امير و ما اسيريم****گر چه تو بزرگ و ما حقيريم

گر چه تو غني و ما فقيريم****دلداري دوستان ثوابست

اي سرو روان و گلبن نو****مه پيكر آفتاب پرتو

بستان و بده بگوي و بشنو****شب هاي چنين نه وقت خوابست

امشب شب خلوتست تا روز****اي طالع سعد و بخت فيروز

شمعي به ميان ما برافروز****يا شمع مكن كه ماهتابست

ساقي قدحي قلندري وار****درده به معاشران هشيار

ديوانه به حال خويش بگذار****كاين مستي ما نه از شرابست

بادست غرور زندگاني****برقست لوامع جواني

درياب دمي كه مي تواني****بشتاب كه عمر در شتابست

اين گرسنه گرگ بي ترحم****خود سير نمي شود ز مردم

ابناي زمان مثال گندم****وين دور فلك چو آسيابست

سعدي تو نه مرد وصل اويي****تا لاف زني و قرب جويي

اي تشنه به خيره چند پويي****كاين ره كه تو مي روي سرابست

غزل 53: ديدار تو حل مشكلاتست

ديدار تو حل مشكلاتست****صبر از تو خلاف ممكناتست

ديباچه صورت بديعت****عنوان كمال حسن ذاتست

لب هاي تو خضر اگر بديدي****گفتي لب چشمه حياتست

بر كوزه آب نه دهانت****بردار كه كوزه نباتست

ترسم تو به سحر غمزه يك روز****دعوي بكني كه معجزاتست

زهر از قبل تو نوشدارو****فحش از دهن تو طيباتست

چون روي تو صورتي نديدم****در شهر كه مبطل صلاتست

عهد تو و توبه من از عشق****مي بينم و هر دو بي ثباتست

آخر نگهي به سوي ما كن****كاين دولت حسن را زكاتست

چون تشنه بسوخت در بيابان****چه فايده گر جهان فراتست

سعدي غم نيستي ندارد****جان دادن عاشقان نجاتست

غزل 54: سرو چمن پيش اعتدال تو پستست

سرو چمن پيش اعتدال تو پستست****روي تو بازار آفتاب شكستست

شمع فلك با هزار مشعل انجم****پيش وجودت چراغ باز نشستست

توبه كند مردم از گناه به شعبان****در رمضان نيز چشم هاي تو مستست

اين همه زورآوري و مردي و شيري****مرد ندانم كه از كمند تو جستست

اين يكي از دوستان به تيغ تو كشتست****وان دگر از عاشقان به تير تو خستست

ديده به دل مي برد حكايت مجنون****ديده ندارد كه دل به مهر نبستست

دست طلب داشتن ز دامن معشوق****پيش كسي گو كش اختيار به دستست

با چو تو روحانيي تعلق خاطر****هر كه ندارد دواب نفس پرستست

منكر سعدي كه ذوق عشق ندارد****نيشكرش در دهان تلخ كبستست

غزل 55: مجنون عشق را دگر امروز حالتست

مجنون عشق را دگر امروز حالتست****كاسلام دين ليلي و ديگر ضلالتست

فرهاد را از آن چه كه شيرينترش كند****اين را شكيب نيست گر آن را ملالتست

عذرا كه نانوشته بخواند حديث عشق****داند كه آب ديده وامق رسالتست

مطرب همين طريق غزل گو نگاه دار****كاين ره كه برگرفت به جايي دلالتست

اي مدعي كه مي گذري بر كنار آب****ما را كه غرقه ايم نداني چه حالتست

زين در كجا رويم كه ما را به خاك او****و او را به خون ما كه بريزد حوالتست

گر سر قدم نمي كنمش پيش اهل دل****سر بر نمي كنم كه مقام خجالتست

جز ياد دوست هر چه كني عمر ضايعست****جز سر عشق هر چه بگويي بطالتست

ما را دگر معامله با هيچ كس نماند****بيعي كه بي حضور تو كردم اقالتست

از هر جفات بوي وفايي همي دهد****در هر تعنتيت هزار استمالتست

سعدي بشوي لوح دل از نقش غير او****علمي كه ره به حق ننمايد جهالتست

غزل 56: اي كاب زندگاني من در دهان توست

اي كاب زندگاني من در دهان توست****تير هلاك ظاهر من در كمان توست

گر برقعي فرونگذاري بدين جمال****در شهر هر كه كشته شود در ضمان توست

تشبيه روي تو نكنم من به آفتاب****كاين مدح آفتاب نه تعظيم شأن توست

گر يك نظر به گوشه چشم ارادتي****با ما كني و گر نكني حكم از آن توست

هر روز خلق را سر ياري و صاحبيست****ما را همين سرست كه بر آستان توست

بسيار ديده ايم درختان ميوه دار****زين به نديده ايم كه در بوستان توست

گر دست دوستان نرسد باغ را چه جرم****منعي كه مي رود گنه از باغبان توست

بسيار در دل آمد از انديشه ها و رفت****نقشي كه آن نمي رود از دل نشان توست

با من هزار نوبت اگر دشمني كني****اي دوست همچنان دل من مهربان توست

سعدي به قدر خويش تمناي وصل

كن****سيمرغ ما چه لايق زاغ آشيان توست

غزل 57: هر صبحدم نسيم گل از بوستان توست

هر صبحدم نسيم گل از بوستان توست****الحان بلبل از نفس دوستان توست

چون خضر ديد آن لب جان بخش دلفريب****گفتا كه آب چشمه حيوان دهان توست

يوسف به بندگيت كمر بسته بر ميان****بودش يقين كه ملك ملاحت از آن توست

هر شاهدي كه در نظر آمد به دلبري****در دل نيافت راه كه آن جا مكان توست

هرگز نشان ز چشمه كوثر شنيده اي****كو را نشاني از دهن بي نشان توست

از رشك آفتاب جمالت بر آسمان****هر ماه ماه ديدم چون ابروان توست

اين باد روح پرور از انفاس صبحدم****گويي مگر ز طره عنبرفشان توست

صد پيرهن قبا كنم از خرمي اگر****بينم كه دست من چو كمر در ميان توست

گفتند ميهماني عشاق مي كني****سعدي به بوسه اي ز لبت ميهمان توست

غزل 58: اتفاقم به سر كوي كسي افتادست

اتفاقم به سر كوي كسي افتادست****كه در آن كوي چو من كشته بسي افتادست

خبر ما برسانيد به مرغان چمن****كه هم آواز شما در قفسي افتادست

به دلارام بگو اي نفس باد سحر****كار ما همچو سحر با نفسي افتادست

بند بر پاي تحمل چه كند گر نكند****انگبينست كه در وي مگسي افتادست

هيچ كس عيب هوس باختن ما نكند****مگر آن كس كه به دام هوسي افتادست

سعديا حال پراكنده گوي آن داند****كه همه عمر به چوگان كسي افتادست

غزل 59: اين تويي يا سرو بستاني به رفتار آمدست

اين تويي يا سرو بستاني به رفتار آمدست****يا ملك در صورت مردم به گفتار آمدست

آن پري كز خلق پنهان بود چندين روزگار****باز مي بينم كه در عالم پديدار آمدست

عود مي سوزند يا گل مي دمد در بوستان****دوستان يا كاروان مشك تاتار آمدست

تا مرا با نقش رويش آشنايي اوفتاد****هر چه مي بينم به چشمم نقش ديوار آمدست

ساربانا يك نظر در روي آن زيبا نگار****گر به جاني مي دهد اينك خريدار آمدست

من دگر در خانه ننشينم اسير و دردمند****خاصه اين ساعت كه گفتي گل به بازار آمدست

گر تو انكار نظر در آفرينش مي كني****من همي گويم كه چشم از بهر اين كار آمدست

وه كه گر من بازبينم روي يار خويش را****مرده اي بيني كه با دنيا دگربار آمدست

آن چه بر من مي رود دربندت اي آرام جان****با كسي گويم كه در بندي گرفتار آمدست

ني كه مي نالد همي در مجلس آزادگان****زان همي نالد كه بر وي زخم بسيار آمدست

تا نپنداري كه بعد از چشم خواب آلود تو****تا برفتي خوابم اندر چشم بيدار آمدست

سعديا گر همتي داري منال از جور يار****تا جهان بودست جور يار بر يار آمدست

غزل 60: شب فراق كه داند كه تا سحر چندست

شب فراق كه داند كه تا سحر چند است****مگر كسي كه به زندان عشق دربند است

گرفتم از غم دل راه بوستان گيرم****كدام سرو به بالاي دوست مانند است

پيام من كه رساند به يار مهرگسل****كه برشكستي و ما را هنوز پيوند است

قسم به جان تو گفتن طريق عزت نيست****به خاك پاي تو وان هم عظيم سوگند است

كه با شكستن پيمان و برگرفتن دل****هنوز ديده به ديدارت آرزومند است

بيا كه بر سر كويت بساط چهره ماست****به جاي خاك كه در زير پايت افكنده ست

خيال روي تو بيخ اميد بنشاندست****بلاي عشق تو بنياد صبر بركند

است

عجب در آن كه تو مجموع و گر قياس كني****به زير هر خم مويت دلي پراكند است

اگر برهنه نباشي كه شخص بنمايي****گمان برند كه پيراهنت گل آكند است

ز دست رفته نه تنها منم در اين سودا****چه دست ها كه ز دست تو بر خداوند است

فراق يار كه پيش تو كاه برگي نيست****بيا و بر دل من بين كه كوه الوند است

ز ضعف طاقت آهم نماند و ترسم خلق****گمان برند كه سعدي ز دوست خرسند است

غزل 61: افسوس بر آن ديده كه روي تو نديدست

افسوس بر آن ديده كه روي تو نديدست****يا ديده و بعد از تو به رويي نگريدست

گر مدعيان نقش ببينند پري را****دانند كه ديوانه چرا جامه دريدست

آن كيست كه پيرامن خورشيد جمالش****از مشك سيه دايره نيمه كشيدست

اي عاقل اگر پاي به سنگيت برآيد****فرهاد بداني كه چرا سنگ بريدست

رحمت نكند بر دل بيچاره فرهاد****آن كس كه سخن گفتن شيرين نشنيدست

از دست كمان مهره ابروي تو در شهر****دل نيست كه در بر چو كبوتر نطپيدست

در وهم نيايد كه چه مطبوع درختي****پيداست كه هرگز كس از اين ميوه نچيدست

سر قلم قدرت بي چون الهي****در روي تو چون روي در آيينه پديدست

ما از تو به غير از تو نداريم تمنا****حلوا به كسي ده كه محبت نچشيدست

با اين همه باران بلا بر سر سعدي****نشگفت اگرش خانه چشم آب چكيدست

غزل 62: اي لعبت خندان لب لعلت كه مزيدست

اي لعبت خندان لب لعلت كه مزيده ست؟****وي باغ لطافت به رويت كه گزيده ست؟

نيكوتر از اين ميوه همه عمر كه خورده ست؟****شيرين تر از اين خربزه هرگز كه چشيده ست؟

اي خضر حلالت نكنم چشمه حيوان****داني كه سكندر به چه محنت طلبيده ست

اين خون كسي ريخته اي يا مي سرخ است****يا توت سياهست كه بر جامه چكيده ست

با جمله برآميزي و از ما بگريزي****جرم از تو نباشد گنه از بخت رميده ست

نيكست كه ديوار به يك بار بيفتاد****تا هيچ كس اين باغ نگويي كه نديده ست

بسيار توقف نكند ميوه بر بار****چون عام بدانست كه شيرين و رسيده ست

گل نيز در آن هفته دهن باز نمي كرد****و امروز نسيم سحرش پرده دريده ست

در دجله كه مرغابي از انديشه نرفتي****كشتي رود اكنون كه تتر جسر بريده ست

رفت آن كه فقاع از تو گشاييم دگربار****ما را بس از اين كوزه كه بيگانه مكيده ست

سعدي در بستان هواي دگري زن****وين كشته

رها كن كه در او گله چريده ست

غزل 63: از هر چه مي رود سخن دوست خوشترست

از هر چه مي رود سخن دوست خوشترست****پيغام آشنا نفس روح پرورست

هرگز وجود حاضر غايب شنيده اي****من در ميان جمع و دلم جاي ديگرست

شاهد كه در ميان نبود شمع گو بمير****چون هست اگر چراغ نباشد منورست

ابناي روزگار به صحرا روند و باغ****صحرا و باغ زنده دلان كوي دلبرست

جان مي روم كه در قدم اندازمش ز شوق****درمانده ام هنوز كه نزلي محقرست

كاش آن به خشم رفته ما آشتي كنان****بازآمدي كه ديده مشتاق بر درست

جانا دلم چو عود بر آتش بسوختي****وين دم كه مي زنم ز غمت دود مجمرست

شب هاي بي توام شب گورست در خيال****ور بي تو بامداد كنم روز محشرست

گيسوت عنبرينه گردن تمام بود****معشوق خوبروي چه محتاج زيورست

سعدي خيال بيهده بستي اميد وصل****هجرت بكشت و وصل هنوزت مصورست

زنهار از اين اميد درازت كه در دلست****هيهات از اين خيال محالت كه در سرست

غزل 64: اين بوي روح پرور از آن خوي دلبرست

اين بوي روح پرور از آن خوي دلبرست****وين آب زندگاني از آن حوض كوثرست

اي باد بوستان مگرت نافه در ميان****وي مرغ آشنا مگرت نامه در پرست

بوي بهشت مي گذرد يا نسيم دوست****يا كاروان صبح كه گيتي منورست

اين قاصد از كدام زمينست مشك بوي****وين نامه در چه داشت كه عنوان معطرست

بر راه باد عود در آتش نهاده اند****يا خود در آن زمين كه تويي خاك عنبرست

بازآ و حلقه بر در رندان شوق زن****كاصحاب را دو ديده چو مسمار بر درست

بازآ كه در فراق تو چشم اميدوار****چون گوش روزه دار بر الله اكبرست

داني كه چون همي گذرانيم روزگار****روزي كه بي تو مي گذرد روز محشرست

گفتيم عشق را به صبوري دوا كنيم****هر روز عشق بيشتر و صبر كمترست

صورت ز چشم غايب و اخلاق در نظر****ديدار در حجاب و معاني برابرست

در نامه نيز چند بگنجد حديث عشق****كوته

كنيم كه قصه ما كار دفترست

همچون درخت باديه سعدي به برق شوق****سوزان و ميوه سخنش همچنان ترست

آري خوشست وقت حريفان به بوي عود****وز سوز غافلند كه در جان مجمرست

غزل 65: عيب ياران و دوستان هنرست

عيب ياران و دوستان هنرست****سخن دشمنان نه معتبرست

مهر مهر از درون ما نرود****اي برادر كه نقش بر حجرست

چه توان گفت در لطافت دوست****هر چه گويم از آن لطيفترست

آن كه منظور ديده و دل ماست****نتوان گفت شمس يا قمرست

هر كسي گو به حال خود باشد****اي برادر كه حال ما دگرست

تو كه در خواب بوده اي همه شب****چه نصيبت ز بلبل سحرست

آدمي را كه جان معني نيست****در حقيقت درخت بي ثمرست

ما پراكندگان مجموعيم****يار ما غايبست و در نظرست

برگ تر خشك مي شود به زمان****برگ چشمان ما هميشه ترست

جان شيرين فداي صحبت يار****شرم دارم كه نيك مختصرست

اين قدر دون قدر اوست وليك****حد امكان ما همين قدرست

پرده بر خود نمي توان پوشيد****اي برادر كه عشق پرده درست

سعدي از بارگاه قربت دوست****تا خبر يافتست بي خبرست

ما سر اينك نهاده ايم به طوع****تا خداوندگار را چه سرست

غزل 66: هر كسي را نتوان گفت كه صاحب نظرست

هر كسي را نتوان گفت كه صاحب نظرست****عشقبازي دگر و نفس پرستي دگرست

نه هر آن چشم كه بينند سياهست و سپيد****يا سپيدي ز سياهي بشناسد بصرست

هر كه در آتش عشقش نبود طاقت سوز****گو به نزديك مرو كآفت پروانه پرست

گر من از دوست بنالم نفسم صادق نيست****خبر از دوست ندارد كه ز خود با خبرست

آدمي صورت اگر دفع كند شهوت نفس****آدمي خوي شود ور نه همان جانورست

شربت از دست دلارام چه شيرين و چه تلخ****بده اي دوست كه مستسقي از آن تشنه ترست

من خود از عشق لبت فهم سخن مي نكنم****هرچ از آن تلخترم گر تو بگويي شكرست

ور به تيغم بزني با تو مرا خصمي نيست****خصم آنم كه ميان من و تيغت سپرست

من از اين بند نخواهم به درآمد همه عمر****بند پايي كه به دست تو بود تاج سرست

دست سعدي به جفا نگسلد

از دامن دوست****ترك لؤلؤ نتوان گفت كه دريا خطرست

غزل 67: فرياد من از فراق يارست

فرياد من از فراق يارست****و افغان من از غم نگارست

بي روي چو ماه آن نگارين****رخساره من به خون نگارست

خون جگرم ز فرقت تو****از ديده روانه در كنارست

درد دل من ز حد گذشتست****جانم ز فراق بي قرارست

كس را ز غم من آگهي نيست****آوخ كه جهان نه پايدارست

از دست زمانه در عذابم****زان جان و دلم همي فكارست

سعدي چه كني شكايت از دوست****چون شادي و غم نه برقرارست

غزل 68: چشمت خوشست و بر اثر خواب خوشترست

چشمت خوشست و بر اثر خواب خوشترست****طعم دهانت از شكر ناب خوشترست

زنهار از آن تبسم شيرين كه مي كني****كز خنده شكوفه سيراب خوشترست

شمعي به پيش روي تو گفتم كه بركنم****حاجت به شمع نيست كه مهتاب خوشترست

دوش آرزوي خواب خوشم بود يك زمان****امشب نظر به روي تو از خواب خوشترست

در خوابگاه عاشق سر بر كنار دوست****كيمخت خارپشت ز سنجاب خوشترست

زان سوي بحر آتش اگر خوانيم به لطف****رفتن به روي آتشم از آب خوشترست

ز آب روان و سبزه و صحرا و لاله زار****با من مگو كه چشم در احباب خوشترست

زهرم مده به دست رقيبان تندخوي****از دست خود بده كه ز جلاب خوشترست

سعدي دگر به گوشه وحدت نمي رود****خلوت خوشست و صحبت اصحاب خوشترست

هر باب از اين كتاب نگارين كه بركني****همچون بهشت گويي از آن باب خوشترست

غزل 69: عشرت خوشست و بر طرف جوي خوشترست

عشرت خوشست و بر طرف جوي خوشترست****مي بر سماع بلبل خوشگوي خوشترست

عيشست بر كنار سمن زار خواب صبح****ني در كنار يار سمن بوي خوشترست

خواب از خمار باده نوشين بامداد****بر بستر شقايق خودروي خوشترست

روي از جمال دوست به صحرا مكن كه روي****در روي همنشين وفاجوي خوشترست

آواز چنگ و مطرب خوشگوي گو مباش****ما را حديث همدم خوش خوي خوشترست

گر شاهدست سبزه بر اطراف گلستان****بر عارضين شاهد گلروي خوشترست

آب از نسيم باد زره روي گشته گير****مفتول زلف يار زره موي خوشترست

گو چشمه آب كوثر و بستان بهشت باش****ما را مقام بر سر اين كوي خوشترست

سعدي جفا نبرده چه داني تو قدر يار****تحصيل كام دل به تكاپوي خوشترست

غزل 70: اي كه از سرو روان قد تو چالاكترست

اي كه از سرو روان قد تو چالاكترست****دل به روي تو ز روي تو طربناكترست

دگر از حربه خون خوار اجل ننديشم****كه نه از غمزه خون ريز تو ناباكترست

چست بودست مرا كسوت معني همه وقت****باز بر قامت زيباي تو چالاكترست

نظر پاك مرا دشمن اگر طعنه زند****دامن دوست بحمدالله از آن پاكترست

تا گل روي تو در باغ لطافت بشكفت****پرده صبر من از دامن گل چاكترست

پاي بر ديده سعدي نه اگر بخرامي****كه به صد منزلت از خاك درت خاكترست

غزل 71: دلي كه عاشق و صابر بود مگر سنگست

دلي كه عاشق و صابر بود مگر سنگست****ز عشق تا به صبوري هزار فرسنگست

برادران طريقت نصيحتم مكنيد****كه توبه در ره عشق آبگينه بر سنگست

دگر بخفته نمي بايدم شراب و سماع****كه نيك نامي در دين عاشقان ننگست

چه تربيت شنوم يا چه مصلحت بينم****مرا كه چشم به ساقي و گوش بر چنگست

به يادگار كسي دامن نسيم صبا****گرفته ايم و دريغا كه باد در چنگست

به خشم رفته ما را كه مي برد پيغام****بيا كه ما سپر انداختيم اگر جنگست

بكش چنان كه تواني كه بي مشاهده ات****فراخناي جهان بر وجود ما تنگست

ملامت از دل سعدي فرونشويد عشق****سياهي از حبشي چون رود كه خودرنگست

غزل 72: پاي سرو بوستاني در گلست

پاي سرو بوستاني در گلست****سرو ما را پاي معني در دلست

هر كه چشمش بر چنان روي اوفتاد****طالعش ميمون و فالش مقبلست

نيكخواهانم نصيحت مي كنند****خشت بر دريا زدن بي حاصلست

اي برادر ما به گرداب اندريم****وان كه شنعت مي زند بر ساحلست

شوق را بر صبر قوت غالبست****عقل را با عشق دعوي باطلست

نسبت عاشق به غفلت مي كنند****وان كه معشوقي ندارد غافلست

ديده باشي تشنه مستعجل به آب****جان به جانان همچنان مستعجلست

بذل جاه و مال و ترك نام و ننگ****در طريق عشق اول منزلست

گر بميرد طالبي دربند دوست****سهل باشد زندگاني مشكلست

عاشقي مي گفت و خوش خوش مي گريست****جان بياسايد كه جانان قاتلست

سعديا نزديك راي عاشقان****خلق مجنونند و مجنون عاقلست

غزل 73: ديده از ديدار خوبان برگرفتن مشكلست

ديده از ديدار خوبان برگرفتن مشكلست****هر كه ما را اين نصيحت مي كند بي حاصلست

يار زيبا گر هزارت وحشت از وي در دلست****بامدادان روي او ديدن صباح مقبلست

آن كه در چاه زنخدانش دل بيچارگان****چون ملك محبوس در زندان چاه بابلست

پيش از اين من دعوي پرهيزگاري كردمي****باز مي گويم كه هر دعوي كه كردم باطلست

زهر نزديك خردمندان اگر چه قاتلست****چون ز دست دوست مي گيري شفاي عاجلست

من قدم بيرون نمي يارم نهاد از كوي دوست****دوستان معذور داريدم كه پايم در گلست

باش تا ديوانه گويندم همه فرزانگان****ترك جان نتوان گرفتن تا تو گويي عاقلست

آن كه مي گويد نظر در صورت خوبان خطاست****او همين صورت همي بيند ز معني غافلست

ساربان آهسته ران كآرام جان در محملست****چارپايان بار بر پشتند و ما را بر دلست

گر به صد منزل فراق افتد ميان ما و دوست****همچنانش در ميان جان شيرين منزلست

سعدي آسانست با هر كس گرفتن دوستي****ليك چون پيوند شد خو باز كردن مشكلست

غزل 74: شراب از دست خوبان سلسبيلست

شراب از دست خوبان سلسبيلست****و گر خود خون ميخواران سبيلست

نمي دانم رطب را چاشني چيست****همي بينم كه خرما بر نخيلست

نه وسمست آن به دلبندي خضيبست****نه سرمست آن به جادويي كحيلست

سرانگشتان صاحب دل فريبش****نه در حنا كه در خون قتيلست

الا اي كاروان محمل برانيد****كه ما را بند بر پاي رحيلست

هر آن شب در فراق روي ليلي****كه بر مجنون رود ليلي طويلست

كمندش مي دواند پاي مشتاق****بيابان را نپرسد چند ميلست

چو مور افتان و خيزان رفت بايد****و گر خود ره به زير پاي پيلست

حبيب آن جا كه دستي برفشاند****محب ار سر نيفشاند بخيلست

ز ما گر طاعت آيد شرمساريم****و ز ايشان گر قبيح آيد جميلست

بديل دوستان گيرند و ياران****وليكن شاهد ما بي بديلست

سخن بيرون مگوي از عشق سعدي****سخن عشقست و ديگر قال

و قيلست

غزل 75: كارم چو زلف يار پريشان و درهمست

كارم چو زلف يار پريشان و درهمست****پشتم به سان ابروي دلدار پرخمست

غم شربتي ز خون دلم نوش كرد و گفت****اين شادي كسي كه در اين دور خرمست

تنها دل منست گرفتار در غمان****يا خود در اين زمانه دل شادمان كمست

زين سان كه مي دهد دل من داد هر غمي****انصاف ملك عالم عشقش مسلمست

داني خيال روي تو در چشم من چه گفت****آيا چه جاست اين كه همه روزه با نمست

خواهي چو روز روشن داني تو حال من****از تيره شب بپرس كه او نيز محرمست

اي كاشكي ميان منستي و دلبرم****پيوندي اين چنين كه ميان من و غمست

غزل 76: يارا بهشت صحبت ياران همدمست

يارا بهشت صحبت ياران همدمست****ديدار يار نامتناسب جهنمست

هر دم كه در حضور عزيزي برآوري****درياب كز حيات جهان حاصل آن دمست

نه هر كه چشم و گوش و دهان دارد آدميست****بس ديو را كه صورت فرزند آدمست

آنست آدمي كه در او حسن سيرتي****يا لطف صورتيست دگر حشو عالمست

هرگز حسد نبرده و حسرت نخورده ام****جز بر دو روي يار موافق كه در همست

آنان كه در بهار به صحرا نمي روند****بوي خوش ربيع بر ايشان محرمست

وان سنگ دل كه ديده بدوزد ز روي خوب****پندش مده كه جهل در او نيك محكمست

آرام نيست در همه عالم به اتفاق****ور هست در مجاورت يار محرمست

گر خون تازه مي رود از ريش اهل دل****ديدار دوستان كه ببينند مرهمست

دنيا خوشست و مال عزيزست و تن شريف****ليكن رفيق بر همه چيزي مقدمست

ممسك براي مال همه ساله تنگ دل****سعدي به روي دوست همه روزه خرمست

غزل 77: بر من كه صبوحي زده ام خرقه حرامست

بر من كه صبوحي زده ام خرقه حرامست****اي مجلسيان راه خرابات كدامست

هر كس به جهان خرميي پيش گرفتند****ما را غمت اي ماه پري چهره تمامست

برخيز كه در سايه سروي بنشينيم****كان جا كه تو بنشيني بر سرو قيامست

دام دل صاحب نظرانت خم گيسوست****وان خال بناگوش مگر دانه دامست

با چون تو حريفي به چنين جاي در اين وقت****گر باده خورم خمر بهشتي نه حرامست

با محتسب شهر بگوييد كه زنهار****در مجلس ما سنگ مينداز كه جامست

غيرت نگذارد كه بگويم كه مرا كشت****تا خلق ندانند كه معشوقه چه نامست

دردا كه بپختيم در اين سوز نهاني****وان را خبر از آتش ما نيست كه خامست

سعدي مبر انديشه كه در كام نهنگان****چون در نظر دوست نشيني همه كامست

غزل 78: امشب به راستي شب ما روز روشنست

امشب به راستي شب ما روز روشن است****عيد وصال دوست علي رغم دشمن است

باد بهشت مي گذرد يا نسيم صبح****يا نكهت دهان تو يا بوي لادن است

هرگز نباشد از تن و جانت عزيزتر****چشمم كه در سرست و روانم كه در تن است

گردن نهم به خدمت و گوشت كنم به قول****تا خاطرم معلق آن گوش و گردن است

اي پادشاه سايه ز درويش وامگير****ناچار خوشه چين بود آن جا كه خرمن است

دور از تو در جهان فراخم مجال نيست****عالم به چشم تنگ دلان چشم سوزن است

عاشق گريختن نتواند كه دست شوق****هر جا كه مي رود متعلق به دامن است

شيرين به در نمي رود از خانه بي رقيب****داند شكر كه دفع مگس بادبيزن است

جور رقيب و سرزنش اهل روزگار****با من همان حكايت گاو دهلزن است

بازان شاه را حسد آيد بدين شكار****كان شاهباز را دل سعدي نشيمن است

قلب رقيق چند بپوشد حديث عشق****هرچ آن به آبگينه بپوشي مبين است

غزل 79: اين باد بهار بوستانست

اين باد بهار بوستانست****يا بوي وصال دوستانست

دل مي برد اين خط نگارين****گويي خط روي دلستانست

اي مرغ به دام دل گرفتار****بازآي كه وقت آشيانست

شب ها من و شمع مي گدازيم****اينست كه سوز من نهانست

گوشم همه روز از انتظارت****بر راه و نظر بر آستانست

ور بانگ مؤذني بر آيد****گويم كه دراي كاروانست

با آن همه دشمني كه كردي****بازآي كه دوستي همانست

با قوت بازوان عشقت****سرپنجه صبر ناتوانست

بيزاري دوستان دمساز****تفريق ميان جسم و جانست

ناليدن دردناك سعدي****بر دعوي دوستي بيانست

آتش به ني و قلم درانداخت****وين حبر كه مي رود دخانست

غزل 80: اين خط شريف از آن بنانست

اين خط شريف از آن بنانست****وين نقل حديث از آن دهانست

اين بوي عبير آشنايي****از ساحت يار مهربانست

مهر از سر نامه برگرفتم****گفتي كه سر گلابدانست

قاصد مگر آهوي ختن بود****كش نافه مشك در ميانست

اين خود چه عبارت لطيفست****وين خود چه كفايت بياست

معلوم شد اين حديث شيرين****كز منطق آن شكرفشانست

اين خط به زمين نشايد انداخت****كز جانب ماه آسمانست

روزي برود روان سعدي****كاين عيش نه عيش جاودانست

خرم تن او كه چون روانش****از تن برود سخن روانست

غزل 81: چه رويست آن كه پيش كاروانست

چه رويست آن كه پيش كاروانست****مگر شمعي به دست ساروانست

سليمانست گويي در عماري****كه بر باد صبا تختش روانست

جمال ماه پيكر بر بلندي****بدان ماند كه ماه آسمانست

بهشتي صورتي در جوف محمل****چو برجي كآفتابش در ميانست

خداوندان عقل اين طرفه بينند****كه خورشيدي به زير سايبانست

چو نيلوفر در آب و مهر در ميغ****پري رخ در نقاب پرنيانست

ز روي كار من برقع برانداخت****به يك بار آن كه در برقع نهانست

شتر پيشي گرفت از من به رفتار****كه بر من بيش از او بار گرانست

زهي اندك وفاي سست پيمان****كه آن سنگين دل نامهربانست

تو را گر دوستي با ما همين بود****وفاي ما و عهد ما همانست

بدار اي ساربان آخر زماني****كه عهد وصل را آخرزمانست

وفا كرديم و با ما غدر كردند****بر سعدي كه اين پاداش آنست

ندانستي كه در پايان پيري****نه وقت پنجه كردن با جوانست

غزل 82: هزار سختي اگر بر من آيد آسانست

هزار سختي اگر بر من آيد آسانست****كه دوستي و ارادت هزار چندانست

سفر دراز نباشد به پاي طالب دوست****كه خار دشت محبت گلست و ريحانست

اگر تو جور كني جور نيست تربيتست****و گر تو داغ نهي داغ نيست درمانست

نه آبروي كه گر خون دل بخواهي ريخت****مخالفت نكنم آن كنم كه فرمانست

ز عقل من عجب آيد صواب گويان را****كه دل به دست تو دادن خلاف در جانست

من از كنار تو دور افتاده ام نه عجب****گرم قرار نباشد كه داغ هجرانست

عجب در آن سر زلف معنبر مفتول****كه در كنار تو خسبد چرا پريشانست

جماعتي كه ندانند حظ روحاني****تفاوتي كه ميان دواب و انسانست

گمان برند كه در باغ عشق سعدي را****نظر به سيب زنخدان و نار پستانست

مرا هرآينه خاموش بودن اوليتر****كه جهل پيش خردمند عذر نادانست

و ما ابري نفسي و لا ازكيها****كه هر چه نقل كنند

از بشر در امكانست

غزل 83: مگر نسيم سحر بوي زلف يار منست

مگر نسيم سحر بوي زلف يار منست****كه راحت دل رنجور بي قرار منست

به خواب درنرود چشم بخت من همه عمر****گرش به خواب ببينم كه در كنار منست

اگر معاينه بينم كه قصد جان دارد****به جان مضايقه با دوستان نه كار منست

حقيقت آن كه نه درخورد اوست جان عزيز****وليك درخور امكان و اقتدار منست

نه اختيار منست اين معاملت ليكن****رضاي دوست مقدم بر اختيار منست

اگر هزار غمست از جفاي او بر دل****هنوز بنده اويم كه غمگسار منست

درون خلوت ما غير در نمي گنجد****برو كه هر كه نه يار منست بار منست

به لاله زار و گلستان نمي رود دل من****كه ياد دوست گلستان و لاله زار منست

ستمگرا دل سعدي بسوخت در طلبت****دلت نسوخت كه مسكين اميدوار منست

و گر مراد تو اينست بي مرادي من****تفاوتي نكند چون مراد يار منست

غزل 84: ز من مپرس كه در دست او دلت چونست

ز من مپرس كه در دست او دلت چونست****ازو بپرس كه انگشت هاش در خونست

و گر حديث كنم تندرست را چه خبر****كه اندرون جراحت رسيدگان چونست

به حسن طلعت ليلي نگاه مي نكند****فتاده در پي بيچاره اي كه مجنونست

خيال روي كسي در سرست هر كس را****مرا خيال كسي كز خيال بيرونست

خجسته روز كسي كز درش تو بازآيي****كه بامداد به روي تو فال ميمونست

چنين شمايل موزون و قد خوش كه تو راست****به ترك عشق تو گفتن نه طبع موزونست

اگر كسي به ملامت ز عشق برگردد****مرا به هر چه تو گويي ارادت افزونست

نه پادشاه منادي ز دست مي مخوريد****بيا كه چشم و دهان تو مست و ميگونست

كنار سعدي از آن روز كز تو دور افتاد****از آب ديده تو گويي كنار جيحونست

غزل 85: با همه مهر و با منش كينست

با همه مهر و با منش كينست****چه كنم حظ بخت من اينست

شايد اي نفس تا دگر نكني****پنجه با ساعدي كه سيمينست

ننهد پاي تا نبيند جاي****هر كه را چشم مصلحت بينست

مثل زيركان و چنبر عشق****طفل نادان و مار رنگينست

دردمند فراق سر ننهد****مگر آن شب كه گور بالينست

گريه گو بر هلاك من مكنيد****كه نه اين نوبت نخستينست

لازمست احتمال چندين جور****كه محبت هزار چندينست

گر هزارم جواب تلخ دهي****اعتقاد من آن كه شيرينست

مرد اگر شير در كمند آرد****چون كمندش گرفت مسكينست

سعديا تن به نيستي درده****چاره با سخت بازوان اينست

غزل 86: بخت جوان دارد آن كه با تو قرينست

بخت جوان دارد آن كه با تو قرينست****پير نگردد كه در بهشت برينست

ديگر از آن جانبم نماز نباشد****گر تو اشارت كني كه قبله چنينست

آينه اي پيش آفتاب نهادست****بر در آن خيمه يا شعاع جبينست

گر همه عالم ز لوح فكر بشويند****عشق نخواهد شدن كه نقش نگينست

گوشه گرفتم ز خلق و فايده اي نيست****گوشه چشمت بلاي گوشه نشينست

تا نه تصور كني كه بي تو صبوريم****گر نفسي مي زنيم بازپسينست

حسن تو هر جا كه طبل عشق فروكوفت****بانگ برآمد كه غارت دل و دينست

سيم و زرم گو مباش و دنيي و اسباب****روي تو بينم كه ملك روي زمينست

عاشق صادق به زخم دوست نميرد****زهر مذابم بده كه ماء معينست

سعدي از اين پس كه راه پيش تو دانست****گر ره ديگر رود ضلال مبينست

غزل 87: گر كسي سرو شنيدست كه رفتست اينست

گر كسي سرو شنيدست كه رفتست اين است****يا صنوبر كه بناگوش و برش سيمين است

نه بلند است به صورت كه تو معلوم كني****كه بلند از نظر مردم كوته بين است

خواب در عهد تو در چشم من آيد هيهات****عاشقي كار سري نيست كه بر بالين است

همه آرام گرفتند و شب از نيمه گذشت****وان چه در خواب نشد چشم من و پروين است

خود گرفتم كه نظر بر رخ خوبان كفرست****من از اين بازنگردم كه مرا اين دين است

وقت آنست كه مردم ره صحرا گيرند****خاصه اكنون كه بهار آمد و فروردين است

چمن امروز بهشتست و تو در مي بايي****تا خلايق همه گويند كه حورالعين است

هر چه گفتيم در اوصاف كماليت او****همچنان هيچ نگفتيم كه صد چندين است

آن چه سرپنجه سيمين تو با سعدي كرد****با كبوتر نكند پنجه كه با شاهين است

من دگر شعر نخواهم كه نويسم كه مگس****زحمتم مي دهد از بس كه سخن شيرين است

غزل 88: با خردمندي و خوبي پارسا و نيك خوست

با خردمندي و خوبي پارسا و نيك خوست****صورتي هرگز نديدم كاين همه معني در اوست

گر خيال ياري انديشند باري چون تو يار****يا هواي دوستي ورزند باري چون تو دوست

خاك پايش بوسه خواهم داد آبم گو ببر****آبروي مهربانان پيش معشوق آب جوست

شاهدش ديدار و گفتن فتنه اش ابرو و چشم****نادرش بالا و رفتن دلپذيرش طبع و خوست

تا به خود بازآيم آن گه وصف ديدارش كنم****از كه مي پرسي در اين ميدان كه سرگردان چو گوست

عيب پيراهن دريدن مي كنندم دوستان****بي وفا يارم كه پيراهن همي درم نه پوست

خاك سبزآرنگ و باد گلفشان و آب خوش****ابر مرواريدباران و هواي مشك بوست

تيرباران بر سر و صوفي گرفتار نظر****مدعي در گفت و گوي و عاشق اندر جست و جوست

هر كه را كنج اختيار

آمد تو دست از وي بدار****كان چنان شوريده سر پايش به گنجي در فروست

چشم اگر با دوست داري گوش با دشمن مكن****عاشقي و نيك نامي سعديا سنگ و سبوست

غزل 89: بتا هلاك شود دوست در محبت دوست

بتا هلاك شود دوست در محبت دوست****كه زندگاني او در هلاك بودن اوست

مرا جفا و وفاي تو پيش يك سانست****كه هر چه دوست پسندد به جاي دوست نكوست

مرا و عشق تو گيتي به يك شكم زادست****دو روح در بدني چون دو مغز در يك پوست

هر آن چه بر سر آزادگان رود زيباست****علي الخصوص كه از دست يار زيبا خوست

دلم ز دست به دربرد سروبالايي****خلاف عادت آن سروها كه بر لب جوست

به خواب دوش چنان ديدمي كه زلفينش****گرفته بودم و دستم هنوز غاليه بوست

چو گوي در همه عالم به جان بگرديدم****ز دست عشقش و چوگان هنوز در پي گوست

جماعتي به همين آب چشم بيروني****نظر كنند و ندانند كآتشم در توست

ز دوست هر كه تو بيني مراد خود خواهد****مراد خاطر سعدي مراد خاطر اوست

غزل 90: سرمست درآمد از درم دوست

سرمست درآمد از درم دوست****لب خنده زنان چو غنچه در پوست

چون ديدمش آن رخ نگارين****در خود به غلط شدم كه اين اوست

رضوان در خلد باز كردند****كز عطر مشام روح خوش بوست

پيش قدمش به سر دويدم****در پاي فتادمش كه اي دوست

يك باره به ترك ما بگفتي****زنهار نگويي اين نه نيكوست

بر من كه دلم چو شمع يكتاست****پيراهن غم چو شمع ده توست

چشمش به كرشمه گفت با من****در نرگس مست من چه آهوست

گفتم همه نيكوييست ليكن****اينست كه بي وفا و بدخوست

بشنو نفسي دعاي سعدي****گر چه همه عالمت دعاگوست

غزل 91: سفر دراز نباشد به پاي طالب دوست

سفر دراز نباشد به پاي طالب دوست****كه زنده ابدست آدمي كه كشته اوست

شراب خورده معني چو در سماع آيد****چه جاي جامه كه بر خويشتن بدرد پوست

هر آن كه با رخ منظور ما نظر دارد****به ترك خويش بگويد كه خصم عربده جوست

حقير تا نشماري تو آب چشم فقير****كه قطره قطره باران چون با هم آمد جوست

نمي رود كه كمندش همي برد مشتاق****چه جاي پند نصيحت كنان بيهده گوست

چو در ميانه خاك اوفتاده اي بيني****از آن بپرس كه چوگان از او مپرس كه گوست

چرا و چون نرسد بندگان مخلص را****رواست گر همه بد مي كني بكن كه نكوست

كدام سرو سهي راست با وجود تو قدر****كدام غاليه را پيش خاك پاي تو بوست

بسي بگفت خداوند عقل و نشنيدم****كه دل به غمزه خوبان مده كه سنگ و سبوست

هزار دشمن اگر بر سرند سعدي را****به دوستي كه نگويد بجز حكايت دوست

به آب ديده خونين نبشته قصه عشق****نظر به صفحه اول مكن كه تو بر توست

غزل 92: كس به چشم در نمي آيد كه گويم مثل اوست

كس به چشمم در نمي آيد كه گويم مثل اوست****خود به چشم عاشقان صورت نبندد مثل دوست

هر كه با مستان نشيند ترك مستوري كند****آبروي نيك نامان در خرابات آب جوست

جز خداوندان معني را نغلطاند سماع****اولت مغزي ببايد تا برون آيي ز پوست

به بنده ام گو تاج خواهي بر سرم نه يا تبر****هر چه پيش عاشقان آيد ز معشوقان نكوست

عقل باري خسروي مي كرد بر ملك وجود****باز چون فرهاد عاشق بر لب شيرين اوست

عنبرين چوگان زلفش را گر استقصا كني****زير هر مويي دلي بيني كه سرگردان چو گوست

سعديا چندان كه خواهي گفت وصف روي يار****حسن گل بيش از قياس بلبل بسيارگوست

غزل 93: يار من آن كه لطف خداوند يار اوست

يار من آن كه لطف خداوند يار اوست****بيداد و داد و رد و قبول اختيار اوست

درياي عشق را به حقيقت كنار نيست****ور هست پيش اهل حقيقت كنار اوست

در عهد ليلي اين همه مجنون نبوده اند****وين فتنه برنخاست كه در روزگار اوست

صاحب دلي نماند در اين فصل نوبهار****الا كه عاشق گل و مجروح خار اوست

داني كدام خاك بر او رشك مي برم****آن خاك نيكبخت كه در رهگذار اوست

باور مكن كه صورت او عقل من ببرد****عقل من آن ببرد كه صورت نگار اوست

گر ديگران به منظر زيبا نظر كنند****ما را نظر به قدرت پروردگار اوست

اينم قبول بس كه بميرم بر آستان****تا نسبتم كنند كه خدمتگزار اوست

بر جور و بي مرادي و درويشي و هلاك****آن را كه صبر نيست محبت نه كار اوست

سعدي رضاي دوست طلب كن نه حظ خويش****عبد آن كند كه راي خداوندگار اوست

غزل 94: خورشيد زير سايه زلف چو شام اوست

خورشيد زير سايه زلف چو شام اوست****طوبي غلام قد صنوبرخرام اوست

آن قامتست ني به حقيقت قيامتست****زيرا كه رستخيز من اندر قيام اوست

بر مرگ دل خوشست در اين واقعه مرا****كآب حيات در لب ياقوت فام اوست

بوي بهار مي دمدم يا نسيم صبح****باد بهشت مي گذرد يا پيام اوست

دل عشوه مي فروخت كه من مرغ زيركم****اينك فتاده در سر زلف چو دام اوست

بيچاره مانده ام همه روزي به دام او****و اينك فتاده ام به غريبي كه كام اوست

هر لحظه در برم دل از انديشه خون شود****تا خود غلام كيست كه سعدي غلام اوست

غزل 95: آن كه دل من چو گوي در خم چوگان اوست

آن كه دل من چو گوي در خم چوگان اوست****موقف آزادگان بر سر ميدان اوست

ره به در از كوي دوست نيست كه بيرون برند****سلسله پاي جمع زلف پريشان اوست

چند نصيحت كنند بي خبرانم به صبر****درد مرا اي حكيم صبر نه درمان اوست

گر كند انعام او در من مسكين نگاه****ور نكند حاكمست بنده به فرمان اوست

گر بزند بي گناه عادت بخت منست****ور بنوازد به لطف غايت احسان اوست

ميل ندارم به باغ انس نگيرم به سرو****سروي اگر لايقست قد خرامان اوست

چون بتواند نشست آن كه دلش غايبست****يا بتواند گريخت آن كه به زندان اوست

حيرت عشاق را عيب كند بي بصر****بهره ندارد ز عيش هر كه نه حيران اوست

چون تو گلي كس نديد در چمن روزگار****خاصه كه مرغي چو من بلبل بستان اوست

گر همه مرغي زنند سخت كمانان به تير****حيف بود بلبلي كاين همه دستان اوست

سعدي اگر طالبي راه رو و رنج بر****كعبه ديدار دوست صبر بيابان اوست

غزل 96: ز هر چه هست گزيرست و ناگزير از دوست

ز هر چه هست گزيرست و ناگزير از دوست****به قول هر كه جهان مهر برمگير از دوست

به بندگي و صغيري گرت قبول كند****سپاس دار كه فضلي بود كبير از دوست

به جاي دوست گرت هر چه در جهان بخشند****رضا مده كه متاعي بود حقير از دوست

جهان و هر چه در او هست با نعيم بهشت****نه نعمتيست كه بازآورد فقير از دوست

نه گر قبول كنندت سپاس داري و بس****كه گر هلاك شوي منتي پذير از دوست

مرا كه ديده به ديدار دوست بركردم****حلال نيست كه بر هم نهم به تير از دوست

و گر چنان كه مصور شود گزير از عشق****كجا روم كه نمي باشدم گزير از دوست

به هر طريق كه باشد اسير دشمن را****توان خريد و

نشايد خريد اسير از دوست

كه در ضمير من آيد ز هر كه در عالم****كه من هنوز نپرداختم ضمير از دوست

تو خود نظير نداري و گر بود به مثل****من آن نيم كه بدل گيرم و نظير از دوست

رضاي دوست نگه دار و صبر كن سعدي****كه دوستي نبود ناله و نفير از دوست

غزل 97: صبحي مباركست نظر بر جمال دوست

صبحي مباركست نظر بر جمال دوست****بر خوردن از درخت اميد وصال دوست

بختم نخفته بود كه از خواب بامداد****برخاستم به طالع فرخنده فال دوست

از دل برون شو اي غم دنيا و آخرت****يا خانه جاي رخت بود يا مجال دوست

خواهم كه بيخ صحبت اغيار بركنم****در باغ دل رها نكنم جز نهال دوست

تشريف داد و رفت ندانم ز بيخودي****كاين دوست بود در نظرم يا خيال دوست

هوشم نماند و عقل برفت و سخن ببست****مقبل كسي كه محو شود در كمال دوست

سعدي حجاب نيست تو آيينه پاك دار****زنگارخورده چون بنمايد جمال دوست

غزل 98: گفتم مگر به خواب ببينم خيال دوست

گفتم مگر به خواب ببينم خيال دوست****اينك علي الصباح نظر بر جمال دوست

مردم هلال عيد بديدند و پيش ما****عيدست و آنك ابروي همچون هلال دوست

ما را دگر به سرو بلند التفات نيست****از دوستي قامت بااعتدال دوست

زان بيخودم كه عاشق صادق نباشدش****پرواي نفس خويشتن از اشتغال دوست

اي خواب گرد ديده سعدي دگر مگرد****يا ديده جاي خواب بود يا خيال دوست

غزل 99: صبح مي خندد و من گريه كنان از غم دوست

صبح مي خندد و من گريه كنان از غم دوست****اي دم صبح چه داري خبر از مقدم دوست

بر خودم گريه همي آيد و بر خنده تو****تا تبسم چه كني بي خبر از مبسم دوست

اي نسيم سحر از من به دلارام بگوي****كه كسي جز تو ندانم كه بود محرم دوست

گو كم يار براي دل اغيار مگير****دشمن اين نيك پسندد كه تو گيري كم دوست

تو كه با جانب خصمت به ارادت نظرست****به كه ضايع نگذاري طرف معظم دوست

من نه آنم كه عدو گفت تو خود داني نيك****كه ندارد دل دشمن خبر از عالم دوست

ني ني اي باد مرو حال من خسته مگوي****تا غباري ننشيند به دل خرم دوست

هر كسي را غم خويشست و دل سعدي را****همه وقتي غم آن تا چه كند با غم دوست

غزل 100: اين مطرب از كجاست كه برگفت نام دوست

اين مطرب از كجاست كه برگفت نام دوست****تا جان و جامه بذل كنم بر پيام دوست

دل زنده مي شود به اميد وفاي يار****جان رقص مي كند به سماع كلام دوست

تا نفخ صور بازنيايد به خويشتن****هرك اوفتاد مست محبت ز جام دوست

من بعد از اين اگر به دياري سفر كنم****هيچ ارمغانيي نبرم جز سلام دوست

رنجور عشق به نشود جز به بوي يار****ور رفتنيست جان ندهد جز به نام دوست

وقتي امير مملكت خويش بودمي****اكنون به اختيار و ارادت غلام دوست

گر دوست را به ديگري از من فراغتست****من ديگري ندارم قايم مقام دوست

بالاي بام دوست چو نتوان نهاد پاي****هم چاره آن كه سر بنهي زير بام دوست

درويش را كه نام برد پيش پادشاه****هيهات از افتقار من و احتشام دوست

گر كام دوست كشتن سعديست باك نيست****اينم حيات بس كه بميرم به كام دوست

غزل 101: اي پيك پي خجسته كه داري نشان دوست

اي پيك پي خجسته كه داري نشان دوست****با ما مگو بجز سخن دل نشان دوست

حال از دهان دوست شنيدن چه خوش بود****يا از دهان آن كه شنيد از دهان دوست

اي يار آشنا علم كاروان كجاست****تا سر نهيم بر قدم ساربان دوست

گر زر فداي دوست كنند اهل روزگار****ما سر فداي پاي رسالت رسان دوست

دردا و حسرتا كه عنانم ز دست رفت****دستم نمي رسد كه بگيرم عنان دوست

رنجور عشق دوست چنانم كه هر كه ديد****رحمت كند مگر دل نامهربان دوست

گر دوست بنده را بكشد يا بپرورد****تسليم از آن بنده و فرمان از آن دوست

گر آستين دوست بيفتد به دست من****چندان كه زنده ام سر من و آستان دوست

بي حسرت از جهان نرود هيچ كس به در****الا شهيد عشق به تير از كمان دوست

بعد از تو هيچ در دل سعدي گذر نكرد****وان كيست

در جهان كه بگيرد مكان دوست

غزل 102: تا دست ها كمر نكني بر ميان دوست

تا دست ها كمر نكني بر ميان دوست****بوسي به كام دل ندهي بر دهان دوست

داني حيات كشته شمشير عشق چيست****سيبي گزيدن از رخ چون بوستان دوست

بر ماجراي خسرو و شيرين قلم كشيد****شوري كه در ميان منست و ميان دوست

خصمي كه تير كافرش اندر غزا نكشت****خونش بريخت ابروي همچون كمان دوست

دل رفت و ديده خون شد و جان ضعيف ماند****وان هم براي آن كه كنم جان فداي دوست

روزي به پاي مركب تازي درافتمش****گر كبر و ناز بازنپيچد عنان دوست

هيهات كام من كه برآرد در اين طلب****اين بس كه نام من برود بر زبان دوست

چون جان سپرد نيست به هر صورتي كه هست****در كوي عشق خوشتر و بر آستان دوست

با خويشتن همي برم اين شوق تا به خاك****وز خاك سر برآرم و پرسم نشان دوست

فرياد مردمان همه از دست دشمنست****فرياد سعدي از دل نامهربان دوست

غزل 103: ز حد گذشت جدايي ميان ما اي دوست

ز حد گذشت جدايي ميان ما اي دوست****بيا بيا كه غلام توام بيا اي دوست

اگر جهان همه دشمن شود ز دامن تو****به تيغ مرگ شود دست من رها اي دوست

سرم فداي قفاي ملامتست چه باك****گرم بود سخن دشمن از قفا اي دوست

به ناز اگر بخرامي جهان خراب كني****به خون خسته اگر تشنه اي هلا اي دوست

چنان به داغ تو باشم كه گر اجل برسد****به شرعم از تو ستانند خونبها اي دوست

وفاي عهد نگه دار و از جفا بگذر****به حق آن كه نيم يار بي وفا اي دوست

هزار سال پس از مرگ من چو بازآيي****ز خاك نعره برآرم كه مرحبا اي دوست

غم تو دست برآورد و خون چشمم ريخت****مكن كه دست برآرم به ربنا اي دوست

اگر به خوردن خون آمدي هلا برخيز****و گر به بردن دل آمدي

بيا اي دوست

بساز با من رنجور ناتوان اي يار****ببخش بر من مسكين بي نوا اي دوست

حديث سعدي اگر نشنوي چه چاره كند****به دشمنان نتوان گفت ماجرا اي دوست

غزل 104: مرا تو غايت مقصودي از جهان اي دوست

مرا تو غايت مقصودي از جهان اي دوست****هزار جان عزيزت فداي جان اي دوست

چنان به دام تو الفت گرفت مرغ دلم****كه ياد مي نكند عهد آشيان اي دوست

گرم تو در نگشايي كجا توانم رفت****به راستان كه بميرم بر آستان اي دوست

دلي شكسته و جاني نهاده بر كف دست****بگو بيار كه گويم بگير هان اي دوست

تنم بپوسد و خاكم به باد ريزه شود****هنوز مهر تو باشد در استخوان اي دوست

جفا مكن كه بزرگان به خرده اي ز رهي****چنين سبك ننشينند و سرگران اي دوست

به لطف اگر بخوري خون من روا باشد****به قهرم از نظر خويشتن مران اي دوست

مناسب لب لعلت حديث بايستي****جواب تلخ بديعست از آن دهان اي دوست

مرا رضاي تو بايد نه زندگاني خويش****اگر مراد تو قتلست وارهان اي دوست

كه گفت سعدي از آسيب عشق بگريزد****به دوستي كه غلط مي برد گمان اي دوست

كه گر به جان رسد از دست دشمنانم كار****ز دوستي نكنم توبه همچنان اي دوست

غزل 105: آب حيات منست خاك سر كوي دوست

آب حيات منست خاك سر كوي دوست****گر دو جهان خرميست ما و غم روي دوست

ولوله در شهر نيست جز شكن زلف يار****فتنه در آفاق نيست جز خم ابروي دوست

داروي مشتاق چيست زهر ز دست نگار****مرهم عشاق چيست زخم ز بازوي دوست

دوست به هندوي خود گر بپذيرد مرا****گوش من و تا به حشر حلقه هندوي دوست

گر متفرق شود خاك من اندر جهان****باد نيارد ربود گرد من از كوي دوست

گر شب هجران مرا تاختن آرد اجل****روز قيامت زنم خيمه به پهلوي دوست

هر غزلم نامه ايست صورت حالي در او****نامه نوشتن چه سود چون نرسد سوي دوست

لاف مزن سعديا شعر تو خود سحرگير****سحر نخواهد خريد غمزه جادوي دوست

غزل 106: شادي به روزگار گدايان كوي دوست

شادي به روزگار گدايان كوي دوست****بر خاك ره نشسته به اميد روي دوست

گفتم به گوشه اي بنشينم ولي دلم****ننشيند از كشيدن خاطر به سوي دوست

صبرم ز روي دوست ميسر نمي شود****داني طريق چيست تحمل ز خوي دوست

ناچار هر كه دل به غم روي دوست داد****كارش به هم برآمده باشد چو موي دوست

خاطر به باغ مي رودم روز نوبهار****تا با درخت گل بنشينم به بوي دوست

فردا كه خاك مرده به حشر آدمي كنند****اي باد خاك من مطلب جز به كوي دوست

سعدي چراغ مي نكند در شب فراق****ترسد كه ديده باز كند جز به روي دوست

غزل 107: صبحدم خاكي به صحرا برد باد از كوي دوست

صبحدم خاكي به صحرا برد باد از كوي دوست****بوستان در عنبر سارا گرفت از بوي دوست

دوست گر با ما بسازد دولتي باشد عظيم****ور نسازد مي ببايد ساختن با خوي دوست

گر قبولم مي كند مملوك خود مي پرورد****ور براند پنجه نتوان كرد با بازوي دوست

هر كه را خاطر به روي دوست رغبت مي كند****بس پريشاني ببايد بردنش چون موي دوست

ديگران را عيد اگر فرداست ما را اين دمست****روزه داران ماه نو بينند و ما ابروي دوست

هر كسي بي خويشتن جولان عشقي مي كند****تا به چوگان كه در خواهد فتادن گوي دوست

دشمنم را بد نمي خواهم كه آن بدبخت را****اين عقوبت بس كه بيند دوست همزانوي دوست

هر كسي را دل به صحرايي و باغي مي رود****هر كس از سويي به دررفتند و عاشق سوي دوست

كاش باري باغ و بستان را كه تحسين مي كنند****بلبلي بودي چو سعدي يا گلي چون روي دوست

غزل 108: مرا خود با تو چيزي در ميان هست

مرا خود با تو چيزي در ميان هست****و گر نه روي زيبا در جهان هست

وجودي دارم از مهرت گدازان****وجودم رفت و مهرت همچنان هست

مبر ظن كز سرم سوداي عشقت****رود تا بر زمينم استخوان هست

اگر پيشم نشيني دل نشاني****و گر غايب شوي در دل نشان هست

به گفتن راست نايد شرح حسنت****وليكن گفت خواهم تا زبان هست

ندانم قامتست آن يا قيامت****كه مي گويد چنين سرو روان هست

توان گفتن به مه ماني ولي ماه****نپندارم چنين شيرين دهان هست

بجز پيشت نخواهم سر نهادن****اگر بالين نباشد آستان هست

برو سعدي كه كوي وصل جانان****نه بازاريست كان جا قدر جان هست

غزل 109: بيا بيا كه مرا با تو ماجرايي هست

بيا بيا كه مرا با تو ماجرايي هست****بگوي اگر گنهي رفت و گر خطايي هست

روا بود كه چنين بي حساب دل ببري****مكن كه مظلمه خلق را جزايي هست

توانگران را عيبي نباشد ار وقتي****نظر كنند كه در كوي ما گدايي هست

به كام دشمن و بيگانه رفت چندين روز****ز دوستان نشنيدم كه آشنايي هست

كسي نماند كه بر درد من نبخشايد****كسي نگفت كه بيرون از اين دوايي هست

هزار نوبت اگر خاطرم بشوراني****از اين طرف كه منم همچنان صفايي هست

به دود آتش ماخوليا دماغ بسوخت****هنوز جهل مصور كه كيميايي هست

به كام دل نرسيديم و جان به حلق رسيد****و گر به كام رسد همچنان رجايي هست

به جان دوست كه در اعتقاد سعدي نيست****كه در جهان بجز از كوي دوست جايي هست

غزل 110: هر چه در روي تو گويند به زيبايي هست

هر چه در روي تو گويند به زيبايي هست****وان چه در چشم تو از شوخي و رعنايي هست

سروها ديدم در باغ و تأمل كردم****قامتي نيست كه چون تو به دلارايي هست

اي كه مانند تو بلبل به سخنداني نيست****نتوان گفت كه طوطي به شكرخايي هست

نه تو را از من مسكين نه گل خندان را****خبر از مشغله بلبل سودايي هست

راست گفتي كه فرج يابي اگر صبر كني****صبر نيكست كسي را كه توانايي هست

هرگز از دوست شنيدي كه كسي بشكيبد****دوستي نيست در آن دل كه شكيبايي هست

خبر از عشق نبودست و نباشد همه عمر****هر كه او را خبر از شنعت و رسوايي هست

آن نه تنهاست كه با ياد تو انسي دارد****تا نگويي كه مرا طاقت تنهايي هست

همه را ديده به رويت نگرانست وليك****همه كس را نتوان گفت كه بينايي هست

گفته بودي همه زرقند و فريبند و فسوس****سعدي آن نيست وليكن چو تو فرمايي

هست

غزل 111: مشنو اي دوست كه غير از تو مرا ياري هست

مشنو اي دوست كه غير از تو مرا ياري هست****يا شب و روز بجز فكر توام كاري هست

به كمند سر زلفت نه من افتادم و بس****كه به هر حلقه موييت گرفتاري هست

گر بگويم كه مرا با تو سر و كاري نيست****در و ديوار گواهي بدهد كاري هست

هر كه عيبم كند از عشق و ملامت گويد****تا نديدست تو را بر منش انكاري هست

صبر بر جور رقيبت چه كنم گر نكنم****همه دانند كه در صحبت گل خاري هست

نه من خام طمع عشق تو مي ورزم و بس****كه چو من سوخته در خيل تو بسياري هست

باد خاكي ز مقام تو بياورد و ببرد****آب هر طيب كه در كلبه عطاري هست

من چه در پاي تو ريزم كه پسند تو بود****جان و سر را نتوان گفت كه مقداري هست

من از اين دلق مرقع به درآيم روزي****تا همه خلق بدانند كه زناري هست

همه را هست همين داغ محبت كه مراست****كه نه مستم من و در دور تو هشياري هست

عشق سعدي نه حديثيست كه پنهان ماند****داستانيست كه بر هر سر بازاري هست

غزل 112: زهي رفيق كه با چون تو سروبالاييست

زهي رفيق كه با چون تو سروبالاييست****كه از خداي بر او نعمتي و آلاييست

هر آن كه با تو دمي يافتست در همه عمر****نيافتست اگرش بعد از آن تمناييست

هر آن كه راي تو معلوم كرد و ديگربار****براي خود نفسي مي زند نه بس راييست

نه عاشقست كه هر ساعتش نظر به كسي****نه عارفست كه هر روز خاطرش جاييست

مرا و ياد تو بگذار و كنج تنهايي****كه هر كه با تو به خلوت بود نه تنهاييست

به اختيار شكيبايي از تو نتوان بود****به اضطرار توان بود اگر شكيباييست

نظر به روي تو هر بامداد نوروزيست****شب فراق تو هر

شب كه هست يلداييست

خلاص بخش خدايا همه اسيران را****مگر كسي كه اسير كمند زيباييست

حكيم بين كه برآورد سر به شيدايي****حكيم را كه دل از دست رفت شيداييست

وليك عذر توان گفت پاي سعدي را****در اين لجم چو فروشد نه اولين پاييست

غزل 113: مرا از آن چه كه بيرون شهر صحراييست

مرا از آن چه كه بيرون شهر صحراييست****قرين دوست به هر جا كه هست خوش جاييست

كسي كه روي تو ديدست از او عجب دارم****كه باز در همه عمرش سر تماشاييست

اميد وصل مدار و خيال دوست مبند****گرت به خويشتن از ذكر دوست پرواييست

چو بر ولايت دل دست يافت لشكر عشق****به دست باش كه هر بامداد يغماييست

به بوي زلف تو با باد عيش ها دارم****اگر چه عيب كنندم كه بادپيماييست

فراغ صحبت ديوانگان كجا باشد****تو را كه هر خم مويي كمند داناييست

ز دست عشق تو هر جا كه مي روم دستي****نهاده بر سر و خاري شكسته در پاييست

هزار سرو به معني به قامتت نرسد****و گر چه سرو به صورت بلندبالاييست

تو را كه گفت كه حلوا دهم به دست رقيب****به دست خويشتنم زهر ده كه حلواييست

نه خاص در سر من عشق در جهان آمد****كه هر سري كه تو بيني رهين سودايياست

تو را ملامت سعدي حلال كي باشد****كه بر كناري و او در ميان درياييست

غزل 114: درديست درد عشق كه هيچش طبيب نيست

درديست درد عشق كه هيچش طبيب نيست****گر دردمند عشق بنالد غريب نيست

دانند عاقلان كه مجانين عشق را****پرواي قول ناصح و پند اديب نيست

هر كو شراب عشق نخورده ست و درد درد****آنست كز حيات جهانش نصيب نيست

در مشك و عود و عنبر و امثال طيبات****خوشتر ز بوي دوست دگر هيچ طيب نيست

صيد از كمند اگر بجهد بوالعجب بود****ور نه چو در كمند بميرد عجيب نيست

گر دوست واقفست كه بر من چه مي رود****باك از جفاي دشمن و جور رقيب نيست

بگريست چشم دشمن من بر حديث من****فضل از غريب هست و وفا در قريب نيست

از خنده گل چنان به قفا اوفتاده باز****كو را خبر ز مشغله عندليب نيست

سعدي ز دست دوست

شكايت كجا بري****هم صبر بر حبيب كه صبر از حبيب نيست

غزل 115: كيست آن كش سر پيوند تو در خاطر نيست

كيست آن كش سر پيوند تو در خاطر نيست****يا نظر با تو ندارد مگرش ناظر نيست

نه حلالست كه ديدار تو بيند هر كس****كه حرامست بر آن كش نظري طاهر نيست

همه كس را مگر اين ذوق نباشد كه مرا****كان چه من مي نگرم بر دگري ظاهر نيست

هر شبي روزي و هر روز زوالي دارد****شب وصل من و معشوق مرا آخر نيست

هر كه با غمزه خوبان سر و كاري دارد****سست مهرست كه بر داغ جفا صابر نيست

هر كه سرپنجه مخضوب تو بيند گويد****گر بر اين دست كسي كشته شود نادر نيست

سر موييم نظر كن كه من اندر تن خويش****يك سر موي ندانم كه تو را ذاكر نيست

همه دانند كه سودازده دلشده را****چاره صبرست وليكن چه كند قادر نيست

گفته بودم غم دل با تو بگويم چندي****به زبان چند بگويم كه دلم حاضر نيست

گر من از چشم همه خلق بيفتم سهلست****تو مپندار كه مخذول تو را ناصر نيست

التفات از همه عالم به تو دارد سعدي****همتي كان به تو مصروف بود قاصر نيست

غزل 116: گر صبر دل از تو هست و گر نيست

گر صبر دل از تو هست و گر نيست****هم صبر كه چاره دگر نيست

اي خواجه به كوي دلستانان****زنهار مرو كه ره به در نيست

دانند جهانيان كه در عشق****انديشه عقل معتبر نيست

گويند به جانبي دگر رو****وز جانب او عزيزتر نيست

گرد همه بوستان بگشتيم****بر هيچ درخت از اين ثمر نيست

من درخور تو چه تحفه آرم****جانست و بهاي يك نظر نيست

داني كه خبر ز عشق دارد****آن كز همه عالمش خبر نيست

سعدي چو اميد وصل باقيست****انديشه جان و بيم سر نيست

پروانه ز عشق بر خطر بود****اكنون كه بسوختش خطر نيست

غزل 117: اي كه گفتي هيچ مشكل چون فراق يار نيست

اي كه گفتي هيچ مشكل چون فراق يار نيست****گر اميد وصل باشد همچنان دشوار نيست

خلق را بيدار بايد بود از آب چشم من****وين عجب كان وقت مي گريم كه كس بيدار نيست

نوك مژگانم به سرخي بر بياض روي زرد****قصه دل مي نويسد حاجت گفتار نيست

بي دلان را عيب كردم لاجرم بي دل شدم****آن گنه را اين عقوبت همچنان بسيار نيست

اي نسيم صبح اگر باز اتفاقي افتدت****آفرين گويي بر آن حضرت كه ما را بار نيست

بارها روي از پريشاني به ديوار آورم****ور غم دل با كسي گويم به از ديوار نيست

ما زبان اندركشيديم از حديث خلق و روي****گر حديثي هست با يارست و با اغيار نيست

قادري بر هر چه مي خواهي مگر آزار من****زان كه گر شمشير بر فرقم نهي آزار نيست

احتمال نيش كردن واجبست از بهر نوش****حمل كوه بيستون بر ياد شيرين بار نيست

سرو را ماني وليكن سرو را رفتار نه****ماه را ماني وليكن ماه را گفتار نيست

گر دلم در عشق تو ديوانه شد عيبش مكن****بدر بي نقصان و زر بي عيب و گل بي خار نيست

لوحش الله از قد و بالاي آن سرو

سهي****زان كه همتايش به زير گنبد دوار نيست

دوستان گويند سعدي خيمه بر گلزار زن****من گلي را دوست مي دارم كه در گلزار نيست

غزل 118: جان ندارد هر كه جانانيش نيست

جان ندارد هر كه جانانيش نيست****تنگ عيشست آن كه بستانيش نيست

هر كه را صورت نبندد سر عشق****صورتي دارد ولي جانيش نيست

گر دلي داري به دلبندي بده****ضايع آن كشور كه سلطانيش نيست

كامران آن دل كه محبوبيش هست****نيكبخت آن سر كه سامانيش نيست

چشم نابينا زمين و آسمان****زان نمي بيند كه انسانيش نيست

عارفان درويش صاحب درد را****پادشا خوانند گر نانيش نيست

ماجراي عقل پرسيدم ز عشق****گفت معزولست و فرمانيش نيست

درد عشق از تندرستي خوشترست****گر چه بيش از صبر درمانيش نيست

هر كه را با ماه رويي سرخوشست****دولتي دارد كه پايانيش نيست

خانه زندانست و تنهايي ضلال****هر كه چون سعدي گلستانيش نيست

غزل 119: هر چه خواهي كن كه ما را با تو روي جنگ نيست

هر چه خواهي كن كه ما را با تو روي جنگ نيست****پنجه بر زورآوران انداختن فرهنگ نيست

در كه خواهم بستن آن دل كز وصالت بركنم****چون تو در عالم نباشد ور نه عالم تنگ نيست

شاهد ما را نه هر چشمي چنان بيند كه هست****صنع را آيينه اي بايد كه بر وي زنگ نيست

با زماني ديگر انداز اي كه پندم مي دهي****كاين زمانم گوش بر چنگست و دل در چنگ نيست

گر تو را كامي برآيد دير زود از وصل يار****بعد از آن نامت به رسوايي برآيد ننگ نيست

سست پيمانا چرا كردي خلاف عقل و راي****صلح با دشمن اگر با دوستانت جنگ نيست

گر تو را آهنگ وصل ما نباشد گو مباش****دوستان را جز به ديدار تو هيچ آهنگ نيست

ور به سنگ از صحبت خويشم براني عاقبت****خود دلت بر من ببخشايد كه آخر سنگ نيست

سعديا نامت به رندي در جهان افسانه شد****از چه مي ترسي دگر بعد از سياهي رنگ نيست

غزل 120: خبرت هست كه بي روي تو آرامم نيست

خبرت هست كه بي روي تو آرامم نيست****طاقت بار فراق اين همه ايامم نيست

خالي از ذكر تو عضوي چه حكايت باشد****سر مويي به غلط در همه اندامم نيست

ميل آن دانه خالم نظري بيش نبود****چون بديدم ره بيرون شدن از دامم نيست

شب بر آنم كه مگر روز نخواهد بودن****بامدادت كه نبينم طمع شامم نيست

چشم از آن روز كه بركردم و رويت ديدم****به همين ديده سر ديدن اقوامم نيست

نازنينا مكن آن جور كه كافر نكند****ور جهودي بكنم بهره در اسلامم نيست

گو همه شهر به جنگم به درآيند و خلاف****من كه در خلوت خاصم خبر از عامم نيست

نه به زرق آمده ام تا به ملامت بروم****بندگي لازم اگر عزت و اكرامم نيست

به خدا و به

سراپاي تو كز دوستيت****خبر از دشمن و انديشه ز دشنامم نيست

دوستت دارم اگر لطف كني ور نكني****به دو چشم تو كه چشم از تو به انعامم نيست

سعديا نامتناسب حيواني باشد****هر كه گويد كه دلم هست و دلارامم نيست

غزل 121: با فراقت چند سازم برگ تنهاييم نيست

با فراقت چند سازم برگ تنهاييم نيست****دستگاه صبر و پاياب شكيباييم نيست

ترسم از تنهايي احوالم به رسوايي كشد****ترس تنهاييست ور نه بيم رسواييم نيست

مرد گستاخي نيم تا جان در آغوشت كشم****بوسه بر پايت دهم چون دست بالاييم نيست

بر گلت آشفته ام بگذار تا در باغ وصل****زاغ بانگي مي كنم چون بلبل آواييم نيست

تا مصور گشت در چشمم خيال روي دوست****چشم خودبيني ندارم روي خودراييم نيست

درد دوري مي كشم گر چه خراب افتاده ام****بار جورت مي برم گر چه تواناييم نيست

طبع تو سير آمد از من جاي ديگر دل نهاد****من كه را جويم كه چون تو طبع هرجاييم نيست

سعدي آتش زبانم در غمت سوزان چو شمع****با همه آتش زباني در تو گيراييم نيست

غزل 122: در من اين هست كه صبرم ز نكورويان نيست

در من اين هست كه صبرم ز نكورويان نيست****زرق نفروشم و زهدي ننمايم كان نيست

اي كه منظور ببيني و تأمل نكني****گر تو را قوت اين هست مرا امكان نيست

ترك خوبان خطا عين صوابست وليك****چه كند بنده كه بر نفس خودش فرمان نيست

من دگر ميل به صحرا و تماشا نكنم****كه گلي همچو رخ تو به همه بستان نيست

اي پري روي ملك صورت زيباسيرت****هر كه با مثل تو انسش نبود انسان نيست

چشم بركرده بسي خلق كه نابينااند****مثل صورت ديوار كه در وي جان نيست

درد دل با تو همان به كه نگويد درويش****اي برادر كه تو را درد دلي پنهان نيست

آن كه من در قلم قدرت او حيرانم****هيچ مخلوق ندانم كه در او حيران نيست

سعديا عمر گران مايه به پايان آمد****همچنان قصه سوداي تو را پايان نيست

غزل 123: در من اين هست كه صبرم ز نكورويان نيست

در من اين هست كه صبرم ز نكورويان نيست****از گل و لاله گزيرست و ز گلرويان نيست

دل گم كرده در اين شهر نه من مي جويم****هيچ كس نيست كه مطلوب مرا جويان نيست

آن پري زاده مه پاره كه دلبند منست****كس ندانم كه به جان در طلبش پويان نيست

ساربانا خبر از دوست بياور كه مرا****خبر از دشمن و انديشه بدگويان نيست

مرد بايد كه جفا بيند و منت دارد****نه بنالد كه مرا طاقت بدخويان نيست

عيب سعدي مكن اي خواجه اگر آدميي****كآدمي نيست كه ميلش به پري رويان نيست

غزل 124: روز وصلم قرار ديدن نيست

روز وصلم قرار ديدن نيست****شب هجرانم آرميدن نيست

طاقت سر بريدنم باشد****وز حبيبم سر بريدن نيست

مطرب از دست من به جان آمد****كه مرا طاقت شنيدن نيست

دست بيچاره چون به جان نرسد****چاره جز پيرهن دريدن نيست

ما خود افتادگان مسكينيم****حاجت دام گستريدن نيست

دست در خون عاشقان داري****حاجت تيغ بركشيدن نيست

با خداوندگاري افتادم****كش سر بنده پروريدن نيست

گفتم اي بوستان روحاني****ديدن ميوه چون گزيدن نيست

گفت سعدي خيال خيره مبند****سيب سيمين براي چيدن نيست

غزل 125: كس ندانم كه در اين شهر گرفتار تو نيست

كس ندانم كه در اين شهر گرفتار تو نيست****هيچ بازار چنين گرم كه بازار تو نيست

سرو زيبا و به زيبايي بالاي تو نه****شهد شيرين و به شيريني گفتار تو نيست

خود كه باشد كه تو را بيند و عاشق نشود****مگرش هيچ نباشد كه خريدار تو نيست

كس نديدست تو را يك نظر اندر همه عمر****كه همه عمر دعاگوي و هوادار تو نيست

آدمي نيست مگر كالبدي بي جانست****آن كه گويد كه مرا ميل به ديدار تو نيست

اي كه شمشير جفا بر سر ما آخته اي****صلح كرديم كه ما را سر پيكار تو نيست

جور تلخست وليكن چه كنم گر نبرم****چون گريز از لب شيرين شكربار تو نيست

من سري دارم و در پاي تو خواهم بازيد****خجل از ننگ بضاعت كه سزاوار تو نيست

به جمال تو كه ديدار ز من بازمگير****كه مرا طاقت ناديدن ديدار تو نيست

سعديا گر نتواني كه كم خود گيري****سر خود گير كه صاحب نظري كار تو نيست

غزل 126: نه خود اندر زمين نظير تو نيست

نه خود اندر زمين نظير تو نيست****كه قمر چون رخ منير تو نيست

ندهم دل به قد و قامت سرو****كه چو بالاي دلپذير تو نيست

در همه شهر اي كمان ابرو****كس ندانم كه صيد تير تو نيست

دل مردم دگر كسي نبرد****كه دلي نيست كان اسير تو نيست

گر بگيري نظير من چه كنم****گر مرا در جهان نظير تو نيست

ظاهر آنست كان دل چو حديد****درخور صدر چون حرير تو نيست

همه عالم به عشقبازي رفت****نام سعدي كه در ضمير تو نيست

غزل 127: دل نماندست كه گوي خم چوگان تو نيست

دل نماندست كه گوي خم چوگان تو نيست****خصم را پاي گريز از سر ميدان تو نيست

تا سر زلف پريشان تو در جمع آمد****هيچ مجموع ندانم كه پريشان تو نيست

در تو حيرانم و اوصاف معاني كه تو راست****و اندر آن كس كه بصر دارد و حيران تو نيست

آن چه عيبست كه در صورت زيباي تو هست****وان چه سحرست كه در غمزه فتان تو نيست

آب حيوان نتوان گفت كه در عالم هست****گر چنانست كه در چاه زنخدان تو نيست

از خدا آمده اي آيت رحمت بر خلق****وان كدام آيت لطفست كه در شأن تو نيست

گر تو را هست شكيب از من و امكان فراغ****به وصالت كه مرا طاقت هجران تو نيست

تو كجا نالي از اين خار كه در پاي منست****يا چه غم داري از اين درد كه بر جان تو نيست

دردي از حسرت ديدار تو دارم كه طبيب****عاجز آمد كه مرا چاره درمان تو نيست

آخر اي كعبه مقصود كجا افتادي****كه خود از هيچ طرف حد بيابان تو نيست

گر براني چه كند بنده كه فرمان نبرد****ور بخواني عجب از غايت احسان تو نيست

سعدي از بند تو هرگز به درآيد هيهات****بلكه حيفست بر آن كس

كه به زندان تو نيست

غزل 128: چو ترك دلبر من شاهدي به شنگي نيست

چو ترك دلبر من شاهدي به شنگي نيست****چو زلف پرشكنش حلقه فرنگي نيست

دهانش ار چه نبيني مگر به وقت سخن****چو نيك درنگري چون دلم به تنگي نيست

به تيغ غمزه خون خوار لشكري بزني****بزن كه با تو در او هيچ مرد جنگي نيست

قوي به چنگ من افتاده بود دامن وصل****ولي دريغ كه دولت به تيزچنگي نيست

دوم به لطف ندارد عجب كه چون سعدي****غلام سعد ابوبكر سعد زنگي نيست

غزل 129: خسرو آنست كه در صحبت او شيرينيست

خسرو آنست كه در صحبت او شيرينيست****در بهشتست كه همخوابه حورالعينيست

دولت آنست كه امكان فراغت باشد****تكيه بر بالش بي دوست نه بس تمكينيست

همه عالم صنم چين به حكايت گويند****صنم ماست كه در هر خم زلفش چينيست

روي اگر باز كند حلقه سيمين در گوش****همه گويند كه اين ماهي و آن پروينيست

گر منش دوست ندارم همه كس دارد دوست****تا چه ويسيست كه در هر طرفش رامينيست

سر مويي نظر آخر به كرم با ما كن****اي كه در هر بن موييت دل مسكينيست

جز به ديدار توام ديده نمي باشد باز****گويي از مهر تو با هر كه جهانم كينيست

هر كه ماه ختن و سرو روانت گويد****او هنوز از قد و بالاي تو صورت بينيست

بنده خويشتنم خوان كه به شاهي برسم****مگسي را كه تو پرواز دهي شاهينيست

نام سعدي همه جا رفت به شاهدبازي****وين نه عيبست كه در ملت ما تحسينيست

كافر و كفر و مسلمان و نماز و من و عشق****هر كسي را كه تو بيني به سر خود دينيست

غزل 130: دوش دور از رويت اي جان جانم از غم تاب داشت

دوش دور از رويت اي جان جانم از غم تاب داشت****ابر چشمم بر رخ از سوداي دل سيلاب داشت

در تفكر عقل مسكين پايمال عشق شد****با پريشاني دل شوريده چشمم خواب داشت

كوس غارت زد فراقت گرد شهرستان دل****شحنه عشقت سراي عقل در طبطاب داشت

نقش نامت كرده دل محراب تسبيح وجود****تا سحر تسبيح گويان روي در محراب داشت

ديده ام مي جست و گفتندم نبيني روي دوست****خود درفشان بود چشمم كاندر او سيماب داشت

ز آسمان آغاز كارم سخت شيرين مي نمود****كي گمان بردم كه شهدآلوده زهر ناب داشت

سعدي اين ره مشكل افتادست در درياي عشق****اول آخر در صبوري اندكي پاياب داشت

غزل 131: دوشم آن سنگ دل پريشان داشت

دوشم آن سنگ دل پريشان داشت****يار دل برده دست بر جان داشت

ديده در مي فشاند در دامن****گوييا آستين مرجان داشت

اندرونم ز شوق مي سوزد****ور نناليدمي چه درمان داشت

مي نپنداشتم كه روز شود****تا بديدم سحر كه پايان داشت

در باغ بهشت بگشودند****باد گويي كليد رضوان داشت

غنچه ديدم كه از نسيم صبا****همچو من دست در گريبان داشت

كه نه تنها منم ربوده عشق****هر گلي بلبلي غزل خوان داشت

رازم از پرده برملا افتاد****چند شايد به صبر پنهان داشت

سعديا ترك جان ببايد گفت****كه به يك دل دو دوست نتوان داشت

غزل 132: چو ابر زلف تو پيرامن قمر مي گشت

چو ابر زلف تو پيرامن قمر مي گشت****ز ابر ديده كنارم به اشك تر مي گشت

ز شور عشق تو در كام جان خسته من****جواب تلخ تو شيرينتر از شكر مي گشت

خوي عذار تو بر خاك تيره مي افتاد****وجود مرده از آن آب جانور مي گشت

اگر مرا به زر و سيم دسترس بودي****ز سيم سينه تو كار من چو زر مي گشت

دل از دريچه فكرت به نفس ناطقه داد****نشان حالت زارم كه زارتر مي گشت

ز شوق روي تو اندر سر قلم سودا****فتاد و چون من سودازده به سر مي گشت

ز خاطرم غزلي سوزناك روي نمود****كه در دماغ فراغ من اين قدر مي گشت

غزل 133: خيال روي توام دوش در نظر مي گشت

خيال روي توام دوش در نظر مي گشت****وجود خسته ام از عشق بي خبر مي گشت

هماي شخص من از آشيان شادي دور****چو مرغ حلق بريده به خاك بر مي گشت

دل ضعيفم از آن كرد آه خون آلود****كه در ميانه خونابه جگر مي گشت

چنان غريو برآورده بودم از غم عشق****كه بر موافقتم زهره نوحه گر مي گشت

ز آب ديده من فرش خاك تر مي شد****ز بانگ ناله من گوش چرخ كر مي گشت

قياس كن كه دلم را چه تير عشق رسيد****كه پيش ناوك هجر تو جان سپر مي گشت

صبور باش و بدين روز دل بنه سعدي****كه روز اولم اين روز در نظر مي گشت

غزل 134: دلي كه ديد كه پيرامن خطر مي گشت

دلي كه ديد كه پيرامن خطر مي گشت****چو شمع زار و چو پروانه در به در مي گشت

هزار گونه غم از چپ و راست دامنگير****هنوز در تك و پوي غمي دگر مي گشت

سرش مدام ز شور شراب عشق خراب****چو مست دايم از آن گرد شور و شر مي گشت

چو بي دلان همه در كار عشق مي آويخت****چو ابلهان همه از راه عقل بر مي گشت

ز بخت بي ره و آيين و پا و سر مي زيست****ز عشق بي دل و آرام و خواب و خور مي گشت

هزار بارش از اين پند بيشتر دادم****كه گرد بيهده كم گرد و بيشتر مي گشت

به هر طريق كه باشد نصيحتش مكنيد****كه او به قول نصيحت كنان بتر مي گشت

غزل 135: آن را كه ميسر نشود صبر و قناعت

آن را كه ميسر نشود صبر و قناعت****بايد كه ببندد كمر خدمت و طاعت

چون دوست گرفتي چه غم از دشمن خون خوار****گو بوق ملامت بزن و كوس شناعت

گر خود همه بيداد كند هيچ مگوييد****تعذيب دلارام به از ذل شفاعت

از هر چه تو گويي به قناعت بشكيبم****امكان شكيب از تو محالست و قناعت

گر نسخه روي تو به بازار برآرند****نقاش ببندد در دكان صناعت

جان بر كف دست آمده تا روي تو بيند****خود شرم نمي آيدش از ننگ بضاعت

درياب دمي صحبت ياري كه دگربار****چون رفت نيايد به كمند آن دم و ساعت

انصاف نباشد كه من خسته رنجور****پروانه او باشم و او شمع جماعت

ليكن چه توان كرد كه قوت نتوان كرد****با گردش ايام به بازوي شجاعت

دل در هوست خون شد و جان در طلبت سوخت****با اين همه سعدي خجل از ننگ بضاعت

غزل 136: اي ديدنت آسايش و خنديدنت آفت

اي ديدنت آسايش و خنديدنت آفت****گوي از همه خوبان بربودي به لطافت

اي صورت ديباي خطايي به نكويي****وي قطره باران بهاري به نظافت

هر ملك وجودي كه به شوخي بگرفتي****سلطان خيالت بنشاندي به خلافت

اي سرو خرامان گذري از در رحمت****وي ماه درافشان نظري از ره رافت

گويند برو تا برود صحبتت از دل****ترسم هوسم بيش كند بعد مسافت

اي عقل نگفتم كه تو در عشق نگنجي****در دولت خاقان نتوان كرد خلافت

با قد تو زيبا نبود سرو به نسبت****با روي تو نيكو نبود مه به اضافت

آن را كه دلارام دهد وعده كشتن****بايد كه ز مرگش نبود هيچ مخافت

صد سفره دشمن بنهد طالب مقصود****باشد كه يكي دوست بيايد به ضيافت

شمشير ظرافت بود از دست عزيزان****درويش نبايد كه برنجد به ظرافت

سعدي چو گرفتار شدي تن به قضا ده****دريا در و مرجان بود و هول و

مخافت

غزل 137: كيست آن لعبت خندان كه پري وار برفت

كيست آن لعبت خندان كه پري وار برفت****كه قرار از دل ديوانه به يك بار برفت

باد بوي گل رويش به گلستان آورد****آب گلزار بشد رونق عطار برفت

صورت يوسف ناديده صفت مي كرديم****چون بديديم زبان سخن از كار برفت

بعد از اين عيب و ملامت نكنم مستان را****كه مرا در حق اين طايفه انكار برفت

در سرم بود كه هرگز ندهم دل به خيال****به سرت كز سر من آن همه پندار برفت

آخر اين مور ميان بسته افتان خيزان****چه خطا داشت كه سركوفته چون مار برفت

به خرابات چه حاجت كه يكي مست شود****كه به ديدار تو عقل از سر هشيار برفت

به نماز آمده محراب دو ابروي تو ديد****دلش از دست ببردند و به زنار برفت

پيش تو مردن از آن به كه پس از من گويند****نه به صدق آمده بود اين كه به آزار برفت

تو نه مرد گل بستان اميدي سعدي****كه به پهلو نتواني به سر خار برفت

غزل 138: عشق در دل ماند و يار از دست رفت

عشق در دل ماند و يار از دست رفت****دوستان دستي كه كار از دست رفت

اي عجب گر من رسم در كام دل****كي رسم چون روزگار از دست رفت

بخت و راي و زور و زر بودم دريغ****كاندر اين غم هر چهار از دست رفت

عشق و سودا و هوس در سر بماند****صبر و آرام و قرار از دست رفت

گر من از پاي اندرآيم گو درآي****بهتر از من صد هزار از دست رفت

بيم جان كاين بار خونم مي خورد****ور نه اين دل چند بار از دست رفت

مركب سودا جهانيدن چه سود****چون زمام اختيار از دست رفت

سعديا با يار عشق آسان بود****عشق باز اكنون كه يار از دست رفت

غزل 139: دلم از دست غمت دامن صحرا بگرفت

دلم از دست غمت دامن صحرا بگرفت****غمت از سر ننهم گر دلت از ما بگرفت

خال مشكين تو از بنده چرا در خط شد****مگر از دود دلم روي تو سودا بگرفت

دوش چون مشعله شوق تو بگرفت وجود****سايه اي در دلم انداخت كه صد جا بگرفت

به دم سرد سحرگاهي من بازنشست****هر چراغي كه زمين از دل صهبا بگرفت

الغياث از من دل سوخته اي سنگين دل****در تو نگرفت كه خون در دل خارا بگرفت

دل شوريده ما عالم انديشه ماست****عالم از شوق تو در تاب كه غوغا بگرفت

بربود انده تو صبرم و نيكو بربود****بگرفت انده تو جانم و زيبا بگرفت

دل سعدي همه ز ايام بلا پرهيزد****سر زلف تو ندانم به چه يارا بگرفت

غزل 140: چشمت چو تيغ غمزه خون خوار برگرفت

چشمت چو تيغ غمزه خون خوار برگرفت****با عقل و هوش خلق به پيكار برگرفت

عاشق ز سوز درد تو فرياد درنهاد****مؤمن ز دست عشق تو زنار برگرفت

عشقت بناي عقل به كلي خراب كرد****جورت در اميد به يك بار برگرفت

شوري ز وصف روي تو در خانگه فتاد****صوفي طريق خانه خمار برگرفت

با هر كه مشورت كنم از جور آن صنم****گويد ببايدت دل از اين كار برگرفت

دل برتوانم از سر و جان برگرفت و چشم****نتوانم از مشاهده يار برگرفت

سعدي به خفيه خون جگر خورد بارها****اين بار پرده از سر اسرار برگرفت

غزل 141: هر كه دلارام ديد از دلش آرام رفت

هر كه دلارام ديد از دلش آرام رفت****چشم ندارد خلاص هر كه در اين دام رفت

ياد تو مي رفت و ما عاشق و بي دل بديم****پرده برانداختي كار به اتمام رفت

ماه نتابد به روز چيست كه در خانه تافت****سرو نرويد به بام كيست كه بر بام رفت

مشعله اي برفروخت پرتو خورشيد عشق****خرمن خاصان بسوخت خانگه عام رفت

عارف مجموع را در پس ديوار صبر****طاقت صبرش نبود ننگ شد و نام رفت

گر به همه عمر خويش با تو برآرم دمي****حاصل عمر آن دمست باقي ايام رفت

هر كه هوايي نپخت يا به فراقي نسوخت****آخر عمر از جهان چون برود خام رفت

ما قدم از سر كنيم در طلب دوستان****راه به جايي نبرد هر كه به اقدام رفت

همت سعدي به عشق ميل نكردي ولي****مي چو فروشد به كام عقل به ناكام رفت

غزل 142: اي كسوت زيبايي بر قامت چالاكت

اي كسوت زيبايي بر قامت چالاكت****زيبا نتواند ديد الا نظر پاكت

گر منزلتي دارم بر خاك درت ميرم****باشد كه گذر باشد يك روز بر آن خاكت

دانم كه سرم روزي در پاي تو خواهد شد****هم در تو گريزندم دست من و فتراكت

اي چشم خرد حيران در منظر مطبوعت****وي دست نظر كوتاه از دامن ادراكت

گفتم كه نياويزم با مار سر زلفت****بيچاره فروماندم پيش لب ضحاكت

مه روي بپوشاند خورشيد خجل ماند****گر پرتو روي افتد بر طارم افلاكت

گر جمله ببخشايي فضلست بر اصحابت****ور جمله بسوزاني حكمست بر املاكت

خون همه كس ريزي از كس نبود بيمت****جرم همه كس بخشي از كس نبود باكت

چندان كه جفا خواهي مي كن كه نمي گردد****غم گرد دل سعدي با ياد طربناكت

غزل 143: اين كه تو داري قيامتست نه قامت

اين كه تو داري قيامتست نه قامت****وين نه تبسم كه معجزست و كرامت

هر كه تماشاي روي چون قمرت كرد****سينه سپر كرد پيش تير ملامت

هر شب و روزي كه بي تو مي رود از عمر****بر نفسي مي رود هزار ندامت

عمر نبود آن چه غافل از تو نشستم****باقي عمر ايستاده ام به غرامت

سرو خرامان چو قد معتدلت نيست****آن همه وصفش كه مي كنند به قامت

چشم مسافر كه بر جمال تو افتاد****عزم رحيلش بدل شود به اقامت

اهل فريقين در تو خيره بمانند****گر بروي در حسابگاه قيامت

اين همه سختي و نامرادي سعدي****چون تو پسندي سعادتست و سلامت

غزل 144: اي كه رحمت مي نيايد بر منت

اي كه رحمت مي نيايد بر منت****آفرين بر جان و رحمت بر تنت

قامتت گويم كه دلبندست و خوب****يا سخن يا آمدن يا رفتنت

شرمش از روي تو بايد آفتاب****كاندرآيد بامداد از روزنت

حسن اندامت نمي گويم به شرح****خود حكايت مي كند پيراهنت

اي كه سر تا پايت از گل خرمنست****رحمتي كن بر گداي خرمنت

ماه رويا مهرباني پيشه كن****سيرتي چون صورت مستحسنت

اي جمال كعبه رويي باز كن****تا طوافي مي كنم پيرامنت

دست گير اين پنج روزم در حيات****تا نگيرم در قيامت دامنت

عزم دارم كز دلت بيرون كنم****و اندرون جان بسازم مسكنت

درد دل با سنگ دل گفتن چه سود****باد سردي مي دمم در آهنت

گفتم از جورت بريزم خون خويش****گفت خون خويشتن در گردنت

گفتم آتش درزنم آفاق را****گفت سعدي درنگيرد با منت

غزل 145: آفرين خداي بر جانت

آفرين خداي بر جانت****كه چه شيرين لبست و دندانت

هر كه را گم شدست يوسف دل****گو ببين در چه زنخدانت

فتنه در پارس بر نمي خيزد****مگر از چشم هاي فتانت

سرو اگر نيز آمدي و شدي****نرسيدي بگرد جولانت

شب تو روز ديگران باشد****كآفتابست در شبستانت

تا كي اي بوستان روحاني****گله از دست بوستانبانت

بلبلانيم يك نفس بگذار****تا بناليم در گلستانت

گر هزارم جفا و جور كني****دوست دارم هزار چندانت

آزموديم زور بازوي صبر****و آبگينست پيش سندانت

تو وفا گر كني و گر نكني****ما به آخر بريم پيمانت

مژده از من ستان به شادي وصل****گر بميرم به درد هجرانت

سعديا زنده عارفي باشي****گر برآيد در اين طلب جانت

غزل 146: اي جان خردمندان گوي خم چوگانت

اي جان خردمندان گوي خم چوگانت****بيرون نرود گويي كافتاد به ميدانت

روز همه سر بركرد از كوه و شب ما را****سر برنكند خورشيد الا ز گريبانت

جان در تن مشتاقان از ذوق به رقص آيد****چون باد بجنباند شاخي ز گلستانت

ديوار سرايت را نقاش نمي بايد****تو زينت ايواني نه صورت ايوانت

هر چند نمي سوزد بر من دل سنگينت****گويي دل من سنگيست در چاه زنخدانت

جان باختن آسانست اندر نظرت ليكن****اين لاشه نمي بينم شايسته قربانت

با داغ تو رنجوري به كز نظرت دوري****پيش قدمت مردن خوشتر كه به هجرانت

اي باديه هجران تا عشق حرم باشد****عشاق نينديشند از خار مغيلانت

ديگر نتوانستم از فتنه حذر كردن****زان گه كه درافتادم با قامت فتانت

شايد كه در اين دنيا مرگش نبود هرگز****سعدي كه تو جان دارد بل دوستتر از جانت

بسيار چو ذوالقرنين آفاق بگرديدست****اين تشنه كه مي ميرد بر چشمه حيوانت

غزل 147: جان و تنم اي دوست فداي تن و جانت

جان و تنم اي دوست فداي تن و جانت****مويي نفروشم به همه ملك جهانت

شيرينتر از اين لب نشيندم كه سخن گفت****تو خود شكري يا عسلست آب دهانت

يك روز عنايت كن و تيري به من انداز****باشد كه تفرج بكنم دست و كمانت

گر راه بگرداني و گر روي بپوشي****من مي نگرم گوشه چشم نگرانت

بر سرو نباشد رخ چون ماه منيرت****بر ماه نباشد قد چون سرو روانت

آخر چه بلايي تو كه در وصف نيايي****بسيار بگفتيم و نكرديم بيانت

هر كس كه ملامت كند از عشق تو ما را****معذور بدارند چو بينند عيانت

حيفست چنين روي نگارين كه بپوشي****سودي به مساكين رسد آخر چه زيانت

بازآي كه در ديده بماندست خيالت****بنشين كه به خاطر بگرفتست نشانت

بسيار نباشد دلي از دست بدادن****از جان رمقي دارم و هم برخي جانت

دشنام كرم كردي و گفتي و شنيدم****خرم تن سعدي

كه برآمد به زبانت

غزل 148: چو نيست راه برون آمدن ز ميدانت

چو نيست راه برون آمدن ز ميدانت****ضرورتست چو گوي احتمال چوگانت

به راستي كه نخواهم بريدن از تو اميد****به دوستي كه نخواهم شكست پيمانت

گرم هلاك پسندي ورم بقا بخشي****به هر چه حكم كني نافذست فرمانت

اگر تو عيد همايون به عهد بازآيي****بخيلم ار نكنم خويشتن به قربانت

مه دوهفته ندارد فروغ چنداني****كه آفتاب كه مي تابد از گريبانت

اگر نه سرو كه طوبي برآمدي در باغ****خجل شدي چو بديدي قد خرامانت

نظر به روي تو صاحب دلي نيندازد****كه بي دلش نكند چشم هاي فتانت

غلام همت شنگوليان و رندانم****نه زاهدان كه نظر مي كنند پنهانت

بيا و گر همه بد كرده اي كه نيكت باد****دعاي نيكان از چشم بد نگهبانت

به خاك پات كه گر سر فدا كند سعدي****مقصرست هنوز از اداي احسانت

غزل 149: چه لطيفست قبا بر تن چون سرو روانت

چه لطيفست قبا بر تن چون سرو روانت****آه اگر چون كمرم دست رسيدي به ميانت

در دلم هيچ نيايد مگر انديشه وصلت****تو نه آني كه دگر كس بنشيند به مكانت

گر تو خواهي كه يكي را سخن تلخ بگويي****سخن تلخ نباشد چو برآيد به دهانت

نه من انگشت نمايم به هواداري رويت****كه تو انگشت نمايي و خلايق نگرانت

در انديشه ببستم قلم وهم شكستم****كه تو زيباتر از آني كه كنم وصف و بيانت

سرو را قامت خوبست و قمر را رخ زيبا****تو نه آني و نه ايني كه هم اينست و هم آنت

اي رقيب ار نگشايي در دلبند به رويم****اين قدر بازنمايي كه دعا گفت فلانت

من همه عمر بر آنم كه دعاگوي تو باشم****گر تو خواهي كه نباشم تن من برخي جانت

سعديا چاره ثباتست و مدارا و تحمل****من كه محتاج تو باشم ببرم بار گرانت

غزل 150: خوش مي روي به تنها تن ها فداي جانت

خوش مي روي به تنها تن ها فداي جانت****مدهوش مي گذاري ياران مهربانت

آيينه اي طلب كن تا روي خود ببيني****وز حسن خود بماند انگشت در دهانت

قصد شكار داري يا اتفاق بستان****عزمي درست بايد تا مي كشد عنانت

اي گلبن خرامان با دوستان نگه كن****تا بگذرد نسيمي بر ما ز بوستانت

رخت سراي عقلم تاراج شوق كردي****اي دزد آشكارا مي بينم از نهانت

هر دم كمند زلفت صيدي دگر بگيرد****پيكان غمزه در دل ز ابروي چون كمانت

داني چرا نخفتم تو پادشاه حسني****خفتن حرام باشد بر چشم پاسبانت

ما را نمي برازد با وصلت آشنايي****مرغي لبقتر از من بايد هم آشيانت

من آب زندگاني بعد از تو مي نخواهم****بگذار تا بميرم بر خاك آستانت

من فتنه زمانم وان دوستان كه داري****بي شك نگاه دارند از فتنه زمانت

سعدي چو دوست داري آزاد باش و ايمن****ور دشمني بباشد با هر كه در جهانت

غزل 151: گر جان طلبي فداي جانت

گر جان طلبي فداي جانت****سهلست جواب امتحانت

سوگند به جانت ار فروشم****يك موي به هر كه در جهانت

با آن كه تو مهر كس نداري****كس نيست كه نيست مهربانت

وين سر كه تو داري اي ستمكار****بس سر برود در آستانت

بس فتنه كه در زمين به پا شد****از روي چو ماه آسمانت

من در تو رسم به جهد هيهات****كز باد سبق برد عنانت

بي ياد تو نيستم زماني****تا ياد كنم دگر زمانت

كوته نظران كنند و حيفست****تشبيه به سرو بوستانت

و ابرو كه تو داري اي پري زاد****در صيد چه حاجت كمانت

گويي بدن ضعيف سعدي****نقشيست گرفته از ميانت

گر واسطه سخن نبودي****در وهم نيامدي دهانت

شيرينتر از اين سخن نباشد****الا دهن شكرفشانت

غزل 152: بيا كه نوبت صلحست و دوستي و عنايت

بيا كه نوبت صلحست و دوستي و عنايت****به شرط آن كه نگوييم از آن چه رفت حكايت

بر اين يكي شده بودم كه گرد عشق نگردم****قضاي عشق درآمد بدوخت چشم درايت

ملامت من مسكين كسي كند كه نداند****كه عشق تا به چه حدست و حسن تا به چه غايت

ز حرص من چه گشايد تو ره به خويشتنم ده****كه چشم سعي ضعيفست بي چراغ هدايت

مرا به دست تو خوشتر هلاك جان گرامي****هزار باره كه رفتن به ديگري به حمايت

جنايتي كه بكردم اگر درست بباشد****فراق روي تو چندين بسست حد جنايت

به هيچ روي نشايد خلاف راي تو كردن****كجا برم گله از دست پادشاه ولايت

به هيچ صورتي اندرنباشد اين همه معني****به هيچ سورتي اندرنباشد اين همه آيت

كمال حسن وجودت به وصف راست نيايد****مگر هم آينه گويد چنان كه هست حكايت

مرا سخن به نهايت رسيد و فكر به پايان****هنوز وصف جمالت نمي رسد به نهايت

فراقنامه سعدي به هيچ گوش نيامد****كه دردي از سخنانش در او نكرد سرايت

غزل 153: سر تسليم نهاديم به حكم و رايت

سر تسليم نهاديم به حكم و رايت****تا چه انديشه كند راي جهان آرايت

تو به هر جا كه فرود آمدي و خيمه زدي****كس ديگر نتواند كه بگيرد جايت

همچو مستسقي بر چشمه نوشين زلال****سير نتوان شدن از ديدن مهرافزايت

روزگاريست كه سوداي تو در سر دارم****مگرم سر برود تا برود سودايت

قدر آن خاك ندارم كه بر او مي گذري****كه به هر وقت همي بوسه دهد بر پايت

دوستان عيب كنندم كه نبودي هشيار****تا فرورفت به گل پاي جهان پيمايت

چشم در سر به چه كار آيد و جان در تن شخص****گر تأمل نكند صورت جان آسايت

ديگري نيست كه مهر تو در او شايد بست****هم در آيينه توان ديد مگر همتايت

روز آنست

كه مردم ره صحرا گيرند****خيز تا سرو بماند خجل از بالايت

دوش در واقعه ديدم كه نگارين مي گفت****سعديا گوش مكن بر سخن اعدايت

عاشق صادق ديدار من آن گه باشي****كه به دنيا و به عقبي نبود پروايت

طالب آنست كه از شير نگرداند روي****يا نبايد كه به شمشير بگردد رايت

حرف د
غزل 154: جان من جان من فداي تو باد

جان من جان من فداي تو باد****هيچت از دوستان نيايد ياد

مي روي و التفات مي نكني****سرو هرگز چنين نرفت آزاد

آفرين خداي بر پدري****كه تو پرورد و مادري كه تو زاد

بخت نيكت به منتهاي اميد****برساناد و چشم بد مرساد

تا چه كرد آن كه نقش روي تو بست****كه در فتنه بر جهان بگشاد

من بگيرم عنان شه روزي****گويم از دست خوبرويان داد

تو بدين چشم مست و پيشاني****دل ما بازپس نخواهي داد

عقل با عشق بر نمي آيد****جور مزدور مي برد استاد

آن كه هرگز بر آستانه عشق****پاي ننهاده بود سر بنهاد

روي در خاك رفت و سر نه عجب****كه رود هم در اين هوس بر باد

مرغ وحشي كه مي رميد از قيد****با همه زيركي به دام افتاد

همه از دست غير ناله كنند****سعدي از دست خويشتن فرياد

روي گفتم كه در جهان بنهم****گردم از قيد بندگي آزاد

كه نه بيرون پارس منزل هست****شام و رومست و بصره و بغداد

دست از دامنم نمي دارد****خاك شيراز و آب ركن آباد

غزل 155: زان گه كه بر آن صورت خوبم نظر افتاد

زان گه كه بر آن صورت خوبم نظر افتاد****از صورت بي طاقتيم پرده برافتاد

گفتيم كه عقل از همه كاري به درآيد****بيچاره فروماند چو عشقش به سر افتاد

شمشير كشيدست نظر بر سر مردم****چون پاي بدارم كه ز دستم سپر افتاد

در سوخته پنهان نتوان داشتن آتش****ما هيچ نگفتيم و حكايت به درافتاد

با هر كه خبر گفتم از اوصاف جميلش****مشتاق چنان شد كه چو من بي خبر افتاد

هان تا لب شيرين نستاند دلت از دست****كان كز غم او كوه گرفت از كمر افتاد

صاحب نظران اين نفس گرم چو آتش****دانند كه در خرمن من بيشتر افتاد

نيكم نظر افتاد بر آن منظر مطبوع****كاول نظرم هر چه وجود از نظر افتاد

سعدي نه حريف غم او بود وليكن****با رستم

دستان بزند هر كه درافتاد

غزل 156: فرهاد را چو بر رخ شيرين نظر فتاد

فرهاد را چو بر رخ شيرين نظر فتاد****دودش به سر درآمد و از پاي درفتاد

مجنون ز جام طلعت ليلي چو مست شد****فارغ ز مادر و پدر و سيم و زر فتاد

رامين چو اختيار غم عشق ويس كرد****يك بارگي جدا ز كلاه و كمر فتاد

وامق چو كارش از غم عذرا به جان رسيد****كارش مدام با غم و آه سحر فتاد

زين گونه صد هزار كس از پير و از جوان****مست از شراب عشق چو من بي خبر فتاد

بسيار كس شدند اسير كمند عشق****تنها نه از براي من اين شور و شر فتاد

روزي به دلبري نظري كرد چشم من****زان يك نظر مرا دو جهان از نظر فتاد

عشق آمد آن چنان به دلم درزد آتشي****كز وي هزار سوز مرا در جگر فتاد

بر من مگير اگر شدم آشفته دل ز عشق****مانند اين بسي ز قضا و قدر فتاد

سعدي ز خلق چند نهان راز دل كني****چون ماجراي عشق تو يك يك به درفتاد

غزل 157: پيش رويت قمر نمي تابد

پيش رويت قمر نمي تابد****خور ز حكم تو سر نمي تابد

آتش اندر درون شب بنشست****كه تنورم مگر نمي تابد

بار عشقت كجا كشد دل من****كه قضا و قدر نمي تابد

ناوك غمزه بر دل سعدي****مزن اي جان چو بر نمي تابد

غزل 158: مويت رها مكن كه چنين بر هم اوفتد

مويت رها مكن كه چنين بر هم اوفتد****كآشوب حسن روي تو در عالم اوفتد

گر در خيال خلق پري وار بگذري****فرياد در نهاد بني آدم اوفتد

افتاده تو شد دلم اي دوست دست گير****در پاي مفكنش كه چنين دل كم اوفتد

در رويت آن كه تيغ نظر مي كشد به جهل****مانند من به تير بلا محكم اوفتد

مشكن دلم كه حقه راز نهان توست****ترسم كه راز در كف نامحرم اوفتد

وقتست اگر بيايي و لب بر لبم نهي****چندم به جست و جوي تو دم بر دم اوفتد

سعدي صبور باش بر اين ريش دردناك****باشد كه اتفاق يكي مرهم اوفتد

غزل 159: نه آن شبست كه كس در ميان ما گنجد

نه آن شبست كه كس در ميان ما گنجد****به خاك پايت اگر ذره در هوا گنجد

كلاه ناز و تكبر بنه كمر بگشاي****كه چون تو سرو نديدم كه در قبا گنجد

ز من حكايت هجران مپرس در شب وصل****عتاب كيست كه در خلوت رضا گنجد

مرا شكر منه و گل مريز در مجلس****ميان خسرو و شيرين شكر كجا گنجد

چو شور عشق درآمد قرار عقل نماند****درون مملكتي چون دو پادشا گنجد

نماند در سر سعدي ز بانگ رود و سرود****مجال آن كه دگر پند پارسا گنجد

غزل 160: حديث عشق به طومار در نمي گنجد

حديث عشق به طومار در نمي گنجد****بيان دوست به گفتار در نمي گنجد

سماع انس كه ديوانگان از آن مستند****به سمع مردم هشيار در نمي گنجد

ميسرت نشود عاشقي و مستوري****ورع به خانه خمار در نمي گنجد

چنان فراخ نشستست يار در دل تنگ****كه بيش زحمت اغيار در نمي گنجد

تو را چنان كه تويي من صفت ندانم كرد****كه عرض جامه به بازار در نمي گنجد

دگر به صورت هيچ آفريده دل ندهم****كه با تو صورت ديوار در نمي گنجد

خبر كه مي دهد امشب رقيب مسكين را****كه سگ به زاويه غار در نمي گنجد

چو گل به بار بود همنشين خار بود****چو در كنار بود خار در نمي گنجد

چنان ارادت و شوقست در ميان دو دوست****كه سعي دشمن خون خوار در نمي گنجد

به چشم دل نظرت مي كنم كه ديده سر****ز برق شعله ديدار در نمي گنجد

ز دوستان كه تو را هست جاي سعدي نيست****گدا ميان خريدار در نمي گنجد

غزل 161: كس اين كند كه ز يار و ديار برگردد

كس اين كند كه ز يار و ديار برگردد****كند هرآينه چون روزگار برگردد

تنكدلي كه نيارد كشيد زحمت گل****ملامتش نكنند ار ز خار برگردد

به جنگ خصم كسي كز حيل فروماند****ضرورتست كه بيچاره وار برگردد

به آب تيغ اجل تشنست مرغ دلم****كه نيم كشته به خون چند بار برگردد

به زير سنگ حوادث كسي چه چاره كند****جز اين قدر كه به پهلو چو مار برگردد

دلم نماند پس اين خون چيست هر ساعت****كه در دو ديده ياقوت بار برگردد

گر از ديار به وحشت ملول شد سعدي****گمان مبر كه به معني ز يار برگردد

غزل 162: طرفه مي دارند ياران صبر من بر داغ و درد

طرفه مي دارند ياران صبر من بر داغ و درد****داغ و دردي كز تو باشد خوشترست از باغ ورد

دوستانت را كه داغ مهرباني دل بسوخت****گر به دوزخ بگذراني آتشي بينند سرد

حاكمي گر عدل خواهي كرد با ما يا ستم****بنده ايم ار صلح خواهي جست با ما يا نبرد

عقل را با عشق خوبان طاقت سرپنجه نيست****با قضاي آسماني برنتابد جهد مرد

عافيت مي بايدت چشم از نكورويان بدوز****عشق مي ورزي بساط نيك نامي درنورد

زهره مردان نداري چون زنان در خانه باش****ور به ميدان مي روي از تيرباران برمگرد

حمل رعنايي مكن بر گريه صاحب سماع****اهل دل داند كه تا زخمي نخورد آهي نكرد

هيچ كس را بر من از ياران مجلس دل نسوخت****شمع مي بينم كه اشكش مي رود بر روي زرد

با شكايت ها كه دارم از زمستان فراق****گر بهاري باز باشد ليس بعد الورد برد

هر كه را دردي چو سعدي مي گدازد گو منال****چون دلارامش طبيبي مي كند داروست درد

غزل 163: هر كه مي با تو خورد عربده كرد

هر كه مي با تو خورد عربده كرد****هر كه روي تو ديد عشق آورد

زهر اگر در مذاق من ريزي****با تو همچون شكر بشايد خورد

آفرين خداي بر پدري****كه تو فرزند نازنين پرورد

لايق خدمت تو نيست بساط****روي بايد در اين قدم گسترد

خواستم گفت خاك پاي توام****عقلم اندر زمان نصيحت كرد

گفت در راه دوست خاك مباش****نه كه بر دامنش نشيند گرد

دشمنان در مخالفت گرمند****و آتش ما بدين نگردد سرد

مرد عشق ار ز پيش تير بلا****روي درهم كشد مخوانش مرد

هر كه را برگ بي مرادي نيست****گو برو گرد كوي عشق مگرد

سعديا صاف وصل اگر ندهند****ما و دردي كشان مجلس درد

غزل 164: ديدار يار غايب داني چه ذوق دارد

ديدار يار غايب داني چه ذوق دارد****ابري كه در بيابان بر تشنه اي ببارد

اي بوي آشنايي دانستم از كجايي****پيغام وصل جانان پيوند روح دارد

سوداي عشق پختن عقلم نمي پسندد****فرمان عقل بردن عشقم نمي گذارد

باشد كه خود به رحمت ياد آورند ما را****ور نه كدام قاصد پيغام ما گذارد

هم عارفان عاشق دانند حال مسكين****گر عارفي بنالد يا عاشقي بزارد

زهرم چو نوشدارو از دست يار شيرين****بر دل خوشست نوشم بي او نمي گوارد

پايي كه برنيارد روزي به سنگ عشقي****گوييم جان ندارد يا دل نمي سپارد

مشغول عشق جانان گر عاشقيست صادق****در روز تيرباران بايد كه سر نخارد

بي حاصلست يارا اوقات زندگاني****الا دمي كه ياري با همدمي برآرد

داني چرا نشيند سعدي به كنج خلوت****كز دست خوبرويان بيرون شدن نيارد

غزل 165: كه مي رود به شفاعت كه دوست بازآرد

كه مي رود به شفاعت كه دوست بازآرد****كه عيش خلوت بي او كدورتي دارد

كه را مجال سخن گفتنست به حضرت او****مگر نسيم صبا كاين پيام بگذارد

ستيزه بردن با دوستان همين مثلست****كه تشنه چشمه حيوان به گل بينبارد

مرا كه گفت دل از يار مهربان بردار****به اعتماد صبوري كه شوق نگذارد

كه گفت هر چه ببيني ز خاطرت برود****مرا تمام يقين شد كه سهو پندارد

حرام باد بر آن كس نشست با معشوق****كه از سر همه برخاستن نمي يارد

درست نايد از آن مدعي حقيقت عشق****كه در مواجهه تيغش زنند و سر خارد

به كام دشمنم اي دوست اين چنين مگذار****كس اين كند كه دل دوستان بيازارد

بيا كه در قدمت اوفتم و گر بكشي****نميرد آن كه به دست تو روح بسپارد

حكايت شب هجران كه بازداند گفت****مگر كسي كه چو سعدي ستاره بشمارد

غزل 166: هر كه چيزي دوست دارد جان و دل بر وي گمارد

هر كه چيزي دوست دارد جان و دل بر وي گمارد****هر كه محرابش تو باشي سر ز خلوت برنيارد

روزي اندر خاكت افتم ور به بادم مي رود سر****كان كه در پاي تو ميرد جان به شيريني سپارد

من نه آن صورت پرستم كز تمناي تو مستم****هوش من داني كه بردست آن كه صورت مي نگارد

عمر گويندم كه ضايع مي كني با خوبرويان****وان كه منظوري ندارد عمر ضايع مي گذارد

هر كه مي ورزد درختي در سرابستان معني****بيخش اندر دل نشاند تخمش اندر جان بكارد

عشق و مستوري نباشد پاي گو در دامن آور****كز گريبان ملامت سر برآوردن نيارد

گر من از عهدت بگردم ناجوانمردم نه مردم****عاشق صادق نباشد كز ملامت سر بخارد

باغ مي خواهم كه روزي سرو بالايت ببيند****تا گلت در پا بريزد و ارغوان بر سر ببارد

آن چه رفتارست و قامت وان چه گفتار و قيامت****چند خواهي گفت سعدي طيبات

آخر ندارد

غزل 167: گر از جفاي تو روزي دلم بيازارد

گر از جفاي تو روزي دلم بيازارد****كمند شوق كشانم به صلح بازآرد

ز درد عشق تو دوشم اميد صبح نبود****اسير عشق چه تاب شب دراز آرد

دلي عجب نبود گر بسوخت كآتش تيز****چه جاي موم كه پولاد در گداز آرد

تويي كه گر بخرامد درخت قامت تو****ز رشك سرو روان را به اهتزاز آرد

دگر به روي خود از خلق در بخواهم بست****مگر كسي ز توام مژده اي فرازآرد

اگر قبول كني سر نهيم بر قدمت****چو بت پرست كه در پيش بت نماز آرد

يكي به سمع رضا گوش دل به سعدي دار****كه سوز عشق سخن هاي دلنواز آرد

غزل 168: كس اين كند كه دل از يار خويش بردارد

كس اين كند كه دل از يار خويش بردارد****مگر كسي كه دل از سنگ سختتر دارد

كه گفت من خبري دارم از حقيقت عشق****دروغ گفت گر از خويشتن خبر دارد

اگر نظر به دو عالم كند حرامش باد****كه از صفاي درون با يكي نظر دارد

هلاك ما به بيابان عشق خواهد بود****كجاست مرد كه با ما سر سفر دارد

گر از مقابله شير آيد از عقب شمشير****نه عاشقست كه انديشه از خطر دارد

و گر بهشت مصور كنند عارف را****به غير دوست نشايد كه ديده بردارد

از آن متاع كه در پاي دوستان ريزند****مرا سريست ندانم كه او چه سر دارد

دريغ پاي كه بر خاك مي نهد معشوق****چرا نه بر سر و بر چشم ما گذر دارد

عوام عيب كنندم كه عاشقي همه عمر****كدام عيب كه سعدي خود اين هنر دارد

نظر به روي تو انداختن حرامش باد****كه جز تو در همه عالم كسي دگر دارد

غزل 169: تو را ز حال پريشان ما چه غم دارد

تو را ز حال پريشان ما چه غم دارد****اگر چراغ بميرد صبا چه غم دارد

تو را كه هر چه مرادست مي رود از پيش****ز بي مرادي امثال ما چه غم دارد

تو پادشاهي گر چشم پاسبانان همه شب****به خواب درنرود پادشا چه غم دارد

خطاست اين كه دل دوستان بيازاري****وليك قاتل عمد از خطا چه غم دارد

امير خوبان آخر گداي خيل توايم****جواب ده كه امير از گدا چه غم دارد

بكي العذول علي ماجري لا جفاني****رفيق غافل از اين ماجرا چه غم دارد

هزار دشمن اگر در قفاست عارف را****چو روي خوب تو ديد از قفا چه غم دارد

قضا به تلخي و شيريني اي پسر رفتست****تو گر ترش بنشيني قضا چه غم دارد

بلاي عشق عظيمست لاابالي را****چو دل به مرگ نهاد از بلا

چه غم دارد

جفا و هر چه تواني بكن كه سعدي را****كه ترك خويش گرفت از جفا چه غم دارد

غزل 170: غلام آن سبك روحم كه با من سر گران دارد

غلام آن سبك روحم كه با من سر گران دارد****جوابش تلخ و پنداري شكر زير زبان دارد

مرا گر دوستي با او به دوزخ مي برد شايد****به نقد اندر بهشتست آن كه ياري مهربان دارد

كسي را كاختياري هست و محبوبي و مشروبي****مراد از بخت و حظ از عمر و مقصود از جهان دارد

برون از خوردن و خفتن حياتي هست مردم را****به جانان زندگاني كن بهايم نيز جان دارد

محبت با كسي دارم كز او باخود نمي آيم****چو بلبل كز نشاط گل فراغ از آشيان دارد

نه مردي گر به شمشير از جفاي دوست برگردي****دهل را كاندرون بادست ز انگشتي فغان دارد

به تشويش قيامت در كه يار از يار بگريزد****محب از خاك برخيزد محبت همچنان دارد

خوش آمد باد نوروزي به صبح از باغ پيروزي****به بوي دوستان ماند نه بوي بوستان دارد

يكي سر بر كنار يار و خواب صبح مستولي****چه غم دارد ز مسكيني كه سر بر آستان دارد

چو سعدي عشق تنها باز و راحت بين و آسايش****به تنها ملك مي راند كه منظوري نهان دارد

غزل 171: مگر نسيم سحر بوي يار من دارد

مگر نسيم سحر بوي يار من دارد****كه راحت دل اميدوار من دارد

به پاي سرو درافتاده اند لاله و گل****مگر شمايل قد نگار من دارد

نشان راه سلامت ز من مپرس كه عشق****زمام خاطر بي اختيار من دارد

گلا و تازه بهارا تويي كه عارض تو****طراوت گل و بوي بهار من دارد

دگر سر من و بالين عافيت هيهات****بدين هوس كه سر خاكسار من دارد

به هرزه در سر او روزگار كردم و او****فراغت از من و از روزگار من دارد

مگر به درد دلي بازمانده ام يا رب****كدام دامن همت غبار من دارد

به زير بار تو سعدي چو خر به گل درماند****دلت نسوزد كه بيچاره

بار من دارد

غزل 172: هر آن ناظر كه منظوري ندارد

هر آن ناظر كه منظوري ندارد****چراغ دولتش نوري ندارد

چه كار اندر بهشت آن مدعي را****كه ميل امروز با حوري ندارد

چه ذوق از ذكر پيدا آيد آن را****كه پنهان شوق مذكوري ندارد

ميان عارفان صاحب نظر نيست****كه خاطر پيش منظوري ندارد

اگر سيمرغي اندر دام زلفي****بماند تاب عصفوري ندارد

طبيب ما يكي نامهربانست****كه گويي هيچ رنجوري ندارد

وليكن چون عسل بشناخت سعدي****فغان از دست زنبوري ندارد

غزل 173: آن كه بر نسترن از غاليه خالي دارد

آن كه بر نسترن از غاليه خالي دارد****الحق آراسته خلقي و جمالي دارد

درد دل پيش كه گويم كه بجز باد صبا****كس ندانم كه در آن كوي مجالي دارد

دل چنين سخت نباشد كه يكي بر سر راه****تشنه مي ميرد و شخص آب زلالي دارد

زندگاني نتوان گفت و حياتي كه مراست****زنده آنست كه با دوست وصالي دارد

من به ديدار تو مشتاقم و از غير ملول****گر تو را از من و از غير ملالي دارد

مرغ بر بام تو ره دارد و من بر سر كوي****حبذا مرغ كه آخر پر و بالي دارد

غم دل با تو نگويم كه نداري غم دل****با كسي حال توان گفت كه حالي دارد

طالب وصل تو چون مفلس و انديشه گنج****حاصل آنست كه سوداي محالي دارد

عاقبت سر به بيابان بنهد چون سعدي****هر كه در سر هوس چون تو غزالي دارد

غزل 174: آن شكرخنده كه پرنوش دهاني دارد

آن شكرخنده كه پرنوش دهاني دارد****نه دل من كه دل خلق جهاني دارد

به تماشاي درخت چمنش حاجت نيست****هر كه در خانه چنو سرو رواني دارد

كافران از بت بي جان چه تمتع دارند****باري آن بت بپرستند كه جاني دارد

ابرويش خم به كمان ماند و قد راست به تير****كس نديدم كه چنين تير و كماني دارد

علت آنست كه وقتي سخني مي گويد****ور نه معلوم نبودي كه دهاني دارد

حجت آنست كه وقتي كمري مي بندد****ور نه مفهوم نگشتي كه مياني دارد

اي كه گفتي مرو اندر پي خون خواره خويش****با كسي گوي كه در دست عناني دارد

عشق داغيست كه تا مرگ نيايد نرود****هر كه بر چهره از اين داغ نشاني دارد

سعديا كشتي از اين موج به در نتوان برد****كه نه بحريست محبت كه كراني دارد

غزل 175: بازت ندانم از سر پيمان ما كه برد

بازت ندانم از سر پيمان ما كه برد****باز از نگين عهد تو نقش وفا كه برد

چندين وفا كه كرد چو من در هواي تو****وان گه ز دست هجر تو چندين جفا كه برد

بگريست چشم ابر بر احوال زار من****جز آه من به گوش وي اين ماجرا كه برد

گفتم لب تو را كه دل من تو برده اي****گفتا كدام دل چه نشان كي كجا كه برد

سودا مپز كه آتش غم در دل تو نيست****ما را غم تو برد به سودا تو را كه برد

توفيق عشق روي تو گنجيست تا كه يافت****باز اتفاق وصل تو گوييست تا كه برد

جز چشم تو كه فتنه قتال عالمست****صد شيخ و زاهد از سر راه خدا كه برد

سعدي نه مرد بازي شطرنج عشق توست****دستي به كام دل ز سپهر دغا كه برد

غزل 176: آن كيست كاندر رفتنش صبر از دل ما مي برد

آن كيست كاندر رفتنش صبر از دل ما مي برد****ترك از خراسان آمدست از پارس يغما مي برد

شيراز مشكين مي كند چون ناف آهوي ختن****گر باد نوروز از سرش بويي به صحرا مي برد

من پاس دارم تا به روز امشب به جاي پاسبان****كان چشم خواب آلوده خواب از ديده ما مي برد

برتاس در بر مي كنم يك لحظه بي اندام او****چون خارپشتم گوييا سوزن در اعضا مي برد

بسيار مي گفتم كه دل با كس نپيوندم ولي****ديدار خوبان اختيار از دست دانا مي برد

دل برد و تن درداده ام ور مي كشد استاده ام****كآخر نداند بيش از اين يا مي كشد يا مي برد

چون حلقه در گوشم كند هر روز لطفش وعده اي****ديگر چو شب نزديك شد چون زلف در پا مي برد

حاجت به تركي نيستش تا در كمند آرد دلي****من خود به رغبت در كمند افتاده ام تا مي برد

هر كو نصيحت مي كند در روزگار حسن او****ديوانگان عشق

را ديگر به سودا مي برد

وصفش نداند كرد كس درياي شيرينست و بس****سعدي كه شوخي مي كند گوهر به دريا مي برد

غزل 177: هر گه كه بر من آن بت عيار بگذرد

هر گه كه بر من آن بت عيار بگذرد****صد كاروان عالم اسرار بگذرد

مست شراب و خواب و جواني و شاهدي****هر لحظه پيش مردم هشيار بگذرد

هر گه كه بگذرد بكشد دوستان خويش****وين دوست منتظر كه دگربار بگذرد

گفتم به گوشه اي بنشينم چو عاقلان****ديوانه ام كند چو پري وار بگذرد

گفتم دري ز خلق ببندم به روي خويش****درديست در دلم كه ز ديوار بگذرد

بازار حسن جمله خوبان شكسته اي****ره نيست كز تو هيچ خريدار بگذرد

غايب مشو كه عمر گران مايه ضايعست****الا دمي كه در نظر يار بگذرد

آسايشست رنج كشيدن به بوي آنك****روزي طبيب بر سر بيمار بگذرد

ترسم كه مست و عاشق و بي دل شود چو ما****گر محتسب به خانه خمار بگذرد

سعدي به خويشتن نتوان رفت سوي دوست****كان جا طريق نيست كه اغيار بگذرد

غزل 178: كيست آن فتنه كه با تير و كمان مي گذرد

كيست آن فتنه كه با تير و كمان مي گذرد****وان چه تيرست كه در جوشن جان مي گذرد

آن نه شخصي كه جهانيست پر از لطف و كمال****عمر ضايع مكن اي دل كه جهان مي گذرد

آشكارا نپسندد دگر آن روي چو ماه****گر بداند كه چه بر خلق نهان مي گذرد

آخر اي نادره دور زمان از سر لطف****بر ما آي زماني كه زمان مي گذرد

صورت روي تو اي ماه دلاراي چنانك****صورت حال من از شرح و بيان مي گذرد

تا دگر باد صبايي به چمن بازآيد****عمر مي بينم و چون برق يمان مي گذرد

آتشي در دل سعدي به محبت زده اي****دود آنست كه وقتي به زبان مي گذرد

غزل 179: كيست آن ماه منور كه چنين مي گذرد

كيست آن ماه منور كه چنين مي گذرد****تشنه جان مي دهد و ماء معين مي گذرد

سرو اگر نيز تحول كند از جاي به جاي****نتوان گفت كه زيباتر از اين مي گذرد

حور عين مي گذرد در نظر سوختگان****يا مه چارده يا لعبت چين مي گذرد

كام از او كس نگرفتست مگر باد بهار****كه بر آن زلف و بناگوش و جبين مي گذرد

مردم زير زمين رفتن او پندارند****كآفتابست كه بر اوج برين مي گذرد

پاي گو بر سر عاشق نه و بر ديده دوست****حيف باشد كه چنين كس به زمين مي گذرد

هر كه در شهر دلي دارد و ديني دارد****گو حذر كن كه هلاك دل و دين مي گذرد

از خيال آمدن و رفتنش اندر دل و چشم****با گمان افتم و گر خود به يقين مي گذرد

گر كند روي به ما يا نكند حكم او راست****پادشاهيست كه بر ملك يمين مي گذرد

سعديا گوشه نشيني كن و شاهدبازي****شاهد آنست كه بر گوشه نشين مي گذرد

غزل 180: انصاف نبود آن رخ دلبند نهان كرد

انصاف نبود آن رخ دلبند نهان كرد****زيرا كه نه روييست كز او صبر توان كرد

امروز يقين شد كه تو محبوب خدايي****كز عالم جان اين همه دل با تو روان كرد

مشتاق تو را كي بود آرام و صبوري****هرگز نشنيدم كه كسي صبر ز جان كرد

تا كوه گرفتم ز فراقت مژه اي آب****چندان بچكانيد كه بر سنگ نشان كرد

زنهار كه از دمدمه كوس رحيلت****چون رايت منصور چه دل ها خفقان كرد

باران به بساط اول اين سال بباريد****ابر اين همه تأخير كه كرد از پي آن كرد

تا در نظرت باد صبا عذر بخواهد****هر جور كه بر طرف چمن باد خزان كرد

گل مژده بازآمدنت در چمن انداخت****سلطان صبا پرزر مصريش دهان كرد

از دامن كه تا به در شهر بساطي****از سبزه بگسترد و بر او لاله

فشان كرد

شايد كه زمين حله بپوشد كه چو سعدي****پيرانه سرش دولت روي تو جوان كرد

غزل 181: باد آمد و بوي عنبر آورد

باد آمد و بوي عنبر آورد****بادام شكوفه بر سر آورد

شاخ گل از اضطراب بلبل****با آن همه خار سر درآورد

تا پاي مباركش ببوسم****قاصد كه پيام دلبر آورد

ما نامه بدو سپرده بوديم****او نافه مشك اذفر آورد

هرگز نشنيده ام كه بادي****بوي گلي از تو خوشتر آورد

كس مثل تو خوبروي فرزند****نشنيد كه هيچ مادر آورد

بيچاره كسي كه در فراقت****روزي به نماز ديگر آورد

سعدي دل روشنت صدف وار****هر قطره كه خورد گوهر آورد

شيريني دختران طبعت****شور از متميزان برآورد

شايد كه كند به زنده در گور****در عهد تو هر كه دختر آورد

غزل 182: زنده شود هر كه پيش دوست بميرد

زنده شود هر كه پيش دوست بميرد****مرده دلست آن كه هيچ دوست نگيرد

هر كه ز ذوقش درون سينه صفاييست****شمع دلش را ز شاهدي نگزيرد

طالب عشقي دلي چو موم به دست آر****سنگ سيه صورت نگين نپذيرد

صورت سنگين دلي كشنده سعديست****هر كه بدين صورتش كشند نميرد

غزل 183: كدام چاره سگالم كه با تو درگيرد

كدام چاره سگالم كه با تو درگيرد****كجا روم كه دل من دل از تو برگيرد

ز چشم خلق فتادم هنوز و ممكن نيست****كه چشم شوخ من از عاشقي حذر گيرد

دل ضعيف مرا نيست زور بازوي آن****كه پيش تير غمت صابري سپر گيرد

چو تلخ عيشي من بشنوي به خنده درآي****كه گر به خنده درآيي جهان شكر گيرد

به خسته برگذري صحتش فرازآيد****به مرده درنگري زندگي ز سر گيرد

ز سوزناكي گفتار من قلم بگريست****كه در ني آتش سوزنده زودتر گيرد

دو چشم مست تو شهري به غمزه اي ببرند****كرشمه تو جهاني به يك نظر گيرد

گر از جفاي تو در كنج خانه بنشينم****خيالت از در و بامم به عنف درگيرد

مكن كه روز جمالت سر آيد ار سعدي****شبي به دست دعا دامن سحر گيرد

غزل 184: دلم دل از هوس يار بر نمي گيرد

دلم دل از هوس يار بر نمي گيرد****طريق مردم هشيار بر نمي گيرد

بلاي عشق خدايا ز جان ما برگير****كه جان من دل از اين كار بر نمي گيرد

همي گدازم و مي سازم و شكيباييست****كه پرده از سر اسرار بر نمي گيرد

وجود خسته من زير بار جور فلك****جفاي يار به سربار بر نمي گيرد

رواست گر نكند يار دعوي ياري****چو بار غم ز دل يار بر نمي گيرد

چه باشد ار به وفا دست گيردم يك بار****گرم ز دست به يك بار بر نمي گيرد

بسوخت سعدي در دوزخ فراق و هنوز****طمع از وعده ديدار بر نمي گيرد

غزل 185: كسي به عيب من از خويشتن نپردازد

كسي به عيب من از خويشتن نپردازد****كه هر كه مي نگرم با تو عشق مي بازد

فرشته اي تو بدين روشني نه آدميي****نه آدميست كه بر تو نظر نيندازد

نه آدمي كه اگر آهنين بود شخصي****در آفتاب جمالت چو موم بگدازد

چنين پسر كه تويي راحت روان پدر****سزد كه مادر گيتي به روي او نازد

كمان چفته ابرو كشيده تا بن گوش****چو لشكري كه به دنبال صيد مي تازد

كدام گل كه به روي تو ماند اندر باغ****كدام سرو كه با قامتت سر افرازد

درخت ميوه مقصود از آن بلندترست****كه دست قدرت كوتاه ما بر او يازد

مسلمش نبود عشق يار آتشروي****مگر كسي كه چو پروانه سوزد و سازد

مده به دست فراقم پس از وصال چو چنگ****كه مطربش بزند بعد از آن كه بنوازد

خلاف عهد تو هرگز نيايد از سعدي****دلي كه از تو بپرداخت با كه پردازد

غزل 186: بگذشت و باز آتش در خرمن سكون زد

بگذشت و باز آتش در خرمن سكون زد****درياي آتشينم در ديده موج خون زد

خود كرده بود غارت عشقش حوالي دل****بازم به يك شبيخون بر ملك اندرون زد

ديدار دلفروزش در پايم ارغوان ريخت****گفتار جان فزايش در گوشم ارغنون زد

ديوانگان خود را مي بست در سلاسل****هر جا كه عاقلي بود اين جا دم از جنون زد

يا رب دلي كه در وي پرواي خود نگنجد****دست محبت آن جا خرگاه عشق چون زد

غلغل فكند روحم در گلشن ملايك****هر گه كه سنگ آهي بر طاق آبگون زد

سعدي ز خود برون شو گر مرد راه عشقي****كان كس رسيد در وي كز خود قدم برون زد

غزل 187: هشيار كسي بايد كز عشق بپرهيزد

هشيار كسي بايد كز عشق بپرهيزد****وين طبع كه من دارم با عقل نياميزد

آن كس كه دلي دارد آراسته معني****گر هر دو جهان باشد در پاي يكي ريزد

گر سيل عقاب آيد شوريده نينديشد****ور تير بلا بارد ديوانه نپرهيزد

آخر نه منم تنها در باديه سودا****عشق لب شيرينت بس شور برانگيزد

بي بخت چه فن سازم تا برخورم از وصلت****بي مايه زبون باشد هر چند كه بستيزد

فضلست اگرم خواني عدلست اگرم راني****قدر تو نداند آن كز زجر تو بگريزد

تا دل به تو پيوستم راه همه دربستم****جايي كه تو بنشيني بس فتنه كه برخيزد

سعدي نظر از رويت كوته نكند هرگز****ور روي بگرداني در دامنت آويزد

غزل 188: به حديث درنيايي كه لبت شكر نريزد

به حديث درنيايي كه لبت شكر نريزد****نچمي كه شاخ طوبي به ستيزه برنريزد

هوس تو هيچ طبعي نپزد كه سر نبازد****ز پي تو هيچ مرغي نپرد كه پر نريزد

دلم از غمت زماني نتواند ار ننالد****مژه يك دم آب حسرت نشكيبد ار نريزد

كه نه من ز دست خوبان نبرم به عاقبت جان****تو مرا بكش كه خونم ز تو خوبتر نريزد

دررست لفظ سعدي ز فراز بحر معني****چه كند به دامني در كه به دوست برنريزد

غزل 189: آه اگر دست دل من به تمنا نرسد

آه اگر دست دل من به تمنا نرسد****يا دل از چنبر عشق تو به من وانرسد

غم هجران به سويتتر از اين قسمت كن****كاين همه درد به جان من تنها نرسد

سروبالاي منا گر به چمن برگذري****سرو بالاي تو را سرو به بالا نرسد

چون تويي را چو مني در نظر آيد هيهات****كه قيامت رسد اين رشته به هم يا نرسد

ز آسمان بگذرم ار بر منت افتد نظري****ذره تا مهر نبيند به ثريا نرسد

بر سر خوان لبت دست چو من درويشي****به گدايي رسد آخر چو به يغما نرسد

ابر چشمانم اگر قطره چنين خواهد ريخت****بوالعجب دارم اگر سيل به دريا نرسد

هجر بپسندم اگر وصل ميسر نشود****خار بردارم اگر دست به خرما نرسد

سعديا كنگره وصل بلندست و هر آنك****پاي بر سر ننهد دست وي آن جا نرسد

غزل 190: از اين تعلق بيهوده تا به من چه رسد

از اين تعلق بيهوده تا به من چه رسد****وزان كه خون دلم ريخت تا به تن چه رسد

به گرد پاي سمندش نمي رسد مشتاق****كه دستبوس كند تا بدان دهن چه رسد

همه خطاي منست اين كه مي رود بر من****ز دست خويشتنم تا به خويشتن چه رسد

بيا كه گر به گريبان جان رسد دستم****ز شوق پاره كنم تا به پيرهن چه رسد

كه ديد رنگ بهاري به رنگ رخسارت****كه آب گل ببرد تا به ياسمن چه رسد

رقيب كيست كه در ماجراي خلوت ما****فرشته ره نبرد تا به اهرمن چه رسد

ز هر نبات كه حسني و منظري دارد****به سرو قامت آن نازنين بدن چه رسد

چو خسرو از لب شيرين نمي برد مقصود****قياس كن كه به فرهاد كوهكن چه رسد

زكات لعل لبت را بسي طلبكارند****ميان اين همه خواهندگان به من چه رسد

رسيد ناله سعدي به هر كه در آفاق****و گر

عبير نسوزد به انجمن چه رسد

غزل 191: كي برست اين گل خندان و چنين زيبا شد

كي برست اين گل خندان و چنين زيبا شد****آخر اين غوره نوخاسته چون حلوا شد

ديگر اين مرغ كي از بيضه برآمد كه چنين****بلبل خوش سخن و طوطي شكرخا شد

كه درآموختش اين لطف و بلاغت كان روز****مردم از عقل به دربرد كه او دانا شد

شاخكي تازه برآورد صبا بر لب جوي****چشم بر هم نزدي سرو سهي بالا شد

عالم طفلي و جهل حيواني بگذاشت****آدمي طبع و ملك خوي و پري سيما شد

عقل را گفتم از اين پس به سلامت بنشين****گفت خاموش كه اين فتنه دگر پيدا شد

پر نشد چون صدف از لولو لالا دهني****كه نه از حسرت او ديده ما دريا شد

سعديا غنچه سيراب نگنجد در پوست****وقت خوش ديد و بخنديد و گلي رعنا شد

غزل 192: گر آن مراد شبي در كنار ما باشد

گر آن مراد شبي در كنار ما باشد****زهي سعادت و دولت كه يار ما باشد

اگر هزار غمست از جهانيان بر دل****همين بسست كه او غمگسار ما باشد

به كنج غاري عزلت گزينم از همه خلق****گر آن لطيف جهان يار غار ما باشد

از آن طرف نپذيرد كمال او نقصان****وزين جهت شرف روزگار ما باشد

جفاي پرده درانم تفاوتي نكند****اگر عنايت او پرده دار ما باشد

مراد خاطر ما مشكلست و مشكل نيست****اگر مراد خداوندگار ما باشد

به اختيار قضاي زمان ببايد ساخت****كه دايم آن نبود كاختيار ما باشد

و گر به دست نگارين دوست كشته شويم****ميان عالميان افتخار ما باشد

به هيچ كار نيايم گرم تو نپسندي****و گر قبول كني كار كار ما باشد

نگارخانه چيني كه وصف مي گويند****نه ممكنست كه مثل نگار ما باشد

چنين غزال كه وصفش همي رود سعدي****گمان مبر كه به تنها شكار ما باشد

غزل 193: شورش بلبلان سحر باشد

شورش بلبلان سحر باشد****خفته از صبح بي خبر باشد

تيرباران عشق خوبان را****دل شوريدگان سپر باشد

عاشقان كشتگان معشوقند****هر كه زندست در خطر باشد

همه عالم جمال طلعت اوست****تا كه را چشم اين نظر باشد

كس ندانم كه دل بدو ندهد****مگر آن كس كه بي بصر باشد

آدمي را كه خاركي در پاي****نرود طرفه جانور باشد

گو ترش روي باش و تلخ سخن****زهر شيرين لبان شكر باشد

عاقلان از بلا بپرهيزند****مذهب عاشقان دگر باشد

پاي رفتن نماند سعدي را****مرغ عاشق بريده پر باشد

غزل 194: شب عاشقان بي دل چه شبي دراز باشد

شب عاشقان بي دل چه شبي دراز باشد****تو بيا كز اول شب در صبح باز باشد

عجبست اگر توانم كه سفر كنم ز دستت****به كجا رود كبوتر كه اسير باز باشد

ز محبتت نخواهم كه نظر كنم به رويت****كه محب صادق آنست كه پاكباز باشد

به كرشمه عنايت نگهي به سوي ما كن****كه دعاي دردمندان ز سر نياز باشد

سخني كه نيست طاقت كه ز خويشتن بپوشم****به كدام دوست گويم كه محل راز باشد

چه نماز باشد آن را كه تو در خيال باشي****تو صنم نمي گذاري كه مرا نماز باشد

نه چنين حساب كردم چو تو دوست مي گرفتم****كه ثنا و حمد گوييم و جفا و ناز باشد

دگرش چو بازبيني غم دل مگوي سعدي****كه شب وصال كوتاه و سخن دراز باشد

قدمي كه برگرفتي به وفا و عهد ياران****اگر از بلا بترسي قدم مجاز باشد

غزل 195: از تو دل برنكنم تا دل و جانم باشد

از تو دل برنكنم تا دل و جانم باشد****مي برم جور تو تا وسع و توانم باشد

گر نوازي چه سعادت به از اين خواهم يافت****ور كشي زار چه دولت به از آنم باشد

چون مرا عشق تو از هر چه جهان بازاستد****چه غم از سرزنش هر كه جهانم باشد

تيغ قهر ار تو زني قوت روحم گردد****جام زهر ار تو دهي قوت روانم باشد

در قيامت چو سر از خاك لحد بردارم****گرد سوداي تو بر دامن جانم باشد

گر تو را خاطر ما نيست خيالت بفرست****تا شبي محرم اسرار نهانم باشد

هر كسي را ز لبت خشك تمنايي هست****من خود اين بخت ندارم كه زبانم باشد

جان برافشانم اگر سعدي خويشم خواني****سر اين دارم اگر طالع آنم باشد

غزل 196: سر جانان ندارد هر كه او را خوف جان باشد

سر جانان ندارد هر كه او را خوف جان باشد****به جان گر صحبت جانان برآيد رايگان باشد

مغيلان چيست تا حاجي عنان از كعبه برپيچد****خسك در راه مشتاقان بساط پرنيان باشد

ندارد با تو بازاري مگر شوريده اسراري****كه مهرش در ميان جان و مهرش بر دهان باشد

پري رويا چرا پنهان شوي از مردم چشمم****پري را خاصيت آنست كز مردم نهان باشد

نخواهم رفتن از دنيا مگر در پاي ديوارت****كه تا در وقت جان دادن سرم بر آستان باشد

گر از راي تو برگردم بخيل و ناجوانمردم****روان از من تمنا كن كه فرمانت روان باشد

به درياي غمت غرقم گريزان از همه خلقم****گريزد دشمن از دشمن كه تيرش در كمان باشد

خلايق در تو حيرانند و جاي حيرتست الحق****كه مه را بر زمين بينند و مه بر آسمان باشد

ميانت را و مويت را اگر صد ره بپيمايي****ميانت كمتر از مويي و مويت تا ميان باشد

به شمشير از تو نتوانم كه روي

دل بگردانم****و گر ميلم كشي در چشم ميلم همچنان باشد

چو فرهاد از جهان بيرون به تلخي مي رود سعدي****وليكن شور شيرينش بماند تا جهان باشد

غزل 197: نظر خداي بينان طلب هوا نباشد

نظر خداي بينان طلب هوا نباشد****سفر نيازمندان قدم خطا نباشد

همه وقت عارفان را نظرست و عاميان را****نظري معاف دارند و دوم روا نباشد

به نسيم صبح بايد كه نبات زنده باشي****نه جماد مرده كان را خبر از صبا نباشد

اگرت سعادتي هست كه زنده دل بميري****به حياتي اوفتادي كه دگر فنا نباشد

به كسي نگر كه ظلمت بزدايد از وجودت****نه كسي نعوذبالله كه در او صفا نباشد

تو خود از كدام شهري كه ز دوستان نپرسي****مگر اندر آن ولايت كه تويي وفا نباشد

اگر اهل معرفت را چو ني استخوان بسنبي****چو دفش به هيچ سختي خبر از قفا نباشد

اگرم تو خون بريزي به قيامتت نگيرم****كه ميان دوستان اين همه ماجرا نباشد

نه حريف مهربانست حريف سست پيمان****كه به روز تيرباران سپر بلا نباشد

تو در آينه نگه كن كه چه دلبري وليكن****تو كه خويشتن ببيني نظرت به ما نباشد

تو گمان مبر كه سعدي ز جفا ملول گردد****كه گرش تو بي جنايت بكشي جفا نباشد

دگري همين حكايت بكند كه من وليكن****چو معاملت ندارد سخن آشنا نباشد

غزل 198: با كاروان مصري چندين شكر نباشد

با كاروان مصري چندين شكر نباشد****در لعبتان چيني زين خوبتر نباشد

اين دلبري و شوخي از سرو و گل نيايد****وين شاهدي و شنگي در ماه و خور نباشد

گفتم به شيرمردي چشم از نظر بدوزم****با تير چشم خوبان تقوا سپر نباشد

ما را نظر به خيرست از حسن ماه رويان****هر كو به شر كند ميل او خود بشر نباشد

هر آدمي كه بيني از سر عشق خالي****در پايه جمادست او جانور نباشد

الا گذر نباشد پيش تو اهل دل را****ور نه به هيچ تدبير از تو گذر نباشد

هوشم نماند با كس انديشه ام تويي بس****جايي كه حيرت آمد سمع و بصر نباشد

بر عندليب

عاشق گر بشكني قفس را****از ذوق اندرونش پرواي در نباشد

تو مست خواب نوشين تا بامداد و بر من****شب ها رود كه گويي هرگز سحر نباشد

دل مي برد به دعوي فرياد شوق سعدي****الا بهيمه اي را كز دل خبر نباشد

تا آتشي نباشد در خرمني نگيرد****طامات مدعي را چندين اثر نباشد

غزل 199: تا حال منت خبر نباشد

تا حال منت خبر نباشد****در كار منت نظر نباشد

تا قوت صبر بود كرديم****ديگر چه كنيم اگر نباشد

آيين وفا و مهرباني در****در شهر شما مگر نباشد

گويند نظر چرا نبستي****تا مشغله و خطر نباشد

اي خواجه برو كه جهد انسان****با تير قضا سپر نباشد

اين شور كه در سرست ما را****وقتي برود كه سر نباشد

بيچاره كجا رود گرفتار****كز كوي تو ره به درنباشد

چون روي تو دلفريب و دلبند****در روي زمين دگر نباشد

در پارس چنين نمك نديدم****در مصر چنين شكر نباشد

گر حكم كني به جان سعدي****جان از تو عزيزتر نباشد

غزل 200: چه كسي كه هيچ كس را به تو بر نظر نباشد

چه كسي كه هيچ كس را به تو بر نظر نباشد****كه نه در تو بازماند مگرش بصر نباشد

نه طريق دوستانست و نه شرط مهرباني****كه ز دوستي بميريم و تو را خبر نباشد

مكن ار چه مي تواني كه ز خدمتم براني****نزنند سائلي را كه دري دگر نباشد

به رهت نشسته بودم كه نظر كني به حالم****نكني كه چشم مستت ز خمار برنباشد

همه شب در اين حديثم كه خنك تني كه دارد****مژه اي به خواب و بختي كه به خواب درنباشد

چه خوشست مرغ وحشي كه جفاي كس نبيند****من و مرغ خانگي را بكشند و پر نباشد

نه من آن گناه دارم كه بترسم از عقوبت****نظري كه سر نبازي ز سر نظر نباشد

قمري كه دوست داري همه روز دل بر آن نه****كه شبيت خون بريزد كه در او قمر نباشد

چه وجود نقش ديوار و چه آدمي كه با او****سخني ز عشق گويند و در او اثر نباشد

شب و روز رفت بايد قدم روندگان را****چو به مؤمني رسيدي دگرت سفر نباشد

عجبست پيش بعضي كه ترست شعر سعدي****ورق درخت طوبيست چگونه تر نباشد

غزل 201: آن به كه نظر باشد و گفتار نباشد

آن به كه نظر باشد و گفتار نباشد****تا مدعي اندر پس ديوار نباشد

آن بر سر گنجست كه چون نقطه به كنجي****بنشيند و سرگشته چو پرگار نباشد

اي دوست برآور دري از خلق به رويم****تا هيچ كسم واقف اسرار نباشد

مي خواهم و معشوق و زميني و زماني****كو باشد و من باشم و اغيار نباشد

پندم مده اي دوست كه ديوانه سرمست****هرگز به سخن عاقل و هشيار نباشد

با صاحب شمشير مبادت سر و كاري****الا به سر خويشتنت كار نباشد

سهلست به خون من اگر دست برآري****جان دادن در پاي تو دشوار نباشد

ماهت نتوان خواند بدين صورت و

گفتار****مه را لب و دندان شكربار نباشد

وان سرو كه گويند به بالاي تو باشد****هرگز به چنين قامت و رفتار نباشد

ما توبه شكستيم كه در مذهب عشاق****صوفي نپسندند كه خمار نباشد

هر پاي كه در خانه فرورفت به گنجي****ديگر همه عمرش سر بازار نباشد

عطار كه در عين گلابست عجب نيست****گر وقت بهارش سر گلزار نباشد

مردم همه دانند كه در نامه سعدي****مشكيست كه در كلبه عطار نباشد

جان در سر كار تو كند سعدي و غم نيست****كان يار نباشد كه وفادار نباشد

غزل 202: جنگ از طرف دوست دل آزار نباشد

جنگ از طرف دوست دل آزار نباشد****ياري كه تحمل نكند يار نباشد

گر بانگ برآيد كه سري در قدمي رفت****بسيار مگوييد كه بسيار نباشد

آن بار كه گردون نكشد يار سبكروح****گر بر دل عشاق نهد بار نباشد

تا رنج تحمل نكني گنج نبيني****تا شب نرود صبح پديدار نباشد

آهنگ دراز شب رنجوري مشتاق****با آن نتوان گفت كه بيدار نباشد

از ديده من پرس كه خواب شب مستي****چون خاستن و خفتن بيمار نباشد

گر دست به شمشير بري عشق همانست****كان جا كه ارادت بود انكار نباشد

از من مشنو دوستي گل مگر آن گاه****كم پاي برهنه خبر از خار نباشد

مرغان قفس را المي باشد و شوقي****كان مرغ نداند كه گرفتار نباشد

دل آينه صورت غيبست وليكن****شرطست كه بر آينه زنگار نباشد

سعدي حيوان را كه سر از خواب گران شد****دربند نسيم خوش اسحار نباشد

آن را كه بصارت نبود يوسف صديق****جايي بفروشد كه خريدار نباشد

غزل 203: تو را ناديدن ما غم نباشد

تو را ناديدن ما غم نباشد****كه در خيلت به از ما كم نباشد

من از دست تو در عالم نهم روي****وليكن چون تو در عالم نباشد

عجب گر در چمن برپاي خيزي****كه سرو راست پيشت خم نباشد

مبادا در جهان دلتنگ رويي****كه رويت بيند و خرم نباشد

من اول روز دانستم كه اين عهد****كه با من مي كني محكم نباشد

كه دانستم كه هرگز سازگاري****پري را با بني آدم نباشد

مكن يارا دلم مجروح مگذار****كه هيچم در جهان مرهم نباشد

بيا تا جان شيرين در تو ريزم****كه بخل و دوستي با هم نباشد

نخواهم بي تو يك دم زندگاني****كه طيب عيش بي همدم نباشد

نظر گويند سعدي با كه داري****كه غم با يار گفتن غم نباشد

حديث دوست با دشمن نگويم****كه هرگز مدعي محرم نباشد

غزل 204: گر گويمت كه سروي سرو اين چنين نباشد

گر گويمت كه سروي سرو اين چنين نباشد****ور گويمت كه ماهي مه بر زمين نباشد

گر در جهان بگردي و آفاق درنوردي****صورت بدين شگرفي در كفر و دين نباشد

لعلست يا لبانت قندست يا دهانت****تا در برت نگيرم نيكم يقين نباشد

صورت كنند زيبا بر پرنيان و ديبا****ليكن بر ابروانش سحر مبين نباشد

زنبور اگر ميانش باشد بدين لطيفي****حقا كه در دهانش اين انگبين نباشد

گر هر كه در جهان را شايد كه خون بريزي****با يار مهربانت بايد كه كين نباشد

گر جان نازنينش در پاي ريزي اي دل****در كار نازنينان جان نازنين نباشد

ور زان كه ديگري را بر ما همي گزيند****گو برگزين كه ما را بر تو گزين نباشد

عشقش حرام بادا بر يار سروبالا****تردامني كه جانش در آستين نباشد

سعدي به هيچ علت روي از تو برنپيچد****الا گرش براني علت جز اين نباشد

غزل 205: اگر سروي به بالاي تو باشد

اگر سروي به بالاي تو باشد****نه چون بشن دلاراي تو باشد

و گر خورشيد در مجلس نشيند****نپندارم كه همتاي تو باشد

و گر دوران ز سر گيرند هيهات****كه مولودي به سيماي تو باشد

كه دارد در همه لشكر كماني****كه چون ابروي زيباي تو باشد

مبادا ور بود غارت در اسلام****همه شيراز يغماي تو باشد

براي خود نشايد در تو پيوست****همي سازيم تا راي تو باشد

دو عالم را به يك بار از دل تنگ****برون كرديم تا جاي تو باشد

يك امروزست ما را نقد ايام****مرا كي صبر فرداي تو باشد

خوشست اندر سر ديوانه سودا****به شرط آن كه سوداي تو باشد

سر سعدي چو خواهد رفتن از دست****همان بهتر كه در پاي تو باشد

غزل 206: در پاي تو افتادن شايسته دمي باشد

در پاي تو افتادن شايسته دمي باشد****ترك سر خود گفتن زيبا قدمي باشد

بسيار زبوني ها بر خويش روا دارد****درويش كه بازارش با محتشمي باشد

زين سان كه وجود توست اي صورت روحاني****شايد كه وجود ما پيشت عدمي باشد

گر جمله صنم ها را صورت به تو مانستي****شايد كه مسلمان را قبله صنمي باشد

با آن كه اسيران را كشتي و خطا كردي****بر كشته گذر كردن نوع كرمي باشد

رقص از سر ما بيرون امروز نخواهد شد****كاين مطرب ما يك دم خاموش نمي باشد

هر كو به همه عمرش سوداي گلي بودست****داند كه چرا بلبل ديوانه همي باشد

كس بر الم ريشت واقف نشود سعدي****الا به كسي گويي كو را المي باشد

غزل 207: تو را خود يك زمان با ما سر صحرا نمي باشد

تو را خود يك زمان با ما سر صحرا نمي باشد****چو شمست خاطر رفتن بجز تنها نمي باشد

دو چشم از ناز در پيشت فراغ از حال درويشت****مگر كز خوبي خويشت نگه در ما نمي باشد

ملك يا چشمه نوري پري يا لعبت حوري****كه بر گلبن گل سوري چنين زيبا نمي باشد

پري رويي و مه پيكر سمن بويي و سيمين بر****عجب كز حسن رويت در جهان غوغا نمي باشد

چو نتوان ساخت بي رويت ببايد ساخت با خويت****كه ما را از سر كويت سر دروا نمي باشد

مرو هر سوي و هر جاگه كه مسكينان نيند آگه****نمي بيند كست ناگه كه او شيدا نمي باشد

جهاني در پيت مفتون به جاي آب گريان خون****عجب مي دارم از هامون كه چون دريا نمي باشد

همه شب مي پزم سودا به بوي وعده فردا****شب سوداي سعدي را مگر فردا نمي باشد

چرا بر خاك اين منزل نگريم تا بگيرد گل****وليكن با تو آهن دل دمم گيرا نمي باشد

غزل 208: مرا به عاقبت اين شوخ سيمتن بكشد

مرا به عاقبت اين شوخ سيمتن بكشد****چو شمع سوخته روزي در انجمن بكشد

به لطف اگر بخرامد هزار دل ببرد****به قهر اگر بستيزد هزار تن بكشد

اگر خود آب حياتست در دهان و لبش****مرا عجب نبود كان لب و دهن بكشد

گر ايستاد حريفي اسير عشق بماند****و گر گريخت خيالش به تاختن بكشد

مرا كه قوت كاهي نه كي دهد زنهار****بلاي عشق كه فرهاد كوهكن بكشد

كسان عتاب كنندم كه ترك عشق بگوي****به نقد اگر نكشد عشقم اين سخن بكشد

به شرع عابد اوثان اگر ببايد كشت****مرا چه حاجت كشتن كه خود وثن بكشد

به دوستي گله كردم ز چشم شوخش گفت****عجب نباشد اگر مست تيغ زن بكشد

به يك نفس كه برآميخت يار با اغيار****بسي نماند كه غيرت وجود من بكشد

به خنده گفت كه من شمع

جمعم اي سعدي****مرا از آن چه كه پروانه خويشتن بكشد

غزل 209: تا كي اي دلبر دل من بار تنهايي كشد

تا كي اي دلبر دل من بار تنهايي كشد****ترسم از تنهايي احوالم به رسوايي كشد

كي شكيبايي توان كردن چو عقل از دست رفت****عاقلي بايد كه پاي اندر شكيبايي كشد

سروبالاي منا گر چون گل آيي به چمن****خاك پايت نرگس اندر چشم بينايي كشد

روي تاجيكانه ات بنماي تا داغ حبش****آسمان بر چهره تركان يغمايي كشد

شهد ريزي چون دهانت دم به شيريني زند****فتنه انگيزي چو زلفت سر به رعنايي كشد

دل نماند بعد از اين با كس كه گر خود آهنست****ساحر چشمت به مغناطيس زيبايي كشد

خود هنوزت پسته خندان عقيقين نقطه ايست****باش تا گردش قضا پرگار مينايي كشد

سعديا دم دركش ار ديوانه خوانندت كه عشق****گر چه از صاحب دلي خيزد به شيدايي كشد

غزل 210: خواب خوش من اي پسر دستخوش خيال شد

خواب خوش من اي پسر دستخوش خيال شد****نقد اميد عمر من در طلب وصال شد

گر نشد اشتياق او غالب صبر و عقل من****اين به چه زيردست گشت آن به چه پايمال شد

بر من اگر حرام شد وصل تو نيست بوالعجب****بوالعجب آن كه خون من بر تو چرا حلال شد

پرتو آفتاب اگر بدر كند هلال را****بدر وجود من چرا در نظرت هلال شد

زيبد اگر طلب كند عزت ملك مصر دل****آن كه هزار يوسفش بنده جاه و مال شد

طرفه مدار اگر ز دل نعره بيخودي زنم****كآتش دل چو شعله زد صبر در او محال شد

سعدي اگر نظر كند تا نه غلط گمان بري****كو نه به رسم ديگران بنده زلف و خال شد

غزل 211: امروز در فراق تو ديگر به شام شد

امروز در فراق تو ديگر به شام شد****اي ديده پاس دار كه خفتن حرام شد

بيش احتمال سنگ جفا خوردنم نماند****كز رقت اندرون ضعيفم چو جام شد

افسوس خلق مي شنوم در قفاي خويش****كاين پخته بين كه در سر سوداي خام شد

تنها نه من به دانه خالت مقيدم****اين دانه هر كه ديد گرفتار دام شد

گفتم يكي به گوشه چشمت نظر كنم****چشمم دور بماند و زيادت مقام شد

اي دل نگفتمت كه عنان نظر بتاب****اكنونت افكند كه ز دستت لگام شد

نامم به عاشقي شد و گويند توبه كن****توبت كنون چه فايده دارد كه نام شد

از من به عشق روي تو مي زايد اين سخن****طوطي شكر شكست كه شيرين كلام شد

ابناي روزگار غلامان به زر خرند****سعدي تو را به طوع و ارادت غلام شد

آن مدعي كه دست ندادي ببند كس****اين بار در كمند تو افتاد و رام شد

شرح غمت به وصف نخواهد شدن تمام****جهدم به آخر آمد و دفتر تمام شد

غزل 212: هر كه شيريني فروشد مشتري بر وي بجوشد

هر كه شيريني فروشد مشتري بر وي بجوشد****يا مگس را پر ببندد يا عسل را سر بپوشد

همچنان عاشق نباشد ور بود صادق نباشد****هر كه درمان مي پذيرد يا نصيحت مي نيوشد

گر مطيع خدمتت را كفر فرمايي بگويد****ور حريف مجلست را زهر فرمايي بنوشد

شمع پيشت روشنايي نزد آتش مي نمايد****گل به دستت خوبرويي پيش يوسف مي فروشد

سود بازرگان دريا بي خطر ممكن نگردد****هر كه مقصودش تو باشي تا نفس دارد بكوشد

برگ چشمم مي نخوشد در زمستان فراقت****وين عجب كاندر زمستان برگ هاي تر بخوشد

هر كه معشوقي ندارد عمر ضايع مي گذارد****همچنان ناپخته باشد هر كه بر آتش نجوشد

تا غمي پنهان نباشد رقتي پيدا نگردد****هم گلي ديدست سعدي تا چو بلبل مي خروشد

غزل 213: دوش بي روي تو آتش به سرم بر مي شد

دوش بي روي تو آتش به سرم بر مي شد****و آبي از ديده مي آمد كه زمين تر مي شد

تا به افسوس به پايان نرود عمر عزيز****همه شب ذكر تو مي رفت و مكرر مي شد

چون شب آمد همه را ديده بيارامد و من****گفتي اندر بن مويم سر نشتر مي شد

آن نه مي بود كه دور از نظرت مي خوردم****خون دل بود كه از ديده به ساغر مي شد

از خيال تو به هر سو كه نظر مي كردم****پيش چشمم در و ديوار مصور مي شد

چشم مجنون چو بخفتي همه ليلي ديدي****مدعي بود اگرش خواب ميسر مي شد

هوش مي آمد و مي رفت و نه ديدار تو را****مي بديدم نه خيالم ز برابر مي شد

گاه چون عود بر آتش دل تنگم مي سوخت****گاه چون مجمره ام دود به سر بر مي شد

گويي آن صبح كجا رفت كه شب هاي دگر****نفسي مي زد و آفاق منور مي شد

سعديا عقد ثريا مگر امشب بگسيخت****ور نه هر شب به گريبان افق بر مي شد

غزل 214: سرمست ز كاشانه به گلزار برآمد

سرمست ز كاشانه به گلزار برآمد****غلغل ز گل و لاله به يك بار برآمد

مرغان چمن نعره زنان ديدم و گويان****زين غنچه كه از طرف چمنزار برآمد

آب از گل رخساره او عكس پذيرفت****و آتش به سر غنچه گلنار برآمد

سجاده نشيني كه مريد غم او شد****آوازه اش از خانه خمار برآمد

زاهد چو كرامات بت عارض او ديد****از چله ميان بسته به زنار برآمد

بر خاك چو من بي دل و ديوانه نشاندش****اندر نظر هر كه پري وار برآمد

من مفلس از آن روز شدم كز حرم غيب****ديباي جمال تو به بازار برآمد

كام دلم آن بود كه جان بر تو فشانم****آن كام ميسر شد وين كار برآمد

سعدي چمن آن روز به تاراج خزان داد****كز باغ دلش بوي گل يار برآمد

غزل 215: ساعتي كز درم آن سرو روان بازآمد

ساعتي كز درم آن سرو روان بازآمد****راست گويي به تن مرده روان بازآمد

بخت پيروز كه با ما به خصومت مي بود****بامداد از در من صلح كنان بازآمد

پير بودم ز جفاي فلك و جور زمان****باز پيرانه سرم عشق جوان بازآمد

دوست بازآمد و دشمن به مصيبت بنشست****باد نوروز علي رغم خزان بازآمد

مژدگاني بده اي نفس كه سختي بگذشت****دل گراني مكن اي جسم كه جان بازآمد

باور از بخت ندارم كه به صلح از در من****آن بت سنگ دل سخت كمان بازآمد

تا تو بازآمدي اي مونس جان از در غيب****هر كه در سر هوسي داشت از آن بازآمد

عشق روي تو حرامست مگر سعدي را****كه به سوداي تو از هر كه جهان بازآمد

دوستان عيب مگيريد و ملامت مكنيد****كاين حديثيست كه از وي نتوان بازآمد

غزل 216: روز برآمد بلند اي پسر هوشمند

روز برآمد بلند اي پسر هوشمند****گرم ببود آفتاب خيمه به رويش ببند

طفل گيا شير خورد شاخ جوان گو ببال****ابر بهاري گريست طرف چمن گو بخند

تا به تماشاي باغ ميل چرا مي كند****هر كه به خيلش درست قامت سرو بلند

عقل روا مي نداشت گفتن اسرار عشق****قوت بازوي شوق بيخ صبوري بكند

دل كه بيابان گرفت چشم ندارد به راه****سر كه صراحي كشيد گوش ندارد به پند

كشته شمشير عشق حال نگويد كه چون****تشنه ديدار دوست راه نپرسد كه چند

هر كه پسند آمدش چون تو يكي در نظر****بس كه بخواهد شنيد سرزنش ناپسند

در نظر دشمنان نوش نباشد هني****وز قبل دوستان نيش نباشد گزند

اين كه سرش در كمند جان به دهانش رسيد****مي نكند التفات آن كه به دستش كمند

سعدي اگر عاقلي عشق طريق تو نيست****با كف زورآزماي پنجه نشايد فكند

غزل 217: آن را كه غمي چون غم من نيست چه داند

آن را كه غمي چون غم من نيست چه داند****كز شوق توام ديده چه شب مي گذراند

وقتست اگر از پاي درآيم كه همه عمر****باري نكشيدم كه به هجران تو ماند

سوز دل يعقوب ستمديده ز من پرس****كاندوه دل سوختگان سوخته داند

ديوانه گرش پند دهي كار نبندد****ور بند نهي سلسله در هم گسلاند

ما بي تو به دل برنزديم آب صبوري****در آتش سوزنده صبوري كه تواند

هر گه كه بسوزد جگرم ديده بگريد****وين گريه نه آبيست كه آتش بنشاند

سلطان خيالت شبي آرام نگيرد****تا بر سر صبر من مسكين ندواند

شيرين ننمايد به دهانش شكر وصل****آن را كه فلك زهر جدايي نچشاند

گر بار دگر دامن كامي به كف آرم****تا زنده ام از چنگ منش كس نرهاند

ترسم كه نمانم من از اين رنج دريغا****كاندر دل من حسرت روي تو بماند

قاصد رود از پارس به كشتي به خراسان****گر چشم من اندر عقبش سيل

براند

فرياد كه گر جور فراق تو نويسم****فرياد برآيد ز دل هر كه بخواند

شرح غم هجران تو هم با تو توان گفت****پيداست كه قاصد چه به سمع تو رساند

زنهار كه خون مي چكد از گفته سعدي****هرك اين همه نشتر بخورد خون بچكاند

غزل 218: آن سرو كه گويند به بالاي تو ماند

آن سرو كه گويند به بالاي تو ماند****هرگز قدمي پيش تو رفتن نتواند

دنبال تو بودن گنه از جانب ما نيست****با غمزه بگو تا دل مردم نستاند

زنهار كه چون مي گذري بر سر مجروح****وز وي خبرت نيست كه چون مي گذراند

بخت آن نكند با من سرگشته كه يك روز****همخانه من باشي و همسايه نداند

هر كو سر پيوند تو دارد به حقيقت****دست از همه چيز و همه كس درگسلاند

امروز چه داني تو كه در آتش و آبم****چون خاك شوم باد به گوشت برساند

آنان كه ندانند پريشاني مشتاق****گويند كه ناليدن بلبل به چه ماند

گل را همه كس دست گرفتند و نخوانند****بلبل نتوانست كه فرياد نخواند

هر ساعتي اين فتنه نوخاسته از جاي****برخيزد و خلقي متحير بنشاند

در حسرت آنم كه سر و مال به يك بار****در دامنش افشانم و دامن نفشاند

سعدي تو در اين بند بميري و نداند****فرياد بكن يا بكشد يا برهاند

غزل 219: كسي كه روي تو ديدست حال من داند

كسي كه روي تو ديدست حال من داند****كه هر كه دل به تو پرداخت صبر نتواند

مگر تو روي بپوشي و گر نه ممكن نيست****كه آدمي كه تو بيند نظر بپوشاند

هر آفريده كه چشمش بر آن جمال افتاد****دلش ببخشد و بر جانت آفرين خواند

اگر به دست كند باغبان چنين سروي****چه جاي چشمه كه بر چشم هات بنشاند

چه روزها به شب آورد جان منتظرم****به بوي آن كه شبي با تو روز گرداند

به چند حيله شبي در فراق روز كنم****و گر نبينمت آن روز هم به شب ماند

جفا و سلطنتت مي رسد ولي مپسند****كه گر سوار براند پياده درماند

به دست رحمتم از خاك آستان بردار****كه گر بيفكنيم كس به هيچ نستاند

چه حاجتست به شمشير قتل عاشق را****حديث دوست بگويش كه جان برافشاند

پيام اهل دلست

اين خبر كه سعدي داد****نه هر كه گوش كند معني سخن داند

غزل 220: دلم خيال تو را ره نماي مي داند

دلم خيال تو را ره نماي مي داند****جز اين طريق ندانم خداي مي داند

ز درد روبه عشقت چو شير مي نالم****اگر چه همچو سگم هرزه لاي مي داند

ز فرقت تو نمي دانم ايچ لذت عمر****به چشم هاي كش دلرباي مي داند

بسي بگشت و غمت در دلم مقام گرفت****كجا رود كه هم آن جاي جاي مي داند

به حال سعدي بيچاره قهقهه چه زني****كه چاره در غم تو هاي هاي مي داند

غزل 221: مجلس ما دگر امروز به بستان ماند

مجلس ما دگر امروز به بستان ماند****عيش خلوت به تماشاي گلستان ماند

مي حلالست كسي را كه بود خانه بهشت****خاصه از دست حريفي كه به رضوان ماند

خط سبز و لب لعلت به چه ماننده كني****من بگويم به لب چشمه حيوان ماند

تا سر زلف پريشان تو محبوب منست****روزگارم به سر زلف پريشان ماند

چه كند كشته عشقت كه نگويد غم دل****تو مپندار كه خون ريزي و پنهان ماند

هر كه چون موم به خورشيد رخت نرم نشد****زينهار از دل سختش كه به سندان ماند

نادر افتد كه يكي دل به وصالت ندهد****يا كسي در بلد كفر مسلمان ماند

تو كه چون برق بخندي چه غمت دارد از آنك****من چنان زار بگريم كه به باران ماند

طعنه بر حيرت سعدي نه به انصاف زدي****كس چنين روي نبيند كه نه حيران ماند

هر كه با صورت و بالاي تواش انسي نيست****حيوانيست كه بالاش به انسان ماند

غزل 222: حسن تو دايم بدين قرار نماند

حسن تو دايم بدين قرار نماند****مست تو جاويد در خمار نماند

اي گل خندان نوشكفته نگه دار****خاطر بلبل كه نوبهار نماند

حسن دلاويز پنجه ايست نگارين****تا به قيامت بر او نگار نماند

عاقبت از ما غبار ماند زنهار****تا ز تو بر خاطري غبار نماند

پار گذشت آن چه ديدي از غم و شادي****بگذرد امسال و همچو پار نماند

هم بدهد دور روزگار مرادت****ور ندهد دور روزگار نماند

سعدي شوريده بي قرار چرايي****در پي چيزي كه برقرار نماند

شيوه عشق اختيار اهل ادب نيست****بل چو قضا آيد اختيار نماند

غزل 223: عيب جويانم حكايت پيش جانان گفته اند

عيب جويانم حكايت پيش جانان گفته اند****من خود اين پيدا همي گويم كه پنهان گفته اند

پيش از اين گويند كز عشقت پريشانست حال****گر بگفتندي كه مجموعم پريشان گفته اند

پرده بر عيبم بپوشيدند و دامن بر گناه****جرم درويشي چه باشد تا به سلطان گفته اند

تا چه مرغم كم حكايت پيش عنقا كرده اند****يا چه مورم كم سخن نزد سليمان گفته اند

دشمني كردند با من ليكن از روي قياس****دوستي باشد كه دردم پيش درمان گفته اند

ذكر سوداي زليخا پيش يوسف كرده اند****حال سرگرداني آدم به رضوان گفته اند

داغ پنهانم نمي بينند و مهر سر به مهر****آن چه بر اجزاي ظاهر ديده اند آن گفته اند

ور نگفتندي چه حاجت كآب چشم و رنگ روي****ماجراي عشق از اول تا به پايان گفته اند

پيش از اين گويند سعدي دوست مي دارد تو را****بيش از آنت دوست مي دارم كه ايشان گفته اند

عاشقان دارند كار و عارفان دانند حال****اين سخن در دل فرود آيد كه از جان گفته اند

غزل 224: گلبنان پيرايه بر خود كرده اند

گلبنان پيرايه بر خود كرده اند****بلبلان را در سماع آورده اند

ساقيان لاابالي در طواف****هوش ميخواران مجلس برده اند

جرعه اي خورديم و كار از دست رفت****تا چه بي هوشانه در مي كرده اند

ما به يك شربت چنين بيخود شديم****ديگران چندين قدح چون خورده اند

آتش اندر پختگان افتاد و سوخت****خام طبعان همچنان افسرده اند

خيمه بيرون بر كه فراشان باد****فرش ديبا در چمن گسترده اند

زندگاني چيست مردن پيش دوست****كاين گروه زندگان دل مرده اند

تا جهان بودست جماشان گل****از سلحداران خار آزرده اند

عاشقان را كشته مي بينند خلق****بشنو از سعدي كه جان پرورده اند

غزل 225: اينان مگر ز رحمت محض آفريده اند

اينان مگر ز رحمت محض آفريده اند****كآرام جان و انس دل و نور ديده اند

لطف آيتي ست در حق اينان و كبر و ناز****پيراهني كه بر قد ايشان بريده اند

آيد هنوزشان ز لب لعل بوي شير****شيرين لبان نه شير كه شكر مزيده اند

پندارم آهوان تتارند مشك ريز****ليكن به زير سايهٔ طوبي چريده اند

رضوان مگر سراچهٔ فردوس برگشاد****كاين حوريان به ساحت دنيا خزيده اند

آب حيات در لب اينان به ظن من****كز لوله هاي چشمهٔ كوثر مكيده اند

دست گدا به سيب زنخدان اين گروه****نادر رسد كه ميوهٔ اول رسيده اند

گل برچنند روز به روز از درخت گل****زين گلبنان هنوز مگر گل نچيده اند

عذر است هندوي بت سنگين پرست را****بيچارگان مگر بت سيمين نديده اند

اين لطف بين كه با گل آدم سرشته اند****وين روح بين كه در تن آدم دميده اند

آن نقطه هاي خال چه شاهد نشانده اند****وين خط هاي سبز چه موزون كشيده اند

بر استواي قامتشان گويي ابروان****بالاي سرو راست هلالي خميده اند

با قامت بلند صنوبرخرامشان****سرو بلند و كاج به شوخي چميده اند

سحر است چشم و زلف و بناگوششان دريغ****كاين مؤمنان به سحر چنين بگرويده اند

ز ايشان توان به خون جگر يافتن مراد****كز كودكي به خون جگر پروريده اند

دامن كشان حسن دلاويز را چه غم****كآشفتگان عشق گريبان دريده اند

در باغ حسن خوشتر از

اينان درخت نيست****مرغان دل بدين هوس از بر پريده اند

با چابكان دلبر و شوخان دلفريب****بسيار درفتاده و اندك رهيده اند

هرگز جماعتي كه شنيدند سر عشق****نشنيده ام كه باز نصيحت شنيده اند

زنهار اگر به دانه خالي نظر كني****ساكن كه دام زلف بر آن گستريده اند

گر شاهدان نه دنيي و دين مي برند و عقل****پس زاهدان براي چه خلوت گزيده اند

نادر گرفت دامن سوداي وصلشان****دستي كه عاقبت نه به دندان گزيده اند

بر خاك ره نشستن سعدي عجب مدار****مردان چه جاي خاك كه بر خون طپيده اند

غزل 226: درخت غنچه برآورد و بلبلان مستند

درخت غنچه برآورد و بلبلان مستند****جهان جوان شد و ياران به عيش بنشستند

حريف مجلس ما خود هميشه دل مي برد****علي الخصوص كه پيرايه اي بر او بستند

كسان كه در رمضان چنگ مي شكستندي****نسيم گل بشنيدند و توبه بشكستند

بساط سبزه لگدكوب شد به پاي نشاط****ز بس كه عارف و عامي به رقص برجستند

دو دوست قدر شناسند عهد صحبت را****كه مدتي ببريدند و بازپيوستند

به در نمي رود از خانگه يكي هشيار****كه پيش شحنه بگويد كه صوفيان مستند

يكي درخت گل اندر فضاي خلوت ماست****كه سروهاي چمن پيش قامتش پستند

اگر جهان همه دشمن شود به دولت دوست****خبر ندارم از ايشان كه در جهان هستند

مثال راكب درياست حال كشته عشق****به ترك بار بگفتند و خويشتن رستند

به سرو گفت كسي ميوه اي نمي آري****جواب داد كه آزادگان تهي دستند

به راه عقل برفتند سعديا بسيار****كه ره به عالم ديوانگان ندانستند

غزل 227: آخر اي سنگ دل سيم زنخدان تا چند

آخر اي سنگ دل سيم زنخدان تا چند****تو ز ما فارغ و ما از تو پريشان تا چند

خار در پاي گل از دور به حسرت ديدن****تشنه بازآمدن از چشمه حيوان تا چند

گوش در گفتن شيرين تو واله تا كي****چشم در منظر مطبوع تو حيران تا چند

بيم آنست دمادم كه برآرم فرياد****صبر پيدا و جگر خوردن پنهان تا چند

تو سر ناز برآري ز گريبان هر روز****ما ز جورت سر فكرت به گريبان تا چند

رنگ دستت نه به حناست كه خون دل ماست****خوردن خون دل خلق به دستان تا چند

سعدي از دست تو از پاي درآيد روزي****طاقت بار ستم تا كي و هجران تا چند

غزل 228: كاروان مي رود و بار سفر مي بندند

كاروان مي رود و بار سفر مي بندند****تا دگربار كه بيند كه به ما پيوندند

خيلتاشان جفاكار و محبان ملول****خيمه را همچو دل از صحبت ما بركندند

آن همه عشوه كه در پيش نهادند و غرور****عاقبت روز جدايي پس پشت افكندند

طمع از دوست نه اين بود و توقع نه چنين****مكن اي دوست كه از دوست جفا نپسندند

ما همانيم كه بوديم و محبت باقيست****ترك صحبت نكند دل كه به مهر آكندند

عيب شيرين دهنان نيست كه خون مي ريزند****جرم صاحب نظرانست كه دل مي بندند

مرض عشق نه درديست كه مي شايد گفت****با طبيبان كه در اين باب نه دانشمندند

ساربان رخت منه بر شتر و بار مبند****كه در اين مرحله بيچاره اسيري چندند

طبع خرسند نمي باشد و بس مي نكند****مهر آنان كه به ناديدن ما خرسندند

مجلس ياران بي ناله سعدي خوش نيست****شمع مي گريد و نظارگيان مي خندند

غزل 229: پيش رويت دگران صورت بر ديوارند

پيش رويت دگران صورت بر ديوارند****نه چنين صورت و معني كه تو داري دارند

تا گل روي تو ديدم همه گل ها خارند****تا تو را يار گرفتم همه خلق اغيارند

آن كه گويند به عمري شب قدري باشد****مگر آنست كه با دوست به پايان آرند

دامن دولت جاويد و گريبان اميد****حيف باشد كه بگيرند و دگر بگذارند

نه من از دست نگارين تو مجروحم و بس****كه به شمشير غمت كشته چو من بسيارند

عجب از چشم تو دارم كه شبانش تا روز****خواب مي گيرد و شهري ز غمت بيدارند

بوالعجب واقعه اي باشد و مشكل دردي****كه نه پوشيده توان داشت نه گفتن يارند

يعلم الله كه خيالي ز تنم بيش نماند****بلكه آن نيز خياليست كه مي پندارند

سعدي اندازه ندارد كه چه شيرين سخني****باغ طبعت همه مرغان شكرگفتارند

تا به بستان ضميرت گل معني بشكفت****بلبلان از تو فرومانده چو بوتيمارند

غزل 230: شايد اين طلعت ميمون كه به فالش دارند

شايد اين طلعت ميمون كه به فالش دارند****در دل انديشه و در ديده خيالش دارند

كه در آفاق چنين روي دگر نتوان ديد****يا مگر آينه در پيش جمالش دارند

عجب از دام غمش گر بجهد مرغ دلي****اين همه ميل كه با دانه خالش دارند

نازنيني كه سر اندر قدمش بايد باخت****نه حريفي كه توقع به وصالش دارند

غالب آنست كه مرغي چو به دامي افتاد****تا به جايي نرود بي پر و بالش دارند

عشق ليلي نه به اندازه هر مجنونيست****مگر آنان كه سر ناز و دلالش دارند

دوستي با تو حرامست كه چشمان كشت****خون عشاق بريزند و حلالش دارند

خرما دور وصالي و خوشا درد دلي****كه به معشوق توان گفت و مجالش دارند

حال سعدي تو نداني كه تو را دردي نيست****دردمندان خبر از صورت حالش دارند

غزل 231: تو آن نه اي كه دل از صحبت تو برگيرند

تو آن نه اي كه دل از صحبت تو برگيرند****و گر ملول شوي صاحبي دگر گيرند

و گر به خشم براني طريق رفتن نيست****كجا روند كه يار از تو خوبتر گيرند

به تيغ اگر بزني بي دريغ و برگردي****چو روي باز كني دوستي ز سر گيرند

هلاك نفس به نزديك طالبان مراد****اگر چه كار بزرگست مختصر گيرند

روا بود همه خوبان آفرينش را****كه پيش صاحب ما دست بر كمر گيرند

قمر مقابله با روي او نيارد كرد****و گر كند همه كس عيب بر قمر گيرند

به چند سال نشايد گرفت ملكي را****كه خسروان ملاحت به يك نظر گيرند

خدنگ غمزه خوبان خطا نمي افتد****اگر چه طايفه اي زهد را سپر گيرند

كم از مطالعه اي بوستان سلطان را****چو باغبان نگذارد كز او ثمر گيرند

وصال كعبه ميسر نمي شود سعدي****مگر كه راه بيابان پرخطر گيرند

غزل 232: دو چشم مست تو كز خواب صبح برخيزند

دو چشم مست تو كز خواب صبح برخيزند****هزار فتنه به هر گوشه اي برانگيزند

چگونه انس نگيرند با تو آدميان****كه از لطافت خوي تو وحش نگريزند

چنان كه در رخ خوبان حلال نيست نظر****حلال نيست كه از تو نظر بپرهيزند

غلام آن سر و پايم كه از لطافت و حسن****به سر سزاست كه پيشش به پاي برخيزند

تو قدر خويش نداني ز دردمندان پرس****كز اشتياق جمالت چه اشك مي ريزند

قرار عقل برفت و مجال صبر نماند****كه چشم و زلف تو از حد برون دلاويزند

مرا مگوي نصيحت كه پارسايي و عشق****دو خصلتند كه با يك دگر نياميزند

رضا به حكم قضا اختيار كن سعدي****كه شرط نيست كه با زورمند بستيزند

غزل 233: روندگان مقيم از بلا نپرهيزند

روندگان مقيم از بلا نپرهيزند****گرفتگان ارادت به جور نگريزند

اميدواران دست طلب ز دامن دوست****اگر فروگسلانند در كه آويزند

مگر تو روي بپوشي و گر نه ممكن نيست****كه اهل معرفت از تو نظر بپرهيزند

نشان من به سر كوي مي فروشان ده****من از كجا و كساني كه اهل پرهيزند

بگير جامه صوفي بيار جام شراب****كه نيك نامي و مستي به هم نياميزند

رضاي دوست به دست آر و ديگران بگذار****هزار فتنه چه غم باشد ار برانگيزند

مرا كه با تو كه مقصودي آشتي افتاد****رواست گر همه عالم به جنگ برخيزند

به خونبهاي منت كس مطالبت نكند****حلال باشد خوني كه دوستان ريزند

طريق ما سر عجزست و آستان رضا****كه از تو صبر نباشد كه با تو بستيزند

غزل 234: آفتاب از كوه سر بر مي زند

آفتاب از كوه سر بر مي زند****ماه روي انگشت بر در مي زند

آن كمان ابرو كه تير غمزه اش****هر زماني صيد ديگر مي زند

دست و ساعد مي كشد درويش را****تا نپنداري كه خنجر مي زند

ياسمين بويي كه سرو قامتش****طعنه بر بالاي عرعر مي زند

روي و چشمي دارم اندر مهر او****كاين گهر مي ريزد آن زر مي زند

عشق را پيشانيي بايد چو ميخ****تا حبيبش سنگ بر سر مي زند

انگبين رويان نترسند از مگس****نوش مي گيرند و نشتر مي زنند

در به روي دوست بستن شرط نيست****ور ببندي سر به در بر مي زند

سعديا ديگر قلم پولاد دار****كاين سخن آتش به ني در مي زند

غزل 235: بلبلي بي دل نوايي مي زند

بلبلي بي دل نوايي مي زند****بادپيمايي هوايي مي زند

كس نمي بينم ز بيرون سراي****و اندرونم مرحبايي مي زند

آتشي دارم كه مي سوزد وجود****چون بر او باد صبايي مي زند

گر چه دريا را نمي بيند كنار****غرقه حالي دست و پايي مي زند

فتنه اي بر بام باشد تا يكي****سر به ديوار سرايي مي زند

آشنايان را جراحت مرهمست****زان كه شمشير آشنايي مي زند

حيف باشد دست او در خون من****پادشاهي با گدايي مي زند

بنده ام گر بي گناهي مي كشد****راضيم گر بي خطايي مي زند

شكر نعمت مي كنم گر خلعتي****مي فرستد يا قفايي مي زند

ناپسنديدست پيش اهل راي****هر كه بعد از عشق رايي مي زند

محتسب گو چنگ ميخواران بسوز****مطرب ما خوش به تايي مي زند

دود از آتش مي رود خون از قتيل****سعدي اين دم هم ز جايي مي زند

غزل 236: توانگران كه به جنب سراي درويشند

توانگران كه به جنب سراي درويشند****مروتست كه هر وقت از او بينديشند

تو اي توانگر حسن از غناي درويشان****خبر نداري اگر خسته اند و گر ريشند

تو را چه غم كه يكي در غمت به جان آيد****كه دوستان تو چندان كه مي كشي بيشند

مرا به علت بيگانگي ز خويش مران****كه دوستان وفادار بهتر از خويشند

غلام همت رندان و پاكبازانم****كه از محبت با دوست دشمن خويشند

هرآينه لب شيرين جواب تلخ دهد****چنان كه صاحب نوشند ضارب نيشند

تو عاشقان مسلم نديده اي سعدي****كه تيغ بر سر و سر بنده وار در پيشند

نه چون منند و تو مسكين حريص كوته دست****كه ترك هر دو جهان گفته اند و درويشند

غزل 237: يار بايد كه هر چه يار كند

يار بايد كه هر چه يار كند****بر مراد خود اختيار كند

زينهار از كسي كه در غم دوست****پيش بيگانه زينهار كند

بار ياران بكش كه دامن گل****آن برد كاحتمال خار كند

خانه عشق در خراباتست****نيك نامي در او چه كار كند

شهربند هواي نفس مباش****سگ شهر استخوان شكار كند

هر شبي يار شاهدي بودن****روز هشياريت خمار كند

قاضي شهر عاشقان بايد****كه به يك شاهد اختصار كند

سر سعدي سراي سلطانست****نادر آن جا كسي گذار كند

غزل 238: بخرام بالله تا صبا بيخ صنوبر بركند

بخرام بالله تا صبا بيخ صنوبر بركند****برقع افكن تا بهشت از حور زيور بركند

زان روي و خال دلستان بركش نقاب پرنيان****تا پيش رويت آسمان آن خال اختر بركند

خلقي چو من بر روي تو آشفته همچون موي تو****پاي آن نهد در كوي تو كاول دل از سر بركند

زان عارض فرخنده خو نه رنگ دارد گل نه بو****انگشت غيرت را بگو تا چشم عبهر بركند

ما خار غم در پاي جان در كويت اي گلرخ روان****وان گه كه را پرواي آن كز پاي نشتر بركند

ماه است رويت يا ملك قند است لعلت يا نمك****بنماي پيكر تا فلك مهر از دوپيكر بركند

باري به ناز و دلبري گر سوي صحرا بگذري****واله شود كبك دري طاووس شهپر بركند

سعدي چو شد هندوي تو هل تا پرستد روي تو****كو خيمه زد پهلوي تو فرداي محشر بركند

غزل 239: كسي كه روي تو بيند نگه به كس نكند

كسي كه روي تو بيند نگه به كس نكند****ز عشق سير نباشد ز عيش بس نكند

در اين روش كه تويي پيش هر كه بازآيي****گرش به تيغ زني روي بازپس نكند

چنان به پاي تو در مردن آرزومندم****كه زندگاني خويشم چنان هوس نكند

به مدتي نفسي ياد دوستي نكني****كه ياد تو نتواند كه يك نفس نكند

ندانمت كه اجازت نوشت و فتوي داد****كه خون خلق بريزي مكن كه كس نكند

اگر نصيب نبخشي نظر دريغ مدار****شكرفروش چنين ظلم بر مگس نكند

بنال سعدي اگر عشق دوستان داري****كه هيچ بلبل از اين ناله در قفس نكند

غزل 240: چه كند بنده كه بر جور تحمل نكند

چه كند بنده كه بر جور تحمل نكند****دل اگر تنگ شود مهر تبدل نكند

دل و دين در سر كارت شد و بسياري نيست****سر و جان خواه كه ديوانه تأمل نكند

سحر گويند حرامست در اين عهد وليك****چشمت آن كرد كه هاروت به بابل نكند

غرقه در بحر عميق تو چنان بي خبرم****كه مبادا كه چه دريام به ساحل نكند

به گلستان نروم تا تو در آغوش مني****بلبل ار روي تو بيند طلب گل نكند

هر كه با دوست چو سعدي نفسي خوش دريافت****چيز و كس در نظرش باز تخيل نكند

غزل 241: ميل بين كان سروبالا مي كند

ميل بين كان سروبالا مي كند****سرو بين كاهنگ صحرا مي كند

ميل از اين خوشتر نداند كرد سرو****ناخوش آن ميلست كز ما مي كند

حاجت صحرا نبود آيينه هست****گر نگارستان تماشا مي كند

غافلست از صورت زيباي او****آن كه صورت هاي ديبا مي كند

من هم اول روز دانستم كه عشق****خون مباح و خانه يغما مي كند

صبر هم سودي ندارد كآب چشم****راز پنهان آشكارا مي كند

گر مراد ما نباشد گو مباش****چون مراد اوست هل تا مي كند

يار زيبا گر بريزد خون يار****زشت نتوان گفت زيبا مي كند

سعديا بعد از تحمل چاره نيست****هر ستم كان دوست با ما مي كند

تا مگس را جان شيرين در تنست****گرد آن گردد كه حلوا مي كند

غزل 242: سرو بلند بين كه چه رفتار مي كند

سرو بلند بين كه چه رفتار مي كند****وان ماه محتشم كه چه گفتار مي كند

آن چشم مست بين كه به شوخي و دلبري****قصد هلاك مردم هشيار مي كند

ديوانه مي كند دل صاحب تميز را****هر گه كه التفات پري وار مي كند

ما روي كرده از همه عالم به روي او****وان سست عهد روي به ديوار مي كند

عاقل خبر ندارد از اندوه عاشقان****خفتست او عيب مردم بيدار مي كند

من طاقت شكيب ندارم ز روي خوب****صوفي به عجز خويشتن اقرار مي كند

بيچاره از مطالعه روي نيكوان****صد بار توبه كرد و دگربار مي كند

سعدي نگفتمت كه خم زلف شاهدان****دربند او مشو كه گرفتار مي كند

غزل 243: زلف او بر رخ چو جولان مي كند

زلف او بر رخ چو جولان مي كند****مشك را در شهر ارزان مي كند

جوهري عقل در بازار حسن****قيمت لعلش به صد جان مي كند

آفتاب حسن او تا شعله زد****ماه رخ در پرده پنهان مي كند

من همه قصد وصالش مي كنم****وان ستمگر عزم هجران مي كند

گر نمكدان پرشكر خواهي مترس****تلخيي كان شكرستان مي كند

تير مژگان و كمان ابروش****عاشقان را عيد قربان مي كند

از وفاها هر چه بتوان مي كنم****وز جفاها هر چه نتوان مي كند

غزل 244: يار با ما بي وفايي مي كند

يار با ما بي وفايي مي كند****بي گناه از من جدايي مي كند

شمع جانم را بكشت آن بي وفا****جاي ديگر روشنايي مي كند

مي كند با خويش خود بيگانگي****با غريبان آشنايي مي كند

جوفروشست آن نگار سنگ دل****با من او گندم نمايي مي كند

يار من اوباش و قلاشست و رند****بر من او خود پارسايي مي كند

اي مسلمانان به فريادم رسيد****كان فلاني بي وفايي مي كند

كشتي عمرم شكستست از غمش****از من مسكين جدايي مي كند

آن چه با من مي كند اندر زمان****آفت دور سمايي مي كند

سعدي شيرين سخن در راه عشق****از لبش بوسي گدايي مي كند

غزل 245: هر كه بي او زندگاني مي كند

هر كه بي او زندگاني مي كند****گر نمي ميرد گراني مي كند

من بر آن بودم كه ندهم دل به عشق****سروبالا دلستاني مي كند

مهرباني مي نمايم بر قدش****سنگ دل نامهرباني مي كند

برف پيري مي نشيند بر سرم****همچنان طبعم جواني مي كند

ماجراي دل نمي گفتم به خلق****آب چشمم ترجماني مي كند

آهن افسرده مي كوبد كه جهد****با قضاي آسماني مي كند

عقل را با عشق زور پنجه نيست****احتمال از ناتواني مي كند

چشم سعدي در اميد روي يار****چون دهانش درفشاني مي كند

هم بود شوري در اين سر بي خلاف****كاين همه شيرين زباني مي كند

غزل 246: دلبرا پيش وجودت همه خوبان عدمند

دلبرا پيش وجودت همه خوبان عدمند****سروران بر در سوداي تو خاك قدمند

شهري اندر هوست سوخته در آتش عشق****خلقي اندر طلبت غرقه درياي غمند

خون صاحب نظران ريختي اي كعبه حسن****قتل اينان كه روا داشت كه صيد حرمند

صنم اندر بلد كفر پرستند و صليب****زلف و روي تو در اسلام صليب و صنمند

گاه گاهي بگذر در صف دلسوختگان****تا ثناييت بگويند و دعايي بدمند

هر خم از جعد پريشان تو زندان دليست****تا نگويي كه اسيران كمند تو كمند

حرف هاي خط موزون تو پيرامن روي****گويي از مشك سيه بر گل سوري رقمند

در چمن سرو ستادست و صنوبر خاموش****كه اگر قامت زيبا ننمايي بچمند

زين اميران ملاحت كه تو بيني بر كس****به شكايت نتوان رفت كه خصم و حكمند

بندگان را نه گزيرست ز حكمت نه گريز****چه كنند ار بكشي ور بنوازي خدمند

جور دشمن چه كند گر نكشد طالب دوست****گنج و مار و گل و خار و غم و شادي به همند

غم دل با تو نگويم كه تو در راحت نفس****نشناسي كه جگرسوختگان در المند

تو سبكبار قوي حال كجا دريابي****كه ضعيفان غمت باركشان ستمند

سعديا عاشق صادق ز بلا نگريزد****سست عهدان ارادت ز ملامت برمند

غزل 247: با دوست باش گر همه آفاق دشمنند

با دوست باش گر همه آفاق دشمنند****كو مرهمست اگر دگران نيش مي زنند

اي صورتي كه پيش تو خوبان روزگار****همچون طلسم پاي خجالت به دامنند

يك بامداد اگر بخرامي به بوستان****بيني كه سرو را ز لب جوي بركنند

تلخست پيش طايفه اي جور خوبروي****از معتقد شنو كه شكر مي پراكنند

اي متقي گر اهل دلي ديده ها بدوز****كاينان به دل ربودن مردم معينند

يا پرده اي به چشم تأمل فروگذار****يا دل بنه كه پرده ز كارت برافكنند

جانم دريغ نيست وليكن دل ضعيف****صندوق سر توست نخواهم كه بشكنند

حسن تو نادرست در اين

عهد و شعر من****من چشم بر تو و همگان گوش بر منند

گويي جمال دوست كه بيند چنان كه اوست****الا به راه ديده سعدي نظر كنند

غزل 248: شوخي مكن اي يار كه صاحب نظرانند

شوخي مكن اي يار كه صاحب نظرانند****بيگانه و خويش از پس و پيشت نگرانند

كس نيست كه پنهان نظري با تو ندارد****من نيز بر آنم كه همه خلق بر آنند

اهل نظرانند كه چشمي به ارادت****با روي تو دارند و دگر بي بصرانند

هر كس غم دين دارد و هر كس غم دنيا****بعد از غم رويت غم بيهوده خورانند

ساقي بده آن كوزه خمخانه به درويش****كان ها كه بمردند گل كوزه گرانند

چشمي كه جمال تو نديدست چه ديدست****افسوس بر اينان كه به غفلت گذرانند

تا راي كجا داري و پرواي كه داري****كز هر طرفت طايفه اي منتظرانند

اينان كه به ديدار تو در رقص مي آيند****چون مي روي اندر طلبت جامه درانند

سعدي به جفا ترك محبت نتوان گفت****بر در بنشينم اگر از خانه برانند

غزل 249: اين جا شكري هست كه چندين مگسانند

اين جا شكري هست كه چندين مگسانند****يا بوالعجبي كاين همه صاحب هوسانند

بس در طلبت سعي نموديم و نگفتي****كاين هيچ كسان در طلب ما چه كسانند

اي قافله سالار چنين گرم چه راني****آهسته كه در كوه و كمر بازپسانند

صد مشعله افروخته گردد به چراغي****اين نور تو داري و دگر مقتبسانند

من قلب و لسانم به وفاداري و صحبت****و اينان همه قلبند كه پيش تو لسانند

آنان كه شب آرام نگيرند ز فكرت****چون صبح پديدست كه صادق نفسانند

و آنان كه به ديدار چنان ميل ندارند****سوگند توان خورد كه بي عقل و خسانند

داني چه جفا مي رود از دست رقيبت****حيفست كه طوطي و زغن هم قفسانند

در طالع من نيست كه نزديك تو باشم****مي گويمت از دور دعا گر برسانند

غزل 250: خوبرويان جفاپيشه وفا نيز كنند

خوبرويان جفاپيشه وفا نيز كنند****به كسان درد فرستند و دوا نيز كنند

پادشاهان ملاحت چو به نخجير روند****صيد را پاي ببندند و رها نيز كنند

نظري كن به من خسته كه ارباب كرم****به ضعيفان نظر از بهر خدا نيز كنند

عاشقان را ز بر خويش مران تا بر تو****سر و زر هر دو فشانند و دعا نيز كنند

گر كند ميل به خوبان دل من عيب مكن****كاين گناهيست كه در شهر شما نيز كنند

بوسه اي زان دهن تنگ بده يا بفروش****كاين متاعيست كه بخشند و بها نيز كنند

تو ختايي بچه اي از تو خطا نيست عجب****كان كه از اهل صوابند خطا نيز كنند

گر رود نام من اندر دهنت باكي نيست****پادشاهان به غلط ياد گدا نيز كنند

سعديا گر نكند ياد تو آن ماه مرنج****ما كه باشيم كه انديشه ما نيز كنند

غزل 251: اگر تو برشكني دوستان سلام كنند

اگر تو برشكني دوستان سلام كنند****كه جور قاعده باشد كه بر غلام كنند

هزار زخم پياپي گر اتفاق افتد****ز دست دوست نشايد كه انتقام كنند

به تيغ اگر بزني بي دريغ و برگردي****چو روي باز كني بازت احترام كنند

مرا كمند ميفكن كه خود گرفتارم****لويشه بر سر اسبان بدلگام كنند

چو مرغ خانه به سنگم بزن كه بازآيم****نه وحشيم كه مرا پاي بند دام كنند

يكي به گوشه چشم التفات كن ما را****كه پادشاهان گه گه نظر به عام كنند

كه گفت در رخ زيبا حلال نيست نظر****حلال نيست كه بر دوستان حرام كنند

ز من بپرس كه فتوي دهم به مذهب عشق****نظر به روي تو شايد كه بردوام كنند

دهان غنچه بدرد نسيم باد صبا****لبان لعل تو وقتي كه ابتسام كنند

غريب مشرق و مغرب به آشنايي تو****غريب نيست كه در شهر ما مقام كنند

من از روي تو نپيچم كه

شرط عشق آنست****كه روي در غرض و پشت برملام كنند

به جان مضايقه با دوستان مكن سعدي****كه دوستي نبود هر چه ناتمام كنند

غزل 252: نشايد كه خوبان به صحرا روند

نشايد كه خوبان به صحرا روند****همه كس شناسند و هر جا روند

حلالست رفتن به صحرا وليك****نه انصاف باشد كه بي ما روند

نبايد دل از دست مردم ربود****چو خواهند جايي كه تنها روند

كه بپسندد از باغبانان گل****كه از بانگ بلبل به سودا روند

برآرند فرياد عشق از ختا****گر اين شوخ چشمان به يغما روند

همه سروها را ببايد خميد****كه در پاي آن سروبالا روند

بسا هوشمندا كه در كوي عشق****چو من عاقل آيند و شيدا روند

بسازيم بر آسمان سلمي****اگر شاهدان بر ثريا روند

نه سعدي در اين گل فرورفت و بس****كه آنان كه بر روي دريا روند

غزل 253: به بوي آن كه شبي در حرم بياسايند

به بوي آن كه شبي در حرم بياسايند****هزار باديه سهلست اگر بپيمايند

طريق عشق جفا بردنست و جانبازي****دگر چه چاره كه با زورمند برنايند

اگر به بام برآيد ستاره پيشاني****چو ماه عيد به انگشت هاش بنمايند

در گريز نبستست ليكن از نظرش****كجا روند اسيران كه بند بر پايند

ز خون عزيزترم نيست مايه اي در تن****فداي دست عزيزان اگر بيالايند

مگر به خيل تو با دوستان نپيوندند****مگر به شهر تو بر عاشقان نبخشايند

فداي جان تو گر جان من طمع داري****غلام حلقه به گوش آن كند كه فرمايند

هزار سرو خرامان به راستي نرسد****به قامت تو و گر سر بر آسمان سايند

حديث حسن تو و داستان عشق مرا****هزار ليلي و مجنون بر آن نيفزايند

مثال سعدي عودست تا نسوزاني****جماعت از نفسش دم به دم نياسايند

غزل 254: اختراني كه به شب در نظر ما آيند

اختراني كه به شب در نظر ما آيند****پيش خورشيد محالست كه پيدا آيند

همچنين پيش وجودت همه خوبان عدمند****گر چه در چشم خلايق همه زيبا آيند

مردم از قاتل عمدا بگريزند به جان****پاكبازان بر شمشير تو عمدا آيند

تا ملامت نكني طايفه رندان را****كه جمال تو ببينند و به غوغا آيند

يعلم الله كه گر آيي به تماشا روزي****مردمان از در و بامت به تماشا آيند

دلق و سجاده ناموس به ميخانه فرست****تا مريدان تو در رقص و تمنا آيند

از سر صوفي سالوس دوتايي بركش****كاندر اين ره ادب آنست كه يكتا آيند

مي ندانم خطر دوزخ و سوداي بهشت****هر كجا خيمه زني اهل دل آن جا آيند

آه سعدي جگر گوشه نشينان خون كرد****خرم آن روز كه از خانه به صحرا آيند

غزل 255: تو را سماع نباشد كه سوز عشق نبود

تو را سماع نباشد كه سوز عشق نبود****گمان مبر كه برآيد ز خام هرگز دود

چو هر چه مي رسد از دست اوست فرقي نيست****ميان شربت نوشين و تيغ زهرآلود

نسيم باد صبا بوي يار من دارد****چو باد خواهم از اين پس به بوي او پيمود

همي گذشت و نظر كردمش به گوشه چشم****كه يك نظر بربايم مرا ز من بربود

به صبر خواستم احوال عشق پوشيدن****دگر به گل نتوانستم آفتاب اندود

سوار عقل كه باشد كه پشت ننمايد****در آن مقام كه سلطان عشق روي نمود

پيام ما كه رساند به خدمتش كه رضا****رضاي توست گرم خسته داري ار خشنود

شبي نرفت كه سعدي به داغ عشق نگفت****دگر شب آمد و كي بي تو روز خواهد بود

غزل 256: نفسي وقت بهارم هوس صحرا بود

نفسي وقت بهارم هوس صحرا بود****با رفيقي دو كه دايم نتوان تنها بود

خاك شيراز چو ديباي منقش ديدم****وان همه صورت شاهد كه بر آن ديبا بود

پارس در سايه اقبال اتابك ايمن****ليكن از ناله مرغان چمن غوغا بود

شكرين پسته دهاني به تفرج بگذشت****كه چه گويم نتوان گفت كه چون زيبا بود

يعلم الله كه شقايق نه بدان لطف و سمن****نه بدان بوي و صنوبر نه بدان بالا بود

فتنه سامريش در نظر شورانگيز****نفس عيسويش در لب شكرخا بود

من در انديشه كه بت يا مه نو يا ملكست****يار بت پيكر مه روي ملك سيما بود

دل سعدي و جهاني به دمي غارت كرد****همچو نوروز كه بر خوان ملك يغما بود

غزل 257: از دست دوست هر چه ستاني شكر بود

از دست دوست هر چه ستاني شكر بود****وز دست غير دوست تبرزد تبر بود

دشمن گر آستين گل افشاندت به روي****از تير چرخ و سنگ فلاخن بتر بود

گر خاك پاي دوست خداوند شوق را****در ديدگان كشند جلاي بصر بود

شرط وفاست آن كه چو شمشير بركشد****يار عزيز جان عزيزش سپر بود

يا رب هلاك من مكن الا به دست دوست****تا وقت جان سپردنم اندر نظر بود

گر جان دهي و گر سر بيچارگي نهي****در پاي دوست هر چه كني مختصر بود

ما سر نهاده ايم تو داني و تيغ و تاج****تيغي كه ماه روي زند تاج سر بود

مشتاق را كه سر برود در وفاي يار****آن روز روز دولت و روز ظفر بود

ما ترك جان از اول اين كار گفته ايم****آن را كه جان عزيز بود در خطر بود

آن كز بلا بترسد و از قتل غم خورد****او عاقلست و شيوه مجنون دگر بود

با نيم پختگان نتوان گفت سوز عشق****خام از عذاب سوختگان بي خبر بود

جانا دل شكسته سعدي نگاه

دار****داني كه آه سوختگان را اثر بود

غزل 258: مرا راحت از زندگي دوش بود

مرا راحت از زندگي دوش بود****كه آن ماه رويم در آغوش بود

چنان مست ديدار و حيران عشق****كه دنيا و دينم فراموش بود

نگويم مي لعل شيرين گوار****كه زهر از كف دست او نوش بود

ندانستم از غايت لطف و حسن****كه سيم و سمن يا بر و دوش بود

به ديدار و گفتار جان پرورش****سراپاي من ديده و گوش بود

نمي دانم اين شب كه چون روز شد****كسي بازداند كه باهوش بود

مؤذن غلط كرد بانگ نماز****مگر همچو من مست و مدهوش بود

بگفتيم و دشمن بدانست و دوست****نماند آن تحمل كه سرپوش بود

به خوابش مگر ديده اي سعديا****زبان دركش امروز كان دوش بود

مبادا كه گنجي ببيند فقير****كه نتواند از حرص خاموش بود

غزل 259: ناچار هر كه صاحب روي نكو بود

ناچار هر كه صاحب روي نكو بود****هر جا كه بگذرد همه چشمي در او بود

اي گل تو نيز شوخي بلبل معاف دار****كان جا كه رنگ و بوي بود گفت و گو بود

نفس آرزو كند كه تو لب بر لبش نهي****بعد از هزار سال كه خاكش سبو بود

پاكيزه روي در همه شهري بود وليك****نه چون تو پاكدامن و پاكيزه خو بود

اي گوي حسن برده ز خوبان روزگار****مسكين كسي كه در خم چوگان چو گو بود

مويي چنين دريغ نباشد گره زدن****بگذار تا كنار و برت مشك بو بود

پندارم آن كه با تو ندارد تعلقي****نه آدمي كه صورتي از سنگ و رو بود

من باري از تو بر نتوانم گرفت چشم****گم كرده دل هرآينه در جست و جو بود

بر مي نيايد از دل تنگم نفس تمام****چون ناله كسي كه به چاهي فرو بود

سعدي سپاس دار و جفا بين و دم مزن****كز دست نيكوان همه چيزي نكو بود

غزل 260: من چه در پاي تو ريزم كه خوراي تو بود

من چه در پاي تو ريزم كه خوراي تو بود****سر نه چيزست كه شايسته پاي تو بود

خرم آن روي كه در روي تو باشد همه عمر****وين نباشد مگر آن وقت كه راي تو بود

ذره اي در همه اجزاي من مسكين نيست****كه نه آن ذره معلق به هواي تو بود

تا تو را جاي شد اي سرو روان در دل من****هيچ كس مي نپسندم كه به جاي تو بود

به وفاي تو كه گر خشت زنند از گل من****همچنان در دل من مهر و وفاي تو بود

غايت آنست كه ما در سر كار تو رويم****مرگ ما باك نباشد چو بقاي تو بود

من پروانه صفت پيش تو اي شمع چگل****گر بسوزم گنه من نه خطاي تو بود

عجبست آن كه

تو را ديد و حديث تو شنيد****كه همه عمر نه مشتاق لقاي تو بود

خوش بود ناله دلسوختگان از سر درد****خاصه دردي كه به اميد دواي تو بود

ملك دنيا همه با همت سعدي هيچست****پادشاهيش همين بس كه گداي تو بود

غزل 261: يا رب شب دوشين چه مبارك سحري بود

يا رب شب دوشين چه مبارك سحري بود****كو را به سر كشته هجران گذري بود

آن دوست كه ما را به ارادت نظري هست****با او مگر او را به عنايت نظري بود

من بعد حكايت نكنم تلخي هجران****كان ميوه كه از صبر برآمد شكري بود

رويي نتوان گفت كه حسنش به چه ماند****گويي كه در آن نيم شب از روز دري بود

گويم قمري بود كس از من نپسندد****باغي كه به هر شاخ درختش قمري بود

آن دم كه خبر بودم از او تا تو نگويي****كز خويشتن و هر كه جهانم خبري بود

در عالم وصفش به جهاني برسيدم****كاندر نظرم هر دو جهان مختصري بود

من بودم و او ني قلم اندر سر من كش****با او نتوان گفت وجود دگري بود

با غمزه خوبان كه چو شمشير كشيدست****در صبر بديدم كه نه محكم سپري بود

سعدي نتواني كه دگر ديده بدوزي****كان دل بربودند كه صبرش قدري بود

غزل 262: عيبي نباشد از تو كه بر ما جفا رود

عيبي نباشد از تو كه بر ما جفا رود****مجنون از آستانه ليلي كجا رود

گر من فداي جان تو گردم دريغ نيست****بسيار سر كه در سر مهر و وفا رود

ور من گداي كوي تو باشم غريب نيست****قارون اگر به خيل تو آيد گدا رود

مجروح تير عشق اگرش تيغ بر قفاست****چون مي رود ز پيش تو چشم از قفا رود

حيف آيدم كه پاي همي بر زمين نهي****كاين پاي لايقست كه بر چشم ما رود

در هيچ موقفم سر گفت و شنيد نيست****الا در آن مقام كه ذكر شما رود

اي هوشيار اگر به سر مست بگذري****عيبش مكن كه بر سر مردم قضا رود

ما چون نشانه پاي به گل در بمانده ايم****خصم آن حريف نيست كه تيرش خطا رود

اي آشناي كوي محبت صبور باش****بيداد

نيكوان همه بر آشنا رود

سعدي به در نمي كني از سر هواي دوست****در پات لازمست كه خار جفا رود

غزل 263: گفتمش سير ببينم مگر از دل برود

گفتمش سير ببينم مگر از دل برود****وان چنان پاي گرفتست كه مشكل برود

دلي از سنگ ببايد به سر راه وداع****تا تحمل كند آن روز كه محمل برود

چشم حسرت به سر اشك فرو مي گيرم****كه اگر راه دهم قافله بر گل برود

ره نديدم چو برفت از نظرم صورت دوست****همچو چشمي كه چراغش ز مقابل برود

موج از اين بار چنان كشتي طاقت بشكست****كه عجب دارم اگر تخته به ساحل برود

سهل بود آن كه به شمشير عتابم مي كشت****قتل صاحب نظر آنست كه قاتل برود

نه عجب گر برود قاعده صبر و شكيب****پيش هر چشم كه آن قد و شمايل برود

كس ندانم كه در اين شهر گرفتار تو نيست****مگر آن كس كه به شهر آيد و غافل برود

گر همه عمر ندادست كسي دل به خيال****چون ببايد به سر راه تو بي دل برود

روي بنماي كه صبر از دل صوفي ببري****پرده بردار كه هوش از تن عاقل برود

سعدي ار عشق نبازد چه كند ملك وجود****حيف باشد كه همه عمر به باطل برود

قيمت وصل نداند مگر آزرده هجر****مانده آسوده بخسبد چو به منزل برود

غزل 264: هر كه مجموع نباشد به تماشا نرود

هر كه مجموع نباشد به تماشا نرود****يار با يار سفركرده به تنها نرود

باد آسايش گيتي نزند بر دل ريش****صبح صادق ندمد تا شب يلدا نرود

بر دل آويختگان عرصه عالم تنگست****كان كه جايي به گل افتاد دگر جا نرود

هرگز انديشه يار از دل ديوانه عشق****به تماشاي گل و سبزه و صحرا نرود

به سر خار مغيلان بروم با تو چنان****به ارادت كه يكي بر سر ديبا نرود

با همه رفتن زيباي تذرو اندر باغ****كه به شوخي برود پيش تو زيبا نرود

گر تو اي تخت سليمان به سر ما زين دست****رفت خواهي عجب ار

مورچه در پا نرود

باغبانان به شب از زحمت بلبل چونند****كه در ايام گل از باغچه غوغا نرود

همه عالم سخنم رفت و به گوشت نرسيد****آري آن جا كه تو باشي سخن ما نرود

هر كه ما را به نصيحت ز تو مي پيچد روي****گو به شمشير كه عاشق به مدارا نرود

ماه رخسار بپوشي تو بت يغمايي****تا دل خلقي از اين شهر به يغما نرود

گوهر قيمتي از كام نهنگان آرند****هر كه او را غم جانست به دريا نرود

سعديا بار كش و يار فراموش مكن****مهر وامق به جفا كردن عذرا نرود

غزل 265: هر كه را باغچه اي هست به بستان نرود

هر كه را باغچه اي هست به بستان نرود****هر كه مجموع نشستست پريشان نرود

آن كه در دامنش آويخته باشد خاري****هرگزش گوشه خاطر به گلستان نرود

سفر قبله درازست و مجاور با دوست****روي در قبله معني به بيابان نرود

گر بيارند كليد همه درهاي بهشت****جان عاشق به تماشاگه رضوان نرود

گر سرت مست كند بوي حقيقت روزي****اندرونت به گل و لاله و ريحان نرود

هر كه دانست كه منزلگه معشوق كجاست****مدعي باشد اگر بر سر پيكان نرود

صفت عاشق صادق به درستي آنست****كه گرش سر برود از سر پيمان نرود

به نصيحتگر دل شيفته مي بايد گفت****برو اي خواجه كه اين درد به درمان نرود

به ملامت نبرند از دل ما صورت عشق****نقش بر سنگ نبشتست به طوفان نرود

عشق را عقل نمي خواست كه بيند ليكن****هيچ عيار نباشد كه به زندان نرود

سعديا گر همه شب شرح غمش خواهي گفت****شب به پايان رود و شرح به پايان نرود

غزل 266: در من اين عيب قديمست و به در مي نرود

در من اين عيب قديمست و به در مي نرود****كه مرا بي مي و معشوق به سر مي نرود

صبرم از دوست مفرماي و تعنت بگذار****كاين بلاييست كه از طبع بشر مي نرود

مرغ مؤلوف كه با خانه خدا انس گرفت****گر به سنگش بزني جاي دگر مي نرود

عجب از ديده گريان منت مي آيد****عجب آنست كز او خون جگر مي نرود

من از اين بازنيايم كه گرفتم در پيش****اگرم مي رود از پيش اگر مي نرود

خواستم تا نظري بنگرم و بازآيم****گفت از اين كوچه ما راه به در مي نرود

جور معشوق چنان نيست كه الزام رقيب****گويي ابريست كه از پيش قمر مي نرود

تا تو منظور پديد آمدي اي فتنه پارس****هيچ دل نيست كه دنبال نظر مي نرود

زخم شمشير غمت را به شكيبايي و عقل****چند مرهم بنهاديم و اثر مي نرود

ترك دنيا و تماشا و

تنعم گفتيم****مهر مهريست كه چون نقش حجر مي نرود

موضعي در همه آفاق ندانم امروز****كز حديث من و حسن تو خبر مي نرود

اي كه گفتي مرو اندر پي خوبان سعدي****چند گويي مگس از پيش شكر مي نرود

غزل 267: سروبالايي به صحرا مي رود

سروبالايي به صحرا مي رود****رفتنش بين تا چه زيبا مي رود

تا كدامين باغ از او خرمترست****كو به رامش كردن آن جا مي رود

مي رود در راه و در اجزاي خاك****مرده مي گويد مسيحا مي رود

اين چنين بيخود نرفتي سنگ دل****گر بدانستي چه بر ما مي رود

اهل دل را گو نگه داريد چشم****كان پري پيكر به يغما مي رود

هر كه را در شهر ديد از مرد و زن****دل ربود اكنون به صحرا مي رود

آفتاب و سرو غيرت مي برند****كآفتابي سروبالا مي رود

باغ را چندان بساط افكنده اند****كآدمي بر فرش ديبا مي رود

عقل را با عشق زور پنجه نيست****كار مسكين از مدارا مي رود

سعديا دل در سرش كردي و رفت****بلكه جانش نيز در پا مي رود

غزل 268: اي ساربان آهسته رو كرام جانم مي رود

اي ساربان آهسته رو كآرام جانم مي رود****وآن دل كه با خود داشتم با دلستانم مي رود

من مانده ام مهجور از او بيچاره و رنجور از او****گويي كه نيشي دور از او در استخوانم مي رود

گفتم به نيرنگ و فسون پنهان كنم ريش درون****پنهان نمي ماند كه خون بر آستانم مي رود

محمل بدار اي ساروان تندي مكن با كاروان****كز عشق آن سرو روان گويي روانم مي رود

او مي رود دامن كشان من زهر تنهايي چشان****ديگر مپرس از من نشان كز دل نشانم مي رود

برگشت يار سركشم بگذاشت عيش ناخوشم****چون مجمري پرآتشم كز سر دخانم مي رود

با آن همه بيداد او وين عهد بي بنياد او****در سينه دارم ياد او يا بر زبانم مي رود

بازآي و بر چشمم نشين اي دلستان نازنين****كآشوب و فرياد از زمين بر آسمانم مي رود

شب تا سحر مي نغنوم و اندرز كس مي نشنوم****وين ره نه قاصد مي روم كز كف عنانم مي رود

گفتم بگريم تا ابل چون خر فروماند به گل****وين نيز نتوانم كه دل با كاروانم مي رود

صبر از وصال يار من برگشتن از دلدار من****گر چه نباشد

كار من هم كار از آنم مي رود

در رفتن جان از بدن گويند هر نوعي سخن****من خود به چشم خويشتن ديدم كه جانم مي رود

سعدي فغان از دست ما لايق نبود اي بي وفا****طاقت نميارم جفا كار از فغانم مي رود

غزل 269: آن كه مرا آرزوست دير ميسر شود

آن كه مرا آرزوست دير ميسر شود****وين چه مرا در سرست عمر در اين سر شود

تا تو نيايي به فضل رفتن ما باطلست****ور به مثل پاي سعي در طلبت سر شود

برق جمالي بجست خرمن خلقي بسوخت****زان همه آتش نگفت دود دلي برشود

اي نظر آفتاب هيچ زيان داردت****گر در و ديوار ما از تو منور شود

گر نگهي دوست وار بر طرف ما كني****حقه همان كيمياست وين مس ما زر شود

هوش خردمند را عشق به تاراج برد****من نشنيدم كه باز صيد كبوتر شود

گر تو چنين خوبروي بار دگر بگذري****سنت پرهيزگار دين قلندر شود

هر كه به گل دربماند تا بنگيرند دست****هر چه كند جهد بيش پاي فروتر شود

چون متصور شود در دل ما نقش دوست****همچو بتش بشكنيم هر چه مصور شود

پرتو خورشيد عشق بر همه افتد وليك****سنگ به يك نوع نيست تا همه گوهر شود

هر كه به گوش قبول دفتر سعدي شنيد****دفتر وعظش به گوش همچو دف تر شود

غزل 270: هر لحظه در برم دل از انديشه خون شود

هر لحظه در برم دل از انديشه خون شود****تا منتهاي كار من از عشق چون شود

دل برقرار نيست كه گويم نصيحتي****از راه عقل و معرفتش رهنمون شود

يار آن حريف نيست كه از در درآيدم****عشق آن حديث نيست كه از دل برون شود

فرهادوارم از لب شيرين گزير نيست****ور كوه محنتم به مثل بيستون شود

ساكن نمي شود نفسي آب چشم من****سيماب طرفه نبود اگر بي سكون شود

دم دركش از ملامتم اي دوست زينهار****كاين درد عاشقي به ملامت فزون شود

جز ديده هيچ دوست نديدم كه سعي كرد****تا زعفران چهره من لاله گون شود

ديوار دل به سنگ تعنت خراب گشت****رخت سراي عقل به يغما كنون شود

چون دور عارض تو برانداخت رسم عقل****ترسم كه عشق

در سر سعدي جنون شود

غزل 271: بخت اين كند كه راي تو با ما يكي شود

بخت اين كند كه راي تو با ما يكي شود****تا بشنود حسود و بر او ناوكي شود

خونم بريز و بر سر خاكم گذار كن****كاين رنج و سختيم همه پيش اندكي شود

آن را مسلمست تماشاي نوبهار****كز عشق بوستان گل و خارش يكي شود

اي مفلس آن چه در سر توست از خيال گنج****پايت ضرورتست كه در مهلكي شود

سعدي در اين كمند به ديوانگي فتاد****گر ديگرش خلاص بود زيركي شود

غزل 272: آن كه نقشي ديگرش جايي مصور مي شود

آن كه نقشي ديگرش جايي مصور مي شود****نقش او در چشم ما هر روز خوشتر مي شود

عشق داني چيست سلطاني كه هر جا خيمه زد****بي خلاف آن مملكت بر وي مقرر مي شود

ديگران را تلخ مي آيد شراب جور عشق****ما ز دست دوست مي گيريم و شكر مي شود

دل ز جان برگير و در بر گير يار مهربان****گر بدين مقدارت آن دولت ميسر مي شود

هرگزم در سر نبود انديشه سودا وليك****پيل اگر دربند مي افتد مسخر مي شود

عيش ها دارم در اين آتش كه بيني دم به دم****كاندرونم گر چه مي سوزد منور مي شود

تا نپنداري كه با ديگر كسم خاطر خوشست****ظاهرم با جمع و خاطر جاي ديگر مي شود

غيرتم گويد نگويم با حريفان راز خويش****باز مي بينم كه در آفاق دفتر مي شود

آب شوق از چشم سعدي مي رود بر دست و خط****لاجرم چون شعر مي آيد سخن تر مي شود

قول مطبوع از درون سوزناك آيد كه عود****چون همي سوزد جهان از وي معطر مي شود

غزل 273: هفته اي مي رود از عمر و به ده روز كشيد

هفته اي مي رود از عمر و به ده روز كشيد****كز گلستان صفا بوي وفايي ندميد

آن كه برگشت و جفا كرد به هيچم بفروخت****به همه عالمش از من نتوانند خريد

هر چه زان تلختر اندر همه عالم نبود****گو بگو از لب شيرين كه لطيفست و لذيذ

گر من از خار بترسم نبرم دامن گل****كام در كام نهنگست ببايد طلبيد

مرو اي دوست كه ما بي تو نخواهيم نشست****مبر اي يار كه ما از تو نخواهيم بريد

از تو با مصلحت خويش نمي پردازم****كه محالست كه در خود نگرد هر كه تو ديد

آفرين كردن و دشنام شنيدن سهلست****چه از آن به كه بود با تو مرا گفت و شنيد

جهد بسيار بكردم كه نگويم غم دل****عاقبت جان به دهان آمد و طاقت برسيد

آخر اي مطرب از اين

پرده عشاق بگرد****چند گويي كه مرا پرده به چنگ تو دريد

تشنگانت به لب اي چشمه حيوان مردند****چند چون ماهي بر خشك توانند طپيد

سخن سعدي بشنو كه تو خود زيبايي****خاصه آن وقت كه در گوش كني مرواريد

غزل 274: چه سروست آن كه بالا مي نمايد

چه سروست آن كه بالا مي نمايد****عنان از دست دل ها مي ربايد

كه زاد اين صورت منظور محبوب****از اين صورت ندانم تا چه زايد

اگر صد نوبتش چون قرص خورشيد****ببينم آب در چشم من آيد

كس اندر عهد ما مانند وي نيست****ولي ترسم به عهد ما نپايد

فراغت زان طرف چندان كه خواهي****وزين جانب محبت مي فزايد

حديث عشق جانان گفتني نيست****و گر گويي كسي همدرد بايد

درازاي شب از ناخفتگان پرس****كه خواب آلوده را كوته نمايد

مرا پاي گريز از دست او نيست****اگر مي بنددم ور مي گشايد

رها كن تا بيفتد ناتواني****كه با سرپنجگان زور آزمايد

نشايد خون سعدي بي سبب ريخت****وليكن چون مراد اوست شايد

غزل 275: نگفتم روزه بسياري نپايد

نگفتم روزه بسياري نپايد****رياضت بگذرد سختي سر آيد

پس از دشواري آسانيست ناچار****وليكن آدمي را صبر بايد

رخ از ما تا به كي پنهان كند عيد****هلال آنك به ابرو مي نمايد

سرابستان در اين موسم چه بندي****درش بگشاي تا دل برگشايد

غلامان را بگو تا عود سوزند****كنيزك را بگو تا مشك سايد

كه پندارم نگار سروبالا****در اين دم تهنيت گويان درآيد

سواران حلقه بربودند و آن شوخ****هنوز از حلقه ها دل مي ربايد

چو يار اندر حديث آيد به مجلس****مغني را بگو تا كم سرايد

كه شعر اندر چنين مجلس نگنجد****بلي گر گفته سعديست شايد

غزل 276: به حسن دلبر من هيچ در نمي بايد

به حسن دلبر من هيچ در نمي بايد****جز اين دقيقه كه با دوستان نمي پايد

حلاوتيست لب لعل آبدارش را****كه در حديث نيايد چو در حديث آيد

ز چشم غمزده خون مي رود به حسرت آن****كه او به گوشه چشم التفات فرمايد

بيا كه دم به دمت ياد مي رود هر چند****كه ياد آب بجز تشنگي نيفزايد

اميدوار تو جمعي كه روي بنمايي****اگر چه فتنه نشايد كه روي بنمايد

نخست خونم اگر مي روي به قتل بريز****كه گر نريزي از ديده ام بپالايد

به انتظار تو آبي كه مي رود از چشم****به آب چشم نماند كه چشمه مي زايد

كنند هر كسي از حضرتت تمنايي****خلاف همت من كز توام تو مي بايد

شكر به دست ترش روي خادمم مفرست****و گر به دست خودم زهر مي دهي شايد

تو همچو كعبه عزيز اوفتاده اي در اصل****كه هر كه وصل تو خواهد جهان بپيمايد

من آن قياس نكردم كه زور بازوي عشق****عنان عقل ز دست حكيم بربايد

نگفتمت كه به تركان نظر مكن سعدي****چو ترك ترك نگفتي تحملت بايد

در سراي در اين شهر اگر كسي خواهد****كه روي خوب نبيند به گل براندايد

غزل 277: بخت بازآيد از آن در كه يكي چون درآيد

بخت بازآيد از آن در كه يكي چون تو درآيد****روي ميمون تو ديدن در دولت بگشايد

صبر بسيار ببايد پدر پير فلك را****تا دگر مادر گيتي چو تو فرزند بزايد

اين لطافت كه تو داري همه دل ها بفريبد****وين بشاشت كه تو داري همه غم ها بزدايد

رشكم از پيرهن آيد كه در آغوش تو خسبد****زهرم از غاليه آيد كه بر اندام تو سايد

نيشكر با همه شيريني اگر لب بگشايي****پيش نطق شكرينت چو ني انگشت بخايد

گر مرا هيچ نباشد نه به دنيا نه به عقبي****چون تو دارم همه دارم دگرم هيچ نبايد

دل به سختي بنهادم پس از آن دل به تو دادم****هر

كه از دوست تحمل نكند عهد نپايد

با همه خلق نمودم خم ابرو كه تو داري****ماه نو هر كه ببيند به همه كس بنمايد

گر حلالست كه خون همه عالم تو بريزي****آن كه روي از همه عالم به تو آورد نشايد

چشم عاشق نتوان دوخت كه معشوق نبيند****پاي بلبل نتوان بست كه بر گل نسرايد

سعديا ديدن زيبا نه حرامست وليكن****نظري گر بربايي دلت از كف بربايد

غزل 278: سروي چو تو مي بايد تا باغ بيارايد

سروي چو تو مي بايد تا باغ بيارايد****ور در همه باغستان سروي نبود شايد

در عقل نمي گنجد در وهم نمي آيد****كز تخم بني آدم فرزند پري زايد

چندان دل مشتاقان بربود لب لعلت****كاندر همه شهر اكنون دل نيست كه بربايد

هر كس سر سودايي دارند و تمنايي****من بنده فرمانم تا دوست چه فرمايد

گر سر برود قطعا در پاي نگارينش****سهلست ولي ترسم كو دست نيالايد

حقا كه مرا دنيا بي دوست نمي بايد****با تفرقه خاطر دنيا به چه كار آيد

سرهاست در اين سودا چون حلقه زنان بر در****تا بخت بلند اين در بر روي كه بگشايد

ترسم نكند ليلي هرگز به وفا ميلي****تا خون دل مجنون از ديده نپالايد

بر خسته نبخشايد آن سركش سنگين دل****باشد كه چو بازآيد بر كشته ببخشايد

ساقي بده و بستان داد طرب از دنيا****كاين عمر نمي ماند و اين عهد نمي پايد

گويند چرا سعدي از عشق نپرهيزد****من مستم از اين معني هشيار سري بايد

غزل 279: فراق را دلي از سنگ سختتر بايد

فراق را دلي از سنگ سختتر بايد****مرا دليست كه با شوق بر نمي آيد

هنوز با همه بدعهديت دعاگويم****بيا و گر همه دشنام مي دهي شايد

اگر چه هر چه جهانت به دل خريدارند****منت به جان بخرم تا كسي نيفزايد

بكش چنان كه تواني كه بنده را نرسد****خلاف آن چه خداوندگار فرمايد

نه زنده را به تو ميلست و مهرباني و بس****كه مرده را به نسيمت روان بياسايد

مپرس كشته شمشير عشق را چوني****چنان كه هر كه ببيند بر او ببخشايد

پدر كه چون تو جگرگوشه از خدا مي خواست****خبر نداشت كه ديگر چه فتنه مي زايد

توانگرا در رحمت به روي درويشان****مبند و گر تو ببندي خداي بگشايد

به خون سعدي اگر تشنه اي حلالت باد****تو دير زي كه مرا عمر خود نمي پايد

غزل 280: مرو به خواب كه خوابت ز چشم بربايد

مرو به خواب كه خوابت ز چشم بربايد****گرت مشاهده خويش در خيال آيد

مجال صبر همين بود و منتهاي شكيب****دگر مپاي كه عمر اين همه نمي پايد

چه ارمغاني از آن به كه دوستان بيني****تو خود بيا كه دگر هيچ در نمي بايد

اگر چه صاحب حسنند در جهان بسيار****چو آفتاب برآيد ستاره ننمايد

ز نقش روي تو مشاطه دست بازكشيد****كه شرم داشت كه خورشيد را بيارايد

به لطف دلبر من در جهان نبيني دوست****كه دشمني كند و دوستي بيفزايد

نه زنده را به تو ميلست و مهرباني و بس****كه مرده را به نسيمت روان بياسايد

دريغ نيست مرا هر چه هست در طلبت****دلي چه باشد و جاني چه در حساب آيد

چرا و چون نرسد دردمند عاشق را****مگر مطاوعت دوست تا چه فرمايد

گر آه سينه سعدي رسد به حضرت دوست****چه جاي دوست كه دشمن بر او ببخشايد

غزل 281: اميدوار چنانم كه كار بسته برآيد

اميدوار چنانم كه كار بسته برآيد****وصال چون به سر آمد فراق هم به سر آيد

من از تو سير نگردم و گر ترش كني ابرو****جواب تلخ ز شيرين مقابل شكر آيد

به رغم دشمنم اي دوست سايه اي به سر آور****كه موش كور نخواهد كه آفتاب برآيد

گلم ز دست به دربرد روزگار مخالف****اميد هست كه خارم ز پاي هم به درآيد

گرم حيات بماند نماند اين غم و حسرت****و گر نميرد بلبل درخت گل به بر آيد

ز بس كه در نظر آمد خيال روي تو ما را****چنان شدم كه به جهدم خيال در نظر آيد

هزار قرعه به نامت زديم و بازنگشتي****ندانم آيت رحمت به طالع كه برآيد

ضرورتست كه روزي به كوه رفته ز دستت****چنان بگريد سعدي كه آب تا كمر آيد

غزل 282: مرا چو آرزوي روي آن نگار آيد

مرا چو آرزوي روي آن نگار آيد****چو بلبلم هوس ناله هاي زار آيد

ميان انجمن از لعل او چو آرم ياد****مرا سرشك چو ياقوت در كنار آيد

ز رنگ لاله مرا روي دلبر آيد ياد****ز شكل سبزه مرا ياد خط يار آيد

گلي به دست من آيد چو روي تو هيهات****هزار سال دگر گر چنين بهار آيد

خسان خورند بر از باغ وصل او و مرا****ز گلستان جمالش نصيب خار آيد

طمع مدار وصالي كه بي فراق بود****هرآينه پس هر مستيي خمار آيد

مرا زمانه ز ياران به منزلي انداخت****كه راضيم به نسيمي كز آن ديار آيد

فراق يار به يك بار بيخ صبر بكند****بهار وصل ندانم كه كي به بار آيد

دلا اگر چه كه تلخست بيخ صبر ولي****چو بر اميد وصالست خوشگوار آيد

پس از تحمل سختي اميد وصل مراست****كه صبح از شب و ترياك هم ز مار آيد

ز چرخ عربده جو بس خدنگ تير جفا****بجست

و در دل مردان هوشيار آيد

چو عمر خوش نفسي گر گذر كني بر من****مرا همان نفس از عمر در شمار آيد

بجز غلامي دلدار خويش سعدي را****ز كار و بار جهان گر شهيست عار آيد

غزل 283: سرمست اگر درآيي عالم به هم برآيد

سرمست اگر درآيي عالم به هم برآيد****خاك وجود ما را گرد از عدم برآيد

گر پرتوي ز رويت در كنج خاطر افتد****خلوت نشين جان را آه از حرم برآيد

گلدسته اميدي بر جان عاشقان نه****تا ره روان غم را خار از قدم برآيد

گفتي به كام روزي با تو دمي برآرم****آن كام برنيامد ترسم كه دم برآيد

عاشق بگشتم ار چه دانسته بودم اول****كز تخم عشقبازي شاخ ندم برآيد

گويند دوستانم سودا و ناله تا كي****سودا ز عشق خيزد ناله ز غم برآيد

دل رفت و صبر و دانش ما مانده ايم و جاني****ور زان كه غم غم توست آن نيز هم برآيد

هر دم ز سوز عشقت سعدي چنان بنالد****كز شعر سوزناكش دود از قلم برآيد

غزل 284: به كوي لاله رخان هر كه عشقباز آيد

به كوي لاله رخان هر كه عشقباز آيد****اميد نيست كه ديگر به عقل بازآيد

كبوتري كه دگر آشيان نخواهد ديد****قضا همي بردش تا به چنگ باز آيد

ندانم ابروي شوخت چگونه محرابيست****كه گر ببيند زنديق در نماز آيد

بزرگوار مقامي و نيكبخت كسي****كه هر دم از در او چون تويي فراز آيد

ترش نباشم اگر صد جواب تلخ دهي****كه از دهان تو شيرين و دلنواز آيد

بيا و گونه زردم ببين و نقش بخوان****كه گر حديث كنم قصه اي دراز آيد

خروشم از تف سينست و ناله از سر درد****نه چون دگر سخنان كز سر مجاز آيد

به جاي خاك قدم بر دو چشم سعدي نه****كه هر كه چون تو گرامي بود به ناز آيد

غزل 285: كارواني شكر از مصر به شيراز آيد

كارواني شكر از مصر به شيراز آيد****اگر آن يار سفركرده ما بازآيد

گو تو بازآي كه گر خون منت درخوردست****پيشت آيم چو كبوتر كه به پرواز آيد

نام و ننگ و دل و دين گو برود اين مقدار****چيست تا در نظر عاشق جانباز آيد

من خود اين سنگ به جان مي طلبيدم همه عمر****كاين قفس بشكند و مرغ به پرواز آيد

اگر اين داغ جگرسوز كه بر جان منست****بر دل كوه نهي سنگ به آواز آيد

من همان روز كه روي تو بديدم گفتم****هيچ شك نيست كه از روي چنين ناز آيد

هر چه در صورت عقل آيد و در وهم و قياس****آن كه محبوب منست از همه ممتاز آيد

گر تو بازآيي و بر ناظر سعدي بروي****هيچ غم نيست كه منظور به اعزاز آيد

غزل 286: اگر آن عهدشكن با سر ميثاق آيد

اگر آن عهدشكن با سر ميثاق آيد****جان رفتست كه با قالب مشتاق آيد

همه شب هاي جهان روز كند طلعت او****گر چو صبحيش نظر بر همه آفاق آيد

هر غمي را فرجي هست وليكن ترسم****پيش از آنم بكشد زهر كه ترياق آيد

بندگي هيچ نكرديم و طمع مي داريم****كه خداوندي از آن سيرت و اخلاق آيد

گر همه صورت خوبان جهان جمع كنند****روي زيباي تو ديباچه اوراق آيد

ديگري گر همه احسان كند از من بخلست****وز تو مطبوع بود گر همه احراق آيد

سرو از آن پاي گرفتست به يك جاي مقيم****كه اگر با تو رود شرمش از آن ساق آيد

بي تو گر باد صبا مي زندم بر دل ريش****همچنانست كه آتش كه به حراق آيد

گر فراقت نكشد جان به وصالت بدهم****تو گرو بردي اگر جفت و اگر طاق آيد

سعديا هر كه ندارد سر جان افشاني****مرد آن نيست كه در حلقه عشاق آيد

غزل 287: نه چندان آرزومندم كه وصفش در بيان آيد

نه چندان آرزومندم كه وصفش در بيان آيد****و گر صد نامه بنويسم حكايت بيش از آن آيد

مرا تو جان شيريني به تلخي رفته از اعضا****الا اي جان به تن بازآ و گر نه تن به جان آيد

ملامت ها كه بر من رفت و سختي ها كه پيش آمد****گر از هر نوبتي فصلي بگويم داستان آيد

چه پرواي سخن گفتن بود مشتاق خدمت را****حديث آن گه كند بلبل كه گل با بوستان آيد

چه سود آب فرات آن گه كه جان تشنه بيرون شد****چو مجنون بر كنار افتاد ليلي با ميان آيد

من اي گل دوست مي دارم تو را كز بوي مشكينت****چنان مستم كه گويي بوي يار مهربان آيد

نسيم صبح را گفتم تو با او جانبي داري****كز آن جانب كه او باشد صبا عنبرفشان آيد

گناه توست اگر

وقتي بنالد ناشكيبايي****ندانستي كه چون آتش دراندازي دخان آيد

خطا گفتم به ناداني كه جوري مي كند عذرا****نمي بايد كه وامق را شكايت بر زبان آيد

قلم خاصيتي دارد كه سر تا سينه بشكافي****دگربارش بفرمايي به فرق سر دوان آيد

زمين باغ و بستان را به عشق باد نوروزي****ببايد ساخت با جوري كه از باد خزان آيد

گرت خونابه گردد دل ز دست دوستان سعدي****نه شرط دوستي باشد كه از دل بر دهان آيد

غزل 288: كه برگذشت كه بوي عبير مي آيد

كه برگذشت كه بوي عبير مي آيد****كه مي رود كه چنين دلپذير مي آيد

نشان يوسف گم كرده مي دهد يعقوب****مگر ز مصر به كنعان بشير مي آيد

ز دست رفتم و بي ديدگان نمي دانند****كه زخم هاي نظر بر بصير مي آيد

همي خرامد و عقلم به طبع مي گويد****نظر بدوز كه آن بي نظير مي آيد

جمال كعبه چنان مي دواندم به نشاط****كه خارهاي مغيلان حرير مي آيد

نه آن چنان به تو مشغولم اي بهشتي رو****كه ياد خويشتنم در ضمير مي آيد

ز ديدنت نتوانم كه ديده دربندم****و گر مقابله بينم كه تير مي آيد

هزار جامه معني كه من براندازم****به قامتي كه تو داري قصير مي آيد

به كشتن آمده بود آن كه مدعي پنداشت****كه رحمتي مگرش بر اسير مي آيد

رسيد ناله سعدي به هر كه در آفاق****هم آتشي زده اي تا نفير مي آيد

غزل 289: آن نه عشقست كه از دل به دهان مي آيد

آن نه عشقست كه از دل به دهان مي آيد****وان نه عاشق كه ز معشوق به جان مي آيد

گو برو در پس زانوي سلامت بنشين****آن كه از دست ملامت به فغان مي آيد

كشتي هر كه در اين ورطه خون خوار افتاد****نشنيديم كه ديگر به كران مي آيد

يا مسافر كه در اين باديه سرگردان شد****ديگر از وي خبر و نام و نشان مي آيد

چشم رغبت كه به ديدار كسي كردي باز****باز بر هم منه ار تير و سنان مي آيد

عاشق آنست كه بي خويشتن از ذوق سماع****پيش شمشير بلا رقص كنان مي آيد

حاش لله كه من از تير بگردانم روي****گر بدانم كه از آن دست و كمان مي آيد

كشته بينند و مقاتل نشناسند كه كيست****كاين خدنگ از نظر خلق نهان مي آيد

اندرون با تو چنان انس گرفتست مرا****كه ملالم از همه خلق جهان مي آيد

شرط عشقست كه از دوست شكايت نكنند****ليكن از شوق حكايت به زبان مي آيد

سعديا اين همه فرياد تو بي دردي نيست****آتشي هست

كه دود از سر آن مي آيد

غزل 290: تو را سريست كه با ما فرو نمي آيد

تو را سريست كه با ما فرو نمي آيد****مرا دلي كه صبوري از او نمي آيد

كدام ديده به روي تو باز شد همه عمر****كه آب ديده به رويش فرو نمي آيد

جز اين قدر نتوان گفت بر جمال تو عيب****كه مهرباني از آن طبع و خو نمي آيد

چه جور كز خم چوگان زلف مشكينت****بر اوفتاده مسكين چو گو نمي آيد

اگر هزار گزند آيد از تو بر دل ريش****بد از منست كه گويم نكو نمي آيد

گر از حديث تو كوته كنم زبان اميد****كه هيچ حاصل از اين گفت و گو نمي آيد

گمان برند كه در عودسوز سينه من****بمرد آتش معني كه بو نمي آيد

چه عاشقست كه فرياد دردناكش نيست****چه مجلسست كز او هاي و هو نمي آيد

به شير بود مگر شور عشق سعدي را****كه پير گشت و تغير در او نمي آيد

غزل 291: آنك از جنت فردوس يكي مي آيد

آنك از جنت فردوس يكي مي آيد****اختري مي گذرد يا ملكي مي آيد

هر شكرپاره كه در مي رسد از عالم غيب****بر دل ريش عزيزان نمكي مي آيد

تا مگر يافته گردد نفسي خدمت او****نفسي مي رود از عمر و يكي مي آيد

سعديا لشكر سلطان غمش ملك وجود****هم بگيرد كه دمادم يزكي مي آيد

غزل 292: شيرين دهان آن بت عيار بنگريد

شيرين دهان آن بت عيار بنگريد****در در ميان لعل شكربار بنگريد

بستان عارضش كه تماشاگه دلست****پرنرگس و بنفشه و گلنار بنگريد

از ما به يك نظر بستاند هزار دل****اين آبروي و رونق بازار بنگريد

سنبل نشانده بر گل سوري نگه كنيد****عنبرفشانده گرد سمن زار بنگريد

امروز روي يار بسي خوبتر از ديست****امسال كار من بتر از پار بنگريد

در عهد شاه عادل اگر فتنه نادرست****اين چشم مست و فتنه خون خوار بنگريد

گفتار بشنويدش و دانم كه خود ز كبر****با كس سخن نگويد رفتار بنگريد

آن دم كه جعد زلف پريشان برافكند****صد دل به زير طره طرار بنگريد

گنجيست درج در عقيقين آن پسر****بالاي گنج حلقه زده مار بنگريد

چشمش به تيغ غمزه خون خوار خيره كش****شهري گرفت قوت بيمار بنگريد

آتشكدست باطن سعدي ز سوز عشق****سوزي كه در دلست در اشعار بنگريد

دي گفت سعديا من از آن توام به طنز****اين عشوه دروغ دگربار بنگريد

حرف ر
غزل 293: آفتابست آن پري رخ يا ملايك يا بشر

آفتابست آن پري رخ يا ملايك يا بشر****قامتست آن يا قيامت يا الف يا نيشكر

هد صبري ما تولي رد عقلي ما ثنا****صاد قلبي ما تمشي زاد وجدي ما عبر

گلبنست آن يا تن نازك نهادش يا حرير****آهنست آن يا دل نامهربانش يا حجر

تهت و المطلوب عندي كيف حالي ان نا****حرت و المامول نحوي ما احتيالي ان هجر

باغ فردوسست گلبرگش نخوانم يا بهار****جان شيرينست خورشيدش نگويم يا قمر

قل لمن يبغي فرارا منه هل لي سلوه****ام علي التقدير اني ابتغي اين المفر

بر فراز سرو سيمينش چو بخرامد به ناز****چشم شورانگيز بين تا نجم بيني بر شجر

يكره المحبوب وصلي انتهي عما نهي****يرسم المنظور قتلي ارتضي فيما امر

كاش اندك مايه نرمي در خطابش ديدمي****ور مرا عشقش به سختي كشت سهلست اين قدر

قيل لي في الحب

اخطار و تحصيل المني****دوله القي بمن القي بروحي في الخطر

گوشه گير اي يار يا جان در ميان آور كه عشق****تيربارانست يا تسليم بايد يا حذر

فالتنائي غصه ما ذاق الامن صبا****و التداني فرصه ما نال الا من صبر

دختران طبع را يعني سخن با اين جمال****آبرويي نيست پيش آن آن زيبا پسر

لحظك القتال يغوي في هلاكي لا تدع****عطفك المياس يسعي في بلائي لا تذر

آخر اي سرو روان بر ما گذر كن يك زمان****آخر اي آرام جان در ما نظر كن يك نظر

يا رخيم الجسم لو لا انت شخصي ما انحني****يا كحيل الطرف لو لا انت دمعي ما انحدر

دوستي را گفتم اينك عمر شد گفت اي عجب****طرفه مي دارم كه بي دلدار چون بردي به سر

بعض خلاني اتاني سائلا عن قصتي****قلت لا تسئل صفار الوجه يغني عن خبر

گفت سعدي صبر كن يا سيم و زر ده يا گريز****عشق را يا مال بايد يا صبوري يا سفر

غزل 294: آمد گه آن كه بوي گلزار

آمد گه آن كه بوي گلزار****منسوخ كند گلاب عطار

خواب از سر خفتگان به دربرد****بيداري بلبلان اسحار

ما كلبه زهد برگرفتيم****سجاده كه مي برد به خمار

يك رنگ شويم تا نباشد****اين خرقه سترپوش زنار

برخيز كه چشم هاي مستت****خفتست و هزار فتنه بيدار

وقتي صنمي دلي ربودي****تو خلق ربوده اي به يك بار

يا خاطر خويشتن به ما ده****يا خاطر ما ز دست بگذار

نه راه شدن نه روي بودن****معشوقه ملول و ما گرفتار

هم زخم تو به چو مي خورم زخم****هم بار تو به چو مي كشم بار

من پيش نهاده ام كه در خون****برگردم و برنگردم از يار

گر دنيي و آخرت بياري****كاين هر دو بگير و دوست بگذار

ما يوسف خود نمي فروشيم****تو سيم سياه خود نگه دار

غزل 295: خفتن عاشق يكيست بر سر ديبا و خار

خفتن عاشق يكيست بر سر ديبا و خار****چون نتواند كشيد دست در آغوش يار

گر دگري را شكيب هست ز ديدار دوست****من نتوانم گرفت بر سر آتش قرار

آتش آه است و دود مي رودش تا به سقف****چشمه چشمست و موج مي زندش بر كنار

گر تو ز ما فارغي ما به تو مستظهريم****ور تو ز ما بي نياز ما به تو اميدوار

اي كه به ياران غار مشتغلي دوستكام****غمزده اي بر درست چون سگ اصحاب غار

اين همه بار احتمال مي كنم و مي روم****اشتر مست از نشاط گرم رود زير بار

ما سپر انداختيم گردن تسليم پيش****گر بكشي حاكمي ور بدهي زينهار

تيغ جفا گر زني ضرب تو آسايشست****روي ترش گر كني تلخ تو شيرين گوار

سعدي اگر داغ عشق در تو مؤثر شود****فخر بود بنده را داغ خداوندگار

غزل 296: دولت جان پرورست صحبت آموزگار

دولت جان پرورست صحبت آميزگار****خلوت بي مدعي سفره بي انتظار

آخر عهد شبست اول صبح اي نديم****صبح دوم بايدت سر ز گريبان برآر

دور نباشد كه خلق روز تصور كنند****گر بنمايي به شب طلعت خورشيدوار

مشعله اي برفروز مشغله اي پيش گير****تا ببرم از سرم زحمت خواب و خمار

خيز و غنيمت شمار جنبش باد ربيع****ناله موزون مرغ بوي خوش لاله زار

برگ درختان سبز پيش خداوند هوش****هر ورقي دفتريست معرفت كردگار

روز بهارست خيز تا به تماشا رويم****تكيه بر ايام نيست تا دگر آيد بهار

وعده كه گفتي شبي با تو به روز آورم****شب بگذشت از حساب روز برفت از شمار

دور جواني گذشت موي سيه پيسه گشت****برق يماني بجست گرد بماند از سوار

دفتر فكرت بشوي گفته سعدي بگوي****دامن گوهر بيار بر سر مجلس ببار

غزل 297: زنده كدامست بر هوشيار

زنده كدامست بر هوشيار****آن كه بميرد به سر كوي يار

عاشق ديوانه سرمست را****پند خردمند نيايد به كار

سر كه به كشتن بنهي پيش دوست****به كه بگشتن بنهي در ديار

اي كه دلم بردي و جان سوختي****در سر سوداي تو شد روزگار

شربت زهر ار تو دهي نيست تلخ****كوه احد گر تو نهي نيست بار

بندي مهر تو نيابد خلاص****غرقه عشق تو نبيند كنار

درد نهاني دل تنگم بسوخت****لاجرمم عشق ببود آشكار

در دلم آرام تصور مكن****وز مژه ام خواب توقع مدار

گر گله از ماست شكايت بگوي****ور گنه از توست غرامت بيار

بر سر پا عذر نباشد قبول****تا ننشيني ننشيند غبار

دل چه محل دارد و دينار چيست****مدعيم گر نكنم جان نثار

سعدي اگر زخم خوري غم مخور****فخر بود داغ خداوندگار

غزل 298: شرطست جفا كشيدن از يار

شرطست جفا كشيدن از يار****خمرست و خمار و گلبن و خار

من معتقدم كه هر چه گويي****شيرين بود از لب شكربار

پيش دگري نمي توان رفت****از تو به تو آمدم به زنهار

عيبت نكنم اگر بخندي****بر من چو بگريم از غمت زار

شك نيست كه بوستان بخندد****هر گه كه بگريد ابر آزار

تو مي روي و خبر نداري****و اندر عقبت قلوب و ابصار

گر پيش تو نوبتي بميرم****هيچم نبود گزند و تيمار

جز حسرت آن كه زنده گردم****تا پيش بميرمت دگربار

گفتم كه به گوشه اي چو سنگي****بنشينم و روي دل به ديوار

دانم كه ميسرم نگردد****تو سنگ درآوري به گفتار

سعدي نرود به سختي از پيش****با قيد كجا رود گرفتار

غزل 299: اي صبر پاي دار كه پيمان شكست يار

اي صبر پاي دار كه پيمان شكست يار****كارم ز دست رفت و نيامد به دست يار

برخاست آهم از دل و در خون نشست چشم****يا رب ز من چه خاست كه بي من نشست يار

در عشق يار نيست مرا صبر و سيم و زر****ليك آب چشم و آتش دل هر دو هست يار

چون قامتم كمان صفت از غم خميده ديد****چون تير ناگهان ز كنارم بجست يار

سعدي به بندگيش كمر بسته اي وليك****منت منه كه طرفي از اين برنبست يار

اكنون كه بي وفايي يارت درست شد****در دل شكن اميد كه پيمان شكست يار

غزل 300: يار آن بود كه صبر كند بر جفاي يار

يار آن بود كه صبر كند بر جفاي يار****ترك رضاي خويش كند در رضاي يار

گر بر وجود عاشق صادق نهند تيغ****بيند خطاي خويش و نبيند خطاي يار

يار از براي نفس گرفتن طريق نيست****ما نفس خويشتن بكشيم از براي يار

ياران شنيده ام كه بيابان گرفته اند****بي طاقت از ملامت خلق و جفاي يار

من ره نمي برم مگر آن جا كه كوي دوست****من سر نمي نهم مگر آن جا كه پاي يار

گفتي هواي باغ در ايام گل خوشست****ما را به در نمي رود از سر هواي يار

بستان بي مشاهده ديدن مجاهدست****ور صد درخت گل بنشاني به جاي يار

اي باد اگر به گلشن روحانيان روي****يار قديم را برساني دعاي يار

ما را از درد عشق تو با كس حديث نيست****هم پيش يار گفته شود ماجراي يار

هر كس ميان جمعي و سعدي و گوشه اي****بيگانه باشد از همه خلق آشناي يار

غزل 301: هر شب انديشه ديگر كنم و راي دگر

هر شب انديشه ديگر كنم و راي دگر****كه من از دست تو فردا بروم جاي دگر

بامدادان كه برون مي نهم از منزل پاي****حسن عهدم نگذارد كه نهم پاي دگر

هر كسي را سر چيزي و تمناي كسيست****ما به غير از تو نداريم تمناي دگر

زان كه هرگز به جمال تو در آيينه وهم****متصور نشود صورت و بالاي دگر

وامقي بود كه ديوانه عذرايي بود****منم امروز و تويي وامق و عذراي دگر

وقت آنست كه صحرا گل و سنبل گيرد****خلق بيرون شده هر قوم به صحراي دگر

بامدادان به تماشاي چمن بيرون آي****تا فراغ از تو نماند به تماشاي دگر

هر صباحي غمي از دور زمان پيش آيد****گويم اين نيز نهم بر سر غم هاي دگر

بازگويم نه كه دوران حيات اين همه نيست****سعدي امروز تحمل كن و فرداي دگر

غزل 302: به فلك مي رسد از روي چو خورشيد تو نور

به فلك مي رسد از روي چو خورشيد تو نور****قل هو الله احد چشم بد از روي تو دور

آدمي چون تو در آفاق نشان نتوان داد****بلكه در جنت فردوس نباشد چو تو حور

حور فردا كه چنين روي بهشتي بيند****گرش انصاف بود معترف آيد به قصور

شب ما روز نباشد مگر آن گاه كه تو****از شبستان به درآيي چو صباح از ديجور

زندگان را نه عجب گر به تو ميلي باشد****مردگان بازنشينند به عشقت ز قبور

آن بهايم نتوان گفت كه جاني دارد****كه ندارد نظري با چو تو زيبامنظور

سحر چشمان تو باطل نكند چشم آويز****مست چندان كه بكوشند نباشد مستور

اين حلاوت كه تو داري نه عجب كز دستت****عسلي دوزد و زنار ببندد زنبور

آن چه در غيبتت اي دوست به من مي گذرد****نتوانم كه حكايت كنم الا به حضور

منم امروز و تو انگشت نماي زن و مرد****من به شيرين سخني تو به

نكويي مشهور

سختم آيد كه به هر ديده تو را مي نگرند****سعديا غيرتت آمد نه عجب سعد غيور

غزل 303: پروانه نمي شكيبد از دور

پروانه نمي شكيبد از دور****ور قصد كند بسوزدش نور

هر كس به تعلقي گرفتار****صاحب نظران به عشق منظور

آن روز كه روز حشر باشد****ديوان حساب و عرض منشور

ما زنده به ذكر دوست باشيم****ديگر حيوان به نفخه صور

يا رب كه تو در بهشت باشي****تا كس نكند نگاه در حور

ما مست شراب ناب عشقيم****نه تشنه سلسبيل و كافور

بيم است شرار آه مشتاق****كآتش بزند حجاب مستور

من دانم و دردمند بيدار****آهنگ شب دراز ديجور

آخر ز هلاك ما چه خيزد****سيمرغ چه مي كند به عصفور

نزديك نمي شوي به صورت****وز ديده دل نمي شوي دور

از پيش تو راه رفتنم نيست****گردن به كمند به كه مهجور

سعدي چو مرادت انگبينست****واجب بود احتمال زنبور

غزل 304: آن كيست كه مي رود به نخجير

آن كيست كه مي رود به نخجير****پاي دل دوستان به زنجير

همشيره جادوان بابل****همسايه لعبتان كشمير

اينست بهشت اگر شنيدي****كز ديدن آن جوان شود پير

از عشق كمان دست و بازوش****افتاده خبر ندارد از تير

نقاش كه صورتش ببيند****از دست بيفكند تصاوير

اي سخت جفاي سست پيوند****رفتي و چنين برفت تقدير

كوته نظران ملامت از عشق****بي فايده مي كنند و تحذير

با جان من از جسد برآيد****خوني كه فروشدست با شير

گر جان طلبد حبيب عشاق****نه منع روا بود نه تأخير

آن را كه مراد دوست بايد****گو ترك مراد خويشتن گير

سعدي چو اسير عشق ماندي****تدبير تو چيست ترك تدبير

غزل 305: از همه باشد به حقيقت گزير

از همه باشد به حقيقت گزير****وز تو نباشد كه نداري نظير

مشرب شيرين نبود بي زحام****دعوت منعم نبود بي فقير

آن عرقست از بدنت يا گلاب****آن نفسست از دهنت يا عبير

بذل تو كردم تن و هوش و روان****وقف تو كردم دل و چشم و ضمير

دل چه بود جان كه بدو زنده ام****گو بده اي دوست كه گويم بگير

راحت جان باشد از آن قبضه تيغ****مرهم دل باشد از آن جعبه تير

درد نهاني به كه گويم كه نيست****باخبر از درد من الا خبير

عيب كنندم كه چه ديدي در او****كور نداند كه چه بيند بصير

چون نرود در پي صاحب كمند****آهوي بيچاره به گردن اسير

هر كه دل شيفته دارد چو من****بس كه بگويد سخن دلپذير

ناله سعدي به چه داني خوشست****بوي خوش آيد چو بسوزد عبير

غزل 306: اي پسر دلربا وي قمر دلپذير

اي پسر دلربا وي قمر دلپذير****از همه باشد گريز وز تو نباشد گزير

تا تو مصور شدي در دل يكتاي من****جاي تصور نماند ديگرم اندر ضمير

عيب كنندم كه چند در پي خوبان روي****چون نرود بنده وار هر كه برندش اسير

بسته زنجير زلف زود نيابد خلاص****دير برآيد به جهد هر كه فروشد به قير

چون تو بتي بگذرد سروقد سيم ساق****هر كه در او ننگرد مرده بود يا ضرير

گر نبرم ناز دوست كيست كه مانند اوست****كبر كند بي خلاف هر كه بود بي نظير

قامت زيباي سرو كاين همه وصفش كنند****هست به صورت بلند ليك به معني قصير

هر كه طلبكار توست روي نتابد ز تيغ****وان كه هوادار توست بازنگردد به تير

بوسه دهم بنده وار بر قدمت ور سرم****در سر اين مي رود بي سر و پايي مگير

سعدي اگر خون و مال صرف شود در وصال****آنت مقامي بزرگ اينت بهايي حقير

گر تو ز ما

فارغي زو همه كس بي نياز****ما به تو مستظهريم وز همه عالم فقير

غزل 307: دل برگرفتي از برم اي دوست دست گير

دل برگرفتي از برم اي دوست دست گير****كز دست مي رود سرم اي دوست دست گير

شرطست دستگيري درمندگان و من****هر روز ناتوان ترم اي دوست دست گير

پاياب نيست بحر غمت را و من غريق****خواهم كه سر برآورم اي دوست دست گير

سر مي نهم كه پاي برآرم ز دام عشق****وين كي شود ميسرم اي دوست دست گير

دل جان همي سپارد و فرياد مي كند****كآخر به كار تو درم اي دوست دست گير

راضي شدم به يك نظر اكنون كه وصل نيست****آخر بدين محقرم اي دوست دست گير

از دامن تو دست ندارم كه دست نيست****بر دستگير ديگرم اي دوست دست گير

سعدي نه بارها به تو برداشت دست عجز****يك بارش از سر كرم اي دوست دست گير

غزل 308: فتنه ام بر زلف و بالاي تو اي بدر منير

فتنه ام بر زلف و بالاي تو اي بدر منير****قامتست آن يا قيامت عنبرست آن يا عبير

گم شدم در راه سودا ره نمايا ره نماي****شخصم از پاي اندرآمد دستگيرا دستگير

گر ز پيش خود براني چون سگ از مسجد مرا****سر ز حكمت برندارم چون مريد از گفت پير

ناوك فرياد من هر ساعت از مجراي دل****بگذرد از چرخ اطلس همچو سوزن از حرير

چون كنم كز دل شكيبايم ز دلبر ناشكيب****چون كنم كز جان گزيرست و ز جانان ناگزير

بي تو گر در جنتم ناخوش شراب سلسبيل****با تو گر در دوزخم خرم هواي زمهرير

گر بپرد مرغ وصلت در هواي بخت من****وه كه آن ساعت ز شادي چارپر گردم چو تير

تا روانم هست خواهم راند نامت بر زبان****تا وجودم هست خواهم كند نقشت در ضمير

گر نبارد فضل باران عنايت بر سرم****لابه بر گردون رسانم چون جهودان در فطير

بوالعجب شوريده ام سهوم به رحمت درگذار****سهمگن درمانده ام جرمم به طاعت درپذير

آه دردآلود سعدي گر ز

گردون بگذرد****در تو كافردل نگيرد اي مسلمانان نفير

غزل 309: ما در اين شهر غريبيم و در اين ملك فقير

ما در اين شهر غريبيم و در اين ملك فقير****به كمند تو گرفتار و به دام تو اسير

در آفاق گشادست وليكن بستست****از سر زلف تو در پاي دل ما زنجير

من نظر بازگرفتن نتوانم همه عمر****از من اي خسرو خوبان تو نظر بازمگير

گر چه در خيل تو بسيار به از ما باشد****ما تو را در همه عالم نشناسيم نظير

در دلم بود كه جان بر تو فشانم روزي****باز در خاطرم آمد كه متاعيست حقير

اين حديث از سر درديست كه من مي گويم****تا بر آتش ننهي بوي نيايد ز عبير

گر بگويم كه مرا حال پريشاني نيست****رنگ رخسار خبر مي دهد از سر ضمير

عشق پيرانه سر از من عجبت مي آيد****چه جواني تو كه از دست ببردي دل پير

من از اين هر دو كمانخانه ابروي تو چشم****برنگيرم و گرم چشم بدوزند به تير

عجب از عقل كساني كه مرا پند دهند****برو اي خواجه كه عاشق نبود پندپذير

سعديا پيكر مطبوع براي نظرست****گر نبيني چه بود فايده چشم بصير

حرف ز
غزل 310: اي به خلق از جهانيان ممتاز

اي به خلق از جهانيان ممتاز****چشم خلقي به روي خوب تو باز

لازمست آن كه دارد اين همه لطف****كه تحمل كنندش اين همه ناز

اي به عشق درخت بالايت****مرغ جان رميده در پرواز

آن نه صاحب نظر بود كه كند****از چنين روي در به روي فراز

بخورم گر ز دست توست نبيد****نكنم گر خلاف توست نماز

گر بگريم چو شمع معذورم****كس نگويد در آتشم مگداز

مي نگفتم سخن در آتش عشق****تا نگفت آب ديده غماز

آب و آتش خلاف يك دگرند****نشنيديم عشق و صبر انباز

هر كه ديدار دوست مي طلبد****دوستي را حقيقتست و مجاز

آرزومند كعبه را شرطست****كه تحمل كند نشيب و فراز

سعديا زنده عاشقي باشد****كه بميرد بر آستان نياز

غزل 311: متقلب درون جامه ناز

متقلب درون جامه ناز****چه خبر دارد از شبان دراز

عاقل انجام عشق مي بيند****تا هم اول نمي كند آغاز

جهد كردم كه دل به كس ندهم****چه توان كرد با دو ديده باز

زينهار از بلاي تير نظر****كه چو رفت از كمان نيايد باز

مگر از شوخي تذروان بود****كه فرودوختند ديده باز

محتسب در قفاي رندانست****غافل از صوفيان شاهدباز

پارسايي كه خمر عشق چشيد****خانه گو با معاشران پرداز

هر كه را با گل آشنايي بود****گو برو با جفاي خار بساز

سپرت مي ببايد افكندن****اي كه دل مي دهي به تيرانداز

هر چه بيني ز دوستان كرمست****گر اهانت كنند و گر اعزاز

دست مجنون و دامن ليلي****روي محمود و خاك پاي اياز

هيچ بلبل نداند اين دستان****هيچ مطرب ندارد اين آواز

هر متاعي ز معدني خيزد****شكر از مصر و سعدي از شيراز

غزل 312: بزرگ دولت آن كز درش تو آيي باز

بزرگ دولت آن كز درش تو آيي باز****بيا بيا كه به خير آمدي كجايي باز

رخي كز او متصور نمي شود آرام****چرا نمودي و ديگر نمي نمايي باز

در دو لختي چشمان شوخ دلبندت****چه كرده ام كه به رويم نمي گشايي باز

اگر تو را سر ما هست يا غم ما نيست****من از تو دست ندارم به بي وفايي باز

شراب وصل تو در كام جان من ازليست****هنوز مستم از آن جام آشنايي باز

دلي كه بر سر كوي تو گم كنم هيهات****كه جز به روي تو بينم به روشنايي باز

تو را هرآينه بايد به شهر ديگر رفت****كه دل نماند در اين شهر تا ربايي باز

عوام خلق ملامت كنند صوفي را****كز اين هوا و طبيعت چرا نيايي باز

اگر حلاوت مستي بداني اي هشيار****به عمر خود نبري نام پارسايي باز

گرت چو سعدي از اين در نواله اي بخشند****برو كه خو نكني هرگز از گدايي باز

غزل 313: برآمد باد صبح و بوي نوروز

برآمد باد صبح و بوي نوروز****به كام دوستان و بخت پيروز

مبارك بادت اين سال و همه سال****همايون بادت اين روز و همه روز

چو آتش در درخت افكند گلنار****دگر منقل منه آتش ميفروز

چو نرگس چشم بخت از خواب برخاست****حسدگو دشمنان را ديده بردوز

بهاري خرمست اي گل كجايي****كه بيني بلبلان را ناله و سوز

جهان بي ما بسي بودست و باشد****برادر جز نكونامي ميندوز

نكويي كن كه دولت بيني از بخت****مبر فرمان بدگوي بدآموز

منه دل بر سراي عمر سعدي****كه بر گنبد نخواهد ماند اين گوز

دريغا عيش اگر مرگش نبودي****دريغ آهو اگر بگذاشتي يوز

غزل 314: مباركتر شب و خرمترين روز

مباركتر شب و خرمترين روز****به استقبالم آمد بخت پيروز

دهلزن گو دو نوبت زن بشارت****كه دوشم قدر بود امروز نوروز

مهست اين يا ملك يا آدميزاد****پري يا آفتاب عالم افروز

ندانستي كه ضدان در كمينند****نكو كردي علي رغم بدآموز

مرا با دوست اي دشمن وصالست****تو را گر دل نخواهد ديده بردوز

شبان دانم كه از درد جدايي****نياسودم ز فرياد جهان سوز

گر آن شب هاي باوحشت نمي بود****نمي دانست سعدي قدر اين روز

غزل 315: پيوند روح مي كند اين باد مشك بيز

پيوند روح مي كند اين باد مشك بيز****هنگام نوبت سحرست اي نديم خيز

شاهد بخوان و شمع بيفروز و مي بنه****عنبر بساي و عود بسوزان و گل بريز

ور دوست دست مي دهدت هيچ گو مباش****خوشتر بود عروس نكوروي بي جهاز

امروز بايد ار كرمي مي كند سحاب****فردا كه تشنه مرده بود لاي گو بخيز

من در وفا و عهد چنان كند نيستم****كز دامن تو دست بدارم به تيغ تيز

گر تيغ مي زني سپر اينك وجود من****عيار مدعي كند از دشمن احتراز

فردا كه سر ز خاك برآرم اگر تو را****بينم فراغتم بود از روز رستخيز

تا خود كجا رسد به قيامت نماز من****من روي در تو و همه كس روي در حجاز

سعدي به دام عشق تو در پاي بند ماند****قيدي نكرده اي كه ميسر شود گريز

غزل 316: ساقي سيمتن چه خسبي خيز

ساقي سيمتن چه خسبي خيز****آب شادي بر آتش غم ريز

بوسه اي بر كنار ساغر نه****پس بگردان شراب شهدآميز

كابر آزاد و باد نوروزي****درفشان مي كنند و عنبربيز

جهد كرديم تا نيالايد****به خرابات دامن پرهيز

دست بالاي عشق زور آورد****معرفت را نماند جاي ستيز

گفتم اي عقل زورمند چرا****برگرفتي ز عشق راه گريز

گفت اگر گربه شير نر گردد****نكند با پلنگ دندان تيز

شاهدان مي كنند خانه زهد****مطربان مي زنند راه حجاز

توبه را تلخ مي كند در حلق****يار شيرين زبان شورانگيز

سعديا هر دمت كه دست دهد****به سر زلف دوستان آويز

دشمنان را به حال خود بگذار****تا قيامت كنند و رستاخيز

حرف س
غزل 317: بوي بهار آمد بنال اي بلبل شيرين نفس

بوي بهار آمد بنال اي بلبل شيرين نفس****ور پايبندي همچو من فرياد مي خوان از قفس

گيرند مردم دوستان نامهربان و مهربان****هر روز خاطر با يكي ما خود يكي داريم و بس

محمول پيش آهنگ را از من بگو اي ساربان****تو خواب مي كن بر شتر تا بانگ مي دارد جرس

شيرين بضاعت بر مگس چندان كه تندي مي كند****او بادبيزن همچنان در دست و مي آيد مگس

پند خردمندان چه سود اكنون كه بندم سخت شد****گر جستم اين بار از قفس بيدار باشم زين سپس

گر دوست مي آيد برم يا تيغ دشمن بر سرم****من با كسي افتاده ام كز وي نپردازم به كس

با هر كه بنشينم دمي كز ياد او غافل شوم****چون صبح بي خورشيدم از دل بر نمي آيد نفس

من مفلسم در كاروان گوهر كه خواهي قصد كن****نگذاشت مطرب دربرم چندان كه بستاند عسس

گر پند مي خواهي بده ور بند مي خواهي بنه****ديوانه سر خواهد نهاد آن گه نهد از سر هوس

فرياد سعدي در جهان افكندي اي آرام جان****چندين به فرياد آوري باري به فريادش برس

غزل 318: امشب مگر به وقت نمي خواند اين خروس

امشب مگر به وقت نمي خواند اين خروس****عشاق بس نكرده هنوز از كنار و بوس

پستان يار در خم گيسوي تابدار****چون گوي عاج در خم چوگان آبنوس

يك شب كه دوست فتنه خفتست زينهار****بيدار باش تا نرود عمر بر فسوس

تا نشنوي ز مسجد آدينه بانگ صبح****يا از در سراي اتابك غريو كوس

لب بر لبي چو چشم خروس ابلهي بود****برداشتن بگفته بيهوده خروس

حرف ش
غزل 319: هر كه بي دوست مي برد خوابش

هر كه بي دوست مي برد خوابش****همچنان صبر هست و پايابش

خواب از آن چشم چشم نتوان داشت****كه ز سر برگذشت سيلابش

نه به خود مي رود گرفته عشق****ديگري مي برد به قلابش

چه كند پاي بند مهر كسي****كه نبيند جفاي اصحابش

هر كه حاجت به درگهي دارد****لازمست احتمال بوابش

ناگزيرست تلخ و شيرينش****خار و خرما و زهر و جلابش

سايرست اين مثل كه مستسقي****نكند رود دجله سيرابش

شب هجران دوست ظلمانيست****ور برآيد هزار مهتابش

برود جان مستمند از تن****نرود مهر مهر احبابش

سعديا گوسفند قرباني****به كه نالد ز دست قصابش

غزل 320: ياري به دست كن كه به اميد راحتش

ياري به دست كن كه به اميد راحتش****واجب كند كه صبر كني بر جراحتش

ما را كه ره دهد به سراپرده وصال****اي باد صبحدم خبري ده ز ساحتش

باران چون ستاره ام از ديدگان بريخت****رويي كه صبح خيره شود در صباحتش

هر گه كه گويم اين دل ريشم درست شد****بر وي پراكند نمكي از ملاحتش

هرچ آن قبيحتر بكند يار دوست روي****داند كه چشم دوست نبيند قباحتش

بيچاره اي كه صورت رويت خيال بست****بي ديدنت خيال مبند استراحتش

با چشم نيم خواب تو خشم آيدم همي****از چشم هاي نرگس و چندان وقاحتش

رفتار شاهد و لب خندان و روي خوب****چون آدمي طمع نكند در سماحتش

سعدي كه داد وصف همه نيكوان به داد****عاجز بماند در تو زبان فصاحتش

غزل 321: آن كه هلاك من همي خواهد و من سلامتش

آن كه هلاك من همي خواهد و من سلامتش****هر چه كند ز شاهدي كس نكند ملامتش

ميوه نمي دهد به كس باغ تفرجست و بس****جز به نظر نمي رسد سيب درخت قامتش

داروي دل نمي كنم كان كه مريض عشق شد****هيچ دوا نياورد باز به استقامتش

هر كه فدا نمي كند دنيي و دين و مال و سر****گو غم نيكوان مخور تا نخوري ندامتش

جنگ نمي كنم اگر دست به تيغ مي برد****بلكه به خون مطالبت هم نكنم قيامتش

كاش كه در قيامتش بار دگر بديدمي****كان چه گناه او بود من بكشم غرامتش

هر كه هوا گرفت و رفت از پي آرزوي دل****گوش مدار سعديا بر خبر سلامتش

غزل 322: خجلست سرو بستان بر قامت بلندش

خجلست سرو بستان بر قامت بلندش****همه صيد عقل گيرد خم زلف چون كمندش

چو درخت قامتش ديد صبا به هم برآمد****ز چمن نرست سروي كه ز بيخ برنكندش

اگر آفتاب با او زند از گزاف لافي****مه نو چه زهره دارد كه بود سم سمندش

نه چنان ز دست رفتست وجود ناتوانم****كه معالجت توان كرد به پند يا به بندش

گرم آن قرار بودي كه ز دوست بركنم دل****نشنيدمي ز دشمن سخنان ناپسندش

تو كه پادشاه حسني نظري به بندگان كن****حذر از دعاي درويش و كف نيازمندش

شكرين حديث سعدي بر او چه قدر دارد****كه چنو هزار طوطي مگسست پيش قندش

غزل 323: هر كه نازك بود تن يارش

هر كه نازك بود تن يارش****گو دل نازنين نگه دارش

عاشق گل دروغ مي گويد****كه تحمل نمي كند خارش

نيكخواها در آتشم بگذار****وين نصيحت مكن كه بگذارش

كاش با دل هزار جان بودي****تا فدا كردمي به ديدارش

عاشق صادق از ملامت دوست****گر برنجد به دوست مشمارش

كس به آرام جان ما نرسد****كه نه اول به جان رسد كارش

خانه يار سنگ دل اينست****هر كه سر مي زند به ديوارش

خون ما خود محل آن دارد****كه بود پيش دوست مقدارش

سعديا گر به جان خطاب كند****ترك جان گوي و دل به دست آرش

غزل 324: هر كه نامهربان بود يارش

هر كه نامهربان بود يارش****واجبست احتمال آزارش

طاقت رفتنم نمي ماند****چون نظر مي كنم به رفتارش

وز سخن گفتنش چنان مستم****كه ندانم جواب گفتارش

كشته تير عشق زنده كند****گر به سر بگذرد دگربارش

هر چه زان تلختر بخواهد گفت****گو بگو از لب شكربارش

عشق پوشيده بود و صبر نماند****پرده برداشتم ز اسرارش

وه كه گر من به خدمتش برسم****خود چه خدمت كنم به مقدارش

بيم ديوانگيست مردم را****ز آمدن رفتن پري وارش

كاش بيرون نيامدي سلطان****تا نديدي گداي بازارش

سعديا روي دوست ناديدن****به كه ديدن ميان اغيارش

غزل 325: كس نديدست به شيريني و لطف و نازش

كس نديدست به شيريني و لطف و نازش****كس نبيند كه نخواهد كه ببيند بازش

مطرب ما را درديست كه خوش مي نالد****مرغ عاشق طرب انگيز بود آوازش

بارها در دلم آمد كه بپوشم غم عشق****آبگينه نتواند كه بپوشد رازش

مرغ پرنده اگر در قفسي پير شود****همچنان طبع فرامش نكند پروازش

تا چه كرديم دگرباره كه شيرين لب دوست****به سخن باز نمي باشد و چشم از نازش

من دعا گويم اگر تو همه دشنام دهي****بنده خدمت بكند ور نكند اعزازش

غرق درياي غمت را رمقي بيش نماند****آخر اكنون كه بكشتي به كنار اندازش

خون سعدي كم از آنست كه دست آلايي****ملخ آن قدر ندارد كه بگيرد بازش

غزل 326: دست به جان نمي رسد تا به تو برفشانمش

دست به جان نمي رسد تا به تو برفشانمش****بر كه توان نهاد دل تا ز تو واستانمش

قوت شرح عشق تو نيست زبان خامه را****گرد در اميد تو چند به سر دوانمش

ايمني از خروش من گر به جهان دراوفتد****فارغي از فغان من گر به فلك رسانمش

آه دريغ و آب چشم ار چه موافق منند****آتش عشق آن چنان نيست كه وانشانمش

هر كه بپرسد اي فلان حال دلت چگونه شد****خون شد و دم به دم همي از مژه مي چكانمش

عمر منست زلف تو بو كه دراز بينمش****جان منست لعل تو بو كه به لب رسانمش

لذت وقت هاي خوش قدر نداشت پيش من****گر پس از اين دمي چنان يابم قدر دانمش

نيست زمام كام دل در كف اختيار من****گر نه اجل فرارسد زين همه وارهانمش

عشق تو گفته بود هان سعدي و آرزوي من****بس نكند ز عاشقي تا ز جهان جهانمش

پنجه قصد دشمنان مي نرسد به خون من****وين كه به لطف مي كشد منع نمي توانمش

غزل 327: چون برآمد ماه روي از مطلع پيراهنش

چون برآمد ماه روي از مطلع پيراهنش****چشم بد را گفتم الحمدي بدم پيرامنش

تا چه خواهد كرد با من دور گيتي زين دو كار****دست او در گردنم يا خون من در گردنش

هر كه معلومش نمي گردد كه زاهد را كه كشت****گو سرانگشتان شاهد بين و رنگ ناخنش

گر چمن گويد مرا همرنگ رويش لاله ايست****از قفا بايد برون كردن زبان سوسنش

ماه و پروينش نيارم گفت و سرو و آفتاب****لطف جان در جسم دارد جسم در پيراهنش

آستين از چنگ مسكينان گرفتم دركشد****چون تواند رفت و چندين دست دل در دامنش

من سبيل دشمنان كردم نصيب عرض خويش****دشمن آن كس در جهان دارم كه دارد دشمنش

گر تنم مويي شود از دست جور روزگار****بر من آسانتر بود كسيب مويي

بر تنش

تا چه رويست آن كه حيران مانده ام در وصف او****صبحي از مشرق همي تابد يكي از روزنش

بعد از اين اي يار اگر تفصيل هشياران كنند****گر در آن جا نام من بيني قلم بر سر زنش

لايق سعدي نبود اين خرقه تقوا و زهد****ساقيا جامي بده وين جامه از سر بركنش

غزل 328: رها نمي كند ايام در كنار منش

رها نمي كند ايام در كنار منش****كه داد خود بستانم به بوسه از دهنش

همان كمند بگيرم كه صيد خاطر خلق****بدان همي كند و دركشم به خويشتنش

وليك دست نيارم زدن در آن سر زلف****كه مبلغي دل خلقست زير هر شكنش

غلام قامت آن لعبتم كه بر قد او****بريده اند لطافت چو جامه بر بدنش

ز رنگ و بوي تو اي سروقد سيم اندام****برفت رونق نسرين باغ و نسترنش

يكي به حكم نظر پاي در گلستان نه****كه پايمال كني ارغوان و ياسمنش

خوشا تفرج نوروز خاصه در شيراز****كه بركند دل مرد مسافر از وطنش

عزيز مصر چمن شد جمال يوسف گل****صبا به شهر درآورد بوي پيرهنش

شگفت نيست گر از غيرت تو بر گلزار****بگريد ابر و بخندد شكوفه بر چمنش

در اين روش كه تويي گر به مرده برگذري****عجب نباشد اگر نعره آيد از كفنش

نماند فتنه در ايام شاه جز سعدي****كه بر جمال تو فتنه ست و خلق بر سخنش

غزل 329: خوشست درد كه باشد اميد درمانش

خوشست درد كه باشد اميد درمانش****دراز نيست بيابان كه هست پايانش

نه شرط عشق بود با كمان ابروي دوست****كه جان سپر نكني پيش تيربارانش

عديم را كه تمناي بوستان باشد****ضرورتست تحمل ز بوستانبانش

وصال جان جهان يافتن حرامش باد****كه التفات بود بر جهان و بر جانش

ز كعبه روي نشايد به نااميدي تافت****كمينه آن كه بميريم در بيابانش

اگر چه ناقص و نادانم اين قدر دانم****كه آبگينه من نيست مرد سندانش

وليك با همه عيب احتمال يار عزيز****كنند چون نكنند احتمال هجرانش

گر آيد از تو به رويم هزار تير جفا****جفاست گر مژه بر هم زنم ز پيكانش

حريف را كه غم جان خويشتن باشد****هنوز لاف دروغست عشق جانانش

حكيم را كه دل از دست رفت و پاي از جاي****سر صلاح توقع مدار و سامانش

گلي چو روي

تو گر ممكنست در آفاق****نه ممكنست چو سعدي هزاردستانش

غزل 330: زينهار از دهان خندانش

زينهار از دهان خندانش****و آتش لعل و آب دندانش

مگر آن دايه كاين صنم پرورد****شهد بودست شير پستانش

باغبان گر ببيند اين رفتار****سرو بيرون كند ز بستانش

ور چنين حور در بهشت آيد****همه خادم شوند غلمانش

چاهي اندر ره مسلمانان****نيست الا چه زنخدانش

چند خواهي چو من بر اين لب چاه****متعطش بر آب حيوانش

شايد اين روي اگر سبيل كند****بر تماشاكنان حيرانش

ساربانا جمال كعبه كجاست****كه بمرديم در بيابانش

بس كه در خاك مي طپند چو گوي****از خم زلف همچو چوگانش

لاجرم عقل منهزم شد و صبر****كه نبودند مرد ميدانش

ما دگر بي تو صبر نتوانيم****كه همين بود حد امكانش

از ملامت چه غم خورد سعدي****مرده از نيشتر مترسانش

غزل 331: هر كه هست التفات بر جانش

هر كه هست التفات بر جانش****گو مزن لاف مهر جانانش

درد من بر من از طبيب منست****از كه جويم دوا و درمانش

آن كه سر در كمند وي دارد****نتوان رفت جز به فرمانش

چه كند بنده حقير فقير****كه نباشد به امر سلطانش

ناگزيرست يار عاشق را****كه ملامت كنند يارانش

وان كه در بحر قلزمست غريق****چه تفاوت كند ز بارانش

گل به غايت رسيد بگذاريد****تا بنالد هزاردستانش

عقل را گر هزار حجت هست****عشق دعوي كند به بطلانش

هر كه را نوبتي زدند اين تير****در جراحت بماند پيكانش

ناله اي مي كند چو گريه طفل****كه ندانند درد پنهانش

سخن عشق زينهار مگوي****يا چو گفتي بيار برهانش

نرود هوشمند در آبي****تا نبيند نخست پايانش

سعديا گر به يك دمت بي دوست****هر دو عالم دهند مستانش

غزل 332: هر كه سوداي تو دارد چه غم از هر كه جهانش

هر كه سوداي تو دارد چه غم از هر كه جهانش****نگران تو چه انديشه و بيم از دگرانش

آن پي مهر تو گيرد كه نگيرد پي خويشش****وان سر وصل تو دارد كه ندارد غم جانش

هر كه از يار تحمل نكند يار مگويش****وان كه در عشق ملامت نكشد مرد مخوانش

چون دل از دست به درشد مثل كره توسن****نتوان بازگرفتن به همه شهر عنانش

به جفايي و قفايي نرود عاشق صادق****مژه بر هم نزند گر بزني تير و سنانش

خفته خاك لحد را كه تو ناگه به سر آيي****عجب ار بازنيايد به تن مرده روانش

شرم دارد چمن از قامت زيباي بلندت****كه همه عمر نبودست چنين سرو روانش

گفتم از ورطه عشقت به صبوري به درآيم****باز مي بينم و دريا نه پديدست كرانش

عهد ما با تو نه عهدي كه تغير بپذيرد****بوستانيست كه هرگز نزند باد خزانش

چه گنه كردم و ديدي كه تعلق ببريدي****بنده بي جرم و خطايي نه صوابست مرانش

نرسد ناله سعدي به كسي در

همه عالم****كه نه تصديق كند كز سر درديست فغانش

گر فلاطون به حكيمي مرض عشق بپوشد****عاقبت پرده برافتد ز سر راز نهانش

غزل 333: خطا كردي به قول دشمنان گوش

خطا كردي به قول دشمنان گوش****كه عهد دوستان كردي فراموش

كه گفت آن روي شهرآراي بنماي****دگربارش كه بنمودي فراپوش

دل سنگينت آگاهي ندارد****كه من چون ديگ رويين مي زنم جوش

نمي بينم خلاص از دست فكرت****مگر كافتاده باشم مست و مدهوش

به ظاهر پند مردم مي نيوشم****نهانم عشق مي گويد كه منيوش

مگر ساقي كه بستانم ز دستش****مگر مطرب كه بر قولش كنم گوش

مرا جامي بده وين جامه بستان****مرا نقلي بنه وين خرقه بفروش

نشستم تا برون آيي خرامان****تو بيرون آمدي من رفتم از هوش

تو در عالم نمي گنجي ز خوبي****مرا هرگز كجا گنجي در آغوش

خردمندان نصيحت مي كنندم****كه سعدي چون دهل بيهوده مخروش

وليكن تا به چوگان مي زنندش****دهل هرگز نخواهد بود خاموش

غزل 334: قيامت باشد آن قامت در آغوش

قيامت باشد آن قامت در آغوش****شراب سلسبيل از چشمه نوش

غلام كيست آن لعبت كه ما را****غلام خويش كرد و حلقه در گوش

پري پيكر بتي كز سحر چشمش****نيامد خواب در چشمان من دوش

نه هر وقتم به ياد خاطر آيد****كه خود هرگز نمي گردد فراموش

حلالش باد اگر خونم بريزد****كه سر در پاي او خوشتر كه بر دوش

نصيحتگوي ما عقلي ندارد****بر او گو در صلاح خويشتن كوش

دهل زير گليم از خلق پنهان****نشايد كرد و آتش زير سرپوش

بيا اي دوست ور دشمن ببيند****چه خواهد كرد گو مي بين و مي جوش

تو از ما فارغ و ما با تو همراه****ز ما فرياد مي آيد تو خاموش

حديث حسن خويش از ديگري پرس****كه سعدي در تو حيرانست و مدهوش

غزل 335: يكي را دست حسرت بر بناگوش

يكي را دست حسرت بر بناگوش****يكي با آن كه مي خواهد در آغوش

نداند دوش بر دوش حريفان****كه تنها مانده چون خفت از غمش دوش

نكوگويان نصيحت مي كنندم****ز من فرياد مي آيد كه خاموش

ز بانگ رود و آواي سرودم****دگر جاي نصيحت نيست در گوش

مرا گويند چشم از وي بپوشان****ورا گو برقعي بر خويشتن پوش

نشاني زان پري تا در خيالست****نيايد هرگز اين ديوانه با هوش

نمي شايد گرفتن چشمه چشم****كه درياي درون مي آورد جوش

بيا تا هر چه هست از دست محبوب****بياشاميم اگر زهرست اگر نوش

مرا در خاك راه دوست بگذار****بر او گو دشمن اندر خون من كوش

نه ياري سست پيمانست سعدي****كه در سختي كند ياري فراموش

غزل 336: رفتي و نمي شوي فراموش

رفتي و نمي شوي فراموش****مي آيي و مي روم من از هوش

سحرست كمان ابروانت****پيوسته كشيده تا بناگوش

پايت بگذار تا ببوسم****چون دست نمي رسد به آغوش

جور از قبلت مقام عدلست****نيش سخنت مقابل نوش

بي كار بود كه در بهاران****گويند به عندليب مخروش

دوش آن غم دل كه مي نهفتم****باد سحرش ببرد سرپوش

آن سيل كه دوش تا كمر بود****امشب بگذشت خواهد از دوش

شهري متحدثان حسنت****الا متحيران خاموش

بنشين كه هزار فتنه برخاست****از حلقه عارفان مدهوش

آتش كه تو مي كني محالست****كاين ديگ فرونشيند از جوش

بلبل كه به دست شاهد افتاد****ياران چمن كند فراموش

اي خواجه برو به هر چه داري****ياري بخر و به هيچ مفروش

گر توبه دهد كسي ز عشقت****از من بنيوش و پند منيوش

سعدي همه ساله پند مردم****مي گويد و خود نمي كند گوش

غزل 337: گر يكي از عشق برآرد خروش

گر يكي از عشق برآرد خروش****بر سر آتش نه غريبست جوش

پيرهني گر بدرد ز اشتياق****دامن عفوش به گنه بربپوش

بوي گل آورد نسيم صبا****بلبل بي دل ننشيند خموش

مطرب اگر پرده از اين رهزند****بازنيايند حريفان به هوش

ساقي اگر باده از اين خم دهد****خرقه صوفي ببرد مي فروش

زهر بياور كه ز اجزاي من****بانگ برآيد به ارادت كه نوش

از تو نپرسند درازاي شب****آن كس داند كه نخفته ست دوش

حيف بود مردن بي عاشقي****تا نفسي داري و نفسي بكوش

سر كه نه در راه عزيزان رود****بار گرانست كشيدن به دوش

سعدي اگر خاك شود همچنان****ناله زاريدنش آيد به گوش

هر كه دلي دارد از انفاس او****مي شنود تا به قيامت خروش

غزل 338: دلي كه ديد كه غايب شدست از اين درويش

دلي كه ديد كه غايب شدست از اين درويش****گرفته از سر مستي و عاشقي سر خويش

به دست آن كه فتادست اگر مسلمانست****مگر حلال ندارد مظالم درويش

دل شكسته مروت بود كه بازدهند****كه باز مي دهد اين دردمند را دل ريش

مه دوهفته اسيرش گرفت و بند نهاد****دو هفته رفت كه از وي خبر نيامد بيش

رميده اي كه نه از خويشتن خبر دارد****نه از ملامت بيگانه و نصيحت خويش

به شادكامي دشمن كسي سزاوارست****كه نشنود سخن دوستان نيك انديش

كنون به سختي و آسانيش ببايد ساخت****كه در طبيعت زنبور نوش باشد و نيش

دگر به يار جفاكار دل منه سعدي****نمي دهيم و به شوخي همي برند از پيش

غزل 339: گردن افراشته ام بر فلك از طالع خويش

گردن افراشته ام بر فلك از طالع خويش****كاين منم با تو گرفته ره صحرا در پيش

عمرها بوده ام اندر طلبت چاره كنان****سال ها گشته ام از دست تو دستان انديش

پايم امروز فرورفت به گنجينه كام****كامم امروز برآمد به مراد دل خويش

چون ميسر شدي اي در ز دريا برتر****چون به دست آمدي اي لقمه از حوصله بيش

افسر خاقان وان گاه سر خاك آلود****خيمه سلطان وان گاه فضاي درويش

سعدي ار نوش وصال تو بيابد چه عجب****سال ها خورده ز زنبور سخن هاي تو نيش

غزل 340: هر كسي را هوسي در سر و كاري در پيش

هر كسي را هوسي در سر و كاري در پيش****من بي كار گرفتار هواي دل خويش

هرگز انديشه نكردم كه تو با من باشي****چون به دست آمدي اي لقمه از حوصله بيش

اين تويي با من و غوغاي رقيبان از پس****وين منم با تو گرفته ره صحرا در پيش

همچنان داغ جدايي جگرم مي سوزد****مگرم دست چو مرهم بنهي بر دل ريش

باور از بخت ندارم كه تو مهمان مني****خيمه پادشه آن گاه فضاي درويش

زخم شمشير غمت را ننهم مرهم كس****طشت زرينم و پيوند نگيرم به سريش

عاشقان را نتوان گفت كه بازآي از مهر****كافران را نتوان گفت كه برگرد از كيش

منم امروز و تو و مطرب و ساقي و حسود****خويشتن گو به در حجره بياويز چو خيش

من خود از كيد عدو باك ندارم ليكن****كژدم از خبث طبيعت بزند سنگ به نيش

تو به آرام دل خويش رسيدي سعدي****مي خور و غم مخور از شنعت بيگانه و خويش

اي كه گفتي به هوا دل منه و مهر مبند****من چنينم تو برو مصلحت خويش انديش

غزل 341: گرم قبول كني ور براني از بر خويش

گرم قبول كني ور براني از بر خويش****نگردم از تو و گر خود فدا كنم سر خويش

تو داني ار بنوازي و گر بيندازي****چنان كه در دلت آيد به راي انور خويش

نظر به جانب ما گر چه منتست و ثواب****غلام خويش همي پروري و چاكر خويش

اگر برابر خويش به حكم نگذاري****خيال روي تو نگذاردم از برابر خويش

مرا نصيحت بيگانه منفعت نكند****كه راضيم كه قفا بينم از ستمگر خويش

حديث صبر من از روي تو همان مثلست****كه صبر طفل به شير از كنار مادر خويش

رواست گر همه خلق از نظر بيندازي****كه هيچ خلق نبيني به حسن و منظر خويش

به عشق روي تو گفتم كه

جان برافشانم****دگر به شرم درافتادم از محقر خويش

تو سر به صحبت سعدي درآوري هيهات****زهي خيال كه من كرده ام مصور خويش

چه بر سر آيد از اين شوق غالبم داني****همان چه مورچه را بر سر آمد از پر خويش

غزل 342: يار بيگانه نگيرد هر كه دارد يار خويش

يار بيگانه نگيرد هر كه دارد يار خويش****اي كه دستي چرب داري پيشتر ديوار خويش

خدمتت را هر كه فرمايي كمر بندد به طوع****ليكن آن بهتر كه فرمايي به خدمتگار خويش

من هم اول روز گفتم جان فداي روز تو****شرط مردي نيست برگرديدن از گفتار خويش

درد عشق از هر كه مي پرسم جوابم مي دهد****از كه مي پرسي كه من خود عاجزم در كار خويش

صبر چون پروانه بايد كردنت بر داغ عشق****اي كه صحبت با يكي داري نه در مقدار خويش

يا چو ديدارم نمودي دل نبايستي شكست****يا نبايستي نمود اول مرا ديدار خويش

حد زيبايي ندارند اين خداوندان حسن****اي دريغا گر بخوردندي غم غمخوار خويش

عقل را پنداشتم در عشق تدبيري بود****من نخواهم كرد ديگر تكيه بر پندار خويش

هر كه خواهد در حق ما هر چه خواهد گو بگوي****ما نمي داريم دست از دامن دلدار خويش

روز رستاخيز كان جا كس نپردازد به كس****من نپردازم به هيچ از گفت و گوي يار خويش

سعديا در كوي عشق از پارسايي دم مزن****هر متاعي را خريداريست در بازار خويش

حرف غ
غزل 343: نخواند بر گل رويت چه جاي بلبل باغ

به عمر خويش نديدم شبي كه مرغ دلم****نخواند بر گل رويت چه جاي بلبل باغ

تو را فراغت ما گر بود و گر نبود****مرا به روي تو از هر كه عالمست فراغ

ز درد عشق تو اميد رستگاري نيست****گريختن نتوانند بندگان به داغ

تو را كه اين همه بلبل نواي عشق زنند****چه التفات بود بر اداي منكر زاغ

دليل روي تو هم روي توست سعدي را****چراغ را نتوان ديد جز به نور چراغ

حرف گ
غزل 344: ساقي بده آن شراب گلرنگ

ساقي بده آن شراب گلرنگ****مطرب بزن آن نواي بر چنگ

كز زهد نديده ام فتوحي****تا كي زنم آبگينه بر سنگ

خون شد دل من نديده كامي****الا كه برفت نام با ننگ

عشق آمد و عقل همچو بادي****رفت از بر من هزار فرسنگ

اي زاهد خرقه پوش تا كي****با عاشق خسته دل كني جنگ

گرد دو جهان بگشته عاشق****زاهد بنگر نشسته دلتنگ

من خرقه فكنده ام ز عشقت****باشد كه به وصل تو زنم چنگ

سعدي همه روز عشق مي باز****تا در دو جهان شوي به يك رنگ

حرف ل
غزل 345: گرم بازآمدي محبوب سيم اندام سنگين دل

گرم بازآمدي محبوب سيم اندام سنگين دل****گل از خارم برآوردي و خار از پا و پا از گل

ايا باد سحرگاهي گر اين شب روز مي خواهي****از آن خورشيد خرگاهي برافكن دامن محمل

گر او سرپنجه بگشايد كه عاشق مي كشم شايد****هزارش صيد پيش آيد به خون خويش مستعجل

گروهي همنشين من خلاف عقل و دين من****بگيرند آستين من كه دست از دامنش بگسل

ملامتگوي عاشق را چه گويد مردم دانا****كه حال غرقه در دريا نداند خفته بر ساحل

به خونم گر بيالايد دو دست نازنين شايد****نه قتلم خوش همي آيد كه دست و پنجه قاتل

اگر عاقل بود داند كه مجنون صبر نتواند****شتر جايي بخواباند كه ليلي را بود منزل

ز عقل انديشه ها زايد كه مردم را بفرسايد****گرت آسودگي بايد برو عاشق شو اي عاقل

مرا تا پاي مي پويد طريق وصل مي جويد****بهل تا عقل مي گويد زهي سوداي بي حاصل

عجايب نقش ها بيني خلاف رومي و چيني****اگر با دوست بنشيني ز دنيا و آخرت غافل

در اين معني سخن بايد كه جز سعدي نيارايد****كه هرچ از جان برون آيد نشيند لاجرم بر دل

غزل 346: مرا رسد كه برآرم هزار ناله چو بلبل

مرا رسد كه برآرم هزار ناله چو بلبل****كه احتمال ندارم ز دوستان ورقي گل

خبر بريد به بلبل كه عهد مي شكند گل****تو نيز اگر بتواني ببند بار تحول

اما اخالص ودي الم اراعك جهدي****فكيف تنقض عهدي و فيم تهجرني قل

اگر چه مالك رقي و پادشاه به حقي****همت حلال نباشد ز خون بنده تغافل

من المبلغ عني الي معذب قلبي****اذا جرحت فؤادي بسيف لحظك فاقتل

تو آن كمند نداري كه من خلاص بيابم****اسير ماندم و درمان تحملست و تذلل

لا وضحن بسري و لو تهتك ستري****اذا لا حبه ترضي دع اللوائم تعذل

وفا و عهد مودت ميان اهل ارادت****نه چون بقاي شكوفست و

عشقبازي بلبل

تميل بين يدينا و لا تميل الينا****لقد شددت علينا الام تعقد فاحلل

مرا كه چشم ارادت به روي و موي تو باشد****دليل صدق نباشد نظر به لاله و سنبل

فتات شعرك مسك ان اتخذت عبيرا****و حشو ثوبك ورد و طيب فيك قرنفل

تو خود تأمل سعدي نمي كني كه ببيني****كه هيچ بار نديدت كه سير شد ز تأمل

غزل 347: جزاي آن كه نگفتيم شكر روز وصال

جزاي آن كه نگفتيم شكر روز وصال****شب فراق نخفتيم لاجرم ز خيال

بدار يك نفس اي قايد اين زمام جمال****كه ديده سير نمي گردد از نظر به جمال

دگر به گوش فراموش عهد سنگين دل****پيام ما كه رساند مگر نسيم شمال

به تيغ هندي دشمن قتال مي نكند****چنان كه دوست به شمشير غمزه قتال

جماعتي كه نظر را حرام مي گويند****نظر حرام بكردند و خون خلق حلال

غزال اگر به كمند اوفتد عجب نبود****عجب فتادن مردست در كمند غزال

تو بر كنار فراتي نداني اين معني****به راه باديه دانند قدر آب زلال

اگر مراد نصيحت كنان ما اينست****كه ترك دوست بگويم تصوريست محال

به خاك پاي تو داند كه تا سرم نرود****ز سر به درنرود همچنان اميد وصال

حديث عشق چه حاجت كه بر زبان آري****به آب ديده خونين نبشته صورت حال

سخن دراز كشيديم و همچنان باقيست****كه ذكر دوست نيارد به هيچ گونه ملال

به ناله كار ميسر نمي شود سعدي****وليك ناله بيچارگان خوشست بنال

غزل 348: چشم خدا بر تو اي بديع شمايل

چشم خدا بر تو اي بديع شمايل****يار من و شمع جمع و شاه قبايل

جلوه كنان مي روي و باز مي آيي****سرو نديدم بدين صفت متمايل

هر صفتي را دليل معرفتي هست****روي تو بر قدرت خداي دلايل

قصه ليلي مخوان و غصه مجنون****عهد تو منسوخ كرد ذكر اوايل

نام تو مي رفت و عارفان بشنيدند****هر دو به رقص آمدند سامع و قايل

پرده چه باشد ميان عاشق و معشوق****سد سكندر نه مانعست و نه حائل

گو همه شهرم نگه كنند و ببينند****دست در آغوش يار كرده حمايل

دور به آخر رسيد و عمر به پايان****شوق تو ساكن نگشت و مهر تو زايل

گر تو براني كسم شفيع نباشد****ره به تو دانم دگر به هيچ وسايل

با كه نگفتم حكايت غم عشقت****اين همه گفتيم و حل نگشت

مسائل

سعدي از اين پس نه عاقلست نه هشيار****عشق بچربيد بر فنون فضايل

غزل 349: بي دل گمان مبر كه نصيحت كند قبول

بي دل گمان مبر كه نصيحت كند قبول****من گوش استماع ندارم لمن يقول

تا عقل داشتم نگرفتم طريق عشق****جايي دلم برفت كه حيران شود عقول

آخر نه دل به دل رود انصاف من بده****چونست من به وصل تو مشتاق و تو ملول

يك دم نمي رود كه نه در خاطري وليك****بسيار فرق باشد از انديشه تا وصول

روزي سرت ببوسم و در پايت اوفتم****پروانه را چه حاجت پروانه دخول

گنجشك بين كه صحبت شاهينش آرزوست****بيچاره در هلاك تن خويشتن عجول

نفسي تزول عاقبه الامر في الهوي****يا منيتي و ذكرك في النفس لايزول

ما را بجز تو در همه عالم عزيز نيست****گر رد كني بضاعت مزجاه ور قبول

اي پيك نامه بر كه خبر مي بري به دوست****ياليت اگر به جاي تو من بودمي رسول

دوران دهر و تجربتم سر سپيد كرد****وز سر به در نمي رودم همچنان فضول

سعدي چو پاي بند شدي بار غم ببر****عيار دست بسته نباشد مگر حمول

غزل 350: من ايستاده ام اينك به خدمتت مشغول

من ايستاده ام اينك به خدمتت مشغول****مرا از آن چه كه خدمت قبول يا نه قبول

نه دست با تو درآويختن نه پاي گريز****نه احتمال فراق و نه اختيار وصول

كمند عشق نه بس بود زلف مفتولت****كه روي نيز بكردي ز دوستان مفتول

من آنم ار تو نه آني كه بودي اندر عهد****به دوستي كه نكردم ز دوستيت عدول

ملامتت نكنم گر چه بي وفا ياري****هزار جان عزيزت فداي طبع ملول

مرا گناه خودست ار ملامت تو برم****كه عشق بار گران بود و من ظلوم جهول

گر آن چه بر سر من مي رود ز دست فراق****علي التمام فروخوانم الحديث يطول

ز دست گريه كتابت نمي توانم كرد****كه مي نويسم و در حال مي شود مغسول

من از كجا و نصيحت كنان بيهده گوي****حكيم را نرسد كدخدايي بهلول

طريق عشق به گفتن نمي توان

آموخت****مگر كسي كه بود در طبيعتش مجبول

اسير بند غمت را به لطف خويش بخوان****كه گر به قهر براني كجا شود مغلول

نه زور بازوي سعدي كه دست قوت شير****سپر بيفكند از تيغ غمزه مسلول

غزل 351: نشسته بودم و خاطر به خويشتن مشغول

نشسته بودم و خاطر به خويشتن مشغول****در سراي به هم كرده از خروج و دخول

شب دراز دو چشمم بر آستان اميد****كه بامداد در حجره مي زند مأمول

خمار در سر و دستش به خون هشياران****خضيب و نرگس مستش به جادويي مكحول

بيار ساقي و همسايه گو دو چشم ببند****كه من دو گوش بياكندم از حديث عذول

چنان تصور معشوق در خيال منست****كه ديگرم متصور نمي شود معقول

حديث عقل در ايام پادشاهي عشق****چنان شدست كه فرمان عامل معزول

شكايت از تو ندارم كه شكر بايد كرد****گرفته خانه درويش پادشه به نزول

بر آن سماط كه منظور ميزبان باشد****شكم پرست كند التفات بر مأكول

به دوستي كه ز دست تو ضربت شمشير****چنان موافق طبع آيدم كه ضرب اصول

مرا به عاشقي و دوست را به معشوقي****چه نسبتست بگوييد قاتل و مقتول

مرا به گوش تو بايد حكايت از لب خويش****دريغ باشد پيغام ما به دست رسول

درون خاطر سعدي مجال غير تو نيست****چو خوش بود به تو از هر كه در جهان مشغول

حرف م
غزل 352: جانان هزاران آفرين بر جانت از سر تا قدم

جانان هزاران آفرين بر جانت از سر تا قدم****صانع خدايي كاين وجود آورد بيرون از عدم

خورشيد بر سرو روان ديگر نديدم در جهان****وصفت نگنجد در بيان نامت نيايد در قلم

گفتم چو طاووسي مگر عضوي ز عضوي خوبتر****مي بينمت چون نيشكر شيريني از سر تا قدم

چندان كه مي بينم جفا اميد مي دارم وفا****چشمانت مي گويند لا ابروت مي گويد نعم

آخر نگاهي بازكن وان گه عتاب آغاز كن****چندان كه خواهي ناز كن چون پادشاهان بر خدم

چون دل ببردي دين مبر هوش از من مسكين مبر****با مهربانان كين مبر لاتقتلوا صيد الحرم

خارست و گل در بوستان هرچ او كند نيكوست آن****سهلست پيش دوستان از دوستان بردن ستم

او رفت و جان مي پرورد اين

جامه بر خود مي درد****سلطان كه خوابش مي برد از پاسبانانش چه غم

مي زد به شمشير جفا مي رفت و مي گفت از قفا****سعدي بناليدي ز ما مردان ننالند از الم

غزل 353: رفيق مهربان و يار همدم

رفيق مهربان و يار همدم****همه كس دوست مي دارند و من هم

نظر با نيكوان رسميست معهود****نه اين بدعت من آوردم به عالم

تو گر دعوي كني پرهيزگاري****مصدق دارمت والله اعلم

و گر گويي كه ميل خاطرم نيست****من اين دعوي نمي دارم مسلم

حديث عشق اگر گويي گناهست****گناه اول ز حوا بود و آدم

گرفتار كمند ماه رويان****نه از مدحش خبر باشد نه از ذم

چو دست مهربان بر سينه ريش****به گيتي در ندارم هيچ مرهم

بگردان ساقيا جام لبالب****بياموز از فلك دور دمادم

اگر داني كه دنيا غم نيرزد****به روي دوستان خوش باش و خرم

غنيمت دان اگر داني كه هر روز****ز عمر مانده روزي مي شود كم

منه دل بر سراي عمر سعدي****كه بنيادش نه بنياديست محكم

برو شادي كن اي يار دل افروز****چو خاكت مي خورد چندين مخور غم

غزل 354: وقت ها يك دم برآسودي تنم

وقت ها يك دم برآسودي تنم****قال مولائي لطرفي لا تنم

اسقياني و دعاني افتضح****عشق و مستوري نياميزد به هم

ما به مسكيني سلاح انداختيم****لا تحلوا قتل من القي السلم

يا غريب الحسن رفقا بالغريب****خون درويشان مريز اي محتشم

گر نكردستي به خونم پنجه تيز****ما لذاك الكف مخضوبا بدم

قد ملكت القلب ملكا دائما****خواهي اكنون عدل كن خواهي ستم

گر بخواني ور براني بنده ايم****لا ابالي ان دعالي او شتم

يا قضيب البان ما هذا لوقوف****گر خلاف سرو مي خواهي بچم

عمرها پرهيز مي كردم ز عشق****ما حسبت الان الا قد هجم

خلياني نحو منظوري اقف****تا چو شمع از سر بسوزم تا قدم

در ازل رفتست ما را دوستي****لا تخونوني فعهدي ماانصرم

بذل روحي فيك امر هين****خود چه باشد در كف حاتم درم

بنده ام تا زنده ام بي زينهار****لم ازل عبدا و اوصالي رمم

شنعه العذال عندي لم تفد****كز ازل بر من كشيدند اين رقم

گر بنالم وقتي از زخمي قديم****لا تلوموني فجرحي ما التحم

ان ترد محو البرايا

فانكشف****تا وجود خلق ريزي در عدم

عقل و صبر از من چه مي جويي كه عشق****كلما اسست بنيانا هدم

انت في قلبي الم تعلم به****كز نصيحت كن نمي بيند الم

سعديا جان صرف كن در پاي دوست****ان غايات الاماني تغتنم

غزل 355: انتبه قبل السحر يا ذالمنام

انتبه قبل السحر يا ذالمنام****نوبت عشرت بزن پيش آر جام

تا سوار عقل بردارد دمي****طبع شورانگيز را دست از لگام

دوري از بط در قدح كن پيش از آنك****در خروش آيد خروس صبح بام

مرغ جانم را به مشكين سلسله****طوق بر گردن نهادي چون حمام

ز آهنين چنگال شاهين غمت****رخنه رخنه است اندرون من چو دام

ساعتي چون گل به صحرا درگذر****يك زمان چون سرو در بستان خرام

تا شود بر گل نكورويي وبال****تا شود بر سرو رعنايي حرام

طوطيان جان سعدي را به لطف****شكري ده از لب ياقوت فام

ناله بلبل به مستي خوشترست****ساتكيني ساتكيني اي غلام

غزل 356: چو بلبل سحري برگرفت نوبت بام

چو بلبل سحري برگرفت نوبت بام****ز توبه خانه تنهايي آمدم بر بام

نگاه مي كنم از پيش رايت خورشيد****كه مي برد به افق پرچم سپاه ظلام

بياض روز برآمد چو از دواج سياه****برهنه بازنشيند يكي سپيداندام

دلم به عشق گرفتار و جان به مهر گرو****درآمد از درم آن دلفريب جان آرام

سرم هنوز چنان مست بوي آن نفسست****كه بوي عنبر و گل ره نمي برد به مشام

دگر من از شب تاريك هيچ غم نخورم****كه هر شبي را روزي مقدرست انجام

تمام فهم نكردم كه ارغوان و گلست****در آستينش يا دست و ساعد گلفام

در آبگينه اش آبي كه گر قياس كني****نداني آب كدامست و آبگينه كدام

بيار ساقي درياي مشرق و مغرب****كه دير مست شود هر كه مي خورد به دوام

من آن نيم كه حلال از حرام نشناسم****شراب با تو حلالست و آب بي تو حرام

به هيچ شهر نباشد چنين شكر كه تويي****كه طوطيان چو سعدي درآوري به كلام

رها نمي كند اين نظم چون زره درهم****كه خصم تيغ تعنت برآورد ز نيام

غزل 357: حكايت از لب شيرين دهان سيم اندام

حكايت از لب شيرين دهان سيم اندام****تفاوتي نكند گر دعاست يا دشنام

حريف دوست كه از خويشتن خبر دارد****شراب صرف محبت نخوردست تمام

اگر ملول شوي يا ملامتم گويي****اسير عشق نينديشد از ملال و ملام

من آن نيم كه به جور از مراد بگريزم****به آستين نرود مرغ پاي بسته به دام

بسي نماند كه پنجاه ساله عاقل را****به پنج روز به ديوانگي برآيد نام

مرا كه با توام از هر كه هست باكي نيست****حريف خاص نينديشد از ملامت عام

شب دراز نخفتم كه دوستان گويند****به سرزنش عجبا للمحب كيف ينام

تو در كنار من آيي من اين طمع نكنم****كه مي نيايدت از حسن وصف در اوهام

ضرورتست كه روزي بسوزد اين اوراق****كه تاب آتش

سعدي نياورد اقلام

غزل 358: زهي سعادت من كم تو آمدي به سلام

زهي سعادت من كه م تو آمدي به سلام****خوش آمدي و عليك السلام و الاكرام

قيام خواستمت كرد عقل مي گويد****مكن كه شرط ادب نيست پيش سرو قيام

اگر كساد شكر بايدت دهن بگشاي****ورت خجالت سرو آرزو كند بخرام

تو آفتاب منيري و ديگران انجم****تو روح پاكي و ابناي روزگار اجسام

اگر تو آدميي اعتقاد من اينست****كه ديگران همه نقشند بر در حمام

تنك مپوش كه اندام هاي سيمينت****درون جامه پديدست چون گلاب از جام

از اتفاق چه خوشتر بود ميان دو دوست****درون پيرهني چون دو مغز يك بادام

سماع اهل دل آواز ناله سعديست****چه جاي زمزمه عندليب و سجع حمام

در اين سماع همه ساقيان شاهدروي****بر اين شراب همه صوفيان دردآشام

غزل 359: ساقيا مي ده كه مرغ صبح بام

ساقيا مي ده كه مرغ صبح بام****رخ نمود از بيضه زنگارفام

در دماغ مي پرستان بازكش****آتش سودا به آب چشم جام

يا رب از فردوس كي رفت اين نسيم****يا رب از جنت كه آورد اين پيام

خاطر سعدي و بار عشق تو****راكبي تندست و مركوبي جمام

جان ما و دل غلام روي توست****ساتكيني ساتكيني اي غلام

غزل 360: شمع بخواهد نشست بازنشين اي غلام

شمع بخواهد نشست بازنشين اي غلام****روي تو ديدن به صبح روز نمايد تمام

مطرب ياران برفت ساقي مستان بخفت****شاهد ما برقرار مجلس ما بردوام

بلبل باغ سراي صبح نشان مي دهد****وز در ايوان بخاست بانگ خروسان بام

ما به تو پرداختيم خانه و هرچ اندر اوست****هر چه پسند شماست بر همه عالم حرام

خواهيم آزاد كن خواه قويتر ببند****مثل تو صياد را كس نگريزد ز دام

هر كه در آتش نرفت بي خبر از سوز ماست****سوخته داند كه چيست پختن سوداي خام

اولم انديشه بود تا نشود نام زشت****فارغم اكنون ز سنگ چون بشكستند جام

سعدي اگر نام و ننگ در سر او شد چه شد****مرد ره عشق نيست كش غم ننگست و نام

غزل 361: ماه چنين كس نديد خوش سخن و كش خرام

ماه چنين كس نديد خوش سخن و كش خرام****ماه مبارك طلوع سرو قيامت قيام

سرو درآيد ز پاي گر تو بجنبي ز جاي****ماه بيفتد به زير گر تو برآيي به بام

تا دل از آن تو شد ديده فرودوختم****هر چه پسند شماست بر همه عالم حرام

گوش دلم بر درست تا چه بيايد خبر****چشم اميدم به راه تا كه بيارد پيام

دعوت بي شمع را هيچ نباشد فروغ****مجلس بي دوست را هيچ نباشد نظام

در همه عمرم شبي بي خبر از در درآي****تا شب درويش را صبح برآيد به شام

بار غمت مي كشم وز همه عالم خوشم****گر نكند التفات يا نكند احترام

راي خداوند راست حاكم و فرمانرواست****گر بكشد بنده ايم ور بنوازد غلام

اي كه ملامت كني عارف ديوانه را****شاهد ما حاضرست گر تو نداني كدام

گو به سلام من آي با همه تندي و جور****وز من بي دل ستان جان به جواب سلام

سعدي اگر طالبي راه رو و رنج بر****يا برسد جان به حلق يا برسد دل به كام

غزل 362: مرا دو ديده به راه و دو گوش بر پيغام

مرا دو ديده به راه و دو گوش بر پيغام****تو مستريح و به افسوس مي رود ايام

شبي نپرسي و روزي كه دوستدارانم****چگونه شب به سحر مي برند و روز به شام

ببردي از دل من مهر هر كجا صنميست****مرا كه قبله گرفتم چه كار با اصنام

به كام دل نفسي با تو التماس منست****بسا نفس كه فرورفت و برنيامد كام

مرا نه دولت وصل و نه احتمال فراق****نه پاي رفتن از اين ناحيت نه جاي مقام

چه دشمني تو كه از عشق دست و شمشيرت****مطاوعت به گريزم نمي كنند اقدام

ملامتم نكند هر كه معرفت دارد****كه عشق مي بستاند ز دست عقل زمام

مرا كه با تو سخن گويم و سخن شنوم****نه گوش فهم بماند نه

هوش استفهام

اگر زبان مرا روزگار دربندد****به عشق در سخن آيند ريزه هاي عظام

بر آتش غم سعدي كدام دل كه نسوخت****گر اين سخن برود در جهان نماند خام

غزل 363: روزگاريست كه سودازده روي توام

روزگاريست كه سودازده روي توام****خوابگه نيست مگر خاك سر كوي توام

به دو چشم تو كه شوريده تر از بخت منست****كه به روي تو من آشفته تر از موي توام

نقد هر عقل كه در كيسه پندارم بود****كمتر از هيچ برآمد به ترازوي توام

همدمي نيست كه گويد سخني پيش منت****محرمي نيست كه آرد خبري سوي توام

چشم بر هم نزنم گر تو به تيرم بزني****ليك ترسم كه بدوزد نظر از روي توام

زين سبب خلق جهانند مريد سخنم****كه رياضت كش محراب دو ابروي توام

دست موتم نكند ميخ سراپرده عمر****گر سعادت بزند خيمه به پهلوي توام

تو مپندار كز اين در به ملامت بروم****كه گرم تيغ زني بنده بازوي توام

سعدي از پرده عشاق چه خوش مي گويد****ترك من پرده برانداز كه هندوي توام

غزل 364: من اندر خود نمي يابم كه روي از دوست برتابم

من اندر خود نمي يابم كه روي از دوست برتابم****بدار اي دوست دست از من كه طاقت رفت و پايابم

تنم فرسود و عقلم رفت و عشقم همچنان باقي****و گر جانم دريغ آيد نه مشتاقم كه كذابم

بيا اي لعبت ساقي نگويم چند پيمانه****كه گر جيحون بپيمايي نخواهي يافت سيرابم

مرا روي تو محرابست در شهر مسلمانان****و گر جنگ مغل باشد نگرداني ز محرابم

مرا از دنيي و عقبي همينم بود و ديگر نه****كه پيش از رفتن از دنيا دمي با دوست دريابم

سر از بيچارگي گفتم نهم شوريده در عالم****دگر ره پاي مي بندد وفاي عهد اصحابم

نگفتي بي وفا يارا كه دلداري كني ما را****الا ار دست مي گيري بيا كز سر گذشت آبم

زمستانست و بي برگي بيا اي باد نوروزم****بيابانست و تاريكي بيا اي قرص مهتابم

حيات سعدي آن باشد كه بر خاك درت ميرد****دري ديگر نمي دانم مكن محروم از اين بابم

غزل 365: به خاك پاي عزيزت كه عهد نشكستم

به خاك پاي عزيزت كه عهد نشكستم****ز من بريدي و با هيچ كس نپيوستم

كجا روم كه بميرم بر آستان اميد****اگر به دامن وصلت نمي رسد دستم

شگفت مانده ام از بامداد روز وداع****كه برنخاست قيامت چو بي تو بنشستم

بلاي عشق تو نگذاشت پارسا در پارس****يكي منم كه ندانم نماز چون بستم

نماز كردم و از بيخودي ندانستم****كه در خيال تو عقد نماز چون بستم

نماز مست شريعت روا نمي دارد****نماز من كه پذيرد كه روز و شب مستم

چنين كه دست خيالت گرفت دامن من****چه بودي ار برسيدي به دامنت دستم

من از كجا و تمناي وصل تو ز كجا****اگر چه آب حياتي هلاك خود جستم

اگر خلاف تو بودست در دلم همه عمر****نه نيك رفت خطا كردم و ندانستم

بكش چنان كه تواني كه سعدي آن كس نيست****كه با وجود

تو دعوي كند كه من هستم

غزل 366: گو خلق بدانند كه من عاشق و مستم

گو خلق بدانند كه من عاشق و مستم****آوازه درستست كه من توبه شكستم

گر دشمنم ايذا كند و دوست ملامت****من فارغم از هر چه بگويند كه هستم

اي نفس كه مطلوب تو ناموس و ريا بود****از بند تو برخاستم و خوش بنشستم

از روي نگارين تو بيزارم اگر من****تا روي تو ديدم به دگر كس نگرستم

زين پيش برآميختمي با همه مردم****تا يار بديدم در اغيار ببستم

اي ساقي از آن پيش كه مستم كني از مي****من خود ز نظر در قد و بالاي تو مستم

شب ها گذرد بر من از انديشه رويت****تا روز نه من خفته نه همسايه ز دستم

حيفست سخن گفتن با هر كس از آن لب****دشنام به من ده كه درودت بفرستم

ديريست كه سعدي به دل از عشق تو مي گفت****اين بت نه عجب باشد اگر من بپرستم

بند همه غم هاي جهان بر دل من بود****دربند تو افتادم و از جمله برستم

غزل 367: من خود اي ساقي از اين شوق كه دارم مستم

من خود اي ساقي از اين شوق كه دارم مستم****تو به يك جرعه ديگر ببري از دستم

هر چه كوته نظرانند بر ايشان پيماي****كه حريفان ز مل و من ز تأمل مستم

به حق مهر و وفايي كه ميان من و توست****كه نه مهر از تو بريدم نه به كس پيوستم

پيش از آب و گل من در دل من مهر تو بود****با خود آوردم از آن جا نه به خود بربستم

من غلام توام از روي حقيقت ليكن****با وجودت نتوان گفت كه من خود هستم

دايما عادت من گوشه نشستن بودي****تا تو برخاسته اي از طلبت ننشستم

تو ملولي و مرا طاقت تنهايي نيست****تو جفا كردي و من عهد وفا نشكستم

سعديا با تو نگفتم كه مرو در پي دل****نروم باز گر اين بار كه

رفتم جستم

غزل 368: دل پيش تو و ديده به جاي دگرستم

دل پيش تو و ديده به جاي دگرستم****تا خصم نداند كه تو را مي نگرستم

روزي به درآيم من از اين پرده ناموس****هر جا كه بتي چون تو ببينم بپرستم

المنه لله كه دلم صيد غمي شد****كز خوردن غم هاي پراكنده برستم

آن عهد كه گفتي نكنم مهر فراموش****بشكستي و من بر سر پيمان درستم

تا ذوق درونم خبري مي دهد از دوست****از طعنه دشمن به خدا گر خبرستم

مي خواستمت پيشكشي لايق خدمت****جان نيك حقيرست ندانم چه فرستم

چون نيك بديدم كه نداري سر سعدي****بر بخت بخنديدم و بر خود بگرستم

غزل 369: چو تو آمدي مرا بس كه حديث خويش گفتم

چو تو آمدي مرا بس كه حديث خويش گفتم****چو تو ايستاده باشي ادب آن كه من بيفتم

تو اگر چنين لطيف از در بوستان درآيي****گل سرخ شرم دارد كه چرا همي شكفتم

چو به منتها رسد گل برود قرار بلبل****همه خلق را خبر شد غم دل كه مي نهفتم

به اميد آن كه جايي قدمي نهاده باشي****همه خاك هاي شيراز به ديدگان برفتم

دو سه بامداد ديگر كه نسيم گل برآيد****بتر از هزاردستان بكشد فراق جفتم

نشنيده اي كه فرهاد چگونه سنگ سفتي****نه چو سنگ آستانت كه به آب ديده سفتم

نه عجب شب درازم كه دو ديده باز باشد****به خيالت اي ستمگر عجبست اگر بخفتم

ز هزار خون سعدي بحلند بندگانت****تو بگوي تا بريزند و بگو كه من نگفتم

غزل 370: من همان روز كه آن خال بديدم گفتم

من همان روز كه آن خال بديدم گفتم****بيم آن است بدين دانه كه در دام افتم

هرگز آشفته رويي نشدم يا مويي****مگر اكنون كه به روي تو چو موي آشفتم

هيچ شك نيست كه اين واقعه با طاق افتد****گو بدانيد كه من با غم رويش جفتم

رنگ رويم غم دل پيش كسان مي گويد****فاش كرد آن كه ز بيگانه همي بنهفتم

پيش از آنم كه به ديوانگي انجامد كار****معرفت پند همي داد و نمي پذرفتم

هر كه اين روي ببيند بدهد پشت گريز****گر بداند كه من از وي به چه پهلو خفتم

آتشي بر سرم از داغ جدايي مي رفت****و آبي از ديده همي شد كه زمين مي سفتم

عجب آنست كه با زحمت چنديني خار****بوي صبحي نشنيدم كه چو گل نشكفتم

پيش از اين خاطر من خانه پرمشغله بود****با تو پرداختمش وز همه عالم رفتم

سعدي آن نيست كه درخورد تو گويد سخني****آن چه در وسع خودم در دهن آمد گفتم

غزل 371: من از آن روز كه دربند توام آزادم

من از آن روز كه دربند توام آزادم****پادشاهم كه به دست تو اسير افتادم

همه غم هاي جهان هيچ اثر مي نكند****در من از بس كه به ديدار عزيزت شادم

خرم آن روز كه جان مي رود اندر طلبت****تا بيايند عزيزان به مبارك بادم

من كه در هيچ مقامي نزدم خيمه انس****پيش تو رخت بيفكندم و دل بنهادم

داني از دولت وصلت چه طلب دارم هيچ****ياد تو مصلحت خويش ببرد از يادم

به وفاي تو كز آن روز كه دلبند مني****دل نبستم به وفاي كس و در نگشادم

تا خيال قد و بالاي تو در فكر منست****گر خلايق همه سروند چو سرو آزادم

به سخن راست نيايد كه چه شيرين سخني****وين عجبتر كه تو شيريني و من فرهادم

دستگاهي نه كه در پاي تو ريزم چون خاك****حاصل آنست كه چون

طبل تهي پربادم

مي نمايد كه جفاي فلك از دامن من****دست كوته نكند تا نكند بنيادم

ظاهر آنست كه با سابقه حكم ازل****جهد سودي نكند تن به قضا دردادم

ور تحمل نكنم جور زمان را چه كنم****داوري نيست كه از وي بستاند دادم

دلم از صحبت شيراز به كلي بگرفت****وقت آنست كه پرسي خبر از بغدادم

هيچ شك نيست كه فرياد من آن جا برسد****عجب ار صاحب ديوان نرسد فريادم

سعديا حب وطن گر چه حديثيست صحيح****نتوان مرد به سختي كه من اين جا زادم

غزل 372: عشقبازي نه من آخر به جهان آوردم

عشقبازي نه من آخر به جهان آوردم****يا گناهيست كه اول من مسكين كردم

تو كه از صورت حال دل ما بي خبري****غم دل با تو نگويم كه نداني دردم

اي كه پندم دهي از عشق و ملامت گويي****تو نبودي كه من اين جام محبت خوردم

تو برو مصلحت خويشتن انديش كه من****ترك جان دادم از اين پيش كه دل بسپردم

عهد كرديم كه جان در سر كار تو كنيم****و گر اين عهد به پايان نبرم نامردم

من كه روي از همه عالم به وصالت كردم****شرط انصاف نباشد كه بماني فردم

راست خواهي تو مرا شيفته مي گرداني****گرد عالم به چنين روز نه من مي گردم

خاك نعلين تو اي دوست نمي يارم شد****تا بر آن دامن عصمت ننشيند گردم

روز ديوان جزا دست من و دامن تو****تا بگويي دل سعدي به چه جرم آزردم

غزل 373: هزار عهد كردم كه گرد عشق نگردم

هزار عهد بكردم كه گرد عشق نگردم****همي برابرم آيد خيال روي تو هر دم

نخواستم كه بگويم حديث عشق و چه حاجت****كه آب ديده سرخم بگفت و چهره زردم

به گلبني برسيدم مجال صبر نديدم****گلي تمام نچيدم هزار خار بخوردم

بساط عمر مرا گو فرونورد زمانه****كه من حكايت ديدار دوست درننوردم

هر آن كسم كه نصيحت همي كند به صبوري****به هرزه باد هوا مي دمد بر آهن سردم

به چشم هاي تو دانم كه تا ز چشم برفتي****به چشم عشق و ارادت نظر به هيچ نكردم

نه روز مي بشمردم در انتظار جمالت****كه روز هجر تو را خود ز عمر مي نشمردم

چه دشمني كه نكردي چنان كه خوي تو باشد****به دوستي كه شكايت به هيچ دوست نبردم

من از كمند تو اول چو وحش مي برميدم****كنون كه انس گرفتم به تيغ بازنگردم

تو را كه گفت كه سعدي نه مرد عشق تو باشد****گر از وفات بگردم درست شد

كه نه مردم

غزل 374: از در درآمدي و من از خود به درشدم

از در درآمدي و من از خود به درشدم****گفتي كز اين جهان به جهان دگر شدم

گوشم به راه تا كه خبر مي دهد ز دوست****صاحب خبر بيامد و من بي خبر شدم

چون شبنم اوفتاده بدم پيش آفتاب****مهرم به جان رسيد و به عيوق برشدم

گفتم ببينمش مگرم درد اشتياق****ساكن شود بديدم و مشتاقتر شدم

دستم نداد قوت رفتن به پيش يار****چندي به پاي رفتم و چندي به سر شدم

تا رفتنش ببينم و گفتنش بشنوم****از پاي تا به سر همه سمع و بصر شدم

من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت****كاول نظر به ديدن او ديده ور شدم

بيزارم از وفاي تو يك روز و يك زمان****مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم

او را خود التفات نبودش به صيد من****من خويشتن اسير كمند نظر شدم

گويند روي سرخ تو سعدي چه زرد كرد****اكسير عشق بر مسم افتاد و زر شدم

غزل 375: چنان در قيد مهرت پاي بندم

چنان در قيد مهرت پاي بندم****كه گويي آهوي سر در كمندم

گهي بر درد بي درمان بگريم****گهي بر حال بي سامان بخندم

مرا هوشي نماند از عشق و گوشي****كه پند هوشمندان كار بندم

مجال صبر تنگ آمد به يك بار****حديث عشق بر صحرا فكندم

نه مجنونم كه دل بردارم از دوست****مده گر عاقلي اي خواجه پندم

چنين صورت نبندد هيچ نقاش****معاذالله من اين صورت نبندم

چه جان ها در غمت فرسود و تن ها****نه تنها من اسير و مستمندم

تو هم بازآمدي ناچار و ناكام****اگر بازآمدي بخت بلندم

گر آوازم دهي من خفته در گور****برآسايد روان دردمندم

سري دارم فداي خاك پايت****گر آسايش رساني ور گزندم

و گر در رنج سعدي راحت توست****من اين بيداد بر خود مي پسندم

غزل 376: خرامان از درم بازآ كت از جان آرزومندم

خرامان از درم بازآ كت از جان آرزومندم****به ديدار تو خوشنودم به گفتار تو خرسندم

اگر چه خاطرت با هر كسي پيوندها دارد****مباد آن روز و آن خاطر كه من با جز تو پيوندم

كسي مانند من جستي زهي بدعهد سنگين دل****مكن كاندر وفاداري نخواهي يافت مانندم

اگر خود نعمت قارون كسي در پايت اندازد****كجا همتاي من باشد كه جان در پايت افكندم

به جانت كز ميان جان ز جانت دوستتر دارم****به حق دوستي جانا كه باور دار سوگندم

مكن رغبت به هر سويي به ياران پراكنده****كه من مهر دگر ياران ز هر سويي پراكندم

شراب وصلت اندرده كه جام هجر نوشيدم****درخت دوستي بنشان كه بيخ صبر بركندم

چو پاي از جاده بيرون شد چه نفع از رفتن راهم****چو كار از دست بيرون شد چه سود از دادن پندم

معلم گو ادب كم كن كه من ناجنس شاگردم****پدر گو پند كمتر ده كه من نااهل فرزندم

به خواري در پيت سعدي چو گرد افتاده مي گويد****پسندي بر دلم گردي

كه بر دامانت نپسندم

غزل 377: شكست عهد مودت نگار دلبندم

شكست عهد مودت نگار دلبندم****بريد مهر و وفا يار سست پيوندم

به خاك پاي عزيزان كه از محبت دوست****دل از محبت دنيا و آخرت كندم

تطاولي كه تو كردي به دوستي با من****من آن به دشمن خون خوار خويش نپسندم

اگر چه مهر بريدي و عهد بشكستي****هنوز بر سر پيمان و عهد و سوگندم

بيار ساقي سرمست جام باده عشق****بده به رغم مناصح كه مي دهد پندم

من آن نيم كه پذيرم نصيحت عقلا****پدر بگوي كه من بي حساب فرزندم

به خاك پاي تو سوگند و جان زنده دلان****كه من به پاي تو در مردن آرزومندم

بيا بيا صنما كز سر پريشاني****نماند جز سر زلف تو هيچ پابندم

به خنده گفت كه سعدي از اين سخن بگريز****كجا روم كه به زندان عشق دربندم

غزل 378: من با تو نه مرد پنجه بودم

من با تو نه مرد پنجه بودم****افكندم و مردي آزمودم

ديدم دل خاص و عام بردي****من نيز دلاوري نمودم

در حلقه كارزارم انداخت****آن نيزه كه حلقه مي ربودم

انگشت نماي خلق بودم****و انگشت به هيچ برنسودم

عيب دگران نگويم اين بار****كاندر حق خويشتن شنودم

گفتم كه برآرم از تو فرياد****فرياد كه نشنوي چه سودم

از چشم عنايتم مينداز****كاول به تو چشم برگشودم

گر سر برود فداي پايت****مرگ آمدنيست دير و زودم

امروز چنانم از محبت****كآتش به فلك رسيد و دودم

وان روز كه سر برآرم از خاك****مشتاق تو همچنان كه بودم

غزل 379: آمدي وه كه چه مشتاق و پريشان بودم

آمدي وه كه چه مشتاق و پريشان بودم****تا برفتي ز برم صورت بي جان بودم

نه فراموشيم از ذكر تو خاموش نشاند****كه در انديشه اوصاف تو حيران بودم

بي تو در دامن گلزار نخفتم يك شب****كه نه در باديه خار مغيلان بودم

زنده مي كرد مرا دم به دم اميد وصال****ور نه دور از نظرت كشته هجران بودم

به تولاي تو در آتش محنت چو خليل****گوييا در چمن لاله و ريحان بودم

تا مگر يك نفسم بوي تو آرد دم صبح****همه شب منتظر مرغ سحرخوان بودم

سعدي از جور فراقت همه روز اين مي گفت****عهد بشكستي و من بر سر پيمان بودم

غزل 380: عهد بشكستي و من بر سر پيمان بودم

عهد بشكستي و من بر سر پيمان بودم****شاكر نعمت و پرورده احسان بودم

چه كند بنده كه بر جور تحمل نكند****بار بر گردن و سر بر خط فرمان بودم

خار عشقت نه چنان پاي نشاط آبله كرد****كه سر سبزه و پرواي گلستان بودم

روز هجرانت بدانستم قدر شب وصل****عجب ار قدر نبود آن شب و نادان بودم

گر به عقبي درم از حاصل دنيا پرسند****گويم آن روز كه در صحبت جانان بودم

كه پسندد كه فراموش كني عهد قديم****به وصالت كه نه مستوجب هجران بودم

خرم آن روز كه بازآيي و سعدي گويد****آمدي وه كه چه مشتاق و پريشان بودم

غزل 381: دو هفته مي گذرد كان مه دوهفته نديدم

دو هفته مي گذرد كان مه دوهفته نديدم****به جان رسيدم از آن تا به خدمتش نرسيدم

حريف عهد مودت شكست و من نشكستم****خليل بيخ ارادت بريد و من نبريدم

به كام دشمنم اي دوست عاقبت بنشاندي****به جاي خود كه چرا پند دوستان نشنيدم

مرا به هيچ بدادي خلاف شرط محبت****هنوز با همه عيبت به جان و دل بخريدم

به خاك پاي تو گفتم كه تا تو دوست گرفتم****ز دوستان مجازي چو دشمنان برميدم

قسم به روي تو گويم از آن زمان كه برفتي****كه هيچ روي نديدم كه روي درنكشيدم

تو را ببينم و خواهم كه خاك پاي تو باشم****مرا ببيني و چون باد بگذري كه نديدم

ميان خلق نديدي كه چون دويدمت از پي****زهي خجالت مردم چرا به سر ندويدم

شكر خوشست وليكن حلاوتش تو نداني****من اين معامله دانم كه طعم صبر چشيدم

مرا رواست كه دعوي كنم به صدق ارادت****كه هيچ در همه عالم به دوست برنگزيدم

بنال مطرب مجلس بگوي گفته سعدي****شراب انس بياور كه من نه مرد نبيدم

غزل 382: من چون تو به دلبري نديدم

من چون تو به دلبري نديدم****گلبرگ چنين طري نديدم

مانند تو آدمي در آفاق****ممكن نبود پري نديدم

وين بوالعجبي و چشم بندي****در صنعت سامري نديدم

با روي تو ماه آسمان را****امكان برابري نديدم

لعلي چو لب شكرفشانت****در كلبه جوهري نديدم

چون در دورسته دهانت****نظم سخن دري نديدم

مه را كه خرد كه من به كرات****مه ديدم و مشتري نديدم

وين پرده راز پارسايان****چندان كه تو مي دري نديدم

ديدم همه دلبران آفاق****چون تو به دلاوري نديدم

جوري كه تو مي كني در اسلام****در ملت كافري نديدم

سعدي غم عشق خوبرويان****چندان كه تو مي خوري نديدم

ديدم همه صوفيان آفاق****مثل تو قلندري نديدم

غزل 383: مي روم وز سر حسرت به قفا مي نگرم

مي روم وز سر حسرت به قفا مي نگرم****خبر از پاي ندارم كه زمين مي سپرم

مي روم بي دل و بي يار و يقين مي دانم****كه من بي دل بي يار و نه مرد سفرم

خاك من زنده به تأثير هواي لب توست****سازگاري نكند آب و هواي دگرم

وه كه گر بر سر كوي تو شبي روز كنم****غلغل اندر ملكوت افتد از آه سحرم

پاي مي پيچم و چون پاي دلم مي پيچد****بار مي بندم و از بار فروبسته ترم

چه كنم دست ندارم به گريبان اجل****تا به تن در ز غمت پيرهن جان بدرم

آتش خشم تو برد آب من خاك آلود****بعد از اين باد به گوش تو رساند خبرم

هر نوردي كه ز طومار غمم باز كني****حرف ها بيني آلوده به خون جگرم

ني مپندار كه حرفي به زبان آرم اگر****تا به سينه چون قلم بازشكافند سرم

به هواي سر زلف تو درآويخته بود****از سر شاخ زبان برگ سخن هاي ترم

گر سخن گويم من بعد شكايت باشد****ور شكايت كنم از دست تو پيش كه برم

خار سوداي تو آويخته در دامن دل****ننگم آيد كه به اطراف گلستان گذرم

بصر روشنم از سرمه خاك در توست****قيمت خاك تو من

دانم كاهل بصرم

گر چه در كلبه خلوت بودم نور حضور****هم سفر به كه نماندست مجال حضرم

سرو بالاي تو در باغ تصور برپاي****شرم دارم كه به بالاي صنوبر نگرم

گر به تن بازكنم جاي دگر باكي نيست****كه به دل غاشيه بر سر به ركاب تو درم

گر به دوري سفر از تو جدا خواهم ماند****شرم بادم كه همان سعدي كوته نظرم

به قدم رفتم و ناچار به سر بازآيم****گر به دامن نرسد چنگ قضا و قدرم

شوخ چشمي چو مگس كردم و برداشت عدو****به مگسران ملامت ز كنار شكرم

از قفا سير نگشتم من بدبخت هنوز****مي روم وز سر حسرت به قفا مي نگرم

غزل 384: نرفت تا تو برفتي خيالت از نظرم

نرفت تا تو برفتي خيالت از نظرم****برفت در همه عالم به بي دلي خبرم

نه بخت و دولت آنم كه با تو بنشينم****نه صبر و طاقت آنم كه از تو درگذرم

من از تو روي نخواهم به ديگري آورد****كه زشت باشد هر روز قبله دگرم

بلاي عشق تو بر من چنان اثر كردست****كه پند عالم و عابد نمي كند اثرم

قيامتم كه به ديوان حشر پيش آرند****ميان آن همه تشويش در تو مي نگرم

به جان دوست كه چون دوست در برم باشد****هزار دشمن اگر بر سرند غم نخورم

نشان پيكر خوبت نمي توانم داد****كه در تأمل او خيره مي شود بصرم

تو نيز اگر نشناسي مرا عجب نبود****كه هر چه در نظر آيد از آن ضعيفترم

به جان و سر كه نگردانم از وصال تو روي****و گر هزار ملامت رسد به جان و سرم

مرا مگوي كه سعدي چرا پريشاني****خيال روي تو بر مي كند به يك دگرم

غزل 385: يك امشبي كه در آغوش شاهد شكرم

يك امشبي كه در آغوش شاهد شكرم****گرم چو عود بر آتش نهند غم نخورم

چو التماس برآمد هلاك باكي نيست****كجاست تير بلا گو بيا كه من سپرم

ببند يك نفس اي آسمان دريچه صبح****بر آفتاب كه امشب خوشست با قمرم

ندانم اين شب قدرست يا ستاره روز****تويي برابر من يا خيال در نظرم

خوشا هواي گلستان و خواب در بستان****اگر نبودي تشويش بلبل سحرم

بدين دو ديده كه امشب تو را همي بينم****دريغ باشد فردا كه ديگري نگرم

روان تشنه برآسايد از وجود فرات****مرا فرات ز سر برگذشت و تشنه ترم

چو مي نديدمت از شوق بي خبر بودم****كنون كه با تو نشستم ز ذوق بي خبرم

سخن بگوي كه بيگانه پيش ما كس نيست****به غير شمع و همين ساعتش زبان ببرم

ميان ما بجز اين پيرهن نخواهد بود****و گر حجاب شود تا به

دامنش بدرم

مگوي سعدي از اين درد جان نخواهد برد****بگو كجا برم آن جان كه از غمت ببرم

غزل 386: شب دراز به اميد صبح بيدارم

شب دراز به اميد صبح بيدارم****مگر كه بوي تو آرد نسيم اسحارم

عجب كه بيخ محبت نمي دهد بارم****كه بر وي اين همه باران شوق مي بارم

از آستانه خدمت نمي توانم رفت****اگر به منزل قربت نمي دهي بارم

به تيغ هجر بكشتي مرا و برگشتي****بيا و زنده جاويد كن دگربارم

چه روزها به شب آورده ام در اين اميد****كه با وجود عزيزت شبي به روز آرم

چه جرم رفت كه با ما سخن نمي گويي****چه كرده ام كه به هجران تو سزاوارم

هنوز با همه بدعهديت دعاگويم****هنوز با همه بي مهريت طلبكارم

من از حكايت عشق تو بس كنم هيهات****مگر اجل كه ببندد زبان گفتارم

هنوز قصه هجران و داستان فراق****به سر نرفت و به پايان رسيد طومارم

اگر تو عمر در اين ماجرا كني سعدي****حديث عشق به پايان رسد نپندارم

حديث دوست نگويم مگر به حضرت دوست****يكي تمام بود مطلع بر اسرارم

غزل 387: من آن نيم كه دل از مهر دوست بردارم

من آن نيم كه دل از مهر دوست بردارم****و گر ز كينه دشمن به جان رسد كارم

نه روي رفتنم از خاك آستانه دوست****نه احتمال نشستن نه پاي رفتارم

كجا روم كه دلم پاي بند مهر كسيست****سفر كنيد رفيقان كه من گرفتارم

نه او به چشم ارادت نظر به جانب ما****نمي كند كه من از ضعف ناپديدارم

اگر هزار تعنت كني و طعنه زني****من اين طريق محبت ز دست نگذارم

مرا به منظر خوبان اگر نباشد ميل****درست شد به حقيقت كه نقش ديوارم

در آن قضيه كه با ما به صلح باشد دوست****اگر جهان همه دشمن شود چه غم دارم

به عشق روي تو اقرار مي كند سعدي****همه جهان به درآيند گو به انكارم

كجا توانمت انكار دوستي كردن****كه آب ديده گواهي دهد به اقرارم

غزل 388: منم اين بي تو كه پرواي تماشا دارم

منم اين بي تو كه پرواي تماشا دارم****كافرم گر دل باغ و سر صحرا دارم

بر گلستان گذرم بي تو و شرمم نايد****در رياحين نگرم بي تو و يارا دارم

كه نه بر ناله مرغان چمن شيفته ام****كه نه سوداي رخ لاله حمرا دارم

بر گل روي تو چون بلبل مستم واله****به رخ لاله و نسرين چه تمنا دارم

گر چه لايق نبود دست من و دامن تو****هر كجا پاي نهي فرق سر آن جا دارم

گر به مسجد روم ابروي تو محراب منست****ور به آتشكده زلف تو چليپا دارم

دلم از پختن سوداي وصال تو بسوخت****تو من خام طمع بين كه چه سودا دارم

عقل مسكين به چه انديشه فرادست كنم****دل شيدا به چه تدبير شكيبا دارم

سر من دار كه چشم از همگان دردوزم****دست من گير كه دست از دو جهان وادارم

با توام يك نفس از هشت بهشت اوليتر****من كه امروز چنينم غم فردا دارم

سعدي خويشتنم خوان

كه به معني ز توام****كه به صورت نسب از آدم و حوا دارم

غزل 389: باز از شراب دوشين در سر خمار دارم

باز از شراب دوشين در سر خمار دارم****وز باغ وصل جانان گل در كنار دارم

سرمست اگر به سودا برهم زنم جهاني****عيبم مكن كه در سر سوداي يار دارم

ساقي بيار جامي كز زهد توبه كردم****مطرب بزن نوايي كز توبه عار دارم

سيلاب نيستي را سر در وجود من ده****كز خاكدان هستي بر دل غبار دارم

شستم به آب غيرت نقش و نگار ظاهر****كاندر سراچه دل نقش و نگار دارم

موسي طور عشقم در وادي تمنا****مجروح لن تراني چون خود هزار دارم

رفتي و در ركابت دل رفت و صبر و دانش****بازآ كه نيم جاني بهر نثار دارم

چندم به سر دواني پرگاروار گردت****سرگشته ام وليكن پاي استوار دارم

عقلي تمام بايد تا دل قرار گيرد****عقل از كجا و دل كو تا برقرار دارم

زان مي كه ريخت عشقت در كام جان سعدي****تا بامداد محشر در سر خمار دارم

غزل 390: نه دسترسي به يار دارم

نه دسترسي به يار دارم****نه طاقت انتظار دارم

هر جور كه از تو بر من آيد****از گردش روزگار دارم

در دل غم تو كنم خزينه****گر يك دل و گر هزار دارم

اين خسته دلم چو موي باريك****از زلف تو يادگار دارم

من كانده تو كشيده باشم****اندوه زمانه خوار دارم

در آب دو ديده از تو غرقم****و اميد لب و كنار دارم

دل بردي و تن زدي همين بود****من با تو بسي شمار دارم

دشنام همي دهي به سعدي****من با دو لب تو كار دارم

غزل 391: من اگر نظر حرامست بسي گناه دارم

من اگر نظر حرامست بسي گناه دارم****چه كنم نمي توانم كه نظر نگاه دارم

ستم از كسيست بر من كه ضرورتست بردن****نه قرار زخم خوردن نه مجال آه دارم

نه فراغت نشستن نه شكيب رخت بستن****نه مقام ايستادن نه گريزگاه دارم

نه اگر همي نشينم نظري كند به رحمت****نه اگر همي گريزم دگري پناه دارم

بسم از قبول عامي و صلاح نيك نامي****چو به ترك سر بگفتم چه غم از كلاه دارم

تن من فداي جانت سر بنده وآستانت****چه مرا به از گدايي چو تو پادشاه دارم

چو تو را بدين شگرفي قدم صلاح باشد****نه مروتست اگر من نظر تباه دارم

چه شبست يا رب امشب كه ستاره اي برآمد****كه دگر نه عشق خورشيد و نه مهر ماه دارم

مكنيد دردمندان گله از شب جدايي****كه من اين صباح روشن ز شب سياه دارم

كه نه روي خوب ديدن گنهست پيش سعدي****تو گمان نيك بردي كه من اين گناه دارم

غزل 392: من دوست مي دارم جفا كز دست جانان مي برم

من دوست مي دارم جفا كز دست جانان مي برم****طاقت نمي دارم ولي افتان و خيزان مي برم

از دست او جان مي برم تا افكنم در پاي او****تا تو نپنداري كه من از دست او جان مي برم

تا سر برآورد از گريبان آن نگار سنگ دل****هر لحظه از بيداد او سر در گريبان مي برم

خواهي به لطفم گو بخوان خواهي به قهرم گو بران****طوعا و كرها بنده ام ناچار فرمان مي برم

درمان درد عاشقان صبرست و من ديوانه ام****نه درد ساكن مي شود نه ره به درمان مي برم

اي ساربان آهسته رو با ناتوانان صبر كن****تو بار جانان مي بري من بار هجران مي برم

اي روزگار عافيت شكرت نكردم لاجرم****دستي كه در آغوش بود اكنون به دندان مي برم

گفتم به پايان آورم در عمر خود با او شبي****حالا به عشق روي او روزي به

پايان مي برم

سعدي دگربار از وطن عزم سفر كردي چرا****از دست آن ترك خطا يرغو به قاآن مي برم

من خود ندانم وصف او گفتن سزاي قدر او****گل آورند از بوستان من گل به بستان مي برم

غزل 393: گر به رخسار چو ماهت صنما مي نگرم

گر به رخسار چو ماهت صنما مي نگرم****به حقيقت اثر لطف خدا مي نگرم

تا مگر ديده ز روي تو بيابد اثري****هر زمان صد رهت اندر سر و پا مي نگرم

تو به حال من مسكين به جفا مي نگري****من به خاك كف پايت به وفا مي نگرم

آفتابي تو و من ذره مسكين ضعيف****تو كجا و من سرگشته كجا مي نگرم

سر زلفت ظلماتست و لبت آب حيات****در سواد سر زلفت به خطا مي نگرم

هندوي چشم مبيناد رخ ترك تو باز****گر به چين سر زلفت به خطا مي نگرم

راه عشق تو درازست ولي سعدي وار****مي روم وز سر حسرت به قفا مي نگرم

غزل 394: به خدا اگر بميرم كه دل از تو برنگيرم

به خدا اگر بميرم كه دل از تو برنگيرم****برو اي طبيبم از سر كه دوا نمي پذيرم

همه عمر با حريفان بنشستمي و خوبان****تو بخاستي و نقشت بنشست در ضميرم

مده اي حكيم پندم كه به كار درنبندم****كه ز خويشتن گزيرست و ز دوست ناگزيرم

برو اي سپر ز پيشم كه به جان رسيد پيكان****بگذار تا ببينم كه كه مي زند به تيرم

نه نشاط دوستانم نه فراغ بوستانم****برويد اي رفيقان به سفر كه من اسيرم

تو در آب اگر ببيني حركات خويشتن را****به زبان خود بگويي كه به حسن بي نظيرم

تو به خواب خوش بياساي و به عيش و كامراني****كه نه من غنوده ام دوش و نه مردم از نفيرم

نه توانگران ببخشند فقير ناتوان را****نظري كن اي توانگر كه به ديدنت فقيرم

اگرم چو عود سوزي تن من فداي جانت****كه خوشست عيش مردم به روايح عبيرم

نه تو گفته اي كه سعدي نبرد ز دست من جان****نه به خاك پاي مردان چو تو مي كشي نميرم

غزل 395: گر من ز محبتت بميرم

گر من ز محبتت بميرم****دامن به قيامتت بگيرم

از دنيي و آخرت گزيرست****وز صحبت دوست ناگزيرم

اي مرهم ريش دردمندان****درمان دگر نمي پذيرم

آن كس كه بجز تو كس ندارد****در هر دو جهان من آن فقيرم

اي محتسب از جوان چه خواهي****من توبه نمي كنم كه پيرم

يك روز كمان ابروانش****مي بوسم و گو بزن به تيرم

اي باد بهار عنبرين بوي****در پاي لطافت تو ميرم

چون مي گذري به خاك شيراز****گو من به فلان زمين اسيرم

در خواب نمي روم كه بي دوست****پهلو نه خوشست بر حريرم

اي مونس روزگار سعدي****رفتي و نرفتي از ضميرم

غزل 396: من اين طمع نكنم كز تو كام برگيرم

من اين طمع نكنم كز تو كام برگيرم****مگر ببينمت از دور و گام برگيرم

من اين خيال نبندم كه دانه اي به مراد****ميان اين همه تشويش دام برگيرم

ستاده ام به غلامي گرم قبول كني****و گر نخواهي كفش غلام برگيرم

مرا ز دست تو گر منصفي و گر ظالم****گريز نيست كه دل زين مقام برگيرم

ز فكرهاي پريشان و بارهاي فراق****كه بر دلست ندانم كدام برگيرم

گرم هزار تعنت كني و طعنه زني****من آن نيم كه ره انتقام برگيرم

گرم جواز نباشد به بارگاه قبول****و گر مجال نباشد كه كام برگيرم

از اين قدر نگريزم كه بوسي از دهنت****اگر حلال نباشد حرام برگيرم

غزل 397: از تو با مصلحت خويش نمي پردازم

از تو با مصلحت خويش نمي پردازم****همچو پروانه كه مي سوزم و در پروازم

گر تواني كه بجويي دلم امروز بجوي****ور نه بسيار بجويي و نيابي بازم

نه چنان معتقدم كم نظري سير كند****يا چنان تشنه كه جيحون بنشاند آزم

همچو چنگم سر تسليم و ارادت در پيش****تو به هر ضرب كه خواهي بزن و بنوازم

گر به آتش بريم صد ره و بيرون آري****زر نابم كه همان باشم اگر بگدازم

گر تو آن جور پسندي كه به سنگم بزني****از من اين جرم نيايد كه خلاف آغازم

خدمتي لايقم از دست نيايد چه كنم****سر نه چيزيست كه در پاي عزيزان بازم

من خراباتيم و عاشق و ديوانه و مست****بيشتر زين چه حكايت بكند غمازم

ماجراي دل ديوانه بگفتم به طبيب****كه همه شب در چشمست به فكرت بازم

گفت از اين نوع شكايت كه تو داري سعدي****درد عشقست ندانم كه چه درمان سازم

غزل 398: نظر از مدعيان بر تو نمي اندازم

نظر از مدعيان بر تو نمي اندازم****تا نگويند كه من با تو نظر مي بازم

آرزو مي كندم در همه عالم صيدي****كه نباشند رفيقان حسود انبازم

درد پنهان فراقم ز تحمل بگذشت****ور نه از دل نرسيدي به زبان آوازم

چون كبوتر بگرفتيم به دام سر زلف****ديده بردوختي از خلق جهان چون بازم

به سرانگشت بخواهي دل مسكينان برد****دست واپوش كه من پنجه نمي اندازم

مطرب آهنگ بگردان كه دگر هيچ نماند****كه از اين پرده كه گفتي به درافتد رازم

كس نناليد در اين عهد چو من در غم دوست****كه به آفاق نظر مي رود از شيرازم

چند گفتند كه سعدي نفسي باز خود آي****گفتم از دوست نشايد كه به خود پردازم

غزل 399: خنك آن روز كه در پاي تو جان اندازم

خنك آن روز كه در پاي تو جان اندازم****عقل در دمدمه خلق جهان اندازم

نامه حسن تو بر عالم و جاهل خوانم****نامت اندر دهن پير و جوان اندازم

تا كي اين پرده جان سوز پس پرده زنم****تا كي اين ناوك دلدوز نهان اندازم

دردنوشان غمت را چو شود مجلس گرم****خويشتن را به طفيلي به ميان اندازم

تا نه هر بي خبري وصف جمالت گويد****سنگ تعظيم تو در راه بيان اندازم

گر به ميدان محاكاي تو جولان يابم****گوي دل در خم چوگان زبان اندازم

گردنان را به سرانگشت قبولت ره نيست****چون قلم هستي خود را سر از آن اندازم

ياد سعدي كن و جان دادن مشتاقان بين****حق عليمست كه لبيك زنان اندازم

غزل 400: وه كه در عشق چنان مي سوزم

وه كه در عشق چنان مي سوزم****كه به يك شعله جهان مي سوزم

شمع وش پيش رخ شاهد يار****دم به دم شعله زنان مي سوزم

سوختم گر چه نمي يارم گفت****كه من از عشق فلان مي سوزم

رحمتي كن كه به سر مي گردم****شفقتي بر كه به جان مي سوزم

با تو ياران همه در ناز و نعيم****من گنه كارم از آن مي سوزم

سعديا ناله مكن گر نكنم****كس نداند كه نهان مي سوزم

غزل 401: يك روز به شيدايي در زلف تو آويزم

يك روز به شيدايي در زلف تو آويزم****زان دو لب شيرينت صد شور برانگيزم

گر قصد جفا داري اينك من و اينك سر****ور راه وفا داري جان در قدمت ريزم

بس توبه و پرهيزم كز عشق تو باطل شد****من بعد بدان شرطم كز توبه بپرهيزم

سيم دل مسكينم در خاك درت گم شد****خاك سر هر كويي بي فايده مي بيزم

در شهر به رسوايي دشمن به دفم برزد****تا بر دف عشق آمد تير نظر تيزم

مجنون رخ ليلي چون قيس بني عامر****فرهاد لب شيرين چون خسرو پرويزم

گفتي به غمم بنشين يا از سر جان برخيز****فرمان برمت جانا بنشينم و برخيزم

گر بي تو بود جنت بر كنگره ننشينم****ور با تو بود دوزخ در سلسله آويزم

با ياد تو گر سعدي در شعر نمي گنجد****چون دوست يگانه شد با غير نياميزم

غزل 402: من بي مايه كه باشم كه خريدار تو باشم

من بي مايه كه باشم كه خريدار تو باشم****حيف باشد كه تو يار من و من يار تو باشم

تو مگر سايه لطفي به سر وقت من آري****كه من آن مايه ندارم كه به مقدار تو باشم

خويشتن بر تو نبندم كه من از خود نپسندم****كه تو هرگز گل من باشي و من خار تو باشم

هرگز انديشه نكردم كه كمندت به من افتد****كه من آن وقع ندارم كه گرفتار تو باشم

هرگز اندر همه عالم نشناسم غم و شادي****مگر آن وقت كه شادي خور و غمخوار تو باشم

گذر از دست رقيبان نتوان كرد به كويت****مگر آن وقت كه در سايه زنهار تو باشم

گر خداوند تعالي به گناهيت بگيرد****گو بيامرز كه من حامل اوزار تو باشم

مردمان عاشق گفتار من اي قبله خوبان****چون نباشند كه من عاشق ديدار تو باشم

من چه شايسته آنم كه تو را خوانم و دانم****مگرم هم

تو ببخشي كه سزاوار تو باشم

گر چه دانم كه به وصلت نرسم بازنگردم****تا در اين راه بميرم كه طلبكار تو باشم

نه در اين عالم دنيا كه در آن عالم عقبي****همچنان بر سر آنم كه وفادار تو باشم

خاك بادا تن سعدي اگرش تو نپسندي****كه نشايد كه تو فخر من و من عار تو باشم

غزل 403: در آن نفس كه بميرم در آرزوي تو باشم

در آن نفس كه بميرم در آرزوي تو باشم****بدان اميد دهم جان كه خاك كوي تو باشم

به وقت صبح قيامت كه سر ز خاك برآرم****به گفت و گوي تو خيزم به جست و جوي تو باشم

به مجمعي كه درآيند شاهدان دو عالم****نظر به سوي تو دارم غلام روي تو باشم

به خوابگاه عدم گر هزار سال بخسبم****ز خواب عاقبت آگه به بوي موي تو باشم

حديث روضه نگويم گل بهشت نبويم****جمال حور نجويم دوان به سوي تو باشم

مي بهشت ننوشم ز دست ساقي رضوان****مرا به باده چه حاجت كه مست روي تو باشم

هزار باديه سهلست با وجود تو رفتن****و گر خلاف كنم سعديا به سوي تو باشم

غزل 404: غم زمانه خورم يا فراق يار كشم

غم زمانه خورم يا فراق يار كشم****به طاقتي كه ندارم كدام بار كشم

نه قوتي كه توانم كناره جستن از او****نه قدرتي كه به شوخيش در كنار كشم

نه دست صبر كه در آستين عقل برم****نه پاي عقل كه در دامن قرار كشم

ز دوستان به جفا سيرگشت مردي نيست****جفاي دوست زنم گر نه مردوار كشم

چو مي توان به صبوري كشيد جور عدو****چرا صبور نباشم كه جور يار كشم

شراب خورده ساقي ز جام صافي وصل****ضرورتست كه درد سر خمار كشم

گلي چو روي تو گر در چمن به دست آيد****كمينه ديده سعديش پيش خار كشم

غزل 405: هزار جهد بكردم كه سر عشق بپوشم

هزار جهد بكردم كه سر عشق بپوشم****نبود بر سر آتش ميسرم كه نجوشم

به هوش بودم از اول كه دل به كس نسپارم****شمايل تو بديدم نه صبر ماند و نه هوشم

حكايتي ز دهانت به گوش جان من آمد****دگر نصيحت مردم حكايتست به گوشم

مگر تو روي بپوشي و فتنه بازنشاني****كه من قرار ندارم كه ديده از تو بپوشم

من رميده دل آن به كه در سماع نيايم****كه گر به پاي درآيم به دربرند به دوشم

بيا به صلح من امروز در كنار من امشب****كه ديده خواب نكردست از انتظار تو دوشم

مرا به هيچ بدادي و من هنوز بر آنم****كه از وجود تو مويي به عالمي نفروشم

به زخم خورده حكايت كنم ز دست جراحت****كه تندرست ملامت كند چو من بخروشم

مرا مگوي كه سعدي طريق عشق رها كن****سخن چه فايده گفتن چو پند مي ننيوشم

به راه باديه رفتن به از نشستن باطل****و گر مراد نيابم به قدر وسع بكوشم

غزل 406: بار فراق دوستان بس كه نشست بر دلم

بار فراق دوستان بس كه نشست بر دلم****مي روم و نمي رود ناقه به زير محملم

بار بيفكند شتر چون برسد به منزلي****بار دلست همچنان ور به هزار منزلم

اي كه مهار مي كشي صبر كن و سبك مرو****كز طرفي تو مي كشي وز طرفي سلاسلم

باركشيده جفا پرده دريده هوا****راه ز پيش و دل ز پس واقعه ايست مشكلم

معرفت قديم را بعد حجاب كي شود****گر چه به شخص غايبي در نظري مقابلم

آخر قصد من تويي غايت جهد و آرزو****تا نرسم ز دامنت دست اميد نگسلم

ذكر تو از زبان من فكر تو از جنان من****چون برود كه رفته اي در رگ و در مفاصلم

مشتغل توام چنان كز همه چيز غايبم****مفتكر توام چنان كز همه خلق غافلم

گر نظري كني كند كشته صبر من

ورق****ور نكني چه بر دهد بيخ اميد باطلم

سنت عشق سعديا ترك نمي دهي بلي****كي ز دلم به دررود خوي سرشته در گلم

داروي درد شوق را با همه علم عاجزم****چاره كار عشق را با همه عقل جاهلم

غزل 407: تا تو به خاطر مني كس نگذشت بر دلم

تا تو به خاطر مني كس نگذشت بر دلم****مثل تو كيست در جهان تا ز تو مهر بگسلم

من چو به آخرت روم رفته به داغ دوستي****داروي دوستي بود هر چه برويد از گلم

ميرم و همچنان رود نام تو بر زبان من****ريزم و همچنان بود مهر تو در مفاصلم

حاصل عمر صرف شد در طلب وصال تو****با همه سعي اگر به خود ره ندهي چه حاصلم

باد به دست آرزو در طلب هواي دل****گر نكند معاونت دور زمان مقبلم

لايق بندگي نيم بي هنري و قيمتي****ور تو قبول مي كني با همه نقص فاضلم

مثل تو را به خون من ور بكشي به باطلم****كس نكند مطالبت زان كه غلام قاتلم

كشتي من كه در ميان آب گرفت و غرق شد****گر بود استخوان برد باد صبا به ساحلم

سرو برفت و بوستان از نظرم به جملگي****مي نرود صنوبري بيخ گرفته در دلم

فكرت من كجا رسد در طلب وصال تو****اين همه ياد مي رود وز تو هنوز غافلم

لشكر عشق سعديا غارت عقل مي كند****تا تو دگر به خويشتن ظن نبري كه عاقلم

غزل 408: امروز مباركست فالم

امروز مباركست فالم****كافتاد نظر بر آن جمالم

الحمد خداي آسمان را****كاختر به درآمد از وبالم

خوابست مگر كه مي نمايد****يا عشوه همي دهد خيالم

كاين بخت نبود هيچ روزم****وين گل نشكفت هيچ سالم

امروز بديدم آن چه دل خواست****ديد آن چه نخواست بدسگالم

اكنون كه تو روي باز كردي****رو باز به خير كرد حالم

ديگر چه توقعست از ايام****چون بدر تمام شد هلالم

بازآي كز اشتياق رويت****بگرفت ز خويشتن ملالم

آزرده ام از فراق چونانك****دل باز نمي دهد وصالم

وز غايت تشنگي كه بردم****در حلق نمي رود زلالم

بيچاره به رويت آمدم باز****چون چاره نماند و احتيالم

از جور تو هم در تو گيرم****وز دست تو هم بر تو نالم

چون دوست موافقست

سعدي****سهلست جفاي خلق عالم

غزل 409: تا خبر دارم از او بي خبر از خويشتنم

تا خبر دارم از او بي خبر از خويشتنم****با وجودش ز من آواز نيايد كه منم

پيرهن مي بدرم دم به دم از غايت شوق****كه وجودم همه او گشت و من اين پيرهنم

اي رقيب اين همه سودا مكن و جنگ مجوي****بركنم ديده كه من ديده از او برنكنم

خود گرفتم كه نگويم كه مرا واقعه ايست****دشمن و دوست بدانند قياس از سخنم

در همه شهر فراهم ننشست انجمني****كه نه من در غمش افسانه آن انجمنم

برشكست از من و از رنج دلم باك نداشت****من نه آنم كه توانم كه از او برشكنم

گر همين سوز رود با من مسكين در گور****خاك اگر بازكني سوخته يابي كفنم

گر به خون تشنه اي اينك من و سر باكي نيست****كه به فتراك تو به زان كه بود بر بدنم

مرد و زن گر به جفا كردن من برخيزند****گر بگردم ز وفاي تو نه مردم كه زنم

شرط عقلست كه مردم بگريزند از تير****من گر از دست تو باشد مژه بر هم نزنم

تا به گفتار درآمد دهن شيرينت****بيم آنست كه شوري به جهان درفكنم

لب سعدي و دهانت ز كجا تا به كجا****اين قدر بس كه رود نام لبت بر دهنم

غزل 410: چشم كه بر تو مي كنم چشم حسود مي كنم

چشم كه بر تو مي كنم چشم حسود مي كنم****شكر خدا كه باز شد ديده بخت روشنم

هرگزم اين گمان نبد با تو كه دوستي كنم****باورم اين نمي شود با تو نشسته كاين منم

دامن خيمه برفكن دشمن و دوست گو ببين****كاين همه لطف مي كند دوست به رغم دشمنم

عالم شهر گو مرا وعظ مگو كه نشنوم****پير محله گو مرا توبه مده كه بشكنم

گر بزني به خنجرم كز پي او دگر مرو****نعره شوق مي زنم تا رمقيست در تنم

اين نه نصيحتي بود كز غم دوست توبه كن****سخت سيه

دلي بود آن كه ز دوست بركنم

گر همه عمر بشكنم عهد تو پس درست شد****كاين همه ذكر دوستي لاف دروغ مي زنم

پيشم از اين سلامتي بود و دلي و دانشي****عشق تو آتشي بزد پاك بسوخت خرمنم

شهري اگر به قصد من جمع شوند و متفق****با همه تيغ بركشم وز تو سپر بيفكنم

چند فشاني آستين بر من و روزگار من****دست رها نمي كند مهر گرفته دامنم

گر به مراد من روي ور نروي تو حاكمي****من به خلاف راي تو گر نفسي زنم زنم

اين همه نيش مي خورد سعدي و پيش مي رود****خون برود در اين ميان گر تو تويي و من منم

غزل 411: گر تيغ بركشد كه محبان همي زنم

گر تيغ بركشد كه محبان همي زنم****اول كسي كه لاف محبت زند منم

گويند پاي دار اگرت سر دريغ نيست****گو سر قبول كن كه به پايش درافكنم

امكان ديده بستنم از روي دوست نيست****اوليتر آن كه گوش نصيحت بياكنم

آورده اند صحبت خوبان كه آتشست****بر من به نيم جو كه بسوزند خرمنم

من مرغ زيركم كه چنانم خوش اوفتاد****در قيد او كه ياد نيايد نشيمنم

درديست در دلم كه گر از پيش آب چشم****برگيرم آستين برود تا به دامنم

گر پيرهن به دركنم از شخص ناتوان****بيني كه زير جامه خياليست يا تنم

شرطست احتمال جفاهاي دشمنان****چون دل نمي دهد كه دل از دوست بركنم

دردي نبوده را چه تفاوت كند كه من****بيچاره درد مي خورم و نعره مي زنم

بر تخت جم پديد نيايد شب دراز****من دانم اين حديث كه در چاه بيژنم

گويند سعديا مكن از عشق توبه كن****مشكل توانم و نتوانم كه نشكنم

غزل 412: آن دوست كه من دارم وان يار كه من دانم

آن دوست كه من دارم وان يار كه من دانم****شيرين دهني دارد دور از لب و دندانم

بخت اين نكند با من كان شاخ صنوبر را****بنشينم و بنشانم گل بر سرش افشانم

اي روي دلارايت مجموعه زيبايي****مجموع چه غم دارد از من كه پريشانم

درياب كه نقشي ماند از طرح وجود من****چون ياد تو مي آرم خود هيچ نمي مانم

با وصل نمي پيچم وز هجر نمي نالم****حكم آن چه تو فرمايي من بنده فرمانم

اي خوبتر از ليلي بيمست كه چون مجنون****عشق تو بگرداند در كوه و بيابانم

يك پشت زمين دشمن گر روي به من آرند****از روي تو بيزارم گر روي بگردانم

در دام تو محبوسم در دست تو مغلوبم****وز ذوق تو مدهوشم در وصف تو حيرانم

دستي ز غمت بر دل پايي ز پيت در گل****با اين همه صبرم هست وز روي تو نتوانم

در

خفيه همي نالم وين طرفه كه در عالم****عشاق نمي خسبند از ناله پنهانم

بيني كه چه گرم آتش در سوخته مي گيرد****تو گرمتري ز آتش من سوخته تر ز آنم

گويند مكن سعدي جان در سر اين سودا****گر جان برود شايد من زنده به جانانم

غزل 413: آن نه رويست كه من وصف جمالش دانم

آن نه رويست كه من وصف جمالش دانم****اين حديث از دگري پرس كه من حيرانم

همه بينند نه اين صنع كه من مي بينم****همه خوانند نه اين نقش كه من مي خوانم

آن عجب نيست كه سرگشته بود طالب دوست****عجب اينست كه من واصل و سرگردانم

سرو در باغ نشانند و تو را بر سر و چشم****گر اجازت دهي اي سرو روان بنشانم

عشق من بر گل رخسار تو امروزي نيست****دير سالست كه من بلبل اين بستانم

به سرت كز سر پيمان محبت نروم****گر بفرمايي رفتن به سر پيكانم

باش تا جان برود در طلب جانانم****كه به كاري به از اين بازنيايد جانم

هر نصيحت كه كني بشنوم اي يار عزيز****صبرم از دوست مفرماي كه من نتوانم

عجب از طبع هوسناك منت مي آيد****من خود از مردم بي طبع عجب مي مانم

گفته بودي كه بود در همه عالم سعدي****من به خود هيچ نيم هر چه تو گويي آنم

گر به تشريف قبولم بنوازي ملكم****ور به تازانه قهرم بزني شيطانم

غزل 414: اگر دستم رسد روزي كه انصاف از تو بستانم

اگر دستم رسد روزي كه انصاف از تو بستانم****قضاي عهد ماضي را شبي دستي برافشانم

چنانت دوست مي دارم كه گر روزي فراق افتد****تو صبر از من تواني كرد و من صبر از تو نتوانم

دلم صد بار مي گويد كه چشم از فتنه بر هم نه****دگر ره ديده مي افتد بر آن بالاي فتانم

تو را در بوستان بايد كه پيش سرو بنشيني****و گر نه باغبان گويد كه ديگر سرو ننشانم

رفيقانم سفر كردند هر ياري به اقصايي****خلاف من كه بگرفته است دامن در مغيلانم

به دريايي درافتادم كه پايانش نمي بينم****كسي را پنجه افكندم كه درمانش نمي دانم

فراقم سخت مي آيد وليكن صبر مي بايد****كه گر بگريزم از سختي رفيق سست پيمانم

مپرسم دوش چون بودي به تاريكي و تنهايي****شب

هجرم چه مي پرسي كه روز وصل حيرانم

شبان آهسته مي نالم مگر دردم نهان ماند****به گوش هر كه در عالم رسيد آواز پنهانم

دمي با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت****من آزادي نمي خواهم كه با يوسف به زندانم

من آن مرغ سخندانم كه در خاكم رود صورت****هنوز آواز مي آيد به معني از گلستانم

غزل 415: اي مرهم ريش و مونس جانم

اي مرهم ريش و مونس جانم****چندين به مفارقت مرنجانم

اي راحت اندرون مجروحم****جمعيت خاطر پريشانم

گويند بدار دستش از دامن****تا دست بدارد از گريبانم

آن كس كه مرا به باغ مي خواند****بي روي تو مي برد به زندانم

وين طرفه كه ره نمي برم پيشت****وز پيش تو ره به در نمي دانم

يك روز به بندگي قبولم كن****روز دگرم ببين كه سلطانم

اي گلبن بوستان روحاني****مشغول بكردي از گلستانم

زان روز كه سرو قامتت ديدم****از ياد برفت سرو بستانم

آن در دورسته در حديث آمد****وز ديده بيوفتاد مرجانم

گويند صبور باش از او سعدي****بارش بكشم كه صبر نتوانم

اي كاش كه جان در آستين بودي****تا بر سر مونس دل افشانم

غزل 416: بس كه در منظر تو حيرانم

بس كه در منظر تو حيرانم****صورتت را صفت نمي دانم

پارسايان ملامتم مكنيد****كه من از عشق توبه نتوانم

هر كه بيني به جسم و جان زندست****من به اميد وصل جانانم

به چه كار آيد اين بقيت جان****كه به معشوق برنيفشانم

گر تو از من عنان بگرداني****من به شمشير برنگردانم

گر بخواني مقيم درگاهم****ور براني مطيع فرمانم

من نه آنم كه سست بازآيم****ور ز سختي به لب رسد جانم

گر اجابت كني و گر نكني****چاره من دعاست مي خوانم

سهل باشد صعوبت ظلمات****گر به دست آيد آب حيوانم

تا كي آخر جفا بري سعدي****چه كنم پاي بند احسانم

كار مردان تحملست و سكون****من كيم خاك پاي مردانم

غزل 417: سخن عشق تو بي آن كه برآيد به زبانم

سخن عشق تو بي آن كه برآيد به زبانم****رنگ رخساره خبر مي دهد از حال نهانم

گاه گويم كه بنالم ز پريشاني حالم****بازگويم كه عيانست چه حاجت به بيانم

هيچم از دنيي و عقبي نبرد گوشه خاطر****كه به ديدار تو شغلست و فراغ از دو جهانم

گر چنانست كه روي من مسكين گدا را****به در غير ببيني ز در خويش برانم

من در انديشه آنم كه روان بر تو فشانم****نه در انديشه كه خود را ز كمندت برهانم

گر تو شيرين زماني نظري نيز به من كن****كه به ديوانگي از عشق تو فرهاد زمانم

نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربت****دل نهادم به صبوري كه جز اين چاره ندانم

من همان روز بگفتم كه طريق تو گرفتم****كه به جانان نرسم تا نرسد كار به جانم

درم از ديده چكانست به ياد لب لعلت****نگهي باز به من كن كه بسي در بچكانم

سخن از نيمه بريدم كه نگه كردم و ديدم****كه به پايان رسدم عمر و به پايان نرسانم

غزل 418: گر دست دهد هزار جانم

گر دست دهد هزار جانم****در پاي مباركت فشانم

آخر به سرم گذر كن اي دوست****انگار كه خاك آستانم

هر حكم كه بر سرم براني****سهلست ز خويشتن مرانم

تو خود سر وصل ما نداري****من عادت بخت خويش دانم

هيهات كه چون تو شاهبازي****تشريف دهد به آشيانم

گر خانه محقرست و تاريك****بر ديده روشنت نشانم

گر نام تو بر سرم بگويند****فرياد برآيد از روانم

شب نيست كه در فراق رويت****زاري به فلك نمي رسانم

آخر نه من و تو دوست بوديم****عهد تو شكست و من همانم

من مهره مهر تو نريزم****الا كه بريزد استخوانم

من ترك وصال تو نگويم****الا به فراق جسم و جانم

مجنونم اگر بهاي ليلي****ملك عرب و عجم ستانم

شيرين زمان تويي به تحقيق****من بنده خسرو زمانم

شاهي

كه ورا رسد كه گويد****مولاي اكابر جهانم

ايوان رفيعش آسمان را****گويد تو زمين من آسمانم

داني كه ستم روا ندارد****مگذار كه بشنود فغانم

هر كس به زمان خويشتن بود****من سعدي آخرالزمانم

غزل 419: مرا تا نقره باشد مي فشانم

مرا تا نقره باشد مي فشانم****تو را تا بوسه باشد مي ستانم

و گر فردا به زندان مي برندم****به نقد اين ساعت اندر بوستانم

جهان بگذار تا بر من سر آيد****كه كام دل تو بودي از جهانم

چه دامن هاي گل باشد در اين باغ****اگر چيزي نگويد باغبانم

نمي دانستم از بخت همايون****كه سيمرغي فتد در آشيانم

تو عشق آموختي در شهر ما را****بيا تا شرح آن هم بر تو خوانم

سخن ها دارم از دست تو در دل****وليكن در حضورت بي زبانم

بگويم تا بداند دشمن و دوست****كه من مستي و مستوري ندانم

مگو سعدي مراد خويش برداشت****اگر تو سنگ دل من مهربانم

اگر تو سرو سيمين تن بر آني****كه از پيشم براني من بر آنم

كه تا باشم خيالت مي پرستم****و گر رفتم سلامت مي رسانم

غزل 420: ما همه چشميم و تو نور اي صنم

ما همه چشميم و تو نور اي صنم****چشم بد از روي تو دور اي صنم

روي مپوشان كه بهشتي بود****هر كه ببيند چو تو حور اي صنم

حور خطا گفتم اگر خواندمت****ترك ادب رفت و قصور اي صنم

تا به كرم خرده نگيري كه من****غايبم از ذوق حضور اي صنم

روي تو بر پشت زمين خلق را****موجب فتنه ست و فتور اي صنم

اين همه دلبندي و خوبي تو را****موضع نازست و غرور اي صنم

سروبني خاسته چون قامتت****تا ننشينيم صبور اي صنم

اين همه طوفان به سرم مي رود****از جگري همچو تنور اي صنم

سعدي از اين چشمه حيوان كه خورد****سير نگردد به مرور اي صنم

غزل 421: چون من به نفس خويشتن اين كار مي كنم

چون من به نفس خويشتن اين كار مي كنم****بر فعل ديگران به چه انكار مي كنم

بلبل سماع بر گل بستان همي كند****من بر گل شقايق رخسار مي كنم

هر جا كه سروقامتي و موي دلبريست****خود را بدان كمند گرفتار مي كنم

گر تيغ بركشند عزيزان به خون من****من همچنان تأمل ديدار مي كنم

هيچم نماند در همه عالم به اتفاق****الا سري كه در قدم يار مي كنم

آن ها كه خوانده ام همه از ياد من برفت****الا حديث دوست كه تكرار مي كنم

چون دست قدرتم به تمنا نمي رسد****صبر از مراد نفس به ناچار مي كنم

همسايه گو گواهي مستي و عاشقي****بر من مده كه خويشتن اقرار مي كنم

من بعد از اين نه زهد فروشم نه معرفت****كان در ضمير نيست كه اظهار مي كنم

جانست و از محبت جانان دريغ نيست****اينم كه دست مي دهد ايثار مي كنم

زنار اگر ببندي سعدي هزار بار****به زان كه خرقه بر سر زنار مي كنم

غزل 422: آن كس كه از او صبر محالست و سكونم

آن كس كه از او صبر محالست و سكونم****بگذشت ده انگشت فروبرده به خونم

پرسيد كه چوني ز غم و درد جدايي****گفتم نه چنانم كه توان گفت كه چونم

زان گه كه مرا روي تو محراب نظر شد****از دست زبان ها به تحمل چو ستونم

مشنو كه همه عمر جفا برده ام از كس****جز بر سر كوي تو كه ديوار زبونم

بيمست چو شرح غم عشق تو نويسم****كآتش به قلم در افتد از سوز درونم

آنان كه شمردند مرا عاقل و هشيار****كو تا بنويسند گواهي به جنونم

شمشير برآور كه مرادم سر سعديست****ور سر ننهم در قدمت عاشق دونم

غزل 423: ز دستم بر نمي خيزد كه يك دم بي تو بنشينم

ز دستم بر نمي خيزد كه يك دم بي تو بنشينم****بجز رويت نمي خواهم كه روي هيچ كس بينم

من اول روز دانستم كه با شيرين درافتادم****كه چون فرهاد بايد شست دست از جان شيرينم

تو را من دوست مي دارم خلاف هر كه در عالم****اگر طعنه است در عقلم اگر رخنه است در دينم

و گر شمشير برگيري سپر پيشت بيندازم****كه بي شمشير خود كشتي به ساعدهاي سيمينم

برآي اي صبح مشتاقان اگر نزديك روز آمد****كه بگرفت اين شب يلدا ملال از ماه و پروينم

ز اول هستي آوردم قفاي نيستي خوردم****كنون اميد بخشايش همي دارم كه مسكينم

دلي چون شمع مي بايد كه بر جانم ببخشايد****كه جز وي كس نمي بينم كه مي سوزد به بالينم

تو همچون گل ز خنديدن لبت با هم نمي آيد****روا داري كه من بلبل چو بوتيمار بنشينم

رقيب انگشت مي خايد كه سعدي چشم بر هم نه****مترس اي باغبان از گل كه مي بينم نمي چينم

غزل 424: من از تو صبر ندارم كه بي تو بنشينم

من از تو صبر ندارم كه بي تو بنشينم****كسي دگر نتوانم كه بر تو بگزينم

بپرس حال من آخر چو بگذري روزي****كه چون همي گذرد روزگار مسكينم

من اهل دوزخم ار بي تو زنده خواهم شد****كه در بهشت نيارد خداي غمگينم

ندانمت كه چه گويم تو هر دو چشم مني****كه بي وجود شريفت جهان نمي بينم

چو روي دوست نبيني جهان نديدن به****شب فراق منه شمع پيش بالينم

ضرورتست كه عهد وفا به سر برمت****و گر جفا به سر آيد هزار چندينم

نه هاونم كه بنالم بكوفتي از يار****چو ديگ بر سر آتش نشان كه بنشينم

بگرد بر سرم اي آسياي دور زمان****به هر جفا كه تواني كه سنگ زيرينم

چو بلبل آمدمت تا چو گل ثنا گويم****چو لاله لال بكردي زبان تحسينم

مرا پلنگ به سرپنجه اي نگار نكشت****تو مي كشي به

سرپنجه نگارينم

چو ناف آهو خونم بسوخت در دل تنگ****برفت در همه آفاق بوي مشكينم

هنر بيار و زبان آوري مكن سعدي****چه حاجتست بگويد شكر كه شيرينم

غزل 425: منم يا رب در اين دولت كه روي يار مي بينم

منم يا رب در اين دولت كه روي يار مي بينم****فراز سرو سيمينش گلي بر بار مي بينم

مگر طوبي برآمد در سرابستان جان من****كه بر هر شعبه اي مرغي شكرگفتار مي بينم

مگر دنيا سر آمد كاين چنين آزاد در جنت****مي بي درد مي نوشم گل بي خار مي بينم

عجب دارم ز بخت خويش و هر دم در گمان افتم****كه مستم يا به خوابم يا جمال يار مي بينم

زمين بوسيده ام بسيار و خدمت كرده تا اكنون****لب معشوق مي بوسم رخ دلدار مي بينم

چه طاعت كرده ام گويي كه اين پاداش مي يابم****چه فرمان برده ام گويي كه اين مقدار مي بينم

تويي يارا كه خواب آلوده بر من تاختن كردي****منم يا رب كه بخت خود چنين بيدار مي بينم

چو خلوت با ميان آمد نخواهم شمع كاشانه****تمناي بهشتم نيست چون ديدار مي بينم

كدام آلاله مي بويم كه مغزم عنبرآگين شد****چه ريحان دسته بندم چون جهان گلزار مي بينم

ز گردون نعره مي آيد كه اينت بوالعجب كاري****كه سعدي را ز روي دوست برخوردار مي بينم

غزل 426: دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمي بينم

دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمي بينم****دلي بي غم كجا جويم كه در عالم نمي بينم

دمي با همدمي خرم ز جانم بر نمي آيد****دمم با جان برآيد چون كه يك همدم نمي بينم

مرا رازيست اندر دل به خون ديده پرورده****وليكن با كه گويم راز چون محرم نمي بينم

مدارا مي كنم با درد چون درمان نمي يابم****تحمل مي كنم با زخم چون مرهم نمي بينم

خوشا و خرما آن دل كه هست از عشق بيگانه****كه من تا آشنا گشتم دل خرم نمي بينم

نم چشم آبروي من ببرد از بس كه مي گريم****چرا گريم كز آن حاصل برون از نم نمي بينم

كنون دم دركش اي سعدي كه كار از دست بيرون شد****به اميد دمي با دوست وان دم هم نمي بينم

غزل 427: من از اين جا به ملامت نروم

من از اين جا به ملامت نروم****كه من اين جا به اميدي گروم

گر به عقلم سخني مي گويند****بيم آنست كه ديوانه شوم

گوش دل رفته به آواز سماع****نتوانم كه نصيحت شنوم

همه گو باد ببر خرمن عمر****دو جهان بي تو نيرزد دو جوم

دوستان عيب و ملامت مكنيد****كان چه خود كاشته باشم دروم

من بيچاره گردن به كمند****چه كنم گر به ركابش نروم

سعديا گفت به خوابم بيني****بي وفا يارم اگر مي غنوم

غزل 428: نه از چينم حكايت كن نه از روم

نه از چينم حكايت كن نه از روم****كه من دل با يكي دارم در اين بوم

هر آن ساعت كه با ياد من آيد****فراموشم شود موجود و معدوم

ز دنيا بخش ما غم خوردن آمد****نشايد خوردن الا رزق مقسوم

رطب شيرين و دست از نخل كوتاه****زلال اندر ميان و تشنه محروم

از آن شاهد كه در انديشه ماست****ندانم زاهدي در شهر معصوم

به روي او نماند هيچ منظور****به بوي او نماند هيچ مشموم

نه بي او عشق مي خواهم نه با او****كه او در سلك من حيفست منظوم

رفيقان چشم ظاهربين بدوزيد****كه ما را در ميان سريست مكتوم

همه عالم گر اين صورت ببينند****كس اين معني نخواهد كرد مفهوم

چنان سوزم كه خامانم نبينند****نداند تندرست احوال محموم

مرا گر دل دهي ور جان ستاني****عبادت لازمست و بنده ملزوم

نشايد برد سعدي جان از اين كار****مسافر تشنه و جلاب مسموم

چو آهن تاب آتش مي نيارد****همي بايد كه پيشاني كند موم

غزل 429: تو مپندار كز اين در به ملامت بروم

تو مپندار كز اين در به ملامت بروم****دلم اين جاست بده تا به سلامت بروم

ترك سر گفتم از آن پيش كه بنهادم پاي****نه به زرق آمده ام تا به ملامت بروم

من هوادار قديمم بدهم جان عزيز****نو ارادت نه كه از پيش غرامت بروم

گر رسد از تو به گوشم كه بمير اي سعدي****تا لب گور به اعزاز و كرامت بروم

ور بدانم به در مرگ كه حشرم با توست****از لحد رقص كنان تا به قيامت بروم

غزل 430: به تو مشغول و با تو همراهم

به تو مشغول و با تو همراهم****وز تو بخشايش تو مي خواهم

همه بيگانگان چنين دانند****كه منت آشناي درگاهم

ترسم اي ميوه درخت بلند****كه نيايي به دست كوتاهم

تا مرا از تو آگهي دادند****به وجودت گر از خود آگاهم

همه درخورد راي و قيمت خويش****از تو خواهند و من تو را خواهم

بلبل بوستان حسن توام****چون نيفتد سخن در افواهم

مي كشندم كه ترك عشق بگو****مي زنندم كه بيدق شاهم

ور به صد پاره ام كني زين رنگ****بنگردم كه صبغه اللهم

سعديا در قفاي دوست مرو****چه كنم مي برد به اكراهم

ميل از اين جانب اختياري نيست****كهربا را بگو كه من كاهم

غزل 431: امشب آن نيست كه در خواب رود چشم نديم

امشب آن نيست كه در خواب رود چشم نديم****خواب در روضه رضوان نكند اهل نعيم

خاك را زنده كند تربيت باد بهار****سنگ باشد كه دلش زنده نگردد به نسيم

بوي پيراهن گم كرده خود مي شنوم****گر بگويم همه گويند ضلاليست قديم

عاشق آن گوش ندارد كه نصيحت شنود****درد ما نيك نباشد به مداواي حكيم

توبه گويندم از انديشه معشوق بكن****هرگز اين توبه نباشد كه گناهيست عظيم

اي رفيقان سفر دست بداريد از ما****كه بخواهيم نشستن به در دوست مقيم

اي برادر غم عشق آتش نمرود انگار****بر من اين شعله چنانست كه بر ابراهيم

مرده از خاك لحد رقص كنان برخيزد****گر تو بالاي عظامش گذري وهي رميم

طمع وصل تو مي دارم و انديشه هجر****ديگر از هر چه جهانم نه اميدست و نه بيم

عجب از كشته نباشد به در خيمه دوست****عجب از زنده كه چون جان به درآورد سليم

سعديا عشق نياميزد و شهوت با هم****پيش تسبيح ملايك نرود ديو رجيم

غزل 432: ما دگر كس نگرفتيم به جاي تو نديم

ما دگر كس نگرفتيم به جاي تو نديم****الله الله تو فراموش مكن عهد قديم

هر يك از دايره جمع به راهي رفتند****ما بمانديم و خيال تو به يك جاي مقيم

باغبان گر نگشايد در درويش به باغ****آخر از باغ بيايد بر درويش نسيم

گر نسيم سحر از خلق تو بويي آرد****جان فشانيم به سوغات نسيم تو نه سيم

بوي محبوب كه بر خاك احبا گذرد****نه عجب دارم اگر زنده كند عظم رميم

اي به حسن تو صنم چشم فلك ناديده****وي به مثل تو ولد مادر ايام عقيم

حال درويش چنانست كه خال تو سياه****جسم دل ريش چنانست كه چشم تو سقيم

چشم جادوي تو بي واسطه كحل كحيل****طاق ابروي تو بي شائبه وسمه و سيم

اي كه دلداري اگر جان منت مي بايد****چاره اي نيست در

اين مسله الا تسليم

عشقبازي نه طريق حكما بود ولي****چشم بيمار تو دل مي برد از دست حكيم

سعديا عشق نياميزد و عفت با هم****چند پنهان كني آواز دهل زير گليم

غزل 433: ما به روي دوستان از بوستان آسوده ايم

ما به روي دوستان از بوستان آسوده ايم****گر بهار آيد وگر باد خزان آسوده ايم

سروبالايي كه مقصودست اگر حاصل شود****سرو اگر هرگز نباشد در جهان آسوده ايم

گر به صحرا ديگران از بهر عشرت مي روند****ما به خلوت با تو اي آرام جان آسوده ايم

هر چه از دنيا و عقبي راحت و آسايشست****گر تو با ما خوش درآيي ما از آن آسوده ايم

برق نوروزي گر آتش مي زند در شاخسار****ور گل افشان مي كند در بوستان آسوده ايم

باغبان را گو اگر در گلستان آلاله ايست****ديگري را ده كه ما با دلستان آسوده ايم

گر سياست مي كند سلطان و قاضي حاكمند****ور ملامت مي كند پير و جوان آسوده ايم

موج اگر كشتي برآرد تا به اوج آفتاب****يا به قعر اندربرد ما بر كران آسوده ايم

رنج ها برديم و آسايش نبود اندر جهان****ترك آسايش گرفتيم اين زمان آسوده ايم

سعديا سرمايه داران از خلل ترسند و ما****گر برآيد بانگ دزد از كاروان آسوده ايم

غزل 434: ما در خلوت به روي خلق ببستيم

ما در خلوت به روي خلق ببستيم****از همه بازآمديم و با تو نشستيم

هر چه نه پيوند يار بود بريديم****وان چه نه پيمان دوست بود شكستيم

مردم هشيار از اين معامله دورند****شايد اگر عيب ما كنند كه مستيم

مالك خود را هميشه غصه گدازد****ملك پري پيكري شديم و برستيم

شاكر نعمت به هر طريق كه بوديم****داعي دولت به هر مقام كه هستيم

در همه چشمي عزيز و نزد تو خواريم****در همه عالم بلند و پيش تو پستيم

اي بت صاحب دلان مشاهده بنماي****تا تو ببينيم و خويشتن نپرستيم

ديده نگه داشتيم تا نرود دل****با همه عياري از كمند نجستيم

تا تو اجازت دهي كه در قدمم ريز****جان گرامي نهاده بر كف دستيم

دوستي آنست سعديا كه بماند****عهد وفا هم بر اين قرار كه بستيم

غزل 435: اي سروبالاي سهي كز صورت حال آگهي

اي سروبالاي سهي كز صورت حال آگهي****وز هر كه در عالم بهي ما نيز هم بد نيستيم

گفتي به رنگ من گلي هرگز نبيند بلبلي****آري نكو گفتي ولي ما نيز هم بد نيستيم

تا چند گويي ما و بس كوته كن اي رعنا و بس****نه خود تويي زيبا و بس ما نيز هم بد نيستيم

اي شاهد هر مجلسي و آرام جان هر كسي****گر دوستان داري بسي ما نيز هم بد نيستيم

گفتي كه چون من در زمي ديگر نباشد آدمي****اي جان لطف و مردمي ما نيز هم بد نيستيم

گر گلشن خوش بو تويي ور بلبل خوشگو تويي****ور در جهان نيكو تويي ما نيز هم بد نيستيم

گويي چه شد كان سروبن با ما نمي گويد سخن****گو بي وفايي پر مكن ما نيز هم بد نيستيم

گر تو به حسن افسانه اي يا گوهر يك دانه اي****از ما چرا بيگانه اي ما نيز هم بد نيستيم

اي در دل ما داغ تو

تا كي فريب و لاغ تو****گر به بود در باغ تو ما نيز هم بد نيستيم

باري غرور از سر بنه و انصاف درد من بده****اي باغ شفتالو و به ما نيز هم بد نيستيم

گفتم تو ما را ديده اي وز حال ما پرسيده اي****پس چون ز ما رنجيده اي ما نيز هم بد نيستيم

گفتي به از من در چگل صورت نبندد آب و گل****اي سست مهر سخت دل ما نيز هم بد نيستيم

سعدي گر آن زيباقرين بگزيد بر ما همنشين****گو هر كه خواهي برگزين ما نيز هم بد نيستيم

غزل 436: عمرها در پي مقصود به جان گرديديم

عمرها در پي مقصود به جان گرديديم****دوست در خانه و ما گرد جهان گرديديم

خود سراپرده قدرش ز مكان بيرون بود****آن كه ما در طلبش جمله مكان گرديديم

همچو بلبل همه شب نعره زنان تا خورشيد****روي بنمود چو خفاش نهان گرديديم

گفته بوديم به خوبان كه نبايد نگريست****دل ببردند و ضرورت نگران گرديديم

صفت يوسف ناديده بيان مي كردند****با ميان آمد و بي نام و نشان گرديديم

رفته بوديم به خلوت كه دگر مي نخوريم****ساقيا باده بده كز سر آن گرديديم

تا همه شهر بيايند و ببينند كه ما****پير بوديم و دگرباره جوان گرديديم

سعديا لشكر خوبان به شكار دل ما****گو مياييد كه ما صيد فلان گرديديم

غزل 437: بگذار تا مقابل روي تو بگذريم

بگذار تا مقابل روي تو بگذريم****دزديده در شمايل خوب تو بنگريم

شوقست در جدايي و جورست در نظر****هم جور به كه طاقت شوقت نياوريم

روي ار به روي ما نكني حكم از آن توست****بازآ كه روي در قدمانت بگستريم

ما را سريست با تو كه گر خلق روزگار****دشمن شوند و سر برود هم بر آن سريم

گفتي ز خاك بيشترند اهل عشق من****از خاك بيشتر نه كه از خاك كمتريم

ما با توايم و با تو نه ايم اينت بلعجب****در حلقه ايم با تو و چون حلقه بر دريم

نه بوي مهر مي شنويم از تو اي عجب****نه روي آن كه مهر دگر كس بپروريم

از دشمنان برند شكايت به دوستان****چون دوست دشمنست شكايت كجا بريم

ما خود نمي رويم دوان در قفاي كس****آن مي برد كه ما به كمند وي اندريم

سعدي تو كيستي كه در اين حلقه كمند****چندان فتاده اند كه ما صيد لاغريم

غزل 438: ما دل دوستان به جان بخريم

ما دل دوستان به جان بخريم****ور جهان دشمنست غم نخوريم

گر به شمشير مي زند معشوق****گو بزن جان من كه ما سپريم

آن كه صبر از جمال او نبود****به ضرورت جفاي او ببريم

گر به خشمست و گر به عين رضا****نگهي بازكن كه منتظريم

يك نظر بر جمال طلعت دوست****گر به جان مي دهند تا بخريم

گر تو گويي خلاف عقلست اين****عاقلان ديگرند و ما دگريم

باش تا خون ما همي ريزند****ما در آن دست و قبضه مي نگريم

گر برانند و گر ببخشايند****ما بر اين در گداي يك نظريم

دوست چندان كه مي كشد ما را****ما به فضل خداي زنده تريم

سعديا زهر قاتل از دستش****گو بياور كه چون شكر بخوريم

اي نسيم صبا ز روضه انس****برگذر پيش از آن كه درگذريم

تو خداوندگار باكرمي****گر چه ما بندگان بي هنريم

غزل 439: ما گدايان خيل سلطانيم

ما گدايان خيل سلطانيم****شهربند هواي جانانيم

بنده را نام خويشتن نبود****هر چه ما را لقب دهند آنيم

گر برانند و گر ببخشايند****ره به جاي دگر نمي دانيم

چون دلارام مي زند شمشير****سر ببازيم و رخ نگردانيم

دوستان در هواي صحبت يار****زر فشانند و ما سر افشانيم

مر خداوند عقل و دانش را****عيب ما گو مكن كه نادانيم

هر گلي نو كه در جهان آيد****ما به عشقش هزاردستانيم

تنگ چشمان نظر به ميوه كنند****ما تماشاكنان بستانيم

تو به سيماي شخص مي نگري****ما در آثار صنع حيرانيم

هر چه گفتيم جز حكايت دوست****در همه عمر از آن پشيمانيم

سعديا بي وجود صحبت يار****همه عالم به هيچ نستانيم

ترك جان عزيز بتوان گفت****ترك يار عزيز نتوانيم

غزل 440: كاش كان دلبر عيار كه من كشته اويم

كاش كان دلبر عيار كه من كشته اويم****بار ديگر بگذشتي كه كند زنده به بويم

ترك من گفت و به تركش نتوانم كه بگويم****چه كنم نيست دلي چون دل او ز آهن و رويم

تا قدم باشدم اندر قدمش افتم و خيزم****تا نفس ماندم اندر عقبش پرسم و پويم

دشمن خويشتنم هر نفس از دوستي او****تا چه ديد از من مسكين كه ملولست ز خويم

لب او بر لب من اين چه خيالست و تمنا****مگر آن گه كه كند كوزه گر از خاك سبويم

همه بر من چه زني زخم فراق اي مه خوبان****نه منم تنها كاندر خم چوگان تو گويم

هر كجا صاحب حسنيست ثنا گفتم و وصفش****تو چنان صاحب حسني كه ندانم كه چه گويم

دوش مي گفت كه سعدي غم ما هيچ ندارد****مي نداند كه گرم سر برود دست نشويم

غزل 441: عهد كرديم كه بي دوست به صحرا نرويم

عهد كرديم كه بي دوست به صحرا نرويم****بي تماشاگه رويش به تماشا نرويم

بوستان خانه عيشست و چمن كوي نشاط****تا مهيا نبود عيش مهنا نرويم

ديگران با همه كس دست در آغوش كنند****ما كه بر سفره خاصيم به يغما نرويم

نتوان رفت مگر در نظر يار عزيز****ور تحمل نكند زحمت ما تا نرويم

گر به خواري ز در خويش براند ما را****به اميدش بنشينيم و به درها نرويم

گر به شمشير احبا تن ما پاره كنند****به تظلم به در خانه اعدا نرويم

پاي گو بر سر و بر ديده ما نه چو بساط****كه اگر نقش بساطت برود ما نرويم

به درشتي و جفا روي مگردان از ما****كه به كشتن برويم از نظرت يا نرويم

سعديا شرط وفاداري ليلي آنست****كه اگر مجنون گويند به سودا نرويم

غزل 442: گر غصه روزگار گويم

گر غصه روزگار گويم****بس قصه بي شمار گويم

يك عمر هزارسال بايد****تا من يكي از هزار گويم

چشمم به زبان حال گويد****ني آن كه به اختيار گويم

بر من دل انجمن بسوزد****گر درد فراق يار گويم

مرغان چمن فغان برآرند****گر فرقت نوبهار گويم

ياران صبوحيم كجايند****تا درد دل خمار گويم

كس نيست كه دل سوي من آرد****تا غصه روزگار گويم

درد دل بي قرار سعدي****هم با دل بي قرار گويم

حرف ن
غزل 443: بكن چندان كه خواهي جور بر من

بكن چندان كه خواهي جور بر من****كه دستت بر نمي دارم ز دامن

چنان مرغ دلم را صيد كردي****كه بازش دل نمي خواهد نشيمن

اگر داني كه در زنجير زلفت****گرفتارست در پايش ميفكن

به حسن قامتت سروي در آفاق****نپندارم كه باشد غالب الظن

الا اي باغبان اين سرو بنشان****و گر صاحب دلي آن سرو بركن

جهان روشن به ماه و آفتابست****جهان ما به ديدار تو روشن

تو بي زيور محلايي و بي رخت****مزكايي و بي زينت مزين

شبي خواهم كه مهمان من آيي****به كام دوستان و رغم دشمن

گروهي عام را كز دل خبر نيست****عجب دارند از آه سينه من

چو آتش در سراي افتاده باشد****عجب داري كه دود آيد ز روزن

تو را خود هر كه بيند دوست دارد****گناهي نيست بر سعدي معين

غزل 444: يا رب آن رويست يا برگ سمن

يا رب آن رويست يا برگ سمن****يا رب آن قدست يا سرو چمن

بر سمن كس ديد جعد مشكبار****در چمن كس ديد سرو سيمتن

عقل چون پروانه گرديد و نيافت****چون تو شمعي در هزاران انجمن

سخت مشتاقيم پيماني بكن****سخت مجروحيم پيكاني بكن

وه كدامت زين همه شيرينترست****خنده يا رفتار يا لب يا سخن

گر سر ما خواهي اينك جان و سر****ور سر ما داري اينك مال و تن

گر نوازي ور كشي فرمان تو راست****بنده ايم اينك سر و تيغ و كفن

صعقه مي خواهي حجابي درگذار****فتنه مي جويي نقابي برفكن

من كيم كان جا كه كوي عشق توست****در نمي گنجد حديث ما و من

اي ز وصلت خانه ها دارالشفا****وي ز هجرت بيت ها بيت الحزن

وقت آن آمد كه خاك مرده را****باد ريزد آب حيوان در دهن

پاره گرداند زليخاي صبا****صبحدم بر يوسف گل پيرهن

نطفه شبنم در ارحام زمين****شاهد گل گشت و طفل ياسمن

فيح ريحانست يا بوي بهشت****خاك شيرازست يا باد ختن

برگذر تا خيره گردد سروبن****درنگر تا تيره

گردد نسترن

بارگاه زاهدان درهم نورد****كارگاه صوفيان درهم شكن

شاهدان چستند ساقي گو بيار****عاشقان مستند مطرب گو بزن

سغبه خلقم چو صوفي در كنش****شهره شهرم چو غازي بر رسن

تربيت را حله گو در ما مپوش****عافيت را پرده گو بر ما متن

چرخ با صد چشم چون روي تو ديد****صد زبان مي خواست تا گويد حسن

ناسزا خواهم شنيد از خاص و عام****سرزنش خواهم كشيد از مرد و زن

سعديا گر عاشقي پايي بكوب****عاشقا گر مفلسي دستي بزن

غزل 445: در وصف نيايد كه چه شيرين دهنست آن

در وصف نيايد كه چه شيرين دهنست آن****اينست كه دور از لب و دندان منست آن

عارض نتوان گفت كه دور قمرست اين****بالا نتوان خواند كه سرو چمنست آن

در سرو رسيدست وليكن به حقيقت****از سرو گذشتست كه سيمين بدنست آن

هرگز نبود جسم بدين حسن و لطافت****گويي همه روحست كه در پيرهنست آن

خالست بر آن صفحه سيمين بناگوش****يا نقطه اي از غاليه بر ياسمنست آن

في الجمله قيامت تويي امروز در آفاق****در چشم تو پيداست كه باب فتنست آن

گفتم كه دل از چنبر زلفت برهانم****ترسم نرهانم كه شكن بر شكنست آن

هر كس كه به جان آرزوي وصل تو دارد****دشوار برآيد كه محقر ثمنست آن

مردي كه ز شمشير جفا روي بتابد****در كوي وفا مرد مخوانش كه زنست آن

گر خسته دلي نعره زند بر سر كويي****عيبش نتوان گفت كه بي خويشتنست آن

نزديك من آنست كه هر جرم و خطايي****كز صاحب وجه حسن آيد حسنست آن

سعدي سر سوداي تو دارد نه سر خويش****هر جامه كه عيار بپوشد كفنست آن

غزل 446: اي كودك خوبروي حيران

اي كودك خوبروي حيران****در وصف شمايلت سخندان

صبر از همه چيز و هر كه عالم****كرديم و صبوري از تو نتوان

ديدي كه وفا به سر نبردي****اي سخت كمان سست پيمان

پايان فراق ناپديدار****و اميد نمي رسد به پايان

هرگز نشنيده ام كه كردست****سرو آن چه تو مي كني به جولان

باور كه كند كه آدمي را****خورشيد برآيد از گريبان

بيمار فراق به نگردد****تا بو نكند به زنخدان

وين گوي سعادتست و دولت****تا با كه درافكني به ميدان

ترسم كه به عاقبت بماند****در چشم سكندر آب حيوان

دل بود و به دست دلبر افتاد****جانست و فداي روي جانان

عاقل نكند شكايت از درد****مادام كه هست اميد درمان

بي مار به سر نمي رود گنج****بي خار نمي دمد گلستان

گر در نظرت

بسوخت سعدي****مه را چه غم از هلاك كتان

پروانه بكشت خويشتن را****بر شمع چه لازمست تاوان

غزل 447: برخيز كه مي رود زمستان

برخيز كه مي رود زمستان****بگشاي در سراي بستان

نارنج و بنفشه بر طبق نه****منقل بگذار در شبستان

وين پرده بگوي تا به يك بار****زحمت ببرد ز پيش ايوان

برخيز كه باد صبح نوروز****در باغچه مي كند گل افشان

خاموشي بلبلان مشتاق****در موسم گل ندارد امكان

آواز دهل نهان نماند****در زير گليم و عشق پنهان

بوي گل بامداد نوروز****و آواز خوش هزاردستان

بس جامه فروختست و دستار****بس خانه كه سوختست و دكان

ما را سر دوست بر كنارست****آنك سر دشمنان و سندان

چشمي كه به دوست بركند دوست****بر هم ننهد ز تيرباران

سعدي چو به ميوه مي رسد دست****سهلست جفاي بوستانبان

غزل 448: خوشا و خرما وقت حبيبان

خوشا و خرما وقت حبيبان****به بوي صبح و بانگ عندليبان

خوش آن ساعت نشيند دوست با دوست****كه ساكن گردد آشوب رقيبان

دو تن در جامه اي چون پسته در پوست****برآورده دو سر از يك گريبان

سزاي دشمنان اين بس كه بينند****حبيبان روي در روي حبيبان

نصيب از عمر دنيا نقد وقتست****مباش اي هوشمند از بي نصيبان

چو داني كز تو چوپاني نيايد****رها كن گوسفندان را به ذئبان

من اين رندان و مستان دوست دارم****خلاف پارسايان و خطيبان

بهل تا در حق من هر چه خواهند****بگويند آشنايان و غريبان

لب شيرين لبان را خصلتي هست****كه غارت مي كند هوش لبيبان

نشستم با جوانمردان اوباش****بشستم هر چه خواندم بر اديبان

كه مي داند دواي درد سعدي****كه رنجورند از اين علت طبيبان

غزل 449: چه خوشست بوي عشق از نفس نيازمندان

چه خوشست بوي عشق از نفس نيازمندان****دل از انتظار خونين دهن از اميد خندان

مگر آن كه هر دو چشمش همه عمر بسته باشد****به ورع خلاص يابد ز فريب چشم بندان

نظري مباح كردند و هزار خون معطل****دل عارفان ببردند و قرار هوشمندان

سر كوي ماه رويان همه روز فتنه باشد****ز معربدان و مستان و معاشران و رندان

اگر از كمند عشقت بروم كجا گريزم****كه خلاص بي تو بندست و حيات بي تو زندان

اگرم نمي پسندي مدهم به دست دشمن****كه من از تو برنگردم به جفاي ناپسندان

نفسي بيا و بنشين سخني بگوي و بشنو****كه قيامتست چندان سخن از دهان خندان

اگر اين شكر ببينند محدثان شيرين****همه دست ها بخايند چو نيشكر به دندان

همه شاهدان عالم به تو عاشقند سعدي****كه ميان گرگ صلحست و ميان گوسفندان

غزل 450: بگذار تا بگرييم چون ابر در بهاران

بگذار تا بگرييم چون ابر در بهاران****كز سنگ ناله خيزد روز وداع ياران

هر كو شراب فرقت روزي چشيده باشد****داند كه سخت باشد قطع اميدواران

با ساربان بگوييد احوال آب چشمم****تا بر شتر نبندد محمل به روز باران

بگذاشتند ما را در ديده آب حسرت****گريان چو در قيامت چشم گناهكاران

اي صبح شب نشينان جانم به طاقت آمد****از بس كه دير ماندي چون شام روزه داران

چندين كه برشمردم از ماجراي عشقت****اندوه دل نگفتم الا يك از هزاران

سعدي به روزگاران مهري نشسته در دل****بيرون نمي توان كرد الا به روزگاران

چندت كنم حكايت شرح اين قدر كفايت****باقي نمي توان گفت الا به غمگساران

غزل 451: دو چشم مست ميگونت ببرد آرام هشياران

دو چشم مست ميگونت ببرد آرام هشياران****دو خواب آلوده بربودند عقل از دست بيداران

نصيحتگوي را از من بگو اي خواجه دم دركش****چو سيل از سر گذشت آن را چه مي ترساني از باران

گر آن ساقي كه مستان راست هشياران بديدندي****ز توبه توبه كردندي چو من بر دست خماران

گرم با صالحان بي دوست فردا در بهشت آرند****همان بهتر كه در دوزخ كنندم با گنهكاران

چه بويست اين كه عقل از من ببرد و صبر و هشياري****ندانم باغ فردوسست يا بازار عطاران

تو با اين مردم كوته نظر در چاه كنعاني****به مصر آ تا پديد آيند يوسف را خريداران

الا اي باد شبگيري بگوي آن ماه مجلس را****تو آزادي و خلقي در غم رويت گرفتاران

گر آن عيار شهرآشوب روزي حال من پرسد****بگو خوابش نمي گيرد به شب از دست عياران

گرت باري گذر باشد نگه با جانب ما كن****نپندارم كه بد باشد جزاي خوب كرداران

كسان گويند چون سعدي جفا ديدي تحول كن****رها كن تا بميرم بر سر كوي وفاداران

غزل 452: فراق دوستانش باد و ياران

فراق دوستانش باد و ياران****كه ما را دور كرد از دوستداران

دلم دربند تنهايي بفرسود****چو بلبل در قفس روز بهاران

هلاك ما چنان مهمل گرفتند****كه قتل مور در پاي سواران

به خيل هر كه مي آيم به زنهار****نمي بينم بجز زنهارخواران

ندانستم كه در پايان صحبت****چنين باشد وفاي حق گزاران

به گنج شايگان افتاده بودم****ندانستم كه بر گنجند ماران

دلا گر دوستي داري به ناچار****ببايد بردنت جور هزاران

خلاف شرط يارانست سعدي****كه برگردند روز تيرباران

چه خوش باشد سري در پاي ياري****به اخلاص و ارادت جان سپاران

غزل 453: سخت به ذوق مي دهد باد ز بوستان نشان

سخت به ذوق مي دهد باد ز بوستان نشان****صبح دميد و روز شد خيز و چراغ وانشان

گر همه خلق را چو من بي دل و مست مي كني****روي به صالحان نما خمر به زاهدان چشان

طايفه اي سماع را عيب كنند و عشق را****زمزمه اي بيار خوش تا بروند ناخوشان

خرقه بگير و مي بده باده بيار و غم ببر****بي خبرست عاقل از لذت عيش بيهشان

سوختگان عشق را دود به سقف مي رود****وقع ندارد اين سخن پيش فسرده آتشان

رقص حلال بايدت سنت اهل معرفت****دنيا زير پاي نه دست به آخرت فشان

تيغ به خفيه مي خورم آه نهفته مي كنم****گوش كجا كه بشنود ناله زار خامشان

چند نصيحتم كني كز پي نيكوان مرو****چون نروم كه بيخودم شوق همي برد كشان

من نه به وقت خويشتن پير و شكسته بوده ام****موي سپيد مي كند چشم سياه اكدشان

بوي بهشت مي دهد ما به عذاب در گرو****آب حيات مي رود ما تن خويشتن كشان

باد بهار و بوي گل متفقند سعديا****چون تو فصيح بلبلي حيف بود ز خامشان

غزل 454: ديگر به كجا مي رود اين سرو خرامان

ديگر به كجا مي رود اين سرو خرامان****چندين دل صاحب نظرش دست به دامان

مردست كه چون شمع سراپاي وجودش****مي سوزد و آتش نرسيدست به خامان

خون مي رود از چشم اسيران كمندش****يك بار نپرسد كه كيانند و كدامان

گو خلق بدانيد كه من عاشق و مستم****در كوي خرابات نباشد سر و سامان

در پاي رقيبش چه كنم گر ننهم سر****محتاج ملك بوسه دهد دست غلامان

دل مي تپد اندر بر سعدي چو كبوتر****زين رفتن و بازآمدن كبك خرامان

يا صلح متي يرجع نومي و قراري****اني و علي العاشق هذان حرامان

غزل 455: خفته خبر ندارد سر بر كنار جانان

خفته خبر ندارد سر بر كنار جانان****كاين شب دراز باشد بر چشم پاسبانان

بر عقل من بخندي گر در غمش بگريم****كاين كارهاي مشكل افتد به كاردانان

دل داده را ملامت گفتن چه سود دارد****مي بايد اين نصيحت كردن به دلستانان

دامن ز پاي برگير اي خوبروي خوش رو****تا دامنت نگيرد دست خداي خوانان

من ترك مهر اينان در خود نمي شناسم****بگذار تا بيايد بر من جفاي آنان

روشن روان عاشق از تيره شب ننالد****داند كه روز گردد روزي شب شبانان

باور مكن كه من دست از دامنت بدارم****شمشير نگسلاند پيوند مهربانان

چشم از تو برنگيرم ور مي كشد رقيبم****مشتاق گل بسازد با خوي باغبانان

من اختيار خود را تسليم عشق كردم****همچون زمام اشتر بر دست ساربانان

شكرفروش مصري حال مگس چه داند****اين دست شوق بر سر وان آستين فشانان

شايد كه آستينت بر سر زنند سعدي****تا چون مگس نگردي گرد شكردهانان

غزل 456: ما نتوانيم و عشق پنجه درانداختن

ما نتوانيم و عشق پنجه درانداختن****قوت او مي كند بر سر ما تاختن

گر دهيم ره به خويش يا نگذاري به پيش****هر دو به دستت درست كشتن و بنواختن

گر تو به شمشير و تير حمله بياري رواست****چاره ما هيچ نيست جز سپر انداختن

كشتي در آب را از دو برون حال نيست****يا همه سود اي حكيم يا همه درباختن

مذهب اگر عاشقيست سنت عشاق چيست****دل كه نظرگاه اوست از همه پرداختن

پايه خورشيد نيست پيش تو افروختن****يا قد و بالاي سرو پيش تو افراختن

هر كه چنين روي ديد جامه چو سعدي دريد****موجب ديوانگيست آفت بشناختن

يا بگدازم چو شمع يا بكشندم به صبح****چاره همين بيش نيست سوختن و ساختن

ما سپر انداختيم با تو كه در جنگ دوست****زخم توان خورد و تيغ بر نتوان آختن

غزل 457: چند بشايد به صبر ديده فرودوختن

چند بشايد به صبر ديده فرودوختن****خرمن ما را نماند حيله بجز سوختن

گر نظر صدق را نام گنه مي نهند****حاصل ما هيچ نيست جز گنه اندوختن

چند به شب در سماع جامه دريدن ز شوق****روز دگر بامداد پاره بر او دوختن

زهد نخواهد خريد چاره رنجور عشق****شمع و شرابست و شيد پيش تو نفروختن

تا به كدام آبروي ذكر وصالت كنيم****شكر خيالت هنوز مي نتوان توختن

لهجه شيرين من پيش دهان تو چيست****در نظر آفتاب مشعله افروختن

منطق سعدي شنيد حاسد و حيران بماند****چاره او خامشيست يا سخن آموختن

غزل 458: گر متصور شدي با تو درآميختن

گر متصور شدي با تو درآميختن****حيف نبودي وجود در قدمت ريختن

فكرت من در تو نيست در قلم قدرتيست****كو بتواند چنين صورتي انگيختن

كيست كه مرهم نهد بر دل مجروح عشق****كش نه مجال وقوف نه ره بگسيختن

داعيه شوق نيست رفتن و بازآمدن****قاعده مهر نيست بستن و بگسيختن

آب روان سرشك و آتش سوزان آه****پيش تو بادست و خاك بر سر خود بيختن

هر كه به شب شمع وار در نظر شاهديست****باك ندارد به روز كشتن و آويختن

خوي تو با دوستان تلخ سخن گفتنست****چاره سعدي حديث با شكر آميختن

غزل 459: نبايستي هم اول مهر بستن

نبايستي هم اول مهر بستن****چو در دل داشتي پيمان شكستن

به ناز وصل پروردن يكي را****خطا كردي به تيغ هجر خستن

دگربار از پري رويان جماش****نمي بايد وفاي عهد جستن

اگر كنجي به دست آرم دگربار****منم زين نوبت و تنها نشستن

وليكن صبر تنهايي محالست****كه نتوان در به روي دوست بستن

همي گويم بگريم در غمت زار****دگر گويم بخندي بر گرستن

گر آزادم كني ور بنده خواني****مرا زين قيد ممكن نيست جستن

گرم دشمن شوي ور دوست گيري****نخواهم دستت از دامن گسستن

قياس آنست سعدي كز كمندش****به جان دادن تواني بازرستن

غزل 460: خلاف دوستي كردن به ترك دوستان گفتن

خلاف دوستي كردن به ترك دوستان گفتن****نبايستي نمود اين روي و ديگربار بنهفتن

گدايي پادشاهي را به شوخي دوست مي دارد****نه بي او مي توان بودن نه با او مي توان گفتن

هزارم درد مي باشد كه مي گويم نهان دارم****لبم با هم نمي آيد چو غنچه روز بشكفتن

ز دستم بر نمي خيزد كه انصاف از تو بستانم****روا داري گناه خويش وان گه بر من آشفتن

كه مي گويد به بالاي تو ماند سرو بستاني****بياور در چمن سروي كه بتواند چنين رفتن

چنانت دوست مي دارم كه وصلم دل نمي خواهد****كمال دوستي باشد مراد از دوست نگرفتن

مراد خسرو از شيرين كناري بود و آغوشي****محبت كار فرهادست و كوه بيستون سفتن

نصيحت گفتن آسانست سرگردان عاشق را****وليكن با كه مي گويي كه نتواند پذيرفتن

شكايت پيش از اين حالت به نزديكان و غمخواران****ز دست خواب مي كردم كنون از دست ناخفتن

گر از شمشير برگردي نه عالي همتي سعدي****تو كز نيشي بيازردي نخواهي انگبين رفتن

غزل 461: سهل باشد به ترك جان گفتن

سهل باشد به ترك جان گفتن****ترك جانان نمي توان گفتن

هر چه زان تلختر بخواهي گفت****شكرينست از آن دهان گفتن

توبه كرديم پيش بالايت****سخن سرو بوستان گفتن

آن چنان وهم در تو حيرانست****كه نمي داندت نشان گفتن

به كمندي درم كه ممكن نيست****رستگاري به الامان گفتن

دفتري در تو وضع مي كردم****متردد شدم در آن گفتن

كه تو شيرينتري از آن شيرين****كه بشايد به داستان گفتن

بلبلان نيك زهره مي دارند****با گل از دست باغبان گفتن

من نمي يارم از جفاي رقيب****درد با يار مهربان گفتن

وان كه با يار هودجش نظرست****نتواند به ساربان گفتن

سخن سر به مهر دوست به دوست****حيف باشد به ترجمان گفتن

اين حكايت كه مي كند سعدي****بس بخواهند در جهان گفتن

غزل 462: طوطي نگويد از تو دلاويزتر سخن

طوطي نگويد از تو دلاويزتر سخن****با شهد مي رود ز دهانت به در سخن

گر من نگويمت كه تو شيرين عالمي****تو خويشتن دليل بياري به هر سخن

واجب بود كه بر سخنت آفرين كنند****ليكن مجال گفت نباشد تو در سخن

در هيچ بوستان چو تو سروي نيامدست****بادام چشم و پسته دهان و شكرسخن

هرگز شنيده اي ز بن سرو بوي مشك****يا گوش كرده اي ز دهان قمر سخن

انصاف نيست پيش تو گفتن حديث خويش****من عهد مي كنم كه نگويم دگر سخن

چشمان دلبرت به نظر سحر مي كنند****من خود چگونه گويمت اندر نظر سخن

اي باد اگر مجال سخن گفتنت بود****در گوش آن ملول بگوي اين قدر سخن

وصفي چنان كه لايق حسنت نمي رود****آشفته حال را نبود معتبر سخن

در مي چكد ز منطق سعدي به جاي شعر****گر سيم داشتي بنوشتي به زر سخن

دانندش اهل فضل كه مسكين غريق بود****هر گه كه در سفينه ببينند ترسخن

غزل 463: چه خوش بود دو دلارام دست در گردن

چه خوش بود دو دلارام دست در گردن****به هم نشستن و حلواي آشتي خوردن

به روزگار عزيزان كه روزگار عزيز****دريغ باشد بي دوستان به سر بردن

اگر هزار جفا سروقامتي بكند****چو خود بيايد عذرش ببايد آوردن

چه شكر گويمت اي باد مشك بوي وصال****كه بوستان اميدم بخواست پژمردن

فراق روي تو هر روز نفس كشتن بود****نظر به شخص تو امروز روح پروردن

كسي كه قيمت ايام وصل نشناسد****ببايدش دو سه روزي مفارقت كردن

اگر سري برود بي گناه در پايي****به خرده اي ز بزرگان نشايد آزردن

به تازيانه گرفتم كه بي دلي بزني****كجا تواند رفتن كمند در گردن

كمال شوق ندارند عاشقان صبور****كه احتمال ندارد بر آتش افسردن

گر آدمي صفتي سعديا به عشق بمير****كه مذهب حيوانست همچنين مردن

غزل 464: دست با سرو روان چون نرسد در گردن

دست با سرو روان چون نرسد در گردن****چاره اي نيست بجز ديدن و حسرت خوردن

آدمي را كه طلب هست و توانايي نيست****صبر اگر هست و گر نيست ببايد كردن

بند بر پاي توقف چه كند گر نكند****شرط عشقست بلا ديدن و پاي افشردن

روي در خاك در دوست ببايد ماليد****چون ميسر نشود روي به روي آوردن

نيم جاني چه بود تا ندهد دوست به دوست****كه به صد جان دل جانان نتوان آزردن

سهل باشد سخن سخت كه خوبان گويند****جور شيرين دهنان تلخ نباشد بردن

هيچ شك مي نكنم كآهوي مشكين تتار****شرم دارد ز تو مشكين خط آهوگردن

روزي اندر سر كار تو كنم جان عزيز****پيش بالاي تو باري چو ببايد مردن

سعديا ديده نگه داشتن از صورت خوب****نه چنانست كه دل دادن و جان پروردن

غزل 465: ميان باغ حرامست بي تو گرديدن

ميان باغ حرامست بي تو گرديدن****كه خار با تو مرا به كه بي تو گل چيدن

و گر به جام برم بي تو دست در مجلس****حرام صرف بود بي تو باده نوشيدن

خم دو زلف تو بر لاله حلقه در حلقه****به سنگ خاره درآموخت عشق ورزيدن

اگر جماعت چين صورت تو بت بينند****شوند جمله پشيمان ز بت پرستيدن

كساد نرخ شكر در جهان پديد آيد****دهان چو بازگشايي به وقت خنديدن

به جاي خشك بمانند سروهاي چمن****چو قامت تو ببينند در خراميدن

من گداي كه باشم كه دم زنم ز لبت****سعادتم چه بود خاك پات بوسيدن

به عشق مستي و رسواييم خوشست از آنك****نكو نباشد با عشق زهد ورزيدن

نشاط زاهد از انواع طاعتست و ورع****صفاي عارف از ابروي نيكوان ديدن

عنايت تو چو با جان سعديست چه باك****چه غم خورد گه حشر از گناه سنجيدن

غزل 466: تا كي اي جان اثر وصل تو نتوان ديدن

تا كي اي جان اثر وصل تو نتوان ديدن****كه ندارد دل من طاقت هجران ديدن

بر سر كوي تو گر خوي تو اين خواهد بود****دل نهادم به جفاهاي فراوان ديدن

عقل بي خويشتن از عشق تو ديدن تا چند****خويشتن بي دل و دل بي سر و سامان ديدن

تن به زير قدمت خاك توان كرد وليك****گرد بر گوشه نعلين تو نتوان ديدن

هر شبم زلف سياه تو نمايند به خواب****تا چه آيد به من از خواب پريشان ديدن

با وجود رخ و بالاي تو كوته نظريست****در گلستان شدن و سرو خرامان ديدن

گر بر اين چاه زنخدان تو ره بردي خضر****بي نياز آمدي از چشمه حيوان ديدن

هر دل سوخته كاندر خم زلف تو فتاد****گوي از آن به نتوان در خم چوگان ديدن

آن چه از نرگس مخمور تو در چشم منست****برنخيزد به گل و لاله و ريحان

ديدن

سعديا حسرت بيهوده مخور داني چيست****چاره كار تو جان دادن و جانان ديدن

غزل 467: آخر نگهي به سوي ما كن

آخر نگهي به سوي ما كن****دردي به ارادتي دوا كن

بسيار خلاف عهد كردي****آخر به غلط يكي وفا كن

ما را تو به خاطري همه روز****يك روز تو نيز ياد ما كن

اين قاعده خلاف بگذار****وين خوي معاندت رها كن

برخيز و در سراي دربند****بنشين و قباي بسته وا كن

آن را كه هلاك مي پسندي****روزي دو به خدمت آشنا كن

چون انس گرفت و مهر پيوست****بازش به فراق مبتلا كن

سعدي چو حريف ناگزيرست****تن درده و چشم در قضا كن

شمشير كه مي زند سپر باش****دشنام كه مي دهد دعا كن

زيبا نبود شكايت از دوست****زيبا همه روز گو جفا كن

غزل 468: چشم اگر با دوست داري گوش با دشمن مكن

چشم اگر با دوست داري گوش با دشمن مكن****تيرباران قضا را جز رضا جوشن مكن

هر كه ننهادست چون پروانه دل بر سوختن****گو حريف آتشين را طوف پيرامن مكن

جاي پرهيزست در كوي شكرريزان گذشت****يا به ترك دل بگو يا چشم وا روزن مكن

كيست كو بر ما به بيراهي گواهي مي دهد****گو ببين آن روي شهرآرا و عيب من مكن

دوستان هرگز نگردانند روي از مهر دوست****ني معاذالله قياس دوست از دشمن مكن

تا روان دارد روان دارم حديثش بر زبان****سنگ دل گويد كه ياد يار سيمين تن مكن

مردن اندر كوي عشق از زندگاني خوشترست****تا نميري دست مهرش كوته از دامن مكن

شاهد آيينه ست و هر كس را كه شكلي خوب نيست****گو نگه بسيار در آيينه روشن مكن

سعديا با ساعد سيمين نشايد پنجه كرد****گر چه بازو سخت داري زور با آهن مكن

غزل 469: گواهي امينست بر درد من

گواهي امينست بر درد من****سرشك روان بر رخ زرد من

ببخشاي بر ناله عندليب****الا اي گل نازپرورد من

كه گر هم بدين نوع باشد فراق****به نزد تو باد آورد گرد من

كه ديدست هرگز چنين آتشي****كز او مي برآيد دم سرد من

فغان من از دست جور تو نيست****كه از طالع مادرآورد من

من اندرخور بندگي نيستم****وز اندازه بيرون تو درخورد من

بدانديش نادان كه مطرود باد****ندانم چه مي خواهد از طرد من

و گر خود من آنم كه اينم سزاست****ببخش و مگير اي جوانمرد من

تو معذور داري به انعام خويش****اگر زلتي آمد از كرد من

تو دردي نداري كه دردت مباد****از آن رحمتت نيست بر درد من

غزل 470: اي روي تو راحت دل من

اي روي تو راحت دل من****چشم تو چراغ منزل من

آبيست محبت تو گويي****كآميخته اند با گل من

شادم به تو مرحبا و اهلا****اي بخت سعيد مقبل من

با تو همه برگ ها مهياست****بي تو همه هيچ حاصل من

گويي كه نشسته اي شب و روز****هر جا كه تويي مقابل من

گفتم كه مگر نهان بماند****آنچ از غم توست بر دل من

بعد از تو هزار نوبت افسوس****بر دور حيات باطل من

هر جا كه حكايتي و جمعي****هنگامه توست و محفل من

گر تيغ زند به دست سيمين****تا خون چكد از مفاصل من

كس را به قصاص من مگيريد****كز من بحلست قاتل من

غزل 471: وه كه جدا نمي شود نقش تو از خيال من

وه كه جدا نمي شود نقش تو از خيال من****تا چه شود به عاقبت در طلب تو حال من

ناله زير و زار من زارترست هر زمان****بس كه به هجر مي دهد عشق تو گوشمال من

نور ستارگان ستد روي چو آفتاب تو****دست نماي خلق شد قامت چون هلال من

پرتو نور روي تو هر نفسي به هر كسي****مي رسد و نمي رسد نوبت اتصال من

خاطر تو به خون من رغبت اگر چنين كند****هم به مراد دل رسد خاطر بدسگال من

برگذري و ننگري بازنگر كه بگذرد****فقر من و غناي تو جور تو و احتمال من

چرخ شنيد ناله ام گفت منال سعديا****كاه تو تيره مي كند آينه جمال من

غزل 472: اي به ديدار تو روشن چشم عالم بين من

اي به ديدار تو روشن چشم عالم بين من****آخرت رحمي نيايد بر دل مسكين من

سوزناك افتاده چون پروانه ام در پاي تو****خود نمي سوزد دلت چون شمع بر بالين من

تا تو را ديدم كه داري سنبله بر آفتاب****آسمان حيران بماند از اشك چون پروين من

گر بهار و لاله و نسرين نرويد گو مروي****پرده بردار اي بهار و لاله و نسرين من

گر به رعنايي برون آيي دريغا صبر و هوش****ور به شوخي درخرامي واي عقل و دين من

خار تا كي لاله اي در باغ اميدم نشان****زخم تا كي مرهمي بر جان دردآگين من

نه اميد از دوستان دارم نه بيم از دشمنان****تا قلندروار شد در كوي عشق آيين من

از ترش رويي دشمن وز جواب تلخ دوست****كم نگردد شورش طبع سخن شيرين من

خلق را بر ناله من رحمت آمد چند بار****خود نگويي چند نالد سعدي مسكين من

غزل 473: دي به چمن برگذشت سرو سخنگوي من

دي به چمن برگذشت سرو سخنگوي من****تا نكند گل غرور رنگ من و بوي من

برگ گل لعل بود شاهد بزم بهار****آب گلستان ببرد شاهد گلروي من

شد سپر از دست عقل تا ز كمين عتاب****تيغ جفا بركشيد ترك زره موي من

ساعد دل چون نداشت قوت بازوي صبر****دست غمش درشكست پنجه نيروي من

عشق به تاراج داد رخت صبوري دل****مي نكند بخت شور خيمه ز پهلوي من

كرده ام از راه عشق چند گذر سوي او****او به تفضل نكرد هيچ نگه سوي من

جور كشم بنده وار ور كشدم حاكمست****خيره كشي كار اوست باركشي خوي من

اي گل خوش بوي من ياد كني بعد از اين****سعدي بيچاره بود بلبل خوشگوي من

غزل 474: نشان بخت بلندست و طالع ميمون

نشان بخت بلندست و طالع ميمون****علي الصباح نظر بر جمال روزافزون

علي الخصوص كسي را كه طبع موزونست****چگونه دوست ندارد شمايل موزون

گر آبروي بريزد ميان انجمنت****به دست دوست حلالست اگر بريزد خون

مثال عاشق و معشوق شمع و پروانه ست****سر هلاك نداري مگرد پيرامون

بسوخت مجنون در عشق صورت ليلي****عجب كه ليلي را دل نسوخت بر مجنون

چگونه وصف جمالش كنم كه حيران را****مجال نطق نباشد كه بازگويد چون

همين تغير بيرون دليل عشق بسست****كه در حديث نمي گنجد اشتياق درون

اگر كسي نفسي از زمان صحبت دوست****به ملك روي زمين مي دهد زهي مغبون

سخن دراز كشيديم و همچنان باقيست****حديث دلبر فتان و عاشق مفتون

جفاي عشق تو چندان كه مي برد سعدي****خيال وصل تو از سر نمي كند بيرون

غزل 475: بهست آن يا زنخ يا سيب سيمين

بهست آن يا زنخ يا سيب سيمين****لبست آن يا شكر يا جان شيرين

بتي دارم كه چين ابروانش****حكايت مي كند بتخانه چين

از آن ساعت كه ديدم گوشوارش****ز چشمانم بيفتادست پروين

هر آن وقتي كه ديدارش نبينم****جهانم تيره باشد بر جهان بين

به خوابي آرزومندم وليكن****سر بي دوست چون باشد به بالين

از آب و گل چنين صورت كه ديدست****تعالي خالق الانسان من طين

غرور نيكوان باشد نه چندان****جفا بر عاشقان باشد نه چندين

من از مهري كه دارم برنگردم****تو را گر خاطر مهرست و گر كين

نگارينا به شمشيرت چه حاجت****مرا خود مي كشد دست نگارين

به دست دوستان بركشته بودن****ز دنيا رفتني باشد به تمكين

بكش تا عيب گيرانم نگويند****نمي آيد ملخ در چشم شاهين

نظر كردن به خوبان دين سعديست****مباد آن روز كو برگردد از دين

غزل 476: صبحم از مشرق برآمد باد نوروز از يمين

صبحم از مشرق برآمد باد نوروز از يمين****عقل و طبعم خيره گشت از صنع رب العالمين

با جوانان راه صحرا برگرفتم بامداد****كودكي گفتا تو پيري با خردمندان نشين

گفتم اي غافل نبيني كوه با چندين وقار****همچو طفلان دامنش پرارغوان و ياسمين

آستين بر دست پوشيد از بهار برگ شاخ****ميوه پنهان كرده از خورشيد و مه در آستين

باد گل ها را پريشان مي كند هر صبحدم****زان پريشاني مگر در روي آب افتاده چين

نوبهار از غنچه بيرون شد به يك تو پيرهن****بيدمشك انداخت تا ديگر زمستان پوستين

اين نسيم خاك شيرازست يا مشك ختن****يا نگار من پريشان كرده زلف عنبرين

بامدادش بين كه چشم از خواب نوشين بركند****گر نديدي سحر بابل در نگارستان چين

گر سرش داري چو سعدي سر بنه مردانه وار****با چنين معشوق نتوان باخت عشق الا چنين

غزل 477: چه روي و موي و بناگوش و خط و خالست اين

چه روي و موي و بناگوش و خط و خالست اين****چه قد و قامت و رفتار و اعتدالست اين

كسي كه در همه عمر اين صفت مطالعه كرد****به ديگري نگرد يا به خود محالست اين

كمال حسن وجودت ز هر كه پرسيدم****جواب داد كه در غايت كمالست اين

نماز شام به بام ار كسي نگاه كند****دو ابروان تو گويد مگر هلالست اين

لبت به خون عزيزان كه مي خوري لعلست****تو خود بگوي كه خون مي خوري حلالست اين

چنان به ياد تو شادم كه فرق مي نكنم****ز دوستي كه فراقست يا وصالست اين

شبي خيال تو گفتم ببينم اندر خواب****ولي ز فكر تو خواب آيدم خيالست اين

درازناي شب از چشم دردمندان پرس****عزيز من كه شبي يا هزار سالست اين

قلم به ياد تو در مي چكاند از دستم****مداد نيست كز او مي رود زلالست اين

كسان به حال پريشان سعدي از غم عشق****زنخ زنند و ندانند تا چه

حالست اين

حرف و
غزل 478: اي چشم تو دلفريب و جادو

اي چشم تو دلفريب و جادو****در چشم تو خيره چشم آهو

در چشم مني و غايب از چشم****زان چشم همي كنم به هر سو

صد چشمه ز چشم من گشايد****چون چشم برافكنم بر آن رو

چشمم بستي به زلف دلبند****هوشم بردي به چشم جادو

هر شب چو چراغ چشم دارم****تا چشم من و چراغ من كو

اين چشم و دهان و گردن و گوش****چشمت مرساد و دست و بازو

مه گر چه به چشم خلق زيباست****تو خوبتري به چشم و ابرو

با اين همه چشم زنگي شب****چشم سيه تو راست هندو

سعدي بدو چشم تو كه دارد****چشمي و هزار دانه لولو

غزل 479: من از دست كمانداران ابرو

من از دست كمانداران ابرو****نمي يارم گذر كردن به هر سو

دو چشمم خيره ماند از روشنايي****ندانم قرص خورشيدست يا رو

بهشتست اين كه من ديدم نه رخسار****كمندست آن كه وي دارد نه گيسو

لبان لعل چون خون كبوتر****سواد زلف چون پر پرستو

نه آن سرپنجه دارد شوخ عيار****كه با او بر توان آمد به بازو

همه جان خواهد از عشاق مشتاق****ندارد سنگ كوچك در ترازو

نفس را بوي خوش چندين نباشد****مگر در جيب دارد ناف آهو

لب خندان شيرين منطقش را****نشايد گفت جز ضحاك جادو

غريبي سخت محبوب اوفتاده ست****به تركستان رويش خال هندو

عجب گر در چمن برپاي خيزد****كه پيشش سرو ننشيند به زانو

و گر بنشيند اندر محفل عام****دو صد فرياد برخيزد ز هر سو

به ياد روي گلبوي گل اندام****همه شب خار دارم زير پهلو

تحمل كن جفاي يار سعدي****كه جور نيكوان ذنبيست معفو

غزل 480: گفتم به عقل پاي برآرم ز بند او

گفتم به عقل پاي برآرم ز بند او****روي خلاص نيست بجهد از كمند او

مستوجب ملامتي اي دل كه چند بار****عقلت بگفت و گوش نكردي به پند او

آن بوستان ميوه شيرين كه دست جهد****دشوار مي رسد به درخت بلند او

گفتم عنان مركب تازي بگيرمش****ليكن وصول نيست به گرد سمند او

سر در جهان نهادمي از دست او وليك****از شهر او چگونه رود شهربند او

چشمم بدوخت از همه عالم به اتفاق****تا جز در او نظر نكند مستمند او

گر خود به جاي مروحه شمشير مي زند****مسكين مگس كجا رود از پيش قند او

نوميد نيستم كه هم او مرهمي نهد****ور نه به هيچ به نشود دردمند او

او خود مگر به لطف خداونديي كند****ور نه ز ما چه بندگي آيد پسند او

سعدي چو صبر از اوت ميسر نمي شود****اوليتر آن كه صبر كني بر گزند او

غزل 481: صيد بيابان عشق چون بخورد تير او

صيد بيابان عشق چون بخورد تير او****سر نتواند كشيد پاي ز زنجير او

گو به سنانم بدوز يا به خدنگم بزن****گر به شكار آمدست دولت نخجير او

گفتم از آسيب عشق روي به عالم نهم****عرصه عالم گرفت حسن جهان گير او

با همه تدبير خويش ما سپر انداختيم****روي به ديوار صبر چشم به تقدير او

چاره مغلوب نيست جز سپر انداختن****چون نتواند كه سر دركشد از تير او

كشته معشوق را درد نباشد كه خلق****زنده به جانند و ما زنده به تأثير او

او به فغان آمدست زين همه تعجيل ما****اي عجب و ما به جان زين همه تأخير او

در همه گيتي نگاه كردم و بازآمدم****صورت كس خوب نيست پيش تصاوير او

سعدي شيرين زبان اين همه شور از كجا****شاهد ما آيتيست وين همه تفسير او

آتشي از سوز عشق در دل داوود بود****تا به فلك

مي رسد بانگ مزامير او

غزل 482: هر كه به خويشتن رود ره نبرد به سوي او

هر كه به خويشتن رود ره نبرد به سوي او****بينش ما نياورد طاقت حسن روي او

باغ بنفشه و سمن بوي ندارد اي صبا****غاليه اي بساز از آن طره مشك بوي او

هر كس از او به قدر خويش آرزويي همي كنند****همت ما نمي كند زو بجز آرزوي او

من به كمند او درم او به مراد خويشتن****گر نرود به طبع من من بروم به خوي او

دفع زبان خصم را تا نشوند مطلع****ديده به سوي ديگري دارم و دل به سوي او

دامن من به دست او روز قيامت اوفتد****عمر به نقد مي رود در سر گفت و گوي او

سعدي اگر برآيدت پاي به سنگ دم مزن****روز نخست گفتمت سر نبري ز كوي او

غزل 483: راستي گويم به سروي ماند اين بالاي تو

راستي گويم به سروي ماند اين بالاي تو****در عبارت مي نيايد چهره زيباي تو

چون تو حاضر مي شوي من غايب از خود مي شوم****بس كه حيران مي بماند وهم در سيماي تو

كاشكي صد چشم از اين بي خوابتر بودي مرا****تا نظر مي كردمي در منظر زيباي تو

اي كه در دل جاي داري بر سر چشمم نشين****كاندر آن بيغوله ترسم تنگ باشد جاي تو

گر ملامت مي كنندم ور قيامت مي شود****بنده سر خواهد نهاد آن گه ز سر سوداي تو

در ازل رفته ست ما را با تو پيوندي كه هست****افتقار ما نه امروزست و استغناي تو

گر بخواني پادشاهي ور براني بنده ايم****راي ما سودي ندارد تا نباشد راي تو

ما قلم در سر كشيديم اختيار خويش را****نفس ما قربان توست و رخت ما يغماي تو

ما سراپاي تو را اي سروتن چون جان خويش****دوست مي داريم و گر سر مي رود در پاي تو

وين قباي صنعت سعدي كه در وي حشو نيست****حد زيبايي ندارد خاصه بر بالاي تو

غزل 484: بيا كه در غم عشقت مشوشم بي تو

بيا كه در غم عشقت مشوشم بي تو****بيا ببين كه در اين غم چه ناخوشم بي تو

شب از فراق تو مي نالم اي پري رخسار****چو روز گردد گويي در آتشم بي تو

دمي تو شربت وصلم نداده اي جانا****هميشه زهر فراقت همي چشم بي تو

اگر تو با من مسكين چنين كني جانا****دو پايم از دو جهان نيز دركشم بي تو

پيام دادم و گفتم بيا خوشم مي دار****جواب دادي و گفتي كه من خوشم بي تو

غزل 485: اي طراوت برده از فردوس اعلا روي تو

اي طراوت برده از فردوس اعلا روي تو****نادرست اندر نگارستان دنيي روي تو

دختران مصر را كاسد شود بازار حسن****گر چو يوسف پرده بردارد به دعوي روي تو

گر چه از انگشت ماني برنيايد چون تو نقش****هر دم انگشتي نهد بر نقش ماني روي تو

از گل و ماه و پري در چشم من زيباتري****گل ز من دل برد يا مه يا پري ني روي تو

ماه و پروين از خجالت رخ فروپوشد اگر****آفتاب آسا كند در شب تجلي روي تو

مردم چشمش بدرد پرده اعمي ز شوق****گر درآيد در خيال چشم اعمي روي تو

روي هر صاحب جمالي را به مه خواندن خطاست****گر رخي را ماه بايد خواند باري روي تو

رسم تقوا مي نهد در عشقبازي راي من****كوس غارت مي زند در ملك تقوا روي تو

چون به هر وجهي بخواهد رفت جان از دست ما****خوبتر وجهي ببايد جستن اولي روي تو

چشمم از زاري چو فرهادست و شيرين لعل تو****عقلم از شورش چو مجنونست و ليلي روي تو

ملك زيبايي مسلم گشت فرمان تو را****تا چنين خطي مزور كرد انشي روي تو

داشتند اصحاب خلوت حرف ها بر من ز بد****تا تجلي كرد در بازار تقوا روي تو

خرده بر سعدي مگير اي جان كه كاري

خرد نيست****سوختن در عشق وان گه ساختن بي روي تو

حرف ه
غزل 486: آن سرو ناز بين كه چه خوش مي رود به راه

آن سرو ناز بين كه چه خوش مي رود به راه****وان چشم آهوانه كه چون مي كند نگاه

تو سرو ديده اي كه كمر بست بر ميان****يا مه چارده كه به سر برنهد كلاه

گل با وجود او چو گياست پيش گل****مه پيش روي او چو ستارست پيش ماه

سلطان صفت همي رود و صد هزار دل****با او چنان كه در پي سلطان رود سپاه

گويند از او حذر كن و راه گريز گير****گويم كجا روم كه ندانم گريزگاه

اول نظر كه چاه زنخدان بديدمش****گويي دراوفتاد دل از دست من به چاه

دل خود دريغ نيست كه از دست من برفت****جان عزيز بر كف دستست گو بخواه

اي هر دو ديده پاي كه بر خاك مي نهي****آخر نه بر دو ديده من به كه خاك راه

حيفست از آن دهن كه تو داري جواب تلخ****وان سينه سفيد كه دارد دل سياه

بيچارگان بر آتش مهرت بسوختند****آه از تو سنگ دل كه چه نامهرباني آه

شهري به گفت و گوي تو در تنگناي شوق****شب روز مي كنند و تو در خواب صبحگاه

گفتم بنالم از تو به ياران و دوستان****باشد كه دست ظلم بداري ز بي گناه

بازم حفاظ دامن همت گرفت و گفت****از دوست جز به دوست مبر سعديا پناه

غزل 487: پنجه با ساعد سيمين كه نيندازي به

پنجه با ساعد سيمين كه نيندازي به****با تواناي معربد نكني بازي به

چون دلش دادي و مهرش ستدي چاره نماند****اگر او با تو نسازد تو در او سازي به

جز غم يار مخور تا غم كارت بخورد****تو كه با مصلحت خويش نپردازي به

سپر صبر تحمل نكند تير فراق****با كمان ابرو اگر جنگ نياغازي به

با چنين يار كه ما عقد محبت بستيم****گر همه مايه زيان مي كند انبازي به

بنده را بر خط فرمان خداوند امور****سر تسليم نهادن ز

سرافرازي به

گر چو چنگم بزني پيش تو سر برنكنم****اين چنين يار وفادار كه بنوازي به

هيچ شك نيست به تير اجل اي يار عزيز****كه من از پاي درآيم چو تو اندازي به

مجلس ما دگر امروز به بستان ماند****مطرب از بلبل عاشق به خوش آوازي به

گوش بر ناله مطرب كن و بلبل بگذار****كه نگويند سخن از سعدي شيرازي به

غزل 488: اي كه شمشير جفا بر سر ما آخته اي

اي كه شمشير جفا بر سر ما آخته اي****دشمن از دوست ندانسته و نشناخته اي

من ز فكر تو به خود نيز نمي پردازم****نازنينا تو دل از من به كه پرداخته اي

چند شب ها به غم روي تو روز آوردم****كه تو يك روز نپرسيده و ننواخته اي

گفته بودم كه دل از دست تو بيرون آرم****بازديدم كه قوي پنجه درانداخته اي

تا شكاري ز كمند سر زلفت نجهد****ز ابروان و مژه ها تير و كمان ساخته اي

لاجرم صيد دلي در همه شيراز نماند****كه نه با تير و كمان در پي او تاخته اي

ماه و خورشيد و پري و آدمي اندر نظرت****همه هيچند كه سر بر همه افراخته اي

با همه جلوه طاووس و خراميدن كبك****عيبت آنست كه بي مهرتر از فاخته اي

هر كه مي بيندم از جور غمت مي گويد****سعديا بر تو چه رنجست كه بگداخته اي

بيم ماتست در اين بازي بيهوده مرا****چه كنم دست تو بردي كه دغل باخته اي

غزل 489: اي رخ چون آينه افروخته

اي رخ چون آينه افروخته****الحذر از آه من سوخته

غيرت سلطان جمالت چو باز****چشم من از هر كه جهان دوخته

عقل كهن بار جفا مي كشد****دم به دم از عشق نوآموخته

وه كه به يك بار پراكنده شد****آن چه به عمري بشد اندوخته

غم به تولاي تو بخريده ام****جان به تمناي تو بفروخته

در دل سعديست چراغ غمت****مشعله اي تا ابد افروخته

غزل 490: اي كه ز ديده غايبي در دل ما نشسته اي

اي كه ز ديده غايبي در دل ما نشسته اي****حسن تو جلوه مي كند وين همه پرده بسته اي

خاطر عام برده اي خون خواص خورده اي****ما همه صيد كرده اي خود ز كمند جسته اي

از دگري چه حاصلم تا ز تو مهر بگسلم****هم تو كه خسته اي دلم مرهم ريش خسته اي

گر به جراحت و الم دل بشكستيم چه غم****مي شنوم كه دم به دم پيش دل شكسته اي

غزل 491: حناست آن كه ناخن دلبند رشته اي

حناست آن كه ناخن دلبند رشته اي****يا خون بي دليست كه دربند كشته اي

من آدمي به لطف تو ديگر نديده ام****اين صورت و صفت كه تو داري فرشته اي

وين طرفه تر كه تا دل من دردمند توست****حاضر نبوده يك دم و غايب نگشته اي

در هيچ حلقه نيست كه يادت نمي رود****در هيچ بقعه نيست كه تخمي نكشته اي

ما دفتر از حكايت عشقت نبسته ايم****تو سنگ دل حكايت ما درنوشته اي

زيب و فريب آدميان را نهايتست****حوري مگر نه از گل آدم سرشته اي

از عنبر و بنفشه تو بر سر آمدست****آن موي مشك بوي كه در پاي هشته اي

من در بيان وصف تو حيران بمانده ام****حديست حسن را و تو از حد گذشته اي

سر مي نهند پيش خطت عارفان پارس****بيتي مگر ز گفته سعدي نبشته اي

غزل 492: اي باغ حسن چون تو نهالي نيافته

اي باغ حسن چون تو نهالي نيافته****رخساره زمين چو تو خالي نيافته

تابنده تر ز روي تو ماهي نديده چرخ****خوشتر ز ابروي تو هلالي نيافته

بر دور عارض تو نظر كرده آفتاب****خود را لطافتي و جمالي نيافته

چرخ مشعبد از رخ تو دلفريبتر****در زير هفت پرده خيالي نيافته

خود را به زير چنگل شاهين عشق تو****عنقاي صبر من پر و بالي نيافته

تا كي ز درد عشق تو نالد روان من****روزي به لطف از تو مثالي نيافته

افتاده در زبان خلايق حديث من****با تو به يك حديث مجالي نيافته

زايل شود هر آن چه به كلي كمال يافت****عمرم زوال يافت كمالي نيافته

گلبرگ عيش من به چه اميد بشكفد****از بوستان وصل شمالي نيافته

سعدي هزار جامه به روزي قبا كند****يك مهرباني از تو به سالي نيافته

غزل 493: سرمست بتي لطيف ساده

سرمست بتي لطيف ساده****در دست گرفته جام باده

در مجلس بزم باده نوشان****بسته كمر و قبا گشاده

افتاده زمين به حضرت او****گردونش به خدمت ايستاده

خورشيد و مهش ز خوبرويي****سر بر خط بندگي نهاده

خورشيد كه شاه آسمانست****در عرصه حسن او پياده

وه وه كه بزرگوار حوريست****از روزن جنت اوفتاده

لعلش چو عقيق گوهرآگين****زلفش چو كمند تاب داده

در گلشن بوستان رويش****زنگي بچگان ز ماه زاده

سعدي نرسد به يار هرگز****كو شرمگنست و يار ساده

غزل 494: اي يار جفاكرده پيوندبريده

اي يار جفاكرده پيوندبريده****اين بود وفاداري و عهد تو نديده

در كوي تو معروفم و از روي تو محروم****گرگ دهن آلوده يوسف ندريده

ما هيچ نديديم و همه شهر بگفتند****افسانه مجنون به ليلي نرسيده

در خواب گزيده لب شيرين گل اندام****از خواب نباشد مگر انگشت گزيده

بس در طلبت كوشش بي فايده كرديم****چون طفل دوان در پي گنجشك پريده

مرغ دل صاحب نظران صيد نكردي****الا به كمان مهره ابروي خميده

ميلت به چه ماند به خراميدن طاووس****غمزت به نگه كردن آهوي رميده

گر پاي به در مي نهم از نقطه شيراز****ره نيست تو پيرامن من حلقه كشيده

با دست بلورين تو پنجه نتوان كرد****رفتيم دعاگفته و دشنام شنيده

روي تو مبيناد دگر ديده سعدي****گر ديده به كس بازكند روي تو ديده

غزل 495: مي برزند ز مشرق شمع فلك زبانه

مي برزند ز مشرق شمع فلك زبانه****اي ساقي صبوحي درده مي شبانه

عقلم بدزد لختي چند اختيار دانش****هوشم ببر زماني تا كي غم زمانه

گر سنگ فتنه بارد فرق منش سپر كن****ور تير طعنه آيد جان منش نشانه

گر مي به جان دهندت بستان كه پيش دانا****ز آب حيات بهتر خاك شرابخانه

آن كوزه بر كفم نه كآب حيات دارد****هم طعم نار دارد هم رنگ ناردانه

صوفي چگونه گردد گرد شراب صافي****گنجشك را نگنجد عنقا در آشيانه

ديوانگان نترسند از صولت قيامت****بشكيبد اسب چوبين از سيف و تازيانه

صوفي و كنج خلوت سعدي و طرف صحرا****صاحب هنر نگيرد بر بي هنر بهانه

غزل 496: اي صورتت ز گوهر معني خزينه اي

اي صورتت ز گوهر معني خزينه اي****ما را ز داغ عشق تو در دل دفينه اي

داني كه آه سوختگان را اثر بود****مگذار ناله اي كه برآيد ز سينه اي

زيور همان دو رشته مرجان كفايتست****وز موي در كنار و برت عنبرينه اي

سر درنياورم به سلاطين روزگار****گر من ز بندگان تو باشم كمينه اي

چشمي كه جز به روي تو بر مي كنم خطاست****وان دم كه بي تو مي گذرانم غبينه اي

تدبير نيست جز سپر انداختن كه خصم****سنگي به دست دارد و ما آبگينه اي

وان را روا بود كه زند لاف مهر دوست****كز دل به دركند همه مهري و كينه اي

سعدي به پاكبازي و رندي مثل نشد****تنها در اين مدينه كه در هر مدينه اي

شعرش چو آب در همه عالم چنان شده****كز پارس مي رود به خراسان سفينه اي

حرف ي
غزل 497: خلاف سرو را روزي خرامان سوي بستان آي

خلاف سرو را روزي خرامان سوي بستان آي****دهان چون غنچه بگشاي و چو گلبن در گلستان آي

دمادم حوريان از خلد رضوان مي فرستند****كه اي حوري انساني دمي در باغ رضوان آي

گرت انديشه مي باشد ز بدگويان بي معني****چو معني معجري بربند و چون انديشه پنهان آي

دلم گرد لب لعلت سكندروار مي گردد****نگويي كآخر اي مسكين فراز آب حيوان آي

چو عقرب دشمنان داري و من با تو چو ميزانم****براي مصلحت ماها ز عقرب سوي ميزان آي

جهاني عشقبازانند در عهد سر زلفت****رها كن راه بدعهدي و اندر عهد ايشان آي

خوش آمد نيست سعدي را در اين زندان جسماني****اگر تو يك دلي با او چو او در عالم جان آي

غزل 498: قيمت گل برود چون تو به گلزار آيي

قيمت گل برود چون تو به گلزار آيي****و آب شيرين چو تو در خنده و گفتار آيي

اين همه جلوه طاووس و خراميدن او****بار ديگر نكند گر تو به رفتار آيي

چند بار آخرت اي دل به نصيحت گفتم****ديده بردوز نبايد كه گرفتار آيي

مه چنين خوب نباشد تو مگر خورشيدي****دل چنين سخت نباش تو مگر خارايي

گر تو صد بار بيايي به سر كشته عشق****چشم باشد مترصد كه دگربار آيي

سپر از تيغ تو در روي كشيدن نهيست****من خصومت نكنم گر تو به پيكار آيي

كس نماند كه به ديدار تو واله نشود****چون تو لعبت ز پس پرده پديدار آيي

ديگر اي باد حديث گل و سنبل نكني****گر بر آن سنبل زلف و گل رخسار آيي

دوست دارم كه كست دوست ندارد جز من****حيف باشد كه تو در خاطر اغيار آيي

سعديا دختر انفاس تو بس دل ببرد****به چنين صورت و معني كه تو مي آرايي

غزل 499: خرم آن روز كه چون گل به چمن بازآيي

خرم آن روز كه چون گل به چمن بازآيي****يا به بستان به در حجره من بازآيي

گلبن عيش من آن روز شكفتن گيرد****كه تو چون سرو خرامان به چمن بازآيي

شمع من روز نيامد كه شبم بفروزي****جان من وقت نيامد كه به تن بازآيي

آب تلخست مدامم چو صراحي در حلق****تا تو يك روز چو ساغر به دهن بازآيي

كي به ديدار من اي مهرگسل برخيزي****كي به گفتار من اي عهدشكن بازآيي

مرغ سير آمده اي از قفس صحبت و من****دام زاري بنهم بو كه به من بازآيي

من خود آن بخت ندارم كه به تو پيوندم****نه تو آن لطف نداري كه به من بازآيي

سعدي آن ديو نباشد كه به افسون برود****هيچت افتد كه چو مردم به سخن بازآيي

غزل 500: تا كيم انتظار فرمايي

تا كيم انتظار فرمايي****وقت نامد كه روي بنمايي؟!

اگرم زنده باز خواهي ديد****رنجه شو پيشتر چرا نايي

عمر كوته ترست از آن كه تو نيز****در درازي وعده افزايي

از تو كي برخورم كه در وعده****سپري گشت عهد برنايي

نرسيديم در تو و نرسد****هيچ بيچاره را شكيبايي

به سر راهت آورم هر شب****ديده اي در وداع بينايي

روز من شب شود و شب روزم****چون ببندي نقاب و بگشايي

بر رخ سعدي از خيال تو دوش****زرگري بود و سيم پالايي

غزل 501: تو از هر در كه بازآيي بدين خوبي و زيبايي

تو از هر در كه بازآيي بدين خوبي و زيبايي****دري باشد كه از رحمت به روي خلق بگشايي

ملامتگوي بي حاصل ترنج از دست نشناسد****در آن معرض كه چون يوسف جمال از پرده بنمايي

به زيورها بيارايند وقتي خوبرويان را****تو سيمين تن چنان خوبي كه زيورها بيارايي

چو بلبل روي گل بيند زبانش در حديث آيد****مرا در رويت از حيرت فروبسته ست گويايي

تو با اين حسن نتواني كه روي از خلق درپوشي****كه همچون آفتاب از جام و حور از جامه پيدايي

تو صاحب منصبي جانا ز مسكينان نينديشي****تو خواب آلوده اي بر چشم بيداران نبخشايي

گرفتم سرو آزادي نه از ماء مهين زادي****مكن بيگانگي با ما چو دانستي كه از مايي

دعايي گر نمي گويي به دشنامي عزيزم كن****كه گر تلخست شيرينست از آن لب هر چه فرمايي

گمان از تشنگي بردم كه دريا تا كمر باشد****چو پايانم برفت اكنون بدانستم كه دريايي

تو خواهي آستين افشان و خواهي روي درهم كش****مگس جايي نخواهد رفتن از دكان حلوايي

قيامت مي كني سعدي بدين شيرين سخن گفتن****مسلم نيست طوطي را در ايامت شكرخايي

غزل 502: تو با اين لطف طبع و دلربايي

تو با اين لطف طبع و دلربايي****چنين سنگين دل و سركش چرايي

به يك بار از جهان دل در تو بستم****ندانستم كه پيمانم نپايي

شب تاريك هجرانم بفرسود****يكي از در درآي اي روشنايي

سري دارم مهيا بر كف دست****كه در پايت فشانم چون درآيي

خطاي محض باشد با تو گفتن****حديث حسن خوبان خطايي

نگاري سخت محبوبي و مطبوع****وليكن سست مهر و بي وفايي

دلا گر عاشقي دايم بر آن باش****كه سختي بيني و جور آزمايي

و گر طاقت نداري جور مخدوم****برو سعدي كه خدمت را نشايي

غزل 503: تو پري زاده ندانم ز كجا مي آيي

تو پري زاده ندانم ز كجا مي آيي****كادميزاده نباشد به چنين زيبايي

راست خواهي نه حلالست كه پنهان دارند****مثل اين روي و نشايد كه به كس بنمايي

سرو با قامت زيباي تو در مجلس باغ****نتواند كه كند دعوي همبالايي

در سراپاي وجودت هنري نيست كه نيست****عيبت آنست كه بر بنده نمي بخشايي

به خدا بر تو كه خون من بيچاره مريز****كه من آن قدر ندارم كه تو دست آلايي

بي رخت چشم ندارم كه جهاني بينم****به دو چشمت كه ز چشمم مرو اي بينايي

نه مرا حسرت جاه است و نه انديشه مال****همه اسباب مهياست تو در مي بايي

بر من از دست تو چندان كه جفا مي آيد****خوشتر و خوبتر اندر نظرم مي آيي

ديگري نيست كه مهر تو در او شايد بست****چاره بعد از تو ندانيم بجز تنهايي

ور به خواري ز در خويش براني ما را****همچنان شكر كنيمت كه عزيز مايي

من از اين در به جفا روي نخواهم پيچيد****گر ببندي تو به روي من و گر بگشايي

چه كند داعي دولت كه قبولش نكنند****ما حريصيم به خدمت تو نمي فرمايي

سعديا دختر انفاس تو بس دل ببرد****به چنين زيور معني كه تو مي آرايي

باد نوروز كه بوي گل و سنبل دارد****لطف اين

باد ندارد كه تو مي پيمايي

غزل 504: چه رويست آن كه ديدارش ببرد از من شكيبايي

چه رويست آن كه ديدارش ببرد از من شكيبايي****گواهي مي دهد صورت بر اخلاقش به زيبايي

نگارينا به هر تندي كه مي خواهي جوابم ده****اگر تلخ اتفاق افتد به شيريني بيندايي

دگر چون ناشكيبايي ببينم صادقش خوانم****كه من در نفس خويش از تو نمي بينم شكيبايي

از اين پس عيب شيدايان نخواهم كرد و مسكينان****كه دانشمند از اين صورت برآرد سر به شيدايي

چنانم در دلي حاضر كه جان در جسم و خون در رگ****فراموشم نه اي وقتي كه ديگر وقت ياد آيي

شبي خوش هر كه مي خواهد كه با جانان به روز آرد****بسي شب روز گرداند به تاريكي و تنهايي

بيار اي لعبت ساقي بگو اي كودك مطرب****كه صوفي در سماع آمد دوتايي كرد يكتايي

سخن پيدا بود سعدي كه حدش تا كجا باشد****زبان دركش كه منظورت ندارد حد زيبايي

غزل 505: خبرت خرابتر كرد جراحت جدايي

خبرت خرابتر كرد جراحت جدايي****چو خيال آب روشن كه به تشنگان نمايي

تو چه ارمغاني آري كه به دوستان فرستي****چه از اين به ارمغاني كه تو خويشتن بيابي

بشدي و دل ببردي و به دست غم سپردي****شب و روز در خيالي و ندانمت كجايي

دل خويش را بگفتم چو تو دوست مي گرفتم****نه عجب كه خوبرويان بكنند بي وفايي

تو جفاي خود بكردي و نه من نمي توانم****كه جفا كنم وليكن نه تو لايق جفايي

چه كنند اگر تحمل نكنند زيردستان****تو هر آن ستم كه خواهي بكني كه پادشايي

سخني كه با تو دارم به نسيم صبح گفتم****دگري نمي شناسم تو ببر كه آشنايي

من از آن گذشتم اي يار كه بشنوم نصيحت****برو اي فقيه و با ما مفروش پارسايي

تو كه گفته اي تأمل نكنم جمال خوبان****بكني اگر چو سعدي نظري بيازمايي

در چشم بامدادان به بهشت برگشودن****نه چنان لطيف باشد كه به دوست برگشايي

غزل 506: دريچه اي ز بهشتش به روي بگشايي

دريچه اي ز بهشتش به روي بگشايي****كه بامداد پگاهش تو روي بنمايي

جهان شبست و تو خورشيد عالم آرايي****صباح مقبل آن كز درش تو بازآيي

به از تو مادر گيتي به عمر خود فرزند****نياورد كه همين بود حد زيبايي

هر آن كه با تو وصالش دمي ميسر شد****ميسرش نشود بعد از آن شكيبايي

درون پيرهن از غايت لطافت جسم****چو آب صافي در آبگينه پيدايي

مرا مجال سخن بيش در بيان تو نيست****كمال حسن ببندد زبان گويايي

ز گفت و گوي عوام احتراز مي كردم****كز اين سپس بنشينم به كنج تنهايي

وفاي صحبت جانان به گوش جانم گفت****نه عاشقي كه حذر مي كني ز رسوايي

گذشت بر من از آسيب عشقت آن چه گذشت****هنوز منتظرم تا چه حكم فرمايي

دو روزه باقي عمرم فداي جان تو باد****اگر بكاهي و در عمر خود بيفزايي

گر او نظر نكند

سعديا به چشم نواخت****به دست سعي تو باد است تا نپيمايي

غزل 507: گرم راحت رساني ور گزايي

گرم راحت رساني ور گزايي****محبت بر محبت مي فزايي

به شمشير از تو بيگانه نگردم****كه هست از ديرگه باز آشنايي

همه مرغان خلاص از بند خواهند****من از قيدت نمي خواهم رهايي

عقوبت هرچ از آن دشوارتر نيست****بر آنم صبر هست الا جدايي

اگر بيگانگان تشريف بخشند****هنوز از دوستان خوشتر گدايي

منم جانا و جاني بر لب از شوق****بده گر بوسه اي داري بهايي

كساني عيب ما بينند و گويند****كه روحاني ندانند از هوايي

جميع پارسايان گو بدانند****كه سعدي توبه كرد از پارسايي

چنان از خمر و زمر و ناي و ناقوس****نمي ترسم كه از زهد ريايي

غزل 508: مشتاق توام با همه جوري و جفايي

مشتاق توام با همه جوري و جفايي****محبوب مني با همه جرمي و خطايي

من خود به چه ارزم كه تمناي تو ورزم****در حضرت سلطان كه برد نام گدايي

صاحب نظران لاف محبت نپسندند****وان گه سپر انداختن از تير بلايي

بايد كه سري در نظرش هيچ نيرزد****آن كس كه نهد در طلب وصل تو پايي

بيداد تو عدلست و جفاي تو كرامت****دشنام تو خوشتر كه ز بيگانه دعايي

جز عهد و وفاي تو كه محلول نگردد****هر عهد كه بستم هوسي بود و هوايي

گر دست دهد دولت آنم كه سر خويش****در پاي سمند تو كنم نعل بهايي

شايد كه به خون بر سر خاكم بنويسند****اين بود كه با دوست به سر برد وفايي

خون در دل آزرده نهان چند بماند****شك نيست كه سر بركند اين درد به جايي

شرط كرم آنست كه با درد بميري****سعدي و نخواهي ز در خلق دوايي

غزل 509: من ندانستم از اول كه تو بي مهر و وفايي

من ندانستم از اول كه تو بي مهر و وفايي****عهد نابستن از آن به كه ببندي و نپايي

دوستان عيب كنندم كه چرا دل به تو دادم****بايد اول به تو گفتن كه چنين خوب چرايي

اي كه گفتي مرو اندر پي خوبان زمانه****ما كجاييم در اين بحر تفكر تو كجايي

آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پريشان****كه دل اهل نظر برد كه سريست خدايي

پرده بردار كه بيگانه خود اين روي نبيند****تو بزرگي و در آيينه كوچك ننمايي

حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقيبان****اين توانم كه بيايم به محلت به گدايي

عشق و درويشي و انگشت نمايي و ملامت****همه سهلست تحمل نكنم بار جدايي

روز صحرا و سماعست و لب جوي و تماشا****در همه شهر دلي نيست كه ديگر بربايي

گفته بودم چو بيايي غم دل با تو

بگويم****چه بگويم كه غم از دل برود چون تو بيايي

شمع را بايد از اين خانه به دربردن و كشتن****تا به همسايه نگويد كه تو در خانه مايي

سعدي آن نيست كه هرگز ز كمندت بگريزد****كه بدانست كه دربند تو خوشتر كه رهايي

خلق گويند برو دل به هواي دگري ده****نكنم خاصه در ايام اتابك دو هوايي

غزل 510: نه من تنها گرفتارم به دام زلف زيبايي

نه من تنها گرفتارم به دام زلف زيبايي****كه هر كس با دلارامي سري دارند و سودايي

قرين يار زيبا را چه پرواي چمن باشد****هزاران سرو بستاني فداي سروبالايي

مرا نسبت به شيدايي كند ماه پري پيكر****تو دل با خويشتن داري چه داني حال شيدايي

همي دانم كه فريادم به گوشش مي رسد ليكن****ملولي را چه غم دارد ز حال ناشكيبايي

عجب دارند يارانم كه دستش را همي بوسم****نديدستند مسكينان سري افتاده در پايي

اگر فرهاد را حاصل نشد پيوند با شيرين****نه آخر جان شيرينش برآمد در تمنايي

خرد با عشق مي كوشد كه وي را در كمند آرد****وليكن بر نمي آيد ضعيفي با توانايي

مرا وقتي ز نزديكان ملامت سخت مي آمد****نترسم ديگر از باران كه افتادم به دريايي

تو خواهي خشم بر ما گير و خواهي چشم بر ما كن****كه ما را با كسي ديگر نماندست از تو پروايي

نپندارم كه سعدي را بيازاري و بگذاري****كه بعد از سايه لطفت ندارد در جهان جايي

من آن خاك وفادارم كه از من بوي مهر آيد****و گر بادم برد چون شعر هر جزوي به اقصايي

غزل 511: هر كس به تماشايي رفتند به صحرايي

هر كس به تماشايي رفتند به صحرايي****ما را كه تو منظوري خاطر نرود جايي

با چشم نمي بيند يا راه نمي داند****هر كو به وجود خود دارد ز تو پروايي

ديوانه عشقت را جايي نظر افتاده ست****كان جا نتواند رفت انديشه دانايي

اميد تو بيرون برد از دل همه اميدي****سوداي تو خالي كرد از سر همه سودايي

زيبا ننمايد سرو اندر نظر عقلش****آن كش نظري باشد با قامت زيبايي

گويند رفيقانم در عشق چه سر داري****گويم كه سري دارم درباخته در پايي

زنهار نمي خواهم كز كشتن امانم ده****تا سيرترت بينم يك لحظه مدارايي

در پارس كه تا بودست از ولوله آسوده ست****بيمست كه برخيزد از حسن تو غوغايي

من

دست نخواهم برد الا به سر زلفت****گر دسترسي باشد يك روز به يغمايي

گويند تمنايي از دوست بكن سعدي****جز دوست نخواهم كرد از دوست تمنايي

غزل 512: همه چشميم تا برون آيي

همه چشميم تا برون آيي****همه گوشيم تا چه فرمايي

تو نه آن صورتي كه بي رويت****متصور شود شكيبايي

من ز دست تو خويشتن بكشم****تا تو دستم به خون نيالايي

گفته بودي قيامتم بينند****اين گروهي محب سودايي

وين چنين روي دلستان كه تو راست****خود قيامت بود كه بنمايي

ما تماشاكنان كوته دست****تو درخت بلندبالايي

سر ما و آستان خدمت تو****گر براني و گر ببخشايي

جان به شكرانه دادن از من خواه****گر به انصاف با ميان آيي

عقل بايد كه با صلابت عشق****نكند پنجه توانايي

تو چه داني كه بر تو نگذشته ست****شب هجران و روز تنهايي

روشنت گردد اين حديث چو روز****گر چو سعدي شبي بپيمايي

غزل 513: اي ولوله عشق تو بر هر سر كويي

اي ولوله عشق تو بر هر سر كويي****روي تو ببرد از دل ما هر غم رويي

آخر سر مويي به ترحم نگر آن را****كاهي بودش تعبيه بر هر بن مويي

كم مي نشود تشنگي ديده شوخم****با آن كه روان كرده ام از هر مژه جويي

اي هر تني از مهر تو افتاده به كنجي****وي هر دلي از شوق تو آواره به سويي

ما يك دل و تو شرم نداري كه برآيي****هر لحظه به دستاني و هر روز به خويي

در كان نبود چون تن زيباي تو سيمي****وز سنگ نخيزد چو دل سخت تو رويي

بر هم نزند دست خزان بزم رياحين****گر باد به بستان برد از زلف تو بويي

با اين همه ميدان لطافت كه تو داري****سعدي چه بود در خم چوگان تو گويي

غزل 514: اي خسته دلم در خم چوگان تو گويي

اي خسته دلم در خم چوگان تو گويي****بي فايده ام پيش تو چون بيهده گويي

اي تير غم عشق تو هر جا كه رسيده****افتاده به زخمش چو كمان پشت دوتويي

هم طرفه ندارم اگرم بازنوازي****زيرا كه عجب نيست نكويي ز نكويي

سعدي غمش از دست مده گر ندهد دست****كي دست دهد در همه آفاق چنويي

غزل 515: چه جرم رفت كه با ما سخن نمي گويي

چه جرم رفت كه با ما سخن نمي گويي****جنايت از طرف ماست يا تو بدخويي

تو از نبات گرو برده اي به شيريني****به اتفاق وليكن نبات خودرويي

هزار جان به ارادت تو را همي جويند****تو سنگ دل به لطافت دلي نمي جويي

وليك با همه عيب از تو صبر نتوان كرد****بيا و گر همه بد كرده اي كه نيكويي

تو بد مگوي و گر نيز خاطرت باشد****بگوي از آن لب شيرين كه نيك مي گويي

گلم نبايد و سروم به چشم درنايد****مرا وصال تو بايد كه سرو گلبويي

هزار جامه سپر ساختيم و هم بگذشت****خدنگ غمزه خوبان ز دلق نه تويي

به دست جهد نشايد گرفت دامن كام****اگر نخواهدت اي نفس خيره مي پويي

درست شد كه به يك دل دو دوست نتوان داشت****به ترك خويش بگوي اي كه طالب اويي

همين كه پاي نهادي بر آستانه عشق****به دست باش كه دست از جهان فروشويي

درازناي شب از چشم دردمندان پرس****تو قدر آب چه داني كه بر لب جويي

ز خاك سعدي بيچاره بوي عشق آيد****هزار سال پس از مرگش ار به ينبويي

غزل 516: كدام كس به تو ماند كه گويمت كه چنويي

كدام كس به تو ماند كه گويمت كه چنويي****ز هر كه در نظر آيد گذشته اي به نكويي

لطيف جوهر و جاني غريب قامت و شكلي****نظيف جامه و جسمي بديع صورت و خويي

هزار ديده چو پروانه بر جمال تو عاشق****غلام مجلس آنم كه شمع مجلس اويي

نديدم آبي و خاكي بدين لطافت و پاكي****تو آب چشمه حيوان و خاك غاليه بويي

تو را كه درد نباشد ز درد ما چه تفاوت****تو حال تشنه نداني كه بر كناره جويي

صباي روضه رضوان ندانمت كه چه بادي****نسيم وعده جانان ندانمت كه چه بويي

اگر من از دل يك تو برآورم دم عشقي****عجب مدار كه آتش درافتدم به دوتويي

به

كس مگوي كه پايم به سنگ عشق برآمد****كه عيب گيرد و گويد چرا به فرق نپويي

دلي دو دست نگيرد دو مهر دل نپذيرد****اگر موافق اويي به ترك خويش بگويي

كنونم آب حياتي به حلق تشنه فروكن****نه آنگهي كه بميرم به آب ديده بشويي

به اختيار تو سعدي چه التماس برآيد****گر او مراد نبخشد تو كيستي كه بجويي

غزل 517: اي حسن خط از دفتر اخلاق تو بابي

اي حسن خط از دفتر اخلاق تو بابي****شيريني از اوصاف تو حرفي ز كتابي

از بوي تو در تاب شود آهوي مشكين****گر باز كنند از شكن زلف تو تابي

بر ديده صاحب نظران خواب ببستي****ترسي كه ببينند خيال تو به خوابي

از خنده شيرين نمكدان دهانت****خون مي رود از دل چو نمك خورده كبابي

تا عذر زليخا بنهد منكر عشاق****يوسف صفت از چهره برانداز نقابي

بي روي توام جنت فردوس نبايد****كاين تشنگي از من نبرد هيچ شرابي

مشغول تو را گر بگذارند به دوزخ****با ياد تو دردش نكند هيچ عذابي

باري به طريق كرمم بنده خود خوان****تا بشنوي از هر بن موييم جوابي

در من منگر تا دگران چشم ندارند****كز دست گدايان نتوان كرد ثوابي

آب سخنم مي رود از طبع چو آتش****چون آتش رويت كه از او مي چكد آبي

ياران همه با يار و من خسته طلبكار****هر كس به سر آبي و سعدي به سرابي

غزل 518: تو خون خلق بريزي و روي درتابي

تو خون خلق بريزي و روي درتابي****ندانمت چه مكافات اين گنه يابي

تصد عني في الجور و النوي لكن****اليك قلبي يا غايه المني صاب

چو عندليب چه فريادها كه مي دارم****تو از غرور جواني هميشه در خوابي

الي العداه وصلتم و تصحبونهم****و في ودادكم قد هجرت احبابي

نه هر كه صاحب حسنست جور پيشه كند****تو را چه شد كه خود اندر كمين اصحابي

احبتي امروني بترك ذكراه****لقد اطعت ولكن حبه آبي

غمت چگونه بپوشم كه ديده بر رويت****همي گواهي بر من دهد به كذابي

مرا تو بر سر آتش نشانده اي عجب آنك****منم در آتش و از حال من تو درتابي

من از تو سير نگردم كه صاحب استسقا****نه ممكنست كه هرگز رسد به سيرابي

غزل 519: سر آن ندارد امشب كه برآيد آفتابي

سر آن ندارد امشب كه برآيد آفتابي****چه خيال ها گذر كرد و گذر نكرد خوابي

به چه دير ماندي اي صبح كه جان من برآمد****بزه كردي و نكردند مؤذنان ثوابي

نفس خروس بگرفت كه نوبتي بخواند****همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابي

نفحات صبح داني ز چه روي دوست دارم****كه به روي دوست ماند كه برافكند نقابي

سرم از خداي خواهد كه به پايش اندرافتد****كه در آب مرده بهتر كه در آرزوي آبي

دل من نه مرد آنست كه با غمش برآيد****مگسي كجا تواند كه بيفكند عقابي

نه چنان گناهكارم كه به دشمنم سپاري****تو به دست خويش فرماي اگرم كني عذابي

دل همچو سنگت اي دوست به آب چشم سعدي****عجبست اگر نگردد كه بگردد آسيابي

برو اي گداي مسكين و دري دگر طلب كن****كه هزار بار گفتي و نيامدت جوابي

غزل 520: كه دست تشنه مي گيرد به آبي

كه دست تشنه مي گيرد به آبي****خداوندان فضل آخر ثوابي

توقع دارم از شيرين زبانت****اگر تلخست و گر شيرين جوابي

تو خود نايي و گر آيي بر من****بدان ماند كه گنجي در خرابي

به چشمانت كه گر زهرم فرستي****چنان نوشم كه شيرينتر شرابي

اگر سروي به بالاي تو باشد****نباشد بر سر سرو آفتابي

پري روي از نظر غايب نگردد****اگر صد بار بربندد نقابي

بدان تا يك نفس رويت ببينم****شب و روز آرزومندم به خوابي

اميدم هست اگر عطشان نميرد****كه بازآيد به جوي رفته آبي

هلاك خويشتن مي خواهد آن مور****كه خواهد پنجه كردن با عقابي

شبي دانم كه در زندان هجران****سحرگاهم به گوش آيد خطابي

كه سعدي چون فراق ما كشيدي****نخواهي ديد در دوزخ عذابي

غزل 521: سل المصانع ركبا تهيم في الفلوات

سل المصانع ركبا تهيم في الفلوات****تو قدر آب چه داني كه در كنار فراتي

شبم به روي تو روزست و ديده ها به تو روشن****و ان هجرت سواء عشيتي غداتي

اگر چه دير بماندم اميد برنگرفتم****مضي الزمان و قلبي يقول انك آتي

من آدمي به جمالت نه ديدم و نه شنيدم****اگر گلي به حقيقت عجين آب حياتي

شبان تيره اميدم به صبح روي تو باشد****و قد تفتش عين الحيوه في الظلمات

فكم تمرر عيشي و انت حامل شهد****جواب تلخ بديعست از آن دهان نباتي

نه پنج روزه عمرست عشق روي تو ما را****وجدت رائحه الود ان شممت رفاتي

وصفت كل مليح كما يحب و يرضي****محامد تو چه گويم كه ماوراي صفاتي

اخاف منك و ارجوا و استغيث و ادنو****كه هم كمند بلايي و هم كليد نجاتي

ز چشم دوست فتادم به كامه دل دشمن****احبتي هجروني كما تشاء عداتي

فراقنامه سعدي عجب كه در تو نگيرد****و ان شكوت الي الطير نحن في الوكنات

غزل 522: تو هيچ عهد نبستي كه عاقبت نشكستي

تو هيچ عهد نبستي كه عاقبت نشكستي****مرا بر آتش سوزان نشاندي و ننشستي

بناي مهر نمودي كه پايدار نماند****مرا به بند ببستي خود از كمند بجستي

دلم شكستي و رفتي خلاف شرط مودت****به احتياط رو اكنون كه آبگينه شكستي

چراغ چون تو نباشد به هيچ خانه وليكن****كس اين سراي نبندد در اين چنين كه تو بستي

گرم عذاب نمايي به داغ و درد جدايي****شكنجه صبر ندارم بريز خونم و رستي

بيا كه ما سر هستي و كبريا و رعونت****به زير پاي نهاديم و پاي بر سر هستي

گرت به گوشه چشمي نظر بود به اسيران****دواي درد من اول كه بي گناه بخستي

هر آن كست كه ببيند روا بود كه بگويد****كه من بهشت بديدم به راستي و درستي

گرت كسي بپرستد ملامتش نكنم

من****تو هم در آينه بنگر كه خويشتن بپرستي

عجب مدار كه سعدي به ياد دوست بنالد****كه عشق موجب شوقست و خمر علت مستي

غزل 523: همه عمر برندارم سر از اين خمار مستي

همه عمر برندارم سر از اين خمار مستي****كه هنوز من نبودم كه تو در دلم نشستي

تو نه مثل آفتابي كه حضور و غيبت افتد****دگران روند و آيند و تو همچنان كه هستي

چه حكايت از فراقت كه نداشتم وليكن****تو چو روي باز كردي در ماجرا ببستي

نظري به دوستان كن كه هزار بار از آن به****كه تحيتي نويسي و هديتي فرستي

دل دردمند ما را كه اسير توست يارا****به وصال مرهمي نه چو به انتظار خستي

نه عجب كه قلب دشمن شكني به روز هيجا****تو كه قلب دوستان را به مفارقت شكستي

برو اي فقيه دانا به خداي بخش ما را****تو و زهد و پارسايي من و عاشقي و مستي

دل هوشمند بايد كه به دلبري سپاري****كه چو قبله ايت باشد به از آن كه خود پرستي

چو زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشد****چه كنند اگر زبوني نكنند و زيردستي

گله از فراق ياران و جفاي روزگاران****نه طريق توست سعدي كم خويش گير و رستي

غزل 524: يارا قدحي پر كن از آن داروي مستي

يارا قدحي پر كن از آن داروي مستي****تا از سر صوفي برود علت هستي

عاقل متفكر بود و مصلحت انديش****در مذهب عشق آي و از اين جمله برستي

اي فتنه نوخاسته از عالم قدرت****غايب مشو از ديده كه در دل بنشستي

آرام دلم بستدي و دست شكيبم****برتافتي و پنجه صبرم بشكستي

احوال دو چشم من بر هم ننهاده****با تو نتوان گفت به خواب شب مستي

سودازده اي كز همه عالم به تو پيوست****دل نيك بدادت كه دل از وي بگسستي

در روي تو گفتم سخني چند بگويم****رو باز گشادي و در نطق ببستي

گر باده از اين خم بود و مطرب از اين كوي****ما توبه بخواهيم شكستن به درستي

سعدي غرض از حقه تن

آيت حقست****صد تعبيه در توست و يكي بازنجستي

نقاش وجود اين همه صورت كه بپرداخت****تا نقش ببيني و مصور بپرستي

غزل 525: اگر مانند رخسارت گلي در بوستانستي

اگر مانند رخسارت گلي در بوستانستي****زمين را از كماليت شرف بر آسمانستي

چو سرو بوستانستي وجود مجلس آرايت****اگر در بوستان سروي سخنگوي و روانستي

نگارين روي و شيرين خوي و عنبربوي و سيمين تن****چه خوش بودي در آغوشم اگر ياراي آنستي

تو گويي در همه عمرم ميسر گردد اين دولت****كه كام از عمر برگيرم و گر خود يك زمانستي

جز اين عيبت نمي دانم كه بدعهدي و سنگين دل****دلارامي بدين خوبي دريغ ار مهربانستي

شكر در كام من تلخست بي ديدار شيرينش****و گر حلوا بدان ماند كه زهرش در ميانستي

دمي در صحبت ياري ملك خوي پري پيكر****گر اميد بقا باشد بهشت جاودانستي

نه تا جان در جسد باشد وفاداري كنم با او****كه تا تن در لحد باشد و گر خود استخوانستي

چنين گويند سعدي را كه دردي هست پنهاني****خبر در مغرب و مشرق نبودي گر نهانستي

هر آن دل را كه پنهاني قريني هست روحاني****به خلوتخانه اي ماند كه در در بوستانستي

غزل 526: تعالي الله چه رويست آن كه گويي آفتابستي

تعالي الله چه رويست آن كه گويي آفتابستي****و گر مه را حيا بودي ز شرمش در نقابستي

اگر گل را نظر بودي چو نرگس تا جهان بيند****ز شرم رنگ رخسارش چو نيلوفر در آبستي

شبان خوابم نمي گيرد نه روز آرام و آسايش****ز چشم مست ميگونش كه پنداري به خوابستي

گر آن شاهد كه من دانم به هر كس روي بنمايد****فقير از رقص در حالت خطيب از مي خرابستي

چنان مستم كه پنداري نماند اميد هشياري****به هش بازآمدي مجنون اگر مست شرابستي

گر آن ساعد كه او دارد بدي با رستم دستان****به يك ساعت بيفكندي اگر افراسيابستي

بيار اي لعبت ساقي اگر تلخست و گر شيرين****كه از دستت شكر باشد و گر خود زهر نابستي

كمال حسن رويت را مخالف نيست

جز خويت****دريغا آن لب شيرين اگر شيرين جوابستي

اگر داني كه تا هستم نظر با جز تو پيوستم****پس آن گه بر من مسكين جفا كردن صوابستي

زمين تشنه را باران نبودي بعد از اين حاجت****اگر چندان كه در چشمم سرشك اندر سحابستي

ز خاكم رشك مي آيد كه بر سر مي نهي پايش****كه سعدي زير نعلينت چه بودي گر ترابستي

غزل 527: اي باد كه بر خاك در دوست گذشتي

اي باد كه بر خاك در دوست گذشتي****پندارمت از روضه بستان بهشتي

دور از سببي نيست كه شوريده سودا****هر لحظه چو ديوانه دوان بر در و دشتي

باري مگرت بر رخ جانان نظر افتاد****سرگشته چو من در همه آفاق بگشتي

از كف ندهم دامن معشوقه زيبا****هل تا برود نام من اي يار به زشتي

جز ياد تو بر خاطر من نگذرد اي جان****با آن كه به يك باره ام از ياد بهشتي

با طبع ملولت چه كند دل كه نسازد****شرطه همه وقتي نبود لايق كشتي

بسيار گذشتي كه نكردي سوي ما چشم****يك دم ننشستم كه به خاطر نگذشتي

شوخي شكرالفاظ و مهي لاله بناگوش****سروي سمن اندام و بتي حورسرشتي

قلاب تو در كس نفكندي كه نبردي****شمشير تو بر كس نكشيدي و نكشتي

سيلاب قضا نسترد از دفتر ايام****اين ها كه تو بر خاطر سعدي بنوشتي

غزل 528: ياد مي داري كه با من جنگ در سر داشتي

ياد مي داري كه با من جنگ در سر داشتي****راي راي توست خواهي جنگ خواهي آشتي

نيك بد كردي شكستن عهد يار مهربان****اين بتر كردي كه بد كردي و نيك انگاشتي

دوستان دشمن گرفتن هرگزت عادت نبود****جز در اين نوبت كه دشمن دوست مي پنداشتي

خاطرم نگذاشت يك ساعت كه بدمهري كنم****گر چه دانستم كه پاك از خاطرم بگذاشتي

همچنانت ناخن رنگين گواهي مي دهد****بر سرانگشتان كه در خون عزيزان داشتي

تا تو برگشتي نيامد هيچ خلق اندر نظر****كز خيالت شحنه اي بر ناظرم بگماشتي

هر چه خواهي كن كه ما را با تو روي جنگ نيست****سر نهادن به در آن موضع كه تيغ افراشتي

هر دم از شاخ زبانم ميوه اي تر مي رسد****بوستان ها رست از آن تخمم كه در دل كاشتي

سعدي از عقبي و دنيا روي در ديوار كرد****تا تو در ديوار فكرش نقش خود بنگاشتي

غزل 529: سست پيمانا به يك ره دل ز ما برداشتي

سست پيمانا به يك ره دل ز ما برداشتي****آخر اي بدعهد سنگين دل چرا برداشتي

نوع تقصيري تواند بود اي سلطان عشق****تا به يك ره سايه لطف از گدا برداشتي

گفته بودي با تو در خواهم كشيدن جام وصل****جرعه اي ناخورده شمشير جفا برداشتي

خاطر از مهر كسان برداشتم از بهر تو****چون تو را گشتم تو خود خاطر ز ما برداشتي

لعل ديدي لاجرم چشم از شبه بردوختي****در پسنديدي و دست از كهربا برداشتي

شمع بركردي چراغت بازنامد در نظر****گل فرا دست آمدت مهر از گيا برداشتي

دوست بردارد به جرمي يا خطايي دل ز دوست****تو خطا كردي كه بي جرم و خطا برداشتي

عمرها در زير دامن برد سعدي پاي صبر****سر نديدم كز گريبان وفا برداشتي

غزل 530: نديدمت كه بكردي وفا بدان چه بگفتي

نديدمت كه بكردي وفا بدان چه بگفتي****طريق وصل گشادي من آمدم تو برفتي

وفاي عهد نمودي دل سليم ربودي****چو خويشتن به تو دادم تو ميل بازگرفتي

نه دست عهد گرفتي كه پاي وصل بدارم****به چشم خويش بديدم خلاف هر چه بگفتي

هزار چاره بكردم كه همعنان تو گردم****تو پهلوانتر از آني كه در كمند من افتي

نه عدل بود نمودن خيال وصل و ربودن****چرا ز عاشق مسكين هم اولش ننهفتي

تو قدر صحبت ياران و دوستان نشناسي****مگر شبي كه چو سعدي به داغ عشق بخفتي

غزل 531: اي از بهشت جزوي و از رحمت آيتي

اي از بهشت جزوي و از رحمت آيتي****حق را به روزگار تو با ما عنايتي

گفتم نهايتي بود اين درد عشق را****هر بامداد مي كند از نو بدايتي

معروف شد حكايتم اندر جهان و نيست****با تو مجال آن كه بگويم حكايتي

چندان كه بي تو غايت امكان صبر بود****كرديم و عشق را به پديدست غايتي

فرمان عشق و عقل به يك جاي نشنوند****غوغا بود دو پادشه اندر ولايتي

ز ابناي روزگار به خوبي مميزي****چون در ميان لشكر منصور رايتي

عيبت نمي كنم كه خداوند امر و نهي****شايد كه بنده اي بكشد بي جنايتي

زان گه كه عشق دست تطاول دراز كرد****معلوم شد كه عقل ندارد كفايتي

من در پناه لطف تو خواهم گريختن****فردا كه هر كسي رود اندر حمايتي

درمانده ام كه از تو شكايت كجا برم****هم با تو گر ز دست تو دارم شكايتي

سعدي نهفته چند بماند حديث عشق****اين ريش اندرون بكند هم سرايتي

غزل 532: چون خراباتي نباشد زاهدي

چون خراباتي نباشد زاهدي****كش به شب از در درآيد شاهدي

محتسب گو تا ببيند روي دوست****همچو محرابي و من چون عابدي

چون من آب زندگاني يافتم****غم نباشد گر بميرد حاسدي

آن چه ما را در دلست از سوز عشق****مي نشايد گفت با هر باردي

دوستان گيرند و دلداران وليك****مهربان نشناسد الا واحدي

از تو روحانيترم در پيش دل****نگذرد شب هاي خلوت واردي

خانه اي در كوي درويشان بگير****تا نماند در محلت زاهدي

گر دلي داري و دلبنديت نيست****پس چه فرق از ناطقي تا جامدي

گر به خدمت قايمي خواهي منم****ور نمي خواهي به حسرت قاعدي

سعديا گر روزگارت مي كشد****گو بكش بر دست سيمين ساعدي

غزل 533: اي باد بامدادي خوش مي روي به شادي

اي باد بامدادي خوش مي روي به شادي****پيوند روح كردي پيغام دوست دادي

بر بوستان گذشتي يا در بهشت بودي****شاد آمدي و خرم فرخنده بخت بادي

تا من در اين سرايم اين در نديده بودم****كامروز پيش چشمم در بوستان گشادي

چون گل روند و آيند اين دلبران و خوبان****تو در برابر من چون سرو بايستادي

ايدون كه مي نمايد در روزگار حسنت****بس فتنه ها بزايد تو فتنه از كه زادي

اول چراغ بودي آهسته شمع گشتي****آسان فراگرفتم در خرمن اوفتادي

خواهم كه بامدادي بيرون روي به صحرا****تا بوستان بريزد گل هاي بامدادي

ياري كه با قريني الفت گرفته باشد****هر وقت يادش آيد تو دم به دم به يادي

گر در غمت بميرم شادي به روزگارت****پيوسته نيكوان را غم خورده اند و شادي

جايي كه داغ گيرد دردش دوا پذيرد****آنست داغ سعدي كاول نظر نهادي

غزل 534: ديدي كه وفا به جا نياوردي

ديدي كه وفا به جا نياوردي****رفتي و خلاف دوستي كردي

بيچارگيم به چيز نگرفتي****درماندگيم به هيچ نشمردي

من با همه جوري از تو خشنودم****تو بي گنهي ز من بيازردي

خود كردن و جرم دوستان ديدن****رسميست كه در جهان تو آوردي

نازت ببرم كه نازك اندامي****بارت بكشم كه نازپروردي

ما را كه جراحتست خون آيد****درد تو چنم كه فارغ از دردي

گفتم كه نريزم آب رخ زين بيش****بر خاك درت كه خون من خوردي

وين عشق تو در من آفريدستند****هرگز نرود ز زعفران زردي

اي ذره تو در مقابل خورشيد****بيچاره چه مي كني بدين خردي

در حلقه كارزار جان دادن****بهتر كه گريختن به نامردي

سعدي سپر از جفا نيندازد****گل با گيه ست و صاف با دردي

غزل 535: مپرس از من كه هيچم ياد كردي

مپرس از من كه هيچم ياد كردي****كه خود هيچم فرامش مي نگردي

چه نيكوروي و بدعهدي كه شهري****غمت خوردند و كس را غم نخوردي

چرا ما با تو اي معشوق طناز****به صلحيم و تو با ما در نبردي

نصيحت مي كنندم سردگويان****كه برگرد از غمش بي روي زردي

نمي دانند كز بيمار عشقت****حرارت بازننشيند به سردي

وليكن با رقيبان چاره اي نيست****كه ايشان مثل خارند و تو وردي

اگر با خوبرويان مي نشيني****بساط نيك نامي درنوردي

دگر با من مگوي اي باد گلبوي****كه همچون بلبلم ديوانه كردي

چرا دردت نچيند جان سعدي****كه هم دردي و هم درمان دردي

غزل 536: مكن سرگشته آن دل را كه دست آموز غم كردي

مكن سرگشته آن دل را كه دست آموز غم كردي****به زير پاي هجرانش لگدكوب ستم كردي

قلم بر بي دلان گفتي نخواهم راند و هم راندي****جفا بر عاشقان گفتي نخواهم كرد و هم كردي

بدم گفتي و خرسندم عفاك الله نكو گفتي****سگم خواندي و خشنودم جزاك الله كرم كردي

چه لطفست اين كه فرمودي مگر سبق اللسان بودت****چه حرفست اين كه آوردي مگر سهوالقلم كردي

عنايت با من اوليتر كه تأديب جفا ديدم****گل افشان بر سر من كن كه خارم در قدم كردي

غنيمت دان اگر روزي به شادي دررسي اي دل****پس از چندين تحمل ها كه زير بار غم كردي

شب غم هاي سعدي را مگر هنگام روز آمد****كه تاريك و ضعيفش چون چراغ صبحدم كردي

غزل 537: چه باز در دلت آمد كه مهر بركندي

چه باز در دلت آمد كه مهر بركندي****چه شد كه يار قديم از نظر بيفكندي

ز حد گذشت جدايي ميان ما اي دوست****هنوز وقت نيامد كه بازپيوندي

بود كه پيش تو ميرم اگر مجال بود****و گر نه بر سر كويت به آرزومندي

دري به روي من اي يار مهربان بگشاي****كه هيچ كس نگشايد اگر تو دربندي

مرا و گر همه آفاق خوبرويانند****به هيچ روي نمي باشد از تو خرسندي

هزار بار بگفتم كه چشم نگشايم****به روي خوب وليكن تو چشم مي بندي

مگر در آينه بيني و گر نه در آفاق****به هيچ خلق نپندارمت كه مانندي

حديث سعدي اگر كائنات بپسندند****به هيچ كار نيايد گرش تو نپسندي

مرا چه بندگي از دست و پاي برخيزد****مگر اميد به بخشايش خداوندي

غزل 538: گفتم آهن دلي كنم چندي

گفتم آهن دلي كنم چندي****ندهم دل به هيچ دلبندي

وان كه را ديده در دهان تو رفت****هرگزش گوش نشنود پندي

خاصه ما را كه در ازل بوده ست****با تو آميزشي و پيوندي

به دلت كز دلت به درنكنم****سختتر زين مخواه سوگندي

يك دم آخر حجاب يك سو نه****تا برآسايد آرزومندي

همچنان پير نيست مادر دهر****كه بياورد چون تو فرزندي

ريش فرهاد بهترك مي بود****گر نه شيرين نمك پراكندي

كاشكي خاك بودمي در راه****تا مگر سايه بر من افكندي

چه كند بنده اي كه از دل و جان****نكند خدمت خداوندي

سعديا دور نيك نامي رفت****نوبت عاشقيست يك چندي

غزل 539: نگارا وقت آن آمد كه دل با مهر پيوندي

نگارا وقت آن آمد كه دل با مهر پيوندي****كه ما را بيش از اين طاقت نماندست آرزومندي

غريب از خوي مطبوعت كه روي از بندگان پوشي****بديع از طبع موزونت كه در بر دوستان بندي

تو خرسند و شكيبايي چنينت در خيال آيد****كه ما را همچنين باشد شكيبايي و خرسندي

نگفتي بي وفا يارا كه از ما نگسلي هرگز****مگر در دل چنين بودت كه خود با ما نپيوندي

زهي آسايش و رحمت نظر را كش تو منظوري****زهي بخشايش و دولت پدر را كش تو فرزندي

شكار آن گه توان كشتن كه محكم در كمند آيد****چو بيخ مهر بنشاندم درخت وصل بركندي

نمودي چند بار از خود كه حافظ عهد و پيمانم****كنونت بازدانستم كه ناقض عهد و سوگندي

مرا زين پيش در خلوت فراغت بود و جمعيت****تو در جمع آمدي ناگاه و مجموعان پراكندي

گرت جان در قدم ريزم هنوزت عذر مي خواهم****كه از من خدمتي نايد چنان لايق كه بپسندي

ترش بنشين و تيزي كن كه ما را تلخ ننمايد****چه مي گويي چنين شيرين كه شوري در من افكندي

شكايت گفتن سعدي مگر با دست نزديكت****كه او چون رعد مي نالد تو همچنان برق مي خندي

غزل 540: خلاف شرط محبت چه مصلحت ديدي

خلاف شرط محبت چه مصلحت ديدي****كه برگذشتي و از دوستان نپرسيدي

گرفتمت كه نيامد ز روي خلق آزرم****كه بي گنه بكشي از خدا نترسيدي

بپوش روي نگارين و موي مشكين را****كه حسن طلعت خورشيد را بپوشيدي

هزار بي دل مشتاق را به حسرت آن****كه لب به لب برسد جان به لب رسانيدي

محل و قيمت خويش آن زمان بدانستم****كه برگذشتي و ما را به هيچ نخريدي

هزار بار بگفتيم و هيچ درنگرفت****كه گرد عشق مگرد اي فقير و گرديدي

تو را ملامت رندان و عاشقان سعدي****دگر حلال نباشد كه خود بلغزيدي

به تيغ مي زد

و مي رفت و باز مي نگريست****كه ترك عشق نگفتي سزاي خود ديدي

غزل 541: مگر دگر سخن دشمنان نيوشيدي

مگر دگر سخن دشمنان نيوشيدي****كه روي چون قمر از دوستان بپوشيدي

من از جفاي زمان بلبلا نخفتم دوش****تو را چه بود كه تا صبح مي خروشيدي

قضا به ناله مظلوم و لابه محروم****دگر نمي شود اي نفس بس كه كوشيدي

كنون حلاوت پيوند را بداني قدر****كه شربت غم هجران تلخ نوشيدي

به مقتضاي زمان اقتصار كن سعدي****كه آن چه غايت جهد تو بود كوشيدي

غزل 542: آخر نگاهي بازكن وقتي كه بر ما بگذري

آخر نگاهي بازكن وقتي كه بر ما بگذري****يا كبر منعت مي كند كز دوستان ياد آوري

هرگز نبود اندر ختن بر صورتي چندين فتن****هرگز نباشد در چمن سروي بدين خوش منظري

صورتگر ديباي چين گو صورت رويش ببين****يا صورتي بركش چنين يا توبه كن صورتگري

ز ابروي زنگارين كمان گر پرده برداري عيان****تا قوس باشد در جهان ديگر نبيند مشتري

بالاي سرو بوستان رويي ندارد دلستان****خورشيد با رويي چنان مويي ندارد عنبري

تا نقش مي بندد فلك كس را نبودست اين نمك****ماهي ندانم يا ملك فرزند آدم يا پري

تا دل به مهرت داده ام در بحر فكر افتاده ام****چون در نماز استاده ام گويي به محراب اندري

ديگر نمي دانم طريق از دست رفتم چون غريق****آنك دهانت چون عقيق از بس كه خونم مي خوري

گر رفته باشم زين جهان بازآيدم رفته روان****گر همچنين دامن كشان بالاي خاكم بگذري

از نعلش آتش مي جهد نعلم در آتش مي نهد****گر ديگري جان مي دهد سعدي تو جان مي پروري

هر كس كه دعوي مي كند كو با تو انسي مي كند****در عهد موسي مي كند آواز گاو سامري

غزل 543: اي برق اگر به گوشه آن بام بگذري

اي برق اگر به گوشه آن بام بگذري****آن جا كه باد زهره ندارد خبر بري

اي مرغ اگر پري به سر كوي آن صنم****پيغام دوستان برساني بدان پري

آن مشتري خصال گر از ما حكايتي****پرسد جواب ده كه به جانند مشتري

گو تشنگان باديه را جان به لب رسيد****تو خفته در كجاوه به خواب خوش اندري

اي ماه روي حاضر غايب كه پيش دل****يك روز نگذرد كه تو صد بار نگذري

داني چه مي رود به سر ما ز دست تو****تا خود به پاي خويش بيايي و بنگري

بازآي كز صبوري و دوري بسوختيم****اي غايب از نظر كه به معني برابري

يا دل به ما دهي چو دل ما

به دست توست****يا مهر خويشتن ز دل ما به دربري

تا خود برون پرده حكايت كجا رسد****چون از درون پرده چنين پرده مي دري

سعدي تو كيستي كه دم دوستي زني****دعوي بندگي كن و اقرار چاكري

غزل 544: اي كه بر دوستان همي گذري

اي كه بر دوستان همي گذري****تا به هر غمزه اي دلي ببري

دردمندي تمام خواهي كشت****يا به رحمت به كشته مي نگري

ما خود از كوي عشقبازانيم****نه تماشاكنان رهگذري

هيچم اندر نظر نمي آيد****تا تو خورشيدروي در نظري

گفته بودم كه دل به كس ندهم****حذر از عاشقي و بي خبري

حلقه اي گرد خويشتن بكشم****تا نيايد درون حلقه پري

وين پري پيكران حلقه به گوش****شاهدي مي كنند و جلوه گري

صبر بلبل شنيده اي هرگز****چون بخندد شكوفه سحري

پرده داري بر آستانه عشق****مي كند عقل و گريه پرده دري

چو خوري داني اي پسر غم عشق****تا غم هيچ در جهان نخوري

رايگانست يك نفس با دوست****گر به دنيا و آخرت بخري

قلمست اين به دست سعدي در****يا هزار آستين در دري

اين نبات از كدام شهر آرند****تو قلم نيستي كه نيشكري

غزل 545: بخت آيينه ندارم كه در او مي نگري

بخت آيينه ندارم كه در او مي نگري****خاك بازار نيرزم كه بر او مي گذري

من چنان عاشق رويت كه ز خود بي خبرم****تو چنان فتنه خويشي كه ز ما بي خبري

به چه ماننده كنم در همه آفاق تو را****كان چه در وهم من آيد تو از آن خوبتري

برقع از پيش چنين روي نشايد برداشت****كه به هر گوشه چشمي دل خلقي ببري

ديده اي را كه به ديدار تو دل مي نرود****هيچ علت نتوان گفت بجز بي بصري

گفتم از دست غمت سر به جهان دربنهم****نتوانم كه به هر جا بروم در نظري

به فلك مي رود آه سحر از سينه ما****تو همي برنكني ديده ز خواب سحري

خفتگان را خبر از محنت بيداران نيست****تا غمت پيش نيايد غم مردم نخوري

هر چه در وصف تو گويند به نيكويي هست****عيبت آنست كه هر روز به طبعي دگري

گر تو از پرده برون آيي و رخ بنمايي****پرده بر كار همه پرده نشينان بدري

عذر سعدي ننهد هر كه تو را نشناسد****حال

ديوانه نداند كه نديدست پري

غزل 546: جور بر من مي پسندد دلبري

جور بر من مي پسندد دلبري****زور با من مي كند زورآوري

بار خصمي مي كشم كز جور او****مي نشايد رفت پيش داوري

عقل بيچارست در زندان عشق****چون مسلماني به دست كافري

بارها گفتم بگريم پيش خلق****تا مگر بر من ببخشد خاطري

بازگويم پادشاهي را چه غم****گر به خيلش دربميرد چاكري

اي كه صبر از من طمع داري و هوش****بار سنگين مي نهي بر لاغري

زان چه در پاي عزيزان افكنند****ما سري داريم اگر داري سري

چشم عادت كرده با ديدار دوست****حيف باشد بعد از او بر ديگري

در سراپاي تو حيران مانده ام****در نمي بايد به حسنت زيوري

اين سخن سعدي تواند گفت و بس****هر گدايي را نباشد جوهري

غزل 547: خانه صاحب نظران مي بري

خانه صاحب نظران مي بري****پرده پرهيزكنان مي دري

گر تو پري چهره نپوشي نقاب****توبه صوفي به زيان آوري

اين چه وجودست نمي دانمت****آدميي يا ملكي يا پري

گر همه سرمايه زيان مي كند****سود بود ديدن آن مشتري

نسخه اين روي به نقاش بر****تا بكند توبه ز صورتگري

با تترت حاجت شمشير نيست****حمله همي آري و دل مي بري

گر تو در آيينه تأمل كني****صورت خود باز به ما ننگري

خسرو اگر عهد تو دريافتي****دل به تو دادي كه تو شيرينتري

گر دري از خلق ببندم به روي****بر تو نبندم كه به خاطر دري

سعدي اگر كشته شود در فراق****زنده شود چون به سرش بگذري

غزل 548: داني چه گفت مرا آن بلبل سحري

داني چه گفت مرا آن بلبل سحري****تو خود چه آدميي كز عشق بي خبري

اشتر به شعر عرب در حالتست و طرب****گر ذوق نيست تو را كژطبع جانوري

من هرگز از تو نظر با خويشتن نكنم****بيننده تن ندهد هرگز به بي بصري

از بس كه در نظرم خوب آمدي صنما****هر جا كه مي نگرم گويي كه در نظري

ديگر نگه نكنم بالاي سرو چمن****ديگر صفت نكنم رفتار كبك دري

كبك اين چنين نرود سرو اين چنين نچمد****طاووس را نرسد پيش تو جلوه گري

هر گه كه مي گذري من در تو مي نگرم****كز حسن قامت خود با كس نمي نگري

از بس كه فتنه شوم بر رفتنت نه عجب****بر خويشتن تو ز ما صد بار فتنه تري

باري به حكم كرم بر حال ما بنگر****كافتد كه بار دگر بر خاك ما گذري

سعدي به جور و جفا مهر از تو برنكند****من خاك پاي توام ور خون من بخوري

غزل 549: دانمت آستين چرا پيش جمال مي بري

دانمت آستين چرا پيش جمال مي بري****رسم بود كز آدمي روي نهان كند پري

معتقدان و دوستان از چپ و راست منتظر****كبر رها نمي كند كز پس و پيش بنگري

آمدمت كه بنگرم باز نظر به خود كنم****سير نمي شود نظر بس كه لطيف منظري

غايت كام و دولتست آن كه به خدمتت رسيد****بنده ميان بندگان بسته ميان به چاكري

روي به خاك مي نهم گر تو هلاك مي كني****دست به بند مي دهم گر تو اسير مي بري

هر چه كني تو برحقي حاكم و دست مطلقي****پيش كه داوري برند از تو كه خصم و داوري

بنده اگر به سر رود در طلبت كجا رسد****گر نرسد عنايتي در حق بنده آن سري

گفتم اگر نبينمت مهر فرامشم شود****مي روي و مقابلي غايب و در تصوري

جان بدهند و در زمان زنده شوند عاشقان****گر بكشي و بعد از

آن بر سر كشته بگذري

سعدي اگر هلاك شد عمر تو باد و دوستان****ملك يمين خويش را گر بكشي چه غم خوري

غزل 550: ديدم امروز بر زمين قمري

ديدم امروز بر زمين قمري****همچو سروي روان به رهگذري

گوييا بر من از بهشت خداي****باز كردند بامداد دري

من نديدم به راستي همه عمر****گر تو ديدي به سر بر قمري

يا شنيدي كه در وجود آمد****آفتابي ز مادر و پدري

گفتم از وي نظر بپوشانم****تا نيفتم به ديده در خطري

چاره صبرست و احتمال فراق****چون كفايت نمي كند نظري

مي خراميد و زير لب مي گفت****عاقل از فتنه مي كند حذري

سعديا پيش تير غمزه ما****به ز تقوا ببايدت سپري

غزل 551: رفتي و همچنان به خيال من اندري

رفتي و همچنان به خيال من اندري****گويي كه در برابر چشمم مصوري

فكرم به منتهاي جمالت نمي رسد****كز هر چه در خيال من آمد نكوتري

مه بر زمين نرفت و پري ديده برنداشت****تا ظن برم كه روي تو ماست يا پري

تو خود فرشته اي نه از اين گل سرشته اي****گر خلق از آب و خاك تو از مشك و عنبري

ما را شكايتي ز تو گر هست هم به توست****كز تو به ديگران نتوان برد داوري

با دوست كنج فقر بهشتست و بوستان****بي دوست خاك بر سر جاه و توانگري

تا دوست در كنار نباشد به كام دل****از هيچ نعمتي نتواني كه برخوري

گر چشم در سرت كنم از گريه باك نيست****زيرا كه تو عزيزتر از چشم در سري

چندان كه جهد بود دويديم در طلب****كوشش چه سود چون نكند بخت ياوري

سعدي به وصل دوست چو دستت نمي رسد****باري به ياد دوست زماني به سر بري

غزل 552: روي گشاده اي صنم طاقت خلق مي بري

روي گشاده اي صنم طاقت خلق مي بري****چون پس پرده مي روي پرده صبر مي دري

حور بهشت خوانمت ماه تمام گويمت****كآدميي نديده ام چون تو پري به دلبري

آينه را تو داده اي پرتو روي خويشتن****ور نه چه زهره داشتي در نظرت برابري

نسخه چشم و ابرويت پيش نگارگر برم****گويمش اين چنين بكن صورت قوس و مشتري

چون تو درخت دل نشان تازه بهار و گلفشان****حيف بود كه سايه اي بر سر ما نگستري

ديده به روي هر كسي برنكنم ز مهر تو****در ز عوام بسته به چون تو به خانه اندري

من نه مخيرم كه چشم از تو به خويشتن كنم****گر تو نظر به ما كني ور نكني مخيري

پند حكيم بيش از اين در من اثر نمي كند****كيست كه بركند يكي زمزمه قلندري

عشق و دوام عافيت مختلفند سعديا****هر كه سفر نمي كند

دل ندهد به لشكري

غزل 553: سرو بستاني تو يا مه يا پري

سرو بستاني تو يا مه يا پري****يا ملك يا دفتر صورتگري

رفتني داري و سحري مي كني****كاندر آن عاجز بماند سامري

هر كه يك بارش گذشتي در نظر****در دلش صد بار ديگر بگذري

مي روي و اندر پيت دل مي رود****باز مي آيي و جان مي پروري

گر تو شاهد با ميان آيي چو شمع****مبلغي پروانه ها گرد آوري

چند خواهي روي پنهان داشتن****پرده مي پوشي و بر ما مي دري

روزي آخر در ميان مردم آي****تا ببيند هر كه مي بيند پري

آفتاب از منظر افتد در رواق****چون تو را بيند بدين خوش منظري

جان و خاطر با تو دارم روز و شب****نقش بر دل نام بر انگشتري

سعدي از گرمي بخواهد سوختن****بس كه تو شيريني از حد مي بري

غزل 554: كس درنيامدست بدين خوبي از دري

كس درنيامدست بدين خوبي از دري****ديگر نياورد چو تو فرزند مادري

خورشيد اگر تو روي نپوشي فرورود****گويد دو آفتاب نباشد به كشوري

اول منم كه در همه عالم نيامده ست****زيباتر از تو در نظرم هيچ منظري

هرگز نبرده ام به خرابات عشق راه****امروزم آرزوي تو درداد ساغري

يا خود به حسن روي تو كس نيست در جهان****يا هست و نيستم ز تو پرواي ديگري

بر سرو قامتت گل و بادام روي و چشم****نشنيده ام كه سرو چنين آورد بري

رويي كه روز روشن اگر بركشد نقاب****پرتو دهد چنان كه شب تيره اختري

همراه من مباش كه غيرت برند خلق****در دست مفلسي چو ببينند گوهري

من كم نمي كنم سر مويي ز مهر دوست****ور مي زند به هر بن موييم نشتري

روزي مگر به ديده سعدي قدم نهي****تا در رهت به هر قدمت مي نهد سري

غزل 555: گر برود به هر قدم در ره ديدنت سري

گر برود به هر قدم در ره ديدنت سري****من نه حريف رفتنم از در تو به هر دري

تا نكند وفاي تو در دل من تغيري****چشم نمي كنم به خود تا چه رسد به ديگري

خود نبود و گر بود تا به قيامت آزري****بت نكند به نيكوي چون تو بديع پيكري

سرو روان نديده ام جز تو به هيچ كشوري****هم نشنيده ام كه زاد از پدري و مادري

گر به كنار آسمان چون تو برآيد اختري****روي بپوشد آفتاب از نظرش به معجري

حاجت گوش و گردنت نيست به زر و زيوري****يا به خضاب و سرمه اي يا به عبير و عنبري

تاب وغا نياورد قوت هيچ صفدري****گر تو بدين مشاهدت حمله بري به لشكري

بسته ام از جهانيان بر دل تنگ من دري****تا نكنم به هيچ كس گوشه چشم خاطري

گر چه تو بهتري و من از همه خلق كمتري****شايد اگر نظر كند محتشمي به چاكري

باك مدار سعديا

گر به فدا رود سري****هر كه به معظمي رسد ترك دهد محقري

غزل 556: گر كنم در سر وفات سري

گر كنم در سر وفات سري****سهل باشد زيان مختصري

اي كه قصد هلاك من داري****صبر كن تا ببينمت نظري

نه حرامست در رخ تو نظر****كه حرامست چشم بر دگري

دوست دارم كه خاك پات شوم****تا مگر بر سرم كني گذري

متحير نه در جمال توام****عقل دارم به قدر خود قدري

حيرتم در صفات بي چونست****كاين كمال آفريد در بشري

ببري هوش و طاقت زن و مرد****گر تردد كني به بام و دري

حق به دست رقيب ناهموار****پيش خصم ايستاده چون سپري

زان كه آيينه اي بدين خوبي****حيف باشد به دست بي بصري

آه سعدي اثر كند در كوه****نكند در تو سنگ دل اثري

سنگ را سخت گفتمي همه عمر****تا بديدم ز سنگ سختتري

غزل 557: هرگز اين صورت كند صورتگري

هرگز اين صورت كند صورتگري****يا چنين شاهد بود در كشوري

سرورفتاري صنوبرقامتي****ماه رخساري ملايك منظري

مي رود وز خويشتن بيني كه هست****در نمي آيد به چشمش ديگري

صد هزارش دست خاطر در ركاب****پادشاهي مي رود با لشكري

عارضش باغي دهانش غنچه اي****بل بهشتي در ميانش كوثري

ماه رويا مهرباني پيشه كن****خوبرويي را ببايد زيوري

بي تو در هر گوشه پايي در گلست****وز تو در هر خانه دستي بر سري

چون همايم سايه اي بر سر فكن****تا در اقبالت شوم نيك اختري

در خداوندي چه نقصان آيدش****گر خداوندي بپرسد چاكري

مصلحت بودي شكايت گفتنم****گر به غير از خصم بودي داوري

سعديا داروي تلخ از دست دوست****به كه شيريني ز دست ديگري

خاكي از مردم بماند در جهان****وز وجود عاشقان خاكستري

غزل 558: هر نوبتم كه در نظر اي ماه بگذري

هر نوبتم كه در نظر اي ماه بگذري****بار دوم ز بار نخستين نكوتري

انصاف مي دهم كه لطيفان و دلبران****بسيار ديده ام نه بدين لطف و دلبري

زنار بود هر چه همه عمر داشتم****الا كمر كه پيش تو بستم به چاكري

از شرم چون تو آدميان در ميان خلق****انصاف مي دهد كه نهان مي شود پري

شمشير اختيار تو را سر نهاده ام****دانم كه گر تنم بكشي جان بپروري

جز صورتت در آينه كس را نمي رسد****با صورت بديع تو كردن برابري

اي مدعي گر آن چه مرا شد تو را شود****بر حال من ببخشي و حالت بياوري

صيد اوفتاد و پاي مسافر به گل بماند****هيچ افتدت كه بر سر افتاده بگذري

صبري كه بود مايه سعدي دگر نماند****سختي مكن كه كيسه بپرداخت مشتري

غزل 559: چونست حال بستان اي باد نوبهاري

چون است حال بستان اي باد نوبهاري****كز بلبلان برآمد فرياد بي قراري

اي گنج نوشدارو با خستگان نگه كن****مرهم به دست و ما را مجروح مي گذاري

يا خلوتي برآور يا برقعي فروهل****ور نه به شكل شيرين شور از جهان برآري

هر ساعت از لطيفي رويت عرق برآرد****چون بر شكوفه آيد باران نوبهاري

عود است زير دامن يا گل در آستينت****يا مشك در گريبان بنماي تا چه داري

گل نسبتي ندارد با روي دلفريبت****تو در ميان گل ها چون گل ميان خاري

وقتي كمند زلفت ديگر كمان ابرو****اين مي كشد به زورم وان مي كشد به زاري

ور قيد مي گشايي وحشي نمي گريزد****دربند خوبرويان خوشتر كه رستگاري

زاول وفا نمودي چندان كه دل ربودي****چون مهر سخت كردم سست آمدي به ياري

عمري دگر ببايد بعد از فراق ما را****كاين عمر طي نموديم اندر اميدواري

ترسم نماز صوفي با صحبت خيالت****باطل بود كه صورت بر قبله مي نگاري

هر درد را كه بيني درمان و چاره اي هست****درمان درد سعدي با دوست سازگاري

غزل 560: خبر از عيش ندارد كه ندارد ياري

خبر از عيش ندارد كه ندارد ياري****دل نخوانند كه صيدش نكند دلداري

جان به ديدار تو يك روز فدا خواهم كرد****تا دگر برنكنم ديده به هر ديداري

يعلم الله كه من از دست غمت جان نبرم****تو به از من بتر از من بكشي بسياري

غم عشق آمد و غم هاي دگر پاك ببرد****سوزني بايد كز پاي برآرد خاري

مي حرامست وليكن تو بدين نرگس مست****نگذاري كه ز پيشت برود هشياري

مي روي خرم و خندان و نگه مي نكني****كه نگه مي كند از هر طرفت غمخواري

خبرت هست كه خلقي ز غمت بي خبرند****حال افتاده نداند كه نيفتد باري

سرو آزاد به بالاي تو مي ماند راست****ليكنش با تو ميسر نشود رفتاري

مي نمايد كه سر عربده دارد چشمت****مست خوابش نبرد تا نكند آزاري

سعديا دوست نبيني و

به وصلش نرسي****مگر آن وقت كه خود را ننهي مقداري

غزل 561: خوش بود ياري و ياري بر كنار سبزه زاري

خوش بود ياري و ياري بر كنار سبزه زاري****مهربانان روي بر هم وز حسودان بركناري

هر كه را با دلستاني عيش مي افتد زماني****گو غنيمت دان كه ديگر دير دير افتد شكاري

راحت جانست رفتن با دلارامي به صحرا****عين درمانست گفتن درد دل با غمگساري

هر كه منظوري ندارد عمر ضايع مي گذارد****اختيار اينست درياب اي كه داري اختياري

عيش در عالم نبودي گر نبودي روي زيبا****گر نه گل بودي نخواندي بلبلي بر شاخساري

بار بي اندازه دارم بر دل از سوداي جانان****آخر اي بي رحم باري از دلي برگير باري

داني از بهر چه معني خاك پايت مي نباشم****تا تو را ننشيند از من بر دل نازك غباري

ور تو را با خاكساري سر به صحبت درنيايد****بر سر راهت بيفتم تا كني بر من گذاري

زندگاني صرف كردن در طلب حيفي نباشد****گر دري خواهد گشودن سهل باشد انتظاري

دوستان معذور دارند از جوانمردي و رحمت****گر بنالد دردمندي يا بگريد بي قراري

رفتنش دل مي ربايد گفتنش جان مي فزايد****با چنين حسن و لطافت چون كند پرهيزگاري

عمر سعدي گر سر آيد در حديث عشق شايد****كو نخواهد ماند بي شك وين بماند يادگاري

غزل 562: دو چشم مست تو برداشت رسم هشياري

دو چشم مست تو برداشت رسم هشياري****و گر نه فتنه نديدي به خواب بيداري

زمانه با تو چه دعوي كند به بدمهري****سپهر با تو چه پهلو زند به غداري

معلمت همه شوخي و دلبري آموخت****به دوستيت وصيت نكرد و دلداري

چو گل لطيف وليكن حريف او باشي****چو زر عزيز وليكن به دست اغياري

به صيد كردن دل ها چه شوخ و شيريني****به خيره كشتن تن ها چه جلد و عياري

دلم ربودي و جان مي دهم به طيبت نفس****كه هست راحت درويش در سبكباري

گر افتدت گذري بر وجود كشته عشق****سخن بگوي كه در جسم مرده جان آري

گرت

ارادت باشد به شورش دل خلق****بشور زلف كه در هر خمي دلي داري

چو بت به كعبه نگونسار بر زمين افتد****به پيش قبله رويت بتان فرخاري

دهان پرشكرت را مثل به نقطه زنند****كه روي چون قمرت شمسه ايست پرگاري

به گرد نقطه سرخت عذار سبز چنان****كه نيم دايره اي بركشند زنگاري

هزار نامه پياپي نويسمت كه جواب****اگر چه تلخ دهي در سخن شكرباري

ز خلق گوي لطافت تو برده اي امروز****به خوبرويي و سعدي به خوب گفتاري

غزل 563: عمري به بوي ياري كرديم انتظاري

عمري به بوي ياري كرديم انتظاري****زان انتظار ما را نگشود هيچ كاري

از دولت وصالش حاصل نشد مرادي****وز محنت فراقش بر دل بماند باري

هر دم غم فراقش بر دل نهاد باري****هر لحظه دست هجرش در دل شكست خاري

اي زلف تو كمندي ابروي تو كماني****وي قامت تو سروي وي روي تو بهاري

دانم كه فارغي تو از حال و درد سعدي****كو را در انتظارت خون شد دو ديده باري

درياب عاشقان را كافزون كند صفا را****بشنو تو اين سخن را كاين يادگار داري

غزل 564: مرا دليست گرفتار عشق دلداري

مرا دليست گرفتار عشق دلداري****سمن بري صنمي گلرخي جفاكاري

ستمگري شغبي فتنه اي دل آشوبي****هنروري عجبي طرفه اي جگرخواري

بنفشه زلفي نسرين بري سمن بويي****كه ماه را بر حسنش نماند بازاري

هماي فري طاووس حسن و طوطي نطق****به گاه جلوه گري چون تذرورفتاري

دلم به غمزه جادو ربود دوري كرد****كنون بماندم بي او چو نقش ديواري

ز وصل او چو كناري طمع نمي دارم****كناره كردم و راضي شدم به ديداري

ز هر چه هست گزيرست و ناگزير از دوست****چه چاره سازد در دام دل گرفتاري

در اشتياق جمالش چنان همي نالم****چو بلبلي كه بماند ميان گلزاري

حديث سعدي در عشق او چو بيهده ست****نزد دمي چو ندارد زبان گفتاري

غزل 565: من از تو روي نپيچم گرم بيازاري

من از تو روي نپيچم گرم بيازاري****كه خوش بود ز عزيزان تحمل خواري

به هر سلاح كه خون مرا بخواهي ريخت****حلال كردمت الا به تيغ بيزاري

تو در دل من از آن خوشتري و شيرينتر****كه من ترش بنشينم ز تلخ گفتاري

اگر دعات ارادت بود و گر دشنام****بگوي از آن لب شيرين كه شهد مي باري

اگر به صيد روي وحشي از تو نگريزد****كه در كمند تو راحت بود گرفتاري

به انتظار عيادت كه دوست مي آيد****خوشست بر دل رنجور عشق بيماري

گرم تو زهر دهي چون عسل بياشامم****به شرط آن كه به دست رقيب نسپاري

تو مي روي و مرا چشم و دل به جانب توست****ولي چه سود كه جانب نگه نمي داري

گرت چو من غم عشقي زمانه پيش آرد****دگر غم همه عالم به هيچ نشماري

درازناي شب از چشم دردمندان پرس****كه هر چه پيش تو سهلست سهل پنداري

حكايت من و مجنون به يك دگر ماند****نيافتيم و بمرديم در طلبكاري

بنال سعدي اگر چاره وصالت نيست****كه نيست چاره بيچارگان بجز زاري

غزل 566: نه تو گفتي كه به جاي آرم و گفتم كه نياري

نه تو گفتي كه به جاي آرم و گفتم كه نياري****عهد و پيمان و وفاداري و دلبندي و ياري

زخم شمشير اجل به كه سر نيش فراقت****كشتن اوليتر از آن كم به جراحت بگذاري

تن آسوده چه داند كه دل خسته چه باشد****من گرفتار كمندم تو چه داني كه سواري

كس چنين روي ندارد تو مگر حور بهشتي****وز كس اين بوي نيايد مگر آهوي تتاري

عرقت بر ورق روي نگارين به چه ماند****همچو بر خرمن گل قطره باران بهاري

طوطيان ديدم و خوشتر ز حديثت نشنيدم****شكرست آن نه دهان و لب و دندان كه تو داري

اي خردمند كه گفتي نكنم چشم به خوبان****به چه كار آيدت آن دل كه به جانان

نسپاري

آرزو مي كندم با تو شبي بودن و روزي****يا شبي روز كني چون من و روزي به شب آري

هم اگر عمر بود دامن كامي به كف آيد****كه گل از خار همي آيد و صبح از شب تاري

سعدي آن طبع ندارد كه ز خوي تو برنجد****خوش بود هر چه تو گويي و شكر هر چه تو باري

غزل 567: اگر به تحفه جانان هزار جان آري

اگر به تحفه جانان هزار جان آري****محقرست نشايد كه بر زبان آري

حديث جان بر جانان همين مثل باشد****كه زر به كان بري و گل به بوستان آري

هنوز در دلت اي آفتاب رخ نگذشت****كه سايه اي به سر يار مهربان آري

تو را چه غم كه مرا در غمت نگيرد خواب****تو پادشاه كجا ياد پاسبان آري

ز حسن روي تو بر دين خلق مي ترسم****كه بدعتي كه نبودست در جهان آري

كس از كناري در روي تو نگه نكند****كه عاقبت نه به شوخيش در ميان آري

ز چشم مست تو واجب كند كه هشياران****حذر كنند ولي تاختن نهان آري

جواب تلخ چه داري بگوي و باك مدار****كه شهد محض بود چون تو بر دهان آري

و گر به خنده درآيي چه جاي مرهم ريش****كه ممكنست كه در جسم مرده جان آري

يكي لطيفه ز من بشنو اي كه در آفاق****سفر كني و لطايف ز بحر و كان آري

گرت بدايع سعدي نباشد اندر بار****به پيش اهل و قرابت چه ارمغان آري

غزل 568: كس از اين نمك ندارد كه تو اي غلام داري

كس از اين نمك ندارد كه تو اي غلام داري****دل ريش عاشقان را نمكي تمام داري

نه من اوفتاده تنها به كمند آرزويت****همه كس سر تو دارد تو سر كدام داري

ملكا مها نگارا صنما بتا بهارا****متحيرم ندانم كه تو خود چه نام داري

نظري به لشكري كن كه هزار خون بريزي****به خلاف تيغ هندي كه تو در نيام داري

صفت رخام دارد تن نرم نازنينت****دل سخت نيز با او نه كم از رخام داري

همه ديده ها به سويت نگران حسن رويت****منت آن كمينه مرغم كه اسير دام داري

چه مخالفت بديدي كه مخالطت بريدي****مگر آن كه ما گداييم و تو احتشام داري

بجز اين گنه ندانم كه محب و مهربانم****به چه

جرم ديگر از من سر انتقام داري

گله از تو حاش لله نكنند و خود نباشد****مگر از وفاي عهدي كه نه بردوام داري

نظر از تو برنگيرم همه عمر تا بميرم****كه تو در دلم نشستي و سر مقام داري

سخن لطيف سعدي نه سخن كه قند مصري****خجلست از اين حلاوت كه تو در كلام داري

غزل 569: حديث يا شكرست آن كه در دهان داري

حديث يا شكرست آن كه در دهان داري****دوم به لطف نگويم كه در جهان داري

گناه عاشق بيچاره نيست در پي تو****گناه توست كه رخسار دلستان داري

جمال عارض خورشيد و حسن قامت سرو****تو را رسد كه چو دعوي كني بيان داري

ندانم اي كمر اين سلطنت چه لايق توست****كه با چنين صنمي دست در ميان داري

بسيست تا دل گم كرده باز مي جستم****در ابروان تو بشناختم كه آن داري

تو را كه زلف و بناگوش و خد و قد اينست****مرو به باغ كه در خانه بوستان داري

بدين صفت كه تويي دل چه جاي خدمت توست****فراتر آي كه ره در ميان جان داري

گر اين روش كه تو طاووس مي كني رفتار****نه برج من كه همه عالم آشيان داري

قدم ز خانه چو بيرون نهي به عزت نه****كه خون ديده سعدي بر آستان داري

غزل 570: هرگز نبود سرو به بالا كه تو داري

هرگز نبود سرو به بالا كه تو داري****يا مه به صفاي رخ زيبا كه تو داري

گر شمع نباشد شب دلسوختگان را****روشن كند اين غره غرا كه تو داري

حوران بهشتي كه دل خلق ستادند****هرگز نستانند دل ما كه تو داري

بسيار بود سرو روان و گل خندان****ليكن نه بدين صورت و بالا كه تو داري

پيداست كه سرپنجه ما را چه بود زور****با ساعد سيمين توانا كه تو داري

سحر سخنم در همه آفاق ببردند****ليكن چه زند با يد بيضا كه تو داري

امثال تو از صحبت ما ننگ ندارند****جاي مگسست اين همه حلوا كه تو داري

اين روي به صحرا كند آن ميل به بستان****من روي ندارم مگر آن جا كه تو داري

سعدي تو نيارامي و كوته نكني دست****تا سر نرود در سر سودا كه تو داري

تا ميل نباشد به وصال از طرف دوست****سودي

نكند حرص و تمنا كه تو داري

غزل 571: تو اگر به حسن دعوي بكني گواه داري

تو اگر به حسن دعوي بكني گواه داري****كه جمال سرو بستان و كمال ماه داري

در كس نمي گشايم كه به خاطرم درآيد****تو به اندرون جان آي كه جايگاه داري

ملكي مهي ندانم به چه كنيتت بخوانم****به كدام جنس گويم كه تو اشتباه داري

بر كس نمي توانم به شكايت از تو رفتن****كه قبول و قوتت هست و جمال و جاه داري

گل بوستان رويت چو شقايقست ليكن****چه كنم به سرخ رويي كه دلي سياه داري

چه خطاي بنده ديدي كه خلاف عهد كردي****مگر آن كه ما ضعيفيم و تو دستگاه داري

نه كمال حسن باشد ترشي و روي شيرين****همه بد مكن كه مردم همه نيكخواه داري

تو جفا كني و صولت دگران دعاي دولت****چه كنند از اين لطافت كه تو پادشاه داري

به يكي لطيفه گفتي ببرم هزار دل را****نه چنان لطيف باشد كه دلي نگاه داري

به خداي اگر چو سعدي برود دلت به راهي****همه شب چنو نخسبي و نظر به راه داري

غزل 572: اين چه رفتارست كاراميدن از من مي بري

اين چه رفتارست كاراميدن از من مي بري****هوشم از دل مي ربايي عقلم از تن مي بري

باغ و لالستان چه باشد آستيني برفشان****باغبان را گو بيا گر گل به دامن مي بري

روز و شب مي باشد آن ساعت كه همچون آفتاب****مي نمايي روي و ديگر باز روزن مي بري

مويت از پس تا كمرگه خوشه اي بر خرمنست****زينهار آن خوشه پنهان كن كه خرمن مي بري

دل به عياري ببردي ناگهان از دست من****دزد شب گردد تو فارغ روز روشن مي بري

گر تو برگرديدي از من بي گناه و بي سبب****تا مگر من نيز برگردم غلط ظن مي بري

چون نيايد دود از آن خرمن كه آتش مي زني****يا ببندد خون از اين موضع كه سوزن مي بري

اين طريق دشمني باشد نه راه دوستي****كبروي دوستان در پيش دشمن

مي بري

عيب مسكيني مكن افتان و خيزان در پيت****كان نمي آيد تو زنجيرش به گردن مي بري

سعديا گفتار شيرين پيش آن كام و دهان****در به دريا مي فرستي زر به معدن مي بري

غزل 573: تو در كمند نيفتاده اي و معذوري

تو در كمند نيفتاده اي و معذوري****از آن به قوت بازوي خويش مغروري

گر آن كه خرمن من سوخت با تو پردازد****ميسرت نشود عاشقي و مستوري

بهشت روي من آن لعبت پري رخسار****كه در بهشت نباشد به لطف او حوري

به گريه گفتمش اي سروقد سيم اندام****اگر چه سرو نباشد به رو گل سوري

درشتخويي و بدعهدي از تو نپسندند****كه خوب منظري و دلفريب منظوري

تو در ميان خلايق به چشم اهل نظر****چنان كه در شب تاريك پاره نوري

اگر به حسن تو باشد طبيب در آفاق****كس از خداي نخواهد شفاي رنجوري

ز كبر و ناز چنان مي كني به مردم چشم****كه بي شراب گمان مي برد كه مخموري

من از تو دست نخواهم به بي وفايي داشت****تو هر گناه كه خواهي بكن كه مغفوري

ز چند گونه سخن رفت و در ميان آمد****حديث عاشقي و مفلسي و مهجوري

به خنده گفت كه سعدي سخن دراز مكن****ميان تهي و فراوان سخن چو طنبوري

چو سايه هيچ كست آدمي كه هيچش نيست****مرا از اين چه كه چون آفتاب مشهوري

غزل 574: ما بي تو به دل برنزديم آب صبوري

ما بي تو به دل برنزديم آب صبوري****چون سنگ دلان دل بنهاديم به دوري

بعد از تو كه در چشم من آيد كه به چشمم****گويي همه عالم ظلماتست و تو نوري

خلقي به تو مشتاق و جهاني به تو روشن****ما از تو گريزان و تو از خلق نفوري

جز خط دلاويز تو بر طرف بناگوش****سبزه نشنيدم كه دمد بر گل سوري

در باغ رو اي سرو خرامان كه خلايق****گويند مگر باغ بهشتست و تو حوري

روي تو نه روييست كز او صبر توان كرد****ليكن چه كنم گر نكنم صبر ضروري

سعدي به جفا دست اميد از تو ندارد****هم جور تو بهتر كه ز روي تو صبوري

غزل 575: هر سلطنت كه خواهي مي كن كه دلپذيري

هر سلطنت كه خواهي مي كن كه دلپذيري****در دست خوبرويان دولت بود اسيري

جان باختن به كويت در آرزوي رويت****دانسته ام وليكن خون خوار ناگزيري

ملك آن توست و فرمان مملوك را چه درمان****گر بي گنه بسوزي ور بي خطا بگيري

گر من سخن نگويم در وصف روي و مويت****آيينه ات بگويد پنهان كه بي نظيري

آن كو نديده باشد گل در ميان بستان****شايد كه خيره ماند در ارغوان و خيري

گفتم مگر ز رفتن غايب شوي ز چشمم****آن نيستي كه رفتي آني كه در ضميري

اي باد صبح بستان پيغام وصل جانان****مي رو كه خوش نسيمي مي دم كه خوش عبيري

او را نمي توان ديد از منتهاي خوبي****ما خود نمي نماييم از غايت حقيري

گر يار با جوانان خواهد نشست و رندان****ما نيز توبه كرديم از زاهدي و پيري

سعدي نظر بپوشان يا خرقه در ميان نه****رندي روا نباشد در جامه فقيري

غزل 576: اگر گلاله مشكين ز رخ براندازي

اگر گلاله مشكين ز رخ براندازي****كنند در قدمت عاشقان سراندازي

اگر به رقص درآيي تو سرو سيم اندام****نظاره كن كه چه مستي كنند و جانبازي

تو با چنين قد و بالا و صورت زيبا****به سرو و لاله و شمشاد و گل نپردازي

كدام باغ چو رخسار تو گلي دارد****كدام سرو كند با قدت سرافرازي

به حسن خال و بناگوش اگر نگاه كني****نظر تو با قد و بالاي خود نيندازي

غلام باد صبايم غلام باد صبا****كه با كلاله جعدت همي كند بازي

بگوي مطرب ياران بيار زمزمه اي****بنال بلبل مستان كه بس خوش آوازي

كه گفته ست كه صد دل به غمزه اي ببري****هزار صيد به يك تاختن بيندازي

ز لطف لفظ شكربار گفته سعدي****شدم غلام همه شاعران شيرازي

غزل 577: اميدوارم اگر صد رهم بيندازي

اميدوارم اگر صد رهم بيندازي****كه بار ديگرم از روي لطف بنوازي

چو روزگار نسازد ستيزه نتوان برد****ضرورتست كه با روزگار درسازي

جفاي عشق تو بر عقل من همان مثلست****كه سرگزيت به كافر همي دهد غازي

دريغ بازوي تقوا كه دست رنگينت****به عقل من به سرانگشت مي كند بازي

بسي مطالعه كرديم نقش عالم را****ز هر كه در نظر آيد به حسن ممتازي

هزار چون من اگر محنت و بلا بيند****تو را از آن چه كه در نعمتي و در نازي

حديث عشق تو پيدا نكردمي بر خلق****گر آب ديده نكردي به گريه غمازي

زهي سوار كه صد دل به غمزه اي ببري****هزار صيد به يك تاختن بيندازي

تو را چو سعدي اگر بنده اي بود چه شود****كه در ركاب تو باشد غلام شيرازي

گرش به قهر براني به لطف بازآيد****كه زر همان بود ار چند بار بگدازي

چو آب مي رود اين پارسي به قوت طبع****نه مركبيست كه از وي سبق برد تازي

غزل 578: تو خود به صحبت امثال ما نپردازي

تو خود به صحبت امثال ما نپردازي****نظر به حال پريشان ما نيندازي

وصال ما و شما دير متفق گردد****كه من اسير نيازم تو صاحب نازي

كجا به صيد ملخ همتت فروآيد****بدين صفت كه تو باز بلندپروازي

به راستي كه نه همبازي تو بودم من****تو شوخ ديده مگس بين كه مي كند بازي

ز دست ترك ختايي كسي جفا چندان****نمي برد كه من از دست ترك شيرازي

و گر هلاك منت درخورست باكي نيست****قتيل عشق شهيدست و قاتلش غازي

كدام سنگ دلست آن كه عيب ما گويد****گر آفتاب ببيني چو موم بگدازي

ميسرت نشود سر عشق پوشيدن****كه عاقبت بكند رنگ روي غمازي

چه جرم رفت كه با ما سخن نمي گويي****چه دشمنيست كه با دوستان نمي سازي

من از فراق تو بيچاره سيل مي رانم****مثال ابر بهار و تو خيل مي تازي

هنوز با

همه بدعهديت دعاگويم****كه گر به قهر براني به لطف بنوازي

تو همچو صاحب ديوان مكن كه سعدي را****به يك ره از نظر خويشتن بيندازي

غزل 579: تا كي اي آتش سودا به سرم برخيزي

تا كي اي آتش سودا به سرم برخيزي****تا كي اي ناله زار از جگرم برخيزي

تا كي اي چشمه سيماب كه در چشم مني****از غم دوست به روي چو زرم برخيزي

يك زمان ديده من ره به سوي خواب برد****اي خيال ار شبي از رهگذرم برخيزي

اي دل از بهر چه خونابه شدي در بر من****زود باشد كه تو نيز از نظرم برخيزي

به چه دانش زني اي مرغ سحر نوبت روز****كه نه هر صبح به آه سحرم برخيزي

اي غم از همنفسي تو ملالم بگرفت****هيچت افتد كه خدا را ز سرم برخيزي

غزل 580: گر درون سوخته اي با تو برآرد نفسي

گر درون سوخته اي با تو برآرد نفسي****چه تفاوت كند اندر شكرستان مگسي

اي كه انصاف دل سوختگان مي ندهي****خود چنين روي نبايست نمودن به كسي

روزي اندر قدمت افتم و گر سر برود****به ز من در سر اين واقعه رفتند بسي

دامن دوست به دنيا نتوان داد از دست****حيف باشد كه دهي دامن گوهر به خسي

تا به امروز مرا در سخن اين سوز نبود****كه گرفتار نبودم به كمند هوسي

چون سراييدن بلبل كه خوش آيد بر شاخ****ليكن آن سوز ندارد كه بود در قفسي

سعديا گر ز دل آتش به قلم درنزدي****پس چرا دود به سر مي رودش هر نفسي

غزل 581: همي زنم نفس سرد بر اميد كسي

همي زنم نفس سرد بر اميد كسي****كه ياد ناورد از من به سال ها نفسي

به چشم رحم به رويم نظر همي نكند****به دست جور و جفا گوشمال داده بسي

دلم ببرد و به جان زينهار مي ندهد****كسي به شهر شما اين كند به جاي كسي

به هر چه درنگرم نقش روي او بينم****كه ديده در همه عالم بدين صفت هوسي

به دست عشق چه شير سيه چه مورچه اي****به دام هجر چه باز سفيد چه مگسي

عجب مدار ز من روي زرد و ناله زار****كه كوه كاه شود گر برد جفاي خسي

بر آستان وصالت نهاده سر سعدي****بر آستين خيالت نبوده دسترسي

غزل 582: يار گرفته ام بسي چون تو نديده ام كسي

يار گرفته ام بسي چون تو نديده ام كسي****شمع چنين نيامدست از در هيچ مجلسي

عادت بخت من نبود آن كه تو يادم آوري****نقد چنين كم اوفتد خاصه به دست مفلسي

صحبت از اين شريفتر صورت از اين لطيفتر****دامن از اين نظيفتر وصف تو چون كند كسي

خادمه سراي را گو در حجره بند كن****تا به سر حضور ما ره نبرد موسوسي

روز وصال دوستان دل نرود به بوستان****يا به گلي نگه كند يا به جمال نرگسي

گر بكشي كجا روم تن به قضا نهاده ام****سنگ جفاي دوستان درد نمي كند بسي

قصه به هر كه مي برم فايده اي نمي دهد****مشكل درد عشق را حل نكند مهندسي

اين همه خار مي خورد سعدي و بار مي برد****جاي دگر نمي رود هر كه گرفت مونسي

غزل 583: ما سپر انداختيم گر تو كمان مي كشي

ما سپر انداختيم گر تو كمان مي كشي****گو دل ما خوش مباش گر تو بدين دلخوشي

گر بكشي بنده ايم ور بنوازي رواست****ما به تو مستأنسيم تو به چه مستوحشي

گفتي اگر درد عشق پاي نداري گريز****چون بتوانم گريخت تا تو كمندم كشي

ديده فرودوختيم تا نه به دوزخ برد****باز نگه مي كنم سخت بهشتي وشي

غايت خوبي كه هست قبضه و شمشير و دست****خلق حسد مي برند چون تو مرا مي كشي

موجب فرياد ما خصم نداند كه چيست****چاره مجروح عشق نيست بجز خامشي

چند توان اي سليم آب بر آتش زدن****كآب ديانت برد رنگ رخ آتشي

آدمي هوشمند عيش ندارد ز فكر****ساقي مجلس بيار آن قدح بي هشي

مست مي عشق را عيب مكن سعديا****مست بيفتي تو نيز گر هم از اين مي چشي

غزل 584: هرگز آن دل بنميرد كه تو جانش باشي

هرگز آن دل بنميرد كه تو جانش باشي****نيكبخت آن كه تو در هر دو جهانش باشي

غم و انديشه در آن دايره هرگز نرود****به حقيقت كه تو چون نقطه ميانش باشي

هرگزش باد صبا برگ پريشان نكند****بوستاني كه چو تو سرو روانش باشي

همه عالم نگران تا نظر بخت بلند****بر كه افتد كه تو يك دم نگرانش باشي

تشنگانت به لب اي چشمه حيوان مردند****تشنه تر آن كه تو نزديك دهانش باشي

گر توان بود كه دور فلك از سر گيرند****تو دگر نادره دور زمانش باشي

وصفت آن نيست كه در وهم سخندان گنجد****ور كسي گفت مگر هم تو زبانش باشي

چون تحمل نكند بار فراق تو كسي****با همه درد دل آسايش جانش باشي

اي كه بي دوست به سر مي نتواني كه بري****شايد ار محتمل بار گرانش باشي

سعدي آن روز كه غوغاي قيامت باشد****چشم دارد كه تو منظور نهانش باشي

غزل 585: اگر تو پرده بر اين زلف و رخ نمي پوشي

اگر تو پرده بر اين زلف و رخ نمي پوشي****به هتك پرده صاحب دلان همي كوشي

چنين قيامت و قامت نديده ام همه عمر****تو سرو يا بدني شمس يا بناگوشي

غلام حلقه سيمين گوشوار توام****كه پادشاه غلامان حلقه در گوشي

به كنج خلوت پاكان و پارسايان آي****نظاره كن كه چه مستي كنند و مدهوشي

به روزگار عزيزان كه ياد مي كنمت****علي الدوام نه يادي پس از فراموشي

چنان موافق طبع مني و در دل من****نشسته اي كه گمان مي برم در آغوشي

چه نيكبخت كساني كه با تو هم سخنند****مرا نه زهره گفت و نه صبر خاموشي

رقيب نامتناسب چه اهل صحبت توست****كه طبع او همه نيش و تو سر به سر نوشي

به تربيت به چمن گفتم اي نسيم صبا****بگوي تا ندهد گل به خار چاووشي

تو سوز سينه مستان نديدي اي هشيار****چو آتشيت نباشد چگونه برجوشي

تو را

كه دل نبود عاشقي چه داني چيست****تو را كه سمع نباشد سماع ننيوشي

وفاي يار به دنيا و دين مده سعدي****دريغ باشد يوسف به هر چه بفروشي

غزل 586: به پايان آمد اين دفتر حكايت همچنان باقي

به پايان آمد اين دفتر حكايت همچنان باقي****به صد دفتر نشايد گفت حسب الحال مشتاقي

كتاب بالغ مني حبيبا معرضا عني****ان افعل ما تري اني علي عهدي و ميثاقي

نگويم نسبتي دارم به نزديكان درگاهت****كه خود را بر تو مي بندم به سالوسي و زراقي

اخلايي و احبابي ذروا من حبه مابي****مريض العشق لا يبري و لا يشكو الي الراقي

نشان عاشق آن باشد كه شب با روز پيوندد****تو را گر خواب مي گيرد نه صاحب درد عشاقي

قم املا و اسقني كأسا و دع ما فيه مسموما****اما انت الذي تسقي فعين السم ترياقي

قدح چون دور ما باشد به هشياران مجلس ده****مرا بگذار تا حيران بماند چشم در ساقي

سعي في هتكي الشاني و لما يدر ماشاني****انا المجنون لا اعبا باحراق و اغراق

مگر شمس فلك باشد بدين فرخنده ديداري****مگر نفس ملك باشد بدين پاكيزه اخلاقي

لقيت الاسد في الغابات لا تقوي علي صيدي****و هذا الظبي في شيراز يسبيني باحداق

نه حسنت آخري دارد نه سعدي را سخن پايان****بميرد تشنه مستسقي و دريا همچنان باقي

غزل 587: به قلم راست نيايد صفت مشتاقي

به قلم راست نيايد صفت مشتاقي****سادتي احترق القلب من الاشواق

نشود دفتر درد دل مجروح تمام****لو اضافوا صحف الدهر الي اوراقي

آرزوي دل خلقي تو به شيرين سخني****اثر رحمت حقي تو به نيك اخلاقي

بي عزيزان چه تمتع بود از عمر عزيز****كيف يحلو زمن البين لدي العشاق

من همان عاشقم ار زان كه تو آن دوست نه اي****انا اهواك و ان ملت عن الميثاق

حيث لا تخلف منظور حبيبي ارني****چه كنم قصه اين غصه كنم در باقي

به دو چشم تو كه گر بي تو برندم به بهشت****نكنم ميل به حوران و نظر با ساقي

سعدي از دست غمت چاك زده دامن عمر****بيشتر زين نكند صابري و مشتاقي

غزل 588: عمرم به آخر آمد عشقم هنوز باقي

عمرم به آخر آمد عشقم هنوز باقي****وز مي چنان نه مستم كز عشق روي ساقي

يا غايه الاماني قلبي لديك فاني****شخصي كما تراني من غايه اشتياقي

اي دردمند مفتون بر خد و خال موزون****قدر وصالش اكنون داني كه در فراقي

يا سعد كيف صرنا في بلده هجرنا****من بعد ما سهرنا و الايد في العناقي

بعد از عراق جايي خوش نايدم هوايي****مطرب بزن نوايي زان پرده عراقي

خان الزمان عهدي حتي بقيت وحدي****ردوا علي ودي بالله يا رفاقي

در سرو و مه چه گويي اي مجمع نكويي****تو ماه مشك بويي تو سرو سيم ساقي

ان مت في هواها دعني امت فداها****يا عاذلي نباها ذرني و ما الاقي

چند از حديث آنان خيزيد اي جوانان****تا در هواي جانان بازيم عمر باقي

قام الغياث لما زم الجمال زما****و الليل مدلهما و الدمع في الماقي

تا در ميان نياري بيگانه اي نه ياري****درباز هر چه داري گر مرد اتفاقي

غزل 589: دل ديوانگيم هست و سر ناباكي

دل ديوانگيم هست و سر ناباكي****كه نه كاريست شكيبايي و اندهناكي

سر به خمخانه تشنيع فرو خواهم برد****خرقه گو در بر من دست بشوي از پاكي

دست در دل كن و هر پرده پندار كه هست****بدر اي سينه كه از دست ملامت چاكي

تا به نخجير دل سوختگان كردي ميل****هر زمان بسته دلي سوخته بر فتراكي

انت ريان و كم حولك قلب صاد****انت فرحان و كم نحوك طرف باكي

يا رب آن آب حياتست بدان شيريني****يا رب آن سرو روانست بدان چالاكي

جامه اي پهنتر از كارگه امكاني****لقمه اي بيشتر از حوصله ادراكي

در شكنج سر زلف تو دريغا دل من****كه گرفتار دو مارست بدين ضحاكي

آه من باد به گوش تو رساند هرگز****كه نه ما بر سر خاكيم و تو بر افلاكي

الغياث از تو كه هم دردي و هم درماني****زينهار

از تو كه هم زهري و هم ترياكي

سعديا آتش سوداي تو را آبي بس****باد بي فايده مفروش كه مشتي خاكي

غزل 590: عشق جانان در جهان هرگز نبودي كاشكي

عشق جانان در جهان هرگز نبودي كاشكي****يا چو بود اندر دلم كمتر فزودي كاشكي

آزمودم درد و داغ عشق باري صد هزار****همچو من معشوقه يك ره آزمودي كاشكي

نغنويدم زان خيالش را نمي بينم به خواب****ديده گريان من يك شب غنودي كاشكي

از چه ننمايد به من ديدار خويش آن دلفروز****راضيم راضي چنان روي ار نمودي كاشكي

هر زمان گويم ز داغ عشق و تيمار فراق****دل ربود از من نگارم جان ربودي كاشكي

ناله هاي زار من شايد كه گر كس نشنود****لابه هاي زار من يك شب شنودي كاشكي

سعدي از جان مي خورد سوگند و مي گويد به دل****وعده هايش را وفا باري نمودي كاشكي

غزل 591: سخت زيبا مي روي يك بارگي

سخت زيبا مي روي يك بارگي****در تو حيران مي شود نظارگي

اين چنين رخ با پري بايد نمود****تا بياموزد پري رخسارگي

هر كه را پيش تو پاي از جاي رفت****زير بارش برنخيزد بارگي

چشم هاي نيم خوابت سال و ماه****همچو من مستند بي ميخوارگي

خستگانت را شكيبايي نماند****يا دوا كن يا بكش يك بارگي

دوست تا خواهي به جاي ما نكوست****در حسودان اوفتاد آوارگي

سعديا تسليم فرمان شو كه نيست****چاره عاشق بجز بيچارگي

غزل 592: روي بپوش اي قمر خانگي

روي بپوش اي قمر خانگي****تا نكشد عقل به ديوانگي

بلعجبي هاي خيالت ببست****چشم خردمندي و فرزانگي

با تو بباشم به كدام آبروي****يا بگريزم به چه مردانگي

با تو برآميختنم آرزوست****وز همه كس وحشت و بيگانگي

پرده برانداز شبي شمع وار****تا همه سوزيم به پروانگي

يا ببرد خانه سعدي خيال****يا ببرد دوست به همخانگي

غزل 593: بسم از هوا گرفتن كه پري نماند و بالي

بسم از هوا گرفتن كه پري نماند و بالي****به كجا روم ز دستت كه نمي دهي مجالي

نه ره گريز دارم نه طريق آشنايي****چه غم اوفتاده اي را كه تواند احتيالي

همه عمر در فراقت بگذشت و سهل باشد****اگر احتمال دارد به قيامت اتصالي

چه خوشست در فراقي همه عمر صبر كردن****به اميد آن كه روزي به كف اوفتد وصالي

به تو حاصلي ندارد غم روزگار گفتن****كه شبي نخفته باشي به درازناي سالي

غم حال دردمندان نه عجب گرت نباشد****كه چنين نرفته باشد همه عمر بر تو حالي

سخني بگوي با من كه چنان اسير عشقم****كه به خويشتن ندارم ز وجودت اشتغالي

چه نشيني اي قيامت بنماي سرو قامت****به خلاف سرو بستان كه ندارد اعتدالي

كه نه امشب آن سماعست كه دف خلاص يابد****به طپانچه اي و بربط برهد به گوشمالي

دگر آفتاب رويت منماي آسمان را****كه قمر ز شرمساري بشكست چون هلالي

خط مشك بوي و خالت به مناسبت تو گويي****قلم غبار مي رفت و فروچكيد خالي

تو هم اين مگوي سعدي كه نظر گناه باشد****گنه ست برگرفتن نظر از چنين جمالي

غزل 594: ترحم ذلتي يا ذا المعالي

ترحم ذلتي يا ذا المعالي****و واصلني اذا شوشت حالي

الا يا ناعس الطرفين سكري****سل السهران عن طول الليالي

ندارم چون تو در عالم دگر دوست****اگر چه دوستي دشمن فعالي

كمال الحسن في الدنيا مصون****كمثل البدر في حد الكمال

مركب در وجودم همچو جاني****مصور در دماغم چون خيالي

فما ذالنوم قيل النوم راحه****و مالي النوم في طول الليالي

دمي دلداري و صاحب دلي كن****كه برخور بادي از صاحب جمالي

الم تنظر الي عيني و دمعي****تري في البحر اصداف اللالي

به گوشت گر رسانم ناله زار****ز درد ناله زارم بنالي

لقد كلفت مالم اقو حملا****و مالي حيله غير احتمالي

كه كوته باد چون دست من از دوست****زبان دشمنان از بدسگالي

الا

يا ساليا عني توقف****فما قلب المعني عنك سال

به چشمانت كه گر چه دوري از چشم****دل از ياد تو يك دم نيست خالي

منعت الناس يستسقون غيثا****ان استرسلت دمعا كاللالي

جهاني تشنگان را ديده در توست****چنين پاكيزه پندارم زلالي

ولي فيك الاراده فوق وصف****ولكن لم تردني ما احتيالي

چه دستان با تو درگيرد چو روباه****كه از مردم گريزان چون غزالي

جرت عيناي من ذكراك سيلا****سل الجيران عني ما جري لي

نمايندت به هم خلقي به انگشت****چو بينند آن دو ابروي هلالي

حفاظي لم يزل مادمت حيا****و لو انتم ضجرتم من وصالي

دلت سختست و پيمان اندكي سست****دگر در هر چه گويم بر كمالي

اذا كان افتضاحي فيك حلوا****فقل لي مالعذالي و مالي

مرا با روزگار خويش بگذار****نگيرد سرزنش در لاابالي

تراني ناظما في الوجد بيتا****و طرفي ناثر عقد اللالي

نگويم قامتت زيباست يا چشم****همه لطفي و سرتاسر جمالي

و ان كنتم سئمتم طول مكثي****حواليكم فقد حان ارتحالي

چو سعدي خاك شد سودي ندارد****اگر خاك وي اندر ديده مالي

غزل 595: هرگز حسد نبردم بر منصبي و مالي

هرگز حسد نبردم بر منصبي و مالي****الا بر آن كه دارد با دلبري وصالي

داني كدام دولت در وصف مي نيايد****چشمي كه باز باشد هر لحظه بر جمالي

خرم تني كه محبوب از در فرازش آيد****چون رزق نيكبختان بي محنت سؤالي

همچون دو مغز بادام اندر يكي خزينه****با هم گرفته انسي وز ديگران ملالي

داني كدام جاهل بر حال ما بخندد****كو را نبوده باشد در عمر خويش حالي

بعد از حبيب بر من نگذشت جز خيالش****وز پيكر ضعيفم نگذاشت جز خيالي

اول كه گوي بردي من بودمي به دانش****گر سودمند بودي بي دولت احتيالي

سال وصال با او يك روز بود گويي****و اكنون در انتظارش روزي به قدر سالي

ايام را به ماهي يك شب هلال باشد****وان ماه دلستان را هر

ابرويي هلالي

صوفي نظر نبازد جز با چنين حريفي****سعدي غزل نگويد جز بر چنين غزالي

غزل 596: مرا تو جان عزيزي و يار محترمي

مرا تو جان عزيزي و يار محترمي****به هر چه حكم كني بر وجود من حكمي

غمت مباد و گزندت مباد و درد مباد****كه مونس دل و آرام جان و دفع غمي

هزار تندي و سختي بكن كه سهل بود****جفاي مثل تو بردن كه سابق كرمي

ندانم از سر و پايت كدام خوبترست****چه جاي فرق كه زيبا ز فرق تا قدمي

اگر هزار الم دارم از تو در دل ريش****هنوز مرهم ريشي و داروي المي

چنين كه مي گذري كافر و مسلمان را****نگه به توست كه هم قبله اي و هم صنمي

چنين جمال نشايد كه هر نظر بيند****مگر كه نام خدا گرد خويشتن بدمي

نگويمت كه گلي بر فراز سرو روان****كه آفتاب جهان تاب بر سر علمي

تو مشك بوي سيه چشم را كه دريابد****كه همچو آهوي مشكين از آدمي برمي

كمند سعدي اگر شير شرزه صيد كند****تو در كمند نيايي كه آهوي حرمي

غزل 597: بسيار سفر بايد تا پخته شود خامي

بسيار سفر بايد تا پخته شود خامي****صوفي نشود صافي تا درنكشد جامي

گر پير مناجاتست ور رند خراباتي****هر كس قلمي رفته ست بر وي به سرانجامي

فردا كه خلايق را ديوان جزا باشد****هر كس عملي دارد من گوش به انعامي

اي بلبل اگر نالي من با تو هم آوازم****تو عشق گلي داري من عشق گل اندامي

سروي به لب جويي گويند چه خوش باشد****آنان كه نديدستند سروي به لب بامي

روزي تن من بيني قربان سر كويش****وين عيد نمي باشد الا به هر ايامي

اي در دل ريش من مهرت چو روان در تن****آخر ز دعاگويي ياد آر به دشنامي

باشد كه تو خود روزي از ما خبري پرسي****ور نه كه برد هيهات از ما به تو پيغامي

گر چه شب مشتاقان تاريك بود اما****نوميد نبايد بود از روشني بامي

سعدي به لب

دريا دردانه كجا يابي****در كام نهنگان رو گر مي طلبي كامي

غزل 598: تو كدامي و چه نامي كه چنين خوب خرامي

تو كدامي و چه نامي كه چنين خوب خرامي****خون عشاق حلالست زهي شوخ حرامي

بيم آنست دمادم كه چو پروانه بسوزم****از تغابن كه تو چون شمع چرا شاهد عامي

فتنه انگيزي و خون ريزي و خلقي نگرانت****كه چه شيرين حركاتي و چه مطبوع كلامي

مگر از هيت شيرين تو مي رفت حديثي****نيشكر گفت كمر بسته ام اينك به غلامي

كافر ار قامت همچون بت سنگين تو بيند****بار ديگر نكند سجده بت هاي رخامي

بنشين يك نفس اي فتنه كه برخاست قيامت****فتنه نادر بنشيند چو تو در حال قيامي

بلعجب باشد از اين خلق كه رويت چو مه نو****مي نمايند به انگشت و تو خود بدر تمامي

كس نيارد كه كند جور در اقبال اتابك****تو چنين سركش و بيچاره كش از خيل كدامي

آفت مجلس و ميدان و هلاك زن و مردي****فتنه خانه و بازار و بلاي در و بامي

در سر كار تو كردم دل و دين با همه دانش****مرغ زيرك به حقيقت منم امروز و تو دامي

طاقتم نيست ز هر بي خبري سنگ ملامت****كه تو در سينه سعدي چو چراغ از پس جامي

غزل 599: چون تنگ نباشد دل مسكين حمامي

چون تنگ نباشد دل مسكين حمامي****كش يار هم آواز بگيرند به دامي

ديشب همه شب دست در آغوش سلامت****و امروز همه روز تمناي سلامي

آن بودي گل و سنبل و ناليدن بلبل****خوش بود دريغا كه نكردند دوامي

از من مطلب صبر جدايي كه ندارم****سنگيست فراق و دل محنت زده جامي

در هيچ مقامي دل مسكين نشكيبد****خوكرده صحبت كه برافتد ز مقامي

بي دوست حرامست جهان ديدن مشتاق****قنديل بكش تا بنشينم به ظلامي

چندان بنشينم كه برآيد نفس صبح****كان وقت به دل مي رسد از دوست پيامي

آن جا كه تويي رفتن ما سود ندارد****الا به كرم پيش نهد لطف تو گامي

زان عين كه

ديدي اثري بيش نمانده ست****جاني به دهان آمده در حسرت كامي

سعدي سخن يار نگويد بر اغيار****هرگز نبرد سوخته اي قصه به خامي

غزل 600: صاحب نظر نباشد دربند نيك نامي

صاحب نظر نباشد دربند نيك نامي****خاصان خبر ندارند از گفت و گوي عامي

اي نقطه سياهي بالاي خط سبزش****خوش دانه اي وليكن بس بر كنار دامي

حور از بهشت بيرون نايد تو از كجايي****مه بر زمين نباشد تو ماه رخ كدامي

ديگر كسش نبيند در بوستان خرامان****گر سرو بوستانت بيند كه مي خرامي

بدر تمام روزي در آفتاب رويت****گر بنگرد بيارد اقرار ناتمامي

طوطي شكر شكستن ديگر روا ندارد****گر پسته ات ببيند وقتي كه در كلامي

در حسن بي نظيري در لطف بي نهايت****در مهر بي ثباتي در عهد بي دوامي

لايقتر از اميري در خدمتت اميري****خوشتر ز پادشاهي در حضرتت غلامي

ترك عمل بگفتم ايمن شدم ز عزلت****بي چيز را نباشد انديشه از حرامي

فردا به داغ دوزخ ناپخته اي بسوزد****كامروز آتش عشق از وي نبرد خامي

هر لحظه سر به جايي بر مي كند خيالم****تا خود چه بر من آيد زين منقطع لگامي

سعدي چو ترك هستي گفتي ز خلق رستي****از سنگ غم نباشد بعد از شكسته جامي

غزل 601: اي دريغا گر شبي در بر خرابت ديدمي

اي دريغا گر شبي در بر خرابت ديدمي****سرگران از خواب و سرمست از شرابت ديدمي

روز روشن دست دادي در شب تاريك هجر****گر سحرگه روي همچون آفتابت ديدمي

گر مرا عشقت به سختي كشت سهلست اين قدر****كاش كاندك مايه نرمي در خطابت ديدمي

در چكانيدي قلم بر نامه دلسوز من****گر اميد صلح باري در جوابت ديدمي

راستي خواهي سر از من تافتن بودي صواب****گر چو كژبينان به چشم ناصوابت ديدمي

آه اگر وقتي چو گل در بوستان يا چون سمن****در گلستان يا چو نيلوفر در آبت ديدمي

ور چو خورشيدت نبينم كاشكي همچون هلال****اندكي پيدا و ديگر در نقابت ديدمي

از منت دانم حجابي نيست جز بيم رقيب****كاش پنهان از رقيبان در حجابت ديدمي

سر نيارستي كشيد از دست افغانم

فلك****گر به خدمت دست سعدي در ركابت ديدمي

اين تمنايم به بيداري ميسر كي شد****كاشكي خوابم گرفتي تا به خوابت ديدمي

غزل 602: آسوده خاطرم كه تو در خاطر مني

آسوده خاطرم كه تو در خاطر مني****گر تاج مي فرستي و گر تيغ مي زني

اي چشم عقل خيره در اوصاف روي تو****چون مرغ شب كه هيچ نبيند به روشني

شهري به تيغ غمزه خون خوار و لعل لب****مجروح مي كني و نمك مي پراكني

ما خوشه چين خرمن اصحاب دولتيم****باري نگه كن اي كه خداوند خرمني

گيرم كه بركني دل سنگين ز مهر من****مهر از دلم چگونه تواني كه بركني

حكم آن توست اگر بكشي بي گنه وليك****عهد وفاي دوست نشايد كه بشكني

اين عشق را زوال نباشد به حكم آنك****ما پاك ديده ايم و تو پاكيزه دامني

از من گمان مبر كه بيايد خلاف دوست****ور متفق شوند جهاني به دشمني

خواهي كه دل به كس ندهي ديده ها بدوز****پيكان چرخ را سپري باشد آهني

با مدعي بگوي كه ما خود شكسته ايم****محتاج نيست پنجه كه با ما درافكني

سعدي چو سروري نتوان كرد لازمست****با سخت بازوان به ضرورت فروتني

غزل 603: اگر تو ميل محبت كني و گر نكني

اگر تو ميل محبت كني و گر نكني****من از تو روي نپيچم كه مستحب مني

چو سرو در چمني راست در تصور من****چه جاي سرو كه مانند روح در بدني

به صيد عالميانت كمند حاجت نيست****همين بسست كه برقع ز روي برفكني

بياض ساعد سيمين مپوش در صف جنگ****كه بي تكلف شمشير لشكري بزني

مبارزان جهان قلب دشمنان شكنند****تو را چه شد كه همه قلب دوستان شكني

عجب در آن نه كه آفاق در تو حيرانند****تو هم در آينه حيران حسن خويشتني

تو را كه در نظر آمد جمال طلعت خويش****حقيقتست كه ديگر نظر به ما نكني

كسي در آينه شخصي بدين صفت بيند****كند هرآينه جور و جفا و كبر و مني

در آن دهن كه تو داري سخن نمي گنجد****من آدمي نشنيدم بدين شكردهني

شنيده اي كه مقالات سعدي از شيراز****همي برند به

عالم چو نافه ختني

مگر كه نام خوشت بر دهان من بگذشت****برفت نام من اندر جهان به خوش سخني

غزل 604: زنده بي دوست خفته در وطني

زنده بي دوست خفته در وطني****مثل مرده ايست در كفني

عيش را بي تو عيش نتوان گفت****چه بود بي وجود روح تني

تا صبا مي رود به بستان ها****چون تو سروي نيافت در چمني

و آفتابي خلاف امكان ست****كه برآيد ز جيب پيرهني

وان شكن برشكن قبايل زلف****كه بلاييست زير هر شكني

بر سر كوي عشق بازاريست****كه نيارد هزار جان ثمني

جاي آنست اگر ببخشايي****كه نبيني فقيرتر ز مني

هفت كشور نمي كنند امروز****بي مقالات سعدي انجمني

از دو بيرون نه يا دلت سنگيست****يا به گوشت نمي رسد سخني

غزل 605: سروقدي ميان انجمني

سروقدي ميان انجمني****به كه هفتاد سرو در چمني

جهل باشد فراق صحبت دوست****به تماشاي لاله و سمني

اي كه هرگز نديده اي به جمال****جز در آيينه مثل خويشتني

تو كه همتاي خويشتن بيني****لاجرم ننگري به مثل مني

در دهانت سخن نمي گويم****كه نگنجد در آن دهن سخني

بدنت در ميان پيرهنت****همچو روحيست رفته در بدني

وان كه بيند برهنه اندامت****گويد اين پرگلست پيرهني

با وجودت خطا بود كه نظر****به ختايي كنند يا ختني

باد اگر بر من اوفتد ببرد****كه نماندست زير جامه تني

چاره بيچارگي بود سعدي****چون ندانند چاره اي و فني

غزل 606: كس نگذشت در دلم تا تو به خاطر مني

كس نگذشت در دلم تا تو به خاطر مني****يك نفس از درون من خيمه به در نمي زني

مهرگياه عهد من تازه ترست هر زمان****ور تو درخت دوستي از بن و بيخ بركني

كس نستاندم به هيچ ار تو براني از درم****مقبل هر دو عالمم گر تو قبول مي كني

چون تو بديع صورتي بي سبب كدورتي****عهد وفاي دوستان حيف بود كه بشكني

صبر به طاقت آمد از بار كشيدن غمت****چند مقاومت كند حبه و سنگ صدمني

از همه كس رميده ام با تو درآرميده ام****جمع نمي شود دگر هر چه تو مي پراكني

اي دل اگر فراق او و آتش اشتياق او****در تو اثر نمي كند تو نه دلي كه آهني

هم به در تو آمدم از تو كه خصم و حاكمي****چاره پاي بستگان نيست بجز فروتني

سعدي اگر جزع كني ور نكني چه فايده****سخت كمان چه غم خورد گر تو ضعيف جوشني

غزل 607: من چرا دل به تو دادم كه دلم مي شكني

من چرا دل به تو دادم كه دلم مي شكني****يا چه كردم كه نگه باز به من مي نكني

دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست****تا ندانند حريفان كه تو منظور مني

ديگران چون بروند از نظر از دل بروند****تو چنان در دل من رفته كه جان در بدني

تو همايي و من خسته بيچاره گداي****پادشاهي كنم ار سايه به من برفكني

بنده وارت به سلام آيم و خدمت بكنم****ور جوابم ندهي مي رسدت كبر و مني

مرد راضيست كه در پاي تو افتد چون گوي****تا بدان ساعد سيمينش به چوگان بزني

مست بي خويشتن از خمر ظلومست و جهول****مستي از عشق نكو باشد و بي خويشتني

تو بدين نعت و صفت گر بخرامي در باغ****باغبان بيند و گويد كه تو سرو چمني

من بر از شاخ اميدت نتوانم خوردن****غالب الظن و يقينم

كه تو بيخم بكني

خوان درويش به شيريني و چربي بخورند****سعديا چرب زباني كن و شيرين سخني

غزل 608: اي سرو حديقه معاني

اي سرو حديقه معاني****جاني و لطيفه جهاني

پيش تو به اتفاق مردن****خوشتر كه پس از تو زندگاني

چشمان تو سحر اولين اند****تو فتنه آخرالزماني

چون اسم تو در ميان نباشد****گويي كه به جسم در مياني

آن را كه تو از سفر بيايي****حاجت نبود به ارمغاني

گر ز آمدنت خبر بيارند****من جان بدهم به مژدگاني

دفع غم دل نمي توان كرد****الا به اميد شادماني

گر صورت خويشتن ببيني****حيران وجود خود بماني

گر صلح كني لطيف باشد****در وقت بهار و مهرباني

سعدي خط سبز دوست دارد****پيرامن خد ارغواني

اين پير نگر كه همچنانش****از ياد نمي رود جواني

غزل 609: بر آنم گر تو بازآيي كه در پايت كنم جاني

بر آنم گر تو بازآيي كه در پايت كنم جاني****و زين كمتر نشايد كرد در پاي تو قرباني

اميد از بخت مي دارم بقاي عمر چنداني****كز ابر لطف بازآيد به خاك تشنه باراني

ميان عاشق و معشوق اگر باشد بياباني****درخت ارغوان رويد به جاي هر مغيلاني

مگر ليلي نمي داند كه بي ديدار ميمونش****فراخاي جهان تنگست بر مجنون چو زنداني

دريغا عهد آساني كه مقدارش ندانستم****نداني قدر وصل الا كه درماني به هجراني

نه در زلف پريشانت من تنها گرفتارم****كه دل دربند او دارد به هر مويي پريشاني

چه فتنه ست اين كه در چشمت به غارت مي برد دل ها****تويي در عهد ما گر هست در شيراز فتاني

نشايد خون سعدي را به باطل ريختن حقا****بيا سهلست اگر داري به خط خواجه فرماني

زمان رفته بازآيد وليكن صبر مي بايد****كه مستخلص نمي گردد بهاري بي زمستاني

غزل 610: بنده ام گر به لطف مي خواني

بنده ام گر به لطف مي خواني****حاكمي گر به قهر مي راني

كس نشايد كه بر تو بگزينند****كه تو صورت به كس نمي ماني

ندهيمت به هر كه در عالم****ور تو ما را به هيچ نستاني

گفتم اين درد عشق پنهان را****به تو گويم كه هم تو درماني

بازگفتم چه حاجتست به قول****كه تو خود در دلي و مي داني

نفس را عقل تربيت مي كرد****كز طبيعت عنان بگرداني

عشق داني چه گفت تقوا را****پنجه با ما مكن كه نتواني

چه خبر دارد از حقيقت عشق****پاي بند هواي نفساني

خودپرستان نظر به شخص كنند****پاك بينان به صنع رباني

شب قدري بود كه دست دهد****عارفان را سماع روحاني

رقص وقتي مسلمت باشد****كستين بر دو عالم افشاني

قصه عشق را نهايت نيست****صبر پيدا و درد پنهاني

سعديا ديگر اين حديث مگوي****تا نگويند قصه مي خواني

غزل 611: بهار آمد كه هر ساعت رود خاطر به بستاني

بهار آمد كه هر ساعت رود خاطر به بستاني****به غلغل در سماع آيند هر مرغي به دستاني

دم عيسيست پنداري نسيم باد نوروزي****كه خاك مرده بازآيد در او روحي و ريحاني

به جولان و خراميدن درآمد سرو بستاني****تو نيز اي سرو روحاني بكن يك بار جولاني

به هر كويي پري رويي به چوگان مي زند گويي****تو خود گوي زنخ داري بساز از زلف چوگاني

به چندين حيلت و حكمت كه گوي از همگنان بردم****به چوگانم نمي افتد چنين گوي زنخداني

بيار اي باغبان سروي به بالاي دلارامم****كه باري من نديدستم چنين گل در گلستاني

تو آهوچشم نگذاري مرا از دست تا آن گه****كه همچون آهو از دستت نهم سر در بياباني

كمال حسن رويت را صفت كردن نمي دانم****كه حيران باز مي مانم چه داند گفت حيراني

وصال توست اگر دل را مرادي هست و مطلوبي****كنار توست اگر غم را كناري هست و پاياني

طبيب از من به جان آمد كه سعدي قصه كوته

كن****كه دردت را نمي دانم برون از صبر درماني

غزل 612: جمعي كه تو در ميان ايشاني

جمعي كه تو در ميان ايشاني****زان جمع به دربود پريشاني

اي ذات شريف و شخص روحاني****آرام دلي و مرهم جاني

خرم تن آن كه با تو پيوندد****وان حلقه كه در ميان ايشاني

من نيز به خدمتت كمر بندم****باشد كه غلام خويشتن خواني

بر خوان تو اين شكر كه مي بينم****بي فايده اي مگس كه مي راني

هر جا كه تو بگذري بدين خوبي****كس شك نكند كه سرو بستاني

هرك اين سر دست و ساعدت بيند****گر دل ندهد به پنجه بستاني

من جسم چنين نديده ام هرگز****چندان كه قياس مي كنم جاني

بر ديده من برو كه مخدومي****پروانه به خون بده كه سلطاني

من سر ز خط تو بر نمي گيرم****ور چون قلمم به سر بگرداني

اين گرد كه بر رخست مي بيني****وان درد كه در دلست مي داني

دودي كه بيايد از دل سعدي****پيداست كه آتشيست پنهاني

مي گويد و جان به رقص مي آيد****خوش مي رود اين سماع روحاني

غزل 613: ذوقي چنان ندارد بي دوست زندگاني

ذوقي چنان ندارد بي دوست زندگاني****دودم به سر برآمد زين آتش نهاني

شيراز در نبسته ست از كاروان وليكن****ما را نمي گشايند از قيد مهرباني

اشتر كه اختيارش در دست خود نباشد****مي بايدش كشيدن باري به ناتواني

خون هزار وامق خوردي به دلفريبي****دست از هزار عذرا بردي به دلستاني

صورت نگار چيني بي خويشتن بماند****گر صورتت ببيند سر تا به سر معاني

اي بر در سرايت غوغاي عشقبازان****همچون بر آب شيرين آشوب كارواني

تو فارغي و عشقت بازيچه مي نمايد****تا خرمنت نسوزد تشويش ما نداني

مي گفتمت كه جاني ديگر دريغم آيد****گر جوهري به از جان ممكن بود تو آني

سروي چو در سماعي بدري چو در حديثي****صبحي چو در كناري شمعي چو در مياني

اول چنين نبودي باري حقيقتي شد****دي حظ نفس بودي امروز قوت جاني

شهر آن توست و شاهي فرماي هر چه خواهي****گر بي عمل ببخشي ور بي گنه براني

روي اميد

سعدي بر خاك آستانست****بعد از تو كس ندارد يا غايه الاماني

غزل 614: كبر يك سو نه اگر شاهد درويشاني

كبر يك سو نه اگر شاهد درويشاني****ديو خوش طبع به از حور گره پيشاني

آرزو مي كندم با تو دمي در بستان****يا به هر گوشه كه باشد كه تو خود بستاني

با من كشته هجران نفسي خوش بنشين****تا مگر زنده شوم زان نفس روحاني

گر در آفاق بگردي بجز آيينه تو را****صورتي كس ننمايد كه بدو مي ماني

هيچ دوراني بي فتنه نگويند كه بود****تو بدين حسن مگر فتنه اين دوراني

مردم از ترس خدا سجده رويت نكنند****بامدادت كه ببينند و من از حيراني

گرم از پيش براني و به شوخي نروم****عفو فرماي كه عجزست نه بي فرماني

نه گزيرست مرا از تو نه امكان گريز****چاره صبرست كه هم دردي و هم درماني

بندگان را نبود جز غم آزادي و من****پادشاهي كنم ار بنده خويشم خواني

زين سخن هاي دلاويز كه شرح غم توست****خرمني دارم و ترسم به جوي نستاني

تو كه يك روز پراكنده نبودست دلت****صورت حال پراكنده دلان كي داني

نفسي بنده نوازي كن و بنشين ار چند****آتشي نيست كه او را به دمي بنشاني

سخن زنده دلان گوش كن از كشته خويش****چون دلم زنده نباشد كه تو در وي جاني

اين تواني كه نيايي ز در سعدي باز****ليك بيرون روي از خاطر او نتواني

غزل 615: ندانمت به حقيقت كه در جهان به كه ماني

ندانمت به حقيقت كه در جهان به كه ماني****جهان و هر چه در او هست صورتند و تو جاني

به پاي خويشتن آيند عاشقان به كمندت****كه هر كه را تو بگيري ز خويشتن برهاني

مرا مپرس كه چوني به هر صفت كه تو خواهي****مرا مگوي كه چه نامي به هر لقب كه تو خواني

چنان به نظره اول ز شخص مي ببري دل****كه باز مي نتواند گرفت نظره ثاني

تو پرده پيش گرفتي و ز اشتياق جمالت****ز پرده ها به درافتاد

رازهاي نهاني

بر آتش تو نشستيم و دود شوق برآمد****تو ساعتي ننشستي كه آتشي بنشاني

چو پيش خاطرم آيد خيال صورت خوبت****ندانمت كه چه گويم ز اختلاف معاني

مرا گناه نباشد نظر به روي جوانان****كه پير داند مقدار روزگار جواني

تو را كه ديده ز خواب و خمار باز نباشد****رياضت من شب تا سحر نشسته چه داني

من اي صبا ره رفتن به كوي دوست ندانم****تو مي روي به سلامت سلام من برساني

سر از كمند تو سعدي به هيچ روي نتابد****اسير خويش گرفتي بكش چنان كه تو داني

غزل 616: نگويم آب و گلست آن وجود روحاني

نگويم آب و گلست آن وجود روحاني****بدين كمال نباشد جمال انساني

اگر تو آب و گلي همچنان كه ساير خلق****گل بهشت مخمر به آب حيواني

به هر چه خوبتر اندر جهان نظر كردم****كه گويمش به تو ماند تو خوبتر ز آني

وجود هر كه نگه مي كنم ز جان و جسد****مركبست و تو از فرق تا قدم جاني

گرت در آينه سيماي خويش دل ببرد****چو من شوي و به درمان خويش درماني

دلي كه با سر زلفت تعلقي دارد****چگونه جمع شود با چنان پريشاني

مرا كه پيش تو اقرار بندگي كردم****رواست گر بنوازي و گر برنجاني

ولي خلاف بزرگان كه گفته اند مكن****بكن هر آن چه بشايد نه هر چه بتواني

طمع مدار كه از دامنت بدارم دست****به آستين ملالي كه بر من افشاني

فداي جان تو گر من فدا شوم چه شود****براي عيد بود گوسفند قرباني

روان روشن سعدي كه شمع مجلس توست****به هيچ كار نيايد گرش نسوزاني

غزل 617: نه طريق دوستانست و نه شرط مهرباني

نه طريق دوستانست و نه شرط مهرباني****كه به دوستان يك دل سر دست برفشاني

دلم از تو چون برنجد كه به وهم درنگنجد****كه جواب تلخ گويي تو بدين شكردهاني

نفسي بيا و بنشين سخني بگو و بشنو****كه به تشنگي بمردم بر آب زندگاني

غم دل به كس نگويم كه بگفت رنگ رويم****تو به صورتم نگه كن كه سرايرم بداني

عجبت نيايد از من سخنان سوزناكم****عجب است اگر بسوزم چو بر آتشم نشاني؟

دل عارفان ببردند و قرار پارسايان****همه شاهدان به صورت تو به صورت و معاني

نه خلاف عهد كردم كه حديث جز تو گفتم****همه بر سر زبانند و تو در ميان جاني

اگرت به هر كه دنيا بدهند حيف باشد****و گرت به هر چه عقبي بخرند رايگاني

تو نظير من ببيني و بديل من بگيري****عوض

تو من نيابم كه به هيچ كس نماني

نه عجب كمال حسنت كه به صد زبان بگويم****كه هنوز پيش ذكرت خجلم ز بي زباني

مده اي رفيق پندم كه نظر بر او فكندم****تو ميان ما نداني كه چه مي رود نهاني

مزن اي عدو به تيرم كه بدين قدر نميرم****خبرش بگو كه جانت بدهم به مژدگاني

بت من چه جاي ليلي كه بريخت خون مجنون****اگر اين قمر ببيني دگر آن سمر نخواني

دل دردمند سعدي ز محبت تو خون شد****نه به وصل مي رساني نه به قتل مي رهاني

غزل 618: همه كس را تن و اندام و جمالست و جواني

همه كس را تن و اندام و جمالست و جواني****وين همه لطف ندارد تو مگر سرو رواني

نظر آوردم و بردم كه وجودي به تو ماند****همه اسمند و تو جسمي همه جسمند و تو جاني

تو مگر پرده بپوشي و كست روي نبيند****ور همين پرده زني پرده خلقي بدراني

تو نداني كه چرا در تو كسي خيره بماند****تا كسي همچو تو باشد كه در او خيره بماني

نوك تير مژه از جوشن جان مي گذراني****من تنك پوست نگفتم تو چنين سخت كماني

هر چه در حسن تو گويند چناني به حقيقت****عيبت آنست كه با ما به ارادت نه چناني

رمقي بيش نماندست گرفتار غمت را****چند مجروح توان داشت بكش تا برهاني

بيش از اين صبر ندارم كه تو هر دم بر قومي****بنشيني و مرا بر سر آتش بنشاني

گر بميرد عجب ار شخص و دگر زنده نباشد****كه براني ز در خويش و دگربار بخواني

سعديا گر قدمت راه به پايان نرساند****باري اندر طلبش عمر به پايان برساني

غزل 619: چرا به سركشي از من عنان بگرداني

چرا به سركشي از من عنان بگرداني****مكن كه بيخودم اندر جهان بگرداني

ز دست عشق تو يك روز دين بگردانم****چه گردد ار دل نامهربان بگرداني

گر اتفاق نيفتد قدم كه رنجه كني****به ذكر ما چه شود گر زبان بگرداني

گمان مبر كه بداريم دستت از فتراك****بدين قدر كه تو از ما عنان بگرداني

وجود من چو قلم سر نهاده بر خط توست****بگردم ار به سرم همچنان بگرداني

اگر قدم ز من ناشكيب واگيري****و گر نظر ز من ناتوان بگرداني

ندانمت ز كجا آن سپر به دست آيد****كه تير آه من از آسمان بگرداني

گرم ز پاي سلامت به سر دراندازي****ورم ز دست ملامت به جان بگرداني

سر ارادت سعدي گمان مبر هرگز****كه تا قيامت از اين

آستان بگرداني

غزل 620: فرخ صباح آن كه تو بر وي نظر كني

فرخ صباح آن كه تو بر وي نظر كني****فيروز روز آن كه تو بر وي گذر كني

آزاد بنده اي كه بود در ركاب تو****خرم ولايتي كه تو آن جا سفر كني

ديگر نبات را نخرد مشتري به هيچ****يك بار اگر تبسم همچون شكر كني

اي آفتاب روشن و اي سايه هماي****ما را نگاهي از تو تمامست اگر كني

من با تو دوستي و وفا كم نمي كنم****چندان كه دشمني و جفا بيشتر كني

مقدور من سريست كه در پايت افكنم****گر زان كه التفات بدين مختصر كني

عمريست تا به ياد تو شب روز مي كنم****تو خفته اي كه گوش به آه سحر كني

داني كه رويم از همه عالم به روي توست****زنهار اگر تو روي به رويي دگر كني

گفتي كه دير و زود به حالت نظر كنم****آري كني چو بر سر خاكم گذر كني

شرطست سعديا كه به ميدان عشق دوست****خود را به پيش تير ملامت سپر كني

وز عقل بهترت سپري بايد اي حكيم****تا از خدنگ غمزه خوبان حذر كني

غزل 621: سرو ايستاده به چو تو رفتار مي كني

سرو ايستاده به چو تو رفتار مي كني****طوطي خموش به چو تو گفتار مي كني

كس دل به اختيار به مهرت نمي دهد****دامي نهاده اي كه گرفتار مي كني

تو خود چه فتنه اي كه به چشمان ترك مست****تاراج عقل مردم هشيار مي كني

از دوستي كه دارم و غيرت كه مي برم****خشم آيدم كه چشم به اغيار مي كني

گفتي نظر خطاست تو دل مي بري رواست****خود كرده جرم و خلق گنهكارمي كني

هرگز فرامشت نشود دفتر خلاف****با دوستان چنين كه تو تكرار مي كني

دستان به خون تازه بيچارگان خضاب****هرگز كس اين كند كه تو عيار مي كني

با دشمنان موافق و با دوستان به خشم****ياري نباشد اين كه تو با يار مي كني

تا من سماع مي شنوم پند نشنوم****اي مدعي نصيحت بي كار مي كني

گر تيغ مي زني

سپر اينك وجود من****صلحست از اين طرف كه تو پيكار مي كني

از روي دوست تا نكني رو به آفتاب****كز آفتاب روي به ديوار مي كني

زنهار سعدي از دل سنگين كافرش****كافر چه غم خورد چو تو زنهار مي كني

غزل 622: چشم رضا و مرحمت بر همه باز مي كني

چشم رضا و مرحمت بر همه باز مي كني****چون كه به بخت ما رسد اين همه ناز مي كني

اي كه نيازموده اي صورت حال بي دلان****عشق حقيقتست اگر حمل مجاز مي كني

اي كه نصيحتم كني كز پي او دگر مرو****در نظر سبكتكين عيب اياز مي كني

پيش نماز بگذرد سرو روان و گويدم****قبله اهل دل منم سهو نماز مي كني

دي به اميد گفتمش داعي دولت توام****گفت دعا به خود بكن گر به نياز مي كني

گفتم اگر لبت گزم مي خورم و شكر مزم****گفت خوري اگر پزم قصه دراز مي كني

سعدي خويش خوانيم پس به جفا برانيم****سفره اگر نمي نهي در به چه باز مي كني

غزل 623: ديدار مي نمايي و پرهيز مي كني

ديدار مي نمايي و پرهيز مي كني****بازار خويش و آتش ما تيز مي كني

گر خون دل خوري فرح افزاي مي خوري****ور قصد جان كني طرب انگيز مي كني

بر تلخ عيشي من اگر خنده آيدت****شايد كه خنده شكرآميز مي كني

حيران دست و دشنه زيبات مانده ام****كآهنگ خون من چه دلاويز مي كني

سعدي گلت شكفت همانا كه صبحدم****فرياد بلبلان سحرخيز مي كني

غزل 624: روزي به زنخدانت گفتم به سيميني

روزي به زنخدانت گفتم به سيميني****گفت ار نظري داري ما را به از اين بيني

خورشيد و گلت خوانم هم ترك ادب باشد****چرخ مه و خورشيدي باغ گل و نسريني

حاجت به نگاريدن نبود رخ زيبا را****تو ماه پري پيكر زيبا و نگاريني

بر بستر هجرانت شايد كه نپرسندم****كس سوخته خرمن را گويد به چه غمگيني

بنشين كه فغان از ما برخاست در ايامت****بس فتنه كه برخيزد هر جا كه تو بنشيني

گر بنده خود خواني افتيم به سلطاني****ور روي بگرداني رفتيم به مسكيني

كس عيب نيارد گفت آن را كه تو بپسندي****كس رد نتواند كرد آن را كه تو بگزيني

عشق لب شيرينت روزي بكشد سعدي****فرهاد چنين كشته ست آن شوخ به شيريني

غزل 625: شبست و شاهد و شمع و شراب و شيريني

شبست و شاهد و شمع و شراب و شيريني****غنيمتست چنين شب كه دوستان بيني

به شرط آن كه منت بنده وار در خدمت****بايستم تو خداوندوار بنشيني

ميان ما و شما عهد در ازل رفته ست****هزار سال برآيد همان نخستيني

چو صبرم از تو ميسر نمي شود چه كنم****به خشم رفتم و بازآمدم به مسكيني

به حكم آن كه مرا هيچ دوست چون تو به دست****نيايد و تو به از من هزار بگزيني

به رنگ و بوي بهار اي فقير قانع باش****چو باغبان نگذارد كه سيب و گل چيني

تفاوتي نكند گر ترش كني ابرو****هزار تلخ بگويي هنوز شيريني

لگام بر سر شيران كند صلابت عشق****چنان كشد كه شتر را مهار دربيني

ز نيكبختي سعديست پاي بند غمت****زهي كبوتر مقبل كه صيد شاهيني

مرا شكيب نمي باشد اي مسلمانان****ز روي خوب لكم دينكم ولي ديني

غزل 626: امروز چناني اي پري روي

امروز چناني اي پري روي****كز ماه به حسن مي بري گوي

مي آيي و در پي تو عشاق****ديوانه شده دوان به هر سوي

اينك من و زنگيان كافر****وان ملعب لعبتان جادوي

آورده ز غمزه سحر در چشم****درداده ز فتنه تاب در موي

وز بهر شكار دل نهاده****تير مژه در كمان ابروي

نرخ گل و گلشكر شكسته****زان چهره خوب و لعل دلجوي

چاكر شده شه اخترانت****شير فلك شده سگ كوي

بر بام سراچه جمالت****كيوان شده پاسبان هندوي

عارض به مثل چو برگ نسرين****بالا به صفت چو سرو خودروي

گويي به چه شانه كرده اي زلف****يا خود به چه آب شسته اي روي

كز روي به لاله مي دهي رنگ****وز زلف به مشك مي دهي بوي

چون سعدي صد هزار بلبل****گلزار رخ تو را غزل گوي

غزل 627: خواهم اندر پايش افتادن چو گوي

خواهم اندر پايش افتادن چو گوي****ور به چوگانم زند هيچش مگوي

بر سر عشاق طوفان گو ببار****در ره مشتاق پيكان گو بروي

گر به داغت مي كند فرمان ببر****ور به دردت مي كشد درمان مجوي

ناودان چشم رنجوران عشق****گر فروريزند خون آيد به جوي

شاد باش اي مجلس روحانيان****تا كه خورد اين مي كه من مستم به بوي

هر كه سودانامه سعدي نبشت****دفتر پرهيزگاري گو بشوي

هر كه نشنيدست وقتي بوي عشق****گو به شيراز آي و خاك من ببوي

غزل 628: تا كي روم از عشق تو شوريده به هر سوي

تا كي روم از عشق تو شوريده به هر سوي****تا كي دوم از شور تو ديوانه به هر كوي

صد نعره همي آيدم از هر بن مويي****خود در دل سنگين تو نگرفت سر موي

بر ياد بناگوش تو بر باد دهم جان****تا باد مگر پيش تو بر خاك نهد روي

سرگشته چو چوگانم و در پاي سمندت****مي افتم و مي گردم چون گوي به پهلوي

خود كشته ابروي توام من به حقيقت****گر كشتنيم بازبفرماي به ابروي

آنان كه به گيسو دل عشاق ربودند****از دست تو در پاي فتادند چو گيسوي

تا عشق سرآشوب تو همزانوي ما شد****سر برنگرفتم به وفاي تو ز زانوي

بيرون نشود عشق توام تا ابد از دل****كاندر ازلم حرز تو بستند به بازوي

عشق از دل سعدي به ملامت نتوان برد****گر رنگ توان برد به آب از رخ هندوي

غزل 629: گلست آن ياسمن يا ماه يا روي

گل است آن ياسمن يا ماه يا روي****شب است آن يا شبه يا مشك يا موي

لبت دانم كه ياقوت است و تن سيم****نمي دانم دلت سنگ است يا روي

نپندارم كه در بستان فردوس****برويد چون تو سروي بر لب جوي

چه شيرين لب سخنگويي كه عاجز****فرو مي ماند از وصفت سخنگوي

به بويي الغياث از ما برآيد****كه اي باد از كجا آوردي اين بوي

الا اي ترك آتشروي ساقي****به آب باده عقل از من فروشوي

چه شهرآشوبي اي دلبند خودراي****چه بزم آرايي اي گلبرگ خودروي

چو در ميدان عشق افتادي اي دل****ببايد بودنت سرگشته چون گوي

دلا گر عاشقي مي سوز و مي ساز****تنا گر طالبي مي پرس و مي پوي

در اين ره جان بده يا ترك ما گير****بر اين در سر بنه يا غير ما جوي

بدانديشان ملامت مي كنندم****كه تا چند احتمال يار بدخوي

محال است اين كه ترك دوست هرگز****بگويد سعدي اي دشمن تو مي گوي

غزل 630: مرحبا اي نسيم عنبربوي

مرحبا اي نسيم عنبربوي****خبري زان به خشم رفته بگوي

دلبر سست مهر سخت كمان****صاحب دوست روي دشمن خوي

گو دگر گر هلاك من خواهي****بي گناهم بكش بهانه مجوي

تشنه ترسم كه منقطع گردد****ور نه بازآيد آب رفته به جوي

صبر ديديم در مقابل شوق****آتش و پنبه بود و سنگ و سبوي

هر كه با دوستي سري دارد****گو دو دست از مراد خويش بشوي

تا گرفتار خم چوگاني****احتمالت ضرورتست چو گوي

پادشاهان و گنج و خيل و حشم****عارفان و سماع و هاياهوي

سعديا شور عشق مي گويد****سخنانت نه طبع شيرين گوي

هر كسي را نباشد اين گفتار****عود ناسوخته ندارد بوي

غزل 631: وقت آن آمد كه خوش باشد كنار سبزه جوي

وقت آن آمد كه خوش باشد كنار سبزه جوي****گر سر صحرات باشد سروبالايي بجوي

ور به خلوت با دلارامت ميسر مي شود****در سرايت خود گل افشانست سبزي گو مروي

اي نسيم كوي معشوق اين چه باد خرمست****تا كجا بودي كه جانم تازه مي گردد به بوي

مطربان گويي در آوازند و مستان در سماع****شاهدان در حالت و شوريدگان درهاي و هوي

اي رفيق آنچ از بلاي عشق بر من مي رود****گر به ترك من نمي گويي به ترك من بگوي

اي كه پاي رفتنت كندست و راه وصل تند****بازگشتن هم نشايد تا قدم داري بپوي

گر ببيني گريه زارم نداني فرق كرد****كآب چشمست اين كه پيشت مي رود يا آب جوي

گوي را گفتند كاي بيچاره سرگردان مباش****گوي مسكين را چه تاوانست چوگان را به گوي

اي كه گفتي دل بشوي از مهر يار مهربان****من دل از مهرش نمي شويم تو دست از من بشوي

سعديا عاشق نشايد بودن اندر خانقاه****شاهدبازي فراخ و زاهدان تنگ خوي

غزل 632: سرو سيمينا به صحرا مي روي

سرو سيمينا به صحرا مي روي****نيك بدعهدي كه بي ما مي روي

كس بدين شوخي و رعنايي نرفت****خود چنيني يا به عمدا مي روي

روي پنهان دارد از مردم پري****تو پري روي آشكارا مي روي

گر تماشا مي كني در خود نگر****يا به خوشتر زين تماشا مي روي

مي نوازي بنده را يا مي كشي****مي نشيني يك نفس يا مي روي

اندرونم با تو مي آيد وليك****خائفم گر دست غوغا مي روي

ما خود اندر قيد فرمان توايم****تا كجا ديگر به يغما مي روي

جان نخواهد بردن از تو هيچ دل****شهر بگرفتي به صحرا مي روي

گر قدم بر چشم من خواهي نهاد****ديده بر ره مي نهم تا مي روي

ما به دشنام از تو راضي گشته ايم****وز دعاي ما به سودا مي روي

گر چه آرام از دل ما مي رود****همچنين مي رو كه زيبا مي روي

ديده سعدي و دل همراه توست****تا نپنداري كه

تنها مي روي

غزل 633: اي باد صبحدم خبر دلستان بگوي

اي باد صبحدم خبر دلستان بگوي****وصف جمال آن بت نامهربان بگوي

بگذار مشك و بوي سر زلف او بيار****ياد شكر مكن سخني زان دهان بگوي

بستم به عشق موي ميانش كمر چو مور****گر وقت بيني اين سخن اندر ميان بگوي

با بلبلان سوخته بال ضمير من****پيغام آن دو طوطي شكرفشان بگوي

دانم كه باز بر سر كويش گذر كني****گر بشنود حديث منش در نهان بگوي

كاي دل ربوده از بر من حكم از آن توست****گر نيز گوييم به مثل ترك جان بگوي

هر لحظه راز دل جهدم بر سر زبان****دل مي تپد كه عمر بشد وارهان بگوي

سر دل از زبان نشود هرگز آشكار****گر دل موافقت نكند كاي زبان بگوي

اي باد صبح دشمن سعدي مراد يافت****نزديك دوستان وي اين داستان بگوي

غزل 634: اي كه به حسن قامتت سرو نديده ام سهي

اي كه به حسن قامتت سرو نديده ام سهي****گر همه دشمني كني از همه دوستان بهي

جور بكن كه حاكمان جور كنند بر رهي****شير كه پايبند شد تن بدهد به روبهي

از نظرت كجا رود ور برود تو همرهي****رفت و رها نمي كني آمد و ره نمي دهي

شايد اگر نظر كني اي كه ز دردم آگهي****ور نكني اثر كند دود دل سحرگهي

سعدي و عمر و زيد را هيچ محل نمي نهي****وين همه لاف مي زنيم از دهل ميان تهي

غزل 635: اگرم حيات بخشي و گرم هلاك خواهي

اگرم حيات بخشي و گرم هلاك خواهي****سر بندگي به حكمت بنهم كه پادشاهي

من اگر هزار خدمت بكنم گناهكارم****تو هزار خون ناحق بكني و بي گناهي

به كسي نمي توانم كه شكايت از تو خوانم****همه جانب تو خواهند و تو آن كني كه خواهي

تو به آفتاب ماني ز كمال حسن طلعت****كه نظر نمي تواند كه ببيندت كه ماهي

من اگر چنان كه نهيست نظر به دوست كردن****همه عمر توبه كردم كه نگردم از مناهي

به خداي اگر به دردم بكشي كه برنگردم****كسي از تو چون گريزد كه تواش گريزگاهي

منم اي نگار و چشمي كه در انتظار رويت****همه شب نخفت مسكين و بخفت مرغ و ماهي

و گر اين شب درازم بكشد در آرزويت****نه عجب كه زنده گردم به نسيم صبحگاهي

غم عشق اگر بكوشم كه ز دوستان بپوشم****سخنان سوزناكم بدهد بر آن گواهي

خضري چو كلك سعدي همه روز در سياحت****نه عجب گر آب حيوان به درآيد از سياهي

غزل 636: نشنيده ام كه ماهي بر سر نهد كلاهي

نشنيده ام كه ماهي بر سر نهد كلاهي****يا سرو با جوانان هرگز رود به راهي

سرو بلند بستان با اين همه لطافت****هر روزش از گريبان سر برنكرد ماهي

گر من سخن نگويم در حسن اعتدالت****بالات خود بگويد زين راستتر گواهي

روزي چو پادشاهان خواهم كه برنشيني****تا بشنوي ز هر سو فرياد دادخواهي

با لشكرت چه حاجت رفتن به جنگ دشمن****تو خود به چشم و ابرو برهم زني سپاهي

خيلي نيازمندان بر راهت ايستاده****گر مي كني به رحمت در كشتگان نگاهي

ايمن مشو كه رويت آيينه ايست روشن****تا كي چنين بماند وز هر كناره آهي

گويي چه جرم ديدي تا دشمنم گرفتي****خود را نمي شناسم جز دوستي گناهي

اي ماه سروقامت شكرانه سلامت****از حال زيردستان مي پرس گاه گاهي

شيري در اين قضيت كهتر شده ز موري****كوهي در اين ترازو

كمتر شده ز كاهي

ترسم چو بازگردي از دست رفته باشم****وز رستني نبيني بر گور من گياهي

سعدي به هر چه آيد گردن بنه كه شايد****پيش كه داد خواهي از دست پادشاهي

غزل 637: ندانم از من خسته جگر چه مي خواهي

ندانم از من خسته جگر چه مي خواهي****دلم به غمزه ربودي دگر چه مي خواهي

اگر تو بر دل آشفتگان ببخشايي****ز روزگار من آشفته تر چه مي خواهي

به هرزه عمر من اندر سر هواي تو شد****جفا ز حد بگذشت اي پسر چه مي خواهي

ز ديده و سر من آن چه اختيار توست****به ديده هر چه تو گويي به سر چه مي خواهي

شنيده ام كه تو را التماس شعر رهيست****تو كان شهد و نباتي شكر چه مي خواهي

به عمري از رخ خوب تو برده ام نظري****كنون غرامت آن يك نظر چه مي خواهي

دريغ نيست ز تو هر چه هست سعدي را****وي آن كند كه تو گويي دگر چه مي خواهي

ترجيع بند

اي سرو بلند قامت دوست****وه وه كه شمايلت چه نيكوست

در پاي لطافت تو ميراد****هر سرو سهي كه بر لب جوست

نازك بدني كه مي نگنجد****در زير قبا چو غنچه در پوست

مه پاره به بام اگر برآيد****كه فرق كند كه ماه يا اوست؟

آن خرمن گل نه گل كه باغست****نه باغ ارم كه باغ مينوست

آن گوي معنبرست در جيب****يا بوي دهان عنبرين بوست

در حلقهٔ صولجان زلفش****بيچاره دل اوفتاده چون گوست

مي سوزد و همچنان هوادار****مي ميرد و همچنان دعاگوست

خون دل عاشقان مشتاق****در گردن ديدهٔ بلاجوست

من بندهٔ لعبتان سيمين****كاخر دل آدمي نه از روست

بسيار ملامتم بكردند****كاندر پي او مرو كه بدخوست

اي سخت دلان سست پيمان****اين شرط وفا بود كه بي دوست

بنشينم و صبر پيش گيرم****دنبالهٔ كار خويش گيرم

در عهد تو اي نگار دلبند****بس عهد كه بشكنند و سوگند

ديگر نرود به هيچ مطلوب****خاطر كه گرفت با تو پيوند

از پيش تو راه رفتنم نيست****همچون مگس از برابر قند

عشق آمد و رسم عقل برداشت****شوق آمد و بيخ صبر بركند

در هيچ زمانه اي نزادست****مادر به جمال چون تو فرزند

باد است نصيحت رفيقان****و

اندوه فراق كوه الوند

من نيستم ار كسي دگر هست****از دوست به ياد دوست خرسند

اين جور كه مي بريم تا كي؟****وين صبر كه مي كنيم تا چند؟

چون مرغ به طمع دانه در دام****چون گرگ به بوي دنبه در بند

افتادم و مصلحت چنين بود****بي بند نگيرد آدمي پند

مستوجب اين و بيش ازينم****باشد كه چو مردم خردمند

بنشينم و صبر پيش گيرم****دنبالهٔ كار خويش گيرم

امروز جفا نمي كند كس****در شهر مگر تو مي كني بس

در دام تو عاشقان گرفتار****در بند تو دوستان محبس

يا محرقتي بنار خد****من جمرتها السراج تقبس

صبحي كه مشام جان عشاق****خوشبوي كند اذا تنفس

استقبله و ان تولي****استأنسه و ان تعبس

اندام تو خود حرير چينست****ديگر چه كني قباي اطلس؟

من در همه قولها فصيحم****در وصف شمايل تو اخرس

جان در قدمت كنم وليكن****ترسم ننهي تو پاي بر خس

اي صاحب حسن در وفا كوش****كاين حسن وفا نكرد با كس

آخر به زكات تندرستي****فرياد دل شكستگان رس

من بعد مكن چنان كزين پيش****ورنه به خدا كه من ازين پس

بنشينم و صبر پيش گيرم****دنبالهٔ كار خويش گيرم

گفتار خوش و لبان باريك****ما أطيب فاك جل باريك

از روي تو ماه آسمان را****شرم آمد و شد هلال باريك

يا قاتلتي بسيف لحظ****والله قتلتني بهاتيك

از بهر خدا، كه مالكان، جور****چندين نكنند بر مماليك

شايد كه به پادشه بگويند****ترك تو بريخت خون تاجيك

داني كه چه شب گذشت بر من؟****لايأت بمثلها اعاديك

با اينهمه گر حيات باشد****هم روز شود شبان تاريك

في الجمله نماند صبر و آرام****كم تزجرني و كم اداريك

دردا كه به خيره عمر بگذشت****اي دل تو مرا نمي گذاريك

بنشينم و صبر پيش گيرم****دنبالهٔ كار خويش گيرم

چشمي كه نظر نگه ندارد****بس فتنه كه با سر دل آرد

آهوي كمند زلف خوبان****خود را به هلاك مي سپارد

فرياد ز دست نقش، فرياد****و آن دست كه

نقش مي نگارد

هرجا كه مولهي چو فرهاد****شيرين صفتي برو گمارد

كس بار مشاهدت نچيند****تا تخم مجاهدت نكارد

ناليدن عاشقان دلسوز****ناپخته مجاز مي شمارد

عيبش مكنيد هوشمندان****گر سوخته خرمني بزارد

خاري چه بود به پاي مشتاق؟****تيغيش بران كه سر نخارد

حاجت به در كسيست ما را****كاو حاجت كس نمي گزارد

گويند برو ز پيش جورش****من مي روم او نمي گذارد

من خود نه به اختيار خويشم****گر دست ز دامنم بدارد

بنشينم و صبر پيش گيرم****دنبالهٔ كار خويش گيرم

بعد از طلب تو در سرم نيست****غير از تو به خاطر اندرم نيست

ره مي ندهي كه پيشت آيم****وز پيش تو ره كه بگذرم نيست

من مرغ زبون دام انسم****هرچند كه مي كشي پرم نيست

گر چون تو پري در آدميزاد****گويند كه هست باورم نيست

مهر از همه خلق برگرفتم****جز ياد تو در تصورم نيست

گويند بكوش تا بيابي****مي كوشم و بخت ياورم نيست

قسمي كه مرا نيافريدند****گر جهد كنم ميسرم نيست

اي كاش مرا نظر نبودي****چون حظ نظر برابرم نيست

فكرم به همه جهان بگرديد****وز گوشهٔ صبر بهترم نيست

با بخت جدل نمي توان كرد****اكنون كه طريق ديگرم نيست

بنشينم و صبر پيش گيرم****دنبالهٔ كار خويش گيرم

اي دل نه هزار عهد كردي****كاندر طلب هوا نگردي؟

كس را چه گنه تو خويشتن را****بر تيغ زدي و زخم خوردي

ديدي كه چگونه حاصل آمد****از دعوي عشق روي زردي؟

يا دل بنهي به جور و بيداد****يا قصهٔ عشق درنوردي

اي سيم تن سياه گيسو****كز فكر سرم سپيد كردي

بسيار سيه، سپيد كردست****دوران سپهر لاجوردي

صلحست ميان كفر و اسلام****با ما تو هنوز در نبردي

سر بيش گران مكن، كه كرديم****اقرار به بندگي و خردي

با درد توام خوشست ازيراك****هم دردي و هم دواي دردي

گفتي كه صبور باش، هيهات****دل موضع صبر بود و بردي

هم چاره تحملست و تسليم****ورنه به كدام جهد و مردي

بنشينم و صبر پيش گيرم****دنبالهٔ

كار خويش گيرم

بگذشت و نگه نكرد با من****در پاي كشان، ز كبر دامن

دو نرگس مست نيم خوابش****در پيش و به حسرت از قفا من

اي قبلهٔ دوستان مشتاق****گر با همه آن كني كه با من

بسيار كسان كه جان شيرين****در پاي تو ريزد اولا من

گفتم كه شكايتي بخوانم****از دست تو پيش پادشا من

كاين سخت دلي و سست مهري****جرم از طرف تو بود يا من؟

ديدم كه نه شرط مهربانيست****گر بانگ برآرم از جفا من

گر سر برود فداي پايت****دست از تو نمي كنم رها من

جز وصل توام حرام بادا****حاجت كه بخواهم از خدا من

گويندم ازو نظر بپرهيز****پرهيز ندانم از قضا من

هرگز نشنيده اي كه ياري****بي يار صبور بود تا من

بنشينم و صبر پيش گيرم****دنبالهٔ كار خويش گيرم

اي روي تو آفتاب عالم****انگشت نماي آل آدم

احياي روان مردگان را****بويت نفس مسيح مريم

بر جان عزيزت آفرين باد****بر جسم شريفت اسم اعظم

محبوب مني چو ديدهٔ راست****اي سرو روان به ابروي خم

دستان كه تو داري از پريروي****بس دل ببري به كف و معصم

تنها نه منم اسير عشقت****خلقي متعشقند و من هم

شيرين جهان تويي به تحقيق****بگذار حديث ما تقدم

خوبيت مسلمست و ما را****صبر از تو نمي شود مسلم

تو عهد وفاي خود شكستي****وز جانب ما هنوز محكم

مگذار كه خستگان بميرند****دور از تو به انتظار مرهم

بي ما تو به سر بري همه عمر****من بي تو گمان مبر كه يكدم

بنشينم و صبر پيش گيرم****دنبالهٔ كار خويش گيرم

گل را مبريد پيش من نام****با حسن وجود آن گل اندام

انگشت نماي خلق بوديم****مانند هلال از آن مه تام

بر ما همه عيب ها بگفتند****يا قوم الي متي و حتام؟

ما خود زده ايم جام بر سنگ****ديگر مزنيد سنگ بر جام

آخر نگهي به سوي ما كن****اي دولت خاص و حسرت عام

بس در طلب

تو ديگ سودا****پختيم و هنوز كار ما خام

درمان اسير عشق صبرست****تا خود به كجا رسد سرانجام

من در قدم تو خاك بادم****باشد كه تو بر سرم نهي گام

دور از تو شكيب چند باشد؟****ممكن نشود بر آتش آرام

در دام غمت چو مرغ وحشي****مي پيچم و سخت مي شود دام

من بي تو نه راضيم وليكن****چون كام نمي دهي به ناكام

بنشينم و صبر پيش گيرم****دنبالهٔ كار خويش گيرم

اي زلف تو هر خمي كمندي****چشمت به كرشمه چشم بندي

مخرام بدين صفت مبادا****كز چشم بدت رسد گزندي

اي آينه ايمني كه ناگاه****در تو رسد آه دردمندي

يا چهره بپوش يا بسوزان****بر روي چو آتشت سپندي

ديوانهٔ عشقت اي پريروي****عاقل نشود به هيچ پندي

تلخست دهان عيشم از صبر****اي تنگ شكر بيار قندي

اي سرو به قامتش چه ماني؟****زيباست ولي نه هر بلندي

گريم به اميد و دشمنانم****بر گريه زنند ريشخندي

كاجي ز درم درآمدي دوست****تا ديدهٔ دشمنان بكندي

يارب چه شدي اگر به رحمت****باري سوي ما نظر فكندي؟

يكچند به خيره عمر بگذشت****من بعد بر آن سرم كه چندي

بنشينم و صبر پيش گيرم****دنبالهٔ كار خويش گيرم

آيا كه به لب رسيد جانم****آوخ كه ز دست شد عنانم

كس ديد چو من ضعيف هرگز****كز هستي خويش درگمانم؟

پروانه ام اوفتان و خيزان****يكباره بسوز و وارهانم

گر لطف كني بجاي اينم****ور جور كني سزاي آنم

جز نقش تو نيست در ضميرم****جز نام تو نيست بر زبانم

گر تلخ كني به دوريم عيش****يادت چو شكر كند دهانم

اسرار تو پيش كس نگويم****اوصاف تو پيش كس نخوانم

با درد تو ياوري ندارم****وز دست تو مخلصي ندانم

عاقل بجهد ز پيش شمشير****من كشتهٔ سر بر آستانم

چون در تو نمي توان رسيدن****به زان نبود كه تا توانم

بنشينم و صبر پيش گيرم****دنبالهٔ كار خويش گيرم

آن برگ گلست يا بناگوش****يا سبزه به گرد چشمهٔ

نوش

دست چو مني قيامه باشد****با قامت چون تويي در آغوش

من ماه نديده ام كله دار****من سرو نديده ام قباپوش

وز رفتن و آمدن چه گويم؟****مي آرد و جد و مي برد هوش

روزي دهني به خنده بگشاد****پسته، دهن تو گفت خاموش

خاطر پي زهد و توبه مي رفت****عشق آمد و گفت زرق مفروش

مستغرق يادت آنچنانم****كم هستي خويش شد فراموش

ياران به نصيحتم چه گويند****بنشين و صبور باش و مخروش

اي خام من اينچنين بر آتش****عيبم مكن ار برآورم جوش

تا جهد بود به جان بكوشم****وانگه به ضرورت از بن گوش

بنشينم و صبر پيش گيرم****دنبالهٔ كار خويش گيرم

طاقت برسيد و هم بگفتم****عشقت كه ز خلق مي نهفتم

طاقم ز فراق و صبر و آرام****زآن روز كه با غم تو جفتم

آهنگ دراز شب ز من پرس****كز فرقت تو دمي نخفتم

بر هر مژه قطره اي چو الماس****دارم كه به گريه سنگ سفتم

گر كشته شوم عجب مداريد****من خود ز حيات در شگفتم

تقدير درين ميانم انداخت****چندانكه كناره مي گرفتم

دي بر سر كوي دوست لختي****خاك قدمش به ديده رفتم

نه خوارترم ز خاك بگذار****تا در قدم عزيزش افتم

زانگه كه برفتي از كنارم****صبر از دل ريش گفت رفتم

مي رفت و به كبر و ناز مي گفت****بي ما چه كني؟ به لابه گفتم

بنشينم و صبر پيش گيرم****دنبالهٔ كار خويش گيرم

باري بگذر كه در فراقت****خون شد دل ريش از اشتياقت

بگشاي دهن كه پاسخ تلخ****گويي شكرست در مذاقت

در كشتهٔ خويشتن نگه كن****روزي اگر افتد اتفاقت

تو خنده زنان چو شمع و خلقي****پروانه صفت در احتراقت

ما خود ز كدام خيل باشيم****تا خيمه زنيم در وثاقت؟

ما اخترت صبابتي ولكن****عيني نظرت و ما اطاقت

بس ديده كه شد در انتظارت****دريا و نمي رسد به ساقت

تو مست شراب و خواب و ما را****بيخوابي كشت در تياقت

نه قدرت با تو بودنم هست****نه طاقت

آنكه در فراقت

بنشينم و صبر پيش گيرم****دنبالهٔ كار خويش گيرم

آوخ كه چو روزگار برگشت****از من دل و صبر و يار برگشت

برگشتن ما ضرورتي بود****وآن شوخ به اختيار برگشت

پرورده بدم به روزگارش****خو كرد و چو روزگار برگشت

غم نيز چه بودي ار برفتي****آن روز كه غمگسار برگشت

رحمت كن اگر شكسته اي را****صبر از دل بيقرار برگشت

عذرش بنه ار به زير سنگي****سر كوفته اي چو مار برگشت

زين بحر عميق جان به در برد****آنكس كه هم از كنار برگشت

من ساكن خاك پاك عشقم****نتوانم ازين ديار برگشت

بيچارگيست چارهٔ عشق****داني چه كنم چو يار برگشت؟

بنشينم و صبر پيش گيرم****دنبالهٔ كار خويش گيرم

هر دل كه به عاشقي زبون نيست****دست خوش روزگار دون نيست

جز ديدهٔ شوخ عاشقان را****بر چهره دوان سرشك خون نيست

كوته نظري به خلوتم گفت****سودا مكن آخرت جنون نيست

گفتم ز تو كي برآيد اين دود****كت آتش غم در اندرون نيست؟

عاقل داند كه نالهٔ زار****از سوزش سينه اي برون نيست

تسليم قضا شود كزين قيد****كس را به خلاص رهنمون نيست

صبر ار نكنم چه چاره سازم؟****آرام دل از يكي فزون نيست

گر بكشد و گر معاف دارد****در قبضهٔ او چو من زبون نيست

داني به چه ماند آب چشمم؟****سيماب، كه يكدمش سكون نيست

در دهر وفا نبود هرگز****يا بود و به بخت ما كنون نيست

جان برخي روي يار كردم****گفتم مگرش وفاست چون نيست

بنشينم و صبر پيش گيرم****دنبالهٔ كار خويش گيرم

در پاي تو هركه سر نينداخت****از روي تو پرده بر نينداخت

در تو نرسيد و پي غلط كرد****آن مرغ كه بال و پر نينداخت

كس با رخ تو نباخت اسبي****تا جان چو پياده در نينداخت

نفزود غم تو روشنايي****آن را كه چو شمع سر نينداخت

بارت بكشم كه مرد معني****در باخت سر و سپر نينداخت

جان

داد و درون به خلق ننمود****خون خورد و سخن به در نينداخت

روزي گفتم كسي چون من جان****از بهر تو در خطر نينداخت

گفتا نه كه تير چشم مستم****صيد از تو ضعيفتر نينداخت

با آنكه همه نظر در اويم****روزي سوي ما نظر نينداخت

نوميد نيم كه چشم لطفي****بر من فكند، و گر نينداخت

بنشينم و صبر پيش گيرم****دنبالهٔ كار خويش گيرم

اي بر تو قباي حسن چالاك****صد پيرهن از محبتت چاك

پيشت به تواضعست گويي****افتادن آفتاب بر خاك

ما خاك شويم و هم نگردد****خاك درت از جبين ما پاك

مهر از تو توان بريد؟ هيهات****كس بر تو توان گزيد؟ حاشاك

اول دل برده باز پس ده****تا دست بدارمت ز فتراك

بعد از تو به هيچ كس ندارم****اميد و ز كس نيايدم باك

درد از جهت تو عين داروست****زهر از قبل تو محض ترياك

سوداي تو آتشي جهانسوز****هجران تو ورطه اي خطرناك

روي تو چه جاي سحر بابل؟****موي تو چه جاي مار ضحاك؟

سعدي بس ازين سخن كه وصفش****دامن ندهد به دست ادراك

گرد ارچه بسي هوا بگيرد****هرگز نرسد به گرد افلاك

پاي طلب از روش فرو ماند****مي بينم و حيله نيست الاك

بنشينم و صبر پيش گيرم****دنبالهٔ كار خويش گيرم

اي چون لب لعل تو شكر ني****بادام چو چشمت اي پسر ني

جز سوي تو ميل خاطرم نه****جز در رخ تو مرا نظر ني

خوبان جهان همه بديدم****مثل تو به چابكي دگر ني

پيران جهان نشان ندادند****چون تو دگري به هيچ قرني

اي آنكه به باغ دلبري بر****چون قد خوش تو يك شجر ني

چندين شجر وفا نشاندم****وز وصل تو ذره اي ثمر ني

آوازهٔ من ز عرش بگذشت****وز درد دلم تو را خبر ني

از رفتن من غمت نباشد****از آمدن تو خود اثر ني

باز آيم اگر دهي اجازت****اي راحت جان من، و گر ني

بنشينم

و صبر پيش گيرم****دنبالهٔ كار خويش گيرم

شد موسم سبزه و تماشا****برخيز و بيا به سوي صحرا

كان فتنه كه روي خوب دارد****هرجا كه نشست خاست غوغا

صاحبنظري كه ديد رويش****ديوانهٔ عشق گشت و شيدا

داني نكند قبول هرگز****ديوانه حديث مرد دانا

چشم از پي ديدن تو دارم****من بي تو خسم كنار دريا

از جور رقيب تو ننالم****خارست نخست بار خرما

سعدي غم دل نهفته مي دار****تا مي نشوي ز غير رسوا

گفتست مگر حسود با تو****زنهار مرو ازين پس آنجا

من نيز اگرچه ناشكيبم****روزي دو براي مصلحت را

بنشينم و صبر پيش گيرم****دنبالهٔ كار خويش گيرم

بربود جمالت اي مه نو****از ماه شب چهارده ضو

چون مي گذري بگو به طاوس****گر جلوه كنان روي چنين رو

گر لاف زني كه من صبورم****بعد از تو، حكايتست و مشنو

دستي ز غمت نهاده بر دل****چشمي ز پيت فتاده در گو

يا از در عاشقان درون آي****يا از دل طالبان برون شو

زين جور و تحكمت غرض چيست؟****بنياد وجود ما كن و رو

يا متلف مهجتي و نفسي****الله يقيك محضر السو

با من چو جوي نديد معشوق****نگرفت حديث من به يك جو

گفتم كهنم مبين كه روزي****بيني كه شود به خلعتي نو

در سايهٔ شاه آسمان قدر****مه طلعت آفتاب پرتو

وز لطف من اين حديث شيرين****گر مي نرسد به گوش خسرو

بنشينم و صبر پيش گيرم****دنبالهٔ كار خويش گيرم

رباعيات

حرف ا
رباعي شماره 1: هر ساعتم اندرون بجوشد خون را

هر ساعتم اندرون بجوشد خون را****واگاهي نيست مردم بيرون را

الا مگر آنكه روي ليلي ديدست****داند كه چه درد مي كشد مجنون را؟

رباعي شماره 2: عشاق به درگهت اسيرند بيا

عشاق به درگهت اسيرند بيا****بدخويي تو بر تو نگيرند بيا

هرجور و جفا كه كرده اي معذوري****زان پيش كه عذرت نپذيرند بيا

حرف ب
رباعي شماره 3: اي چشم تو مست خواب و سرمست شراب

اي چشم تو مست خواب و سرمست شراب****صاحبنظران تشنه و وصل تو سراب

مانند تو آدمي در آباد و خراب****باشد كه در آيينه توان ديد و در آب

حرف ت
رباعي شماره 4: چون دل ز هواي دوست نتوان پرداخت

چون دل ز هواي دوست نتوان پرداخت****درمانش تحملست و سر پيش انداخت

يا ترك گل لعل همي بايد گفت****يا با الم خار همي بايد ساخت

رباعي شماره 5: دل مي رود و ديده نمي شايد دوخت

دل مي رود و ديده نمي شايد دوخت****چون زهد نباشد نتوان زرق فروخت

پروانهٔ مستمند را شمع نسوخت****آن سوخت كه شمع را چنين مي افروخت

رباعي شماره 6: روزي گفتي شبي كنم دلشادت

روزي گفتي شبي كنم دلشادت****وز بند غمان خود كنم آزادت

ديدي كه از آن روز چه شبها بگذشت****وز گفتهٔ خود هيچ نيامد يادت؟

رباعي شماره 7: صد بار بگفتم به غلامان درت

صد بار بگفتم به غلامان درت****تا آينه ديگر نگذارند برت

ترسم كه ببيني رخ همچون قمرت****كس باز نيايد دگر اندر نظرت

رباعي شماره 8: آن يار كه عهد دوستاري بشكست

آن يار كه عهد دوستاري بشكست****مي رفت و منش گرفته دامان در دست

مي گفت دگرباره به خوابم بيني****پنداشت كه بعد از آن مرا خوابي هست

رباعي شماره 9: شبها گذرد كه ديده نتوانم بست

شبها گذرد كه ديده نتوانم بست****مردم همه از خواب و من از فكر تو مست

باشد كه به دست خويش خونم ريزي****تا جان بدهم دامن مقصود به دست

رباعي شماره 10: هشيار سري بود ز سوداي تو مست

هشيار سري بود ز سوداي تو مست****خوش آنكه ز روي تودلش رفت ز دست

بي تو همه هيچ نيست در ملك وجود****ور هيچ نباشد چو تو هستي همه هست

رباعي شماره 11: گر زحمت مردمان اين كوي از ماست

گر زحمت مردمان اين كوي از ماست****يا جرم ترش بودن آن روي از ماست

فردا متغير شود آن روي چو شير****ما نيز برون شويم چون موي از ماست

رباعي شماره 12: وه وه كه قيامتست اين قامت راست

وه وه كه قيامتست اين قامت راست****با سرو نباشد اين لطافت كه تراست

شايد كه تو ديگر به زيارت نروي****تا مرده نگويد كه قيامت برخاست

رباعي شماره 13: سرو از قدت اندازهٔ بالا بردست

سرو از قدت اندازهٔ بالا بردست****بحر از دهنت لؤلؤ لالا بردست

هر جا كه بنفشه اي ببينم گويم****مويي ز سرت باد به صحرا بردست

رباعي شماره 14: امشب كه حضور يار جان افروزست

امشب كه حضور يار جان افروزست****بختم به خلاف دشمنان پيروزست

گو شمع بمير و مه فرو شو كه مرا****آن شب كه تو در كنار باشي روزست

رباعي شماره 15: آن شب كه تو در كنار مايي روزست

آن شب كه تو در كنار مايي روزست****و آن روز كه با تو مي رود نوروزست

دي رفت و به انتظار فردا منشين****درياب كه حاصل حيات امروزست

رباعي شماره 16: گويند هواي فصل آزار خوشست

گويند هواي فصل آزار خوشست****بوي گل و بانگ مرغ گلزار خوشست

ابريشم زير ونالهٔ زار خوشست****اي بيخبران اينهمه با يار خوشست

رباعي شماره 17: خيزم بروم چو صبر نامحتملست

خيزم بروم چو صبر نامحتملست****جان در قدمش كنم كه آرام دلست

و اقرار كنم برابر دشمن و دوست****كانكس كه مرا بكشت از من بحلست

رباعي شماره 18: آن ماه كه گفتي ملك رحمانست

آن ماه كه گفتي ملك رحمانست****اين بار اگرش نگه كني شيطانست

رويي كه چو آتش به زمستان خوش بود****امروز چو پوستين به تابستانست

رباعي شماره 19: آن سست وفا كه يار دل سخت منست

آن سست وفا كه يار دل سخت منست****شمع دگران و آتش رخت منست

اي با همه كس به صلح و با ما به خلاف****جرم از تو نباشد گنه از بخت منست

رباعي شماره 20: از بس كه بيازرد دل دشمن و دوست

از بس كه بيازرد دل دشمن و دوست****گويي به گناه مسخ كردندش پوست

وقتي غم او بر همه دلها بودي****اكنون همه غمهاي جهان بر دل اوست

رباعي شماره 21: اي در دل من رفته چو خون در رگ و پوست

اي در دل من رفته چو خون در رگ و پوست****هرچ آن به سر آيدم ز دست تو نكوست

اي مرغ سحر تو صبح برخاسته اي****ما خود همه شب نخفته ايم از غم دوست

رباعي شماره 22: چون حال بدم در نظر دوست نكوست

چون حال بدم در نظر دوست نكوست****دشمن ز جفا گو ز تنم بركن پوست

چون دشمن بيرحم فرستادهٔ اوست****بدعهدم اگر ندارم اين دشمن دوست

رباعي شماره 23: غازي ز پي شهادت اندر تك و پوست

غازي ز پي شهادت اندر تك و پوست****وان را كه غم تو كشت فاضلتر ازوست

فرداي قيامت اين بدان كي ماند****كان كشتهٔ دشمنست و آن كشتهٔ دوست؟

رباعي شماره 24: گر دل به كسي دهند باري به تو دوست

گر دل به كسي دهند باري به تو دوست****كت خوي خوش و بوي خوش و روي نكوست

از هر كه وجود صبر بتوانم كرد****الا ز وجودت كه وجودم همه اوست

رباعي شماره 25: گر زخم خورم ز دست چون مرهم دوست

گر زخم خورم ز دست چون مرهم دوست****يا مغز برآيدم چو بادام از پوست

غيرت نگذاردم كه نالم به كسي****تا خلق ندانند كه منظور من اوست

رباعي شماره 26: گويند رها كنش كه ياري بدخوست

گويند رها كنش كه ياري بدخوست****خوبيش نيرزد به درشتي كه دروست

بالله بگذاريد ميان من و دوست****نيك و بد و رنج و راحت از دوست نكوست

رباعي شماره 27: شب نيست كه چشمم آرزومند تو نيست

شب نيست كه چشمم آرزومند تو نيست****وين جان به لب رسيده در بند تو نيست

گر تو دگري به جاي من بگزيني****من عهد تو نشكنم كه مانند تو نيست

رباعي شماره 28: با دوست چنانكه اوست مي بايد داشت

با دوست چنانكه اوست مي بايد داشت****خونابه درون پوست مي بايد داشت

دشمن كه نمي توانمش ديد به چشم****از بهر دل تو دوست مي بايد داشت

رباعي شماره 29: بگذشت و چه گويم كه چه بر من بگذشت

بگذشت و چه گويم كه چه بر من بگذشت****سيلاب محبتم ز دامن بگذشت

دستي به دلم فرو كن اي يار عزيز****تا تير ببيني كه ز جوشن بگذشت

حرف د
رباعي شماره 30: روي تو به فال دارم اي حور نژاد

روي تو به فال دارم اي حور نژاد****زيرا كه بدو بوسه همي نتوان داد

فرخنده كسي كه فال گيرد ز رخت****تا لاجرم از محنت و غم باشد شاد

رباعي شماره 31: تو هرچه بپوشي به تو زيبا گردد

تو هرچه بپوشي به تو زيبا گردد****گر خام بود اطلس و ديبا گردد

منديش كه هركه يك نظر روي تو ديد****ديگر همه عمر از تو شكيبا گردد

رباعي شماره 32: نوروز كه سيل در كمر مي گردد

نوروز كه سيل در كمر مي گردد****سنگ از سر كوهسار در مي گردد

از چشمهٔ چشم ما برفت اينهمه سيل****گويي كه دل تو سخت تر مي گردد

رباعي شماره 33: كس عهد وفا چنانكه پروانهٔ خرد

كس عهد وفا چنانكه پروانهٔ خرد****با دوست به پايان نشنيديم كه برد

مقراض به دشمني سرش برمي داشت****پروانه به دوستيش در پا مي مرد

رباعي شماره 34: دستارچه اي كان بت دلبر دارد

دستارچه اي كان بت دلبر دارد****گر بويي ازان باد صبا بردارد

بر مردهٔ صد ساله اگر برگذرد****در حال ز خاك تيره سر بردارد

رباعي شماره 35: گر باد ز گل حسن شبابش ببرد

گر باد ز گل حسن شبابش ببرد****بلبل نه حريفست كه خوابش ببرد

گل وقت رسيدن آب عطار ببرد****عطار به وقت رفتن آبش ببرد

رباعي شماره 36: كس نيست كه غم از دل ما داند برد

كس نيست كه غم از دل ما داند برد****يا چارهٔ كار عشق بتواند برد

گفتم كه به شوخي ببرد دست از ما****زين دست كه او پياده مي داند برد

رباعي شماره 37: هر وقت كه بر من آن پسر مي گذرد

هر وقت كه بر من آن پسر مي گذرد****داني كه ز شوقم چه به سر مي گذرد؟

گو هر سخن تلخ كه خواهي فرماي****آخر به دهان چون شكر مي گذرد

رباعي شماره 38: خالي كه مرا عاجز و محتال بكرد

خالي كه مرا عاجز و محتال بكرد****خطي برسيد و دفع آن خال بكرد

خال سيهش بود كه خونم مي ريخت****ريش آمد و رويش همه چون خال بكرد

رباعي شماره 39: چون بخت به تدبير نكو نتوان كرد

چون بخت به تدبير نكو نتوان كرد****بيفايده سعي و گفت و گو نتوان كرد

گفتم بروم صبر كنم يك چندي****هم صبر برو كه صبر ازو نتوان كرد

رباعي شماره 40: شمع ارچه به گريه جانگدازي مي كرد

شمع ارچه به گريه جانگدازي مي كرد****گريه زده خندهٔ مجازي مي كرد

آن شوخ سرش را ببريدند و هنوز****استاده بد و زبان درازي مي كرد

رباعي شماره 41: اي باد چو عزم آن زمين خواهي كرد

اي باد چو عزم آن زمين خواهي كرد****رخ در رخ يار نازنين خواهي كرد

از ماش بسي دعا و خدمت برسان****گو ياد ز دوستان چنين خواهي كرد؟

رباعي شماره 42: آن دوست كه آرام دل ما باشد

آن دوست كه آرام دل ما باشد****گويند كه زشتست بهل تا باشد

شايد كه به چشم كس نه زيبا باشد****تا ياري از آن من تنها باشد

رباعي شماره 43: آن را كه جمال ماه پيكر باشد

آن را كه جمال ماه پيكر باشد****در هرچه نگه كند منور باشد

آيينه به دست هركه ننمايد نور****از طلعت بي صفاي او در باشد

رباعي شماره 44: آن را كه نظر به سوي هر كس باشد

آن را كه نظر به سوي هر كس باشد****در ديدهٔ صاحبنظران خس باشد

قاضي به دو شاهد بدهد فتوي شرع****در مذهب عشق شاهدي بس باشد

رباعي شماره 45: هر سرو كه در بسيط عالم باشد

هر سرو كه در بسيط عالم باشد****شايد كه به پيش قامتت خم باشد

از سرو بلند هرگز اين چشم مدار****بالاي دراز را خرد كم باشد

رباعي شماره 46: گر دست تو در خون روانم باشد

گر دست تو در خون روانم باشد****منديش كه آن دم غم جانم باشد

گويم چه گناه از من مسكين آمد****كو خسته شد از من غم آنم باشد

رباعي شماره 47: بيچاره كسي كه بر تو مفتون باشد

بيچاره كسي كه بر تو مفتون باشد****دور از تو گرش دليست پر خون باشد

آن كش نفسي قرار بي روي تو نيست****انديش كه بي تو مدتي چون باشد

رباعي شماره 48: آهو بره را كه شير در پي باشد

آهو بره را كه شير در پي باشد****بيچاره چه اعتماد بر وي باشد؟

اين ملح در آب چند بتواند بود****وين برف در آفتاب تا كي باشد؟

رباعي شماره 49: ما را به چه روي از تو صبوري باشد

ما را به چه روي از تو صبوري باشد****يا طاقت دوستي و دوري باشد

جايي كه درخت گل سوري باشد****جوشيدن بلبلان ضروري باشد

رباعي شماره 50: مشنو كه مرا از تو صبوري باشد

مشنو كه مرا از تو صبوري باشد****يا طاقت دوستي و دوري باشد

ليكن چه كنم گر نكنم صبر و شكيب؟****خرسندي عاشقان ضروري باشد

رباعي شماره 51: آن خال حسن كه ديدمي خالي شد

آن خال حسن كه ديدمي خالي شد****وان لعبت با جمال جمالي شد

چال زنخش كه جان درو مي آسود****تا ريش برآورد سيه چالي شد

رباعي شماره 52: داني كه چرا بر دهنم راز آمد

داني كه چرا بر دهنم راز آمد****مرغ دلم از درون به پرواز آمد؟

از من نه عجب كه هاون رويين تن****از يار جفا ديد و به آواز آمد

رباعي شماره 53: روزي نظرش بر من درويش آمد

روزي نظرش بر من درويش آمد****ديدم كه معلم بدانديش آمد

نگذاشت كه آفتاب بر من تابد****آن سايه گران چو ابر در پيش آمد

رباعي شماره 54: گفتم شب وصل و روز تعطيل آمد

گفتم شب وصل و روز تعطيل آمد****كان شوخ دوان دوان به تعجيل آمد

گفتم كه نمي نهي رخي بر رخ من****گفتا برو ابلهي مكن پيل آمد

رباعي شماره 55: وقت گل و روز شادماني آمد

وقت گل و روز شادماني آمد****آن شد كه به سرما نتواني آمد

رفت آنكه دلت به مهر ما گرم نبود****سرما شد و وقت مهرباني آمد

رباعي شماره 56: در چشم من آمد آن سهي سرو بلند

در چشم من آمد آن سهي سرو بلند****بربود دلم ز دست و در پاي افكند

اين ديدهٔ شوخ مي برد دل به كمند****خواهي كه به كس دل ندهي ديده ببند

رباعي شماره 57: در خرقهٔ توبه آمدم روزي چند

در خرقهٔ توبه آمدم روزي چند****چشمم به دهان واعظ و گوش به پند

ناگاه بديدم آن سهي سرو بلند****وز ياد برفتم سخن دانشمند

رباعي شماره 58: گويند مرو در پي آن سرو بلند

گويند مرو در پي آن سرو بلند****انگشت نماي خلق بودن تا چند؟

بي فايده پندم مده اي دانشمند****من چون نروم كه مي برندم به كمند؟

رباعي شماره 59: كس با تو عدو محاربت نتواند

كس با تو عدو محاربت نتواند****زيرا كه گرفتار كمندت ماند

نه دل دهدش كه با تو شمشير زند****نه صبر كها ز تو روي برگرداند

رباعي شماره 60: آنان كه پريروي و شكر گفتارند

آنان كه پريروي و شكر گفتارند****حيفست كه روي خوب پنهان دارند

في الجمله نقاب نيز بيفايده نيست****تا زشت بپوشند و نكو بگذارند

رباعي شماره 61: آن كودك لشكري كه لشكر شكند

آن كودك لشكري كه لشكر شكند****دايم دل ما چو قلب كافر شكند

محبوب كه تازيانه در سر شكند****به زانكه ببيند و عنان برشكند

رباعي شماره 62: كس عيب نظر باختن ما نكند

كس عيب نظر باختن ما نكند****زيرا كه نظر داعي تنها نكند

بيكار بهيمه اي و كژ طبع كسي****كو فرق ميان زشت و زيبا نكند

رباعي شماره 63: مجنون اگر احتمال ليلي نكند

مجنون اگر احتمال ليلي نكند****شايد كه به صدق عشق دعوي نكند

در مذهب عشق هر كه جاني دارد****روي دل ازو به هر كه دنيي نكند

رباعي شماره 64: آن درد ندارم كه طبيبان دانند

آن درد ندارم كه طبيبان دانند****درديست محبت كه حبيبان دانند

ما را غم روي آشنايي كشتست****اين حال نبايد كه غريبان دانند

رباعي شماره 65: مردان نه بهشت و رنگ و بو مي خواهند

مردان نه بهشت و رنگ و بو مي خواهند****يا موي خوش و روي نكو مي خواهند

ياري دارند مثل و مانندش نيست****در دنيي و آخرت هم او مي خواهند

رباعي شماره 66: هر چند كه عيبم از قفا مي گويند

هر چند كه عيبم از قفا مي گويند****دشنام و دروغ و ناسزا مي گويند

نتوان به حديث دشمن از دوست بريد****داني چه؟ رها كنيم تا مي گويند

رباعي شماره 67: با دوست به گرمابه درم خلوت بود

با دوست به گرمابه درم خلوت بود****وانروي گلينش گل حمام آلود

گفتا دگر اين روي كسي دارد دوست؟****گفتم به گل آفتاب نتوان اندود

رباعي شماره 68: من دوش قضا يار و قدر پشتم بود

من دوش قضا يار و قدر پشتم بود****نارنج زنخدان تو در مشتم بود

ديدم كه همي گزم لب شيرينش****بيدار چو گشتم سر انگشتم بود

رباعي شماره 69: داد طرب از عمر بده تا برود

داد طرب از عمر بده تا برود****تا ماه برآيد و ثريا برود

ور خواب گران شود بخسبيم به صبح****چندانكه نماز چاشت از ما برود

رباعي شماره 70: سوداي تو از سرم به در مي نرود

سوداي تو از سرم به در مي نرود****نقشت ز برابر نظر مي نرود

افسوس كه در پاي تو اي سرو روان****سر مي رود و بي تو به سر مي نرود

رباعي شماره 71: من گر سگكي زان تو باشم چه شود؟

من گر سگكي زان تو باشم چه شود؟****خاري ز گلستان تو باشم چه شود؟

شيران جهان روبه درگاه تواند****گر من سگ دربان تو باشم چه شود؟

رباعي شماره 72: چون صورت خويشتن در آيينه بديد

چون صورت خويشتن در آيينه بديد****وان كام و دهان و لب و دندان لذيذ

مي گفت چنانكه مي توانست شنيد****بس جان به لب آمد كه بدين لب نرسيد

رباعي شماره 73: گر تير جفاي دشمنان مي آيد

گر تير جفاي دشمنان مي آيد****دل تنگ مكن كه دوست مي فرمايد

بر يار ذليل هر ملامت كايد****چون يار عزيز مي پسندد شايد

رباعي شماره 74: من چاكر آنم كه دلي بربايد

من چاكر آنم كه دلي بربايد****يا دل به كسي دهد كه جان آسايد

آن كس كه نه عاشق و نه معشوق كسيست****در ملك خداي اگر نباشد شايد

رباعي شماره 75: اين ريش تو سخت زود برمي آيد

اين ريش تو سخت زود برمي آيد****گرچه نه مراد بود برمي آيد

بر آتش رخسار تو دلهاي كباب****از بس كه بسوخت دود برمي آيد

رباعي شماره 76: امشب نه بياض روز برمي آيد

امشب نه بياض روز برمي آيد****نه نالهٔ مرغان سحر مي آيد

بيدار همه شب و نظر بر سر كوه****تا صبح كي از سنگ به در مي آيد

حرف ر
رباعي شماره 77: هرچند كه هست عالم از خوبان پر

هرچند كه هست عالم از خوبان پر****شيرازي و كازروني و دشتي و لر

مولاي منست آن عربي زادهٔ حر****كاخر به دهان حلو مي گويد مر

رباعي شماره 78: بستان رخ تو گلستان آرد بار

بستان رخ تو گلستان آرد بار****وصل تو حيات جاودان آرد بار

بر خاك فكن قطره اي از آب دو لعل****تا بوم و بر زمانه جان آرد بار

رباعي شماره 79: از هرچه كني مرهم ريش اوليتر

از هرچه كني مرهم ريش اوليتر****دلداري خلق هرچه بيش اوليتر

اي دوست به دست دشمنانم مسپار****گر مي كشيم به دست خويش اوليتر

حرف ز
رباعي شماره 80: اي دست جفاي تو چو زلف تو دراز

اي دست جفاي تو چو زلف تو دراز****وي بي سببي گرفته پاي از من باز

اي دست از آستين برون كرده به عهد****وامروز كشيده پاي در دامن باز

رباعي شماره 81: تا سر نكنم در سرت اي مايهٔ ناز

تا سر نكنم در سرت اي مايهٔ ناز****كوته نكنم ز دامنت دست نياز

هرچند كه راهم به تو دورست و دراز****در راه بميرم و نگردم ز تو باز

رباعي شماره 82: نامردم اگر زنم سر از مهر تو باز

نامردم اگر زنم سر از مهر تو باز****خواهي بكشم به هجر و خواهي بنواز

ور بگريزم ز دست اي مايهٔ ناز****هر جا كه روم پيش تو مي آيم باز

رباعي شماره 83: اي ماه شب افروز شبستان افروز

اي ماه شب افروز شبستان افروز****خرم تن آنكه با تو باشد شب و روز

تو خود به كمال خلقت آراسته اي****پيرايه مكن، عرق مزن، عود مسوز

رباعي شماره 84: يا روي به كنج خلوت آور شب و روز

يا روي به كنج خلوت آور شب و روز****يا آتش عشق بر كن و خانه بسوز

مستوري و عاشقي به هم نايد راست****گر پرده نخواهي كه درد، ديده بدوز

حرف س
رباعي شماره 85: رويي كه نخواستم كه بيند همه كس

رويي كه نخواستم كه بيند همه كس****الا شب و روز پيش من باشد و بس

پيوست به ديگران و از من ببريد****يارب تو به فرياد من مسكين رس

رباعي شماره 86: گر بيخبران و عيبگويان از پس

گر بيخبران و عيبگويان از پس****منسوب كنندم به هوي و به هوس

آخر نه گناهيست كه من كردم و بس****منظور مليح دوست دارد همه كس

حرف ش
رباعي شماره 87: منعم كه به عيش مي رود روز و شبش

منعم كه به عيش مي رود روز و شبش****ناليدن درويش نداند سببش

بس آب كه مي رود به جيحون و فرات****در باديه تشنگان به جان در طلبش

رباعي شماره 88: نونيست كشيده عارض موزونش

نونيست كشيده عارض موزونش****وآن خال معنبر نقطي بر نونش

ني خود دهنش چرا نگويم نقطيست****خط دايره اي كشيده پيرامونش

رباعي شماره 89: گويند مرا صوابرايان به هوش

گويند مرا صوابرايان به هوش****چون دست نمي رسد به خرسندي كوش

صبر از متعذر چه كنم گر نكنم****گر خواهم و گر نخواهم از نرمهٔ گوش

رباعي شماره 90: همسايه كه ميل طبع بيني سويش

همسايه كه ميل طبع بيني سويش****فردوس برين بود سرا در كويش

وآن را كه نخواهي كه ببيني رويش****دوزخ باشد بهشت در پهلويش

رباعي شماره 91: يا همچو هماي بر من افكن پر خويش

يا همچو هماي بر من افكن پر خويش****تا بندگيت كنم به جان و سر خويش

گر لايق خدمتم نداني بر خويش****تا من سر خويش گيرم و كشور خويش

حرف گ
رباعي شماره 92: اي بي تو فراخاي جهان بر ما تنگ

اي بي تو فراخاي جهان بر ما تنگ****ما را به تو فخرست و تو را از ما ننگ

ما با تو به صلحيم و تو را با ما جنگ****آخر بنگويي كه دلست اين يا سنگ؟

حرف ل
رباعي شماره 93: گر دست دهد دولت ايام وصال

گر دست دهد دولت ايام وصال****ور سر برود در سر سوداي محال

يك بوسه برين نيمه خالي دهمش****از رويش و يك بوسه بران نيمهٔ خال

حرف م
رباعي شماره 94: خود را به مقام شير مي دانستم

خود را به مقام شير مي دانستم****چون خصم آمد به روبهي مانستم

گفتم من و صبر اگر بود روز فراق****چون واقعه افتاد بنتوانستم

رباعي شماره 95: خورشيد رخا من به كمند تو درم

خورشيد رخا من به كمند تو درم****بارت بكشم به جان و جورت ببرم

گر سيم و زرم خواهي و گر جان و سرم****خود را بفروشم و مرادت بخرم

رباعي شماره 96: هر سروقدي كه بگذرد در نظرم

هر سروقدي كه بگذرد در نظرم****در هيأت او خيره بماند بصرم

چون چشم ندارم كه جوان گردم باز****آخر كم از آنكه در جوانان نگرم

رباعي شماره 97: شبهاي دراز بيشتر بيدارم

شبهاي دراز بيشتر بيدارم****نزديك سحر روي به بالين آرم

مي پندارم كه ديده بي ديدن دوست****در خواب رود، خيال مي پندارم

رباعي شماره 98: از جملهٔ بندگان منش بنده ترم

از جملهٔ بندگان منش بنده ترم****وز چشم خداونديش افكنده ترم

با اين همه دل بر نتوان داشت كه دوست****چندانكه مرا بيش كشد زنده ترم

رباعي شماره 99: خيزم كه نماند بيش ازين تدبيرم

خيزم كه نماند بيش ازين تدبيرم****خصم ار همه شمشير زند يا تيرم

گر دست دهد كه آستينش گيرم****ورنه بروم بر آستانش ميرم

رباعي شماره 100: گر بر رگ جان ز شستت آيد تيرم

گر بر رگ جان ز شستت آيد تيرم****چه خوشتر ازان كه پيش دستت ميرم

دل با تو خصومت آرزو مي كندم****تا صلح كنيم و در كنارت گيرم

رباعي شماره 101: آن دوست كه ديدنش بياريد چشم

آن دوست كه ديدنش بياريد چشم****بي ديدنش از ديده نياسايد چشم

ما را ز براي ديدنش بايد چشم****ور دوست نبيني به چه كار آيد چشم

رباعي شماره 102: آن رفته كه بود دل بدو مشغولم

آن رفته كه بود دل بدو مشغولم****وافكنده به شمشير جفا مقتولم

بازآمد و آن رونق پارينش نيست****خط خويشتن آورد كه من مغرولم

رباعي شماره 103: منديش كه سست عهد و بدپيمانم

منديش كه سست عهد و بدپيمانم****وز دوستيت فرار گيرد جانم

هرچند كه به خط جمال منسوخ شود****من خط تو همچنان زنخ مي خوانم

رباعي شماره 104: من بندهٔ بالاي تو شمشاد تنم

من بندهٔ بالاي تو شمشاد تنم****فرهاد تو شيرين دهن خوش سخنم

چشمم به دهان توست و گوشم به سخن****وز عشق لبت فهم سخن مي نكنم

رباعي شماره 105: هر گه كه نظر بر گل رويت فكنم

هر گه كه نظر بر گل رويت فكنم****خواهم كه چو نرگس مژه بر هم نزنم

ور بي تو ميان ارغوان و سمنم****بنشينم و چون بنفشه سر برنكنم

رباعي شماره 106: آرام دل خويش نجويم چه كنم؟

آرام دل خويش نجويم چه كنم؟****وندر طلبش به سر نپويم چه كنم؟

گويند مرو كه خون خود مي ريزي****مادام كه در كمند اويم چه كنم؟

رباعي شماره 107: گفتم كه دگر چشم به دلبر نكنم

گفتم كه دگر چشم به دلبر نكنم****صوفي شوم و گوش به منكر نكنم

ديدم كه خلاف طبع موزون من است****توبت كردم كه توبه ديگر نكنم

رباعي شماره 108: من با تو سكون نگيرم و خو نكنم

من با تو سكون نگيرم و خو نكنم****بي عارض گلبوي تو گل بو نكنم

گويند فراموش كنش تا برود****الحمد فراموش كنم و او نكنم

رباعي شماره 109: خيزم قد و بالاي چو حورش بينم

خيزم قد و بالاي چو حورش بينم****وآن طلعت آفتاب نورش بينم

گر ره ندهندم كه به نزديك شوم****آخر نزنندم كه ز دورش بينم

رباعي شماره 110: مي آيي و لطف و كرمت مي بينم

مي آيي و لطف و كرمت مي بينم****آسايش جان در قدمت مي بينم

وآن وقت كه غايبي همت مي بينم****هر جا كه نگه مي كنمت مي بينم

رباعي شماره 111: چون مي كشد آن طيرهٔ خورشيد و مهم

چون مي كشد آن طيرهٔ خورشيد و مهم****من نيز به ذل و حيف تن در ندهم

باري دو سه بوسه بر دهانش بدهم****وانگه بكشد چو مي كشد بر گنهم

رباعي شماره 112: من با دگري دست به پيمان ندهم

من با دگري دست به پيمان ندهم****دانم كه نيوفتد حريف از تو به هم

دل بر تو نهم كه راحت جان مني****ور زانكه دل از تو بركنم بر كه نهم؟

رباعي شماره 113: ما حاصل عمري به دمي بفروشيم

ما حاصل عمري به دمي بفروشيم****صد خرمن شادي به غمي بفروشيم

در يك دم اگر هزار جان دست دهد****در حال به خاك قدمي بفروشيم

رباعي شماره 114: بگذشت بر آب چشم همچون جويم

بگذشت بر آب چشم همچون جويم****پنداشت كزو مرحمتي مي جويم

من قصهٔ خويشتن بدو چون گويم؟****تركست و به چوگان بزند چون گويم

حرف ن
رباعي شماره 115: ياران به سماع ناي و ني جامه دران

ياران به سماع ناي و ني جامه دران****ما، ديده به جايي متحير نگران

عشق آن منست و لهو از آن دگران****من چشم برين كنم شما گوش بر آن

رباعي شماره 116: يرليغ ده اي خسرو خوبان جهان

يرليغ ده اي خسرو خوبان جهان****تا پيش قدت چنگ زند سرو روان

تا كي برم از دست جفاي تو قلان****ني شرع محمدست ني ياسهٔ خان

رباعي شماره 117: من خاك درش به ديده خواهم رفتن

من خاك درش به ديده خواهم رفتن****اي خصم بگوي هرچه خواهي گفتن

چون پاي مگس كه در عسل سخت شود****چندانكه براني نتواند رفتن

رباعي شماره 118: مه را ز فلك به طرف بام آوردن

مه را ز فلك به طرف بام آوردن****وز روم، كليسيا به شام آوردن

در وقت سحر نماز شام آوردن****بتوان، نتوان تو را به دام آوردن

رباعي شماره 119: در ديده به جاي سرمه سوزن ديدن

در ديده به جاي سرمه سوزن ديدن****برق آمده و آتش زده خرمن ديدن

در قيد فرنگ غل به گردن ديدن****به زانكه به جاي دوست، دشمن ديدن

رباعي شماره 120: اي دوست گرفته بر سر ما دشمن

اي دوست گرفته بر سر ما دشمن****يا دوست گزين به دوستي يا دشمن

ناديدن دوست گرچه مشكل درديست****آسانتر ازان كه بينمش با دشمن

رباعي شماره 121: اي دست تو آتش زده در خرمن من

اي دست تو آتش زده در خرمن من****تو دست نمي گذاري از دامن من

اين دست نگارين كه به سوزن زده اي****هرچند حلال نيست در گردن من

رباعي شماره 122: آن لطف كه در شمايل اوست ببين

آن لطف كه در شمايل اوست ببين****وآن خندهٔ همچو پسته در پوست ببين

ني ني تو به حسن روي او ره نبري****در چشم من آي و صورت دوست ببين

حرف و
رباعي شماره 123: چون جاه و جلال و حسن و رنگ آمد و بو

چون جاه و جلال و حسن و رنگ آمد و بو****آخر دل آدمي نه سنگست و نه رو

آن كس كه نه راست طبع باشد نه نكو****نه عاشق كس بود نه كس عاشق او

رباعي شماره 124: يك روز به اتفاق صحرا من و تو

يك روز به اتفاق صحرا من و تو****از شهر برون شويم تنها من و تو

داني كه من و تو كي به هم خوش باشيم؟****آنوقت كه كس نباشد الا من و تو

حرف ه
رباعي شماره 125: ما را نه ترنج از تو مرادست نه به

ما را نه ترنج از تو مرادست نه به****تو خود شكري پسته و بادام مده

گر نار ز پستان تو كه باشد و مه****هرگز نبود به از زنخدان تو به

رباعي شماره 126: نه سرو توان گفت و نه خورشيد و نه ماه

نه سرو توان گفت و نه خورشيد و نه ماه****آه از تو كه در وصف نمي آيي آه

هركس به رهي مي رود اندر طلبت****گر ره به تو بودي نبدي اينهمه راه

رباعي شماره 127: اي كاش نكردمي نگاه از ديده

اي كاش نكردمي نگاه از ديده****بر دل نزدي عشق تو راه از ديده

تقصير ز دل بود و گناه از ديده****آه از دل و صد هزار آه از ديده

رباعي شماره 128: اي بي رخ تو چو لاله زارم ديده

اي بي رخ تو چو لاله زارم ديده****گرينده چو ابر نوبهارم ديده

روزي بيني در آرزوي رخ تو****چون اشك چكيده در كنارم ديده

رباعي شماره 129: اي مطرب ازان حريف پيغامي ده

اي مطرب ازان حريف پيغامي ده****وين دلشده را به عشوه آرامي ده

اي ساقي ازان دور وفا جامي ده****ور رشك برد حسود، گو جامي ده

رباعي شماره 130: اي راهروان را گذر از كوي تو نه

اي راهروان را گذر از كوي تو نه****ما بيخبر از عشق و خبر سوي تو نه

هر تشنه كه از دست تو بستاند آب****از دست تو سير گردد از روي تو نه

رباعي شماره 131: هرگز بود آدمي بدين زيبايي؟

هرگز بود آدمي بدين زيبايي؟****يا سرو بدين بلند و خوش بالايي؟

مسكين دل آنكه از برش برخيزي****خرم تن آنكه از درش بازآيي

حرف ي
رباعي شماره 132: گيرم كه به فتواي خردمندي و راي

گيرم كه به فتواي خردمندي و راي****از دايرهٔ عقل برون ننهم پاي

با ميل كه طبع مي كند چتوان كرد؟****عيبست كه در من آفريدست خداي

رباعي شماره 133: كي دانستم كه بيخطا برگردي؟

كي دانستم كه بيخطا برگردي؟****برگشتي و خون مستمندان خوردي

بالله اگر آنكه خط كشتن دارد****آن جور پسندد كه تو بي خط كردي

رباعي شماره 134: اي كاش كه مردم آن صنم ديدندي

اي كاش كه مردم آن صنم ديدندي****يا گفتن دلستانش بشنيدندي

تا بيدل و بيقرار گرديدندي****بر گريهٔ عاشقان نخنديدندي

رباعي شماره 135: گفتم بكنم توبه ز صاحبنظري

گفتم بكنم توبه ز صاحبنظري****باشد كه بلاي عشق گردد سپري

چندانكه نگه مي كنم اي رشك پري****بار دومين از اولين خوبتري

رباعي شماره 136: هر روز به شيوه اي و لطفي دگري

هر روز به شيوه اي و لطفي دگري****چندانكه نگه مي كنمت خوبتري

گفتم كه به قاضي برمت تا دل خويش****بستانم و ترسم دل قاضي ببري

رباعي شماره 137: اي بلبل خوش سخن چه شيرين نفسي

اي بلبل خوش سخن چه شيرين نفسي****سرمست هوي و پاي بند هوسي

ترسم كه به ياران عزيزت نرسي****كز دست و زبان خويشتن در قفسي

رباعي شماره 138: اي پيش تو لعبتان چيني حبشي

اي پيش تو لعبتان چيني حبشي****كس چون تو صنوبر نخرامد به كشي

گر روي بگرداني و گر سر بكشي****ما با تو خوشيم گر تو با ما نه خوشي

رباعي شماره 139: ماها همه شيريني و لطف و نمكي

ماها همه شيريني و لطف و نمكي****نه ماه زمين كه آفتاب فلكي

تو آدميي و ديگران آدميند؟****ني ني تو كه خط سبز داري ملكي

رباعي شماره 140: كرديم بسي جام لبالب خالي

كرديم بسي جام لبالب خالي****تا بود كه نهيم لب بران لب حالي

ترسنده ازان شدم كه ناگاه ز جان****بي وصل لبت كنمي قالب خالي

رباعي شماره 141: در وهم نيايد كه چه شيرين دهني

در وهم نيايد كه چه شيرين دهني****اينست كه دور از لب ودندان مني

ما را به سراي پادشاهان ره نيست****تو خيمه به پهلوي گدايان نزني

رباعي شماره 142: گر كام دل از زمانه تصوير كني

گر كام دل از زمانه تصوير كني****بي فايده خود را ز غمان پير كني

گيرم كه ز دشمن گله آري بر دوست****چون دوست جفا كند چه تدبير كني؟

رباعي شماره 143: اي كودك لشكري كه لشكر شكني

اي كودك لشكري كه لشكر شكني****تا كي دل ما چو قلب كافر شكني؟

آن را كه تو تازيانه بر سر شكني****به زانكه ببيني و عنان برشكني

رباعي شماره 144: اي مايهٔ درمان نفسي ننشيني

اي مايهٔ درمان نفسي ننشيني****تا صورت حال دردمندان بيني

گر من به تو فرهاد صفت شيفته ام****عيبم مكن اي جان كه تو بس شيريني

رباعي شماره 145: گر دشمن من به دوستي بگزيني

گر دشمن من به دوستي بگزيني****مسكين چه كند با تو بجز مسكيني

صد جور بكن كه همچنان مطبوعي****صد تلخ بگو كه همچنان شيريني

رباعي شماره 146: گر دولت و بخت باشد و روزبهي

گر دولت و بخت باشد و روزبهي****در پاي تو سر ببازم اي سرو سهي

سهلست كه من در قدمت خاك شوم****ترسم كه تو پاي بر سر من ننهي

قطعات

حرف ب
قطعه شماره 1: خذالكتاب و بلغ سلامي الاحباب

متي حللت به شيراز يا نسيم الصبح****خذالكتاب و بلغ سلامي الاحباب

اگر چه صبر من از روي دوست ممكن نيست****همي كنم به ضرورت چو صبر ماهي از آب

حرف ت
قطعه شماره 2: ديده از ديدنش بخواهم دوخت

گر مرا بي تو در بهشت برند****ديده از ديدنش بخواهم دوخت

كاين چنينم خداي وعده نكرد****كه مرا در بهشت بايد سوخت

قطعه شماره 3: وآن دوستي كه داشتي اول چرا كم است؟

گفتم چه كرده ام كه نگاهم نمي كني؟****وآن دوستي كه داشتي اول چرا كم است؟

گفتا به جرم آنكه به هفتاد سالگي****سوداي سور مي پزي و جاي ماتم است

قطعه شماره 4: دود دل يار مهربانست

آشفتن چشمهاي مستت****دود دل يار مهربانست

وين طرفه كه درد چشم او را****خونابه ز چشم ما روانست

دو فتنه به يك قرينه برخاست****پيداست كه آخرالزمانست

قطعه شماره 5: كه همان لعبت نگارينست

خوب را گو پلاس در بر كن****كه همان لعبت نگارينست

زشت را گو هزار حله بپوش****كه همان مرده شوي پارينست

قطعه شماره 6: در نافهٔ آهوي تتاري چه توان گفت؟

در قطرهٔ باران بهاري چه توان گفت؟****در نافهٔ آهوي تتاري چه توان گفت؟

گر در همه چيزي صفت و نعت بگنجد****در صورت و معني كه تو داري چه توان گفت؟

حرف د
قطعه شماره 7: كه چو ده بيت غزل گفت مديح آغازد

سخن عشق حرامست بر آن بيهده گوي****كه چو ده بيت غزل گفت مديح آغازد

حبذا همت سعدي و سخن گفتن او****كه ز معشوق به ممدوح نمي پردازد

قطعه شماره 8: كز دهان تو تنگتر باشد

من بگويم نديده ام دهني****كز دهان تو تنگتر باشد

تنگتر زين دهان فراخ وليك****نه همه تنگها شكر باشد

قطعه شماره 9: راست گويي بهيست مشك آلود

كوه عنبر نشسته بر زنخش****راست گويي بهيست مشك آلود

گر به چنگال صوفيان افتد****ندهندش مگر به شفتالود

حرف ر
قطعه شماره 10: گناه تست و من استاده ام به استغفار

تو آن نه اي كه به جور از تو روي برپيچند****گناه تست و من استاده ام به استغفار

مرا غبار تو هرگز اثر كند در دل****كه خاكپاي توام؟ خاك را چه غم ز غبار؟

حرف ش
قطعه شماره 11: كه سوز عشق تو انداخت در جهان آتش

بس اي غلام بديع الجمال شيرين كار****كه سوز عشق تو انداخت در جهان آتش

به نفط گنده چه حاجت كه بر دهان گيري****تو را خود از لب لعلست در دهان آتش

قطعه شماره 12: هر كه بيني دم صاحبنظري مي زندش

آن پريروي كه از مرد و زن و پير و جوان****هر كه بيني دم صاحبنظري مي زندش

آستينم زد و از هوش برفتم در حال****راست گفتند كه ديوانه پري مي زندش

حرف م
قطعه شماره 13: كه هرچه مي نگرم شاهدست در نظرم

مرا به صورت شاهد نظر حلال بود****كه هرچه مي نگرم شاهدست در نظرم

دو چشم در سر هر كس نهاده اند ولي****تو نقش بيني و من نقشبند مي نگرم

حرف ن
قطعه شماره 14: نهان از آشنايان و غريبان

شبي خواهم كه پنهانت بگويم****نهان از آشنايان و غريبان

چنان در خود كشم چوگان زلفت****كزو غافل بود گوي گريبان

وليكن هر گناهي را جزاييست****گناه عشق را جور رقيبان

قطعه شماره 15: كه ضر و نفع محالست ازو نشان دادن

هزار بوسه دهد بت پرست بر سنگي****كه ضر و نفع محالست ازو نشان دادن

تو بت! ز سنگ نه اي بل ز سنگ سخت تري****كه بر دهان تو بوسي نمي توان دادن!

قطعه شماره 16: كه خيره چند شتابي به خون خود خوردن؟

كسي ملامتم از عشق روي او مي كرد****كه خيره چند شتابي به خون خود خوردن؟

ازو بپرس كه دارد اسير بر فتراك****ز من مپرس كه دارم كمند در گردن

قطعه شماره 17: خويشتن را به صبر ده تسكين

چند گويي كه مهر ازو بردار****خويشتن را به صبر ده تسكين

كهربا را بگوي تا نبرد****چه كند كاه پاره اي مسكين؟

حرف و
قطعه شماره 18: كه هست در بر سيمين چون صنوبر او

بر آن گليم سياهم حسد همي آيد****كه هست در بر سيمين چون صنوبر او

گليم بين كه در آن بر، چه عيش مي راند****سيه گليمي من بين كه دورم از بر او

قطعه شماره 19: كاي رشك آفتاب جمال منير تو

گفتم به ره ببينم و دامن بگيرمش****كاي رشك آفتاب جمال منير تو

شهري بر آتش غم هجران بسوختي****اول منم به قيد محبت اسير تو

انعام كن به گوشهٔ چشم ارادتي****تا بندهٔ تو باشم و منت پذير تو

صاحبدلي به تربيتم گفت زينهار****غوغا مكن كه دوست ندارد نفير تو

شاهد منجمست چه حاجت به شرح حال****در وي نگاه كن كه بداند ضمير تو

حرف ي
قطعه شماره 20: ليك چو باز آمدي آن همه برداشتي

وه كه چه آزار بود من از مهر تو****ليك چو باز آمدي آن همه برداشتي

سر چو برآورد صبح بپوشد گناه****روز همه روز جنگ شب همه شب آشتي

ملحقات و مفردات

تكه
حرف ا
تكه 1: به وصل خود دوايي كن دل ديوانهٔ ما را

ز حد بگذشت مشتاقي و صبر اندر غمت يارا****به وصل خود دوايي كن دل ديوانهٔ ما را

علاج درد مشتاقان طبيب عام نشناسد****مگر ليلي كند درمان غم مجنون شيدا را

گرت پرواي غمگينان نخواهد بود و مسكينان****نبايستي نمود اول به ما آن روي زيبا را

چو بنمودي و بربودي ثبات از عقل و صبر از دل****ببايد چاره اي كردن كنون آن ناشكيبا را

مرا سوداي بت رويان نبودي پيش ازين در سر****وليكن تا تو را ديدم گزيدم راه سودا را

مراد ما وصال تست از دنيا و از عقبي****وگرنه بي شما قدري ندارد دين و دنيا را

چنان مشتاقم اي دلبر به ديدارت كه از دوري****برآيد از دلم آهي بسوزد هفت دريا را

بيا تا يك زمان امروز خوش باشيم در خلوت****كه در عالم نمي داند كسي احوال فردا را

سخن شيرين همي گويي به رغم دشمنان سعدي****ولي بيمار استسقا چه داند ذوق حلوا را؟

تكه 2: تا به دست آورم آن دلبر پردستان را

مي ندانم چكنم چاره من اين دستان را****تا به دست آورم آن دلبر پردستان را

او به شمشير جفا خون دلم مي ريزد****تابه خون دل من رنگ كند دستان را

من بيچاره تهيدستم ازان مي ترسم****كه وصالش ندهد دست تهيدستان را

دامن وصلش اگر من به كف آرم روزي****ندهم تا به قيامت دگر از دست آن را

در صفاتش نرسد گرچه بسي شرح دهد****طوطي طبع من آن بلبل پردستان را

هوس اوست دلم را چه توان گفت اگر****دست بر سرو بلندش نرسد پستان را؟

نرگس مست وي آزار دلم مي طلبد****آنكه در عربده مي آورد او مستان را

گر ببينم رخ خوبش نكنم ميل به باغ****زانكه چون عارض او نيست گلي بستان را

هر كه ديدست نگارين من اندر همه عمر****به تماشا نرود هيچ نگارستان را

نيست بر سعدي ازين واقعه و نيست عجب****گر غم فرقت

او نيست كند هستان را

حرف ب
تكه 3: كو به يك ره برد از من صبر و آرام و شكيب

اي مسلمانان فغان زان نرگس جادو فريب****كو به يك ره برد از من صبر و آرام و شكيب

روميانه روي دارد زنگيانه زلف و خال****چون كمال چاچيان ابروي دارد پرعتيب

از عجايبهاي عالم سي و دو چيز عجيب****جمع مي بينم عيان در روي او من بي حجيب

ماه و پروين تير و زهره شمس و قوس و كاج و عاج****مورد و نرگس لعل و گل، سبزي و مي وصل و فريب

بان و خطمي شمع و صندل شير و قير و نور و نار****شهد و شكر مشك و عنبر در و لؤلؤ نار و سيب

معجزات پنج پيغمبر به رويش در پديد****احمد و داود و عيسي خضر و داماد شعيب

اي صنم گر من بميرم ناچشيده زان لبان****دادگر از تو بخواهد داد من روز حسيب

سعديا از روي تحقيق اين سخن نشنيده اي****هر نشيبي را فراز و هر فرازي را نشيب

تكه 4: مرا هميشه قضا را قيامتست نصيب

قيامتست سفر كردن از ديار حبيب****مرا هميشه قضا را قيامتست نصيب

به ناز خفته چه داند كه دردمند فراق****به شب چه مي گذراند علي الخصوص غريب ؟

به قهر مي روم و نيست آن مجال كه باز****به شهر دوست قدم در نهم ز دست رقيب

پدر به صبر نمودن مبالغت مي كرد****ك اي پسر بس ازين روزگار بي ترتيب

جواب دادم ازين ماجرا كه اي باب****چو درد من نپذيرد دوا به جهد طبيب

مدار توبه توقع ز من كه در مسجد****سماع چنگ تأمل كنم نه وعظ خطيب

به مكتب ارچه فرستاديم نكو نامد****گرفته ناخن چكنم به زخم چوب اديب

هنوز بوي محبت ز خاكم آيد اگر****جدا شود به لحد بند بندم از تركيب

به اختيارندارد سر سفر سعدي****ستم غريب نباشد ز روزگار عجيب

حرف ت
تكه 5: يا فتنهٔ آخرالزمانست

چشم تو طلسم جاودانست****يا فتنهٔ آخرالزمانست

تا چشم بدي به زير بنهد****ديگر به كرشمه در نهانست

ما را به كرشمه صيد كردست****چشمست كه چو چشم آهوانست

با لشكر غمزهٔ تو در شهر****( ; ) الامانست

پيكان خدنگ غمزهٔ تو****شك نيست كه زهر بي كمانست

از لعل لب شكرفشانت****يك بوسه به صد هزار جانست

ارزان شده است بوسهٔ تو****ارزان چه بود كه رايگانست

هستم همه ساله دست بر سر****چون پاي فراق در ميانست

گويند صبور باش سعدي****اين كار به گفت ديگرانست

تكه 6: چشمم از عكس رخت بتخانه ايست

حالم از شرح غمت افسانه ايست****چشمم از عكس رخت بتخانه ايست

هر كجا بدگوهري در عالمست****در كنار آنچنان دردانه ايست

بر اميد زلف چون زنجير تو****اي بسا عاقل كه چون ديوانه ايست

گفتم او را اين چه زلف ( ; )****گفت هان في الجمله در ( ; )

از لبش يك نكته اي ( ; )****وز خمش يك قطره اي پيمانه ايست

با فروغ آفتاب حسن او****شمع گردون كمتر از پروانه ايست

نازنينا رخ چه مي پوشي ز من****آخر اين مسكين كم از بيگانه ايست

از بت آزر حكايتها كنند****بت خود اينست از ( ; )

دل نه جاي تست آخر چون كنم****در جهانم خود همين ويرانه ايست

اين نه دل خوانند كين ( ; )****اين نه عشق است از ( ; )

تكه 7: اي صبا آخر چه گردد گر كني يكدم عنايت

خستهٔ تيغ فراقم سخت مشتاقم به غايت****اي صبا آخر چه گردد گر كني يكدم عنايت؟

بگذري در كوي يارم تا كني حال دلم را****همچنان كز من شنيدي پيش آن دلبر روايت

يك حكايت سر گذشتم پيش آن جان بازگويي****گرچه از درد فراقم هست بسياري شكايت

اي صبا آرام جاني چون رسي آنجا كه داني****هم بكن گر مي تواني يك مهم ما كفايت

آن بت چين و خطا را آن نگار بي وفا را****گو بكن باري خدا را جانب ياري رعايت

شحنهٔ هجر تو هر دم مي برد صبرم به يغما****داد خود را هم ستانم گر كند وصلت حمايت

جانستاني دلربايي پس ز من جويي جدايي****خود به شير بيوفايي پروريدستست دايت

آن شكايتها كه دارم از تو هم پيش تو گويم****ني چه گويم چون ندارد قصهٔ هجران نهايت

در هواي زلف بستت در فريب چشم مستت****ساكن ميخانه گردد زاهد صاحب ولايت

هركسي را دلربايي همچو ذره در هوايي****قبلهٔ هركس به جايي قبلهٔ سعدي سرايت

حرف د
تكه 8: مي گذارم جان به خدمت يادگارت خير باد

مي روم با درد و حسرت از ديارت خير باد****مي گذارم جان به خدمت يادگارت خير باد

سر ز پيشت برنمي آرم ز دستور طلب****شرم مي دارم ز روي گلعذارت خير باد

هر كجا باشم دعا گويم همي بر دولتت****از خدا باد آفرين بر روزگارت خير باد

گر دهد عمرم امان رويت ببينم عاقبت****ور بميرم در غريبي ز انتظارت خير باد

گر ز چين زلف تو بويي رسد بر خاك ما****زنده برخيزم ز بوي مشكبارت خير باد

گر ز من ياد آوري بنويس آنجا قطعه اي****سعديا آن گفته هاي آبدارت خير باد

تكه 9: غير از خيال جانان، در جان و سر نباشد

ما ترك سر بگفتيم، تا دردسر نباشد****غير از خيال جانان، در جان و سر نباشد

در روي هر سپيدي، خالي سياه ديدم****بالاتر از سياهي، رنگي دگر نباشد

رنگ قبول مردان، سبز و سفيد باشد****نقش خيال رويش، در هر پسر نباشد

چشم وصال بينان، چشميست بر هدايت****سري كه باشد او را، در هر بصر نباش

در خشك و تر بگشتم، مثلت دگر نديدم****مثل تو خوبرويي، در خشك و تر نباشد

شرحت كسي نداند، وصفت كسي نخواند****همچون تو ماه سيما، در بحر و بر نباشد

سعدي به هيچ معني، چشم از تو برنگيرد****تا از نظر چه خيزد، كاندر نظر نباشد

تكه 10: وز سعادت به سرم سرو روان باز آمد

بخت و دولت به برم زآب روان باز آمد****وز سعادت به سرم سرو روان باز آمد

پير بودم به وصال رخ خويش همه روز****باز پيرانه سرم بخت جوان باز آمد

دوست بازآمد و دشمن برميد از پيشم****شكرنعمت كه به تن جان گران باز آمد

مژدگاني بده اي دوست كه محنت بگذشت****نعمت فتح و گشايش به زمان باز آمد

دولت آمد به بر و بخت و سعادت برسيد****مشتري از سر شادي به كمان باز آمد

آفتاب كرم و ماه ضيا هم برسيد****تاج اقبال و كرامت به عيان باز آمد

سعديا تاج سعادت دگر از نو برسيد****كان نگار شده چون آب روان باز آمد

تكه 11: يا سلام مرا جوابي بود

رفت آن كم بر تو آبي بود****يا سلام مرا جوابي بود

از سر ناز وز سر خوبي****هر دمي با منت عتابي بود

وعده هاي خوشم همي داد****گويي آن وعده ها سرابي بود

روزگار وصال چون بگذشت****گويي آن روزگار خوابي بود

بر كف من ز دست ساقي بزم****هر نفس ساغر شرابي بود

خستهٔ مانده ام نمي پرسي****كه مرا خستهٔ خرابي بود

حبذا آنكه از زكات لبت****عاشقان تو را نصابي بود

سعديا چون زمان وصل گذشت؟****اي دريغا كه چون سرابي بود

تكه 12: كه مرا پيش غمگساري بود

ياد دارم كه روزگاري بود****كه مرا پيش غمگساري بود

با لب يار و در بر دلدار****هر زمانيم كار و باري بود

جام عيش مرا نه دردي بود****گل وصل مرا نه خاري بود

ز اهوي شيرگير روبه باز****دل بيچاره را شكاري بود

گرد آب حيات بر خورشيد****از خط او بنفشه زاري بود

همه اسباب عيشم آماده****يارب آن خود چه روزگاري بود

گر جهان موجها زدي ز اغيار****سعديش بس گزيده ياري بود

تكه 13: نعره و فرياد از سپاه برآيد

خسرو من چون به بارگاه برآيد****نعره و فرياد از سپاه برآيد

عاشق صادق ز خان و مان بگريزد****مرد توانگر ز مال و جاه برآيد

بر سر كويش نظاره كن كه هزاران****يوسف مصري ز قعر چاه برآيد

صبح چنان صادقست در طلب او****كز هوس روي او پگاه برآيد

صومعه داران چو ;****از همگان وافضيحتاه برآيد

غمزهٔ او مست و ;****هر كه برون آيد از ; برآيد

گر به مثل ديرتر ز خواب بخيزد****صبح در آن روز چاشتگاه برآيد

آينه گر عكس او ز دور ببيند****از دل سنگش هزار آه برآيد

مرده اگر ياد او كند به دل خاك****بر سر خاكش بسي گياه برآيد

صبر كن اي دل ;****كار برآيد چو سال و ماه برآيد

چون ز سر عشق او كنند گناهي****بوي عبادت ازان گناه برآيد

اي دل سعدي نه ;****سجده كن آنجا كه ;

حرف ر
تكه 14: باز به گردون رسيد، نالهٔ هر مرغ زار

باد بهاري وزيد، از طرف مرغزار****باز به گردون رسيد، نالهٔ هر مرغ زار

سرو شد افراخته، كار چمن ساخته****نعره زنان فاخته، بر سر بيد و چنار

گل به چمن در برست، ماه مگر يا خورست****سرو به رقص اندرست، بر طرف جويبار

شاخ كه با ميوه هاست، سنگ به پا مي خورد****بيد مگر فارغست، از ستم نابكار

شيوهٔ نرگس ببين، نزد بنفشه نشين****سوسن رعنا گزين، زرد شقايق ببار

خيز و غنيمت شمار، جنبش باد ربيع****نالهٔ موزون مرغ، بوي خوش لاله زار

هر گل و برگي كه هست، ياد خدا مي كند****بلبل و قمري چه خواند، ياد خداوندگار

برگ درختان سبز، پيش خداوند هوش****هر ورقي دفتريست، معرفت كردگار

وقت بهارست خيز، تا به تماشا رويم****تكيه بر ايام نيست، تا دگر آيد بهار

بلبل دستان بخوان، مرغ خوش الحان بدان****طوطي شكرفشان، نقل به مجلس بيار

بر طرف كوه و دشت، روز طوافست و گشت****وقت بهاران گذشت، گفتهٔ سعدي بيار

تكه 15: قرار دل ز سر زلف بي قرار بيار

ايا نسيم سحر بوي زلف يار بيار****قرار دل ز سر زلف بي قرار بيار

سلامي از من مسكين بدان صنوبر بر****پيامي از آن مهروي گلعذار بيار

حكايت از لب فرهاد ناتوان برسان****سلامي از من مسكين غمگسار بيار

نهان بگوي به آن دوستدار يكدل من****جواب بشنو و آنگه به آشكار بيار

دواي جان من و مرهم روان بويي****از آن دو زلف زره وار مشكبار بيار

بهار ديدهٔ من نيست جز كه عكس رخش****تلطفي بكن و عكس آن بهار بيار

ز بهر روشني چشم كز رخش دورست****غبار ازان طرف و گرد از آن ديار بيار

ز من درود فراوان ببر به دلبر من****به لطف مژده اي از وصل آن نگار بيار

من آن حديث كه گفتم نگاه دار و ببر****هر آن جواب كه گويد به ياد دار و بيار

در انتظار تو سعدي هميشه مي گويد****كه اي نسيم سحر

بوي زلف يار بيار

حرف ز
تكه 16: به جان او كه دلم بر سر وفاست هنوز

اگر چه دل به كسي داد، جان ماست هنوز****به جان او كه دلم بر سر وفاست هنوز

ندانم از پي چندين جفا كه با من كرد****نشان مهر وي اندر دلم چراست هنوز؟

به راز گفتم با دل، ز خاطرش بگذار****جواب داد فلاني ازان ماست هنوز

چو مرده باشم اگر بگذرد به خاك لحد****به بانگ نعره برآيد كه جان ماست هنوز

عداوت از طرف آن شكسته پيمانست****وگرنه از طرف ما همان صفاست هنوز

بتا تو روي ز من برمتاب ودستم گير****كه در سرم ز تو آشوب و فتنه هاست هنوز

كجاست خانهٔ قاضي كه در مقالت عشق****ميان عاشق و معشوق ماجراست هنوز

نيازمندي من در قلم نمي گنجد****قياس كردم و ز انديشه ها و راست هنوز

سلام من برسان اي صبا به يار و بگو****كه سعدي از سر عهد تو برنخاست هنوز

حرف م
تكه 17: كه در دام مهر تو دلبر فتادم

چه درد دلست اينچه من درفتادم****كه در دام مهر تو دلبر فتادم؟

چه بد كرده بودم كه ناگه ازينسان****به دست تو شوخ ستمگر فتادم؟

مرا با چنين دل سر عشقبازي****نبود اختياري ولي درفتادم

به ميدان عشق تو در اسب سودا****همي تاختم تيز و در سر فتادم

بدينگونه هرگز نيفتادم ارچه****درين شيوه صد بار ديگر فتادم

ز غرقاب اين غم، رهايي نيابم****كه در موج ديده چو لنگر فتادم

خيال لب و روي و خلاش بديدم****به سر در گل و مشك و شكر فتادم

بلغزيد دستم از آن زلف مشكين****بدان خاك مشكين به چه درفتادم

دران چاه جانم خوش افتاد ليكن****ز بدبختي خويش بر در فتادم

به طالع همي خورده سعدي همه عمر****كه بودي تو غمخوار و غمخور فتادم

تكه 18: تو را چون بنده اي گشتم به فرمانت كمر بندم

من از تو هيچ نبريدم كه هستي يار دلبندم****تو را چون بنده اي گشتم به فرمانت كمر بندم

سواري چيست و چالاكي دلم بستي به فتراكي****خوشا و خرما آن دل كه باشد صيد دلبندم

بدين خوبي بدين پاكي كه رويت ( ; )****تو را از جمله بگزيدم بجز تو يار نپسندم

به اميدت طربناكم به عشقت ( ; )****گهي از ذوق مي گريم گهي از شوق مي خندم

بسي تلخي چشيدستم كه رويت را بديدستم****به گفتار و لبت جانا تويي شكر تويي قندم

به عشقت زار و حيرانم ز مدهوشي پريشانم****ز غيرت بيخ غيرت را ز دل يكبارگي كندم

نهال عشق اي دلبر به باغ دل ( ; )****حديث مهرباني را به گيتي زان پراكندم

حديث خويش بنوشتم چو آن گفتار ( ; )****چو در دل مهر تو كشتم مبارك (باد پيوندم)

اگر چه نيست آرامم هنوزت عا(شق خامم)****بسوزان چون سپندم خوش به عشق ( ; )

اياز چاكرت گشتم به محمودي ( ; )****به خود نزديك گردانم چو

خود را د( ; )

تكه 19: به آب چشم پر خون مي نويسم

من اين نامه كه اكنون مي نويسم****به آب چشم پر خون مي نويسم

ازين در بر نوشتم نامه ليكن****نه آن سوزست كاكنون مي نويسم

به عذرا درد وامق مي نمايم****به ليلي حال مجنون مي نويسم

نگارا قصهٔ خود را به خدمت****نمي دانم كه تا چون مي نويسم

تو بپذير، ارچه من عذري نيارم****تو خوش خوان، گرچه من دون مي نويسم

تكه 20: چه كنم با كه بگويم چه خيال انديشم

ديدي اي دل كه دگر باره چه آمد پيشم****چه كنم با كه بگويم چه خيال انديشم؟

كاش بر من نرسيدي ستم عشق رخت****كه فرو مانده به حال دل تنگ خويشم

دلبرا نازده در مار سر زلف تو دست****چه كند كژدم هجران تو چندين نيشم

همچو دف مي خورم از دست جفاي تو قفا****چنگ وار از غم هجران تو سر در پيشم

آبرويم چه بري آتش عشقم بنشان****كمتر از خاكم و بر باد مده زين بيشم

گر به جان ناز كني گر نكنم در رويت****تا بداني كه توانگر دلم ار درويشم

دم به دم در دلم آيد كه دم كفر زنم****تا به جان فتنهٔ آن طرهٔ كافر كيشم

عقل ديوانه شد از سعدي ديوانه مزاج****با پريشاني از آن بر سر حال خويشم

تكه 21: كه مي رود ز غمت بر زبان پريشانم

بيا بيا كه ز عشقت چنان پريشانم****كه مي رود ز غمت بر زبان پريشانم

تو فارغ از من و من در غم تو****بيا ببين كه ز غم بر چه سان پريشانم

نه روي با تو نشستن نه راي ( ; )****من شكسته دل اندر ميان پريشانم

نمي توان كه به دست آورم كلاله تو****چو سنبل تو شب و روز از آن پريشانم

نمي توان كه به دست و ديده ام ز ( ; )****ازان هميشه من از دستشان پريشانم

ز دست ديده ودل هيچ كس پريش نگشت****ازين بتر كه من اندر جهان پريشانم

چگونه جمع شود خاطرم كه ( ; )****ز دست جور تو نامهربان پريشانم

ز عطر مجمر وصفت نيافتم بويي****ازان ز آتش دل چون دخان پريشانم

دلم به وعدهٔ وصل ار چه خوش كند سعدي****چو در فراق بوم همچنان پريشانم

حرف و
تكه 22: به كدام دل صبوري، كنم اي نگار بي تو

من خسته چون ندارم، نفسي قرار بي تو****به كدام دل صبوري، كنم اي نگار بي تو

ره صبر چون گزينم، من دل به باد داده****كه به هيچ وجه جانم، نكند قرار بي تو

صنما به خاك پايت، كه به كنج بيت احزان****به ضرورتم نشيند، نه به اختيار بي تو

اگرم به سوي دوزخ، ببرند باز خوش خوش****بروم ولي به جنت، نكنم گذار بي تو

سر باغ و بوستانم، به چه دل بود نگارا****كه به چشم من جهان شد، همه زرنگار بي تو

نفسي به بوي وصلت، زدنم بهست جانا****كه چنين بماند عمري، من دلفگار بي تو

تو گمان مبر كه سعدي، به تو برگزيد ياري****به سرت كه نيست او را، سر هيچ يار بي تو

حرف ي
تكه 23: وي درد و اي درمان من از من چرا رنجيده اي

اي يار ناسامان من از من چرا رنجيده اي؟****وي درد و اي درمان من از من چرا رنجيده اي؟

اي سرو خوش بالاي من اي دلبر رعناي من****لعل لبت حلواي من از من چرا رنجيده اي؟

بنگر ز هجرت چون شدم سرگشته چون گردون شدم****وز ناوكت پرخون شدم از من چرا رنجيده اي؟

گر من بميرم در غمت خونم بتا در گردنت****فردا بگيرم دامنت از من چرا رنجيده اي؟

من سعدي درگاه تو عاشق به روي ماه تو****هستيم نيكوخواه تو از من چرا رنجيده اي؟

تكه 24: دريغت نيايد به هر كس نمايي

چنان خوب رويي بدان دلربايي****دريغت نيايد به هر كس نمايي

مرا مصلحت نيست ليكن همان به****كه در پرده باشي و بيرون نيايي

وفا را به عهد تو دشمن گرفتم****چو ديدم مرا فتنه تو بيوفايي

چنين دور از خويش و بيگانه گشتم****كه افتاد با تو مرا آشنايي

اگر نه اميد وصال تو بودي****ز ديده برون كردمي روشنايي

نيايد تو را هيچ غم بي دل من****كسي ديد خود عيد بي روستايي

من و غم ازين پس كه دور از رخ تو****چه باشد اگر يك شبي پيشم آيي؟

تكه 25: منم و آب چشم و بيداري

هر شبي با دلي و صد زاري****منم و آب چشم و بيداري

بنماندست آب در جگرم****بس كه چشمم كند گهرباري

دل تو از كجا و غم ز كجا؟****تو چه داني كه چيست غمخواري؟

آگه از حال من شوي آنگاه****كه چو من يك شبي به روز آري

حرف س
تكه 26: بس عهد كه بشكنند و سوگند

در عهد تو اي نگار دلبند****بس عهد كه بشكنند و سوگند

بر جان ضعيف آرزومند****زين بيش جفا و جور مپسند

من چون تو دگر نديده ام خوب****منظور جهانيان و محبوب

ديگر نرود به هيچ مطلوب****خاطر كه گرفت با تو پيوند

ما را هوس تو كس نياموخت****پروانه به جهد خويشتن سوخت

عشق آمد و چشم عقل بر دوخت****شوق آمد و بيخ صبر بركند

دوران تو نادر اوفتادست****كاين حسن خدا به كس ندادست

در هيچ زمانه اي نزادست****مادر به جمال چون تو فرزند

اي چشم و چراغ ديده و حي****خون ريختنم چه مي كني هي

اين جور كه مي بريم تا كي****وين صبر كه مي كنيم تا چند؟

هرلحظه به سر درآيدم دود****فرياد و جزع نمي كند سود

افتادم و مصلحت چنين بود****بي بند نگيرد آدمي پند

دل رفت و عنان طاقت از دست****سيل آمد و ره نمي توان بست

من نيستم ار كسي دگر هست****از دوست به ياد دوست خرسند

مهر تو نگار سرو قامت****بر من رقمست تا قيامت

با دست به گوش من ملامت****واندوه فراق كوه الوند

دل در طلب تو رفت و دينم****جان نيز طمع كني يقينم

مستوجب اين و بيش ازينم****باشد كه چو مردم خردمند

بنشينم و صبر پيش گيرم****دنبالهٔ كار خويش گيرم

تكه 27: تا آنكه نظر در او توان كرد كجاست

مي ميرم و همچنان نظر بر چپ و راست****تا آنكه نظر در او توان كرد كجاست؟

از روي نكو صبر نمي شايد كرد****ليكن نه به اختيار مي بايد كرد

خفتي و به خفتنت پراكنده شديم****برخاستي و به ديدنت زنده شديم

نقاب از بهر آن باشد كه بربندند روي زشت****تو زيبايي به نام ايزد چرا بايد كه بربندي؟

مي شنيدم به حسن چون قمري****چون بديدم از آن تو خوبتري

مفردات
ا
او رب غلام صائم بطنه خلا

و رب غلام صائم بطنه خلا****و ميزانه من سؤ فعلته امتلا

ب
بعليك سلام الله ما لاح كوكب

عليك سلام الله ما لاح كوكب****و ما طلعت زهر النجوم و تغرب

داني چه گفته اند بني عوف در عرب

داني چه گفته اند بني عوف در عرب****نسل بريده به كه مواليد بي ادب

ت
ةدع الجواري في الدماء ماخرة

دع الجواري في الدماء ماخرة****ان الرواكد تحتاج المقاذيفا

ةسلام عليكم اهل بيت كرامة

سلام عليكم اهل بيت كرامة****و مقصد محتاج و مأمن خائف

تمي ميرم و همچنان نظر بر چپ و راست

مي ميرم و همچنان نظر بر چپ و راست****تا آنكه نظر در او توان كرد كجاست؟

خيري كه برآيدت به توفيق از دست

خيري كه برآيدت به توفيق از دست****در حق كسي كن كه درو خيري هست

گر سفله به مال و جاه از آزاده بهست

گر سفله به مال و جاه از آزاده بهست****سگ نيز به صيد از آدميزاده بهست

كس نيست كه مهر تو درو شايد بست

كس نيست كه مهر تو درو شايد بست****پس پيش تو ناچار كمر بايد بست

دولت جاويد به طاعت درست

دولت جاويد به طاعت درست****سود مسافر به بضاعت درست

گوينده را چه غم كه نصيحت قبول نيست

گوينده را چه غم كه نصيحت قبول نيست****گر نامه رد كنند گناه رسول نيست

رفتن چو ضرورتست و منزل بگذاشت

رفتن چو ضرورتست و منزل بگذاشت****من خود ننهم دلي كه بر بايد داشت

هر كه گويد كلاغ چون بازست

هر كه گويد كلاغ چون بازست****نشنوندش كه ديده ها بازست

گر راه نمايي همه عالم راهست

گر راه نمايي همه عالم راهست****ور دست نگيري هه عالم چاهست

خواهي كه به طبعت همه كس دارد دوست

خواهي كه به طبعت همه كس دارد دوست****با هر كه در اوفتي چنان باش كه اوست

اگر بواب و سرهنگان هم از درگه برانندت

اگر بواب و سرهنگان هم از درگه برانندت****ازان بهتر كه در پهلوي مجهولي نشانندت

اين بار نه بانگ چنگ و ناي و دهلست

اين بار نه بانگ چنگ و ناي و دهلست****كاين بار شكار شير و جنگ مغلست

د
داز روي نكو صبر نمي شايد كرد

از روي نكو صبر نمي شايد كرد****ليكن نه به اختيار مي بايد كرد

از مايهٔ بيسود نياسايد مرد

از مايهٔ بيسود نياسايد مرد****مار از دم خويش چند بتواند خورد

گمان مبر كه جهان اعتماد را شايد

گمان مبر كه جهان اعتماد را شايد****كه بي عدم نبود هر چه در وجود آيد

بيچاره كه در ميان دريا افتاد

بيچاره كه در ميان دريا افتاد****مسكين چه كند كه دست و پايي نزند

توان نان خورد اگر دندان نباشد

توان نان خورد اگر دندان نباشد****مصيبت آن بود كه نان نباشد

چه كندمالك مختار كه فرمان ندهد

چه كندمالك مختار كه فرمان ندهد****چه كند بنده كه سر بر خط فرمان ننهد

وقتي دل دوستان به جنگ آزارند

وقتي دل دوستان به جنگ آزارند****چندانكه نه جاي آشتي بگذارند

گفتم كه برآيد آبي از چاه اميد

گفتم كه برآيد آبي از چاه اميد****افسوس كه دلو نيز در چاه افتاد

دروغي كه حالي دلت خوش كند

دروغي كه حالي دلت خوش كند****به از راستي كت مشوش كند

غريب شهر كسان تا نبوده باشد مرد

غريب شهر كسان تا نبوده باشد مرد****ازو درست نيايد غم غريبان خورد

سلطان كه به منزل گدايان آيد

سلطان كه به منزل گدايان آيد****گر بر سر بوريا نشيند شايد

در طالع من نيست كه نزديك تو باشم

در طالع من نيست كه نزديك تو باشم****مي گويمت از دور دعا گر برسانند

نيافريد خدايت به خلق حاجتمند

نيافريد خدايت به خلق حاجتمند****به شكر نعمت حق در به روي خلق مبند

گر ز هفت آسمان گزند آيد

گر ز هفت آسمان گزند آيد****راست بر عضو مستمند آيد

در گرگ نگه مكن كه بزغاله برد

در گرگ نگه مكن كه بزغاله برد****يك روز ببيني كه پلنگش بدرد

بشنو كه من نصيحت پيران شنيده ام

بشنو كه من نصيحت پيران شنيده ام****پيش از تو خلق بوده و بعد از تو بوده اند

مرغ جايي رود كه چينه بود

مرغ جايي رود كه چينه بود****نه به جايي رود كه چي نبود

خورشيد كه بر جامهٔ درويش افتد

خورشيد كه بر جامهٔ درويش افتد****از بخت نگونش ابر در پيش افتد

تواضع گر چه محبوبست و فضل بيكران دارد

تواضع گر چه محبوبست و فضل بيكران دارد****نبايد كرد بيش از حد كه هيبت را زيان دارد

نه هر بيرون كه بپسندي درونش همچنان باشد

نه هر بيرون كه بپسندي درونش همچنان باشد****بسا حلواي صابوني كه زهرش در ميان باشد

سگ هم از كوچكي پليد بود

سگ هم از كوچكي پليد بود****اصل ناپاك از او پديد بود

شادماني مكن كه دشمن مرد

شادماني مكن كه دشمن مرد****تو هم از مرگ جان نخواهي برد

گر هيمه عود گردد و گر سنگ در شود

گر هيمه عود گردد و گر سنگ در شود****مشنو كه چشم آدمي تنگ پر شود

هر كه دندان به خويشتن بنهاد

هر كه دندان به خويشتن بنهاد****خير ديگر به كس نخواهد داد

بخت در اول فطرت چو نباشد مسعود

بخت در اول فطرت چو نباشد مسعود****مقبل آن نيست كه در حال بميرد مولود

ر
نااميد از در رحمت به كجا شايد رفت

نااميد از در رحمت به كجا شايد رفت****يارب از هر چه خطا رفت هزار استغفار

سفله را قوت مده چندانكه مستولي شود

سفله را قوت مده چندانكه مستولي شود****گرگ را چندانكه دندان تيزتر خونريزتر

نهاد بد نپسندد خداي نيكوكار

نهاد بد نپسندد خداي نيكوكار****امير خفته و مردم ز ظلم او بيدار

بزرگي نماند بر آن پايدار

بزرگي نماند بر آن پايدار****كه مردم به چشمش نمايند خوار

چه داند خوابناك مست مخمور

چه داند خوابناك مست مخمور****كه شب را چون به روز آورد رنجور

ز
دو عاشق را به هم بهتر بود روز

دو عاشق را به هم بهتر بود روز****دو هيزم را به هم خوشتر بود سوز

ش
به شكر آنكه تو در خانه اي و اهلت پيش

به شكر آنكه تو در خانه اي و اهلت پيش****نظر دريغ مدار از مسافر درويش

جايي نرسد كس به توانايي خويش

جايي نرسد كس به توانايي خويش****الا تو چراغ رحمتش داري پيش

زنده دل از مرده نصيحت نيوش

زنده دل از مرده نصيحت نيوش****مرده دل از زنده نگيرد به گوش

يار بيگانه نگيرد هر كه دارد يار خويش

يار بيگانه نگيرد هر كه دارد يار خويش****اي كه دستي چرب داري پيشتر ديوار خويش

كوته نظران را نبود جز غم خويش

كوته نظران را نبود جز غم خويش****صاحبنظران را غم بيگانه و خويش

به كين دشمنان باطل مينديش

به كين دشمنان باطل مينديش****كه اين حيفست ظاهر بر تن خويش

غ
گر خود همه عالم بگشايي تو به تيغ

گر خود همه عالم بگشايي تو به تيغ****چه سود كه باز مي گذاري به دريغ؟

ف
مكن عمر ضايع به افسوس و حيف

مكن عمر ضايع به افسوس و حيف****كه فرصت عزيزست و الوقت سيف

ق
با هر كسي به مذهب وي بايد اتفاق

با هر كسي به مذهب وي بايد اتفاق****شرطست يا موافقت جمع يا فراق

ك
بد نه نيكست بي خلافت وليك

بد نه نيكست بي خلافت وليك****مرد خالي نباشد از بد و نيك

ل
لو لو ان حبا بالملام يزول

و لو ان حبا بالملام يزول****لسمعت افكا يفتريه عذول

لتلتقي ارضا بأرض و بديلا عن بديل

تلتقي ارضا بأرض و بديلا عن بديل****انما يثقلني من فضلكم قيد الجميل

اي پيك نامه بر كه خبر مي بري به دوست

اي پيك نامه بر كه خبر مي بري به دوست****يا ليت اگر به جاي تو من بودمي رسول

هر كه آمد بر خداي قبول

هر كه آمد بر خداي قبول****نكند هيچش از خدا مشغول

م
گر بلندت كسي دهد دشنام

گر بلندت كسي دهد دشنام****به كه ساكن دهي جواب سلام

خفتي و به خفتنت پراكنده شديم

خفتي و به خفتنت پراكنده شديم****برخاستي و به ديدنت زنده شديم

ن
دلت خوش باد و چشم از بخت روشن

دلت خوش باد و چشم از بخت روشن****به كام دوستان و رغم دشمن

از بهر دل يكي به دست آوردن

از بهر دل يكي به دست آوردن****مطبوع نباشد دگري آزردن

به نيكي و بدي آوازه در بسيط جهان

به نيكي و بدي آوازه در بسيط جهان****سه كس برند رسول و غريب و بازرگان

الهي عاقبت محمود گردان

الهي عاقبت محمود گردان****به حق صالحان و نيكمردان

و
هر كه با من بدست و با تو نكو

هر كه با من بدست و با تو نكو****دل منه بر وفاي صحبت او

ه
صاحبدل نيك سيرت علامه

صاحبدل نيك سيرت علامه****گو كفش دريده باش و خلقان جامه

ي
يتبعته العيون حيث تمشي

تبعته العيون حيث تمشي****و علي مثله من العين يخشي

يكتبت ليبقي الذكر امم بعدي

كتبت ليبقي الذكر امم بعدي****فياذا الجلال اغفر لكاتبه السعدي

يو كل بليغ بالغ السعي في دمي

و كل بليغ بالغ السعي في دمي****اذا كان في حي الحبيب حبيب

يمي شنيدم به حسن چون قمري

مي شنيدم به حسن چون قمري****چون بديدم از آن تو خوبتري

كرم به جاي فروماندگان چو نتواني

كرم به جاي فروماندگان چو نتواني****مروتست نه چندانكه خود فروماني

ز خيرت خير پيش آيد، بكن چندانكه بتواني

ز خيرت خير پيش آيد، بكن چندانكه بتواني****مكافات بدي كردن، نمي گويم تو خود داني

اگر بريان كند بهرام، گوري

اگر بريان كند بهرام، گوري****نه چون پاي ملخ باشد ز موري

نداند آنكه درآورد دوستان از پاي

نداند آنكه درآورد دوستان از پاي****كه بي خلاف بجنبند دشمنان از جاي

اين باد و بروت و نخوت اندر بيني

اين باد و بروت و نخوت اندر بيني****آن روز كه از عمل بيفتي بيني

آن گوي كه طاقت جوابش داري

آن گوي كه طاقت جوابش داري****گندم نبري به خانه چون جو كاري

مردي نه به قوتست و شمشيرزني

مردي نه به قوتست و شمشيرزني****آنست كه جوري كه تواني نكني

به پارسايي و رندي و فسق و مستوري

به پارسايي و رندي و فسق و مستوري****چو اختيار به دست تو نيست معذوري

چو نفس آرام مي گيرد چه در قصري چه در غاري

چو نفس آرام مي گيرد چه در قصري چه در غاري****چو خواب آمد چه بر تختي چه در پايان ديواري

شمع كز حد به در بيفروزي

شمع كز حد به در بيفروزي****بيم باشد كه خانمان سوزي

تو با اين لطف دلبندي چرا با ما نپيوندي

تو با اين لطف دلبندي چرا با ما نپيوندي****نقاب از بهر آن باشد كه روي زشت بربندي

نقاب از بهر آن باشد كه بربندند روي زشت

نقاب از بهر آن باشد كه بربندند روي زشت****تو زيبايي بنام ايزد چرا بايد كه بربندي

از دست كسي بستده هر روز عطايي

از دست كسي بستده هر روز عطايي****معذور بدارندش يك روز جفايي

اي گرگ نگفتمت كه روزي

اي گرگ نگفتمت كه روزي****بيچاره شوي به دست يوزي

كدام قوت و مردانگي و برنايي

كدام قوت و مردانگي و برنايي****كه خشم گيري و با نفس خويش برنايي

خدا را در فراخي خوان و در عيش و تن آساني

خدا را در فراخي خوان و در عيش و تن آساني****نه چون كارت به جان آيد خدا از جان و دل خواني

گهي كاندر بلا ماني خدا خواني

گهي كاندر بلا ماني خدا خواني****چو بازت عافيت بخشد سر از طاعت بگرداني

بوستان

باب اول در عدل و تدبير و راي

سر آغاز

شنيدم كه در وقت نزع روان****به هرمز چنين گفت نوشيروان

كه خاطر نگهدار درويش باش****نه در بند آسايش خويش باش

نياسايد اندر ديار تو كس****چو آسايش خويش جويي و بس

نيايد به نزديك دانا پسند****شبان خفته و گرگ در گوسفند

برو پاس درويش محتاج دار****كه شاه از رعيت بود تاجدار

رعيت چو بيخند و سلطان درخت****درخت، اي پسر، باشد از بيخ سخت

مكن تا تواني دل خلق ريش****وگر مي كني مي كني بيخ خويش

اگر جاده اي بايدت مستقيم****ره پارسايان اميدست و بيم

طبيعت شود مرد را بخردي****به اميد نيكي و بيم بدي

گر اين هر دو در پادشه يافتي****در اقليم و ملكش پنه يافتي

كه بخشايش آرد بر اميدوار****به اميد بخشايش كردگار

گزند كسانش نيايد پسند****كه ترسد كه در ملكش آيد گزند

وگر در سرشت وي اين خوي نيست****در آن كشور آسودگي بوي نيست

اگر پاي بندي رضا پيش گير****وگر يك سواره سر خويش گير

فراخي در آن مرز و كشور مخواه****كه دلتنگ بيني رعيت ز شاه

ز مستكبران دلاور بترس****ازان كو نترسد ز داور بترس

دگر كشور آباد بيند به خواب****كه دارد دل اهل كشور خراب

خرابي و بدنامي آيد ز جور****رسد پيش بين اين سخن را به غور

رعيت نشايد به بيداد كشت****كه مر سلطنت را پناهند و پشت

مراعات دهقان كن از بهر خويش****كه مزدور خوشدل كند كار بيش

مروت نباشد بدي با كسي****كز او نيكويي ديده باشي بسي

شنيدم كه خسرو به شيرويه گفت****در آن دم كه چشمش زديدن بخفت

برآن باش تا هرچه نيت كني****نظر در صلاح رعيت كني

الا تا نپيچي سر از عدل و راي****كه مردم ز دستت نپيچند پاي

گريزد رعيت ز بيدادگر****كند نام زشتش به گيتي سمر

بسي بر نيايد

كه بنياد خود****بكند آن كه بنهاد بنياد بد

خرابي كند مرد شمشير زن****نه چندان كه دود دل طفل و زن

چراغي كه بيوه زني برفروخت****بسي ديده باشي كه شهري بسوخت

ازان بهره ورتر در آفاق نيست****كه در ملكراني بانصاف زيست

چو نوبت رسد زين جهان غربتش****ترحم فرستند بر تربتش

بدو نيك مردم چو مي بگذرند****همان به كه نامت به نيكي برند

خدا ترس را بر رعيت گمار****كه معمار ملك است پرهيزگار

بد انديش تست آن و خونخوار خلق****كه نفع تو جويد در آزار خلق

رياست به دست كساني خطاست****كه از دستشان دستها برخداست

نكو كار پرور نبيند بدي****چو بد پروري خصم خون خودي

مكافات موذي به مالش مكن****كه بيخش برآورد بايد ز بن

مكن صبر بر عامل ظلم دوست****چه از فربهي بايدش كند پوست

سر گرگ بايد هم اول بريد****نه چون گوسفندان مردم دريد

چه خوش گفت بازارگاني اسير****چو گردش گرفتند دزدان به تير

چو مردانگي آيد از رهزنان****چه مردان لشكر، چه خيل زنان

شهنشه كه بازارگان را بخست****در خير بر شهر و لشكر ببست

كي آن جا دگر هوشمندان روند****چو آوازهٔ رسم بد بشنوند؟

نكو بايدت نام و نيكو قبول****نكودار بازارگان و رسول

بزرگان مسافر بجان پرورند****كه نام نكويي به عالم برند

تبه گردد آن مملكت عن قريب****كز او خاطر آزرده آيد غريب

غريب آشنا باش و سياح دوست****كه سياح جلاب نام نكوست

نكودار ضيف و مسافر عزيز****وز آسيبشان بر حذر باش نيز

ز بيگانه پرهيز كردن نكوست****كه دشمن توان بود در زي دوست

قديمان خود را بيفزاي قدر****كه هرگز نيايد ز پرورده غدر

چو خدمتگزاريت گردد كهن****حق ساليانش فرامش مكن

گر او را هرم دست خدمت ببست****تو را بر كرم همچنان دست هست

شنيدم كه شاپور دم در كشيد****چو خسرو به رسمش قلم دركشيد

چو شد حالش از بينوايي تباه****نبشت اين حكايت

به نزديك شاه

چو بذل تو كردم جواني خويش****به هنگام پيري مرانم ز پيش

غريبي كه پر فتنه باشد سرش****ميازار و بيرون كن از كشورش

تو گر خشم بروي نگيري رواست****كه خود خوي بد دشمنش در قفاست

وگر پارسي باشدش زاد بوم****به صنعاش مفرست و سقلاب و روم

هم آن جا امانش مده تا به چاشت****نشايد بلا بر دگر كس گماشت

كه گويند برگشته باد آن زمين****كز او مردم آيند بيرون چنين

عمل گر دهي مرد منعم شناس****كه مفلس ندارد ز سلطان هراس

چو مفلس فرو برد گردن به دوش****از او بر نيايد دگر جز خروش

چو مشرف دو دست از امانت بداشت****ببايد بر او ناظري بر گماشت

ور او نيز در ساخت با خاطرش****ز مشرف عمل بر كن و ناظرش

خدا ترس بايد امانت گزار****امين كز تو ترسد امينش مدار

امين بايد از داور انديشناك****نه از رفع ديوان و زجر و هلاك

بيفشان و بشمار و فارغ نشين****كه از صد يكي را نبيني امين

دو همجنس ديرينه را هم قلم****نبايد فرستاد يك جا بهم

چه داني كه همدست گردند و يار****يكي دزد باشد، يكي پرده دار

چو دزدان زهم باك دارند و بيم****رود در ميان كارواني سليم

يكي را كه معزول كردي ز جاه****چو چندي برآيد ببخشش گناه

بر آوردن كام اميدوار****به از قيد بندي شكستن هزار

نويسنده را گر ستون عمل****بيفتد، نبرد طناب امل

به فرمانبران بر شه دادگر****پدروار خشم آورد بر پسر

گهش مي زند تا شود دردناك****گهي مي كند آبش از ديده پاك

چو نرمي كني خصم گردد دلير****وگر خشم گيري شوند از تو سير

درشتي و نرمي بهم در به است****چو رگ زن كه جراح و مرهم نه است

جوانمرد و خوش خوي و بخشنده باش****چو حق بر تو پاشد تو بر خلق پاش

نيامد كس اندر جهان كو بماند****مگر

آن كز او نام نيكو بماند

نمرد آن كه ماند پس از وي بجاي****پل و خاني و خان و مهمان سراي

هر آن كو نماند از پسش يادگار****درخت وجودش نياورد بار

وگر رفت و آثار خيرش نماند****نشايد پس مرگش الحمد خواند

چو خواهي كه نامت بود جاودان****مكن نام نيك بزرگان نهان

همين نقش بر خوان پس از عهد خويش****كه ديدي پس از عهد شاهان پيش

همين كام و ناز و طرب داشتند****به آخر برفتند و بگذاشتند

يكي نام نيكو ببرد از جهان****يكي رسم بد ماند از او جاودان

به سمع رضا مشنو ايذاي كس****وگر گفته آيد به غورش برس

گنهكار را عذر نسيان بنه****چو زنهار خواهند زنهار ده

گر آيد گنهكاري اندر پناه****نه شرط است كشتن به اول گناه

چو باري بگفتند و نشنيد پند****دگر گوش مالش به زندان و بند

وگر پند و بندش نيايد بكار****درختي خبيث است بيخش برآر

چو خشم آيدت بر گناه كسي****تأمل كنش در عقوبت بسي

كه سهل است لعل بدخشان شكست****شكسته نشايد دگرباره بست

حكايت ملك روم با دانشمند

شنيدم كه بگريست سلطان روم****بر نيكمردي ز اهل علوم

كه پايابم از دست دشمن نماند****جز اين قلعه در شهر با من نماند

بسي جهد كردم كه فرزند من****پس از من بود سرور انجمن

كنون دشمن بدگهر دست يافت****سر دست مردي و جهدم بتافت

چه تدبير سازم، چه درمان كنم؟****كه از غم بفرسود جان در تنم

بگفت اي برادر غم خويش خور****كه از عمر بهتر شد و بيشتر

تو را اين قدر تا بماني بس است****چو رفتي جهان جاي ديگر كس است

اگر هوشمندست وگر بي خرد****غم او مخور كو غم خود خورد

مشقت نيرزد جهان داشتن****گرفتن به شمشير و بگذاشتن

كه را داني از خسروان عجم****ز عهد فريدون و ضحاك و جم

كه در تخت و ملكش نيامد زوال؟****نماند بجز

ملك ايزد تعال

كه را جاودان ماندن اميد ماند****چو كس را نبيني كه جاويد ماند؟

كرا سيم و زر ماند و گنج و مال****پس از وي به چندي شود پايمال

وزان كس كه خيري بماند روان****دمادم رسد رحمتش بر روان

بزرگي كز او نام نيكو نماند****توان گفت با اهل دل كو نماند

الا تا درخت كرم پروري****گر اميدواري كز او بر خوري

كرم كن كه فردا كه ديوان نهند****منازل بمقدار احسان دهند

يكي را كه سعي قدم پيشتر****به درگاه حق، منزلت بيشتر

يكي باز پس خاين و شرمسار****نيابد همي مزد ناكرده كار

بهل تا به دندان برد پشت دست****تنوري چنين گرم و نان درنبست

بداني گه غله برداشتن****كه سستي بود تخم ناكاشتن

حكايت مرزبان ستمگار با زاهد

خردمند مردي در اقصاي شام****گرفت از جهان كنج غاري مقام

به صبرش در آن كنج تاريك جاي****به گنج قناعت فرو رفته پاي

شنيدم كه نامش خدادوست بود****ملك سيرتي، آدمي پوست بود

بزرگان نهادند سر بر درش****كه در مي نيامد به درها سرش

تمنا كند عارف پاكباز****به در يوزه از خويشتن ترك آز

چو هر ساعتش نفس گويد بده****بخواري بگرداندش ده به ده

در آن مرز كاين پير هشيار بود****يكي مرزبان ستمگار بود

كه هر ناتوان را كه دريافتي****به سرپنجگي پنجه برتافتي

جهان سوز و بي رحمت و خيره كش****ز تلخيش روي جهاني ترش

گروهي برفتند ازان ظلم و عار****ببردند نام بدش در ديار

گروهي بماندند مسكين و ريش****پس چرخه نفرين گرفتند پيش

يد ظلم جايي كه گردد دراز****نبيني لب مردم از خنده باز

به ديدار شيخ آمدي گاه گاه****خدادوست در وي نكردي نگاه

ملك نوبتي گفتش: اي نيكبخت****بنفرت ز من درمكش روي سخت

مرا با تو داني سر دوستي است****تو را دشمني با من از بهر چيست؟

گرفتم كه سالار كشور نيم****به عزت ز درويش كمتر نيم

نگويم فضيلت نهم بر كسي****چنان

باش با من كه با هر كسي

شنيد اين سخن عابد هوشيار****بر آشفت و گفت: اي ملك، هوش دار

وجودت پريشاني خلق از اوست****ندارم پريشاني خلق دوست

تو با آن كه من دوستم، دشمني****نپندارمت دوستدار مني

چرا دوست دارم به باطل منت****چو دانم كه دارد خدا دشمنت؟

مده بوسه بر دست من دوستوار****برو دوستداران من دوست دار

خدادوست را گر بدرند پوست****نخواهد شدن دشمن دوست، دوست

عجب دارم از خواب آن سنگدل****كه خلقي بخسبند از او تنگدل

گفتار اندر نگه داشتن خاطر درويشان

مها زورمندي مكن با كهان****كه بر يك نمط مي نماند جهان

سر پنجهٔ ناتوان بر مپيچ****كه گر دست يابد برآيي به هيچ

عدو را بكوچك نبايد شمرد****كه كوه كلان ديدم از سنگ خرد

نبيني كه چون با هم آيند مور****ز شيران جنگي برآرند شور

نه موري كه مويي كزان كمترست****چو پر شد ز زنجير محكمترست

مبر گفتمت پاي مردم ز جاي****كه عاجز شوي گر درآيي ز پاي

دل دوستان جمع بهتر كه گنج****خزينه تهي به كه مردم به رنج

مينداز در پاي كار كسي****كه افتد كه در پايش افتي بسي

تحمل كن اي ناتوان از قوي****كه روزي تواناتر از وي شوي

به همت برآر از ستيهنده شور****كه بازوي همت به از دست زور

لب خشك مظلوم را گو بخند****كه دندان ظالم بخواهند كند

به بانگ دهل خواجه بيدار گشت****چه داند شب پاسبان چون گذشت؟

خورد كارواني غم بار خويش****نسوزد دلش بر خر پشت ريش

گرفتم كز افتادگان نيستي****چو افتاده بيني چرا نيستي؟

براينت بگويم يكي سرگذشت****كه سستي بود زين سخن درگذشت

حكايت در معني رحمت با ناتوانان در حال توانايي

چنان قحط سالي شد اندر دمشق****كه ياران فراموش كردند عشق

چنان آسمان بر زمين شد بخيل****كه لب تر نكردند زرع و نخيل

بخوشيد سرچشمه هاي قديم****نماند آب، جز آب چشم يتيم

نبودي بجز آه بيوه زني****اگر برشدي دودي از روزني

چو درويش بي برگ ديدم درخت****قوي بازوان سست و درمانده سخت

نه در كوه سبزي نه در باغ شخ****ملخ بوستان خورده مردم ملخ

در آن حال پيش آمدم دوستي****از او مانده بر استخوان پوستي

وگرچه به مكنت قوي حال بود****خداوند جاه و زر و مال بود

بدو گفتم: اي يار پاكيزه خوي****چه درماندگي پيشت آمد؟ بگوي

بغريد بر من كه عقلت كجاست؟****چو داني و پرسي سؤالت خطاست

نبيني كه سختي به غايت رسيد****مشقت به حد نهايت رسيد؟

نه باران همي آيد

از آسمان****نه بر مي رود دود فرياد خوان

بدو گفتم: آخر تو را باك نيست****كشد زهر جايي كه ترياك نيست

گر از نيستي ديگري شد هلاك****تو را هست، بط را ز طوفان چه باك؟

نگه كرد رنجيده در من فقيه****نگه كردن عالم اندر سفيه

كه مرد ارچه بر ساحل است، اي رفيق****نياسايد و دوستانش غريق

من از بينوايي نيم روي زرد****غم بينوايان رخم زرد كرد

نخواهد كه بيند خردمند، ريش****نه بر عضو مردم، نه بر عضو خويش

يكي اول از تندرستان منم****كه ريشي ببينم بلرزد تنم

منغص بود عيش آن تندرست****كه باشد به پهلوي رنجور سست

چو بينم كه درويش مسكين نخورد****به كام اندرم لقمه زهرست و درد

يكي را به زندان بري دوستان****كجا ماندش عيش در بوستان؟

حكايت

شبي دود خلق آتشي برفروخت****شنيدم كه بغداد نيمي بسوخت

يكي شكر گفت اندران خاك و دود****كه دكان ما را گزندي نبود

جهانديده اي گفتش اي بوالهوس****تو را خود غم خويشتن بود و بس؟

پسندي كه شهري بسوزد به نار****وگرچه سرايت بود بر كنار؟

بجز سنگدل ناكند معده تنگ****چو بيند كسان بر شكم بسته سنگ

توانگر خود آن لقمه چون مي خورد****چو بيند كه درويش خون مي خورد؟

مگو تندرست است رنجوردار****كه مي پيچد از غصه رنجوروار

تنكدل چو ياران به منزل رسند****نخسبد كه واماندگان از پسند

دل پادشاهان شود باركش****چو بينند در گل خر خاركش

اگر در سراي سعادت كس است****ز گفتار سعديش حرفي بس است

همينت بسنده ست اگر بشنوي****كه گر خار كاري سمن ندروي

اندر معني عدل و ظلم و ثمرهٔ آن

خبرداري از خسروان عجم****كه كردند بر زيردستان ستم؟

نه آن شوكت و پادشايي بماند****نه آن ظلم بر روستايي بماند

خطابين كه بر دست ظالم برفت****جهان ماند و او با مظالم برفت

خنك روز محشر تن دادگر****كه در سايهٔ عرش دارد مقر

به قومي كه نيكي پسندد خداي****دهد خسروي عادل و نيك راي

چو خواهد كه ويران شود عالمي****كند ملك در پنجهٔ ظالمي

سگالند از او نيكمردان حذر****كه خشم خدايست بيدادگر

بزرگي از او دان و منت شناس****كه زايل شود نعمت ناسپاس

اگر شكر كردي بر اين ملك و مال****به مالي و ملكي رسي بي زوال

وگر جور در پادشايي كني****پس از پادشاهي گدايي كني

حرام است بر پادشه خواب خوش****چو باشد ضعيف از قوي باركش

ميازار عامي به يك خردله****كه سلطان شبان است و عامي گله

چو پرخاش بينند و بيداد از او****شبان نيست، گرگ است، فرياد از او

بد انجام رفت و بد انديشه كرد****كه با زيردستان جفا، پيشه كرد

بسستي و سختي بر اين بگذرد****بماند بر او سالها نام بد

نخواهي كه نفرين كنند از پست****نكوباش تا

بد نگويد كست

حكايت برادران ظالم و عادل و عاقبت ايشان

شنيدم كه در مرزي از باختر****برادر دو بودند از يك پدر

سپهدار و گردن كش و پيلتن****نكو روي و دانا و شمشيرزن

پدر هر دو را سهمگن مرد يافت****طلبكار جولان و ناورد يافت

برفت آن زمين را دو قسمت نهاد****به هر يك پسر، زان نصيبي بداد

مبادا كه بر يكدگر سر كشند****به پيكار شمشير كين بركشند

پدر بعد ازان، روزگاري شمرد****به جان آفرين جان شيرين سپرد

اجل بگسلاندش طناب امل****وفاتش فرو بست دست عمل

مقرر شد آن مملكت بر دو شاه****كه بي حد و مر بود گنج و سپاه

به حكم نظر در به افتاد خويش****گرفتند هر يك، يكي راه پيش

يكي عدل تا نام نيكو برد****يكي ظلم تا مال گرد آورد

يكي عاطفت سيرت خويش كرد****درم داد و تيمار درويش خورد

بنا كرد و نان داد و لشكر نواخت****شب از بهر درويش، شب خانه ساخت

خزاين تهي كرد و پر كرد جيش****چنان كز خلايق به هنگام عيش

برآمد همي بانگ شادي چو رعد****چو شيراز در عهد بوبكر سعد

خديو خردمند فرخ نهاد****كه شاخ اميدش برومند باد

حكايت شنو كودك نامجوي****پسنديده پي بود و فرخنده خوي

ملازم به دلداري خاص و عام****ثناگوي حق بامدادان و شام

در آن ملك قارون برفتي دلير****كه شه دادگر بود و درويش سير

نيامد در ايام او بر دلي****نگويم كه خاري كه برگ گلي

سرآمد به تاييد ملك از سران****نهادند سر بر خطش سروران

دگر خواست كافزون كند تخت و تاج****بيفزود بر مرد دهقان خراج

طمع كرد در مال بازارگان****بلا ريخت بر جان بيچارگان

به اميد بيشي نداد و نخورد****خردمند داند كه ناخوب كرد

كه تا جمع كرد آن زر از گر بزي****پراگنده شد لشكر از عاجزي

شنيدند بازارگانان خبر****كه ظلم است در بوم آن بي هنر

بريدند ازان جا خريد و فروخت****زراعت

نيامد، رعيت بسوخت

چو اقبالش از دوستي سربتافت****بناكام دشمن بر او دست يافت

ستيز فلك بيخ و بارش بكند****سم اسب دشمن ديارش بكند

وفا در كه جويد چو پيمان گسيخت؟****خراج از كه خواهد چو دهقان گريخت؟

چه نيكي طمع دارد آن بي صفا****كه باشد دعاي بدش در قفا؟

چو بختش نگون بود در كاف كن****نكرد آنچه نيكانش گفتند كن

چه گفتند نيكان بدان نيكمرد؟****تو برخور كه بيدادگر برنخورد

گمانش خطا بود و تدبير سست****كه در عدل بود آنچه در ظلم جست

يكي بر سر شاخ، بن مي بريد****خداوند بستان نگه كرد و ديد

بگفتا گر اين مرد بد مي كند****نه با من كه با نفس خود مي كند

نصيحت بجاي است اگر بشنوي****ضعيفان ميفگن به كتف قوي

كه فردا به داور برد خسروي****گدايي كه پيشت نيرزد جوي

چو خواهي كه فردا بوي مهتري****مكن دشمن خويشتن، كهتري

كه چون بگذرد بر تو اين سلطنت****بگيرد به قهر آن گدا دامنت

مكن، پنجه از ناتوانان بدار****كه گر بفگنندت شوي شرمسار

كه زشت است در چشم آزادگان****بيفتادن از دست افتادگان

بزرگان روشندل نيكبخت****به فرزانگي تاج بردند و تخت

به دنباله راستان گژ مرو****وگر راست خواهي ز سعدي شنو

صفت جمعيت اوقات درويشان راضي

مگو جاهي از سلطنت بيش نيست****كه ايمن تر از ملك درويش نيست

سبكبار مردم سبك تر روند****حق اين است و صاحبدلان بشنوند

تهيدست تشويش ناني خورد****جهانبان بقدر جهاني خورد

گدا را چو حاصل شود نان شام****چنان خوش بخسبد كه سلطان شام

غم و شادماني بسر مي رود****به مرگ اين دو از سر بدر مي رود

چه آن را كه بر سر نهادند تاج****چه آن را كه بر گردن آمد خراج

اگر سرفرازي به كيوان برست****وگر تنگدستي به زندان درست

چو خيل اجل در سر هر دو تاخت****نمي شايد از يكدگرشان شناخت

حكايت عابد و استخوان پوسيده

شنيدم كه يك بار در حله اي****سخن گفت با عابدي كله اي

كه من فر فرماندهي داشتم****به سر بر كلاه مهي داشتم

سپهرم مدد كرد و نصرت وفاق****گرفتم به بازوي دولت عراق

طمع كرده بودم كه كرمان خورم****كه ناگه بخوردند كرمان سرم

بكن پنبهٔ غفلت از گوش هوش****كه از مردگان پندت آيد به گوش

گفتار اندر نكوكاري و بد كاري و عاقبت آنها

نكوكار مردم نباشد بدش****نورزد كسي بد كه نيك افتدش

شر انگيز هم در سر شر رود****چو كژدم كه با خانه كمتر رود

اگر نفع كس در نهاد تو نيست****چنين جوهر و سنگ خارا يكي است

غلط گفتم اي يار شايسته خوي****كه نفع است در آهن و سنگ و روي

چنين آدمي مرده به ننگ را****كه بروي فضيلت بود سنگ را

نه هر آدمي زاده از دد به است****كه دد ز آدمي زادهٔ بد به است

به است از دد انسان صاحب خرد****نه انسان كه در مردم افتد چو دد

چو انسان نداند بجز خورد و خواب****كدامش فضيلت بود بر دواب؟

سوار نگون بخت بي راه رو****پياده برد زو به رفتن گرو

كسي دانهٔ نيكمردي نكاشت****كز او خرمن كام دل برنداشت

نه هرگز شنيديم در عمر خويش****كه بدمرد را نيكي آمد به پيش

حكايت در تدبير و تأخير در سياست

ز درياي عمان برآمد كسي****سفر كرده هامون و دريا بسي

عرب ديده و ترك و تاجيك و روم****ز هر جنس در نفس پاكش علوم

جهان گشته و دانش اندوخته****سفر كرده و صحبت آموخته

به هيكل قوي چون تناور درخت****وليكن فرو مانده بي برگ سخت

دو صد رقعه بالاي هم دوخته****ز حراق و او در ميان سوخته

به شهري درآمد ز دريا كنار****بزرگي در آن ناحيت شهريار

كه طبعي نكونامي انديش داشت****سر عجز بر پاي درويش داشت

بشستند خدمتگزاران شاه****سر و تن به حمامش از گرد راه

چو بر آستان ملك سر نهاد****نيايش كنان دست بر بر نهاد

درآمد به ايوان شاهنشهي****كه بختت جوان باد و دولت رهي

نرفتم در اين مملكت منزلي****كز آسيبت آزرده ديدم دلي

ملك را همين ملك پيرايه بس****كه راضي نگرد به آزار كس

نديدم كسي سرگران از شراب****مگر هم خرابات ديدم خراب

سخن گفت و دامان گوهر فشاند****به نطقي كه شاه آستين

برفشاند

پسند آمدش حسن گفتار مرد****به نزد خودش خواند و اكرام كرد

زرش داد و گوهر به شكر قدوم****بپرسيدش از گوهر و زاد بوم

بگفت آنچه پرسيدش از سرگذشت****به قربت ز ديگر كسان بر گذشت

ملك با دل خويش در گفت و گو****كه دست وزارت سپارد بدو

وليكن بتدريج تا انجمن****به سستي نخندند بر راي من

به عقلش ببايد نخست آزمود****بقدر هنر پايگاهش فزود

برد بر دل از جور غم بارها****كه نا آزموده كند كارها

نظر كن چو سوفار داري به شست****نه آنگه كه پرتاب كردي ز دست

چو يوسف كسي در صلاح و تميز****به يك سال بايد كه گردد عزيز

به ايام تا بر نيايد بسي****نشايد رسيدن به غور كسي

زهر نوعي اخلاق او كشف كرد****خردمند و پاكيزه دين بود مرد

نكو سيرتش ديد و روشن قياس****سخن سنج و مقدار مردم شناس

به راي از بزرگان مهش ديد و بيش****نشاندش زبردست دستور خويش

چنان حكمت و معرفت كار بست****كه از امر و نهيش دروني نخست

در آورد ملكي به زير قلم****كز او بر وجودي نيامد الم

زبان همه حرف گيران ببست****كه حرفي بدش برنيامد ز دست

حسودي كه يك جو خيانت نديد****به كارش به تابه چو گندم تپيد

ز روشن دلش ملك پرتو گرفت****وزير كهن را غم نو گرفت

نديد آن خردمند را رخنه اي****كه در وي تواند زدن طعنه اي

امين و بد انديش طشتند و مور****نشايد در او رخنه كردن بزور

ملك را دو خورشيد طلعت غلام****به سر بر، كمر بسته بودي مدام

دو پاكيزه پيكر چو حور و پري****چو خورشيد و ماه از سديگر بري

دو صورت كه گفتي يكي نيست بيش****نموده در آيينه همتاي خويش

سخنهاي داناي شيرين سخن****گرفت اندر آن هر دو شمشاد بن

چو ديدند كاوصاف و خلقش نكوست****بطبعش هواخواه گشتند و دوست

در او هم

اثر كرد ميل بشر****نه ميلي چو كوتاه بينان به شر

از آسايش آنگه خبر داشتي****كه در روي ايشان نظر داشتي

چو خواهي كه قدرت بماند بلند****دل، اي خواجه، در ساده رويان مبند

وگر خود نباشد غرض در ميان****حذر كن كه دارد به هيبت زيان

وزير اندر اين شمه اي راه برد****بخبث اين حكايت بر شاه برد

كه اين را ندانم چه خوانند و كيست!****نخواهد بسامان در اين ملك زيست

سفر كردگان لاابالي زيند****كه پروردهٔ ملك و دولت نيند

شنيدم كه با بندگانش سرست****خيانت پسندست و شهوت پرست

نشايد چنين خيره روي تباه****كه بد نامي آرد در ايوان شاه

مگر نعمت شه فرامش كنم****كه بينم تباهي و خامش كنم

به پندار نتوان سخن گفت زود****نگفتم تو را تا يقينم نبود

ز فرمانبرانم كسي گوش داشت****كه آغوش رومي در آغوش داشت

من اين گفتم اكنون ملك راست راي****چنان كازمودم تو نيز آزماي

به ناخوب تر صورتي شرح داد****كه بد مرد را نيكروزي مباد

بدانديش بر خرده چون دست يافت****درون بزرگان به آتش بتافت

به خرده توان آتش افروختن****پس آنگه درخت كهن سوختن

ملك را چنان گرم كرد اين خبر****كه جوشش برآمد چو مرجل به سر

غضب دست در خون درويش داشت****وليكن سكون دست در پيش داشت

كه پرورده كشتن نه مردي بود****ستم در پي داد، سردي بود

ميازار پروردهٔ خويشتن****چو تير تو دارد به تيرش مزن

به نعمت نبايست پروردنش****چو خواهي به بيداد خون خوردنش

از او تا هنرها يقينت نشد****در ايوان شاهي قرينت نشد

كنون تا يقينت نگردد گناه****به گفتار دشمن گزندش مخواه

ملك در دل اين راز پوشيده داشت****كه قول حكيمان نيوشيده داشت

دل است، اي خردمند، زندان راز****چو گفتي نيايد به زنجير باز

نظر كرد پوشيده در كار مرد****خلل ديد در راه هشيار مرد

كه ناگه نظر زي يكي بنده كرد****پري

چهره بر زير لب خنده كرد

دو كس را كه با هم بود جان و هوش****حكايت كنانند و ايشان خموش

چو ديده به ديدار كردي دلير****نگردي چو مستسقي از دجله سير

ملك را گمان بدي راست شد****ز سودا بر او خشمگين خواست شد

هم از حسن تدبير و راي تمام****باهستگي گفتش اي نيك نام

تو را من خردمند پنداشتم****بر اسرار ملكت امين داشتم

گمان بردمت زيرك و هوشمند****ندانستمت خيره و ناپسند

چنين مرتفع پايه جاي تو نيست****گناه از من آمد خطاي تو نيست

كه چون بدگهر پرورم لاجرم****خيانت روا داردم در حرم

برآورد سر مرد بسياردان****چنين گفت با خسرو كاردان

مرا چون بود دامن از جرم پاك****نيايد ز خبث بدانديش باك

به خاطر درم هرگز اين ظن نرفت****ندانم كه گفت اينچه بر من نرفت

شهنشاه گفت: آنچه گفتم برت****بگويند خصمان به روي اندرت

چنين گفت با من وزير كهن****تو نيز آنچه داني بگوي و بكن

بخنديد و انگشت بر لب گرفت****كز او هرچه آيد نيايد شگفت

حسودي كه بيند بجاي خودم****كجا بر زبان آورد جز بدم

من آن ساعت انگاشتم دشمنش****كه خسرو فروتر نشاند از منش

چو سلطان فضيلت نهد بر ويم****نداني كه دشمن بود در پيم؟

مرا تا قيامت نگيرد بدوست****چو بيند كه در عز من ذل اوست

بر اينت بگويم حديثي درست****اگر گوش با بنده داري نخست

ندانم كجا ديده ام در كتاب****كه ابليس را ديد شخصي به خواب

به بالا صنوبر، به ديدن چو حور****چو خورشيدش از چهره مي تافت نور

فرا رفت و گفت: اي عجب، اين تويي****فرشته نباشد بدين نيكويي

تو كاين روي داري به حسن قمر****چرا در جهاني به زشتي سمر؟

چرا نقش بندت در ايوان شاه****دژم روي كرده ست و زشت و تباه؟

شنيد اين سخن بخت برگشته ديو****بزاري برآورد بانگ و غريو

كه اي نيكبخت اين

نه شكل من است****وليكن قلم در كف دشمن است

مرا همچنين نام نيك است ليك****ز علت نگويد بدانديش نيك

وزيري كه جاه من آبش بريخت****به فرسنگ بايد ز مكرش گريخت

وليكن نينديشم از خشم شاه****دلاور بود در سخن، بي گناه

اگر محتسب گردد آن را غم است****كه سنگ ترازوي بارش كم است

چو حرفم برآمد درست از قلم****مرا از همه حرف گيران چه غم؟

ملك در سخن گفتنش خيره ماند****سر دست فرماندهي برفشاند

كه مجرم به زرق و زبان آوري****ز جرمي كه دارد نگردد بري

ز خصمت همانا كه نشنيده ام****نه آخر به چشم خودت ديده ام؟

كز اين زمره خلق در بارگاه****نمي باشدت جز در اينان نگاه

بخنديد مرد سخنگوي و گفت****حق است اين سخن، حق نشايد نهفت

در اين نكته اي هست اگر بشنوي****كه حكمت روان باد و دولت قوي

نبيني كه درويش بي دستگاه****بحسرت كند در توانگر نگاه

مرا دستگاه جواني برفت****به لهو و لعب زندگاني برفت

ز ديدار اينان ندارم شكيب****كه سرمايه داران حسنند و زيب

مرا همچنين چهره گلپام بود****بلورينم از خوبي اندام بود

در اين غايتم رشت بايد كفن****كه مويم چو پنبه است و دوكم بدن

مرا همچنين جعد شبرنگ بود****قبا در بر از فربهي تنگ بود

دو رسته درم در دهن داشت جاي****چو ديواري از خشت سيمين بپاي

كنونم نگه كن به وقت سخن****بيفتاده يك يك چو سور كهن

در اينان بحسرت چرا ننگرم؟****كه عمر تلف كرده ياد آورم

برفت از من آن روزهاي عزيز****بپايان رسد ناگه اين روز نيز

چو دانشور اين در معني بسفت****بگفت اين كز اين به محال است گفت

در اركان دولت نگه كرد شاه****كز اين خوبتر لفظ و معني مخواه

كسي را نظر سوي شاهد رواست****كه داند بدين شاهدي عذر خواست

بعقل ار نه آهستگي كردمي****به گفتار خصمش بيازردمي

بتندي سبك دست بردن به

تيغ****به دندان برد پشت دست دريغ

ز صاحب غرض تا سخن نشنوي****كه گر كار بندي پشيمان شوي

نكونام را جاه و تشريف و مال****بيفزود و، بدگوي را گوش مال

به تدبير دستور دانشورش****به نيكي بشد نام در كشورش

به عدل و كرم سالها ملك راند****برفت و نكونامي از وي بماند

چنين پادشاهان كه دين پرورند****به بازوي دين، گوي دولت برند

از آنان نبينم در اين عهد كس****وگر هست بوبكر سعدست و بس

بهشتي درختي تو، اي پادشاه****كه افگنده اي سايه يك ساله راه

طمع بود در بخت نيك اخترم****كه بال هماي افگند بر سرم

خرد گفت دولت نبخشد هماي****گر اقبال خواهي در اين سايه آي

خدايا برحمت نظر كرده اي****كه اين سايه بر خلق گسترده اي

دعا گوي اين دولتم بنده وار****خدايا تو اين سايه پاينده دار

صواب است پيش از كشش بند كرد****كه نتوان سر كشته پيوند كرد

خداوند فرمان و راي و شكوه****ز غوغاي مردم نگردد ستوه

سر پر غرور از تحمل تهي****حرامش بود تاج شاهنشهي

نگويم چو جنگ آوري پاي دار****چو خشم آيدت عقل بر جاي دار

تحمل كند هر كه را عقل هست****نه عقلي كه خشمش كند زيردست

چو لشكر برون تاخت خشم از كمين****نه انصاف ماند نه تقوي نه دين

نديدم چنين ديو زير فلك****كز او مي گريزند چندين ملك

حكايت شحنه مردم آزار

گزيري به چاهي در افتاده بود****كه از هول او شير نر ماده بود

بدانديش مردم بجز بد نديد****بيفتاد و عاجزتر از خود نديد

همه شب ز فرياد و زاري نخفت****يكي بر سرش كوفت سنگي و گفت:

تو هرگز رسيدي به فرياد كس****كه مي خواهي امروز فريادرس؟

همه تخم نامردمي كاشتي****ببين لاجرم بر كه برداشتي

كه بر جان ريشت نهد مرهمي****كه دلها ز ريشت بنالد همي؟

تو ما را همي چاه كندي به راه****بسر لاجرم در فتادي به چاه

دو كس چه كنند از

پي خاص و عام****يكي نيك محضر، دگر زشت نام

يكي تشنه را تاكند تازه حلق****دگر تا بگردن درافتند خلق

اگر بد كني چشم نيكي مدار****كه هرگز نيارد گز انگور بار

نپندارم اي در خزان كشته جو****كه گندم ستاني به وقت درو

درخت زقوم ار به جان پروري****مپندار هرگز كز او برخوري

رطب ناور چوب خر زهرهٔ بار****چو تخم افگني، بر همان چشم دار

حكايت حجاج يوسف

حكايت كنند از يكي نيكمرد****كه اكرام حجاج يوسف نكرد

به سرهنگ ديوان نگه كرد تيز****كه نطعش بينداز و خونش بريز

چو حجت نماند جفا جوي را****بپرخاش در هم كشد روي را

بخنديد و بگريست مرد خداي****عجب داشت سنگين دل تيره راي

چو ديدش كه خنديد و ديگر گريست****بپرسيد كاين خنده و گريه چيست؟

بگفتا همي گريم از روزگار****كه طفلان بيچاره دارم چهار

همي خندم از لطف يزدان پاك****كه مظلوم رفتم نه ظالم به خاك

پسر گفتش: اي نامور شهريار****يكي دست از اين مرد صوفي بدار

كه خلقي بدو روي دارند و پشت****نه راي است خلقي به يك بار كشت

بزرگي و عفو و كرم پيشه كن****ز خردان اطفالش انديشه كن

شنيدم كه نشنيد و خونش بريخت****ز فرمان داور كه داند گريخت؟

بزرگي در آن فكرت آن شب بخفت****به خواب اندرش ديد و پرسيد و گفت:

دمي بيش بر من سياست نراند****عقوبت بر او تا قيامت بماند

نترسي كه پاك اندروني شبي****برآرد ز سوز جگر يا ربي؟

نخفته ست مظلوم از آهش بترس****ز دود دل صبحگاهش بترس

نه ابليس بد كرد و نيكي نديد؟****بر پاك نايد ز تخم پليد

مزن بانگ بر شيرمردان درشت****چو با كودكان بر نيايي به مشت

يكي پند مي گفت فرزند را****نگه دار پند خردمند را

مكن جور بر خردكان اي پسر****كه يك روزت افتد بزرگي به سر

نمي ترسي اي گرگ ناقص خرد****كه روزي پلنگيت بر هم درد؟

به خردي

درم زور سرپنجه بود****دل زيردستان ز من رنجه بود

بخوردم يكي مشت زورآوران****نكردم دگر زور با لاغران

در نواخت رعيت و رحمت بر افتادگان

الا تا بغفلت نخفتي كه نوم****حرام است بر چشم سالار قوم

غم زيردستان بخور زينهار****بترس از زبردستي روزگار

نصيحت كه خالي بود از غرض****چو داروي تلخ است، دفع مرض

حكايت در اين معني

يكي را حكايت كنند از ملوك****كه بيماري رشته كردش چو دوك

چنانش در انداخت ضعف حسد****كه مي برد بر زيردستان حسد

كه شاه ارچه بر عرصه نام آورست****چو ضعف آمد از بيدقي كمترست

نديمي زمين ملك بوسه داد****كه ملك خداوند جاويد باد

در اين شهر مردي مبارك دم است****كه در پارسايي چنويي كم است

نبردند پيشش مهمات كس****كه مقصود حاصل نشد در نفس

نرفته ست هرگز بر او ناصواب****دلي روشن و دعوتي مستجاب

بخوان تا بخواند دعائي بر اين****كه رحمت رسد ز آسمان برين

بفرمود تا مهتران خدم****بخواندند پير مبارك قدم

برفتند و گفتند و آمد فقير****تني محتشم در لباسي حقير

بگفتا دعائي كن اي هوشمند****كه در رشته چون سوزنم پاي بند

شنيد اين سخن پير خم بوده پشت****بتندي برآورد بانگي درشت

كه حق مهربان است بر دادگر****ببخشاي و بخشايش حق نگر

دعاي منت كي شود سودمند****اسيران محتاج در چاه و بند؟

تو ناكرده بر خلق بخشايشي****كجا بيني از دولت آسايشي؟

ببايدت عذر خطا خواستن****پس از شيخ صالح دعا خواستن

كجا دست گيرد دعاي ويت****دعاي ستمديدگان در پيت؟

شنيد اين سخن شهريار عجم****ز خشم و خجالت برآمد بهم

برنجيد و پس با دل خويش گفت****چه رنجم؟ حق است اينچه درويش گفت

بفرمود تا هر كه در بند بود****به فرمانش آزاد كردند زود

جهانديده بعد از دو ركعت نماز****به داور برآورد دست نياز

كه اي بر فرازندهٔ آسمان****به جنگش گرفتي به صلحش بمان

ولي همچنان بر دعا داشت دست****كه شه سر برآورد و بر پاي جست

تو گويي ز شادي بخواهد پريد****چو طاووس، چون رشته در پا نديد

بفرمود گنجينهٔ گوهرش****فشاندند در پاي و زر بر

سرش

حق از بهر باطل نشايد نهفت****ازان جمله دامن بيفشاند و گفت

مرو با سر رشته بار دگر****مبادا كه ديگر كند رشته سر

چو باري فتادي نگه دار پاي****كه يك بار ديگر نلغزد ز جاي

ز سعدي شنو كاين سخن راست است****نه هر باري افتاده برخاسته ست

گفتار اندر بي وفائي دنيا

جهان اي پسر ملك جاويد نيست****ز دنيا وفاداري اميد نيست

نه بر باد رفتي سحرگاه و شام****سرير سليمان عليه السلام؟

به آخر نديدي كه بر باد رفت؟****خنك آن كه با دانش و داد رفت

كسي زين ميان گوي دولت ربود****كه در بند آسايش خلق بود

بكار آمد آنها كه برداشتند****نه گرد آوريدند و بگذاشتند

در تغير روزگار و انتقال مملكت

شنيدم كه در مصر ميري اجل****سپه تاخت بر روزگارش اجل

جمالش برفت از رخ دل فروز****چو خور زرد شد بس نماند ز روز

گزيدند فرزانگان دست فوت****كه در طب نديدند داروي موت

همه تخت و ملكي پذيرد زوال****بجز ملك فرمانده لايزال

چو نزديك شد روز عمرش به شب****شنيدند مي گفت در زير لب

كه در مصر چون من عزيزي نبود****چو حاصل همين بود چيزي نبود

جهان گرد كردم نخوردم برش****برفتم چو بيچارگان از سرش

پسنديده رايي كه بخشيد و خورد****جهان از پي خويشتن گرد كرد

در اين كوش تا با تو ماند مقيم****كه هرچ از تو ماند دريغ است و بيم

كند خواجه بر بستر جان گداز****يكي دست كوتاه و ديگر دراز

در آن دم تو را مي نمايد به دست****كه دهشت زبانش ز گفتن ببست

كه دستي به جود و كرم كن دراز****دگر دست كوته كن از ظلم و آز

كنونت كه دست است خاري بكن****دگر كي برآري تو دست از كفن؟

بتابد بسي ماه و پروين و هور****كه سر بر نداري ز بالين گور

حكايت قزل ارسلان با دانشمند

قزل ارسلان قلعه اي سخت داشت****كه گردن به الوند بر مي فراشت

نه انديشه از كس نه حاجت به هيچ****چو زلف عروسان رهش پيچ پيچ

چنان نادر افتاده در روضه اي****كه بر لاجوردين طبق بيضه اي

شنيدم كه مردي مبارك حضور****به نزديك شاه آمد از راه دور

حقايق شناسي، جهانديده اي****هنرمندي، آفاق گرديده اي؟

بزرگي، زبان آوري كاردان****حكيمي، سخنگوي بسياردان

قزل گفت چندين كه گرديده اي****چنين جاي محكم دگر ديده اي؟

بخنديد كاين قلعه اي خرم است****وليكن نپندارمش محكم است

نه پيش از تو گردن كشان داشتند****دمي چند بودند و بگذاشتند؟

نه بعد از تو شاهان ديگر برند****درخت اميد تو را برخورند؟

ز دوران ملك پدر ياد كن****دل از بند انديشه آزاد كن

چنان روزگارش به كنجي نشاند****كه بر يك پشيزش تصرف نماند

چو نوميد ماند

از همه چيز و كس****اميدش به فضل خدا ماند و بس

بر مرد هشيار دنيا خس است****كه هر مدتي جاي ديگر كس است

چنين گفت شوريده اي در عجم****به كسري كه اي وارث ملك جم

اگر ملك بر جم بماندي و بخت****تو را چون ميسر شدي تاج و تخت؟

اگر گنج قارون به چنگ آوري****نماند مگر آنچه بخشي، بري

حكايت

چو الپ ارسلان جان به جان بخش داد****پسر تاج شاهي به سر برنهاد

به تربت سپردندش از تاجگاه****نه جاي نشستن بد آماجگاه

چنين گفت ديوانه اي هوشيار****چو ديدش پسر روز ديگر سوار

زهي ملك و دوران سر در نشيب****پدر رفت و پاي پسر در ركيب

چنين است گرديدن روزگار****سبك سير و بدعهد و ناپايدار

چو ديرينه روزي سرآورد عهد****جوان دولتي سر برآرد ز مهد

منه بر جهان دل كه بيگانه اي است****چو مطرب كه هر روز در خانه اي است

نه لايق بود عيش با دلبري****كه هر بامدادش بود شوهري

نكويي كن امسال چون ده تو راست****كه سال دگر ديگري دهخداست

حكايت پادشاه غور با روستايي

شنيدم كه از پادشاهان غور****يكي پادشه خر گرفتي بزور

خران زير بار گران بي علف****به روزي دو مسكين شدندي تلف

چو منعم كند سفله را، روزگار****نهد بر دل تنگ درويش، بار

چو بام بلندش بود خودپرست****كند بول و خاشاك بر بام پست

شنيدم كه باري به عزم شكار****برون رفت بيدادگر شهريار

تگاور به دنبال صيدي براند****شبش درگرفت از حشم دور ماند

بتنها ندانست روي و رهي****بينداخت ناكام شب در دهي

يكي پيرمرد اندر آن ده مقيم****ز پيران مردم شناس قديم

پسر را همي گفت كاي شادبهر****خرت را مبر بامدادان به شهر

كه آن ناجوانمرد برگشته بخت****كه تابوت بينمش بر جاي تخت

كمر بسته دارد به فرمان ديو****به گردون بر از دست جورش غريو

در اين كشور آسايش و خرمي****نديد و نبيند به چشم آدمي

مگر اين سيه نامهٔ بي صفا****به دوزخ برد لعنت اندر قفا

پسر گفت: راه درازست و سخت****پياده نيارم شد اي نيكبخت

طريقي بينديش و رايي بزن****كه راي تو روشن تر از راي من

پدر گفت: اگر پند من بشنوي****يكي سنگ برداشت بايد قوي

زدن بر خر نامور چند بار****سر و دست و پهلوش كردن فگار

مگر كان فرومايهٔ زشت كيش****به كارش

نيايد خر لنگ ريش

چو خضر پيمبر كه كشتي شكست****وز او دست جبار ظالم ببست

به سالي كه در بحر كشتي گرفت****بسي سالها نام زشتي گرفت

تفو بر چنان ملك و دولت كه راند****كه شنعت بر او تا قيامت بماند

پسر چون شنيد اين حديث از پدر****سر از خط فرمان نبردش بدر

فرو كوفت بيچاره خر را به سنگ****خر از دست عاجز شد از پاي لنگ

پدر گفتش اكنون سر خويش گير****هر آن ره كه مي بايدت پيش گير

پسر در پي كاروان اوفتاد****ز دشنام چندان كه دانست داد

وز اين سو پدر روي در آستان****كه يارب به سجادهٔ راستان

كه چندان امانم ده از روزگار****كز اين نحس ظالم برآيد دمار

اگر من نبينم مر او را هلاك****شب گور چشمم نخسبد به خاك

اگر مار زايد زن باردار****به از آدمي زادهٔ ديوسار

زن از مرد موذي ببسيار به****سگ از مردم مردم آزار به

مخنث كه بيداد با خود كند****ازان به كه با ديگري بد كند

شه اين جمله بشنيد و چيزي نگفت****ببست اسب و سر بر نمد زين بخفت

همه شب به بيداري اختر شمرد****ز سودا و انديشه خوابش نبرد

چو آواز مرغ سحر گوش كرد****پريشاني شب فراموش كرد

سواران همه شب همي تاختند****سحرگه پي اسب بشناختند

بر آن عرصه بر اسب ديدند و شاه****پياده دويدند يكسر سپاه

به خدمت نهادند سر بر زمين****چو دريا شد از موج لشكر، زمين

يكي گفتش از دوستان قديم****كه شب حاجبش بود و روزش نديم

رعيت چه نزلت نهادند دوش؟****كه ما را نه چشم آرميد و نه گوش

شهنشه نيارست كردن حديث****كه بر وي چه آمد ز خبث خبيث

هم آهسته سر برد پيش سرش****فرو گفت پنهان به گوش اندرش

كسم پاي مرغي نياورد پيش****ولي دست خر رفت از اندازه بيش

بزرگان نشستند و خوان خواستند****بخوردند

و مجلس بياراستند

چو شور و طرب در نهاد آمدش****ز دهقان دوشينه ياد آمدش

بفرمود و جستند و بستند سخت****بخواري فگندند در پاي تخت

سيه دل برآهخت شمشير تيز****ندانست بيچاره راه گريز

سر نااميدي برآورد و گفت****نشايد شب گور در خانه خفت

نه تنها منت گفتم اي شهريار****كه برگشته بختي و بد روزگار

چرا خشم بر من گرفتي و بس؟****منت پيش گفتم، همه خلق پس

چو بيداد كردي توقع مدار****كه نامت به نيكي رود در ديار

ور ايدون كه دشخوارت آمد سخن****دگر هرچه دشخوارت آيد مكن

تو را چاره از ظلم برگشتن است****نه بيچاره بي گنه كشتن است

مرا پنج روز دگر مانده گير****دو روز دگر عيش خوش رانده گير

نماند ستمگار بد روزگار****بماند بر او لعنت پايدار

تو را نيك پندست اگر بشنوي****وگر نشنوي خود پشيمان شوي

بدان كي ستوده شود پادشاه****كه خلقش ستايند در بارگاه؟

چه سود آفرين بر سر انجمن****پس چرخه نفرين كنان پيرزن؟

همي گفت و شمشير بالاي سر****سپر كرده جان پيش تير قدر

نبيني كه چون كارد بر سر بود****قلم را زبانش روان تر بود

شه از مستي غفلت آمد به هوش****به گوشش فرو گفت فرخ سروش

كز اين پير دست عقوبت بدار****يكي كشته گير از هزاران هزار

زماني سرش در گريبان بماند****پس آنگه به عفو آستين برفشاند

به دستان خود بند از او برگرفت****سرش را ببوسيد و در بر گرفت

بزرگيش بخشيد و فرماندهي****ز شاخ اميدش برآمد بهي

به گيتي حكايت شد اين داستان****رود نيكبخت از پي راستان

بياموزي از عاقلان حسن خوي****نه چندان كه از جاهل عيب جوي

ز دشمن شنو سيرت خود كه دوست****هرآنچ از تو آيد به چشمش نكوست

وبال است دادن به رنجور قند****كه داروي تلخش بود سودمند

ترش روي بهتر كند سرزنش****كه ياران خوش طبع شيرين منش

از اين به نصيحت نگويد

كست****اگر عاقلي يك اشارت بست

حكايت مأمون با كنيزك

چو دور خلافت به مأمون رسيد****يكي ماه پيكر كنيزك خريد

به چهر آفتابي، به تن گلبني****به عقل خردمند بازي كني

به خون عزيزان فرو برده چنگ****سر انگشتها كرده عناب رنگ

بر ابروي عابد فريبش خضاب****چو قوس قزح بود بر آفتاب

شب خلوت آن لعبت حور زاد****مگر تن در آغوش مأمون نداد

گرفت آتش خشم در وي عظيم****سرش خواست كردن چو جوزا دو نيم

بگفتا سر اينك به شمشير تيز****بينداز و با من مكن خفت و خيز

بگفت از كه بر دل گزند آمدت؟****چه خصلت ز من ناپسند آمدت؟

بگفت ار كشي ور شكافي سرم****ز بوي دهانت به رنج اندرم

كشد تير پيكار و تيغ ستم****به يك بار و بوي دهن دم به دم

شنيد اين سخن سرور نيكبخت****برآشفت نيك و برنجيد سخت

همه شب در اين فكر بود و نخفت****دگر روز با هوشمندان بگفت

طبيعت شناسان هر كشوري****سخن گفت با هر يك از هر دري

دلش گرچه در حال از او رنجه شد****دوا كرد و خوشبوي چون غنچه شد

پري چهره را همنشين كرد و دوست****كه اين عيب من گفت، يار من اوست

به نزد من آن كس نكوخواه تست****كه گويد فلان خار در راه تست

به گمراه گفتن نكو مي روي****جفائي تمام است و جوري قوي

هر آنگه كه عيبت نگويند پيش****هنرداني از جاهلي عيب خويش

مگو شهد شيرين شكر فايق است****كسي را كه سقمونيا لايق است

چه خوش گفت يك روز دارو فروش:****شفا بايدت داروي تلخ نوش

اگر شربتي بايدت سودمند****ز سعدي ستان تلخ داروي پند

به پرويزن معرفت بيخته****به شهد عبارت برآميخته

گفتار اندر بخشايش بر ضعيفان

نه بر حكم شرع آب خوردن خطاست****وگر خون به فتوي بريزي رواست

كرا شرع فتوي دهد بر هلاك****الا تا نداري ز كشتنش باك

وگر داني اندر تبارش كسان****برايشان ببخشاي و راحت رسان

گنه بود مرد

ستمگاره را****چه تاوان زن و طفل بيچاره را؟

تنت زورمندست و لشكر گران****وليكن در اقليم دشمن مران

كه وي بر حصاري گريزد بلند****رسد كشوري بي گنه را گزند

نظر كن در احوال زندانيان****كه ممكن بود بي گنه در ميان

چو بازارگان در ديارت بمرد****به مالش خساست بود دستبرد

كزان پس كه بر وي بگريند زار****بهم باز گويند خويش و تبار

كه مسكين در اقليم غربت بمرد****متاعي كز او ماند ظالم ببرد

بينديش ازان طفلك بي پدر****وز آه دل دردمندش حذر

بسا نام نيكوي پنجاه سال****كه يك نام زشتش كند پايمال

پسنديده كاران جاويد نام****تطاول نكردند بر مال عام

بر آفاق اگر سر بسر پادشاست****چو مال از توانگر ستاند گداست

بمرد از تهيدستي آزاد مرد****ز پهلوي مسكين شكم پر نكرد

حكايت درويش صادق و پادشاه بيدادگر

شنيدم كه از نيكمردي فقير****دل آزرده شد پادشاهي كبير

مگر بر زبانش حقي رفته بود****ز گردن كشي بر وي آشفته بود

به زندان فرستادش از بارگاه****كه زورآزماي است بازوي جاه

ز ياران يكي گفتش اندر نهفت****مصالح نبود اين سخن گفت، گفت

رسانيدن امر حق طاعت است****ز زندان نترسم كه يك ساعت است

همان دم كه در خفيه اين راز رفت****حكايت به گوش ملك باز رفت

بخنديد كو ظن بيهوده برد****نداند كه خواهد در اين حبس مرد

غلامي به درويش برد اين پيام****بگفتا به خسرو بگو اي غلام

مرا بار غم بر دل ريش نيست****كه دنيا همين ساعتي بيش نيست

نه گر دستگيري كني خرمم****نه گر سر بري در دل آيد غمم

تو گر كامراني به فرمان و گنج****دگر كس فرومانده در ضعف و رنج

به دروازهٔ مرگ چون در شويم****به يك هفته با هم برابر شويم

منه دل بدين دولت پنج روز****به دود دل خلق، خود را مسوز

نه پيش از تو بيش از تو اندوختند****به بيداد كردن جهان سوختند؟

چنان زي كه

ذكرت به تحسين كنند****چو مردي، نه بر گور نفرين كنند

نبايد به رسم بد آيين نهاد****كه گويند لعنت بر آن، كاين نهاد

وگر بر سرآيد خداوند زور****نه زيرش كند عاقبت خاك گور؟

بفرمود دلتنگ روي از جفا****كه بيرون كنندش زبان از قفا

چنين گفت مرد حقايق شناس****كز اين هم كه گفتي ندارم هراس

من از بي زباني ندارم غمي****كه دانم كه ناگفته داند همي

اگر بينوايي برم ور ستم****گرم عاقبت خير باشد چه غم؟

عروسي بود نوبت ماتمت****گرت نيكروزي بود خاتمت

حكايت زورآزماي تنگدست

يكي مشت زن بخت روزي نداشت****نه اسباب شامش مهيا نه چاشت

ز جور شكم گل كشيدي به پشت****كه روزي محال است خوردن به مشت

مدام از پريشاني روزگار****دلش پر ز حسرت، تنش سوكوار

گهش جنگ با عالم خيره كش****گه از بخت شوريده، رويش ترش

گه از ديدن عيش شيرين خلق****فرو مي شدي آب تلخش به حلق

گه از كار آشفته بگريستي****كه كس ديد از اين تلخ تر زيستي؟

كسان شهد نوشند و مرغ و بره****مرا روي نان مي نبيند تره

گر انصاف پرسي نه نيكوست اين****برهنه من و گربه را پوستين

چه بودي كه پايم در اين كار گل****به گنجي فرو رفتي از كام دل!

مگر روزگاري هوس راندمي****ز خود گرد محنت بيفشاندمي

شنيدم كه روزي زمين مي شكافت****عظام زنخدان پوسيده يافت

به خاك اندرش عقد بگسيخته****گهرهاي دندان فرو ريخته

دهان بي زبان پند مي گفت و راز****كه اي خواجه با بينوايي بساز

نه اين است حال دهن زير گل!****شكر خورده انگار يا خون دل

غم از گردش روزگاران مدار****كه بي ما بگردد بسي روزگار

همان لحظه كاين خاطرش روي داد****غم از خاطرش رخت يك سو نهاد

كه اي نفس بي راي و تدبير و هش****بكش بار تيمار و خود را مكش

اگر بنده اي بار بر سر برد****وگر سر به اوج فلك بر برد

در

آن دم كه حالش دگرگون شود****به مرگ از سرش هر دو بيرون شود

غم و شادماني نماند وليك****جزاي عمل ماند و نام نيك

كرم پاي دارد، نه ديهيم و تخت****بده كز تو اين ماند اي نيكبخت

مكن تكيه بر ملك و جاه و حشم****كه پيش از تو بوده ست و بعد از تو هم

خداوند دولت غم دين خورد****كه دنيا به هر حال مي بگذرد

نخواهي كه ملكت برآيد بهم****غم ملك و دين خورد بايد بهم

زرافشان، چو دنيا بخواهي گذاشت****كه سعدي درافشاند اگر زر نداشت

حكايت در معني خاموشي از نصيحت كسي كه پند نپذيرد

حكايت كنند از جفا گستري****كه فرماندهي داشت بر كشوري

در ايام او روز مردم چو شام****شب از بيم او خواب مردم حرام

همه روز نيكان از او در بلا****به شب دست پاكان از او بر دعا

گروهي بر شيخ آن روزگار****ز دست ستمگر گرستند زار

كه اي پير داناي فرخنده راي****بگوي اين جوان را بترس از خداي

بگفتا دريغ آيدم نام دوست****كه هر كس نه در خورد پيغام اوست

كسي را كه بيني ز حق بر كران****منه با وي، اي خواجه، حق در ميان

دريغ است با سفله گفت از علوم****كه ضايع شود تخم در شوره بوم

چو در وي نگيرد عدو داندت****برنجد به جان و برنجاندت

تو را عادت، اي پادشه، حق روي است****دل مرد حق گوي از اين جا قوي است

نگين خصلتي دارد اي نيكبخت****كه در موم گيرد نه در سنگ سخت

عجب نيست گر ظالم از من به جان****برنجد كه دزدست و من پاسبان

تو هم پاسباني به انصاف و داد****كه حفظ خدا پاسبان تو باد

تو را نيست منت ز روي قياس****خداوند را من و فضل و سپاس

كه در كار خيرت به خدمت بداشت****نه چون ديگرانت معطل گذاشت

همه كس به ميدان كوشش درند****ولي گوي بخشش

نه هر كس برند

تو حاصل نكردي به كوشش بهشت****خدا در تو خوي بهشتي سرشت

دلت روشن و وقت مجموع باد****قدم ثابت و پايه مرفوع باد

حياتت خوش و رفتنت بر صواب****عبادت قبول و دعا مستجاب

گفتار اندر راي و تدبير ملك و لشكر كشي

همي تا برآيد به تدبير كار****مداراي دشمن به از كارزار

چو نتوان عدو را به قوت شكست****به نعمت ببايد در فتنه بست

گر انديشه باشد ز خصمت گزند****به تعويذ احسان زبانش ببند

عدو را بجاي خسك در بريز****كه احسان كند كند، دندان تيز

چو دستي نشايد گزيدن، ببوس****كه با غالبان چاره زرق است و لوس

به تدبير رستم درآيد به بند****كه اسفنديارش نجست از كمند

عدو را به فرصت توان كند پوست****پس او را مدارا چنان كن كه دوست

حذر كن ز پيكار كمتر كسي****كه از قطره سيلاب ديدم بسي

مزن تا تواني بر ابرو گره****كه دشمن اگرچه زبون، دوست به

بود دشمنش تازه و دوست ريش****كسي كش بود دشمن از دوست بيش

مزن با سپاهي ز خود بيشتر****كه نتوان زد انگشت با نيشتر

وگر زو تواناتري در نبرد****نه مردي است بر ناتوان زور كرد

اگر پيل زوري وگر شير چنگ****به نزديك من صلح بهتر كه جنگ

چو دست از همه حيلتي در گسست****حلال است بردن به شمشير دست

اگر صلح خواهد عدو سر مپيچ****وگر جنگ جويد عنان بر مپيچ

كه گروي ببندد در كارزار****تو را قدر و هيبت شود يك، هزار

ور او پاي جنگ آورد در ركاب****نخواهد به حشر از تو داور حساب

تو هم جنگ را باش چون كينه خاست****كه با كينه ور مهرباني خطاست

چو با سفله گويي به لطف و خوشي****فزون گرددش كبر و گردن كشي

به اسبان تازي و مردان مرد****برآر از نهاد بدانديش گرد

و گر مي برآيد به نرمي و هوش****به تندي و خشم

و درشتي مكوش

چو دشمن به عجز اندر آمد ز در****نبايد كه پرخاش جويي دگر

چو زنهار خواهد كرم پيشه كن****ببخشاي و از مكرش انديشه كن

ز تدبير پير كهن بر مگرد****كه كارآزموده بود سالخورد

در آرند بنياد رويين ز پاي****جوانان به نيروي و پيران به راي

بينديش در قلب هيجا مفر****چه داني كران را كه باشد ظفر؟

چو بيني كه لشكر ز هم دست داد****به تنها مده جان شيرين به باد

اگر بر كناري به رفتن بكوش****وگر در ميان لبس دشمن بپوش

وگر خود هزاري و دشمن دويست****چو شب شد در اقليم دشمن مايست

شب تيره پنجه سوار از كمين****چو پانصد به هيبت بدرد زمين

چو خواهي بريدن به شب راهها****حذر كن نخست از كمينگاهها

ميان دو لشكر چو يك روزه راه****بماند، بزن خيمه بر جايگاه

گر او پيشدستي كند غم مدار****ور افراسياب است مغزش برآر

نداني كه لشكر چو يك روزه راند****سر پنجهٔ زورمندش نماند

تو آسوده بر لشكر مانده زن****كه نادان ستم كرد بر خويشتن

چو دشمن شكستي بيفگن علم****كه بازش نيايد جراحت به هم

بسي در قفاي هزيمت مران****نبايد كه دور افتي از ياوران

هوابيني از گرد هيجا چو ميغ****بگيرند گردت به زوبين و تيغ

به دنبال غارت نراند سپاه****كه خالي بماند پس پشت شاه

سپه را نگهباني شهريار****به از جنگ در حلقهٔ كارزار

گفتار اندر نواخت لشكريان در حالت امن

دلاور كه باري تهور نمود****ببايد به مقدارش اندر فزود

كه بار دگر دل نهد بر هلاك****ندارد ز پيكار يأجوج باك

سپاهي در آسودگي خوش بدار****كه در حالت سختي آيد به كار

كنون دست مردان جنگي ببوس****نه آنگه كه دشمن فرو كوفت كوس

سپاهي كه كارش نباشد به برگ****چرا روز هيجا نهد دل به مرگ؟

نواحي ملك از كف بدسگال****به لشكر نگه دار و لشكر به مال

ملك را بود بر عدو دست،

چير****چو لشكر دل آسوده باشند و سير

بهاي سر خويشتن مي خورد****نه انصاف باشد كه سختي برد

چو دارند گنج از سپاهي دريغ****دريغ آيدش دست بردن به تيغ

چه مردي كند در صف كارزار****كه دستش تهي باشد و كار، زار؟

گفتار اندر تقويت مردان كار آزموده

به پيكار دشمن دليران فرست****هزبران به آورد شيران فرست

به راي جهانديدگان كار كن****كه صيد آزموده ست گرگ كهن

مترس از جوانان شمشير زن****حذر كن ز پيران بسيار فن

جوانان پيل افگن شير گير****ندانند دستان روباه پير

خردمند باشد جهانديده مرد****كه بسيار گرم آزموده ست و سرد

جوانان شايستهٔ بخت ور****ز گفتار پيران نپيچند سر

گرت مملكت بايد آراسته****مده كار معظم به نوخاسته

سپه را مكن پيشرو جز كسي****كه در جنگها بوده باشد بسي

به خردان مفرماي كار درشت****كه سندان نشايد شكستن به مشت

رعيت نوازي و سر لشكري****نه كاري است بازيچه و سرسري

نخواهي كه ضايع شود روزگار****به ناكارديده مفرماي كار

نتابد سگ صيد روي از پلنگ****ز روبه رمد شير ناديده جنگ

چو پرورده باشد پسر در شكار****نترسد چو پيش آيدش كارزار

به كشتي و نخچير و آماج و گوي****دلاور شود مرد پرخاشجوي

به گرمابه پرورده و خيش و ناز****برنجد چو بيند در جنگ باز

دو مردش نشانند بر پشت زين****بود كش زند كودكي بر زمين

يكي را كه ديدي تو در جنگ پشت****بكش گر عدو در مصافش نكشت

مخنث به از مرد شمشير زن****كه روز وغا سر بتابد چو زن

چه خوش گفت گرگين به فرزند خويش****چو بربست قربان پيكار و كيش

اگر چون زنان جست خواهي گريز****مرو آب مردان جنگي مريز

سواري كه بنمود در جنگ پشت****نه خود را كه نام آوران را بكشت

شجاعت نيايد مگر زان دو يار****كه افتند در حلقهٔ كارزار

دو همجنس همسفرهٔ همزبان****بكوشند در قلب هيجا به جان

كه ننگ آيدش رفتن از پيش تير****برادر به

چنگال دشمن اسير

چو بيني كه ياران نباشند يار****هزيمت ز ميدان غنيمت شمار

گفتار اندر دلداري هنرمندان

دو تن، پرور اي شاه كشور گشاي****يكي اهل بازو، دوم اهل راي

ز نام آوران گوي دولت برند****كه دانا و شمشير زن پرورند

هر آن كو قلم را نورزيد و تيغ****بر او گر بميرد مگو اي دريغ

قلم زن نكودار و شمشير زن****نه مطرب كه مردي نيايد ز زن

نه مردي است دشمن در اسباب جنگ****تو مدهوش ساقي و آواز چنگ

بسا اهل دولت به بازي نشست****كه ملكت برفتش به بازي ز دست

گفتار اندر حذر كردن از دشمنان

نگويم ز جنگ بد انديش ترس****در آوازهٔ صلح از او بيش ترس

بسا كس به روز آيت صلح خواند****چو شب شد سپه بر سر خفته راند

زره پوش خسبند مرد اوژنان****كه بستر بود خوابگاه زنان

به خيمه درون مرد شمشير زن****برهنه نخسبد چو در خانه زن

ببايد نهان جنگ را ساختن****كه دشمن نهان آورد تاختن

حذر كار مردان كار آگه است****يزك سد رويين لشكر گه است

گفتار اندر دفع دشمن به راي و تدبير

ميان دو بد خواه كوتاه دست****نه فرزانگي باشد ايمن نشست

كه گر هر دو باهم سگالند راز****شود دست كوتاه ايشان دراز

يكي را به نيرنگ مشغول دار****دگر را برآور ز هستي دمار

اگر دشمني پيش گيرد ستيز****به شمشير تدبير خونش بريز

برو دوستي گير با دشمنش****كه زندان شود پيرهن بر تنش

چو در لشكر دشمن افتد خلاف****تو بگذار شمشير خود در غلاف

چو گرگان پسندند بر هم گزند****بر آسايد اندر ميان گوسفند

چو دشمن به دشمن بود مشتغل****تو با دوست بنشين به آرام دل

گفتار اندر ملاطفت با دشمن از روي عاقبت انديشي

چو شمشير پيكار برداشتي****نگه دار پنهان ره آشتي

كه لشكر كشوفان مغفر شكاف****نهان صلح جستند و پيدا مصاف

دل مرد ميدان نهاني بجوي****كه باشد كه در پايت افتد چو گوي

چو سالاري از دشمن افتد به چنگ****به كشتن برش كرد بايد درنگ

كه افتد كز اين نيمه هم سروري****بماند گرفتار در چنبري

اگر كشتي اين بندي ريش را****نبيني دگر بندي خويش را

نترسد كه دورانش بندي كند****كه بر بنديان زورمندي كند؟

كسي بنديان را بود دستگير****كه خود بوده باشد به بندي اسير

اگر سرنهد بر خطت سروري****چو نيكش بداري، نهد ديگري

اگر خفيه ده دل بدست آوري****از آن به كه صدره شبيخون بري

در معني شفقت بر حال رعيت

شنيدم كه فرماندهي دادگر****قبا داشتي هر دو روي آستر

يكي گفتش اي خسرو نيكروز****ز ديباي چيني قبايي بدوز

بگفت اين قدر ستر و آسايش است****وز اين بگذري زيب و آرايش است

نه از بهر آن مي ستانم خراج****كه زينت كنم بر خود و تخت و تاج

چو همچون زنان حله در تن كنم****بمردي كجا دفع دشمن كنم؟

مرا هم ز صد گونه آز و هواست****وليكن خزينه نه تنها مراست

خزاين پر از بهر لشكر بود****نه از بهر آذين و زيور بود

سپاهي كه خوشدل نباشد ز شاه****ندارد حدود ولايت نگاه

چو دشمن خر روستايي برد****ملك باج و ده يك چرا مي خورد؟

مخالف خرش برد و سلطان خراج****چه اقبال ماند در آن تخت و تاج؟

مروت نباشد بر افتاده زور****برد مرغ دون دانه از پيش مور

رعيت درخت است اگر پروري****به كام دل دوستان برخوري

به بي رحمي از بيخ و بارش مكن****كه نادان كند حيف بر خويشتن

كسان برخورند از جواني و بخت****كه با زيردستان نگيرند سخت

اگر زيردستي درآيد ز پاي****حذر كن ز ناليدنش بر خداي

چو شايد گرفتن بنرمي ديار****به پيكار خون از مشامي ميار

به مردي كه

ملك سراسر زمين****نيرزد كه خوني چكد بر زمين

شنيدم كه جمشيد فرخ سرشت****به سرچشمه اي بر به سنگي نبشت

بر اين چشمه چون ما بسي دم زدند****برفتند چون چشم بر هم زدند

گرفتيم عالم به مردي و زور****وليكن نبرديم با خود به گور

چو بر دشمني باشدت دسترس****مرنجانش كو را همين غصه بس

عدو زنده سرگشته پيرامنت****به از خون او كشته در گردنت

گفتار اندر حذر از دشمني كه در طاعت آيد

گرت خويش دشمن شود دوستدار****ز تلبيسش ايمن مشو زينهار

كه گردد درونش به كين تو ريش****چو ياد آيدش مهر پيوند خويش

بد انديش را لفظ شيرين مبين****كه ممكن بود زهر در انگبين

كسي جان از آسيب دشمن ببرد****كه مر دوستان را به دشمن شمرد

نگه دارد آن شوخ در كيسه در****كه بيند همه خلق را كيسه بر

سپاهي كه عاصي شود در امير****ورا تا تواني بخدمت مگير

ندانست سالار خود را سپاس****تو را هم ندارد، ز غدرش هراس

به سوگند و عهد استوارش مدار****نگهبان پنهان بر او بر گمار

نو آموز را ريسمان كن دراز****نه بگسل كه ديگر نبينيش باز

چو اقليم دشمن به جنگ و حصار****گرفتي، به زندانيانش سپار

كه بندي چو دندان به خون در برد****ز حلقوم بيدادگر خون خورد

چو بركندي از چنگ دشمن ديار****رعيت به سامان تر از وي بدار

كه گر باز كوبد در كار زار****بر آرند عام از دماغش دمار

وگر شهريان را رساني گزند****در شهر بر روي دشمن مبند

مگو دشمن تيغ زن بر درست****كه انباز دشمن به شهر اندرست

گفتار اندر پوشيدن راز خويش

به تدبير جنگ بد انديش كوش****مصالح بينديش و نيت بپوش

منه در ميان راز با هر كسي****كه جاسوس همكاسه ديدم بسي

سكندر كه با شرقيان حرب داشت****درخيمه گويند در غرب داشت

چو بهمن به زاولستان خواست شد****چپ آوازه افگند و از راست شد

اگر جز تو داند كه عزم تو چيست****بر آن راي و دانش ببايد گريست

كرم كن، نه پرخاش و كين آوري****كه عالم به زير نگين آوري

چو كاري برآيد به لطف و خوشي****چه حاجت به تندي و گردن كشي؟

نخواهي كه باشد دلت دردمند****دل درمندان برآور زبند

به بازو توانا نباشد سپاه****برو همت از ناتوانان بخواه

دعاي ضعيفان اميدوار****ز بازوي مردي به آيد به كار

هر آن كاستعانت به درويش

برد****اگر بر فريدون زد از پيش برد

حكايت در شناختن دوست و دشمن را

شنيدم كه داراي فرخ تبار****ز لشكر جدا ماند روز شكار

دوان آمدش گله باني به پيش****بدل گفت داراي فرخنده كيش

مگر دشمن است اين كه آمد به جنگ****ز دورش بدوزم به تير خدنگ

كمان كياني به زه راست كرد****به يك دم وجودش عدم خواست كرد

بگفت اي خداوند ايران و تور****كه چشم بد از روزگار تو دور

من آنم كه اسبان شه پرورم****به خدمت بدين مرغزار اندرم

ملك را دل رفته آمد بجاي****بخنديد و گفت: اي نكوهيده راي

تو را ياوري كرد فرخ سروش****وگر نه زه آورده بودم به گوش

نگهبان مرعي بخنديد و گفت:****نصحيت ز منعم نبايد نهفت

نه تدبير محمود و راي نكوست****كه دشمن نداند شهنشه ز دوست

چنان است در مهتري شرط زيست****كه هر كهتري را بداني كه كيست

مرا بارها در حضر ديده اي****ز خيل و چراگاه پرسيده اي

كنونت به مهر آمدم پيشباز****نمي دانيم از بدانديش باز

توانم من، اي نامور شهريار****كه اسبي برون آرم از صد هزار

مرا گله باني به عقل است و راي****تو هم گلهٔ خويش داري، بپاي

در آن تخت و ملك از خلل غم بود****كه تدبير شاه از شبان كم بود

گفتار اندر نظر در حق رعيت مظلوم

تو كي بشنوي نالهٔ دادخواه****به كيوان برت كلهٔ خوابگاه؟

چنان خسب كايد فغانت به گوش****اگر دادخواهي برآرد خروش

كه نالد ز ظالم كه در دور تست؟****كه هر جور كو مي كند جور تست

نه سگ دامن كارواني دريد****كه دهقان نادان كه سگ پروريد

دلير آمدي سعديا در سخن****چو تيغت به دست است فتحي بكن

بگوي آنچه داني كه حق گفته به****نه رشوت ستاني و نه عشوه ده

طمع بند و دفتر ز حكمت بشوي****طمع بگسل و هرچه خواهي بگوي

هم در اين معني

خبر يافت گردن كشي در عراق****كه مي گفت مسكيني از زير طاق

تو هم بر دري هستي اميدوار****پس اميد بر در نشينان برآر

نخواهي كه باشد دلت دردمند****دل دردمندان برآور ز بند

پريشاني خاطر دادخواه****براندازد از مملكت پادشاه

تو خفته خنك در حرم نيمروز****غريب از برون گو به گرما بسوز

ستاننده داد آن كس خداست****كه نتواند از پادشه دادخواست

حكايت در معني شفقت

يكي از بزرگان اهل تميز****حكايت كند ز ابن عبدالعزيز

كه بودش نگيني بر انگشتري****فرو مانده در قيمتش جوهري

به شب گفتي از جرم گيتي فروز****دري بود در روشنايي چو روز

قضا را درآمد يكي خشك سال****كه شد بدر سيماي مردم هلال

چو در مردم آرام و قوت نديد****خود آسوده بودن مروت نديد

چو بيند كسي زهر در كام خلق****كيش بگذرد آب نوشين به حلق

بفرمود و بفروختندش به سيم****كه رحم آمدش بر غريب و يتيم

به يك هفته نقدش به تاراج داد****به درويش و مسكين و محتاج داد

فتادند در وي ملامت كنان****كه ديگر به دستت نيايد چنان

شنيدم كه مي گفت و باران دمع****فرو مي دويدش به عارض چو شمع

كه زشت است پيرايه بر شهريار****دل شهري از ناتواني فگار

مرا شايد انگشتري بي نگين****نشايد دل خلقي اندوهگين

خنك آن كه آسايش مرد و زن****گزيند بر آرايش خويشتن

نكردند رغبت هنر پروران****به شادي خويش از غم ديگران

اگر خوش بخسبد ملك بر سرير****نپندارم آسوده خسبد فقير

وگر زنده دارد شب دير تاز****بخسبند مردم به آرام و ناز

بحمدالله اين سيرت و راه راست****اتابك ابوبكر بن سعد راست

كس از فتنه در پارس ديگر نشان****نبيند مگر قامت مهوشان

يكي پنج بيتم خوش آمد به گوش****كه در مجلسي مي سرودند دوش

مرا راحت از زندگي دوش بود****كه آن ماهرويم در آغوش بود

مر او را چو ديدم سر از خواب مست****بدو گفتم اي سرو پيش تو پست

دمي نرگس

از خواب نوشين بشوي****چو گلبن بخند و چو بلبل بگوي

چه مي خسبي اي فتنه روزگار؟****بيا و مي لعل نوشين بيار

نگه كرد شوريده از خواب و گفت****مرا فتنه خواني و گويي مخفت

در ايام سلطان روشن نفس****نبيند دگر فتنه بيدار كس

حكايت اتابك تكله

در اخبار شاهان پيشينه هست****كه چون تكله بر تخت زنگي نشست

به دورانش از كس نيازرد كس****سبق برد اگر خود همين بود و بس

چنين گفت يك ره به صاحبدلي****كه عمرم بسر رفت بي حاصلي

بخواهم به كنج عبادت نشست****كه دريابم اين پنج روزي كه هست

چو مي بگذرد ملك و جاه و سرير****نبرد از جهان دولت الا فقير

چو بشنيد داناي روشن نفس****بتندي برآشفت كاي تكله بس!

طريقت بجز خدمت خلق نيست****به تسبيح و سجاده و دلق نيست

تو بر تخت سلطاني خويش باش****به اخلاق پاكيزه درويش باش

بصدق و ارادت ميان بسته دار****ز طامات و دعوي زبان بسته دار

قدم بايد اندر طريقت نه دم****كه اصلي ندارد دم بي قدم

بزرگان كه نقد صفا داشتند****چنين خرقه زير قبا داشتند

باب دهم در مناجات و ختم كتاب

سرآغاز

بيا تا برآريم دستي ز دل****كه نتوان برآورد فردا ز گل

به فصل خزان درنبيني درخت****كه بي برگ ماند ز سرماي سخت

برآرد تهي دستهاي نياز****ز رحمت نگردد تهيدست باز

مپندار از آن در كه هرگز نبست****كه نوميد گردد برآورده دست

قضا خلعتي نامدارش دهد****قدر ميوه در آستينش نهد

همه طاعت آرند و مسكين نياز****بيا تا به درگاه مسكين نواز

چو شاخ برهنه برآريم دست****كه بي برگ از اين بيش نتوان نشست

خداوندگارا نظر كن به جود****كه جرم آمد از بندگان در وجود

گناه آيد از بندهٔ خاكسار****به اميد عفو خداوندگار

كريما به رزق تو پرورده ايم****به انعام و لطف تو خو كرده ايم

گدا چون كرم بيند و لطف و ناز****نگردد ز دنبال بخشنده باز

چو ما را به دنيا تو كردي عزيز****به عقبي همين چشم داريم نيز

عزيزي و خواري تو بخشي و بس****عزيز تو خواري نبيند ز كس

خدايا به عزت كه خوارم مكن****به ذل گنه شرمسارم مكن

مسلط مكن چون مني بر سرم****ز دست تو به گر عقوبت برم

به گيتي

بتر زين نباشد بدي****جفا بردن از دست همچون خودي

مرا شرمساري ز روي تو بس****دگر شرمساري مكن پيش كس

گرم بر سر افتد ز تو سايه اي****سپهرم بود كهترين پايه اي

اگر تاج بخشي سر افرازدم****تو بردار تا كس نيندازدم

تنم مي بلرزد چو ياد آورم****مناجات شوريده اي در حرم

كه مي گفت شوريدهٔ دلفكار****الها ببخش و به ذلّم مدار

همي گفت با حق به زاري بسي****ميفكن كه دستم نگيرد كسي

به لطفم بخوان و مران از درم****ندارد به جز آستانت سرم

تو داني كه مسكين و بيچاره ايم****فرو مانده نفس اماره ايم

نمي تازد اين نفس سركش چنان****كه عقلش تواند گرفتن عنان

كه با نفس و شيطان برآيد به زور؟****مصاف پلنگان نيايد ز مور

به مردان راهت كه راهي بده****وز اين دشمنانم پناهي بده

خدايا به ذات خداونديت****به اوصاف بي مثل و ماننديت

به لبيك حجاج بيت الحرام****به مدفون يثرب عليه السلام

به تكبير مردان شمشير زن****كه مرد وغا را شمارند زن

به طاعات پيران آراسته****به صدق جوانان نوخاسته

كه ما را در آن ورطهٔ يك نفس****ز ننگ دو گفتن به فرياد رس

اميدست از آنان كه طاعت كنند****كه بي طاعتان را شفاعت كنند

به پاكان كز آلايشم دور دار****وگر زلتي رفت معذور دار

به پيران پشت از عبادت دو تا****ز شرم گنه ديده بر پشت پا

كه چشمم ز روي سعادت مبند****زبانم به وقت شهادت مبند

چراغ يقينم فرا راه دار****ز بند كردنم دست كوتاه دار

بگردان ز ناديدني ديده ام****مده دست بر ناپسنديده ام

من آن ذره ام در هواي تو نيست****وجود و عدم ز احتقارم يكي است

ز خورشيد لطفت شعاعي بسم****كه جز در شعاعت نبيند كسم

بدي را نگه كن كه بهتر كس است****گدا را ز شاه التفاتي بس است

مرا گر بگيري به انصاف و داد****بنالم كه عفوم نه اين وعده داد

خدايا به ذلت مران از درم****كه صورت نبندد

دري ديگرم

ور از جهل غايب شدم روز چند****كنون كامدم در به رويم مبند

چه عذر آرم از ننگ تردامني؟****مگر عجز پيش آورم كاي غني

فقيرم به جرم و گناهم مگير****غني را ترحم بود بر فقير

چرا بايد از ضعف حالم گريست؟****اگر من ضعيفم پناهم قوي است

خدايا به غفلت شكستيم عهد****جه زور آورد با قضا دست جهد؟

چه برخيزد از دست تدبير ما؟****همين نكته بس عذر تقصير ما

همه هرچه كردم تو بر هم زدي****چه قوت كند با خدايي خودي؟

نه من سر ز حكمت بدر مي برم****كه حكمت چنين مي رود بر سرم

حكايت

سيه چرده اي را كسي زشت خواند****جوابي بگفتش كه حيران بماند

نه من صورت خويش خود كرده ام****كه عيبم شماري كه بد كرده ام

تو را با من ار زشت رويم چه كار؟****نه آخر منم زشت و زيبا نگار

از آنم كه بر سر نبشتي ز پيش****نه كم كردم اي بنده پرور نه بيش

تو دانايي آخر كه قادر نيم****تواناي مطلق تويي، من كيم؟

گرم ره نمايي رسيدم به خير****وگر گم كني باز ماندم ز سير

جهان آفرين گر نه ياري كند****كجا بنده پرهيزگاري كند؟

چه خوش گفت درويش كوتاه دست****كه شب توبه كرد و سحرگه شكست

گر او توبه بخشد بماند درست****كه پيمان ما بي ثبات است و سست

به حقت كه چشمم ز باطل بدوز****به نورت كه فردا به نارم مسوز

ز مسكينيم روي در خاك رفت****غبار گناهم بر افلاك رفت

تو يك نوبت اي ابر رحمت ببار****كه در پيش باران نپايد غبار

ز جرمم در اين مملكت جاه نيست****وليكن به ملكي دگر راه نيست

تو داني ضمير زبان بستگان****تو مرهم نهي بر دل خستگان

حكايت بت پرست نيازمند

مغي در به روي از جهان بسته بود****بتي را به خدمت ميان بسته بود

پس از چند سال آن نكوهيده كيش****قضا حالتي صعبش آورد پيش

به پاي بت اندر به اميد خير****بغلطيد بيچاره بر خاك دير

كه درمانده ام دست گير اي صنم****به جان آمدم رحم كن بر تنم

بزاريد در خدمتش بارها****كه هيچش به سامان نشد كارها

بتي چون برآرد مهمات كس****كه نتواند از خود براندن مگس؟

برآشفت كاي پاي بند ضلال****به باطل پرستيدمت چند سال

مهمي كه در پيش دارم برآر****وگرنه بخواهم ز پروردگار

هنوز از بت آلوده رويش به خاك****كه كامش برآورد يزدان پاك

حقايق شناسي در اين خيره شد****سر وقت صافي بر او تيره شد

كه سرگشته اي دون يزدان پرست****هنوزش سر

از خمر بتخانه مست

دل از كفر و دست از خيانت نشست****خدايش برآورد كامي كه جست

فرو رفته خاطر در اين مشكلش****كه پيغامي آمد به گوش دلش

كه پيش صنم پير ناقص عقول****بسي گفت و قولش نيامد قبول

گر از درگه ما شود نيز رد****پس آنگه چه فرق از صنم تا صمد؟

دل اندر صمد بايد اي دوست بست****كه عاجزترند از صنم هر كه هست

محال است اگر سر بر اين در نهي****كه باز آيدت دست حاجت تهي

خدايا مقصر به كار آمديم****تهيدست و اميدوار آمديم

حكايت

شنيدم كه مستي ز تاب نبيد****به مقصورهٔ مسجدي در دويد

بناليد بر آستان كرم****كه يارب به فردوس اعلي برم

موذن گريبان گرفتش كه هين****سگ و مسجد! اي فارغ از عقل و دين

چه شايسته كردي كه خواهي بهشت؟****نمي زيبدت ناز با روي زشت

بگفت اين سخن پير و بگريست مست****كه مستم بدار از من اي خواجه دست

عجب داري از لطف پروردگار****كه باشد گنهكاري اميدوار؟

تو را مي نگويم كه عذرم پذير****در توبه بازست و حق دستگير

همي شرم دارم ز لطف كريم****كه خوانم گنه پيش عفوش عظيم

كسي را كه پيري درآرد ز پاي****چو دستش نگيري نخيزد ز جاي

من آنم ز پاي اندر افتاده پير****خدايا به فضل توام دست گير

نگويم بزرگي و جاهم ببخش****فروماندگي و گناهم ببخش

اگر ياري اندك زلل داندم****به نابخردي شهره گرداندم

تو بينا و ما خائف از يكدگر****كه تو پرده پوشي و ما پرده در

برآورده مردم ز بيرون خروش****تو با بنده در پرده و پرده پوش

به ناداني ار بندگان سركشند****خداوندگاران قلم در كشند

اگر جرم بخشي به مقدار جود****نماند گنهكاري اندر وجود

وگر خشم گيري به قدر گناه****به دوزخ فرست و ترازو مخواه

گرم دست گيري به جايي رسم****وگر بفگني بر نگيرد كسم

كه زور آورد گر

تو ياري دهي؟****كه گيرد چو تو رستگاري دهي؟

دو خواهند بودن به محشر فريق****ندانم كدامان دهندم طريق

عجب گر بود راهم از دست راست****كه از دست من جز كژي برنخاست

دلم مي دهد وقت وقت اين اميد****كه حق شرم دارد ز موي سفيد

عجب دارم ار شرم دارد ز من****كه شرمم نمي آيد از خويشتن

نه يوسف كه چندان بلا ديد و بند****چو حكمش روان گشت و قدرش بلند

گنه عفو كرد آل يعقوب را؟****كه معني بود صورت خوب را

به كردار بدشان مقيد نكرد****بضاعات مزجاتشان رد نكرد

ز لطفت همين چشم داريم نيز****بر اين بي بضاعت ببخش اي عزيز

كس از من سيه نامه تر ديده نيست****كه هيچم فعال پسنديده نيست

جز اين كاعتمادم به ياري تست****اميدم به آمرزگاري تست

بضاعت نياوردم الا اميد****خدايا ز عفوم مكن نااميد

باب دوم در احسان

سر آغاز

اگر هوشمندي به معني گراي****كه معني بماند ز صورت بجاي

كه را دانش وجود و تقوي نبود****به صورت درش هيچ معني نبود

كسي خسبد آسوده در زير گل****كه خسبند از او مردم آسوده دل

غم خويش در زندگي خور كه خويش****به مرده نپردازد از حرص خويش

زر و نعمت اكنون بده كان تست****كه بعد از تو بيرون ز فرمان تست

نخواهي كه باشي پراگنده دل****پراگندگان را ز خاطر مهل

پريشان كن امروز گنجينه چست****كه فردا كليدش نه در دست تست

تو با خود ببر توشه خويشتن****كه شفقت نيايد ز فرزند و زن

كسي گوي دولت ز دنيا برد****كه با خود نصيبي به عقبي برد

به غمخوارگي چون سرانگشت من****نخارد كس اندر جهان پشت من

مكن، بر كف دست نه هرچه هست****كه فردا به دندان بري پشت دست

به پوشيدن ستر درويش كوش****كه ستر خدايت بود پرده پوش

مگردان غريب از درت بي نصيب****مبادا كه گردي به درها غريب

بزرگي رساند به محتاج خير****كه

ترسد كه محتاج گردد به غير

به حال دل خستگان در نگر****كه روزي دلي خسته باشي مگر

درون فروماندگان شاد كن****ز روز فروماندگي ياد كن

نه خواهنده اي بر در ديگران****به شكرانه خواهنده از در مران

حكايت كرم مردان صاحبدل

يكي را كرم بود و قوت نبود****كفافش بقدر مروت نبود

كه سفله خداوند هستي مباد****جوانمرد را تنگدستي مباد

كسي را كه همت بلند اوفتد****مرادش كم اندر كمند اوفتد

چو سيلاب ريزان كه در كوهسار****نگيرد همي بر بلندي قرار

نه در خورد سرمايه كردي كرم****تنك مايه بودي از اين لاجرم

برش تنگدستي دو حرفي نبشت****كه اي خوب فرجام نيكو سرشت

يكي دست گيرم به چندي درم****كه چندي است تا من به زندان درم

به چشم اندرش قدر چيزي نبود****وليكن به دستش پشيزي نبود

به خصمان بندي فرستاد مرد****كه اي نيك نامان آزاد مرد

بداريد چندي كف از دامنش****و گر مي گريزد ضمان بر منش

وزان جا به زنداني آمد كه خيز****وز اين شهر تا پاي داري گريز

چو گنجشك در باز ديد از قفس****قرارش نماند اندر او يك نفس

چو باد صبا زان ميان سير كرد****نه سيري كه بادش رسيدي به گرد

گرفتند حالي جوانمرد را****كه حاصل كن اين سيم يا مرد را

به بيچارگي راه زندان گرفت****كه مرغ از قفس رفته نتوان گرفت

شنيدم كه در حبس چندي بماند****نه شكوت نبشت و نه فرياد خواند

زمانها نياسود و شبها نخفت****بر او پارسايي گذر كرد و گفت:

نپندارمت مال مردم خوري****چه پيش آمدت تا به زندان دري؟

بگفت اي جليس مبارك نفس****نخوردم به حيلت گري مال كس

يكي ناتوان ديدم از بند ريش****خلاصش نديدم بجز بند خويش

نديدم به نزديك رايم پسند****من آسوده و ديگري پاي بند

بمرد آخر و نيك نامي ببرد****زهي زندگاني كه نامش نمرد

تني زنده دل، خفته در زير گل****به از عالمي زندهٔ

مرده دل

دل زنده هرگز نگردد هلاك****تن زنده دل گر بميرد چه باك؟

حكايت

يكي در بيابان سگي تشنه يافت****برون از رمق در حياتش نيافت

كله دلو كرد آن پسنديده كيش****چو حبل اندر آن بست دستار خويش

به خدمت ميان بست و بازو گشاد****سگ ناتوان را دمي آب داد

خبر داد پيغمبر از حال مرد****كه داور گناهان از او عفو كرد

الا گر جفا كردي انديشه كن****وفا پيش گير و كرم پيشه كن

يكي با سگي نيكويي گم نكرد****كجا گم شود خير با نيكمرد؟

كرم كن چنان كت برآيد زدست****جهانبان در خير بر كس نبست

به قنطار زر بخش كردن ز گنج****نباشد چو قيراطي از دسترنج

برد هر كسي بار در خورد زور****گران است پاي ملخ پيش مور

گفتار اندر گردش روزگار

تو با خلق سهلي كن اي نيكبخت****كه فردا نگيرد خدا بر تو سخت

گر از پا درآيد، نماند اسير****كه افتادگان را بود دستگير

به آزار فرمان مده بر رهي****كه باشد كه افتد به فرماندهي

چو تمكين و جاهت بود بر دوام****مكن زور بر ضعف درويش و عام

كه افتد كه با جاه و تمكين شود****چو بيدق كه ناگاه فرزين شود

نصيحت شنو مردم دور بين****نپاشند در هيچ دل تخم كين

خداوند خرمن زيان مي كند****كه بر خوشه چين سرگران مي كند

نترسد كه نعمت به مسكين دهند****وزان بار غم بر دل اين نهند؟

بسا زرومندا كه افتاد سخت****بس افتاده را ياوري كرد بخت

دل زير دستان نبايد شكست****مبادا كه روزي شوي زير دست

حكايت در معني رحمت بر ضعيفان و انديشه در عاقبت

بناليد درويشي از ضعف حال****بر تندرويي خداوند مال

نه دينار دادش سيه دل نه دانگ****بر او زد به سرباري از طيره بانگ

دل سائل از جور او خون گرفت****سر از غم برآورد و گفت اي شگفت

توانگر ترش روي، باري، چراست؟****مگر مي نترسد ز تلخي خواست؟

بفرمود كوته نظر تا غلام****براندش بخواري و زجر تمام

به ناكردن شكر پروردگار****شنيدم كه برگشت از او روزگار

بزرگيش سر در تباهي نهاد****عطارد قلم در سياهي نهاد

شقاوت برهنه نشاندش چو سير****نه بارش رها كردو نه بارگير

فشاندش قضا بر سر از فاقه خاك****مشعبد صفت، كيسه و دست پاك

سراپاي حالش دگرگونه گشت****بر اين ماجري مدتي برگذشت

غلامش به دست كريمي فتاد****توانگر دل و دست و روشن نهاد

به ديدار مسكين آشفته حال****چنان شاد بودي كه مسكين به مال

شبانگه يكي بر درش لقمه جست****ز سختي كشيدن قدمهاش سست

بفرمود صاحب نظر بنده را****كه خشنود كن مرد درمنده را

چو نزديك بردش ز خوان بهره اي****برآورد بي خويشتن نعره اي

شكسته دل آمد بر خواجه باز****عيان كرده اشكش به ديباجه راز

بپرسيد سالار فرخنده خوي****كه اشكت

ز جور كه آمد به روي؟

بگفت اندرونم بشوريد سخت****بر احوال اين پير شوريده بخت

كه مملوك وي بودم اندر قديم****خداوند اسباب و املاك و سيم

چو كوتاه شد دستش از عز و ناز****كند دست خواهش به درها دراز

بخنديد وگفت اي پسر جور نيست****ستم بر كس از گردش دور نيست

نه آن تند روي است بازارگان****كه بردي سر از كبر بر آسمان؟

من آنم كه آن روزم از در براند****به روز منش دور گيتي نشاند

نگه كرد باز آسمان سوي من****فرو شست گرد غم از روي من

خداي ار به حكمت ببندد دري****گشايد به فضل و كرم ديگري

بسا مفلس بينوا سير شد****بسا كار منعم زبر زير شد

حكايت

يكي سيرت نيكمردان شنو****اگر نيكبختي و مردانه رو

كه شبلي ز حانوت گندم فروش****به ده برد انبان گندم به دوش

نگه كرد و موري در آن غله ديد****كه سرگشته هر گوشه اي مي دويد

ز رحمت بر او شب نيارست خفت****به مأواي خود بازش آورد و گفت

مروت نباشد كه اين مور ريش****پراگنده گردانم از جاي خويش

درون پراگندگان جمع دار****كه جمعيتت باشد از روزگار

چه خوش گفت فردوسي پاك زاد****كه رحمت بر آن تربت پاك باد

ميازار موري كه دانه كش است****كه جان دارد و جان شيرين خوش است

سياه اندرون باشد و سنگدل****كه خواهد كه موري شود تنگدل

مزن بر سر ناتوان دست زور****كه روزي به پايش در افتي چو مور

نبخشود بر حال پروانه شمع****نگه كن كه چون سوخت در پيش جمع

گرفتم ز تو ناتوان تر بسي است****تواناتر از تو هم آخر كسي است

گفتار اندر ثمره جوانمردي

ببخش اي پسر كآدمي زاده صيد****به احسان توان كرد و، وحشي به قيد

عدو را به الطاف گردن ببند****كه نتوان بريدن به تيغ اين كمند

چو دشمن كرم بيند و لطف و جود****نيايد دگر خبث از او در وجود

مكن بد كه بد بيني از يار نيك****نيايد ز تخم بدي بار نيك

چو با دوست دشخوار گيري و تنگ****نخواهد كه بيند تو را نقش و رنگ

وگر خواجه با دشمنان نيكخوست****بسي بر نيايد كه گردند دوست

حكايت در معني صيد كردن دلها به احسان

به ره در يكي پيشم آمد جوان****بتگ در پيش گوسفندي دوان

بدو گفتم اين ريسمان است و بند****كه مي آرد اندر پيت گوسفند

سبك طوق و زنجير از او باز كرد****چپ و راست پوييدن آغاز كرد

هنوز از پيش تازيان مي دويد****كه جو خورده بود از كف مرد وخويد

چو باز آمد از عيش و بازي بجاي****مرا ديد و گفت اي خداوند راي

نه اين ريسمان مي برد با منش****كه احسان كمندي است در گردنش

به لطفي كه ديده ست پيل دمان****نيارد همي حمله بر پيلبان

بدان را نوازش كن اي نيكمرد****كه سگ پاس دارد چو نان تو خورد

بر آن مرد كندست دندان يوز****كه مالد زبان بر پنيرش دو روز

حكايت درويش با روباه

يكي روبهي ديد بي دست و پاي****فرو ماند در لطف و صنع خداي

كه چون زندگاني به سر مي برد؟****بدين دست و پاي از كجا مي خورد؟

در اين بود درويش شوريده رنگ****كه شيري برآمد شغالي به چنگ

شغال نگون بخت را شير خورد****بماند آنچه روباه از آن سير خورد

دگر روز باز اتفاق اوفتاد****كه روزي رسان قوت روزش بداد

يقين، مرد را ديده بيننده كرد****شد و تكيه بر آفريننده كرد

كز اين پس به كنجي نشينم چو مور****كه روزي نخوردند پيلان به زور

زنخدان فرو برد چندي به جيب****كه بخشنده روزي فرستد ز غيب

نه بيگانه تيمار خوردش نه دوست****چو چنگش رگ و استخوان ماند و پوست

چو صبرش نماند از ضعيفي و هوش****ز ديوار محرابش آمد به گوش

برو شير درنده باش، اي دغل****مينداز خود را چو روباه شل

چنان سعي كن كز تو ماند چو شير****چه باشي چو روبه به وامانده سير؟

چو شير آن كه را گردني فربه است****گر افتد چو روبه، سگ از وي به است

بچنگ آر و با ديگران نوش كن****نه بر فضلهٔ ديگران

گوش كن

بخور تا تواني به بازوي خويش****كه سعيت بود در ترازوي خويش

چو مردان ببر رنج و راحت رسان****مخنث خورد دسترنج كسان

بگير اي جوان دست درويش پير****نه خود را بيفگن كه دستم بگير

خدا را بر آن بنده بخشايش است****كه خلق از وجودش در آسايش است

كرم ورزد آن سر كه مغزي در اوست****كه دون همتانند بي مغز و پوست

كسي نيك بيند به هر دو سراي****كه نيكي رساند به خلق خداي

حكايت

شنيدم كه مردي است پاكيزه بوم****شناسا و رهرو در اقصاي روم

من و چند سالوك صحرا نورد****برفتيم قاصد به ديدار مرد

سرو چشم هر يك ببوسيد و دست****به تمكين و عزت نشاند و نشست

زرش ديدم و زرع و شاگرد و رخت****ولي بي مروت چوبي بر درخت

به لطف و لبق گرم رو مرد بود****ولي ديگدانش عجب سرد بود

همه شب نبودش قرار هجوع****ز تسبيح و تهليل و ما را ز جوع

سحرگه ميان بست و در باز كرد****همان لطف و پرسيدن آغاز كرد

يكي بد كه شيرين و خوش طبع بود****كه با ما مسافر در آن ربع بود

مرا بوسه گفتا به تصحيف ده****كه درويش را توشه از بوسه به

به خدمت منه دست بر كفش من****مرا نان ده و كفش بر سر بزن

به ايثار مردان سبق برده اند****نه شب زنده داران دل مرده اند

همين ديدم از پاسبان تتار****دل مرده وچشم شب زنده دار

كرامت جوانمردي و نان دهي است****مقالات بيهوده طبل تهي است

قيامت كسي بيني اندر بهشت****كه معني طلب كرد و دعوي بهشت

به معني توان كرد دعوي درست****دم بي قدم تكيه گاهي است سست

حكايت حاتم طائي و صفت جوانمردي او

شنيدم در ايام حاتم كه بود****به خيل اندرش بادپايي چو دود

صبا سرعتي، رعد بانگ ادهمي****كه بر برق پيشي گرفتي همي

به تگ ژاله مي ريخت بر كوه و دشت****تو گفتي مگر ابر نيسان گذشت

يكي سيل رفتار هامون نورد****كه باد از پيش باز ماندي چو گرد

ز اوصاف حاتم به هر بر و بوم****بگفتند برخي به سلطان روم

كه همتاي او در كرم مرد نيست****چو اسبش به جولان و ناورد نيست

بيابان نوردي چو كشتي برآب****كه بالاي سيرش نپرد عقاب

به دستور دانا چنين گفت شاه****كه دعوي خجالت بود بي گواه

من از حاتم آن اسب تازي نهاد****بخواهم، گر او مكرمت

كرد و داد

بدانم كه در وي شكوه مهي است****وگر رد كند بانگ طبل تهي است

رسولي هنرمند عالم به طي****روان كرد و ده مرد همراه وي

زمين مرده و ابر گريان بر او****صبا كرده بار دگر جان در او

به منزلگه حاتم آمد فرود****بر آسود چون تشنه بر زنده رود

سماطي بيفگند و اسبي بكشت****به دامن شكر دادشان زر بمشت

شب آن جا ببودند و روز دگر****بگفت آنچه دانست صاحب خبر

همي گفت و حاتم پريشان چو مست****به دندان ز حسرت همي كند دست

كه اي بهره ور موبد نيك نام****چرا پيش از اينم نگفتي پيام؟

من آن باد رفتار دلدل شتاب****ز بهر شما دوش كردم كباب

كه دانستم از هول باران و سيل****نشايد شدن در چراگاه خيل

به نوعي دگر روي و راهم نبود****جز او بر در بارگاهم نبود

مروت نديدم در آيين خويش****كه مهمان بخسبد دل از فاقه ريش

مرا نام بايد در اقليم فاش****دگر مركب نامور گو مباش

كسان را درم داد و تشريف و اسب****طبيعي است اخلاق نيكو نه كسب

خبر شد به روم از جوانمرد طي****هزار آفرين گفت بر طبع وي

ز حاتم بدين نكته راضي مشو****از اين خوب تر ماجرايي شنو

گفتار اندر نواخت ضعيفان

پدرمرده را سايه بر سر فكن****غبارش بيفشان و خارش بكن

نداني چه بودش فرو مانده سخت؟****بود تازه بي بيخ هرگز درخت؟

چو بيني يتيمي سر افگنده پيش****مده بوسه بر روي فرزند خويش

يتيم ار بگريد كه نازش خرد؟****وگر خشم گيرد كه بارش برد؟

الا تا نگريد كه عرش عظيم****بلرزد همي چون بگريد يتيم

به رحمت بكن آبش از ديده پاك****به شفقت بيفشانش از چهره خاك

اگر سايه خود برفت از سرش****تو در سايه خويشتن پرورش

من آنگه سر تاجور داشتم****كه سر بر كنار پدر داشتم

اگر بر وجودم نشستي مگس****پريشان شدي

خاطر چند كس

كنون دشمنان گر برندم اسير****نباشد كس از دوستانم نصير

مرا باشد از درد طفلان خبر****كه در طفلي از سر برفتم پدر

يكي خار پاي يتيمي بكند****به خواب اندرش ديد صدر خجند

همي گفت و در روضه ها مي چميد****كزان خار بر من چه گلها دميد

مشو تا تواني ز رحمت بري****كه رحمت برندت چو رحمت بري

چو انعام كردي مشو خود پرست****كه من سرورم ديگران زير دست

اگر تيغ دورانش انداخته ست****نه شمشير دوران هنوز آخته ست؟

چو بيني دعا گوي دولت هزار****خداوند را شكر نعمت گزار

كه چشم از تو دارند مردم بسي****نه تو چشم داري به دست كسي

كرم خوانده ام سيرت سروران****غلط گفتم، اخلاق پيغمبران

حكايت در آزمودن پادشاه يمن حاتم را به آزاد مردي

ندانم كه گفت اين حكايت به من****كه بوده ست فرماندهي در يمن

ز نام آوران گوي دولت ربود****كه در گنج بخشي نظيرش نبود

توان گفت او را سحاب كرم****كه دستش چو باران فشاندي درم

كسي نام حاتم نبردي برش****كه سودا نرفتي از او بر سرش

كه چند از مقالات آن باد سنج****كه نه ملك دارد نه فرمان نه گنج

شنيدم كه جشني ملوكانه ساخت****چو چنگ اندر آن بزم خلقي نواخت

در ذكر حاتم كسي باز كرد****دگر كس ثنا كردن آغاز كرد

حسد مرد را بر سر كينه داشت****يكي را به خون خوردنش بر گماشت

كه تا هست حاتم در ايام من****نخواهد به نيكي شدن نام من

بلا جوي راه بني طي گرفت****به كشتن جوانمرد را پي گرفت

جواني به ره پيشباز آمدش****كز او بوي انسي فراز آمدش

نكو روي و دانا و شيرين زبان****بر خويش برد آن شبش ميهمان

كرم كرد و غم خورد و پوزش نمود****بد انديش را دل به نيكي ربود

نهادش سحر بوسه بر دست و پاي****كه نزديك ما چند روزي بپاي

بگفتا نيارم شد اين جا مقيم****كه در پيش دارم

مهمي عظيم

بگفت ار نهي با من اندر ميان****چو ياران يكدل بكوشم به جان

به من دار گفت، اي جوانمرد، گوش****كه دانم جوانمرد را پرده پوش

در اين بوم حاتم شناسي مگر****كه فرخنده راي است و نيكو سير؟

سرش پادشاه يمن خواسته ست****ندانم چه كين در ميان خاسته ست!

گرم ره نمايي بدان جا كه اوست****همين چشم دارم ز لطف تو دوست

بخنديد برنا كه حاتم منم****سر اينك جدا كن به تيغ از تنم

نبايد كه چون صبح گردد سفيد****گزندت رسد يا شوي نااميد

چو حاتم به آزادگي سر نهاد****جوان را برآمد خروش از نهاد

به خاك اندر افتاد و بر پاي جست****گهش خاك بوسيد و گه پاي و دست

بينداخت شمشير و تركش نهاد****چو بيچارگان دست بر كش نهاد

كه گر من گلي بر وجودت زنم****به نزديك مردان نه مردم، زنم

دو چشمش ببوسيد و در بر گرفت****وزان جا طريق يمن بر گرفت

ملك در ميان دو ابروي مرد****بدانست حالي كه كاري نكرد

بگفتا بيا تا چه داري خبر****چرا سر نبستي به فتراك بر؟

مگر بر تو نام آوري حمله كرد****نياوردي از ضعف تاب نبرد؟

جوانمرد شاطر زمين بوسه داد****ملك را ثنا گفت و تمكين نهاد

كه دريافتم حاتم نامجوي****هنرمند و خوش منظر و خوبروي

جوانمرد و صاحب خرد ديدمش****به مردانگي فوق خود ديدمش

مرا بار لطفش دو تا كرد پشت****به شمشير احسان و فضلم بكشت

بگفت آنچه ديد از كرمهاي وي****شهنشه ثنا گفت بر آل طي

فرستاده را داد مهري درم****كه مهرست بر نام حاتم كرم

مر او را سزد گر گواهي دهند****كه معني و آوازه اش همرهند

حكايت دختر حاتم در روزگار پيغمبر(ص)

شنيدم كه طي در زمان رسول****نكردند منشور ايمان قبول

فرستاد لشكر بشير نذير****گرفتند از ايشان گروهي اسير

بفرمود كشتن به شمشير كين****كه ناپاك بودند و ناپاكدين

زني گفت من دختر حاتمم****بخواهيد از اين نامور

حاكمم

كرم كن به جاي من اي محترم****كه مولاي من بود از اهل كرم

به فرمان پيغمبر نيك راي****گشادند زنجيرش از دست و پاي

در آن قوم باقي نهادند تيغ****كه رانند سيلاب خون بي دريغ

بزاري به شمشير زن گفت زن****مرا نيز با جمله گردن بزن

مروت نبينم رهايي ز بند****به تنها و يارانم اندر كمند

همي گفت و گريان بر اخوان طي****به سمع رسول آمد آواز وي

ببخشيدش آن قوم و ديگر عطا****كه هرگز نكرد اصل و گوهر خطا

حكايت حاتم طائي

ز بنگاه حاتم يكي پيرمرد****طلب ده درم سنگ فانيد كرد

ز راوي چنان ياد دارم خبر****كه پيشش فرستاد تنگي شكر

زن از خيمه گفت اين چه تدبير بود؟****همان ده درم حاجت پير بود

شنيد اين سخن نامبردار طي****بخنديد و گفت اي دلارام حي

گر او در خور حاجت خويش خواست****جوانمردي آل حاتم كجاست؟

چو حاتم به آزاد مردي دگر****ز دوران گيتي نيايد مگر

ابوبكر سعد آن كه دست نوال****نهد همتش بر دهان سؤال

رعيت پناها دلت شاد باد****به سعيت مسلماني آباد باد

سرافرازد اين خاك فرخنده بوم****ز عدلت بر اقليم يونان و روم

چو حاتم، اگر نيستي كام وي****نبردي كس اندر جهان نام طي

ثنا ماند از آن نامور در كتاب****تو را هم ثنا ماند و هم ثواب

كه حاتم بدان نام و آوازه خواست****تو را سعي و جهد از براي خداست

تكلف بر مرد درويش نيست****وصيت همين يك سخن بيش نيست

كه چندان كه جهدت بود خير كن****ز تو خير ماند ز سعدي سخن

حكايت

يكي را خري در گل افتاده بود****ز سوداش خون در دل افتاده بود

بيابان و باران و سرما و سيل****فرو هشته ظلمت بر آفاق ذيل

همه شب در اين غصه تا بامداد****سقط گفت و نفرين و دشنام داد

نه دشمن برست از زبانش نه دوست****نه سلطان كه اين بوم و برزان اوست

قضا را خداوند آن پهن دشت****در آن حال منكر بر او برگذشت

شنيد اين سخنهاي دور از صواب****نه صبر شنيدن، نه روي جواب

به چشم سياست در او بنگريست****كه سوداي اين بر من از بهر چيست؟

يكي گفت شاها به تيغش بزن****ز روي زمين بيخ عمرش بكن

نگه كرد سلطان عالي محل****خودش در بلا ديدو خر در وحل

ببخشود بر حال مسكين مرد****فرو خورد خشم سخنهاي سرد

زرش داد و اسب

و قبا پوستين****چه نيكو بود مهر در وقت كين

يكي گفتش اي پير بي عقل و هوش****عجب رستي از قتل، گفتا خموش

اگر من بناليدم از درد خويش****وي انعام فرمود در خورد خويش

بدي را بدي سهل باشد جزا****اگر مردي احسن الي من اسا

حكايت

شنيدم كه مغروري از كبر مست****در خانه بر روي سائل ببست

به كنجي درون رفت و بنشست مرد****جگر گرم و آه از تف سينه سرد

شنيدش يكي مرد پوشيده چشم****بپرسيدش از موجب كين و خشم

فرو گفت و بگريست بر خاك كوي****جفائي كزان شخصش آمد به روي

بگفت اي فلان ترك آزار كن****يك امشب به نزد من افطار كن

به خلق و فريبش گريبان كشيد****به خانه در آوردش و خوان كشيد

بر آسود درويش روشن نهاد****بگفت ايزدت روشنايي دهاد

شب از نرگسش قطره چندي چكيد****سحر ديده بر كرد وعالم بديد

حكايت به شهر اندر افتاد و جوش****كه آن بي بصر ديده بر كرد دوش

شنيد اين سخن خواجه سنگدل****كه برگشت درويش از او تنگدل

بگفتا حكايت كن اي نيكبخت****كه چون سهل شد بر تو اين كار سخت؟

كه بر كردت اين شمع گيتي فروز؟****بگفت اي ستمگار برگشته روز

تو كوته نظر بودي و سست راي****كه مشغول گشتي به جغد از هماي

به روي من اين در كسي كرد باز****كه كردي تو بر روي او در، فراز

اگر بوسه بر خاك مردان زني****به مردي كه پيش آيدت روشني

كساني كه پوشيده چشم دلند****همانا كز اين توتيا غافلند

چو برگشته دولت ملامت شنيد****سر انگشت حسرت به دندان گزيد

كه شهباز من صيد دام تو شد****مرا بود دولت به نام توشد

كسي چون بدست آورد جره باز****فرو برده چون موش دندان به آز؟

الا گر طلبكار اهل دلي****ز خدمت مكن يك زمان غافلي

خورش ده به گنجشك

و كبك وحمام****كه يك روزت افتد همايي به دام

چو هر گوشه تير نياز افگني****اميدست ناگه كه صيدي زني

دري هم برآيد ز چندين صدف****ز صد چوبه آيد يكي بر هدف

حكايت

يكي را پسر گم شد از راحله****شبانگه بگرديد در قافله

ز هر خيمه پرسيد وهر سو شتافت****به تاريكي آن روشنايي بيافت

چو آمد بر مردم كاروان****شنيدم كه مي گفت با ساروان

نداني كه چون راه بردم به دوست!****هر آن كس كه پيش آمدم گفتم اوست

از آن اهل دل در پي هركسند****كه باشد كه روزي به مردي رسند

برند از براي دلي بارها****كشند از براي گلي خارها

حكايت

ز تاج ملك زاده اي در ملاخ****شبي لعلي افتاد در سنگلاخ

پدر گفتش اندر شب تيره رنگ****چه داني كه گوهر كدام است و سنگ؟

همه سنگها پاس دار اي پسر****كه لعل از ميانش نباشد به در

در اوباش، پاكان شوريده رنگ****همان جاي تاريك و لعلند و سنگ

چو پاكيزه نفسان و صاحبدلان****بر آميختستند با جاهلان

به رغبت بكش بار هر جاهلي****كه افتي به سر وقت صاحبدلي

كسي را كه با دوستي سرخوش است****نبيني كه چون بار دشمن كش است؟

بدرد چو گل جامه از دست خار****كه خون در دل افتاده خندد چو نار

غم جمله خور در هواي يكي****مراعات صد كن براي يكي

كسي را كه نزديك ظنت بد اوست****چه داني كه صاحب ولايت خود اوست؟

در معرفت بر كساني است باز****كه درهاست بر روي ايشان فراز

بسا تلخ عيشان و تلخي چشان****كه آيند در حله دامن كشان

ببوسي گرت عقل و تدبير هست****ملك زاده را در نواخانه دست

كه روزي برون آيد از شهر بند****بلنديت بخشد چو گردد بلند

مسوزان درخت گل اندر خريف****كه در نوبهارت نمايد ظريف

حكايت پدر بخيل و پسر لاابالي

يكي زهرهٔ خرج كردن نداشت****زرش بود و ياراي خوردن نداشت

نه خوردي، كه خاطر بر آسايدش****نه دادي، كه فردا بكار آيدش

شب و روز در بند زر بود و سيم****زر و سيم در بند مرد لئيم

بدانست روزي پسر در كمين****كه ممسك كجا كرد زر در زمين

ز خاكش بر آورد و بر باد داد****شنيدم كه سنگي در آن جا نهاد

جوانمرد را زر بقائي نكرد****به يك دستش آمد، به ديگر بخورد

كز اين كم زني بود ناپا كرو****كلاهش به بازار و ميزر گرو

نهاده پدر چنگ در ناي خويش****پسر چنگي و نايي آورده پيش

پدر زار و گريان همه شب نخفت****پسر بامدادان بخنديد و گفت

زر از بهر خوردن

بود اي پدر****ز بهر نهادن چه سنگ و چه زر

زر از سنگ خارا برون آورند****كه با دوستان و عزيزان خورند

زر اندر كف مرد دنيا پرست****هنوز اي برادر به سنگ اندرست

چو در زندگاني بدي با عيال****گرت مرگ خواهند، از ايشان منال

چو چشمار و آنگه خورند از تو سير****كه از بام پنجه گز افتي به زير

بخيل توانگر به دينار و سيم****طلسمي است بالاي گنجي مقيم

از آن سالها مي بماند زرش****كه لرزد طلسمي چنين بر سرش

به سنگ اجل ناگهش بشكنند****به اسودگي گنج قسمت كنند

پس از بردن و گرد كردن چو مور****بخور پيش از آن كت خورد كرم گور

سخنهاي سعدي مثال است و پند****بكار آيدت گر شوي كار بند

دريغ است از اين روي برتافتن****كز اين روي دولت توان يافتن

حكايت

جواني به دانگي كرم كرده بود****تمناي پيري بر آورده بود

به جرمي گرفت آسمان ناگهش****فرستاد سلطان به كشتنگهش

تگاپوي تركان و غوغاي عام****تماشا كنان بر در و كوي و بام

چو ديد اندر آشوب، درويش پير****جوان را به دست خلايق اسير

دلش بر جوانمرد مسكين بخست****كه باري دل آورده بودش به دست

برآورد زاري كه سلطان بمرد****جهان ماند و خوي پسنديده برد

به هم بر همي سود دست دريغ****شنيدند تركان آهخته تيغ

به فرياد از ايشان برآمد خروش****تپانچه زنان بر سر و روي و دوش

پياده بسر تا در بارگاه****دويدند و بر تخت ديدند شاه

جوان از ميان رفت و بردند پير****به گردن بر تخت سلطان اسير

بهولش بپرسيد و هيبت نمود****كه مرگ منت خواستن بر چه بود؟

چو نيك است خوي من و راستي****بد مردم آخر چرا خواستي؟

برآورد پير دلاور زبان****كه اي حلقه در گوش حكمت جهان

به قول دروغي كه سلطان بمرد****نمردي و بيچاره اي جان ببرد

ملك زين حكايت چنان بر شكفت****كه جرمش

ببخشيد و چيزي نگفت

وز اين جانب افتان و خيزان جوان****همي رفت بيچاره هر سو دوان

يكي گفتش از چار سوي قصاص****چه كردي كه آمد به جانت خلاص؟

به گوشش فرو گفت كاي هوشمند****به جاني و دانگي رهيدم ز بند

يكي تخم در خاك ازان مي نهد****كه روز فرو ماندگي بر دهد

جوي باز دارد بلائي درشت****عصايي شنيدي كه عوجي بكشت

حديث درست آخر از مصطفاست****كه بخشايش و خير دفع بلاست

عدو را نبيني در اين بقعه پاي****كه بوبكر سعدست كشور خداي

بگير اي جهاني به روي تو شاد****جهاني، كه شادي به روي تو باد

كس از كس به دور تو باري نبرد****گلي در چمن جور خاري نبرد

تويي سايهٔ لطف حق بر زمين****پيمبر صفت رحمه العالمين

تو را قدر اگر كس نداند چه غم؟****شب قدر را مي ندانند هم

حكايت در معني ثمرات نكوكاري در آخرت

كسي ديد صحراي محشر به خواب****مس تفته روي زمين ز آفتاب

همي برفلك شد ز مردم خروش****دماغ از تبش مي برآمد به جوش

يكي شخص از اين جمله در سايه اي****به گردن بر از خلد پيرايه اي

بپرسيد كاي مجلس آراي مرد****كه بود اندر اين مجلست پايمرد؟

رزي داشتم بر در خانه، گفت****به سايه درش نيكمردي بخفت

در آن وقت نوميدي آن مرد راست****گناهم ز دادار داور بخواست

كه يارب بر اين بنده بخشايشي****كز او ديده ام وقتي آسايشي

چه گفتم چو حل كردم اين راز را؟****بشارت خداوند شيراز را

كه جمهور در سايهٔ همتش****مقيمند و بر سفرهٔ نعمتش

درختي است مرد كرم، باردار****وز او بگذري هيزم كوهسار

حطب را اگر تيشه بر پي زنند****درخت برومند را كي زنند؟

بسي پاي دار، اي درخت هنر****كه هم ميوه داري و هم سايه ور

بگفتيم در باب احسان بسي****وليكن نه شرط است با هركسي

بخور مردم آزار را خون و مال****كه از مرغ بد كنده به پر و بال

يكي

را كه با خواجهٔ تست جنگ****به دستش چرا مي دهي چوب و سنگ؟

برانداز بيخي كه خار آورد****درختي بپرور كه بار آورد

كسي را بده پايهٔ مهتران****كه بر كهتران سر ندارد گران

مبخشاي بر هر كجا ظالمي است****كه رحمت بر او جور بر عالمي است

جهان سوز را كشته بهتر چراغ****يكي به در آتش كه خلقي به داغ

هر آن كس كه بر دزد رحمت كند****به بازوي خود كاروان مي زند

جفا پيشگان را بده سر بباد****ستم بر ستم پيشه عدل است و داد

حكايت ابراهيم عليه السلام

شنيدم كه يك هفته ابن السبيل****نيامد به مهمان سراي خليل

ز فرخنده خويي نخوردي بگاه****مگر بينوايي در آيد ز راه

برون رفت و هر جانبي بنگريد****بر اطراف وادي نگه كرد و ديد

به تنها يكي در بيايان چو بيد****سر و مويش از برف پيري سپيد

به دلداريش مرحبايي بگفت****برسم كريمان صلايي بگفت

كه اي چشمهاي مرا مردمك****يكي مردمي كن به نان و نمك

نعم گفت و بر جست و برداشت گام****كه دانست خلقش، عليه السلام

رقبيان مهمان سراي خليل****به عزت نشاندند پير ذليل

بفرمود و ترتيب كردند خوان****نشستند بر هر طرف همگنان

چو بسم الله آغاز كردند جمع****نيامد ز پيرش حديثي به سمع

چنين گفتش: اي پير ديرينه روز****چو پيران نمي بينمت صدق و سوز

نه شرط است وقتي كه روزي خوري****كه نام خداوند روزي بري؟

بگفتا نگيرم طريقي به دست****كه نشنيدم از پير آذرپرست

بدانست پيغمبر نيك فال****كه گبرست پير تبه بوده حال

بخواري براندش چو بيگانه ديد****كه منكر بود پيش پاكان پليد

سروش آمد از كردگار جليل****به هيبت ملامت كنان كاي خليل

منش داده صد سال روزي و جان****تو را نفرت آمد از او يك زمان

گر او مي برد پيش آتش سجود****تو با پس چرا مي بري دست جود؟

حكايت

شنيدم كه مردي غم خانه خورد****كه زنبور بر سقف او لانه كرد

زنش گفت از اينان چه خواهي؟ مكن****كه مسكين پريشان شوند از وطن

بشد مرد نادان پس كار خويش****گرفتند يك روز زن را به نيش

زن بي خرد بر در و بام و كوي****همي كرد فرياد و مي گفت شوي:

مكن روي بر مردم اي زن ترش****تو گفتي كه زنبور مسكين مكش

كسي با بدان نيكويي چون كند؟****بدان را تحمل، بد افزون كند

چو اندر سري بيني آزار خلق****به شمشير تيزش بيازار حلق

سگ آخر كه باشد كه خوانش نهند؟****بفرماي تا استخوانش

دهند

چه نيكو زده ست اين مثل پير ده****ستور لگدزن گرانبار به

اگر نيكمردي نمايد عسس****نيارد به شب خفتن از دزد، كس

ني نيزه در حلقهٔ كارزار****بقيمت تر از نيشكر صد هزار

نه هر كس سزاوار باشد به مال****يكي مال خواهد، يكي گوشمال

چو گربه نوازي كبوتر برد****چو فربه كني گرگ، يوسف درد

بنائي كه محكم ندارد اساس****بلندش مكن ور كني زو هراس

چه خوش گفت بهرام صحرانشين****چو يكران توسن زدش بر زمين

دگر اسبي از گله بايد گرفت****كه گر سر كشد باز شايد گرفت

ببند اي پسر دجله در آب كاست****كه سودي ندارد چو سيلاب خاست

چو گرگ خبيث آمدت در كمند****بكش ورنه دل بر كن از گوسفند

از ابليس هرگز نيايد سجود****نه از بد گهر نيكويي در وجود

بد انديش را جاه و فرصت مده****عدو در چه و ديو در شيشه به

مگو شايد اين مار كشتن به چوب****چو سر زير سنگ تو دارد بكوب

قلم زن كه بد كرد با زيردست****قلم بهتر او را به شمشير دست

مدبر كه قانون بد مي نهد****تو را مي برد تا به دوزخ دهد

مگو ملك را اين مدبر بس است****مدبر مخوانش كه مدبر كس است

سعيد آورد قول سعدي به جاي****كه ترتيب ملك است و تدبير راي

گفتار اندر احسان با نيك و بد

گره بر سر بند احسان مزن****كه اين زرق و شيدست و آن مكر و فن

زيان مي كند مرد تفسيردان****كه علم و ادب مي فروشد به نان

كجا عقل يا شرع فتوي دهد****كه اهل خرد دين به دنيا دهد؟

وليكن تو بستان كه صاحب خرد****از ارزان فروشان به رغبت خرد

حكايت عابد با شوخ ديده

زبان داني آمد به صاحبدلي****كه محكم فرومانده ام در گلي

يكي سفله را ده درم بر من است****كه دانگي از او بر دلم ده من است

همه شب پريشان از او حال من****همه روز چون سايه دنبال من

بكرد از سخنهاي خاطر پريش****درون دلم چون در خانه ريش

خدايش مگر تا ز مادر بزاد****جز اين ده درم چيز ديگر نداد

ندانسته از دفتر دين الف****نخوانده بجز باب لاينصرف

خور از كوه يك روز سر بر نزد****كه اين قلتبان حلقه بر در نزد

در انديشه ام تا كدامم كريم****از آن سنگدل دست گيرد به سيم

شنيد اين سخن پير فرخ نهاد****درستي دو، در آستينش نهاد

زر افتاد در دست افسانه گوي****برون رفت ازان جا چو زر تازه روي

يكي گفت: شيخ اين نداني كه كيست؟****بر او گر بميرد نبايد گريست

گدايي كه بر شير نر زين نهد****ابو زيد را اسب و فرزين نهد

بر آشفت عابد كه خاموش باش****تو مرد زبان نيستي، گوش باش

اگر راست بود آنچه پنداشتم****ز خلق آبرويش نگه داشتم

وگر شوخ چشمي و سالوس كرد****الا تا نپنداري افسوس كرد

كه خود را نگه داشتم آبروي****ز دست چنان گر بزي يافه گوي

بد و نيك را بذل كن سيم و زر****كه اين كسب خيرست و آن دفع شر

خنك آن كه در صحبت عاقلان****بياموزد اخلاق صاحبدلان

گرت عقل و راي است و تدبير و هوش****به عزت كني پند سعدي به گوش

كه اغلب در اين شيوه دارد مقال****نه در

چشم و زلف و بناگوش و خال

حكايت ممسك و فرزند ناخلف

يكي رفت و دينار از او صد هزار****خلف برد صاحبدلي هوشيار

نه چون ممسكان دست بر زر گرفت****چو آزادگان دست از او بر گرفت

ز درويش خالي نبودي درش****مسافر به مهمان سراي اندرش

دل خويش و بيگانه خرسند كرد****نه همچون پدر سيم و زر بند كرد

ملامت كني گفتش اي باد دست****به يك ره پريشان مكن هرچه هست

به سالي توان خرمن اندوختن****به يك دم نه مردي بود سوختن

چو در دست تنگي نداري شكيب****نگه دار وقت فراخي حسيب

به دختر چه خوش گفت بانوي ده****كه روز نوا برگ سختي بنه

همه وقت بردار مشك و سبوي****كه پيوسته در ده روان نيست جوي

به دنيا توان آخرت يافتن****به زر پنجه شير بر تافتن

اگر تنگدستي مرو پيش يار****وگر سيم داري بيا و بيار

اگر روي بر خاك پايش نهي****جوابت نگويد به دست تهي

خداوند زر بركند چشم ديو****به دام آورد صخر جني به ريو

تهي دست در خوبرويان مپيچ****كه بي هيچ مردم نيرزند هيچ

به دست تهي بر نياد اميد****به زر بركني چشم ديو سپيد

به يك بار بر دوستان زر مپاش****وز آسيب دشمن به انديشه باش

اگر هرچه يابي به كف برنهي****كفت وقت حاجت بماند تهي

گدايان به سعي تو هرگز قوي****نگردند، ترسم تو لاغر شوي

چو مناع خير اين حكايت بگفت****ز غيرت جوانمرد را رگ نخفت

پراگنده دل گشت از آن عيب جوي****بر آشفت و گفت اي پراگنده گوي

مرا دستگاهي كه پيرامن است****پدر گفت ميراث جد من است

نه ايشان به خست نگه داشتند****بحسرت بمردندو بگذاشتند؟

به دستم نيفتاد مال پدر****كه بعد از من افتد به دست پسر؟

همان به كه امروز مردم خورند****كه فردا پس از من به يغما برند

خور و پوش و بخشاي و راحت رسان****نگه

مي چه داري ز بهر كسان؟

برند از جهان با خود اصحاب راي****فرو مايه ماند به حسرت بجاي

زر و نعمت اكنون بده كان تست****كه بعد از تو بيرون ز فرمان تست

به دنيا تواني كه عقبي خري****بخر، جان من، ورنه حسرت بري

حكايت

بزاريد وقتي زني پيش شوي****كه ديگر مخر نان ز بقال كوي

به بازار گندم فروشان گراي****كه اين جو فروش است گندم نماي

نه از مشتري كز ز حام مگس****به يك هفته رويش نديده ست كس

به دلداري آن مرد صاحب نياز****به زن گفت كاي روشنايي، بساز

به اميد ما كلبه اين جا گرفت****نه مردي بود نفع از او وا گرفت

ره نيكمردان آزاده گير****چو استاده اي دست افتاده گير

ببخشاي كانان كه مرد حقند****خريدار دكان بي رونقند

جوانمرد اگر راست خواهي ولي است****كرم پيشهٔ شاه مردان علي است

حكايت

شنيدم كه پيري به راه حجاز****به هر خطوه كردي دو ركعت نماز

چنان گرم رو در طريق خداي****كه خار مغيلان نكندي ز پاي

به آخر ز وسواس خاطر پريش****پسند آمدش در نظر كار خويش

به تلبيس ابليس در چاه رفت****كه نتوان از اين خوب تر راه رفت

گرش رحمت حق نه دريافتي****غرورش سر از جاده برتافتي

يكي هاتف از غيبش آواز داد****كه اي نيكبخت مبارك نهاد

مپندار اگر طاعتي كرده اي****كه نزلي بدين حضرت آورده اي

به احساني آسوده كردن دلي****به از الف ركعت به هر منزلي

حكايت

به سرهنگ سلطان چنين گفت زن****كه خيز اي مبارك در رزق زن

برو تا ز خوانت نصيبي دهند****كه فرزندكانت نظر بر رهند

بگفتا بود مطبخ امروز سرد****كه سلطان به شب نيت روزه كرد

زن از نااميدي سر انداخت پيش****همي گفت با خود دل از فاقه ريش

كه سلطان از اين روزه گويي چه خواست؟****كه افطار او عيد طفلان ماست

خورنده كه خيرش برآيد ز دست****به از صائم الدهر دنيا پرست

مسلم كسي را بود روزه داشت****كه درمانده اي را دهد نان چاشت

وگرنه چه لازم كه سعيي بري****ز خود بازگيري و هم خود خوري؟

باب سوم در عشق و مستي و شور

سر آغاز

خوشا وقت شوريدگان غمش****اگر زخم بينند و گر مرهمش

گداياني از پادشاهي نفور****به اميدش اندر گدايي صبور

دمادم شراب الم در كشند****وگر تلخ بينند دم در كشند

بلاي خمارست در عيش مل****سلحدار خارست با شاه گل

نه تلخ است صبري كه بر ياد اوست****كه تلخي شكر باشد از دست دوست

ملامت كشانند مستان يار****سبك تر برد اشتر مست بار

اسيرش نخواهد رهايي زبند****شكارش نجويد خلاص از كمند

سلاطين عزلت، گدايان حي****منازل شناسان گم كرده پي

به سر وقتشان خلق كي ره برند****كه چون آب حيوان به ظلمت درند؟

چو بيت المقدس درون پر قباب****رها كرده ديوار بيرون خراب

چو پروانه آتش به خود در زنند****نه چون كرم پيله به خود برتنند

دلارام در بر، دلارام جوي****لب از تشنگي خشك، برطرف جوي

نگويم كه بر آب قادر نيند****كه بر شاطي نيل مستسقيند

حكايت

يكي در نشابور داني چه گفت****چو فرزندش از فرض خفتن بخفت؟

توقع مدار اي پسر گر كسي****كه بي سعي هرگز به منزل رسي

سميلان چو بر مي نگيرد قدم****وجودي است بي منفعت چون عدم

طمع دار سود و بترس از زيان****كه بي بهره باشند فارغ زيان

حكايت در صبر بر جفاي آن كه از او صبر نتوان كرد

شكايت كند نوعروسي جوان****به پيري ز داماد نامهربان

كه مپسند چندين كه با اين پسر****به تلخي رود روزگارم بسر

كساني كه با ما در اين منزلند****نبينم كه چون من پريشان دلند

زن و مرد با هم چنان دوستند****كه گويي دو مغز و يكي پوستند

نديدم در اين مدت از شوي من****كه باري بخنديد در روي من

شنيد اين سخن پير فرخنده فال****سخندان بود مرد ديرينه سال

يكي پاسخش داد شيرين و خوش****كه گر خوبروي است بارش بكش

دريغ است روي از كسي تافتن****كه ديگر نشايد چنو يافتن

چرا سركشي زان كه گر سركشد****به حرف وجودت قلم دركشد؟

يكم روز بر بنده اي دل بسوخت****كه مي گفت و فرماندهش مي فروخت

تو را بنده از من به افتد بسي****مرا چون تو ديگر نيفتد كسي

حكايت

طبيبي پري چهره در مرو بود****كه در باغ دل قامتش سرو بود

نه از درد دلهاي ريشش خبر****نه از چشم بيمار خويشش خبر

حكايت كند دردمندي غريب****كه خوش بود چندي سرم با طبيب

نمي خواستم تندرستي خويش****كه ديگر نيايد طبيبم به پيش

بسا عقل زورآور چيردست****كه سوداي عشقش كند زيردست

چو سودا خرد را بماليد گوش****نيارد دگر سر برآورد هوش

حكايت در معني استيلاي عشق بر عقل

يكي پنجهٔ آهنين راست كرد****كه با شير زورآوري خواست كرد

چو شيرش به سرپنجه در خود كشيد****دگر زور در پنجه در خود نديد

يكي گفتش آخر چه خسبي چو زن؟****به سرپنجه آهنينش بزن

شنيدم كه مسكين در آن زير گفت****نشايد بدين پنجه با شير گفت

چو بر عقل دانا شود عشق چير****همان پنجه آهنين است و شير

تو در پنجه شير مرد اوژني****چه سودت كند پنجهٔ آهني؟

چو عشق آمد از عقل ديگر مگوي****كه در دست چوگان اسيرست گوي

حكايت در معني عزت محبوب در نظر محب

ميان دوعم زاده وصلت فتاد****دو خورشيد سيماي مهتر نژاد

يكي را به غايت خوش افتاده بود****دگر نافر و سركش افتاده بود

يكي خلق و لطفي پريوار داشت****يكي روي در روي ديوار داشت

يكي خويشتن را بياراستي****دگر مرگ خويش از خدا خواستي

پسر را نشاندند پيران ده****كه مهرت بر او نيست مهرش بده

بخنديد و گفتا به صد گوسفند****تغابن نباشد رهايي ز بند

به ناخن پري چهره مي كند پوست****كه هرگز بدين كي شكيبم ز دوست؟

نه صد گوسفندم كه سيصد هزار****نبايد به ناديدن روي يار

تو را هرچه مشغول دارد ز دوست****اگر راست خواهي دلارامت اوست

يكي پيش شوريده حالي نبشت****كه دوزخ تمنا كني يا بهشت؟

بگفتا مپرس از من اين ماجري****پسنديدم آنچ او پسندد مرا

حكايت مجنون و صدق محبت او

به مجنون كسي گفت كاي نيك پي****چه بودت كه ديگر نيايي به حي؟

مگر در سرت شور ليلي نماند****خيالت دگر گشت و ميلي نماند؟

چو بشنيد بيچاره بگريست زار****كه اي خواجه دستم ز دامن بدار

مرا خود دلي دردمندست ريش****تو نيزم نمك بر جراحت مريش

نه دوري دليل صبوري بود****كه بسيار دوري ضروري بود

بگفت اي وفادار فرخنده خوي****پيامي كه داري به ليلي بگوي

بگفتا مبر نام من پيش دوست****كه حيف است نام من آن جا كه اوست

حكايت سلطان محمود و سيرت اياز

يكي خرده بر شاه غزنين گرفت****كه حسني ندارد اياز اي شگفت

گلي را كه نه رنگ باشد نه بوي****غريب است سوداي بلبل بر اوي!

به محمود گفت اين حكايت كسي****بپيچيد از انديشه بر خود بسي

كه عشق من اي خواجه بر خوي اوست****نه بر قد و بالاي نيكوي اوست

شنيدم كه در تنگنايي شتر****بيفتاد و بشكست صندوق در

به يغما ملك آستين برفشاند****وزان جا بتعجيل مركب براند

سواران پي در و مرجان شدند****ز سلطان به يغما پريشان شدند

نماند از وشاقان گردن فراز****كسي در قفاي ملك جز اياز

نگه كرد كاي دلبر پيچ پيچ****ز يغما چه آورده اي؟ گفت هيچ

من اندر قفاي تو مي تاختم****ز خدمت به نعمت نپرداختم

گرت قربتي هست در بارگاه****به خلعت مشو غافل از پادشاه

خلاف طريقت بود كاوليا****تمنا كنند از خدا جز خدا

گر از دوست چشمت بر احسان اوست****تو در بند خويشي نه در بند دوست

تو را تا دهن باشد از حرص باز****نيايد به گوش دل از غيب راز

حقايق سرايي است آراسته****هوي و هوس گرد برخاسته

نبيني كه جايي كه برخاست گرد****نبيند نظر گرچه بيناست مرد

حكايت

قضا را من و پيري از فارياب****رسيديم در خاك مغرب به آب

مرا يك درم بود برداشتند****به كشتي و درويش بگذاشتند

سياهان براندند كشتي چو دود****كه آن ناخدا ناخدا ترس بود

مرا گريه آمد ز تيمار جفت****بر آن گريه قهقه بخنديد و گفت

مخور غم براي من اي پر خرد****مرا آن كس آرد كه كشتي برد

بگسترد سجاده بر روي آب****خيال است پنداشتم يا به خواب

ز مدهوشيم ديده آن شب نخفت****نگه بامدادان به من كرد و گفت

عجب ماندي اي يار فرخنده راي؟****تو را كشتي آورد و ما را خداي

چرا اهل دعوي بدين نگروند****كه ابدال در آب و آتش روند؟

نه طفلي كز آتش

ندارد خبر****نگه داردش مادر مهرور؟

پس آنان كه در وجد مستغرقند****شب و روز در عين حفظ حقند

نگه دارد از تاب آتش خليل****چو تابوت موسي ز غرقاب نيل

چو كودك به دست شناور برست****نترسد وگر دجله پهناورست

تو بر روي دريا قدم چون زني****چو مردان كه بر خشك تردامني؟

گفتار در معني فناي موجودات در معرض وجود باري

ره عقل جز پيچ بر پيچ نيست****بر عارفان جز خدا هيچ نيست

توان گفتن اين با حقايق شناس****ولي خرده گيرند اهل قياس

كه پس آسمان و زمين چيستند؟****بني آدم و دام ودد كيستند؟

پسنديده پرسيدي اي هوشمند****بگويم گر آيد جوابت پسند

نه هامون و دريا و كوه و فلك****پري و آدمي زاد و ديو و ملك

همه هرچه هستند ازان كمترند****كه با هستيش نام هستي برند

عظيم است پيش تو دريا به موج****بلندست خورشيد تابان به اوج

ولي اهل صورت كجا پي برند****كه ارباب معني به ملكي درند

كه گر آفتاب است يك ذره نيست****وگر هفت درياست يك قطره نيست

چو سلطان عزت علم بر كشد****جهان سر به جيب عدم دركشد

حكايت دهقان در لشكر سلطان

رئيس دهي با پسر در رهي****گذشتند بر قلب شاهنشهي

پسر چاوشان ديد و تيغ و تبر****قباهاي اطلس، كمرهاي زر

يلان كماندار نخچير زن****غلامان تركش كش تيرزن

يكي در برش پرنياني قباه****يكي بر سرش خسرواني كلاه

پسر كان همه شوكت و پايه ديد****پدر را به غايت فرومايه ديد

كه حالش بگرديد و رنگش بريخت****ز هيبت به پيغوله اي در گريخت

پسر گفتش آخر بزرگ دهي****به سرداري از سر بزرگان مهي

چه بودت كه ببريدي از جان اميد****بلرزيدي از باد هيبت چو بيد؟

بلي، گفت سالار و فرماندهم****ولي عزتم هست تا در دهم

بزرگان ازان دهشت آلوده اند****كه در بارگاه ملك بوده اند

تو، اي بي خبر، همچنان در دهي****كه بر خويشتن منصبي مي نهي

نگفتند حرفي زبان آوران****كه سعدي مثالي نگويد بر آن

مگر ديده باشي كه در باغ و راغ****بتابد به شب كرمكي چون چراغ

يكي گفتش اي كرمك شب فروز****چه بودت كه بيرون نيايي به روز؟

ببين كآتشي كرمك خاك زاد****جواب از سر روشنايي چه داد

كه من روز و شب جز به صحرانيم****ولي پيش خورشيد پيدا نيم

تقرير عشق مجازي و قوت آن

تو را عشق همچون خودي ز آب و گل****ربايد همي صبر و آرام دل

به بيداريش فتنه برخد و خال****به خواب اندرش پاي بند خيال

به صدقش چنان سرنهي بر قدم****كه بيني جهان با وجودش عدم

چو در چشم شاهد نيايد زرت****زر و خاك يكسان نمايد برت

دگر با كست بر نيايد نفس****كه با او نماند دگر جاي كس

تو گويي به چشم اندرش منزل است****وگر ديده برهم نهي در دل است

نه انديشه از كس كه رسوا شوي****نه قوت كه يك دم شكيبا شوي

گرت جان بخواهد به لب بر نهي****وگر تيغ بر سر نهد سر نهي

حكايت

به شهري در از شام غوغا فتاد****گرفتند پيري مبارك نهاد

هنوز آن حديثم به گوش اندرست****چو قيدش نهادند بر پاي و دست

كه گفت ارنه سلطان اشارت كند****كه را زهره باشد كه غارت كند؟

ببايد چنين دشمني دوست داشت****كه مي دانمش دوست بر من گماشت

اگر عز وجاه است و گر ذل و قيد****من از حق شناسم، نه از عمرو و زيد

ز علت مدار، اي خردمند، بيم****چو داروي تلخت فرستد حكيم

بخور هرچه آيد ز دست حبيب****نه بيمار داناترست از طبيب

حكايت صاحب نظر پارسا

يكي را چو من دل به دست كسي****گرو بود و مي برد خواري بسي

پس از هوشمندي و فرزانگي****به دف بر زدندش به ديوانگي

ز دشمن جفا بردي از بهر دوست****كه ترياك اكبر بود زهر دوست

قفا خوردي از دست ياران خويش****چو مسمار پيشاني آورده پيش

خيالش چنان بر سر آشوب كرد****كه بام دماغش لگد كوب كرد

نبودش ز تشنيع ياران خبر****كه غرقه ندارد ز باران خبر

كرا پاي خاطر برآمد به سنگ****نينديشد از شيشهٔ نام و ننگ

شبي ديو خود را پري چهره ساخت****در آغوش اين مرد و بر وي بتاخت

سحرگه مجال نمازش نبود****ز ياران كس آگه ز رازش نبود

به آبي فرو رفت نزديك بام****بر او بسته سرما دري از رخام

نصيحتگري لومش آغاز كرد****كه خود را بكشتي در اين آب سرد

ز برناي منصف برآمد خروش****كه اي يار چند از ملامت؟ خموش

مرا پنج روز اين پسر دل فريفت****ز مهرش چنانم كه نتوان شكيفت

نپرسيد باري به خلق خوشم****ببين تا چه بارش به جان مي كشم

پس آن را كه شخصم ز خاك آفريد****به قدرت در او جان پاك آفريد

عجب داري ار بار حكمش برم****كه دايم به احسان و فضلش درم؟

گفتار اندر سماع اهل دل و تقرير حق و باطل آن

اگر مرد عشقي كم خويش گير****وگرنه ره عافيت پيش گير

مترس از محبت كه خاكت كند****كه باقي شوي گر هلاكت كند

نرويد نبات از حبوب درست****مگر حال بروي بگردد نخست

تو را با حق آن آشنايي دهد****كه از دست خويشت رهايي دهد

كه تا با خودي در خودت راه نيست****وز اين نكته جز بي خود آگاه نيست

نه مطرب كه آواز پاي ستور****سماع است اگر عشق داري و شور

مگس پيش شوريده دل پر نزد****كه او چون مگس دست بر سر نزد

نه بم داند آشفته سامان نه زير****به آواز مرغي بنالد فقير

سراينده

خود مي نگردد خموش****وليكن نه هر وقت بازست گوش

چو شوريدگان مي پرستي كنند****بر آواز دولاب مستي كنند

به چرخ اندر آيند دولاب وار****چو دولاب بر خود بگريند زار

به تسليم سر در گريبان برند****چو طاقت نماند گريبان درند

مكن عيب درويش مدهوش مست****كه غرق است از آن مي زند پا و دست

نگويم سماع اي برادر كه چيست****مگر مستمع را بدانم كه كيست

گر از برج معني پرد طير او****فرشته فرو ماند از سير او

وگر مرد لهوست و بازي و لاغ****قوي تر شود ديوش اندر دماغ

چه مرد سماع است شهوت پرست؟****به آواز خوش خفته خيزد، نه مست

پريشان شود گل به باد سحر****نه هيزم كه نشكافدش جز تبر

جهان پر سماع است و مستي و شور****وليكن چه بيند در آيينه كور؟

نبيني شتر بر نواي عرب****كه چونش به رقص اندر آرد طرب؟

شتر را چو شور طرب در سرست****اگر آدمي را نباشد خرست

حكايت

شكر لب جواني ني آموختي****كه دلها در آتش چو ني سوختي

پدر بارها بانگ بر وي زدي****به تندي و آتش در آن ني زدي

شبي بر اداي پسر گوش كرد****سماعش پريشان و مدهوش كرد

همي گفت بر چهره افگنده خوي****كه آتش به من در زد اين بار ني

نداني كه شوريده حالان مست****چرا برفشانند در رقص دست؟

گشايد دري بر دل از واردات****فشاند سر دست بر كاينات

حلالش بود رقص بر ياد دوست****كه هر آستينيش جاني در اوست

گرفتم كه مردانه اي در شنا****برهنه تواني زدن دست و پا

بكن خرقه نام و ناموس و زرق****كه عاجز بود مرد با جامه غرق

تعلق حجاب است و بي حاصلي****چو پيوندها بگسلي واصلي

حكايت پروانه و صدق محبت او

كسي گفت پروانه را كاي حقير****برو دوستي در خور خويش گير

رهي رو كه بيني طريق رحا****تو و مهر شمع از كجا تا كجا؟

سمندر نه اي گرد آتش مگرد****كه مردانگي بايد آنگه نبرد

ز خورشيد پنهان شود موش كور****كه جهل است با آهنين پنجه روز

كسي را كه داني كه خصم تو اوست****نه از عقل باشد گرفتن به دوست

تو را كس نگويد نكو مي كني****كه جان در سر كار او مي كني

گدايي كه از پادشه خواست دخت****قفا خورد و سوداي بيهوده پخت

كجا در حساب آرد او چون تو دوست****كه روي ملوك و سلاطين در اوست؟

مپندار كو در چنان مجلسي****مدارا كند با چو تو مفلسي

وگر با همه خلق نرمي كند****تو بيچاره اي با تو گرمي كند

نگه كن كه پروانهٔ سوزناك****چه گفت، اي عجب گر بسوزم چه باك؟

مرا چون خليل آتشي در دل است****كه پنداري اين شعله بر من گل است

نه دل دامن دلستان مي كشد****كه مهرش گريبان جان مي كشد

نه خود را بر آتش بخود مي زنم****كه زنجير شوق است در گردنم

مرا همچنان دور بودم

كه سوخت****نه اين دم كه آتش به من درفروخت

نه آن مي كند يار در شاهدي****كه با او توان گفتن از زاهدي

كه عيبم كند بر تولاي دوست؟****كه من راضيم كشته در پاي دوست

مرا بر تلف حرص داني چراست؟****چو او هست اگر من نباشم رواست

بسوزم كه يار پسنديده اوست****كه در وي سرايت كند سوز دوست

مرا چند گويي كه در خورد خويش****حريفي بدست آر همدرد خويش

بدان ماند اندرز شوريده حال****كه گويي به كژدم گزيده منال

يكي را نصيحت مگو اي شگفت****كه داني كه در وي نخواهد گرفت

ز كف رفته بيچاره اي را لگام****نگويند كاهسته را اي غلام

چه نغز آمد اين نكته در سندباد****كه عشق آتش است اي پسر پند، باد

به باد آتش تيز برتر شود****پلنگ از زدن كينه ورتر شود

چو نيكت بديدم بدي مي كني****كه رويم فرا چون خودي مي كني

ز خود بهتري جوي و فرصت شمار****كه با چون خودي گم كني روزگار

پي چون خودي خودپرستان روند****به كوي خطرناك مستان روند

من اول كه اين كار سر داشتم****دل از سر به يك بار برداشتم

سر انداز در عاشقي صادق است****كه بد زهره بر خويشتن عاشق است

اجل ناگهي در كمينم كشد****همان به كه آن نازنينم كشد

چو بي شك نبشته ست بر سر هلاك****به دست دلارام خوشتر هلاك

نه روزي به بيچارگي جان دهي؟****پس آن به كه در پاي جانان دهي

مخاطبه شمع و پروانه

شبي ياد دارم كه چشمم نخفت****شنيدم كه پروانه با شمع گفت

كه من عاشقم گر بسوزم رواست****تو را گريه و سوز باري چراست؟

بگفت اي هوادار مسكين من****برفت انگبين يار شيرين من

چو شيريني از من بدر مي رود****چو فرهادم آتش به سر مي رود

همي گفت و هر لحظه سيلاب درد****فرو مي دويدش به رخسار زرد

كه اي مدعي عشق كار تو نيست****كه نه صبر

داري نه ياراي ايست

تو بگريزي از پيش يك شعله خام****من استاده ام تا بسوزم تمام

تو را آتش عشق اگر پر بسوخت****مرا بين كه از پاي تا سر بسوخت

همه شب در اين گفت و گو بود شمع****به ديدار او وقت اصحاب، جمع

نرفته ز شب همچنان بهره اي****كه ناگه بكشتش پري چهره اي

همي گفت و مي رفت دودش به سر****همين بود پايان عشق، اي پسر

ره اين است اگر خواهي آموختن****به كشتن فرج يابي از سوختن

مكن گريه بر گور مقتول دوست****قل الحمدلله كه مقبول اوست

اگر عاشقي سر مشوي از مرض****چو سعدي فرو شوي دست از غرض

فدائي ندارد ز مقصود چنگ****وگر بر سرش تير بارند و سنگ

به دريا مرو گفتمت زينهار****وگر مي روي تن به طوفان سپار

در محبت روحاني

چو عشقي كه بنياد آن بر هواست****چنين فتنه انگيز و فرمانرواست

عجب داري از سالكان طريق****كه باشند در بحر معني غريق؟

به سوداي جانان ز جان مشتغل****به ذكر حبيب از جهان مشتغل

به ياد حق از خلق بگريخته****چنان مست ساقي كه مي ريخته

نشايد به دارو دوا كردشان****كه كس مطلع نيست بر دردشان

الست از ازل همچنانشان به گوش****به فرياد قالوا بلي در خروش

گروهي عمل دار عزلت نشين****قدمهاي خاكي، دم آتشين

به يك نعره كوهي ز جا بركنند****به يك ناله شهري به هم بر زنند

چو بادند پنهان و چالاك پوي****چو سنگند خاموش و تسبيح گوي

سحرها بگريند چندان كه آب****فرو شويد از ديده شان كحل خواب

فرس كشته از بس كه شب رانده اند****سحر گه خروشان كه وامانده اند

شب و روز در بحر سودا و سوز****ندانند ز آشفتگي شب ز روز

چنان فتنه بر حسن صورت نگار****كه با حسن صورت ندارند كار

ندادند صاحبدلان دل به پوست****وگر ابلهي داد بي مغز كوست

مي صرف وحدت كسي نوش كرد****كه دنيا و عقبي فراموش

كرد

حكايت در معني تحمل محب صادق

شنيدم كه وقتي گدا زاده اي****نظر داشت با پادشا زاده اي

همي رفت و مي پخت سوداي خام****خيالش فرو برده دندان به كام

ز ميدانش خالي نبودي چو ميل****همه وقت پهلوي اسبش چو پيل

دلش خون شد و راز در دل بماند****ولي پايش از گريه در گل بماند

رقيبان خبر يافتندش ز درد****دگر باره گفتندش اين جا مگرد

دمي رفت و ياد آمدش روي دوست****دگر خيمه زد بر سر كوي دوست

غلامي شكستش سر و دست و پاي****كه باري نگفتيمت ايدر مياي

دگر رفت و صبر و قرارش نبود****شكيبايي از روي يارش نبود

مگس وارش از پيش شكر بجور****براندندي و بازگشتي بفور

كسي گفتش اي شوخ ديوانه رنگ****عجب صبر داري تو بر چوب و سنگ!

بگفت اين جفا بر من از دست اوست****نه شرط است ناليدن از دست دوست

من اينك دم دوستي مي زنم****گر او دوست دارد وگر دشمنم

ز من صبر بي او توقع مدار****كه با او هم امكان ندارد قرار

نه نيروي صبرم نه جاي ستيز****نه امكان بودن نه پاي گريز

مگو زين در بارگه سر بتاب****وگر سر چو ميخم نهد در طناب

نه پروانه جان داده در پاي دوست****به از زنده در كنج تاريك اوست؟

بگفت ار خوري زخم چوگان اوي؟****بگفتا به پايش درافتم چو گوي

بگفتا سرت گر ببرد به تيغ؟****بگفت اين قدر نبود از وي دريغ

مرا خود ز سر نيست چندان خبر****كه تاج است بر تاركم يا تبر

مكن با من ناشكيبا عتيب****كه در عشق صورت نبندد شكيب

چو يعقوبم ارديده گردد سپيد****نبرم ز ديدار يوسف اميد

يكي را كه سر خوش بود با يكي****نيازارد از وي به هر اندكي

ركابش ببوسيد روزي جوان****برآشفت و برتافت از وي عنان

بخنديد و گفتا عنان برمپيچ****كه سلطان عنان برنپيچد ز هيچ

مرا با وجود تو هستي نماند****به

ياد توام خودپرستي نماند

گرم جرم بيني مكن عيب من****تويي سر برآورده از جيب من

بدان زهره دستت زدم در ركاب****كه خود را نياوردم اندر حساب

كشيدم قلم در سر نام خويش****نهادم قدم بر سر كام خويش

مرا خود كشد تير آن چشم مست****چه حاجت كه آري به شمشير دست؟

تو آتش به ني در زن و درگذر****كه نه خشك در بيشه ماند نه تر

حكايت در معني اهل محبت

شنيدم كه بر لحن خنياگري****به رقص اندر آمد پري پيكري

ز دلهاي شوريده پيرامنش****گرفت آتش شمع در دامنش

پراگنده خاطر شد و خشمناك****يكي گفتش از دوستداران، چه باك؟

تو را آتش اي يار دامن بسوخت****مرا خود به يك باره خرمن بسوخت

اگر ياري از خويشتن دم مزن****كه شرك است با يار و با خويشتن

چنين دارم از پير داننده ياد****كه شوريده اي سر به صحرا نهاد

پدر در فراقش نخورد و نخفت****پسر را ملامت بكردند و گفت

از انگه كه يارم كس خويش خواند****دگر با كسم آشنايي نماند

به حقش كه تا حق جمالم نمود****دگر هرچه ديدم خيالم نمود

نشد گم كه روي از خلايق بتافت****كه گم كرده خويش را باز يافت

پراگند گانند زير فلك****كه هم دد توان خواندشان هم ملك

زياد ملك چون ملك نارمند****شب و روز چون دد ز مردم رمند

قوي بازوانند و كوتاه دست****خردمند شيدا و هشيار مست

گه آسوده در گوشه اي خرقه دوز****گه آشفته در مجلسي خرقه سوز

نه سوداي خودشان، نه پرواي كس****نه در كنج توحيدشان جاي كس

پريشيده عقل و پراگنده هوش****ز قول نصيحتگر آگنده گوش

به دريا نخواهد شدن بط غريق****سمندر چه داند عذاب الحريق؟

تهيدست مردان پر حوصله****بيابان نوردان بي قافله

ندارند چشم از خلايق پسند****كه ايشان پسنديده حق بسند

عزيزان پوشيده از چشم خلق****نه زنار داران پوشيده دلق

پر از ميوه و سايه ور چون رزند****نه

چون ما سيهكار و ازرق رزند

بخود سر فرو برده همچون صدف****نه مانند دريا برآورده كف

نه مردم همين استخوانند و پوست****نه هر صورتي جان معني در اوست

نه سلطان خريدار هر بنده اي است****نه در زير هر ژنده اي زنده اي است

اگر ژاله هر قطره اي در شدي****چو خرمهره بازار از او پر شدي

چو غازي به خود بر نبندند پاي****كه محكم رود پاي چوبين ز جاي

حريفان خلوت سراي الست****به يك جرعه تا نفخهٔ صورمست

به تيغ از غرض بر نگيرند چنگ****كه پرهيز و عشق آبگينه ست و سنگ

حكايت در معني غلبه وجد و سلطنت عشق

يكي شاهدي در سمرقند داشت****كه گفتي بجاي سمر قند داشت

جمالي گرو برده از آفتاب****ز شوخيش بنياد تقوي خراب

تعالي الله از حسن تا غايتي****كه پنداري از رحمتست آيتي

همي رفتي و ديده ها در پيش****دل دوستان كرده جان بر خيش

نظر كردي اين دوست در وي نهفت****نگه كرد باري بتندي و گفت

كه اي خيره سر چند پويي پيم****نداني كه من مرغ دامت نيم؟

گرت بار ديگر ببينم به تيغ****چو دشمن ببرم سرت بي دريغ

كسي گفتش اكنون سر خويش گير****از اين سهل تر مطلبي پيش گير

نپندارم اين كام حاصل كني****مبادا كه جان در سر دل كني

چو مفتون صادق ملامت شنيد****بدرد از درون ناله اي بركشيد

كه بگذار تا زخم تيغ هلاك****بغلطاندم لاشه در خون و خاك

مگر پيش دشمن بگويند و دوست****كه اين كشته دست و شمشير اوست

نمي بينم از خاك كويش گريز****به بيداد گو آبرويم بريز

مرا توبه فرمايي اي خودپرست****تو را توبه زين گفت اولي ترست

ببخشاي بر من كه هرچ او كند****وگر قصد خون است نيكو كند

بسوزاندم هر شبي آتشش****سحر زنده گردم به بوي خوشش

اگر ميرم امروز در كوي دوست****قيامت زنم خيمه پهلوي دوست

مده تا تواني در اين جنگ پشت****كه زنده ست سعدي كه عشقش

بكشت

حكايت در فدا شدن اهل محبت و غنيمت شمردن

يكي تشنه مي گفت و جان مي سپرد****خنك نيكبختي كه در آب مرد

بدو گفت نابالغي كاي عجب****چو مردي چه سيراب و چه خشك لب

بگفتا نه آخر دهان تر كنم****كه تا جان شيرينش در سر كنم؟

فتد تشنه در آبدان عميق****كه داند كه سيراب ميرد غريق

اگر عاشقي دامن او بگير****وگر گويدت جان بده، گو بگير

بهشت تن آساني آنگه خوري****كه بر دوزخ نيستي بگذري

دل تخم كاران بود رنج كش****چو خرمن برآيد بخسبند خوش

در اين مجلس آن كس به كامي رسيد****كه در دور آخر به جامي رسيد

حكايت صبر و ثبات روندگان

چنين نقل دارم ز مردان راه****فقيران منعم، گدايان شاه

كه پيري به در يوزه شد بامداد****در مسجدي ديد و آواز داد

يكي گفتش اين خانهٔ خلق نيست****كه چيزي دهندت، بشوخي مايست

بدو گفت كاين خانه كيست پس****كه بخشايشش نيست بر حال كس؟

بگفتا خموش، اين چه لفظ خطاست****خداوند خانه خداوند ماست

نگه كرد و قنديل و محراب ديد****به سوز از جگر نعره اي بر كشيد

كه حيف است از اين جا فراتر شدن****دريغ است محروم از اين در شدن

نرفتم به محرومي از هيچ كوي****چرا از در حق شوم زردروي؟

هم اين جا كنم دست خواهش دراز****كه دانم نگردم تهيدست باز

شنيدم كه سالي مجاور نشست****چو فرياد خواهان برآورده دست

شبي پاي عمرش فرو شد به گل****تپيدن گرفت از ضعيفيش دل

سحر برد شخصي چراغش به سر****رمق ديد از او چون چراغ سحر

همي گفت غلغل كنان از فرح****و من دق باب الكريم انفتح

طلبكار بايد صبور و حمول****كه نشنيده ام كيمياگر ملول

چه زرها به خاك سيه در كنند****كه باشد كه روزي مسي زر كنند

زر از بهر چيزي خريدن نكوست****نخواهي خريدن به از ياد دوست

گر از دلبري دل به تنگ آيدت****دگر غمگساري به چنگ آيدت

مبر تلخ عيشي ز روي ترش****به

آب دگر آتشش باز كش

ولي گر به خوبي ندارد نظير****به اندك دل آزار تركش مگير

توان از كسي دل بپرداختن****كه داني كه بي او توان ساختن

حكايت

شنيدم كه پيري شبي زنده داشت****سحر دست حاجت به حق برفراشت

يكي هاتف انداخت در گوش پير****كه بي حاصلي، رو سر خويش گير

بر اين در دعاي تو مقبول نيست****به خواري برو يا بزاري بايست

شب ديگر از ذكر و طاعت نخفت****مريدي ز حالش خبر يافت، گفت

چو ديدي كزان روي بسته ست در****به بي حاصلي سعي چندين مبر

به ديباجه بر اشك ياقوت فام****به حسرت بباريد و گفت اي غلام

به نوميدي آنگه بگرديدمي****از اين ره، كه راهي دگر ديدمي

مپندار گر وي عنان برشكست****كه من باز دارم ز فتراك دست

چو خواهنده محروم گشت از دري****چه غم گر شناسد در ديگري؟

شنيدم كه راهم در اين كوي نيست****ولي هيچ راه دگر روي نيست

در اين بود سر بر زمين فدا****كه گفتند در گوش جانش ندا

قبول است اگرچه هنر نيستش****كه جز ما پناهي دگر نيستش

باب چهارم در تواضع

سر آغاز

ز خاك آفريدت خداوند پاك****پس اي بنده افتادگي كن چو خاك

حريص و جهان سوز و سركش مباش****ز خاك آفريدندت آتش مباش

چو گردن كشيد آتش هولناك****به بيچارگي تن بينداخت خاك

چو آن سرفرازي نمود، اين كمي****ازان ديو كردند، از اين آدمي

حكايت در معني عزت نفس مردان

سگي پاي صحرا نشيني گزيد****به خشمي كه زهرش ز دندان چكيد

شب از درد بيچاره خوابش نبرد****به خيل اندرش دختري بود خرد

پدر را جفا كرد و تندي نمود****كه آخر تو را نيز دندان نبود؟

پس از گريه مرد پراگنده روز****بخنديد كاي مامك دلفروز

مرا گر چه هم سلطنت بود و بيش****دريغ آمدم كام و دندان خويش

محال است اگر تيغ بر سر خورم****كه دندان به پاي سگ اندر برم

توان كرد با ناكسان بدرگي****وليكن نيايد ز مردم سگي

حكايت خواجه نيكوكار و بنده نافرمان

بزرگي هنرمند آفاق بود****غلامش نكوهيده اخلاق بود

از اين خفرقي موي كاليده اي****بدي، سر كه در روي ماليده اي

چو ثعبانش آلوده دندان به زهر****گرو برده از زشت رويان شهر

مدامش به روي آب چشم سبل****دويدي ز بوي پياز بغل

گره وقت پختن بر ابرو زدي****چو پختند با خواجه زانو زدي

دمادم به نان خوردنش هم نشست****وگر مردي آبش ندادي به دست

نه گفت اندر او كار كردي نه چوب****شب و روز از او خانه در كند و كوب

گهي خار و خس در ره انداختي****گهي ماكيان در چه انداختي

ز سيماش وحشت فراز آمدي****نرفتي به كاري كه باز آمدي

كسي گفت از اين بندهٔ بد خصال****چه خواهي؟ ادب ، يا هنر، يا جمال؟

نيرزد وجودي بدين ناخوشي****كه جورش پسندي و بارش كشي

منت بنده اي خوب و نيكو سير****بدست آرم، اين را به نخاس بر

وگر يك پشيز آورد سر مپيچ****گران است اگر راست خواهي به هيچ

شنيد اين سخن مرد نيكو نهاد****بخنديد كاي يار فرخ نژاد

به دست اين پسر طبع و خويش وليك****مرا زو طبيعت شود خوي نيك

چو زو كرده باشم تحمل بسي****توانم جفا بردن از هر كسي

تحمل چو زهرت نمايد نخست****ولي شهد گردد چو در طبع رست

حكايت معروف كرخي و مسافر رنجور

كسي راه معروف كرخي بجست****كه بنهاد معروفي از سر نخست

شنيدم كه مهمانش آمد يكي****ز بيماريش تا به مرگ اندكي

سرش موي و رويش صفا ريخته****به موييش جان در تن آويخته

شب آن جا بيفگند و بالش نهاد****روان دست در بانگ و نالش نهاد

نه خوابش گرفتي شبان يك نفس****نه از دست فرياد او خواب كس

نهادي پريشان و طبعي درشت****نمي مرد و خلقي به حجت بكشت

ز فرياد و ناليدن و خفت و خيز****گرفتند از او خلق راه گريز

ز ديار مردم در آن بقعه كس****همان ناتوان ماند

و معروف و بس

شنيدم كه شبها ز خدمت نخفت****چو مردان ميان بست و كرد آنچه گفت

شبي بر سرش لشكر آورد خواب****كه چند آورد مرد ناخفته تاب؟

به يك دم كه چشمانش خفتن گرفت****مسافر پراگنده گفتن گرفت

كه لعنت بر اين نسل ناپاك باد****كه نامند و ناموس و زرقند و باد

پليد اعتقادان پاكيزه پوش****فريبندهٔ پارسايي فروش

چه داند لت انباني از خواب مست****كه بيچاره اي ديده بر هم نبست؟

سخنهاي منكر به معروف گفت****كه يك دم چرا غافل از وي بخفت

فرو خورد شيخ اين حديث از كرم****شنيدند پوشيدگان حرم

يكي گفت معروف را در نهفت****شنيدي كه درويش نالان چه گفت؟

برو زين سپس گو سر خويش گير****گراني مكن جاي ديگر بمير

نكويي و رحمت به جاي خودست****ولي با بدان نيكمردي بدست

سر سفله را گرد بالش منه****سر مردم آزار بر سنگ به

مكن با بدان نيكي اي نيكبخت****كه در شوره زاران نشاند درخت؟

نگويم مراعات مردم مكن****كرم پيش نامردمان گم مكن

به اخلاق نرمي مكن با درشت****كه سگ را نمالند چون گربه پشت

گر انصاف خواهي سگ حق شناس****به سيرت به از مردم ناسپاس

به برفاب رحمت مكن بر خسيس****چو كردي مكافات بر يخ نويس

نديدم چنين پيچ بر پيچ كس****مكن هيچ رحمت بر اين هيچ كس

بخنديد و گفت اي دلارام جفت****پريشان مشو زين پريشان كه گفت

گر از ناخوشي كرد بر من خروش****مرا ناخوش از وي خوش آمد به گوش

جفاي چنين كس نبايد شنود****كه نتواند از بي قراري غنود

چو خود را قوي حال بيني و خوش****به شكرانه بار ضعيفان بكش

اگر خود همين صورتي چون طلسم****بميري و اسمت بميرد چو جسم

وگر پروراني درخت كرم****بر نيك نامي خوري لاجرم

نبيني كه در كرخ تربت بسي است****بجز گور معروف، معروف نيست

به دولت كساني سر افراختند****كه تاج تكبر

بينداختند

تكبر كند مرد حشمت پرست****نداند كه حشمت به حلم اندرست

حكايت در معني سفاهت نااهلان

طمع برد شوخي به صاحبدلي****نبود آن زمان در ميان حاصلي

كمربند و دستش تهي بود و پاك****كه زر برفشاندي به رويش چو خاك

برون تاخت خواهندهٔ خيره روي****نكوهيدن آغاز كردش به كوي

كه زنهار از اين كژدمان خموش****پلنگان درندهٔ صوف پوش

كه چون گربه زانو به دل برنهند****وگر صيدي افتد چو سگ درجهند

سوي مسجد آورده دكان شيد****كه در خانه كمتر توان يافت صيد

ره كاروان شير مردان زنند****ولي جامه مردم اينان كنند

سپيد و سيه پاره بر دوخته****بضاعت نهاده زر اندوخته

زهي جو فروشان گندم نماي****جهانگرد شبكوك خرمن گداي

مبين در عبادت كه پيرند و سست****كه در رقص و حالت جوانند و چست

چرا كرد بايد نماز از نشست****چو در رقص بر مي توانند جست؟

عصاي كليمند بسيار خوار****به ظاهر چنين زرد روي و نزار

نه پرهيزگار و نه دانشورند****همين بس كه دنيا به دين مي خرند

عبائي بليلانه در تن كنند****به دخل حبش جامهٔ زن كنند

ز سنت نبيني در ايشان اثر****مگر خواب پيشين و نان سحر

شكم تا سر آگنده از لقمه تنگ****چو زنبيل دريوزه هفتاد رنگ

نخواهم در اين وصف از اين بيش گفت****كه شنعت بود سيرت خويش گفت

فرو گفت از اين شيوه ناديده گوي****نبيند هنر ديدهٔ عيب جوي

يكي كرده بي آبرويي بسي****چه غم داردش ز آبروي كسي؟

مريدي به شيخ اين سخن نقل كرد****گر انصاف پرسي، نه از عقل كرد

بدي در قفا عيب من كرد و خفت****بتر زو قريني كه آورد و گفت

يكي تيري افگند و در ره فتاد****وجود نيازرد و رنجم نداد

تو برداشتي و آمدي سوي من****همي در سپوزي به پهلوي من

بخنديد صاحبدل نيك خوي****كه سهل است از اين صعب تر گو بگوي

هنوز آنچه گفت از بدم اندكي

است****از آنها كه من دانم اين صد يكي است

ز روي گمان بر من اينها كه بست****من از خود يقين مي شنام كه هست

وي امسال پيوست با ما وصال****كجا داندم عيب هفتاد سال؟

به از من كس اندر جهان عيب من****نداند بجز عالم الغيب من

نديدم چنين نيك پندار كس****كه پنداشت عيب من اين است و بس

به محشر گواه گناهم گر اوست****ز دوزخ نترسم كه كارم نكوست

گرم عيب گويد بد انديش من****بيا گو ببر نسخه از پيش من

كسان مرد راه خدا بوده اند****كه برجاس تير بلا بوده اند

زبون باش تا پوستينت درند****كه صاحبدلان بار شوخان برند

گر از خاك مردان سبويي كنند****به سنگش ملامت كنان بشكنند

حكايت

ملك صالح از پادشاهان شام****برون آمدي صبحدم با غلام

بگشتي در اطراف بازار و كوي****برسم عرب نيمه بر بسته روي

كه صاحب نظر بود و درويش دوست****هر آن كاين دو دارد ملك صالح اوست

دو درويش در مسجدي خفته يافت****پريشان دل و خاطر آشفته يافت

شب سردشان ديده نابرده خواب****چو حر با تأمل كنان آفتاب

يكي زان دو مي گفت با ديگري****كه هم روز محشر بود داوري

گر اين پادشاهان گردن فراز****كه در لهو و عيشند و با كام و ناز

درآيند با عاجزان در بهشت****من از گور سر بر نگيرم ز خشت

بهشت برين ملك و مأواي ماست****كه بند غم امروز بر پاي ماست

همه عمر از اينان چه ديدي خوشي****كه در آخرت نيز زحمت كشي؟

اگر صالح آن جا به ديوار باغ****برآيد، به كفشش بدرم دماغ

چو مرد اين سخن گفت و صالح شنيد****دگر بودن آن جا مصالح نديد

دمي رفت تا چشمهٔ آفتاب****ز چشم خلايق فرو شست خواب

دوان هر دو را كس فرستاد و خواند****به هيبت نشست و به حرمت نشاند

برايشان بباريد باران جود****فرو شستشان

گرد ذل از وجود

پس از رنج سرما و باران و سيل****نشستند با نامداران خيل

گدايان بي جامه شب كرده روز****معطر كنان جامه بر عود سوز

يكي گفت از اينان ملك را نهان****كه اي حلقه در گوش حكمت جهان

پسنديدگان در بزرگي رسند****ز ما بندگانت چه آمد پسند؟

شهنشه ز شادي چو گل بر شكفت****بخنديد در روي درويش و گفت

من آن كس نيم كز غرور حشم****ز بيچارگان روي در هم كشم

تو هم با من از سر بنه خوي زشت****كه ناسازگاري كني در بهشت

من امروز كردم در صلح باز****تو فردا مكن در به رويم فراز

چنين راه اگر مقبلي پيش گير****شرف بايدت دست درويش گير

بر از شاخ طوبي كسي بر نداشت****كه امروز تخم ارادت نكاشت

ارادت نداري سعادت مجوي****به چوگان خدمت توان برد گوي

تو را كي بود چون چراغ التهاب****كه از خود پري همچو قنديل از آب؟

وجودي دهد روشنايي به جمع****كه سوزيش در سينه باشد چو شمع

حكايت در محرومي خويشتن بينان

يكي در نجوم اندكي دست داشت****ولي از تكبر سري مست داشت

بر گوشيار آمد از راه دور****دلي پر ارادت، سري پر غرور

خردمند از او ديده بردوختي****يكي حرف در وي نياموختي

چو بي بهره عزم سفر كرد باز****بدو گفت داناي گردن فراز

تو خود را گمان برده اي پر خرد****انائي كه پر شد دگر چون برد؟

ز دعوي پري زان تهي مي روي****تهي آي تا پر معناي شوي

ز هستي در آفاق سعدي صفت****تهي گرد و باز آي پر معرفت

حكايت

به خشم از ملك بنده اي سربتافت****بفرمود جستن كسش در نيافت

چو بازآمد از راه خشم و ستيز****به شمشير زن گفت خونش بريز

به خون تشنه جلاد نامهربان****برون كرد دشنه چو تشنه زبان

شنيدم كه گفت از دل تنگ ريش****خدايا بحل كردمش خون خويش

كه پيوسته در نعمت و ناز و نام****در اقبال او بوده ام دوستكام

مبادا كه فردا به خون منش****بگيرند و خرم شود دشمنش

ملك را چو گفت وي آمد به گوش****دگر ديگ خشمش نياورد جوش

بسي بر سرش داد و بر ديده بوس****خداوند رايت شد و طبل و كوس

به رفق از چنان سهمگن جايگاه****رسانيد دهرش بدان پايگاه

غرض زين حديث آن كه گفتار نرم****چو آب است بر آتش مرد گرم

تواضع كن اي دوست با خصم تند****كه نرمي كند تيغ برنده كند

نبيني كه در معرض تيغ و تير****بپوشند خفتان صد تو حرير

حكايت در معني تواضع و نيازمندي

ز ويرانهٔ عارفي ژنده پوش****يكي را نباح سگ آمد به گوش

به دل گفت كوي سگ اين جا چراست؟****درآمد كه درويش صالح كجاست؟

نشان سگ از پيش و از پس نديد****بجز عارف آن جا دگر كس نديد

خجل بازگرديدن آغاز كرد****كه شرم آمدش بحث آن راز كرد

شنيد از درون عارف آواز پاي****هلا گفت بر در چه پايي؟ درآي

نپنداري اي ديدهٔ روشنم****كز ايدر سگ آواز كرد، اين منم

چو ديدم كه بيچارگي مي خرد****نهادم ز سر كبر و راي و خرد

چو سگ بر درش بانگ كردم بسي****كه مسكين تر از سگ نديدم كسي

چو خواهي كه در قدر والا رسي****ز شيب تواضع به بالا رسي

در اين حضرت آنان گرفتند صدر****كه خود را فروتر نهادند قدر

چو سيل اندر آمد به هول و نهيب****فتاد از بلندي به سر در نشيب

چو شبنم بيفتاد مسكين و خرد****به مهر آسمانش به عيوق

برد

حكايت حاتم اصم

گروهي برآنند از اهل سخن****كه حاتم اصم بود، باور مكن

برآمد طنين مگس بامداد****كه در چنبر عنكبوتي فتاد

همه ضعف و خاموشيش كيد بود****مگس قند پنداشتش قيد بود

نگه كرد شيخ از سر اعتبار****كه اي پاي بند طمع پاي دار

نه هر جا شكر باشد و شهد و قند****كه در گوشه ها داميارست و بند

يكي گفت از آن حلقهٔ اهل راي****عجب دارم اي مرد راه خداي

مگس را تو چون فهم كردي خروش****كه مار را به دشواري آمد به گوش؟

تو آگاه گشتي به بانگ مگس****نشايد اصم خواندنت زين سپس

تبسم كنان گفت اي تيز هوش****اصم به كه گفتار باطل نيوش

كساني كه با ما به خلوت درند****مرا عيب پوش و ثنا گسترند

چو پوشيده دارند اخلاق دون****كند هستيم زير، طبع زبون

فرا مي نمايم كه مي نشنوم****مگر كز تكلف مبرا شوم

چو كاليو دانندم اهل نشست****بگويند نيك و بدم هر چه هست

اگر بد شنيدن نيايد خوشم****ز كردار بد دامن اندر كشم

به حبل ستايش فراچه مشو****چو حاتم اصم باش و عيبت شنو

حكايت زاهد تبريزي

عزيزي در اقصاي تبريز بود****كه همواره بيدار و شب خيز بود

شبي ديد جايي كه دزدي كمند****بپيچيد و بر طرف بامي فگند

كسان را خبر كرد و آشوب خاست****ز هر جانبي مرد با چوب خاست

چو نامردم آواز مردم شنيد****ميان خطر جاي بودن نديد

نهيبي از آن گير و دار آمدش****گريز به وقت اختيار آمدش

ز رحمت دل پارسا موم شد****كه شب دزد بيچاره محروم شد

به تاريكي از پي فراز آمدش****به راهي دگر پيشباز آمدش

كه يارا مرو كاشناي توام****به مردانگي خاك پاي توام

نديدم به مردانگي چون تو كس****كه جنگاوري بر دو نوع است و بس

يكي پيش خصم آمدن مردوار****دوم جان به دربردن از كارزار

بدين هر دو خصلت غلام توام****چه نامي كه مولاي

نام توام؟

گرت راي باشد به حكم كرم****به جايي كه مي دانمت ره برم

سرايي است كوتاه و در بسته سخت****نپندارم آن جا خداوند رخت

كلوخي دو بالاي هم برنهيم****يكي پاي بر دوش ديگر نهيم

به چندان كه در دستت افتد بساز****ازان به كه گردي تهيدست باز

به دلداري و چاپلوسي و فن****كشيدش سوي خانهٔ خويشتن

جوانمرد شب رو فرو داشت دوش****به كتفش برآمد خداوند هوش

بغلطاق و دستار و رختي كه داشت****ز بالا به دامان او در گذاشت

وزان جا برآورد غوغا كه دزد****ثواب اي جوانان و ياري و مزد

به در جست از آشوب دزد دغل****دوان، جامهٔ پارسا در بغل

دل آسوده شد مرد نيك اعتقاد****كه سرگشته اي را برآمد مراد

خبيثي كه بر كس ترحم نكرد****ببخشود بر وي دل نيكمرد

عجب نايد از سيرت بخردان****كه نيكي كنند از كرم با بدان

در اقبال نيكان بدان مي زيند****وگرچه بدان اهل نيكي نيند

حكايت در اين معني

يكي قطره باران ز ابري چكيد****خجل شد چو پهناي دريا بديد

كه جايي كه درياست من كيستم؟****گر او هست حقا كه من نيستم

چو خود را به چشم حقارت بديد****صدف در كنارش به جان پروريد

سپهرش به جايي رسانيد كار****كه شد نامور لؤلؤ شاهوار

بلندي از آن يافت كو پست شد****در نيستي كوفت تا هست شد

حكايت در معني احتمال از دشمن از بهر دوست

يكي را چو سعدي دلي ساده بود****كه با ساده رويي در افتاده بود

جفا بردي از دشمن سختگوي****ز چوگان سختي بخستي چو گوي

ز كس چين بر ابرو نينداختي****ز ياري به تندي نپرداختي

يكي گفتش آخر تو را ننگ نيست؟****خبر زين همه سيلي و سنگ نيست؟

تن خويشتن سغبه دونان كنند****ز دشمن تحمل زبونان كنند

نشايد ز دشمن خطا درگذاشت****كه گويند يارا و مردي نداشت

بدو گفت شيداي شوريده سر****جوابي كه شايد نبشتن به زر

دلم خانهٔ مهر يارست و بس****ازان مي نگنجد در آن كين كس

چه خوش گفت بهلول فرخنده خوي****چو بگذشت بر عارفي جنگجوي

گر اين مدعي دوست بشناختي****به پيكار دشمن نپرداختي

گر از هستي حق خبر داشتي****همه خلق را نيست پنداشتي

حكايت لقمان حكيم

شنيدم كه لقمان سيه فام بود****نه تن پرور و نازك اندام بود

يكي بندهٔ خويش پنداشتش****زبون ديد و در كار گل داشتش

جفا ديد و با جور و قهرش بساخت****به سالي سرايي ز بهرش بساخت

چو پيش آمدش بندهٔ رفته باز****ز لقمانش آمد نهيبي فراز

به پايش در افتاد و پوزش نمود****بخنديد لقمان كه پوزش چه سود؟

به سالي ز جورت جگر خون كنم****به يك ساعت از دل بدر چون كنم؟

ولي هم ببخشايم اي نيكمرد****كه سود تو ما را زياني نكرد

تو آباد كردي شبستان خويش****مرا حكمت و معرفت گشت بيش

غلامي است در خيلم اي نيكبخت****كه فرمايمش وقتها كار سخت

دگر ره نيازارمش سخت، دل****چو ياد آيدم سختي كار گل

هر آن كس كه جور بزرگان نبرد****نسوزد دلش بر ضعيفان خرد

گر از حاكمان سختت آيد سخن****تو بر زيردستان درشتي مكن

حكايت جنيد و سيرت او در تواضع

شنيدم كه در دشت صنعا جنيد****سگي ديد بر كنده دندان صيد

ز نيروي سر پنجهٔ شير گير****فرومانده عاجز چو روباه پير

پس از غرم و آهو گرفتن به پي****لگد خوردي از گوسفندان حي

چو مسكين و بي طاقتش ديد و ريش****بدو داد يك نيمه از زاد خويش

شنيدم كه مي گفت و خوش مي گريست****كه داند كه بهتر ز ما هر دو كيست؟

به ظاهر من امروز از اين بهترم****دگر تا چه راند قضا بر سرم

گرم پاي ايمان نلغزد ز جاي****به سر بر نهم تاج عفو خداي

وگر كسوت معرفت در برم****نماند، به بسيار از اين كمترم

كه سگ با همه زشت نامي چو مرد****مر او را به دوزخ نخواهند برد

ره اين است سعدي كه مردان راه****به عزت نكردند در خود نگاه

ازان بر ملايك شرف داشتند****كه خود را به از سگ نپنداشتند

حكايت زاهد و بربط زن

يكي بربطي در بغل داشت مست****به شب در سر پارسايي شكست

چو روز آمد آن نيكمرد سليم****بر سنگدل برد يك مشت سيم

كه دوشينه معذور بودي و مست****تو را و مرا بربط و سر شكست

مرا به شد آن زخم و برخاست بيم****تو را به نخواهد شد الا به سيم

از اين دوستان خدا بر سرند****كه از خلق بسيار بر سر خورند

حكايت صبر مردان بر جفا

شنيدم كه در خاك وخش از مهان****يكي بود در كنج خلوت نهان

مجرد به معني نه عارف به دلق****كه بيرون كند دست حاجت به خلق

سعادت گشاده دري سوي او****در از ديگران بسته بر روي او

زبان آوري بي خرد سعي كرد****ز شوخي به بد گفتن نيكمرد

كه زنهار از اين مكر و دستان و ريو****بجاي سليمان نشستن چو ديو

دمادم بشويند چون گربه روي****طمع كرده در صيد موشان كوي

رياضت كش از بهر نام و غرور****كه طبل تهي را رود بانگ دور

همي گفت و خلقي بر او انجمن****برايشان تفرج كنان مرد و زن

شنيدم كه بگريست داناي وخش****كه يارب مراين شخص را توبه بخش

وگر راست گفت اي خداوند پاك****مرا توبه ده تا نگردم هلاك

پسند آمد از عيب جوي خودم****كه معلوم من كرد خوي بدم

گر آني كه دشمنت گويد، مرنج****وگر نيستي، گو برو باد سنج

اگر ابلهي مشك را گنده گفت****تو مجموع باش او پراگنده گفت

وگر مي رود در پياز اين سخن****چنين است گو گنده مغزي مكن

نگيرد خردمند روشن ضمير****زبان بند دشمن ز هنگامه گير

نه آيين عقل است و راي خرد****كه دانا فريب مشعبد خورد

پس كار خويش آنكه عاقل نشست****زبان بدانديش بر خود ببست

تو نيكو روش باش تا بد سگال****نيابد به نقص تو گفتن مجال

چو دشوار آمد ز دشمن سخن****نگر تا چه عيبت گرفت آن مكن

جز آن

كس ندانم نكو گوي من****كه روشن كند بر من آهوي من

حكايت اميرالمومنين علي (ع) و سيرت پاك او

كسي مشكلي برد پيش علي****مگر مشكلش را كند منجلي

امير عدو بند مشكل گشاي****جوابش بگفت از سر علم و راي

شنيدم كه شخصي در آن انجمن****بگفتا چنين نيست يا باالحسن

نرنجيد از او حيدر نامجوي****بگفت ارتو داني از اين به بگوي

بگفت آنچه دانست و بايسته گفت****به گل چشمهٔ خور نشايد نهفت

پسنديد از او شاه مردان جواب****كه من بر خطا بودم او بر صواب

به از من سخن گفت و دانا يكي است****كه بالاتر از علم او علم نيست

گر امروز بودي خداوند جاه****نكردي خود از كبر در وي نگاه

بدر كردي از بارگه حاجبش****فرو كوفتندي به ناواجبش

كه من بعد بي آبرويي مكن****ادب نيست پيش بزرگان سخن

يكي را كه پندار در سر بود****مپندار هرگز كه حق بشنود

ز عملش ملال آيد از وعظ ننگ****شقايق به باران نرويد ز سنگ

گرت در درياي فضل است خيز****به تذكير در پاي درويش ريز

نبيني كه از خاك افتاده خوار****برويد گل و بشكفد نوبهار

مريز اي حكيم آستينهاي در****چو مي بيني از خويشتن خواجه پر

به چشم كسان در نيايد كسي****كه از خود بزرگي نمايد بسي

مگو تا بگويند شكرت هزار****چو خود گفتي از كس توقع مدار

حكايت

يكي خوب كردار، خوش خوي بود****كه بد سيرتان را نكو گوي بود

به خوابش كسي ديد چون در گذشت****كه باري حكايت كن از سرگذشت

دهاني به خنده چو گل باز كرد****چو بلبل به صوتي خوش آغاز كرد

كه بر من نكردند سختي بسي****كه من سخت نگرفتمي با كسي

حكايت ذوالنون مصري

چنين ياد دارم كه سقاي نيل****نكرد آب بر مصر سالي سبيل

گروهي سوي كوهساران شدند****به فرياد خواهان باران شدند

گرستند و از گريه جويي روان****بيايد مگر گريهٔ آسمان

به ذوالنون خبر برد از ايشان كسي****كه بر خلق رنج است و زحمت بسي

فرو ماندگان را دعائي بكن****كه مقبول را رد نباشد سخن

شنيدم كه ذوالنون به مدين گريخت****بسي برنيامد كه باران بريخت

خبر شد به مدين پس از روز بيست****كه ابر سيه دل برايشان گريست

سبك عزم باز آمدن كرد پير****كه پر شد به سيل بهاران غدير

بپرسيد از او عارفي در نهفت****چه حكمت در اين رفتنت بود؟ گفت

شنيدم كه بر مرغ و مور و ددان****شود تنگ روزي ز فعل بدان

در اين كشور انديشه كردم بسي****پريشان تر از خود نديدم كسي

برفتم مبادا كه از شر من****ببندد در خير بر انجمن

بهي بايدت لطف كن كان بهان****نديدندي از خود بتر در جهان

تو آنگه شوي پيش مردم عزيز****كه مر خويشتن را نگيري به چيز

بزرگي كه خود را نه مردم شمرد****به دنيا و عقبي بزرگي ببرد

از اين خاكدان بنده اي پاك شد****كه در پاي كمتر كسي خاك شد

الا اي كه بر خاك ما بگذري****به جان عزيزان كه يادآوري

كه گر خاك شد سعدي، او را چه غم؟****كه در زندگي خاك بوده ست هم

به بيچارگي تن فرا خاك داد****وگر گرد عالم برآمد چو باد

بسي برنيايد كه خاكش خورد****دگر باره بادش به عالم برد

مگر تا گلستان معني شكفت****بر

او هيچ بلبل چنين خوش نگفت

عجب گر بميرد چنين بلبلي****كه بر استخوانش نرويد گلي

حكايت در معني نظر مردان در خود به حقارت

جواني خردمند پاكيزه بوم****ز دريا برآمد به در بند روم

در او فضل ديدند و فقر و تميز****نهادند رختش به جايي عزيز

مه عابدان گفت روزي به مرد****كه خاشاك مسجد بيفشان و گرد

همان كاين سخن مرد رهرو شنيد****برون رفت و بازش نشان كس نديد

بر آن حمل كردند ياران و پير****كه پرواي خدمت ندارد فقير

دگر روز خادم گرفتش به راه****كه ناخوب كردي به رأي تباه

ندانستي اي كودك خودپسند****كه مردان ز خدمت به جايي رسند

گرستن گرفت از سر صدق و سوز****كه اي يار جان پرور دلفروز

نه گرد اندر آن بقعه ديدم نه خاك****من آلوده بودم در آن جاي پاك

گرفتم قدم لاجرم باز پس****كه پاكيزه به مسجد از خاك و خس

طريقت جز اين نيست درويش را****كه افگنده دارد تن خويش را

بلنديت بايد تواضع گزين****كه آن بام را نيست سلم جز اين

حكايت بايزيد بسطامي

شنيدم كه وقتي سحرگاه عيد****ز گرمابه آمد برون با يزيد

يكي طشت خاكسترش بي خبر****فرو ريختند از سرايي به سر

همي گفت شوليده دستار و موي****كف دست شكرانه مالان به روي

كه اي نفس من در خور آتشم****به خاكستري روي درهم كشم؟

بزرگان نكردند در خود نگاه****خدا بيني از خويشتن بين مخواه

بزرگي به ناموس و گفتار نيست****بلندي به دعوي و پندار نيست

تواضع سر رفعت افرازدت****تكبر به خاك اندر اندازدت

به گردن فتد سركش تند خوي****بلنديت بايد بلندي مجوي

ز مغرور دنيا ره دين مجوي****خدا بيني از خويشتن بين مجوي

گرت جاه بايد مكن چون خسان****به چشم حقارت نگه در كسان

گمان كي برد مردم هوشمند****كه در سرگراني است قدر بلند؟

از اين نامورتر محلي مجوي****كه خوانند خلقت پسنديده خوي

نه گر چون تويي بر تو كبر آورد****بزرگش نبيني به چشم خرد؟

تو نيز ار تكبر كني همچنان****نمايي، كه پيشت تكبر كنان

چو

استاده اي بر مقامي بلند****بر افتاده گر هوشمندي مخند

بسا ايستاده درآمد ز پاي****كه افتادگانش گرفتند جاي

گرفتم كه خود هستي از عيب پاك****تعنت مكن بر من عيب ناك

يكي حلقهٔ كعبه دارد به دست****يكي در خراباتي افتاده مست

گر آن را بخواند، كه نگذاردش؟****وراين را براند، كه باز آردش؟

نه مستظهرست آن به اعمال خويش****نه اين را در توبه بسته ست پيش

حكايت عيسي (ع) و عابد و ناپارسا

شنيدستم كه از راويان كلام****كه در عهد عيسي عليه السلام

يكي زندگاني تلف كرده بود****به جهل و ضلالت سر آورده بود

دليري سيه نامه اي سخت دل****ز ناپاكي ابليس در وي خجل

بسر برده ايام، بي حاصلي****نياسوده تا بوده از وي دلي

سرش خالي از عقل و پر ز احتشام****شكم فربه از لقمه هاي حرام

به ناراستي دامن آلوده اي****به ناداشتي دوده اندوده اي

به پايي چو بينندگان راست رو****نه گوشي چو مردم نصيحت شنو

چو سال بد از وي خلايق نفور****نمايان به هم چون مه نو ز دور

هوي و هوس خرمنش سوخته****جوي نيك نامي نيندوخته

سيه نامه چندان تنعم براند****كه در نامه جاي نبشتن نماند

گنهكار و خودراي و شهوت پرست****بغفلت شب و روز مخمور و مست

شنيدم كه عيسي درآمد ز دشت****به مقصوره عابدي برگذشت

بزير آمد از غرفه خلوت نشين****به پايش در افتاد سر بر زمين

گنهكار برگشته اختر ز دور****چو پروانه حيران در ايشان ز نور

تأمل به حسرت كنان شرمسار****چو درويش در دست سرمايه دار

خجل زير لب عذرخواهان به سوز****ز شبهاي در غفلت آورده روز

سرشك غم از ديده باران چو ميغ****كه عمرم به غفلت گذشت اي دريغ!

برانداختم نقد عمر عزيز****به دست از نكويي نياورده چيز

چو من زنده هرگز مبادا كسي****كه مرگش به از زندگاني بسي

برست آن كه در عهد طفلي بمرد****كه پيرانه سر شرمساري نبرد

گناهم ببخش اي جهان آفرين****كه گر با من آيد فبس

القرين

در اين گوشه نالان گنهكار پير****كه فرياد حالم رس اي دستگير

نگون مانده از شرمساري سرش****روان آب حسرت به شيب و برش

وز آن نيمه عابد سري پر غرور****ترش كرده با فاسق ابرو ز دور

كه اين مدبر اندر پي ماچراست؟****نگون بخت جاهل چه در خورد ماست؟

به گردن به آتش در افتاده اي****به باد هوي عمر بر داده اي

چه خير آمد از نفس تر دامنش****كه صحبت بود با مسيح و منش؟

چه بودي كه زحمت ببردي ز پيش****به دوزخ برفتي پس كار خويش

همي رنجم از طلعت ناخوشش****مبادا كه در من فتد آتشش

به محشر كه حاضر شوند انجمن****خدايا تو با او مكن حشر من

در اين بود و وحي از جليل الصفات****درآمد به عيسي عليه الصلوة

كه گر عالم است اين و گر وي جهول****مرا دعوت هر دو آمد قبول

تبه كرده ايام برگشته روز****بناليد بر من بزاري و سوز

به بيچارگي هر كه آمد برم****نيندازمش ز آستان كرم

عفو كردم از وي عملهاي زشت****به انعام خويش آرمش در بهشت

وگر عار دارد عبادت پرست****كه در خلد با وي بود هم نشست

بگو ننگ از او در قيامت مدار****كه آن را به جنت برند اين به نار

كه آن را جگر خون شد از سوز و درد****گر اين تكيه بر طاعت خويش كرد

ندانست در بارگاه غني****كه بيچارگي به ز كبر و مني

كرا جامه پاك است و سيرت پليد****در دوزخش را نبايد كليد

بر اين آستان عجز و مسكينيت****به از طاعت و خويشتن بينيت

چو خود را ز نيكان شمردي بدي****نمي گنجد اندر خدايي خودي

اگر مردي از مردي خود مگوي****نه هر شهسواري بدر برد گوي

پياز آمد آن بي هنر جمله پوست****كه پنداشت چون پسته مغزي در اوست

از اين نوع طاعت نيايد بكار****برو عذر تقصير طاعت

بيار

چه رند پريشان شوريده بخت****چه زاهد كه بر خود كند كار سخت

به زهد و ورع كوش و صدق و صفا****وليكن ميفزاي بر مصطفي

نخورد از عبادت بر آن بي خرد****كه با حق نكو بود و با خلق بد

سخن ماند از علاقلان يادگار****ز سعدي همين يك سخن ياددار

گنهكار انديشناك از خداي****به از پارساي عبادت نماي

حكايت دانشمند

فقيهي كهن جامه اي تنگدست****در ايوان قاضي به صف برنشست

نگه كرد قاضي در او تيز تيز****معرف گرفت آستينش كه خيز

نداني كه برتر مقام تو نيست****فروتر نشين، يا برو، يا بايست

نه هركس سزاوار باشد به صدر****كرامت به فضل است و رتبت به قدر

دگر ره چه حاجت به پند كست؟****همين شرمساري عقوبت بست

به عزت هر آن كو فروتر نشست****به خواري نيفتد ز بالا به پست

به جاي بزرگان دليري مكن****چو سر پنجه ات نيست شيري مكن

چو ديد آن خردمند درويش رنگ****كه بنشست و برخاست بختش به جنگ

چو آتش برآورد بيچاره دود****فروتر نشست از مقامي كه بود

فقيهان طريق جدل ساختند****لم و لا اسلم درانداختند

گشادند بر هم در فتنه باز****به لا و نعم كرده گردن دراز

تو گفتي خروسان شاطر به جنگ****فتادند در هم به منقار و چنگ

يكي بي خود از خشمناكي چو مست****يكي بر زمين مي زند هر دو دست

فتادند در عقده اي پيچ پيچ****كه در حل آن ره نبردند هيچ

كهن جامه در صف آخرترين****به غرش درآمد چو شير عرين

بگفت اي صنا ديد شرع رسول****به ابلاغ تنزيل و فقه و اصول

دلايل قوي بايد و معنوي****نه رگهاي گردن به حجت قوي

مرا نيز چوگان لعب است و گوي****بگفتند اگر نيك داني بگوي

به كلك فصاحت بياني كه داشت****به دلها چو نقش نگين برنگاشت

سر از كوي صورت به معني كشيد****قلم در سر حرف دعوي كشيد

بگفتندش

از هر كنار آفرين****كه بر عقل و طبعت هزار آفرين

سمند سخن تا به جايي براند****كه قاضي چو خر در وحل بازماند

برون آمد از طاق و دستار خويش****به اكرام و لطفش فرستاد پيش

كه هيهات قدر تو نشناختيم****به شكر قدومت نپرداختيم

دريغ آيدم با چنين مايه اي****كه بينم تو را در چنين پايه اي

معرف به دلداري آمد برش****كه دستار قاضي نهد بر سرش

به دست و زبان منع كردش كه دور****منه بر سرم پاي بند غرور

كه فردا شود بر كهن ميزران****به دستار پنجه گزم سرگران

چو مولام خوانند و صدر كبير****نمايند مردم به چشمم حقير

تفاوت كند هرگز آب زلال****گرش كوزه زرين بود يا سفال؟

خرد بايد اندر سر مرد و مغز****نبايد مرا چون تو دستار نغز

كس از سر بزرگي نباشد به چيز****كدو سر بزرگ است و بي مغز نيز

ميفراز گردن به دستار و ريش****كه دستار پنبه ست و سبلت حشيش

به صورت كساني كه مردم وشند****چو صورت همان به كه دم دركشند

به قدر هنر جست بايد محل****بلندي و نحسي مكن چون زحل

ني بوريا را بلندي نكوست****كه خاصيت نيشكر خود در اوست

بدين عقل و همت نخوانم كست****وگر مي رود صد غلام از پست

چه خوش گفت خر مهره اي در گلي****چو بر داشتش پر طمع جاهلي

مرا كس نخواهد خريدن به هيچ****به ديوانگي در حريرم مپيچ

خبزدو همان قدر دارد كه هست****وگر در ميان شقايق نشست

نه منعم به مال از كسي بهترست****خر ار جل اطلس بپوشد خرست

بدين شيوه مرد سخنگوي چست****به آب سخن كينه از دل بشست

دل آزرده را سخت باشد سخن****چو خصمت بيفتاد سستي مكن

چو دستت رسد مغز دشمن برآر****كه فرصت فرو شويد از دل غبار

چنان ماند قاضي به جورش اسير****كه گفت ان هذا ليوم عسير

به دندان گزيد از تعجب

يدين****بماندش در او ديده چون فرقدين

وزان جا جوان روي همت بتافت****برون رفت و بازش نشان كس نيافت

غريو از بزرگان مجلس بخاست****كه گويي چنين شوخ چشم از كجاست؟

نقيب از پيش رفت و هر سو دويد****كه مردي بدين نعت و صورت كه ديد؟

يكي گفت از اين نوع شيرين نفس****در اين شهر سعدي شناسيم و بس

بر آن صد هزار آفرين كاين بگفت****حق تلخ بين تا چه شيرين بگفت

حكايت توبه كردن ملك زادهٔ گنجه

يكي پادشه زاده در گنجه بود****كه دور از تو ناپاك و سرپنجه بود

به مسجد در آمد سرايان و مست****مي اندر سر و ساتگيني به دست

به مقصوره در پارسايي مقيم****زباني دلاويز و قلبي سليم

تني چند بر گفت او مجتمع****چو عالم نباشي كم از مستمع

چو بي عزتي پيشه كرد آن حرون****شدند آن عزيزان خراب اندرون

چو منكر بود پادشه را قدم****كه يارد زد از امر معروف دم؟

تحكم كند سير بر بوي گل****فرو ماند آواز چنگ از دهل

گرت نهي منكر برآيد ز دست****نشايد چو بي دست و پايان نشست

وگر دست قدرت نداري، بگوي****كه پاكيزه گردد به اندرز خوي

چو دست و زبان را نماند مجال****به همت نمايند مردي رجال

يكي پيش داناي خلوت نشين****بناليد و بگريست سر بر زمين

كه باري بر اين رند ناپاك و مست****دعا كن كه ما بي زبانيم و دست

دمي سوزناك از دلي با خبر****قوي تر كه هفتاد تيغ و تبر

بر آورد مرد جهانديده دست****چه گفت اي خداوند بالا و پست

خوش است اين پسر وقتش از روزگار****خدايا همه وقت او خوش بدار

كسي گفتش اي قدوهٔ راستي****بر اين بد چرا نيكويي خواستي؟

چو بد عهد را نيك خواهي ز بهر****چه بد خواستي بر سر خلق شهر؟

چنين گفت بينندهٔ تيز هوش****چو سر سخن در نيابي مجوش

به طامات

مجلس نياراستم****ز داد آفرين توبه اش خواستم

كه هرگه كه بازآيد از خوي زشت****به عيشي رسد جاودان در بهشت

همين پنج روزست عيش مدام****به ترك اندرش عيشهاي مدام

حديثي كه مرد سخن ساز گفت****كسي زان ميان با ملك باز گفت

ز وجد آب در چشمش آمد چو ميغ****بباريد بر چهره سيل دريغ

به نيران شوق اندرونش بسوخت****حيا ديده بر پشت پايش بدوخت

بر نيك محضر فرستاد كس****در توبه كوبان كه فرياد رس

قدم رنجه فرماي تا سر نهم****سر جهل و ناراستي بر نهم

نصيحتگر آمد به ايوان شاه****نظر كرد در صفهٔ بارگاه

شكر ديد و عناب و شمع و شراب****ده از نعمت آباد و مردم خراب

يكي غايب از خود، يكي نيم مست****يكي شعر گويان صراحي به دست

ز سويي برآورده مطرب خروش****ز ديگر سو آواز ساقي كه نوش

حريفان خراب از مي لعل رنگ****سرچنگي از خواب در بر چو چنگ

نبود از نديمان گردن فراز****بجز نرگس آن جا كسي ديده باز

دف و چنگ با يكدگر سازگار****برآورده زير از ميان ناله زار

بفرمود و درهم شكستند خرد****مبدل شد اين عيش صافي به درد

شكستند چنگ و گسستند رود****بدر كرد گوينده از سر سرود

به ميخانه در سنگ بردن زدند****كدو را نشاندند و گردن زدند

مي لاله گون از بط سرنگون****روان همچنان كز بط كشته خون

خم آبستن خمر نه ماهه بود****در آن فتنه دختر بينداخت زود

شكم تا به نافش دريدند مشك****قدح را بر او چشم خوني پر اشك

بفرمود تا سنگ صحن سراي****بكندند و كردند نو باز جاي

كه گلگونه خمر ياقوت فام****به شستن نمي شد ز روي رخام

عجب نيست بالوعه گر شد خراب****كه خورد اندر آن روز چندان شراب

دگر هر كه بر بط گرفتي به كف****قفا خوردي از دست مردم چو دف

وگر فاسقي چنگ بردي به

دوش****بماليدي او را چو طنبور گوش

جوان را سر از كبر و پندار مست****چو پيران به كنج عبادت نشست

پدر بارها گفته بودش بهول****كه شايسته رو باش و پاكيزه قول

جفاي پدر برد و زندان و بند****چنان سودمندش نيامد كه پند

گرش سخت گفتي سخنگوي سهل****كه بيرون كن از سر جواني و جهل

خيال و غرورش بر آن داشتي****كه درويش را زنده نگذاشتي

سپر نفگند شير غران ز جنگ****نينديشد از تيغ بران پلنگ

بنرمي ز دشمن توان كرد دوست****چو با دوست سختي كني دشمن اوست

چو سندان كسي سخت رويي نكرد****كه خايسك تأديب بر سر نخورد

به گفتن درشتي مكن با امير****چو بيني كه سختي كند، سست گير

به اخلاق با هر كه بيني بساز****اگر زير دست است و گر سرفراز

كه اين گردن از نازكي بر كشد****به گفتار خوش، و آن سر اندر كشد

به شيرين زباني توان برد گوي****كه پيوسته تلخي برد تند روي

تو شيرين زباني ز سعدي بگير****ترش روي را گو به تلخي بمير

حكايت

شكر خنده اي انگبين مي فروخت****كه دلها ز شيرينيش مي بسوخت

نباتي ميان بسته چون نيشكر****بر او مشتري از مگس بيشتر

گر او زهر برداشتي في المثل****بخوردندي از دست او چون عسل

گراني نظر كرد در كار او****حسد برد بر روز بازار او

دگر روز شد گرد گيتي دوان****عسل بر سر و سركه بر ابروان

بسي گشت فرياد خوان پيش و پس****كه ننشست بر انگبينش مگس

شبانگه چو نقدش نيامد به دست****به دلتنگ رويي به كنجي نشست

چو عاصي ترش كرده روي از وعيد****چو ابروي زندانيان روز عيد

زني گفت بازي كنان شوي را****عسل تلخ باشد ترش روي را

به دوزخ برد مرد را خوي زشت****كه اخلاق نيك آمده ست از بهشت

برو آب گرم از لب جوي خور****نه جلاب سرد ترش روي خور

حرامت بود

نان آن كس چشيد****كه چون سفره ابرو بهم دركشيد

مكن خواجه بر خويشتن كار سخت****كه بد خوي باشد نگون سار بخت

گرفتم كه سيم و زرت چيز نيست****چو سعدي زبان خوشت نيز نيست؟

حكايت در معني تواضع نيكمردان

شنيدم كه فرزانه اي حق پرست****گريبان گرفتش يكي رند مست

ازان تيره دل مرد صافي درون****قفا خورد و سر بر نكرد از سكون

يكي گفتش آخر نه مردي تو نيز؟****تحمل دريغ است از اين بي تميز

شنيد اين سخن مرد پاكيزه خوي****بدو گفت از اين نوع ديگر مگوي

درد مست نادان گريبان مرد****كه با شير جنگي سگالد نبرد

ز هشيار عاقل نزيبد كه دست****زند در گريبان نادان مست

باب پنجم در رضا

سر آغاز

شبي زيت فكرت همي سوختم****چراغ بلاغت مي افروختم

پراگنده گويي حديثم شنيد****جز احسنت گفتن طريقي نديد

هم از خبث نوعي در آن درج كرد****كه ناچار فرياد خيزد ز درد

كه فكرش بليغ است و رايش بلند****در اين شيوهٔ زهد و طامات و پند

نه در خشت و كوپال و گرز گران****كه آن شيوه ختم است بر ديگران

نداند كه ما را سر جنگ نيست****وگر نه مجال سخن تنگ نيست

بيا تا در اين شيوه چالش كنيم****سر خصم را سنگ، بالش كنيم

سعادت به بخشايش داورست****نه در چنگ و بازوي زور آورست

چو دولت نبخشد سپهر بلند****نيايد به مردانگي در كمند

نه سختي رسيد از ضعيفي به مور****نه شيران به سرپنجه خوردند و زور

چو نتوان بر افلاك دست آختن****ضروري است با گردشش ساختن

گرت زندگاني نبشته ست دير****نه مارت گزايد نه شمشير و شير

وگر در حياتت نمانده ست بهر****چنانت كشد نوشدارو كه زهر

نه رستم چو پايان روزي بخورد****شغاد از نهادش برآورد گرد؟

حكايت كركس با زغن

چنين گفت پيش زغن كركسي****كه نبود ز من دوربين تر كسي

زغن گفت از اين در نشايد گذشت****بيا تا چه بيني بر اطراف دشت

شنيدم كه مقدار يك روزه راه****بكرد از بلندي به پستي نگاه

چنين گفت ديدم گرت باورست****كه يك دانه گندم به هامون برست

زغن را نماند از تعجب شكيب****ز بالا نهادند سر در نشيب

چو كركس بر دانه آمد فراز****گره شد بر او پاي بندي دراز

ندانست ازان دانه بر خوردنش****كه دهر افگند دام در گردنش

نه آبستن در بود هر صدف****نه هر بار شاطر زند بر هدف

زغن گفت ازان دانه ديدن چه سود****چو بينايي دام خصمت نبود؟

شنيدم كه مي گفت و گردن به بند****نباشد حذر با قدر سودمند

اجل چون به خونش برآورد دست****قضا چشم باريك بينش ببست

در آبي كه پيدا نگردد

كنار****غرور شناور نيايد به كار

حكايت

چه خوش گفت شاگرد منسوج باف****چو عنقا برآورد و پيل و زراف

مرا صورتي برنيايد ز دست****كه نقشش معلم ز بالا نبست

گرت صورت حال بد يا نكوست****نگارندهٔ دست تقدير، اوست

در اين نوعي از شرك پوشيده هست****كه زيدم بيازرد و عمروم بخست

گرت ديده بخشد خدواند امر****نبيني دگر صورت زيد و عمرو

نپندارم ار بنده دم دركشد****خدايش به روزي قلم دركشد

جهان آفرينت گشايش دهاد****كه گر وي ببندد نشايد گشاد

مثل

شتر بچه با مادر خويش گفت:****بس از رفتن، آخر زماني بخفت

بگفت ار به دست منستي مهار****نديدي كسم باركش در قطار

قضا كشتي آن جا كه خواهد برد****وگر ناخدا جامه بر تن درد

مكن سعديا ديده بر دست كس****كه بخشنده پروردگارست و بس

اگر حق پرستي ز درها بست****كه گر وي براند نخواند كست

گر او تاجدارت كند سر برآر****وگرنه سر نااميدي بخار

گفتار اندر اخلاص و بركت آن و ريا و آفت آن

عبادت به اخلاص نيت نكوست****وگرنه چه آيد ز بي مغز پوست؟

چه زنار مغ بر ميانت چه دلق****كه در پوشي از بهر پندار خلق

مكن گفتمت مردي خويش فاش****چو مردي نمودي مخنث مباش

به اندازهٔ بود بايد نمود****خجالت نبرد آن كه ننمود و بود

كه چون عاريت بركنند از سرش****نمايد كهن جامه اي در برش

اگر كوتهي پاي چوبين مبند****كه در چشم طفلان نمايي بلند

وگر نقره اندوده باشد نحاس****توان خرج كردن بر ناشناس

منه جان من آب زر بر پشيز****كه صراف دانا نگيرد به چيز

زر اندودگان را به آتش برند****پديد آيد آنگه كه مس يا زرند

نداني كه باباي كوهي چه گفت****به مردي كه ناموس را شب نخفت؟

برو جان بابا در اخلاص پيچ****كه نتواني از خلق رستن به هيچ

كساني كه فعلت پسنديده اند****هنوز از تو نقش برون ديده اند

چه قدر آورد بنده حورديس****كه زير قبا دارد اندام پيس؟

نشايد به دستان شدن در بهشت****كه بازت رود چادر از روي زشت

حكايت

شنيدم كه نابالغي روزه داشت****به صد محنت آورد روزي به چاشت

به كتابش آن روز سائق نبرد****بزرگ آمدش طاعت از طفل خرد

پدر ديده بوسيد و مادر سرش****فشاندند بادام و زر بر سرش

چو بر وي گذر كرد يك نيمه روز****فتاد اندر او ز آتش معده سوز

بدل گفت اگر لقمه چندي خورم****چه داند پدر غيب يا مادرم؟

چو روي پسر در پدر بود و قوم****نهان خورد و پيدا بسر برد صوم

كه داند چو در بند حق نيستي****اگر بي وضو در نماز ايستي؟

پس اين پير ازان طفل نادان ترست****كه از بهر مردم به طاعت درست

كليد در دوزخ است آن نماز****كه در چشم مردم گزاري دراز

اگر جز به حق مي رود جاده ات****در آتش فشانند سجاده ات

حكايت

سيهكاري از نردباني فتاد****شنيدم كه هم در نفس جان بداد

پسر چند روزي گرستن گرفت****دگر با حريفان نشستن گرفت

به خواب اندرش ديد و پرسيد حال****كه چون رستي از حشر و نشر و سال؟

بگفت اي پسر قصه بر من مخوان****به دوزخ در افتادم از نردبان

نكو سيرتي بي تكلف برون****به از نيك نامي خراب اندرون

به نزديك من شب رو راهزن****به از فاسق پارسا پيرهن

يكي بر در خلق رنج آزماي****چه مزدش دهد در قيامت خداي؟

ز عمرو اي پسر چشم اجرت مدار****چو در خانهٔ زيد باشي به كار

نگويم تواند رسيدن به دوست****در اين ره جز آن كس كه رويش در اوست

ره راست رو تا به منزل رسي****تو در ره نه اي، زين قبل واپسي

چو گاوي كه عصار چشمش ببست****دوان تا به شب، شب همان جا كه هست

كسي گر بتابد ز محراب روي****به كفرش گواهي دهند اهل كوي

تو هم پشت بر قبله اي در نماز****گرت در خدا نيست روي نياز

درختي كه بيخش بود برقرار****بپرور، كه

روزي دهد ميوه بار

گرت بيخ اخلاص در بوم نيست****از اين بر كسي چون تو محروم نيست

هر آن كافگند تخم بر روي سنگ****جوي وقت دخلش نيايد به چنگ

منه آبروي ريا را محل****كه اين آب در زير دارد وحل

چو در خفيه بد باشم و خاكسار****چه سود آب ناموس بر روي كار؟

به روي و ريا خرقه سهل است دوخت****گرش با خدا در تواني فروخت

چه دانند مردم كه در جامه كيست؟****نويسنده داند كه در نامه چيست

چه وزن آورد جايي انبان باد****كه ميزان عدل است و ديوان داد؟

مرائي كه چندين ورع مي نمود****بديدند و هيچش در انبان نبود

كنند ابره پاكيزه تر ز آستر****كه اين در حجاب است و آن در نظر

بزرگان فراغ از نظر داشتند****ازان پرنيان آستر داشتند

ور آوازه خواهي در اقليم فاش****برون حله كن گو درون حشو باش

ببازي نگفت اين سخن با يزيد****كه از منكر ايمن ترم كز مريد

كساني كه سلطان و شاهنشهند****سراسر گدايان اين درگهند

طمع در گدا، مرد معني نبست****نشايد گرفتن در افتاده دست

همان به گر آبستن گوهري****كه همچون صدف سر به خود در بري

چو روي پرستيدنت در خداست****اگر جبرئيلت نبيند رواست

تو را پند سعدي بس است اي پسر****اگر گوش گيري چو پند پدر

گر امروز گفتار ما نشنوي****مبادا كه فردا پشيمان شوي

از اين به نصيحتگري بايدت****ندانم پس از من چه پيش آيدت!

حكايت

مرا در سپاهان يكي يار بود****كه جنگاور و شوخ و عيار بود

مدامش به خون دست و خنجر خضاب****بر آتش دل خصم از او چون كباب

نديدمش روزي كه تركش نبست****ز پولاد پيكانش آتش نجست

دلاور به سرپنجهٔ گاوزور****ز هولش به شيران در افتاده شور

به دعوي چنان ناوك انداختي****كه عذرا به هر يك دو انداختي

چنان خار در گل نديدم كه رفت****كه پيكان او

در سپرهاي جفت

نزد تارك جنگجويي به خشت****كه خود و سرش را نه در هم سرشت

چو گنجشك روز ملخ در نبرد****به كشتن چه گنجشك پيشش چه مرد

گرش بر فريدون بدي تاختن****امانش ندادي به تيغ آختن

پلنگانش از زور سرپنجه زير****فرو برده چنگال در مغز شير

گرفتي كمربند جنگ آزماي****وگر كوه بودي بكندي ز جاي

زره پوش را چون تبرزين زدي****گذر كردي از مرد و بر زين زدي

نه در مردي او را نه در مردمي****دوم در جهان كس شنيد آدمي

مرا يك دم از دست نگذاشتي****كه با راست طبعان سري داشتي

سفر ناگهم زان زمين در ربود****كه بيشم در آن بقعه روزي نبود

قضا نقل كرد از عراقم به شام****خوش آمد در آن خاك پاكم مقام

مع القصه چندي ببودم مقيم****به رنج و به راحت، به اميد و بيم

دگر پر شد از شام پيمانه ام****كشيد آرزومندي خانه ام

قضا را چنان اتفاق اوفتاد****كه بازم گذر بر عراق اوفتاد

شبي سر فرو شد به انديشه ام****به دل برگذشت آن هنر پيشه ام

نمك ريش ديرينه ام تازه كرد****كه بودم نمك خورده از دست مرد

به ديدار وي در سپاهان شدم****به مهرش طلبكار و خواهان شدم

جوان ديدم از گردش دهر، پير****خدنگش كمان، ارغوانش زرير

چو كوه سپيدش سر از برف موي****دوان آبش از برف پيري به روي

فلك دست قوت بر او يافته****سر دست مرديش بر تافته

بدر كرده گيتي غرور از سرش****سر ناتواني به زانو برش

بدو گفتم اي سرور شير گير****چه فرسوده كردت چو روباه پير؟

بخنديد كز روز جنگ تتر****بدر كردم آن جنگجويي ز سر

زمين ديدم از نيزه چو نيستان****گرفته علمها چو آتش در آن

بر انگيختم گرد هيجا چو دود****چو دولت نباشد تهور چه سود؟

من آنم كه چون حمله آوردمي****به رمح از كف انگشتري بردمي

ولي چون نكرد

اخترم ياوري****گرفتند گردم چو انگشتري

غنيمت شمردم طريق گريز****كه نادان كند با قضا پنجه تيز

چه ياري كند مغفر و جوشنم****چو ياري نكرد اختر روشنم؟

كليد ظفر چون نباشد به دست****به بازو در فتح نتوان شكست

گروهي پلنگ افگن پيل زور****در آهن سر مرد و سم ستور

همان دم كه ديديم گرد سپاه****زره جامه كرديم و مغفر كلاه

چو ابر اسب تازي برانگيختيم****چو باران بلالك فرو ريختيم

دو لشكر به هم بر زدند از كمين****تو گفتي زدند آسمان بر زمين

ز باريدن تير همچو تگرگ****به هر گوشه برخاست طوفان مرگ

به صيد هزبران پرخاش ساز****كمند اژدهاي دهن كرده باز

زمين آسمان شد ز گرد كبود****چو انجم در او برق شمشير و خود

سواران دشمن چو دريافتيم****پياده سپر در سپر بافتيم

به تير و سنان موي بشكافتيم****چو دولت نبد روي بر تافتيم

چه زور آورد پنجهٔ جهد مرد****چو بازوي توفيق ياري نكرد؟

نه شمشير كنداوران كند بود****كه كين آوري ز اختر تند بود

كس از لشكر ما ز هيجا برون****نيامد جز آغشته خفتان به خون

چو صد دانه مجموع در خوشه اي****فتاديم هر دانه اي گوشه اي

به نامردي از هم بداديم دست****چو ماهي كه با جوشن افتد به شست

كسان را نشد ناوك اندر حرير****كه گفتم بدوزند سندان به تير

چو طالع ز ما روي بر پيچ بود****سپر پيش تير قضا هيچ بود

از اين بوالعجب تر حديثي شنو****كه بي بخت كوشش نيرزد دو جو

حكايت تيرانداز اردبيلي

يكي آهنين پنجه در اردبيل****همي بگذرانيد پيلك ز پيل

نمد پوشي آمد به جنگش فراز****جواني جهان سوز پيكار ساز

به پرخاش جستن چو بهرام گور****كمندي به كتفش بر از خام گور

چو ديد اردبيلي نمد پاره پوش****كمان در زه آورده و زه را به گوش

به پنجاه تير خدنگش بزد****كه يك چوبه بيرون نرفت از نمد

درآمد نمدپوش چون

سام گرد****به خم كمندش درآورد و برد

به لشكرگهش برد و در خيمه دست****چو دزدان خوني به گردن ببست

شب از غيرت و شرمساري نخفت****سحرگه پرستاري از خيمه گفت

تو كهن به ناوك بدوزي و تير****نمدپوش را چون فتادي اسير؟

شنيدم كه مي گفت و خون مي گريست****نداني كه روز اجل كس نزيست؟

من آنم كه در شيوهٔ طعن و ضرب****به رستم در آموزم آداب حرب

چو بازوي بختم قوي حال بود****ستبري پيلم نمد مي نمود

كنونم كه در پنجه اقبيل نيست****نمد پيش تيرم كم از پيل نيست

به روز اجل نيزه جوشن درد****ز پيراهن بي اجل نگذرد

كرا تيغ قهر اجل در قفاست****برهنه ست اگر جوشنش چند لاست

ورش بخت ياور بود، دهر پشت****برهنه نشايد به ساطور كشت

نه دانا به سعي از اجل جان ببرد****نه نادان به ناساز خوردن بمرد

حكايت طبيب و كرد

شبي كردي از درد پهلو نخفت****طبيبي در آن ناحيت بود و گفت

از اين دست كو برگ رز مي خورد****عجب دارم ار شب به پايان برد

كه در سينه پيكان تير تتار****به از نقل ماكول ناسازگار

گر افتد به يك لقمه در روده پيچ****همه عمر نادان برآيد به هيچ

قضا را طبيب اندر آن شب بمرد****چهل سال از اين رفت و زنده ست كرد

حكايت

يكي روستايي سقط شد خرش****علم كرد بر تاك بستان سرش

جهانديده پيري بر او برگذشت****چنين گفت خندان به ناطور دشت

مپندار جان پدر كاين حمار****كند دفع چشم بد از كشتزار

كه اين دفع چوب از در كون خويش****نمي كرد تا ناتوان مرد و ريش

چه داند طبيب از كسي رنج برد****كه بيچاره خواهد خود از رنج مرد؟

حكايت

شنيدم كه ديناري از مفلسي****بيفتاد و مسكين بجستش بسي

به آخر سر نااميدي بتافت****يكي ديگرش ناطلب كرده يافت

به بدبختي و نيكبختي قلم****برفته ست و ما همچنان در شكم

نه روزي به سرپنجگي مي خورند****كه سر پنجگان تنگ روزي ترند

بسا چاره دانا بسختي بمرد****كه بيچاره گوي سلامت ببرد

حكايت

فرو كوفت پيري پسر را به چوب****بگفت اي پدر بي گناهم مكوب

توان بر تو از جور مردم گريست****ولي چون تو جورم كني چاره چيست؟

به داور خروش، اي خداوند هوش****نه از دست داور برآور خروش

حكايت مرد درويش و همسايهٔ توانگر

بلند اختري نام او بختيار****قوي دستگه بود و سرمايه دار

به كوي گدايان درش خانه بود****زرش همچو گندم به پيمانه بود

چو درويش بيند توانگر بناز****دلش بيش سوزد به داغ نياز

زني جنگ پيوست با شوي خويش****شبانگه چو رفتش تهيدست، پيش

كه كس چون تو بدبخت، درويش نيست****چو زنبور سرخت جز اين نيش نيست

بياموز مردي ز همسايگان****كه آخر نيم قحبهٔ رايگان

كسان را زر و سيم و ملك است و رخت****چرا همچو ايشان نه اي نيكبخت؟

برآورد صافي دل صوف پوش****چو طبل از تهيگاه خالي خروش

كه من دست قدرت ندارم به هيچ****به سرپنجه دست قضا بر مپيچ

نكردند در دست من اختيار****كه من خويشتن را كنم بختيار

حكايت

يكي مرد درويش در خاك كيش****نكو گفت با همسر زشت خويش

چو دست قضا زشت رويت سرشت****مينداي گلگونه بر روي زشت

كه حاصل كند نيكبختي به زور؟****به سرمه كه بينا كند چشم كور؟

نيايد نكوكار از بدرگان****محال است دوزندگي از سگان

همه فيلسوفان يونان و روم****ندانند كرد انگبين از ز قوم

ز وحشي نيايد كه مردم شود****به سعي اندر او تربيت گم شود

توان پاك كردن ز زنگ آينه****وليكن نيايد ز سنگ آينه

به كوشش نرويد گل از شاخ بيد****نه زنگي به گرما به گردد سپيد

چو رد مي نگردد خدنگ قضا****سپر نيست مربنده را جز رضا

باب ششم در قناعت

سر آغاز

خدا را ندانست و طاعت نكرد****كه بر بخت و روزي قناعت نكرد

قناعت توانگر كند مرد را****خبر كن حريص جهانگرد را

سكوني بدست آور اي بي ثبات****كه بر سنگ گردان نرويد نبات

مپرور تن ار مرد راي و هشي****كه او را چو مي پروري مي كشي

خردمند مردم هنر پرورند****كه تن پروران از هنر لاغرند

كي سيرت آدمي گوش كرد****كه اول سگ نفس خاموش كرد

خور و خواب تنها طريق ددست****بر اين بودن آيين نابخردست

خنك نيكبختي كه در گوشه اي****به دست آرد از معرفت توشه اي

بر آنان كه شد سر حق آشكار****نكردند باطل بر او اختيار

وليكن چو ظلمت نداند ز نور****چه ديدار ديوش چه رخسار حور

تو خود را ازان در چه انداختي****كه چه را ز ره باز نشناختي

بر اوج فلك چون پرد جره باز****كه در شهپرش بسته اي سنگ آز؟

گرش دامن از چنگ شهوت رها****كني، رفت تا سدرةالمنتهي

به كم خوردن از عادت خويش خورد****توان خويشتن را ملك خوي كرد

كجا سير وحشي رسد در ملك****نشايد پريد از ثري بر فلك

نخست آدمي سيرتي پيشه كن****پس آنگه ملك خويي انديشه كن

تو بر كرهٔ توسني بر كمر****نگر تا نپيچد ز حكم تو

سر

كه گر پالهنگ از كفت در گسيخت****تن خويشتن كشت و خون تو ريخت

به اندازه خور زاد اگر مردمي****چنين پر شكم، آدمي يا خمي؟

درون جاي قوت است و ذكر و نفس****تو پنداري از بهر نان است و بس

كجا ذكر گنجد در انبان آز؟****به سختي نفس مي كند پا دراز

ندارند تن پروران آگهي****كه پر معده باشد ز حكمت تهي

دو چشم و شكم پر نگردد به هيچ****تهي بهتر اين رودهٔ پيچ پيچ

چو دوزخ كه سيرش كنند از وقيد****دگر بانگ دارد كه هل من مزيد؟

همي ميردت عيسي از لاغري****تو در بند آني كه خر پروي

به دين، اي فرومايه، دنيا مخر****تو خر را به انجيل عيسي مخر

مگر مي نبيني كه دد را و دام****نينداخت جز حرص خوردن به دام؟

پلنگي كه گردن كشد بر وحوش****به دام افتد از بهر خوردن چو موش

چو موش آن كه نان و پنيرش خوري****به دامش درافتي و تيرش خوري

حكايت

يكي گربه در خانهٔ زال بود****كه برگشته ايام و بدحال بود

دوان شد به مهمان سراي امير****غلامان سلطان زدندش به تير

چكان خونش از استخوان، مي دويد****همي گفت و از هول جان مي دويد

اگر جستم از دست اين تير زن****من و موش و ويرانهٔ پيرزن

نيرزد عسل، جان من، زخم نيش****قناعت نكوتر به دوشاب خويش

خداوند از آن بنده خرسند نيست****كه راضي به قسم خداوند نيست

حكايت مرد كوته نظر و زن عالي همت

يكي طفل دندان برآورده بود****پدر سر به فكرت فرو برده بود

كه من نان و برگ از كجا آرمش؟****مروت نباشد كه بگذارمش

چو بيچاره گفت اين سخن، پيش جفت****نگر تا زن او را چه مردانه گفت:

مخور هول ابليس تا جان دهد****همان كس كه دندان دهد نان دهد

تواناست آخر خداوند روز****كه روزي رساند، تو چندين مسوز

نگارندهٔ كودك اندر شكم****نويسنده عمر و روزي است هم

خداوندگاري كه عبدي خريد****بدارد، فكيف آن كه عبد آفريد

تو را نيست اين تكيه بر كردگار****كه مملوك را بر خداوندگار

شنيدي كه در روزگار قديم****شدي سنگ در دست ابدال سيم

نپنداري اين قول معقول نيست****چو راضي شدي سيم و سنگت يكي است

چو طفل اندرون دارد از حرص پاك****چه مشتي زرش پيش همت چه خاك

خبر ده به درويش سلطان پرست****كه سلطان ز درويش مسكين ترست

گدا را كند يك درم سيم سير****فريدون به ملك عجم نيم سير

نگهباني ملك و دولت بلاست****گدا پادشاه است و نامش گداست

گدايي كه بر خاطرش بند نيست****به از پادشاهي كه خرسند نيست

بخسبند خوش روستايي و جفت****به ذوقي كه سلطان در ايوان نخفت

اگر پادشاه است و گر پينه دوز****چو خفتند گردد شب هر دو روز

چو سيلاب خواب آمد و مرد برد****چه بر تخت سلطان، چه بر دشت كرد

چو بيني توانگر سر از كبر مست****برو شكر يزدان كن

اي تنگدست

نداري بحمدالله آن دسترس****كه برخيزد از دستت آزار كس

حكايت

شنيدم كه صاحبدلي نيكمرد****يكي خانه بر قامت خويش كرد

كسي گفت مي دانمت دسترس****كزاين خانه بهتر كني، گفت بس

چه مي خواهم از طارم افراشتن؟****همينم بس از بهر بگذاشتن

مكن خانه بر راه سيل، اي غلام****كه كس را نگشت اين عمارت تمام

نه از معرفت باشد و عقل و راي****كه بر ره كند كارواني سراي

حكايت

يكي سلطنت ران صاحب شكوه****فرو خواست رفت آفتابش به كوه

به شيخي در آن بقعه كشور گذاشت****كه در دوده قايم مقامي نداشت

چو خلوت نشين كوس دولت شنيد****دگر ذوق در كنج خلوت نديد

چپ و راست لشكر كشيدن گرفت****دل پردلان زو رميدن گرفت

چنان سخت بازو شد و تيز چنگ****كه با جنگجويان طلب كرد جنگ

ز قوم پراگنده خلقي بكشت****دگر جمع گشتند و هم راي و پشت

چنان در حصارش كشيدند تنگ****كه عاجز شد از تيرباران و سنگ

بر نيكمردي فرستاد كس****كه صعبم فرومانده، فرياد رس

به همت مدد كن كه شمشير و تير****نه در هر وغايي بود دستگير

چو بشنيد عابد بخنديد و گفت****چرا نيم ناني نخورد و نخفت؟

ندانست قارون نعمت پرست****كه گنج سلامت به كنج اندرست

گفتار در صبر بر ناتواني به اميد بهي

كمال است در نفس مرد كريم****گرش زر نباشد چه نقصان و سيم؟

مپندار اگر سفله قارون شود****كه طبع لئيمش دگرگون شود

وگر درنيابد كرم پيشه، نان****نهادش توانگر بود همچنان

مروت زمين است و سرمايه زرع****بده كاصل خالي نماند ز فرع

خدايي كه از خاك مردم كند****عجب باشد ار مردمي گم كند

ز نعمت نهادن بلندي مجوي****كه ناخوش كند آب استاده بوي

به بخشندگي كوش كآب روان****به سيلش مدد مي رسد ز آسمان

گر از جاه و دولت بيفتد لئيم****دگر باره نادر شود مستقيم

وگر قيمتي گوهري غم مدار****كه ضايع نگرداندت روزگار

كلوخ ارچه افتاده بيني به راه****نبيني كه در وي كند كس نگاه

وگر خردهٔ زر ز دندان گاز****بيفتد، به شمعش بجويند باز

بدر مي كنند آبگينه ز سنگ****كجا ماند آيينه در زير زنگ؟

هنر بايد و فضل و دين و كمال****كه گاه آيد و گه رود جاه و مال

حكايت در معني آساني پس از دشواري

شنيدم ز پيران شيرين سخن****كه بود اندر اين شهر پيري كهن

بسي ديده شاهان و دوران و امر****سرآورده عمري ز تاريخ عمرو

درخت كهن ميوهٔ تازه داشت****كه شهر از نكويي پرآوازه داشت

عجب در زنخدان آن دل فريب****كه هرگز نبوده ست بر سرو سيب

ز شوخي و مردم خراشيدنش****فرج ديد در سر تراشيدنش

به موسي، كهن عمر كوته اميد****سرش كرد چون دست موسي سپيد

ز سر تيزي آن آهنين دل كه بود****به عيب پري رخ زبان برگشود

به مويي كه كرد از نكوييش كم****نهادند حالي سرش در شكم

چو چنگ از خجالت سر خوبروي****نگونسار و در پيشش افتاده موي

يكي را كه خاطر در او رفته بود****چو چشمان دلبندش آشفته بود

كسي گفت جور آزمودي و درد****دگر گرد سوداي باطل مگرد

ز مهرش بگردان چو پروانه پشت****كه مقراض، شمع جمالش بكشت

برآمد خروش از هوادار چست****كه تردامنان را بود عهد سست

پسر خوش منش

بايد و خوبروي****پدر گو به جهلش بينداز موي

مرا جان به مهرش برآميخته ست****نه خاطر به مويي در آويخته ست

چو روي نكوداري انده مخور****كه موي ار بيفتد برويد دگر

نه پيوسته رز خوشهٔ تر دهد****گهي برگ ريزد، گهي بر دهد

بزرگان چو خور در حجاب اوفتند****حسودان چو اخگر در آب اوفتند

برون آيد از زير ابر آفتاب****به تدريج و اخگر بميرد در آب

ز ظلمت مترس اي پسنديده دوست****كه ممكن بود كاب حيوان در اوست

نه گيتي پس از جنبش آرام يافت؟****نه سعدي سفر كرد تا كام يافت؟

دل از بي مرادي به فكرت مسوز****شب آبستن است اي برادر به روز

حكايت

مرا حاجيي شانهٔ عاج داد****كه رحمت بر اخلاق حجاج باد

شنيدم كه باري سگم خوانده بود****كه از من به نوعي دلش مانده بود

بينداختم شانه كاين استخوان****نمي بايدم ديگرم سگ مخوان

مپندار چون سركهٔ خود خورم****كه جور خداوند حلوا برم

قناعت كن اي نفس بر اندكي****كه سلطان و درويش بيني يكي

چرا پيش خسرو به خواهش روي****چو يك سو نهادي طمع، خسروي

وگر خود پرستي شكم طبله كن****در خانهٔ اين و آن قبله كن

حكايت

يكي پر طمع پيش خوارزمشاه****شنيدم كه شد بامدادي پگاه

چو ديدش به خدمت دوتا گشت و راست****دگر روي بر خاك ماليد و خاست

پسر گفتش اي بابك نامجوي****يكي مشكلت مي بپرسم بگوي

نگفتي كه قبله ست راه حجاز****چرا كردي امروز از اين سو نماز؟

مبر طاعت نفس شهوت پرست****كه هر ساعتش قبلهٔ ديگرست

قناعت سرافرازد اي مرد هوش****سر پر طمع بر نيايد ز دوش

طمع آبروي توقر بريخت****براي دو جو دامني در بريخت

چو سيراب خواهي شدن ز آب جوي****چرا ريزي از بهر برف آبروي؟

مگر از تنعم شكيبا شوي****وگرنه ضرورت به درها شوي

برو خواجه كوتاه كن دست آز****چه مي بايدت ز آستين دراز؟

كسي را كه درج طمع درنوشت****نبايد به كس عبد و خادم نبشت

توقع براند ز هر مجلست****بران از خودش تا نراند كست

حكايت

يكي را تب آمد ز صاحبدلان****كسي گفت شكر بخواه از فلان

بگفت اي پسر تلخي مردنم****به از جور روي ترش بردنم

شكر عاقل از دست آن كس نخورد****كه روي از تكبر بر او سر كه كرد

مرو از پي هرچه دل خواهدت****كه تمكين تن نور جان كاهدت

كند مرد را نفس اماره خوار****اگر هوشمندي عزيزش مدار

اگر هرچه باشد مرادت خوري****ز دوران بسي نامرادي بري

تنور شكم دم بدم تافتن****مصيبت بود روز نايافتن

به تنگي بريزاندت روي رنگ****چو وقت فراخي كني معده تنگ

كشد مرد پرخواره بار شكم****وگر در نيابد كشد بار غم

شكم بنده بسيار بيني خجل****شكم پيش من تنگ بهتر كه دل

حكايت در مذلت بسيار خوردن

چه آوردم از بصره داني عجب****حديثي كه شيرين ترست از رطب

تني چند در خرقه راستان****گذشتيم بر طرف خرماستان

يكي در ميان معده انبار بود****از اين تنگ چشمي شكم خوار بود

ميان بست مسكين و شد بر درخت****وزان جا به گردن در افتاد سخت

رئيس ده آمد كه اين را كه كشت؟****بگفتم مزن بانگ بر ما درشت

شكم دامن اندر كشيدش ز شاخ****بود تنگدل رودگاني فراخ

نه هر بار خرما توان خورد و برد****لت انبار بد عاقبت خورد و مرد

شكم بند دست است و زنجير پاي****شكم بنده نادر پرستد خداي

سراسر شكم شد ملخ لاجرم****به پايش كشد مور كوچك شكم

حكايت

شكم صوفيي را زبون كرد و فرج****دو دينار بر هر دوان كرد خرج

يكي گفتش از دوستان در نهفت****چه كردي بدين هر دو دينار؟ گفت

به ديناري از پشت راندم نشاط****به ديگر، شكم را كشيدم سماط

فرومايگي كردم وابلهي****كه اين همچنان پر نشد وان تهي

غذا گر لطيف است و گر سرسري****چو ديرت به دست اوفتد خوش خوري

سر آنگه به بالين نهد هوشمند****كه خوابش به قهر آورد در كمند

مجال سخن تا نيابي مگوي****چو ميدان نبيني نگهدار گوي

وز اندازه بيرون، مرو پيش زن****نه ديوانه اي تيغ بر خود مزن

به بي رغبتي شهوت انگيختن****به رغبت بود خون خود ريختن

برو اندروني بدست آر پاك****شكم پر نخواهد شد الا به خاك

حكايت در عزت قناعت

يكي نيشكر داشت در طيفري****چپ و راست گرديده بر مشتري

به صاحبدلي گفت در كنج ده****كه بستان و چون دست يابي بده

بگفت آن خردمند زيبا سرشت****جوابي كه بر ديده بايد نبشت

تو را صبر بر من نباشد مگر****وليكن مرا باشد از نيشكر

حلاوت ندارد شكر در نيش****چو باشد تقاضاي تلخ از پيش

حكايت

يكي را ز مردان روشن ضمير****امير ختن داد طاقي حرير

ز شادي چو گلبرگ خندان شكفت****نپوشيد و دستش ببوسيد و گفت:

چه خوب است تشريف مير ختن****وز او خوب تر خرقهٔ خويشتن

گر آزاده اي بر زمين خسب و بس****مكن بهر قالي زمين بوس كس

حكايت

يكي نان خورش جز پيازي نداشت****چو ديگر كسان برگ و سازي نداشت

كسي گفتش اي سغبهٔ خاكسار****برو طبخي از خوان يغما بيار

بخواه و مدار اي پسر شرم و باك****كه مقطوع روزي بود شرمناك

قبا بست و چاپك نورديد دست****قبايش دريدند و دستش شكست

همي گفت و بر خويشتن مي گريست****كه مر خويشتن كرده را چاره چيست؟

بلا جوي باشد گرفتار آز****من وخانه من بعد و نان و پياز

جويني كه از سعي بازو خورم****به از ميده بر خوان اهل كرم

چه دلتنگ خفت آن فرومايه دوش****كه بر سفرهٔ ديگران داشت گوش

باب هفتم در عالم تربيت

سر آغاز

سخن در صلاح است و تدبير وخوي****نه در اسب و ميدان و چوگان و گوي

تو با دشمن نفس هم خانه اي****چه در بند پيكار بيگانه اي؟

عنان باز پيچان نفس از حرام****به مردي ز رستم گذشتند و سام

تو خود را چو كودك ادب كن به چوب****به گرز گران مغز مردان مكوب

وجود تو شهري است پر نيك و بد****تو سلطان و دستور دانا خرد

رضا و ورع: نيكنامان حر****هوي و هوس: رهزن و كيسه بر

چو سلطان عنايت كند با بدان****كجا ماند آسايش بخردان؟

تو را شهوت و حرص و كين و حسد****چو خون در رگانند و جان در جسد

هوي و هوس را نماند ستيز****چو بينند سر پنجهٔ عقل تيز

رئيسي كه دشمن سياست نكرد****هم از دست دشمن رياست نكرد

نخواهم در اين نوع گفتن بسي****كه حرفي بس ار كار بندد كسي

حكايت در خاصيت پرده پوشي و سلامت خاموشي

يكي پيش داود طائي نشست****كه ديدم فلان صوفي افتاده مست

قي آلوده دستار و پيراهنش****گروهي سگان حلقه پيرامنش

چو پير از جوان اين حكايت شنيد****به آزار از او روي در هم كشيد

زماني برآشفت و گفت اي رفيق****بكار آيد امروز يار شفيق

برو زان مقام شنيعش بيار****كه در شرع نهي است و در خرقه عار

به پشتش درآور چو مردان كه مست****عنان سلامت ندارد به دست

نيوشنده شد زين سخن تنگدل****به فكرت فرو رفت چون خر به گل

نه زهره كه فرمان نگيرد به گوش****نه يارا كه مست اندر آرد به دوش

زماني بپيچيد و درمان نديد****ره سركشيدن ز فرمان نديد

ميان بست و بي اختيارش به دوش****درآورد و شهري بر او عام جوش

يكي طعنه مي زد كه درويش بين****زهي پارسايان پاكيزه دين!

يكي صوفيان بين كه مي خورده اند****مرقع به سيكي گرو كرده اند

اشارت كنان اين و آن را به دست****كه آن سرگران است و اين

نيم مست

به گردن بر از جور دشمن حسام****به از شنعت شهر و جوش عوام

بلا ديد و روزي به محنت گذاشت****به ناكام بردش به جايي كه داشت

شب از فكرت و نامرادي نخفت****دگر روز پيرش به تعليم گفت

مريز آبروي برادر به كوي****كه دهرت نريزد به شهر آبروي

گفتار اندر غيبت و خللهايي كه از وي صادر شود

بد اندر حق مردم نيك و بد****مگوي اي جوانمرد صاحبت خرد

كه بد مرد را خصم خود مي كني****وگر نيكمردست بد مي كني

تو را هر كه گويد فلان كس بدست****چنان دان كه در پوستين خودست

كه فعل فلان را ببايد بيان****وز اين فعل بد مي برآيد عيان

به بد گفتن خلق چون دم زدي****اگر راست گويي سخن هم بدي

زبان كرد شخصي به غيبت دراز****بدو گفت داننده اي سرفراز

كه ياد كسان پيش من بد مكن****مرا بدگمان در حق خود مكن

گرفتم ز تمكين او كم ببود****نخواهد به جاه تو اندر فزود

كسي گفت و پنداشتم طيبت است****كه دزدي بسامان تر از غيبت است

بدو گفتم اي يار آشفته هوش****شگفت آمد اين داستانم به گوش

به ناراستي در چه بيني بهي****كه بر غيبتش مرتبت مي نهي؟

بلي گفت دزدان تهور كنند****به بازوي مردي شكم پر كنند

ز غيبت چه مي خواهد آن ساده مرد****كه ديوان سيه كرد و چيزي نخورد!

حكايت

مرا در نظاميه ادرار بود****شب و روز تلقين و تكرار بود

مر استاد را گفتم اي پر خرد****فلان يار بر من حسد مي برد

شنيد اين سخن پيشواي ادب****به تندي برآشفت و گفت اي عجب!

حسودي پسندت نيامد ز دوست****كه معلوم كردت كه غيبت نكوست؟

گر او راه دوزخ گرفت از خسي****از اين راه ديگر تو در وي رسي

حكايت

كسي گفت حجاج خون خواره اي است****دلش همچو سنگ سيه پاره اي است

نترسد همي ز آه و فرياد خلق****خدايا تو بستان از او داد خلق

جهانديده اي پير ديرينه زاد****جوان را يكي پند پيرانه داد

كز او داد مظلوم مسكين او****بخواهند وز ديگران كين او

تو دست از وي و روزگارش بدار****كه خود زير دستش كند روزگار

نه بيداد از او بهره مند آيدم****نه نيز از تو غيبت پسند آيدم

به دوزخ برد مدبري را گناه****كه پيمانه پر كرد و ديوان سياه

دگر كس به غيبت پيش مي دود****مبادا كه تنها به دوزخ رود

حكايت

شنيدم كه از پارسايان يكي****به طيبت بخنديد با كودكي

دگر پارسايان خلوت نشين****به عيبش فتادند در پوستين

به آخر نماند اين حكايت نهفت****به صاحب نظر بازگفتند و گفت

مدر پرده بر يار شوريده حال****نه طيبت حرام است و غيبت حلال!

حكايت روزه در حال طفوليت

به طفلي درم رغبت روزه خاست****ندانستمي چپ كدام است و راست

يكي عابد از پارسايان كوي****همي شستن آموختم دست و روي

كه بسم الله اول به سنت بگوي****دوم نيت آور، سوم كف بشوي

پس آنگه دهن شوي و بيني سه بار****مناخر به انگشت كوچك بخار

به سبابه دندان پيشين بمال****كه نهي است در روزه بعد از زوال

وز آن پس سه مشت آب بر روي زن****ز رستنگه موي سر تا ذقن

دگر دستها تا به مرفق بشوي****ز تسبيح و ذكر آنچه داني بگوي

دگر مسح سر، بعد از آن غسل پاي****همين است و ختمش به نام خداي

كس از من نداند در اين شيوه به****نبيني كه فرتوت شد پير ده؟

بگفتند با دهخداي آنچه گفت****فرستاد پيغامش اندر نهفت

كه اي زشت كردار زيبا سخن****نخست آنچه گويي به مردم بكن

نه مسواك در روزه گفتي خطاست****بني آدم مرده خوردن رواست؟

دهن گو ز ناگفتنيها نخست****بشوي اي كه از خوردنيها بشست

كسي را كه نام آمد اندر ميان****به نيكوترين نام و نعتش بخوان

چو همواره گويي كه مردم خرند****مبر ظن كه نامت چو مردم برند

چنان گوي سيرت به كوي اندرم****كه گفتن تواني به روي اندرم

وگر شرمت از ديدهٔ ناظرست****نه اي بي بصر، غيب دان حاضرست؟

نيايد همي شرمت از خويشتن****كز او فارغ و شرم داري ز من؟

حكايت

طريقت شناسان ثابت قدم****به خلوت نشستند چندي به هم

يكي زان ميان غيبت آغاز كرد****در ذكر بيچاره اي باز كرد

كسي گفتش اي يار شوريده رنگ****تو هرگز غزا كرده اي در فرنگ؟

بگفت از پس چار ديوار خويش****همه عمر ننهاده ام پاي پيش

چنين گفت درويش صادق نفس****نديدم چنين بخت برگشته كس

كه كافر ز پيكارش ايمن نشست****مسلمان ز جور زبانش نرست

چه خوش گفت ديوانهٔ مرغزي****حديثي كز او لب به دندان گزي

من ار نام

مردم بزشتي برم****نگويم بجز غيبت مادرم

كه دانند پروردگان خرد****كه طاعت همان به كه مادر برد

رفيقي كه غايب شد اي نيك نام****دو چيزست از او بر رفيقان حرام

يكي آن كه مالش به باطل خورند****دوم آن كه نامش به غيبت برند

هر آن كو برد نام مردم به عار****تو خير خود از وي توقع مدار

كه اندر قفاي تو گويد همان****كه پيش تو گفت از پس مردمان

كسي پيش من در جهان عاقل است****كه مشغول خود وز جهان غافل است

گفتار اندر كساني كه غيبت ايشان روا باشد

سه كس را شنيدم كه غيبت رواست****وز اين درگذشتي چهارم خطاست

يكي پادشاهي ملامت پسند****كز او بر دل خلق بيني گزند

حلال است از او نقل كردن خبر****مگر خلق باشند از او بر حذر

دوم پرده بر بي حيائي متن****كه خود مي درد پرده بر خويشتن

ز حوضش مدار اي برادر نگاه****كه او مي درافتد به گردن به چاه

سوم كژ ترازوي ناراست خوي****ز فعل بدش هرچه داني بگوي

حكايت دزد و سيستاني

شنيدم كه دزدي درآمد ز دشت****به دروازهٔ سيستان برگذشت

بدزديد بقال از او نيم دانگ****برآورد دزد سيهكار بانگ:

خدايا تو شب رو به آتش مسوز****كه ره مي زند سيستاني به روز

حكايت اندر نكوهش غمازي و مذلت غمازان

يكي گفت با صوفيي در صفا****نداني فلانت چه گفت از قفا؟

بگفتا خموش، اي برادر، بخفت****ندانسته بهتر كه دشمن چه گفت

كساني كه پيغام دشمن برند****ز دشمن همانا كه دشمن ترند

كسي قول دشمن نيارد به دوست****جز آن كس كه در دشمني يار اوست

نيارست دشمن جفا گفتنم****چنان كز شنيدن بلرزد تنم

تو دشمن تري كاوري بر دهان****كه دشمن چنين گفت اندر نهان

سخن چين كند تازه جنگ قديم****به خشم آورد نيكمرد سليم

ازان همنشين تا تواني گريز****كه مر فتنهٔ خفته را گفت خيز

سيه چال و مرد اندر او بسته پاي****به از فتنه از جاي بردن به جاي

ميان دو تن جنگ چون آتش است****سخن چين بدبخت هيزم كش است

گفتار اندر فضيلت خاموشي

اگر پاي در دامن آري چو كوه****سرت ز آسمان بگذرد در شكوه

زبان دركش اي مرد بسيار دان****كه فردا قلم نيست بر بي زبان

صدف وار گوهرشناسان راز****دهان جز به لؤلؤ نكردند باز

فروان سخن باشد آگنده گوش****نصيحت نگيرد مگر در خموش

چو خواهي كه گويي نفس بر نفس****نخواهي شنيدن مگر گفت كس؟

نبايد سخن گفت ناساخته****نشايد بريدن نينداخته

تأمل كنان در خطا و صواب****به از ژاژخايان حاضر جواب

كمال است در نفس انسان سخن****تو خود را به گفتار ناقص مكن

كم آواز هرگز نبيني خجل****جوي مشك بهتر كه يك توده گل

حذر كن ز نادان ده مرده گوي****چو دانا يكي گوي و پرورده گوي

صد انداختي تير و هر صد خطاست****اگر هوشمندي يك انداز و راست

چرا گويد آن چيز در خفيه مرد****كه گر فاش گردد شود روي زرد؟

مكن پيش ديوار غيبت بسي****بود كز پسش گوش دارد كسي

درون دلت شهر بندست راز****نگر تا نبيند در شهر باز

ازان مرد دانا دهان دوخته ست****كه بيند كه شمع از زبان سوخته ست

حكايت فريدون و وزير و غماز

فريدون وزيري پسنديده داشت****كه روشن دل و دوربين ديده داشت

رضاي حق اول نگه داشتي****دگر پاس فرمان شه داشتي

نهد عامل سفله بر خلق رنج****كه تدبير ملك است و توفير گنج

اگر جانب حق نداري نگاه****گزندت رساند هم از پادشاه

يكي رفت پيش ملك بامداد****كه هر روزت آسايش و كام باد

غرض مشنو از من نصيحت پذير****تو را در نهان دشمن است اين وزير

كس از خاص لشكر نمانده ست و عام****كه سيم و زر از وي ندارد به وام

به شرطي كه چون شاه گردن فراز****بميرد، دهند آن زر و سيم باز

نخواهد تو را زنده اين خودپرست****مبادا كه نقدش نيايد به دست

يكي سوي دستور دولت پناه****به چشم سياست نگه كرد شاه

كه در صورت دوستان پيش

من****به خاطر چرايي بد انديش من؟

زمين پيش تختش ببوسيد و گفت****نشايد چو پرسيدي اكنون نهفت

چنين خواهم اي نامور پادشاه****كه باشند خلقت همه نيك خواه

چو موتت بود وعدهٔ سيم من****بقا بيش خواهندت از بيم من

نخواهي كه مردم به صدق و نياز****سرت سير خواهند و عمرت دراز؟

غنيمت شمارند مردان دعا****كه جوشن بود پيش تير بلا

پسنديد از او شهريار آنچه گفت****گل رويش از تازگي برشكفت

ز قدر و مكاني كه دستور داشت****مكانش بيفزود و قدرش فراشت

بد انديش را زجر و تأديب كرد****پشيماني از گفتهٔ خويش خورد

نديدم ز غماز سرگشته تر****نگون طالع و بخت برگشته تر

ز ناداني و تيره رايي كه اوست****خلاف افگند در ميان دو دوست

كنند اين و آن خوش دگر باره دل****وي اندر ميان كور بخت و خجل

ميان دو كس آتش افروختن****نه عقل است و خود در ميان سوختن

چو سعدي كسي ذوق خلوت چشيد****كه از هر كه عالم زبان دركشيد

بگوي آنچه داني سخن سودمند****وگر هيچ كس را نيايد پسند

كه فردا پيشمان برآرد خروش****كه آوخ چرا حق نكردم به گوش؟

گفتار اندر پرورش زنان و ذكر صلاح و فساد ايشان

زن خوب فرمانبر پارسا****كند مرد درويش را پادشا

برو پنج نوبت بزن بر درت****چو ياري موافق بود در برت

همه روز اگر غم خوري غم مدار****چو شب غمگسارت بود در كنار

كرا خانه آباد و همخوابه دوست****خدا را به رحمت نظر سوي اوست

چو مستور باشد زن و خوبروي****به ديدار او در بهشت است شوي

كسي بر گرفت از جهان كام دل****كه يك دل بود با وي آرام دل

اگر پارسا باشد و خوش سخن****نگه در نكويي و زشتي مكن

زن خوش منش دل نشان تر كه خوب****كه آميزگاري بپوشد عيوب

ببرد از پري چهرهٔ زشت خوي****زن ديو سيماي خوش طبع، گوي

چو حلوا خورد سركه از دست شوي****نه حلوا خورد

سركه اندوده روي

دلارام باشد زن نيك خواه****وليكن زن بد، خدايا پناه!

چو طوطي كلاغش بود هم نفس****غنيمت شمارد خلاص از قفس

سر اندر جهان نه به آوردگي****وگرنه بنه دل به بيچارگي

تهي پاي رفتن به از كفش تنگ****بلاي سفر به كه در خانه جنگ

به زندان قاضي گرفتار به****كه در خانه ديدن بر ابرو گره

سفر عيد باشد بر آن كدخداي****كه بانوي زشتش بود در سراي

در خرمي بر سرايي ببند****كه بانگ زن از وي برآيد بلند

چون زن راه بازار گيرد بزن****وگرنه تو در خانه بنشين چو زن

اگر زن ندارد سوي مرد گوش****سراويل كحليش در مرد پوش

زني را كه جهل است و ناراستي****بلا بر سر خود نه زن خواستي

چو در كيله يك جو امانت شكست****از انبار گندم فرو شوي دست

بر آن بنده حق نيكويي خواسته است****كه با او دل و دست زن راست است

چو در روي بيگانه خنديد زن****دگر مرد گو لاف مردي مزن

زن شوخ چون دست در قليه كرد****برو گو بنه پنجه بر روي مرد

چو بيني كه زن پاي بر جاي نيست****ثبات از خردمندي و راي نيست

گريز از كفش در دهان نهنگ****كه مردن به از زندگاني به ننگ

بپوشانش از چشم بيگانه روي****وگر نشنود چه زن آنگه چه شوي

زن خوب خوش طبع رنج است و بار****رها كن زن زشت ناسازگار

چه نغز آمد اين يك سخن زان دوتن****كه بودند سرگشته از دست زن

يكي گفت كس را زن بد مباد****دگر گفت زن در جهان خود مباد

زن نو كن اي دوست هر نوبهار****كه تقويم پاري نيايد بكار

كسي را كه بيني گرفتار زن****مكن سعديا طعنه بر وي مزن

تو هم جور بيني و بارش كشي****اگر يك سحر در كنارش كشي

حكايت

جواني ز ناسازگاري جفت****بر پيرمردي بناليد

و گفت

گران باري از دست اين خصم چير****چنان مي برم كسيا سنگ زير

به سختي بنه گفتش، اي خواجه، دل****كس از صبر كردن نگردد خجل

به شب سنگ بالايي اي خانه سوز****چرا سنگ زيرين نباشي به روز؟

چو از گلبني ديده باشي خوشي****روا باشد ار بار خارش كشي

درختي كه پيوسته بارش خوري****تحمل كن آنگه كه خارش خوري

گفتار اندر پروردن فرزندان

پسر چون زده بر گذشتش سنين****ز نامحرمان گو فراتر نشين

بر پنبه آتش نشايد فروخت****كه تا چشم بر هم زني خانه سوخت

چو خواهي كه نامت بماند به جاي****پسر را خردمندي آموز و راي

كه گر عقل و طبعش نباشد بسي****بميري و از تو نماند كسي

بسا روزگارا كه سختي برد****پسر چون پدر نازكش پرورد

خردمند و پرهيزگارش برآر****گرش دوست داري بنازش مدار

به خردي درش زجر و تعليم كن****به نيك و بدش وعده و بيم كن

نوآموز را ذكر و تحسين و زه****ز توبيخ و تهديد استاد به

بياموز پرورده را دسترنج****وگر دست داري چو قارون به گنج

مكن تكيه بر دستگاهي كه هست****كه باشد كه نعمت نماند به دست

بپايان رسد كيسهٔ سيم و زر****نگردد تهي كيسهٔ پيشه ور

چه داني كه گرديدن روزگار****به غربت بگرداندش در ديار

چو بر پيشه اي باشدش دسترس****كجا دست حاجت برد پيش كس؟

نداني كه سعدي مرا از چه يافت؟****نه هامون نوشت و نه دريا شكافت

به خردي بخورد از بزرگان قفا****خدا دادش اندر بزرگي صفا

هر آن كس كه گردن به فرمان نهد****بسي بر نيايد كه فرمان دهد

هر آن طفل كو جور آموزگار****نبيند، جفا بيند از روزگار

پسر را نكودار و راحت رسان****كه چشمش نماند به دست كسان

هر آن كس كه فرزند را غم نخورد****دگر كس غمش خورد و بدنام كرد

نگه دار از آميزگار بدش****كه بدبخت و بي ره كند چون خودش

حكايت

شبي دعوتي بود در كوي من****ز هر جنس مردم در او انجمن

چو آواز مطرب برآمد ز كوي****به گردون شد از عاشقان هاي و هوي

پري پيكري بود محبوب من****بدو گفتم اي لعبت خوب من

چرا با رفيقان نيايي به جمع****كه روشن كني مجلس ما چو شمع؟

شنيدم سهي قامت سيم تن****كه مي رفت و مي گفت با خويشتن

محاسن چو

مردان نداري به دست****نه مردي بود پيش مردان نشست

سيه نامه تر زان مخنث مخواه****كه پيش از خطش روي گردد سياه

ازان بي حميت ببايد گريخت****كه نامرديش آب مردان بريخت

پسر كو ميان قلندر نشست****پدر گو ز خيرش فروشوي دست

دريغش مخور بر هلاك و تلف****كه پيش از پدر، مرده به ناخلف

گفتار اندر پرهيز كردن از صحبت احداث

خرابت كند شاهد خانه كن****برو خانه آباد گردان به زن

نشايد هوس باختن با گلي****كه هر بامدادش بود بلبلي

چو خود را به هر مجلسي شمع كرد****تو ديگر چو پروانه گردش مگرد

زن خوب خوش خوي آراسته****چه ماند به نادان نو خاسته؟

در او دم چو غنچه دمي از وفا****كه از خنده افتد چو گل در قفا

نه چون كودك پيچ بر پيچ شنگ****كه چون مقل نتوان شكستن به سنگ

مبين دل فريبش چو حور بهشت****كزان روي ديگر چو غول است زشت

گرش پاي بوسي نداردت پاس****ورش خاك باشي نداند سپاس

سر از مغز و دست از درم كن تهي****چو خاطر به فرزند مردم دهي

مكن بد به فرزند مردم نگاه****كه فرزند خويشت برآيد تباه

حكايت

در اين شهرباري به سمعم رسيد****كه بازارگاني غلامي خريد

شبانگه مگر دست بردش به سيب****ببر دركشيدش به ناز و عتيب

پري چهره هرچ اوفتادش به دست****ز رخت و اوانيش در سر شكست

نه هرجا كه بيني خطي دل فريب****تواني طمع كردنش در كتيب

گوا كرد بر خود خداي و رسول****كه ديگر نگردم به گرد فضول

رحيل آمدش هم در آن هفته پيش****دل افگار و سربسته و روي ريش

چو بيرون شد از كازرون يك دو ميل****به پيش آمدش سنگلاخي مهيل

بپرسيد كاين قله را نام چيست؟****كه بسيار بيند عجب هر كه زيست

كسي گفتش اين راه را وين مقام****بجز تنگ تركان ندانيم نام

برنجيد چون تنگ تركان شنيد****تو گفتي كه ديدار دشمن بديد

سيه را بفرمود كاي نيكبخت****هم اين جا كه هستي بينداز رخت

نه عقل است و نه معرفت يك جوم****اگر من دگر تنگ تركان روم

در شهوت نفس كافر ببند****وگر عاشقي لت خور و سر ببند

چو مر بنده اي را همي پروري****به هيبت بر آرش كز او برخوري

وگر سيدش لب

به دندان گزد****دماغ خداوندگاري پزد

غلام آبكش بايد و خشت زن****بود بندهٔ نازنين مشت زن

گروهي نشينند با خوش پسر****كه ما پاكبازيم و صاحب نظر

ز من پرس فرسودهٔ روزگار****كه بر سفره حسرت خورد روزه دار

ازان تخم خرما خورد گوسپند****كه قفل است بر تنگ خرما و بند

سر گاو و عصار ازان در كه است****كه از كنجدش ريسمان كوته است

حكايت درويش صاحب نظر و بقراط حكيم

يكي صورتي ديد صاحب جمال****بگرديدش از شورش عشق حال

برانداخت بيچاره چندان عرق****كه شبنم بر ارديبهشتي ورق

گذر كرد بقراط بر وي سوار****بپرسيد كاين را چه افتاد كار؟

كسي گفتش اين عابدي پارساست****كه هرگز خطائي ز دستش نخاست

رود روز و شب در بيابان و كوه****ز صحبت گريزان، ز مردم ستوه

ربوده ست خاطر فريبي دلش****فرو رفته پاي نظر در گلش

چو آيد ز خلقش ملامت به گوش****بگريد كه چند از ملامت؟ خموش

مگوي اربنالم كه معذور نيست****كه فريادم از علتي دور نيست

نه اين نقش دل مي ربايد ز دست****دل آن مي ربايد كه اين نقش بست

شنيد اين سخن مرد كار آزماي****كهنسال پروردهٔ پخته راي

بگفت ارچه صيت نكويي رود****نه با هر كسي هرچه گويي رود

نگارنده را خو همين نقش بود****كه شوريده را دل بيغما ربود؟

چرا طفل يك روزه هوشش نبرد؟****كه در صنع ديدن چه بالغ چه خرد

محقق همان بيند اندر ابل****كه در خوبرويان چين و چگل

نقابي است هر سطر من زين كتيب****فرو هشته بر عارضي دل فريب

معاني است در زير حرف سياه****چو در پرده معشوق و در ميغ ماه

در اوقات سعدي نگنجد ملال****كه دارد پس پرده چندين جمال

مرا كاين سخنهاست مجلس فروز****جو آتش در او روشنايي و سوز

نرنجم ز خصمان اگر برتپند****كز اين آتش پارسي در تبند

گفتار اندر سلامت گوشه نشيني و صبر بر ايذاء خلق

اگر در جهان از جهان رسته اي است،****در از خلق بر خويشتن بسته اي است

كس از دست جور زبانها نرست****اگر خودنماي است و گر حق پرست

اگر بر پري چون ملك ز آسمان****به دامن در آويزدت بد گمان

به كوشش توان دجله را پيش بست****نشايد زبان بدانديش بست

فراهم نشينند تردامنان****كه اين زهد خشك است و آن دام نان

تو روي از پرستيدن حق مپيچ****بهل تا نگيرند خلقت به هيچ

چو راضي شد از بنده

يزدان پاك****گر اينها نگردند راضي چه باك؟

بد انديش خلق از حق آگاه نيست****ز غوغاي خلقش به حق راه نيست

ازان ره به جايي نياورده اند****كه اول قدم پي غلط كرده اند

دو كس بر حديثي گمارند گوش****از اين تا بدان، ز اهرمن تا سروش

يكي پند گيرد دگر ناپسند****نپردازد از حرف گيري به پند

فرومانده در كنج تاريك جاي****چه دريابد از جام گيتي نماي؟

مپندار اگر شير و گر روبهي****كز اينان به مردي و حليت رهي

اگر كنج خلوت گزيند كسي****كه پرواي صحبت ندارد بسي

مذمت كنندش كه زرق است و ريو****ز مردم چنان مي گريزد كه ديو

وگر خنده روي است و آميزگار****عفيفش ندانند و پرهيزگار

غني را به غيبت بكاوند پوست****كه فرعون اگر هست در عالم اوست

وگر بينوايي بگريد به سوز****نگون بخت خوانندش و تيره روز

وگر كامراني در آيد ز پاي****غنيمت شمارند و فضل خداي

كه تا چند از اين جاه و گردن كشي؟****خوشي را بود در قفا ناخوشي

و گر تنگدستي تنك مايه اي****سعادت بلندش كند پايه اي

بخايندش از كينه دندان به زهر****كه دون پرورست اين فرومايه دهر

چو بينند كاري به دستت درست****حريصت شمارند و دنيا پرست

وگر دست همت بداري ز كار****گدا پيشه خوانندت و پخته خوار

اگر ناطقي طبل پر ياوه اي****وگر خامشي نقش گرماوه اي

تحمل كنان را نخوانند مرد****كه بيچاره از بيم سر برنكرد

وگر در سرش هول و مردانگي است****گريزند از او كاين چه ديوانگي است؟!

تعنت كنندش گر اندك خوري است****كه مالش مگر روزي ديگري است

وگر نغز و پاكيزه باشد خورش****شكم بنده خوانند و تن پرورش

وگر بي تكلف زيد مالدار****كه زينت بر اهل تميزست عار

زبان در نهندش به ايذا چو تيغ****كه بدبخت زر دارد از خود دريغ

و گر كاخ و ايوان منقش كند****تن خويش را كسوتي خوش كند

به جان

آيد از طعنه بر وي زنان****كه خود را بياراست همچون زنان

اگر پارسايي سياحت نكرد****سفر كردگانش نخوانند مرد

كه نارفته بيرون ز آغوش زن****كدامش هنر باشد و راي و فن؟

جهانديده را هم بدرند پوست****كه سرگشتهٔ بخت برگشته اوست

گرش حظ از اقبال بودي و بهر****زمانه نراندي ز شهرش به شهر

غرب را نكوهش كند خرده بين****كه مي رنجد از خفت و خيزش زمين

وگر زن كند گويد از دست دل****به گردن در افتاد چون خر به گل

نه از جور مردم رهد زشت روي****نه شاهد ز نامردم زشت گوي

گرت بركند خشم روزي ز جاي****سراسيمه خوانندت و تيره راي

وگر برد باري كني از كسي****بگويند غيرت ندارد بسي

سخي را به اندرز گويند بس****كه فردا دو دستت بود پيش و پس

وگر قانع و خويشتن دار گشت****به تشنيع خلقي گرفتار گشت

كه همچون پدر خواهد اين سفله مرد****كه نعمت رها كرد و حسرت ببرد

كه يارد به كنج سلامت نشست؟****كه پيغمبر از خبث ايشان نرست

خدا را كه مانند و انباز و جفت****ندارد، شنيدي كه ترسا چه گفت؟

رهايي نيابد كس از دست كس****گرفتار را چاره صبرست و بس

حكايت

چواني هنرمند فرزانه بود****كه در وعظ چالاك و مردانه بود

نكونام و صاحبدل و حق پرست****خط عارضش خوشتر از خط دست

قوي در بلاغات و در نحو چست****ولي حرف ابجد نگفتي درست

يكي را بگفتم ز صاحبدلان****كه دندان پيشين ندارد فلان

برآمد ز سوداي من سرخ روي****كز اين جنس بيهوده ديگر مگوي

تو در وي همان عيب ديدي كه هست****ز چندان هنر چشم عقلت ببست

يقين بشنو از من كه روز يقين****نبينند بد، مردم نيك بين

يكي را كه عقل است و فرهنگ و راي****گرش پاي عصمت بخيزد ز جاي

به يك خرده مپسند بر وي جفا****بزرگان چه گفتند؟ خذما

صفا

بود خار و گل با هم اي هوشمند****چه در بند خاري تو؟ گل دسته بند

كرا زشت خويي بود در سرشت****نبيند ز طاووس جز پاي زشت

صفائي بدست آور اي خيره روي****كه ننمايد آيينهٔ تيره، روي

طريقي طلب كز عقوبت رهي****نه حرفي كه انگشت بر وي نهي

منه عيب خلق اي خردمند پيش****كه چشمت فرو دوزد از عيب خويش

چرا دامن آلوده را حد زنم****چو در خود شناسم كه تر دامنم؟

نشايد كه بر كس درشتي كني****چو خود را به تأويل پشتي كني

چو بد ناپسند آيدت خود مكن****پس آنگه به همسايه گو بد مكن

من ار حق شناسم وگر خود نماي****برون با تو دارم، درون با خداي

چو ظاهر به عفت بياراستم****تصرف مكن در كژو راستم

اگر سيرتم خوب و گر منكرست****خدايم به سر از تو داناترست

تو خاموش اگر من بهم يا بدم****كه حمال سود و زيان خودم

كسي را به كردار بد كن عذاب****كه چشم از تو دارد به نيكي ثواب

نكو كاري از مردم نيك راي****يكي را به ده مي نويسد خداي

تو نيز اي عجب هر كه را يك هنر****ببيني، ز ده عيبش اندر گذر

نه يك عيب او را بر انگشت پيچ****جهاني فضيلت برآور به هيچ

چو دشمن كه در شعر سعدي، نگاه****به نفرت كند و اندرون تباه

ندارد به صد نكتهٔ نغز گوش****چو زحفي ببيند برآرد خروش

جز اين علتش نيست كان بد پسند****حسد ديده نيك بينش بكند

نه مر خلق را صنع باري سرشت؟****سياه و سپيد آمد و خوب و زشت

نه هر چشم و ابرو كه بيني نكوست****بخور پسته مغز و بينداز پوست

حكايت سلطان تكش و حفظ اسرار

تكش با غلامان يكي راز گفت****كه اين را نبايد به كس باز گفت

به يك سالش آمد ز دل بر دهان****به يك روز شد منتشر

در جهان

بفرمود جلاد را بي دريغ****كه بردار سرهاي اينان به تيغ

يكي زان ميان گفت و زنهار خواست****مكش بندگان كاين گناه از تو خاست

تو اول نبستي كه سرچشمه بود****چو سيلاب شد پيش بستن چه سود؟

تو پيدا مكن راز دل بر كسي****كه او خود نگويد بر هر كسي

جواهر به گنجينه داران سپار****ولي راز را خويشتن پاس دار

سخن تا نگويي بر او دست هست****چو گفته شود يابد او بر تو دست

سخن ديوبندي است در چاه دل****به بالاي كام و زبانش مهل

توان باز دادن ره نره ديو****ولي باز نتوان گرفتن به ريو

تو داني كه چون ديو رفت از قفس****نيايد به لا حول كس باز پس

يكي طفل برگيرد از رخش بند****نيايد به صد رستم اندر كمند

مگوي آن كه گر بر ملا اوفتد****وجودي ازان در بلا اوفتد

به دهقان نادان چه خوش گفت زن:****به دانش سخن گوي يا دم مزن

مگوي آنچه طاقت نداري شنود****كه جو كشته گندم نخواهي درود

چه نيكو زده ست اين مثل برهمن****بود حرمت هر كس از خويشتن

چو دشنام گويي دعا نشنوي****بجز كشتهٔ خويشتن ندروي

مگوي و منه تا تواني قدم****از اندازه بيرون وز اندازه كم

نبايد كه بسيار بازي كني****كه مر قيمت خويش را بشكني

وگر تند باشي به يك بار و تيز****جهان از تو گيرند راه گريز

نه كوتاه دستي و بيچارگي****نه زجر و تطاول به يك بارگي

حكايت در معني سلامت جاهل در خاموشي

يكي خوب خلق خلق پوش بود****كه در مصر يك چند خاموش بود

خردمند مردم ز نزديك و دور****به گردش چو پروانه جويان نور

تفكر شبي با دل خويش كرد****كه پوشيده زير زبان است مرد

اگر همچنين سر به خود در برم****چه دانند مردم كه دانشورم؟

سخن گفت و دشمن بدانست و دوست****كه در مصر نادان تر از وي هموست

حضورش پريشان

شد و كار زشت****سفر كرد و بر طاق مسجد نبشت

در آيينه گر خويشتن ديدمي****به بي دانشي پرده ندريدمي

چنين زشت ازان پرده برداشتم****كه خود را نكو روي پنداشتم

كم آواز را باشد آوازه تيز****چو گفتي و رونق نماندت گريز

تو را خامشي اي خداوند هوش****وقارست و، نا اهل را پرده پوش

اگر عالمي هيبت خود مبر****وگر جاهلي پردهٔ خود مدر

ضمير دل خويش منماي زود****كه هرگه كه خواهي تواني نمود

وليكن چو پيدا شود راز مرد****به كوشش نشايد نهان باز كرد

قلم سر سلطان چه نيكو نهفت****كه تا كارد بر سر نبودش نگفت

بهايم خموشند و گويا بشر****زبان بسته بهتر كه گويا به شر

چو مردم سخن گفت بايد بهوش****وگرنه شدن چون بهايم خموش

به نطق است و عقل آدمي زاده فاش****چو طوطي سخنگوي نادان مباش

حكايت

يكي ناسزا گفت در وقت جنگ****گريبان دريدند وي را به چنگ

قفا خورده گريان وعريان نشست****جهانديده اي گفتش اي خودپرست

چو غنچه گرت بسته بودي دهن****دريده نديدي چو گل پيرهن

سراسيمه گويد سخن بر گزاف****چو طنبور بي مغز بسيار لاف

نبيني كه آتش زبان است و بس****به آبي توان كشتنش در نفس؟

اگر هست مرد از هنر بهره ور****هنر خود بگويد نه صاحب هنر

اگر مشك خالص نداري مگوي****ورت هست خود فاش گردد به بوي

به سوگند گفتن كه زر مغربي است****چه حاجت؟ محك خود بگويد كه چيست

حكايت عضد و مرغان خوش آواز

عضد را پسر سخت رنجور بود****شكيب از نهاد پدر دور بود

يكي پارسا گفتش از روي پند****كه بگذار مرغان وحشي ز بند

قفسهاي مرغ سحر خوان شكست****كه در بند ماند چو زندان شكست؟

نگه داشت بر طاق بستان سراي****يكي نامور بلبل خوش سراي

پسر صبحدم سوي بستان شتافت****جز آن مرغ بر طاق ايوان نيافت

بخنديد كاي بلبل خوش نفس****تو از گفت خود مانده اي در قفس

ندارد كسي با تو ناگفته كار****وليكن چو گفتي دليلش بيار

چو سعدي كه چندي زبان بسته بود****ز طعن زبان آوران رسته بود

كسي گيرد آرام دل در كنار****كه از صحبت خلق گيرد كنار

مكن عيب خلق، اي خردمند، فاش****به عيب خود از خلق مشغول باش

چو باطل سرايند مگمار گوش****چو بي ستر بيني بصيرت بپوش

حكايت

شنيدم كه در بزم تركان مست****مريدي دف و چنگ مطرب شكست

چو چنگش كشيدند حالي به موي****غلامان و چون دف زدندش به روي

شب از درد چوگان و سيلي نخفت****دگر روز پيرش به تعليم گفت

نخواهي كه باشي چو دف روي ريش****چو چنگ، اي برادر، سر انداز پيش

حكايت

دوكس گرد ديدند و آشوب و جنگ****پراگنده نعلين و پرنده سنگ

يكي فتنه ديد از طرف بر شكست****يكي در ميان آمد و سر شكست

كسي خوشتر از خويشتن دار نيست****كه با خوب و زشت كسش كار نيست

تو را ديده در سر نهادند و گوش****دهن جاي گفتار و دل جاي هوش

مگر بازداني نشيب از فراز****نگويي كه اين كوته است، آن دراز

حكايت در فضيلت خاموشي و آفت بسيار سخني

چنين گفت پيري پسنديده دوش****خوش آيد سخنهاي پيران به گوش

كه در هند رفتم به كنجي فراز****چه ديدم؟ پليدي سياهي دراز

تو گفتي كه عفريت بلقيس بود****به زشتي نمودار ابليس بود

در آغوش وي دختري چون قمر****فرو برده دندان به لبهاش در

چنان تنگش آورده اندر كنار****كه پنداري الليل يغشي النهار

مرا امر معروف دامن گرفت****فضول آتشي گشت و در من گرفت

طلب كردم از پيش و پس چوب و سنگ****كه اي ناخدا ترس بي نام و ننگ

به تشنيع و دشمنام و آشوب و زجر****سپيد از سيه فرق كردم چوفجر

شد آن ابر ناخوش ز بالاي باغ****پديد آمد آن بيضه از زير زاغ

ز لا حولم آن ديو هيكل بجست****پري پيكر اندر من آويخت دست

كه اي زرق سجادهٔ زرق پوش****سيه كار دنياخر دين فروش

مرا عمرها دل ز كف رفته بود****بر اين شخص و جان بر وي آشفته بود

كنون پخته شد لقمه خام من****كه گرمش بدر كردي از كام من

تظلم برآورد و فرياد خواند****كه شفقت برافتاد و رحمت نماند

نماند از جوانان كسي دستگير****كه بستاندم داد از اين مرد پير؟

كه شرمش نيايد ز پيري همي****زدن دست در ستر نامحرمي

همي كرد فرياد و دامن به چنگ****مرا مانده سر در گريبان ز ننگ

فرو گفت عقلم به گوش ضمير****كه از جامه بيرون روم همچو سير

نه خصمي كه با او برآيي به داو****بگرداندت

گرد گيتي به گاو

برهنه دوان رفتم از پيش زن****كه در دست او جامه بهتر كه من

پس از مدتي كرد بر من گذار****كه مي دانيم؟ گفتمش زينهار!

كه من توبه كردم به دست تو بر****كه گرد فضولي نگردم دگر

كسي را نيايد چنين كار پيش****كه عاقل نشيند پس كار خويش

از آن شنعت اين پند برداشتم****دگر ديده ناديده انگاشتم

زبان در كش ار عقل داري و هوش****چو سعدي سخن گوي ورنه خموش

باب هشتم در شكر بر عافيت

سر آغاز

نفس مي نيارم زد از شكر دوست****كه شكري ندانم كه در خورد اوست

عطائي است هر موي از او بر تنم****چگونه به هر موي شكري كنم؟

ستايش خداوند بخشنده را****كه موجود كرد از عدم بنده را

كه را قوت وصف احسان اوست؟****كه اوصاف مستغرق شأن اوست

بديعي كه شخص آفريند ز گل****روان و خرد بخشد و هوش و دل

ز پشت پدر تا به پايان شيب****نگر تا چه تشريف دادت ز غيب

چو پاك آفريدت بهش باش و پاك****كه ننگ است ناپاك رفتن به خاك

پياپي بيفشان از آيينه گرد****كه مصقل نگيرد چو زنگار خورد

نه در ابتدا بودي آب مني؟****اگر مردي از سر بدر كن مني

چو روزي به سعي آوري سوي خويش****مكن تكيه بر زور بازوي خويش

چرا حق نمي بيني اي خودپرست****كه بازو بگردش درآورد و دست؟

چو آيد به كوشيدنت خير پيش****به توفيق حق دان نه از سعي خويش

تو قائم به خود نيستي يك قدم****ز غيبت مدد مي رسد دم به دم

نه طفل زبان بسته بودي ز لاف؟****همي روزي آمد به جوفش ز ناف

چو نافش بريدند روزي گسست****به پستان مادر در آويخت دست

غريبي كه رنج آردش دهر پيش****بدار و دهند آبش از شهر خويش

پس او در شكم پرورش يافته ست****ز انبوب معده خورش يافته ست

دو پستان كه امروز دلخواه اوست****دو چشمه

هم از پرورشگاه اوست

كنار و بر مادر دلپذير****بهشتست و پستان در او جوي شير

درختي است بلاي جان پرورش****ولد ميوه نازنين بر برش

نه رگهاي پستان درون دل است؟****پس ار بنگري شير خون دل است

به خونش فرو برده دندان چو نيش****سرشته در او مهر خونخوار خويش

چو بازو قوي كرد و دندان ستبر****بر اندايدش دايه پستان به صبر

چنان صبرش از شير خامش كند****كه پستان شيرين فرامش كند

تو نيز اي كه در توبه اي طفل راه****به صبرت فراموش گردد گناه

حكايت

يكي كرد بر پارسايي گذر****به صورت جهود آمدش در نظر

قفايي فرو كوفت بر گردنش****ببخشيد درويش پيراهنش

خجل گفت كانچ از من آمد خطاست****ببخشاي بر من، چه جاي عطاست؟

به شكرانه گفتا به سر بيستم****كه آنم كه پنداشتي نيستم

حكايت

ز ره باز پس مانده اي مي گريست****كه مسكين تر از من در اين دشت كيست؟

جهانديده اي گفتش اي هوشيار****اگر مردي اين يك سخن گوش دار

برو شكر كن چون به خر برنه اي****كه آخر بني آدمي، خر نه اي

حكايت

فقيهي بر افتاده مستي گذشت****به مستوري خويش مغرور گشت

ز نخوت بر او التفاتي نكرد****جوان سر برآورد كاي پيرمرد

تكبر مكن چون به نعمت دري****كه محرومي آيد ز مستكبري

يكي را كه در بند بيني مخند****مبادا كه ناگه درافتي به بند

نه آخر در امكان تقدير هست****كه فردا چو من باشي افتاده مست؟

تو را آسمان خط به مسجد نبشت****مزن طعنه بر ديگري در كنشت

ببند اي مسلمان به شكرانه دست****كه زنار مغ بر ميانت نبست

نه خود مي رود هر كه جويان اوست****به عنفش كشان مي برد لطف دوست

نظر در اسباب وجود عالم

نهاده ست باري شفا در عسل****نه چندان كه زور آورد با اجل

عسل خوش كند زندگان را مزاج****ولي درد مردن ندارد علاج

رمق مانده اي را كه جان از بدن****برآمد، چه سود انگبين در دهن؟

يكي گرز پولاد بر مغز خورد****كسي گفت صندل بمالش به درد

ز پيش خطر تا تواني گريز****وليكن مكن با قضا پنجه تيز

درون تا بود قابل شرب و اكل****بدن تازه روي است و پاكيزه شكل

خراب آنگه اين خانه گردد تمام****كه با هم نسازند طبع و طعام

طبايع تر و خشك و گرم است و سرد****مركب از اين چار طبع است مرد

يكي زين چو بر ديگري يافت دست****ترازوي عدل طبيعت شكست

اگر باد سرد نفس نگذرد****تف معده جان در خروش آورد

وگر ديگ معده نجوشد طعام****تن نازنين را شود كار خام

در اينان نبندد دل، اهل شناخت****كه پيوسته با هم نخواهند ساخت

توانايي تن مدان از خورش****كه لطف حقت مي دهد پرورش

به حقش كه گرديده بر تيغ و كارد****نهي، حق شكرش نخواهي گزارد

چو رويي به طاعت نهي بر زمين****خدا را ثناگوي و خود را مبين

گدايي است تسبيح و ذكر و حضور****گدا را نبايد كه باشد غرور

در سابقهٔ حكم ازل و توفيق خير

نخست او ارادت به دل در نهاد****پس اين بنده بر آستان سرنهاد

گر از حق نه توفيق خيري رسد****كي از بنده چيزي به غيري رسد؟

زبان را چه بيني كه اقرار داد****ببين تا زبان را كه گفتار داد

در معرفت ديدهٔ آدمي است****كه بگشوده بر آسمان و زمي است

كيت فهم بودي نشيب و فراز****گر اين در نكردي به روي تو باز؟

سر آورد و دست از عدم در وجود****در اين جود بنهاد و در وي سجود

وگرنه كي از دست جود آمدي؟****محال است كز سر سجود آمدي

به حكمت زبان داد وگوش آفريد****كه بشاند صندوق

دل را كليد

اگر نه زبان قصه برداشتي****كس از سر دل كي خبر داشتي؟

وگر نيستي سعي جاسوس گوش****خبر كي رسيدي به سلطان هوش

مرا لفظ شيرين خواننده داد****تو را سمع دراك داننده داد

مدام اين دو چون حاجبان بر درند****ز سلطان به سلطان خبر مي برند

چه انديشي از خود كه فعلم نكوست؟****از اين در نگه كن كه توفيق اوست

برد بوستان بان به ايوان شاه****به نوباوه گل هم ز بستان شاه

حكايت سفر هندوستان و ضلالت بت پرستان

بتي ديدم از عاج در سومنات****مرصع چو در جاهليت منات

چنان صورتش بسته تمثالگر****كه صورت نبندد از آن خوبتر

ز هر ناحيت كاروانها روان****به ديدار آن صورت بي روان

طمع كردن رايان چين و چگل****چو سعدي وفا زان بت سخت دل

زبان آوران رفته از هر مكان****تضرع كنان پيش آن بي زبان

فرو ماندم از كشف آن ماجرا****كه حيي جمادي پرستد چرا؟

مغي را كه با من سر و كار بود****نكو گوي و هم حجره و يار بود

به نرمي بپرسيدم اي برهمن****عجب دارم از كار اين بقعه من

كه مدهوش اين ناتوان پيكرند****مقيد به چاه ظلال اندرند

نه نيروي دستش، نه رفتار پاي****ورش بفگني بر نخيرد ز جاي

نبيني كه چشمانش از كهرباست؟****وفا جستن از سنگ چشمان خطاست

بر اين گفتم آن دوست دشمن گرفت****چو آتش شد از خشم و در من گرفت

مغان را خبر كرد و پيران دير****نديدم در آن انجمن روي خير

فتادند گبران پازند خوان****چو سگ در من از بهر آن استخوان

چو آن را كژ پيششان راست بود****ره راست در چشمشان كژ نمود

كه مرد ار چه دانا و صاحبدل است****به نزديك بي دانشان جاهل است

فرو ماندم از چاره همچون غريق****برون از مدارا نديدم طريق

چو بيني كه جاهل به كين اندرست****سلامت به تسليم و لين اندرست

مهين برهمن را ستودم

بلند****كه اي پير تفسير استا و زند

مرا نيز با نقش اين بت خوش است****كه شكلي خوش و قامتي دلكش است

بديع آيدم صورتش در نظر****وليكن ز معني ندارم خبر

كه سالوك اين منزلم عن قريب****بد از نيك كمتر شناسد غريب

تو داني كه فرزين اين رقعه اي****نصيحتگر شاه اين بقعه اي

چه معني است در صورت اين صنم****كه اول پرستندگانش منم

عبادت به تقليد گمراهي است****خنك رهروي را كه آگاهي است

برهمن ز شادي برافروخت روي****پسنديد و گفت اي پسنديده گوي

سوالت صواب است و فعلت جميل****به منزل رسد هر كه جويد دليل

بسي چون تو گرديدم اندر سفر****بتان ديدم از خويشتن بي خبر

جز اين بت كه هر صبح از اين جا كه هست****برآرد به يزدان دادار دست

وگر خواهي امشب همين جا بباش****كه فردا شود سر اين بر تو فاش

شب آن جا ببودم به فرمان پير****چو بيژن به چاه بلا در اسير

شبي همچو روز قيامت دراز****مغان گرد من بي وضو در نماز

كشيشان هرگز نيازرده آب****بغلها چو مردار در آفتاب

مگر كرده بودم گناهي عظيم****كه بردم در آن شب عذابي اليم

همه شب در اين قيد غم مبتلا****يكم دست بر دل، يكي بر دعا

كه ناگه دهل زن فرو كوفت كوس****بخواند از فضاي برهمن خروس

خطيب سيه پوش شب بي خلاف****بر آهخت شمشير روز از غلاف

فتاد آتش صبح در سوخته****به يك دم جهاني شد افروخته

تو گفتي كه در خطهٔ زنگبار****ز يك گوشه ناگه در آمد تتار

مغان تبه راي ناشسته روي****به دير آمدند از در و دشت و كوي

كس از مرد در شهر و از زن نماند****در آن بتكده جاي در زن نماند

من از غصه رنجور و از خواب مست****كه ناگاه تمثال برداشت دست

به يك بار از اينها برآمد خروش****تو گفتي

كه دريا برآمد به جوش

چو بتخانه خالي شد از انجمن****برهمن نگه كرد خندان به من

كه دانم تو را بيش مشكل نماند****حقيقت عيان گشت و باطل نماند

چو ديدم كه جهل اندر او محكم است****خيال محال اندر او مدغم است

نيارستم از حق دگر هيچ گفت****كه حق ز اهل باطل ببايد نهفت

چو بيني زبر دست را زور دست****نه مردي بود پنجهٔ خود شكست

زماني به سالوس گريان شدم****كه من زانچه گفتم پشيمان شدم

به گريه دل كافران كرد ميل****غجب نيست سنگ ار بگردد به سيل

دويدند خدمت كنان سوي من****به عزت گرفتند بازوي من

شدم عذر گويان بر شخص عاج****به كرسي زر كوفت بر تخت ساج

بتك را يكي بوسه دادم به دست****كه لعنت بر او باد و بر بت پرست

به تقليد كافر شدم روز چند****برهمن شدم در مقالات زند

چو ديدم كه در دير گشتم امين****نگنجيدم از خرمي در زمين

در دير محكم ببستم شبي****دويدم چپ و راست چون عقربي

نگه كردم از زير تخت و زبر****يكي پرده ديدم مكلل به زر

پس پرده مطراني آذرپرست****مجاور سر ريسماني به دست

به فورم در آن حل معلوم شد****چو داود كاهن بر او موم شد

كه ناچار چون در كشد ريسمان****بر آرد صنم دست، فرياد خوان

برهمن شد از روي من شرمسار****كه شنعت بود بخيه بر روي كار

بتازيد ومن در پيش تاختم****نگونش به چاهي در انداختم

كه دانستم ار زنده آن برهمن****بماند، كند سعي در خون من

پسندد كه از من برآيد دمار****مبادا كه سرش كنم آشكار

چو از كار مفسد خبر يافتي****ز دستش برآور چو دريافتي

كه گر زنده اش ماني، آن بي هنر****نخواهد تو را زندگاني دگر

وگر سر به خدمت نهد بر درت****اگر دست يابد ببرد سرت

فريبنده را پاي در پي منه****چو رفتي و

ديدي امانش مده

تمامش بكشتم به سنگ آن خبيث****كه از مرده ديگر نيايد حديث

چو ديدم كه غوغايي انگيختم****رها كردم آن بوم و بگريختم

چو اندر نيستاني آتش زدي****ز شيران بپرهيز اگر بخردي

مكش بچهٔ مار مردم گزاي****چو كشتي در آن خانه ديگر مپاي

چو زنبور خانه بياشوفتي****گريز از محلت كه گرم اوفتي

به چاپك تر از خود مينداز تير****چو افتاد، دامن به دندان بگير

در اوراق سعدي چنين پند نيست****كه چون پاي ديوار كندي مايست

به هند آمدم بعد از آن رستخيز****وزان جا به راه يمن تا حجيز

از آن جمله سختي كه بر من گذشت****دهانم جز امروز شيرين نگشت

در اقبال و تأييد بوبكر سعد****كه مادر نزايد چنو قبل و بعد

ز جور فلك دادخواه آمدم****در اين سايه گسترپناه آمدم

دعاگوي اين دولتم بنده وار****خدايا تو اين سايه پاينده دار

كه مرهم نهادم نه در خورد ريش****كه در خورد انعام و اكرام خويش

كي اين شكر نعمت به جاي آورم****وگر پاي گردد به خدمت سرم؟

فرج يافتم بعد از آن بندها****هنوزم به گوش است از آن پندها

يكي آن كه هرگه كه دست نياز****برآرم به درگاه داناي راز

بياد آيد آن لعبت چينيم****كند خاك در چشم خود بينيم

بدانم كه دستي كه برداشتم****به نيروي خود بر نيفراشتم

نه صاحبدلان دست برمي كشند****كه سر رشته از غيب درمي كشند

در خير بازست و طاعت وليك****نه هر كس تواناست بر فعل نيك

همين است مانع كه در بارگاه****نشايد شدن جز به فرمان شاه

كليد قدر نيست در دست كس****تواناي مطلق خداي است و بس

پس اي مرد پوينده بر راه راست****تو را نيست منت، خداوند راست

چو در غيب نيكو نهادت سرشت****نيايد ز خوي تو كردار زشت

ز زنبور كرد اين حلاوت پديد****همان كس كه در مار زهر آفريد

چو خواهد كه ملك تو ويران

كند****نخست از تو خلقي پريشان كند

وگر باشدش بر تو بخشايشي****رساند به خلق از تو آسايشي

تكبر مكن بر ره راستي****كه دستت گرفتند و برخاستي

سخن سودمندست اگر بشنوي****به مردان رسي گر طريقت روي

مقامي بيابي گرت ره دهند****كه بر خوان عزت سماطت نهند

وليكن نبايد كه تنها خوري****ز درويش درمنده ياد آوري

فرستي مگر رحمتي در پيم****كه بر كردهٔ خويش واثق نيم

حكايت

جواني سر از رأي مادر بتافت****دل دردمندش به آذر بتافت

چو بيچاره شد پيشش آورد مهد****كه اي سست مهر فراموش عهد

نه در مهد نيروي حالت نبود****مگس راندن از خود مجالت نبود؟

تو آني كزان يك مگس رنجه اي****كه امروز سالار و سرپنجه اي

به حالي شوي باز در قعر گور****كه نتواني از خويشتن دفع مور

دگر ديده چون برفروزد چراغ****چو كرم لحد خورد پيه دماغ؟

چه پوشيده چشمي ببيني كه راه****نداند همي وقت رفتن ز چاه

تو گر شكر كردي كه با ديده اي****وگرنه تو هم چشم پوشيده اي

گفتار اندر صنع باري عز اسمه در تركيب خلقت انسان

ببين تا يك انگشت از چند بند****به صنع الهي به هم درفگند

پس آشفتگي باشد و ابلهي****كه انگشت بر حرف صنعش نهي

تأمل كن از بهر رفتار مرد****كه چند استخوان پي زد و وصل كرد

كه بي گردش كعب و زانو و پاي****نشايد قدم بر گرفتن ز جاي

ازان سجده بر آدمي سخت نيست****كه در صلب او مهره يك لخت نيست

دو صد مهره در يكدگر ساخته ست****كه گل مهره اي چون تو پرداخته ست

رگت بر تن است اي پسنديده خوي****زميني در او سيصد و شصت جوي

بصر در سر و فكر و راي و تميز****جوارح به دل، دل به دانش عزيز

بهايم به روي اندر افتاده خوار****تو همچون الف بر قدمها سوار

نگون كرده ايشان سر از بهر خور****تو آري به عزت خورش پيش سر

نزيبد تو را با چنين سروري****كه سر جز به طاعت فرود آوري

به انعام خود دانه دادت نه كاه****نكردت چو انعام سر در گياه

وليكن بدين صورت دلپذير****فرفته مشو، سيرت خوب گير

ره راست بايد نه بالاي راست****كه كافر هم از روي صورت چو ماست

خردمند طبعان منت شناس****بدوزند نعمت به ميخ سپاس

حكايت اندر معني شكر منعم

ملك زاده اي ز اسب ادهم فتاد****به گردن درش مهره برهم فتاد

چو پيلش فرو رفت گردن به تن****نگشتي سرش تا نگشتي بدن

پزشكان بماندند حيران در اين****مگر فيلسوفي ز يونان زمين

سرش باز پيچيد و رگ راست شد****وگر وي نبودي ز من خواست شد

دگر نوبت آمد به نزديك شاه****به عين عنايت نكردش نگاه

خردمند را سر فرو شد به شرم****شنيدم كه مي رفت و مي گفت نرم

اگر دي نپيچيدمي گردنش****نپيچيدي امروز روي از منش

فرستاد تخمي به دست رهي****كه بايد كه بر عود سوزش نهي

ملك را يكي عطسه آمد ز دود****سر و گردنش همچنان شد كه بود

به عذر از

پي مرد بشتافتند****بجستند بسيار و كم يافتند

مكن، گردن از شكر منعم مپيچ****كه روز پسين سر بر آري به هيچ

شنيدم كه پيري پسر را به خشم****ملامت همي كرد كاي شوخ چشم

تو را تيشه دادم كه هيزم شكن****نگفتم كه ديوار مسجد بكن

زبان آمد از بهر شكر و سپاش****به غيبت نگرداندش حق شناس

گذرگاه قرآن و پندست گوش****به بهتان و باطل شنيدن مكوش

دو چشم از پي صنع باري نكوست****ز عيب برادر فرو گير و دوست

گفتار اندر گزاردن شكر نعمتها

شب از بهر آسايش تست و روز****مه روشن و مهر گيتي فروز

اگر باد و برف است و باران و ميغ****وگر رعد چوگان زند، برق تيغ

همه كارداران فرمانبرند****كه تخم تو در خاك مي پرورند

اگر تشنه ماني ز سختي مجوش****كه سقاي ابر آبت آرد به دوش

صبا هم ز بهر تو فراش وار****همي گستراند بساط بهار

ز خاك آورد رنگ و بوي و طعام****تماشاگه ديده و مغز و كام

عسل دادت از نحل و من از هوا****رطب دادت از نخل و نخل از نوي

همه نخلبندان بخايند دست****ز حيرت كه نخلي چنين كس نبست

خور و ماه و پروين براي تواند****قناديل سقف سراي تواند

ز خارت گل آورد و از نافه مشك****زر از كان و برگ تر از چوب خشك

به دست خودت چشم و ابرو نگاشت****كه محرم به اغيار نتوان گذاشت

توانا كه او نازنين پرورد****به الوان نعمت چنين پرورد

به جان گفت بايد نفس بر نفس****كه شكرش نه كار زبان است و بس

خدايا دلم خون شد و ديده ريش****كه مي بينم انعامت از گفت بيش

نگويم دد و دام و مور و سمك****كه فوج ملايك بر اوج فلك

هنوزت سپاس اندكي گفته اند****ز بيور هزاران يكي گفته اند

برو سعديا دست و دفتر بشوي****به راهي كه پايان ندارد مپوي

گفتار اندر بخشايش بر ناتوانان و شكر نعمت حق در توانايي

نداند كسي قدر روز خوشي****مگر روزي افتد به سختي كشي

زمستان درويش در تنگ سال****چه سهل است پيش خداوند مال

سليمي كه يك چند نالان نخفت****خداوند را شكر صحت نگفت

چو مردانه رو باشي و تيز پاي****به شكرانه باكند پايان بپاي

به پير كهن بر ببخشد جوان****توانا كند رحم بر ناتوان

چه دانند جيحونيان قدر آب****ز واماندگان پرس در آفتاب

عرب را كه در دجله باشد قعود****چه غم دارد از تشنگان زرود

كسي قيمت تندرستي شناخت****كه يك چند بيچاره در

تب گداخت

تو را تيره شب كي نمايد دراز****كه غلطي ز پهلو به پهلوي ناز؟

برانديش از افتان و خيزان تب****كه رنجور داند درازاي شب

به بانگ دهل خواجه بيدار گشت****چه داند شب پاسبان چون گذشت؟

حكايت سلطان طغرل و هندوي پاسبان

شنيدم كه طغرل شبي در خزان****گذر كرد بر هندوي پاسبان

ز باريدن برف و باران و سيل****به لرزش در افتاده همچون سهيل

دلش بر وي از رحمت آورد جوش****كه اينك قبا پوستينم بپوش

دمي منتظر باش بر طرف بام****كه بيرون فرستم به دست غلام

در اين بود و باد صبا بروزيد****شهنشه در ايوان شاهي خزيد

وشاقي پري چهره در خيل داشت****كه طبعش بدو اندكي ميل داشت

تماشاي تركش چنان خوش فتاد****كه هندوي مسكين برفتش ز ياد

قبا پوستيني گذشتش به گوش****ز بدبختيش در نيامد به دوش

مگر رنج سرما بر او بس نبود****كه جور سپهر انتظارش فزود

نگه كن چو سلطان به غفلت بخفت****كه چوبك زنش بامدادان چه گفت

مگر نيك بختت فراموش شد****چو دستت در آغوش آغوش شد؟

تو را شب به عيش و طرب مي رود****چه داني كه بر ما چه شب مي رود؟

فرو برده سر كارواني به ديگ****چه از پا فرو رفتگانش به ريگ

بدار اي خداوند زورق بر آب****كه بيچارگان را گذشت از سر آب

توقف كنيد اي جوانان چست****كه در كاروانند پيران سست

تو خوش خفته در هودج كاروان****مهار شتر در كف ساروان

چه هامون و كوهت، چه سنگ و رمال****ز ره باز پس ماندگان پرس حال

تو را كوه پيكر هيون مي برد****پياده چه داني كه خون مي خورد؟

به آرام دل خفتگان در بنه****چه دانند حال كم گرسنه؟

حكايت

يكي را عسس دست بر بسته بود****همه شب پريشان و دلخسته بود

به گوش آمدش در شب تيره رنگ****كه شخصي همي نالد از دست تنگ

شنيد اين سخن دزد مغلول و گفت****ز بيچارگي چند نالي؟ بخفت

برو شكر يزدان كن اي تنگدست****كه دستت عسس تنگ بر هم نبست

مكن ناله از بينوايي بسي****چو بيني ز خود بينواتر كسي

حكايت

برهنه تني يك درم وام كرد****تن خويش را كسوتي خام كرد

بناليد كاي طالع بدلگام****به گرما بپختم در اين زير خام

چو ناپخته آمد ز سختي به جوش****يكي گفتش از چاه زندان، خموش

بجاي آور، اي خام، شكر خداي****كه چون ما نه اي خام بر دست و پاي

باب نهم در توبه و راه صواب

سر آغاز

بيا اي كه عمرت به هفتاد رفت****مگر خفته بودي كه بر باد رفت؟

همه برگ بودن همي ساختي****به تدبير رفتن نپرداختي

قيامت كه بازار مينو نهند****منازل به اعمال نيكو دهند

بضاعت به چندان كه آري بري****وگر مفلسي شرمساري بري

كه بازار چندان كه آگنده تر****تهيدست را دل پراگنده تر

ز پنجه درم پنج اگر كم شود****دلت ريش سرپنجهٔ غم شود

چو پنجاه سالت برون شد ز دست****غنيمت شمر پنج روزي كه هست

اگر مرده مسكين زبان داشتي****به فرياد و زاري فغان داشتي

كه اي زنده چون هست امكان گفت****لب از ذكر چون مرده بر هم مخفت

چو ما را به غفلت بشد روزگار****تو باري دمي چند فرصت شمار

حكايت

شبي خفته بودم به عزم سفر****پي كارواني گرفتم سحر

كه آمد يكي سهمگين باد و گرد****كه بر چشم مردم جهان تيره كرد

به ره در يكي دختر خانه بود****به معجر غبار از پدر مي زدود

پدر گفتش اي نازنين چهر من****كه داري دل آشفتهٔ مهر من

نه چندان نشيند در اين ديده خاك****كه بازش به معجر توان كرد پاك

بر اين خاك چندان صبا بگذرد****كه هر ذره از ما به جايي برد

تو را نفس رعنا چو سركش ستور****دوان مي برد تا سر شيب گور

اجل ناگهت بگسلاند ركيب****عنان باز نتوان گرفت از نشيب

موعظه و تنبيه

خبر داري اي استخواني قفس****كه جان تو مرغي است نامش نفس؟

چو مرغ از قفس رفت و بگسست قيد****دگر ره نگردد به سعي تو صيد

نگه دار فرصت كه عالم دمي است****دمي پيش دانا به از عالمي است

سكندر كه بر عالمي حكم داشت****در آن دم كه بگذشت و عالم گذاشت

ميسر نبودش كز او عالمي****ستانند و مهلت دهندش دمي

برفتند و هركس درود آنچه كشت****نماند بجز نام نيكو و زشت

چرا دل بر اين كاروانگه نهيم؟****كه ياران برفتند و ما بر رهيم

پس از ما همين گل دمد بوستان****نشينند با يكدگر دوستان

دل اندر دلارام دنيا مبند****كه ننشست با كس كه دل بر نكند

چو در خاكدان لحد خفت مرد****قيامت بيفشاند از موي گرد

نه چون خواهي آمد به شيراز در****سر و تن بشويي ز گرد سفر

پس اي خاكسار گنه عن قريب****سفر كرد خواهي به شهري غريب

بران از دو سرچشمهٔ ديده جوي****ور آلايشي داري از خود بشوي

حكايت در عالم طفوليت

ز عهد پدر يادم آيد همي****كه باران رحمت بر او هر دمي

كه در طفليم لوح و دفتر خريد****ز بهرم يكي خاتم و زر خريد

بدركرد ناگه يكي مشتري****به خرمايي از دستم انگشتري

چو نشناسد انگشتري طفل خرد****به شيريني از وي توانند برد

تو هم قيمت عمر نشناختي****كه در عيش شيرين برانداختي

قيامت كه نيكان بر اعلي رسند****ز قعر ثري بر ثريا رسند

تو را خود بماند سر از ننگ پيش****كه گردت برآيد عملهاي خويش

برادر، ز كار بدان شرم دار****كه در روي نيكان شوي شرمسار

در آن روز كز فعل پرسند و قول****اولوالعزم را تن بلزد ز هول

به جايي كه دهشت خورند انبيا****تو عذر گنه را چه داري؟ بيا

زناني كه طاعت به رغبت برند****ز مردان ناپارسا بگذرند

تو را شرم نايد ز مردي خويش****كه باشد

زنان را قبول از تو بيش؟

زنان را به عذري معين كه هست****ز طاعت بدارند گه گاه دست

تو بي عذر يك سو نشيني چو زن****رو اي كم ز زن، لاف مردي مزن

مرا خود مبين اي عجب در ميان****ببين تا چه گفتند پيشينيان

چو از راستي بگذري خم بود****چه مردي بود كز زني كم بود؟

به ناز و طرب نفس پروده گير****به ايام دشمن قوي كرده گير

يكي بچهٔ گرگ مي پروريد****چو پروده شد خواجه برهم دريد

چو بر پهلوي جان سپردن بخفت****زبان آوري در سرش رفت و گفت

تو دشمن چنين نازنين پروري****نداني كه ناچار زخمش خوري؟

نه ابليس در حق ما طعنه زد****كز اينان نيايد بجز كار بد؟

فغان از بديها كه در نفس ماست****كه ترسم شود ظن ابليس راست

چو ملعون پسند آمدش قهر ما****خدايش بينداخت از به خرما

كجا سر برآريم از اين عار و ننگ****كه با او بصلحيم و با حق به جنگ

نظر دوست نادر كند سوي تو****چو در روي دشمن بود روي تو

گرت دوست بايد كز او بر خوري****نبايد كه فرمان دشمن بري

روا دارد از دوست بيگانگي****كه دشمن گزيند به همخانگي

نداني كه كمتر نهد دوست پاي****چو بيند كه دشمن بود در سراي؟

به سيم سيه تا چه خواهي خريد****كه خواهي دل از مهر يوسف بريد؟

تو از دوست گر عاقلي برمگرد****كه دشمن نيارد نگه در تو كرد

حكايت

يكي برد با پادشاهي ستيز****به دشمن سپردش كه خونش بريز

گرفتار در دست آن كينه توز****همي گفت هر دم به زاري و سوز

اگر دوست بر خود نيازردمي****كي از دست دشمن جفا بردمي؟

بتا جور دشمن به دردش پوست****رفيقي كه بر خود بيازرد دوست

تو با دوست يكدل شو و يك سخن****كه خود بيخ دشمن برآيد ز بن

نپندارم اين زشت

نامي نكوست****به خشنودي دشمن آزار دوست

حكايت

يكي مال مردم به تلبيس خورد****چو برخاست لعنت بر ابليس كرد

چنين گفت ابليس اندر رهي****كه هرگز نديدم چنين ابلهي

تو را با من است اي فلان، آتشي****چرا تيغ پيكار برداشتي؟

دريغ است فرمودهٔ ديو زشت****كه دست ملك با تو خواهد نبشت

روا داري از جهل و ناباكيت****كه پاكان نويسند ناپاكيت

طريقي به دست آر و صلحي بجوي****شفيعي برانگيز و عذري بگوي

كه يك لحظه صورت نبندد امان****چو پيمانه پر شد به دور زمان

وگر دست قوت نداري به كار****چو بيچارگان دست زاري برآر

گرت رفت از اندازه بيرون بدي****چو داني كه بد رفت نيك آمدي

فراشو چو بيني ره صلح باز****كه ناگه در توبه گردد فراز

مرو زير بار گنه اي پسر****كه حمال عاجز بود در سفر

پي نيك مردان ببايد شتافت****كه هر كاين سعادت طلب كرد يافت

وليكن تو دنبال ديو خسي****ندانم كه در صالحان چون رسي؟

پيمبر كسي را شفاعتگرست****كه بر جادهٔ شرع پيغمبرست

ره راست رو تا به منزل رسي****تو بر ره نه اي زين قبل واپسي

چو گاوي كه عصار چشمش ببست****دوان تا شب و شب همان جا كه هست

گل آلوده اي راه مسجد گرفت****ز بخت نگون طالع اندر شگفت

يكي زجر كردش كه تبت يداك****مرو دامن آلوده بر جاي پاك

مرا رقتي در دل آمد بر اين****كه پاك است و خرم بهشت برين

در آن جاي پاكان اميدوار****گل آلودهٔ معصيت را چه كار؟

بهشت آن ستاند كه طاعت برد****كرا نقد بايد بضاعت برد

مكن، دامن از گرد زلت بشوي****كه ناگه ز بالا ببندند جوي

اگر مرغ دولت ز قيدت بجست****هنوزش سر رشته داري به دست

وگر دير شد گرم رو باش و چست****ز دير آمدن غم ندارد درست

هنوزت اجل دست خواهش نبست****برآور به درگاه دادار دست

مخسب اي

گنه كردهٔ خفته، خيز****به عذر گناه آب چشمي بريز

چو حكم ضرورت بود كبروي****بريزند باري بر اين خاك كوي

ور آبت نماند شفيع آر پيش****كسي را كه هست آبروي از تو بيش

به قهر ار براند خداي از درم****روان بزرگان شفيع آورم

حكايت

همي يادم آيد ز عهد صغر****كه عيدي برون آمدم با پدر

به بازيچه مشغول مردم شدم****در آشوب خلق از پدر گم شدم

برآوردم از بي قراري خروش****پدر ناگهانم بماليد گوش

كه اي شوخ چشم آخرت چند بار****بگفتم كه دستم ز دامن مدار

به تنها نداند شدن طفل خرد****كه نتواند او راه ناديده برد

تو هم طفل راهي به سعي اي فقير****برو دامن راه دانان بگير

مكن با فرومايه مردم نشست****چو كردي، ز هيبت فرو شوي دست

به فتراك پاكان درآويز چنگ****كه عارف ندارد ز در يوزه ننگ

مريدان به قوت ز طفلان كمند****مشايخ چو ديوار مستحكمند

بياموز رفتار از آن طفل خرد****كه چون استعانت به ديوار برد

ز زنجير ناپارسايان برست****كه درحلقهٔ پارسايان نشست

اگر حاجتي داري اين حلقه گير****كه سلطان از اين در ندارد گزير

برو خوشه چين باش سعدي صفت****كه گردآوري خرمن معرفت

حكايت مست خرمن سوز

يكي غله مرداد مه توده كرد****ز تيمار دي خاطر آسوده كرد

شبي مست شد و آتشي برفروخت****نگون بخت كاليوه، خرمن بسوخت

دگر روز در خوشه چيني نشست****كه يك روز جوز خرمن نماندش به دست

چو سرگشته ديدند درويش را****يكي گفت پروردهٔ خويش را

نخواهي كه باشي چنين تيره روز****به ديوانگي خرمن خود مسوز

گر از دست شد عمرت اندر بدي****تو آني كه در خرمن آتش زدي

فضيحت بود خوشه اندوختن****پس از خرمن خويشتن سوختن

مكن جان من، تخم دين ورز و داد****مده خرمن نيك نامي به باد

چو برگشته بختي در افتد به بند****از او نيك بختان بگيرند پند

تو پيش از عقوبت در عفو كوب****كه سودي ندارد فغان زير چوب

برآر از گريبان غفلت سرت****كه فردا نماند خجل در برت

حكايت

يكي متفق بود بر منكري****گذر كرد بر وي نكو محضري

نشست از خجالت عرق كرده روي****كه آيا خجل گشتم از شيخ كوي!

شنيد اين سخن پير روشن روان****بر او بربشوريد و گفت اي جوان

نيايد همي شرمت از خويشتن****كه حق حاضر و شرم داري ز من؟

نياسايي از جانب هيچ كس****برو جانب حق نگه دار و بس

چنان شرم دار از خداوند خويش****كه شرمت ز بيگانگان است و خويش

حكايت زليخا با يوسف (ع)

زليخا چو گشت از مي عشق مست****به دامان يوسف درآويخت دست

چنان ديو شهوت رضا داده بود****كه چون گرگ در يوسف افتاده بود

بتي داشت بانوي مصر از رخام****بر او معتكف بامدادان و شام

در آن لحظه رويش بپوشيد و سر****مبادا كه زشت آيدش در نظر

غم آلوده يوسف به كنجي نشست****به سر بر ز نفس ستمگاره دست

زليخا دو دستش ببوسيد و پاي****كه اي سست پيمان سركش درآي

به سندان دلي روي در هم مكش****به تندي پريشان مكن وقت خوش

روان گشتش از ديده بر چهره جوي****كه برگرد و ناپاكي از من مجوي

تو در روي سنگي شدي شرمناك****مرا شرم باد از خداوند پاك

چه سود از پشيماني آيد به كف****چو سرمايهٔ عمر كردي تلف؟

شراب از پي سرخ رويي خورند****وز او عاقبت زرد رويي برند

به عذرآوري خواهش امروز كن****كه فردا نماند مجال سخن

مثل

پليدي كند گربه بر جاي پاك****چو زشتش نمايد بپوشد به خاك

تو آزادي از ناپسنديده ها****نترسي كه بر وي فتد ديده ها

برانديش ازان بندهٔ پر گناه****كه از خواجه مخفي شود چند گاه

اگر بر نگردد به صدق و نياز****به زنجير و بندش بيارند باز

به كين آوري با كسي بر ستيز****كه از وي گزيرت بود يا گريز

كنون كرد بايد عمل را حساب****نه وقتي كه منشور گردد كتاب

كسي گرچه بد كرد هم بد نكرد****كه پيش از قيامت غم خود بخورد

گر آيينه از آه گردد سياه****شود روشن آيينهٔ دل به آه

بترس از گناهان خويش اين نفس****كه روز قيامت نترسي ز كس

حكايت پيرمرد و تحسر او بر روزگار جواني

شبي در جواني و طيب نعم****جوانان نشستيم چندي بهم

چو بلبل، سرايان چو گل تازه روي****ز شوخي در افگنده غلغل به كوي

جهانديده پيري ز ما بر كنار****ز دور فلك ليل مويش نهار

چو فندق دهان از سخن بسته بود****نه چون ما لب از خنده چون پسته بود

جواني فرا رفت كاي پيرمرد****چه در كنج حسرت نشيني به درد؟

يكي سر برآر از گريبان غم****به آرام دل با جوانان بچم

برآورد سر سالخورد از نهفت****جوابش نگر تا چه پيرانه گفت

چو باد صبا بر گلستان وزد****چميدن درخت جوان را سزد

چمد تا جوان است و سر سبز خويد****شكسته شود چون به زردي رسيد

بهاران كه بيد آرود بيد مشك****بريزد درخت گشن برگ خشك

نزيبد مرا با جوانان چميد****كه بر عارضم صبح پيري دميد

به قيد اندرم جره بازي كه بود****دمادم سر رشته خواهد ربود

شما راست نوبت بر اين خوان نشست****كه ما از تنعم بشستيم دست

چو بر سر نشست از بزرگي غبار****دگر چشم عيش جواني مدار

مرا برف باريده بر پر زاغ****نشايد چو بلبل تماشاي باغ

كند جلوه طاووس صاحب جمال****چه مي خواهي از باز بركنده

بال؟

مرا غله تنگ اندر آمد درو****شما را كنون مي دمد سبزه نو

گلستان ما را طراوت گذشت****كه گل دسته بندد چو پژمرده گشت؟

مرا تكيه جان پدر بر عصاست****دگر تكيه بر زندگاني خطاست

مسلم جوان راست بر پاي جست****كه پيران برند استعانت به دست

گل سرخ رويم نگر زر ناب****فرو رفت، چون زرد شد آفتاب

هوس پختن از كودك ناتمام****چنان زشت نبود كه از پير خام

مرا مي ببايد چو طفلان گريست****ز شرم گناهان، نه طفلانه زيست

نكو گفت لقمان كه نازيستن****به از سالها بر خطا زيستن

هم از بامدادان در كلبه بست****به از سود و سرمايه دادن ز دست

جوان تا رساند سياهي به نور****برد پير مسكين سپيدي به گور

حكايت سفر حبشه

غريب آمدم در سواد حبش****دل از دهر فارغ سر از عيش خوش

به ره بر يكي دكه ديدم بلند****تني چند مسكين بر او پاي بند

بسيچ سفر كردم اندر نفس****بيابان گرفتم چو مرغ از قفس

يكي گفت كاين بنديان شب روند****نصيحت نگيرند و حق نشنوند

چو بر كس نيامد ز دستت ستم****تو را گر جهان شحنه گيرد چه غم؟

نياورده عامل غش اندر ميان****نينديشد از رفع ديوانيان

وگر عفتت را فريب است زير****زبان حسابت نگردد دلير

نكونام را كس نگيرد اسير****بترس از خداي و مترس از امير

چو خدمت پسنديده آرم بجاي****نينديشم از دشمن تيره راي

اگر بنده كوشش كند بنده وار****عزيزش بدار خداوندگار

وگر كند راي است در بندگي****ز جان داري افتد به خربندگي

قدم پيش نه كز ملك بگذري****كه گر بازماني ز دد كمتري

حكايت

يكي را به چوگان مه دامغان****بزد تا چو طبلش بر آمد فغان

شب از بي قراري نيارست خفت****بر او پارسايي گذر كرد و گفت

به شب گر ببردي بر شحنه، سوز****گناه آبرويش نبردي به روز

كسي روز محشر نگردد خجل****كه شبها به درگه برد سوز دل

هنوز ار سر صلح داري چه بيم؟****در عذرخواهان نبندد كريم

ز يزدان دادار داور بخواه****شب توبه تقصير روز گناه

كريمي كه آوردت از نيست هست****عجب گر بيفتي نگيردت دست

اگر بنده اي دست حاجت برآر****و گر شرمسار آب حسرت ببار

نيامد بر اين در كسي عذر خواه****كه سيل ندامت نشستش گناه

نريزد خداي آبروي كسي****كه ريزد گناه آب چشمش بسي

حكايت

به صنعا درم طفلي اندر گذشت****چه گويم كز آنم چه بر سر گذشت!

قضا نقش يوسف جمالي نكرد****كه ماهي گورش چو يونس نخورد

در اين باغ سروي نيامد بلند****كه باد اجل بيخش از بن نكند

نهالي به سي سال گردد درخت****ز بيخش برآرد يكي باد سخت

عجب نيست بر خاك اگر گل شكفت****كه چندين گل اندام در خاك خفت

به دل گفتم اي ننگ مردان بمير****كه كودك رود پاك و آلوده پير

ز سودا و آشفتگي بر قدش****برانداختم سنگي از مرقدش

ز هولم در آن جاي تاريك تنگ****بشوريد حال و بگرديد رنگ

چو بازآمدم زان تغير به هوش****ز فرزند دلبندم آمد به گوش

گرت وحشت آمد ز تاريك جاي****به هش باش و با روشنايي درآي

شب گور خواهي منور چو روز****از اين جا چراغ عمل برفروز

تن كار كن مي بلرزد ز تب****مبادا كه نخلش نيارد رطب

گروهي فراوان طمع ظن برند****كه گندم نيفشانده خرمن برند

بر آن خرود سعدي كه بيخي نشاند****كسي برد خرمن كه تخمي فشاند

حكايت

كهن سالي آمد به نزد طبيب****ز ناليدنش تا به مردن قريب

كه دستم به رگ برنه، اي نيك راي****كه پايم همي بر نيايد ز جاي

بدين ماند اين قامت خفته ام****كه گويي به گل در فرو رفته ام

برو، گفت دست از جهان برگسل****كه پايت قيامت برآيد ز گل

نشاط جواني ز پيران مجوي****كه آب روان باز نايد به جوي

اگر در جواني زدي دست و پاي****در ايام پيري به هش باش و راي

چو دوران عمر از چهل درگذشت****مزن دست و پا كآبت از سر گذشت

نشاط از من آنگه رميدن گرفت****كه شامم سپيده دميدن گرفت

ببايد هوس كردن از سر به در****كه دور هوسبازي آمد به سر

به سبزي كجا تازه گردد دلم****كه سبزي بخواهد دميد از گلم؟

تفرج كنان در هواي

و هوس****گذشتيم بر خاك بسيار كس

كساني كه ديگر به غيب اندرند****بيايند و بر خاك ما بگذرند

دريغا كه فصل جواني برفت****به لهو و لعب زندگاني برفت

دريغا چنان روح پرور زمان****كه بگذشت بر ما چو برق يمان

ز سوداي آن پوشم و اين خورم****نپرداختم تا غم دين خورم

دريغا كه مشغول باطل شديم****ز حق دور مانديم وغافل شديم

چه خوش گفت با كودك آموزگار****كه كاري نكريدم و شد روزگار

گفتار اندر غنيمت شمردن جواني پيش از پيري

جوانا ره طاعت امروز گير****كه فردا جواني نيايد ز پير

فراغ دلت هست و نيروي تن****چو ميدان فراخ است گويي بزن

من اين روز را قدر نشناختم****بدانستم اكنون كه در باختم

قضا روزگاري ز من در ربود****كه هر روزي از وي شبي قدر بود

چه كوشش كند پير خر زير بار؟****تو مي رو كه بر باد پايي سوار

شكسته قدح ور ببندند چست****نياورد خواهد بهاي درست

كنون كاوفتادت به غفلت ز دست****طريقي ندارد مگر باز بست

كه گفتت به جيحون درانداز تن؟****چو افتاد، هم دست و پايي بزن

به غفلت بدادي ز دست آب پاك****چه چاره كنون جز تيمم به خاك؟

چو از چاپكان در دويدن گرو****نبردي، هم افتان و خيزان برو

گر آن باد پايان برفتند تيز****تو بي دست و پاي از نشستن بخيز

حكايت در معني ادراك پيش از فوت

شبي خوابم اندر بيابان فيد****فرو بست پاي دويدن به قيد

شترباني آمد به هول و ستيز****زمام شتر بر سرم زد كه خيز

مگر دل نهادي به مردن ز پس****كه بر مي نخيزي به بانگ جرس؟

مرا همچو تو خواب خوش در سرست****وليكن بيابان به پيش اندرست

تو كز خواب نوشين به بانگ رحيل****نخيزي، دگر كي رسي در سبيل

فرو كوفت طبل شتر ساروان****به منزل رسيد اول كاروان

خنك هوشياران فرخنده بخت****كه پيش از دهل زن بسازند رخت

به ره خفتگان تا بر آرند سر****نبينند ره رفتگان را اثر

سبق برد رهرو كه برخاست زود****پس از نقل بيدار بودن چه سود؟

كنون بايد اي خفته بيدار بود****چو مرگ اندر آرد ز خوابت، چه سود؟

چو شيبت درآمد به روي شباب****شبت روز شد ديده بركن ز خواب

من آن روز بركندم از عمر اميد****كه افتادم اندر سياهي سپيد

دريغا كه بگذشت عمر عزيز****بخواهد گذشت اين دمي چند نيز

گذشتت آنچه در ناصوابي گذشت****ور اين نيز هم در

نيابي گذشت

كنون وقت تخم است اگر پروري****گر اميدواري كه خرمن بري

به شهر قيامت مرو تنگدست****كه وجهي ندارد به حسرت نشست

گرت چشم عقل است تدبير گور****كنون كن كه چشمت نخورده ست مور

به مايه توان اي پسر سود كرد****چه سود افتد آن را كه سرمايه خورد؟

كنون كوش كآب از كمر در گذشت****نه وقتي كه سيلابت از سر گذشت

كنونت كه چشم است اشكي ببار****زبان در دهان است عذري بيار

نه پيوسته باشد روان در بدن****نه همواره گردد زبان در دهن

ز دانندگان بشنو امروز قول****كه فردا نكيرت بپرسد به هول

غنيمت شمار اين گرامي نفس****كه بي مرغ قيمت ندارد قفس

مكن عمر ضايع به افسوس و حيف****كه فرصت عزيزست و الوقت سيف

حكايت

قضا زنده اي رگ جان بريد****دگر كس به مرگش گريبان دريد

چنين گفت بيننده اي تيز هوش****چو فرياد و زاري رسيدش به گوش

ز دست شما مرده بر خويشتن****گرش دست بودي دريدي كفن

كه چندين ز تيمار و دردم مپيچ****كه روزي دو پيش از تو كردم بسيچ

فراموش كردي مگر مرگ خويش****كه مرگ منت ناتوان كرد و ريش

محقق چو بر مرده ريزد گلش****نه بروي كه برخود بسوزد دلش

ز هجران طفلي كه در خاك رفت****چه نالي؟ كه پاك آمد و پاك رفت

تو پاك آمدي بر حذرباش و پاك****كه ننگ است ناپاك رفتن به خاك

كنون بايد اين مرغ را پاي بست****نه آنگه كه سررشته بردت ز دست

نشستي به جاي دگر كس بسي****نشيند به جاي تو ديگر كسي

اگر پهلواني و گر تيغ زن****نخواهي بدربردن الا كفن

خر وحش اگر بگسلاند كمند****چو در ريگ ماند شود پاي بند

تو را نيز چندان بود دست زور****كه پايت نرفته ست در ريگ گور

منه دل بر اين سالخورده مكان****كه گنبد نپايد بر او گردكان

چو دي رفت و

فردا نيامد به دست****حساب از همين يك نفس كن كه هست

حكايت در معني بيداري از خواب غفلت

فرو رفت جم را يكي نازنين****كفن كرد چون كرمش ابريشمين

به دخمه برآمد پس از چند روز****كه بر وي بگريد به زاري و سوز

چو پوسيده ديدش حريرين كفن****به فكرت چنين گفت با خويشتن

من از كرم بركنده بودم به زور****بكندند از او باز كرمان گور

دو بيتم جگر كرد روزي كباب****كه مي گفت گوينده اي با رباب:

دريغا كه بي ما بسي روزگار****برويد گل و بشكفد نوبهار

بسي تير و دي ماه و ارديبهشت****برآيد كه ما خاك باشيم و خشت

حكايت

يكي پارسا سيرت حق پرست****فتادش يكي خشت زرين به دست

سر هوشمندش چنان خيره كرد****كه سودا دل روشنش تيره كرد

همه شب در انديشه كاين گنج و مال****در او تا زيم ره نيابد زوال

دگر قامت عجزم از بهر خواست****نبايد بر كس دوتا كرد و راست

سرايي كنم پاي بستش رخام****درختان سقفش همه عود خام

يكي حجره خاص از پي دوستان****در حجره اندر سرا بوستان

بفرسودم از رقعه بر رقعه دوخت****تف ديگدان چشم و مغزم بسوخت

دگر زير دستان پزندم خورش****براحت دهم روح را پرورش

بسختي بكشت اين نمد بسترم****روم زين سپس عبقري گسترم

خيالش خرف كرده كاليوه رنگ****به مغزش فرو برده خرچنگ چنگ

فراغ مناجات و رازش نماند****خور و خواب و ذكر و نمازش نماند

به صحرا برآمد سر از عشوه مست****كه جايي نبودش قرار نشست

يكي بر سر گور گل مي سرشت****كه حاصل كند زان گل گور خشت

به انديشه لختي فرو رفت پير****كه اي نفس كوته نظر پند گير

چه بندي در اين خشت زرين دلت****كه يك روز خشتي كنند از گلت؟

طمع را نه چندان دهان است باز****كه بازش نشيند به يك لقمه آز

بدار اي فرومايه زين خشت دست****كه جيحون نشايد به يك خشت بست

تو غافل در انديشهٔ سود مال****كه سرمايهٔ عمر شد

پايمال

غبار هوي چشم عقلت بدوخت****سموم هوس كشت عمرت بسوخت

بكن سرمهٔ غفلت از چشم پاك****كه فردا شوي سرمه در چشم خاك

حكايت عداوت در ميان دو شخص

ميان دو تن دشمني بود و جنگ****سر از كبر بر يكديگر چون پلنگ

ز ديدار هم تا به حدي رمان****كه بر هر دو تنگ آمدي آسمان

يكي را اجل در سر آورد جيش****سرآمد بر او روزگاران عيش

بدانديش او را درون شاد گشت****به گورش پس از مدتي برگذشت

شبستان گورش در اندوده ديد****كه وقتي سرايش زر اندوده ديد

خرامان به بالينش آمد فراز****همي گفت با خود لب از خنده باز

خوشا وقت مجموع آن كس كه اوست****پس از مرگ دشمن در آغوش دوست

پس از مرگ آن كس نبايد گريست****كه روزي پس از مرگ دشمن بزيست

ز روي عداوت به بازوي زور****يكي تخته بركندش از روي گور

سر تا جور ديدش اندر مغاك****دو چشم جهان بينش آگنده خاك

وجودش گرفتار زندان گور****تنش طعمه كرم و تاراج مور

چنان تنگش آگنده خاك استخوان****كه از عاج پر توتيا سرمه دان

ز دور فلك بدر رويش هلال****ز جور زمان سرو قدش خلال

كف دست و سرپنجهٔ زورمند****جدا كرده ايام بندش ز بند

چنانش بر او رحمت آمد ز دل****كه بسرشت بر خاكش از گريه گل

پشيمان شد از كرده و خوي زشت****بفرمود بر سنگ گورش نبشت

مكن شادماني به مرگ كسي****كه دهرت نماند پس از وي بسي

شنيد اين سخن عارفي هوشيار****بناليد كاي قادر كردگار

عجب گر تو رحمت نياري بر او****كه بگريست دشمن به زاري بر او

تن ما شود نيز روزي چنان****كه بروي بسوزد دل دشمنان

مگر در دل دوست رحم آيدم****چو بيند كه دشمن ببخشايدم

به جايي رسد كار سر دير و زود****كه گويي در او ديده هرگز نبود

زدم تيشه يك روز بر تل خاك****به گوش

آمدم ناله اي دردناك

كه زنهار اگر مردي آهسته تر****كه چشم و بناگوش و روي است و سر

در نيايش خداوند

سر آغاز

به نام خدايي كه جان آفريد****سخن گفتن اندر زبان آفريد

خداوند بخشندهٔ دستگير****كريم خطا بخش پوزش پذير

عزيزي كه هر كز درش سر بتافت****به هر در كه شد هيچ عزت نيافت

سر پادشاهان گردن فراز****به درگاه او بر زمين نياز

نه گردن كشان را بگيرد بفور****نه عذرآوران را براند بجور

وگر خشم گيرد به كردار زشت****چو بازآمدي ماجرا در نوشت

دو كونش يكي قطره در بحر علم****گنه بيند و پرده پوشد بحلم

اگر با پدر جنگ جويد كسي****پدر بي گمان خشم گيرد بسي

وگر خويش راضي نباشد ز خويش****چو بيگانگانش براند ز پيش

وگر بنده چابك نيايد به كار****عزيزش ندارد خداوندگار

وگر بر رفيقان نباشي شفيق****بفرسنگ بگريزد از تو رفيق

وگر ترك خدمت كند لشكري****شود شاه لشكركش از وي بري

وليكن خداوند بالا و پست****به عصيان در زرق بر كس نبست

اديم زمين، سفرهٔ عام اوست****چه دشمن بر اين خوان يغما، چه دوست

وگر بر جفا پيشه بشتافتي****كه از دست قهرش امان يافتي؟

بري، ذاتش از تهمت ضد و جنس****غني، ملكش از طاعت جن و انس

پرستار امرش همه چيز و كس****بني آدم و مرغ و مور و مگس

چنان پهن خوان كرم گسترد****كه سيمرغ در قاف قسمت خورد

مر او را رسد كبريا و مني****كه ملكش قديم است و ذاتش غني

يكي را به سر برنهد تاج بخت****يكي را به خاك اندر آرد ز تخت

كلاه سعادت يكي بر سرش****گليم شقاوت يكي در برش

گلستان كند آتشي بر خليل****گروهي بر آتش برد ز آب نيل

گر آن است، منشور احسان اوست****وراين است، توقيع فرمان اوست

پس پرده بيند عملهاي بد****همو پرده پوشد به آلاي خود

بتهديد اگر بركشد تيغ حكم****بمانند كروبيان صم و بكم

وگر

در دهد يك صلاي كرم****عزازيل گويد نصيبي برم

به درگاه لطف و بزرگيش بر****بزرگان نهاده بزرگي ز سر

فروماندگان را به رحمت قريب****تضرع كنان را به دعوت مجيب

بر احوال نابوده، علمش بصير****بر اسرار ناگفته، لطفش خبير

به قدرت، نگهدار بالا و شيب****خداوند ديوان روز حسيب

نه مستغني از طاعتش پشت كس****نه بر حرف او جاي انگشت كس

قديمي نكوكار نيكي پسند****به كلك قضا در رحم نقش بند

ز مشرق به مغرب مه و آفتاب****روان كرد و گسترد گيتي بر آب

زمين از تب لرزه آمد ستوه****فرو كوفت بر دامنش ميخ كوه

دهد نطفه را صورتي چون پري****كه كرده ست بر آب صورتگري؟

نهد لعل و فيروزه در صلب سنگ****گل لعل در شاخ پيروزه رنگ

ز ابر افگند قطره اي سوي يم****ز صلب اوفتد نطفه اي در شكم

از آن قطره لولوي لالا كند****وز اين، صورتي سرو بالا كند

بر او علم يك ذره پوشيده نيست****كه پيدا و پنهان به نزدش يكيست

مهيا كن روزي مار و مور****وگر چند بي دست و پايند و زور

به امرش وجود از عدم نقش بست****كه داند جز او كردن از نيست، هست؟

دگر ره به كتم عدم در برد****وزان جا به صحراي محشر برد

جهان متفق بر الهيتش****فرومانده از كنه ماهيتش

بشر ماوراي جلالش نيافت****بصر منتهاي جمالش نيافت

نه بر اوج ذاتش پرد مرغ وهم****نه در ذيل وصفش رسد دست فهم

در اين ورطه كشتي فروشد هزار****كه پيدا نشد تخته اي بر كنار

چه شبها نشستم در اين سير، گم****كه دهشت گرفت آستينم كه قم

محيط است علم ملك بر بسيط****قياس تو بر وي نگردد محيط

نه ادراك در كنه ذاتش رسد****نه فكرت به غور صفاتش رسد

توان در بلاغت به سحبان رسيد****نه در كنه بي چون سبحان رسيد

كه خاصان در اين ره فرس رانده اند****به لااحصي از

تگ فرومانده اند

نه هر جاي مركب توان تاختن****كه جاها سپر بايد انداختن

وگر سالكي محرم راز گشت****ببندند بر وي در بازگشت

كسي را در اين بزم ساغر دهند****كه داروي بيهوشيش در دهند

يكي باز را ديده بردوخته ست****يكي ديده ها باز و پر سوخته ست

كسي ره سوي گنج قارون نبرد****وگر برد، ره باز بيرون نبرد

بمردم در اين موج درياي خون****كز او كس نبرده ست كشتي برون

اگر طالبي كاين زمين طي كني****نخست اسب باز آمدن پي كني

تأمل در آيينهٔ دل كني****صفائي بتدريج حاصل كني

مگر بويي از عشق مستت كند****طلبكار عهد الستت كند

به پاي طلب ره بدان جا بري****وزان جا به بال محبت پري

بدرد يقين پرده هاي خيال****نماند سراپرده الا جلال

دگر مركب عقل را پويه نيست****عنانش بگيرد تحير كه بيست

در اين بحر جز مرد داعي نرفت****گم آن شد كه دنبال راعي نرفت

كساني كز اين راه برگشته اند****برفتند بسيار و سرگشته اند

خلاف پيمبر كسي ره گزيد****كه هرگز به منزل نخواهد رسيد

محال است سعدي كه راه صفا****توان رفت جز بر پي مصطفي

في نعت سيد المرسلين عليه الصلوة و السلام

كريم السجايا جميل الشيم****نبي البرايا شفيع الامم

امام رسل، پيشواي سبيل****امين خدا، مهبط جبرئيل

شفيع الوري، خواجه بعث و نشر****امام الهدي، صدر ديوان حشر

كليمي كه چرخ فلك طور اوست****همه نورها پرتو نور اوست

يتيمي كه ناكرده قرآن درست****كتب خانهٔ چند ملت بشست

چو عزمش برآهخت شمشير بيم****به معجز ميان قمر زد دو نيم

چو صيتش در افواه دنيا فتاد****تزلزل در ايوان كسري فتاد

به لاقامت لات بشكست خرد****به اعزاز دين آب عزي ببرد

نه از لات و عزي برآورد گرد****كه تورات و انجيل منسوخ كرد

شبي بر نشست از فلك برگذشت****به تمكين و جاه از ملك برگذشت

چنان گرم در تيه قربت براند****كه در سدره جبريل از او بازماند

بدو گفت سالار بيت الحرام****كه اي حامل وحي برتر خرام

چو

در دوستي مخلصم يافتي****عنانم ز صحبت چرا تافتي؟

بگفتا فراتر مجالم نماند****بماندم كه نيروي بالم نماند

اگر يك سر مو فراتر پرم****فروغ تجلي بسوزد پرم

نماند به عصيان كسي در گرو****كه دارد چنين سيدي پيشرو

چه نعت پسنديده گويم تورا؟****عليك السلام اي نبي الوري

خدايا به حق بني فاطمه****كه بر قول ايمان كنم خاتمه

اگر دعوتم رد كني ور قبول****من و دست و دامان آل رسول

چه كم گردد اي صدر فرخنده پي****ز قدر رفيعت به درگاه حي

كه باشند مشتي گدايان خيل****به مهمان دارالسلامت طفيل

خدايت ثنا گفت و تبجيل كرد****زمين بوس قدر تو جبريل كرد

بلند آسمان پيش قدرت خجل****تو مخلوق و آدم هنوز آب و گل

تو اصل وجود آمدي از نخست****دگر هرچه موجود شد فرع تست

ندانم كدامين سخن گويمت****كه والاتري زانچه من گويمت

تو را عز لولاك تمكين بس است****ثناي تو طه و يس بس است

چه وصفت كند سعدي ناتمام؟****عليك الصلوة اي نبي السلام

در سبب نظم كتاب

در اقصاي گيتي بگشتم بسي****بسر بردم ايام با هر كسي

تمتع به هر گوشه اي يافتم****ز هر خرمني خوشه اي يافتم

چو پاكان شيراز، خاكي نهاد****نديدم كه رحمت بر اين خاك باد

تولاي مردان اين پاك بوم****برانگيختم خاطر از شام و روم

دريغ آمدم زان همه بوستان****تهيدست رفتن سوي دوستان

بدل گفتم از مصر قند آورند****بر دوستان ارمغاني برند

مرا گر تهي بود از آن قند دست****سخنهاي شيرين تر از قند هست

نه قندي كه مردم بصورت خورند****كه ارباب معني به كاغذ برند

چو اين كاخ دولت بپرداختم****بر او ده در از تربيت ساختم

يكي باب عدل است و تدبير و راي****نگهباني خلق و ترس خداي

دوم باب احسان نهادم اساس****كه منعم كند فضل حق را سپاس

سوم باب عشق است و مستي و شور****نه عشقي كه بندند بر خود بزور

چهارم تواضع، رضا

پنجمين****ششم ذكر مرد قناعت گزين

به هفتم در از عالم تربيت****به هشتم در از شكر بر عافيت

نهم باب توبه است و راه صواب****دهم در مناجات و ختم كتاب

به روز همايون و سال سعيد****به تاريخ فرخ ميان دو عيد

ز ششصد فزون بود پنجاه و پنج****كه پر در شد اين نامبردار گنج

بمانده ست با دامني گوهرم****هنوز از خجالت سر اندر برم

كه در بحر لؤلؤ صدف نيز هست****درخت بلندست در باغ و پست

الا اي هنرمند پاكيزه خوي****هنرمند نشنيده ام عيب جوي

قبا گر حريرست و گر پرنيان****بناچار حشوش بود در ميان

تو گر پرنياني نيابي مجوش****كرم كار فرماي و حشوم بپوش

ننازم به سرمايهٔ فضل خويش****به دريوزه آورده ام دست پيش

شنيدم كه در روز اميد و بيم****بدان را به نيكان ببخشد كريم

تو نيز ار بدي بينيم در سخن****به خلق جهان آفرين كار كن

چو بيتي پسند آيدت از هزار****به مردي كه دست از تعنت بدار

همانا كه در پارس انشاي من****چو مشك است كم قيمت اندر ختن

چو بانگ دهل هولم از دور بود****به غيبت درم عيب مستور بود

گل آورد سعدي سوي بوستان****بشوخي و فلفل به هندوستان

چو خرما به شيريني اندوده پوست****چو بازش كني استخواني در اوست

ابوبكر بن سعد بن زنگي

مرا طبع از اين نوع خواهان نبود****سر مدحت پادشاهان نبود

ولي نظم كردم به نام فلان****مگر باز گويند صاحبدلان

كه سعدي كه گوي بلاغت ربود****در ايام بوبكر بن سعد بود سر سرفرازان و تاج مهان****به دوران عدلش بناز، اي جهان

گر از فتنه آيد كسي در پناه****ندارد جز اين كشور آرامگاه

فطوبي لباب كبيت العتيق****حواليه من كل فج عميق

نديدم چنين گنج و ملك و سرير****كه وقف است بر طفل و درويش و پير

نيامد برش دردناك غمي****كه ننهاد بر خاطرش مرهمي

طلبكار خيرست و اميدوار****خدايا اميدي كه

دارد برآر

كله گوشه بر آسمان برين****هنوز از تواضع سرش بر زمين

گدا گر تواضع كند خوي اوست****ز گردن فرازان تواضع نكوست

اگر زيردستي بيفتد چه خاست؟****زبردست افتاده مرد خداست

نه ذكر جميلش نهان مي رود****كه صيت كرم در جهان مي رود

چنويي خردمند فرخ نهاد****ندارد جهان تا جهان است، ياد

نبيني در ايام او رنجه اي****كه نالد ز بيداد سرپنجه اي

كس اين رسم و ترتيب و آيين نديد****فريدون با آن شكوه، اين نديد

از آن پيش حق پايگاهش قوي است****كه دست ضعيفان به جاهش قوي است

چنان سايه گسترده بر عالمي****كه زالي نينديشد از رستمي

همه وقت مردم ز جور زمان****بنالند و از گردش آسمان

در ايام عدل تو، اي شهريار****ندارد شكايت كس از روزگار

به عهد تو مي بينم آرام خلق****پس از تو ندانم سرانجام خلق

هم از بخت فرخنده فرجام تست****كه تاريخ سعدي در ايام تست

كه تا بر فلك ماه و خورشيد هست****در اين دفترت ذكر جاويد هست

ملوك ار نكو نامي اندوختند****ز پيشينگان سيرت آموختند

تو در سيرت پادشاهي خويش****سبق بردي از پادشاهان پيش

سكندر به ديوار رويين و سنگ****بكرد از جهان راه يأجوج تنگ

تو را سد يأجوج كفر از زرست****نه رويين چو ديوار اسكندرست

زبان آوري كاندر اين امن و داد****سپاست نگويد زبانش مباد

زهي بحر بخشايش و كان جود****كه مستظهرند از وجودت وجود

برون بينم اوصاف شاه از حساب****نگنجد در اين تنگ ميدان كتاب

گر آن جمله را سعدي انشا كند****مگر دفتري ديگر املا كند

فروماندم از شكر چندين كرم****همان به كه دست دعا، گسترم

جهانت به كام و فلك يار باد****جهان آفرينت نگهدار باد

بلند اخترت عالم افروخته****زوال اختر دشمنت سوخته

غم از گردش روزگارت مباد****وز انديشه بر دل غبارت مباد

كه بر خاطر پادشاهان غمي****پريشان كند خاطر عالمي

دل و كشورت جمع و معمور باد****ز ملكت پراگندگي

دور باد

تنت باد پيوسته چون دين، درست****بدانديش را دل چو تدبير، سست

درونت به تاييد حق شاد باد****دل و دين و اقليمت آباد باد

جهان آفرين بر تو رحمت كناد****دگر هرچه گويم فسانه ست و باد

همينت بس از كردگار مجيد****كه توفيق خيرت بود بر مزيد

نرفت از جهان سعد زنگي بدرد****كه چون تو خلف نامبردار كرد

عجب نيست اين فرع ازان اصل پاك****كه جانش بر اوج است و جسمش به خاك

خدايا بر آن تربت نامدار****به فضلت كه باران رحمت ببار

گر از سعد زنگي مثل ماند و ياد****فلك ياور سعد بوبكر باد

محمد بن سعد بن ابوبكر

اتابك محمد شه نيكبخت****خداوند تاج و خداوند تخت

جوان جوان بخت روشن ضمير****به دولت جوان و به تدبير پير

به دانش بزرگ و به همت بلند****به بازو دلير و به دل هوشمند

زهي دولت مادر روزگار****كه رودي چنين پرورد در كنار

به دست كرم آب دريا ببرد****به رفعت محل ثريا ببرد

زهي چشم دولت به روي تو باز****سر شهرياران گردن فراز

صدف را كه بيني ز دردانه پر****نه آن قدر دارد كه يكدانه در

تو آن در مكنون يكدانه اي****كه پيرايهٔ سلطنت خانه اي

نگه دار يارب به چشم خودش****بپرهيز از آسيب چشم بدش

خدايا در آفاق نامي كنش****به توفيق طاعت گرامي كنش

مقيمش در انصاف و تقوي بدار****مرادش به دنيا و عقبي برآر

غم از دشمن ناپسندت مباد****ز دوران گيتي گزندت مباد

بهشتي درخت آورد چون تو بار****پسر نامجوي و پدر نامدار

ازان خاندان خير بيگانه دان****كه باشند بدگوي اين خاندان

زهي دين و دانش، زهي عدل و داد****زهي ملك و دولت كه پاينده باد

نگنجد كرمهاي حق در قياس****چه خدمت گزارد زبان سپاس؟

خدايا تو اين شاه درويش دوست****كه آسايش خلق در ظل اوست

بسي بر سر خلق پاينده دار****به توفيق طاعت دلش زنده دار

برومند دارش درخت اميد****سرش سبز

و رويش به رحمت سپيد

به راه تكلف مرو سعديا****اگر صدق داري بيار و بيا

تو منزل شناسي و شه راهرو****تو حقگوي و خسرو حقايق شنو

چه حاجت كه نه كرسي آسمان****نهي زير پاي قزل ارسلان

مگو پاي عزت بر افلاك نه****بگو روي اخلاص بر خاك نه

بطاعت بنه چهره بر آستان****كه اين است سر جاده راستان

اگر بنده اي سر بر اين در بنه****كلاه خداوندي از سر بنه

به درگاه فرمانده ذوالجلال****چو درويش پيش توانگر بنال

چو طاعت كني لبس شاهي مپوش****چو درويش مخلص برآور خروش

كه پروردگارا توانگر تويي****تواناي درويش پرور تويي

نه كشور خدايم نه فرماندهم****يكي از گدايان اين درگهم

تو بر خير و نيكي دهم دسترس****وگرنه چه خيرآيد از من به كس؟

دعا كن به شب چون گدايان به سوز****اگر مي كني پادشاهي به روز

كمر بسته گردن كشان بر درت****تو بر آستان عبادت سرت

زهي بندگان را خداوندگار****خداوند را بندهٔ حق گزار

حكايت

حكايت كنند از بزرگان دين****حقيقت شناسان عين اليقين

كه صاحبدلي بر پلنگي نشست****همي راند رهوار و ماري به دست

يكي گفتش: اي مرد راه خداي****بدين ره كه رفتي مرا ره نماي

چه كردي كه درنده رام تو شد****نگين سعادت به نام تو شد؟

بگفت ار پلنگم زبون است و مار****وگر پيل و كركس، شگفتي مدار

تو هم گردن از حكم داور مپيچ****كه گردن نپيچد ز حكم تو هيچ

چو حاكم به فرمان داور بود****خدايش نگهبان و ياور بود

محال است چون دوست دارد تو را****كه در دست دشمن گذارد تو را

ره اين است، روي از طريقت متاب****بنه گام و كامي كه داري بياب

نصيحت كسي سودمند آيدش****كه گفتار سعدي پسند آيدش

گلستان

باب اول در سيرت پادشاهان

حكايت شمارهٔ 1

پادشاهي را شنيدم به كشتن اسيري اشارت كرد بيچاره درآن حالت نوميدي ملك را دشنام دادن گرفت و سقط گفتن كه گفته اند هر كه دست از جان بشويد هر چه در دل دارد بگويد. وقت ضرورت چو نماند گريز

دست بگيرد سر شمشير تيز اذا يئسَ الانسانُ طالَ لِسانُهُ

كَسنّورِ مغلوب يَصولُ عَلي الكلبِ ملك پرسيد چه مي گويد يكي از وزراي نيك محضر گفت اي خداوند همي گويد وَ الْكاظِمينَ الغَيْظَ وَ الْعافِينَ عَنِ النّاسِ ملك را رحمت آمد و از سر خون او در گذشت وزير ديگر كه ضدّ او بود گفت ابناي جنس ما را نشايد در حضرت پادشاهان جز به راستي سخن گفتن اين ملك را دشنام داد و ناسزا گفت ملك را روي ازين سخن در هم آمد و گفت آن دروغ وي پسنديده تر آمد مرا زين راست كه تو گفتي كه روي آن در مصلحتي بود و بناي اين بر خبثي و خردمندان گفته اند دروغي مصلحت آميز

به كه راستي فتنه انگيز

هر كه شاه آن كند كه او گويد حيف باشد كه جز نكو گويد

بر طاق ايوان فريدون نبشته بود جهان اي برادر نماند به كس

دل اندر جهان آفرين بند و بس مكن تكيه بر ملك دنيا و پشت

كه بسيار كس چون تو پرورد و كشت چو آهنگ رفتن كند جان پاك

چه بر تخت مردن چه بر روي خاك

حكايت شمارهٔ 2

يكي از ملوك خراسان محمود سبكتكين را به خواب چنان ديد كه جمله وجود او ريخته بود و خاك شده مگر چشمان او كه همچنان در چشم خانه همي گرديد نظر مي كرد ساير حكما از تأويل اين فرو ماندند مگر درويشي كه به جاي آورد و گفت هنوز نگران است كه ملكش با دگرانست. بس نامور به زير زمين دفن كرده اند

كز هستيش به روي زمين بر نشان نماند وان پير لاشه را كه سپردند زير گل

خاكش چنان بخورد كزو استخوان نماند زنده است نام فرّخ نوشين روان به خير

گر چه بسي گذشت كه نوشين روان نماند خيري كن اي فلان و غنيمت شمار عمر

زان پيشتر كه بانگ بر آيد فلان نماند

حكايت شمارهٔ 3

ملك زاده اي را شنيدم كه كوتاه بود و حقير و ديگر برادران بلند و خوب روي باري پدر به كراهت و استحقار درو نظر مي كرد پسر به فراست استبصار به جاي آورد و گفت اي پدر كوتاه خردمند به كه نادان بلند نه هر چه به قامت مهتر به قيمت بهتر الشاةُ نظيفةٌ و الفيلُ جيفةٌ.

اقلُّ جبالِ الارضِ طورٌ و اِنّهُ لاَعظَمُ عندَ اللهِ قدراً وَ منزلا

آن شنيدي كه لاغري دانا گفت باري به ابلهي فربه

اسب تازي و گر ضعيف بود همچنان از طويله خر به

پدر بخنديد و اركان دولت پسنديدند وبرادران به جان برنجيدند. تا مرد سخن نگفته باشد

عيب و هنرش نهفته باشد هر پيسه گمان مبر نهالي

باشد كه پلنگ خفته باشد شنيدم كه ملك را در آن قرب دشمني صعب روي نمود چون لشكر از هر دو طرف روي در هم آوردند اول كسي كه

به ميدان در آمد اين پسر بود گفت

آن نه من باشم كه روز جنگ بيني پشت من آن منم گرد در ميان خاك و خون بيني سري

كانكه جنگ آرد به خون خويش بازي مي كند روز ميدان و آن كه بگريزد به خون لشكري

اين بگفت و بر سپاه دشمن زد و تني چند مردان كاري بينداخت چون پيش پدر آمد زمين خدمت ببوسيد و گفت اي كه شخص منت حقير نمود

تا درشتي هنر نپنداري اسب لاغر ميان به كار آيد

روز ميدان نه گاو پرواري آورده اند كه سپاه دشمن بسيار بود و اينان اندك جماعتي آهنگ گريز كردند پسر نعره زد و گفت اي مردان بكوشيد يا جامه زنان بپوشيد سواران را بگفتن او تهور زيادت گشت و به يك بار حمله آوردند شنيدم كه هم در آن روز بر دشمن ظفر يافتند ملك سر و چشمش ببوسيد و در كنار گرفت و هر روز نظر بيش كرد تا وليعهد خويش كرد.

برادران حسد بردند و زهر در طعامش كردند خواهر از غرفه بديد دريچه بر هم زد پسر دريافت و دست از طعام كشيد و گفت محالست كه هنرمندان بميرند و بي هنران جاي ايشان بگيرند كس نيايد به زير سايه بوم

ور هماي از جهان شود معدوم پدر را از اين حال آگهي دادند برادرانش را بخواند و گوشمالي به واجب بداد پس هر يكي را از اطراف بلاد حصه معين كرد تا فتنه بنشست و نزاع برخاست كه ده درويش در گليمي بخسبند و دو پادشاه در اقليمي نگنجند.

نيم ناني گر خورد مرد خدا بذل درويشان كند نيمي دگر

ملك اقليمي بگيرد پادشاه همچنان

در بند اقليمي دگر

حكايت شمارهٔ 4

طايفه دزدان عرب بر سر كوهي نشسته بودند و منفذ كاروان بسته و رعيت بلدان از مكايد ايشان مرعوب و لشكر سلطان مغلوب به حكم آنكه ملاذي منيع از قلّه كوهي گرفته بودند و ملجأ و مأواي خود ساخته مدبران ممالك آن طرف در دفع مضرّت ايشان مشاورت همي كردند كه اگر اين طايفه هم برين نسق روزگاري مداومت نمايند مقاومت ممتنع گردد. درختي كه اكنون گرفتست پاي

به نيروي شخصي برآيد ز جاي و گر همچنان روزگاري هلي

به گردونش از بيخ بر نگسلي سر چشمه شايد گرفتن به بيل

چو پر شد نشايد گذشتن به پيل سخن بر اين مقرر شد كه يكي به تجسس ايشان بر گماشتند و فرصت نگاه مي داشتند تا وقتي كه بر سر قومي رانده بودند و مقام خالي مانده تني چند مردان واقع ديده جنگ آزموده را بفرستادند تا در شعب جبل پنهان شدند شبانگاهي كه دزدان باز آمدند سفر كرده و غارت آورده سلاح از تن بگشادند و رخت و غنيمت بنهادند نخستين دشمني كه بر سر ايشان تاختن آورد خواب بود چندان كه پاسي از شب در گذشت

قرص خورشيد در سياهي شد يونس اندر دهان ماهي شد

مردان دلاور از كمين به در جستند و دست يكان يكان بر كتف بستند و بامدادان به درگاه ملك حاضر آوردند همه را به كشتن اشارت فرمود اتفاقاً در آن ميان جواني بد ميوه عنفوان شبابش نو رسيده و سبزه گلستان عذارش نو دميده يكي از وزرا پاي تخت ملك را بوسه داد و روي شفاعت بر زمين نهاد و گفت اين پسر هنوز از باغ

زندگاني بر نخورده و از زيعانجواني تمتع نيافته توقّع به كرم و اخلاق خداونديست كه ببخشيدن خون او بر بنده منت نهد ملك روي از اين سخن در هم كشيد و موافق راي بلندش نيامد و گفت پر تو نيكان نگيرد هر كه بنيادش بدست

تربيت نااهل را چون گردكان بر گنبدست نسل فساد اينان منقطع كردن اولي تر است و بيخ تبار ايشان بر آوردن كه آتش نشاندن و اخگر گذاشتن و افعي كشتن و بچه نگه داشتن كار خردمندان نيست

ابر اگر آب زندگي بارد هرگز از شاخ بيد بر نخوري

با فرومايه روزگار مبر كز ني بوريا شكر نخوري

وزير اين سخن بشنيد طوعاً و كرهاً بپسنديد و بر حسن راي ملك آفرين خواند و گفت آنچه خداوند دام ملكه فرمود عين حقيقت است كه اگر در صحبت آن بدان تربيت يافتي طبيعت ايشان گرفتي و يكي از ايشان شدي امّا بنده اميدوارست كه در صحبت صالحان تربيت پذيرد و خوي خردمندان گيرد كه هنوز طفل است و سيرت بغي و عناد در نهاد او متمكن نشده و در خبرست كلُّ مولود يولدُ علي الفطرةِ فَاَبواهُ يهوّدانَه وَ يُنصرانه و يُمجّسانِه با بدان يار گشت همسر لوط

خاندان نبوّتش گم شد سگ اصحاب كهف روزي چند

پي نيكان گرفت و مردم شد اين بگفت و طايفه اي از ندماي ملك با وي به شفاعت يار شدند تا ملك از سر خون او در گذشت و گفت بخشيدم اگر چه مصلحت نديدم

داني كه چه گفت زال با رستم گرد دشمن نتوان حقير و بيچاره شمرد

ديديم بسي كه آب سرچشمه خرد چون بيشتر آمد شتر و بار

ببرد

في الجمله پسر را به ناز و نعمت بر آوردند و استادان به تربيت او نصب كردند تا حسن خطاب و ردّ جواب و آداب خدمت ملوكش در آموختند و در نظر همگان پسنديده آمد باري وزير از شمايل او در حضرت ملك شمّه اي مي گفت كه تربيت عاقلان در او اثر كرده است و جهل قديم از جبلت او به در برده ملك را تبسم آمد و گفت. عاقبت گرگ زاده گرگ شود

گرچه با آدمي بزرگ شود سالي دو برين بر آمد طايفه اوباش محلت بدو پيوستند و عقد موافقت بستند تا به وقت فرصت وزير و هر دو پسرش را بكشت و نعمت بي قياس برداشت و در مغاره دزدان به جاي پدر بنشست و عاصي شد. ملك دست تحسّر به دندان گزيدن گرفت و گفت

شمشير نيك از آهن بد چون كند كسي ناكس به تربيت نشود اي حكيم كس

باران كه در لطافت طبعش خلاف نيست در باغ لاله رويد و در شوره بوم خس

زمين شوره سنبل بر نيارد درو تخم و عمل ضايع مگردان

نكويي با بدان كردن چنان است كه بد كردن به جاي نيك مردان

حكايت شمارهٔ 5

سرهنگ زاده اي را بر در سراي اغلمش ديدم كه عقل و كياستي و فهم و فراستي زايد الوصف داشت هم از عهد خردي آثار بزرگي در ناصيه او پيدا بالاي سرش ز هوشمندي

مي تافت ستاره بلندي في الجمله مقبول نظر سلطان آمد كه جمال صورت و معني داشت و خردمندان گفته اند توانگري به هنرست نه به مال و بزرگي به عقل نه به سال ابناي جنس او بر منصب او حسد بردند و

به خيانتي متهم كردند و در كشتن او سعي بي فايده نمودند

دشمن چه زند چو مهربان باشد دوست ملك پرسيد كه موجب خصمي اينان در حق تو چيست؟ گفت در سايه دولت خداوندي دام مُلكُه همگنان را راضي كردم مگر حسود را كه راضي نمي شود الاّ به زوال نعمت من و اقبال و دولت خداوند باد

توانم آنكه نيازارم اندرون كسي حسود را چه كنم كو ز خود به رنج درست

بمير تا برهي اي حسود كين رنجيست كه از مشقت آن جز به مرگ نتوان رست

شور بختان به آرزو خواهند مقبلان را زوال نعمت و جاه

گر نبيند به روز شپّره چشم چشمه آفتاب را چه گناه

راست خواهي هزار چشم چنان كور بهتر كه آفتاب سياه

حكايت شمارهٔ 6

يكي را از ملوك عجم حكايت كنند كه دست تطاول به مال رعيت دراز كرده بود و جور و اذيت آغاز كرده تا به جايي كه خلق از مكايد فعلش به جهان برفتند و از كربت جورش راه غربت گرفتند چون رعيت كم شد ارتفاع ولايت نقصان پذيرفت و خزانه تهي ماند و دشمنان زور آوردند. هر كه فرياد رس روز مصيبت خواهد

گو در ايام سلامت به جوانمردي كوش بنده حلقه به گوش ار ننوازي برود

لطف كن لطف كه بيگانه شود حلقه به گوش باري به مجلس او در كتاب شاهنامه همي خواندند در زوال مملكت ضحّاك و عهد فريدون وزير ملك را پرسيد هيچ توان دانستن كه فريدون كه گنج و ملك و حشم نداشت چگونه برو مملكت مقرر شد گفت آن چنان كه شنيدي خلقي برو به تعصب گرد آمدند و تقويت كردند و پادشاهي يافت گفت

اي ملك چو گرد آمدن خلقي موجب پادشاهيست تو مر خلق را پريشان براي چه مي كني مگر سر پادشاهي كردن نداري

همان به كه لشكر به جان پروري كه سلطان به لشكر كند سروري

ملك گفت موجب گرد آمدن سپاه و رعيت چه باشد گفت پادشه را كرم بايد تا برو گرد آيند و رحمت تا در پناه دولتش ايمن نشينند و ترا اين هر دو نيست نكند جور پيشه سلطاني

كه نيايد ز گرگ چوپاني پادشاهي كه طرح ظلم افكند

پاي ديوار ملك خويش بكند ملك را پند وزير ناصح موافق طبع مخالف نيامد روي از اين سخن در هم كشيد و به زندانش فرستاد. بسي بر نيامد كه بني عمّ سلطان به منازعت خاستند و ملك پدر خواستند، قومي كه از دست تطاول او به جان آمده بودند و پريشان شده بر ايشان گرد آمدند و تقويت كردند تا ملك از تصرف اين به در رفت و بر آنان مقرر شد.

پادشاهي كو روا دارد ستم بر زير دست دوستدارش روز سختي دشمن زور آورست

با رعيت صلح كن وز جنگ خصم ايمن نشين زان كه شاهنشاه عادل را رعيت لشكرست

حكايت شمارهٔ 7

پادشاهي با غلامي عجمي در كشتي نشست و غلام ديگر دريا را نديده بود و محنت كشتي نيازموده گريه و زاري در نهاد و لرزه بر اندامش اوفتاد چندان كه ملاطفت كردند آرام نمي گرفت و عيش ملك ازو منغص بود چاره ندانستند. حكيمي در آن كشتي بود، ملك را گفت اگر فرمان دهي من او را به طريقي خامُش گردانم گفت غايت لطف و كرم باشد بفرمود تا غلام به دريا انداختند باري چند غوطه

خورد مويش گرفتند و پيش كشتي آوردند بدو دست در سكان كشتي آويخت چون بر آمد گفتا ز اول محنت غرقه شدن ناچشيده بود و قدر سلامت كشتي نمي دانست همچنين قدر عافيت كسي داند كه به مصيبتي گرفتار آيد

اي سير تو را نان جوين خوش ننمايد معشوق من است آن كه به نزديك تو زشت است

حوران بهشتي را دوزخ بود اعراف از دوزخيان پرس كه اعراف بهشتست

فرقست ميان آن كه يارش در بر تا آن كه دو چشم انتظارش بر در

حكايت شمارهٔ 8

هرمز را گفتند وزيران پدر را چه خطا ديدي كه بند فرمودي گفت خطايي معلوم نكردم و ليكن ديدم كه مهابت من در دل ايشان بي كرانست و بر عهد من اعتماد كلي ندارند ترسيدم از بيم گزند خويش آهنگ هلاك من كنند پس قول حكما را كار بستم كه گفته اند از آن كز تو ترسد بترس اي حكيم

وگر با چنو صد بر آيي به جنگ از آن مار بر پاي راعي زند

كه ترسد سرش را بكويد به سنگ نبيني كه چون گربه عاجزشود

بر آرد به چنگال چشم پلنگ

حكايت شمارهٔ 9

يكي از ملوك عرب رنجور بود در حالت پيري و اميد زندگاني قطع كرده كه سواري از در درآمد و بشارت داد كه فلان قلعه را به دولت خداوند گشاديم و دشمنان اسير آمدند و سپاه و رعيت آن طرف بجملگي مطيع فرمان گشتند ملك نفسي سرد بر آورد و گفت اين مژده مرا نيست دشمنانم راست يعني وارثان مملكت.

بدين اميد به سر شد دريغ عمر عزيز

كه آنچه در دلم است از درم فراز آيد

اميد بسته بر آمد ولي چه فايده زانك

اميد نيست كه عمر گذشته باز آيد

كوس رحلت بكوفت دست اجل

اي دو چشمم وداع سر بكنيد

اي كف دست و ساعد و بازو

همه توديع يكدگر بكنيد

بر منِ اوفتاده دشمن كام

آخر اي دوستان گذر بكنيد

روزگارم بشد بناداني

من نكردم شما حذر بكنيد

حكايت شمارهٔ 10

بر بالين تربت يحيي پيغامبر(ع) معتكف بودم در جامع دمشق كه يكي از ملوك عرب كه به بي انصافي منسوب بود اتفاقاً به زيارت آمد و نماز و دعا كرد و حاجت خواست درويش و غني بنده اين خاك درند

و آنان كه غني ترند محتاج ترند آن گه مرا گفت از آن جا كه همت درويشانست و صدق معاملت ايشان خاطري همراه من كنند كه از دشمني صعب انديشناكم گفتمش بر رعيت ضعيف رحمت كن تا از دشمن قوي زحمت نبيني.

به بازوان توانا و قوت سر دست خطاست پنجه مسكين ناتوان بشكست

نترسد آن كه بر افتادگان نبخشايد كه گر ز پاي در آيد كسش نگيرد دست

هر آن كه تخم بدي كشت و چشم نيكي داشت دماغ بيهده پخت و خيال باطل

بست

ز گوش پنبه برون آر و داد خلق بده وگر تو مي ندهي داد روز دادي هست

بني آدم اعضاي يكديگرند كه در آفرينش ز يك گوهرند

چو عضوي به درد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار

تو كز محنت ديگران بي غمي نشايد كه نامت نهند آدمي

حكايت شمارهٔ 11

درويشي مستجاب الدعوة در بغداد پديد آمد حجاج يوسف را خبر كردند بخواندش و گفت دعاي خيري بر من كن. گفت خدايا جانش بستان گفت از بهر خداي اين چه دعاست گفت اين دعاي خيرست ترا و جمله مسلمانان را اي زبردست زير دست آزار

گرم تا كي بماند اين بازار به چه كار آيدت جهانداري

مردنت به كه مردم آزاري

حكايت شمارهٔ 12

يكي از ملوك بي انصاف پارسايي را پرسيد از عبادت ها كدام فاضل تر است گفت تو را خواب نيم روز تا در آن يك نفس خلق را نيازاري. ظالمي را خفته ديدم نيم روز

گفتم اين فتنه است خوابش برده به وآنكه خوابش بهتر از بيداري است

آن چنان بد زندگاني مرده به

حكايت شمارهٔ 13

يكي از ملوك را شنيدم كه شبي در عشرت روز كرده بود و در پايان مستي همي گفت ما را به جهان خوش تر از اين يك دم نيست

كز نيك و بد انديشه و از كس غم نيست درويشي به سرما برون خفته بود و گفت

اي آنكه به اقبال تو در عالم نيست گيرم كه غمت نيست، غم ما هم نيست

ملك را خوش آمد صرّه اي هزار دينار از روزن برونداشت كه دامن بدار اي درويش گفت دامن از كجا آرم كه جامه ندارم ملك را بر حال ضعيف او رقّت زيادت شد و خلعتي بر آن مزيد كرد و پيشش فرستاد. درويش مر آن نقد و جنس را به اندك زمان بخورد و پريشان كرد و باز آمد

قرار بر كف آزادگان نگيرد مال نه صبر در دل عاشق نه آب در غربال

در حالتي كه ملك را پرواي او نبود حال بگفتند به هم بر آمد و روي از و در هم كشيد و زينجا گفته اند اصحاب فطنت و خُبرت كه از حِدّت و سَورت پادشاهان بر حذر بايد بودن كه غالب همت ايشان به معظمات امور مملكت متعلق باشد و تحمل ازدحام عوام نكند. حرامش بود نعمت پادشاه

كه هنگام فرصت ندارد نگاه مجال سخن تا نبيني ز پيش

به

بيهوده گفتن مبر قدر خويش گفت اين گداي شوخ مبذّر را كه چندان نعمت به چندين مدّت برانداخت برانيد كه خزانه بيت المال لقمه مساكين است نه طعمه اخوان الشياطين

ابلهي كو روز روشن شمع كافوري نهد زود بيني كش به شب روغن نباشد در چراغ

يكي از وزراي ناصح گفت اي خداوند مصلحت آن بينم كه چنين كسان را وجه كفاف به تفاريق مجري دارند تا در نفقه اسراف نكنند امّا آنچه فرمودي از زجر و منع مناسب حال ارباب همت نيست يكي را به لطف اوميدوار گردانيدن و باز بنوميدي خسته كردن بروي خود در طماع باز نتوان كرد

چو باز شد به درشتي فراز نتوان كرد كس نبيند كه تشنگان حجاز

به سر آب شور گرد آيند هر كجا چشمه اي بود شيرين

مردم و مرغ و مور گرد آيند

حكايت شمارهٔ 14

يكي از پادشاهان پيشين در رعايت مملكت سستي كردي و لشكر به سختي داشتي لاجرم دشمني صعب روي نهاد همه پشت بدادند چو دارند گنج از سپاهي دريغ

دريغ آيدش دست بردن به تيغ يكي را از آنان كه غدر كردند با من دَمِ دوستي بود ملامت كردم و گفتم دونست و بي سپاس و سفله و ناحق شناس كه به اندك تغير حال از مخدوم قديم بر گردد و حقوق نعمت سال ها در نوردد گفت ار به كرم معذور داري شايد كه اسبم درين واقعه بي جو بود و نمد زين به گرو و سلطان كه به زر بر سپاهي بخيلي كند با او به جان جوان مردي نتوان كرد.

زر بده مرد سپاهي را تا سر بنهد و گرش زر ندهي سر

بنهد در عالم

اذا شبعَ الكميُّ يَصولُ بَطشاً وَ خاوي البطنِ يَبْطِشُ بِالفَرارِ

حكايت شمارهٔ 15

يكي از وزرا معزول شد و به حلقه درويشان درآمد اثر بركت صحبت ايشان در او سرايت كرد و جمعيت خاطرش دست داد ملك بار ديگر برو دل خوش كرد و عمل فرمود قبولش نيامد و گفت معزولي به نزد خردمندان بهتر كه مشغولي آنان كه به كنج عافيت بنشستند

دندان سگ و دهان مردم بستند كاغذ بدريدند و قلم بشكستند

وز دست زبان حرف گيران رستند ملك گفتا هر آينه ما را خردمندي كافي بايد كه تدبير مملكت را بشايد گفت اي ملك نشان خردمند كافي جز آن نيست كه به چنين كارها تن ندهد.

هماي بر همه مرغان از آن شرف دارد كه استخوان خورد و جانور نيازارد

سيه گوش را گفتند ترا ملازمت صحبت شير به چه وجه اختيار افتاد گفت تا فضله صيدش مي خورم وز شر دشمنان در پناه صولت او زندگاني مي كنم گفتندش اكنون كه به ظلّ حمايتش در آمدي و به شكر نعمتش اعتراف كردي چرا نزديك تر نيايي تا به حلقه خاصانت در آرد و از بندگان مخلصت شمارد گفت همچنان از بطش او ايمن نيستم. اگر صد سال گبر آتش فروزد

اگر يك دم درو افتد بسوزد افتد كه نديم حضرت سلطان را زر بيايد و باشد كه سر برود و حكما گفته اند از تلوّن طبع پادشاهان بر حذر بايد بودن كه وقتي به سلامي برنجند و ديگر وقت به دشنامي خلعت دهند و آورده اند كه ظرافت بسيار كردن هنر نديمان است و عيب حكيمان.

تو بر سر قدر خويشتن باش و وقار بازي و ظرافت به

نديمان بگذار

حكايت شمارهٔ 16

يكي از رفيقان شكايت روزگار نامساعد به نزد من آورد كه كفاف اندك دارم و عيال بسيار و طاقت بار فاقه نمي آرم و بارها در دلم آمد كه به اقليمي ديگر نقل كنم تا در هر آن صورت كه زندگاني كرده شود كسي را بر نيك و بد من اطلاع نباشد بس گرسنه خفت و كس ندانست كه كيست

بس جان به لب آمد كه برو كس نگريست باز از شماتت اعدا بر انديشم كه به طعنه در قفاي من بخندند و سعي مرا در حق عيال بر عدم مروّت حمل كنند و گويند

مبين آن بي حميّت را كه هرگز نخواهد ديد روي نيكبختي

كه آساني گزيند خويشتن را زن و فرزند بگذارد به سختي

و در علم محاسبت چنان كه معلومست چيزي دانم و گر به جاه شما جهتي معين شود كه موجب جمعيت خاطر باشد بقيت عمر از عهده شكر آن نعمت برون آمدن نتوانم گفتم عمل پادشاه اي برادر دو طرف دارد اميد و بيم يعني اميد نان و بيم جان و خلاف راي خردمندان باشد بدان اميد متعرض اين بيم شدن كس نيايد به خانه درويش

كه خراج زمين و باغ بده يا به تشويش و غصه راضي باش

يا جگر بند پيش زاغ بنه گفت اين مناسب حال من نگفتي و جواب سؤال من نياوردي نشنيده اي كه هر كه خيانت ورزد پشتش از حساب بلرزد

راستي موجب رضاي خداست كس نديدم كه گم شد از ره راست

و حكما گويند چار كس از چار كس به جان برنجند حرامي از سلطان و دزد از پاسبان و فاسق از غماز و روسپي

از محتسب و آن را كه حساب پاك است از محاسب چه باك است. مكن فراخ روي در عمل اگر خواهي

كه وقت رفع تو باشد مجال دشمن تنگ تو پاك باش و مدار از كس اي برادر باك

زنند جامه ناپاك گازران بر سنگ گفتم حكايت آن روباه مناسب حال تست كه ديدندش گريزان و بي خويشتن افتان و خيزان كسي گفتش چه آفت است كه موجب مخافت است گفتا شنيده ام كه شتر را به سخره مي گيرند

گفت اي سفيه شتر را با تو چه مناسبت است و ترا به دو چه مشابهت گفت خاموش كه اگر حسودان به غرض گويند شترست و گرفتار آيم كرا غم تخليص من دارد تا تفتيش حال من كند و تا ترياق از عراق آورده شود مارگزيده مرده بود ترا همچنين فضل است و ديانت و تقوي و امانت امّا متعنتان در كمين اند و مدّعيان گوشه نشين اگر آن چه حسن سيرت تُست بخلاف آن تقرير كنند و در معرض خطاب پادشاه افتي در آن حالت مجال مقالت باشد پس مصلحت آن بينم كه ملك قناعت را حراست كني و ترك رياست گويي به دريا در منافع بي شمار است

و گر خواهي سلامت بر كنار است رفيق اين سخن بشنيد و به هم بر آمد و روي از حكايت من درهم كشيد و سخن هاي رنجش آميز گفتن گرفت يكي چه عقل و كفايت است و فهم و درايت قول حكما درست آمد كه گفته اند دوستان به زندان به كار آيند كه بر سفره همه دشمنان دوست نمايند.

دوست مشمار آن كه در نعمت زند لاف ياري و برادر

خواندگي

دوست آن دانم كه گيرد دست دوست در پريشان حالي و درماندگي

ديدم كه متغيّر مي شود و نصيحت به غرض مي شنود به نزديك صاحب ديوان رفتم به سابقه معرفتي كه در ميان ما بود و صورت حالش بيان كردم و اهليت و استحقاقش بگفتم تا به كاري مختصرش نصب كردند چندي برين بر آمد لطف طبعش را بديدند و حسن تدبيرش را بپسنديدند و كارش از آن در گذشت و به مرتبتي والاتر از آن متمكن شد همچنين نجم سعادتش در ترقي بود تا به اوج ارادت برسيد و مقرّب حضرت و مشارٌ اليه و معتمدٌ عليه گشت بر سلامت حالش شادماني كردم و گفتم ز كار بسته مينديش و دل شكسته مدار

كه آب چشمه حيوان درون تاريكي است الا لا يجأرَنَّ اخو البليّة

فللرّحمنِ الطافٌ خَفيّه منشين ترش از گردش ايام كه صبر

تلخ است و ليكن بر شيرين دارد در آن قربت مرا با طايفه اي ياران اتفاق سفر افتاد چون از زيارت مكه باز آمدم دو منزلم استقبال كرد ظاهر حالش را ديدم پريشان و در هيأت درويشان گفتم چه حالت است گفت آن چنان كه تو گفتي طايفه اي حسد بردند و به خيانتم منسوب كردند و ملك دام مُلكُه در كشف حقيقت آن استقصا نفرمود و ياران قديم و دوستان حميم از كلمه حق خاموش شدند و صحبت ديرين فراموش كردند.

نبيني كه پيش خداوند جاه نيايش كنان دست بر برنهند

اگر روزگارش در آرد ز پاي همه عالمش پاي بر سر نهند

في الجمله به انواع عقوبت گرفتار بودم تا درين هفته كه مژده سلامت حجاج برسيد از بند گرانم خلاص كرد

و ملك موروثم خاص گفتم آن نوبت اشارت من قبولت نيامد كه گفتم عمل پادشاهان چون سفر درياست خطرناك و سودمند يا گنج برگيري يا در طلسم بميري. يا زر بهر دو دست كند خواجه در كنار

يا موج روزي افكندش مرده بر كنار مصلحت نديدم از اين بيش ريش درونش به ملامت خراشيدن و نمك پاشيدن به دين كلمه اختصار كرديم.

ندانستي كه بيني بند بر پاي چو در گوشت نيامد پند مردم

دگر ره چون نداري طاقت نيش مكن انگشت در سوراخ گژدم

حكايت شمارهٔ 17

تني چند از روندگان در صحبت من بودند ظاهر ايشان به صلاح آراسته و يكي را از بزرگان در حق اين طايفه حسن ظنّي بليغ و ادراريمعين كرده تا يكي از اينان حركتي كرد نه مناسب حال درويشان ظنّ آن شخص فاسد شد و بازار اينان كاسد خواستم تا به طريقي كفاف ياران مستخلص كنم آهنگ خدمتش كردم دربانم رها نكرد و جفا كرد و معذورش داشتم كه لطيفان گفته اند در مير و وزير و سلطان را

بي وسيلت مگرد پيرامن سگ و دربان چو يافتند غريب

اين گريبانش گيرد آن دامن چندان كه مقرّبان حضرت آن بزرگ بر حال من وقوف يافتند و به اكرام در آوردند و برتر مقامي معين كردند اما به تواضع فروتر نشستم گفتم

گفت الله الله چه جاي اين سخن است بگذار كه بنده كمينم

تا در صف بندگان نشينم گر بر سر و چشم ما نشيني

بارت بكشم كه نازنيني في الجمله بنشستم و از هر دري سخن پيوستم تا حديث زلّت ياران در ميان آمد و گفتم

چه جرم ديد خداوند سابق الانعام كه بنده

در نظر خويش خوار مي دارد

خداي راست مسلم بزرگواري و حكم كه جرم بيند و نان برقرار مي دارد

حاكم اين سخن را عظيم بپسنديد و اسباب معاش ياران فرمود تا بر قاعده ماضي مهيا دارند و مؤنت ايام تعطيل وفا كنند شكر نعمت بگفتم و زمين خدمت ببوسيدم و عذر جسارت بخواستم و در وقت برون آمدن گفتم چو كعبه قبله حاجت شد از ديار بعيد

روند خلق به ديدارش از بسي فرسنگ ترا تحمل امثال ما ببايد كرد

كه هيچ كس نزند بر درخت بي بر، سنگ

حكايت شمارهٔ 18

ملك زاده اي گنج فراوان از پدر ميراث يافت دست كرم بر گشاد و داد سخاوت بداد و نعمت بي دريغ بر سپاه و رعيت بريخت نياسايد مشام از طبله عود

بر آتش نه كه چون عنبر ببويد بزرگي بايدت بخشندگي كن

كه دانه تا نيفشاني نرويد يكي از جلساي بي تدبير نصيحتش آغاز كرد كه ملوك پيشين مرين نعمت را به سعي اندوخته اند و براي مصلحتي نهاده دست ازين حركت كوتاه كن كه واقعه ها در پيش است و دشمنان از پس، نبايد كه وقت حاجت فروماني.

اگر گنجي كني بر عاميان بخش رسد هر كدخدايي را به رنجي

چرا نستاني از هر يك جوي سيم كه گرد آيد ترا هر وقت گنجي

ملك روي از اين سخن به هم آورد و مرو را زجر فرمود و گفت مرا خداوند تعالي مالك اين مملكت گردانيده است تا به خورم و ببخشم نه پاسبان كه نگاه دارم قارون هلاك شد كه چهل خانه گنج داشت

نوشين روان نمرد كه نام نكو گذاشت

حكايت شمارهٔ 19

آورده اند كه نوشين روان عادل را در شكار گاهي صيد كباب كردند و نمك نبود غلامي به روستا رفت تا نمك آرد نوشيروان گفت نمك به قيمت بستان تا رسمي نشود و ده خراب نگردد گفتند از اين قدر چه خلل آيد گفت بنياد ظلم در جهان اوّل اندكي بوده است هر كه آمد برو مزيدي كرده تا بدين غايت رسيده اگر ز باغ رعيت ملك خورد سيبي

بر آورند غلامان او درخت از بيخ به پنج بيضه كه سلطان ستم روا دارد

زنند لشكريانش هزار مرغ بر سيخ

حكايت شمارهٔ 20

غافلي را شنيدم كه خانه رعيت خراب كردي تا خزانه سلطان آباد كند بي خبر از قول حكيمان كه گفته اند هر كه خداي را عزّوجلّ بيازارد تا دل خلقي به دست آرد خداوند تعالي همان خلق را برو گمارد تا دمار از روزگارش بر آرد آتش سوزان نكند با سپند

آنچه كند دود دل دردمند سر جمله حيوانات گويند كه شير است و اذلّ جانوران خر و به اتفاق خر بار بر به كه شير مردم در

مسكين خر اگر جه بي تميزست جون بار همي برد عزيزست

گاوان و خران بار بردار به ز آدميان مردم آزار

باز آمديم به حكايت وزير غافل، ملك را ذمائم اخلاق او به قرائن معلوم شد در شكنجه كشيد و به انواع عقوبت بكشت حاصل نشود رضاي سلطان

تا خاطر بندگان نجويي خواهي كه خداي بر تو بخشد

با خلق خداي كن نكويي آورده اند كه يكي از ستم ديدگان بر سر او بگذشت و در حال تباه او تأمل كرد و گفت

نه هر كه قوّت بازوي منصبي دارد به سلطنت بخورد مال

مردمان به گزاف

توان به حلق فرو بردن استخوان درشت ولي شكم بدرد چون بگيرد اندر ناف

نماند ستمكار بد روزگار بماند برو لعنت پايدار

حكايت شمارهٔ 21

مردم آزاري را حكايت كنند كه سنگي بر سر صالحي زد درويش را مجال انتقام نبود سنگ را نگاه همي داشت تا زماني كه ملك را بر آن لشكري خشم آمد و در چاه كرد درويش اندر آمد و سنگ در سرش كوفت. گفتا تو كيستي و مرا اين سنگ چرا زدي گفت من فلانم و اين همان سنگست كه در فلان تاريخ بر سر من زدي. گفت چندين روزگار كجا بودي گفت از جاهت انديشه همي كردم، اكنون كه در چاهت ديدم فرصت غنيمت دانستم ناسزايي را كه بيني بخت يار

عاقلان تسليم كردند اختيار چون نداري ناخن درنده تيز

با ددان آن به كه كم گيري ستيز هر كه با پولاد بازو پنجه كرد

ساعد مسكين خود را رنجه كرد باش تا دستش ببندد روزگار

پس به كام دوستان مغزش بر آر

حكايت شمارهٔ 22

يكي را از ملوك مرضي هايل بود كه اعادت ذكر آن ناكردن اولي طايفه حكماي يونان متفق شدند كه مرين درد را دوايي نيست مگر زهره آدمي به چندين صفت موصوف بفرمود طلب كردن دهقان پسري يافتند بر آن صورت كه حكيمان گفته بودند، پدرش را و مادرش را بخواند و به نعمت بيكران خشنود گردانيدند و قاضي فتوي داد كه خون يكي از رعيت ريختن سلامت پادشه را روا باشد. جلاد قصد كرد پسر سر سوي آسمان بر آورد و تبسم كرد ملك پرسيدش كه در اين حالت چه جاي خنديدن است؟ گفت ناز فرزندان بر پدران و مادران باشد و دعوي پيش قاضي برند وداد از پادشه خواهند اكنون پدر و مادر به علّت حطام دنيا مرا به خون در

سپردند و قاضي به كشتن فتوي داد و سلطان مصالح خويش اندر هلاك من همي بيند، به جز خداي عزّوجل پناهي نمي بينم

پيش كه بر آورم ز دستت فرياد هم پيش تو از دست تو گر خواهم داد

سلطان را دل از اين سخن به هم بر آمد و آب در ديده بگردانيد و گفت هلاك من اولي ترست از خون بي گناهي ريختن سر و چشمش ببوسيد و در كنار گرفت و نعمت بي اندازه بخشيد و آزاد كرد و گويند هم در آن هفته شفا يافت. همچنان در فكر آن بيتم كه گفت

پيل باني بر لب درياي نيل زير پايت گر بداني حال مور

همچو حال تست زير پاي پيل

حكايت شمارهٔ 23

يكي از بندگان عمروليث گريخته بود كسان در عقبش برفتند و باز آوردند، وزير را با وي غرضي بود و اشارت به كشتن فرمود تا دگر بندگان چنين فعل روا ندارند. بنده پيش عمرو سر بر زمين نهاد و گفت هر چه رود بر سرم چون تو پسندي رواست

بنده چه دعوي كند حكم خداوند راست اما به موجب آن كه پرورده نعمت اين خاندانم نخواهم كه در قيامت به خون من گرفتار آيي اجازت فرماي تا وزير را بكشم آن گه به قصاص او بفرماي خون مرا ريختن تا به حق كشته باشي ملك را خنده گرفت، وزير را گفت چه مصلحت مي بيني؟ گفت اي خداوند جهان از بهر خداي اين شوخ ديده را به صدقات گور پدر آزاد كن تا مرا در بلايي نيفكند .گناه از من است و قول حكما معتبر كه گفته اند

چو كردي با كلوخ انداز پيكار سر خود را

به ناداني شكستي

چو تير انداختي بر روي دشمن چنين دان كاندر آماجش نشستي

حكايت شمارهٔ 24

ملك زوزن را خواجه اي بود كريم النفس نيك محضر كه همگان را در مواجهه خدمت كردي و در غيبت نكويي گفتي اتفاقاً از او حركتي در نظر سلطان ناپسند آمد مصادره فرمود و عقوبت كرد و سرهنگان ملك به سوابق نعمت او معترف بودند و به شكر آن مرتهن در مدت توكيل او رفق و ملاطفت كردندي و زجر و معاقبت روا نداشتندي صلح با دشمن اگر خواهي هر گه كه ترا

در قفا عيب كند در نظرش تحسين كن سخن آخر به دهان مي گذرد موذي را

سخنش تلخ نخواهي دهنش شيرين كن آن چه مضمون خطاب ملك بود از عهده بعضي بدر آمد و ببقيتي در زندان بماند آورده اند كه يكي از ملوك نواحي در خفيه پيامش فرستاد كه ملوك آن طرف قدر چنان بزرگوار ندانستند و بي عزّتي كردند اگر راي عزيز فلان احسن الله خلاصه به جانب ما التفاتي كند در رعايت خاطرش هر چه تمام تر سعي كرده شود و اعيان اين مملكت به ديدار او مفتقرند و جواب اين حرف را منتظر.

خواجه برين وقوف يافت و از خطر انديشيد و در حال جوابي مختصر چنان كه مصلحت ديد بر قفاي ورق نبشت و روان كرد يكي از متعلقان واقف شد و ملك را اعلام كرد كه فلان را كه حبس فرمودي با ملوك نواحي مراسله دارد ملك به هم بر آمد و كشف اين خبر فرمود قاصد را بگرفتند و رسالت بخواندند نبشته بود كه حسن ظنّ بزرگان بيش از فضيلت ماست و تشريف قبولي

كه فرمودند بنده را امكان اجابت نيست به حكم آن كه پرورده نعمت اين خاندان است و به اندك مايه تغير با ولي نعمت بي وفايي نتوان كرد چنان كه گفته اند

آن را كه به جاي تست هر دم كرمي

عذرش بنه ار كند به عمري ستمي

ملك را سيرت حق شناسي از او پسند آمد و خلعت و نعمت بخشيد و عذر خواست كه خطا كردم ترا بي جرم و خطا آزردن گفت يا خداوند بنده درين حالت مر خداوند را خطا نمي بيند تقدير خداوند تعالي بود كه مرين بنده را مكروهي برسد پس به دست تو اولي تر كه سوابق نعمت برين بنده داري و ايادي منت و حكما گفته اند گر گزندت رسد ز خلق مرنج

كه نه راحت رسد ز خلق نه رنج از خدا دان خلاف دشمن و دوست

كين دل هر دو در تصرف اوست گر چه تير از كمان همي گذرد

از كمان دار بيند اهل خرد

حكايت شمارهٔ 25

يكي از ملوك عرب شنيدم كه متعلقان را همي گفت مرسوم فلان را چندان كه هست مضاعف كنيد كه ملازم درگاهست و مترصد فرمان و ديگر خدمتكاران به لهو و لعب مشغول اند و در اداي خدمت متهاون. صاحب دلي بشنيد و فرياد و خروش از نهادش بر آمد، پرسيدندش چه ديدي ؟گفت مراتب بندگان به درگاه خداوند تعالي همين مثال دارد مهتري در قبول فرمان است

ترك فرمان دليل حرمان است

حكايت شمارهٔ 26

ظالمي را حكايت كنند كه هيزم درويشان خريدي به حيف و توانگران را دادي به طرح، صاحب دلي برو گذر كرد و گفت زورت ار پيش مي رود با ما

با خداوند غيب دان نرود حاكم از گفتن او برنجيد و روي از نصيحت در هم كشيد و برو التفات نكرد تا شبي كه آتش مطبخ در انبار هيزمش افتاد و ساير املاكش بسوخت وز بستر نرمش به خاكستر گرم نشاند. اتفاقاً همان شخص برو بگذشت و ديدش كه با ياران همي گفت ندانم اين آتش از كجا در سراي من افتاد گفت از دل درويشان.

به هم بر مكن تا تواني دلي كه آهي جهاني به هم بر كند

چه سال هاي فراوان و عمر هاي دراز كه خلق بر سر ما بر زمين بخواهد رفت

حكايت شمارهٔ 27

يكي در صنعت كشتي گرفتن سر آمده بود، سيصد و شصت بند فاخر بدانستي و هر روز به نوعي از آن كشتي گرفتي. مگر گوشه خاطرش با جمال يكي از شاگردان ميلي داشت سيصد و پنجاه و نه بندش در آموخت مگر يك بند كه در تعليم آن دفع انداختي و تأخير كردي. في الجمله پسر در قوت و صنعت سر آمد و كسي را در زمان او با او امكان مقاومت نبود تا به حدي كه پيش ملك آن روزگار گفته بود استاد را فضيلتي كه بر من است از روي بزرگي است و حق تربيت و گرنه به قوت ازو كمتر نيستم و به صنعت با او برابرم ملك را اين سخن دشخوار آمد فرمود تا مصارعت كنند. مقامي متسع ترتيب كردند و اركان دولت و اعيان حضرت زور آوران روي

زمين حاضر شدند پسر چون پيل مست اندر آمد به صدمتي كه اگر كوه رويين بودي از جاي بر كندي استاد دانست كه جوان به قوت ازو برتر است، بدان بند غريب كه از وي نهان داشته بود با او در آويخت پسر دفع آن ندانست به هم بر آمد، استاد به دو دست از زمينش بالاي سر برد و فروكوفت. غريو از خلق برخاست ملك فرمود استاد را خلعت و نعمت دادن و پسر را زجر و ملامت كرد كه با پرورده خويش دعوي مقاومت كردي و به سر نبردي گفت اي پادشاه روي زمين بزور آوري بر من دست نيافت بلكه مرا از علم كشتي دقيقه اي مانده بود و همه عمر از من دريغ همي داشت امروز بدان دقيقه بر من غالب آمد.

گفت از بهر چنين روزي كه زيركان گفته اند دوست را چندان قوت مده كه اگر دشمني كند تواند، نشنيده اي كه چه گفت آن كه از پرورده خويش جفا ديد؟ يا وفا خود نبود در عالم

يا مگر كس در اين زمانه نكرد كس نياموخت علم تير از من

كه مرا عاقبت نشانه نكرد

حكايت شمارهٔ 28

درويشي مجرد به گوشه اي نشسته بود پادشاهي برو بگذشت درويش از آن جا كه فراغ ملك قناعت است سر نياورد و التفات نكرد. سلطان از آن جا كه سطوت سلطنت است برنجيد و گفت اين طايفه خرقه پوشان امثال حيوان اند و اهليت و آدميت ندارند وزير نزديكش آمد و گفت اي جوان مرد سلطان روي زمين بر تو گذر كرد چرا خدمتي نكردي و شرط ادب به جاي نياوردي؟ گفت سلطان را بگوي توقع خدمت از

كسي دار كه توقع نعمت از تو دارد و ديگر بدان كه ملوك از بهر پاس رعيت اند نه رعيت از بهر طاعت ملوك گرچه رامش به فرّ دولت اوست. يكي امروز كامران بيني

ديگري را دل از مجاهده ريش فرق شاهي و بندگي برخاست

چون قضاي نبشته آمد پيش ملك را گفت درويش استوار آمد گفت از من تمنا بكن. گفت آن همي خواهم كه دگر باره زحمت من ندهي گفت مرا پندي بده گفت

درياب كنون كه نعمتت هست به دست كين دولت و ملك مى رود دست به دست

حكايت شمارهٔ 29

يكي از وزرا پيش ذوالنون مصري رفت و همت خواست كه روز و شب به خدمت سلطان مشغولم و به خيرش اميدوار و از عقوبتش ترسان ذوالنّون بگريست و گفت اگر من خداي را عزّوجلّ چنين پرستيدمي كه تو سلطان را از جمله صدّيقان بودمي ور وزير ازخدا بترسيدي

همچنان كز ملك، ملك بودي

حكايت شمارهٔ 30

پادشاهي به كشتن بيگناهي فرمان داد گفت اي ملك به موجب خشمي كه ترا بر من است آزار خود مجوي كه اين عقوبت بر من به يك نفس به سر آيد و بزه آن بر تو جاويد بماند. پنداشت ستمگر كه جفا بر ما كرد

در گردن او بماند و بر ما بگذشت

حكايت شمارهٔ 31

وزراي نوشيروان در مهمي از مصالح مملكت انديشه همي كردند و هر يكي از ايشان دگرگونه راي همي زدند و ملك همچنين تدبيري انديشه كرد بزرجمهر را راي ملك اختيار آمد وزيران در نهانش گفتند راي ملك را جه مزيّت ديدي بر فكر چندين حكيم گفت به موجب آن كه انجام كارها معلوم نيست و راي همگان در مشيت است كه صواب آيد يا خطا پس موافقت راي ملك اولي تر است تا اگر خلاف صواب آيد، به علت متابعت از معاتبت ايمن باشم. اگر خود روز را گويد شبست اين

ببايد گفتن آنك ماه و پروين

حكايت شمارهٔ 32

شيّادي گيسوان بافت يعني علويست و با قافله حجاز به شهري در آمد كه از حج همي آيم و قصيده اي پيش ملك برد كه من گفته ام. نعمت بسيارش فرمود و اكرام كرد تا يكي از ندماي حضرت پادشاه كه در آن سال از سفر دريا آمده بود گفت من او را عيد اضحي در بصره ديدم. معلوم شد كه حاجي نيست ديگري گفتا پدرش نصراني بود در ملطيه پس او شريف چگونه صورت بندد و شعرش را به ديوان انوري دريافتند ملك فرمود تا بزنندش و نفي كنند تا چندين دروغ درهم چرا گفت. گفت اي خداوند روي زمين يك سخن ديگر در خدمت بگويم اگر راست نباشد به هر عقوبت كه فرمايي سزاوارم گفت بگو تا آن چيست گفت

دوغ ملك را خنده گرفت و گفت ازين راست تر سخن تا عمر او بوده باشد نگفته است. فرمود تا آنچه مأمول اوست مهيا دارند و به خوشي برود.

حكايت شمارهٔ 33

يكي از وزرا به زير دستان رحم كردي و صلاح ايشان را به خير توسط نمودي اتفاقاً به خطاب ملك گرفتار آمد همگان در مواجب استخلاص او سعي كردند و موكلان در معاقبتش ملاطفت نمودند وبزرگان شكر سيرت خوبش بافواه بگفتند تا ملك از سر عتاب او در گذشت صاحب دلي برين اطلاع يافت و گفت پختن ديك نيك خواهان را

هر چه رخت سراست سوخته به

حكايت شمارهٔ 34

يكي از پسران هارون الرشيد پيش پدر آمد خشم آلود كه فلان سرهگ زاده مرا دشنام مادر داد. هارون اركان دولت را گفت جزاي چنين كس چه باشد يكي اشاره به كشتن كرد و ديگري به زبان بريدن و ديگري به مصادره و نفي، هارون گفت اي پسر كرم آن است كه عفو كني و گر نتواني تو نيزش دشنام مادر ده نه چندان كه انتقام از حد درگذرد آن گاه ظلم از طرف ما باشد و دعوي از قِبل خصم دمان پيكار جويد.

حكايت شمارهٔ 35

با طايفه بزرگان به كشتي در نشسته بودم زورقي در پي ما غرقه شد دو برادر بگردابي در افتادند. يكي از بزرگان گفت ملاح را كه بگير اين هر دو را كه بهر يكي پنجاه دينارت دهم ملاح در آب افتاد و تا يكي را برهانيد آن ديگر هلاك شد گفتم بقيت عمرش نمانده بود ازين سبب در گرفتن او تأخير كرد و در آن دگر تعجيل ملاح بخنديد و گفت آن چه تو گفتي يقين است و دگر ميل خاطر برهانيدن اين بيشتر بود كه وقتي در بياباني مانده بودم، مرا بر شتري نشانده و ز دست آن دگر تازيانه اي خورده ام در طفلي. گفتم صدق الله من عَمِل صالحاً فَلَنِفسهِ و مَن اَساءَ فَعَليها.

كار درويش مستمند بر آر كه ترا نيز كارها باشد

حكايت شمارهٔ 36

دو برادر يكي خدمت سلطان كردي و ديگر به زور بازو نان خوردي باري اين توانگر گفت درويش را كه چرا خدمت نكني تا از مشقت كار كردن برهي گفت تو چرا كار نكني تا از مذلّت خدمت رهايي يابي كه خردمندان گفته اند نان خود خوردن و نشستن به كه كمر شمشير زرّين به خدمت بستن. به دست آهن تفته كردن خمير

به از دست بر سينه پيش امير عمر گرانمايه در اين صرف شد

تا چه خورم صيف و چه پوشم شتا اي شكم خيره به تايي بساز

تا نكني پشت به خدمت دو تا

حكايت شمارهٔ 37

كسي مژده پيش انوشيروان عادل آورد گفت شنيدم كه فلان دشمن ترا خداي عزّوجل برداشت گفت هيچ شنيدي كه مرا بگذاشت.

حكايت شمارهٔ 38

گروهي حكما به حضرت كسري در به مصلحتي سخن همي گفتند و بزرگمهر كه مهتر ايشان بود خاموش. گفتندش چرا با ما در اين بحث سخن نگويي گفت وزيران بر مثال اطبا اند و طبيب دارو ندهد جز سقيم را پس چو بينم كه راي شما بر صوابست مرا بر سر آن سخن گفتن حكمت نباشد. چو كارى بى فضول من بر آيد

مرا در وى سخن گفتن نشايد و گر بينم كه نابينا و چاه است

اگر خاموش بنشينم گناه است

حكايت شمارهٔ 39

هارون الرشيد را چون ملك ديار مصر مسلم شد گفت به خلاف آن طاغي كه به غرور ملك مصر دعوي خدايي كرد نبخشم اين مملكت را مگر به خسيس ترين بندگان. سياهي داشت نام او خصيب در غايت جهل. مُلك مصر بوي ارزاني داشت و گويند عقل و درايت او تا به جايي بود كه طايفه اي حرّاث مصر شكايت آوردندش كه پنبه كاشته بوديم باران بي وقت آمد- و تلف شد گفت پشم بايستي كاشتن. به نادانان چنان روزي رساند

كه دانا اندر آن عاجز بماند اوفتاده است در جهان بسيار

بي تميز ارجمند و عاقل خوار كيمياگر به غصه مرده و رنج

ابله اندر خرابه يافته گنج

حكايت شمارهٔ 40

يكي را از ملوك كنيزكي چيني آوردند خواست تا در حالت مستي با وي جمع آيد كنيزك ممانعت كرد ملك در خشم رفت و مرو را به سياهي بخشيد كه لب زبرينش از پره بيني در گذشته بود و زيرينش به گريبان فرو هشته. هيكلي كه صخرالجن از طلعتش برميدي و عين القطر از بغلش بگنديدي. چنان كه ظريفان گفته اند آنگه بغلي نعوذ بالله

مردار به آفتاب مرداد

گفت اگر در مفاوضه او شبي تأخير كردي چه شدي كه من او را افزون از قيمت كنيزك دلداري كردمي گفت اي خداوند روي زمين نشنيده اي ملحد گرسنه در خانه خالي بر خوان

عقل باور نكند كز رمضان انديشد هرگز آن را به دوستي مپسند

كه رود جاي ناپسنديده

حكايت شمارهٔ 41

اسكندر رومي را پرسيدند ديار مشرق و مغرب به چه گرفتي كه ملوك پيشين را خزاين و عمر و ملك و لشكر بيش از اين بوده است ايشان را چنين فتحي ميسر نشده گفتا به عون خداي عزّوجل هر مملكتي را كه گرفتم رعيتش نيازردم و نام پادشاهان جز به نكويي نبردم بزرگش نخوانند اهل خرد

كه نام بزرگان به زشتى برد

باب دوم در اخلاق درويشان

حكايت شمارهٔ 1

پادشاهي را شنيدم به كشتن اسيري اشارت كرد بيچاره درآن حالت نوميدي ملك را دشنام دادن گرفت و سقط گفتن كه گفته اند هر كه دست از جان بشويد هر چه در دل دارد بگويد. وقت ضرورت چو نماند گريز

دست بگيرد سر شمشير تيز اذا يئسَ الانسانُ طالَ لِسانُهُ

كَسنّورِ مغلوب يَصولُ عَلي الكلبِ ملك پرسيد چه مي گويد يكي از وزراي نيك محضر گفت اي خداوند همي گويد وَ الْكاظِمينَ الغَيْظَ وَ الْعافِينَ عَنِ النّاسِ ملك را رحمت آمد و از سر خون او در گذشت وزير ديگر كه ضدّ او بود گفت ابناي جنس ما را نشايد در حضرت پادشاهان جز به راستي سخن گفتن اين ملك را دشنام داد و ناسزا گفت ملك را روي ازين سخن در هم آمد و گفت آن دروغ وي پسنديده تر آمد مرا زين راست كه تو گفتي كه روي آن در مصلحتي بود و بناي اين بر خبثي و خردمندان گفته اند دروغي مصلحت آميز به كه راستي فتنه انگيز

هر كه شاه آن كند كه او گويد حيف باشد كه جز نكو گويد

بر طاق ايوان فريدون نبشته بود جهان اي برادر نماند به كس

دل اندر جهان آفرين بند و بس مكن تكيه بر ملك دنيا

و پشت

كه بسيار كس چون تو پرورد و كشت چو آهنگ رفتن كند جان پاك

چه بر تخت مردن چه بر روي خاك

حكايت شمارهٔ 2

يكي از ملوك خراسان محمود سبكتكين را به خواب چنان ديد كه جمله وجود او ريخته بود و خاك شده مگر چشمان او كه همچنان در چشم خانه همي گرديد نظر مي كرد ساير حكما از تأويل اين فرو ماندند مگر درويشي كه به جاي آورد و گفت هنوز نگران است كه ملكش با دگرانست. بس نامور به زير زمين دفن كرده اند

كز هستيش به روي زمين بر نشان نماند وان پير لاشه را كه سپردند زير گل

خاكش چنان بخورد كزو استخوان نماند زنده است نام فرّخ نوشين روان به خير

گر چه بسي گذشت كه نوشين روان نماند خيري كن اي فلان و غنيمت شمار عمر

زان پيشتر كه بانگ بر آيد فلان نماند

حكايت شمارهٔ 3

ملك زاده اي را شنيدم كه كوتاه بود و حقير و ديگر برادران بلند و خوب روي باري پدر به كراهت و استحقار درو نظر مي كرد پسر به فراست استبصار به جاي آورد و گفت اي پدر كوتاه خردمند به كه نادان بلند نه هر چه به قامت مهتر به قيمت بهتر الشاةُ نظيفةٌ و الفيلُ جيفةٌ.

اقلُّ جبالِ الارضِ طورٌ و اِنّهُ لاَعظَمُ عندَ اللهِ قدراً وَ منزلا

آن شنيدي كه لاغري دانا گفت باري به ابلهي فربه

اسب تازي و گر ضعيف بود همچنان از طويله خر به

پدر بخنديد و اركان دولت پسنديدند وبرادران به جان برنجيدند. تا مرد سخن نگفته باشد

عيب و هنرش نهفته باشد هر پيسه گمان مبر نهالي

باشد كه پلنگ خفته باشد شنيدم كه ملك را در آن قرب دشمني صعب روي نمود چون لشكر از هر دو طرف روي در هم آوردند اول كسي كه

به ميدان در آمد اين پسر بود گفت

آن نه من باشم كه روز جنگ بيني پشت من آن منم گرد در ميان خاك و خون بيني سري

كانكه جنگ آرد به خون خويش بازي مي كند روز ميدان و آن كه بگريزد به خون لشكري

اين بگفت و بر سپاه دشمن زد و تني چند مردان كاري بينداخت چون پيش پدر آمد زمين خدمت ببوسيد و گفت اي كه شخص منت حقير نمود

تا درشتي هنر نپنداري اسب لاغر ميان به كار آيد

روز ميدان نه گاو پرواري آورده اند كه سپاه دشمن بسيار بود و اينان اندك جماعتي آهنگ گريز كردند پسر نعره زد و گفت اي مردان بكوشيد يا جامه زنان بپوشيد سواران را بگفتن او تهور زيادت گشت و به يك بار حمله آوردند شنيدم كه هم در آن روز بر دشمن ظفر يافتند ملك سر و چشمش ببوسيد و در كنار گرفت و هر روز نظر بيش كرد تا وليعهد خويش كرد.

برادران حسد بردند و زهر در طعامش كردند خواهر از غرفه بديد دريچه بر هم زد پسر دريافت و دست از طعام كشيد و گفت محالست كه هنرمندان بميرند و بي هنران جاي ايشان بگيرند كس نيايد به زير سايه بوم

ور هماي از جهان شود معدوم پدر را از اين حال آگهي دادند برادرانش را بخواند و گوشمالي به واجب بداد پس هر يكي را از اطراف بلاد حصه معين كرد تا فتنه بنشست و نزاع برخاست كه ده درويش در گليمي بخسبند و دو پادشاه در اقليمي نگنجند.

نيم ناني گر خورد مرد خدا بذل درويشان كند نيمي دگر

ملك اقليمي بگيرد پادشاه همچنان

در بند اقليمي دگر

حكايت شمارهٔ 4

طايفه دزدان عرب بر سر كوهي نشسته بودند و منفذ كاروان بسته و رعيت بلدان از مكايد ايشان مرعوب و لشكر سلطان مغلوب به حكم آنكه ملاذي منيع از قلّه كوهي گرفته بودند و ملجأ و مأواي خود ساخته مدبران ممالك آن طرف در دفع مضرّت ايشان مشاورت همي كردند كه اگر اين طايفه هم برين نسق روزگاري مداومت نمايند مقاومت ممتنع گردد. درختي كه اكنون گرفتست پاي

به نيروي شخصي برآيد ز جاي و گر همچنان روزگاري هلي

به گردونش از بيخ بر نگسلي سر چشمه شايد گرفتن به بيل

چو پر شد نشايد گذشتن به پيل سخن بر اين مقرر شد كه يكي به تجسس ايشان بر گماشتند و فرصت نگاه مي داشتند تا وقتي كه بر سر قومي رانده بودند و مقام خالي مانده تني چند مردان واقع ديده جنگ آزموده را بفرستادند تا در شعب جبل پنهان شدند شبانگاهي كه دزدان باز آمدند سفر كرده و غارت آورده سلاح از تن بگشادند و رخت و غنيمت بنهادند نخستين دشمني كه بر سر ايشان تاختن آورد خواب بود چندان كه پاسي از شب در گذشت

قرص خورشيد در سياهي شد يونس اندر دهان ماهي شد

مردان دلاور از كمين به در جستند و دست يكان يكان بر كتف بستند و بامدادان به درگاه ملك حاضر آوردند همه را به كشتن اشارت فرمود اتفاقاً در آن ميان جواني بد ميوه عنفوان شبابش نو رسيده و سبزه گلستان عذارش نو دميده يكي از وزرا پاي تخت ملك را بوسه داد و روي شفاعت بر زمين نهاد و گفت اين پسر هنوز از باغ

زندگاني بر نخورده و از زيعانجواني تمتع نيافته توقّع به كرم و اخلاق خداونديست كه ببخشيدن خون او بر بنده منت نهد ملك روي از اين سخن در هم كشيد و موافق راي بلندش نيامد و گفت پر تو نيكان نگيرد هر كه بنيادش بدست

تربيت نااهل را چون گردكان بر گنبدست نسل فساد اينان منقطع كردن اولي تر است و بيخ تبار ايشان بر آوردن كه آتش نشاندن و اخگر گذاشتن و افعي كشتن و بچه نگه داشتن كار خردمندان نيست

ابر اگر آب زندگي بارد هرگز از شاخ بيد بر نخوري

با فرومايه روزگار مبر كز ني بوريا شكر نخوري

وزير اين سخن بشنيد طوعاً و كرهاً بپسنديد و بر حسن راي ملك آفرين خواند و گفت آنچه خداوند دام ملكه فرمود عين حقيقت است كه اگر در صحبت آن بدان تربيت يافتي طبيعت ايشان گرفتي و يكي از ايشان شدي امّا بنده اميدوارست كه در صحبت صالحان تربيت پذيرد و خوي خردمندان گيرد كه هنوز طفل است و سيرت بغي و عناد در نهاد او متمكن نشده و در خبرست كلُّ مولود يولدُ علي الفطرةِ فَاَبواهُ يهوّدانَه وَ يُنصرانه و يُمجّسانِه با بدان يار گشت همسر لوط

خاندان نبوّتش گم شد سگ اصحاب كهف روزي چند

پي نيكان گرفت و مردم شد اين بگفت و طايفه اي از ندماي ملك با وي به شفاعت يار شدند تا ملك از سر خون او در گذشت و گفت بخشيدم اگر چه مصلحت نديدم

داني كه چه گفت زال با رستم گرد دشمن نتوان حقير و بيچاره شمرد

ديديم بسي كه آب سرچشمه خرد چون بيشتر آمد شتر و بار

ببرد

في الجمله پسر را به ناز و نعمت بر آوردند و استادان به تربيت او نصب كردند تا حسن خطاب و ردّ جواب و آداب خدمت ملوكش در آموختند و در نظر همگان پسنديده آمد باري وزير از شمايل او در حضرت ملك شمّه اي مي گفت كه تربيت عاقلان در او اثر كرده است و جهل قديم از جبلت او به در برده ملك را تبسم آمد و گفت. عاقبت گرگ زاده گرگ شود

گرچه با آدمي بزرگ شود سالي دو برين بر آمد طايفه اوباش محلت بدو پيوستند و عقد موافقت بستند تا به وقت فرصت وزير و هر دو پسرش را بكشت و نعمت بي قياس برداشت و در مغاره دزدان به جاي پدر بنشست و عاصي شد. ملك دست تحسّر به دندان گزيدن گرفت و گفت

شمشير نيك از آهن بد چون كند كسي ناكس به تربيت نشود اي حكيم كس

باران كه در لطافت طبعش خلاف نيست در باغ لاله رويد و در شوره بوم خس

زمين شوره سنبل بر نيارد درو تخم و عمل ضايع مگردان

نكويي با بدان كردن چنان است كه بد كردن به جاي نيك مردان

حكايت شمارهٔ 5

سرهنگ زاده اي را بر در سراي اغلمش ديدم كه عقل و كياستي و فهم و فراستي زايد الوصف داشت هم از عهد خردي آثار بزرگي در ناصيه او پيدا بالاي سرش ز هوشمندي

مي تافت ستاره بلندي في الجمله مقبول نظر سلطان آمد كه جمال صورت و معني داشت و خردمندان گفته اند توانگري به هنرست نه به مال و بزرگي به عقل نه به سال ابناي جنس او بر منصب او حسد بردند و

به خيانتي متهم كردند و در كشتن او سعي بي فايده نمودند

دشمن چه زند چو مهربان باشد دوست ملك پرسيد كه موجب خصمي اينان در حق تو چيست؟ گفت در سايه دولت خداوندي دام مُلكُه همگنان را راضي كردم مگر حسود را كه راضي نمي شود الاّ به زوال نعمت من و اقبال و دولت خداوند باد

توانم آنكه نيازارم اندرون كسي حسود را چه كنم كو ز خود به رنج درست

بمير تا برهي اي حسود كين رنجيست كه از مشقت آن جز به مرگ نتوان رست

شور بختان به آرزو خواهند مقبلان را زوال نعمت و جاه

گر نبيند به روز شپّره چشم چشمه آفتاب را چه گناه

راست خواهي هزار چشم چنان كور بهتر كه آفتاب سياه

حكايت شمارهٔ 6

يكي را از ملوك عجم حكايت كنند كه دست تطاول به مال رعيت دراز كرده بود و جور و اذيت آغاز كرده تا به جايي كه خلق از مكايد فعلش به جهان برفتند و از كربت جورش راه غربت گرفتند چون رعيت كم شد ارتفاع ولايت نقصان پذيرفت و خزانه تهي ماند و دشمنان زور آوردند. هر كه فرياد رس روز مصيبت خواهد

گو در ايام سلامت به جوانمردي كوش بنده حلقه به گوش ار ننوازي برود

لطف كن لطف كه بيگانه شود حلقه به گوش باري به مجلس او در كتاب شاهنامه همي خواندند در زوال مملكت ضحّاك و عهد فريدون وزير ملك را پرسيد هيچ توان دانستن كه فريدون كه گنج و ملك و حشم نداشت چگونه برو مملكت مقرر شد گفت آن چنان كه شنيدي خلقي برو به تعصب گرد آمدند و تقويت كردند و پادشاهي يافت گفت

اي ملك چو گرد آمدن خلقي موجب پادشاهيست تو مر خلق را پريشان براي چه مي كني مگر سر پادشاهي كردن نداري

همان به كه لشكر به جان پروري كه سلطان به لشكر كند سروري

ملك گفت موجب گرد آمدن سپاه و رعيت چه باشد گفت پادشه را كرم بايد تا برو گرد آيند و رحمت تا در پناه دولتش ايمن نشينند و ترا اين هر دو نيست نكند جور پيشه سلطاني

كه نيايد ز گرگ چوپاني پادشاهي كه طرح ظلم افكند

پاي ديوار ملك خويش بكند ملك را پند وزير ناصح موافق طبع مخالف نيامد روي از اين سخن در هم كشيد و به زندانش فرستاد. بسي بر نيامد كه بني عمّ سلطان به منازعت خاستند و ملك پدر خواستند، قومي كه از دست تطاول او به جان آمده بودند و پريشان شده بر ايشان گرد آمدند و تقويت كردند تا ملك از تصرف اين به در رفت و بر آنان مقرر شد.

پادشاهي كو روا دارد ستم بر زير دست دوستدارش روز سختي دشمن زور آورست

با رعيت صلح كن وز جنگ خصم ايمن نشين زان كه شاهنشاه عادل را رعيت لشكرست

حكايت شمارهٔ 7

پادشاهي با غلامي عجمي در كشتي نشست و غلام ديگر دريا را نديده بود و محنت كشتي نيازموده گريه و زاري در نهاد و لرزه بر اندامش اوفتاد چندان كه ملاطفت كردند آرام نمي گرفت و عيش ملك ازو منغص بود چاره ندانستند. حكيمي در آن كشتي بود، ملك را گفت اگر فرمان دهي من او را به طريقي خامُش گردانم گفت غايت لطف و كرم باشد بفرمود تا غلام به دريا انداختند باري چند غوطه

خورد مويش گرفتند و پيش كشتي آوردند بدو دست در سكان كشتي آويخت چون بر آمد گفتا ز اول محنت غرقه شدن ناچشيده بود و قدر سلامت كشتي نمي دانست همچنين قدر عافيت كسي داند كه به مصيبتي گرفتار آيد

اي سير تو را نان جوين خوش ننمايد معشوق من است آن كه به نزديك تو زشت است

حوران بهشتي را دوزخ بود اعراف از دوزخيان پرس كه اعراف بهشتست

فرقست ميان آن كه يارش در بر تا آن كه دو چشم انتظارش بر در

حكايت شمارهٔ 8

هرمز را گفتند وزيران پدر را چه خطا ديدي كه بند فرمودي گفت خطايي معلوم نكردم و ليكن ديدم كه مهابت من در دل ايشان بي كرانست و بر عهد من اعتماد كلي ندارند ترسيدم از بيم گزند خويش آهنگ هلاك من كنند پس قول حكما را كار بستم كه گفته اند از آن كز تو ترسد بترس اي حكيم

وگر با چنو صد بر آيي به جنگ از آن مار بر پاي راعي زند

كه ترسد سرش را بكويد به سنگ نبيني كه چون گربه عاجزشود

بر آرد به چنگال چشم پلنگ

حكايت شمارهٔ 9

يكي از ملوك عرب رنجور بود در حالت پيري و اميد زندگاني قطع كرده كه سواري از در درآمد و بشارت داد كه فلان قلعه را به دولت خداوند گشاديم و دشمنان اسير آمدند و سپاه و رعيت آن طرف بجملگي مطيع فرمان گشتند ملك نفسي سرد بر آورد و گفت اين مژده مرا نيست دشمنانم راست يعني وارثان مملكت. بدين اميد به سر شد دريغ عمر عزيز

كه آنچه در دلم است از درم فراز آيد اميد بسته بر آمد ولي چه فايده زانك

اميد نيست كه عمر گذشته باز آيد كوس رحلت بكوفت دست اجل

اي دو چشمم وداع سر بكنيد اي كف دست و ساعد و بازو

همه توديع يكدگر بكنيد بر منِ اوفتاده دشمن كام

آخر اي دوستان گذر بكنيد روزگارم بشد بناداني

من نكردم شما حذر بكنيد

حكايت شمارهٔ 10

بر بالين تربت يحيي پيغامبر(ع) معتكف بودم در جامع دمشق كه يكي از ملوك عرب كه به بي انصافي منسوب بود اتفاقاً به زيارت آمد و نماز و دعا كرد و حاجت خواست درويش و غني بنده اين خاك درند

و آنان كه غني ترند محتاج ترند آن گه مرا گفت از آن جا كه همت درويشانست و صدق معاملت ايشان خاطري همراه من كنند كه از دشمني صعب انديشناكم گفتمش بر رعيت ضعيف رحمت كن تا از دشمن قوي زحمت نبيني.

به بازوان توانا و قوت سر دست خطاست پنجه مسكين ناتوان بشكست

نترسد آن كه بر افتادگان نبخشايد كه گر ز پاي در آيد كسش نگيرد دست

هر آن كه تخم بدي كشت و چشم نيكي داشت دماغ بيهده پخت و خيال باطل

بست

ز گوش پنبه برون آر و داد خلق بده وگر تو مي ندهي داد روز دادي هست

بني آدم اعضاي يكديگرند كه در آفرينش ز يك گوهرند

چو عضوي به درد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار

تو كز محنت ديگران بي غمي نشايد كه نامت نهند آدمي

حكايت شمارهٔ 11

درويشي مستجاب الدعوة در بغداد پديد آمد حجاج يوسف را خبر كردند بخواندش و گفت دعاي خيري بر من كن. گفت خدايا جانش بستان گفت از بهر خداي اين چه دعاست گفت اين دعاي خيرست ترا و جمله مسلمانان را اي زبردست زير دست آزار

گرم تا كي بماند اين بازار به چه كار آيدت جهانداري

مردنت به كه مردم آزاري

حكايت شمارهٔ 12

يكي از ملوك بي انصاف پارسايي را پرسيد از عبادت ها كدام فاضل تر است گفت تو را خواب نيم روز تا در آن يك نفس خلق را نيازاري. ظالمي را خفته ديدم نيم روز

گفتم اين فتنه است خوابش برده به وآنكه خوابش بهتر از بيداري است

آن چنان بد زندگاني مرده به

حكايت شمارهٔ 13

يكي از ملوك را شنيدم كه شبي در عشرت روز كرده بود و در پايان مستي همي گفت ما را به جهان خوش تر از اين يك دم نيست

كز نيك و بد انديشه و از كس غم نيست درويشي به سرما برون خفته بود و گفت

اي آنكه به اقبال تو در عالم نيست گيرم كه غمت نيست، غم ما هم نيست

ملك را خوش آمد صرّه اي هزار دينار از روزن برونداشت كه دامن بدار اي درويش گفت دامن از كجا آرم كه جامه ندارم ملك را بر حال ضعيف او رقّت زيادت شد و خلعتي بر آن مزيد كرد و پيشش فرستاد. درويش مر آن نقد و جنس را به اندك زمان بخورد و پريشان كرد و باز آمد

قرار بر كف آزادگان نگيرد مال نه صبر در دل عاشق نه آب در غربال

در حالتي كه ملك را پرواي او نبود حال بگفتند به هم بر آمد و روي از و در هم كشيد و زينجا گفته اند اصحاب فطنت و خُبرت كه از حِدّت و سَورت پادشاهان بر حذر بايد بودن كه غالب همت ايشان به معظمات امور مملكت متعلق باشد و تحمل ازدحام عوام نكند. حرامش بود نعمت پادشاه

كه هنگام فرصت ندارد نگاه مجال سخن تا نبيني ز پيش

به

بيهوده گفتن مبر قدر خويش گفت اين گداي شوخ مبذّر را كه چندان نعمت به چندين مدّت برانداخت برانيد كه خزانه بيت المال لقمه مساكين است نه طعمه اخوان الشياطين

ابلهي كو روز روشن شمع كافوري نهد زود بيني كش به شب روغن نباشد در چراغ

يكي از وزراي ناصح گفت اي خداوند مصلحت آن بينم كه چنين كسان را وجه كفاف به تفاريق مجري دارند تا در نفقه اسراف نكنند امّا آنچه فرمودي از زجر و منع مناسب حال ارباب همت نيست يكي را به لطف اوميدوار گردانيدن و باز بنوميدي خسته كردن بروي خود در طماع باز نتوان كرد

چو باز شد به درشتي فراز نتوان كرد كس نبيند كه تشنگان حجاز

به سر آب شور گرد آيند هر كجا چشمه اي بود شيرين

مردم و مرغ و مور گرد آيند

حكايت شمارهٔ 14

يكي از پادشاهان پيشين در رعايت مملكت سستي كردي و لشكر به سختي داشتي لاجرم دشمني صعب روي نهاد همه پشت بدادند چو دارند گنج از سپاهي دريغ

دريغ آيدش دست بردن به تيغ يكي را از آنان كه غدر كردند با من دَمِ دوستي بود ملامت كردم و گفتم دونست و بي سپاس و سفله و ناحق شناس كه به اندك تغير حال از مخدوم قديم بر گردد و حقوق نعمت سال ها در نوردد گفت ار به كرم معذور داري شايد كه اسبم درين واقعه بي جو بود و نمد زين به گرو و سلطان كه به زر بر سپاهي بخيلي كند با او به جان جوان مردي نتوان كرد.

زر بده مرد سپاهي را تا سر بنهد و گرش زر ندهي سر

بنهد در عالم

اذا شبعَ الكميُّ يَصولُ بَطشاً وَ خاوي البطنِ يَبْطِشُ بِالفَرارِ

حكايت شمارهٔ 15

يكي از وزرا معزول شد و به حلقه درويشان درآمد اثر بركت صحبت ايشان در او سرايت كرد و جمعيت خاطرش دست داد ملك بار ديگر برو دل خوش كرد و عمل فرمود قبولش نيامد و گفت معزولي به نزد خردمندان بهتر كه مشغولي آنان كه به كنج عافيت بنشستند

دندان سگ و دهان مردم بستند كاغذ بدريدند و قلم بشكستند

وز دست زبان حرف گيران رستند ملك گفتا هر آينه ما را خردمندي كافي بايد كه تدبير مملكت را بشايد گفت اي ملك نشان خردمند كافي جز آن نيست كه به چنين كارها تن ندهد.

هماي بر همه مرغان از آن شرف دارد كه استخوان خورد و جانور نيازارد

سيه گوش را گفتند ترا ملازمت صحبت شير به چه وجه اختيار افتاد گفت تا فضله صيدش مي خورم وز شر دشمنان در پناه صولت او زندگاني مي كنم گفتندش اكنون كه به ظلّ حمايتش در آمدي و به شكر نعمتش اعتراف كردي چرا نزديك تر نيايي تا به حلقه خاصانت در آرد و از بندگان مخلصت شمارد گفت همچنان از بطش او ايمن نيستم. اگر صد سال گبر آتش فروزد

اگر يك دم درو افتد بسوزد افتد كه نديم حضرت سلطان را زر بيايد و باشد كه سر برود و حكما گفته اند از تلوّن طبع پادشاهان بر حذر بايد بودن كه وقتي به سلامي برنجند و ديگر وقت به دشنامي خلعت دهند و آورده اند كه ظرافت بسيار كردن هنر نديمان است و عيب حكيمان.

تو بر سر قدر خويشتن باش و وقار بازي و ظرافت به

نديمان بگذار

حكايت شمارهٔ 16

يكي از رفيقان شكايت روزگار نامساعد به نزد من آورد كه كفاف اندك دارم و عيال بسيار و طاقت بار فاقه نمي آرم و بارها در دلم آمد كه به اقليمي ديگر نقل كنم تا در هر آن صورت كه زندگاني كرده شود كسي را بر نيك و بد من اطلاع نباشد بس گرسنه خفت و كس ندانست كه كيست

بس جان به لب آمد كه برو كس نگريست باز از شماتت اعدا بر انديشم كه به طعنه در قفاي من بخندند و سعي مرا در حق عيال بر عدم مروّت حمل كنند و گويند

مبين آن بي حميّت را كه هرگز نخواهد ديد روي نيكبختي

كه آساني گزيند خويشتن را زن و فرزند بگذارد به سختي

و در علم محاسبت چنان كه معلومست چيزي دانم و گر به جاه شما جهتي معين شود كه موجب جمعيت خاطر باشد بقيت عمر از عهده شكر آن نعمت برون آمدن نتوانم گفتم عمل پادشاه اي برادر دو طرف دارد اميد و بيم يعني اميد نان و بيم جان و خلاف راي خردمندان باشد بدان اميد متعرض اين بيم شدن كس نيايد به خانه درويش

كه خراج زمين و باغ بده يا به تشويش و غصه راضي باش

يا جگر بند پيش زاغ بنه گفت اين مناسب حال من نگفتي و جواب سؤال من نياوردي نشنيده اي كه هر كه خيانت ورزد پشتش از حساب بلرزد

راستي موجب رضاي خداست كس نديدم كه گم شد از ره راست

و حكما گويند چار كس از چار كس به جان برنجند حرامي از سلطان و دزد از پاسبان و فاسق از غماز و روسپي

از محتسب و آن را كه حساب پاك است از محاسب چه باك است. مكن فراخ روي در عمل اگر خواهي

كه وقت رفع تو باشد مجال دشمن تنگ تو پاك باش و مدار از كس اي برادر باك

زنند جامه ناپاك گازران بر سنگ گفتم حكايت آن روباه مناسب حال تست كه ديدندش گريزان و بي خويشتن افتان و خيزان كسي گفتش چه آفت است كه موجب مخافت است گفتا شنيده ام كه شتر را به سخره مي گيرند

گفت اي سفيه شتر را با تو چه مناسبت است و ترا به دو چه مشابهت گفت خاموش كه اگر حسودان به غرض گويند شترست و گرفتار آيم كرا غم تخليص من دارد تا تفتيش حال من كند و تا ترياق از عراق آورده شود مارگزيده مرده بود ترا همچنين فضل است و ديانت و تقوي و امانت امّا متعنتان در كمين اند و مدّعيان گوشه نشين اگر آن چه حسن سيرت تُست بخلاف آن تقرير كنند و در معرض خطاب پادشاه افتي در آن حالت مجال مقالت باشد پس مصلحت آن بينم كه ملك قناعت را حراست كني و ترك رياست گويي به دريا در منافع بي شمار است

و گر خواهي سلامت بر كنار است رفيق اين سخن بشنيد و به هم بر آمد و روي از حكايت من درهم كشيد و سخن هاي رنجش آميز گفتن گرفت يكي چه عقل و كفايت است و فهم و درايت قول حكما درست آمد كه گفته اند دوستان به زندان به كار آيند كه بر سفره همه دشمنان دوست نمايند.

دوست مشمار آن كه در نعمت زند لاف ياري و برادر

خواندگي

دوست آن دانم كه گيرد دست دوست در پريشان حالي و درماندگي

ديدم كه متغيّر مي شود و نصيحت به غرض مي شنود به نزديك صاحب ديوان رفتم به سابقه معرفتي كه در ميان ما بود و صورت حالش بيان كردم و اهليت و استحقاقش بگفتم تا به كاري مختصرش نصب كردند چندي برين بر آمد لطف طبعش را بديدند و حسن تدبيرش را بپسنديدند و كارش از آن در گذشت و به مرتبتي والاتر از آن متمكن شد همچنين نجم سعادتش در ترقي بود تا به اوج ارادت برسيد و مقرّب حضرت و مشارٌ اليه و معتمدٌ عليه گشت بر سلامت حالش شادماني كردم و گفتم ز كار بسته مينديش و دل شكسته مدار

كه آب چشمه حيوان درون تاريكي است الا لا يجأرَنَّ اخو البليّة

فللرّحمنِ الطافٌ خَفيّه منشين ترش از گردش ايام كه صبر

تلخ است و ليكن بر شيرين دارد در آن قربت مرا با طايفه اي ياران اتفاق سفر افتاد چون از زيارت مكه باز آمدم دو منزلم استقبال كرد ظاهر حالش را ديدم پريشان و در هيأت درويشان گفتم چه حالت است گفت آن چنان كه تو گفتي طايفه اي حسد بردند و به خيانتم منسوب كردند و ملك دام مُلكُه در كشف حقيقت آن استقصا نفرمود و ياران قديم و دوستان حميم از كلمه حق خاموش شدند و صحبت ديرين فراموش كردند.

نبيني كه پيش خداوند جاه نيايش كنان دست بر برنهند

اگر روزگارش در آرد ز پاي همه عالمش پاي بر سر نهند

في الجمله به انواع عقوبت گرفتار بودم تا درين هفته كه مژده سلامت حجاج برسيد از بند گرانم خلاص كرد

و ملك موروثم خاص گفتم آن نوبت اشارت من قبولت نيامد كه گفتم عمل پادشاهان چون سفر درياست خطرناك و سودمند يا گنج برگيري يا در طلسم بميري. يا زر بهر دو دست كند خواجه در كنار

يا موج روزي افكندش مرده بر كنار مصلحت نديدم از اين بيش ريش درونش به ملامت خراشيدن و نمك پاشيدن به دين كلمه اختصار كرديم.

ندانستي كه بيني بند بر پاي چو در گوشت نيامد پند مردم

دگر ره چون نداري طاقت نيش مكن انگشت در سوراخ گژدم

حكايت شمارهٔ 17

تني چند از روندگان در صحبت من بودند ظاهر ايشان به صلاح آراسته و يكي را از بزرگان در حق اين طايفه حسن ظنّي بليغ و ادراريمعين كرده تا يكي از اينان حركتي كرد نه مناسب حال درويشان ظنّ آن شخص فاسد شد و بازار اينان كاسد خواستم تا به طريقي كفاف ياران مستخلص كنم آهنگ خدمتش كردم دربانم رها نكرد و جفا كرد و معذورش داشتم كه لطيفان گفته اند در مير و وزير و سلطان را

بي وسيلت مگرد پيرامن سگ و دربان چو يافتند غريب

اين گريبانش گيرد آن دامن چندان كه مقرّبان حضرت آن بزرگ بر حال من وقوف يافتند و به اكرام در آوردند و برتر مقامي معين كردند اما به تواضع فروتر نشستم گفتم

گفت الله الله چه جاي اين سخن است بگذار كه بنده كمينم

تا در صف بندگان نشينم گر بر سر و چشم ما نشيني

بارت بكشم كه نازنيني في الجمله بنشستم و از هر دري سخن پيوستم تا حديث زلّت ياران در ميان آمد و گفتم

چه جرم ديد خداوند سابق الانعام كه بنده

در نظر خويش خوار مي دارد

خداي راست مسلم بزرگواري و حكم كه جرم بيند و نان برقرار مي دارد

حاكم اين سخن را عظيم بپسنديد و اسباب معاش ياران فرمود تا بر قاعده ماضي مهيا دارند و مؤنت ايام تعطيل وفا كنند شكر نعمت بگفتم و زمين خدمت ببوسيدم و عذر جسارت بخواستم و در وقت برون آمدن گفتم چو كعبه قبله حاجت شد از ديار بعيد

روند خلق به ديدارش از بسي فرسنگ ترا تحمل امثال ما ببايد كرد

كه هيچ كس نزند بر درخت بي بر، سنگ

حكايت شمارهٔ 18

ملك زاده اي گنج فراوان از پدر ميراث يافت دست كرم بر گشاد و داد سخاوت بداد و نعمت بي دريغ بر سپاه و رعيت بريخت نياسايد مشام از طبله عود

بر آتش نه كه چون عنبر ببويد بزرگي بايدت بخشندگي كن

كه دانه تا نيفشاني نرويد يكي از جلساي بي تدبير نصيحتش آغاز كرد كه ملوك پيشين مرين نعمت را به سعي اندوخته اند و براي مصلحتي نهاده دست ازين حركت كوتاه كن كه واقعه ها در پيش است و دشمنان از پس، نبايد كه وقت حاجت فروماني.

اگر گنجي كني بر عاميان بخش رسد هر كدخدايي را به رنجي

چرا نستاني از هر يك جوي سيم كه گرد آيد ترا هر وقت گنجي

ملك روي از اين سخن به هم آورد و مرو را زجر فرمود و گفت مرا خداوند تعالي مالك اين مملكت گردانيده است تا به خورم و ببخشم نه پاسبان كه نگاه دارم قارون هلاك شد كه چهل خانه گنج داشت

نوشين روان نمرد كه نام نكو گذاشت

حكايت شمارهٔ 19

آورده اند كه نوشين روان عادل را در شكار گاهي صيد كباب كردند و نمك نبود غلامي به روستا رفت تا نمك آرد نوشيروان گفت نمك به قيمت بستان تا رسمي نشود و ده خراب نگردد گفتند از اين قدر چه خلل آيد گفت بنياد ظلم در جهان اوّل اندكي بوده است هر كه آمد برو مزيدي كرده تا بدين غايت رسيده اگر ز باغ رعيت ملك خورد سيبي

بر آورند غلامان او درخت از بيخ به پنج بيضه كه سلطان ستم روا دارد

زنند لشكريانش هزار مرغ بر سيخ

حكايت شمارهٔ 20

غافلي را شنيدم كه خانه رعيت خراب كردي تا خزانه سلطان آباد كند بي خبر از قول حكيمان كه گفته اند هر كه خداي را عزّوجلّ بيازارد تا دل خلقي به دست آرد خداوند تعالي همان خلق را برو گمارد تا دمار از روزگارش بر آرد آتش سوزان نكند با سپند

آنچه كند دود دل دردمند سر جمله حيوانات گويند كه شير است و اذلّ جانوران خر و به اتفاق خر بار بر به كه شير مردم در

مسكين خر اگر جه بي تميزست جون بار همي برد عزيزست

گاوان و خران بار بردار به ز آدميان مردم آزار

باز آمديم به حكايت وزير غافل، ملك را ذمائم اخلاق او به قرائن معلوم شد در شكنجه كشيد و به انواع عقوبت بكشت حاصل نشود رضاي سلطان

تا خاطر بندگان نجويي خواهي كه خداي بر تو بخشد

با خلق خداي كن نكويي آورده اند كه يكي از ستم ديدگان بر سر او بگذشت و در حال تباه او تأمل كرد و گفت

نه هر كه قوّت بازوي منصبي دارد به سلطنت بخورد مال

مردمان به گزاف

توان به حلق فرو بردن استخوان درشت ولي شكم بدرد چون بگيرد اندر ناف

نماند ستمكار بد روزگار بماند برو لعنت پايدار

حكايت شمارهٔ 21

مردم آزاري را حكايت كنند كه سنگي بر سر صالحي زد درويش را مجال انتقام نبود سنگ را نگاه همي داشت تا زماني كه ملك را بر آن لشكري خشم آمد و در چاه كرد درويش اندر آمد و سنگ در سرش كوفت. گفتا تو كيستي و مرا اين سنگ چرا زدي گفت من فلانم و اين همان سنگست كه در فلان تاريخ بر سر من زدي. گفت چندين روزگار كجا بودي گفت از جاهت انديشه همي كردم، اكنون كه در چاهت ديدم فرصت غنيمت دانستم ناسزايي را كه بيني بخت يار

عاقلان تسليم كردند اختيار چون نداري ناخن درنده تيز

با ددان آن به كه كم گيري ستيز هر كه با پولاد بازو پنجه كرد

ساعد مسكين خود را رنجه كرد باش تا دستش ببندد روزگار

پس به كام دوستان مغزش بر آر

حكايت شمارهٔ 22

يكي را از ملوك مرضي هايل بود كه اعادت ذكر آن ناكردن اولي طايفه حكماي يونان متفق شدند كه مرين درد را دوايي نيست مگر زهره آدمي به چندين صفت موصوف بفرمود طلب كردن دهقان پسري يافتند بر آن صورت كه حكيمان گفته بودند، پدرش را و مادرش را بخواند و به نعمت بيكران خشنود گردانيدند و قاضي فتوي داد كه خون يكي از رعيت ريختن سلامت پادشه را روا باشد. جلاد قصد كرد پسر سر سوي آسمان بر آورد و تبسم كرد ملك پرسيدش كه در اين حالت چه جاي خنديدن است؟ گفت ناز فرزندان بر پدران و مادران باشد و دعوي پيش قاضي برند وداد از پادشه خواهند اكنون پدر و مادر به علّت حطام دنيا مرا به خون در

سپردند و قاضي به كشتن فتوي داد و سلطان مصالح خويش اندر هلاك من همي بيند، به جز خداي عزّوجل پناهي نمي بينم

پيش كه بر آورم ز دستت فرياد هم پيش تو از دست تو گر خواهم داد

سلطان را دل از اين سخن به هم بر آمد و آب در ديده بگردانيد و گفت هلاك من اولي ترست از خون بي گناهي ريختن سر و چشمش ببوسيد و در كنار گرفت و نعمت بي اندازه بخشيد و آزاد كرد و گويند هم در آن هفته شفا يافت. همچنان در فكر آن بيتم كه گفت

پيل باني بر لب درياي نيل زير پايت گر بداني حال مور

همچو حال تست زير پاي پيل

حكايت شمارهٔ 23

يكي از بندگان عمروليث گريخته بود كسان در عقبش برفتند و باز آوردند، وزير را با وي غرضي بود و اشارت به كشتن فرمود تا دگر بندگان چنين فعل روا ندارند. بنده پيش عمرو سر بر زمين نهاد و گفت هر چه رود بر سرم چون تو پسندي رواست

بنده چه دعوي كند حكم خداوند راست اما به موجب آن كه پرورده نعمت اين خاندانم نخواهم كه در قيامت به خون من گرفتار آيي اجازت فرماي تا وزير را بكشم آن گه به قصاص او بفرماي خون مرا ريختن تا به حق كشته باشي ملك را خنده گرفت، وزير را گفت چه مصلحت مي بيني؟ گفت اي خداوند جهان از بهر خداي اين شوخ ديده را به صدقات گور پدر آزاد كن تا مرا در بلايي نيفكند .گناه از من است و قول حكما معتبر كه گفته اند

چو كردي با كلوخ انداز پيكار سر خود را

به ناداني شكستي

چو تير انداختي بر روي دشمن چنين دان كاندر آماجش نشستي

حكايت شمارهٔ 24

ملك زوزن را خواجه اي بود كريم النفس نيك محضر كه همگان را در مواجهه خدمت كردي و در غيبت نكويي گفتي اتفاقاً از او حركتي در نظر سلطان ناپسند آمد مصادره فرمود و عقوبت كرد و سرهنگان ملك به سوابق نعمت او معترف بودند و به شكر آن مرتهن در مدت توكيل او رفق و ملاطفت كردندي و زجر و معاقبت روا نداشتندي صلح با دشمن اگر خواهي هر گه كه ترا

در قفا عيب كند در نظرش تحسين كن سخن آخر به دهان مي گذرد موذي را

سخنش تلخ نخواهي دهنش شيرين كن آن چه مضمون خطاب ملك بود از عهده بعضي بدر آمد و ببقيتي در زندان بماند آورده اند كه يكي از ملوك نواحي در خفيه پيامش فرستاد كه ملوك آن طرف قدر چنان بزرگوار ندانستند و بي عزّتي كردند اگر راي عزيز فلان احسن الله خلاصه به جانب ما التفاتي كند در رعايت خاطرش هر چه تمام تر سعي كرده شود و اعيان اين مملكت به ديدار او مفتقرند و جواب اين حرف را منتظر.

خواجه برين وقوف يافت و از خطر انديشيد و در حال جوابي مختصر چنان كه مصلحت ديد بر قفاي ورق نبشت و روان كرد يكي از متعلقان واقف شد و ملك را اعلام كرد كه فلان را كه حبس فرمودي با ملوك نواحي مراسله دارد ملك به هم بر آمد و كشف اين خبر فرمود قاصد را بگرفتند و رسالت بخواندند نبشته بود كه حسن ظنّ بزرگان بيش از فضيلت ماست و تشريف قبولي

كه فرمودند بنده را امكان اجابت نيست به حكم آن كه پرورده نعمت اين خاندان است و به اندك مايه تغير با ولي نعمت بي وفايي نتوان كرد چنان كه گفته اند

آن را كه به جاي تست هر دم كرمي عذرش بنه ار كند به عمري ستمي

ملك را سيرت حق شناسي از او پسند آمد و خلعت و نعمت بخشيد و عذر خواست كه خطا كردم ترا بي جرم و خطا آزردن گفت يا خداوند بنده درين حالت مر خداوند را خطا نمي بيند تقدير خداوند تعالي بود كه مرين بنده را مكروهي برسد پس به دست تو اولي تر كه سوابق نعمت برين بنده داري و ايادي منت و حكما گفته اند گر گزندت رسد ز خلق مرنج

كه نه راحت رسد ز خلق نه رنج از خدا دان خلاف دشمن و دوست

كين دل هر دو در تصرف اوست گر چه تير از كمان همي گذرد

از كمان دار بيند اهل خرد

حكايت شمارهٔ 25

يكي از ملوك عرب شنيدم كه متعلقان را همي گفت مرسوم فلان را چندان كه هست مضاعف كنيد كه ملازم درگاهست و مترصد فرمان و ديگر خدمتكاران به لهو و لعب مشغول اند و در اداي خدمت متهاون. صاحب دلي بشنيد و فرياد و خروش از نهادش بر آمد، پرسيدندش چه ديدي ؟گفت مراتب بندگان به درگاه خداوند تعالي همين مثال دارد مهتري در قبول فرمان است

ترك فرمان دليل حرمان است

حكايت شمارهٔ 26

ظالمي را حكايت كنند كه هيزم درويشان خريدي به حيف و توانگران را دادي به طرح، صاحب دلي برو گذر كرد و گفت زورت ار پيش مي رود با ما

با خداوند غيب دان نرود حاكم از گفتن او برنجيد و روي از نصيحت در هم كشيد و برو التفات نكرد تا شبي كه آتش مطبخ در انبار هيزمش افتاد و ساير املاكش بسوخت وز بستر نرمش به خاكستر گرم نشاند. اتفاقاً همان شخص برو بگذشت و ديدش كه با ياران همي گفت ندانم اين آتش از كجا در سراي من افتاد گفت از دل درويشان.

به هم بر مكن تا تواني دلي كه آهي جهاني به هم بر كند

چه سال هاي فراوان و عمر هاي دراز كه خلق بر سر ما بر زمين بخواهد رفت

حكايت شمارهٔ 27

يكي در صنعت كشتي گرفتن سر آمده بود، سيصد و شصت بند فاخر بدانستي و هر روز به نوعي از آن كشتي گرفتي. مگر گوشه خاطرش با جمال يكي از شاگردان ميلي داشت سيصد و پنجاه و نه بندش در آموخت مگر يك بند كه در تعليم آن دفع انداختي و تأخير كردي. في الجمله پسر در قوت و صنعت سر آمد و كسي را در زمان او با او امكان مقاومت نبود تا به حدي كه پيش ملك آن روزگار گفته بود استاد را فضيلتي كه بر من است از روي بزرگي است و حق تربيت و گرنه به قوت ازو كمتر نيستم و به صنعت با او برابرم ملك را اين سخن دشخوار آمد فرمود تا مصارعت كنند. مقامي متسع ترتيب كردند و اركان دولت و اعيان حضرت زور آوران روي

زمين حاضر شدند پسر چون پيل مست اندر آمد به صدمتي كه اگر كوه رويين بودي از جاي بر كندي استاد دانست كه جوان به قوت ازو برتر است، بدان بند غريب كه از وي نهان داشته بود با او در آويخت پسر دفع آن ندانست به هم بر آمد، استاد به دو دست از زمينش بالاي سر برد و فروكوفت. غريو از خلق برخاست ملك فرمود استاد را خلعت و نعمت دادن و پسر را زجر و ملامت كرد كه با پرورده خويش دعوي مقاومت كردي و به سر نبردي گفت اي پادشاه روي زمين بزور آوري بر من دست نيافت بلكه مرا از علم كشتي دقيقه اي مانده بود و همه عمر از من دريغ همي داشت امروز بدان دقيقه بر من غالب آمد.

گفت از بهر چنين روزي كه زيركان گفته اند دوست را چندان قوت مده كه اگر دشمني كند تواند، نشنيده اي كه چه گفت آن كه از پرورده خويش جفا ديد؟ يا وفا خود نبود در عالم

يا مگر كس در اين زمانه نكرد كس نياموخت علم تير از من

كه مرا عاقبت نشانه نكرد

حكايت شمارهٔ 28

درويشي مجرد به گوشه اي نشسته بود پادشاهي برو بگذشت درويش از آن جا كه فراغ ملك قناعت است سر نياورد و التفات نكرد. سلطان از آن جا كه سطوت سلطنت است برنجيد و گفت اين طايفه خرقه پوشان امثال حيوان اند و اهليت و آدميت ندارند وزير نزديكش آمد و گفت اي جوان مرد سلطان روي زمين بر تو گذر كرد چرا خدمتي نكردي و شرط ادب به جاي نياوردي؟ گفت سلطان را بگوي توقع خدمت از

كسي دار كه توقع نعمت از تو دارد و ديگر بدان كه ملوك از بهر پاس رعيت اند نه رعيت از بهر طاعت ملوك گرچه رامش به فرّ دولت اوست. يكي امروز كامران بيني

ديگري را دل از مجاهده ريش فرق شاهي و بندگي برخاست

چون قضاي نبشته آمد پيش ملك را گفت درويش استوار آمد گفت از من تمنا بكن. گفت آن همي خواهم كه دگر باره زحمت من ندهي گفت مرا پندي بده گفت

درياب كنون كه نعمتت هست به دست كين دولت و ملك مى رود دست به دست

حكايت شمارهٔ 29

يكي از وزرا پيش ذوالنون مصري رفت و همت خواست كه روز و شب به خدمت سلطان مشغولم و به خيرش اميدوار و از عقوبتش ترسان ذوالنّون بگريست و گفت اگر من خداي را عزّوجلّ چنين پرستيدمي كه تو سلطان را از جمله صدّيقان بودمي ور وزير ازخدا بترسيدي

همچنان كز ملك، ملك بودي

حكايت شمارهٔ 30

پادشاهي به كشتن بيگناهي فرمان داد گفت اي ملك به موجب خشمي كه ترا بر من است آزار خود مجوي كه اين عقوبت بر من به يك نفس به سر آيد و بزه آن بر تو جاويد بماند. پنداشت ستمگر كه جفا بر ما كرد

در گردن او بماند و بر ما بگذشت

حكايت شمارهٔ 31

وزراي نوشيروان در مهمي از مصالح مملكت انديشه همي كردند و هر يكي از ايشان دگرگونه راي همي زدند و ملك همچنين تدبيري انديشه كرد بزرجمهر را راي ملك اختيار آمد وزيران در نهانش گفتند راي ملك را جه مزيّت ديدي بر فكر چندين حكيم گفت به موجب آن كه انجام كارها معلوم نيست و راي همگان در مشيت است كه صواب آيد يا خطا پس موافقت راي ملك اولي تر است تا اگر خلاف صواب آيد، به علت متابعت از معاتبت ايمن باشم. اگر خود روز را گويد شبست اين

ببايد گفتن آنك ماه و پروين

حكايت شمارهٔ 32

شيّادي گيسوان بافت يعني علويست و با قافله حجاز به شهري در آمد كه از حج همي آيم و قصيده اي پيش ملك برد كه من گفته ام. نعمت بسيارش فرمود و اكرام كرد تا يكي از ندماي حضرت پادشاه كه در آن سال از سفر دريا آمده بود گفت من او را عيد اضحي در بصره ديدم. معلوم شد كه حاجي نيست ديگري گفتا پدرش نصراني بود در ملطيه پس او شريف چگونه صورت بندد و شعرش را به ديوان انوري دريافتند ملك فرمود تا بزنندش و نفي كنند تا چندين دروغ درهم چرا گفت. گفت اي خداوند روي زمين يك سخن ديگر در خدمت بگويم اگر راست نباشد به هر عقوبت كه فرمايي سزاوارم گفت بگو تا آن چيست گفت

غريبي گرت ماست پيش آورد

دو پيمانه آبست و يك چمچه دوغ

ملك را خنده گرفت و گفت ازين راست تر سخن تا عمر او بوده باشد نگفته است. فرمود تا آنچه مأمول اوست مهيا دارند و به خوشي برود.

حكايت شمارهٔ 33

يكي از وزرا به زير دستان رحم كردي و صلاح ايشان را به خير توسط نمودي اتفاقاً به خطاب ملك گرفتار آمد همگان در مواجب استخلاص او سعي كردند و موكلان در معاقبتش ملاطفت نمودند وبزرگان شكر سيرت خوبش بافواه بگفتند تا ملك از سر عتاب او در گذشت صاحب دلي برين اطلاع يافت و گفت پختن ديك نيك خواهان را

هر چه رخت سراست سوخته به

حكايت شمارهٔ 34

يكي از پسران هارون الرشيد پيش پدر آمد خشم آلود كه فلان سرهگ زاده مرا دشنام مادر داد. هارون اركان دولت را گفت جزاي چنين كس چه باشد يكي اشاره به كشتن كرد و ديگري به زبان بريدن و ديگري به مصادره و نفي، هارون گفت اي پسر كرم آن است كه عفو كني و گر نتواني تو نيزش دشنام مادر ده نه چندان كه انتقام از حد درگذرد آن گاه ظلم از طرف ما باشد و دعوي از قِبل خصم دمان پيكار جويد.

حكايت شمارهٔ 35

با طايفه بزرگان به كشتي در نشسته بودم زورقي در پي ما غرقه شد دو برادر بگردابي در افتادند. يكي از بزرگان گفت ملاح را كه بگير اين هر دو را كه بهر يكي پنجاه دينارت دهم ملاح در آب افتاد و تا يكي را برهانيد آن ديگر هلاك شد گفتم بقيت عمرش نمانده بود ازين سبب در گرفتن او تأخير كرد و در آن دگر تعجيل ملاح بخنديد و گفت آن چه تو گفتي يقين است و دگر ميل خاطر برهانيدن اين بيشتر بود كه وقتي در بياباني مانده بودم، مرا بر شتري نشانده و ز دست آن دگر تازيانه اي خورده ام در طفلي. گفتم صدق الله من عَمِل صالحاً فَلَنِفسهِ و مَن اَساءَ فَعَليها.

كار درويش مستمند بر آر كه ترا نيز كارها باشد

حكايت شمارهٔ 36

دو برادر يكي خدمت سلطان كردي و ديگر به زور بازو نان خوردي باري اين توانگر گفت درويش را كه چرا خدمت نكني تا از مشقت كار كردن برهي گفت تو چرا كار نكني تا از مذلّت خدمت رهايي يابي كه خردمندان گفته اند نان خود خوردن و نشستن به كه كمر شمشير زرّين به خدمت بستن. به دست آهن تفته كردن خمير

به از دست بر سينه پيش امير عمر گرانمايه در اين صرف شد

تا چه خورم صيف و چه پوشم شتا اي شكم خيره به تايي بساز

تا نكني پشت به خدمت دو تا

حكايت شمارهٔ 37

كسي مژده پيش انوشيروان عادل آورد گفت شنيدم كه فلان دشمن ترا خداي عزّوجل برداشت گفت هيچ شنيدي كه مرا بگذاشت.

حكايت شمارهٔ 38

گروهي حكما به حضرت كسري در به مصلحتي سخن همي گفتند و بزرگمهر كه مهتر ايشان بود خاموش. گفتندش چرا با ما در اين بحث سخن نگويي گفت وزيران بر مثال اطبا اند و طبيب دارو ندهد جز سقيم را پس چو بينم كه راي شما بر صوابست مرا بر سر آن سخن گفتن حكمت نباشد. چو كارى بى فضول من بر آيد

مرا در وى سخن گفتن نشايد و گر بينم كه نابينا و چاه است

اگر خاموش بنشينم گناه است

حكايت شمارهٔ 39

هارون الرشيد را چون ملك ديار مصر مسلم شد گفت به خلاف آن طاغي كه به غرور ملك مصر دعوي خدايي كرد نبخشم اين مملكت را مگر به خسيس ترين بندگان. سياهي داشت نام او خصيب در غايت جهل. مُلك مصر بوي ارزاني داشت و گويند عقل و درايت او تا به جايي بود كه طايفه اي حرّاث مصر شكايت آوردندش كه پنبه كاشته بوديم باران بي وقت آمد- و تلف شد گفت پشم بايستي كاشتن. به نادانان چنان روزي رساند

كه دانا اندر آن عاجز بماند اوفتاده است در جهان بسيار

بي تميز ارجمند و عاقل خوار كيمياگر به غصه مرده و رنج

ابله اندر خرابه يافته گنج

حكايت شمارهٔ 40

يكي را از ملوك كنيزكي چيني آوردند خواست تا در حالت مستي با وي جمع آيد كنيزك ممانعت كرد ملك در خشم رفت و مرو را به سياهي بخشيد كه لب زبرينش از پره بيني در گذشته بود و زيرينش به گريبان فرو هشته. هيكلي كه صخرالجن از طلعتش برميدي و عين القطر از بغلش بگنديدي. چنان كه ظريفان گفته اند آنگه بغلي نعوذ بالله

مردار به آفتاب مرداد

گفت اگر در مفاوضه او شبي تأخير كردي چه شدي كه من او را افزون از قيمت كنيزك دلداري كردمي گفت اي خداوند روي زمين نشنيده اي ملحد گرسنه در خانه خالي بر خوان

عقل باور نكند كز رمضان انديشد هرگز آن را به دوستي مپسند

كه رود جاي ناپسنديده

حكايت شمارهٔ 41

اسكندر رومي را پرسيدند ديار مشرق و مغرب به چه گرفتي كه ملوك پيشين را خزاين و عمر و ملك و لشكر بيش از اين بوده است ايشان را چنين فتحي ميسر نشده گفتا به عون خداي عزّوجل هر مملكتي را كه گرفتم رعيتش نيازردم و نام پادشاهان جز به نكويي نبردم بزرگش نخوانند اهل خرد

كه نام بزرگان به زشتى برد

حكايت شمارهٔ 42

لبش نه انبانست دل در كسي مبند كه دل بسته تو نيست

پيرمردي لطيف در بغداد دخترك را به كفشدوزي داد

بامدادان پدر چنان ديدش پيش داماد رفت و پرسيدش

نگفتم اين گفتار هزل بگذار و جدّ ازو بردار

حكايت شمارهٔ 43

آورده اند كه فقيهي دختري داشت به غايت زشت به جاي زنان رسيده و با وجود جهاز و نعمت كسي در مناكحت او رغبت نمينمود زشت باشد ديبقى و ديبا

كه بود بر عروس نازيبا في الجمله بحكم ضرورت عقد نكاحش با ضريري ببستند. آورده اند كه حكيمي در آن تاريخ از سر نديب آمده بود كه ديده نابينا روشن همي كرد فقيه را گفتند داماد را چرا علاج نكني گفت ترسم كه بينا شود و دخترم را طلاق دهد شوي زن زشت روي، نابينا به.

حكايت شمارهٔ 44

پادشاهي به ديده استحقار در طايفه درويشان نظر كرد يكي زان ميان به فراست به جاي آورد و گفت اي ملك ما درين دنيا به جيش از تو كمتريم و به عيش خوشتر و به مرگ برابر و به قيامت بهتر در آن ساعت كه خواهند اين و آن مرد

نخواهند از جهان بيش از كفن برد نه آنكه بر در دعوي نشيند از خلقي

وگر خلاف كنندش به جنگ بر خيزد طريق درويشان ذكرست و شكر و خدمت و طاعت و ايثار و قناعت و توحيد و توكل و تسليم و تحمل.

هر كه بدين صفتها كه گفتم موصوفست به حقيقت درويشست و گر در قباست اما هرزه گردي بي نماز هوا پرست هوس باز كه روزها به شب آرد در بند شهوت و شبها روز كند در خواب غفلت و بخورد هر چه در ميان آيد و بگويد هر چه بر زبان آيد رندست و گر در عباست

پرده هفت رنگ در مگذار تو كه در خانه بوريا داري

حكايت شمارهٔ 45

ديدم گل تازه چند دسته بر گنبدي از گياه رسته

بگريست گياه و گفت خاموش صحبت نكند كرم فراموش

من بنده حضرت كريمم پرورده نعمت قديمم

با آن كه بضاعتي ندارم سر مايه طاعتي ندارم

رسمست كه مالكان تحرير آزاد كنند بنده پير

اى بار خداي عالم آراي بر بنده پير خود ببخشاي

بدبخت كسي كه سر بتابد زين در كه دري دگر بيابد

حكايت شمارهٔ 46

حكيمي را پرسيدند از سخاوت و شجاعت كدام بهتر است گفت آن كه را سخاوتست به شجاعت حاجت نيست زكوة مال بدر كن كه فضله رز را

چو باغبان بزند بيشتر دهد انگور

باب سوم در فضيلت قناعت

حكايت شمارهٔ 1

خواهنده مغربي در صف بزّازان حلب ميگفت: اي خداوندان نعمت، اگر شما را انصاف بودي و ما را قناعت، رسم سؤال از جهان برخاستي اى قناعت ! توانگرم گردان

كه وراي تو هيچ نعمت نيست

حكايت شمارهٔ 2

دو امير زاده در مصر بودند يكي علم آموخت و ديگر مال اندوخت عاقبة الاَمر آن يكي علاّمه عصر گشت و اين يكي عزيز مصر شد پس اين توانگر به چشم حقارت در فقيه نظر كردي و گفتي من به سلطنت رسيدم و اين همچنان در مسكنت بمانده است. گفت اي برادر شكر نعمت باري عزّ اسمه همچنان افزونتر است بر من كه ميراث پيغمبران يافتم يعني علم و ترا ميراث فرعون و هامان رسيد يعني ملك مصر. كجا خود شكر اين نعمت گزارم

كه زور مردم آزاري ندارم

حكايت شمارهٔ 3

درويشي را شنيدم كه در آتش فاقه ميسوخت و رقعه بر خرقه همي دوخت و تسكين خاطر مسكين را همي گفت به نان قناعت كنيم و جامه دلق

كه بار محنت خود به كه بار منت خلق كسي گفتش : چه نشيني كه فلان درين شهر طبعي كريم دارد و كرمي عميم ، ميان به خدمت آزادگان بسته و بر در دلها نشسته . اگر بر صورت حال تو چنانكه هست وقوف يابد پاس خاطر عزيزان داشتن منت دارد و غنيمت شمارد. گفت خاموش كه در پسي مردن به كه حاجت پيش كسي بردن

همه رقعه دوختن به و الزام كنج صبر كز بهر جامه رقعه بر خواجگان نبشت

حقا كه با عقوبت دوزخ برابر است رفتن به پايمردي همسايه در بهشت

حكايت شمارهٔ 4

يكي از ملوك عجم طبيبي حاذق به خدمت مصطفي صلي الله عليه و سلم فرستاد سالي در ديار عرب بود و كسي تجربه پيش او نياورد و معالجه از وي در نخواست پيش پيغمبر آمد و گله كرد كه مرين بنده را براي معالجت اصحاب فرستاده اند و درين مدّت كسي التفاتي نكرد تا خدمتي كه بر بنده معين است به جاي آورد. رسول عليه السلام گفت اين طايفه را طريقتي است كه تا اشتها غالب نشود، نخورند و هنوز اشتها باقي بود كه دست از طعام بدارند. حكيم گفت اين است موجب تندرستي زمين ببوسيد و برفت. كه ز ناگفتنش خلل زايد

يا ز ناخوردنش به جان آيد

حكايت شمارهٔ 5

در سيرت اردشير بابكان آمده است كه حكيم عرب را پرسيد كه روزي چه مايه طعام بايد خوردن گفت صد درم سنگ كفايت است گفت اين قدر چه قوّت دهد گفت هذا المِقدارُ يَحمِلُكَ و ما زادَ عَلي ذلك فَانتَ حامِلُه يعني اين قدر ترا بر پاي همي دارد و هر چه برين زيادت كني تو حمال آني

خوردن براى زيستن و ذكر كردن است تو معتقد كه زيستن از بهر خوردن است

حكايت شمارهٔ 6

دو درويش خراساني ملازم صحبت يكديگر سفر كردندي يكي ضعيف بود كه هر بدو شب افطار كردي و ديگر قوي كه روزي سه بار خوردي اتفاقاً بر در شهري به تهمت جاسوسي گرفتار آمدند هر دو را به خانه اي كردن و در به گل بر آوردند بعد از دو هفته معلوم شد كه بي گناهند در گشادند قوي را ديدند مرده و ضعيف جان به سلامت برده. مردم درين عجب ماندند حكيمي گفت خلاف اين عجب بودي آن يكي بسيار خوار بوده است طاقت بينوايي نياورد به سختي هلاك شد وين دگر خويشتن دار بوده است لاجرم بر عادت خويش صبر كرد و به سلامت بماند.

وگر تن پرورست اندر فراخي چو تنگي بيند از سختي بميرد

حكايت شمارهٔ 7

يكي از حكما پسر را نهي همي كرد از بسيار خوردن كه سيري مردم را رنجور كند گفت اي پدر گرسنگي خلق را بكشد نشنيده اي كه ظريفان گفته اند به سيري مردن به كه گرسنگي بردن. گفت اندازه نگهدار، كُلوا وَ اشرَبوا وَ لا تُسْرِفوا

نه چندان بخور كز دهانت بر آيد نه چندان كه از ضعف ، جانت برآيد

با آن كه در وجود طعامست عيش نفس رنچ آورد طعام كه بيش از قدر بود

گر گل شكر خوري به تكلف زيان كند ور نان خشك دير خوري گل شكر بود

معده چو كج گشت و شكم درد خاست سود ندارد همه اسباب راست

رنجوري را گفتند دلت چه خواهد گفت آنكه دلم چيزي نخواهد معده چو كج گشت و شكم درد خاست

سود ندارد همه اسباب راست

حكايت شمارهٔ 8

بقالي را درمي چند بر صوفيان گرد آمده بود در واسط هر روز مطالبت كردي و سخنان با خشونت گفتي اصحاب از تعنت وي خسته خاطر همي بودند و از تحمل چاره نبود صاحب دلي در آن ميان گفت نفس را وعده دادن به طعام آسان ترست كه بقال را به درم ترك احسان خواجه اوليتر

كاحتمال جفاى بوابان

حكايت شمارهٔ 9

جوانمردي را در جنگ تاتار جراحتي هول رسيد كسي گفت فلان بازرگان نوشدارو دارد اگر بخواهي باشد كه دريغ ندارد گويند آن بازرگان به بخل معروف بود. جوانمرد گفت اگر خواهم دارو دهد يا ندهد و گر دهد منفعت كند يا نكند باري خواستن ازو زهر كشنده است و حكيمان گفته اند آب حيات اگر فروشند في المثل به آب روي دانا نخرد كه مردن به علت، به از زندگاني به مذلت.

اگر حنظل خوري از دست خوشخوي به از شيريني از دست ترش روي

حكايت شمارهٔ 10

يكي از علما خورنده بسيار داشت و كفاف اندك يكي را از بزرگان كه در او معتقد بود بگفت روي از توقع او درهم كشيد و تعرّض سؤال از اهل ادب در نظرش قبيح آمد به حاجتي كه روي تازه روي و خندان رو

فرو نبندد كار گشاده پيشاني بِئس المطاعِمُ حينَ الذُلِّ تَكسِبُها

القِدرُ مُنْتَصَبٌ وَ القَدرُ مَخفوضٌ خواست

حكايت شمارهٔ 11

درويشي را ضرورتي پيش آمد كسي گفت فلان نعمتي دارد بي قياس اگر بر حاجت تو واقف گردد همانا كه در قضاي آن توقف روا ندارد. گفت من او را ندانم گفت مَنَت رهبري كنم. دستش گرفت تا به منزل آن شخص در آورد يكي را ديد لب فروهشته تند نشسته برگشت و سخن نگفت. كسي گفتش چه كردي گفت عطاي او را به لقاي او بخشيدم

مبر حاجت به نزد ترشروى كه از خوى بدش فرسوده گردى

اگر گويى غم دل با كسى گوي كه از رويش به نقد آسوده گردي

حكايت شمارهٔ 12

خشكسالي در اسكندريه عنان طاقت درويش از دست رفته بود درهاي آسمان بر زمين بسته و فرياد اهل زمين به آسمان پيوسته عجب كه دود دل خلق جمع مينشود

كه ابر گردد و سيلاب ديده بارانش گر تتر بكشد اين مخنّث را

تتري را دگر نبايد كشت چنين شخصي كه يك طرف از نعت او شنيدي دراين سال نعمتي بيكران داشت تنگدستان را سيم و زر دادي و مسافران را سفره نهادي گروهي درويشان از جور فاقه به طاقت رسيده بودند آهنگ دعوت او كردند و مشاورت به من آوردند سر از موافقت باز زدم و گفتم

تن به بيچارگي و گرسنگي بنه و دست پيش سفله مدار

پرنيان و نسيج بر نااهل لاجورد و طلاست بر ديوار

حكايت شمارهٔ 13

حاتم طايي را گفتند از تو بزرگ همت تر در جهان ديده اي يا شنيده اي گفت بلي روزي چهل شتر قربان كرده بودم امراي عرب را پس به گوشه صحرايي به حاجتي برون رفته بودم ،خاركني را ديدم پشته فراهم آورده. گفتمش به مهماني حاتم چرا نروي كه خلقي بر سماط او گرد آمده اند؟ گفت هر كه نان از عمل خويش خورد

منت حاتم طائى نبرد من او را به همت و جوانمردي از خود برتر ديدم

حكايت شمارهٔ 14

موسي عليه السلام درويشي را ديد از برهنگي به ريگ اندر شده گفت اي موسي دعا كن تا خدا عزّوجلّ مرا كفافي دهد كه از بي طاقتي به جان آمدم موسي دعا كرد و برفت. پس از چند روز كه باز آمد از مناجات مرد را ديد گرفتار و خلقي انبوه برو گرد آمده گفت اين چه حالتست؟ گفتند خمر خورده و عربده كرده و كسي را كشته اكنون به قصاص فرموده اند و لطيفان گفته اند

گربه مسكين اگر پر داشتى تخم گنجشك از جهان برداشتى

عاجز باشد كه دست قوت يابد برخيزد و دست عاجزان برتابد

موسى عليه السلام به حم جهان آفرين اقرار كرد و از تجاسر خويش استغفار و لو بسط الله الرزق لعباده لبعوا فى الارض

آن نشنيدي كه فلاطون چه گفت مور همان به كه نباشد پرش

آن كس كه توانگرت نميگرداند او مصلحت تو از تو بهتر داند

حكايت شمارهٔ 15

اعرابي را ديدم در حلقه جوهريان بصره كه حكايت همي كرد كه وقتي در بياباني راه گم كرده بودم و از زاد معني چيزي با من نمانده بود و دل بر هلاك نهاده كه همي ناگاه كيسه اي يافتم پر مرواريد هرگز آن ذوق و شادي فراموش نكنم كه پنداشتم گندم بريانست باز آن تلخي و نوميدي كه معلوم كردم كه مرواريدست. در بيابان خشك و ريگ روان

تشنه را در دهان ، چه در چه صدف مرد بي توشه كاوفتاد از پاي

بر كمربند او چه زر چه خزف

حكايت شمارهٔ 16

يكي از عرب در بياباني از غايت تشنگي مي گفت

حكايت شمارهٔ 17

همچنين در قاع بسيط مسافري گم شده بود و قوت و قوّتش به آخر آمده و درمي چند بر ميان داشت بسياري بگرديد و ره به جايي نبرد پس به سختي هلاك شد طايفه اي برسيدند و درمها ديدند پيش رويش نهاده و بر خاك نبشته در بيابان فقير سوخته را

شلغم پخته به كه نقره خام

حكايت شمارهٔ 18

هرگز از دور زمان نناليده بودم و روي از گردش آسمان درهم نكشيده مگر وقتي كه پايم برهنه مانده بود و استطاعت پاي پوشي نداشتم به جامع كوفه در آمدم دلتنگ. يكي را ديدم كه پاي نداشت سپاس نعمت حق به جاي آوردم و بر بي كفشي صبر كردم مرغ بريان به چشم مردم سير

كمتر از برگ تره بر خوان است وان كه را دستگاه و قوت نيست

شلغم پخته مرغ بريان است

حكايت شمارهٔ 19

يكي از ملوك با تني چند خاصان در شكارگاهي به زمستان از عمارت دور افتادند تا شب در آمد خانه دهقاني ديدند ملك گفت شب آنجا رويم تا زحمت سرما نباشد يكي از وزرا گفت لايق قدر پادشاه نيست به خانه دهقاني التجا كردن هم اينجا خيمه زنيم و آتش كنيم .دهقان را خبر شد ما حضري ترتيب كرد و پيش آورد وزمين ببوسيد و گفت قدر بلند سلطان نازل نشدي وليكن نخواستند كه قدر دهقان بلند گردد. سلطان را سخن گفتن او مطبوع آمد شبانگاه به منزل او نقل كردند بامدادانش خلعت و نعمت فرمود شنيدندش كه قدمي چند در ركاب سلطان همي رفت و ميگفت ز قدر و شوكت سلطان نگشت چيزى كم

از التفات به مهمانسراى دهقانى كلاه گوشه دهقان به آفتاب رسيد

كه سايه بر سرش انداخت چون تو سلطاني

حكايت شمارهٔ 20

گدايي هول را حكايت كنند كه نعمتي وافر اندوخته بود يكي از پادشاهان گفتش همي نمايند كه مال بيكران داري و ما را مهمي هست اگر به برخي از آن دستگيري كني چون ارتفاع رسد وفا كرده شود و شكر گفته. گفت اي خداوند روي زمين لايق قدر بزرگوار پادشاه نباشد دست همت به مال چون من گدايي آلوده كردن كه جوجو به گدايي فراهم آوردهام گفت غم نيست كه به كافر ميدهم اَلخبيثاتُ لِلخبيثين قالو عَجينُ الكِلْسِ لَيْسَ بِطاهِر

قُلْنا نَسُدُّ بِه شُقوقَ المَبرَزِ به لطافت چو بر نيايد كار

سر به بي حرمتي كشد ناچار

حكايت شمارهٔ 21

بازرگاني را شنيدم كه صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل بنده خدمتكار شبي در جزيره كيش مرا به حجره خويش در آورد همه شب نيارميد از سخنهاي پريشان گفتن كه فلان انبازم به تركستان و فلان بضاعت به هندوستان است و اين قباله فلان زمين است و فلان چيز را فلان ضمين، گاه گفتي خاطر اسكندري دارم كه هوايي خوشست باز گفتي نه كه درياي مغرب مشوشست سعديا سفري ديگرم در پيشست اگر آن كرده شود بقيت عمر خويش به گوشه بنشينم. گفتم آن كدام سفرست? گفت گوگرد پارسي خواهم بردن به چين كه شنيدم قيمتي عظيم دارد و از آنجا كاسه چيني بروم آرم و ديباي رومي به هند و فولاد هندي به حلب و آبگينه حلبي به يمن و برد يماني به پارس و زان پس ترك تجارت كنم و بدكاني بنشينم . انصاف ازين ماخوليا چندان فرو گفت كه بيش طاقت گفتنش نماند، گفت اي سعدي تو هم سخني بگوي از آنها كه

ديده اي و شنيده اي گفتم

آن شنيدستى كه در اقصاى غور بار سالارى بيفتاد از ستور

گفت چشم تنگ دنيا دوست را ياقناعت پر كند يا خاك گور

حكايت شمارهٔ 22

مال داري را شنيدم كه به بخل چنان معروف بود كه حاتم طايي در كرم. ظاهر حالش به نعمت دنيا آراسته و خست نفس جبلي در وي همچنان متمكن تا به جايي كه ناني به جاني از دست ندادي و گربه بوهريره را به لقمه اي ننواختي و سگ اصحاب الكهف را استخواني نينداختي. فيالجمله خانه او را كس نديدي در گشاده و سفره او را سرگشاده. شنيدم كه به درياي مغرب اندر راه مصر برگرفته بود و خيال فرعوني در سر

حتي اِذا اَدْرَكَهُ الغَرَقُ بادي مخالف كشتي بر آمد با طبع ملولت چه كند هر كه نسازد؟

شرطه همه وقتي نبود لايق كشتي .

از زر و سيم راحتي برسان خويشتن هم تمتعي بر گير

آورده اند كه در مصر اقارب درويش داشت ببقيت مال او توانگر شدند و جامه اي كهن به مرگ او بدريدند و خز و دمياطي بريدند هم در آن هفته يكي را ديدم ازيشان بر بادپايي روان و غلامي در پي دوان ردّ ميراث سختتر بودي

وارثان را ز مرگ خويشاوند بخور اي نيك سيرت سره مرد

كان نگون بخت گرد كرد و نخورد

حكايت شمارهٔ 23

صيادي ضعيف را ماهي قوي به دام اندر افتاد طاقت حفظ آن نداشت ماهي برو غالب آمد و دام از دستش در ربود و برفت دام هر بار ماهي آوردي

ماهي اين بار رفت و دام ببرد ديگر صيادان دريغ خوردند و ملامتش كردند كه چنين صيدي در دامت افتاد و ندانستي نگاه داشتن . گفت : اي برادران ، چه توان كردن ؟ مرا روزي نبود و ماهي را همچنان روزي مانده بود . صياد بي روزي در

دجله نگيرد و ماهي بي اجل بر خشك نميرد.

حكايت شمارهٔ 24

دست و پا بريده اي هزار پايي بكشت صاحب دلي برو گذر كرد و گفت سبحان الله با هزار پاي كه داشت چون اجلش فرا رسيد از بي دست و پايي گريختن نتوانست. در آندم كه دشمن پياپي رسيد

كمان كياني نشايد كشيد

حكايت شمارهٔ 25

ابلهي را ديدم سمين خلعتي ثمين در بر و مركبي تازي در زير و قصبي مصري بر سر. كسي گفت سعدي چگونه همي بيني اين ديباي مُعْلَم برين حيوان لا يعلَمْ گفتم قد شابه بالوري حمار

عجلا جسدا له خوار به آدمي نتوان گفت ماند اين حيوان

مگر دراعه و دستار و نقش بيرونش

حكايت شمارهٔ 26

دزدي گدايي را گفت شرم نداري كه دست از براي جوي سيم پيش هر لئيم دراز ميكني گفت

حكايت شمارهٔ 27

مشت زني را حكايت كنند كه از دهر مخالف به فغان آمده و حلق فراخ از دست تنگ به جان رسيده شكايت پيش پدر برده و اجازت خواست كه عزم سفر دارم مگر به قوّت بازو دامن كامي فرا چنگ آرم. پدر گفت اي پسر خيال محال از سر بدر كن و پاي قناعت در دامن سلامت كش كه بزرگان گفته اند

دولت نه به كوشيدنست چاره كم جوشيدنست اگر بهر سر موئيت صد خرد باشد

خرد به كار نيايد چو بخت بد باشد پسر گفت : اي پدر فوائد سفر بسيار است از نزهت خاطر و جرّ منافع و ديدن عجائب و شنيدن غرائب و تفرج بلدان و مجاورت خلاّن و تحصيل جاه و ادب و مزيد مال و مكتسب و معرفت ياران و تجربت روزگاران چنان كه سالكان طريقت گفته اند.

برو اندر جهان تفرّج كن پيش از آن روز كز جهان بروي

پدر گفت : اي پسر ، منافع سفر چنين كه گفتي بي شمار است وليكن مسلم پنج طايفه راست : نخست بازرگاني كه با وجود نعمت و مكنت غلامان و كنيزان دارد دلاويز و شاگردان چابك. هر روزي به شهري و هر شب به مقامي و هر دم به تفرج گاهي از نعيم دنيا متمتع و آن را كه بر مراد جهان نيست دست رس

در زادو بوم خويش غريبست و ناشناخت دومي عالمي كه به منطق شيرين و قوت فصاحت و مايه بلاغت هر جا كه رود به خدمت او اقدام نمايند و اكرام كنند.

وجود

مردم دانا مثال زر طلي است كه هر كجا برود قدر وقيمتش دانند

بزرگ زاده نادان به شهر وا ماند كه در ديار غريبش به هيچ نستانند

سيم خوبريويي كه درون صاحبدلان به مخالطت او ميل كند كه بزرگان گفته اند : اندكي جمال به از بسياري مال و گويند روي زيبا مرهم دلهاي خسته است و كليد درهاي بسته لاجرم صحبت او را همه جاي غنيمت شناسند و خدمتش منت دانند. شاهد آن جا كه رود حرمت عزّت بيند

ور برانند به قهرش پدر و مادر و خويش گفت خاموش كه هر كس كه جمالي دارد

هر كجا پاي نهد دست ندارندش پيش او گوهرست گو صدفش در جهان مباش

دُرّ يتيم را همه كس مشتري بود سمعي اِلي حُسن الاغاني

مَنْ ذا الّذي جَسّ المثاني چهارم خوش آوازى كه به حنجره داوودي آب از جريان و مرغ از طيران باز دارد . پس بوسيلت اين فضيلت دل مشتاقان صيد كند و اربابي معني به منادمت او رغبت نمايند و به انواع خدمت كنند .

چه خوش باشد آهنگ نرم حزين به گوش حريفان مست صبوح

به از روى زيباست آواز خوش كه آن حظ نفس است و اين قوت روح

يا كمينه پيشه وري كه به سعي بازو كفافي حاصل كند تا آبروي از بهر نان ريخته نگردد چنان كه خردمندان گفته اند گر به غريبى رود از شهر خويش

سختى و محنت نبرد پنبه دوز ور به خرابي فتد از مملكت

گرسنه خفتد ملك نيم روز چنين صفتها كه بيان كردم اي فرزند در سفر موجب جمعيت خاطر ست و داعيه طيب عيش و آن كه ازين جمله بي

بهره است بخيال باطل در جهان برود و ديگر كسش نام و نشان نشنود.

كبوتري كه دگر آشيان نخواهد ديد قضا همي بردش تا به سوي دانه دام

رزق اگر چند بي گمان برسد شرط عقلست جستن از درها

درين صورت كه منم با پيل دمان بزنم و با شير ژيان پنجه در افكنم پس مصلحت آن است اي پدر كه سفر كنم كزين بيش طاقت بي نوايي نمي آرم شب هر توانگري به سرايي همي روند

درويش هر كجا كه شب آمد سراي اوست هنرور چو بختش نباشد به كام

به جايي رود كش ندانند نام او بر سنگ همي آمد و خروش به فرسنگ مي رفت گروهي مردمان را ديد هر يك به قراضه اي در معبر نشسته و رخت سفر بسته. جوان را دست عطا بسته بود زبان ثنا بر گشود چندان كه زاري كرد ياري نكردند ملاّح بي مروت به خنده بر گرديد گفت

زر ندارى نتوان رفت به زور از دريا زور ده مرده چه باشد، زر يك مرده بيار

جوان را دل از طعنه ملاّح به هم بر آمد خواست كه ازو انتقام كشد، كشتي رفته بود .آواز داد و گفت اگر بدين جامه كه پوشيده دارم قناعت كني دريغ نيست. ملاح طمع كرد و كشتي باز گردانيد. بدوزد شره ديده هوشمند

در آرد طمع مرغ و ماهي ببند چندانكه ريش و گريبان به دست جوان افتاد به خود دركشيد و به آبي محابا كوفتن گرفت . يارش از كشتي بدر آمد تا پشتي كند ، همچنين درشتي ديد و پشت بداد . جز اين چاره نداشتند كه با او به مصالحت گرايند و به اجرت مسامحت نمايند. كلُّ

مداراة صدقةُ.

چو پرخاش بيني تحمّل بيار كه سهلي ببندد در كارزار

به عذر ماضي در قدمش فتادند و بوسه چندي به نفاق بر سر و چشمش دادند پس به كشتي در آوردند و روان شدند تا برسيدند به ستوني از عمارت يونان در آب ايستاده ملاح گفت كشتي را خلل هست يكي از شما كه دلاور ترست بايد كه بدين ستون برود و خِطام كشتي بگيرد تا عمارت كنيم. جوان به غرور دلاوري كه در سر داشت از خصم دل آزرده نينديشدي و قول حكما كه گفته اند هر كه را رنجي به دل رسانيدي اگر در عقب آن صد راحت برساني از پاداش آن يك رنجش ايمن مباش كه پيكان از جراحت بدر آيد و آزار در دل بماند:

چو خوش گفت بكتاش با خيل تاش چو دشمن خراشيدي ايمن مباش

سنگ بر باره حصار مزن كه بود كز حصار سنگ آيد

چندانكه مقود كشتي به ساعد بر پيچيد و بالاي ستون رفت ملاح زمام از كفش در گسلانيد و كشتي براند. بيچاره متحير بماند روزي دو بلا و محنت كشيد و سختي ديد سيم خوابش گريبان گرفت و به آب انداخت بعد شبان روزي دگر بر كنار افتاد از حياتش رمقي مانده. برگ درختان خوردن گرفت و بيخ گياهان بر آوردن تا اندكي قوّت يافت سر در بيابان نهاد و همي رفت تا تشنه و بي طاقت به سر چاهي رسيد، قومي برو گرد آمده و شربتي آب به پشيزي همي آشاميدند. جوان را پشيزي نبود طلب كرد و بيچارگي نمود رحمت نياوردند، دست تعدي دراز كرد ميسر نشد به ضرورت تني چند را فرو كوفت مردان غلبه كردند و

بي محابا بزدند و مجروح شد. مورچگان را چو بود اتفاق

شير ژيان را بدرانند پوست حكم ضرورت در پي كارواني افتاد و برفت . شبانگه برسيدند به مقامي كه از دزدان پر خطر بود . كاروانيان را ديد لرزه بر اندام اوفتاده و دل بر هلاك نهاده . گفت : انديشه مداريد كه منم درين ميان كه بتنها پنجاه مرد را جواب مي دهم و ديگران جوانان هم ياري كنند . اين بگفت و مردم كاروان را به لاف او دل قوي گشت و به صحبتش شادماني كردند و به زاد و آبش دستگيري واجب دانستند . جوان را آتش معده بالا گرفته بود و عنان طاقت از دست رفته . لقمه اي چند از سر اشتها تناول كرد و دمي چند از آب در سرش آشاميد تا ديو درونش بيارميد و بخفت . پيرمردي جهان ديده در آن ميان بود ، گفت : اي ياران ، من ازين بدرقه شما انديشناكم نه چندانكه از دزدان . چنانكه حكايت كنند كه عربي را درمي چند گرد آمده بود و بشب از تشويش لوريان در خانه تنها خوابش نمي برد يكي را از دوستان پيش خود آورد تا وحشت تنهايي به ديدار او منصرف كند و شبي چند در صحبت او بود. چندان كه بر درمهاش اطلاع يافت، ببرد و بخورد و سفر كرد. بامدادان ديدند عرب را گريان و عريان گفتند حال چيست مگر آن درم هاي ترا دزد برد گفت لا والله بدرقه برد.

زخم دندان دشمني بترست كه نمايد به چشم مردم دوست

چه مى دانيد؟ اگر اين هم از جمله دزدان باشد كه بعغياري در ميان ما

تعبيه شده است تا به وقت فرصت ياران را خبر كند مصلحت آن بينم كه مرو را خفته بمانيم و برانيم جوانان را تدبير پير استوار آمد و مهابتي از مشت زن در دل گرفتند و رخت برداشتند و جوان را خفته بگذاشتند آنگه خبر يافت كه آفتابش در كتف تافت. سر براورد و كاروان رفته ديد بيچاره بسي بگرديد و ره بجايي نبرد تشنه و بي نوا روي بر خاك و دل بر هلاك نهاده همي گفت: درشتى كند با غريبان كسى

كه نابود باشد به غربت بسى مسكين درين سخن بود كه پادشه پسري به صيد از لشكريان دور افتاده بود بالاي سرش ايستاده همي شنيد و در هيأتش نگه مي كرد صورت ظاهرش پاكيزه و صورت حالش پريشان، پرسيد از كجايي و بدين جايگه چون افتادي برخي از آنچه بر سر او رفته بود اعادت كرد

ملكزاده را بر حال تباه او رحمت آمد خلعت و نعمت داد و معتمدي با وي فرستاد تا به شهر خويش آمد. پدر به ديدار او شادماني كرد و بر سلامت حالش شكر گفت شبانگه ز آنچه بر سر او گذشته بود از حالت كشتي و جور ملاح و روستايان بر سر چاه و غدر كاروانيان با پدر مي گفت پدر گفت اي پسر نگفتمت هنگام رفتن كه تهي دستان را دست دليري بسته است و پنجه شيري شكسته؟ پسر گفت اي پدر هر اينه تا رنج نبري گنج بر نداري و تا جان در خطر ننهي بر دشمن طفر نيابي و تا دانه پريشان نكني خرمن بر نگيري. نبيني به اندك مايه رنجي كه بردم چه تحصيل راحت كردم و

به نيشي كه خوردم چه مايه عسل آوردم

غواص اگر انديشه كند كام نهنگ هرگز نكند درّ گرانمايه به چنگ

چه خورد شير شر زه در بن غار باز افتاده را چه قوت بود

پدر گفت اي پسر ترا درين نوبت فلك ياوري كرد و اقبال رهبري كه صاحب دولتي در تو رسيد و بر تو ببخشاييد و كسر حالت را به تفقدي جبركرد و چنين اتفاق نادر افتد و بر نادر حكم نتوان كرد. زنهار تا بدين طمع دگر باره گرد ولع نگردي چنان كه يكي را از ملوك پارس نگيني گرانمايه بر انگشتري بود باري به حكم تفرّج با تني چند خاصان به مصلاي شيراز برون رفت فرمود تا انگشتري را بر گنبد عضد نصب كردند تا هر كه تير از حلقه انگشتري بگذراند خاتم او را باشد. اتفاقاً چهارصد حكم انداز كه در خدمت او بودند جمله خطا كردند مگر كودكي بر بام رباطي كه به بازيچه تير از هر طرفي مي انداخت باد صبا تير او را به حلقه انگشتري در بگذرانيد و خلعت و نعمت يافت و خاتم بوي ارزاني داشتند پسر تير و كمان را بسوخت گفتند چرا كردي ؟گفت تا رونق نخستين بر جاي ماند.

گه بود كز حكيم روشن راي برنيايد درست تدبيري

گاه باشد كه كودكي نادان به غلط بر هدف زند تيري

حكايت شمارهٔ 28

درويشي را شنيدم كه بغاري در نشسته بود و در بروي از جهانيان بسته و ملوك و اغنيا را در چشم همت او شوكت و هيبت نمانده آز بگذار و پادشاهي كن

گردن بي طمع بلند بود هر كرا بر سِماط بنشستي

واجب آمد به خدمتش برخاست ديده

شكيبد ز تماشاي باغ

بي گل و نسرين به سر آرد دماغ ور نبود دلبر همخوابه پيش

دست توان كرد در آغوش خويش

باب چهارم در فوايد خاموشي

حكايت شمارهٔ 1

يكي را از دوستان گفتم امتناع سخن گفتنم به علت آن اختيار آمده است در غالب اوقات كه در سخن نيك و بد اتفاق افتد و ديده دشمنان جز بر بدي نمي آيد گفت دشمن آن به كه نيكي نبيند. نور گيتي فروز چشمه هور

زشت باشد به چشم موشك كور

حكايت شمارهٔ 2

بازرگاني را هزار دينار خسارت افتاد پسر را گفت نبايد كه اين سخن با كسي در ميان نهي. گفت اي پدر فرمان تراست، نگويم ولكن خواهم مرا بر فايده اين مطلع گرداني كه مصلحت در نهان داشتن چيست؟ گفت تا مصيبت دو نشود: يكي نقصان مايه و ديگر شماتت همسايه.

حكايت شمارهٔ 3

جواني خردمند از فنون فضايل حظي وافر داشت و طبعي نافر چندان كه در محافل دانشمندان نشستي زبان سخن ببستي باري پدرش گفت اي پسر تو نيز آنچه داني بگوي گفت ترسم كه بپرسند از آنچه ندانم و شرمساري برم. نشنيدى كه صوفيى مى كوفت

زير نعلين خويش ميخى چند؟ آستينش گرفت سرهنگي

كه بيا نعل بر ستورم بند

حكايت شمارهٔ 4

عالمي معتبر را مناظره افتاد با يكي از ملاحده لَعنهُم الله عَلي حِدَه و به حجت با او بس نيامد سپر بينداخت و برگشت كسي گفتش ترا با چندين فضل و ادب كه داري با بي ديني حجت نماند؟ گفت علم من قرآنست و حديث و گفتار مشايخ و او بدين ها معتقد نيست و نمي شنود. مرا شنيدن كفر او به چه كار آيد.

حكايت شمارهٔ 5

جالينوس ابلهي را ديد دست در گريبان دانشمندي زده و بي حرمتي همي كرد گفت اگر اين نادان نبودي كار وي با نادانان بدين جا نرسيدي. اگر نادان به وحشت سخت گويد

خردمندش به نرمي دل بجويد دو صاحبدل نگهدارند مويى

هميدون سركشي و آزرم جويي يكي را زشت خويي داد دشنام

تحمل كرد و گفت اي خوب فرجام بتر زانم كه خواهى گفتن آني

كه دانم عيب من چون من ندانى

حكايت شمارهٔ 6

سحبان وائل را در فصاحت بي نظير نهاده اند به حكم آن كه بر سر جمع سالي سخن گفتي لفظي مكرّر نكردي وگر همان اتفاق افتادي به عبارتي ديگر بگفتي وز جمله آداب ندماء ملوك يكي اين است. چو يكبار گفتي مگو باز پس

كه حلوا چو يكبار خوردند بس

حكايت شمارهٔ 7

يكي را از حكما شنيدم كه مي گفت هرگز كسي به جهل خويش اقرار نكرده است مگر آن كس كه چون ديگري در سخن باشد همچنان ناتمام گفته سخن آغاز كند. سخن را سر است اى خداوند و بن

مياور سخن در ميان سخن خداوند تدبير و فرهنگ و هوش

نگويد سخن تا نبيند خموش

حكايت شمارهٔ 8

تني چند از بندگان محمود گفتند حسن ميمندي را كه سلطان امروز ترا چه گفت در فلان مصلحت؟ گفت بر شما هم پوشيده نباشد. گفتند آنچه با تو گويد با مثال ما گفتن روا ندارد. گفت به اعتماد آن كه داند كه نگويم، پس چرا همي پرسيد؟ نه سخن كه برآيد بگويد اهل شناخت

به سر شاه سر خويشتن نبايد باخت

حكايت شمارهٔ 9

در عقد بيع سرايي متردّد بودم، جهودي گفت آخر من از كدخدايان اين محلتم وصف اين خانه چنان كه هست از من پرس، بخر كه هيچ عيبي ندارد. گفتم بجز آن كه تو همسايه مني خانه ام را كه چون تو همسايه است

ده درم سيم بد عيار ارزد لكن اميدوار بايد بود

كه پس از مرگ تو هزار ارزد

حكايت شمارهٔ 10

يكي از شعرا پيش امير دزدان رفت و ثنايي برو بگفت. فرمود تا جامه ازو بركنند و از ده بدر كنند. مسكين برهنه به سرما همي رفت، سگان در قفاي وي افتادند خواست تا سنگي بردارد و سگان را دفع كند در زمين يخ گرفته بود عاجز شد. گفت اين چه حرامزاده مردمانند سگ را گشاده اند و سنگ را بسته. امير از غرفه بديد و بشنيد و بخنديد گفت اي حكيم از من چيزي بخواه. گفت جامه خود مي خواهم اگر انعام فرمايي رضينا مِن نوالِكَ بالرَحيلِ.

اميدوار بود آدمى به خير كسان مرا به خير تو اميد نيست، شر مرسان

سالار دزدان را برو رحمت آمد و جامه باز فرمود و قبا پوستيني برو مزيد كرد و درمي چند.

حكايت شمارهٔ 11

منجمي به خانه در آمد يكي مرد بيگانه را ديد با زن او به هم نشسته دشنام و سقط گفت و فتنه و آشوب خاست. صاحب دلي كه برين واقف بود گفت تو بر اوج فلك چه دانى چيست

كه ندانى كه در سرايت كيست

حكايت شمارهٔ 12

خطيبي كريه الصوت خود را خوش آواز پنداشتي و فرياد بيهده برداشتي گفتي نعيب غراب البين در پرده الحان اوست يا آيت اِنَّ انكر الاصوات لصوت الحمير در شأن او. مردم قريه بعلت جاهي كه داشت بليتش مي كشيدند و اذيتش را مصلحت نمي ديدند تا يكي از خطباي آن اقليم كه با او عداوتي نهاني داشت باري به پرسش آمده بودش. گفت: تو را خوابي ديده ام، خير باد. گفتا چه ديدي؟ گفت: چنان ديدم كه تو را آواز خوش بودي و مردمان از انفاس تو در راحت.

خطيب اندرين لختي بينديشيد و گفت: اين مبارك خواب است كه ددي مرا بر عيب خود واقف گردانيدي، معلوم شد كه آواز ناخوش دارم و خلق از بلند خواندن من در رنج، توبه كردم كزين پس خطبه نگويم مگر به آهستگي. از صحبت دوستي به رنجم

كاخلاق بدم حسن نمايد كو دشمن شوخ چشم ناپاك

تا عيب مرا به من نمايد

حكايت شمارهٔ 13

يكي در مسجد سنجار به تطوّع بانگ گفتي به ادايي كه مستمعان را ازو نفرت بودي و صاحب مسجد اميري بود عادل نيك سيرت، نمي خواستش كه دل آزرده گردد. گفت اي جوانمرد اين مسجد را مؤذنانند قديم هر يكي را پنج دينار مرتب داشته ام ترا ده دينار مي دهم تا جايي ديگر روي. برين قول اتفاق كردند و برفت، پس از مدتي در گذري پيش امير باز آمد گفت اي خداوند بر من حيف كردي كه به ده دينار از آن بقعه بدر كردي كه اينجا كه رفته ام، بيست دينارم همي دهند تا جاي ديگر روم و قبول نمي كنم. امير از خنده بيخود گشت و گفت زنهار

تا نستاني كه به پنجاه راضي گردند.

حكايت شمارهٔ 14

ناخوش آوازي به بانگ بلند قرآن همي خواند صاحب دلي برو بگذشت گفت ترا مشاهره چندست؟ گفت هيچ. گفت پس اين زحمت خود چندين چرا همي دهي؟ گفت از بهر خداي مي خوانم. گفت از بهر خداي مخوان. گر تو قرآن بدين نمط خواني

ببري رونق مسلماني

باب پنجم در عشق و جواني

حكايت شمارهٔ 1

حسن ميمندي را گفتند سلطان محمود چندين بنده صاحب جمال دارد كه هر يكي بديع جهاني اند چگونه افتاده است كه با هيچ يك از ايشان ميل و محبتي ندارد چنان كه با اياز كه حسني زيادتي ندارد؟ گفت هر چه به دل فرو آيد در ديده نكو نمايد. وانكه را پادشه بيندازد

كسش از خيل خانه ننوازد و گر به چشم ارادت نگه كني در ديو

فرشته ايت نمايد به چشم، كرّوبي

حكايت شمارهٔ 2

گويند خواجه اي را بنده اي نادرالحسن بود و با وي به سبيل مودت و ديانت نظري داشت با يكي از دوستان. گفت دريغ اين بنده با حسن و شمايلي كه دارد اگر زبان درازي و بي ادبي نكردي. گفت اي برادر چو اقرار دوستي كردي، توقع خدمت مدار كه چون عاشق و معشوقي در ميان آمد مالك و مملوك برخاست. خواجه با بنده پرى رخسار

چون درآمد به بازى و خنده نه عجب كو چو خواجه حكم كند

وين كشد بار ناز چون بنده

حكايت شمارهٔ 3

پارسايي را ديدم به محبت شخصي گرفتار نه طاقت صبر و نه ياراي گفتار. چندانكه ملامت ديدي و غرامتكشيدي ترك تصابي نگفتي و گفتي كوته نكنم ز دامنت دست

ور خود بزنى به تيغ تيزم بعد از تو ملاذ و ملجائي نيست

هم در تو گريزم ار گريزم باري ملامتش كردم و گفتم : عقل نفيست را چه شد تا نفس خسيس غالب آمد؟ زماني بفكرت فرو رفت و گفت:

هر كجا سلطان عشق آمد نماند قوّت بازوي تقوي را محل

پاكدامن چون زيد بيچاره اى اوفتاده تا گريبان در وحل

حكايت شمارهٔ 4

يكي را دل از دست رفته بود و ترك جان كرده و مطمح نظرش جايي خطرناك و مظنه هلاك نه لقمه اي كه مصور شدي كه به كام آيد يا مرغي كه به دام افتد. باري به نصيحتش گفتند: ازين خيال محال تجنب كن كه خلقي هم بدين هوس كه تو داري اسيرند و پاي در زنجير. بناليد و گفت

جنگ جويان به زور پنجه و كتف دشمنان را كشند و خوبان دوست

شرط مودت نباشد به انديشه جان دل از مهر جانان برگرفتن. تو كه در بند خويشتن باشي

عشق باز دروغ زن باشي گر نشايد به دوست ره بردن

شرط يارى است در طلب مردن گر دست رسد كه آستينش گيرم

ورنه بروم بر آستانش ميرم متعلقان را كه نظر در كار او بود و شفقت به روزگار او، پندش دادند و بندش نهادند و سودي نكرد.

آن شنيدي كه شاهدي به نهفت با دل از دست رفته اي مي گفت

تا تو را قدر خويشتن باشد پيش چشمت چه قدر من باشد

آورده اند كه مر آن پادشه زاده كه مملوح

نظر او بود خبر كردند كه جواني بر سر اين ميدان مداومت مي نمايد خوش طبع و شيرين زبان و سخن هاي لطيف مي گويد و نكته هاي بديع ازو مي شنوند و چنين معلوم همي شود كه دل آشفته است و شوري در سر دارد. پسر دانست كه دل آويخته اوست و اين گرد بلا انگيخته او مركب به جانب او راند چون ديد كه نزديك او عزم دارد بگريست و گفت:

آن كس كه مرا بكشت باز آمد پيش مانا كه دلش بسوخت بر كشته خويش

اگر خود هفت سبع از بر بخواني چو آشفتي ا ب ت نداني

و گفت عجبست با وجوت كه وجود من بماند تو بگفتن اندر آيي و مرا سخن بماند

عجب از كشته نباشد به در خيمه دوست عجب از زنده كه چون جان بدر آورد سليم

حكايت شمارهٔ 5

يكي را از متعلمان كمال بهجتي بود و معلم از آنجا كه حس بشريت است با حسن كبيره او معاملتي داشت و وقتي كه به خلوتش دريافتي گفتي نه آنچنان به تو مشغولم اى بهشتى روى

كه ياد خويشتنم در ضمير مى آيد ز ديدنت نتوانم كه ديده در بندم

و گر مقابله بينم كه تير مى آيد باري پسر گفت آن چنان كه در آداب درس من نظري ميفرمايي در آداب نفسم نيز تأمل فرماي تا اگر در اخلاق من ناپسندي بيني كه مرا آن پسند همي نمايد بر آنم اطلاع فرمايي تا به تبديل آن سعي كنم. گفت اي پسر اين سخن از ديگري پرس كه آن نظر كه مرا با تست جز هنر نميبينم.

ور هنري داري و هفتاد عيب دوست نبيند بجز آن يك هنر

حكايت شمارهٔ 6

شبي ياد دارم كه ياري عزيز از در در آمد چنان بيخود از جاي بر جستم كه چراغم به آستين كشته شد. سرى طيف من يجلو بطلعته الدجى

شگفت آمد از بختم كه اين دولت از كجا نشست و عتاب آغاز كرد كه مرا در حال بديدي چراغ بكشتي به چه معني؟ گفتم: به دو معني: يكي اينكه گمان بردم كه آفتاب برآمد و ديگر آنكه اين بيتم به خاطر بود:

چون گراني به پيش شمع آيد خيزش اندر ميان جمع بكش

حكايت شمارهٔ 7

يكي دوستي را كه زمانها نديده بود گفت كجايي كه مشتاق بوده ام گفت مشتاقي به كه ملولي معشوقه كه دير دير بينند

آخر كم از آن كه سير بينند خالي نباشد

به خنده گفت كه من شمع جمعم اي سعدي مرا از آن چه كه پروانه خويشتن بكشد

حكايت شمارهٔ 8

ياد دارم در ايام پيشين كه من و دوستي چون دو بادام مغز در پوستي صحبت داشتيم ناگاه اتفاق مغيب افتاد پس از مدتي كه باز آمد عتاب آغاز كرد كه درين مدت قاصدي نفرستادي گفتم دريغ آمدم كه ديده قاصد به جمال تو روشن گردد و من محروم. رشكم آيد كه كسي سير نگه در تو كند

باز گويم نه كه كس سير نخواهد بودن

حكايت شمارهٔ 9

دانشمندي را ديدم به كسي مبتلا شده و رازش برملا افتاده جور فراوان بردي و تحمل بي كران كردي. باري به لطافتش گفتم دانم كه ترا در مودت اين منظور علتي و بناي محبت بر زلّتي نيست، با وجود چنين معني لايق قدر علما نباشد خود را متهم گردانيدن و جور بي ادبان بردن. گفت اي يار دست عتاب از دامن روزگارم بدار، بارها درين مصلحت كه تو بيني انديشه كردم و صبر بر جفاي او سهلتر آيد همي كه صبر از ديدن او و حكما گويند: دل بر مجاهده نهادن آسانتر است كه چشم از مشاهده بر گرفتن روزي از دست گفتمش زنهار

چند از آن روز گفتم استغفار نكند دوست زينهار از دوست

دل نهادم بر آنچه خاطر اوست گر بلطفم به نزد خود خواند

ور به قهرم براند او داند

حكايت شمارهٔ 10

در عنفوان جواني چنان كه افتد و داني با شاهدي(طالبي) سري و سرّي داشتم به حكم آنكه حلقي داشت طيِّبُ الاَدا وَ خَلقي كالبدرِ اذا بَدا. اتفاقاً به خلاف طبع از وي حركتي بديدم كه نپسنديدم دامن ازو در كشيدم و مهره برچيدم و گفتم:

برو هر چه مى بايدت پيش گير سر ما ندارى سر خويش گير

شنيدمش كه همي رفت و مي گفت شب پره گر وصل آفتاب نخواهد

رونق بازار آفتاب نكاهد اين بگفت و سفر كرد و پريشاني او در من اثر

اما به شكر و منت باري پس از مدتي باز آمد آن حلق داودي متغير شده و جمال يوسفي به زيان آمده و بر سيب زنخدانش چون به گردي نشسته و رونق بازار حسنش شكسته متوقع كه در كنارش

گيرم. كناره گرفتم و گفتم: آن روز كه خط شاهدت بود

صاحب نظر از نظر براندي تازه بهارا ورقت زرد شد

ديگ منه كآتش ما سرد شد پيش كسي رو كه طلبكار تست

ناز بر آن كن كه خريدار تست يعني از روي نيكوان خط سبز

دل عشاق بيشتر جويد بوستان تو گند زاريست

بس كه بر ميكني و ميرويد گر دست به جان داشتمي همچو تو بر ريش

نگذاشتمي تا به قيامت كه بر آيد جواب داد ندانم چه بود رويم را

مگر به ماتم حسنم سياه پوشيدست

حكايت شمارهٔ 11

يكي را پرسيدند از مستعربان بغداد ما تَقولُ في المُرْدِ گفت لا خَيرَ فيهِمْ مادامَ اَحَدُ هُمْ لطيفاً يَتَخاشَنُ فاذا خَشُنَ يَتَلاطَفُ يعني چندان كه خوب و لطيف و نازك اندام است درشتي كند و سختي چون سخت و درشت چنان كه به كاري نيايد تلطف كند و درشتي نماند. امرد آنگه كه خوب و شيرين است

تلخ گفتار و تند خوى بود چون به ريش آمد و به لعنت شد

مردم آميز و مهر جوي بود

حكايت شمارهٔ 12

يكي را از علما پرسيدند كه يكي با ماه روييست در خلوت نشسته و درها بسته و رقيبان خفته و نفس طالب و شهوت غالب چنان كه عرب گويد التّمرُ يانعٌ وَ الناطورُ غيرُ مانع. هيچ باشد كه به قوت پرهيزگاري ازو به سلامت بماند؟ گفت اگر از مه رويان به سلامت بماند از بدگويان نماند. شايد پس كار خويشتن بنشستن

ليكن نتوان زبان مردم بستن

حكايت شمارهٔ 13

طوطيي با زاغ در قفس كردند و از قبح مشاهده او مجاهده ميبرد و ميگفت اين چه طلعت مكروهست و هيأت ممقوت و منظر ملعون و شمايل ناموزون يا غراب البين يا ليت بَيني و بَيْنَكَ بُعدَ المشرقين بد اختري چو تو در صحبت تو بايستي

ولي چنين كه تويي در جهان كجا باشد عجب آنكه غراب از مجاورت طوي هم بجان آمده بود و ملول شده، لاحول كنان از گردش گيتي همي ناليد و دستهاي تغابن بر يكديگر همي ماليد كه اين چه بخت نگون است و طالع دون و ايام بوقلمون لايق قدر من آنستي كه با زاغي به ديوار باغي بر خرامان همي رفتمي

پارسا را بس اين قدر زندان كه بود هم طويله رندان

بلي تا چه كردم كه روزگارم به عقوبت آن در سلك صحبت چنين ابلهي خود راي ناجنس خيره داري به چنين بند بلا مبتلا گردانيده است كس نيايد به پاى ديوارى

كه بر آن صورتت نگار كنند گر ترا در بهشت باشد جاي

ديگران دوزخ اختيار كنند زاهدي در سماع رندان بود

زان ميان گفت شاهدي بلخي جمعي چو گل و لاله به هم پيوسته

تو هيزم خشگ در مياني رسته

حكايت شمارهٔ 14

رفيقي داشتم كه سالها با هم سفر كرده بوديم و نمك خورده بي كران حقوق صحبت ثابت شده. آخر به سبب نفعي اندك آزار خاطر من روا داشت و دوستي سپري شد و با اين همه از هر دو طرف دلبستگي بود كه شنيدم روزي دو بيت از سخنان من در مجمعي همي گفتند: نگار من چو در آيد به خنده نمكين

نمك زياده كند بر جراحت ريشان چه

بودي ار سر زلفش به دستم افتادي

چو آستين كريمان به دست درويشان طايفه درويشان بر لطف اين سخن نه كه بر حسن سيرت خويش آفرين بردند و او هم درين جمله مبالغه كرده بود و بر فوت صحبت تاسف خورده و به خطاي خويش اعتراف نموده. معلوم كردم كه از طرف او هم رغبتي هست، اين بيتها فرستادم و صلح كرديم:

نه ما را در ميان عهد و وفا بود جفا كردي و بد عهدي نمودي

هنوزت گر سر طلحست باز آي كزان مقبولتر باشي كه بودي

حكايت شمارهٔ 15

يكي را زني صاحب جمال جوان در گذشت و مادر زن فرتوت به علت كابين در خانه متمكن بماند و مرد از محاورت او به جان رنجيدي و از مجاورت او چاره نديدي تا گروهي آشنايان بپرسيدن آمدنش. يكي گفتا چگونهاي در مفارقت يار عزيز گفت ناديدن زن بر من چنان دشخوار نيست كه ديدن مادر زن.

ديده بر تارك سنان ديدن خوشتر از روي دشمنان ديدن

حكايت شمارهٔ 16

ياد دارم كه در ايام جواني گذر داشتم به كويي و نظر با رويي در تموزيكه حرورش دهان بخوشانيدي و سمومش مغز استخوان بجوشانيدي. از ضعف بشريت تاب آفتاب هجير نياوردم و التجا به سايه ديواري كردم مترقب كه كسي حر تموز از من به برد آبي فرو نشاند كه همي ناگاه از ظلمت دهليز خانه اي روشني بتافت يعني جمالي كه زبان فصاحت از بيان صباحت او عاجز آيد چنان كه در شب تاري صبح بر آيد يا آب حيات از ظلمات بدر آيد. قدحي برفاب بر دست و شكر در آن ريخته و به عرق بر آميخته، ندانم به گلابش مطيّب كرده بود يا قطره چند از گل رويش در آن چكيده. في الجمله شراب از دست نگارينش بر گرفته مي بخوردم و عمر از سر گرفتم خرم آن فرخنده طالع را كه چشم

بر چنين روى اوفتد هر بامداد مست مي بيدار گردد نيم شب

مست ساقي روز محشر بامداد

حكايت شمارهٔ 17

سالي كه محمد خوارزمشاه رحمة الله عليه با ختا براي مصلحتي صلح اختيار كرد به جامع كاشغر در آمدم، پسري ديدم نحوي به غايت اعتدال و نهايت جمال چنان كه در امثال او گويند من آدمي به چنين شكل و خوي و قد و روش

نديده ام مگر اين شيوه از پري آموخت مقدمه نحو زمخشري در دست داشت و همي خواند ضربَ زيدٌ عمرواً و كان المتعدي عمرواً. گفتم اي پسر خوارزم و ختا صلح كردند و زيد و عمرو را همچنان خصومت باقيست؟ بخنديد و مولدم پرسيد گفتم خاك شيراز گفت از سخنان سعدي چه داري گفتم

بليت بنحوي يصول مغاضبا علي كزيد في مقابله العمرو

علي

جر ذيل ليس يرفع راسه و هل يستقيم الرفع من عامل الجر

لختي به انديشه فرو رفت و گفت : غالب اشعار او درين زمين به زبان پارسيست ، اگر بگويي به فهم نزديكتر باشد . كلم االناس علي قدر عقولهم. گفتم:

اي دل عشاق به دام تو صيد

ما به تو مشغول و تو با عمرو و زيد

بامدادان كه عزم سفر مصمم شد ، گفته بودندش كه فلان سعديست. دوان آمد و تلطف كرد و تاسف خورد كه چندين مدت چرا نگفتي كه منم تا شكر قدوم بزرگان را ميان بخدمت ببستمي. گفتم: با وجودت زمن آواز نيايد كه منم. گفتا: چه شود گر درين خطه چندين بر آسايي تا بخدمت مستفيد گرديم؟

گفتم نتوانم به حكم اين حكايت بزرگى ديدم اندر كوهسارى

قناعت كرده از دنيا به غارى چرا گفتم به شهر اندر نيايي

كه باري بندي از دل برگشايي بگفت آنجا پريرويان نغزند

چو گل بسيار شد پيلان بلغزند اين بگفتم و بوسه بر سر و روي يكديگر داديم و وداع كرديم

سيب گويي وداع بستان كرد روي ازين نيمه سرخ و زان سو زرد

حكايت شمارهٔ 18

خرقه پوشي در كاروان حجاز همراه ما بود يكي از امراي عرب مرو را صد دينار بخشيده تا قربان كند. دزدان خفاجه ناگاه بر كاروان زدند و پاك ببردند. بازرگانان گريه و زاري كردن گرفتند و فرياد بي فايده خواندند مگر آن درويش صالح كه بر قرار خويش مانده بود و تغير درو نيامده. گفتم مگر معلوم ترا دزد نبرد؟ گفت بلي بردند وليكن مرا با آن الفتي چنان نبود كه به وقت مفارقت خسته دلي باشد. گفتم

مناسب حال منست اين چه گفتي كه مرا در عهد جواني با جواني اتفاق مخالطت بود و صدق مودّت تا به جايي كه قبله چشمم جمال او بودي و سود سرمايه عمرم وصال او

مگر ملائكه بر آسمان ، و گرنه بشر به حسن صورت او در زمين نخواهد بود

ناگهي پاي وجودش به گل اجل فرو رفت و دود فراق از دودمانش بر آمد روزها بر سر خاكش مجاورت كردم وز جمله كه بر فراق او گفتم كاش كان روز كه در پاى تو شد خار اجل

دست گيتى بزدى تيغ هلاكم بر سر تا درين روز جهان بي تو نديدي چشمم

اين منم بر سر خاك تو كه خاكم بر سر آنكه قرارش نگرفتى و خواب

تا گل و نسرين نفشاندى نخست گردش گيتي گل رويش بريخت

خار بنان بر سر خاكش برست

حكايت شمارهٔ 19

يكي را از ملوك عرب حديث مجنون ليلي و شورش حال او بگفتند كه با كمال فضل و بلاغت سر در بيابان نهاده است و زمام عقل از دست داده به فرمودش تا حاضر آوردند و ملامت كردن گرفت كه در شرف نفس انسان چه خلل ديدي كه خوي بهايم گرفتي و ترك عشرت مردم گفتي؟ گفت و رب صديق لا مني في ودادها

الم يرها يوما فيوضح لي عذري كاش آنانكه عيب من جستند

رويت اى دلستان ، بديدندي تا به جاي ترنج در نظرت

بي خبر دستها بريدندي تا حقيقت معني بر صورت دعوي گواه آمدي فذلكن الذى لمتننى فيه ملك را در دل آمد جمال ليلي مطالعه كردن تا چه صورتست موجب چندين فتنه. بفرمودش طلب كردن. در احياء

عرب بگرديدند و به دست آوردند و پيش ملك در صحن سراچه بداشتند. ملك در هيأت او نظر كرد شخصي ديد سيه فام باريك اندام در نظرش حقير آمد به حكم آن كه كمترين خدّام حرم او به جمال ازو در پيش بودند و به زينت بيش. مجنون به فراست دريافت گفت از دريچه چشم مجنون بايد در جمال ليلي نظر كردن تا سرّ مشاهده او بر تو تجلي كند.

ما مر من ذكر الحمي بسمعي لو سمعت ورق الحمي صاحت معي

يا مَعشَر الخُلاّن قولوا لِلمعا في لستَ تَدري ما بِقلبِ الموجَع

تندرستان را نباشد درد ريش جز به همدردي نگويم درد خويش

گفتن از زنبور بي حاصل بود با يكي در عمر خود ناخورده نيش

سوز من با ديگري نسبت مكن او نمك بر دست و من بر عضو ريش

حكايت شمارهٔ 20

قاضي همدان را حكايت كنند كه با نعلبند پسري سر خوش بود و نعل دلش در آتش روزگاري در طلبش متلهّف بود و پويان و مترصّد و جويان و بر حسب واقعه گويان سرو بلند

بر بود دلم ز دست و در پاي فكند زايد الوصف رنجيده دشنام بيتحاشي داد و سقط گفت و سنگ برداشت و هيچ از بي حرمتي نگذاشت قاضي يكي را گفت از علماي معتبر كه هم عنان او بوددر بلاد عرب گويند ضربُ الحبيب زَبيبٌهمانا كز وقاحت او بوي سماحت همي آيد.

اين بگفت و به مسند قضا باز آمد تني چند از بزرگان عدول در مجلس حكم او بودندي زمين خدمت ببوسيدند كه به اجازت سخني بگوييم اگر چه ترك ادبست و بزرگان گفته اند الاّ به حكم آن كه سوابق انعام خداوندي ملازم

روزگار بندگانست مصلحتي كه بينند و اعلام نكنند نوعي از خيانت باشد طريق صواب آن است كه با اين پسر گرد طمع نگردي و فرش ولع در نوردي كه منصب قضا پايگاهي منيع است تا به گناهي شنيع ملوّث نگرداني و حريف اين است كه ديدي و حديث اين كه شنيدي

بسا نام نيكوي پنجاه سال كه يك نام زشتش كند پايمال

ملامت كن مرا چندان كه خواهي كه نتوان شستن از زنگي سياهي

اين بگفت و كسان را به تفحص حال وي بر انگيخت و نعمت بي كران بريخت و گفته اند هر كه را زر در ترازوست زور در بازوست و آنكه بر دينار دسترس ندارد در همه دنيا كس ندارد. في الجمله شبي خلوتي ميسر شد و هم در آن شب شحنه را خبر شد قاضي همه شب شراب در سر و شباب در بر از تنعم نخفتي و بترنّم گفتي يك دم كه چشم فتنه بخفته است زينهار

بيدار باشد تا نرود عمر بر فسوس بانگ صبح

يا از در سراي اتابك غريو كوس قاضي درين حالت كه يكي از متعلقان در امد و گفت چه نشستي خيز و تا پاي داري گريز كه حسودان بر تو دقّي گرفته اند بل كه حقي گفته تا مگر آتش فتنه كه هنوز اندكست به آب تدبيري فرو نشانيم مبادا كه فردا چو بالا گيرد عالمي فرا گيرد. قاضي متبسم درو نظر كرد و گفت

را چه تفاوت كند كه سگ لايد

ملك را هم در آن شب آگهي دادند كه در ملك تو چنين منكري حادث شده است، چه فرمايي؟ ملك گفتا من او را از فضلاي عصر ميدانم

و يگانه روزگار باشد كه معاندان در حق وي خوضي كرده اند. اين سخن در سمع قبول من نيايد مگر آنگه كه معاينه گردد كه حكما گفته اند. شنيدم كه سحر گاهي با تني چند خاصان به بالين قاضي فراز آمد شمع را ديد ايستاده و شاهد نشسته و ميريخته و قدح شكسته و قاضي در خواب مستي بي خبر از ملك هستي به لطف اندك اندك بيدار كردش كه خيز آفتاب بر امد. قاضي دريافت كه حال چيست، گفتا از كدام جانب بر آمد؟ گفت از قبل مشرق.

گفت الحمد لله كه در توبه همچنان بازست به حكم حديث كه لايُغلَقُ علي العباد حتي تَطلَعَ الشمسُ مِن مَغربِها استَغْفِرُك اللّهُمَّ و اَتوبُ اليك.

گر گرفتارم كني مستوجبم ور ببخشي عفو بهتر كانتقام

ترا با وجود چنين منكري كه ظاهر شد سبيل خلاص صورت نبندد اين بگفت و موكلان در وي آويختند گفتا كه مرا در خدمت سلطان يكي سخن باقيست ملك بشنيد و گفت اين چيست؟ گفت اگر خلاص محالست ازين گنه كه مراست

بدان كرم كه تو داري اميدواري هست گيرند گفت اي خداوند جهان پرورده نعمت اين خاندانم و اين گناه نه تنها من كرده ام ديگري را بينداز تا من عبرت گيرم ملك را خنده گرفت و به عفو از خطاي او در گذشت و متعندان را كه اشارت به كشتن او همي كردند گفت:

چنين خواندم كه در درياي اعظم به گردابي در افتادند باهم

همي گفت از ميان موج و تشوير مرا بگذار و دست يار من گير

حديث عشق از آن بطال منيوش كه در سختي كند ياري فراموش

كه سعدي راه و رسم عشق بازي چنان داند كه

در بغداد تازي

اگر مجنون ليلي زنده گشتي حديث عشق ازين دفتر نبشتي

باب ششم در ضعف و پيري

حكايت شمارهٔ 1

با طايفه دانشمندان در جامع دمشق بحثي همي كردم كه جواني در آمد و گفت درين ميان كسي هست كه زبان پارسي بداند؟ غالب اشارت به من كردند. گفتمش خيرست گفت پيري صد و پنجاه ساله در حالت نزعست و به زبان عجم چيزي همي گويد و مفهوم ما نميگردد گر به كرم رنجه شوي مزد يابي، باشد كه وصيتي همي كند. چون به بالينش فراز شدم اين ميگفت دريغا كه بر خوان الوان عمر

دمي خورده بوديم و گفتند بس معاني اين سخن را به عربي با شاميان همي گفتم و تعجب همي كردند از عمر دراز و تاسف او همچنان بر حيات دنيا. گفتم چگونه اي درين حالت؟ گفت: چه گويم؟

نديده اي كه چه سختي همي رسد به كسي كه از دهانش به در ميكنند دنداني

قياس كن كه چه حالت بود در آن ساعت كه از وجود عزيزش بدر رود جانى

گفتم تصور مرگ از خيال خود بدر كن وهم را بر طبيعت مستولي مگردان كه فيلسوفان يونان گفته اند مزاج ارچه مستقيم بود اعتماد بقا را نشايد و مرض گرچه هايل دلالت كلي بر هلاك نكند. اگر فرمايي طبيبي را بخوانم تا معالجت كند. ديده بر كرد و بخنديد و گفت دست بر هم زند طبيب ظريف

چون حرف بيند اوفتاد حريف خانه از پاى بند ويران است

خواجه در بند نقش ايوان است پيرمردي ز نزع ميناليد

پير زن صندلش همي ماليد چون مخبط شد اعتدال مزاج

نه عزيمت اثر كند نه علاج

حكايت شمارهٔ 2

پيرمردي حكايت كند كه دختري خواسته بود و حجره به گل آراسته و به خلوت با او نشسته و ديده و دل درو بسته و شبهاي دراز نخفتي

و بذله ها و لطيفه ها گفتي باشد كه مؤانست پذيرد و وحشت نگيرد. از جمله ميگفتم بخت بلندت يار بود و چشم بختت بيدار كه به صحبت پيري افتادي پخته پرورده جهان ديده آرميده گرم و سرد چشيده نيك و بد آزموده كه حق صحبت بداند و شرط مودّت به جاي آورد مشفق و مهربان خوش طبع و شيرين زبان ور چو طوطي شكر بود خورشت

جان شيرين فداي پرورشت نه گرفتار آمدي به دست جواني معجب خيره راي سر تيز سبك پاي كه هر دم هوسي پزد و هر لحظه رايي زند و هر شب جايي خسبد و هر روز ياري گيرد.

خلاف پيران كه به عقل و ادب زندگاني كنند نه به مقتضاي جهل جواني. گفت چندين برين نمط بگفتم كه گمان بردم كه دلش بر قيد من آمد و صيد من شد. ناگه نفسي سرد از سر درد بر آورد و گفت چندين سخن كه بگفتي در ترازوي عقل من وزن آن سخن ندارد كه وقتي شنيدم از قابله خويش كه گفت زن جوان را اگر تيري در پهلو نشيند به كه پيري.

تَقولُ هذا مَعهُ مَيّتٌ وَ اِنَّما الرُّقْيَةُ للنّائِم

پيري كه ز جاي خويش نتواند خاست الاّ به عصا كيش عصا بر خيزد

في الجمله امكان موافقت نبود و به مفارقت انجاميد. چون مدت عدت برآمد عقد نكاحش بستند با جواني تند و ترشروي تهي دست بدخوي. جور و جفا ميديد رنج و عنا ميكشيد و شكر نعمت حق همچنان ميگفت كه الحمدلله كه ازان عذاب اليم برهيدم و بدين نعيم مقيم برسيدم. با تو مرا سوختن اندر عذاب

به كه شدن با دگري در

بهشت

حكايت شمارهٔ 3

مهمان پيري شدم در ديار بكر كه مال فروان داشت و فرزندي خوب روي. شبي حكايت كرد كه مرا به عمر خويش به جز اين فرزند نبوده است، درختي درين وادي زيارتگاهست كه مردمان به حاجت خواستن آنجا روند، شبهاي دراز در آن پاي درخت بر حق بناليده ام تا مرا اين فرزند بخشيده است. شنيدم كه پسر با رفيقان آهسته همي گفت چه بودي گر من آن درخت بدانستمي كجاست تا دعا كردمي پدر بمردي. سالها بر تو بگذرد كه گذار

نكني سوي تربت پدرت تو به جاى پدر چه كردى خير؟

تا همان چشم دارى از پسرت

حكايت شمارهٔ 4

روزي به غرور جواني سخت رانده بودم و شبانگاه به پاي كريوه اي سست مانده. پيرمردي ضعيف از پس كاروان همي آمد و گفت چه نشيني كه نه جاي خفتنست؟ گفتم چون روم كه نه پاي رفتنست. گفت اين نشنيدي كه صاحب دلان گفته اند رفتن و نشستن به كه دويدن و گسستن اي كه مشتاق منزلى ، مشتاب

پند من كار بند و صبر آموز اسب تازي دو تك رود به شتاب

واشتر آهسته ميرود شب و روز

حكايت شمارهٔ 5

جواني چست لطيف خندان شيرين زبان در حلقه عشرت ما بود كه در دلش از هيچ نوعي غم نيامدي و لب از خنده فراهم. روزگاري برآمد كه اتفاق ملاقات نيوفتاد، بعد از آن ديدمش زن خواسته و فرزندان خاسته و بيخ نشاطش بريده و گل هوس پژمرده. پرسيدمش چه گونه اي و چه حالتست؟ گفت تا كودكان بياوردم دگر كودكي نكردم. چون پير شدى ز كودكى دست بدار

بازى و ظرافت به جوانان بگذار طرب نوجوان ز پير مجوي

كه دگر نايد آب رفته به جوي دور جواني به شد از دست من

آه و دريغ آن زمن دل فروز پير زني موي سيه كرده بود

گفتم اي مامك ديرينه روز موى به تلبيس سيه كرده گير

راست نخواهد شدن اين پشت كوز

حكايت شمارهٔ 6

وقتي به جهل جواني بانگ بر مادر زدم دل آزرده به كنجي نشست و گريان همي گفت مگر خردي فراموش كردي كه درشتي ميكني؟ چه خوش گفت : زالى به فرزند خويش

چو ديدش پلنگ افكن و پيل تن گر از عهد خرديت ياد آمدي

كه بيچاره بودي در آغوش من نكردى در اين روز بر من جفا

كه تو شير مردى و من پيرزن

حكايت شمارهٔ 7

توانگري بخيل را پسري رنجور بود، نيك خواهان گفتندش مصلحت آنست كه ختم قرآني كني از بهر وي يا بذل قرباني. لختي به انديشه فرو رفت و گفت مصحف مهجور اوليتر است كه گله دور. صاحب دلي بشنيد و گفت ختمش به علت آن اختيار آمد كه قرآن بر سر زبانست و زر در ميان جان

به ديناري چو خر در گل بمانند ور الحمدي بخواهي صد بخوانند

حكايت شمارهٔ 8

پير مردي را گفتند چرا زن نكني گفت با پير زنانم عيشي نباشد. گفتند جواني بخواه چو مكنت داري. گفت مرا كه پيرم با پير زنان الفت نيست پس او را كه جوان باشد با من كه پيرم چه دوستي صورت بندد؟ زور بايد نه زر كه بانو را

گزري دوستتر كه ده من گوشت

حكايت شمارهٔ 9

به دوستان گله آغاز كرد و حجت ساختم كه خان و مان من اين شوخ ديده پاك برُفت شنيده ام كه درين روزها كهن پيري

خيال بست به پيرانه سر كه گيرد جفت بخواست دختركي خبروي گوهر نام

چو درج گوهرش از چشم مردمان بنهفت چنان كه رسم عروسي بود تماشا بود

ولي به حمله اوّل عصاي شيخ بخفت كمان كشيد و نزد بر هدف كه نتوان دوخت

مگر به خامه فولاد جامه هنگفت پس از خلافت و شنعت گناه دختر نيست

ترا كه دست بلرزد گهر چه داني سفت سود دريا نيك بودي گر نبودي بيم موج

صحبت گل خوش بدي گر نيستي تشويش خار دوش چون طاووس مي نازيدم اندر باغ وصل

ديگر امروز از فراق يار مي پيچم چو مار

باب هفتم در تأثير تربيت

حكايت شمارهٔ 1

يكي را از وزرا پسري كودن بود پيش يكي از دانشمندان فرستاد كه مرين را تربيتي ميكن مگر كه عاقل شود. روزگاري تعليم كردش و مؤثر نبود، پيش پدرش كس فرستاد كه اين عاقل نميشود و مرا ديوانه كرد. چون بود اصل گوهرى قابل

تربيت را در او اثر باشد هيچ صيقل نكو نخواهد كرد

آهني را كه بد گهر باشد خر عيسي گرش به مكه برند

چون بيايد هنوز خر باشد

حكايت شمارهٔ 2

حكيمي پسران را پند همي داد كه جانان پدر هنر آموزيد كه ملك و دولت دنيا اعتماد را نشايد و سيم و زر در سفر بر محل خطرست يا دزد به يك بار ببرد يا خواجه به تفاريق بخورد اما هنر چشمه زاينده است و دولت پاينده و گر هنرمند از دولت بيفتد غم نباشد كه هنر در نفس خود دولتست هر كجا كه رود قدر بيند و در صدر نشيند و بي هنر لقمه چيند و سختي بيند. وقتي افتاد فتنه اي در شام

هر كس از گوشه اي فرا رفتند روستا زادگان دانشمند

به وزيرى پادشاه رفتند پسران وزير ناقص عقل

به گدايي به روستا رفتند

حكايت شمارهٔ 3

يكي از فضلا تعليم ملك زاده اي همي داد و ضرب بي محابا زدي و زجر بي قياس كردي. باري پسر از بي طاقتي شكايت پيش پدر برد و جامه از تن دردمند بر داشت پدر را دل به هم بر آمد. استاد را گفت كه پسران آحاد رعيت را چندين جفا و توبيخ روا نميداري كه فرزند مرا، سبب چيست؟ گفت سبب آن كه سخن انديشيده بايد گفت و حركت پسنديده كردن همه خلق را علي العموم و پادشاهان را علي الخصوص به موجب آن كه بر دست و زبان ايشان هر چه رفته شود هر آينه به افواه بگويند و قول و فعل عوام الناس را چندان اعتباري نباشد. اگر صد ناپسند آمد ز دوريش

رفيقانش يكى از صد ندانند وگر يك بذله گويد پادشاهي

از اقليمي به اقليمي رسانند پس واجب آمد معلم پادشه زاده را در تهذيب اخلاق خداوند زادگان، انبتهم الله نباتا حسنا اجتهاد از آن

بيش كردن كه در حقّ عوام

چوب تر را چنانكه خواهي پيچ نشود خشك جز به آتش راست

حكايت شمارهٔ 4

معلم كُتّابي ديدم در ديار مغرب ترشروي تلخ گفتار بدخوي مردم آزار گدا طبع ناپرهيزگار كه عيش مسلمانان به ديدن او تبه گشتي و خواندن قرآنش دل مردم سيه كردي. جمعي پسران پاكيزه و دختران دوشيزه به دست جفاي او گرفتار نه زهره خنده و نه ياراي گفتار گه عارض سيمين يكي را طپنچه زدي و گه ساق بلورين ديگري شكنجه كردي. القصه شنيدم كه طرفي از خباثت نفس او معلوم كردند و بزدند و براندند و مكتب او را به مصلحي دادند پارساي سليم نيك مرد حليم كه سخن جز به حكم ضرورت نگفتي و موجب آزار كس بر زبانش نرفتي. كودكان را هيبت استاد نخستين از سر برفت و معلم دومين را اخلاق ملكي ديدند و يك يك ديو شدند به اعتماد حلم او ترك علم دادند اغلب اوقات به بازيچه فراهم نشستندي و لوح درست ناكرده در سر هم شكستندي

استاد معلم چو بود بى آزار خرسك بازند كودكان در بازار

بعد از دو هفته بر آن مسجد گذر كردم، معلم اولين را ديدم كه دل خوش كرده بودند و به جاي خويش آورده. انصاف برنجيدم و لاحول گفتم كه ابليس را معلم ملائكه ديگر چرا كردند. پيرمردي ظريف جهانديده گفت: پادشاهي پسر به مكتب داد

لوح سيمينش بر كنار نهاد بر سر لوح او نبشته به زر

جور استاد به ز مهر پدر

حكايت شمارهٔ 5

پارسا زاده اي را نعمت بي كران از تركه عمان به دست افتاد فسق و فجور آغاز كرد مبذّري پيشه گرفت في الجمله نماند از ساير معاصي منكري كه نكرد و مسكري كه نخورد. باري به نصيحتش گفتم اي فرزند

دخل آب روانست و عيش آسياي گردان يعني خرج فراوان كردن مسلم كسي را باشد كه دخل معين دارد. چو دخلت نيست، خرج آهسته تر كن

كه مى گويند ملاحان سرودى اگر باران به كوهستان نبارد

به سالى دجله گردد، خشك رودى عقل و ادب پيش گير و لهو و لعب بگذار كه چون نعمت سپري شود سختي بري و پشيماني خوري. پسر از لذت ناي و نوش اين سخن در گوش نياورد و بر قول من اعتراض كرد و گفت راحت عاجل به تشويش محنت آجلمنغص كردن خلاف رأي خردمندست:

برو شادي كن اي يار دل فروز غم فردا نشايد خورد امروز

هر كه علم شد به سخا و كرم بند نشايد كه نهد بر درم

ديدم كه نصيحت نميپذيرد و دم گرم من در آهن سرد او اثر نميكند ترك مناصحت گرفتم و روي از مصاحبت بگردانيدم و قول حكما كار بستم كه گفته اند بلِّغ ما عَليكَ فانَ لَم يَقبلو ما عَليك گر چه دانى كه نشنوند بگوى

هرچه دانى ز نيك و پند زود باشد كه خيره سر بيني

به دو پاي اوفتاده اندر بند تا پس از مدتي آنچه انديشه من بود از نكبت حالش به صورت بديدم كه پاره پاره به هم بر ميدوخت و لقمه لقمه همي اندوخت دلم از ضعف حالش به هم بر آمد، مروّت نديدم در چنان حالي ريش به ملامت خراشيدن و نمك پاشيدن پس با دل خود گفتم:

حريف سفله اندر پاى مستى نينديشد ز روز تنگدستى

درخت اندر بهاران بر فشاند زمستان لاجرم بي برگ ماند

حكايت شمارهٔ 6

پادشاهي پسري را به اديبي داد و گفت اين فرزند تست، تربيتش

همچنان كن كه يكي از فرزندان خويش. اديب خدمت كرد و متقبل شد و سالي چند برو سعي كرد و به جايي نرسيد و پسران اديب در فضل و بلاغت منتهي شدند. ملك دانشمند را مؤاخذت كرد و معاتبت فرمود كه وعده خلاف كردي و وفا به جا نياوردي. گفت بر رأي خداوند روي زمين پوشيده نماند كه تربيت يكسانست و طباع مختلف بر همه عالم همي تابد سهيل

جايي انبان ميكند جايي اديم

حكايت شمارهٔ 7

يكي را شنيدم از پيران مربي كه مريدي را همي گفت اي پسر چندان كه تعلق خاطر آدمي زاد به روزيست اگر به روزي ده بودي به مقام از ملائكه در گذشتي روانت داد و طبع و عقل و ادراك

جمال و نطق و راي و فكرت و هوش كنون پنداري اي ناچيز همت

كه خواهد كردنت روزي فراموش

حكايت شمارهٔ 8

اعرابيي را ديدم كه پسر را همي گفت يا بُنَّي اِنَّك مسئولٌ يومَ القيامةِ ماذا اكتَسَبتَ و لا يُقالُ بمن انتسبتَ يعني ترا خواهند پرسيد كه عملت چيست نگويند پدرت كيست. جامه كعبه را كه مى بوسند

او نه از كرم پيله نامى شد با عزيزي نشست روزي چند

لاجرم همچنو گرامي شد

حكايت شمارهٔ 9

در تصانيف حكما آروده اند كه كژدم را ولادت معهود نيست چنان كه ديگر حيوانان را، بل احشاي مادر را بخورند و شكمش را بدرند و راه صحرا گيرند و آن پوست ها كه در خانه كژدم بينند اثر آنست. باري اين نكته پيش بزرگي همي گفتم، گفت دل من بر صدق اين سخن گواهي ميدهد و جز چنين نتوان بودن در حالت خردي با مادر و پدر چنين معاملت كرده اند لاجرم در بزرگي چنين مقبلند و محبوب پسرى را پدر وصيت كرد

كاى جوان بخت يادگير اين پند هر كه با اهل خود وفا نكند

نشود دوست روي و دولتمند

حكايت شمارهٔ 10

فقيره درويشي حامله بود مدّت حمل بسر آورده و مرين درويش را همه عمر فرزند نيامده بود گفت اگر خداي عزّوجل مرا پسري دهد جزين خرقه كه پوشيده دارم هر چه ملك منست ايثار درويشان كنم. اتفاقاً پسر آورد و سفره درويشان به موجب شرط بنهاد. پس از چند سالي كه از سفر شام باز آمدم به محلت آن دوست برگذشتم و از چگونگي حالش خبر پرسيدم گفتند به زندان شحنه دَرست. سبب پرسيدم كسي گفت پسرش خمر خورده است و عربده كرده است و خون كسي ريخته و خود از ميان گريخته پدر را به علت او سلسله در ناي است و بند گران بر پاي. گفتم اين بلا را به حاجت از خداي عزّوجل خواسته است. زنان باردار، اى مرد هشيار

اگر وقت ولادت مار زايند از آن بهتر به نزديك خردمند

كه فرزندان ناهموار زايند

حكايت شمارهٔ 11

طفل بودم كه بزرگي را پرسيدم از بلوغ گفت در مسطور آمده است كه سه نشان دارد يكي پانزده سالگي و ديگر احتلام و سيّم بر آمدن موي پيش اما در حقيقت يك نشان دارد: بس آنكه در بند رضاي حق جلّ وعلا بيش از آن باشي كه در بند حظّ نفس خويش و هر آن كه درو اين صفت موجود نيست به نزد محققان بالغ نشمارندش

به صورت آدمى شد قطره آب كه چل روزش قرار اندر رحم ماند

و گر چل ساله را عقل و ادب نيست به تحقيقش نشايد آدمي خواند

هنر بايد كه صورت ميتوان كرد به ايوان ها در از شنگرف و زنگار

به دست آوردن دنيا هنر نيست يكي را گر تواني دل به دست

آر

حكايت شمارهٔ 12

سالي نزاعي در پيادگان حجيج افتاده بود و داعي در آن سفر هم پياده انصاف در سر و روي هم فتاديم و داد فسوق و جدال بداديم كجاوه نشيني را شنيدم كه با عديل خود ميگفت ياللعجب پياده عاج چو عرضه شطرنج به سر مي برد فرزين ميشود يعني به از آن ميگردد كه بود و پيادگان حاج باديه به سر بردند و بتر شدند از من بگوى حاجى مردم گزاى را

كو پوستين خلق به آزار مى درد حاجي تو نيستي شترست از براي آنك

بيچاره خار ميخورد و بار ميبرد

حكايت شمارهٔ 13

هندوي نفط اندازي همي آموخت حكيمي گفت ترا كه خانه نيينست بازي نه اين است

حكايت شمارهٔ 14

مردكي را چشم درد خاست پيش بيطار رفت كه دوا كن بيطار از آنچه در چشم چارپاي ميكند در ديده او كشيد و كور شد حكومت به داور بردند. گفت برو هيچ تاوان نيست اگر اين خر نبودي پيش بيطار نرفتي. مقصود ازين سخن آنست تا بداني كه هر آن كه ناآزموده را كار بزرگ فرمايد با آنكه ندامت برد به نزديك خردمندان بخفت راي منسوب گردد. ندهد هوشمند روشن راى

به فرومايه كارهاى خطير بوريا باف اگر چه بافنده است

نبرندش به كارگاه حرير

حكايت شمارهٔ 15

يكي را از بزرگان ائمه پسري وفات يافت پرسيدند كه بر صندوق گورش چه نويسيم گفت آيات كتاب مجيد را عزت و شرف بيش از آن است كه روا باشد بر چنين جاي ها نوشتن كه به روزگار سوده گردد و خلايق برو گذرند و سگان برو شاشند، اگر به ضرورت چيزي همي نويسند اين بيت كفايتست: بگذر اي دوست تا به وقت بهار

سبزه بيني دميده بر گل من

حكايت شمارهٔ 16

پارسايي بر يكي از خداوندن نعمت گذر كرد كه بنده اي را دست و پاي استوار بسته عقوبت همي كرد گفت اي پسر همچو تو مخلوقي را خداي عزّوجل اسير حكم تو گردانيده است و ترا بر وي فضيلت داده شكر نعمت باري تعالي بجاي آر و چندين جفا بر وي مپسند نبايد كه فرداي قيامت به از تو باشد و شرمساري بري. او را تو بده درم خريدي

آخر نه به قدرت آفريدي اي خواجه ارسلان و آغوش

فرمانده خود مكن فراموش در خبرست از خواجه عالم صلي الله عليه و سلم كه گفت بزرگترين حسرت روز قيامت آن بود كه يكي بنده صالح را به بهشت برند و خواجه فاسق را به دوزخ.

بر غلامي كه طوع خدمت تست خشم بي حد مران و طيره مگير

كه فضيحت بود به روز شمار بنده آزاد و خواجه در زنجير

حكايت شمارهٔ 17

سالي از بلخ باميانم سفر بود و راه از حراميان پر خطر، جواني بدرقه همراه من شد سپر باز چرخ انداز سلحشور بيش زور كه بده مرد توانا كمان او زه كردندي و زور آوران روي زمين پشت او بر زمين نياوردندي وليكن چنانكه داني متنعم بود و سايه پرورده نه جهان ديده و سفر كرده. رعد كوس دلاوران به گوشش نرسيده و برق شمشير سواران نديده. اتفاقاً من و اين جوان هر دو در پي هم دوان هر آن ديوار قديمش كه پيش آمدي به قوّت بازو بيفكندي و هر درخت عظيم كه ديدي به زور سرپنجه بر كندي و تفاخر كنان گفتي پيل كو تا كتف و بازوى گردان بيند

شير كو تا كف و

سر پنجه مردان بيند ما درين حالت كه دو هندو از پس سنگي سر بر آوردند و قصد قتال ما كردند به دست يكي چوبي و در بغل آن ديگر كلوخ كوبي جوان را گفتم چه پايي؟

بيار آنچه دارى ز مردى و زور كه دشمن به پاى خود آمد به گور

تير و كمان را ديدم از دست جوان افتاده و لرزه بر استخوان نه هر كه موى شكافد به تير جوشن خاى

به روز حمله جنگ آوران به دارد پاي چاره جز آن نديدم كه رخت و سلاح و جامه ها رها كرديم و جان به سلامت بياورديم.

بكارهاي گران مرد كار ديده فرست كه شير شرزه در آرد به زير خمّ كمند

جوان اگر چه قوى يال و پيلتن باشد به جنگ دشمنش از هول بگسلد پيوند

نبرد پيش مصاف آزموده معلوم است چنانكه مساله شرع پيش دانشمند

حكايت شمارهٔ 18

توانگر زاده اي را ديدم بر سر گور پدر نشسته و با درويش بچه اي مناظره در پيوسته كه صندوق تربت ما سنگين است و كتابه رنگين و فرش رخامانداخته و خشت پيروزه درو به كار برده به گور پدرت چه ماند خشتي دو فراهم آورده و مشتي دو خاك بر آن پاشيده. درويش پسر اين بشنيد و گفت تا پدرت زير آن سنگ هاي گران بر خود بجنبيده باشد پدر من به بهشت رسيده باشد. خر كه كمتر نهند بروى بار

بى شك آسوده تر كند رفتار مرد درويش كه بار ستم فاقه كشيد

به در مرگ همانا كه سبكبار آيد به همه حال اسيري كه ز بندي برهد

بهتر از حال اميري كه گرفتار آيد

حكايت شمارهٔ 19

بزرگي را پرسيدم در معني اين حديث كه اَعدي عدوِّك نَفسُك الَّتي بينَ جَنبيكَ گفت به حكم آن كه هران دشمني را كه با وي احسان كني دوست گردد مگر نفس را كه چندان كه مدارا بيش كني مخالفت زيادت كند. مراد هر كه بر آري مطيع امر تو گشت

خلاف نفس كه فرمان دهد چو يافت مراد جدال سعدي با مدعي در بيان توانگري و درويشي

يكي در صورت درويشان نه بر صفت ايشان در محفلي ديدم نشسته و شنعتي در پيوسته و دفتر شكايتي باز كرده و ذم توانگران آغاز كرده سخن بدين جا رسانيده كه درويش را دست قدرت بسته است و توانگر را پاي ارادت شكسته. مرا كه پرورده نعمت بزرگانم اين سخن سخت آمد گفتم اي يار توانگران دخل مسكينان اند و ذخيره گوشه نشينان و مقصد زائران و كهف مسافران و محتمل بار گران بهر

راحت دگران. دست تناول آنگه به طعام برند كه متعلقان و زير دستان بخورند و فضله مكارم ايشان به ارامل و پيران و اقارب و جيران رسيده

توانگران را وقف است و نذر و مهمانى زكات و فطره و اعتاق و هدي و قرباني

خداوند مكنت به حق مشتغل پراكنده روزى پراكنده دل

اگر قدرت جودست و گر قوت سجود توانگران را به ميسر شود كه مال مزكّا دارند و جامه پاك و عرض مصون و دل فارغ و قوت طاعت در لقمه لطيف است و صحت عبادت در كسوت نظيف پيداست كه از معده خالي چه قوّت آيد وز دست تهي چه مروّت وز پاي تشنه چه سير آيد و از دست گرسنه چه خير مور گرد آورد به تابستان

تا فراغت بود زمستانش عشا بسته و يكي منتظر عشا نشسته هرگز اين بدان كي ماند

پس عبادت اينان به قبول اوليتر كه جمعند و حاضر نه پريشان و پراكنده خاطر اسباب معيشت ساخته و به اوراد عبادت پرداخته عرب گويد اَعوذ بالله مِنَ الفقر المُكِّبِ و جوارِ من لا يُحَبّ وَ در خبرست الفقرُ سوادُ الوجهِ في الدّارين. گفتا نشنيدي كه پيغمبر عليه السلام گفت الفقرُ فخري. گفتم خاموش كه اشارت خواجه عليه السلام به فقر طايفه اي است كه مرد ميدان رضا اند و تسليم تير قضا نه اينان كه خرقه ابرارپوشند و لقمه ادرار فروشند. اى طبل بلند بانگ در باطن هيچ

بى توشته چه تدبير كنى دقت بسيج روى طمع از خلق بپيچ از مردى

تسبيح هزار دانه بر دست مپيچ درويش بي معرفت نيارامد تا فقرش به كفر انجامد كادَ الفقرُ اَنْ يَكونَ كفراً

كه نشايد جز به وجود نعمت برهنه اي پوشيدن يا در استخلاص گرفتاري كوشيدن و ابناي جنس ما را به مرتبه ايشان كه رساند و يد عليابه يد سفلي چه ماند نبيني كه حق جلّ و علا در محكم تنزيل از نعيم اهل بهشت خبر ميدهد كه اولئكَ لَهم رزقٌ معلومٌ تا بداني كه مشغول كفاف از دولت عفاف محرومست و ملك فراغت زير نگين رزق معلوم.

حالي كه من اين سخن بگفتم عنان طاقت درويش از دست تحمل برفت تيغ زبان بر كشيد و اسب فصاحت در ميدان وقاحت جهانيد و بر من دوانيد و گفت چندان مبالغه در وصف ايشان بكردي و سخن هاي پريشان بگفتي كه وهم تصور كند كه ترياق اند يا كليد خزانه ارزاق مشتي متكبر مغرور معجب نفور مشتغل مال و نعمت مفتتن جاه و ثروت كه سخن نگويند الاّ به سفاهت و نظر نكنند الاّ به كراهت. علما را به گدايي منسوب كنند و فقرا را به بي سر و پايي معيوب گردانند و به عزت مالي كه دارند و عزّت جاهي كه پندارند برتر از همه نشينند و خود را به از همه بينند و نه آن در سر دارند كه سر به كسي بردارند بي خبر از قول حكما كه گفته اند هر كه به طاعت از ديگران كمست و به نعمت بيش به صورت توانگرست و به معني درويش. گر بى هنر به مال كند كبر بر حكيم

كون خرش شمار، و گرگا و عنبرست به رنج و سعي كسي نعمتي به چنگ آرد

دگر كس آيد و بي سعي و رنج بر دارد شديد بر گمارند تا

بار عزيزان ندهند و دست بر سينه صاحب تميزان نهند و گويند كس اينجا در نيست و راست گفته باشند

گفتم به عذر آن كه از دست متوقعان به جان آمده اند و از رقعه گدايان به فغان و محال عقلست اگر ريگ بيابان در شود كه چشم گدايان پر شود هر كجا سختي كشيده اي تلخي ديده اي را بيني خود را بشره در كارهاي مخوف اندازد و از توابع آن نپرهيزد وز عقوبت ايزد نهراسد و حلال از حرام نشناسد وگر نعشي دو كس بر دوش گيرند

لئيم الطبع پندارد كه خوانيست بريده الا به علّت درويشي شيرمردان را به حكم ضرورت در نقبه اي گرفته اند و كعب ها سفته و محتمل است آن كه يكي را از درويشان نفس امّاره طلب كند چو قوّت احسانش نباشد به عصيان مبتلا گردد كه بطن و فرج توام اند يعني فرزند يك شكم اند مادام كه اين يكي بر جايست آن دگر بر پاست.

شنيدم كه درويشي را با حدثي بر خبثي گرفتند با آنكه شرمساري برد بيم سنگساري بود گفت اي مسلمانان قوّت ندارم كه زن كنم و طاقت نه كه صبر كنم چه كنم لا رهبانية في الاِسلام وز جمله مواجب سكون و جمعيت درون كه مر توانگر را ميسر ميشود يكي آنكه هر شب صنمي در برگيرد كه هر روز بدو جواني از سر گيرد صبح تابان را دست از صباحت او بر دل و سر و خرامان را پاي از خجالت او در گلمحالست كه با حسن طلعت او گرد مناهي گردد يا قصد تباهي كند. كرد

كي التفات كند بر بتان يغمايي چون سگ درنده گوشت يافت

نپرسد

كين شتر صالحست يا خر دجّال با گرسنگي قوّت پرهيز نماند

افلاس عنان از كف تقوي بستاند كه براندي به دفع آن بكوشيدمي و هر شاهي ك بخواندي به فرزين بپوشيدمي تا نقد كيسه همت در باخت و تير جعبه حجت همه بيانداخت

دين ورز و معرفت كه سخندان سجع گوي بر در سلاح دارد و كس در حصار نيست

تا عاقبت الامر دليلش نماند، ذليلش كردم. دست تعدي دراز كرد و بيهده گفتن آغاز و سنت جاهلان است كه چون به دليل از خصم فرومانند سلسله خصومت بجنبانند. چون آزر بت تراش كه به حجت با پسر بر نيامد به جنگش برخاست كه لئنَ لَم تَنتهِ لاَرْجُمنَّكَ. دشنامم داد سقطش گفتم گريبانم دريد زنخدانش گرفتم. انگشت تعجب جهاني

از گفت و شنيد ما به دندان القصه مرافعه اين سخن پيش قاضي برديم و به حكومت عدل راضي شديم تا حاكم مسلمانان مصلحتي جويد. قاضي چو حيلت ما بديد و منطق ما بشنيد سر به جيب تفكر فرو برد و پس از تأمل بسيار بر آورد و گفت اي آنكه توانگران را ثنا گفتي و بر درويشان جفا روا داشتي بدان كه هر جا كه گلست خارست و با خمر خمارست و بر سرگنج مارست و آنجا كه درّ شاهوار است نهنگ مردم خوار است. لذت عيش دنيا را لدغه اجل در پس است و نعيم بهشت را ديوار مكاره در پيش.

نظر نكني در بوستان كه بيد مشكست و چوب خشك همچنين در زمره توانگران شاكرند و كفور و در حلقه درويشان صابرند و ضجورمقرّبان حق جل و علا توانگرانند درويش سيرت و درويشانند توانگر همت

و مهين توانگران آنست كه غم درويش خورد و بهين درويشان آنست كه كم توانگر گيرد و من يَتوكل علي اللهِ فهوَ حَسبُهُ. پس روي عتاب از من به جانب درويش آورد و گفت اي كه گفتي توانگران مشتغلند و ساهي و مست ملاهي نَعَم طايفه اي هستند برين صفت كه بيان كردي قاصر همت كافر نعمت كه ببرند و بنهند و نخورند و ندهند و گر به مثل باران نبارد يا طوفان جهان بر دارد به اعتماد مكنت خويش از محنت درويش نپرسند و از خداي عزّوجل نترسند و گويند

ار از نيستى ديگرى شد هلاك مرا هست، بط را ز طوفان چه باك

قومي برين نمط كه شنيدي و طايفه اي خوان نعمت نهاده و دست كرم گشاده طالب نامند و معرفت و صاحب دنيا و آخرت چون بندگان حضرت پادشاه عالم عادل مؤيد مظفر منصور مالك ازّمه انام حامي ثغوراسلام وارث ملك سليمان اعدل ملوك زمن مظفر الدنيا و الدين اتابك ابي بكر سعد ادام الله ايامه و نصر اعلامه خداي خواست كه بر عالمي ببخشايد

ترا به رحمت خود پادشاه عال كرد قاضي چون سخن بدين غايت رسيد وز حد قياس ما اسب مبالغه گذرانيد بمقتضاي حكم قضاوت رضا داديم و از مامضي در گذشتيم و بعد از مجارا طريق مدارا گرفتيم و سر به تدارك بر قدم يكدگر نهاديم و بوسه بر سر و روي هم داديم و ختم سخن برين بود

مكن ز گردش گيتى شكايت، اى درويش كه تيره بختى اگر هم برين نسق مردى

توانگرا چو دل و دست كامرانت هست بخور ببخش كه دنيا و آخرت بردي

باب هشتم در آداب صحبت

بخش 1

مال از بهر آسايش عمرست

نه عمر از بهر گرد كردن مال عاقلي را پرسيدند نيك بخت كيست و بدبختي چست گفت نيك بخت آن كه خورد و كشت و بدبخت آنكه مرد و هشت.

بخش 2

موسي عليه السلام قارون را نصيحت كرد كه اَحْسَن كما اَحسنَ اللهُ اليكنشنيد و عاقبتش شنيدي خواهي كه ممتع شوي از دنيي و عقبي

با خلق كرم كن چو خدا با تو كرم كرد درخت كرم هر كجا بيخ كرد

گذشت از فلك شاخ و بالاي او شكر خداي كن كه موفق شدي به خير

ز انعام و فضل او نه معطل گذاشتت

بخش 3

دو كس رنج بيهوده بردند و سعي بي فايده كردند يكي آن كه اندوخت و نخورد و ديگر آن كه آموخت و نكرد علم چندان كه بيشتر خواني

چون عمل در تو نيست ناداني نه محقق بود نه دانشمند

چارپاپيي برو كتابي چند آن تهي مغز را چه علم و خبر

كه بر او هيزم است يا دفتر

بخش 4

علم از بهر دين پروردنست نه از بهر دنيا خوردن هركه پرهيز و علم و زهد فروخت

خرمني گرد كرد و پاك بسوخت

بخش 5

عالم ناپرهيزگار كور مشعله دار است

بخش 6

ملك از خردمندان جمال گيرد و دين از پرهيزگاران كمال يابد پادشاهان به صحبت خردمندان از آن محتاج ترند كه خردمندان به قربت پادشاهان جز به خردمند مفرما عمل

گرچه عمل كار خردمند نيست

بخش 7

رحم آوردن بر بدان ستمست بر نيكان، عفو كردن از ظالمان جورست بر درويشان خبيث را چو تعهد كني و بنوازي

به دولت تو گنه مي كند به انبازي معشوق هزار دوست را دل ندهي

ور مي دهي آن دل به جدايي بنهي

بخش 8

خامشي به كه ضمير دل خويش با كسي گفتن و گفتن كه مگوي

سخني در نهان نبايد گفت كه بر انجمن نشايد گفت

بخش 9

امروز بكش چو مي توان كشت كاتش چو بلند شد جهان سوخت

كند كمان را دشمن كه به تير مي توان دوخت

بخش 10

سخن ميان دو دشمن چنان گوي كه گر دوست گردند شرم زده نشوي. ميان دو كس جنگ چون آتشست

سخن چين بدبخت هيزم كشست ميان دو تن آتش افروختن

نه عقلست و خود در ميان سوختن پيش ديوار آنچه گويي هوش دار

تا نباشد در پس ديوار گوش

بخش 11

بشوي اي خردمند از آن دوست دست كه با دشمنانت بود هم نشست

بخش 12

چون در امضاي كاري متردّد باشي آن طرف اختيار كن كه بي آزارتر برآيد

بخش 13

تا كار بزر بر مي آيد جان در خطر افكندن نشايد حلالست بردن به شمشير دست

بخش 14

بر عجز دشمن رحمت مكن كه اگر قادر شود بر تو نبخشايد. دشمن چو بيني ناتوان لاف از بروت خود مزن

مغزيست در هر استخوان مرديست در هر پيرهن

بخش 15

پسنديده است بخشايش وليكن منه بر ريش خلق آزار مرهم

بخش 16

نصيحت از دشمن پذيرفتن خطاست وليكن شنيدن رواست تا به خلاف آن كار كني كه آن عين صوابست حذر كن زآنچه دشمن گويد آن كن

كه بر زانو زني دست تغابن

بخش 17

خشم بيش از حد گرفتن وحشت آرد و لطف بي وقت هيبت ببرد نه چندان درشتي كن كه از تو سير گردند و نه چندان نرمي كه بر تو دلير شوند. درشتي و نرمي به هم در به است

چو فاصد كه جراح و مرهم نه است نه مر خويشتن را فزوني نهد

نه يكباره تن در مذلّت دهد بگفتا نيك مردي كن نه چندان

كه گردد خيره گرگ تيز دندان

بخش 18

دو كس دشمن ملك و دينند: پادشاه بي حلم و دانشمند بي علم. بر سر ملك مباد ان ملك فرمانده

كه خدا را نبود بنده فرمانبردار

بخش 19

پادشه بايد كه تا بحدي خشم بر دشمنان نراند كه دوستان را اعتماد نماند. آتش خشم اول در خداوند خشم اوفتد پس آنگه كه زبان به خصم رسد يا نرسد. نشايد بني آدم خاك زاد

كه در سر كند كبر و تندي و باد تو را با چنين گرمي و سركشي

نپندارم از خاكي از آتشي

بخش 20

در خاك بيلقان برسيدم به عابدي، گفتم مرا به تربيت از جهل پاك كن.

بخش 21

بدخوي در دست دشمني گرفتارست كه هر كجا رود از چنگ عقوبت او خلاص نيابد.

بخش 22

چو بيني كه در سپاه دشمن تفرقه افتاده است تو جمع باش و گر جمع شوند از پريشاني انديشه كن وگر بيني كه با هم يك زبان اند

كمان را زه كن و بر باره بر سنگ

بخش 23

سر مار بدست دشمن بكوب كه از احدي الحسنيين خالي نباشد اگر اين غالب آمد مار كشتي و گر آن از دشمن رستي

بخش 24

خبري كه داني كه دلي بيازارد تو خاموش تا ديگري بيارد بلبلا مژده بهار بيار

خبر بد به بوم باز گذار

بخش 25

بسيج سخن گفتن آنگاه كن كه داني كه در كار گيرد سخن

بخش 26

فريب دشمن مخور و غرور مداح مخر كه اين دام زرق نهاده است و آن دامن طمع گشاده احمق را ستايش خوش آيد چون لاشه كه در كعبشدمي فربه نمايد. الا تا نشنوي مدح سخن گوي

كه اندك مايه نفعي از تو دارد

بخش 27

متكلم را تا كسي عيب نگيرد سخنش صلاح نپذيرد مشو غره بر حسن گفتار خويش

به تحسين نادان و پندار خويش

بخش 28

همه كس را عقل خود به كمال نمايد و فرزند خود به جمال يكى يهود و مسلمان نزاع مى كردند

چنانكه خنده گرفت از حديث ايشانم به طيره گفت مسلمان گرين قباله من

درست نيست خدايا يهود مي رانم گر از بسيط زمين عقل منعدم گردد

بخود گمان نبرد هيچكس كه نادانم يهود گفت به تورات مى خورم سوگند

وگر خلاف كنم همچو تو مسلمانم

بخش 29

ده آدمي بر سفره اي بخورند و دو سگ بر مرداري با هم بسر نبرند. حريص با جهاني گرسنه است و قانع به ناني سير. حكما گفته اند توانگري به قناعت به از توانگري به بضاعت. روده تنگ به يك نان تهي پرگردد

نعمت روي زمين پر نكند ديده تنگ كه شهوت آتشست از وي بپرهيز

بخود بر آتش دوزخ مكن تيز

بخش 30

هر كه در حال توانايي نكويي نكند در وقت ناتواني سختي بيند

بخش 31

هر چه زود بر آيد دير نپايد خاك مشرق شنيده ام كه كنند

به چهل سال كاسه اي چيني صد بروزي كنند در مردشت

لاجرم قيمتش همي بيني آنكه ناگاه كسي گشت به چيزي نرسيد

وين به تمكين و فضيلت بگذشت از همه چيز

بخش 32

كارها به صبر بر آيد و مستعجل به سر در آيد به چشم خويش ديدم در بيابان

كه آهسته سبق برد از شتابان سمند باد پاي از تك فرو ماند

شتربان همچنان آسته مي راند

بخش 33

چون نداري كمال فضل آن به كه زبان در دهان نگه داري

كند جوز بي مغز را سبكساري

حكيمي گفتش اي نادان چه كوشي درين سودا به ترس از لوم لايم

هر كه تأمل نكند در جواب بيشتر آيد سخنش ناصواب

چون در آيد مه از تويي به سخن گر چه به داني اعتراض مكن

گر نشيند فرشته اي با ديو وحشت آموزد و خيانت و ريو

بخش 34

مردمان را عيب نهاني پيدا مكن كه مر ايشان را رسوا كني و خود را بي اعتماد هر كه علم خواند و عمل نكند بدان ماند كه گاو راند و تخم نيفشاند.

بخش 35

بس قامت خوش كه زير چادر باشد چون باز كني مادر مادر باشد

بخش 36

اگر شبها همه قدر بودي، شب قدر بي قدر بودي. گر سنگ همه لعل بدخشان بودي

پس قيمت لعل و سنگ يكسان بودي

بخش 37

نه هر كه بصيرت نكوست سيرت زيبا دروست كار اندرون دارد نه پوست. توان شناخت به يك روز در شمايل مرد

كه تا كجاش رسيده است پايگاه علوم ولي ز باطنش ايمن مباش و غره مشو

كه خبث نفس نگردد به سالها معلوم

بخش 38

خويشتن را بزرگ پنداري راست گفتند يك دو بيند لوچ

بخش 39

پنجه بر شير زدن و مشت با شمشير كار خردمندان نيست

بخش 40

ضعيفي كه با قوي دلاوري كند يار دشمنست در هلاك خويش سست بازو به جهل مي فكند

پنجه با مرد آهنين چنگال

بخش 41

بر آرند و پيش آمدن نيارند يعني سفله چون به هنر با كسي بر نيايد بخبثش در پوستين افتد

بخش 42

گر جور شكم نيستي هيچ مرغ در دام صياد نيوفتادي بلكه صياد خود دام ننهادي. حكيمان دير دير خورند و عابدان نيم سير و زاهدان سدّ رمق و جوانان تا طبق بر گيرند و پيران تا عرق بكنند اما قلندران چندان كه در معده جاي نفس نماند و بر سفره روزي كس.

بخش 43

مشورت با زنان تباهست و سخاوت با مفسدان گناه

بخش 44

هر كه را دشمن پيشست اگر نكشد دشمن خويشست

بخش 45

كشتن بنديان تأمل اولي تر است به حكم آن كه اختيار باقيست توان كشت و توان بخشيد و گر بي تأمل كشته شود محتمل است كه مصلحتي فوت شود كه تدارك مثل آن ممتنع باشد نيك سهل است زنده بي جان كرد

كشته را باز زنده نتوان كرد شرط عقلست صبر تير انداز

كه چو رفت از كمان نيايد باز

بخش 46

نه عجب گر فرو رود نفسش عندليبي غراب هم قفسش

جفايي بيند تا دل خويش نيازارد و درهم نشود

بخش 47

خردمندي را كه در زمره اجلاف سخن ببندد شگفت مدار كه آواز بربط با غلبه دهل بر نيايد و بوي عنبر از گند سير فرو ماند نمي داندكه آهنگ حجازي

فرو ماند ز بانگ طبل غازي

بخش 48

جوهر اگر در خلاب افتد همچنان نفيسست و غبار اگر به فلك رسد همان خسيس. استعداد بي تربيت دريغ است و تربيت نامستعد ضايع. خاكستر نسبي عالي دارد كه آتش جوهر علويست وليكن چون به نفس خود هنري ندارد با خاك برابر است و قيمت شكر نه از ني است كه آن خود خاصيت وي است. چو كنعان را طبيعت بي هنر بود

پيمبر زادگي قدرش نيفزود

بخش 49

مشك آنست كه ببويد نه آنكه عطار بگويد. دانا چو طبله عطارست خاموش و هنر نماي و نادان خود طبل غازي، بلند آواز و ميان تهي.

بخش 50

عالم اندر ميان جاهل را مثلي گفته اند صديقان

شاهدي در ميان كورانست مصحفي در سراي زنديقان

بخش 51

دوستي را كه به عمري فراچنگ آرند نشايد كه به يك دم بيازارند. سنگي به چند سال شود لعل پاره اي

زنهار تا به يك نفسش نشكني به سنگ

بخش 52

عقل در دست نفس چنان گرفتار است كه مرد عاجز با زن گريز راي. راي بي قوت مكر و فسونست و قوت بي راي جهل و جنون.

بخش 53

جوانمرد كه بخورد و بدهد به از عابد كه روزه دارد و بنهد. هر كه ترك شهوت از بهر خلق داده است از شهوتي حلال، در شهوتي حرام افتاده است.

بخش 54

اندك اندك خيلي شود و قطره قطره سيلي گردد يعني آنان كه دست قوت ندارند سنگ خورده نگه دارند تا به وقت فرصت دمار از دماغ ظالم برآرند. و قطر علي قطر اذا اتفقت نهر

ونهر علي نهر اذا اجتمعت بحر

بخش 55

عالم را نشايد كه سفاهت از عامي به حلم در گذراند كه هر دو طرف را زيان دارد هيبت اين كم شود و جهل آن مستحكم.

بخش 56

معصيت از هر كه صادر شود ناپسنديده است و از علماء ناخوبتر كه علم سلاح جنگ شيطانست و خداوند سلاح را چون به اسيري برند شرمساري بيش برد. عام نادان پريشان روزگار

به ز دانشمند ناپرهيزگار كان به نابينايي از راه اوفتاد

وين دو چشمش بود و در چاه اوفتاد

بخش 57

جان در حمايت يك دم است و دنيا وجودي ميان دو عدم. دين به دنيا فروشان خرند يوسف بفروشند تا چه خرند؟ الم اعهد اليكم يا بني آدم ان لاتعبدوا الشيطان

بخش 58

شيطان با مخلصان بر نمي آيد و سلطان با مفلسان وامش مده آنكه بي نمازست

گر چه دهنش زفاقه بازست كو فرض خدا نمي گزارد

از قرض تو نيز غم ندارد

بخش 59

فردا گويد تربي از اينجا بركن

بخش 60

آنكه در راحت و تنعم زيست او چه داند كه حال گرسنه چيست

اي كه بر مركب تازنده سواري هشدار كه خر خاركش مسكين در آب و گلست

بخش 61

درويش ضعيف حال را در خشكي تنگ سال مپرس كه چوني الا بشرط آن كه مرهم ريشش بنهي و معلومي پيشش. خري كه بيني و باري به گل درافتاده

به دل بر او شفقت كن ولي مرو به سرش كنون كه رفتي و پرسيديش كه چون افتاد

ميان ببند و چو مردان بگير دمب خرش

بخش 62

دو چيز محال عقل است خوردن بيش از رزق مقسوم و مردن پيش از وقت معلوم. قضا دگر نشود ور هزار ناله و آه

به كفر يا به شكايت بر آيد از دهني

بخش 63

اي طالب روزي بنشين كه بخوري و اي مطلوب اجل مرو كه جان نبري جهد رزق اركني وگر نكني

برساند خداي عزوجل ور روي در دهان شير و پلنگ

نخورندت مگر به روز اجل

بخش 64

به نانهاده دست نرسد و نهاده هركجا هست برسد شنيده اي كه سكندر برفت تا ظلمات

به چند محنت و خورد آنكه خورد آب حياب

بخش 65

صياد بي روزي ماهي در دجله نگيرد و ماهي بي اجل در خشك نميرد مسكين حريص در همه عالم همي رود

او در قفاي رزق و اجل در قفاي او

بخش 66

شدت نيكان روي در فرج دارد و دولت بدان سر در نشيب خبرش ده كه هيچ دولت و جاه

به سراي دگر نخواهد يافت

بخش 67

حسود از نعمت حق بخيل است و بنده بي گناه را دشمن مي دارد. مردكي خشك مغز را ديدم

رفته در پوستين صاحب جاه الا تا نخواهي بلا بر حسود

كه آن بخت برگشته خود در بلاست

بخش 68

تلميذ بي ارادت عاشق بي زرست و رونده بي معرفت مرغ بي پر و عالم بي عمل درخت بي بر و زاهد بي علم خانه بي در. مراد از نزول قرآن تحصيل سيرت خوبست نه ترتيل سورت مكتوب. عامي متعبد پياده رفته است و عالم متهاون سوار خفته. عاصي كه دست بر دارد به از عابد كه در سر دارد. يكي را گفتند عالم بي عمل به چه ماند؟ گفت به زنبور بي عسل. زنبور درشت بي مروت راگوي

باري چو عسل نمي دهي نيش مزن

بخش 69

مرد بي مروت زن است و عابد با طمع رهزن. اي بناموس كرده جامه سپيد

بهر پندار خلق ونامه سياه

بخش 70

دو كس را حسرت از دل نرود و پاي تغابن از گل بر نيايد تاجر كشتي شكسته و وارث با قلندران نشسته. يا مروبا يار ازرق پيرهن

يا بكش بر خان و مان انگشت نيل دوستي با پيلبانان يا مكن

يا طلب كن خانه اي درخورد پيل

بخش 71

خلعت سلطان اگر چه عزيز است جامه خلقان خود به عزت تر و خوان بزرگان اگر چه لذيذست خرده انبان خود به لذت تر سركه از دسترنج خويش و تره

بهتر از نان دهخدا و بره

بخش 72

اميد عافيت آنگه بود موافق عقل كه نبض را به طبيعت شناس بنمايي

بخش 73

هر آنچه داني كه هر آينه معلوم تو گردد به پرسيدن آن تعجيل مكن كه هيبت سلطنت را زيان دارد. چو لقمان ديد كاندر دست داوود

همي آهن به معجز موم گردد نپرسيدش چه مي سازي كه دانست

كه بي پرسيدنش معلوم گردد

بخش 74

حكايت بر مزاج مستمع گوي اگر خواهي كه دارد با تو ميلي

بخش 75

هر كه با بدان نشيند اگر نيز طبيعت ايشان درو اثر نكند به طريقت ايشان متهم گردد و گر به خراباتي رود به نماز كردن منسوب شود به خمر خوردن. طلب كردم ز دانايي يكي پند

مرا فرمود با نادان مپيوند

بخش 76

حلم شتر چنان كه معلومست اگر طفلي مهارش گيرد و صد فرسنگ برد گردن از متابعتش نپيچد اما اگر درهاي هولناك پيش آيد كه موجب هلاك باشد و طفل آنجا به ناداني خواهد شدن زمام از كفش در گسلاند و بيش مطاوعت نكند كه هنگام درشتي ملاطفت مذموم است و گويند دشمن به ملاطفت دوست نگردد بلكه طمع زيادت كند. سخن به لطف و كرم با درشت خوي مگوي

كه زنگ خورده نگردد به نرم سوهان پاك

بخش 77

ندهد مرد هوشمند جواب مگر آنگه كزو سؤال كنند

بخش 78

ريشي درون جامه داشتم و شيخ از آن هر روز بپرسيدي كه چونست و نپرسيدي كجاست دانستم از آن احتراز مي كند كه ذكر همه عضوي روا نباشد و خردمندان گفته اند هر كه سخن نسنجد از جوابش برنجد. تا نيك نداني كه سخن عين صواب است

بايد كه به گفتن دهن از هم نگشايي گر راست سخن گويي و در بند بماني

به زانكه دروغت دهد از بند رهايي

بخش 79

وگر نامور شد به قول دروغ دگر راست باور ندارند ازو

بخش 80

سگي را لقمه اي هرگز فراموش نگردد ور زني صد نوبتش سنگ

بخش 81

از نفس پرور هنروري نيايد و بي هنر سروري را نشايد چو گاو ار همي بايدت فربهي

چو خرتن به جور كسان در دهي

بخش 82

گه اندر نعمتي مغرور و غافل گه اندر تنگ دستي خسته و ريش

چو در سرا و ضرّا حالت اين است ندانم كي به حق پردازي از خويش

بخش 83

ارادت بي چون يكي را از تخت شاهي فرو آرد و ديگري را در شكم ماهي نكو دارد وقتيست خوش آن را كه بود ذكر تو مونس

ور خود بود اندر شكم حوت چو يونس

بخش 84

گر به محشر خطاب قهر كند انبيا را چه جاي معذرتست

بخش 85

نيك بختان به حكايت و امثال پيشينيان پند گيرند زان پيشتر كه پسينيان به واقعه او مثل زنند. دزدان دست كوته نكنند تا دستشان كوته كنند. پند گير از مصائب دگران

تا نگيرند ديگران به تو پند

بخش 86
بخش 87

شب تاريك دوستان خداي مي بتابد چو روز رخشنده

از تو بكه نالم كه دگر داور نيست وز دست تو هيچ دست بالاتر نيست

بخش 88

گداي نيك انجام به از پادشاي بد فرجام

بخش 89

زمين را ز آسمان نثار است و اسمان را از زمين غبار. كلُّ اِناءِ يَتَرشّحُ بما فيه

بخش 90

حق جل و علا مي بيند و مي پوشد و همسايه نمي بيند و مي خروشد عوذ بالله اگر خلق غيب دان بودي

كسي به حال خود از دست كس نياسودي دو نان نخورند و گوش دارند

گويند اميد به كه خورده

بخش 91

هر كه بر زير دستان نبخشايد به جور زبر دستان گرفتارآيد نه هر بازو كه در وي قوتي هست

به مردي عاجزان را بشكند دست ضعيفان را مكن بر دل گزندي

كه درماني به جور زورمندي

بخش 92

هزار باره چرا گاه خوشتر از ميدان وليكن اسب ندارد به دست خويش عنان

بخش 93

فريدون گفت نقاشان چين را كه پيرامون خرگاهش بدوزند

بدان را نيك دار، اى مرد هشيار كه نيكان خود بزرگ و نيك روزند

بخش 94

بزرگي را پرسيدند با چندين فضيلت كه دست راست راهست خاتم در انگشت چپ چرا مي كنند گفت نداني كه اهل فضيلت هميشه محروم باشند.

بخش 95

نصيحت پادشاهان كردن كسي را مسلم بود كه بيم سر ندارد يا اميد زر. موحد چه در پاي ريزي زرش

چه شمشير هندي نهي بر سرش اميد و هراسش نباشد ز كس

بر اين است بنياد توحيد و بس

بخش 96

شاه از بهر دفع ستمكارانست و شحنه براي خونخواران و قاضي مصلحت جوي طراران هرگز دو خصم به حق راضي پيش قاضي نروند. خراج اگر نگزارد كسي به طيبت نفس

به قهر ازو بستانند و مزد سرهنگي قاضي چو بر شوت بخورد پنج خيار

ثابت كند از بهر تو ده خربزه زار

بخش 97

جوان گوشه نشين شير مرد راه خداست كه پير خود نتواند ز گوشه اي بر خاست

بخش 98

حكيمي را پرسيدند چندين درخت نامور كه خداي عزوجل آفريده است و برومند هيچ يك را آزاد نخوانده اند مگر سرو را كه ثمره اي ندارد. درين چه حكمت است؟ گفت هر درختي را ثمره معين است كه به وقتي معلوم به وجود آن تازه آيد و گاهي به عدم آن پژمرده شود و سرو را هيچ از اين نيست و همه وقتي خوشست و اين است صفت آزادگان. به آنچه مى گذرد دل منه كه دجله بسى

پس از خليفه بخواهد گذشت در بغداد گرت ز دست بر آيد چو نخل باش كريم

ورت ز دست نيايد چو سرو باش آزاد

بخش 99

كس نبيند بخيل فاضل را كه نه در عيب گفتنش كوشد

بخش 100

تمام شدكتاب گلستان والله المستعان به توفيق باري عزّ اسمه. درين جمله چنان كه رسم مؤلفانست از شعر متقدمان به طريق استعارت تلفيقي نرفت. غالب گفتار سعدي طرب انگيزست و طيبت آميز و كوته نظران را بدين علت زبان طعن دراز گردد كه مغز دماغ بيهوده بردن و دود چراغ بي فايده خوردن كار خردمندان نيست وليكن بر راي روشن صاحب دلان كه روي سخن در ايشان است پوشيده نماند كه درّ موعظه هاي شافي را در سلك عبارت كشيده است و داروي تلخ نصيحت به شهد ظرافت بر آميخته تا طبع ملول ايشان از دولت قبول محروم نماند. الحمدلله ربّ العالمين

گر نيايد به گوش رغبت كس بر رسولان پيام باشد و بس

و اَطلُب لِنَفسِكَ مِن خير تُريد بها مِن بعد ذلِكَ غُفراناً لكاتبه

پايان

مواعظ

غزليات

حرف ا
غزل 1: ثنا و حمد بي پايان خدا را

ثنا و حمد بي پايان خدا را****كه صنعش در وجود آورد ما را

الها قادرا پروردگارا****كريما منعما آمرزگارا

چه باشد پادشاه پادشاهان****اگر رحمت كني مشتي گدا را

خداوندا تو ايمان و شهادت****عطا دادي به فضل خويش ما را

وز انعامت هميدون چشم داريم****كه ديگر باز نستاني عطا را

از احسان خداوندي عجب نيست****اگر خط دركشي جرم و خطا را

خداوندا بدان تشريف عزت****كه دادي انبيا و اوليا را

بدان مردان ميدان عبادت****كه بشكستند شيطان و هوا را

به حق پارسايان كز در خويش****نيندازي من ناپارسا را

مسلمانان ز صدق آمين بگوييد****كه آمين تقويت باشد دعا را

خدايا هيچ درماني و دفعي****ندانستيم شيطان و قضا را

چو از بي دولتي دور اوفتاديم****به نزديكان حضرت بخش ما را

خدايا گر تو سعدي را براني****شفيع آرد روان مصطفي را

محمد سيد سادات عالم****چراغ و چشم جمله انبيا را

غزل 2: ما قلم در سر كشيديم اختيار خويش را

ما قلم در سر كشيديم اختيار خويش را****اختيار آنست كو قسمت كند درويش را

آنكه مكنت بيش از آن خواهد كه قسمت كرده اند****گو طمع كم كن كه زحمت بيش باشد بيش را

خمر دنيا با خمار و گل به خار آميختست****نوش مي خواهي هلا! گر پاي داري نيش را

اي كه خواب آلوده واپس مانده اي از كاروان****جهد كن تا بازيابي همرهان خويش را

در تو آن مردي نمي بينم كه كافر بشكني****بشكن ار مردي هواي نفس كافركيش را

آنكه از خواب اندر آيد مردم نادان كه مرد****چون شبان آنگه كه گرگ افكنده باشد ميش را

خويشتن را خيرخواهي خيرخواه خلق باش****زانكه هرگز بد نباشد نفس نيك انديش را

آدميت رحم بر بيچارگان آوردنست****كادمي را تن بلرزد چون ببيند ريش را

راستي كردند و فرمودند مردان خداي****اي فقيه اول نصيحت گوي نفس خويش را

آنچه نفس خويش را خواهي حرامت سعديا****گر نخواهي همچنان بيگانه را و خويش

را

غزل 3: اي كه انكار كني عالم درويشان را

اي كه انكار كني عالم درويشان را****تو نداني كه چه سودا و سرست ايشان را

گنج آزادگي و كنج قناعت ملكيست****كه به شمشير ميسر نشود سلطان را

طلب منصب فاني نكند صاحب عقل****عاقل آنست كه انديشه كند پايان را

جمع كردند و نهادند و به حسرت رفتند****وين چه دارد كه به حسرت بگذارد آن را

آن به در مي رود از باغ به دلتنگي و داغ****وين به بازوي فرح مي شكند زندان را

دستگاهي نه كه تشويش قيامت باشد****مرغ آبيست چه انديشه كند طوفان را

جان بيگانه ستاند ملك الموت به زجر****زجر حاجت نبود عاشق جان افشان را

چشم همت نه به دنيا كه به عقبي نبود****عارف عاشق شوريدهٔ سرگردان را

در ازل بود كه پيمان محبت بستند****نشكند مرد اگرش سر برود پيمان را

عاشقي سوخته اي بيسر و سامان ديدم****گفتم اي يار مكن در سر فكرت جان را

نفسي سرد برآورد و ضعيف از سر درد****گفت بگذار من بيسر و بي سامان را

پند دلبند تو در گوش من آيد هيهات****من كه بر درد حريصم چه كنم درمان را

سعديا عمر عزيزست به غفلت مگذار****وقت فرصت نشود فوت مگر نادان را

حرف ب
غزل 4: غافلند از زندگي مستان خواب

غافلند از زندگي مستان خواب****زندگاني چيست مستي از شراب

تا نپنداري شرابي گفتمت****خانه آبادان و عقل از وي خراب

از شراب شوق جانان مست شو****كانچه عقلت مي برد شرست و آب

قرب خواهي گردن از طاعت مپيچ****جامگي خواهي سر از خدمت متاب

خفته در وادي و رفته كاروان****ترسمش منزل نبيند جز به خواب

تا نپاشي تخم طاعت، دخل عيش****برنگيري، رنج بين و گنج ياب

چشمهٔ حيوان به تاريكي درست****لؤلؤ اندر بحر و گنج اندر خراب

هر كه دايم حلقه بر سندان زند****ناگهش روزي بباشد فتح باب

رفت بايد تا به كام دل رسند****شب نشستن تا برآيد آفتاب

سعديا گر مزد خواهي

بي عمل****تشنه خسبد كارواني در سراب

حرف ت
غزل 5: دريغ صحبت ديرين و حق ديد و شناخت

دريغ صحبت ديرين و حق ديد و شناخت****كه سنگ تفرقه ايام در ميان انداخت

دو دوست يكنفس از عمر برنياسودند****كه آسمان به سروقتشان دو اسبه نتاخت

چو دل به قهر ببايد گسست و مهر بريد****خنك تني كه دل اول نبست و مهر نباخت

جماعتي كه بپرداختند از ما دل****دل از محبت ايشان نمي توان پرداخت

به روي همنفسان برگ عيش ساخته بود****بر آنچه ساخته بوديم روزگار نساخت

نگشت سعدي از آن روز گرد صحبت خلق****كه بيوفايي دوران اسمان بشناخت

گرت چو چنگ به بر دركشد زمانهٔ دون****بس اعتماد مكن كنگهت زند كه نواخت

غزل 6: اي يار ناگزير كه دل در هواي تست

اي يار ناگزير كه دل در هواي تست****جان نيز اگر قبول كني هم براي تست

غوغاي عارفان و تمناي عاشقان****حرص بهشت نيست كه شوق لقاي تست

گر تاج مي دهي غرض ما قبول تو****ور تيغ مي زني طلب ما رضاي تست

گر بنده مي نوازي و گر بنده مي كشي****زجر و نواخت هرچه كني راي راي تست

گر در كمند كافر و گر در دهان شير****شادي به روزگار كسي كاشناي تست

هر جا كه روي زنده دلي بر زمين تو****هر جا كه دست غمزده اي بر دعاي تست

تنها نه من به قيد تو درمانده ام اسير****كز هر طرف شكسته دلي مبتلاي تست

قومي هواي نعمت دنيا همي پزند****قومي هواي عقي و، ما را هواي تست

قوت روان شيفتگان التفات تو****آرام جان زنده دلان مرحباي تست

گر ما مقصريم تو بسيار رحمتي****عذري كه مي رود به اميد وفاي تست

شايد كه در حساب نيايد گناه ما****آنجا كه فضل و رحمت بي منتهاي تست

كس را بقاي دايم و عهد مقيم نيست****جاويد پادشاهي و دايم بقاي تست

هر جا كه پادشاهي و صدر ي و سروري****موقوف آستان در كبرياي تست

سعدي ثناي تو نتواند به شرح گفت****خاموشي از ثناي تو حد ثناي تست

غزل 7: مقصود عاشقان دو عالم لقاي تست

مقصود عاشقان دو عالم لقاي تست****مطلوب طالبان به حقيقت رضاي تست

هر جا كه شهرياري و سلطان و سروريست****محكوم حكم و حلقه به گوش گداي تست

بودم بر آن كه عشق تو پنهان كنم وليك****شهري تمام غلغله و ماجراي تست

هر جا كه پادشاهي و صدري و سروريست****موقوف آستان در كبرياي تست

قومي هواي نعمت دنيا همي پزند****قومي هواي عقبي و ما را هواي تست

هر جا سريست خستهٔ شمشير عشق تو****هر جا دليست بستهٔ مهر و هواي تست

كس را بقاي دائم و عهد قديم نيست****جاويد پادشاهي و دائم بقاي تست

گر مي كشي

به لطف گر مي كشي به قهر****ما راضييم هرچه بود راي راي تست

اميد هر كسي به نيازي و حاجتي است****اميد ما به رحمت بي منتهاي تست

هر كس اميدوار به اعمال خويشتن****سعدي اميدوار به لطف و عطاي تست

غزل 8: درد عشق از تندرستي خوشترست

درد عشق از تندرستي خوشترست****ملك درويشي ز هستي خوشترست

عقل بهتر مي نهد از كاينات****عارفان گويند مستي خوشترست

خود پرستي خييزد از دنيا و جاه****نيستي و حق پرستي خوشترست

چون گرانباران به سختي مي روند****هم سبكباري و چستي خوشترست

سعديا چون دولت و فرماندهي****مي نماند، تنگدستي خوشترست

غزل 9: منزل عشق از جهاني ديگرست

منزل عشق از جهاني ديگرست****مرد عاشق را نشاني ديگرست

بر سر بازار سربازان عشق****زير هر داري جواني ديگرست

عقل مي گويد كه اين رمز از كجاست****كاين جماعت را نشاني ديگرست

بر دل مسكين هر بيچاره اي****شاه را گنج نهاني ديگرست

اين گداياني كه اين دم مي زنند****هر يكي صاحبقراني ديگرست

غزل 10: فلك با بخت من دايم به كينست

فلك با بخت من دايم به كينست****كه با من بخت و دوران هم به كينست

گهم خواند جهان گاهي براند****جهان گاهي چنان گاهي چنينست

كه مي داند كه خشت هر سرايي****كدامين سروقد نازنينست

ز خاك شاهدي روييده باشد****به هر بستان كه برگ ياسمينست

وفايي گر نمي يابي ز ياري****مده دل گر نگارستان چينست

وفاداري مجوي از دهر خونخوار****وفايي از كسي جو كه امينست

ندارد سعديا دنيا وقاري****به نزد آن كسي كو راه بينست

غزل 11: آن را كه جاي نيست همه شهر جاي اوست

آن را كه جاي نيست همه شهر جاي اوست****درويش هر كجا كه شب آيد سراي اوست

بي خانمان كه هيچ ندارد بجز خداي****او را گدا مگوي كه سلطان گداي اوست

مرد خدا به مشرق و مغرب غريب نيست****چندانكه مي رود همه ملك خداي اوست

آن كز توانگري و بزرگي و خواجگي****بيگانه شد به هر كه رسد آشناي اوست

كوتاه ديدگان همه راحت، طلب كنند****عارف بلا، كه راحت او در بلاي اوست

عاشق كه بر مشاهدهٔ دوست دست يافت****در هر چه بعد از آن نگرد اژدهاي اوست

بگذار هر چه داري و بگذر كه هيچ نيست****اين پنج روزه عمر كه مرگ از قفاي اوست

هر آدمي كه كشتهٔ شمشير عشق شد****گو غم مخور كه ملك ابد خونبهاي اوست

از دست دوست هر چه ستاني شكر بود****سعدي رضاي خود مطلب چون رضاي اوست

غزل 12: آن به كه چون مني نرسد در وصال دوست

آن به كه چون مني نرسد در وصال دوست****تا ضعف خويش حمل كند بر كمال دوست

رشك آيدم ز مردمك ديده بارها****كاين شوخ ديده چند ببيند جمال دوست

پروانه كيست تا متعلق شود به شمع****باري بسوزدش سبحات جلال دوست

اي دوست روزهاي تنعم به روزه باش****باشد كه در فتد شب قدر وصال دوست

دور از هواي نفس، كه ممكن نمي شود****در تنگناي صحبت دشمن، مجال دوست

گر دوست جان و سر طلبد ايستاده ايم****ياران بدين قدر بكنند احتمال دوست

خرم تني كه جان بدهد در وفاي يار****اقبال در سري كه شود پايمال دوست

ما را شكايتي ز تو گر هست هم به توست****در پيش دشمنان نتوان گفت حال دوست

بسيار سعدي از همه عالم بدوخت چشم****تا مي نمايدش همه عالم خيال دوست

غزل 13: به جهان خرم از آنم كه جهان خرم ازوست

به جهان خرم از آنم كه جهان خرم ازوست****عاشقم بر همه عالم كه همه عالم ازوست

به غنيمت شمر اي دوست دم عيسي صبح****تا دل مرده مگر زنده كني كاين دم ازوست

نه فلك راست مسلم نه ملك را حاصل****آنچه در سر سويداي بني آدم ازوست

به حلاوت بخورم زهر كه شاهد ساقيست****به ارادت ببرم درد كه درمان هم ازوست

زخم خونينم اگر به نشود به باشد****خنك آن زخم كه هر لحظه مرا مرهم ازوست

غم و شادي بر عارف چه تفاوت دارد****ساقيا باده بده شادي آن كاين غم ازوست

پادشاهي و گدايي بر ما يكسانست****كه برين در همه را پشت عبادت خم ازوست

سعديا گر بكند سيل فنا خانهٔ عمر****دل قوي دار كه بنياد بقا محكم ازوست

غزل 14: از جان برون نيامده جانانت آرزوست

از جان برون نيامده جانانت آرزوست****زنار نابريده و ايمانت آرزوست

بر درگهي كه نوبت ارني همي زنند****موري نه اي و ملك سليمانت آرزوست

موري نه اي و خدمت موري نكرده اي****وآنگاه صف صفهٔ مردانت آرزوست

فرعون وار لاف اناالحق همي زني****وآنگاه قرب موسي عمرانت آرزوست

چون كودكان كه دامن خود اسب كرده اند****دامن سوار كرده و ميدانت آرزوست

انصاف راه خود ز سر صدق داد نه****بر درد نارسيده و درمانت آرزوست

بر خوان عنكبوت كه بريان مگس بود****شهپر جبرئيل، مگس رانت آرزوست

هر روز از براي سگ نفس بوسعيد****يك كاسه شوربا و دو تا نانت آرزوست

سعدي درين جهان كه تويي ذره وار باش****گر دل به نزد حضرت سلطانت آرزوست

غزل 15: هر كه هر بامداد پيش كسيست

هر كه هر بامداد پيش كسيست****هر شبانگاه در سرش هوسيست

دل منه بر وفاي صحبت او****كانچنان را حريف چون تو بسيست

مهرباني و دوستي ورزد****تا تو را مكنتي و دسترسيست

گويد اندر جهان تويي امروز****گر مرا مونسي و همنفسيست

باز با ديگري همين گويد****كاين جهان بي تو بر دلم قفسيست

همچو زنبور در به در پويان****هر كجا طعمه اي بود مگسيست

همه دعوي و فارغ از معني****راست گويي ميان تهي جرسيست

پيش آن ذم اين كند كه خريست****نزد اين عيب آن كند كه خسيست

هر كجا بيني اين چنين كس را****التفاتش مكن كه هيچ كسيست

غزل 16: خوشتر از دوران عشق ايام نيست

خوشتر از دوران عشق ايام نيست****بامداد عاشقان را شام نيست

مطربان رفتند و صوفي در سماع****عشق را آغاز هست انجام نيست

كام هر جوينده اي را آخريست****عارفان را منتهاي كام نيست

از هزاران در يكي گيرد سماع****زانكه هر كس محرم پيغام نيست

آشنايان ره بدين معني برند****در سراي خاص، بار عام نيست

تا نسوزد برنيايد بوي عود****پخته داند كاين سخن با خام نيست

هر كسي را نام معشوقي كه هست****مي برد، معشوق ما را نام نيست

سرو را با جمله زيبايي كه هست****پيش اندام تو هيچ اندام نيست

مستي از من پرس و شور عاشقي****و آن كجا داند كه درد آشام نيست

باد صبح و خاك شيراز آتشيست****هر كه را در وي گرفت آرام نيست

خواب بي هنگامت از ره مي برد****ورنه بانگ صبح بي هنگام نيست

سعديا چون بت شكستي خود مباش****خود پرستي كمتر از اصنام نيست

غزل 17: چون عيش گدايان به جهان سلطنتي نيست

چون عيش گدايان به جهان سلطنتي نيست****مجموعتر از ملك رضا مملكتي نيست

گر منزلتي هست كسي را مگر آنست****كاندر نظر هيچكسش منزلتي نيست

هركس صفتي دارد و رنگي و نشاني****تو ترك صفت كن كه ازين به صفتي نيست

پوشيده كسي بيني فرداي قيامت****كامروز برهنست و برو عاريتي نيست

آنكس كه درو معرفتي هست كدامست؟****آنست كه با هيچكسش معرفتي نيست

سنگي و گياهي كه در آن خاصيتي هست****از آدميي به كه درو منفعتي نيست

درويش تو در مصلحت خويش نداني****خوش باش اگرت نيست كه بي مصلحتي نيست

آن دوست نباشد كه شكايت كند از دوست****بر خون كه دلارام بريزد ديتي نيست

راه ادب اينست كه سعدي به تو آموخت****گر گوش بداري به ازين تربيتي نيست

غزل 18: تن آدمي شريفست به جان آدميت

تن آدمي شريف است به جان آدميت****نه همين لباس زيباست نشان آدميت

اگر آدمي به چشم است و دهان و گوش و بيني****چه ميان نقش ديوار و ميان آدميت

خور و خواب و خشم و شهوت شغبست و جهل و ظلمت****حيوان خبر ندارد ز جهان آدميت

به حقيقت آدمي باش وگرنه مرغ باشد****كه همين سخن بگويد به زبان آدميت

مگر آدمي نبودي كه اسير ديو ماندي****كه فرشته ره ندارد به مقام آدميت

اگر اين درنده خويي ز طبيعتت بميرد****همه عمر زنده باشي به روان آدميت

رسد آدمي به جايي كه به جز خدا نبيند****بنگر كه تا چه حد است مكان آدميت

طيران مرغ ديدي تو ز پاي بند شهوت****به در آي تا ببيني طيران آدميت

نه بيان فضل كردم كه نصيحت تو گفتم****هم از آدمي شنيديم بيان آدميت

غزل 19: صبحدمي كه بركنم، ديده به روشناييت

صبحدمي كه بركنم، ديده به روشناييت****بر در آسمان زنم، حلقهٔ آشناييت

سر به سرير سلطنت، بنده فرو نياورد****گر به توانگري رسد، نوبتي از گداييت

پرده اگر برافكني، وه كه چه فتنه ها رود****چون پس پرده مي رود اينهمه دلرباييت

گوشهٔ چشم مرحمت بر صف عاشقان فكن****تا شب رهروان شود، روز به روشناييت

خلق جزاي بد عمل، بر در كبرياي تو****عرضه همي دهند و ما، قصهٔ بي نواييت

سر ننهند بندگان، بر خط پادشاه اگر****سر ننهد به بندگي، بر خط پادشاييت

وقتي اگر برانيم، بندهٔ دوزخم بكن****كاتش آن فرو كشد، گريه ام از جداييت

راه تو نيست سعديا، كمزني و مجردي****تا به خيال در بود، پيري و پارساييت

حرف د
غزل 20: دنيي آن قدر ندارد كه برو رشك برند

دنيي آن قدر ندارد كه برو رشك برند****يا وجود و عدمش را غم بيهوده خورند

نظر آنان كه نكردند درين مشتي خاك****الحق انصاف توان داد كه صاحبنظرند

عارفان هر چه ثباتي و بقايي نكند****گر همه ملك جهانست به هيچش نخرند

تا تطاول نپسندي و تكبر نكني****كه خدا را چو تو در ملك بسي جانورند

اين سراييست كه البته خلل خواهد كرد****خنك آن قوم كه در بند سراي دگرند

دوستي با كه شنيدي كه به سر برد جهان****حق عيانست ولي طايفه اي بي بصرند

اي كه بر پشت زميني همه وقت آن تو نيست****ديگران در شكم مادر و پشت پدرند

گوسفندي برد اين گرگ معود هر روز****گوسفندان دگر خيره درو مي نگرند

آنكه پاي از سر نخوت ننهادي بر خاك****عاقبت خاك شد و خلق به دو مي گذرند

كاشكي قيمت انفاس بدانندي خلق****تا دمي چند كه ماندست غنيمت شمرند

گل بيخار ميسر نشود در بستان****گل بيخار جهان مردم نيكو سيرند

سعديا مرد نكونام نميرد هرگز****مرده آنست كه نامش به نكويي نبرند

غزل 21: نادر از عالم توحيد كسي برخيزد

نادر از عالم توحيد كسي برخيزد****كز سر هر دو جهان در نفسي برخيزد

آستين كشتهٔ غيرت شود اندر ره عشق****كز پي هر شكري چون مگسي برخيزد

به حوادث متفرق نشوند اهل بهشت****طفل باشد كه به بانگ جرسي برخيزد

سنگ وش در ره سيلاب كجا دارد پاي****هر كه زين راه به بادي چو خسي برخيزد

گرچه دوري به روش كوش كه در راه خداي****سابقي گردد اگر بازپسي برخيزد

سعديا دامن اقبال گرفتن كاريست****كه نه از پنجهٔ هر بوالهوسي برخيزد

غزل 22: ذوق شراب انست، وقتي اگر بباشد

ذوق شراب انست، وقتي اگر بباشد****هر روز بامدادت، ذوقي دگر بباشد

بيخ مداومت را، روزي شجر برويد****شاخ مواظبت را، وقتي ثمر بباشد

استاد كيميا را، بسيار سيم بايد****در خاك تيره كردن، تا آنكه زر بباشد

بسيار صبر بايد، تا آن طبيب دل را****در كوي دردمندان، روزي گذر بباشد

عالم كه عارفان را، گويد نظر بدوزيد****گر يار ما ببيند، صاحبنظر بباشد

زيرا كه پادشاهي، چون بقعه اي بگيرد****بنياد حكم اول، زير و زبر بباشد

ديوانه را كه گويي، هشيار باش و عاقل****بيمست كز نصيحت، ديوانه تر بباشد

بانگ سحر برآمد، درويش را خبر شد****رطلي گرانش در ده، تا بيخبر بباشد

ساقي بيار جامي، مطرب بگوي چيزي****لب بر دهان ني نه، تا ني شكر بباشد

امروز قول سعدي، شيرين نمي نمايد****چون داستان شيرين، فردا سمر بباشد

غزل 23: نه هر چه جانورند آدميتي دارند

نه هر چه جانورند آدميتي دارند****بس آدمي كه درين ملك نقش ديوارند

سياه سيم زراندوده چون به بوته برند****خلاف آن به در آيد كه خلق پندارند

كسان به چشم تو بي قيمتند و كوچك قدر****كه پيش اهل بصيرت بزرگ مقدارند

برادران لحد را زبان گفتن نيست****تو گوش باش كه با اهل دل به گفتارند

كه زينهار به كشي و ناز بر سر خاك****مرو كه همچو تو در زير خاك بسيارند

به خواب و لذت و شهوت گذاشتند حيات****كنون كه زير زمين خفته اند بيدارند

كه التفات كند عذر كاين زمان گويند****كجا به خوشه رسد تخم كاين زمان كارند

هزار جان گرامي فداي اهل نظر****كه مال منصب دنيا به هيچ نشمارند

كرا نمي كند اين پنجروزه دولت و ملك****كه بگذرند و به ابناي دهر بگذارند

طمع مدار ز دنيا سر هوا و هوس****كه پر شود مگرش خاك بر سر انبارند

دعاي بد نكنم بر بدان كه مسكينان****به دست خوي بد خويشتن گرفتارند

به جان زنده دلان سعديا كه ملك وجود****نيرزد

آنكه وجودي ز خود بيازارند

غزل 24: بيفكن خيمه تا محمل برانند

بيفكن خيمه تا محمل برانند****كه همراهان اين عالم روانند

زن و فرزند و خويش و يار و پيوند****برادر خواندگان كاروانند

نبايد ستن اندر صحبتي دل****كه بي ايشان بماني يا بمانند

نه اول خاك بودست آدميزاد****به آخر چون بينديشي همانند

پس آن بهتر كه اول و آخر خويش****بينديشند و قدر خود بدانند

زمين چندي بخورد از خلق و چندي****هنوز از كبر سر بر آسمانند

يكي بر تربتي فرياد مي خواند****كه اينان پادشاهان جهانند

بگفتم تخته اي بر كن ز گوري****ببين تا پادشه يا پاسبانند

بگفتا تخته بر كندن چه حاجت****كه مي دانم كه مشتي استخوانند

نصيحت داروي تلخست و بايد****كه با جلاب در حلقت چكانند

چنين سقمونياي شكرآلود****ز داروخانهٔ سعدي ستانند

غزل 25: اگر خداي نباشد ز بنده اي خشنود

اگر خداي نباشد ز بنده اي خشنود****شفاعت همه پيغمبران ندارد سود

قضاي كن فيكونست حكم بار خداي****بدين سخن سخني در نمي توان افزود

نه زنگ عاريتي بود بر دل فرعون****كه صيقل يد بيضا سياهيش نزدود

بخواند و راه ندادش كجا رود بدبخت؟****ببست ديدهٔ مسكين و ديدنش فرمود

نصيب دوزخ اگر طلق بر خود اندايد****چنان درو جهد آتش كه چوب نفط اندود

قلم به طالع ميمون و بخت بد رفتست****اگر تو خشمگني اي پسر و گر خشنود

گنه نبود و عبادت نبود و بر سر خلق****نبشته بود كه ناجيست و آن مأخوذ

مقدرست كه از هر كسي چه فعل آيد****درخت مقل نه خرما دهد نه شفتالود

به سعي ماشطه اصلاح زشت نتوان كرد****چنانكه شاهدي از روي خوب نتوان سود

سياه زنگي هرگز شود سپيد به آب؟****سپيد رومي هرگز شود سياه به دود؟

سعادتي كه نباشد طمع مكن سعدي****كه چون نكاشته باشند مشكلست درود

قلم به آمدني رفت اگر رضا به قضا****دهي وگر ندهي بودني بخواهد بود

غزل 26: شرف نفس به جودست و كرامت به سجود

شرف نفس به جودست و كرامت به سجود****هر كه اين هر دو ندارد عدمش به كه وجود

اي كه در نعمت و نازي به جهان غره مباش****كه محالست در اين مرحله امكان خلود

وي كه در شدت فقري و پريشاني حال****صبر كن كاين دو سه روزي به سرآيد معدود

خاك راهي كه برو مي گذري ساكن باش****كه عيونست و جفونست و خدودست و قدود

اين همان چشمهٔ خورشيد جهان افروزست****كه همي تافت بر آرامگه عاد و ثمود

خاك مصر طرب انگيز نبيني كه همان****خاك مصرست ولي بر سر فرعون و جنود

دنيي آن قدر ندارد كه بدو رشك برند****اي برادر كه نه محسود بماند نه حسود

قيمت خود به مناهي و ملاهي مشكن****گرت ايمان درستست به روز موعود

دست حاجت كه بري

پيش خداوندي بر****كه كريمست و رحيمست و غفورست و ودود

از ثري تا به ثريا به عبوديت او****همه در ذكر و مناجات و قيامند و قعود

كرمش نامتناهي، نعمش بي پايان****هيچ خواهنده ازين در نرود بي مقصود

پند سعدي كه كليد در گنج سعد است****نتواند كه به جاي آورد الا مسعود

غزل 27: بسيار سالها به سر خاك ما رود

بسيار سالها به سر خاك ما رود****كاين آب چشمه آيد و باد صبا رود

اين پنجروزه مهلت ايام، آدمي****بر خاك ديگران به تكبر چرا رود؟

اي دوست بر جنازهٔ دشمن چو بگذري****شادي مكن كه با تو همين ماجرا رود

دامن كشان كه مي رود امروز بر زمين****فردا غبار كالبدش در هوا رود

خاكت در استخوان رود اي نفس شوخ چشم****مانند سرمه دان كه درو توتيا رود

دنيا حريف سفله و معشوق بيوفاست****چون مي رود هر آينه بگذار تا رود

اينست حال تن كه تو بيني به زير خاك****تا جان نازنين كه برآيد كجا رود

بر سايبان حسن عمل اعتماد نيست****سعدي مگر به سايهٔ لطف خدا رود

يارب مگير بندهٔ مسكين و دست گير****كز تو كرم برآيد و بر ما خطا رود

غزل 28: وقت آنست كه ضعف آيد و نيرو برود

وقت آنست كه ضعف آيد و نيرو برود****قدرت از منطق شيرين سخنگو برود

ناگهي باد خزان آيد و اين رونق و آب****كه تو مي بيني ازين گلبن خوشبو برود

پايم از قوت رفتار فرو خواهد ماند****خنك آن كس كه حذر گيرد و نيكو برود

تا به روزي كه به جوي شده بازآيد آب****يعلم الله كه اگر گريه گريه كنم جو برود

من و فردوس بدين نقد بضاعت كه مراست؟****اهرمن را كه گذارد كه به مينو برود؟

سعيم اينست كه در آتش انديشه چو عود****خويشتن سوخته ام تا به جهان بو برود

همه سرمايهٔ سعدي سخن شيرين بود****وين ازو ماند كه چه با او برود

غزل 29: روي در مسجد و دل ساكن خمار چه سود

روي در مسجد و دل ساكن خمار چه سود؟****خرقه بر دوش و ميان بسته به زنار چه سود؟

هر كه او سجده كند پيش بتان در خلوت****لاف ايمان زدنش بر سر بازار چه سود؟

دل اگر پاك بود خانهٔ ناپاك چه باك****سر چو بي مغز بود نغزي دستار چه سود؟

چون طبيعت نبود قابل تدبير حكيم****قوت ادويه و ناله بيمار چه سود؟

قوت حافظه گر راست نيايد در فكر****عمر اگر صرف شود در سر تكرار چه سود؟

عاشقي راست نيايد به تكبر سعدي****چون سعادت نبود كوشش بسيار چه سود؟

غزل 30: هر كسي در حرم عشق تو محرم نشود

هر كسي در حرم عشق تو محرم نشود****هر براهيم به درگاه تو ادهم نشود

با يزيدي و جنيدش بيايد تجريد****ترك و تجريد مشايخ به تو معلم نشود؟

آنچه در سر ضماير بودش شيخ كبير****هر كسي در سر اسرار مفهم نشود

تا ز دنيا نكند ترك سلاطين جهان****سالك راه و گزين همه عالم نشود

ترك دنيا نكني نعمت عقبي طلبي؟****اين دو عالم به تو يك جاي مسلم نشود

گر خردمندي از اوباش جفايي بيند****شادمان گردد و ديگر به سر غم نشود

سنگ بدگوهر اگر كاسهٔ زرين شكند****قيمت سنگ نيفزايد و زر كم نشود

سعديا گر به تو در دست به درمان برسي****هر كه دردي نكشد لايق مرهم نشود؟

غزل 31: از صومعه رختم به خرابات برآريد

از صومعه رختم به خرابات برآريد****گرد از من و سجادهٔ طامات برآريد

تا خلوتيان سحر از خواب درآيند****مستان صبوحي به مناجات برآريد

آنان كه رياضت كش و سجاده نشينند****گو همچو ملك سر به سماوات برآريد

در باغ امل شاخ عبادت بنشانيد****وز بحر عمل در مكافات برآريد

رو ملك دو عالم به مي يكشبه بفروش****گو زهد چهل ساله به هيهات برآريد

تا گرد ريا گم شود از دامن سعدي****رختش همه در آب خرابات برآريد

حرف ر
غزل 32: تا بدين غايت كه رفت از من نيامد هيچ كار

تا بدين غايت كه رفت از من نيامد هيچ كار****راستي بايد به بازي صرف كردم روزگار

هيچ دست آويزم آن ساعت كه ساعت در رسد****نيست الا آنكه بخشايش كند پروردگار

بس ملامتها كه خواهد برد جان نازنين****روز عرض از دست جور نفس ناپرهيزگار

گاه مي گويم چه بودي گر نبودي روز حشر****تا نگشتندي بدان در روي نيكان شرمسار

باز مي گويم نشايد راه نوميدي گرفت****پيش انعامش چه باشد عفو چون من صد هزار

سعي تا من مي برم هرگز نباشد سودمند****توبه تا من مي كنم هرگز نباشد برقرار

چشم تدبيرم نمي بيند به تاريكي جهل****جرم بخشايا به توفيقم چراغي پيش دار

من كه از شرم گنه سر برنمي آرم ز پيش****سر به عليين برآرم گر تو گويي سر برآر

گر چه بي فرماني از حد رفت و تقصير از حساب****هر چه هستم همچنان هستم به عفو اميدوار

يارب از سعدي چه كار آيد پسند حضرتت****يا توانايي بده يا ناتواني در گذار

غزل 33: ره به خرابات برد، عابد پرهيزگار

ره به خرابات برد، عابد پرهيزگار****سفرهٔ يكروزه كرد، نقد همه روزگار

ترسمت اي نيكنام، پاي برآيد به سنگ****شيشهٔ پنهان بيار، تا بخوريم آشكار

گر به قيامت رويم، بي خر و بار عمل****به كه خجالت بريم، چون بگشايند بار

كان همه ناموس و بانگ، چون درم ناسره****روي طلي كرده داشت، هيچ نبودش عيار

روز قيامت كه خلق، طاعت و خير آورند****ما چه بضاعت بريم، پيش كريم؟ افتقار

كار به تدبير نيست، بخت به زور آوري****دولت و جاه آن سريست، تا كه كند اختيار

بس كه خرابات شد، صومعهٔ صوف پوش****بس كه كتبخانه گشت، مصطبهٔ دردخوار

مدعي از گفت و گوي، دولت معني نيافت****راه نبرد از ظلام، ماه نديد از غبار

مطرب ياران بگوي، اين غزل دلپذير****ساقي مجلس بيار، آن قدح غمگسار

گر همه عالم به عيب، در پي ما اوفتد****هر

كه دلش با يكيست، غم نخورد از هزار

سعدي اگر فعل نيك از تو نيايد همي****بد نبود نام نيك، از عقبت يادگار

حرف ش
غزل 34: گناه كردن پنهان به از عبادت فاش

گناه كردن پنهان به از عبادت فاش****اگر خداي پرستي هواپرست مباش

به عين عجب و تكبر نگه به خلق مكن****كه دوستان خدا ممكن اند در او باش

برين زمين كه تو بيني ملوك طبعانند****كه ملك روي زمين پيششان نيرزد لاش

به چشم كوته اغيار درنمي آيند****مثال چشمهٔ خورشيد و ديدهٔ خفاش

كرم كنند و نبينند بر كسي منت****قفا خورند و نجويند با كسي پر خاش

ز ديگدان لئيمان چو دود بگريزند****نه دست كفچه كنند از براي كاسهٔ آش

دل از محبت دنيا و آخرت خالي****كه ذكر دوست توان كرد يا حساب قماش

به نيكمردي در حضرت خداي، قبول****ميان خلق به رندي و لاابالي فاش

قدم زنند بزرگان دين و دم نزنند****كه از ميان تهي بانگ مي كند خشخاش

كمال نفس خردمند نيكبخت آن است****كه سر گران نكند بر قلندر قلاش

مقام صالح و فاجر هنوز پيدا نيست****نظر به حسن معادست نه به حسن معاش

اگر ز مغز حقيقت به پوست خرسندي****تو نيز جامهٔ ازرق بپوش و سر بتراش

مراد اهل طريقت لباس ظاهر نيست****كمر به خدمت سلطان ببند و صوفي باش

وز آنچه فيض خداوند بر تو مي پاشد****تو نيز در قدم بندگان او مي پاش

چو دور دور تو باشد مراد خلق بده****چو دست دست تو باشد درون كس مخراش

نه صورتيست مزخرف عبادت سعدي****چنانكه بر در گرمابه مي كند نقاش

كه برقعيست مرصع به لعل و مرواريد****فرو گذاشته بر روي شاهد جماش

غزل 35: هر كه با يار آشنا شد گو ز خود بيگانه باش

هر كه با يار آشنا شد گو ز خود بيگانه باش****تكيه بر هستي مكن در نيستي مردانه باش

كي بود جاي ملك در خانهٔ صورت پرست****رو چو صورت محو كردي با ملك همخانه باش

پاك چشمان را ز روي خوب ديدن منع نيست****سجده كايزد را بود گو سجده گه بتخانه باش

گر مريد صورتي در صومعه

زنار بند****ور مرائي نيستي در ميكده فرزانه باش

خانه آبادان درون بايد نه بيرون پر نگار****مرد عارف اندرون را گو برون ديوانه باش

عاشقي بر خويشتن چون پيله گرد خويشتن****ورنه بر خود عاشقي جانباز چون پروانه باش

سعديا قدري ندارد طمطراق خواجگي****چون گهر در سنگ زي چون گنج در ويرانه باش

غزل 36: گر مرا دنيا نباشد خاكداني گو مباش

گر مرا دنيا نباشد خاكداني گو مباش****باز عالي همتم، زاغ آشياني گو مباش

بز نيم در آخور قسمت، گياهي گو مرو****سگ نيم بر خوانچهٔ رزق استخواني گو مباش

گر همه كامم برآيد نيم ناني خورده گير****ور جهان بر من سرآيد نيم جاني گو مباش

من سگ اصحاب كهفم بر در مردان مقيم****گرد هر در مي نگردم استخواني گو مباش

چون طمع يكسو نهادم پايمردي گو مخيز****چون زبان اندر كشيدم ترجماني گو مباش

وه كه آتش در جهان زد عشق شورانگيز من****چون من اندر آتش افتادم جهاني گو مباش

در معني منتظم در ريسمان صورتست****ني چو سوزن تنگ چشمم ريسماني گو مباش

در بن ديوار درويشي چه خوابت مي برد****سر بنه بر بام دولت نردباني گو مباش

گر به دوزخ در بمانم خاكساري گو بسوز****ور بهشت اندر نيابم بوستاني گو مباش

من چيم در باغ ريحان، خشك برگي، گو بريز****من كيم در باغ سلطان، پاسباني، گو مباش

سعديا درگاه عزت را چه مي بايد سجود****گرد خاك آلوده اي بر آستاني گو مباش

غزل 37: صاحبا عمر عزيزست غنيمت دانش

صاحبا عمر عزيزست غنيمت دانش****گوي خيري كه تواني ببر از ميدانش

چيست دوران رياست كه فلك با همه قدر****حاصل آنست كه دايم نبود دورانش

آن خدايست تعالي، ملك الملك قديم****كه تغيير نكند ملكت جاويدانش

جاي گريه ست برين عمر كه چون غنچهٔ گل****پنجروزست بقاي دهن خندانش

دهني شير به كودك ندهد مادر دهر****كه دگرباره به خون در نبرد دندانش

مقبل امروز كند داروي درد دل ريش****كه پس از مرگ ميسر نشود درمانش

هر كه دانه نفشاند به زمستان در خاك****نااميدي بود از دخل به تابستانش

گر عمارت كني از بهر نشستن شايد****ورنه از بهر گذشتن مكن آبادانش

دست در دامن مردان زن و انديشه مدار****هر كه با نوح نشيند چه غم از طوفانش

معرفت داري و سرمايهٔ بازرگاني****چه

به از دولت باقي بده و بستانش

دولتت باد وگر از روي حقيقت برسي****دولت آنست كه محمود بود پايانش

خوي سعديست نصيحت چه كند گر نكند****مشك دارد نتواند كه كند پنهانش

غزل 38: اي روبهك چرا ننشيني به جاي خويش

اي روبهك چرا ننشيني به جاي خويش****با شير پنجه كردي و ديدي سزاي خويش

دشمن به دشمن آن نپسندد كه بيخرد****با نفس خود كند به مراد و هواي خويش

از دست ديگران چه شكايت كند كسي****سيلي به دست خويش زند بر قفاي خويش

دزد از جفاي شحنه چه فرياد مي كند****گو گردنت نمي زند الا جفاي خويش

خونت براي قالي سلطان بريختند****ابله چرا نخفتي بر بورياي خويش

گر هر دو ديده هيچ نبيند به اتفاق****بهتر ز ديده اي كه نبيند خطاي خويش

چاهست و راه و ديدهٔ بينا و آفتاب****تا آدمي نگاه كند پيش پاي خويش

چندين چراغ دارد و بيراه مي رود****بگذار تا بيفتد و بيند سزاي خوايش

با ديگران بگوي كه ظالم به چه فتاد****تا چاه ديگران نكنند از براي خويش

گر گوش دل به گفتهٔ سعدي كند كسي****اول رضاي حق طلبد پس رضاي خويش

حرف غ
غزل 39: برخيز تا تفرج بستان كنيم و باغ

برخيز تا تفرج بستان كنيم و باغ****چون دست مي دهد نفسي موجب فراغ

كاين سيل متفق بكند روزي اين درخت****وين باد مختلف بكشد روزي اين چراغ

سبزي دميد و خشك شد و گل شكفت و ريخت****بلبل ضرورتست كه نوبت دهد به زاغ

بس مالكان باغ كه دوران روزگار****كردست خاكشان گل ديوارهاي باغ

فردا شنيده اي كه بود داغ زر و سيم****خود وقت مرگ مي نهد اين مرده ريگ داغ

بس روزگارها كه برآيد به كوه و دشت****بعد از من و تو ابر بگريد به باغ و راغ

سعدي به مال و منصب دنيا نظر مكن****ميراث بس توانگر و مردار بس كلاغ

گر خاك مرده باز كني روشنت شود****كاين باد بارنامه نه چيزيست در دماغ

گر بشنوي نصيحت وگر نشنوي، به صدق****گفتيم و بر رسول نباشد بجز بلاغ

حرف ل
غزل 40: عمرها در سينه پنهان داشتيم اسرار دل

عمرها در سينه پنهان داشتيم اسرار دل****نقطهٔ سر عاقبت بيرون شد از پرگار دل

گر مسلماني رفيقا دير و زنارت كجاست****شهوت آتشگاه جانست و هوا زنار دل

آخر اي آيينه جوهر، ديده اي بر خود گمار****صورت حق چند پوشي در پس زنگار دل

اين قدر درياب كاندر خانهٔ خاطر، ملك****نگذرد تا صورت ديوست بر ديوار دل

ملك آزادي نخواهي يافت و استغناي مال****هر دو عالم بندهٔ خود كن به استظهار دل

در نگارستان صورت ترك حفظ نفس گير****تا شوي در عالم تحقيق برخوردار دل

ني تو را از كار گل امكان همت بيش نيست****با تو ترسم درنگيرد ماجراي كار دل

سعديا با كر سخن در علم موسيقي خطاست****گوش جان بايد كه معلومش كند اسرار دل

حرف م
غزل 41: دوش در صحراي خلوت گوي تنهايي زدم

دوش در صحراي خلوت گوي تنهايي زدم****خيمه بر بالاي منظوران بالايي زدم

خرقه پوشان صوامع را دو تايي چاك شد****چون من اندر كوي وحدت گوي تنهايي زدم

عقل كل را آبگينه ريزه در پاي اوفتاد****بس كه سنگ تجربت بر طاق مينايي زدم

پايمردم عقل بود آنگه كه عشقم دست داد****پشت دستي بر دهان عقل سودايي زدم

ديو ناري را سر از سوداي مايي شد به باد****پس من خاكي به حكمت گردن مايي زدم

تاب خوردم رشته وار اندر كف خياط صنع****پس گره بر خبط خود بيني و خود رايي زدم

تا نبايد گشتم گرد در كس چون كليد****بر در دل ز آرزو قفل شكيبايي زدم

گر كسي را رغبت دانش بود گو دم مزن****زانكه من دم دركشيدم تا به دانايي زدم

چون صدف پروردم اندر سينه در معرفت****تا به جوهر طعنه بر درهاي دريايي زدم

بعد ازين چون مهر مستقبل نگردم جز به امر****پيش ازين گر چون فلك چرخي به رعنايي زدم

كنيت سعدي فرو شستم ز ديوان وجود****پس

قدم در حضرت بيچون مولايي زدم

غزل 42: بر سر آنم كه پاي صبر در دامن كشم

بر سر آنم كه پاي صبر در دامن كشم****نفس را چون مار خط نهي پيرامن كشم

بس كه بودم چون گل و نرگس دو روي و شوخ چشم****باز يكچندي زبان در كام چون سوسن كشم

بس كه دنيا را كمر بستم چو مور دانه كش****مدتي چون موريانه روي در آهن كشم

روح پاكم چند باشم منزوي در كنج خاك****حور عينم تا كي آخر بار اهريمن كشم

لاله در غنچه ست تا كي خار در پهلو نهم****دوست در خانه ست تا كي رطل بر دشمن كشم

وه كه گر با دوست دريابم زمان ماجرا****خرده اي ديگر حريفان را غرامت من كشم

سعدي گردن كشم پيش سخن دانان وليك****جاودان اين سر نخواهد ماند تا گردن كشم

غزل 43: در ميان صومعه سالوس پر دعوي منم

در ميان صومعه سالوس پر دعوي منم****خرقه پوش جو فروش خالي از معني منم

بت پرست صورتي در خانهٔ مكر و حيل****با منات و با سواع و لات و با عزي منم

مي زنم لاف از رجوليت ز بيشرمي وليك****نفس خود را كرده فاجر چون زن چنگي منم

زير اين دلق كهن فرعون وقتم بيريا****مي كنم دعوي كه بر طور غمش موسي منم

رفتم اندر ميكده ديدم مقيمانش وليك****بت پرست اندر ميان قوم استثني منم

سعديا از درد صافي همچو من شو همچو من****زانكه با مي مستحب حضرت مولي منم

غزل 44: باد گلبوي سحر خوش مي وزد خيز اي نديم

باد گلبوي سحر خوش مي وزد خيز اي نديم****بس كه خواهد رفت بر بالاي خاك ما نسيم

اي كه در دنيا نرفتي بر صراط مستقيم****در قيامت بر صراطت جاي تشويشست و بيم

قلب زر اندوده نستانند در بازار حشر****خالصي بايد كه بيرون آيد از آتش سليم

عيبت از بيگانه پوشيدست و مي بيند بصير****فعلت از همسايه پنهانست و مي داند عليم

نفس پروردن خلاف راي دانشمند بود****طفل خرما دوست دارد، صبر فرمايد حكيم

راه نوميدي گرفتم رحمتم دل مي دهد****كاي گنه كاران هنوز اميد عفوست از كريم

گر بسوزاني خداوندا جزاي فعل ماست****ور ببخشي رحمتت عامست و احسانت قديم

گرچه شيطان رجيم از راه انصافم ببرد****همچنان اميد مي دارم به رحمن رحيم

آن كه جان بخشيد و روزي داد و چندين لطف كرد****هم ببخشايد چو مشتي استخوان باشم رميم

سعديا بسيار گفتن عمر ضايع كردن است****وقت عذر آوردنست استغفرالله العظيم

غزل 45: ما اميد از طاعت و چشم از ثواب افكنده ايم

ما اميد از طاعت و چشم از ثواب افكنده ايم****سايهٔ سيمرغ همت بر خراب افكنده ايم

گر به طوفان مي سپارد يا به ساحل مي برد****دل به دريا و سپر بر روي آب افكنده ايم

محتسب گر فاسقان را نهي منكر مي كند****گو بيا كز روي مستوري نقاب افكنده ايم

عارف اندر چرخ و صوفي در سماع آورده ايم****شاهد اندر رقص و افيون در شراب افكنده ايم

هيچكس بي دامني تر نيست ليكن پيش خلق****باز مي پوشند و ما بر آفتاب افكنده ايم

سعديا پرهيزگاران خودپرستي مي كنند****ما دهل در گردن و خر در خلاف افكنده ايم

رستمي بايد كه پيشاني كند با ديو نفس****گر برو غالب شويم افراسياب افكنده ايم

غزل 46: ساقيا مي ده كه ما دردي كش ميخانه ايم

ساقيا مي ده كه ما دردي كش ميخانه ايم****با خرابات آشناييم از خرد بيگانه ايم

خويشتن سوزيم و جان بر سر نهاده شمع وار****هر كجا در مجلسي شمعيست ما پروانه ايم

اهل دانش را درين گفتار با ما كار نيست****عاقلان را كي زيان دارد كه ما ديوانه ايم

گر چه قومي را صلاح و نيكنامي ظاهرست****ما به قلاشي و رندي در جهان افسانه ايم

اندرين راه ار بداني هر دو بر يك جاده ايم****واندرين كوي ارببيني هر دو از يك خانه ايم

خلق مي گويند جاه و فضل در فرزانگيست****گو مباش اينها كه ما رندان نافرزانه ايم

عيب تست ار چشم گوهر بين نداري ورنه ما****هر يك اندر بحر معني گوهر يكدانه ايم

از بيابان عدم دي آمده فردا شده****كمتر از عيشي يك امشب كاندرين كاشانه ايم

سعديا گر بادهٔ صافيت بايد باز گو****ساقيا مي ده كه ما دردي كش ميخانه ايم

غزل 47: خرما نتوان خوردن ازين خار كه كشتيم

خرما نتوان خوردن ازين خار كه كشتيم****ديبا نتوان كردن ازين پشم كه رشتيم

بر حرف معاصي خط عذري نكشيديم****پهلوي كبائر حسناتي ننوشتيم

ما كشتهٔ نفسيم و بس آوخ كه برآيد****از ما به قيامت كه چرا نفس نكشتيم

افسوس برين عمر گرانمايه كه بگذشت****ما از سر تقصير و خطا درنگذشتيم

دنيا كه درو مرد خدا گل نسرشتست****نامرد كه ماييم چرا دل بسرشتيم

ايشان چو ملخ در پس زانوي رياضت****ما مور ميان بسته دوان بر در و دشتيم

پيري و جواني پي هم چون شب و روزند****ما شب شد و روز آمد و بيدار نگشتيم

واماندگي اندر پس ديوار طبيعت****حيفست دريغا كه در صلح بهشتيم

چون مرغ برين كنگره تا كي بتوان خواند****يك روز نگه كن كه برين كنگره خشتيم

ما را عجب ار پشت و پناهي بود آن روز****كامروز كسي را نه پناهيم و نه پشتيم

كر خواجه شفاعت نكند روز قيامت****شايد كه ز مشاطه

نرنجيم كه زشتيم

باشد كه عنايت برسد ورنه مپندار****با اين عمل دوزخيان كاهل بهشتيم

سعدي مگر از خرمن اقبال بزرگان****يك خوشه ببخشند كه ما تخم نكشتيم

غزل 48: خداوندي چنين بخشنده داريم

خداوندي چنين بخشنده داريم****كه با چندين گنه اميدواريم

كه بگشايد دري كايزد ببندد****بيا تا هم بدين درگه بزاريم

خدايا گر بخواني ور براني****جز انعامت دري ديگر نداريم

سرافرازيم اگر بر بنده بخشي****وگرنه از گنه سر برنياريم

ز مشتي خاك ما را آفريدي****چگونه شكر اين نعمت گزاريم

تو بخشيدي روان و عقل و ايمان****وگرنه ما همان مشتي غباريم

تو با ما روز و شب در خلوت و ما****شب و روزي به غفلت مي گذاريم

نگويم خدمت آورديم و طاعت****كه از تقصير خدمت شرمساريم

مباد آن روز كز درگاه لطفت****به دست نااميدي سر بخاريم

خداوندا به لطفت باصلاح آر****كه مسكين و پريشان روزگاريم

ز درويشان كوي انگار ما را****گر از خاصان حضرت بركناريم

ندانم ديدنش را خود صفت چيست****جز اين را كز سماعش بيقراريم

شرابي در ازل درداد ما را****هنوز از تاب آن مي در خماريم

چو عقل اندر نمي گنجيد سعدي****بيا تا سر به شيدايي برآريم

غزل 49: تو پس پرده و ما خون جگر مي ريزيم

تو پس پرده و ما خون جگر مي ريزيم****وه كه گر پرده برافتد كه چه شور انگيزيم

ديگران را غم جان دارد و ما جامه دران****كه بفرمايي تا از سر جان برخيزيم

مردم از فتنه گريزند و ندانند كه ما****به تمناي تو در حسرت رستاخيزيم

دل ديوانه سپر كرده و جان بر كف دست****ظاهر آنست كه از تير بلا نگريزيم

باغ فردوس مياراي كه ما رندان را****سر آن نيست كه در دامن حور آويزيم

ور به زندان عقوبت بري از ديدهٔ شوق****اي بسا آب كه بر آتش دوزخ ريزيم

رنگ زيبايي و زشتي به حقيقت در غيب****چون تو آميخته اي با تو چه رنگ آميزيم

سعديا قوت بازوي عمل هست وليك****تا به جايي نه كه با حكم ازل بستيزيم

غزل 50: برخيز تا به عهد امانت وفا كنيم

برخيز تا به عهد امانت وفا كنيم****تقصيرهاي رفته به خدمت قضا كنيم

بي مغز بود سر كه نهاديم پيش خلق****ديگر فروتني به در كبريا كنيم

دارالفنا كراي مرمت نمي كند****بشتاب تا عمارت دارالبقا كنيم

دارالشفاي توبه نبستست در هنوز****تا درد معصيت به تدارك دوا كنيم

روي از خدا به هر چه كني شرك خالصست****توحيد محض كز همه رو در خدا كنيم

پيراهن خلاف به دست مراجعت****يكتا كنيم و پشت عبادت دو تا كنيم

چند آيد اين خيال و رود در سراي دل****تا كي مقام دوست به دشمن رها كنيم

چون برترين مقام ملك دون قدر ماست****چندين به دست ديو زبوني چرا كنيم

سيم دغل خجالت و بدنامي آورد****خيز اي حكيم تا طلب كيميا كنيم

بستن قبا به خدمت سالار و شهريار****اميدوارتر كه گنه در عبا كنيم

سعدي، گدا بخواهد و منعم به زر خرد****ما را وجود نيست بيا تا دعا كنيم

يارب تو دست گير كه آلا و مغفرت****در خورد تست و در خور ما هر چه ما كنيم

غزل 51: برخيز تا طريق تكلف رها كنيم

برخيز تا طريق تكلف رها كنيم****دكان معرفت به دو جو بر بها كنيم

گر ديگر آن نگار قبا پوش بگذرد****ما نيز جامه هاي تصوف قبا كنيم

هفتاد زلت از نظر خلق در حجاب****بهتر ز طاعتي كه به روي و ريا كنيم

آن كو به غير سابقه چندين نواخت كرد****ممكن بود كه عفو كند گر خطا كنيم

سعدي وفا نمي كند ايام سست مهر****اين پنجروز عمر بيا تا وفا كنيم

حرف ن
غزل 52: خلاف راستي باشد، خلاف راي درويشان

خلاف راستي باشد، خلاف راي درويشان****بنه گر همتي داري، سري در پاي درويشان

گرت آيينه اي بايد، كه نور حق در او بيني****نبيني در همه عالم، مگر سيماي درويشان

قبا بر قد سلطانان، چنان زيبا نمي آيد****كه اين خلقان گردآلوده را، بالاي درويشان

به مأوي سر فرود آرند، درويشان معاذلله****وگر خود جنت المأوي بود مأواي درويشان

وگر خواهند درويشان، ملك را صنع آن باشد****كه ملك پادشاهان را كند يغماي درويشان

گر از يك نيمه زور آرد، سپاه مشرق و مغرب****ز ديگر نيمه بس باشد، تن تنهاي درويشان

كسي آزار درويشان تواند جست، لا و الله****كه گر خود زهر پيش آرد، بود حلواي درويشان

تو زر داري و زن داري و سيم و سود و سرمايه****كجا با اين همه شغلت، بود پرواي درويشان

كه حق بينند و حق گويند و حق جويند و حق باشد****هر آن معني كه آيد در دل داناي درويشان

دو عالم چيست تا در چشم اينان قيمتي دارد****دويي هرگز نباشد در دل يكتاي درويشان

سراي و سيم و زر در باز و عقل و جان و دل سعدي****حريف اينست اگر داري سر سوداي درويشان

غزل 53: عشقبازي چيست سر در پاي جانان باختن

عشقبازي چيست سر در پاي جانان باختن****با سر اندر كوي دلبر عشق نتوان باختن

آتشم در جان گرفت از عود خلوت سوختن****توبه كارم توبه كار از عشق پنهان باختن

اسب در ميدان رسوايي جهانم مردوار****بيش ازين در خانه نتوان گوي و چوگان باختن

پاكبازان طريقت را صفت داني كه چيست****بر بساط نرد درد اول ندب جان باختن

زاهدي بر باد الا، مال و منصب دادنست****عاشقي در ششدر لا، كفر و ايمان باختن

بر كفي جام شريعت بر كفي سندان عشق****هر هوسناكي نداند جام و سندان باختن

سعديا شطرنج ره مردان خلوت باختند****رو تماشا كن كه نتواني چو

ايشان باختن

حرف ه
غزل 54: اي به باد هوس درافتاده

اي به باد هوس درافتاده****بادت اندر سرست يا باده

يكقدم بر خلاف نفس بنه****در خيال خداي ننهاده

راه گم كرده از طريق صلاح****در بيابان غفلت افتاده

خود به يك بار از تو بستاند****چرخ انصافهاي ناداده

رنج بردار ديو نفس مباش****در هواي بت اي پريزاده

ديدي اين روزگار سفله نواز****چون گرفت از تو جان آزاده

چون تو آسوده اي چه مي داني****كه مرا نيست عيش آماده

ملك آزاديت چو ممكن نيست****شهر بند هواست بگشاده

لاف مردي زني و زن باشي****همچو خنثي مباش نر ماده

هر زمان چون پياله چند زني****خنده در روي لعبت ساده

بس كه با خويشتن بگويي راز****چون صراحي به اشك بيجاده

غزل 55: شبي در خرقه رندآسا، گذر كردم به ميخانه

شبي در خرقه رندآسا، گذر كردم به ميخانه****ز عشرت مي پرستان را، منور بود كاشانه

ز خلوتگاه رباني، وثاقي در سراي دل****كه تا قصر دماغ ايمن بود ز آواز بيگانه

چو ساقي در شراب آمد، به نوشانوش در مجلس****به نافرزانگي گفتند كاول مرد فرزانه

به تندي گفتم آري من، شراب از مجلسي خوردم****كه من پيرامن شمعش، نيارد بود پروانه

دلي كز عالم وحدت، سماع حق شنيدست او****به گوش همتش ديگر، كي آيد شعر و افسانه

گمان بردم كه طفلانند وز پيري سخن گفتم****مرا پيري خراباتي، جوابي داد مردانه

كه نور عالم علوي، فرا هر روزني تابد****تو اندر صومعش ديدي و ما در كنج ميخانه

كسي كامد درين خلوت، به يكرنگي هويدا شد****چه پيري عابد زاهد، چه رند مست ديوانه

گشادند از درون جان در تحقيق سعدي را****چو اندر قفل گردون زد كليد صبح دندانه

حرف ي
غزل 56: اي صوفي سرگردان، در بند نكونامي

اي صوفي سرگردان، در بند نكونامي****تا درد نياشامي، زين درد نيارامي

ملك صمديت را، چه سود و زيان دارد****گر حافظ قرآني، يا عابد اصنامي

زهدت به چه كار آيد، گر راندهٔ درگاهي؟****كفرت چه زيان دارد، گر نيك سرانجامي

بيچارهٔ توفيقند، هم صالح و هم طالح****درماندهٔ تقديرند، هم عارف و هم عامي

جهدت نكند آزاد، اي صيد كه در بندي****سودت نكند پرواز، اي مرغ كه در دامي

جامي چه بقا دارد، در رهگذر سنگي؟****دور فلك آن سنگست، اي خواجه تو آن جامي

اين ملك خلل گيرد، گر خود ملك رومي****وين روز به شام آيد، گر پادشه شامي

كام همه دنيا را، بر هيچ منه سعدي****چون با دگري بايد، پرداخت به ناكامي

گر عاقل و هشياري، وز دل خبري داري****تا آدميت خوانند، ورنه كم از انعامي

غزل 57: آستين بر روي و نقشي در ميان افكنده اي

آستين بر روي و نقشي در ميان افكنده اي****خويشتن پنهان و شوري در جهان افكنده اي

همچنان در غنچه و آشوب استيلاي عشق****در نهاد بلبل فرياد خوان افكنده اي

هر يكي ناديده از رويت نشاني مي دهند****پرده بردار اي كه خلقي در گمان افكنده اي

آنچنان رويت نمي بايد كه با بيچارگان****در ميان آري حديثي در ميان افكنده اي

هيچ نقاشت نمي بيند كه نقشي بر كند****و آنكه ديد از حيرتش كلك از بنان افكنده اي

اين دريغم مي كشد كافكنده اي اوصاف خويش****در زبان عام و خاصان را زبان افكنده اي

حاكمي بر زيردستان هر چه فرمايي رواست****پنجهٔ زورآزما با ناتوان افكنده اي

چون صدف اميد مي دارم كه لليي شود****قطره اي كز ابر لطفم در دهان افكنده اي

سر به خدمت مي نهادم چون بديدم نيك باز****چون سر سعدي بسي بر آستان افكنده اي

غزل 58: چو كسي درآمد از پاي و تو دستگاه داري

چو كسي درآمد از پاي و تو دستگاه داري****گرت آدميتي هست، دلش نگاه داري

به ره بهشت فردا، نتوان شدن ز محشر****مگر از ديار دنيا، كه سر دو راه داري

همه عيب خلق ديدن، نه مروتست و مردي****نگهي به خويشتن كن، كه تو هم گناه داري

ره طالبان مردان، كرمست و لطف و احسان****تو خود از نشان مردي، مگر اين كلاه داري

به چه خرمي و نازان، گرو از تو برد هامان****اگرت شرف همينست، كه مال و جاه داري

چه درختهاي طوبيست، نشانده آدمي را****تو بهميه وار الفت، به همين گياه داري

به كدام روسپيدي، طمع بهشت بندي****تو كه در خريطه چندين ورق سياه داري

به در خداي قربي، طلب اي ضعيف همت****كه نماند اين تقرب، كه به پادشاه داري

تو مسافري و دنيا، سر آب كارواني****نه معولست پشتي، كه برين پناه داري

كه زبان خاك داند، كه به گوش مرده گويد****چه خوشست عيش وارث، كه به جايگاه داري

تو حساب خويشتن كن، نه عتاب

خلق سعدي****كه بضاعت قيامت، عمل تباه داري

غزل 59: يارب از ما چه فلاح آيد اگر تو نپذيري

يارب از ما چه فلاح آيد اگر تو نپذيري****به خداوندي و فضلت كه نظر بازنگيري

درد پنهان به تو گويم كه خداوند كريمي****يا نگويم كه تو خود واقف اسرار ضميري

گر براني به گناهان قبيح از در خويشم****هم به درگاه تو آيم كه لطيفي و خبيري

گر به نوميدي ازين در برود بندهٔ عاجز****ديگرش چاره نماند كه تو بي شبه و نظيري

دست در دامن عفوت زنم و باك ندارم****كه كريمي و حكيمي و عليمي و قديري

خالق خلق و نگارندهٔ ايوان رفيعي****خالق صبح و برآرندهٔ خورشيد منيري

حاجت موري و انديشهٔ كمتر حيواني****بر تو پوشيده نماند كه سميعي و بصيري

گر همه خلق به خصمي به در آيند و عداوت****چه تفاوت كند آن را كه تو مولا و نصيري

همه را ملك مجازست بزرگي و اميري****تو خداوند جهاني كه نه مردي و نه ميري

سعديا من ملك الموت غني ام تو فقيري****چاره درويشي و عجزست و گدايي و حقيري

غزل 60: هر روز باد مي برد از بوستان گلي

هر روز باد مي برد از بوستان گلي****مجروح مي كند دل مسكين بلبلي

مألوف را به صحبت ابناي روزگار****بر جور روزگار ببايد تحملي

كاين باز مرگ هر كه سر از بيضه بركند****همچون كبوترش بدراند به چنگلي

اي دوست دل منه كه درين تنگناي خاك****ناممكن است عافيتي بي تزلزلي

روييست ماه پيكر و موييست مشكبوي****هر لاله اي كه مي دمد از خاك و سنبلي

بالاي خاك هيچ عمارت نكرده اند****كز وي به دير زود نباشد تحولي

مكروه طلعتيست جهان فريبناك****هر بامداد كرده به شوخي تجملي

دي بوستان خرم و صحراي لاله زار****وز بانگ مرغ در چمن افتاده غلغلي

و امروز خارهاي مغيلان كشيده تيغ****گويي كه خود نبود درين بوستان گلي

دنيا پليست بر گذر راه آخرت****اهل تميز خانه نگيرند بر پلي

سعدي گر آسمان به شكر پرورد تو را****چون مي كشد به زهر ندارد تفضلي

غزل 61: پاكيزه روي را كه بود پاكدامني

پاكيزه روي را كه بود پاكدامني****تاريكي از وجود بشويد به روشني

گر شهوت از خيال دماغت به در رود****شاهد بود هر آنچه نظر بر وي افكني

ذوق سماع مجلس انست به گوش دل****وقتي رسد كه گوش طبيعت بيا كني

بسيار برنيايد، شهوت پرست را****كش دوستي شود متبدل به دشمني

خواهي كه پاي بسته نگردي به دام دل****با مرغ شوخ ديده مكن همنشيمني

شاخي كه سر به خانهٔ همسايه مي برد****تلخي برآورد مگرش بيخ بركني

زنهار گفتمت قدم معصيت مرو****ورنه نزيبدت كه دم معرفت زني

سعدي هنر نه پنجهٔ مردم شكستن است****مردي درست باشي اگر نفس بشكني

غزل 62: اگر لذت ترك لذت بداني

اگر لذت ترك لذت بداني****دگر شهوت نفس، لذت نخواني

هزاران در از خلق بر خود ببندي****گرت باز باشد دري آسماني

سفرهاي علوي كند مرغ جانت****گر از چنبر آز بازش پراني

وليكن تو را صبر عنقا نباشد****كه در دام شهوت به گنجشك ماني

ز صورت پرستيدنت مي هراسم****كه تا زنده اي ره به معني نداني

گر از باغ انست گياهي برآيد****گياهت نمايد گل بوستاني

دريغ آيدت هر دو عالم خريدن****اگر قدر نقدي كه داري بداني

به ملكي دمي زين نشايد خريدن****كه از دور عمرت بشد رايگاني

همين حاصلت باشد از عمر باقي****اگر همچنينش به آخر رساني

بيا تا به از زندگاني به دستت****چه افتاد تا صرف شد زندگاني

چنان مي روي ساكن و خواب در سر****كه مي ترسم از كاروان باز ماني

وصيت همين است جان برادر****كه اوقات ضايع مكن تا تواني

صدف وار بايد زبان دركشيدن****كه وقتي كه حاجت بود در چكاني

همه عمر تلخي كشيدست سعدي****كه نامش برآمد به شيرين زباني

غزل 63: بربود دلم در چمني سرو رواني

بربود دلم در چمني سرو رواني****زرين كمري ، سيمبري، موي مياني

خورشيد وشي، ماه رخي، زهره جبيني****ياقوت لبي، سنگ دلي، تنگ دهاني

عيسي نفسي، خضر رهي، يوسف عهدي****جم مرتبه اي، تاج وري، شاه نشاني

شنگي، شكريني، چو شكر در دل خلقي****شوخي، نمكيني، چو نمك شور جهاني

جادو فكني، عشوه گري، فتنه پرستي****آسيب دلي، رنج تني، آفت جاني

بيداد گري، كج كلهي، عربده جويي****شكر شكني، تيرقدي، سخت كماني

در چشم امل، معجزهٔ آب حياتي****در باب سخن، نادرهٔ سحر بياني

كي زلف و رخ و لعل لب او شده سعدي****آهي و سرشكي و غباري و دخاني

غزل 64: ياري آنست كه زهر از قبلش نوش كني

ياري آنست كه زهر از قبلش نوش كني****نه چو رنجي رسدت يار فراموش كني

هاون از يار جفا بيند و تسليم شود****تو چه ياري كه چو ديگ از غم دل جوش كني

علم از دوش بنه ور عسلي فرمايد****شرط آزادگي آنست كه بر دوش كني

راه دانا دگر و مذهب عاشق دگرست****اي خردمند كه عيب من مدهوش كني

شاهد آنوقت بيايد كه تو حاضر گردي****مطرب آنگاه بگويد كه تو خاموش كني

سر تشنيع نداري طلب يار مكن****مگست نيش زند چون طلب نوش كني

پاي در سلسله بايد كه همان لذت عشق****در ت باشد كه گرش دست در آغوش كني

مرد بايد كه نظر بر ملخ و مور كند****آن تأمل كه تو در زلف و بناگوش كني

تا چه شكلي تو در آيينه همان خواهي ديد****شاهد آيينهٔ تست ار نظر هوش كني

سخن معرفت از حلقهٔ درويشان پرس****سعديا شايد ازين حلقه كه در گوش كني

غزل 65: مبارك ساعتي باشد كه با منظور بنشيني

مبارك ساعتي باشد كه با منظور بنشيني****به نزديكت بسوزاند مگر كز دور بنشيني

عقابان مي درد چنگال باز آهنين پنجه****تو را بازي همين باشد كه چون عصفور بنشيني

نبايد گر بسوزندت كه فرياد از تو برخيزد****اگر خواهي كه چون پروانه پيش نور بنشيني

گرت با ما خوش افتادست چون ما لاابالي شو****نه ياران مست برخيزند و تو مستور بنشيني

ميي خور كز سر دنيا تواني خاستن يكدل****نه آن ساعت كه هشيارت كند مخمور بنشيني

تمناي شكم روزي كند يغماي مورانت****اگر هر جا كه شيرينيست چون زنبور بنشيني

به صورت زان گرفتاري كه در معني نمي بيني****فراموشت شود اين ديو اگر با حور بنشيني

نپندارم كه با يارت وصال از دست برخيزد****مگر كز هر چه

هست اندر جهان مهجور بنشيني

ميان خواب و بيداري تواني فرق كرد آنگه****كه چون سعدي به تنهايي شب ديجور بنشيني

قصايد

حرف ا
قصيده شماره 1: شكر و سپاس و منت و عزت خداي را

شكر و سپاس و منت و عزت خداي را****پروردگار خلق و خداوند كبريا

دادار غيب دان و نگهدار آسمان****رزاق بنده پرور و خلاق رهنما

اقرار مي كند دو جهان بر يگانگيش****يكتا و پشت عالميان بر درش دو تا

گوهر ز سنگ خاره كند، لؤلؤ از صدف****فرزند آدم از گل و برگ گل از گيا

سبحان من يميت و يحيي و لااله****الا هوالذي خلق الارض والسما

باري، ز سنگ، چشمهٔ آب آورد پديد****باري از آب چشمه كند سنگ در شتا

گاهي به صنع ماشطه، بر روي خوب روز****گلگونهٔ شفق كند و سرمهٔ دجا

درياي لطف اوست و گرنه سحاب كيست****تا بر زمين مشرق و مغرب كند سخا

انشاتنا بلطفك يا صانع الوجود****فاغفرلنا بفضلك يا سامع الدعا

ارباب شوق در طلبت بي دلند و هوش****اصحاب فهم در صفتت بي سرند و پا

شبهاي دوستان تو را انعم الصباح****وان شب كه بي تو روز كنند اظلم المسا

ياد تو روح پرور و وصف تو دلفريب****نام تو غم زداي و كلام تو دلربا

بي سكهٔ قبول تو، ضرب عمل دغل****بي خاتم رضاي تو، سعي امل هبا

جايي كه تيغ قهر برآرد مهابتت****ويران كند به سيل عرم جنت سبا

شاهان بر آستان جلالت نهاده سر****گردنكشان مطاوع و كيخسروان گدا

گر جمله را عذاب كني يا عطا دهي****كس را مجال آن نه كه آن چون و اين چرا

در كمترين صنع تو مدهوش مانده ايم****ما خود كجا و وصف خداوند آن كجا؟

خود دست و پاي فهم و بلاغت كجا رسد****تا در بحار وصف جلالت كند شنا؟

گاهي سموم قهر تو، همدست با خزان****گاهي نسيم لطف تو، همراه با صبا

خواهندگان درگه بخشايش تواند****سلطان در سرادق و درويش در عبا

آن دست

بر تضرع و اين روي بر زمين****آن چشم بر اشارت و اين گوش بر ندا

مردان راهت از نظر خلق در حجاب****شب در لباس معرفت و روز در قبا

فرخنده طالعي كه كني ياد او به خير****برگشته دولتي كه فرامش كند تو را

چندين هزار سكهٔ پيغمبري زده****اول به نام آدم و آخر به مصطفي

الهامش از جليل و پيامش ز جبرئيل****رايش نه از طبيعت و نطقش نه از هوي

در نعت او زبان فصاحت كه را رسد؟****خود پيش آفتاب چه پرتو دهد سها؟

داني كه در بيان اذاالشمس كورت****معني چه گفته اند بزرگان پارسا؟

يعني وجود خواجه سر از خاك بركند****خورشيد و ماه را نبود آن زمان ضيا

اي برترين مقام ملائك بر آسمان****با منصب تو زيرترين پايهٔ علا

شعر آورم به حضرت عاليت زينهار****با وحي آسمان چه زند سحر مفتري؟

يارب به دست او كه قمر زان دو نيم شد****تسبيح گفت در كف ميمون او حصا

كافتادگان شهوت نفسيم دست گير****ارفق بمن تجاوز واغفر لمن عصا

............................................

كس را چه زور و زهره كه وصف علي كند****جبار در مناقب او گفته هل اتي

زورآزماي قلعهٔ خيبر كه بند او****در يكدگر شكست به بازوي لافتي

مردي كه در مصاف، زره پيش بسته بود****تا پيش دشمنان ندهد پشت بر غزا

شير خداي و صفدر ميدان و بحر جود****جانبخش در نماز و جهانسوز در وغا

ديباچهٔ مروت و سلطان معرفت****لشكر كش فتوت و سردار اتقيا

فردا كه هركسي به شفيعي زنند دست****ماييم و دست و دامن معصوم مرتضي

پيغمبر، آفتاب منيرست در جهان****وينان ستارگان بزرگند و مقتدا

يارب به نسل طاهر اولاد فاطمه****يارب به خون پاك شهيدان كربلا

يارب به صدق سينهٔ پيران راستگوي****يارب به آب ديدهٔ مردان آشنا

دلهاي خسته را به كرم مرهمي فرست****اي نام اعظمت

در گنجينهٔ شفا

گر خلق تكيه بر عمل خويش كرده اند****ما را بسست رحمت وفضل تو متكا

يارب خلاف امر تو بسيار كرده ايم****و اميد بسته از كرمت عفو مامضي

چشم گناهكار بود بر خطاي خويش****ما را ز غايت كرمت چشم در عطا

يارب به لطف خويش گناهان ما بپوش****روزي كه رازها فتد از پرده برملا

همواره از تو لطف و خداوندي آمدست****وز ما چنانكه در خور ما فعل ناسزا

عدلست اگر عقوبت ما بي گنه كني****لطفست اگر كشي قلم عفو بر خطا

گر تقويت كني ز ملك بگذرد بشر****ور تربيت كني به ثريا رسد ثري

دلهاي دوستان تو خون مي شود ز خوف****باز از كمال لطف تو دل مي دهد رجا

يارب قبول كن به بزرگي و فضل خويش****كان را كه رد كني نبود هيچ ملتجا

ما را تو دست گير و حوالت مكن به كس****الا اليك حاجت درماندگان فلا

ما بندگان حاجتمنديم و تو كريم****حاجت هميشه پيش كريمان بود روا

كردي تو آنچه شرط خداوندي تو بود****ما در خور تو هيچ نكرديم ربنا

سهلست اگر به چشم عنايت نظر كني****اصلاح قلب را چه محل پيش كيميا؟

اوليتر آنكه هم تو بگيري به لطف خويش****دستي، وگرنه هيچ نيايد ز دست ما

كاري به منتها نرسانيد در طلب****برديم روزگار گرامي به منتها

في الجمله دستهاي تهي بر تو داشتيم****خود دست جز تهي نتوان داشت بر خدا

يا دولتاه اگر به عنايت كني نظر****واخجلتاه اگر به عقوبت دهد جزا

اي يار جهد كن كه چو مردان قدم زني****ور پاي بسته اي به دعا دست برگشا

پيدا بود كه بنده به كوشش كجا رسد****بالاي هر سري قلمي رفته از قضا

كس را به خير و طاعت خويش اعتماد نيست****آن بي بصر بود كه كند تكيه بر عصا

تاروز اولت چه نبشتست بر جبين****زيرا كه در ازل

سعدااند و اشقيا

گر بر وجود عاشق صادق نهند تيغ****گويد بكش كه مال سبيلست و جان فدا

ما را به نوشداروي دشمن اميد نيست****وز دست دوست گر همه زهرست مرحبا

اي پاي بست عمر تو، بر رهگذار سيل****چندين امل چه پيش نهي، مرگ در قفا؟

در كوه ودشت هر سبعي صوفيي بدي****گر هيچ سودمند بدي صوف بي صفا

پهلوي تن ضعيف كند پشت دل قوي****صيدي كه در رياض رياضت كند چرا

چون شادماني و غم دنيا مقيم نيست****فرعون كامران به و ايوب مبتلا

امثال ما به سختي و تنگي نمرده اند****ما خود چه لايقيم به تشريف اوليا؟

غم نيست زخم خوردهٔ راه خداي را****دردي چه خوش بود كه حبيبش كند دوا

مابين آسمان و زمين جاي عيش نيست****يك دانه چون جهد ز ميان دو آسيا؟

عمرت برفت و چارهٔ كاري نساختي****اكنون كه چاره نيست به بيچارگي بيا

كردار نيك و بد به قيامت قرين تست****آن اختيار كن كه توان ديدنش لقا

تا هيچ دانه اي نفشاني بجز كرم****تا هيچ توشه اي نستاني بجز تقي

گويي كدام سنگدل اين پند نشنود****بر كوه خوان كه باز به گوش آيدت صدا

نااهل را نصيحت سعدي چنانكه هست****گفتيم اگر به سرمه تفاوت كند عمي

قصيده شماره 2: اگر مطالعه خواهد كسي بهشت برين را

اگر مطالعه خواهد كسي بهشت برين را****بيا مطالعه كن گو به نوبهار زمين را

شگفت نيست گر از طين به دركند گل و نسرين****همانكه صورت آدم كند سلالهٔ طين را

حكيم بار خدايي كه صورت گل خندان****درون غنچه ببندد چو در مشيمه جنين را

سزد كه روي عبادت نهند بر در حكمش****مصوري كه تواند نگاشت نقش چنين را

نعيم خطهٔ شيراز و لعبتان بهشتي****ز هر دريچه نگه كن كه حور بيني و عين را

گرفته راه تماشا بديع چهره بتاني****كه در مشاهده عاجز كنند بتگر چين را

كمان ابرو

تركان به تير غمزهٔ جادو****گشاده بر دل عشاق مستمند كمين را

هزار نالهٔ بيدل ز هر كنار برآيد****چو پر كنند غلامان شاه، خانهٔ زين را

به هم برآمده آب از نهيب باد بهاري****مثال شاهد غضبان گره فكنده جبين را

مگر شكوفه بخنديد و بوي عطر برآمد****كه ناله در چمن افتاد بلبلان حزين را

بيار ساقي مجلس، بگوي مطرب مونس****كه دير شد كه قرينان نديده اند قرين را

هزار دستان بر گل سخن سراي چو سعدي****دعاي صاحب عادل علاء دولت ودين را

وزير مشرق و مغرب امين مكه و يثرب****كه هيچ ملك ندارد چنو حفيظ و امين را

جهان فضل و فتوت جمال دست وزارت****كه زير دست نشانده مقربان مكين را

در آن حرم كه نهندش چهار بالش حرمت****جز آستان نرسد خواجگان صدرنشين را

چو شير رايت وي را كند صبا متحرك****مجال حمله نماند ز هول شير عرين را

ملوك روي زمين را به استمالت و حكمت****چنان مطيع و مسخر كند كه ملك يمين را

ديار دشمن وي را به منجنيق چه حاجت****كه رعب او متزلزل كند بروج حصين را

وزير عالم و عادل به اتفاق افاضل****پناه ملك بود پادشاه روي زمين را

سنان دولت او دشمنان دولت و دين را****چنان زند كه سنان ستاره ديو لعين را

به عهد ملك وي اندر نماند دست تطاول****مگر سواعد سيمين و بازوان سمين را

هميشه دست توقع گرفته دامن فضلش****چو وامدار كه دريابد آستين ضمين را

شروح فكر من اندر بيان خاصيت او****تكلف است كه حاجت به شرح نيست يقين را

هلال اگر بنمايد كسي بديع نباشد****چه حاجتست كه بنمايم آفتاب مبين را

درين حديقه كه بلبل زبان نطق ندارد****تو شوخ ديده مگس بين كه برگرفت طنين را

ايا رسيده به جايي كلاه گوشهٔ قدرت****كه دست نيست بر

آن پايه آسمان برين را

گر اشتياق نويسم به وصف راست نيايد****چنان مريد محبم كه تشنه ماء معين را

به خاك پاي تو ماند يمين غير مكفر****كزان زمان كه بدانستم از يسار يمين را

براي حاجت دنيا طمع به خلق نبندم****كه تنگ چشم تحمل كند عذاب مهين را

تو قدر فضل شناسي كه اهل فضلي و دانشي****شبه فروش چه داند بهاي در ثمين را

نگاهدار و معينت خداي بود كه هرگز****به از خداي نبيني نگاهدار و معين را

مضاجع پدرانت غريق باد به رحمت****كه چون تو عاقل و هشيار پرورند بنين را

در سخن به دو مصرع چنان لطيف ببندم****كه شايد اهل معاني كه ورد خود كند اين را

بخور ببخش كه دنيا به هيچ كار نيايد****جز آنكه پيش فرستند روز بازپسين را

قصيده شماره 3: آن روي بين كه حسن بپوشيد ماه را

آن روي بين كه حسن بپوشيد ماه را****وآن دام زلف و دانهٔ خال سياه را

من سرو را قبا نشنيدم دگر كه بست؟****بر فرق آفتاب نديدم كلاه را

گر صورتي چنين به قيامت برآورند****فاسق هزار عذر بگويد گناه را

يوسف شنيده اي كه به چاهي اسير ماند****اين يوسفيست بر زنخ آورده چاه را

با دوستان خويش نگه مي كند چنانك****سلطان نگه كند به تكبر سپاه را

در هر قدم كه مي نهد آن سرو راستين****حيفست اگر به ديده نروبند راه را

من صبر بيش ازين نتوانم ز روي او****چند احتمال كوه توان بود كاه را؟

اي خفته، كه سينهٔ بيدار نشنوي****عيبش مكن كه درد دلي باشد آه را

سعدي حديث مستي و فرياد عاشقي****ديگر مكن كه عيب بود خانقاه را

دفتر ز شعر گفته بشوي ودگر مگوي****الا دعاي دولت سلجوقشاه را

يارب دوام عمر دهش تا به قهر و لطف****بدخواه را جزا دهد و نيكخواه را

واندر گلوي دشمن دولت كند چو ميغ****فراش او

طناب در بارگاه را

حرف ب
قصيده شماره 4: رفتي و صدهزار دلت دست در ركيب

رفتي و صدهزار دلت دست در ركيب****اي جان اهل دل كه تواند ز جان شكيب؟

گويي كه احتمال كند مدتي فراق****آن را كه يك نفس نبود طاقت عتيب

تا همچو آفتاب برآيي دگر ز شرق****ما جمله ديده بر ره و انگشت بر حسيب

از دست قاصدي كه كتابي به من رسد****در پاي قاصد افتم و بر سر نهم كتيب

چون ديگران ز دل نروي گر روي ز چشم****كاندر ميان جاني و از ديده در حجيب

اميد روز وصل دل خلق مي دهد****ورنه فراق خون بچكانيدي از نهيب

در بوستانسراي تو بعد از تو كي شود****خندان انار و، تازه به و، سرخ روي سيب؟

اين عيد متفق نشود خلق را نشاط****عيد آنكه بر رسيدنت آذين كنند و زيب

اين طلعت خجسته كه با تست غم مدار****كاقبال ياورت بود اندر فراز و شيب

همراه تست خاطر سعدي به حكم آنك****خلق خوشت چو گفتهٔ سعديست دلفريب

تأييد و نصرت و ظفرت باد همعنان****هر بامداد و شب كه نهي پاي در ركيب

حرف ت
قصيده شماره 5: علم دولت نوروز به صحرا برخاست

علم دولت نوروز به صحرا برخاست****زحمت لشكر سرما ز سر ما برخاست

بر عروسان چمن بست صبا هر گهري****كه به غواصي ابر از دل دريا برخاست

تا ربايد كله قاقم برف از سر كوه****يزك تابش خورشيد به يغما برخاست

طبق باغ پر از نقل و رياحين كردند****شكر آن را كه زمين از تب سرما برخاست

اين چه بوييست كه از ساحت خلخ بدميد؟****وين چه باديست كه از جانب يغما برخاست؟

چه هواييست كه خلدش به تحسر بنشست؟****چه زمينيست كه چرخش به تولا برخاست

طارم اخضر از عكس چمن حمرا گشت****بس كه از طرف چمن لؤلؤ لالا برخاست

موسم نغمهٔ چنگست كه در بزم صبوح****بلبلان را ز چمن ناله و غوغا برخاست

بوي آلودگي از خرقهٔ صوفي

آمد****سوز ديوانگي از سينهٔ دانا برخاست

از زمين نالهٔ عشاق به گردون بر شد****وز ثري نعرهٔ مستان به ثريا برخاست

عارف امروز به ذوقي بر شاهد بنشست****كه دل زاهد از انديشهٔ فردا برخاست

هر دلي را هوس روي گلي در سر شد****كه نه اين مشغله از بلبل تنها برخاست

گوييا پردهٔ معشوق برافتاد از پيش****قلم عافيت از عاشق شيدا برخاست

هر كجا طلعت خورشيد رخي سايه فكند****بيدلي خسته كمر بسته چو جوزا برخاست

هركجا سروقدي چهره چو يوسف بنمود****عاشقي سوخته خرمن چو زليخا برخاست

با رخش لاله ندانم به چه رونق بشكفت****با قدش سرو ندانم به چه يارا برخاست

سر به بالين عدم بازنه اي نرگس مست****كه ز خواب سحر آن نرگس شهلا برخاست

به سخن گفتن او عقل ز هر دل برميد****عاشق آن قد مستم كه چه زيبا برخاست

روز رويش چو برانداخت نقاب شب زلف****گفتي از روز قيامت شب يلدا برخاست

ترك عشقش بنه صبر چنان غارت كرد****كه حجاب از حرم راز معما برخاست

سعديا تا كي ازين نامه سيه كردن؟ بس****كه قلم را به سر از دست تو سودا برخاست

قصيده شماره 6: هران نصيبه كه پيش از وجود ننهادست

هران نصيبه كه پيش از وجود ننهادست****هر آنكه در طلبش سعي مي كند بادست

سر قبول ببايد نهاد و گردن طوع****كه هرچه حاكم عادل كند نه بيدادست

كليد فتح اقاليم در خزاين اوست****كسي به قوت بازوي خويش نگشادست

به چشم طايفه اي كژ همي نمايد نقش****گمان برند كه نقاش غيراستادست

اگر تو ديده وري نيك و بد ز حق بيني****دو بيني از قبل چشم احول افتادست

همان كه زرع و نخيل آفريد و روزي داد****ملخ به خوردن روزي هم او فرستادست

چو نيك درنگري آنكه مي كند فرياد****ز دست خوي بد خويشتن به فريادست

تو پاك باش و مدار اي برادر از كس باك****به ياد

دار كه اين پندم از پدر يادست

اگر به پاي بپويي وگر به سر بروي****مقسمت ندهد روزيي كه ننهادست

خداي راست بزرگي و ملك بي انباز****به ديگران كه توبيني به عاريت دادست

گر اهل معرفتي دل در آخرت بندي****نه در خرابهٔ دنيا كه محنت آبادست

به خاك بر مرو اي آدمي به كشي و ناز****كه خاك پاي تو همچون تو آدمي زادست

جهان بر آب نهادست و عاقلان دانند****كه روي آب نه جاي قرار و بنيادست

رضا به حكم قضا اختيار كن سعدي****كه هركه بندهٔ فرمان حق شد آزادست

قصيده شماره 7: ايهاالناس جهان جاي تن آساني نيست

ايهاالناس جهان جاي تن آساني نيست****مرد دانا، به جهان داشتن ارزاني نيست

خفتگان را چه خبر زمزمهٔ مرغ سحر؟****حيوان را خبر از عالم انساني نيست

داروي تربيت از پير طريقت بستان****كادمي را بتر از علت ناداني نيست

روي اگر چند پري چهره و زيبا باشد****نتوان ديد در آيينه كه نوراني نيست

شب مردان خدا روز جهان افروزست****روشنان را به حقيقت شب ظلماني نيست

پنجهٔ ديو به بازوي رياضت بشكن****كاين به سرپنجگي ظاهر جسماني نيست

طاعت آن نيست كه بر خاك نهي پيشاني****صدق پيش آر كه اخلاص به پيشاني نيست

حذر از پيروي نفس كه در راه خداي****مردم افكن تر ازين غول بياباني نيست

عالم و عابد و صوفي همه طفلان رهند****مرد اگر هست بجز عارف رباني نيست

با تو ترسم نكند شاهد روحاني روي****كالتماس تو بجز راحت نفساني نيست

خانه پرگندم و يك جو نفرستاده به گور****برگ مرگت چو غم برگ زمستاني نيست

ببري مال مسلمان و چو مالت ببرند****بانگ و فرياد برآري كه مسلماني نيست

آخري نيست تمناي سر و سامان را****سر و سامان به از بيسر و ساماني نيست

آن كس از دزد بترسد كه متاعي دارد****عارفان جمع بكردند و پريشاني نيست

وانكه را خيمه به

صحراي فراغت زده اند****گر جهان زلزله گيرد غم ويراني نيست

يك نصيحت ز سر صدق جهاني ارزد****مشنو ار در سخنم فايده دو جهاني نيست

حاصل عمر تلف كرده و ايام به لغو****گذرانيده، بجز حيف و پشيماني نيست

سعديا گرچه سخندان و مصالح گويي****به عمل كار برآيد به سخنداني نيست

تا به خرمن برسد كشت اميدي كه تراست****چارهٔ كار بجز ديدهٔ باراني نيست

گر گدايي كني از درگه او كن باري****كه گدايان درش را سر سلطاني نيست

يارب از نيست به هست آمدهٔ صنع توايم****وانچه هست از نظر علم تو پنهاني نيست

گر براني و گرم بندهٔ مخلص خواني****روي نوميديم از حضرت سلطاني نيست

نااميد از در لطف تو كجا شايد رفت؟****تو ببخشاي كه درگاه تو را ثاني نيست

دست حسرت گزي ار يك درمت فوت شود****هيچت از عمر تلف كرده پشيماني نيست

قصيده شماره 8: خوشست عمر دريغا كه جاوداني نيست

خوشست عمر دريغا كه جاوداني نيست****پس اعتماد بر اين پنج روز فاني نيست

درخت قد صنوبر خرام انسان را****مدام رونق نوباوهٔ جواني نيست

گليست خرم و خندان و تازه و خوشبوي****وليك اميد ثباتش چنانكه داني نيست

دوام پرورش اندر كنار مادر دهر****طمع مكن كه درو بوي مهرباني نيست

مباش غره و غافل چو ميش سر در پيش****كه در طبيعت اين گرگ گله باني نيست

چه حاجتست عيان را به استماع بيان؟****كه بي وفايي دور فلك نهاني نيست

كدام باد بهاري وزيد در آفاق****كه باز در عقبش نكبتي خزاني نيست؟

اگر ممالك روي زمين به دست آري****بهاي مهلت يك روزه زندگاني نيست

دل اي رفيق درين كاروانسراي مبند****كه خانه ساختن آيين كارواني نيست

اگر جهان همه كامست و دشمن اندر پي****به دوستي كه جهان جاي كامراني نيست

چو بت پرست به صورت چنان شدي مشغول****كه ديگرت خبر از لذت معاني نيست

طريق حق رو و در هر كجا

كه خواهي باش****كه كنج خلوت صاحبدلان مكاني نيست

جهان ز دست بدادند دوستان خداي****كه پاي بند عنا، جز جهان ستاني نيست

نگاه دار زبان تا به دوزخت نبرد****كه از زبان بتر اندر جهان زياني نيست

عمل بيار و علم بر مكن كه مردان را****رهي سليم تر از كوي بي نشاني نيست

كف نياز به درگاه بي نياز برآر****كه كار مرد خدا جز خداي خواني نيست

مخور چو بي ادبان گاو و تخم كايشان را****اميد خرمن و اقبال آن جهاني نيست

مكن كه حيف بود دوست برخود آزردن****علي الخصوص مر آن دوست را كه ثاني نيست

چه سود ريزش باران وعظ بر سر خلق****چو مرد را به ارادت صدف دهاني نيست

زمين به تيغ بلاغت گرفته اي سعدي****سپاس دار كه جز فيض آسماني نيست

بدين صفت كه در آفاق صيت شعر تو رفت****نرفت دجله كه آبش بدين رواني نيست

نه هر كه دعوي زورآوري كند با ما****به سر برد، كه سعادت به پهلواني نيست

ولي به خواجهٔ عطار گو، ستايش مشك****مكن كه بوي خوش از مشتري نهاني نيست

حرف د
قصيده شماره 9: بناز اي خداوند اقبال سرمد

بناز اي خداوند اقبال سرمد****به بخت همايون و تخت ممهد

مغيث زمان ناصر اهل ايمان****گزين احد ياور دين احمد

خداوند فرمان ملك سليمان****شهنشاه عادل اتابك محمد

ز سعد ابوبكر تا سعد زنگي****پدر بر پدر نامور جد بر جد

سر بندگي بر زمينش نهاده****خداوندگاران دريا و سرحد

همه نامداران و گردن فرازان****به زنجير سبق الايادي مقيد

خردمند شاها رعيت پناها****كه مخصوص بادي به تأييد سرمد

يكي پند پيرانه بشنو ز سعدي****كه بختت جوان باد و جاهت مجدد

نبودست تا بوده دوران گيتي****به ابقاي ابناي گيتي معود

مبد نمي ماند اين ملك دنيا****نشايد بر او تكيه بر هيچ مسند

چنان صرف كن دولت و زندگاني****كه نامت به نيكي بماند مخلد

قصيده شماره 10: جهان بر آب نهادست و زندگي بر باد

جهان بر آب نهادست و زندگي بر باد****غلام همت آنم كه دل بر او ننهاد

جهان نماند و خرم روان آدميي****كه بازماند ازو در جهان به نيكي ياد

سراي دولت باقي نعيم آخرت است****زمين سخت نگه كن چو مي نهي بنياد

كدام عيش درين بوستان كه باد اجل****همي برآورد از بيخ قامت شمشاد

وجود عاريتي خانه ايست بر ره سيل****چراغ عمر نهادست بر دريچهٔ باد

بسي برآيد و بي ما فرو رود خورشيد****بهارگاه و خزان باشد و دي و مرداد

برين چه مي گذرد دل منه كه دجله بسي****پس از خليفه بخواهد گذشت در بغداد

گرت ز دست برآيد، چو نخل باش كريم****ورت ز دست نيايد، چو سرو باش آزاد

نگويمت به تكلف فلان دولت و دين****سپهر مجد و معالي جهان دانش و داد

يكي دعا كنمت بي رعونت از سر صدق****خدات در نفس آخرين بيامرزاد

تو آن برادر صاحبدلي كه مادر دهر****به سالها چو تو فرزند نيكبخت نزاد

به روزگار تو ايام دست فتنه ببست****به يمن تو در اقبال بر جهان بگشاد

دليل آنكه تو را از خداي نيك افتد****بسست خلق جهان را كه

از تو نيك افتاد

بسي به ديدهٔ حسرت ز پس نگاه كند****كسي كه برگ قيامت ز پيش نفرستاد

همين نصيحت من پيش گير و نيكي كن****كه دانم از پس مرگم كني به نيكي ياد

نداشت چشم بصيرت كه گرد كرد و نخورد****ببرد گوي سعادت كه صرف كرد و بداد

قصيده شماره 11: چو مرد رهرو اندر راه حق ثابت قدم گردد

چو مرد رهرو اندر راه حق ثابت قدم گردد****وجود غير حق در چشم توحيدش عدم گردد

كمر بندد قلم كردار سر در پيش و لب برهم****به هر حرفي كه پيش آيد به تارك چون قلم گردد

ز چوگان ملامت نادر آن كس روي برتابد****كه در راه خدا چون گوي سرتاسر قدم گردد

سم يكران سلطان را درين ميدان كسي بيند****كه پيشاني كند چون ميخ و همچون نعل خم گردد

تو خواهي نيك و خواهي بدكن امروز اي پسر كاينجا****عمل گر بد بود ور نيك بر عامل رقم گردد

مبين كز ظلم جباري، كم آزاري ستم بيند****ستمگر نيز روزي كشتهٔ تيغ ستم گردد

درين گرداب بي پايان منه بار شكم بر دل****كه كشتي روز طوفان غرقه از بار شكم گردد

به سعي اي آهنين دل مدتي باري بكش كهن****به سعي آيينهٔ گيتي نما و جام جم گردد

تكاپوي حرم تا كي، خيال از طبع بيرون كن****كه محرم گر شوي، ذاتت حقايق را حرم گردد

كباير سهمگين سنگيست در ره مانده مردم را****چنين سنگي مگر داير به سيلاب ندم گردد

غمي خور كان به شاديهاي بي اندازه انجامد****چو بيعقلان مرو دنبال آن شادي كه غم گردد

خداوندان فتح ملك و كسر دشمنان را گوي****برايشان چون بگشت احوال، بر ما نيز هم گردد

دلت را ديده ها بردوز تاعين اليقين گردد****تنت را زخمها برگير تا كنزالحكم گردد

درونت حرص نگذارد كه زر بر دوستان پاشي****شكم خالي چو نرگس باش تا دستت

درم گردد

خداوندا گر افزايي بدين حكمت كه بخشيدي****مرا افزون شود بي آنكه از ملك تو كم گردد

فتاد اندر تن خاكي، ز ابر بخششت قطره****مدد فرما به فضل خويش تا اين قطره يم گردد

اميد رحمتست آري خصوص آن را كه در خاطر****ثناي سيد مرسل نبي محترم گردد

محمد كز ثناي فضل او بر خاك هر خاطر****كه بارد قطره اي در حال درياي نعم گردد

چو دولت بايدم تحميد ذات مصطفي گويم****كه در دريوزه صوفي گرد اصحاب كرم گردد

زبان را دركش اي سعدي ز شرح علم او گفتن****تو در علمش چه داني باش تا فردا علم گردد

اگر تو حكمت آموزي به ديوان محمد رو****كه بوجهل آن بود كو خود به دانش بوالحكم گردد

ز قعر جاوداني رست و صاحب مال دنيا شد****هر آن درويش صاحبدل كزين در محتشم گردد

قصيده شماره 12: فضل خداي را كه تواند شمار كرد

فضل خداي را كه تواند شمار كرد؟****يا كيست آنكه شكر يكي از هزار كرد؟

آن صانع قديم كه بر فرش كائنات****چندين هزار صورت الوان نگار كرد

تركيب آسمان و طلوع ستارگان****از بهر عبرت نظر هوشيار كرد

بحر آفريد و بر و درختان و آدمي****خورشيد و ماه و انجم و ليل و نهار كرد

الوان نعمتي كه نشايد سپاس گفت****اسباب راحتي كه نشايد شمار كرد

آثار رحمتي كه جهان سر به سر گرفت****احمال منتي كه فلك زير بار كرد

از چوب خشك ميوه و در ني شكر نهاد****وز قطره دانه اي درر شاهوار كرد

مسمار كوهسار به نطع زمين بدوخت****تا فرش خاك بر سر آب استوار كرد

اجزاي خاك مرده، به تأثير آفتاب****بستان ميوه و چمن و لاله زار كرد

اين آب داد بيخ درختان تشنه را****شاخ برهنه پيرهن نوبهار كرد

چندين هزار منظر زيبا بيافريد****تا كيست كو نظر ز سر اعتبار كرد

توحيدگوي او نه بني

آدمند و بس****هر بلبلي كه زمزمه بر شاخسار كرد

شكر كدام فضل به جاي آورد كسي؟****حيران بماند هر كه درين افتكار كرد

گويي كدام؟ روح كه در كالبد دميد****يا عقل ارجمند كه با روح يار كرد

لالست در دهان بلاغت زبان وصف****از غايت كرم كه نهان و آشكار كرد

سر چيست تا به طاعت او بر زمين نهند؟****جان در رهش دريغ نباشد نثار كرد

بخشنده اي كه سابقهٔ فضل و رحمتش****ما را به حسن عاقبت اميدوار كرد

پرهيزگار باش كه دادار آسمان****فردوس جاي مردم پرهيزگار كرد

نابرده رنح گنج ميسر نمي شود****مزد آن گرفت جان برادر كه كار كرد

هر كو عمل نكرد و عنايت اميد داشت****دانه نكاشت ابله و دخل انتظار كرد

دنيا كه جسر آخرتش خواند مصطفي****جاي نشست نيست ببايد گذار كرد

دارالقرار خانهٔ جاويد آدميست****اين جاي رفتنست و نشايد قرار كرد

چند استخوان كه هاون دوران روزگار****خردش چنان بكوفت كه خاكش غبار كرد

ظالم بمرد و قاعدهٔ زشت از او بماند****عادل برفت و نام نكو يادگار كرد

عيسي به عزلت از همه عالم كناره جست****محبوبش آرزوي دل اندر كنار كرد

قارون ز دين برآمد و دنيا برو نماند****بازي ركيك بود كه موشي شكار كرد

ما اعتماد بر كرم مستعان كنيم****كان تكيه باد بود كه بر مستعار كرد

بعد از خداي هرچه پرستند هيچ نيست****بي دولت آنكه بر همه هيچ اختيار كرد

وين گوي دولتست كه بيرون نمي برد****الا كسي كه در ازلش بخت يار كرد

بيچاره آدمي چه تواند به سعي و رنج****چون هرچه بودنيست قضا كردگار كرد

او پادشاه و بنده و نيك و بد آفريد****بدبخت و نيك بخت و گرامي و خوار كرد

سعدي به هر نفس كه برآورد چون سحر****چون صبح در بسيط زمين انتشار كرد

هر بنده اي كه خاتم دولت به نام اوست****در

گوش دل نصيحت او گوشوار كرد

بالا گرفت و دولت والا اميد داشت****هر شاعري كه مدح ملوك ديار كرد

شايد كه التماس كند خلعت مزيد****سعدي كه شكر نعمت پروردگار كرد

قصيده شماره 13: هر چيز كزان بتر نباشد

هر چيز كزان بتر نباشد****از مصلحتي به در نباشد

شري كه به خير باز گردد****آن خير بود كه شر نباشد

احوال برادرم شنيدي****في الجمله تو را خبر نباشد

خرماي به طرح داده بودند****جرم بد از اين بتر نباشد

اطفال و كسان و هم رفيقان****خرما بخورند و زر نباشد

آنگه چه محصلي فرستي****تركي كه ازو بتر نباشد

چندان بزنندش اي خداوند****كز خانه رهش به در نباشد

خرماي به طرح اگر ببخشد****از اهل كرم هدر نباشد

تا وقت صبر بود كرديم****ديگر چه كنيم اگر نباشد

آيين وفا و مهرباني****در شهر شما مگر نباشد

در فارس چنين نمك نديدم****در مصر چنين شكر نباشد

هر شب برود ز چشم سعدي****صد قطره كه جز گهر نباشد

ما از سر مهر با تو گفتيم****باشد كه كسي خبر نباشد

قصيده شماره 14: فلك را اين همه تمكين نباشد

فلك را اين همه تمكين نباشد****فروغ مهر و مه چندين نباشد

صبا گر بگذرد بر خاك پايت****عجب گر دامنش مشكين نباشد

ز مرواريد تاج خسروانيت****يكي در خوشهٔ پروين نباشد

بقاي ملك باد اين خاندان را****كه تا باشد خلل در دين نباشد

هر آن كو سر بگرداند ز حكمت****از آن بيچاره تر مسكين نباشد

عدو را كز تو بر دل پاي پيلست****بزن تا بيدقش فرزين نباشد

چنين خسرو كجا باشد در آفاق****وگر باشد چنين شيرين نباشد

خدا را دشمنش جايي بميراد****كه هيچش دوست بر بالين نباشد

قصيده شماره 15: سعدي اينك به قدم رفت و به سر باز آمد

سعدي اينك به قدم رفت و به سر باز آمد****مفتي ملت اصحاب نظر باز آمد

فتنهٔ شاهد و سودا زدهٔ باد بهار****عاشق نغمهٔ مرغان سحر باز آمد

تا نپنداري كشفتگي از سر بنهاد****تا نگويي كه ز مستي به خبر بازآمد

دل بي خويشتن و خاطر شورانگيزش****همچنان ياوگي و تن به حضر بازآمد

سالها رفت مگر عقل و سكون آموزد****تا چه آموخت كز آن شيفته تر بازآمد

عقل بين كز بر سيلاب غم عشق گريخت****عالمي گشت و به گرداب خطر بازآمد

تا بداني كه به دل نقطهٔ پابرجا بود****كه چو پرگار بگرديد و به سر بازآمد

وه كه چون تشنهٔ ديدار عزيزان مي بود****گوييا آب حياتش به جگر بازآمد

خاك شيراز هميشه گل خوشبوي دهد****لاجرم بلبل خوشگوي دگر بازآمد

پاي ديوانگيش برد و سر شوق آورد****منزلت بين كه به پا رفت و به سر بازآمد

ميلش از شام به شيراز به خسرو مانست****كه به انديشهٔ شيرين ز شكر بازآمد

جرمناكست ملامت مكنيدش كه كريم****بر گنهكار نگيرد چو ز در بازآمد

چه ستم كو نكشيد از شب ديجور فراق****تا بدين روز كه شبهاي قمر بازآمد

بلعجب بود كه روزي به مرادي برسيد****فلك خيره كش از جور مگر بازآمد

دختر بكر ضميرش به يتيمي پس از اين****جور بيگانه

نبيند كه پدر بازآمد

ني چه ارزد دو سه خر مهره كه در پيلهٔ اوست****خاصه اكنون كه به درياي گهر بازآمد

چون مسلم نشدش ملك هنر چاره نديد****به گدايي به در اهل هنر بازآمد

قصيده شماره 16: ماه فروماند از جمال محمد

ماه فروماند از جمال محمد****سرو نباشد به اعتدال محمد

قدر فلك را كمال و منزلتي نيست****در نظر قدر با كمال محمد

وعدهٔ ديدار هر كسي به قيامت****ليلهٔ اسري شب وصال محمد

آدم و نوح و خليل و موسي و عيسي****آمده مجموع در ظلال محمد

عرصهٔ گيتي مجال همت او نيست****روز قيامت نگر مجال محمد

وآنهمه پيرايه بسته جنت فردوس****بو كه قبولش كند بلال محمد

همچو زمين خواهد آسمان كه بيفتد****تا بدهد بوسه بر نعال محمد

شمس و قمر در زمين حشر نتباد****نور نتابد مگر جمال محمد

شايد اگر آفتاب و ماه نتابند****پيش دو ابروي چون هلال محمد

چشم مرا تا به خواب ديد جمالش****خواب نمي گيرد از خيال محمد

سعدي اگر عاشقي كني و جواني****عشق محمد بس است و آل محمد

قصيده شماره 17: بسا نفس خردمندان كه در بند هوا ماند

بسا نفس خردمندان كه در بند هوا ماند****در آن صورت كه عشق آيد خردمندي كجا ماند؟

قضاي لازمست آن را كه بر خورشيد عشق آرد****كه همچون ذره در مهرش گرفتار هوا ماند

تحمل چارهٔ عشقست اگر طاقت بري ور ني****كه بار نازنين بردن به جور پادشا ماند

هوادار نكورويان نينديشد ز بدگويان****بيا گر روي آن داري كه طعنت در قفا ماند

اگر قارون فرود آيد شبي در خيل مهرويان****چنان صيدش كنند امشب كه فردا بينوا ماند

بيار اي باد نوروزي نسيم باغ پيروزي****كه بوي عنبرآميزش به بوي يار ما ماند

تو در لهو و تماشايي كجا بر من ببخشايي****نبخشايد مگر ياري كه از ياري جدا ماند

جوابم گوي و ز جرم كن به هر تلخي كه مي خواهي****كه دشنام از لب لعلت به شيرين تر دعا ماند

دري ديگر نمي دانم كه روي از تو بگردانم****مخور زنهار بر جانم كه دردم بي دوا ماند

ملامتگوي بيحاصل نداند درد سعدي را****مگر وقتي كه در كويي به رويي مبتلا ماند

اگر

بر هر سر كويي نشيند چون تو بت رويي****بجز قاضي نپندارم كه نفسي پارسا ماند

جمال محفل و مجلس امام شرع ركن الدين****كه دين از قوت رايش به عهد مصطفي ماند

كمال حسن تدبيرش چنان آراست عالم را****كه تا دوران بود باقي برو حسن ثنا ماند

همه عالم دعا گويند و سعدي كمترين قائل****درين دولت كه باقي باد تا دور بقا ماند

قصيده شماره 18: كدام باغ به ديدار دوستان ماند

كدام باغ به ديدار دوستان ماند****كسي بهشت نگويد به بوستان ماند

درخت قامت سيمين برت مگر طوبي ست****كه هيچ سرو نديدم كه اين بدان ماند

گل دو روي به يك روي با تو دعوي كرد****دگر رخش ز خجالت به زعفران ماند

كجاست آنكه به انگشت مي نمود هلال****كز ابروان تو انگشت بر دهان ماند

هر آنكه روي تو بيند برابر خورشيد****ميان رويت و خورشيد در گمان ماند

عجب مدار كه تا زنده ام محب توام****كه تا به زير زمينم در استخوان ماند

شگفت نيست دلم چون انار اگر بكفد****كه قطره قطره خونش به ناردان ماند

غريق بحر مودت ملامتش مكنيد****كه دست و پا بزند هر كه در ميان ماند

به تير غمزه اگر صيد دل كني چه عجب****كه ابروانت به خميدن كمان ماند

جفا مكن كه نماند جهان و هرچه دروست****وفا و صحبت ياران مهربان ماند

اگر روي به هم دركشي چو نافهٔ مشك****طمع مدار كه بوي خوشت نهان ماند

تو مرده زنده كني گر به عهد بازآيي****كه عود يار گرامي به عود جان ماند

لبي كه بوسه گرفتم به وقت خنده ازو****به بر گرفتن مهر گلابدان ماند

خطي مسلسل شيرين كه گر بيارم گفت****به خط صاحب ديوان ايلخان ماند

امين مشرق و مغرب علاء دولت و دين****كه پايگاه رفيعش به اسمان ماند

خداي خواست كه اسلام در حمايت او****ز تير حادثه در بارهٔ امان ماند

وگرنه فتنه

چنان كرده بود دندان تيز****كزين ديار نه فرخ و نه آشيان ماند

ضرورتست كه نيك كند كسي كه شناخت****كه نيكي و بدي از خلق داستان ماند

تو آن جواد زماني كز ازدحام عوام****درت به مشرب شيرين كاروان ماند

به روزگار تو هرجا كه صاحب صدريست****ز هول قدر تو موقوف آستان ماند

تو را به حاتم طايي مثل زنند و خطاست****گل شكفته كه گويد به ارغوان ماند؟

من اين غلط نپسندم ز راي روشن خويش****كه طبع و دست تو گويم به بحر و كان ماند

جلال و قدر منيعت كجا و وهم كجا****من آن نيم كه در اين موقفم زبان ماند

فنون فضل تو را غايتي و حدي نيست****كه نفس ناطقه را قدرت بيان ماند

تو معن زائده اي در كمال فضل و ادب****كه تا قيامت ازو در كتب نشان ماند

جهان نماند و اقبال روزگار تو باد****كه نام نيك تو باقيست تا جهان ماند

علي الخصوص كه سعدي مجال قرب تو يافت****حقيقت است كه فكرت مع الزمان ماند

تو نيز غايت امكان ازو دريغ مدار****كه آن نماند و اين ذكر جايدان ماند

به رغم انف اعادي دراز عمر بمان****كه دزد دوست ندارد كه پاسبان ماند

قصيده شماره 19: چه نيكبخت كساني كه اهل شيرازند

چه نيكبخت كساني كه اهل شيرازند****كه زير بال هماي بلندپروازند

به روزگار همايون خسرو عادل****كه گرگ و ميش به توفيق او هم آوازند

مظفرالدين سلجوقشاه كز عدلش****روان تكله و بوبكر سعد مي نازند

خداي را به تو خلق نعمتيست چنان****كز او به شكر دگر نعمتش نپردازند

سزاي خصم تو گيتي دهد كه سنگ خلاف****از آسمان به سر خويشتن بيندازند

بلاغت يد بيضاي موسي عمران****به كيد سحر چه ماند كه ساحران سازند؟

دعاي صالح و صادق رقيب جان تو باد****كه اهل پارس به صدق و صلاح ممتازند

قصيده شماره 20: كسي كه او نظر مهر در زمانه كند

كسي كه او نظر مهر در زمانه كند****چنان سزد كه همه كار عاقلانه كند

هر آنچه خاطر موري ازو بيازارد****اگر چه آب حياتست از آن كرانه كند

قناعتست و مروت نشان آزادي****نخست خانهٔ دل وقف اين دوگانه كند

چو نيك و بد به سر آيد جهان همان بهتر****كه زندگي همه بر طبع شادمانه كند

زبان ز گفتن و ناگفتني نگه مي دار****كه شمع، هستي خود در سر زبانه كند

درين سراي كه اول ز آخرش عدمست****به خلق خوش طلب عمر جاودانه كند

زمانه را چو شناسي كه چيست عادت او****روا بود كه كسي تكيه بر زمانه كند؟

به نقد خوش خور و خوش نوش و نام نيك اندوز****كه عاقل از پي يك نوش صد بهانه كند

مخور غمي كه به فردا چگونه خواهد بود****كه چرخ عمر تو ضايع برين ترانه كند

اگر چه عالم خاكي نيرزد اندر راه****براي تير نظر عاقلي نشانه كند

ز گوشه اي به جهان ناكوتر تر نبود****كه تا وظايف طاعات ازو دانه كند

كسي كه صحبت سعدي طلب كند در دهر****سعادت دو جهاني طلب چرا نه كند

اگر چه كار عمارت طريق دانش نيست****علي الخصوص كسي كاندرين زمانه كند

بود هر آينه نزديك عاقلان معذور****كسي كه از پي

مسكن اساس خانه كند

كه گر چه مرغ توكل كند به دانه و آب****به دست خود ز براي خود آشيانه كند

قصيده شماره 21: احمدالله تعالي كه به ارغام حسود

احمدالله تعالي كه به ارغام حسود****خيل بازآمد و خيرش به نواصي معقود

مطرب از مشغلهٔ كوس بشارت چه زند****زهره بايستي امروز كه بنوازد عود

صبح امروز خدايا چه مبارك بدميد****كه همي از نفسش بوي عبير آيد و عود

سمع الدهر بتيسير بلوغ الامال****سنح الدور بتبشير حصول المقصود

رحمت بار خدايي كه لطيفست و كريم****كرم بنده نوازي كه رحيمست و ودود

گر كسي شكرگزاري كند اين نعمت را****نتواند كه همه عمر برآيد ز سجود

خبر آورد مبشر كه ز بطنان عراق****وفد منصور همي آيد و رفد مرفود

پارس را نعمتي از غيب فرستاد خداي****پارسايان را ظلي به سر آمد ممدود

شمس دين، سايهٔ اسلام، جمال الافاق****صدر ديوان و سر خيل و سپهدار جنود

صاحب عالم عادل حسن الخلق حسين****آنكه در عرصهٔ گيتيست نظيرش مفقود

به جوانمردي و درويش نوازي، مشهور****به توانگردلي و نيك نهادي، مشهود

هيچ خواهنده نماند از كف خيرش محروم****هيچ درمنده نرفت از در فضلش مردود

شرط عقلست كه حاجت بر هر كس نبرند****كه نه از هر دل و دستي كرم آيد به وجود

سفله گو روي مگردان كه اگر قارونست****كس ازو چشم ندارد كرم نامعهود

نيك بختان بخورند و غم دنيا نخورند****كه نه بر عوج و عنق ماند و نه بر عاد و ثمود

هر كه بر خود نشناسد كرم بارخداي****دولتش دير نماند كه كفورست و كنود

نام نيكو طلب و عاقبت نيك انديش****اين دو بنياد همي ماند و ديگر مهدود

دوست دارم كه همه عمر نصيحت گويم****يا ملامت كنم و نشنود الا مسعود

همه گويند و سخن گفتن سعدي دگرست****همه دانند مزامير نه همچون داود

بد نباشد سخن من كه تو نيكش گويي****زر كه

ناقد بپسندد سره باشد منقود

ور حسود از سر بي مغز، حديثي گويد****طهر مريم چه تفاوت كند از خبث يهود؟

چاره اي نيست بجز ديدن و حسرت خوردن****چشم حاسد كه نخواهد كه ببيند محسود

اي كه در وصف نيايد كرم اخلاقت****ور بگويند وجوهش نتوان گفت و حدود

حسرت مادر گيتي همه وقت اين بودست****كه بزايد چو تو فرزند مبارك مولود

من چه گويم كه گر اوصاف جميلت شمرند****خلق آفاق بماند طرفي نامعدود

همه آن باد كه در بند رضاي تو روند****اهل اسلام و تو در بند رضاي معبود

صدر ديوان ممالك به تو آراسته باد****خاصه اين محترمان را كه قيامند و قعود

نيك خواهان تو را خاتمت نيكو باد****بدسگالان تو را عاقبت نامحمود

بر روان پدر و مادر اسلاف تو باد****مدد رحمت ايزد، عدد رمل زرود

قصيده شماره 22: مطرب مجلس بساز زمزمهٔ عود

مطرب مجلس بساز زمزمهٔ عود****خادم ايوان بسوز مجمرهٔ عود

قرعهٔ همت برآمد آيت رحمت****يار درآمد ز در به طالع مسعود

دوست به دنيا و آخرت نتوان داد****صحبت يوسف به از دراهم معدود

وه كه ازو جور و تنديم چه خوش آيد****چون حركات اياز بر دل محمود

روز گلستان و نوبهار چه خسبي****خيز مگر پر كنيم دامن مقصود

باغ مزين چو بارگاه سليمان****مرغ سحر بركشيده نغمهٔ داود

راوي روشندل از عبارت سعدي****ريخته در بزم شاه لؤلؤي منضود

وارث ملك عجم اتابك اعظم****سعد ابوبكر سعد زنگي مودود

قصيده شماره 23: تو را ز دست اجل كي فرار خواهد بود

تو را ز دست اجل كي فرار خواهد بود****فرارگاه تو دارالقرار خواهد بود

اگر تو ملك جهان را به دست آوردي****مباش غره كه ناپايدار خواهد بود

به مال غره چه باشي كه يك دو روزي بعد****همه نصيبهٔ ميراث خوار خواهد بود

تو را به تخته و تابوت دركشند از تخت****گرت خزانه و لشكر هزار خواهد بود

تو را به كنج لحد سالها ببايد خفت****تن تو طعمهٔ هر مور و مار خواهد بود

اگر تو در چمن روزگار همچو گلي****دميده بر سر خاك تو خار خواهد بود

نيازمندي ياران نداردت سودي****مگر عمل كه تو را باز يار خواهد بود

بسا سوار كه آنجا پياده خواهد شد****بسا پياده كه آنجا سوار خواهد بود

بسا امير كه آنجا اسير خواهد شد****بسا اسير كه فرمانگذار خواهد بود

بسا امام ريايي و پيشواي بزرگ****كه روز حشر و جزا شرمسار خواهد بود

چرا ز حال قيامت دمي نينديشي****كه حال بيخبران سخت زار خواهد بود

بهشت مي طلبي، از گنه نپرهيزي؟****بهشت منزل پرهيزگار خواهد بود

گذر ز باطل و مردانه حق پرستي كن****ز حق پرستي بهتر چه كار خواهد بود؟

بساز چارهٔ رفتن كه رهروان رفتند****كه سعدي از تو سخن يادگار خواهد بود

به قطره قطره حرامت عذابت خواهد بود****به ذره

ذره حلالت شمار خواهد بود

قصيده شماره 24: روزي كه زير خاك تن ما نهان شود

روزي كه زير خاك تن ما نهان شود****وانها كه كرده ايم يكايك عيان شود

يارب به فضل خويش ببخشاي بنده را****آن دم كه عازم سفر آن جهان شود

بيچاره آدمي كه اگر خود هزار سال****مهلت بيابد از اجل و كامران شود

هم عاقبت چو نوبت رفتن بدو رسد****با صدهزار حسرت از اينجا روان شود

فرياد از آن زمان كه تن نازنين ما****بر بستر هوان فتد و ناتوان شود

اصحاب را ز واقعهٔ ما خبر كنند****هر دم كسي به رسم عيادت روان شود

و آن كس كه مشفقست و دلش مهربان ماست****در جستن دوا به بر اين و آن شود

وانگه كه چشم بر رخ ما افكند طبيب****در حال ما چو فكر كند بدگمان شود

گويد فلان شراب طلب كن كه سود تست****ما را بدان اميد بسي در زيان شود

شايد كه يك دو روز دگر مانده عمر ما****وآن يك دو روز بر سر سود و زيان شود

ياران و دوستان همه در فكر عاقبت****كاحوال بر چگونه و حال از چه سان شود

تا آن زمان كه چهره بگردد ز حال خويش****و آن رنگ ارغواني ما زعفران شود

و آن رنج در وجود به نوعي اثر كند****كز لاغري بسان يكي ريسمان شود

در ورطهٔ هلاك فتد كشتي وجود****نيز از عمل بماند و بي بادبان شود

آمد شد ملائكه در وقت قبض روح****چون بنگريم ديدهٔ ما خون فشان شود

بايد كه در چشيدن آن جام زهرناك****شيريني شهادت ما در زبان شود

يا رب مدد ببخش كه ما را در آن زمان****قول زبان، موافق صدق جنان شود

ايمان ما ز غارت شيطان نگاه دار****تا از عذاب خشم تو جان در امان شود

في الجمله روح و جسم ز هم متفرق شوند****مرغ از قفس برآيد و

در آشيان شود

جان ار بود پليد شود در زمين فرو****ور پاك باشد او زبر آسمان شود

آوازه در سراي در افتد كه خواجه مرد****وز بم و زير، خانه پر آه و فغان شود

از يك طرف غلام بگريد به هاي هاي****وز يك طرف كنيز به زاري كنان شود

در يتيم گوهر يكدانه را ز اشك****جزع دو ديده پر ز عقيق يمان شود

تابوت و پنبه و كفن آرند و مرده شوي****اوراد ذاكران ز كران تا كران شود

آرند نعش تا به لب گور و هر كه هست****بعد از نماز باز سر خانمان شود

هر كس رود به مصلحت خويش و جسم ما****محبوس و مستمند در آن خاك دان شود

پس منكر و نكير بپرسند حال ما****وين جمله حكمها ز پي امتحان شود

گر كرده ايم خير و نماز و خلاف نفس****آن خاك دان تيره به ما گلستان شود

ور جرم و معصيت بود و فسق كار ما****آتش در اوفتد به لحد هم دخان شود

يك هفته يا دو هفته كم و بيش صبح و شام****با گريه دوست همدم و هم داستان شود

حلوا سه چار سخن شب جمعه چند بار****بهر ريا به خانهٔ هر گورخوان شود

وان همسر عزيز كه از عده دست داشت****خواهد كه باز بستهٔ عقد فلان شود

ميراث گير كم خرد آيد به جست و جوي****پس گفت و گوي بر سر باغ و دكان شود

نامي ز ما بماند و اجزاي ما تمام****در زير خاك با غم و حسرت نهان شود

و آنگه كه چند سال برين حال بگذرد****آن نام نيز گم شود و بي نشان شود

و آن صورت لطيف شود جمله زير خاك****و آن جسم زورمند كفي استخوان شود

از خاك گورخانهٔ ما خشتها پزند****و آن خاك و خشت دست كش گل

گران شود

دوران روزگار به ما بگذرد بسي****گاهي شود بهار و دگر گه خزان شود

تا روز رستخيز كه اصناف خلق را****تن ها ز بهر عرض قرين روان شود

حكم خداي عزوجل كائنات را****در فصل هر فصيله به كلي روان شود

از گفتن و شنيدن و از كرده هاي بد****در موقف محاسبه يك يك عيان شود

ميزان عدل نصب كنند از براي خلق****يك سر سبك برآيد و يك سر گران شود

هر كس نگه كند به بد و نيك خويشتن****آنجا يكي غمين و يكي شادمان شود

بندند باز بر سر دوزخ پل صراط****هر كس ازو گذشت مقيم جنان شود

و آن كس كه از صراط بلرزيد پاي او****در خواري و عذاب ابد جاودان شود

اشرار را حرارت دوزخ كند قبول****و احرار را عنايت حق سايبان شود

بس روي همچو ماه ز خجلت شود سياه****بس قد همچو تير ز هيبت كمان شود

بس شخص بينوا كه ورا از علو قدر****عشرت سراي جنت اعلي مكان شود

بس پير مستمند كه در گلشن مراد****بوي بهشت بشنود و نوجوان شود

مسكين اسير نفس و هوا كاندران مقام****با صد هزار غصه قرين هوان شود

برگي كه از براي مطيعان كشد خداي****عاصي چگونه در خور آن برگ خوان شود

خرم دلي كه در حرم آباد امن و عيش****حق را به خوان لطف و كرم ميهمان شود

اين كار دولتست نداند كسي يقين****سعدي يقين به جنت و خلدت چه سان شود

حرف ر
قصيده شماره 25: بامدادي كه تفاوت نكند ليل و نهار

بامدادي كه تفاوت نكند ليل و نهار****خوش بود دامن صحرا و تماشاي بهار

صوفي از صومعه گو خيمه بزن بر گلزار****كه نه وقتست كه در خانه بخفتي بيكار

بلبلان وقت گل آمد كه بنالند از شوق****نه كم از بلبل مستي تو، بنال اي هشيار

آفرينش همه تنبيه خداوند دلست****دل ندارد كه ندارد به

خداوند اقرار

اين همه نقش عجب بر در و ديوار وجود****هر كه فكرت نكند نقش بود بر ديوار

كوه و دريا و درختان همه در تسبيح اند****نه همه مستمعي فهم كنند اين اسرار

خبرت هست كه مرغان سحر مي گويند****آخر اي خفته سر از خواب جهالت بردار

هر كه امروز نبيند اثر قدرت او****غالب آنست كه فرداش نبيند ديدار

تا كي آخر چو بنفشه سر غفلت در پيش****حيف باشد كه تو در خوابي و نرگس بيدار

كي تواند كه دهد ميوهٔ الوان از چوب؟****يا كه داند كه برآرد گل صد برگ از خار

وقت آنست كه داماد گل از حجلهٔ غيب****به در آيد كه درختان همه كردند نثار

آدمي زاده اگر در طرب آيد نه عجب****سرو در باغ به رقص آمده و بيد و چنار

باش تا غنچهٔ سيراب دهن باز كند****بامدادان چو سر نافهٔ آهوي تتار

مژدگاني كه گل از غنچه برون مي آيد****صد هزار اقچه بريزند درختان بهار

باد گيسوي درختان چمن شانه كند****بوي نسرين و قرنفل بدمد در اقطار

ژاله بر لاله فرود آمده نزديك سحر****راست چون عارض گلبوي عرق كردهٔ يار

باد بوي سمن آورد و گل و نرگس و بيد****در دكان به چه رونق بگشايد عطار؟

خيري و خطمي و نيلوفر و بستان افروز****نقشهايي كه درو خيره بماند ابصار

ارغوان ريخته بر دكه خضراء چمن****همچنانست كه بر تختهٔ ديبا دينار

اين هنوز اول آزار جهان افروزست****باش تا خيمه زند دولت نيسان و ايار

شاخها دختر دوشيزهٔ باغ اند هنوز****باش تا حامله گردند به الوان ثمار

عقل حيران شود از خوشهٔ زرين عنب****فهم عاجز شود از حقهٔ ياقوت انار

بندهاي رطب از نخل فرو آويزند****نخلبندان قضا و قدر شيرين كار

تا نه تاريك بود سايهٔ انبوه درخت****زير هر برگ چراغي بنهند از گلنار

سيب را هر طرفي داده

طبيعت رنگي****هم بر آن گونه كه گلگونه كند روي نگار

شكل امرود تو گويي كه ز شيريني و لطف****كوزه اي چند نباتست معلق بر بار

هيچ در به نتوان گفت چو گفتي كه به است****به از اين فضل و كمالش نتوان كرد اظهار

حشو انجير چو حلواگر استاد كه او****حب خشخاش كند در عسل شهد به كار

آب در پاي ترنج و به و بادام روان****همچو در زير درختان بهشتي انهار

گو نظر باز كن و خلقت نارنج ببين****اي كه باور نكني في الشجرالاخضر نار

پاك و بي عيب خدايي كه به تقدير عزيز****ماه و خورشيد مسخر كند و ليل و نهار

پادشاهي نه به دستور كند يا گنجور****نقشبندي نه به شنگرف كند يا زنگار

چشمه از سنگ برون آيد و باران از ميغ****انگبين از مگس نحل و در از دريا بار

نيك بسيار بگفتيم درين باب سخن****و اندكي بيش نگفتيم هنوز از بسيار

تا قيامت سخن اندر كرم و رحمت او****همه گويند و يكي گفته نيايد ز هزار

آن كه باشد كه نبندد كمر طاعت او****جاي آنست كه كافر بگشايد زنار

نعمتت بار خدايا ز عدد بيرونست****شكر انعام تو هرگز نكند شكرگزار

اين همه پرده كه بر كردهٔ ما مي پوشي****گر به تقصير بگيري نگذاري ديار

نااميد از در لطف تو كجا شايد رفت؟****تاب قهر تو نياريم خدايا زنهار

فعلهايي كه ز ما ديدي و نپسنديدي****به خداوندي خود پرده بپوش اي ستار

سعديا راست روان گوي سعادت بردند****راستي كن كه به منزل نرود كجرفتار

حبذا عمر گرانمايه كه در لغو برفت****يارب از هر چه خطا رفت هزار استغفار

درد پنهان به تو گويم كه خداوند مني****يا نگويم كه تو خود مطلعي بر اسرار

قصيده شماره 26: به هيچ يار مده خاطر و به هيچ ديار

به هيچ يار مده خاطر و به هيچ ديار****كه بر و بحر فراخست

و آدمي بسيار

هميشه بر سگ شهري جفا و سنگ آيد****از آنكه چون سگ صيدي نمي رود به شكار

نه در جهان گل رويي و سبزهٔ زنخيست****درختها همه سبزند و بوستان گلزار

چو ماكيان به در خانه چند بيني جور؟****چرا سفر نكني چون كبوتر طيار

ازين درخت چو بلبل بر آن درخت نشين****به دام دل چه فرومانده اي چو بوتيمار؟

زمين لگد خورد از گاو و خر به علت آن****كه ساكنست نه مانند آسمان دوار

گرت هزار بديع الجمال پيش آيد****ببين و بگذر و خاطر به هيچ كس مسپار

مخالط همه كس باش تا بخندي خوش****نه پاي بند يكي كز غمش بگريي زار

به خد اطلس اگر وقتي التفات كني****به قدر كن كه نه اطلس كمست در بازار

مثال اسب الاغند مردم سفري****نه چشم بسته و سرگشته همچو گاو عصار

كسي كند تن آزاده را به بند اسير؟****كسي كند دل آسوده را به فكر فگار؟

چو طاعت آري و خدمت كني و نشناسند****چرا خسيس كني نفس خويش را مقدار؟

خنك كسي كه به شب در كنار گيرد دوست****چنانكه شرط وصالست و بامداد كنار

وگر به بند بلاي كسي گرفتاري****گناه تست كه بر خود گرفته اي دشوار

مرا كه ميوهٔ شيرين به دست مي افتد****چرا نشانم بيخي كه تلخي آرد بار؟

چه لازمست يكي شادمان و من غمگين****يكي به خواب و من اندر خيال وي بيدار؟

مثال گردن آزادگان و چنبر عشق****همان مثال پياده ست در كمند سوار

مرا رفيقي بايد كه بار برگيرد****نه صاحبي كه من از وي كنم تحمل بار

اگر به شرط وفا دوستي به جاي آود****وگرنه دوست مدارش تو نيز و دست بدار

كسي از غم و تيمار من نينديشد****چرا من از غم و تيمار وي شوم بيمار؟

چو دوست جور كند بر من و جفا گويد****ميان دوست چه

فرقست و دشمن خونخوار؟

اگر زمين تو بوسد كه خاك پاي توام****مباش غره كه بازيت مي دهد عيار

گرت سلام كند، دانه مي نهد صياد****ورت نماز برد، كيسه مي برد طرار

به اعتماد وفا، نقد عمر صرف مكن****كه عن قريب تو بي زر شوي و او بيزار

به راحت نفسي، رنج پايدار مجوي****شب شراب نيرزد به بامداد خمار

به اول همه كاري تأمل اوليتر****بكن، وگرنه پشيمان شوي به آخر كار

ميان طاعت و اخلاص و بندگي بستن****چه پيش خلق به خدمت، چه پيش بت زنار

زمام عقل به دست هواي نفس مده****كه گرد عشق نگردند مردم هشيار

من آزموده ام اين رنج و ديده اين زحمت****ز ريسمان متنفر بود گزيدهٔ مار

طريق معرفت اينست بي خلاف وليك****به گوش عشق موافق نيايد اين گفتار

چو ديده ديد و دل از دست رفت و چاره نماند****نه دل ز مهر شكيبد، نه ديده از ديدار

پياده مرد كمند سوار نيست وليك****چو اوفتاد ببايد دويدنش ناچار

شبي دراز درين فكر تا سحر همه شب****نشسته بودم و با نفس خويش در پيكار

كه چند ازين طلب شهوت و هوا و هوس****چو كودكان و زنان رنگ و بوي و نقش و نگار

بسي نماند كه روي از حبيب برپيچم****وفاي عهد عنانم گرفت ديگر بار

كه سخت سست گرفتي و نيك بد گفتي****هزار نوبت از اين راي باطل استغفار

حقوق صحبتم آويخت دست در دامن****كه حسن عهد فراموش كردي از غدار

نگفتمت كه چنين زود بگسلي پيمان****مكن كز اهل مروت نيايد اين كردار

كدام دوست بتابد رخ از محبت دوست؟****كدام يار بپيچد سر از ارادت يار؟

فراق را دلي از سنگ سخت تر بايد****كدام صبر كه بر مي كني دل از دلدار؟

هرآنكه مهر يكي در دلش قرار گرفت****روا بود كه تحمل كند جفاي هزار

هواي دل نتوان پخت بي تعنت خلق****درخت

گل نتوان چيد بي تحمل خار

درم چه باشد و دينار و دين دنيي و نفس****چو دوست دست دهد هرچه هست هيچ انگار

بدان كه دشمنت اندر قفا سخن گويد****دلت دهد كه دل از دوست بركني زنهار

دهان خصم و زبان حسود نتوان بست****رضاي دوست بدست آر و ديگران بگذار

نگويمت كه بر آزار دوست دل خوش كن****كه خود ز دوست مصور نمي شود آزار

دگر مگوي كه من ترك عشق خواهم گفت****كه قاضي از پس اقرار نشنود انكار

ز بحر طبع تو امروز در معاني عشق****همه سفينهٔ در مي رود به دريا بار

هر آدمي كه نظر با يكي ندارد و دل****به صورتي ندهد صورتيست بر ديوار

مرا فقيه مپندار و نيك مرد مگوي****كه عاقلان نكنند اعتماد بر پندار

كه گفت پيره زن از ميوه مي كند پرهيز****دروغ گفت كه دستش نمي رسد به ثمار

فراخ حوصلهٔ تنگدست نتواند****كه سيم و زر كند اندر هواي دوست نثار

تو را كه مالك دينار نيستي سعدي****طريق نيست مگر زهد مالك دينار

وزين سخن بگذشتيم و يك غزل ماندست****تو خوش حديث كني سعديا بيا و بيار

قصيده شماره 27: كجا همي رود اين شاهد شكر گفتار

كجا همي رود اين شاهد شكر گفتار؟****چرا همي نكند بر دو چشم من رفتار؟

به آفتاب نماند مگر به يك معني****كه در تأمل او خيره مي شود ابصار

نظر در آينهٔ روي عالم افروزش****مثال صيقل از آيينه مي برد زنگار

برات خوبي و منشور لطف و زيبايي****نبشته بر گل رويش به خط سبز عذار

به مشك سودهٔ محلول در عرق ماند****كه بر خرير نويسد كسي به خط غبار

لبش ندانم و خدش چگونه وصف كنم****كه اين چو دانهٔ نارست و آن چو شعلهٔ نار

چو در محاورت آيد دهان شيرينش****كجا شدند تماشا كنان شيرين كار

نسيم صبح بر اندام نازكش بگذشت****چو بازگشت به بستان بريخت برگ بهار

متابع توام

اي دوست گر نداري ننگ****مطاوع توام اي يار اگر نداري عار

تو در كمند من آيي؟ كدام دولت و بخت****من از تو روي بپيچم؟ كدام صبر و قرار

حديث عشق تو با كس همي نيارم گفت****كه غيرتم نگذارد كه بشنود اغيار

هميشه در دل من هركس آمدي و شدي****تو برگذشتي و نگذشت بعد از آن ديار

تو از سر من و از جان من عزيزتري****بخيلم ار نكنم سر فدا و جان ايثار

اكر ملول شوي، حاكمي و فرمان ده****وگر قبول كني بنده ايم و خدمتكار

حلال نيست محبت مگر كساني را****كه دوستي به قيامت برند سعدي وار

حكايت اينهمه گفتيم و همچنان باقيست****هنوز باز نكرديم دوري از طومار

اگر در سخن اينجا كه هست دربندم****هنوز باز نكرديم دوري از طومار

سخن به اوج ثريا رسد اگر برسد****به صدر صاحب ديوان و شمع جمع كبار

جهان دانش و ابر سخا و كان كرم****سپهر حشمت و درياي فضل و كوه وقار

امين مشرق و مغرب كه ملك و دين دارند****به راي روشن او اعتماد و استظهار

خدايگان صدور زمانه شمس الدين****عماد قبهٔ اسلام و قبلهٔ زوار

محمد بن محمد كه يمن همت اوست****معين و مظهر دين محمد مختار

اكابر همه عالم نهاده گردن طوع****بر آستان جلالش چو بندگان صغار

نه هركس اين شرف و قدر و منزلت دارد****كه قصد باب معالي كنندش از اقطار

چه كعبه در همه آفاق نقطه اي بايد****كه اهل فضل طوافش كنند چون پرگار

قلم به يمن يمينش چو گرم رو مرغيست****كه خط به روم برد دم به دم ز هندو بار

برآيد از ظلمات دويت هر ساعت****چنانكه مي رود آب حياتش از منقار

پناه ملت حق تا چنين بزرگانند****هنوز هست رسول خداي را انصار

عدوي دولت او را هميشه كوفت رسد****وگر سرش همه پيشانيست چون مسمار

مرين يگانه

اهل زمانه را يارب****به كام دولت و دنيا و دين ممتع دار

كه مي برد به خداوند منعم محسن****پيام بندهٔ نعمت شناس شكرگزار

كه من نه اهل سخن گفتنم درين معني****نه مرد اسپ دوانيدم درين مضمار

مرا هزار زبان فصيح بايستي****كه شكر نعمت وي كردمي يكي ز هزار

چو بندگي نتواتنم همي به جاي آورد****به عجز مي كنم از حق بندگي اقرار

وگر به جلوهٔ طاوس شوخيي كردم****به چشم نقص نبينندم اهل استبصار

كه من به جلوه گري پاي زشت مي پوشم****نه پر و بال نگارين همي كنم اظهار

به سوق صيرفيان در، حكيم آن را به****كه بر محك نزند سيم ناتمام عيار

هنر نمودن اگر نيز هست لايق نيست****كه خود عبير بگويد چه حاجت عطار

براي ختم سخن دست در دعا داريم****اميدوار قبول از مهيمن غفار

هميشه تا كه ملك را بود تقلب دور****هميشه تا كه زمين را بود قرار و مدار

ثبات عمر تو باد و دوام عافيتت****نگاهداشته از نائبات ليل و نهار

توحاكم همه آفاق و آنكه حاكم تست****ز تخت و بخت و جواني و ملك برخوردار

قصيده شماره 28: بس بگرديد و بگردد روزگار

بس بگرديد و بگردد روزگار****دل به دنيا درنبندد هوشيار

اي كه دستت مي رسد كاري بكن****پيش از آن كز تو نيايد هيچ كار

اينكه در شهنامه هاآورده اند****رستم و رويينه تن اسفنديار

تا بدانند اين خداوندان ملك****كز بسي خلقست دنيا يادگار

اينهمه رفتند و ماي شوخ چشم****هيچ نگرفتيم از ايشان اعتبار

اي كه وقتي نطفه بودي بي خبر****وقت ديگر طفل بودي شيرخوار

مدتي بالا گرفتي تا بلوغ****سرو بالايي شدي سيمين عذار

همچنين تا مرد نام آور شدي****فارس ميدان و صيد و كارزار

آنچه ديدي بر قرار خود نماند****وينچه بيني هم نماند بر قرار

دير و زود اين شكل و شخص نازنين****خاك خواهد بودن و خاكش غبار

گل بخواهد چيد بي شك باغبان****ور نچيند خود فرو ريزد ز بار

اينهمه هيچست

چون مي بگذرد****تخت و بخت و امر و نهي و گير و دار

نام نيكو گر بماند ز آدمي****به كزو ماند سراي زرنگار

سال ديگر را كه مي داند حساب؟****يا كجا رفت آنكه با ما بود پار؟

خفتگان بيچاره در خاك لحد****خفته اندر كلهٔ سر سوسمار

صورت زيباي ظاهر هيچ نيست****اي برادر سيرت زيبا بيار

هيچ داني تا خرد به يا روان****من بگويم گر بداري استوار

آدمي را عقل بايد در بدن****ورنه جان در كالبد دارد حمار

پيش از آن كز دست بيرونت برد****گردش گيتي زمام اختيار

گنج خواهي، در طلب رنجي ببر****خرمني مي بايدت، تخمي بكار

چون خداوندت بزرگي داد و حكم****خرده از خردان مسكين درگذار

چون زبردستيت بخشيد آسمان****زيردستان را هميشه نيك دار

عذرخواهان را خطاكاري ببخش****زينهاري را به جان ده زينهار

شكر نعمت را نكويي كن كه حق****دوست دارد بندگان حقگزار

لطف او لطفيست بيرون از عدد****فضل او فضليست بيرون از شمار

گر به هر مويي زباني باشدت****شكر يك نعمت نگويي از هزار

نام نيك رفتگان ضايع مكن****تا بماند نام نيكت پايدار

ملك بانان را نشايد روز و شب****گاهي اندر خمر و گاهي در خمار

كام درويشان و مسكينان بده****تا همه كارت برآرد كردگار

با غريبان لطف بي اندازه كن****تا رود نامت به نيك در ديار

زور بازو داري و شمشير تيز****گر جهان لشكر بگيرد غم مدار

از درون خستگان انديشه كن****وز دعاي مردم پرهيزگار

منجنيق آه مظلومان به صبح****سخت گيرد ظالمان را در حصار

با بدان بد باش و با نيكان نكو****جاي گل گل باش و جاي خار خار

ديو با مردم نياميزد مترس****بل بترس از مردمان ديوسار

هر كه دد يا مردم بد پرورد****دير زود از جان برآرندش دمار

با بدان چندانكه نيكويي كني****قتل مار افسا نباشد جز به مار

اي كه داري چشم عقل و گوش هوش****پند من در

گوش كن چون گوشوار

نشكند عهد من الا سنگدل****نشنود قول من الا بختيار

سعديا چندانكه مي داني بگوي****حق نبايد گفتن الا آشكار

هر كرا خوف و طمع در كار نيست****از ختا باكش نباشد وز تتار

دولت نوئين اعظم شهريار****باد تا باشد بقاي روزگار

خسرو عادل امير نامور****انكيانو سرور عالي تبار

ديگران حلوا به طرغو آورند****من جواهر مي كنم بر وي نثار

پادشاهان را ثنا گويند و مدح****من دعايي مي كنم درويش وار

يارب الهامش به نيكويي بده****وز بقاي عمر برخوردار دار

جاودان از دور گيتي كام دل****در كنارت باد و دشمن بر كنار

قصيده شماره 29: نظر دريغ مدار از من اي مه منظور

نظر دريغ مدار از من اي مه منظور****كه مه دريغ نمي دارد از خلايق نور

به چشم نيك نگه كرده ام تو را همه وقت****چرا چو چشم بد افتاده ام ز روي تو دور

تو را كه درد نبودست جان من همه عمر****چو دردمند بنالد نداريش معذور

تن درست چه داند به خواب نوشين در****كه شب چگونه به پايان همي برد رنجور؟

مرا كه سحر سخن در همه جهان رفتست****ز سحر چشم تو بيچاره مانده ام مسحور

دو رسته لؤلؤ منظوم در دهان داري****عبارت لب شيرين چو لؤلؤ منثور

اگر نه وعدهٔمؤمنبه آخرت بودي****زمين پارس بهشتست گفتمي و تو حور

تو بر سمندي و بيچارگان اسير كمند****كنار خانهٔ زين بهره مند و ما مهجور

تو پارسايي و رندي به هم كني سعدي****ميسرت نشود مست باش يا مستور

چنين سوار درين عرصهٔ ممالك پارس****ملك چگونه نباشد مظفر و منصور؟

اجل و اعظم آفاق شمس دولت و دين****كه برد گوي نكو نامي از ملوك و صدور

قصيده شماره 30: اي دل به كام خويش جهان را تو ديده گير

اي دل به كام خويش جهان را تو ديده گير****در وي هزار سال چو نوح آرميده گير

بستان و باغ ساخته و اندران بسي****ايوان و قصر سر به فلك بر كشيده گير

هر گنچ و هر خزانه كه شاهان نهاده اند****آن گنج و آن خزانه به چنگ آوريده گير

با دوستان مشفق و ياران مهربان****بنشسته و شراب مروق كشيده گير

هر بنده اي كه هست به بلغار و هند و روم****آن بنده را به سيم و زر خود خريده گير

هر ماهرو كه هست در ايام روزگار****آن را به ناز در بر خود آرميده گير

هر نعمتي كه هست به عالم تو خورده دان****هر لذتي كه هست سراسر چشيده گير

چون پادشاه عدل ابر تخت سلطنت****صد جامهٔ حرير به دولت دريده گير

آواز رود و بربط

و ناي و سرود و چنگ****وين طنطنه كه مي شنوي هم شنيده گير

چندين هزار اطلس و زربفت قيمتي****پوشيده در تنعم و آنگه دريده گير

در آرزوي آب حياتي تو هر زمان****مانند خضر گرد جهان در دويده گير

تو هم چو عنكبوتي و حال جهان مگس****چون عنكبوت گرد مگس بر تنيده گير

گيرم تو را كه مال ز قارون فزون شود****عمرت به عمر نوح پيمبر رسيده گير

روز پسين چه سود بجز آه و حسرتت****صد بار پشت دست به دندان گزيده گير

سعدي تو نيز ازين قفس تنگناي دهر****روزي قفس بريده و مرغش پريده گير

حرف ز
قصيده شماره 31: خوشا سپيده دمي باشد آنكه بينم باز

خوشا سپيده دمي باشد آنكه بينم باز****رسيده بر سر الله اكبر شيراز

بديده بار دگر آن بهشت روي زمين****كه بار ايمني آرد نه جور قحط و نياز

نه لايق ظلماتست بالله اين اقليم****كه تختگاه سليمان بدست و حضرت راز

هزار پير و ولي بيش باشد اندر وي****كه كعبه بر سر ايشان همي كند پرواز

به ذكر و فكر و عبادت به روح شيخ كبير****به حق روزبهان و به حق پنج نماز

كه گوش دار تو اين شهر نيكمردان را****ز دست ظالم بد دين و كافر غماز

به حق كعبه و آن كس كه كرد كعبه بنا****كه دار مردم شيراز در تجمل و ناز

هر آن كسي كه كند قصد قبةالاسلام****بريده باد سرش همچو زر و نقره به گاز

كه سعدي از حق شيراز روز و شب مي گفت****كه شهرها همه بازند و شهر ما شهباز

قصيده شماره 32: شبي چنين در هفت آسمان به رحمت باز

شبي چنين در هفت آسمان به رحمت باز****ز خويشتن نفسي اي پسر به حق پرداز

مگر ز مدت عمر آنچه مانده دريابي****كه آنچه رفت به غفلت دگر نيايد باز

چنان مكن كه به بيچارگي فروماني****كنون كه چاره به دست اندرست چاره بساز

ز عمرت آنچه به بازيچه رفت و ضايع شد****گرت دريغ نيامد، بقيت اندر باز

چه روزهات به شب رفت در هوا و هوس****شبي به روز كن آخر به ذكر و شكر و نماز

مگوي شب به عبادت چگونه روز كنم****محب را ننمايد شب وصال دراز

كريم عزوجل غيب دان و مطلعست****گرش بلند بخواني و گر به خفيه و راز

برآر دست تضرع ببار اشك ندم****ز بي نياز بخواه آنچه بايدت به نياز

سر اميد فرود آر و روي عجز بمال****بر استان خداوندگار بنده نواز

به نيكمردان يارب كه دست فعل بدان****ببند بر همه عالم خصوص بر شيراز

حرف ل
قصيده شماره 33: شكر و فضل خداي غزوجل

شكر و فضل خداي غزوجل****كه امير بزرگوار اجل

شرف خاندان و دولت و ملك****خانه تحويل كرد و جامه بدل

ديوش از راه معرفت مي برد****ملكش بانگ زد كه لاتفعل

نيك بختان به راحت ماضي****نفروشند عيش مستقبل

حاصل لهو ولعب دنيا چيست؟****نام زشت و خمار و جنگ و جدل

جاي ديگر نعيم بار خداي****چشمهٔ سلسبيل زند منبل

نه تو بازآمدي كه بازآورد****حسن توفيقت از خطا و زلل

غرقه را تا يكي نگيرد دست****نتواند برآمدن ز وحل

تا نگويي اناالذي يسعي****اي برادر هوالذي يقبل

بندگان سركشند و بازآرد****دست اقبلا سيف دين و دول

همه شمعند پيش اين خورشيد****همه پروانه گرد اين مشعل

لاجرم چون ستاره راست بود****نتواند كه كژ رود جدول

فكر من چيست پيش همت او؟****نخل كوته بود به پاي جبل

زحل و مشتري چنان نگرند****پايهٔ قدرت اي بزرگ محل

كه يكي از زمين نگاه كند****به تأمل به مشتري و زحل

سعديا قصه ختم كن به

دعا****ان خيرالكلام قل و دل

دوستانت چو بوستان بادند****دشمنانت چو بيخ مستأصل

همه كامي و دولتي داري****چه دعا گويم اي امير اجل؟

دشمنت خود مباد و گر باشد****ديده بردوخته به تير اجل

قصيده شماره 34: هر آدمي كه نظر با يكي ندارد و دل

هر آدمي كه نظر با يكي ندارد و دل****به صورتي ندهد صورتيست لايعقل

اگر همين خور و خوابست حاصل از عمرت****به هيچ كار نيايد حيات بي حاصل

از آنكه من به تأمل درو گرفتارم****هزار حيف بر آن كس كه بگذرد غافل

نظر برفت و دل اندر كمند شوق بماند****خطا كنند سفيهان و عهده بر عاقل

ندانم از چه گلست آن نگار يغمايي****كه خط كشيده در اوصاف نيكوان چگل

بدين كمال ندارند حسن در كشمير****چنين بليغ ندانند سحر در بابل

به خال مشكين بر خد احمرش گويي****نهاده اند بر آتش به نام من فلفل

سر عزيز كه سرمايهٔ وجود منست****فداي پايش اگر قاطعست وگر واصل

ز هرچه هست گزيرست ناگزير از دوست****ز دوست مگسل و از هرچه در جهان بگسل

دواي درد مرا اي طبيب مي نكني****مگر تو نيز فرومانده اي در اين مشكل

هزار كشتي بازارگان درين دريا****فرو رود كه نبينند تخته بر ساحل

جهانيان به مهمات خويشتن مشغول****مرا به روي تو شغليست از جهان شاغل

كه من به حسن تو ماهي نديده ام طالع****كه من به قد تو سروي نديده ام مايل

به دوستي كه ندارم ز كيد دشمن باك****وگر به تيغ بود در ميان ما فاصل

مرا و خار مغيلان به حال خود بگذار****كه دل نمي رود اي ساربان ازين منزل

شتر به جهد و جفا برنمي تواند خاست****كه بار عشق تحمل نمي كند محمل

به خون سعدي اگر تشنه اي حلالت باد****كه در شريعت ما حكم نيست بر قاتل

تو گوش هوش نكردي كه دوش مي گفتم****ز روزگار مخالف شكايتي با دل

كه آب حيرتم از سرگذشت و پاي خلاص****به استعانت دستي

توان كشيد از گل

چه گفت گفت ندانسته اي كه هشياران****چه گفته اند كه از مقبلان شوي مقبل

تو آن نه اي كه به هر در سرت فرو آيد****نه جاي همت عاليست پايهٔ نازل

پناه مي برم از جهل عالمي به خداي****كه عالمست و به مقدار خويشتن جاهل

نظر به عالم صورت مكن كه طايفه اي****به چشم خلق عزيزند و در خداي خجل

بلي درخت نشانند و دانه افشانند****به شرط آنكه ببينند مزرعي قابل

به هيچ خلق نبايد كه قصه پردازي****مگر به صاحب ديوان عالم عادل

نه زان سبب كه مكاني و منصبي دارد****بدين قدر نتوان گفت مرد را فاضل

ازان سبب كه دل و دست وي همي باشد****چو ابر همه عالم به رحمتي شامل

ز بس كه اهل هنر را بزرگ كرد و نواخت****بسي نماند كه هر ناقصي شود كامل

مثال قطرهٔ باران ابر آذاري****كه كرد هر صدفي را به لؤلؤي حامل

سپهر منصب و تمكين علاء دولت و دين****سحاب رأفت و باران رحمت وابل

كه در فضايل او جاي حيرتست و وقوف****كه مر كدام يكي را بيان كند قائل

خبر به نقل شنيديم و مخبرش ديديم****وراي آنكه ازو نقل مي كند ناقل

كف كريم و عطاي عميم او نه عجب****كه ذكر حاتم و امثال وي كند باطل

به دست گيري افتادگان و محتاجان****چنانكه دوست به ديدار دوست مستعجل

چو رعب پايهٔ عاليش سايه اندازد****به رفق باز رود پيش دهشت و اجل

اميد هست كه در عهد جود و انعامش****چنان شود كه منادي كنند بر سائل

كدام سايه ازين موهبت شود محروم****كه همچو بحر محيطست بر جهان سايل

هزار سعدي اگر دايمش ثنا گويد****هزار چندان مستوجبست و مستأهل

به دور عدل تو اي نيك نام نيك انجام****خداي راست بر افاق نعمتي طايل

همين طريق نگه دار و خير كن كامروز****به بوي رحمت

فردا عمل كند عامل

كسي كه تخم نكارد چه دخل بردارد؟****بپاش دانهٔ عاجل كه برخوري آجل

تو نيك بخت شوي در ميان وگرنه بسست****خداي عزوجل رزق خلق را كافل

ثناي طال بقا هيچ فايدت نكند****كه در مواجهه گويند راكب و راجل

بلي ثناي جميل آن بود كه در خلوت****دعاي خير كنندت چنانكه در محفل

هميشه دولت و بختت رفيق باد و قرين****مراد و مطلب دنيا و آخرت حاصل

قصيده شماره 35: ان هوي النفس يقد العقال

ان هوي النفس يقد العقال****لايتهدي و يعي ما يقال

خاك من و تست كه باد شمال****مي بردش سوي يمين و شمال

ما لك في الخيمة مستلقيا****وانتهض القوم و شدوا الرحال

عمر به افسوس برفت آنچه رفت****ديگرش از دست مده بر محال

قد و عرالمسلك يا ذاالفتي****افلح من هياء زاد المل

بس كه در آغوش لحد بگذرد****بر من و تو روز و شب و ماه و سال

لاتك تغتر بمعمورة****يعقبها الهدم او الانتقال

گر به مثل جام جمست آدمي****سنگ اجل بشكندش چون سفال

لو كشف التربة عن بدرهم****لم ير الاكدقيق الهلال

بس كه درين خاك ممزق شدست****پيكر خوبان بديع الجمال

واندرس الرسم بطول الزمان****وانتخر العظم بمرالليال

اي كه درونت به گنه تيره شد****ترسمت آيينه نگيرد صقال

مالك تعصي و منادي القبول****من قبل الحق ينادي تعال؟

زندهٔ دل مرده نداني كه كيست؟****آنكه ندارد به خداي اشتغال

عز كريم احد لايزول****جل قديم صمد لايزال

پادشهان بر در تعظيم او****دست برآورده به حكم سؤال

كم حزن في بلد بلقع****من عليها بسحاب ثقال

بار خدايي كه درون صدف****در كند از قطرهٔ آب زلال

ان نطق العارف في وصفه****يعجز عن شان عديم المثال

كار مگس نيست درين ره پريد****بلكه بسوزد پر عنقا و بال

كم فطن بادر مستفهما****عاد وقد كل لسان المقال

فهم بسي رفت و نبودش طريق****وهم بسي گشت و نماندش مجال

لودنت الفكرة من حجبه****لاحترقت من سبحات الجلال

بر دل عشاق جمالش

خوشست****تلخي هجران به اميد وصال

اصبح من غاية الطافه****يجترم العبد و يبقي النوال

بنده دگر بر كه كند اعتماد****گر نكند بر كرم ذوالجلال

ان مقالي حكم فاعتبر****موعظة تسمع صم الجبال

هر كه به گفتار نصيحت كنان****گوش ندارد بخورد گوشمال

بادية المحشر واد عميق****تمتحن النفس و تمضي الجمال

گر قدمت هست چو مردان برو****ور عملت نيست چو سعدي بنال

رب اعني و اقل عثرتي****انت رجائي و عليك اتكال

قصيده شماره 36: توانگري نه به مالست پيش اهل كمال

توانگري نه به مالست پيش اهل كمال****كه مال تا لب گورست و بعد از آن اعمال

من آنچه شرط بلاغست با تو مي گويم****تو خواه از سخنم پند گير و خواه ملال

محل قابل و آنگه نصيحت قائل****چو گوش هوش نباشد چه سود حسن مقال

به چشم و گوش و دهان آدمي نباشد شخص****كه هست صورت ديوار را همين تمثال

نصيحت همه عالم چو باد در قفس است****به گوش مردم نادان چو آب در غربال

دل اي حكيم درين معبر هلاك مبند****كه اعتماد نكردند بر جهان عقال

مكن به چشم ارادت نگاه در دنيا****كه پشت مار به نقش است و زهر او قتال

نه آفتاب وجود ضعيف انسان را****كه آفتاب فلك را ضرورتست زوال

چنان به لطف همي پرورد كه مرواريد****دگر به قهر چنان خرد مي كند كه سفال

برفت عمر و نرفتيم راه شرط و ادب****به راستي كه به بازي برفت چندين سال

كنون كه رغبت خيرست زور طاعت نيست****دريغ زور جواني كه صرف شد به محال

زمان توبه و عذرست و وقت بيداري****كه پنج روز دگر مي رود به استعجال

كنون هواي عمل مي زند كبوتر نفس****كه دست جور زمانش نه پر گذاشت نه بال

چنان شدم كه به انگشت مي نمايندم****نماز شام كه بر بام مي روم چو هلال

وصال حضرت جان آفرين مبارك باد****كه دير و زود فراق اوفتد درين اوصال

به زير

بار گنه گام برنمي گيرم****كه زير بار به آهستگي رود حمال

چنين گذشت كه ديگر اميد خير نماند****مگر به عفو خداوند منعم متعال

بزرگوار خدايا به حق مرداني****كه عارفان جميل اند و عاشقان جمال

مبارزان طريقت كه نفس بشكستند****به زور بازوي تقوي و للحروب رجال

يقدسون له بالخفي والاعلان****يسبحون له بالغدو والاصال

مراد نفس ندادند ازين سراي غرور****كه صبر پيش گرفتند تا به وقت مجال

قفا خورند و ملامت برند و خوش باشند****شب فراق به اميد بامداد وصال

به سر سينه اين دوستان علي التفصيل****كه دست گيري و رحمت كني علي الاجمال

رهي نمي برم و چاره اي نمي دانم****بجز محبت مردان مستقيم احوال

مرا به صبحت نيكان اميد بسيارست****كه مايه داران رحمت كنند بر بطال

بود كه صدرنشينان بارگاه قبول****نظر كنند به بيچارگان صف نعال

توقعست به انعام دائم المعروف****ز بهر آنكه نه امروز مي كند افضال

هميشه در كرمش بوده ايم و در نعمش****از آستان مربي كجا روند اطفال؟

سؤال نيست مگر بر خزائن كرمش****سؤال نيز چه حاجت كه عالمست به حال

من آن ظلوم جهولم كه اولم گفتي****چه خواهي از ضعفا اي كريم و از جهال

مرا تحمل باري چگونه دست دهد****كه آسمان و زمين برنتافتند و جبال

ثناي عزت حضرت نمي توانم گفت****كه ره نمي برد آنجا قياس و وهم و خيال

ختام عمر خدايا به فضل و رحمت خويش****به خير كن كه همينست غايةامال

بر آستان عبادت وقوف كن سعدي****كه وهم منقطعست از سرادقات جلال

حرف م
قصيده شماره 37: بسي صورت بگرديدست عالم

بسي صورت بگرديدست عالم****وزين صورت بگردد عاقبت هم

عمارت با سراي ديگر انداز****كه دنيا را اساسي نيست محكم

مثال عمر، سر بر كرده شمعيست****كه كوته باز مي باشد دمادم

و يا برف گدازان بر سر كوه****كزو هر لحظه جزوي مي شود كم

بسا خاكا به زير پاي نادان****كه گر بازش كني دستست و معصم

نه چشم طامع از دنيا شود سير****نه هرگز چاه

پر گردد به شبنم

گل فرزند آدم خشت كردند****نمي جنبد دل فرزند آدم

به سيم و زر نكونامي به دست آر****منه بر هم كه برگيرندش از هم

فريدون را سرآمد پادشاهي****سليمان را برفت از دست، خاتم

به نيشي مي زند دوران گيتي****كه آن را تا قيامت نيست مرهم

وفاداري مجوي از دهر خونخوار****محالست انگبين در كام ارقم

به نقل از اوستادان ياد دارم****كه شاهان عجم كيخسرو و جم

ز سوز سينهٔ فرياد خوانان****چنان پرهيز كردندي كه از سم

كه موران چون به گرد آيند بسيار****به تنگ آيد روان در حلق ضيغم

و ما من ظالم الا و يبلي****و ان طال المدي يوما باظلم

سخن را روي در صاحبدلانست****نگويند از حرم الا به محرم

حرامش باد ملك و پادشاهي****كه پيشش مدح گويند از قفا ذم

عروس زشت زيبا چون توان ديد****وگر بر خود كند ديباي معلم

اگر مردم همين بالا و ريشند****به نيزه نيز بربستست پرچم

سخن شيرين بود پير كهن را****ندانم بشنود نوئين اعظم

جهان سالار عادل انكيانو****سپهدار عراق و ترك و ديلم

كه روز بزم بر تخت كياني****فريدونست و روز رزم رستم

چنين پند از پدر نشنوده باشي****الا گر هوشمندي بشنو از عم

چو يزدانت مكرم كرد و مخصوص****چنان زي در ميان خلق عالم

كه گر وقتي مقام پادشاهيت****نباشد، همچنان باشي مكرم

نه هر كس حق تواند گفت گستاخ****سخن ملكيست سعدي را مسلم

مقامات از دو بيرون نيست فردا****بهشت جاوداني يا جهنم

بكار امروز تخم نيكنامي****كه فردا برخوري والله اعلم

مدامت بخت و دولت همنشين باد****به دولت شادمان از بخت خرم

به دست راست قيد باز اشهب****به دست چپ عنان خنگ ادهم

سر سالت مبارك باد و ميمون****سعادت همره و اقبال همدم

محرم بر حسود ملك و جاهت****كه ماند زنده تا ديگر محرم

قصيده شماره 38: خداي را چه توان گفت شكر فضل و كرم

خداي را چه توان گفت شكر فضل و كرم****بدين نظر

كه دگرباره كرد بر عالم

به دور دولت سلجوقشاه سلغرشاه****خدايگان معظم اتابك اعظم

سر ملوك زمان پادشاه روي زمين****خليفهٔ پدر و عم به اتفاق اعم

زمين پارس دگر فر آسمان دارد****به ماه طلعت شاه و ستارگان حشم

يكي به حضرت او داغ خادمي بر روي****يكي به خدمت او دست بندگي بر هم

به قبلهٔ كرمش روي نيكخواهان راست****به خدمت حرمش پشت پادشاهان خم

هنوز كوس بشارت تمام نازده بود****كه تهنيت به ديار عرب رسيد و عجم

ز سر نهادن گردن كشان و سالاران****بر آستان جلالش نماند جاي قدم

سپاس بار خدايي كه شكر نعمت او****هزار سال كم از حق او بود يك دم

خوشست بر دل آزادگان جراحت دوست****به حكم آنكه همش دوست مي نهد مرهم

شب فراق به روز وصال حامله بود****الم خوشست به انديشهٔ شفاي الم

دگر خلاف نباشد ميان آتش و آب****دگر نزاع نيفتد ميان گرگ و غنم

ز سايهٔ علم شير پيكرش نه عجب****كه لرزه بر تن شيران فتد چو شير علم

اگر دو ديدهٔ دشمن نمي تواند ديد****كه دوستان همه شادند، گو بمير از غم

وجود هر كه نخواهد دوام دولت او****اسير باد به زندان ساكنان عدم

شها به خون عدو ريختن شتاب مكن****كه خود هلاك شوند از حسد به خون شكم

هر آنكه چون قلمت سر به حكم بر ننهد****دو نيمه باد سرش تا به سينه همچو قلم

چنان به عهد تو مشتاق بود نوبت ملك****كه تشنگان به فرات و پيادگان به حرم

به حلق خلق فرو ريخت شربتي شيرين****زدند بر دل بدگوي ضربتي محكم

جهان نماند و آثار معدلت ماند****به خير كوش و صلاح و سداد و عفو و كرم

كه ملك و دولت اضحاك بي گناه آزار****نماند و تا به قيامت برو بماند رقم

خطاي بنده نگيري كه مهتران ملوك****شنيده اند نصيحت ز

كهتران خدم

خنك تني كه پس از وي حديث خير كنند****كه جز حديث نمي ماند از بني آدم

به دولتت همه افتادگان بلند شدند****چو آفتاب كه بر آسمان برد شبنم

مگر كمينهٔ آحاد بندگان سعدي****كه سعيش از همه بيشست و حظش از همه كم

هميشه خرميت باد و خير باد كه خلق****نبوده اند به ايام كس چنين خرم

سري مباد كه بر خط بندگي تو نيست****وگر بود به سرنيزه باد چون پرچم

قصيده شماره 39: المنةلله كه نمرديم و بديديم

المنةلله كه نمرديم و بديديم****ديدار عزيزان و به خدمت برسيديم

در رفتن و بازآمدن رايت منصور****بس فاتحه خوانديم و به اخلاص دميديم

تا بار دگر دمدمهٔ كوس بشارت****وآواي دراي شتران باز شنيديم

چون ماه شب چارده از شرق برآمد****رويي كه در آن ماه چو نو مي طلبيدم

شكر شكر عافيت از كام حلاوت****امروز بگفتيم كه حنظل بچشيديم

در سايهٔ ايوان سلامت ننشستيم****تا كوه و بيابان مشقت نبريديم

وقتست به دندان لب مقصود گزيدن****آن شد كه به حسرت سرانگشت گزيديم

دست فلك آن روز چنان آتش تفريق****در خرمن ما زد كه چو گندم بطپيديم

المنةلله كه هواي خوش نوروز****باز آمد و از جور زمستان برهيديم

دشمن كه نمي خواست چنين روز بشارت****همچون دهلش پوست به چوگان بدريديم

سعدي ادب آنست كه در حضرت خورشيد****گوييم كه ما خود شب تاريك نديديم

قصيده شماره 40: جهان بگشتم و آفاق سر به سر ديدم

جهان بگشتم و آفاق سر به سر ديدم****به مردمي كه گر از مردمي اثر ديدم

مگر كه مرد وفادار از جهان گم شد****وفا ز مردم اين عهد هيچ اگر ديدم

ز من مپرس كه آخر چه ديدي از دوران****هر آن چه ديدم اين نكته مختصر ديدم

بدين صحيفهٔ مينا به خامهٔ خورشيد****نبشته يك سخن خوش به آب زر ديدم

كه اي به دولت ده روز گشته مستظهر****مباش غره كه از تو بزرگتر ديدم

كسي كه تاج زرش بود در صباح به سر****نماز شام ورا خشت زير سر ديدم

چو روزگار همي بگذرد رو اي سعدي****كه زشت و خوب و بد و نيك در گذر ديدم

قصيده شماره 41: من آن بديع صفت را به ترك چون گويم

من آن بديع صفت را به ترك چون گويم****كه دل ببرد به چوگان زلف چون گويم

گرم به هر سر مويي ملامتي بكني****گمان مبر كه تفاوت كند سر مويم

تعلقي است مرا با كمان ابروي او****اگرچه نيست كماني به قدر بازويم

رقيب گفت برين در چه مي كني شب و روز؟****چه مي كنم؟ دل گم كرده باز مي جويم

وگر نصيحت دل مي كنم كه عشق مباز****سياهي از رخ زنگي به آب مي شويم

به گرد او نرسد پاي جهد من هيهات****وليك تا رمقي در تنست مي پويم

درآمد از در من بامداد و پنداري****كه آفتاب برآمد ز مشرق كويم

پري نديده ام و آدمي نمي گويم****بهشت بود كه در باز كرد بر رويم

وليك در همه كاشانه هيچ بوي نبرد****مگر شمامهٔ انفاس عنبرين بويم

هزار قطعهٔ موزون به هيچ بر نگرفت****چو زر نديد پريچهره در ترازويم

چو ديدمش كه ندارد سر وفاداري****گرفتمش كه زماني بساز با خويم

چه كرده ام كه چو بيگانگان و بدعهدان****نظر به چشم ارادت نمي كني سويم

گرفتم آتش دل در نظر نمي آيد****نگاه مي نكني آب چشم چون جويم

من آن نيم كه براي حطام

بر در خلق****بريزد اينقدر آبي كه هست در رويم

به هركسي نتوان گفت شرح قصهٔ خويش****مگر به صاحب ديوان محترم گويم

به سمع خواجه رسانيد اگر مجال بود****همين قدر كه دعاگوي دولت اويم

حرف ن
قصيده شماره 42: اين منتي بر اهل زمين بود از آسمان

اين منتي بر اهل زمين بود از آسمان****وين رحمت خداي جهان بود بر جهان

تا گرد نان روي زمين منزجر شدند****گردن نهاده بر خط و فرمان ايلخان

اقصاي بر و بحر به تأييد عدل او****آمد به تيغ حادثه دربارهٔ امان

بوي چمن برآمد و برف جبل گداخت****گل با شكفتن آمد و بلبل به بوستان

آن دور شد كه ناخن درنده تيز بود****و آن روزگار رفت كه گرگي كند شبان

بر بقعه اي كه چشم ارادت كند خداي****فرماندهي گمارد بر خلق مهربان

شاهي كه عرض لشكر منصور اگر دهد****از قيروان سپاه كشد تا به قيروان

گر تاختن به لشكر سياره آورد****از هم بيوفتند ثريا و فرقدان

سلطان روم و روس به منت دهد خراج****چيپال هند و سند به گردن كشد قلان

ملكي بدين مسافت و حكمي برين نسق****ننوشته اند در همه شهنامه داستان

اي پادشاه مشرق و مغرب به اتفاق****بل كمترينه بندهٔ تو پادشه نشان

حق را به روزگار تو بر خلق منتيست****كاندر حساب عقل نيايد شمار آن

در روي دشمنان تو تيري بيوفتاد****كز هيبت تو پشت بدادند چون كمان

هر كه به بندگيت كمر بست تاج يافت****بنهاد مدعي سر و بر سر نهاد جان

با شير پنجه كردن روبه نه راي بود****باطل خيال بست و خلاف آمدش گمان

سر بر سنان نيزه نكرديش روزگار****گر سر به بندگي بنهادي بر آستان

گنجشك را كه دانهٔ روزي تمام شد****از پيش باز، باز نيايد به آشيان

نفس درنده، پند خردمند نشنود****بگذار تا درشت بيوبارد استخوان

گردون سنان قهر به باطل نمي زند****الا كسي كه خود بزند سينه بر

سنان

اقبال نانهاده به كوشش نمي دهند****بر بام آسمان نتوان شد به نردبان

بخت بلند بايد و پس كتف زورمند****بي شرطه خاك بر سر ملاح و بادبان

اي پادشاه روي زمين دور از آن تست****انديشه كن تقلب دوران آسمان

بيخي نشان كه دولت باقيت بردهد****كاين باغ عمر گاه بهارست و گه خزان

هر نوبتي نظر به يكي مي كند سپهر****هر مدتي زمين به يكي مي دهد زمان

چون كام جاودان متصور نمي شود****خرم تني كه زنده كند نام جاودان

نادان كه بخل مي كند و گنج مي نهد****مزدور دشمنست تو بر دوستان فشان

يارب تو هرچه راي صوابست و فعل خير****اندر دل وي افكن و بر دست وي بران

آهوي طبع بنده چنين مشك مي دهد****كز پارس مي برند به تاتارش ارمغان

بيهوده در بسيط زمين اين سخن نرفت****مردم نمي برند كه خود مي رود روان

سعدي دلاوري و زبان آوري مكن****تا عيب نشمرند بزرگان خرده دان

گر در عراق نقد تو را بر محك زنند****بسيار زر كه مس به درآيد ز امتحان

ليكن به حكم آنكه خداوند معرفت****داند كه بوي خوش نتوان داشتن نهان

گر چون بنفشه سر به سخن برنمي كنم****فكر از دلم چو لاله به در مي كند زبان

چون غنچه عاقبت لبم از يكدگر برفت****تا چون شكوفه پر زر سرخم كني دهان

يارب دعاي پير و جوانت رفيق باد****تا آن زمان كه پير شوي دولتت جوان

دست ملوك، لازم فتراك دولتت****چون پاي در ركاب كني بخت هم عنان

در اهتمام صاحب صدر بزرگوار****فرمانرواي عالم و علامهٔ جهان

اكفي الكفاة روي زمين شمس ملك و دين****جانب نگاه دار خداي و خدايگان

صدر جهان و صاحب صاحبقران كه هست****قدر مهان روي زمين پيش او مهان

گر مقتضي نحو نبودي نگفتمي****با بحر كف او خبر كان و اسم كان

نظم مديح او نه به اندازهٔ منست****ليكن رواست نظم لالي به ريسمان

اي آفتاب

ملك، بسي روزها بتاب****وي سايهٔ خداي بسي سالها بمان

خالي مباد گلشن خضراي مجلست****ز آواز بلبلان غزل گوي مدح خوان

تا بر درت به رسم بشارت همي زنند****دشمن به چوب تا چو دهل مي كند فغان

قصيده شماره 43: برگ تحويل مي كند رمضان

برگ تحويل مي كند رمضان****بار توديع بر دل اخوان

يار ناديده سير، زود برفت****دير ننشست نازنين مهمان

غادر الحب صحبةالاحباب****فارق الخل عشرة الخلان

ماه فرخنده، روي برپيچيد****و علك السلام يا رمضان

الوداع اي زمان طاعت و خير****مجلس ذكر و محفل قرآن

مهر فرمان ايزدي بر لب****نفس در بند و ديو در زندان

تا دگر روزه با جهان آيد****بس بگردد به گونه گونه جهان

بلبلي زار زار مي ناليد****بر فراق بهار وقت خزان

گفتم انده مبر كه بازآيد****روز نوروز و لاله و ريحان

گفت ترسم بقا وفا نكند****ورنه هر سال گل دمد بستان

روز بسيار و عيد خواهد بود****تير ماه و بهار و تابستان

تا كه در منزل حيات بود****سال ديگر كه در غريبستان

خاك چندان از آدمي بخورد****كه شود خاك و آدمي يكسان

هردم از روزگار ما جزويست****كه گذر مي كند چو برق يمان

كوه اگر جزو جزو برگيرند****متلاشي شود به دور زمان

تاقيامت كه ديگر آب حيات****بازگردد به جوي رفته روان

يارب آن دم كه دم فرو بندد****ملك الموت واقف شيطان

كار جان پيش اهل دل سهلست****تو نگه دار جوهر ايمان

قصيده شماره 44: تمام گشت و مزين شد اين خجسته مكان

تمام گشت و مزين شد اين خجسته مكان****به فضل و منت پروردگار عالميان

هميشه صاحب اين منزل مبارك را****تن درست و دل شاد باد و بخت جوان

دو چيز حاصل عمرست نام نيك و ثواب****وزين دو درگذري كل من عليها فان

ز خسروان مقدم چنين كه مي شنوم****وفاي عهد نكردست با كس اين دوران

سراي آخرت آباد كن به حسن عمل****كه اعتماد بقا را نشايد اين بنيان

بس اعتماد مكن بر دوام دولت و عمر****كه دولتي دگرت در پي است جاويدان

زمين دنيا، بستان زرع آخرتست****چو دست مي دهدت تخم دولتي بفشان

بده كه با تو بماند جزاي كردهٔ نيك****وگر چنين نكني از تو بازماند هان

بپاش تخم عبادت حبيب من زان پيش****كه در

زمين وجودت نماند آب روان

حيات زنده غنيمت شمر كه باقي عمر****چو برف بر سر كوهست روي در نقصان

ز مال و منصب دنيا جزين نمي ماند****ميان اهل مروت كه «ياد باد فلان»

كليد گنج سعادت، نصيحت سعديست****اگر قبول كني گوي بردي از ميدان

به نوبتند ملوك اندرين سپنج سراي****خداي عزوجل راست ملك بي پايان

قصيده شماره 45: شكر به شكر نهم در دهان مژده دهان

شكر به شكر نهم در دهان مژده دهان****اگر تو باز برآري حديث من به دهان

بعيد نيست كه گر تو به عهد بازآيي****به عيد وصل تو من خويشتن كنم قربان

تو آن نه اي كه چو غايب شوي ز دل بروي****تفاوتي نكند قرب دل به بعد مكان

قرار يك نفسم بي تو دست مي ندهد****هم احتمال جفا به كه صبر بر هجران

محب صادق اگر صاحبش به تير زند****محبتش نگذارد كه بر كند پيكان

وصال دوست به جان گر ميسرت گردد****بخر كه دير به دست اوفتد چنين ارزان

كدام روز دگر جان به كار بازآيد****كه جان فشان نكني روز وصل بر جانان؟

شكايت از دل سنگين يار نتوان كرد****كه خويشتن زده ايم آبگينه بر سندان

ز دست دوست به ناليدن آمدي سعدي****تو قدر دوست نداني كه دوست داري جان

گر آن بديع صفت خويشتن به ما ندهد****بيار ساقي و ما را ز خويشتن بستان

زمان باد بهارست، داد عيش بده****كه دور عمر چنان مي رود كه برق ايمان

چگونه پير جواني و جاهلي نكند****درين قضيه كه گردد جهان پير جوان

نظارهٔ چمن ارديبهشت خوش باشد****كه بر درخت زند باد نوبهار افشان

مهندسان طبيعت ز جامه خانهٔ غيب****هزار حله برآرند مختلف الوان

ز كارگاه قضا در درخت پوشانند****قباي سبز كه تاراج كرده بود خزان

به كلبهٔ چمن از رنگ و بوي باز كنند****هزار طبلهٔ عطار و تخت بازرگان

بهار ميوه چو مولود نازپرور دوست****كه تا بلوغ دهان برنگيرد از پستان

نه

آفتاب مضرت كند نه سايه گزند****كه هر چهار به هم متفق شدند اركان

اوان منقل آتش گذشت و خانهٔ گرم****زمان بركهٔ آبست و صفهٔ ايوان

بساط لهو بينداز و برگ عيش بنه****به زير سايهٔ رز بر كنار شادروان

تو گر به رقص نيايي شگفت جانوري****ازين هوا كه درخت آمدست در جولان

ز بانگ مشغلهٔ بلبلان عاشق مست****شكوفه جامه دريدست و سرو سرگردان

خجل شوند كنون دختران مصر چمن****كه گل ز خار برآيد چو يوسف از زندان

تو خود مطالعهٔ باغ و بوستان نكني****كه بوستان بهاري و باغ لالستان

كدام گل بود اندر چمن به زيباييت؟****كدام سرو به بالاي تست در بستان؟

چه گويم آن خط سبز و دهان شيرين را****بجز خضر نتوان گفت و چشمهٔ حيوان

به چند روز دگر كافتاب گرم شود****مقر عيش بود سايه بان و سايهٔ بان

تو كافتاب زميني به هيچ سايه مرو****مگر به سايهٔ دستور پادشاه زمان

سحاب رحمت و درياي فضل و كان كرم****سپهر حشمت و كوه وقار و كهف امان

بزرگ روي زمين پادشاه صدرنشين****علاء دولت و دين صدر پادشاه نشان

كه گردنان اكابر نخست فرمانش****نهند بر سر و پس سر نهند بر فرمان

وگر حسود نه راضيست گو به رشك بمير****كه مرتبت به سزاوار مي دهد يزدان

نه تافتست چنين آفتاب بر آفاق****نه گستريده چنين سايه بر بسيط جهان

بلند پايهٔ قدرش چه جاي فهم و قياس****فراخ مايهٔ فضلش چه جاي حصر وبيان

به گرد همتش ادراك آدمي نرسد****كه فهم برنتواند گذشتن از كيوان

برو محاسن اخلاق چون رطب بر بار****درو فنون فضايل چو دانه در رمان

چو بر صحيفهٔ املي روان شود قلمش****زبان طعن نهد در بلاغت سحبان

........................................................

به ناز و نعمتش امروز حق نظر كردست****اميد هست كه فردا به رحمت و رضوان

كسان ذخيرهٔ دنيا نهند و غلهٔ او****هنوز

سنبله باشد كه رفت در ميزان

بزرگوارا شرح معاليت كه دهد****كه فكر واصف ازو منقطع شود حيران

به گرد نقطهٔ عالم سپهر دايره گرد****نديد شبه تو چندانكه مي كند دوران

كه ديد تشنهٔ ريان بجز تو در افاق****به عدل و عفو و كرم تشنه وز ادب ريان

خداي را به تو فضلي كه در جهان دارد****كدام شكر توان گفت در مقابل آن

خنك عراق كه در سايهٔ حمايت تست****حمايت تو نگويم، عنايت يزدان

ز بأس تو نه عجب در بلاد فرس و عرب****كه گرگ بر گله يارا نباشدش عدوان

بر درخت اميدت هميشه باد كه نيست****به دور عدل تو جز بر درخت بار گران

سپهر با تو به رفعت برابري نكند****كه شرمسار بود مدعي، بلا برهان

چو حصر منقبتت در قلم نمي آيد****چگونه وصف تو گويد زبان مدحت خوان

من اين قصيده به پايان نمي توانم برد****كه شرح مكرمتت را نمي رسد پايان

به خاطرم غزلي سوزناك مي گذرد****زبانه مي زند از تنگناي دل به زبان

درون خانه ضرورت چو آتشي باشد****به اتفاق برون آيد از دريچه دخان

نخواستم دگر اين باد عشق پيمودن****وليك مي نتوان بستن آب طبع روان

قصيده شماره 46: تو را كه گفت كه برقع برافكن اي فتان

تو را كه گفت كه برقع برافكن اي فتان****كه ماه روي تو ما را بسوخت چون كتان

پري كه در همه عالم به حسن موصوفست****ز شرم چون تو پريزاده مي رود پنهان

به دستهاي نگارين چو در حديث آبي****هزار دل ببري زينهار ازين دستان

دل از جفاي تو گفتم به ديگري بدهم****كسم به حسن تو اي دلستان نداد نشان

لبان لعل تو با هر كه در حديث آيد****به راستي كه ز چشمش بيوفتد مرجان

اگر هزار جراحت كني تو بر دل ريش****دواي درد منست آن دهان مرهم دان

عوام خلق به انگشت مي نمايندم****من از تعجب انگشت فكر بر دندان

اميد وصل تو جانم

به رقص مي آرد****چو باد صبح كه در گردش آورد ريحان

ز خلق گوي لطافت تو برده اي امروز****كه دل به دست تو گوييست در خم چوگان

چنانكه صاحب عادل علاء دولت و دين****به دست فتح و ظفر گوي دولت از ميدان

جمال عالم و انسان عين اهل ادب****كه هيچ عين نديدست مثل او انسان

بروج قصر معاليش از آن رفيع ترست****كه تير وهم برون آيد از كمان گمان

من اين سخن نه سزاوار قدر او گفتم****كه سعي در همه يابي به قدر وسع و توان

چو مصطفي كه عبارت به فهم وي نرسد****ولي مبالغهٔ خويش مي كند حسان

بضاعت من و بازار علم و حكمت او****مثال قطره و دجلست و دجله و عمان

سر خجالتم از پيش برنمي آيد****كه در چگونه به دريا برند و لعل به كان

اگر نه بنده نوازي از آن طرف بودي****من اين شكر نفرستادمي به خوزستان

متاع من كه خرد در بلاد فضل و ادب؟****حكيم راه نشين را چه وقع در يونان؟

وليك با همه جرمم اميد مغفرتست****كه تره نيز بود بر موايد سلطان

مرا قبول شما نام در جهان گسترد****مرا به صاحب ديوان عزيز شد ديوان

ملاذ اهل دل امروز خاندان شماست****كه باد تا به قيامت به دولت آبادان

ز مال و منصب دنيا جز اين نمي ماند****ميان اهل مروت كه ياد باد فلان

سراي آخرت آباد كن به حسن عمل****كه اعتماد بقا را نشايد اين بنيان

حيات مانده غنيمت شمر كه باقي عمر****چو برف بر سر كوهست روي در نقصان

بمرد و هيچ نبرد آنكه جمع كرد و نخورد****بخور ببخش بده اي كه مي تواني هان

چو خيري از تو به غيري رسد فتوح شناس****كه رزق خويش به دست تو مي خورد مهمان

كرم به جاي خردمند كن چو بتواني****كه ابر گم نكند بر زمين خوش

باران

سخن دراز كشيدم به اعتماد قبول****كه رحمت تو ببخشد هزار ازين عصيان

مرا كه طبع سخنگوي در حديث آمد****نه مركبيست كه بازش توان كشيد عنان

اگر سفينهٔ شعرم روان بود نه عجب****كه مي رود به سرم از تنور دل طوفان

تو كوه جودي و من در ميان ورطهٔ فقر****مگر به شرطهٔ اقبالت اوفتم به كران

دو چيز خواهمت از كردگار فرد عزيز****دوام دولت دنيا و ختم بر ايمان

خلاف نيست در آثار بر و معروفت****كه دير سال بماند تو ديرسال بمان

فلك مساعد و اقبال يار و بخت قرين****تنت درست و اميدت روا و حكم روان

ز نائبات قضا در پناه بارخداي****ز حادثات قران در حمايت قرآن

هماي معدلتت سايه كرده بر سر خلق****به بوم حادثه بوم مخالفان ويران

بدين دو مصرع آخر كه ختم خواهم كرد****اميد هست به تحسين و گوش بر احسان

دو چيز حاصل عمرست نام نيك و ثواب****وزين دو درگذري كل من عليها فان

قصيده شماره 47: اي محافل را به ديدار تو زين

اي محافل را به ديدار تو زين****طاعتت بر هوشمندان فرض عين

آسمان در زير پاي همتت****بر زمين مالنده فرق فرقدين

از مقامات تا ثريا همچنان****كز ثريا تا ثري فرقست و بين

اي نهاده پاي رفعت بر فلك****وي ربوده گوي عقل از اعقلين

كاش كابن مقله بودي در حيات****تا بماليدي خطت بر مقلتين

در تو نتوان گفت جز اوصاف نيك****ور كسي گويد جز اين ميلست و مين

اي كمال نيك مردي بر تو ختم****نيك نامي منتشر در خافقين

عالم عادل امين شرق و غرب****سرور آفاق شمس الدين حسين

كز بهاء طلعتش چون آفتاب****مي درخشد نور بين الحاجبين

ماه و پروين را نگه در قدر او****همچنان كز بطن ماهي در بطين

آنكه بيرون از ثنا و حمد او****بر سخن دانان سخن عيب است و شين

عقل را پرسيدم اندر عهد او****هيچ دشمن كام يابد؟ گفت اين؟

پنجه

بر شيران نيارد كرد تيز****ور هزاران مكر داند بوالحصين

من كه چندين منت از وي بر منست****چون نگويم شكر او، والشكر دين

تا نپنداري كه مشغولم ز ذكر****يا ز خدمت غافلم يك طرف عين

تا به گردون بر برخشند اختران****تا به گيتي در بتابد نيرين

جاودان در بارگاهت عيش باد****تا به گردون مي رود آواز قين

بخت را با دوستانت اتفاق****چرخ را با دشمنان حرب حنين

ابر رحمت بر تو باران سال و ماه****روح راحت بر روان والدين

نامت اندر مشرق و مغرب روان****چشم بد دور از تو بعدالمشرقين

قصيده شماره 48: تبارك الله از آن نقشبند ماء مهين

تبارك الله از آن نقشبند ماء مهين****كه نقش روي تو بستست و چشم و زلف و جبين

چنانكه در نظري در صفت نمي آيي****منت چه وصف بگويم تو خود در آينه بين

مه از فروغ تو بر آسمان نمي تابد****چه جاي ماه كه خورشيد لايكاد يبين

خداي تا گل آدم سرشت و خلق نگاشت****سلاله اي چو تو ديگر نيافريد از طين

نه در قبيلهٔ آدم كه در بهشت خداي****بدين كمال نباشد جمال حورالعين

چنين درخت نرويد ز بوستان ارم****چنين صنم نبود در نگارخانهٔ چين

مگر درخت بهشتي بود كه بار آرد****شكوفهٔ گل و بادام و لاله و نسرين

ز بس كه ديدهٔ مشتاق در تو حيرانست****ترنج و دست به يك بار مي برد سكين

طريق اهل نظر خامشي و حيرانيست****كه در نهايت وصفت نمي رسد تحسين

حكايت لبت اندر دهان نمي گنجد****لب و دهان نتوان گفت در درج ثمين

گر ابن مقله دگربار با جهان آيد****چنانكه دعوي معجز كند به سحر مبين

به آب زر نتواند كشيد چون تو الف****به سيم حل ننويسد مثال ثغر تو سين

بيا بيا كه به جان آمدم ز تلخي هجر****بگوي از آن لب شيرين حكايتي شيرين

ترنجبين وصالم بده كه شربت صبر****نمي كند خفقان فاد را تسكين

دريغ اگر قدري

ميل از آن طرف بودي****كزين طرف همه شوقست و اضطراب و حنين

تو را سريست كه با ما فرو نمي آيد****مرا سري كه حرامست بي تو بر بالين

ميان حظ من و دشمنانت فرقي نيست****منت به مهر همي ميرم و حسود به كين

اگر تو بر دل مسكين من نبخشايي****چه لازمست كه جور و جفا برم چندين

به صدر صاحب ديوان ايخان نالم****كه در اياسهٔ او جور نيست بر مسكين

خدايگان صدور زمان و كهف امان****پناه ملت اسلام شمس دولت و دين

جمال مشرق و مغرب، صلاح خلق خداي****مشير مملكت پادشاه روي زمين

كه اهل مشرق و مغرب به شكر نعمت او****چو اهل مصر به احسان يوسفند رهين

بسي نماند كه در عهد رأي و رأفت او****به يك مقام نشينند صعوه و شاهين

ز گوسپند بدوزد، رعايت نظرش****دهان گرگ و بدرد دهان شير عرين

معين خير و مطيع خداي و ناصح خلق****به راي روشن و فكر بليغ و راي رزين

زهي به سايهٔ لطف تو خلق را آرام****خهي به قوت راي تو ملك را آيين

گر اقتضاي زمان دور باز سرگيرد****بنات دهر نزايند بهتر از تو بنين

تو آن يگانهٔ دهري كه در وسادهٔ حكم****به از تو تكيه نكردست هيچ صدرنشين

چو فيض چشمهٔ خورشيد بامداد پگاه****كه در تموج او منطمس شود پروين

فروغ راي تو مصباح راههاي مخوف****عنان عزم تو مفتاح ملكهاي حصين

خداي، مشرق و مغرب به ايلخان دادست****تو بر خزاين روي زمين حفيظ و امين

قضا موافق رايت بود كه نتوان بود****خلاف راي تو رفتن مگر ضلال مبين

مخالفان تو را دست و پاي اسب مراد****بريده باد كه بي دست و پاي به تنين

تمام ذكر تو ناگفته ختم خواهم كرد****كه خوض كردم و دستم نمي دهد تبيين

لن مدحتك سبعين حجة دأبا****لما اقتدرت علي واحد

من السبعين

كمال فضل تو را من به گرد مي نرسم****مگر كسي كند اسب سخن به زين به ازين

وراي قدر منست التفات صدر جهان****كه ذكر بندهٔ مخلص كند علي التعيين

براي مجلس انست گلي فرستادم****كه رنگ و بوي نگرداندش مرور سنين

تو روي دختر دلبند طبع من بگشاي****كه پير بود و ندادم به شوهر عنين

به زنده مي كنم از ننگ وصلتش در گور****كه زشت خوب نگردد به جامهٔ رنگين

اگر نه بنده نوازي از آن طرف بودي****كه زهره داشت كه ديبا برد به قسطنطين؟

كه مي برد به عراق اين بضاعت مزجاة****چنانكه زيره به كرمان برند و كاسه به چين؟

تو را شمامهٔ ريحان من كه ياد آورد****كه خلق از آن طرف آرند نافهٔ مشكين؟

چه لايق مگسانست بامداد بهار****كه در مقابلهٔ بلبلان كنند طنين؟

كه نشر كرده بود طي من در آن مجلس؟****كه برده باشد نام ثري به عليين؟

به شكر بخت بلند ايستاده ام كه مرا****به عمر خويش نكردست هرگز اين تمكين

ميان عرصهٔ شيراز تا به چند آخر****پياده باشم و ديگر پيادگان فرزين؟

چو بيدبن كه تناور شود به پنجه سال****به پنچ روز به بالاش بردود يقطين

ز روزگار به رنجم چنانكه نتوان گفت****به خاك پاي خداوند روزگار، يمين

بلي به يك حركت از زمانه خرسندم****كه روزگار به سر مي رود به شدت و كين

دواي خسته و جبر شكسته كس نكند****مگر كسي كه يقينش بود به روز يقين

يقين قلبي اني انال منك غني****ولايزال يقيني من الهوان يقين

سخن بلند كنم تا بر آسمان گويند****دعاي دولت او را فرشتگان آمين

هميشه خاتم اقبال در يمين تو باد****به عون ايزد و در چشم دشمنانت نگين

به رغم دشمن و اعجاب دوستان بادا****هميشه چشمهٔ رزقت معين و بخت معين

حزين نشسته حسودان دولتت همه سال****تو گوش كرده بر آواز مطربان حزين

مباد

دشمنت اندر جهان وگر باشد****به زندگاني در سجن و مرده در سجين

دوان عيش تو بادا پس از هلاك عدو****چنانكه پيش تو دف مي زنند و خصم دفين

ز دوستان تو آواز رود و بانگ سرود****بر آسمان شده وز دشمنان زفير و انين

هزار سال جلالي بقاي عمر تو باد****شهور آن همه اردي بهشت و فروردين

حرف و
قصيده شماره 49: اي بيش از آنكه در قلم آيد ثناي تو

اي بيش از آنكه در قلم آيد ثناي تو****واجب بر اهل مشرق و مغرب دعاي تو

درويش و پادشاه ندانم درين زمان****الا به زير سايهٔ همچون هماي تو

نوشين روان و حاتم طايي كه بوده اند****هرگز نبوده اند به عدل و سخاي تو

منشور در نواحي و مشهور در جهان****آوازهٔ تعبد و خوف و رجاي تو

اسلام در امان و ضمان سالمتست****از يمن همت و قدم پارساي تو

گر آسمان بداند قدر تو بر زمين****در چشم آفتاب كشد خاك پاي تو

خلق از جزاي خير تو كردن مقصرند****پروردگار خلق تواند جزاي تو

شكر مسافران كه به آفاق مي رود****گر بر فلك رسد نرسد در عطاي تو

تيغ مبارزان نكند در ديار خصم****چندان اثر كه همت كشور گشاي تو

بدبخت نيست در همه عالم به اتفاق****الا كسي كه روي بتابد ز راي تو

اي در بقاي عمر تو خير جهانيان****باقي مباد هر كه نخواهد بقاي تو

خاص از براي مصلحت عام ديرسال****بنشين كه مثل تو ننشيند به جاي تو

آن چيست در جهان كه نداري تو آن مراد****تا سعدي از خداي بخواهد براي تو

تا آفتاب مي رود و صبح مي دمد****عايد به خير باد صباح و مساي تو

يارب رضاي او تو برآور به فضل خويش****كو روز و شب نمي طلبد جز رضاي تو

حرف ه
قصيده شماره 50: در بهشت گشادند در جهان ناگاه

در بهشت گشادند در جهان ناگاه****خدا به چشم عنايت به خلق كرد نگاه

اميد بسته برآمد صباح خير دميد****به دور دولت سلجوقشاه سلغرشاه

چو ماه روي مسافر كه بامداد پگاه****درآيد از در اميدوار چشم به راه

شمايلي كه نيايد به وصف در اوهام****خصايصي كه نگنجد به ذكر در افواه

خدايگان معظم اتابك اعظم****سر ملوك زمان ناصر عبادالله

شهنشهي كه زمين از فروغ طلعت او****منورست چنان كاسمان به طلعت ماه

خجسته روزي خرم كسي كه باز كنند****به روي

دولت و بختش در فرج ناگاه

كه چشم داشت كه يوسف عزيز مصر شود****اسير بند بلاي برادران در چاه؟

شب فراق نمي بايد از فلك ناليد****كه روزهاي سپيدست در شبان سياه

هر آنكه بر در بخشايش خداي نشست****به عاقبت نرود نااميد ازين درگاه

زمانه بر سر آنست اگر خطايي كرد****كه بعد از اين همه طاعت كند به عذر گناه

خداي عمر درازت دهاد چنداني****كه دست جور زمان از زمين كند كوتاه

به گرد خيمهٔ اسلام شقه اي بزني****كه كهربا نتواند ربود پرهٔ كاه

مراد سعدي از انشاء زحمت خدمت****نصيحتست به سمع قبول شاهنشاه

دوام دولت و آرام مملكت خواهي****ثبوت راحت و امن و مزيد رفعت و جاه

كمر به طاعت و انصاف و عدل و عفو ببند****چو دست منت حق بر سرت نهاد كلاه

تو روشن آينه اي ز آه دردمند بترس****عزيز من، كه اثر مي كند در آينه آه

معلمان بدآموز را سخن مشنو****كه دير سال بماني به كام نيكوخواه

دعاي زنده دلانت رفيق باد و قرين****خداي عالميانت نصير باد و پناه

حرف ي
قصيده شماره 51: اي كه پنجاه رفت و در خوابي

اي كه پنجاه رفت و در خوابي****مگر اين پنج روزه دريابي

تا كي اين باد كبر و آتش خشم****شرم بادت كه قطرهٔ آبي

كهل گشتي و همچنان طفلي****شيخ بودي و همچنان شابي

تو به بازي نشسته و ز چپ و راست****مي رود تير چرخ پرتابي

تا درين گله گوسفندي هست****ننشيند فلك ز قصابي

تو چراغي نهاده بر ره باد****خانه اي در ممر سيلابي

گر به رفعت سپهر و كيواني****ور به حسن آفتاب و مهتابي

ور به مشرق روي به سياحي****ور به مغرب رسي به جلابي

ور به مردي ز باد درگذري****ور به شوخي چو برف بشتابي

ور به تمكين ابن عفاني****ور به نيروي ابن خطابي

ور به نعمت شريك قاروني****ور به قوت عديل سهرابي

ور ميسر شود كه سنگ سياه****زر صامت

كني به قلابي

ملك الموت را به حيله و زور****نتواني كه دست برتابي

منتهاي كمال، نقصانست****گل بريزد به وقت سيرابي

تو كه مبدا و مرجعت اينست****نه سزاوار كبر و اعجابي

خشت بالين گور ياد آور****اي كه سر بر كنار احبابي

خفتنت زير خاك خواهد بود****اي كه در خوابگاه سنجابي

بانگ طبلت نمي كند بيدار****تو مگر مرده اي نه در خوابي

بس خلايق فريفتست اين سيم****كه تو لرزان برو چو سيمايي

بس جهان ديده اين درخت قديم****كه تو پيچان برو چو لبلابي

بس بگرديد و بس بخواهد گشت****بر سر ما سپهر دولابي

تو مميز به عقل و ادراكي****نه مكرم به جاه و انسابي

تو به دين ارجمند و نيكونام****نه به دنيا و ملك و اسبابي

ابلهي صد عتابي خارا****گر بپوشد خريست عتابي

نقش ديوار خانه اي تو هنوز****گر همين صورتي و القابي

اي مريد هواي نفس حريص****تشنه بر زهر همچو جلابي

قيمت خويشتن خسيس مكن****كه تو در اصل جوهري نابي

دست و پايي بزن به چاره و جهد****كه عجب در ميان غرقابي

عهدهاي شكسته را چه طريق****چاره هم توبتست و شعابي

به در بي نياز نتوان رفت****جز به مستغفري و اوابي

تو در خلق مي زني شب و روز****لاجرم بي نصيب ازين بابي

كي دعاي تو مستجاب كند****كه به يك روح در دو محرابي

يارب از جنس ما چه خير آيد****تو كرم كن كه رب اربابي

غيب دان و لطيف و بي چوني****سترپوش و كريم و توابي

سعديا راستي ز خلق مجوي****چون تو در نفس خود نمي يابي

جاي گريه ست بر مصيبت پير****تو چو كودك هنوز لعابي

با همه عيب خويشتن شب و روز****در تكاپوي عيب اصحابي

گر همه علم عالمت باشد****بي عمل مدعي و كذابي

پيش مردان آفتاب صفت****به اضافت چو كرم شب تابي

پير بودي و ره ندانستي****تو نه پيري كه طفل كتابي

قصيده شماره 52: به نوبت اند ملوك اندرين سپنج سراي

به نوبت اند ملوك اندرين سپنج سراي****كنون كه نوبت تست اي

ملك به عدل گراي

چه دوستي كند ايام اندك اندك بخش****كه بار بازپسين دشمنيست جمله رباي؟

چه مايه بر سر اين ملك سروران بودند****چو دور عمر به سر شد درآمدند از پاي

تو مرد باش و ببر با خود آنچه بتواني****كه ديگرانش به حسرت گذاشتند به جاي

درم به جورستانان زر به زينت ده****بناي خانه كنانند و بام قصرانداي

به عاقبت خبر آمد كه مرد ظالم و ماند****به سيم سوختگان زرنگار كرده سراي

بخور مجلسش از ناله هاي دودآميز****عقيق زيورش از ديده هاي خون پالاي

نياز بايد و طاعت نه شوكت و ناموس****بلند بانگ چه سود و ميان تهي چو دراي؟

دو خصلت اند نگهبان ملك و ياور دين****به گوش جان تو پندارم اين دو گفت خداي

يكي كه گردن زورآوران به قهر بزن****دوم كه از در بيچارگان به لطف درآي

به تيغ و طعنه گرفتند جنگجويان ملك****تو بر و بحر گرفتي به عدل و همت و راي

چو همتست چه حاجت به گرز مغفركوب****چو دولتست چه حاجت به تير جوشن خاي

به چشم عقل من اين خلق پادشاهانند****كه سايه بر سر ايشان فكنده اي چو هماي

سماع مجلست آواز ذكر و قرآنست****نه بانگ مطرب و آواي چنگ و نالهٔ ناي

عمل بيار كه رخت سراي آخرتست****نه عود سوز به كار آيدت نه عنبرساي

كف نياز به حق برگشاي و همت بند****كه دست فتنه ببندد خداي كارگشاي

بد اوفتند بدان لاجرم كه در مثلست****كه مار دست ندارد ز قتل مارافساي

هر آن كست كه به آزار خلق فرمايد****عدوي مملكتست او به كشتنش فرماي

به كامهٔ دل دشمن نشيند آن مغرور****كه بشنود سخن دشمنان دوست نماي

اگر توقع بخشايش خدايت هست****به چشم عفو و كرم بر شكستگان بخشاي

ديار مشرق و مغرب مگير و جنگ مجوي****دلي به دست كن و زنگ خاطري بزداي

گرت

به سايه در آسايشي به خلق رسد****بهشت بردي و در سايه خداي آساي

نگويمت چو زبان آوران رنگ آساي****كه ابر مشك فشاني و بحر گوهر زاي

نكاهد آنچه نبشتست عمر و نفزايد****پس اين چه فايده گفتن كه تا به حشر بپاي

مزيد رفعت دنيا و آخرت طلبي****به عدل و عفو و كرم كوش و در صلاح افزاي

به روز حشر كه فعل بدان و نياكان را****جزا دهند به مكيال نيك و بد پيماي

جريدهٔ گنهت عفو باد و توبه قبول****سپيدنامه و خوشدل به عفو بار خداي

به طعنه اي زده باد آنكه بر تو بد خواهد****كه بار ديگرش از سينه برنيايد واي

قصيده شماره 53: چه دعا گويمت اي سايهٔ ميمون هماي

چه دعا گويمت اي سايهٔ ميمون هماي****يارب اين سايه بسي بر سر اسلام بپاي

جود پيدا و وجود از نظر خلق نهان****نام در عالم و خود در كنف ستر خداي

در سراپردهٔ عصمت به عبادت مشغول****پادشاهان متوقف به در پرده سراي

آفتاب اينهمه شمع از پي و مشعل در پيش****دست بر سينه نهندش كه به پروانه درآي

مطلع برج سعادت فلك اختر سعد****بحر دردانهٔ شاهي، صدف گوهرزاي

حرم عفت و عصمت به تو آراسته باد****علم دين محمد به محمد برپاي

خلف دودهٔ سلغر، شرف دولت و ملك****ملك آيت رحمت، ملك ملك آراي

سايهٔ لطف خدا، داعيهٔ راحت خلق****شاه گردنكش دشمن كش عاجز بخشاي

ملك ويران نشود خانهٔ خير آبادان****دين تغير نكند قاعدهٔ عدل به جاي

اي حسود ار نشوي خاك در خدمت او****ديگرت باد به دستست برو مي پيماي

هر كه خواهد كه در اين مملكت انگشت خلاف****بر خطايي بنهد، گو برو انگشت بخاي

جهد و مردي ندهد آنچه دهد دولت و بخت****گنج و لشكر نكند آنچه كند همت و راي

قدم بنده به خدمت نتوانست رسيد****قلم از شوق و ارادت به سر آمد نه به پاي

جاودان قصر

معاليت چنان باد كه مرغ****نتواند كه برو سايه كند غير هماي

نيكخواهان تو را تاج كرامت بر سر****بدسگالان تو را بند عقوبت در پاي

قصيده شماره 54: به خرمي و به خير آمدي و آزادي

به خرمي و به خير آمدي و آزادي****كه از صروف زمان در امان حق بادي

به اتفاق همايون و طلعت ميمون****دري ز شادي بر روي خلق بگشادي

به هر مقام كه پاي مباركت برسد****زمانه را نرسد دست جور و بيدادي

بزرگ پيش خداوند بنده اي باشد****كه بندگان خدايش كنند آزادي

بهشت گرچه پرآسايشست و ناز و نعيم****جز آن متاع نيابي كه خود فرستادي

تو را سلامت دنيا و آخرت باشد****كه بيخ خير نشاندي و داد حق دادي

دعاي زنده دلانت بلا بگرداند****غم رعيت و درويش بردهد شادي

خداي عزوجل از تو بنده خشنودست****وزان پدر كه تو فرزند پرهنر زادي

ملوك روي زمين بر سواد منشورت****نهاده سر چو قلم بر بياض بغدادي

قصيده شماره 55: اي نفس اگر به ديدهٔ تحقيق بنگري

اي نفس اگر به ديدهٔ تحقيق بنگري****درويشي اختيار كني بر توانگري

اي پادشاه شهر چو وقتت فرا رسد****تو نيز با گداي محلت برابري

گر پنج نوبتت به در قصر مي زنند****نوبت به ديگري بگذاري و بگذري

دنيا زنيست عشوه ده و دلستان وليك****با كس به سر همي نبرد عهد شوهري

آهسته رو كه بر سر بسيار مردمست****اين جرم خاك را كه تو امروز بر سري

آبستني كه اين همه فرزند زاد و كشت****ديگر كه چشم دارد ازو مهر مادري؟

اين غول روي بستهٔ كوته نظر فريب****دل مي برد به غاليه اندوده چادري

هاروت را كه خلق جهان سحر ازو برند****در چه فكند غمزهٔ خوبان به ساحري

مردي گمان مبر كه به پنجه است و زور كتف****با نفس اگر برآيي دانم كه شاطري

با شير مرديت سگ ابليس صيد كرد****اي بي هنر بمير كه از گربه كمتري

هشدار تا نيفكندت پيروي نفس****در ورطه اي كه سود ندارد شناوري

سر در سر هوا و هوس كرده اي و ناز****در كار آخرت كني انديشه سرسري

دنيا به دين خريدنت از بي بصارتيست****اي بدمعاملت به همه هيچ

مي خري

تا جان معرفت نكند زنده شخص را****نزديك عارفان حيواني محقري

بس آدمي كه ديو به زشتي غلام اوست****ور صورتش نمايد زيباتر از پري

گر قدر خود بداني قدرت فزون شود****نيكونهاد باش كه پاكيزه پيكري

چندت نياز و آز دواند به بر و بحر****درياب وقت خويش كه درياي گوهري

پيداست قطره اي كه به قيمت كجا رسد****ليكن چو پرورش بودت دانهٔ دري

گر كيمياي دولت جاويدت آرزوست****بشناس قدر خويش كه گوگرد احمري

اي مرغ پاي بسته به دام هواي نفس****كي بر هواي عالم روحانيان پري؟

باز سپيد روضهٔ انسي چه فايده****كاندر طلب چو بال بريده كبوتري

چون بوم بدخبر مفكن سايه بر خراب****در اوج سدره كوش كه فرخنده طايري

آن راه دوزخست كه ابليس مي رود****بيدار باش تا پي او راه نسپري

در صحبت رفيق بدآموز همچنان****كاندر كمند دشمن آهخته خنجري

راهي به سوي عاقبت خير مي رود****راهي به سؤ عاقبت اكنون مخيري

گوشت حديث مي شنود، هوش بي خبر****در حلقه اي به صورت و چون حلقه بر دري

دعوي مكن كه برترم از ديگران به علم****چون كبر كردي از همه دونان فروتري

از من بگوي عالم تفسيرگوي را****گر در عمل نكوشي نادان مفسري

بار درخت علم ندانم مگر عمل****با علم اگر عمل نكني شاخ بي بري

علم آدميتست و جوانمردي و ادب****ورني ددي، به صورت انسان مصوري

از صد يكي به جاي نياورده شرط علم****وز حب جاه در طلب علم ديگري

هر علم را كه كار نبندي چه فايده****چشم از براي آن بود آخر كه بنگري

امروزه غره اي به فصاحت كه در حديث****هر نكته را هزار دلايل بياوري

فردا فصيح باشي در موقف حساب****گر علتي بگويي و عذري بگستري

ور صد هزار عذر بخواهي گناه را****مر شوي كرده را نبود زيب دختري

مردان به سعي و رنج به جايي رسيده اند****تو بي هنر كجا رسي از نفس پروري

ترك

هواست، كشتي درياي معرفت****عارف به ذات شو نه به دلق قلندري

در كم ز خويشتن به حقارت نگه مكن****گر بهتري به مال، به گوهر برابري

ور بي هنر به مال كني كبر بر حكيم****كون خرت شمارد اگر گاو عنبري

فرمانبر خداي و نگهبان خلق باش****اين هر دو قرن اگر بگرفتي سكندري

عمري كه مي رود به همه حال جهد كن****تا در رضاي خالق بيچون به سر بري

مرگ آنك اژدهاي دمانست پيچ پيچ****ليكن تو را چه غم كه به خواب خوش اندري

فارغ نشسته اي به فراخاي كام دل****باري ز تنگناي لحد ياد ناوري

باري گرت به گور عزيزان گذربود****از سر بنه غرور كيايي و سروري

كانجا به دست واقعه بيني خليل وار****بر هم شكسته صورت بتهاي آزري

فرق عزيز و پهلوي نازك نهاده تن****مسكين به خشت بالشي و خاك بستري

تسليم شو گر اهل تميزي كه عارفان****بردند گنج عافيت از كنج صابري

پيش از من و تو بر رخ جانها كشيده اند****طغراي نيك بختي و نيل بداختري

آن را كه طوق مقبلي اندر ازل خداي****روزي نكرد چون نكشد غل مدبري

زنهار پند من پدرانه است گوش گير****بيگانگي مورز كه در دين برادري

ننگ از فقير اشعث اغبر مدار از آنك****در وقت مرگ اشعث و در گور اغبري

دامن مكش ز صحبت ايشان كه در بهشت****دامن كشان سندس خضرند و عبقري

روي زمين به طلعت ايشان منورست****چون آسمان به زهره و خورشيد و مشتري

در بارگاه خاطر سعدي خرام اگر****خواهي ز پادشاه سخن داد شاعري

گه گه خيال در سرم آيد كه اين منم****ملك عجم گرفته به تيغ سخننوري

بازم نفس فرو رود از هول اهل فضل****با كف موسوي چه زند سحر سامري؟

شرم آيد از بضاعت بي قيمتم وليك****در شهر آبگينه فروشست و جوهري

قصيده شماره 56: بزن كه قوت بازوي سلطنت داري

بزن كه قوت بازوي سلطنت داري****كه دست همت

مردانت مي دهد ياري

جهان گشاي و عدو بند و ملك بخش و ستان****كه در حمايت صاحبدلان بسياري

گرت به شب نبدي سر بر آستانهٔ حق****كيت به روز ميسر شدي جهانداري؟

به دولت تو چنان ايمنست پشت زمين****كه خلق در شكم مادرند پنداري

به زير سايهٔ عدل تو آسمان را نيست****مجال آنكه كند بر كسي ستمكاري

كف عطاي تو گر نيست ابر رحمت حق****چه نعمت است كه بر بر و بحر مي باري

مديح، شيوهٔ درويش نيست تا گويم****مثال بحر محيطي و ابر آذاري

نگويمت كه به فضل از كرام ممتازي****نگويمت كه به عدل از ملوك مختاري

وگرچه اين همه هستي، نصيحت اوليتر****كه پند، راه خلاص است و دوستي باري

به سعي كوش كه ناگه فراغتت نبود****كه سر بخاري اگر روي شير نر خاري

خداي يوسف صديق را عزيز نكرد****به خوب رويي، ليكن به خوب كرداري

شكوه و لشكر و جاه و جمال و مالت هست****ولي به كار نيايد بجز نكوكاري

چه روزها به شب آورده اي به راحت نفس****چه باشد ار به عبادت شبي به روز آري

كه پيش اهل دل آب حيات در ظلمات****دعاي زنده دلانست در شب تاري

خداي سلطنتت بر زمين دنيا داد****ز بهر آنكه درو تخم آخرت كاري

به نيك و بد چو ببايد گذاشت اين بهتر****كه نام نيك به دست آوري و بگذاري

پس از گرفتن عالم چو كوچ خواهد بود****رواست گر همه عالم گرفته انگاري

صراط راست كه داند در آن جهان رفتن؟****كسي كه خو كند اينجا به راست رفتاري

جهان ستاني و لشكركشي چه مانندست****به كامراني درويش در سبكباري؟

به بندگي سر طاعت بنه كه بربايي****به رفعت از سر گردون، كلاه جباري

چو كار با لحد افتاد هر دو يكسانند****بزرگتر ملك و كمترينه بازاري

ورين گدا به مثل نيكبخت برخيزد****بدان امير اجلش دهند سالاري

تو

را كه رحمت و دادست و دين، بشارت باد****كه جور و ظلم و تعدي ز خلق برداري

بقاي مملكت اندر وجود يك شرطست****كه دست هيچ قوي بر ضعيف نگماري

به دولتت علم دين حق فراشته باد****به صولتت علم كفر در نگونساري

چنانكه تا به قيامت كسي نشان ندهد****بجز دهانه فرنگي و مشك تاتاري

هزار سال نگويم بقاي عمر تو باد****كه اين مبالغه دانم ز عقل نشماري

همين سعادت و توفيق بر مزيدت باد****كه حق گزاري و بي حق كسي نيازاري

قصيده شماره 57: گرين خيال محقق شود به بيداري

گرين خيال محقق شود به بيداري****كه روي عزم همايون ازين طرف داري

خداي را كه تواند گزارد شكر و سپاس****يكي منم كه به مدحش كنم شكرباري

نديد دشمن بي طالع آنچه از حق خواست****كه يار با سر لطف آمدست و دلداري

تو ياد هر كه كني در جهان بزرگ شود****مگر كه ديگرش از ياد خويش بگذاري

وگر مرا هنري نيست يا خطايي هست****تو آن مكارم اخلاق خويش ياد آري

جماعتي شعراي دروغ شيرين را****اگر به روز قيامت بود گرفتاري

مرا كه شكر و ثناي تو گفته ام همه عمر****مگر خداي نگيرد به راست گفتاري

تو روي دختر دلبند طبع من بگشاي****كه خانگيش برآورده ام نه بازاري

چو همسريش نبينم به ناقصي ندهم****خليفه زاده تحمل چرا كند خواري؟

به هر درم سر همت فرو نمي آيد****ببسته ام در دكان ز بي خريداري

من آبروي نخواهم ز بهر نان دادن****كه پيش طايفه اي مرگ به كه بيماري

خداي در دو جهانت جزاي خير دهاد****كه هر چه داد به اضعاف آن سزاواري

تو را كه همت و اقبال و فر و بخت اينست****به هر چه سعي كني دولتت دهد ياري

قصيده شماره 58: وجودم به تنگ آمد از جور تنگي

وجودم به تنگ آمد از جور تنگي****شدم در سفر روزگاري درنگي

جهان زير پي چون سكندر بريدم****چو يأجوج بگذشتم از سد سنگي

برون جستم از تنگ تركان چو ديدم****جهان درهم افتاده چون موي زنگي

چو بازآمدم كشور آسوده ديدم****ز گرگان به در رفته آن تيز چنگي

خط ماهرويان چو مشك تتاري****سر زلف خوبان چو درع فرنگي

به نام ايزد آباد و پر ناز و نعمت****پلنگان رها كرده خوي پلنگي

درون مردمي چون ملك نيك محضر****برون، لشكري چون هژبران جنگي

چنان بود در عهد اول كه ديدي****جهاني پرآشوب و تشويش و تنگي

چنان بود در عهد اول كه ديدي****جهاني پرآشوب و تشويش و تنگي

چنين شد در ايام

سلطان عادل****اتابك ابوبكربن سعد زنگي

قصيده شماره 59: دنيا نيرزد آنكه پريشان كني دلي

دنيا نيرزد آنكه پريشان كني دلي****زنهار بد مكن كه نكردست عاقلي

اين پنج روزه مهلت ايام آدمي****آزار مرمان نكند جز مغفلي

باري نظر به خاك عزيزان رفته كن****تا مجمل وجود ببيني مفصلي

آن پنجهٔ كمانكش و انگشت خوشنويس****هر بندي اوفتاده به جايي و مفصلي

درويش و پادشه نشنيدم كه كرده اند****بيرون ازين دو لقمهٔ روزي تناولي

زان گنجهاي نعمت و خروارهاي مال****با خويشتن به گور نبردند خردلي

از مال و جاه و منصب و فرمان و تخت و بخت****بهتر ز نام نيك نكردند حاصلي

بعد از هزار سال كه نوشيروان گذشت****گويند ازو هنوز كه بودست عادلي

اي آنكه خانه در ره سيلاب مي كني****بر خاك رودخانه نباشد معولي

دل در جهان مبند كه با كس وفا نكرد****هرگز نبود دور زمان بي تبدلي

مرگ از تو دور نيست وگر هست في المثل****هر روز باز مي رويش پيش، منزلي

بنياد خاك بر سر آبست ازين سبب****خالي نباشد از خللي يا تزلزلي

دنيا مثال بحر عميقست پر نهنگ****آسوده عارفان كه گرفتند ساحلي

دانا چه گفت، گفت چو عزلت ضرورتست****من خود به اختيار نشينم به معزلي

يعني خلاف راي خداوند حكمت است****امروز خانه كردن و فردا تحولي

آنگه كه سر به بالش گورم نهند باز****از من چه بالشي كه بماند چه حنبلي

بعد از خداي هر چه تصور كني به عقل****ناچارش آخريست هميدون كه اولي

خواهي كه رستگار شوي راستكار باش****تا عيب جوي را نرسد بر تو مدخلي

تير از كمان چو رفت نيايد به شست باز****پس واجبست در همه كاري تأملي

بايد كه قهر و لطف بود پادشاه را****ورنه ميسرش نشود حل مشكلي

وقتي به لطف گوي كه سالار قوم را****با گفت و گوي خلق ببايد تحملي

وقتي به قهر گوي كه صد كوزهٔ نبات****گه گه چنان به كار

نيايد كه حنظلي

مرد آدمي نباشد اگر دل نسوزدش****باري كه بيند و خري اوفتاده در گلي

رستم به نيزه اي نكند هرگز آن مصاف****با دشمنان خويش كه زالي به مغزلي

هرگز به پنج روزه حيات گذشتني****خرم كسي شود مگر از موت غافلي

ني كاروان برفت و تو خواهي مقيم بود****ترتيب كرده اند تو را نيز محملي

گر من سخن درشت نگويم تو نشنوي****بي جهد از آينه نبرد زنگ صيقلي

حقگوي را زبان ملامت بود دراز****حق نيست اينچه گفتم؟ اگر هست گو بلي

تو راست باش تا دگران راستي كنند****داني كه بي ستاره نرفتست جدولي

خاص از براي وسوسهٔ ديو نفس را****شايد گر اين سخن بنويسي به هيكلي

جز نيكبخت پند خردمند نشنود****اينست تربيت كه پريشان مكن دلي

تا هر چه گفته باشمت از خير در حضور****بعد از تو شرمسار نباشم به محفلي

اين فكر بكر من كه به حسنش نظير نيست****مردم مخوان اگر دهمش جز به مقبلي

وان كيست انكيانه كه دادار آسمان****دادست مرو را همه حسن و شمايلي

نويين اعظم آنكه به تدبير و فهم و راي****امروز در بسيط ندارد مقابلي

من خود چگونه دم زنم از عقل و طبع خويش****كس پيش آفتاب نكردست مشعلي

منت پذير او نه منم در زمين پارس****در حق كيست آنكه ندارد تفضلي

عمرت دراز باد نگويم هزار سال****زيرا كه اهل حق نپسندند باطلي

نفست هميشه پيرو فرمان شرع باد****تا بر سرش ز عقل بداري موكلي

تا بلبلان به ناله درآيند بامداد****هر گه كه سر برآورد از بوستان گلي

همواره بوستان اميدت شكفته باد****سعدي دعاي خير تو گويان چو بلبلي

قصيده شماره 60: دريغ روز جواني و عهد برنايي

دريغ روز جواني و عهد برنايي****نشاط كودكي و عيش خويشتن رايي

سر فروتني انداخت پيريم در پيش****پس از غرور جواني و دست بالايي

دريغ بازوي سرپنجگي كه برپيچد****ستيز دور فلك ساعد توانايي

زهي زمانهٔ ناپايدار عهد

شكن****چه دوستيست كه با دوستان نمي پايي

كه اعتماد كند بر مواهب نعمت****كه همچو طفل ببخشي و باز بربايي

به زارتر گسلي هر چه خوبتر بندي****تباه تر شكني هر چه خوشتر آرايي

به عمر خويش كسي كامي از توبرنگرفت****كه در شكنجهٔ بي كاميش نفرسايي

اگر زيادت قدرست در تغير نفس****نخواستم كه به قدر من اندر افزايي

مرا ملامت ديوانگي و سرشغبي****تو را سلامت پيري و پاي برجايي

شكوه پيري بگذار و علم و فضل و ادب****كجاست جهل و جواني و عشق و شيدايي

چو با قضاي اجل بر نمي توان آمد****تفاوتي نكند گربزي و دانايي

نه آن جليس انيس از كنار من رفتست****كه بعد ازو متصور شود شكيبايي

دريغ خلعت ديباي احسن التقويم****بر آستين تنعم، طراز زيبايي

غبار خط معنبر نشسته بر گل روي****چنانكه مشك به ماورد بر سمن سايي

اگر ز باد فنا اي پسر بينديشي****چو گل به عمر دو روزه غرور ننمايي

زمان رفته نخواهد به گريه بازآمد****نه آب ديده، كه گر خون دل بپالايي

هميشه باز نباشد در دو لختي چشم****ضرورتست كه روزي به گل براندايي

ندوخت جامهٔ كامي به قد كس گردون****كه عاقبت به مصيبت نكرد يكتايي

چو خوان يغما بر هم زند همي ناگاه****زمانه مجلس عيش بتان يغمايي

چو تخم خرما فردات پايمال كنند****وگر به سروري امروز نخل خرمايي

برادران تو بيچاره در ثري رفتند****تو همچنان ز سر كبر بر ثريايي

خيال بسته و بر باد عمر تكيه زده****به پنج روز كه در عشرت تمنايي

دماغ پخته كه من شيرمرد برناام****برو چو با سگ نفس نبهره بر نايي

اگر بود دلمؤمنچو موم، نرم نهاد****تو موم نيستي اي دل كه سنگ خارايي

هر آن زمان كه ز تو مردمي برآسايد****درست شد به حقيقت كه مردم آسايي

وگر به جهل برفتي به عذر بازپس آي****كه چاره نيست برون از شكسته پيرايي

سخن

دراز مكن سعديا و كوته كن****چو روزگار به پيرانه سر به رعنايي

وگر عنايت و توفيق حق نگيرد دست****به دست سعي تو بادست تا نپيمايي

ببخش بار خدايا بعه فضل و رحمت خويش****كه دردمند نوازي و جرم بخشايي

بضاعتي نه سزاوار حضرت آورديم****مگر به عين عنايت قبول فرمايي

ز درگه كرمت روي نااميدي نيست****كجا رود مگس از كارگاه حلوايي

قصيده شماره 61: شبي و شمعي و گوينده اي و زيبايي

شبي و شمعي و گوينده اي و زيبايي****ندارم از همه عالم دگر تمنايي

فرشته رشك برد بر جمال مجلس من****گر التفات كند چون تو مجلس آرايي

نه وامقي چو من اندر جهان به دست آيد****اسير قيد محبت، نه چون تو عذرايي

ضرورتست بلا ديدن و جفا بردن****ز دست آنكه ندارد به حسن همتايي

دلي نماند كه در عهد او نرفت از دست****سري نماند كه با او نپخت سودايي

قيامتست كه در روزگار ما برخاست****به راستي كه بلاييست آن نه بالايي

دگر چه بيني اگر روي ازو بگرداني****كه نيست خوشتر از او در جهان تماشايي

وگر كني نظر از دور كن كه نزديكست****كه سر ببازي اگر پيشتر نهي پايي

چنان مكابره دل مي برد كه پنداري****كه پادشاه منادي زده است يغمايي

ز رنج خاطر صاحبدلان نينديشد****كه پيش صاحب ديوان برند غوغايي

كه نيست در همه عالم به اتفاق امروز****جز آستانهٔ او مقصدي و ملجايي

اجل روي زمين كاسمان به خدمت او****چو بنده ايست كمر بسته پيش مولايي

مراد ازين سخنم داني حكيم چه بود****سلامي ار نكند حمل بر تقاضايي

مراست با همه عيب اين هنر بحمدالله****كه سر فرو نكند همتم به هر جايي

خداي راست به عهد تو اي ولي زمان****بر اهل روي زمين نعمتي و آلايي

كسان سفينه به دريا برند و سود كنند****نه چون سفينهٔ سعدي نه چون تو دريايي

مراثي

ذكر وفات اميرفخرالدين ابي بكر طاب ثراه-

وجود عاريتي دل درو نشايد بست****همانكه مرهم جان بود دل به نيش بخست

اگر جواهر ارواح در كشاكش نزع****همي به عالم علوي رود ز عالم پست

بر آب ديدهٔ مهجور هم ملامت نيست****كه شوق مي بستاند عنان عقل از دست

درخت سبز نمي بيني اي عجب در باغ****كه چون فرو دود آبش چو شاخ تر بشكست

چگونه تلخ نباشد شب فراق كسي****كه بامداد قيامت درو توان پيوست

جهان بر

آب نهادست و زندگي بر باد****بر آب و باد كجا باشد اعتماد نشست؟

چو لشكري كه به گوش آيدش نداي رحيل****كه خيمه بركن و آخور هنوز خنگ نبست

كمان عمر چهل سالگي و پنجه را****به زور دست طبيعت شكسته گير به شست

گر انگبين دهدت روزگار غره مباش****كه باز در دهنت همچنان كند كه كبست

خداي عزوجل قبض كرد بندهٔ خويش****تو نيز صبر كن اي بندهٔ خداي پرست

جهان سراي غرورست و ديو نفس و هوا****عفاالله آنكه سبكبار و بيگناه برست

رضا به حكم قضا گر دهيم و گر ندهيم****ازين كمند نشايد به شيرمردي رست

بنفشه وار نشستن چه سود سر در پيش****دريغ بيهده بردن بران دو نرگس مست

گر آفتاب فرو شد هنوز باكي نيست****تو را كه سايهٔ بوبكر سعد زنگي هست

در مرثيهٔ عز الدين احمد بن يوسف-

دردي به دل رسيد كه آرام جان برفت****وان هر كه در جهان به دريغ از جهان برفت

شايد كه چشم چشمه بگريد به هاي هاي****بر بوستان كه سرو بلند از ميان برفت

بالا تمام كرده درخت بلند ناز****ناگه به حسرت از نظر باغبان برفت

گيتي برو چو خوش سياووش نوحه كرد****خون سياوشان زد و چشمش روان برفت

دود دل از دريچه برآمد كه دود ديگ****هرگز چنين نبود كه تا آسمان برفت

تا آتش است خرمن كس را چنين نسوخت****زنهار از آتشي كه به چرخش دخان برفت

باران فتنه بر در و ديوار كس نبود****بر بام ما ز گريهٔ خون ناودان برفت

تلخست شربت غم هجران و تلخ تر****بر سرو قامتي كه به حسرت جوان برفت

چندان برفت خون ز چراحت به راستي****كز چشم مادر و پدر مهربان برفت

همچون شقايقم دل خونين سياه شد****كان سرو نوبر آمده از بوستان برفت

خورديم زخمها كه نه خون آمد و نه آه****وه اين چه نيش

بود كه تا استخوان برفت

هشيار سرزنش نكند دردمند را****كز دل نشان نمي رود و دلنشان برفت

چشم و چراغ اهل قبايل ز پيش چشم****برق جهنده چون برود همچنان برفت

ليكن سموم قهر اجل را علاج نيست****بسيار ازين ورق كه به باد خزان برفت

ما كاروان آخرتيم از ديار عمر****او مرد بود پيشتر از كاروان برفت

اقبال خاندان شريف و برادران****جاويد باد اگر يكي از خاندان برفت

اي نفس پاك منزل خاكت خجسته باد****تنها نه بر تو جور و جفاي زمان برفت

دانند عاقلان به حقيقت كه مرغ روح****وقتي خلاص يافت كزين آشيان برفت

زنهار از آن شبانگه تاريك و بامداد****كز تو خبر نيامد و از ما فغان برفت

زخمي چنان نبود كه مرهم توان نهاد****داروي دل چه فايده دارد چو جان برفت

شرح غمت تمام نگفتيم همچنان****اين صد يكيست كز غم دل بر زبان برفت

سعدي هميشه بار فراق احتمال اوست****اين نوبتش ز دست تحمل عنان برفت

حكم خداي بود قراني كه از سپهر****بر دست و تيغ حضرت صاحبقران برفت

عمرش دراز باد كه بر قتل بيگناه****وقتي دريغ گفت كه تير از كمان برفت

در مرثيهٔ اتابك ابوبكر بن سعد زنگي-

به اتفاق دگر دل به كس نبايد داد****ز خستگي كه درين نوبت اتفاق افتاد

چو ماه دولت بوبكر سعد افل شد****طلوع اختر سعدش هنوز جان مي داد

اميد امن و سلامت به گوش دل مي گفت****بقاي سعد ابوبكر سعد زنگي باد

هنوز داغ نخستين درست ناشده بود****كه دست جور زمان داغ ديگرش بنهاد

نه آن دريغ كه هرگز به در رود از دل****نه آن حديث كه هرگز برون شود از ياد

عروس ملك نكوروي دختريست وليك****وفا نمي كند اين سست مهر با داماد

نه خود سرير سليمان به باد رفتي و بس****كه هركجا كه سريريست مي رود بر باد

وجود خلق بدل مي شود وگرنه زمين****همان

ولايت كيخسروست و تور و قباد

شنيده ايم كه با جمله دوستي پيوست****نگفته اند كه با هيچكس به عهد استاد

چو طفل با همه بازيد و بي وفايي كرد****عجبتر آنكه نگشتند هيچ يك استاد

بدين خلاف ندانم كه ملك شيرينست****ولي چه سود كه در سنگ مي كشد فرهاد

ز مادر آمده بي گنج و ملك و خيل و حشم****همي روند چنانك آمدند مادرزاد

روان پاك ابوبكر سعد زنگي را****خداي پاك به فضل و كرم بيامرزاد

همه عمارت آرامگاه عقبي كرد****كه اعتماد بقا را نشايد اين بنياد

اگر كسي به سپندارمذ نپاشد تخم****گداي خرمن ديگر كسان بود مرداد

اميد هست كه روشن بود بر او شب گور****كه شمعدان مكارم ز پيش بفرستاد

به روز عرض قيامت خداي عزوجل****جزاي خير دهادش كه داد خير بداد

بكرد و با تن خود كرد هر چه از انصاف****همين قياس بكن گر كسي كند بيداد

كسان حكومت باطل كنند و پندارند****كه حكم را همه وقتي ملازمست نفاذ

هزار دولت سلطاني و خداوندي****غلام بندگي و گردن از گنه آزاد

گر آب ديدهٔ شيرازيان بپيوندد****به يكدگر برود همچو دجله در بغداد

ولي چه فايده از گردش زمانه نفير****نكرده اند شناسندگان ز حق فرياد

اگر ز باد خزان گلبني شكفته بريخت****بقاي سرو روان باد و سايهٔ شمشاد

هنوز روي سلامت به كشورست وعيد****هنوز پشت سعادت به مسندست سعاد

كلاه دولت و صولت به زور بازو نيست****به هفت ساله دهد بخت و دولت از هفتاد

به خدمتش سر طاعت نهند خرد و بزرگ****دران قبيله كه خردي بود بزرگ نهاد

قمر فرو شد و صبح دوم جهان بگرفت****حيات او به سر آمد دوام عمر تو باد

گشايشت بود ار پند بنده گوش كني****كه هر كه كار نبست اين سخن جهان نگشاد

همان نصيحت جدت كه گفته ام بشنو****كه من نمانم و گفت منت بماند

ياد

دلي خراب مكن بي گنه اگر خواهي****كه سالها بودت خاندان و ملك آباد

در مرثيهٔ سعد بن ابوبكر-

به هيچ باغ نبود آن درخت مانندش****كه تندباد اجل بي دريغ بركندش

به دوستي جهان بر كه اعتماد كند؟****كه شوخ ديده نظر با كسيست هر چندش

به لطف خويش خدايا روان او خوش دار****بدان حيات بكن زين حيات خرسندش

نمرد سعد ابوبكر سعد بن زنگي****كه هست سايهٔ اميدوار فرزندش

گر آفتاب بشد سايه همچنان باقيست****بقاي اهل حرم باد و خويش و پيوندش

هميشه سبز و جوان باد در حديقهٔ ملك****درخت دولت بيخ آور برومندش

يكي دعاي تو گفتم يكي دعاي عدوت****بگويم آن را گر نيك نيست مپسندش

هر آنكه پاي خلاف تو در ركيب آورد****به خانه باز رود اسب بي خداوندش

در مرثيهٔ ابوبكر سعد بن زنگي-

دل شكسته كه مرهم نهد دگربارش؟****يتيم خسته كه از پاي بركند خارش؟

خدنگ درد فراق اندرون سينهٔ خلق****چنان نشست كه در جان نشست سوفارش

چو مرغ كشته قلم سر بريده مي گردد****چنانكه خون سيه مي رود ز منقارش

دهان مرده به معني سخن همي گويد****اگرچه نيست به صورت زبان گفتارش

كه زينهار به دنيا و مال غره مباش****بخواهدت به ضرورت گذاشت يك بارش

چه سود كاسهٔ زرين و شربت مسموم****دريغ گنج بقا گر نبودي اين مارش

بس اعتماد مكن بر دوام دولت دهر****كه آزمودهٔ خلق است خوي غدارش

نظر به حال خداوند دين و دولت كن****كه فيض رحمت حق بر روان هشيارش

سپهر تاج كياني ز تاركش برداشت****نهاد بر سر تربت كلاه و دستارش

گرت به شهد و شكر پرورد زمانهٔ دون****وفاي عهد ندارد به دوست مشمارش

دگر شكوفه نخندد به باغ فيروزي****كه خون همي رود از ديده هاي اشجارش

چگونه غم نخورد در فراق او درويش****كه غم فزون شد و از سر برفت غمخوارش

اميدوار وجودي كه از جهان برود****ميان خلق بماند به نيكي آثارش

از آب چشم عزيزان كه بر بساط بريخت****به روز باران مانست صفهٔ بارش

نظر به حال

چنين روز بود در همه عمر****نماز نيم شبان و دعاي اسحارش

گمان مبر كه به تنهاست در حظيرهٔ خاك****قرين گور و قيامت بسست كردارش

گرش ولايت و فرمان و گنج و مال نماند****بماند رحمت پروردگار غفارش

قضاي حكم ازل بود روز ختم عمل****دگر چه فايده تعداد ذكر و كردارش

وليك دوست بگريد به زاري از پي دوست****اگرچه باز نگردد به گريهٔ زارش

غمي رسيد به روي زمانه از تقدير****كه پشت طاقت گردون دو تا كند بارش

همين جراحت و غم بود كز فراق رسول****به روزگار مهاجر رسيد و انصارش

برفت سايهٔ درويش و سترپوش غريب****بپوش بار خدايا به عفو ستارش

به خيل خانهٔ كروبيان عالم قدس****به گرد خيمهٔ روحانيون فرود آرش

عدو كه گفت به غوغا كه درگذشتن دوست****جهان خراب شود سهو بود پندارش

هم آن درخت نبود اندرين حديقهٔ ملك****كه بعد از اين متفرق شوند اطيارش

نمرد نام ابوبكر سعد بن زنگي****كه ماند سعد ابوبكر نامبردارش

چراغ را كه چراغي ازو فرا گيرند****فرو نشيند و باقي بماند انوارش

خدايگان زمان و زمين مظفر دين****كه قائمست به اعلاء دين و اظهارش

بزرگوار خدايا به فر و دولت و كام****دوام عمر بده سالهاي بسيارش

به نيك مردان كز چشم بد بپرهيزش****به راستان كه ز ناراستان نگه دارش

كه نقطه تا متمكن نباشد اندر اصل****درست باز نيامد حساب پرگارش

در زوال خلافت بني عباس-

آسمان را حق بود گر خون بگريد بر زمين****بر زوال ملك مستعصم اميرالمؤمنين

اي محمد گر قيامت مي برآري سر ز خاك****سر برآور وين قيامت در ميان خلق بين

نازنينان حرم را خون خلق بي دريغ****ز آستان بگذشت و ما را خون چشم از آستين

زينهار از دور گيتي، و انقلاب روزگار****در خيال كس نيامد كانچنان گردد چنين

ديده بردار اي كه ديدي شوكت باب الحرم****قيصران روم سر بر خاك و خاقانان

چين

خون فرزندان عم مصطفي شد ريخته****هم بر آن خاكي كه سلطانان نهادندي جبين

وه كه گر بر خون آن پاكان فرود آيد مگس****تا قيامت در دهانش تلخ گردد انگبين

بعد از اين آسايش از دنيا نشايد چشم داشت****قير در انگشتري ماند چو برخيزد نگين

دجله خونابست ازين پس گر نهد سر در نشيب****خاك نخلستان بطحا را كند در خون عجين

روي دريا در هم آمد زين حديث هولناك****مي توان دانست بر رويش ز موج افتاده چين

گريه بيهودست و بيحاصل بود شستن به آب****آدمي را حسرت از دل و اسب را داغ از سرين

نوحه لايق نيست بر خاك شهيدان زانكه هست****كمترين دولت ايشان را بهشت برترين

ليكن از روي مسلماني و كوي مرحمت****مهربان را دل بسوزد بر فراق نازنين

باش تا فردا كه بيني روز داد و رستخيز****وز لحد با زخم خون آلوده برخيزد دفين

بر زمين خاك قدمشان توتياي چشم بود****روز محشر خونشان گلگونهٔ حوران عين

قالب مجروح اگر در خاك و خون غلطد چه باك****روح پاك اندر جوار لطف رب العالمين

تكيه بر دنيا نشايد كرد و دل بر وي نهاد****كاسمان گاهي به مهرست اي برادر گه به كين

چرخ گردان بر زمين گويي دو سنگ آسياست****در ميان هر دو روز و شب دل مردم طحين

زور بازوي شجاعت برنتابد با اجل****چون قضا آمد نماند قوت راي رزين

تيغ هندي برنيايد روز پيكار از نيام****شيرمردي را كه باشد مرگ پنهان در كمين

تجربت بي فايده است آنجا كه برگرديد بخت****حمله آوردن چه سود آن را كه در گرديد زين

كركسانند از پي مردار دنيا جنگجوي****اي برادر گر خردمندي چو سيمرغان نشين

ملك دنيا را چه قيمت حاجت اينست از خداي****گو نگه دارد به ما بر ملك ايمان و يقين

يارب اين ركن مسلماني به

امن آباد دار****در پناه شاه عادل پيشواي ملك و دين

خسرو صاحبقران غوث زمان بوبكر سعد****آنكه اخلاقش پسنديدست و اوصافش گزين

مصلحت بود اختيار راي روشن بين او****با زبردستان سخن گفتن نشايد جز به لين

لاجرم در بر و بحرش داعيان دولتند****كاي هزاران آفرين بر جانت از جان آفرين

روزگارت با سعادت باد و سعدت پايدار****رايتت منصور و بختت بار و اقبالت معين

ترجيع بند در مرثيهٔ سعد بن ابوبكر-

غريبان را دل از بهر تو خونست****دل خويشان نمي دانم كه چونست

عنان گريه چون شايد گرفتن****كه از دست شكيبايي برونست

مگر شاهنشه اندر قلب لشكر****نمي آيد كه رايت سرنگونست

دگر سبزي نرويد بر لب جوي****كه باران بيشتر سيلاب خونست

دگر خون سياووشان بود رنگ****كه آب چشمه ها عنابگونست

شكيبايي مجوي از جان مهجور****كه بار از طاقت مسكين فزونست

سكون در آتش سوزنده گفتم****نشايد كرد و درمان هم سكونست

كه دنيا صاحبي بدعهد و خونخوار****زمانه مادري بي مهر و دونست

نه اكنونست بر ما جور ايام****كه از دوران آدم تاكنونست

نمي دانم حديث نامه چونست****همي بينم كه عنوانش به خونست

بزرگان چشم و دل در انتظارند****عزيزان وقت و ساعت مي شمارند

غلامان در و گوهر مي فشانند****كنيزان دست و ساعد مي نگارند

ملك خان و مياق و بدر و ترخان****به رهواران تازي برسوارند

كه شاهنشاه عادل سعد بوبكر****به ايوان شهنشاهي درآرند

حرم شادي كنان بر طاق ايوان****كه مرواريد بر تاجش ببارند

زمين مي گفت عيشي خوش گذاريم****ازين پس، آسمان گفت ارگذارند

اميد تاج و تخت خسروي بود****ازين غافل كه تابوتش درآرند

چه شد پاكيزه رويان حرم را****كه بر سر كاه و بر زيور غبارند

نشايد پاره كردن جامه و روي****كه مردم تحت امر كردگارند

وليكن با چنين داغ جگرسوز****نمي شايد كه فريادي ندارند

بلي شايد كه مهجوران بگريند****روا باشد كه مظلومان بزارند

نمي دانم حديث نامه چونست****همي بينم كه عنوانش به خونست

برفت آن گلبن خرم به بادي****دريغي ماند و فريادي و

يادي

زماني چشم عبرت بين بخفتي****گرش سيلاب خون باز ايستادي

چه شايد گفت دوران زمان را****نخواهد پروريد اين سفله رادي

نيارد گردش گيتي دگر بار****چنان صاحبدلي فرخ نژادي

خردمندان پيشين راست گفتند****مرا خود كاشكي مادر نزادي

نبودي ديدگانم تا نديدي****چنين آتش كه در عالم فتادي

نكوخواهان تصور كرده بودند****كه آمد پشت دولت را ملاذي

تن گردنكشش را وقت آن بود****كه تاج خسروي بر سر نهادي

چه روز آمد درخت نامبردار****كه بستان را بهار و ميوه دادي

مگر چشم بدان اندر كمين بود****ببرد از بوستانش تند بادي

نمي دانم حديث نامه چونست****همي بينم كه عنوانش به خونست

پس از مرگ جوانان گل مماناد****پس از گل در چمن بلبل مخواناد

كس اندر زندگاني قيمت دوست****نداند كس چنين قيمت مداناد

به حسرت در زمين رفت آن گل نو****صبا بر استخوانش گل دماناد

به تلخي رفت از دنياي شيرين****زلال كام در حلقش چكاناد

سرآمد روزگار سعد بوبكر****خداوندش به رحمت در رساناد

جزاي تشنه مردن در غريبي****شراب از دست پيغمبر ستاناد

در آن عالم خداي از عالم غيب****نثار رحمتش بر سر فشاناد

هر آن كش دل نمي سوزد بدين درد****خدايش هم به اين آتش نشاناد

درين گيتي مظفر شاه عادل****محمد نامبردارش بماناد

سعادت پرتو نيكان دهادش****به خوي صالحانش پروراناد

روان سعد را با جان بوبكر****به اوج روح و راحت گستراناد

به كام دوستان و بخت فيروز****بسي دوران ديگر بگذراناد

نمي دانم حديث نامه چونست****همي بينم كه عنوانش به خونست

قطعات

حرف ا
شماره 1: بري از شبه و مثل و جنس و همتا

خداونديست تدبير جهان را****بري از شبه و مثل و جنس و همتا

اگر روزي مرادت بر نيارد****جزع سودي ندارد صبر كن تا

شماره 2: تا چشم بر قضا كند و صبر بر جفا

مظلوم دست بستهٔ مغلوب را بگوي****تا چشم بر قضا كند و صبر بر جفا

كاين دست بسته را بگشايند عاقبت****وان گشاده باز ببندند بر قفا

شماره 3: كه لطف كرد و به هم برگماشت اعدا را

سپاس دار خداي لطيف دانا را****كه لطف كرد و به هم برگماشت اعدا را

هميشه باد خصومت جهود و ترسا را****كه مرگ هر دو طرف تهنيت بود ما را

شماره 4: كه پيش اهل هنر منصبي بود ما را

سخن به ذكر تو آراستن مراد آنست****كه پيش اهل هنر منصبي بود ما را

وگرنه منقبت آفتاب معلومست****چه حاجتست به مشاطه روي زيبا را

شماره 5: كه بنوازند مردان نكو را

طريق و رسم صاحبدولتانست****كه بنوازند مردان نكو را

دگر چون با خداوندان بقا داد****نكو دارند فرزندان او را

شماره 6: پاي رفتن به حقيقت نبود بندي را

هر كه در بند تو شد بستهٔ جاويد بماند****پاي رفتن به حقيقت نبود بندي را

بندگان شكر خداوند بگويند وليك****چه توان گفت كرمهاي خداوندي را

شماره 7: كه دست فضل كند دامن اميد رها

تو آن نكرده اي از فعل خير با من و غير****كه دست فضل كند دامن اميد رها

جز آستانهٔ فضلت كه مقصد اممست****كجاست در همه عالم وثوق اهل بها

متاع خويشتنم در نظر حقير آمد****كه پرتوي ندهد پيش آفتاب سها

به سمع خواجه رسيدست گويي اين معني****كه گفت خير صلوة الكريم اعودها

حرف ب
شماره 8: كه دام مكر نهاد از براي صيد نصيب

مباش غره به گفتار مادح طماع****كه دام مكر نهاد از براي صيد نصيب

امير ظالم جاهل كه خون خلق خورد****چگونه عالم و عادل شود به قول خطيب

حرف ت
شماره 9: صمدا كافي المهمات

احدا سامع المناجات****صمدا كافي المهمات

هيچ پوشيده از تو پنهان نيست****عالم السر و الخفيات

زير و بالا نمي توانم گفت****خالق الارض والسموات

شكر و حمد تو چون توانم گفت****حافظ في جمع حالات

هر دعايي كه مي كند سعدي****فاستجب يا مجيب دعوات

شماره 10: به فريدون نه تاج ماند و نه تخت

به سكندر نه ملك ماند و نه مال****به فريدون نه تاج ماند و نه تخت

بيش از آن كن حساب خود كه تو را****ديگري در حساب گيرد سخت

شماره 11: ضرورتست كه بر ديگران بگيرد سخت

چو خويشتن نتواند كه مي خورد قاضي****ضرورتست كه بر ديگران بگيرد سخت

كه گفت پيرزن از ميوه مي كند پرهيز؟****دروغ گفت كه دستش نمي رسد به درخت

شماره 12: كه هر شبي را بي اختلاف روزي هست

چنين كه هست نماند قرار دولت و ملك****كه هر شبي را بي اختلاف روزي هست

چو دست دست تو باشد دراز چندان كن****كه دست دست تو باشد اگر بگردد دست

شماره 13: دريغ سود ندارد چو رفت كار از دست

علاج واقعه پيش از وقوع بايد كرد****دريغ سود ندارد چو رفت كار از دست

به روزگار سلامت سلاح جنگ بساز****وگرنه سيل چو بگرفت، سد نشايد بست

شماره 14: گرت چالاكي و مردانگي هست

مرا گويند با دشمن برآويز****گرت چالاكي و مردانگي هست

كسي بيهوده خون خويشتن ريخت؟****كند هرگز چنين ديوانگي مست؟

تو زر بر كف نمي ياري نهادن****سپاهي چون نهد سر بر كف دست؟

شماره 15: ديگري تنگ عيش و كوته دست

يكي از بخت كامران بيني****ديگري تنگ عيش و كوته دست

آن در آن چاه خويشتن نفتاد****وين برين تخت خويشتن ننشست

تاج دولت خداي مي بخشد****هر كه را اين مقام و رتبت هست

لاجرم خلق را به خدمت او****كمر بندگي ببايد بست

شماره 16: تو راست باش كه هر دولتي كه هست تو راست

به راه راست تواني رسيد در مقصود****تو راست باش كه هر دولتي كه هست تو راست

تو چوب راست بر آتش دريغ مي داري****كجا به آتش دوزخ برند مردم راست

شماره 17: پشت خم مي كنند و بالا راست

عيب آنان مكن كه پيش ملوك****پشت خم مي كنند و بالا راست

هر كه را بر سماط بنشستي****واجب آمد به خدمتش برخاست

چون مكافات فضل نتوان كرد****عذر بيچارگان ببايد خواست

شماره 18: كه هر چه دوست كند همچو دوست محبوبست

گر اهل معرفتي هر چه بنگري خوبست****كه هر چه دوست كند همچو دوست محبوبست

كدام برگ درختست اگر نظر داري****كه سر صنع الهي برو نه مكتوبست

شماره 19: به حكم آنكه تو را هم اميد مغفرتست

اميد خلق برآور چنانكه بتواني****به حكم آنكه تو را هم اميد مغفرتست

كه گر ز پاي درآيي بداني اين معني****كه دستگيري درماندگان چه مصلحتست

شماره 20: يا ديو كسي گفت كه رضوان بهشتست

هرگز پر طاووس كسي گفت كه زشتست؟****يا ديو كسي گفت كه رضوان بهشتست؟

نيكي و بدي در گهر خلق سرشتست****از نامه نخوانند مگر آنچه نوشتست

شماره 21: بنده از اسب خويش در رنجست

مركب از بهر راحتي باشد****بنده از اسب خويش در رنجست

گوشت قطعا بر استخوانش نيست****راست خواهي چو اسب شطرنجست

شماره 22: عمر در بندگي به سر بردست

پدرم بندهٔ قديم تو بود****عمر در بندگي به سر بردست

بنده زاده كه در وجود آمد****هم به روي تو ديده بر كردست

خدمت ديگري نخواهد كرد****كه مرا نعمت تو پروردست

شماره 23: كوته نظر مباش كه در سنگ گوهرست

در چشمت ار حقير بود صورت فقير****كوته نظر مباش كه در سنگ گوهرست

كيمخت نافه را كه حقيرست و شوخگن****قيمت بدان كنند كه پر مشك اذفرست

شماره 24: كه دنيا و دين را درم ياورست

كسي گفت عزت به مال اندرست****كه دنيا و دين را درم ياورست

چه مردي كند زور بازوي جاه؟****كه بي مال، سلطان بي لشكرست

تهيدست با هيبت و بانگ و نام****زن زشتروي نكو چادرست

بدان مرغ ماند كه بر جسم او****پر و ريش بسيار و خود لاغرست

دگر كس نگر تا جوابش چه داد****به جاهست اگر آدمي سرورست

مذلت برد مرد مجهول نام****وگر خود به مال آستانش زرست

خداوند را جاه بايد نه مال****وگر مال خواهي به جاه اندرست

اگر راست خواهي ز سعدي شنو****قناعت از اين هر دو نيكوترست

شماره 25: به تلطف نه كار هشيارست

دست بر پشت مار ماليدن****به تلطف نه كار هشيارست

كان بداخلاق بي مروت را****سنگ بر سر زدن سزاوار است

شماره 26: كه فلاني به فسق ممتازست

گر سفيهي زبان دراز كند****كه فلاني به فسق ممتازست

فسق ما بي بيان يقين نشود****و او به اقرار خويش غمازست

شماره 27: بدگوهري كه خبث طبيعيش در رگست

هرگز به مال و جاه نگردد بزرگ نام****بدگوهري كه خبث طبيعيش در رگست

قارون گرفتمت كه شوي در توانگري****سگ نيز با قلادهٔ زرين همان سگست

شماره 28: سختي مبر كه وجه كفافت معينست

گويند سعديا به چه بطال مانده اي****سختي مبر كه وجه كفافت معينست

اين دست سلطنت كه تو داري به ملك شعر****پاي رياضتت به چه در قيد دامنست؟

يكچند اگر مديح كني كامران شوي****صاحب هنر كه مال ندارد تغابنست

بي زر ميسرت نشود كام دوستان****چون كام دوستان ندهي كام دشمنست

آري مثل به كركس مردارخور زدند****سيمرغ را كه قاف قناعت نشيمنست

از من نيايد آنكه به دهقان و كدخداي****حاجت برم كه فعل گدايان خرمنست

گر گوييم كه سوزني از سفله اي بخواه****چون خارپشت بر بدنم موي، سوزنست

گفتي رضاي دوست ميسر شود به سيم****اين هم خلاف معرفت و راي روشنست

صد گنج شايگان به بهاي جوي هنر****منت بر آنكه مي دهد و حيف بر منست

كز جور شاهدان بر منعم برند عجز****من فارغم كه شاهد من منعم منست

شماره 29: پيش اعمي چراغ داشتنست

ره نمودن به خير ناكس را****پيش اعمي چراغ داشتنست

نيكويي با بدان و بي ادبان****تخم در شوره بوم كاشتنست

شماره 30: صاحب عقلش نشمارد به دوست

دشمن اگر دوست شود چند بار****صاحب عقلش نشمارد به دوست

مار همانست به سيرت كه هست****ورچه به صورت به در آيد ز پوست

شماره 31: به گردون مي رسد فريادش از پوست

دهل را كاندرون زندان بادست****به گردون مي رسد فريادش از پوست

چرا درد نهاني برد بايد؟****رها كن تا بداند دشمن و دوست

شماره 32: شاهدت روي و دلپذيرت خوست

ماه را ديد مرغ شب پره گفت****شاهدت روي و دلپذيرت خوست

وينكه خلق آفتاب خوانندش****راست خواهي به چشم من نه نكوست

گفت خاموش كن كه من نكنم****دشمني با وي از براي تو دوست

شماره 33: لاغري بر من گرفت آن كز گدايي فربهست

خواست تا عيبم كند پروردهٔ بيگانگان****لاغري بر من گرفت آن كز گدايي فربهست

گرچه درويشم بحمدالله مخنث نيستم****شير اگر مفلوج باشد همچنان از سگ بهست

شماره 34: آزاد باش تا نفسي روزگار هست

اي نفس چون وظيفهٔ روزي مقررست****آزاد باش تا نفسي روزگار هست

از پيري و شكستگيت هيچ باك نيست****چون دولت جوان خداوندگار هست

شماره 35: مباش غره كه هيچ آفريده واقف نيست

در سراي به هم كرده از پس پرده****مباش غره كه هيچ آفريده واقف نيست

از آن بترس كه مكنون غيب مي داند****گرش بلند بخواني وگر نهفته يكيست

شماره 36: حلال باد خراجش كه مزد چوپانيست

شهي كه پاس رعيت نگاه مي دارد****حلال باد خراجش كه مزد چوپانيست

وگرنه راعي خلقست زهرمارش باد****كه هر چه مي خورد او جزيت مسلمانيست

شماره 37: چون ماه پيكري كه برو سرخ و زرد نيست

صاحب كمال را چه غم از نقص مال و جاه****چون ماه پيكري كه برو سرخ و زرد نيست

مردي كه هيچ جامه ندارد به اتفاق****بهتر ز جامه اي كه درو هيچ مرد نيست

شماره 38: كه پند مصلحت آموز كاربندش نيست

ضرورتست به توبيخ با كسي گفتن****كه پند مصلحت آموز كاربندش نيست

اگر به لطف به سر مي رود به قهر مگوي****كه هر چه سر نكشد حاجت كمندش نيست

شماره 39: نه مردست آنكه در وي مردمي نيست

اگر خود بردرد پيشاني پيل****نه مردست آنكه در وي مردمي نيست

بني آدم سرشت از خاك دارد****اگر خاكي نباشد آدمي نيست

شماره 40: سال و مه كردي به كوه و دشت گشت

در حدود ري يكي ديوانه بود****سال و مه كردي به كوه و دشت گشت

در بهار و دي به سالي يك دو بار****آمدي در قلب شهر از طرف دشت

گفت اي آنان كه تان آماده بود****گاه قرب و بعد اين زرينه طشت

توزي و كتان به گرما پنج و شش****قندز و قاقم به سرما هفت و هشت

گر شما را بانوايي بد چه شد؟****ور كه ما را بينوايي بد چه گشت؟

راحت هستي و رنج نيستي****بر شما بگذشت و بر ما هم گذشت

شماره 41: من آن نيم كه سخن در غلاف خواهم گفت

بيا كه پرده برانداختم ز صورت حال****من آن نيم كه سخن در غلاف خواهم گفت

دعاي خير تو گويم گرم نواخت كني****وگر خلاف كني بر خلاف خواهم گفت

حرف خ
شماره 42: اي كه دستت نمي رسد بر شاخ

به تماشاي ميوه راضي شو****اي كه دستت نمي رسد بر شاخ

گر مرا نيز دسترس بودي****بارگه كردمي و صفه و كاخ

و آدمي را كه دست تنگ بود****نتواند نهاد پاي فراخ

شماره 43: كه نتواني كمند انداخت بر كاخ

چه سود از دزدي آنگه توبه كردن****كه نتواني كمند انداخت بر كاخ

بلند از ميوه گو كوتاه كن دست****كه كوته خود ندارد دست بر شاخ

حرف د
شماره 44: همي گفت و رخ بر زمين مي نهاد

شنيدم كه بيوه زني دردمند****همي گفت و رخ بر زمين مي نهاد

هر آن كدخدا را كه بر بيوه زن****ترحم نباشد زنش بيوه باد

شماره 45: اقبال و دولت و شرفت مستدام باد

يارب كمال عافيتت بر دوام باد****اقبال و دولت و شرفت مستدام باد

سال و مهت مبارك و روز و شبت به خير****بختت بلند و گردش گيتي به كام باد

فردا كه هر كسي به شفيعي زنند دست****حشر تو با رسول عليه السلام باد

فرزند نيكبخت تو نزد خدا و خلق****همچون تو نيك عاقبت و نيك نام باد

شماره 46: كه بختت با سعادت مقترن باد

مرا از بهر ديناري ثنا گفت****كه بختت با سعادت مقترن باد

چو دينارش ندادم لعنتم كرد****كه شرم از روي مردانت چو زن باد

بيا تا هر دو با هم هيچ گيريم****دعا و لعنتش بر خويشتن باد

شماره 47: بگذشت بسي ز بوستان باد

بر تربت دوستان ماضي****بگذشت بسي ز بوستان باد

گر بر سر خاك ما رود نيز****سهلست بقاي دوستان باد

شماره 48: وآنچه پيروزي و بهروزي در آنست آن دهاد

اي بلند اختر خدايت عمر جاويدان دهاد****وآنچه پيروزي و بهروزي در آنست آن دهاد

جاودان نفس شريفت بندهٔ فرمان حق****بعد از آن بر جملهٔ فرماندهان فرمان دهاد

من بدانم دولت عقبي به نان دادن درست****تا عنان عمر در دستست دستت نان دهاد

داعيان اندر دعا گويند پيش خسروان****طاق ايوانت به رفعت بوسه بر كيوان دهاد

نعمتي را كز پي مرضات حق دريافتي****حق تعالي از نعيم آخرت تاوان دهاد

اي مبارك روز هر روزت به كام دوستان****دولت تو در ترقي باد و دشمن جان دهاد

شماره 49: كه نود ساله چون پدر گردد

پسر نورسيده شايد بود****كه نود ساله چون پدر گردد

پير فاني طمع مدار كه باز****چارده ساله چون پسر گردد

سبزه گر احتمال آن دارد****كه ز خردي بزرگتر گردد

غله چون زرد شد اميد نماند****كه دگر باره سبز برگردد

شماره 50: برو بپرس كه خسرو ازين ميانه چه برد

بيا بگوي كه پرويز از زمانه چه خورد****برو بپرس كه خسرو ازين ميانه چه برد

گر او گرفت خزاين به ديگران بگذاشت****ورين گرفت ممالك به ديگران بسپرد

شماره 51: تا روي آفتاب معفر كنم به گرد

جوشن بيار و نيزه و بر گستوان ورد****تا روي آفتاب معفر كنم به گرد

گر بردبار باشي و هشيار و نيكمرد****دشمن گمان برد كه بترسيدي از نبرد

شماره 52: مهمل رها مكن كه زمانش بپرورد

خون دار اگرچه دشمن خردست زينهار****مهمل رها مكن كه زمانش بپرورد

تا كعب كودكي بود آغاز چشمه سار****چون پيشتر رود ز سر مرد بگذرد

شماره 53: آن قدر عمري كه دارد مردم آزاد مرد

در جهان با مردمان داني كه چون بايد گذاشت****آن قدر عمري كه دارد مردم آزاد مرد؟

كاستينها تر كنند از بهر او از آب گرم****في المثل گر بگذرد بر دامنش از باد سرد

شماره 54: پيريش هم بقا نخواهد كرد

مرد ديگر جوان نخواهد بود****پيريش هم بقا نخواهد كرد

چون درخت خزان كه زرد شود****كاشكي همچنان بماندي زرد

شماره 55: زو قناعت به ميوه بايد كرد

ملك ايمن درخت بارورست****زو قناعت به ميوه بايد كرد

چون ز بيخش برآورد نادان****ميوه يك بار بيش نتوان خورد

شماره 56: كس تيغ بلا زدن نيارد

آن را كه تو دست پيش داري****كس تيغ بلا زدن نيارد

ما را كه تو بي گنه بكشتي****كس نيست كه دست پيش دارد

شماره 57: به جوانمردي و ادب دارد

آدمي فضل بر دگر حيوان****به جوانمردي و ادب دارد

گر تو گويي به صورت آدميم****هوشمند اين سخن عجب دارد

پس تو همتاي نقش ديواري****كه همين گوش و چشم و لب دارد

شماره 58: وگر كني سر تسليم بر زمين دارد

تو خود جفا نكني بي گناه بر بنده****وگر كني سر تسليم بر زمين دارد

به نيشي از مگس نحل برنشايد گشت****از آنكه سابقهٔ فضل انگبين دارد

شماره 59: همچو ابليس همان طينت ماضي دارد

ديو اگر صومعه داري كند اندر ملكوت****همچو ابليس همان طينت ماضي دارد

ناكسست آنكه به دراعه و دستار كسست****دزد دزدست وگر جامهٔ قاضي دارد

شماره 60: سود، سرمايه به يك بار ببرد

طمع خام كه سودي بكنم****سود، سرمايه به يك بار ببرد

خر دعا كرد كه بارش ببردند****سيل بگرفت و خر و بار ببرد

شماره 61: آب جوي آمد و غلام ببرد

شد غلامي به جوي كاب آرد****آب جوي آمد و غلام ببرد

دام هر بار ماهي آوردي****ماهي اين بار رفت و دام ببرد

شماره 62: بر يك ورق نويس كه بر هفت بگذرد

من هرگز آب چاه نديدم چنين مداد****بر يك ورق نويس كه بر هفت بگذرد

ني ني ورق چه باشد و كيمخت گوسفند****از چرم گاو از سپر جفت بگذرد

شماره 63: كه نداني كدام بايد كرد

مر تو را چون دو كار پيش آيد****كه نداني كدام بايد كرد

هر چه در وي مظنهٔ خطرست****آنت بر خود حرام بايد كرد

وانكه بي خوف و بي خطر باشد****به همانت قيام بايد كرد

شماره 64: دل در جهان مبند كه با كس وفا نكرد

داني كه بر نگين سليمان چه نقش بود****دل در جهان مبند كه با كس وفا نكرد

خرم تني كه حاصل عمر عزيز را****با دوستان بخورد و به دشمن رها نكرد

شماره 65: چنان تلخ باشد كه گويي تبر زد

ز دست ترشروي خوردن تبرزد****چنان تلخ باشد كه گويي تبر زد

گرم روي با پشت گردد از آن به****كه رويي ببينم كه پشتم بلرزد

گدا طبع اگر در تموز آب حيوان****به دستت دهد جور سقا نيرزد

كسي را فراغ از چنين خلق ديدن****مسلم بود كو قناعت بورزد

شماره 66: كاين دولت و منصب آن نيرزد

روزي به سرش نبشته بودند****كاين دولت و منصب آن نيرزد

سي ساله توانگري و فرمان****يك روزه هلاك جان نيرزد

ديدي كه چه كرد عيش و چون مرد****آن عاقبت آن فلان نيرزد

صد دور بقا چنانكه ديد****مردن به زه كمان نيرزد

شماره 67: هر چند دلش جواد باشد

از دست تهي كرم نيايد****هر چند دلش جواد باشد

مسكين چه كند سوار چالاك****چون اسب نه بر مراد باشد

شماره 68: ز عيب خويش نبايد كه بيخبر باشد

كسي به حمد و ثناي برادران عزيز****ز عيب خويش نبايد كه بيخبر باشد

ز دشمنان شنو اي دوست تا چه مي گويند****كه عيب در نظر دوستان هنر باشد

شماره 69: و آتش و صعقه پيش و پس باشد

گر جهان فتنه گيرد از چپ و راست****و آتش و صعقه پيش و پس باشد

تو پريشان نكرده اي كس را****چه پريشانيت ز كس باشد؟

خونيان را بود ز شحنه هراس****شبروان را غم از عسس باشد

راستي پيشه گير و ايمن باش****كه رهانندهٔ تو بس باشد

شماره 70: همچو لل كه در صدف باشد

كاملانند در لباس حقير****همچو لؤلؤ كه در صدف باشد

اي كه در بند آب حيواني****كوزه بگذار تا خزف باشد

شماره 71: اول انديشه كند مرد كه عاقل باشد

سخن گفته دگر باز نيايد به دهن****اول انديشه كند مرد كه عاقل باشد

تا زماني دگر انديشه نبايد كردن****كه چرا گفتم و انديشهٔ باطل باشد

شماره 72: گرانجان لايق تحسين نباشد

اگر صد دفتر شيرين بخواني****گرانجان لايق تحسين نباشد

مزاح و خنده كار كودكانست****چو ريش آمد زنخ شيرين نباشد

شماره 73: گرچه در پاي منبري باشد

خر به سعي آدمي نخواهد شد****گرچه در پاي منبري باشد

و آدمي را كه تربيت نكنند****تا به صد سالگي خري باشد

شماره 74: تو مپندار كه از سيل دمان انديشد

تشنهٔ سوخته در چشمهٔ روشن چو رسيد****تو مپندار كه از سيل دمان انديشد

ملحد گرسنه و خانهٔ خالي و طعام****عقل باور نكند كز رمضان انديشد

شماره 75: از دو چشم جوان چرا نچكد

هيچ داني كه آب ديدهٔ پير****از دو چشم جوان چرا نچكد؟

برف بر بام سالخوردهٔ ماست****آب در خانهٔ شما نچكد

شماره 76: شرط يار آنست كز پيوند يارش نگسلد

دوستان سخت پيمان را ز دشمن باك نيست****شرط يار آنست كز پيوند يارش نگسلد

صد هزاران خيط يكتو را نباشد قوتي****چون به هم برتافتي اسفنديارش نگسلد

شماره 77: به وقت مرگ پشيمان همي خورد سوگند

حريف عمر به سر برده در فسوق و فجور****به وقت مرگ پشيمان همي خورد سوگند

كه توبه كردم و ديگر گنه نخواهم كرد****تو خود دگر نتواني به ريش خويش مخند

شماره 78: تو هم از من به ياد دار اين پند

ياد دارم ز پير دانشمند****تو هم از من به ياد دار اين پند

هر چه بر نفس خويش نپسندي****نيزبر نفس ديگري مپسند

شماره 79: كه آب ديدهٔ مظلوم در نور داند

بسا بساط خداوند ملك دولت را****كه آب ديدهٔ مظلوم در نور داند

چو قطره قطرهٔ باران خرد بر كهسار****كه سنگهاي درشت از كمر بگرداند

شماره 80: كه با ما بر قرار خود بماند

وفا با هيچكس كردست گيتي****كه با ما بر قرار خود بماند؟

چو مي داني كه جاويدان نماني****روا داري كه نام بد بماند؟

شماره 81: نه كسري و دارا و جمشيد ماند

نه سام و نريمان و افراسياب****نه كسري و دارا و جمشيد ماند

تو هم دل مبند اي خداوند ملك****چو كس را نداني كه جاويد ماند

چو دور جواني خلل مي كند****به پايان پيري چه اميد ماند؟

شماره 82: حيوانيست كه بالاش به انسان ماند

هر كه مقصود و مرادش خور و خوابست از عمر****حيوانيست كه بالاش به انسان ماند

هر چه داري بده و دولت معني بستان****تا چو اين نعمت ظاهر برود آن ماند

شماره 83: همه بيگانگانش خويش گردند

چو دولت خواهد آمد بنده اي را****همه بيگانگانش خويش گردند

چو برگرديد روز نيكبختي****در و ديوار بر وي نيش گردند

شماره 84: ارباب فنون با همه علمي كه بخواندند

بسيار برفتند و به جايي نرسيدند****ارباب فنون با همه علمي كه بخواندند

توفيق سعادت چو نباشد چه توان كرد؟****ابليس براندند و برو كفر براندند

شماره 85: مشفق و مهربان يكدگرند

تا سگان را وجود پيدا نيست****مشفق و مهربان يكدگرند

لقمه اي در ميانشان انداز****كه تهيگاه يكدگر بدرند

شماره 86: بسا خونا كه در عالم بريزند

اگر خوني نريزد شاه عالم****بسا خونا كه در عالم بريزند

ببايد كشت هر يكچند گرگي****به زاري تا دگر گرگان گريزند

شماره 87: تا دل خلق نيك بخراشند

نكني دفع ظالم از مظلوم****تا دل خلق نيك بخراشند

تا تو با صيد گرگ پردازي****گوسفندان هلاك مي باشند

شماره 88: گوش بر نالهٔ حمام كند

هر كجا دردمندي از سر شوق****گوش بر نالهٔ حمام كند

چارپايي برآورد آواز****وان تلذذ برو حرام كند

حيف باشد صفير بلبل را****كه زفير خر ازدحام كند

كاش بلبل خموش بنشستي****تا خر آواز خود تمام كند

شماره 89: دزدي بي تير و كمان مي كند

حاكم ظالم به سنان قلم****دزدي بي تير و كمان مي كند

گله ما را گله از گرگ نيست****اين همه بيداد شبان مي كند

آنكه زيان مي رسد از وي به خلق****فهم ندارد كه زيان مي كند

چون نكند رخنه به ديوار باغ****دزد، كه ناطور همان مي كند

شماره 90: كه از گزند تو مردم هنوز مي نالند

ز دور چرخ چه نالي ز فعل خويش بنال****كه از گزند تو مردم هنوز مي نالند

نگفتمت كه چو زنبور زشتخوي مباش****كه چون پرت نبود پاي در سرت مالند

شماره 91: كه جهانش ز دست مي نالند

نفس ظالم، مثال زنبورست****كه جهانش ز دست مي نالند

صبر كن تا بيوفتد روزي****كه همه پاي بر سرش مالند

شماره 92: به دور مرد از كمر بگردانند

آسيا سنگ ده هزار مني****به دور مرد از كمر بگردانند

ليكن از زير به زبر بردن****به هزار آدميش نتوانند

شماره 93: كه مرغان هوا حيران بمانند

بدين الحان داودي عجب نيست****كه مرغان هوا حيران بمانند

خداي اين حافظان ناخوش آواز****بيامرزاد اگر ساكن بخوانند

شماره 94: كه خار ديدهٔ بدبخت نيكبختانند

چو نيكبخت شدي ايمن از حسود مباش****كه خار ديدهٔ بدبخت نيكبختانند

چو دستشان نرسد لاجرم به نيكي خويش****بدي كنند به جاي تو هر چه بتوانند

شماره 95: كه خردمند را عزيز كنند

رسم و آيين پادشاهانست****كه خردمند را عزيز كنند

وز پس عهد او وفاداري****با خردمندزاده نيز كنند

شماره 96: كه در مصالح بيچارگان نظر نكند

نشان آخر عهد و زوال ملك ويست****كه در مصالح بيچارگان نظر نكند

به دست خويش مكن خانگاه خود ويران****كه دشمنان تو با تو ازين بتر نكند

شماره 97: گر جهاني به هم آيد به بعيدش نكنند

آنكه در حضرت بيچون تو قربي دارد****گر جهاني به هم آيد به بعيدش نكنند

وآنكه در نامهٔ او خامهٔ بدبختي تست****گر همه خلق بكوشند سعيدش نكنند

شماره 98: به سخن گفتن زيباش بدان به نشوند

دامن آلوده اگر خود همه حكمت گويد****به سخن گفتن زيباش بدان به نشوند

وآنكه پاكيزه رود گر بنشيند خاموش****همه از سيرت زيباش نصيحت شنوند

شماره 99: تا تو را بر دواب فضل نهند

آدمي سان و نيك محضر باش****تا تو را بر دواب فضل نهند

تو به عقل از دواب ممتازي****ورنه ايشان به قوت از تو بهند

شماره 100: نيك خواهان دولت شاهند

تا نگويي كه عاملان حريص****نيك خواهان دولت شاهند

كانچه در مملكت بيفزايند****از ثناي جميل مي كاهند

راحت از مال وي به خلق رسان****تا همه عمر و دولتش خواهند

شماره 101: و آن را كه خداي برگزيند

رحمت صفت خداي باقيست****و آن را كه خداي برگزيند

گر جرم و خطاي ما نباشد****پس عفو تو بر كجا نشيند؟

شماره 102: كه كسي مرگ دشمنان بيند

هيچ فرصت وراي آن مطلب****كه كسي مرگ دشمنان بيند

تا نميرد يكي به ناكامي****ديگري دوستكام ننشيند

تو هم ايمن مباش و غره مشو****كه فلك هيچ دوست نگزيند

شادكامي مكن كه دشمن مرد****مرغ، دانه يكان يكان چيند

شماره 103: همچون تو حلال زاده بايند

الحق امناي مال ايتام****همچون تو حلال زاده بايند

هرگز زن و مرد و كفر و اسلام****نفس از تو خبيث تر نزايند

اطفال عزيز نازپرورد****از دست تو دست بر خدايند

طفلان تو را پدر بميراد****تا جور وصي بيازمايند

شماره 104: گرچه تاريك طبع و بدخويند

ناكسان را فراستيست عظيم****گرچه تاريك طبع و بدخويند

چون دو كس مشورت برند به هم****گويند اين عيب من همي گويند

شماره 105: كه زهر در قدح انگبين تواند بود

امير ما عسل از دست خلق مي نخورد****كه زهر در قدح انگبين تواند بود

عجب كه در عسل از زهر مي كند پرهيز****حذر نمي كند از تير آه زهرآلود

شماره 106: چه رنجها بكشيدند و ديگري آسود

چه گنجها بنهادند و ديگري برداشت****چه رنجها بكشيدند و ديگري آسود

به تازيانهٔ مرگ از سرش به در كردند****كه سلطنت به سر تازيانه مي فرمود

نفس كه نفس برو تكيه مي كند بادست****به وقت مرگ بداند كه باد مي پيمود

شماره 107: رفق پيش آر و مدارا و تواضع كن و جود

خواهي از دشمن نادان كه گزندت نرسد****رفق پيش آر و مدارا و تواضع كن و جود

كهن سخت كه بر سنگ صلابت راند****نتواند كه لطافت نكند با داود

شماره 108: حق بيازرد و خلق را بربود

متكلف به نغمه در قرآن****حق بيازرد و خلق را بربود

آن يكي خسر آن دگر باشد****مايه وقتي زيان و وقتي سود

ناخوش آواز اگر دراز كشد****نه خداوندي خلق ازو خشنود

شماره 109: مرد صاحبنظر آنجا كه وفا بيند و جود

مرغ جايي كه علف بيند و چيند گردد****مرد صاحبنظر آنجا كه وفا بيند و جود

سفله گو روي مگردان كه اگر قارونست****كس ازو چشم ندارد كرم نامعهود

شماره 110: اگر مراد برآيد هنوز باشد زود

هزار سال به اميد تو توانم بود****اگر مراد برآيد هنوز باشد زود

اگر مراد نيابم مرا اميد بسست****نه هر كه رفت رسيد و نه هر كه گفت شنود

شماره 111: اي بسا روز كه در زير زمين خواهد بود

هر كه بر روي زمين مهلت عيشي دارد****اي بسا روز كه در زير زمين خواهد بود

كشتي آرام نگيرد كه بود بر سر آب****تا جهان بر سر آبست چنين خواهد بود

شماره 112: چو آستانه نديم خسيت بايد بود

اگر ملازم خاك در كسي باشي****چو آستانه نديم خسيت بايد بود

ز بهر نعمت دنيا كه خاك بر سر او****برين مثال كه گفتم بسيت بايد بود

هزار سال تنعم كني بدان نرسد****كه يك زمان به مراد كسيت بايد بود

شماره 113: كه از ظلم او سينه ها چاك بود

نگر تا نبيني ز ظلم شهي****كه از ظلم او سينه ها چاك بود

ازيرا كه ديديم كز بد بتر****بسي اندرين عالم خاك بود

چو شد روز آمد شب تيره رنگ****چو جمشيد بگذشت ضحاك بود

شماره 114: تا غبار از ميان ما برود

روز قالي فشاندنست امروز****تا غبار از ميان ما برود

چون مگس در سراي گرد آمد****خوان نبايد نهاد تا برود

هر كه ناخوانده آيد از در قوم****نيك باشد كه ناشتا برود

شماره 115: تا دل خويش نيازارد و درهم نشود

گر خردمند از اوباش جفايي بيند****تا دل خويش نيازارد و درهم نشود

سنگ بي قيمت اگر كاسهٔ زرين بشكست****قيمت سنگ نيفزايد و زر كم نشود

شماره 116: از همه خلق بيشتر خواهد

هر كه بيني مراد و راحت خويش****از همه خلق بيشتر خواهد

و آن ميسر شود به كوشش و رنج****كه قضا بخشد و قدر خواهد

اي كه مي خواهي از نگارين كام****با نگارش بگوي اگر خواهد

دختر اندر شكم پسر نشود****گرچه بابا همي پسر خواهد

تيز در ريش كاروانسالار****گر بدان ده رود كه خر خواهد

شماره 117: كه اي خزانهٔ ارزاق را كف تو كليد

به سمع خواجه رسانيد اگر مجال بود****كه اي خزانهٔ ارزاق را كف تو كليد

به لطف و خوي تو در بوستان موجودات****شكوفه اي نشكفت و شمامه اي ندميد

چنانكه سيرت آزادگان بود كرمي****به من رسيد كه كردي ولي به من نرسيد

شماره 118: كه فلان را محل وعده رسيد

ناگهان بانگ در سراي افتد****كه فلان را محل وعده رسيد

دوستان آمدند تا لب گور****قدمي چند و باز پس گرديد

وان كزو دوستر نمي داري****مال و ملك و قباله برد و كليد

وين كه پيوسته با تو خواهد بود****عمل تست نفس پاك و پليد

نيك درياب و بد مكن زنهار****كه بد و نيك باز خواهي ديد

شماره 119: همچنان از كرمت بر نگرفتست اميد

يارب اين نامه سيه كردهٔ بيفايده عمر****همچنان از كرمت بر نگرفتست اميد

گر به زندان عقوبت بريم روز شمار****جاي آنست كه محبوس بمانم جاويد

هر درختي ثمري دارد و هركس هنري****من بيمايهٔ بدبخت، تهيدست چو بيد

ليكن از مشرق الطاف الهي نه عجب****كه چو شب روز شود بر هه تابد خورشيد

ما كيانيم كه در معرض ياران آييم؟****ماكيان را چه محل در نظر باز سپيد؟

شماره 120: ز بهر هشتن و پرداختن نفرمايد

حقيقتيست كه دانا سراي عاريتي****ز بهر هشتن و پرداختن نفرمايد

من اين مقام نه از بهر آن بنا كردم****كه پنج روز بقا اعتماد را شايد

خلاف عهد زمان بي خلاف معلومست****كه هيچ نوع نبخشد كه باز نربايد

بلي به نيت آن تا چو رخت بربندم****به جاي من دگري همچنين بياسايد

ازين قدر نگريزد كه مرغ و ماهي را****به قدر خويش حقير آشيانه اي بايد

سراي دام همايست نيك بختان را****بود كه در همه عمرت يكي به دام آيد

بسا كسا كه گرش در به روي بگشايي****سعادت ابدت در به روي بگشايد

حلال نيست كه صورت كنند بر ديوار****كه رد شرع بود زو خلل بيفزايد

همين نصيحت سعدي به آب زر بنويس****كه خانه را كس ازين خوبتر نيارايد

شماره 121: كه بارگاه ملوك و صدور را شايد

سفينهٔ حكميات و نظم و نثر لطيف****كه بارگاه ملوك و صدور را شايد

به صدر صاحب صاحبقران فرستادم****مگر به عين عنايت قبول فرمايد

رونده رفت ندانم رسيد يا نرسيد****ازين قياس كه آينده دير مي آيد

به پارسايي ازين حال مشورت بردم****مگر ز خاطر من بند بسته بگشايد

چه گفت نداني كه خواجه درياييست****نه هر سفينه ز دريا درست باز آيد

شماره 122: به خستگان پراكنده بر نبخشايد

نه آدميست كه در خرمي و مجموعي****به خستگان پراكنده بر نبخشايد

گليم خويش برآرد سيه گليم از آب****وگر گليم رفيق آب مي برد شايد

شماره 123: چاه دروازهٔ كنعان به پدر ننمايد

روز گم گشتن فرزند مقادير قضا****چاه دروازهٔ كنعان به پدر ننمايد

باش تا دست دهد دولت ايام وصال****بوي پيراهنش از مصر به كنعان آيد

شماره 124: كه همه نقش او نكو آيد

صانع نقشبند بي مانند****كه همه نقش او نكو آيد

رزق طاير نهاده در پر و بال****تا به هر طعمه اي فرو آيد

روزي عنكبوت مسكين را****پر دهد تا به نزد او آيد

شماره 125: اگر موافق شاه زمانه مي آيد

يكي نصيحت درويش وار خواهم كرد****اگر موافق شاه زمانه مي آيد

اگرچه غالبي از دشمن ضعيف بترس****كه تير آه سحر با نشانه مي آيد

شماره 126: در رحمت او كسي چه گويد

اي غره به رحمت خداوند****در رحمت او كسي چه گويد

هر چند مثرست باران****تا دانه نيفكني نرويد

شماره 127: اين سخن سهل تستري گويد

بندگان را ز حد به در منواز****اين سخن سهل تستري گويد

كانكه با خود برابرش كردي****بيم باشد كه برتري جويد

حرف ر
شماره 128: گرچه هستم به اصل و دانش حر

بود در خاطرم كه يك چندي****گرچه هستم به اصل و دانش حر

به خرد با فرشته هم پهلو****سخن نظم، نظم دانهٔ در

تا مگر گردد از ايادي تو****تنگم از مرده ريگ مردم پر

چون نبوديم در خور خدمت****گفت عفوت كه السلامة مر

بندگي درت كنم چندي****بي ريا همچو ايبك و سنقر

ترك كرديم خدمت و خلعت****نه ديار عرب نه شير شتر

شماره 129: اميدوار قبول از مهيمن غفار

براي ختم سخن دست بر دعا داريم****اميدوار قبول از مهيمن غفار

هميشه تا كه فلك را بود تقلب دور****مدام تا كه زمين را بود ثبات و قرار

ثبات عمر تو باد و دوام عافيتت****نگاهداشته از نائبات ليل و نهار

تو حاكم همه آفاق وآنكه حاكم تست****ز بخت و تخت جواني و ملك برخوردار

شماره 130: زبان خلق و به افسون دهان شيدا مار

به قفل و پرهٔ زرين همي توان بستن****زبان خلق و به افسون دهان شيدا مار

تبرك از در قاضي چو بازش آوردي****ديانت از در ديگر برون شود ناچار

شماره 131: از بي ادبان جفاي بسيار

بردند پيمبران و پاكان****از بي ادبان جفاي بسيار

دل تنگ من كه پتك و سندان****پيوسته درم زنند و دينار

قدر زر و سيم كم نگردد****و آهن نشود بزرگ مقدار

شماره 132: كه نيست جز سلسل البول را در او ادرار

حديث وقف به جايي رسيد در شيراز****كه نيست جز سلسل البول را در او ادرار

فقيه گرسنه تحصيل چون تواند كرد****مگر به روز گدايي كند، به شب تكرار

شماره 133: قدم ز رفتن و پرسيدنش دريغ مدار

چو رنج برنتواني گرفتن از رنجور****قدم ز رفتن و پرسيدنش دريغ مدار

هزار شربت شيرين و ميوهٔ مشموم****چنان مفيد نباشد كه بوي صحبت يار

شماره 134: شب و روز ضايع به خمر و خمار

خداوند كشور خطا مي كند****شب و روز ضايع به خمر و خمار

جهانباني و تخت كيخسروي****مقامي بزرگست كوچك مدار

كه گر پاي طفلي برآيد به سنگ****خداي از تو پرسد به روز شمار

شماره 135: كه رود چون درندگان به شكار

عنكبوت ضعيف نتواند****كه رود چون درندگان به شكار

رزق او را پري و بالي داد****تا به دامش دراوفتد ناچار

شماره 136: كيفر برد ز حملهٔ مردان كارزار

فرياد پيرزن كه برآيد ز سوز دل****كيفر برد ز حملهٔ مردان كارزار

همت هزار بار از ان سخت تر زند****ضربت، كه شير شرزه و شمشير آبدار

شماره 137: شفيع روز قيامت محمد مختار

نگين ختم رسالت پيمبر عربي****شفيع روز قيامت محمد مختار

اگر نه واسطهٔ موي و روي او بودي****خداي خلق نگفتي قسم به ليل و نهار

شماره 138: وز چه فرياد مي كني هموار

هاونا گفتم از چه مي نالي****وز چه فرياد مي كني هموار

گفت خاموش چون شوم سعدي****كاين همه كوفت مي خورم از يار

شماره 139: رسم خيرش همچنان بر جاي دار

هر كه خيري كرد و موقوفي گذاشت****رسم خيرش همچنان بر جاي دار

نام نيك رفتگان ضايع مكن****تا بماند نام نيكت يادگار

شماره 140: دگر از وي اميد خير مدار

هر كه مشهور شد به بي ادبي****دگر از وي اميد خير مدار

آب كز سرگذشت در جيحون****چه بدستي، چه نيزه اي، چه هزار

شماره 141: فردا اميد رحمت و عفو خداي دار

گر بشنوي نصيحت مردان به گوش دل****فردا اميد رحمت و عفو خداي دار

بشنو كه از سعادت جاويد برخوري****ور نشنوي خذوه فغلوه پاي دار

شماره 142: مي رود همچو سيل سر در زير

دل منه بر جهان كه دور بقا****مي رود همچو سيل سر در زير

پير ديگر جوان نخواهد شد****پيريش نيز هم نماند دير

حرف ز
شماره 143: كه دست ظلم نماند چنين كه هست دراز

جزاي نيك و بد خلق با خداي انداز****كه دست ظلم نماند چنين كه هست دراز

تو راستي كن و با گردش زمانه بساز****كه مكر هم به خداوند مكر گردد باز

شماره 144: بريده به سر بدگوي تا نگويد راز

گروهي از سر بي مغز بيخبر گويند****بريده به سر بدگوي تا نگويد راز

من اين ندانم، دانم تأمل اوليتر****كه تره نيست كه چون بركني برويد باز

شماره 145: شحنه با دزد باز كرد امروز

هر چه مي كرد با ضعيفان دزد****شحنه با دزد باز كرد امروز

ملخ آمد كه بوستان بخورد****بوستانبان ملخ بخورد امروز

شماره 146: يكي نصيحت من گوش دار جان عزيز

پدر كه جان عزيزش به لب رسيد چه گفت؟****يكي نصيحت من گوش دار جان عزيز

به دوست گرچه عزيزست راز دل مگشاي****كه دوست نيز بگويد به دوستان عزيز

حرف ش
شماره 147: مست و غافل كي تواند؟ عاقل و هشيار باش

ملكداري با ديانت بايد و فرهنگ و هوش****مست و غافل كي تواند؟ عاقل و هشيار باش

پادشاهان پاسبانانند خفتن شرط نيست****يا مكن، يا چون حراست مي كني بيدار باش

شماره 148: پند پيران تلخ باشد بشنو و بدخو مباش

پادشاهان پاسبانانند مر درويش را****پند پيران تلخ باشد بشنو و بدخو مباش

چون كمند انداخت دزد و رخت مسكيني ببرد****پاسبان خفته خواهي باش و خواهي گو مباش

شماره 149: تا همچو كعبه روي بمالند بر درش

پروردگار خلق خدايي به كس نداد****تا همچو كعبه روي بمالند بر درش

از مال و دستگاه خداوند قدر و جاه****چون راحتي به كس نرسد خاك بر سرش

شماره 150: كه نه چيزيست جاه مختصرش

دل مبند اي حكيم بر دنيا****كه نه چيزيست جاه مختصرش

شكر آنان خورند ازين غدار****كه ندانند زهر در شكرش

پيش ازان كز نظر بيفكندت****اي برادر بيفكن از نظرش

هيچ مهلت نمي دهد ايام****كه نه برمي كند به يكدگرش

خرد بينش به چشم اهل تميز****كه بزرگي بود بدين قدرش

زندگاني و مردنش بد بود****كه نماند و بماند سيم و زرش

حسن عنوان چنانكه معلومست****خبر خوش بود به نامه درش

هر كه اخلاق ظاهرش با خلق****نيك بيني گمان بد مبرش

وانكه ظاهر كدورتي دارد****بتر از روي باشد آسترش

شماره 151: نرسد هرگز آفتي به برش

شجر مقل در بيابانها****نرسد هرگز آفتي به برش

رطب از شاهدي و شيريني****سنگها مي زنند بر شجرش

بلبل اندر قفس نمي ماند****سالها، جز به علت هنرش

زاغ ملعون از آن خسيس ترست****كه فرستند باز بر اثرش

وز لطافت كه هست در طاووس****كودكان مي كنند بال و پرش

كه شنيدي ز دوستان خداي****كه نيامد مصيبتي به سرش؟

هر بهشتي كه در جهان خداست****دوزخي كرده اند بر گذرش

شماره 152: آنچه گويي به خلق خود بنيوش

اي كه دانش به مردم آموزي****آنچه گويي به خلق خود بنيوش

خويشتن را علاج مي نكني****باري از عيب ديگران خاموش

محتسب كون برهنه در بازار****قحبه را مي زند كه روي بپوش

شماره 153: عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش

دوش مرغي به صبح مي ناليد****عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش

يكي از دوستان مخلص را****مگر آواز من رسيد به گوش

گفت باور نداشتم كه تو را****بانگ مرغي چنين كند مدهوش

گفتم اين شرط آدميت نيست****مرغ تسبيح خوان و من خاموش

شماره 154: كه وي را نباشد خردمند پيش

مشمر برد ملك آن پادشاه****كه وي را نباشد خردمند پيش

خردمند گو پادشاهش مباش****كه خود پاشاهست بر نفس خويش

حرف ك
شماره 155: كاين چه ساقست و ساعد باريك

مگسي گفت عنكبوتي را****كاين چه ساقست و ساعد باريك

گفت اگر در كمند من افتي****پيش چشمت جهان كنم تاريك

حرف گ
شماره 156: در تنگناي حلقهٔ مردان به روز جنگ

پيدا شود كه مرد كدامست و زن كدام****در تنگناي حلقهٔ مردان به روز جنگ

مردي درون شخص چو آتش در آهنست****و آتش برون نيايد از آهن مگر به سنگ

شماره 157: ديده بردوخته به تير خدنگ

دشمنت خود مباد وگر باشد****ديده بردوخته به تير خدنگ

سر خصمت به گرز كوفته باد****بي روان اوفتاده در صف جنگ

خون و دندانش از دهن پرتاب****چون اناري كه بشكني به دو سنگ

حرف ل
شماره 158: ميان عالم و جاهل تألفست محال

چنانكه مشرق و مغرب به هم نپيوندند****ميان عالم و جاهل تألفست محال

وگر به حكم قضا صحبت اتفاق افتد****بدانكه هر دو به قيد اندرند و سجن و وبال

كه آن به عادت خويش انبساط نتواند****وز اين نيايد تقرير علم با جهال

شماره 159: مالت افزون باد و خصمت پايمال

خواجه تشريفم فرستادي و مال****مالت افزون باد و خصمت پايمال

هر به ديناريت سالي عمر باد****تا بماني ششصد و پنجاه سال

شماره 160: ترش كنند و بتابند روي از اهل سال

كسان كه تلخي حاجت نيازمودستند****ترش كنند و بتابند روي از اهل سؤال

تو را كه مي شنوي طاقت شنيدن نيست****قياس كن كه درو خود چگونه باشد حال؟

شماره 161: كه قائمست مقامش نتيجهٔ قابل

به مرگ خواجه فلان هيچ گم نگشت جهان****كه قائمست مقامش نتيجهٔ قابل

نگويمت كه درو دانشست يا فضلي****كه نيست در همه آفاق مثل او فاضل

اميد هست كه او نيز چون به در ميرد****به نيكنامي و مقصود همگنان حاصل

حرف م
شماره 162: چه در حديقهٔ سلطان چه بر كنيسهٔ عام

خطاب حاكم عادل مثال بارانست****چه در حديقهٔ سلطان چه بر كنيسهٔ عام

اگر رعايت خلقست منصف همه باش****نه مال زيد حلالست و خون عمر و حرام

شماره 163: وگرنه ملك نگيرد به هيچ روي نظام

ضرورتست كه آحاد را سري باشد****وگرنه ملك نگيرد به هيچ روي نظام

به شرط آنكه بداند سر اكابر قوم****كه بي وجود رعيت سريست بي اندام

شماره 164: مگر كسي كه جوانمرد باشد و بسام

مراد و مطلب دنيا و آخرت نبرد****مگر كسي كه جوانمرد باشد و بسام

تو نيكنام شوي در زمانه ورنه بسست****خداي عز وجل رزق خلق را قسام

شماره 165: چو خواهد رفت جان از جسم مردم

طبيب و تجربت سودي ندارد****چو خواهد رفت جان از جسم مردم

خر مرده نخواهد خاست بر پا****اگر گوشش بگيري خواجه ور دم

شماره 166: در سمرقند بود پندارم

مردكي غرقه بود در جيحون****در سمرقند بود پندارم

بانگ مي كرد و زار مي ناليد****كه دريغا كلاه و دستارم

شماره 167: نبيني ام كه چه برگشته حال و مسكينم

سگي شكايت ايام بر كسي مي كرد****نبيني ام كه چه برگشته حال و مسكينم

نه آشيانه چو مرغان نه غله چون موران****قناعتم صفت و بردباري آيينم

هزار سنگ پريشان به يك نگه بخورم****كه اوفتاده نبيني بر ابروان چينم

كه در رياضت و خلوت مقام من دارد؟****كه جامه خواب كلوخست و سنگ بالينم

به لقمه اي كه تناول كنم ز دست كسي****رواست گر بزند بعد از آن به زوبينم

گرم دهند خورم ورنه مي روم آزاد****نه همچو آدميان خشمناك بنشينم

چو گربه درنربايم ز دست مردم چيز****ور اوفتاده بود ريزه ريزه برچينم

مرا نه برگ زمستان نه عيش تابستان****كفايتست همين پوستين پارينم

به جاي من كه نشيند كه در مقام رضا****برابر است گلستان و تل سرگينم

مرا كه سيرت ازين جنس و خوي ازين صفتست****چه كرده ام كه سزاوار سنگ و نفرينم؟

جواب داد كزين بيش نعت خويش مگوي****كه خيره گشت ز صفت زبان تحسينم

همين دو خصلت ملعون كفايتست تو را****غريب دشمن و مردارخوار مي بينم

شماره 168: الي ساق محبوب يشبه بالبرد

لحا الله بعض الناس يأتي جهالة****الي ساق محبوب يشبه بالبرد

و ساق حبيبي حين شمر ذيله****كردن حرير ممتل ورق الورد

شماره 169: يوم التغابن و استيقظ لمزدجر

مثل وقوفك عندالله في ملاء****يوم التغابن و استيقظ لمزدجر

يا فاعل الذنب هل ترضي لنفسك في****قيد الاساري و اخوان علي سرر

شماره 170: اليك الا اراد الله اسعاده

يا اسعد الناس جدا ما سعي قدم****اليك الا اراد الله اسعاده

لا يطلب الخير الا من معادنه****و انت صاحب خير الزم العاده

شماره 171: درر كه بر همه باري ز ابر كف كريم

نظر كه با همه داري به چشم بخشايش****درر كه بر همه باري ز ابر كف كريم

مرا دوبار نوازش كن و كرم فرما****يكي به موجب خدمت يكي به حق قديم

شماره 172: ملكا جور مكن چون به جوار تو دريم

آن ستمديده نديدي كه به خونخواره چه گفت****ملكا جور مكن چون به جوار تو دريم

گله از دست ستمكار به سلطان گويند****چون ستمكار تو باشي گله پيش كه بريم؟

شماره 173: حاكمان خرده نگيرند كه ما رندانيم

خلق در ملك خداي از همه جنسي باشد****حاكمان خرده نگيرند كه ما رندانيم

گر كسي را عملي هست و اميدي دارد****ما گداييم درين ملك نه بازرگانيم

حرف ن
شماره 174: جامه چندين كي تنيدي پيله گرد خويشتن

گر بدانستي كه خواهد مرد ناگه در ميان****جامه چندين كي تنيدي پيله گرد خويشتن

خرم آنكو خورد و بخشيد و پريشان كرد و رفت****تا چنين افسون نداني دست بر افعي مزن

شماره 175: بخواهي ماند با فرعون و هامان

اگر گويندش اندر نار جاويد****بخواهي ماند با فرعون و هامان

چنان سختش نيايد صاحب جاه****كه گويندش مرو فردا به ديوان

دو بهر از دينش ار معدوم گردد****نيايد در ضميرش هيچ نقصان

برآيد جانش از محنت به بالا****گر از رسمش به زير آيد مني نان

شماره 176: ندانند اين سخن جز هوشمندان

نكويي بابدان كردن وبالست****ندانند اين سخن جز هوشمندان

ز بهر آنكه با گرگان نكويي****بدي باشد به حال گوسفندان

شماره 177: اين شهريار عادل و سالار سروران

يارب تو هر چه بهتر و نيكوترش بده****اين شهريار عادل و سالار سروران

توفيق طاعتش ده و پرهيز معصيت****هرچ آن تو را پسند نيايد برو مران

از شر نفس و فتنهٔ خلقش نگاه دار****يارب به حق سيرت پاك پيمبران

بعد از دعا نصيحت درويش بي غرض****نيكش بود كه نيك تأمل كند در آن

داني كه دير زود به جاي تو ديگري****حادث شود چنانكه تو بر جاي ديگران

بيدار باش و مصلحت انديش و خير كن****درويش دست گير و خردمند پروران

اين خاك نيست گر به تأمل نظر كني****چشمست و روي و قامت زيباي دلبران

نوشيروان كجا شد و دارا و يزدگرد****گردان شاهنامه و خانان و قيصران

بسيار كس برو بگذشتست روزگار****اكنون كه بر تو مي گذرد نيك بگذران

جز نام نيك و بد چه شنيدي كه بازماند****از دور ملك دادگران و ستمگران

عدل اختيار كن كه به عالم نبرده اند****بهتر ز نام نيك، بضاعت مسافران

خواهي كه مهتري و بزرگي به سر بري****خالي مباش يك نفس از حال كهتران

دذنيا نيرزد آنكه پريشان كند دلي****گر مقبلي به گوش مكن قول مدبران

اين پنجروزه مهلت دنيا بهوش باش****تا دلشكسته اي نكند بر تو دل گران

از من شنو نصيحت خالص كه ديگري****چندين دلاوري نكند بر دلاوران

نيك اختران نصيحت سعدي كنند گوش****گر بشنوي سبق بري از سعد اختران

بادا هميشه بر سر عمرت كلاه بخت****در پيشت ايستاده كمر بسته چاكران

تا آن زمان كه پيكر ما هست بر فلك****خالي مباد مجلست از ماه پيكران

شماره 178: كه چهارم نزاد مادرشان

پسران فلان سه بدبختند****كه چهارم نزاد مادرشان

اين بدست آن بتر به نام ايزد****وان بتر تر كه خاك بر سرشان

شماره 179: چو بخشيدي و دادي ملك ايمان

خدايا فضل كن گنج قناعت****چو بخشيدي و دادي ملك ايمان

گرم روزي نمايد تا بميرم****به از نان خوردن از دست لئيمان

شماره 180: به تخت ملك بر چون پادشاهان

گدايان بيني اندر روز محشر****به تخت ملك بر چون پادشاهان

چنان نوراني از فر عبادت****كه گويي آفتابانند و ماهان

تو خود چون از خجالت سر برآري****كه بر دوشت بود بار گناهان

اگر داني كه بد كردي و بد رفت****بيا پيش از عقوبت عذرخواهان

شماره 181: نبايستي چنين بالا نشستن

چو مي دانستي افتادن به ناچار****نبايستي چنين بالا نشستن

به پاي خويش رفتن به نبودي****كز اسب افتادن و گردن شكستن؟

شماره 182: به كه حاجت به ناسزا بردن

صبر بر قسمت خدا كردن****به كه حاجت به ناسزا بردن

تشنه بر خاك گرم مردن به****كاب سقاي بي صفا خوردن

شماره 183: با كس مكن اي برادر من

هر بد كه به خود نمي پسندي****با كس مكن اي برادر من

گر مادر خويش دوست داري****دشنام مده به مادر من

شماره 184: انديشه كن ز ناوك دلدوز در كمين

هان اي نهاده تير جفا در كمان حكم****انديشه كن ز ناوك دلدوز در كمين

گر تير تو ز جوشن فولاد بگذرد****پيكان آه بگذرد از كوه آهنين

حرف و
شماره 185: چندان روان بود كه برآيد روان او

دوران ملك ظالم و فرمان قاطعش****چندان روان بود كه برآيد روان او

هرگز كسي كه خانه مردم خراب كرد****آباد بعد از آن نبود خاندان او

شماره 186: نه بدكردار را فرجام نيكو

نه نيكان را بد افتادست هرگز****نه بدكردار را فرجام نيكو

بدان رفتند و نيكان هم نماندند****چه ماند؟ نام زشت و نام نيكو

حرف ه
شماره 187: مگر چندان كه در معني بري راه

زمان ضايع مكن در علم صورت****مگر چندان كه در معني بري راه

چو معني يافتي صورت رها كن****كه اين تخمست و آنها سر به سر كاه

اگر بقراط جولاهي نداند****نيفزايد برو بر قدر جولاه

شماره 188: عجبست ار نميرد آن دابه

جامع هفت چيز در يك روز****عجبست ار نميرد آن دابه

سير بريان و جوز و ماهي و ماست****تخم مرغ و جماع و گرمابه

حرف ي
شماره 189: هرگزش نيك نباشد بد نيكي فرماي

تا تو فرمان نبري خلق به فرمان نروند****هرگزش نيك نباشد بد نيكي فرماي

ملك و دولت را تدبير بقا داني چيست****كو به فرمان تو باشد تو به فرمان خداي

شماره 190: به وقتي كه اقبال دادت خداي

چنان زندگاني كن اي نيكراي****به وقتي كه اقبال دادت خداي

كه خايند از بهرت انگشت دست****گرت بر زمين آيد انگشت پاي

شماره 191: عزيز من به خردان برببخشاي

نخواهي كز بزرگان جور بيني****عزيز من به خردان برببخشاي

اگر طاقت نداري صدمت پيل****چرا بايد كه بر موران نهي پاي؟

شماره 192: كه نبض را به طبيعت شناس بنمايي

اميد عافيت آنگه بود موافق عقل****كه نبض را به طبيعت شناس بنمايي

بپرس هر چه نداني كه ذل پرسيدن****دليل راه تو باشد به عز دانايي

شماره 193: وليكن صبر به بر بينوايي

خداوندان نعمت را كرم هست****وليكن صبر به بر بينوايي

اگر بيگانگان تشريف بخشند****هنوز از دوستان خوشتر گدايي

شماره 194: كه مي گردد سرم چون آسيايي

طبيبي را حكايت كرد پيري****كه مي گردد سرم چون آسيايي

نه گوشي ماند فهمم را نه هوشي****نه دستي ماند جهدم را نه پايي

نه ديدن مي توانم بي تأمل****نه رفتن مي توانم بي عصايي

روان دردمندم را ببنديش****اگر دستت دهد تدبير و رايي

وگر داني كه چشمم را بسازد****بساز از بهر چشمم توتيايي

نديدم در جهان چون خاك شيراز****وزين ناسازتر آب و هوايي

گرم پاي سفر بودي و رفتار****تحول كردمي زينجا به جايي

حكايت برگرفت آن پير فرتوت****ز جور دور گيتي ماجرايي

طبيب محترم درماند عاجز****ز دستش تا به گردن در بلايي

بگفتا صبر كن بر درد پيري****كه جز مرگش نمي بينم دوايي

شماره 195: به تجربت بزند بر محك دانايي

ضمير مصلحت انديش هر چه پيش آيد****به تجربت بزند بر محك دانايي

اگر چه راي تو در كارها بلند بود****بود بلندتر از راي هر كسي رايي

شماره 196: چرا گويد به خدمت مي نيايي

مرا گر صاحب ديوان اعلي****چرا گويد به خدمت مي نيايي

چو مي دانم قصور پايهٔ خويش****خلاف عقل باشد خودنمايي

باي فضيلة أسعي اليكم****و كل الصيد في جوف الفراء

شماره 197: گر به راي من و انديشهٔ من خرسندي

بشنو از من سخني حق پدر فرزندي****گر به راي من و انديشهٔ من خرسندي

چيست داني سر دينداري و دانشمندي****آن روا دار كه گر بر تو رود بپسندي

شماره 198: كه به مردي قدم سپردندي

رحم الله معشر الماضين****كه به مردي قدم سپردندي

راحت جان بندگان خداي****راحت جان خود شمردندي

كاش آنان چو زنده مي نشوند****باري اين ناكسان بمردندي

شماره 199: همه دانند كه از سگ نتوان شست پليدي

نجس ار پيرهن شبلي و معروف بپوشد****همه دانند كه از سگ نتوان شست پليدي

گرگ اگر نيز گنهكار نباشد به حقيقت****جاي آنست كه گويند كه يوسف تو دريدي

شماره 200: بازگويم نه كه صدباره ازو نحس تري

خواستم تا زحلي گويمت از روي قياس****بازگويم نه كه صدباره ازو نحس تري

ملخ از تخم تو چيزي نتواند كه خورد****ترسم از گرسنگي تخم ملخ را بخوري

شماره 201: گر تو خواهي كه به تندي برهاني بدري

دامن جامه كه در خار مغيلان بگرفت****گر تو خواهي كه به تندي برهاني بدري

يار مغلوب كه در چنگ بدانديش افتاد****ياري آنست كه نرمي كني و لابه گري

ور به سختي و درشتي پي او خواي بود****تو از ان دشمن خونخواره ستمكارتري

كو هنوز از تن مسكين سر مويي نازرد****تو به ناداني تعجيل سرش را ببري

شماره 202: همصحبت تو همچو تو بايد هنروري

غماز را به حضرت سلطان كه راه داد؟****همصحبت تو همچو تو بايد هنروري

امروز اگر نكوهش من كرد پيش تو****فردا نكوهش تو كند پيش ديگري

شماره 203: وز آسمان بربايي كلاه جباري

اگر ممالك روي زمين به دست آري****وز آسمان بربايي كلاه جباري

وگر خزاين قارون و ملك جم داري****نيرزد آنكه وجودي ز خود بيازاري

شماره 204: تا دل پادشه به دست آري

اي پسنديده حيف بر درويش****تا دل پادشه به دست آري

تو براي قبول و منصب خويش****حيف باشد كه حق بيازاري

شماره 205: كه هيچ خربزه داري رسيده؟ گفت آري

شنيده ام كه فقيهي به دشتواني گفقت****كه هيچ خربزه داري رسيده؟ گفت آري

ازين طرف دو به دانگي گر اختيار كني****وزان چهار به دانگي قياس كن باري

سؤال كرد كه چندين تفاوت از پي چيست****كه فرق نيست ميان دو جنس بسياري

بگفت از اينچه تو بيني حلال ملك منست****نيامدست به دستم به وجه آزاري

وزان دگر پسرانم به غارت آوردند****حرام را نبود با حلال مقداري

فقيه گفت حكايت دراز خواهي كرد****ازين حرامترت هست صد به ديناري؟

شماره 206: تو برگ حاشيت و لشكر از كجا آري

گر از خراج رعيت نباشدت باري****تو برگ حاشيت و لشكر از كجا آري؟

پس آنكه مملكت از رنج برد او داري****روا مدار كه بر خويشتن بيازاري

شماره 207: اي كه در كام نعمت و نازي

ديگران در رياضتند و نياز****اي كه در كام نعمت و نازي

چه خبر دارد از پياده سوار****او همي تيزد و تو مي تازي

شماره 208: جهد كن تا برون خط باشي

هر كجا خط مشكلي بكشند****جهد كن تا برون خط باشي

چون غلط بشنوي شتاب مكن****تا نبايد كه خود غلط باشي

خامشي محترم به كنج ادب****به كه گويندهٔ سقط باشي

شماره 209: خوار و مذموم و متهم باشي

آن مكن در عمل كه در عزلت****خوار و مذموم و متهم باشي

در همه حال نيك محضر باش****تا همه وقت محترم باشي

شماره 210: چو بي جرم از كسي آزرده باشي

مكافات بدي كردن حلالست****چو بي جرم از كسي آزرده باشي

بدي با او روا باشد وليكن****نكويي كن كه با خود كرده باشي

شماره 211: گوش و چشمم به مطرب و ساقي

دوش در سلك صحبتي بودم****گوش و چشمم به مطرب و ساقي

پايمال معاشرت كردم****هر چه سالوس بود و زراقي

گفتم اي دل قرار گير اكنون****كه همين بود حد مشتاقي

ديگر از بامداد مي بينم****طلب نفس همچنان باقي

شماره 212: كه بد يا نيك باشد در بزرگي

ز لوح روي كودك بر توان خواند****كه بد يا نيك باشد در بزرگي

سرشت نيك و بد پنهان نماند****توان دانست ريحان از دو برگي

شماره 213: تا پاي برآمدت به سنگي

بس دست دعا بر آسمان بود****تا پاي برآمدت به سنگي

اي گرگ نگفتمت كه روزي****ناگه به سر افتدت پلنگي

شماره 214: مرد خدايي چكار بر در والي

حاجت خلق از در خداي برآيد****مرد خدايي چكار بر در والي؟

راغب دنيا مشو كه هيچ نيرزد****هر دو جهان پيش چشم همت عالي

شماره 215: نديدم به ز خاموشي خصالي

نظر كردم به چشم راي و تدبير****نديدم به ز خاموشي خصالي

نگويم لب ببند و ديده بر دوز****وليكن هر مقامي را مقالي

زماني درس علم و بحث تنزيل****كه باشد نفس انسان را كمالي

زماني شعر و شطرنج و حكايت****كه خاطر را بود دفع ملالي

خدايست آنكه ذات بي نظيرش****نگردد هرگز از حالي به حالي

شماره 216: نيش بر جان مي زند چون كژدمي

بي هنر را ديدن صاحب هنر****نيش بر جان مي زند چون كژدمي

هر كه نامردم بود عذرش بنه****گر به چشمش درنيايد مردمي

راست مي خواهي به چشم خارپشت****خار پشتي خوشترست از قاقمي

شماره 217: نگاه دار دل مردم از پريشاني

نبايدت كه پريشان شود قواعد ملك****نگاه دار دل مردم از پريشاني

چنانكه طايفه اي در پناه جاه تواند****تو در پناه دعا و نماز ايشاني

شماره 218: هر چند كه بالغ شدي آخر تو آني

اي طفل كه دفع مگس از خود نتواني****هر چند كه بالغ شدي آخر تو آني

شكرانهٔ زور آوري روز جواني****آنست كه قدر پدر پير بداني

شماره 219: ماند پس مرگ جاوداني

خرم تن آنكه نام نيكش****ماند پس مرگ جاوداني

اينست جزاي سنت نيك****ور عادت بد نهي تو داني

شماره 220: مگر كسي كه تهور كند به ناداني

مقابلت نكند با حجر به پيشاني****مگر كسي كه تهور كند به ناداني

كس اين خطا نپسندد كه دفع دشمن خود****تواني و نكني و يا كني و نتواني

شماره 221: كه التفات نكردند به روي اهل معاني

نظر به چشم ارادت مكن به صورت دنيا****كه التفات نكردند به روي اهل معاني

پياده رفتن و ماندن به از سوار بر اسپي****كه ناگهت به زمين برزند چنانكه نماني

شماره 222: از منقطعان كارواني

ياران كجاوه، غم ندارند****از منقطعان كارواني

اي ماه محفه سر فرود آر****تا حال پيادگان بداني

شماره 223: روا بود كه به كمترگناه بند كني

چو بندگان كمر بسته شرط خدمت را****روا بود كه به كمترگناه بند كني

تو نيز بنده اي آخر ستيز نتوان برد****خلاف امر خداوندگار چند كني

شماره 224: شكر يك نعمت از انعام خدايي نكني

اي كه گر هر سر موييت زباني دارد****شكر يك نعمت از انعام خدايي نكني

حق چندين كرم و رحمت و رأفت شرطست****كه به جاي آوري و سست وفايي نكني

پادشاهيت ميسر نشود روز به خلق****تا به شب بر در معبود گدايي نكني

شماره 225: منت منه كه ملك خود آباد مي كني

از من بگوي شاه رعيت نواز را****منت منه كه ملك خود آباد مي كني

و ابله كه تيشه بر قدم خويش مي زند****بدبخت گو ز دست كه فرياد مي كني؟

شماره 226: ليكن تو گوش هوش نداري كه بشنوي

هر دم زبان مرده همي گويد اين سخن****ليكن تو گوش هوش نداري كه بشنوي

دل در جهان مبند كه دوران روزگار****هر روز بر سري نهد اين تاج خسروي

مثنويات

شمارهٔ 1 - در پند و اخلاق-

اي چشم و چراغ اهل بينش****مقصود وجود آفرينش

صاحب دل لاينام قلبي****مهمان أبيت عند ربي

در وصف تو لانبي بعدي****خود وصف تو و زبان سعدي؟

شمارهٔ 10-

نميرد گر بميرد نيكنامي****كه در خيلش بود قائم مقامي

چو در مجلس چراغي هست اگر شمع****بميرد، همچنان روشن بود جمع

شمارهٔ 11-

هيچ داني كه چيست دخل حرام****يا كدامست خرج نافرجام

به گدايي فراهم آوردن****پس به شوخي و معصيت خوردن

شمارهٔ 12-

نشنيدم كه مرغ رفته ز دام****باز گرديد و سر گفته به كام

مرغ وحشي كه رفت بر ديوار****كه تواند گرفت ديگر بار

رفتگان را به لطف باز آرند****نه به جنگش بتر بيازارند

شمارهٔ 13-

زخم بالاي يكدگر بزنند****بخراشند و مرهمي نكنند

خار و گل درهم اند و ظلمت و نور****عسل و شهد و نشتر و زنبور

شمارهٔ 14-

چه رند پريشان شوريده بخت****چه زاهد كه بر خود كند كار سخت

به زهد و ورع كوش و صدق و صفا****وليكن ميفزاي بر مصطفي

از اندازه بيرون سپيدي مخواه****كه مذموم باشد، چه جاي سياه

شمارهٔ 15-

دشنام تو سر به سر شنيدم****امكان مقاومت نديدم

با مثل تو كرده به مدارا****تا وقت بود جواب ما را

آن روز كه از عمل بيفتي****با گوش تو آيد آنچه گفتي

شمارهٔ 16-

داني چه بود كمال انسان****با دشمن و دوست لطف و احسان

غمخواري دوستان خدا را****دلداري دشمنان مدارا

شمارهٔ 17-

سگ بر آن آدمي شرف دارد****كو دل دوستان بيازارد

اين سخن را حقيقتي بايد****تا معاني به دل فرود آيد

آدمي با تو دست در مطعوم****سگ ز بيرون آستان محروم

حيف باشد كه سگ وفا دارد****و آدمي دشمني روا دارد

شمارهٔ 18-

غم نه بر دل كه گر نهي بر كوه****كوه گردد ز بار غصه ستوه

جان شيرين كه رنج كش باشد****تن مسكين چگونه خوش باشد؟

شمارهٔ 19-

سخن زيد نشنوي بر عمرو****تا نداني نخست باطن امر

گر خلافي ميان ايشانست****بي خلاف اين سخن پريشانست

شمارهٔ 2-

همه را ده چو مي دهي موسوم****نه يكي راضي و دگر محروم

خير با همگنان ببايد كرد****تا نيفتد ميان ايشان گرد

كانچه در كفه اي بيفزايد****به دگر بيخلاف دربايد

شمارهٔ 20-

همه فرزند آدمند بشر****ميل بعضي به خير و بعضي شر

اين يكي مور ازو نيازارد****وان دگر سگ برو شرف دارد

شمارهٔ 21-

همه دانند لشكر و ميران****كه جواني نيايد از پيران

عذر من بر عذار من پيداست****بعد ازينم چه عذر بايد خواست؟

شمارهٔ 22-

اگر هوشمندي مكن جمع مال****كه جمعيتت را كند پايمال

مرا پيش ازين كيسه پر سيم بود****شب و روزم از كيسه پر بيم بود

بيفكندم و روي برتافتم****وزان پاسباني فرج يافتم

شمارهٔ 23-

اين دغل دوستان كه مي بيني****مگسانند دور شيريني

تا حطامي كه هست مي نوشند****همچو زنبور بر تو مي جوشند

باز وقتي كه ده خراب شود****كيسه چون كاسهٔ رباب شود

ترك صحبت كنند و دلداري****معرفت خود نبود پنداري

بار ديگر كه بخت باز آيد****كامراني ز در فراز آيد

دوغبايي بپز كه از چپ و راست****در وي افتند چون مگس در ماست

راست خواهي سگان بازارند****كاستخوان از تو دوستر دارند

شمارهٔ 24-

هر كه را باشد از تو بيم گزند****صورت امن ازو خيال مبند

كژدمان خلق را كه نيش زنند****اغلب از بيم جان خويش زنند

شمارهٔ 25-

هر كه بي مشورت كند تدبير****غالبش بر غرض نيايد تير

بيخ بي مشورت كه بنشاني****بر نيارد بجز پشيماني

شمارهٔ 26-

اي پسنديده حيف بر درويش****از براي قبول و منصب خويش

تا دل پادشه به دست آري****حيف باشد كه حق بيازاري

شمارهٔ 27-

برگزيدندت اي گل خرم****از گلستان اصطفي آدم

حلقه اي از عبادي اندر گوش****خلعتي از يحبهم بر دوش

دامن اين قباه بالايي****تا به خاشاك در نيالايي

اي پريروي احسن التقويم****حذر از اتباع ديو رجيم

كادمي كو نه در مقام خودست****اسفل السافلين ديو و ددست

شمارهٔ 28-

قيمت عمر اگر بداند مرد****بس بگريد بر آنچه ضايع كرد

طفل را سيبكي دهند به نقش****بستانند ازو نگين بدخش

جوهري را كه اين بصيرت هست****ندهد بي بهاي خويش از دست

پند سعدي به دل شنو نه به گوش****مزد خواهي به كار كردن كوش

شمارهٔ 29-

خري از روستائيي بگريخت****جل بيفكند و پاردم بگسيخت

در بيابان چو گور خر مي تاخت****بانگ مي كرد و جفته مي انداخت

كه به جان آمده ز محنت و بند****داغ و بيطار و بار و پشماگند

شادمانا و خرما كه منم****كه ازين پس به كام خويشتنم

روستايي چو خر برفت از دست****گفت اي نابكار صبرم هست

پس بخواهي به وقت جو گفتن****كه خري بد ز پايگه رفتن

به مزاحت نگفتم اين گفتار****هزل بگذار و جد ازو بردار

همچنين مرد جاهل سرمست****روز درماندگي بخايد دست

ندهند آنچه قيمتش ندهي****نشود كاسهٔ پر ز ديگ تهي

شمارهٔ 3-

عدل و انصاف و راستي بايد****ور خزينه تهي بود شايد

نكند هرگز اهل دانش و داد****دل مردم خراب و گنج آباد

پادشاهي كه يار درويشست****پاسبان ممالك خويشست

شمارهٔ 30-

حرص فرزند آدم نادان****مثل مورچست در ميدان

اين يكي مرده زير پاي دواب****آن يكي دانه مي برد به شتاب

شمارهٔ 31 - حكايت-

پيري اندر قبيلهٔ ما بود****كه جهانديده تر ز عنقا بود

صد و پنجه بزيست يا صد و شصت****بعد از آن پشت طاقتش بشكست

دست ذوق از طعام باز كشيد****خفت و رنجوريش دراز كشيد

روز و شب آخ و آخ و ناله و واي****خويشتن در بلا و هر كه سراي

گشته صد ره ز جان خويش نفور****او از آن رنج و ما از آن رنجور

نشنيدي حديث خواجهٔ بلخ****مرگ خوشتر كه زندگاني تلخ

موي گردد پس از سياهي بور****نيست بعد از سپيدي الا گور

عاقبت پيك جانستان برسد****ما گرفتار و الامان برسد

جان سختش به پيش لب ديدم****روز عمرش به تنگ شب ديدم

باركي گفتمش به خفيه لطيف****كه به سملت بريم يا به خفيف

گفت خاموش ازين سخن زنهار****بيش زحمت مده صداع گذار

ابلهم تا هلاك جان خواهم؟****راست خواهي نه اين نه آن خواهم

مگر از ديدنم ملول شدي****كه به مرگم چنين عجول شدي؟

مي روم گر تو را ز من ننگست****كه نه شيراز و روستا تنگست

بسم اين جايگه صباح و مسا****رفتم اينك بيار كفش و عصا

او درين گفت و تن ز جان پرداخت****رفت و منزل به ديگران پرداخت

اندر آن دم كه چشمهاش بخفت****مي شنيدم كه زير لب مي گفت

اي دريغا كه دير ننشستم****رخت بي اختيار بر بستم

آرزوي زوال كس نكند****هرگز آب حيات بس نكند

شمارهٔ 32-

سپاس و شكر بي پايان خدا را****برين نعمت كه نعمت نيست ما را

بسا مالا كه بر مردم وبالست****مزيد ظلم و تأكيد ضلالست

مفاصل مرتخي و دست عاطل****به از سرپنجگي و زور باطل

من آن مورم كه در پايم بمالند****نه زنبورم كه از دستم بنالند

كجا خود شكر اين نعمت گزارم****كه زور مردم آزاري ندارم

شمارهٔ 33-

حديث پادشاهان عجم را****حكايت نامهٔ ضحاك و جم را

بخواند هوشمند نيكفرجام****نشايد كرد ضايع خيره ايام

مگر كز خوي نيكان پند گيرند****وز انجام بدان عبرت پذيرند

شمارهٔ 34-

حرامش باد بدعهد بدانديش****شكم پركردن از پهلوي درويش

شكم پر زهرمارش بود و كژدم****كه راحت خواهد اندر رنج مردم

روا دارد كسي با ناتوان زور؟****كبوتر دانه خواهد هرگز از مور؟

اگر عنقا ز بي برگي بميرد****شكار از چنگ گنجشكان نگيرد

شمارهٔ 35-

سلطان بايد كه خير درويش****خواهد، نه مراد خاطر خويش

تا او به مراد خود شتابد****درويش مراد خود بيابد

شمارهٔ 36-

آنكه هفت اقليم عالم را نهاد****هر كسي را هر چه لايق بود داد

گر توانا بيني ار كوتاه دست****هر كه را بيني چنان بايد كه هست

اين كه مسكينست اگر قادر شود****بس خيانتها كزو صادر شود

گربهٔ محروم اگر پر داشتي****تخم گنجشك از زمين برداشتي

شمارهٔ 37-

دوام دولت اندر حق شناسيست****زوال نعمت اندر ناسپاسي است

اگر فضل خدا بر خود بداني****بماند بر تو نعمت جاوداني

چه ماند از لطف و احسان و نكويي؟****حرامت باد اگر شكرش نگويي

شمارهٔ 38-

كتاب از دست دادن سست راييست****كه اغلب خوي مردم بيوفاييست

گرو بستان نه پايندان و سوگند****كه پايندان نباشد همچو پابند

شمارهٔ 39-

الا تا ننگري در روي نيكو****كه آن جسمست و جانش خوي نيكو

اگر شخص آدمي بودمي به ديدار****همين تركيب دارد نقش ديوار

شمارهٔ 4-

نظر كن درين موي باريك سر****كه باريك بينند اهل نظر

چو تنهاست از رشته اي كمترست****چو پر شد ز زنجير محكمترست

شمارهٔ 40-

جوان سخت رو در راه بايد****كه با پيران بي قوت بپايد

چه نيكو گفت در پاي شتر مور****كه اي فربه مكن بر لاغران زور

شمارهٔ 41 - حكايت-

الا گر بختمند و هوشياري****به قول هوشمندان گوش داري

شنيدم كاسب سلطاني خطا كرد****بپيوست از زمين بر آسمان گرد

شه مسكين از اسب افتاد مدهوش****چو پيلش سر نمي گرديد در دوش

خردمندان نظر بسيار كردند****ز درمانش به عجز اقرار كردند

حكيمي باز پيچانيد رويش****مفاصل نرم كرد از هر دو سويش

دگر روز آمدش پويان به درگاه****به بوي آنكه تمكينش كند شاه

شنيدم كان مخالف طبع بدخوي****به بي شكري بگردانيد ازو روي

حكيم از بخت بيسامان برآشفت****برون از بارگه مي رفت و مي گفت

سرش برتافتم تا عافيت يافت****سر از من عاقبت بدبخت برتافت

چو از چاهش برآوردي و نشناخت****دگر واجب كند در چاهش انداخت

غلامش را گياهي داد و فرمود****كه امشب در شبستانش كني دود

وز آنجا كرد عزم رخت بستن****كه حكمت نيست بي حرمت نشستن

شهنشه بامداد از خواب برخاست****نه روي از چپ همي گشتش نه از راست

طلب كردند مرد كاردان را****كجا بيني دگر برق جهان را؟

پريشان از جفا مي گفت هر دم****كه بد كردم كه نيكويي نكردم

چو به بودي طبيب از خود ميازار****كه بيماري توان بودن دگر بار

چو باران رفت باراني ميفكن****چو ميوه سير خوردي شاخ مشكن

چو خرمن برگرفتي گاو مفروش****كه دون همت كند منت فراموش

منه بر روشنايي دل به يك بار****چراغ از بهر تاريكي نگه دار

نشايد كآدمي چون كرهٔ خر****چو سير آمد نگردد گرد مادر

وفاداري كن و نعمت شناسي****كه بد فرجامي آرد نا سپاسي

جزاي مردمي جز مردمي نيست****هر آنكو حق نداند آدمي نيست

وگر داني كه بدخويي كند يار****تو خوي خوب خويش از دست مگذار

الا تا بر مزاج و طبع عامي****نگويي ترك خير و نيكنامي

من اين رمز و مثال

از خود نگفتم****دري پيش من آوردند سفتم

ز خردي تا بدين غايت كه هستم****حديث ديگري بر خود نبستم

حكيمي اين حكايت بر زبان راند****دريغ آمد مرا مهمل فرو ماند

به نظم آوردمش تا دير ماند****خردمند آفرين بر وي بخواند

الا اي نيكراي نيك تدبير****جوانمرد و جوان طبع و جهانگير

شنيدم قصه هاي دلفروزت****مبارك باد سال و ماه روزت

ندانستند قدر فضل و رايت****وگرنه سر نهادندي به پايت

تو نيكويي كن و در دجله انداز****كه ايزد در بيابانت دهد باز

كه پيش از ما چو تو بسيار بودند****كه نيك انديش و بدكردار بودند

بدي كردند و نيكي با تن خويش****تو نيكوكار باش و بد مينديش

شنيدم هر چه در شيراز گويند****به هفت اقليم عالم باز گويند

كه سعدي هر چه گويد پند باشد****حريص پند دولتمند باشد

خدايت ناصر و دولت معين باد****دعاي نيك خواهانت قرين باد

مراد و كام و بختت همنشين باد****تو را و هر كه گويد همچنين باد

شمارهٔ 42-

هر كه آمد بر خداي قبول****نكند هيچش از خدا مشغول

يونس اندر دهان ماهي شد****همچنان مونس الهي شد

شمارهٔ 43-

به حال نيك و بد راضي شو اي مرد****كه نتوان طالع بد را نكو كرد

چو سگ را بخت تاريكست و شبرنگ****هم از خردي زنندش كودكان سنگ

شمارهٔ 44-

بكوش امروز تا گندم بپاشي****كه فردا بر جوي قادر نباشي

تو خود بفرست برگ رفتن از پيش****كه خويشان را نباشد جز غم خويش

شمارهٔ 45-

اي خداوندان طاق و طمطراق****صحبت دنيا نمي ارزد فراق

اندك اندك خان و مان آراستن****پس به يك بار از سرش برخاستن

شمارهٔ 46-

به يك سال در جادويي ارمني****ميان دو شخص افكند دشمني

سخن چين بدبخت در يكنفس****خلاف افكند در ميان دو كس

شمارهٔ 5-

نخست انديشه كن آنگاه گفتار****كه نامحكم بود بي اصل ديوار

چو بد كردي مشو ايمن ز بدگوي****كه بد را كس نخواهد گفت نيكوي

شمارهٔ 6-

چو نيكو گفت ابراهيم ادهم****چو ترك ملك و دولت كرد و خاتم

نبايد بستن اندر چيز و كس دل****كه دل برداشتن كاريست مشكل

شمارهٔ 7-

يكي را ديدم اندر جايگاهي****كه مي كاويد قبر پادشاهي

به دست از بارگاهش خاك مي رفت****سرشك از ديده مي باريد و مي گفت

ندانم پادشه يا پاسباني****همي بينم كه مشتي استخواني

شمارهٔ 8-

چه سرپوشيدگان مرد بودند****كه گوي نخوت از مردان ربودند

تو با اين مردي و زورآزمايي****همي ترسم كه از زن كمتر آيي

شمارهٔ 9-

نكويي گرچه با ناكس نشايد****براي مصلحت گه گه ببايد

سگ درنده چون دندان كند تيز****تو در حال استخواني پيش او ريز

به عرف اندر جهان از سگ بتر نيست****نكويي با وي از حكمت به در نيست

كه گر سنگش زني جنگ آزمايد****ورش تيمار داري گله پايد

رباعيات

حرف ت
رباعي شماره 1: آن كيست كه دل نهاد و فارغ بنشست

آن كيست كه دل نهاد و فارغ بنشست****پنداشت كه مهلتي و تأخيري هست

گو ميخ مزن كه خيمه مي بايد كند****گو رخت منه كه بار مي بايد بست

رباعي شماره 2: تدبير صواب از دل خوش بايد جست

تدبير صواب از دل خوش بايد جست****سرمايهٔ عافيت كفافست نخست

شمشير قوي نيايد از بازوي سست****يعني ز دل شكسته تدبير درست

رباعي شماره 3: آن كس كه خطاي خويش بيند كه رواست

آن كس كه خطاي خويش بيند كه رواست****تقرير مكن صواب نزدش كه خطاست

آن روي نمايدش كه در طينت اوست****آيينهٔ كج جمال ننمايد راست

رباعي شماره 4: گر در همه شهر يك سر نيشترست

گر در همه شهر يك سر نيشترست****در پاي كسي رود كه درويش ترست

با اين همه راستي كه ميزان دارد****ميلش طرفي بود كه آن بيشترست

رباعي شماره 5: گر خود ز عبادت استخواني در پوست

گر خود ز عبادت استخواني در پوست****زشتست اگر اعتقاد بندي كه نكوست

گر بر سر پيكان برود طالب دوست****حقا كه هنوز منت دوست بروست

رباعي شماره 6: تا يك سر مويي از تو هستي باقيست

تا يك سر مويي از تو هستي باقيست****انديشهٔ كار بت پرستي باقيست

گفتي بت پندار شكستم رستم****آن بت كه ز پندار شكستي باقيست

رباعي شماره 7: بالاي قضاي رفته فرماني نيست

بالاي قضاي رفته فرماني نيست****چون درد اجل گرفت درماني نيست

امروز كه عهد تست نيكويي كن****كاين ده همه وقت از آن دهقاني نيست

رباعي شماره 8: ماهي اميد عمرم از شست برفت

ماهي اميد عمرم از شست برفت****بيفايده عمرم چو شب مست برفت

عمري كه ازو دمي به جاني ارزد****افسوس كه رايگانم از دست برفت

حرف د
رباعي شماره 9: دادار كه بر ما در قسمت بگشاد

دادار كه بر ما در قسمت بگشاد****بنياد جهان چنانكه بايست نهاد

آن كه نداد از سببي خالي نيست****دانست سرو به خر نمي بايد داد

رباعي شماره 10: نه هر كه زمانه كار او دربندد

نه هر كه زمانه كار او دربندد****فرياد و جزع بر آسمان پيوندد

بسيار كسا كه اندرونش چون رعد****مي نالد و چون برق لبش مي خندد

رباعي شماره 11: اي قدر بلند آسمان پيش تو خرد

اي قدر بلند آسمان پيش تو خرد****گوي ظفر از هر كه جهان خواهي برد

دشمن چه كري كند كه خونش ريزي****از چشم عنايتش بينداز كه مرد

رباعي شماره 12: شاها سم اسبت آسمان مي سپرد

شاها سم اسبت آسمان مي سپرد****از كيد حسود و چشم بد غم نخورد

ليكن تو جهان فضل و جود و هنري****اسبي نتواند هر كه كند او ببرد

رباعي شماره 13: ظلم از دل و دست ملك نيرو ببرد

ظلم از دل و دست ملك نيرو ببرد****عادل ز زمانه نام نيكو ببرد

گر تقويت ملك بري ملك بري****ور تو نكني هر كه كند او ببرد

رباعي شماره 14: از مي طرب افزايد و مردي خيزد

از مي طرب افزايد و مردي خيزد****وز طبع گيا خشكي و سردي خيزد

در بادهٔ سرخ پيچ و در روي سپيد****كز خوردن سبزه، روي زردي خيزد

رباعي شماره 15: نادان همه جا با همه كس آميزد

نادان همه جا با همه كس آميزد****چون غرقه به هر چه ديد دست آويزد

با مردم زشت نام همراه مباش****كز صحبت ديگدان سياهي خيزد

رباعي شماره 16: هر كس كه درست قول و پيمان باشد

هر كس كه درست قول و پيمان باشد****او را چه غم از شحنه و سلطان باشد

وان خبث كه در طبيعت ثعبانست****او را به از ان نيست كه پنهان باشد

رباعي شماره 17: هر دولت و مكنت كه قضا مي بخشد

هر دولت و مكنت كه قضا مي بخشد****در وهم نيايد كه چرا مي بخشد

بخشنده نه از كيسهٔ ما مي بخشد****ملك آن خداست تا كرا مي بخشد

رباعي شماره 18: بس چون تو ملك زمانه بر تخت نشاند

بس چون تو ملك زمانه بر تخت نشاند****هر يك به مراد خويشتن ملكي راند

از جمله بماند و دور گيتي به تو داد****درياب كه از تو هم چنين خواهد ماند

رباعي شماره 19: نه هر كه ستم بر دگري بتواند

نه هر كه ستم بر دگري بتواند****بيباك چنانكه مي رود مي راند

پيداست كه امر و نهي تا كي ماند****ناچار زمانه داد خود بستاند

رباعي شماره 20: مردان همه عمر پاره بردوخته اند

مردان همه عمر پاره بردوخته اند****قوتي به هزار حيله اندوخته اند

فرداي قيامت به گناه ايشان را****شايد كه نسوزند كه خود سوخته اند

رباعي شماره 21: عنقا بشد و فر هماييش بماند

عنقا بشد و فر هماييش بماند****زيبندهٔ تخت پادشاييش بماند

گر مه بگرفت صبح صادق بدميد****ور شمع برفت روشناييش بماند

رباعي شماره 22: نه هر كه طراز جامه بر دوش كند

نه هر كه طراز جامه بر دوش كند****خود را ز شراب كبر مدهوش كند

بدعهد بود كه يار درويشي را****در حال توانگري فراموش كند

رباعي شماره 23: فرزانه رضاي نفس رعنا نكند

فرزانه رضاي نفس رعنا نكند****تا خيره نگردد و تمنا نكند

ابريق اگر آب تا به گردن نكني****بيرون شدن از لوله تقاضا نكند

رباعي شماره 24: آن گل كه هنوز نو به دست آمده بود

آن گل كه هنوز نو به دست آمده بود****نشكفته تمام باد قهرش بربود

بيچاره بسي اميد در خاطر داشت****اميد دراز و عمر كوتاه چه سود؟

رباعي شماره 25: افسوس بر آن دل كه سماعش نربود

افسوس بر آن دل كه سماعش نربود****سنگست و حديث عشق با سنگ چه سود؟

بيگانه ز عشق را حرامست سماع****زيرا كه نيايد بجز از سوخته دود

رباعي شماره 26: با گل به مثل چو خار مي بايد بود

با گل به مثل چو خار مي بايد بود****با دشمن، دوست وار مي بايد بود

خواهي كه سخن ز پرده بيرون نرود****در پرده روزگار مي بايد بود

رباعي شماره 27: جائي كه درخت عيش پربار بود

جائي كه درخت عيش پربار بود****در در نظر و گهر در انبار بود

آنجا همه كس يار وفادار بود****يار آن يار است كه در بلا يار بود

رباعي شماره 28: داد طرب از عمر بده تا برود

داد طرب از عمر بده تا برود****تا ماه برآيد و ثريا برود

ور خواب گران شود بخسبيم به صبح****چندانكه نماز چاشت از ما برود

رباعي شماره 29: درياب كزين جهان گذر خواهد بود

درياب كزين جهان گذر خواهد بود****وين حال به صورتي دگر خواهد بود

گر خو همه خلق زيردستان تواند****دست ملك الموت زبر خواهد بود

رباعي شماره 30: گر تير جفاي دشمنان مي آيد

گر تير جفاي دشمنان مي آيد****دلتنگ مشو كه دوست مي فرمايد

بر يار ذليل هر ملامت كيد****چون يار عزيز مي پسندد شايد

رباعي شماره 31: هركس به نصيب خويش خواهند رسيد

هركس به نصيب خويش خواهند رسيد****هرگز ندهند جاي پاكان به پليد

گر بختوري مراد خود خواهي يافت****ور بخت بدي سزاي خود خواهي ديد

حرف ر
رباعي شماره 32: درويش كه حلقهٔ دري زد يك بار

درويش كه حلقهٔ دري زد يك بار****ديگر غم او مخور كه درها بسيار

دل تنگ مكن كه بر تو مي نالد زار****هر كو به يكي گفت بگويد به هزار

رباعي شماره 33: از دست مده طريق احسان پدر

از دست مده طريق احسان پدر****تا بر بخوري ز ملك و فرمان پدر

جان پدرت از ان جهان مي گويد****زنهار خلاف من مكن جان پدر

رباعي شماره 34: گر آدميي بادهٔ گلرنگ بخور

گر آدميي بادهٔ گلرنگ بخور****بر نالهٔ ناي و نغمهٔ چنگ بخور

گر بنگ خوري چو سنگ ماني بر جاي****يكباره چو بنگ مي خوري سنگ بخور

رباعي شماره 35: چون خيل تو صد باشد و خصم تو هزار

چون خيل تو صد باشد و خصم تو هزار****خود را به هلاك مي سپاري هش دار

تا بتواني برآور از خصم دمار****چون جنگ نداني آشتي عيب مدار

حرف س
رباعي شماره 36: چون زهرهٔ شيران بدرد نالهٔ كوس

چون زهرهٔ شيران بدرد نالهٔ كوس****بر باد مده جان گرامي به فسوس

با آنكه خصومت نتوان كرد بساز****دستي كه به دندان نتوان برد ببوس

حرف ش
رباعي شماره 37: سودي نكند فراخناي بر و دوش

سودي نكند فراخناي بر و دوش****گر آدميي عقل و هنرپرور و هوش

گاو از من و تو فراختر دارد چشم****پيل از من و تو بزرگتر دارد گوش

رباعي شماره 38: اي صاحب مال، فضل كن بر درويش

اي صاحب مال، فضل كن بر درويش****گر فضل خداي مي شناسي بر خويش

نيكويي كن كه مردم نيك انديش****از دولت بختش همه نيك آيد پيش

رباعي شماره 39: بوي بغلت مي رود از پارس به كيش

بوي بغلت مي رود از پارس به كيش****همسايه به جان آمد و بيگانه و خويش

و استاد تو را از بغل گنده خويش****بوي تو چو مشك و زعفران باشد پيش

حرف م
رباعي شماره 40: تا دل ز مراعات جهان بركندم

تا دل ز مراعات جهان بركندم****صد نعمت را به منتي نپسندم

هر چند كه نو آمده ام از سر ذوق****بر كهنه جهان چون گل نو مي خندم

رباعي شماره 41: چون ما و شما مقارب يكدگريم

چون ما و شما مقارب يكدگريم****به زان نبود كه پردهٔ هم ندريم

اي خواجه تو عيب من مگو تا من نيز****عيب تو نگويم كه يك از يك بتريم

رباعي شماره 42: تنها ز همه خلق و نهان مي گريم

تنها ز همه خلق و نهان مي گريم****چشم از غم دل به آسمان مي گريم

طفل از پي مرغ رفته چون گريه كند****بر عمر گذشته همچنان مي گريم

حرف ن
رباعي شماره 43: بشنو به ارادت سخن پير كهن

بشنو به ارادت سخن پير كهن****تا كار جهان را تو بداني سر و بن

خواهي كه كسي را نرسد بر تو سخن****تو خود بنگر آنچه نه نيكوست مكن

رباعي شماره 44: امروز كه دستگاه داري و توان

امروز كه دستگاه داري و توان****بيخي كه بر سعادت آرد بنشان

پيش از تو از آن دگري بود جهان****بعد از تو از آن دگري باشد هان

رباعي شماره 45: با زنده دلان نشين و صادق نفسان

با زنده دلان نشين و صادق نفسان****حق دشمن خود مكن به تعليم كسان

خواهي كه بر از ملك سليمان بخوري****آزار به اندرون موري مرسان

حرف ي
رباعي شماره 46: روزي دو سه شد كه بنده ننواخته اي

روزي دو سه شد كه بنده ننواخته اي****انديشه به ذكر وي نپرداخته اي

زان مي ترسم كه دشمنان انديشند****كز چشم عنايتم بينداخته اي

رباعي شماره 47: اي يار كجايي كه در آغوش نه اي

اي يار كجايي كه در آغوش نه اي****و امشب بر ما نشسته چون دوش نه اي

اي سر روان و راحت نفس و روان****هر چند كه غايبي فراموش نه اي

رباعي شماره 48: گر كان فضائلي وگر دريايي

گر كان فضائلي وگر دريايي****بي راحت خلق باد مي پيمايي

ور با همه عيبها كريم آسايي****عيبت هنرست و زشتيت زيبايي

رباعي شماره 49: گر سنگ همه لعل بدخشان بودي

گر سنگ همه لعل بدخشان بودي****پس قيمت سنگ و لعل يكسان بودي

گر در همه چاهي آب حيوان بودي****دريافتنش بر همه آسان بودي

رباعي شماره 50: فردا كه به نامهٔ سيه درنگري

فردا كه به نامهٔ سيه درنگري****بس دست تحسر كه به دندان ببري

بفروخته دين به دنيي از بيخبري****يوسف كه به ده درم فروشي چه خري؟

رباعي شماره 51: گويند كه دوش شحنگان تتري

گويند كه دوش شحنگان تتري****دزدي بگرفتند به صد حيله گري

امروز به آويختنش مي بردند****مي گفت رها كن كه گريبان ندري

رباعي شماره 52: آيين برادري و شرط ياري

آيين برادري و شرط ياري****آن نيست كه عيب من هنر پنداري

آنست كه گر خلاف شايسته روم****از غايت دوستيم دشمن داري

رباعي شماره 53: تا كي به جمال و مال دنيا نازي

تا كي به جمال و مال دنيا نازي****آمد گه آنكه راه عقبي سازي

اي دير نشسته وقت آنست كه جاي****يك چند به نوخاستگان پردازي

رباعي شماره 54: اي غايب چشم و حاضر دل چوني

اي غايب چشم و حاضر دل چوني؟****وي شاخ گل شكفته در گل چوني؟

يك بار نگويي به رفيقان وداع****كاخر تو در آن اول منزل چوني؟

رباعي شماره 55: در مرد چو بد نگه كني زن بيني

در مرد چو بد نگه كني زن بيني****حق باطل و نيكخواه دشمن بيني

نقش خود تست هر چه در من بيني****با شمع درآ كه خانه روشن بيني

رباعي شماره 56: تا دل به غرور نفس شيطان ندهي

تا دل به غرور نفس شيطان ندهي****كز شاخ بدي كس نخورد بار بهي

الا كه ذخيرهٔ قيامت بنهي****ور نه نشود اسه پر از ديگ تهي

مثلثات

خليلي الهدي انجي و اصلح****ولكن من هداه الله افلح

نصيحت نيكبختان گوش گيرند****حكيمان پند درويشان پذيرند

گش ايها داراغت خاطر نرنزت****كه ثخني عاقلي ده بار اثنزت

من استضعفت لاتغلظ عليه****من استأسرت لاتكسر يديه

چه نيكو گفت در پاي شتر مور****كه اي فربه مكن بر لاغران زور

كه منعم بي مبر كول ايچ درويش****كوايش مي بني دنبل مزش نيش

دع استنقاص من طال احترامه****فقوس الدهر لم تبرح سهامه

جراحت بند باش ار مي تواني****تو را نيز ار بيندازد چه داني

ببات اين دهر دون را تير اري پشت****نه هر كش تير نه كمان بو كسي اي كشت

تأدب تستقم لاطف تقدم****تواضع ترتفع لاتعل تندم

كه دوران فلك بسيار بودست****كه بخشودست و ديگر در ربودست

نه كت تفسير وفق خواند است ابهشت****بسم دي كه سوري ماند بيده ببدشت

ليعف المهتدي عن سؤ من ضل****ولا يستهزكم من قائم زل

منم كافتادگان را بد نگفتم****كه ترسيدم كه روزي خود بيفتم

كمسسكي اوت اس بخت آو بهريت****مخن هر دم براي چنداكي بگريت

متي زرت الفتي غبا اجلك****فلا تكثر حبيبك لا يملك

ز بسيار آمدن عزت بكاهد****چو كم بينند خاطر بيش خواهد

عزيزي كت هن اش هر دم مدوپش****كه ديدر زر ملال آرد بش از بش

تبصر في فقير يشتهي الزاد****ولا تحسد غنيا قدره زاد

وگر گويند آن جاه و محل بين****تو پاي روستايي در وحل بين

و چه ترش روي كت برغ خوان ني****تزان مسكي خبر هن كش خه نان ني

تلقفت الشوا و البقل بعده****سل الجوعان كيف الخبز وحده

بپرس آن را كه جسم از ناقه خونست****كه قدر نعمت او داند كه چونست

غرش نان هاجه از حلوا نپرست****نن تي گلشكر هن

غت بگريت

افق يا من تلهي حول منقل****عن الحطاب في واد عقنقل

فقير از بهر نان بر در دعاخوان****تو مي تندي كه مرغم نيست بر خوان

چه داند اي كش سه پخ خوردست و تقتست****كه مسكيني و سرما گسنه خفتست

تحب المال لو احببت قدمت****و ان خلفت محبوسا تندمت

منه گر عقل داري در تن و هوش****اگر مردي ده و بخش و خور و پوش

نوا كه بيفته از هنجار و رسته****پشيمان به كه نم خو توشه بسته

صرفت العمر في تحصيل مالك****تفكر يا معني في مالك

كسي از زرع دنيا خوشه برداشت****كه چندي خورد و چندي توشه برداشت

كه مپسندت كه مو خو از غصه بكشم****كه گردم كرد نخرم يا نبخشم

بهاء الوجه مع خبث النفوس****كمصباح علي قبرالمجوسي

به گور گبر ماند زاهد زور****درون مردار و بيرون مشك و كافور

كعارف باد بكاند از جمه نو****اگور جدمنت كش در به از تو

متي عاشرت محلوقي العوارض****اذا قالوا لك اكفر لاتعارض

مرو با ژنده پوشان شام و شبگير****چو رفتي در بغل نه دست تدبير

چنان تزدم دوت كت خون خه اوكند****كه پاكش خورد ديك تي چه او كند

وجد يا صاح و اكفف من ملامه****لعل القوم فيهم ذو كرامه

مگو در نفس درويشان هنر نيست****كه گرد مرديست هم زيشان به در نيست

كاحسان بكنه واهروي اصولي****شنه ميان زز بخت صاحب قبولي

نعما قال خياط بموصل****بمأجور له قدر ففصل

سخن سهل است بر طرف زبان گفت****نگه كن كاين سخن هر جا توان گفت؟

غراز مو ميشنه واهر كس مگوي راز****كجمي مي بري خهتر ورانداز

خفي السر لاتودع خليلك****حذارا منه ان ينسي جميلك

مگو با دوست مي گويم چه باكست****كه گر دشمن شود بيم هلاكست

تو از دشمن بترسي غافل از دوست****كه غت دشمن ببوت ات ببلسد پوست

يقول الراجز ابني لا تلاعب****اذا لم تحتمل بطش

الملاعب

چه خوش گفت آن پسر با يار طناز****تو در ني بسته اي آتش مينداز

كري مم دي كه ايرو واجوني گفت****مزم تش كت قلاشي نتوتن اشنفت

ان استحسنت هذا القول بعدي****قل اللهم نور قبر سعدي

چه باشد گر ز رحمت پارسايي****كند در كار درويشي دعايي

كخيرت بوازي ثخني كت اشنفت****بگي رحمت و سعدي باكش اي گفت

قصايد و قطعات عربي

ر
في مرثية اميرالممنين المعتصم بالله و ذكر واقعة بغداد

حبست بجفني المدامع لاتجري****فلما طغي الماء استطال علي السكر

نسيم صبا بغداد بعد خرابها****تمنيت لو كانت تمر علي قبري

لان هلاك النفس عند اولي النهي****احب لهم من عيش منقبض الصدر

زجرت طبيبا جس نبضي مداويا****اليك، فما شكواي من مرض يبري

لزمت اصطبارا حيث كنت مفارقا****و هذا فراق لايعالج بالصبر

تسائلني عما جري يوم حصرهم****و ذالك مماليس يدخل في الحصر

اديرت كؤوس الموت حتي كانه****رؤس الاساري ترجحن من السكر

لقد ثكلت ام القري و لكعبة****مدامع في الميزاب تسكب في الحجر

بكت جدر المستنصرية ندبة****علي العلماء الراسخين ذوي الحجر

نوائب دهر ليتني مت قبلها****ولم ار عدوان السفيه علي الحبر

محابر تبكي بعدهم بسوادها****و بعض قلوب الناس احلك من حبر

لحا الله من يسدي اليه بنعمة****و عند هجوم الناس يألف بالغدر

مررت بصم الراسيات اجوبها****كخنساء من فرط البكاء علي صخر

ايا ناصحي بالصبر دعني و زفرتي****اموضع صبر و الكبود علي الجمر؟

تهدم شخصي من مداومة البكا****و ينهدم الجرف الدوارس بالمخر

وقفت بعبادان ارقب دجلة****كمثب دم قان يسيل الي البحر

وفائض دمعي في مصيبة واسط****يزيد علي مد البحيرة والجزر

فجرت مياه العين فازددت حرقة****كما احترقت جوف الدما ميل بالفجر

ولا تسألني كيف قلبك والنوي****جراحة صدري لاتبين بالسبر

و هب ان دارالملك ترجع عامرا****و يغسل وجه العالمين من العفر

فاين بنوالعباس مفتخر الوري****ذوو الخلق المرضي و الغرر الزهر

غدا سمرا بين الانام حديثهم****وذا سمر يدمي المسامع كالسمر

و في الخبر المروي دين محمد****يعود غريبا مثل مبتداء الامر

ااغرب من هذا يعود كمابدا****و سبي ديارالسلم في

بلدالكفر؟

فلا انحدرت بعد الخلائف دجله****و حافاتها لا اعشبت ورق الخضر

كان دم الاخوين اصبح نابتا****بمذبح قتلي في جوانبها الحمر

بكت سمرات البيد و الشيح و الغضا****لكثرة ماناحت اغاربة القفر

ايذكر في اعلي المنابر خطبة****و مستعصم بالله لم يك في الذكر

ضفادع حول الماء تلعب فرحة****اصبر علي هذا و يونس في القعر؟

تزاحمت الغربان حول رسومها****فاصبحت العنقاء لازمة الوكر

ايا احمد المعصوم لست بخاسر****و روحك والفردوس عسر مع اليسر

و جنات عدن خففت بمكارة****فلابد من شوك علي فنن البسر

تهناء بطيب العيش في مقعد الرضا****ودع جيف الدنيا لطائفة النسر

ولا فرق ما بين القتيل و ميت****اذاقمت حيا بعد رمسك والنخر

تحية مشتاق و الف ترحم****علي الشهداء الطاهرين من الوزر

هنيا لهم كأس المنية مترعا****و ما فيه عندالله من عظم الاجر

«فلا تحسبن الله مخلف وعده»****بان لهم دارالكرامة والبشر

عليهم سلام الله في كل ليلة****بمقتلة الزورا الي مطلع الفجر

اابلغ من امر الخلافة رتبة****هلم انظروا ما كان عاقبة الامر

فليت صماخي صم قبل استماعه****بهتك اساتير المحارم في الاسر

عدون حفايا سبسبا بعد سبسب****رخائم لايسطعن مشيا علي الحبر

لعمرك لو عاينت ليلة نفرهم****كأن العذاري في الدجي شهب تسري

و ان صباح الاسر يوم قيامة****علي امم شعث تساق الي الحشر

و مستصرخ يا للمرة فانصروا****و من يصرخ العصفور بين يدي صقر؟

يساقون سوق المعز في كبد الفلا****عزائز قوم لم يعودن بالزجر

جلبن سبايا سافرات وجوهها****كواعب لم يبرزن من خلل الخدر

و عترة قنطوراء في كل منزل****تصيح باولاد البرامك من يشري؟

تقوم و تجثو في المحاجر و اللوي****و هل يختفي مشي النواعم في الوعر؟

لقد كان فكري قبل ذلك مائزا****فاحدث امر لايحيط به فكري

و بين يوي صرف الزمان و حكمه****مغللة ايدي الكياسة والخبر

وقفت بعبادان بعد صراتها****رأيت خضيبا كالمني بدم النحر

محاجر ثكلي بالدموع كريمة****و ان بخلت عين الغمائم بالقطر

نعوذ بعفوالله من نار فتنة****تأحج من قطر البلاد

الي قطر

كان شياطين القيود تفلتت****فسال علي بغداد عين من القطر

بدا و تعالي من خراسان قسطل****فعاد ركاما لايزول عن البدر

الام تصاريف الزمان و جوره****تكلفنا ما لانطيق من الاصر

رعي الله انسانا تيقظ بعدهم****لان مصاب الزيد مزجرة العمرو

اذا ان للانسان عند خطوبه****يزول الغني، طوبي لمملكة الفقر

الا انما الايام ترجع بالعطا****ولم تكس الا بعد كسوتها تعري

ورائك يا مغرور خنجر فاتك****و انت مطاط لا تفيق و لاتدري

كناقة اهل البد وظلت حمولة****اذا لم تطق حملا تساق الي العقر

وسائر ملك يقتفيه زواله****سوي ملكوت القائم الصمد الوتر

اذا شمت الواشي بموتي، فقل له****رويدك ماعاش امرؤ الدهر

و مالك مفتاح الكنوز جميعها****لدي الموت لم تخرج يداه سوي صفر

اذا كان عندالموت لافرق بيننا****فلا تنظرن الناس بالنظر الشزر

و جاريه الدنيا نعومة كفها****محببة لكنها كلب الظفر

ولو كان ذو مال من الموت فالتا****لكان جديرا بالتعاظم والكبر

ربحت الهدي ان كنت عامل صالح****وان لم تكن، والعصر انك في خسر

كما قال بعض الطاعنين لقرنه****بسمر القنا نيلت معانقة السمر

امدخر الدنيا و تاركها اسي****لدار غد ان كان لابد من ذخر

علي المرء عار كثرة المال بعده****و انك يا مغرور تجمع للفخر

عفاالله عنا ما مضي من جريمة****و من علينا بالجميل من الصبر

وصان بلادالمسلمين صيانة****بدولة سلطان البلاد ابي بكر

مليك غدا في كل بلدة اسمه****عزيزا و محبوبا كيوسف في مصر

لقد سعدالدنيا به دام سعده****و ايده المولي بألوية النصر

كذلك تنشا لينة هو عرقها****و حسن نبات الارض من كرم البذر

و لو كان كسري في زمان حياته****لقال الهي اشدد بدولته أزري

بشكرالرعايا صين من كل فتنة****و ذلك ان اللب يحفظ بالقشر

يبالغ في الانفاق والعدل و التقي****مبالغة السعدي في نكت الشعر

و ماالشعر ايم الله لست بمدع****و لو كان عندي ما ببابل من سحر

هنالك نقادون علما و خبرة****و منتخبو القول الجميل من الهجر

جرت عبراتي فوق

خدي كبة****فانشأت هذا في قضية ما يجري

و لو سبقتني سادة جل قدرهم****و ما حسنت مني مجاوزة القدر

ففي السمط ياقوت و لعل وجاجة****و ان كان لي ذنب يكفر بالعذر

و حرقة قلبي هيجتني لنشرها****كما فعلت نار المجامر بالعطر

سطرت و لولا غض عيني علي البكا****لرقرق دمعي حسرة فمحا سطري

احدث اخبارا يضيق بها صدري****و احمل اصارا ينؤ بها ظهري

ولا سيما قلبي رقيق زجاجه****و ممتنع وصل الزجاج لدي الكسر

ألا ان عصري فيه عيشي منكد****فليت عشاء الموت بادر في عصري

خليلي ما احلي الحيوة حقيقة****واطيبها، لولا الممات علي الاثر

و رب الحجي لا يطمن بعيشة****فلا خير في وصل يردف بالهجر

سواء اذا مامت وانقطع المني****امخزن تبن بعد موتك ام تبر

د
يمدح نورالدين بن صياد

مادام ينسرح الغزلان في الوادي****احذر يفوتك صيد يا بن صياد

و اعلم بان امام المرء بادية****وقاطع البر محتاج الي الزاد

يا من تملك مألوف الذين غدوا****هل يطمن صحيح العقل بالغادي؟

و انما مثل الدنيا و زينتها****ريح تمر بكام و اطواد

اذ لامحالة ثوب العمر منتزع****لافرق بين سقلاط و لباد

مالا بن آدم عندالله منزلة****الا و منزله رحب لقصاد

طوبي لمن جمع الدنيا و فرقها****في مصرف الخير لا باغ ولا عاد

كما تيقن ان الوقت منصرف****ايقن بانك محشور لميعاد

و ربما بلغت نفس بجودتها****ما لا يبلغها تهليل عباد

ركب الحجاز تجوب البر في طمع****والبر احسن طاعات و اوراد

جد، وابتسم، و تواضع، و اعف عن زلل****و انفع خليلك، و انقطع غلة الصادي

ولا تضرك عيون منك طامحة****ان الثعالب ترجوا فضل آساد

و هل تكاد تدي حق نعمته؟****والشكر يقصر عن انعامه البادي

ان كنت يا ولدي بالحق منتفعا****هذي طريقة سادات و أمجاد

قرعت بابك و الاقبال يهتف بي****شرعت في منهل عذب لوراد

لاتعتبن علي مافيه من عظة****ان النصيحة مألوفي و معتادي

قرعت بابك و الاقبال يهتف بي****شرعت في منهل عذب لوراد

غنيت باسمك

والجدران من طرب****تكاد ترقص كالبعران للحادي

يا دولة جمعت شملي بريته****بلغتني املا رغما لحسادي

يا اسعدالناس جدا ما سعي قدمي****اليك، الا ارادالله اسعادي

اني اصطفيتك دون الناس قاطبة****اذ لايشبه اعيان بحاد

دم يا سحاب لجوالفرس منبسطا****و امطر نداك علي الحضار والبادي

خير اريد بشيراز حللت به****يا نعمة الله دومي فيه و ازدادي

لازلت في سعة الدنيا و نعمتها****ما اهتز روض و غني طيره الشادي

تم القصيدة ابقي الله شانكم****بقاء سمسمة في كير حداد

ه
يمدح السعيد فخرالدين المنجم

الحمدلله رب العالمين علي****ما اوجب اشكر من تجديد الائه

واستنقذالدين من كلاب سالبه****واستنبط الدر من غايات دأمائه

بقائد نصر الاسلام دولته****نصرا و بالغ في تمكين اعلائه

كهف الاماثل فخرالدين صاحبنا****مولي تقاصرت الاوهام عن رائه

ما انحل منعقد الا بهمته****و حل داهية الا بأعدائه

يثني عليه ذو والاحلام جمهرة****و ما هنالك مثن حق اثنائه

لولا يمن به رب العباد علي****شيراز ما كان يرجوالبرء من دائه

فالحمدلله حمدا لايحاط به****والعالمون حياري دون احصائه

لازال في نعم والحق ناصره****بحق ما جمع القرآن من آيه

ح
في الغزل

تعذر صمت الواجدين فصاحوا****و من صاح وجدا ما عليه جناح

اسروا حديث العشق ما امكن التقي****و ان غلب الشوق الشديد فباحوا

سري طيف من يجلو بطلعته الدجي****و سائر ليل المقبلين صباح

يطاف عليهم والخليون نوم****و يسقون من كأس المدامع راح

سمحت بدنيائي و ديني و مهجتي****و نفسي و عقلي و السماح رباح

واقبح ما كان المكاره والاذي****اذا كان من عندالملاح ملاح

و لو لم يكن سمع المعاني لبعضنا****سماع الاغاني زخرف و مزاح

اصيح اشتياقا كلما ذكرالحمي****و غاية جهد المستهام صياح

ولابد من حي الحبيب زيارة****و ان ركزت بين الخيام رماح

هنالك دائي فرحتي، و منيتي****حياتي، و موت الطالبين نجاح

يقولون لثم الغانيات محرم****اسفك دماء العاشقين مباح؟

الا انما السعدي مشتاق اهله****تشوق طير، لم يطعه جناح

ايضا

رضينا من وصالك بالوعود****علي ما انت ناسية العهود

تركت مدامعي طوفان نوح****و نار جوانحي ذات الوقود

صرمت حبال ميثاقي صدودا****وألزمهن كالحبل الوريد

نفرت تجانبا فاصفر وردي****فعودي ربما يخضر عودي

متي امتت كوس الشوق يغني****انين الوجد من نغمات عود

و اصبح نوم اجفاني شريدا****لعلك اي مليحة ان ترودي

اليس اصدر انعم من حرير؟****فكيف القلب اصلب من حديد

و كم تنحل عقدة سلك دمعي****لربات الاساور والعقود

اكاد اطيرفي الجو اشتياقا****اذا ما اهتز بانات القدود

لقد فتنتني بسواد شعر****و حمرة عارض و بياض جيد

و أسفرت البراقع عن خدود****اقول تحمرت بدم الكبود

و غربيب العقائص مرسلات****يطلن كليلة الدنف الوحيد

غدائر كالصوالج لاويات****قد التفت علي اكر النهود

ليالي بعدهن مساء موت****و يوم وصالهن صباح عيد

الا اني شغفت بهن حقا****و كيف الحق استر بالجحود

و لو انكرت ما بي ليس يخفي****تغير ظاهري ادني شهودي

تشابه بالقيامة س حالي****و الا لم تكن شهدت جلودي

لقد حملت صروف الدهر عزمي****علي جوب القفار و قطع بيد

نهضت اسير في الدنيا انطلاقا****فاوثقني المودة بالقيود

و لا زمني لزام الصبر حتي****سعدت بطلعة الملك السعيد

من استحمي بجاه جليل قدر****لقد اوي

الي ركن شديد

ايضا في الغزل

امطلع شمس باب دارك ام بدر؟****اقدك ام غصن من البان لا ادري؟

تميش ولم تحسن الي بنظرة****ملكت غني لاتكبرن علي فقري

اكاد اذا تمشي لدي تبخترا****اموت، و احيي ان مررت علي قبري

تواريت عني بالحجاب مغاضبا****و هل يتواري نور وجهك بالخدر؟

الم ترني احدي يدي تبسطت****اليك، و اخري من يدي علي صدري؟

اتأمرني بالصبر عنك جلادة****و عندي غرام يستطيل علي الصبر

اباح دمي ثغر تبسم ضاحكا****عسي يرحم الله القتيل علي الثغر

و رب صديق لامني في وداده****الم يره يوما فيوضح لي عذري

اسيرالهوي ان شت فاصرخ شكاية****و ان شئت فاصبر لافكاك عن الاسر

و من شرب الخمر الذي اناذقته****الي غد حشر لايفيق من السكر

ن
في الشيب

ان هجرت الناس واخترت النوي****لاتلوموني فان العذر بان

زمن عوج ظهري بعد ما****كنت امشي و قوامي غصن بان

طال ما صلت علي اسد الشري****و بقيت اليوم اخشي الثعلبان

كيف لهوي بعد ايام الصبي****وانقضي العمر و مر الاطيبان

ت
في الغزل

علي قلبي العدوان من عيني التي****دعته الي تيه الهوي فاضلت

مسافر وادي الحب لم يرج مخلصا****سلام علي سكان ارضي و خلتي

متي طلع البدر اشتعلت صبابة****بما في فادي من بدور اكلة

اهذا هلال العيد ام تحت برقع****تلوح جباه العين شبه اهلة؟

علت زفراتي فوق صوت حدائهم****غداة استقلوا والمطايا اقلت

كأن جفوني عاهدت بعد بعدهم****بان لم تزل تبكي اسي و تألت

تبعت الهوي حتي زللت عن الهدي****و هذي الذي القي عقوبة زلتي

اخلاي مما حل بي شمت العدي****اتشمت اعدائي و انتم اخلتي؟

و ان كان بلوائي و ذلي بامركم****فاشكر بلوائي و ارضي مذلتي

عشية ذكراكم تسيل مدامعي****و بي ظماء لاينقع السيل غلتي

ايمنع مثلي من ملازمة الهوي****و قد جبلت في النفس قبل جبلتي

رسوم اصطباري لم يزل مطرالاسي****يهدمها حتي عفت و اضمحلت

و ما كان قلبي غير مجتنب الهوي****فدلته عيني بالغرور و دلت

الم ترني في روضة الحب كلما****ذوت مطرت سحب العيون فبلت

اما كان قتل المسلمين مجرما؟****لحا الله سمر الحي كيف استحلت؟

وها نفس السعدي اولي تحية****تبلغكم ريح الصبا حيث حلت

ا
ايضا في الغزل

ملك الهوي قلبي وجاش مغيرا****و نهي المودة ان اصيح نفيرا

اضحت علي يد الغرام طويلة****و ذراع صبري لايزال قصيرا

يا ناقلا عني باني صابر****لقد افتريت علي قولا زورا

من مصفي ممن يقدر جوره****عدلا، و يجعل طاعتي تقصيرا؟

لم يرضني عبدا و بين عشيرتي****ما كنت ارضي ان اكون اميرا

يا سائلا عن يوم جد رحيلهم****ما كان الا ليلة ديجورا

لم تحتبس ركب بواد معطش****الا جمعت من البكاء غديرا

كم اتقي هيف القدود تجانبا****فيغرني كحل العيون غرورا

هل يطفئن الصبر نار جوانحي****و معالم الاحباب تلمع نورا

و لو اعب الخيل استوين كواعبا****و اهلة الحي اكتملن بدورا

ود الاساري ان يفك وثاقهم****و اود اني لا ازال اسيرا

ان جار خل تستعن بنظيره****الا خليلا لم تجده نظيرا

رحم الاعادي لوعتي و توجعي****ما لحبة يعرضون نفورا؟

ان

لم تحس بزفرتي و تشوقي****انصت، فتسمع للبكاء صريرا

يا صاحبي يوم الوصال منادما****كن لي ليالي بعدهن سميرا

هل بت يا نفس الربيع بجنة؟****ام جئت من بلدالعراق بشيرا

عجبا باني لست شارب مسكر****واظل من سكر الهوي مخمورا

صرفا محاعقلي، ورد قرائتي****شعرا، و غير مسجدي ماخورا

ظما بقلبي لايكاد يسيغه****رشف الزلال و لو شربت بحورا

ماذا الصبا والشيب غير لمتي****و كفي بتغيير الزمان نذيرا

يا آلفا بخليله بك نعمة****احذر فديتك ان تكون كفورا

قطع المهامة واحتمال مشقة****لرضي الا حبة لايظن كثيرا

حسوالمرارة في كوس ملامة****حلو، اذا كان الحبيب مديرا

و جلالة المنظور لم تتجل لي****لو لم تكن نفسي لدي حقيرا

يا من به السعدي غاب عن الوري****ارفق بمن اضحي اليك فقيرا

صلني ودع ثم النعيم لاهله****لا اشتهي الا اليك مصيرا

فرض علي مترصد الامل البعيد****بان يكون مع الزمان صبورا

و لعل ان تبيض عيني بالبكا****ارتد يوما التقيك بصيرا

ايضا في الغزل

حدائق روضات النعيم وطيبها****تضيق علي نفس يجور حبيبها

فياليت شعري اي ارض ترحلوا****و بيني و بين الحي بيد اجوبها

ذكرت ليالي الوصل و اشتاق باطني****فيا حبذا تلك الليالي و طيبها

و مجلسنا يحكي منازل جنة****و في يد حوراء المحلة كوبها

بقلبي هوي كالنمل يا صاح لم يزل****تقرض احشائي و يخفي دبيبها

فلا تحسبن البعد يورث سلوة****فنار غرامي ليس يطفي لهيبها

و جلباب عهدي لايرث جديده****و روضة حبي لايجف رطيبها

سقي سحب الوسمي غيطان ارضكم****و ان لم يكن طوفان عيني ينوبها

منازل سلمي شوقتني كابة****و ما ضر سلمي ان يحن كئيبها

بكت مقلة السعدي ما ذكرالحمي****واطيب ما يبكي اديار غريبها

م
و له في الغزل

فاح نشر الحمي و هب النسيم****و تراني من فرط وجدي اهيم

ان ليل الوصال صبح مضييء****و نهار الفراق ليل بهيم

و وداع النزيل خطب جزيل****و فراق الانيس داء اليم

فتن العابدين صدر رخيم****آه لو كان فيه قلب رحيم

يا وحيدالجمال نفسي وحيد****يا عديم المثال قلبي عديم

سلوتي عنكم احتمال بعيد****وافتضاحي بكم ضلال قديم

معشر اللائمين من يضلل الله****بعيد بانه يستقيم

اجهلتم بان نارجحيم****مع ذكرالحبيب روض نعيم

كل من يدعي المحبة فيكم****ثم يخشي الملام فهو مليم

ب
و له ايضا

علي ظاهري صبر كنسج العناكب****و في باطني هم كلدغ العقارب

و مغتمض الا جفان لم يدر ماالذي****يكابد سهران الليالي الغياهب

وان غمدوا سيف اللوا حظ في الكري****اليس لهم في القلب ضربة لازب

اقر بان الصبر الزم مؤنس****بلي في مضيق الحب اغدر صاحب

و عيبني في حبهم من به عمي****و بي صمم عما يحدث عائبي

و من هوسي بعدالمسافة بيننا****يخايلني ما بين جفني و حاجبي

خليلي ما في العشق مأمن داخل****و مطمع محتال و مخلص هارب

و ليس لمغصوب الفاد شكاية****و ان هلك المغصوب في يد غاصب

طربت و بعد القول في فم منشد****سكرت و بعد الخمر في يد ساكب

ايتلفني نبل و لم ادر من رمي****ايقتلني سيف و لم ار ضاربي

تري الناس سكري في مجالس شربهم****و ها انا سكران و لست بشارب

اخلاي لاترثوا لموتي صبابة****فموت الفتي في الحب اعلي المناصب

لعمرك ان خوطبت ميتا تراضيا****سيبعثني حيا حديث مخاطبي

لقد مقت السعدي خلا يلومه****علي حبكم مقت العدو المحارب

و ان عتبوا ذرهم يخوضوا و يلعبوا****فلي بك شغل عن ملامة عاتب

ايضا في الغزل

ان لم امت يوم الوداع تأسفا****لاتحسبوني في المودة منصفا

من مات لاتبكوا عليه ترحما****و ابكوا لحي فارق المتألفا

يا طيف ان غدر الحبيب تجانبا****بيني و بينك موعد لن يخلفا

لما حدا الحادي و جد رحيلهم****ظفر العدو بما يؤمل و اشتفي

ساروا باقسي من جبال تهامه****قلبا فلا تذر الدموع فتتلفا

يا سائلي عمن بليت بحبه****ابت المحاسن ان تعد و توصفا

ماذا يقال ولا شبيه لحسنه****لو كان ذا مثل اذا لتألفا

فكشفن عما في البراقع مختف****و تركن ما تخفي الصدور مكشفا

هل يقنعن من الحبيب بنظرة****ظمان لو شرب البحيرة ما اكتفي

اوقفت راحلتي بارض مودع****و بكيت حتي ان بللت الموقفا

منهم اليهم شكوتي و توجعي****ما انصفون ولم اجد مستنصفا

سعدي صبرا فالتصبر لم يكن****في العشق الا ان يكون تكلفا

س
في الموعظة

عيب علي و عدوان علي الناس****اذا وعظت و قلبي جلمد قاس

رب اعف عني وهب لي مابكيت اسي****اني علي فرط ايام مضت اس

مرالصبا عبثا و ابيض ناصيتي****شيبا، فحتي متي يسود كراسي

يا لهف عصر شباب مر لاهية****لا لهو بعد اشتعال الشيب في راسي

يا خجلتا من وجوه الفائزين اذا****تباشرت، و بوجهي صفرة الياس

سرائري يا جميل الستر قد قبحت****عندي وان حسنت في اعين الناس

يا حسرتي عند جمع الصالحين غدا****ان كنت حامل اوزاري و ادناسي

و هل يقر علي حر الحميم فتي****لم يستطع جلدا في حر ديماس

يا واعدالعفو عما اخطأوا و نسوا****سألتك العفو، اني مخطيء ناس

اذا رحمت عبيدا احسنوا عملا****في الحشر يارب فارحمني لافلاسي

واصفح بجودك يا مولاي عن زللي****رغما لابليس، لايشمت بابلاسي

واحشرن اعمي ان استو جبت لائمة****لا أفتضح بين جيراني و جلاسي

ان يغفر الله لي من جرأة سلفت****فما علي الخلق يا بشراي من بأس

في الغزل

اصبحت مفتونا باعين اهيفا****لا استطيع الصبر عنه تعففا

والستر في دين المحبة بدعة****اهوي و ان غضب الرقيب و عنفا

و طريق مسلوب الفؤاد تحمل****من قال اوه من الجفاء فقد جفا

دع ترمني بسهام لحظ فاتك****من رام قوس الحاجبين تهدفا

صياد قلب فوق حبة خاله****شرك يصيد الزاهد المتفشفا

لاغرو ان دنف الحكيم بمثله****لو كان جالينوس اصبح مدنفا

كيف السبيل الي الخيال برقدة****والطرف مذ رحل الاحبة ماغفا

و اميز في جسمي و طاقة شعره****فاصيبه منها ادق و اضعفا

رقت جلاميد الصخور لشدتي****مالان قلبك ان يميل و يعطفا

هذا و ما السعدي اول عاشق****انت اللطيف و من يراك استلطفا

ايضا في الغزل

متي جمع شملي بالحبيب المغاضب****و كيف خلاص القلب من يدسالب

اظن الذي لم يرحم الصب اذبكي****يقايس مسلوب الفؤاد بلاعب

فقدت زمان الوصل والمرء جاهل****بقدر لذيذ العيش قبل المصائب

تجانب خلي والوداد ملازمي****و فارق الفي والخيال مواظبي

ولم اربعداليوم خلا يلومني****علي حبكم الا نأيت بجانبي

اليك بتعنيف اللوائم عن فتي****سبته لحاظ الغانيات الكواعب

لقد هلكت نفسي بتدلية الهوي****و كم قلت فيما قبل يا نفس راقبي

اشبه ما القي بيوم قيامة****و سيل دموعي بانتثار الكواكب

و ان سجع القمري صبحا اهمني****لفقد احبائي كصرخة ناعب

اري سحبا في الجو تمطر لؤلؤا****علي الروض لكنا علي كحاصب

الام رجائي فيه والبعد مانعي****و كيف اصطباري عنه والشوق جاذبي

و من ذاالذي يشتاق دونك جنة****دع النار مثواي و انت معاقبي

عزيز علي السعدي فرقة صاحب****و طوبي لمن يختار عزلة راهب

و هذا كتاب لا رسالة بعده****لقد ضج من شرح المودة كاتبي

في الغزل

قوماء اسقياني علي الريحان واس****اني علي فرط ايام مضت اس

صهباء تحيي عظام الميت ان نقطت****علي الثري نقطة من مرشف الحاسي

در بالصحاف علي الندمان مصطبحا****الا علي بملاء الطاس و الكاس

هات العقار و خذ عقلي مقايضة****لعل تنقذني من قيد وسواس

واجل الظلام بشمس في يدي قمر****يحكي بوجنته محراب شماس

روحي فدا بدن شبه اللجين ولو****سطا علي بقلب كالصفا القاسي

ابيت والناس هجعي في منازلهم****يقظان اذكر عهدالنائم الناسي

جس المثاني تطير نوم جيراني****و غن شعري تطيب وقت جلاسي

اني امرؤ لايبالي كلما عذلوا****ان شت يا عاذلي قم ناد في الناس

ايضا

يا نديمي قم تنبه واسقني واسق الندامي****خلني اسهر ليلي و دع الناس نياما

اسقياني و هدير الرعدقد ابكي الغماما****و شفاه الزهر تفتر من الضحك ابتساما

في زمان سجع الطير علي الغصن رخاما****و اوان كشف الورد من الوجه اللثما

ايها العاقل اف لبصير يتعامي****فزبها من قبل ان يجعلك الدهر حطاما

قل لمن عير اهل الحب بالجهل و لاما****لا عرفت الحب هيهات ولا ذقت الغراما

من تعدي زمن الفرصة بخلا واهتماما****ضيع العمر أيوما عاش او خمسين عاما

لاتلمني في غلام اودع القلب السقاما****مبداء الحب كم من سيد اضحي غلاما

منتهي منية قلبي شادن يسقي المداما****و علي الخضرة منثور و رند و خزامي

ذي دلال سلب القلب اذا قال كلاما****و جمال غلب الغصن اذا مال قواما

يا عذولي فني الصبر الي كم والي ما****انا لا أعبؤ بالزجز ولا اخشي الملاما

ترك الحب علي مقلتي النوم حراما****و حوالي حبال الشوق خالفا و اماما

ما علي العاقل من لغوي اذا مروا كراما****لكن الجاهل ان خاطبني قلت سلاما

ي
وله ايضا

يا ملوك الجمال رفقا باسري****يا صحاة ارحموا تقلب سكري

قد غلبتم روائح المسك طيبا****و قهرتم محاسن الورد نشرا

كنسيم النعيم حيث حللتم****حل بالواردين روح و بشري

مقل علمت ببابل هارو ****ت علي ان يعلم الناس سحرا

عاذلي كف عن ملامي فيهن****لقد جت بالنصيحة نكرا

ذر حديثي و ما علي من الشو ****ق اذا لم تحط بذلك خبرا

بت استجهل الصباة علي الحب****و اصحبت بالصبابة مغري

تركتني محاجر العين أغدو****هائما في محاجر البيد قفرا

انثر الدمع حين انظم شعري****فاتم الحديث نظما و نثرا

جمرات الخدود احرقن قلبي****و تبقين في الجوانح جمرا

انا لولا جناية الطرف ماكا ****ن فؤادي الضعيف يحمل وزرا

انما قصتي كوازرة كلفها****جور ظالم وزر اخري

عيل صبري علي حديث غرام****لو حكيت الجبال ابكيت صخرا

وافتتاني بنحر كل غزال****نحرالناظرين بالوجد نحرا

برزوا والربي تظل تنادي****ما لهذا النسيم حمل عطرا

ابدا لا

افيق من سكر عيشي****ان سقتني من المراشف خمرا

ايها الظاعنون من حي ليلي****عجبا كيف تستطيعون صبرا

لك يا قاتلي من الحسن شطرا ****ن و خليت لابن يعقوب شطرا

دمت يا كعبة الجمال عزيزا****و بك الهائمون شعثا و غبرا

لادمي ان تركت لهو حديثي****فباي الحديث اشرح صدرا

طل عمري تصابيا و لعمري****يحدث الله بعد ذلك امرا

و له ايضا

الحمدالله رب العالمين علي****مادر من نعمة عز اسمه و علا

الكافل الرزق احسانا و موهبة****ان احسنوه و ان لم يحسنوا عملا

سبحانه من عظيم قادر صمد****منشي الوري جيلا من بعدهم جيلا

الجن والانس والاكوان جمهرة****تخر بين يديه سجدا ذللا

طوبي لطالبه تعسا لتاركه****بعدا لمتخذ من دونه بدلا

كم في البرية من آثار قدرته****و في السماء لايات لمن عقلا

مبينات لمن اضحي له بصر****بنور معرفة الرحمن مكتحلا

يزجي السحائب والاكام هامدة****يعيدها بعد يبس مربعا خضلا

انشا برحمته من حبة شجرا****سوي بقدرته من نطفة رجلا

مولي تقاصرت الاوهام عاجزة****لا يعتدون الي ادراكه سبلا

ما العالمون بمحصي حق نعمته****و لا الملائك في تسبيحهم زجلا

سعدي حسبك واقصر عن مبالغة****لا تنطقن بدعوي تورث الخجلا

جل المهيمن ان تدري حقائقه****من لاله المثل لا تضرب له مثلا

قصيده

جاء الشتاء ببرد لامرد له****و لم يطق حجر القاسي يقاسيه

لاكاس عندي و لا كانون يدفئني****كني ظلام و كيسي قل مافيه

دع الكتاب و خل الكيس يا اسفا****علي كساء نغطي في دياجيه

ارجوك مولاي فيما يقتضي املي****والعبد لم يرج الا من مواليه

وله ايضا

انا دلادل ابنة الكرم لابناء الكرام****اجلب الراحة والراح لقلب المستهام

اكتفي رشف الثنايا بعد اهلاك الضرام****هكذا يا طالب الوصل احتمل ضيق الغرام

في مدح صاحب ديوان

ما هذه الدنيا بدار مخلد****طوبي المدخر النعيم الي غد

كالصاحب الصدر الكبير العالم ال**** متعفف البر الاجل الامجد

ميزان عدل لايجور ولا يحي ****ف و ما اعتدي الا علي من يعتدي

بشر الينا بالرجاء بمنه****و تقايض الدنيا بدولة سرمد

مهمارجوت رجوت خيرالمرتجي****و اذا قصدت قصدت خيرالمقصد

مدت حيوة الناس تحت ظلاله****لا زال في اهني الحيوة و ارغد

هذي خلال الزاكيات وصفته****لمحمد بن محمدبن محمد

او يحسب الانسان ماسلك اهتدي****لا، من هداه الله فهو المهتدي

6- ديوان ناصر خسرو

مشخصات كتاب

شماره كتابشناسي ملي : ف 5260

سرشناسه : ناصرخسرو، 394 - ق 481

عنوان و نام پديدآور : ديوان ناصر خسرو[نسخه خطي]كاتب محمديوسف بن محمدابراهيم آشتياني القمي وضعيت استنساخ : ق 1249

آغاز ، انجام ، انجامه : آغاز نسخه "بسمله دربند مدارا كن و در بند ميانرا در بند مكن خيره طلب ملكت دارا..."

انجام نسخه "...كه از دست لب و دندان اشيان بد ندان سمت و لب بايد گزيدن در سه هزار و دوست و چهل و نه ..آشتياني القمي "

: مجموعه اشعار ناصر خسرو شامل قصايد و مقطعات بدون ترتيب حروف مي باشد

مشخصات ظاهري : 218 برگ 18 سطر، اندازه سطور 135x65، قطع 203x125

يادداشت مشخصات ظاهري : نوع كاغذ: فرنگي شكري

خط: نستعليق

تزيينات جلد: تيماج عنابي يك لا، مجدول منگنه ضربي اندرن جلد آستر كاغذي

مهرها و تملك و غيره مهر بيضي [عبده جلال الدين (برگ 216) يادداشت تملك (برگ 3پ

منابع اثر، نمايه ها، چكيده ها : منابع ديده شده ف ملي (26: )5 ف مشار(313: )18 مشار (2379: )2

موضوع : شعر فارسي - ق 5

شناسه افزوده : آشتياني قمي محمديوسف بن محمدابراهيم قرن 13ق كاتب شماره بازيابي : 24 - 3321/چ 1160

دسترسي

و محل الكترونيكي : http://dl.nlai.ir/UI/550871BD-7628-4B8C-85AC-84DD48E7B84B/Catalogue.aspx

معرفي

ناصر خسرو در ماه ذيقعده سال 394 هجري در قباديان از نواحي بلخ متولد شد و در سال 481 در يمگان بدخشان در گذشت . ناصر خسرو بنابر اشارت خود در اشعارش از خاندان محتشمي بود و ثروتي در بلخ داشت و از كودكي به كسب علوم و آداب اشتغال ورزيد و تا چهل و سه سالگي كه هنگام سفر او به كعبه است به مراتب عالي ديواني رسيده بود . ناصر خسرو بعد از آنكه مدتي از عمر خود رادر عين كسب انواع فضايل در خدمت امرا گذراند اندك اندك دچار تغيير حال شد و در انديشه درك حقايق هستي افتاد و كارش به سرگرداني كشيد . اين سرگرداني ونا بساماني به خوابي كه او در ماه جمادي الاخر سال 437ديده بود پايان داد. در اين خواب كسي او را به كعبه فراخوانده بود. پس به اتفاق برادر خود ابو سعيد روانه حجاز شد . اين مسافرت هفت سال طول كشيد . ناصر خسرو در اين سفر چهار بار حج كرد و درمصر سه سال به سر برد و در آنجا به مذهب اسمعيلي گرويد و بعد از طي مراحل و مدارج لقب «حجت»يافت. هنگاميكه ناصر خسرو از سفر مصر و حجاز به خراسان بازگشت پنجاه ساله بود و در آنجا شروع به نشر دعوت باطنيان كرد كه با مخالفت شديد علماي سنت و حاكمان زمان روبه رو شد تا عاقبت به دره يمگان رفت و تا پايان عمردر آنجا به اداره دعوت فاطميان خراسان اشتغال داشت . نكوهش مكن چرخ نيلوفري را برون كن ز سر باد و

خيره سري را بري دان از افعال چرخ برين را نشايد ز دانا نكوهش بري را هم امروز از پشت بارت بيفكن ميفكن به فردا مر اين داوري را چو تو خود كني اختر خويش را بد مدار از فلك چشم نيك اختري را

قصايد

حرف ا

قصيده شماره 1: اي قبهٔ گردندهٔ بي روزن خضرا

اي قبهٔ گردندهٔ بي روزن خضرا****با قامت فرتوتي و با قوت برنا

فرزند توايم اي فلك، اي مادر بدمهر****اي مادر ما چونكه همي كين كشي از ما؟

فرزند تو اين تيره تن خامش خاكي است****پاكيزه خرد نيست نه اين جوهر گويا

تن خانهٔ اين گوهر والاي شريف است****تو مادر اين خانهٔ اين گوهر والا

چون كار خود امروز در اين خانه بسازم****مفرد بروم، خانه سپارم به تو فردا

زندان تو آمد پسرا اين تن و، زندان****زيبا نشود گرچه بپوشيش به ديبا

ديباي سخن پوش به جان بر، كه تو را جان****هرگز نشود اي پسر از ديبا زيبا

اين بند نبيني كه خداوند نهاده است****بر ما كه نبيندش مگر خاطر بينا؟

در بند مدارا كن و دربند ميان را****در بند مكن خيره طلب ملكت دارا

گر تو به مدارا كني آهنگ بيابي****بهتر بسي از ملكت دارا به مدارا

به شكيب ازيرا كه همي دست نيابد****بر آرزوي خويش مگر مرد شكيبا

ورت آرزوي لذت حسي بشتابد****پيش آر ز فرقان سخن آدم و حوا

آزار مگير از كس و بر خيره ميازار****كس را مگر از روي مكافات مساوا

پر كينه مباش از همگان دايم چون خار****نه نيز به يكباره زبون باش چو خرما

كز گند فتاده است به چاه اندر سرگين****وز بوي چنان سوخته شد عود مطرا

با هر كس منشين و مبر از همگان نيز****بر راه خرد رو، نه مگس باش نه عنقا

چون يار موافق نبود تنها بهتر****تنها به

صد بار چو با نادان همتا

خورشيد كه تنهاست ازان نيست برو ننگ****بهتر ز ثرياست كه هفت است ثريا

از بيشي و كمي جهان تنگ مكن دل****با دهر مدارا كن و با خلق مواسا

احوال جهان گذرنده گذرنده است****سرما ز پس گرما سرا پس ضرا

ناجسته به آن چيز كه او با تو نماند****بشنو سخن خوب و مكن كار به صفرا

در خاك چه زر ماند و چه سنگ و، تو را گور****چه زير كريجي و چه در خانهٔ خضرا

با آنكه برآورد به صنعا در غمدان****بنگر كه نمانده است نه غمدان و نه صنعا

ديوي است جهان صعب و فريبنده مر او را****هشيار و خردمند نجسته است همانا

گر هيچ خرد داري و هشياري و بيدار****چون مست مرو بر اثر او به تمنا

آبي است جهان تيره و بس ژرف، بدو در****زنهار كه تيره نكني جان مصفا

جانت به سخن پاك شود زانكه خردمند****از راه سخن بر شود از چاه به جوزا

فخرت به سخن بايد ازيرا كه بدو كرد****فخر آنكه نماند از پس او ناقهٔ عضبا

زنده به سخن بايد گشتنت ازيراك****مرده به سخن زنده همي كرد مسيحا

پيدا به سخن بايد ماندن كه نمانده است****در عالم كس بي سخن پيدا، پيدا

آن به كه نگوئي چو نداني سخن ايراك****ناگفته سخن به بود از گفتهٔ رسوا

چون تير سخن راست كن آنگاه بگويش****بيهوده مگو، چوب مپرتاب ز پهنا

نيكو به سخن شو نه بدين صورت ازيراك****والا به سخن گردد مردم نه به بالا

بادام به از بيد و سپيدار به بار است****هرچند فزون كرد سپيدار درازا

بيدار چو شيداست به ديدار، وليكن****پيدا به سخن گردد بيدار ز شيدا

درياي سخن ها سخن خوب خداي است****پر گوهر با قيمت و پر لؤلؤ لالا

شور است چو

دريا به مثل صورت تنزيل****تاويل چو لؤلؤست سوي مردم دانا

اندر بن درياست همه گوهر و لؤلؤ****غواص طلب كن، چه دوي بر لب دريا؟

اندر بن شوراب ز بهر چه نهاده است****چندين گهر و للوء، دارندهٔ دنيا؟

از بهر پيمبر كه بدين صنع ورا گفت:****«تاويل به دانا ده و تنزيل به غوغا»

غواص تو را جز گل و شورابه نداده است****زيرا كه نديده است ز تو جز كه معادا

معني طلب از ظاهر تنزيل چو مردم****خرسند مشو همچو خر از قول به آوا

قنديل فروزي به شب قدر به مسجد****مسجد شده چون روز و دلت چون شب يلدا

قنديل ميفروز بياموز كه قنديل****بيرون نبرد از دل بر جهل تو ظلما

در زهد نه اي بينا ليكن به طمع در****برخواني در چاه به شب خط معما

گر مار نه اي دايم از بهر چرايند****مؤمن ز تو ناايمن و ترسان ز تو ترسا

مخرام و مشو خرم از اقبال زمانه****زيرا كه نشد وقف تو اين كرهٔ غبرا

آسيمه بسي كرد فلك بي خردان را****و آشفته بسي گشت بدو كار مهيا

دارا كه هزاران خدم و خيل و حشم داشت****بگذاشت همه پاك و بشد خود تن تنها

بازي است رباينده زمانه كه نيابند****زو خلق رها هيچ نه مولي و نه مولا

روزي است از آن پس كه در آن روز نيابد****خلق از حكم عدل نه ملجا و نه منجا

آن روز بيابند همه خلق مكافات****هم ظالم و هم عادل بي هيچ محابا

آن روز در آن هول و فزع بر سر آن جمع****پيش شهدا دست من و دامن زهرا

تا داد من از دشمن اولاد پيمبر****بدهد به تمام ايزد دادار تعالي

قصيده شماره 2: به چشم نهان بين نهان جهان را

به چشم نهان بين نهان جهان را****كه چشم عيان بين نبيند نهان را

نهان در جهان چيست؟ آزاده مردم****ببيني نهان

را، نبيني عيان را

جهان را به آهن نشايدش بستن****به زنجير حكمت ببند اين جهان را

دو چيز است بند جهان، علم و طاعت****اگر چه گشاد است مر هر دوان را

تنت كان و، جان گوهر علم و طاعت****بدين هر دو بگمار تن را و جان را

به سان گمان بود روز جواني****قراري نبوده است هرگز گمان را

چگونه كند با قرار آسمانت****چو خود نيست از بن قرار آسمان را

سوي آن جهان نردبان اين جهان است****به سر بر شدن بايد اين نردبان را

در اين بام گردان و بوم ساكن****ببين صنعت و حكمت غيب دان را

نگه كن كه چون كرد بي هيچ حاجت****به جان سبك جفت جسم گران را!

كه آويخته است اندر اين سبز گنبد****مر اين تيره گوي درشت كلان را؟

چه گوئي كه فرسايد اين چرخ گردان****چو بي حد و مر بشمرد ساليان را؟

نه فرسودني ساخته است اين فلك را****نه آب روان و نه باد بزان را

ازيرا حكيم است و صنع است و حكمت****مگو اين سخن جز مراهل بيان را

ازيرا سزا نيست اسرار حكمت****مر اين بي فساران بي رهبران را

چه گوئي بود مستعان مستعان گر****نباشد چنين مستعين مستعان را؟

اگر اشتر و اسپ و استر نباشد****كجا قهرماني بود قهرمان را

مكان و زمان هر دو از بهر صنع است****ازين نيست حدي زمين و زمان را

اگر گوئي اين در قران نيست،گويم****همانا نكو مي نداني قران را

قران را يكي خازني هست كايزد****حواله بدو كرد مر انس و جان را

پيمبر شباني بدو داد از امت****به امر خداي اين رمهٔ بي كران را

بر آن برگزيدهٔ خداي و پيمبر****گزيدي فلان و فلان و فلان را

معاني قران را همي زان نداني****كه طاعت نداري روان قران را

قران خوان معني است، هان اي قران خوان****يكي ميزبان

كيست اين شهره خوان را؟

ازين خوان خوب آن خورد نان و نعمت****كه بشناسد آن مهربان ميزبان را

به مردم شود آب و نان تو مردم****نبيني كه سگ سگ كند آب و نان را

ازين كرد دور از خورش هاي آن خوان****مهين شخص آن دشمن خاندان را

چو هاروت و ماروت لب خشك از آن است****ابر شط دجله مر آن بدگمان را

اگر دوستي خاندان بايدت هم****چو ناصر به دشمن بده خان و مان را

مخور انده خان و مان چون نماند****همي خان و مان تو سلطان و خان را

ز دنيا زيانت ز دين سود كردي****اگر خوارگيري به دين سوزيان را

به خاك كسان اندري، پست منشين،****مدان خانهٔ خويش خان كسان را

يكي شايگاني بيفگن ز طاعت****كه دوران برو نيست چرخ گران را

يكي رايگان حجتي گفت، بشنو****ز حجت مراين حجت رايگان را

قصيده شماره 3: آزرده كرد كژدم غربت جگر مرا

آزرده كرد كژدم غربت جگر مرا****گوئي زبون نيافت ز گيتي مگر مرا

در حال خويشتن چو همي ژرف بنگرم****صفرا همي برآيد از انده به سر مرا

گويم: چرا نشانهٔ تير زمانه كرد****چرخ بلند جاهل بيدادگر مرا

گر در كمال فضل بود مرد را خطر****چون خوار و زار كرد پس اين بي خطر مرا؟

گر بر قياس فضل بگشتي مدار چرخ****جز بر مقر ماه نبودي مقر مرا

ني ني كه چرخ و دهر ندانند قدر فضل****اين گفته بود گاه جواني پدر مرا

«دانش به از ضياع و به از جاه و مال و ملك»****اين خاطر خطير چنين گفت مر مرا

با خاطر منور روشنتر از قمر****نايد به كار هيچ مقر قمر مرا

با لشكر زمانه و با تيغ تيز دهر****دين و خرد بس است سپاه و سپر مرا

گر من اسير مال شوم همچو اين و آن****اندر شكم چه بايد زهره و جگر

مرا

انديشه مر مرا شجر خوب برور است****پرهيز و علم ريزد ازو برگ و بر مرا

گر بايدت همي كه ببيني مرا تمام****چون عاقلان به چشم بصيرت نگر مرا

منگر بدين ضعيف تنم زانكه در سخن****زين چرخ پرستاره فزون است اثر مرا

هر چند مسكنم به زمين است، روز و شب****بر چرخ هفتم است مجال سفر مرا

گيتي سراي رهگذران است اي پسر****زين بهتر است نيز يكي مستقر مرا

از هر چه حاجت است بدو بنده را، خداي****كرده است بي نياز در اين رهگذر مرا

شكر آن خداي را كه سوي علم و دين خود****ره داد و سوي رحمت بگشاد در مرا

اندر جهان به دوستي خاندان حق****چون آفتاب كرد چنين مشتهر مرا

وز ديدن و شنيدن دانش يله نكرد****چون دشمنان خويش به دل كور و كر مرا

گر من در اين سراي نبينم در آن سراي****امروز جاي خويش، چه بايد بصر مرا؟

اي ناكس و نفايه تن من در اين جهان****همسايه اي نبود كس از تو بتر مرا

من دوستدار خويش گمان بردمت همي****جز تو نبود يار به بحر و به بر مرا

بر من تو كينه ور شدي و دام ساختي****وز دام تو نبود اثر نه خبر مرا

تا مر مرا تو غافل و ايمن بيافتي****از مكر و غدر خويش گرفتي سخر مرا

گر رحمت خداي نبودي و فضل او****افگنده بود مكر تو در جوي و جر مرا

اكنون كه شد درست كه تو دشمن مني****نيز از دو دست تو نگوارد شكر مرا

خواب و خور است كار تواي بي خرد جسد****ليكن خرد به است ز خواب و ز خور مرا

كار خر است سوي خردمند خواب و خور****ننگ است ننگ با خرد از كار خر مرا

من با تو اي جسد ننشينم در اين سراي****كايزد

همي بخواند به جاي دگر مرا

آنجا هنر به كار و فضايل، نه خواب و خور****پس خواب و خور تو را و خرد با هنر مرا

چون پيش من خلايق رفتند بي شمار****گرچه دراز مانم رفته شمر مرا

روزي به پر طاعت از اين گنبد بلند****بيرون پريده گير چون مرغ بپر مرا

هركس همي حذر ز قضا و قدر كند****وين هر دو رهبرند قضا و قدر مرا

نام قضا خرد كن و نام قدر سخن****ياد است اين سخن ز يكي نامور مرا

واكنون كه عقل و نفس سخن گوي خود منم****از خويشتن چه بايد كردن حذر مرا؟

اي گشته خوش دلت ز قضا و قدر به نام****چون خويشتن ستور گماني مبر مرا

قول رسول حق چو درختي است بارور****برگش تو را كه گاو توئي و ثمر مرا

چون برگ خوار گشتي اگر گاو نيستي؟****انصاف ده، مگوي جفا و مخور مرا

اي آنكه دين تو بخريدم به جان خويش****از جور اين گروه خران بازخر مرا

دانم كه نيست جز كه به سوي تواي خدا****روز حساب و حشر مفر و وزر مرا

گر جز رضاي توست غرض مر مرا ز عمر****بر چيزها مده به دو عالم ظفر مرا

واندر رضاي خويش تو، يارب، به دو جهان****از خاندان حق مكن زاستر مرا

همچون پدر به حق تو سخن گوي و زهد ورز****زيرا كه نيست كار جز اين اي پسر مرا

گوئي كه حجتي تو و نالي به راه من****از نال خشك خيره چه بندي كمر مرا

قصيده شماره 4: سلام كن ز من اي باد مر خراسان را

سلام كن ز من اي باد مر خراسان را****مر اهل فضل و خرد را نه عام نادان را

خبر بياور ازيشان به من چو داده بوي****ز حال من به حقيقت خبر مر ايشان را

بگويشان كه جهان سر و من چو

چنبر كرد****به مكر خويش و، خود اين است كار گيهان را

نگر كه تان نكند غره عهد و پيمانش****كه او وفا نكند هيچ عهد و پيمان را

فلان اگر به شك است اندر آنچه خواهد كرد****جهان بدو، بنگر، گو، به چشم بهمان را

ازين همه بستاند به جمله هر چه ش داد****چنانكه بازستد هرچه داده بود آن را

از آنكه در دهنش اين زمان نهد پستان****دگر زمان بستاند به قهر پستان را

نگه كنيد كه در دست اين و آن چو خراس****به چند گونه بديديد مر خراسان را

به ملك ترك چرا غره ايد؟ ياد كنيد****جلال و عزت محمود زاولستان را

كجاست آنكه فريغونيان زهيبت او****ز دست خويش بدادند گوزگانان را؟

چو هند را به سم اسپ ترك ويران كرد****به پاي پيلان بسپرد خاك ختلان را

كسي چنو به جهان ديگري نداد نشان****همي به سندان اندر نشاند پيكان را

چو سيستان ز خلف، ري زرازيان، بستد****وز اوج كيوان سر برفراشت ايوان را

فريفته شده مي گشت در جهان و، بلي****چنو فريفته بود اين جهان فراوان را

شما فريفتگان پيش او همي گفتيد****«هزار سال فزون باد عمر سلطان را»

به فر دولت او هر كه قصد سندان كرد****به زير دندان چون موم يافت سندان را

پرير قبلهٔ احرار زاولستان بود****چنانكه كعبه است امروز اهل ايمان را

كجاست اكنون آن فر و آن جلالت و جاه****كه زير خويش همي ديد برج سرطان را؟

بريخت چنگش و فرسوده گشت دندانش****چو تيز كرد برو مرگ چنگ و دندان را

بسي كه خندان كرده است چرخ گريان را****بسي كه گريان كرده است نيز خندان را

قرار چشم چه داري به زير چرخ؟ چو نيست****قرار هيچ به يك حال چرخ گردان را

كناره گير ازو كاين سوار تازان است****كسي كنار نگيرد سوار تازان را

بترس سخت

ز سختي چو كاري آسان شد****كه چرخ زود كند سخت كار آسان را

برون كند چو درآيد به خشم گشت زمان****ز قصر قيصر را و زخان و مان خان را

بر آسمان ز كسوف سيه رهايش نيست****مر آفتاب درفشان و ماه تابان را

ميانه كار بباش، اي پسر، كمال مجوي****كه مه تمام نشد جز ز بهر نقصان را

ز بهر حال نكو خويشتن هلاك مكن****به در و مرجان مفروش خيره مر جان را

نگاه كن كه به حيلت همي هلاك كنند****ز بهر پر نكو طاوسان پران را

اگر شراب جهان خلق را چو مستان كرد****توشان رها كن چون هشيار مستان را

نگاه كن كه چو فرمان ديو ظاهر شد****نماند فرمان در خلق خويش يزدان را

به قول بندهٔ يزدان قادرند وليك****به اعتقاد همه امتند شيطان را

بگويشان كه شما به اعتقاد ديوانيد****كه ديو خواند خوش آيد هميشه ديوان را

چو مست خفت به بالينش بر تو، اي هشيار،****مزن گزافه به انگشت خويش پنگان را

زيان نبود و نباشد ازو چنانكه نبود****زيان ز معصيت ديو مر سليمان را

تو را تن تو چو بند است و اين جهان زندان****مقر خويش مپندار بند و زندان را

ز علم و طاعت جانت ضعيف و عريان است****به علم كوش و بپوش اين ضعيف عريان را

به فعل بندهٔ يزدان نه اي به نامي تو****خداي را تو چناني كه لاله نعمان را

به آشكاره تن اندر كه كرد جان پنهان؟****به پيش او دار اين آشكار و پنهان را

خداي با تو بدين صنع نيك احسان كرد****به قول و فعل تو بگزار شكر احسان را

جهان زمين و سخن تخم و جانت دهقان است****به كشت بايد مشغول بود دهقان را

چرا كنون كه بهار است جهد آن نكني****كه تا يكي به

كف آري مگر ز مستان را

من اين سخن كه بگفتم تو را نكومثل است****مثل بسنده بود هوشيار مردان را

دل تو نامهٔ عقل و سخنت عنوان است****بكوش سخت و نكو كن ز نامه عنوان را

تو را خداي ز بهر بقا پديد آورد****تو را و خاك و هوا و نبات و حيوان را

نگاه كن كه بقا را چگونه مي كوشد****به خردگي منگر دانهٔ سپندان را

بقا به علم خدا اندر است و، فرقان است****سراي علم و، كليد و درست فرقان را

اگر به علم و بقا هيچ حاجت است تورا****سوي درش بشتاب و بجوي دربان را

در سراي نه چوب است بلكه دانايي است****كه بنده نيست ازو به خداي سبحان را

به جد او و بدو جمله باز يابد گشت****به روز حشر همه مؤمن و مسلمان را

مرا رسول رسول خداي فرمان داد****به مؤمنان كه بدانند قدر فرمان را

كنون كه ديو خراسان به جمله ويران كرد****ازو چگونه ستانم زمين ويران را

چو خلق جمله به بازار جهل رفته ستند****همي ز بيم نيارم گشاد دكان را

مرا به دل ز خراسان زمين يمگان است****كسي چرا طلبد مر مرا و يمگان را

ز عمر بهره همين است مر مرا كه به شعر****به رشته مي كنم اين زر و در و مرجان را

قصيده شماره 5: نيز نگيرد جهان شكار مرا

نيز نگيرد جهان شكار مرا****نيست دگر با غمانش كار مرا

ديدمش و ديد مر مرا و بسي****خوردم خرماش و خست خار مرا

چون خورم اندوه او چو مي بخورد****گردش اين چرخ مردخوار مرا؟

چون نكنم بيش ازينش خوار كه او****بر كند از پيش خويش خوار مرا؟

هر كه زمن دردسر نخواهد و غم****گو به غم و دردسر مدار مرا

هر كه پياده به كار نيستمش****نيست به كار او همان سوار مرا

چند بگشت اين زمانه

بر سر من****گرد جهان كرد خنگ سار مرا

يار من و غمگسار بود و، كنون****غم بفزوده است غمگسار مرا

مكر تو اي روزگار پيدا شد****نيز دگر مكر پيش مار مرا

نيز نخواهد گزيد اگر بهشم****زين سپس از آستينت مار مرا

من نسپندم تو را به پود كنون****چون نپسندي همي تو تار مرا

سر تو ديگر بد، آشكار دگر****سر يكي بود و آشكار مرا

يار من امروز علم و طاعت بس****شايد اگر نيستي تو يار مرا

بار نخواهم سوي كسي كه كند****منت او پست زيربار مرا

شايد اگر نيست بر در ملكي****جز به در كردگار بار مرا

چون نكنم بر كسي ستم نبود****حشمت آن محتشم به كار مرا

چون نپسندم ستم ستم نكنم****پند چنين داد هوشيار مرا

ننگرم از بن به سوي حرمت كس****كايد از اين زشت كار عار مرا

زمزم اگر زابها چه پاكتر است****پاكتر از زمزم است ازار مرا

خواندن فرقان و زهد و علم و عمل****مونس جانند هر چهار مرا

چشم و دل و گوش هر يكي همه شب****پند دهد با تن نزار مرا

گوش همي گويد از محال و دروغ****راه بكن سخت و استوار مرا

چشم همي گويد از حرام و حرم****بسته همي دار زينهار مرا

دل چه كند؟ گويدم همي ز هوا****سخت نگه دار مردوار مرا

عقل همي گويدم «موكل كرد****بر تن و بر جانت كردگار مرا

نيست ز بهر تو با سپاه هوا****كار مگر حرب و كارزار مرا»

سر ز كمند خرد چگونه كشم؟****فضل خرد داد بر حمار مرا

ديو همي بست بر قطار سرم****عقل برون كرد از آن قطار مرا

گرنه خرد بسندي مهارم ازو****ديو كشان كرده بد مهار مرا

غار جهان گرچه تنگ و تار شده است****عقل بسنده است يار غار مرا

هيچ مكن اي پسر ز دهر گله****زانكه ز وي شكر هست هزار

مرا

هست بدو گشتم و، زبان و سخن****هر دو بدو گشت پيشكار مرا

دهر همي گويدت كه «بر سفرم****تنگ مكش سخت در كنار مرا»

دهر چه چيز است؟ عمر سوي خرد****كرد بجز عمر نامدار مرا؟

عمر شد، آن مايه بود و، دانش دين****ماند ازو سود يادگار مرا

راهبري بود سوي عمر ابد****اين عدوي عمر مستعار مرا

اين عدوي عمر بود رهبر تا****سوي خرد داد ره گذار مرا

سنگ سيه بودم از قياس و خرد****كرد چنين در شاهوار مرا

خار خلان بودم از مثال و، خرد****سرو سهي كرد و بختيار مرا

دل ز خرد گشت پر ز نور مرا****سر ز خرد گشت بي خمار مرا

پيش روم عقل بود تا به جهان****كرد به حكمت چنين مشار مرا

بر سر من تاج دين نهاد خرد****دين هنري كرد و بردبار مرا

از خطر آتش و عذاب ابد****دين و خرد كرد در حصار مرا

دين چو دلم پاك ديد گفت «هلا****هين به دل پاك بر نگار مرا

پيش دل اندر بكن نشست گهم****وز عمل و علم كن نثار مرا»

كردم در جانش جاي و نيست دريغ****اين دل و جان زين بزرگوار مرا

چون نكنم جان فداي آنكه به حشر****آسان گردد بدو شمار مرا؟

لاجرم اكنون جهان شكار من است****گرچه همي دارد او شكار مرا

گرچه همي خلق را فگار كند****كرد نيارد جهان فگار مرا

جان من از روزگار برتر شد****بيم نيايد ز روزگار مرا

قصيده شماره 6: نكوهش مكن چرخ نيلوفري را

نكوهش مكن چرخ نيلوفري را****برون كن ز سر باد و خيره سري را

بري دان از افعال چرخ برين را****نشايد ز دانا نكوهش بري را

همي تا كند پيشه، عادت همي كن****جهان مر جفا را، تو مر صابري را

هم امروز از پشت بارت بيفگن****ميفگن به فردا مر اين داوري را

چو تو خود كني اختر خويش را بد****مدار از فلك چشم

نيك اختري را

به چهره شدن چون پري كي تواني؟****به افعال ماننده شو مر پري را

بديدي به نوروز گشته به صحرا****به عيوق ماننده لالهٔ طري را

اگر لاله پر نور شد چون ستاره****چرا زو نپذرفت صورت گري را؟

تو با هوش و راي از نكو محضران چون****همي برنگيري نكو محضري را؟

نگه كن كه ماند همي نرگس نو****ز بس سيم و زر تاج اسكندري را

درخت ترنج از بر و برگ رنگين****حكايت كند كلهٔ قيصري را

سپيدار مانده است بي هيچ چيزي****ازيرا كه بگزيد او كم بري را

اگر تو از آموختن سر بتابي****نجويد سر تو همي سروري را

بسوزند چوب درختان بي بر****سزا خود همين است مر بي بري را

درخت تو گر بار دانش بگيرد****به زير آوري چرخ نيلوفري را

نگر نشمري، اي برادر، گزافه****به دانش دبيري و نه شاعري را

كه اين پيشه ها است نيكو نهاده****مر الفغدن نعمت ايدري را

دگرگونه راهي و علمي است ديگر****مرالفغدن راحت آن سري را

بلي اين و آن هر دو نطق است ليكن****نماند همي سحر پيغمبري را

چو كبگ دري باز مرغ است ليكن****خطر نيست با باز كبگ دري را

پيمبر بدان داد مر علم حق را****كه شايسته ديدش مر اين مهتري را

به هارون ما داد موسي قرآن را****نبوده است دستي بران سامري را

تو را خط قيد علوم است و، خاطر****چو زنجير مر مركب لشكري را

تو با قيد بي اسپ پيش سواران****نباشي سزاوار جز چاكري را

ازين گشته اي، گر بداني تو، بنده****شه شگني و مير مازندري را

اگر شاعري را تو پيشه گرفتي****يكي نيز بگرفت خنياگري را

تو برپائي آنجا كه مطرب نشيند****سزد گر ببري زيان جري را

صفت چند گوئي به شمشاد و لاله****رخ چون مه و زلفك عنبري را؟

به علم و به گوهر كني مدحت آن را****كه مايه است

مر جهل و بد گوهري را

به نظم اندر آري دروغي طمع را****دروغ است سرمايه مر كافري را

پسنده است با زهد عمار و بوذر****كند مدح محمود مر عنصري را؟

من آنم كه در پاي خوگان نريزم****مر اين قيمتي در لفظ دري را

تو را ره نمايم كه چنبر كرا كن****به سجده مر اين قامت عرعري را

كسي را برد سجده دانا كه يزدان****گزيده ستش از خلق مر رهبري را

كسي را كه بسترد آثار عدلش****ز روي زمين صورت جائري را

امام زمانه كه هرگز نرانده است****بر شيعتش سامري ساحري را

نه ريبي بجز حكمتش مردمي را****نه عيبي بجز همتش برتري را

چو با عدل در صدر خواهي نشسته****نشانده در انگشتري مشتري را

بشو زي امامي كه خط پدرش است****به تعويذ خيرات مر خيبري را

ببين گرت بايد كه بيني به ظاهر****ازو صورت و سيرت حيدري را

نيارد نظر كرد زي نور علمش****كه در دست چشم خرد ظاهري را

اگر ظاهري مردمي را بجستي****به طاعت، برون كردي از سر خري را

وليكن بقر نيستي سوي دانا****اگر جويدي حكمت باقري را

مرا همچو خود خر همي چون شمارد؟****چه ماند همي غل مر انگشتري را؟

نبيند كه پيشش همي نظم و نثرم****چو ديبا كند كاغذ دفتري را؟

بخوان هر دو ديوان من تا ببيني****يكي گشته با عنصري بحتري را

قصيده شماره 7: اي روي داده صحبت دنيا را

اي روي داده صحبت دنيا را****شادان و برفراشته آوا را

قدت چو سرو و رويت چون ديبا****واراسته به ديبا دنيا را

شادي بدين بهار چو مي بيني****چون بوستان خسرو صحرا را

برنا كند صبا به فسون اكنون****اين پير گشته صورت دنيا را

تا تو بدين فسونش به بر گيري****اين گنده پير جادوي رعنا را

وز تو به مكر و افسون بربايد****اين فر و زيب و زينت و سيما را

چون كودكان به

خيره همي خري****زين گنده پير لابه و شفرا را

ليكن وفا نيابي ازو فردا****امروز ديد بايد فردا را

دنيا به جملگي همه امروز است****فردا شمرد بايد عقبا را

فردات را ببين به دل و امروز****بگشاي تيز ديدهٔ بينا را

عالم قديم نيست سوي دانا****مشنو محال دهري شيدا را

چندين هزار بوي و مزه و صورت****بردهريان بس است گوا ما را

رنگين كه كرد و شيرين در خرما****خاك درشت ناخوش غبرا را؟

خرماگري ز خاك كه آمخته است****اين نغز پيشه دانهٔ خرما را؟

خط خط كه كرد جزع يماني را؟****بوي از كجاست عنبر سارا را؟

بنگر به چشم خاطر و چشم سر****تركيب خويش و گنبد گردا را

گر گشته اي دبير فرو خواني****اين خطهاي خوب معما را

بررس كه كردگار چرا كرده است****اين گنبد مدور خضرا را

ويران همي ز بهر چه خواهد كرد****باز اين بزرگ صنع مهيا را؟

چون بند كرد در تن پيدائي****اين جان كار جوي نه پيدا را؟

وين جان كجا شود چو مجرد شد****وين جا گذاشت اين تن رسوا را؟

چون است كار از پس چندان حرب****امروز مر سكندرو دارا را؟

بهمن كجا شده است و كجا قارن****زان پس كه قهر كردند اعدا را؟

رستم چرا نخواند به روز مرگ****آن تيز پر و چنگل عنقا را؟

آنها كجا شدند و كجا اينها؟****زين بازپرس يكسره دانا را

غره مشو به زور و توانائي****كاخر ضعيفي است توانا را

برنا رسيدن از چه و چند و چون****عار است نورسيده و برنا را

نشنوده اي كه چند بپرسيده است****پيغمبر خداي بحيرا را؟

والا نگشت هيچ كس و عالم****ناديده مر معلم والا را

شيرين و سرخ گشت چنان خرما****چون برگرفت سختي گرمارا

بررس به كارها به شكيبائي****زيرا كه نصرت است شكيبا را

صبر است كيمياي بزرگي ها****نستود هيچ دانا صفرا را

باران به صبر پست كند، گرچه****نرم است، روزي

آن كه خارا را

از صبر نردبانت بايد كرد****گر زير خويش خواهي جوزا را

ياري ز صبر خواه كه ياري نيست****بهتر ز صبر مر تن تنها را

«صبر از مراد نفس و هوا بايد»****اين بود قول عيسي شعيا را

بندهٔ مراد دل نبود مردي****مردي مگوي مرد همانا را

در كار صبر بند تو چون مردان****هم چشم و گوش را و هم اعضا را

تا زين جهان به صبر برون نائي****چون يابي آن جهان مصفا را؟

آنجات سلسبيل دهند آنگه****كاينجا پليد داني صهبا را

صبر است عقل را به جهان همتا****بر جان نه اين بزرگ دو همتا را

فضل تو چيست، بنگر، برترسا؟****از سر هوس برون كن و سودا را

تو مؤمني گرفته محمد را****او كافر است گرفته مسيحا را

ايشان پيمبران و رفيقانند****چون دشمني تو بيهده ترسا را؟

بشناس امام و مسخره را آنگه****قسيس را نكوه و چليپا را

حجت به عقل گوي و مكن در دل****با خلق خيره جنگ و معادا را

در عقل واجب است يكي كلي****اين نفس هاي خردهٔ اجزا را

او را بحق بندهٔ باري دان****مرجع بدوست جمله مر اينها را

او را اگر شناخته اي بي شك****دانسته اي ز مولي مولا را

توحيد تو تمام بدو گردد****مر كردگار واحد يكتا را

رازي است اين كه راه ندانسته اند****اينجا در اين بهايم غوغا را

آن را بدو بهل كه همي گويد****«من ديده ام فقيه بخارا را»

كان كوردل نيارد پذرفتن****پند سوار دلدل شهبا را

حجت ز بهر شيعت حيدر گفت****اين خوب و خوش قصيده غرا را

قصيده شماره 8: نيكوي تو چيست و خوش چه، اي برنا

نيكوي تو چيست و خوش چه، اي برنا؟****ديباست تو را نكو و خوش حلوا

بنگر كه مر اين دو را چه مي داند****آن است نكو و خوش سوي دانا

حلوا نخورد چو جو بيابد خر****ديبا نبود به گاو بر زيبا

جز مردم با خرد نمي يابد****هنگام خورو

بطر خوشي زينها

حلوا به خرد همي دهد لذت****قيمت به خرد همي گرد ديبا

جان را به خرد نكو چو ديبا كن****تا مرد خرد نگويدت «رعنا»

شرم است نكو بحق و، خوش دانش****هر دو خوش و خوب و در خور و همتا

ديباي دل است شرم زي عاقل****حلواي دل است علم زي والا

حورا توي ار نكو و با شرمي****گر شرمگن و نكو بود حورا

گر شرم نيايدت ز ناداني****بي شرم تر از تو كيست در دنيا

كوري تو كنون به وقت ناداني****آموختنت كند بحق بينا

تو عورت جهل را نمي بيني****آنگاه شود به چشم تو پيدا

اين عورت بود آنكه پيدا شد****در طاعت ديو از آدم و حوا

اي آدمي ار تو علم ناموزي****چون مادر و چون پدر شوي رسوا

چون پست بودت قامت دانش****چون سرو چه سود مر تو را بالا؟

دانا ز تو چون چرا و چون پرسد****بالات سخن نگويد، اي برنا

شايد كه ز بيم شرم و رسوائي****در جستن علم دل كني يكتا

ناموخت خداي ما مر آدم را****چون عور برهنه گشت جز كاسما

بنگر كه چه بود نيك آن اسما****منگر به دروغ عامه و غوغا

تا نام كسي نخست ناموزي****در مجمع خلق چون كنيش آوا

از نام به نامدار ره يابد****چون عاقل و تيزهش بود جويا

خرسند مشو به نام بي معني****نامي تهي است زي خرد عنقا

اين عالم مرده سوي من نام است****آن عالم زنده ذات او والا

سوي همه خير راه بنمايد****اين نام رونده بر زبان ما

دو نام دگر نهاد روم و هند****اين را كه تو خوانيش همي خرما

بوي است نه عين و نون و با و را****نام معروف عنبر سارا

چندين عجبي ز چه پديد آمد****از خاك به زير گنبد خضرا؟

اين رستني است و ناروان هرسو****وان بي سخن است و اين سيم

گويا

اين زشت سپيد و آن سيه نيكو****آن گنده و تلخ وين خوش و بويا

از چشمهٔ چشم و از يكي صانع****ياقوت چراست آن و اين مينا؟

اين جزو كهاست چونش بشناسي****بر كل دليل گرددت اجزا

از علت بودش جهان بررس****بفگن به زبان دهريان سودا

انگار كه روز آخر است امروز****زيرا كه هنوز نامده است فردا

چون آخر عمر اين جهان آمد****امروز، ببايدش يكي مبدا

كشتي خرد است دست در وي زن****تا غرقه نگردي اندر اين دريا

گر با خردي چرا نپرهيزي****اي خواجه از اين خورنده اژدرها؟

با طاعت و ترس باش همواره****تا از تو به دل حسد برد ترسا

پرهيز به طاعت و به دانش كن****بر خيره مده به جاهلان لالا

تا بسته نگيردت يكي جاهل****هر روز به سان گاوك دوشا

از طاعت و علم نردباني كن****وانگه برشو به كوكب جوزا

زين چرخ برون، خرد همي گويد،****صحراست يكي و بي كران صحرا

زانجا همي آيد اندر اين گنبد****از بهر من و تو اين همه نعما

هرگز نشده است خلق از اين زندان****جز كز ره نردبان علم آنجا

چون جانت به علم شد بر آن معدن****سرما ز تو دور ماند و هم گرما

بپرست خداي را و تو بشناس****از با صفت و ز بي صفت تنها

وان را كه فلك به امر او گردد****ايزدش مگوي خيره، اي شيدا

كان بندهٔ ايزد است و فرمان بر****مولاي خداي را مدان مولا

وز راز خداي اگر نه اي آگه****بر حجت دين چرا كني صفرا؟

قصيده شماره 9: حكيمان را چه مي گويند چرخ پير و دوران ها

حكيمان را چه مي گويند چرخ پير و دوران ها****به سير اندر ز حكمت بر زبان مهر و آبان ها

خزان گويد به سرماها همين دستان دي و بهمن****كه گويدشان همي بي شك به گرماها حزيران ها

به قول چرخ گردان بر زبان باد نوروزي****حرير سبز در پوشند بستان و بيابان ها

درخت بارور فرزند زايد بي شمار

و مر****در آويزند فرزندان بسيارش ز پستان ها

فراز آيند از هر سو بسي مرغان گوناگون****پديد آرند هر فوجي به لوني ديگر الحان ها

به سان پر ستاره آسمان گردد سحرگاهان****ز سبزهٔ آب دار و سرخ گل وز لاله بستان ها

به گفتار كه بيرون آورد چندان خز و ديبا****درخت مفلس و صحراي بيچاره ز پنهان ها؟

نداند باغ ويران جز زبان باد نوروزي****به قول او كند ايدون همي آباد ويران ها

چو از برج حمل خورشيد اشارت كرد زي صحرا****به فرمانش به صحرا بر مطرا گشت خلقان ها

نگون سار ايستاده مر درختان را يكي بيني****دهان هاشان روان در خاك بر كردار ثعبان ها

درختان را بهاران كار بندانند و تابستان****وليكن شان نفرمايد جز آسايش زمستان ها

به قول ماه دي آبي كه يازان باشد و لاغر****بياسايد شب و روز و بر آماسد چو سندان ها

كه گويد گور و آهو را كه جفت آنگاه بايدتان****همي جستن كه زادن تان نباشد جز به نيسان ها؟

در آويزد همي هر يك بدين گفتارها زينها****صلاح خويش را گوئي به چنگ خويش و دندان ها

چرا واقف شدند اينها بر اين اسرار و، اي غافل،****نگشته ستي تو واقف بر چنين پوشيده فرمان ها؟

بدين دهر فريبنده چرا غره شدي خيره؟****ندانستي كه بسيار است او را مكر و دستان ها؟

نجويد جز كه شيرين جان فرزندانش اين جاني****ندارد سود با تيغش نه جوشن ها نه خفتان ها

همي گويد به فعل خويش هر كس را ز ما دايم****كه «من همچون تو، اي بيهوش، ديده ستم فراوان ها

اگر با تو نمي داني چه خواهم كرد، ننديشي****كه امسال آن كنم با تو كه كردم پار با آنها؟

همي بيني كه روز و شب همي گردي به ناكامت****به پيش حادثات من چو گوئي پيش چوگان ها

ز ميدان هاي عمر خويش بگذشتي و مي داني****كه هرگز باز نائي تو سوي اين شهره

ميدان ها

كه آرايد، چه گوئي، هر شبي اين سبز گنبد را****بدين نو رسته نرگس ها و زراندود پيكان ها؟

اگر بيدار و هشياري و گوشت سوي من داري****بياموزم تو را يك يك زبان چرخ و دوران ها

همي گويند كاين كهسارهاي محكم و عالي****نرسته ستند در عالم مگر كز نرم باران ها

زمين كو مايهٔ تنهاست دانا را همي گويد****كه اصلي هست جان ها را كه سوي او شود جان ها

به تاريكي دهد مژده هميشه روشنائي مان****كه از دشوارها هرگز نباشد خالي آسان ها

به مال و قوت دنيا مشو غره چو دانستي****كه روزي آهوان بودند آن پرآرد انبان ها

وگر دشواريي بيني مشو نوميد از آساني****كه از سرگين همي رويد چنين خوش بوي ريحان ها

چهارت بند بينم كرده اندر هفتمين زندان****چرا ترسي اگر از بند بجهانند و زندان ها؟

در اين صندوق ساعت عمرها را دهر بي رحمت****همي برما بپيمايد بدين گردنده پنگان ها

ز عمر اين جهاني هر كه حق خويش بستاند****برون بايد شدنش از زير اين پيروزه ايوان ها

چو زين منزلگه كم بيشها بيرون شود زان پس****نيابد راه سوي او زيادت ها و نقصان ها

در اين الفنج گه جويند زاد خويش بيداران****كه هم زادست بر خوان ها و هم مال است در كان ها

بماند تشنه و درويش و بيمار آنكه نلفنجد****در اين ايام الفغدن شراب و مال و درمان ها

كه را نايد گران امروز رفتن بر ره طاعت****گران آيد مر آن كس را به روز حشر ميزان ها

به نعمت ها رسند آنها كه ورزيدند نيكي ها****به شدتها رسند آنها كه بشكستند پيمان ها

خداوند جهان باتش بسوزد بد فعالان را****برين قايم شده است اندر جهان بسيار برهان ها

ازيرا ما خداوند درختانيم و سوي ما****سزاي سوختن گشتند بد گوهر مغيلان ها

بدي با جهل يارانند، هر كو بد كنش باشد****نپرهيزد زبد گرچه مقر آيد به فرقان ها

نبيني حرص اين جهال

بر كردار بد زان پس****كه پيوسته همي درند بر منبر گريبان ها

به زير قول چون مبرم نگر فعل چو نشترشان****به سان نامه هاي زشت زير خوب عنوان ها

ز بهتان گويدت پرهيز كن وانگه به طمع خود****بگويد صد هزاران بر خداي خويش بهتان ها

اگر يك دم به خوان خواني مرورا، مژده ور گردد****به خواني در بهشت عدن پر حلوا و بريان ها

به باغي در كه مرغان از درختانش به پيش تو****فرود افتد چو بريان شكم آگنده بر خوان ها

چنين باغي نشايد جز كه مر خوارزمياني را****كه بردارند بر پشت و به گردن بار كپان ها

چنين چو گفتي اي حجت كه بر جهال اين امت****فرو بارد ز خشم تو همي اندوه طوفان ها؟

بر اين ديوان اگر نفرين كني شايد كه ايشان را****همي هر روز پرگردد به نفرين تو ديوان ها

قصيده شماره 10: اي گشته جهان و ديده دامش را

اي گشته جهان و ديده دامش را****صد بار خريده مر دلامش را

بر لفظ زمانه هر شبانروزي****بسيار شنوده اي كلامش را

گفته است تو را كه «بي مقامم من»****تا چند كني طلب مقامش را؟

بارنده به دوستان و ياران بر****نم نيست غم است مر غمامش را

چون داد نويد رنج و دشواري****آراسته باش مر خرامش را

بر يخ بنويس چون كند وعده****گفتار محال و قول خامش را

جز كشتن يار خويش و فرزندان****كاري مشناس مر حسامش را

چون چاشت كند ز خويش و پيوندت****تو ساخته باش كار شامش را

گر بر تو سلام خوش كند روزي****دشنام شمار مر سلامش را

كس را به نظام ديده اي حالي****كو رخنه نكرد مر نظامش را؟

وز باب و ز مام خويش نربودش****يا زو نر بود باب و مامش را

پرهيز كن از جهان بي حاصل****اي خورده جهان و ديده دامش را

و آگاه كن، اي برادر، از غدرش****دور و نزديك و خاص و عامش را

آن را

كه همي ازو طمع دارد****گو «ساخته باش انتقامش را»

گر بر فلك است بام كاشانه ش****چون دشت شمار پست بامش را

من كز همه حال و كارش آگاهم****هرگز طلبم مراد و كامش را؟

وين دل كه حلال او نمي جويد****چون خواهد جست مر حرامش را؟

آن را طلب، اي جهان، كه جويايست****اين بي مزه ناز و عز و رامش را

واشفته بدو سپاري و بركه****شاهنشه ري كني غلامش را

وز مشتري و قمر بيارائي****مرقبقب زين و اوستامش را

آخر بدهي به ننگ و رسوائي****بي شك يك روز لاف و لامش را

هرچند كه شاه نامور باشد****نابوده كني نشان و نامش را

واشفته كني به دست بيدادي****احوال به نظم و نغز و رامش را

بشنو پدرانه، اي پسر، پندي****آن پند كه داد نوح سامش را

پرهيز كن از كسي كه نشناسد****دنيي و نعيم بي قوامش را

وز دل به چراغ دين و علم حق****نتواند برد مر ظلامش را

زو دست بشوي و جز به خاموشي****پاسخ مده، اي پسر، پيامش را

بگذارش تا به دين همي خرد****دنياي مزور و حطامش را

منگر به مثل جز از ره عبرت****رخسارهٔ خشك چون رخامش را

بل تا بكشد به مكر زي دوزخ****ديو از پس خويشتن لگامش را

بر راه امام خود همي نازد****او را مپذير و مه امامش را

ديوي است حريص و كام او حرصش****بشناس به هوش ديو و كامش را

چون صورت و راه ديو او ديدي****بگذار طريقت نغامش را

وانكه بگزار شكر ايزد را****وين منت و نعمت تمامش را

وامي است بزرگ شكر او بر تو****بگزار به جهد و جد وامش را

شكري بگزار علم و دينش را****زان به كه شراب يا طعامش را

قصيده شماره 11: پادشا بر كام هاي دل كه باشد؟ پارسا

پادشا بر كام هاي دل كه باشد؟ پارسا****پارسا شو تا شوي بر هر مرادي پادشا

پارسا شو تا بباشي پادشا بر

آرزو****كارزو هرگز نباشد پادشا بر پارسا

پادشا گشت آرزو بر تو ز بي باكي تو****جان و دل بايدت داد اين پادشا را باژ و سا

آز ديو توست چندين چون رها جوئي ز ديو؟****تو رها كن ديو را تا زو بباشي خود رها

ديو را پيغمبران ديدند و راندندش ز پيش****ديو را نادان نبيند من نمودم مر تو را

خويشتن را چون فريبي؟ چون نپرهيزي ز بد؟****چو نهي، چون خود كني عصيان، بهانه بر قضا؟

چونكه گر تو بد كني زان ديو را باشد گناه****ور يكي نيكي كني زان مر تورا بايد ثنا؟

چون نينديشي كه مي بر خويشتن لعنت كني؟****از خرد بر خويشتن لعنت چرا داري روا؟

جز به دست تو نگيرد ملك كس ديو، اي شگفت****جز به لفظ تو نگيرد نيز مر كس را جفا

دست و قولت دست و قول ديو باشد زين قياس****ور نباشي تو نباشد ديو چيزي سوي ما

چند گردي گرد اين و آن به طمع جاه و مال****كز طمع هرگز نيايد جز همه درد و بلا

گرچه موش از آسيا بسيار يابد فايده****بي گمان روزي فرو كوبد سر موش آسيا

اي چراي گور، گرد دشت روز و شب چرا****ننگري كاين روز و شب جويد همي از تو چرا؟

چون چرا جوئي از انك از تو چرا جويد همي؟****اين چرا جستن ز يكديگر چرا بايد، چرا؟

مر ستوران را غذا اندر گيا بينم همي****باز بي دانش گيا را خاك و آب آمد غذا

چون بقاي هر دو را علت نيامد جز غذا****نيست باقي بر حقيقت نه ستور و نه گيا

خاك و آب مرده آمد كيمياي زندگي****مردگان چونند يارب زندگي را كيميا!؟

چند پوشاند زگاه صبح تا هنگام شام****خاك را خورشيد صورت گشتن اين رنگين ردا؟

اين رداي خاك

و آب آمد سوي مرد خرد****گرچه نور آمد به سوي عام نامش يا ضيا

اي برادر، جز به زير اين ردا اندر نشد****اين همه بوي و مزهٔ بسيار با خاك آشنا

كشت زار ايزد است اين خلق و داس اوست مرگ****داس اين كشت، اي برادر، همچنين باشد سزا

اوت كشت و اوت خواهد هم درودن بي گمان****هر كه كارد بدرود، پس چون كني چندين مرا؟

كردمت پيدا كه بس خوب است تا قول آن حكيم****كاين جهان را كرد ماننده به كرد گندنا

مست گشتي، زان خطا داني صوابي را همي****وين نباشد جز خطا، وز مست نايد جز خطا

بر مراد خويشتن گوئي همي در دين سخن****خويشتن را سغبه گشتي تكيه كردي بر هوا

دين دبستان است و امت كودكان نزد رسول****در دبستان است امت ز ابتدا تا انتها

گر سرودي بر مراد خود بگويد كودكي****جز كه خواري چيز نايد ز اوستاد و جز قفا

حجتي بپذير و برهاني ز من زيرا كه نيست****آن دبيرستان كلي را جز اين جزوي گوا

مادر فرقان چو داني تو كه هفت آيت چراست؟****يا شهادت را چرا بنياد كرده ستند لا؟

بر قياس خويش داني هيچ كايزد در كتاب****از چه معني چون دو زن كرده است مردي را بها؟

ور زني كردن چو كشتن نيست از روي قياس****هر دو را كشتن چو يكديگر چرا آمد جزا؟

وز قياس تو رسول مصطفائي نيز تو****زانكه مردم بود همچون تو رسول مصطفا

وز قياس تو چو با پرند پرنده همه****پر دارد نيز ماهي، چون نپرد در هوا؟

وز قياست بوريا، گر همچو ديبا بافته است،****قيمتي باشد به علم تو چو ديبا بوريا!

بيش ازين، اي فتنه گشته بر قياس و راي خويش،****كردمي ظاهر ز عيبت گر مرا كردي كرا

نيستي آگه چه گويم

مر تو را من؟ جز همانك****عامه گويد «نيستي آگه ز نرخ لوبيا»

كهرباي دين شده ستي، دانه را رد كرده اي****كاه بربائي همي از دين به سان كهربا

مبتلاي درد عصباني به طاعت باز گرد****درد عصيان را جز از طاعت نيابد كس دوا

گر تو را بايد كه مجروح جفا بهتر شود****مرهمي بايد نهادن بر سرش نرم از وفا

راست گوي و راه جوي و از هوا پرهيز كن****كز هوا چيزي نژاد و هم نزايد جز عنا

گر برانديشي بريده ستي رهي دور و دراز****چون نينديشي كه اين رفتن بر اين سان تا كجا؟

بي عصا رفتن نيابد چون همي بيني كه سگ****مر غريبان را همي جامه به درد بي عصا

پاره كرده ستند جامهٔ دين بر تو بر، لاجرم****آن سگان مست گشته روز حرب كربلا

آن سگان كز خون فرزندانش مي جويند جاه****روز محشر سوي آن ميمون و بي همتا نيا

آن سگان كه ت جان نگردد بي عوار از عيبشان****تا نشوئي تن به آب دوستي ي اهل عبا

چون به حب آل زهرا روي شستي روز حشر****نشنود گوشت ز رضوان جز سلام و مرحبا

اي شده مدهوش و بيهش، پند حجت گوش دار****كز عطاي پند برتر نيست در دنيا عطا

بر طريق راست رو، چون نال گردنده مباش****گاه با باد شمال و گاه با باد صبا

جز به خشنودي و خشم ايزد و پيغمبرش****من ندارم از كسي در دل نه خوف و نه رجا

خوب ديبائي طرازيدم حكيمان را كزو****تا قيامت مر سعادت را نبيند كس جزا

گر به خواب اندر كسائي ديدي اين ديباي من****سوده كردي شرم و خجلت مر كسائي را كسا

قصيده شماره 12: خواهي كه نياري به سوي خويش زيان را

خواهي كه نياري به سوي خويش زيان را****از گفتن ناخوب نگه دار زبان را

گفتار زبان است وليكن نه مرا نيز****تا سود به يك

سو نهي از بهر زيان را

گفتار به عقل است، كه را عقل ندادند؟****مر گاو و خر و اشتر و ديگر حيوان را

مردم كه سخن گويد زان است كه دارد****عقلي كه پديد آرد برهان و بيان را

پس بچهٔ عقل آمد گفتار و نزيبد****كه بچهٔ عقل تو زيان دارد جان را

جان و خرد از امر خدايند و نهانند****پيدا نتوان كرد مر اين جفت نهان را

تن جفت نهان است و به فرمانت روان است****تاثير چنين باشد فرمان روان را

فرمان روان جان و روان زي تو فرستاد****تا پروريش اي بخرد جان و روان را

گر قابل فرماني دانا شوي ورني****كردي به جهنم بدل از جهل جنان را

زنهار به توفيق بهانه نكني زانك****معذور ندارند بدين خرد و كلان را

بشناس كه توفيق تو اين پنج حواس است****هر پنج عطا ز ايزد مر پير و جوان را

سمع و بصر و ذوق و شم و حس كه بدو يافت****جوينده ز نايافتن خير امان را

ديدن ز ره چشم و شنيدن ز ره گوش****بوي از ره بيني چو مزه كام و زبان را

پنجم ز ره دست پساوش كه بداني****نرمي ز درشتي چو زخز خار خلان را

محسوس بود هرچه در اين پنج حس آيد****محسوس مر اين را دان معقول جز آن را

اين پنج در علم ازان بر تو گشادند****تا باز شناسي هنر و عيب جهان را

اجسام ز اجرام و لطافت ز كئافت****تدوير زمين را و تداوير زمان را

اركان و مواليد بدو هستي دارند****تا نير درو مشمر در وي حدثان را

اين را كه همي بيني از گرمي و سردي****از تري و خشكي و ضعيفي و توان را

گرماي حزيران را مر سردي دي را****مر ابر بهاري را مر باد

خزان را

وين از پي آن نيست كه تا نيست شود طبع****وين نيست عرض طالع علم سرطان را

قصد دبران نيست سوي نيستي او****ياري گر او دان به حقيقت دبران را

ترتيب عناصر نشناسي نشناسي****اندازهٔ هرچيز مكين را و مكان را

مر آتش سوزان را مر باد سبك را****مر آب روان را و مر اين خاك گران را

وز علم و عمل هرچه تو را مشكل گردد****شايد كه بياموزي، اي خواجه، مر آن را

قصيده شماره 13: خداوندي كه در وحدت قديم است از همه اشيا

خداوندي كه در وحدت قديم است از همه اشيا****نه اندر وحدتش كثرت، نه محدث زين همه تنها

چه گوئي از چه او عالم پديد آورد از لولو****كه نه مادت بد و صورت، نه بالا بود و نه پهنا

همي گوئي كه بر معلول خود علت بود سابق****چنان چون بر عدد واحد، و يا بر كل خود اجزا

به معلولي چو يك حكم است و يك وصف آن دو عالم را****چرا چون علت سابق توانا باشد و دانا؟

هر آنچ امروز نتواند به فعل آوردن از قوت****نياز و عجز اگر نبود ورا چه دي و چه فردا

همي گوئي زماني بود از معلول تا علت****پس از ناچيز محض آورد موجودات را پيدا

زماني كز فلك زايد فلك نابوده چون باشد****زمان و چيز ناموجود و ناموجود بي مبدا

اگر هيچيز را چيزي نهي قايم به ذات خود****پس آمد نفس وحدت را مضاد و مثل در آلا

و گر زين صورت هيچيز حرف و صوت مي خواهي****مسلم شد كه بي معلول نبود علت اسما

تقدم هست يزدان را چو بر اعداد وحدان را****زمان حاصل مكان باطل حدث لازم قدم بر جا

مكن هرگز بدو فعلي اضافت گر خرد داري****بجز ابداغ يك مبدع كلمح العين او ادنا

مگو فعلش بدان گونه كه ذاتش منفعل

گردد****چنان كز كمترين قصدي به گاه فعل ذات ما

مجوي از وحدت محضش برون از ذات او چيزي****كه او عام است و ماهيات خاص اندر همه احيا

گر از هر بينشش بيرون كني وصفي برو مفزا****دو باشد بي خلاف آنگه نه فرد و واحد و يكتا

اگر چه بي عدد اشيا همي بيني در اين عالم****ز خاك و باد و آب و آتش و كاني و از دريا

چو هاروت ار توانستي كه اينجا آئي از گردون****از اينجا هم تواني شد برون چون زهرهٔ زهرا

ز گوهر دان نه از هستي فزوني اندر اين معني****كه جز يك چيز را يك چيز نبود علت انشا

خرد دان اولين موجود، زان پس نفس و جسم آنگه****نبات و گونهٔ حيوان و آنگه جانور گويا

همي هريك به خود ممكن بدو موجود ناممكن****همي هريك به خود پيدا بدو معدوم ناپيدا

چه گوئي چيست اين پرده بر اين سان بر هوا برده****چو در صحراي آذرگون يكي خرگاه از مينا؟

به خود جنبد همي، ور ني كسي مي داردش جنبان****و يا بهر چه گردان شد بدين سان گرد اين بالا؟

چو در تحديد جنبش را همي نقل مكان گوئي****و يا گرديدن از حالي به حالي دون يا والا

بيان كن حال و جايش را اگر داني، مرا، ورني****مپوي اندر ره حكمت به تقليد از سر عميا

چو نه گنبد همي گوئي به برهان و قياس، آخر****چه گوئي چيست از بيرون اين نه گنبد خضرا؟

اگر بيرون خلا گوئي خطا باشد، كه نتواند****بدو در صورت جسمي بدين سان گشته اندروا

وگر گوئي ملا باشد روا نبود كه جسمي را****نهايت نبود و غايت به سان جوهر اعلا

چه مي دارد بدين گونه معلق گوي خاكي را****ميان آتش و آب و هواي تندر

و نكبا؟

گر اجزاي جهان جمله نهي مايل بر آن جزوي****كه موقوف است چون نقطه ميان شكل نه سيما

چرا پس چون هوا او را به قهر از سوي آب آرد****به ساعت باز بگريزد به سوي مولد و منشا؟

اگر ضدند اخشيجان را هر چار پيوسته****بوند از غايت وحدت برادروار در يك جا

و گر گوئي كه در معني نيند اضداد يك ديگر****تفاوت از چه شان آمد ميان صورت و اسما؟

ز اول هستي خود را نكو بشناس و آنگاهي****عنان برتاب از اين گردون وزين بازيچهٔ غبرا

تو اسرار الهي را كجا داني؟ كه تا در تو****بود ابليس با آدم كشيده تيغ در هيجا

تو از معني همان بيني كه در بستان جان پرور****ز شكل و رنگ گل بيند دو چشم مرد نابينا

قصيده شماره 14: اي كرده قال و قيل تو را شيدا

اي كرده قال و قيل تو را شيدا****هيچ از خبر شدت به عيان پيدا؟

تا غره گشته اي به سخن هائي****كاينها خبر دهند همي زانها!

تا گوش و چشم يافته اي بنگر****تا بر شنوده هست گوا بينا

چون دو گوا گذشت بر آن دعوي****آنگاه راست گوي بود گويا

گر زي تو قول ترسا مجهول است****معروف نيست قول تو زي ترسا

او بر دوشنبه و تو بر آدينه****تو ليل قدر داري و او يلدا

بر روز فضل روز به اعراض است****از نور و ظلمت و تبش و سرما

روز و شب تو از شب و روز او****بهتر به چيست؟ خيره مكن صفرا

موسي به قول عام چهل رش بود****وز ما فزون نبود رسول ما

پس فضل فاضلان نه به اعراض است****اي مرد، نه مگر به قد و بالا

بفزاي قامت خرد و حكمت****مفزاي طول پيرهن و پهنا

بويات نفس بايد چون عنبر****شايدت اگر جسد نبود بويا

تنها يكي سپاه بود دانا****نادانت با سپاه بود تنها

غره

مشو بدانچه همي گويد****بهمان بن فلان ز فلان دانا

كز ديده بر شنوده گوا بايد****ورني هميت رنجه كند سودا

گويند عالمي است خوش و خرم****بي حد و منتهاست در و نعما

صحراش باغ و زير نهفتش در****بر تختهاش تكيه گه حورا

آن است بي زوال سراي ما****والا و خوب و پر نعم و آلا

وين قول را گواست در اين عالم****تابنده همچو مشتري از جوزا

زيرا كه خاك تيره به فروردين****بر روي مي نقاب كند ديبا

وز چوب خشك در فرو بارد****دري كه مشك بوي كند صحرا

وين چهره هاي خوب كه در نورش****خورشيد بي نوا شود و شيدا

داني كه نيست حاضر و نه حاصل****در خاك و باد و آتش و آب اينها

بي شكي از بهشت همي آيد****اين دل پذير و نادره معني ها

وانچ او ز دور مرده كند زنده****پس زنده و طري بود و زيبا

پس جاي چون بود، چو بود زنده؟****بل بر مجاز گفته شود كانجا

برگفتهٔ خداي ز كردارش****چندين گواهيت بدهند آنا

بر قول ار به جمله گوا يابي****در امهات و زاتش و در آبا

وانچ از قرانش نيست گوا عالم****رازي خدائي است نهان ز اعدا

تاويلش از خزانهٔ آن يابي****كز خلق نيست هيچ كسش همتا

فردي كه نيست جز كه به جد او****اميد مر تو را و مرا فردا

چون و چرا ز حجت او يابد****برهان ز كل عالم، وز اجزا

چون و چراي عقل پديد آيد****بي عقل نيست چون و نه نيز ايرا

اي بي خرد، چو خر زچرا هرگز****پرسيدنت ازين نبود يارا

چون و چرا عدوي تؤست ايرا****چون و چرا همي كندت رسوا

چون طوطيان شنوده همي گوئي****تو بربطي به گفتن بي معنا

ور بر رسم ز قولي، گوئي كاين****از خواجه امام گفت يكي برنا

پيغمبري وليك نمي بينم****چيزيت معجزات مگر غوغا

نظمي است هر نظام پذيري را****گر خوانده اي

در اول موسيقا

چون از نظام عالم ننديشي****تا چيست انتهاش و چه بد مبدا؟

خوش بوي هست آنكه همي از وي****خاك سياه مشك شود سارا

وان چيز خوش بود به مزه كايدون****شيرين ازو شده است چنان خرما

وز مشك خاك بوي چرا گيرد؟****وز آتش آب از چه گرد گرما؟

دانش بجوي اگرت نبرد از راه****اين گنده پير شوي كش رعنا

وز بابهاي علم نكو بر رس****مشتاب بي دليل سوي دريا

قصيده شماره 15: اي پير، نگه كن كه چرخ برنا

اي پير، نگه كن كه چرخ برنا****پيمود بسي روزگار برما

پيمانهٔ اين چرخ را سه نام است****معروف به امروز و دي و فردا

فردات نيامد، و دي كجا شد؟****زين هر سه جز امروز نيست پيدا

درياست يكي روزگار كان را****بالا نشناسد كسي ز پهنا

انجام زمان تو، اي برادر،****آغاز زمان تو نيست و مبدا

امروز يكي نيست صد هزار است****بيهوده چه گوئي سخن به صفرا؟

امروز دو تن گر نه هم دو بودي****من پير چرا بودمي تو برنا؟

ما مانده شده ستيم و گشته سوده****ناسوده و نامانده چرخ گردا

برسايش ما را ز جنبش آمد،****اي پور، در اين زير ژرف دريا

جنبنده فلك نيز هم بسايد****هر چند كه كمترش بود اجزا

از سايش سرمه بسود هاون****گرچه تو نديديش ديد دانا

سايندهٔ چيزي همان بسايد****زين سان كه به جنبش بسود ما را

يكتاست تو را جان و جسمت اجزا****هرگز نشود سوده چيز تنها

يكتا و نهان جان توست و، ايزد****يكتا و نهان است سوي غوغا

يكتاست تو را جان ازان نهان است****يكتا نشود هرگز آشكارا

با عامه كه جان را خداي گويد****اي پير، چه روي است جز مدارا؟

پيدا ز ره فعل گشت جانت****افعال نيايد ز جان تنها

تنها نه اي امروز چون نكوشي****كز علم و عمل برشوي به جوزا؟

آنگه كه مجرد شوي نيايد****از تو نه تولا و نه تبرا

بنگر كه بهين

كار چيست آن كن****تا شهره بباشي به دين و دنيا

كه كرد بهين كار جز بهين كس؟****حلاج نبافد هگرز ديبا

بي كار نه جان است جان، ازيرا****بي بوي نه مشك است مشك سارا

تخم همه نيك و بد است جانت****اين را به جهان در بسي است همتا

كردار بد از جان تو چنان است****چون خار كه رويد ز تخم خرما

تو خار تواني كه بر نياري،****اي شهره و دانا درخت گويا

گفتار تو بار است و كاربرگ است****كه شنود چنين بار و برگ زيبا

گر تخم تو آب خرد بيابد****شاخ تو برآرد سر از ثريا

برات خبر آرد از آب حيوان****برگت خبر آرد ز روي حورا

در زير برو برگ تو گريزد****گمراه ز سرماي جهل و گرما

چون خار تو خرما شد، اي برادر****يكرويه رفيقان شوندت اعدا

چون آب جدا شد ز خاك تيره****بر گنبد خضرا شود ز غبرا

تاك رز از انگور شد گرامي****وز بي هنري ماند بيد رسوا

با آهو و نخچير كوه مردم****از بي هنريشان كند معادا

بر مركب شاهان نامور يوز****از بس هنر آمد به كوه و صحرا

پيغمبر مير است بور او را****بر مركب مير است طور سينا

اندر مثل من نكو نگه كن****گر چشم جهان بينت هست بينا

گرچه تو ز پيغمبري و چون تو****با عقل سخن بي هشي و شيدا

از طاعت مير است يوز وحشي****ايدون به سوي خاص و عام والا

مير تو خداي است طاعتش دار****تا سرت برآيد به چرخ خضرا

از طاعت بر شد به قاب قوسين****پيغمبر ما از زمين بطحا

آنجاش نخواندند تا به دانش****آن شهره مكان را نشد مهيا

بر پايه علمي برآي خوش خوش****بر خيره مكن برتري تمنا

آن را كه نداني چه طاعت آري؟****طاعت نبود بر گزاف و عمدا

نشناخته مر خلق را چه جوئي****آن را كه ندارد

وزير و همتا؟

گوئي كه خداي است فرد و رحمان****مولاست همه خلق و اوست مولا

اين كيست كه تو نامهاش گفتي،****گر ويژه نه اي تو مگر به اسما؟

جز نام نداني ازو تو زيرا****كه ت مغز پر است از بخار صهبا

بر صورتت از دست خط يزدان****فصلي است نوشته همه معما

آن خط بياموز تا برآئي****از چاه سقر زي بهشت ماوا

تا راه دبستان خط نداني****خط را نشود پاك جانت جويا

برجستن علم و قران و طاعت****آنگاه شود دلت ناشكيبا

هرگز نرسد فهم تو در اين خط****هرچند درو بنگري به سودا

امي نتواند خط ورا خواند****امروز بنمايش مفاجا

اينجاست به يمگان تو را دبستان****در بلخ مجويش نه در بخارا

گنجي است خداوند را به يمگان****صدبار فزونتر ز گنج دارا

بر گنج نشسته است گرد حجت****جان كرده منقا و دل مصفا

در جيست ضميرش نه بل كه گنج است****بر گوهر گويا و زر بويا

قصيده شماره 16: آن چيست يكي دختر دوشيزهٔ زيبا

آن چيست يكي دختر دوشيزهٔ زيبا****از بوي و مزه چون شكر و عنبر سارا

زو بوسه بيابي اگر او را بزني كارد****هر چند تو با كارد بوي آن تن تنها

چون كارد زديش آنگه پيش تو بيفتد****مانند دو كاسه كه بود پر ترحلوا

حرف ب

قصيده شماره 17: به چه ماند جهان مگر به سراب

به چه ماند جهان مگر به سراب****سپس او تو چون دوي به شتاب؟

چون شدستند خلق غره بدو****همه خرد و بزرگ و كودك و شاب؟

زانكه مدهوش گشته اند همه****اندر اين خيمهٔ چهار طناب

گر نديدي طناب هاش، ببين****جملگي خاك و باد و آتش و آب

بر مثال يكي پليته شدي****چند گردي به سايه و مهتاب؟

از چه شد همچو ريسمان كهن****آن سرسبز و تازه همچو سداب

خوش خوش اين گنده پير بيرون كرد****از دهان تو درهاي خوشاب

وان نقاب عقيق رنگ تو را****كرد خوش خوش به زر ناب خضاب

چند گفتي و بر رباب زدي****غزل دعد بر صفات رباب

بس كن از قصهٔ رباب كنونك****زرد و نالان شدي چو رود رباب

چون بيني كه مي بدرندت****طمع و حرص و خوي بد چو كلاب

پس خويشت كشيد پنجه سال****بر اميد شراب و آب سراب

گر نه اي مست وقت آن آمد****كه بداني سراب را ز شراب

همه بگذشت بر تو پاك چو باد****مال و ملك و تن درست و شباب

وين ستمگر جهان به شير بشست****بر بناگوش هات پر غراب

ماندي اكنون خجل، چو آن مفلس****كه به شب گنج بيند اندر خواب

چشمت از خواب بيهشي بگشاي****خويشتن را بجوي و اندرياب

سپس دين درون شو اي خرگوش****كه به پرواز بر شده است عقاب

هر زمان بركشد به بام بلند****زين سيه چاه ژرفت اين دولاب

آنگهيت اي پسر ندارد سود****با تن خويش كرد جنگ و عتاب

همه آن كن كه گر بپرسندت****زان تواني درست داد جواب

گر بترسي ز تافته

دوزخ****از ره طاعت خداي متاب

سوي او تاب كز گناه بدوست****خلق را پاك بازگشت و متاب

گنه ناب را ز نامهٔ خويش****پاك بستر به دين خالص ناب

ز آتش حرص و آز و هيزم مكر****دل نگه دار و چون تنور متاب

ز آتش آز برفروختهٔ خويش****كرد بايدت روي خويش كباب

نيك بنگر به روزنامهٔ خويش****در مپيماي خاك و خس به خراب

با تن خود حساب خويش بكن****گر مقري به روز حشر و حساب

به حرام و خطا چو نادانان****مفروش اي پسر حلال و صواب

مرغ درويش بي گناه مگير****كه بگيرد تو را عقاب عقاب

اي سپرده عنان دل به خطا****تنت آباد و دل خراب و يباب

بر خطاها مگر خداي نكرد****با تو اندر كتاب خويش خطاب؟

همچو گرگان ربودنت پيشه است****نسبتي داري از كلاب و ذئاب

خوي گرگان همي كني پيدا****گرچه پوشيده اي جسد به ثياب

در ثياب ربوده از درويش****كي به دست آيدت بهشت و ثواب

كارهاي چپ به بلايه مكن****كه به دست چپت دهند كتاب

تخم اگر جو بود جو آرد بر****بچه سنجاب زايد از سنجاب

خود نبيني مگر عذاب و عنا****چون نمائي مرا عنا و عذاب

چون از آن روز برنينديشي****كه بريده شود درو انساب؟

واندرو بر گناه كار، به عدل****قطره نايد مگر بلا ز سحاب

چونكه از خيل ديو نگريزي****در حصار مسبب الاسباب؟

بر پي اسپ جبرئيل برو****تا نگيردت ديو زير ركاب

بس نمانده است كافتاب خداي****سر به مغرب برون كند زحجاب

تو زغوغاي عامه يك چندي****خويشتن را حذر كن و مشتاب

سپس يار بد نماز مكن****كه بخفته است مار در محراب

كه شود سخت زود ديو لعين****زير نعلين بوتراب، تراب

بر ره دين حق پيش از صبح****خوش همي رو به روشني مهتاب

اندر اين ره ز شعر حجت جوي****چو شوي تشنه با جلاب گلاب

نو عروسي است اين كه از رويش****خاطر او

فرو كشيد نقاب

قصيده شماره 18: بر من بيچاره گشت سال و ماه و روز و شب

بر من بيچاره گشت سال و ماه و روز و شب****كارها كردند بس نغز و عجب چون بلعجب

گشت بر من روز و شب چندانكه گشت از گشت او****موي من مانند روز و روي تو مانند شب

اي پسر گيتي زني رعناسب بس غرچه فريب****فتنه سازد خويشتن را چون به دست آرد عزب

تو ز شادي خندخند و نيستي آگاه ازان****او همي بر تو بخندد روز و شب در زير لب

چون خوري اندوه گيتي كو فرو خواهدت خورد؟****چون كني بر خيره او را كز تو بگريزد طلب؟

چون طمع داري سلب بيهوده زان خونخواه دزد****كو همي كوشد هميشه كز تو بربايد سلب؟

اي طلبگار طرب ها، مر طرب را غمروار****چند جوئي در سراي رنج و تيمار و تعب؟

در هزيمت چون زني بوق ار بجايستت خرد؟****ور نه اي مجنون چرا مي پاي كوبي در سرب؟

شاد كي باشد در اين زندان تاري هوشمند****ياد چون آيد سرود آن را كه تن داردش تب؟

كي شود زندان تاري مر تورا بستان خوش؟****گرچه زندان را به دستان ها كني بستان لقب

علم حكمت را طلب كن گر طرب جوئي همي****تا به شاخ علم و حكمت پر طرب يابي رطب

آنكه گويد هياهوي و پاي كوبد هر زمان****آن بحق ديوانگي باشد مخوان آن را طرب

من به يمگان در به زندانم از اين ديوانگان****عالم السري تو فرياد از تو خواهم، آي رب

اندر اين زندان سنگين چون بماندم بي زوار****از كه جويم جز كه از فضلت رهايش را سبب؟

جمله گشته ستند بيزار و نفور از صحبتم****هم زبان و هم نشين و هم زمين و هم نسب

كس نخواند نامهٔ من كس نگويد نام من****جاهل از تقصير خويش و عالم از بيم شغب

چون كنند از نام

من پرهيز اينها چون خداي****در مبارك ذكر خود گفته است نام بولهب!؟

من برون آيم به برهان ها ز مذهب هاي بد****پاكتر زان كز دم آتش برون آيد ذهب

عامه بر من تهمت ديني ز فضل من برند****بر سرم فضل من آورد اين همه شور و جلب

ور تو را از من بدين دعوي گوا بايد گواست****مر مرا هم شعر و هم علم حساب و هم ادب

سختيان را گرچه يك من پي دهي شوره دهد****واندكي چر بو پديد آيد به ساعت بر قصب

مي فروش اندر خرابات ايمن است امروز و من****پيش محراب اندرم با ترس و با بيم و هرب

عز و ناز و ايمني ي دنيا بسي ديدم، كنون****رنج و بيم و سختي اندر دين ببينم يك ندب

ايمني و بيم دنيا همبر يك ديگرند****ريگ آموي است بيم و ايمني رود فرب

چون نخواهد ماند راحت آن چه باشد جز كه رنج؟****چون نيارد بر درخت از بن چه باشد جز حطب؟

گز ندارد حرمتم جاهل مرا كمتر نشد****سوي دانا نه نسب نه جاه و قدر و نه حسب

نزد مردم مر رجب را آب و قدر و حرمت است****گرچه گاو و خر نداند حرمت ماه رجب

نامدار و مفتخر شد بقعت يمگان به من****چون به فضل مصطفي شد مفتخر دشت عرب

عيب نايد بر عنب چون بود پاك و خوب و خوش****گرچه از سر گين برون آيد همي تاك عنب

من به يمگان در نهانم، علم من پيدا، چنانك****فعل نفس رستني پيداست او در بيخ و حب

مونس جان و دل من چيست؟ تسبيح و قران****خاك پاي خاطر من چيست؟ اشعار و خطب

راست گويم، علم ورزم، طاعت يزدان كنم****اين سه چيز است اي برادر كار عقل مكتسب

مايه و تخم همه خيرات

يكسر راستي است****راستي قيمت پديد آرد خشب را بر خشب

مردم از گاو، اي پسر، پيدا به علم و طاعت است****مردم بي علم و طاعت گاو باشد بي ذنب

طاعت و احسان و علم و راستي را برگزين****گوش چون داري به گفت بوقماش و بوقنب؟

از پس پيغمبر و حيدر بدين در ره مده****يك رمه بيگانگان را تات نفزايد عطب

زانكه هفتاد و دو دارد ناصبي در دين امام****چيست حاصل خير، بنگر، ناصبي را جز نصب

بولهب با زن به پيشت مي رود اي ناصبي****بنگر آنك زنش را در گردن افگنده كنب

گر نمي بيني تو ايشان را ز بس مستي همي****نيست روئي مر مرا از تو وز ايشان جز هرب

پند گير از شعر حجت وز پس ايشان مرو****تا نماني عمرهاي بي كران اندر كرب

قصيده شماره 19: اي شب تازان چو ز هجران طناب

اي شب تازان چو ز هجران طناب****علت خوابي و تو را نيست خواب

مكر تو صعب است كه مردم ز تو****هست در آرام تو خود در شتاب

هرگز ناراست جز از بهر تو****چرخ سر خويش به در خوشاب

تو چو يكي زنگي ناخوب و پير****دختركان تو همه خوب و شاب

زادن ايشان ز تو، اي گنده پير،****هست شگفتي چو ثواب از عقاب

تا تو نيائي ننمايند هيچ****دختركان رويكها از حجاب

روي زمين را تو نقابي وليك****ايشان را نيست نقابت نقاب

چند گريزي ز حواصل در اين****قبهٔ بي روزن و باب، اي غراب؟

در تو همي پيري نايد پديد****زانكه ز مردم تو ربائي شباب

آب نه اي، چونكه بشويد همي****شرم گن از روي تو به شرم و آب؟

چند به سوزن بشكستي تبر!****چند به گنجشك گرفتي عقاب!

چند چو رعد از تو بناليد دعد****تاش بخوردي به فراق رباب؟

چند كه از بيم تو بگريختند****از رمهٔ گرسنه ميشان ذئاب؟

شاه حبش چون تو بود گر كند****شمشير از صبح

و سنان از شهاب

چند گذشته ستي بر جاهلان****بر كفشان قحف و ميان شان قحاب

حرمت تو سخت بزرگ است ازانك****در تو دعا را بگشايند باب

اي كه نداني تو همي قدر شب****سورهٔ والليل بخوان از كتاب

قدر شب اندر شب قدر است و بس****برخوان آن سوره و معني بياب

همچو شب دنيا دين را شب است****ظلمت از جهل و ز عصيان سحاب

خلق نبيني همه خفته ز علم****عدل نهان گشته و فاش اضطراب

اينكه تو بيني نه همه مردمند****بلكه ذئابند به زير ثياب

كرده ز بهر ستم و جور و جنگ****چنگ چو نشپيل و چو شمشير ناب

خانهٔ خمار چو قصر مشيد****منبر ويران و مساجد خراب

مطرب قارون شده بر راه تو****مقري بي مايه و الحانش غاب

حاكم در خلوت خوبان به روز****نيم شبان محتسب اندر شراب

خون حسين آن بچشد در صبوح****وين بخورد ز اشتر صالح كباب

غره مشو گر چه به آواز نرم****عرضه كند بر تو عقاب و ثواب

چون بخورد ساتگني هفت هشت****با گلوش تاب ندارد رباب

اين شب دين است، نباشد شگفت****نيم شبان بانگ و فغان كلاب

گاه سحر بود، كنون سخت زود****برزند از مشرق تيغ آفتاب

تازه شود صورت دين را، جبين****سهل شود شيعت حق را صعاب

زير ركاب و علم فاطمي****نرم شود بي خردان را رقاب

خاك خراسان شود از خون دل****زير بر دشمن جاهل خضاب

بر سر جهال به امر خداي****محتسب او بكند احتساب

كر شود باطل از آواز حق****كور كند چشم خطا را صواب

چونكه نخواهي سپس شست سال****اي متغافل ز تن خود حساب؟

صيد زمانه شدي و دام توست****مركب رهوار به سيمين ركاب

چند در اين باديهٔ خشك و زشت****تشنه بتازي به اميد سراب؟

دنيا خود جست و نجستي تو دين****چيست به دست تو جز از باد ناب؟

گر نبود پرسش رستي، وليك****گرت بپرسند چه

داري جواب؟

گرت خوش آيد سخن من كنون****ره ز بيابان به سوي شهر تاب

شهر علوم آنكه در او علي است****مسكن مسكين و مب مثاب

هر چه جز از شهر، بيابان شمر****بي بر و بي آب و خراب و يباب

روي به شهر آر كه اين است روي****تا نفريبدت ز غولان خطاب

هر كه نتابد ز علي روي خويش****بي شك ازو روي بتابد عذاب

جان و تن حجت تو مر تورا****باد تراب قدم، اي بوتراب

از شرف مدح تو در كام من****گرد عبير است و لعابم گلاب

قصيده شماره 20: اي روا كرده فريبنده جهان بر تو فريب،

اي روا كرده فريبنده جهان بر تو فريب،****مر تو را خوانده و خود روي نهاده به نشيب

اين جهان را بجز از بادي و خوابي مشمر****گر مقري به خداي و به رسول و به كتيب

بر دل از زهد يكي نادره تعويذ نويس****تا نيايدش از اين ديو فريبنده نهيب

بهرهٔ خويشتن از عمر فرامشت مكن****رهگذارت به حساب است نگه دار حسيب

دامن و جيب مكن جهد كه زربفت كني****جهد آن كن كه مگر پاك كني دامن و جيب

زيور و زيب زنان است حرير و زر و سيم****مرد را نيست جز از علم و خرد زيور و زيب

كي شوي عز و شرف بر سر تو افسر و تاج****تا تو مر علم و خرد را نكني زين و ركيب؟

خويشتن را به زه بهمان واحسنت فلان****گر همي خنده و افسوس نخواهي مفريب

خجلت و عيب تن خويش غم جهل كشد****كودكي كو نكشد مالش استاد و اديب

پند بپذير و چو كرهٔ رمكي سخت مرم****جاهل از پند حكيمان رمد و كره ز شيب

سخن آموز كه تا پند نگيري ز سخن****پند را باز نداني ز لباسات و فريب

نه غليواج تو را صيد تذرو آرد و كبگ****نه سپيدار تو را بار

بهي آرد و سيب

سر بتاب از حسد و گفتهٔ پر مكر و دروغ****چوب بر مغز مخر، جامهٔ پر كيس و وريب

اي برادر، سخن نادان خاري است درشت****درو باش از سخن بيهده ش، آسيب، آسيب!

زرق دنيا را گر من بخريدم تو مخر****ور كسي بر سخن ديو بشيبد تو مشيب

قصيده شماره 21: اي آنكه جز طرب نه همي بينمت طلب

اي آنكه جز طرب نه همي بينمت طلب****گر مردمي ستور مشو، مردمي طلب

بر لذت بهيمي چون فتنه گشته اي****بس كرده اي بدانكه حكيمت بود لقب

چون ننگري كه چه مي نويسد بر اين زمين****يزدان به خط خويش و به انفاس تيره شب؟

بنويسد آنچه خواهد و خود باز بسترد****بنگر بدين كتابت پر نادر عجب

انديشه كن يكي ز قلمهاي ايزدي****در نطفها و خايهٔ مرغان و بيخ و حب

خطي پدرت و ديگر مادرت و تو سوم****خطيت بيدو ديگر سيب و سوم عنب

خطيت اسپ و ديگر گاوست و خر سوم****خطيت بارو ديگر برگ و سوم خشب

چون نشنوي كه دهر چه گويد همي تورا****از رازهاي رب نهانك به زير لب؟

گويدت نرم نرم همي ك «اين چه جاي توست»****بر خويشتن مپوش و نگه دار راز رب

كورند و كر هر آنكه نبينند و نشنوند****بر خاك خط ايزد، وز آسمان خطب

اي امتي كه ملعون دجال كر كرد****گوش شما ز بس جلب و گونه گون شغب

دجال چيست؟ عالم و ، شب چشم كور اوست****وين روز چشم روشن اوي است بي ريب

چون زو حذرت بايد كردن همي نخست****دجال را ببين به حق، اي گاو بي ذنب

ايزد يكي درخت برآورد بس شريف****از بهر خير و منفعت خلق در عرب

خارش همه شجاعت و شاخش همه سخا****رسته به آب رحمت و حكمت برو رطب

آتش دراو زديد و مر او را بسوختيد****تو بي وفا ستور و امامانت چون حطب

تبت يدا امامك روزي

هزار بار****كاين فعل كز وي آمد نامد ز بولهب

عهد غدير خم زن بولهب نداشت****در گردن شماست شده سخت چون كنب

و امروز نيستيد پشيمان زفعل بد****فعل بد از پدر مانده است منتسب

چون بشنوي كه مكه گرفته است فاطمي****بر دلت ذل بيارد و بر تنت تاب و تب

ارجو كه سخت زود به فوجي سپيدپوش****كينه كشد خداي زفوجي سيه سلب

وان آفتاب آل پيمبر كند به تيغ****خون پدر ز گرسنه عباسيان طلب

وز خون خلق خاك زمين حله گون كند****از بهر دين حق ز بغداد تا حلب

آنگه كه روز خويش ببيند لقب فروش****نه رحم يادش آيد و نه لهو و نه طرب

واندر گلوش تلخ چو حنظل شود عسل****واندر برش درشت چو سوهان شود قصب

دعوي همي كند كه نبي را خليفتم****در خلق، اين شگفت حديثي است بوالعجب

زيرا كه دين سراي رسول است و ملك اوست****كس ملك كس نبرد در اسلام بي نسب

بر دين و خلق مهتر گشتندي اين گروه****بومسلم ارنبودي و آن شور و آن جلب؟

نسبت بدان سبب بگرفتند اين گروه****كز جهل مي نسب نشناسند از سبب

زان روز باز ديو بديشان علم زده است****وز ديو اهل دين به فغان اند و در هرب

زيشان جز از محال و خرافات كي شنود****آدينه ها و عيد نه شعبان و نه رجب؟

گر رود زن رواست امام و نبيدخوار****اسپي است نيز آنكه كند كودك از قصب

اي حجت خراسان از ننگ اين گروه****دين را به شعر مرثيت آور ندب ندب

وز مغرب آفتاب چون برزد مترس اگر****بيرون كني تو نيز به يمگان سر از سرب

قصيده شماره 22: اين جهان خواب است، خواب، اي پور باب

اين جهان خواب است، خواب، اي پور باب****شاد چون باشي بدين آشفته خواب؟

روشني ي چشم مرا خوش خوش ببرد****روشنيش، اي روشنائي ي چشم باب

تاب و نور از روي من مي برد ماه****تاب و

نورش گشت يكسر پيچ و تاب

پيچ و تابش نور و تاب از من ببرد****تا بماندم تافته بي نور و تاب

آفتابم شد به مغرب چون بسي****بر سرم بگذشت تابان آفتاب

جز شكار مردم، اي هشيار پور،****نيست چيزي كار اين پران عقاب

اين عقاب از كوه چون سر برزند****از جهان يكسر برون پرد غراب

گرد رنج و غم چو بر مردم رسد****زودتر مي پير گردد مرد شاب

چون مرا پيري ز روز و شب رسيد****نيست روز و شب همانا جز عذاب

هرچه ناز و خوب كردش گشت چرخ****هم زگردش زود گردد زشت و خاب

دل بدين آشفته خواب اندر مبند****پيش كو از تو بتابد زو بتاب

زين سراب تشنه كش پرهيز كن****تشنگان بسيار كشته است اين سراب

روي تازه ت زي سراب او منه****تا نريزد زان سراب از رويت آب

گرش بنكوهي ندارد باك و شرم****ورش بنوازي نيابي زو ثواب

گرچه بي خير است گيتي، مرد را****زو شود حاصل به دانش خير ناب

گرچه خاك و آب سبز و تازه نيست****سبز از آب و خاك شد تازه سداب

گرچه در گيتي نيابي هيچ فضل****مرد ازو فاضل شده است و زود ياب

اين جهان الفنج گاه علم توست****سر مزن چون خر در اين خانهٔ خراب

كشت ورزت كرد بايد بر زمين****جنگ نايد با زمينت نه عتاب

مردمان چون كودكان بي هش اند****وين دبيرستان علم است از حساب

شغل كودك در دبيرستانش نيست****جز كه خواندن يا سؤال و يا جواب

چون نپرسي ز اوستاد خويش تو؟****چونكه نگشائي برو نيكو خطاب؟

زين هزاران شمع كان آيد پديد****تا ببندد روي چرخ از شب نقاب

روي خاك و موي گردان چرخ را****اين سيه پرده نقاب است و خضاب

نيك بنگر كاندر اين خيمهٔ كبود****چون فتاده است، اي پسر، چندين شتاب

گر ز بهر مردم است اين، پس چرا****خاك پر مور

است و پر مار و ذباب؟

ور همي آباد خواهد خاك را****چونكه ز آبادي فزونستش خراب ؟

جز براسپ علم و بغل جست و جوي****خلق نتواند گذشتن زين عقاب

اين همي گويد «ببايد جست ازين****تا پديد آيد صواب از ناصواب»

وان همي گويد «چنين بيهوده ها****دور دار از من، هلا پركن شراب،

كار دنيا را همان داند كه كرد،****رطل پر كن، رود بركش بر رباب،

رطل پر كن وصف عشق دعد گوي****تا چه شد كارش به آخر با رباب»

اي پسر، مشغول اين دنياست خلق****چون به مردار است مشغولي ي كلاب

گر نه گرگي بر ره گرگان مرو****گوسپندت را مران سوي ذئاب

ديو جهلت را به پند من ببند****پند شايد ديو جهلت را طناب

بر فلك بايد شدن از راه پند****اي برادر، چون دعاي مستجاب

قصيده شماره 23: اي غريب آب غريبي ز تو بربود شباب

اي غريب آب غريبي ز تو بربود شباب****وز غم غربت از سرت بپريد غراب

گرد غربت نشود شسته ز ديدار غريب****گرچه هر روز سر و روي بشويد به گلاب

هر درختي كه ز جايش به دگر جاي برند****بشود زو همه آن رونق و آن زينت و آب

گرچه در شهر كسان گلشن و كاشانه كني****خانهٔ خويش به ار چند خراب است و يباب

مرد را بوي بهشت آيد از خانهٔ خويش****مثل است اين مثلي روشن بي پيچش و تاب

آب چاهيت بسي خوشتر در خانهٔ خويش****زانكه در شهر كسان گرم گهان پست و جلاب

اين جهان، اي پسر، اكنون به مثل خانهٔ توست****زانت مي نايد خوش رفت ازينجا به شتاب

به غريبيت همي خواند از اين خانه خداي****آنكه بسرشت چنين شخص تو را از آب و تراب

آن مقدر كه برانده است چنين بر سرما****قوت و خواب و خور و سستي و پيري و شباب

وعده كرده است بدان شهر غريبيت بسي****جاه و نعمت

كه چنان خلق نديده است به خواب

آن شرابي كه زكافور مزاج است درو****مهر و مشكست بر آن پاك و گوارنده شراب

وز زناني كه كسي دست بر ايشان ننهاد****همه دوشيزه و هم زاد و نكو صورت و شاب

تو همي گوئي كاين وعده درست است وليك****نيست كردار تو اندر خور اين خوب جواب

وعده را طاعت بايد چو مقري تو به وعد****سرت از طاعت بر حكم نكو وعده متاب

زان شراب اينكه تو داري چو خلابي است پليد****وز بهشت اين همه عالم چو سرائي است خراب

زان همه وعدهٔ نيكو به چه خرسند شدي،****اي خردمند، بدين نعمت پوسيدهٔ غاب؟

زانك ازين خانه نيابي تو همي بوي بهشت****يار تو يافت ازو بوي، تو شو نيز بياب

تا به خاك اندر ناميخت چنين بوي بهشت****اين نشد شكر پاكيزه و آن عنبر ناب

چون نداني كه چه چيز است همي بوي بهشت****نشناسي ز مي صاف همي تيره خلاب

تو بدين تيره از آن صاف بدان خرسندي****كه به دست است گنجشك و برابرست عقاب

چون نيابد به گه گرسنگي كبك و تذرو****چه كند گر نخورد مرد ز مردار كباب؟

جز كه بر آروزي نالهٔ زير و بم چنگ****كس نيارامد بر بي مزه آواز رباب

پر شود معدهٔ تو، چون نبود ميده، ز كشك****خوش كند مغز تو را، چون نبود مشك، سحاب

اي خردمند چه تازي سپس سفله جهان****همچو تشنه سپس خشك و فريبنده سراب؟

گر عذاب آن بود اي خواجه كزو رنجه شوي****چون نرنجي ز جهان؟ گر نه جهان است عذاب؟

سربسر رنج و عذاب است جهان گر بهشي****مطلب رنج و عذابش چو مقري به حساب

طلب رنج سوي مرد خردمند خطاست****مشمر گرت خرد هست خطا را به صواب

تو چو خرگوش چه مشغول شده ستي به گيا****نه به سر

برت عقاب است و به گرد تو كلاب؟

پند كي گيرد فرزند تو، اي خواجه، ز تو****چو رباب است به دست اندر و بر سرت خضاب؟

چون سزاوار عتابي به تن خويش تو خود****كي رسد از تو به همسايه و فرزند عتاب؟

چون نخواهي تو ز من پند مرا پند مده****بسته انگار مرا با تو بدين كار حساب

در خور قول نكو بايد كردنت عمل****تو ز گفتار عقابي و به كردار ذباب

قول چون روي برد زير نقاب، اي بخرد****به عمل بايد از اين روي گشادنت نقاب

سيم و سيماب به ديدار تو از دور يكي است****به عمل گشت جدا نقرهٔ سيم از سيماب

قول را نيست ثوابي چو عمل نيست برو****ايزد از بهر عمل كرد تو را وعده ثواب

عملت كو؟ به عمل فخر كن ايرا كه خداي****با تو از بهر عمل كرد به آيات خطاب

گرچه صعب است عمل، از قبل بوي بهشت****جمله آسان شود، اي پور پدر، بر تو صعاب

چون نباشدت عمل راه نيابي سوي علم****نكند مرد سواري چو نباشدش ركاب

جز به علمي نرهد مردم از اين بند عظيم****كان نهفته است به تنزيل درون زير حجاب

چون نداني ره تاويل به علمش نرسي****ورچه يكيست ميان من و تو حكم كتاب

نه سوي راه سداب است ره لالهٔ لعل****گرچه زان آب خورد لاله كه خورده است سداب

علم را جز كه عمل بند نديده است حكيم****علم را كس نتواند كه ببندد به طناب

قول چون يار عمل گشت مباش ايچ به غم****مرد چون گشت شناور نشكوهد ز غماب

كس به دانش نرسد جز كه ز ناداني ازانك****نبود جز كه تف و دود به آغاز سحاب

پارهٔ خون بود اول كه شود نافهٔ مشك****قطرهٔ آب بود اول لولوي خوشاب

همچو لولو

كند، اي پور، تو را علم و عمل****ره باب تو همين است برو بر ره باب

قصيده شماره 24: اي باز كرده چشم و دل خفته را ز خواب،

اي باز كرده چشم و دل خفته را ز خواب،****بشنو سؤال خوب و جوابي بده صواب:

بنگر به چشم دل كه دو چشم سرت هگرز****ديده است چشمه اي كه درو نيست هيچ آب

چشمه است و آب نيست، پس اين چشمه چون بود؟****اين نكته اي است طرفه و بي هيچ پيچ و تاب

گاهي پديد باشد و گاهي نهان شود****دادم نشاني اي به مثل همچو آفتاب

حرف ت

قصيده شماره 25: بر تو اين خوردن و اين رفتن و اين خفتن و خاست

بر تو اين خوردن و اين رفتن و اين خفتن و خاست****نيك بنگر كه، كه افگند، وز اين كار چه خواست

گر به ناكام تو بود اين همه تقدير، چرا****به همه عمر چنين خواب و خورت كام و هواست؟

چون شدي فتنهٔ ناخواستهٔ خويش؟ بگوي،****راست مي گوي، كه هشيار نگويد جز راست

ور تو خود كردي تقدير چنين بر تن خويش****صانع خويش تو پس خود و، اين قول خطاست

راست آن است كه اين بند خداي است تورا****اندر اين خانه و، اين خانه تو را جاي چراست

به چرا فتنه شدن كار ستور است، تورا****اين همه مهر بر اين جاي چرا، چون و چراست؟

گرچه اندوه تو و بيم تو از كاستن است،****اي فزوده ز چرا، چاره نيابي تو ز كاست

زير گردنده فلك چون طلبي خيره بقا؟****كه به نزد حكما، گشتن از آيات فناست

گشتن حال تو و گشتن چرخ و شب و روز****بر درستي، كه جهان جاي بقا نيست گواست

منزل توست جهان اي سفري جان عزيز****سفرت سوي سرائي است كه آن جاي بقاست

مخور انده چو از اين جاي همي برگذري****گرچه ويران بود اين منزل، دينت به نواست

پست منشين كه تو را روزي از اين قافله گاه،****گرچه دير است، همان آخر بر بايد خاست

توشه از طاعت يزدانت همي بايد كرد****كه در اين صعب سفر طاعت

او توشهٔ ماست

نيكي الفنج و ز پرهيز و خرد پوش سلاح****كه بر اين راه يكي منكر و صعب اژدرهاست

بهترين راه گزين كن كه دو ره پيش تو است****يك رهت سوي نعيم است و دگر سوي بلاست

از پس آنكه رسول آمده با وعد و وعيد****چند گوئي كه بدو نيك به تقدير و قضاست؟

گنه و كاهلي خود به قضا بر چه نهي؟****كه چنين گفتن بي معني كار سفهاست

گر خداوند قضا كرد گنه بر سر تو****پس گناه تو به قول تو خداوند توراست

بد كنش زي تو خداي است بدين مذهب زشت****گرچه مي گفت نياري، كت ازين بين قفاست

اعتقاد تو چنين است، وليكن به زبان****گوئي او حاكم عدل است و حكيم الحكماست

با خداوند زبانت به خلاف دل توست****با خداوند جهان نيز تو را روي و رياست

به ميان قدر و جبر رود اهل خرد،****راه دانا به ميانهٔ دو ره خوف و رجاست

به ميان قدر و جبر ره راست بجوي****كه سوي اهل خرد جبر و قدر درد و عناست

راست آن است ره دين كه پسند خرد است****كه خرد اهل زمين را ز خداوند عطاست

عدل بنياد جهان است، بينديش كه عدل****جز به حكم خرد از جور به حكم كه جداست

خرد است آنكه چو مردم سپس او برود****گر گهر رويد در زير پيش خاك سزاست

خرد آن است كه مردم ز بها و شرفش****از خداوند جهان اهل خطاب است و ثناست

خرد از هر خللي پشت و ز هر غم فرج است****خرد از بيم امان است و ز هر درد شفاست

خرد اندر ره دنيا سره يار است و سلاح****خرد اندر ره دين نيك دليل است و عصاست

بي خرد گرچه رها باشد در بند بود****با خرد گرچه بود

بسته چنان دان كه رهاست

اي خردمند نگه كن به ره چشم خرد****تا ببيني كه بر اين امت نادان چه وباست

اينت گويد «همه افعال خداوند كند****كار بنده همه خاموشي و تسليم و رضاست »

وانت گويد «همه نيكي ز خداي است وليك****بدي اي امت بدبخت همه كار شماست»

وانگه اين هر دو مقرند كه روزي است بزرگ****هيچ شك نيست كه آن روز مكافات و جزاست

چو مرا كار نباشد نبوم اهل جزا****اندر اين قول خرد را بنگر راه كجاست

چون بود عدل بر آنك او نكند جرم، عذاب؟****زي من اين هيچ روا نيست اگر زي تو رواست

حاكم روزي قضاي تو شده مست سدوم!****نه حكيم است كه سازندهٔ گردنده سماست؟

اندر اين راه خرد را به سزا نيست گذر****بر ره و رسم خرد رو، كه ره او پيداست

مر خداوند جهان را بشناس و بگزار****شكر او را كه تو را اين دو به از ملك سباست

حكمت آموز و، كم آزار و، نكو گو و بدانك****روز حشر اين همه را قيمت و بازار و بهاست

مردم آن است كه دين است و هنر جامهٔ او****نه يكي بي هنر و فضل كه ديباش قباست

جهد كن تا به سخن مردم گردي و، بدان****كه بجز مرد سخن خلق همه خار و گياست

همچنان چون تن ما زنده به آب است و هوا****سخن خوب، دل مردم را آب و هواست

سخن خوب ز حجت شنو ار والائي****كه سخن هاش سوي مردم والا، والاست

گر سخنهاي كسائي شده پيرند و ضعيف****سخن حجت با قوت و تازه و برناست

قصيده شماره 26: هر كه چون خر فتنهٔ خواب و خور است

هر كه چون خر فتنهٔ خواب و خور است****گرچه مردم صورت است آن هم خر است

اي شكم پر نعمت و جانت تهي****چون كني بيداد؟ كايزد داور

است

گر تو را جز بت پرستي كار نيست****چون كني لعنت همي بر بت پرست؟

آزر بت گر توي كز خز و بز****تنت چون بت پر ز نقش آزر است

گر درخت از بهر بر باشد عزيز****جان بر است و تن درخت برور است

نيك بنگر تا ببيني كز درخت****جان بروئيد و،نماء در برست

تن به جان زنده است و جان زنده به علم****دانش اندر كان جانت گوهر است

سوي دانا اي برادر همچنانك****جان تنت را، علم جان را مادر است

علم جان جان توست اي هوشيار****گر بجوئي جان جان را در خور است

چشم دل را باز كن بنگر نكو****زانكه نفتاد آنكه نيكو بنگرست

زير اين چادر نگه كن كز نبات****لشكري بسيار خوار و بي مر است

زير دست لشكري دشمن شناس****كان به جاه و منزلت زين برتر است

وين خردمند سخن دان زان سپس****مهتر و سالار هر دو لشكر است

كس سه لشكر ديد زير چادري؟****اين حديثي بس شگفت و نادر است

هر كسي را زير اين چادر درون****خاطر جويا به راهي رهبر است

اينت گويد «كردگار ما همه****چرخ و خاك و آب و باد و آذر است

نيست چيزي هيچ از اين گنبد برون****هرچه هست اين است يكسر كايدر است»

وانت گويد «كردگار نيك و بد****ايزد دادار و ديو ابتر است

كار يزدان صلح و نيكوئي و خير****كار ديوان جنگ و زشتي و شر است»

وانت گويد «بر سر هفتم فلك****جوي آب و باغ و ناژ و عرعر است

صد هزاران خوب رويانند نيز****هر يكي گوئي كه ماه انور است»

وانكه او را نيست همت خورد و خواب****اين سخن زي او محال و منكر است

فكرت ما زير اين چادر بماند****راز يزداني برون زين چادر است

اين يكي كشتي است كو را بادبان****آتش است و خاك تيره لنگر است

جاي

رنج و اندوه است اين اي پسر****جاي آساني و شادي ديگر است

زين فلك بيرون تو كي داني كه چيست؟****كاين حصاري بس بلند و بي در است

قول اين و آن درين نايد به كار****قول قول كردگار اكبر است

قول ايزد بشنو و خطش ببين****قول و خط من تو را خود از بر است

همچنان كز قول ما قولش به است****خط او از خط ما نيكوتر است

چشم و گوش خلق بي شرح رسول****از خط و از قول او كور و كر است

قول او را نيست جز عالم زبان****خط او را شخص مردم دفتر است

خط او بر دفتر تن هاي ما****چشم و گوش و هوش و عقل و خاطر است

اين جهان در جنب فكرت هاي ما****همچو اندر جنب دريا ساغر است

هر كه ز ايزد سيم و زر جويد ثواب****بد نشان و بيهش و شوم اختر است

نيست سوي من سر قيصر خطير****گر ز زر بر سر مرو را افسر است

چون همي قيصر ز زر افسر كند****نيست او قيصر كه خر يا استر است

گر همي چيزي بيايدمان خريد****در بهشت، آنجا محال است ار زر است

از نياز ماست اينجا زر عزيز****ورنه زر با سنگ سوده همبر است

روي دينار از نياز توست خوب****ور نه زشت و خشك و زرد و لاغر است

گر بهشتي تشنه باشد روز حشر****او بهشتي نيست، بل خود كافر است

ور نباشد تشنه او را سلسبيل****گر چه سرد و خوش بود نادر خور است

آب خوش بي تشنگي ناخوش بود****مرد سيراب آب خوش را منكر است

در بهشت ار خانهٔ زرين بود****قيصر اكنون خود به فردوس اندر است

اين همه رمز و مثل ها را كليد****جمله اندر خانهٔ پيغمبر است

گر به خانه در ز راه در شويد****اين مبارك خانه را در

حيدر است

هر كه بر تنزيل بي تاويل رفت****او به چشم راست در دين اعور است

مشك باشد لفظ و معني بوي او****مشك بي بوي اي پسر خاكستر است

مر نهفته دختر تنزيل را****معني و تاويل حيدر زيور است

مشكل تنزيل بي تاويل او****بر گلوي دشمن دين خنجر است

اي گشايندهٔ در خيبر، قران****بي گشايش هاي خوبت خيبر است

دوستي تو و فرزندان تو****مر مرا نور دل و سايهٔ سر است

از دل آن را ما رهي و چاكريم****كو تو را از دل رهي و چاكر است

خاطر من زر مدحتهات را****در خراسان بي خيانت زرگر است

قصيده شماره 27: باز جهان تيز پر و خلق شكار است

باز جهان تيز پر و خلق شكار است****باز جهان را جز از شكار چه كار است؟

نيست جهان خوار سوي ما، ز چه معني****خوردن ما سوي باز او خوش و خوار است؟

قافله هرگز نخورد و راه نزد باز****باز جهان ره زن است و قافله خوار است

صحبت دنيا مرا نشايد ازيراك****صحبت او اصل ننگ و مايهٔ عار است

صحبت دنيا به سوي عاقل و هشيار****صحبت ديوار پر ز نقش و نگار است

كار جهان همچو كار بي هش مستان****يكسره ناخوب و پر ز عيب و عوار است

لاجرم از خلق جز كه مست و خسان را****بر در اين مست بر، نه جاه و نه بار است

سوي جهان بار مر تو راست ازيراك****معده ت پر خمر و مغز پر ز خمار است

جانت شش ماه پر ز مهر خزان است****شش مه ازان پس پر از نشاط بهار است

تا به عصير و به سبزه شاد نباشي!****خوردن و رفتن به سبزه كار حمار است

غره چرا گشته اي به مكر زمانه****گر نه دماغت پر از فساد و بخار است

دستهٔ گل گر تو را دهد تو چنان دانك****دستهٔ گل نيست آن، كه پشتهٔ خار است

ميوهٔ

او را نه هيچ بوي و نه رنگ است****جامهٔ او را نه هيچ پود و نه تار است

روي اميدت به زير گرد نميدي است****گرت گمان است كاين سراي قرار است

روي نيارم سوي جهان كه بيارم****كاين به سوي من بتر ز گرسنه مار است

هر كه بدانست خوي او ز حكيمان****همره اين مار صعب رفت نيار است

رهبري از وي مدار چشم كه ديو است****ميوهٔ خوش زو طمع مكن كه چنار است

بهرهٔ تو زين زمانه روز گذاري است****بس كن ازو اين قدر كه با تو شمار است

جان عزيز تو بر تو وام خداي است****وام خداي است بر تو، كار تو زار است

جز به همان جان گزارده نشود وام****گرت چه بسيار مال و دست گزار است

اين رمه مر گرگ مرگ راست همه پاك****آنكه چون دنبه است و آنكه خشك و نزار است

مانده به چنگال گرگ مرگ شكاري****گر چه تو را شير مرغزار شكار است

گر تو از اين گرگ دردمند و فگاري****جز تو بسي نيز دردمند و فگار است

اي شده غره به مال و ملك و جواني****هيچ بدينها تو را نه جاي فخار است

فخر به خوبي و زر و سيم زنان راست****فخر من و تو به علم و راي و وقار است

چونكه به من ننگري ز كبر و سياست؟****من چه كنم گر تو را ضياع و عقار است؟

من شرف و فخر آل خويش و تبارم****گر دگري را شرف به آل و تبار است

آنكه بود بر سخن سوار، سوار اوست****آن كه نه سوار است كو بر اسپ سوار است

شهره درختي است شعر من كه خرد را****نكته و معني برو شكوفه و بار است

علم عروض از قياس بسته حصاري است****نفس سخن گوي

من كليد حصار است

مركب شعر و هيون علم و ادب را****طبع سخن سنج من عنان و مهار است

تا سخنم مدح خاندان رسول است****نابغه طبع مرا متابع و يار است

خيل سخن را رهي و بندهٔ من كرد****آنكه ز يزدان به علم و عدل مشار است

مشتري اندر نمازگاه مر او را****پيش رو و، جبرئيل غاشيه دار است

طلعت «مستنصر از خداي» جهان را****ماه منير است و، اين جهان شب تار است

روح قدس را ز فخر روزي صد راه****گرد درو مجلسش مجال و مدار است

قيصر رومي به قصر مشرف او در****روز مظالم ز بندگان صغار است

خلق شمارند و او هزار ازيراك****هر چه شمار است جمله زير هزار است

رايت او روز جنگ شهره درختي است****كش ظفر و فتح برگ ها و ثمار است

مركب او را چو روي سوي عدو كرد****نصرت و فتح از خداي عرش نثار است

خون عدو را چو خويش بدو داد****ديگ در قصر او بزرگ طغار است

پيش عدوخوار ذوالفقار خداوند****شخص عدو روز گير و دار خيار است

تا ننهد سر به خط طاعت او بر****ناصبي شوم را سر از در دار است

ناصبي شوم را به مغز سر اندر****حكمت حجت بخار و دود شخار است

نيست سر پر فساد ناصبي شوم****از در اين شعر، بل سزاي فسار است

قصيده شماره 28: شاخ شجر دهر غم و مشغله بار است

شاخ شجر دهر غم و مشغله بار است****زيرا كه بر اين شاخ غم و مشغله بار است

آنك او چو من از مشغله و رنج حذر كرد****با شاخ جهان بيهده شوريد نيارست

با شاخ تو اي دهر و به درگاه تو اندر****ما را به همه عمر نه كار است و نه بار است

چون بار من، اي سفله، فگندي ز خر خويش****اندر خر من چونكه نگوئيت چه بار

است؟

كردار تو را هيچ نه اصل است و نه مايه****گفتار تو را هيچ نه پود است و نه تار است

احسان و وفاي تو به حدي است بس اندك****ليكن حسد و مگر تو بي حد و كنار است

صندوقچهٔ عدل تو مانده است به طرطوس****دستارچهٔ جور تو در پيش كنار است

نشگفت كه من زير تو بي خواب و قرارم****هر گه كه نه خواب است تو را و نه قرار است

پيچيده به مسكين تن من در به شب و روز****همواره ستمگاره و خونخواره دو ما راست

اي تن به يقين دان كه تو را عاقبت كار****چون گرد تو پيچيده دو مار است دماراست

ناچار از اينجات برد آنكه بياورد****اين نيست سراي تو كه اين راه گذار است

بنگر كه به چشمت شكم مادر، پورا،****امروز در اين عالم چون ناخوش و خوار است

اينجا بنماني چو در آنجاي نماندي****تقدير قياسيت بدينجاي به كار است

گر نيست به غم جان تو بر رفتن از آنجا****از رفتن ازين جاي چرا دلت فگار است

اي مانده در اين راه گذر، راحله اي ساز****از علم و ز پرهيز كه راهت به قفار است

تو خفته و پشتت ز بزه گشته گران بار****با بار گران خفتن از اخلاق حمار است

بي هيچ گنه چونكه ببستندت ازين سان****بي هيچ گنه بند كشيدن دشوار است

بر هر كه گنه كرد يكي بند نهادند****بي هيچ گنه چونكه تو را بند چهار است؟

پربند حصاري است روان تنت روان را****در بند و حصاري تو، ازين كار تو زار است

گر بند و حصار از قبل دشمن بايد****چون دشمن تو با تو در اين بند و حصار است؟

اين كالبد جاهل خوش خوار تو گرگي است****وين جان خردمند يكي ميش نزار است

گوي از همه مردان خرد جمله

ربودي****گر ميش نزار تو بر اين گرگ سوار است

تن چاكر جان است مرو از پسش ايراك****رفتن به مراد و سپس چاكر عار است

دستارت نيايد ز نوار اي پسر ايراك****هرچند پر از نقش نوار است نوار است

جان تو درختي است خرد بار و سخن برگ****وين تيره جسد ليف درشت و خس و خار است

ني ني كه تو بر اشتر تن شهره سواري****و اندر ره تو جوي و جر و بيشه و غار است

زين اشتر بي باك و مهارش به حذر باش****زيرا كه شتر مست و برو مار مهار است

باز خردت هست، بدو فضل و ادب گير****مر باز خرد را ادب و فضل شكار است

پرهيز كن از جهل به آموختن ايراك****جهل است مثل عورت و پرهيز ازار است

در سايهٔ دين رو كه جهان تافته ريگ است****با شمع خرد باش كه عالم شب تار است

بشكن به سر بي خردان در به سخن جهل****زيرا كه سخن آب خوش و جهل خمار است

بر علم تو حق است گزاريدن حكمت****بگزار حق علم گرت دست گزار است

مر شاخ خرد را سخن حكمت برگ است****درياي سخن را سخن پند بخار است

اي گشته دل تو سيه از گرد جهالت****با اين دل چون قار تو را جاي وقار است؟

چون قار سيه نيست دل ما و پر از گرد****گرچه دل چون قار تو پر گرد و غبار است

خرما و ترنج و بهي و گوز بسي هست****زين سبز درختان، نه همه بيد و چنار است

آن سر كه به زير كله و از بر تخت است****در مرتبه دور است از آن سر كه به دار است

اندر خور افسر شود از علم به تعليم****آن سر كه ز بس جهل سزاوار فسار است

بيهوده

و دشنام مگردان به زبان بر****كاين هر دو ز تو يار تو را زشت نثار است

دشنام دهي باز دهندت ز پي آنك****دشنام مثل چون درم دير مدار است

دم بر تو شمرده است خداوند ازيراك****فرداش به هر دم زدني با تو شمار است

يارت ز خرد بايد و طاعت به سوي آنك****او را نه عديل است و نه فرزند و نه يار است

اندر حرم آي، اي پسر، ايراك نمازي****كان را به حرم در كند از مزد هزار است

بشناس حرم را كه هم اينجا به در توست****با باديه و ريگ و مغيلانت چه كار است؟

كم بيش نباشد سخن حجت هرگز****زيرا سخنش پاك تر از زر عيار است

زر چون به عيار آمد كم بيش نگيرد****كم بيش شود زري كان با غش وبار است

قصيده شماره 29: آنكه بنا كرد جهان زين چه خواست

آنكه بنا كرد جهان زين چه خواست؟****گر به دل انديشه كني زين رواست

گشتن گردون و درو روز و شب****گاه كم و گاه فزون گاه راست

آب دونده به نشيب از فراز****ابر شتابنده به سوي سماست

مانده هميشه به گل اندر درخت****باز روان جانور از چپ و راست

ور به دل انديشه ز مردم كني****مشغله شان بي حد و بي منتهاست

ميش و بز و گاو و خر و پيل و شير****يكسره زين جانور اندر بلاست

تخم و بر و برگ همه رستني****داروي ما يا خورش جسم ماست

هر چه خوش است آن خورش جسم توست****هر چه خوشت نيست تو را آن دواست

آهو و نخچير و گوزن چران****هر چه مر او را ز گياها چراست

گوشت همي سازند از بهر تو****از خس و خار يله كاندر فلاست

وز خس و از خار به بيگار گاو****روغن و پينو كني و دوغ و ماست

نيك و بد و آنچه صواب و خطاست****اين همه

در يكدگر از كرد ماست

نيست ز ما ايمن نخچير و شير****در كه و نه مرغ كه آن در هواست

آتش در سنگ به بيگار توست****آب به بيگار تو در آسياست

باد به دريادر ما را مطيع****كار كني باركش و بي مراست

اين چه كني؟ آن نگر اكنون كه خلق****هر يكي از ديگري اندر عناست

روم، يكي گويد، ملك من است****وان دگري گويد چين مر مراست

اين به سر گنج برآورده تخت****وان به يكي كنج درون بي نواست

خالد بر بستر خزست و بز****جعفر در آرزوي بورياست

اين يكي آلوده تن و بي نماز****وان دگري پاك دل و پارساست

اين بد چون آمد و آن نيك چون؟****عيب در اين كار، چه گوئي، كراست؟

وانكه بر اين گونه نهاد اين جهان****زين همه پرخاش مر او را چه خاست؟

با همه كم بيش كه در عالم است****عدل نگوئي كه در اين جا كجاست؟

مردم اگر نيك و صواب است و خوب****كژدم بد كردن و زشت و خطاست

چيست جواب تو؟ بياور كه اين****نيست خطا بل سخني بي رياست

ترسم كاقرار به عدل خداي****از تو به حق نيست ز بيم قفاست

ديدن و دانستن عدل خداي****كار حكيمان و زه انبياست

گرد هوا گرد تو كاين كار نيست****كار كسي كو به هوا مبتلاست

قول و عمل هر دو صفت هاي توست****وز صفت مردم يزدان جداست

تا نشناسي تو خداوند را****مدح تو او را همه يكسر هجاست

تا نبري ظن كه خداي است آنك****بر فلك و بر من و تو پادشاست

بل فلك و هر چه درو حاصل است****جمله يكي بندهٔ او را سزاست

عالم جسمي اگر از ملك اوست****مملكتي بي مزه و بي بقاست

پس نه مقري تو كه ملك خداي****هيچ نگيرد نه فزوني نه كاست

وانكه به فردا شودش ملك كم****چون به همه حال جهان را فناست

پس نشناسي تو

مر او را همي****قول تو بر جهل تو ما را گواست

اين كه تو داري سوي من نيست دين****مايهٔ ناداني و كفر و شقاست

معرفت كاركنان خداي****دين مسلماني را چون بناست

كاركن است اين فلك گرد گرد****كار كني بي هش و بي علم و خواست

كار كن است آنكه جهان ملك اوست****كاركنان را همه او ابتداست

كاركنانند ز هر در وليك****كار كني صعبتر اندر گياست

آنكه تو را خاك ز كردار او****بر تن تو جامه و در تن غذاست

آنكه همي گندم سازد زخاك****آن نه خداي است كه روح نماست

اين همه ار فعل خداي است پاك****سوي شما، حجت ما بر شماست

پس به طريق تو خداي جهان****بي شك در ماش و جو و لوبياست

آنگه داني كه چنين اعتقاد****از تو درو زشت و جفا و خطاست

كاركنان را چو بداني بحق****آنگه بر جان تو جاي ثناست

كار كني نيز توي، كار كن****كار تو را نعمت باقي جزاست

كار درختان خور و بار است و برگ****كار تو تسبيح و نماز و دعاست

بر پي و بر راه دليلت برو****نيك دليلا كه تو را مصطفاست

غافل منشين كه از اين كار كرد****تو غرضي، ديگر يكسر هباست

بر ره دين رو كه سوي عاقلان****علت ناداني رادين شفاست

جان تو بي علم خري لاغر است****علم تو را آب و شريعت چراست

جان تو بي علم چه باشد؟ سرب****دين كندت زر كه دين كيمياست

زارزوي حسي پرهيز كن****آرزو ايرا كه يكي اژدهاست

عز و بقا را به شريعت بخر****كاين دو بهائي و شريعت بهاست

عقل عطاي است تو را از خداي****بر تن تو واجب دين زين عطاست

آنكه به دين اندر نايد خر است****گرچه مر او را به ستوري رضاست

راه سوي دينت نمايد خرد****از پس دين رو كه مبارك عصاست

در ره دين جامهٔ طاعت بپوش****طاعت

خوش نعمت و نيكو رداست

مر تن نعمت را طاعت سر است****نامهٔ نيكي را طاعت سحاست

طاعت بي علم نه طاعت بود****طاعت بي علم چو باد صباست

چون تو دو چيزي به تن و جان خويش****طاعت بر جان و تن تو دوتاست

علم و عمل ورز كه مردم به حشر****ز آتش جاويد بدين دو رهاست

بر سخن حجت مگزين سخن****زانكه خرد با سخنش آشناست

گفتهٔ او بر تن حكمت سراست****چشم خرد را سخنش توتياست

ديبهٔ رومي است سخن هاي او****گر سخن شهره كسائي كساست

قصيده شماره 30: خرد چون به جان و تنم بنگريست

خرد چون به جان و تنم بنگريست****از اين هر دو بيچاره بر جان گريست

مرا گفت كاينجا غريب است جانت****بدو كن عنايت كه تنت ايدري است

عنايت نمودن به كار غريب****سر فضل و اصل نكو محضري است

گر آرايش بت ز بتگر بود****تنت را مياراي كاين بتگري است

نكوتر نگر تا كجا مي روي****كه گمره شد آنك او نكو ننگريست

اگر ديو را با پري ديده اي،****و گر ني، تنت ديو و جانت پري است

پريت اي برادر برهنه چراست****اگر ديوت اندر خز و ششتري است؟

چو تنت از عرض جامه دارد بدان****كه مر جانت را جامهٔ جوهري است

به صابون دين شوي مر جانت را****بياموز كاين بس نكو گازري است

ز دانش يكي جامه كن جانت را****كه بي دانشي مايهٔ كافري است

سر علمها علم دين است كان****مثل ميوهٔ باغ پيغمبري است

به دين از خري دور باش و بدان****كه بي ديني، اي پور، بي شك خري است

مگر جهل درداست و دانش دواست****كه دانا چنين از جهالت بري است

به داروي علمي درون علم دين****ز بس منفعت شكر عسكري است

سخن به ز شكر كزو مرد را****ز درد فرومايگي بهتري است

سخن در ره دين خردمند را****سوي سعد رهبرتر از مشتري است

گلي جز سخن ديد هرگز

كسي****كه بي آب و بي نم هميشه طري است؟

بياموز گفتار و كردار خوب****كه ت اين هر دو بنياد نيك اختري است

مراد خداي از جهان مردم است****دگر هرچه بيني همه بر سري است

نبيني كه بر آسمان و زمين****مر او را خداوندي و مهتري است

خداوند تمييز و عقل شريف****خداوند تدبير و قول آوري است

متاب، اي پسر، سر ز فرمان آنك****ازوت اين بزرگي و اين سروري است

بجز شكر نعمت نگيرد كه شكر****عقاب است و نعمت چو كبگ دري است

مكن شكر جز فضل آن را كه او****به فردوس شكر تو را مشتري است

جهان جاي الفنج ملك بقاست****بقائي و ملكي كه نااسپري است

گر از بهر ملك آفريدت خداي****چرا مر تو را ميل زي چاكري است

طلب كن بقا را كه كون و فساد****همه زير اين گنبد چنبري است

جهان را چو نادان نكوهش مكن****كه بر تو مر او را حق مادري است

به فعل اندرو بنگر و شكر كن****مر آن را كه صنعش بدين مكبري است

چه چيز است از اين چرخ گردان برون؟****درين عاقلان را بسي داوري است

جهاني فراخ است و خوش كاين جهان****درو كمتر از حلقهٔ انگشتري است

مر آن راست فردا نعيم اندرو****كه امروز بر طاعتش صابري است

نباشد كسي تشنه و گرسنه****درو، كاين سخن در خور ظاهري است

چو تشنه نباشد كس آنجا پس آن****چه جاي شراب هني و مري است؟

حذر كن ز عام و ز گفتار خام****گرت ميل زي مذهب حيدري است

تو را جان در اين گنبد آبگون****يكي كار كن رفتني لشكري است

بيلفنج ملك سكندر كنون****كه جانت در اين سد اسكندري است

سخن هاي حجت به حجت شنو****كه قولش نه بيهوده و سرسري است

قصيده شماره 31: از گردش گيتي گله روا نيست

از گردش گيتي گله روا نيست****هر چند كه نيكيش را بقا نيست

خوشتر ز

بقا چيز نيست ايرا****ما را ز جهان جز بقا هوا نيست

چون تو ز جهان يافتي بقا را****چون كز تو جهان در خور ثنا نيست؟

گيتي به مثل مادر است، مادر****از مرد سزاوار ناسزا نيست

جانت اثر است از خداي باقي****ناچيز شدن مر تورا روا نيست

فاني نشود هر چه كان بقا يافت****زيرا كه بقا علت فنا نيست

ترسيدن مردم ز مرگ دردي است****كان را بجز از علم دين دوا نيست

نزديك خرد گوهر بقا را****از دانش به هيچ كيميا نيست

الفنج گه دانش اين سراي است****اينجا بطلب هر چه مر تو را نيست

زين بند چو گشتي رها ازان پس****مر كوشش والفنج را رجا نيست

گويند قديم است چرخ و او را****آغاز نبوده است و انتها نيست

اي مرد خرد بر فناي عالم****از گشتن او راست تر گوا نيست

چون نيست بقا اندرو تو را چه****گر هست مر او را فنا و يا نيست؟

اين گردش هموار چرخ ما را****گويد همي «اين خانهٔ شما نيست»

اين پير چو اين هست، پس چه گوئي****زين بهتر و برتر دگر چرا نيست؟

اين جاي فنا همچو آسيايي است****آن ديگر بي شك چو آسيا نيست

بپسيچ مر آن معدن بقا را****كاين جاي فنا را بسي وفا نيست

داروي بدي و خطاست توبه****آن كيست كه او را بد و خطا نيست؟

روزي است مر اين خلق را كه آن روز****روز حسد و حيلت و دها نيست

آن روز يكي عادل است قاضي****كو را بجز از راستي قضا نيست

نيكي بدهدمان جزاي نيكي****بد را سوي او جز بدي جزا نيست

آن روز دو راه است مردمان را****هرچند كه شان حد و منتها نيست

يك راه همه نعمت است و راحت****يك راه بجز شدت و عنا نيست

من روز قضا مر تو را هم امروز****بنمايم اگر در دلت

عما نيست

بنگر كه مر آن را خز است بستر****وين را بمثل زير بوريا نيست

وان را كه بر آخر ده اسپ تازي است****در پاي برادرش لالكا نيست

مسعود همه بر حرير غلطد****بر پشت سعيد از نمد قبا نيست

آن روز هم اينجا تو را نمودم****هر چند مر آن را برين بنا نيست

مر چشم خرد را، ز علم بهتر،****اين پور پدر، هيچ توتيا نيست

گر بر دل تو عقل پادشاه است****مهتر ز تو در خلق پادشا نيست

ايزد بفزاياد عقل و هوشت****زين طيره مشو كاين سخن جفانيست

دنيا بفريبد به مكر و دستان****آن را كه به دستش خرد عصا نيست

چون دين و خرد هستمان چه باك است****گر ملكت دنيا به دست ما نيست؟

شرم از اثر عقل و اصل دين است****دين نيست تو را گر تو را حيا نيست

بفروش جهان را به دين كه او را****از دين و ز پرهيز به بها نيست

اي گشته رهي شاه را، سوي من****گردنت هنوز از هوا رها نيست

اي كام دلت دام كرده دين را****هش دار كه اين راه انبيا نيست

نعلين و رداي تو دام ديو است****نزديك من آن نعل يا ردا نيست

گر نيست به تقدير جانت خرسند****با هوش و خرد جانت آشنا نيست

ما را به قضا چون كني تو خرسند****چون خود به قضا مر تو را رضا نيست؟

اين آرزو، اي خواجه، اژدهائي است****بدخو كه ازين بتر اژدها نيست

ايزد برهانادت از بلاهاش****به زين سوي من مر تو را دعا نيست

من مانده به يمگان درون ازانم****كاندر دل من شبهت و ريا نيست

آهوي محالات و آرزو را****اندر دل من معدن چرا نيست

اي خواجه ريا ضد پارسائي است****آن را كه ريا هست پارسا نيست

قصيده شماره 32: مر چرخ را ضرر نيست وز گردشش خبر نيست

مر چرخ را ضرر نيست وز گردشش خبر

نيست****عالم يكي درختي است كه ش جز بشر ثمر نيست

حصني قوي است كورا ديوار هست و در نيست****بازي است كه ش تذروان جز جنس جانور نيست

چون گربه جز كه فرزند چيزي دگرش خور نيست****آن راست نيكبختي كو را چنين پدر نيست

زين بد پدر كسي را درخورد جز حذر نيست****زيرا ز بي فايي شكرش بي حجر نيست

جز غدر و مكر او را چيزي دگر هنر نيست****دستان و بند او را اندازه ني و مر نيست

جز صبر تير او را اندر جهان سپر نيست****مرغي است صبر كو را جز خير بال و پر نيست

وان مرغ را بجز غم خور دانهٔ دگر نيست****بر خيز و پاي او گيرگر هست رو وگر نيست

تا بگذرد زمانه كه ش كار جز گذر نيست****ابر زمانه را جز غدر و جفا مطر نيست

مر دود آتشش را جز مكر و شر شرر نيست****شاهي است كش جز آفات نه خيل و نه حشر نيست

وز خلق لشكرش جز بي دين و بد گهر نيست****اوباش و خيل او را بر اهل دين ظفر نيست

بي دين خر است بي شك ورچه به چهره خر نيست****بي دين درخت مردم بيد است بارور نيست

داند خرد كه مردم اين صورت بشر نيست****بل جز كه داد و دانش بر شخص مرد سر نيست

گرگ است نيست مردم آن كس كه دادگر نيست****برتر ز داد و دانش اندر جهان اثر نيست

بهتر ز بار حكمت بر شاخ نفس بر نيست****خوشتر ز قول دانا زي عاقلان شكر نيست

بگريز از انكه فخرش جز اسپ و سيم و زر نيست****ورچه سرو ندارد تودان كه جز بقر نيست

هر چند هست بد مار از مرد بد بتر نيست****با فعل بد منافق جز مار كور و كر نيست

ور نيست بد

منافق پس آب تيره تر نيست****از مردمي برون است هر كو نكوسير نيست

بهتر ز دين بهي نيست بتر ز كفر شر نيست****دانش گزين كه دانش آبي كه ش كدر نيست

آبي كه جز دل و جان آن آب را ثمر نيست****جز بر كنار اين آب ياقوت بر شجر نيست

چون برگ او به زينت ديباي شوشتر نيست****آهنگ اين شجر كن گر سرت پر بطر نيست

كز باديهٔ جهالت جز سوي او مفر نيست****زيرا كه جاهلان را جز در سقر مقر نيست

نيكوسمر شو ايرا مردم بجز سمر نيست****آن را كه در دماغش مر ديو را ممر نيست

بر حجت خراسان جز پند مشتهر نيست****وين شعر من مراو را جز پند و زيب و فر نيست

اين بس بصر دلش را گر در دلش بصر نيست****زيرا كه جز معاني بر قول او صور نيست

بر جامهٔ سخنهاش جز معني آستر نيست****چون پندهاش پندي جز در قران مگر نيست

قصيده شماره 33: چون در جهان نگه نكني چون است

چون در جهان نگه نكني چون است؟****كز گشت چرخ دشت چو گردون است

در باغ و راغ مفرش زنگاري****پر نقش زعفران و طبر خون است

وان ابر همچو كلبهٔ ندافان****اكنون چو گنج لولوي مكنون است

بر چرخ، همچو لاله به دشت اندر،****مريخ چون صحيفهٔ پر خون است

جون است باغ و، شاخ سمن پروين****گر ماه نو خميده چو عرجون است

با چرخ پر ستاره نگه كن چون****پر لاله سبزه در خور و مقرون است

چون روي ليلي است گل و پيشش****سرو نوان چو قامت مجنون است

چون مشتري است زرد گلت ليكن****اين مشتري به عنبر معجون است

مشرق ز نور صبح سحرگاهان****رخشان به سان طارم زريون است

گوئي ميان خيمهٔ پيروزه****پر زاب زعفران يكي آهون است

دشت ار چنين نبود به ماه دي****باردي بهشت ماه چنين چون

است؟

صحرا به لاژورد و زر و شنگرف****از بهر چه منقش و مدهون است

خاكي كه مرده بود و شده ريزان****واكنده چون شد و ز چه گلگون است؟

اين مشك بوي سرخ گل زنده****زان زشت خاك مردهٔ مدفون است

اين مرده را كه كرد چنين زنده؟****هر كس كه اين نداند مغبون است

اين كار از آنكه زنده كند آن را****ايزد به حشر مايه و قانون است

وان خشك خار و خس كه بسوزندش****فرعون بي سلامت و قارون است

اين مرده لاله را كه شود زنده****نم سلسبيل و محشر هامون است

واندر حرير سبز و ستبرق ها****سيب و بهي چو موسي و هارون است

دوزخ تنور شايد مر خس را****گل را بهشت باغ همايون است

اندر بهشت خواهد بد ميوه****آنجا چنين كه ايدر و اكنون است

پس هم كنون تو نيز بهشتي شو****كان از قياس نيز هميدون است

نه خار در خور طبق و نحل است****نه گل سزاي آتش و كانون است

پس نيست جاي مؤمن پاكيزه****دوزخ، كه جاي كافر ملعون است

نه در بهشت خلد شود كافر****كان جايگاه مؤمن ميمون است

بنديش از اين ثواب و عقاب اكنون****كاين در خرد برابر و موزون است

گر ديگر است مردم و گل ديگر****اين را بهشت نيز دگرگون است

خرما و ميوه ها به بهشت اندر****داني كه زين بهست كه ايدون است

اي رفته بر علوم فلاطوني****اين علمها تمام فلاطون است

آن فلسفه است وين سخن ديني****اين شكر است و فلسفه هپيون است

از علم خاندان رسول است اين****نه گفتهٔ عمرو فريغون است

در خانهٔ رسول چو ماه نو****تاويل روز روز برافزون است

دو كار، خوي نيك و كم آزاري،****فرزند را وصيت مامون است

گر بدخو است خار و سمن خوش خو****اين خود چرا گرامي و آن دون است؟

دل را به دين بپوش كه دين

دل را****در خورد بام و ساخته پرهون است

جان را به علم شوي كه مرجان را****علم، اي پسر، مبارك صابون است

بحر است علم را به مثل فرقان****وز بحر علم امام چو جيحون است

جيحون خوش است و با مزه و دريا****از ناخوشي چو زهر و چو طاعون است

اي علم جوي، روي به جيحون نه****گر جانت بر هلاك نه مفتون است

دريا نه آب، بل به مثل آب است****چون بر لبش نه تين و نه زيتون است

گرد مثل مگرد كه علم او****از طاقت تو جاهل بيرون است

تاويل كن طلب كه جهودان را****اين قول پند يوشع بن نون است

تاويل بر گزيدهٔ مار جهل****اي هوشيار نادره افسون است

تاويل حق در شب ترسائي****شمع و چراغ عيسي و شمعون است

اين علم را قرارگه و گشتن****اندر ميان حجت و ماذون است

اين راز را درست كسي داند****كه ش دل به علم دعوت مشحون است

قصيده شماره 34: اي پسر ار عمر تو يك ساعت است

اي پسر ار عمر تو يك ساعت است****ايزد را بر تو درو طاعت است

نعمت تخم است وزو شكر بار****وين بر و اين تخم نه هر ساعت است

طاعت اگر اصل همه شكرهاست****عمر سر هر شرف و نعمت است

گرت همي عمر نيرزد به شكر****بر تو به ديوانگيم تهمت است

مرد نكو صورت بي علم و شكر****سوي حكيمان به حقيقت بت است

مرد مخوان هيچ، بتش خوان، ازانك****چون بت باقامت و بي قيمت است

گر تو همي مردم خوانيش ازانك****از قبل سيم و زرش حشمت است

نزد تو پس مردم گشت اسپ مير****زانكه برو نيز ز زر حليت است

هر كه نداند كه كدام است مرد****همچو ستوران ز در رحمت است

مرد نهان زير دل است و زبان****ديگر يكسر گل پر صورت است

سوي خرد جز كه سخن نيست مرد****او سخن و كالبدش لعبت

است

جز كه سخن، يافتن ملك را****هيچ نه مايه است و نيز آلت است

جز به سخن بنده نگردد تو را****آنكس كو با تو ز يك نسبت است

مرد رسول است، ستورند پاك****اين كه همي گويند اين امت است

مرد سخن يافته را در سخن****حملت و هم حميت و هم قوت است

حجت و برهانش و سؤال و جواب****ضربت و تيغ و سپر و حربت است

حربگه مرد سخن دان بسي****صعبتر از معركه و حملت است

شير بيابان را با مرد جنگ****هم سري و همبري و شركت است

چنگ ز شير آمد شمشير شير****يشكش چون تير تو با هيبت است

قول تو تير است و زبانت كمان****گرت بدين حرب به دل رغبت است

هر كه به تير سخنت خسته شد****خستگيش ناخوش و بي حيلت است

پيش خردمند در اين حربگاه****بي خردان را همه تن عورت است

شهره شود مرد به شهره سخن****شهره سخن رهبر زي جنت است

روي متاب از سخن خوب و علم****كاين دو به دو سراي تو را بابت است

پرورش جان به سخن هاي خوب****سوي خردمند مهين حسبت است

كوكب علم آخر سر بر كند****گرچه كنون تيره و در رجعت است

هيچ مشو غره گر اوباش را****چند گهك نعمت يا دولت است

سوي خردمند به صد بدره زر****جاهل بي قيمت و بي حرمت است

گر به هر انگشت چراغي كند****هيچ مبر ظن كه نه در ظلمت است

قيمت دانش نشود كم بدانك****خلق كنون جاهل و دون همت است

توبه كند شير ز شيري هگرز****گرچه شتر كاهل و بي حميت است؟

سرو همي يازد اگرچه چنار****خشك و نگونسار و سقط قامت است؟

نيك و بد عالم را، اي پسر،****همچو شب و روز درو نوبت است

گاه تو خوش طبع و گهي خشمني****سيرت اين چرخ همين سيرت است

آنكه تو را محنت او نعمت است****نعمت

تو نيز برو محنت است

براثر روز رود شب چنانك****نعمت او بر اثرش نكبت است

خوگ همه شر و زيان است و نحس****ميش همه خير و بر و بركت است

همچو دو بنده كه برين از خدا****بر تو سلام است و بران لعنت است

كي بتواند كه شود خوگ ميش؟****زانكه شر و نحس درو خلقت است

بر طلب بركت ميشي تو را****هم خرد و هم تن و هم طاقت است

نيك نگه كن كه بر اين جاهلان****ديو لعين را طرب و دعوت است

جاي حذر هست ازينها تو را****اكنون كاين خلق بدين عبرت است

آنكه فقيه است از املاك او****پاكتر آن است كه از رشوت است

وانكه همي گويد من زاهدم****جهل خود او را بترين ذلت است

گوش و دل خلق همه زين قبل****زي غزل و مسخره و طيبت است

بيت غزل بر طلب فحش و لهو****بي هنران را بدل آيت است

عادت خود طاعت و پرهيزدار****تا فلك و خلق بدين عادت است

بيهده گفتار به يك سو فگن****حجت بر تو سخن حجت است

ور تو خود از حجت بي حاجتي****نه به تو مر حجت را حاجت است

قصيده شماره 35: هر كه گويد كه چرخ بي كار است

هر كه گويد كه چرخ بي كار است****پيش جانش ز جهل ديوار است

كس نديد، اي پسر، نه نيز شنيد****هيچ گردنده اي كه بي كار است

چون نكو ننگري كه چرخ به روز****چون چو نيل است و شب چو گلزار است؟

بود و باشد چه چيز و هست چه چيز؟****زين اگر بررسي سزاوار است

اصل بسيار اگر يكي است به عقل****پس چرا خود يكي نه بسيار است؟

وان كزو روشني پديد آيد****روشن و گرد گرد و نوار است

چونكه برهان همي نگويد راست****علم برهان چو خط پرگار است

جنبش ما چرا كه مختلف است؟****جنبش چرخ چونكه هموار است؟

اصل جنبش چرا نگوئي چيست؟****چون نجوئي

كه اين چه كاچار است؟

خاك خوار است رستني، زان است****كايستاده چنين نگونسار است

جانور نيست به آن نگونساري****لاجرم زنده و گياخوار است

وين كه سر سوي آسمان دارد****باز بر هر سه مير و سالار است

مر تو را بر چهارمين درجه****كه نشانده است و اين چه بازار است؟

زير دستانت چونكه بي خرد اند؟****چون تو را عقل و هوش و گفتار است؟

با همه آلتي كه حيوان راست****مر تو را با سخن خرد يار است

مر تو را نزد آن كه ت اينها داد****نه همانا كه هيچ كردار است؟

كار كردي و خورد، چون خر خويش****پس تو را هوش و عقل چه بكار است؟

اي پسر، ننگري كه عقل و سخن****چون بر اين خلق سر به سر بار است؟

عقل بار است بر كسي كه به عقل****گربزو جلد و دزد و طرار است

رش و سنگ كم و ترازوي كژ****همه تدبير مرد غدار است

عقل در دست اين نفايه گروه****چون نكو بنگري گرفتار است

گاو خاموش نزد مرد خرد****به از آن ژاژخاي صد بار است

گرگ درنده گرچه كشتني است****بهتر از مردم ستمگار است

از بد گرگ رستن آسان است****وز ستمگاره سخت دشوار است

گرگ مال و ضياع تو نخورد****گرگ صعب تو مير و بندار است

نزد هر كس به قدر و قيمت اوي****مر خرد را محل و مقدار است

هم بر آن سان كه بار بر دو درخت****بر يكي ميوه بر يكي خار است

همچنان كز نم هوا به بهار****شوره گلزار و باغ گلزار است

دزد اگر عقل را به دزدي برد****لاجرم چون عقاب بر دار است

تو به پيش خرد ازان خواري****كه خرد پيشت، اي پسر، خوار است

مر خرد را به علم ياري ده****كه خرد علم را خريدار است

نيك و بد زان برو پديد آيد****كه خرد

چون سپيد طومار است

از بدان بد شود ز نيكان نيك****داند اين مايه هر كه هشيار است

عقل نيكي پذير اگر در تو****بد شود بر تو زين سخن عار است

مخورانش مگر كه علم و هنر****هم از اكنون كه زار و نا هار است

اندرو پود علم و نيكي باف****كو مرين هر دو پود را تار است

طاعت و علم راه جنت اوست****جهل و عصيانت رهبر نار است

خوي نيكو و داد را بلفنج****كين دو سيرت ز خوي احرار است

خوي نيكو و داد در امت****اثر مصطفاي مختار است

بر ره راستان و نيكان رو****كه جهان پر خسان و اشرار است

داد كن كز ستم به رنج رسي****در جهان اين سخن پديدار است

جز ز بيداد طبع بر طبعي****نيست تيمار هر كه بيمار است

هر كه نازاردت ميازارش****كه بهين بهان كم آزار است

بد كنش بد بجاي خويش كند****هم برو فعل زشت او مار است

كار فردا به عدل خواهد بود****گرچه امروز كار باوار است

صاحب الغار خويش دين را دان****كه تنت غار و جانت در غار است

بفگن از جان و تن به طاعت و علم****بار عصيان كه بر تو انبار است

خيره خروار زير بار مخسپ****چون گنه بر تنت به خروار است

چند غره شوي به فرداها****گر نه با خويشتنت پيكار است؟

زود دي گشته گير فردا را****كه نه برگشت چرخ مسمار است

خويشتن را به طاعت اندر ياب****اگر از خويشتنت تيمار است

پند بپذير و بفگن از تن بار****گر سوي جانت پند را بار است

به دل پاك برنويس اين شعر****كه به پاكي چو در شهوار است

قصيده شماره 36: آن بي تن و جان چيست كو روان است

آن بي تن و جان چيست كو روان است؟****كه شنيد رواني كه بي روان است؟

آفاق و جهان زير اوست و او خود****بيرون ز جهان ني، نه در جهان

است

خود هيچ نياسايد و نجنبد****جنبده همه زير او چران است

پيداست به عقل و زحس پنهان****گرچه نه خداوند كامران است

هرچ او برود هرگزي نباشد****او هرگزي و باقي و روان است

با طاقت و هوشيم ما و او خود****بي طاقت و بي هوش و بي توان است

چون خط دراز است بي فراخا****خطي كه درازيش بي كران است

همواره بر آن خط هفت نقطه****گردان و پي يكدگر دوان است

با هر كس ازو بهره است بي شك****گر كودك يا پير يا جوان است

هر خردي ازو شد كلان و او خود****زي عقل نه خرد است و نه كلان است

او خود نه سپيد است و اين سپيدي****بر عارضت اي پير ازو نشان است

بي جان و تن است او وليك خوردنش****از خلق تنومند پاك جان است

اي خواجه، از اين اژدها حذر كن****كاين سخت ستمگارو بدنشان است

نشگفت كزو من زمن شده ستم****زيرا كه مر او را لقب زمان است

سرمايهٔ هر نيكيي زمان است****هر چند كه بد مهر و بي امان است

الفنج كن اكنون كه مايه داري****از منت نصيحت به رايگان است

زو هردو جهان را بجوي ازيرا****مر هردو جهان را زمانه كان است

بيرون كن از اين كان مر آن جهان را****كاين كار حكيمان و راستان است

اين را نستانم به رايگان من****زيرا كه جهان رايگان گران است

آنك اين سوي او بي بها و خوار است****فردا سوي ايزد گرامي آن است

وين خوار سوي آن كس است كو را****بر منظر دل عقل پاسبان است

جائي است بر اين بام لاجوردي****كان جاي تو را جاودان مكان است

دانا به سوي آن جهان از اينجا****از نيكي بهتر دري ندانست

نيكيت به كردار نيز بايست****نيكي ي تو همه جمله بر زبان است

زيرا كه به جاي چراغ روشن****اندر دل پر غدر تو دخان است

از دست

تو خوش نايدم نواله****زيرا كه نواله ت پر استخوان است

تو پيش رو اين رمهٔ بزرگي****جان و دل من زين رمه رمان است

زيرا كه چو تو زوبعه نهاز است****اندر رمه و ابليسشان شبان است

خاصه به خراسان كه مر شما را****آنجا زه و زاد است و خان و مان است

يك فوج قوي لاجرم بر آن مرز****از لشكر ياجوج مرزبان است

بر اهل خراسان فراخ شد كار****امروز كه ابليس ميزبان است

وز مطرب و رودو نبيد آنجا****پيوسته همه روز كاروان است

وز خوب غلامان همه خراسان****چون بتكدهٔ هند و چين ستان است

زي رود و سرودست گوش سلطان****زيرا كه طغان خانش ميهمان است

مطرب همه افغان كند كه: مي خور****اي شاه، كه اين جشن خسروان است

وز دولت خود شاد باش ازيراك****دولت به تو، اي شاه، شادمان است

وان مطرب سلطان بدين سخن ها****در شهر نكوحال و بافلان است

وز خواري اسلام و علم، مذن****بي نان و چو نال از عمان نوان است

آنجا كه چنين كار و بار باشد****چه جاي گه علم يا قرآن است؟

مهمان بليس است خلق و حجت****بيچاره بهٔمگان ازان نهان است

آن را كه بر اميد آن جهان نيست****اين تيره جهان شهره بوستان است

سرمازدگان را به ماه بهمن****خفسانهٔ خر خز و پرنيان است

كاهي است تباه اين جهان وليكن****كه پيش خر و گاو زعفران است

اي برده به بازار اين جهان عمر****بازار تو يكسر همه زيان است

ما را خرد ايدون همي نمايد****كان جاي قديم است و جاودان است

بس سخت متازيد اي سواران****گر در كفتان از خرد عنان است

زيرا كه بر اين راه تاختن تان****بس ژرف يكي چاه بي فغان است

زين راه به يك سو شويد، هر كو****بر جان و تن خويش مهربان است

اين ژرف و قوي چاه را به بيني****گر بر سر تو عقل

ديده بان است

زان مي نرود بر ره تو حجت****كز چاه بر آن راه بي گمان است

قصيده شماره 37: بلي، بي گمان اين جهان چون گياست

بلي، بي گمان اين جهان چون گياست****جز اين مردمان را گماني خطاست

ازيرا كه همچون گيا در جهان****رونده است همواره بيشي و كاست

اگر هرچه بفزايد و كم شود****گيا باشد، اين پير گيتي گياست

وليكن گيا را ببايد شناخت****ازيرا سخن را درين رويهاست

جهان گر يكي گوز نيكو شود****بدان گوز در مغز مردم سزاست

وگر چند مائيم مغز جهان****گيا چون نكو بنگري مغز ماست

گيا همچو دانه است و ما آرد او****چو بنديشي، و اين جهان آسياست

بخواهد همي خوردمان آسيا****به دندان مرگ، اي پسر، راست راست

فنامان به دندان مرگ اندر است****به دندان ما در گيا را فناست

وليكن چو زنده است در ما گيا****پس از مرگ ما را اميد بقاست

گيا پيشكار خداوند ماست****كه بر پادشاهان همه پادشاست

بدو زنده گشته است مردار خاك****اگر دست يزدانش گويم رواست

اگر مرده را زنده كردي مسيح****چنان چون برين قول ايزد گواست

به يك دانه گندم در، اي هوشيار،****مسيحيت بسيار و بي منتهاست

نه مرده است هرگز نه ميرد گيا****كه مر زندگي را گيا كيمياست

ميان دو عالم گيا منزلي است****كه بوي و مزه و رنگ را مبتداست

گيا سوي هشيار پيغمبري است****كه با خالق و خلق پاك آشناست

گيا را پدر دان درست، اي پسر،****وگر من پدرتم گيا خود نياست

نه فاني نه باقي گياه است ازانك****بقا و فنا را درو التقاست

به شخص است فاني و باقي به نوع****پس اين گوهر عالي و پربهاست

ازو زاد حيوان و مردم وزين****چنو هر كسي بربقا مبتلاست

بيا تا بقا را مهيا شويم****كه اينجاي بس ناخوش و بي نواست

جهان گرچه از راه ديدن پري است****ز كردار ديو است و نر اژدهاست

كرا خواند هرگز كه ش آخر نراند****نه جاي

محابا و روي و رياست

همه بيشي او بجمله كمي است****همه وعدهٔ او سراسر هباست

كجا نقطهٔ نور بيني درو****يكي دود چون ديوش اندر قفاست

درختان نيكيش را بر بدي است****به زير سر نعمتش در بلاست

نه آن تو است، اي برادر، درو****هر آنچه ش گماني بري كان تو راست

يكي مركب است اين جهان بس حرون****كه شرش ركاب و عنانش عناست

چو از عادت او تفكر كني****همه غدر و مكر و فريب و دهاست

پس آن به كه بگريزي از غدر او****كزو خير هرگز نخواهدت خاست

مگر طاعت ايزد بي نياز****كه او راست فرمان و تقدير و خواست

دو رهبر به پيش تو استاده اند****كزايشان يكي عقل و ديگر هواست

خرد ره نمايدت زي خشنديش****ازيرا خرد بس مبارك عصاست

نهالي كه تلخ است بارش مكار****ازيرا رهت بر سراي جزاست

به طاعت همي كوش و منشين بران****كه گوئي «از ايزد مرا اين قضاست»

به طاعت شود پاك زنگ گناه****ازيرا گنه درد و طاعت شفاست

نه نوميد باش و نه ايمن بخسپ****كه بهتر رهي راه خوف و رجاست

دروغ ايچ مسگال ازيرا دروغ****سوي عاقلان مر زبان را زناست

حذر كن ز مكر و حسد، اي پسر،****كه اين هر دو بر تو وبال و وباست

بدانچه ت بدادند خرسند باش****كه خرسندي از گنج ايزد عطاست

به هر خير دو جهاني اميددار****گر از بند آزت اميد رهاست

اگر جفت آزي نه آزاده اي****ازيرا كه اين زان و آن زين جداست

در رستگاري به پرهيز جوي****كه پرهيز بهتر ز ملك سباست

گزين كن جوانمردي و خوي نيك****كه اين هر دو از عادت مصطفاست

سخاوت نشان گر ثنا بايدت****كه بار درخت سخاوت ثناست

به از بر درخت سخاوت ثنا****به گيتي درختي و باري كجاست

خرد جوي و جانت از هوا دور دار****ازيرا هوا چشم دل را عماست

دلت هيچ راحت

نخواهد چريد****اگر گرد او مر هوا را چراست

سوي شعر حجت گراي، اي پسر،****اگر هيچ در خاطر تو ضياست

كه ديباي رومي است اشعار او****اگر شعر فاضل كسائي كساست

قصيده شماره 38: جز جفا با اهل دانش مر فلك را كار نيست

جز جفا با اهل دانش مر فلك را كار نيست****زانكه دانا را سوي نادان بسي مقدار نيست

بد به سوي بد گرايد نيك با نيك آرمد****اين مر آن را جفت ني و آن مر اين را يار نيست

مرد دانا بدرشيد و چرخ نادان بد كنش****نزد يكديگر هگرز اين هر دو را بازار نيست

نيك را بد دارد و بد را نكو از بهر آنك****بر ستارهٔ سعدو نحس اندر فلك مسمار نيست

نيست هشيار اين فلك، رنجه بدين گشتم ازو****رنج بيند هوشيار از مرد كو هشيار نيست

نيك و بد بنيوش و بر سنجش به معيار خرد****كز خرد برتر بدو جهان سوي من معيار نيست

مشك با نادان مبوي و خمر نادانان مخور****كاندر اين عالم ز جاهل صعبتر خمار نيست

مردمي ورز و هگرز آزار آزاده مجوي****مردم آن را دان كزو آزاده را آزار نيست

اين جهان راه است و ما راهي و مركب خوي ماست****رنجه گردد هر كه از ما مركبش رهوار نيست

اين جهان را سفله دان، بسيار او اندك شمر****گرچه بسيار است دادهٔ سفله آن بسيار نيست

هر چه داد امروز فردا باز خواهد بي گمان****گر نخواهي رنج تن با چيز اويت كار نيست

از درخت باردارش باز نشناسي ز دور****چون فراز آئي بدو در زير برگش بار نيست

آنكه طرار است زر و سيم برد و، اين جهان****عمر برد و، پس چنين جاي دگر طرار نيست

عمر تو زر است سرخ و مشك او خاك است خشك****زر به نرخ خاك دادن كار زيرك سار نيست

مار خفته است اين جهان زو

بگذر و با او مشو****تا نيازارد تو را اين مار چون بيدار نيست

آنچه دانا گويد آن را لفظ و معني تار و پود****و آنچه نادان گويد آن را هيچ پود و تار نيست

دام داران را بدان و دور باش از دامشان****صيد نادانان شدن سوي خرد جز عار نيست

زانكه دين را دام سازد بيشتر پرهيز كن****زانكه سوي او چو آمد صيد را زنهار نيست

گاه گويد زين ببايد خورد كاين پاك است و خوش****گاه گويد ني نشايد خورد كاين كشتار نيست

ور بري زي او به رشوت اژدهاي هفت سر****گويد اين فربي يكي ماهي است والله مار نيست

حيلت و مكر است فقه و علم او و، سوي او****نيست دانا هر كه او محتال يا مكار نيست

گرش غول شهر گوئي جاي اين گفتار هست****ورش ديو دهر خواني جاي استغفار نيست

علم خورد و برد و كردن در خور گاو و خر است****سوي دانا اين چنين بيهوده ها را بار نيست

چون نجوئي كه ت خدا از بهر چه موجود كرد****گر مرو را با تو شغلي كردني ناچار نيست؟

آنچه او خود كرده باشد باز چون ويران كند؟****خوب كرده زشت كردن كار معني دار نيست

نيكي از تو چون پذيرد چون نخواهد بد ز تو؟****كز بد و نيك تو او را رنج ني و بار نيست

بيم زخم و دار چون از جملهٔ حيوان تو راست؟****چونكه ديگر جانور را بيم زخم و دار نيست؟

چون كند سي ساله عاصي را عذاب جاودان؟****اين چنين حكم و قضاي حاكم دادار نيست

گر همي گويد كه يك بد را بدي يكي دهم****باز چون گويد كه هرگز بد كنش رستار نيست؟

چون نجوئي حكمت اندر گزدمان و مار صعب****وين درختاني كه بار و برگشان جز

خار نيست؟

گرچه اندك، بي گمان حكمت بود صنع حكيم،****ليكن آن بيندش كو را پيش دل ديوار نيست

خشم گيري جنگ جوئي چون بماني از جواب****خشم يك سو نه سخن گستر كه شهر آوار نيست

راه بنمايم تو را گر كبر بندازي ز دل****جاهلان را پيش دانا جاي استكبار نيست

همچنان كاندر گزارش كردن فرقان به خلق****هيچ كس انباز و يار احمد مختار نيست

همچنان در قهر جباران به تيغ ذوالفقار****هيچ كس انباز و يار حيدر كرار نيست

اصل اسلام اين دو چيز آمد قران و ذوالفقار****نه مسلمان و نه مشرك را درين پيكار نيست

همچنان كاندر سخن جز قول احمد نور نيست****تيز تيغي جز كه تيغ مير حيدر نار نيست

احمد مختار شمس و حيدر كرار نور****آن بي اين موجود ني و اين بي آن انوار نيست

هر كه نور آفتاب دين جدا گشته است ازو****روزهاي او هميشه جز شبان تار نيست

چشم سر بي آفتاب آسمان بي كار گشت****چشم دل بي آفتاب دين چرا بي كار نيست؟

بر سر گنجي كه يزدان در دل احمد نهاد****جز علي گنجور ني و جز علي بندار نيست

وانكه يزدان بر زبان او گشايد قفل علم****جز علي المرتضي اندر جهان ديار نيست

بحر لل بي خطر با طبع او، از بهر آنك****چون بنان او به قيمت لؤلؤ شهوار نيست

اي خداوند حسام دشمن او بار از جهان****جز زبان حجت تو ابر گوهر بار نيست

عروةالوثقي حقيقت عهد فرزندان توست****شيفته است آن كس كه او در عهدشان بستار نيست

من رهي را جز زباني همچو تيغ تيز تو****با عدوي خاندانت هيچ زين افزار نيست

زخم من بر جان خود پيش تو آرد روز حشر****هرگز آن گمره كزو بيدارم او بيدار نيست

سوي يزدان منكر است آنكو به تو معروف نيست****جز به انكار توام معروف

را انكار نيست

ناصبي را چشم كور است و تو خورشيد منير****زين قبل مر چشم كورش را به تو ديدار نيست

نيست مردم ناصبي نزديك من لا بل خر است****طبع او خروار هست ار صورتش خروار نيست

مايهٔ بري تو و ابرار اولاد تواند****بر چون يابد كسي كو شيعت ابرار نيست

دشمنان تو همه بيمار و بنده تن درست****دورتر بايد ز بيمار آنكه او بيمار نيست

من رهي را از جفاي دشمن اولاد تو****خوابگاه و جاي خور جز غار يا كهسار نيست

هر كسي را هست تيماري ز دنيا و مرا****جز ز بهر طاعت اولاد تو تيمار نيست

من رهي را جز به خشنودي ي تو و اولاد تو****روز محشر هيچ اميد رحمت جبار نيست

قصيده شماره 39: اي به خور مشغول دايم چون نبات

اي به خور مشغول دايم چون نبات****چيست نزد تو خبر زين دايرات؟

خود چنين بر شد بلند از ذات خويش****خيره خير اين نيلگون بي در كلات؟

يا كسي ديگر مر او را بر كشيد****آنكه كرسي ي اوست چرخ ثابتات؟

جسم بي صانع كجا يابد هگرز****شكل و رنگ و هيات و جنبش بذات؟

چند در ما اين كواكب بنگرند****روز و شب چون چشمهاي بي سبات؟

گر بخواهي تا بداني گوش دار****ور بداني گوش من زي توست هات!

بنگر اندر لوح محفوظ، اي پسر****خطهاش از كاينات و فاسدات

جز درختان نيست اين خط را قلم****نيست اين خط را جز از دريا دوات

خط ايزد را نفرسايد هگرز****گشت دهر و دايرات سامكات

زندگان هرسه سه خط ايزدند****مردمش انجام و آغازش نبات

زندهٔ حق را به چشم دل نگر****زانكه چشم سر نبيند جز موات

اين كه مي بيني بتانند، اي پسر****گرچه نامد نامشان عزي و لات

خلق يكسر روي زي ايشان نهاد****كس به بت زاتش كجا يابد نجات؟

همچنان چون گفت مي گويد سخن****ديو در عزي و لات و در

منات

حيلت و رخصت بدين در فاش كرد****مادر ديوان به قول بي ثبات

لاجرم دادند بي بيم آشكار****در بهاي طبل و دف مال زكات

عاقلان را در جهان جائي نماند****جز كه بر كهسارهاي شامخات

كس نيارد ياد از آل مصطفي****در خراسان از بنين و از بنات

كس نجويد مي نشان از هفت زن****كامده است اندر قران زايشان صفات

بر نخواند خلق پنداري همي****مسلمات مؤمنات قانتات

هر زمان بتر شود حال رمه****چون بودش از گرسنه گرگان رعات

گر بخواهد ايزد از عباسيان****كشتگان آل احمد را ديات

واي بومسلم كه مر سفاح را****او برون آورد از آن بي در كلات

من ز لذت ها بشستم دست خويش****راست چون بگذشتم از آب فرات

بر اميد آنكه يابم روز حشر****بر صراط از آتش دوزخ برات

قصيده شماره 40: اين تخت سخت گنبد گردان سراي ماست

اين تخت سخت گنبد گردان سراي ماست****يا خود يكي بلند و بي آسايش آسياست

لا بل كه هر كسيش به مقدار علم خويش****ايدون گمان برد كه «خود اين ساخته مراست»

داناش گفت «معدن چون و چراست اين»****نادانش گفت «نيست، كه اين معدن چراست»

داناي فيلسوف چنين گفت ك«اين جهان****ما را ز كردگار همي هديه يا عطاست»

چون فيلسوف رفت و عطا با خداي ماند****پيداست همچو روز كه گفتار او خطاست

بخشيدهٔ خداي ز تو كي جدا شود؟****آن كو جدا شود ز تو بخشيده هاي ماست

از بهر جست و جوي ز كار جهان و خلق****گفتند گونه گون و دويدند چپ و راست

آن گفت ك«اين جهان نه فنا است و سرمدي است»****وين گفت ك«اين خطاست، جهان را ز بن فناست»

چون اين و آن شدند و جهان ماند، مر تو را****او بر بقاي خويش و فناهاي ما گواست

فاني به جان نه اي به تني، اي حكيم، تو****جان را فنا به عقل محال است و نارواست

بس چاشني است اين ز بقا و

فنا تو را****كز فعل بر فنا و ز بنياد بر بقاست

باقي است چرخ كردهٔ يزدان و، شخص تو****فاني است از انكه كردهٔ اين بي خرد رحاست

بي دانش آمدي و در اينجا شناختي****كاين چيست وان چه باشد وان چون و اين چراست

چون و چرا نتيجهٔ عقل است بي گمان****چون و چرا ز جانوران جز تو را كراست؟

جز عقل چيست آنكه بدو نيك و بد زخلق****آن مستحق لعنت وين در خور ثناست

قدر و بهاي مرد نه از جسم و فربهي است****بل مردم از نكو سخن و عقل پر بهاست

بر جانور بجمله سخن گوي جانور****زان است پادشا كه برو عقل پادشاست

چون تو خداي خر شدي از قوت خرد****پس عقل بهره اي ز خداي است قول راست

بي هيچ علتي ز قضا عقل دادمان****زين روي نام عقل سوي اهل دين قضاست

اينجا ز بهر آن ز خدائيت بهره داد****كاين گوهر شريف مر آن هديه را سزاست

اين است آن عطا كه خدا كرد فيلسوف****آن فلسفه است و اين ره و آثار انبياست

اين عالم اژدهاست وز ايزد تو را خرد****پازهر زهر اين قوي و منكر اژدهاست

پازهر اژدهاست خرد سوي هوشيار****در خورد مكر نيست نه نيز از در دهاست

هر چند رحمت است خرد بر تو از خداي****بر هر كه بد كند به خرد هم خرد بلاست

ملك و بقاست كام تو وين هر دو كام را****اندر دو عالم اي بخرد عقل كيمياست

گر تو به دست عقل اسيري خنك تو را****واي تو گر خردت به دست تو مبتلاست

تخم وفاست عقل، به تو مبتلا شده است****گر مر تورا ز تخم وفا برگ و بر جفاست

سوي وفاست روي خرد، چون جفا كني****مر عقل را به سوي تو، اي پير، پس قفاست

عدل است و

راستي همه آثار عقل پاك****عقل است آفتاب دل و عدل ازو ضياست

از عدل هاي عقل يكي شكر نعمت است****بخشندهٔ خرد ز تو زيرا كه شكر خواست

از نيك صبر كرد نبايد كه كاهلي است****بر بد شتاب كرد نشايد كه آن هواست

شكر است آب نعمت و نعمت نهال او****با آب خوش نهال نگيرد هگرز كاست

هر كس كه بر هواي دل خويش تكيه كرد****تكيه مكن برو كه هواجوي بر هواست

آن گوي مر مرا كه تواني ز من شنود****اين پند مر تو را به ره راست بر عصاست

عالم يكي خط است كشيدهٔ خداي حق****وان خط را ميانه و آغاز و انتهاست

دنيا ز بهر مردم و مردم ز بهر دين****چون خط دايره كه بر انجامش ابتداست

علم است كار جانت و عمل كار تن كه دين****از علم وز عمل چو تن و جان تو دوتاست

چون جان و تن دوتاست دو تخم است دينت را****يك تخم او ز خوف و دگر تخم او رجاست

مرد خرد جدا نشد از خر مگر به دين****آن كن كه مرد با خرد از خر بدو جداست

كشت خداي نيست مگر كاهل علم و دين****جز كاين دو تن دگر همه خار و خس و گياست

پرهيز تخم و مايهٔ دين است و زي خداي****پرهيزگار مردم دين دار و بي رياست

پرهيزگار كيست؟ كم آزار، اگر كسي****از خلق پارساست كم آزار پارساست

لختي عنان بكش سپس اين جهان متاز****زيرا كه تاختن سپس اين جهان عناست

بر خاك فتنه چون بشدي؟ بر سما نگر****بر خاك نيست جاي تو بل برتر از سماست

گر ز آسمان به خاك تو خرسند گشته اي****همچون تو شوربخت به عالم دگر كجاست؟

ترسم كز آرزو خردت را وبا رسد****زيرا كه آرزو خرد خلق را وباست

دردي است

آرزو كه به پرهيز به شود****پرهيز مرد را سوي دانا بهين دواست

پند از كسي شنو كه ندارد ز تو طمع****پندي كه با طمع بود آن سر بسر هباست

گيتي به بند طمع ببسته است خلق را****زين بند دور باش كه نه بند بي وفاست

از دست بند طمع جهان چون رهاندت****جز هوشيار مرد كز اين بند خود رهاست؟

بي توتياست چشم تو گر بر دروغ و زرق****از مردم چشم درد تو را طمع توتياست

رفتند هم رهانت، ببايد هميت رفت****انده مخور كه جاي سپنجيست بي نواست

برگير زاد و، زاد تو پرهيز و طاعت است****زين راه سر متاب كه اين راه اولياست

چون بي بقاست اين سفري خانه اندرو****باكي مدار هيچ اگرت پشت بي قباست

پرهيز كن به جان ز خرافات ناكسان****هر چند با خسان كني اينجا نشست و خاست

مزگت كليسيا نشده است، اي پسر، هگرز****گرچه به شهر همبر مزگت كليسياست

اين است پند حجت وين است مغز دين****وارايش سخنش چو گشنيز و كروياست

قصيده شماره 41: جهانا چون دگر شد حال و سانت

جهانا چون دگر شد حال و سانت؟****دگر گشتي چو ديگر شد زمانت!

زمانت نيست چيزي جز كه حالت****چرا حالت شده است از دشمنانت؟

چو رخسار شمن پرگرد و زردست****همان چون بت ستاني بوستانت

عروسي پرنگار و نقش بودي****رخ از گلنار و از لاله دهانت

پر از چين زلف و، رخ پر نور گفتي****نشينندي مشاطه چينيانت

به چشمت كرد بدچشمي، همانا****ز چشم بد دگر شد حال و سانت

نشاند از حله ها بي بهر مهرت****بشست از نقش ها باد خزانت

ز رومت كاروان آورد نوروز****ز فنصور آرد اكنون مهرگانت

ازين بر سودي و زان بر زياني****برابر گشت سودت يا زيانت

رداي پرنيان گر مي بدري****چرا منسوخ كردي پرنيانت؟

چو آتش خانه گر پرنور شد باز****كجا شد زندت و آن زند خوانت؟

هزيمت شد همانا خيل بلبل****ز بيم زنگيان بي زبانت

مرا

از خواب نوشين دوش بجهاند****سحرگاهان يكي زين زنگيانت

اگر هيچم سوي تو حرمتي هست****يكي خاموش كن او را، به جانت

اگر مهمان توست اين ناخوش آواز****مرا فريادرس زين ميهمانت

چه گويمت، اي رسول هجر؟ گويم****«فغان ما را از اين ناخوش فغانت

مرا از خان و مان بانگ تو افگند****كه ويران باد يكسر خان و مانت

سيه كرد و گران روز غريبان****سياهي ي روي و آواز گرانت

به رفتن همچو بندي لنگ ازاني****كه بند ايزدي بسته است رانت

نشان مدبريت اين بس كه هرگز****چو عباسي نشوئي طيلسانت

نجوئي جز فساد و شر، ازيرا****هميشه گرگ باشد ميزبانت

ز من بگسل به فضل اين آشنائي****نه بر من پاسبان كرد آسمانت

به تو در خير و شري نيست بسته****وليكن فال دارند اين و آنت»

به بانگ بي گنه زاغ، اي برادر،****مگردان رنجه اين خيره روانت

كه بر تو دم شمرده است و ببسته****خداي كردگار غيب دانت

چو دادي باز دمهاي شمرده****ندارد سود ازان پس آب و نانت

همه وام جهان بوده است بر تو****تن و اسباب و عمر و سو زيانت

گر او را وامها مي باز خواهند****چرا چون زعفران گشت ارغوانت؟

تو را اندر جهان رستني خواند****از اركان كردگار كامرانت

زماني اندرو مي خاك خوردي****نبود آگه كس از نام و نشانت

گهي بدرود خوشه ت ورزگاري****گهي بشكست شاخي باغبانت

وزانجا در جهان مردمت خواند****ز راه مام و باب مهربانت

به دل داد از شكوفه و برگ و ميوه****عم و خال و تبار و دودمانت

درخت ديني و شايد كه اكنون****گهر بارد زبان در فشانت

وزان پس كه ت كديور پاسبان بود****رسول مصطفي شد پاسبانت

اگر سوي تو بودي اختيارت****نگشتي هرگز اين اندر گمانت

كنون سوي تو كردند اختيارت****از آن سو كش كه مي خواهي عنانت

يكي فرخنده گل گشتي كه اكنون****همي فردوس شايد گلستانت

يكي ميشي كه اكنون

مي نشايد****مگر موسي پيغمبر شبانت

جهان رستني گر نيك بودت****به آمد زان، جهان مردمانت

در اين فاني اگر نيكي گزيني****از اين فاني به آيد جاودانت

اگر بر آسمان مي رفت خواهي****از ايمان كن وز احسان نردبانت

قصيده شماره 42: اي خردمند نگه كن كه جهان برگذر است

اي خردمند نگه كن كه جهان برگذر است****چشم بيناست همانا اگرت گوش كر است

نه همي بيني كاين چرخ كبود از بر ما****بسي از مرغ سبك پرتر و پرنده تر است؟

چون نبيني كه يكي زاغ و يكي باز سپيد****اندر اين گنبد گردنده پس يكدگر است؟

چون به مردم شود اين عالم آباد خراب****چون نداني كه دل عالم جسم بشر است؟

از كه پرسي بجز از دل تو بد و نيك جسد****چون همي داني كو معدن علم و فكر است؟

از كه پرسند جز از مردم نيك و بد دهر****چون بر اين قافلگي مردم سالار و سر است؟

اي خردمند اگر مستان آگاه نيند****تو از اين جاي حذر گير كه جاي حذر است

به خرد خويشتن از آتش و اغلال بخر****تو خرد ورز وگر بيشتر از خلق خر است

مرد دانسته به جان علم و خرد را بخرد****گر چه اين خر رمه از علم و خرد بي خبر است

به خرد گوهر گردد كه جهان چون درياست****به خرد ميوه شود خوش كه جهان چون شجر است

نشود غره به بسياري جهال جهان****كه بسي سنگ به دريا در بيش از گهر است

گر همي نادان را حشمت بيند سوي شاه****سوي يزدان دانا محتشم و با خطر است

هر دو برگ و بر بر اصل درختند وليك****بر سزاي بشر و برگ سزاي بقر است

جز خردمند مدان عالم را تخم و بري****همه خار و خس دان هر چه بجز تخم و بر است

بيد مانند ترنج است ز ديدار به

برگ****نيست در برگ سخن بلكه سخن در ثمر است

نبود مردم جز عاقل و، بي دانش مرد****نبود مردم، هرچند كه مردم صور است

آن بصير است كه حق بصر اندر دل اوست****نه بصير است كسي كش به سر اندر بصر است

نپرد بر فلك و بر سر دريا نرود****جز كه هشيار كسي كز خردش پاو پر است

گر تو از هوش و خرد يافته اي پا و پري****پس خبر گوي مر از آنچه برون زين اكر است

گرد اين گنبد گردنده چه چيز است محيط****نرم چون باد و يا سخت چو خاك و حجر است

اگر آن سخت بود سوده شود چرخ برو****پس دليل است كه آن چيز ازو نرم تر است

پس چو نرم است جسد باشد و آنچ او جسد است****بي نهايت نبود كاين سخني مشتهر است

پس چه گوئي كه از آن نرم جسد برتر چيست؟****نيك بنگر كه نه اين كار كسي بدنگر است

چرخ را زير و زبر نيست سوي اهل خرد****آنچ ازو زير تو آمد دگري را زبر است

ور چنين است چه گوئي كه خدا از بر ماست؟****سخنت سوي خردمند محال و هدر است

وانچه او را زبر و زير بود جسم بود****نتوان گفت كه خالق را زير و زبر است

گشتن حال و سخن گفتن باواز و حروف****زبر و زير همه جمله به زير قمر است

نظر تيره در اين راه نداند سرخويش****ور چه رهبر به سوي عالم عقلي نظر است

زين سخن مگذر و اين كار به خواري مگذار****گر خرد را به دل و جان تو بر، ره گذر است

و گرت رغبت باشد كه در آئي زين در****بشنو از من سخني كاين سخني مختصر است

سوي آن بايد رفتنت كه از امر خداي****بر خزينهٔ خرد

و علم خداوند در است

آنكه زي دانا درياي خرد خاطر اوست****اوست دريا و دگر يكسره عالم شمر است

آنكه زي اهل خرد دوستي عترت او،****با كريمي ي نسبش، تا به قيامت اثر است

گر بترسي همي از آتش دوزخ بگريز****سوي پيمانش، كه پيمانش از آتش سپر است

هنر و فضل و خرد در سير اوست همه****همچو او كيست كه فضل و هنر او را سير است؟

قيمتي گردي اگر فضل و هنر گيري ازو****قيمت مرد نداني كه به فضل و هنر است؟

هر خردمند بداند كه بدين حال و صفت****باب علم نبي و باب شبير و شبر است

وگرت رهبر بايد به سوي سيرت او****زي ره و سيرت اويت پسرش راهبر است

روي يزدان جهاندار و خداوند زمان****كه ز تاييد خدائي به درش بر حشر است

رايت شاهان را صورت شير است و پلنگ****بر سر رايت او سورت فتح و ظفر است

او به قصر اندر آسوده و از خالق خلق****نصر و تاييد سوي حضرت او بر سفر است

ذوالفقار آنكه به دست پدرش بود كنون****به كف اوست ازيرا پسر آن پدر است

نرسد جز ز كفش خير و سعادت به جهان****كف اوشايد بودن كه جهان را جگراست

فخر بر عالم ارواح و بر ارواح كند****آنكه در عالم اجسام چنينش پسر است

اي خداوندي كه ت نيست در آفاق نظير****رحمت و فضل تو زي حجت تو منتظر است

گر چه كامش ز غم و حسرت خشك است زبانش****به مديج پدر و جدت و مدح تو تر است

خار و سنگ درهٔ يمگان با طاعت تو****در دماغ و دهن بنده ت عود و شكر است

تو خداوند چو خورشيد به عالم سمري****همچنين بندهٔ زارت به خراسان سمر است

سوي من نحس زمان هرگز ناظر نبود****تا خداوند

زمان را به سوي من نظر است

قصيده شماره 43: اگر بزرگي و جاه و جلال در درم است

اگر بزرگي و جاه و جلال در درم است****ز كردگار بر آن مرد كم درم ستم است

نداد داد مرا چون نداد گربه مرا****تو را از اسپ و خر و گاو و گوسفند رمه است

يكي به تيم سپنجي همي نيابد جاي****تو را رواق زنقش و نگار چون ارم است

چو مه گذشت تو شادي ز بهر غلهٔ تيم****وليكن آنكه تو را غله او دهد به غم است

همه ستاره كه نحس است مر رفيق تو را****چرا تو را به سعادت رفيق و خال و عم است

كسي كه داد بر اين گونه خواهد از يزدان****بدان كه راه دلش در سبيل داد گم است

ببين كه بهرهٔ آن پادشا ز نعمت خويش****چو بهرهٔ تو ضعيف از طعام يك شكم است

نه هر چه هست مرو را همه تواند خورد****ز نان خويش تو را بهره زان او چه كم است

كسي كه جوي روان است ده به باغش در****به وقت تشنه چو تو بهره زانش يك فخم است

گرت نداد حشم تو غم حشم نخوري****غم حشم همه بر جان اوست كه ش حشم است

زبانت داد و دل و گوش و چشم همچو امير****نشان عدل خداي، اي پسر، در اين نعم است

كني پسند كه به چشم و گوش بنشيني****بجاي آنكه خداوند ملكت عجم است

به جان خلق برآمد پديد عدل خداي****نه بر تن و درم و مال كان هم صنم است

اگر پسند نيايد تو را، بدان كاين عدل****هزار بار نكوتر ز تخت و ملك جم است

اگر نيافت خطر بي خطر مگر به درم****درست شد كه خرد برتر و به از درم است

تو پادشاه تن خويشي، اي بهوش و، تو را****تميز و خاطر

و انديشه و سخن خدم است

تو، اي پسر، ز خرد سوي مير محتشمي****اگرچه مير سوي عام خلق محتشم است

قلم سلاحت و حجت به پيش تو سپر است****خرد تو را سپه است و سخن تو را علم است

سخن رسول دل و جان توست، اگر خوب است****خبر دهد عقلا را كه جانت محترم است

بهم شود به زبان برت لفظ با معني****اگرت جان سخن گوي با خرد بهم است

تفاوت است بسي در سخن كزو به مثل****يكي مبارك نوش و يكي كشنده سم است

چو هوشيار گزاردش راحت و داروست****چو مارساي بكاردش شدت و الم است

يكي سخن كه بود راست، راست چون تير است****دگر سخن كه دروغ است پر ز ثغر و خم است

چو برق روشن و خوب است در سخن معني****برون ز معني ديگر بخار و تار و تم است

تميز و فكرت و عقل است كيمياي سخن****چو كيميا نبود اصل او ز باد و دم است

زبان و كام سخن را دو آلت اند از اصل****چنانكه آلت دستان لحن زير و بم است

تو را محل خداي است در سخن كه همي****به تو وجود پذيرد سخن كه در عدم است

ز بهر حاضر اكنون زبانت حاجب توست****ز بهر غايب فردا رسول تو قلم است

دل توزانكه سخن ماند خواهدت شاد است****دل كسي كه درم ماند خواهدش دژم است

دژمش كرد درم لاجرم به آخر كار****ستوده نيست كسي كو سزاي لاجرم است

دژم مباش ز كمي ي درم به دنيا در****اگر به طاعت و علمت به دين درون قدم است

متاز بر دم دنيا كه گزدمش بگزدت****ز گزدمش بحذر باش كش گزنده دم است

به دين و دنيا بر خور خداي را بشناس****كه سنتش همه عدل است و رحمت و

كرم است

به شعر حجت پر گشت دفتر از حكمت****كه خاطرش در پند است و معدن حكم است

قصيده شماره 44: گويند عقابي به در شهري برخاست

گويند عقابي به در شهري برخاست****وز بهر طمع پر به پرواز بياراست

ناگه ز يكي گوشه ازين سخت كماني****تيري ز قضاي بد بگشاد برو راست

در بال عقاب آمد آن تير جگردوز****وز ابر مرو را به سوي خاك فرو خواست

زي تير نگه كرد پر خويش برو ديد****گفتا «ز كه ناليم؟ كه از ماست كه بر ماست»

قصيده شماره 45: هر چه دور از خرد همه بند است

هر چه دور از خرد همه بند است****اين سخن مايهٔ خردمند است

كارها را بكشي كرد خرد****بر ره ناسزا نه خرسند است

دل مپيوند تا نشايد بود****گرت پاداش ايچ پيوند است

وهم جانت مبر بجز توحيد****كان دگر كيمياي دلبند است

سخت اندر نگر موحد باش****كه سلب را بپا كه افگنده است؟

گر خداوندي از نياز مترس****كه رهي مر تو را خداوند است

غمت آسان گذار نيز و بدان****مادرت برگذار فرزند است

اي رفيق اندرون نگر به جهان****تا چو تو چند بود يا چند است

اين جهان نيست با تو عمر دراز****مر تو را عمر خود دم و بند است

مكن اميد دور آز دراز****گردش چرخ بين كه گريند است

قصيده شماره 46: سفله جهان، اي پسر، چو چشمه شور است

سفله جهان، اي پسر، چو چشمه شور است****چشمهٔ شور از در نفايه ستور است

خانهٔ تاري است اين جهان و بدو در****ره گذر ديده ني چو ديدهٔ مور است

فردا جانت به علم زور نمايد****چونان كامروز كار تنت به زور است

دانا گر چشم سر ندارد بيناست****نادان گر چشم هشت يابد كور است

آتش با عاقلان برابر آب است****بستان با جاهلان برابر گور است

قصيده شماره 47: نشنيده اي كه زير چناري كدو بني

نشنيده اي كه زير چناري كدو بني****بر رست و بردويد برو بر به روز بيست؟

پرسيد از آن چنار كه «تو چند ساله اي؟»****گفتا «دويست باشد و اكنون زيادتي است»

خنديد ازو كدو كه «من از تو به بيست روز****بر تر شدم بگو تو كه اين كاهلي ز چيست»

او را چنار گفت كه «امروز اي كدو****با تو مرا هنوز نه هنگام داوري است

فردا كه بر من و تو وزد باد مهرگان****آنگه شود پديد كه از ما دو مرد كيست»

قصيده شماره 48: چون تيغ به دست آري مردم نتوان كشت

چون تيغ به دست آري مردم نتوان كشت****نزديك خداوند بدي نيست فرامشت

اين تيغ نه از بهر ستمگاران كردند****انگور نه از بهر نبيد است به چرخشت

عيسي به رهي ديد يكي كشته فتاده****حيران شدو بگرفت به دندان سر انگشت

گفتا كه «كرا كشتي تا كشته شدي زار؟****تا باز كه او را بكشد آنكه تو را كشت؟»

انگشت مكن رنجه به در كوفتن كس****تا كس نكند رنجه به در كوفتنت مشت

حرف خ

قصيده شماره 49: اي نشسته خوش و بر تخت كشيده نخ

اي نشسته خوش و بر تخت كشيده نخ****گر نخ و تخت بماندت چنين بخ بخ

نيك بنگر كه همي مركب عمر تو****همه بر تخت همي تازد و هم بر نخ

تو نشسته خوش و عمر تو همي پرد****مرغ كردار و برو مرگ نهاده فخ

برتو، اي فاخته، آن فخ ترنجيده****ناگهان گر بجهد تا نكني «آوخ »

اي چو گوساله نباشدت همه ساله****شمر ماله و نه سبز هميشه طخ

با زمانه نچخد جز كه جوانبختي****گر جوان است تو را بخت برو بر چخ

ليكن اين دولت بس زود به پا چفسد****خر به پا چفسد بي شك چو دود بر يخ

بخت چون با گلهٔ رنگ بياشوبد****سرنگون پيش پلنگ افتد رنگ از شخ

بر مكش ناچخ و بر سرت مگردانش****گر نخواهي كه رسد بر سر تو ناچخ

كه بر آنجاي كه پيوسته همي خواهي****اي خردمند تو را بنل و نه آزخ

اندر اين جاي سپنجي چه نهادي دل؟****چند كاشانه و گنبد كني و مطبخ؟

اين جهان مسلخ گرمابهٔ مرگ آمد****هر چه داري بنهي پاك در اين مسلخ

بر سر دو رهي امروز بكن جهدي****تات بي توشه نبايد شد از اين برزخ

در فردوس به انگشتك طاعت زن****بر مزن مشت معاصي به در دوزخ

حرف د

قصيده شماره 50: اي خوانده كتاب زند و پازند

اي خوانده كتاب زند و پازند****زين خواندن زند تا كي و چند؟

دل پر ز فضول و زند برلب****زردشت چنين نبشت در زند؟

از فعل منافقي و بي باك****وز قول حكيمي و خردمند

از فعل به فضل شو بيفزاي****وز قول رو اندكي فرو رند

پندم چه دهي؟نخست خود را****محكم كمري ز پند بربند

چون خود نكني چنانكه گوئي****پند تو بود دروغ و ترفند

پند از حكما پذير، ازيراك****حكمت پدر است و پند فرزند

زي مرد حكيم در جهان نيست****خوشتر به مزه ز قند جز پند

پندي به مزه

چو قند بشنو****بي عيب چو پارهٔ سمرقند

كاري كه ز من پسند نايدت****با من مكن آنچنان و مپسند

جز راست مگوي گاه و بيگاه****تا حاجت نايدت به سوگند

گنده است دروغ ازو حذر كن****تا پاك شود دهانت از گند

از نام بد ار همي بترسي****با يار بد از بنه مپيوند

آن گوي مرا كه دوست داري****گر خلق تو را همان بگويند

زيرا كه به تير ماه جو خورد****هر كو به بهار جو پراگند

از خندهٔ يار خويش بنديش****آنگاه به يار خويش برخند

بر گردن يار خود منه طوق****گر يار تو خواندت خداوند

بزداي به عذر زنگ كينه****جز عذر درخت كين كه بر كند؟

بر فعل چو زهر، نيست پازهر****جز قول چو نوش پخته با قند

در كار چو گشت بر تو مشكل****عاجز مشو و مباش خرسند

از مرد خرد بپرس، ازيرا****جز تو به جهان خردوران هند

تدبير بكن، مباش عاجز****سر خيره مپيچ در قزاگند

بنگر كه خداي چون به تدبير****بي آلت چرخ را پي افگند

با پند چو در و شعر حجت****منگر به كتاب زند و پا زند

بنديش كه بر چه سان به حكمت****اين خوب قصيده را بياگند

قصيده شماره 51: از اهل ملك در اين خيمهٔ كبود كه بود

از اهل ملك در اين خيمهٔ كبود كه بود****كه ملك ازو نربود اين بلند چرخ كبود؟

هر آنكه بر طلب مال، عمر مايه گرفت****چو روزگار بر آمد نه مايه ماند و نه سود

چو عمر سوده شد و، مايه عمر بود تو را****تو را ز مال كه سوداست، اگر نه سود، چه سود؟

فزودگان را فرسوده گير پاك همه****خداي عزوجل نه فزود و نه فرسود

خداي را به صفات زمانه وصف مكن****كه هر سه وصف زمانه است هست و باشد و بود

يكي است با صفت و بي صفت نگوئيمش****نچيز و چيز مگويش، كه مان چنين فرمود

خداي را بشناس

و سپاس او بگزار****كه جز بر اين دو نخواهيم بود ما ماخوذ

به فعل و قول زبان يكنهاد باش و مباش****به دل خلاف زبان چون پشيز زر اندود

چو نرم گويم با تو مرا درشت مگو****مسوز دست جز آن را كه مر تو را برهود

ز خاك و آتش و آبي، به رسم ايشان رو****كه خاك خشك و درشت است و آب نرم و نسود

مباش مادح خويش و، مگوي خيره مرا****كه «من ترنج لطيفم خوش و تو بي مزه تود»

اگر كسي بگرفتي به زور و جهد شرف****به عرش بر بنشستي به سركشي نمرود

جهود را چه نكوهي؟ كه تو به سوي جهود****بسي نفايه تري زانكه سوي توست جهود

ستوده سوي خردمند شو به دانش ازانك****بحق ستوده رسول است كش خداي ستود

يقين بدان كه ز پاكيزگي است پيوسته****به جان پاك رسول از خداي و خلق درود

اگر نخواهي كائي به محشر آلوده****ز جهل جان و، ز بد دل، ببايدت پالود

تو را چگونه پساود هگرز پاكي و علم****كه جان و دلت جز از جهل و فعل بد نپسود؟

به مال و ملك و به اقبال دهر غره مشو****كه تو هنوز ز آتش نديده اي جز دود

جهان مثل چو يكي منزل است بر ره و خلق****درو همي گذرد فوج فوج زودا زود

برادر و پدر و مادرت همه رفتند****تو چند خواهي اندر سفر چنين آسود؟

تنت چو پيرهني بود جانت را و، كنون****همه گسست و بفرسوده گشت تارش و پود

ربود خواهد از تنت پيرهن اكنون****همان كه تازگي و رنگ پيرهنت ربود

تو باد پيمودي همچو غافلان و فلك****به كيل روز و شبان بر تو عمر تو پيمود

تو ساليان ها خفتي و آنكه بر تو شمرد****دم شمردن تو، يك نفس زدن نغنود

كنون

ببايد رفتن سبك به قهر و، سرت****پر از بخار خمار است و چشم خواب آلود

تو عبرت دو جهاني كه مي روي و، دلت****ز بخت نا خشنود و خداي ناخشنود

نگاه كن كه چه حاصل شدت به آخر كار****از انكه دست و سر و روي سوختي و شخود

چرا به رنج تن بي خرد طلب كردي****فزونئي كه به عمر تو اندرون نفزود

بدان كه: هر چه بكشتي ز نيك و بد، فردا****ببايدت همه ناكام و كام پاك درود

بدانكه بر تو گواهي دهند هر دو به حق****دو چشم هر چه بديد و دو گوش هر چه شنود

به گمرهي نبود عذر مر تو را پس ازانك****تو را دليل خداوند راه راست نمود

قصيده شماره 52: يكي بي جان و بي تن ابلق اسپي كو نفرسايد

يكي بي جان و بي تن ابلق اسپي كو نفرسايد****به كوه و دشت و دريا بر همي تازد كه ناسايد

سواران گر بفرسايند اسپان را به رنج اندر****يكي اسپي است اين كو مر سواران را بفرسايد

سواران خفته اند وين اسپ بر سرشان همي تازد****كه نه كس را بكوبد سر نه كس را روي بشخايد

تو و فرزند تو هر دو بر اين اسپيد ليكن تو****همي كاهي برين هموار و فرزندت مي افزايد

نه زاد از هيچ مادر، نه بپروردش كسي هرگز****وليكن هر كه زاد او يا بزايد زير او زايد

زمانهٔ نامساعد را از اين گونه بجز حجت****به زر و گوهر الفاظ و معني كس نيارايد

سخن چون زر پخته بي خيانت گردد و صافي****چو او را خاطر دانا به انديشه فروسايد

سخن چون زنگ روشن بايد از هر عيب و آلايش****كه تا نايد سخن چون زنگ زنگ از جانت نزدايد

به آب علم بايد شست گرد عيب و غش از دل****كه چون شد عيب و غش از دل سخن بي غش و عيب

آيد

طعام جان سخن باشد سخن جز پاك و خوش مشنو****ازيرا چون نباشد خوش طعام و پاك، بگزايد

زدانا اي پسر نيكو سخن را گر بياموزي****به دو عالم تو را هم خالق و هم خلق بستايد

وگر مر خويشتن را از سخن بي بهره بپسندي****مرا گر چون تو فرزندي نباشد بر زمين شايد

به بانگ خوش گرامي شد سوي مردم هزار آوا****وزان خوار است زاغ ايدون كه خوش و خوب نسرايد

هزار آواز چون دانا همه نيكو و خوش گويد****وليكن زاغ همچون مرد جاهل ژاژ مي خايد

ببخشائي تو طوطي را ازان كو مي سخن گويد****تو گر نيكو سخن گوئي تو را ايزد ببخشايد

كليد است اي پسر نيكو سخن مر گنج حكمت را****در اين گنج بر تو بي كليد گنج نگشايد

من اندر جستن نيكو سخن تن را بفرسودم****سرم زين فخر در حكمت همي بر چرخ ازين سايد

اگر تو سوي حكمت چونت فرمودند بگرائي****جهان زان پس به چشم تو به پر پشه نگرايد

نبيني كز خراسان من نشسته پست در يمگان****همي آيد سوي من يك به يك هر چه م همي بايد؟

حكيم آن است كو از شاه ننديشد، نه آن نادان****كه شه را شعر گويد تا مگر چيزيش فرمايد

كسي كو با من اندر علم و حكمت همبري جويد****همي خواهد كه گل بر آفتاب روشن اندايد

چرا گرچون من است او همچو من بر صدر ننشيند****و گر ني چون بجويد نان و خيره ژاژ بدرايد؟

كتاب ايزد است اي مرد دانا معدن حكمت****كه تا عالم به پاي است اندر اين معدن همي پايد

چو سوي حكمت ديني بيابي ره، شوي آگه****كه افلاطون همي بر خلق عالم باد پيمايد

نباشد خوب اگر زان پس كه شستم دل به آب حق****كه جان روشنم

هرگز به ناحقي بيالايد

مرا با جان روشن در دل صافي يكي شد دين****چو جان با دين يكي شد كس مر او را نيز نربايد

ببايد شست جانت را به علم دين كه علم دين،****چنان كاب از نمد، جان را ز شبهت ها بپالايد

تو را راهي نمايم من سوي خيرات دو جهاني****كه كس را هيچ هشياري ازين به راه ننمايد

بپيراي از طمع ناخن به خرسندي كه از دستت****چو اين ناخن بپيرائي همه كارت بپيرايد

قصيده شماره 53: اين جهان بي وفا را بر گزيدو بد گزيد

اين جهان بي وفا را بر گزيدو بد گزيد****لاجرم بر دست خويش ار بد گزيد او خود گزيد

هر كه دنيا را به ناداني به برنائي بخورد****خورد حسرت چون به رويش باد پيري بروزيد

گشت بدبخت جهان و شد به نفرين و خزي****هر كه او را ديو دنيا جوي در پهلو خزيد

ديو پيش توست پيدا، زو حذر بايدت كرد****چند نالي تو چو ديوانه ز ديو ناپديد

گر مكافات بدي اندر طبيعت واجب است****چون تو از دنيا چريدي او تو را خواهد چريد

بس بي آراما كه بستد زو بي آرامي جهان****تا بياراميد و خود هرگز زماني نارميد

گر هميت امروز بر گردون كشد غره مشو****زانكه فردا هم به آخرت او كشد كه ت بر كشيد

آن ده و آن گوي ما را كه ت پسند آيد به دل****گر ببايد زانت خورد و گر ببايدت آن شنيد

چون نخواهي كه ت ز ديگر كس جگر خسته شود****ديگران را خيره خيره دل چرا بايد خليد

ور بترسي زانكه ديگر كس بجويد عيب تو****چشمت از عيب كسان لختي بيايد خوابنيد

مر مرا چون گوئي آنچه ت خوش نيايد همچنان؟****ور بگوئي از جواب من چرا بايد طپيد؟

خار مدرو تا نگردد دست و انگشتت فگار****از نهال و تخم تتري ني شكر خواهي چشيد؟

برگزين از كارها

پاكيزگي و خوي نيك****كز همه دنيا گزين خلق دنيا اين گزيد

نيكخو گفته است يزدان مر رسول خويش را****خوي نيك است اي برادر گنج نيكي را كليد

گر به خوي مصطفي پيوست خواهي جانت را****پس ببايد دل ز ناپاكان و بي باكان بريد

چون هميشه چون زنان در زينت دنيا چخي****گرت چون مردان همي در كار دين بايد چخيد؟

پرت از پرهيز و طاعت كرد بايد، كز حجاز****جعفر طيار بر عليا بدين طاعت پريد

بررس از سر قران و ، علم تاويلش بدان****گر همي زين چه به سوي عرش بر خواهي رسيد

تا نبيني رنج و، ناموزي زدانا علم حق****كي تواني ديد بي رنج آنچه نادان آن نديد

صورت علمي تو را خود بايد الفغدن به جهد****در تو ايزد نافريند آنچه در كس نافريد

در جهان دين بر اسپ دل سفر بايدت كرد****گر همي خواهي چريدن، مر تو را بايد چميد

گر چه يزدان آفريند مادر و پستان و شير****كودكان را شير مادر خود همي بايد مكيد

گر طعام جسم نادان را همي خري به زر****مر طعام جان دانا را به جان بايد خريد

لذت علمي چو از دانا به جان تو رسيد****زان سپس نايد به چشمت لذت جسمي لذيذ

جان تو هرگز نيابد لذت از دين نبي****تا دلت پر لهو و مغزت پر خمار است از نبيد

راحت روح از عذاب جهل در علم است ازانك****جز به علم از جان كس ريحان راحت نشكفيد

از نبيد آمد پليدي ي جهل پيدا بر خرد****چون بود مادر پليد، نايد پسر زو جز پليد

از ره چشم ستوري منگر اندر بوستان****اي برادر تا بداني زرد خار از شنبليد

كام را از گرد بي باكي به آب دين بشوي****تا بدو بتواني از ميوه و شراب دين مزيد

چون نينديشي كه

حاجات روان پاك را****ايزد دانا در اين صندوق خاكي چون دميد؟

وين بلند و بي قرار و صعب دولاب كبود****گرد اين گوي سيه تا كي همي خواهد دويد؟

راز ايزد اين پردهٔ كبود است، اي پسر،****كس تواند پردهٔ راز خدائي را دريد؟

گر تو گوئي «چون نهان كرد ايزد از ما راز خويش؟»****من چه گويم؟ گويم «از حكم خداي ايدون سزيد»

راز يزدان را يكي والا و دانا خازن است****راز يزدان را گزافه من توانم گستريد؟

ابر آب زندگاني اوست، من زنده شدم****چون يكي قطره زابرش در دهان من چكيد

خازن علم قران فرزند شير ايزد است****ناصبي گر خر نباشد زوش چون بايد رميد؟

قصيده شماره 54: مردم نبود صورت مردم حكما اند

مردم نبود صورت مردم حكما اند****ديگر خس و خارند و قماشات و دغااند

اينها كه نيند از تو سزاي كه و كهدان****مرحور وجنان راتو چه گوئي كه سزااند؟

باندوه چرايند شب و روز بمانده****از چون و چرا زانكه ستوران چرااند

اين خيل چرا چويند و زخيل چراجوي****اين خلق بدانديش كزين گونه جرااند

در عالم انساني مردم چو نبات است****اينها چون رياحين اند آنها چو گيااند

در دست شه اينها سپرغمند كماهي****در پيش خر آنها چو گياهند و غذااند

گر تو سپر غمي شوي، اين پور، به طاعت****آنهات گزينند كه بر ما امرااند

دانا بر من كيست جز آنها كه در امت****خيرالبشراند و خلف اهل عبااند؟

ايشان كه به فرمان خدا از پدر و جد****ميمون خلفااند و بر امت خلفااند

آنها كه به تاييد الهي به ره دين****اندر شب گم راهي اجرام سمااند

آنها كه مرايشان را اندر شرف و فضل****مردان و زنان جمله عبيداند و امااند

آنها كه به تقدير جهان داور ما را****از درد جهالت به نكو پند شفااند

آنها كه جهان را به چراغي كه خداوند****بفروختش اندر شب دين

روي ضيااند

آنها كه گوااند بر اين خلق و برايشان****زايزد پدر و جد بحق عدل گوااند

آنها كه زپاكيزه نسب شيعت خود را****از حوض جد خويش و نيا آب سقااند

آنها كه گه حمله به تاييد الهي****چون ما ز ستوران چراينده جدااند

آنها كه بريشان ما را همه هموار****ميراث نيائيم كه ميراث نيااند

آنها كه چو محراب شريفند و مقدم****ديگر به صفا جمله وضيعند و ورااند

حجاج و كريمان و حكيمان جهانند****ويشان به ره حكمت قبلهٔ حكمااند

كعبهٔ شرف و علم خفيات كتاب است****ويشان به مثل كعبهٔ ركن اند و صفااند

زيشان به هر اقليم يكي تند زباني است****گويا به صلاح گرهي كز صلحااند

بر اهل ولا ابر صلاحند و بر آنهاك****نه اهل ولااند مثل باد بلااند

كوهي است به هر كشور از ايشان كه از اين خلق****آنها كه نبينند نه از اهل ولااند

كوهي كه برو چشمهٔ پاك آب حيات است****نخچير درو مؤمن و كبگان علمااند

كوهي است به يمگان كه بينند گروهيش****كز چشم حقيقت سپر سر صفااند

كوهي كه درو نور الهي است جواهر****آنها كه همي جويند جوهر به كجااند؟

زين گوهر باقي نكند هيچ كسي قصد****كز كوردلي شيفته برادر فنااند

آن است مرا كز دل با من به مرا نيست****آنها نه مرااند كه با من به مرااند

در گرد دل من به مرا هرگز ره نيست****پاكيزه كه بي هيچ مرااند مرااند

مر گوهر با قيمت و با فضل و بها را****اينها نه سزااند كه بي قدر و بهااند

از عدل و صواب است بقا زاده و اينها****نه اهل بقااند كه بر جور و خطااند

پشه ز چه يك روز زيد، پيل دوصد سال؟****زيرا ز پشه پيلان در رنج و عنااند

عدلي است عطا ز ايزد ما را و ز دوزخ****آنند رها كز در اين شهره

عطااند

گر عادلي از طاعت بگزار حق وقت****بنگر به بصيرت كه در اين جا بصرااند

وانها كه ندانند به طاعت حق روزي****بر جور و جفااند نه بر عدل و وفااند

يارب، چه شد آن خلق كه بر آل پيمبر****چون كژدم و مارند و چو گرگان و قلااند؟

اينها كه همي دشمن اولاد رسولند****از مادر اگر هرگز نايند روااند

دانم كه رها يابد از دوزخ ابليس****گر ز آتش اين قوم بدين فعل رهااند

دانم كه بدين فعل كه مي بينم هر چند****گويند تو راايم حقيقت نه تورااند

آنها كه تورااند ز فعل بد اينها****درمانده و دل خسته و با درد و بكااند

دانند كه در عالم دين شهره لوائي است****پنهان شده در سايهٔ اين شهره لوااند

آن شمس كه روزيش برآري تو زمغرب****از فضل تو خواهنده مرو را به دعااند

تا جاي پدر باز ستانند ز ديوان****اينها كه سزاي صلوات اند و ثنااند

اي امت برگشته ز اولاد پيمبر****اولاد پيمبر حكم روز قضااند

اين قوم كه اين راه نمودند شما را****زي آتش جاويد دليلان شمااند

اين رشوت خواران فقهااند شما را****ابليس فقيه است گر اينها فقهااند

از بهر قضا خواشتن و خوردن رشوت****فتنه همگان بر كتب بيع و شرااند

رشوت بخورند آنگه رخصت بدهندت****نه اهل قضااند بل از اهل قفااند

بر من ز شما نيست سفاهت عجب ايرا****آنند كه در دين فقهااند سفهااند

گر احمد مرسل پدر امت خويش است****جز شيعت و فرزند وي اولاد زنااند

ما بر اثر عترت پيغمبر خويشيم****و اولاد زنا بر اثر راي و هوااند

اسلام ردائي ز رسول است و، امامان****از عترت او، حافظ اين شهره ردااند

آنان كه فلان است و فلان زمرهٔ ايشان****نزديك حكيمان زدر عيب و هجااند

ما را چو كند پير چه گوئيم كه رهبر****در دين حق از عترت پيغمبر مااند؟

اي

حجت، مي گوي سخنهاي به حجت****زيرا كه صبائي تو و خصمانت هبااند

موسي زمان را تو يكي شهره عصائي****وانكه نشناسند كه خصمان عقلااند

قصيده شماره 55: ز جور لشكر خرداد و مرداد

ز جور لشكر خرداد و مرداد****تواند داد ما را هيچ كس داد؟

محال است اين طمع هيهات هيهات****كس ديدي كه دادش داد خرداد

ز بهر آنكه تا در دامت آرد****چو مرغان مر تو را خرداد خور داد

كرا خورداد گيتي مرد بايدش****ازان آيد پس خرداد مرداد

همي خواهي كه جاويدان بماني****در اين پرباد خانهٔ سست بنياد

تو تا اين بادپيمائي شب و روز****در اين خانه برآمد سال هفتاد

از اين پر باد خانه هم به آخر****برون بايد شدن ناچار با باد

چه گوئي كين علوي گوهر پاك****بدين زندان و اين بند از چه افتاد؟

خداوند ار نيامد زو گناهي****در اين زندان و بندش از چه بنهاد؟

وگر بستش به جرمي، پس پيمبر****در اين زندان سوي او چون فرستاد؟

وگر در بند مال و ملك دادش****چه خواهد دادنش چون كردش آزاد؟

تو را زندان جهان است و تنت بند****بر اين زندان و اين بند آفرين باد

به چشم سر يكي بنگر سحرگاه****بر اين دولاب بي ديوار و بنياد

تو پنداري كه نسرين و گل زرد****بباريده است بر پيروزگون لاد

چرا گردد به گرد خاك ويران****همي چندين هزار اين چرخ آباد

مراد كردگار ما ازين چيست؟****در اين معني چه داري ياد از استاد؟

گر البته نگشتي گرد اين در****ز تو برجان تو جور است و بيداد

وگر بارت ندادند اندر اين در****برايشان ابر رحمت خود مباراد

وگر گفتند «هرگز كس بر اين در****نجست از بنديان كس جز تو فرياد»

تو بيچاره غلط كردي ره در****نه شاگردي نه استادي نه استاد

طمع چون كردي از گمره دليلي؟****نرويد هرگز از پولاد شمشاد

درين كردند از امت نيز دعوي****تني هفتاد تا نزديك هشتاد

هم

آن اين را هم اين آن را شب و روز****به گمراهي و بي ديني كند ياد

چو خر بي علم شادانند هريك****ستور است آنكه نادان باشد و شاد

نژاد ديو ملعونند يكسر****مزاياد آنكه اين گوباره را زاد

خدا از شر و رنج راه داران****گروه خويش را ايمن بداراد

تو را گر قصد بغداد است آنك****نبسته ستند بر تو راه بغداد

وليكن جز امين سر يزدان****كسي اين راز را بر خلق نگشاد

به تنزيل ازخسر ره جوي و، تاويل****ز فرزندان او يابي و داماد

از آن داماد كايزد هديه دادش****دل دانا و صمصام و كف راد

دل سندان ازو گر بدسگالد****فرو ريزد دل سندان و پولاد

قصيده شماره 56: اين رقيبان كه بر اين گنبد پيروزه درند

اين رقيبان كه بر اين گنبد پيروزه درند****گرچه زيرند گهي جمله، هميشه زبرند

گر رقيبان به بصر تيز بوند از بر ما****اين رقيبان سماوي همه يكسر بصرند

نامشان زي تو ستاره است وليكن سوي من****پيشكاران و رقيبان قضا و قدرند

چون گريزم ز قضا، يا ز قدر، من چو همي****به هزاران بصر ايشان به سوي من نگرند؟

سوي ما زان نگرند ايشان كز جوهرشان****خرد و جان سخن گوي به ما در اثرند

خرد و جان سخن گوي كه از طاعت و علم****پريانند بر اين گنبد پيروزه پرند

اين چراگاه دل و جان سخن گوي تو است****جهد كن تا بجز از طاعت و دانش نچرند

اندر اين جاي گياهان زيان كار بسي است****زين چراگاه ازيرا حكما بر حذرند

جسد مردمي، اي خواجه، درختي عجب است****كه برو فكرت و تميز تو را برگ و برند

از درخت جسدت برگ و بر خويش بچن****پيشتر زانكه از اين بستان بيرونت برند

زاد بر گير و سبك باش و مكن جاي قرار****خانه اي را كه مقيمانش همه برسفرند

همگان بر خطرند آنكه مقيم اند و گر****ره نيابند سوي با خطران بي خطرند

چون مقيمان

همه مشغول مقامند وليك****يك يك از ساختهٔ خويش همي برگذرند

راهشان يوز گرفته است و ندارند خبر****زان چو آهو همه در پوي و تگ و با بطرند

بر خريدار فسون سخره و افسوس كنند****وانگهي جز كه همه تنبل و افسون نخرند

گرچه شان كار همه ساخته از يكدگر است****همگان كينه ور و خاسته بر يكدگرند

دردمندند به جان جمله نبيني كه همي****جز همه آنكه زيان كار بودشان نخورند؟

سخن بيهده و كار خطا زايشان زاد****سخن بيهده و كار خطا را پدرند

با هزاران بدي و عيب يكيشان هنراست****گر چه ايشان چو خر از عيب و هنر بيخبرند

هنر آن است كه پيغمبر خيرالبشر است****وين ستوران جفا پيشه به صورت بشرند

گر شريعت همه را بار گران است رواست****بار اگر خر كشد اين عامه همه پاك خرند

بار باخر بنهند از خر و زينها ننهند****زانكه اينها سوي ايزد بسي از خر بترند

وعده شان روز قضا خواب و خور و سيم و زر است****زانكه فتنه همه بر خواب و خور و سيم و زرند

حكمت آبي است كجا مرده بدو زنده شود****حكما بر لب اين آب مبارك شجرند

شجر حكمت، پيغمبر ما بود و برو****هر يك از عترت او نيز درختي ببرند

پسران علي امروز مرو را بسزا****پسرانند چو مر دختر او را پسرند

پسران علي آنها كه امامان حقند****به جلالت به جهان در چو پدر مشتهرند

سپس آن پسران رو، پسرا، زانكه تو را****پسران علي و فاطمه زاتش سپرند

سپري كرد توانند تو را زاتش تيز****چون همي زير قدم گردن كيوان سپرند

اي پسر دين محمد به مثل چون جسدي است****كه بر آن شهره جسد فاطميان همچو سرند

چون شب دين سيه و تيره شود، فاطميان****صبح صادق، مه و پروين و ستارهٔ سحرند

داد در خلق جهان جمله پدرشان

گسترد****چه عجب گر پسران همچو پدر دادگرند

شير دادار جهان بود پدرشان، نشگفت****گرازيشان برمند اين كه يكايك حمرند

من بديشان شكرم جاهل بي حرمت را****كه خران را حكما نيز به شيران شكرند

سودمندند همه خلق جهان را چو شكر****جان من باد فداشان كه به طبع شكرند

از شكر نفع همي گيرد بيمار و درست****دشمن و دوست ازيشان همه مي نفع گرند

منگر سوي گروهي كه چون مستان از خلق****پرده بر خويشتن از بي خردي مي بدرند

چه دهي پند و چه گوئي سخن حكمت و علم****اين خران را كه چو خر يكسره از پند كرند؟

سخن خوب خردمند پذيرد نه حجر****سفها جمله ز مردم به قياس حجرند

سمرم من شده و افتاده ام از خانهٔ خويش****زين ستوران كه به جهل و به سفاهت سمرند

اگر اين كوردلان را تو به مردم شمري****من نخواهم كه مرا خلق ز مردم شمرند

چون پري جمله بپرند گه صلح وليك****به گه شر مر ابليس لعين را حشرند

سپس باقر و سجاد روم در ره دين****تو بقر رو سپس عامه كه ايشان بقرند

به جر ديو روي كز پي ايشان بروي****زانكه ايشان همه ديو جسدي را بجرند

سپس فاطميان رو كه به فرمان خداي****امتان را سپس جد و پدر راه برند

جدشان رهبر ديو و پري و مردم بود****سوي رضوان خداي و، پسران زان گهرند

پسرت گر جگر است از تن تو، فاطميان****مر نبي را و علي را به حقيقت جگرند

شيعت فاطميان يافته اند آب حيات****خضر دور شده ستند كه هرگز نمرند

شكرند از سخن خوب سبك شيعت را****به سخن هاي گران ناصبيان را تبرند

سخن خوب بياموز كه هرك از همه خلق****سخن خوب ندارند همه بي هنرند

قصيده شماره 57: چونكه نكو ننگري جهان چون شد

چونكه نكو ننگري جهان چون شد؟****خير و صلاح از جهان جهان چون شد؟

هيچ دگرگون نشد

جهان جهان****سيرت خلق جهان دگرگون شد

جسم تو فرزند طبع و گردون است****حالش گردان به زير گردون شد

تو كه لطيفي به جسم دون چه شوي****همت گردون دون اگر دون شد؟

چون الفي بود مردمي به مثل****چونك الف مردمي كنون نون شد؟

چاكر نان پاره گشت فضل و ادب****علم به مكر و به زرق معجون شد

زهد و عدالت سفال گشت و حجر****جهل و سفه زر و در مكنون شد

اي فلك زود گرد، واي بران****كو به تو، اي فتنه جوي مفتون شد

هر كه به شمع خرد نديد رهت****پيش تو مدهوش گشت و شمعون شد

از چه درآئي همي درون كه چنين****مردمي از خلق جمله بيرون شد؟

فعل همه جور گشت و مكر و جفا****قول همه زرق و غدر و افسون شد

ملك جهان گر به دست ديوان بد****باز كنون حالها هميدن شد

باز همايون چو جغد گشت خري****جغدك شوم خري همايون شد

سر به فلك بركشيد بيخردي****مردمي و سروري در آهون شد

باد فرومايگي وزيد، وزو****صورت نيكي نژند و محزون شد

خاك خراسان چو بود جاي ادب****معدن ديوان ناكس اكنون شد

حكمت را خانه بود بلخ و، كنون****خانه ش ويران و بخت وارون شد

ملك سليمان اگر خراسان بود****چونكه كنون ملك ديو ملعون شد؟

خاك خراسان بخورد مر دين را****دين به خراسان قرين قارون شد

خانهٔ قارون نحس را به جهان****خاك خراسان مثال و قانون شد

بندهٔ ايشان بدند تركان، پس****حال گه ايدون و گاه ايدون شد

بندهٔ تركان شدند باز، مگر****نجم خراسان نحس و مخبون شد

چاكر قفچاق شد شريف ز دل****حرهٔ او پيشكار خاتون شد

لاجرم ار ناقصان امير شدند****فضل به نقصان و، نقص افزون شد

دل به گروگان اين جهان ندهم****گرچه دل تو به دهر مرهون شد

سوي خردمند گرگ نيست امين****گر سوي تو گرگ نحس

مامون شد

آدم جهل و جفا و شومي را****جان تو بدبخت خاك مسنون شد

سوي تو ضحاك بد هنر ز طمع****بهتر و عادل تر از فريدون شد

تات بديدم چنين اسير هوا****بر تو دلم دردمند و پرخون شد

دل به هوا چون دهي كه چون تو بدو****بيشتر از صدهزار مرهون شد؟

از ره دانش بكوش و اهرون شو****زيراك اهرون به دانش اهرون شد

جامه به صابون شده است پاك و، خرد****جامهٔ جان را بزرگ صابون شد

رسته شد از نار جهل هر كه خرد****جان و دلش را ستون و پرهون شد

پند پدر بشنو اي پسر كه چنين****روز من از راه پند ميمون شد

جان لطيفم به علم بر فلك است****گرچه تنم زير خاك مسجون شد

قصيده شماره 58: گزينم قران است و دين محمد

گزينم قران است و دين محمد****همين بود ازيرا گزين محمد

يقينم كه من هردوان را بورزم****يقينم شود چون يقين محمد

كليد بهشت و دليل نعيمم****حصار حصين چيست؟ دين محمد

محمد رسول خداي است زي ما****همين بود نقش نگين محمد

مكين است دين و قران در دل من****همين بود در دل مكين محمد

به فضل خداي است اميدم كه باشم****يكي امت كمترين محمد

به درياي دين اندرون اي برادر****قران است در ثمين محمد

دفيني و گنجي بود هر شهي را****قران است گنج و دفين محمد

بر اين گنج و گوهر يكي نيك بنگر****كرا بيني امروز امين محمد؟

چو گنج و دفينت به فرزند ماندي****به فرزند ماند آن و اين محمد

نبيني كه امت همي گوهر دين****نيابد مگر كز بنين محمد؟

محمد بدان داد گنج و دفينش****كه او بود در خور قرين محمد

قرين محمد كه بود؟ آنكه جفتش****نبودي مگر حور عين محمد

ازاين حور عين و قرين گشت پيدا****حسين و حسن سين و شين محمد

حسين و حسن را شناسم حقيقت****بدو جهان گل و

ياسمن محمد

چنين ياسمين و گل اندر دو عالم****كجا رست جز در زمين محمد؟

نيارم گزيدن همي مر كسي را****بر اين هر دوان نازنين محمد

قران بود و شمشير پاكيزه حيدر****دو بنياد دين متين محمد

كه استاد با ذوالفقار مجرد****به هر حربگه بر يمين محمد؟

چو تيغ علي داد ياري قران را****علي بود بي شك معين محمد

چو هرون ز موسي علي بود در دين****هم انباز و هم هم نشين محمد

به محشر ببوسند هارون و موسي****رداي علي و آستين محمد

عرين بود دين محمد وليكن****علي بود شير عرين محمد

بفرمود جستن به چين علم دين را****محمد، شدم من به چين محمد

شنودم ز ميراث دار محمد****سخن هاي چون انگبين محمد

دلم ديد سري كه بنمود از اول****به حيدر دل پيش بين محمد

زفرزند زهرا و حيدر گرفتم****من اين سيرت راستين محمد

از آن شهره فرزند كو را رسيده است****به قدر بلند برين محمد

نبودي ازين بيش بهرهٔ من ازوي****اگر بودمي من به حين محمد

جهان آفرين آفرين كرد بر من****به حب علي و آفرين محمد

كنون بافرين جهان آفرينم****من اندر حصار حصين محمد

تو اي ناصبي جز كه نامي نداري****از اين شهره دين وزين محمد

به دشنام مر پاك فرزند او را****بدري همي پوستين محمد

مرا نيز كز شيعت آل اويم****همي كشت خواهي به كين محمد

به دين محمد تو را كشتن من****كجا شد حلال؟ اي لعين محمد

به غوغا چه نازي؟ فراز آي با من****به حكم كتاب مبين محمد

اگر من به حب محمد رهينم****تو چوني عدوي رهين محمد؟

به عيسي نرست از تو ترسا، نخواهد****همي رستن اين بو معين محمد

منم مستعين محمد به مشرق****چه خواهي از اين مستعين محمد؟

چه داري جواب محمد به محشر****چو پيش آيدت هان و هين محمد؟

قصيده شماره 59: آن كن اي جوياي حكمت كاهل حكمت آن كنند

آن كن اي جوياي حكمت كاهل حكمت آن كنند****تا

بدان دشوارها بر خويشتن آسان كنند

جز كه در خورد خرد صحبت ندارند از بنه****بر همين قانون كه در عالم همي اركان كنند

طاعت اركان ببين مر چرخ و انجم را به طبع****تا به طاعت چرخ وانجم شان همي حيوان كنند

چرخ را انجم به سان دست هاي چابك اند****كز لطافت خاك بي جان را همي با جان كنند

دست هاي آسمان اند اين كه با اين بندگان****آن خداوندان همي احسان ها الوان كنند

چشمهاي عالمند اينها كه چون در خاك خشك****بنگرند او را همي پر در و پر مرجان كنند

اين شگفتي بين كه در نيسان ز بس نقش و نگار****خاك بستان را همي پر زينت نيسان كنند

اين نشاني هاست مردم را كه ايشان مي دهند****سوي گوهرها كه مي در خاك و كه پنهان كنند

گر نديدي عرش را و حاملان عرش را****تا به گردش بر چه سان همواره مي جولان كنند

عرش توست اين خاك و، افلاك و كواكب گرد او****روز و شب جولان همي همواره هم زين سان كنند

پادشاهي يافته ستي بر نبات و بر ستور****هر چه گوئي «آن كنيد» آن از بن دندان كنند

بنگر آن را در ركوع و بنگر اين را در سجود****پس همين كن تو ز طاعت ها كه مي ايشان كنند

اين اشارت هاي خلقي را تامل كن به حق****اين اشارت ها همي زي طاعت يزدان كنند

پيشه كن امروز احسان با فرودستان خويش****تا زبر دستانت فردا با تو نيز احسان كنند

بندهٔ بد را خداوندان به تشنه گرسنه****بر عذاب آتش معده همي بريان كنند

پس تو بد بنده چرا ايمن نشسته ستي؟ ازانك****همچنين فردا بر آتش مر تو را قربان كنند

از نبيد جهل چون مستان بيهوشند خلق****تو كه هشياري مكن كاري كه آن مستان كنند

گوشت ارگنده شود او را نمك درمان بود****چون نمك گنده شود او

را به چه درمان كنند؟

با سبكساران از آل مصطفي چيزي مگوي****زانكه اين جهال خود بي ابر مي باران كنند

در مدينهٔ علم ايزد جغد كان را جاي نيست****جغد كان از شارسان ها قصد زي ويران كنند

بر سر منبر سخن گويند، مر اوباش را****از بهشت و خوردني حيران همي زين سان كنند

شو سخن گستر زحيدر گر نينديشي ازان****همچو بر من كوه يمگان بر تو بر زندان كنند

بانگ بردارند و بخروشند بر اميد خورد****چون حديث جو كني بي شك خران افغان كنند

ور نگوئي جاي خورد و كردني باشد بهشت****بر تو از خشم و سفاهت چشم چون پيكان كنند

مر تو را در حصن آل مصطفي بايد شدن****تا ز علم جد خود بر سرت در افشان كنند

حجتان دست رحمان آن امام روزگار****دست اگر خواهند در تاويل بر كيوان كنند

دينت را با علم جسماني به ميزان بركشند****بي تميزان كار دين بي كيل و بي ميزان كنند

دين حق را مردمي دان جانش علم و تن عمل****عاقلان مر بام حكمت را همين بنيان كنند

تا نداني، كار كردن باطل است از بهر آنك****كار بر نادان و عاجز بخردان تاوان كنند

جمله حيرانند امت بر ره ايشان مرو****ورنه همچون خويشتن در دين تو را حيران كنند

مست بسيارند، خامش باش، هل تا مي روند****مر يكي هشيار را صد مست كي فرمان كنند؟

قصيده شماره 60: در اين مقام اگر مي مقام بايد كرد

در اين مقام اگر مي مقام بايد كرد****بكار خويش نكوتر قيام بايد كرد

به هرچه خوشترت آيد زنامها، تن را****به فعل خويش بدان نام نام بايد كرد

كه نام نيكو مرغ است و فعل نيكش دام****زفعل خويش بر اين مرغ دام بايد كرد

زخوي نيك و خرد در ره مروت و فضل****مر اسپ تن را زين و لگام بايد كرد

بدين لگام و بدين زينت نفس

بدخو را****در اين مقام همي نرم و رام بايد كرد

اگر دلت بشكسته است سنگ معصيتش****دل شكسته به طاعت لجام بايد كرد

اگر سلامت خواهي ز جهل بر در عقل****سلام بايد كرد و مقام بايد كرد

اگر خرد نبود، از دو بد نداند كس****به ذات خويش كه او را كدام بايد كرد

وگر كريم شود آرزوت نام و لقب****كريم وار فعال كرام بايد كرد

جفا و جور و حسد را به طبع در دل خويش****نفور و زشت و بد و سرد و خام بايد كرد

چو بر تو دهر به آفات خود زحام كند****تو را ز صبر به دل بر زحام بايد كرد

وگر به غدر جهان بر تو قصد چاشت كند****تو را به صبر برو قصد شام بايد كرد

به فعل نيك و به گفتار خوب پشت عدو****چو عاقلان جهان زير بام بايد كرد

سفيه را به سفاهت جواب باز مده****ز بي وفا به وفا انتقام بايد كرد

و گر زمانه به گرگي دهد عنانش را****برو ز بهر سلامت سلام بايد كرد

و گر چه خاص بوي، خويشتن ز بهر صلاح****ميان عام چو ايشانت عام بايد كرد

به قصد و عمد چو چيزي حلال دارد دهر****به سوي خويش مر آن را حرام بايد كرد

جهان به مردم دانا تمام خواهد شد****پس اين مرا و تو را مي تمام بايد كرد

به باغ دين حق اندر ز بهر بار خرد****زبانت را به بيان چون غمام بايد كرد

رخ از نبيد مسائل به زير گلبن علم****به قال و قيل تو را لعل فام بايد كرد

به حرب اهل ضلالت ز بهر كشتن جهل****سخنت را چو برنده حسام بايد كرد

كمانت خاطر و حجت سپرت بايد ساخت****ز نكته هاي نوادر سهام بايد كرد

چو ناصبي معربد دلام خواهد

ساخت****تو را جزاي دلامش دلام بايد كرد

مسافرند همه خلق و نيستند آگاه****كه مي نواي شراب و طعام بايد كرد

ز بهر كردن بيدار جمع مستان را****يكي منادي برطرف بام بايد كرد

كه «چند خسپيد اي بيهشان چو وقت آمد****كه تيغ جهل همي در نيام بايد كرد»

بكام و ناكام از بهر زاد راه دراز****زمين به زير كيت زير گام بايد كرد

به زير آتش انديشه زاد بايد پخت****زعلم حق زبان را زمام بايد كرد

چو بي نظامي دين را نظام خواهي داد****نظام ديني دون بي نظام بايد كرد

زبانت اسپ كني چونت راه بايد رفت****بگاه تشنه كف دست جام بايد كرد

چرا چو سوي تو نامه پيام بفرستد****تو را به هر كس نامه پيام بايد كرد؟

اگر كسي را اسپ است يا غلام تو را****روانت بندهٔ اسپ و غلام بايد كرد؟

گر آب روي همي بايدت، قناعت را****چو من به نيك و بد اندر امام بايد كرد

وگرنه همچو فلان و فلان به بي شرمي****به پيش خلق رخان چون رخام بايد كرد

محال باشد اگر مر كريم را به طمع****ثناي بي خردان و لام بايد كرد

جهان پر از خس و پرخار و پر ورام شده است****تو را كلام همي بي ورام بايد كرد

وگر نصيحت را روي نيست، خاموشي****ز نيك و بدت به برهان لثام بايد كرد

به زاد اين سفرت سخت كوش بايد بود****كه اين همي سوي دارالسلام بايد كرد

بجوي امام همامي از اهل بيت رسول****كه خويشتنت چنو مي همام بايد كرد

تو را اگر نبود ناصحي امام امروز****بسي كه فردا «اي واي مام» بايد كرد

قصيده شماره 61: چند گوئي كه؟ چو ايام بهار آيد

چند گوئي كه؟ چو ايام بهار آيد****گل بيارايد و بادام به بار آيد

روي بستان را چون چهرهٔ دلبندان****از شكوفه رخ و از سبزه عذار آيد

روي گلنار چو بزدايد قطر

شب****بلبل از گل به سلام گلنار آيد

زاروار است كنون بلبل و تا يك چند****زاغ زار آيد، او زي گلزار آيد

گل سوار آيد بر مركب و، ياقوتين****لاله در پيشش چون غاشيه دار آيد

باغ را از دي كافور نثار آمد****چون بهار آيد لولوش نثار آيد

گل تبار و آل دارد همه مه رويان****هر گهي كايد با آل و تبار آيد

بيد با باد به صلح آيد در بستان****لاله با نرگس در بوس و كنار آيد

باغ مانندهٔ گردون شود ايدون كه ش****زهره از چرخ سحرگه به نظار آيد

اين چنين بيهده اي نيز مگو با من****كه مرا از سخن بيهده عار آيد

شست بار آمد نوروز مرا مهمان****جز همان نيست اگر ششصد بار آيد

هر كه را شست ستمگر فلك آرايش****باغ آراسته او را به چه كار آيد؟

سوي من خواب و خيال است جمال او****گر به چشم توهمي نقش و نگار آيد

نعمت و شدت او از پس يكديگر****حنظلش با شكر، با گل خار آيد

روز رخشنده كزو شاد شود مردم****از پس انده و رنج شب تار آيد

تا نراند دي ديوانه ت خوي بد****نه بهار آيد و نه دشت به بار آيد

فلك گردان شيري است رباينده****كه همي هر شب زي ما به شكار آيد

هر كه پيش آيدش از خلق بيوبارد****گر صغار آيد و يا نيز كبار آيد

نشود مانده و نه سير شود هرگز****گر شكاريش يكي يا دو هزار آيد

گر عزيز است جهان و خوش زي نادان****سوي من، باري، مي ناخوش و خوار آيد

هر كسي را ز جهان بهرهٔ او پيداست****گر چه هر چيزي زين طبع چهار آيد

مي بكار آيد هر چيز به جاي خويش****تري از آب و شخودن ز شخار آيد

نرم و تر گردد و خوش خوار و گوارنده****خار بي طعم

چو در كام حمار آيد

سازگاري كن با دهر جفاپيشه****كه بدو نيك زمانه به قطار آيد

كر بدآمدت گهي، اكنون نيك آيد****كز يكي چوب همي منبر و دار آيد

گه نيازت به حصار آيد و بندو دز****گاه عيبت ز دزو بند و حصار آيد

گه سپاه آرد بر تو فلك داهي****گه تو را مشفق و ياري ده و يار آيد

نبود هرگز عيبي چو هنر، هرچند****هنر زيد سوي عمر و عوار آيد

مر مرا گوئي برخيز كه بد ديني****صبر كن اكنون تا روز شمار آيد

گيسوي من به سوي من ندو ريحان است****گر به چشم تو همي تافته مار آيد

شاخ پربارم زي چشم بني زهرا****پيش چشم تو همي بيد و چنار آيد

ور همي گوئي من نيز مسلمانم****مر تو را با من در دين چه فخار آيد؟

من تولا به علي دارم كز تيغش****بر منافق شب و بر شيعه نهار آيد

فضل بر دود نداني كه بسي دارد****نور اگر چند همي هردو ز نار آيد؟

چون برادر نبود هرگز همسايه****گرچه با مرد به كهسار و به غار آيد

سنگ چون زر نباشد به بها هرچند****سنگ با زر همي زير عيار آيد

دين سرائي است برآوردهٔ پيغمبر****تا همه خلق بدو در به قرار آيد

به سرا اندر داني كه خداوندش****نه چنان آيد چون غله گزار آيد

علي و عترت اوي است مر آن را در****خنك آن كس كه در اين ساخته دار آيد

خنك آن را كه به علم و به عمل هر شب****به سرا اندر با فرش و ازار آيد

قصيده شماره 62: در درج سخن بگشاي بر پند

در درج سخن بگشاي بر پند****غزل را در به دست زهد در بند

به آب پند بايد شست دل را****چو سالت بر گذشت از شست و ز اند

چو بردل مرد را از ديو

گمره****همي بيني فگنده بند بر بند

بده پندش كه بگشايد سرانجام****زبنده بند ملعون ديو را پند

حرارت هاي جهلي را حكيمان****زعلم و پند گفته ستند ريوند

چو صبرت تلخ باشد پند ليكن****به صبرت پند چون صبرت شود قند

نخستين پند خود گير از تن خويش****و گرنه نيست پندت جز كه ترفند

بر آن سقا كه خود خشك است كامش****گهي بگري و گه بافسوس برخند

چه بايد پند؟ چون گردون گردان****همه پند است، بل زند است و پازند

چه داري چشم ازو چون اين و آن را****به پيش تو بدين خاك اندر افگند؟

بسنده است ار نباشد نيز پندي****پدر پند تو و تو پند فرزند

منه دل بر جهان كز بيخ بركند****جهان جم را كه او افگند پيكند

نگر چه پراگني زان خورد بايدت****كه جو خورده است آنكو جو پراگند

ز بيدادي سمر گشته است ضحاك****كه گويند اوست در بند دماوند

ستم مپسند از من وز تن خويش****ستم بر خويش و بر من نيز مپسند

دلت را زنگ بد كردن بخورده است****به رندهٔ تو به زنگ از دل فرورند

به قرط اندر تو را زين بدكنش تن****يكي ديو عظيم است اي خردمند

چو در قرطه تو را خود جاي غزو است****نبايد شد به ترسا و روبهند

كرا در آستين مردار باشد****كجا يابد رهايش مغزش از گند؟

ستم مپسند و نه جهل از تن خويش****كه عقل از بهر اين دادت خداوند

به دل بايدت كردن بد به نيكي****چو خر بر جو نبايد بود خرسند

تو را جاي قرار، اي خواجه، اين نيست****دل از دنيا همي بر بايدت كند

نگه كن تا چه كرده ستي زنيكي****چه گوئي گر ز كردارت بپرسند؟

ز فعل خويش بايد ساخت امروز****تو را از بهر فردا خويش و پيوند

بترس از خجلت روزي كه آن روز****ستيهيدن ندارد سود و سوگند

نماند نور

روز از خلق پنهان****اگر تو دركشي سر در قزاگند

بكن زاد سفر، زين ياوه گشتن****در اين جاي سپنجي تا كي و چند؟

كز اين زندان همي بيرونت خواند****همان كس كاندر اين زندانت افگند

قصيده شماره 63: آزردن ما زمانه خو دارد

آزردن ما زمانه خو دارد****مازار ازو گرت بيازارد

وز عقل يكي سپر كن ارخواهي****كه ت دهر به تيغ خويش نگذارد

تعويذ وفا برون كن از گردن****ور ني به جفا گلوت بفشارد

آن است كريم طبع كو احسان****با اهل وفا و فضل خو دارد

وز سفله حذر كند كه ناكس را****دانا چو سگ اهل خوار انگارد

شوره است سفيه و سفله، در شوره****هشيار هگرز تخم كي كارد؟

بر شوره مريز آب خوش زيرا****نايدت به كار چون بياغارد

خاري است درشت صحبت جاهل****كو چشم وفا و مردمي خارد

مسپار به دهر سفله دل زيرا****آزاده دلش به سفله نسپارد

ايمن مشو از زمانه زيراك او****ماري است كه خشك و تر بيوبارد

گر بگذرد از تو يك بدش فردا****ناچاره ازان بترت باز آرد

كم بيند مردم از جهان رحمت****هرچند كه پيش گريد و زارد

اين شوي كش پليد هر روزي****بنگر كه چگونه روي بنگارد

وز شوي نهان به غدر و مكاري****در جام شراب زهر بگسارد

وان فتنه شده، ز دست اين دشمن****بستاند زهر و نوش پندارد

آن را كه چنين زنيش بفريبد****شايد كه خرد بمرد نشمارد

آن است خرد كه حق اين جادو****مرد از ره دين و زهد بگزارد

وز ابر زبان سرشك حكمت را****بر كشت هش و خرد فرو بارد

ور سر بكشد سرش زهشياري****بر پشتش بار دين برانبارد

ديو است جهان كه زهر قاتل را****در نوش به مكر مي بياچارد

چون روز ببيند اين معادي را****هر كس كه برو خردش بگمارد

آن را كه به سرش در خرد باشد****با ديو نشست و خفت چون يارد؟

قصيده شماره 64: خردمند را مي چه گويد خرد

خردمند را مي چه گويد خرد؟****چه گويدش؟ گويد «حذر كن ز بد»

بدان وقت گويد هميش اين سخن****كه ش از بد كنش جان و دل مي رمد

خرد بد نفرمايدت كرد ازانك****سرانجام بر بد كنش بد رسد

بر اين

قولت اي خواجه اين بس گوا****كه جو كار جز جو همي ندرود

نبيني كه گر خار كارد كسي****نخست آن نهالش مرو را خلد؟

اگر بد كني چون دد و دام تو****جدا نيستي پس تو از دام و دد

بدي دام آهرمن ناكس است****به دامش درون چون شوي باخرد؟

بدي مار گرزه است ازو دور باش****كه بد بتر از مار گرزه گزد

اگر هيربد بد بود بد مكن****كه گر بد كني خود توي هيربد

چو لعنت كند بر بدان بد كنش****همي لعنت او برتن خود كند

چو هر دو تهي مي برآيند از آب****چه عيب آورد مر سبد را سبد؟

هنر پيشه آن است كز فعل نيك****سر خويش را تاج خود بر نهد

چو نيكي كند با تو بر خويشتن****همي خواند از تو ثناهاي خود

كرا پيشه نيكي نشاندن بود****هميشه روانش ستايش چند

به دو جهان بي آزار ماند هر آنك****ز نيكي به تن بر ستايش تند

ز نيكي به نيكي رسد مرد ازان****كه هر كس كه او گل كند گل خورد

خرد جز كه نيكي نزايد هگرز****نه نيكي بجز شير مدحت مكد

خرد ز آتش طبع آتش تر است****كه مر مردم خام را او پزد

برون آرد از دل بدي را خرد****چو از شير مر تيرگي را نمد

كرا ديو دنيا گرفته است اسير****مرو را كسي جز خرد كي خرد؟

خرد پر جان است اگر بشكنيش****بدو جانت از اين ژرف چون بر پرد؟

بدين پر پر تا نگيردت جهل****وگر ني بكوبدت زير لگد

خرد عاجزاست از تو زيرا كه جهل****از اين سو وز آن سو تو را مي كشد

مكش خويشتن را بكش دست ازو****كه او زين عمل بيش كشته است صد

خر بدگياهي كه نگواردش****همي با خري روز كمتر چرد

تو را آرزوها چنين چون همي****چو كوران به

جر و به جوي افگند

بدين كوري اندر نترسي كه جانت****به ناگاه ازين بند بيرون جهد؟

چو ماهي به شست اندرون جان تو****چنان مي ز بهر رهايش تپد

از اين بند و زندان به ناچار و چار****همان كش در آورد بيرون برد

به خوشه اندر از بهر بيرون شدن****چنان جمله شد ماش و ملك و نخود

تو را تنت خوشه است و پيري خزان****خزان تو بر خوشهٔ تنت زد

دگرگون شدي و دگرگون شود****چو بر خوشه باد خزان بر وزد

نگارنده آن نقش هاي بديع****از اين نقش نامه همي بسترد

گلي كان همي تازه شد روز روز****كنون هر زماني فرو پژمرد

همان سرو كز بس گشي مي نويد****كنون باز چون ني ز سستي نود

نوان از نود شد كزو بر گذشت****ز درد گذشته نود مي نود

منو برگذشته نود بيش ازين****كه اكنونت زير قدم بسپرد

به فردا مكن طمع و، دي شدي، بگير****مر امروز را كو همي بگذرد

پشيماني از دي نداردت سود****چو حشمت مر امروز مي بنگرد

درخت پشيماني از دينه روز****در امروز بايد كه مان بردهد

گر امروز چون دي تغافل كني****به فردات امروز تو دي شود

بر طاعت از شاخ عمرت بچن****كه اكنونش گردون زبن بر كند

به بازي مده عمر باقي به باد****كه مانده شود هر كه خيره دود

نبايد كه چون لهو فردا ز تو****نشاني بماند چو از يار بد

چميدن به نيكيت بايد، كه مرد****ز نيكي چرد چون به نيكي چمد

نصيحت ز حجت شنو كو همي****تو را زان چشاند كه خود مي چشد

قصيده شماره 65: كسي كه قصد ز عالم به خواب و خور دارد

كسي كه قصد ز عالم به خواب و خور دارد****اگر چه چهره ش خوب است طبع خر دارد

بخر شمارش مشمارش، اي بصير، بصير****اگرچه او به سر اندر چو تو بصر دارد

نه هرچه با پر باشد ز مرغ باز بود****كه موش خوار

و غليواژ نيز پر دارد

ز مردم آن بود، اي پور، از اين دو پاي روان****كه فعل دهر فريبنده را ز بر دارد

چو چاره نيستش از صحبت جهان جهان****اگر جفاش نمايد جفاش بردارد

ز بيم درد نهد مرد دنبه بر دنبل****نه زانكه دنبل نزديك او خطر دارد

جهان اگر شكر آرد به دست چپ سوي تو****به دست راست درون، بي گمان تبر دارد

درخت خرما صدخار زشت دارد و خشك****اگر دو شنگله خرماي خوب و تر دارد

جهان به آستي اندر نهفته دارد زهر****اگرچه پيش تو در دست ها شكر دارد

منافق است جهان، گر بنا گزير حكيم****بجويدش به دل و جان ازو حذر دارد

در اين سراي ببيند چو اندرو آمد****كه اين سراي ز مرگي در دگر دارد

هميشه ناخوش و بي برگ و بي نوا باشد****كسي كه مسكن در خانهٔ دو در دارد

چو بر گذشت در اين خانه صد هزار بدو****مقر خويش نداردش، ره گذر دارد

به چشم سر نتواندش ديد مرد خرد****به چشم دل نگرد در جهان، اگر دارد

اگرت داد نداد، اي پسر، جهان، او را****همي بپاي جهاندار دادگر دارد

ز بهر دانا دارد همي بپاي خداي****جهان و دين را، نه ز بهر اين حشر دارد

بتر بود ز حشر بلكه گاو باشد و خر****كسي كه قصد در اينجا به خواب و خور دارد

ز بهر دانش و دين بايدش همي مردم****كه خود خورنده جزين بي شمار و مر دارد

به خور مناز چو خر، بل شرف به دانش جوي****كه خر به خور شكم از تو فراخ تر دارد

شكم چو بيش خوري بيش خواهد از تو طعام****به خور مخارش ازيرا كه معده گر دارد

به جوي و جر تو چرا مي دوي به روز و شبان****اگر نه معده همي مر تو

را بجز دارد

هگرز راه ندادش مگر به سوي سقر****كسي كه معده پر از آتش جگر دارد

سلاح ديو لعين است بر تو فرج و گلو****به پيش اين دو سلاحت همي سپر دارد

حذرت بايد كردن هميشه زين دو سلاح****كه تن ز فرج و گلو در به سوي شر دارد

ستم رسيده تر از تو نديد كس دگري****كه در تنت دو ستمگار مستقر دارد

ز ديو تنت حذر كن كه بر تو ديو تنت****فسوس ها همه از يكدگر بتر دارد

نگر كه هيچ گناهت به ديو بر ننهي****اگرت هيچ دل از خويشتن خبر دارد

مباش عام كه عامه به جهل تهمت خويش****چه بر قضاي خداي و چه بر قدر دارد

تو گوش و چشم دلت بر گشاي اگر جاهل****دو چشم و گوش دل خويش كور و كر دارد

قباي شاه ز ديباست نرم و با قيمت****اگرچه زير و درون پنبه و آستر دارد

نگاه كن كه چه چيز است در تنت كه تنت****بدوست زنده و زو حسن و زيب و فر دارد

چه گوهر است كه يك مشت خاك در تن ما،****به فر و زينت ازو گونه گون هنر دارد؟

بدو دو دست و دو پايت بگيرد و برود****زبان ازو سخن و چشم ازو نظر دارد

چرا كه موي تو زو رنگ قير دارد و مشك****رخانت رنگ طبر خون و معصفر دارد؟

چرا كه تا به تن اندر بود نيارامد****تنت مگر كه مر اين چيز را بطر دارد؟

همي دلت بتپد زو به سان ماهي ازانك****زمنزل دل تو قصد زي سفر دارد

زمنزل دلت اين خوب و پرهنر سفري****بدان كه روزي ناگاه رخت بردارد

به زير چرخ قمر در قرار مي نكند****قرارگاه مگر برتر از قمر دارد

ازين سراي برون هيچ مي نداند چيست****از اين سبب همه ساله

به دل فكر دارد

جز آن نيابد از اين راز كس خبر كه دلش****زهوش و عقل در اين راه راهبر دارد

شريف جان تو زين قبهٔ كبود برون****چنانكه گفت حكيمي، يكي پدر دارد

ضعيف مرد گمان برد كو همي گويد****«خداي ما به جهان در زن و پسر دارد»

از آن حكيم چو تقليدي اين سخن بشنود****به جهل گفت «چه دانيم ما؟ مگر دارد»

خداي را چه شناسد كسي كه بر تقليد****دو چشم تيره و دل سخت چون حجر دارد؟

نه چشم دارد در دل نه گوش، بل چو ستور****ز بهر خواب و خورش چشم و گوش و سر دارد

بزرگ نيست نه دانا به نزد او مگر آنك****عمامهٔ قصب و اسپ و سيم و زر دارد

هزار شكر مر آن را كه جود و قدرت او****به صورت بشر اندر چنين بقر دارد

بدين زمان و بدين ناكسان كه دارد صبر؟****مگر كسي كه ز روي و حجر جگر دارد

زشعر حجت وز پندهاش برتو خوري****اگر درخت دل تو ز عقل بر دارد

قصيده شماره 66: خوب يكي نكته يادم است زاستاد

خوب يكي نكته يادم است زاستاد****گفت «نگشت آفريده چيز به از داد»

جان تو با اين چهار دشمن بدخو****نگرفت آرام جز به داد و به استاد

جانت نمانده است جز به داد در اين بند****داد خداوند را مدار به بيداد

بند نهادند بر تو تا بكشي رنج****تا نكشد رنج بنده كي شود آزاد؟

نيزهٔ كژ در ميان كالبد تنگ****جز ز پي راستي نماند و نيفتاد

پند همي نشنوي و بند نبيني****دلت پر آتش كه كرد و ست پر از باد؟

پند كه دادت؟ همان كه بند نهادت****بند كه بنهاد؟ پند نيز هم او داد

بسته شنودي كه جز به وقت گشادش****جان و روان عدو ازو نشود شاد؟

كار خدائي چنانكه بستهٔ بند است****بسته

بود گفته هاش ز اصل و ز بنياد

بند خداوند را گشاد حرام است****كشتن قاتل بر اين سخنت نشان باد

بد كرد آنكو گشاد بستهٔ فعلش****بد كرد آن كس كه بند گفته ش بگشاد

جز كه به دستوري خداي و رسولش****دانا بند خداي را مگشاياد

چون نتواند گشاد بستهٔ يزدان****دست ضميرت، چرا نپرسي از استاد؟

امت را كي بود محل نبوت؟****جز كه ز مردم هگرز مردم كي زاد؟

جمله مقرند اين خران كه خداوند****از پس احمد پيمبري نفرستاد

وانگه اگر تو به بوحنيفه نگروي****بر فلك مه برند لعنت و فرياد

دست نگيرد ز بوحنيفه رسولت****طرفه تر است اين سخن ز طرفهٔ بغداد

سوي خداي جهان يكي است پيمبر****وينها بگرفته اند بيش ز هفتاد

مادرشان زاده برضلال و جهالت****مادر هرگز چنين نزاد و مزاياد

رسته ز دلشان خلاف آل محمد****همچو درخت ز قوم رسته ز پولاد

پند مدهشان كه پند ضايع گردد****خار نپوشد كسي به زير خزولاد

بيرون كنشان ز خاندان پيمبر****نيست سزاوار جغد خانهٔ آباد

بر سر آتش نهادت اي تبع ديو****آنكه بر اين راه كژت از بنه بنهاد

جز كه علي را پس از رسول كه را بود****آنكه خلافت بدو رسيد ز بنياد

همچو يكي يار زي رسول كه را بود****آنكه برادرش بود و بن عم و داماد؟

ياد ازيرا كنم مر آل نبي را****تا به قيامت كند خداي مرا ياد

شعر دريغ آيدم ز دشمن ايشان****نيست سزاوار گاو نرگس و شمشاد

سود نداردت اين نفاق، چه داري****بر لب باد دي و به دل تف مرداد؟

دوستي دشمنان دينت زبان داشت****بام برين كژ شود به كژي بنلاد

نيز نبينم روا اگر بنكوهمت****بر مگسي نيست خوب ضربت فرهاد

رو سپس جاهلي كه در خور اوئي****مطرب شايد نشسته بر در نباذ

قصيده شماره 67: جان و خرد رونده بر اين چرخ اخضرند

جان و خرد رونده بر اين چرخ اخضرند****يا هردوان نهفته در اين

گوي اغبرند؟

عالم چرا كه نيست سخن گوي و جانور****گرجان و عقل هر دو بر اين عالم اندرند؟

ور در جهان نيند علي حال غايبند****ور غايبند بر تن ما چونكه حاضرند؟

گرچه نه غايبند به اشخاص غايبند****ورچه نه ايدرند به افعال ايدرند

وانگه كز اين مزاج مهيا جدا شوند****چيزند يا نه چيز عرض وار بگذرند

گرچيز نيستند برون از مزاج تن****امروز نيز لاشي و مجهول و ابترند

ور لاشي اند فعل نيايد ز چيز نه****وين هر دو در تن تو به افعال ظاهرند

آنكو جدا كند به خرد جوهر از عرض****داند كه اين دو چيز لطيفند و جوهرند

زيرا بدين دوجسم طبيعي تمام شد****كز باد و آب و خاك و ز افلاك برترند

اهل تميز و عقل از اين دام گاه صعب****غافل نه اند اگرچه بدين دامگه درند

گيتي چو چشم و صورت ايشان درو بصر****عالم درخت برور و ايشان برو برند

درهاي رحمتند حكيمان روزگار****وينها كه چون خرند همه از پس درند

اينها كه چون ستور نگونند نيست شان****زور و توان آنكه بر اين چرخ بنگرند

اين آفروشه اي است دو زاغ است خوالگرش****هر دو قرين يكدگر و نيك درخورند

وين خيمهٔ كبود نبينند وين دو مرغ****كايشان درو يك از پس ديگر همي پرند

دانند عاقلان جهان كاين كبوتران****آب و خورش همي همه از عمر ما خورند

چندين هزار خلق كه خوردند اين دو مرغ****پس چونكه هر دو گرسنگانند و لاغرند؟

تا كي گه آن سياه كبوتر گه آن سپيد****چون بگذرند پر به ما بر بگسترند؟

تا چند بنگرند و بگردند گرد ما****اين شهره شمع ها كه بر اين سبز منظرند؟

اين هفتگانه شمع بر اين منظر، اي پسر،****از كردگار ما به سوي ما پيامبرند

گويندمان به صورت خويش اين همه همي****كايشان همه خداي جهان را مسخرند

زيرا كه ظاهر است مرا

كاين ستارگان****نز ذات خويش زرد و سپيد و معصفرند

گويد همي قياس كه درهاي روزي اند****اينها و دست هاي جهان دار اكبرند

تا خاك را خداي بدين دست هاي خويش****ايدون كند كه خلق درو رغبت آورند

سحري است اين حلال كه ايشان همي كنند****زيرا به خاك مرده همي زنده پرورند

روزي و عمر خلق به تقدير ايزدي****اين دست ها همي بنبيسند و بسترند

تقديرگر شدند چو تقدير يافتند****زين سو مقدرند و از آن سو مقدرند

چون نيست حالهاشان يكسان و يكنهاد****بل گه به سوي مغرب و گاهي به خاورند

لازم شده است كون بر ايشان و هم فساد****گرچه به بودش اندر آغاز دفترند

آنها كه نشنوند همي زين پيمبران****نزديك اهل حكمت و توحيد كافرند

بر خواب و خورد فتنه شده ستند خرس وار****تا چند گه چو خر بخورند و فرومرند

مرصبح را ز بهر صبوحي طلب كنند****زيرا نديم رود و مي لعل و ساغرند

اينها نيند سوي خرد بهتر از ستور****هرچند بر ستور خداوند و مهترند

زينها به جمله دست بكش همچو من ازانك****بر صورت من و تو و بر سيرت خرند

گر سر ز مرد معدن عقل است و آن مغز****اينها همه به سوي خردمند بي سرند

هنگام خير سست چو نال خزانيند****هنگام شر سخت چو سد سكندرند

اندر ركوع خم ندهد پاي و پشتشان****ليكن به پيش مير به كردار چنبرند

گر رسم و خوي ديو گرفتند لاجرم****همواره پيش ديو بدانديش چاكرند

ور گاو و خر شدند، پلنگان روزگار****همواره شان به دين و به دنيا همي درند

ور گاو گشت امت اسلام لاجرم****گرگ و پلنگ وشير خداوند منبرند

گرگ و پلنگ گرسنه گاو و بره برند****وينها ضياع و ملك يتيمان همي برند

اينها كه دست خويش چو نشپيل كرده اند****اندر ميان خلق مزكي و داورند

بي رشوه تلخ و بي مزه چون زهر و حنظلند****با رشوه چرب و شيرين

چون مغز و شكرند

اي هوشيار مرد، چه گوئي كه اين گروه****هرگز سزاي جنت و فردوس و كوثرند؟

از راه اين نفايه رمهٔ كور و كر بتاب****زيرا كه اين رمه همه هم كور و هم كرند

اين راه با ستور رها كن كه عاقلان****اندر جهان ديني بر راه ديگرند

آن عاقلان كه اهل خرد را به باغ دين****بار درخت احمد مختار و حيدرند

آن عاقلان كه زير قدم روز عز و فخر****جز فرق مشتري و سر ماه نسپرند

آن عاقلان كه مر سر دين را به علم خويش****بر تختگاه عقل و بصر تاج و افسرند

آن عاقلان كز آفت ديوان به فضلشان****زين بي كناره و يله گوباره بگذرند

گيتي همه بيابان و ايشان رونده رود****مردم همه مغيلان و ايشان صنوبرند

آفات ديو را به فضايل عزايمند****و اعراض علم را به معاني جواهرند

بر موج بحر فتنه و طوفان رود جهل****باد خوش بزنده و كشتي و لنگرند

اي حجت زمين خراسان بسي نماند****تا اهل جهل روز و شب خويش بشمرند

همچون تو نيستند اگر چند اين خزان****زير درخت دين همه با تو برابرند

تو مغز و ميوهٔ خوش و شيرين همي خوري****و ايشان سفال بي مزه و برگ مي خورند

قصيده شماره 68: بالاي هفت چرخ مدور دو گوهرند

بالاي هفت چرخ مدور دو گوهرند****كز نور هر دو عالم و آدم منورند

اندر مشيمهٔ عدم از نطفهٔ وجود****هر دو مصورند ولي نامصورند

محسوس نيستند و نگنجند در حواس****نايند در نظر كه نه مظلم نه انورند

پروردگان دايهٔ قدسند در قدم****گوهرنيند اگرچه به اوصاف گوهرند

زين سوي آفرينش و زان سوي كاينات****بيرون و اندرون زمانه مجاورند

اندر جهان نيند هم ايشان و هم جهان****در ما نيند و در تن ما روح پرورند

گويند هر دو هر دو جهانند، از اين قبل****در هفت كشورند و نه در هفت

كشورند

اين روح قدس آمد و آن ذات جبرئيل****يعني فرشتگان پرانند و بي پرند

بي بال در نشيمن سفلي گشاده پر****بي پر بر آشيانهٔ علوي همي پرند

با گرم و سرد عالم و خشك و تر جهان****چون خاك و باد هم نفس آب و آذرند

در گنج خانهٔ ازل و مخزن ابد****هر دو نه جوهرند ولي نام جوهرند

هم عالم اند و آدم و هم دوزخ و بهشت****هم حاضرند و غايب و هم زهر و شكرند

وز نور تا به ظلمت و ز اوج تا حضيض****وز باختر به خاور وز بحر تا برند

هستند و نيستند و نهانند و آشكار****زان بي تواند و با تو به يك خانه اندرند

در عالم دوم كه بود كارگاهشان****ويران كنندگان بنا و بناگرند

روزي دهان پنج حواس و چهار طبع****خواليگران نه فلك و هفت اخترند

وز مشرفان ده اند به گرد سرايشان****زان پنج اندرون و از آن پنج بردرند

در پيش هر دو هر دو دكان دار آسمان****استاده هر چه دير فروشد همي خرند

وان پادشاه ده سر و شش روي و هفت چشم****با چار خصمشان به يكي خانه اندرند

جوهر نيند و جوهر ايشان بود عرض****محور نهادهٔ عرضند و نه محورند

خوانند برتو نامهٔ اسرار بي حروف****دانند كرده هاي تو بي آنكه بنگرند

پيدا از آن شدند كه گشتند ناپديد****زان بي تن و سرند كه اندر تن و سرند

وين از صفت بود كه نگنجند در جهان****وانگاه در تن و سر ما هر دو مضمرند

آن جايگان بهر تو را ساختند جاي****ور نه كدام جاي؟ كه از جاي برترند

سوي تو آمدند ز جائي كه جاي نيست****آنجا فرشته اند و بدين جا پيمبرند

بالاي مدرج ملكوت اند در صفات****چون ذات ذوالجلال نه عنصر نه جوهرند

با آنكه هست هر دو جهان ملك اين و آن****نفس تو را اگر تو

بخواهي مسخرند

گفتارشان بدان و به گفتار كار كن****تا از خداي عزوجل وحيت آورند

بنگر به سايرات فلك را كه بر فلك****ايشان زحضرت ملك العرش لشكرند

بي دانشان اگرچه نكوهش كنندشان****آخر مدبران سپهر مدورند

چندين هزار ديده و گوش از براي چيست؟****زيشان سخن مگوي كه هم كور و هم كرند

گوئي مرا كه گوهر ديوان ز آتش است****ديوان اين زمانه همه از گل مخمرند

جز آدمي نزاد ز آدم در اين جهان****وينها از آدم اند چرا جملگي خرند؟

دعوي كنند چه كه براهيم زاده ايم؟****چون ژرف بنگري همه شاگرد آزرند

در بزم گاه مالك ساقي ي زبانيند****اين ابلهان كه در طلب جام كوثرند

خوشي كجاست اينجا؟ كاينجا برادران****از بهر لقمه اي هم خصم برادرند

بعد از هزار سال هماني كه اولت****زين در درآورند و از آن در برون برند

اينها كه آمدند چه ديدند از اين جهان؟****رفتند و ما رويم و بيايند و بگذرند

وينها كه خفته اند در اين خاك سالها****از يك نشستن پدرانند و مادرند

وينها كه دم زدند به حب علي همي****گر زانكه دوستند چرا خصم عمرند؟

وينها كه هستشان به ابوبكر دوستي****گر دوستند چونكه همه خصم حيدرند؟

وين سنيان كه سيرتشان بغض حيدر است****حقا كه دشمنان ابوبكر و عمرند

گر عاقلي ز هر دو جماعت سخن مگوي****بگذارشان بهم كه نه افلج نه قمبرند

هان تا از آن گروه نباشي كه در جهان****چون گاو مي خورند و چون گرگان همي درند

يا كافري به قاعده يا مؤمني به حق****همسايگان من نه مسلمان نه كافرند

ناصر غلام و چاكر آن كس كه اين بگفت****«جان و خرد رونده بر اين چرخ اخضرند»

قصيده شماره 69: چند گردي گردم اي خيمهٔ بلند

چند گردي گردم اي خيمهٔ بلند؟****چند تازي روز و شب همچون نوند؟

از پس خويشم كشيدي بر اميد****ساليان پنجاه و يا پنجاه و اند

مكر و ترفندت كنون از حد گذشت****شرم دار اكنون، از

اين ترفند چند؟

مادر بسيار فرزندي وليك****خوار داريشان، هميشه كندمند

جز تو كه شنيده است هرگز مادري****كو به فرزندان نخواهد جز گزند؟

كاه داري ياخته بر روي آب****زهر داري ساخته در زير قند

از زمان و مكر او ايمن مباش****بس كن از كردار بد بپذير پند

كز بدي ها خود بپيچد بد كنش****اين نبشته ستند در استا و زند

چند ناگاهان به چاه اندر فتاد****آنكه او مر ديگري را چاه كند

بس بلندي تو وليكن درد و رنج****چون بيفتد بيشتر بيند بلند

گر نكرده ستم گناهي پيش ازين****چون فگندندم در اين زندان و بند

نيك بنگر تا چگونه كردگار****برمن از من سخت بندي برفگند

از من آمد بند برمن همچنانك****پاي بند گوسفند از گوسپند

زير بار تن بماندم شست سال****چون نباشم زير بار اندر نژند؟

بار اين بند گران تا كي كشد****اين خرد پيشه روان ارجمند؟

چون به حقم سوي دانا نال نال****گر نباشد شايد از من خند خند

اي خرد پيشه حذردار از جهان****گر بهوشي پند حجت كار بند

اين يكي ديو است بي تمييز و هوش****خير كي بيند ز بي هش هوشمند؟

تازيان بيندش دايم هوشيار****گاه بر شبديز و گاهي بر سمند

هر كه را ز آسيب او آفت رسد****باز ره ناردش تعويذ و سپند

گر بخواهي بستن اين بيهوش را****از خرد كن قيد، وز دانش كمند

دانه اندر دام مي داني كه چيست****نرم و سخت و خوب و زشت و بو و گند؟

راه مند بدكنش هرگز مرو****تا نگردي دردمند و آهمند

بر كسي مپسند كز تو آن رسد****كه ت نيايد خويشتن را آن پسند

اي شده عمرت به باد از بهر آز،****بر اميد سوزنت گم شد كلند

مست كردت آز دنيا لاجرم****چون شدي هشيار ماندي مستمند

با تو فردا چه بماند جز دريغ****چون بردميراث خوار اين زند و پند؟

چشم دلت از خواب غفلت باز كن****رنگ

جهل از دل به دانش باز رند

چون زده ستي خود تبر بر پاي خويش****خود پزشك خويش باش اي دردمند

برهمندي را به دل در جاي كن****سود كي داردت شخص برهمند

بر در طاعت ببايدت ايستاد****گر همي ز ايزد بترسي چون پلند

قصيده شماره 70: اي هفت مدبر كه بر اين پرده سرائيد

اي هفت مدبر كه بر اين پرده سرائيد****تا چند چو رفتيد دگر باره برآئيد؟

خوب است به ديدار شما عالم ازيرا****حوران نكو طلعت پيروزه قبائيد

سوي حكما قدر شما سخت بزرگ است****زيرا كه به حكمت سبب بودش مائيد

از ما به شما شادتر از خلق كه باشد؟****چون بودش ما را سبب و مايه شمائيد

پر نور و صور شد ز شما خاك ازيرا****مايهٔ صور و زايشي و كان ضيائيد

مر صورت پر حكمت ما را كه پديد است****بر چرخ قلم هاي حكيم الحكمائيد

عيب است يكي آنكه نگرديم همي ما****باقي چو شما، گرچه شما اصل بقائيد

پاينده كجا گردد چيزي كه نپايد؟****اين حكم شناسيد شما گر عقلائيد

آينده ز ما هرگز پاينده نگردد****هرگه كه شما مي چو برآئيد نپائيد

گه مان بفزائيد و گهي باز بكاهيد****بر خويشتن خويش همي كار فزائيد

آيد به دل من كه شما هيچ همانا****زان مي نفزائيد كه تا هيچ نسائيد

زيرا كه نزاده است شما را كس و هموار****بر خاك همي زادهٔ زاينده بزائيد

آن را كه نزادند مرو را و نزايد****زي مرد خردمند شما راست گوائيد

اي شعرفروشان خراسان بشناسيد****اين ژرف سخن هاي مرا گر شعرائيد

بر حكمت ميري زچه يابيد چو از حرص****فتنهٔ غزل و عاشق مدح امرائيد؟

يكتا نشود حكمت مرطبع شما را****تا از طمع مال شما پشت دوتائيد

آب ار بشودتان به طمع باك نداريد****مانند ستوران سپس آب و گيائيد

دل تان خوش گردد به دروغي كه بگوئيد****اي بيهده گويان كه شما از فضلائيد

گر راست بخواهيد چو امروز فقيهان****تزوير گرانند شما اهل

ريائيد

اي امت بدبخت بر اين زرق فروشان****جز كز خري و جهل چنين فتنه چرائيد؟

خواهم كه بدانم كه مر اين بي خردان را****طاعت به چه معني و ز بهر چه نمائيد

زين بيش شما را سوي من نيست خطائي****هرچند شما بي خطران اهل خطائيد

چون حكم فقيهان نبود جز كه به رشوت****بي رشوت هريك ز شما خود فقهائيد

اين ظلم به دستوري از بهر چه بايد****چون مال ز يكديگر بس خود بربائيد؟

از حكم الهي به چنين فعل بد ايشان****اندر خور حدند و شما اهل قفائيد

اي حيلت سازان جهلاي علما نام****كز حيله مر ابليس لعين را وزرائيد

چون خصم سر كيسهٔ رشوت بگشايد****در وقت شما بند شريعت بگشائيد

هرگز نكنيد و ندهيد از حسد و مكر****نه آنچه بگوئيد و نه هرچ آن بنمائيد

اندر طلب حكم و قضا بر در سلطان****مانند عصا مانده شب و روز به پائيد

ايزد چو قضاي بد بر خلق ببارد****آنگاه شما يكسره درخورد قضائيد

با جهل شما در خور نعليد به سر بر****نه درخور نعلي كه بپوشيد و بيائيد

فوج علما فرقت اولاد رسولند****و امروز شما دشمن و ضد علمائيد

ميراث رسول است به فرزندش ازو علم****زين قول كه او گفت شما جمله كجائيد؟

فرزند رسول است خداوند حكيمان****امروز شما بي خردان و ضعفائيد

ميمون چو هماي است بر افلاك و شما باز****چون جغد به ويرانه در اعداي همائيد

پر نور و دل افروز عطائي است وليكن****ما را، نه شما را، كه نه در خورد عطائيد

زيرا كه روا نيست اگر گويم كايزد****آن داد شما را كه مر آن را نه سزائيد

گر روي بتابم ز شما شايد زيراك****بي روي ستمگاره و با روي و ريائيد

فقه است مر آن بيهده را سوي شما نام****كان را همي از جهل شب و روز بخائيد

گوئيد كه بدها

همه برخواست خداي است****جز كفر نگوئيد چو اعداي خدائيد

ابليس رها يابد از اغلال گر ايدونك****در حشر شما ز آتش سوزنده رهائيد

از بهر چه بر من همه همواره به كينيد****گر جمله بلائيد چرا جمله مرائيد؟

گوئيد كه تو حجت فرزند رسولي****زين درد همه ساله به رنجيد و بلائيد

فردا به پيمبر به چه شائيد كه امروز****اينجا به يكي بندهٔ فرزند نشائيد

آن را كه ببايدش ستودن بنكوهيد****وان را كه نكوهيدن شايد بستائيد

چون حرب شما را به سخن سخت كنم تنگ****هر چند كه بسيار ببائيد روائيد

چون حجت گويم به ترازوي من اندر****گر پنج هزاريد پشيزي نگرائيد

قصيده شماره 71: اي خواجه جهان حيل بسي داند

اي خواجه جهان حيل بسي داند****وز غدر همي به جادوي ماند

گر تو به مثل به ابر بر باشي****زانجات به حيله ها فرو خواند

تا هر چه بداد مر تو را، خوش خوش****از تو به دروغ و مكر بستاند

خوبي و جواني و توانائي****زين شهره درخت تو بيوشاند

تا از همه زيب و قوت و خوبي****يك روز چو من تهيت بنشاند

وان را كه همي ازو بخنديدي****فردا ز تو بي گمان بخنداند

بنشين و مرو اگر تو را گيتي****خواهد كه به چوب اين خران راند

هرگز به دروغ اين فرومايه****جز جاهل و غمر گربه كي شاند؟

داناست كسي كه رو از اين جادو****در پردهٔ دين حق بپوشاند

وز عمر به دست طاعت يزدان****خوش خوش ببرد هر آنچه بتواند

وز دام جهان جهان جهان باشد****چون عادت شوم او همي داند

كين سفله جهان به گرد آن گردد****كو روي ز روي او بگرداند

از حجت اگر تو پند بپذيري****از قهر تو اين جهان فرو ماند

جز مؤذن حق به وقت قد قامت****از جاي جنوة بر نجنداند

قصيده شماره 72: هوشياران ز خواب بيدارند

هوشياران ز خواب بيدارند****گر چه مستان خفته بسيارند

با خران گر به آب خور نشوند****با دل پر خرد سزاوارند

هستشان آگهي كه نه ز گزاف****زير اين خيمه در گرفتارند

يار مستان بي هش اند از بيم****گرچه باعقل و فضل وهش يارند

كي پسندند هرگز اين مستان****كار اين عاقلان كه هشيارند؟

مردمان، اي برادر، از عامه****نه به فعلند بل به ديدارند

دشمن عاقلان بي گنه اند****زانكه خود جاهل و گنه كارند

همه ديدار و هيچ فايده نه****راست چون سايهٔ سپيدارند

منبر عالمان گرفته ستند****اين گروهي كه از در دارند

روز بازار ساخته است ابليس****وين سفيهانش روي بازارند

كي شود هيچ دردمند درست****زين طبيبان كه زار و بيمارند؟

بر دروغ و زنا و مي خوردن****روز و شب همچو زاغ ناهارند

ور وديعت نهند مال يتيم****نزد ايشان، غنيمت

انگارند

گر درست است قول معتزله****اين فقهيان بجمله كفارند

فخر دانا به دين بود وينها****عيب دين اند و علم را عارند

در كشاورز دين پيغمبر****اين فرومايگان خس و خارند

مر مرا در ميان خويش همي****از بسي عيب خويش نگذارند

گر همي اين به عقل و هوش كنند****هوشيارند و جلد و عيارند

زانكه خفته به دل خجل باشد****از گروهي كه مانده بيدارند

مر مرا همچو خويشتن نشگفت****گر نگونسار و غمر پندارند

كه نگونسار مرد پندارد****كه همه راستان نگونسارند

اي پسر، هيچ دل شكسته مباش****كاندر اين خانه نيز احرارند

دل بديشان ده و چنان انگار****كاين همه نقش هاي ديوارند

مرغزاري است اين جهان كه درو****عامه ددگان مردم آزارند

بد دل و دزد و جمله بي حميت****روبه و شير و گرگ و كفتارند

بي بر و ميوه دار هست درخت****خاصه پربار و عامه بي بارند

بر فرودي بسي است در مردم****گر چه از راه نام هموارند

مردم بي تميز با هشيار****به مثل چون پشيز و دينارند

بنگر اين خلق را گروه گروه****كز چه سانند و بر چه كردارند

همچو ماهي يكي گروه از حرص****يكدگر را همي بيوبارند

چون سپيدار سر ز بي هنري****از ره مردمي فرو نارند

موش و مارند لاجرم در خلق****بلكه بتر ز موش وز مارند

يك گروه از كريم طبعي خويش****مردمي را به جان خريدارند

ور چه از مردمان به آزارند****مردمان را به خيره نازارند

لاجرم نسپرند راه خطا****لاجرم دل به ديو نسپارند

لاجرم همچو مردم از حيوان****از همه خلق جمله مختارند

هوشمندان به باغ دين اندر،****اي برادر، گزيده اشجارند

اينت پر بوي و بر درختاني****كه هنر برگ و علم بر دارند

به دل از مكر و ز حسد دورند****حاصل دهر و چرخ دوارند

گنج علم اند و فضل اگرچه ز بيم****در فراز و دهان به مسمارند

اهل سر خداي مردانند****اين ستوران نه اهل اسرارند

گر به خروار بشنوند سخن****به گه كاركرد خروارند

در طمع

روز و شب ميان بسته****بر در شاه و مير بندارند

تا ميان بسته اند پيش امير****در تگ و پوي كار و كاچارند

گر ميان پيش مير بگشايند****حق ايشان به كاج بگزارند

با جهودان چنين كنند به بلخ****وين خسان جمله اهل زنارند

وانكه زنار بر نمي بندند****همچو من روز و شب به تيمارند

حرمت امروز مر جهودان راست****اهل اسلام و دين حق خوارند

خاصه تر اين گروه كز دل پاك****شيعت مرتضاي كرارند

من به يمگان به بيم و خوار و به جرم،****ايمن اند آنكه دزد و مي خوارند

من نگيرم ز حق بيزاري****اگر ايشان ز حق بيزارند

يمگيان لشكر فريشته اند****گر چه ديوان پليد و غدارند

ديو با لشكر فريشتگان****ايستادن به حرب كي يارند؟

زينهارم نهاد امام زمان****نزد ايشان كه اهل زنهارند

اهل غار پيمبرند همه****هر كه با حجت اندر اين غارند

قصيده شماره 73: مرد چون با خويشتن شمار كند

مرد چو با خويشتن شمار كند****داند كاين چرخ مي شكار كند

مار جهان را چو ديد مرد به دل****دست كجا در دهان مار كند؟

مرد خرد همچو خر ز بهر شكم****پشت نبايد كه زير بار كند

سفله جهان، بي وفاست اي بخرد****با تو كجا بي وفا قرار كند؟

سوي گل او اگر تو دست بري****دست تو را خار او فگار كند

خار بدان گل چننده قصد كند****گرچه همي او نه قصد خار كند

يار بد تو اگر تو چند بدو****بد نكني با تو خار خار كند

بر سر خود چون فگند خاك، تو را****باك ندارد كه خاكسار كند

دوستي خوار گشته را مطلب****زانكه تو را گشته خوار خوار كند

دست سياه و درشت و گنده كند****هركه همي دست درشخار كند

چرخ يكي آسياست بر سر تو****روز و شبان زين همي مدار كند

هركه در اين آسيا بماند دير****روي و سر خويش پرغبار كند

گرچه تو خفته ستي آسياي جهان****هيچ نخسپد همي و كار كند

گاه يكي را ز

چه به گاه برد****گاه يكي را ز گه به دار كند

گاه چو دشمنت در بلا فگند****گاه چو فرزند در كنار كند

نشمرد افعال او مهندس اگر****چند به صد ساليان شمار كند

اين نه فلك مي كند كز اين سخنان****اهل خرد را همي خمار كند

كار كن است اين فلك به عمر همي****كار به فرمان كردگار كند

كار خداوند كار خود نكند****بلكه همه كار پيشكار كند

بي درو روزن يكي حصار است اين****بي درو روزن يكي حصار كند؟

روي فلك را همي به در و گهر****اين شب زنگي چرا نگار كند؟

در فلك را ببرد صبح، مگر****صبح همي با فلك قمار كند

گرد معصفر نگر كه وقت سحر****زود همي چرخ برعذار كند

در درمي زر نگر كه صبح همي****با شب يا زنده كارزار كند

اين فلك روزگار خواره چنين****چند چه گوئي كه روزگار كند؟

صانع قادر هگرز بي غرضي****گنبد گردان و كار و بار كند؟

وانگه بر كار كن ستور همه****مردم را مير و كاردار كند؟

مرد در اين تنگ راه ره نبرد****گر نه خرد را دليل و يار كند

جز كه ز بهر من و تو مي نكند****آنكه همي در شاهوار كند

نيست خبر گاو را ازانكه همي****نايره اي عود را چو نار كند

اين و هزاران هزار چيز فلك****بر من و بر تو همي نثار كند

شكر نعيمي كه تو خوري كه كند؟****گورخر و شير مرغزار كند؟

شايد اگر چشم سر ز بهر شرف****مرد در اين ره يكي چهار كند

روي به علم و به دين نهد ز جهان****كاين دو به دو جهانش بختيار كند

گر تو يكي خشك بيد بي هنري****علم تو را سرو جويبار كند

ور چه تو راست مست كرد جهل، همان****علم ز مستيت هوشيار كند

علم زدريا تو را به خشك برد****علم زمستانت را بهار كند

علم دل تيره

را فروغ دهد****كند زبان را چو ذوالفقار كند

جانش از آزار آن جهان برهد****هر كه ز دين گرد جان ازار كند

پند پذير، اي پسر، كه پند تو را****پاي به دين اندر استوار كند

قصيده شماره 74: صبا باز با گل چه بازار دارد

صبا باز با گل چه بازار دارد؟****كه هموارش از خواب بيدار دارد

به رويش همي بر دمد مشك سارا****مگر راه بر طبل عطار دارد

همي راز گويند تا روز هر شب****ازيرا به بهمن گل آزار دارد

چو بيمارگون شد ز نم چشم نرگس****مر او را همي لاله تيمار دارد

سحر گه نگه كن كه بر دست سيمين****به زر اندرون در شهوار دارد

نه غواص گوهر نه عطار عنبر****به نزديك نرگس چه مقدار دارد؟

بنالد همي پيش گلزار بلبل****كه از زاغ آزار بسيار دارد

زره پوش گشتند مردان بستان****مگر باغ با زاغ پيكار دارد

كنون تيرگلبن عقيق و زمرد****از اين كينه بر پر و سوفار دارد

بيابد كنون داد بلبل كه بستان****همه خيل نيسان و ايار دارد

عروس بهاري كنون از بنفشه****گشن جعد وز لاله رخسار دارد

بيا تا ببيني شگفتي عروسي****كه زلفين و عارض به خروار دارد

نگويم كه طاووس نر است گلبن****كه گلبن همي زين سخن عار دارد

نه طاووس نر از وشي پر دارد****نه از سرخ ياقوت منقار دارد

نه در پر و منقار رنگين سرشته****چو گل مشك خر خيز و تاتار دارد

چه گوئي جهان اين همه زيب و زينت****كنون بر همان خاك و كهسار دارد؟

چه گوئي كه پوشيده اين جامه ها را****همان گنده پير چو كفتار دارد؟

به سر پر درخت گل از برف و برگش****گهي معجر و گاه دستار دارد

يكي جادوست اين كه او را نبيند****جز آن كز چنين كار تيمار دارد

نگه كن شگفتي به مستان بستان****كه هر يك چه بازار و كاچار دارد

نهاده به

سر بر سمن تاج و، نرگس****به دست اندرون در و دينار دارد

سوي خويش خواند همي بي هشان را****همه سيرت و خوي طرار دارد

بداني كه مست است هر رستني اي****نبيني كه چون سر نگونسار دارد؟

نگردد به گفتار مستانه غره****كسي كو دل و جان هشيار دارد

بر آتش زنش، اي خردمند، زيرا****كه هشيار مر مست را خوار دارد

نگه كن كه با هر كس اين پير جادو****دگرگونه گفتار و كردار دارد

مكن دست پيشش اگر عهد گيرد****ازيرا كه در آستي مار دارد

شدت پارو پيرارو، امسالت اينك****روش بر ره پار و پيرار دارد

درخت جهان را مجنبان ازيرا****درخت جهان رنج و غم بار دارد

مده در بهاي جهان عمر كوته****كه جز تو جهان پر خريدار دارد

به زنهار گيتي مده دل نه رازت****كه گيتي نه راز و نه زنهار دارد

يكي منزل است اين كه هرك اندرو شد****برون آمدن سخت دشوار دارد

يكي ميزبان است كو ميهمان را****دهان و شكم خشك و ناهار دارد

بدان ميهمان ده مر اين ميزبان را****كه او قصد اين ديو غدار دارد

به يك سو شو از راه و بنگر به عبرت****كه با اين گروه او چه بازار دارد

پر از خنده روي و لب و، دل ز كينه****برايشان پر از خشم و زنگار دارد

تو را گر بدين دست بر منبر آرد****بدان دست ديگر درون دار دارد

چو راهت گشاده كند زي مرادي****چنان دان كه در پيش ديوار دارد

مرا پرس از مكر او كاستينم****ز مكرش به خون دل آهار دارد

هميشه در راحت اين ديو بدخو****برآزاد مردان به مسمار دارد

جفا و ستم را غنيمت شمارد****وفا و كرم را به بيگار دارد

خردمند با اهل دنيا به رغبت****نه صحبت نه كار و بياوار دارد

وليكن همي با سفيه آشنائي****به ناكام و ناچار

هنجار دارد

كه خواهد كه ش آن بد كنش درست باشد؟****كه جويد كه از بي خرد يار دارد؟

بدو ده رفيقان او را ازيرا****سبكسار قصد سبكسار دارد

جز آن نيست بيدار كو دست و دل را****از اين ديو كوتاه و بيدار دارد

مر اين بي وفا را ببيند حقيقت****كرا چشم دل نور دين دار دارد

جهان پيشه كاري است اي مرد دانا****كه بر سر يكي نام بردار دارد

حقيقت ببيند دگر سال خود را****چو چشم و دل خويش زي پار دارد

نشايد نكوهش مرو را كه يزدان****در اين كار بسيار اسرار دارد

زدانا بس است آن نكوهش مرو را****كه او را نه دانا نه سالار دارد

يكي بوستان است عالم كه يزدان****ز مردم درو كشت و اشجار دارد

از اينجا همي خيزدش غله ليكن****بدان عالم ديگر انبار دارد

همه برزگاران اويند يكسر****مسلمان و، ترسا كه زنار دارد

يكي را زمين سنان است و شوره****يكي كشت و پاليز و شد كار دارد

يكي چون درختي بهي چفده از بر****يكي گردني چون سپيدار دارد

يكي تخم خورده است وز بي فلاحي****همي گاو همواره بي كار دارد

يكي تخم كرده است وز كار گاوش****تن كار كن لاغر و زار دارد

مراين هردو را هيچ دهقان عادل****چه گوئي كه يكسان و هموار دارد؟

يكي روزنامه است مر كارها را****كه آن را جهان دار دادار دارد

بياموز و آنگه بكن كار دنيي****كه كار اي پسر دانش و كار دارد

جز آن را مدان رسته از بند آتش****كه كردار در خورد گفتار دارد

نصيحت پذيرد ز گفتار حجت****كسي كو دل و خوي احرار دارد

قصيده شماره 75: هر كه جان خفته را از خواب جهل آوا كند

هر كه جان خفته را از خواب جهل آوا كند****خويشتن را گرچه دون است، اي پسر، والا كند

هر كسي كه ش خار ناداني به دل در خست نيش****گر بكوشد زود خار خويش را خرما كند

علم چون گرماست

ناداني چو سرما از قياس****هر كه از سرما گريزد قصد زي گرما كند

مرد را سوداي دانش در دل و در سر شود****چونش ننگ و عار ناداني به دل صفرا كند

خون رسوائي است ناداني، برون بايدش كرد****از رگ دل پيش از انك او مر تو را رسوا كند

غدر و مكر و جهل هرسه منكر اعداي تو اند****زود بايد مرد را كو قصد اين اعدا كند

تو به قهر دشمنان بهتر كه خود مبدا كني****پيش از آن كان بدنيت بر قهر تو مبدا كند

جز بدي نارد درخت جهل چيزي برگ و بار****بركنش زود از دلت زان پيش كو بالا كند

هر كه بچهٔ مار بد را روز روزان خور دهد****زود بر جان عزيز خويش اژدرها كند

هر كه جان بدكنش را سيرت نيكي دهد****زشت را نيكو كند بل ديو را حورا كند

نام نيكو را بگستر شو به فعل خويش نيك****تات گويد «اي نكو فعل» آنكه ت او آوا كند

مايهٔ هر نيكي و اصل نكوئي راستي است****راستي هرجا كه باشد نيكوي پيدا كند

چون به نقطهٔ اعتدالي راست گردد روز و شب****روزگار اين عالم فرتوت را برنا كند

نرگس و گل را كه نابينا شوند از جور دي****عدل پرور دين نگر تا چون همي بينا كند

ابر بارنده ز بر چون ديدهٔ عروه شود****چون به زيرش گل رخان چون عارض عفرا كند

راستي كن تا به دل چون چشم سر بينا شوي****راستي در دل تو را چشمي دگر انشا كند

گرمي و سردي تو را هر دو مثال است ز ستم****زان همي هر يك جهان را زين دو نازيبا كند

مر ستم گر را نبيني كايزد عادل همي****گاه وعده آتش سوزان و گه سرما كند

جانت را باتن

به پروردن قرين راست دار****نيست عادل هر كه رغبت زي تن تنها كند

علم نان جان توست و نان تو را علم تن است****علم مر جان را چو تن را جان همي دروا كند

نان اگر مر تنت را با سرو بن هم ساز كرد****علم جانت را همي سر برتر از جوزا كند

عدل كن با خويشتن تا سبزپوشي در بهشت****عدل ازيرا خاك را مي سبز چون مينا كند

آنچه ايزد كرد خواهد باتو آنجا روز عدل****با جهان گردون به وقت اعتدال اينجا كند

دشت ديباپوش كرده است اعتدال روزگار****زان همي بر عدلت ايزد وعدهٔ ديبا كند

اين نشاني ها تو را بر وعدهٔ ايزد گواست****چرخ گردان اين نشاني ها ز بهر ما كند

كار دنيا را همي همتاي كار آن جهان****پيش ما اينجا چنين يزدان بي همتا كند

گر تو اندر چرخ گردان بنگري فعلش تو را،****گرچه جويا نيستي مر علم را، جويا كند

هر كه مر دانائي دنيي بيابد گر به عقل****بنگرد، دنيا به فعل او را به دين دانا كند

نه سخن گفتن نباشد هرچه كان را نشنوي****اين چنين در دل تصور مردم شيدا كند

عقل مي گويد تو را بي بانگ و بي كام و زبان****كانچه دنيا مي كند مي داور دنيا كند

عقل گرد آن نگردد كو به جهل اندر جهان****فعل را نسبت به سوي گنبد خضرا كند

خاك و آب و باد و آتش كان ندارد رنگ و بوي****نرگس و گل را چگونه رنگن و بويا كند

هر يكي از هر گل و ميوه همي گويد تو را****كه ش بدان صورت كسي دانا همي عمدا كند

سيم را گر به سر شد بر يك دگر آتش همي****چون هم آتش مر سرشته سنگ را ريزا كند

آب گاه اجزاي خاكي را همي كلي كند****باز گه

مر كل خاكي را همي اجزا كند

چون زكلش جزو سازد ريگ نرم آيد ز سنگ****چون زجزوش كل سازد خاك را خارا كند

قول مشك و آب و آتش را كجا دانا شود****جز كسي كو علم دين را جان و دل يكتا كند؟

اي پسر، بنگر به چشم دل در اين زرين سپر****كو ز جابلقا سحرگه قصد جابلسا كند

روي صحرا را بپوشد حلقهٔ زربفت زرد****چون زشب گوئي كه تيره روي زي صحرا كند

آب دريا را به صحرا بر پراگنده كند****از جلالت چون به دي مه قصد زي دريا كند

از كه مشرق چو طاووسي برآيد بامداد****در كه مغرب شبانگه خويشتن عنقا كند

بي هنر گه مر يكي را ملكت دارا دهد****بي گنه خود باز قصد جان آن دارا كند

اي پسر، داني كه هيچ آغاز بي انجام نيست؟****نيك بنگر گرچه نادان برتو مي غوغا كند

اي پسر، امروز را فرداست، پس غافل مباش****مر مرا از كار تو، پورا، همي سودا كند

از غم فردا هم امروز، اي پسر، بي غم شود****هر كه در امروز روز انديشه از فردا كند

آنچه حجت مي به دل بيند نبيند چشم تو****با درازاي مر سخن را زين همي پهنا كند

قصيده شماره 76: كسي كز راز اين دولاب پيروزه خبر دارد

كسي كز راز اين دولاب پيروزه خبر دارد****به خواب و خور چو خر عمر عزيز خويش نگذارد

جز آن نادان كه ننگ جهل زير پي سپر كردش****كسي خود را به كام اژدهاي مست نسپارد

خردمندا، چه مشغولي بدين انبار بي حاصل؟****كه اين انبارت از كشكين چو از حلوا بينبارد

توي بر خواب و خور فتنه همانا خود نه اي آگه****كه مر پهلوت را گيتي به خواب و خور همي خارد

نه اي اي خاك خوار آگه كه هركه ش خاك خور باشد****سرانجام ارچه دير است اين قوي خاكش

بيوبارد

فلك مر خاك را، اي خاك خور، در ميوه و دانه****ز بهر تو به شور و چرب و شيرين مي بياچارد

نمي بيني كز آن آچار اگر خاكي تهي ماند****تو را، اي خاك خوار، آن خاك بي آچار نگوارد؟

تو را زهر است خاك و دشمني داري به معده در****كه گر خاكش دهي ور ني همي كارت به جان آرد

اگر فرمان او كردي و خوردي خاك شد خامش****و گر نه همچنان دايم به معده در همي ژارد

به دانهٔ گندم اندر چيست كو مر خاك و سرگين را****چنان كرده است كورا كس همي زين دو نپندارد؟

چگونه بي سر و دندان و حلق و معده آن دانه****همي خاكي خورد همواره كآب او را بياغارد

كسي كاين پر عجايب صنع و قدرت را نمي بيند****سزد گر مرد بينا جز كه نابيناش نشمارد

به دانه تخمها در پيشكارانند مردم را****كه هر يك زان يكي كار و يكي پيشهٔ دگر دارد

چو در هر دانه اي دانا يكي صانع همي بيند****خداي خويش اينها را نه پندارد نه انگارد

ور اندر يافتن مر پيشكاران را چو درماند****بر آن كو برتر از عقل است خيره وهم بگمارد

كسي شكر خداوندي كه او را بنده اي بخشد****كه او از خاك خرما كرد داند خود بچه گزارد؟

تو را در دانهٔ خرماست، اي بينا دل، اين بنده****كه او بر سرت هر سالي همي خرما فرو بارد

كسي كز كردگار خويش از اين سان قيمتي بايد****سزد گر در دو ديدهٔ خويش تخم شكر او كارد

از آن پس كه ت نكوئي ها فراوان داد بي طاعت****گر او را تو بيازاري تو را بي شك بيازارد

خردمندي كه نعمت خورد شكر آنش بايد كرد****ازيرا كز سبوي سر كه جز سركه نياغارد

نشانهٔ بندگي شكر است، هرگز مردم دانا****به نسپاسي

ز حد بندگي اندر نياجارد

مينديش و مينگار، اي پسر، جز خير و پند ايرا****كه دل جز خير ننديشد قلم جز پند ننگارد

ز دانا جوي پند ايرا كه آب پند خوش يابي****چو دانا خوشهٔ دل را به دست عقل بفشارد

اگرت اندوه دين است، اي برادر، شعر حجت خوان****كه شعر زهد او از جانت اين اندوه بگسارد

تو اي كشتهٔ جهالت سوي او شو تا شوي زنده****كه از جهل تو حجت سوي تو آمد نمي يارد

قصيده شماره 77: چون همي بوده ها بفرسايد

چون همي بوده ها بفرسايد****بودني از چه مي پديد آيد؟

زانكه او بوده نيست و سرمدي است****كانچه بوده شود نمي پايد

وانچه نابوده نافزوده بود****نافزوده چگونه فرسايد؟

پس جهان تا ابد بفرسايد****گر نفرسايد ايچ نفزايد

گرهي را كه دست يزدان بست****كي تواند كسي كه بگشايد؟

ننگري كاين چهار زن هموار****همي از هفت شوي چون زايد؟

هر كسي جز خداي در عالم****گر به جاي زنان بود شايد

وين كهن گشته گند پير گران****دل ما مي چگونه بربايد!

اي خردمند، پس گمان تو چيست****كاين دوان آسيا كي آسايد؟

آنگهي كانچه نيست بوده شود****يا چو اين بوده ها فرو سايد؟

دل به بيهوده اي مكن مشغول****كه فلان ژاژ خاي مي خايد

در طعامي چرا كني رغبت****كه اگر زان خوري تو بگزايد؟

گر بماند جهان چه سود تو را؟****ور نماند تو را چه مي بايد؟

هر كه رغبت كند در اين معني****دل ببايد كه پاك بزدايد

زانكه چون دست پاك باشد سخت****همي از انگبين نيالايد

گرد اين كار جز كه دانا را****گشتن او خرد نفرمايد

وانكه با زشت روي ديبه و خز****گر چه خوب است خود بننمايد

هر كه مر نفس را به آتش عقل****از وبال و بزه بپالايد

شايد آنگه كز اين جوال به كيل****اندك اندك برو بپيمايد

و گرش نيست مايه، بر خيره****آسمان را به گل نيندايد

نرسد برچنين معاني آنك****حب دنيا رخانش بمخايد

اي

گراينده سوي اين تلبيس****شعر من سوي تو چه كار آيد؟

تو كه بر خويشتن نبخشائي****جز تو بر تو چگونه بخشايد؟

گر دل تو چنانكه من خواهم****مر چنين كار را بيارايد

تبر پند من به جهد و به رفق****شاخ جهل تو را بپيرايد

منگر سوي آن كسي كه زبانش****جز خرافات و فريه نداريد

بخلد پند چشم جهل چنانك****روي بدبخت ديبه بشخايد

قصيده شماره 78: آمد بهار و نوبت صحرا شد

آمد بهار و نوبت صحرا شد****وين سال خورده گيتي برنا شد

آب چو نيل بركه ش ميگون شد****صحراي سيمگونش خضرا شد

وان باد چون درفش دي و بهمن****خوش چون بخار عود مطرا شد

بيچاره مشك بيد شده عريان****با گوشوار و قرطهٔ ديبا شد

رخسار دشت ها همه تازه شد****چشم شكوفه ها همه بينا شد

بينا و زنده گشت زمين زيرا****باد صبا فسون مسيحا شد

بستان ز نو شكوفه چوگردون شد****تا نسترن به سان ثريا شد

گر نيست ابر معجزهٔ يوسف****صحرا چرا چو روي زليخا شد

بشكفت لاله چون رخ معشوقان****نرگس به سان ديدهٔ شيدا شد

از برف نو بنفشه گر ايمن گشت****ايدون چرا چو جامهٔ ترسا شد

تيره شد آب و گشت هوا روشن****شد گنگ زاغ و بلبل گويا شد

بستان بهشت وار شد و لاله****رخشان به سان عارض حورا شد

چون هندوان به پيش گل و بلبل****زاغ سياه بنده و مولا شد

وان گلبن چو گنبد سيمينش****آراسته چو قبهٔ مينا شد

چون عمروعاص پيش علي دي مه****پيش بهار عاجر و رسوا شد

معزول گشت زاغ چنين زيرا****چون دشمن نبيرهٔ زهرا شد

كفر و نفاق از وي چو عباسي****بر جامهٔ سياهش پيدا شد

خورشيد فاطمي شد و باقوت****برگشت و از نشيب به بالا شد

تا نور او چو خنجر حيدر شد****گلبن قوي چو دلدل شهبا شد

خورشيد چون به معدن عدل آمد****با فصل زمهرير معادا شد

افزون گرفت روز چو دين و شب****ناقص چو

كفر و تيره چو سودا شد

اهل نفاق گشت شب تيره****رخشنده روز از اهل تولا شد

گيتي به سان خاطر بي غفلت****پرنور و نفع و خير ازيرا شد

چون بود تيره همچو دل جاهل****واكنون چرا چوخاطر دانا شد؟

زيرا كه سيد همه سياره****اندر حمل به عدل توانا شد

عدل است اصل خير كه نوشروان****اندر جهان به عدل مسما شد

بنگر كز اعتدال چو سر برزد****با خور چه چند چيز هويدا شد

بنگر كه اين غريژن پوسيده****ياقوت سرخ و عنبر سارا شد

علم است و عدل نيكي و رسته گشت****آنكو بدين دو معني گويا شد

داد خرد بده كه جهان ايدون****از بهر عقل و عدل مهيا شد

زيبا به علم شو كه نه زيباست****آن كس كه او به دنيا زيبا شد

او را مجوي و علم طلب زيرا****بس كس كه او فريفته به آوا شد

غره مشو بدان كه كسي گويد****بهمان فقيه بلخ و بخارا شد

زيرا كه علم ديني پنهان شد****چون كار دين و علم به غوغا شد

مپذير قول جاهل تقليدي****گرچه به نام شهرهٔ دنيا شد

چون و چرا بجوي كه بر جاهل****گيتي چو حلقه تنگ از اينجا شد

با خصم گوي علم كه بي خصمي****علمي نه پاك شد نه مصفا شد

زيرا كه سرخ روي برون آمد****هر كو به پيش حاكم تنها شد

خوي مهان بگير و تواضع كن****آن را كه او به دانش والا شد

كز قعر چاه تا به كران رايش****ايدون به چرخ بر به مدارا شد

خاك سيه به طاعت خرمابن****بنگر چگونه خوش خوش خرما شد

دانش گزين و صبر طلب زيرا****دارا به صبر و دانش دارا شد

خوي كرام گير كه حري را****خوي كريم مقطع و مبدا شد

قصيده شماره 79: تا مرد خر و كور كر نباشد

تا مرد خر و كور كر نباشد****از كار فلك بي خبر نباشد

داند كه هر آن چيز كو بجنبد****نابوده

و بي حد و مر نباشد

وان چيز كه با حد و مر باشد****گه باشد و گاهي دگر نباشد

من راز فلك را به دل شنودم****هشيار به دل كور و كر نباشد

چون دل شنوا شد تو را، از آن پس****شايد اگرت گوش سر نباشد

بهتر ز كدوئي نباشد آن سر****كو فضل و خرد را مقر نباشد

در خورد تنوره و تنور باشد****شاخي كه برو برگ و بر نباشد

چاهي است جهان ژرف و سر نهفته****وز چاه نهفته بتر نباشد

در دام جهان جهان هميشه****تخم و چنه جز سيم و زر نباشد

بتواند از اين دام زود رستن****گر مرد درو سخت خر نباشد

در دام نياويزد آنكه زي او****تخم و چنه را بس خطر نباشد

زين سفله جهان نفع خود بگيرد****نفعي كه درو هيچ ضر نباشد

وان نفع نباشد مگر كه دانش****مشغول كلاه و كمر نباشد

بپذير ز من پندي، اي برادر،****پندي كه از آن خوبتر نباشد

نيكي و بدي را بكوش دايم****تا خلقت شخصت هدر نباشد

آن كس كه ازو نيك و بد نيايد****ابري بود آن كه ش مطر نباشد

با نيك به نيكي بكوش ازيرا****بد جز كه سزاوار شر نباشد

فرزند هنرهاي خويشتن شو****تا همچو تو كس را پسر نباشد

وانگه كه هنر يافتي، بشايد****گر جز هنرت خود پدر نباشد

وانجا كه تو باشي امير باشي****گرچند به گردت حشر نباشد

گنجور هنرهاي خويش گردي****گر باشد مالت و گر نباشد

و ايمن بروي هر كجا كه خواهي****بر راه تو را جوي و جر نباشد

نزديك تو گيهان مختصر شد****هر چند جهان مختصر نباشد

تو بار خداي جهان خويشي****از گوهر تو به گهر نباشد

در مملكت خويشتن نظر كن****زيرا كه ملك بي نظر نباشد

بر ملك تو گوش و دو چشم روشن****درهاست كه به زان درر نباشد

امروز بدين ملك در طلب

كن****آن چيز كه فردا مگر نباشد

بنگر كه چه بايد هميت كردن****تا بر تو فلك را ظفر نباشد

از علم سپر كن كه بر حوادث****از علم قوي تر سپر نباشد

هر كو سپر علم پيش گيرد****از زخم جهانش ضرر نباشد

باقي شود اندر نعيم دايم****هرچند در اين ره گذر نباشد

اين ره گذري بي فر و درشت است****زين بي مزه تر مستقر نباشد

بشنو سخني چون شكر به خوبي****گرچند سخن چون شكر نباشد

مردم شجر است و جهانش بستان****بستان نبود چون شجر نباشد

اي شهره درختي، بكوش تا بر****يكسر به تو جز كز هنر نباشد

وان چيز كه عالم به دوست باقي****هر گز هدر و بي اثر نباشد

زيرا كه شود خوار سوي دهقان****شاخي كه برو بر ثمر نباشد

وان كس كه بود بي هنر چو هيزم****جز درخور نار سقر نباشد

غافل نبود در سراي طاعت****تا مرد به يك ره بقر نباشد

هر كس كه نيلفنجد او بصيرت****فرداش به محشر بصر نباشد

بپسيچ هلا زاد و، كم نبايد****از يك تنه گر بيشتر نباشد

زيرا كه بترسد ز ره مسافر****هر گه كه پسيچ سفر نباشد

ايمن ننشيند ز بيم رفتن****تا سفره ش پر خشك و تر نباشد

بپذير ز حجت سخن كه شعرش****بي فايده و بي غرر نباشد

همچون سخن او به سوي دانا****بوي گل و باد سحر نباشد

قصيده شماره 80: اي شده چاكر آن درگه انبوه بلند

اي شده چاكر آن درگه انبوه بلند****وز طمع مانده شب و روز بر آن در چو كلند

بر در مير تو، اي بيهده، بسته طمعي****از طمع صعبتر آن را كه نه قيد است و نه بند

شوم شاخي است طمع زي وي اندر منشين****ور نشيني نرهد جانت از آفات و گزند

گر بلند است در مير تو سر پست مكن****به طمع گردن آزاد چنين سخت مبند

گر بلندي ي در او كرد چنين پست تو را****خويشتن چونكه فرونفگني

از كوه بلند؟

ديوت از راه ببرده است، بفرماي، هلا****تات زير شجر گوز بسوزند سپند

حجت آري كه همي جاه و بزرگي طلبي****هم بر آن سان كه همي خلق جهان مي طلبند

گر هزار است خطا، اي بخرد، جمله خطاست****چند از اين حجت بي مغز تو، اي بيهده، چند؟

گر كسي خويشتن خويش به چه در فگند****خويشتن خيره در آن چاه نبايدت فگند

گر بخندند گروهي كه ندارند خرد****تو چو ديوانه به خندهٔ دگران نيز مخند

دانش آموز و چو نادان ز پس مير ممخ****تا چو دانا شوي آنگه دگران در تو مخند

بي سپاسي بكني رند نمائي به ازانك****به سپاسيت بپوشند به ديباي و پرند

شادي و نيكوي از مال كسان چشم مدار****تا نماني چو سگان بر در قصاب نژند

گردن از بار طمع لاغر و باريك شود****اين نبشته است زرادشت سخن دان در زند

ترفت از دست مده بر طمع قند كسان****ترف خود خوش خور و از طمع مبر گاز به قند

سودمند است سمند اي خردومند وليك****سودش آن راست سوي من كه مرو راست سمند

مر مرا آنچه نخواهي كه بخري مفروش****بر تنم آنچه تنت را نپسندي مپسند

سپس آنچه نه آن تو بود خيره متاز****كانچه آن تو بود سوي تو آيد چو نوند

عمر پرمايه به خواب و خور برباد مده****سوزن زنگ زده خيره چه خري به كلند؟

پيش از آن كه ت بكند دست قوي دهر از بيخ****دل از اين جاي سپنجيت همي بايد كند

عمر را بند كن از علم و ز طاعت كه تو را****علم با طاعت تو قيد دوان عمر تواند

بر سر و پاي زمانهٔ گذران مرد حكيم****بهتر از علم و زطاعت ننهد قيد و كمند

خاطرت زنگ نگيرد نه سرت خيره شود****گر بگيرد دل هشيار تو از حكمت

پند

قصيده شماره 81: جز كه هشيار حكيمان خبر از كار ندارند

جز كه هشيار حكيمان خبر از كار ندارند****كه فلك باز شكار است و همه خلق شكارند

نه عجب گر نبودشان خبر از چرخ و ز كارش****كز حريصي و جهالت همه در خواب و خمارند

برزگاران جهانند و همه روز و همه شب****بجز از معصيت و جور نه ورزند و نه كارند

چون درختان ببارند به ديدار وليكن****چون به كردار رسد يكسره بيدند و چنارند

غدر و مكر است بسي بر سر اين خلق فلك را****كه بجز اهل خرد طاقت آن مكر ندارند

اي خردمند گمان بر كه جهان خوب درختي است****كه برو اهل خرد خوش مزه و بوي ثمارند

بل كشاورز خداي است و درو كشت حكيمان****واندرو اين جهلاشان به مثل چون خس و خارند

جز كه آزار و خيانت نشناسند ازيرا****به بدي ي فعل چو موشان و چو ماران قفارند

گر بيابند ز تقليد حصاري به جهالت****از تن خويش و سر اين حكما گرد برآرند

مثل است اين كه چو موشان همه بيكار بمانند****دنه شان گيرد و آيند و سر گربه بخارند

ديوشان سوي بيابان بنموده است طريقي****زين سبب را به سوي شهر همي رفت نيارند

ببريدند ز پيغمبر و از آل و تبارش****زانكه مر ديو لعين را همه آلند و تبارند

بر ره دين به مثل ميل نبينند و مناره****وز پس دنيا ذره به هوا در بشمارند

اي برادر به حذرباش زغرقه به ميان شان****زانكه اين قوم يكي بحر بي آرام و قرارند

سوي آل نبي آي از سپه ديو كه ايشان****مؤمنان را زجفاي سپه ديو حصارند

سزد از پشت به خر سوي غضنفر بنشيند****مرد هشيار چو دانست كه خصمانش حمارند

باد و ابرند وليكن حكما و عقلا را****بجز از عدل نيارند و بجز علم نبارند

انبيااند بدان گاه كه پيران و كهولند****حكمااند از آن

وقت كه اطفال و صغارند

چون ره قبله شود گم به حكم قبلهٔ خلقند****چون شب فتنه شود تيره پر از نور نهارند

به سخا و به هدي و به بها و به تقي خوش****از خداوند سوي خلق جهان جمله مشارند

قصيده شماره 82: ننديشم از كسي كه به ناداني

ننديشم از كسي كه به ناداني****با من رسن ز كينه كشان دارد

ابر سياه را به هوا اندر****از غلغل سگان چه زيان دارد؟

قصيده شماره 83: مردم سفله به سان گرسنه گربه

مردم سفله به سان گرسنه گربه****گاه بنالد به زار و گاه بخرد

تاش همي خوار داري و ندهي چيز****از تو چو فرزند مهربانت نبرد

راست چو چيزي به دست كرد و قوي گشت****گر تو بدو بنگري چو شير بغرد

قصيده شماره 84: اين دهر باشگونه چو بستيزد

اين دهر باشگونه چو بستيزد****شير ژيان به دام درآويزد

مرد دژ آگه آن بود و دانا****كز مكر او به وقت بپرهيزد

با آنك ازو جدا شود او فردا****امروز خود به طبع نياميزد

زين زال دور باش كه او دايم****چون گربه شوي جويد و برخيزد

از بهر چه دوي سپس جفتي****كو روز و شب همي ز تو بگريزد؟

قصيده شماره 85: چو تنها بوي گربه ات مونس آيد

چو تنها بوي گربه ات مونس آيد****به ويران درون جغد مسعود باشد

به از ترب پخته بود مرغ لاغر****به از كاه دود،ار چه بد، عود باشد

قصيده شماره 86: ز بند آز بجز عاقلان نرسته ستند

ز بند آز بجز عاقلان نرسته ستند****دگر به تيغ طمع حلق خويش خسته ستند

طمع ببر تو ز بيشي كه جمله بي طمعان****ز دست بند ستمگاره دهر جسته ستند

گوزن و گور كه استام زر نمي جويند****زقيد و بند و غل و برنشست رسته ستند

و گر بر اسپ ستام است، لاجرم گردنش****چو بندگان ذليل و حقير بسته ستند

پراپرند زطمع بازو، جغدكان بي رنج****نشسته اند ازيشان طمع گسسته ستند

قصيده شماره 87: از بهر چه اين خر رمه بي بند و فسارند

از بهر چه اين خر رمه بي بند و فسارند؟****يك ذره نسنجند اگر بيست هزارند

گفتن نتوانند، چو گوئي ننيوشند****كز خمر جهالت همه سر پر ز خمارند

ارز سخن خوب خردمندان دانند****كز خاطر خود ريگ بيابان بشمارند

مشك است سخن نافهٔ او خاطر دانا****معني بود آن مشك كه از نافه برآرند

مر جاهل را نبود اندازهٔ عالم****صد مرغ يله قيمت يك باز ندارند

قصيده شماره 88: وعدهٔ اين چرخ همه باد بود

وعدهٔ اين چرخ همه باد بود****وعده رطب كرد و فرستاد تود

باد شمر كار جهان را كه نيست****تار جهان را بجز از باد پود

دانا داند كه ندارد به طبع****آتش او جز كه ز بيداد دود

زود بيفگن ز دلت بند آز****تا شوي از بندگي آزاد زود

جان تو مايه است و تنت سود كرد****سود به مايه همي آباد بود

مايه نگه دار به دين و مخور****انده اين سود مپرساد سود

بس كه نوشتي و نويساد از آنچ****نيز چنين كس منويساد سود

قصيده شماره 89: فرو مايه چون سير خورده بباشد

فرو مايه چون سير خورده بباشد****همه عيب جويد همه شر كاود

فرومايه آن به كه بد حال باشد****ازيرا سيه سار پي برنتاود

قصيده شماره 90: گويمت چگونه شود زنده كو هلاك شود

گويمت چگونه شود زنده كو هلاك شود:****آب باز آب شود خاك باز خاك شود

جانش زي فراز شود تنش زي مغاك شود****تن سوي پليد شود پاك باز پاك شود

قصيده شماره 91: بر دشمني دشمنت چو ديدي

بر دشمني دشمنت چو ديدي****فعلش، نه نشان و نه داغ بايد

اقرار بسي برتر از گواهان****با روز همي چه چراغ بايد؟

قصيده شماره 92: بر ره مكر و حسد مپوي ازيراك

بر ره مكر و حسد مپوي ازيراك****هر كه به راه حسد رود بتر آيد

چون به حسد، بنگري به خوان كسان بر****لقمهٔ يارت به چشم خوبتر آيد

حرف ر

قصيده شماره 93: نبيني بر درخت اين جهان بار

نبيني بر درخت اين جهان بار****مگر هشيار مرد، اي مرد هشيار

درخت اين جهان را سوي دانا****خردمند است بار و بي خرد خار

نهان اندر بدان نيكان چنانند****كه خرما در ميان خار بسيار

مرا گوئي «اگر دانا و حري****به يمگان چون نشيني خوار و بي يار؟»

به زنهار خدايم من به يمگان****نكو بنگر، گرفتارم مپندار

نگويد كس كه سيم و گوهر و لعل****به سنگ اندر گرفتارند يا خوار

اگر خوار است و بي مقدار يمگان****مرا اينجا بسي عز است و مقدار

اگرچه مار خوار و ناستوده است****عزيز است و ستوده مهرهٔ مار

نشد بي قدر و قيمت سوي مردم****ز بي قدري صدف لولي شهوار

گل خوشبوي پاكيزه است اگر چند****نرويد جز كه در سرگين و شد يار

توي بار درخت اين جهان، نيز****درختي راستي بارت ز گفتار

تو خواهي بار شيرين باش بي خار****به فعل اكنون و، خواهي خار بي بار

اگر بار خرد داري، وگر ني****سپيداري سپيداري سپيدار

نماند جز درختي را خردمند****كه بارش گوهر است و برگ دينار

به از دينار و گوهر علم و حكمت****كرا دل روشن است و چشم بيدار

درختت گر ز حكمت بار دارد****به گفتار آي و بار خويش مي بار

اگر شيرين و پر مغز است بارت****تو را خوب است چون گفتار كردار

وگر گفتار بي كردار داري****چو زر اندود ديناري به ديدار

به پيكان سخن بر پيش دانا****زبانت تير بس، لبهات سوفار

سخن را جاي بايد جست، ازيرا****به ميدان در، رود خوش اسپ رهوار

سخن پيش سخن دان گو، ازيرا****سرت بايد نخست، آنگاه دستار

جز اندر حرب گاه سخت، پيدا****نيايد هرگز از فرار كرار

سخن بشناس و آنگه گو ازيرا****كه بي نقطه

نگردد خط پرگار

سخن را تا نداري پاك از زنگ****ز دلها كي زدايد زنگ و زنگار

چرا خامش نباشي چون نداني؟****برهنه چون كني عورت به بازار؟

چه تازي خر به پيش تازي اسپان؟****گرفتاري به جهل اندر گرفتار

چه بودت گر نه ديوت راه گم كرد****كه با موزه درون رفتي به گلزار؟

پزشكي چون كني كس را؟ كه هرگز****نيابد راحت از بيمار، بيمار

مرنجان جان ما را گر تواني****بدين گفتار ناهموار، هموار

ز جهل خويش چون عارت نيايد؟****چرا داري همي زاموختن عار؟

اگر ناري سر اندر زير طاعت****به محشر جانت بيرون ناري از نار

برنجان تن به طاعت ها كه فردا****به رنج تن شود جانت بي آزار

مخور زنهار بر كس گر نخواهي****كه خواهي و نيابي هيچ زنهار

سبك باري كني دعوي و آنگاه****گناهان كرده بر پشتت به انبار

چو كفتاري كه بندندش بعمدا****همي گويد كه «اينجاست نيست كفتار»

گر آساني همي بايدت فردا****مگير از بهر دنيا كار دشوار

كه دنيا را نه تيمار است و نه مهر****ز بهر تن مباش از وي به تيمار

نهنگي بد خوي است اين زو حذر كن****كه بس پر خشم و بي رحم است و ناهار

جهان را نو به نو چند آزمائي؟****همان است او كه ديده ستيش صد بار

به دين زن دست تا ايمن شوي زو****كه دين دوزد دهانش را به مسمار

چو تو سالار دين و علم گشتي****شود دنيا رهي پيش تو ناچار

به كار خويش خود نيكو نگه كن****اگر مي داد خواهي، داد پيش آر

مكن گر راستي ورزيد خواهي****چو هدهد سر به پيش شه نگون سار

حذر دار از عقاب آز ازيرا****كه پر زهر آب دارد چنگ و منقار

اگر با سگ نخواهي جست پرخاش****طمع بگسل زخون و گوشت مردار

وگر ني رنج خويش از خويشتن بين****چو رويت ريش گشت و دستت

افگار

زحجت پند بشنو كاگه است او****ز رسم چرخ دوار ستمگار

نكرد از جملگي اهل خراسان****كسي زو بيشتر با دهر پيكار

به دين رست آخر از چنگال دنيا****به تقدير خداي فرد و قهار

گر از دنيا برنجي راه او گير****كه زين بهتر نه راه است و نه هنجار

قصيده شماره 94: بركن زخواب غفلت پورا سر

بركن زخواب غفلت پورا سر****واندر جهان به چشم خرد بنگر

كار خر است خواب و خور اي نادان****با خر به خواب و خور چه شدي در خور؟

ايزد خرد ز بهر چه داده ستت؟****تا خوش بخسپي و بخوري چون خر؟

بر نه به سر كلاه خرد وانگه****بر كن به شب يكي سوي گردون سر

گوئي كه سبز دريا موجي زد****وز قعر برفگند به سر گوهر

تيره شب و ستاره درو، گوئي****در ظلمت است لشكر اسكندر

پروين چو هفت خواهر چون دايم****بنشسته اند پهلوي يك ديگر؟

چون است زهره چون رخ ترسنده****مريخ همچو ديدهٔ شير نر؟

شعري چو سيم خود شد، يا خود شد****عيوق چون عقيق چنان احمر؟

بر مبرم كبود چنين هر شب****چندين هزار چون شكفد عبهر؟

گوئي كه در زدند هزاران جاي****آتش به گرد خرمن نيلوفر

گر آتش است چون كه در اين خرمن****هرگز فزون نگشت و نشد كمتر؟

بي روغن و فتيله و بي هيزم****هرگز نداد نورو فروغ آذر

گر آتش آن بود كه خورش خواهد****آتش نباشد آنكه نخواهد خور

بنگر كه از بلور برون آيد****آتش همي به نور و شعاع خور

خورشيد صانع است مر آتش را****بشناس از آتش اي پسر آتش گر

ور لشكري است اين كه همي بيني****سالار و مير كيست بر اين لشكر؟

سقراط هفت مير نهاد اين را****تدبير ساز و كاركن و رهبر

سبز است ماه و گفت كزو رويد****در خاك ملح و، سيم به سنگ اندر

مريخ زايد آهن بد خو را****وز آفتاب گفت كه زايد زر

برجيس

گفت مادر ارزيز است****مس را هميشه زهره بود مادر

سيماب دختر است عطارد را****كيوان چو مادر است و سرب دختر

اين هفت گوهران گدازان را****سقراط باز بست به هفت اختر

گر قول اين حكيم درست آيد****با او مرا بس است خرد داور

زيرا كه جمله پيشه وران باشند****اينها به كار خويش درون مضطر

سالار كيست پس چو از اين هفتان****هر يك موكل است به كاري بر؟

سالار پيشه ور نبود هرگز****بل پيشه ور رهي بود و چاكر

آن است پادشا كه پديد آورد****اين اختران و اين فلك اخضر

واندر هوا به امر وي استاده است****بي دار و بند پايهٔ بحر و بر

وايدون به امر او شد و تقديرش****با خاك خشك ساخته آب تر

چندين همي به قدرت او گردد****اين آسياي تيز رو بي در

وين خاك خشك زشت بدو گيرد****چندين هزار زينت و زيب و فر

وين هر چهار خواهر زاينده****با بچگان بي عدد و بي مر

تسبيح مي كنندش پيوسته****در زير اين كبود و تنك چادر

تسبيح هفت چرخ شنوده ستي****گر نيست گشته گوش ضميرت كر

دست خداي اگر نگرفته ستي****حسرت خوري بسي و بري كيفر

چشميت مي ببايد و گوشي نو****از بهر ديدن ملك اكبر

آنجا به پيش خود ندهد بارت****گر چشم و گوش تو نبري زايدر

ايزد بر آسمانت همي خواند****تو خويشتن چرا فگني در جر؟

از بهر بر شدن سوي عليين****از علم پاي ساز و، ز طاعت پر

اي كوفته مفازهٔ بي باكي****فربه شده به جسم و، به جان لاغر

در گردن جهان فريبنده****كرده دو دست و بازوي خود چنبر

ايدون گمان بري كه گرفته ستي****دربر به مهر، خوب يكي دلبر

واگاه نيستي كه يكي افعي****داري گرفته تنگ و خوش اندر بر

گر خويشتن كشي ز جهان، ورني****بر تو به كينه او بكشد خنجر

زين بي وفا، وفا چه طمع داري؟****چون در دمي به بيخته خاكستر؟

چون تو

بسي به بحر درافگنده است****اين صعب ديو جاهل بدمحضر

وز خلق چون تو غرقه بسي كرده است****اين بحر بي كرانهٔ بي معبر

گريست اين جهان به مثل، زيرا****بس ناخوش است و، خوش بخارد گر

با طبع ساز باشد، پنداري****شيري است تازه، پخته و پر شكر

ليكن چو كرد قصد جفا، پيشش****خاقان خطر ندارد و نه قيصر

گاهي عروس وارت پيش آيد****با گوشوار و ياره و با افسر

باصد كرشمه بسترد از رويت****با شرم گرد باستي و معجر

گاهي هزبروار برون آيد****با خشم عمرو و با شغب عنتر

ديوانه وار راست كند ناگه****خنجر به سوي سينه ت و، زي حنجر

در حرب اين زمانهٔ ديوانه****از صبر ساز تيغ و، ز دين مغفر

وز شاخ دين شكوفهٔ دانش چن****وز دشت علم سنبل طاعت چر

كاين نيست مستقر خردمندان****بلك اين گذرگهي است، برو بگذر

شاخي كه بار او نبود ما را****آن شاخ پس چه بي برو چه برور

دنيا خطر ندارد يك ذره****سوي خداي داور بي ياور

نزديك او اگر خطرش هستي****يك شربت آب كي خوردي كافر

الفنج گاه توست جهان، زينجا****برگير زود زاد ره محشر

بل دفتري است اين كه همي بيني****خط خداي خويش بر اين دفتر

منكر مشو اشارت حجت را****زيرا هگرز حق نبود منكر

خط خداي زود بياموزي****گر در شوي به خانهٔ پيغمبر

گر درشوي به خانه ش، بر خاكت****شمشاد و لاله رويد و سيسنبر

ندهد خداي عرش در اين خانه****راهت مگر به راهبري حيدر

حيدر، كه زو رسيد و ز فخر او****از قيروان به چين خبر خيبر

شيران ز بيم خنجر او حيران****دريا به پيش خاطر او فرغر

قولش مقر و مايهٔ نور دل****تيغش مكان و معدن شور و شر

ايزد عطاش داد محمد را****نامش علي شناس و لقب كوثر

گرت آرزوست صورت او ديدن****وان منظر مبارك و آن مخبر

بشتاب سوي حضرت مستنصر****ره را ز فخر جز به

مژه مسپر

آنجاست دين و دنيا را قبله****وانجاست عز و دولت را مشعر

خورشيد پيش طلعت او تيره****گردون بجاي حضرت او كردر

اي يافته به تيغ و بيان تو****زيب و جمال معركه و منبر

بي صورت مبارك تو، دنيا****مجهول بود و بي سلب و زيور

معروف شد به علم تو دين، زيرا****دين عود بود و خاطر تو مجمر

اي حجت زمين خراسان، زه!****مدح رسول و آل چنين گستر

اي گشته نوك كلك سخن گويت****در ديدهٔ مخالف دين نشتر

ديبا همي بديع برون آري****اندر ضمير توست مگر ششتر

بر شعر زهد گفتن و بر طاعت****اين روزگار مانده ت را بشمر

قصيده شماره 95: اي كهن گشته در سراي غرور

اي كهن گشته در سراي غرور****خورده بسيار ساليان و شهور

چرخ پيموده بر تو عمر دراز****تو گهي مست خفته گه مخمور

شادماني بدان كه ت از سلطان****خلعتي فاخر آمد و منشور

تا به پيشت يكي دگر فاسق****بيش و بهتر رودت فسق و فجور

يات شاعر به مدح در گويد****شاد بادي و قصر تو معمور

قصر تو زين سخن همي خندد****بر تو، اي فتنه بر سراي غرور

بر تو خندد كه غافلي تو ازانك****در سراي غرور نيست سرور

چند رفتند از آن قصور بلند****بهتر و برتر از تو سوي قبور؟

چرخ گردان بسي برآورده است****نوحهٔ نوحه گر ز معدن سور

شهر گرگان نماند با گرگين****نه نشابور ماند با شاپور

بر كهن كردن همه نوها****اي برادر موكل است دهور

عسلش را به حنظل است نسب****شكرش را برادر است كژور

كه شناسد كه چيست از عالم****غرض كردگار فرد غيور؟

چون زمين پر شكستگي است چرا****آسمان بي تفاوت است و فطور؟

تو چه گوئي، كه مر چرا بايست****اين همه خاك و آب و ظلمت و نور؟

تا پديد آيد اشتر و خر و گاو****مار و ماهي و گزدم و زنبور؟

يا يكي برجهد چو بوزنگان****پاي كوبد به نغمت طنبور؟

يا ز بهر

يكي كه پنجه سال****عمر بگذاشت بي نماز و طهور؟

مر تو را خانه اي دريغ آيد****زين فرومايگان و اهل شرور

پس چه گوئي ز بهر ايشان كرد****آسمان و زمين غفور شكور؟

تو يكي هندباج ندهي شان****چون دهدشان خداي حور و قصور؟

اين گماني خطا و ناخوب است****دور باش از چنين گماني دور

گرت هوش است و دل ز پير پدر****سخني خوب گوش دار، اي پور

عالمي ديگر است مردم را****سخت نيكو ز جاهلان مستور

اندرو بر مثال جانوران****مردمانند از اهل علم نفور

غرض ايزد اين حكيمانند****وين فرومايگان خسند و قشور

دزد مردان به سان موشانند****وين سبكسار مردمان چو طيور

غمر مردان چو ماهي اند خموش****ژاژخايان خلق چون عصفور

حكمت و علم بر محال و دروغ****فضل دارد چو بر حنوط بخور

خامشي از كلام بيهده به****در زبور است اين سخن مسطور

كار تو كشت و تخم او سخن است****بدروي بر چو در دمندت صور

گر بترسي ز ناصواب جواب****وقت گفتن صبور باش صبور

به زن و كودك كسان منگر****اگرت رغبت است صحبت حور

تا تو بر سلسبيل بگزيدي****گنده و تيره شيرهٔ انگور

چه خطر دارد اين پليد نبيد****عند كاس مزاج ها كافور؟

دل و جان را همي ببايد شست****از محال و خطا و گفتن زور

تا به هنگام خواندن نامه****خجلي نايدت به روز نشور

از بد و نيك وز خطا و صواب****چيست اندر كتاب نامذكور؟

همه خواندند، بر تو چيز نماند****ياد نكرده از صحاح و كسور

با دل و عقل و با كتاب و رسول****روز محشر كه داردت معذور

بنده اي كار كن به امر خداي****بنده با بندگي بود مامور

جز به پرهيز و زهد و استغفار****كار ناخوب كي شود مغفور؟

گر نباشي از اهل ستر به زهد****خواند بايد بسيت ويل و ثبور

باز كي گردد از تو خشم خداي****به حشم يا به حاجبان و ستور؟

اي پسر، شعر حجت

از بركن****كه پر از حكمت است همچو زبور

قصيده شماره 96: اي گشته جهان و خوانده دفتر

اي گشته جهان و خوانده دفتر****بنديش ز كار خويش بهتر

اين چرخ بلند را همي بين****پر خاك و هوا و آب و آذر

يك گوهر تر و نام او بحر****يك گوهر خشك و نام او بر

وين ابر به جهد خشك ها را****زان جوهر تر همي كند تر

بيچاره نبات را نيبني****همواره جوان از اين دو گوهر؟

وين جانوران روان گرفته****بيچاره نبات را مسخر؟

برطبع و نبات و جانور پاك****اي پير تو را كه كرد مهتر؟

زين پيش چه نيكي آمد از تو****وز گاو گنه چه بود و از خر؟

تو بي هنري چرا عزيزي؟****او بي گنهي چراست مضطر؟

داني كه چنين نه عدل باشد****پس چون مقري به عدل داور؟

وان كس كه چنين عزيز كردت****از بهر تو كرد گوهر و زر

زيرا كه نكرد هيچ حيوان****از گوهر و زر تاج و افسر

بر گور و گوزن اگر امير است****از قوت خويش و دل غضنفر

چون نيست خرد ميان ايشان****درويش نه اين، نه آن توانگر

اين مير و عزيز نيست برگاه****وان خوار و ذليل نيست بر در

شادي و توانگري خرد راست****هر دو عرضند و عقل جوهر

شاخي است خرد سخن برو برگ****تخمي است خرد سخن ازو بر

زير سخن است عقل پنهان****عقل است عروس و قول چادر

داناي سخن نكو كند باز****از روي عروس عقل معجر

تو روي عروس خويش بنماي****اي گشته جهان و خوانده دفتر

فتنه چه شدي چنين بر اين خاك؟****يك ره بركن سوي فلك سر

از گوهر و از نبات و حيوان****برخاك ببين سه خط مسطر

هفت است قلم مر اين سه خط را****در خط و قلم به عقل بنگر

بنديش نكو كه اين سه خط را****پيوسته كه كرد يك به ديگر

گشتنت ستوروار تا كي****با رود و مي و سرود

و ساغر؟

خرسند شدي به خور ز گيتي****زيرا تو خري جهان چرا خور

بررس ز چرا و چون، چرائي****شادان به چرا چو گاو لاغر؟

بنديش كه كردگار گيتي****از بهر چه آوريدت ايدر

بنگر به چه محكمي ببسته است****مرجان تو را بدين تن اندر

او راست به پاي بي ستوني****اين گنبد گردگرد اخضر

چون كار به بند كرد، بي شك****پر بند بود سخنش يكسر

چون چنبر بي سر است فرقان****خيره چه دوي به گرد چنبر؟

با بند مچخ كه سخت گردد****چون باز بتابي از رسن سر

گاورسه چو كرد مي نداني****بايدت سپرد زر به زرگر

پيدا چو تن تو است تنزيل****تاويل درو چو جان مستر

گويند كه پيش، ازين گهر كوفت****در ظلمت، زير پي سكندر

امروز به زير پاي دين است****اندر ظلمات غفلت و شر

هزمان بزند بعاد ما را****از مغرب حق باد صرصر

سوراخ شده است سد ياجوج****يك چند حذر كن اي برادر

بر منبر حق شده است دجال****خامش بنشين تو زير منبر

اشتر چو هلاك گشت خواهد****آيد به سر چه و لب جر

آنك او به مراد عام نادان****بر رفت به منبر پيمبر

گفتا كه منم امام و، ميراث****بستد ز نبيرگان و دختر

روي وي اگر سپيد باشد****روي كه بود سيه به محشر؟

صعبي تو و منكري گر اين كار****نزديك تو صعب نيست و منكر

ور مي بروي تو با امامي****كاين فعل شده است ازو مشهر

من با تو نيم كه شرم دارم****از فاطمه و شبير و شبر

جاي حذر است از تو ما را****گر تو نكني حذر ز حيدر

اي گمره و خيره چون گرفتي****گمراه ترين دليل و رهبر؟

من با تو سخن نگويم ايراك****كري تو و رهبر از تو كرتر

من ميوهٔ دين همي چرم شو****چون گاو توخار وخس همي چر

شو پنبهٔ جهل بر كن از گوش****بشنو سخني به طعم شكر

رخشنده تر از سهيل و

خورشيد****بوينده تر از عبير و عنبر

آن است به نزد مرد عاقل****مغز سخن خداي اكبر

او را بردم به سنگ تا زود****پيشت بدمد ز سنگ عبهر

آنگاه نجوئي آب چاهي****هر گه كه چشيدي آب كوثر

پرخاش مكن سخن بياموز****از من چه رمي چو خر ز نشتر؟

پر خرد است علم تاويل****پريد هگرز مرغ بي پر؟

از مذهب خصم خويش بررس****تا حق بداني از مزور

حجت نبود تو را كه گوئي****من مؤمنم و جهود كافر

گوئي كه صنوبرم، وليكن****زي خصم، تو خاري او صنوبر

هش دار و مدار خوار كس را****مرغان همه را حبيره مشمر

غره چه شدي به خنجر خويش****مر خصم تو را ده است خنجر

از بيم شدن ز دست او روم****مانده است چنان به روم قيصر

با خصم مگوي آنچه زي تو****معلوم نباشد و مقرر

منداز بخيره نازموده****زي باز چو كودكان كبوتر

پرهيز كن اختيار و حكمت****تا نيك بود به حشرت اختر

اندر سفري بساز توشه****ياران تو رفته اند بي مر

بي زاد مشو برون و مفلس****زين خيمهٔ بي در مدور

بهتر سخنان و پند حجت****صد بار تو را ز شير مادر

قصيده شماره 97: با خويشتن شمار كن اي هوشيار پير

با خويشتن شمار كن اي هوشيار پير****تا بر تو نوبهار چه مايه گذشت و تير

تا بر سرت نگشت بسي تير و نوبهار****چون پر زاغ بود سر و قامتت چو تير

گر ماه تير شير نباريد از آسمان****بر قيرگون سرت كه فرو ريخته است شير؟

ز اول چنانت بود گمان اندر اين جهان****كاريت جز كه خور نه قليل است و نه كثير

از خورد و برد و رفتن بيهوده هر سوئي****اينند سال بود تنت چون ستور پير

با ناز و بي نياز به بيداري و به خواب****بر تن حرير بودت و در گوش بانگ زير

وان يار جفت جوي به گرد تو پوي پوي****با جعد همچو قير و دميده درو عبير

چون خر

به سبزه رفته به نوروز و، در خزان****در زير رز خزان شده با كوزهٔ عصير

گفتي كه خلق نيست چو من نيز در جهان****هم شاطر و ظريفم و هم شاعر و دبير

معني به خاطرم در و الفاظ در دهان****همچون قلم به دست من اندر شده است اسير

دستم رسيد بر مه ازيرا كه هيچ وقت****بي من قدح به دست نگيرد همي امير

پيش وزير با خطر و حشتمم ازانك****ميرم همي خطاب كند «خواجهٔ خطير»

چشمت هميشه مانده به دست توانگران****تا اينت پانذ آرد و آن خز و آن حرير

يك سال بر گذشت كه زي تو نيافت بار****خويش تو آن يتيم و نه همسايه ت آن فقير

اندر محال و هزل زبانت دراز بود****واندر زكات دستت و انگشتكان قصير

بر هزل وقف كرده زبان فصيح خويش****بر شعر صرف كرده دل و خاطر منير

آن كردي از فساد كه گر يادت آيد آن****رويت سياه گردد و تيره شود ضمير

تير و بهار دهر جفا پيشه خرد خرد****بر تو همي شمرد و تو خوش خفته چون حمير

تا آن جوان تيز و قوي را چو جاودان****اين چرخ تيز گرد چنين كند كرد و پير

خميده گشت و سست شد آن قامت چو سرو****بي نور ماند و زشت شد آن صورت هژير

وز تو ستوه گشت و بماندي ازو نفور****آن كس كز آرزوت همي كرد دي نفير

بنگر ز روزگار چه حاصل شدت جز آنك****با حسرت و دريغ فرو مانده اي حسير

دين را طلب نكردي و دنيا ز دست شد****همچو سپوس تر نه خميري و نه فطير

دنيات دور كرد ز دين، وين مثل توراست****كز شعر بازداشت تو را جستن شعير

شر است جمله دنيا، خير است دين همه****اين شر باز داشتت از خير خيره خير

خوش خوش

فرود خواهد خوردنت روزگار****موش زمانه را توي، اي بي خبر، پنير

زين بد كنش حذر كن و زين پس دروغ او****منيوش اگر بهوش و بصيري و تيز وير

شير زمانه زود كند سير مرد را****چون تو همي نگردي ازين شير سير شير؟

خيره ميازماي مر اين آزموده را****كز ريگ ناسرشت خردمند را خمير

گر مي بكرد خواهي تدبير كار خويش****بس باشد اي بصير خرد مر تو را وزير

اين عالم بزرگ ز بهر چه كرده اند؟****از خويشتن بپرس تو، اي عالم صغير

ور مي بمرد خواهند اين زندگان همه****پوزش همي ز بهر چه بايد بدين زحير؟

زي پيل و شير و اشتر كايشان قوي ترند****ايزد بشير چون نفرستاد و نه نذير؟

وانك اين عظيم عالم گردنده صنع اوست****چون خواند مر مرا و چه خواهد ز من حقير؟

زين آفريدگان چو مرا خواند بي گمان****با من ضعيف بنده ش كاري است ناگزير

ورمان همي ببايد او را شناختن****بي چون و بي چگونه، طريقي است اين عسير

ور همچو ما خداي نه جسم است و نه گران****پس همچو ما چرا كه سميع است و هم بصير؟

ور چون تو جسم نيست چه بايد هميش تخت؟****معني تخت و عرش يكي باشد و سرير

تن گور توست، خشم مگير از حديث من****زيرا كه خشم گير نباشد سخن پذير

از خويشتن بپرس در اين گور خويش تو****جان و خرد بس است تو را منكر و نكير

اين گور تو چنان كه رسول خداي گفت****يا روضهٔ بهشت است يا كندهٔ سعير

بهتر رهي بگير كه دو راه پيش توست****سوي بهينه راه طلب كن يكي خفير

در راه دين حق تو به راي كسي مرو****كو را ز رهبري نه صغير است و نه كبير

بي حجت و بصارت سوي تو خويشتن****با چشم كور نام نهاده است بوالبصير

بنگر

كه خلق را به كه داد و چگونه گفت****روزي كه خطبه كرد نبي بر سر غدير

دست علي گرفت و بدو داد جاي خويش****گر دست او گرفت تو جز دست او مگير

اي ناصبي اگر تو مقري بدين سخن****حيدر امام توست و شبر وانگهي شبير

ور منكري وصيت او را به جهل خويش****پس خود پس از رسول نبايد تو را سفير

علم علي نه قال و مقال است عن فلان****بل علم او چو در يتيم است بي نظير

اقرار كن بدو و بياموز علم او****تا پشت دين قوي كني و چشم دل قرير

آب حيات زير سخن هاي خوب اوست****آب حيات را بخور و جاودان ممير

پنديت داد حجت و كردت اشارتي****اي پور، بس مبارك پند پدر پذير

قصيده شماره 98: اي چنبر گردنده بدين گوي مدور

اي چنبر گردنده بدين گوي مدور****چون سرو سهي قد مرا كرد چو چنبر

وز موي و رخم تيرگي و نور برون تاخت****تا زنده شب تيره پس روز منور

هر وعده و هر قول كه كرد اين فلك و گفت****آن وعده خلاف آمد و آن قول مزور

من قول جهان را به ره چشم شنودم****نشگفت كه بسيار بود قول مبصر

قولي به قلم گويد گويا به كتابت****قولي به زفان گويد مشروح و مفسر

مر قول زبان را به ره گوش تو بشنو****مر قول قلم را ز ره چشم تو بنگر

گر قول مزور سخني باشد كان را****گوينده دگرگونه كند ساعت ديگر

پس هر دو، شب و روز، دو گفتار دروغند****كاين دهر همي گويد هموار و مستر

وز حق جز از حق نزاده است و نزايد****وين قاعده زي عقل درست است و مقرر

پس هرچه همي زير شب و روز بزايند****فرزند دروغند و مزور همه يكسر

زين است تراكيب نبات و حيوان پاك****بي حاصل همچون پدر خويش و چو

مادر

تركيب تو سفلي و كثيف است وليكن****صورت گر علوي و لطيف است بدو در

صورت گر جوهر هم جوهر بود ايراك****صورت نپذيرد ز عرض هرگز جوهر

يك جوهر تركيب دهنده است و مصور****يك جوهر تركيب پذير است و مصور

زنده نشد اين سفلي الا كه به صورت****پس صورت جان است در اين جسم محضر

ور عاريتي بود بر اين سفلي صورت****ذاتي بود آن گوهر عالي را پيكر

وان گوهر كو زنده به ذات است نميرد****پس جان تو هرگز نمرد، جان برادر

ور جسم تو از نفس بدن صنعت محكم****مانندهٔ قصري شده پرنور و معنبر

بي بهره چرا مانده است اين جان تو زين تن****بي دانش و تمييز همانند يكي خر؟

داني كه چو فر تن تو صورت جسمي است****جز صورت علمي نبود جان تو را فر

بنگر كه خداوند ز بهر تو چه آورد****از نعمت بي مر در اين حصن مدور

وانگاه در اين حصن تو را حجر گكي داد****آراسته و ساخته به اندازه و در خور

بگشاده در اين حجره تورا پنج در خوب****بنشسته تو چون شاه درو بر سر منظر

هر گه كه تو را بايد در حجر گك خويش****يك نعمت از اين حصن درون خوان ز يكي در

فرمان بر و بنده است تو را حجر گك تو****خواهي سوي بحرش برو خواهي به سوي بر

اين پنج در حجره، سه تن راست، دو جان را****تا هردو گهر داد بيابند ز داور

چندان كه سوي تن تو سه در باز گشادي****بگشاي سوي جانت دو در منظر و مخبر

بشنو سخن ايزد بنگر سوي خطش****امروز كه در حجره مقيمي و مجاور

بنگر كه كجا مي روي، اي رفته چهل سال****زين كوي بدان دشت وزين جوي بدان جر

عمر تو نبيني كه يكي راه دراز است****دنيات بدين سر بر و

عقبيت بدان سر؟

آني تو كه يك ميل همي رفت نياري****بي توشه و بي رهبري از شهر به كردر

كوتوشه و كورهبرت، اي رفته چهل سال****چون آب سوي جوي ز بالا سوي محشر؟

بنگر كه همي بري راهي كه درو نيست****آسايش را روي نه در خواب و نه در خور

بنگر كه همي سخت شتابي سوي جائي****كان يابي آنجاي كه برگيري از ايدر

هر چيز كه بايدت در اين راه بيابي****هر چند روان است درو لشكر بي مر

زنهار كه طرار در اين راه فراخ است****چون دنبه به گفتار و، به كردار چو نشتر

پرهيز كه صيادي ناگاه نگيردت****كو دام نهد محبر بر ملوح و دفتر

اين گويد «بر راه منم از پس من رو»****وان گويد «طباخ منم توشه ز من خر»

شايد كه بگريند بر آن دين كه بدو در****فرند نبي را بكشد از قبل زر

شايد كه بگريند بر آن دين كه فقيهانش****آنند كه دارند كتاب حيل از بر

گر فقه بود حيلت و، محتال فقيه است****جالوت سزد حاكم و هاروت پيمبر

ور يار رسول است كشندهٔ پسر او****پس هيچ مرو را نه عدو بود و نه كافر

بنديش از اين امت بدبخت كه يكسر****گشتند همه كور ز شومي ي گنه و، كر

جز كر نشود پيش سخن گوي غنوده****جز كور كند پيش خر و، شير موخر؟

بودند همه گنگ و علي گنج سخن بود****بودند همه چون خر و او بود غضنفر

آن كس كه مرو را به يكي جاهل بفروخت****بخريد و ندانست مغيلان زصنوبر

ديوانه بود آنكه كله دارد در پاي****وز بيهشي خويش نهد موزه به سر بر

بودند همه موزه و نعلين، علي بود****بر تارك سادات جهان يكسره افسر

ميمون شجري بود پر از شاخ شجاعت****بيخش به زمين شاخش بر گنبد اخضر

برگش همه خيرات و

ثمارش همه حكمت****زان برگ همي بوي و از آن يار همي خور

او بود درختي كه همي بيعت كردند****زيرش گه پيغمبر با خالق اكبر

و امروز ازو شاخي پربار به جاي است****با حكمت لقماني و با ملكت قيصر

بل فخر كند قيصر اگر چاكر او را****فرمان بر و دربان بود و چاكر چاكر

زير قلم حجت او حكمت ادريس****خاك قدم استر او تاج سكندر

در حضرت از آن خوي خوش و طلعت پر نور****افلاك منور شد و آفاق معطر

از لشكر زنگيس رخ روز مقير****وز لشكر روميش شب تيره مقمر

ميراث رسيده است بدو عالم و مردم****از جد شريف و پدرش احمد و حيدر

شمشير و سخن معجز اويند جهان را****وين بود مر اسلامش را معجز و مفخر

بندهٔ سخن اويند احرار خود امروز****فرداش ببند آيند اوباش به خنجر

او را طلب و بر ره او رو كه نشسته است****جد و پدرش بر سر حوض و لب كوثر

وز حجت او جوي به رفق، اي متحير،****داروي دل گمره و افسون محير

وز من بشنو نيك كه من همچو تو بودم****اندر ره دين عاجز و بي توشه و رهبر

بسيار گشادند به پيشم در دعوي****دعوي ها چون كوه و معانيش كم از ذر

بي برهان دعوي به سوي مرد خردمند****مانندهٔ مرغي است كه او را نبود پر

با بانگ يكي باشد بي معني گفتار****بي بوي يكي باشد خاكستر و عنبر

تقليد نپذرفتم و بر «اخبرنا» هيچ****نگشاد دلم گوش و نه دستم سر محبر

رفتم به در آنكه بديل است جهان را****از احمد و از حيدر و شبير و ز شبر

آن كس كه زميني بجز از درگه عاليش****امروز به جمع حكما نيست مشجر

قبلهٔ علما يكسر مستنصر بالله****فخر بشر و حاصل اين چرخ مدور

وز جهل بناليدم در مجلس علمش****عدلش

برهانيدم از اين ديو ستمگر

بگشاد مرا بسته و بر هرچه بگفتم****بنمود يكي حجت معروف و مشهر

وانگاه مرا بنمود اين خط الهي****مسطور بر اين جوهر و مجموع و مكسر

تا راه بديد اين دل گمراه و به جودش****بر گنبد كيوان شد از اين چاه مقعر

بنمود مرا راه علوم قدما پاك****وانگاه از آن برتر بنمودم و بهتر

بر خاطرم امروز همي گشت نيارد****گر فكرت سقراط بود پر كبوتر

اقوال مرا گر نبود باورت، اين قول****اندر كتبم يك يك بنگر تو و بشمر

تا هيچ كسي ديدي كايات قران را****جز من به خط ايزد بنمود مسطر

در نفس من اين علم عطائي است الهي****معروف چو روز است، نه مجهول و نه منكر

آزاد شد از بندگي آز مرا جان****آزاد شو از آز و بزي شاد و توانگر

بنديش كه مردم همه بنده به چه روي است****تا مولا بشناسي و آزاد و مدبر

دين گير كه از بي ديني بنده شده ستند****پيش تو زاطراف جهان اسود و احمر

گر دين حقيقت بپذيري شوي آزاد****زان پس نبوي نيز سيه روي و بداختر

مولاي خداوند جهان باشي و چون من****زان پس نشوي نيز بدين در نه بدان در

ورني سپس ديو همي گرد و همي باش****بندهٔ مي و طنبور و نديم لب ساغر

قصيده شماره 99: اين زرد تن لاغر گل خوار سيه سار

اين زرد تن لاغر گل خوار سيه سار****زرد است و نزار است و چنين باشد گل خوار

همواره سيه سرش ببرند از ايراك****هم صورت مار است و ببرند سر مار

تا سرش نبري نكند قصد برفتن****چون سرش بريدي برود سر به نگونسار

چون آتش زرد است و سيه سار وليكن****اين زاب شود زنده و زاتش بمرد زار

جز كز سيب دوستي آب جدا نيست****اين زرد سيه سار از آن زرد سيه سار

هر چند كه زرد

است سخنهاش سياه است****گرچه سخن خلق سيه نيست به گفتار

گنگ است چو شد مانده و گويا چو روان گشت****زيرا كه جدا نيست ز گفتارش رفتار

مرغي است وليكن عجبي مرغي ازيراك****خوردنش همه قار است رفتنش به منقار

مرغي كه چو در دست تو جنبيد ببيند****در جنبش او عقل تو را مردم هشيار

تيري است كه در رفتن سوفارش به پيش است****هر چند كه هر تير سپس دارد سوفار

گلزار كند رفتن او عارض دفتر****آنگه كه برون آيد از آن كوفته گلزار

اقرار تو باشد سخنش گرچه روا نيست****در دين كه كسي از كس ديگر كند اقرار

دشوار شود بانگ تو از خانه به دهليز****واسان شود آواز وي از بلخ به بلغار

در دست خردمند همه حكمت گويد****جز ژاژ نخايد همه در دست سبكسار

هر كس كه سخن گفت همه فخر بدو كرد****جز كايزد دادار و پيام آور مختار

در دست سخن پيشه يكي شهره درختي است****بي بار ز ديدار، همي ريزد ازو بار

تا در نزني سرش به گل بار نيارد****زيرا كه چنين است ره و سيرت اشجار

غاري است مر او را عجبي بادرو در بند****خفتنش نباشد همه الا كه در آن غار

چون خفت در آن غار برون نايد ازو تا****بيرون نكشي پايش از آن جاي چو كفتار

راز دل دانا بجز او خلق نداند****زيرا كه جز او را به دل اندر نبود بار

راز دل من يكسره، باري، همه با اوست****زيرا بس امين است و سخن دار و بي آزار

اي مركب علم و شجر حكمت، ليكن****انگشت خردمند تو را مركب رهوار

ديباي منقش به تو بافند وليكن****معنيش بود نقش و سخن پود و سخن تار

من نقش همي بندم و تو جامه همي باف****اين است مرا با تو همه كار و

بياوار

ديباي تو بسيار به از ديبهٔ رومي****هرچند كه ديباي تو را نيست خريدار

چون لولوي شهوار نباشد جو اگر چند****جو را بگزيند خر به لولوي شهوار

ديبا جسدت پوشد و ديباي سخن جان****فرق است ميان تن و جان ظاهر و بسيار

اين تيره و بي نور تن امروز به جان است****آراسته، چون باغ به نيسان و به ايار

همسايه نيك است تن تيره ات را جان****همسايه زهمسايه گرد قيمت و مقدار

هرچند خلنده است، چو همسايهٔ خرماست****بر شاخ چو خرمات همي آب خورد خار

شايد كه به جان تنت شريف است ازيراك****خوش بوي بود كلبهٔ همسايهٔ عطار

جلدي و زبان آور و عيار ازيراك****جلد است تو را جان و زبان آور و عيار

از هر چه سبو پركني از سر وز پهلوش****آن چيز برون آيد و بيرون دهد آغار

بر خوي ملك باشد در شهر رعيت****پيغمبر گفت اين سخن و حيدر كرار

از جان و تنت نايد الا كه همه خير****چون عقل بود بر تن و بر جان تو سالار

تا علم نياموزي نيكي نتوان كرد****بي سيم نيايد درم و بي زر دينار

بي علم عمل چون درم قلب بود، زود****رسوا شود و شوره برون آرد و زنگار

چون روزه نداني كه چه چيز است چه سود است****بيهوده همه روزه تو را بودن ناهار؟

وانكو نكند طاعت علمش نبود علم****زرگر نبود مرد چو بر زر نكند كار

جامه است مثل طاعت و آهار برو علم****چون جامه نباشد چه به كار آيد آهار؟

ديدار با تو با چشم تو در شخص تو جفت است****چشمت به مثل كار و درو علم چو ديدار

بي طاعت دانا به سوي عقل خداي است****بي طاعت دانا نبود هرگز ديار

در طاعت يزدان است اين چرخ به گشتن****آباد بدين است چنين گنبد دوار

وز طاعت خورشيد

همي روز و شب آيد****كوسوي خرد علت روز است و شب تار

وين ابر خداوند جهان را به هوا بر****بنده است و مطيع است به باريدن امطار

بي طاعتي، اي مرد خرد، كار ستور است****عار است مرا زين خود اگر نيست تو را عار

يك سو بكش از راه ستوري سرا گر چند****كاين خلق برفتند بر آن ره همه هموار

در سخره و بيگار تني از خور و از خواب****روزي برهد جان تو زان سخره و بيگار

امروز پر از خواب و خمار است سر تو****آن روز شوي، اي پسر، از خواب تو بيدار

بيداريت آن روز ندارد، پسرا، سود****دستت نگرد چيز مگر طاعت و كردار

بي طاعتي امروز چو تخمي است كز آن تخم****فردا نخوري بار مگر انده و تيمار

اين خلق بكردند به يك ره چو ستوران****روي از خرد و طاعت، اي يارب زنهار!

اي آنكه تو را يار نبوده است و نباشد****بر طاعت تو نيست كسي جز تو مرا يار

در طاعت تو جان و تنم يار خرد گشت****توفيق تو بوده است مرا يار و نگهدار

قصيده شماره 100: اصل نفع و ضر و مايهٔ خوب و زشت و خير و شر

اصل نفع و ضر و مايهٔ خوب و زشت و خير و شر****نيست سوي مرد دانا در دو عالم جز بشر

اصل شر است اين حشر كز بوالبشر زاد و فساد****جز فساد و شر هرگز كي بود كار حشر؟

خير و شر آن جهان از بهر او شد ساخته****زانك ازو آيد به ايمان و به عصيان خير و شر

اي برادر، چشم من زينها و زين عالم همي****لشكري انبوه بيند بر رهي پر جوي و جر

جز شكسته بسته بيرون چون تواند شد چو بود****مرد مست و چشم كور و پاي لنگ و راه تر؟

گر نه اي مست از ره مستان و شر و

شورشان****دورتر شو تا بسر درنايد اسپت، اي پسر

گر نخواهي رنج گر از گرگنان پرهيز كن****جهل گر است اي پسر پرهيز كن زين زشت گر

جهل را گرچه بپوشي خويشتن رسوا كند****گر چه پوشيده بماند گر جهل از گر بتر

نيستي مردم تو بل خر مردمي، زيرا كه من****صورت مردم همي بينم تو را و فعل خر

جز كم آزاري نباشد مردمي، گر مردمي****چون بيازاري مرا؟ يا نيستي مردم مگر؟

گرگ درنده ندرد در بيابان گرگ را****گر همي دعوي كني در مردمي مردم مدر

نفع و ضر و خير و شر از كارهاي مردم است****پس تو چون بي نفع و خيري بل همه شري و ضر؟

تن به جر گيرد همي مر جانت را در جر كشد****جان به جر اندر بماند چونش گيرد تن به جر

پيش جان تو سپر كرده است يزدان تنت را****تو چرا جان را همي داري به پيش تن سپر؟

خواب و خور كار تن تيره است، تو مر جانت را****چون كني رنجه چو گاو و خر ز بهر خواب و خور؟

مردمان از تو بخندند، اي برادر، بي گمان****چون پلاس ژنده را سازي زديبا آستر

گر شكر خوردي پريرو، دي يكي نان جوين****همبر است امروز ناچار آن جوين با آن شكر

داد تن دادي، بده جان را به دانش داد او****يافت از تو تن بطر در كار جانت كن نظر

جانت آزادي نيابد جز به علم از بندگي****گر بدين برهانت بايد، شو به دين اندر نگر

مردم دانا مسلمان است، نفروشدش كس****مردم نادان اگر خواهي ز نخاسان بخر

تن به جان يابد خطر زيرا كه تن زنده بدوست****جان به دانش زنده ماند زان بدون يابد خطر

جان مردم را دو قوت بينم از علم و عمل****چون درختي كه ش عمل

برگ است و از علم است بر

جانت را دانش نگه دارد زدوزخ همچنانك****بر نگه دارد درختان را از آتش وز تبر

گر نتابي سر ز دانش از تو تابد آفتاب****وز سعادت، اي پسر، بر آسمان سايدت سر

مر تو را بر آسمان بايد شدن، زيرا خداي****مي نخواند جز تو را نزديك خويش از جانور

بر فلك بي پا و پر داني كه نتواني شدن****پس چرا بر ناوري از دين و دانش پاي و پر؟

از حريصي ي كار دنيا مي نپردازي همي****خانه بس تنگ است و تاري مي نبيني راه در

خاك را بر زر گزيده ستي چو نادانان ازانك****خاك پيش توست و زر را مي نيابي جز خبر

همچو كرم سركه اي ناگه زشيرين انگبين****با خرد چون كرم چون گشتي به بيهوشي سمر؟

بس ترش و تنگ جاي است اين ازيرا مر تو را****خم سركه است اين جهان، بنگر به عقل، اي بي بصر

جانت را اندر تن خاكي به دانش زر كن****چون همي نايد برون هرگز مگر كز خاك زر

همچنان كاندر جهان آتش نسوزد زر همي****زر جانت را نسوزد آتش سوزان سقر

ره گذار است اين جهان ما را، بدو دل در مبند****دل نبندد هوشيار اندر سراي ره گذر

زير پاي روزگار اندر بماندم شصت سال****تا به زير پاي بسپردم سر، اين مردم سپر

دست و پايم خشك بسته است اين جهان بي دست و پاي****زيب و فرم پاك برده است اينچنين بي زيب و فر

نيستم با چرخ گردان هيچ نسبت جز بدانك****همچو خود بينم همي او را مقيم اندر سفر

كار من گفتار خوب و، راي علم و طاعت است****كار اين دولاب گشتن گاه زير و گه زبر

نيستم فرزند او زيرا كه من زو بهترم****جانور فرزند نايد هرگز از بي جان پدر

نيست جز دولاب

گردون چون به گشتن هاي خويش****آب ريزد بر زمين مي تا برويد زو شجر

وانگهي پيداست چون زو فايده جمله توراست****كاين ز بهر تو همي گردد چنين بي حد و مر

مردم از تركيب نيكو خود جهاني ديگر است****مختصر، ليكن سخن گوي است و هم تدبير گر

پس همي بيني كه جز از بهر ما يزدان ما****نافريده است اين جهان را، اي جهان مختصر

تن تو را گور است بي شك، مر تو را پس وعده كرد****روزي از گورت برون آرد خداي دادگر

تنت همچون گور خاك است، اي پسر، مپسند هيچ****جانت را در خاك تيره جاودانه مستقر

خاك تيره بد مقر است، اي برادر، شكر كن****ايزدت را تا برون آردت از اين تيره مقر

انچه گفتم ياد گير و آنچه بنمودم ببين****ور نه همچون كور و كر عامه بماني كور و كر

قصيده شماره 101: اي به هوا و مراد اين تن غدار

اي به هوا و مراد اين تن غدار****مانده به چنگال باز آز گرفتار

در غم آزت چو شير شد سر چون قير****وان دل چون تازه شير تو شده چون قار

آز تو را گل نمايد اي پسر از دور****ليك نباشد گلش مگر همه جز خار

آز، گر او را امين كني، بستاند****او نه به بسيار چي ز عمر تو بسيار

بار و بزه از تو بر خره كرده است****اي شده چوگانت پشت در بزه و بار

مر خر بد را به طمع كاه و جو آرد****زيرك خر بنده زير بار به خروار

خر سپس جو دويد و تو سپس نان****اكنون در زير بار مي رو خروار

خوار كه كردت به پايگاه شه و مير****در طلب خواب و خور جز اين تن خوشخوار

تن كه تو را خوار كرد چون كه نگوئيش****«خوش مخوراد آن عدو كه كرد مرا خوار»؟

چاكر خويشت كه كرد جز گلوي تو؟****اينت

والله بزرگ و زشت يكي عار!

گر تو بدانستيئي كه فضل تو بر خر****چيست كجا مانديي، نژند و شكم خوار؟

فضل تو بر گاو و خر به عقل و سخن بود****عقل و سخن نيست جز كه هديهٔ جبار

عقل و سخن مر تو را به كار كي آيد****چون تو به مي مست كرده اي دل هشيار؟

كار خرد چيز نيست جز همه تدبير****كار سخن نيز نيست جز همه گفتار

كردي تدبير تو وليك همه بد****گفتي ليكن سرود يافه و بي كار

چون كه خرد را دليل خويش نكردي****بر نرسيدي ز گشت گنبد دوار؟

هيچ نگفتي كه: اين كه كرد و چرا كرد****كار عظيم است چيست عاقبت كار

من چه به كارم خداي را كه ببايست****كردن چندين هزار كار و بياوار

گرش نبودم به كار بيهدگي كرد****بيهدگي نايد از مهيمن قهار

واكنون تدبير چيست تام ببايد****بد، چو برون بايدم همي شد از اين دار

عقل ز بهر تفكر است در اين باب****بر تن و جان تو، اي پسر، سر و سالار

عقل تو ايدر ز بهر طاعت و علم است****پس تو چرائي بد و منافق و طرار؟

آتش دادت خداي تا نخوري خام****نه ز قبل سوختن بدو سر و دستار

چون به زمستان تو به آفتاب بخسپي****پس چه تو اي بي خرد چه آن خر بي كار

نيست خبر سرت را هنوز كنون باش****جو نسپرده است پاي تو خر با بار

چرخ همي بنددت به گشت زمان پاي****روزي از اينجا برون كشدت چو كفتار

عمر تو را چون به موش خويش جهان خورد****خواهي تو عمر باش و خواهي عمار

تنت چو تار است و جانت پود و تو جامه****جامه نماند چو پود دور شد از تار

چندين در معصيت مدو به چپ و راست****چون شتر بي مهار و اسپ

بي افسار

ياد نيايد ز طاعتت نه ز توبه****اكنون كه ت تن ضعيف نيست و نه بيمار

راست كه افتادي و زخواب و زخور ماند****آنگه زاري كني و خواهش و زنهار

بي گنهي تات كار پيش نيايد****وانگه كه ت تب گلو گرفت گنه كار

چونت بخواهند باز عاريتي جان****از دلت آنگه دهي به معصيت اقرار

تو بسگالي كه نيز باز نگردي****سوي بلا گرت عافيت دهد اين بار

وانگه چون به شدي، زمنظر توبه****باز درافتي به چاه جهل نگونسار

عذر طرازي كه «مير توبه م بشكست»****نيست دروغ تو را خداي خريدار

راست نگردد دروغ و زرق به چاره****معصيتت را بدين دروغ مياچار

مير گرت يك قدح شراب فرو ريخت****چون كه تو از دين برون شدي ز بن و بار؟

مير چه گوئي كه بر تو بر در مزگت،****اي شده گم ره، به دوخته است به مسمار؟

چون كه بدان يك قدح كه داد تو را مير****با تو نه دين و نه قول ماند و نه كردار؟

بلكه تو را دل به سوي عصيان مانده است****چون سوي طباخ چشم مردم ناهار

نيك نبودي تو خود، كنون چه حديث است****كز حشم و مير زور يافتي و يار؟

اي به شب تار تازنان به چپ و راست****برزني آخر سر عزيز به ديوار

روزي پيش آيدت به آخر كان روز****دست نگيرد تو را نه مير و نه بندار

گر تو نگهدار دين و طاعتي امروز****ايزد باشد تو را به حشر نگه دار

امروز آزار كس مجوي كه فردا****هم ز تو بي شك به جان تو رسد آزار

آنچه نخواهي كه من به پيش تو آرم****پيش من از قول و فعل خويش چنان مار

جان مرا گر سوي تو جانت عزيز است****سوي من، اي هوشيار، خوار مپندار

چون ندهي داد و داد خويش بخواهي****نيست جزين هيچ اصل و مايهٔ پيكار

داد تو داده است

كردگار، تو را نيز****داد ز طاعت به داد بايد ناچار

ور ندهي داد كردگار به طاعت****بر تو كسي نيست جز كه هم تو ستمگار

هديه نيابي ز كس تو جز كه زحجت****حكمت چون در و پند سخته به معيار

قصيده شماره 102: يكي خانه كردند بس خوب و دلبر

يكي خانه كردند بس خوب و دلبر****درو همچنو خانه بي حد و بي مر

به خانهٔ مهين درنشاندند جفتان****به يك جا دو خواهر زن و دو برادر

دو زن خفته اند و دو مرد ايستاده****نهفته زنان زير شويان خود در

نه كمتر شوند اين چهار و نه افزون****نه هرگز بدانند به را ز بتر

وليكن كم و بيش و خوبي و زشتي****به فرزندشان داد يزدان داور

سه فرزند دارند پيدا و پنهان****ازيشان دو پيدا و يكي مستر

نيايد برون آن مستر به صحرا****نشسته نهفته است بر سان دختر

وز اين هر يكي هفت فرزند ديگر****بزاده است نه هيچ بيش و نه كمتر

ز هر هفتي از جملهٔ اين سه هفتان****يكي مهتر آمد بر آن شش كه كهتر

وزين بيست و يك تن يكي پادشا شد****دگر جمله گشتند او را مسخر

همي گويد آن پادشا هر چه خواهد****همه ديگران مانده خاموش و مضطر

به خانهٔ مهين در هميشه است پران****پس يكدگر دو مخالف كبوتر

بگيرند جفت و نسازند يك جا****نباشند هرگز جدا يك ز ديگر

به خانهٔ كهين در نيايند هرگز****كه خانهٔ مهين استشان جا و در خور

بسا خانه ها كان به پرواز ايشان****شد آباد و بس نيز شد زير و از بر

كبوتر كه ديده است كز گردش او****جهان را گهي خير زايد گهي شر؟

به خانهٔ كهين در هميشه سه مهمان****از اين دو كبوتر خورد نعمت و بر

نيابد هگرز آن سه مهمان چهارم****نه اين دو كبوتر بيابد سديگر

سه مهمان نه يكسان و هر سه مخالف****وگرچه پدرشان يكي بود و

مادر

ازيشان يكي كينه دار است و بدخو****دگر شاد و جوياي خواب است و يا خور

سوم شان به و مه كه هرگز نجويد****مگر خير بي شر و يا نفع بي ضر

سه مهمان به يك خانه در باز كرده****بر اندازهٔ خويش هر يك يكي در

همي هر يكي گويد آن ديگران را****كه «زين در درآئيد كاين راه بهتر»

اگر زين سه آنك او شريف و والا****مر آن ديگران را سرآرد به چنبر

خداوند آن خانه آزاد گردد****هم امروز اينجا و هم روز محشر

وگر اين يكي را فريبند آن دو****خداوند خانه بماند در آذر

بد و نيك چون نيست امروز يكسان****چنان دان كه فردا نباشند هم سر

شناسي تو خانهٔ مهين و كهين را****بخانهٔ تو هست اين سه تن نيك بنگر

كبوتر تو را بر سر است ايستاده****كه از زير پرش نياري برون سر

نگر كان چه تخم است كامروز كاري****همان بايدت خورد فردا ازو بر

درختي شگفت است مردم كه بارش****گهي نيش وزهر است وگه نوش و شكر

يكي برگ او مبرم و شاخ بسد****يكي برگ او گزدم و شاخ نشتر

خوي نيك مبرم خوي بد چو گزدم****بدي و بهي نيش و نوش است هم بر

تو گزدم بينداز و بردار مبرم****تو بردار آن نوش و از نيش بگذر

دو مرد است مردم توانا و دانا****جز اين هر كه بيني به مردمش مشمر

تواناست بر دانش خويش دانا****نه داناست آنك او تواناست بر زر

هزاران توان يافت خنجر به دانش****يكي علم نتوان گرفتن به خنجر

توانا دو گونه است هر چند بيني****يكي زو جوان است و ديگر توانگر

جوان را جواني فلك باز خواهد****ستاند توان از توانگر ستمگر

به چيزي دگر نيست داننده دانا****ستمگار زي او يكي اند و داور

كسي چون ستاند ز ياقوت قوت؟****چگونه ربايد كسي بو ز

عنبر؟

به دانش گراي، اي برادر، كه دانش****تو را بر گذارد از اين چرخ اخضر

به دانش تواني رسيد، اي برادر،****از اين گوي اغبر به خورشيد ازهر

جهان خار خشك است و دانش چو خرما****تو از خار بگريز وز بار مي خور

جهان آينه است و درو هر چه بيني****خيال است و ناپايدار و مزور

جوانيش پيري شمر، مرده زنده****شرابش سراب و منور مغبر

جهان بحر ژرف است و آبش زمانه****تو را كالبد چون صدف جانت گوهر

اگر قيمتي در خواهي كه باشي****به آموختن گوهر جان بپرور

بينديش تا: چيست مردم كه او را****سوي خويش خواند ايزد دادگستر

چه خواهد همي زو كه چونين دمادم****پيمبر فرستد همي بر پيمبر؟

بر انديش كاين جنبش بي كرانه****چرا اوفتاد اندر اين جسم اكبر

كه جنباند اين را به همواري ايدون؟****چه خواهد كه آرد به حاصل از ايدر؟

گر از نور ظلمت نيايد چرا پس****تو پيدائي و كردگار تو مضمر؟

وگر نيست مر قدرتش را نهايت****چرا پس كه هست آفريده مقدر؟

ور از راست كژي نشايد كه آيد****چرا هست كردهٔ مصور مصور؟

ور آباد خواهد كه دارد جهان را****چرا بيشتر زو خراب است و بي بر؟

بيابان بي آب و كوه شكسته****دو صدبار بيش است از شهر و كردر

بدين پرده اندر نيابد كسي ره****جز آن كس كه ره را بجويد ز رهبر

ره سر يزدان كه داند؟ پيمبر****پيمبر سپرده است اين سر به حيدر

اگر تو مقري ز من خواه پاسخ****وگر منكري پس تو پاسخ بياور

ز خانهٔ كهين و مهين و از آن دور****كبوتر جوابم بياور مفسر

بگو آن دو خواهر زن و دو برادر****كدامند و فرزندشان ماده و نر

بيان كن كه از چيست تقصير عالم****جوابم ده از خشك اين شعر وز تر

نداني به حق خداي و نداند****كس اين جز كه فرزند

شبير و شبر

جهان را بنا كرد از بهر دانش****خداي جهاندار بي يار و ياور

تو گوئي كه چون و چرا را نجويم****سوي من همين است بس مذهب خر

تو را بهره از علم خار است يا كه****مرا بهره مغز است و دانهٔ مقشر

سوي گاو يكسان بود كاه و دانه****به كام خر اندر چه ميده چه جو در

منم بستهٔ بند آن كو ز مردم****چنان است سنگ ياقوت احمر

چو مدحت به آل پيمبر رسانم****رسد ناصبي را ازو جان به غرغر

جزيرهٔ خراسان چو بگرفت شيطان****درو خار بنشاند و بر كند عرعر

مرا داد دهقاني اين جزيره****به رحمت خداوند هر هفت كشور

خداوند عصر آنكه چون من مرو را****ده و دو ستاره است هريك سخن ور

چو مردم زحيوان بهست و مهست او****ز مردم بهين و مهين است يكسر

به نورش خورد مؤمن از فعل خود بر****به نازش برد كافر از كرده كيفر

چو بر منبر جد خود خطبه خواند****باستدش روح الامين پيش منبر

چو آن شير پيكر علامت ببندد****كند سجده بر آسمانش دو پيكر

نه جز امر او را فلك هست بنده****نه جز تيغ او راست مريخ چاكر

به لشكر بنازند شاهان و دايم****ز شاهان عصر است بر درش لشكر

درش دشت محشر تنش كان گوهر****دلش بحر اخضر كفش نهر كوثر

اگر سوي قيصر بري نعل اسپش****ز فخرش بياويزد از گوش قيصر

همي تا جهان است وين چرخ اخضر****بگردد همي گرد اين گوي اغبر

هزاران درود و دو چندان تحيت****از ايزد بر آن صورت روح پيكر

قصيده شماره 103: اي زده تكيه بر بلند سرير

اي زده تكيه بر بلند سرير****بر سرت خز و زير پاي حرير

شاعر اندر مديح گفته تو را****كه «اميرا هزار سال ممير»

ملك را استوار كرده ستي****به وزيري دبير و با تدبير

خلل از ملك چون شود زايل****جز به راي وزير و

تيغ امير؟

پادشا را دبير چيست؟ زبان****كه سخن هاش را كند تحرير

نيست بر عقل مير هيچ دليل****راهبرتر ز نامه هاي دبير

مهتر خويش را حقير كند****سوي دانا دبير با تقصير

سخن با خطر تواند كرد****خطري مرد را جدا ز حقير

جز به راه سخن چه دانم من****كه حقيري تو يا بزرگ و خطير؟

اي پسر، پيش جهل اسيري تو****تا نگردد سخن به پيشت اسير

چون نياموختي چه داني گفت؟****كه به تعليم شد جليل جرير

تو زخوشه عصير چون يابي****تا نگيرد ز تاك خوشه عصير؟

اي پسر، همچو مير ميري تو****او كبير است و تو امير صغير

كار خود ساخته است امير بزرگ****تو سر كار خويش نيز بگير

جان تو پادشاي اين تن توست****خاطر تو دبير و عقل وزير

خاطر تو نبشت شعر و ادب****بر صحيفهٔ دلت به دست ضمير

تا به شعر و ادب عزيزت داشت****خويش و بيگانه و صغير و كبير

خاطر و دست تو دبيرانند****اينت كاري بزرگ وار و هژير!

سرت چون قير بود و قد چون تير****با تو اكنون نه قير ماند و نه تير

به كمان چرخ تير تو بفروخت****قير تو عرض دهر به شير

زان جمال و بها كه بود تو را****نيست با تو كنون قليل و كثير

شاد بودي به بانگ زير و كنون****زرد و نالان شدي و زار چو زير

مگرت وقت رفتن است چنانك****پيش ازين گفتت آن بشير نذير

مگر آن وعده كه ت محمد كرد****راست خواهد شدن كنون، اي پير

با سر همچو شير نيز مخوان****غزل زلفك سياه چو قير

چشم دل باز كن ببين ره خويش****تا نيفتي به چاه چون نخچير

نامه اي كن به خط طاعت خويش****علم عنوانش و نقطه ها تكبير

نامه ت از علم بايد و زعمل****اي خردمند زي عليم خبير

از دبيري مباش غافل هيچ****پند پيرانه از پدر بپذير

از دبيري رساندت به

نعيم****وين دبيري رهاندت ز سعير

كه نمايد چنان كه گفته ستند****«باز دارد تو را ز شعر شعير»

چون همه كارهات بنويسد****آن نويسندهٔ خداي قدير

پس مكن آنچه گر ببايد خواند****طيره ماني ازان و با تشوير

اين جهان را فريب بسيار است****بفروشد به نرخ سوسن سير

حيلتش را شناخت نتواند****جز كسي تيزهوش روشن وير

مخور از خوان او نه پخته نه خام****مخر از دست او خمير و فطير

نيست گفتار او مگر تلبيس****نيست كردار او مگر تزوير

چرخ حيلت گر است حيلت او****نخرد مرد هوشيار و بصير

بي قرار است همچو آب سراب****دود تيره است همچو ابر مطير

زر مغشوش كم بهاست به رنج****زعفران مزور است زرير

تو مزور گري مكن چو جهان****خاك بر من مدم به نرخ عبير

كه چو موشان نخورد خواهم من****زهره داروي تو به بوي پنير

راست باش و خداي را بشناس****كه جز اين نيست دين بي تغيير

بنشين با وزير خويش، خرد،****رفتنت را نكو بكن تقدير

با خرد باش يك دل و همبر****چون نبي با علي به روز غدير

خير زاد تو است در طلبش****خيره خيره چرا كني تاخير؟

خوي نيك است و خير مايهٔ دين****كس نكرده است جز به مايه خمير

مر بقا را در اين سراي مجوي****كه بقا نيست زير چرخ اثير

پند گير، اي پسر، زمن كاين يافت****از پدر شبرو گزيده شبير

در شكم سنگ خاره به زان دل****كه درو نيست پند را تاثير

قصيده شماره 104: اي خوانده بسي علم و جهان گشته سراسر،

اي خوانده بسي علم و جهان گشته سراسر،****تو بر زمي و از برت اين چرخ مدور

اين چرخ مدور چه خطر دارد زي تو****چون بهرهٔ خود يافتي از دانش مضمر؟

تا كي تو به تن بر خوري از نعمت دنيا؟****يك چند به جان از نعم دانش برخور

بي سود بود هر چه خورد مردم در خواب****بيدار شناسد مزهٔ منفعت

و ضر

خفته چه خبر دارد از چرخ و كواكب؟****دادار چه رانده است بر اين گوي مغبر؟

اين خاك سيه بيند و آن دايرهٔ سبز****گه روشن و گه تيره گهي خشك و گهي تر

نعمت همه آن داند كز خاك بر آيد****با خاك همان خاك نكو آيد و درخور

با صورت نيكو كه بياميزد با او****با جبهٔ سقلاطون با شعر مطير

با تشنگي و گرسنگي دارد محنت****سيري شمرد خير و همه گرسنگي شر

بيدار شو از خواب خوش، اي خفته چهل سال،****بنگر كه ز يارانت نماندند كس ايدر

از خواب و خور انباز تو گشته است بهائم****آميزش تو بيشتر است انده كمتر

چيزي كه ستورانت بدان با تو شريكند****منت ننهد بر تو بدان ايزد داور

نعمت نبود آنكه ستوران بخورندش****نه ملك بود آنكه به دست آرد قيصر

گر ملك به دست آري و نعمت بشناسي****مرد خرد آنگاه جدا داندت از خر

بنديش كه شد ملك سليمان و سليمان****چونان كه سكندر شد با ملك سكندر

امروز چه فرق است از اين ملك بدان ملك؟****اين مرده و آن مرده و املاك مبتر

بگذشته چه اندوه و چه شادي بر دانا****نا آمده اندوه و گذشته است برابر

انديشه كن از حال براهيم و ز قربان****وان عزم براهيم كه برد ز پسر سر

گر كردي اين عزم كسي ز آزر فكرت****نفرين كندي هر كس بر آزر بتگر

گر مست نه اي منشين با مستان يكجا****انديشه كن از حال خود امروز نكوتر

انجام تو ايزد به قران كرد وصيت****بنگر كه شفيع تو كدام است به محشر

فرزند تو امروز بود جاهل و عاصي****فردات چه فرياد رسد پيش گروگر؟

يا گرت پدر گبر بود مادر ترسا****خشنودي ايشان بجز آتش چه دهد بر؟

داني كه خداوند نفرمود بجز حق****حق گوي و حق

انديش و حق آغاز و حق آور

قفل از دل بردار و قران رهبر خود كن****تا راه شناسي و گشاده شودت در

ور راه نيابي نه عجب دارم ازيراك****من چون تو بسي بودم گمراه و محير

بگذشته زهجرت پس سيصد نود و چار****بنهاد مرا مادر بر مركز اغبر

بالندهٔ بي دانش مانند نباتي****كز خاك سيه زايد وز آب مقطر

از حال نباتي برسيدم به ستوري****يك چند همي بودم چون مرغك بي پر

در حال چهارم اثر مردمي آمد****چون ناطقه ره يافت در اين جسم مكدر

پيموده شد از گنبد بر من چهل و دو****جويان خرد گشت مرا نفس سخن ور

رسم فلك و گردش ايام و مواليد****از دانا بشنيدم و برخواند ز دفتر

چون يافتم از هركس بهتر تن خود را****گفتم «ز همه خلق كسي بايد بهتر:

چون باز ز مرغان و چو اشتر ز بهائم****چون نخل ز اشجار و چو ياقوت ز جوهر

چون فرقان از كتب و چو كعبه ز بناها****چون دل ز تن مردم و خورشيد ز اختر»

ز انديشه غمي گشت مرا جان به تفكر****ترسنده شد اين نفس مفكر ز مفكر

از شافعي و مالك وز قول حنيفي****جستم ره مختار جهان داور رهبر

هر يك به يكي راه دگر كرد اشارت****اين سوي ختن خواند مرا آن سوي بربر

چون چون و چرا خواستم و آيت محكم****در عجز به پيچيدند، اين كور شد آن كر

يك روز بخواندم ز قران آيت بيعت****كايزد به قران گفت كه «بد دست من از بر»

آن قوم كه در زير شجر بيعت كردند****چون جعفر و مقداد و چو سلمان و چو بوذر

گفتم كه «كنون آن شجر و دست چگونه است،****آن دست كجا جويم و آن بيعت و محضر؟»

گفتند كه «آنجانه شجر ماندو نه آن دست****كان

جمع پراگنده شد آن دست مستر

آنها همه ياران رسولند و بهشتي****مخصوص بدان بيعت و از خلق مخير»

گفتم كه «به قرآن در پيداست كه احمد****بشير و نذير است و سراج است و منور

ور خواهد كشتن به دهن كافر او را****روشن كندش ايزد بر كامهٔ كافر

چون است كه امروز نمانده است از آن قوم؟****جز حق نبود قول جهان داور اكبر

ما دست كه گيريم و كجا بيعت يزدان****تا همجوم مقدم نبود داد مخر؟

ما جرم چه كرديم نزاديم بدان وقت؟****محروم چرائيم ز پيغمبر و مضطر؟»

رويم چو گل زرد شد از درد جهالت****وين سرو به ناوقت بخميد چو چنبر

ز انديشه كه خاك است و نبات است و ستور است****بر مردم در عالم اين است محصر

امروز كه مخصوص اند اين جان و تن من****هم نسخهٔ دهرم من و هم دهر مكدر

دانا به مثل مشك و زو دانش چون بوي****يا هم به مثل كوه و زو دانش چون زر

چون بوي و زر از مشك جدا گردد وز سنگ****بي قدر شود سنگ و شود مشك مزور

اين زر كجا در شود از مشك ازان پس؟****خيزم خبري پرسم از آن درج مخبر

برخاستم از جاي و سفر پيش گرفتم****نز خانم ياد آمد و نز گلشن و منظر

از پارسي و تازي وز هندي وز ترك****وز سندي و رومي و ز عبري همه يكسر

وز فلسفي و مانوي و صابي و دهري****درخواستم اين حاجت و پرسيدم بي مر

از سنگ بسي ساخته ام بستر و بالين****وز ابر بسي ساخته ام خيمه و چادر

گاهي به نشيبي شده هم گوشهٔ ماهي****گاهي به سر كوهي برتر ز دو پيكر

گاهي به زميني كه درو آب چو مرمر****گاهي به جهاني كه درو خاك چو اخگر

گه دريا گه بالا گه رفتن

بي راه****گه كوه و گهي ريگ و گهي جوي و گهي جر

گه حبل به گردن بر مانند شتربان****گه بار به پشت اندر مانندهٔ استر

پرسنده همي رفتم از اين شهر بدان شهر****جوينده همي گشتم از اين بحر بدان بر

گفتند كه «موضوع شريعت نه به عقل است****زيرا كه به شمشير شد اسلام مقرر»

گفتم كه «نماز از چه بر اطفال و مجانين****واجب نشود تا نشود عقل مجبر؟»

تقليد نپذرفتم و حجت ننهفتم****زيرا كه نشد حق به تقليد مشهر

ايزد چو بخواهد بگشايد در رحمت****دشواري آسان شود و صعب ميسر

روزي برسيدم به در شهري كان را****اجرام فلك بنده بد، افلاك مسخر

شهري كه همه باغ پر از سرو و پر از گل****ديوار زمرد همه و خاك مشجر

صحراش منقش همه مانندهٔ ديبا****آبش عسل صافي مانندهٔ كوثر

شهري كه درو نيست جز از فضل منالي****باغي كه درو نيست جز از عقل صنوبر

شهري كه درو ديبا پوشند حكيمان****نه تافتهٔ ماده و نه بافتهٔ نر

شهري كه من آنجا برسيدم خردم گفت****«اينجا بطلب حاجت و زين منزل مگذر»

رفتم بر دربانش و بگفتم سخن خود****گفتا «مبر اندوه كه شد كانت به گوهر

درياي معين است در اين خاك معاني****هم در گرانمايه و هم آب مطهر

اين چرخ برين است پر از اختر عالي****لابل كه بهشت است پر از پيكر دلبر»

رضوانش گمان بردم اين چون بشنيدم****از گفتن با معني و از لفظ چو شكر

گفتم كه «مرا نفس ضعيف است و نژند است****منگر به درشتي ي تن وين گونهٔ احمر

دارو نخورم هرگز بي حجت و برهان****وز درد نينديشم و ننيوشم منكر»

گفتا «مبر انده كه من اينجاي طبيبم****بر من بكن آن علت مشروح و مفسر»

از اول و آخرش بپرسيدم آنگاه****وز علت تدبير كه هست اصل مدبر

وز

جنس بپرسيدم وز صنعت و صورت****وز قادر پرسيدم و تقدير مقدر

كاين هر دو جدا نيست يك از ديگر دايم****چون شايد تقديم يكي بر دوي ديگر؟

او صانع اين جنبش و جنبش سبب او****محتاج غني چون بود و مظلم انور؟

وز حال رسولان و رسالات مخالف****وز علت تحريم دم و خمر مخمر

وانگاه بپرسيدم از اركان شريعت****كاين پنج نماز از چه سبب گشت مقرر؟

وز روزه كه فرمودش ماه نهم از سال****وز حال زكات درم و زر مدور

وز خمس في و عشر زميني كه دهند آب****اين از چه مخمس شد و آن از چه معشر؟

وز علت ميراث و تفاوت كه درو هست****چون برد برادر يكي و نيمي خواهر؟

وز قسمت ارزاق بپرسيدم و گفتم****«چون است غمي زاهد و بي رنج ستمگر؟

بينا و قوي چون زيد و آن دگري باز****مكفوف همي زايد و معلول ز مادر؟

يك زاهد رنجور و دگر زاهد بي رنج!****يك كافر شادان و دگر كافر غمخور!

ايزد نكند جز كه همه داد، وليكن****خرسند نگردد خرد از ديده به مخبر

من روز همي بينم و گوئي كه شب است اين****ور حجت خواهم تو بياهنجي خنجر

گوئي «به فلان جاي يكي سنگ شريف است****هر كس كه زيارت كندش گشت محرر

آزر به صنم خواند مرا و تو به سنگي****امروز مرا پس به حقيقت توي آزر»

دانا كه بگفتمش من اين دست به برزد****صد رحمت هر روز بر آن دست و بر آن بر

گفتا «بدهم داروي با حجت و برهان****ليكن بنهم مهري محكم به لبت بر»

ز آفاق و ز انفس دو گوا حاضر كردش****بر خوردني و شربت و من مرد هنرور

راضي شدم و مهر بكرد آنگه و دارو****هر روز به تدريج همي داد مزور

چون علت زايل شد بگشاد زبانم****مانند

معصفر شد رخسار مزعفر

از خاك مرا بر فلك آورد جهاندار****يك برج مرا داد پر از اختر ازهر

چون سنگ بدم، هستم امروز چو ياقوت****چون خاك بدم، هستم امروز چو عنبر

دستم به كف دست نبي داد به بيعت****زير شجر عالي پر سايهٔ مثمر

درياي بشنيدي كه برون آيد از آتش؟****روبه بشنيدي كه شود همچو غضنفر؟

خورشيد تواند كه كند ياقوت از سنگ****كز دست طبايع نشود نيز مغير؟

ياقوت منم اينك و خورشيد من آن كس****كز نور وي اين عالم تاري شود انور

از رشك همي نام نگويمش در اين شعر****گويم كه «خليلي است كه ش افلاطون چاكر

استاد طبيب است و مؤيد ز خداوند****بل كز حكم و علم مثال است و مصور»

آباد بر آن شهر كه وي باشد دربانش****آباد بر آن كشتي كو باشد لنگر

اي معني را نظم سخن سنج تو ميزان،****اي حكمت را بر تو كه نثري است مسطر،

اي خيل ادب صف زده اندر خطب تو،****اي علم زده بر در فضل تو معسكر،

خواهم كه ز من بندهٔ مطواع سلامي****پوينده و پاينده چو يك ورد مقمر

زاينده و باينده چو افلاك و طبايع****تا بنده و رخشنده چو خورشيد و چو اختر

چون قطره چكيده ز بر نرگس و شمشاد****چون باد وزيده ز بر سوسن و عبهر

چون وصل نكورويان مطبوع و دل انگيز****چون لفظ خردمندان مشروح و مفسر

پر فايده و نعمت چون ابر به نوروز****كز كوه فرو آيد چو مشك معطر

وافي و مبارك چود دم عيسي مريم****عالي و بياراسته چون گنبد اخضر

زي خازن علم و حكم و خانهٔ معمور****با نام بزرگ آن كه بدو دهر معمر

زي طالع سعد و در اقبال خدائي****فخر بشر و بر سر عالم همه افسر

مانند و جگر گوشهٔ جد و پدر خويش****در صدر چو پيغمبر

و در حرب چو حيدر

بر مركبش از طلعت او دهر مقمر****وز مركب او خاك زمين جمله معنبر

بر نام خداوند بر اين وصف سلامي****در مجلس برخواند ابو يعقوب ازبر

وانگاه بر آن كس كه مرا كرده است آزاد****استاد و طبيب من و مايهٔ خرد و فر

اي صورت علم و تن فضل و دل حكمت****اي فايدهٔ مردمي و مفخر مفخر

در پيش تو استاده بر اين جامهٔ پشمين****اين كالبد لاغر با گونهٔ اصفر

حقا كه بجز دست تو بر لب ننهادم****چون بر حجرالاسود و بر خاك پيمبر

شش سال ببودم بر ممثول مبارك****شش سال نشستم به در كعبه مجاور

هر جا كه بوم تا بزيم من گه و بيگاه****در شكر تو دارم قلم و دفتر و محبر

تا عرعر از باد نوان است همي باد****حضرت به تو آراسته چون باغ به عرعر

قصيده شماره 105: اي ذات تو ناشده مصور

اي ذات تو ناشده مصور****اثبات تو عقل كرده باور

اسم تو ز حد و رسم بيزار****ذات تو ز نوع و جنس برتر

محمول نه اي چنانكه اعراض****موضوع نه اي چنانكه جوهر

فعلت نه به قصد آمر خير****قولت نه به لفظ ناهي شر

حكم تو به رقص قرص خورشيد****انگيخته سايه هاي جانور

صنع تو به دور دور گردان****آميخته رنگ هاي دلبر

ببريده در آشيان تقديس****وصف تو ز جبرئيل شه پر

بگشاده به شه نماي تنزيه****حسنت زعروس عرش زيور

هم بر قدمت حدوث شاهد****هم با ازلت ابد مجاور

اي گشته چو آفتاب تابان****از سايهٔ نور خود مستر

معشوق جهاني و نداري****يك عاشق با سزاي در خور

بنهفته به سحر گنج قارون****يك در تو در دو دانه گوهر

عالم هم از اين دو گشت پيدا****آدم هم از اين دو برد كيفر

عالم چو يكي رونده دريا****سياره سفينه، طبع لنگر

آبش چو نبات سنگ حيوان****درش چو عقيق تو سخن ور

غواص چه چيز؟عقل فعال****شاينده به عقل يك پيمبر

علت

چو سياست فرودين****از دست چه جنس؟ خصم بي مر

آخر چه؟ هر آنچه بود اول****مقصود چه؟ آنچه بود بهتر

بنگر به صواب اگر نه اي كور****بشنو به حقيقت ار نه اي كر

اي باز هوات در ربوده****از دام زمانه چون كبوتر

وي نخرهٔ حرص دركشيده****ناگه چو رسن سرت به چنبر

در قشر بمانده كي تواني****ديدن به خلاصهٔ مقشر؟

از توبه و از گناه آدم****خود هيچ نداني، اي برادر

سر بسته بگويم، ار تواني****بردار به تيغ فكرتش سر

درويش كند ز راه ترتيب****نزديكي تو به سوي داور

در خلد چگونه خورد گندم****آنجا چو نبود شخص نان خور؟

بل گندمش آنگهي ببايست****كز خلد نهاد پاي بر در

اين قصه همه بديد آدم****ابليس نيامده ز مادر

در سجده نكردنش چه گوئي؟****مجبور بده ست يا مخير؟

گر قادر بد، خداي عاجز****ور عاجز بد، خدا ستمگر

كاري كه نه كار توست مسگال****راهي كه نه راه توست مسپر

بيهوده مجوي آب حيوان****در ظلمت خويش چون سكندر

كان چشمه كه خضر يافت آنجا****با ديو فرشته نيست همبر

قصيده شماره 106: بنالم به تو اي عليم قدير

بنالم به تو اي عليم قدير****از اهل خراسان صغير و كبير

چه كردم كه از من رميده شدند****همه خويش و بيگانه بر خير خير؟

مقرم به فرقان و پيغمبرت****نه انباز گفتم تو را نه نظير

نگفتم مگر راست، گفتم كه نيست****تو را در خدائي وزير اي قدير

به امت رسانيد پيغام تو****رسولت محمد بشير و نذير

قران را به پيغمبرت ناوريد****مگر جبرئيل آن مبارك سفير

مقرم به مرگ و به حشر و حساب****كتابت ز بر دارم اندر ضمير

نخوردم برايشان به جان زينهار****نجستم سپاه و كلاه و سرير

سليمان نيم، همچو ديوان ز من****چرا شد رميده كبير و صغير؟

همان ناصرم من كه خالي نبود****زمن مجلس مير و صدر وزير

به نامم نخواندي كس از بس شرف****اديبم لقب بود و فاضل دبير

ادب را به من

بود بازو قوي****به من بود چشم كتابت قرير

به تحرير الفاظ من فخر كرد****همي كاغذ از دست من بر حرير

دبيري يكي خرد فرزند بود****نشد جز به الفاظ من سير شير

دبيران اسيرند پيش سخن****سخن پيش طبعم به طبع است اسير

اگر سير كشتم همي بشكفيد****به اقبال من نرگس از تخم سير

مرا بود حاصل ز ياران خويش****به شخص جوان اندرون عقل پير

كنون زان فزونم به هر فضل و علم****كه طبعم روان است و خاطر منير

بجاي است در من به فضل خداي****همان فهم و آن طبع معني پذير

به چاه اندرون بودم آن روز من****بر آوردم ايزد به چرخ اثير

از اين قدر كامروز دارم به علم****نبوده ستم آن روز عشر عشير

گر آنگه به دنيا تنم شهره بود****كنون بهترم چون به دينم شهير

گر از خاك و از آب بودم، كنون****گلابم شد آن آب و، خاكم عبير

كنون مير پيشم ندارد خطر****گر آنگه خطر داشتم پيش مير

ز دين اند پيشم به دنيا درون****عزيزان ذليل و خطيران حقير

اگر مير مير است و كامش رواست****چنان كه ش گمان است، گو شو ممير

كرا بانگ و نامش شود زير خاك****چه شادي كند خيره بر بانگ زير؟

چه بايدت رغبت به شيره كنون****كه چون شير گشته است بر سرت قير؟

گلي تازه بوده ستي، آري، وليك****شده ستي كنون پژمريده زرير

نيارد كنون تازگي باز تو****نه خورشيد تابان نه ابر مطير

يكي سرو بودي چو آهن قوي****تو را سرو چنبر شد آهن خمير

هژيرت سخن بايد، اي پير، اگر****نباشد، چه باك است، رويت هژير؟

چو تيرت سخن بايد ايرا كه نيست****گناه تو گر نيست قدت چو تير

بدان منگر اي خواجه كز ظاهري****نبيني همي مرد دين را ظهير

بصارت بيلفغد بايد كه تو****ز خر به نه اي گر به چشمي بصير

بياموز و ماموز مر

عام را****زعلم نهاني قليل و كثير

به خوشهٔ قران در ببين دانه را****به انگور دين در رها كن عصير

گر از تو چو از من نفورست خلق****تو را به، مكن هيچ بانگ و نفير

دلم پر ز درد است، جهال خلق****زمن جمله زين اند دل پر زحير

اگر عامه بد گويدم زان چه باك؟****رها كرده ام پيش موشان پنير

نجنبد زجاي،اي پسر،چون درخت****به باد سحرگاه كوه ثبير

اگر ديو بستد خراسان ز من****گواه مني اي عليم قدير

خراسانيان گر نجستند دين****بتر زين كه خودشان گرفتي مگير

به پيش ينال و تگين چون رهي****دوانند يكسر غني و فقير

چو عادند و تركان چو باد عقيم****بدين باد گشتند ريگ هبير

مثالي از امثال قرآن تو را****نمودم نكو بنگر، اي تيز وير

بياويزد آن كس به غدر خداي****كه بگريزد از عهد روز غدير

چه گوئي به محشر اگر پرسدت****از آن عهد محكم شبر با شبير؟

گر امروز غافل توي همچنين****بر اين درد فردا بماني حسير

وگر پند گيري زحجت، به حشر****تو را پند او بس بود دستگير

قصيده شماره 107: اي حجت بسيار سخن، دفتر پيش آر

اي حجت بسيار سخن، دفتر پيش آر****وز نوك قلم در سخنهات فروبار

هر چند كه بسيار و دراز است سخنهات****چون خوب و خوش است آن نه دراز است نه بسيار

شاهي كه عطاهاش گران است ستوده است****هر چند شوي زير عطاهاش گران بار

نو كن سخني را كه كهن شد به معاني****چون خاك كهن را به بهار ابر گهربار

شد خوب به نيكو سخنت دفتر ناخوب****دفتر به سخن خوب شود جامه به آهار

از خاطر پر علم سخن نايد جز خوب****از پاك سبو پاك برون آيد آغار

آچار سخن چيست معاني و عبارت****نو نو سخن آري چو فراز آمدت آچار

در شعر ز تكرار سخن باك نباشد****زيرا كه خوش آيد سخن نغز به تكرار

آچار خداي است مزه

و بوي خوش و رنگ****با سيب و ترنج آمد و گوز و بهي و نار

از تاك زر انگور نو امسال خوش آيدت****هر چند كزو پار همين آمد و پيرار

زي اهل خرد تخم سخن حكمت و علم است****در خاك دل اي مرد خرد تخم سخن كار

مختار شوي كز تو بماند سخن خوب****زيرا كه همين ماند ز پيغمبر مختار

دينش به سخن گشت مشهر به زمين بر****وز راه سخن رفت بر اين گنبد دوار

مقهور به حكمت شود اين خلق جهان پاك****زيرا كه حكيم است جهان داور قهار

از راه تن خويش سوي جانت نگه كن****بنگر كه نهان چيست در اين شخص پديدار

آن چيست كه چون شخص گران تو بخسپد****بينا و سخن گوي همي ماند و بيدار؟

آن گوهر زنده است و پديراي علوم است****زو زنده و گوينده شده است اين تن مردار

شرم و سخن و مدح و نكوهش همه او راست****تن را چو شد او، هيچ نه قدر است و نه مقدار

سالار تن توست، چرا تنت گرامي است****نزديك تو و مهتر و سالار تنت خوار؟

زيرا كه چو معروف شد اين بنده سوي تو****مجهول بمانده است ز بس جهل تو سالار

بشناس هم اين را و هم آن را به حقيقت****حكمت همه اين است سوي مردم هشيار

چون تو ز بهين نيمهٔ خود غافلي، اي پير،****گر مرد خرد مرد نخواندت ميازار

يارند تن و جانت به علم و عمل اندر****تو غافلي از كار بهين يار و مهين يار

دار تن پيداي تو اين عالم پيداست****جان را كه نهان است نهان است چنو دار

جان تو غريب است و تنت شهري، ازين است****از محنت شهريت غريب تو به آزار

ناداشته و خوار بماند از تو غريبت****بد داشت غريبان نبود سيرت احرار

چون

داري نيكوش چو خود مي نشناسيش؟****بشناس نخستينش پس آنگاه نكودار

خوار است خور شهريت از تن سوي مهمانت****شهريت علف خوار است مهمانت سخن خوار

حق تن شهري به علف چند گزاري****گه گه به سخن نيز حق مهمان بگزار

زشت است كه صد سال دو تن پيش تو باشد****هموار يكي سير و يكي گرسنهٔ زار

جان تو برهنه است و تنت زير خز و بز****عار است ازين، چونكه نپرهيزي از اين عار؟

جان جامه نپوشد مگر از بافته حكمت****مر حكمت را معني پودست و سخن تار

نه هر سخني حكمت باشد بر نام چو مردم****دينار بود هر كه بود نامش دينار؟

مر حكمت را خوب حصاري است كه او را****داناست همه بام و زمين و در و ديوار

پيغمبر بد شهر همه علم و بر آن شهر****شايسته دري بود و قوي حيدر كرار

اين قول رسول است و در اخبار نبشته است****تا محشر از آن رو ز نويسندهٔ اخبار

از پند و ز علم آنچه برون نامد از اين در****از علم مگو آن را وز پند مپندار

فرق است ميان دو سخن صعب، فزون زانك****فرق است ميان گل و گل خار دو صد بار

گر حكمت نزديك تو خوار است عجب نيست****خوار است گل تو سوي اشتر كه خورد خار

دادمت نشاني به سوي خانهٔ حكمت****سر است، نهان دارش از مرد سبكسار

گر سوي در آئي و بدين خانه در آئي****بيرون شوي از قافلهٔ ديو ستمگار

واگاه شوي كاين فلك از بهر چه كردند****واخر چه پديد آيد از اين گشتن هموار

اينجات درون جز كه بدين كار نياورد****سازندهٔ گنبد، تو چه بگريزي از اين كار؟

فربي بكن و سير بدين حكمت جان را****تا نايد از اين بند برون لاغر و ناهار

چيزي كه بجوئيش نه از جايگه خويش****بر مردم

دشوار شود كار نه دشوار

بپذير نصيحت، به طلب حكمت دين را****اي غدر پذيرفته از اين گنبد غدار

خامش منشين زير فلك و ايمن، ازيراك****درياست فلك، بنگر درياي نگونسار

ابليس لعين دست گشاده است به غارت****ايزدت بدين سختي ازين بست در اين غار

تو قيمت اين روز نداني مگر آنگاه****كائي به يكي بتر از اين روز گرفتار

بازار تو است اين، به طلب هر چه ببايدت****بي توشه مرو باز تهي خانه ز بازار

زيرا كه به بازار نيابي ره ازين پس****آنگاه كه بيمار بماني و به تيمار

بر گفتهٔ من كار كن، اي خواجه، ازيراك****كردار ببايدت براندازهٔ گفتار

قصيده شماره 108: اي خردمند و هنر پيشه و بيدار و بصير

اي خردمند و هنر پيشه و بيدار و بصير****كيست از خلق به نزديك تو هشيار، و خطير

گر خطير آن بودي كه ش دل و بازوي قوي است****شير بايستي بر خلق جهان جمله امير

ور به مال اندر بودي هنر و فضل و خطر****كوه شغنان ملكي بودي بيدار و بصير

ور به خوبي در بودي خطر و بخت بلند****سرو سالار جهان بودي خورشيد منير

نه بزرگ است كه از مال فزون دارد بهر****آن بزرگ است كه از علم فزون دارد تير

اي شده مغفر چون قير تو بردست طمع****شسته بر درگه بهمان و فلان مير چو شير

مال در گنج شهان يابي و، در خاطر من****هر چه يك مال خطير است دگر مال حقير

شير بر مغفر چون قير تو، اي غافل مرد****روز چون شير همي ريزد و شب هاي چو قير

آن نه مال است كه چو داديش از تو بشود****زو ستاننده غني گردد و بخشنده فقير

آن بود مال كه گر زو بدهي كم نشود****به ترازوي خرد سخته و بر دست ضمير

مال من گر تو اسير افتي آزاد كندت****مال شاهانت گرفت از پس آزادي اسير

نيست

چون مال من اموال شهان جز كه به نام****چون به تخم است چو نرگس نه به بوي خوش سير

نشود غره خردمند بدان ك «ز پس من****چون پس مير نيايد نه تگين و نه بشير»

قيمت و عزت كافور شكسته نشده است****گر ز كافور به آمد به سوي موش پنير

خطر خير بود بر قدر منفعتش****گر خطير است خطير است ازو نفع پذير

همچنان چون نرسد بر شرف مردم خر****نرسد بر خطر گندم پر مايه شعير

زانكه خيرات تو از فرد قدير است همه****بر تو اقرار فريضه است بدان فرد قدير

خطري را خطري داند مقدار و خطر****نيست آگاه زمقدار شهان گاه و سرير

كور كي داند از روز شب تار هگرز؟****كر بنشناسد آواي خر از نالهٔ زير

نه هر آن چيز كه او زرد بود زر بود****نشود زر اگر چند شود زرد زرير

كرم بسيار، وليكنت يكي كرم كند****حاصل از برگ شجر مايهٔ ديبا و حرير

مردمان آهن بسيار بسودند وليك****جز به داوود نگشت آهن و پولاد خمير

دود مانندهٔ ابر است ز ديدار وليك****نبود دود لطيف و خنك و تر و مطير

شرف خويش نياورد ونياردت پديد****تا نبوئيش اگر چند ببينيش عبير

شرف خير به هنگام پديد آيد ازو****چون پديد آمد تشريف علي روز غدير

بر سر خلق مرو را چو وصي كرد نبي****اين به اندوه در افتاد ازو وان به زحير

حسد آمد همگان را زچنان كار و ازو****برميدند و رميده شود از شير حمير

او سزا بد كه وصي بود نبي را در خلق****كه برادرش بدو بن عم و داماد و وزير

پشت احكام قران بود به شمشير خداي****بهتر از تيغ سخن را نبود هيچ ظهير

كي شناسي بجز او را پدر نسل رسول؟****كي شناسي بجز او قاسم جنات وسعير؟

بي نظير

و ملي آن بود در امت كه نبود****مر نبي را بجز او روز مواخات نظير

بي نظير و ملي آن بود كه گشتند به قهر****عمرو و عنتر به سر تيغش خاسي و حسير

ذوالفقار ايزد سوي كه فرستاد به بدر؟****زن و فرزند كه را بود چو زهرا و شبير؟

بر سر لشكر كفار به هنگام نبرد****چشم تقدير به شمشير علي بود قرير

روز صفين و به خندق به سوي ثغر جحيم****عاصي و طاغي را تيغ علي بود مشير

نه به مردي زد گر ياران او بود فزون؟****شرف نسبت و جود و شرف علم مگير

اي كه بر خيره همي دعوي بيهوده كني****كه «فلان بوده است از ياران ديرينه و پير»

شرف مرد به علم است شرف نيست به سال****چه درائي سخن يافه همي خيره بخير؟

چونكه پيري نفرستاد خداوند رسول؟****يا از اين حال نبود ايزد دادار خبير؟

جز كه پير تو نبودي به سوي خلق رسول****گر به سوي تو فگنده ستي يزدان تدبير

يافت احمد به چهل سال مكاني كه نيافت****به نود سال براهيم ازان عشر عشير

علي آن يافت ز تشريف كه زو روز غدير****شد چو خورشيد درفشنده در آفاق شهير

گر به نزد تو به پيري است بزرگي، سوي من****جز علي نيست بنايت نه حكيم و نه كبير

با علي ياران بودند، بلي، پير وليك****به ميان دو سخن گستر فرق است كثير

به يكي لفظ رسانيد، بلي، جمله كتاب****از خداوند پيمبر به كبير و به صغير

ليكن از نامه همه مغز به خواننده رسد****ور چه هر دو بپساورش دبير و نه دبير

جز كه حيدر همگان از خط مسطور خدا****با بصرهاي پر از نور بماندند ضرير

از سخن چيز نيابد بجز آواز ستور****مردم است آنكه بدانست سرود از تكبير

معني از قول علي دارد

و آواز جز او****مرد بايد كه ز تقصير بداند توفير

تو به آواز چرا مي رمي از شير خدا****چون پي شير نگيري و نباشي نخچير؟

قصيده شماره 109: اي يار سرود و آب انگور

اي يار سرود و آب انگور****نه يار مني به حق والطور

معزول شده است جان ز هرچه****داده است بر آنت دهر منشور

مي گوي محال ز آنكه خفته****باشد به محال و هزل معذور

نگشايد نيز چشم و گوشم****رنگ قدح و ترنگ طنبور

پرنده زمان همي خوردمان****انگور شديم و دهر زنبور

پخته شدم و چو گشت پخته****زنبور سزاتر است به انگور

تيره است و مناره مي نبيند****آن چشم كه موي ديدي از دور

بسترد نگار دست ايام****زين خانهٔ پرنگار معمور

در سور جهان شدم وليكن****بس لاغر بازگشتم از سور

زين سور بسي ز من بتر رفت****اسكندر و اردشير و شاپور

گر تو سوي سور مي روي رو****روزت خوش باد و سعي مشكور

داني كه چگونه گشت خواهي؟****اندر پدرت نگه كن، اي پور

اندوده رخش زمان به زر آب****آلوده سرش به گرد كافور

زنهار كه با زمان نكوشي****كاين بد خو دشمني است منصور

بي لشكر عقل و دين نگردد****از مرد سپاه دهر مقهور

از علم و خرد سپر كن و خود****وز فضل و ادب دبوس و ساطور

ور زي تو جهان به طاعت آيد****زنهار بدان مباش مغرور

زيرا كه به زير نوش و خزش****نيش است نهان و زهر مستور

اين ناكس را من آزمودم****فعلش همه مكر ديدم و زور

جادوست به فعل زشت زنهار****غره نشوي به صورت حور

گيتي به مثل سراي كار است****تا روز قيام و نفخت صور

جز كار كني به دين ازينجا****بيرون نشود عزيز و مستور

گر كار كني عزيز باشي****فردا كه دهند مزد مزدور

ور ديو ز كار باز داردت****رنجور بوي و خوار و مدحور

امروز تو مير شهر خويشي****كه ت پنج رعيت مامور

بي كار چنين چرا نشيني****با

كاركنان شهر پر نور؟

هرگز نشود خسيس و كاهل****اندر دو جهان بخيره مشهور

بنگر كه اگر جهان نكردي****ايزد نشدي به فضل مذكور

دل خانهٔ توست گنج گردانش****از حكمت ها به در منثور

اي جاهل مفلس ار بكوشي****گنجور شوي ز علم گنجور

گر حكمت منت در خور آيد****گنجور شدي و گشت ماجور

از سر بفگن خمار ازيرا****نپذيرد پند مغز مخمور

قصيده شماره 110: هشيار باش و خفته مرو تيز بر ستور

هشيار باش و خفته مرو تيز بر ستور****تا نوفتد ستور تو ناگه به جر و لور

موري تو و فلك به مثل زنده پيل مست****دارد هگرز طاقت با پيل مست، مور؟

شور است آب او ننشاندت تشنگي****گر نيستي ستور مخور آب تلخ و شور

بيدار شو زخواب، سوي مردمي گراي****يكبارگي مخسپ همه عمر بر ستور

زنهار تا چنان نكني كان سفيه گفت****«چون قير به سياه گليمي كه گشت بور»

لختي عنان مركب بدخوت بازكش****تا دست ها فرو ننهد مركبت به گور

گيتيت بر مثال يكي بدخو اژدهاست****پرهيزدار و با دم اين اژدها مشور

شاهان دو صد هزار فرو خورد و خوار كرد****از تو فزون به ملك و به مال و به جاه و زور

از بي وفا وفا به غنيمت شمار ازانك****يك قطره آب نادره باشد زچشم كور

گر نيستت چو نوش خور و چون خزت گليم****بنگر به يار خويش كه او گرسنه است و عور

اي كرده خويشتن به جفا و ستم سمر****تا پوستين بودت يكي، بادبان سمور

وز بهر خز و بز و خورش هاي چرب و نرم****گاهي به بحر رومي و گاهي به كوه غور

هردو يكي شود چو زحلقت فرو گذشت****حلوا و نان خشك در آن تافته تنور

آن كس كه داشت آنچه نداري تو او كجاست؟****كار چو تار او همه آشفته گشت و تور

پاي تو مركب است و كف دست مشربه است****گر نيست اسپ

تازي و نه مشربه بلور

اكنون نگر به كار كه كارت به دست توست****برگ سفر بساز و بكن كارها به هور

بار درخت دهر توي جهد كن مگر****بي مغز نوفتي ز درختت چو گوز غور

غره مشو بدانكه تو را طاهر است نام****طاهر نباشد آنكه پليد است و بي طهور

فعل نكو ز نسبت بهتر، كز اين قبل****به شد ز سيمجور براهيم سيمجور

بنگر به چشم بسته به پل بر همي روي****بسيار بر مجه به مثال گوزن و گور

اين كالبد خنور تو بوده است شست سال****بنماي تا چه حاصل كردي در اين خنور

قصيده شماره 111: برآمد سپاه بخار از بحار

برآمد سپاه بخار از بحار****سوارانش پر در كرده كنار

رخ سبز صحرا بخنديد خوش****چو بر وي سياه ابر بگريست زار

گل سرخ بر سر نهاد و ببست****عقيقين كلاه و پرندين ازار

بدريد بر تن سلب مشك بيد****زجور زمستان به پيش بهار

به بازوي پر خون درون بيد سرخ****بزد دشنه زين غم هزاران هزار

ز بس سرد گفتارهاي شمال****بريده شد از گل دل جويبار

نبيني كه هر شب سحرگه هنوز****دواج سمور است بر كوهسار؟

صبا آيد اكنون به عذر شمال****سحرگاه تازان سوي لاله زار

بشويدش عارض به لولوي تر****بيالايدش رخ به مشكين عذار

بيارد سوي بوستان خلعتي****كه لولوش پود است و پيروزه تار

سوي گلبن زرد استام زر****سوي لالهٔ سرخ جام عقار

سوي مادر سوسن تازه تاج****سوي دختر نسترن گوشوار

به سر بر نهد نرگس نو به باغ****به ارديبهشت افسر شاهوار

نوان و خرامان شود شاخ بيد****سحرگاه چون مركب راهوار

دهد دست و سر بوس گل را سمن****چو گيرد سمن را گل اندر كنار

شگفتي نگه كن به كار جهان****وزو گير بر كار خويش اعتبار

كه تا شادمانه نگردد زمين****نپوشد هوا جامهٔ سوكوار

چو نسرين بخندد شود چشم گل****به خون سرخ چون چشم اسفنديار

چو نرگس شود باز

چون چشم باز****شود پاي بط بر چنار آشكار

پر از چين شود روي شاهسپرم****چو تازه شود عارض گلنار

نگه كن به لاله و به ابر و ببين****جدا نار از دود، وز دود نار

سوي شاخ بادام شو بامداد****اگر ديد خواهي همي قندهار

و گر انده از برف بودت مجوي****ز مشكين صبا بهتر انده گسار

نگه كن بدين بي فساران خلق****تو نيز از سر خود فرو كن فسار

اگر نيست سوي تو داري دگر****همه هوش و دل سوي اين دار دار

وگر نيستت طمع باغ بهشت****چو خر خوش بغلت اندر اين مرغزار

نگه دار اندر زيان آن خويش****چنانكه ت بگفته است بسيار خوار

به نسيه مده نقد اگر چند نيز****به خرما بود وعده و نقد خار

كرا معده خوش گردد از خار و خس****شود كامش از شير و روغن فگار

چه بايد تو را سلسبيل و رحيق****چو خرسند گشتي به سركه و شخار؟

جهان ره گذار است، اگر عاقلي****نبايد نشستنت بر ره گذار

ستور است مردم در اين ره چنانك****بريده نگردد قطار از قطار

شتابنده جمله كه يك دم زدن****نپايد كسي را برادر نه يار

ره تو كدام است از اين هر دو راه؟****بينديش و برگير نيكو شمار

اگر سازوار است و خوش مر تو را****بت رود ساز و مي خوشگوار

وز اين حالها تو به كردار خواب****نگردي همي سرد زين روزگار

وز اين ايستادن به درگاه شاه****وز اين خواستن سوي دهدار بار

وز اين بند و بگشاي و بستان و ده****وز اين هان و هين و از اين گير و دار

وز اين در كشيدن به بيني خويش****ز بهر طمع اين و آن را مهار

گماني مبر كاين ره مردم است****بر اين كار نيكو خرد برگمار

همي خويشتن شهره خواهي به شهر****كه من چاكر شاهم و شهريار

شكار يكي گشتي از

بهر آنك****مگر ديگري را بگيري شكار

بدان تا به من برنهي بار خويش****يكي ديگرت كرد سر زير بار

ستوري تو سوي من از بهر آنك****همي باز نشناسي از فخر عار

تو را ننگ بايد همي داشتن****بخيره همي چون كني افتخار؟

ستور از كسي به كه بر مردمي****بعمدا ستوري كند اختيار

ز مردم درختي نه اي بارور****بلندي و بي بر چو بيد و چنار

اگر ميوه داري نشد هيچ بيد****به دانش تو باري بشو ميوه دار

دريغ اين قد و قامت مردمي****بدين راستي بر تو، اي نابكار

اگر باز گردي ز راه ستور****شود بيد تو عود ناچار و چار

وگر همچنين خود بماني چو ديو****دل از جهل پر دود و سر پرخمار

كسي برتو نتواند، از جهل،بست****يكي حرف دانش به سيصد نوار

تو را صورت مردمي داده اند****مكن خيره مر خويشتن را حمار

بكن جهد آن تا شوي مردمي****مكن با خداي جهان كارزار

تو را روي خوب است ليكن بسي است****به ديوار گرمابه ها بر نگار

به دانش تو صورت گر خويش باش****برون آي از اين ژرف چه مردوار

خرد ورز ازيرا سوي هوشمند****زجاهل بسي به بود موش و مار

چو مر خويشتن را بداني به حق****در اين ژرف زندان نگيري قرار

ز كردار بد باز گردي به عذر****چو هشيار مردان سوي كردگار

مر اين گوهر ايزدي را به علم****بشوئي ز زنگار عيب و عوار

ازيرا كه آتش، چو شد زر پاك،****برو كرد نتواند از اصل كار

ز حجت شنو حجت اي منطقي****ز هر عيب صافي چو زر عيار

قصيده شماره 112: نگه كن زده صف دو انبوه لشكر

نگه كن زده صف دو انبوه لشكر****يكي را يكي ايستاده برابر

نه آن جاي اين را نه اين جاي آن را****بگردند هردو به هردو صف اندر

به دو سوي صف دو برادر مبارز****ابا هر يكي پنج فرزند در خور

رسولي شغب كو ميان دو صف شان****دوان زين

برادر سوي آن برادر

رسولي كه پيغام او از پس او****همي ماند اندر ميان دو لشكر

كنند آتشي هر دو لشكر وليكن****همه روي بر روي بنهند يكسر

قصيده شماره 113: پند بدادمت من، اي پور، پار

پند بدادمت من، اي پور، پار****چون بگزيدي تو بر آن نور نار؟

غره مشو گر چه نيابد همي****بي تو نه بهرام و نه شاپور پار

پشت گران بار تو اكنون شده است****كامدت از بلخ و نشابور بار

خانهٔ معموري و مار است جهل****مار درين خانهٔ معمور مار

ز ايزد مذكور به عقلي، مكن****جز كه به عقل، اي سره مذكور، كار

ديو سياه است تنت، خويشتن****از بد اين ديو سيه دور دار

پيرهن عصيان بنداز اگر****آيدت از بلعم باعور و عار

خمر مخور، پور، كه آن دود خمر****مار شود در سر مخمور، مار

پير پدر پار تو خواهد شدن****باز نيايد به تو، اي پور، پار

قصيده شماره 114: نشنوده اي كه ديد يكي زيرك

نشنوده اي كه ديد يكي زيرك****زردآلوي فگنده به كو اندر

چو يافتش مزه ترش و ناخوش****وان مغز تلخ باز بدو اندر

گفتا كه «هر چه بود به دلت اندر****رنگت همي نمود به رو اندر»

حرف ز

قصيده شماره 115: اي كهن گشته تن و ديده بسي نعمت و ناز

اي كهن گشته تن و ديده بسي نعمت و ناز****روز ناز تو گذشته است بدو نيز مناز

ناز دنيا گذرنده است و تو را گر بهشي****سزد ار هيچ نباشد به چنين ناز نياز

گر بدان ناز تو را باز نياز است امروز****آن تو را تخم نياز ابدي بود نه ناز

از آن ناز گذشته بگرفته است تو را****بند آن ناز تو را چيست مگر مايهٔ آز؟

كار دنياي فريبنده همه تاختن است****پس دنياي فريبندهٔ تازنده متاز

چون چغرگشت بناگوش چو سيسنبر تو****چند نازي پس اين پيرزن زشت چغاز؟

عمر پيري چو جواني مده اي پير به باد****تيرت انداخته شد نيز كمان را منداز

گرد گردان و فريبانت همي برد چو گوي****تا چو چوگانت بكرد اين فلك چوگان باز

باز گرد از بدو بر نيك فراز آر سرت****به خرد كوش، چو ديوان چه دودي باز فراز؟

باز بايد شدن از شر سوي خير به طبع****كز فرازي سوي گو گوي به طبع آيد باز

جفت خير است خرد، زو ستم و شر مخواه****خيره مر آب روان را چه كني سر به فراز؟

خرد آغاز جهان بود و تو انجام جهان****باز گرد، اي سره انجام، بدان نيك آغاز

خرد است آنكه تو را بنده شده ستند بدو****به زمين شير و پلنگ و به هوا باشه و باز

خرد آن است كه چون هديه فرستاد به تو****زو خداوند جهان با تو سخن گفت به راز

چون به بازار جهان خواست فرستاد هميت****مر تو را زو خرد و علم عطا بود و جهاز

بر سر ديو تو

را عقل بسنده است رقيب****به ره خيره تو را علم بسنده است نهاز

گرد بازار بگرد اينك و احوال ببين****چون تو خود مي نگري من نكنم قصه دراز

آب جوئي و، سقا را چو سفال است دهان****حله خواهي تو و، شلوار ندارد بزاز

علما را كه همي علم فروشند ببين****به ربايش چو عقاب و به حريصي چو گراز

هر يكي همچو نهنگي و ز بس جهل و طمع****دهن علم فراز و دهن رشوت باز

گرش پنهانك مهمان كني از عامه به شب****طبع ساز وطربي يابيش و رود نواز

مي جوشيده حلال است سوي صاحب راي****شافعي گويد شطرنج مباح است بباز

صحبت كودكك ساده زنخ را مالك****نيز كرده است تو را رخصت و داده است جواز

مي و قيمار و لواطت به طريق سه امام****مر تو را هر سه حلال است، هلا سر بفراز!

اگر اين دين خداي است و حق اين است و صواب****نيست اندر همه عالم نه محال و نه مجاز

آنكه بر فسق تو را رخصت داده است و جواز****سوي من شايد اگر سرش بكوبي به جواز

زين قبل ماند به يمگان در حجت پنهان****دل برآگنده زاندوه و غم و ، تن به گداز

نيم ازان كاينها بر دين محمد كردند****گر ظفر يابد بر ما، نكند ترك طراز

لاجرم خلق همه همچو امامان شده اند****يكسره مسخره و مطرب و طرار و طناز

گر همه خلق به دين اندر ديوانه شدند****اي پسر، خويشتن خويش تو ديوانه مساز

بشنو اين پند به دين اندر و بر حق بايست****خويشتن كژ مگر خيره چو آهو و گراز

دانش آموز و سر از گرد جهالت بفشان****راستي ورز و بكن طاعت و حيلت مطراز

به چپ و راست مدو، راست برو بر ره دين****ره دين راست تر است اي پسر

از تار طراز

به چپ و راست شده است از ره دين آنكه جهان****بر دراعه ش به چپ و راست به زر بست طراز

شوم چنگال چو نشپيل خود از مال يتيم****نكشد گرچه ده انگشت ببريش به گاز

ور بپرسيش يك مشكل گويدت به خشم****«سخن رافضيان است كه آوردي باز!»

به سؤال تو چو درماند گويد به نشاط****«بر پيمبر صلواتي خوش خواهم به آواز!»

صبر كن بر سخن سردش زيرا كان ديو****نيست آگاه هنوز، اي پسر از نرخ پياز

خويشتن دار تو كامروز جهان ديوان راست****چند گه منبر و محراب بديشان پرداز

سرد و تاريك شد، اي پور، سپيده دم دين****خره عرش هم اكنون بكند بانگ نماز

داد گسترده شود، گرد كند دامن جور****باز شيطان به زمين آيد باز از پرواز

علم كانباز عمل بود و جدا كردش ديو****باز گردند سرانجام و بباشند انباز

روي جان سوي امام حق بايد كردنت****گاه طاعت چو كني روي جسد سوي حجاز

سخن حكمتي اي حجت زر خرد است****به آتش فكرت جز زر خرد را مگداز

قصيده شماره 116: اي تو را آروزي نعمت و ناز

اي تو را آروزي نعمت و ناز****آز كرده عنان اسپ نياز

عمرت از تو گريزد از پس آز****تو همي تاز در نشيب و فراز

بر در بخت بد فرود آيد****هر كه گيرد عنان مركبش آز

چونكه سوي حصار خرسندي****نستاني ز شاه آز جواز؟

ز آرزوي طراز توزي و خز****زار بگداختي چو تار طراز

زانچه داري نصيب نيست تو را****جز شب و روز رنج و گرم و گداز

چون نپوشي، چه خز و چه مهتاب****چون نبوئي، چه نرگس و چه پياز

با تو انباز گشت طبع بخيل****نشود هر كجا روي ز تو باز

رنج بي مال بهرهٔ تو رسيد****مال بي رنج بهرهٔ انباز

آن نه مال است كه ش نگه داري****تا نپرد چو باز بر پرواز

آن بود مال كه ت

نگه دارد****از همه رنجها به عمر دراز

بفزايد اگر هزينه كنيش****با تو آيد به روم و هند و حجاز

نتواند كسيش برد به قهر****نتواند كسش بريد به گاز

جز بدين مال كي شود بر مرد****به دو عالم در سعادت باز؟

كي تواند خريد جز دانا****به چنين مال ناز بي انداز؟

در نگنجد مگر به دل، كه دل است****كيسهٔ دانش و خزينهٔ راز

گر بدين مال رغبت است تو را****كيسه ت از حشوها بدو پرداز

كيسهٔ راز را به عقل بدوز****تا نباشي سخن چن و غماز

وز نماز و زكات و از پرهيز****كيسه را بندهاي سخت بساز

چون به حاصل شودت كيسه و بند****به تو بدهم من اين دليل و جواز

بر كشم مر تو را به حبل خداي****به ثريا ز چاه سيصد باز

بنمايمت حق غايب را****در سرائي كه شاهد است و مجاز

تا ببيني كه پيش ايزد حق****ايستاده است اين جهان به نماز

بنمايم دوانزده صف راست****همه تسبيح خوان بي آواز

چون ببيني از اين جهان انجام****بشناسي كه چيستش آغاز

اين طريقي است كه ش نبيند چشم****وين شكاري است كه ش نگيرد باز

بر پي شير دين يزدان رو****از پي خر گزافه اسپ متاز

اين رمهٔ بي كرانه مي بيني****كور دارد شبان و لنگ نهاز

گرد ايشان رمنده كرد مرا****از سر خان و مان و نعمت و ناز

چه كند مرد جز سفر چو گرفت****گرگ صحرا و مرغزار گراز؟

گر ستوهي ز «قال حدثنا»****سر به سر خداي دار فراز

كه مرا ديد رازدار خداي****حاجب كردگار بنده نواز

امت جد خويش را فرياد****از فريبنده زوبعهٔ هماز

خار يابد همي ز من در چشم****ديو بي حاصل دوالك باز

از سخن هاي من پديد آمد****بر تن آستين حق طراز

سخنم ريخت آب ديو لعين****به بدخشان و جرم و يمگ و براز

مرد دانا شود ز دانا مرد****مرغ فربه شود به زير جواز

قصيده شماره 117: كسي پر خانه دشتي ديد هرگز

كسي پر خانه

دشتي ديد هرگز****نه ديوار و نه در بل پست و موجز؟

دو لشكر صف زده در خانه هاشان****پس هر لشكري يكي مجاهز

وزير و شاه و پيلان و سواران****ستاده بر طرف ها دو مبارز

پياده با سواران جمله بي جان****وزير و شاه بي فرمان و عاجز

به زخم و بند و كشتن گشته مشغول****نه آنجا گرد و خون و نه هزاهز

نه از خانه برون رفت آنكه بگريخت****نه خوني را ديت بايست هرگز

حرف س

قصيده شماره 118: اي خداوند اين كبود خراس

اي خداوند اين كبود خراس****صد هزاران تو را ز بنده سپاس

كه به آل رسول خويش مرا****برهاندي از اين رمهٔ نسناس

تا متابع بوم رسول تو را****نروم بر مراد خويش و قياس

هم مقصر بوم به روز و به شب****به سپاست بر آورم انفاس

شكر و حمد تو را زبان قلم است****بندگان را و روز و شب قرطاس

نامه ها پيش تو همي آيد****هم ز بيدار دل هم از فرناس

هيچ كاري از اين دو نامه برون****نكند كافر و خداي شناس

آتش دوزخ است ناقد خلق****او شناسد ز سيم پاك نحاس

داد من بي گمان بر آيدمي****روز حشر از نبيرهٔ عباس

وز گروهي كه با رسول و كتاب****فتنه گشتند بريكي به قياس

اين ستوران كرده در گردن****رسن جهل و سلسلهٔ وسواس

من چه كردم اگر بدان جاهل****نفرستاد وحي رب الناس؟

با نبوت چه كار بود او را****چون برفت از پس رش و كرباس؟

لاجرم امتش به بركت او****كوفته ستند پاي خويش به فاس

دو مخالف بخواند امت را****چو دو صياد صيد را سوي داس

برده گشتند يكسر اين ضعفا****وان دو صياد هر يكي نخاس

به خراسي كشيد هر يك شان****كه سزاوارتر ز خر به خراس

هر چه كان گفت «لايجوز چنين»****آن دگر گفت «عندنا لاباس»

اينت مسكر حرام كرد چو خوگ****وانت گفتا بجوش و پر كن طاس

دو مخالف امام گشته ستند****چون سياه و سپيد و خز و پلاس

نشد از

ما بدين رسن يك تا****هر كه بشناخت پاي خويش از راس

ليكن اندر دل خسان آسان****چون به خس مار درخزد خناس

از ره نام همچو يك دگرند****سوي بي عقل هرمس و هرماس

ليكن از راه عقل هشياران****بشناسند فربهي ز اماس

اي خردمند هوش دار كه خلق****بس به اسداس در زدند اخماس

سخت بد گشت نقدها مستان****درم از كس مگر به سخت مكاس

دور باش از مزوري كه به مكر****دام قرطاس دارد و انقاس

تيزتر گشت و جهل را بازار****سوي جهال صد ره از الماس

نيست از نوع مردم آنك امروز****شخص و انواع داند و اجناس

خرد و جهل كي شوند عديل؟****بز را نيست آشنا رواس

مي شتابد چو سيل سوي نشيب****خلق سوي نشاط و لهو و لباس

من همانا كه نيستم مردم****چون نيم مرد رود و مجلس و كاس

تا اساس تنم به پاي بود****نروم جز كه بر طريق اساس

پاس دارم ز ديو و لشكر او****به سپاس خداي بر تن، پاس

نبوم ناسپاس ازو كه ستور****سوي فرزانه بهتر از نسپاس

قصيده شماره 119: اي بستهٔ خود كرده دل خلق به ناموس

اي بستهٔ خود كرده دل خلق به ناموس****ز انديشه تو را رفته به هر جانب جاسوس

اثبات يقين تو به معقول چه سود است،****چون نيست يقين نفي گمان تو به محسوس؟

تا چند سخن گوئي از حق و حقيقت؟****آب حيوان جوئي در چشمهٔ مطموس!

گر راي تو كفر است مكن پيدا ايمان****ور جاي تو دير است مزن پنهان ناقوس

اي آنكه همه زرقي در فعل چو روباه،****وي آنكه همه رنگي در وصف چو طاووس

تا كي روي آخر ز پي حج به زيارت****از طوس سوي مكه، وز مكه سوي طوس؟

چون نيست ز كان علت مقصود، پس اي دوست****چه مكه و چه كعبه و چه طوس و چه طرطوس

حرف ش

قصيده شماره 120: مرد را خوار چه دارد؟ تن خوش خوارش

مرد را خوار چه دارد؟ تن خوش خوارش****چون تو را خوار كند چون نكني خوارش ؟

هر كه او انده و تيمار تو را كوشد****تو بخيره چه خوري انده و تيمارش؟

تن همان خاك گران سيه است ار چند****شاره زربفت كني قرطه و شلوارش

تن تو خادم اين جان گرانمايه است****خادم جان گرانمايه همي دارش

گر نخواهي كه تو را خوار و زبون گيرد****برتر از قدرش و مقدارش مگذارش

تن درخت است و خرد بار و، دروغ و مكر****خس و خار است، حذر كن ز خس و خارش

خار و خس بفگن از اين شهره درخت ايرا****كز خس و خار نيابي مزه جز خارش

يار خرماست يكي خار، بتر ياري****يار بد عار بود دايم بر يارش

يار بد خار توست، اي پسر، از يارت****دور باش و بجز از خار مپندارش

يار چون خار تو را زود بيازارد****گر نخواهي كه بيازاري مازارش

هر كه با اوت همي صحبت راي آيد****بر رس، اي پور، نخست از ره و رفتارش

سيرت خوب طلب بايد كرد از

مرد****گرچه خوب است مشو غره به ديدارش

صورت خوب بسي باشد بي حاصل****بر در و درگه و بر خانه و ديوارش

گرچه خرما بن سبز است، درخت سبز****هست بسيار كه خرما نبود بارش

هركه بي سيرت خوب است و نكو صورت****جز همان صورت ديوار مينگارش

بد كنش را به سخن دست مده بر بد****كه به تو باز رسد سرزنش از كارش

سر پيكان نشود در سپر و جوشن****تا نباشد سپس اندر پر و سوفارش

صحبت نادان مگزين كه تبه دارد****اندكي فايده را ياوهٔ بسيارش

ميوه چون اندك باشد به درختي بر****بي مزه ماند در برگ به خروارش

ره و هنجار ستمگار همه زشت است****اي خردمند مرو بر ره و هنجارش

هركه او بر ره كفتار رود، بي شك****سوي مردار نمايد ره كفتارش

مرد را چون نبود جز كه جفا، پيشه****مارش انگار نه مردم، سوي ما مارش

مار مردم نيت بد بود اندر دل****بد نيت را جگر افگار كند مارش

هر كه را قولش با فعل نباشد راست****در در دوستي خويش مده بارش

سير گرداندت از گفتن بي معني****تا مگر سير كني معدهٔ ناهارش

هم از آن كيسه دهش نقد كه او دادت****نقد او بايد بردنت به بازارش

زرق پيش آر چو رزاق شود با تو****سر به سر باش و همي باش به مقدارش

گر همي خفته گمانيت برد خفته است****خفته بگذار و مكن بيهده بيدارش

سخن از مردم دين دار شنو، وان را****كه ندارد دين، منگر سوي دينارش

زنگ دارد دل بد دين، من ازان ترسم،****كه بيالايد زو دلت به زنگارش

نه مكان است سخن را سر بي مغزش****نه مقر است خرد را دل چون قارش

نيست آميخته با آب هنر خاكش****نيست آويخته در پود خرد تارش

نبري رنج برو بهتر، چون رنجه است****او ز گفتار تو، همچون تو ز گفتارش

خويشتن رنجه

مكن نيز چو مي داني****كه نخواهندت پرسيد ز كردارش

چه شوي غره به راهش چو همي بيني****كه همي غره كند گنبد دوارش؟

رنجه و افگار شوي زو كه چو خار است او****خارت افگار كند چون كني افگارش

به حذر باش، نبايد كه چو مي كوشي****خود نگيريش و، بماني تو گرفتارش

نيك بنگر كه كجا مي بردت گيتي****چون همي تازي بر مركب رهوارش

از تو هموار همي دزدد عمرت را****چرخ بيدادگر و گشتن هموارش

پارش امسال فسانه است به پيش ما****هم فسانه شود امسالش چون پارش

نيست دشوار جهان بدتر از آسانش****چون همي بگذرد آسانش و دشوارش

زو مبين نيك و بد و زشت و نكو هرگز****بل ز سازندهٔ او بين و ز سالارش

چون همي بر من زنهار خورد دنيا****خويشتن چون دهي، اي پور، به زنهارش؟

هر كه را چرخ ستمگار برد بر گاه****بفگند باز خود از گاه نگونسارش

تا به پيكار بود، صلح طمع مي دار****چون به صلح آمد مي ترس ز پيكارش

چاره كن، خوش خوش ازو دست بكش، زيرا****يله بايدت همي كرد به ناچارش

اين جهان پيرزني سخت فريبنده است****نشود مرد خردمند خريدارش

پيش ازان كز تو ببرد تو طلاقش ده****مگر آزاد شود گردنت از عارش

سخن حجت مرغي است كه بر دانا****پند بارد همه از پرش و منقارش

گر به پند اندر رغبت كني، اي خواجه،****پند نامه است تو را دفتر و اشعارش

قصيده شماره 121: اي متحير شده در كار خويش

اي متحير شده در كار خويش****راست بنه بر خط پرگار خويش

خرد شكستي به دبوس طمع****در طلب تا و مگر تار خويش

در طلب آنچه نيامد به دست****زير و زبر كردي كاچار خويش

خيره بدادي به پشيز جهان****در گران مايه و دينار خويش

پنبهٔ او را به چه دادي بدل****اي بخرد، غاليه و غار خويش؟

يار تو و مار تو است اين تنت****رنجه اي از مار خود

و يار خويش

مار فساي ارچه فسون گر بود****كشته شود عاقبت از مار خويش

و اكنون كافتاد خرت، مردوار****چون ننهي بر خر خود بار خويش؟

بد به تن خويش چو خود كرده اي****بايد خوردنت ز كشتار خويش

پاي تو را خار تو خسته است و نيست****پاي تو را درد جز از خار خويش

راه غلط كرده ستي، باز گرد****سوي بنه بر پي و آثار خويش

پيش خداوند خرد بازگوي****راست همه قصه و اخبار خويش

وانچه ت گويد بپذير و مباش****عاشق بر بيهده گفتار خويش

ديو هوا سوي هلاكت كشد****ديو هوا را مده افسار خويش

راه نداني، چه روي پيش ما****بر طمع تيزي بازار خويش

گازري از بهر چه دعوي كني****چونكه نشوئي خود دستار خويش؟

بام كسان را چه عمارت كني****چونكه نبندي بن ديوار خويش؟

چون ندهي پند تن خويش را****اي متحير شده در كار خويش؟

نار چو بيمار تؤي خود بخور****عرضه مكن بر دگران نار خويش

عار همي داري ز آموختن****شرم همي نايدت از عار خويش؟

وز هوس خويش همي پر خمي****بيهده اي در خور مقدار خويش

نيست تو را يار مگر عنكبوت****كو ز تن خويش تند تار خويش

عيب تن خويش ببايدت ديد****تا نشود جانت گرفتار خويش

يار تو تيمار ندارد ز تو****چون تو نداري خود تيمار خويش

نيك نگه كن به تن خويش در****باز شود از سيرت خروار خويش

نيز به فرمان تن بد كنش****خفته مكن ديدهٔ بيدار خويش

پاك بشوي از همه آلودگي****پيرهن و چادر و شلوار خويش

داد به الفغدن نيكي بخواه****زين تن منحوس نگونسار خويش

دين و خرد بايد سالار تو****تات كند يارت سالار خويش

يار تو بايد كه بخرد تو را****هم تو خودي خيره خريدار خويش

چونكه بجوئي همي آزار من****گر نپسندي زمن آزار خويش؟

چون تو كسي را ندهي زينهار****خلق نداردت به زنهار خويش

رنج بسي ديدم من همچو تو****زين

تن بد خوي سبكسار خويش

پيش خردمند شدم دادخواه****از تن خوش خوار گنه كار خويش

يك يك بر وي بشمردم همه****عيب تن خويش به اقرار خويش

گفت گنه كار تو هم چون ز توست****بايست كنون خود به ستغفار خويش

آب خرد جوي و بدان آب شوي****خط بدي پاك زطومار خويش

حاكم خود باش و به دانش بسنج****هرچه كني راست به معيار خويش

بنگر و با كس مكن از ناسزا****آنچه نداريش سزاوار خويش

آنچه ت ازو نيك نيايد مكن****داروي خود باش و نگه دار خويش

مرغ خورش را نخورد تا نخست****نرم نيابدش به منقار خويش

وز پس آن نيز دليلي بگير****بر خرد خويش ز كردار خويش

قول و عمل چون بهم آمد بدانك****رسته شدي از تن غدار خويش

خوار كند صحبت نادان تو را****همچو فرومايه تن خوار خويش

خواري ازو بس بود آنكه ت كند****رنجه به ژاژيدن بسيار خويش

سير كند ژاژ ويت تا مگر****سير كند معدهٔ ناهار خويش

راه مده جز كه خردمند را****جز به ضرورت سوي ديدار خويش

تنها بسيار به از يار بد****يار تو را بس دل هشيار خويش

مرد خردمند مرا خفته كرد****زير نكو پند به خروار خويش

چون دلم انبار سخن شد بس است****فكرت من خازن انبار خويش

در همي نظم كنم لاجرم****بي عدد و مر در اشعار خويش

قصيده شماره 122: پشتم قوي به فضل خداي است و طاعتش

پشتم قوي به فضل خداي است و طاعتش****تا دررسم مگر به رسول و شفاعتش

پيش خداي نيست شفيعم مگر رسول****دارم شفيع پيش رسول آل و عترتش

با آل او روم سوي او هيچ باك نيست****برگيرم از منافق ناكس شناعتش

دين خداي ملك رسول است و، خلق پاك****امروز امتان رسولند و رعيتش

گر سوي آل مرد شود مال او چرا****زي آل او نشد ز پيمبر شريعتش؟

بر بندهٔ تو طاعت تو نيست نيم از انك****پيغمبر تو راست ز طاعت

بر امتش

گفتت كه بنده را تو به بي طاعتي مكش****وانگه نكشتت ار تو نبودي به طاعتش

اندر حمايتي تو ز پيغمبر خداي****مشكن حمايتش كه بزرگ است حمايتش

پيغمبر است پيش رو خلق يكسره****كز قاف تا به قاف رسيده است دعوتش

آل پيمبر است تو را پيش رو كنون****از آل او متاب و نگه دار حرمتش

فرزند اوست حرمت او چون ندانيش****پس خيره خير اميد چه داري به رحمتش؟

آگه نه اي مگر كه پيمبر كرا سپرد****روز غدير خم ز منبر ولايتش؟

آن را سپرد كايزد مر دين و خلق را****اندر كتاب خويش بدو كرد اشارتش

آن را كه چون چراغ بدي پيش آفتاب****از كافران شجاعت پيش شجاعتش

آن را كه همچو سنگ سر مره روز بدر****در حرب همچو موم شد از بيم ضربتش

آن را كه در ركوع غني كرد بي سؤال****درويش را به پيش پيمبر سخاوتش

آن را كه چون دو نام نهادش رسول حق****امروز نيز دوست سوي خلق كنيتش

آن را كه هر شريفي نسبت بدو كنند****زيرا كه از رسول خداي است نسبتش

آن را كه كس به جاي پيمبر جز او نخفت****با دشمنان صعب به هنگام هجرتش

آن را كه مصطفي، چو همه عاجز آمدند،****در حرب روز بدر بدو داد رايتش

شيري، مبارزي، كه سرشته است كردگار****اندر دل مبارز مردان محبتش

در حربگه پيمبر ما معجزي نداشت****از معجزات نيز قوي تر ز قوتش

قسمت نشد به خلق درون دوزخ و بهشت****بر كافر و مسلمان الا به قسمتش

در بود مر مدينهٔ علم رسول را****زيرا جز او نبود سزاي امانتش

گر علم بايدت به در شهر علم شو****تا بر دلت بتابد نور سعادتش

او آيت پيمبر ما بود روز حرب****از ذوالفقار بود و ز صمصام آيتش

گنج خداي بود رسول و، ز خلق او****گنج رسول خاطر او

بود و فكرتش

هر كو عدوي گنج رسول است بي گمان****جز جهل و نحس نيست نشان سلامتش

شير خداي را چو مخالف شود كسي****هرگز مكن مگر به خري هيچ تهمتش

شير خداي بود علي، ناصبي خر است****زيرا هميشه مي برمد خر ز هيبتش

هرك آفت خلاف علي بود در دلش****تو روي ازو بتاب و بپرهيز از آفتش

ليكن چو حرمت تو بدارد تو از گزاف****مشكن، ز بهر حرمت اسلام، حرمتش

اندر مناظره سخن سرد ازو مگير****زيرا كه نيست جز سخن سرد آلتش

چون علم نيستش كه بگويد، جز اين محال****چون بند سخت گشت چه چيز است حيلتش؟

دشنام دارد او همه حجت كنون وليك****روزشمار كه شنود اين سست حجتش؟

دعوي همي كند كه من اهل جماعتم****ليكن ز جمع ديو گشن شد جماعتش

ابليس قادر است وليكن به خلق در****جز بر دروغ و حيله گري نيست قدرتش

قيمت سوي خداي به دين است و خلق را****آن است قيمتي كه به دين است قيمتش

نصرت به دين كن اي بخرد مر خداي را****گر بايدت كه بهره بيابي ز نصرتش

غره مشو به دولت و اقبال روزگار****زيرا كه با زوال همال است دولتش

دنيا به سوي من به مثل بي وفا زني است****نه شاد باش ازو نه غمي شو ز فرقتش

نيك است ازان كه نيك و بدش بر گذشتني است****چيزي دگر همي نشناسم فضيلتش

زهر است نعمتش چو نيابد همي رها****از مرگ هر كسي كه چشيده است نعمتش

با محنتش به نعمتش اندر مكن طمع****زيرا ز نعمتش نشود دور محنتش

شايد كه همتم نبود صحبت جهان****چون نيست جز كه مالش من هيچ همتش

بسيار داد خلعتم اول وزان سپس****از من يگان يگان همه بربود خلعتش

از روزگار و خلق ملولم كنون ازانك****پشتم به كردگار و رسول است و ملتش

بي حاجتم به

فضل خداوند، لاجرم،****اندر جهان ز هر كه به من نيست حاجتش

تا در دلم قران مبارك قرار يافت****پر بركتست و خير دل از خير و بركتش

منت خداي را كه نكرده است منتي****پشتم به زير بار مگر فضل و منتش

منت خداي را كه به وجود امام حق****بشناختم به حق و يقين و حقيقتش

آن بي قرين ملك كه جز او نيست در جهان****كز ملك ديو يكسره خالي است ملكتش

با طلعت مبارك مسعود او ز سعد****خالي است مشتري را در قوس طلعتش

يارب، به فضل خويش تو توفيق ده مرا****تا روز و شب بدارم طاعت به طاعتش

و اندر رضاي او گه و بيگه به شعر زهد****مر خلق را به رشته كنم علم و حكمتش

مستنصري معاني و حكمت به نظم و نثر****بر امتت كه خواند الا كه حجتش؟

قصيده شماره 123: چه بود اين چرخ گردان را كه ديگر گشت سامانش

چه بود اين چرخ گردان را كه ديگر گشت سامانش؟****به بستان جامهٔ زربفت بدريدند خوبانش

منقش جامه هاشان را كه شان پوشيد فروردين****فرو شست از نگار و نقش ماه مهر و آبانش

همانا با خزان گل را به بستان عهد و پيمان بود****كه پنهان شد چو بدگوهر خزان بشكست پيمانش

ز سر بنهاد شاخ گل به باغ آن تاج پر درش****به رخ بر بست خورشيد آن نقاب خز خلقانش

همان كه سر كه پوشيدش به ديبا باد نوروزي****خزاني باد پنهان كرد در محلوج كوهانش

يكي گردنده گوئي بر شد از دريا سوي گردون****كه جز كافور و مرواريد و گوهر نيست در كانش

نهنگي را همي ماند كه گردون را بيوبارد****چو از دريا برآمد جوش از بحر هر عصيانش

نباشد جز كه يك ميدان نشيب و كوه و هامونش****نيايد بيش يك لقمه خراب و خاك و عمرانش

نپوشد جز بدو عالم ز خز و تو

ز پيراهن****نگردد جز كه از خورشيد فرسوده گريبانش

بغرد همچو اژدرها چو بر عالم بياشوبد****ببارد آتش و دود از ميان كام و دندانش

خزينهٔ آب و آتش گشت بر گردون كه پنداري****زخشم خويش و از رحمت مركب كرد يزدانش

بميرد چون بگريد سير تا هشيار پندارد****كه چيزي جز كه گريه نيست تركيب تن و جانش

مگر تخت سليمان است كز دريا سحرگاهان****نباشد زي كه و هامون مگر بر باد جولانش

چنين تيره چرائي، اي مبارك تخت رخشنده؟****همانا كز سليمانت بدزديدند ديوانش

تو مرغان را همي سايه كني امروز، اگر روزي****تو را سايه همي كردند و، او را نيز، مرغانش

فلك را پرده و كه را كلاه و خاك را خيمه****ميانجي كرد يزدانت ميان چرخ و اركانش

چو دايهٔ مهرباني جمله فرزندان عالم را****همي گردي كجا هستند در آباد و ويرانش

به فعل خوب تو خوب است روي زشت تو زي آن****كه او مر آفرينش را بداند راه و سامانش

نه اندر صورت خوب است زيب مرد و نيكوئي****وليكن در خوي خوب است خوبي ي مرد و در دانش

سخن عنوان نامهٔ مردم آمد، هر كه را خواهي****كه برخواني به چشم گوش بنگر سوي عنوانش

دو صورت هست مردم را به هر دو بنگر و بررس****به چشم از روي پيدائش به گوش از جان پنهانش

نپرسد مرد را كس كه «ت چرا رخ نيست چون ديبا؟»****وليكن «چونكه ناداني؟» بسي گويند مردانش

نكوهش مرگ را ماند، ستايش زندگاني را،****چو ناداني بود علت مدان جز علم درمانش

بميرد صورت جسمي، سخن ماند ز ما زنده،****سخن دان را بر اين دعوي چو خورشيد است برهانش

همي طاووس را بكشي ز بهر پر رنگينش****بداري زنده بلبل را ز بهر خوب الحانش

به حكمت كوش تا باشد كه باشي

بلبل يزدان****بماني جاودان اندر بهشت خلد رضوانش

نبيني چند احسان كرد بي طاعت بجاي تو؟****اگر طاعت كني بي شك مضاعف گردد احسانش

نبيني، گر خردمندي، كه تو كرسي يزداني؟****نبيني كز جهان جز بر تو ننبشته است فرمانش؟

زمين خوان خداي است، اي برادر، پر ز نعمت ها****كه جز مردم نيابد بر همي از نعمت و خوانش

نيابد آن خوشي حيوان كه مردم يابد از دنيا****و گرچه زو فزون از ما تواند خورد حيوانش

ندارد شادمانش روي خوب و خز و سقلاطون****نبخشد بوي خوش هرگز عبير و عنبر و بانش

بيابان است اگر باع است يكسان است سوي او****نه شاد و خوش كند اينش نه مستوحش كند آنش

پديد آمد، پس اي دانا، كه عالم خوان يزدان است****و حيوان چونكه طفلانند و جز تو نيست مهمانش

مر اين را چاشني پندار و شكرش كن زيادت را****و گر كفرانش پيش آري بترس از بند و تاوانش

به چشم دل نكو بنگر ببين اين خوان پر نعمت****كه بنهاده است پيش تو در اين زنگاري ايوانش

اگر داني كه مهماني چرا پس پست ننشستي؟****ببايد بهر تو يكسر زخوان ساران و پايانش

كه جز تو نيز خواهد بود مهمانان مر ايزد را****كه مي خواند در اين خوان شان ازو افلاك و دورانش

تو را افلاك و دوران خواند در ميدان يزداني****برونت رفت بايد تا نگردد تنگ ميدانش

همي خواهندت از ميدان برون راندن به دشواري****كه با هر خوانده اي اين است رسم و سيرت و سانش

زمان چوگان گردون است و ميدان خاك و تو بر وي****مگر گوئي يكي گردنده گوئي پيش چوگانش

يكي زندان تنگ است اين كه باغش ظن برد نادان****سوار است آنكه پندارد كه بستان است زندانش

حذر كن زين ره افگن يار و بد خو دشمن

خندان****كه تا خلقت نگيرد ناگهان نشناسي آسانش

اگر با مير صحبت كرد ميرانيد ميرش را****و گر با خان برادر شد خيانت ديد ازو خانش

نياسايد ز بيدادي كه مركب تيز رو دارد****فرو سايدت اگر سنگي كه بس تيز است سوهانش

بكش نفس ستوري را به دشنهٔ حكمت و طاعت****بكش زين ديو دستت را كه بسيار است دستانش

يكي غول فريبنده است نفس آرزو خواهت****كه بي باكي چرا خورش است و ناداني بيابانش

به ره باز آيد اين گم راه ديوت گر بخواهي تو****مسلماني بيابد گر خرد باشد سليمانش

كه را عقل از فضايل خلعتي ديني بپوشاند****نداند كرد از آن خلعت هگرز اين ديو عريانش

مرا در پيرهن ديوي منافق بود و گردن كش****وليكن عقل ياري داد تا كردم مسلمانش

مرا در دين نپندارد كسي حيران و گم بوده****جز آن حيران كه حيراني دگر كرده است حيرانش

مرا گويند بد دين است و فاضل، بهتر آن بودي****كه دينش پاك بودي و نبودي فضل چندانش

نبيند چشم ناقص طلعت پر نور فاضل را****كه چشمش را بخست از ديدن او خار نقصانش

كه چون خفاش نتواند كه بيند روي من نادان****زمن پنهان شود زيرا منم خورشيد رخشانش

مغيلان است جاهل پيشم و، من پيش او ريحان****ندارد پيش ريحانم خطر ناخوش مغيلانش

همي گويد «بپرسيدش پس از ايمان به فرقان او****به پيغمبر رسول مصطفي از فضل يارانش

اگر كمتر ندارد مر علي را از همه ياران****نباشد جز كه باطل زي خداي اسلام و ايمانش»

اگر منكر شوم دعويش را بر كفر و جهل من****گواهي يكسره بدهند جهال خراسانش

چرا گويد خردمند آنچه ندهد بر صواب آن****گوائي عقل بي آفت نه نيز آيات فرقانش؟

چرا گويم كه بهتر بود در عالم كسي زان كس****كه بر اعداي دين بر تيغ

محنت بود بارانش؟

از آن سيد كه از فرمان رب العرش پيغمبر****وصي كردش در آن معدن كه منبر بود پالانش

از آن مشهور شير نر كه اندر بدر و در خيبر****هوا از چشم خون باريد بر صمصام خندانش

شدي حيران و بي سامان و كردي نرم گردن را****اگر ديدي به صف دشمنان سام نريمانش

كسي كو ديگري را برگزيند بر چنين حري****بپرسد روز حشر ايزد ز تن بي روي بهتانش

قصيده شماره 124: نگذاشت خواهد ايدرش

نگذاشت خواهد ايدرش****بر رغم او صورت گرش

جز خاك هرگز كي خورد****آن را كه خاك آمد خورش

فرزند اين دهر آمده است****اين شخص منكر منظرش

چون گربه مر فرزند را****مي خورد خواهد مادرش

كردند وعده ش ديگري****به زين نيامد باورش

از غدر ترساند همي****پر غدر دهر كافرش

گويد به نسيه نقد ند****هد هر كه نيك است اخترش

با زرق بفروشد تنش****در دام خويش آرد سرش

جز غدر نايد زين جهان****زنهار ناصح مشمرش

تيره شمر روشنش را****حنظل گمان بر شكرش

باطل كند شب هاي او****تابنده روز انورش

ناچيز گردد پيرو زرد****آن نوبهار اخضرش

بنشاند آب آذرش را****بگزيد آب از آذرش

يك ركن او چون دوست شد****دشمن شودت آن ديگرش

گر بنگرد در خويشتن****مردم به چشم خاطرش

وين دشمنان را بسته بيند****يك يك اندر پيكرش

چون خانه هاي دشمنان****سازند ديوار و درش

وين خانه را بيند يكي****خيمه بي آرام از برش

زيرش چهار استون زده****هريك سزا و درخورش

داند كه ناورد آن كه ش آورد****از گزافه ايدرش

وين دشمنان ويران همي****خواهند كرد اين منظرش

واندر بلا و رنج تا****هرگز ندارد داورش

بي طاعتي داد اين جهان****پر از نعيم بي مرش

وين بي كناره جانور****گشتند بنده يكسرش

گردن نيارد برد ازو****نه كهتر و نه مهترش

گر نه جهان ميراث داد****او را خداي قادرش

كرسيش چون شد اسپ و خر****حمال چون گشت استرش؟

زاغش نگر صاحب خبر****بلبل نگر خنياگرش

بل ملك او شد خاك زر****فرزند او خدمت گرش

ندهد جز او

را بوي خوش****كافور و مشك و عنبرش

شادان جز او را كي كند****از جانور سيم و زرش؟

بي طاعتي ميراث داد****ايزد ز ملك ظاهرش

گر طاعتش دارد دهد****بي شك بسي زين بهترش

چون داد ملك خود به تو****گر نيستي هم گوهرش؟

از مرد يابد ملك هر****گز جز پسر يا دخترش

خود نشنود ترسا چنين****گفتاري از پيغمبرش

منكر شدش نادان ولي****كن نيست دانا منكرش

هر كو بداند حق را****اين قول نايد منكرش

بشناس مبدع را زخا****لق تا نداري همبرش

حيدر همين كرده است اشا****رت خلق را بر منبرش

بر ديگران در علم تو****حيدست فضل و مفخرش

روح القدس بودي، چو بر****منبر نشستي، ياورش

رستم سزا بودي، چو او****دلدل ببستي، چاكرش

ننوشت كفر و شرك را****جز تيغ ايمان گسترش

جز تيغ و دل بر لشكر****اعدا نبودي لشكرش

جز سر چرا هرگز نجس****تي تيغ تيز سر خورش

گردن به طاعت نه گزا****فه داد عمرو و عنترش

بر خوان اگر نه بي هشي****آثار فتح خيبرش

بر سر نباشد گر نبا****شد حب حيدر افسرش

فخرست روز حشر ما****در گردن جان چنبرش

دستش نگيرد حيدرم****دستم نگيرد عمرش

رفتم پس آبشخورم****رو گو پس آبشخورش

قصيده شماره 125: صعب تر عيب جهان سوي خرد چيست ؟ فناش

صعب تر عيب جهان سوي خرد چيست ؟ فناش****پيش اين عيب سليم است بلاها و عناش

گر خردمند بقا يافتي از سفله جهان****همه عيبش هنرستي سوي دانا به بقاش

فتنه ز آن است برو عامه كه از غفلت و جهل****سوي او مي به بقا ماند ازيرا كه فناش

كس جهان را به بقا تهمت بيهوده نكرد****كه جهان جز به فنا كرد مكافات و جزاش

او همي گويد ما را كه بقا نيست مرا****سخنش بشنو اگر چند كه نرم است آواش

گرچه بسيار دهد شاد نبايدت شدن****به عطاهاش كه جز عاريتي نيست عطاش

روز پر نور و بها هست وليكن پس روز****شب تيره ببرد پاك همه نور و بهاش

به جواني كه

بدادت چو طمع كرد به جانت****گرچه خوب است جوانيت گران است بهاش

اين جهان آب روان است برو خيره مخسپ****آنچه كان بود نخواهد مطلب، مست مباش

اي پسر، چون به جهان بر دل يكتا شودت****بنگر در پدر خويش و ببين پشت دوتاش

گر روا گشت بر اوباش جهان زرق جهان****تو چو اوباش مرو بر اثر زرق رواش

كه حكيمان جهانند درختان خداي****دگر اين خلق همه خار و خسانند و قماش

با همه خلق گر از عرش سخن گفت خداي****تا به طاعت بگزارند سزاوار ثناش

عرش او بود محمد كه شنودند ازو****سخنش را، دگران هيزم بودند و تراش

عرش پر نور و بلند است به زيرش در شو****تا مگر بهره بيابد دلت از نور ضياش

نيك بنديش كه از حرمت اين عرش بزرگ****بنده گشته است تو را فرخ و پيروز و جماش

مر تو را عرش نمودم به دل پاك ببينش****گر نبيندش همي از شغب خويش اوباش

عرش اين عرش كسي بود كه در حرب، رسول****چون همه عاجز گشتند بدو داد لواش

آنكه بيش از دگران بود به شمشير و به علم****وانكه بگزيد و وصي كرد نبي بر سر ماش

آنكه معروف بدو شد به جهان روز غدير****وز خداوند ظفر خواست پيمبر به دعاش

آنكه با هر كس منكر شدي از خلق جهان****جز كه شمشير نبودي به گه حرب گواش

آنكه با علم و شجاعت چو قوي داد عطاش****به ركوع اندر بفزود سوم فضل: سخاش

هر خردمند بداند كه بدين وصف، علي است****چون رسيد اين همه اوصاف به گوش شنواش

معدن علم علي بود به تاويل و به تيغ****مايهٔ جنگ و بلا بود و جدال و پرخاش

هر كه در بند مثل هاي قران بسته شده است****نكند جز كه بيان علي از بند رهاش

هر كه

از علم علي روي بتابد به جفا****چون كر و كور بماند بكند جهل سزاش

تيغ و تاويل علي بر سر امت يكسر،****اي برادر، قدر حاكم عدل است و قضاش

مايهٔ خوف و رجا را به علي داد خداي****تيغ و تاويل علي بود همه خوف و رجاش

گر شما ناصبيان را بجز او هست امام****نيستم من سپس آن كس، دادم به شماش

گر شما جز كه علي را بخريديد بدو****نه عجب زانكه نداند خر بدلاش از ماش

گاو را، گر چه گيا نيست چو لوزينهٔ تر****به گوارد به همه حال ز لوزينه گياش

اي پسر، گر دل و دين را سفها لاش كنند****تو چو ايشان مكن و دين و دل خويش ملاش

به خطا غره مشو گرچه جهاندار نكرد****مر كسي را كه خطا كرد مكافات خطاش

كه مكافات به بنده برساند به آخر****مر وفا را به وفاهاش و جفا را به جفاش

اين جهان، اي پسر، ا زخلق همه عمر چرد****جهد آن كن كه مگر جان برهاني ز چراش

از چراگاه جهان آن شود، اي خواجه،برون****كه به تاويل قران بررسد از چون و چراش

دين و دنيا را بنياد مثل كالبد است****علم تاويل بگويد كه چگونه است بناش

دو جهان است و تو از هر دو جهان مختصري****جان تو اهل معاد است و تنت اهل معاش

تن تو زرق و دغا داند، بسيار بكوش****تا به يك سو نكشدت از ره دين زرق و دغاش

جز كه زرق تن جاهل سببي ديگر نيست****كه يمك پيش تگين است و رمك بر در تاش

زرق تن پاك همه باطل و ناچيز شودت****كه نبايد به در تاش و تگين بود فراش

گر بداني كه تنت خادم اين جان تو است****بت پرستي نكني جان برهاني ز بلاش

تن همان گوهر

بي رتبت خاكي است به اصل****گر گليمي بد يا ديبهٔ رومي است قباش

چون يقيني كه همي از تو جدا خواهد ماند****زو هم امروز بپرهيز و همي دار جداش

تنت فرزند گياه است و گيا بچهٔ خاك****زين هميشه نبود ميل مگر سوي نياش

تن زميني است ميارايش و بفگن به زمينش****جان سمائي است بياموزش و بر بر به سماش

علت جهل چو مر جان تو را رنجه كند****داروي علم خور ايرا كه به علم است شفاش

سخن حجت بشنو كه مر او را غرضي****نيست الا طلب فضل خداوند و رضاش

قصيده شماره 126: چون گشت جهان را دگر احوال عيانيش

چون گشت جهان را دگر احوال عيانيش؟****زيرا كه بگسترد خزان راز نهانيش

بر حسرت شاخ گل در باغ گوا شد****بيچارگي و زردي و كوژي و نوانيش

تا زاغ به باغ اندر بگشاد فصاحت****بر بست زبان از طرب لحن غوانيش

شرمنده شد از باد سحر گلبن عريان****وز آب روان شرمش بربود روانيش

كهسار كه چون رزمهٔ بزاز بد اكنون****گر بنگري از كلبهٔ نداف ندانيش

چون زر مزور نگر آن لعل بدخشيش****چون چادر گازر نگر آن برد يمانيش

بس باد جهد سرد ز كه لاجرم اكنون****چون پير كه ياد آيدش از روز جوانيش

خورشيد بپوشيد ز غم پيرهن خز****اين است هميشه سلب خوب خزانيش

بر مفرش پيروزه به شب شاه حبش را****آسوده و پاكيزه و بلور است اوانيش

بنگر به ستاره كه بتازد سپس ديو****چون زر گدازيده كه بر قير چكانيش

مانند يكي جام يخين است شباهنگ****بزدوده به قطر سحري چرخ كيانيش

گر نيست يخين چونكه چو خورشيد بر آيد****هر چند كه جويند نيابند نشانيش؟

پروين به چه ماند؟ به يكي دستهٔ نرگس****يا نسترن تازه كه بر سبزه فشانيش

وين دهر دونده به يكي مركب ماند****كز كار نياسايد هر چند دوانيش

گيتيت يكي بندهٔ بدخوست مخوانش****زيرا ز تو بدخو

بگريزد چو بخوانيش

بي حاصل و مكار جهاني است پر از غدر****بايد كه چو مكار بخواندت برانيش

جز حنظل و زهرت نچشاند چو بخواندت****هرچند كه تو روز و شبان نوش چشانيش

از بهر جفا سوي تو آمد، به در خويش****مگذار و ز در زود بران گر بتوانيش

دشمن، چو نكو حال شدي، گرد تو گردد****زنهار مشو غره بدان چرب زبانيش

چونان كه چو بز بهتر و فربه تر گردد****از بهر طمع بيش كند مرد شبانيش

هرچند كه دير آيد سوي تو بيايد،****چون سوي پدرت آمد، پيغام نهانيش

فرزند بسي دارد اين دهر جفا جوي****هريك بد و بي حاصل چون مادر زانيش

ناكس به تو جز محنت و خواري نرساند****گر تو به مثل بر فلك ماه رسانيش

طاعت به گماني بنمايدت وليكن****لعنت كندت گر نشود راست گمانيش

بد فعل و عوان گر چه شود دوست به آخر****هم بر تو به كار آرد يك روز عوانيش

گه غدر كند بر تو گه مكر فروشد****صد لعنت بر صنعت و بر بازرگانيش

بر گاه نبيني مگر آن را كه سزا هست****كز گاه برانگيزي و در چاه نشانيش

پند و سخن خوب بر آن سفله دريغ است****زنهار كه از نار جويي بد برهانيش

پند تو تبه گردد در فعل بد او****پرواره كژ آيد چو بود كژ مبانيش

چون پند نپذرفت زخود دور كنش زود****تا جان عزيزت برهاني ز گرانيش

زيرا كه چو تير كژ تو راست نباشد****آن به كه به زودي سوي بدخواه جهانيش

آن است خردمند كه جز بر طلب فضل****ضايع نشود يك نفس از عمر زمانيش

وز خلق تواضع نكند بدگهري را****هرچند كه بسيار بود گوهر كانيش

كان مرد سوي اهل خرد سست بود سخت****كز بهر طمع سست شود سخت كمانيش

در صدر خردمندان بي فضل نه خوب است****چون رشتهٔ لولو كه

بود سنگ ميانيش

چون راه نجوئي سوي آن بار خدائي****كز خلق چو يزدان نشناسد كس ثانيش؟

صد بندهٔ مطواع فزون است به درگاه****از قيصري و سندي و بغدادي و خانيش

مستنصر بالله كه او فضل خداي است****موجود و مجسم شده در عالم فانيش

آنكو سرش از فضل خداوند بتابد****فردا نكند آتش و اغلال شبانيش

ايزدش عطا داد به پيغمبر ازيراك****اوي است حقيقت يكي از سبع مثانيش

در عالم دين او سوي ما قول خداي است****قولي كه همه رحمت و فضل است معانيش

با همت عاليش فلك را و زمين را****پست است بلندي و حقير است كلانيش

چون مركب او تيز شود كرد نيارد****تنين فلك روز ملاقات عنانيش

غره نكند هر كه بديده است سپاهش****اين عالم ازان پس به فراخي مكانيش

نايد حسد و رشك كمين چاكر او را****نز ملك فلاني و نه از مال فلانيش

هر كو رهيش گشت چو من بنده ازان پس****از علم و هنر باشد دينار و شيانيش

بر عالم علويش گمان بر چو فرشته****هرچند كه اينجا بود اين جسم عيانيش

قصيده شماره 127: گردش اين گنبد و مكر و دهاش

گردش اين گنبد و مكر و دهاش****گرد بر آرد همي از اولياش

كينه نجويد مگر از دوستان****برچه نهادي تو الهي بناش؟

گرچه جفا دارد با عاقلان****زشت نگويند ز بهر تراش

هر كه مرو را كند اين دردمند****كرد نداند به جهان كس داوش

سخت دو روي است ندانم همي****دشمنش از دوست نه روي از قفاش

گر به من از دهر جفائي رسد****نيز رسيده است بدو خود جفاش

هر كه جفا جويد بر خويشتن****چشم كه دارد مگر ابله وفاش؟

اين همه آرايش باغ بهار****بيني وين زيب و جمال و بهاش

وين كه چو گل روي بشويد به شب****مشك دمد بر رخ شسته صباش

وين كه بگرداند هزمان همي****بلبل نو نو به شگفتي نواش

وين كه همي

ابر به مشك و گلاب****هر شب و هر روز بشويد لقاش

وين كه همي بر كتف شاخ گل****باد بيفشاند رومي قباش

وين كه چو آهو بخرامد به دشت****سنبل تر است و بنفشه چراش

وين كه به جوي اندر از عكس گل****سرخ عقيق است تو گوئي حصاش

ديدهٔ نرگس چو شود تيره ابر****لولوي شهوار كشد توتياش

وين كه اگر باد به گل بروزد****عنبر پاشد به هوا بر هباش

دير نپايد كه كند گشت چرخ****اين همه را يكسره ناچيز و لاش

از كتف گلبن سوري به قهر****باد خزاني بربايد رداش

وآنچه كه بنواختش ارديبهشت****عرضه كند آذر و دي بر بلاش

تيره شود صورت پرنور او****كند شود كار روان و رواش

گرچه چو تير است كنون پشت شاخ****باز كند مهر ضعيف و دوتاش

هرچه كنون هست زمرد مثال****باز نداند خرد از كهرباش

سيرت اين چرخ چنين يافتم****بايدمان كرد بر اين ره رهاش

نيش زمانه چو بر آشفته شد****خوار شود همچو عدو آشناش

قد تو گرچند چو تير است راست****زود كند گشت زمان چون حناش

گر بگماني تو ز بدهاي او****قامت چون نون منت بس گواش

ژرف به من بنگر و بر خوان زمن****نسخت زرق و حيل و كينه هاش

مركب من بود زمان پيش ازين****كرد ندانست ز من كس جداش

گشته شب و روز به درگاه من****خشنديم آب و مرادم گياش

جز به هواي دل من تاختن****شاد و سرافراز نبودي هواش

تا به مرادم زنخش نرم بود****پاك صواب است تو گفتي خطاش

واكنون چون كار به آخر رسيد****سوي من آورد عنان عناش

هرچه به آغازي بوده شود****طمع مدار، اي پسر، اندر بقاش

گشتن آن چرخ پس، اي هوشمند****نيك دليل است تو را بر فناش

زير يكي فرش وشي گسترد****باز بدزدد ز يكي بورياش

هيچ شنودي كه به آل رسول****رنج و بلا چند رسيد از

دهاش؟

دفتر پيش آر، بخوان حال آنك****شهره ازو شد به جهان كربلاش

تشنه كشته شد و نگرفت دست****حرمت و فضل و شرف مصطفاش

وان كس كو كشت مر آن شمع را****باز فرو خورد همين اژدهاش

غافل كي بود خداوند ازانك****رفت در اين سبز و بلند آسياش؟

ليكن نشتابد در كارهاش****زانكه نه اين است سزاي جزاش

چون به نهايت برسد كار خلق****خود برسد باز به هر كس سزاش

گرچه دراز است مراين را زمان****ثابت كرده است خرد منتهاش

رفته برين است نهاد جهان****ديگر نكنند ز بهر مراش

چون و چرا بيش نداند جز آنك****بر نرسد خلق به چون و چراش

دهر همي گويد ك «اي مردمان****رفتنيم من» به زبان شماش

طاعت داريد رسولانش را****تكيه مداريد چنين بر قضاش

عقل عطائي است شما را ازو****سخت شريف است و بزرگ اين عطاش

آنكه چنين داند دادن عطا****هيچ قياسي نپذيرد سخاش

هركه رود بر ره خرم بهشت****بي شك جز عقل نباشد عصاش

جز كه به نيروي عطاي خداي****گفت نداند به سزا كس ثناش

معذرت حجت مظلوم را****رد مكن يارب و بشنو دعاش

اي شده مر طبع تو را بنده شعر****طبع تو افزوده جمال و بهاش

شعر شدي گر بشنيدي زشرم****شعر تو بر پشت كسائي كساش

قصيده شماره 128: بفريفت اين زمان چو آهرمنش

بفريفت اين زمان چو آهرمنش****تا همچو موم نرم كند آهنش

هركو به گرد اين زن پرمكر گشت****گر ز آهنست نرم كند گردنش

گر خير خير كرد نخواهي ستم****بر خويشتن حذر كن ازين بد كنش

اين دهر بي وفا كه نزايد هگرز****جز شر و شور از شب آبستنش

ايمن مشو زكينهٔ او اي پسر****هرچند شادمان بود و خوش منش

بر روي بي خرد نبود شرم و آب****پرهيز كن مگرد به پيرامنش

از تن به تيغ تيز جدا كرده به****آن سر كه باك نيستش از سرزنش

چون مرد شوربخت شد و روز كور****خشكي و درد

سر كند از روغنش

هر چ او گران بخرد ارزان شود****در خنب و خنبه ريگ شود ارزنش

بر هركه تير راست كند بخت بد****بر سينه چون خمير شود جوشنش

چون تنگ سخت كرد برو روزگار****جامهٔ فراخ تنگ شود بر تنش

ابر بهار و باد صبا نگذرند****با بخت گشته بر در و بر روزنش

وان را كه روزگار مساعد شود****با ناوكي نبرد كند سوزنش

ور بنگرد به دشت سوي خار خشك****از شاخ او سلام كند سوسنش

پروين به جاي قطره ببارد ز ميغ****گر ميغ بگذرد ز بر برزنش

آويخته است زهرش در نوش او****آميخته است تيره ش با روشنش

وين زهرگن ز ما كند از بهر او****روشن چو زهره روي چو آهرمنش

آگه منم ز خوي بد او ازانك****كس نازمود هرگز بيش از منش

زي من يكي است نيك و بد دهر ازانك****سورش بقا ندارد و نه شيونش

مفگن سپر چو تيغ بر آهخت و نيز****غره مشو به لابهٔ مرد افگنش

گر روي تو به كينه بخواهد شخود****چون عاقلان به صبر بچن ناخنش

بر دشمن ضعيف مدار ايمني****وز خويشتن به نيكوي ايمن كنش

وان را كه دست خويش بيابي برو****غافل مباش و بيخ ز بن بركنش

وان را كه حاسد است حسد خود بس است****اندر دل ايستاده به پاداشنش

زان رنجه تر كسي نبود در جهان****كاندر دلش نشسته بود دشمنش

هركو زنفس خويش بترسد كسي****نتواند، اي پسر، كه كند ايمنش

احسنت و زه مگوي بدآموز را****زيرا كه پاك نيست دل و دامنش

خواهد كه خرمن تو بسوزند نيز****هر مدبري كه سوخته شد خرمنش

دست از دروغ زن بكش و نان مخور****با كرويا و زيره و آويشنش

وصف دروغ نيز دروغ است ازانك****پايان رود طبيعت پالاونش

مشنو دروغ تا نشوي خوار ازانك****چون سيم قلب قلب بود خازنش

در هاوني كه صبر بكوبد طبيب****چون

صبر تلخ تلخ شود هاونش

گلشن چو كرد مرد درو كاه دود****گلخن شود زدود سيه گلشنش

ز انديشگان بيهده زايد دروغ****همچون شبه سياه بود معدنش

پر نور ايزد است دل راست گوي****ز اسفنديار داد خبر بهمنش

چون راست بود خوب نمايد سخن****در خوب جامه خوب شود آگنش

از علم زايد و زخرد قول راست****چون مرد نيك نيك بود مسكنش

فرزند جز كريم نباشد بخوي****چون همچو مرد بود نكوخو زنش

اي حجت زمين خراسان بگوي****بر راستي سخن كه توي ضامنش

ابليس در جزيرهٔ تو برنشست****بر بي فسار سخت كش توسنش

سالوك وار زد به كمرش اندرون****از بهر حرب دامن پيراهنش

جز صبر هيچ حيله ندانم تو را****با مكر ديو و با سپه كودنش

خاموش تو كه گوش خرد كر كرد****بر زير و بم حنجرهٔ مذنش

هرچند بي شمار مر او را فن است****خوار است سوي مرد مميز فنش

هرك اعتماد كرد بر اين بي وفا****از بيخ و بار بركند اين ريمنش

قصيده شماره 129: وبال است بر مرد عمر درازش

وبال است بر مرد عمر درازش****چو عمر درازش فزود اندر آزش

سوي چشمهٔ شوربختي شتابد****كرا آز باشد دليل و نهازش

هر آن ناز كغاز او آز باشد****مدارش به ناز و مخوان جز نيازش

به نازي كزو ديگري رنجه گردد****چه نازي كه نايد بدين هيچ آزش؟

به خواب اندر است، اي برادر، ستمگر****چه غره شده ستي بدان چشم بازش؟

كرا در زيان كسان سود باشد****نداند خردمند باز از گرازش

مكن چشم بر بد كنش بازو گردش****مگرد و مشو تا تواني فرازش

كه در مهر او كينه بسته است ازيرا****كه بسته است چشم دل اين مهره بازش

بده پند و خاموش يك چند روزي****يله كن بر اين كرهٔ دور تازش

كه خود زود بندازد اين شوم كره****بناگاه در چاه هفتاد بازش

جهان فريبنده را نوش بر روي****چو زهر است در پيش و رنج است نازش

كرا

داد چيزي كزو باز نستد؟****كرا برگرفت او كه نفگند بازش؟

جهان مار بدخوست منوازش از بن****ازيرا نسازدش هرگز نوازش

نمازت برد گرش خواري نمائي****وزو خوار گردي چو بردي نمازش

به راحت شدم من چو زو بازگشتم****درست است اين قول و اين است رازش

نبيني كه گر بازگشتي، به ساعت****به راحت بدل گشت رنج درازش

زگيتي حذر ساز و با او دوالك****مباز و برون كن دل از چنگ بازش

دل از راه دنيا به دين بازگردان****زعلم و عمل جوي زاد و جهازش

كند باز هرگز مگر دست طاعت****دري را كه كرده است عصيان فرازش؟

اگر جانت مركب ندارد ز دانش****مكن خيره رنجه به راه حجازش

دلت گر ز بي طاعتي زنگ دارد****هلا به آتش علم و طاعت گدازش

كرا جامهٔ عز بربود دنيا****به دين باز گردد بدو اعتزازش

يكي خوب ديبا شمر دين حق را****كه علم است و پرهيز نقش و طرازش

كرا دست كوتاه يابي ز دانش****مشو فتنه بر مال و دست درازش

سزد گر ننازي تو بر صحبت او****وگر همچو نرگس بود پي پيازش

كرا ره گشاده شود سوي دانش****حقيقت شود سوي دانا مجازش

و گر چند پنهان و معزول باشد****نداند سرافراز جز سرفرازش

كه نادان همان خوي بد پيشت آرد****وگر پاره پاره ببري به گازش

نسازد تو را طبع با گفتهٔ او****چو گفتار تو نوفتد طبع سازش

كسي كو به شهر محبت نيايد****بده سوي دشت عداوت جوازش

به حجت نگه كن كه در دين و دنيا****چگونه است از اين ناكسان احترازش

قصيده شماره 130: هر كس به نسب نيك نداني و به آلش

هر كس به نسب نيك نداني و به آلش****بر نسبت او نيست گوا به ز فعالش

زيرا كه درختي كه مر او را نشناسند****بارش خبر آرد كه چه بوده است نهالش

قول تو چه بار است و تو پربار درختي****آباد درختي كه چو خرماست مقالش!

فضل

و ادب مرد مهين نسبت اوي است****شايد كه نپرسي ز پدر وز عم خالش

از كوزه چو آب خوش خوردي نبود باك****گر چون خز ادكن نبود نرم سفالش

در حكمت و علم است جمال تن مردم****نه در حشم و اسپ و جمال است جمالش

آنجا كه سخن دان بگشايد در منطق****از مرد سخن هرگز گويند نعالش؟

نفسي كه ندارد پر و بال از حكم و علم****آنجا كه بود علم بسوزد پر و بالش

گر دانا پرسد كه «چرا خاك چو شد سنگ****چون خاك نياغازد چون آب زلالش؟»

بس حلق گشاده به خرافات و محالات****كو بسته شود سخت بدين سست سؤالش

گر نيست به جعبه ش در چون تير مقالي****كس دست نگيرند ز پيروز و ينالش

ور نيست به ديبا تنش آراسته، شايد،****چون خويشتن آراست به ديباي خصالش

جهل آتش جان آمد و جان نال جهالت****وز آتش نادان نرهد هرگز نالش

چون زانچه نداندش بپرسند سؤالي****از هول شود زايل ازو خوابش و هالش

وز گاه بيفتد به سوي چاه فرودين****وز صدر برانند سوي صف نعالش

اي كرده تو را بسته و مطواع فلان مير****آن ميخ كشن ساز و سيه اسپ عقالش

تو همبر آن مير شوي گر طمع خويش****بيرون كني از دولت و از نعمت و مالش

ميري بود آنكو چو به گرمابه درآيد****خالي شود از ملكت و از جاه و جلالش؟

وانجا كه سخن خيزد از چند و چه و چون****داناي سخن پيشه بخندد ز اقوالش!

بل مير حكيمي است كه اندر دل اوي است****خيل و حشم و مملكت و گنج و رجالش

وانجا كه سخن خيزد از آيات الهي****سقراط سزد چاكرو ادريس عيالش

آن را نبرم مال همي ظن كه خداوند****در سنگ نهاده است و در اين خاك و رمالش

بل مال يكي جوهر عالي

است كه دانا****داند كه خرد شايد صندوق و جوالش

آن مال خداي است كه زنهار نهاده است****اندر دل پاكيزهٔ پيغمبر و آلش

آن آب حيات است كه جاويد بماند****نفسي كه ازين داد كريم متعالش

زين مال و ازين آب رسيد احمد تازي****در عالم گويندهٔ دانا به كمالش

نور ازلي را چو دلش راست به پذيرفت****الله زمين شد كه نديدند مثالش

وز بركت اين نور فرو خواند قران را****بنبشته بر افلاك و بر و بحر و جبالش

وان كس كه همي گويد كاواز شنودي****منديش از آن جاهل و منيوش محالش

وين نور بر اولاد نبي باقي گشته است****كز نفس پيمبر به وصي بود وصالش

زيرا كه نشد دادگر از كرده پشيمان****نه نيز ز كاري بگرفته است ملالش

زين نور بيابي تو اگر سخت بكوشي****با آنكه نيابي ز همه خلق همالش

آن كس كه گرش اعمي در خواب بيند****روشن شودش ديده ز پر نور خيالش

آن كس كه اگر نامش بر دهر بخوانند****فرخنده شود ساعت و روز و مه و سالش

تا بود قضا بود وفادار يمينش****تا هست قدر هست رضاخواه شمالش

عالم به مثل بدخو و ناساز عروسي است****وز خلق جهان نيست جز او شوي حلالش

هر كو به زنا قصد جهان دارد از اوباش****بس زود بيارند در اين ننگ و نكالش

كي نرم كند جز كه به فرمان روانش****اين شير به زير قدمت گردن و يالش؟

تا سعد خداوند به من بنده بپيوست****بگسست زمن دهر و برستم ز وبالش

امروز كزو طالع مسعود شده ستم****از دهر كي انديشم وز بيم زوالش؟

هر كو سرش از طاعت آن شير بتابد****گر شير نر است او، بخورد ماده شگالش

ور طالع فالش به مثل مشتري آيد****مريخ نهد داغي بر طلعت فالش

قصيده شماره 131: اي خفته همه عمر و شده خيره و مدهوش

اي خفته همه عمر و شده خيره و

مدهوش****وز عمر و جهان بهرهٔ خود كرده فراموش

هر گه كه هميشه دل تو بيهش و خفته است****بيدار چه سود است تو را چشم چو خرگوش؟

اين دهر نهنگ است، فرو خواهد خوردنت****فتنه چه شدي خيره تو بر صورت نيكوش؟

بيدار شو از خواب و نگه كن كه دگر بار****بيدار شد اين دهر شده بيهش و مدهوش

باغي كه بد از برف چو گنجينه نداف****بنگرش به ديباي مخلق شده چون شوش

وين كوه برهنه شده را باز نگه كن****افگنده پرندين سلبي بر كتف و دوش

بربسته گل از ششتري سبز نقابي****و آلوده به كافور و به شنگرف بناگوش

بر عالم چشم دل بگمار به عبرت****مدهوش چرا مانده اي اي مدبر بي هوش؟

در باغ پديد آمد مينوي خداوند****بنديش و مقر آي به يزدان و به مينوش

بنگر كه چه گويدت همي گنبد گردان****گفتار جهان را به ره چشمت بنيوش

گويندهٔ خاموش بجز نامه نباشد****بشنو سخن خوب ز گويندهٔ خاموش

گويدت همي: گر چه دراز است تو را عمر****بگذشته شمر يكسره چون دوش و پرندوش

داني كه بقا نيست مگر عمر، پس او را****بر چيز فنائي مده، اي غافل، و مفروش

اين عاريتي تن عدوي توست عدو را****دانا نگرد خيره چنين تنگ در آگوش

ور عاريتي باز ستاندت تو رخ را****بر عاريتي هيچ مه بخراش و مه بخروش

از ميش تن خويش به طاعت چو خردمند****در علم و عمل فايدهٔ خويش همي دوش

زين خانهٔ الفنج و زين معدن كوشش****بر گير هلازاد و مرو لاغر و دريوش

پرهيز همي ورز، در الفغدن دانش****دايم ز ره چشم و ره گوش همي كوش

با طاعت و با فكرت خلوت كن ازيراك****مشغول شده ستند سفيهان به خلالوش

در طاعت بي طاقت و بي توش چرائي؟****اي گاه ستمگاري با طاقت و با توش!

چون

بر تو هواي دل تو مي بكشد تير****در پيش هوا تو ز ره صبر فرو پوش

تو جوشن دين پوش، دل بي خردت را****بگداخته شو، گو، ز ره ديده برون جوش

در معده ت بر جان تو لعنت كند امشب****ناني كه به قهر از دگري بستده اي دوش

تو گردنت افراخته وان عاجز مسكين****بنهاده ز اندوه زنخ بر سر زانوش

هر چند تو را نوش كند جاهلي آتش****بر خيره مخور، كاتش هرگز نشود نوش

اي حجت اگر گنگ نخواهي كه بماني****در پيش خداوند، سوي حجت كن گوش

قصيده شماره 132: جهان را دگرگونه شد كارو بارش

جهان را دگرگونه شد كارو بارش****برو مهربان گشت صورت نگارش

به ديبا بپوشيد نوروز رويش****به لولو بشست ابر گرد از عذارش

به نيسان همي قرطهٔ سبز پوشد****درختي كه آبان برون كرد ازارش

گهي در بارد گهي عذر خواهد****همان ابر بدخوي كافور بارش

كه كرد اين كرامت همان بوستان را****كه بهمن همي داشتي زارو خوارش؟

پر از حلقه شد زلفك مشك بيدش****پر از در شهوار شد گوشوارش

به صحرا بگسترد نيسان بساطي****كه ياقوت پود است و پيروزه تارش

گر ارتنگ خواهي به بستان نگه كن****كه پر نقش چين شد ميان و كنارش

درم خواهي از گلبانش گذر كن****وشي بايدت مگذر از جويبارش

چرا گر موحد نگشته است گلبن****چنين در بهشت است هال و قرارش

وگر آتش است اندر ابر بهاري****چرا آب ناب است بر ما شرارش؟

شكم پر ز لولوي شهوار دارد****مشو غره خيره به روي چو قارش

نگه كن بدين كاروان هوائي****كه كافور و در است يكرويه بارش

سوي بوستانش فرستاده دريا****به دست صبا داده گردون مهارش

كه ديده است هرگز چنين كارواني****كه جز قطره باري ندارد قطارش؟

به سال نو ايدون شد اين سال خورده****كه برخاست از هر سوي خواستارش

چو حورا كه آراست اين پيرزن را؟****همان كس كه آراست پيرار و

پارش

كناره كند زو خردمند مردم****نگيرد مگر جاهل اندر كنارش

دروغ است گفتارهاش، اي برادر****به هرچه ت بگويد مدار استوارش

فريبنده گيتي شكارت نگيرد****جز آنگه كه گوئي «گرفتم شكارش»

به جنگ من آمد زمانه، نبيني****سرو روي پر گردم از كارزارش

چو دود است بي هيچ خير آتش او****چو بيد است بي هيچ بر ميوه دارش

به خرما بني ماند از دور ليكن****به نسيه است خرما و نقد است خارش

نخرد بجز غمر خارش به خرما****ازين است با عاقلان خارخارش

پر از عيب مردم ندارد گرامي****كسي را كه دانست عيب و عوارش

بسوزد، بدوزد، دل و دست دانا،****به بي خير خارش، به بي نور نارش

سوي دهر پر عيب من خوار ازانم****كه او سوي من نيز خوار است بارش

به دين يافته است اين جهان پايداري****اگر دين نباشد برآيد دمارش

چو من از پس دين دويدم ببايد****دويدن پس من به ناچار و چارش

چو من مرد دينم همي مرد دنيا****نه آيد به كارم نه آيم به كارش

نبيند زمن لاجرم جز كه خواري****نه دنيا نه فرزند زنهار خوارش

كسي را كه رود و مي انده گسارد****بود شعر من هرگز انده گسارش؟

تو،اي بي خرد، گر خود از جهل مستي****چه بايدت پس خمر و رنج خمارش؟

نبيد است و ناداني اصل بلائي****كه مرد مهندس نداند شمارش

يكي مركب است، اي پسر، جهل بدخوي****كه بر شر يازد هميشه سوارش

يكي بدنهال است خمر، اي برادر****كه برگش همه ننگ و، عار است بارش

نيارم كه يارم بود جاهل ايرا****كرا جهل يار است يار است مارش

نگر گرد ميخواره هرگز نگردي****كه گرد دروغ است يكسر مدارش

چو ديوانه ميخواره هرچه ت بگويد****نه بر بد نه بر نيك باور مدارش

به خواب اندرون است ميخواره ليكن****سرانجام آگه كند روزگارش

كسي را كه فردا بگريند زارش****چگونه كند شادمان لاله زارش؟

جهان دشمني كينه دار است بر

تو****نبايد كه بفريبدت آشكارش

من آگاه گشته ستم از غدر و غورش****چگونه بوم زين سپس يار غارش

نه ام يار دنيا به دين است پشتم****كه سخت و بلند است و محكم حصارش

در اين حصار از جهان كيست؟ آن كس****كه بگداخت كفر از تف ذوالفقارش

هزبري كه سرهاي شيران جنگي****ببوسند خاك قدم بنده وارش

به مردي چو خورشيد معروف ازان شد****كه صمصام دادش عطا كردگارش

به زنهار يزدان درون جاي يابي****اگرجاي جوئي تو در زينهارش

اگر دهر منكر شود فضل او را****شود دشمن دهر دليل و نهارش

كه دانست بگزاردن فام احمد****مگر تيغ و بازوي خنجر گزارش

علي آنكه چون مور شد عمرو و عنتر****ز بيم قوي نيزهٔ مار سارش

خطيبان همه عاجز اندر خطابش****هزبران همه روبه اندر غبارش

همه داده گردن به علم و شجاعت****وضيع و شريف و صغارو كبارش

چه گويم كسي را كه ابليس گمره****كشيده است از راه يك سو فسارش؟

بگويم چو گويد «چهارند ياران»****بياهنجم از مغز تيره بخارش

چهار است اركان عالم وليكن****يكي برتر و بهتر است از چهارش

چهار است فصل جهان نيز وليكن****بر آن هرسه پيداست فضل بهارش

دهد راز دل عاقلي جز به مردم****اگر چند نزديك باشد حمارش؟

هگرز آشنائي بود همچو خويشي****كه پيوسته زو شد نبي را تبارش؟

علي بود مردم كه او خفت آن شب****به جاي نبي بر فراش و دثارش

همه علم امت به تاييد ايزد****يكي قطرهٔ خرد بود از بحارش

گر از جور دنيا همي رست خواهي****نيابي مرادت جز اندر جوارش

من آزاد آزاد گردان اويم****كه بنده است چون من هزاران هزارش

يكي يادگار است ازو بس مبارك****منت ره نمايم سوي يادگارش

فلك چاكر مكنت بيكرانش****خرد بندهٔ خاطر هوشيارش

درختي است عالي پر از بار حكمت****كه به انديشه بايدت خوردن ثمارش

اگر پند حجت شنودي بدو شو****بخور نوش خور ميوهٔ خوش

گوارش

مترس از محالات و دشنام دشمن****كه پر ژاژ باشد هميشه تغارش

قصيده شماره 133: چو شمشير بايدت بود، اي برادر،

چو شمشير بايدت بود، اي برادر،****به جاي بدي بد به جاي خوشي خوش

دو پهنيش چون آب نرم است و روشن****دو پهلوش ناخوش چو سوزنده آتش

حرف ق

قصيده شماره 134: اين طارم بي قرار ازرق

اين طارم بي قرار ازرق****بربود زمن جمال و رونق

وان عيش چو قند كودكي را****پيري چو كبست كرد و خربق

گوشم نشنود لحن بلبل****چون گشت سرم به رنگ عقعق

اي تاخته شصت سال زيرت****اين مركب بي قرار ابلق

با پشت چو حلقه چند گوئي****وصف سر زلفك معلق؟

يك چند به زرق شعر گفتي****بر شعر سياه و چشم ازرق

با جد كنون مطابقت كن****اي باطل و هزل را مطابق

بيدار شو و به دست پرهيز****چون سنگ بگير دامن حق

آزاد شد از گناه گردنت****هرگه كه شدي به حق مطوق

حق نيست مگر كه حب حيدر****خيرات بدو شود محقق

گيتي همه جهل و حب او علم****مردم همه تيره او مروق

آن عالم دين كه از حكيمان****عالم جز ازو نشد مطلق

بي شرح و بيان او خرد را****مبهم نشود هگرز منطق

ابليس بريد ازان علاقت****كو گشت به دامنش معلق

در بحر ظلال كشتيي نيست****جز حب علي به قول مطلق

اي غرقه شده به آب طوفان****بنگر كه به پيش توست زورق

غرقه شديئي به پيش كشتي****گر نيستيي به غايت احمق؟

جز بي خردي كجا گزيند****فرسوده گليم بر ستبرق؟

ديوانه شدي كه مي نداني****از نقرهٔ پخته خام زيبق!

بشنو ز نظام و قول حجت****اين محكم شعر چون خورنق

بر بحر مضارع است قطعش****طقطاق تنن تنن تنن طق

حرف گ

قصيده شماره 135: اي فگنده امل دراز آهنگ

اي فگنده امل دراز آهنگ****پست منشين كه نيست جاي درنگ

تو چو نخچير دل به سوي چرا****دهر پوشيده بر تو پوست پلنگ

دل نهادي در اين سراي سپنج****سنگ بسيار ساختي بر سنگ

چون گرفتي قرار و پست نشست****بركش اكنون بر اسپ رفتن تنگ

لشكري هر گهي كه آخر كرد****نبود زان سپس بسيش درنگ

هر سوي شادمان به نقش و نگار****كه بمرد آنكه نقش كرد ار تنگ

غايت رنگ هاست رنگ سياه****كي سيه كم شود به ديگر رنگ؟

اي به بي دانشي شده شب و روز****فتنه بر دهر

و دهر بر تو به جنگ

دشمن از تو همي گريزد و تو****سخت در دامنش زده ستي چنگ

زي تو آيد عدو چو نصرت يافت****كرده دل تنگ و روي پر آژنگ؟

زين جهان چونكه او مظفر گشت****كرده خيره سوي گريز آهنگ

گرت هوش است و سنگ دار حذر،****اي خردمند، از اين عظيم نهنگ

هوش و سنگت برد به گردون سر****كه بدين يافت سروري هوشنگ

بركشد هوش مرد را از چاه****گاه بخشدش و مسند و اورنگ

وگرش تخت و گه نبود رواست****بهتر از تخت و گه بود هش و هنگ

دانش آموز و بخت را منگر****از دلت بخت كي زدايد زنگ؟

بخت آبي است گه خوش و گه شور****گاه تيرهٔ سياه و گاه چو زنگ

بخت مردي است از قياس دو روي****خلق گشته بدو درون آونگ

به يكي چنگش آخته دشنه است****به دگر چنگ مي نوازد چنگ

چون بياشفت بر كلنگ در ابر****گم شود راه بر پرنده كلنگ

ور به جيحون بر از تو برگردد****متحير بماندت بر گنگ

هيچ كس را به بخت فخري نيست****زانكه او جفت نيست با فرهنگ

به يك اندازه اند بر در بخت****مرد فرهنگ با مقامر و شنگ

سبب خشم بخت پيدا نيست****شكرش را جدا مدان ز شرنگ

وين چنين چيز ديو باشد و من****از چنين ديو ننگ دارم، ننگ

نروم اندر اين بزرگ رمه****كه بدو در نهاز شد بز لنگ

اي پسر، با جهان مدارا كن****وز جفاهاي او منال و ملنگ

چون برآشفته گشت يك چندي****دوردار از پلنگ بدخو رنگ

من به اندك زمان بسي ديدم****اين چنين هاي هاي و لنگالنگ

پست بنشين و چشم دار بدانك****زود زير و زبر شود نيرنگ

دهر با صابران ندارد پاي****مثلي زد لطيف آن سرهنگ

كه «چو گربه به زير بنشيند****موش را سر بگردد اندر غنگ»

سپس بي هشان خلق مرو****گر نخوردي تو همچو ايشان

بنگ

ور جهان پر شد از مگس منداز****بر مگس خيره خيره تير خدنگ

هركه او گامي از تو دور شود****تو ازو دور شو به صد فرسنگ

سنت حجت خراسان گير****كار كوته مكن دراز آهنگ

شعر او خوان كه اندرو يابي****در بنهاده تنگ ها بر تنگ

حرف ل

قصيده شماره 136: گر دگرگون بود حالت پارسال

گر دگرگون بود حالت پارسال****چونكه ديگر گشت باز امسال حال؟

تير بودي چون شده ستي چون كمان؟****لاله بودي چون شده ستي چون تلال؟

اي نشاندهٔ دست روز و سال و ماه****بركند روزيت دست ماه و سال

پر صقالت بود روي، از گشت چرخ****گشت روي پر صقالت چون شكال

گر عيالت بود دي فرزند و زن****بر عيال اكنون چرا گشتي عيال؟

با جمال اكنون كجا جويد تو را؟****كز تو مي هر روز بگريزد جمال

گر ز تو بگريزد آن كه ت مي بجست****زاهد است او، زينهار از وي منال

زانكه چون ديگر شده ستي سر به سر****پس حرامي محض اگر بودي حلال

اي بسي ماليده مردان را به قهر****پيشت آمد روزگاري مرد مال

روزگار آنجات مي خواند كه نيست****سودمند آنجا عيال و ملك و مال

مال و ملك از زهد و از طاعت گزين****علم عم بايد تو را، پرهيز خال

فعل نيكو را لباس جانت كن****شايد ار بر تن نپوشي جز جوال

روي نيكو زشت باشد هر گهيك****زشت باشد روي نيكو را فعال

جز كز اصل نيك نايد فعل نيك****بار بد باشد چو بد باشد نهال

در تن ناخوب فعل نيك را****جمع كن چون انگبين اندر سفال

ديوت از طاعت پري گردد چنانك****چون به زر بندي كمر گردد دوال

نيك نام از صحبت نيكان شوي****همچو از پيغمبر تازي بلال

چون سوي خورشيد دارد روي خويش****ماه تابنده شود خوش خوش هلال

دانيال از خيرها شد نامور****نامور نامد ز مادر دانيال

مر تو را سگالد يار تو****چون مر او را تو بوي

نيكو سگال

گر طمع داري مديح از من همي****از مديح من چرائي گنگ و لال؟

بي همال است از خلايق مصطفي****تا گزيدش كردگار بي همال

راستي را پيشه كن كاندر جهان****نيست الا راستي عزم الرجال

راستي در كار برتر حيلت است****راستي كن تا نبايدت احتيال

چون فرود آمد به جائي راستي****رخت بربندد از آنجا افتعال

جانور گردد همي از راستي****چون برآميزد طبايع به اعتدال

جز به دين اندر نيابي راستي****حصن دين را راستي شد كوتوال

زشت بار است، اي برادر، بار آز****دور بفگن بار آز از پشت و يال

گر كمندي يابد از روي طمع****زود بندد گردن شيران شگال

ور بكاري آزمون را تخم آز****گر برويد بر نيارد جز محال

اسپ آزت سوي بدبختي برد****زين بخت بد فرونه زين عقال

من بر اين مركب فراوان تاختم****گرد عالم گه يمين و گه شمال

زين سواري حاصلي نامد مرا****جز كه تشنهٔ محنت و گرد ملال

زين اسپ آز ذل است اي پسر****نعل او خواري، عنان او سال

تا فرود آئي به آخر گرچه دير****بر در شهر نميدي لامحال

سوي شهر بي نيازي ره بپرس****چند گردي كور و كر اندر ضلال؟

گرد دنيا چند گردي چون ستور؟****دور كن زين بد تنور اين خشك نال

گر همي عز و جلالت بايدت****چون نگردي گرد دين ذوالجلال؟

عمر فاني را به دين در كار بند****تا بيابي عمر و ملك بي زوال

يافته ستي روزگار، امروز كن****خويشتن را نيك روز و نيك فال

آن جهان را اين جهان چون آينه است****نيك بنديش اندر اين نيكو مثال

گر گهي باشد خيال و گاه نه****پس چه چيزي تو، نگوئي، جز خيال؟

گر به دنيا در نبيني راه دين****وز ره دانش نيلفنجي كمال

بي گمان شو زانكه نايد حاصلي****زين سراي پر خيالت جز وبال

علم را از جايگاه او بجوي****سر بتاب از عمرو و زيد

و قال قال

قال اول جز پيمبر كس نگفت****وانگهي زي آل او آمد مقال

جز كه زهرا و علي و اولادشان****مر رسول مصطفي را كيست آل؟

صف پيشين شيعتان حيدرند****جز كه شيعت ديگران صف النعال

حبل ايزد حيدر است او را بگير****وز فلان و بوفلان بگسل حبال

بي خطر باشد فلان با او چنانك****پيش زرگر بي خطر باشد كلال

تا نبودم من به حيدر متصل****علم حق با من نمي كرد اتصال

همچو اين تاريك رويان روي من****تيره بود و تار بام و بي صقال

چون به من بر تافت نور علم او****روي دين را خالم اكنون، خوب خال

شعر من بر علم من برهان بس است****جان فزاي و پاك چون آب زلال

قصيده شماره 137: اي به سر برده خيره عمر طويل

اي به سر برده خيره عمر طويل****همه بر قال قال و گفتن قيل

خبر آري كه اين روايت كرد****جعفر از سعد و سعد از اسمعيل

كه پسر بود دو مر آدم را****مه قابيل و كهترش هابيل

مر كهين را خداي ما بگزيد****تا بكشتش بدين حسد قابيل

اندر اين قصه نفع و فايده چيست؟****بنماي آن و بفگن اين تطويل

گر مراد تو زين سخن قصه است****نيست اين قصه سخت خوب و نبيل

چون نخواني حديث دعد و رباب****يا حديث بثينه و ان جميل؟

كان ازين خوشتر است، داده بده****خشم يك سو فگن بيار دليل

ور نداني تو يار قابيلي****مانده جاويد در عذاب وبيل

نيست آگاهيت كه پر مثل است****اي خردمند سر به سر تنزيل

كعبه رامي كه خواست كرد خراب؟****سورةالفيل را بده تفصيل

گر نداني كه اين مثل بر كيست****بروي بر طريق ملعون پيل

نيست تنزيل سوي عقل مگر****آب در زير كاه بي تاويل

اندر افتي به چاه ناداني****چون نيابي به سوي علم سبيل

هيچ مردم مگر به ناداني****بر سر خويش كي زند سجيل؟

هيچ كس ديده اي كه گفت «منم****عدوي جبرئيل و ميكائيل»؟

يا

چه گوئي سراي پيغمبر****جز به بي دانشي فروخت عقيل؟

بفگن از پشت خويش جهل و بدانك****جهل باري است سخت زشت و ثقيل

دل و همت بلند و روشن كن****روي روشن چه سود و قد چو ميل؟

چون نياموختي چه داني گفت؟****چيز برنايد از تهي زنبيل

كردي از بر قران و پيش اديب****نحو سعدان نخوانده، صرف خليل

وانگهي «قال قال حدثنا»****گفته اي صدهزار بر تقليل

چه به كار اينت؟ چون ز مشكل ها****آگهي نيستت كثير و قليل

تا نرفتي به حج نه اي حاجي****گرچه كردي سلب كبود به نيل

تن به علم و عمل فريشته كن****نام چه صالح و چه اسمعيل

تره و سركه هست و نانت نيست****قامتت كوته است و جامه طويل

آب و قنديل هست با تو وليك****روغنت هيچ نيست در قنديل

لاجرم چونت مرد پيش آيد****زو ببايدت جست ميل به ميل

از تو زايل نگشت علت جهل****چون طبيبيت كرد عزرائيل

با سبكسار كس مكن صحبت****تا نماني حقير و خوار و ذليل

ز استر و محملت فرود افتي****اي پسر، چون سبك بودت عديل

مگزين چيز بر سخا كه ثنا****ماهي است و سخا برو نشپيل

دود دوزخ نبيند ايچ سخي****بوي جنت نيابد ايچ بخيل

جز كه در كار دين و جستن علم****در همه كارها مكن تعجيل

چون بود بر حرام وقف تنت****يا بود بر هجا زبانت سبيل

به همه عمر مر تو را نبود****جز كه ديو لعين نديم و وكيل

ذوالجلال از تو هيچ راضي نيست****چند جوئي رضاي مير جليل؟

بنكوهي جهود و ترسا را****تو چه داري بر اين دو تن تفضيل؟

چون نداني كه فضل قرآن چيست****پس چه فرقان تو را و چه انجيل

سيل مرگ از فراز قصد تو كرد****خيز، برخيز از مهول مسيل

كرده اي هيچ توشه اي ره را؟****نيك بنگر يكي به راي اصيل

بنگر آن هول روز را كه كند****هول او

كوه را كثيب مهيل

بد بدل شد به نيكت ار نكني****مر گزيدهٔ خداي را تبديل

وز جهان علم دين بري و سخا****حكمت و پند ماند از تو بديل

شعر حجت بديل حجت دار****پر ز معني خوب و لفظ جزيل

قصيده شماره 138: گنبد پيروزه گون پر ز مشاعل

گنبد پيروزه گون پر ز مشاعل****چند بگشته است گرد اين كرهٔ گل؟

علت جنبش چه بود از اول بودش؟****چيست درين قول اهل علم اوايل؟

كيست مر اين قبه را محرك اول؟****چيست از اين كار كرد شهره به حاصل؟

از پس بي فعلي آنكه فعل ازو بود****از چه قبل گشت باز صانع و فاعل؟

جز كه به حاجت نجنبد آنكه بجنبد****وين نشود بر عقول مبهم و مشكل

حال ز بي فعل اگر به فعل بگردد****آن ازلي حال بود محدث و زايل

هركه مر او را بر اين مقام بگيري****گرچه سوار است عاجز آيد و راجل

علت جنبش چه چيز ؟ حاجت ناقص****حاصل صفت چه چيز؟ مردم عاقل

ناقص محتاج را كمال كه بخشد****جز گهري بي نياز و ساكن و كامل؟

بار درخت جهان چه آمد؟ مردم****بار درختان ز تخمهاست دلايل

بار چو فرزند و، تخم او پدر اوست****از جو جو زايدو از پلپل پلپل

تو كه بر تخم عالمي كه مر او را****برگ سخن گفتن است و بار فضايل

صانع مصنوع را تو باشي فرزند****پس چو پدر شو كريم و عادل و فاضل

قول مسيح آنكه گفت «زي پدر خويش****مي شوم» اين رمز بود نزد افاضل

عاقل داند كه او چه گفت وليكن****رهبان گمراه گشت و هرقل جاهل

هركه نداند كه اين لطيف سخن گوي****از چه قبل بسته شد چنين به سلاسل

بند بديد است بسته چون نه بديد است****بند همي بيند از عروق و مفاصل

غافل ساهي است از شناختن خويش****تا بتواني مجوي صحبت غافل

از پس دانش قدم نهاد نيارد****باز شود پيش

يك درم به دو منزل

اي زپس مال در بمانده شب و روز****نيستي الا كه سايه اي متمول

دل بنهادي به ذل از قبل مال****علت ذل تو گشت در بر تو دل

مال چنه است و زمانه دام جهان است****اي همه سال به دام پر چنه مايل

مرغ كه در دام پر چنه طمع افگند****بخت بد آنگاه خاردش رگ بسمل

حرص بينداز و آب روي نگه دار****ستر قناعت به روي خويش فروهل

فتنه مشو خيره بر حمايل زرين****علم نكوتر، زعلم ساز حمايل

فتنهٔ اين روزگار پر غش و غلي****زانكه نگشته است جانت بي غش و بي غل

سائل دانا نماند هيچ كس امروز****سائل شاهند خلق و سائل عامل

گر تو به سوي سؤال علم شتابي****پيش تو عامل ذليل گردد و سائل

در ره دين پوي بر ستور شريعت****وز علما دان در اين طريق منازل

گر تو ببري به جهد باديهٔ جهل****آب تو را بس جواب و، زاد مسائل

بر ره غولان نشسته اند حذر كن****باز نهاده دهان ها چو حواصل

دشمن عدلند و ضد حكمت اگر چند****يكسره امروز حاكمند و معدل

هر يكي از بهر صيد اين ضعفا را****تيز چو نشپيل كرده اند انامل

بنگرشان تا به چشم سرت ببيني****جايگه حق گرفته هيكل باطل

خامش و آهستگان به روز وليكن****در مي و مجلس به شب به سان جلاجل

هر كه ثوابش شراب و ساقي حور است****تكيه زده با موافقان متقابل

و امروز اينجا همي نيايد هرگز****عاجل نقدش دهد به نسيهٔ آجل

هيچ نبيند كه رنج بيند يك روز****ظالم در روزگار خويش و نه قاتل

بلكه ستمكش به رنج و در بميرد****باز ستمگار دير ماند و مقبل

اين همه مكر است از خداي تعالي****منشين ايمن ز مكرش اي متغافل

راحت و رنج از بهشت خلد و ز دوزخ****چاشنيي دان در اين سراي به عاجل

بحر عظيم

از قياس عالم عالي است****كشتي او چيست؟ اين قباب اسافل

باز جهان بحر ديگر است و بدو در****شخص تو كشتي است و عمر باد مقابل

باد مقابل چو راند كشتي را راست****هم برساندش، اگر چه دير، به ساحل

ساحل تو محشر است نيك بينديش****تا به چه بار است كشتيت متحمل

بارش افعال توست، وان همه فردا****شهره بباشد سوي شعوب و قبايل

بنگر تا عقل كان رسول خداي است****برتو چه خواند كه كرده اي ز رذايل

بنگر، پيوستي آنچه گفت بپيوند؟****بنگر، بگسستي آنچه گفت كه بگسل؟

اينجا بنگر حساب خويش هم امروز****كاينجا حاضر شدند مرسل و مرسل

تا به تغافل ز كار خويش نيفتي****فردا ناگه به رنج نامتبدل

قصيده شماره 139: اين باز سيه پيسه نگر بي پر و چنگال

اين باز سيه پيسه نگر بي پر و چنگال****كو هيچ نه آرام همي يابد و نه هال

بي آنكه ببينش تو خوش خوش بربايد****گاهي زن و فرزند گهي جان و گهي مال

چون بر تو همي تيز كند چنگ پس او را****جوينده چرائي تو به دندان و به چنگال؟

پر تو و بال تو جواني و جمال است****وين باز نخواهد بجز اين پر و جز اين بال

گه منظر و قد صنمي را شكند پست****گه منظر و كاخ ملكي را كند اطلال

احوال دگر گردد ازو بر من و بر تو****هموار و، نخواهد شدن او را دگر احوال

پرهيز كه زو پيري غل است و مر او را****نه گردن و دست است و نه قيد است و نه اغلال

مانندهٔ ماري است كه نيميش سپيد است****از سوي سرو، زشت و سياه است به دنبال

با مردم هشيار فصيح است اگر چند****گنگ است سوي بي خرد و بي سخن و لال

روز و مه و سالش نكند پست ازيراك****پاينده بدو پست شده روز و مه و سال

اي خواجه، از اين

باز وزين مار حذر كن****زيرا الف پشت تو زينهاست شده دال

بنگر كه بدل كرد به امروز تو را دي****مر پار تو را باز همو كرد به امسال

ديدي كه نه عم بودي و نه خال كسي را****او كرد تو را عم و همو كرد تو را خال

بنگر كه كجا خواهدت اين باز همي برد****ديوانه مباش آب مپيماي به غربال

ماليده شدي در طلب مال چو تسمه****تا كي زني اندر طلب مال كنون فال؟

اكنون كه نيامدت به كف مال و شدت عمر****اي بي خرد اين دست بر آن دست همي مال

زينجاي چو چيپال تهي دست برون رفت****محمود كه چندان بستد مال ز چيپال

آن جاه و جلالت كه به مالت بود امروز****آن سوي خردمند نه جاه است و نه اجلال

جاهي و جمالي كه به صندوق درون است****جاهي و جمالي است گران سنگ و پرآخال

جاهت به خرد بايد و اجلال به دانش****تا هيچ نبايدت نه صندوق و نه حمال

چون تنت نكو حال شد از مال ازان پس****جان را به خرد بايد كردنت نكو حال

دانا به سخنهاي خوش و خوب شود شاد****نادان به سرود و غزل و مطرب و قوال

آن را كه بيهوده سخن شاد شود جانش****بفروش به يك دسته خس تره به بقال

وان مرد كه او كتب فتاوي و حيل ساخت****بر صورت ابدال بد و سيرت دجال

حيلت نه ز دين است، اگر بر ره ديني****حيلت مسگال ايچ و حذر دار ز محتال

گر دام نبوديش چنين حيلت و رخصت****اين خلق نپذرفتي ازو «حدثنا قال»

امثال قران گنج خداي است، چه گوئي****از «حدثنا قال» گشاده شود امثال؟

بر علم مثل معتمدان آل رسولند****راهت ننمايد سوي آن علم جز اين آل

قفل است مثل، گر تو بپرسي ز

كليدش****پر علت جهل است تو را اكحل و قيفال

پر توست مثلهاي قران، تا نگزاريش****آسان نشود بر تو نه امثال و نه اهوال

گوئي قتبي مشكل قرآن بگشاده است****تكيه زده اي خيره بر آن خشك شده نال

كس بند خدائي به سگالش نگشايد****با بند خدائي ره بيهوده بمسگال

دادمت نشان سوي طبيبي كه ت از اين درد****تدبير وي آرد به سوي بهتري اقبال

گر جان تو پر كينهٔ آن شهره طبيب است****شو درد و بلا مي كش و همواره همي نال

قصيده شماره 140: اي نام شنوده عاجل و آجل

اي نام شنوده عاجل و آجل****بشناس نخست آجل و از عاجل

عاجل نبود مگر شتابنده****هرگز نرود زجاي خويش آجل

زين چرخ دونده گر بقا خواهي****در خورد تو نيست، نيست اين مشكل

چنگال مزن در اين شتابنده****كه ت زود كند چو خويشتن زايل

كشتي است جهان، چو رفت رفتي تو****ور مي نروي ازو طمع بگسل

تو با خردي و اين جهان نادان****اندر خور تو كجاست اين جاهل؟

با عقل نشين و صحبت او كن****از عقل جدا كجا شود عاقل؟

عقل است ابدي، اگر بقا بايدت****از عقل شود مراد تو حاصل

چون خويشتنت كند خرد باقي****فاضل نشود كسي جز از فاضل

بر جان تو عقل راست سالاري****عقل است امير و جان تو عامل

تن خانهٔ جان توست يك چندي****يك مشت گل است تن، درو مبشل

تن دوپل بي وفاست اي خواجه****چندين مطلب مراد اين دوپل

عقلي تو به جان چو يار او گشتي****گل باز شود ز تن بكل گل

عقلت يك سوست گل به ديگر سو****بنگر به كدام جانبي مايل

گل خواره تن است جان سخن خوار است****جانت نشود زگل چو تن كامل

جان را به سخن به سوي گردون كش****تن را با گل ز دل به يك سو هل

بهري ز سخن چو نوش پرنفع است****بهري زهر است ناخوش و قاتل

آن را

كه چو نوش، نام حق آمد****وان را كه چو زهر، نام او باطل

چون زهر همي كند تو را باطل****پس باطل زهر باشد، اي غافل

باطل مشنو كه زهر جان است او****حق را بنيوش و جاي كن در دل

عدل است مراد عقل، ازان هر كس****دلشاد شود چو گوئي «اي عادل»

پس راست بدار قول و فعلت را****خيره منشين به يك سو از محمل

هركو نكند كمان به زه برتو****تو بر مگراي زخم او را سل

چون سر كه چكاند او ره ريشت بر****بر پاش تو بر جراحتش پلپل

با اين سفري گروه نيكورو****اين مايه كه هستي اندر اين منزل

نوميد مكن گسيل سايل را****بنديش ز روزگار آن سايل

تا عادل شوي شوي به انديشه****هر گه كه تنت به عدل شد فاعل

بنديش ز تشنگان به دشت اندر،****اي برلب جوي خفته اندر ظل

بد بر تن تو ز فعل خويش آيد****پس خود تن خويش را مكن بسمل

كان هر دو فريشته به فعل خويش****آويخته مانده اند در بابل

از بي گنهان به دل مكش كينه****همچون ز كلنگ بي گنه طغرل

اندر دل خويش سوي من بنگر****هركس سوي خويشتن بود مقبل

غل است مرا به دل درون از تو****گر هست تو را ز من به دل در غل

از پند مباش خامش اي حجت****هرچند كه نيست پند را قابل

قصيده شماره 141: طمع ندارم ازين پس زخلق جاه و محل

طمع ندارم ازين پس زخلق جاه و محل****مگر به خالق و دادار خلق عز و جل

حرام را چو ندانستمي همي ز حلال****چو سرو قامت من در حرير بود و حلل

به طبع رفت به زيرم همي جهان جهان****چو خوش لگام يكي اسپ تيز رو به مثل

دوان به سوي من از هر سوي حلال و حرام****چو سيل تيره و پر خس به پستي از سر تل

من فريفته گشته

به جهل، تكيه زده****به قول جعفر و زيد و ثناي خيل و خول

فگند پهن بساطي به زير پاي نشاط****به عمر كوته خود در دراز كرده امل

مرا خبر نه ازانك اين جهان مرد فريب****به دست راست شكر دارد و به چپ حنظل

گر از دروغ و ز درغل جهي بجه ز جهان****كه هم دروغ زن است اين جهان و هم درغل

مدار دست گزافه به پيش اين سفله****كه دست باز نيابي مگر شكسته و شل

ز پيش آنكه تو را برنهد به طاق جهان****تو بر نه او را، اي پور، مردوار به پل

محل و جاه چه جوئي به چاكري ز امير؟****چگونه باشد با چاكريت جاه و محل؟

به دست جان تو بر دنبلي به دست طمع****ببر دو دست طمع تا بيفتد اين دنبل

روا بود كه به مير اجل تو پشت كني****اگر امير اجل باز دارد از تو اجل

تو را به درگه مير اجل كه برد؟ طمع****اگر طمع نبود خود تؤي امير اجل

وگر اجل به امير اجل نيز رسد****چرا كني، تو بغا، دست پيش او به بغل؟

چرا كه باز نگردي به طاعت خالق****به هر دو قول و عمل تا عفو كندت زلل؟

به توبه تازه شود طاعت گذشته چنانك****طري و تازه شود تيره روي باغ به طل

حلال و خوش خور و طاعت كن و دروغ مگو****بدين سه كاري گوئي به روز حشر بحل

چو گور دشت بسي رفته اي نشيب و فراز****چو عندليب بسي گفته اي سرود و غزل

چو روزگار بدل كرد تير تو به كمان****چرا كنون نكني تو غزل به زهد بدل؟

هزار شكر خداوند را كه خرسند است****دلم ز مدح و غزل بر مناقب و مقتل

اگرچه زهد و مناقب جمال يافت به من****مرا بلند

نشد قدر جز بدين دو قبل

شرف همي به حمل يابد آفتاب ارچند****نيافته است خطر جز كه ز آفتاب حمل

به زهد و طاعت يابد عمارت و نزهت****دل معطل مانده، شده خراب و طلل

سبك به سوي در طاعت خداي گراي****اگرچه از بزه برتو گران شده است ثقل

اگرچه غرقه اي از فضل او نميد مباش****به علم كوش و زين غرق جهل بيرون چل

به سوخته بر سركه و نمك مكن كه تو را****گلاب شايد و كافور سازد و صندل

مكن چنانكه در اين باب عاميان گويند****«چو سر برهنه كند تا به جان بكوشد كل»

سوار چون تو نباشد به نزد مرد حكيم****اگر تو اين خر لنگت برون بري ز وحل

دراز گشت مقامت در اين رباط كهن****گران شدي و سبك جان بدي تو از اول

چو كاهلان همه خوردي و چيز نلفغدي****كنون ببايد بي توشه رفتن اي منبل

ازين ربودي و دادي بدان به زرق و فسوس****ازان برين زدي و زين بران به زرق و حيل

تو را جواني و جلدي گليم و سندل بود****كنونت سوخت گليم و دريده شد سندل

همه شدند رفيقان، تو را ببايد شد،****به كاهلي نگذارندت ايدرو به كسل

رهي درازت پيش است و سهمگن كه درو****طعام و آب نشايد مگر به علم و عمل

دروغ و مكر و خلل بر ره تو خار و خس است****چو خار و خس بود آري دروغ و مكر و خلل

به راستي رو، پورا، و راستي فرماي****كز اين دو گشت محمد پيمبر مرسل

نخست منزلت از دين حق به راستي است****درين خلاف نكرده است خلق از اهل ملل

اگر به دين حق اندر به راستي بروي****سرت ز تيره و حل برشود به چرخ زحل

چو گاو مهمل منشين ز دين و، دانش جوي****اگر

تو گاو نه اي مانده از خرد مهمل

يكيت مشعله بايد، يكي دليل به راه****دليل خويش عمل گير، وز خرد مشعل

ز جهل بر وحلي، گر به علم دين برسي****خداي عز و جل دست گيردت ز وحل

به گوش در سخن حجت اي پسر عسل است****جز از سخن نخورد كس به راه گوش عسل

قصيده شماره 142: گسستم ز دنياي جافي امل

گسستم ز دنياي جافي امل****تو را باد بند و گشاد و عمل

غزال و غزل هر دوان مر تو را****نجويم غزال و نگويم غزل

مرا، اي پسر، عمر كوتاه كرد****فراخي ي اميد و درازي ي امل

زمانه به كردار مست اشتري****مرا پست بسپرد زير سبل

بسي ديدم اجلال و اعزازها****ز خواجهٔ جليل و امير اجل

وليكن ندارد مرا هيچ سود****امير اجل چون بيايد اجل

اگر عاريت باز خواهد ز ما****زمانه نه جنگ آيد و نه جدل

چنانك آمدي رفت بايد همي****به تقدير ايزد تعالي وجل

تهي رفت خواهي چنانك آمدي****نماند همي ملك و مال و ثقل

مرو مفلس آنجا؛ كه معلوم توست****كه مر مفلسان را نباشد محل

چو ورزه به ابكاره بيرون شود****يكي نان بگيرد به زير بغل

چو بي توشه خواهي همي برشدن****از اين تيره مركز به چرخ زحل؟

پشيزي كه امروز بدهي ز دل****درميت بدهند فردا بدل

وليكن كسي كو نداده است دوغ****چرا دارد اميد شير و عسل؟

به بغداد رفتي به ده نيم سود****بريدي بسي بر و بحر و جبل

خدايت يكي را به ده وعده كرد****بده گر نداري به دل در خلل

جهان جاي الفنج غلهٔ تو است****چه بي كار باشي در اين مستغل؟

جهان را به سايهٔ درختي زدند****حكيمان هشيار دانا مثل

بپرهيز از اين بي وفا سايه زانك****بسي داند اين سايه مكر و حيل

گهي دست مي يابد و گاه پاي****به يك دست و يك پاي لنگ است و شل

به دست زمانه كند

آسمان****همي ساخته قصرها را طلل

به مكر جهان سجده كردند خلق****همي پيش ازين پيش لات و هبل

حديث هبل سوي دانا نبود****شگفتي تر ازين پيش لات و هبل

حديث هبل سوي دانا نبود****شگفتي تر از كار حرب جمل

وز اين قوم كز فتنگي مانده اند****هنوز اندر آن زشت و تيره وحل

چگونه برد حمله بر شير ميش****كسي اين نديده است از اهل ملل

تو اي بي خرد گر نه ديوانه اي****مر آن ميش را چون شده ستي حمل

به خونابه شوئي همي روي خويش****سزاي تو جاهل بد آن مغتسل

تو را علت جهل كالفته كرد****كزين صعبتر نيست چيز از علل

نبيني كه عرضه كند علتت****همي جان مسكينت را بر وجل؟

قصيده شماره 143: مانده به يمگان به ميان جبال

مانده به يمگان به ميان جبال****نيستم از عجز و نه نيز از كلال

يكسره عشاق مقال منند****در گه و بيگه به خراسان رجال

وز سخن ونامهٔ من گشت خوار****نامهٔ ماني و نگارش نكال

نام سخن هاي من از نثر و نظم****چيست سوي دانا؟ سحر حلال

گر شنوندي همي اشعار من****گنگ شدي رؤبه و عجاج لال

ور به زمين آمدي از چرخ تير****برقلم من شده بودي عيال

ور به گمان است دل تو درين****چاشنيم گير چه بايد جدال؟

جز سخن من ز دل عاقلان****مشكل و مبهم را نارد زوال

خيره نكرده است دلم را چنين****نه غم هجران و نه شوق وصال

عشق محال است نباشد هگرز****خاطر پرنور محل محال

نظم نگيرد به دلم در غزل****راه نگيرد به دلم بر غزال

از چو مني صيد نيابد هوا****زشت بود شير شكار شگال

نيست هوا را به دلم در مقر****نيست مرا نيز به گردش مجال

دل به مثل نال و هوا آتش است****دور به از آتش سوزنده، نال

نيست بدين كنج درون نيز گنج****نامدم اينجاي ز بهر منال

مال نجسته است به يمگان كسي****زانكه نبوده است خود اينجاي مال

نيز در اين كنج مرا

كس نبود****خويش و نه همسايه و نه عم و خال

بل چو هزيمت شدم از پيش ديو****گفت مرا بختم از اينجا «تعال»

با دل رنجور در اين تنگ جاي****مونس من حب رسول است و آل

چشم همي دارم تا در جهان****نو چه پديد آيد از اين دهر زال

گر تو ني آگاهي از اين گند پير****منت خبر گويم از اين بد فعال

سيرت او نيست مگر جادوي****عادت او نيست مگر كاحتيال

تاج نهد بر سرت، آنگاه باز****خرد بكوبدت به زير نعال

بي هنرت گر بگزيند چو زر****بي گنهت خوار كند چون سفال

گر نه همي با ما بازي كند****چند برون آردمان چون خيال؟

زيد شده تشنه به ريگ هبير****عمرو شده غرقه در آب زلال

رنجه زگرماي تموز آن و، اين****خفته و آسوده به زير ظلال

ازچه كند دهر جز از سنگ سخت****ايدون اين نرم و رونده رمال؟

وز چه پديد آورد اين زال را؟****جز كه ازين دختركي با جمال

دير نپايد به يكي حال بر****اين فلك جاهل بي خواب و هال

زود بگرداند اقبال و سعد****زان ملك مقبل مسعود فال

مهتر و كهتر همه با او به خشم****عالم و جاهل همه زو نال نال

نيست كسي جز من خشنود ازو****نيك نگه كن به يمين و شمال

كيست جز از من كه نشد پيش او****روي سيه كرده به ذل سال؟

راست كه از عادتش آگه شدم****زان پس بر منش نرفت افتعال

اي رهي و بندهٔ آز و نياز****بوده به ناداني هفتاد سال

يك ره از اين بندگي آزاد شو****اي خر بدبخت، برآي از جوال

گرت نبايد كه شوي زار و خوار****گوش طمع سخت بگير و بمال

دست طمع كرده ميان تو را****پيش شه و مير دو تا چون دوال

سيل طمع برد تو را آب روي****پاي طمع كوفت تو را فرق و يال

ذل

بود بار نهال طمع****نيك بپرهيز از اين بد نهال

كم خور و مفروش به نان آب روي****سنگ خور از ننگ و سفال سكال

زشت بود بودن آزاده را****بندهٔ طوغان و عيال ينال

شرم نداري همي از نام زشت****بر طمع آنكه شوي خوب حال؟

من نشوم گر بشود جان من****پيش كسي كه ش نپسندم همال

بلخ تو را دادم و يمگان ستد****وين درهٔ تنگ و جبال و تلال

چون ز تو من باز گسستم ز من****بگسل و كوتاه كن اين قيل و قال

دست من و دامن آل رسول****وز دگران پاك بريدم حبال

از پس آن كس كه تو خواهي برو****نيست مرا با تو جدال و مقال

فصل كند داوري ما به حشر****آنكه جز او نيست دگر ذوالجلال

فردا معلوم تو گردد كه كيست****پيش خدا از تو و من بر ضلال

بد چه سگالي كه فرومايگي است****خيره بر اين حجت نيكو سگال

قصيده شماره 144: گرامي چو مال و قوي چون جبال

گرامي چو مال و قوي چون جبال****نكو چون جواني و خوش چون جمال

كهن گشته اي تن نه اي بل نوي****فزاينده در گردش ماه و سال

ازو ناشده حال دوشيزگي****وليكن پسوده مر او را رجال

همو مايهٔ زهد و دين هدي****همو مايهٔ كفر و شرك و ضلال

رهائي نيابد هم از مرگ خويش****مبارز چو عاجز شود در قتال

هر آنگه كزو باز ماند خطيب****فزايد برو بي سعالي سعال

فزونتر شود چون دوتائي كنمش****دوتا چون كنندش بكاهد دوال

همش گرم و هم سرد خواهي وليك****مدانش نه آتش نه آب زلال

سرمايهٔ مال مرد حكيم****وليكن ندزددش ازو كس چو مال

چه چيزي است؟ چيزي است اين كز شرف****رسولش لقب داد «سحر حلال»

عروس سخن را نداده است كس****بجز حجت اين زيب و اين بال و يال

سخن چون منش پيش خواندم ز فخر****به صدر اندر آمد ز صف النعال

سخن كر گسي پير پركنده بود****به

من گشت طاووس با پر و بال

به من تازه شد پژمريده سخن****چو ز افسون يوسف زليخاي زال

به عالي فلك بركشد سر سخن****ز بس فخر چون منش گويم «تعال»

به قلعهٔ سخن هاي نغز اندرون****نيامد به از طبع من كوتوال

مرا بر سخن پادشاهي و امر****ز من نيست بل كز رسول است و ال

مرا جز به تاييد آل رسول****نه تصنيف بود و نه قيل و نه قال

امام زمان وارث مصطفي****كه يزدانش يار است و خلقش عيال

زجد چون بدو جد پيوسته بود****به رحمت مرا بهره داد از خيال

به تاييد او لاجرم علم و زهد****گرفته است در جانم آرام و هال

خدايم سوي آل او ره نمود****كه حبل خداي است و خير الرجال

چه چيزند با كوه علمم كنون****حكيمان يونان؟ صغار التلال

ندارد خطر لاجرم مشكلات****سوي من، چو زي كوه باد شمال

جهان، اي پسر، نيست خامش وليك****به قول جهان تو نداري كمال

چه گويدت؟ گويد: كدام است پيش****درخشنده ايام و تاري ليال؟

چرا مه چو خور بر يكي حال نيست****گهي بدر چون است و گاهي هلال؟

ز هر نوع و هر شخص از اشخاص وي****نهاده است زي تو نوادر سؤال

امير است شيري كه دارد سپاه****ز خرگوش و روباه و گرگ و شغال

كرا نيست از سر خلقت خبر****چو زينها بپرسي بگرددش حال

چو پرسيش از اين سرهاي قوي****فرو ماند از قدرت ذوالجلال

بدين كار اگر نيست چندين خلاف****در اين حال گويند چندين محال

كسي كو بگرداند از قبله روي****قذالش بود روي و رويش قذال

بعيد است نابوده واي ناصبي****يكي زي يمين و يكي زي شمال

وليكن تو خر كوري از چشم راست****ازيني چنين نحس و شوم و ژكال

به علم ارت بينا شود چشم راست****جوان بخت گردي و مسعود فال

سوي راستم من تو را،

سوي من****يكي بنگر و چشم كورت بمال

به دل يابي ار سوي من بنگري****ز ارزيز و قلعيت سيم حلال

تو را جهل نال است و بار است عقل****چو بي بار ماندي قوي گشت نال

از اين زشت نال ار ننالي رواست****وليك ار بنالي بدان بار نال

چرا گر خداوند قولي و فعل****پري باشي از قول و ديو از فعال؟

همي بالدت تن سپيداروار****ز بي دانشي مانده جان چون خلال

تنت از ره طبع بالد همي****به جان از ره دانش خويش بال

نهالي است مردم كه علمش بر است****بها جز به بارش نگيرد نهال

جهان را مپندار دار القرار****بل الفنج گاهي است دارالرحال

جهان بر تو چون بد سگالد همي****تو فتنه چرائي بدين بد سگال؟

سفالي شدت شخص از اين سفله چرخ****تو خيره به ديبا چه پوشي سفال؟

نگر تا در اين چون سفالينه تن****به حاصل شد از تو مراد كلال

مرادش گر از تو به حاصل نشد****تو حاصل شدي در غم بي زوال

چشيدي بسي چرب و شيرين و شور****چه حيله كنون پر نشد چون جوال؟

ز بهر خورت پشت شد زير بار****خران را همين است زي ما مثال

وليكن ز خر بارش افتاد و، ماند****گران بار بر پشت تو لايزال

نگر تا نگوئي كه در فعل بد****هزاران مرا هست يار و همال

كه اين قول آنگه درست آمدي****كه يارت ز تو برگرفتي وبال

هزاران هزاران گروگان شده است****به آتش بدين جاهلانه مقال

به الفنج گاه اندروني بكوش****كه جز مرد كوشا نيابد منال

سخنهاي حجت به نزد حكيم****بلند است و پر منفعت چون جبال

قصيده شماره 145: لشكر پيري فگند و قافله ذل

لشكر پيري فگند و قافله ذل****ناگه بر ساعدين و گردن من غل

غلغل باشد به هر كجا سپه آيد****وين سپه از من ببرد يكسر غلغل

شاد مبادا جهان هگرز كه او كرد****شادي و عز مرا بدل به غم

و ذل

نفسم چون نال بود و جسمم چون كوه****كوه شد آن نال و نال كه به تبدل

نيك نگه كن گر استوار نداري****شخص چو نالم كه بود چون كه بربل

سي و دو درم كه سست كرد زمانه****سخت كجا گردد از هليلهٔ كابل؟

قدم چون تير بود چفته كمان كرد****تير مرا تير و دي به رنج و تحامل

وز سر و رويم فلك به آب شب و روز****پاك فرو شست بوي و گونهٔ سنبل

اي متغافل به كار خويش نگه كن****چند گذاري جهان چنين به تغافل؟

جزو جهان است شخص مردم، روزي****باز شود جزو بي گمان به سوي كل

گرت بپرسد ز كرده هات خداوند****روز قيامت چه گوئيش به سر پل؟

چونكه نينديشي از سرائي كانجا****با تو نيايد سراي و مال و تجمل؟

دفتر پر كن ز فعل نيك كه يك چند****بلبله كردي تهي به غلغل بلبل

اسپت با جل و برقع است وليكن****با تو نيايد نه اسپ و برقع و نه جل

مركب نيكيت را به جل وفاها****پيش خداوند كش به دست تفضل

پيش كه بربايدت ز معدن الفنج****صعب و ستمگر عقاب مرگ به چنگل

سام و فريدون كجا شدند، نگوئي****بهمن و بهرام گور و حيدر و دلدل؟

نوذر و كاووس اگر نماند به اصطخر****رستم ز اول نماند نيز به زاول

پاك فرو خوردشان نهنگ زمانه****روي نهاده است سوي ما به تعاتل

چونكه ملالت همي ز پند فزايدت****هيچ نگردد ملول مغز تو از مل؟

پاي ز گل بر كشي به طاعت به زانك****روي بشوئي همي به آمله و گل

چند شقاقل خوري؟ كه سستي پيري****باز نگردد ز تو به زور شقاقل

پند ز حجت به گوش فكرت بشنو****ورچه به تلخي چو حنظل است و مهانل

نيست قرنفل خسيس و خوار سوي ما****گرچه ستوران نمي خورند قرنفل

قصيده شماره 146: امتت را چون نبيني بر چه سانند؟ اي رسول

امتت

را چون نبيني بر چه سانند؟ اي رسول****بيشتر جز مر ستوران را نمانند، اي رسول

گر نگشته ستند فتنه بر جهان از دين حق****چون جهانند و طلب گار جهانند، اي رسول؟

از قوي عهدي كه كردي بر همه روز غدير****چون خر از نشتر جهانند و رمانند، اي رسول

سود دنيا را همي جويند و ننديشند هيچ****گرچه از دين و شريعت بر زيانند، اي رسول

چون زمان داده است تا محشر خداي ابليس را****جمله قومش بر اميد آن زمانند، اي رسول

زانكه خان دوستي ديو شد دل شان همه****دشمنان اهل بيت و خاندانند، اي رسول

اين مسلمانان به نام، از كشتن اولاد تو****چون جهودان نيز پيغمبر كشانند، اي رسول

روي گرداننده از پاكيزه فرزندان تو****كور و گمره بر طريق اين و آنند، اي رسول

بي گمان چون بر وصي و اولاد او دشمن شدند****بر تو اي خيرالبشر پس بي گمانند، اي رسول

چون خروسان بر زدن دعوي كنند اينها وليك****وقت حجت پر كنيده ماكيانند، اي رسول

چون فقيهان خوانم اينها را، كه علم فقه را****جز كه از بهر رياست مي نخوانند، اي رسول؟

بر زبان هر كو براند نام فرزندان تو****چون مرا از خان و مان او را برانند، اي رسول

وز طمع در جامگي و خوردن مال يتيم****مانده بر درگاه مير و شاه و خانند، اي رسول

هر كه زيشان چيزكي پرسد ز علم فقه ازو****بر اميد ساخته زنبيل و خوانند اي رسول

پر لجاجند از مذاهب تا چو آيد ميزبان****بر طريق و مذهب اين ميزبانند، اي رسول

چشم دل در پيش حق مي باز نتوانند كرد****وز جهالت جان به باطل برفشانند،اي رسول

آز آن فرعون دورت جاودان آورد خلق****امت فرعون دور و جاودانند، اي رسول

جاودان را امتند و نيستند آگاه ازان****جادوان اندر عذاب جاودانند،

اي رسول

از مصيبت هاي فرزندان تو چون بشنوند****زان شنودن بخت بد را شادمانند، اي رسول

دوستان خاندان اندر ميان دشمنان****همچو ميوهٔ خوش به برگ اندر نهانند،اي رسول

عهد فرزندانت را تعويذ گردن كرده اند****تا بدان ز ابليس دور اندر امانند، اي رسول

مؤمنان چون تشنگانند و امامان زمان****ابر رحمت را بر ايشان آسمانند، اي رسول

رحمت ايزد توي بر خلق و، فرزندان تو****همچو تو بر ما رحيم و مهربانند، اي رسول

دوستان اهل بيت تو به نور علمشان،****چون به قيمت زر، به حكمت داستانند،اي رسول

چون وصي را رد كرده ستند امت بيشتر****از پس بهمان و شاگرد فلانند، اي رسول؟

جز كه ما را نيست معلوم اين كه فرزندان تو****خازن علمند و گنجور قرانند، اي رسول

جز كه شيعت كس نمي گويد رحيق و سلسبيل****ناصبي يكسر همه جوياي نانند، اي رسول

فتنه گشتستند بر الفاظ بي معني همه****نيستند اينها قرآن خوان، طوطيانند، اي رسول

لفظ بي معني چه باشد؟ شخص بي جان از قياس****اهل بيتت شخص دين را پاك جانند، اي رسول

خلق را از بهر معني قران بايد امام****اين امامان مزور بي بيانند، اي رسول

اين امامان سوي اهل حكمت از بي حاصلي****همچنان كاندر بيابان نردبانند، اي رسول

شاعيان مر ناصبي را در سؤال مشكلات****راست همچون در نواله استخوانند، اي رسول

شيعت حق را امامان زمان اهل بيت****از پي ابليس دور اندر امانند، اي رسول

دل گران دارند شيعت بر سبكساران خلق****رايگان اين ناكسان را بر كران اند، اي رسول

چون به مشكل هاي تاويلي بگيرم راهشان****جز بسوي زشت گفتن ره ندانند، اي رسول

چون نگشتند از طريق بهتري اين امتت****بد سگال و بد فعال و بد نشانند، اي رسول

در ميان خلق دين حق نمانده ستي وليك****اهل بيت و مؤمنان اندر ميانند، اي رسول

ار تو مردم بوديي و امروز امت مردمند****پس نپندارم

كه اينها مردمانند، اي رسول

حرف م

قصيده شماره 147: حاجيان آمدند با تعظيم

حاجيان آمدند با تعظيم****شاكر از رحمت خداي رحيم

جسته از محنت و بلاي حجاز****رسته از دوزخ و عذاب اليم

آمده سوي مكه از عرفات****زده لبيك عمره از تنعيم

يافته حج و كرده عمره تمام****باز گشته به سوي خانه سليم

من شدم ساعتي به استقبال****پاي كردم برون ز حد گليم

مر مرا در ميان قافله بود****دوستي مخلص و عزيز و كريم

گفتم او را «بگو كه چون رستي****زين سفر كردن به رنج و به بيم

تا ز تو باز مانده ام جاويد****فكرتم را ندامت است نديم

شاد گشتم بدانكه كردي حج****چون تو كس نيست اندر اين اقليم

باز گو تا چگونه داشته اي****حرمت آن بزرگوار حريم:

چون همي خواستي گرفت احرام****چه نيت كردي اندر آن تحريم؟

جمله برخود حرام كرده بدي****هرچه مادون كردگار قديم؟»

گفت «ني» گفتمش «زدي لبيك****از سر علم و از سر تعظيم

مي شنيدي نداي حق و، جواب****باز دادي چنانكه داد كليم؟»

گفت «ني» گفتمش «چو در عرفات****ايستادي و يافتي تقديم

عارف حق شدي و منكر خويش****به تو از معرفت رسيد نسيم؟»

گفت «ني» گفتمش «چون مي كشتي****گوسفند از پي يسير و يتيم

قرب خود ديدي اول و كردي****قتل و قربان نفس شوم لئيم؟»

گفت «ني» گفتمش «چو مي رفتي****در حرم همچو اهل كهف و رقيم

ايمن از شر نفس خود بودي****وز غم فرقت و عذاب جحيم؟»

گفت «ني» گفتمش «چو سنگ جمار****همي انداختي به ديو رجيم

از خود انداختي برون يكسر****همه عادات و فعلهاي ذميم؟»

گفت «ني» گفتمش «چو گشتي تو****مطلع بر مقام ابراهيم

كردي از صدق و اعتقاد و يقين****خويشي خويش را به حق تسليم؟»

گفت «ني» گفتمش «به وقت طواف****كه دويدي به هروله چو ظليم

از طواف همه ملائكتان****ياد كردي به گرد عرش عظيم؟»

گفت «ني»گفتمش «چو كردي سعي****از صفا سوي مروه بر تقسيم

ديدي اندر صفاي

خود كونين****شد دلت فارغ از جحيم و نعيم؟»

گفت «ني» گفتمش «چو گشتي باز****مانده از هجر كعبه بر دل ريم

كردي آنجا به گور مر خود را****همچناني كنون كه گشته رميم؟»

گفت « از اين باب هر چه گفتي تو****من ندانسته ام صحيح و سقيم»

گفتم «اي دوست پس نكردي حج****نشدي در مقام محو مقيم

رفته اي مكه ديده، آمده باز****محنت باديه خريده به سيم

گر تو خواهي كه حج كني، پس از اين****اين چنين كن كه كردمت تعليم»

قصيده شماره 148: اين روزگار بي خطر و كار بي نظام

اين روزگار بي خطر و كار بي نظام****وام است بر تو گر خبرت هست، وام، وام

بر تو موكلند بدين وام روز و شب****بايدت باز داد به ناكام يا به كام

دل بر تمام توختن وام سخت كن****با اين دو وام دار تو را كي رود كلام؟

اندر جهان تهي تر ازان نيست خانه اي****كز وام كرد مرد درو فرش و اوستام

شوم است مرغ وام، مرو را مگير صيد****بي شام خفته به كه چو از وام خورده شام

رفتنت سوي شهر اجل هست روز روز****چون رفتن غريب سوي خانه گام گام

جوي است و جر بر ره عمرت ز دردها****ره پر ز جر و جوي و هوا سرد و، تار بام

ليكن تو هيچ سير نخواهي همي شدن****زين جر و جوي كوفتن و راه بي نظام

هر روز روزگار نويدي دگر دهدت****كان را هگرز ديد نخواهي همي خرام؟

اي روزگار، چونكه نويدت حلال گشت****ما را و، گشت پاك خرامت همه حرام؟

احسان چرا كني و تفضل بجاي آنك****فردا برو به چنگ و جفا بر كشي حسام؟

هر كو قرين توست نبيند ز تو مگر****كردارهاي ناخوش و گفتارهاي خام

گفتارهات من به تمامي شنوده ام****زيرا كه من زبان تو دانم همه تمام

بيزارم از تو و همه يارانت، مر مرا****تا حشر با شما نه عليك

است و نه سلام

در كار خويش عاجز و درمانده نيستم****فضل مرا به جمله مقرند خاص و عام

ليكن مرا به گرسنگي صبر خوشتر است****چون يافتن ز دست فرومايگان طعام

با آب روي تشنه بماني ز آب جوي****به چون ز بهر آب زني با خران لطام

از چاشت تا به شام تو را نيست ايمني****گر مر تو راست مملكت از چاچ تا به شام

آزاده و كريم بيالايد از لئيم****چون دامن قبات نيفشاني از لئام

ماميز با خسيس كه رنجه كند تو را****پوشيده نرم نرم چو مر كام را ز كام

جز رنجگي هگرز چه بيني تو از خسيس****جز رنجگي چه ديد هگرز از ز كام كام؟

بدخو شدي ز خوي بد يار بد، چنانك****خنجر خميده گشت چو خميده شد نيام

گر شرمت است از آنكه پس ناكسي روي****پرهيز كن ز ناكس و با او مكش زمام

شهوت فرو نشان و به كنجي فرو نشين****منشين بر اسپ غدر و طمع را مده لگام

در نامهٔ طمع ننوشته است دست دهر****ز اول مگر كه ذل و سرانجام واي مام

اي بي وفا زمانه مرا با تو كار نيست****زيرا كه كارهاي تو دام است، دام، دام

بي باك و بدخوي كه نداني به گاه خشم****مر نوح را ز سام و نه مر سام را ز حام

من دست خويش در رسن دين حق زدم****از تو هگرز جست نخواهم نشان و نام

تدبير آن همي كنم اكنون كه بر شوم****زين چاه زشت و ژرف بدين بي قرار بام

سوي بهشت عدن يكي نردبان كنم****يك پايه از صلات و دگر پايه از صيام

اي بر سر دو راه نشسته در اين رباط****از خواب و خورد بيهده تا كي زني لكام؟

از طاعت تمام شود، اي پسر، تو را****اين جان ناتمام سرانجام

كار تام

ايزد پيام داد به تو كاهلي مكن****در كار، اگر تمام شنوده ستي آن پيام

گفتا كه «كارهاي جهان جمله بازي است****جاي مقام نيست، مجو اندرو مقام»

دست از جهان سفله به فرمان كردگار****كوتاه كن، دراز چه افگنده اي زمام؟

گر عمر خويش نوح تو را داد و سام نيز****زايدر برفت بايدت آخر چو نوح و سام

سنگي زده است پيري بر طاس عمر تو****كان را به هيچ روي نيابد كسي لحام

پيري و سستي آمد و كشتيم خفت و خيز****زين بيشتر نساخت كسي مرگ را طعام

فرجام كار خويش نگه كن چو عاقلان****فرجام جوي روي ندارد به رود و جام

وز گشت روزگار مشو تنگ دل كه چرخ****بر يك نهاد ماند نخواهد همي مدام

قصيده شماره 149: اگر كار بوده است و رفته قلم

اگر كار بوده است و رفته قلم****چرا خورد بايد به بيهوده غم؟

وگر نايد از تو نه نيك و نه بد****روا نيست بر تو نه مدح و نه ذم

عقوبت محال است اگر بت پرست****به فرمان ايزد پرستد صنم

ستم گار زي تو خداي است اگر****به دست تو او كرد بر من ستم

كتاب و پيمبر چه بايست اگر****نشد حكم كرده نه بيش و نه كم؟

وگر جمله حق است قول خداي****بر اين راه پس چون گزاري قدم؟

نگه كن كه چون مذهب ناصبي****پر از باد و دم است و پر پيچ و خم

مرو از پس اين رمهٔ بي شبان****ز هر هايهائي چو اشتر مرم

مخور خام كاتش نه دور است سخت****به خاكستر اندر بخيره مدم

سخن را به ميزان دانش بسنج****كه گفتار بي علم باد است و دم

سخن را به نم كن به دانش كه خاك****نيامد بهم تا نداديش نم

نهادهٔ خداي است در تو خرد****چو در نار نور و چو در مشك شم

خرددوست جان سخن گوي توست****كه از

نيك شاد است و از بد دژم

تو را جانت نامه است و كردار خط****به جان برمكن جز به نيكي رقم

به نامه درون جمله نيكي نويس****كه در دست توست اي برادر قلم

به گفتار خوب و به كردار نيك****چراغي شو اندر سنان علم

شبان گشت موسي به كردار نيك****چنان چون شنودي بر اين خفته رم

به فعل نكو جمله عاجز شدند****فرومايه ديوان ز پر مايه جم

فسونگر به گفتار نيكو همي****برون آرد از دردمندان سقم

الم چون رساني به من خيره خير****چو از من نخواهي كه يابي الم؟

اگر آرزوت است كازادگان****تو را پيشكاران بوند و خدم

به جز فعل نيكو و گفتار خوب****نه بگزار دست و نه بگشاي دم

به داد و دهش جوي حشمت كه مرد****بدين دو تواند شدن محتشم

از آغاز بودش به داد آوريد****خداي اين جهان را پديد از عدم

اگر داد كرده است پس تا ابد****خداي است و ما بندگان، لاجرم

اگر داد و بيداد دارو شوند****بود داد ترياك و بيداد سم

نداني همي جستن از داد نفع****ازيرا حريصي چنين بر ستم

به مردي و نيروي بازو مناز****كه نازش به علم است و فضل و كرم

شنودي كه با زور و بازوي پيل****رهي بود كاووس را روستم

به دين جوي حرمت كه مرد خرد****به دين شد سوي مردمان محترم

به دين كرد فخر آنكه تا روز حشر****بدو مفتخر شد عرب بر عجم

خسيس است و بي قدر بي دين اگر****فريدونش خال است و جمشيد عم

ز بي دين مكن خيره دانش طمع****كه دين شهريار است و دانش حشم

دهن خشك ماند به گاه نظر****اگر در دهانش نهي رود زم

درم پيشت آيد چو دين يافتي****ازيرا كه بنده است دين را درم

گر از دين و دانش چرا بايدت****سوي معدن دين و دانش بچم

سوي ترجمان كتاب

خداي****امام الانام است و فخر الامم

نكرد از بزرگان عالم جز او****كسي علم و ملك سليمان بهم

امام تمام جهان بو تميم****كه بيرون شد از دين بدو تار و تم

بر آهخته از بهر دين خداي****به تيغ از سر سركشان آشتم

مر او را گزيد احكم الحاكمين****به حكمت ميان خلايق حكم

نه جز بر زبانش «نعم» را مكان****نه جز در عطاهاش كان نعم

نه جز قول اومر قضا را مرد****نه جز ملك او مر حرم را حرم

كف راد او مر نعم را مقر****سر تيغ او مستقر نقم

مشهر شده است از جهان حضرتش****چو خورشيد و عالم سراسر ظلم

ز دانش مرا گوش دل بود كر****ز گوشم به علمش برون شد صمم

دل از علم او شد چو دريا مرا****چو خوردم ز درياي او يك فخم

به جان و دلم در ز فرش كنون****بهشت برين است و باغ ارم

اگر تهمتم كرد نادان چه باك****از آن پس كه كور است و گنگ و اصم؟

از آن پاكتر نيست كس در جهان****كه هست او سوي متهم متهم

قصيده شماره 150: دام است جهان تو، اي پسر، دام

دام است جهان تو، اي پسر، دام****زين دام ندارد خبر دد و دام

در دام به دانه مباش مشغول****دانهٔ تو چه چيز است جز مي و جام؟

خور خوار شده ستي چو مرغ ليكن****ناچاره پشيمان شوي به فرجام

اميد چه داري كه كام يابي؟****در دام كسي كام يابد اي خام؟

كامستي اگر پايدي، وليكن****كامي كه نپايد نباشد آن كام

زين قد چو تير و الف چه لافي؟****كين زود شود چون كمان و چون لام

جان وام خداي است در تن تو****يك روز ز تو باز خواهد اين وام

گر باز دهي وام او به خوشي،****ور ني بستاند به كام و ناكام

اندر طلب وام تازيان است****همواره چنين سال و ماه و ايام

چون

با پدرت چاشت خورد گيتي****ناچار خورد با تو اي پسر شام

خوش است جهان از ره چشيدن****چون شكر و چون شير و مغز بادام

ليكن سوي مرد خرد خوشي هاش****زهر است همه چون فروشد از كام

گيتي چو دو در خانه است، او را****آغاز يكي در، دگر در انجام

زين در چو در آئي بدان برون شو****در سر چنين گفت نوح با سام

بيهوده چه داري طمع در اين جاي****آرام؟ كه اين نيست جاي آرام

بس بي خطر و خوار كام يابي****زين جاي بي اندام و عمر سوتام

دل را ز جهان بازكش كه گيهان****بسيار كشيده است چون تو در دام

اي بس ملكان را كه او فرو خورد****با ملكت و با چاكران و خدام

بهرام كجا رفت و اردوان كو؟****گيرم كه توي اردوان و بهرام

از بهر چه اندر سراي فاني****بردي علم اي خام خيره بر بام؟

ناتام در اين جايت آوريدند****تا روزي از اين جا برون شوي تام

اسلام دبستان توست و عالم****مانند سرائي است خوش پر اصنام

در خانهٔ استاد علم و دينت****پيغمبرت استاد و چوب صمصام

اسلام دبستان توست، پورا،****بتخانه پر اسپ است و مال و استام

بنگر كه چگونه از اين دبستان****بگريخته سوي بتان شد اين عام

اينها كه همه فتنهٔ بتانند****از دين چه به كارستشان مگر نام؟

آنك او بدود پيش مير ده ميل****هرگز نرود زي نماز ده گام

اين غاشيه كش گشته پيش غالب****وان بسته ميانك به پيش بسطام

زي عامه چو تو مال و ملك داري****خواهي علوي باش و خواه حجام

اين ديو سران را مدار مردم****گر هيچ بداني لطف ز دشنام

گر رام شدند اين خران بتان را****باري تو اگر خر نه اي مشو رام

داني كه محال است اگر بماند****ارواح چنين در سراي اجسام

داني كه چون اين جاي نيست جائي

است****روحي كه مجرد شده است از اندام

يك يك چو برون مي روند از اين جا****اين كار به آخر رسد سرانجام

آن گاه بيابند داد هر كس****مظلوم بگيرد گلوي ظلام

آن روز ببايد ستمگران را****داد ضعفا داد و داد ايتام

غايب نشده است ايچ از اول كار****تا آخر چيزي ز علم علام

هرگز نپسندد ز خلق بيداد****آنك اين فلك او آفريد و اجرام

اين حكم د راين كاركرد پيداست****با آنكه رسول آمده است و پيغام

ليكن نكند حكم حاكم عدل****تا وقت نيايد فراز و هنگام

امروز بد و نيك مي نويسند****بي كار نمانده است و يافه اقلام

غره چه شده ستي به عمر فاني****مشتاب به كار و ز ديگ ماشام

كاين گنبد گردان گرد بدرام****شوريده بسي كرد كار پدرام

گر حاكم حكام را مقري****در خلق چرائي چو گرگ و ضرغام؟

«اي مام» يتيمان سوي تو خواراست****ليكن تو بسي كرد خواهي «اي مام»

امروز بده داد خويش كايزد****فردا همه بر حق راند احكام

وز تو نپذيرند اگر تو فردا****گوئي كه چنين بود قسم قسام

از حجت بشنو سخن به حجت****بر حجت حجت به دل بيارام

قصيده شماره 151: به راه دين نبي رفت ازان نمي ياريم

به راه دين نبي رفت ازان نمي ياريم****كه راه با خطر و ما ضعيف و بي ياريم

چون روز دزد ره ما گرفت اگر به سفر****بجز به شب نرويم، اي پسر، سزاواريم

ازين به ستان ستاره به روز پنهانيم****ز چشم خلق و به شب رهبريم و بيداريم

وگر به شخص ز جاهل نهان شديم، به علم****چو آفتاب سوي عاقلان پديداريم

به حكمت است و خرد بر فرود مردان را****و گرنه ما همه از روي شخص همواريم

يكي ز ما چو گل است و يكي چو خار به طبع****اگرچه يكسره جمله به سان گلزاريم

سخن به علم بگوئيم تا ز يك ديگر****جدا شويم كه ما هر دو اهل گفتاريم

سخن پديد

كند كز من و تو مردم كيست****كه بي سخن من و تو هردو نقش ديواريم

جهان، خداي جهان را مثل چوبستاني است****كه ما به جمله بدين بوستان در اشجاريم

بياي تا من و تو هر دو، اي درخت خدا،****ز بار خويش يكي چاشني فرو باريم

لجاج و مشغله ماغاز تا سخن گوئيم****كه ما ز مشغلهٔ تو ز خانه آواريم

اگر تو اي بخرد ناصبي مسلماني****تو را كه گفت كه ما شيعت اهل زناريم؟

محمد و علي از خلق بهترند چه بود****گر از فلان و فلان شان بزرگتر داريم؟

خزينه دار خدايندو، سرهاي خداي****همي به ما برسانند كاهل اسراريم

به غار سنگين در نه، به غار دين اندر****رسول را، ز دل پاك صاحب الغاريم

ز علم بهرهٔ ما گندم است و بهر تو كاه****گمان مبر كه چو تو ماستور و كه خواريم

به خمر دين چو تو خر، مست گشته اي شايد****كه خويشتن بكشيم از تو ما كه هشياريم

ز بهر تو كه همي خويشتن هلاك كني****به بي هشي، همگان روز و شب به تيماريم

چو آگهيم كه مستي و بي خرد، ما را****اگرچه سخت بيازاري از تو نازاريم

وز آن قبل كه تو حكمت شنود نتواني****هميشه با تو به حكمت دهان به مسماريم

تو را كه مار گزيده است حيله ترياق است****ز ما بخواه، گمان چون بري كه ما ماريم؟

تو گرد چون و چرا گر همي نياري گشت****چرا و چون تو را ما به جان خريداريم

خرد ز بهر چه دادندمان، كه ما به خرد****گهي خداي پرست و گهي گنه كاريم؟

«مكن بدي تو و نيكي بكن» چرا فرمود****خداي ما را گر ما نه حي و مختاريم؟

چرا كه گرگ ستمگاره نيست سوي خداي****به فعل خويش گرفتار و ، ما گرفتاريم؟

چرا به بانگ و خروش و فغان بي

معني****كلنگ نيست سبكسار و ما سبكساريم؟

چرا بر آهو و نخچير روزه نيست و نماز؟****چرا من و تو بدين كارها گران باريم؟

چه داد يزدان ما را ز جملگي حيوان****مگر خرد كه بدان بر ستور سالاريم؟

اگر به فضل و خرد بر خران خداونديم****همان به فضل و خرد بندگان جباريم

خرد تواند جستن ز كار چون و چرا****كه بي خرد به مثل ما درخت بي باريم

خرد چرا كه نجويد كه ما به امر خداي****چرا كه يك مه تا شب به روز ناهاريم؟

به خون ناحق ما را چرا نميراند****خداي، گر سوي او خوني و ستمگاريم؟

وگر گناه نخواهد ز ما و ما بكنيم****نه بنده ايم خداوند را كه قهاريم

وگر به خواست وي آيد همي گناه از ما****نه ايم عاصي بل نيك و خوب كرداريم

اگر مر اين گره سخت را تو بگشائي****حقت به جان به دل بنده وار بگزاريم

وگر تو گرد چنين كارها نياري گشت****مگرد، وز بر ما دور شو، كه ما ياريم

وگر بپرسي از اين مشكلات مر ما را****به پيش حملهٔ تو پاي، سخت بفشاريم

به دست خاطر روشن بناي مشكل را****برآوريم به چرخ و به زر بنگاريم

مبارزان سپاه شريعتيم و قران****از آنكه شيعت حيدر، سوار كراريم

به نزد مردم بيمار ناخوش است شكر****شگفت نيست كه ما نزد تو ز كفاريم

يكي ز ما و هزار از شما اگر چه شما****چو مار و مورچه بسيار و ما نه بسياريم

سپه نباشد پانصد ستور بر يك مرد****روا بود كه شما را سپاه نشماريم

قصيده شماره 152: بسي رفتم پس آز اندر اين پيروزه گون پشكم

بسي رفتم پس آز اندر اين پيروزه گون پشكم****كم آمد عمر و نامد مايه آز و آرزو را كم

فرو باريد مرواريد گرد اين سيه ديبا****كه بر دو عارض من بست دست بي وفا عالم

به مرواريد و ديبا شاد باشد هر

كسي جز من****كه ديباي بناگوشم به مرواريد شد معلم

بگريم من بر اين نرگس كه بر عارض پديد آمد****مرا، زيرا كه بفزايد چو نرگس را بيايد نم

درخت مردمي را نيست اسپرغم بجز پيري****خرد بار درخت اوست شكر طعم و عنبر شم

ز بر خمد درخت، آري، وليكن بر درخت تو****شكوفه هست و باري نيست، بي بر چون گرفتي خم؟

به چشم دل ببين بستان يزدان را گشن گشته****به گوناگون درختاني كه بنشانده ستشان آدم

گرفته بر يكي خنجر يكي مرهم يكي نشتر****يكي هپيون يكي عنبر يكي شكر يكي علقم

يكي چون مرغ پرنده وليك پرش انديشه****يكي مانندهٔ گزدم وليكن نيش او در فم

يكي را سر همي سايد ز فر و فخر بر كيوان****يكي را سر نشايد جز به زير سنگ چون ارقم

يكي را بيخ فضل و، برگ علم و، بار او رحمت****همه گفتار او حكمت همه كردار او محكم

يكي را روي كفر و، دست جور و، پاي او تهمت****همه كردار او فاسد همه گفتار او مبهم

يكي چون آب زير كه به قول خوش فريبنده****چو شاخي بار او نشتر وليكن برگ او مبرم

يكي گويد شريفم من عرابي گوهر و نسبت****يكي گويد عجم را پادشا مر جد من بد جم

شرف در علم و فضل است اي پسر، عالم شو و فاضل****تو علم آور نسب، ماور چو بي علمان سوي بلعم

نه چون موسي بود هر كس كه عمرانش پدر باشد****نه چون عيسي بود هر كس كه باشد مادرش مريم

ز راه شخص ماننده است نادان مرد با دانا****چنان كز دور جمع سور ماننده است با ماتم

به پيغمبر عرب يكسر مشرف گشت بر مردم****ز ترك و روم و روس و هند و سند و گيلي و ديلم

اگر فضل

رسول از ركن و زمزم جمله برخيزد****يكي سنگي بود ركن و يكي شوراب چه زمزم

اگر دانش بيلفنجي به فضل تو شرف يابد****پدرت و مادر و فرزند و جد خويش و خال و عم

چو چشم از نور و ماه از خور به دانش گشت دل زيبا****چو جسم از جان و باغ از نم به دانش گشت جان خرم

شريعت كان دانش گشت و فرقان چشمهٔ حكمت****يكي مر زر دين را كه يكي مر آب دين را يم

مكان علم فرقان است و جان جان تو علم است****از اين جان دوم يك دم به جان اولت بر دم

اگر با سر شبان خلق صحبت كرد خواهي تو****كناره كرد بايدت اي پسر زين بي كرانه رم

سخن با سر شبان جز سخته و پخته مگو از بن****وليكن با رم از هر گونه اي كايد همي بر چم

سخن چون تار توزي خوب و باريك و لطيف آور****سخن چون تار بايد تا برون آئي ز تار و تم

پديد آرد سخن در خلق عالم بيشي و كمي****چو فردا اين سخن گويان برون آيند از اين پيشكم

تو را بر بام زاري زود خواهد كرد نوحه گر****تو بيچاره همي مستي كني بر بانگ زير و بم

سوي رود و سرود آسان دوي ليكنت مزدوران****سوي محراب نتوانند جنبانيد به بيرم

سبك باشي به رقص اندر، چو بانگ مذنان آيد****به زانو در پديد آيدت ناگه علت بلغم

ستمگاري و اندر جان خود تخم ستم كاري****وليكن جانت را فردا گزايد تخم بار سم

تو را فردا ندارد سود آب روي دنيائي****اگر بر رويت اي نادان براني آب رود زم

تو را غم كم نيايد تا به دين دنيا همي جوئي****چو دنيا را به دين دادي همان ساعت شوي

كم غم

تو را ديوي است اندر طبع رستم خو ستم پيشه****به بند طاعتش گردن ببند و رستي از رستم

در اين پيروزه گون طارم مجوي آرام و آسايش****كه نارامد به روز و، شب همي ناسايد اين طارم

اگر حكمت به دست آري به آساني روي زين جا****وگر حكمت نيلفنجي برون شد بايدت به ستم

نيايد با تو زين طارم برون جز طاعت و حكمت****بچر وز بهر طاعت چر، بچم وز بهر حكمت چم

ز بهر آنچه كايد با تو گر غمگين بوي شايد****ز بهر آنچه كايدر ماند خواهد چون بوي مغتم؟

ز بهر چيز بي حاصل نرنجي به بود، زيرا****بسي بهتر سوي دانا ز مرد ژاژخاي ابكم

گشاده ستي به كوشش دست، بر بسته دهان و دل****دهن بر هم نهاده ستي مگر بنهي درم بر هم

نبايد نرم كردن گردن از بهر درم كس را****نبشته است اين سخن در پندنامه سام را نيرم

گهر يابد به شعر حجت اندر طبع خواننده****اگر هرگز به شعر اندر گهر يابد كسي مدغم

قصيده شماره 153: گر مستمند و با دل غمگينم

گر مستمند و با دل غمگينم****خيره مكن ملامت چندينم

زيرا كه تا به صبح شب دوشين****بيدار داشت بادك نوشينم

حيران و دل شكسته چنين امروز****از رنج وز تفكر دوشينم

زنهار ظن مبر كه چنين مسكين****اندر فراق زلفك مشكينم

يا ز انده و غم الفي سيمين****ايدون چنين چو نوني زرينم

نسرين زنخ صنم چه كنم اكنون****كز عارضين چو خوشهٔ نسرينم؟

بل روز و شب به قولي پوشيده****پندي همي دهند به هر حينم

آئين اين دو مرغ در اين گنبد****پريدن و شتاب همي بينم

پس من به زير پر دو مرغ اندر****ظن چون بري كه ساكن بنشينم

در مسكني كه هيچ نفرسايد****فرسوده گشت هيكل مسكينم

در لشكر زمانه بسي گشتم****پر گرد ازين شده است رياحينم

از ديدن دگر دگر آئينش****ديگر شده است يكسره

آئينم

بازي گري است اين فلك گردان****امروز كرد تابعه تلقينم

زيرا كه دي به جلوه برون آورد****آراسته به حلهٔ رنگينم

بر بستر جهالت و آگنده****يكسر به خواب غفلت بالينم

و امروز باز پاك ز من بربود****آن حلهاي خوب و نوآئينم

يكچند پيشگاه همي ديدي****در مجلس ملوك و سلاطينم

آزرده اين و آن به حذر از من****گفتي مگر نژادهٔ تنينم

آهو خجل ز مركب رهوارم****طاووس زشت پيش نمد زينم

واكنون ز گشت دهر دگر گشتم****گوئي نه آن سرشت و نه آن طينم

زين گونه كرد با من بازي ها****پركين دل از جفاي فلك زينم

واكنون كه چون شناختمش زين پس****برگردم و ازو بكشم كينم

ننديشم از ملوك و سلاطينش****ديگر كنم رسوم و قوانينم

با زخم ديو دنيا بس باشد****پرهيز جوشن و زرهم دينم

سلطان بس است بر فلك جافي****فخر تبار طاها و ياسينم

«مستنصر از خداي» دهد نصرت****زين پس بر اولياي شياطينم

ارجو كه باز بنده شود پيشم****آن بي وفا زمانهٔ پيشينم

مجلس به فر دولت او فردا****جز در كنار حورا نگزينم

خورشيد پيشكار و قمر ساقي****لاله سماك و نرگس پروينم

منگر بدان كه در درهٔ يمگان****محبوس كرده اند مجانينم

مغلوب گشت از اول ازاين ديوان****نوح رسول، من نه نخستينم

فخرم بس آنكه در ره دين حق****بر مذهب امام ميامينم

بر حب آل احمد شايد گر****لعنت همي كنند ملاعينم

گر اهل آفرين نيمي هرگز****جهال چون كنندي نفرينم؟

از جان پاك رفته به عليين****وز جسم تيره مانده به سجينم

شايد اگر ز جسم به زندانم****كز علم دين شكفته بساتينم

سقراط اگر به رجعت باز آيد****عشري گمان بريش ز عشرينم

بازي است پيش حكمت يونانم****زيرا كه ترجمان طواسينم

گر ناصبي مثل مگسي گردد****بگذشت نارد از سر عرنينم

چون من سخن به شاهين برسنجم****آفاق و انفس اند موازينم

نپسندم ار بگردد و بگرايد****بر ذره اي زبانهٔ شاهينم

زيرا كه بر گرفت به دست عقل****ايزد غشاوت

از دو جهان بينم

زي جوهري علوي رهبر گشت****اين جوهر كثيف فرودينم

زانم به عقل صافي كاندر دين****بر سيرت مبارز صفينم

نزديك عاقلان عسل النحلم****واندر گلوي جاهل غسلينم

از من چو خر ز شير مرم چندين****ساكن سخن شنو كه نه سنگينم

افسانها به من بر چون بندي****گوئي كه من به چين و به ماچينم؟

بر من گذر يكي كه به يمگان در****مشهورتر از آذر برزينم

شهد و طبرزدم ز ره معني****گرچه به نام تيغ و تبرزينم

قصيده شماره 154: دل ز افتعال اهل زمانه ملا شدم

دل ز افتعال اهل زمانه ملا شدم****زايشان به قول و فعل ازيرا جدا شدم

تا همچو زيد و عمرو مرا كور بود دل****عيبم نكرد هيچ كسي هر كجا شدم

گاهي ز درد عشق پس خوب چهرگان****گاهي ز حرص مال پس كيميا شدم

نه باك داشتم كه همي عمر شد به باد****نه شرم داشتم كه ضميري خطا شدم

وقت خزان به بار رزان شد دلم خراب****وقت بهار شاد به آب و گيا شدم

وين آسيا دوان و درو من نشسته پست****ايدون سپيد سار در اين آسيا شدم

پنداشتم كه دهر چراگاه من شده است****تا خود ستوروار مر او را چرا شدم

گر جور كرد، باز دگر باره سوي او****ميخواره وار از پس هيهايها شدم

يك چندگاه داشت مرا زير بند خويش****گه خوب حال و باز گهي بي نوا شدم

وز رنج روزگار چو جانم ستوه گشت****يك چند با ثنا به در پادشا شدم

گفتم مگر كه داد بيابم ز ديو دهر****چون بنگريستم ز عنا در بلا شدم

صد بندگي شاه ببايست كردنم****از بهر يك اميد كزو مي روا شدم

جز درد و رنج چيز نيامد به حاصلم****زان كس كه سوي او به اميد شفا شدم

وز مال شاه و مير چو نوميد شد دلم****زي اهل طيلسان و عمامه و ردا شدم

گفتم كه راه دين بنمايند مر

مرا****زيرا كه ز اهل دنيا دل پرجفا شدم

گفتند «شاد باش كه رستي زجور دهر****تا شاد گشت جانم و اندر دعا شدم

گفتم چو نامشان علما بود و حال خوب****كز دست جهل و فقر چو ايشان رها شدم

تا چون به قال و قيل و مقالات مختلف****از عمر چند سال ميان شان فنا شدم

گفتم، چو رشوه بود و ريا مال و زهدشان،****«اي كردگار باز به چه مبتلا شدم؟»

از شاه زي فقيه چنان بود رفتنم****كز بيم مور در دهن اژدها شدم

مكر است بي شمار و دها مر زمانه را****من زو چنين رميده به مكر و دها شدم

چون غدر كرد حيله نماندم جز انك ازو****فريادخواه سوي نبي مصطفي شدم

فرياد يافتم ز جفا و دهاي ديو****چون در حريم قصر امام اللوا شدم

داني كه چون شدم چو ز ديوان گريختم ؟****ناگاه با فريشتگان آشنا شدم

بر جان من چو نور امام الزمان بتافت****ليل السرار بودم شمس الضحي شدم

«نام بزرگ» امام زمان است، از اين قبل****من از زمين چو زهره بدو بر سما شدم

دنيا به قهر حاجت من مي روا كند****از بهر آنكه حاجت ديني روا شدم

فرعون روزگار زمن كينه جوي گشت****چون من به علم در كف موسي عصا شدم

اعداي اولياي خدايم عدو شدند****چون اولياء او را من ز اوليا شدم

اي امتي ز جهل عدوي رسول خويش****حيران من از جهالت و شومي ي شما شدم

گر گفتم از رسول علي خلق را وصي است****سوي شما سزاي مساوي چرا شدم؟

ور گفتم اهل مدح و ثنا آل مصطفاست****چون زي شما سزاي جفا و هجا شدم؟

عيبم همي كنند بدانچه م بدوست فخر****فخرم بدانكه شيعت اهل عبا شدم

از بهر دين زخانه براندند مر مرا****تا با رسول حق به هجرت سوا شدم

معروف و ناپديد سها بود بر

فلك****من بر زمين كنون به مثال سها شدم

شكر آن خداي را كه به يمگان زفضل او****برجان و مال شيعت فرمان روا شدم

تا مير مؤمنان جهان مرحبام گفت****نزديك مؤمنان ز در مرحبا شدم

نه پيش جز خداي جهان ايستاده ام****زان پس، نه هيچ نيز كسي را دو تا شدم

احرار روزگار رضاجوي من شدند****چون من گزيدهٔ علي مرتضي شدم

احمد لواي خويش علي را سپرده بود****من زير اين بزرگ و مبارك لوا شدم

قصيده شماره 155: از بهر چه اين كبود طارم

از بهر چه اين كبود طارم****پر گرد شده است باز و مغتم؟

زيرا كه درو خزان به زر آب****بر دشت نبشت سبز مبرم

گشت آب پر از تم و كدر صاف****گر گشت هواي صاف پرتم

ور گشت شميده گلبن زرد****داده است به سيب گونه وشم

ور بلبل را شكسته شد زير****بربست غراب بي مزه بم

چون باد خزان بتاخت بر باغ****زو ريخته گشت لاله را دم

وز درد چو گشت زرد و پر گرد****رخسار ترنج و سيب از اين غم

پوشيده لباس خز ادكن****بر ماتم لاله چرخ اعظم

آن نار نگر چو حلق سهراب****وان آب بنگر چو تيغ رستم

بربود خزان ز باغ رونق****بستد ز جهان جمال بستم

وز جهل و جنون خويش بنهاد****بر تارك نرگس افسر جم

اين بود هميشه رسم گيتي****شاديش غم است و شكرش سم

گه خرم زيد و، عمرو غمگين****گه غمگين زيد و، عمرو خرم

چونانكه از اين چهار خواهر****كاين نظم ازان گرفت عالم

دو نرم و بلند و بي قرارند****دو پست و خموش و سخت و محكم

وز خلق يكي به سان ميش است****پر خير و يكي به شر ضيغم

اين در خور عذر و خواندن حمد****وان از در غدر و راندن ذم

وز قول يكي چو نيش تيز است****در جان و، يكي چو نرم مرهم

اين ناخوش و خوار همچو خون است****وان

خوش و عزيز همچو زمزم

بسيار مگوي هرچه يابي****با خار مدار گل رمارم

ناگفته سخن خيوي مرد است****خوش نيست خيو مگر كه در فم

بگسل طمع از وفاي جاهل****هرچند كه بينيش مقدم

زيرا كه اگر چو ابر بر شد****از دود سيه نيايدت نم

مردم مشمار بي وفا را****هرچند نسب برد به آدم

زيرا كه زشاخ رست خرما****با خار و نيامدند چون هم

خواراست ز فعل زشت خودخار****خرما زخوشي چو دست مكرم

كس همچو مسيح نيست هر چند****مادرش بود به نام مريم

واندر شرف رسول كي بود****همسايه و يار او چون بن عم

از غدر حذر كن و ميازار****كس را پنهان چو مار ارقم

كردار مدار خار و سوزن****گفتار حرير و خز و ملحم

وز عقل ببين به فعل پيداش****اندر دل دهر راز مبهم

زيرا كه جهان از آزمايش****بس نادره ناطقي است ابكم

از جنبش بي قرار يك حال****افتاده بر اين بلند پشكم

وين تاختن شب از پس روز****چون از پس نقره خنگ ادهم

آواز همي دهد خرد را****كاين كار هنوز نيست مبرم

رازي است كه مي بگفت خواهد****با تيره بساط سبز طارم

كان راز كند رميده آخر****گرگان رميده را از اين رم

وان راز كند زمين اعدا****از خون دل و دو ديده شان يم

وان راز برد به جان شيطان****از جان رسول حق ماتم

اي فرد و محيط هر دو عالم****آن نور لطيف، اين مجسم

بر قهر عدوي خود برون آر****مر حجت خويش را از اين خم

قصيده شماره 156: اي بار خداي و كردگارم

اي بار خداي و كردگارم****من فضل تو را سپاس دارم

زيرا كه به روزگار پيري****جز شكر تو نيست غمگسارم

جز گفتن شعر زهد و طاعت****صد شكر تو را كه نيست كارم

توفيق دهم برانكه در دل****جز تخم رضاي تو نكارم

راز دل هركسي تو داني****داني كه چگونه دل فگارم

داني كه چگونه من به يمگان****تنها و ضعيف و خوار

و زارم

ميخواره عزيز و شاد و، من زانك****مي مي نخورم نژند و خوارم

از بيم سپاه بوحنيفه****بيچاره و مانده در حصارم

زيرا كه به دوستي ي رسولت****زي لشكر او گناه كارم

در دوستي رسول و آلش****بر محنت پاي مي فشارم

تو داد دهي به روز محشر****زين يك رمه گاو بي فسارم

با اين رمهٔ ستور گمره****هرگز نروم نه من حمارم

هرچند به خوب و خوش سخن ها****خرماي عزيز خوش گوارم

زي عامه چو خار خوارم ايراك****در ديدهٔ كور عامه خارم

زين يك رمه گرگ و خرس گمره****يارب به تو است زينهارم

اي يار نبيد و رود و ساغر****من يار تو بود مي نيارم

زيرا كه مر اين سهٔار بد را****اي خواجه تو يار و من نه يارم

مستي تو و مست مست خواهد****با من چه چخي كه هوشيارم؟

رو تو به قطار خويش ايراك****من با تو شتر نه در قطارم

من، گر تو سواري اي جهان جوي،****بر مركب خوش سخن سوارم

من گر چه تو شاه و پيشگاهي****با قول چو در شاهوارم

من گر تو به بلخ شهرياري****در خانهٔ خويش شهريارم

گر من به سلام زي تو آيم****زنهار مده هگرز ، بارم

من بار نخواهم از تو زيراك****بار تو كشد به زير بارم

از بهر خور، اي رفيق، چون خر****من پشت به زير بار نارم

گه نرمم و گه درشت، چون تيغ،****پيداست نهان و آشكارم

با جاهل و بي خرد درشتم****با عاقل و نرم بردبارم

تا تو بمنش مرا نخواهي****منديش كه منت خواستارم

آنگه كه مرا شكر شماري****من پست ازان پست شمارم

گر موم شوي تو روغنم من****ور سركه شوي منت شخارم

با غدر ندارم آشنائي****بل هر دو يكي است پود و تارم

كينه نكشم چو عذر خواهي****بل جرم به عذر درگذارم

پاك است ز فحش ها زبانم****همچون ز حرام ها ازارم

نايد شر و مكر درشمارم****نه دوغ دروغ در تغارم

لافي نزدم

بدن فضايل****زيرا كه به فضل خود مشارم

بل من به نمايش ره خويش****حق فضلا همي گزارم

زيرا كه جهان چو اين و آن را****يك چند گرفته بد شكارم

من خفته به جهل و او همي برد****با ناز گرفته در كنارم

گه وعده به باغ مهرگان داد****گه باز به دشت نوبهارم

رويم به گل و به مشك بنگاشت****چون ديد كه فتنهٔ نگارم

امروز همي ضعيف بيني****اين قامت چفتهٔ نزارم

آن روز گرم بديديي تو****پنداشتيي كه من چنارم

وين چرخ همي كشيد خوش خوش****چون اشتر سوي چر مهارم

آن روز قوي و شاد بودم****و امروز ضعيف و سوكوارم

بر روي چو زر شده عقيقم****بر فرق چو شير گشت قارم

زان مي كه بدان زمانه خوردم****امروز همي كند خمارم

چون سيرت چرخ را بديدم****كو كرد نژند و خنگ سارم

بيدار شدم زخواب، لابل****بيدارم كرد كردگارم

بزدودم زود زنگ غفلت****از چشم و ز مغز پر بخارم

بستردم گرد بي فساري****از عارض و روي و از عذارم

بركندم جهل و گمرهي را****از بيخ ز باغ و جويبارم

تا رسته شدم ز دهر، با او****بسياري بود كارزارم

مختار امام عصر گشتم****چون طاعت و دين شدم اختيارم

اكنون چو ز مشكلي بپرسي****سر لاجرم و زنخ نخارم

گوشم شنوا شده است ازيرا****علم است هميشه گوشوارم

چشمم بينا شده است ازيرا****از حق و يقين بر انتظارم

زين پس نكند شكار هرگز****نه باز و نه يوز روزگارم

آنگه به تبار بود، پورا،****يكسر همه ناز و افتخارم

وامروز به من كند همي فخر****هم اهل زمين و هم تبارم

آنگه به مثل سفال بودم****و اكنون به يقين زر عيارم

برخيز و بيازماي ار ايدونك****به قول نداري استوارم

وين شعر ز پيش آزمايش****بر خوان و بدار يادگارم

قصيده شماره 157: اي شسته سر و روي به آب زمزم

اي شسته سر و روي به آب زمزم****حج كرده چومردان و گشته بي غم

افزون زچهل سال جهد كردي****دادي كم و خود

هيچ نستدي كم

بسيار بدين و بدان به حيلت****كرباس بدادي به نرخ مبرم

تا پاك شد اكنون ز تو گناهان****منديش به دانگي كنون ز عالم

افسوس نيايد تو را از اين كار****بر خويشتن اين رازها مفرخم

زين سود نبينم تو را وليكن****ايمن نه اي اي خر ز بيم بيرم

از درد جراحت رهد كسي كو****از سر كه نهد وز شخار مرهم؟

كم بيشك پيمانه و ترازوي****هرگز نشود پاك ز آب زمزم

بر خويشتن ار تو بپوشي آن را****آن نيست بسوي خداي مبهم

از باد فراز آمد و به دم شد****آن مال حرامي چه باد و چه دم

زين كار كه كردي برون زده ستي****بر خويشتن، اي خر، ستون پشكم

بيدارشو از خواب جهل و برخوان****ياسين و به جان و به تن فرو دم

بفريفت تو را ديو تا گليمي****بفروختت، اي خر، به نرخ ملحم

گوئي كه به سور اندرم، وليكن****از دور بماند به سور ماتم

در شور ستانت چنان گمان است****كان ميوه ستان است و باغ خرم

از سيم طراري مشو به مكه****ماميز چنين زهر و شهد برهم

بر راه به دين اندرون برد راست****زين خم چه جهي بيهده بدان خم؟

گر ز آدمي، اي پور، توبه بايد****كردن زگناهانت همچو آدم

گر رنجه اي از آفتاب عصيان****از توبه درون شو به زير طارم

گر رحمت و نعمت چريد خواهي****از علم چر امروز و بر عمل چم

مر تخم عمل را به نم نه از علم****زيرا كه نرويدت تخم بي نم

آويخته از آسمان هفتم****اينجا رسني هست سخت محكم

آن را نتواني تو ديد هرگز****با خاطر تاريك و چشم يرتم

شو دست بدو در زن و جدا شو****زين گم ره كاروان و بي شبان رم

علم است مجسم، نديد هرگز****كس علم به عالم جز از مجسم

آيد به دلم كز خدا امين است****بر حكمت لقمان و

ملكت جم

مهمان و جراخوار قصر اويند****با قيصر و خاقان امير ديلم

در حشر مكرم بود كسي كو****گشته است به اكرام او مكرم

بر خلق مقدم شد او به حكمت****با حكمت نيكو بود مقدم

اين دهر همه پشت و ملك او روي****اين خلق صفر جمله واو محرم

زو يافت جهان قدر و قيمت ايراك****او شهره نگين است و دهر خاتم

او داد مرا بر رمه شباني****زين مي نروم با رمه رمارم

اي تشنه تو را من رهي نمودم،****گر مست نه اي سخت، زي لب يم

گر تو بپذيري زمن نصيحت****از چاه برآئي به چرخ اعظم

قصيده شماره 158: اي عجب ار دشمن من خود منم

اي عجب ار دشمن من خود منم****خيره گله چون كنم از دشمنم؟

دشمن من اين تن بد مهر مست****كرده گره دامن بر دامنم

وايم از اين دشمن بدخو كه هيچ****زو نشود خالي پيراهنم

جامه بدرند از اعدا و آنك****جامه ش بدريد ز خود، خود منم

دشمن من چاهي و تيره است و من****برتر از اين تيزرو روشنم

اين فلكي جان مرا شصت سال****داشت در اين زندان چاهي تنم

گر نشدم عاشق و بي دل چرا****مانده به چاه اندر چون بيژنم؟

چونكه در اين چاه چو نادان به باد****داده تبر در طلب سوزنم

نيست جز آن روي كه دل زين خسيس****خوش خوش بي رنج و جفا بركنم

پيش ازين سفله به چاه اوفتد****من سر از اين چه به فلك بركنم

در طلب دانش و دين چند گاه****دامن مردان به كمر در زنم

گرد كسي گردم كز بند جهل****طاعتش آزاد كند گردنم

آنكه چو آب خوش علمش بكرد****از تعب آتش جهل ايمنم

تا تن من گشت به پيرامنش****ديو نگشته است به پيرامنم

تا دل من طاعت او يافته است****طاعت من دارد آهرمنم

پيش رو خلق پس از مصطفي****كز پس او فخر بود رفتنم

بوالحسن آن معدن احسان كزو****دل به سخن گشته است

آبستنم

گرت به سيم و زر دين حاجت است****بر سر هر دو من ازو خازنم

عالم و افلاك نيرزد همي****بي سخن او به يكي ارزنم

آتشم ار آهن و روئي وگر****آب شوي آب تورا آهنم

بيخ سفاهت ز دل تو به پند****بركنم و حكمت بپراگنم

وز سر جاهل به سخن تاج فخر****پيش خردمند به پاي افگنم

مرد تؤي گر نه چنين يابيم****ور نه چنينم كه بگفتم زنم

شاد شدي چون بشنيدي كه پار****بيران شد گوشه اي از مسكنم

شاديت انده شود امسال اگر****برگذري بر درو بر برزنم

نيستم آن من كه سلاح فلك****كار كند بر زره و جوشنم

چرخ مرا بنده بود چون ازو****ايزد دادار بود ضامنم

شاد من از دين هدي گشته ام****پس كه تواند كه كند غمگنم؟

گر تنم از جامه برهنه شود****علم و خرد گرد تنم بر تنم

گرچه زمان عهدم بشكست من****عهد خداوند زمان نشكنم

روي خدا و دل عالم معد****كز شرفش حكمت را معدنم

آنكه چو بگذارم نامش به دل****فرخ نوروز شود بهمنم

خلق به رنج است و من از فر او****هم به دل و هم به جسد ساكنم

خلق مرا گفت نيارد كه خيز****جز به گه «قدقامت» مذنم

ميوهٔ معقول به دست خرد****از شجر حكمت او مي چنم

سوزن سوزانم در چشم جهل****ليكن در باغ خرد سوسنم

گوئي ك«ز خلق جدا چون شدي؟»****زشت نشايدت بدين گفتم

روغن و كنجاره بهم خوب نيست****ويشان كنجاره و من روغنم

از فلك ريمن باكيم نيست****رام بسي بود همين ريمنم

گر تنم از گلشن دورست من****از دل پر حكمت در گلشنم

دهر بفرسود و بفرسودمان****بر فلك جافي ازين خشمنم

شصت و دو سال است كه بكوبد همي****روز و شبان در فلكي هاونم

چشم همي دارم همواره تا****كي بود از كوفتنش رستنم

تاش نسائي ندهد مشك بوي****فضل ازين است فرو سودنم

قصيده شماره 159: پانزده سال برآمد كه به يمگانم

پانزده سال برآمد كه به

يمگانم****چون و از بهر چه؟ زيرا كه به زندانم

به دو بندم من ازيرا كه مر اين جان را****عقل بسته است و به تن بستهٔ ديوانم

چه عجب گر ندهد ديو مرا گردن؟****سروريش چه كنم؟ من نه سليمانم

مر مرا آنها دادند كه سلمان را****نيستم همچو سليمان كه چو سلمانم

همچو خورشيد منور سخنم پيداست****گر به فرسوده تن از چشم تو پنهانم

نور گيرد دلت از حكمت من چون ماه****كه دلت را من خورشيد درفشانم

كان علم و خردو حكمت يمگان است****تا من مرد خردمند به يمگانم

گرد گر گشت تنم نيست عجب زيراك****از تن پير در اين گنبد گردانم

از ره دين كه به جان است نگشته ستم****زانكه در زير فلك نيست چو تن جانم

مر مرا گوئي: چون هيچ برون نائي؟****چه نكوهيم گر از ديو گريزانم؟

چونكه با گاو و خرم صحبت فرمائي****گر تو داني كه نه گوبان و نه خربانم؟

با گروهي كه بخندند و بخندانند****چه كنم چون نه بخندم نه بخندانم؟

ور بر اين قوم بخندم چو بيازارم****پس بر اين خنده جز آزار نخندانم

از غم آنكه دي از بهر چه خنديدم****خود من امروز به دل خسته و گريانم

خنده از بي خردان خيزد، چون خندم****چون خرد سخت گرفته است گريبانم؟

نروم نيز به كام تن بي دانش****چون روم نيز چو از رفته پشيمانم؟

تازه رويم به مثل لالهٔ نعمان بود****كاه پوسيده شد آن لالهٔ نعمانم

گر به باد تو كنم خرمن خود را باد****نبود فردا جز باد در انبانم

چون نينديشم كز بهر چرا بسته است****اندر اين كالبد ساخته يزدانم؟

دي به دشت اندر چون گوي همي گشتم****وز جفاي فلك امروز چو چوگانم

گر من آنم كه چو ديباجي نو بودم****چونكه امروز چو خفسانهٔ خلقانم؟

زين پسم باز كجا برد همي خواهد****چون برون آرد

از اين خانهٔ بيرانم؟

اندر اين خانه ستم كردم و خوش خوردم****چون ستوران كه تو گفتي كه نه انسانم

چون نترسم كه چو جائي بروم ديگر****به بد خويش بياويزم و در مانم؟

چون هم امروز نگويم كه چو درمانم****به چنان جا كه كند دارو و درمانم

گر به دندان ز جهان خيره درآويزم****نهلندم، ببرند از بن دندانم

خيزم اكنون كه از اين راز شدم آگه****گرد كردار بد از جامه بيفشانم

پيشتر زانكه از اين خانه بخوانندم****نامهٔ خويش هم امروز فرو خوانم

هرچه دانم كه برهنه شود آن فردا****خيره بر خويشتن امروز چه پوشانم؟

بد من نيكي گردد چو كنم توبه****كه چنين كرد ايزد وعده به فرقانم

بكنم هرچه بدانم كه درو خير است****نكنم آنچه بدانم كه نمي دانم

حق هركس به كم آزاري بگزارم****كه مسلماني اين است و مسلمانم

نروم جز سپس پيش رو رحمان****گر درست است كه من بندهٔ رحمانم

حق نشناسم هرگز دو مخالف را****اين قدر دانم ايرا كه نه حيرانم

گه چنين گه نه چنين، اين سخن مست است****چشم دارم كه نخواني سوي مستانم

هركه م او از پس تقليد همي خواند****نتوانم سپسش رفتن، نتوانم

چند پرسي كه «چگوئي تو به ياران در؟»****چون نپرسي زهمه امت يكسانم؟

گر مسلمانان ياران نبي بودند****من مسلمانم، من نيز ز يارانم

گر چو تو شيعت ايشان نبوم من نيست****بس شگفتي كه نه من امت ايشانم

گر ببايد گرويدن به كسي ديگر****با محمد، پس پيش آر تو برهانم

خشم يك سو فگن اينك تو و اينك من****گر سواري پس پيش آي به ميدانم

پيش من سركه منه تا نكني در دل****كه بخري به دل سركه سپندانم

چون به حرب آئي با دشنهٔ نرم آهن؟****مكن، اي غافل، بنديش ز سوهانم

گر تو را پشت به سلطان خراسان است****هيچ غم نيست ز سلطان خراسانم

صد گواه

است مر عدل كه من ز ايزد****بر تو و بر سر سلطان تو سلطانم

از در سلطان ننگ است مرا زيراك****من به نيكو سخنان بر سر سرطانم

نه بجز پيش خداي از بنه برپايم****نه جز او را چو تو منحوس بفرمانم

حجتم روشن از آن است كه من بر خلق****حجت نايب پيغمبر سبحانم

پيش دنيا نكنم دست همي تا او****نكشد در قفس خويش به دستانم

تختهٔ كشتي نوحم به خراسان در****لاجرم هيچ خطر نيست ز طوفانم

غرقه اند اهل خراسان و ني آگاهند****سر به زانو بر من مانده چنين زانم

اي سر مايهٔ هر نصرت، مستنصر،****من اسير غلبهٔ لشكر شيطانم

عدل و احسان تو طوق است در اين گردن****غرقهٔ عدل تو و بندهٔ احسانم

كس به ميزان خرد نيست مرا پاسنگ****چون گران است به احسان تو ميزانم

من به بستان بهشت اندرم از فضلت****حكمت توست درو ميوه و ريحانم

تو نبيره و پسر موسي و هاروني****زين قبل من عدو لشكر هامانم

همچو پر نور دل تو، ز عوار و عيب،****من بيچاره ز عصيان تو عريانم

دفترم پر ز مديح تو و جد توست****كه من از عدل و زاحسانت چو حسانم

قصيده شماره 160: اين چه خلق و چه جهان است، اي كريم

اين چه خلق و چه جهان است، اي كريم؟****كز تو كس ر امي نبينم شرم و بيم

راست كردند اين خران سوگند تو****پركني زينها كنون بي شك جحيم

وان بهشتي با فراخي ي آسمان****نيست آن از بهر اينها اي رحيم

زانك ازينها خود تهي ماند بهشت****ور به تنگي نيست نيم از چشم ميم

بر شب بي طاعتي فتنه است خلق****كس نمي جويد ز صبح دين نسيم

كس نمي خرد رحيق و سلسبيل****روي زي غسلين نهادند و حميم

از در مهلت نيند اينها وليك****تو، خدايا، هم كريمي هم حليم

اي رحيم از توست قوت برحذر****مر مرا از مكر شيطان رجيم

من نگويم تو قديم

و محدثي****كافريدهٔ توست محدث يا قديم

زاده و زاينده چون گويد كسيت؟****هردو بندهٔ توست زاينده و عقيم

در حريم خانهٔ پيغمبرت****مر مرا از توست دو جهاني نعيم

تو سزائي گر بداري بنده را****اندر اين بي رنج و پرنعمت حريم

مر مرا غربت ز بهر دين توست****وين سوي من بس عظيم است اي عظيم

هم غريبم مرد بايد، بي گمان****بي رفيق و خويش و بي يار و نديم

در غريبي نان دستاسين و دوغ****به چو در دوزخ ز قوم و خون و ريم

هركه را محنت نه جاويدي بود****محنت او محنتي باشد سليم

گر ندارم اسپ، خر بس مركبم****ور نيابم خز، درپوشم گليم

دام ديو است، اي كبل، بر پاي و سر****مر تو را دستار خيش و كفش اديم

من ز بهر دين شدم چون زر زرد****تو ز دين ماندي چو سيم از بهر سيم

از دروغ توست در جانم دريغ****وز ستم توست ريشم پرستيم

چند جوئي آنچه ندهندت همي؟****چيز ناموجود كي جويد حكيم؟

در مقام بي بقا ماندن مجوي****تا نماني در عذاب ايدون مقيم

در ره عمري شتابان روز و شب****اي برادر گر درستي يا سقيم

مي روي هموار و گوئي كايدرم****مار مي گيري كه اين ماهي است شيم

چشم داري ماه را تا نو شود****تا بيابي از سپنجي سيم تيم

مرگ را مي جوئي و آگه نه اي****من چنين نادان نديدم، اي كريم

سال سي خفتي كنون بيدار شو****گر نخفتي خواب اصحاب الرقيم

بر تنت وام است جانت، گر چه دير****باز بايد داد وام، اي بد غريم

جور بر بيوه و يتيم خود مكن****اي ستم گر بر زن بيوه و يتيم

زان مقام انديش كانجا همبرند****با رعيت هم امير و هم زعيم

از كه دادت حجت اين پند تمام؟****از امام خلق عالم بوتميم

قصيده شماره 161: از من برميد غمگسارم

از من برميد غمگسارم****چون ديد ضعيف و خنگ سارم

گرد در من همي نيارد****گشتن نه

رفيقم و نه يارم

زين عارض همچو پر شاهين****شايد كه حذر كند شكارم

نشناخت مرا رفيق پارين****زيرا كه چنين نديد پارم

چون چنبر چفته ديد ازيرا****اين قد چو سرو جويبارم

وز طلعت من زمان به زر آب****شسته همه صورت و نگارم

گر گويمش اين همان نگار است****ترسم كه ندارد استوارم

با جور زمانه هيچ حيلت****جز صبر ندارم و، ندارم

زين ديو چو جاهلان نترسم****زيرا كه نيايد او به كارم

يزدانش نداد هيچ دستي****جز بر تن و پيكر نزارم

كرد آنچه توانش بود و طاقت****با اين تن پير پر عوارم

كافور سپيد گشت ناگه****اين عنبر تر بر اين عذارم

اين تن صدف است و من بدو در****مانندهٔ در شاهوارم

چون در تمام گردم، آنگه****اين تيره صدف بدو سپارم

جز علم و عمل همي نورزم****تا بسته در اين حصين حصارم

تيمار ندارم از زمانه****آسانش همي فرو گذارم

تا روي به سوي من نيارد****من روي به سوي او نيارم

در دست امير و شاه ندهم****بر آرزوي مهي مهارم

زين پاك شده است و بي خيانت****هم دامن و دست و هم ازارم

هرگز نشوم به كام دشمن****تا بر تن خويش كامگارم

نه منت هيچ ناسزائي****ماليده كند به زير بارم

بر اسپ معاني و معالي****در دشت مناظره سوارم

چون حمله برم به جمله خصمان****گمراه شوند در غبارم

چشم حكما به خار مشكل****در چند و چرا و چون بخارم

بر سيرت آل مصطفي ام****اين است قوي تر افتخارم

نزديك خران خلق ايراك****همواره چنين ذليل و خوارم

اي جاهل ناصبي، چه كوشي****چندين به جفا و كارزارم؟

تو چاكر مرد با دوالي****من شيعت مرد ذوالفقارم

رنجيت نبود تا گمانت****آن بود كه من چو تو حمارم

واكنون كه شدي ز حالم آگاه****يك سو چه كشي سر از فسارم؟

از دور نگه كني سوي من****گوئي كه يكي گزنده مارم

شادان شده اي كه من به يمگان****درمانده و خوار و

بي زوارم

در كوه بود قرار گوهر****زين است به كوه در قرارم

چونان كه به غار شد پيمبر****من نيز همان كنون به غارم

هرچند كه بي رفيق و يارم****درماندهٔ خلق روزگارم

من شكر خداي را به طاعت****با طاقت تن همي گزارم

باري نه چو تو ز خمر دنيا****سر پر ز بخار و پر خمارم

شايد كه ز شهر خويش دورم****تا نيست سوي امير بارم

زيرا كه بس است علم و حكمت****امروز نديم و غم گسارم

گر كنده شده است خان و مانم****حكمت رسته است در كنارم

شايد كه نداندم نفايه****چون سوي خياره نامدارم

گر تو به تبار فخر داري****من مفخر گوهر و تبارم

اشعار به پارسي و تازي****برخوان و بدار يادگارم

اي آنكه چهار يار گوئي****من با تو بدين خلاف نارم

شش بود رسول نيز مرسل****بنديش نكو در اعتذارم

از پنج چو بهتر است ششم****بهتر ز سه باشد اين چهارم

اي بار خداي خلق يكسر****با توست به روز حق شمارم

من شيعت حيدرم عفو كن****اين يك گنه بزرگوارم

من رانده ز خان و مان به دينم****زين است عدو دو صد هزارم

قصيده شماره 162: من چو نادانان بر درد جواني ننوم

من چو نادانان بر درد جواني ننوم****كه در اين درد نه من باز پسينم نه نوم

پيري، اي خواجه، يكي خانهٔ تنگ است كه من****در او را نه همي يابم هر سو كه شوم

بل يكي چادر شوم است كه تا بافتمش****نه همي دوست پذيرد ز منش نه عدوم

گر بر آرندم از اين چاه چه باك است كه من****شست و دو سال برآمد كه در اين ژرف گوم

بر سرم گيتي جو كشت و برآورد خويد****بي گمان بدرود اكنونش كه شد زرد جوم

چو همي بدرود اين سفله جهان كشتهٔ خويش****بي گمان هرچه كه من نيز بكارم دروم

دشمانند مرا خوي بد و آز و هوا****از هوا خيزم

بگريزم وز آزو خوم

اين سه دشمن چو همي پيش من آيند به حرب****نيست شان خنجر برنده مگر آرزوم

من همي دانم اگر چند تو را نيست خبر****كه همي هر سه ببرند به دنبه گلوم

اي پسر، نيك حذردار از اين هرسه عدو****يك دوبار اينت بگفته ستم وين بار سوم

سپس من نتوانند كه آيند هگرز****چو خرد باشد تدبير كن و پيش روم

چو به جان و دل كرده است وطن دشمن من****من چپ و راست چو ديوانه ز بهر چه دوم

اي غزل گوي و لهو جوي، ز من دور كه من****نه ز اهل غزل و رود و فسوس و لهوم

چو تو از دنيا گوئي و من از دين خداي****تو نه اي آن من و نيز نه من آن توم

تا همي رود و سرود است رفيق و كفوت****بي گمان شو كه نباشي تو رفيق و كفوم

طبع من با تو نيارامد و با سيرت تو****اگر از جهل و جفاي تو برآيد سروم

چو من از خوي ستورانهٔ تو ياد كنم****از غم و درد ببندد به گلو در خيوم

اي اميد همه اميدوران روز شمار****بس بزرگ است به فضل تو اميد عفوم

چو يقينم كه نگيردت همي خواب و غنو****من بي طاقت در طاعت تو چون غنوم

وز پس آنكه مناديت شنودم ز وليت****گر نه بيهوشم بانگ عدوت چون شنوم؟

دست ها در رسن آل رسولت زده ام****جز بديشان و بدو و به تو من كي گروم؟

چو مرا دست بدان شاخ مبارك برسيد****بركشيدند به بالا چو درخت كدوم

به جواني چو نشد باز مرا چشم خرد****شايد ار هرگز بر روز جواني ننوم

گر دلم نيز سوي حرص و هوا ميل كند****در خور لعنت و نفرين و سزاي تفوم

جامهٔ دين مرا تار نماندي و نه پود****گر

نكردي به زمين دست الهي رفوم

چو به خار و خو من بر نم رحمت بچكيد****بارور شد به نم از رحمت او خار و خوم

جز پرستندهٔ يزدان و ثناگوي رسول****تا بوم هرگز يك روز نخواهم كه بوم

قصيده شماره 163: اگر بر تن خويش سالار و ميرم

اگر بر تن خويش سالار و ميرم****ملامت همي چون كني خير خيرم؟

چه قدرت رود بر تن منت ازان پس؟****نه من همچو تو بندهٔ چرخ پيرم

اسيرم نكرد اين ستمگاره گيتي****چو اين آرزو جوي تن گشت اسيرم

چو من پادشاه تن خويش گشتم****اگر چند لشكر ندارم اميرم

به تاج و سريرند شاهان مشهر****مرا علم دين است تاج و سريرم

چو مر جاهلان را، سوي خود نخواند****نه بوي نبيد و نه آواي زيرم

چه كار است پيش اميرم چو دانم****كه گر مير پيشم نخواند نميرم؟

به چشمم ندارد خطر سفله گيتي****به چشم خردمند ازيرا خطيرم

ازان پس كه اين سفله را آزمودم****به جرش درون نوفتم گر بصيرم

حقير است اگر اردشير است زي من****اميري كه من بر دل او حقيرم

به نزديك من نيست جز ريگ و شوره****اگر نزد او من نه مشكين عبيرم

به گاه درشتي درشتم چو سوهان****به هنگام نرمي به نرمي ي حريرم

چون من دست خويش از طمع پاك شستم****فزوني ازين و ازان چون پذيرم؟

زمن تا كسي پنج و شش برنگيرد****ازو من دو يا سه مثل برنگيرم

به جان خردمند خويش است فخرم****شناسند مردان صغير و كبيرم

هم از روي فضل و هم از روي نسبت****زهر عيب پاكيزه چون تازه شيرم

به باريك و تاري ره مشكل اندر****چو خورشيد روشن به خاطر منيرم

نظام سخن را خداوند دو جهان****دل عنصري داد و طبع جريرم

ز گردون چو بر نامهٔ من بتابد****ثنا خواند از چرخ تير دبيرم

تن پاك فرزند آزادگانم****نگفتم كه شاپور بن اردشيرم

ندانم جزين

عيب مر خويشتن را****كه بر عهد معروف روز غديرم

بدانست فخرم كه جهال امت****بدانند دشمن قليل و كثيرم

وزان گشت تيره دل مرد نادان****كزوي است روشن به جان در ضميرم

زمن سير گشتند و نشگفت ازيرا****سگ از شير سير است و من نره شيرم

ازيرا نظيرم همي كس نيابد****كه بر راه آن رهبر بي نظيرم

كنون رهبري كرد خواهند كوران****مرا، زين قبل با فغان و نفيرم

چگونه به پيش من آيد ضعيفي****كه از ننگ او ننگ دارد خميرم؟

وز امروز او هست بهتر پريرم****وگر او سموم است من زمهريرم

نه اي آگه اي مانده در چاه تاري****كه بر آسمان است در دين مسيرم؟

نه بس فخرم آنك از امام زمانه****سوي عاقلان خراسان سفيرم؟

چو من بر بيان دست خاطر گشادم****خردمند گردن دهد ناگزيرم

چو تير سخن را نهم پر حجت****نشانه شود ناصبي پيش تيرم

قصيده شماره 164: گر تو اي چرخ گردان مادرم

گر تو اي چرخ گردان مادرم****چون نه اي تو ديگر و من ديگرم؟

اي خردمندان، كه باشد در جهان****با چنين بد مهر مادر داورم؟

چونكه من پيرم جهان تازه جوان****گر نه زين مادر بسي من مهترم؟

مشكلي پيش آمده ستم بس عجب****ره نمي داند بدو در خاطرم

يا همي برمن زمانه بگذرد****يا همي من بر زمانه بگذرم

گرگ مردم خوار گشته است اين جهان****بنگر اينك گر نداري باورم

چون جهان مي خورد خواهد مرمرا****من غم او بيهده تا كي خورم؟

اي برادر، گر ببيني مر مرا****باورت نايد كه من آن ناصرم

چون دگرگون شد همه احوال من****گر نشد ديگر به گوهر عنصرم؟

حسن و بوي و رنگ بود اعراض من****پاك بفگند اين عرضها جوهرم

شير غران بودم اكنون روبهم****سرو بستان بودم اكنون چنبرم

لاله اي بودم به بستان خوب رنگ****تازه، و اكنون چون بر نيلوفرم

آن سيه مغفر كه بر سر داشتم****دست شستم سال بربود از سرم

گر شدم غره به دنيا لاجرم****هر

جفائي را كه ديدم درخورم

گر تو را دنيا همي خواند به زرق****من دروغ و زرق او را منكرم

آن كند با تو كه با من كرد راست****پيش من بنشين و نيكو بنگرم

فعل هاي او زمن بر خوان كه من****مر تو را زين چرخ جافي محضرم

اي مسلمانان، به دنيا مگرويد****من شما را زو گواه حاضرم

با شما گر عهد بست ابليس ازو****گر وفا يابيد ازو من كافرم

اين جهان بود، اي پسر، عمري دراز****هر سوئي يار و رفيق بهترم

رفته ام با او به تاريكي بسي****تا تو گفتي ديگري اسكندرم

زيرپاي خويش بسپرد او مرا****من ره او نيز هرگز نسپرم

گر جهان با من كنون خنجر كشد****علم توحيد است با وي خنجرم

نيز از اين عالم نباشم برحذر****زانكه من مولاي آل حيدرم

افسر عالم امام روزگار****كز جلالش بر فلك سود افسرم

فر او پر نور كرد اشعار من****گرت بايد بنگر اينك دفترم

اي خردمندي كه نامم بشنوي****زين خران گر هوشياري مشمرم

وز محال عام نادان همچو روز****پاك دان هم بستر و هم چادرم

هيچ با بوبكر و با عمر لجاج****نيست امروز و نه روز محشرم

كار عامه است اين چنين ترفندها****نازموده خيره خيره مشكرم

آن همي گويد كه سلمان بود امام****وين همي گويد كه من با عمرم

اينت گويد مذهب نعمان به است****وانت گويد شافعي را چاكرم

گر بخرم هيچ كس را بر گزاف****همچو ايشان لامحاله من خرم

مر مرا بر راه پيغمبر شناس****شاعرم مشناس اگرچه شاعرم

چند پرسي «بر طريق كيستي؟»****بر طريق و ملت پيغمبرم

چون سوي معروف معروفم چه باك****گر سوي جهال زشت و منكرم!

گر به حجت پيشم آيد آفتاب****بي گمان گردي كزو روشن ترم

ظاهري را حجت ظاهر دهم****پيش دانا حجت عقلي برم

پيش دانا به آستين دست دين****روي حق از گرد باطل بسترم

نيست برمن پادشاهي آز

را****مير خويشم، نيست مثلي همبرم

گر تو را گردن نهم از بهر مال****پس خطا كرده است بر من مادرم

اي برادر، كوه دارم در جگر****چون شوي غره به شخص لاغرم

برتر از گردون گردانم به قدر****گرچه يك چندي بدين شخص اندرم

شخص جان من به سان منظري است****تا از اين منظر به گردون بر پرم

مر مرا زين منظر خوب، اي پسر****رفته گير و مانده اينجا منظرم

منبر جان است شخصم گوش دار****پند گير اكنون كه من بر منبرم

قصيده شماره 165: اگر با خرد جفت و اندر خوريم

اگر با خرد جفت و اندر خوريم****غم خور چو خر چندو تاكي خوريم؟

سزد كز خري دور باشيم ازانك****خداوند و سالار گاو و خريم

اگر خر همي كشت حالي چرد****چرا ما نه از كشت باقي چريم؟

چه فضل آوريم، اي پسر، بر ستور****اگر همچو ايشان خوريم و مريم

فرو سو نخواهيم شد ما همي****كه ما سر سوي گنبد اخضريم

گر از علم و طاعت برآريم پر****از اين جا به چرخ برين بر پريم

به چرخ برين بر پرد جان ما****گر او را به خورهاي دين پروريم

نه ايم ايدري ما به جان و خرد****وگر چند يك چندگاه ايدريم

به زنجير عنصر ببستندمان****چو ديوانگان زان به بند اندريم

بلي بندو زندان ما عنصر است****وگر چند ما فتنه بر عنصريم

به بند ستوري درون بسته ايم****وگر چند بسته بدان گوهريم

به زندان پيشين درون نيستيم****نبيني كه بر صورت ديگريم؟

نبيني كه از بي تميزي ستور****چو بي بر چنار است و ما بروريم؟

چو عرعر نگونسار مانده نه ايم****اگر چند با قامت عرعريم

چرا بنده شدمان درخت و ستور؟****بيا تا به كار اندرون بنگريم

سزد گر چو اين هر دو مشغول خور****نباشيم ازيرا كه ما بهتريم

سر از چرخ نيلوفري بركشيم****به دانش كه داننده نيلوفريم

به دانش رگ مكر و زنگار جهل****ز بن بگسليم و ز دل بستريم

به بيداد و بيدادگر

نگرويم****كه ما بندهٔ داور اكبريم

اگر داد خواهيم در نيك و بد****به داديم معذور و اندر خوريم

چو خود بد كنيم از كه خواهيم داد؟****مگر خويشتن را به داور بريم!

چرا پس كه ندهيم خود داد خود****ازان پس كه خود خصم و خود داوريم؟

به دست من و توست نيك اختري****اگر بد نجوئيم نيك اختريم

اگر دوست داريم نام نكو****چرا پس نه نام نكو گستريم؟

همي سرو بايد كه خوانندمان****اگر چند خميده چون چنبريم

نخواهيم اگر چند لاغر بويم****كه فربه بداند كه ما لاغريم

بيا تا به دانش به يك سو شويم****زلشكر وگر چند از اين لشكريم

بيائيد تا لشكر آز را****به خرسندي از گرد خود بشكريم

برآئيم بر پايهٔ مردمي****مر اين ناكسان را به كس نشمريم

به دشمن نمائيم روشن كه ما****به دنيا و دين بر سر دفتريم

ازيرا سر دفتريم، اي پسر،****كه ما شيعت اهل پيغمبريم

به ريگ هبير اندرون تشنه اند****همه خلق و ما برلب كوثريم

تو، اي ناصبي، گر زحد بگذري****به بيهوده گفتار، ما نگذريم

پيمبر سر دين حق است و ما****از اين نامور تن مطيع سريم

اگر تو مر اين قول را منكري****چنان دان كه ما مر تو را منكريم

اگر تو بر اين تن سري آوري****دگر سر بياور كه ما ناوريم

ز پيغمبر ما وصي حيدر است****چنين زين قبل شيعت حيدريم

ز فرزند او خلق را رهبري است****كه ما بر پي و راه آن رهبريم

سر و افسر دين حق است و ما****چنين فخر امت بدان افسريم

اگر تو به آل نبي كافري****به طاغوت تو نيز ما كافريم

ملامت مكن مان اگر ما چو تو****بخيره ره جاهلي نسپريم

سپاس است بر ما خداوند را****كه نه چون تو نادان و بد محضريم

به غوغاي نادان چه غره شوي؟****چه لافي كه «ما بر سر منبريم»؟

ز ياجوج و

ماجوج مان باك نيست****كه ما بر سر سد اسكندريم

اگر سگ به محرابي اندر شود****مر آن را بزرگي سگ نشمريم

چه باك است اگر نيست مان فرش و قصر****چو در دين توانگرتر از قيصريم؟

عزيزيم بر چشم دانا چو زر****به چشم تو در خاك و خاكستريم

علي مان اساس است و جعفر امام****نه چون تو ز دشت علي جعفريم

از اهل خراسان چه گويندمان****كه گويند «ما كاتب و شاعريم»؟

اگر راست گويند گويند «ما****همه راوي و ناسخ ناصريم»

قصيده شماره 166: من دگرم يا دگر شده است جهانم

من دگرم يا دگر شده است جهانم****هست جهانم همان و من نه همانم

تاش همي جستم او به طبع همي جست****از من و من زو كنون به طبع جهانم

پس نه همانم من و جهان نه همان است****زانكه جهان چون من است من چو جهانم

عالم كان بود و منش زر و كنون من****زر سخن را به نفس ناطقه كانم

اي عجبي خلق را چه بود كه ايدون****سخت بترسند مي ز نام و نشانم؟

آب كسي ريخته نشد زپي من****نان به ستم من همي ز كس نستانم

هيچ جوان را به قهر پير نكردم****پس به چه دشمن شدند پير و جوانم؟

خطبه نجستم به كاشغر نه به بغداد****بد به چه گويد همي خليفت و خانم؟

گر طمعي نيستم به خون و به مردار****چونكه چنين دشمنان شدند سگانم؟

گرت نخوانم مديح، تو كه اميري****نيز به مهمان و خان خويش مخوانم

گر تو بخواني مرا، امير ندانمت****ورت بخوانم مديح، مرد مدانم

نامهٔ آزادي آمده است سوي من****پنهان در دل زخالق دل و جانم

بند ز من برگرفته آمد، ازين است****كايچ نجبند همي به پيش ميانم

تا به من اين منت از خداي نپيوست****بنده همي داشتي فلان و فلانم

رنج و عناي جهان كشيدم و اكنون****نيز نتابد سوي عناش عنانم

تو كه ندانيش

هم برو سپس او****من كه بدانستمش چگونه ندانم؟

سفله نگردد مطيع تاش نراني****سفله جهان را ازين هميشه برانم

سفله جهان را به سفلگان بسپردم****كو به سرايش چنانكه زو به فغانم

اي طلبيده جهان مرا مطلب هيچ****گم شده انگار از ميان و كرانم

تو به شتاب از پس زمانه دواني****من به ستور از در زمانه رمانم

نه چو من از غم به دم تو باد خزاني****نه چو تو من مدح گوي حسن خزانم

وانكه دهان تو خوش بدو شود و تر****خشك كند باد او ز بيم دهانم

روز ندامت ز بد بس است نديمم****شب به عبادت قرين بس است قرانم

اي همه ساله دنان بگرد دنان در****من نه بگرد دنانم و نه دنانم

من كه زخون حسين پرغم و دردم****شاد چگونه كنند خون رزانم؟

از تو بدين كارها بماندم شايد****گرچه نشايد همي كه از تو بمانم

من ز تو دورم چو هرچه كرد ز افعال****دست و زبانت، نكرد دست و زبانم

نفس لطيفم رها شده است اگر چند****زير زمان است اين كثيف و گرانم

سوي حكيمان فريشته است روانم****ورچه به چشم تو مردم است عيانم

هيكل من دان علم فريشتگان را****ورچه به يمگان ز شر ديو نهانم

ملك سليمان اگر ببرد يكي ديو****با سپهي ديو، من چه كرد توانم؟

بر رمهٔ علم خوار در شب دنيي****از قبل موسي زمانه شبانم

هيچ شبان بي عصا و كاسه نباشد****كاسهٔ من دفتر و عصاست لسانم

نان شريعت خوري چو پيش من آئي****نرم بياغشته زير شير بيانم

اي بسوي خويش كرده صورت من زشت****من نه چنانم كه مي برند گمانم

آينه ام من، اگر تو زشتي زشتم****ور تو نكوئي نكوست صورت و سانم

علم بياموز تام عالم يابي****تيغ گهردار شو كه منت فسانم

در سخنم تخم مردمي بسرشته است****دست خداي جهان امام زمانم

زير درخت من آي اگرت

مراد است****كه ت زبر شاخ مردمي بنشانم

كشت خرد را به باغ دين حق اندر****تازه كنم كز سخن چو آب روانم

ور بنشيند برو غبار شياطين****گرد به پندي چو در ازو بفشانم

ديو هگرز آب روي من نبرد زانك****روي بدو دارد آب داده سنانم

تير مرا جز سخن نباشد پيكان****تير قلم را بنان بس است كمانم

گر عدوي من به مشرق است ز مغرب****تير خود آسان بدو روان برسانم

قصيده شماره 167: از صحبت خلق دل گسستم

از صحبت خلق دل گسستم****انديشه نديم دل بسستم

در آب نميدي آن ردا را****كش طمع طراز بود شستم

چون سايه جهان پس من آمد****چون ديد كه من ازو بجستم

جويندهٔ جسته گشت، از من****مي جست چو من هميش جستم

وان ديو كه پيش من همي رفت****بر پاي بماند و من نشستم

برگردن من نشسته بودي****و اكنونش به زير پاي خستم

برگشت زمن بشست دستش****چون شسته شد از هواش دستم

ليكن نرهم همي ز قومش****هرچند زمكر او بجستم

يك چند ميان جمع ديوان****تا كور بدم چو ديو ز ستم

از لشكرشان سپس نماندم****تا بود چو كاهشان سپستم

ليكن ببريد ديوم از من****چون ديد كه من چنو نه مستم

من دست هوا به حبل حكمت****بستم به سزا و سخت بستم

بر چرخ رسيد بانگ و نامم****منگر به حديث نرم و پستم

اين امت بت پرست را بين****آويخته حلقشان به شستم

خواهند همي كه همچو ايشان****من جز كه خداي را پرستم

والله كه همي نخورد خواهم****با شكر بت پرست پستم

در من نرسند ازانكه بيش است****از ششصدشان به فضل شستم

چون من نبود كسي كه بيش است****از قامت او بسي بدستم

اي شاد شده بدانكه يك چند****چون مويه گران همي گرستم

پيوسته شدم نسب به يمگان****كز نسل قباديان گسستم

از خاكم اگر بكند ديوت****در سنگ بر غم تو برستم

تيغ حجت به روز روشن****در حلق امام تو شكستم

مرديم چنانكه تو

بخواهي،****اي ديو، بهر كجا كه هستم

دل در شكمش به تير برهان****هرچند نخواستي تو خستم

بيمار و شكسته دل شده ستند****از قوت حجت درستم

هر سال يكي كتاب دعوت****به اطراف جهان همي فرستم

تا داند خصم من كه چون تو****در دين نه ضعيف و خوار و سستم

قصيده شماره 168: دوش تا هنگام صبح از وقت شام

دوش تا هنگام صبح از وقت شام****بركف دستم ز فكرت بود جام

آمد از مشرق سپاه شاه زنگ****چون شه رومي فروشد سوي شام

همچو دو فرزند نوح اند اي عجب****روز همچون سام و تيره شب چو حام

شب هزاران در در گيسو كشيد****سرخ و زرد و بي نظام و با نظام

كس عروسي در جهان هرگز نديد****گيسوش پرنور و رويش پر ظلام

جز كه بدكردار كس بيدار نه****كس چنين حالي نديد اي واي مام

روي اين انوار عالم سوي ما****بر مثال چشمهاي بي منام

گفتيي هر يك رسول است از خداي****سوي ما و نورهاشان چون پيام

اين زبان هاي خداي اند، اي پسر****بودني ها زين زبان ها چون كلام

نشنود گفتارهاشان جز كسي****كه ش خرد بگشاد گوش دل تمام

قول بي آواز را چون بشنوي؟****چون نديدي رفتن بي پاي و گام

گر همي عاصي نگويد عاصيم****بر زبان، فعلش همي گويد مدام

بر كف جاهل همي گويد نبيد****در بر فاسق همي گويد غلام

قول چون خرما و همچون خار فعل****اين نه دين است اين نفاق است، اي كرام

من كه نپسندم همي افعال زشت****جز به يمگان كرد چون يارم مقام؟

گر به دين مشغول گشتم لاجرم****رافضي گشتم و گمراه نام

دست من گير اي اله العالمين****زين پر آفت جاي و چاه تار پام

داور عدلي ميان خلق خويش****بي نيازي از كجا و از كدام

آنكه باطل گويد از ما برفگن****روز محشر بر سرش ز اتش لگام

در تعجب مانده بودم زين قبل****تا بگاه صبح بام از گاه شام

چون سپيده دم به حكمت بركشيد****از نيام نيلگون زرين

حسام

چون ضمير عاقلان شد روي خاك****وز جهان برخاست آن چون قير دام

همچنين گفتم كه روزي بركشد****فاطمي شمشير حق را از نيام

دين جد خويش را تازه كند****آن امام ابن الامام ابن الامام

بار شاخ عدل يزدان بوتميم****آن به حلم و علم و حكم و عدل تام

جز به راه نردبان علم او****نيستت راهي بر اين پرنور بام

بي بيانش عقل نپذيرد گزاف****زانكه جز به آتش نشايد خورد خام

خلق را اندر بيان دين حق****او گزارد از پدر وز جد پيام

جوهر محض الهي نفس اوست****زين جهان يكسر بر آن جوهر ورام

سر برآر اين دام گنبد را ببين،****اي برادر، گرد گردان بر دوام

وين زمان را بين كه چون همچون نهنگ****بر هلاك خلق بگشاده است كام

وين سپاه بي كران در يكدگر****اوفتاده چون سگان اندر عظام

نه ببيند نه بجويد چون ستور****چشم دل شان جز لباس و جز طعام

جهل و بي باكي شده فاش و حلال****دانش و آزادگي گشته حرام

باشگونه كرده عالم پوستين****زاد مردان بندگان را گشته رام

گرت خوش آمد طريق اين گروه****پس به بي شرمي بنه رخ چون رخام

بر در شوخي بنه شرم و خرد****وانگهي گستاخ وار اندر خرام

چون برآهختي زتن شرم، اي پسر،****يافتي ديبا و اسپ و اوستام

دهر گردن كي به دست تو دهد****چون تو او را چاكري كردي مدام؟

ور سلامت را نمي داد او عليك****پيشت آيد بي تكلف به سلام؟

ور بريدستي چو من زيشان طمع****همچو من بنشين و بگسل زين لئام

در تنوري خفته با عقل شريف****به كه با جاهل خسيس اندر خيام

پند حجت را به دانش دار بند****تا تو را روشن شود ايام و نام

قصيده شماره 169: اي دل و هوش و خرد داده به شيطان رجيم

اي دل و هوش و خرد داده به شيطان رجيم****روي بر تافته از رحمت رحمان رحيم

دل چون بحر تو در معصيت و نرم چو موم****سنگ خاراست گه معذرت

و تنگ چو ميم

نتواني كه كني بر سخن حق تو مقام****زانكه فتنه شده اي بر غزل و هزل مقيم

به خرد بايد و دانش كه شود مرد تمام****تو به حيلت چه بري نسبت خود سوي تميم؟

نه ز حكمت بلك از كاهلي تسبيح و نماز****همه گفتار و حديثت ز حديث است و قديم

حكمت آموز و هنر جوي، نه تعطيل، كه مرد****نه به ناميست تهي بلكه به معني است حكيم

سوي فرزند كسي شو كه به فرمان خداي****مادر وحي و رسالت بدو گشت عقيم

حكمت از حضرت فرزند نبي بايد جست****پاك و پاكيزه ز تعطيل و ز تشبيه چو سيم

ور همي ايمني ات آرزوآيد ز عذاب****همچو من هيچ مدار از قبل دنيا بيم

تا هم امروز ببيني به عيان حور و بهشت****همچنان نيز ببيني به عيان نار و جحيم

وگرت بست به بندي قوي اين ديو بزرگ****خامش و، طبل مزن بيهده در زير گليم

«زر و بز هر دو نباشد»، مثل عام است اين****يك رهت سوي جحيم است و دگر سوي نعيم

دين و دنيا نه گزاف است، نيابد ز خداي****جز كه فرزند براهيم كس اين ملك عظيم

بگزين زين دو يكي را و مكن قصه دراز****نتوانست كسي كرد دل خود به دو نيم

جز كه در طاعت و در علم نبوده است نجات****رستن از بند خداوند نه كاري است سليم

نشود رسته هر آن كس كه ربوده است دلش****زلف چون نون و قد چون الف و جعد چون جيم

جز ندامت به قيامت نبود رهبر تو****تات ميخواره رفيق است و رباخواره نديم

چون به گوش آيدت از بربطي آن راهك نو****روي پژمرده ت چو گل شود و طبع كريم

باز پرچين شودت روي و بخندي به فسوس****چون بخوانم ز قران قصهٔ اصحاب رقيم

اي ستمگار

و بخيره زده بر پاي تبر****آنگه آگاه شوي چون بخوري درد ستيم

سپس ديو به بي راه چنين چند روي؟****جز كه بي راه نداني نرود ديو رجيم؟

جز كه بيمار و به تن رنجه نباشي چو همي****رهبر از گمره جوئي و پزشكي ز سقيم

چه بكار است چو عريان است از دانش جانت؟****تن مردار نپوشند به ديباي طميم

جز كه تو زنده به مرده ز جهان كس نفروخت****مار افعي بخريدي بدل ماهي شيم

وقت آن است كه از خواب جهالت سر خويش****بركني تا به سرت بر وزد از علم نسيم

كه همي دهر بيوباردمان خرد و بزرگ****و آهن تافته از گوشت نداند چو ظليم

چون نينديشي از آن روز كه دستت نگرد****نه رفيق و نه نديم و نه صديق و نه حميم؟

خويشتن را ز توانائي خود بهره بده****گر بداني كه پذيرنده حكيم است و عليم

به سخاوت سمري از بس كه وقف رباط****به فسوسي بدهي غلهٔ گرمابه و تيم

وگر از بهر ضعيفي دو درم بايد داد****ندهي تا نشود حاضر مفتي و زعيم

جز بدان وقت كه بستاني ازو مال به غصب****نتواني كه ببيني به مثل روي يتيم

گر به صورت بشري پيشه مكن سيرت گرگ****نام محمود نه خوب آيد با فعل ذميم

ديو دنياي جفا پيشه تو را سخره گرفت****چو بهايم چه دوي از پس اين ديو بهيم؟

حرم آل رسول است تو را جاي كه هيچ****ديو را راه نبوده است در اين شهره حريم

سخن حجت بر وجه ملامت مشنو****تا نماني به قيامت خزي و خوار و مليم

قصيده شماره 170: از دهر جفا پيشه زي كه نالم

از دهر جفا پيشه زي كه نالم؟****گويم ز كه كرده است نال نالم؟

با شست و دو سالم خصومت افتاد****از شست و دو گشته است زار حالم

مالي نشناسم ز عمر برتر****شايد كه بنالم ز

بهر مالم

يك چند جمالم فزون همي شد****گفتي كه يكي نو شده هلالم

در خواب نديدي مگر خيالم****آن سرو سهي قد مشك خالم

چون ديد زمانه كه غره گشتم****بشكست به دست جفا نهالم

بربود شب و روز رنگ و بويم****بركند مه و سال پر و بالم

زين ديو دژاگه چو گشتم آگه****زين پس نكند صيد به احتيالم

گاه از در مير جليل گويد****«بنگر به فر و نعمت و جلالم

گر سوي من آئي عزيز گردي****پيوسته بود با تو قيل و قالم»

گه ياد دهد آن زمان كه بودي****پيشم شده جمله تبار و آلم

آنها كه نبودي مگر بديشان****مسعود مرا بخت و نيك فالم

گويد « به چه معني حرام كردي****برجان و تن خويشتن حلالم؟

چه ت بود نگشتي هنوز پيري****كه ت رخت نمانده است در جوالم؟»

اي دهر جز از من بجوي صيدي****نه مرد چنين مكر و افتعالم

من نيستم آن گل كز آب زرقت****تازه شودم شاخ و بال و يالم

حق است و حقيقت به پيش رويم****زاني تو فگنده پس قذالم

چون طمع بريدم ز مال شاهان****پس مدحت شاهان چرا سگالم؟

من جز كه به مدح رسول و آلش****از گفتن اشعار گنگ و لالم

گر ميل كند سوي هزل گوشم****به انگشت خرد گوش خود بمالم

جز راست نگويم ميان خصمان****با باد نگردم كه من نه نالم

هنگام عدالت به خار خارد****مر ديدهٔ بدخواه را خيالم

چون من ز حقايق سخن گشايم****سقراط و فلاطون سزد عيالم

اي فخركننده بدانكه گوئي****«بر درگه سلطان من از رجالم

امروز تگينم بخواند و فردا****داده است نويد عطا ينالم»

زان كه ش تو خداوند مي پسندي****ننگ است مرا گر بود همالم

وان چيز كه او را همي بجوئي****حقا كه گرفته است ازو ملالم

بحر است مرا در ضمير روشن****در شعر همي در ازان فتالم

بر دشت فصاحت مطير ميغم****در باغ بلاغت بزان

شمالم

وانجا كه بيايد تموز جاهل****من خفته و آسوده در ظلالم

رفتم پس دنيا بسي وليكن****افلاك بران داد گوشمالم

گر نيز غرور جهان بخرم****پس همچو تو گم بوده در ضلالم

ايزد مكنادم دعا اجابت****گر جز كه زفضلش بود سؤالم

صد شكر خداوند را كه آزم****كم شد چو فزون شد شمار سالم

در حب رسول خدا و آلش****معروف چو خورشيد بر زوالم

وز مدحت ايشان نگر كه ايدون****گشته است مطرز پر مقالم

مامور خداوند قصر و عصرم****محمود بدو شد چنين خصالم

مستنصريم ور ازين بگردم****چون دشمن بي دينش بد فعالم

زو گشت به حاصل كمال عالم****من بندهٔ آن عالم كمالم

بي او قدحي آب شور بودم****و امروز بدو چشمهٔ زلالم

قولم همه هزل و محال بودي****هزلم همه حكمت شد و محالم

بي مغز سفاليم ديده بودي****امروز همه مغز بي سفالم

من گوهر دين رسول حقم****منكوهم اگر مانده در حبالم

تاجم سر پر مغز را وليكن****مر پاي تهي مغز را عقالم

قصيده شماره 171: شايد كه حال و كار دگر سان كنم

شايد كه حال و كار دگر سان كنم****هرچ آن به است قصد سوي آن كنم

عالم به ماه نيسان خرم شده است****من خاطر از تفكر نيسان كنم

در باغ و راغ دفتر ديوان خويش****از نثر و نظم سنبل و ريحان كنم

ميوه و گل از معاني سازم همه****وز لفظ هاي خوب درختان كنم

چون ابر روي صحرا بستان كند****من نيز روي دفتر بستان كنم

در مجلس مناظره بر عاقلان****از نكته هاي خوب گل افشان كنم

گر بر گليش گرد خطا بگذرد****آنجا ز شرح روشن باران كنم

قصري كنم قصيدهٔ خود را، درو****از بيتهاش گلشن و ايوان كنم

جائي درو چو منظره عالي كنم****جائي فراخ و پهن چو ميدان كنم

بر درگهش ز نادره بحر عروض****يكي امين دانا دربان كنم

مفعول فاعلات مفاعيل فع****بنياد اين مبارك بنيان كنم

وانگه مر اهل فضل اقاليم را****در قصر خويش يكسره مهمان كنم

تا اندرو نيايد

نادان، كه من****خانه همي نه از در نادان كنم

خواني نهم كه مرد خردمند را****از خوردنيش عاجز و حيران كنم

اندر تن سخن به مثال خرد****معني خوب و نادره را جان كنم

گر تو نديده اي ز سخن مردمي****من بر سخنت صورت انسان كنم

او را ز وصف خوب و حكايات خوش****زلف خميده و لب خندان كنم

معنيش روي خوب كنم وانگهي****اندر نقاب لفظش پنهان كنم

چون روي خويش زي سخن آرم، به قهر****پشتش به پيش خويش چو چوگان كنم

ور خاطرم به جائي كندي كند****او را به دست فكرت سوهان كنم

جان را چو زنگ جهل پديد آورد****چون آينه ز خواندن فرقان كنم

دشوار اين زمانهٔ بد فعل را****آسان به زهد و طاعت يزدان كنم

دست از طمع بشويم پاك آنگهي****از خفته دست بر سر كيوان كنم

گر در لباس جهل دلم خفته بود****اكنون از آن لباسش عريان كنم

وين جسم بي فلاحت آسوده را****خيزم به تيغ طاعت قربان كنم

ور عيب من ز خويشتن آمد همه****از خويشتن به پيش كه افغان كنم؟

خيزم به فصل و رحمت يزدان حق****دشوار دهر بر دلم آسان كنم

اندر ميان نيك و بد خويشتن****مانندهٔ زبانهٔ ميزان كنم

هر ساعتي به خير درون پاره اي****بفزايم و ز شرش نقصان كنم

تا غل و طوق و بند كه بر من نهاد****در دست و پاي و گردن شيطان كنم

گر ديو از آنچه كرد پشيمان نشد****من نفس را ز كرده پشيمان كنم

گر نيست طاقتم كه تن خويش را****بر كاروان ديو سليمان كنم

آن ديو را كه در تن و جان من است****باري به تيغ عقل مسلمان كنم

از قول و فعل زين و لگامش نهم****افسار او ز حكمت لقمان كنم

گر تو نشاط درگه جيلان كني****من قصد سوي درگه رحمان كنم

سوي دليل حق بنهم روي

خويش****تا خويشتن به سيرت سلمان كنم

زي اهل بيت احمد مرسل شوم****تن را رهي و بندهٔ ايشان كنم

تا نام خويش را به جلال امام****بر نامهٔ معالي عنوان كنم

زان آفتاب علم و دل خويش را****روشن به سان ماه به سرطان كنم

وز بركت مبارك درياي او****دل را چو درج گوهر و مرجان كنم

اي آنكه گوئيم به نصيحت همي****ك «اين پيرهن بيفگن و فرمان كنم

تا سخت زود من چو فلان مر تو را****در مجلس امير خراسان كنم»

اندر سرت بخار جهالت قوي است****من درد جهل را به چه درمان كنم؟

كي ريزم آب روي چو تو بي خرد****بر طمع آنكه توبره پر نان كنم؟

تركان رهي و بندهٔ من بوده اند****من تن چگونه بندهٔ تركان كنم؟

اي بد نصيحت كه تو كردي مرا****تا چون فلان خسيس و چو بهمان كنم

گيتيت گربه اي است كه بچه خورد****من گرد او ز بهر چه دوران كنم

از من خسيس تر كه بود در جهان****گر تن به نان چو گربه گروگان كنم؟

دين و كمال و علم كجا افگنم****تا خويشتن چو غول بيابان كنم؟

از فضل تا چو غول بمانم تهي****پس من چگونه خدمت ديوان كنم؟

اين فخر بس مرا كه به هر دو زبان****حكمت همي مرتب و ديوان كنم

جان را ز بهر مدحت آل رسول****گه رودكي و گاهي حسان كنم

دفتر ز بس نگار و ز نقش سخن****برتر ز چين و روم و سپاهان كنم

واندر كتاب بر سخن منطقي****چون آفتاب روشن برهان كنم

بر مشكلات عقلي محسوس را****بگمارم و شبان و نگهبان كنم

زادالمسافر است يكي گنج من****نثر آنچنان و نظم از اين سان كنم

زندانمؤمناست جهان، من چنين****زيرا همي قرار به يمگان كنم

تا روز حشر آتش سوزنده را****بر شيعت معاويه زندان كنم

قصيده شماره 172: عقل چه آورد ز گردون پيام

عقل چه آورد ز گردون پيام****خاصه سوي

خاص نهاني ز عام؟

گفت: چو خورد نيست فلك را قرار****نيست درو نيز شما را مقام

وام جهان است تو را عمر تو****وام جان بر تو نماند دوام

دم بكشي بازدهي زانكه دهر****بازستاند ز تو مي عمر وام

بازدهي بازپسين دم زدن****بي شك آن روز به ناكام و كام

گر نكني هيچ بر اين وام سود****چون تو نباشد به جهان نيز خام

وام دم توست و برو سود نيست****چونش دهي باز همي جز كلام

بازده اين وام و ببر سود ازانك****سود حلالستت و مايه حرام

خوب سخن چيست تو را؟ سود عمر****خوب سخن كرد تو را خوب نام

برمكش و باز مده دم تهي****باد مپيماي چنين بر دوام

بر نفس خويش به شكر خداي****سود همي گير به رسم كرام

جام مي از دست بيفگن كه نيست****حاصل آن جام مگر واي مام

خفته ازاني كه نبيني ز جهل****در دل تاريك همي جز ظلام

خفته بود هركه همي نشنود****بر دهن عقل ز گردون پيام

خفته به جاني تو ز چون و چرا****نه به تن از خورد شراب و طعام

بر ره و بر مذهب تن نيست جانت****جانت به روزه است و تنت سير شام

حكمت و علم و خبر و پند به****ز اسپ و غلام و كمر و اوستام

از پس دنيا نرود مرد دين****جز كه به دانش نبود شادكام

دنيا در دام تو آيد به دين****بي دين دنيا نبود جز كه دام

دام تو گشته است جهان و، چنه****اسپ و ستام است و ضياع و غلام

اسپ كشنده است جهان جز به دين****كرد نداندش كسي جرد و رام

گر تو لگامش نكشي سوي دين****او ز تو خورد زود ستاند لگام

اسپ جهان را تو نگيري به تگ****خيره مرو از پس او خام خام

شام كني طمع چو گيري عراق****مصرت پيش است چو رفتي

به شام

ناگه روزيت به جر افگند****گر بروي بر پي او گام گام

ورچه رهي وارت گردن دهد****بر تو يكي بركشد آخر حسام

خوار برون راندت آخر ز در****گرچه بخواند به نويد و خرام

زود فرود افگندت سرنگون****چونت برآورد به حيلت به بام

آنچه همي جست سكندر، هگرز****كي شد يك روز مرو را تمام؟

سامه كجا يافت ز دستان او****رستم دستان و نه دستان سام

كس نشنوده است كه بگرفت ازو****كار كسي تا به قيامت قوام

آنچه به چشم تو ازو شكر است****حنظل و زهر است به دندان و كام

در در خاص آي به دين و مرو****از پس دنيا چو خسان و لئام

طاعت يزدان به نظام آورد****هرچه كه دنيا كندش بي نظام

خستهٔ دنيا و شكستهٔ جهان****جز كه به طاعت نپذيرد لحام

بر من ازين پيش روا كرده بود****همچو بر اين قافله دنيا دلام

از پس خويشم چو شتر مي كشيد****چشم بكوبين و گرفته زمام

منش نديدم نه برستم ازو****جز به بزرگي و جلال امام

آنكه به نور پدر و جد او****نور گرفته است جهان نفام

آنكه چو گوئيش «امام است حق»****هيچ كست نيز نگويد «كدام؟»

سدره و فردوس مزخرف شود****چون بزنندش به صحاري خيام

خام نگون بخت برآيد به تخت****گر برود در سخنش نام خام

چيست بزرگي؟ همه دنيا و دين****جز كه مرو را نشد اين هر دو تام

رايت اوي است هماي و، ملوك****زير همايش همه جغد و لجام

نيست بدين وصف زمردم مگر****مستنصر بالله عليه السلام

تا نپذيردت، ز تو زي خداي****نيست پذيرفته صلات و صيام

دامن او گير وزو جوي راه****تا برهي زين همه بؤس و زحام

پورا، گر پند پذيري همي****پند من اين است تو را والسلام

حرف ن

قصيده شماره 173: اي تن تيره اگر شريفي اگر دون

اي تن تيره اگر شريفي اگر دون****نبسهٔ گردوني و نبيرهٔ گردون

نيست به نسبت بس افتخار كه هرگز****نبسهٔ گردون دون نبود

مگر دون

آنكه شريف است همچو دون نه به تركيب****از رگ و موي است و استخوان و پي و خون؟

گر تو شريفي و بهتري تو ز خويشان****چونكه بري سوي خويش خويش شبيخون؟

بلكه به جان است، نه به تن، شرف مرد****نيست جسدها همه مگر گل مسنون

تن صدف است اي پسر، به دين و به دانش****جانت بپرور درو چو لؤلؤ مكنون

اهرون از علم شد سمر به جهان در****گر تو بياموزي، اي پسر، تي اهرون

نيك و بد و ديوي و فريشتگي را****سوي خردمند هست مايه و قانون

مادر ديوان يكي فريشته بوده است****فعل بدش كرد زشت و فاسق و ملعون

راه تو زي خير و شر هر دو گشاده است****خواهي ايدون گراي و خواهي ايدون

ديو و فرشته به خاك و آب درون شد****ديو مغيلان شد و فريشته زيتون

داد كن ار نام نيك خواهي ازيراك****نامور از داد گشت شهره فريدون

هزل ز كس مشنو و مگوي ازيراك****عقل تو را دشمن است هزل، چو هپيون

چند بنالي كه بد شده است زمانه؟****عيب تنت بر زمانه برفگني چون؟

هرگز كي گفت اين زمانه كه «بد كن»؟****مفتون چوني به قول عامهٔ مفتون؟

تو شده اي ديگر، اين زمانه همان است،****كي شود اي بي خرد زمانه دگرگون؟

دل به يقين اي پسر خزينهٔ دين است****چشم تو چون روزن است و گوش چو پرهون

گوهر دين چون در اين خزينه نهادي****روزن و پرهون رو تو سخت كن اكنون

روزن و پرهون چو بسته گشت، خيانت****راه نيابد بسوي گوهر مخزون

منگر سوي حرام و جز حق مشنو****تا نبرد ديو دزد سوي تو آهون

توبه كن از هر بدي به تربيت دين****جانت چو پيراهن است و توبه چو صابون

زنده به آبند زندگان كه چنين گفت****ايزد سبحان بي چگونه و بي چون

هركه مر اين

آب را نديد، در اين آب****تشنه چو هاروت ماند غرقه چو ذوالنون

زنده نباشد حقيقت آنكه بميرد****گرچه به خاك اندرون نباشد مدفون

زنده ز ما اي پسر نه اين تن خاكي است****سوي پيامبر، نه نيز سوي فلاطون

بلكه ز ما زنده و شريف و سخن گوي****نيست مگر جان بر خجسته و ميمون

زنده به آب خداي خواهي گشتن****نه تو به جيحون مرده و نه به سيحون

هر كه بدين آب مرده زنده شد، او را****زنده نخواند مگر كه جاهل و مجنون

مردم اگر ز آب مرده زنده بماندي****خلق نمردي هگرز برلب جيحون

آب خداي آنكه مرده زنده بدو كرد****آن پسر بي پدر برادر شمعون

در دهن پاك خويش داشت مر آن را****وز دهنش جز به دم نيامد بيرون

اصل سخنها دم است سوي خردمند****معني، باشد سخن به دم شده معجون

گر به فسون زنده كرد مرده مسيحا****جز سخن خوب نيست سوي من، افسون

بنگر نيكو تو، از پي سخن، ادريس****چون به مكان العلي رسيد ز هامون

گر تو بياموزي اي پسر سخن خوب****خوار شود پيش تو خزانهٔ قارون

گرچه عزيز است زر زرت ندهد مير****چون سخنت خوب و خوش نيامد و موزون

گفتهٔ دانا چو ماه نو به فزون است****گفتهٔ نادان چنان كهن شده عرجون

فضل طبرخون نيافت سنجد هرگز****گرچه زديدن چو سنجد است طبرخون

فضل سخن كي شناسد آنكه نداند****فضل اساس و امام و حجت و ماذون؟

طبع تو اي حجت خراسان در زهد****در همي دركشد به رشته هميدون

چون دلت از بلخ شد به يمگان خرسند****پس چه فريدون به سوي تو چه فريغون

قصيده شماره 174: اي ستمگر فلك اي خواهر آهرمن

اي ستمگر فلك اي خواهر آهرمن****چون نگوئي كه چه افتاد تو را با من؟

نرم كرده ستيم و زرد چو زردآلو****قصد كردي كه بخواهيم همي خوردن

اينكه شد زرد و كهن پيرهن جان

است****پيرهن باشد جان را و خرد را تن

عاريت داشتم اين را از تو تا يك چند****پيش تو بفگنم اين داشته پيراهن

من ز حرب چو تو آهرمن كي ترسم****كه مرا طاعت تيغ است و خرد جوشن

من دل از نعمت و عز تو چو بر كندم****تو دل از طاعت و از خدمت من بر كن

زن جادوست جهان، من نخرم زرقش****زن بود آنكه مرو را بفريبد زن

زرق آن زن را با بيژن نشنودي****كه چه آورد به آخر به سر بيژن؟

همچو بيژن به سيه چاه درون ماني****اي پسر، گر تو به دنيا بنهي گردن

چون همي بر ره بيژن روي اي نادان****پس چه گوئي كه نبايست چنان كردن؟

صحبت اين زن بدگوهر بدخو را****گر بورزي تو نيرزي به يكي ارزن

صحبت او مخر و عمر مده، زيرا****جز كه نادان نخرد كسي به تبر سوزن

طمع جانت كند گر چه بدو كابين****گنج قارون بدهي يا سپه قارن

مر مرا بر رس از اين زن، كه مرا با او****شست يا بيش گذشته است دي و بهمن

خوي او اين است اي مرد، كه دانا را****نفروشد همه جز مكر و دروغ و فن

كودن و خوار و خسيس است جهان و خس****زان نسازد همه جز با خس و با كودن

خاصه امروز نبيني كه همي ايدون****بر سر خلق خدائي كند آهرمن؟

به خراسان در تا فرش بگسترده است****گرد كرده است ازو عهد و وفا دامن

خلق را چرخ فرو بيخت، نمي بيني****خس مانده است همه بر سر پرويزن؟

زين خسان خير چه جوئي چو همي داني****كه به ترب اندر هرگز نبود روغن

خويشتن دار چو احوال همي بيني****خيره بي رشته و هنجار مكش هنجن

اين خسان باد عذابند، چو نادانان****باد ايشان مخر و باد مكن خرمن

چون طمع

داري افروختن آتش****به شب اندر زان پر وانگك روشن

دل بخيره چه كني تنگ چو آگاهي****كه جهان سايهٔ ابر است و شب آبستن؟

اين جهان معدن رنج و غم و تاريكي است****نور و شادي و بهي نيست در اين معدن

معدن نور بر اين گنبد پيروزه است****كه چو باغي است پر از لاله و پر سوسن

گر به شب بنگري اندر فلك و عالم****بر سرت گلشن بيني و تو در گلخن

تو مر اين گلخن بي رونق تاري را****جز كه از جهل نينگاشته اي گلشن

مسكن شخص توست اين فلك اي مسكين****جانت را بهتر ازين هست يكي مسكن

اندر اين جاي سپنجي چه نهادي دل؟****آب كوبي همي، اي بيهده، در هاون

كه ت بگفته است كه انديشه مدار از جان****هرچه يابي همه بر تنت همي برتن؟

دشمن توست تن بد كنش اي غافل****به شب و روز مباش ايمن از اين دشمن

همه شادي و طرب جويد و مهماني****كه بيارندش از اين برزن و زان برزن

گويد « از عمر وز شادي چه بود خوشتر؟****مكن انديشه ز فردا، بخور و بشكن»

ليكن اين نيست روا گر تو همي خواهي****اي تن كاهل بي حاصل هيكل افگن

چه كني دنيا بي دين و خرد زيرا****خوش نباشد نان بي زيره و آويشن

مرد بي دين چو خر است، ار تو نه اي مردم****چو خران بي دين شو، روز و شبان مي دن

خري آموختت آن كس كه بفرمودت****كه «هميشه شكم و معده همي آگن»

نيك بنديش كه از بهر چه آوردت****آنكه ت آورد در اين گنبد بي روزن

چشم و گوش و سخن و عقل و زبان دادت****بر مكافاتش دامن به كمر در زن

آن كن از طاعت و نيكي كه نداري شرم****چون ببينيش در آن معدن پاداشن

پيش ازان كه ت بشود شخص پراگنده****تخم و بيخ بد و به بركن و

بپراگن

بس كه بگذشت جهان بر تو و جز عصيان****سوي تو نامد و نگذشت به پيرامن

از بد كرده پشيمان شو و طاعت كن****خيره بر عمر گذشته چه كني شيون؟

سخن حجت بشنو كه همي بافد****نرم و با قيمت و نيكو چو خز ادكن

سخن حكمتي و خوب چنين بايد****صعب و بايسته و در بافته چون آهن

قصيده شماره 175: مر جان مرا روان مسكين

مر جان مرا روان مسكين****داني كه چه كرد دوش تلقين؟

گفتا چو ستور چند خسپي****بنديش يكي ز روز پيشين

بنگر كه چه كرده اي به حاصل****زين خوردن شور و تلخ و شيرين؟

بسيار شمرد بر تو گردون****آذارو دي و تموز و تشرين

بنگر كه چو شنبليد گشته است****آن لالهٔ آب دار رنگين

وان عارض چون حرير چيني****گشته است به فام زرد و پرچين

شاهين زمانه قصد تو كرد****بربايدت اين نفايه شاهين

تنين جهان دهان گشاده است****پرهيز كن از دهان تنين

جان و تن تو دو گوهر آمد****يكي زبرين دگر فرودين

بر گوهر خانگي مبخشاي****بخشاي بر آن غريب مسكين

رفتند به جمله يار كانت****بپسيچ تو راه را، و هلا، هين!

زيرا كه پل است خر پسين را****در راه سفر خر نخستين

نو گشته كهن شود علي حال****ور، نيست مگر كه كوه شروين

آن كودك همچو انگبين شد****آمد پيري ترش چو رخپين

بالين سر از هوس تهي كن****بر بستر دين بهوش بنشين

آئين تنت همه دگر شد****تو نيز به جان دگر كن آئين

زين صورت خوب خويش بنديش****با هفت نجوم همچو پروين

چشم و دهن و دو گوش و بيني****پروين تو است، خود همي بين

اين صورت خوب را نگه دار****تا نفگنيش به قعر سجين

غافل منشي ز ديو و برخوان****بر صورت خويش سورةالتين

زي حرب تو آمده است ديوي****بدفعل تر از همه شياطين

آن اين تن توست، ازو حذر كن****وز مكر و فريب اين به نفرين

زين ديو نكال

اگر ستوهي****بر مركب دينت برفگن زين

از عهد و وفا زه و كمان ساز****از فكرت و هوش تير و ژوپين

ياري ندهد تو را بر اين ديو****جز طاعت و حب آل ياسين

گرد دل خود ز دوستي شان****بر ديو حصار ساز و پرچين

در باغ شريعت پيمبر****كس نيست جز آل او دهاقين

زين باغ نداد جز خس و برگ****دهقان هرگز بدين مجانين

زيرا كه خرند و خر نداند****مر عنبر و عود را ز سرگين

بشتاب و بجوي راه اين باغ****گر نيست مگر به چين و ماچين

تين و زيتون ببين در اين باغ****وان شهر امين و طور سينين

اي جان تو را به باغ دهقان****از علم و عمل جمال و تزيين

در باغ شو و كنار پر كن****از دانه و ميوه و رياحين

برگ و خس و خار پيش خر كن****شمشاد و سمن تو را و نسرين

بر «حدثنا» مباش فتنه****بر سخته ستان سخن به شاهين

فرعون لعين بي خرد را****بر موسي دور خويش مگزين

مشك تبتي به پشك مفروش****مستان بدل شكر تبرزين

بالينت اگرچه خوب و نرم است****سر خيره منه به زير بالين

گوئي كه فلان فقيه گفته است****آن فخر و امام بلخ و بامين

كاين خلق خداي را ببينند****بر عرش به روز حشر همگين

وان كو نه بر اين طريق باشد****او كافر و رافضي است و بي دين

اي تكيه زده بر اين در از جهل****بر خيره شده عصاي بالين

من پيش رو تو را نگويم****چيزي كه فزايدت ز من كين

ليكن رود اين مرا همانا****كاشتر بكشم به تيغ چوبين

اي حجت بقعت خراسان****با ديو مكن جدال چندين

در دولت فاطمي بياگن****ديوانت به شعر حجت آگين

تا نور برآورد ز مغرب****تاويل نماز بامدادين

قصيده شماره 176: اي شده مشغول به كار جهان

اي شده مشغول به كار جهان****غره چرائي به جهان جهان؟

پيگ جهاني تو بينديش نيك****سخره گرفته است تو را اين

جهان

از پس خويشت بدواند همي****گه سوي نوروز و گهي زي خزان

گر تو نه ديوي به همه عمر خويش****از پس اين ديو چرائي دوان؟

پيش تو در مي رود او كينه ور****تو زپس او چه دوي شادمان؟

هيچ نترسي كه تو را اين نهنگ****ناگه يك روز كشد در دهان؟

گرت به مغز اندر هوش است و راي****روي بگردان ز دروغ زمان

آزت هر روز به فردا دهد****وعدهٔ چيزي كه نباشد چنان

پير شدت بر غم و سختي و رنج****بر طمع راحت شخص جوان

بر تو به اميد بهي، روز روز****چرخ و زمان مي شمرد ساليان

دشمن توست اي پسر اين روزگار****نيست به تو در طمعش جز به جان

كژدم دارد بسي از بهر تو****كرده نهان زير خز و پرنيان

اي شده غره به جهان، زينهار****كايمن بنشيني از اين بدنشان

تو به در او شده زنهار خواه****دشنه همي مالدت او بر فسان

چون تو بسي خورده است اين اژدها****هان به حذرباش ز دندانش، هان!

نامهٔ شاهان عجم پيش خواه****يك ره و بر خود به تامل بخوان

كوت فريدون و كجا كيقباد؟****كوت خجسته علم كاويان؟

سام نريمان كو و رستم كجاست****پيشرو لشكر مازندران؟

بابك ساسان كو و كو اردشير؟****كوست؟ نه بهرام نه نوشيروان!

اين همه با خيل و حشم رفته اند****نه رمه مانده است كنون نه شبان

رهگذر است اين نه سراي قرار****دل منه اينجا و مرنجان روان

ايزد زي خويش همي خواندت****اي شده فتنه به زمين و زمان

چند چپ و راست بتابي ز راه****چون نروي راست در اين كاروان؟

چند ربودي و ربائي هنوز****توشه در اين ره ز فلان و فلان؟

باك نداري كه در اين ره به زرق****كه بفروشي بدل زعفران

فردا زين خواب چه آگه شوي****سود نداردت خروش و فغان

چونكه نينديشي از آن روز جمع****كانجا باشند كهان و مهان؟

آنجا آن

روز نگيردت دست****نه پسر و نه پدر مهربان

زير گناهان گران و وبال****سست شدت گردن و پشت و ميان

خيره چه گوئي تو كه «بادي است اين****در شكم و پشت و ميانم روان؟

نيست مرا وقت ضعيفي هنوز****بشكند اين را شكر و باديان»

روي نخواهي كه به قبله كني****تات نخوابند چو تخته ستان

جز به گه بازپسين دم زدن****از تو نجبند به شهادت زبان

چونكه به پرهيز و به توبه، سبك****نفگني از گردن بار گران؟

تا تو يكي خانهٔ نو ساختي****يكسره همسايه ت بي خان و مان

در سپه جهل بسي تاختي****اكنون يك چند گران كن عنان

ديو قرين تو چرا گشت اگر****دل به گمان نيست تو را در قران

گر به گماني ز قران كريم****خود ببري كيفر از اين بدگمان

سود نداردت پشيمان شدن****خود شود آن روز گمانت عيان

جان تو از بهر عبادت شده است****بسته در اين خانه پر استخوان

كان تو است اي تن و طاعت گهر****گوهر بيرون كن از اين تيره كان

جانت سوار است و تنت اسپ او****جز به سوي خير و صلاحش مران

خود سپس آرزوي تن مرو****چون خره بد سپس ماكيان

گيتي دريا و تنت كشتي است****عمر تو باد است و تو بازارگان

اين همه مايه است كه گفتم تو را****مايه به باد از چه دهي رايگان

اي پسر خسرو حكمت بگو****تات بود طاقت و توش و توان

اي به خراسان در سيمرغ وار****نام تو پيدا و تن تو نهان

در سپه علم حقيقت تو را****تير كلام است و زبانت كمان

روز و شب از بحر سخن همچنين****در همي جوي و همي برفشان

تا ز تو ميراث بماند سخن****چون بروي زي سفر جاودان

خيز به فرمان امام جهان****بركش در بحر سخن بادبان

قصيده شماره 177: سوار سخن را ضمير است ميدان

سوار سخن را ضمير است ميدان****سوارش چه چيز است؟ جان سخن دان

خرد

را عنان ساز و انديشه را زين****براسپ زبان اندر اين پهن ميدان

به ميدان خويش اندر اسپ سخن را****اگر خوب و چابك سواري بگردان

به ميدان تنگ اندرون اسپ كره****نگر تا نتازي به پيش سواران

سواران تازنده را نيك بنگر****در اين پهن ميدان ز تازي و دهقان

عرب بر ره شعر دارد سواري****پزشكي گزيدند مردان يونان

ره هندوان سوي نيرنگ و افسون****ره روميان زي حساب است و الحان

مسخر نگار است مر چينيان را****چو بغداديان را صناعات الوان

يكي باز جويد نهفته ز پيدا****يكي باز داند گران را ز ارزان

طلب كردن جاي و تدبير مسكن****طرازيدن آب و تقدير بنيان

در اين هر طريقي كه بر تو شمردم****سواران جلدند و مردان فراوان

كه دانست از اول، چه گوئي كه ايدون****زمان را بپيمود شايد به پنگان؟

كه دانست كز نور خورشيد گيرد****همي روشني ماه و برجيس و كيوان؟

كه دانست كاندر هوا بي ستوني****ستاده است دريا و كوه و بيابان؟

كه دانست چندين زمين را مساحت****صد و شصت چند اوست خورشيد تابان؟

كه كرد اول آهنگري؟ چون نبوده است****از اول نه انبر نه خايسك و سندان

كه دانست كاين تلخ و ناخوش هليله****حرارت براند ز تركيب انسان؟

كه فرمود از اول كه درد شكم را****پرز بايد از چين و از روم والان؟

كه بود آنكه او ساخت شنگرف رومي****ز گوگرد خشك و ز سيماب لرزان

كه دانست كافزون شود روشنائي****به چشم اندر از سنگ كوه سپاهان؟

كه بود آنكه بر سيم فضل او نهاده است****مر اين زر كان را چنين گرد گيهان؟

كه بود آنكه كمتر به گفتار او شد****عقيق يماني ز لعل بدخشان؟

اگر جانور كان عزيز است بر ما****كه بسيار نفع است ما را ز حيوان

همي خويشتن را نبينيم نفعي****نه در سيم و زر و نه در در

و مرجان

در اينها به چشم دلت ژرف بنگر****كه اين را به چشم سرت ديد نتوان

به درمان چشم سر اندر بماندي****بكن چشم دل را يكي نيز درمان

ز چشم سرت گر نهان است چيزي****نماند ز چشم دل آن چيز پنهان

نهان نيست چيزي زچشم سر و دل****مگر كردگار جهان فرد و سبحان

خرد هديهٔ اوست ما را كه در ما****به فرمان او شد خرد جفت با جان

خرد گوهر است و دل و جانش كان است****بلي، مر خرد را دل و جان سزد كان

خرد كيمياي صلاح است و نعمت****خرد معدن خير و عدل است و احسان

به فرمان كسي را شود نيك بختي****به دو جهان كه باشد خرد را به فرمان

نگه بان تن جان پاك است ليكن****دلت را خرد كرد بر جان نگهبان

به زندان دنيا درون است جانت****خرد خواهدش كرد بيرون ز زندان

خرد سوي هر كس رسولي نهفته****كه در دل نشسته به فرمان يزدان

همي گويد اندر نهان هر كسي را****كه چون آن چنين است و اين نيست چونان

از آغاز چون بود تركيب عالم****چه چيز است بيرون از اين چرخ گردان؟

اگر گرد اين چرخ گردان تو گوئي****تهي جايگاهي است بي حد سامان

چه گوئي در آن جاي گردنده گردون****روان است يا ايستاده است ازين سان؟

خداي جهان آنكه نابوده داند****خداوند اين عالم آباد و ويران

چرا آفريد اين جهان را چو دانست****كه كم بود خواهد ز كافر مسلمان؟

خرد كو رسول خداي است زي تو****چه خوانده است بر تو از اين باب؟ برخوان

از اين در به برهان سخن گوي با من****نخواهم كه گوئي فلان گفت و بهمان

گر اين علمها را بدانند قومي****تو نيز اي پسر مردمي همچو ايشان

بياموز اگر چند دشوارت آيد****كه دشوار از آموختن گردد آسان

بياموز از آن

كه ش بياموخت ايزد****سر از گرد غفلت به دانش بيفشان

بياموز تا همچو سلمان بباشي****كه سلمان از آموختن گشت سلمان

ز برهان و حجت سپر ساز و جوشن****به ميدان مردان برون ماي عريان

به ميدان حكمت بر اسپ فصاحت****مكن جز به تنزيل و تاويل جولان

مدد يابي از نفس كلي به حجت****چو جوئي به دل نصرت اهل ايمان

نبيني كه پولاد را چون ببرد،****چو صنعت پذيرد ز حداد، سوهان؟

تو را نفس كلي، چو بشناسي او را،****نگه دارد از جهل و عصيان و نسيان

بر آن سان كه رنگين گل و ياسمين را****نشانده است دهقانش بر طرف بستان

گل از نفس كل يافته است آن عنايت****كه تو خوش منش گشته اي زان و شادان

زر و سيم و گوهر شد اركان عالم****چو پيوسته شد نفس كلي به اركان

اگر جان نبودي به سيم و زر اندر****به صد من درم كس ندادي يكي نان

وگر جان نبودي به سيم و زر اندر****بدو جان تو چون شادي شاد و خندان؟

به نرمي ظفر جوي بر خصم جاهل****كه كه را به نرمي كند پست باران

سخن چون حكيمان نكوگوي و كوته****كه سحبان به كوته سخن گشت سحبان

نبيني كه بدريد صد من زره را****بدان كوتهي يك درم سنگ پيكان؟

خرد را به ايمان و حكمت بپرور****كه فرزند خود را چنين گفت لقمان

چو جانت قوي شد به ايمان و حكمت****بياموزي آنگه زبان هاي مرغان

بگويند با تو همان مور و مرغان****كه گفتند ازين پيشتر با سليمان

در اين قبهٔ گوهر نامركب****ز بهر چه كرده است يزدانت مهمان؟

تو را بر دگر زندگان زميني****چه گوئي، ز بهر چه داده است سلطان؟

حكيما، ز بهر تو شد در طبايع****جواهر، نه از بهر ايشان، پريشان

ز بهر تو شد مشك و كافور و عنبر****سيه خاك در زير زنگاري

ايوان

تو را بر جهاني جزين، اين عجايب****كه پيداست اينجا، دليل است و برهان

جهاني است آن پاك و پرنور و راحت****تمام و مهيا و بي عيب و نقصان

اثرهاي آن عالم است اين كزوئي****در اين تنگ زندان تو شادان و خندان

اگر نيستي آن جهان، خاك تيره****شكر كي شدي هرگز و عنبر و بان؟

به اميد آن عالم است، اي برادر،****شب و روز بي خواب و با روزه رهبان

مكان نعيم است و جاي سلامت****چنين گفت يزدان، فروخوان ز فرقان

گر آن را نبيني همي، همچو عامه****سزاي فسار و نواري و پالان

نگر تات نفريبد اين ديو دنيا****حذردار از اين ديو، هان اي پسر هان

از اين ديو تعويذ كن خويشتن را****سخن هاي صاحب جزيرهٔ خراسان

چنين چند گردي در اين گوي گردان؟****كز اين گوي گردان شدت پشت چوگان

به چنگال و دندان جهان را گرفتي****وليكن شدت كند چنگال و دندان

كنون زانكه كردي و خوردي، به توبه****همي كن ستغفار و مي خور پشيمان

از اين چاه برشو به سولان دانش****به يك سو شو از جوي و از جر عصيان

قصيده شماره 178: بر جستن مراد دل اي مسكين

بر جستن مراد دل اي مسكين****چوگانت گشت پشت و رخان پرچين

بسيار تاختي به مراد، اكنون****زين مركب مراد فرو نه زين

تا كي كشي به ناز و گشي دامن****دامن يكي زناز و گشي برچين

ياد آمد آنچه منت بگفتم دي****كاين دهر كين كشد ز تو نادان، كين

از صحبت زمانهٔ بي حاصل****حاصل كنون بيار، چه داري؟ هين

دنيا و دين شدند ز تو زيرا****دنيا نيافتي و نجستي دين

زيبا به دين شده است چنين دنيا****آن را بجوي اگرت ببايد اين

دين بوي عنبر است و جهان عنبر****بي بوي خوش چه عنبر و چه سرگين

دنيا عروس وار بيارايد****پيشت چو يافت از تو به دين كابين

از خر به دين شده است جدا مردم****شين را سه

نقطه كرد جدا از سين

سرخ است قند چون رخپين ليكن****شيرينيش جدا كند از رخپين

دين است جان جان تو، تا جان را****جان نوي ز دين ندهي منشين

پرچين شود ز درد رخ بي دين****چون گرد خود كني تو ز دين پرچين

دلسوز چند بود همي خواهي****خيره بر اين خسيس تن اي مسكين؟

زندان جان توست تن اي نادان****تيمار كار او چه خوري چندين؟

تنين توست تنت حذر كن زو****زيرا بخورد خواهدت اين تنين

تو بر مراد او به چه مي تازي****گاهي به چين و گاه به قسطنطين؟

بنگر كه چيست بسته در اين زندان****زنده و روان به چيست چنين اين طين

نيكو ببين كه روي كجا داري****يك سو فگن ز چشم خرد كو بين

بگزين طريق حكمت و مر تن را****بر دين و بر جان و خرد مگزين

نيكو نگر درين كو نكو نايد****از كوه قاف جغدي را بالين

گر نيست مست مغزت بشناسي****زر مجرد از درم روئين

جستي بسي ز بهر تن جاهل****سقمونيا و تربد و افسنتين

دل در نشاط بسته و تن داده****گاهي به مهر و گاه به فروردين

گفتي مگر كه دور نبايد شد****زين تلخ و شور و چرب و خوش و شيرين

آخر وفا نكرد جهان با تو****برانگبينت ريخت چنين غسلين

اين بود خوي پيشين عالم را****كي باز گردد او ز خوي پيشين

و اكنون ز خوي او چو شدي آگه****بر دم به جان خويش يكي ياسين

دست علاج جان سخن دان بر****سوي نعيم تاب ره از سجين

كندي مكن، بكن چو خردمندان****صفراي جهل را به خرد تسكين

زان ديو بي وفا چو شدي نوميد****اكنون بگير دامن حورالعين

بر تخت علم و حكمت بنشانش****وز پند گوشوار كنش زرين

علم است كيمياي همه شادي****ايدون همي كند خردم تلقين

با نور ماه شب نبود تاري****با علم حق دل نبود

غمگين

مستان سخن مگر كه همه سخته****زيرا سخن زر است و خرد شاهين

مستان سخن گزافه و چون مستان****گر خر نه اي مكن كمر نالين

گر گوهر سخنت همي بايد****از دين چراغ كن ز خرد ميتين

آنگه يقين بدان كه برون آيد****از كوه من بجاي گهر پروين

گر در شود خرد به دل سندان****شمشاد ازو برون دمد اندر حين

اي خوانده كتب و كرده روشن دل****بسته زعلم و حكمت و پند آذين

اشعار پند و زهد بسي گفته است****اين تيره چشم شاعر روشن بين

آن خوانده اي بخوان سخن حجت****رنگين به رنگ معني و پند آگين

گر در نماز شعرش برخواني****روح الامين كند سپست آمين

حجت به شعر زهد مناقب جز****بر جان ناصبي نزند ژوپين

قصيده شماره 179: ز من معزول شد سلطان شيطان

ز من معزول شد سلطان شيطان****ندارم نيز شيطان را به سلطان

سرم زيرش ندارم، مر مرا چه****اگر بر برد شيطان سر به سرطان؟

همي دانم كه گر فربه شود سگ****نه خامم خورد شايد زو نه بريان

نگويد كس كه ناكس جز به چاه است****اگرچه برشود ناكس به كيوان

به مهمانيش نايم زانكه ناكس****بخماند به منت پشت مهمان

گر او از در و مرجان گنج دارد****مرا در جان سخن درست و مرجان

ور او را كان و زر بي كران است****مرا نيكو سخن زر است و دل كان

وگر ايوانش و تخت از سيم و زر است****مرا از علم و دين تخت است و ايوان

به آب روي اگر بي نان بمانم****بسي زان به كه خواهم نان ز نادان

به نانش چون من آب خويش بدهم****چو آبم شد من آنگه چو خورم نان؟

خطا گفته است زي من هر كه گفته است****كه «مردم بندهٔ مال است و احسان»

كه بندهٔ دانش اند اين هر دو زيراك****ز بهر دانش آباد است گيهان

ز دنيا روي زي دين كردم ايراك****مرا بي دين جهان چه بود و

زندان

برون كرده است از ايران ديو دين را****ز بي ديني چنين ويران شد ايران

مرا، پورا، ز دين ملكي است در دل****كه آن هرگز نخواهد گشت ويران

جهان خواري نورد است اي خردمند****نگه كن تا پديد آيدت برهان

جهان، چون من دژم كردم برو روي،****سوي من كرد روي خويش خندان

به دل در صبر كشتم تا به من بر****چو بر ايوب زر باريد باران

طعام ذل و خواري خورد بايد****كسي را كز طمع رسته است دندان

به روي تيز شمشير طمع بر****ز خرسنديت بايد ساخت سوهان

رسن در گردن يوزان طمع كرد****طمع بسته است پاي باز پران

كسي را كز طمع جنبيد علت****نداند كردنش سقراط درمان

طمع پالان و بار منت آمد****تو ماندي زير بار و زشت پالان

اگر سهل است و آسان بر تو، بر من****كشيدن بار و پالان نيست آسان

من آن دارم طمع كاين دل طمع را****ندارد در دو عالم جز به يزدان

چو با من دل وفا كرد اين طمع را****گرفتم نيك بختي را گريبان

كنم نيكي چو نيكي كرد با من****خداوند جهان دادار سبحان

همي تا در تنم اركان و جان است****به نيكي كوشد از من جان و اركان

چرا خوانم چو فرقان كردم از بر****به جاي ختم قرآن مدح دهقان

چرا گويم، چو حق و صدق دانم،****گرم هوش است، خيره زور و بهتان؟

چو ره زي شهر دين آموختندم****نتابم راه سوي دشت عصيان

ز ديوان زرق و دستان شان نخرم****چو زد بر دست من دستش سليمان

در آساني و سود خود نجويم****زيان با فلان و رنج بهمان

بدان را از بدي ها باز دارم****وگرني خود بتابم راه ازيشان

نگويم زشت و بد را خوب و نيكوست****گران نفروشم آنچ آن باشد ارزان

به نيكي كوشم و هرگز نباشم****بجز بر نيك ناكردن پشيمان

لواطت يا زنا كار ستور است****نگه بان

تنم هم زين و هم زان

ندزدم چيز كس كان كار موش است****زيان كردن مسلمان را ز پنهان

يكي ميزان گزيدم بس شگفتي****كزان به نيست ميزاني به حران

نگويم آنچه نتوانم شنودن****سر اسلام حق اين است و ايمان

مسلمانم چنين بي رنج ازانم****چنان دانم چنين باشد مسلمان

تو اي غافل يكي بنگر در اين خلق****كه مي ناخورده گشته ستند مستان

گر ايزد عدل فرموده است چون است****چو بيد از بار، خلق از عدل عريان؟

به دانا گر نكوتر بنگري نيست****به دستش بند بل پند است و دستان

زهي ابليس، كردي راست سوگند****بر اين گاوان و، برتو نيست تاوان

تو شاگردان بسي داري در اين دور****به قدر از خويشتن برتر فراوان

نهال شومي و تخم دروغت****نرويد جز كه در خاك خراسان

تو را اين جاي ملعون غلتگاه است****بغلت آسان درو و گرد بفشان

زمن وز اهل دين ميدانت خالي است****بيفگن گوي و پس بگزار چوگان

به ده دينار طنبوري بخرند****به دانگي كي نخرد جمع فرقان

خراسان زال سامان چون تهي شد****همه ديگر شدش احوال و سامان

ز بس دنيا زبردستان بماندند****به زير دست قومي زيردستان

به صورت هاي نيكو مردمانند****به سيرت هاي بد گرگ بيابان

به يمگان من غريب و خوار و تنها****ازينم مانده بر زانو زنخدان

گريزان روزگار و من به طاعت****همي پيچم درو افتان و خيزان

به طاعت بست شايد روز و شب را****به طاعت بندمش ساران و پايان

به طاعت برد بايد اين جهان را****كه گويد كاين جهان را برد نتوان؟

به فرمان هاي يزدان تا نكوشي****نيابد مر تو را گيتي به فرمان

به جسم از بهر نان و خان و مان كوش****به روح از بهر خلد و روح و ريحان

حديث كوشش سلمان شنودي****توي سلمان اگر كوشي تو چندان

بجاي آنچه من ديده ستم امروز****سليم است آنچه دي ديده است سلمان

به يمگان لاجرم

در دين و دنيا****مكانت يافته ستم بيش از امكان

مرا گر قوم بي رحمان براندند****به جود و رحمت و اقبال و رحمان

به دنيا در نه درويشم نه چاكر****به دين اندر نه گمراهم نه حيران

خداوند زمان و قبلهٔ خلق****مرا پشت است و حصن از شر شيطان

به جود و عدل او كوتاه گشته است****به بد كرداري از من دست دوران

مرا حسان او خوانند ايراك****من از احسان او گشتم چو حسان

مرامرغي سيه سار است گل خوار****گهربار و سخن دان در قلم دان

مرا ديوان چو درج در از آن است****بخوان ديوان من بر جمع ديوان

كه آيات قران و شعر حجت****دل ديوان بسنبد همچو پيكان

چو شعر من بخواني دوست و دشمن****تو را سجده كند خندان و گريان

قصيده شماره 180: حكمتي بشنو به فضل اي مستعين

حكمتي بشنو به فضل اي مستعين****پاك چون ماء معين از بومعين

چون بهشتت كي شود پر نور دل****تا درو نايد ز حكمت حور عين؟

دل به حورالعين حكمت كي رسد****تا نگردد خالي از ديو لعين؟

دل خزينهٔ علم دين آمد، تو را****نيست برتر گوهري از علم دين

مكر ديوان و هوس ها را منه****در خزينهٔ علم رب العالمين

جان تو بر عالم علوي رسد****چون كني مر علم را باجان عجين

دين و دنيا هر دوان مر راست راست****راستي را دار دين راستين

اسپ دنيا دست ندهد مر تو را****تا ز علم و راستي ننهيش زين

گرم و خشك و سرد و تر چون راست شد****راستيشان كرد شير و انگبين

راستي با علم چون همبر شدند****اين ازان پيدا نباشد آن ازين

دين چه باشد جز كه عدل و راستي؟****چيز باشد جز كه خاك و آب طين؟

علم را فرمودمان جستن رسول****جست بايدت ار نباشد جز به چين

«قيمت هر كس به قدر علم اوست»****همچنين گفته است اميرالمؤمنين

خوب گفتن پيشه كن با هر كسي****كاين برون آهنجد

از دل بيخ كين

مر سخن را گندمين و چرب كن****گر نداري نان چرب و گندمين

خوب گفتار، اي پسر، بيرون برد****از ميان ابروي دشمنت چين

با عمل مر قول خود را راست دار****اين چنان بايد كه باشد آن چنين

مر مرا شكر چرا وعده كني****گرت سنگ است، اي پسر، در آستين؟

مر مرا آن ده كه بستاني همان****گاه چوني كور و گاهي دور بين؟

دادخواهي ور بخواهند از تو داد****پس به خاك اندر چه مالي پوستين؟

از قرين بد حذر بايدت كرد****كز قرين بد بيالايد قرين

زر نديده ستي كه بي قيمت شود****چون بيندائيش بر چيزي مسين

گاه نيك و بد هگرز ايمن مباش****بر زمانهٔ بي قرار ناامين

آسيائي زود گرد است اين و تيز****زو نه شايد بود شاد و نه حزين

جز كه محدث نيست چيزي جز خداي****نه زمان و نه مكان و نه مكين

گر مسلماني به دين اندر برو****بر طريق و راه خير المرسلين

بر ره آن رو به دين كوت آفريد****خود براي خويش ديني مافرين

مافرين ديني به ناداني كزان****بر تنت نفرين كند جان آفرين

از محمد عيب اگر نامد تو را****چون كني هزمان امامي به گزين؟

خشم را طاعت مدار ايرا كه خشم****زير دامن در بلا دارد دفين

بر پشيماني خوري از تخم خشم****خود مكار اين تخم و زو اين بر مچين

پارسائي را كم آزاري است جفت****شخص دين را اين شمال است آن يمين

گر نخواهي كه ت بيازارد كسي****بر سر گنج كم آزاري نشين

خوي نيكو را حصار خويش گير****وز قناعت بر درش زن زوفرين

علم جوي و طاعت آور تا به جان****زين تن لاغر برون آئي سمين

نازنين جان را كن، اي نادان، به علم****تن چه باشد گر نباشد نازنين؟

چون از اينجا جان تو فربي رود****تن چه فربي چه نزار اندر زمين

خامشي به چون نداني

گفت نيك****نانهاده به بخوان نان ارزنين

خود زبان از هردوان كوتاه كن****چون همي نفرين نداني ز افرين

حكمت از هر كس كه گويد گوش دار****گر مثل طوغانش گويد يا تگين

ياسمين را خوش ببويد هر كسي****گرچه از سرگين برآيد ياسمين

پند خوب و شعر حجت را بدار****يادگار از بومعين اي مستعين

قصيده شماره 181: كه پرسد زين غريب خوار محزون

كه پرسد زين غريب خوار محزون****خراسان را كه بي من حال تو چون؟

هميدوني چو من ديدم به نوروز؟****خبر بفرست اگر هستي هميدون

درختانت همي پوشند مبرم****همي بندند دستار طبرخون؟

نقاب رومي و چيني به نيسان****همي بندد صبا بر روي هامون؟

نثار آرد عروسان را به بستان****ز گوهرهاي الوان ماه كانون؟

همي سازند تاج فرق نرگس****به زر حقه و لولوي مكنون؟

گر ايدوني و ايدون است حالت****شبت خوش باد و روزت نيك و ميمون

مرا باري دگرگون است احوال****اگر تو نيستي بي من دگرگون

مرا بر سر عمامهٔ خز ادكن****بزد دست زمان خوش خوش به صابون

مرا رنگ طبرخون دهر جافي****بشست از روي بندم به آب زريون

زجور دهر الف چون نون شده ستم****زجور دهر الف چون نون شود،نون

مرا دونان زخان و مان براندند****گروهي از نماز خويش ساهون

خراسان جاي دونان گشت، گنجد****به يك خانه درون آزاده با دون؟

نداند حال و كار من جز آن كس****كه دونانش كنند از خانه بيرون

همانا خشم ايزد بر خراسان****بر اين دونان بباريده است گردون

كه اوباشي همي بي خان و بي مان****درو امروز خان گشتند و خاتون

بر آن تربت كه بارد خشم ايزد****بلا رويد نبات از خاك مسنون

بلا رويد نبات اندر زميني****كه اهلش قوم هامان اند و قارون

نبات پر بلا غزست و قفچاق****كه رسته ستند بر اطراف جيحون

شبيخون خداي است اين بر ايشان****چنين شايد، بلي، ز ايزد شبيخون

نه او را مكر او را كس ببيند****چه بيند مكر او را مست و جنون؟

به

مكر و غدر ميرد هر كه دل را****به مكر و غدر دارد كرده معجون

همي خوانند بر منبر ز مستي****خطيبان آفرين بر ديو ملعون

قضا آن يابد از مير خراسان****كه خاتون زو فزون تر يابد اكنون

چو باز از در درآيد، عدل،چون مرغ****همان ساعت برون پرد ز پرهون

كند مبطل محقي را به قولي****روايت كرده حماد از فريغون

چه حال است اين كه مدهوشند يكسر؟****كه پنداري كه خورده ستند هپيون

ازيرا دشمني ي هارون امت****سرشته است اندر ايشان ديو وارون

سزد گر ز ابر از اين شومي بر ايشان****به جاي قطر باران خون چكد، خون

به دنيا دين فروشانند ايشان****به دوزخ در همي برند آهون

گزيدهٔ مار را افسون پديد است****گزيدهٔ جهل را كه شناسد افسون؟

مرا بر دوستي ي آل پيمبر****نيايد كم حسود و دشمن اكنون

چو بر خوانند اشعارم، منقش****به معني ها، چو سقلاطون مدهون

كسي كانده برد از نور خورشيد****بود مغبون به عمر خويش و محزون

تو اي جاهل برو با آل هامان****مرا بگذار با اولاد هارون

بهشت كافر و زندان مؤمن****جهان است، اي به دنيا گشته مفتون

ازيرا تو به بلخ چون بهشتي****وزينم من به يمگان مانده مسجون

تو از جهلي به ملك اندر چو فرعون****من از علمم به سجن اندر چو ذوالنون

ز تصنيفات من زادالمسافر****كه معقولات را اصل است و قانون

اگر بر خاك افلاطون بخوانند****ثنا خواند مرا خاك فلاطون

وگر ديدي مرا عاجز نگشتي****در اقليدس به پنجم شكل مامون

مرا گر ملك مامون نيست شايد****كه افزونم زمامون هست ماذون

به آل مصطفي بر عالم نطق****فريدونم فريدونم فريدون

قصيده شماره 182: بشنو كه چه گويد هميت دوران

بشنو كه چه گويد هميت دوران****پيغام ازين چرخ گرد گردان

زين قبهٔ پر چشمهاي بيدار****زين طارم پر شمع هاي رخشان

اين سبز بيابان كه چون شب آيد****پر لاله شود همچو باغ نيسان

وين بحر بي آرامش نگون سار****آراسته قعرش به در و مرجان

زين

كلهٔ نيلي كزو نمايند****رخشنده رخان دختران ريان

پيغام فلك بر زبان دوران****آن است به سوي نبات و حيوان

كاي نو شدگاني كه مي فزائيد****يك روز بكاهيد هم بر اين سان

چونان كه همي بامداد روشن****تاريك شود وقت شام گاهان

نابوده كه بوده شود نپايد****زين است جهان در زوال و سيلان

جنبنده همه جمله بودگانند****برهانت بس است بر فناي گيهان

اولاد جهان چون همي نپايند****پاينده نباشد همان پدرشان

تو عالم خردي ضعيف و دانا****وين عالم مردي بزرگ و نادان

عمر تو چو تو خرد و، عمر عالم****مانند كلان شخص او فراوان

آن عمر كه آخر فنا پذيرد****پيوسته بود به ابتداش پايان

فرسودن اشخاص بودشي را****ايام بسنده است تيز سوهان

هرچ آن به زمان باقي است بودش****سوهان زمانش بسايد آسان

پس عالم گر بي زمانه بوده است****نابود شود بي زمان به فرمان

آباد كه كرده است اين جهان را؟****ناچار همان كس كندش ويران

از بهر كه كرد آنكه كرد، گوئي،****اين پر ز نعيم و فراخ بستان؟

از بهر چه كرد آنكه كرد پنهان****در خاك سيه زر و، سيم در كان؟

زندان تو است اين اگرت باغ است****بستان نشناسي همي ز زندان؟

بر خويشتن اين بندهاي بسته****بنگر به رسن هاي سخت و الوان

بنگر كه بدين بند بسته در، چيست****در بند چرا بسته گشت پنهان؟

در بند بود مستمند بندي****تو شاد چرائي به بند و خندان؟

بندي كه شنوده است مانده هموار****بر هر كه رها شد ز بند گريان؟

اين قفل كه داند گشادن از خلق؟****آن كيست كه بگشاد قفل يزدان؟

چون باز نجوئي كه اندر اين باب****تازيت چه گفت و چه گفت دهقان؟

يا از طلب اين چنين معاني****مشغول شده ستي به فرج و دندان؟

وان را كه همي جويد اين چنين ها****مي چيز نبخشند تركمانان

گويدت فلان ك «ز چنين سخن ها****مانده است به زندان فلان به يمگان

منگر به سخن هاي

او ازيرا****تركانش براندند از خراسان

نه مير خراسان پسندد او را****نه شاه كركان نه مير جيلان

گر مذهب او حق و راست بودي****در بلخ بدي به اتفاق اعيان

اين بيهده ها را اگر نداني****در كار نيايدت هيچ نقصان»

اي كرده تو را فتنه اهل باطل****بر حدثنا عن فلان و بهمان

گر جهل تو را درد كردي، از تو****بر گنبد كيوان رسيدي افغان

مغز است تو را ريم گرچه شوئي****دستار به صابون و تن به اشنان

طعنه چه زني مر مرا بدان كه م****از خانه براندند اهل عصيان؟

زيرا كه براندند مصطفي را****ذريت شيطان از اهل و اوطان

بر نوح همي سرزنش نيامد****كو رفت به كوه از ميان طوفان

من بستهٔ آداب و فضل خويشم****در تنگ زميني زجور ديوان

از لحن فراوان و خوش بماند****در تنگ قفس ها هزاردستان

وز بهر هنر گوز را به خردي****بيرون فگنند از ميان اغصان

چون من به بيان بر زبان گشادم****لرزان شود آفاق و لولو ارزان

خورشيد به آواز خاطرم را****گويد كه فگندي مرا ز سرطان

در دين به خراسان كه شست جز من****رخسارهٔ دعوي به آب برهان

پيغام فلك مر تو را نمايم****بر خاك نبشته به خط رحمان

چشميت گشايم كزو ببيني****بنوشته به خط خداي فرقان

ليكن ننمايت راه هارون****تا باز نگردي ز راه هامان

ديوان برميدند چون بديدند****در دست من انگشتري ي سليمان

زين است كه ايدون خران دين را****از من بفشرده است سخت پالان

من شيعت اولاد مصطفي ام****در دين نروم جز به راه ايشان

قصيده شماره 183: چرخ پنداري بخواهد شيفتن

چرخ پنداري بخواهد شيفتن****زان همي پوشد لباس پر درن

شاخ را بنگر چو پشت دل شده****برگ را بنگر چو روي ممتحن

ابر آشفته برآمد وز دمن****بوستان پرگشت از اطلال و دمن

زير ميغ تيره قرص آفتاب****چون نشسته گرد بر زرين لگن

باد مهر مهرگان چون برفگند****چرخ را از ابر تيره پيرهن

آفتاب از

اوج زي دريا شتافت****تا بشويد گرد و خاك از خويشتن

شاه رومي چون هزيمت شد ز ما****شاه زنگي كينه خواهد آختن

زين قبل مي كرد بايد هر شبي****دختران آسمان را انجمن

دوش نامد چشمم از فكرت فراز****تا چه مي خواهد ز من جافي زمن

شب سياه و چرخ تيره من چو مور****گرد گردان اندر اين پر قير دن

چون زشب نيمي بشد گفتم مگر****باز شد مر دهر داهي را دهن

زهر تابنده ز چرخ تيره جرم****همچو خالي از يقين بر روي ظن

نور راه كهكشان تابان درو****چون به سوده لاجورد اندر لبن

وان ثريا چون ز دست جبرئيل****مانده نوري بر قفاي اهرمن

جيش چرخ از نور پوشيده سلاح****فوج خاك از قير پوشيده كفن

اي سپاهي كز سر خاور بود****هر شبي تا باخترتان تاختن

از نهيب تيرتان هر شب زمين****ز ابر تيره پيش روي آرد مجن

لرز لرزنده غضنفر در عرين****ترس ترسنده عقاب اندر و كن

از چه مي ترسد به شب هر جانور؟****از بد اين دهر پر مكر و محن

اي به غفلت خفته زير دام دهر****ايمني چون يافتي زين مفتنن؟

دام و دد را دام مي سازي و باز****دام توست اين گنبد بسيار فن

روز و شب را دهر حبلي ساخته است****كشت خواهدمان بدين پيسه رسن

خويشتن دار، اي جوان، از پير دهر****تات نفريبد به غدر اين پيرزن

من نديدم گنده پيري همچنين****مرگ ريس و شر باف و مكر تن

نيستش كار، اي برادر، روز و شب****جز كه خالي كردن از شويان وطن

گر نداني كوچه خواهد با تو كرد****نيك بنگر تا چه كرد از بد به من

بر سرم يك دسته مرزنگوش بود****كرد مرزنگوش را سحرش سمن

مر مرا بفريفت از آغاز كار****تا شدم بريان به مهرش جان و تن

تن بدو دادم چنين تا گوشتم****خورد و اكنون مي بسوزد

باب زن

دل بگردان زو و گرد او مگرد****سربكش زين بدنشان و دل بكن

آفتاب آز اگر رنجه كندت****از نميدي چتركي بر سر فگن

لشكر آز و نياز و حرص را****خواردار و بشكر و بر هم شكن

خلق يكسر بت پرستان گشته اند****جانهاشان چون شمن شد، بت بدن

بت برست از بت پرست و تو همي****رست نتواني از اين ملعون و ثن

بت نشسته در ميان پيرهنت****تو همي لعنت كني بر برهمن

خويشتن بشناس و بر خود باز كن****چشم دل وز سرت بيرون كن وسن

ور به دين اندر بخواهي داد داد****عهد بوالقاسم بگيز از بوالحسن

قصيده شماره 184: دير بماندم در اين سراي كهن من

دير بماندم در اين سراي كهن من****تا كهنم كرد صحبت دي و بهمن

خسته ازانم كه شست سال فزون است****تا به شبانروزها همي بروم من

اي به شبان خفته ظن مبر كه بياسود****گر تو بياسودي اين زمانه ز گشتن

خويشتن خويش را رونده گمان بر****هيچ نشسته نه نيز خفته مبر ظن

گشتن چرخ و زمانه جانوران را****جمله كشنده است روز و شب سوي گشتن

اي بخرد، با جهان مكن ستد و داد****كو بستاند ز تو كلند به سوزن

جستم من صحبتش وليكن از اين كار****سود نديدم ازانكه سوده شدم تن

گر تو نخواهي كه زيرپاي بسايدت****دست نبايدت با زمانه پسودن

نو شده اي،نو شده كهن شود آخر****گرچه به جان كوه قارني به تن آهن

گرت جهان دوست است دشمن خويشي****دشمن تو دوست است دوست تو دشمن

گر بتواني ز دوستي جهان رست****بنگر كز خويشتن تواني رستن ؟

واي بر آن كو زخويشتن نه برآيد****سوخته بادش به هردو عالم خرمن

دوستي اين جهان نهنبن دلهاست****از دل خود بفگن اين سپاه نهنبن

مسكن تو عالمي است روشن وباقي****نيست تو را عالم فرودين مسكن

شمع خرد بر فروز در دل و بشتاب****با دل روشن به سوي عالم روشن

چون به

دل اندر چراغ خواهي افروخت****علم و عمل بايدت فتيله و روغن

در ره عقبي به پاي رفت نبايد****بلكه به جان و به عقل بايد رفتن

خفته مرو نيز بيش ازين و چو مردان****دامن با آستينت بركش و برزن

توشهٔ تو علم و طاعت است در اين راه****سفره دل را بدين دو توشه بياگن

آن خوري آنجا كه با تو باشد از ايدر****جاي ستم نيست آن و گر بزي و فن

گر نتواني چو گاو خورد خس و خار****تخم خس و خار در زمين مپراگن

بار گران بينمت، به توبه و طاعت****بار بيفگن، امل دراز ميفگن

كرده است ايزد زليفنت به قران در****عذر بيفتاد از آنكه كرد زليفن

جمله رفيقانت رفته اند و تو نادان****پست نشسته ستي و كنار پر ارزن

گوئي بهمان زمن مهست و نمرده است****آب همي كوبي اي رفيق به هاون

تا تو بدين برزني نگاه كن، اي پير****چند جوانان برون شدند ز برزن

گر به قياس من و تو بودي، مطرب****زنده بماندي به گيتي از پس مؤذن

راست نيايد قياس خلق در اين باب****زخم فلك را نه مغفر است و نه جوشن

علم اجلها به هيچ خلق نداده است****ايزد داناي دادگستر ذوالمن

خلق همه يسكره نهال خداي اند****هيچ نه بركن تو زين نهال و نه بشكن

دست خداوند باغ و خلق دراز است****بر حسك و خار همچو بر گل و سوسن

خون بناحق نهال كندن اوي است****دل ز نهال خداي كندن بركن

گر نپسندي هم كه خونت بريزند****خون دگر كس چرا كني تو به گردن؟

گرت تب آيد يكي ز بيم حرارت****جستن گيري گلاب و شكر و چندن

وانگه ننديشي ايچ گاه معاصي****زاتش دوزخ كه نيستش در و روزن

شد گل رويت چو كاه و تو به حريصي****راست همي كن نگار خانه و گلشن

راست چگونه شودت كار، چو

گردون****راست نهاده است بر تو سنگ فلاخن

دام به راهت پرست، شو تو چو آهو****زان سو و زين سو گيا همي خور و مي دن

روي مكن سوي مزگت ايچ و همي رو****روزي ده ره دنان دنان به سوي دن

دمنه به كار اندر است و گاو نه آگاه****جز كه تو را اين مثل نشايد گفتن

كو نبود آنكه دن پرستد هرگز****دن كه پرستد مگر كه جاهل و كودن؟

گلشن عقل است مغز تو مكن، اي پور،****گلشن او را به دود خمر چو گلخن

معدن علم است دل چرا بنشاندي****جور و جفا را در اين مبارك معدن؟

چون نبود دلت نرم سود ندارد****با دل چون سنگ پيرهن خز ادكن

جهلت را دور كن زعقلت ازيراك****سور نباشد نكو به برزن شيون

بررس نيكو به شعر حكمت حجت****زانكه بلند و قوي است چون كه قارن

خوب سخنهاش را به سوزن فكرت****بر دل و جان لطيف خويش بياژن

قصيده شماره 185: امهات و نبات با حيوان

امهات و نبات با حيوان****بيخ و شاخند و بارشان انسان

بار مانند تخم خويش بود****سر بيابي چو يافتي پايان

چون سخن گوي بود آخر كار****جز سخن چون روا بود ساران؟

تخم ما بي گمان سخن بوده است****خوبتر زين كسي نداد نشان

نه سخن كمتر از يكي باشد****نه بگويد كم از دو حرف زبان

يك سخن باد و حرف خويش چنانك****خرد و جان ز وحدت يزدان

اين جهان هم بدان سخن ماند****حرف او ساكن است يا جنبان

وان سخن را مثل به مردم زن****حرفها را نبات با حيوان

آن سخن خود نه چيز و حرفش چيز****چيزها را حروف او بنيان

وانچه او از سخن پديد آيد****به سخن باشدش بقا و توان

به سخن مردم آمده است پديد****به سخن جان او رسد به جنان

سخن اول آن شريف خرد****سخن آخر آن عزيز قران

سخنت اول و سخنت آخر****سخني خوب

شو در اين دوميان

اين جهان كثيف چون تن توست****جان اين تن از آن لطيف جهان

نعمت اين بخور به صورت جسم****نعمت آن ببر به سيرت جان

تنت را مادر اين زمين و، فلك****پدر او و هر دوان حيران

جانت را مادر و پدر گشتند****نفس و عقل شريف جاويدان

اين فرودين بدين دو باز رسيد****آن برين را بدان دو باز رسان

تن تو چون بيافت صورت اين****نعمت اين همه بيافت بدان

جانت ار يابد از خرد صورت****هم جنان يافتي و هم ريحان

صورت جان تو شناختن است****مر فلان را حقيقت از بهمان

آنكه معقول هست چون بهمان****وين كه محسوس نام اوست فلان

جفت ها را ز طاق بشناسي****به غلط نوفتي درين و دران

جفت را جفت و طاق دان زنخست****با صفت جفت و بي صفت به عيان

حد و محدود جفت يكدگرند****نيست با هست چون مكين و مكان

عقل و معقول هردوان جفتند****همگان جفت كردهٔ سبحان

طاق با جفت هر دوان مقهور****پر از ايشان دو قاهر ايشان

باز جفت است قاهر و مقهور****زانكه توحيد نيست زير بيان

چون بداني حدود جفتي ها****برتر آئي ز پايهٔ حيوان

اي برادر، شناخت محسوسات****نردباني است اندر اين زندان

تو به پايه ش يكان يكان برشو****پس بياساي بر سر سولان

سر آن نردبان و معقول است****كه سرائي است زنده و آبادان

آن همه نور و راحت و نعمت****وين همه رنج و ظلمت و نيران

نيست مرگ است و هست هست حيات****نيست كفرست و هست هست ايمان

مرگ جهل است و زندگي دانش****مرده نادان و زنده دانايان

جهل مانند نيست و علم چو هست****جهل چون درد و علم چون درمان

هست ماند به علم دانا مرد****نيست گردد به جاهلي نادان

وانكه از نيست هست كردندش****او به راحت رسد همي زهوان

وانكه او هست و نيست خواهد شد****سوي زندان كشندش از بستان

نيست

را هست صنع يزدان كرد****هست را نيست صنعت شيطان

اي اخي دوزخ و بهشت ببين****بي گمان شو ز مالك و رضوان

آنچه دانا بداندش هست است****كس ندانست نيست را سامان

هست و دانش قرين و جفتانند****نيست يا جهل هردوان زوجان

به با هست جفت و بد با نيست****به بهي ي جان ز نيستي برهان

جهد كن تا ز نيست هست شوي****برهاني روان ز بار گران

بهتر جانور همه مردم****بهتر از مردمان امام زمان

حيواني كه خوي ما گيرد****قيمتش برتر آيد از دگران

گر بگيريم خوي بهتر خلق****از ثري برشويم زي كيوان

بهترين زمانه مستنصر****كه عيال ويند انسي و جان

دل او داد را بهين رهبر****امر او خلق را مهين ميزان

داد و دانش به عز او زنده است****دين و دنيا به نور او رخشان

جوهر عقل زير گفتهٔ اوست****گر كسي يافت مر خرد را كان

فتح را نام اوست فتح بزرگ****به مثالش خيال بسته ميان

سوي او شو اگر نديده ستي****ملك داوود و حكمت لقمان

كمترين چاكرش چو اسكندر****كمترين حاكمش چو نوشروان

چرخ بر بدگمانش كرده كمين****نحس بر دشمنش كشيده كمان

ايمني در بزرگ ملكت او****گستريده فراخ شادروان

كعبهٔ جان خلق پيكر اوست****حكمت ايزدي درو مهمان

گرد او گر طواف خواهي كرد****جان بشوي از پليدي عصيان

گر تو از گوسپند او باشي****بخوري آب چشمهٔ حيوان

اي رسيده ز تو جهان به كمال****اي مراد از طبايع و دوران

بنده را دستگير باش به فضل****به خراسان ميانهٔ ديوان

تخم دادي مرا كه كشت كنم****نفگنم تخم تو به شورستان

چون كشاورز خوگ و خار گرفت****تخم اگر بفگنم بود تاوان

گوسپندي كه خوي خوگ گرفت****بر نيديشد از ضعيف شبان

قصيده شماره 186: اي دننده همچو دن كرده رخان از خون دن

اي دننده همچو دن كرده رخان از خون دن****خون دن خونت بخواهد ريخت گرد دن مدن

همچو نخچيران دنيدي، سوي دانش دن كنون****نيك دان بايد هميت اكنون شدن اي

نيك دن

راه زد بر تو جهان و برد فر و زيب تو****چند خواهي گفت مطرب را: فلان راهك بزن؟

چون سمن شد بر دو عارض مشك شم شمشاد تو****چند بوئي زلف چون شمشاد و روي چون سمن؟

بانگ مطرب را فراوان كمتري از ده ستير****بانگ مؤذن را فزوني از صد و پنجاه من

تو چراني گوروار و شير گيتي در كمين****شير گيتي را همي فربه كني چون گور تن

گورگيرد شير دشتي ليكن از بهر تو را****گور سازد شير گيتي خويشتن را بي دهن

تن چراي گور خواهد شد، به تن تا كي چري؟****جانت عريان است و تو برگرد تن كرباس تن

چهره و جامهٔ نكو زيب و جمال مرد نيست****ننگ آيد مرد را ننگ از جمال و زيب زن

عيب تو جامه ت نپوشد، تيغ پوشد يا قلم****گر نه اي زن يا قلم زن باش يا شمشيرزن

از قلم برنگذرد مر هيچ مردم را شرف****ور كسي را ظن جزين افتد خطا افتدش ظن

تيغ تخت توست و تاج تو قلم، شو هر دو دست****آن درين زن وين دران زن پادشا كن خويشتن

دست را چون مركب تيغ و قلم هر دو بگير****وانگهي اسپت به ميدان شرف بيرون فگن

گر يكي زين دو شرف را بيش ناوردي به دست****نيم مردي، زانكه تو يك دسته ماندي سوي من

عدل و احسان پيشه كن، تا چند گوئي بيهده****نام جد من معدل بود و نام من حسن؟

خوب روي از فعل خوب است، اي برادر، جبرئيل****زشت سوي مردمان از فعل زشت است اهرمن

بي هنر گر گنج يابد ممتحن بايدش بود****با هنر بي چيز اگر ماند نباشد ممتحن

گر هنر باشد ملك نعمت نباشد جز رهي****ور صنم گردد هنر نعمت نباشد جز شمن

از هنر مر خويشتن را شو يكي

چنبر طلب****تا بيايد صد هزار بيشت از نعمت رسن

تخم بد نيك، پورا، نيست چيزي جز هنر****بار بخت نيكت از شاخ هنر بايد چدن

بي هنر با مال و با شاهي نباشد نيكبخت****با هنر هرگز به محنت در نماند مر تهن

از سر شمشير و از نوك قلم زايد هنر،****اي برادر، همچو نور از نار و نار از نارون

مرد دانا را چو بر دلها سخن خواهد نبشت****خود قلم باشد زبان اندر ميان انجمن

چون شد آبستن به حكمت ها زبان مرد علم****تيغ بايد تا بيارد زادن آبستن سخن

از زبان بهترين خلق بهتر دين نزاد،****چون شنيدي، جز بياري ي تيغ تيز بوالحسن

از سخن وز تيغ زاد اين دين، ازان آمد قوي****دين طلب، گر مي هنر جوئي، رها كن مكر و فن

بي هنر دان، نزد بي دين، هم قلم هم تيغ را****چون نباشد دين نباشد كلك و آهن را ثمن

برهمن در هند بر چندال ناكس فضل داشت****بندهٔ دين و هنر نشگفت اگر شد برهمن

مادر و مايهٔ هنر دين است نشگفت ار هنر****جز به زير مايه و مادر نمي گيرد وطن

دين گرامي شد به دانا و، به نادان خوار گشت****پيش نادان دين چو پيش گاو باشد ياسمن

همچو كرباسي كه از يك نيمه زو مرشاه را****قرطه آيد وز دگر نيمه جهودي را كفن

مرد بي دين گاو باشد تا نداري بانكش****مر تو را، پورا، همي مردم به دين بايد شدن

آن سخن باشد سخن نزديك من كز دين بود****آن سخن كز دين برون باشد چه باشد؟ هين و هن

گر به دل بينا شده ستي راه ديني پيش توست****گاه از اين سو گاه از آن سو چونت بايد تاختن؟

دين يكي جامه است چون داناش پوشد پاك و نو****باز چون نادانش پوشد چو گليمي پر

درن

چون كه بينا شد به بوي جامهٔ يوسف پدرش****زان سپس كه ش چشم نابينا ببود از بس محن؟

وز چه ماندي تو به هر دو چشم نابينا كنون****گر فرستاده است سوي تو محمد پيرهن؟

يا تو را از پيرهن خود نيست، اي جاهل، خبر****روز و شب زان مانده اي با هايهاي و مفتتن

دين ز فعل بد نماند پاك جز در پاك دل****شير پاكيزه كجا باشد در آلوده لگن؟

راست گوي و طاعت آر و پاك باش و علم جوي****فوج ديوان را بدين معروف لشكرها شكن

گر دلت بر نيك همسايه ز حسد كينه گرفت****كينه ت از بد فعل جان خويش بايد آختن

اي منافق، يا مسلمان باش يا كافر به دل****چونت بايد با خداوند اين دوالك باختن؟

از دل همسايه گر مي كند خواهي كين خويش****از دل خويش اين زمانه كين همسايه بكن

همچنان باشم تو را من چون تو باشي مر مرا****گر همي ديبات بايد جز كه ابريشم متن

شعر حجت را بخوان، اي هوشيار، و ياد گير****شعر او در دل تو را شهد است و اندر لب لبن

قصيده شماره 187: در دلم تا به سحرگاه شب دوشين

در دلم تا به سحرگاه شب دوشين****هيچ ناراميد اين خاطر روشن بين

گفت: بنگر كه چرا مي نگرد گردون****به دو صد چشم در اين تيره زمين چندين

خاك را قرصهٔ خورشيد همي درزد****روز تا شام به زر آب زده ژوپين

وز گه شام بپوشد به سيه چادر****تا به هنگام سحر روي خود اين مسكين

روز رخشان سپس تيره شبان، گوئي****آفرين است روان بر اثر نفرين

خاك را شوي همين دوست كه مي زايد****شور و تلخ و خوب و زشت و ترش و شيرين

گم ازين شد ره ماني كه زيك گوهر****به يكي صانع نايد شكر و رخپين

از دو شو نه زين بجه بچه برون نايد****اين

جنين نايد، پورا، و نه آن جنين

ميوه زين است يكي تلخ و دگر شيرين****خلق از اين است يكي شاد و دگر غمگين

طين اگر شوي نباشدش به روز و شب****كي پديد ايد زيتون و نه تين از طين

نه چو كافور شود كوه به بهمن ماه****نه شود دشت چو زنگار به فروردين

كس نديده است چنين طرفه زناشوئي****نه زني هرگز زاده است بدين آئين

وين خردمند و سخن گوي بهشتي جان****از چه مانده است چنين بسته در اين سجين؟

زن جان است تن تيره ت، با زندان****چند خسپي؟ بنگر نيك و نكو بنشين

عمر خود خواب جهان است، چرا خسپي؟****بر سر خواب جهان خواب دگر مگزين

بي گمان گردي اگر نيك بينديشي****كه بدل خفته است اين خلق همه همگين

گر كسي غسلين خورده است به مستي در****تو كه هشياري بر خيره مخور غسلين

بلبل و هدهد و مرغند، بلي، ليكن****گل همي جويد يكي و يكي سرگين

طبع تشرين به چه ماند به مه نيسان؟****گرچه در سال بود نيسان با تشرين

از نبشته است نه ز اواز و نه از معني****سوي هشيار دلان سيرين چو نسرين

تا سحرگه ز بس انديشه نجست از من****سر من جز كه سر زانوي من بالين

اي برادر، به چنين راه درون مركب****فكرتت بايد و از عقل بدو بر زين

جز بر اين مركب و زين، زين چه زشت و ژرف****جان دانا نشود بر فلك پروين

دهر تنين خورنده است بر اين مركب****بايدت جست به صد حيلت از اين تنين

اي پسر، جان و تنت هر دو زناشوي اند****شوي جان است و زنش تنت و خرد كابين

زين زن و شوي بدين كابين، فرزندي****چه همي بايد، داني، كه بزايد؟ دين

گر بترسي ز بلا بر تن خويش و جان****هر دو را بايد

كردنت ز دين پرچين

كيمياي زر دين است بدو زر شو****كيميا نيست چنين نيز به قسطنطين

نرهد ز آتش نه سيم و نه مس جز زر****برهي زاتش دوزخ چو شدي زرين

تن بيچاره ت از اين شوي همي يابد****اين همه زينت و آرايش و اين تحسين

جفت جان حورالعين هم اندر جان****زانش برطاعت وعده است به حورالعين

آنك ازو خاك سيه حورالعين گشته است****حور ازو يابد در خلد برين تزيين

جان تو گوهر علم است چنينش ايزد****در تو مي از قبل علم كند تسكين

مر تو را دين محمد چو دبستان است****دين كند جان تو را زنده و علم آگين

طلب علمت فرمود رسول حق****گر سفر بايد كردن به مثل تا چين

سوي چين دين من راه بياموزم****مر تو را گر نكني روي چنين پرچين

آل ياسين مر چين را دومين چين است****تو به چين دومين شو نه بدان پيشين

چين تو ظاهر و ماچين به مثل باطن****تو به چين بودي و مانده است تو را ماچين

جانت خاك است و خرد تخم گل و لاله****خاك را تخم گل و لاله كند رنگين

چون نمودم كه تن و جانت زن و شوي اند****عمل و علم پديد آمده زان و زين

گر همي آرزو آيدت عروسي نو****دين عروست بس و دل خانه و علم آئين

راه ظاهر، پسرا، راه ستوران است****ناصبي از من ازين است جگر پر كين

ز آل ياسين خبرش ني و به تقليدش****بر سر سوره همي خواند يا و سين

هان و هينش كنم از حكمت ازيرا خر****باز گردد ز ره كژ به هان و هين

آب دريا را خورشيد بجوشاند****تا برآردش سوي چرخ و شود نوشين

پند ميتين و، دل نادان چون سنگ است****بر دل سنگين از پند سزد ميتين

جز كه بر سخته نگويم

سخني، زيرا****سخن حكمت زر است و خرد شاهين

جز به تلقين نرهد بي خرد از تقليد****كه چراغ است به تقليد درون تلقين

هر كه را آتش تقليد بجوشاند****مرد داناش به تاويل دهد تسكين

اي پسر، گفت در اين شعر تو را حجت****آنچه دل گفت مر او را به شب دوشين

قصيده شماره 188: چه گوئي؟ اي شده زين گوي گردان پشت تو چوگان

چه گوئي؟ اي شده زين گوي گردان پشت تو چوگان****به دست ساليان شسته زمان از موي تو قطران

ز قول رفته و مانده چه بر خواندي و چه شنودي؟****چه گفتند اين و آن هر دو؟ چه چيز است اين، چه چيز است آن؟

گر اين نزديك را گوئي و آن مر دور را گوئي****پس اين نزديك پيدا باشد و آن دورتر پنهان

به دشواري تواني يافتن مر دور چيزي را****وليكن زود شايد يافتن نزديك را آسان

چه چيز است اين و پيدائي؟ چه چيز است آن و پنهاني؟****چه گفته است اندرين تازي؟ چه گفته است اندران دهقان؟

تو را نزديك و آسان است پيدا اين جهان، پورا****ز تو پنهان و دشوار است و دور است آن دگر گيهان

تو پنهاني و پيدائي و دشواري و آساني****تو را اين است پيدا تن، تو را آن است پنهان جان

مگر كز بهر اندر يافتن دشوار و پنهان را****در اين پيدا و آسان فضل دانا نيست بر نادان

ز دانا نيست پنهان جان چنانك از چشم بينائي****ز نادان است پنهان جان چنان كز گوش كر الحان

ز نابيناست پنهان رنگ و ، بانگ از كر پنهان است****همي بينند كران رنگ را و بانگ را عميان

ز بهر ديدن جانت همي چشمي دگر بايد****كه بي لون است، چشم سر نبيند جز همه الوان

ز پنهان آمد اينجا جان و پيدا شد زتن زان سان****كه پنهان

بر شود واندر هوا پيدا شود باران

اگر حكمت بياموزي تو تخمي چرخ گردان را****توي ظاهر توي باطن توي ساران توي پايان

در اين پيدا و نزديكت ببين آن دور پنهان را****كه بند از بهر اينت كرد يزدان اندر اين زندان

چو پنهان را نمي بيني درو رغبت نمي داري****مرين را زين گرفته ستي به ده چنگال و سي دندان

تو گرياني جهان خندان، موافق كي شود با تو؟****جهان بر تو همي خندد چرائي تو برو گريان؟

ز بهر آنكه بنمايندمان آن جاي پنهاني****دمادم شش تن آمد سوي ما پيغمبر از يزدان

به دل در چشم پنهان بين ازيشان آيدت پيدا****بديشان ده دلت را تا به دل بينا شوي زيشان

از اين پنگان برون نور است و نعمت هاي جاويدي****همه تنگي و تاريكي است اندر زير اين پنگان

تو را خلقان شد اين جامه، ز طاعت جامه اي نو كن****كه عريان بايدت بودن چو بستانندت اين خلقان

در اين ايوان بسي گشتي و خلقان شد تنت واخر****نبينم با تو چيزي من همي جز باد در انبان

مثل هست اين كه: جامهٔء تن زيان آيد مران كس را****كه سال و مه نباشد جز به خان اين و آن مهمان

تنت كز بهر طاعت بد به عصيانش بفرسودي****چه عذر آري اگر فردا بخواهند از تو اين تاوان؟

اگر گوئي «فلان كس داد و بهمان مر مرا رخصت»****بدان جا هم فلان بيزار گردد از تو هم بهمان

چرا مر اهل عصيان را به عصيان هم رهي كردي****نرفتي يك قدم با اهل ايمان در ره ايمان؟

به راه معصيت در گر ز ميراني و سرهنگان****به راه طاعت اندر چون ز كوراني و از كران؟

اگر چون خر به خور مشغولي و طاعت نمي داري****قبا بفگن كه در خور تر تو را

از صد قبا پالان

ز بهر آن كاوري طاعت كه چون تو خر نكرده ستي****چرا كرد ايزد از بهر تو چرخ و انجم و اركان؟

اگر چه خر به نيسان شاد و سران و دنان باشد****ز بهر خر نمي گردد به نيسان دشت چون بستان

اگر همچون مني زنده تو بي طاعت مشو غره****كه نه گر ميزبان يابد همي، نه گرچه يابد نان

خداوندي نيابد هيچ طاغي در جهان گرچه****خداوندش همي خواند تگين و تاش يا طوغان

تو را فرمان چگونه برد خواهد شهر يا برزن****چو جان تو تورا خود مي نخواهد برد و تن فرمان؟

به فرمان تن تو باز ماند از مجلس و مسجد****به بهمن مه ز بيم برف، وز گرما به تابستان

به وقت مجلس علمي به خواب اندر شود چشمت****چو بيرون آمدي در وقت ياد آيدت صد دستان

اگر فرمان تن كردي و در اصطخر بنشستي****از اهل البيت پيغمبر نگشتي نامور سلمان

گناه كاهلي ي خود را هميشه بر قضا بندي****كه «كاري نايد از من تا نخواهد داور سبحان»

چرا چون گرسنه باشي نخسپي وز قضا جوئي****كه پيش آرد طعامت؟ بل بخواهي نان ازين و زان

شبانگه بس گران باشي بخسپي بي نماز آنگه****چو صعوه مر صبوحي را سبك باشي سحرگاهان

زكات مال جز قلب و سرب ندهي به درويشان****نثار مير عدلي هاي چون زهره بري رخشان

زچشمت خواب بگريزد چو گوشت زي رباب آيد****به خواب اندر شوي آنگه كه برخواند كسي فرقان

به مؤذن بس به دشواري دهي هر سال صاع سر****به مطرب هر زمان آسان دهي كژ موش با خفتان

به گوشت بانگ گرگ از بانگ مؤذن خوشتر است ايرا****كه ديوانت نهاده ستند در دل سيرت گرگان

به مسجد خواندت مؤذن چو گرگي زان فرو ليكن****دوي چون گرگ يونان گر به گرگان خواندت سلطان

ز

نيكي ها گريزاني سوي بدها شتاباني****چرا با صورت مردم گرفتي سيرت ديوان؟

ازيرا جاهلي در دلت علت گشت و محكم شد****چو محكم گشت نپذيرد به علت زان سپس درمان

اگرچه نرم باشد نم چو بر پولاد ازو زنگي****پديد آيد كجا رندد ز پولادش مگر سوهان؟

ببر از ننگ ناداني، طلب كن فخر دانش را****مگر يك ره برون آئي به حيلت زين رمهٔ حيوان

به پند تلخ معني دار به شكر درد جهلت را****چو درد معده را خوشي و تلخي بايد و والان

به حكمت مر دل ويرانت را خوش خوش عمارت كن****كه ويران را عمارت گر همي خوش خوش كند عمران

به حكمت چون شد آبادان دلت نيكو سخن گشتي****كه جز ويران سخن نايد برون از خاطر ويران

سخن را جامه معني باشد، اي عريان سخن خواجه،****تو در خزي و در ديبا چرا گوئي سخن عريان؟

ز ديوان دور شو تا راه يابد سوي تو حكمت****سخنت آنگه شود بي شك سزاي دفتر و ديوان

چو با دانا سخن گوئي سخن نيكو شود زيرا****كه جز در مدح پيغمبر نشد نيكو سخن حسان

ز يار زشت نامت زشت شد نام و سزاواري****چنان كز بخت فرعون لعين بدبخت شد هامان

ز فعل خويش بايد نام نيكو مرد را زيرا****به داد خويشتن شد نز پدر معروف نوشروان

به حجت گوي اي حجت سخن با مردم دانا****كه مرد جوهري خرد به قيمت لؤلؤ و مرجان

به پيش جاهلان مفگن گزافه پند نيكو را****كه دهقان تخم هرگز نفگند در ريگ و شورستان

قصيده شماره 189: تا كي كني گله كه نه خوب است كار من

تا كي كني گله كه نه خوب است كار من****وز تير ماه تيره تر آمد بهار من؟

چون بنگري كه شست بدادي به طمع شش****نوحه كني كه واي گل و واي خار من

چون من ز بهر مال

دهم روزگار خويش****آيد به مال باز به من روزگار من؟

هرگز نيامد و بنيايد گذشته باز****بر قول من گوا بس پيرار و پار من

در من نگر كه منت بسم روشن آينه****يكسر نگار خويش ببين و در نگار من

غره مشو به عارض عنبر نبات خويش****واندر نگر به عارض كافور بار من

مويم چنين سپيد ز گرد سپاه شد****كامد سپاه دهر سوي كارزار من

جانم به جنگ دهر خرد چون حصار كرد****يابد هگرز دهر ظفر بر حصار من؟

اندر حصار من نرسد دست روزگار****چشم زمانه خيره شد اندر غبار من

كردم كناره از طرب و بي نصيب ماند****اين صد هزار ساله عروس از كنار من

آن غمگسار دينه مرا غم فزاي گشت****وان غم فزاي هست كنون غمگسار من

آزاد شد ز بار همه خلق گردنم****امروز چون ز خلق بيفتاد بار من

دانا مرا بجست و من او را بخواستم****من خوستار او شدم او خواستار من

راز آشكاره كرد و دل من شكار كرد****تا آشكاره اهل خرد شد شكار من

سوي قوي نهان من از چشم دل نگر****غره مشو به پشت ضعيف و نزار من

گر زي فلك برآرد سر نار خاطرم****خورشيد نور خويش بسوزد به نار من

تيره است زهره پيش ضمير منير من****خوار است تير زي قلم تيره خوار من

از من نثار شكر و جواب مفصل است****آن را كه او سؤال طرازد نثار من

چون من گره زنم به سخن بر كجا نهد****سقراط دست بر گره استوار من؟

وان بندها كه بست فلاطون پيش بين****خوهل است و سست پيش كهين پيشكار من

اين پايگه مرا زين بهين خلايق است****اين پايگه نداشت كس اندر تبار من

بر چرخ ماه رفتم از اين چاه ژرف زشت****هرگز كسي نديد عجب تر ز كار من

خرما بني بديدم شاخش در آسمان****بر وي

نثار كرده خرد كردگار من

با بيم و نااميد به سختي زي او شدم****زو بختيار گشتم و شد بخت يار من

گفتم به راه جهل همي توشه بايدم****گفتا تو را بس است يكي شاخسار من

جنبيد نرم نرم و بباريد بر دلم****باري كزو رميده نشد كاروبار من

بي بر چنار بودم خرما بني شدم****خرماست بار بنده كنون بر چنار من

تا بار آن درخت مبارك بخورده ام****گشته است با قرار دل بي قرار من

گر تخم و بار من نبريدي، به رغم ديو****خرمابنان شده ستي يكسر ديار من

فرزند ديو را رطبم زهرمار گشت****من زهر مار او شدم او زهر مار من

وين طرفه تر كه روز و شبان مي طلب كنم****من زندگي ايشان و ايشان دمار من

اي مردمي به صورت جسم و به دل ستور****بر گردن تو يوغ من است و سپار من

من مرد ذوالفقارم و تو مرد دره اي****دره كجا بس آيد با ذوالفقار من؟

زي ذوالفقارم آمد سيصد هزار تو****زي دره نامده است يكي از هزار من

عفريت دوستدار تو و دستيار توست****جبريل دستيار من و دوستدار من

تو اسپ بي فسار و فسار است عهد تو****قيمت فزايدت چو ببيني فسار من

بي زيب و زينت است هران گوش و گردني****كو نيست زير طوق من و گوشوار من

عهد و بيان بس است تو را طوق و گوشوار****اين هر دو يافتي چو شدي گوش دار من

آبي است نزد من كه خمار تو بشكند****پيش آرمت چو گوئي «بشكن خمار من»

شعرم بخوان و فخر مدان مر مرا به شعر****دين دان نه شعر فخر من و هم شعار من

اي آنكه كردگار ز بهر تو جفت كرد****با جان هوشيارم شخص نزار من

چون من دوازده است تو را اسپ و بارگير****ليكن زخلق نيست جز از تو سوار من

قصيده شماره 190: درد گنه را نيافتند حكيمان

درد گنه

را نيافتند حكيمان****جز كه پشيماني، اي برادر، درمان

چيست پشيماني؟ آنكه باز نگردد****مرد به كاري كزان شده است پشيمان

نيست پشيمان دلت اگر تو بر اني****تات چه گويد فلان فقيه و بهمان

قول فلان و فلان تو را نكند سود****گرت بشخشد قدم ز پايهٔ ايمان

ملت اسلام ضيعتي است مبارك****كشت و درختش ز مؤمن است و مسلمان

برزگري كن در اين زمين و مترس ايچ****از شغب و گفت گوي و غلغل خصمان

گرش بورزي به جاي هيزم و گندم****عود قماري بري و لؤلؤ عمان

ور متغافل بوي ز كار ببرند****بيخ درختان و ساق كشتت كرمان

چشم خرد باز كن ببين به شگفتي****خصم فراوان در اين ضياع خرامان

برزگران را نگر چگونه ز مستي****بهرهٔ هارون همي دهند به هامان

هوش از امت به دام و زرق ببردند****زرق فروشان صعب و ساخته دامان

دام هم از ما بساختند چو ديدند****سوي خوشي هاي جسم ميل و هوامان

رخصت سيكي پخته بود يكي دام****ديگر دامي حديث عشرت غلمان

خلقي ازين شد به سوي مذهب مالك****فوجي ازان شد به سوي مذهب نعمان

روي غلامان خوب و سيكي روشن****قبلهٔ امت شدند و دام امامان

دين به هزيمت شد از دوادو ديوان****نام نيابد كس از شريعت هزمان

نام علي بر زبان يارد راندن****جز كه حكيمان به عهدها و به پيمان؟

كس نبرد نام وارثان پيمبر****خلق نگويد كه بود بوذر و سلمان

تا كي گوئي به مكر و حيلت ديوان****ملك سليمان چگونه شد ز سليمان؟

ملك سليمان به چشم خويش همي بين****در كف ديوان و زان شگفت همي مان

نرم كن آواز و گوش هوش به من دار****تات بگويم چه گفت سام نريمان

گفت كه ديوند جمله عامه اگر ديو****بدكنشانند و با سفاهت و شومان

ديو نهد بر سرش كلاه سفاهت****هر كه به فرمانش سر كشيد ز فرمان

هوش بجاي

آور و به دست سفيهان****خيره لگامت مده چو سست لگامان

گرچه بخرد كسي پيشيز به دينار****هر دو يكي نيستند سوي حكيمان

از سپس اين و آن شدند گروهي****بي خردان جهان و ناكس و خامان

ملك و امامت سوي كسي است كه او راست****ملك سليمان و علم و حكمت لقمان

آنكه ملوك زمين به درگه او بر****حاجب و فرمان برند و سايل و مهمان

چرخ گرفته به ملك او شرف و جاه****دهر بدو باز يافته سر و سامان

گشته بدو زنده نام احمد و حيدر****بار خداي جهان تمام تمامان

دانا داند كه كيست گرچه نگفتم****نايب يزدان و آفتاب كريمان

قصيده شماره 191: چند كني جاي چنين به گزين

چند كني جاي چنين به گزين؟****چون نروي سوي سرائي جز اين؟

چند نشيني تو؟ كه رفتند پاك****همره و يارانت، هلا برنشين

چند كني صحبت دنيا طلب؟****صحبت ياري به ازين كن گزين

مهر چنين خيره چه داري برانك****بر تو همي دارد همواره كين؟

بچهٔ خاكي و نبيرهٔ فلك****مادر زيرين و پدرت از برين

چونكه زميني نشود بر فلك****چند بود آن فلكي بر زمين؟

نيك نگه كن كه حكيم عليم****چونت ببسته است به بندي متين!

چند در اين بند به گشي چنين****دامن دنيا بكشي واستين؟

سوي تو جان ماهي و تنت آبگير****صورت بسته است همانا چنين

ترسان گشتي كه چنيني به زار****گرت برآرند از اين پارگين

جهل نموده است تو را اين خيال****جز كه چنين گفت يكي پيش بين؟

گفت كه «تو زنده تر آنگه شوي****كه ت برهانند از اين تيره طين»

بلكه به زنداني چونان كه گفت****مه ز رسولان خداي اجمعين

اين فلك زود رو، اي مردمان،****صعب حصاري است بلند و حصين

بر دل و بر وهم جهان چرخ را****زندان كرده است جهان آفرين

تا نشناسد كه برون زين فلك****چيست به انديشهٔ كس آفرين

وهم گران را كه برون است ازين****راست بديدي و به عين اليقين

خلق بدان

عالم منكر شدي****سست شدي بر دلشان بند حين

جز به چنين صنع نيامد درست****وعدهٔ بستان پر از حور عين

تا نبري ظن كه مگر منكر است****نعمت آن عالم را بو معين

نيست درين هيچ خلاقي كه نيست****جز كه بر اين گونه جهان مهين

نيست چنين مرده كه اين عالم است****وصف چنين كردش روح الامين

جاي خور و خواب تو اين است و بس****آن نه چنين است مكان و مكين

آرزوي خويش ببايد درو****هر كسي از خلق مهين و كهين

گر تو درو گرسنه و تشنه اي****مرغ مسمن خور و ماء معين

من نه همي طاعت ازان دارمش****تا مي و شيرم دهد و انگبين

رنجگي تشنه نخواهم نه آب****بي سفرم نيست به كار اسپ و زين

كار ستور است خور و خفت و خيز****شو تو بخور، چون كني ابرو بچين؟

نيستي آگاه تو هيچ از بهشت****خور چه كني گر نه خري راستين؟

نيستي آگاه به حق خداي****بيهده داني كه نخوردم يمين

بر نشوي تو به جهان برين****تات همي ديو بود هم نشين

گر همي اندر دين رغبت كني****دور كند داس جهان پوستين

روي به دريا نه اگر گوهر است****آرزوي جانت و در ثمين

گر در دانش به تو بربسته گشت****من بگشايم ز در آن زوپرين

تا نشناسي تو لطيف از كثيف****مانده اي اندر قفس آهنين

كي رسد اين علم به ياران ديو؟****خيره برآتش ندمد ياسمين

هيچ شنيدي كه چه گفتت رسول****بار خداي و شرف المرسلين؟

گفت «ببايد جستن علم را****گر نبود جايگهش جز به چين»

خانهٔ اسرار خداي است امام****روح امين است مرو را قرين

تا تو نگيري رسن عهد او****دست نشويد ز تو ديو لعين

علم كجا باشد جز نزد او؟****شير كجا باشد جز در عرين؟

هر كه سوي حضرت او كرد روي****زهره بتابدش و سهيل از جبين

از رهي و حجت او خوان

برو****هر سحر، اي باد، هزار آفرين

قصيده شماره 192: اين گنبد پيروزهٔ بي روزن گردان

اين گنبد پيروزهٔ بي روزن گردان****چون است چو بستان گه و گاهي چو بيابان؟

من خانه نه ديدم نه شنيدم بجز اين نيز****يك نيمه بيابان و دگر نيمه گلستان

ناگاه گلستانش پديد آرد گلها****چون گشت بيابانش ز ديدار تو پنهان

اين گوي سيه را به ميان خانه كه آويخت****نه بسته طنابي نه ستوني زده زين سان؟

اين گوي گران را به هوا بر كه نهاده است؟****تا كي به شگفتي بوي از تخت سليمان؟

اين گوي به كردار يكي خوان عظيم است****بنهاده در ايوان پر از نعمت الوان

اين خوان در ايوان چو نمودندت بنديش****تا كيست سزاوار بدين خانه و اين خوان

زين خوان و از اين خانه سوي تو خبري هست؟****اي گشته بر اين گوي تو را پشت چو چوگان!

تاچند در اين گوي بخواهد نگرستن****اين چرخ بدين چشم فروزندهٔ رخشان؟

چشم فلك است اين كه بدو تيره زمين را****همواره همي بيند اين گنبد گردان

كاني است در اين گوي پر از گوهر و دانه****زين چشم بر اين گوهر مانده است در اين كان

جويندهٔ اين جوهر را دست چهار است****از تير و زمستان و ز نيسان و حزيران

اين گوهر از اين كان چو به يك پايه برآيد****كاني دگرش سازند آنگاه ز اركان

آن كان نخستينت نمودم كه زمين است****وين كان دوم نيست مگر هيكل انسان

اي گوهر بي رنگ، بدين كان دوم در****رنگي شو و سنگي و ممان عاجز و حيران

چون قيمت ياقوت به آب است تو داني****كابت سخن است، اي سره ياقوت سخن دان

هيكل به تو گشته است گرانمايه ازيراك****هيكل صدف توست و درو جان تو مرجان

مرجان تو مرجان خداي است ازيراك****از حكمت و علم آمد مرجان تو را جان

زنهار كه مر جان را بي جان

نگذاري****زيرا كه به بيجان نرسد رحمت رحمان

روزي بشكافند مر اين تيره صدف را****هان تا نبوي غافل و خفته نروي هان

زنهار چنان كامده اي اول، از اينجا****خيره نروي گرسنه و تشنه و عريان

جز سخته و پيموده مخر چيز كه نيكوست****كردن ستد و داد به پيمانه و ميزان

چيزي به گران هيچ خردمند نخرد****هر گه كه بيابد به از آن چيز به ارزان

بستان خداي است، چنان دان كه، شريعت****پر غله و پر كشته درختان فراوان

بسيار در اين بستان هر گونه درخت است****هم كشتهٔ رحمان و هم از كشتهٔ شيطان

اي ره گذري مرد، گرت رغبت باشد****در نعمت و در ميوهٔ اين نادره بستان

دهقانش يكي فاضل و معروف بزرگ است****در باغ مشو جز كه به دستوري دهقان

گر ميوه ت بايد به سوي سيو و بهي شو****منگر سوي بي ميوه و پر خار مغيلان

چون نخل بلند است سپيدار وليكن****بسيار فزون دارد در بار برين آن

مرغ است همان طوطي و هم جغد وليكن****اين از در قصر آمد و آن از در ويران

چون ابر بلند است سيه دود وليكن****از دود جدا گشت سيه ابر به باران

هرچند كه در قرطه بود هردو به يك جا****از دامن برتر بود، اي پور، گريبان

هر كس كه پدر نام نهد نوح مر او را****كشتيش نباشد كه رود بر سر طوفان

چونان كه خرد را به ميان دو محمد****فرق است به پيغمبري و وحي به فرقان

دهقان و خداوندهٔ اين خانه رسول است****سرهنگ بني آدم و پيغمبر يزدان

هرچند ستمگاران بسيار شده ستند****فرزند رسول است بر اين باغ نگهبان

گرچه نبود ميوهٔ خوش بي پشه و كرم****دهقان ندهد باغ به پشه نه به كرمان

هرچند كه در خانهٔ تو خانه كند موش****خانه نسپاري تو همي خيره به موشان

در خانهٔ تو

موش به سوراخ درون است****او را چه بكار آيد كاشانه و ايوان؟

گر موش ندارد خبر از گنبد و ايوان****نادان چه خبر دارد از دين و ز ايمان؟

هرچند كه بر منبر نادان بنشيند****هرگز نشود همبر با دانا نادان

گر زاغ سيه باغ ز بلبل بستاند****دستان نتواند زدن و ناورد الحان

از مرد پديد آيد حكمت نه ز منبر****خورشيد كند عالم پر نور نه سرطان

ميدان خداي است قران، هر كه سوار است****گو خيز و فراز آي و برون آي به ميدان

تا كيست كه بر پشتهٔ حرف متشابه****آورد كند اسپش با پويه و جولان

دشوار طلب كردن تاويل كتاب است****كاري است فرو خواندن اين نامه بس آسان

با كاه مخور دانه چنين گر نه ستوري****با بوذر گفت اين كه تو را گفتم سلمان

آن گوز كه با پوست خوردندش نبود نفع****با پوست مخور گوز و تن خويش مرنجان

معني ي سخن ايزد پيغمبر داند****بهتان بود ار تو بجز اين گوئي، بهتان

بر مشكل اين معجزه جز آل نبي را****كس را نبود قوت و نه قدرت و سلطان

چونان كه عصا هرگز از آن سان كه شنودي****ثعبان نشدي جز به كف موسي عمران

هرچند سخن گويد طوطي نشناسد****آن را كه همي گويد هرگز سر و سامان

اي خوانده به صد حيلت و تقليد قران را****مانندهٔ مرغي كه بياموزد دستان

همچو سخن مرغ است اين خواندن ناراست****بي حاصل و بي معني و بي حجت و برهان

از خواندن چيزي كه بخوانيش و نداني****هرگز نشود حاصل چيزيت جز افغان

تشنه ت نشود هرگز تا آب نخوردي****هرچند كه آب آب همي گوئي هزمان

چون باز نگردي بسوي موسي و هارون****يك ره نشوي سير ز فرعون و ز هامان

گويند كه پيغمبر ما امت و دين را****چون رفت ز عالم به فلان داد و

به بهمان

پيغمبري اي بي خردان ملك الهي است****از ملكت قيصر به و از ملكت خاقان

هرگز ملكي ملك به بيگانه نداده است****شو نامهٔ شاهان جهان پاك فروخوان

با دختر و داماد و نبيره به جهان در****ميراث به همسايه دهد هيچ مسلمان؟

يا سوي شما كار نكرده است پيمبر****بر قول خداوند جهان داور سبحان!

از بهر چه گوئيد چنين خام سخن ها؟****اي مغز شما دود زده ز آتش عصيان!

آنگاه شويد آگه از اين بيهده گفتار****كز حسرت و غم سنگ بخائيد به دندان

آن روز پشيماني و حسرت نكند سود****آن را كه نشد بر بدي امروز پشيمان

حسرت نكند كودك را سود به پيري****هر گه كه به خردي بگريزد ز دبستان

هر كس كه به تابستان در سايه بخسبد****خوابش نبرد گرسنه شب هاي زمستان

سودي نكند حسرت و تيمار چو افتاد****بيمار به سامره و درمان به بدخشان

از دزد فرومايه نه سلطان و نه حاكم****توبه نپذيرند چو افتاد به زندان

فرزند نبي جاي جد خويش گرفته است****وز فخر رسانيده سر تاج به كيوان

آن است گزيده، كه خدايش بگزيند****بيهوده چه گوئي سخن بي سر و سامان؟

آنجا كه به فرمانش پيمبر بنشستي****فرزند وي امروز نشسته است به فرمان

آن را كه گزيدي تو خدايش نگزيده است****در خلق، نداني تو به از خالق ديان

اي پير، خداوند سگي را نپذيرد****هرچند كه فريبش كني، از تو به قربان

قربان تو فرزند رسول است، ره خويش****از حكمت او جوي سوي روضهٔ رضوان

زي درگه او شو كه سليمان زمان است****تا باز رهد جان تو از محنت ديوان

اي بار خداي همه ذريت آدم****با ملك سليماني و با حكمت لقمان

آني كه پديد آمد در باغ شريعت****از عدل تو آذار و ز احسان تو نيسان

دين از تو مزين شد و دنيا به تو زيبا****حكمت به

تو تازه شد و بدعت به تو خلقان

چون خطبه به نام تو رسانم به سخن بر****از بركت و اقبال تو گل رويد و ريحان

چون بنده ت «مستنصر بالله» بگويد****پر مشتري و زهره شود بقعت يمگان

از نام تو بگدازد بدخواه تو، گوئي****ماه است مگر نامت و بدخواه تو كتان

گر جمله يكي نامه شود عدل و سعادت****آن نامه نيابد مگر از دست تو عنوان

مر بنده ت را دشمن و بدگوي بسي هست****زان بيش كجا هست به درگاه تو مهمان

اي حجت بنشسته به يمگان و سخنهات****در جان و دل ناصبيان گشته چو پيكان

گر خاك خراسانت نپذيرفت مخور غم****خشنودي ايزدت به از خاك خراسان

بر حكمت و بر مدحت اولاد پيمبر****اشعار همي گوي به هر وقت چو حسان

پژمرد بدين شعر تو آن شعر كسائي****«اين گنبد گردان كه بر آورد بدين سان؟»

بر بحر هزج گفتي و تقطيعش كردي****مفعول مفاعيل مفاعيل فعولان

قصيده شماره 193: اي شده مفتون به قول هاي فلاطون،

اي شده مفتون به قول هاي فلاطون،****حال جهان باز چون شده است دگرگون؟

پاره كه كرد و به زعفران كه فرو زد****قرطهٔ گلبن به باغ و مفرش هامون؟

گر نه هوا خشمناك و تافته گشته است****گرم چرا شد چنين چو تافته كانون؟

گرم شود شخص هر كه تافته گردد****تافته زي شد هواي تافته ايدون

هرچه برآمد زخاك تيره به نوروز****مخنقه دارد كنون ز لولوي مكنون

سيب و بهي را درخت و بارش بنگر****چفده و پر زر همچو چتر فريدون

گوئي كز زير خاك تيره برآمد****گنج به سر برنهاده صورت قارون

بر سر قارون به باغ گوهر و زرست****گوهر و زري به مشك و شكر معجون

هرچه كه دارد همي به خلق ببخشد****نيست چو قارون بخيل و سفله و وارون

خانهٔ دهقان چو گنج خانه بياگند****چون به رز و باغ برد باد شبيخون

رنگ و

مژه و بوي و شكل هست در اين خاك****يا همي اينجا درآورند ز بيرون؟

خاك به سيب اندرون به عنبر و شكر****از كه سرشته شد و ز بهر چه و چون؟

نيست در اين هر چهارطبع ازين هيچ****اي شده مفتون به قول هاي فلاطون

معدن اين چيزها كه نيست در اين جاي****جز كه ز بيرون اين فلك نبود نون

وين همه بي شك لطايفند كه اين خاك****مركب ايشان شده است و مايه و قانون

خاك سيه را به شاخ سيب و بهي بر****گرد كه كرد و خوش و معنبر و گلگون؟

گوئي كاين فعل در چهار طبايع****هست رونده به طبع از انجم و گردون

ويشان را نيز همچو سيب و بهي را****هست بر افلاك شكل و رنگ هميدون

زرد چو زهره است عارض بهي و سيب****سرخ چو مريخ روي نار و طبرخون

چون نشناسي كه از نخست به ابداع****فعل نخستين ز كاف رفت سوي نون؟

فاعل آن زرد و سرخ كيست، چه گوئي؟****اي شده بر قول خويش معجب و مفتون!

اول اكنون نهان شد آن و ازان گشت****نام زد امروز و دي و آنگه و اكنون

گشت طبايع پديد ازان و ازان شد****روي زحل سرخ و روي زهره چون زريون

در به نبات اندرون فريشتگانند****هريك در بيخ و دانه اي شده مفتون

دانه مراين را به خوشه ها در خانه است****بيخ مر آن را به زير خاك در آهون

پيشه ورانند پاك و هست در ايشان****كاهل و بشكول و هست مايه ور و دون

هر يك بر پيشه اي نشسته مقيم است****هرگز نايد ز عمرو كار فريغون

سيب گر اندر درخت و دانهٔ سيب است****نايد بيرون ازو به خواندن افسون

اينت هپيون گرست و آنت شكرگر****هر دو به خاك اندرون برابر و مقرون

مايهٔ هر دوست آب و خاك وليكن****ملعون نبود هگرز

همبر ميمون

گرچه ز پشم اند هر دو، هرگز بوده است****سوي تو، اي دوربين، پلاس چو پرنون؟

سنگ ترازو به سيم كس نستاند****گر چه بود همچو سيم سنگ تو موزون

يوشع بن نون اگرچه نيز وصي بود****همبر هارون نبود يوشع بن نون

كاركنان اند تخمها همه ليكن****جغد پديد است از هماي همايون

سيرت و كار فريشته همي ديدي****گر نكني خويشتن مخبل و مجنون

كاركنان خداي را چو ببيني****دل نكني زان سپس به فلسفه مرهون

گر به دلت رغبت علوم الهي است****راه بگردان ز ديو ناكس ملعون

دل ز بدي ها به دين بشوي ازيرا****پاك شود دل به دين چو جامه به صابون

مر طلب دين حق را به حقيقت****پاك دلي بايد و فراخ چو جيحون

روي چو سوي خداي و دين حق آري****زور دل افزون شودت و نور دل افزون

اي شده غافل زعلم و حجت و برهان،****جهل كشيده به گرد جان تو پرهون،

كشته شدت شمع دين كنون به جهالت****خيره ازان مانده اي تو گمره و شمعون

حجت و برهان مجوي جز كه ز حجت****تا بنمايدت راه موسي و هارون

نيست قوي زي تو قول و حجت حجت****چون عدوي حجتي و داعي و ماذون

قصيده شماره 194: بنگر بدين رباط و بدين صعب كاروان

بنگر بدين رباط و بدين صعب كاروان****تا چونكه سال و ماه دوانند هردوان

من مر تو را نمودم اگرچه نديده بود****با كاروان رباط كسي هر دوان دوان

از رفتن رباط نه نيز از شتاب خود****آگاه نيست بيشتر از خلق كاروان

خفته و نشسته جمله روانند با شتاب****هرگز شنود كس به جهان خفته و روان!

در راه عمر خفته نياسايد، اي پسر،****گر بايدت بپرس ز داناي هندوان

جاي درنگ نيست مرنجان در اين رباط****برجستن درنگ به بيهودگي روان

هرك آمده است زود برفته است بي درنگ****برخوان اگر نخوانده اي اخبار خسروان

بررس كز اين محل بچه خواري برون شدند****اسفنديار و بهمن و شاپور

و اردوان

مفگن چو گوسفند تن خويش را به جر****تيمار خويش خود كن و منگر به اين و آن

اي از غمان نوان شده امروز، بي گمان****فردا يكي دگر شود از درد تو نوان

بدخو زمانه با تو به پهلو رود همي****حرمت نيافت خسرو و ازو و نه پهلوان

حرمت مدار چشم ز بد خو جهان ازانك****بي حرمتي است عادت ناخوب بدخوان

بازي است عمر ما به جهان اندر، اي پسر،****بر مرگ من مكن ز غم و درد بازوان

بفريفت مر مرا به جواني جهان پير****پيران روان كنند، بلي، مكر بر جوان

بسيار مردمان كه جهان كرد بي نوا****از بانوا شهان و نكوحال بانوان

عمر مرا بخورد شب و روز و سال و ماه****پنهان و نرم نرم چو موشان و راسوان

اي ناتوان شده به تن و برگزيده زهد،****زاهد شدي كنون كه شدي سست و ناتوان

از دنبه تا نماند نوميد و بي نصيب****خرسند كي شود سگ بيچاره به استخوان؟

تا نيكوان هواي تو جستند با نشاط****جستي همي تو برتن ايشان چو آهوان

آن موي قير گونت چو روز سپيد گشت****از بس كه روزهات فرو شد به قيروان؟

قيرت چو شير كرد جهان، جادوي است اين****جادو بود كسي كه كند كار جاودان

پيري عواني است، نگه كن، كه آمده است****ترسم ببرد خواهدت اين بدكنش عوان

اندر پدر همي نگر و دل شده مباش****بر زلف عنبرين و رخان چو ارغوان

گر نيستت خبر كه چه خواهد همي نمود****بدخو جهان تو را ز غم و رنج و ز هوان

اينك پدرت نامهٔ چرخ است سوي تو****مر راز چرخ را جز از اين نامه برمخوان

اين پندها كه من شنوانيدمت همه****يارانت را چنانكه شنودي تو بشنوان

قصيده شماره 195: بر جانور و نبات و اركان

بر جانور و نبات و اركان****سالار كه كردت اي سخن دان؟

وز خاك سيه برون كه آورد****اين

نعمت بي كران و الوان؟

خواني است زمين پر ز نعمت****تو خاك مخوانش نيز خوان خوان

خويشان تو اند جانور پاك****زيرا كه تو زنده اي چو ايشان

پس چونكه رهي و بنده گشتند،****اي خويش، تو را بجمله خويشان؟

تو در خز و بز به زير طارم****خويشانت برهنه و پريشان

ايشان ز تو جمله بي نيازند****وز بيم تو مانده در بيابان

تو مهتري و نيازمندي****نشنود كسي مهي بر اين سان

گر شير قوي تر است از تو****چون است ز بانگ تو گريزان؟

ور پيل ز تو به تن فزون است****بر پيل تو را كه داد سلطان؟

بيگار تو چون همي كند آب****تا غله دهدت سنگ گردان؟

آتش به مراد توست زنده****در آهن و سنگ خاره پنهان

فرمان تو را چرا مطيع است****تا پخته خوري بدو و بريان؟

در آهن و سنگ چون نشسته است****اين گوهر بي قرار عريان؟

بيرون نجهد مگر بفرمانت****اين گوهر صعب ازين دو زندان

جز تو ز هوا همي كه سازد****چندين سخن چو در و مرجان؟

دهقاني توست خاك ازيرا****خويشانت نيند چون تو دهقان

اركان همه مر تو را مطيع اند****هرچند خداي راست اركان

نيكو بنگر كه: كيستي خود****وز بهر چه اي رئيس حيوان

وين كار كه كرد و خود چرا كرد****آن كس كه بكرد با تو احسان

از جانوران به جملگي نيست****جز جان تو را خرد نگه بان

بر جانورت خرد فزون است****وز نور خرد گرد شرف جان

وز نور خرد شده است ما را****اين جانور دگر به فرمان

آزاد شود به عقل بنده****واباد شود به عقل ويران

آباد به عقل گشت گردون****وازاد به عقل گشت لقمان

معروف به ديدن است چشمت****دندانت موكل است بر نان

گوشت بشنود و دست بگرفت****بينيت بيافت بوي ريحان

بنگر: به خرد چه كرده اي كار****صد سال در اين فراخ ميدان

بي كار چراست عقل در تو****بر كار هميشه تيز دندان

چيزيت نداد كان نبايست****دارندهٔ روزگار،

يزدان

كار خرد است باز جستن****از حاصل خلق و چرخ و دوران

كار خرد است دردها را****آورد پديد روي درمان

از مرگ بتر نديد كس درد****داناش نخواست همچو نادان

اي آمده زان سراي و مانده****يك چند در اين سراي مهمان

دانا نكشد سر از مكافات****بد كرده بدي كشد به پايان

يك چند تو خورده اي جهان را****اكنون بخوردت باز گيهان

«چون تو بزني بخورد بايدت»****اين خود مثل است در خراسان

بر خوردن جسم هر خورنده****دندان زمانه مرگ را دان

بنگر كه خرد رهي نمايد****زي رستن از اين عظيم ثعبان

حق است چنين كه گفتمت مرگ****بر حق مشو بخيره گريان

تن خورد در اين جهان و او مرد****بر جان نبود ز مرگ نقصان

جان را نكند جهان عقوبت****كو را ز تن آمده است عصيان

چون گشت يقين كه جان نميرد****آسان برهي ز مرگ آسان

آسان به خرد شود تو را مرگ****زين به كه كند بيان و برهان؟

مشغول تني كه ديو توست او****بل ديو توي و او سليمان

خندانت همي برد سوي جر****دشمن بتر آن بود كه خندان

اي بندهٔ تن، تو را چه بوده است****با خاطر تيره روي رخشان؟

افتاده به چاه در، چه بايدت****بر برده به چرخ طاق و ايوان؟

تن جلد و سوار و جان پياده****بالينت چو خز و سر چو سندان

جان را به نكو سخن بپرور****زين بيش مگر گرد ديوان

بنگر كه قوي نگشت عقلت****تا تنت نگشت سست و خلقان

چون جانش عزيزدار دايم****مفروش گران خريده ارزان

آن كن كه خرد كند اشارت****تا برشوي از ثري به كيوان

بگزار به شكر حق آن كس****كو كرد دل تو عقل را كان

از پاك دل، اي پسر، همي گوي****«سبحانك يا اله سبحان»

بنگر به چه فضل و علم گشته است****يعقوب جهود و تو مسلمان

آن خوان كه مسيح را بيامد****آراسته از رحيم رحمان

تو چون

به شكي كه زي محمد****نامد به ازان بسي يكي خوان؟

خوان پيش توست ليكن از جهل****تو گرسنه اي برو و عطشان

از نامه خبر نداري ايراك****برخوانده نه اي مگر كه عنوان

گوئي كه «فلان مرا چنين گفت****و آورد مرا خبر ز بهمان

كز مذهب ها درست و حق نيست****جز مذهب بوحنيفه نعمان»

هارون زمانه را نديدي****اي غره شده به مكر هامان

ريحان كه دهدت چون همي تو****ريحان نشناسي از مغيلان؟

آگاه نه اي كه ريگ باريد****بر سرت به جاي خرد باران

گمراه شدي چو بر تو بگذشت****در جامهٔ جبرئيل شيطان

از شير و ز مي خبر نداري****اي سركه خريده و سپندان

آگاه شوي چو باز پرسد****دانات ز مشكلات فرقان

چون خيره شود سرت در آن راه****رهبر نبوي تو بلكه حيران

چون برف بود بجاي سبزه****دي ماه بود نه ماه نيسان

اي حجت دين به دست حكمت****گرد از سر ناصبي بيفشان

قصيده شماره 196: غريبي مي چه خواهد يارب از من

غريبي مي چه خواهد يارب از من؟****كه با من روز و شب بسته است دامن

غريبي دوستي با من گرفته است****مرا از دوستي گشته است دشمن

ز دشمن رست هر كو جست ليكن****از اين دشمن بجستن نيست رستن

غريبي دشمني صعب است كز تو****نخواهد جز زمين و شهر و مسكن

چو خان و مان بدو دادي بخواهد****به خان و مانت چون دشمن نشستن

بجز با تو نيارامد چو رفتي****كسي دشمن كجا ديده است از اين فن؟

چو با من دشمن من دوستي جست****مرا ز انده كهن زين گشت نو تن

سزد كاين بدكنش را دوست گيرم****چو بيرون زو دگر كس نيست با من

به سند انداخت گاهم گه به مغرب****چنين هرگز نديده ستم فلاخن

نديده است آنكه من ديدم ز غربت****به زير دسته سرمهٔ كرده هاون

غريبي هاون مردان علم است****ز مرد علم خود علم است روغن

ازين روغن در اين هاون طلب كن****كه بي روغن چراغت نيست روشن

وگر

چون ترب بي روغن شده ستي****بخيره ترب در هاون ميفگن

نگردد مرد مردم جز به غربت****نگيرد قدر باز اندر نشيمن

نهال آنگه شود در باغ برور****كه برداريش از آن پيشينه معدن

تواند سنگ را هرگز بريدن****اگر از سنگ بيرون نايد آهن؟

به جام زر بر دست شه آيد****مروق مي چو بيرون آيد از دن

به شهر و برزن خود در چه يابي****جز آن كان اندر آن شهر است و برزن؟

به خانه در زنور قرص خورشيد****همان بيني كه در تابد ز روزن

اگر مر روز رامي ديد خواهي****سر از روزن برون بايدت كردن

چو جان درتن خرد دردل نهفته است****به آمختن ز دل بركن نهنبن

اگر خواهي كه بوي خوش بيابي****به مشك سوده در بايد دميدن

دل از بيهوده خالي كن خرد را****به دستهٔ سير در خوش نيست سوسن

زخار و خس چو گلشن كرد خواهي****ببايد رفت بام و بوم گلشن

چنان باشد سخن در مغز جاهل****چو در ريزي به خم گوز ارزن

اگر سوسن همي خواهي نشاندن****نخست از جاي سوسن سير بركن

چرا با جام مي مي علم جوئي؟****چرا باشي چو بوقلمون ملون؟

نشايد بود گه ماهي و گه مار****گليم خر به زر رشته مياژن

اگر گردن به دانش داد خواهي****ز جهل آزاد بايد كرد گردن

به پيش دن درون دانش چه جوئي؟****تو را دن به، به گرد دن همي دن

چو مي داني كه ت از خم گوز نايد****به طمع گوز خم را خيره مشكن

چو نتواني نشاندن گوز و خرما****نبايد بيد و سنجد را فگندن

بخندد هوشيار از حكمت مست****هوس را خيره حكمت چون بري ظن؟

به نزد عقل حكمت را ترازوست****ز يك من تا هزاران بار صد من

اگر نادان خريدار دروغ است****تو با نادان مكن همواره هيجن

نشايد كرد مر هشيار دل را****به باد بي خرد بر باد خرمن

سوي من

جاهل است، ارچه حكيم است****به نزد عامه، هندوي برهمن

نه سور است ارچه همچون سور از دور****پر از بانگ است و انبوه است شيون

نيابد فضل و مزد روزه داران****برهمن، گرچه چون روزه است لكهن

به پيش تيغ دنيا مرد ديني****جز از حكمت نپوشد خود و جوشن

به حكمت شايدت مر خويشتن را****هم اينجاست در بهشت عدن ديدن

چو در پيدا نهاني را ببيني****بدان كامد سوي تو فضل ذوالمن

چه گوئي، چند پرسي چيست حكمت؟****نه مشك است و نه كافور و نه چندن

در اين پيدا نهاني را چو ديدي****برون رفت اشترت از چشم سوزن

چو گلشن را نمي بيني نياري****همي بيرون شد از تاريك گلخن

نمي ياري ز ناداني فگندن****گليم خر به وعدهٔ خز ادكن

از اين درياي بي معبر به حكمت****ببايدت، اي برادر، مي گذشتن

ز حكمت خواه ياري تا برآئي****كه مانده ستي به چاه اندر چو بيژن

از اين تاريك چه بيرون شدن را****ز مردان مرد بايد وز زنان زن

چو قصد شعر حجت كرد خواهي****به فكرت دامن دل در كمر زن

قصيده شماره 197: از كين بت پرستان در هند و چين و ماچين

از كين بت پرستان در هند و چين و ماچين****پر درد گشت جانت رخ زرد و روي پر چين

بايد هميت نا گه يك تاختن بر ايشان****تا زان سگان به شمشير از دل برون كني كين

هر شب ز درد و كينه تا روز برنيايد****خشك است پشت كامت تر است روي بالين

نفرين كني بر ايشان از دل و گر كسي نيز****نفرين كند بگوئي از صدق دل كه آمين

واگه نه اي كه نفرين بر جان خويش كردي****اي واي تو كه كردي بر جان خويش نفرين!

بتگر بتي تراشد و او را همي پرستد****زو نيست رنج كس را نه زان خداي سنگين

تو چون بتي گزيدي كز رنج و شر آن بت****بركنده گشت و كشته يكرويه

آل ياسين؟

آن كز بت تو آمد بر عترت پيمبر****از تيغ حيدر آمد بر اهل بدر و صفين

لعنت كنم بر آن بت كز امت محمد****او بود جاهلان را ز اول بت نخستين

لعنت كنم بر آن بت كز فاطمه فدك را****بستد به قهر تا شد رنجور و خوار و غمگين

لعنت كنم بر آن بت كو كرد و شيعت او****حلق حسين تشنه در خون خضاب و رنگين

پيش تواند حاضر اهل جفا و لعنت****لعنت چرا فرستي خيره به چين و ماچين؟

آن به كه زير نفرين باشد هميشه جاهل****مردار گنده گشته پوشيده به به سرگين

گوئي «مكنش لعنت» ديوانه ام كه خيره****شكر نهم طبرزد در موضع تبرزين؟

گر عاقلي چو كردي مجروح پشت دشمن****مرهم منه بدو بر هرگز مگر كه ژوپين

هرگز ازين عجبتر نشنود كس حديثي****بشنو حديث و بنشان خشم و ز پاي بنشين

باغي نكو بياراست از بهر خلق يزدان****خواهيش گوي بستان خواهيش نام كن دين

پرميوه دار دانا درهاي او حكيمان****ديوار او ز حكمت وز ذوالفقار پرچين

وانگه چهار تن را در باغ خويش بنشاند****دانا به كار بستان يكسر همه دهاقين

تقويم صورت ما كردند باغبانان،****برخوان اگر نداني آغاز سورةالتين

خوگي بدو درآمد در پوست ميش پنهان****بگريخته ز شيران مانده ذليل و مسكين

تا باغبان درو بود از حد خويش نگذشت****برگ و گيا چريدي بر رسم خويش و آئين

چون باغبان برون شد آورد خوي خوگان****بركند بيخ نرگس بشكست شاخ نسرين

جغد و كلاغ بنشاند آنجا كه بود طوطي****خار و خسك پراگند آنجا كه بد رياحين

چون خار و خس قوي شد زه كرد خوگ ملعون****در باغ و زو برآمد قومي همه ملاعين

در بوستان دنيا تا خوگ زاد ازان پس****تلخ است و زشت و گنده خوش بوي و چرب و

شيرين

بنگر به چشم عبرت تا خلق را ببيني****برسان جمع مستان افتاده در مجانين

آن سيم مي نمايد وا رزيز در ترازو****وين زهد مي فروشد در آستينش تنين

از علم پاك جانش، وز زهد دل، وليكن****بر زر نوشته يكسر بر طيلسانش ياسين

گر مشكلي بپرسي زو گويدت كه «اين را****جز رافضي نگويد كاين رافضي است اين هين»

چون گوئيش كه «حجت از نيم شب نخسپد****واندر نماز باشد تا صبح بامدادين»

گويد «درست كردي كو رافضي است بي شك****زيرا كه اهل سنت نكند نماز چندين»

گر گوئيش كه «با او بنشين و علم بشنو****كو خود سخن نگويد جز با وقار و تمكين»

گويد «سخن نبايد از رافضي شنودن****كرد اين حديث ما را خواجه امام تلقين»

نادان اگر نيايد پيشم، عجب چه داري؟****پروانه چون برآيد هرگز به چرخ پروين؟

قصيده شماره 198: مكر و حسد را ز دل آوار كن

مكر و حسد را ز دل آوار كن****وين تن خفته ت را بيدار كن

نفس جفا پيشه ت ماري است بد****قصد سوي كشتن اين مار كن

به آتش خرسندي يشكش بسوز****بر در پرهيزش بر دار كن

سركش و تازنده ستوري بده است****زير ادب هاش گران بار كن

پاي ببندش به رسن هاي پند****حكمت را بر سرش افسار كن

پيشه مدارا كن با هر كسي****بر قدر دانش او كار كن

ور چه گران سنگي، با بي خرد****خويشتن خويش سبكسار كن

چون به در خانهٔ زنگي شوي****روي چو گلنارت چون قار كن

ور به در ترك شوي زان سپس****بر در او قار چو گلنار كن

گرت نه نيك آمد از آن كار پار****بس كن از آن كار نه چون پار كن

ورت به حرب افتد با يار كار****حرب به اندازه و مقدار كن

نيك خوئي را به ره عمر در****زير خرد مركب رهوار كن

وانگه بي رنج، اگر بايدت،****دست بر اين گنبد دوار كن

خوب حصاري بكش از گرد خويش****خوي نكو را در

و ديوار كن

وز خرد و جود و سخا لشكري****بر سر ديوار نگهدار كن

وانگه بر لشكر و بر حصن خويش****بر و لطف را سر و سالار كن

شاخ وفا را به نكو فعل خويش****بر ور بي خار كم آزار كن

سيب خودت را ز هنر بوي ده****خانه ت ازو كلبهٔ عطار كن

سيرت و كردار گر آزاده اي****بر سنن و سيرت احرار كن

هرچه به بازو نتوانيش كرد****دانش با بازو شو يار كن

دست فرودار چو آشفت بخت****سر ز خمار دنه هشيار كن

خويشتن ار چند كه غره نه اي****غرهٔ اين عالم غدار كن

آنكه همي ديش به بيگار خويش****بردي امروزش بيگار كن

وانكه به نزديك تو دي خوار بود****بر درش امروز تنت خوا ركن

ور نه خوش آيدت همي قول من****با فلك گردان پيكار كن

چيست كه بيهوش همي بينمت؟****از چه همي نالي؟ اقرار كن

مركب ايمانت اگر لنگ شد****قصد سوي كلبهٔ بيطار كن

علت پوشيده مدار از طبيب****بر در او خواهش و زنهار كن

جانت بيالود به آثار جهل****قصد به بركندن آثار كن

دزدي و طرار ببردت ز راه****بريه بر آن خائن طرار كن

ديو كه باشد مگر آنكو به جهد****گويد «شلوار ز دستار كن»؟

پشك به تو فروخت به بازار دين****گفت «هلا مشك به انبار كن»

كيسه ت پر پشك و پشيز است و روي****كيسه يكي پيش نگونسار كن

عيبهٔ اسرار نبي بد علي****روي سوي عيبهٔ اسرار كن

گر نشنوده است كه كرار كيست****روي بر آن صاين كرار كن

همبر با دشت مدان كوه را****فكرت را حاكم و معيار كن

ورت همي بايد شو كوه را****بشكن و با هامون هموار كن

لعنت بر هر كه چنين غدر كرد****لعنت بر جاهل غدار كن

قصيده شماره 199: اي افسر كوه و چرخ را جوشن

اي افسر كوه و چرخ را جوشن****خود تيره به روي و فعل تو روشن

چون باد سحر تو را برانگيزد****ديوي

سيهي به لولو آبستن

وانگه كه تهي شدي ز فرزندان****چون پنبه شوي به كوه بر خرمن

امروز به آب چشم تو حورا****در باغ بشست سبزه پيراهن

وز گوهر و زر، مخنقه و ياره****در كرد به دست و بست بر گردن

حورا كه شنود اي مسلمانان****پرورده به آب چشم آهرمن؟

دشت از تو كشيد مفرش وشي****چرخ از تو خزيد در خز ادكن

با باد چو بيدلان همي گردي****نه خواب و قرار و نه خور و مسكن

گه همچو يكي پر آتش اژدرها****گه همچو يكي پر آب پرويزن

يك چند كنون لباس بد مهري****از دلت همي ببايد آهختن

زيرا كه ز دشت باد نوروزي****بربود سپيد خلعت بهمن

واميخته شد به فر فروردين****با چندن سوده آب چون سوزن

اكنون نچرد گوزن بر صحرا****جز سنبل و كرويا و آويشن

بازي نكند مگر به جماشي****با زلف بنفشه عارض سوسن

چون روي منيژه شد گل سوري****سوسن به مثل چو خنجر بيژن

باد سحري به سحر ماهر شد****بربود ز خلق دل به مكر و فن

مفتي و فقيه و عابد و زاهد****گشتند همه دنان به گرد دن

گر بيدل و مست خلق شد يارب****چون است كه مانده ام به زندان من

من رانده بهم چو پيش گه باشد****طنبوري و پاي كوب و بربط زن

از بهر خداي سوي اين ديوان****يكي بنگر به چشم دلت، اي سن

ده جاي به زر عمامهٔ مطرب****صد جاي دريده موزهٔ مذن

حاكم به چراغ در بسي از مستي****از دبهٔ مزگت افگند روغن

زين پايگه زوال هر روزي****سر بر نكند ز مستي آن كودن

ور مرغ بپرد از برش گويد****پري بركن به پيش من بفگن

وز بخل نيوفتد به صد حيلت****از مشت پر ارزنش يكي ارزن

بي رشوت اگر فرشته اي گردي****گرد در او نشايدت گشتن

چون رشوه به زير زانوش درشد****صد كاج قوي به تاركش برزن

حاكم

درخورد شهريان بايد****نيكو نبود فرشته در گلخن

نشناسم از اين عظيم گو باره****جز دشمن خويش به مثل يك تن

گويند «چرا چو ما نمي باشي****بر آل رسول مصطفي دشمن؟»

گفتار، محمد رسول الله****واندر دل، كينه چون كه قارن

ديوانه شده است مردم اندر دين****آن زين سو باز وين از آن سو زن

بي بند نشايدي يكي زينها****گر چند به نرخ زر شدي آهن

اي آنكه به امر توست گردنده****اين گنبد پر چراغ بي روزن

از گرد من اين سپاه ديوان را****به قدرت و فضل خويش بپراگن

جز آنكه به پيش تو همي نالم****من پيش كه دانم اين سخن گفتن؟

حاكم به ميان خصم و آن من****پيغمبر توست روز پاداشن

قصيده شماره 200: چرخ گردنده و اجرام و چهار اركان

چرخ گردنده و اجرام و چهار اركان****كان جان است، چنين باشد جان را كان

كان جان است كه پرجانور است اين چرخ****گرچه خود نيست مراين نادره كان را جان

گوهر كان دلم نيز چنين شايد****خوب و هشيار و سخن گوي و معاني دان

نامه اي كرد خدا چون به خرد زي تو****نامه را نيست مگر صورت تو عنوان

نيك زين عنوان بنديش و مراد او****همه زين عنوان چون روز همي برخوان

در تن خويش ببين عالم را يكسر****هفت نجم و ده و دو برج و چهار اركان

تا بداني كه تو باري و جهان تخم است****كيست دهقان تو و تخم تو جز يزدان؟

نه عجب كز تو خطر يافت جهان زيرا****خطر تخم به بار است سوي دهقان

مير بر تخت در ايوانش فرود آرد****چون خردمند و گراميش بود مهمان

گر نه مهمان خدائي تو تورا ايزد****چون نشانده است در اين پر ز چراغ ايوان؟

كيستي، بنگر كز بهر تو مي رويد****در صدف مرجان، در خاك كهن ريحان؟

كيستي، بنگر كز بهر تو مي زايد****مه و خورشيد زر و سيم و سرب كيوان؟

مزه اندر شكر و

بوي به مشك اندر****هردو از بهر تو مانده است چنين پنهان

خوش و ناخوش كه از اين خاك همي رويد****زين طعام است تو را جمله و زان درمان

تير سرما را خز است تو را جوشن****آب دريا را كشتي است تو را پالان

تو اميري و فصيحي و تو را رعيت****حيوانند كه گنگ اند همه ايشان

نيست پوشيده كه شاه حيواني تو****كه نه عرياني و ايشان همگان عريان

بنده و كاركنانند تو را گوئي****تو سيلماني و ايشان همگان ديوان

ديو اگر كاركن بي خرد و دين است****پس حقيقت همه ديواند تو را حيوان

بلكه گر ديو سخن گويد و گم راه است****عامه گمره تر ديوند همه يكسان

تو چه گوئي، كه جهان از قبل اينهاست****كه دريغ آيد زيشانت همي كه دان؟

عامه ديوست، اگر ديو خطا گويد****جز خطا باشد هرگز سخن حيران؟

ابر چون به رزمي شوره فرو بارد****گرچه روشن باشد تيره شود پايان

شو حذردار، حذر، زين يله گو باره****بل نه گوباره كز اين قافلهٔ شيطان

زين قوي قافلهٔ كور و كر، اي خواجه****نتواند كه رهد هيچ حكيم آسان

شهر بگذار بديشان و به دشتان شو****دشت خالي به چون شهره پر از گرگان

بل به زندان درشو خوش بنشين زيرا****صحبت نادان صد ره بتر از زندان

جز كه يمگان نرهانيد مرا زينها****عدل باراد بر اين شهر زمين رحمان

گرچه زندان سليمان نبي بوده است****نيست زندان بل باغي است مرا يمگان

مشواد اين بقعه، خود نشود، هرگز****تا قيامت به حق آل نبي ويران

خيل ابليس چو بگرفت خراسان را****جز به يمگان در نگرفت قرار ايمان

اي خردمند، مشو غره بدانك ابليس****باد كرده است به خلق اندر شادروان

گرچه نيكو و بلند است و قوي خانه****پست يابيش چو بر برف بود بنيان

دست اندر رسن آل پيمبر زن****تا ز ديوان نرود بر تن

تو دستان

تخم هر معصيت، اي پور پدر، جهل است****نارد اين تخم بري جز كه همه عصيان

تخم بد را چه بود بار مگر هم بد؟****مكر فرعون كه پذرفت مگر هامان؟

جهل را از دل تو علم برآرد بيخ****خاك تاريك به خورشيد شود رخشان

مردمي كن به طلب دين كه بدان داده است****ايزدت عمر كه تا به شوي، اي نادان

گر ستوري كني و علم نياموزي****بر تو تاوان بود اين عمر، بلي، تاوان

گر تو را همت بر خواب و خور افتاده است****گرت گويم كه ستوري نبود بهتان

سوي هشيار و خردمند ستوري تو****گر تو را از دين مشغول كند دندان

اي به نان كرده بدل عمر گرامي را****من نديدم چو تو بي حاصل بازرگان

طمعت گرد جهان خيره همي تازد****گوي گشته ستي، اي پير، و طمع چوگان

مرد غواص به درياي بزرگ اندر****جان شيرين بدهد بر طمع مرجان

جهد آن كن كه از اين كان جهان جان را****برگذاري به خرد زين فلك گردان

چه روي از پس اين ديو گريزنده****چه زني پتك بر اين سرد و قوي سندان

مر مرا تازه جواني زپس او شد،****اي جوان گر خبرت هست، چنين خلقان

اي جوان، عبرت از اين پير هم اكنون گير****از سر سولان بنديش هم از پايان

قصيده شماره 201: چيست آن لشكر فريشتگان

چيست آن لشكر فريشتگان****كه بيايند از آسمان پران

سوي آن مرده اي كه زنده شود****چون بشويندش آن فريشتگان؟

چيست آن مردهٔ فريشته خوار****به بهار و به تيره و تابستان؟

قصيده شماره 202: جواني شد، او را فراموش كن

جواني شد، او را فراموش كن****سر ناتواني در آگوش كن

تو را چند گه تن وشي پوش بود****كنون چند گه جان وشي پوش كن

اگر ديبهٔ جان همي بايدت****خرد تار و پود سخن هوش كن

ز ناديدني چشمها كور ساز****ز بيهوده ها گوش مدهوش كن

به دل باش بيدار و خفته به چشم****بشو خويشتن ضد خرگوش كن

ز گفتار خير و به ديدار حق****زبان عسكر و چشمها شوش كن

ز چهرت بخوان آنچه يزدان نبشت****نبشت شياطين فراموش كن

ز حكمت خورش جوي مرجانت را****دلت معده ساز و دهن گوش كن

ز دين حكمت آموز و بقراط را****به اندك سخن گنگ و خاموش كن

خلالوش جويان دين بي هش اند****تو بي هوش را در خلالوش كن

اگر نوش تو زهر كرد اين فلك****به دانش تو زهر فلك نوش كن

وگر دوشت از تو به غفلت بجست****بكوش و ز امشب يكي دوش كن

قصيده شماره 203: اي مر تورا گرفته بت خوش زبان زبون،

اي مر تورا گرفته بت خوش زبان زبون،****تو خوش بدو سپرده دل مهربان ربون

اندر حريم مي نكند جان تو قرار****تا ناوري دل از حرم دلبران برون

برگير دل ز بلخ و بنه تن ز بهر دين****چون من غريب و زار به مازندران درون

زيرا كه عيب و علت كندي كاردار****سوهان علاج داند كرد و فسان فسون

دنيا ز من بجست، چون من دين بيافتم****طاعت هميم دارد دندان كنان كنون

گر بر سر برآوري ز گريبان دين حق****با ناكسان كله زن و با خاسران سرون

با اهل خويش گوهر دين تو روشن است****اينجاست مانده در كف بيگانگان نگون

با اهل علم و مرد خردمند كن، مكن****با مردمان خس به مثل با سگان سكون

نايد ز چوب كژ ستون، گر تو راستي****دين را بجز تو نيست سوي راستان ستون

هشيار باش و راست رو و هر سوي متاز****در جوي و

جر جهل چو اين ماهيان هيون

مغزت تهي ز علم و معده ت از طعام پر****هل تا چو خر كنند پر اين خربطان بطون

قصيده شماره 204: از بهر چه، اي پير هشيوار هنربين،

از بهر چه، اي پير هشيوار هنربين،****بر اسپ هوا كرد دلت بار دگر زين؟

دين است نهال شكر حكمت، پورا،****بنشانش و به هر وقت ازو بار شكر چين

مر بند هوا را بجز از حكمت نگشاد****حكمت برد از عارض و رخسار چو زر چين

اين است تو را منزل و زاد، اي سفري مرد****برگير، هلا، زاد و همه بار سفر زين

طين است تو را اصل، بلي، ليكن بنگر****كان چيست كزو گشت چنين يار هنرطين

اي رفته چهل سال به تن در ره دنيا،****گمراه چرا شد دل هشيار تو در دين؟

راهت بنمايم سوي دين گر تو نگيري****اندر دل از اين پند پدروار پدر كين

دار گذر است اينت، به پرهيز و به طاعت****بشتاب و بپرهيز و رو از دار گذر هين

بنداز تبرزين، چو طبرزد بشنو پند****چون من به طبرزد كه كند كار تبرزين؟

حرف و

قصيده شماره 205: فرياد به لااله الا هو

فرياد به لااله الا هو****زين بي معني زمانهٔ بدخو

زين دهر، چو من، تو چون نمي ترسي؟****بي باك منم، چه ظن بري، يا تو؟

زين قبه كه خواهران انباغي****هستند درو چهار هم زانو

زين فاحشه گنده پير زاينده****بنشسته ميان نيلگون كندو

زين ديو وفا طمع چه مي داري؟****هرگز جويد كس از عدو دارو؟

همواره حذر كن ار خرد داري****تو همچو من از طبيب باباهو

در دست زمان سپيد شد زاغت****كس زاغ سپيد كرد جز جادو؟

جادوي زمانه را يكي پر است****زين سوش سيه، سپيد ديگر سو

زين سوي پرش بدان همي گردي****وز حرص رطب همي خوري مازو

هرچند مهار خلق بگرفتند****امروز تگين و ايللك و يپغو

نوميد مشو ز رحمت يزدان****سبحانك لا اله الا هو

بر شو ز هنر به عالم علوي****زين عالم پر عوار پر آهو

بنگر كه صدف ز قطرهٔ باران****در بحر چگونه مي كند لولو

از ديو كند فريشته نفسي****كه ش عقل همي قوي كند

بازو

نشنوده ستي كه خاك زر گردد****از ساخته كدخدا و كدبانو؟

وان خوار و درشت خار بي معني****مشك تبتي همي كندش آهو

نيكي بگزين و بد به نادان ده****روغن به خرد جدا كن از پينو

كز خاك دو تخم مي پديد آرد****اين خوش خرما و آن ترش ليمو

از مرد كمال جوي و خوي خوش****منگر به جمال و صورت نيكو

كابرو و مژه عزيزتر باشد****هرچند ازو فزون تر است گيسو

وز خلق به علم و جاه برتر شو****هرچند بوند با تو هم زانو

كز موي سرت عزيزتر باشد****هرچند ازو فروتر است ابرو

سوي تو نويدگر فرستادند****بردست زمانه ز افرينش دو

يكي سوي دوزخت همي خواند****يكي سوي عز و نعمت مينو

هريك به رهيت مي كشد ليكن****بر شخص پديد ناورد نيرو

اين با خوي نيك و نعمت و حكمت****اندر راه راست مي كشد سازو

وان جان تو را همي كند تلقين****با كوشش مور گر بزي ي راسو

برگير ره بهشت و كوشش كن****كاين نيست رهي محال و نامرجو

بنشان زسرت خمار و خود منشين****حيران چو به چنگ باز در تيهو

جز پند حكيم و علم كي راند****صفراي جهالت از سرت آلو

بي حكمت نيست برتر و بهتر****ترك از حبشي و تازي از هندو

قصيده شماره 206: چون فروماندي ز بد كردار خويش

چون فروماندي ز بد كردار خويش****پارسا گشتي كنون و نيك خو

آن مثل كز پيش گفتند، اي پسر،****من به شعر آرم كنون از بهر تو

گند پيري گفت كه ش خوردي بريخت****«مر مرا نان تهي بود آرزو»

حرف ه

قصيده شماره 207: ايا گشته غره به مكر زمانه

ايا گشته غره به مكر زمانه****ز مكرش به دل گشتي آگاه يا نه

يگانهٔ زمانه شدي تو وليكن****نشد هيچ كس را زمانه يگانه

زمانه بسي پند دادت، وليكن****تو مي در نيابي زبان زمانه

نبيني همي خويشتن را نشسته****غريب و سپنجي به خانهٔ كسانه

بگفتند كاين خانه مر بوفلان را****به ميراث ماند از فلان و فلانه

تو را گر همي پند خواهي گرفتن****زبان فلان و فلانه است خانه

چو خانه بماند و برفتند ايشان****نخواهي تو ماندن همي جاودانه

نخواهد همي ماند با باد مرگي****بدين خرمن اندر نه كاه و نه دانه

پدرت و برادرت و فرزند مادر****شده ستند ناچيز و گشته فسانه

تو پنجاه سال از پس عمر ايشان****فسانه شنودي و خوردي رسانه

در اين ره گذر چند خواهي نشستن؟****چرا برنخيزي، چه ماندت بهانه؟

دويدي بسي از پس آرزوها****به روز جواني چو گاو جوانه

كشان دامن اندر ده و كوي و برزن****زنان دست بر شعرها و زمانه

چه لافي كه من يك چمانه بخوردم؟****چه فضل است پس مر تو را بر چمانه؟

به شهر تو گرچه گران است آهن****نشائي تو بي بند و بي زاو لانه

كنون پارسائي همي كرد خواهي****چو ماندي به سان خري پير و لانه

چگونه شود پارسا، مرد جاهل؟****همي خيره گربه كني تو به شانه

چو دانش نداري تو، در پارسائي****به سان لگامي بوي بي دهانه

بس است اين كه گفتمت، كافزون نخواهد****چو تازي بود اسپ يك تازيانه

به هنگام آموختن فتنه بودي****تو ديوانه سر بر ترنگ چغانه

چو خر بي خرد زاني اكنون كه آنگه****به مزد دبستان خريدي لكانه

كنون لاجرم چون سخن گفت

بايد****بماند تو را چشم بر آسمانه

بداني چو درماني آنگه كز آنجا****نه بربط رهاند تو را نه ترانه

بياموز اگر پارسا بود خواهي****مكن ديو را جان خويش آشيانه

به دانش گراي و در اين روز پيري****برون افگن از سر خمار شبانه

بباشي، اگر دل به دانش نشاني****به اندك زماني، به دانش نشانه

به دانش بيلفنج نيكي كز اينجا****نيايند با تو نه خانه نه مانه

خداي از تو طاعت به دانش پذيرد****مبر پيش او طاعت جاهلانه

گر از سوختن رست خواهي همي شو****به آموختن سر بنه بر ستانه

كرانه كن از كار دنيا، كه دنيا****يكي ژرف درياست بس بي كرانه

گمان كسي را وفا نايد از وي****حكيمان بسي كرده اند اين گمانه

چو نيك و بدش نيست باقي چه باشي****به نيك و بدش غمگن و شادمانه؟

جهان خانهٔ راستان نيست، راهت****بگردان سوي خانهٔ راستانه

تو را خانه دين است و دانش، درون شو****بدان خانه و سخت كن در به فانه

مكن كاهلي بيشتر زين كه ناگه****زمانه برون گيردت زين ميانه

سخن هاي حجت به عقل است سخته****مگردان ترازوي او را زبانه

قصيده شماره 208: گرگ آمده است گرسنه و دشت پر بره

گرگ آمده است گرسنه و دشت پر بره****افتاده در رمه، رمه رفته به شب چره

گرگ، از رمه خواران و رمه، در گيا چران****هر يك به حرص خويش همي پر كند دره

گرگ گيا بره است و بره گرگ را گياست****اين نكته ياد گير كه نغز است و نادره

بنگر در اين مثال تن خويش را ببين****گرگ و بره مباش و بترس از مخاطره

از بهر آنكه تا بره گيري مگر مرا****اي بي تميز، مر دگري را مشو بره

گر نه بره نه گرگ نه اي، بر در امير****چوني؟ جواب راست بده بي مناظره

ترسي همي كه ار تو نباشي ز لشكرش****بي تو نه قلب و ميمنه ماند نه ميسره؟

گر تو به آستي نزني ميثرهٔ

امير****ترسم كه پر ز گرد بماندش ميثره

فخري مكن بدانكه تو ميده و بره خوري****يارت به آب در زده يك نان فخفره

زيرا كه هم تو را و هم او را همي بسي****بي شام و چاشت بايد خفتن به مقبره

چون نشنوي همي و نبيني همي به دل؟****گوشت به مطرب است و دو چشمت به مسخره

وز آرزوي آنكه ببيني شگفتيي****بر منظري نشسته و چشم به پنجره

چيزي همي عجب تر از اين تن چه بايدت****بسته به بند سخت در اين نيلگون كره؟

اين جان پاك تو ز چه رو مانده است اسير****پنهان در اين حوران و دست و كران بره؟

گر جاي گير نيست چو جسم اين لطيف جان****تن را چرا تهي است ميانش چو قوصره

دو قوصره همي به سفر خواست رفت جانت****زان بر گرفت سفرهٔ در خورد مطهره

بنگر كه چون به حكمت در بست كردگار****سفرهٔ تو را و مطهره را سر به حنجره

گر تو تماخره كني اندر چنين سفر****بر خويشتن كني تو نه بر من تماخره

بر منظره به قصر تماشا چه بايدت؟****اينك تن تو قصر و سرت گرد منظره

آن را كن آفرين كه چنين قصرت او فگند****بي خشت و چوب و رشته و پرگار و مسطره

بنگر به خويشتن و گرت خيره گشت مغز****بزداي ازو بخار و به پرهيز و غرغره

جري است بر رهت كه پدرت اندروفتاد****تا نوفتي درو چون پدر تو مكابره

گيتي زني است خوب و بد انديش و شوي جوي****با غدر و فتنه ساز و به گفتار ساحره

بگريزد او ز تو چو تو فتنه شدي برو****پرهيزدار از اين زن جادوي مدبره

غره مشو به رشوت و پاره ش كه هرچه داد****بستاند از تو پاك به قهر و مصادره

با بي قرار دهر مجو، اي پسر، قرار****عمرت مده به

باد به افسوس و قرقره

از مكر او تمام نپرداخت آنكه او****پر كرد صد كتاب و تهي كرد محبره

نقدي سره است عمر و جهان قلب بد، مده****نقد سره به قلب، كه نايد تو را سره

در خنبره بماند دو دستت ز بهر گوز****بگذار گوز و دست برآور ز خنبره

من زرق او خريدم و خوردم به روي او****زاد عزيز خويش و تهي كرد توبره

آخر به قهر او خبرم داد، هم چنين****از مكر او، بزرگ حكيمي به قاهره

خوابت همي ببرد، من انگشت ازان زدم****پيش تو بر كنارهٔ خوش بانگ پاتره

تو خفته اي خوش اي پسر و چرخ و روز و شب****همواره مي كنند ببالينت پنگره

گرتو به خواب و خور بدهي عمر همچو خر****بر جان تو وبال چو بر خر شود خره

برگير آب علم و بدو روي جان بشوي****تا روي پر ز گرد نبائي به ساهره

چون دست و پاي پاك نبينمت جان و دل****اين هردو پاك نبينم و آن هردو پر كره

پيري كجا برد ز تو گرمابه و گلاب****خيره مده گليم كهن را به جندره

چون مي فروكشد سر سروت فلك به چاه****تو بر فلك همي چه كشي طرف كنگره؟

بپذير پند اگرچه نيايدت پند خوش****پر نفع و ناخوش است چو معجون فيقره

از حجت خراسان آمدت يادگار****اين پر ز پند و حكمت و نيكو مؤامره

قصيده شماره 209: دور باش اي خواجه زين بي مر گله

دور باش اي خواجه زين بي مر گله****كه ت نيايد چيز حاصل جز گله

هر كه در ره با گلهٔ خوگان رود****گرد و درد و رنج يابد زان گله

خانه خالي بهتر از پر شير و گرگ****دانيال اين كرد بر دانا مله

همچو بلبل لحن و دستان ها زنند****چون لبالب شد چمانه و بلبله

وز نهيب مؤذن و بانگ نماز****اندرون افتد به تن شان زلزله

آب تيره است اين

جهان، كشتيت را****بادبان كن دانش و طاعت خله

گر كله زد جاهلي با بخت بد****مر تو را با او نبايد زد كله

چون كله گم كرد نادان مر تو را****كي تواند ديد هرگز با كله؟

با عمل مر علم دين را راست دار****آن ازين كمتر مكن يك خردله

كار بي دانش مكن چون خر، منه****در ترازو بارت اندر يك پله

چون به ناداني كند مزدور كار****گرسنه خسپد به شب دست آبله

چون نشوئي دل به دانش همچنانك****موي را شوئي به آب آمله؟

علم خورد و برد خود گسترده اند****پيش اين انبوه و گمره قافله

پيش اين گاوان كه هرگزشان نبود****دل به كاري جز به كار حوصله

نان همي جويد كسي كو مي زند****دست بر منبر به بانگ و مشغله

زيمله بر تو نهاده است آن خسيس****چون كشي گر خر نگشتي زيمله

عقل تاويل است و دوشيزه نهان****چون به برگ حنظل اندر حنظله

علم حق آن است، از آن سو كش عنان****عامه را ده جمله علم خربله

پاي پاكيزه برهنه به بسي****چون به پا اندر دريده كشكله

علم تاويلي به تنزيل اندر است****وز مثل دارد به سر بر قوفله

مصقله است اين علم، زنگ جهل را****چيز نزدايد مگر كاين مصقله

عهد يزدان است كليد و، قفل او****نيست جز ترفند تقليدي يله

اي سپرده دل به دنيا، وقت بود****كه شوي مر علم دين را يكدله

دهر بد گوهر به شر آبستن است****جز بلا هرگز نزاد اين حامله

دست ازو دركش چو مردان پيش ازانك****در كشندت زير شر و ولوله

چون نگيري سلسله داوودوار؟****پيش توست آويخته آن سلسله

گر به تاريكي همي چشمت نديد****حجت اينك داشت پيشت مشعله

قصيده شماره 210: نايد هگرز از اين يله گو باره

نايد هگرز از اين يله گو باره****جز درد و رنج عاقل بيچاره

از سنگ خاره رنج بود حاصل****بي عقل مرد سنگ بود خاره

هرگز كس آن نديد

كه من ديدم****زين بي شبان رمه يله گوباره

تا پر خمار بود سرم يكسر****مشفق بدند برمن و غمخواره

واكنون كه هشيار شدم، برمن****گشتند مار و كژدم جراره

زيرا كه بر پلاس نه خوب آيد****بر دوخته ز شوشتري پاره

از عامه خاص هست بسي بتر****زين صعبتر چه باشد پتياره؟

چون نار پاره پاره شود حاكم****گر حكم كرد بايد بي پاره

دزدي است آشكاره كه نستاند****جز باغ و حايط و رزو ابكاره

ور ساره دادخواه بدو آيد****جز خاكسار ازو نرهد ساره

در بلخ ايمن اند ز هر شري****مي خوار و دزد و لوطي و زن باره

ور دوستدار آل رسولي تو****چون من ز خاندان شوي آواره

زيشان برست گبر و بشد يك سو****بر دوخته رگو به كتف ساره

رست او بدان رگو و نرستم من****بر سر نهاده هژده گزي شاره

پس حيلتي نديدم جز كندن****از خان و مان خويش به يكباره

چون شور و جنگ را نبود آلت****حيلت گريز باشد ناچاره

آزاد و بنده و پسر و دختر****پير و جوان و طفل ز گاواره

بر دوستي عترت پيغمبر****كردندمان نشانهٔ بيغاره

هرگز چنين گروه نزايد نيز****اين گنده پير دهر ستمگاره

آن روزگار شد كه حكيمان را****توفيق تاج بود و خرد ياره

ناگاه باد دنيا مر دين را****در چه فگند از سر پرواره

گيتي يكي درخت بد و مردم****او را به سان زيتون همواره

رفته است پاك روغن از اين زيتون****جز دانه نيست مانده و كنجاره

امروز كوفتم به پي آنك او دي****مي داشت طاعتم به سر و تاره

سودي نداردت چو فراشوبد****بدخو زمانه، خواهش و نه زاره

روزي به سان پيرزني زنگي****آردت روي پيش چو هر كاره

روزي چو تازه دختركي باشد****رخساره گونه داده به غنجاره

درياست اين جهان و درو گردان****اين خلق همچو زبزب و طياره

بر دين سپاه جهل كمين دارد****با تيغ و تير و جوشن آن كاره

از جنگ جهل

چونكه نمي ترسي****وز عقل گرد خود نكشي باره؟

قصيده شماره 211: اي زود گرد گنبد بر رفته

اي زود گرد گنبد بر رفته****خانهٔ وفا به دست جفا رفته

بر من چرا گماشته اي خيره****چندين هزار مست بر آشفته؟

اين دشته بر كشيده همي تازد****وان با كمان و تير برو خفته

اينم كند به خطبه درون نفرين****وانم به نامه فريه كند سفته

من خيره مانده زيرا با مستان****هر دو يكي است گفته و ناگفته

گفته سخن چو سفته گهر باشد****ناگفته همچو گوهر ناسفته

بيدار كرد ما را بيداري****پنهان ز بيم مستان بنهفته

خرگوش وار ديدم مردم را****خفته دو چشم باز و خرد رفته

يك خيل خوگ وار درافتاده****با يكدگر چو ديوان كالفته

يك جوق بر مثال خردمندان****با مركب و عمامهٔ زربفته

بر سام يارده ز شر منبر****گويان به طمع روز و شبان لفته

مستان و بيهشان چو بديدندم****شمع خرد فروخته بگرفته

زود از ميان خويش براندندم****پر درد جان و ز انده دل كفته

آن جانور كه سرگين گرداند****زهر است سوي او گل بشكفته

بيدار چون نشست بر خفته****خفته ز عيب خويش شود تفته

زيرا كه سخت زود سوي بيدار****پيدا شود فضيحتي از خفته

اي درها به رشته در آوردم****روز چهارم از سومين هفته

قصيده شماره 212: گشت جهان كودكي دوازده ساله

گشت جهان كودكي دوازده ساله****از سمنش روي وز بنفشه گلاله

آمد نازان ز هند مرغ بهاري****روي نهاده به ما جغاله جغاله

بي سلب و مفرش پرندي و رومي****دشت نماند و جبال و نه بساله

تا گل در كله چون عروس نهان شد****ابر مشاطه شده است و باد دلاله

نرگس جماش چون به لاله نگه كرد****بيد بر آهخت سوي لاله كتاله

طرفه سواري است گل فروخته هموار****آتشش آب و عقيق و مشك دباله

گرنه چو يوسف شده است گل، چو زليخا****باغ چرا باز شد دوازده ساله؟

چون بوزد خوش نسيم شاخك بادام****سيم نثارت كند درست و شگاله

باز قوي شد به باغ دختركش را****دست شده سست و پاي گشته

كماله

روي به دنيا نه، اي نهاده برو دل،****داد بخواه از گل و بنفشه و لاله

نيستي آگه مگر كه چون تو هزاران****خورده است اين گنبد پير زشت نكاله؟

هر كه مرو را طلاق داد بجويدش****دوست ندارد هگرز شوي حلاله

فتنه كند خلق را چو روي بپوشد****همچو عروسان به زير سبز غلاله

گر تو همي صحبت زمانه نجوئي****آمدت اينك زمان صحبت و حاله

پير جهان بد سگال توست سوي او****منگر و مستان ز بد سگاله نواله

جز به جفا و عده هاش پاك دروغ است****ور بدهد مر تو را هزار قباله

نيك نگه كن به آفرينش خود در****تا به گه پيريت ز حال سلاله

تات يكي وعده كرد هرگز كان را****باز به روز دگر نكرد حواله

معده ت چاهي است اي رفيق كه آن چاه****پر نشود جز به خاك و ريگ و نماله

رنج مبر تو كه خود به خاك يكي روز****بر تو كنندش بلامحال و محاله

هم به تو مالد فلك تو را كه ندارد****جز كه ز عمر تو چرخ برشده ماله

نالش او را كشيد مادر و فرزند****شربت او را چشيد عمه و خاله

نسخت مكرش تمام نايد اگر من****محبره سازم يكي چو چاه زباله

آمدن لاله و گذشتن او كرد****لالهٔ رخسار من چو زرد بلاله

تو به پياله نبيد خور كه مرا بس****حبر سياه و قلم نبيد و پياله

دهر به پرويزن زمانه فرو بيخت****مردم را چه خياره و چه رذاله

هرچه درو مغز و آرد بود فرو شد****بر سر ماشوب آمده است نخاله

ديو ستان شد زمين و خاك خراسان****زانكه همي ز ابر جهل بارد ژاله

دانا داند كز آب جهل نرويد****جز كه همه ديو كشتمند و نهاله

حكمت حجت بخوان كه حكمت حجت****بهتر و خوشتر بسي ز مال و ز كاله

قصيده شماره 213: بدخو جهان تو را ندهد دسته

بدخو جهان

تو را ندهد دسته****تا تو ز دست او نشوي رسته

بستهٔ هوا مباش اگر خواهي****تا ديو مر تو را نگرد بسته

ديو از تو دست خويش كجا شويد****تا تو دل از طمع نكني شسته؟

تا كي بود خلاف تو با دانا****او جسته مر تو را و تو زو جسته

اي خوي بد چو بندهٔ بد رگ را****صد ره تو را به زير لگد خوسته

جز خوي بد فراخ جهاني را****بر تو كه كرد تنگ تر از پسته؟

بشنو به گوش دل سخن دانا****تا كي بوي به جهل كبا مسته؟

تا كي روي چو كرهٔ بد گوهر****جل و عنان دريده و بگسسته؟

چون از فساد باز كشي دستت****آنگه دهد صلاح تو را دسته

چون چرغ را دهند، هواي دل****يك چند داده بود تو را مسته

آن باد ساري از سر بيرون كن****اكنون كه پخته گشتي و آهسته

وان چون چنار قد چو چنبر شد****پر شوخ گشت دست چو پيلسته

آن را كه او سپر كند از طاعت****تير هواي دل نكند خسته

گرد از دل سياه فرو شويد****مسح و نماز و روزهٔ پيوسته

هر گه كه جست و جوي كني دين را****دنيا به پيشت آيد ناجسته

جاي خلاف هاست جهان، دروي****شايسته هست و هست نشايسته

بگذر ز شر اگر نبود خيري****نارسته به بود چو به بد رسته

نشنودي آن مثل كه زند عامه****«مرده به از به كام عدو زسته»

اندر رهند خلق جهان يكسر****همچون رونده خفته و بنشسته

بايسته چون بود به سزا دنيا****چون نيست او نشسته و بايسته

بر رفتنيم اگرچه در اين گنبد****بيچاره ايم و بسته و پيخسته

روزان شبان بكوش و چو بيهوشان****مگذار كار بيهده برسته

هرچيز باز اصل همي گردد****نيك و بد و نفايه و بايسته

دانست بايد اين و جز اين زيرا****دانسته به بود ز ندانسته

بر خوان ژاژخاي منه

هرگز****اين خوب قول پخته و خايسته

قصيده شماره 214: بسي كردم گه و بيگه نظاره

بسي كردم گه و بيگه نظاره****نديدم كار دنيا را كناره

نيابد چشم سر هرچند كوشي****همي زين نيلگون چادر گذاره

همي خوانند و مي رانند ما را****نيابد كس همي زين كار چاره

گر از اين خانه بيرون رفت بايد****ندارد سودشان خواهش نه زاره

مگر كايشان همي بيرون كشندت****از اين هموار و بي در سخت باره

نه خواننده نه راننده نبينم****همي بينم ستاره چون نظاره

همانا سنگ مغناطيس گشته است****ز بهر جان ما هر يك ستاره

فلك روغن گري گشته است بر ما****به كار خويش در جلد و خياره

ز ما اينجا همي كنجاره ماند****چو روغن گر گرفت از ما عصاره

تو را اين خانه تن خانهٔ سپنج است****مزور هم مغربل چون كپاره

ببايد رفتن، آخر چند باشي****چو متواري در اين خانهٔ تواره؟

در اين خانه چهارستت مخالف****كشيده هر يكي بر تو كناره

كهن گشتي و نو بودي بي شك****كهن گردد نو ار سنگ است خاره

به جان نوشو كه چون نوگشت پرت****نه باك است ار كهن باشد غراره

تنت قارون شده است و جانت مفلس****يكي شاد و دگر تيمار خواره

بدين نيكو تن اندر جان زشتت****چو ريماب است در زرين غضاره

چو پيش عاقلان جانت پياده است****نداري شرم از اين رفتن سواره

دل درويش را گر هوشياري****ز دانش طوق ساز از هوش ياره

به كشت بي گهي ماني كه در تو****نبينم دانه جز كاه و سپاره

نيامد جز كه فضل و علم و حكمت****به ما ميراث از ابراهيم و ساره

چو شد پرنور جانت از علم شايد****اگر قدت نباشد چون مناره

سخن جويد، نجويد عاقل از تو****نه كفش ديم و نه دستار شاره

سخن بايد كه پيش آري خوش ايراك****سخن خوشتر بسي از پيش پاره

سخن چون راست باشد گرچه تلخ است****بود پر نفع و بر كردار

ياره

به از نيكو سخن چيزي نيابي****كه زي دانا بري بر رسم پاره

سخن حجت گزارد نغز و زيبا****كه لفظ اوست منطق را گزاره

هزاران قول خوب و راست باريك****ازو يابند چون تار هزاره

قصيده شماره 215: اي خورده خوش و كرده فراوان فره

اي خورده خوش و كرده فراوان فره****اكنون كه رفت عمر چه گوئي كه چه؟

اي بر جهنده كره، ز چنگال مرگ****شو گر به حيله جست تواني بجه

از مرگ كس نجست به بيچارگي****بي هوده اي نبرد كسي ره به ده

حلقهٔ كمند گشت زه پيرهنت****چون كرد بر تو چرخ كمان را به زه

تو نرم شو چو گشت زمانه درشت****مسته برو كه سود ندارد سته

بر نه به خرت بار كه وقت آمده است****دل در سراي و جاي سپنجي منه

خواهي كه تير دهر نيابد تو را****جوشن ز علم جوي و ز طاعت زره

بنگر چگونه بست تو را آنكه بست****اندر جهان به رشته به چندين گره

بيدار شو ز خواب كز اين سخت بند****هرگز كسي نرست مگر منتبه

زاري نكرد سود كسي را كه كرد****زاري و آب چشم كنارش زره

عمرت چو برف و يخ بگدازد همي****او را به هرچه كان نگدازد بده

زر است علم، عمر بدين زره بده****در گرم سير برف به زر داده به

كار سفر بساز اگرچه تو را****همسايه هست از تو بسي سال مه

ديوي است صعب در تن تو آرزو****جوياي آز و ناز و محال و فره

هرگه كه پيش رويت سر بركند****چون عاقلان به چوب نميديش ده

همچون شكر به هديه ز حجت كنون****بشنو ز روي حكمت بيتي دو سه

فرزند توست نفس، تو مالش دهش****بي راه را يكي به ره آرد به ره

هرگز نگشت نيك و مهذب نشد****فرزند نابكار به احسنت و زه

ناكشته تخم هرگز ناورد بر****اي در كمال فضل تو را يار نه

از مردمان به

جمله جز از روي علم****مه را به مه مدار و نه كه را به كه

قصيده شماره 216: به فرش و اسپ و استام و خزينه

به فرش و اسپ و استام و خزينه****چه افزاري چنين اي خواجه سينه؟

به خوي نيك و دانش فخر بايد****بدين پر كن به سينه اندر خزينه

شكر چه نهي به خوان بر چون نداري****به طبع اندر مگر سركه و ترينه؟

چو نيكو گشته باشد، خوت، بر خوانت****چه ميده است و چه كشكينهٔ جوينه

اگر نبود دگر چيزي، نباشد****ز گفتار نكو كمتر هزينه

چو ننوازي و ندهي گشت پيدا****كه جز بادي نداري در قنينه

ز خمي دانگ سنگي چاشني بس****اگر سركه بود يا انگبينه

زمانه گند پيري سال خورده است****بپرهيز،اي برادر،زين لعينه

چو تو سيصد هزاران آزموده است****اگر نه بيش ،باري بر كمينه

نباشد جز قرين رنج واندوه****قريني كش چنين باشد قرينه

بسي حنجر بريده است او به دنبه****شكسته است آهنينه بابگينه

به فردا چه اميدستت ؟كه فردا****نه موجود است همچون روز دينه

نگه كن تا كجا بودي واينجا****كه آوردت در اين بي در مدينه

چه آويزي درين؟ چون مي نداني****كه دينه است اين مدينه يا كهينه

يكي درياي ژرف است اين، كه هرگز****نرسته است از هلاكش يك سفينه

ز بهر اين زن بدخوي بي مهر****چه بايد بود با ياران به كينه؟

كه از دستش نخواهد رست يك تن****اگر مردينه باشد يا زنينه

ز دانش نردباني ساز و برشو****بر اين پيروزه چرخ پر نگينه

وز اين بدخو ببر از پيش آنك او****نهد بر سينه ت آن ناخوش برينه

قصيده شماره 217: مكر جهان را پديد نيست كرانه

مكر جهان را پديد نيست كرانه****دام جهان را زمانه بينم دانه

دانه به دام اندرون مخور كه شوي خوار****چون سپري گشت دانه چون خر لانه

طاعت پيش آرو علم جوي ازيراك****طاعت و علم است بند و فند زمانه

با تو روان است روزگار حذر كن****تا نفريبد در اين رهت بروانه

سبزه جواني است مر تو را چه شتابي****از پس اين سبزه همچو گاو جوانه؟

نيك

نگه كن كه در حصار جوانيت****گرگ درنده است در گلوت و مثانه

دست رست نيست جز به خواب و خور ايراك****شهر جواني پر از زر است و رسانه

پيري اگر تو درون شوي ز در شهر****سخت كند بر تو در به تنبه و فانه

عالم دجال توست و تو به دروغش****بسته اي و مانده اي و كشده يگانه

قصهٔ دجال پر فريب شنودي****گوش چه داري چو عامه سوي فسانه؟

گر به سخنهاش خلق فتنه شود پاك****پس سخن اوست بانگ چنگ و چغانه

گوش تو زي بانگ اوست و خواندن او را****بر سر كوي ايستاده اي به بهانه

بس به گراني روي گهي سوي مسجد****سوي خرابات همچو تير نشانه

ديو بخندد ز تو چو تو بنشيني****روي به محراب و دل به سوي چمانه

از پس ديوي دوان چو كودك ليكن****رود و مي استت ز ليبيا و لكانه

مؤمني و مي خوري، بجز تو نديدم****در جسد مؤمنانه جان مغانه

قول و عمل چيست جز ترازوي ديني****قول و عمل ورز و راست دار زبانه

راه نمايدت سوي روضهٔ رضوان****گر بروي بر رهي در اين دو ميانه

دام جهان است برتو و خبرت نيست****گاهي مستي و گه خمار شبانه

پيش تو آن راست قدر كو شنواندت****پيش ترنگ چغانه لحن ترانه

راه خران است خواب و خوردن و رفتن****خيره مرو با خرد به راه خرانه

از خور زي خواب شو زخواب سوي خور****تات برون افگند زمان به كرانه

گنبد گردنده خانه اي است سپنجي****مهر چه بندي بر اين سپنجي خانه؟

آمدني اندر اين سراي كسانند****خيره برون شو تو زين سراي كسانه

مرگ ستانه است در سراي سپنجي****بگذري آخر تو زين بلند ستانه

دختر و مادرت از اين ستانه برون شد****رفت بد و نيك و شد فلان و فلانه

تنگ فراز آمده است حالت رفتنت****سود نداردت كرد گربه

به شانه

در ره غمري به يك مراغه چه جوئي****اي خر ديوانه، در شتاب و دوانه؟

اسپ جهان چون همي بخواهدت افگند****علم تو را بس بود اسپ عقل دهانه

گفتهٔ حجت به جمله گوهر علم است****گوهر او را ز جانت ساز خزانه

قصيده شماره 218: داري سخني خوب گوش يا نه

داري سخني خوب گوش يا نه؟****كامروز نه هشياري از شبانه

حكمت نتواني شنود ازيرا****فتنهٔ غزل نغزي و ترانه

شد پرده ميان تو و ان حكمت****آن پرده كه بستند بر چغانه

مردم نشده ستي چو مي نداني****جز خفتن و خور چون ستور لانه

اين خانه چگونه بكرد و، كه نهاد****اين گوي سياه اندر اين ميانه؟

بنگر كه چرا كرد صنع صانع****از دام چه غافل شوي به دانه؟

بنديش كه نابوده بوده گردد****تا پيش نباشد يكي بهانه

اين نفس خوشي جوي را نبيني****درمانده بدين بند و شادمانه؟

اي رس بجز از بهر تو نگردد****اين خانهٔ رنگين بر رسانه

ديوار بلند است تا نبيند****كانجاش چه ماند از برون خانه

چون خانهٔ بيگانه ش آشنا شد****خو كرد در اين بند و زاولانه

آن است گمانش كنون كه اين است****او را وطن و جاي جاودانه

بل دهر درختي است و نفس مرغي****وين كالبد او را چو آشيانه

اي كرده خرد بر دهان جانت****از آهن حكمت يكي دهانه

داني كه نياوردت آنكه آورد****خيره به گزاف اندر اين خزانه

بل تا بنمايد تو را بر اين لوح****آيات و علامات بي كرانه

كردند تو را دور از اين ميانت****گه چشم و گهي حلق و گه مثانه

گوئي كه جوانم، به باغ ها در****بسيار شود خشك و، تر جوانه

چون ديد خردمند روي كاري****خيره نكند گربه را به شانه

بيدار و هشيوار مرد ننهد****دل بر وطن و خانهٔ كسانه

بشنو سخن اين كبود گنبد****فتنه چه شوي خيره بر فسانه؟

بر هرچه برون زين نشان دهندت****بكمانه ازين يابي و كمانه

شخص تو يكي

دفتر است روشن****بنوشته برو سيرت زمانه

اين عالم سنگ است و آن دگر زر****عقل است ترازوي راستانه

چون راست بود سنگ با ترازو****جز راست نگويد سخن زبانه

آن كس كه زبانش به ما رسانيد****پيغام جهان داور يگانه

او بود زبانهٔ ترازوي عقل****گشته به همه راستي نشانه

بر عالم دين عالي آسمان شد****بر خانهٔ حق محكم آستانه

در خانهٔ دين چونكه مي نيائي؟****استاده چه ماندي بر آستانه؟

هاروت همانا كه بست راهت****زي خانه بدان بند جاودانه

در خانه شدم بي تو من ازيرا****هاروت تو را هست و مر مرا نه

زين است بر او قال و قيل قولت****وز خمر خم است پر و چمانه

زين به نبود مذهبي كه گيري****از بيم عنانيش و تازيانه

گوئي كه حلال است پخته مسكر****با سنبل و با بيخ رازيانه

اي ساخته مكر و كتاب حيلت****كاين گفت فلاني ز بو فلانه

بر شوم تن خويش سخت كردي****از جهل در هاويه به فانه

آن كس كه تو را داد صدر آتش****خود رفت بدان جاي چاكرانه

قصيده شماره 219: بگسل رسن از بي فسار عامه

بگسل رسن از بي فسار عامه****مشغول چه باشي به بارنامه؟

تو خود قلم كردگار حقي****احسنت و زهي هوشيار خامه

قول تو خط توست، مر خرد را****سامه كن و بيرون مشو ز سامه

منيوش مگر پند خوب و حكمت****برگوش همه خلق خاص و عامه

بي جامه شريفي ازانكه جانت****معروف به خط است نه به جامه

قصيده شماره 220: جهان دامگاهي است بس پر چنه

جهان دامگاهي است بس پر چنه****طمع در چنهٔ او مدار از بنه

ببايد گرستن بر آن مرغ زار****كه آيد به دام اندرون گرسنه

سيه كرد بر من جهان جهان****شب و روز او ميسره ميمنه

نيابم همي جاي خواب و قرار****در اين بي نوا شب گه پر كنه

هزاران سپاه است با او همه****ز نيكي تهي و به دل پر گنه

به يمگان به زندان ازينم چنين****كه او با سپاه است و من يكتنه

تو، اي عاقل، ار دينت بايد همي****بپرهيز از اين لشكر بوزنه

از اين دام بي رنج بيرون شوي****اگر نوفتادت طمع در چنه

به دون قوت بس كن ز دنياي دون****كه دانا نجويد ز دنيا دنه

از ابر جهان گر نباردت سيل****چو مردان رضا ده به اندك شنه

ببايد همي رفت بپسيچ كار****چنين چند گردي تو بر پاشنه؟

حرف ي

قصيده شماره 221: تا كي خوري دريغ ز برنائي

تا كي خوري دريغ ز برنائي؟****زين چاه آرزو ز چه برنائي؟

دانست بايدت چو بيفزودي****كاخر، اگرچه دير، بفرسائي

بنگر كه عمر تو به رهي ماند****كوتاه، اگر تو اهل هش و رائي

هر روز منزلي بروي زين ره****هرچند كارميده و بر جائي

زير كبود چرخ بي آسايش****هرگز گمان مبر كه بياسائي

بر مركب زمانه نشسته ستي****زو هيچ رو نه اي كه فرود آئي

پيري نهاد خنجر بر نايت****تا كي خوري دريغ ز برنائي؟

ناخن ز دست حرص به خرسندي****چون نشكني و پست نپيرائي؟

جان را به آتش خرد و طاعت****از معصيت چرا كه نپالائي؟

پنجاه سال براثر ديوان****رفتي به بي فساري و رسوائي

بر معصيت گماشته روز و شب****جان و دل و دو گوش و دو بينائي

يك روز چونكه نيكي بلفنجي****كمتر بود ز رشتهٔ يكتائي

بند قباي چاكري سلطان****چون از ميان ريخته نگشائي

فرمان كردگار يله كرده****شه را لطف كني كه «چه فرمائي؟»

مؤذن چو خواندت زپي مسجد****تو اوفتاده ژاژ همي خائي

ور شاه خواندت به سوي

گلشن****ره را به چشم و روي بپيمائي

تا مذهب تو اين بود و سيرت****جز مرجحيم را تو كجا شائي؟

در كار خويش غافل چون باشي؟****بر خويشتن مگر به معادائي!

چون سوي علم و طاعت نشتابي؟****اي رفتني شده چه همي پائي؟

بي علم دين همي چه طمع داري؟****در هاون آب خيره چرا سائي؟

عاصي سزاي رحمت كي باشد؟****خورشيد را همي به گل اندائي!

رحمت نه خانه اي است بلند و خوش****نه جامه اي است رنگي و پهنائي!

دين است و علم رحمت، خود داني****او را اگر تو ز اهل تؤلائي

رحمت به سوي جان تو نگرايد****تا تو به سوي رحمت نگرائي

بخشايش از كه چشم همي داري؟****برخويشتن خود از چه نبخشائي؟

يك چند اگر زراه بيفتادي****زي راه باز شو كه نه شيدائي

شايد كه صورت گنهانت را****اكنون به دست توبه بيارائي

اول خطا ز آدم و حوا بد****تو هم ز نسل آدم وحوائي

بشتاب سوي طاعت و زي دانش****غره مشو به مهلت دنيائي

آن كن ز كارها كه چو ديگر كس****آن را كند بر آنش تو بستائي

در كارهاي ديني و دنيائي****جز همچنان مباش كه بنمائي

زنهار كه به سيرت طراران****ارزن نموده ريگ نپيمائي

با مردم نفايه مكن صحبت****زيرا كه از نفايه بيالائي

چون روزگار برتو بياشوبد****يك چند پيشه كن تو شكيبائي

زيرا كه گونه گونه همي گردد****جافي جهان ،چو مردم سودائي

بر صحبت نفايه و بي دانش****بگزين به طبع وحشت تنهائي

بر خوي نيك و عدل وكم آزاري****بفزاي تا كمال بيفزائي

اي بي وفا زمانه تو مر ما را،****هرچند بي وفائي ،در بائي

ز آبستني تهي نشوي هرگز****هرچند روز روز همي زائي

زيرا ز بهر نعمت باقي تو****سرمايه توانگري مائي

پيدات ديگر است و نهان ديگر****باطن چو خا رو ظاهر خرمائي

امروز هرچه مان بدهي، فردا****از ما مكابره همه بربائي

داند خرد همي كه بر اين عادت****كاري بزرگ را شده برپايي

جان

گوهر است و تن صدف گوهر****در شخص مردمي و تو دريائي

بل مردم است ميوه تو را و، تو****يكي درخت خوب مهيائي

معيوب نيستي تو وليكن ما****بر تو نهيم عيب ز رعنائي

اي حجت زمين خراسان تو****هرچند قهر كردهٔ غوغائي

پنهان شدي وليك به حكمت ها****خورشيدوار شهره و پيدائي

از شخص تيره گرچه به يمگاني****از قول خوب بر سر جوزائي

از هرچه گفته ام نه همي جويم****جز نيكي، اي خداي تو دانائي

قصيده شماره 222: چو رسم جهان جهان پيش بيني

چو رسم جهان جهان پيش بيني****حذر كن ز بدهاش اگر پيش بيني

به تاريكي اندر گزاف از پس او****مدو كت برآيد به ديوار بيني

همانا چنين مانده زين پست از آني****كه در انده اسپ رهوار و زيني

چو استر سزاوار پالان و قيدي****اگر از پي استر و زين حزيني

جهان مادري گنده پير است، بر وي****مشو فتنه، گر در خور حور عيني

به مادر مكن دست، ازيرا كه بر تو****حرام است مادر اگر ز اهل ديني

يكي گوهر آسماني است مردم****كه ايزد به بندي ببستش زميني

به شخص گلين چونكه معجب شده ستي؟****در اين گل بينديش تا چون عجيني

نه در خورد در است گل، پس توزين تن****بپرهيز، ازيرا كه در ثميني

وطن مر تو را در جهان برين است****تو هرچند امروز در تيره طيني

جهان مهين را به جان زيب و فري****اگرچه بدين تن جهان كهيني

جهان برين و فرودين توي خود****به تن زين فرودين به جان زان بريني

سزاي همه نعمت اين و آني****ز حكمت ازيرا هم آني هم ايني

به جان خانهٔ حكمت و علم و فضلي****به تن غايت صنع جان آفريني

اگر مي شناسي جهان آفرين را****سزاوار هر نعمت و آفريني

وگر بد سگالي و نشناسي او را****مكافات بد جز بدي خود نبيني

جهانا من از تو هراسان ازانم****كه بس بد نشاني و بد همنشيني

خسيسي كه جز با

خسيسان نسازي****قرينت نيم من كه تو بد قريني

بر آزادگان كبر داري وليكن****ينال و تگين را ينال و تگيني

يكي بي خرد را به گه بر نشاني****يكي بي گنه را به سر برنشيني

هم آن را كه خود خوانده باشي براني****هم آن را كني خوار كش برگزيني

اگر مردمي بوديئي گفتمي مر****تو را من كه ديوانه اي راستيني

وليكن تو اين كار ساز اختران را****به فرمان يزدان حصاري حصيني

به خاصه تو اي نحس خاك خراسان****پر از مار و كژدم يكي پارگيني

برآشفته اند از تو تركان نگوئي****ميان سگان در يكي ارزبيني

اميرانت اصل فسادند و غارت****فقيهانت اهل مي و ساتگيني

مكان نيستي تو نه دنيا نه دين را****كمين گاه ابليس شوم لعيني

فساد و جفا و بلا و عنا را****براحرار گيتي قراري مكيني

تو اي دشمن خاندان پيمبر****ز بهر چه همواره با من به كيني؟

تو را چشم درد است و من آفتابم****ازيرا ز من رخ پر آژنگ و چيني

سخن تا نگوئي به دينار ماني****وليكن چو گفتي پشيزي مسيني

چو تيره گماني تو و من يقينم****تو خود زين كه من گفتمت بر يقيني

تو مر زرق را چون همي فقه خواني****چه مرد سخن هاي جزل و متيني؟

خراسان چو بازار چين كرده ام من****به تصنيف هاي چو ديباي چيني

چو يكسر معين تو گشتند ديوان****وز ابليس نحس لعين مستعيني

كمينه معينند ديوانت يكسر****كه تو خر نه هم گوشهٔ بو معيني

به ميدان تو من همي اسپ تازم****تو خوش خفته چون گربه در پوستيني

تو اي حجت مؤمنان خراسان****امام زمان را امين و يميني

برانندت آن گه كه ايزدت خواند****به عالم درون آيةالعالميني

دل مؤمنان را ز وسواس اماني****سر ناصبي را به حجت كديني

جز از بهر مالش نجويد تو را كس****همانا كه تو روغن ياسميني

بها گير و رخشاني اي شعر ناصر****مگر خود شعري، بدخشي

نگيني

بر اعداي دين زهري و مؤمنان را****غذائي، مگر روغن و انگبيني؟

قصيده شماره 223: گر نخواهي اي پسر تا خويشتن مجنون كني

گر نخواهي اي پسر تا خويشتن مجنون كني****پشت پيش اين و آن پس چون همي چون نون كني؟

دلت خانهٔ آرزو گشتست و زهر است آرزو****زهر قاتل را چرا با دل همي معجون كني؟

خم ز نون پشت تو هم در زمان بيرون شود****گر تو خم آرزو را از شكم بيرون كني

ز آرزوي آنكه روزي زنت كدبانو شود****چون تن آزاد خود را بندهٔ خاتون كني؟

ده تن از تو زرد روي و بي نوا خسپد همي****تا به گلگون مي همي تو روي خود گلگون كني

گر تو مجنوني از اين بي دانشي پس خويشتن****چون به مي خوردن دگرباره همي مجنون كني؟

زر همي خواهي كه پاشي مي خوري با حوريان****سر ز رعنائي گهي ايدون و گاه ايدون كني

گر نه ديوانه شده ستي چون سر هشيار خويش****از بخار گند مي طبلي پر از هپيون كني؟

خوش بخندي بر سرود مطرب و آواز رود****ور تواني دامنش پر لؤلؤ مكنون كني

ور به درويشي زكاتت داد بايد يك درم****طبع را از ناخوشي چون مار و مازريون كني

گاه بي شادي بخندي خيره چون ديوانگان****گاه بي انده به خيره خويشتن محزون كني

آن كني از بي هشي كز شرم آن گر بررسي****وقت هشياري از انده روي چون طاعون كني

درد ناداني برنجاند تو را ترسم همي****درد نادانيت را چون نه به علم افسون كني؟

خانه اي كرده ستي اندر دل ز جهل و هر زمان****آن همي خواهي كه در وي نقش گوناگون كني

خانهٔ هوش تو سر بر گنبد گردون كشد****گر تو خانهٔ بي هشي را بر زمين هامون كني

دل خزينهٔ توست شايد كاندرو از بهر دين****بام و بوم از علم سازي وز خرد پرهون كني

موش و مار

اندر خزينهٔ خويش مفگن خير خير****گر نداري در و گوهر كاندرو مخزون كني

دست بر پرهيزدار و خوب گوي و علم جوي****تا به اندك روزگاري خويشتن قارون كني

گرد دانا گرد و گردن قول او را نرم دار****گر همي خواهي كه جاي خويش بر گردون كني

گر شرف يابد ز دانش جانت بر گردون شود****ليكن اندر چاه ماند دون، گر او را دون كني

خويشتن را چون به راه داد و عدل و دين روي****گرچه افريدون نه اي برگاه افريدون كني

گر همي داني كه خانه است اين گل مسنون تو را****چون همه كوشش ز بهر اين گل مسنون كني؟

جان به صابون خرد بايدت شستن، كين جسد****تيره ماند گر مرو را جمله در صابون كني

آرزو داري كه در باغ پدر نو خانه اي****برفرازي وانگهي آن را به زر مدهون كني

از گلاب و مشك سازي خشت او را آب و خاك****در ز عود و، فرش او رومي و بوقلمون كني

من گرفتم كين مراد آيد به حاصل مر تو را****ور بخواهي صد چنين و نيز ازين افزون كني

گر بماند با تو اين خانه من آن خواهم كه تو****تا به فردا نفگني اين كار بل اكنون كني

ور نخواهد ماند با تو باغ و خانه، خير خير****خويشتن را رنجه چون داري و چون شمعون كني؟

گر كسي گويدت «بس نيكو جواني، شادباش!»****شادمان گردي و رخ همرنگ آذريون كني

چونت گويد «دير زي!» پس دير بايد زيستن****گر همي كار اي هنر پيشه بر اين قانون كني

زندگي و شادي اندر علم دين است، اي پسر****خويشتن را، گر نه مستي، مست و مجنون چون كني؟

گر به شارستان علم اندر بگيري خانه اي****روز خويش امروز و فردا فرخ و ميمون كني

روز تو هرگز به

ايمان سعد و ميمون كي شود****چون تو بر ابليس ملعون خويشتن مفتون كني؟

دست هامان ستمگار از تو كوته كي شود****چون تو اندر شهر ايمان خطبه بر هارون كني؟

بيد بي باري ز ناداني، وليكن زين سپس****گر به دانش رنج بيني بيد را زيتون كني

بخت تو گر چه ز ناداني قرين ماهي است****چون بياموزيش با ماه سما مقرون كني

شعر حجت را بخوان و سوي دانش راه جوي****گر همي خواهي كه جان و دل به دين مرهون كني

چون گشايش هاي ديني تو ز لفظش بشنوي****سخره زان پس بر گشايش هاي افلاطون كني

ور ز نور آفتابش بهر گيرد خاطرت****پيش روشن خاطرت مر ماه را عرجون كني

از تو خواهند آب ازان پس كاروان تشنگان****خوار و تشنه گر ازينان روي زي جيحون كني

فخر جويد بر حكيمان جان سقراط بزرگ****گر تو اي حجت مرو را پيش خود ماذون كني

قصيده شماره 224: اي كرده سرت خو به بي فساري

اي كرده سرت خو به بي فساري****تا كي بود اين جهل و بادساري؟

در دشت خطا خيره چند تازي؟****چون سر ز خطا باز خط ناري؟

گر سر ز خطا باز خط ناري****دانم به حقيقت كز اهل ناري

خاري است خطا زهر بار، تاكي****تو پشت در اين زهر بار خاري؟

عقل است به سوي صواب رهبر****با راه برت چون به خار خاري؟

چون با خرد، اي بي خرد، نسازي****جز رنج نبيني و سوكواري

گوئي كه «چرا روزگار جافي****با من نكند هيچ بردباري؟»

اين بند نبيني كه بر تو بستند؟****در بند همي چون كني سواري؟

خواهي كه تماشاكني به نزهت****به خيره در اين چاه تنگ و تاري

جز كانده و غم ندروي و حسرت****هرگاه كه تخم محال كاري

آنگه گنه ز روزگار بيني****وز جهل معاداي روزگاري

نايد ز جهان هيچ كار و باري****الا كه به تقدير و امر باري

هش دار كه عالم سراي

كار است****مشغول چه باشي به نابكاري؟

بنگر كه پس از نيستي چگونه****با جاه شدستي و كامگاري

داني كه تو را كردگار عالم****داده است به حق داد كردگاري

گر تو ندهي داد او به طاعت****در خورد عذابي و ذل و خواري

بيداد كني با بزرگ داور****زنهار مكن زينهار خواري

گر كار فلك گرد گشتن آمد****دين كار تو است و مرد كاري

چون كار به مقدار خويش كردي****رفتي به ره عز و بختياري

گر گيتي تيمار تو ندارد****آن به كه تو تيمار او نداري

زيرا كه همي هرچگونه باشد****هم بگذرد اين مدت شماري

زي لابه و زاريت ننگرد چرخ****هرچند كه لابه كني و زاري

ديوي است ستمگاره نفس حسي****كو مايهٔ جهل است و بي فساري

ياري ز خرد خواه، وز قناعت****بركشتن اين ديو كارزاري

بس كس كه بر اميد پيشگاهي****زو ماند به خواري و پيشكاري

بي نام بسي گشت ازو و بي نان****اندر طلب نان و نامداري

زنهار بدين زينهار خواره****ندهي خرد و جان زينهاري

زير قدمت بسپرد به خواري****هرگه كه تو دل را بدو سپاري

ماري است گزنده طمع كه ماران****زين مار برند اي رفيق ماري

گر در دلت اين مار جاي گيرد****چون تو نبود كس به دل فگاري

بي باكي اگر مار را به دل در****با پاك خرد جاي داد ياري

با عقل مكن يار مر طمع را****شايد كه نخواهي ز مار ياري

نيكو مثل است آن كه «جاي خالي****بهتر چو پر از گرگ مرغزاري»

هرچند كه غمگين بود نخواهد****از پشه خردمند غمگساري

آن كوش كه دست از طمع بشوئي****وين سفله جهان را بدو گذاري

وز روزي و از مال و تن درستي****وز فكرت و از علم و هوشياري

مر نعمت يزدان بي قرين را****يك يك به تن خويش برشماري

و انديشه كني سخت كاندر اين بند****از بهر چرا گشته اي حصاري

وانگاه، كه داده ستت اندر اين بند****بر جانوران جمله

شهرياري

ايشان همه چون سرنگون و خوارند****ايدون و تو چون سرو جويباري

جستند درين، هر كسي طريقي****اين رفت به ايوان و آن بخاري

رازيت جز آن گفت كان چغاني****بلخيت نه آن گفت كان بخاري

گشتي متحير كه اندر اين ره****گامي نتواني كه در گزاري

گوئي به ضرورت كه اين چنين است****ليكنت همي نايد استواري

رازي است بزرگ اين و صعب، او را****تنگ است به دلها درون مجاري

اهل تو مر اين راز را اگر تو****در بند خداوند ذوالفقاري

ور گردن تو طوق او ندارد****بر خشك بخيره مران سماري

قصيده شماره 225: اي آنكه نديم باده و جامي

اي آنكه نديم باده و جامي****تا عمر مگر برين بفرجامي

چون دشت حرير سبز در پوشد****وآيد به نشاط حسي از نامي

گه رفته به دشت با تماشائي****گه خفته به زير شاخ بادامي

بگذشت تموز سي چهل بر تو****از بهر چه مانده اي بدين خامي؟

خوش است تو را سحرگهان رفتن****از جامه به جام، اگر بننجامي

ليكن فلكت همي بفرجامد****فرجام نگر، چه فتنه بر جامي؟

دايم به شكار در همي تازي****و آگاه نه اي كه مانده در دامي

جز خاك ز دهر نيست بهر تو****هرچند كه بر فلك چو بهرامي

فردا به عصا هميت بايد رفت****امروز چنين چو كبگ چه خرامي؟

قد الفيت لام شد، بنگر،****منگر چندين به زلفك لامي

از حرص به وقت چاشت چون كرگس****در چاچ و، به وقت شام در شامي

چون داد بخواهم از تو بس تندي****ليكن چو ستم كني خويش و رامي

ايدون شب و روز بر ستم كردن****استاده ز بهر اسپ و استامي

در دنيا سخت سختي و در دين****بس سست و ميانه كار و هنگامي

سوي تو نيامده است پيغمبر****يا تو نه سزا و اهل پيغامي

هر روز به مذهب دگر باشي****گه در چه ژرف و گاه بر بامي

تا بي ادبي همي تواني كرد****خون علما به دم بياشامي

ليكن

چو كسيت ميهماني كرد****از پر خوردن همي نيارامي

گر ناصبيت برد عمر باشي****ور شيعي خواندت علي نامي

وانگه كه شدي ضعيف بنشيني****با زهد چو بو يزيد بسطامي

با عامه خلق گوئي از خاصم****ليكن سوي خاص كمتر از عامي

اي حجت از اين چنين بي آزرمان****تا چند كشي محال و ناكامي؟

از خوگ به باغ در چه افزايد****جز زشتي و خامي و بي اندامي؟

ابليس عدو است مر تو را زيرا****تو آدم اهل و اهل احكامي

مشتاب به خون جام ازيرا تو****مر نوح زمان خويش را سامي

از روح شريف همچو ارواحي****گرچه به تن از جهان اجسامي

اي معدن فتح ونصر مستنصر****شاهان همه روبه و تو ضرغامي

من بنده توانگرم به علم تو****زيرا تو توانگر از جهان تامي

هر كاري را بود سرانجامي****تو عالم حس را سرانجامي

من بر سر دشمنانت صمصامم****تو صاحب ذوالفقار و صمصامي

قصيده شماره 226: اي آنكه به تن ز ارزوي مال چو نالي

اي آنكه به تن ز ارزوي مال چو نالي****از من چو ستم خود كني از بهر چه نالي؟

در آرزوي خويش بماليد تو را مال****چون گوش دل اي سوختني سخت نمالي؟

بدخواه تو مال است كه ماليدهٔ اوئي****بدخواه تو مال است تو چون فتنهٔ مالي؟

دام است تو را قال مقال از قبل مال****زان است كه همواره تو با قال و مقالي

اي زهد فروشنده، تو از قال و مقالي****با مركب و با ضيعت و با سندس و قالي

گر زهد همي جوئي، چندين به در مير****چون مي دوي اي بيهده چون اسپ دوالي؟

آز تو نهنگ است همانا، كه نپرسد****از گرسنگي خود ز حرامي و حلالي

در مزرعهٔ معصيت و شر چو ابليس****تخم بزه و، بار بدو، برگ وبالي

از عدل خداوند بيابي چو بيائي****با بار بزه روز قضا مزد حمالي

اي كرده تو را گردون دون همت و بي دين****زايل شده دين از تو

به دنياي زوالي

بنگر كه كجا مي روي و بيهده منگر****سوي خدم و بنده و آزاد و موالي

با لشكر و مالي قوي امروز، وليكن****فردا نروي جز تهي و مفلس و خالي

كوه از غم بي باكي و طغيان تو نالد****بيهوده تو چون در غم طوغان و ينالي؟

خرسند چرا شد دلت اندر بن اين چاه****با جاه بلند و حشم و همت عالي؟

اي مير اجل، چون اجل آيدت بميري****هرچند كه با عز و جلالي و جمالي

زيبا به خرد بايد بودنت و به حكمت****زيبا تو به تختي و به صدري و نهالي

بار خرد و حكمت و برگ هنر و فضل****برگير، كه تو اين همه را تخم و نهالي

اي خوب نهال ار ز خرد بار نگيري****با بيد و سپيدار همانند و همالي

اي سفله تو را جام بلورين به چه كار است****گر تو به تن خويش فرومايه سفالي

باكي نبود زانكه تنت سفله سفالي است****گر تو به دل پاك چو پاك آب زلالي

درياست جهان و، تن تو كشتي و، عمرت****بادي است صبائي و جنوبي و شمالي

اين باد همي هيچ شب و روز نهالد****شايد كه تو ز اندوه سفر هيچ نهالي

اندر خرد امروز بوال اي پسر ايراك****سي سال برآمد كه همي هيچ نوالي

امسال بيفزود تو را دامن پيشين****زيرا كه الف بودي و امسال چو دالي

اي سرو بن، از گشتن اين بر شده دولاب****خميده و بي تاب چو فرسوده دوالي

داني كه همي برتو جهان درد سگالد****او در سگاليد، تو درمان نسگالي؟

درمان تو آن است كه تا با تو زمانه****شيري بسگالد نسگالي تو شگالي

مكر و حسد و كبر و خرافات و طمع را****مپذير و مده ره به در خويش و حوالي

خواري مكش و كبر مكن بر ره دين رو****مؤمن نه

مقصر بود اي پير نه غالي

بر خلق جهان فضل به دين جوي ازيراك****دين است سر سروري و اصل معالي

دين مفخر توست و، ادب و خط و دبيري****پيشه است چو حلاجي و درزي و كلالي

شعر و ادب و نحو خس و سنگ و سفالند****وايات قران زرو عقيق است و لي

معني قران روشن و رخشان چو نجوم است****امثال بر تيره و تاري چو ليالي

بر ظاهر امثال مرو، كه ت نفزايد****نزد عقلا جز همه خواري و نكالي

راهي است به دين اندر مر شيعت حق را****جز راه حروري و كرامي و كيالي

راهي كه درو رهبر زي شهر كمال است****زين راه مشو يك سو گر مرد كمالي

بر راه حقيقت رو و منگر به چپ و راست****با باد مچم زين سو و زان سو كه نه نالي

از حجت مستنصر بشنو سخن حق****روشن چو شباهنگ سحرگاه مجالي

حق است سخنهاش، اگر زي تو محال است****بي شك تو خريدار خرافات و محالي

اي آنكه همي جوئي ره سوي حقيقت****وز «اخبرنا» سيري و با رنج و ملالي

من دي چو تو بوده ستم، دانم كه تو امروز****از رنج محالات شنودن به چه حالي

از حجت حق جوي جواب سخن ايراك****مفلس كندت بي شك اگر گنج سالي

قصيده شماره 227: گشتن اين گنبد نيلوفري

گشتن اين گنبد نيلوفري****گر نه همي خواهد گشت اسپري

هيچ عجب نيست ازيرا كه هست****گشتن او عنصري و جوهري

هست شگفت آنكه همي ناصبي****سير نخواهد شدن از كافري

نيست عجب كافري از ناصبي****زانكه نباشد عجب از خر خري

ناصبي، اي خر، سوي نار سقر****چند روي براثر سامري؟

در سپه سامري از بهر چيست****بر تن تو جوشن پيغمبري؟

جوشن پيغمبري اسلام توست****زنده بدين جوشن و اين مغفري

فايده زين جوشن و مغفر تو را****نيست مگر خواب و خور ايدري

مغفر پيغمبري اندر سقر****اي خر بدبخت،

چگونه بري؟

نام مسلماني بس كرده اي****نيستي آگه كه به چاه اندري

نحس همي بارد بر تو زحل****نام چه سود است تو را مشتري؟

راهبر تو چو يكي گمره است****از تو نخواهد دگري رهبري

چونكه نشوئي سلب چرب خويش****گر تو چنين سخت و سره گازري؟

من پس تو سنبل خوش چون چرم****گر تو هي گوز فگنده چري؟

دين تو به تقليد پذيرفته اي****دين به تقليد بود سرسري

لاجرم از بيم كه رسوا شوي****هيچ نياري كه به من بگذري

چون سوي صراف شوي با پشيز****مانده شوي و خجلي برسري

خمر مثل هاي كتاب خداي****گرت بجاي است خرد، چون خوري؟

خمر حرام است، بسوزد خداي****آن دل و جان را كه بدو پرروي

گرت بپرسد كسي از مشكلي****داوري و مشغله پيش آوري

بانگ كني كاين سخن رافضي است****جهل بپوشي به زبان آوري

حجت پيش آور و برهان مرا****جنگ چه پيش آري و مستكبري

من به مثل در سپه دين حق****حيدرم، ار تو به مثل عنتري

تا ندهي بيضهٔ عنبر مرا****خيره نگويم كه تو بوالعنبري

خيز بينداز به يك سو پشيز****تا بدلت زر بدهم جعفري

تا تو ز دينار نداني پشيز،****نه بشناسي غل از انگشتري،

هيچ نياري كه ز بيم پشيز****سوي زر جعفريم بنگري

چند زني طعنهٔ باطل كه تو****مرتبت ياران را منكري

با تو من ار چند به يك دين درم****تو زه ره من به رهي ديگري

لاجرم آن روز به پيش خداي****تو عمري باشي و من حيدري

فاطميم فاطميم فاطمي****تا تو بدري ز غم اي ظاهري

فاطمه را عايشه مارندر است****پس تو مرا شيعت مارندري

شيعت مارندري اي بدنشان****شايد اگر دشمن دختندري

من نبرم نام تو، نامم مبر****من بريم از تو، تو از من بري

گرچه مرا اصل خراساني است****از پس پيري و مهي و سري

دوستي عترت و خانهٔ رسول****كرد مرا يمگي و مازندري

مر عقلا را به خراسان منم****بر

سفها حجت مستنصري

حكمت ديني به سخن هاي من****شد چو به قطر سحري گل طري

ننگرد اندر سخن هرمسي****هر كه ببيند سخن ناصري

گرچه به يمگان شده متواريم****زين بفزوده است مرا برتري

گرچه نهان شد پري از چشم ما****زين نكند عيب كسي بر پري

خوب سخن جوي چه جوئي ز مرد****نيكوي و فربهي و لاغري؟

نيست جمال و شرف شوشتر****جز به بهاگير و نكو ششتري

چون شكر عسكري آور سخن****شايد اگر تو نبوي عسكري

فخر چه داري به غزل هاي نغز****در صفت روي بت سعتري؟

اين نبود فضل و، نيابي بدين****جز كه فرومايگي و چاكري

فخر بدان است بداني كه چيست****علت اين گنبد نيلوفري

واب درو و آتش و خاك و هوا****از چه فتادند در اين داوري

هر كه از اين راز خبر يافته است****گوي ربوده است به نيك اختري

مدح و دبيري و غزل را نگر****علم نخواني و هنر نشمري

دفتر بفگن كه سوي مرد علم****بي خطر است آن سخن دفتري

حجت حجت بجز اين صدق نيست****با تو ورا نيست بدين داوري

قصيده شماره 228: اي عورت كفر و عيب ناداني

اي عورت كفر و عيب ناداني****پوشيده به جامهٔ مسلماني

ترسم كه نه مردمي به جان هر چند****از شخص همي به مردمان ماني

چندين مفشان ردا، چرا جان را****يك بار ز گرد جهل نفشاني؟

تا گرد به جامه بر همي بيني****آگاه نه اي ز گرد نفساني

اين جامه و جامه پوش خاك آمد****تو خاك نه اي كه نور يزداني

باراني تنت گر گليم آمد****مر جان تو را تن است باراني

اين چيست كه زنده كرد مر تن را****نزديك خرد؟ تو بي گمان آني

اي زنده شده به تو تن مردم****مانا كه تو پور دخت عمراني

ترسا پسر خداي گفت او را****از بي خردي خويش و ناداني

زيرا كه خبر نبود ترسا را****از قدر بلند نفس انساني

چون گوهر خويش را ندانستي****مر خالق خويش را

كجا داني؟

اين خانهٔ پنج در بدين خوبي****بنگر كه، كه داشته ستت ارزاني

من خانه نديده ام جز اين هرگز****گردنده و پيشكار و فرماني

تا با تو چو بندگان همي گردد****هر گونه كه تو هميش گرداني

هرچند تورا خوش آمد اين خانه****باقي نشوي تو اندر اين فاني

بيرون كندت خداي ازو گرچه****بيرون نشوي تو زو به آساني

آباد به توست خانه، چون رفتي****او روي نهاد سوي ويراني

در خانهٔ مرده، دل چرا بستي؟****كو خاك گران و تو سبك جاني

قيمت به تو يافت اين صدف زيرا****اي جان، تو درو لطيف مرجاني

هر كار كه بر مراد او كردي****بسيار خوري ازو پشيماني

امروز به كار در نكو بنگر****بشنو كه چه گفت مرد يوناني

گفتا كه: به زير نردبان بنشين****بنديش ز پايهاي ساراني

بردست مگير چون سبكساران****كاري كه بسرش برد نتواني

در مسجد جاي سجده را بنگر****تا بر ننهي به خار پيشاني

آن دان به يقين كه هرچه كرده ستي****امروز، به محشر آن فروخواني

زان روز بترس كاندرو پيدا****آيد، همه كارهاي پنهاني

زان روز كه جز خداي سبحان را****بر كس نرود ز خلق، سلطاني

زان روز كه هول او بريزاند****نور از مه و زافتاب رخشاني

وز چرخ ستارگان فرو ريزند****چون برگ رزان به باد آباني

وز هول درآيد از بيابان ها****نخچير رمندهٔ بياباني

عريان همه خلق و ز بسي سختي****كس را نبود خبر ز عرياني

چون پشم زده شده كه و، مردم****همچون ملخان ز بس پريشاني

آنگه ز ميان خلق برخيزد****خويشي و برادري و خسراني

پوشيده نماند آن زمان كاري****كان را تو همي كنون بپوشاني

آن روز به عذر گفت نتواني****«مي خورد فلان و من سپنداني»

وانجا نرود تو را چنين كاري****كامروز در اين جهان همي راني

بربائي ازان بدين براندازي****گرگي به مثل ز نابساماني

زيد از تو لباچه اي نمي يابد****تا پيرهني ز عمرو نستاني

گرگي تو نه مير خراسان را****سلطان نبود چنين،

تو شيطاني

ديو است سپاه تو يكي ليكن****تا ظن نبري كه تو سليماني

امروز همي به مطربان بخشي****شرب شطوي و شعر گرگاني

وز دست چو سنگ تو نمي يابد****مؤذن به مثل يكي گريباني

فردا بروي تهي و بگذاري****اينجا همه مال و ملك و دهقاني

اي گشته تو را دل و جگر بريان****بر آتش آرزو چو بوراني

لعنت چه كني بخيره بر ديوان؟****كز فعل تو نيز همچو ايشاني

در قصد و نيت همه بدي داري****ليكن چه كني كه سخت خلقاني؟

نان از دگري چگونه بربائي****گر تو به مثل به نان گروگاني؟

از بد نيتي و ناتوانائي****پر مشغله و تهي چو پنگاني

وز حيلت و مكر زي خردمندان****مر زوبعه را دليل و برهاني

با تو نكند كنون كسي احسان****زيرا كه نه اهل بر و احساني

ليكن فردا به خوردن غسلين****مر مالك را بزرگ مهماني

درمان تو آن بود كه برگردي****زين راه وگرنه سخت درماني

حجت به نصيحت مسلماني****گفتت سخني درست و تاباني

اي حجت، علم و حكمت لقمان****بگزار به لفظ خوب حساني

دلتنگ مشو بدانكه در يمگان****ماندي تنها وگشته زنداني

از خانه عمر براند سلمان را****امروز بدين زمين تو سلماني

قصيده شماره 229: كارو كردار تو اي گنبد زنگاري

كارو كردار تو اي گنبد زنگاري****نه همي بينم جز مكرو ستم گاري

بستري پاك و پراگنده كني فردا****هرچه امروز فراز آري و بنگاري

تو همانا كه نه هشيار سري،ور ني****چونكه فعل بد را زشت نينگاري

گر نه مستي،پس بي آنكه بيازرديم****ما تو را،ما را از بهر چه آزاري؟

بچه توست همه خلق و تو چون گربه****روز و شب با بچه خويش به پيكاري

مادري هرگز من چون تو نديده ستم****نيست مان باتو و، نه بي تو، مگر خوراي

گر نبائيمت از بهر چه زائي مان****ور بزائي مان چون باز بي وباري؟

گرد مي گردي بر جاي چو خون خواره****گر نداني ره نشگفت كه خونخواري

زن بدخو را ماني كه مرا با تو****سازگاري نه صواب

است و نه بيزاري

نيستي اهل و سزاوار ستايش را****نه نكوهش را، زيرا كه نه مختاري

بل يكي مطبخ خوب است ز بهر ما****اين جهان و، تو يكي مطبخ سالاري

كه مر اين خاك ترش را تو چو طباخان****مي به بوي و مزه و رنگ بياچاري

كردگارت را من در تو همي بينم****به ره چشم دل، اي گنبد زنگاري

تو به پرگار خرد پيش روانم در****بي خطرتر ز يكي نقطه پرگاري

مر مرا سوي خرد بر تو بسي فضل است****به سخن گفتن و تدبير و به هشياري

دل من شمع خداي است، چه چيزي تو****چو پر از شمع فروزنده يكي خاري؟

شمع تو راه بيابان بردو دريا****شمع من راه نماي است سوي باري

مر تو را لاجرم ايزد نه همي خواند****بلكه مر ما را خوانده است به همواري

ما خداوند تو را خانهٔ گفتاريم****گر تو او را، فلكا، خانهٔ كرداري

زينهار، اي پسر، اين گنبد گردان را****جز يكي كار كن و بنده نپنداري

بر من و تو كه بخسپيم نگهباني است****كه نگردد هرگز رنجه ز بيداري

مور و ماهي را بر خاك و به دريا در****نيست پنهان شدن از وي به شب تاري

گر تو را بندهٔ خود خواند سزاوار است****وگرش طاعت داري تو سزاواري

گر همي نعمت دايم طلبي، او را****بندگي كن به درستي و به بيماري

مردوار، اي پسر، ا زعامه به يك سو شو****چه بري روز به خواب و خور خرواري؟

دهر گردنده بدين پيسه رسن، پورا،****خپه خواهدت همي كرد، خبر داري!

تو همي بيني كه ت پاي همي بندد****پس چرا خامشي و خيره؟ نه كفتاري

شست سال است كه من در رسن اويم****گر بميرم تو نگر تا نكني زاري

مر تو را نايد ياري ز كسي فردا****چون نيامد ز تو امروز مرا ياري

چونكه

بر خويشتن امروز نبخشائي؟****رگ اوداج به نشتر ز چه مي خاري؟

خفته اي خفته و گوئي كه من آگاهم****كي شود بيرون لنگيت به رهواري؟

گر نه اي خفته ز بهر چه كني چندين****زرق دنيا را از طبع خريداري؟

بامدادانت دهد وعده به شامي خوش****شام گاهانت دهد وعده به ناهاري

چون نگوئيش كه: تا چند كني بر من****تو روان زرق ستمگاري و غداري؟

آن يكي جادو مكار زبون گير است****چند گردي سپس او به سبكساري؟

چون طلاقي ندهي اين زن رعنا را****چونكه چون مردان كار نكني كاري؟

اين تنوري است يكي گرم و بيوبارد****به هر آنچه ش ز تر و خشك بينباري

گر ز بهر خورو خوابستت اين كوشش****بس به دست گلوي خويش گرفتاري

خردت داد خداوند جهان تا تو****برهي يك ره از اين معدن دشواري

تو چه خر فتنهٔ خور چون شدي، اي نادان؟****اينت ناداني و نحسي و نگونساري!

تا همي دست رست هست به كاري بد****نكني روي به محراب ز جباري

چون فروماندي از معصيت و نحسي****آنگه قرار بياري و به گنه كاري

گرچه طراري و عيار جهان، از تو****عالم الغيب كجا خرد طراري؟

سيرت زشت به اندر خور احرار است****سيرت خوبت كو گر تو ز احراري؟

گرچه بسيار بود زشت همان زشت است****زشت هرگز نشود خوب به بسياري

به خوي خوب چو ديبا و چو عنبر شو****گرچه در شهر نه بزاز و نه عطاري

سوي شهر خرد و حكمت ره يابي****گر خر از باديهٔ بيهده باز آري

سخن حكمت از حجت بپذيري****گر تو از طايفهٔ حيدر كراري

قصيده شماره 230: سفله جهانا چو گرد گرد بنائي

سفله جهانا چو گرد گرد بنائي****هم بسر آئي اگر چه دير بپائي

گرچه سراي بهايمي، حكما را****تو نه سرائي چو بي گمان بسر آئي

شهره سرائي و استوار وليكن****چون بسر آئي همي نه شهره سرائي

جود خداي است علت تو و، ما را****سوي

حكيمان تو از خداي عطائي

گرچه تورا نيست علم و، نيز بقا نيست****سوي من الفنج گاه علم و بقائي

آنكه بداند چگونگيت بداند****شهره سرايا كه تو ز بهر چرائي

وانكه نيابد طريق سوي چرائيت****از تو چرا جويد آن ستور چرائي

دور فنائي و سوي عالم باقي****معدن و الفنج گاه توشهٔ مائي

راست رجائي و نغز كار وليكن****راست بخواهي پر از فريب و رجائي

صحبت تو نيستم به كار ازيراك****صحبت آن را كه ت او شناخت نشائي

دانا ما را پيسكان تو خواند****گرچه تو ما را به بيسه خوار نشائي

دنيا، پورا، تو را عطاي خداي است****گر تو خريدار مذهب حكمائي

چون بروي تو عطاش با تو نيايد****پس تو چه بردي از اين عطاي خدائي؟

گرنه همي سايد اين عطاي مبارك****تو كه عطا يافتي ز بهر چه سائي؟

آنكه عطا و عطا پذير مر او راست****معدن فضل است و اصل بار خدائي

نيك نگه كن در اين عطا و بينديش****تا كه تو، اين عطا تو راست، كرائي

سر چه كشي در گليم، خيز نگه كن****تا كه همي خود كجا روي و كجائي

دهر تو را مي به يشك مرگ بخايد****چارهٔ جان ساز، خيره ژاژ چه خائي؟

چاره ندانم تو را جز آنكه به طاعت****خويشتن از مرگ و يشك او بربائي

گر چه ت يكباره زاده اند نيابي****عالم ديگر اگر دوباره نزائي

هيچ مينديش اگر ز كالبد تو****خاك به خاكي شود هوا به هوائي

بند تو است اين جسد، چرا خوري اندوه****گرت ببايد ز تنگ و بند رهائي؟

جز كه جسد را همي نداني ترسم****زنگ جهالت ز جانت چو بزدائي؟

مادر تو خاك و آسمان پدر توست****در تن خاكي نهفته جان سمائي

نيك بينديش تا همي كه كند جفت****با سبك باقي اين گران فنائي

جفت چرا كردشان به حكمت و صنعت****چون به ميانشان فگند

خواست جدائي؟

آنكه تو را زنده كرد چون بمراند؟****وانكه بميراندت چراش ستائي؟

گر بتوانست زنده داشت چرا كشت؟****گر نه ازين بارنامه جست و روائي

ور نتوانست زنده داشت چرا كرد؟****عقل چه دارد در اين حديث گوائي؟

راي تو را راه نيست در سخن من****گر تو به راه قياس و مذهب رائي

جز كه مرا و لجاج نيست تو را علم****شرم نداري ازين مري و مرائي؟

بند خداي است مشكلات و توزين بند****روز و شب اندر بلا و رنج و عنائي

دست خداوند خويش را چو نداني****بستهٔ او را تو پس چگونه گشائي؟

اينكه قران است گنج علم خداي است****چونكه سوي گنج بان او نگرائي؟

هرچه جز از خازن خداي ستاني****جمله سؤال است و خواري است و گدائي

هركه سوي جوي و چشمه راه نداند****بيهده باشدش كرد قصد سقائي

گر تو سوي گنج بانش راه نداني****من بكنم سوي اوت راه نمائي

زير لواي خداي جاي بيابي****گر بنمائي مرا كز اهل لوائي

اهل عبا يكسره لواي خدايند****سوي تو، گر دوستدار اهل عبائي

حيدر زي ما عصاي موسي دور است****موسي ما را جز او كه كرد عصائي؟

آنچه علي داد در ركوع فزون بود****زانكه به عمري بداد حاتم طائي

گر تو جز او را به جاي او بنشاندي****والله والله كه بر طريق خطائي

جغدك را چون هماي نام نهادي****نايد هرگز ز جغد شوم همائي

لاجرم ار گمرهي دليل تو گشته است****روز و شب از گمرهي به رنج و بلائي

آل رسول خداي خبل خدايند****چونش گرفتي زچاه جهل برآئي

بر دل و جان تو نور عقل بتابد****چون تو ز دل زنگ جهل را بمحائي

نور هگرز اندر آينه نفزايد****تا تو ز دانش همي درو نفزائي

كان و مكان شفا قران كريم است****چونكه تو بيمار از اين مكان شفائي؟

زانكه نجوئي همي نه علم و نه

دين بل****در طلب اسپ و طيلسان و ردائي

مرد به حكمت بها و قيمت گيرد****زيب زنان است ششتري و بهائي

ور تو حكيمي بيار حجت و معقول****زرد مكن سوي من رخان لكائي

پند ده اي حجت زمين خراسان****مر عقلا را كه قبلهٔ عقلائي

قبلهٔ علمي و در زمين خراسان****زهد به جاي است و علم تا تو بجائي

تا تو به دل بندهٔ امام زماني****بندهٔ اشعار توست شعر كسائي

قصيده شماره 231: اي گشت زمان زمن چه مي خواهي

اي گشت زمان زمن چه مي خواهي؟****نيزم مفروش زرق و روباهي

از من، چو شناختم تو را، بگذر****آنگه به فريب هركه را خواهي

من بر ره اين جهان همي رفتم****از مكر و فريب و غدر تو ساهي

نازان و دنان به راه چون دونان****با قامت سرو و روي ديباهي

همراه شدي تو با من و، يكسر****شادي و نشاط و روز برناهي

از من بردي تو دزد بي رحمت****دزدان نكنند رحم بر راهي

اي كرده نهنگ دهر قصد تو****روزيت فروخورد بناگاهي

زين چاه همي برآمدت بايد****تا چند بوي تو بي گنه چاهي؟

چاه اين جسد گران تاريك است****اين افگندت به كرم و گمراهي

اكنونت دراز كرد مي بايد****طاعت، كه گرفت قد كوتاهي

دوتات شده است پشت، يكتا كن****اين پشت دوتا به قول يكتاهي

از حرص بكاه و طاعت افزون كن****زان پس كه فزودي و همي كاهي

جان دانهٔ مردم است و تن كاه است****اي فتنهٔ تن تو فتنه بر كاهي

جولاهه گرفت تن تو را ترسم****تو غره شدي بدو به جولاهي

تو ماهيكي ضعيفي و بحر است****اين دهر سترگ بدخوي داهي

بي پاي برون مشو از اين دريا****اينك به سخنت دادم آگاهي

زيرا كه چون دور ماند از دريا****بس رنجه شود به خشك بر ماهي

اي شاه نصيب خويش بيرون كن****زين جاه بلند و نعمت و شاهي

بنگر به ضعيف حال درويشان****بگزار سپاس آنكه بر

گاهي

زيرا كه اگر به چه فرو تابد****مه را نشود جلالت ماهي

كاين چرخ بسي ربود شاهان را****ناگاه ز گه چو ترك خرگاهي

حكمت بشنو ز حجت ايراك او****هرگز ندهد پيام درگاهي

قصيده شماره 232: اي غره شده به پادشائي

اي غره شده به پادشائي****بهتر بنگر كه خود كجائي

آن كس كه به بند بسته باشد****هرگز كه دهدش پادشائي؟

تو سوي خرد ز بندگاني****زيرا كه به زير بندهائي

گر بنده نه اي چرا نه از تنت****اين چند گره نه بر گشائي؟

زين بند گران كه اين تن توست****چون هيچ نبايدت رهائي؟

پس شاه چگونه اي تو با بند****چون بندهٔ خويش و مبتلائي؟

گر شاه توي ببخش و مستان****چيزي تو ز شهر و روستائي

زيرا كه ز خلق خواستن چيز****شاهي نبود بود گدائي

يا باز شه است يا تو بازي****زيرا كه چو باز مي ربائي

وان را كه به مال و جان كني قصد****خود باز نه اي كه اژدهائي

گيتي، پسرا، دو در سرائي است****تو بسته در اين دو در سرائي

بيرونت برند از در مرگ****چون از در بودش اندرآئي

پيوسته شدي به خاك تا زو****مي راي نيايدت جدائي

گر راي بقا كني در اين جاي****بيهوده دراي و سست رائي

وين چرخ كه ش ايچ خود بقا نيست****تو بر طمع بقا چرائي؟

گر مي به خرد درست مانده است****اين بر شده چرخ آسيائي

هر كو به خرد بقا نيابد****بيهوده چرائي اي چرائي

گر تو بخرد بدي نگشتي****يكتا قد تو چنين دوتائي

اي گاو! چراي شير مرگي****بنديش كه پيش او نيائي

تو جز كه ز بهر اين قوي شير****از مادر خويش مي نزائي

از كاهش و نيستي بينديش****امروز كه هستي و فزائي

دندان جهان هميت خايد****اي بيهده، ژاژ چند خائي؟

آنجا كه شوي همي بپايدت****وينجاي هميشه مي نپائي

بر طرف دو ره چو مرد گمره****اكنون حيران و هايهائي

خوردي و زدي و تاخت يك چند****واكنون كه نماندت آن روائي

يك

چند چو گاو مانده از كار****شو زهدفروش و پارسائي

اي بوده بسي چو اسپ نو زين،****امروز يكي كهن حنائي

جاهل نرسد به پارسائي****بيهوده خله چرا درائي؟

آن بس نبود كه روي و زانو****بر خاك بمالي و بسائي؟

گر سوي تو پارسائي است اين****والله كه تو ديو پر خطائي

زيرا كه نخست علم بايد****تا بيش خداي را بشائي

هرگز نبرد كسي به بازار****نابيخته گندم بهائي

پر خاك و خسي تو اي نگونسار****از بي خردي و از مرائي

هرچند به شخص همچو دانا****با چاكر و اسپ و با ردائي

چون يك سخن خطا بگوئي****بهر جهل تو آن دهد گوائي

اي گشته كهن به كار ديوي****واكنون بنوي شده خدائي

اكنون مردم شوي گر از دل****ديوي به خرد فرو زدائي

شوراب ز قعر تيره دريا****چون پاك شود شود سمائي

آئينه عزيز شد سوي ما****چون نور گرفت و روشنائي

با علم گر آشنا شوي تو****با زهد بيابي آشنائي

با جهل مجوي زهد ازيرا****كز جغد نيايدت همائي

اي جاهل چون شوي به مسجد؟****اي تشنه چرا كني سقائي؟

گر جهد كني، به علم از اين چاه****يك روز به مشتري برآئي

در خورد ثنا شوي به دانش****هرچند كه در خور هجائي

خورشيد شوي قوي به دانش****هرچند ضعيف چون سهائي

يك روز چنان شوي به كوشش****كامروز چنان همي نمائي

دانش ثمر درخت دين است****برشو به درخت مصطفائي

تا ميوهٔ جانفزاي يابي****در سايهٔ برگ مرتضائي

چيزي عجبي نشانت دادم****زيرا كه تو آشناي مائي

زان ميوه شوي قوي و باقي****گر بر ره جستن بقائي

هرچند كه بي بها گليمي****ديباي نكو شوي بهائي

از حجت گير پند و حكمت****گر حكمت و پند را سزائي

با نو سخنان او كهن گشت****آن شهره مقالت كسائي

قصيده شماره 233: جهان را نيست جز مردم شكاري

جهان را نيست جز مردم شكاري****نه جز خور هست كس را نيز كاري

يكي مر گاو بر پروار را كس****جز از قصاب نايد خواستاري

كسي

كو زاد و خورد و مرد چون خر****ازين بدترش باشد نيز عاري؟

چه دزدي زي خردمندان چه موشي****چه بدگوئي سوي دانا چه ماري

خلنده تر ز جاهل بر نرويد****هگرز، اي پور، ز آب و خاك خاري

زجاهل بيد به زيراك اگر بيد****نيارد بار نازاردت باري

حذر دار از درخت جاهل ايراك****نيارد بر تو زو جز خار باري

چه بايد هر كه او سر گين بشولد****مگر رنج تن و ناخوش بخاري؟

چو خلق اين است و حال اين، تو نيابي****ز تنهائي به، اي خواجه، حصاري

به از تنهائيت ياري نبايد****كه تنهائي به از بد مهر ياري

خرد را اختيار اين است و زي من****ازين به كس نكرده است اختياري

پياده به بسي از بسته برخر****تهي غاري به از پر گرگ غاري

مرا ياري است چون تنها نشينم****سخن گوئي اميني رازداري

همي گويد كه «هر كو نشنود خود****ندارد غم وليكن غم گساري»

يكي پشتستش و صد روي هستش****به خوبي هر يكي همچون بهاري

به پشتش بر زنم دستي چو دانم****كه بنشسته است بر رويش غباري

سخن گوئي بي آوازي وليكن****نگويد تا نيابد هوشياري

نبيني نشنوي تو قول او را****نبيند كس چنين هرگز عياري

به هر وقت از سخن هاي حكيمان****به رويش بر ببينم يادگاري

نگويد تا به رويش ننگرم من****نه چون هر ژاژخائي بادساري

به تاريكي سخن هرگز نگويد****چو با حشمت مشهر شهرياري

به صحبت با چنين ياري به يمگان****به سر بردم به پيري روزگاري

به زندان سليمانم ز ديوان****نمي بينم نه ياري نه زواري

سليمان وار ديوانم براندند****سليمانم، سليمانم من آري

به دريا باري افتاد او بدان وقت****ز دست ديو و من بر كوهساري

بجز پرهيز و دانش بر تن من****نيابد كس نه عيبي نه عواري

مرا تا بر سر از دين آمد افسر****رهي و بنده بد هر بي فساري

زمن تيمار نامدشان ازيرا****نپرهيزد حماري از حماري

گرفته ستند اكنون از

من آزار****چو از پرهيز بر بستم ازاري

ز بهر آل پيغمبر بخوردم****چنين بر جان مسكين زينهاري

تبار و ال من شد خوار زي من****ز بهر بهترين آل و تباري

به فر آل پيغمبر بباريد****مرا بر دل ز علم دين نثاري

به هر فضلي پياده و كند بودم****به فر آل او گشتم سواري

به فر آل پيغمبر شود مرد****اگر بدبخت باشد بختياري

به فر علم آلش روزه دار است****همان بي طاعتي بسيار خواري

به جان بي قرار اندر، بديشان****پديد آيد زعلم دين قراري

ستمگاري بجز كز علم ايشان****در اين عالم كجا شد حق گزاري؟

به فر آل پيغمبر شفا يافت****ز بيماري دل هر دل فگاري

به حلهٔ دين حق در پود تنزيل****به ايشان يافت از تاويل تاري

نبيند جز به ايشان چشم دانا****نهاني را به زير آشكاري

نهان آشكارا كس نديده است****جز از تعليم حري نامداري

نگارنده نهاني آشكار است****سوي دانا به زير هر نگاري

بدين دار اندرون بايدت ديدن****كه بيرون زين و به زين هست داري

لطيف است آن و خوش، مشمر خبيثش****زخاك و خارو خس چون مرغزاري

ازيراك از قياس، آن شادماني است****سوي داناي دين، وين سوكواري

چو شورستان نباشد بوستاني****چو كاشانه نباشد ره گذاري

گر آگاهي كه اندر ره گذاري****چه افتادي چنين در كاروباري؟

چو ديوانه به طمع بار خرما****چه افشاني همي بي بر چناري؟

شكار خويش كردت چرخ و نامد****به دستت جز پشيماني شكاري

بسي خفتي، كنون بر كن سر از خواب****خري خيره مده مستان خياري

كه روزي زين شمرده روزگارت****ببايد داد ناچاره شماري

بخوان اشعار حجت را كه ندهد****به از شعرش خرد جان را شعاري

قصيده شماره 234: ايا ديده تا روز شب هاي تاري

ايا ديده تا روز شب هاي تاري****بر اين تخت سخت اين مدور عماري

بينديش نيكو كه چون بي گناهي****به بند گران بسته اندر حصاري

تو را شست هفتاد من بند بينم****اگرچه تو او را سبك مي شماري

تو اندر حصار بلندي

و بي در****وليكن نه اي آگه از باد ساري

بدين بي قراري حصاري نديدم****نه بندي شنيدم بدين استواري

در اين بند و زندان به كار و به دانش****بيلفغد بايد همي نامداري

در اين بند و زندان سليمان بدين دو****نبوت بهم كرد با شهرياري

ز بي دانشي صعبتر نيست عاري****تو چون كاهلي سر به سر نيز عاري

چرا برنبندي ز دانش ازاري؟****نداري همي شرم ازين بي ازاري!

بياموز تا دين بيابي ازيرا****ز بي علمي آيد هم بي فساري

تو را جان دانا و اين كار كن تن****عطا داد يزدان دادار باري

ز بهر چه؟ تا تن به دنيا و دين در****دهد جان و دل را رهي وار ياري

خرد يافتي تا مرين هردوان را****به علم و عمل در به ايدر بداري

ز جهل تو اكنون همي جان دانا****كند پيشكار تو را پيشكاري

ازين است جانت ز دانش پياده****وزين تو به تن جلد و چابك سواري

به دانش مر اين پيشكار تنت را****رها كن از اين پيشكاري و خواري

عجب نيست گر جانت خوار است و حيران****چو تن مست خفته است از بيش خواري

جز از بهر علمت نبستند ليكن****تو از نابكاريت مشغول كاري

تو را بند كردند تا ديو بر تو****نيابد مگر قدرت و كامگاري

چه سود است از اين بند چون ديو را تو****به جان و تن خويش مي برگماري؟

به تعويذ بازو چه مشغول گشتي؟****كه ديوي است بازوت خود سخت كاري

من از ديو ملعون گذشتن نيارم****تو از طاعت او گذشتن نياري

گذاره شدت عمر و تو چون ستوران****جهان را بر اميدها مي گذاري

بهاران به اميد ميوهٔ خزاني****زمستان بر اميد سبزهٔ بهاري

جهانا دو روئي اگر راست خواهي****كه فرزند زائي و فرزند خواري

چو مي خورد خواهي بخيره چه زائي؟****وگر مي فرود آوري چون برآري؟

ربودي ازين و بدادي مر آن را****چو بازي شكاري و آز

شكاري

به فرزند شادي ز پيري پر انده****تو را هم غم الفنج و هم غمگساري

درختي بديعي وليكن مرين را****درخت ترنج و مر آن را چناري

يكي را به گردون همي برفرازي****يكي را به چاهي فرو مي فشاري

نماني مگر گلبني را، ازيرا****گهي تر و خوش گل گهي خشك خاري

چو دندان مار است خارت، برآرد****دمار از كسي كه ش به خارت بخاري

اگر جاهل اندر تو بدبخت شد، من****بدين از تو الفغده ام بختياري

تو بي علت عمر جاويدي از چه****همي خواهي از خلق عمر شماري؟

گنه كار را سوي آتش دليلي****كم آزار را سوي جنت مهاري

به دانش حق جانت بگزار، پورا****چنان چون حق تن به خور مي گزاري

ز مار و ز طاووس و ابليس قصه****ز بلخي شنودي و نيز از بخاري

تو ماري و طاووس و ابليس هر سه****سزد كاين سخن را به جان برنگاري

چو طاووس خوبي اگر دين بيابي****وگر تنت بفريبد آن زشت ماري

تو را عقل طاووس و، مار است جهلت****تن ابليس، بنديش اگر هوشياري

حقيقت بجوي از سخن هاي علمي****فسانه چو ديوانه چون گوش داري؟

به چشمت همي مار ماهي نمايد****ازيرا تو از جهل سر پر خماري

چو از شير و از انگبين و خورش ها****سخن بشنوي خوش بگريي به زاري

اميدت به باغ بهشت است ازيرا****كه در آرزوي ضياع و عقاري

بينديش از آن خر كه بر چوب منبر****همي پاي كوبد بر الحان قاري

بدان رقص و الحان همي بر تو خندد****تو از رقص آن خر چرا سوكواري؟

چرا نسپري راه علم حقيقت؟****به بيهوده ها جان و دل چون سپاري؟

به راه ستوران روي مي به دين در****به چاه اندر افتادي از بس عياري

سخن بشنو از حجت و باز ره شو****بينديش اگر چند ازو دل فگاري

قصيده شماره 235: نماند كار دنيا جز به بازي

نماند كار دنيا جز به بازي****بقائي نيستش هر چون طرازي

تو كبگ كوه

و روز و شب عقابان****تو اهل روم و گشت دهر غازي

سر و سامان اين ميدان نيابد****نه غازي و نه جامي و نه رازي

وزين خيمهٔ معلق برنپرد****اگر بازي تو از انديشه سازي

بر اين ميدان در اين خيمه هميشه****همي تازي نهاني وانفازي

سوي بستي نيازد جز توانا****سوي خواري نيازد جز نيازي

جهان جاي خلاف و رنج و شر است****تو اي دانا، برو چندين چه تازي؟

به ديدهٔ وهم و عقل اندر نيايد****چرا هرگز نياز؟ از بي نيازي

حقيقت چيست؟ عمر و علم مردم****مده حقت بدين چيز مجازي

بجسم اندرت ضدان جفت گشتند****تفكر كن كه كاري نيست بازي

رهي كان از شدن باشد نشيبي****چو باز آئي همو باشد فرازي

اگرچه كبگ صيد باز باشد****بدو پيدا شده است از باز بازي

نبيني خوب را زشتي مقابل؟****نبيني عز را خواري موازي؟

نهفته ستند رازي بس شگفتي****بجوي آن راز را گر اهل رازي

بجوي آن راز را اندر تن خويش****نگر تا بيهده هرسو نتازي

نپردازي به راز ايزدي تو****كه زير بند جهل و بار آزي

يكي نامه است بس روشن تن تو****بدين خوبي و پهني و درازي

تو را نامه همي برخواند بايد****تو در نامه چو آهو چون گرازي؟

چو اين نامه هم اندر نامهٔ خويش****نشان دادت بسي آن مرد تازي

به رنگ باز شد زاغت به سر بر****تو بيهوده همي شطرنج بازي

چنين بر بوي دنيا چند پوئي؟****بسوي آز چندين چند يازي؟

يكي درنده گرگي ميش دين را****به كشت خير در خشمي گرازي

چرا نامهٔ الهي برنخواني؟****چه گردي گرد افسان و مغازي؟

همي دشوارت آيد كرد طاعت****كه بس خوش خواره و با كبر و نازي

ره مكه همي خواهي بريدن****كه با زادي و با مال و جهازي

مگر كاندر بهشت آئي به حيلت****بدين اندوه تن را چون گدازي؟

گر اين فاسد گمانت راست بودي****بهشتي كس

نبودي جز حجازي

همي جان بايدت فربه وليكن****تنت گشته است چون مرغ جوازي

اگر بالفغدن دانش بكوشي****برآئي زين چه هفتاد بازي

تو از جان سخن گوي لطيفت****يكي نامهٔ سپيد پهن بازي

قلم ساز از زبان خويش بنويس****بر اين نامه مناقب يا مخازي

وليكن چون فرو خوانيش فردا****پديد آيد كه سوسن يا پيازي

تو اي حجت به شعر زهد و حكمت****سوي جنت سخن دان را جوازي

به دين بر چرخ دانش آفتابي****به دانش حلهٔ دين را طرازي

دل گمراه را زي راه دين كس****به از تو كرد نتواند نهازي

به حكمت طبع را بنواز در زهد****چنين دانم كه بس خوش مي نوازي

قصيده شماره 236: بگذر اي باد دل افروز خراساني

بگذر اي باد دل افروز خراساني****بر يكي مانده به يمگان دره زنداني

اندر اين تنگي بي راحت بنشسته****خالي از نعمت وز ضيعت و دهقاني

برده اين چرخ جفا پيشه به بيدادي****از دلش راحت وز تنش تن آساني

دل پراندوه تر از نار پر از دانه****تن گدازنده تر از نال زمستاني

داده آن صورت و آن هيكل آبادان****روي زي زشتي و آشفتن و ويراني

گشته چون برگ خزاني ز غم غربت****آن رخ روشن چون لالهٔ نعماني

روي بر تافته زو خويش چو بيگانه****دستگيريش نه جز رحمت يزداني

بي گناهي شده همواره برو دشمن****ترك و تازي و عراقي و خراساني

بهنه جويان و جزين هيچ بهانه نه****كه تو بد مذهبي و دشمن ياراني

چه سخن گويم من با سپه ديوان؟****نه مرا داد خداوند سليماني

پيش نايند همي هيچ مگر كز دور****بانگ دارند همي چون سگ كهداني

از چنين خصم يكي دشت نينديشم****به گه حجت، يارب تو همي داني

ليكن از عقل روا نيست كه از ديوان****خويشتن را نكند مرد نگه باني

مرد هشيار سخن دان چه سخن گويد****با گروهي همه چون غول بياباني؟

كه بود حجت بيهوده سوي جاهل****پيش گوساله نشايد كه قران خواني

نكند با سفها مرد سخن ضايع****نان جو

را كه دهد زيرهٔ كرماني؟

آن همي گويد امروز مرا بد دين****كه بجز نام نداند ز مسلماني

اي نهاده بر سر اندر كله دعوي****جانت پنهان شده در قرطه ناداني

به كه بايد گرويدن زپس ازاحمد؟****چيست نزد تو برين حجت برهاني؟

تو چه داني كه بود آنكه خر لنگت****تو همي براثر استر او راني؟

چون تو بدبخت فضولي نه چو گمراهان****انده جهل خوري و غم حيراني

سخت بي پشت بوند و ضعفا قومي****كه تو پشت و سپه و قوت ايشاني

چون نكوشي كه بپوشي شكم و عورت****ديگران را چه دهي خيره گريباني؟

گر كسي ديبا پوشد تو چرا نازي****چو خود اندر سلب ژنده و خلقاني؟

بر تن خويش تو را قرطه كرباسي****به چو بر خالت ديباي سپاهاني

فضل ياران نكند سود تو را فردا****چو پديد آيد آن قوت پنهاني

هيچ از آن فضل ندادند تو را بهري****يا سزاوار نديدندت و ارزاني

پيش من چون بنجنبدت زبان هرگز؟****خيره پيش ضعفا ريش همي لاني

خرداومند سخن دان به تو برخندد****چو مر آن بي خردان را تو بگرياني

گر تو را ياران زهاد وبزرگان اند****چون تو بر سيرت وبر سنت ديواني؟

سيرت راه زنان داري ليكن تو****جز كه بستان و زر و ضيعت نستاني

روز با روزه و با ناله و تسبيحي****شب با مطرب و با باده ريحاني

باده پخته حلال است به نزد تو****كه تو بر مذهب بو يوسف و نعماني

كتب حيلت چون آب ز بر داري****مفتي بلخ و نيشابور و هري زاني

بر كسي چون ز قضا سخت شود بندي****تو مر آن را به يكي نكته بگرداني

با چنين حكم مخالف كه همي بيني****تو فرومايه پدرزاده شيطاني

تا به گفتاري پربار يكي نخلي****چون به فعل آئي پرخار مغيلاني

من از استاد تو ديو و ز تو بيزارم****گفتم اينك سخن كوته و پاياني

روي زي حضرت آل

نبي آوردم****تا بدادند مرا نعمت دوجهاني

اگر او خانه و از اهل جدا ماندم****جفت گشته ستم با حكمت لقماني

پيش داعي من امروز چو افسانه است****حكمت ثابت بن قرهٔ حراني

داغ مستنصر بالله نهاده ستم****بر برو سينه و بر پهنهٔ پيشاني

آن خداوند كه صد شكر كند قيصر****گر به باب الذهب آردش به درباني

فضل دارد چو فلك بر زمي از فخرش****سنگ درگاهش بر لعل بدخشاني

ميرزاده است و ملك زاده به درگاهش****بسي از رازي وز خانه و ساماني

كه بدان حضرت جدان و نياكان شان****پيش ازين آمده بودند به مهماني

اين چنين احسان بر خلق كرا باشد****جز كسي را كه ندارد ز جهان ثاني؟

اي به تركيب شريف تو شده حاصل****غرض ايزدي از عالم جسماني

نور از اقبال و ز سلطان تو مي جويد****چون بتابد ز شرف كوكب سرطاني

آنكه عاصي شد مر جد تو آدم را****چون تو را ديد بسي خورد پشيماني

گر بدو بنگري امروز يكي لحظت****طاعتي گردد و بيچاره و فرماني

گيتي اميد به اقبال تو مي دارد****كه ازو گرد به شمشير بيوشاني

چو بدو بنگري آنگاه به صلح آيد****اين خلاف از همه آفاق و پريشاني

چو به بغداد فروآئي پيش آرد****ديو عباسي فرزند به قرباني

سنگ يمگان دره زي من رهي طاعت****فضلها دارد بر لولوي عماني

نعمت عالم باقي چو مرا دادي****چه برانديشم ازاين بي مزهٔ فاني؟

قصيده شماره 237: گر خرد را بر سر هشيار خويش افسر كني

گر خرد را بر سر هشيار خويش افسر كني****سخت زود از چرخ گردان، اي پسر، سر بر كني

ديگرت گشته است حال تن ز گشت روزگار****همچو حال تن سزد گر حال جان ديگر كني

پيش ازان تا اين مزور منظرت ويران شود****جهد كن تا بر فلك زين به يكي منظر كني

علم را بنياد او كن مر علم را بام او****از بر و پرهيز شايد گر مرو را

در كني

در چو اين منظر چو بگزاري فريضهٔ كردگار****بهتر آن باشد كه مدح آل پيغمبر كني

ننگ داري زانكه همچون جاهلان نوك قلم****بر مديح شاه يا ميري قلم را تر كني

گر به سر بر خاك خواهي كرد ناچار، اي پسر****آن به آيد كان زخاكي هرچه نيكوتر كني

بر سرت بويا چو مشك و عنبر سارا شود****گر تو خاكستر به نام آل او بر سر كني

هم مقصر باشي اي دل گر به مدح مصطفي****معني از گوهر طرازي لفظش از شكر كني

جز به مدح آل پيغمبر سخن مگشاي هيچ****گر همي خواهي كه گوش ناصبي را كر كني

اي پسر، پيغمبري را تاج كي باشد شگفت****گر تو بر سر روز محشر ماه را افسر كني؟

گر تو با اقبال و مدحش بنگري اندر جحيم****پر سلاسل قعر او را باغ پر عرعر كني

در جهان دين ميان خلق تا محشر همي****كار اين اجرام و فعل گنبد اخضر كني

گر به راه اين جهان خورشيدمان رهبر شده است****سوي يزدان مان همي مر عقل را رهبر كني

نيست نيك اختر كسي كه ش چرخ نيك اختر كند****بلكه نيك اختر شود هر كه ش تو نيك اختر كني

هر كه او فضل تو را و آل تو را منكر شود****خوبي و معروف او را زشتي و منكر كني

گر به روي تازه سوي روي آتش بنگري****روي آتش را همي تو تازه نيلوفر كني

فضل و جود و عدل ايزد خدمت كوثر كند****چون تو روز حشر مجلس بر لب كوثر كني

آزر مسكين كه ابراهيم ازو بيزار شد****گر تو بپذيريش با پيغمبران همبر كني

بي شك اين جهال امت را همي بيني، به حق****دشمنانند اين نه امت گر سخن باور كني

دشمني با اهل و آل تو همي بي مر كنند****همچنان

كاحسان تو با ايشان همي بي مر كني

اي عدوي آل پيغمبر، مكن كز جهل خويش****كوه آتش را به گردن در همي چنبر كني

گر تو را خطاب اشتربان خال و عم نبود****چون همي با من تو چندين داوري ي عمر كني؟

ور نه در دل كفر داري چون شود رويت سياه****چون حديث از حيدر و از شيعهٔ حيدر كني؟

كيستي تو بي خرد كز روبه مرده كمي****تا همي از جهل قصد جنگ شير نر كني؟

دشمني ي اين شير هرگز كي شودت از دل برون****تا همي خويشتن را امت آن خر كني؟

رو تو با آن خر، مرا بگذار با اين شير نر****خر تو را و شير ما را، چونكه چندين شر كني؟

جز كه رسوائي نبيني خويشتن را تا به جهد****خاك را خواهي همي تا همبر عنبر كني

شرم نايد مر تو نادان را كه پيش ذوالفقار****ژاف را شمشير سازي و ز كدو مغفر كني؟

چون پيمبر را برادر بود حيدر سوي خلق****گر بنازم من بدو چون روي خويش اصفر كني؟

مردم همسايه هرگز چون برادر كي بود؟****لنگ خر را خيره با شبديز چون همبر كني؟

بت نباشد جز مزور مردمي، خود ديده اي،****زين سبب لعنت همي همواره بر بت گر كني

تو امامي ساختي ما را مزور هم چنين****پس توي بت گر اگر مر عقل را داور كني

آل پيغمبر بسي كشتهٔ بت منحوس توست****تو همي او را به حيلت بر سر منبر كني

خشم يزدان بر تو باد و بر تراشيدهٔ تو باد****آزر بت گر توي، لعنت چه بر آزر كني؟

نيست اين ممكن كه تو بدبخت همچون خويشتن****مر مرا بندهٔ يكي نادان بدمحضر كني

من همي نازش به آل حيدر و زهرا كنم****تو همي نازش به سند و هند بدگوهر كني

گر ببيند چشم

تو فرزند زهرا را به مصر****آفرين از جانت بر فرزند و بر مادر كني

دل زمهر چهر او چون جنت ماوي كني****چشم خويش از نور او پر زهرهٔ ازهر كني

اي خداوند زمان و فخر آل مصطفي****خنجر گلگونت را كي سر سوي خاور كني؟

چين تو را بنده شود گر تو برو پر چين كني****قيصرت سجده كند گر روي زي قيصر كني

جان اسكندر ز شادي سر به گردون بر برد****گر تو نعل اسپ خويش از تاج اسكندر كني

وقت آن آمد كه روز كين چو خاك كربلا****آب را در دجله از خون عدو احمر كني

اي نبيرهٔ آنك ازو شد در جهان خيبر خبر****دير برنايد كه تو بغداد را خيبر كني

منظر لاعداي دين را بر زمين هامون كني****منظر خويش از فراز برج دو پيكر كني

دشمنان را در خور كردارشان بدهي به عدل****عدل باشد چون جزاي خاك خاكستر كني

بنده اي را هند بخشي پيش كاري را طراز****كهتري را بر زمين خاوران مهتر كني

آب دريا را گلاب ناب گرداني به عدل****خاك صحرا را به بوي عنبر اذفر كني

خود نبايد زان سپس لشكر تو را بر خلق دهر****ور ببايدت از نجوم آسمان لشكر كني

هر دو گيتي ملك توست از عدل فردا جا سرير****آنچه امروز از نكوئي ها همي ايدر كني

زين چنين پر زر و گوهر مدحت، اي حجت، رواست****گر تو جان دوربين خويش را زيور كني

قصيده شماره 238: اي شده مشغول به ناكردني،

اي شده مشغول به ناكردني،****گرد جهان بيهده تا كي دني؟

آهن اگر چند گران شد، تورا****سلسله بايدت ازو ده مني

چونكه نشوئي به خرد روي جهل****برنكشي از سرت آهرمني؟

آنچه نه خوش است و نه نيكو برش****تخمش خواهيم كه نپراگني

عمرت شاخي است پر از بار و خار****چون تو همه خار همي برچني؟

مردم اگر

جان و تن است از چه روي****فتنه تو بر جانت نه اي بر تني؟

جانت برهنه است و تو اين تار و پود****بر تن تاريك همي بر تني

جوشن روشن خرد توست تن****تو نه همه اين تن چون جوشني

جان تو چون بفگند اين جوشنت****باز دهد جوشنت اين روشني

تنت به جان، اي پسر، آبستن است****باز رهد روزي از آبستني

مادر تن را پسر اين جان توست****مادر باقي و پسر رفتني

در شكم مادر خود بخت نيك****چونكه نكوشي كه به حاصل كني؟

بر طلب طاعت و نيكي و زهد****چونكه نه دامن به كمر در زني؟

مريم عمران نشد از قانتين****جز كه به پرهيز برو برزني

طاعت و نيكي و صلاح است بخت****خوردنيئي نيست نه پوشيدني

جهد كن ار عهد تو را بشكنند****تا تو مگر عهد كسي نشكني

آز نگردد ابدا گرد آنك****در شكم مادر گردد غني

چون تو كه باشد چو تو را بخت نيك****مادرزادي بود و معدني؟

گرت مراد است كز اين ژرف چاه****خويشتن، اي پير، برون افگني

زين رمه يك سو شو و از دل بشوي****ريم فرومايگي و ريمني

تو به مثل بي خرد و علم و زهد****راست چو كنجارهٔ بي روغني

روز تو كي نيك شود تا چنين****فتنهٔ اين خانهٔ بي روزني؟

ديو دل از صحبت تو بركند****چون تو دل از مهر جهان بركني

بسته در اين خانهٔ تاريك و تنگ****شاد چرائي؟ كه نه در گلشني!

چرخ همي خرد بخواهدت كوفت****خردتر از سرمه گر از آهني

چون تو بسي خورده است اين گنده پير****از چه نشستي تو بدين ايمني؟

دي شد و امروز نپايد همي****دي شد و تو منتظر بهمني

گاه گريزاني از باد سرد****گاه بر اميد گل و سوسني

روي به دانش كن و رنجه مكن****دل به غم اين تن فرسودني

تا نشود جانت به دانش تمام****فخر نشايد كه كني،

نه مني

دشمن دانا شدي از فضل او****فضل طلب كن چه كني دشمني؟

مؤذن ما را مزن و بدمگوي****لحن خوش آموز و تو كن مؤذني

جاي حكيمان مطلب بي هنر****زانكه نيايد ز كدو هاوني

مرد خردمند به حكمت شود****تو چه خردمند به پيراهني؟

بار خدائي به سرشت اندر است****مردم را، گر بكند كردني

جاي تو ايوان و گه گلشن است****كاهليت كرد چنين گلخني

ور به بسندي به ستوري چنين****تا به ابد يار غم و شيوني

قصيده شماره 239: اي مانده به كوري و تنگ حالي

اي مانده به كوري و تنگ حالي****بر من ز چه همواره بد سگالي

از كار تو داني كه بي گناهم****هرچند تو بدبخت و تنگ حالي

داني كه تو چون خوار و من عزيزم؟****زيرا كه منم زر و تو سفالي

از جهل كه آن ملك توست، جانم****چون جان تؤست از علوم خالي

ناليدنت از جهل خويش بايد****از حجت بيچاره چند نالي؟

از مال مرا چيزهاست بهتر****چون دشمن من تو ز بهر مالي؟

فضل و خرد و مال گرد نايد****با زرق و خرافات و بدفعالي

هرچند كه من چون درخت خرما****پر بارم و تو چون شكسته نالي

اين حكم خداي است رفته بر ما****او بار خداي است و ما موالي

هرچند كه پشم است اصل هردو****بسيار به است از پلاس قالي

گر تو به قفا با درفش كوشي****داني كه علي حال بر محالي

آن به كه چو چيز محال جويد****انديشهٔ تو گوش او بمالي

برتر مشو از حد و نه فروتر****هش دار و مقصر مباش و غالي

بر پايگه خويش اگر نباشي****جز رنج نبيني و جز نكالي

بنده چو خداوند خود نباشد****بر چيز زوالي چو لايزالي

هرچند كه نيكو و نرم باشد****بر سر ننهد هيچ كس نهالي

هرچند كه سيم اند پاك هردو****بهتر ز حرامي بود حلالي

نوروز به از مهرگان اگرچه****هردو دو زمانند اعتدالي

اي گشته به درگاه مير چاكر****دعوي

چه كني خيره در معالي؟

دنيا چو رهي پيش من عيال است****تو پيش يكي چون رهي عيالي

گردن ندهد جز مر اهل دين را****اين زال فريبندهٔ زوالي

دانا چو تو را پيش مير بيند****داند كه تو بدبخت بر ضلالي

چون خويشتني را رهي شده ستي****از بي خردي ي خويش و بي كمالي

همواره دوان و در قفاي شاهي****گوئي كه مگر شاه را قذالي

مر باز جهان را به تن تذروي****مر يوز طمع را به دل غزالي

هر سر كه كشيد از رشي كه هستي****وز پر طمعي نرم چون دوالي

گاهي به كشاكش دري و گاهي****بي كار كه گوئي يكي جوالي

بر مذهب و بر راي ميزباني****بر خويشتن از ناكسي وبالي

وز سست لگامي و بيقراري****مر تيرك و مر ناك را مثالي

با باد جنوبي سوي جنوبي****با باد شمالي سوي شمالي

در ديگ خرافات كفچليزي****در آينهٔ ناكسي خيالي

در مجلس با رود ساز و ساقي****تا وقت سحر مانده در جدالي

بر منبر شبگير و بامدادان****با اخبرنائي و قال قالي

در مسجد دل تنگي و ملولي****در مجلس خوش طبع و بي ملالي

در فحش و خرافات عندليبي****در حجت و آيات گنگ و لالي

بي قول و جفاجوي و پر نفاقي****زيرا كه عدوي رسول و آلي

گوئي كه مسلمانم و نديدي****هرگز تو مر اسلام را حوالي

تو روي محمد چگونه بيني****چون دشمن آلي ز بد خصالي

تا فعل تو اين است وز نحوست****با دشمن آل نبي همالي

اي شاخ درخت ز قوم دوزخ****آن دان كه نوالي اگر نوالي

جز سر به نگون قعر دوزخ****منحوس و نگون و بدنهالي

اكنون كن از آتش حذر كه اكنون****بر چشمهٔ آب خوش زلالي

گر روي به آل پيمبر آري****از چاه برآئي به چرخ عالي

قارون شوي ار چند در سؤالي****خورشيد شوي گرچه تو هلالي

امروز همي از سؤال نالي****وان روز بنالي ز بي سالي

آزاد شوي چون الف

اگر چند****امروز به زير طمع چو دالي

قصيده شماره 240: تمييز و هوش و فكرت و بيداري

تمييز و هوش و فكرت و بيداري****چون داد خيره خيره تو را باري؟

تا كار بندي اين همه آلت را****در غدر و مكر و حيلت و طراري؟

تا همچو مور بي خور و بي پوشش****كوشش كني و مال فراز آري!

از خال و عم به ناحق بستاني****وانگه به زيد و خالد بسپاري!

تعطيل باشد اين و نپندارم****من خير ازين همي كه تو آن داري

من خويش را ازين سه گوا دارم****بيداري و نماز و شب تاري

حيران چرا شدي به نگار اندر؟****زين پس نگر كه چيز بننگاري

چيزي نگر كه با تو برون آيد****زين گرد گرد گنبد زنگاري

دارا برفت مفلس و زين عالم****با او نرفت ملك و جهانداري

پيشهٔ زمانه مكر و فريب آمد****با او مكوش جز كه به مكاري

عمر تو را همي ز تو بربايد****گر همرهي كني تو نه هشياري

جز علم نيست بهر تو زين عالم****زنهار كار خوار نينگاري

از بهر علم داد تو را ايزد****تمييز و هوش و فكرت و بيداري

اينها ز بهر علم بكار آيند****نز بهر بيهشي و سبكساري

گر كاربند باشي اينها را****در مكر و غدر سخت ستمگاري

اينها به ما عطاي خدا آمد****پوشيده از ستور بهمواري

وايزد بدين شريف عطاهامان****بگزيد بر ستور به سالاري

وانها كه زين عطا نه همي يابند****بيني كه مانده اند بدان خواري

خواهي بدار و خواهي بفروشش****خواهيش كاربند بدشخواري

داني كه نيست آن خر مسكين را****جز جهل هيچ جرم و گنه كاري

گر خر تو را خري نكند روزي****بر جانش تازيانه فرو باري

تو مردمي به طاعت يزدان كن****تا از عذاب آتش نازاري

زيراك اگر خر از در چوب آمد****پس چون تو بي خرد ز در داري؟

تو با خرد، خري و ستوري را****چون خر چرا هميشه خريداري؟

بار درخت مردمي علم آمد****اي

بي خرد تو چونكه سپيداري؟

گر در تو اين گمان به غلط بردم****پس چونكه هيچ بار همي ناري؟

از پند و حق و خوب سخن سيري****وز هزل و ژاژ و باطل ناهاري

با روي چون نگاري و دانش نه****گوئي مگر كه صورت ديواري

از جان يكي شكسته پشيزي تو****وز تن يكي مجرد ديناري

نيكو و ناخوشي و، چنين باشد****پالودهٔ مزور بازاري

مردم ز راه علم بود مردم****نه زين تن مصور ديداري

تا خامشي ميان خردمندان****مردي تمام صورتي و كاري

ليكن گه سخنت پديد آيد****از جان و دل ضعيفي و بيماري

خاموش بهتري تو مگر باري****لنگي برون شودت به رهواري

گوئي كه از نژاد بزرگانم****گفتاري آمدي تو نه كرداري

بي فضل كمتري تو ز گنجشكي****گرچه ز پشت جعفر طياري

بيچاره زنده اي بود، اي خواجه،****آنك او ز مردگان طلبد ياري

ننگ است برتو، چونكه نداري خر،****اسپ پدرت و اشتر عماري

چه سود چون همي ز تو گند آيد****گر تو به نام احمد عطاري؟

فضل پدر تو را ندهد نفعي****تو چونكه گر خويش نمي خاري؟

گشي مكن به جامه كه مردان را****ننگ است و عار گشي و عياري

خاك است كالبد، به چه آرائي****او را، چرا كه خوارش نگذاري؟

مرده است هيكلت نشود زنده****گر سر به سر زرش بنگاري

پولاد نرم كي شود و شيرين****گرچه در انگبينش بياغاري؟

هرچيز باز اصل شود باخر****گفتار سود كي كند زاري؟

چون باز خاك تيره شود خاكي****ناچاره باز نار شود ناري

وازاد گردد آنگه از اين زندان****اين گوهر منور زنهاري

جانت آسماني است، به بي باكي****چندين برو مشو به نگونساري

زين جاهلان به دانش يك سو شو****خيره مباش غره به بسياري

بيزار شو ز ديو كه از شرش****دانا نرست جز كه به بيزاري

زين كور و كر لشكر بيزاري****گر بر طريق حيدر كراري

سوي من، اي برادر، معذوري****گر سر برهنه كرد نمي ياري

اي حجت خراسان

در يمگان****گرچه به بند سخت گرفتاري

چون ديو بر تو دست نمي يابد****بايد كه شكر ايزد بگزاري

قصيده شماره 241: اين چه خيمه است اين كه گوئي پر گهر درياستي

اين چه خيمه است اين كه گوئي پر گهر درياستي****يا هزاران شمع در پنگان از ميناستي

باغ اگر بر چرخ بودي لاله بودي مشتري****چرخ اگر در باغ بودي گلبنش جوزاستي

از گل سوري ندانستي كسي عيوق را****اين اگر رخشنده بودي يا گر آن بوياستي

صبح را بنگر پس پروين روان گوئي مگر****از پس سيمين تذروي بسدين عنقاستي

روي مشرق را بيارايد به بوقلمون سحر****تا بدان ماند كه گوئي مسند داراستي

جرم گردون تيره و روشن درو آيات صبح****گوئي اندر جان نادان خاطر داناستي

ماه نو چون زورق زرين نگشتي هر مهي****گر نه اين گردنده چرخ نيلگون درياستي

نيست اين دريا بل اين پردهٔ بهشت خرم است****ور نه اين پرده بهشتستي نه پر حوراستي

بلكه مصنوعي تمام است اين به قول منطقي****گر تمام آن است كو را نيست هرگز كاستي

آسيائي راست است اين كابش از بيرون اوست****زان همي گردد، شنودم اين حديث از راستي

آسيابان را ببيني چون ازو بيرون شوي****واندر اينجا ديديي چشمت اگر بيناستي

چيست، بنگر، زاسيا مر آسيابان را غله؟****گر نبايستيش غله آسيا ناراستي

عقل اشارت نفس دانا را همي ايدون كند****كاين همانا ساخته كرده ز بهر ماستي

روزگار و چرخ و انجم سر به سر بازيستي****گرنه اين روز دراز دهر را فرداستي

نفس ما بر آسيا كي پادشا گشتي به عقل****گر نه نفس مردمي از كل خويش اجزاستي

چرخ مي گويد به گشتن ها كه من مي بگذرم****جز همين چيزي نگفتي گر چو ما گوياستي

قول او را بشنود دانا ز راه گشتنش****گشتنش آواستي گر همچو ماش آواستي

كس نمي داند كز اين گنبد برون احوال چيست****سر فرو كردي اگر شخصي بر اين بالاستي

نيست چيزي ديدني زينجا

برون و زين قبل****مي گمان آيد كز اين گنبد برون صحراستي

دهر خود مي بگذرد يا حال او مي بگذرد****حال گشتن نيستي گر دهر بي مبداستي

هر كسي چيزي همي گويد زتيره راي خويش****تا گمان آيدت كو قسطاي بن لوقاستي

اين همي گويد كه گرمان نيستي دو كردگار****نيستي واجب كه هرگز خار با خرماستي

نور و خير و پاك و خوب اندر طبايع كي چنين****ظلمت و شر و پليد و زشت را اعداستي؟

وانت گويد گر جهان را صانعي عادل بدي****بر جهان و خلق يكسر داد او پيداستي

ريگ و شورستان و سنگ و دشت و غار و آب شور****كشت و ميوه ستان و راغ و باغ چون ديباستي

اين چرا بندهٔ ضعيف و چاكر و ساسيستي****وان چرا شاه و قوي و مهتر و والاستي

ور جهان را يكسره ايزد مسلمان خواستي****جز مسلمان نه جهودستي و نه ترساستي

وانت گويد جمله عدل است اين و ما را بندگي است****خواست او را بود و باشد، نيست ما را خواستي

من بگفتي راستي گر از زبان اين خسان****عاقلان را گوش كردن قول ما ياراستي

گر بشايستي كه ديني گستريدي هر خسي****كردگار اندر جهان پيغمبر ننشاستي

گر تفاوت نيستي يكسان بدي مردم همه****هر كسي در ذات خود يكتا و بي همتاستي

وين چنين اندر خرد واجب نيابد نيز ازانك****هر كسي همتاي خلقستي و خود يكتاستي

وانچه كز جستن محال آيد نشايد بودن آن****پس نشايد گفتن «ار هستي چنين زيباستي»

پس محال آورد حال دهر قول آنكه گفت****«بهزيستي گرنه اين مولاي و آن مولاستي»

وانكه گويد «خواست ما را نيست» مي گويد خرد****كاين همانا قول مردي مست يا شيداستي

اين چنين بي هوش در محراب و منبر كي شدي****گر به چشم دل نه جمله عامه نابيناستي؟

هوشياران را همي ماند به خاموشي وليك****چون سخن گويد تو

گوئي سرش پر سوداستي

روي زي محراب كي كردي اگر نه در بهشت****بر اميد نان و ديگ قليه و حلواستي؟

جاي كم خواران و ابدالان كجا بودي بهشت****گر براندازهٔ شكم و معدهٔ اينهاستي؟

گوئي از امر خداي است، اي پسر، بر مرد عقل****امر ازو برخاستي گر عقل ازو برخاستي

عقل در تركيب مردم ز آفرينش حاكم است****گر نه عقلستي برو نه چون و نه ايراستي

خلق و امر او راست هردو، كرد و فرمود آنچه خواست****كي روا باشد كه گوئي زين سپس «گر خواستي»؟

گر شنودي، اي برادر، گفتمت قولي تمام****پاك و با قيمت كه گوئي عنبر ساراستي

وانكه مي گويد كه «حجت گر حكيمستي چرا****در درهٔ يمگان نشسته مفلس و تنهاستي؟»

نيست آگه زانكه گر من همچو بد حالمي****پشت من چون پشت او پيش شهان دوتاستي

من نخواهم كانچه دارد شاه ملكستي مرا****وانچه من دانم ز هر فن علمها اوراستي

من به يمگان خوار و زار و بي نوا كي ماندمي****گرنه كار دين چنين در شور و در غوغاستي؟

كي شده ستي نفس من بر پشت حكمت ها سوار****گرنه پشت من سوار دلدل شهباستي؟

قصيده شماره 242: دگر ره باز با هر كوهساري

دگر ره باز با هر كوهساري****بخار آورد پيدا خار خاري

همان شخ كه ش حريرين بود قرطه****همي از خر بر بندد ازاري

به ابر اندر حصاري گشت كهسار****شنوده ستي حصاري در حصاري

همي فرش پرندين برنوردد****شمال اكنون زهر كوهي و غاري

خزان از مهرگان دارد پيامي****سوي هر باغ و دشت مرغزاري

پر از بادست كه را سر دگر بار****گران تر زو نديدم بادساري

چو ابدالان هميشه در ركوع است****به باغ اندر ز بر هر ميوه داري

ز هر شاخي يكي ميوه در آويخت****چو از پستان مادر شيرخواري

چو مستوفي شد اكنون، زان بخواهد****شمال از هر درخت اكنون شماري

ز چندين پر زر و زيور عروسان****كنون تا نه فراوان روزگاري

نماند

با عروسي روي بندي****نه طوق و ياره اي يا گوشواري

بهر حمله شمال اكنون بريزد****گنه ناكرده خون لاله زاري

بلي زار است كار گل وليكن****به زاري نيست همچون لاله زاري

به خون اندر همي غلتد كه دهقان****نبيند خون او را خواستاري

بهي برشاخ ازاين اندوه مانده است****نژند و زرد همچون سوكواري

جهان چون شاد خواري بود ليكن****بماند آن شاد خوار اكنون چوخواري

به پيري و به خواري باز گردد****به آخر هر جوان و شاد خواري

جهان با هيچ كس صحبت نجويد****كزو بر ناورد روزي دماري

چو گشت آشفته گردد پيشگاهي****رهي و بنده پيش پيشكاري

خر بدخوست اين پر بار محنت****حروني پر عواري بي فساري

نيابي از خردمندان كسي را****كه او را اندر اين خر نيست باري

نگه كن تا بر اين خر كس نشسته است****كه اين بد خر نكرده ستش فگاري

ازو پرهيز كن چون گشتي آگاه****كه جز فعل بد او را نيست كاري

منش بسيار ديدم و آزمودم****چه گويم؟ گويم اين ماري است، ماري

جز از غدر و جفا هرچند گشتم****نديدم كار او را پود و تاري

كجا نوري پديد آيد هم آنجا****ز بد فعلي برانگيزد غباري

تو را چون غمگساري داد گيتي****دلت شاد است و داري كاروباري

نه اي آگه كه گر غمي نبودي****نبايستت هرگز غمگساري

نبايد تا نباشد جرم عذري****نه صلحي، تا نباشد كارزاري

جهان جاي خلاف و بر فرودست****جزين مر مردمان را نيست كاري

تو معذوري كه نشناسيش ازيرا****نخسته ستت هنوز از دهر خاري

تو با او، اي پسر، روگر خوش آمدت****پدر را هيچ عذري نيست باري

گرفتم در كنارش روزگاري****كنون شايد كزو گيرم كناري

اگر من به اختيارم برتن خويش****نكردم جز كه پرهيز اختياري

خلاف است اهل دين را اهل دنيا****بداند هر حكيمي بي مداري

نكرد اين اختيار از خلق عالم****جز ابدالي حكيمي بختياري

مرا دين است يارو جفت،هرگز****اگر حق را نباشد حق گزاري

اگر با من

نسازند اهل دنيا****به من بر آن نباشد هيچ عاري

خرد ما را به كار آيد اگر چند****نمي دارد به كارش نابكاري

خرد بار درخت مردم آمد****بدو باغي جدا گشت از چناري

خرد بر دلت بنگاري ازيرا****ازو به نيست مر دل را نگاري

سواري گر خرد برتو سوار است****كه همچون تو نبيند كس سواري

مرا شهري است اين دل پر ز حكمت****مرا بين تا ببيني شهرياري

بگوش دل نگر زي من كه چشمت****يكي از من نبيند از هزاري

ببين در لفظ و معني ها و رمزم****بهاري در بهاري در بهاري

مرا اين روزگار آموزگار است****كزين به نيست مان آموزگاري

ز بسياري كه بردم بار رنجش****شدم، گرچه نبودم، بردباري

مجوي از كس شكاري گر نخواهي****كه جويد ديگري از تو شكاري

خردمندا، تو را شعرم نثار است****نثاري كان به است از هر نثاري

قصيده شماره 243: پيشهٔ اين چرخ چيست؟ مفتعلي

پيشهٔ اين چرخ چيست؟ مفتعلي****نايدش از خلق شرم و نه خجلي

يك هنرستش كه عيب او ببرد****آنكه زوالي است فعلش و بدلي

صبر كنم با جهان ازانكه همي****كار نيايد نكو به تنگ دلي

از تو جهان رنج خويش چون گسلد****چون تو ازو طمع خود نمي گسلي؟

از پي نان آب روي خويش مبر****آب بكار آيدت كز آب و گلي

گرچه گلي تو چو آب روي بود****تو نه گلي بل طري و تازه گلي

گرت نبايد بد و بلا و خلل****عادت كن بي بدي و بي خللي

گرت مراد است كز عدول بوي****دست بكش از دروغ و مفتعلي

فعل علي و محمد ار نكني****خيره چه گوئي محمدي و علي؟

جلدي و مردي همي پديد كني****تنگ دل و غمگني و بي عملي

تا چو شبه گيسوان فرو نهلد****كي رهد اي خواجه كل ز ننگ كلي

چونكه نه مشغول كار خويش بوي؟****باد عمل چون ز سر برون نهلي؟

غافلي اندر نماز و چشم به در،****پيش شه از بيم دست

در بغلي

پست نشستي تو و ز بي خردي****نيستي آگه كه در ره اجلي

آتش و چيز حرام هر دو يكي است****خالد گفت از محمد النحلي

آتش بي شك به جانت در نشلد****چون تو به چيز حرام در نشلي

از قبل خشك ريش با همگان****روز و شب اندر خصومت و جدلي

سيم نباشدت اگر برون نكني****مال يتيم از كف وصي و ولي

بي عسل و روغن است نانت و خوان****تا نستاني جهود را عسلي

بانگ به ابر اندرون و خانه تهي****تو به مثل مردمي نه اي، دهلي

نه ز خداوند توبه جوئي و نه****هيچ بخواهي ز بندگان بحلي

واي تو گر وعدهٔ خداي حق است،****اي عصي، و نيست اين جهان ازلي

قصيده شماره 244: جهان بازي گري داند مكن با اين جهان بازي

جهان بازي گري داند مكن با اين جهان بازي****كه در ماني به دام او اگرچه تيز پر بازي

برآوردم چو كاخي خوب و اكنون مي فرود آرد****برآورده فرود آري نباشد كار جز بازي

چه باشد بازي آن باشد كه نايد هيچ حاصل زو****تو پس، پورا، به روز و شب پس بازي همي تازي؟

به چنگ باز گيتي در چو بازت گشت سر پيسه****كنونت باز يابد گشت از اين بازي و طنازي

نشيبي بود برنائي سرافرازان همي رفتي****فراز پيري آمد پيشت اكنون سر نيفرازي

جواني چون نشيبت بود ازان تازان همي رفتي****كنون پيري فراز توست ازان خوش خوش همي يازي

همي لافي كه من هنگام برنائي چنين كردم****چه چيزستت كنون حاصل؟ نبوده چيز چون نازي؟

چرا هنگام چيز و ناز پس چيزي نيلفغدي****كه بگرفتيت دستي وقت بي چيزي و بي نازي

همه احوال دنيائي چنان ماهي است در دريا****به دريا در تو را ملكي نباشد ماهي، اي غازي

چو روي دهر زي بازي طرازيدن همي بيني****سزد گر زو بتابي روي و كار خويش بطرازي

نپردازد به كار تو تن و جان

فريبنده****اگر مر علم و طاعت را تو جان و تن نپردازي

همي اين چرخ بي انجام عمرت را بينجامد****پس اكنون گر تو كار دين نياغازي كي آغازي؟

زنا و مسخره و جور و محال و غيبت و دزدي****دروغ و مكر و غش و كبر و طراري و غمازي

ز سيرت هاي ديوان است، اندر نارت اندازد****اگر زينها برون ناري سر و يك سوش نندازي

تورا دانش به تكليف است و ناداني طبيعي، زين****همي با تو بسازد جهل چون با جهل درسازي

چو دل با جهل يكي شد جدائي شان ز يكديگر****بدان باشد كه دل را به آتش پرهيز بگدازي

چرا در جستن دانش نگيرد آزت، اي نادان،****اگر در جستن چيزي كه آنت نيست با آزي؟

همي تازي به مجلس ها كه من تازي نكو دانم****ز بهر علم فرقان است عزيز، اي بي خرد، تازي

خزينهٔ علم فرقان است، اگر نه بر هوائي تو****كه بردت پس هوازي جز هوا زي شعر اهوازي؟

خزينهٔ راز يزدان اينكه فرقان است ازان خوار است****به سوي تو كه تو با ديو حيلت ساز در رازي

گر انبازي به دين اندر ز حيلت گر جدا گردي****وگر نه مر مرا با تو به دين در نيست انبازي

تو حيلت ساز كي سازي به دل با من به دين اندر؟****كه من چون چاه سربازم و تو چون چاه صد بازي

از اين لافندگان واواز جويان بگسل اي حجت****كه تو مرد حق و زهدي نه مرد لاف و آوازي

تو را زين جاهلان آن بس كه رنجي نايدت زيشان****سخن كوتاه كن زيشان نه از چاچي نه از رازي

ترا ديباي عنبر بوي گلرنگ است در خاطر****همي كن عرضه بر دانا كه عطاري و بزازي

قصيده شماره 245: اي به خطاها بصير و جلد وملي

اي به خطاها بصير و جلد وملي****نايدت از كار خويش، خود

خجلي

هيچ نيابي مرا ز پند و قران****وز غزل و مي به طبع در بشلي

حاصل نايد به جسم و جان تو در****از غزل و مي مگر كه مفتعلي

چون عسلي شد زخانت زرد، چرا****با غزل و مي به طبع چون عسلي؟

از غزل و مي چو تير و گل نشود****پشت چو چوگان و روي چون عسلي

آنكه برو گفته اي سرود و غزل****از تو گسست و تو زو نمي گسلي

او چو فرو هشت زير پاي تو را****چونكه تو او را ز دل برون نهلي؟

سنگ تو از گشت چرخ گشت چو گل****كي نگرد سوي تو كنون چگلي؟

تا كه چو گل بر بديدت آن چگلي****هيچ نبودش گمان كه تو ز گلي

تازه گلي به درخت وليك فلك****زو همه بربود تازگي و گلي

بر خللي سخت، هيچ خشم مگير****ازمن اگر گفتمت كه بر خللي

ور نه جوان شو كه هيچ كل نرهد****جز كه به جعد سيه ز ننگ كلي

مصحف و تسبيح را سپس چه نهي****چون سپس بربط و مي و غزلي؟

عاجز چوني ز خير و حق و صواب****اي به خطاها بصير و جلد و ملي؟

چون به سجود و ركوع خم ندهي****پشت شنيعت همي كند دغلي

مجلس مي را سبكتر از كدوي****مزگت ما را گران تر از وحلي

حلهٔ پيريت برفگند جهان****نيست به از زهد و دين كنونت حلي

مستحلا، پير مستحل نسزد****چونكه نخواهي ازين و آن بحلي؟

چونكه ندارد هميت باز كنون****حليت پيري ز جهل و مستحلي

روز شتاب و خطا گذشت، كنون****وقت صواب است و روز محتملي

پير پر آهستگي و حلم بود****تو همه پر مكر و زرق و پر حيلي

نام نهي اهل علم و حكمت را****رافضي و قرمطي و معتزلي

رافضيم سوي تو و تو سوي من****ناصبئي نيست جاي تنگ دلي

ناصبيا، نيستت مناظره

جز****آنكه ز بوبكر به نبود علي

علم تو حيله است و بانگ بي معني****سوي من، اي ناصبي، تهي دهلي

رخصت داده است مر تو را كه بخور****شهره امامت نبيد قطربلي

حبل خدائي محمد است چرا****تو به رسن هاي خلق متصلي؟

رخصت و حيلت مهارهاي تو شد****تو سپس اين مهارها جملي

حيلت و رخصت هبل نهاد تو را****تو تبع مكر حيله گر هبلي

نيست امامي پس از رسول مرا****كوفي نه موصلي و نه ختلي

من ز رسول خداي بي بدلم****با بدل خود تو رو كه با بدلي

لات و عزي و منات اگر ولي اند****هرسه تو را، مر مرا علي است ولي

ناصبي، اي حجت، ار چه با جدل است****پاي ندارد به پيش تو جدلي

لشكر ديوند جمله اهل جدل****تو جدلي را به حلق در اجلي

خلق همه فتنهٔ بر مثل اند****تو ز پس مغز و معني مثلي

مغز تو داري و پوست اهل مثل****از همگان تو نفور از اين قبلي

بي امل اند اين خران ز دانهٔ تو****مردمي از كاه و دانه يا ابلي

چون ز ستوري به مردمي نشوي****اي پسر، و از خري برون نچلي

عامه ستور است و فاني است ستور****اي كه خردمند مردم است ازلي

باد ندارد خطر به پيش جبل****ايشان بادند و تو مثل جبلي

مير گر از مال و ملك با ثقل است****تو ز كمال و ز علم با ثقلي

قصيده شماره 246: شادي و جواني و پيشگاهي

شادي و جواني و پيشگاهي****خواهي و ضعيفي و غم نخواهي

ليكن به مراد تو نيست گردون****زين است به كار اندرون تباهي

خواهي كه بماني و هم نماني****خواهي كه نكاهي و هم بكاهي

چونان كه فزودي بكاهي ايراك****بر سيرت و بر عادت گياهي

چاهي است جهان ژرف و ما بدو در****جوئيم همي تخت و گاه شاهي

در چاه گه و شه چگونه باشد؟****نشنود كسي پادشاي چاهي

اي در طلب پادشاهي، از من****بررس

كه چه چيز است پادشاهي

بر خوي ستوران مشو به كه بر****بر گه چه نشيني چو اهل كاهي؟

مردم چو پذيراي دانش آمد****گردنش بدادند مور و ماهي

چون گشت به دانش تمام آنگه****گردن دهدش چرخ و دهر داهي

دانش نبود آنكه پيش شاهان****يكتاه قدت را كند دوتاهي

اين آز بود، اي پسر، نه دانش****يكباره چنين خر مباش و ساهي

درويشي اگر بي تميز و علمي****هرچند كه با مال و ملك و جاهي

آن علم نباشد كه بر سپيدي****به همانش نبشته است با سياهي

علم آن بود، آري، كه مردم آن را****برخواند از اين صنعت الهي

اين علم اگر حاضر است پيشت****يزدان به تو داده است پيشگاهي

ور نيستي آگاه ازين بجويش****زيرا كه كنون بر سر دوراهي

پرهيز كن از لهو ازانكه هرگز****سرمايه نكرده است هيچ لاهي

مشغول مشو همچو اين ستوران****از علم الهي بدين ملاهي

دين است سر و اين جهان كلاه است****بي سر تو چرا در غم كلاهي

با مال و سپاهي ز دين و دانش****هرچند كه بي مال و بي سپاهي

ور دانش و دين نيستت به چاهي****هرچند كه با تاج و تخت و گاهي

اي مانده به كردار خويش غافل****از امر الهي و از نواهي

از جهل قوي تر گنه چه باشد؟****خيره چه بري ظن كه بي گناهي؟

از علم پناهي بساز محكم****تا روز ضرورت بدو پناهي

پندي بده اي حجت خراسان****روشن كه تو بر چرخ فضل ماهي

هرچند كه از دهر با سفاهت****با ناله و با درد و رنج و آهي

زيرا كه تو در شارسان حكمت****با نعمت و با مال و دست گاهي

قصيده شماره 247: اي آدمي به صورت و بي هيچ مردمي

اي آدمي به صورت و بي هيچ مردمي****چوني به فعل ديو چو فرزند آدمي؟

گر اسپ نيست استر و نه خر، تو هم چن او****نه مردمي نه ديو، يكي ديو مردمي

كم ديد چشم من چو تو

زيرا كه چون كمند****همواره پر ز پيچ و پر از تاب و پر خمي

چون خم همي خوري و جزين نيستت هنر****پر خم خمي و بد سير و بي هنر خمي

بي هيچ خير و فضل و همه سر پر از فضول****همچون زمين شورهٔ بي كشت پر نمي

آن به كه خويشتن برهاني ز رنج خويش****كز رنج خويش زود شوي، اي پسر، غمي

كژدم كه رنج و درد دهد مر تو را، ز تو****روزي همان همي بخورد بر ز كژدمي

اندر دم است كژدم بد را هلاك سرش****از فعل بد تو نيز سر خويش را دمي

از مردمي به صورت جسمي مكن بسند****مردم نه اي بدانكه تو خوب و مجسمي

مردم به دانشي تو چو دانا شوي رواست****گر هندوي به جسم و يا ترك و ديلمي

نامي نكو گزين كه بدان چون بخوانمت****در جانت شادي آيد و در دلت خرمي

بوالفضل بلعمي بتواني شدن به فضل****گر نيستي به نسبت بوالفضل بلعمي

حاتم ميان ما به سخاوت سمر شده است****حاتم توي اگر به سخاوت چو حاتمي

چون خود گزيد تيره دل و جانت جهل را****از نام خويش چون خر كره چرا رمي؟

فاضل كنند نامت اگر تو به جد و جهد****تا فضل را به دست نياري نيارمي

چون گشته اي به سان پلاس سيه درشت؟****نابسته هيچ كس ره تو سوي مبرمي

برآسمانت خواند خداوند آسمان****بر آسمان چگونه تواني شد از زمي؟

واكنون كه خوانده اي تو و لبيك گفته اي****بر كار خود چو مرد پشيمان چرا شمي؟

تدبير برشدن به فلك چون نمي كني؟****چون كاروبار خويش نگيري به محكمي؟

يك رش هنوز بر نشدستي نه يك به دست****پنجاه سال شد كه در اين سبز پشكمي

كم بيش دهر پير نخواهد شد اسپري****تا كي اميد بيشي و تا كي غم كمي؟

درويش رفت و

مفلس جمشيد از اين جهان****درويش رفت خواهي اگر نامور جمي

كس را وفا نيامد از اين بي وفا جهان****در خاك تيره بر طمع نور چون دمي؟

رفتند همرهان و تو بيچاره روز روز****ناكام و كام از پس ايشان همي چمي

آگاه نيستي كه چگونه كجا شدند****بگذشت بر تو چرخ و زمانه به مبهمي

هر كس رهي دگرت نمودند نو به نو****از يكديگر بتر به سياهي و مظلمي

اين گفت «اگر به خانهٔ مكه درون شوي****ايمن شوي از آتش اگر چند مجرمي»

وان گفت كه «ت ز قول شهادت عفو كنند****گر تو گناه كارترين خلق عالمي»

رفتن به سوي خانهٔ مكه است آرزوت****ز انديشهٔ دراز نشسته به ماتمي

وز بيم تشنگي قيامت به روز و شب****در آرزوي قطرگكي آب زمزمي

گر راست گفتت آنكه تورا اين اميد كرد****درويش تشنه ماند و تو رستي كه منعمي

فردات اميد سندس و حور و ستبرق است****و امروز خود به زير حريري و ملحمي

رستن به مال نيست به علم است و كاركرد****خيره محال و بيهده تا چند بر خمي؟

چون روي ناوري به سوي آسمان دين****كه ت گفت آن دروغ و كه كرد آن منجمي؟

آن روز هيچ حكم نباشد مگر به عدل****ايزد سدوم را نسپرده است حاكمي

گمراه گشته اي ز پس رهبران كور****گم نيست راه راست وليكن تو خود گمي

هرچند جو به سوي خران به ز گندم است****گندم ز جو به است سوي ما به گندمي

بد را ز نيك باز نداني همي ازانك****جستي به جهل خويش ز جاهل معلمي

دست خداي گير و از اين ژرف چه بر آي****گر با هزار جور و جفا و مظالمي

داند به عقل مردم دانا كه بر زمين****دست خداي هر دو جهان است فاطمي

اي دردمند دور مشو خيره از طبيب****زيرا نشسته بر

در عيسي مريمي

ايمن برو به راه، ز كس بدرقه مجوي،****هرچند بد دلي، كه تو همراه رستمي

اي حجت زمين خراسان، به شعر زهد****جز طبع عنصريت نشايد به خادمي

گر سوي اهل جهل به دين متهم شوي****سوي خداي به ز براهيم ادهمي

گر جز كه دين توست و رسول تو در دلم،****اي كردگار حق، به سرم تو عالمي

قصيده شماره 248: گرت بايد كه تن خويش به زندان ندهي

گرت بايد كه تن خويش به زندان ندهي****آن به آيد كه دل خويش به شيطان ندهي

ديو مهمان دل توست نگر تا به گزاف****اين گزين خانه بدان بيهده مهمان ندهي

آرزو را و حسد را مده اندر دل جا****گر همي خواهي تا خانه به ماران ندهي

گر تو مر آز و حسد را بسپاري دل خويش****ندهند آنچه تو خواهي به تو تا جان ندهي

آز بر جانت نگهبان بلا گشت بكوش****تا مگر جانت بدين زشت نگهبان ندهي

گر نبرده است تو را ديو فريبنده ز راه****چونكه از طاعت و دانش حق يزدان ندهي؟

شاه را پيش جز از بختهٔ پخته ننهي****مؤمني را كه ضعيف است يكي نان ندهي

آشكارا دهي آن اندك و بي مايه زكات****رشوت حاكم جز در شب و پنهان ندهي

هرچه كان را ببري تو همي از حق خداي****بي گمان جز كه به سلطان و تاوان ندهي

از غم مزد سر ماه كه آن يك درم است****كودك خويش به استاد و دبستان ندهي

هرچه كان را به دل خوش ندهي از پي مزد****آن به كار بزه جز كز بن دندان ندهي

گر تو را ديو سليمان ز سليمان نفريفت****چون همي حق سليمان به سليمان ندهي؟

پرفضول است سرت هيچ نخواهي شب و روز****كه نو اين را بستاني و كهن آن ندهي

پيشه اي سخت نكوهيده گزيدي، چه بود****كز فلان زر نستاني و به بهمان

ندهي؟

دل درويش مسوز و مستان زو و مده****گرت بايد كه تنت به آتش سوزان ندهي

چه بود، نيك بينديش به تدبير خرد،****كه ز حامد نستاني و به حمدان ندهي؟

جان پرمايه همي چون بفروشي بنچيز****چيز پرمايه همان به كه به ارزان ندهي

ديو بي فرمان بنشيند بر گردن تو****چو تو گردن به خداوندهٔ فرمان ندهي؟

شاخ زنبور به انگور تو افگنده ستي****چو نيت كردي كانگور به دهقان ندهي

نيت نيك رساند به تو نيكي و صلاح****دل هشيار نگر خيره به مستان ندهي

نخوري از رز و ز ضعيت و ز كشت و درود****بر تابستان تاش آب زمستان ندهي

چه طمع داري در حلهٔ صد رنگ بهشت****چون به درويش يكي پارهٔ خلقان ندهي؟

مر مؤذن را جو ناني دشوار دهي****مر فسوسي را دينار جز آسان ندهي

از تو درويشان كرباس نيابند و گليم****مطربان را جز ديباي سپاهان ندهي

وام خواهي و نخواهي مگر افزوني و چرب****باز اگر باز دهي جز كه به نقصان ندهي

وز پي داوري و درد سر و جنگ و جلب****جز همه عاريتي چيز گروگان ندهي

دعوي دوستي ياران داري همه روز****چونكه دانگي به كسي از پي ايشان ندهي؟

اي فضولي، تو چه داني كه كه بودند ايشان****چون تو دل در طلب طاعت و ايمان ندهي؟

از تنت چون ندهي حق شريعت به نماز؟****وز زبان چونكه به خواندن حق فرقان ندهي؟

تو كه ناداني شايد كه فسار خر خويش****به يكي ديگر بيچاره و نادان ندهي؟

گرگ بسيار فتاده است در اين صعب رمه****آن به آيد كه خر خويش به گرگان ندهي

سخن حجت بپذير و نگر تا به گزاف****سخنش را به ستوران خراسان ندهي

خر نداند خطر سنبل و ريحان، زنهار****كه مراين خر رمه را سنبل و ريحان ندهي

همه افسار بدادند به نعمان،

تو بكوش****بخرد تا مگر افسار به نعمان ندهي

قصيده شماره 249: چه چيز بهتر و نيكوتر است در دنيي

چه چيز بهتر و نيكوتر است در دنيي؟****سپاه ني ملكي ني ضياع ني رمه ني

سخن شريف تر و بهتر است سوي حكيم****ز هرچه هست در اين ره گذار بي معني

بدين سخن شده اي تو رئيس جانوران****بدين فتادند ايشان به زير بيع و شري

سخن كه بانگ توست او جدا نگر به چه شد****ز بانگ آن دگران جز به حرف هاي هجي

نگاه كن كه بدين حرف ها چگونه خبر****به جان زيد رساند زبان عمرو همي

وز اين حديث خبر نيست سوي جانوران****خرد گواي من است اندر اين قوي دعوي

سخن زجملهٔ حيوان به ما رسيد، چنانك****ز ما به جمله به جان نبي رسيد نبي

سخن نهان ز ستوران به ما رسيد، چو وحي****نهان رسيد ز ما زي نبي به كوه حري

دو وحي خوب نمودم ضمير بينا را****ببين تو گر چه نبيندش خاطر اعمي

ستور و مردم و پيغمبر، اين سه مرتبت است****بدين دو وحي جدا مانده هر يك از دگري

اگر گزيده به وحي است زي خداي رسول****تو گزيده و حيوان به جملگي پژوي

به دل ببين كه نه ديدن همه به چشم بود****به دست بيند قصاب لاغر از فربي

به لوح محفوظ اندر نگر كه پيش تست****درو همي نگرد جبرئيل و بويحيي

به پيش توست وليكن خط فريشتگان****همي نداني خواندن گزافه بي املي

مگر كه ياد نداري كه چشم تو نشناخت****به خط خويش الف را مگر بجهد از بي

خط فريشتگان را همي بخواهي خواند****چنين به بي ادبي كردن و لجاج و مري

به چشم قول خداي از جهان او بشنو****كه نه سخن نشنوده است كس مگر به ندي

به راه چشم شنو قول اين جهان كه حكيم****به راه چشم شنوده است گفتهٔ دنيي

به راه چشم شنود از

درخت قول خداي****كه «من خداي جهانم» به طور بر موسي

سخن نگويد جز با زبان و كام شكر****نگفت نيز مگر با كفت سخن حني

به نزد شكر رازي است كز جهان آن را****شكر همي نكند جز به سوي كام انهي

روا بود كه نيابد ز خلق راز خداي****مگر كه سوي يكي بهتر از همه مجري

شنود قول الهي و كار كرد بران****جهان به جمله ز چرخ بروج تا به ثري

ندارد اين زمي و آب هيچ كار جز آنك****به جهد روح نما را همي دهند اجري

زحل همي چكند؟ آنچه هست كار زحل****سهي همي چكند؟ آنچه هست كار سهي

هميت گويد هريك كه كار خويش بكن****اگرت چشم درست است درنگر باري

خداي ما سوي ما نامه اي نوشت شگفت****نوشته هاش مواليد و آسمانش سحي

شريفتر سخني مردم است، كاين نامه****ز بهر اين سخنان كرد كردگار انشي

سخن كه ديد سخن گوي و عالم و زنده؟****چنين سزد سخن كردگار خلق، بلي

رسول خود سخني باشد از خداي به خلق****چنانكه گفت خداوند خلق در عيسي

تو را سخن نه بدان داده اند تا تو زبان****برافگني به خرافات خندناك جحي

سخن به منزلت مركب است جان تو را****برو تواني رفتن به سوي شهر هدي

در هدي بگشايد مگر كليد سخن****همو گشايد درهاي آفت و بلوي

گهي سخن حسك و زهر و خنجر است و سنان****گهي سخن شكر و قند و مرهم است و طلي

زبان به كام در افعي است مرد نادان را****حذرت بايد كردن همي از آن افعي

سخن سپارد بي هوش را به بند و بلا****سخن رساند هشيار را به عهد و لوي

مباش بر سخن خويش فتنه چون طوطي****سخن نخست بياموز و پس بده فتوي

به اسپ و جامهٔ نيكو چرا شدي مشغول؟****سخنت نيكو بايد نه طيلسان و ردي

سخن

مجوي فزون زانكه حق توست از من****كه آن ربي بود و نيست مان حلال ربي

روا بود كه ز بهر سخن به مصر شوي****وگر همه به مثل جان و دل همي به كري

كه كيمياي سعادت در اين جهان سخن است****بزرجمهر چنين گفته بود با كسري

دريغ دار ز نادان سخن كه نيست صواب****به پيش خوگ نهادن نه من و نه سلوي

زنا بود كه سخن را به اهل جهل دهي****زنا مكن كه نه خوب است زي خداي زني

سخن ز دانا بشنو زبون خويش مباش****مگير خيره چو مجنون سخنت را ليلي

رها شد از شكم ماهي و شب و دريا****به يك سخن چو شنوديم يونس بن متي

اگر نخواهي تا خيره و خجل ماني****مگوي خيره سخن جز كه براساس و بني

برادرند به يك جا دروغ و رسوائي****جدا نديد مرين را ازان هگرز كسي

دروغ سوي هنرپيشگان روا نشود****وگرچه روي و ريا را همي كند آري

دروغ گوي به آخر نكال و شهره شود****چنانكه سوي خردمند شهره شد ماني

بگير هديه ز حجت به وصف هاي سخن****بر از معاني شعري به روشني شعري

قصيده شماره 250: شبي تاري چو بي ساحل دمان پر قير دريائي

شبي تاري چو بي ساحل دمان پر قير دريائي****فلك چون پر ز نسرين برگ نيل اندوده صحرائي

نشيب و توده و بالا همه خاموش و بي جنبش****چو قومي هر يكي مدهوش و درمانده به سودائي

زمانه رخ به قطران شسته وز رفتن برآسوده****كه گفتي نافريده ستش خداي فرد فردائي

نه از هامون سودائي تحير هيچ كمتر شد****نه نيز از صبح صفرائي بجنبيد ايچ صفرائي

نه نور از چشم ها يارست رفتن سوي صورت ها****نه سوي هيچ گوشي نيز ره دانست آوائي

بدل كرده جهان سفله هستي را به ناهستي****فرو مانده بدين كار اندرون گردون چو شيدائي

برآسوده ز جنبش ها و قال و قيل دهر ايدون****كه گفتي نيست

در عالم نه جنبائي نه گويائي

نديد از صعب تاريكي و تنگي زير اين خيمه****نه چشم باز من شخصي نه جان خفته رؤيائي

مرا چون چشم دل زي خلق، چشم سر به سوي شب****چو اندر لشكري خفته يكي بيدار تنهائي

كواكب را همي ديدم به چشم سر چو بيداران****به چشم دل نمي بينم يكي بيدار دانائي

نديدم تا نديدم دوش چرخ پر كواكب را****به چشم سر در اين عالم يكي پر حور خضرائي

اگر سرا به ضرا در نديده ستي بشو بنگر****ستاره زير ابر اندر چو سرا زير ضرائي

چو خوشهٔ نسترن پروين درفشنده به سبزه بر****به زر و گوهران آراسته خود را چو دارائي

نهاده چشم سرخ خويش را عيوق زي مغرب****چو از كينه معادي چشم بنهد زي معادائي

چو در تاريك چه يوسف منور مشتري در شب****درو زهره بمانده زرد و حيران چون زليخائي

كنيسهٔ مريمستي چرخ گفتي پر ز گوهرها****نجوم ايدون چو رهبانان و دبران چون چليبائي

مرا بيدار مانده چشم و گوش و دل كه چون يابم****به چشم از صبح برقي يا به گوش از وحش هرائي

كه نفس ار چه نداند، عقل پر دانش همي داند****كه در عالم نباشد بي نهايت هيچ مبدائي

چو زاغ شب به جابلسا رسيد از حد جابلقا****برآمد صبح رخشنده چو از ياقوت عنقائي

گريزان شد شب تيره ز خيل صبح رخشنده****چنان چون باطل از حقي و ناپيدا ز پيدائي

خجل گشتند انجم پاك چون پوشيده روياني****كه مادرشان بيند روي بگشاده مفاجائي

همه همواره در خورشيد پيوستند و ناچاره****به كل خويش پيوندد سرانجامي هر اجزائي

چنين تا كي كني حجت تو اين وصف نجوم و شب؟****سخن را اندر اين معني فگندي در درازائي

ز بالاي خرد بنگر يكي در كار اين عالم****ازيرا از خرد برتر نيابي

هيچ بالائي

يكي درياست اين عالم پر از لولوي گوينده****اگر پر لولوي گويا كسي ديده است دريائي

زمانه است آب اين دريا و اين اشخاص كشتي ها****نديد اين آب و كشتي را مگر هشيار بينائي

ز بهر بيشي و كمي به خلق اندر پديد آمد****كه ناپيدا بخواهد شد بر اين سان صعب غوغائي

فلان از بهر بهمان تا مرو را صيد چون گيرد****ازو پوشيده هر ساعت همي سازد معمائي

همي بيني به چشم دل به دلها در ز بهر آن****كه بستاند قباي ژنده يا فرسوده يكتائي

محسن را دگر مكري و حسان را دگر كيدي****و جعفر را دگر روئي و صالح را دگر رائي

رئيسان و سران دين و دنيا را يكي بنگر****كه تا بيني مگر گرگي همي يا باد پيمائي

به چشم سر نگه كن پس به دل بينديش تا يابي****يكي با شرم پيري يا يكي مستور برنائي

كجا باشد محل آزادگان را در چنين وقتي****كه بر هر گاهي و تختي شه و مير است مولائي

مدارا كن مده گردن خسيسان را چو آزادان****كه از تنگي كشيدن به بسي كردن مدارائي

اگر داني كه نا مردم نداند قيمت مردم****مبر مر خويشتن را خيره زي مردم همانائي

نبيني بر گه شاهي مگر غدار و بي باكي****نيابي بر سر منبر مگر رزاق و كانائي

يجوز و لايجوز ستش همه فقه از جهان ليكن****سر استر ز مال وقف گشته ستش چو جوزائي

تهي تر دانش از دانش ازان كز مغز ترب ارچه****به منبر بر همي بينيش چون قسطاي لوقائي

حصاري به ز خرسندي نديدم خويشتن را من****حصاري جز همين نگرفت ازين بيش ايچ كندائي

به پيش ناكسي ننهم به خواري تن چو نادانان****نهد كس نافهٔ مشكين به پيش گنده غوشائي؟

شكيبا گردد آن كس كو زمن طاعت

طمع دارد****ازيرا كارش افتاده است با صعبي شكيبائي

به طمع مال دوني مر مرا همتا كجا يابد****ازان پس كه م گزيد از خلق عالم نيست همتائي

خداوندي كه گر بر خاك دست شسته بفشاند****ز هر قطره به خاك اندر پديد آيد ثريائي

نه بي نور لقاي او نجوم سعد را بختي****نه با پهناي ملك او فلك را هيچ پهنائي

محلي داد و علمي مر مرا جودش كه پيش من****نه دانا هست دانائي نه والا هست والائي

من از دنيا مواسائي همي يابم به دين اندر****كه از دنيا و دين كس را چنان نامد مواسائي

سپاس آن بي همال و يار و با قدرت توانا را****كزو يابد توانائي به عالم هر توانائي

يكي ديبا طرازيدم نگاريده به حكمت ها****كه هرگز تا ابد نايد چنين از روم ديبائي

درختي ساختم مانند طوبي خرم و زيبا****كه هر لفظيش ديناري است و هر معنيش خرمائي

قصيده شماره 251: آسايشت نبينم اي چرخ آسيائي

آسايشت نبينم اي چرخ آسيائي****خود سوده مي نگردي ما را همي بسائي

ما را همي فريبد گشت دمادم تو****من در تو چون بپايم گر تو همي نپائي؟

بس بي وفا و مهري كز دوستان يكدل****نور جمال و رونق خوش خوش همي ربائي

هر كو هميت جويد تو زو همي گريزي****اين است رسم زشتي و آثار بي وفائي

بسيار گشت دورت تا مرد بي تفكر****گويد همي قديمي بي حد و منتهائي

ايام بر دو قسم است آينده و گذشته****وان را به وقت حاضر باشد ازين جدائي

پس تو به وقت حاضر نزديك مرد دانا****زان رفته انتهائي ز آينده ابتدائي

پس تو كه روزگارت با اول است و آخر****هرچند دير ماني ميرنده همچو مائي

وان را كه بي بصارت يافه همي در آيد****بر محدثيت بس باد از گشتنت گوائي

هرگز قديم باشد جنبدهٔ مكاني؟****زين قول مي بخندد شهري و روستائي

پرگرد باغ و بي بر

شاخ و خلنده خاري****تاريك چاه و ناخوش زشت و درشت جائي

جز زاد ساختن را از بهر راه عقبي****هشيار و پيش بين را هرگز بكار نائي

آن را كه دست و رويت چون دوستان ببوسد****چون گرگ روي و دستش بشخاري و بخائي

صياد بي محابا هرگز چو تو نديدم****غدار گنده پيري پر مكر و با روائي

هركس پس تو آيد از مكر وز مرائي****گوئي كه من تو راام چونان كه تو مرائي

اي داده دل به دنيا، از پيش و پس نگه كن****بنديش تا چه كردي بنگر كه تا كجائي

از بس خطا و زلت ناخوب ها كه كردي****در چنگل عقابي در كام اژدهائي

گر هوش يار داري امروز بايدت جست****اي هوشيار مردم، زين اژدها رهائي

زين اژدهاي پيسه نتواندت رهاندن****اي پر خطا و زلت، جز رحمت خدائي

با خويشتن بينديش، اي دوست، تابداني****كز فعل خويش هر بد هر زشت را سزائي

رفتند همرهانت منشين بساز توشه****مر معدن بقا را زين منزل فنائي

جز خواب و خور نبينم كارت، مگر ستوري؟****بر سيرت ستوران گر مردمي چرائي؟

بس سالها برآمد تا تو همي بپوئي****زين پوي پوي حاصل پررنج و درد پائي

مر هر كه را بيني يا هر كجا نشيني****گاهي ز درد نالي گاهي ز بي نوائي

كشت خداي بودي اكنون تو زرد گشتي****گاه درودن آمد بيهوده چون درائي؟

گر تو ز بهر خدمت رفتن به پيش ميران****اندر غم قبائي تو از در قفائي

از بس كه بر تو بگذشت اين آسياي گيتي****چون مرد آسيابان پر گرد آسيائي

اكنون كه از تو بنهفت آن بت رخ زدوده****آن به كه مهر او را از دل فرو زدائي

ترسم به دل فروشد از سرت آن سياهي****وز دل به سر برآمد زان بيم روشنائي

ورنه به كار دنيا چون جلد و

سخت كوشي****وانگه به كار دين در بي توش و سست رائي

چندين چرا خرامي آراسته بگشي****در جبهٔ بهائي گر نيستي بهائي؟

تن زير زيب و زينت جان بي جمال و رونق****با صورت رجالي بر سيرت نسائي

طاووس خواستندت مي آفريد از اول****طاووس مردمي تو ايدون همي نمائي

از دوستي دنيا بندهٔ امير و شاهي****وز آرزوي مركب خميده چون حنائي

كي بازگشت خواهي زي خالق، اي برادر****آنگه كه نيز خدمت مخلوق را نشائي؟

گر توبه كرد خواهي زان پيش بايد اين كار****كز تنت باز خواهند اين گوهر عطائي

چون نيز هيچ طاقت بر كردنت نماند****آنگاه كرد خواهي پرهيز و پارسائي

گر همت تو اين است، اي بي تميز، پس تو****با كردگار عالم در مكر و كيميائي

ور سوي تو صواب است اين كار سوي دانا****والله كه بر خطائي حقا كه بر خطائي

چون آشنات باشد ابليس مكر پيشه****با زرق و مكر يابي ناچاره آشنائي

نشگفت اگر نداند جز مكر خلق ايراك****چيزي نماند جز نام از دين مصطفائي

دجال را نبيني بر امت محمد****گسترده در خراسان سلطان و پادشائي؟

يارانش تشنه يكسر و ز دوستي ي رياست****هريك همي به حيلت دعوي كند سقائي

بازار زهد كاسد، سوق فسوق رايج****افگنده خوار دانش، گشته روان مرائي

تركان به پيش مردان زين پيش در خراسان****بودند خوار و عاجز همچون زنان سرائي

امروز شرم نايد آزاده زادگان را****كردن به پيش تركان پشت از طمع دوتائي

آب طمع ببرده است از خلق شرم يارب****ما را توي نگهبان زين آفت سمائي

تو شعرهاي حجت بر خويشتن به حجت****برخوان اگر كهن گشت آن گفتهٔ كسائي

قصيده شماره 252: اين كهن گيتي ببرد از تازه فرزندان ئوي

اين كهن گيتي ببرد از تازه فرزندان ئوي****ما كهن گشتيم و او نو اينت زيبا جادوي!

مادري ديدي كه فرزندش كهن گردد هگرز****چون كهن مادرش را بسيار باز آيد نوي؟

هركه را نو گشت مادر

او كهن گردد، بلي****همچنين آيد به معكوس از قياس مستوي

كي شوي غره بدين رنگين مزور جامه هاش****چون ز فعل زشت اين بد گنده پير آگه شوي؟

كدخدائي كرد نتواني بر اين ناكس عروس****زانكه كس را نامده است از خلق ازو كدبانوي

تا نخوانيش او به صد لابه همي خواند تو را****راست چون رفتي پس او پيشت آرد بدخوي

اژدهائي پيشه دارد روز و شب با عاقلان****باز با جهال پيشه ش گربگي و راسوي

حال او چون رنگ بوقلمون نباشد يك نهاد****گاه يار توست و گه دشمن چو تيغ هندوي

سايهٔ توست اين جهان دايم دوان در پيش تو****در نيابد سايه را كس، بر پيش تا كي دوي؟

بر اميد آنكه تركي مر تو را خدمت كند****بندهٔ خاني و خاك زير پاي يپغوي

اي كهن گيتي كهن كرده تو را، چون بيهشي****بر زمان تازگي و بر نوي تا كي نوي؟

آنچه زير روز و شب باشد نباشد يك نهاد****راه از اينجا گم شده است، اي عاقلان، بر مانوي

چون گمان آيد كه گشته است او يگانه مر تو را****آنگهي بايدت ترسيدن كه پيش آرد دوي

گر همي داني به حق آن را كه هرگز نغنود****گشت واجب بر تو كاندر طاعت او نغنوي

راه طاعت گير و گوش هوش سوي علم دار****چند داري گوش سوي نوش خورد و راهوي؟

اي هنر پيشه، به دين اندر هميشه پيشه كن****نيكوي، تا نيكوي يابي جزاي نيكوي

شاد گردي چون حديث از داد نوشروان كنند****دادگر باش و حقيقت كن كه نوشروان توي

گر همي خواهي كه نيكوگوي باشي گوش دار****كي تواني گفت نيكو تا نخستين نشنوي؟

هر كه او پيش خردمندان به زانو نامده است****بر خردمندان نشايد كردنش هم زانوي

دل قوي باشد چو دامن پاك باشد مرد را****ايمني، ايمن، چو

شد دامنت پاك و دل قوي

نيك خو گشتي چو كوته كردي از هر كس طمع****پيش رو گشتي چو كردي عاقلان را پس روي

كشتمند توست عمرو تو به غفلت برزگر****هرچه كشتي بي گمان، امروز، فردا بدروي

گندمت بايد شدن تا در خور مردم شوي****كي خورد جز خر تو را تا تو به سردي چون جوي؟

نيست مردم جز كه اهل دين حق ايزدي****تو از اهل دين به ناداني شده ستي منزوي

از پس شيران نياري رفتن از بس بد دلي****از پس شيران برو، بگذار خوي آهوي

طبع خرماگير تا مردم به تو رغبت كنند****كي خورد مردم تو را تا بي مزه چون مازوي؟

تا نياموزي، اگر پهلو نخواهي خسته كرد،****با خردمندان نشايد جستنت هم پهلوي

زانكه سنگ گرد را هر چند چون لولو بود****گرش نشناسي تو بشناسدش مرد لولوي

خويشتن را ز اهل بيت مصطفي گردان به دين****دل مكن مشغول اگر با ديني، از بي گيسوي

قصهٔ سلمان شنوده ستي و قول مصطفي****كو از اهل البيت چون شد با زبان پهلوي

گر بياموزي به گردون بر رساني فرق خويش****گرچه با بند گران و اندر اين تاري گوي

سست كردت جهل و بد دل تا نيارد جانت هيچ****گرد مردان به نيرو گشتن از بي نيروي

داروت علم است، علم حق به سوي من، وليك****تو گريزنده و رمنده روز و شب زين داروي

هر كه بوي داروي من يابد از تو بي گمان****گويدت تو بر طريق ناصربن خسروي

شعر حجت بايدت خواندن همي گرت آرزوست****نظم خوب و وزن عذب و لفظ خوش و معنوي

قصيده شماره 253: اي طمع كرده ز ناداني به عمر هرگزي

اي طمع كرده ز ناداني به عمر هرگزي****با فزوني و كمي مر هرگزي را كي سزي؟

در ميان آتشي و اندر ميانت آتش است****آب را چندين همي از بيم آتش چون مزي؟

گر همي خواهي كه

جاويدان بماني، اي پسر،****در ميان اين دو آتش خويشتن را چون پزي؟

در ميان خز و بز مر خاك را پنهان كه كرد****جز تو؟ از خاكي سرشته و خفته بر خز و بزي

از كجا اندر خزيده ستي بدين بي در حصار؟****همچنان يك روز از اينجا ناگهان بيرون خزي

نيك بر رس تا برون زين دز چه بايد مر تو را****آن به دست آور كنون كاندر ميان اين دزي

همچنين دانم نخواهد ماند برگشت زمان****موي جعدت عنبري و روي خوبت قرمزي

بي گمان شو زانكه يك روز ابر دهر بي وفا****برف بارد هم بر آن شاهسپرغم مرغزي

هرمز و خسرو تهي رفتند از اينجا، اي پسر،****پس همان گيرم كه تو خود خسروي يا هرمزي

قدرت و ملك و صناعت خيره دعوي چون كني****چون خود از ماندن در اين مصنوع خانه عاجزي؟

آنكه بر حكم و قضاي حتم او برخاستند****زين سياه و تيره مركز زندگان مركزي

اندر اين ناهر گزي از بهر آن آوردمان****تا بيلفنجيم از اين جا مال و ملك هرگزي

مادر توست اين جهان بنگر كز اين مادر همي****نيك بخت و جلد زادي يا به نفرين و خزي

چون نيلفنجي به طاعت عمر جاويدي همي؟****چون همي شادان بباشي گرت گويم «دير زي»؟

تن ز بهر طاعتت دادند، عاصي چون شدي؟****گر نه اي بدبخت، بر پستان مادر چون گزي؟

عارضي با مال و ملك و تا رسي بر آب و نان****كشته اي در خاك ناداني درخت گربزي

هم سپيداري به بي باري و هم بي سايگي****گر برستي بهتر آن باشد كه هرگز نغرزي

گر بزي را از تو پيدا گشت معني زانكه تو****بي شبان درنده گرگي با شبان لاغر بزي

علم و طاعت ورز تا مردم شوي، امروز تو****ويحكا، مانند مردم زير ديبا و خزي

پروز جان علم باشد علم جو از بهر

آنك****جامه بي مقدار و قيمت گردد از بي پروزي

مال و ملك و زور تن دايم نماند كاين همه****پيرزيهااند و بس بي قدر باشد پيرزي

عاجزي گرگي است اي غافل كه او مردم خورد****عاجز آئي بي گمان هرچند كاكنون معجزي

دير برنايد تو را كاندر بيابان اوفتي****خانه اكنون كن پر از بر كاندر اين بر بروزي

پند حجت را بخوان و درس كن زيرا كه هست****چون قران از محكمي وز نيكوي وز موجزي

قصيده شماره 254: آمد و پيغام حجت گوش دار اي ناصبي

آمد و پيغام حجت گوش دار اي ناصبي****پاسخش ده گر تواني، سر مخار، اي ناصبي؟

هرچه گوئي نغز حجت گوي، ليكن قول نغز****كي پديد آيد ز مغز پربخار، اي ناصبي؟

علم ناموزي و لشكرسازي از غوغا همي****چون چنيني بي فسار و بادسار، اي ناصبي

چند فخر آري بدين بسياري جهال عام****نيستت اين فخر، ننگ است اين و عار، اي ناصبي

همچنان كز صد هزاران خار يك خرما به است****نيز يك دانا به از نادان هزار، اي ناصبي

چشم دل هر چند كورستت به چشم دل ببين****بر درختان بيش و كم و برگ و بار، اي ناصبي؟

امتي مر بوحنيفه و شافعي را، از رسول****شرم نايد مر تو را زين زشت كار، اي ناصبي؟

;****مصطفي بر گردن و اندر كنار، اي ناصبي

بوحنيفه و شافعي را بر حسين و بر حسن****چون گزيدي همچو بر شكر شخار، اي ناصبي؟

نور يزدان از محمد وز علي اولاد اوست****تو بروني با امامت زين قطار، اي ناصبي

چون ننازم بهر داماد و وصي و اولاد او****گر بنازي تو به يار و پيش كار، اي ناصبي؟

نيست جز بهر ابوبكر و عمر با من تو را****نه لجاج و نه مري نه خار خار، اي ناصبي

گر مرايشان را تو هريك يار پيغمبر نهي****من نگويم جز كه حق و آشكار، اي ناصبي

;****همچو

او هر يك رسول كردگار، اي ناصبي

گرچه اندر رشتهٔ دري كشندش كي بود****سنگ هرگز يار در شاهوار، اي ناصبي؟

گرچه بر ديوار و بر در صورت مردم كنند****يار مردم باشد آن نيكونگار، اي ناصبي؟

ور حديث غار گوئي نيست اين افضل و نه فخر****حجت آور پيش من چربك ميار، اي ناصبي

; آنكه پيغمبر به زير ساق عرش****از شرف شد نه ز خفتن شد به غار، اي ناصبي

زي تو گر ياران چهارند، از ره دين سوي من****نيست جز حيدر امامي نه سه يار، اي ناصبي

زانكه ما هرچند ديوار است مزگت را چهار****قبله يك ديوار داريم از چهار، اي ناصبي

از پس پيغمبر آن باشد خليفه كو بود****هم مبارز هم به علم اندر سوار، اي ناصبي

از علي علم و شجاعت سوي امت ظاهر است****روشن و معروف و پيدا چون نهار، اي ناصبي

زير بار جهل مانده ستي ازيرا مر تو را****در مدينهٔ علم و حكمت نيست بار، اي ناصبي

از علي مشكل نماند اندر كتاب حق مرا****علم بوبكر و عمر پيش من آر، اي ناصبي

من ز دين در زير بار و بارور خرما بنم****تو به زير بيدي و بي بر چنار، اي ناصبي

راز ايزد با محمد بود و جز حيدر نبود****مر محمد را ز امت رازدار، اي ناصبي

گر ز پيغمبر بجز فرزند حيدر كس نماند****تا قيامت رازدار و يادگار، اي ناصبي

اي دريغا چونكه نامد سوي بوبكر و عمر****زاسمان صمصام تيز و ذوالفقار، اي ناصبي؟

روز خيبر چونكه بوبكر و عمر آن در نكند****تا علي كند آن قوي در زان حصار، اي ناصبي؟

عمر و بن معدي كرب را ; روز حرب****پيش پيغمبر گريز از كارزار، اي ناصبي

از پيمبر خيبري را خط آزادي كه داد****جز علي كو بد

وزير و هوشيار، اي ناصبي؟

فخر بر ديگر جهودان خيبري را خط اوست****بنگر آنك گر نداري استوار، اي ناصبي

چون گريزي از علي كو شير دين ايزد است****گر نگشته ستي به دين اندر حمار، اي ناصبي؟

چون پديد آمد به خندق برق تيغ ذوالفقار****گشت روي عمر و عنتر لاله زار، اي ناصبي

هر كه مرد است از جهان دل با علي دارد، مگر****تو كه با مردان نباشي در شمار،اي ناصبي

هنچنان آنگه برآورد از سر كافر علي****من بر آرم از سرت گرد و دمار،اي ناصبي

شاد چون گشتي براندندم به قهر از بهر دين****از ضياع خويش و از دار و عقار،اي ناصبي ؟

تا قرار من به يمگان است مي دانم كه نيست****جز به يمگان علم و حكمت را قرار،اي ناصبي

زانكه در عالم علم گشته به نام آنكه اوست****خازن علم خداي كامگار،اي ناصبي

آنكه تا او را نداني مي خوري و مي چري****تو بجاي ; ار، اي ناصبي

چون ز مشكلهات پرسم عورتت پيدا شود****بي ازاري، بي ازاري ، بي ازار، اي ناصبي

طبع خر داري تو، حكمت را كسي بر طبع تو****بست نتواند به سيصد رش نوار، اي ناصبي

چون بيائي سوي من با مزه خرمائي همي****چند باشي بي مزه همچون خيار، اي ناصبي؟

تا قيامت بر مكافات فعال زشت تو****اين قصيده بس تو را از من نثار، اي ناصبي

قصيده شماره 255: آن جنگي مرد شايگاني

آن جنگي مرد شايگاني****معروف شده به پاسباني

در گردنش از عقيق تعويذ****بر سرش كلاه ارغواني

بر روي نكوش چشم رنگين****چون بر گل زرد خون چكاني

بر پشت فگنده چون عروسان****زربفت رداي پرنياني

بسيار نكوتر از عروسان****مردي است به پيري و جواني

بي زن نخورد طعام هرگز****از بس لطف و ز مهرباني

تا زنده هميشه چون سواري****با بانگ و نشاط و شادماني

واندر پس خويش دو علامت****كرده است به پاي، خسرواني

آلوده به خون كلاه و

طوقش****اين است ز پردلي نشاني

نه لشكري است اين مبارز****بل حجرگي است و شايگاني

از گوشهٔ بام دوش رازي****با من بگشاد بس نهاني

گفتا كه «به شب چرا نخسپي؟****وز خواب و قرار چون رماني؟

يا چون نكني طلب چو ياران****داد خود از اين جهان فاني؟

نوروز ببين كه روي بستان****شسته است به آب زندگاني

واراسته شد چون نقش ماني****آن خاك سياه باستاني

بر سر بنهاد بار ديگر****نو نرگس تاج اردواني

درويش و ضعيف شاخ بادام****كرده است كنار پر شياني

گيتي به مثل بهشت گشته است****هرچند كه نيست جاوداني

چون شاد نه اي چو مردمان تو؟****يا تو نه ز جنس مردماني؟

آن مي طلبد همي و آن گل****چون تو نه چنين و نه چناني؟

چون كار تو كس نديد كاري****امروز تو نادرالزماني

تو زاهدي و سوي گروهي****بتر ز جهود و زندخواني

بر دين حقي و سوي جاهل****بر سيرت و كيش هندواني

سودت نكند وفا چو دشمن****از تو به جفا برد گماني

سنگ است و سفال بردل او****گر بر سر او شكر فشاني

زين رنج تو را رها نيارد****جز حكم و قضاي آسماني»

گفتم كه: به هر سخن كه گفتي****زي مرد خرد ز راستاني

خوابم نبرد همي كه زيرا****شد راز فلك مرا عياني

بشنودم راز او چو ايزد****برداشت زگوش من گراني

گيتي بشنو كه مي چه گويد****با بي دهني و بي زباني

گويد كه «مخسپ خوش ازيرا****من منزلم و تو كارواني»

هركو سخن جهان شنوده است****خوار است به سوي او اغاني

غره چه شوي به دانش خويش؟****چون خط خداي بر نخواني؟

زيرا كه دگر كسان بدانند****آن چيز كه تو همي بداني

واكنون كه شنودم از جهان من****آن نكتهٔ خوب رايگاني

كي غره شود دل حزينم****زين پس به بهار بوستاني؟

خوش باد شب كسي كه او را****كرده است زمانه ميزباني

من دين ندهم ز بهر دنيا****فرشم نه بكار و نه اواني

الفنجم

خير تا توانم****از بيم زمان ناتواني

اي آنكه همي به لعنت من****آواز بر آسمان رساني

از تو بكشم عقاب دنيا****از بهر ثواب آن جهاني

دل خوش چه بوي بدانكه ناصر****مانده است غريب و مندخاني

آگاه نه اي كز اين تصرف****بر سود منم تو بر زياني

من همچو نبي به غارم و تو****چون دشمن او به خان و ماني

روزي بچشي جزاي فعلت****رنجي كه همي مرا چشاني

جائي كه خطر ندارد آنجا****نه سيم زده نه زر كاني

وانجا نرود مگر كه طاعت****نه مهتري و نه با فلاني

پيش آر قران و بررس از من****از مشكل و شرحش و معاني

بنكوه مرا اگر ندانم****به زانكه تو بي خرد برآني

ليكن تو نه اي به علم مشغول****مشغول به طاق و طيلساني

اي مسكين حجت خراسان****بر خوگ رمه مكن شباني

كي گيرد پند جاهل از تو؟****در شوره نهال چون نشاني؟

قصيده شماره 256: ديوي است جهان پير و غداري

ديوي است جهان پير و غداري****كه ش نيست به مكر و جادوي ياري

باغي است پر از گل طري ليكن****بنهفته به زير هر گلي خاري

گر نيست مراد خستن دستت****زين باغ بسند كن به ديداري

اين بلعجبي است، خوش كجا باشد****از بازي او مگر كه نظاري

زنهار مشو فتنه برو زيرا****حوري است ز دور و خوب گفتاري

بشكست هزار بار پيمانت****آگه نشدي ز خوي او باري

ليكن چو به دام خويش آوردت****گرگي است به فعل و زشت كفتاري

صد سالت اگر ز مكر او گويم****خوانده نشود خطي ز طوماري

روز و شب بيخ ما همي برد****غمري نرم است و گول طراري

هر روز يكي لباس نو پوشد****از بهر فريب نو خريداري

روزي سقطي شكار او باشد****روزي شاهي و نام برداري

فرقي نكند ميان نيك و بد****مستي نشناسد او ز هشياري

ماري است كزو كسي نخواهد رست****از خلق جهان بجمله دياري

زين پيش جز از وفاي آزادان****كاريش نبود نه بباواري

مر

طغرل تركمان و چغري را****با تخت نبود و با مهي كاري

استاده بدي به باميان شيري****بنشسته به عز در بشير شاري

بر هر طرفي نشسته هشياري****گسترده به داد و عدل آثاري

از فعل بد خسان اين امت****ناگاه چنين بخاست آواري

ابليس لعين بدين زمين اندر****ذريت خويش ديد بسياري

يك چند به زاهدي پديد آمد****بر صورت خوب طيلسان داري

بگشاد به دين درون در حيلت****برساخت به پيش خويش بازاري

گفتا كه «اگر كسي به صد دوران****بوده است ستمگري و جباري

چون گفت كه لا اله الا الله****نايدش به روي هيچ دشواري»

تا هيچ نماند ازو بدين فتوي****در بلخ بدي و نه گنه كاري

وين خلق همه تبه شد و بر زد****هركس به دلش ز كفر مسماري

هر زشت و خطاي تو سوي مفتي****خوب است و روا چو ديد ديناري

ور زاهدي و نداده اي رشوت****يابيش درست همچو ديواري

گويد كه «مرا به درد سر دارد****هر بي خردي و هر سبكساري»

و امروز به مهتري برون آمد****با درقه و تيغ چون ستمگاري

گويد كه «نبود مر خراسان را****زين پيش چو من سري و دستاري»

خاتون و بگ و تگين شده اكنون****هر ناكس و بنده و پرستاري

باغي بود اين كه هر درختي زو****حري بودي و خوب كرداري

در هر چمني نشسته دهقاني****اين چون سمني و آن چو گلناري

پر طوطي و عندليب اشجارش****بي هيچ بلا و شور و پيكاري

ديوي ره يافت اندر اين بستان****بد فعلي و ريمني و غداري

بشكست و بكند سرو آزاده****بنشاند به جاي او سپيداري

ننشست ازان سپس در اين بستان****جز كرگس مرده خوار، طياري

وز شومي او همي برون آيد****از شاخ به جاي برگ او ماري

گشتند رهي او ز ناداني****هر بي هنري و هر نگون ساري

اقرار به بندگي او داده****بي هيچ غمي و هيچ تيماري

من گشته هزيمتي به يمگان در****بي هيچ گنه شده به

زنهاري

چون ديو ببرد خان و مان از من****به زين به جان نيافتم غاري

مانده است چو من در اين زمين حيران****هر زاهد و عابدي و بنداري

بيچاره شود به دست مستان در****هشيار اگرچه هست عياري

يك حرف جواب نشنود هرگز****هرچند كه گفت مست خرواري

اي مانده چو من بدين زمين اندر****بيمار نه و مثل چو بيماري

هرچند كه خوار و رنجه اي منگر****زنهار به روي ناسزاواري

زنار، اگرچه قيمتي باشد،****خيره كمري مده به زناري

چون كار جهان چنين فرا شوبد****سر بر كند از جهان جهانداري

چون دود بلند شد به هر حالي****سر بر زند از ميان او ناري

اين ديو هزيمتي است اينجا در****منگر تو بدانكه ساخت كاچاري

آن خانه كه عنكبوت برسازد****تا صيد مگس كند چو مكاري

پس زود كندش ساخته ليكن****گنجشك بدردي به منقاري

گر باز به دام او درآويزد****عاري بود آن و سهمگن عاري

اي باز سپيد و خورده كبگان را****مردار مخور به سان ناهاري

بنشين بي كار ازانكه بي كاري****به زانكه كني بخيره بيگاري

يك سو كش سرت ازين گشن لشكر****بيهوده مرو پس گشن ساري

اين خوب سخن بخيره از حجت****همواره مده به هر سخن خواري

قصيده شماره 257: اگر زگردش جافي فلك همي ترسي

اگر زگردش جافي فلك همي ترسي****چنين به سان ستوران چرا همي خفسي؟

وگر حذر نكند سود با سفاهت او****چنين ز نيك و بد او چرا همي ترسي؟

چرا كه باز نداري چو مردمان به هوش****خسيس جان و تنت را ز ناكسي و خسي؟

به جهد و كوشش با خويشتن به پاي و بايست****اگر به كوشش با گردش فلك نه بسي

به علم بر غرض گردش فلك بر رس****اگر به كوته قامت برو همي نرسي

نه زير و از برو پيش و پس و به راست و به چپ****نگاه كن كه تو اندر ميانهٔ قفسي

گهي ز سردي نجم زحل همي

فسري****گهي ز شمس و تف صعب او همي تفسي

اگر به جنس يكي اند و آتش اند همه****به فعل چونكه ندارند هيچ هم جنسي

به سعد زهره و نحس زحل نگر كه كه داد****بدان يكي سعدي و بدين دگر نحسي

اگر كسيت به كار است كاين بياموزدت****درست كردي بر خويشتن كه تو نه كسي

وگر به دانش اين چيزهات حاجت نيست****كز اين نصيحت كرده ستت آن يكي طبسي

تو بر نصيحت آن تيس جاهل پيشين****شده ستي از شرف مردمي سوي تيسي

هگرز همبر دانا نبود ناداني****چو احمد قرشي نيست ايلك تخسي

به فضل كوش و بدو جوي آب روي ازانك****به مال نيست به فضل است پيشي و سپسي

به گرد دانا گرد و ركاب دانا بوس****ركاب مير نبوسي مگر همي ز رسي

همي كشد ز پس خويشت اين جهان كه بجوي****گهي به زور عواني گهي به شب عسسي

نگاه كن كه از اين كار چيست حاصل تو****كنون كه برتو گذشته است نجمي و شمسي

مكن ز بهر گلو خويشتن هلاك و مرو****به صورت بشري در به سيرت مگسي

بسي بكوشي و حيلت كني و حرص و ريا****كه تا چگونه دهي سه به مكر و حيله به سي

ز مكر و حيلت تو خفته نيست ايزد پاك****بخوان و نيك بينديش آيةالكرسي

ز كار خويش بينديش پيش از آن روزي****كه جمع باشند آن روز جني و انسي

گمان مبر كه بماند سوي خداي آن روز****ز كرده هات به مثقال ذره اي منسي

يكي سخنت بپرسم به رمز بي تلبيس****كه آن برون برد از دل خيانت و پيسي

اگرت خواب نگيرد ز بهر چاشت شبي****كه در تنور نهندت هريسه يا عدسي

چرا كه چشم تو تا روز هيچ نگشايد****اگر ز هول قيامت بدل همي ترسي؟

تو كشتمند جهاني زداس مرگ بترس****كنون كه زرد شده ستي

چو گندم نجسي

بدان بكوش كه گردنت را گشاده كند****كنون كه با حشر و آلت اندر اين حبسي

همي به آتش خواهند بردنت زيراك****به زور آتش، زري جدا شود ز مسي

اگر زري نكند كار برتو آن آتش****وگر مسي بعنا تا ابد همي نچسي

قصيده شماره 258: آن قوت جواني وان صورت بهشتي

آن قوت جواني وان صورت بهشتي****اي بي خرد تن من از دست چون بهشتي؟

تا صورتت نكو بود افعال زشت كردي****پس فعل را نكو كن اكنون كه زشت گشتي

پشتي ضعيف بودت اين روزگار، چون دي****طاووس وار بودي و امروز خارپشتي

گر جوهريت بودي بر روي خوب صورت****آن نيكوي نگشتي هرگز بدل به زشتي

واكنون كه عاريت بود آن نيكوي ببردند****از دل برون كن اي تن اين انده و درشتي

بحري است ژرف عالم كشتيش هيكل تو****عمرت چو باد و گردون چون بادبان كشتي

عطاروار يك چند از كبر و ناز و گشي****سنبل به عنبر تر بر سر همي سرشتي

واكنون كه ريسمان گشت آن سنبلت همانا****اين زشت ريسمان را بر دوك مرگ رشتي

اي جسته دي ز دستت فردا به دست تو نه****فردا درود بايد تخمي كه ديش كشتي

پنجاه سال رفتي از گاهواره تا گور****بر ناخوشي بريدي راهي بدين شبشتي

راهي است اين كه همبر باشد درو به رفتن****درويش با توانگر با مزگتي كنشتي

ليكن دو راه آيد پيش اين روندگان را****كانجا جدا بباشد از دوزخي بهشتي

در معده ت آتش آمد مشغول شد بدو دل****تا دين بدين بهانه از پيش برنوشتي

فتنه شدي و بي دين بر آتش غريزي****آتش پرست گشتي چون مرد زردهشتي

كوشش به حيله آمد با خوردنت برابر****بي هيچ سود كردي زين شهر برگذشتي

گوئي كه من ندانم چيزي و بي گناهم****نيزت گنه چه بايد چون خويشتن بكشتي؟

با يكتنه تن خود چون بس همي نيائي****اندر مصاف مردان چه

مرد هفت و هشتي

گر در بهشت باشد نادان بي تعبد****پس در بهشت باشد نخچير و گور دشتي

چون گوروار دايم بر خوردن ايستادي****اي زشت ديو مردم در خورد تير وخشتي

اي حجت خراسان بانگت رسيد هرجا****گوئي كز آسمان بر سنگ اوفتاده طشتي

قصيده شماره 259: جهانا عهد با من جز چنين بستي

جهانا عهد با من جز چنين بستي****نياري ياد از آن پيمان كه كرده ستي

اگر فرزند تو بودم چرا ايدون****چو بد مهران ز من پيوند بگسستي؟

فرود آوردي آنچه ش خود برآوردي****گسستي هرچه كان را خود بپيوستي

بسي بسته شكستي پيش من، پس چون****نگوئي يك شكستهٔ خويش كي بستي؟

بگوئي وانگهي از گفته برگردي****بدان ماند كه گوئي بي هش و مستي

نگار كودكي را كه ش به من دادي****به آب پيري از رويم فرو شستي

چه كردم چون نسازد طبع تو با من؟****بدان ماند كه گوئي نايم و پستي

ز رنج تو نرستم تا برستم من****چه چيزي تو كه نه رستي و نه رستي؟

وگر چند از تو سختي بينم و محنت****ندارم دست باز از تو بدين سستي

بكوشم تا ز راه طاعت يزدان****به بامت بر شوم روزي از اين پستي

به عهد ايزدي چون من وفا كردم****ندارم باك اگر تو عهد بشكستي

به شستم سال چون ماهي در شستم****به حلقم در تو، اي شستم، قوي شستي

زمانه هرچه دادت باز بستاند****تو، اي نادان تن من، اين ندانستي

شكم مادرت زندان اول بودت****كه اينجا روزگاري پست بنشستي

گمان بردي كه آن جاي قرار توست****ازان بهتر نه دانستي و نه جستي

جهان يافتي با راحت و روشن****چو زان تنگي و تاريكي برون جستي

بدان ساعت كه از تنگي رها گشتي****شنوده ستي كه چون بسيار بگرستي؟

ز بيم آنكه جاي بتر افتادي****ندانستي كه ت اين به زان كزو رستي

چه خانه است اين كزو گشت اين گشن لشكر****يكي هندو يكي سگزي يكي

بستي

اگر نه بي هش و مستي ز ناداني****از اينجا چون نگيرد مر تو را مستي ؟

چو شاخ تر بررستي و چون نخچير****ر بر جستي و شست از ساليان رستي

به گاه معصيت بر اسپ ناشايست****و نابايست مر كس را نپايستي

كنون زينجا هم از رفتن همي ترسي****نگشتي سير از اين عمري كه اندستي

چرا آن را كه ت او كرد اين بلند ايوان****به طوع و رغبت اي هشيار نپرستي؟

از اين پنجاه و نه بنگر چه بد حاصل****تو را اكنون كه حاصل بر سر شستي

وزينجا چون توان و دست گه داري****چرا زي دشت محشر توشه نفرستي؟

چرا امروز چيزي باز پس ننهي؟****چرا ننديشي از بيم تهي دستي؟

كه ديو توست اين عالم فريبنده****تو در دل ديو ناكس را نپيخستي

به دست ديو دادي دل خطا كردي****به دست ديو جان خويش را خستي

به جاي خويش بد كردي چو بد كردي****كرا شاني چو مر خود را نشايستي؟

به كستي با فلك بيرون چرا رفتي؟****كجا داري تو با او طاقت كستي؟

عدوي تو تن است اي دل حذر كن زو****نتاوي با كس ار با او نتاوستي

كمر بسته همي تازي و مي نازي****كمر بسته چنين درخورد و بايستي

تو با ترسا به يك نرخي سوي دانا****اگرچه تو كمر بستي و او كستي

تو را جائي است بس عالي و نوراني****چو بيرون جستي از جاي بدين گستي

بياموزي قياس عقلي از حجت****اگر مرد قياس حجتي هستي

تفكر كن كه تو مر بودني ها را****چو بنديشي ز حال بود فهرستي

قصيده شماره 260: اي گرد گرد گنبد طاروني

اي گرد گرد گنبد طاروني****يكبارگي بدين عجبي چوني؟

گردان منم به حال و نه گردونم****گردان نه اي به حال و تو گردوني

گر راه نيست سوي تو پيري را****مر پيري مرا ز چه قانوني؟

زيرا كه روزگار دهد پيري****وز زير روزگار تو بيروني

اكنونيان

روان و تو برجائي****زيرا كه نيست جسم تو اكنوني

درويش توست خلق به عمر ايراك****از عمر بي كناره تو قاروني

درويش دون بود، همه دونانند****اينها و، بر نهاده به تو دوني

هر كس كه دون شمارد قارون را****از ناكسيش باشد و مجنوني

فرزند توست خلق و مر ايشان را****تو مادر مبارك و ميموني

بر راه خلق سوي دگر عالم****يكي رباط يا يكي آهوني

اي پير، بر گذشته جواني چون****ديوانه وار غمگن و محزوني؟

ديوي است كودكي، تو به ديوي بر،****گر ديو نيستي، ز چه مفتوني؟

پنجاه و اند سال شدي، اكنون****بيرون فگن ز سرت سرا كوني

گوئي كه روزگار دگرگون شد****اي پير ساده دل، تو دگرگوني

سروي بدي به قد و به رخ لاله****اكنون به رخ زرير و به قد نوني

گلگون رخت چو شست بهار ازور****بگذشت گل بگشت ز گلگوني

مال تو عمر بود بخوردي پاك****آن را به بي فساري و ملعوني

اكنون ز مفلسي چه نوي چندين****بر درد مالي و غم مغبوني؟

آن كس كه دي هميت فريغون خواند****اكنون به سوي او نه فريغوني

وان را كه نوش و شهد و شكر بودي****امروز زهر و حنظل و طاعوني

با تو فلك به جنگ و شبيخون است****پس تو چه مرد جنگ و شبيخوني؟

هرشب زخونت چون بخورد لختي****چيزي نماني ار همه جيحوني

گر خون تو نخورد به شب گردون****پس كوت آن رخان طبرخوني؟

مشغول تن مباش كزو حاصل****نايدت چيز جز همه واروني

از حلق چون گذشت شود يكسان****با نان خشك قليهٔ هاروني

جان را به علم و طاعت صابون زن****جامه است مر تو را همه صابوني

خاك است مشك و عنبر و تو خاكي****گرچه ز مشك و عنبر معجوني

ملكت نماند و گنج برافريدون****ايمن مباش اگر تو فريدوني

افزونيي كه خاك شود فردا****آن بي گمان كمي است نه افزوني

كار خر است خواب و

خور اي نادان****پس خر توي اگر تو هميدوني

مردم ز علم و فضل شرف يابد****نز سيم و زر و از خز طاروني

از علم يافت نامور افلاطون****تا روز حشر نام فلاطوني

با جاهلان از آرزوي دانش****با قال و قيل و حيلت و افسوني

از جهل خويشتن چو خود آگاهي****پس سوي خويشتن فتنه و شمعوني

دانا به يك سؤال برون آرد****جهل نهفته از تو به هاموني

تو سوي خاص خلق سيه سنگي****گر سوي عام لولوي مكنوني

علم است كيمياي بزرگي ها****شكر كندت اگر همه هپيوني

شاگرد اهل علم شوي به زان****كاكنون رهي و چاكر خاتوني

مردم شوي به علم چو ماذون كو****داعي شود به علم ز ماذوني

ذوالنوني از قياس تو اي حجت****درياست علم دين و تو ذوالنوني

قصيده شماره 261: اي گشته سوار جلد بر تازي

اي گشته سوار جلد بر تازي****خر پيش سوار علم چون تازي؟

تازيت ز بهر علم و دين بايد****بي علم يكي است رازي و تازي

گر تازي و علم را به دست آري****شايد كه به هردو سر بيفرازي

بي علم به دست نايد از تازي****جز چاكري و فسوس و طنازي

نازت ز طريق علم دين بايد****نازش چه كني به شعر اهوازي؟

اي بر ره بازي اوفتاده بس****يك ره برهي ازين ره بازي

از طاعت خفته اي و بر بازي****چون باز به ابر بر به پروازي

بازي است زمانه بس رباينده****با باز زمانه چون كني بازي

بازي رسني نه معتمد باشد****بس بگسلد اين رسنت، ايا غازي

اي ديو دوان چرا نمي بيني****از جهل نشيب دهر از افرازي

تازنده زمان چو ديو مي تازد****تو از پس ديو خيره مي تازي

بازي ز كجات مي فراز آيد****اي مانده به قعر چاه صد بازي؟

رازي است بزرگ زير چرخ اندر****بي دين تو نه اهل آن چنان رازي

انبازانند دينت با دنيا****چون با تن توست جان به انبازي

دنيا به تگ اندر است دينت كو؟****بي دين به جهان چرا

همي نازي؟

غرقه شده اي به بحر دنيا در****يا هيچ همي به دين نپردازي

با آز هگرز دين نياميزد****تو رانده ز دين به لشكر آزي

آواز گلوي بخت شوم آزست****تو فتنه شده برين به آوازي

غمز است هر آنچه ت آز مي گويد****مشنو به گزاف از آز غمازي

با دهر كه با تو حيله ها سازد****اي غره شده چرا همي سازي؟

بنگر كه جهانت مي بينجامد****هر روز تو كار نو، چه آغازي؟

آن را كه ت ازو همي رسد خواري****اي خواري دوست خيره چه نوازي

اي بز و زبون تن ز بهر تن****همواره چرا زبون بزازي

اين جاهل را به بز چون پوشي****در طاعت و علم خويش نگدازي

تا كي بود اين بنا طرازيدن؟****چون خوابگه قديم نطرازي؟

اي حجت، كاز خرد باشد****همواره تو زين بدل در اين كازي

قصيده شماره 262: بر مركبي به تندي شيطاني

بر مركبي به تندي شيطاني****گشتم بگرد دهر فراواني

انديشه بود اسپ من و، عقلم****او را سوار همچو سليماني

گوئي درشت و تيره همي بينم****آويخته ز نادره ايواني

ايوان به گرد گوي درون گردان****وز بس چراغ و شمع چو بستاني

بنگر بدو اگرت همي بايد****بر مبرم كبود گلستاني

گاهي گمان همي برمش باغي****گه باز تنگ و ناخوش زنداني

افزون شونده اي نه همي بينم****كو را همي نيابد نقصاني

نوها همي خلق شود و هرگز****نشنيد كس كه نو شد خلقاني

وانچ او خلق شود چه بود؟ محدث****هر عاجزي نداند و ناداني

پس محدث است عالم جسماني****زين خوبتر چه بايد برهاني؟

گوئي است اين حديث و برو هر كس****برده است دست خويش به چوگاني

رفتم به نزد هر سرو سالاري****گشتم به گرد هر در و ميداني

خوردم ز مادران سخن هر يك****شيري دگر ز ديگر پستاني

دامي نهاده ديدم هر يك را****وز بهر صيد ساخته دكاني

هر مفلسي نشسته به صرافي****پر باده كرده سائلي انباني

دعوي همي كنند به بزازي****هر ناكسي و عاجز و عرياني

بي تخم

و بي ضياع يكي ورزه****از خويشتن بساخته دهقاني

بي هيچ علم و هيچ حقومندي****در پيشگه نشسته چو لقماني

از علم جز كه نام نداند چيز****اين حال را كه داند درماني؟

چون كاغذ سپيد كه بر پشتش****باشد به زرق ساخته عنواني

اي بانگ بر گرفته به دعوي ها****چندان كه مي نبايد چنداني

بس مان ز بانگ دست مغني،بس****هات هزاردستان دستاني

گر بانگ بي معاني مان بايد****انگشت برزنيم به پنگاني

هر غيبه اي ز جوشن قولت را****دارم ز علم ساخته پيكاني

نه مرد بارنامه و تزويرم****از ماهيي شناسم ثعباني

دين ديگر است و نان طلبي ديگر****بگذار دين و رو سپس ناني

دين گوهري است خوب كه عقل او را****كان الهي است، عجب كاني

كاني كه با خرندهٔ اين گوهر****عهدي عظيم گيرد و پيماني

مر گوهر خرد را نسپارد****نه هيچ مدبري و نه شيطاني

در باز كرد سوي من اين كان را****بگشاد قفل بسته سخن داني

دست سخن ببست و به من دادش****هرگز چينن نكرد كس احساني

بنده بدين شده است سخن پيشم****نارد بدانچه خواهم عصياني

من چون زبان به قول بگردانم****اندر سخن پديد شود جاني

چون گشت حال خلق جهان يارب****بفرست در جهانت نگهباني

كس ننگرد همي به سوي دينت****وز راستي نداند بهتاني

متواري است و خوار و فرومانده****هرجا كه هست پاك مسلماني

اي كرده خير خيره تو را حيران****چون خويشتن معطل و حيراني

بنديش تا بر آنچه همي گوئي****از عقل هست نزد تو ميزاني

غره شدي بدانچه پسنديدت****هر كاهل خسيس تن آساني

هرچيز با قرين خود آرامد****جغدي گرد قرار به ويراني

اين است آن مثل كه «فرو نايد****خر بنده جز به خان شترباني»

بر طاعت مطيع همي خندد****مانند نيستت بجز از ماني

تاوان اين سخن بدهي فردا****تاواني و، چه منكر تاواني

از منزل شريعت رفته ستي****واندر نهاده سر به بياباني

اعني كه من جدا شوم از عامه****رايي دگر بگيرم و ساماني

اي كرده خمر مغز

تو را خيره،****مستي تو در ميانهٔ مستاني

در مغز پرفساد كجا آيد****جز كز خيال فاسد مهماني؟

اي حجت خراسان، كوته كن****دست از هر ابلهي و سر اوشاني

دين ورز و با خداي حوالت كن****بد گفتن از فلاني و بهماني

قصيده شماره 263: بهار دل دوستدار علي

بهار دل دوستدار علي****هميشه پر است از نگار علي

دلم زو نگار است و علم اسپرم****چنين واجب آيد بهار علي

بچن هين گل، اي شيعت و خسته كن****دل ناصبي را به خار علي

از امت سزاي بزرگي و فخر****كسي نيست جز دوستدار علي

ازيرا كز ابليس ايمن شده است****دل شيعت اندر حصار علي

علي از تبار رسول است و نيست****مگر شيعت حق تبار علي

به صد سال اگر مدح گويد كسي****نگويد يكي از هزار علي

به مردي و علم و به زهد و سخا****بنازم بدين هر چهار علي

ازيرا كه پشتم ز منت به شكر****گران است در زير بار علي

شعار و دثارم ز دين است و علم****هم اين بد شعار و دثار علي

تو اي ناصبي خامشي ايرا كه تو****نه اي آگه از پود و تار علي

محل علي گر بداني همي****بينديشي از كار و بار علي

مكن خويشتن مار بر من كه نيست****تو را طاقت زهر مار علي

به بي دانشي هر خسي را همي****چرا آري اندر شمار علي؟

علي شير نر بود ليكن نبود****مگر حربگه مرغزار علي

نبودي در اين سهمگن مرغزار****مگر عمرو و عنتر شكار علي

يكي اژدها بود در چنگ شير****به دست علي ذوالفقار علي

سه لشكر شكن بود با ذوالفقار****يمين علي با يسار علي

سران را درافگند سر زير پاي****سر تيغ جوشن گذار علي

نبود از همه خلق جز جبرئيل****به حرب حنين نيزه دار علي

به روز هزاهز يكي كوه بود****شكيبا، دل بردبار علي

چو روباه شد شير جنگي چو ديد****قوي خنجر شيرخوار علي

همي رشك برد از زن

خويش مرد****گه حملهٔ مردوار علي

گر از غارت ديو ترسي همي****درآمدت بايد به غار علي

به غار علي در نشد كس مگر****به دستوري كاردار علي

ز علم است غار علي، سنگ نيست****نشايد به سنگ افتخار علي

نبيني به غار اندرون يكسره****سراي و ضياع و عقار علي

نبارد مگر ز ابر تاويل قطر****بر اشجار و بر كشت زار علي

نبود اختيار علي سيم و زر****كه دين بود و علم و اختيار علي

شريعت كجا يافت نصرت مگر****ز بازوي خنجر گزار علي؟

ز كفار مكه نبود ايچ كس****به دل ناشده سوكوار علي

سر از خس برون كرد نارست هيچ****كس اندر همه روزگار علي

هميشه ز هر عيب پاكيزه بود****زبان و دو دست و ازار علي

گزين و بهين زنان جهان****كجا بود جز در كنار علي؟

حسين و حسن يادگار رسول****نبودند جز يادگار علي

بيامد به حرب جمل عايشه****بر ابليس زي كارزار علي

بريده شد ابليس را دست و پاي****چو بانگ آمد از گيرودار علي

از آتش نيابند زنهار كس****چو نايند در زينهار علي

كه افگند نام از بزرگان حرب****مگر خنجر نامدار علي؟

به بدر و احد هم به خيبر نبود****مگر جستن حرب كار علي

پس آنك او به بنگاه مي پخت ديگ****به هنگام خور بود يار علي

شتربان و فراش با ديگ پز****نبودند جز پيشكار علي

سواري كه دعوي كند در سخن****بيا، گو، من اينك سوار علي

اگر ناصبي گوش دارد زمن****نكو حجت خوش گوار علي

به حجت به خرطومش اندر كشم****علي رغم او من مهار علي

وگر سر بتابد به بي دانشي****ز علم خوش بي كنار علي

نيايد به دشت قيامت مگر****سيه روي و سر پرغبار علي

قصيده شماره 264: جهانا مرا خيره مهمان چه خواني

جهانا مرا خيره مهمان چه خواني؟****كه تو ميزباني نه بس نيك خواني

كس از خوان تو سير خورده نرفته است****ازين گفتمت من كه بد ميزباني

چو سيري نيابد همي كس ز

خوانت****هم آن به كه كس را به خوانت نخواني

يكي نان دهي خلق را مي وليكن****اگرشان يكي نان دهي جان ستاني

نه ام من تو را يار و درخور، جهانا****همي دانم اين من اگر تو نداني

ازيرا كه من مر بقا را سزاام****نباشد سزاي بقا يار فاني

مرا بس نه اي تو ازيرا حقيري****اگرچه به چشمم فراخ و كلاني

ز تو سير ناگشتن من تو را بس،****جهانا، برين كه ت بگفتم نشاني

چو اين پنج روزم همي بس نباشي****نه بس باشيم مدت جاوداني

تو مي ماند خواهي و من جست خواهم****جهان گر توي پس مرا چون جهاني

جهانا، زبان تو من نيك دانم****اگرچه تو زي عاميان بي زباني

چو زين پيش زان سان كه بودي نماندي****يقينم كزين پس بر اين سان نماني

به مردم شده ستي تو با قدر و قيمت****كه زر است مردم تو را و تو كاني

چه كاني؟ ندانم همي عادت تو****كه از گوهر خويش مي خون چكاني

تو، اي پير مانده به زندان پيري،****ز درد جواني چنين چون نواني؟

جوانيت بايد همي تا دگر ره****فرومايگي را به غايت رساني

ز رود و سرود و نبيد و فسادت****زنا و لواطت چو خر كامراني

گرفتار اين فعل هائي تو زيرا****به دل مفسدي گر به تن ناتواني

مخالف شده ستي تن و جان و دل را****تنت زاهد است و دل و جانت زاني

چو بازي شكسته پر و دم بماندي****جز اين نيست خود غايت بدنشاني

به حسرت جواني به تو باز نايد****چرا ژاژخائي، چرا گربه شاني؟

جواني ز ديوي نشان است ازيرا****كه صحبت ندارد خرد با جواني

اگر با جواني خرد يار باشد****يكي اتفاقي بود آسماني

جوان خردمند نزديك دانا****چو دري بود كش به زر در نشاني

دو تن دان همه خلق را، پاك پورا،****يكي اين جهاني يكي آن جهاني

جوان گر برين مهر دارد، نكوهش****نيايد

ز دانا بر اين مهرباني

تو، اي پير، با اسپ كرهٔ جوانان****خر لنگ خود را كجا مي دواني؟

درخت خرد پيري است، اي برادر،****درختش عيان است و بارش نهاني

بيا تا ببينم چه چيز است بارت****كه زردي و كوژي چو شاخ خزاني

چرا بار ناري چو خرما سخن ها؟****همانا كه بيدي ز من زان رماني

جواني يكي مرغ بودت گر او را****بدادي به زر نيك بازارگاني

اگر سود كردي خرد، نيست باكي****ازانك از جواني كنون بر زياني

جواني يكي كاروان است، پورا،****مدار انده از رفتن كارواني

نشان جواني بشد زان مخور غم****جوان از ره دانش اكنون به جاني

اگر شادمان و قوي بودي از تن****به جانت آمد از قوت و شادماني

ازين پيش ميلت به نان بود و اكنون****يكي مرد نامي شد آن مرد ناني

نهال تنت چون كهن گشت شايد****كه در جان ز دين تو نهالي نشاني

نهالي كه چون از دلت سر برآرد****سر تو برآيد به چرخ كياني

نهالي كه باغش دل توست و ز ايزد****برو مر خرد را رود باغباني

تو را جان جان است دين، اي برادر****نگه كن به دل تا ببيني عياني

تنت را همي پاسباني كند جان****چو مر جانت را دين كند پاسباني

اگر جانت را دين شبان است شايد****كه بر بي شبانان بجوئي شباني

وگر بر ره بي شبانان رواني****نيابي از اين بي شبانان شباني

زمينيت را چون زمين باز خواهد****زمان باز خواهدت عمر زماني

تو اندر دم اژدهائي نگه كن****كه جان را از اين اژدها چون رهاني

كنون كرد بايد طلب رستگاري****كه با تن رواني نه بي تن رواني

كه تو چون رواني چنين پست منشين****كه با تو نماند بسي اين رواني

نماني نه در كاروان نه به خانه****نه بي زندگاني نه با زندگاني

تو را در قران وعده اين است از ايزد****چرا برنخواني گر اهل قراني؟

تو

را جز كه حجت دگر كس نگويد****چنين نغز پيغام هاي جهاني

قصيده شماره 265: نگه كن سحرگه به زرين حسامي

نگه كن سحرگه به زرين حسامي****نهان كرده در لاژوردين نيامي

كه خوش خوش برآردش ازو دست عالم****چو برقي كه بيرون كشي از غمامي

يكي گند پير است شب زشت و زنگي****كه زايد همي خوب رومي غلامي

وجود از عدم همچنين گشت پيدا****از اول كه نوري كنون از ظلامي

مپندار بر روز شب را مقدم****چو هر بي تفكر يله گوي عامي

كه شب نيست جز نيستي ي روز چيزي****نه بي خانه اي هست موجود بامي

اگر چند هر پختني خام باشد****نه چون تر و پخته بود خشك و خامي

نظامي به از بي نظامي وگرچه****نظامي نگيرد مگر بي نظامي

بسوي تمامي رود بودني ها****به قوت تمام است هر ناتمامي

تو در راه عمري هميشه شتابان****در اين ره نشايدت كردن مقامي

به منزل رسي گرچه دير است، روزي****چو مي بري از راه هر روز گامي

نبيني كه ت افگند چون مرغ نادان****ز روز و شبان دهر در پيسه دامي؟

نويدت دهد هر زماني به فردا****نويدي كه آن را نباشد خرامي

كه را داد تا تو همي چشم داري****فزون از لباس و شراب و طعامي؟

منش پنجه و هشت سال آزمودم****نكرد او به كارم فزون زين قيامي

يكي مركبي داده بودم رمنده****ازين سركشي بدخوئي بد لگامي

همي تاخت يك چند چون ديو شرزه****پس هر مرادي و عيشي و كامي

مرا ديد بر مركبي تند و سركش****حكيمي كريمي امامي همامي

«چرا» گفت ك «اين را لگامي نسازي****كه با آن ازو نيز نايد دلامي؟»

ز هر كس بجستم فساري و قيدي****بهر رايضي نيز دادم پيامي

نشد نرم و ناسود تا بر نكردم****بسر بر مر او را ز عقل اوستامي

كنون هر حكيمي به انديشه گويد****كه هرگز نديدم چنين نرم و رامي

طمع بود آنكه م همي تاخت هرسو****شب و روز با من همي

زد لطامي

چو زو بازگشتم نديدم به عاجل****به دنيا و دين خود اندر قوامي

جهان هرچه دادت همي باز خواهد****نهاده است بي آب رخ چون رخامي

به هر دم كشيدن همي وام خواهي****بهر دم زدن مي دهي باز وامي

كم از دم چه باشد، چو مي باز خواهد****چرا چشم داري عطا زو حطامي؟

كه ديدي كه زو نعره اي زد به شادي****كه زو برنياورد اي واي مامي؟

كه بودي آنكه بخريد سودي ز عالم****كه نستد فزون از مصيبت ورامي؟

حذر دار تا ريش نكندت ازيرا****حسامي است اين، اي برادر، حسامي

مرا داني از وي كه كرده است ايمن؟****كريمي حكيمي همامي امامي

كه فاني جهان از فنا امن يابد****اگر زو بيابد جواب سلامي

اگر صورتش را نديدي نديدي****به دين بر ز يزدان دادار نامي

وگر لشكر او نديدي نبيند****چنان جز به محشر دو چشمت زحامي

به جودش بشست اين جهان دست از من****نه جوري كشم زو نه نيز انتقامي

برابر شدم بي طمع با اميري****كه بايدش بي چاشت از شام شامي

چو من هر حلالي بدو باز دادم****چگونه فريبد مرا زو حرامي؟

سرم زير فرمان شاهي نيارد****نه تختي نه گاهي نه رودي نه جامي

قصيده شماره 266: ايا هميشه به نوروز سوي هر شجري

ايا هميشه به نوروز سوي هر شجري****تو ناپديد و پديد از تو بر شجر اثري

توي كه جز تو نپنداشت با بصارت خويش****عفيفه مريم مر پور خويش را پدري

به تو نداد كسي مال و متهم تو بوي****چو گشت مفلس هر شوربخت بي هنري

خبر همي ز تو جويند جملگي غربا****و گرچه نيست تو را هرگز از خبر خبري

به نوبهار تو بخشي سلب به هر دشتي****به مهرگان به تو بخشد لباس هر شجري

ز بيم تيغ چو تو بگذري به آذر و دي****زره به روي خود اندر كشند هر شمري

مگر كه پيش تو سالار، كرد نتوانند****به شرق و غرب

ز دريا سپاه از سفري

به نوبهار ز رخسار دختران درخت****نقاب سبز تو داني گشاد هر سحري

چو سرد گوي شوي باغ زرد روي شود****برون نيارد از بيم دختريش سري

به گرد خويش در آرد كنون ز بيم تو چرخ****ز سند و زنگ و حبش بي قياس و مرحشري

به سان طير ابابيل لشكري كه همي****بيوفتد گهري زو به جاي هر حجري

چو خيمه اي شود از ديبهٔ كبود فلك****كه بر زنند به زيرش ز مخمل آستري

كنون ببارد شاخي كه داشت بار عقيق****ز مهره هاي بلورين ساده سود بري

چو صدهزاران زرينه تير بودي مهر****كنونش بنگر چون آبگينگين سپري

رسوم دهر همين است كس نديد چنو****نه مهرباني هرگز نه نيز كينه وري

همي رسند ازو بي گناه و بي هنري****يكي به فرق ثريا يكي به تحت ثري

زخلق بيشتر اندر جهان كه حيرانند****همي دوند چو بي هوش هر كسي به دري

يكي به جستن نفعي همي دود به فراز****يكي به سوي نشيبي به جستن از ضرري

يكي همي پذيرد به خواهش اسپ و ستام****يكي به لابه نيابد ضعيف لاشه خري

به عز و ناز به گه بر نشسته بد فعلي****نژند و خوار بمانده به در نكو سيري

بدين سبب متحير شدند بي خردان****برفت خلق چو پروانه هر سو نفري

يكي همي نبرد ظن كه هست عالم را****برون ازو و كسي هيچ زير و يا زبري

يكيت گويد برگي مگر به علم خداي****نيوفتد ز درختي هگرز و نه ثمري

يكيت گويد يكي به عمر كم نشود****ز خلق تا ننشيند به جاي او دگري

يكيت گويد كاين خلق بي شمار همه****ز روزگار بزايد ز ماده اي و نري

يكيت گويد كافتاده اند چون مستان****كه با ما مي نشناسند از بهي بتري

كسي نبيني كو راه راست يارد جست****مگر كه بر پدرش فتنه گشت هر پسري

يكيت گويد من بر

طريق بهمانم****كه نيز نايد بيرون دگر چنو ز هري

يكيت گويد خواجه امام كاغذمال****يكي فريشته بود او به صورت بشري

امام مفتخر بلخ قبةالاسلام****طريق سنت را ساخته است مختصري

به جوي و جر درافتاده گير و گشته هلاك****چو راه رهبر جويد ز كور بي بصري

همان كه اينش ثنا خواند آنش لعنت كرد****به سوي آن حجري بود و سوي اين گهري

به سوي آن اين را و به سوي اين آن را****اگرچه نيست به گاه خطابشان خطري

خداي زين دو دعا خود كدام را شنود****كه نيست برتر ازو روز داد دادگري؟

اگر به قول تو جاهل، خداي كار كند****از آسمان نچكد بر زمين من مطري

وليكن آنكه بود خوب و راست راست بود****وگرچه زشت گرايد به چشم كژ نگري

چرا مرا نه روا رفتن از پس حيدر****اگر رواست تو را رفتن از پس عمري؟

تو را كه گم بده اي نيستي تو گم كه منم****مگر كه همچو تو ناكس خري و بي نظري

مرا طريق سوي اهل خانهٔ دين است****تو را طريق سوي آن غريب ره گذري

كمر بدادي و زنار بستدي به گزاف****كسي نداده به زنار جز كه تو كمري

ظفر چه جوئي بر شيعت كسي كه خداي****نداد مر دين را جز به تيغ او ظفري؟

مشهري كه چو شد غايب آفتاب رسول****ازو برآمد بر آسمان دين قمري

جگر وري و به شمشير آتشي كه نماند****كباب ناشده ز اعدا به آتشش جگري

نبود آهن تيغ علي كه آتش بود****كزو بجست يكي جان به جاي هر شرري

مرا كه هوش بود كي دهم چنين هرگز****حقيقتي به گمان يا به حنظلي شكري؟

بچش، اگر چو مني يار اهل بيت و، بچن****ز شعر من شكري و ز نثر من درري

قصيده شماره 267: مردم اگر اين تن ساسيستي

مردم اگر اين تن ساسيستي****جز كه يكي جانور

او كيستي؟

جانوران بنده ش گشتي اگر****مردم تو جوهر ناريستي

رمز سخن هاي من ار دانيي****قول منت مژده به شاديستي

وعده نبوديش به ملك ابد****گر گهرش گوهر فانيستي

نعمت باقي نرسيدي بدو****گر نه از اين جوهر باقيستي

مايه اگر چرخ و طبايع بدي****هيچ نه زادي كس و نه زيستي

گر تو تن خود را بشناسيي****نيز تو را بهتر ازين چيستي؟

خويشتن خود را دانستيي****گرت يكي دانا هاديستي

گر خبرستيت كه تو كيستي****كار جهان پيش تو بازيستي

بازي گيتي است چرا جستيش****گرت به كردار تو اصليستي؟

داني اگر بازي، باري، بد است****گر نه، پس آن بازي شاديستي

گر خبري هست ازين سوي تو****جستن بيشي همه پيشيستي

جستن پيشيت بفرمودمي****گرت به پيشي در بيشيستي

لابل بيشي نبود جز به فضل****فضل چه گوئي كه چه شهريستي؟

هست بسوي تو همانا چنانك****فضل به دانستن تازيستي

فضل به شعر است تو گوئي، مگر****سوي تو شعر آيت كرسيستي

شعر تو ژاژست، مگر سوي تو****فضل همه ژاژ درانيستي

نيست چنين، ور نه بجاي قران****شعر و رسالت ها صابيستي

فضل اگر تازي بودي و شعر****راوي تو همبر مقريستي

فضل به تاويل قران است و مرد****داندي ار مغزش صافيستي

تاويل بالله نمودي تو را****رهبرت ار مصحف كوفيستي

آرزوي خواند قرآنت نيست****جز كه مگر نام تو قاريستي

خواندن بي معني نپسنديي****گر خردت كامل و وافيستي

خيره شدستم ز تو گويم مگر****مذهب تو مذهب طوطيستي

فوطه بپوشيئي تا عامه گفت****«شايد بودن كاين صوفيستي»

گرت به فوطه شرفي نو شدي****فوطه فروش تو بهشتيستي

راه نبيني تو و گوئي دلت****رانده مگر در شب تاريستي

راست همي گويم بر من مكن****روي ترش گوئي تيزيستي

رنگ نيابي همي از علم و بوي****گوئي نه چشم و نه بينيستي

روي نياري بسوي شهر علم****گوئي مسكنت به واديستي

ز آب خرد خشك نگشتي زبانت****گرت يكي مشفق ساقيستي

ز آب خرد گر خبرستي تو را****ميل تو زي مذهب شاعيستي

گر برسيدي

به لبت آب من****آب تو نزديك تو درديستي

بندهٔ جهلي و بمانده بدانك****جان تو را جهل زغاريستي

گر نبدي فضل خدا و رسول****كي ز كسي طاعت و نيكيستي

اين سخن اي غافل كي گفتمي****گرنه چنين محكم و عاليستي؟

نه سخن خوب و نه پند و نه علم****كس نه مزكي و نه قاضيستي

زينت سؤالي كنم ار يارمي****پاسخ اگرت از دل ياريستي

داني گر هيچ نبودي رسول****خلق نه طاغي و نه عاصيستي؟

وانگه كس برده نگشتي ز خلق****نه نكبستي و نه شاديستي؟

در خلل ظلمت بودي اگر****خلق ز پيغمبر خاليستي؟

اينت بسنده است، اگر خواهيي****بشمرمي برتر ازين بيستي

نيست تو را طاقت اين پند سخت****هستي اگر، نفس تو زاكيستي

قصيده شماره 268: چنين زرد و نوان مانند نالي

چنين زرد و نوان مانند نالي****نكرده ستم غم دلبر غزالي

نه آنم من كه خنبانيد يارد****مرا هجران بدري چون هلالي

نه ماليده است زير پا چو خوسته****مرا چون جاهلان را آز مالي

غم خوبان و آز مال دنيا****كجا باشد همال بي همالي؟

همه شب گرد چشم من نگردد****ز خيل خواب و آرامش خيالي

همي تابد ز چرخ سبز عيوق****چو ز آتش بر صحيفهٔ آب خالي

ثريا همچو بگسسته جميلي****هلال ايدون چو خميده خلالي

شب تيره ستاره گرد او در****چو حورانند گرد زشت زالي

مرا تا صبح بشكافد دل شب****نيابد دل ز رنج آرام و هالي

درخشد روي صبح از مغرب شب****منور همچو صدقي ز افتعالي

نيابد آنگهي عقل مدبر****از اينجا در طريق دين مثالي

ز نور صبح مر شب را ببيند****گريزنده چو ز ايماني ضلالي

ضلالت عزت ايمان نيابد****چو زري كي بود هرگز سفالي؟

اگرچه شب بپوشد روي صورت****نگردد صورت از حالي به حالي

جمال و زيب زيبا كم نگردد****اگر چندش بپوشي در جوالي

نباشد خوار هرگز مرد دانا****بدان كه ش خوار دارد بدخصالي

گر اجلالش كندشايد، وگرنه****نجويد برتر از حكمت جلالي

نباشد چون امير و شاه

و خان را****حكيمان را به مال اندر جمالي

جواب سايل شاهان بگويد****تگيني يا طغاني يا ينالي

وليكن عاجز و خامش بماند****چو از چون و چرا باشد سؤالي

ايا گردنت بسته بر در شاه****ضياعي يا عقاري يا عقالي

كمالت كو؟ كمال اندر كمال است****سوي دانا به از مالي كمالي

نه آن داناست كز محراب و منبر****همي گويد گزافه قال قالي

اگر نادان بگيرد جاي دانا****به هرحالي نباشد جز محالي

نه بيش از شير باشد گرچه باشد****درنده پيش شير اندر شگالي

بدادم ناصبي را پاسخ حق****نخواهم كرد زين بيش احتمالي

چو دشمن دشمني را كرد پيدا****نشايد نيز كردن پاي مالي

به من ناكرده قصد خواسته و خور****نماند اندر خراسان بد فعالي

جز آن جرمي ندانم خويشتن را****كه بي حجت نمي گويم مقالي

ز يزدان جز كه از راه محمد****ندارم چشم فصلي و اتصالي

نه زو برتر كسي دانم به عالم****نه بهتر ز ال او بشناسم آلي

به جان اندر بكشتم حب ايشان****كسي كشته است ازين بهتر نهالي؟

حرامي ره نيابد زي من ايرا****همي ترسم مدام از هر حلالي

نگردد چون مني خود گرد بيشي****نه گرد حيلت از بهر منالي

جهان را ديدم و خلق آزمودم****به هر ميدان درون جستم مجالي

نه مالي ديدم افزون از قناعت****نه از پرهيز برتر احتيالي

ازان پس كه م فصاحت بنده گشته است****چگونه بنده باشم پيش لالي؟

چرا خواهد مرا نادان متابع؟****نيابد روبه از شيران عيالي

چگونه تكيه يارد كرد هرگز****مميز مرد بر پوسيده نالي؟

نگيرم پيش رو مر جاهلي را****كه نشناسد نگاري از نكالي

قصيده شماره 269: دليت بايد پر عقل و سر ز جهل تهي

دليت بايد پر عقل و سر ز جهل تهي****اگرت آرزوست امر و نهي و گاه و شهي

هنرت بايد از آغاز، اگر نه بي هنري****محال باشد جستن بهي و پيش گهي

كجاست جاي هنر جز به زير تيغ و قلم؟****بدين دو بر شود از چه

به گاه شاه و رهي

قلم دليل صلاح است و تيغ رهبر جنگ****تو زين دو اي هنري مرد بر كدام رهي؟

قلم نشانهٔ عقل است و تيغ مايهٔ جور****يكي چو حنظل تلخ و يكي چو شهد شهي

به تيغ يك تن بهتر نيايد از سپهي****وگر چه جلدي تو يك تني نه يك سپهي

به تيغ بهتري تو به بتري ي دگري است****نگر به حال بدي ي ديگري مجوي بهي

بهي به نوك قلم جوي اگر همي خواهي****كه زان بهي دگري را نياوري تبهي

ازان تهي تر دستي مدان كه پر نشود****مگر بدانكه كند دست يار خويش تهي

خره به يار دهد خور، تو چون كه بستاني****زيار خويش خورش گر نه كمتر از خرهي؟

قلم بگير و فزوني مجوي و غبن مكش****اگر به حكمت و علم اندر اهل پايگهي

مكن بجاي بدان نيك ازانكه ظلم بود****چو نيك را به غلط جز به جاي او بنهي

عديل عدلي اگر با كريم با كرمي****رفيق حقي اگر با سفيه با سفهي

چو سيم و زر و سرب و آهن است و مس مردم****ز ترك و هندو و شهري و ره گذار و دهي

قلم بگير كه سنگ زر است نوك قلم****بدو پديد شودمان كه تو كهين گرهي

قلم جدا كند، اي شاه، كهتر از مهتر****به كوتهي و درازي مدان كهي و مهي

به پيش شيري صد خر همي ندارد پاي****دو من سرب بخورد ده ستير سيم گهي

اگر به تن چو كهي قيمتت بسي نبود****چو از خرد به سوي عاقلان سبك چو كهي

وگر به لب شكري بي مزه است شكر تو****چو بي مزه است سخنهات همچو آب چهي

ز جهل بتر زي اهل علم نيست بدي****زهر بدي بجهي چون ز جهل خود بجهي

ره در حكما گير و زين عدو بگريز****كه

جز به عون حكيمان از اين عدو نرهي

ز عاقلان بگريزي از آنكه گويندت****دريغت اين قد و اين قامتي بدين شكهي

طبيب توست حكيم و تو با حكيم طبيب****هميشه خنجرت آهيخته و كمان به زهي

توي سزاي نكوهش،نكوهشم چه كني؟****نديد هرگز كاري كسي بدين سيهي

مرا به گاه و به تخت تو هيچ حاجت نيست****به دل چه كينه گرفتي ز من به بي گنهي؟

ز گردن و سر من گاه و تخت خويش مساز****چه كرده ام من اگر تو سزاي تخت و گهي؟

فره نجويم بر كس به عدل خرسندم****چرا كشم، چو نجويم همي فره، فرهي؟

اگر تو چند به مال و به ملك ده چو مني****به مال سوي تو نايد ز من كمال بهي

اگر بسنجد با من تو را ترازوي عقل****برون شوي به گواهي ي خرد ز مشتبهي

به روي خوب و به جسم قوي چه فخر كني؟****كه نه تو كردي بالاي خود چو سرو سهي

اگر گره بگشائي ز قول مرد حكيم****مهي سوي حكما گرچه روي پر گرهي

مگرد گرد در من، نه من به گرد درت****كه من ز تو ستهم همچو تو ز من ستهي

هنوز پاري پيرار رفتي از پيشم****چرا همي طلبي مر مرا بدين پگهي

قصيده شماره 270: بيني آن باد كه گوئي دم يارستي

بيني آن باد كه گوئي دم يارستي****ياش بر تبت و خرخيز گذارستي

نيستي چون سخن يار موافق خوش****گر نه او پيش رو فوج بهارستي

گر نبودي شده ايمن دل بيد از باد****برگش از شاخ برون جست نيارستي

ور نه مي لشكر نوروز فراز آيد****كي هوا يكسره پر گرد و غبارستي

فوج فوج ابر همي آيد پنداري****بر سر دريا اشتر به قطارستي

اشترانند بر اين چرخ روان ور ني****دشت همواره نه چون پيسه مهارستي

نه همانا كه بر اين اشتر نوروزي****جز كه كافور و در و

گوهر بارستي

دشت گلگون شد گوئي كه پرندستي****آب ميگون شد گوئي كه عقارستي

گرنه مي مي خوردي نرگس تر از جوي****چشم او هرگز پر خواب و خمارستي؟

واتش اندر دل خاك ار نزدي نوروز****كي هوا ايدون پر دود و بخارستي؟

شاخ گل گر نكشيدي ستم از بهمن****نه چينن زرد و نوان و نه نزارستي

اي به نوروز شده همچو خران فتنه****من نخواهم كه مرا همچو تو يارستي

گوئي «امسال تهي دست چه دانم كرد؟»****كاشك امسال تو را كار چو پارستي

دلم از تو به همه حال بشستي دست****گر تو را در خور دل دست گزارستي

فتنهٔ سبزه شدت دل چو خر، اي بيهش****فتنه سبزه نشدي گر نه حمارستي

نيست فرقي به ميان تو و آن خر****جز همي بايد كه ت پاي چهارستي

سيرتي بهتر از اين يافتيي بي شك****گرت ننگستي از اين سيرت و عارستي

گر گل حكمت بر جان تو بشكفتي****مر تو را باغ بهاري چه بكارستي؟

مجلست بستانستي و رفيقان را****از درخت سخن خوب ثمارستي

وين گل و لالهٔ خاكي كه همي رويد****با گل دانش پيشت خس و خارستي

پيش گلزار سخن هاي حكيمانه ت****كار لاله بد و كار گل زارستي

مردم آن است كه چون مرد ورا بيند****گويد «اي كاش كه م اين صاحب غارستي»

فضل بايدش و خرد بار كه خرما بن****گر نه بار آوردي يار چنارستي

خرد است آنكه اگر نور چراغ او****نيستي عالم يكسر شب تارستي

خرد است آنكه اگر نيستي او از ما****نه صغارستي هرگز نه كبارستي

گر نبوده ستي اين عقل به مردم در****خلق يكسر بتر از كژدم و مارستي

تو چه گوئي كه اگر عقل نبوده ستي****يك تن از مردم سالار هزارستي؟

ورنه با عقل همي جهل جفا جستي****گرد دانا جهلا را چه مدارستي؟

سر به جهل از خرد و حق همي تابد****آنكه حق است كه بر

سرش فسارستي

يله كي كردي هر فاحشه را جاهل****گر نه از بيم حد و كشتن و دارستي؟

آنكه طبع يله كردي به خوشي هرگز****معصفر گونه و نيروي شخارستي

اي دهان باز نهاده به جفاي من****راست گوئي كه يكي كهنه تغارستي

چند گوئي كه «از آن تنگ دره حجت****هم برون آيدي ار نيك سوارستي» ؟

اندر اين تنگ حصارم ننشستي دل****گرنه گرد دلم از عقل حصارستي

كار تو گر به ميان من و تو ناظر****حاكمي عادل بودي بس خوارستي

كار دنيا گر بر موجب عقلستي****مر مرا خيره درين كنج چه كارستي؟

بل سخن هاي دلاويز بلند من****بر سر گنبد گردنده عذارستي

ور سخن هام فلاطون بشنوده ستي****پيش من حيران چون نقش جدارستي

يوز و باز سخن و نكته م را بي شك****دل داناي سخن پيشه شكارستي

دهر پر عيبم همچون كه تو بگزيدي****گر مرا تن چو تو پر عيب و عوارستي

مر مرا گر پس دانش نشده ستي دل****همچو تو اسپ و غلامان و عقارستي

بي شمارستي مال و خدم و ملكم****گر نه بيمم همه از روز شمارستي

بي قرارستي جانم چو تو در كوشش****گر بدانستي كاين جاي قرارستي

قصيده شماره 271: از آن پس كاين جهان را آزمودي گر خردمندي

از آن پس كاين جهان را آزمودي گر خردمندي****در اين پر گرد و ناخوش جاي دل خيره چرا بندي؟

به بيماري از اين جاي سپنجي چون شوي بيرون****مخور تيمار چنديني نه بنيادش تو افگندي

يكي فرزند خواره پيسه گربه است، اي پسر، گيتي****سزد گر با چنين مادر ز بار و بن نپيوندي

چنان چون مر تو را پند است مرده جد بر جدت****تو مر فرزند فرزندان فرزندانت را پندي

جهان مست است نرمي كن كه من ايدون شنوده ستم****كه با مستان و ديوانه حليمي بهتر از تندي

بخواهد خورد مر پروردگان خويش را گيتي****نخواهد رستن از چنگال او سندي و نه هندي

جهانا ز آزمون سنجاب

و از كردار پولادي****به زير نوش در نيشي به روي زهر بر قندي

به روز و شب همي كاهد تن مسكين من زيرا****به رندهٔ روز و سوهان شبم دايم همي رندي

ز چون و چند بيروني ازيرا عقل نشناسد****نه مر بودنت را چوني نه مر گشتنت را چندي

نخواني پيش و نپسندي ز فرزندان بسيارت****مگر آن را كزو نايد بجز بدفعلي و رندي

بسا شاهان با ملك و سپاه و گنج آگنده****كه شان بربودي از گاه و بدين چاه اندر افگندي

كجا پيوسته اي صحبت كه ديگر روز نگسستي؟****درختي كي نشانده ستي كه از بيخش نه بركندي؟

خردمندا، مراد ايزد از دنيا به حاصل كن****مراد او تو خود داني چه چيز است ار خردمندي

خداوندي همي بايدت و خدمت كرد نتواني****گرش خدمت كني بدهد خداوندت خداوندي

مرا ايزدي دين است چون دين يافتي زان پس****دگر مر خويشتن را در سپنجي جاي نپسندي

بدين مهلت كه داده ستت مباش از مكر او ايمن****بترس از آتش تيزش مكن در طاعتش كندي

چو فضل دين ايزد را ز نفس خويش بفگندي****چه باشد فضل سوي او تو را بر رومي و سندي؟

به گوش اندر همي گويدت گيتي «بار بر خر نه»****تو گوش دل نهاده ستي به دستان نهاوندي

اگر داني كه فردا بر تو خويش و اهل و پيوندت****بگريد زار چنديني بدين خوشي چرا خندي؟

ببايد بي گمان رفتنت از اينجا سوي آن معدن****كه آنجا بدروي بي شك هر آنچ اينجا پراگندي

حكايت هاي شاهان را همي خواني و مي خندي****همي بر خويشتن خندي نه بر شاه سمرقندي

چرا بر عهد و سوگند رسول خويش نشتابي****به سوي عهد فرزندش گر اهل عهد و سوگندي؟

گر اهل عهد و پيماني از اهل خانداني تو****وگر زين خانه بيروني بر افسوسي و ترفندي

نيائي سوي نور ايرا

به تاريكي درون زادي****وگر زي نور نگرائي در اين تاريك چه بندي

اگر فردا شفاعت را از احمد طمع ميداري****چرا امروز دشمن دار اهل البيت و فرزندي؟

قصيده شماره 272: اي داده دل و هوش بدين جاي سپنجي

اي داده دل و هوش بدين جاي سپنجي****بيم است كه از كبر در اين جاي نگنجي

والله كه نيايد به ترازوي خرد راست****گر نعمت دنيا را با رنج بسنجي

ور مملكت روم بگيري چو سكندر****هرگز نشود ملك تو اين جاي سپنجي

وز بند و بلاي فلكي رسته نگردي****هرچند تو را بنده شود رومي و طنجي

چون روزي تو ناني و يك مشت برنج است****از بهر چه چندين به شب و روز برنجي

ور همچو خز و بز بپوشدت گليمي****خزت چه همي بايد و ديباي ترنجي

فردات تهي دست به كنجي بسپارند****هرچند ملك وار كنون بر سر گنجي

صنعت به تو ضايع شد ازيرا كه شب و روز****مشغول به شطرنج و به نرد و شش و پنجي

از بهر چه دادند تو را عقل، چه گوئي؟****ناخوش بخوري چون خر و چون غلبه بلنجي؟

وز بهر چه دادند تو را بار خدائي؟****وز بهر چه شد بنده تو را هندو و زنجي؟

زيرا كه تو بيش آمدي اندر دين زيشان****پس چون نكني شكر و زيادت نلفنجي؟

امروز كه شاهي و رتب فنج بينديش****زيرا كه نماند ابدي شاهي و فنجي

از مكر خداوند همي هيچ نترسي****زان است كه با بنده پر از مكر و شكنجي

انديشه كن از بندگي امروز كه بنده ت****در پيش به پاي است و تو بنشسته به شنجي

همچون كدوئي سوي نبيدو، سوي مزگت****آگنده به گاورس دو خرواري غنجي

با مسجد و با مؤذن چون سر كه و ترفي****با مسخره و مطرب چون شير و برنجي

والله كه نسجند نماز تو ازيراك****روي تو به قبله است و به

دل با دف و صنجي

تا خوي تو اين است اگر گوهر سرخي****نزديك خردمند زراندود برنجي

رخسار تو را ناخن اين چرخ شكنجيد****تو چند لب و زلفك بت روي شكنجي؟

لختي به ترنج از قبل جانت ميان سخت****از بهر تن اين سست ميان چند ترنجي؟

آن است خردمند كه خوردنش خلنج****زان است كه تو بي خرد از كاسه خلنجي

گرگي تو كه بي نفعي و بي خنج وليكن****خود روز و شب اندر طلب نفعي و خنجي

همسايهٔ بي فايده گر شايد ما را****همسايهٔ نيك است به افرنجه فرنجي

قصيده شماره 273: اين تن من تو مگر بچهٔ گردوني

اين تن من تو مگر بچهٔ گردوني****بچهٔ گردوني زيرا سوي من دوني

او همان است كه بوده است وليكن تو****نه همانا كه هماني، كه دگرگوني

طمع خيره چه داري كه شوي باقي؟****نشود چون ازلي بودهٔ اكنوني

تو مر آن گوهر بيروني باقي را****چون يكي درج برآورده به افسوني

با تو تا مقرون است اين گهر باقي****تو به زيب و به جمال اي تن قاروني

زان گهر يافته اي اي گهر تيره،****اين قد سروي وين روي طبرخوني

ليكن آنگه كه گهرت از تو شود بيرون****تو همان تيره گل گندهٔ مسنوني

اي دروني گهر تيره، نمي داني****كه دروني نشود هرگز بيروني؟

گر فزوني نپذيرد جز كاهنده****چه همي بايدت اين چونين افزوني؟

گفته باشم به حقيقت صفتت، اي تن****گرت گويم صدف لولوي مكنوني

اندر اين مرده صدف اي گهر زنده****چونكه مانده ستي بندي شده چون خوي؟

غره گردنده به درياي جهان اندر****گر نه ذوالنوني ماننده ذوالنوني

تو در اين قبهٔ خضرا و بر اين كرسي****غرض صانع سياره و گردوني

دام و دد ديو تو گشتند و بفرمانت****زانكه تو همبر جمشيد و فريدوني

جز تو همواره همه سر به نگونسارند****تو اگر شاه نه اي راست چنين چوني؟

خطر خويش بدان و به امانت كوش****كه تو بر سر جهان داور ماموني

نور

دادار جهان بر تو پديد آمد****تن چو زيتون شد و تو روغن زيتوني

گر به چاه اندر با بند بود خوني****اندر اين چاه تو با بند هميدوني

وگر از زندان هر زنده رها جويد****تو بر اين زندان از بهر چه مفتوني

تا از اين بازي زندان نه اي آراسته****نشوم ايمن بر تو كه نه مجنوني

چاه باغ است تو را تا تو چنين فتنه****بر رخ چون گل و بر زلفك چون نوني

مست مي خورده ازين سان نبود زيرا****تو چنين بي هش و مدهوش از افيوني

ديو بدگوهر از راه ببرده ستت****مست آن رهبر بدگوهر واروني

هر زمان پيش تو آيد نه همي بينيش****با عمامهٔ بزر و جامهٔ صابوني؟

چون كدو جانش ز دانش تهي و فكرت****بر چون نار بياگنده ز ملعوني

چون سر ديوان بگرفت سر منبر****هريكي ديو باستاد و ماذوني

بر ستوري امامانش گوا دارم****قدح وابقي و قليهٔ هاروني

از بسي ژاژ كه خايند چنين گم شد****راه بر خلق ز بس نحس و سراكوني

اي خردمند، مخر خيره خرافاتش****كه تو باري نه چنو خربط و شمعوني

علم دين را قانون اينست كه مي بيني****به خط سبز بر اين تختهٔ قانوني

گر بر اين آب تو را تشنگيي باشد****منت جيحونم و تو برلب جيحوني

و گرم گوئي «پس گر نه تو بي راهي****چون به يمگان در بي مونس و محزوني؟»

مغزت از عنبر دين بوي نمي يابد****زانكه با دنيا هم گوشه و مقروني

واي بر من كه در اين تنگ دره ماندم****خنك تو كه بنشسته به هاموني!

من در اين تنگي بي دانش و بدبختم****تو به هامون بر دانا و همايوني!

كه تواند كه بود از تو مسلمان تر****كه وكيل خان يا چاكر خاتوني؟

حال جسم ما هر چون كه بود شايد****نه طبرخوني مانده است و نه زريوني

تا بدين حالك دنيي نشوي غره****كه

چنين با سلب و مركب گلگوني

سلب از ايمان بايدت همي زيرا****جز به ايمان نبود فردا ميموني

به يكي جاهل كز بيم كند نوشت****نوش كي گردد آن شربت طاعوني؟

سخن حجت بشنو كه تو را قولش****به بكار آيد از داوري زرعوني

قصيده شماره 274: آنچه ت بكار نيست چرا جوئي

آنچه ت بكار نيست چرا جوئي؟****وانچه ت ازو گريز چرا گوئي؟

به روئي ار به روي كسي آري****بي شك به رويت آيد بي روئي

خوش خوش از جهان و جوانمردي****پيش آر و پيش مار خوي نوئي

بدخو عقاب كوته عمر آمد****كرگس دراز عمر ز خوش خوئي

اين زال شوي كش چتو بس ديده است****از وي بشوي دست زناشوئي

بنده مشو ز بهر فزوني را****آن را كه همچو اوئي و به زوئي

گر دانشت به مال به دست آمد****پس مال مي به دانش چون جوئي؟

چون مي فروشي آنچه خريده ستي؟****خوني ز خون ز بهر چه مي شوئي؟

جان را به علم پوش چو پوشيدي****تن رابه ششتري و به كاكوئي

روشن روانت گنه ز بي علمي****تيره تنت چو مشك به خوش بوئي

پوينده اين جهان و فروزندي****او را از اين قبل به تگاپوئي

قصيده شماره 275: جهانا چه در خورد و بايسته اي

جهانا چه در خورد و بايسته اي!****وگر چند با كس نپايسته اي

به ظاهر چو در ديده خس ناخوشي****به باطن چو دو ديده بايسته اي

اگر بسته اي را گهي بشكني****شكسته بسي نيز هم بسته اي

چو آلوده اي بيني آلوده اي****وليكن سوي شستگان شسته اي

كسي كو تو را مي نكوهش كند****بگويش: هنوزم ندانسته اي

بيابي ز من شرم و آهستگي****اگر شرمگن مرد و آهسته اي

تو را من همه راستي داده ام****تو از من همه كاستي جسته اي

زمن رسته اي تو اگر بخردي****بچه نكوهي آن را كزو رسته اي؟

به من بر گذر داد ايزد تو را****تو بر ره گذر پست چه نشسته اي

ز بهر تو ايزد درختي بكشت****كه تو شاخي از بيخ او جسته اي

اگر كژ برو رسته اي سوختي****وگر راست بر رسته اي رسته اي

بسوزد كژيهات چون چوب كژ****نپرسد كه بادام يا پسته اي

تو تير خدائي سوي دشمنش****به تيرش چرا خويشتن خسته اي؟

چو بي راه و بي رسته گشتي، مرا****چه گوئي كه بي راه و بي رسته اي؟

چو دانش بياري تو را خواسته ام****وگر دانش آري مرا خواسته اي

قصيده شماره 276: اگر نه بستهٔ اين بي هنر جهان شده اي

اگر نه بستهٔ اين بي هنر جهان شده اي****چرا كه همچو جهان از هنر جهان شده اي؟

تن تو را به مثل مادر است سفله جهان****تو همچو مادر بدخو چنين ازان شده اي

چرا كه مادر پير تو ناتوان نشده است****تو پيش مادر خود پيرو ناتوان شده اي؟

فريفته چه شوي اي جوان بدانكه به روي****چو بوستان و به قد سرو بوستان شده اي؟

چگونه مهر نهم بر تو زان سپس كه به جهل****تو بر زمانهٔ بدمهر مهربان شده اي

به خوي تن مرو ايرا كه تو عديل خرد****به سفله تن نشدي بل به پاك جان شده اي

نگاه كن كه: در اين خيمهٔ چهارستون****چو خسروان ز چه معني تو كامران شده اي

چه يافتي كه بدان بر جهان و جانوران****چنين مسلط و سالار و قهرمان شده اي

زمين و نعمت او را خداي خوان تو كرد****كه

سوي او تو سزاي نعيم و خوان شده اي

طفيليان تو گشتند جمله جانوران****بر اين مبارك خوان و تو ميهمان شده اي

گمان مبر كه بر اين كاروان بسته زبان****تو جز به عقل و سخن مير كاروان شده اي

اگر به عقل و سخن گشته اي بر اين رمه مير****چرا ز عقل و سخن چون رمه رمان شده اي؟

چرا كه قول تو چون خز و پرنيان نشده است****اگر تو در سلب خز و پرنيان شده اي؟

تو را همي سخني خوب گشت بايد و خوش****تو يك جوال پي و گوشت و استخوان شده اي

تو را به حجر گكي تنگ در ببست حكيم****نه بند در تو چنين از چه شادمان شده اي؟

يقين بدان كه چو ويران كنند حجرهٔ تو****همان زمان تو بر اين عالي آسمان شده اي

نهان نه اي ز بصيرت به سوي مرد خرد****اگرچه از بصر بي خرد نهان شده اي

زفضل و رحمت يزدان دادگر چه شگفت****اگر تو مير ستوران بي كران شده اي!

نگاه كن كه چو دين يافتي خداي شدي****كه چون خداي خداوند هندوان شده اي

اگر به دين و به دنيا نگشته اي خشنود****درست گشت كه بدبخت و بدنشان شده اي

به دوستان و به بيگانگان به باب طمع****به سان اشعب طماع داستان شده اي

اگر جهان را بندهٔ تو آفريد خداي****تو پس به عكس چرا بندهٔ جهان شده اي

بدوز چشم ز هر سوزيان به سوزن پند****كه زارو خوار تو از بهر سو زيان شده اي

به شعر حجت گرد طمع ز روي بشوي****اگر به دل تبع پند راستان شده اي

وگر عنان خرد داده اي به دست هوا****چو اسپ لانه سرافشان و بي عنان شده اي

سخن بگو و مترس از ملامت، اي حجت****كه تو به گفتن حق شهرهٔ زمان شده اي

تو نيك بختي كز مهر خاندان رسول****غريب و رانده و بي نان و خان و مان شده اي

به حب آل

نبي بر زبان خاصه و عام****نه از گزاف چنين تو مثل روان شده اي

بس است فخر تو را اين كه بر رمهٔ ايزد****به سان موسي سالار و سرشبان شده اي

جهان چو مادر گنگ است خلق را و تو باز****به پند و حكمت از اين گنگ ترجمان شده اي

گمان بد بگريزد ز دل به حكمت تو****از آن قبل كه تو از حق بي گمان شده اي

به آب پند و طعام بيان و جامهٔ علم****روان گمره را نيك ميزبان شده اي

قران كنند همي در دل تو حكمت و پند****بدان سبب كه به دل خازن قران شده اي

تو اي ضعيف خرد ناصبي كه از غم من****چو زرد بيد به ايام مهرگان شده اي

به تو همي نرسد پند دل پذيرم ازانك****تو بي تميز به گوش خرد گران شده اي

ز بهر دوستي آل مصطفي بر من****بزرگ دشمن و بدگو و بدزبان شده اي

تو بي تميز بر الفغدن ثواب مرا****اگر بداني مزدور رايگان شده اي

قصيده شماره 277: اي خواجه، تو را در دل اگر هست صفائي

اي خواجه، تو را در دل اگر هست صفائي****بر هستي آن چونكه تو را نيست ضيائي؟

ور باطنت از نور يقين هست منور****بر ظاهر آن چونكه تو را نيست گوائي؟

آري چو بود ظاهر تحقيق، ز تلبيس****پيدا شود او، همچو صوابي ز خطائي

در وصف چو خيري نبود خلق پرستي****در صيد چو بازي نبود جوجه ربائي

قصيده شماره 278: چنين در كارها بسيار منديش

چنين در كارها بسيار منديش****مگو ورنه بكن كاري كه گفتي

نبايد كز چنين تدبير بسيار****ز تاريكي به تاريكي درافتي

قصيده شماره 279: چند گردي گرد اين بيچارگان

چند گردي گرد اين بيچارگان؟****بي كسان را جوئي از بس بي كسي!

تا توانستي ربودي چون عقاب****چون شدي عاجز گرفتي كر گسي

فاسقي بودي به وقت دست رس****پارسا گشتي كنون از مفلسي

قصيده شماره 280: اي همه گفتار خوب بي كردار،

اي همه گفتار خوب بي كردار،****بي مزه اي و نكو چو دستنبوي

روي مكن هر سوئي و باز مگرد****از سخن خويش مباش چو گوي

گوي نه اي چون دوروي گشته ستي؟****گوي كند هر زمان به هرسو روي

آنچه نخواهي كه به درويش مكار****وانچه نخواهي كه بشنويش مگوي

قصيده شماره 281: تا كي از آرزوي جاه و خطر

تا كي از آرزوي جاه و خطر****به در شاه و زي امير شوي؟

دشمن من شدي بدانكه چو من****حاضر آيم تو مي حسير شوي

جهد آموختن ببايد كرد****گرت بايد كه بي نظير شوي

كه نميرند جمله باخطران****تا تو، اي بي خطر، خطير شوي

مسمط

اي گنبد زنگارگون اي پرجنون پرفنون****هم تو شريف و هم تو دون هم گمره و هم رهنمون

درياي سبز سرنگون پر گوهر بي منتهي****انوار و ظلمت را مكان بر جاي و دائم تازنان

اي مادر نامهربان هم سالخورده هم جوان****گويا وليكن بي زبان جويا وليكن بي وفا

گه خاك چون ديبا كني گه شاخ پر جوزا كني****گه خوي بد زيبا كني از باديه دريا كني

گه سنگ چون مينا كني وز نار بستاني ضيا****فرمانبر و فرماندهي قانون شادي واندهي

هم پادشاهي هم رهي بحري، بلي، ليكن تهي****تا زنده اي بر گمرهي سازنده اي با ناسزا

چشم تو خورشيد و قمر گنج تو پر در و گهر****جود تو هنگام سحر هم بر خضر هم بر شجر

بارد به مينا بر درر و آرد پديد از نم نما****بهمن كنون زرگر شود برگ رزان چون زر شود

صحرا ز بيم اصفر شود چون چرخ در چادر شود****چون پردگي دختر شود خورشيد رخشان بر سما

گلبن نوان اندر چمن عريان چو پيش بت شمن****نه ياسمين و نه سمن نه سوسن و نه نسترن

همچون غريب ممتحن پژمرده باغ بي نوا****اكنون صباي مشك شم آرد برون خيل و حشم

لؤلؤ برافرازد علم همچون ابر در آرد ز نم****چون بر سمن ننهي قدم در باغ چون بجهد صبا؟

بر بوستان لشكر كشد مطرد به خون اندر كشد****چون برق خنجر بر كشد گلبن وشي در بر كشد

بلبل ز گلبن بركشد در كلهٔ ديبا نوا****گيتي بهشت آئين كند پر لؤلؤ نسرين

كند

گلشن پر از پروين كند چون ابر مركب زين كند****آهو سمن بالين كند وز نسترن جويد چرا

گلبن چو تخت خسروان لاله چون روي نيكوان****بلبل ز ناز گل نوان وز چوب خشك بي روان

گشته روان در وي روان پوشيده از وشي قبا****اي روزگار بي وفا اي گنده پير پر دها

احسانت هم با ما بر بلا زار آنكه بر تو مبتلا****ظاهر رفيق و آشنا باطن روانخوار اژدها

اي مادر فرزندخوار اي بي قرار بي مدار****احسان تو ناپايدار اي سر بسر عيب و عوار

اقوال خوب و پرنگار افعال سرتاسر جفا****اي زهر خورده قند تو ببريده از پيوند تو

من نيستم فرزند تو سيرم ز مكر و پند تو****بگسست از من بند تو حب گزين اوصيا

خيرالوري بعد النبي نورالهدي في المنصب****شمس الندي في المغرب بدرالدجي في الموكب

ان لم تصدق ناصبي وانظر الي افق السما****آن شير يزدان روز جنگ آتش به روز نام و ننگ

آفاق ازو بر كفر تنگ از حلمش آمخته درنگ****آسوده خاك تيره رنگ المرتجي والمرتضي

همچون قمر سلطان شب عصيان درو عصيان رب****علمش رهايش را سبب بنده ش عجم همچون عرب

اندر خلاف او ندب وندر رضاي او بقا****عالي حسامش سر درو خورشيد درين را نور وضو

بدخواه او مملوك شو سر حقايق زو شنو****آن اوصيا را پيشرو قاضي ديوان انبيا

اي ناصر انصار دين از اولين وز آخرين****هرگز نبيند دوربين چون تو اميرالمؤمنين

چون روز روشن شد مبين آثار تو بر اوليا****ايشان زمين تو آسمان ايشان مكين و تو مكان

بر خلق چون تو مهربان كرده خلايق را ضمان****روز بزرگ تو امان اي ابتدا و انتها

اي در كمال اقصاي حد همچون هزار اندر عدد****وز نسل تو مانده ولد فضل خدائي تا ابد

دين امام حق معد بر فضل تو ماني گوا****بنياد

عز و سروري آن سيد انس و پري

قصرش ز روي برتري برتر ز چرخ چنبري****وانگشتريش از مشتري عاليتر از روي علي

گردون دليل گاه او خورشيد بندهٔ جاه او****تاج زمين درگاه او چرخ و نجوم و ماه او

هستند نيكوخواه او دارند ازو خوف و رجا****اي كدخداي آدمي فر خدائي بر زمي

معني چشمهٔ زمزمي بل عيسي بن مريمي****لابل امام فاطمي نجل نبي و اهل عبا

مر عقل را دعوي تؤي مر نفس را معني تؤي****امروز را تقوي تؤي فردوس را معني تؤي

دنيي تؤي عقبي تؤي اي يادگار مصطفي****دين پرور و اعدا شكن روزي ده و دشمن فگن

چون شير ايزد بلحسن در روزگرد انگيختن****چون جد خود شمشير زن ابر بلا اندر وغي

افلاك زير همتت مريخ دور از صولتت****برجيس بندهٔ طلعتت ناصر نگفتي مدحتت

گر نيستي در قوتت از بهر خواجه انتها****خواجهٔ ميد كز خرد نفسش همي معني برد

چون بحر او موج آورد جان پرورد دين گسترد****باقي است آنكو پرورد باداش جاويدان بقا

اي چرخ امت را قمر بحر زبانت را گهر****تيغ جهالت را سپر ابروي كزو بر جان مطر

گر عاقلي در وي نگر تا گرددت پيدا جفا****بر سر يزدان معتمد در باش مرواريد مد

وانگه كه بگشايد عقد اندامها اندر جسد****از كوش بايد تا حسد تا او كند حكمت ادا

آثار او يابند امام اندر بيان او تمام****از نظم او فاخر كلام از فر او دين و نظام

آن مؤمنان را اعتصام آنجا كه پرسند از جزا****تا ساكن و جنبان بود تا زهره و كيوان بود

تا تيره و رخشان بود تا علم و نادان بود****تا غمگن و شادان بود زان ترس كار و پارسا

ملك امام آباد باد اعداش در بيداد باد****از دين و دنيا شاد

باد آثار خواجه داد باد

اقوال دشمن باد باد او شاد و دشمن در وبا****

رباعيات

رباعي شماره 1: كيوان چو قران به برج خاكي افگند

كيوان چو قران به برج خاكي افگند****زاحداث زمانه را به پاكي افگند

اجلال تو را ضؤ سماكي افگند****اعداي تو را سوي مغاكي افگند

رباعي شماره 2: تا ذات نهاده در صفائيم همه

تا ذات نهاده در صفائيم همه****عين خرد و سفرهٔ ذاتيم همه

تا در صفتيم در مماتيم همه****چون رفت صفت عين حباتيم همه

رباعي شماره 3: اركان گهرست و ما نگاريم همه

اركان گهرست و ما نگاريم همه****وز قرن به قرن يادگاريم همه

كيوان كردست و ما شكاريم همه****واندر كف آز دلفگاريم همه

رباعي شماره 4: با گشت زمان نيست مرا تنگ دلي

با گشت زمان نيست مرا تنگ دلي****كايزد به كسي داد جهان سخت ملي

بيرون برد از سر بدان مفتعلي****شمشير خداوند معدبن علي

7- ديوان سلمان ساوجي

مشخصات كتاب

شماره بازيابي : 5-16850

سرشناسه : سلمان ساوجي سلمان بن محمد، - 778ق ، پديد آور

عنوان و نام پديدآور : ديوان سلمان ساوجي[نسخه خطي]/جمال الدين (تاج الدين) سلمان بن علاء الدين محمد ساوجي

وضعيت استنساخ : محمد هروي، احتمالا قرن 10ق.

آغاز ، انجام ، انجامه : آغاز:يوسف اسير چاه بلاي تو شد ازن/ چاه عزيز مصر بدو انتقال يافت....

انجام:...خوشست جان عزيز و نگارخانه عمر/ ولي حسود كه مرگش خراب خواهد كرد

انجامه:[تمت] الكليات بعون الله ....ملك الشعراء خواجه تاج الدين سلمان ساوجي عليه الرحمه ...كتبه الفقير ...محمد الهروي اصلح الله احواله وصلي الله علي خير خلقه محمد وآله وصحبه الاخيار

مشخصات ظاهري : 332 گ ، 17 سطر ، اندازه سطور : 100×160؛قطع: 178×270

يادداشت مشخصات ظاهري : نوع و درجه خط:نستعليق متوسط

نوع كاغذ:حاشيه فرنگي شكري ، متن سمرقندي نخودي ، آهار مهره

تزئينات متن:متن داخل جدول مضاعف ، تسمه زرين ، دوستوني ، حاشيه هاي مجدول ، صفحات كمند لاجورد ، عناوين به زر داخل كتيبه و بعضا ابري سازي شده ، صفحات آغاز رباعيات ، كتاب مراثي ، قطعات ، و فراقنامه داراي سرلوح مذهب و مرصع ، دنباله اشعار متن در حاشيه ها نوشته شده.

نوع و تز ئينات جلد:تيماج عنابي ، ضربي ، مجدول ، مقوايي ، آستر تيماج عنابي ساده

يادداشت استنساخ : از آغاز تا صفحه 19پ بخطي تازه تر و احتمالا از قرن 13ق. است.

معرفي نسخه : به شماره 98555-5 در فهرست همين كتابخانه رجوع كنيد ، نسخه حاضر شامل قصايد ، غزليات ،

مقطعات ، رباعيات ، مراثي و فراق نامه ميباشد و در حدود 12500 بيت است.

ياداشت تملك و سجع مهر : شكل و سجع مهر:مهر دايره اي كه در آن عبارتهاي (بيت الله - مهر كتابخانه ، الملك) خوانده ميشود در صفحه 3ر.

يادداشت هاي تملك:يادداشت (بتاريخ يوم يكشنبه 22 حوت 1311 از ملاحظه بنده حقير خاكسار العبد عبد القيوم ...خادم ملت نجيبه اسلاميه مقدس افغانستان مربوطه وزارت تجارت .... در برگ 2 بدرقه ؛ يادداشت غلام حي پسر محمد نبي خان مورخ شعبان المعظم 1310 در برگ اول ؛ يادداشتي ديگر مورخ 1330 در برگ اول.

توضيحات نسخه : نسخه بررسي شده .1390/11/24آثار لك و پاشيدگي جوهر در بعضي صفحات ديده ميشود ، 13 برگ اول فرنگي و به خطي ديگر و احتمالا از قرن 13 است ، اين 13 برگ از شيرازه كتاب جدا ميباشد.

يادداشت كلي : زبان:فارسي

يادداشت باز تكثير : ديوان سلمان ساوجي در هند و ايران چاپ سنگي شده ، و چند بار پس از آن در ايران چاپ سربي شده ، از جمله چاپهاي آن توسط انتشارات صفيعلي شاه در تهران در سال 1367ش. ، توسط انتشارات ما در تهران با مقدمه و تصحيح ابوالقاسم حالت در سال 1371ش. ميباشد.

منابع اثر، نمايه ها، چكيده ها : ذريعه (9: 462) ، سپهسالار (2: 606) ، دانشگاه (12: 2863).

موضوع : شعر فارسي -- قرن 8ق

شناسه افزوده : كتابخانه ملي پهلوي

دسترسي و محل الكترونيكي : http://dl.nlai.ir/UI/ce5db108-640e-4bbf-bc36-6181de895d2d/Catalogue.aspx

معرفي

خواجه جمال الدين سلمان ابن خواجه علاءالدين محمد مشهور به سلمان ساوجي در دههٔ اول قرن هشتم هجري در ساوه متولد

شد. وي ابتدا در خدمت خواجه غياث الدين محمد و سلطان ابوسعيد بهادر خان بوده و پس ازبر هم خوردن اساس سلطنت ايلخانان واقعي به خدمت امراي جلاير پيوست. دلشاد خاتون همسر شيخ حسن بزرگ نسبت به سلمان كمال توجه و محبت را داشت و تربيت فرزندش سلطان اويس را به او واگذار كرد. وي در اواخر عمر منزوي شد و به زادگاه خود بازگشت و در همانجا در سال 778 هجري قمري دار فاني را وداع گفت. از وي علاوه بر ديوان قصايد و غزليات و مقطعات، دو مثنوي به نام “جمشيد و خورشيد” و “فراقنامه” به جاي مانده است. آثار او در اين مجموعه: ديوان اشعار فراق نامه جمشيد و خورشيد ديگر صفحات مربوط به سلمان ساوجي در اين پايگاه: اوزان ديوان سلمان ساوجي استقبالهاي حافظ از سلمان ساوجي استقبالهاي سلمان ساوجي از سعدي

ديوان اشعار

غزليات

حرف ا
غزل شماره 1: دل به بوي وصل آن گل آب و گل را ساخت جا

دل به بوي وصل آن گل آب و گل را ساخت جا ****ورنه مقصود آن گلستي گل كجا و دل كجا

از هواي دل گل بستان خوبي يافت رنگ ****وزگل بستان خوبي بوي مي يابد هوا

گر دماغ باغ نيز از بوي او آشفته نيست ****پس چرا هر دم ز جاي خود جهد باد صبا

جز به چشم آشنايانش خيال روي او ****در نمي آيد كه مي داند خيالش آشنا

با شما بوديم پيش از اتصال مائ و طين ****حبذا اياما في وصلكم يا حبذا

مردمي كايشان نمي ورزند سوداي گلي ****نيستند از مردمان خوانندشان مردم گيا

تا قتيل دوست باشد جان كجا يابد حيات ****تا مريض عشق باشد دل كجا خواهد دوا

هندوي زلف تو در سر دولتي دارد قوي ****اينكه دستش

مي رسد كت سر در اندازد به پا

عاشقان آنند كايشان در جدايي واصلند ****حد هر كس نيست اين هستند آن خاصان جدا

زن خراب آباد گل سلمان به كلي شد ملول ****اي خوشا روزي كه ما گرديم ازين زندان رها

غزل شماره 2: امشب من و تو هردو، مستيم، ز مي اما

امشب من و تو هردو، مستيم، ز مي اما****تو مست مي حسني، من، مست مي سودا

از صحبت من با تو، برخاست بسي فتنه****ديوانه چو بنشيند، با مست بود غوغا

آن جان كه به غم دادم، از بوي تو شد حاصل ****وان عمر كه گم كردم، در كوي تو شد پيدا

اي دل! به ره ديده، كردي سفر از پيشم****رفتي و كه مي داند، حال سفر دريا؟

انداخت قوت دل را، بشكست به يكباره****چون نشكند آخر ني، افتاد از آن بالا؟

تا چند زنم حلقه؟ در خانه به غير از تو****چون نيست كسي ديگر، برخيز و درم بگشا

از بوي تو من مستم، ساقي مدهم ساغر****بگذار كه مي ترسم، از درد سر فردا

در رهگذر مسجد، از مصطبه بگذشتم****رندي به كفم برزد، دامن، كه مرو ز اينجا

نقدي كه تو مي خواهي، در كوي مسلماني****من يافته ام سلمان؟ در ميكده ترسا

غزل شماره 3: ز شراب لعل نوشين من رند بي نوا را

ز شراب لعل نوشين من رند بي نوا را ****مددي كه چشم مستت به خمار كشت ما را

ز وجود خود ملولم قدحي بيار ساقي ****برهان مرا زماني ز خودي خود خدا را

بخدا كه خون رز را به دو عالم ار فروشيم ****بخريم هر دو عالم بدهيم خون بهارا

پسرا ز ره ببردي به نواي ني دل من ****به سرت كه بار ديگر بسرا همين نوا را

من از آن نيم كه چون ني اگرم زني بنالم****كه نوازشي است هر دم زدن تو بينوا را

دل من به يارب آمد ز شكنج بند زلفت ****مشكن كه در دل شب اثري بود دعا را

طرف عذار گلگون ز نقاب زلف مشكين ****بنماي تا ملامت نكنند مبتلا را

همه شب خيال رويت گذرد به چشم سلمان ****كه

خيال دوست داند شب تيره آشنا را

غزل شماره 4: بدست باد گهگاهي سلامي مي رسان يارا

بدست باد گهگاهي سلامي مي رسان يارا****كه از لطف تو خود آخر سلامي مي رسد ما را

خنك باد سحرگاهي كه در كوي تو گه گاهش****مجال خاك بوسي هست و ما را نيست آن يارا

شكايت نامه شوق تو را بر كوه اگر خوانم****ز رقت چشمه ها گردند گريان سنگ خارا را

ز رفتن راه عاجز كرد و ره را نيست پاياني****اگر كاري به سر مي شد، ز سر مي ساختم پا را

ز شرح حال من، زلف تو طوماري است سر بسته****اگر خواهي خبر، بگشا، سر طومار سودا را

شب يلدا است هر تاري ز مويت، وين عجب كاري****كه من روزي نمي بينم، خود اين شب هاي يلدا را

به فردا مي دهي هر دم، مرا اميد و مي دانم****كه در شب هاي سودايت، اميدي نيست فردا را

نسيم صبح اگر يابي، گذر بر منزل ليلي****بپرسي از من مجنون، دل رنجور شيدا را

ور از تنهايي سلمان و حال او خبر، پرسد****بگو بي جان و بي جانان، چه باشد حال تنها را

غزل شماره 5: مگس وار از سر خوان وصال خود مران ما را

مگس وار از سر خوان وصال خود مران ما را ****نه مهمان توام آخر بخوان روزي بخوان ما را

كنار از ما چه مي جويي ميان بگشاد مي، بنشين ****به اقبالت مگر كاري برآيد زين ميان ما را

از آنم قصد جان كردي كه من برگردم از كويت ****« معاذا الله» كه برگردم چه گرداني به جان ما را

تو زوري مي كني بر ما و ما خواهيم جورت را ****كشيدن چون كمان تا هست پي بر استخوان ما را

رقيبان در حق ما بد همي گويند و كي هرگز ****توانند از نكو رويان جدا كردن بدان ما را

چو اجزاي وجود ما مركب شد ز سودايت ****چه غم گر چون قلم گيرند مردم بر

زبان مارا

قيامت باشد آن روزي كه بر سوي تو چون نرگس ****ز خواب خوش بر انگيزند مست و سرگردان مارا

نشان آب حيوان كز دهان خضر مي جستم ****دهانت مي دهد اينك به زير لب نشان مارا

بيا سلمان بيا تا سر كنيم اندر سر كارش ****كزين خوشتر سر و كاري نباشد در جهان ما را

غزل شماره 6: زان پيش كاتصال بود خاك و آب، را

زان پيش كاتصال بود خاك و آب، را****عشق تو خانه ساخته بود، اين خراب را

مهر رخت ز آب و گل ما شد آشكار****پنهان به گل چگونه كنند آفتاب را؟

تا كفر و دين شود، همه يك روي و يك جهت****بردار يك ره، از طرف رخ حجاب را

عكس رخت چو مانع ديدار مي شود****بهر خدا چه مي كند آن رخ نقاب را

بر ما كشيد خط خطا مدعي و ما****خط در كشيده ايم، خطا و صواب را

فردا كه نامه عملم را كنند عرض ****روشن كنم به روي تو يك يك حساب را

يك شب خيال تو ديدم ما بخواب****زان چشم، دگر به چشم نديدم خواب را

بي وصل تو دو كون، سرابي است پيش ما****در پيش ما چه آب بود خود سراب را؟

سلمان به خاك كوي تو، تا چشم باز كرد****يكبارگي ز ديده، بينداخت، آب را

غزل شماره 7: نظري نيست، به حال منت اي ماه، چرا

نظري نيست، به حال منت اي ماه، چرا؟****سايه برداشت ز من مهر تو ناگاه چرا؟

روشن است اين كه مرا، آينه عمر، تويي****در تو آهم نكند، هيچ اثر، آه چرا؟

گر منم دور ز روي تو، دل من با توست****نيستي هيچ، ز حال دلم آگاه چرا؟

برگرفتي ز سر من، همگي سايه مهر****سرو نورسته من، «انبتك الله» چرا؟

دل در آن چاه ز نخ مرد و به مويي كارش****بر نمي آوري، اي يوسف از آن چاه چرا؟

نيك خواه توام و روي تو، دلخواه من است****مي رود عمر عزيزم، نه به دلخواه چرا؟

پادشاه مني و من، ز گدايان توام****از گدايان، خبري نيستت اي ماه چرا؟

در ازل، خواند به خود حضرت تو سلمان را****«حاش لله» كه بود، رانده درگاه چرا؟

غزل شماره 8: نقش است هر ساعت ز نو، اين دور لعبت باز را

نقش است هر ساعت ز نو، اين دور لعبت باز را****اي لعبت ساقي! بيار، آن جام خم پرداز را

چون تلخ و شوري مي چشم، باري بده تا در كشم****آن جام نوش انجام را، وان تلخ شور آغاز را

عودي به رغم عاشقان، بنواز يك ره عود را****مطرب به روي شاهدان بركش، دمي آواز را

چنگ است بازاري مگو، راز نهفت دل برو****دمساز عشاق است ني، در گوش وي، گو راز را

اي روشني بصر! چشم از تو دارم يك نظر****بي آنكه يابد زان خبر، آن غمزه غماز را

با ما كمند زلف تو، ز اندازه، بيرون مي برد****تابي نخواهي دادن آن، زلف كمند انداز را

ناز و حفاظ دوستان، حيف آيدم، بر دشمنان****ايشان چه مي دانند قدر اين نعمت و اين ناز را

پروانه پيش يار خود، ميرد خود و خوش مي كند****هل تا بميرد در قدم، پروانه جانباز را

ترك هواي خود بگو، سلمان رضاي او بجو****نتوان به گنجشكي رها، كردن چنين شهباز را

غزل شماره 9: خيال نرگس مستت، ببست خوابم را

خيال نرگس مستت، ببست خوابم را****كمند طره شستت، ببرد تابم را

چو ذره مضطربم، سايه بر سر اندازم ****دمي قرار ده، آشوب و اضطرابم را

نه جاي توست دلم؟ با لبت بگو آخر ****عمارتي بكن اين خانه خرابم را

نسيم صبح من، از مشرق اميد دميد ****ز خواب صبح در آريد آفتابم را

فتاده ام ز شرابي كه بر نخيزد باز ****نسيم اگر شنود، بوي اين شرابم را

بريخت آب رخم ديده بس كن اي ديده ****به پيش مردم از اين پس مريز آبم را

سواد طره تو، نامه سياه من است ****نمي دهند به دست من، آن كتابم را

منم بر آنكه چو جورت كشيده ام در حشر****قلم كشند، گناهان بي حسابم را

دل كباب مرا

نيست بي لبت، نمكي****سخن بگو نمكي، بر فشان، كبابم را

خطايي ار زمن آمد، تو التفات مكن****چو اعتبار خطاي من و صوابم را؟

حجاب نيست ميان من و تو غير از من****جز از هوا، كه بر اندازم اين حجابم را

هزار نعره زد از درد عشق تو، سلمان****نگشت هيچ يكي ملتفت، خطابم را

مگر به ناله من نرم مي شود، دل كوه؟****كه مي دهد به زبان صدا، جوابم را؟

غزل شماره 10: اي كه روي تو، بهشت دل و جان است مرا

اي كه روي تو، بهشت دل و جان است مرا!****اي كه وصل تو مراد دل و جان است، مرا!

چون مراد دل و جانم، تويي از هردو جهان****از تو دل برنكنم، تا دل و جان است مرا

مي برم نام تو و از تو نشان مي جويم****در ره عشق تو تا، نام و نشان است مرا

دم ز مهر تو زنم، تا ز حياتم باقي است****وصف حسن تو كنم، تا كه زبان است مرا

من نه آنم كه بخود، از تو بگردانم روي****مي كشم جور تو تا، تاب و توان است مرا

گرچه از چشم نهاني تو، خيال رخ تو****روز و شب، مونس و پيدا و نهان است مرا

تو ز من فارغ و آسوده و هر شب تا روز****بر سر كوي تو، فرياد و فغان است مرا

زانده شوق تو و محنت هجر تو مپرس****كه دل غمزده جانا، به چه سان است مرا

ديده تا، قامت چون سرو روان تو بديد****همه خون جگر از، ديده روان است مرا

مي كند رنگ رخم، از دل پر زار بيان****خود درين حال، چه حاجت به بيان است مرا؟

غزل شماره 11: ز درد عشق، دل و ديده خون گرفت مرا

ز درد عشق، دل و ديده خون گرفت مرا****سپاه عشق، درون و برون گرفت مرا

گرفت دامن من اشك و بر درش بنشاند****كجا روم ز درد او كه خون گرفت مرا

كبوتر حرمم من، گرفت بر من نيست****عقاب عشق ندانم، كه چون گرفت مرا

به سر همي رودم دود و من نمي دانم****چه آتش است كه در اندرون گرفت مرا

زبانه مي زند، آتش درون من زبان****از آنكه دوست به غايت، زبون گرفت مرا

ز بند زلف تو زد، بر دماغ من بويي****نسيم صبح ز سودا، جنون گرفت مرا

غم تو بود كه سلمان نبود در دل او****بر آن مباش،

كه اين غم كنون گرفت مرا

غزل شماره 12: اي كه بر من مي كشي خط و نمي خواني مرا

اي كه بر من مي كشي خط و نمي خواني مرا!****بر مثال نامه، بر خود چند پيچاني مرا؟

رانده اند ازل، بر ما بناكامي، قلم****نيستم، كام دل آخر تا به كي راني مرا؟

در سر زلف تو كردم، عمر و آن عمر عزيز****سر به سر بر باد رفت، اندر پيشاني مرا

مي دهم جان تا بر آرم با تو يكدم، چون كنم****هيچ كاري بر نمي آيد، به آساني مرا

همچو عود از من برآمد دود، تا كي دم دهي؟****آتشي بنشان بر آتش، چند بنشاني مرا؟

مرد سودايت نبودم، كردم و ديدم زيان****وين زمان سودي نمي دارد، پشيماني مرا

از ازل داغ تو دارم، بر دل و روز ابد****كس نگيرد ظاهراً، با داغ سلطاني مرا

كرده بودم ترك تركان كمان ابرو و باز****مي برند از ره به چشم شوخ و پيشاني مرا

بنده اي باشد تو را سلمان گران باشد كه آن****يك قبول حضرت خود، داري ارزاني مرا

غزل شماره 13: نور چشمي و به مردم، نظري نيست تو را

نور چشمي و به مردم، نظري نيست تو را****آفتابي و بخاكم، گذري نيست، تو را

مردم از ناله زارم، همه با درد و ضرند****«لله الحمد» كزين درد سري نيست، تو را

صبح پيريم، اثر كرد و شبم، روز نشد****اي شب تيره مگر خود سحري نيست تو را؟

كار با عشق فتاد، از سرم اي عقل برو****چه دهي وسوسه، ديدم هنري نيست تورا

همه خون مي خورم وز آنچه توان خورد، مگر****غير خون بر سر خوان، ما حضري نيست تو را؟

ناله در سنگ اثر مي كند، اما چه كنم****چون از اين در دل سنگين اثري نيست تو را

طاير! در قفس بي دري افتادي اگر****راه يابي، چه كنم بال و پري نيست تو را

راه بيرون شو اگر، مي طلبي رو بدرش****كه به غير از، در او، هيچ دري نيست تو را

اي فرود آمده عشقت،

به سواد دل من!****از سواد دل سلمان، سفري نيست تو را

غزل شماره 14: كه بشكن، ساغر و پيمانه را

محتسب گويد: كه بشكن، ساغر و پيمانه را****غالباً ديوانه مي داند، من فرزانه را

بشكنم صد عهد و پيمان، نشكنم پيمانه را****اين قدر تميز هست، آخر من ديوانه را

گو چو بنيادم مي و معشوق ويران كرده اند****كرده ام وقف مي و معشوق اين، ويرانه را

ما ز بيرون خمستان فلك، مي، مي خوريم****گو بر اندازيد، بنياد خم و خمخانه را

ما زجام ساقي مستيم، كز شوق لبش****در ميان دل بود چون ساغر و پيمانه را

عقل را با آشنايان درش بيگانگي است****ساقيا در مجلس ما، ره مده، بيگانه را

جام دردي ده به من، وز من، بجام مي، ستان****اين روان روشن و جامي بده، جانانه را

سر چنان گرم است، شمع مجلس ما را، ز مي****كز سر گرمي، بخواهد سوختن پروانه را

راستي هرگز نخواهد گفت، سلمان ترك همي****ناصحا! افسون مدم، واعظ مخوان افسانه را

غزل شماره 15: اگر حسن تو بگشايد، نقاب از چهره دعوي را

اگر حسن تو بگشايد، نقاب از چهره دعوي را****به گل رضوان بر اندايد، در فردوس اعلي را

وگر سرور سر افرازت، زجنت، سايه بردارد****دگر برگ سر افرازي، نباشد شاخ طوبي را

بهار عالم حسنت، جهان را تازه مي دارد****به زنگ اصحاب صورت را، به بوار باب معني را

فروغ حسن رويت كي، تواند ديده هر بيدل؟****دلي چون كوه مي بايد، كه بر تابد تجلي را

و راي پايه عقل است، طور عاشقي ورنه****كجا دريافتي مجنون، كمال حسن ليلي را؟

اگر عكس رخ و بوي سر زلفت، نبودندي****كه، بنمودي شب ديجور، نور از طور موسي را؟

به بازار سر زلفت، كه هست آن حلقه سودا****نباشد قيمتي چندان، متاع دين و دنيا را

اگر نقش رخت ظاهر، نبودي در همه اشيا ****مغان هرگز نكردندي، پرستش لات و غري را

به وجهي تا دهان تو نشد پيدا، ندانستند****كزين رو صحبتي نيك است،

با خورشيد عيسي را

اگر زاهد برد بوي از، نسيم رحمت لطفت ****چو گل بر هم برد صد تو، لباس زهد و تقوي را

چو لاف عشق زد سلمان، هوس دارد كه بر يادت ****به مهر دل كند چون صبح، روشن صدق دعوي را

غزل شماره 16: يارب به آب اين مژه اشكبار ما

يارب به آب اين مژه اشكبار ما ****كان سرو ناز را، بنشان در كنار ما

از ما غبار اگر چه بر انگيخت، درد او****گردي به دامنش مرصاد، از غبار ما

اي دل درين ديار، نشان و نامجوي ****جز در ديار ما، مطلب، در ديار ما

آبي به روي كار من، آمد ز ديده باز ****و آن نيز اگر چه باز نيايد، به كار ما

آب روان ما، ز گل ما، مكدر است****صافي شود چو پاك شود رهگذار ما

يا اختيار ماست ز گيتي، ولي چه سود ****در دست ما چو نيست، كنون اختيار ما

غمهاي عالم ار همه، بر ما شوند جمع ****ما را چه غم چو يار بود، غمگسار ما

بهر غم تو داد به سلمان، كه گوش دار ****چندين هزار دانه در، يادگار ما

تا بر سوار مردمك ديده مي نهد ****مردم سواد اين سخن آبدار ما

غزل شماره 17: ره، خرابات است و درد سالخورده، پير ما

ره، خرابات است و درد سالخورده، پير ما ****كس نمي داند به غير از پير ما، تدبير ما

خاك را از خاصيت اكسير اگر، زر مي كند ****ساقيا مي ده، كه ما، خاكيم و مي، اكسير ما

ما كه از دوران ازل مستيم و عاشق، تا كنون ****غالبا صورت نبندد، بعد از اين تغيير ما

من غلام هندوي آن سرو آزادم كه او ****بر سمن بنوشت خطي، از پي تحرير ما

بر شب زلفش گر اي باد صبا، يابي گذر ****گو حذر كن، زينهار، از ناله شبگير ما

ما به سوز آتش دل عالمي مي سوختيم ****گر نه آب چشم ما مي بود، دامنگير ما

اي كه مي گويي مشو ديوانه زلفش بگو ****تا نجنباند نسيم صبحدم، زنجير ما

خدمتي لايق نمي آيد ز

ما، در خدمتت ****واي بر ما، چون نبخشايي تو بر تقصير ما

گفته اي سلمان، كه من خود را فدايش مي كنم ****زودتر، زنهار كافاتست در تاخير ما

غزل شماره 18: من كيستم؟ تا با شدم، سوداي ديدار شما

من كيستم؟ تا با شدم، سوداي ديدار شما****اينم نه بس كايد به من، بويي ز گلزار شما؟

چشمم كه هر دم مي كند، غسلي به خوناب جگر****با اين طهارت نيستم، زيباي ديدار شما!

سيم سياه قلب اگر، هرگز نپالودي مژه****كي نقد اشك ما روان، گشتي به بازار شما؟

اي هر سر موي تو را، سرمايه هستي بها!****با آن كه من خود نيستم، هستم خريدار شما

باري است سر بر دوش من، خواهد فكند اين بار، من****باري، چو باري مي كشيم بر دوش هم بار شما

با آنكه مويي شد تنم، از جور هجران و ستم****حاشا كه من مويي كنم، تقصير در كار شما

دل با عذار ساده ات، جمعيتي دارد، ولي****تشويش سلمان مي دهد، هندوي طرار شما

غزل شماره 19: قبله ما نيست، جز محراب ابروي شما

قبله ما نيست، جز محراب ابروي شما****دولت ما نيست، الا در سر كوي شما

روز محشر، در جواب پرسش سوداي كفر****هيچ دست آويز ما را نيست، جز موي شما

ماه تابان را شبي نسبت، به رويت، كرده ام****سالها شد، تا خجالت دارم، از روي شما

مرده خاكم كه او مي پرورد سروي چو تو****زنده بادم كه او مي آورد بوي شما

اينكه بر چشمم، سياه و تنگ دل ياري، ولي****كس نمي گويد حديث سخت، در روي شما

بر نمي دارم سر از زانو، ز رشك طره ات****تا چرا سر بر نمي دارد، ز زانوي شما

چشم تنگت، تر تاز و حاجبت پيشاني است****زان نمي آيد كسي در چشم جادوي شما

گرم بدم گويي و نيكويي، به هر حالت كه هست****هست، سلمان، از ميان جان، دعا گوي شما

غزل شماره 20: بي گل رويت ندارد، رونقي بستان ما

بي گل رويت ندارد، رونقي بستان ما****بي حضورت، هيچ نوري نيست، در ايوان ما

گر بسامان سر كويش رسي اي باد صبح****عرضه داري شرح حال بي سرو سامان ما

در دل ما، خار غم بشكست و در دل غم، بماند****چيست ياران، چاره غمهاي بي پايان ما؟

دوستان، گويند دل را صبر فرماييد صبر****چون كنيم اي دوستان، دل نيست در فرمان ما؟

در فراقش نيست يا رب زندگاني را سبب****سخت رويي فلك يا سستي پيمان ما

در فراق دوست، دل، خون گشت و خواهد شد بباد****دوستان بهر خدا جان شما و جان ما

در فراقش، بعد چندين شب، شبي خواهم ربود****مي شنيدم در شكر خواب از لب سلطان ما

بار هجر ما، كه كوه، از بردن او عاجز است****چون تحمل مي كند گويي دل سلمان ما؟

حرف ب
غزل شماره 21: نوبهار و عشق و مستي، خاصه در عهد شباب

نوبهار و عشق و مستي، خاصه در عهد شباب****مي كند، بنياد مستوري مستوران، خراب

غنچه مستور صاحبدل، نمي بيني كه چون****بشنود، بوي بهار، از پيش بردارد نقاب

بوي عشرت در بهار، از لاله مي آيد كه اوست****در دلش، سوداي عشق و در سرش جام شراب

دور باد، از نرگس صاحب نظر چشم بدان****كو چو چشمت، بر نمي دارد سر از مستي و خواب

مدعي منعم مكن، در عاشقي، زيرا كه نيست****عقل را با پيچ و تاب زلف خوبان، هيچ تاب

چشم نرگس، دل به يغما برد و جان، گرمي برد****ترك سرمست معربد را، كه مي گويد جواب؟

اي بهار روي جانان! گل برون آمد ز مهد****تا به كي باشد گل رحسار از ما، در حجاب؟

نخسه حسن رخت را عرض كن بر جويبار****تا ورق هاي گل نسرين، فرو شويد به آب

بلبلان اوصاف گل گويند و ما وصف رخت****ما دعاي پادشاه كامران كامياب

سايه لطف الهي، دندي سلطان كه هست****آسمان سلطنت را راي و رويش آفتاب

غزل شماره 22: چشمه چشم من از سرو قدت يابد، آب

چشمه چشم من از سرو قدت يابد، آب****رشته جان من از، شمع رخت دارد، تاب

تشنه لب گردد سراپاي جهان، گرديدم****نيست سرچشمه، به غير از تو و باقي است، سراب

غم سوداي تو تا در دل من، خانه گرفت****خانه ام كرده خراب است غم خانه، خراب

آنچنان، آتش عشق تو، خوش آمد دل را****كه بيفتاد، به يكبارگي از چشمم، آب

ديده از شوق تو تا، لذت بيداري يافت****هيچ در چشم من اي دوست، نمي آيد خواب

عجب از زمره عشاق لبت، مي مانم****كه همه مست و خرابند به يك جرعه، شراب

ز چه رو بر همه تابي و نتابي، بر من****آفتابا منمت خاك و برين خاك، بتاب

روز پرسش كه به يك ذره بود گفت و شنيد****عاشقان را نبود جز ز دهان تو

جواب

زان خلايق كه درآيند، به ديوان شمار****مثل سلمان عجب از ز آنچه در آيد حساب

غزل شماره 23: چشمم از پرتو خورشيد رخت، گيرد آب

چشمم از پرتو خورشيد رخت، گيرد آب****رويت از آتش انديشه دل يابد تاب

چشم مست تو كه بر هر طرفي، مي افتد****بر من افتاد، زمستي و مرا كرد خراب

با خيال تو مرا، خواب نيايد در چشم****كو خيالت كه طلب مي كندش، ديده در آب

اگر از ديده تو را رغبت خواب است، مگر****آب او ريزي وزين بخت، كني خواهش آب

به تمناي لب لعل تو گردد، بر كف****آتشين جان رسانيده به لب، جام شراب

چون ترا شمع صفت، با همه كس رويي هست****من كه پروانه ام اي شمع! ز من روي متاب

چون نه از آب و گلي، بلكه همه جان و دلي****كه گر از ماء و ترابي، پس ازين ما و تراب

ديگران را هوس جنت اگر مي باشد****روضه جنت سلمان در توست، از همه باب

غزل شماره 24: جمال خود منما، جز به ديده پر آب

جمال خود منما، جز به ديده پر آب****روا مدار، تيمم به خاك، در لب آب

تو شمع مجلس انسي، متاب روي از من****تو عين آب فراتي مده فريب سراب

كسي كه سجده گهش، خاك آستانه توست****فرو نياورد او، سر به مسجد و محراب

مكن به بوك و مگر عمر را تلف سلمان****بست كه گشت بدين صرف، روزگار شباب

غزل شماره 25: غمزه سرمست ساقي، بي شراب

غمزه سرمست ساقي، بي شراب****كرد هشياران مجلس را خراب

دوستان را خواب مي آيد ولي****خوش نمي آيد مرا بي دوست، خواب

تنگ شد بي پسته ات، بر ما جهان****تلخ شد بي شكرت، بر ما شراب

روي خوبت، ماه تابان من است****ماه رويا! روي خوب از من متاب

گر خطايي كرده ام، خونم بريز****بي خطا كشتن چه مي بيني صواب؟

گل ز بلبل، روي مي پوشد هنوز****اي صبا! برخيز و بردار اين حجاب

در جمال عالم آرايت، سخن****نيست كان روشن تر است از آفتاب

عقل بر مي تابد از زلفت، عنان****عقل را با تاب زلفت، نيست تاب

چشمم از لعلت، حكايت مي كند****مي چكاند راستي، در خوشاب

آب، بگذشت از سر سلمان و او****همچنان وصل تو مي جويد در آب

غزل شماره 26: اي گل رخسار تو! برده ز روي گل، آب

اي گل رخسار تو! برده ز روي گل، آب****صحبت گل را رها كرده ببويت گلاب

سايه سرو تو ساخت، پايه بختم، بلند****نرگس مست تو كرد، خانه عقلم خراب

عشق رخت دولتي است، باقي و باقي فنا****خاك درت شربتي است، صافي و عالم سراب

سر جمالت به عقل، در نتوان يافتن****خود به حقيقت نجست، كس به چراغ، آفتاب

گرچه رخت در حجاب، مي رود از چشم ما****پرده ما مي درد حسن رخت، بي حجاب

طرف عذار از نقاب، باز نما يك نظر****ورچه كسي بر نبست، طرفي از او جز نقاب

دولت ديدار را، ديده ندانست، قدر****مي طلبد لا جرم، نقش خيالش در آب

سرو سرافراز من، سايه ز من برنگير****ماه جهان تاب من، چهره ز من برمتاب

بي تو من و خواب و خور؟، اين چه تصور بود؟****سينه عشاق و خور ديده مشتاق و خواب؟

ساقي مجلس بده! باده كه خواهيم رفت****ما به هواي لبش، در سر مي، چون حباب

خاطر سلمان ازين، خرقه ازرق گرفت****خيز كه گلگون كنيم، جامه، به جام شراب

غزل شماره 27: ز باغ وصل تو يابد، رياض رضوان، آب

ز باغ وصل تو يابد، رياض رضوان، آب****ز تاب هجر تو دارد، شرار دوزخ، تاب

بر حسن و عارض و قد تو برده اند، پناه****بهشت طوبي و «طوبي ابهم و حسن ماب»

چو چشم من، همه شب جويبار باغ بهشت****خيال نرگس نست تو بيند، اندر خواب

بهار، شرح جمال تو داده، در يك فصل****بهشت، ذكر جميل تو كرده در هر باب

لب و دهان تو را، اي بسا! حقوق نمك****كه هست، بر جگر ريش و سينه هاي كباب

بسوخت اين دل خام و به كام دل نرسيد****به كام اگر برسيدي، نريختي خوناب

گمان بري كه بدور تو، عاشقان مستند****خبر نداري از احوال زاهدان خراب

نقاب بازگشاي، تا كي اين حجاب كني****از اين نقاب چه بر

بسته اي، به غير حجاب

بديد روي تو را گل فتاد، در آتش****شنيد بوي تو، وز شرم گشت آب گلاب

مرا به دور رخت شد، پديد جوهر لعل****پديد مي شود از آفتاب عالم تاب

غزل شماره 28: از لب لعل توام، كار به كام است، امشب

از لب لعل توام، كار به كام است، امشب****دولتم بنده و اقبالم، غلام است، امشب

آسمان گو بنشان، مشعله ماه تمام****كه زمين را مه روي تو، تمام است، امشب

باده در دين من امروز، حلال است، حلال****خواب، در چشم من اي بخت، حرام است، امشب

برو اي قافله صبح! مزن دم كانجا****آفتابي است كه در پرده شام است، امشب

شمع بين، سوخته آتش و او مرده شمع****گوييا عاشق ازين هردو، كدام است امشب

اثر عكس لب توست، درون مي ناب****كه صفايي عجب، اندر دل جام است، امشب

من هواي حرم كعبه ندارم، كه مرا****عرفات سر كوي تو مقام است، امشب

حاشدت را كه چو عودست بر آتش، سلمان****گو همي سوز، كه سوداي تو خام است امشب

غزل شماره 29: جان نيايد در نشاط، الا كه بر بوي حبيب

جان نيايد در نشاط، الا كه بر بوي حبيب****تا گل رنگين نبالد، خوش ننالد عندليب

عود خشكم؛ آتش جانسوز مي بايد، مرا****تا ز طيب جان، دماغ حاضران گردد، ز طيب

دولت بوسيدن پايش ندارد، هر كسي****اين سعادت نيست، الا در سر زلف حبيب

چشم دار آخر دمي، با ما، كه بادا گوش دار****ايزد از چشم بدانت، اول از چشم رقيب

خيز و بر ما عرضه كن ايمان، از آن عارض كه باز****در ميان آورد زلفت، رسم ز ناز و صليب

بي تو جان، در تن بجايي بس غريب افتاده است****جن من داني به تنها چون بود حال غريب؟

دست بيماران گرفتن، بر طبيبان واجب است****من ز پا افتاده ام، دستم نمي گيرد طبيب

گفتمش هرگز نشد كاميم، حاصل، زان دهن****از وصالت نيست گويي، هيچ سلمان را نصيب

غزل شماره 30: خسته ام اي يارو ندارم، طبيب

خسته ام اي يارو ندارم، طبيب****هيچ طبيبي نبودچون حبيب

آه! كه بيمار غمت، عرض حال ****كر دو نفر مود جوابي، طبيب

يك هوسم هست، كه در پاي تو****جان بدهم، كوري چشم رقيب

مي سپرم راه هوايت، به سر****اين ادب آن نيست، كه داند، اديب

عاشق مسكين، كه غريب است و زار****گر بنوازيش، نباشد غريب

طالب وصل توام، اما چه سود****سعي تو چو سلمان نباشد، نصيب

تا ز در بسته نگردد ملول****« نصر من الله و فتح قريب»

حرف ت
غزل شماره 31: باز آمد اي بخت همايون به سعادت

باز آمد اي بخت همايون به سعادت****چون جان گرامي، به بدن، روز اعادت

از غمزه، سنان داري و در زير لبان، قند****چون است به قصد آمده اي يه به عيادت؟

مهري است كهن، در دل و جان من و آن مهر****همچون مه نوروز به روزست سيادت

در قيد چه داري به ستم؟ صيد رها كن****او خود، به كمند تو در آيد، به ارادت

گو تير بلا بار، كه من سهم ندارم****تيري كه زند دوست، بود سهم سعادت

با خون جگر ساز، دلا! ز آنكه بريدند****با خون جگر، ناف تو در روز ولادت

در صومعه، عمري به اميد تو نشستم****كاري نگشاد، از ورع و زهد و عبادت

من بعد برآنيم كه گرد در خمار****گرديم و نگرديم، ازين مذهب و عادت

بي فايده سلمان چه كني سعي و تكاپوي؟****چون بخت نباشد، ندهد سود جلالت

غزل شماره 32: در سرم زلف تو، سودا انداخت

در سرم زلف تو، سودا انداخت****كار من زلف تو در پا انداخت

ماند يك قطره خون، از دل ما****ديده، آن نيز به دريا انداخت

تن بي جان مرا، در پي خويش****سايه وار، آن قد و بالا انداخت

آهو از باد، چو بوي تو شنيد****نافه مشك، به صحرا انداخت

وعده اي داد، به امروز، مرا****باز امروز، به فردا انداخت

عالمي بود، شكار غم دوست****از ميان همه، ما را انداخت

بوي آن باده مرا از مسجد****به در دير مسيحا، انداخت

پير ما، شارع مسجد، بگذاشت****راه، بر كوچه ترسا، انداخت

عمر در ميكده، سلمان گم كرد****يافت، ز آنجا و هم آنجا انداخت

غزل شماره 33: به آستين ملالم مران، كه من به ارادت

به آستين ملالم مران، كه من به ارادت****نهاده ام سر طاعت، به آستان عبادت

به كشتگان رهت، برگذر، به رسم زيارت****به خستگان غمت، در نگر، به رسم عيادت

من آن نيم كه به تيغ از تو روي برتابم****جفاي دوست، كمند محبت است و ارادت

به التفات تو با من، توان مشاهده كردن****كه چون كند به عظام رميم، روح اعادت؟

زما بريدن ياران، بديع نيست كه ما را****به تيغ هجر، بريدند، ناف روز ولادت

دلا ز كوي محبت، متاب روي، به سختي****كه رنج و محنت اين ره، سلامت است و سعادت

بيان عشق، ميسر نمي شود به حكايت****كه شرح شوق، ز حد عبارت است، زيادت

حكايت غم عشق، از درون عاشق صادق****بپرس، اگر چه ز مجروح نشوند، شهادت

مراست پيش تو كاري و كارهاي چنين را****نسيم صبحدم، از پيش مي برد به جلادت

جفا، طريقه توست و وفا، وظيفه سلمان****تراست، آن شده خوي و مراست اين شده عادت

غزل شماره 34: خوشا! دلي كه گرفتار زلف دلبند است

خوشا! دلي كه گرفتار زلف دلبند است****دلي است فارغ و آزاد، كو درين بند است

به تير غمزه، مرا صيد كرد و مي دانم****كه هيچ صيد بدين لاغري، نيفكندست

علاج علت من، مي كند به شربت صبر****لبت، كه چاشني صير كرده، از قند است

فراق بر دل نادان، چو كاه، برگي نيست****وليك بر همه دان، همچو كو الوند است

طريق باديه را از شتر سوار، مپرس****بيا ببين، كه به پاي پيادگان، چند است

حديث واعظ بلبل كجا سحر شنود؟****كسي كه غنچه صفت، گوش دل، در آكند ست

ميانه من و تو، صحبت از چه امروز است****دل مرا ز ازل، باز، با تو پيوند است

دل از محبت خاصان، كه بر تواند كند؟****مگر كسي كه دل از جان خويش بركندست

اگر تو، ملتفت من شوي وگر نشوي****رعايت طرف بنده بر

خداوند است

ز خاك كوي حبيبم، مران، كه سلمان را****بخاك پاي و سر كوي يار، سوگند است

غزل شماره 35: مرا ز هر دوجهان، حضرت تو، مقصود است

مرا ز هر دوجهان، حضرت تو، مقصود است****كه حضرتت به حقيقت، مقام محمود است

دريچه نظر و رهگذار خاطر من****جز از خيال تو، بر هرچه هست، مسدود است

اگر ز دل غرض توست صبر، معدوم است****وگر مراد تو از من وفاست، موجودست

صبا ز رهگذر كوي توست، غاليه سا****بس است باد صبا را، اگر همين سود ست

به چهره، خاك درت را نمي دهم زحمت****از آنكه چهره به خوناب ديده، پالودست

پناه بر دل من، به سايه زلفت****چه سايه ايست كه بر آفتاب ممدود است؟

به بندگي، از ازل، با تو بسته ام عهدي****چگونه ترك كنم عادتي كه معهود است؟

ز شوق بزم تو در ديده و دل سلمان****مدام، اشك صراحي و ناله عودست

غزل شماره 36: هركه از خود خبري دارد، ازو بي خبر است

هركه از خود خبري دارد، ازو بي خبر است****عشق جايي نبرد، پي كه ز هستي اثر است

مرد هشيار منم، كم خبر از عالم نيست****وين كسي داند، كز عالم ما با خبر است

بر سر كوي محبت، نتوان پاي نهاد****كه در آن كوي، هر آنجا كه نهي پاي، سراست

جان درين منزل خونخوار، ندارد خطري****هر كه او غم جان است، به جان در خطر است

جان من، همنفس باد سحر خواهد بود****تا ز بويت نفسي در تن باد سحر است

مردم چشم من از با تو نظر باخت، چه شد****عشق بازي، صفت مردم صاحب نظر است

خاك بادا! سر من، گر سر افسر، دارم****تا به خاك كف پاي تو سرم، تا جور است

آخر آن خار كه بر رهگذرت نپسندم****بر دل من چه پسندي، كه تو را رهگذرست؟

زاهدان! باز به قلاشي و رندي مكنيد****عيب سلمان، كه خود او را به جهان، اين هنر است

غزل شماره 37: تركم، عرب مثال، چنگ بر عذار بست

تركم، عرب مثال، چنگ بر عذار بست ****مردانه، روي بست و دل عاشقان، شكست

اي صبر، چون ركاب زماني بدار پاي ****كان شهسوار ترك، عنان مي برد ز دست

آنكس كه گشت كشته، ز سوداي چشم تو****خيزد صباح روز قيامت، ز خاك مست

هر كس كه در كشاكش عشق توام بديد ****از صحبت كمان قد من چو تير جست

رحمت بر آب ديده كه چند آنچه راندمش ****دستم ز آستين و ز دامن، نمي گسست

با آنك در ميان تو دل بست عالمي ****كس زان ميان به غير كمر، طرف بر نبست

دارم سري و از تو مرا، سر دريغ نيست ****پيش تو مي نهم، من درويش هر چه هست

ما بي خوديم و مدعيانند بي خبر ****زان مي كه داده است به ما

ساقي الست

در طيره ام ز طره كه گستاخ در رخت ****بنشست و راستي، به همه روي كج نشست

صوفي، رفيق زمره اصحاب رهروست ****سلمان، نديم مجلس رندان مي پرست

غزل شماره 38: من خراباتيم و باده پرست

من خراباتيم و باده پرست****در خرابات مغان، عاشق و مست

گوش، بر زمزمه قول بلي ****هوش، غارت زده جام الست

مي كشندم چون سبو، دوش به دوش ****مي دهندم چو قدح، دست به دست

ديدي آن توبه سنگين مرا؟****كه به يك شيشه مي چون بشكست؟

رندي و عاشقي و قلاشي****هيچ شك نيست كه در ما همه هست

ما همان خاك در مصطبه ايم ****معني و صورت ما عالي و پست

آن زمان نيز كه گرديم غبار ****بر در ميكده خواهيم نشست

همه ذرات جهان مي بينيم ****به هوايت شده خورشيد پرست

بود در بند تعلق، سلمان ****به كمند تو در افتاد و برست

ذره اي بود و به خورشيد رسيد ****قطره اي بود و به دريا پيوست

غزل شماره 39: غمزه بيمار يار، از ناتواني خوشترست

غمزه بيمار يار، از ناتواني خوشترست ****قامتش را در طبيعت، اعتدالي ديگر است

چشم بيمار تو در خواب است و ابرو بر سرش ****اي خوشا، بيمار، كش پيوسته باري بر سر است

زير لب با ما حديثي گو، كه اين بيمار را****مدتي شد كارزوي شربتي زان شكرست

آفتاب ما « بحمد الله» مبارك طالع است ****پادشاه ما به نام ايزد، همايون اختر است

چون هلالش، هر زمان جاه و جلالي از نواست ****چون صباحش، هر نفس نور و صفايي در خورست

ناله شبگير سلمان، عاقبت شد كارگر ****بخت، بيدارست و دولت يار و همت ياورست

غزل شماره 40: دلي چو زلف تو سر تا به پاي، جمله شكست

دلي چو زلف تو سر تا به پاي، جمله شكست ****ز سر برآمده، در پا فتاده، رفته ز دست

ز من بريد و به زلفت بريده ات پيوست ****به پاي خويش آمد به دام و شد پا بست

زهي لطافت آن قطره اي كه مهري يافت ****ربوده گشت و ز تردامني خويش برست

تو در حجاب ز چشمم، چو ماهي اندر سي ****منم اسير به زلفت چو ماهي اندر شست

همين كه چشم تو صف هاي غمزه بر هم زد ****نخست قلب سليم شكستگان بشكست

چگونه چشم تو مست است و زلفت، آشفته ****چنان به روي تو آشفته ام به بوي تو مست

ندانم آنكه خبر هست از منت، يا نيست ****كه نيستم خبر، از هر چه در دو عالم هست

بيار ساقي، از آن مي، كه مي پرستان را ****به نيم جرعه دردي، كند خداي پرست

وجود خاكي سلمان، هزار باره چو خاك ****به باد دادي و زان گرد، بر دلت ننشست

غزل شماره 41: گر بدين شيوه كند، چشم تو مردم را مست

گر بدين شيوه كند، چشم تو مردم را مست ****نتوان گفت، كه در دور تو، هشياري هست

خوردم از دست تو جامي، كه جهان جرعه اوست ****هركه زين دست خورد مي، برود زود از دست

دارم از بهر دواي غم دل، مي، بركف ****اين دوايي است، كه بي وصل تو دارم در دست

مي زند، حلقه زلف تو در غارت جان ****نتوان، با سر زلف تو، به جاني در بست

مي، به هشيار ده اي ساقي مجلس، كه مرا ****نشئه اي هست هنوز، از مي باقي الست

من كه صد سلسله از دست غمت، مي گسلم ****يك سر مو نتوانم، ز دو زلف تو گسست

هر كه پيوست به

وصلت، ز همه باز بريد ****وانكه شد صيد كمندت، ز همه قيد برست

جان صوفي نشد، از دود كدورت، صافي****نا نشد در بن خمخانه، چو دردي بنشست

با سر زلف تو سوداي من، امروزي نيست ****ما نبوديم كه اين سلسله در هم پيوست

جست، سلمان ز جهان بهر ميان تو كنار****راستي آنكه ازين ورطه، به يك موي بجست

غزل شماره 42: اي دل شوريده جان، نيست شو از هر چه هست

اي دل شوريده جان، نيست شو از هر چه هست ****كز پي تاراج دل، عشق برآورد دست

منكر صورت نشد، عارف معني شناس****راه به معني نبرد عاشق صورت پرست

از پي محنت شود، مست محبت، مدام ****هر كه شراب بلي، خورد ز جام الست

بزم وصال تو را، چشم تو خوش ساقي است ****كز نظرش مي شود، مردم هشيار مست

خادم نقاش فكر، نقش رخت سالها ****خواست كه بر لوح جان، بندد و صورت نبست

يك سحر از خواب خوش، چشم خوشت بر نخاست ****دست ندادش شبي، با تو به خلوت نشست

از سر من گر قدم، باز گرفتي چه شد ****لطف تو صد در گشاد، يك دراگر بست بست

كام دل خويش يافت، هر كه به درد تو مرد ****درد دل خويش جست، هر كه ز درد تو جست

غزل شماره 43: تا بر نخيزي، از سر دنيا و هر چه هست

تا بر نخيزي، از سر دنيا و هر چه هست ****با يار خويشتن، نتواني دمي، نشست

امشب، چه فتنه بود كه انگيخت چشم او ****كاهل صلاح و گوشه نشينان شدند مست

عاشق نديد، در حرم دل، جمال يار****بر غير يار، تا در انديشه، در نبست

صوفي به رقص، بر سر كوي، بكوفت پاي ****عارف ز ذوق، بر همه عالم فشاند دست

ساقي قدح به مردم هشيار ده، كه من ****دارم، هنوز، نشوه اي از ساغر الست

اين مطربان راهزن، امشب ز صوفيان****خواهند برد، خرقه و دستار و هر چه هست

من جان كجا برم، ز كمندش كه باد صبح ****جانها بداد، تا ز سر زلف او بجست

صيدي، كه در كمند تو، روزي اسير شد ****ز انديشه خلاص همه عمر، باز رست

اصنام اگر به روي

تو، ماننده اند نيست ****فرقي ميان مذهب اسلام و بت پرست

خواهي كه سربلند شوي، از هواي او ****سلمان چو خاك در قدم يار گرد پست

غزل شماره 44: از كوي مغان، نيم شبي، ناله ني، خاست

از كوي مغان، نيم شبي، ناله ني، خاست****زاهد به خرابات مغان آمد و مي خواست

ما پيرو آن راهروانيم، كه ما را****چون ني بنمايد، به انگشت، ره راست

من كعبه و بتخانه نمي دانم و دانم****كانجا كه تويي، كعبه ارباب دل، آنجاست

اي آنكه به فردا دهي امروز، مرا بيم!****رو، بيم كسي كن كه اميديش به فرداست

خواهيم كه بر ديده ما، بگذرد آن سرو****تا خلق بدانند كه او، بر طرف ماست

بنشست غمت در دل من تنگ و ندانم****با ما چنين تنگ نشيني، ز كجا خواست؟

بسيار مشو غره، بدين حسن دلاويز****كين حسن دلاويز تو را حسن من آراست

جمعيت حسني، كه سر زلف تو دارد****از جانب دلهاي پراكنده شيداست

از عقد سر زلف و رقوم خط مشكين****حاصل غم عشق، آمد و باقي همه سوداست

عشق تو ز سلمان، دل و جان و خرد و هوش****بر بود كنون، مانده و مسكين تن و تنهاست

غزل شماره 45: بيا كه بي لب لعل تو، كار من، خام است

بيا كه بي لب لعل تو، كار من، خام است****ز عكس روي تو، آتش فتاده در جام است

مرا كه چشم تو بخت است و بخت، در خواب است****مرا كه زلف تو، شام است و صبح، در شام است

دلم به مجلس عشقت، هميشه بر صدر است****زبان به ذكر دهانت، مدام در كار است

طريق مصطبه، بر كعبه راجح، است مرا****كه اين، به رغبت جان است و آن، به الزام است

درون صافي از اهل صلاح و زهد، مجوي****كه اين نشانه رندان دردي آشام، است

مكن ملامت رندان، دگر به بدنامي****كه هرچه پيش تو ننگ است، نزد ما، نام، است

دلا تو طاير قدسي، درين خرابه مگر****كه نيست دانه و هرجا كه مي روي، دام است

محل حادثه است، اين جهان، درو آرام****مكن كه مكمن ضغيم، نه

جاي آرام است

اگر چه آخر روز است و راه منزل، دور****هنوز اگر قدمي مي نهي، به هنگام است

برفت قافله عمر و مي پزي، هوسي ****كه رهروي و درين وقت، اين هوس، خام است

رسيد شام اجل، بر در سراي امل ****ولي چه سود سلمان هنوز، بر بام، است

غزل شماره 46: تا بديدم حلقه زلف تو، روز من، شب است

تا بديدم حلقه زلف تو، روز من، شب است****تا ببوسيدم سر كوي تو، جانم بر لب است

يا رب! آن ابرو، چه محرابي است كز سوداي او؟****در زواياي فلك، پيوسته يارب يارب، است

پيش عكس عارضت، ميرم كه شمع از غيرتش****هر شبي تا روز گاهي در عرق، گه در تب است

آفتابي، امشبم، در خانه طالع مي شود****گوييا در خانه طالع، كدامين كوكب است؟

پاي دار اي شمع و منشين تا به سر، خدمت كنيم****پيش او امشب كه ما را خود سر و كار امشب است

صوفيان! گر همتي داريد جامي در كشيد****زان خم صافي، كه صاحب همتان را مشرب است

حسن رويت قبله من نيست تنها، كين زمان****در همه روي زمين، يك قبله و يك مذهب است

جان به عزم دست بوست، پاي دارد، در ركاب****گر تعلل مي رود، سستي ز ضعف مركب است

روح سلمان، قلب و عشقت بر ترست از طور روح****ورنه عشقت، گفتمي روح است و قلبم قالب است

غزل شماره 47: از بار فراق تو مرا، كار خراب است

از بار فراق تو مرا، كار خراب است****درياب، كه كار من از اين بار، خراب است

پرسيد، كه حال بيمار تو چون است؟****چون است ميپرسيد، كه بيمار خراب است

كي چشم تو با حال من افتد كه شب و روز؟****او خفته و مست است و مرا كار خراب است

هشيار سري، كز مي سوداي تو مست، است****آباد دلي، كز غم دلدار خراب است

من مستم و فارغ ز غم محتسب امروز****كو نيز چو من، بر سر بازار، خراب است

تنها نه منم، مست، ز خمخانه عشقت****كز جرعه جامش، در و ديوار خراب است

سلمان ز مي جام الست، است چنين مست****تا ظن نبري كز خم خمار، خراب است

زاهد چه دهي پند مرا؟ جامي ازين مي****دركش كه دماغ تو ز

پندار خراب است

غزل شماره 48: عاشقان را از جمالش، روز بازار امشب است

عاشقان را از جمالش، روز بازار امشب است****ليلة القدري كه مي گويند پندار امشب است

حلقه ها، بين بسته، جانها، گرد رخسارش چو زلف****قدسيان را نيز گويي روز بازار، امشب است

عاشقان! با بخت خود شب زنده داريد امشبي****ز آنكه در عمر خود آن شوريده، بيدار امشب است

پاي دار، اي شمع و منشين، تا به سر خدمت كنيم****پيش او امشب، كه ما را خود سر و كار، امشب است

عود در مجلس دمي خوش مي زند بي همنفس****آري، آري، وقت انفاس شكربار، امشب است

جنس فردا پيش نقد جان من، امشب، به مي****مي فروشم، كان بضاعت را خريدار، امشب است

زاهدان! يك دم مجالي چون كنم تدبير چيست؟****چون پس از عمري، مجال صحبت يار، امشب است

گفته اي سلمان، كه سر ايثار پايش مي كنم****گر سر ايثار داري وقت ايثار، امشب است

غزل شماره 49: تا به هواي تو دل، از سر جان، برنخاست

تا به هواي تو دل، از سر جان، برنخاست****از دل بي طاقتم، بار گران ، برنخاست

عشق تو تا جان و دل، خواست، كه يغما كند****تا جگرم خون نكرد، از سر آن، برنخاست

بر دل نازك تو را، بود غباري، ز من****تا نشدم خاك ره، آن زميان، برنخاست

سرو نخوانم تورا، كز لب جوي بهشت****چون قد زيباي تو، سرو روان برنخاست

زلف پريشان تو، باد به هم برزند****كز دل سودا زده، آه و فغان بر نخاست

بيش به تيغ ستم، خون غريبان، مريز****ظلم مكن در جهان، امن و امان برنخاست

پرتو مهر تو تا، بر دل سلمان، بتافت****ذره صفت از هوا، رقص كنان، برنخاست

غزل شماره 50: شب فراق، چو زلفت اگر چه تاريك است

شب فراق، چو زلفت اگر چه تاريك است****اميدوارم از آن رو، كه صبح، نزديك است

به خفتگان، خبري مي دهد، خروش خروس****ز هاتف دگرست، آن خطاب نزديك است

صبا، سلاسل ديوانگان عشق تو را****به بوي زلف تو هر صبح، داده تحريك است

بپرس حال من از چشم خود، كه اين معني****حكايتي است كه معلوم ترك و تاجيك، است

ز كفر زلف تو، دل ره نمي برد بيرون****كه راه پر خم و پيچ و محله تاريك است

نمي رسد به خيال تو، آب ديده من****كه ديده، سخت ضعيف است و راه، باريك است

تو مالكي به همه روي، در ممالك حسن****مرا بپرس، كه سلمانت از مماليك است

غزل شماره 51: من خيال يار دارم، گر كسي را بر دل است

من خيال يار دارم، گر كسي را بر دل است****كز خيال او شوم، خالي، خيالي باطل است

چشم عيارش، به قصد خواب هرشب تا سحر****در كمين مردم چشم است و مردم، غافل است

عشق، در جان است و مي، در جام و شاهد، در نظر****در چنين حالت، طريق پارسايي، مشكل است

بر نمي دارد حجاب، از هودج ليلي، صبا****تا خلايق را شود روشن، كه مجنون، عاقل است

ما ز درياييم، همچون قطره و دريا، زما****ليكن از ما در ميان ما حجابي حايل است

يار اگر با ما به صورت مي كند، بيگانگي****صورت او را به معني، آشنايي با دل است

رحمتي بر جان سلمان كن، كه رحمت، واجب است****ناتواني را كه بار افتاده در آب و گل است

ناتوان جان را به جان دادن، رسانيدم به لب****يكدم اي جان خوش برا،كين آخرينت منزل است

غزل شماره 52: مستي و عشق از ازل، پيشه و آيين ماست

مستي و عشق از ازل، پيشه و آيين ماست****دين من اين است و بس، كيست كه در دين ماست

خاك ره مصطبه، ز آب خضر بهتر است ****چشمه نوشين او، جرعه دوشين ماست

رندي و ميخوارگي، قسم من امروز نيست ****عادت ديرين دل، پيشه پيشين ماست

بستر و بالين من، تا نشود خاك و گل ****خاك و گل مصطبه، بستر و بالين ماست

كنج خرابات اگر مسكن ما شد، چه شد؟****گنج دو عالم به نقد، در دل مسكين ماست

نقش و نگار چهان، هيچ مبين در جهان****كانچه نظر مي كني، نقش نگارين ماست

غزل شماره 53: رفيقان! كاروان، امشب، روان است

رفيقان! كاروان، امشب، روان است****دل مسكين من، با كاروان است

زمام اختيار، از دست ما رفت****زمام اكنون، بدست ساروان است

نگارم رفت و چشمم ماند، در راه****ولي اشكم هنوز از پي، روان است

اميد زندگاني، از كه دارد؟****دل مسكين من، چون او روان است

تن من با فراقش، همركاب است****سر من با عنانش، همعنان است

زچشم عاشقانش، كاروان را****همه منزل، گل و آب روان است

طلب كاريم و مقصد، ناپديد است****گران باريم و مركب، ناتوان است

خدا را ساربان امروز، محمل****مران كين روز برما، بس گران است

گرت سوداي اين راهست، سلمان****ز خود بگذر، كه اول منزل، آن است

غزل شماره 54: چشم سر مست خوشت، فتنه هشياران است

چشم سر مست خوشت، فتنه هشياران است****هر كه شد مست مي عشق تو، هشيار، آن است

در خرابات خيال تو خرد را ره، نيست ****يعني او نيز هم از زمره هشياران است

دلم از مصطبه عشق تو، بويي بشنيد****زان زمان باز مقيم در خماران است

عشق، باروي تو هر بوالهوسي، چون بازد؟****عشق، كاري است كه آن، پيشه عياران است

حال بيماري چشم تو و رنجوري من ****داند ابروي تو كو بر سر بيماران، است

دارم آن سركه سر اندر قدمت، اندازم ****وين، خيالي است كه اندر سر بسياران است

شرح بيداري شبهاي درازم كه دهد****جز خيال تو، كه او مونس بيداران است

در هوي و هوس سرو قدت، سلمان را ****ديده، ابري است، كه خون جگرش، باران است

غزل شماره 55: زلال جام خضر، دردي مدام من است

زلال جام خضر، دردي مدام من است****مقيم دير گوشه مغان، مقام من است

دلم زباده دور الست، رنگي يافت****هنوز بويي از آن باده، در مشام من است

لبم ز شكر شكر لب تو، يابد، كام****چه شكرهاست مرا، كين شكر به كام من است

مرا كه نام برآورده ام، به بدنامي****همين بس است، كه در نامه تو نام من است

هزار ساله ره آمد ز ما و من تا دوست****اگر برون نهم از ما قدم، دو گام من است

به شام و صبح كنم ياد زلف و عارض تو****كه ذكر زلف و رخت، ورد صبح و شام من است

به هركجا كه رسم پاي باد، مي بوسم****كه او به دوست، رساننده سلام من است

چو بود كار دلم خام، چاره كارش****ز عقل مي طلبيدم، كه او امام من است

مرا ز مصطبه، خمار گفت كاي سلمان****بيا كه پختن آن كار، كار خام من است

غزل شماره 56: اين چه داغي است كه از عشق تو بر جان من است

اين چه داغي است كه از عشق تو بر جان من است ****وين چه دردي است كه سرمايه درمان من است

زلف و رخسار تو كفر آمد و ايمان، با هم ****آن چه كفري است كه سرمايه ايمان من است؟

مي دهم جان و به صد جان، ندهم يك ذره ****خاك پاي تو كه سر چشمه حيوان من است

رسم عشاق وفا خوي بتان، بد عهدي است****اين حكايت نه به عهد تو و دوران من است

بر دل پاك تو حاشا نبود، خاشاكي ****خارو خاشاك جفايت، گل و ريحان من است

دل محزونم از و، يوسف جان را مي جست ****زير لب گفت، كه در چاه ز نخدان من است

گره موي تو بندي است كه بر پاي دل است ****برقع روي تو، باري است كه

بر جان من است

شيخ مي گويدم از دست مده سلمان دل ****دل من شيخ براني كه به فرمان من است

دل من پيرو عشق است و من اندر پي دل ****عشق، سلطان دل و دل شده سلطان من است

غزل شماره 57: فراق روي تو از شرح و بسط، بيرون است

فراق روي تو از شرح و بسط، بيرون است ****زما مپرس، كه حال درون دل، چون است

به خون نوشته ام، اين نامه را كه خواهي خواند****اگر چه دود درونم، نشسته در خون است

نكرد آتش شوق درون قلم ظاهر ****مگر ز شوق قلم دود رفته بيرون است

نمي كنم سخن اشتياق، كان تقدير ****ز طرف حرف و زحد عبارت، افزون است

بيا و قصه حالم بخوان، كه بر رخ من ****نوشته ديده، به خطي، چو در مكنون است

خيال روي تو دارم، مقام در چشمم ****سرشك چشمم، از آن رو مقيم گلگون است

دل مقيد سلمان، اسير آن ليلي است ****كه در سلاسل زلفش، هزار مجنون است

غزل شماره 58: شب است و باديه و دل، فتاده از راه است

شب است و باديه و دل، فتاده از راه است ****ز چپ و راست، مخالف، ز پيش و پس، چاه است

مقم تهلكه است اين ولي منم، فارغ****ز كار دل، كه به دلخواه يار دلخواه است

مرا سري است كه دارم، بر آستانه تو****نهاده ايم به پيش تو هرچه در راه است

به وصل قد تو دارم بسي اميد و ليك****قباي عمر به قد اميد، كوتاه است

به عكس طالب منصب، شويم خاك درت****از اين رفيع ترا آخر چه منصب و راه است؟

كه آورد به تو احوال ديده و دل من؟****كه پيك ديده، سرشك و رسول دل، آه است

منور است به مهر تو، سينه عشاق****بلي زجانب مهر است، هرچه در ماه است

پس از فراق تو گر بنده، زنده خواهد ماند****بحق وصل تو كان زيستن، به اكراه است

غزل شماره 59: چشم مخمور تو در خواب مستي، خفته است

چشم مخمور تو در خواب مستي، خفته است****از خمار چشم مستت، عالمي، آشفته است

سنبلت را بس پريشان حال مي بينم، مگر****باد صبح، از حال من، باوي حديثي گفته است؟

چشم بد دور از گل رويت، كه در گلزار حسن****هرگز از روي تو نازكتر، گلي، نشكفته است

ديده باريك بي نم، در شب تاريك هجر****بس كه بر ياد لبت، درهاي عدنان، سفته است

دل چو در محراب ابرو، چشم مستت ديد و گفت****كافر سرمست در محراب بين، چون خفته است

خاك راهت، خواستم رفتن به مژگان، عقل گفت****نيست حاجت كش صبا، صدره به گيسو رفته است

عاقبت هم سر به جايي بركند، اين خون دل****كز غم عشق تو سلمان، در درون، بنهفته است

غزل شماره 60: امشب، چراغ مجلس ما، در گرفته است

امشب، چراغ مجلس ما، در گرفته است****در تاب رفته و سخن، از سر گرفته است

پروانه چون مجال برون شد ز كوي دوست****يابد بدين طريق، كه او در گرفته است

ظاهر نمي شود، اثر صبح گوييا****دود دلم، دريچه خاور، گرفته است

داني كه چيست، مايه آن لعل آتشين؟****كامروز، باز، در قدح زر، گرفته است

خون حرام ماست كه ساقي، به روزگار****در گردن صراحي و ساغر گرفته است

صبح از نسيم زلف تو، يكدم دميده است****عالم همه شمامه عنبر، گرفته است

باد صبا به بوي تو در باغ، رفته است****بس خردها كه بر گل احمر، گرفته است

آتش كه اندروني اصحاب خلوت است****شمعش نگر، كه چون به زبان در گرفته است

دل با خيال قد تو، بر رست در ازل****زان روي راست، شكل صنوبر گرفته است

شكل صنوبري كه دلش، نام كرده اند****سلمان به ياد قد تو، در بر گرفته است

غزل شماره 61: تا در سرم، ز زلف تو، سودا فتاده است

تا در سرم، ز زلف تو، سودا فتاده است****كارم ز دست رفته و در پا، فتاده است

بي اتفاق صحبت و بي اختيار هجر****مشكل حكايتي است كه ما را فتاده است

چون شمع، مي گدازم و روشن نمي شود****كين خود، چه آتشي است كه در ما فتاده است؟

گر افتدت هوس، كه بپرسي، دل مرا****در زلف خود بجو، كه هم آنجا فتاده است

غزل شماره 62: تا زماه طلعتت، طرف نقاب، افتاده است

تا زماه طلعتت، طرف نقاب، افتاده است****لرزه از عكس رخت، بر آفتاب، افتاده است

رحمتي فرما، كه از باران اشك چشم من****مردم بيچاره را، در خانه آب، افتاده است

مي كشد مسكين دلم، تاب طناب طره ات****چون كند، در گردن او، اين طناب، افتاده است

خيل خونخوار خيال، اطراف چشم من، گرفت****آنچنان كز ديده من، راه خواب، افتاده است

همدمي دارم عزيز، از من جدا خواهد شدن****لاجرم مسكين دلم، در اضطراب، افتاده است

چشم مستت ديده ام، روزي، وزان مستي هنوز****در خرابات مغان، سلمان، خراب افتاده است

غزل شماره 63: روزي از رويت، مگر طرف نقاب، افتاده است

روزي از رويت، مگر طرف نقاب، افتاده است****در دل خورشيد و مه، زان روز تاب، افتاده است

ديده من تا به روي توست، روشن، خانه اي است****مردم چشم مرا، در خانه آب، افتاده است

بس كه باريد از هوا، باران محنت، بر سرم****كش به اطراف زجاجي، آفتاب افتاده است

غمزه ات دل مي برد، چشم توام، خون مي خورد****روز و شب آن در شكار، اين در شراب، افتاده است

كرد چشمت، فتنه اي پيدا و در هر گوشه اي****عالمي بر فتنه بختم به خواب، افتاده است

شد دل بيمار و مي خواهد ز لعلت، شربتي****رحمتي فرما، كه اين مسكين، خراب افتاده است

آفتابي، از من خاكي، جدا خواهد شدن****لاجرم چون ذره، دل در اضطراب، افتاده است

برمتاب از من، عنان، آخر كه يكسر كار من****رفته است از دست و در پا چون ركاب، افتاده است

تا من افتادم ز كويت در حسابي نيستم****ز آنكه در كويت چو سلمان، بي حساب افتاده است

غزل شماره 64: خواب مستي كرده چشمت، در خمار افتاده است

خواب مستي كرده چشمت، در خمار افتاده است ****زلف مشكين تو، چون من، بي قرار، افتاده است

چشم بيمار تو را ميرم، كه در هر گوشه اي ****چون من مسكين، بيمارش، هزار افتاده است

كار كار افتادگان را باز مي بين، گاه گاه ****خاصه، كار افتاده اي را كو، ز كار افتاده است

پاي را در ره به عزت مي نه، اي جان عزيز ****زانكه سرهاي عزيزان، بر گذار افتاده است

جمله ذرات وجودم، غرق بحر حيرت، است ****زان ميان اين اشك خونين، بر كنار، افتاده است

عشق و درويشي و بيماري و جور روزگار****صعب كاري است و ما راهر چهار، افتاده است

حال سلمان گر كسي پرسد، بگو، در كوي دوست ****بي نوايي، بي زري، بي زور زار، افتاده است

غزل شماره 65: نه ز احوال دل بي خبرانت، خبري است

نه ز احوال دل بي خبرانت، خبري است****نه به سر وقت جگر سوختگانت، گذري است

گفته اي، باد صبا با تو بگويد، خبرم****اين خبر پيش كسي گو، كه شبش را سحري است

بر سرم آنچه ز تنها و فراقت، شبها****مي رود با تو نگويم، كه در آن دردسري است

نظر من همه با توست، اگر گه گاهي ****نكنم ديده به سوي تو درآنم، نظري است

اي دل از منزل هستي، قدمي بيرون نه ****به هواي سر كويش، كه مبارك سفري است

هر كه خاك كف پايت نكند، كحل بصر ****اعتقاد همه آن است كه او بي بصري است

تو برآني كه بود جز تو كسي سلمان را ****او بر آن نيست كه غير از تو به عالم، دگري است

غزل شماره 66: بويي از خاك رهت، همره باد سحري است

بويي از خاك رهت، همره باد سحري است ****رنگي از حسن رخت، مايه گلبرگ طري، است

دم ز زلف تو زنم، زان دم من مشكين است ****سخن از لعل تو گويم، سخنم، زان شكري است

جز صبا محرم من نيست، ولي چندانم، ****بر صبا نيست، وثوقي كه صبا در به دري، است

بر جگر مي زندم، چشم تو، هر دم، نيشي ****خون چشمم كه روان است، ازان رو جگري است

روي آتش و شش، از ديده ما پنهان است ****ما از آن روي برآنيم كه آن ماه، پري است

اين كه با سوز فراقت، دل ما مي سوزد****تو برآني كه ز صبرست، نه از بي صبري است

غزل شماره 67: مشنو، كه مرا از درت، انديشه دوري است

مشنو، كه مرا از درت، انديشه دوري است ****انديشه اگر هست، ز هجران، نه ضروري است

دور از تو سرش باد ز تن دور، به شمشير ****آن را كه به شمشير ز كويت، سر دوري است

ما يار نخواهيم گرفتن، به دو عالم****غير از تو تو آن گير، كه عالم همه حوري است

با آتش عشق تو، كجا جاي قرار است ****با اين دل ديوانه، كرا برگ صبوري است

بلبل ز صبا، عشق بياموز، كه عمري ****جان داده و خشنود، به بوي از گل سوري است

غزل شماره 68: بر سر كوي يقين، كعبه و بتخانه، يكي است

بر سر كوي يقين، كعبه و بتخانه، يكي است ****دام زلف سيه و سبحه صد دانه، يكي است

هر زمان جلوه حسن، ار چه ز رويي دگر است ****باش يكدل به همه روي، كه جانانه، يكي است

مي و پيمانه، همه عكس رخ ساقي، بين****تا بداني كه مي و ساقي و پيمانه يكي است

در ره كعبه، خطاب آمدم، از ميخانه ****كه كجا مي روي اي خواجه، همه خانه يكي است

راي كج زد، سر زلف تو، به قصد دل من ****گر چه با راي دو زلفت، دل ديوانه، يكي است

من ديوانه، نه تنها سر زلفت، دارم ****كه درين سلسله، ديوانه و فرزانه يكي است

گرچه از سوختگان تو، يكي، سلمان است ****ليكن اي شمع، نه آخر همه پروانه يكي است

غزل شماره 69: حلقه زلف تو، سرمايه هر سودايي است

حلقه زلف تو، سرمايه هر سودايي است ****غمزه مست تو، سر فتنه هر غوغايي است

راز سر بسته زلفت، مگشا، پيش صبا ****كه صبا هم نفسش هركس و هر دم جايي است

صورت خط تو در خاطر من مي گذرد****باز سر برزده از خاطر من سودايي است

درد بالاي تو چينم، كه از آن بالاتر ****نتوان گفت، كه در بزم فلك، بالايي است

هر كسي را نظري باشد و رايي و مرا ****ديدن روي تو راي است و مبارك رايي است

دل سودا زده در عهد تو بستيم و برين ****عهدها رفت و نگويي كه مرا شيدايي است

با غم توست اگر جان مرا آرامي است ****در دل ماست اگر درد تو را ماوايي است

يك شب از ديده ما نيست خيالت، خالي ****شبروي شب همه شب، در پي شب پيمايي است

مي رود دل به ره

ديده و تا چون باشد ****سفر ديده، مبارك سفر دريايي است

غزل شماره 70: باز جانم، هدف تير كمان ابرويي است

باز جانم، هدف تير كمان ابرويي است ****كه كمان غم عشقش، نه به هر بازويي است

دل من، تافته طره مشكين زلفي است ****جانم آويخته سلسله گيسويي است

همه در طره و گيسو نتوان پيچيدن ****كانچه من ديده ام از ملك جمالش، مويي است

هر زمان حسن تو را، جلوه و رويي دگر است ****لاجرم در صفتش، هر سخنم را رويي است

مي كني ناز به ابروي و بلي، ناز، رسد ****به همه روي، كسي را، كه چنان ابرويي است

به تماشا، تو مپندار كه در چشم من است ****هر كجا برگ گلي تازه و تر برجويي است

اگر اي دل، به غم آباد بلايي برسي ****خانه در كوي رضا جوي، كه ايمن كويي است

اندرين راه، بلا نيست ملامت سلمان ****وين بلا آمده بر جان تو از هر سويي است

غزل شماره 71: جان من مي رقصد از شادي، مگر ياد آمدست

جان من مي رقصد از شادي، مگر يار آمدست ****مي جهد چشمم همانا وقت ديدار آمد ست

جان بيمارم به استقبال آمد، تا به لب ****قوتي از نو مگر، در جان بيمار آمد ست

مي رود اشكم كه بوسد، خاك راهش را به چشم ****بر لبم، جان نيز پنداري بدين كار آمد ست

زان دهان مي خواهد از بهر امان، انگشتري ****جان زار من كه زير لب، به زنهار آمد ست

تا بديدم روي خوبت را، نديدم روز نيك ****از فراقت روز برمن، چون شب تار آمد ست

بي تو گرمي خورده ام، در سينه ام خون بسته است ****بي تو گر گل چيده ام، در ديده ام خار آمد ست

گر نسيمي زان طرف، بر من گذاري كرده ست ****همچو چنگ از هر رگم، صد ناله زار آمد ست

روز بر چشمم، سيه

گرديده است از غم، چو شب ****در خيالم، آن زمان كان زلف رخسار، آمد ست

گر بلا بسيار شد، سلمان برو، مردانه باش ****بر سر مردان، بلاي عشق بسيار آمدست

غزل شماره 72: در ازل، با تو مرا، شرط و قراري بودست

در ازل، با تو مرا، شرط و قراري بودست ****با سر زلف تو نيزم، سرو كاري بودست

پيش از آن دم، كه دمد، خط شب از عارض روي ****از سر زلف و رخت، ليل و نهاري بودست

بي كناري و مياني و لبي، پيوسته ****در ميان من و تو، بوس و كناري بودست

در جهاني كه نه گل بود و نه باغ و نه بهار ****از گل روي توام، باغ بهاري بودست

زين همه نقش مخالف، كه برانگيخته اند ****شد يقينم كه غرض، عرض نگاري بودست

بي گل روي تو در چشم من از باغ وجود ****هر چه آيد، همه خاشاكي و خاري بودست

بر من اين عمر، كه در غفلت و وحشت بگذشت ****به دو چشم تو كه خوابي و خماري بودست

اي دل، از ما ببريدي و نشستي در خاك ****مگر از رهگذر مات، غباري بودست

تن به غربت، بنهادي و نيامد، سلمان ****هيچ يادت كه مرا يار و دياري بودست

غزل شماره 73: عاشقان را شوق مستي، از شرابي ديگرست

عاشقان را شوق مستي، از شرابي ديگرست ****وين هوا گرم از فروغ آفتابي ديگرست

ساقي آب رز براي ديگران در گردش آر ****كاسياي ما كنون، گردان به آبي ديگرست

عكس خورشيد جمالت، مانع ديدار گشت ****شاهد حسن تو را هر دم، نقابي ديگرست

ديگران را در كمند آور، كه همچون زلف تو****هر رگي در گردن جانم، طنابي، ديگرست

آتشي كردي و گفتي مي كنم ترك عناب ****زينهار اي جان مگو، كين خود، عتابي ديگرست

بخت راهي مي زند بر خون من، من چون كنم****باز بخت خفته ما، ديده خوابي ديگرست

از رقيبم دوش مي پرسيد كاين بيچاره كيست؟****گفت: سر برگشته اي، مستي، خرابي، ديگرست

غزل شماره 74: دل ز جا برخاست ما را، وصل او بر جا نشست

دل ز جا برخاست ما را، وصل او بر جا نشست ****تا بپنداري كه عشقش، در دل تنها نشست

خاست غوغايي ز قدش، در ميان عاشقان ****در ميان ما نخواهد، هرگز اين غوغا نشست

گر چه از نخل وجود من، خلالي باز ماند ****تا سرم باشد، نخواهم، همچو نخل، از پا نشست

مدتي شد تا دلم، در بند مشك زلف اوست ****چون تواند بيش ازين، مسكين درين سودا نشست

من به وصلش كي رسم، جايي كه باد صبحدم ****تا به درگاهش رسد از ضعف تن، ده جا نشست

بهر ديدار جمالش، دل به راه ديده رفت ****از پي دردانه و بيچاره در دريا، نشست

جز غمت، كاري نخواهد، بر ضمير ما گذشت ****جز رخت، نقشي نخواهد در خيال ما نشست

هر كه را با شاهدي صحبت به خلوت داد دست ****بي گمان با حوريي در « جنته الماوي» نشست

زينهار امروز سلمان با مي و حوري نشين ****چند خواهي بر اميد وعده فردا نشست

غزل شماره 75: درون، ز غير بپرداز و ساز، خلوت دوست

درون، ز غير بپرداز و ساز، خلوت دوست ****كه اوست، مغز حقيقت، برون از همه پوست

دويي ميان تو و دوست هم ز توست، ار ني ****به اتفاق دو عالم يكي است، با آن دوست

تو را نظر همگي بر خود است و آن هيچ است ****تو هيچ شو همه، وانگه بدان، كه خود همه اوست

براي ديدن رويش مگرد، گرد جهان ****كه او نشسته، چو آيينه، با تو رو باروست

مشو، به نقش و نگار جمال او، قانع ****كه حسن طلعت آن گل، چو غنچه تو بر توست

به پيش دوست مبر، جز متاع دل، چيزي ****اگر چه سنگ دلست، آن

صنم، ولي دلجوست

اگر چه آب حيات لبش روانبخش است ****هزار، چون خضرش، تشنه مرده بر لب جوست

اگر به تربت سلمان رسي، ببوي، گلش****كه اين گل، از اثر صحبت گل خوشبوست

غزل شماره 76: مشك ريزان مي جهد، باد صبا از كوي دوست

مشك ريزان مي جهد، باد صبا از كوي دوست ****شاخه اي گويي ربودست، از خم گيسوي دوست

دوست مي دارم نسيم صبح، راكو، در هوا ****تا نفس مي آيدش، جان مي دهد بر بوي دوست

دوست را هر دو جهان، گر چه هوا دارند و من ****دوستر مي دارم، از هر دو جهان يك موي دوست

جان به رشوت مي دهم، باشد كه بگشايد، نقاب****چون كنم نتوان به جاني باز كردن روي دوست

منصب سكان دولت گوي خوبي مي زند ****آن سر صاحب سعادت كوكه گردد كوي دوست

يار، در ميدان دولت خانه وصلم، چو نيست ****مي كنم آمد شدي، پيش سگان كوي دوست

دوست دشمن پرور است اي دوستان تدبير چيست ****خوي او اين است و من خو كرده ام با خوي دوست

ور به زورم مي كشد يا مي كشد، او حاكم است ****من ندارم، زور دست و پنجه و بازوي دوست

دوستان گويند: سلمان باز كش خود را ازو ****مي كشم خود را و بازم مي كشد دل سوي اوست

غزل شماره 77: من لاف چون زنم، كه سرم را هواي توست

من لاف چون زنم، كه سرم را هواي توست ****بس نيست؟ اين قدر كه سرم خاك پاي توست

با آنكه رفته در سر مهر تو، جان من ****جانم هنوز، بر سر مهر و وفاي توست

پرداختيم، گوشه خاطر، ز غير دوست ****كين گوشه، خلوتي است كه خاص، از براي توست

اي غم وثاق اوست دلم، گرد او مگرد ****جايي كه جاي فكر نباشد، چه جاي توست

آيينه صفات خدايي و خلق را ****جمعيتي كه روي نمود، از صفات توست

چشم بدان، ز حسن لقاي تو دور باد ****كاكنون بقاي عالميان، در لقاي توست

آنچ از تو مي رسد به من احسان و مردمي است ****و آنها كه

مي رسد، به تو از من دعاي توست

موي تو بر قفاي تو ديدم، بتافتم****گفتم، مگر كه دود دلي، در قفاي توست

مويت به هم برآمد و در تاب رفت و گفت ****سوداي كج مپز، كه كمند بلاي توست

گر بنده مي نوازي، ور بند مي كني ****ما بنده ايم، مصلحت ما، رضاي توست

ور قطع مي كني سرم، از تن بكن، كه نيست ****قطعا برين سرم سخني، راي، راي توست

خاك درت، به خون جگر گشت حاصلم ****سلمان برو، كه خاك درش خونبهاي توست

غزل شماره 78: هست آرام دل، آن را كه دلارامي هست

هست آرام دل، آن را كه دلارامي هست ****خرم آن دل، كه در او، صبري و آرامي هست

بر بنا گوشش اگر دانه در بيني باز ****مشو آشفته، كه از غاليه هم دامي هست

تو يقين دان، كه بجز در دهن تنگ تو نيست ****هيچ اگر يك سر مو در دو جهان كامي هست

ساقي امشب، سر آن جام لبالب دارم ****كاخر اندوه مرا، نيز سرانجامي هست

عود اگر دود كند، بر سر آن، دامن پوش ****تا ندانند، كه در مجلس ما خامي هست

حالم، از باد سحر پرس، كه در صحبت او ****جان تيمار مرا، پيش تو پيغامي هست

شام هجران تو را، خود سحري نيست پديد ****صبح اميد مرا، همنفس شامي هست

به فداي تن و اندام چو گلبرگ تو باد ****هر كجا، در همه آفاق گل اندامي هست

صبر و آرام ز سلمان چه طمع مي داري ****تو برآني كه مرا صبري و آرامي هست

غزل شماره 79: بي وفا مي خواندم، آن بي وفا، پيداست كيست

بي وفا مي خواندم، آن بي وفا، پيداست كيست ****من به مهرش مي دهم جان، بي وفا پيداست كيست

باز بي مهر و وفا، مي خواندم اما به گل ****مهر نتوان كرد پنهان، بي وفا پيداست كيست

بي وفا آن است كو بر گردد از پيمان و عهد ****ما بر آن عهديم و پيمان، بي وفا پيداست كيست

جان فداي او شد و او داد جانم را به باد ****در ميان جان و جانان، بي وفا پيداست كيست

صبح با گل گفت كاي گل نيستت بوي وفا ****گل جوابش داد خندان، بي وفا پيداست كيست

يار گيرم بي وفا مي گيردم، چون صبحدم ****بر تو چون خورشيد تابان، بي وفا پيداست كيست

او عتابي مي كند، اما وفا، مي گويدم ****رو تو خوش مي باش،

سلمان، بي وفا پيداست كيست

غزل شماره 80: يار ما را يار بسيارست تا او يار كيست

يار ما را يار بسيارست تا او يار كيست ****دل بسي دارد ندانم، زان ميان، دلدار كيست

خاك پايش را تصور مي كند در چشم خويش ****هر كسي تا كحل چشم دولت بيدار، كيست

ميدهم جان و ستانم عشوه، اين داد و ستد ****جز كه در بازار سوداي تو، در بازار كيست

خواستم مردن به پيشش گفت رويش كار خود ****كين نه كار توست اي جان و جهان پس كار كيست

جان من چون چشم او بيدار شد، گيرم كه هست ****جان من بيمار چشمش، چشم او بيمار كيست

كاشكي ديدي، گل رخسار خود در آينه ****تا بدانستي كه در پاي دل من، خار كيست

دل ز سلمان برد و خونش خورد و مي گويد كنون ****كار عالم بين، كه چون كار من بيكار كيست

غزل شماره 81: سرو خواند، با تو خود را راست، اما راست نيست

سرو خواند، با تو خود را راست، اما راست نيست ****سرو را اين حسن و زيبايي كه قدت راست نيست

راستي را سرو بس رعناست اما اين كه باد ****در سر افكندست، يعني با تو هم بالاست نيست

قصد جانم مي كني، من خود، فدايت مي كنم ****گر تو پنداري، كه تقصيري كه هست، از ما نيست

غزل شماره 82: شب فراق تو را روز وصل، پيدا نيست

شب فراق تو را روز وصل، پيدا نيست ****عجب شبي، كه در آن شب، اميد فردا نيست

تطاول سر زلف تو و شبان دراز ****چه داند، آنكه گرفتار بند و سودا نيست

غم ملامت دشمن، ز هر غمي بترست ****مرا ملامت هجران دوست، پيدا نيست

پدر به دست خودم، توبه مي دهد وين كار ****به دست و پاي من رند بي سر و پا نيست

خدنگ غمزه گذر مي كند ز جوشن جان ****اگر تو را، سپر صبر هست ما را نيست

من آن نيم، كه ز راز تو دم زنم، چون ني ****وگر رود سخن از ناله، ناله از ما نيست

تو راست، بر سر من جاي تا سرم بر جاست ****دريغ عمر عزيزم، كه پاي بر جا نيست

حديث شوق، چو زلف دراز گشت، دراز ****بجان دوست، كه يك موي، زير بالا نيست

خيال زلف و رخت، روز و شب برابر ماست ****كجاست، نقش دهانت كه هيچ پيدا نيست

من از طبيب، مداواي عشق پرسيدم****جواب داد، كه سلمان بجز مدارا نيست

غزل شماره 83: بيمار غمت را، بجز از صبر دوا نيست

بيمار غمت را، بجز از صبر دوا نيست ****صبرست، دواي من و دردا، كه مرا نيست

از هيچ طرف راه ندارم، كه ز زلفت ****بر هيچ طرف نيست، كه دامي، ز بلا نيست

عشق است، ميان دل و جان من و بي عشق ****حقا كه ميان دل و جان هيچ صفا نيست

زاهد دهدم، توبه، ز روي تو، زهي روي ****هيچش، ز خدا شرم و ز روي تو حيا نيست

مهري و وفايي كه تو را نيست، مرا هست ****صبري و قراري كه تو را هست مرا نيست

غزل شماره 84: داغ سوداي تو بر جان رهي تنها نيست

داغ سوداي تو بر جان رهي تنها نيست ****در جهان كيست، كه شوريده اين سودا نيست

هر كه گويد، كه منم، فارغ ازين غم، غلط است ****هيچ كس نيست، كه او غرقه، اين، دريا نيست

اي كه، منعم كني، از عشق كه فردايي هست ****من برآنم، كه شب عشق مرا فردا نيست

شب هجران ترا هست، به غايت اثري****صبح وصل است كه هيچش اثري پيدا نيست

مردگان را، اثر مرحمتت، زنده كند ****اين نظر باد گران است، ترا با ما نيست

خبر من، كه برد غير صبا، بر در دوست ****اي صبا، خيز تو را سلسله اي بر پا نيست

دل و دين كرده اي از ما طلب و اين سهل است ****مشكل اين است كه دين و دل ما بر جا نيست

آتش آب و دل ديده سلمان، دل تو ****عاقبت نرم كند، سخت تر از خارا نيست

غزل شماره 85: چشم من گوش خيالت دارد، اما خواب نيست

چشم من گوش خيالت دارد، اما خواب نيست ****هست جان را، عزم پا بوست ولي، اسباب نيست

ديده را هر شب خيالت مي شود مهمان، ولي ****ديده را اسباب مهمان در ميان جز آب نيست

رويت آمد، قبله دل ابروت، محراب جان ****اهل معني را برون، زين قبله و محراب نيست

با خيالت، خواب در چشمم نمي گيرد قرار ****خواب مي داند كه راه سيل، جاي خواب نيست

رشته جانم كي آرد تاب شمع روي تو ****چون چراغ عقل را با شور عشقت تاب نيست

مجلس ما روشن است، از طلعتش، مه را بگو ****ديده بر هم نه، كه امشب حاجت مهتاب نيست

رسم دين بگذاشت سلمان، مذهب رندي گرفت ****ترك اين مذهب گرفتن، مذهب اصحاب نيست

غزل شماره 86: عاشق سر مست را، با دين و دنيا كار نيست

عاشق سر مست را، با دين و دنيا كار نيست ****كعبه صاحبدلان، جز خانه خمار نيست

روي زرد عاشقان، چون مي شود گلگون به مي****گر خم خمار را رنگي ز لعل يار نيست

زاهدي گر مي خرد عقبي، به تقوي، گو، بخر ****لاابالي را، سرو سوداي اين بازار نيست

از سر من باز كن، ساقي خرد را، كين زمان ****با خيالش خلوتي دارم كه جان را بار نيست

طلعتش، آينه صنع است و در آيينه اش****جمله حيرانند و كس را زهره گفتار نيست

شمع ما گر پرده بر مي دارد، از روي يقين ****در حق آتش پرستان، بعد از آن انكار نيست

حال بي خوابي چشم من، چه مي داند كسي ****كو چو اختر هر شبي تا صبحدم بيدار نيست

دامن وصلش به جان از دست دادن مشكل است ****ورنه جان دادن، به دست عاشقان دشوار نيست

دوش با دل، راز عشق دوست گفتم، غيرتش ****گفت

سلمان بس، كه هر كس محرم اسرار نيست

غزل شماره 87: مي كشم دردي كه درمانيش، نيست

مي كشم دردي كه درمانيش، نيست ****مي روم راهي كه پايانيش نيست

هر كه در خم خانه عشق تو بار ****يافت برگ هيچ بستانيش نيست

بندگان دارد بسي سلطان غم ****ليك چون من بند فرمانيش نيست

هر كه جان در ره جاناني نباخت ****يا ز دل دورست يا جانيش نيست

خود دل مجموع، در عالم كه ديد ****كز عقب آه پريشانيش نيست

چشم تركت كو سيه دل كافري است ****هيچ رحمي، بر مسلمانيش نيست

چشم آن انسان كه عاشق نيست هست ****راست چون عيني كه انسانيش نيست

هر كه چون سلمان به زلف كافرت ****نيستش اقرار، ايمانيش نيست

غزل شماره 88: بهار باغ و گل امروز، گوييا خوش نيست

بهار باغ و گل امروز، گوييا خوش نيست ****ندانم اين ز بهارست، يا مرا خوش نيست

دلا به عز قناعت بساز و عزت نفس ****كه بار منت احسان هر گدا، خوش نيست

برون ز گنج قناعت، بسيط روي زمين ****به پاي حرص بگشتيم و هيچ جا، خوش نيست

غزل شماره 89: دل مي خرد حبيب و مرا اين متاع نيست

دل مي خرد حبيب و مرا اين متاع نيست ****گر طالب سرست برين سر، نزاع نيست

كاري است عشق مشكل و حالي است بس غريب ****كس را به هيچ حال بران، اطلاع نيست

دنيا خرند اهل مروت به هيچ وجه ****ارباب عشق را هوس اين متاع نيست

در عاشقي دلا ز ملامت مشو ملول ****كاحوال خستگاه هوا جز صراع نيست

در سر ز استماع الست است مستيي ****ما را كه احتياج شراب و سماع نيست

چون زلف اگر به تيغ سرم قطع مي كني ****ما را به مويي، از تو، سر انقطاع نيست

هيچ آتشي به حرقت فرقت نمي رسد ****وان نيز ديده ام به سوز و وداع نيست

سلمان اميد مهر از آن ماهرو مدار ****زيرا ميان اين مه و مهر اجتماع نيست

غزل شماره 90: درد عشق تو كه جز جان منش، منزل نيست

درد عشق تو كه جز جان منش، منزل نيست ****در دل مي زند و جز تو، كسي در دل نيست

اين محال است كه رويت به همه آيينه روي ****ننماييد مگر آنجا محل قابل نيست

اين چه راهي است كه در هر قدمش چاهي است؟****وين چه بحري است كش از هيچ طرف ساحل نيست

چه خبر باشد از احوال من بي سر و پا؟****شمع ما را كه هوا در سروپا در گل، نيست

من تني دارم و آن همچو ميانت هيچ است ****غير از اين هيچ ميان من و تو حايل نيست

ترك جان كردم و تن، تا به وصالت برسم ****وآنكه او ترك علايق نكند، واصل نيست

عارفا عمر به باطل رودت تا نرسي ****به مقامي كه درو هر چه رود باطل نيست

مقبل آن است كه در چشم تو آيد امروز ****بجز از

هندوي چشم تو كسي مقبل نيست

نزد اين كالبد خاك چه گردي سلمان ****كه بجز دردي و گرديش، دگر حاصل نيست

غزل شماره 91: اگر غمي است مرا بر دل، از غمش غم نيست

اگر غمي است مرا بر دل، از غمش غم نيست ****مباد شاد، بدين غم، دلي كه خرم نيست

همه جهان، به غمش خرمند و مسكين ما ****كزان صنم به غمي، قانعيم و آن هم نيست

حسد برم كه چرا ديگري خورد، غم تو ****مرا به دولت عشق تو گر چه غم، كم نيست

مرا كه زخم جفا خورده ام، دوا فرما ****به ضربتي دگرم، كاحتياج مرهم نيست

دلم كه دست به حبل المتين زلف تو زد ****ز ملك كوته عمرش، چه غم، كه محكم نيست

مجوي محرم و همدم طلب مكن، سلمان ****كه در ديار تو، محرم نماند و همدم نيست

مگو به باد، غم دل كه باد را در دل ****اگر چه آمد و شد هست، ليك محرم نيست

غزل شماره 92: حاصلي، زين دور غم فرجام، نيست

حاصلي، زين دور غم فرجام، نيست ****در جهان دوري، چو دور جام نيست

گر چه دوراني خوش است، ايام گل ****خوشتر از دوران عشق، ايام نيست

روز حسن دلبران را شام، هست ****بامداد عاشقان را شام، نيست

ساقيا جامي كه ما را بيش ازين ****برگ نام و ننگ خاص و عام نيست

كار خام ما لبت سازد، نه مي ****زانك كار پخته كار خام، نيست

فاسقان، بدنام و صالح، نيك نام ****عارفان را در ميان، خود نام نيست

تا چه خواهد شد مرا، فرجام عشق ****ظاهرا عشق مرا فرجام، نيست

ناله مي گويد به آواز بلند ****قصه ما حاجت پيغام نيست

پيش ما باري ندارد هيچ كار ****هر كه صاحب درد و درد آشام نيست

جان سلمان تا نسيم دوست يافت ****از هوايش چون نسيم، آرام، نيست

غزل شماره 93: خسته باد آن دل، كه از تير جفايش خسته نيست

خسته باد آن دل، كه از تير جفايش خسته نيست ****رسته باد از غم، دلي كز بند عشقش، رسته نيست

گر دوايي نيست ما را، گو به دردي ده مدد ****ما به خار خشك مي سازيم، اگر گلدسته نيست

آب خوبي و لطافت، تا به جويش مي رود ****دفتر حسن فلك را يك ورق، ناشسته نيست

شكل ماه نو، خم ابروي او را، راستي ****نيك مي ماند، دريغا ماه نو پيوسته نيست

گردن شيران، به رو به بازي آرد، در كمند ****طره اش كز بند و قيدش، هيچ صيدي، خسته نيست

مشك را سوداي زلفش، خون به جوش آورده است ****بي سبب خون جگر، در ناف آهو بسته نيست

راستي از سر و قدش، طرفه تر در چشم من ****هيچ شمشادي، به طرف جويباري رسته نيست

زهره در چنگ، اين غزل از قول

سلمان مي زند ****خسته باد آن دل كه از تير جفايش خسته نيست

غزل شماره 94: ما را بجز از عشق تو، در خانه كسي نيست

ما را بجز از عشق تو، در خانه كسي نيست ****بنماي رخ، از پرده كه در خانه كسي نيست

بردار مه از سلسله تا خلق بدانند ****كز سلسله داران تو، ديوانه كسي نيست

فرزانه تر مردم اگر، زاهد و صوفي است ****اي دوست به دوران تو، فرزانه كسي نيست

در خلوت دل، ساختمت، منزل و آنكس ****گر دل نكند، منزل جانانه كسي نيست

خمار به اغيار مده، باده كه خام است ****مطرب مزنش در، كه در آن خانه، كسي نيست

سرگشته بسي اند، ولي، آنكه چو پرگار ****دارد قدمي ثابت و مردانه، كسي نيست

دلگرمي پروانه ده اي شمع كه در عشق ****امروز، به جانبازي پروانه كسي نيست

سلمان، مطلب، يار كه بسيار بجستند ****زين جنس، درين منزل ويرانه كسي نيست

ياري كه به كامت برساند، ز دل خود ****در دور، بجز ساغر و پيمانه كسي نيست

غزل شماره 95: سرو را، پيش قدت، منصب بالايي نيست

سرو را، پيش قدت، منصب بالايي نيست ****ماه را، با رخ تو، دعوي زيبايي نيست

هر كه بيند، گل روي تو و عاشق نشود ****همچو نرگس، مگرش ديده بينايي نيست

امشب از چشم تو مستم، مدهم، مي ساقي ****كه مرا طاقت، درد سر فردايي نيست

گرچه آتش دهن و تيز زبانم چون شمع ****در حضور تو مرا، قوت گويايي نيست

سر زلفت به قلم گفتم و اين سر به كسي ****بتوان گفت، كه او را سر سودايي نيست

از خيالت نشود، مردم چشمم خالي ****لايق صحبت تو، مردم هر جايي نيست

گر چه پروانه مسكين، رود اندر سر شمع ****هيچ از صحبت او، تاب شكيبايي نيست

بجز از ديدن روي تو، ندارم رايي ****بهتر از عادت يكرويي و يكرايي نيست

گو برو در وصالت مطلب، آنكس كو ****كه به عشق تو چو سلمان دل دريايي نيست

غزل شماره 96: هر كه چون سرورم، گل اندامي نداشت

هر كه چون سروم، گل اندامي نداشت ****در جهان، از عيش خوش كامي نداشت

هر كه در راهش، نشان را گم نكرد ****در ميان عاشقان، نامي نداشت

گفت، پيشت مي فرستم، باد را ****پيشم آمد، ليك، پيغامي نداشت

سرو خود را، با قدش مي كرد راست****چون بديدم، نيك اندامي نداشت

هر كه سر، در پاي منظوري بتاخت****راستي نيكو، سرآنجامي نداشت

دل به زلفت رفت، تا صيدست و دام ****هيچ صيدي اين چنين دامي، نداشت

كرد زاهد منع من، نشنيد دل ****پخته بود اين دل، غم خامي نداشت

من لبت را، دل به رغبت داده ام ****ورنه، با سلمان لبت وامي نداشت

غزل شماره 97: تير خدنگ غمزه ات، از جان ما گذشت

تير خدنگ غمزه ات، از جان ما گذشت ****بر ما ز غمزه تو چه گويم، چها گذشت

وقت صباح، بر سر شمع، از ممر باد ****نگذشت، آن چه بر سر ما از صبا گذشت

در حيرتم، كه باد به زلف تو، چون رسيد ****في الجمله چون رسيد از آنجا چرا گذشت

بر ما ز آب ديده شب، دوش تا به روز ****باران محتن آمد و سيل بلا گذشت

يارب چه رفت، بر سر ما دوش، كان صنم ****بيگانه وش، درآمد و بر آشنا گذشت

چندان گريستيم، كه من بعد اگر كسي ****آيد به سوي ما نتواند ز ما گذشت

سلمان دواي درد دل، از كس طلب مكن ****با درد خود بساز، كه كار از دوا گذشت

غزل شماره 98: چند گويم، در فراقت كابم از سر گذشت

چند گويم، در فراقت كابم از سر گذشت؟****شد بپايان عمر و پاياني ندارد سرگذشت

چون نويسم، كز فراقت، بر سر كلكم چه رفت ****باز سودايت چه بر طومار و بر دفتر گذشت

جانم آمد، بر لب و كشتيش بر خشك اوفتاد ****آه من تا بحر نيلي رفت و زان برتر گذشت

هر خدنگي كامد، از مشكين كمان ابروت ****در دل مسكين من، پيكان بماند و سرگذشت

ناوكي كز دست شستت جست، آمد بر دلم ****از نسيم نوبهاري، بر دلم خوشتر گذشت

در دو عالم، مقصد و مقصود جان عاشقان ****نيست جز خاك درت، چون مي توان زان در گذشت

خاك بر سر مي كنم، چون باد و مي گريم چو ابر ****گرچه ابرت از فراز بام و باد از در گذشت

شمع را در گير، امشب تا بگويد روشنت ****كز خيالت، دوش سلمان را چها بر سر گذشت

غزل شماره 99: بر دل من تا خيال آن پري پيكر، گذشت

بر دل من تا خيال آن پري پيكر، گذشت ****كافرم گر در خيالم، صورتي ديگر گذشت

اي بسا، كز آتش سوداي آن مشكين نفس ****دود پيچاپيچ من زين آبگون چنبر گذشت

از هوا دل گشت لرزان، در برم چون برگ بيد ****هر كجا بادي بران، شمشاد و نسرين بر گذشت

تن به پيشت، شمع سان مي سوخت، در شب تا بمرد ****دل به كويت، چون صبا مي داد جان تا درگذشت

غرقه درياي بي پايان هجران را اگر****دستگيري مي كني درياب، كاب از سر گذشت

اشكم افتاد از نظر زان رو، فرو رفت او به خاك ****بركشيدم ناله، را تا از ثريا برگذشت

آنچه از خيل خيالت بر سر سلمان گذشت****بر سرش بگذر شبي، تا با تو گويد سرگذشت

غزل شماره 100: از سر دنيا و دين، مردانه در خواهم گذشت

از سر دنيا و دين، مردانه در خواهم گذشت ****مست و لايعقل، به كوي يار، بر خواهم گذشت

جان سپر كردم به پيشش، پيش از آن كاندر غمش ****بگذرد تير از سپر زير سپر خواهم گذشت

از هوا، باد صبا جان مي دهد در كوي دوست ****در هوا داري من از باد سحر، خواهم گذشت

بعد ازين، من بر خط سوداي خوبان چون قلم ****گر قدم خواهم نهاد، اول ز سر خواهم گذشت

عمر من در كوي او با يك دم افتاد، اي رقيب ****چند گويي در گذر يكدم كه در خواهم گذشت

غزل شماره 101: آب چشمم راز دل، يك يك، به مردم، باز گفت

آب چشمم راز دل، يك يك، به مردم، باز گفت ****عاشقي و مستي و ديوانگي، نتوان نهفت

پرده عشاق را برداشت مطرب در سماع ****گو فرو مگذار، تا پيدا شود، راز نهفت

لذت سوز غمش، جز سينه بريان نيافت ****گوهر راز دلم، جز ديده گريان نسفت

تا خم ابروي شوخ او، به پيشاني است، طاق ****در سر زلفش، دل من، با پريشاني است جفت

دست هجرانت، مرا در سينه، خار غم نشاند ****تا ازين خار غمم ديگر چه گل خواهد شكفت

زينهار از ناله شبهاي من، بيدار باش****كين زمان شبهاست، تا از ناله من كس نخفت

در صفات عارضت، تا نقش مي بندد خيال ****كس سخن نازكتر و رنگين تر از سلمان نگفت

غزل شماره 102: هر كه با، عشق آشنا شد، زحمت جان، بر نتافت

هر كه با، عشق آشنا شد، زحمت جان، بر نتافت ****درد پر ورد محبت، بار درمان بر نتافت

هر دماغي، كز هواي خاك كويش برد، بوي ****از نسيم صبحدم، بوي گلستان بر نتافت

پرتو ديدار جانان تافت بر جان، در ازل ****ديده جان پرتو ديدار جانان، بر نتافت

دل ز غوغاي تو و غوغاي مي آمد به تنگ ****بود ملكي مختصر حكم دو سلطان بر نتافت

عاشق ثابت قدم، پروانه را ديدم كه او ****باخت جان در عشق و روي، از شمع تابان بر نتافت

هر جفا و جور و بيدادي كه بود از دست دوست ****دل تحمل كرد، ليكن بار هجران بر نتافت

مي شوم خاك تو، بر من هر چه آيد باك نيست ****بر زمين چيزي نيايد، آسمان كان بر نتافت

تا دل من حلقه زلف تو را در گوش كرد ****هرچه فرمودي به مويي، سر ز فرمان بر نتافت

قصه زلف

تو مي گفتم، رخت بر تاب شد ****بود نازك دل، سخنهاي پريشان بر نتافت

بر نمي تابد دلم بر تافتن روي از حبيب ****في المثل گر ديگري بر تافت، سلمان بر نتافت

غزل شماره 103: دل، در بر گرفت و پي يار من برفت

دل، در برم گرفت و پي يار من برفت ****لب بوسه داد و جان و روان از بدن برفت

چون ديد دل، كه قافله اشك مي رود ****با كاروان روان شد و از چشم من برفت

بلبل شنيد ناله من، در فراق يار ****مستانه، نعره اي زد و از خويشتن برفت

آن كس كه باز ماند ز جانان براي جان ****يوسف گذاشت، در طلب پيرهن برفت

آن سرو ناز، تا ز چمن سايه برگرفت ****بنشست آتش گل و آب سمن برفت

از زلف جمع كرد، پراكنده لشگري ****آمد، به قصد خونم و در آمدن برفت

بشكست، قلب لشكر دلها و درپيش ****لشكر برفت و آن بت لشكر شكن برفت

ناگفتني است، راز دهانش ولي، چه سود ****خوردن، دريغ بر سخني كز دهن برفت

بازا، كه عمر جز نفسي نيست و آن نفس ****يكبارگي، درآمدن و در شدن برفت

سلمان ز شوق او اگرت جان بشد چه شد ****سوداي او نرفت ز جان و ز تن برفت

غزل شماره 104: بر سر كوي غمش، بي سروپا بايد رفت

بر سر كوي غمش، بي سروپا بايد رفت ****گاه با خويش و گه از خويش جدا، بايد رفت

تا به مقصود از اين جا كه تويي، يك قدم است ****قدمي از پي مقصود، فرا بايد رفت

رهبري جو، كه درين باديه هر سوي رهي است ****مرد سرگشته چه داند كه كجا بايد رفت

تا نگويي سفر صوب حجازست صواب ****وقت باشد كه تو را راه خطا، بايد رفت

عاشقان را چو هواي حرم كعبه بود ****بر سر خار مغيلان به صفا، بايد رفت

تا غبار سر كويت نشوم، ننشينم ****وگرم خود همه بر باد هوا، بايد رفت

خنك آن دم،

كه به بوي سر زلف تو مرا ****به فداي قدم باد صبا، بايد رفت

غرض از كعبه و بتخانه تويي سلمان را ****چه كنم خانه پي خانه خدا بايد رفت

نقد گنجينه آن خانه، چو در سينه ماست ****به گدايي به در خانه، چرا بايد رفت

غزل شماره 105: باز دل سوداي آن زنجير مو، از سر گرفت

باز دل سوداي آن زنجير مو، از سر گرفت ****آتشم بنشسته بود از شمع رويش، در گرفت

زهد خشك و دامن تر، آتش ما، مي نشاند ****عشقش اين بار آتشي در زد، كه خشك و تر، گرفت

موكب سلطان حسن او، عنان عشق، تافت ****سوي دارالملك جان، و آن مملكت، يكسر گرفت

نيم شب سوداي حسنش، بر در دل حلقه زد ****حلقه ديوانگي زد، عقل و راه در گرفت

يوسف از بهر دل يعقوب، باز آمد به مصر ****جان به استقبال شد، دل تنگش اندر بر گرفت

زلف او جاي دل من بود، و آمد غيرتم ****كو به جاي اين دل مسكين، دلي ديگر گرفت

گرچه خورشيد جمالش، روي مهر، از من بتافت ****ور چه روزي چند مهرش، سايه از من، بر گرفت

بي لبش، چون گل، پر از خون باد، كام ساغرم ****گر لب من خنده زد، يا دست من، ساغر گرفت

تا نپنداري كه سلمان، دامن از دلبر، فشاند ****دامن از دل بر فشاند و دامن دلبر، گرفت

غزل شماره 106: سلطان عشق، ملك دل و دين، فرو گرفت

سلطان عشق، ملك دل و دين، فرو گرفت ****او حاكم است، نيست كسي را بر او، گرفت

ملك مزلزل دل ديوانگان عشق ****آخر قرار بر مه زنجير مو گرفت

اي گل به نازكي بنشين، بر سرير حسن ****كز حسن طلعت تو، جهان رنگ و بو گرفت

دلها هر آنچه يافت، به يك بار جمع كرد ****شهباز ما چو باز، پي جست و جو گرفت

خار درشت خوي، بسي تيغ زد، ولي ****عالم بحسن خلق، گل تازه رو، گرفت

مطرب بساز پرده، كه خون مخالفان ****ساقي دور، در قدح و در سبو گرفت

گر سرو، پيش قد تو

زد، لاف همسري ****آن راچمن، حديث چنار و كدو گرفت

بختم ز خواب ديده، به روي تو باز كرد ****آن فال را زمانه، به غايت، نكو گرفت

سلمان غبار خاك رهش، داري آرزو ****مقبل كسي كه دامن اين آرزو گرفت

غزل شماره 107: سر، در رهش، نهادم و كاري به سر، نرفت

سر، در رهش، نهادم و كاري به سر، نرفت ****با او به هيچ حيله مرا دست، در نرفت

پايم ز دست رفت و نيامد رهم، به سر ****در راه او برفت سرم، پا اگر نرفت

بيچاره را چو در طلبش، پاي، سست گشت ****برخاست تا به سر، برود هم به سر نرفت

مسكين دلم، به كوي تو رفت و مقيم شد ****ديگر از آن مقام به جايي دگر نرفت

گفتم منش، كه از سر آن زلف، در گذر ****ز آنجا كه بود يك سر مو، پيشتر نرفت

دل تا درآورد، ز درش، با وصال دوست ****از هر دري، درآمد و كاري بدر نرفت

پروردمت به خون جگر، سالها چو مشك ****وانگه چه خون كه از تو مرا در جگر نرفت

از آنچه رفت بر سر ما، از هواي دوست ****بر شمع، شمه اي ز هواي سحر، نرفت

نگرفت در تو قصه سلمان و شب نبود ****كاتش ز سوز او به سر شمع، در نرفت

غزل شماره 108: آمد به برج عاشقان، ماه مبارك منزلت

آمد به برج عاشقان، ماه مبارك منزلت ****اي ماه مهر افزون من، بادا مبارك، منزلت

خلوت سراي چشم و دل، اين شسته و آن، رفته ام ****فرماي و بنشين، اي صنم، هر جا كه مي خواهد دلت

تو سرو باغ جنتي، از جوي جان بر خاسته ****يا شاخ طوبي كاسمان، بنشاند در آب و گلت

من هودج عشق تو را، در جان و دل جا كرده ام ****كاندر سراي آب و گل دانم، نگنجد، محملت

كرديم جان را منزلت، باشد كه بر ما بگذري****بر ما گذر تا بگذريم، از آسمان، در منزلت

اي مايه شادي درا، روزي به اقبال از درم****باشد كزين غمها فرج،

يابم به بخت مقبلت

دنيا ندارد حاصلي، غير از حضور دوستان ****گر دوست حاصل مي شود، سلمان، بس است اين حاصلت

غزل شماره 109: هر آن حديث كه از عشق مي كند، روايت

هر آن حديث كه از عشق مي كند، روايت ****خلاصه سخن است آن و مابقي است، حكايت

جهان عشق ندانم چه عالمي است، كانجا ****نه مهر راست زوال و نه شوق راست، نهايت

بيا بيا كه همه چيز راست، حدي و ما را ****ز حد گذشت فراق و رسيد شوق، به غايت

برفت كار ز دست و رسيد عمر، به پايان ****بيا و مرحمتي كن، كه هست وقت رعايت

ولايت دل و چشمم سياه شد، قدمي نه ****درين سواد ز مردم، بپرس حال ولايت

توام ز چشم فكندي و من فتاده چشمم ****ز چشم خود گله دارم، ندارم از تو شكايت

به رنگ روي همي دانم، آب چشم و برآنم ****كه رنگ و روي تو در آب ديده، كرد سرايت

بداد جان و بجان در نيافت، وصل تو سلمان ****كه اين معامله، موقوف دولت است و هدايت

تو پادشاهي و ما را كه بنده ايم و رعيت ****ز حضرتت نظر همت است و چشم عنايت

غزل شماره 110: اي جهان را چو مه عيد، مبارك رويت

اي جهان را چو مه عيد، مبارك رويت ****عيد صاحب نظران، طاق خم ابرويت

گيسوي تو، شب قدرست و درو، منزل روح ****خود كه داند به جهان، قدر شب گيسويت

گوشه ماه ز برقع بنما، تا چو هلال****شود انگشت نماي همه عالم، رويت

حرف د
غزل شماره 111: آن پري چهره كه ما را نگران مي دارد

آن پري چهره كه ما را نگران مي دارد ****چشم با ما و نظر، با دگران مي دارد

زير لب مي دهم وعده، كه كامت بدهم ****غالب آن است كه ما را به زبان، مي دارد

دوش گفتم كه غمت، جان مرا داد به باد ****گفت اي ساده، هنوزت غم جان مي دارد

رايگان، چون سر و زر در قدمش، مي بازم ****سر چرا بر من شوريده، گران مي دارد؟

اغي گل از حال دل بلبل بيچاره بپرس ****تا اين همه فرياد و فغان مي دارد؟

گر به ديدار تو فرسوده اي، آسوده شود ****مايه حسن رخت را چه زيان، مي دارد؟

خبرت نيست كه در باغ جمالت، همه شب ****چشم من آب گل و سرو روان مي دارد

رفته بود از سر قلاشي و رندي، سلمان ****چشم سرمست تو اش، باز بر آن مي دارد

غزل شماره 112: بيا كه ملك جمال تو را، زوال مباد

بيا كه ملك جمال تو را، زوال مباد ****به غير طره، پريشانيي، بدو مرساد

ز حضرتت خبري، كان به صحت است قرين ****سحر گهان، به من آورد، دوش قاصد باد

نسيم « سلمه الله » اگر چه بود سقيم ****به من رسيد و من خسته را، سلامت داد

مرا تو جان عزيزي و جان توست، عزيز ****هزار جان عزيزم، فداي جان تو باد

مزاج سر و تو را استقامتي است، تمام ****ز هيچ باد و هواييش، انحراف مباد

قد بلند تو از بهر جان درازي خويش ****بسي چو سرو سهي كرد بندگان، آزاد

از آنك جشم من از طلعت تو محجوب است ****چو اشك مردم چشم خودم، ز چشم افتاد

همي كند به دعاهاي نيمه شب، يادت ****به پرسشي چه شود گر كني، ز سلمان ياد

غزل شماره 113: در ازل، عكس مي لعل تو در جام، افتاد

در ازل، عكس مي لعل تو در جام، افتاد ****عاشق سوخته دل، در طمع خام افتاد

جام نمام ز نقل لب تو، نقلي كرد ****راز سر بسته خم، در دهن خام افتاد

خال مشكين تو بر عارض گندم گون ديد****آدم آمد ز پي دانه و در دام افتاد

باد زنار سر زلف تو، از هم بگشود ****صد شكست از طرف كفر در اسلام افتاد

دوش بر كشتن عشاق، تفال مي كرد ****اولين قرعه كه زد، بر من بد نام افتاد

سوسن اندر چمن، آزادي قدش مي كرد****نارون را ز حسد، لرزه بر اندام افتاد

صنم چين، به جمال تو، تشبه مي كرد ****نام معبودي از آن روي، بر اصنام افتاد

عشقم از روي طبق، پرده تقوي برداشت ****طبل پنهان چه زنم، طشت من از بام افتاد

دوش سلمان به قلم، شرح

دل خود، مي داد ****آتش اندر ورق و دود، بر اقلام افتاد

غزل شماره 114: تشنه خود را دمي، لعل تو، آبي نداد

تشنه خود را دمي، لعل تو، آبي نداد ****خلوت ما را شبي، شمع تو، تابي نداد

خواست كه از گوشه خواب، درآيد به چشم ****خانه، خيال تو داشت، مدخل خوابي نداد

مست شدم بر درش، باز به يك جرعه مي ****حرمت مستي نداشت، داد خرابي نداد

آمدمش تشنه لب، بر لب درياي وصل****بر لب دريا مرا، شربت آبي، نداد

بر سر خوانش شبي، رفتم و كردم سوال ****هيچ صلايي نزد، هيچ جوابي نداد

هيچ دلي در نيافت، نعمت روز وصال****تا به فراقش نخست، تاب عذابي نداد

نيست متمع كسي، كانچه بدست آمدش****در ره شاهد نباخت، يا به شرابي نداد

آنكه سر كوي اوست، عين روان را سراب ****وعده سلمان چرا، جز به سرابي نداد

غزل شماره 115: تحرير شرح شوقت، طومار، بر نتابد

تحرير شرح شوقت، طومار، بر نتابد ****تقرير وصف حالم، گفتار، بر نتابد

من بارها كشيدم، بار فراق، بر دل ****ترسم كه دل ضعيف است، اين بار، بر نتابد

ياران مهربان را، رسم است، جور ياران****بر تافتن وليكن، اين بار، بر نتابد

اي يار بشنو از من، گر مي كني، جفايي****با يار خويشتن كن، كاغيار بر نتابد

از هاي و هوي رندان زاهد چه ذوق يابد ****اين نكته مست داند، هوشيار بر نتابد

كي در دماغ عاشق، سوداي عقل گنجد ****آري سر قلندر، دستار بر نتابد

آنكس رخ تو بيند، كز خود، نظر بدوزد ****هر چشم خويشتن بين، ديدار بر نتابد

در روي يار سلمان، كم كن سخن، كه نازك ****درد سر حكايت، بسيار، بر نتابد

غزل شماره 116: اگر روزي، نگارم را سوي بستان، گذار افتاد

اگر روزي، نگارم را سوي بستان، گذار افتاد ****همانا بر گل رويش، چو من، عاشق، هزار افتد

بخندد غنچه بر لاله، چو لعلش، در كلام آيد ****بپيچد بر سمن سنبل، چو زلفش، بر عذار افتد

زرشك لاله رويش، سمن بر خاك، بنشيند ****ز شرم سنبل زلفش، بنفشه، سوگوار افتد

به گرد ديده مي گردد كه تا روي و لبش بيند ****دل من زان ميان، ترسم، كه نا گه بر كنار افتد

هرآنكس كان لب و دندان چو ياقوت و در بيند ****ز چشمش بي گمان لولو و لعل آبدار افتد

ور از چين لب زلفش، صبا، بويي به باغ آرد ****چمن از نكهتش، بر لادن و مشك تتار افتد

بيفتد بار اندوه فراقش، از دل سلمان ****ورا گر نزد آن تنگ شكر يك لحظه، بار افتد

غزل شماره 117: نه تنها، بر سر كوي تو ما را، كار، مي افتد

نه تنها، بر سر كوي تو ما را، كار، مي افتد ****كه هر روي در آن منزل، ازين، صد بار مي افتد

به بويت باد شبگيري، چنان مست است، در بستان ****كه چون زلفت ز مستي، بر گل و گلزار، مي افتد

به خون مردم چشمم، شماتت كم كن، اي دشمن ****چه شايد كرد، مردم را ازين، بسيار مي افتد

غزل شماره 118: من امروز، از ميي مستم، كه در ساغر نمي گنجد

من امروز، از ميي مستم، كه در ساغر نمي گنجد ****چنان شادم، كه از شادي، دلم در بر نمي گنجد

ز سودايت برون كردم، كلاه خواجگي، از سر ****به سودايت كه اين افسر، مرا در سر، نمي گنجد

بران بودم كه بنويسم، مطول، قصه شوقت ****چه بنويسم، كه در طومار و در دفتر، نمي گنجد

به عشق چنبر زلفت، چه باك، از چنبر چرخم ****سرم تا دارد اين سودا، در آن چنبر، نمي گنجد

همه شب، دوست مي گردد، به گرد گوشه دلها ****كه جز تو در دل تنگم، كسي ديگر، نمي گنجد

حديثي زان دهن گفتم، رقيبم گفت: زير لب ****برو سلمان، كه هيچ اينجا، حكايت در نمي گنجد

غزل شماره 119: هر دمم، چهره به خون مژه، تر مي گردد

هر دمم، چهره به خون مژه، تر مي گردد ****حالم از عشق تو، هر روز، بتر مي گردد

بر مگرد از من و گر زانكه تو بر مي گردي ****دين و دنيا و سعادت، همه، بر مي گردد

روي، پنهان مكن از من، كه پري رويان را ****كار حسن، از نظر اهل نظر، مي گردد

فكر، در راه هواي تو، ز پا مي افتد ****عقل، در كوي خيال تو، به سر مي گردد

رحم كن بر دلم اي ماه، كه از آه دلم ****خانه ماه فلك، زير و زبر مي گردد

آب و سنگم همه بردي و كنون ديده من ****آسيايي است كه بر خون جگر مي گردد

تا كجا باد صبا، بوي تو در يوزه كند ****روز و شب بي سروپا بر همه در مي گردد

تيغ از دست تو عمر ابدي، مي بخشد ****زهر بر ياد تو، جلاب و شكر مي گردد

رفت بر بوك و مگر عمر تو سلمان چه كنم ****كار دنيا همه، بر بوك و مگر مي گردد

غزل شماره 120: ترك چشم تو، كه با تير و كمان مي گردد

ترك چشم تو، كه با تير و كمان مي گردد****بنشان كرده دلي، از پي آن مي گردد

هر كه سر گشته چوگان سر زلف تو شد ****به سر كوي تو، چون گوي، بجان مي گردد

آنكه پرسيد نشان تو و نام تو شنيد ****در پي وصل تو، بي نام و نشان مي گردد

ما كجا در تو توانيم رسيدن كه فلك ****در پيت بي سر و پا، گرد جهان، مي گردد

باز شست سر زلف تو، بدوش از بن گوش ****مي كشم دايم و پشتم، چو كمان مي گردد

نيست محتاج بيان، قصه كه چون سر درون ****همه بر صفحه احوال، عيان مي گردد

ساقيا رطل گران خيز و سبك، مي گردان ****هين كه كار

طرب از رطل گران مي گردد

زاير كعبه او گرد حرم، مي گرديد ****اين زمان، گرد خرابات مغان مي گردد

شعر پاك سره خالص سلمان، نقدي است ****كه به نام تو در آفاق، روان مي گردد

غزل شماره 121: روي تو آب چشمه خورشيد مي برد

روي تو آب چشمه خورشيد مي برد****لعلت به خنده پرده ياقوت مي درد

گر بنگرد عروس جمالت در آينه****خودبين شود هر آينه، آن به كه ننگرد

گر لاله با عذار تو شوخي كند و را****معذور دار! كز سبكي باد مي برد

چون مجمر از درون نفس گرم مي زنم****بر بوي آنكه لطف تو دامن بگسترد

بگريست زار مردم چشم من از غمش****ليكن چه سود؟ كه غم مردم نمي خورد

دين مي كنم فداي سر زلف كافرت****گر زلف كافر تو بدين سر در آورد

گفتم: به خون دل به كف آرم وصال تو****بسيار ازين بگفتم و او دم نمي خورد

سلمان تواند از سر دنيا و آخرت****بگذشت، ليكن از سر كوي تو نگذرد

غزل شماره 122: به حضرت تو، كه يارد، كه قصه اي ز من آرد

به حضرت تو، كه يارد، كه قصه اي ز من آرد؟****به غير باد و برآنم كه باد، نيز نيارد

اگر نسيم نمايد، كسالتي به رسالت****سلام من كه رساند، پيام من كه گذارد؟

نسيمي از سر زلف تو مي خرم به دو عالم****وگر چه خود همه عالم، نسيم زلف تو دارد

خيال روي تو در چشم ما و ما، متحير****در آن قلم كه چنين صورتي بر آب، نگارد

لبم چو ياد كند، ذوق خاكبوس درت را****ز شوق مردم چشم من، آب در دهن آرد

گرم وصال تو بگذاشت پيش از اين دو سه روزي****مرا فراق تو دائم كه پيش ازين، نگذارد

بروز وصل خودم وعده داده بودي، سلمان****درين هوس، همه شبهاي تيره روز شمارد

غزل شماره 123: مسپار دل، به هر كس، كه رخ چو ماه تو دارد

مسپار دل، به هر كس، كه رخ چو ماه دارد ****به كسي سپار دل را، كه دلت نگاه دارد

بر چشم يار شد دل، كه ز ديده، داد، خواهد ****عجب ار سيه دلان را، غم داد خواه دارد

تو مرا مگوي واعظ، كه مريز، آب ديده ****بگذار تا بريزم، كه بسي گناه، دارد

خبر خرابي من، ز كسي، توان شنيدن ****كه دلي خراب و حالي، ز غمش تباه دارد

من بي نوا بر گل، ره دم زدن، ندارم ****حسدست بر هزارم، كه هزار راه ندارد

تو به حسن پادشاهي، دل عاشقت رعيت ****خنكا رعيتي كو، چو تو پادشاه دارد

به عذار و شاهد و خط، بستد رخت دل از من ****چه دهم جواب آن كس، كه خط و گواه دارد

نتوان دل جهاني، همه وقف خويش كردن ****به همين قدر كه لعل تو خطي سياه دارد

به طريق لطف مي كن، نظري به حال سلمان ****كه همين قدر توقع، به تو گاه

گاه دارد

غزل شماره 124: گراز تن جان شود معزول، عشقت جاي آن دارد

گراز تن جان شود معزول، عشقت جاي آن دارد****كه در ملك دلم عشقت، همان حكم روان دارد

مرا هم نيمه جاني بود و در جان، محنت عشقت ****به محنت داد جان ليكن، محبت ها چنان دارد

دل از من بستد ابرويت، كه چون چشم خودش دارد ****ازين معنيش پيوسته، سياه و ناتوان دارد

مرا گويند در كويش، مرو كانجاست، هم جانان ****كسي در منزل جانان چرا تشويش جان دارد

صبا تا پرده نگشايد، زروي غنچه، ننشيند ****اگر گل مي درد جامه و گر بلبل فغان دارد

ازين پس كرده ام نيت، كه خاك درگهت باشم ****همه همت برين دارم، گرم دولت، برآن دارد

قلم را سرزنش كردم، كه ظاهر كرد راز دل****چه جاي سرزنش بود اين، ني آتش چون نهان دارد

اگر چون شمع قصد سر كني، بي جرم سلمان را ****نزاعي نيستش بر سر، سر و جان، در ميان دارد

غزل شماره 125: هر ذره كه عكسي، ز رخ يار، ندارد

هر ذره كه عكسي، ز رخ يار، ندارد****با طلعت خورشيد بقا، كار ندارد

كوه و كمر و دشت، پر از نور تجلي است ****ليكن همه كس، طاقت ديدار ندارد

در دل تويي و راز تو غير از تو و رازت ****كس راه درين پرده اسرار ندارد

دامن مكش از من، كه رفيق گل نازك ****خارست و گل از صحبت او عار ندارد

بلبل همه شب در غم گل بر سر خار است ****گو گل مطلب هر كه سر خار ندارد

در آينه اش، جمله خلايق نگرانند ****في الجمله، يكي، زهره گفتار ندارد

هر آينه دارد طرف روي تو، زنگار ****آن آينه كيست، كه زنگار ندارد

درياب كه افتاد، زناگه، به ديارت ****بيمار و غريب اين دل و تيمار ندارد

در چشم تو زهاد نمايند، كه

چشمت ****مست است و غم مردم هشيار ندارد

دارم غم جان و دل بيمار و در اين حال ****آنكس كندم عيب، كه بيمار ندارد

آورد به كفر شكن زلف تو، سلمان ****اقرار و بدين كيش، كس انكار ندارد

غزل شماره 126: جان زندگي از چشمه پرنوش تو دارد

جان زندگي از چشمه پرنوش تو دارد ****دل، بستگي از سنبل خاموش تو دارد

اي دانه و دام دل ما، حلقه كويت ****باز آي كه دل، منتظر گوش تو دارد

دوشت، همه قصد طرف خاطر ما بود ****امشب سر زلفت، طرف دوش تو دارد

رنگي كه سمن يابد، از اقدام تو يابد ****بويي كه صبا دارد، از آغوش تو دارد

در شرح پراكندگي ماست، وگرنه ****زلف اين همه سر، بهر چه در دوش تو دارد؟

از نيش، نينديشد و از زهر، نترسد ****هر كس كه هواي لب چون نوش تو دارد

اين جوشش خون جگر و غلغل سلمان ****زان است كه ديگ هوسش، جوش تو دارد

غزل شماره 127: اين يار كه من دارم، ازين يار كه دارد

اين يار كه من دارم، ازين يار كه دارد؟****وين كار كه من دارم، از اين كار كه دارد؟

خلقي است همه، بر در اميد، نشسته ****تا يار، كرا خواهد و تا يار، كه دارد؟

با اين همه غم، گر غم من با تو، بگويند ****كاري بود آيا غم اين كار، كه دارد؟

من بر سر بازار مغان، مي روم امشب ****اين زهد فروشان سر بازار، كه دارد؟

برخاسته ام از سر سجاده، به كلي ****ياران هوس خانه خمار، كه دارد؟

خورشيد رخش كرد، بر آفاق، تجلي ****اي ديده وران، طاقت ديدار كه دارد؟

در زير فلك راست بگوييد، كه امروز ****بالاتر ازين قامت و رفتار، كه دارد؟

تا روي ببينند و ببينيد، كزين روي ****در دور قمر، عارض و رخسار كه دارد؟

بر راه خيالت، همه شب، منتظرانند ****با اين همه تا دولت بيدار، كه دارد؟

دل برد ز سلمان و كجا مي برد اين دل؟****با آن همه دلهاي گرفتار، كه دارد؟

غزل شماره 128: دام زلف تو به هر حلقه، طنابي دارد

دام زلف تو به هر حلقه، طنابي دارد ****چشم مست تو به هر گوشه، خرابي دارد

نرگس مست خوشت، گر چه چو من بيمار است ****اي خوشا نرگس مست تو كه خوابي دارد

رسن زلف تو در رشته جان من و شمع ****هر يك از آتش رخسار تو، تابي دارد

خونم ازديده از آن ريخت كه تا ظن نبري ****كه برش مردم صاحب نظر آبي دارد

حال ضعف دل سودازده خود، به طبيب ****گفت سلمان و تمناي جوابي دارد

غزل شماره 129: دل نصيب از گل رخسار تو، خاري دارد

دل نصيب از گل رخسار تو، خاري دارد ****خاطر از رهگذرت، بهره غباري دارد

ديده در خلوت وصل تو ندارد، راهي ****كار، كار دل تنگ است، كه باري دارد

غم ايام خورم، يا غم خود، يا غم دوست؟****غم من نيست از آن غم كه شماري دارد

دوش صد بار به تيغ مژه ام زد چشمت ****كه به هر گوشه چو من كشته، هزاري دارد

گله كردم، دهنت گفت: مگو هيچ كه او ****مست بود، امشب و امروز خماري دارد

عالمي غرقه درياي هوا و هوسند ****هر كسي خاطر ياري و دياري دارد

زين ميان، خاطر آسوده كسي راست كه او ****دامن دوست، گرفتست و كناري دارد

بحر، مي جوشد و جز باد ندارد در كف ****صدف آورده به كف، در و قراري دارد

پاي باد از پي آن، هر نفسي مي بوسم ****كه به خاك سر كوي تو، گذاري دارد

نيست در كوي تو كاري، دگران را ليكن ****با سر كوي تو سلمان، سروكاري دارد

غزل شماره 130: باد هواي كويت، گرد از جهان برآرد

باد هواي كويت، گرد از جهان برآرد ****آب جمال رويت، ز آتش، فغان برآرد

آبي بر آتشم زن، زان پيشتر، كه ناگه ****خاك مرا هوايت، باد از ميان، برآرد

بر هر زمين كه افتد، از قامت تو سايه ****تا دامن قيامت، آن خاك جان برآرد

مثلث فلك نبيند، با صد هزار ديده ****چند آنچه ديده ها را، گرد جهان برآرد

سلمان سري و جاني، يك دم اشارتي كن ****تا آن سبك ببازد، تا اين روان برآرد

غزل شماره 131: نه قاصدي كه پيامي، به نزد يار برد

نه قاصدي كه پيامي، به نزد يار برد****نه محرمي، كه سلامي بدان ديار، برد

چو باد راهروي صبح خيز مي خواهم****كه ناله سحر به گوش يار برد

صبا اگر چه رسول من است بيمار است****بدين بهانه مبادا كه روزگار برد

فتاده ايم به شهري غريب و ياري نيست****كه قصه اي ز فقيري به شهريار برد

من آن نيم كه توانم بدان ديار شدن****صبا مگر ز سر خاك من غبار برد

تو اختيار مني از جهانيان و جهان****در آن هوس كه ز دست من اختيار برد

غلام ساقي لعل توام كه چاره من****به جرعه مي نوشين خوشگوار برد

بيار ساقي از آن مي كه مي پرستان را****دمي به كار بدارد، دمي ز كار برد

مي ميار كه درد سر و خمار آرد****از آن مي آرد كه هوش آرد و خمار برد

هزار بار دلم هست و در ميان دل نيست****در اين ميان دل سلمان كدام بار برد؟

غزل شماره 132: كيست كه قصه مرا پيش نگار من برد

كيست كه قصهٔ مرا پيش نگار من برد؟****باد به گوش او مگر ناله زار من برد

نامه نوشته ام بسي نيست كبوتري چرا؟****كو بر من بيايد و نامه به يار من برد

بار دل و بلاي جان، من به كدام تن كشم؟****لاشه ناتوان از آن نيست كه بار من برد

كار زدست شد كسي چاره من نمي برد****هم نظر عنايتش چاره كار من برد

غزل شماره 133: چشمت به خواب چشم مرا خواب مي برد

چشمت به خواب چشم مرا خواب مي برد****زلفت به تاب جان مرا تاب مي برد

من غرقه خجالت اشكم كه پيش خلق****چندان همي بود كه مرا آب مي برد

سوداي ابروي تو مغان راز مصطبه****چون غمزه تو مست به محراب مي برد

امشب به دوش مجلسيان را يكان يكان****بردند مست و ترك مرا خواب مي برد

بنماي رخ كه درشب تاريك طره ات****دل گم شده ست و راه به مهتاب مي برد

دل زد در وصال تو دانم كه ضايع است****رنجي كه آن ضعيف درين باب مي برد

سلمان كجا و قصه زلف تو از كجا؟****بيچاره روزگار با طناب مي برد

غزل شماره 134: ز كويش نسيم صبا بوي برد

ز كويش نسيم صبا بوي برد****به بويش دلم پي بدان كوي برد

دل از چنبر زلف او چون جهد؟****كه باد سحر جان به يك سوي برد

خيال كنارش بسي داشتند****ز هي پيرهن كز ميان گوي برد!

به پشتي رويش قوي گشت زلف****دل عالمي را از آن روي برد

سهي سرو من تاز چشمم برفت****به يكبارگي آبم از جوي برد

كه راز پريشان ما فاش كرد؟****كه چون زلف او باد هر سوي برد

مگر زلف او گفت در گوش او****صبا در گذر بود از آن بوي برد

دلي داشت سلمان، شد آن نيز گم****چرا گم شد آن لعل دلجوي برد؟

غزل شماره 135: خاك آن بادم كه از خاك درت بويي برد

خاك آن بادم كه از خاك درت بويي برد****گرد آن خاكم كه باد از كوي مه رويي برد

از هوا داري بجان جويم نسيم صبح را****تا سلامي از من بيدل به دلجويي برد

چون زهر سويي نشاني مي دهندش، مي دهم****خاك خود بر باد تا هر ذره اي سويي برد

با سر زلف مرا سربسته رازي هست ازان****دم نمي يارم زدن ترسم صبا بويي برد

بر سرت چندان پريشان جمع مي بينم كه گر****بر فشاني عقد گيسو هر دلي مويي برد

تاب مويت نيست رويت راز پيشش دور كن****حيف باشد نازنيني بار هندويي برد

غزل شماره 136: يارم به وفا وعده بسي داد و جفا كرد

يارم به وفا وعده بسي داد و جفا كرد****هر وعده كه آنم به جفا داد، وفا كرد

مهر تو بر آيينه دل پرتوي انداخت****ماننده ماه نوم انگشت نما كرد

هر جور كه ديدم ز جهان، جمله جفا بود****اين بود جفايش كه مرا از تو جدا كرد

مسكين سر زلفت كه صبا رفت و كشيدش****بر بويش اگر مست نگشت از چه رها كرد؟

بر زلف تو تا اين دل يكتا بنهادم****بار دل من زلف تو را پشت دوتا كرد

هرچند كه چشم تو خدنگ مژه آراست****زد بر هدف سينه، بر آنم كه خطا كرد

شد باد صبا بر دل من سرد از آن روز****كو رفت و حديث سر زلفت همه جا كرد

سلمان اگر از عشق بنالد، مكنش عيب!****با او غم عشق تو چه گويم كه چها كرد؟

بلبل مكن از گل گله بسيار، كه آورد****صد برگ براي تو و كارت به نوا كرد

غزل شماره 137: آخرت روزي ز سلمان ياد مي بايست كرد

آخرت روزي ز سلمان ياد مي بايست كرد****خاطر غمگين او را شاد مي بايست كرد

عهدها كردي كه آخر هيچ بنيادي نداشت****روز اول كار بر بنياد مي بايست كرد

داد من يك روز مي بايست دادن بعد از آن****هرچه مي شايست از بيداد، مي بايست كرد

اشك من از مردم چشمم بزاد آخر تو را****رحمتي بر اشك مردم زاد مي بايست كرد

اي دل اي دل گفتمت: گر وصل يارت آرزوست****جان فدا كن، هر چه بادا باد مي بايست كرد

صحبتش چون آينه، گر روبرو مي خواستي****پشت بر زر روي بر پولاد مي بايست كرد

گر تو شاهي جهان در روز و شب مي خواستي****بندگي حضرت دلشاد مي بايست كرد

غزل شماره 138: سحرگه بلبلي آواز مي كرد

سحرگه بلبلي آواز مي كرد****همي ناليد و با گل راز مي كرد

نياز خويش با معشوقه مي گفت****نيازش مي شنيد و ناز مي كرد

به هر آهي كه مي زد در غم يار****مرا با خويشتن دمساز مي كرد

نسيم صبح دلبر مي شنيدم****دلم ديوانگي آغاز مي كرد

خيال آب ركناباد مي پخت****هواي خطه شيراز مي كرد

غزل شماره 139: عذارت خط به بخت ما درآورد

عذارت خط به بخت ما درآورد****سيه بختي است ما را ما درآورد

عذرات بود بر حسن تو شاهد****جمالت رفت و خطي ديگر آورد

چو زلفت پاي در دامن كشيدست****چرا خط سياهت سر بر آورد

خيال لعل نوشينت، به شب دوش****مرا صد پي شبيخون بر سر آورد

مرا از گلبن حسن تو ناگاه****گلي بشكفت و خاري نو برآورد

گلت بر نسترن رسمي زد از مشك****گل رويت عجب رسمي برآورد!

چه صنعت كرد خط عنبرينت؟****كه خورشيدش سر اندر چنبر آورد

خنك باد صبا كامد ز زلفت****نسيمي صد ره از جان خوشتر آورد

دماغ جان سلمان را سحرگاه****به راه آورد و مشك و عنبر آورد

غزل شماره 140: ناتوان چشم توام گرچه به زنهار آورد

ناتوان چشم توام گرچه به زنهار آورد****ناتوان دردسري بر سر بيمار آورد

چشم مخمور تو را يك نظر از گوشه خويش****مست و سودا زده ام بر در خمار آورد

عقل را بوي سر زلف تو از كار ببرد****عشق را شور مي لعل تو در كار آورد

صفت صورت روي تو به چين مي كردند****صورت چين ز حسد روي به ديوار آورد

منكر باده پرستان لب لعلت چو بديد****هم به كفر خود و ايمان من اقرار آورد

خار سوداي تو در دل به هواي گل وصل****بنشانديم و همه خون جگر بار آورد

با رخ و زلف تو گفتم كه به روز آرم شب****عاقبت هجر تو روزم به شب تار آورد

گوييا دود كدامين دل آشفته مرا****به كمند سر زلف تو گرفتار آورد؟

رخ ز ديدار تو يك ذره نتابد سلمان****كه مرا مهر تو چون ذره پديدار آورد

غزل شماره 141: لطف جانبخش تو جانم ز عدم باز آورد

لطف جانبخش تو جانم ز عدم باز آورد****دل آزرده ما را به كرم باز آورد

خاك آن پيك مبارك دم صاحب قدمم****كه دلم هم به دم و هم به قدم باز آورد

هر سياهي كه شبان خط و خالت با من****كرد انصاف كه لطفت بقلم باز آورد

مي كنم خون جگر نوش به شادي لبت****كه به يك جرعه مرا از همه غم، باز آورد

مدتي گردش اين دايره ما را از هم****همچو پرگار جدا كرد و به هم باز آورد

خواستم رفت به حسرت ز جهان، باز مرا****كشش موي تو از كوي عدم باز آورد

خط به خون خواست نوشتن، به تو سلمان ننوشت****تا نگويي كه فلان عشوده و دم باز آورد

غزل شماره 142: باد سحر از كوي تو بويي به من آورد

باد سحر از كوي تو بويي به من آورد****جانهاش فدا باد! كه جان را به تن آورد

دلهاي ز خود رفته ما را كه غمت داشت****آمد سحري بوي تو با خويشتن آورد

دلها شده بودند به يك بارگي از جان****لطفت به سلامت همه شان با وطن آورد

شد ديده يعقوب منور به نسيمي****كز يوسف مصرش خبر پيرهن آورد

اين رايحه مشك ز دشت ختن آمد؟****يا بوي اويس است كه باد از يمن آورد؟

در باغ مگر بزم صبوح است، كه گل را****عطار سحرگاه به دوش از چمن آورد؟

آن قطره عرق نيست كه بر عارضت افتاد****آبي است كه با روي گل ياسمن آورد

غزل شماره 143: جز نقش صورتت دل، نقشي نمي پذيرد

جز نقش صورتت دل، نقشي نمي پذيرد****تو جان نازنيني و ز جان نمي گزيرد

ما غرق آب و زاهد، دم مي زند ز آتش****گو: دم مزن كه اين دم با ماش در نگيرد

پروانه وار خواهم، در پاي شمع مردن****كو هر سحر به بويش، پيش صبا بميرد

غزل شماره 144: گرچه در عهد تو عاشق به جفا مي ميرد

گرچه در عهد تو عاشق به جفا مي ميرد****لله الحمد كه بر عهد وفا مي ميرد

هر كه ميرد به حقيقت بود آن كشته دوست****سخن است اينكه به شمشير قضا مي ميرد

هر كه در راه تو شد كشته نباشد مرده****زنده آنست كه در كوي شما مي ميرد

مرغ در دام تو از روي هوا مي افتد****شمع بر بوي تو در پاي صبا مي ميرد

مرده بودم، ز مي جام تو من زنده شدم****وانكه زين جام دمي خورد چرا مي ميرد؟

اي گل تازه برين بلبل نالنده خويش****رحم كن رحم، كه بي برگ و نوا مي ميرد!

دل من طره طرار تو را مي خواهد****جان من غمزه بيمار تو را مي ميرد

مي شوم زنده من از درد تو اي دوست دوا****به كسي بخش كه از بهر دوا مي ميرد!

مي كند راه خرد در شب سوداي تو گم****كه چراغ خرد از باد هوا مي ميرد

به سر كوي غمت خاك دوايند مرا****نفس بيچاره چه داند كه چرا مي ميرد؟

نفسي ماند ز سلمان، مكنيدش درمان!****همچنينش بگذاريد كه تا مي ميرد!

غزل شماره 145: دل برد دلبر و در دام بلاش اندازد

دل برد دلبر و در دام بلاش اندازد****دل ما برد، ندانم به كجاش اندازد

هركجا مرغ دلي بال گشايد، في الحال****به كمان مهره ابرو ز هواش اندازد

خوش كمندي است سر زلف شكن بر شكنش****وه چه خوش باشد اگر بخت بماش اندازد!

چشم فتان تو هر جا كه بلا انگيزد****اي بسا سر كه در آن عرصه بلاش اندازد

عاقل آن است كه در پاي تو اندازد سر****پيشتر زانك فراق تو زپاش اندازد

بوي گيسوي تو هر جا كه جگر سوخته ايست****در پي قافله باد صباش اندازد

هر كه را درد بينداخت، دوا چاره برد****كه برد چاره سلمان كه دواش اندازد؟

غزل شماره 146: گر وقت سحر، بادي از كوي تو برخيزد

گر وقت سحر، بادي از كوي تو برخيزد****هر جا كه دلي باشد در دامنش آويزد

آن شعله كه دل سوزد، از مهر تو افروزد****وان باد كه جان بخشد، از زلف تو برخيزد

هر دل كه برد چشمت، در دست غم اندازد****هر مي كه دهد لعلت، با خون دل آميزد

كو طاقت آن جان را، كز وصل تو بكشيبد؟****كو قوت آن دل را كز جور تو بگريزد؟

دل مي طلبي جانا، آن زلف بر افشان تا****دل بر سر جان بارد، جان بر سر جان ريزد

تيغ غم عشقت را ازجان سپري كردم****هر كش سپري باشد، از تيغ بنگريزد

حاشا كه بود گردي، بر دل ز تو سلمان را!****گر عشق تو خاكش را، صدبار فرو ريزد

غزل شماره 147: آخر اين درد دل من به دوايي برسد

آخر اين درد دل من به دوايي برسد****عاقبت ناله شبگير بجايي برسد

آخر اين سينه دلگير غم آباد مرا****روزي از روزنه غيب صفايي برسد

بر درت شب همه شب ياوه در آنم چو جرس****تا بگوشم مگر آواز درآيي برسد

بجز از عمر چه شايد كه نثار تو كنم؟****كه به عمري چو تو شاهي به گدايي برسد

پاي را باز مگير از سرم اي دوست كه دست****گر به هيچم نرسد، خود به دعايي برسد

عمر بر باد هوا داده ام و مي ترسم****كه به گلزار تو آسيب هوايي برسد

سر پابوس تو دارم من و هيهات كجا****به چنان پايه، چنين بي سر و پايي برسد؟

رويم از ديده به خون تر شد و مي دانستم****كه به روي من ازين ديده بلايي برسد

با جفا خو كن و با درد بساز اي سلمان!****كين نه دردي است كه هرگز به دوايي برسد

غزل شماره 148: گل فردوس چه باشد كه به روي تو رسد

گل فردوس چه باشد كه به روي تو رسد****يا نسيمش كه به خاك سر كوي تو رسد

از خط سبز تو در آتشم اي آب حيات!****رشكم آيد كه خضر بر لب جوي تو رسد

ز آفتابم شده در تاب كه در روي تو تافت****تاب خورشيد چه باشد كه به روي تو رسد؟

چشم بد دور ز روي تو و خود چشم بدان****حيف باشد كه بدان روي نكوي تو رسد

كار شد بر دل من تنگ و بلي تنگ بود****كار هرگه كه به بخت من و خوي تو رسد

نرسد هر سر شوريده به پاي چو تويي****گر به پاي تو رسد هم سر موي تو رسد

من به بوي توام اي دوست هواخواه بهار****كز نسيمش به دماغم همه بوي تو رسد

ساقي از درد سبو در تن من جاني كن!****جان چه باشد كه به دردي سبوي

تو رسد

منع مي خوردن سلمان نكني اي صوفي!****اگر اين شربت صافي به گلوي تو رسد

غزل شماره 149: جانم رسيد از غم به جان، گويي به جانان كي رسد

جانم رسيد از غم به جان، گويي به جانان كي رسد؟****وز حد گذشت وين سر گذشت، آخر به پايان كي رسد؟

حالم صبا گر بشنود، حالي رسول من شود****ليكن چنين كو مي رود افتان و خيزان كي رسد؟

من دور از آن جان و جهان، همچون تني ام بي روان****وز غم رسيد اين تن به جان، گويي به جانان كي رسد؟

كردم غمش بر جان گزين، بادش فدا صدجان ازين****جان گرچه باشد نازنين، هرگز به جانان كي رسد؟

سرو از صبا گردد چمان تا چون قدش باشد روان****ور نيز بخرامد بران سرو خرامان كي رسد؟

مه رويم آن رشك قمر، وز گل به صد رو تازه تر****رفت و كه داند تا دگر، گل با گلستان كي رسد؟

اي دل به داغت مفتخر، درد ترا درمان مضر****جانها بر آتش منتظر، تا نوبت آن كي رسد؟

سوداي وصل او مرا، انديشه اي باشد خطا****سلمان به دست هر گدا، ملك سليمان كي رسد؟

غزل شماره 150: دلي كه شيفته يار دلربا باشد

دلي كه شيفته يار دلربا باشد****هميشه زار و پريشان و مبتلا باشد

بلي عجب نبود گر بود پريشان حال****گدا كه در طلب وصل پادشا باشد

بهانه تو رقيب است و نيست اين مسموع****رقيب را چه محل گر تو را رضا باشد

جفاي دشمن و جور رقيب و طعنه خلق****خوش است بر دل اگر دوست را وفا باشد

اگر تو را گذري بر من غريب افتد****و يا تو را نظري بر من گدا باشد

از آن طرف نپذيرد كمال او نقصان****وزين طرف شرف روزگار ما باشد

فگار گشت به خون جگر دل سلمان****بترس از آنكه بد و نيك را جزا باشد

غزل شماره 151: بر منت ناز و ستم، گرچه به غايت باشد

بر منت ناز و ستم، گرچه به غايت باشد****حاش لله كه مرا از تو شكايت باشد!

جور معشوق همه وقت نباشد ز عتاب****وقت باشد كه خود از عين عنايت باشد

من نه آنم كه شكايت كنم از دست كسي****خاصه از دست تو، حاشا چه شكايت باشد؟

پادشاهي چه عجب گر ز تو درويشان را****نظر مرحمت و چشم رعايت باشد!

چاره اي كن كه مرا صبر به غايت برسيد****صبر پيداست كه خود تا به چه غايت باشد

روز مهر تو نهايت نپذيرد كه مرا****مطلع هر غزلي صبح بدايت باشد

خاك پاي تو بجان مي خرم، ار دست دهد****اثر دولت و آثار كفايت باشد

در بيابان تمنا همه سر گردانند****تا كه را سوي تو توفيق و هدايت باشد؟

نيست اين باديه را حد و درين ره سلمان****اين چنين باديه بي حد و نهايت باشد

غزل شماره 152: ما را كه شور لعلش، در سر مدام باشد

ما را كه شور لعلش، در سر مدام باشد****سوداي باده پختن، سوداي خام باشد

از جام باده حاصل، يك ساعت است مستي****وز شكر لب او، سكري مدام باشد

با قد تو صنوبر، در چشم ما نيايد****او كيست تا قدت را، قايم مقام باشد؟

جان خواست لعلت از من، گر مي برد حلالش****جان تا لب تو خواهد، بر من حرام باشد

ساقي به ناتمامان، مي ده تمام و از ما****بگذر كه پختگان را، بويي تمام باشد

با اين همه غم دل، گر مي كني قبولم****اقبال هندوي من، شادي غلام باشد

اي صد هزار طالب، جوياي درد عشقت!****مخصوص اين سعادت، تا خود كدام باشد؟

در سلك بندگانت گر نيست نام ما را****در نامه گدايان، باشد كه نام باشد

صبح ازل نشستم، بر آستان عشقت****زين در قيام سلمان، شام قيام باشد

غزل شماره 153: اسير بند گيسويت، كجا در بند جان باشد

اسير بند گيسويت، كجا در بند جان باشد****زهي ديوانه عاقل، كه در بندي چنان باشد

به دست باد گفتم جان فرستم باز مي گويم:****كه باد افتان و خيزان است و بار جان گران باشد

كسي بر درگه جانان ره آمد شدن دارد****كه در گوش افكند حلقه، چو در بر آستان باشد

كسي كو بر سر كويت تواند باختن جان را****حرامش باد جان در تن، گرش پرواي جان باشد

تو حوري چهره فرداي قيامت گر بدين قامت****ميان روضه برخيزي، قيامت آن زمان باشد

تو دستار افكني صوفي و ما سر بر سر كويش****سر و دستار را بايد كه فرقي در ميان باشد

ز چشمش گوشه گير اي دل كه باشد عين هوشياري****گرفتن گوشه از مستي كه تيرش در كمان باشد

بهاي يك سر مويش، دو عالم مي دهد سلمان!****هنوزش گر بدست، افتد متاعي رايگان باشد

غزل شماره 154: صنمي اگر جفايي كند آن جفا نباشد

صنمي اگر جفايي كند آن جفا نباشد****ز صنم جفا چه جويي كه درو وفا نباشد؟

ز حبيب خود شنيدم كه به نزد ما جمادي****به از آن وجود باشد كه درو هوا نباشد

چو به حسرت گلت گل، شوم از گلم گياهي****ندمد كه بوي مهر تو در آن گيا نباشد

ز خمار سر گرانم، قدحي بيار ساقي****كه از آن مصدعي را به ازين دوا نباشد

به نسيم مي، چنان كن ملكان كاتبان را****كه به هيچشان شعور از بد و نيك ما نباشد

به شكستگان شنيدم كه همي كني نگاهي****به من شكسته آخر نظرت چرا نباشد؟

ملكيم گفت: سلمان به دعاي شب وصالش****بطلب كه حاجت الا به دعا روا نباشد؟

دل خسته نيست با من كه ز دل كنم دعايش****چه كنم دعا كه بي دل اثر دعا نباشد

غزل شماره 155: ما را بجز خيالت، فكري دگر نباشد

ما را بجز خيالت، فكري دگر نباشد****در هيچ سر خيالي، زين خوبتر نباشد

كي شبروان كويت آرند ره به سويت****عكسي ز شمع رويت، تا راهبر نباشد

ما با خيال رويت، منزل در آب و ديده****كرديم تا كسي را، بر ما گذر نباشد

هرگز بدين طراوت، سرو و چمن نرويد****هرگز بدين حلاوت، قند و شكر نباشد

در كوي عشق باشد، جان را خطر اگر چه****جايي كه عشق باشد، جان را خطر نباشد

گر با تو بر سرو زر، دارد كسي نزاعي****من ترك سر بگويم، تا دردسر نباشد

دانم كه آه ما را، باشد بسي اثرها****ليكن چه سود وقتي، كز ما اثر نباشد؟

در خلوتي كه عاشق، بيند جمال جانان****بايد كه در ميانه، غير از نظر نباشد

چشمت به غمزه هر دم، خون هزار عاشق****ريزد چنانكه قطعاً كس را خبر نباشد

از چشم خود ندارد، سلمان طمع كه چشمش****آبي زند بر آتش، كان بي جگر نباشد

غزل شماره 156: مستور در ايام تو معذور نباشد

مستور در ايام تو معذور نباشد****هر چند كه اين ممكن و مقدور نباشد

ماقوت رفتار نداريم، اگر يار****نزديك تر آيد، قدمي دور نباشد

مست مي او گرد كه مرد ره او را****اول صفت آنست كه مستور نباشد

بي سر و قدت كار طرب راست نگردد****بي شمع رخت عيش مرا نور نباشد

با چشم تو خواهم غم دل گفت وليكن****وقتي بتوان گفت كه مخمور نباشد

ما جنت و فردوس ندانيم وليكن****دانيم كه در جنت ازين حور نباشد

از بوي سر زلف خودم صبر مفرماي****كين تاب و توان در من رنجور نباشد

هركس كه به كفر سر زلف تو بميرد****در كيش من آنست كه مغفور نباشد

غزل شماره 157: دل شكسته من تا به كي حزين باشد

دل شكسته من تا به كي حزين باشد؟****دلا مشو ملول، عاشقي چنين باشد

هزار بار بگفتم كه گوشه گير اي دل****ز چشم او كه كمين شيوه اش كمين باشد

حديث من نشنيدي به هيچ حال و كسي****كه نشنود سخن دوست حالش اين باشد

مرا دلي است پريشان و چون بود مجموع؟****دلي كه با سر زلف تو همنشين باشد

دلم ربودي و گر قصد دين كني سهل است****كرا مضايقه با چون تويي به دين باشد

بر آستان تو دريا دلي تواند زيست****كه در به جاي سركشش در آستين باشد

به آروزي رخت هر گياه كه بعد از من****ز خاك من بدمد ورد و ياسمين باشد

چو سر زخاك بر آرم هنوز چون صبحم****صفاي مهر تو تابنده از جبين باشد

مرا كه روي تو امروز ديده ام فردا****چه التفات به ديدار حور عين باشد

خيال لعل لبت بر سواد ديده من****مصور است چو نقشي كه بر نگين باشد

فداي يار كن اين جان نازنين سلمان****چه جان عزيزتر از يار نازنين باشد

غزل شماره 158: هر سينه كجا محرم اسرار تو باشد

هر سينه كجا محرم اسرار تو باشد؟****هر ديده كجا لايق ديدار تو باشد؟

مستان دل اغيار چه لازم كه درين عهد ****هر جاي كه قلبي است به بازار تو باشد

هر آينه آن دل كه قبول تو نيفتد****كي قابل عكس مي رخسار تو باشد

من خاك رهت گشتم و گردي كه پس از من ****برخيزد ازين خاك هوادار تو باشد

تو گرد كسي گرد كه او گرد تو گردد ****تو يار كسي باش كه او يار تو باشد

غير از تو نشايد كه كسي در دلش آيد ****آنكس كه دلش محرم اسرار تو باشد

سلمان اگر از يارغمي در دلت آيد ****باشد كه غم يار تو غمخوار تو باشد

اي صوفي اگر جرعه اين باده بنوشي ****زان پس گرو ميكده دستار تو باشد

ظاهر نشود تا همه از سر ننهي دور ****فرقي كه ميان سر و دستار تو باشد

غزل شماره 159: مجموع دروني كه پريشان تو باشد

مجموع دروني كه پريشان تو باشد ****آزاد اسيري كه به زندان تو باشد

داني سر و سامان ز كه بايد طلبيدن؟****زان شيفته كو بي سر و سامان تو باشد

من همدم بادم گه و بيگاه كه با باد ****باشد كه نسيمي ز گلستان تو باشد

اي كان ملاحت، همگي زان توام من ****تو زان كسي باش كه اوزان تو باشد

آن روز كه چون نرگسم از خاك برآرند ****چشمم نگران گل خندان تو باشد

خواهم سر خود گوي صفت باخت وليكن ****شرط است درين سركه به چوگان تو باشد

هر كس كه كمان خانه ابروي تو را ديد ****شايد به همه كيش كه قربان تو باشد

دامن مكش از دست من امروز و بينديش ****زان روز كه دست من و دامان تو باشد

خلقي همه حيران جمال تو و سلمان ****حيران جمالي كه نه حيران تو باشد

غزل شماره 160: چو زلف آن را كه سوداي تو باشد

چو زلف آن را كه سوداي تو باشد ****سرش بايد كه در پاي تو باشد

برون كردم ز دل جان را كه جان را ****نمي زيبد كه بر جاي تو باشد

خوشا آن دل كه بيمار تو گردد ****دلي را جو كه جوياي تو باشد

دل گم گشته ام را گر بجويي ****در آن زلف سمن ساي تو باشد

اگر چه حسن گل صد روي دارد ****كجا چون روي زيباي تو باشد؟

نگنجد هيچ ديگر در دل آن را****كه در خاطر تمناي تو باشد

اگر چه سرو دلجويي كند عرض****كجا چون قد رعناي تو باشد؟

سرو سرمايه اي دارد همه كس ****مرا سرمايه سوداي تو باشد

بسوزد سنگ بر من، گر نسوزد ****دل چون سنگ خاراي تو باشد

من بيدل كجا پنهان

كنم دل؟****كه آن ايمن زيغماي تو باشد

من مسكين كدامين گوشه گيريم؟****كه آن خالي ز غوغاي تو باشد

جهان هر لحظه سلمان را كه در گوش****كند دري ز درياي تو باشد

غزل شماره 161: خوش دولتي است عشقت تا در سر كه باشد

خوش دولتي است عشقت تا در سر كه باشد****پيدا بود كزين مي در ساغر كه باشد

هر عاشقي ندارد بر چهره داغ دردت****آن سكه مبارك تا بر زر كه باشد

هر چشم و سر نباشد در خورد خاك پايت****تا سرمه كه گردد، تا افسر كه باشد؟

هر دل كه ديد چشمت، آورد در كمندش ****تركي چنين دلاور،در لشكر كه باشد؟

گفتي كه گر بيفتي من ياور تو باشم ****خوش وعده اي است ليكن اين باور كه باشد؟

اي آفتاب خوبي در سايه دو زلفت ****آن سايه همايون تا بر سر كه باشد؟

تا دلبر مني تو، دل نيست در بر من ****در عهد چون تو دلبر، خود دل بر كه باشد؟

حالي غريب دارم، شرح و حكايت آن ****در نامه كه گنجد؟ در دفتر كه باشد؟

گفتي كه بر در من، منشين ز جوع سلمان ****چون با در تو گردند، او با در كه باشد؟

غزل شماره 162: مرا كه چون تو پري چهره دلبري باشد

مرا كه چون تو پري چهره دلبري باشد ****چگونه راي و تمناي ديگري باشد؟

نه در حديقه خوبي بود چنين سروي ****نه در سپهر نكويي چو تو خوري باشد

نه ممكن است نبات خطت بر آن دال است ****كه خوشتر از لب لعل تو شكري باشد

خيال چشم و رخت تا بود برابر چشم ****گمان مبر كه مرا خواب يا خوري باشد

به خاك پات كه در خاك پايت در اندازم ****چو گيسوي تو به هر مويم ار سري باشد

ز عشق آن لب همچون ميم، مدام از اشك ****زجاج ديده پر از باده ساغري باشد

به حسن تو كه وفا پيشه كن، جفا بگذار ****وفا مقارن حسن ار چه كمتري باشد

ببين كه پاكتر از اشك من بود

سيمي ****مو يا به سكه رخسار من زري باشد

بيا ببخش بر احوال زاري سلمان ****بترس از آن كه به حشر داوري باشد

غزل شماره 163: شبهاي فراقت را، آخر سحري باشد

شبهاي فراقت را، آخر سحري باشد ****وين ناله شبها را، روزي اثري باشد

از ديده اگر آبي خواهيم به صد گريه ****آبي ندهد ما را، كان بيجگري باشد

ما بي خبريم از دل، اي باد گذاري كن ****بر خاك درش باشد كانجا خبري باشد

داني كه كرا زيبد، چون زلف تو سودايت ****آن را كه به هر مويي، چون دوش سري باشد

تنها نه منم عاشق، كز خاك سر كويت ****هر گرد كه بر خيزد، صاحب نظري باشد

من خاكت از آن گشتم امروز كه بعد از من ****هر ذره اي از خاكم، كحل بصري باشد

مشتاق حرم را گو: شو محرم ميخانه ****باشد كه ازين خانه، در كعبه دري باشد

چون زلف به بالايت، سلمان سر و جان ريزد ****گر يك سر مو جان را، پيشت خطري باشد

غزل شماره 164: دلم را جز سر زلفت، دگر جايي نمي باشد

دلم را جز سر زلفت، دگر جايي نمي باشد ****خود اين مشكل كه زلفت را سر و پايي نمي باشد

دلي ارم سيه بر رخ نهاده داغ لالايي ****قبولش كن كه سلطان را ز لالايي نمي باشد

بخواهم مرد چون پروانه، پيش شمع رخسارت ****كه پيش از مردنم پيش تو پروايي نمي باشد

دلا گر غمزه مستش جفايي مي كند شايد ****كه مستان معربد را ز غوغايي نمي باشد

بهار عالم جان است، رخسارش تماشا كن ****كه در عالم از آن خوشتر تماشايي نمي باشد

مرا دردي است اندر دل مداوايش نمي دانم ****ولي دانم كه دردش را مداوايي نمي باشد

تمنايي است سلمان را كه جان در پايش اندازد ****بجان او كزين بيشش تمنايي نمي باشد

غزل شماره 165: مرا هواي تو از سر بدر نخواهد شد

مرا هواي تو از سر بدر نخواهد شد ****شمايل تو ز پيش نظر نخواهد شد

اگر سرم برود گو برو مراد از سر ****هواي توست مرا آن ز سر نخواهد شد

دلم به كوي تو رفت و مقيم شد آنجا ****وزان مقام به جايي دگر نخواهد شد

سرم برفت به سوداي وصل، مي دانم ****كه اين معامله با او به سر نخواهد شد

چنان ز چشم تو در خواب مستيم كه مرا ****ز خواب خوش به قيامت خبر نخواهد شد

به نوك غمزه چون نيشتر بخواهي ريخت ****هزار خون كه سر نيش تر نخواهد شد

خدنگ غمزه ات از جان اگر چه مي گذرد ****وليكن از دل سلمان بدر نخواهد شد

غزل شماره 166: من چه دانستم كه هجر يار چندين در كشد

من چه دانستم كه هجر يار چندين در كشد؟****يا مرا يكبارگي وصلش قلم در سر كشد

اشك را كش من به خون پروردم اندازم ز چشم ****ناله كز دل برون كردم به رغمم بر كشد

كمترنيش بنده ام بر دل كشيده داغ هجر ****گر چه او را دل به خون چون مني كمتر كشد

بر اميد آنكه باز آيد ز در دامن كشان ****مردم چشمم بدامن هر شبي گوهر كشد

در كشيدن مي به ياد لعل او كار من است ****پخته اي بايد كه خامي را به كار اندر كشد

بي لبش مي ساقيا در جانم آتش مي شود ****بي لب او چون به كام خود كسي ساغر كشد؟

گر چه دل را نيست از سرو قدش حاصل بري ****آرزو دارد كه بار ديگرش در بر كشد

در ره او شد صبا بيمار و مي خواهم كه او ****گر چه بيمار است، اين ره زحمتي ديگر كشد

نكته اي دارم چو در، پرورده درياي

دل ****از لب سلمان برد بر گوش آن دلبر كشد

غزل شماره 167: يار به زنجير زلف، باز مرا مي كشد

يار به زنجير زلف، باز مرا مي كشد ****در پي او مي روم، تا به كجا مي كشد

نام همه عاشقان، در ورق لطف اوست ****گر قلمي مي كشد، بر سر ما مي كشد

هر چه ز نيك و بدست، چون همه در دست اوست ****بر من مسكين چرا، خط خطا مي كشد؟

بار تو من مي كشم، جور تو من مي برم ****پرده ز رويت چرا، باد صبا مي كشد؟

خادمه حسن توست، شمسه گردون كه اوست ****مي رود و بر زمين، عطف قبا مي كشد

حسن تو بين كز برم، دل به چه رو مي برد ****وين دل مسكين نگر كز تو چها مي كشد

بار غمت غير من، كس نتواند كشيد ****بر دل سلمان بنه، آن همه تا مي كشد

غزل شماره 168: مي كشم خود را و بازم دل بسويش مي كشد

مي كشم خود را و بازم دل بسويش مي كشد ****مو كشان زلفش مرا در خاك كويش مي كشد

مي برد حسنش به روي دلستان هر جا دلي است ****ورنه مي آيد دل مسكين به مويش مي كشد

ما چو بيد از باد مي لرزيم از آن غيرت كه باد ****مي كشد در روي او برقع ز رويش مي كشد

باغ حسنش باد سبز و باردار و دم به دم ****ديده ام از تاب دل آبي به جويش مي كشد؟

گل چه مي داند كه بلبل را فغان از عشق او ****هر چه مي گويد صدا گفت و گويش مي كشد؟

مي كشيدم كوزه دردي ز دست ساقيي ****كين زمان هر صوفي صافي سبويش مي كشد

شمه اي از حال من شايد كه آن دل بشنود ****اين تن مسكين به بيماري ببويش مي كشد

خوي او هست از دهانش تنگ تر، وين ناتوان ****بار بر دل تنگ تنگ از دست خويش مي كشد

آرزويي نيست سلمان را به غير از روي دوست ****چون كند چون دوست خط بر آرزويش

مي كشد؟

غزل شماره 169: باد سحر از بوي تو دم زد، همه جان شد

باد سحر از بوي تو دم زد، همه جان شد ****آب خضر از لعل تو جان يافت، روان شد

بي بوي خوشت بر دل من باد بهاري ****حقا كه بسي سردتر از باد خزان شد

خاك از نفس باد صبا بوي خوشت يافت ****بر بوي خوشت روي هوا رقص كنان شد

تا بر در ميخانه جان، لعل تو زد مهر ****در مصطبه ها رطل مي لعل گران شد

سر چشمه حيوان به دهان تو تشبه ****كرد از نظر مردم از آن روي نهان شد

ماه از نظر مهر رخت يافت نشاني ****زان روي جهاني به جمالش نگران شد

گفتم به دل: اي دل مرو اندر پي زلفش ****نشنيد سخن، عاقبت اندر سر آن شد

جان بر سر بازار غمش دادم و رستم ****نقدي سره بايد كه بدان رسته توان شد

غزل شماره 170: آن جان عزيز نيست كه در كار ما نشد

آن جان عزيز نيست كه در كار ما نشد ****و آن تن درست نيست كه بيمار ما نشد

دل گوشمال يافت ز سوداي زلف او ****تا اين سزا نيافت سزاوار ما نشد

در آفتاب گردش از آن ذره برنخاست ****كو ديد روي ما و هوادار ما نشد

سودي نديد آن دل بي مايه كو بجان ****سوداي ما نكرد خريدار ما نشد

سودي كه رفت بر سر بازار شوق ما ****خود كيست آن كه در سر بازار ما نشد؟

ما گنج گوهريم به كنج خراب دل ****چيزي نيافت هر كه طلب كار ما نشد

ز ارباب حال نيست چو بلبل كسي كه ديد ****ما را و عاشق گل و رخسار ما نشد

در كار ما نرفت كه در كار ما نرفت ****في الجمله كه بود كه در كار ما

نشد

آن ديده را كه صوفي صافي به هفت آب ****هر دم نشست، لايق ديدار ما نشد

سلمان مگر شنيد حديثي ازين دهن ****بيچاره خود به هيچ گرفتار ما نشد

غزل شماره 171: نظري كن كه دل از جور فراقت خون شد

نظري كن كه دل از جور فراقت خون شد ****نيست دل را به جز از ديده ره بيرون شد

ناتوان بود دل خسته ندانم چون رفت؟****حال آن خسته بدانيد كه آخر چون شد؟

تا شدم دور ز خورشيد جمالت، چو هلال ****اثر مهر توام روز به روز افزون شد

در هواي گل رخسار تو اي گلبن حسن ****اي بسا رخ كه درين باغ به خون گلگون شد

غنچه را پيش دهان تو صبا خندان يافت ****آنچنان بر دهنش زد كه دهن پر خون شد

صورت حسن تو زد عكس تجلي بر دل ****نقش خود در آيينه بر او مفتون شد

كار برعكس فتاد آيينه و ليلي را ****آيينه ليلي و ليلي همگي مجنون شد

پيش ازين صورت گل با تو تعلق سلمان ****بيش ازين داشت، تصور نكني اكنون شد

غزل شماره 172: نگارينا به صحرا رو، كه بستان حله مي پوشد

نگارينا به صحرا رو، كه بستان حله مي پوشد ****به شادي ارغوان با گل شراب لعل مي نوشد

به گل بلبل همي گويد كه نرگس مي كند شوخي ****مگر نرگس نمي داند كه خون لاله مي جوشد؟

زبانم مي دهد سوسن كه گرد عشق كمتر گرد ****مگر سوسن نمي داند كه عاشق پند ننيوشد؟

نثار باغ را گردون، به دامن در همي بخشد ****گل اندر كله زمرد ز خجلت رخ همي پوشد

مرو زنهار در بستان كه گر خاري به ناداني ****سر انگشت تو بخراشد دلم در سينه بخروشد

نگارا، گر چنين زيبا ميان باغ بخرامي ****كلاهت لاله برگيرد، قبايت سرو در پوشد

وگر سلمان ميان باغ، بوي زلف تو يابد ****به دل مهرت خرد، حالي به صد جان باز نفروشد

غزل شماره 173: ز صبا سنبل او دوش به هم بر مي شد

ز صبا سنبل او دوش به هم بر مي شد ****وز نسيمش همه آفاق معطر مي شد

ز سواد شكن زلف به هم بر شده اش****ديدم احوال جهاني كه به هم بر مي شد

ز دل و ديده نمي رفت خيالت كه مرا ****با دل و ديده خيال تو برابر مي شد

دهن از ياد تو چون غنچه معطر مي گشت ****سينه از مهر تو چون صبح منور مي شد

آهم از سينه، چو عيسي، به فلك بر مي رفت****اشكم از ديده، چو قارون به زمين برمي شد

بنشستم كه فراقت به قلم شرح دهم ****شرح مي دادم و طومار به خون تر مي شد

به گلم پاي فرو رفته، چندانكه زغم ****مي زدم دست به سر پاي فروتر مي شد

روز اول كه سر زلف تو را سلمان ديد****ديد كش جان و دل و ديده در آن سر مي شد

غزل شماره 174: نمي دانم كه ني چون من چرا بسيار مي نالد

نمي دانم كه ني چون من چرا بسيار مي نالد؟****دمادم مي زند يارش، ز دست يار مي نالد

نشسته بر ره با دست و بادش مي زند هر دم ****از آن رو زرد و بيمارست و چون بيمار مي نالد

دميدندش دمي در تن از آنرو روح مي بخشد ****بريدندش زيار خود، از آنرو زار مي نالد

ز بيماري چنانش تن نحيف و زار مي بينم ****كه بر هر جا كه انگشتش نهي صد بار مي نالد

دمي بسيار دادندش، شكايت مي كند زان دم ****جگر سوراخ كردندش، از آن آزار مي نالد

مگر در گوش او رمزي، ز راز عشق مي آيد ****دلش طاقت نمي آرد، ازين گفتار مي نالد

نفس با عود زن كز يار مي سوزد نمي گريد ****مزن بادي كه از هر باد ني چون يار مي نالد

منال از يار خود سلمان كه تشنيع است بر بلبل ****اگر در راه عشق گل

ز زخم خار مي نالد

دمي بر ني بزن ني زن، كه دردي هست همراهش ****اگر دردي ندارد ني چرا بسيار مي نالد؟

غزل شماره 175: غوغاي عشق دوشم، ناگاه بر سر آمد

غوغاي عشق دوشم، ناگاه بر سر آمد ****هم دل به غم فرو شد، هم جان به هم برآمد

بر روي اهل عالم، بوديم بسته محكم ****درهاي دل ندانم، عشق از كجا درآمد؟

از زلف او كشيده راهيست در دل من ****وز دل دريست تا جان، عشقش از آن درآمد

يار آشناست اما نشناخت هر كس او را ****زيرا كه هر زماني، بر شكل ديگر آمد

مردانه رو به كويش اي دل كه رفت ديده ****در خون خود چو پيشش، با دامن تر آمد

درويش بر درش رو، كانكس كه بر در او ****درويش رفت ازين جا، آنجا توانگر آمد

دل با سر دو زلفش، زين پيش داشت كاري ****بگذشته بود از آن سر، امروز با سر آمد

از ماجراي اشكم، مطرب ترانه سازد ****بس قطره هاي خونين، كز چشم ساغر آمد

هر كس كه مرد، روزي دربند زلف و عشقت ****از خاك او نسيمي كامد، معنبر آمد

بيمار توست سلمان، وانگه خوش آن مريضي ****كز آستانت او را، بالين و بستر آمد

غزل شماره 176: جان چو بشنيد كه آن جان جهان باز آمد

جان چو بشنيد كه آن جان جهان باز آمد ****از سر راه عدم رقص كنان باز آمد

اي دل رفته ز پيش من و آزرده به جان ****لطف كن با من و باز آي كه جان باز آمد

صبح اقبال من از كوه امل سر بر زد ****بخت بيدار من از خواب گران باز آمد

رفت و مي گفت كه آيم ز درت روزي باد****هر چه او گفت ازين باب بدان باز آمد

بس كه چشمم چو صراحي ز غمش خون بگريست****تا به كامم چو قدح خنده زنان باز آمد

عمر ماضي چو خبر يافت به استقبالش****حالي

از راه بپيچيد عنان باز آمد

در پي او دل سرگشته نايافته كام****رفت و گرديد همه كون و مكان باز آمد

چه طپي اي تن خشكيده چو ماهي در خشك!****جان بپرور كه به جوي آب روان باز آمد

جان بر افشان به هوايش چو نسيم اي سلمان!****كه بهار تو عليرغم خزان باز آمد

غزل شماره 177: خوش آمد باد نوروزي، خوش آمد

خوش آمد باد نوروزي، خوش آمد****بنفشه در چمن شاد و كش آمد

به آب و سبزه و گل مي كشد دل****كه آب و سبزه و گل دلكش آمد

خوش آمد پيش گل، مي گفت بلبل****خوش آمدهاي او گل را خوش آمد

گل خوشبوي نيكو رو ندانم****چرا فرجام كارش آتش آمد؟

تن چون پرنيان گل چه بيني؟****تو طالع بين كه خارش مفرش آمد

از آن نرگس برآمد خوش چو پروين****كزين طاس نگون، نقشش شش آمد

غزل شماره 178: گل كه خوش طلعت و خوشبو آمد

گل كه خوش طلعت و خوشبو آمد****عاشق روت به صد رو آمد

كاسه اي داشت سرم را عشقت****سر شوريده به زانو آمد

نيست از هيچ طرف راه گريز****تيرباران ز همه سو آمد

حال اين چشم ضعيفم مي گفت****قلمم، در قلمم مو آمد

سركشي كرد و نشد با ما راست****آن سهي سرو كه دلجو آمد

راز مشك سر زلف در دل****مي نهفتم ز سخن بو آمد

سر و بالاي تو مي جست در آب****همچو سلمان كه بلا جو آمد

غزل شماره 179: سلام حال بيمارن رسانيدن صبا داند

سلام حال بيماران رسانيدن صبا داند****ولي او نيز بيمارست و مي ترسم كه نتواند

صبا شوريده سوداي زلف اوست مي ترسم****كه گستاخي كند ناگه بران در، حلقه جنباند

هوس دارم كه درپيچم ميانه نامه اش خود را****چه مي پيچم درين سودا مرا چون او نمي خواند

اگر صدباره گرداند به سر چون خامه كاتب را****محال است اين كه تا باشد سر از خطش بپيچاند

سخن در شرح هجرانش، چه رانم كاندر ميدان؟****قلم كو مي رود چون آب، بر جا خشك مي ماند

به مشتاقان خود وقتي كه لطفش نامه فرمايد****چه باشد نام درويشي اگر در نامه گنجاند

نهاده چشم بر راه است سلمان تا كجا بادي****ز راهش خيزد از گرد رهش بر ديده بنشاند؟

غزل شماره 180: كسي كه قصه درد مرا نمي داند

كسي كه قصه درد مرا نمي داند****ز لوح چهره من يك به يك فرو خواند

حديث شوق به طومار گر فرو خوانم****بجان دوست كه طومار سر بپيچاند

بيا كه مردم چشمم سرشك گلگون را****به جست و جوي تو هر سو چو آب مي راند

نگويمت: به تو مي ماند از عزيزي عمر****كه عمر اگرچه عزيز است، هم نمي ماند

به آروزي خيال توام خوش آمد خواب****گر آب ديده من بر منش نشوراند

به آب ديده بگردانم از جفاي تو دل****كه آب ديده من سنگ را بگرداند

گرفت ديده من آب و دل در آن آتش****كه گر خيال تو آيد كجاش بنشاند

غزل شماره 181: تو را آني است در خوبي كه هركس آن نمي داند

تو را آني است در خوبي كه هركس آن نمي داند****خطي گل بر ورق دارد كه جز بلبل نمي خواند

به رخسار تو مي گويند: مي ماند گل سوري****بلي مي ماندش چيزي و بسياري نمي ماند

نمي يارد رخت ديدن كه چون مي بيندت چشمم****ز معني مي شود قاصر، به صورت باز مي ماند

شب ماه روشن است امشب، بده پروانه تا خادم****ندارد شمع را برپا، برد جاييش بنشاند

برافشان دست تا صوفي، بپايت سر دراندازد****درا دامن كشان تا دل، ز جان دامن برافشاند

بدورت قبله مستان چرا بايد كه باشد مي؟****تو لب بگشاي با ساقي بگو تا قبله گرداند

قرار ما اگر خواهي، تو با باد سحرگاهي****قراري كن كه زنجير سر زلفت نجنباند

اميد وصلت، امروزم به فردا مي دهد وعده****برينم وعده مي خواهد كه يك چندي بخواباند

به گردي از سر كوي تو جاني مي دهد سلمان****متاعي بس گرانست اين بدين قيمت كه بستاند

غزل شماره 182: جان ما را دل بماند از ما و ما را دل نماند

جان ما را دل بماند از ما و ما را دل نماند****عمرم از در راند و عمري بر زبان نامم نماند

لطف كرد امروز و بازم خواند و ديدارم نمود****صورتي خوشرو نمود انصاف نيكم باز خواند

خاطرش باز آمد و دل ماند در بندش مرا****خاطر او باد با جا، گر دل من ماند ماند

آب چشمم ديد و آمد بر من خاكيش رحم****باد صد رحمت بر آب ديده كين آتش نشاند

ساقيا جامي به روي دوستان پر كن كه من!****جرعه اين جام را بر دشمنان خواهم فشاند

آنچه چشمم ديده است از فرقتت، روزي مجال****گر در افتد اشك يك يك با تو خواهد باز راند

گر خطايي ديده اي از من، تو آن از من مبين****كين گناه ايام كرد و جرمش از سلمان ستاند

غزل شماره 183: زلف و رخسار تو را شام و سحر چون خواند

زلف و رخسار تو را شام و سحر چون خواند؟****هر كه يك حرف سياهي ز سپيدي داند

مي كنم ترك هواي سر زلف تو و باز****باد مي آيد و اين سلسله مي جنباند

اشك من آنچه ز زار دل من مي گويد****راست مي گويد و از ديده سخن مي راند

دل به او دادم و او كرد به جانم بيداد****هيچكس نيست كه داد من از او بستاند

آب چشمم ننشاند آتش و من مي دانم****كاتش من بجز از خاك درش ننشاند

هر چه گويد ز لبش جان، همه شيرين گويد****و آنچه داند ز رخش دل، همه نيكو داند

ماند سلمان ز درت دور و چنان مي شنود:****كه مراد تو چنين است و بدين مي ماند

غزل شماره 184: لاابالي وار، دستي بر جهان خواهم فشاند

لاابالي وار، دستي بر جهان خواهم فشاند****هرچه دامن گيردم دامن، بر آن خواهم فشاند

دامن آخر زمان دارد غبار حادثه****آستين بر دامن آخر زمان خواهم فشاند

از سر صدق و صفا، چون صبح خواهم زد نفس****وندران دم بر هواي دوست، جان خواهم فشاند

پاي عزلت بر سر كون و مكان خواهم نهاد****دست همت بر رخ جان و جهان خواهم فشاند

همچو گل برگي كه حاصل كرده ام در عمر خويش****با رخ خندان و خوش، بر دوستان خواهم فشاند

غزل شماره 185: در خرابات مرا دوش به دوش آوردند

در خرابات مرا دوش به دوش آوردند****بي خودم بر در آن باده فروش آوردند

شهسواري كه نيامد به همه كون فرود****بر در خانه خمار فروش آوردند

دوش بر دوش فلك مي زنم امروز كه دوش****مستم از كوي خرابات به دوش آوردند

مطربان زير لب از پرده سرايي، باني****تا چه گفتند؟ كه ني را به خروش آوردند

ساقيان داروي بيهوشي مي در دادند****دل بيهوش مرا باز به هوش آوردند

شاهدان اين همه دلهاي پريشان را جمع****به تماشاي گل غاليه پوش آوردند

عشوه دادند فريب و دل و دين را ستدند****هوش بردند و نكات و ني و نوش آوردند

چشم و ابروي تو از گوشه خود سلمان را****در خرابات كشان از بن گوش آوردند

غزل شماره 186: چشم مخمور تو مستان را به هم بر مي زند

چشم مخمور تو مستان را به هم بر مي زند****شور عشقت، عاشقان را حلقه بر در مي زند

دل همي نالد چو چنگ عشق تيز آهنگ او****در دل عشاق هر دم راه ديگر مي زند

چشم عيارت به قصد خون خلقي، دم به دم****تيغ هاي تير مژگان را به هم بر مي زند

گوهر كان از كجا يابد دل من چو مدام****قفل ياقوت لبت بر درج گوهر مي زند

غزل شماره 187: هر شب از كويت مرا سر مست و شيدا مي كشند

هر شب از كويت مرا سر مست و شيدا مي كشند****چون سر زلفت بدوشم بي سرو پا مي كشند

بارها كردم من از رندي و قلاشي كنار****بازم اينك كه در ميان شهر، رسوا مي كشند

گفته بودم: در كشم دامن ز خوبان، ليك بس****ناتوانان را به بازوي توانا مي كشند

ما ز رسوايي نينديشيم، زيرا مدتي است****تا خط ديوانگي بر دفتر ما مي كشند

مي كشم هر شب به جام چشمها، درياي خون****شادي آنانكه بر ياد تو دريا مي كشند

خرم آن مستان كه بي آمد شد ساغر مدام****از كف ساقي دردت، درد صهبا مي كشند

دل خيال زلف و خالت كرد، گفتم: زينهار!****در گذر زينها كه اينها سر به سودا مي كشند

بر حواشي گل رخسار نقاشان حسن****مي كشند از غاليه خطي و زيبا مي كشند

جان فداي آن دو مشكين سنبلت كز روي ناز****چون بنفشه دامن گلبوي در پا مي كشند

بر دل سلمان، كمانداران ابرويت كمان****سخت شيرين مي كشند، بگذارشان تا مي كشند

غزل شماره 188: هر شبي سوداي چشمش بر سرم غوغا كند

هر شبي سوداي چشمش بر سرم غوغا كند****غمزه اش صد فتنه در هر گوشه اي پيدا كند

از مي سوداي چشمت خوش برآيد جان من****سر خوش است امشب خمار مستيش فردا كند

پايه من بر سر بازار سودايش شدست****چون بدين مايه كسي با چون تويي سودا كند

رخت عقلم مي برد چشمت چه مي آيد ز عقل****مي دهد تشويش من بگذار تا يغما كند

در چمن گر ناز سروت را ببيند سروناز****از خجالت سر عجب باشد كه بر بالا كند

در ره عشق تو من سر مي نهم بر جاي پاي****عشق اگر كاري كند في الجمله پا بر جا كند

گر كند ميل وفايي باشدش با ديگران****ور جفايش در دل آيد آن جفا بر ما كند

رفت هر جا اشك ما چندان كه ما را برد آب****چند خود را در ميان مردمان رسوا كند

همدمم باد است و راز دل

نمي گويم به باد****باد غماز است و مي ترسم حكايت وا كند

ابرويت پيوسته مي گردد به هرجا تا كجا****همچو سلمان عارفي را واله و شيدا كند

غزل شماره 189: حاشا كه تا سلمان بود، ترك مي و ساغر كند

حاشا كه تا سلمان بود، ترك مي و ساغر كند****ور نيز گويد: مي كنم، هرگز كسي باور كند

شيخش هوس دارد كه او، كمتر كند مي خوارگي****شيخا تو كمتر كن هوس كو اين هوس كمتر كند!

رند از پي مي سر دهد، ور زآنكه نستانند سر****دستار را بر سر نهد، دستار و سر در سر كند

چندان كه بندم ديده را، تا كس نيايد در نظر****ناگه خيال شاهي، از گوشه اي سر بر كند

آن كز خمار چشم او، امروز باشد سرگردان****فردا چو نرگس با قدح، مست از زمين سر بركند

من گرد مستان گشته ام، دانم كه گردد همچنين****از كاسه سرهاي ما، گر كوزه گر ساغر كند

كنج خرابات مغان، گنجينه اسرار دان****كو مرد صاحب راز تا، در يوزه زين در كند

غزل شماره 190: هر شب اين انديشه در بر غنچه را دل خون كند

هر شب اين انديشه در بر غنچه را دل خون كند****كز دل آخر چون جمالت روي گل بيرون كند

تا ببندد خواب نرگس تا گشايد كار گل****گاه مرغ افسانه خواند گاه باد افسون كند

از صبا روي صحاري خنده چون ليلي كند****وز هوا ابر بهاري گريه چون مجنون كند

زلف مشكين حلقه شب را بيندازد فلك****با جمال طلعت خورشيد رو افزون كند

باد بر بوي نسيم زلف سنبل در ختن****نافه را چندان دهد دم، تا جگر پر خون كند

لاله نعمان نشان جام كيخسرو دهد****نرگس رعنا خيال تاج افريدون كند

لاله همچون من دلي در اندرون دارد سيه****آن چه بيني كو به ظاهر گونه را گلگون كند

باد سوسن را زباني گربه آزادي نداد****بي زباني وين همه آزادي از وي چون كند

ساقي آن مي ده كه عكس او به عكس آفتاب****صبحدم خون شفق در دامن گردون كند

سوي ميدان بر، كميتي را كه صبح از نسبتش****بر سواد خيل ليل از نيم

شب شبخون كند

بلبل و گل ساختند از نو نواي برگ و عيش****هركه را برگ و نوايي هست عيش اكنون كند

اي بهار عالم جان جلوه اي كن تا رخت****ارغوان و لاله بر حسن خود مفتون كند

در هواي عارضت عنبر همي سايد نسيم****تا به خط عنبرين اوراق را مشحون كند

غزل شماره 191: هر زمان عشقش سر از جايي دگر بر مي كند

هر زمان عشقش سر از جايي دگر بر مي كند****سوزش اندر هر سري سوداي ديگر مي كند

با كمال خويشتن بيني، نمي دانم چرا؟****هر زمان آيينه را با خود برابر مي كند

صورت ماهيت رويش نمي بيند كسي****هر كسي با خويشتن نقشي مصور مي كند

جان همي سوزد مرا چون عود و از انفاس من****بوي جان مي آيد و مجلس معطر مي كند

سينه ام پر آتش است و دم نمي يارم زدن****زانكه گر لب مي گشايم دود سر بر مي كند

در فراقش مي نويسم نامه اي وز دست من****خامه خون مي گريد و خط خاك بر سر مي كند

شرح سوداي دل ريشم، سواد نامه را****چون سواد چشم من هر دم به خون تر مي كند

بوي انفاس نسيم خاك كويت مي دهد****زان روايتها كه باد روح پرور مي كند

گر غم عشقت مجرد ساخت سلمان را چه شد؟****كوي عشق است اينكه سلمان را قلندر مي كند

غزل شماره 192: بوي زلف او دماغ جان معطر مي كند

بوي زلف او دماغ جان معطر مي كند****ياد روي او چراغ دل منور مي كند

يك جهان ديوانه در زنجير دارد زلف او****كه به سر خود هريكي سوداي ديگر مي كند

صورت ماهيت رويش نبيند هر كسي****هر كسي با خويشتن نقشي مصور مي كند

سينه ام بر آتش است و دم نمي يارم زدن****ز آنكه گر لب مي گشايم شعله سر بر مي كند

جان همي سوزد مرا چون عود و از انفاس من****بوي جان مي آيد و مجلس معطر مي كند

غزل شماره 193: سنبلت را صبا بر گل مشوش مي كند

سنبلت را صبا بر گل مشوش مي كند****هر خم زلفت مرا نعلي در آتش مي كند

باد در وقت سحر مي آورد بويت به من****باد وقتش خوش! كه او وقت مرا خوش مي كند

لعل جانبخش لبت دلهاي مسكينان به لطف****جمع مي دارد، ولي زلفت مشوش مي كند

ديده تر دامنم تا مي زند نقشت بر آب****خاك كويت را بخون هر شب منقش مي كند

توبه زهد ريايي نيست كار عاشقان****ساقيا مي، كين فضولي عقل سركش مي كند

زان شراب ناب بي غش ده كه اندر صومعه****صوفي صافي براي جرعه اي غش مي كند

نام و ننگ و صبر و هوش و عقل و دينم شد حجاب****ترك من باز آ كه سلمان ترك هر شش مي كند

غزل شماره 194: چشم مستت گرچه با ما ترك تازي مي كند

چشم مستت گرچه با ما ترك تازي مي كند****لعل جانبخش تو هر دم دلنوازي مي كند

تا دلم آورد بر محراب ابرويت نماز****جامه جان را به خون، هر دم نمازي مي كند

باز نخدان چو كويت اي بت سيمين ذقن! ****زلف چون چوگان تو هر لحظه بازي مي كند

مي زند خورشيد تابان، بر سر شمشاد تيغ ****تا چرا در دور قدت سرفرازي مي كند؟

چون نپالايم ز راه ديده، خون دل مدام ****كاتش عشق تو در دل جان گدازي مي كند

سازگاري كن دمي با من كه در عشق تو جان ****از تنم بر عزم رفتن كار سازي مي كند

همچو زلفت شد پريشان حال سلمان حزين ****زانكه با روي تو دائم عشق بازي مي كند

غزل شماره 195: با سر زلفش دلم، پيوند جاني مي كند

با سر زلفش دلم، پيوند جاني مي كند ****با خيالش خاطرم، عيشي نهاني مي كند

در هر آن مجلس كه دارد چشم مستش قصد جان ****جان اگر خوش بر نمي آيد، گراني مي كند

زنده اي كو مرده اي را ديد زيبا صورتي است ****راستي در صورت خوش زندگاني مي كند

جان فداي بوي آن آهوي چين كز سنبلش ****بوستان هر نوبهاري بوستاني مي كند

گر شكايت مي كند جان من از چشمت، مرنج ****خسته اي نالش ز عين ناتواني مي كند

مي خورم جام غمي هر دم به شادي رخت ****خرم آن كس كو بدين غم شادماني مي كند

جان سلمان از نشاط عارض جانان مدام ****تازه عيشي از شراب ارغواني مي كند

غزل شماره 196: آنها كه مقيمان خرابات مغانند

آنها كه مقيمان خرابات مغانند ****ره جز به در خانه خمار ندانند

من بنده رندان خرابات مغانم ****كايشان همه عالم به پشيزي نستانند

سر حلقه ارباب طريقت بحقيقت ****آن زنده دلانند كه در ژنده نهانند

بسيار خيال خرد و دين مپزاي دل ****كين هر دو به يك جرعه مي خام نمانند

من جز به قدح بر نكنم ديده، چو نرگس ****فردا كه ز خاك لحدم باز نشانند

گر خلق برآنند كه برانند ز شهرم ****من نيز برانم كه همه خلق برانند

اي كرده نهان رخ ز گران جاني اغيار ****بنماي رخ از پرده كه ياران نگرانند

نقش رخ خوبت نتوان خواند و رخت را ****شرط ادب آن است كه خود نقش نخوانند

روز رخ و زلف چو شبت پرده سلمان ****بسيار دريدند و شب و روز درانند

غزل شماره 197: گاه در مصطبه دردي كش رندم خوانند

گاه در مصطبه دردي كش رندم خوانند ****گاه در خانقهم صوفي صافي دانند

تو مرانم ز در خويش و رها كن صنما ****تا به هر نام كه خواهند مرا مي خوانند

باد پايان سخن كي به صفاي تو رسد؟****گر چه روز و شبشان اهل سخن مي رانند

با غم عشق تو گودين برو و عقل ممان ****عقل و دين هر دو به عشق تو كجا مي مانند

تو ز ما فارغي و حلقه به گوشان درت ****گوش اميد به در، منتظر فرمانند

پاي آن نيست كسي را كه به كوي تو رسد ****بر سر كوي تو اين طايفه بي پايانند

نيست در ديده عشاق ز خون جاي دلي ****جاي آن است كه بر چشم خودت بنشانند

جان و دل گوي سر زلف تو گشتند و چه گوي ****گوي هايي كه دوان

در عقب چوگانند

با همه بيدليم در صف عشقت كس نيست ****مرد سلمان ز كساني كه درين ميدانند

غزل شماره 198: خام خم را ز لبت، رنگ اگر وام كنند

خام خم را ز لبت، رنگ اگر وام كنند ****زاهدان نيز در آن خم طمع خام كنند

چون برد لعل تو از جام تنم جان كهن ****ساقيان جان نو آرند و در آن جام كنند

عاشقان جان ز پي مصلحتي مي خواهند ****تا نثار قد و بالاي دلارام كنند

شاهدان را همگي زلف نهادن بر روي ****غرض آن است كه صبح چو مني شام كنند

با سر زلف تو دلبستگيم داني چيست؟****تا كه ديوانه زنجير توام نام كنند

بلبلان در سحر و شام به آواز بلند ****صفت قامت آن سرو گل اندام كنند

مه رخان فلك از خانه برآيند به بام ****تا تماشاي تو هر شام ازين بام كنند

راه عشق تو نه راهي است كه اقدام روند ****شرح شوق تو نه كاري است كه اقلام كنند

بت پرستان اگر از عشق تو آگاه شوند ****روي در روي تو و پشت بر اصنام كنند

غزل شماره 199: اهل دل را به خرابات مغان ره ندهند

اهل دل را به خرابات مغان ره ندهند ****رخت تن را به سراپرده جان ره ندهند

سخن پير مغان است كه در دير كسي ****كه سبك در نكشد رطل گران ره ندهند

خارج از هر دو جهان است خرابات آنجا ****تا مجرد نشوي از دو جهان ره ندهند

ادب آن است كه هر دل كه بود منزل يار ****هيچ انديشه اغيار بدان ره ندهند

راه وحدت شنو از ناله مستان كه چوني ****قصه گويند و سخن را به زبان ره ندهند

راه سلمان به خرابات ندادند چه شد؟****همه كس را به خرابات مغان ره ندهند

غزل شماره 200: خيال زلف تو چشمم به خواب مي بيند

خيال زلف تو چشمم به خواب مي بيند ****دلم ز شمع جمال تو تاب مي بيند

كسي كه چشمه آب حيات لعل تو ديد ****برون از آن همه عالم سراب مي بيند

به غير عشق تو در ديده هر چه مي آيد ****نظر معاينه نقشش بر آب مي بيند

نديم چشمم از آن است چشم مخمورت ****كه در زجاجي چشمم شراب مي بيند

خيالش از دل و چشمم نمي رود بيرون ****كجا رود كه شراب و كباب مي بيند

دلا مگرد به عهدش قوي كه عهد حبيب ****خرد ضعيف چو عهد حباب مي بيند

نهاد دل، همگي بر وفاي او سلمان ****نهاد خويش از آن رو خراب مي بيند

غزل شماره 201: اگرم بر سر آتش بنشاني چون عود

اگرم بر سر آتش بنشاني چون عود****نيست ممكن كه برآيد ز من سوخته دود

بر سرم هرچه رود خاك رهم گو: مي رو****نيستم باد كه از كوي تو برخيزم زود

منم از باغ تو چون غنچه به بويي خوشدل****منم از كوي تو چون باد، به گردي خشنود

شوقم افزون شد و آرام كم و صبر نماند****در فراق تو ولي عهد همانست كه بود

بي شراب عنبي را كه به موي مژه ام****ديده بر ياد تو از جام زجاجي پالود

خنده اي زد دهنت، تنگ شكر پيدا كرد****هر يكي گوهر پاكيزه خود باز نمود

عمر من كم شد و عشق تو فزون پنداري****كانچه از عمر كم آمد، همه در عشق فزود

ديده از غير تو تا خلوت دل خالي كرد****جز به روي تو مرا، هيچ دردل نگشود

وه كه چون غنچه چه مشكين نفسي اي سلمان؟****نيست مشكين دمت الا زدم خون آلود

غزل شماره 202: آن پري كيست كه از عالم جان روي نمود

آن پري كيست كه از عالم جان روي نمود؟****وين چه حوري است كه بر ما در فردوس گشود؟

دل به پروانه غم شمع من از من بستند****مي به پيمانه جان لعل تو بر من پيمود

گرچه آواز رباب است مخالف با شرع****راستي او ره تحقيق به عشاق نمود

در گل تيره ما گشت نهان خورشيدي****روي خورشيد به گل چون بتوانم اندود

ما چو عوديم بر آتش، مكش از پا دامن****كز وفا دود برآيد چه زيانت زان دود؟

عمر ما كم شد و عشق تو فزون پنداري****كانچه كم گشت زعمرم همه در عشق فزود

آنچنان نازكي اي گل كه اگر با تو نسيم****دم زند، روي تو چون لاله شود خون آلود

ديده ما به خيال لب عنابي تو****بس كه از جام زجاجي عنبي مي پالود

بنشستيم پس پرده تقوي، عمري****ناگهان باد هوا آمد و آن

پرده ربود

سود سلمان همه اين است كه سر بر در تو****سود و سرمايه خود را چه زيان كرد و چه سود

غزل شماره 203: آنجا كه عشق آمد كجا پند و خرد را جا بود

آنجا كه عشق آمد كجا پند و خرد را جا بود؟****در معرض خورشيد، كي نور سها پيدا بود؟

رنديست كار بيدلان، تقوي شعار زاهدان****آري دلا هر كسوتي، بر قامتي زيبا بود

آنكس كه آرد در نظر، روي چنان و همچنان****عقلش بود بر جا عجب گر عقل او بر جا بود

من در شب سوداي او، دل خوش به فردا مي كنم****ليكن شب سوداي او ترسم كه بي فردا بود

گرچه سخن راندم بلند، از وصف قدش قاصرم****هر چيز كايد در نظر، قدش از آن بالا بود

گفتم كه بالاي خوشت، اما بلايي مي دهد****گفتي: بلي در راه ما، اين باشد و آنها بود

او ريخت خون چشم من، دامن گرفت از خون مرا****او مي كند بر ما ستم، ليكن گناه از ما بود

تابي ز شمع روي او، گر در تو گيرد مدعي!****آنگه بداني كزچه رو پروانه نا پروا بود؟

در آب مي جستم تو را دل گفت: كاي سلمان بيا!****در بحر عشقش غوص كن، كان در درين دريا بود

غزل شماره 204: دوشم آن گلچهره در آغوش بود

دوشم آن گلچهره در آغوش بود****حبذا وقتي كه ما را دوش بود

لب به لب، رخسار بر رخسار بد****رو به رو، آغوش بر آغوش بود

هرچه آن جز باده بد، مكروه گشت****آنچه غير از دوست بد، فرموش بود

از مي لعل لبش تا صبحدم****بانگ «هاياهاي و نوشانوش» بود

از نشاط جرعه پيمان ما****عقل و جان سرمست و دل مدهوش بود

از خروش ما فلك بد در خروش****تا خروس صبحدم خاموش بود

زهره و خورشيد را از رشك ما****بر فلم خون جگر بر جوش بود

صبح ناگه از سر ما برگرفت****پرده پب را كه آن سرپوش بود

عزم رفتن كرد حالي دلبرم****آن هم از بد گفتن بد گوش بود

ريخت سلمان در پيش، از ديدگان****گوهري كز لطف

او، در گوش بود

غزل شماره 205: كه خطا كردي و تدبير نه اين بود

گفتم كه خطا كردي و تدبير نه اين بود****گفتا چه توان كرد كه تقدير چنين بود

گفتم كه بسي خط خطا بر تو كشيدند****گفتا همه آن بود كه بر لوح جبين بود

گفتم كه چرا مهر تو را ماه بگرديد؟****گفتا كه فلك بر من بد مهر به كين بود

گفتم كه قرين بدت افكند بدين روز****گفتا كه مرا بخت بد خويش قرين بود

گفتم كه بسي جام تعب خوردي ازين پيش****گفتا كه شفا در قدح باز پسين بود

گفتم كه تو اي عمر مرا زود برفتي****گفتا كه فلاني چه كنم عمر همين بود؟

گفتم كه نه وقت سفرت بود چو رفتي****گفتا كه مگر مصلحت وقت درين بود

غزل شماره 206: ماهي ار ماه فلك را از كمان ابرو بود

ماهي ار ماه فلك را از كمان ابرو بود****سروي ار سرو سهي را عنبرين گيسو بود

ما كه هر روزي به ماه طلعتت گيريم فال****روز و ماه ما مبارك، فال ما نيكو بود

ز آفتاب روي خوبت، ديده من خيره گشت****خيره گردد ديده جايي كافتاب از رو بود

سرو قدت راست جابر جويبار چشم و دل****حبذا باغي كه سروش اين چنين دلجو بود

بس كه دم خوردم به بويت، گر نمايم حال دل****غنچه آسا در دلم خون بسته تو بر تو بود

ما به سوداي سر زلف تو چون گرديم خاك****باد گردي كآورد زان خاك عنبر بو بود

زحمت سلطان مده بسيار و بگذار اي رقيب!****تا نديم مجلس گل بلبل خوش گو بود

غزل شماره 207: دي ديده از خيال رخش بازمانده بود

دي ديده از خيال رخش بازمانده بود****گلگون اشك در طبلش گرم رانده بود

افتاده بود دل به خم چين زلف او****شب بود و ره دراز هم آنجا بمانده بود

دل رفته بود و ما پي دل تا بكوي دوست****برديم از آنكه او همه ره خون فشانده بود

دل ديده خواست تا ببرد، خون گرفته بود****جان خواست خواستم بدهم، غم ستانده بود

مي خواستم كه عمر عزيزت كنم نثار****نقدي عزيز بود وليكن نمانده بود

در خطا شده ز خال سياه مباركش****كش نيش لب طره سلمان نشانده بود

خالش به جاي خويش گرفتم، نشسته بود****بيگانه خط نامه سيه را كه خوانده بود

غزل شماره 208: همچنان مهر توام مونس جانست كه بود

همچنان مهر توام مونس جان است كه بود****همچنان ذكر توام ورد زبان است كه بود

شوقم افزون شد و آرام كم و صبر نماند****در فراق تو، ولي عهد همان است كه بود

كي بود كي كه دگر بار بگويند اغيار****كه فلان باز همان يار فلان است كه بود؟

ما همانيم و همان مهر و محبت ليكن****يار با ما به عنايت نه چنان است كه بود

بود بر جان رخم داغ توام روز ازل****وين زمان نيز بدان داغ و نشان است كه بود

بود در ملك تنم، جان متصرف و اكنون****همچنان عشق تو را حكم روان است كه بود

از من اي جان شده اي دور و درين دوري نيز****آن ملاقات ميان تن و جان است كه بود

طره ات يك سر مو سركشي از سر نگذاشت****همچنان فتنه و آشوب جهان است كه بود

تا نخوانند دگر گوشه نشين سلمان را****گو همان رند خرابات مغان است كه بود

غزل شماره 209: جان شيرين گر قبول چون تو جاناني بود

جان شيرين گر قبول چون تو جاناني بود****كي به جاني باز ماند، هر كه را جاني بود؟

آب چشم و جان شيرين را كجا دارد دريغ****هر كه او را چون خيال دوست مهماني بود؟

از خيال غمزه غماز كافر كيش او****هر زماني بر دل من تيرباراني بود

نامسلمان چشم تركت را نمي دانم چه بود؟****زانكه دايم در پي خون مسلماني بود

با خيال روي و مويش عشق بازد روز و شب****هر كجا با بنده ماهي در شبستاني بود

با ملاقات يار شو، گو از سلامت دور باش****هركه او در عاشقي، خواهد كه سلماني بود

غزل شماره 210: سر سوداي تو هرگز ز سر ما نرود

سر سوداي تو هرگز ز سر ما نرود****برود اين سر سودايي و سودا نرود

پرتو نور تجلي رخت، ممكن نيست****كه اگر كوه ببيند دلش از جا نرود

پاي سست است و رهم دور از آن مي ترسم****كه سر من برود در طلب و پا نرود

هر كه را گوشه دل خلوت خاص تو بود****دلش از گوشه خلوت به تماشا نرود

عشقت آمد به سرم و زمن مسكين بستند****عقل و دين هر دو و دانم كه بدينها نرود

سيل خون دل ما مي رود از ديده بگو****با خيال تو كه در خون دل ما نرود

ما دلي ناسره داريم به بازار غمت****درم قلب ندانم برود يا نرود؟

چند گويي كه دلم رفت به خوبان سلمان!****ديده بر دوز و دل از دست مده تا نرود

غزل شماره 211: از چشم من خيال قدش كي برون رود

از چشم من خيال قدش كي برون رود؟****سروي است ناز از لب جو سرو چون رود؟

بنشست در درونم و غير از خيال يار****رخصت نمي دهد كه كسي در درون رود

داني كه در دل تو كي آيد جمال يار؟****وقتي كه هردو عالمت از دل برون رود

از كوي دوست باز نپيچم عنان اگر****بينم به چشم خويش كه سيلاب خون رود

گر ني كمند زلف درازت شود سبب****چون آه من بدين فلك نيلگون رود

واعظ برو فسانه مخوان و فسون مدم!****كي درد عاشقي به فسان فسون رود

يك ذره از محبت سلمان اگر نهند****بر كوه، او چو ذره قرار و سكون رود

غزل شماره 212: باد صبا به باغ به بوي تو مي رود

باد صبا به باغ به بوي تو مي رود****در گلستان حكايت روي تو مي رود

چونت خرم به جان كه به بازار عاشقي****هر دو جهان به يك سر موي تو مي رود

با باد بوي توست دل ناتوان من****گر مي رود به باد، به بوي تو مي رود

زان آمدم كه بر سر كوي تو سر نهم****مقبل كسي كه در سر كوي تو مي رود

بامي از آن خوش است سر عارفان كه مي****در كاسه هاي سر ز سبوي تو مي رود

جوري كه رفت و مي رود امروز در جهان****از چشم مست عربده جوي تو مي رود

مشكين دلم از آنكه مرادم به دم سخن****در طره هاي غاليه بوي تو مي رود

از جوي ديده خون جگر بيش از اين مريز****سلمان كه آب بحر ز جوي تو مي رود

غزل شماره 213: آن سرو بين كه باز چه رعنا همي رود

آن سرو بين كه باز چه رعنا همي رود****مي آيد او و عقل من از جا همي رود

حوريست بي رقيب كه از روضه مي چمد****جانيست نازنين كه به تنها همي رود

از زنگبار زلف پراكنده لشگري****بر خويش جمع كرده به يغما همي رود

ما را اگر چه ساخت به خواري چو خاك راه****شكرانه مي دهيم كه بر ما همي رود

مسكين دلم به قامت او رفت و خسته شد****زان خسته مي شود كه به بالا همي رود

گويي چرا به منزل ما هم نمي رسند****آهم كه از ثري به ثريا همي رود؟

دل قطره اي ز شبنم درياي عشق اوست****كز راه ديده باز به دريا همي رود

سلمان چو خامه، نامه به سودا سياه كرد****بس چون كند كه كار به سودا همي رود

غزل شماره 214: گرز خورشيد جمالت ذره اي پيدا شود

گرز خورشيد جمالت ذره اي پيدا شود****هر دو عالم در هوايش، ذره سان دروا شود

شمع ديدارش اگر از نور تجلي پرتوي****افكند بر كوه، چون پروانه نا پروا شود

عاشق صادق چه داند كعبه و بتخانه چيست؟****هر كجا يابد نشان يار خود آنجا شود

در شب هجرش به بوي وعده فرداي وصل****حاليا جان مي دهم تا صبح تا فردا شود

صد هزار آيينه دارد شاهد مه روي من****رو به هر آيينه كارد جان درو پيدا شود

در سرم سوداي زلف توست و مي دانم يقين****كاين سر سودايي من، در سر سودا شود

خرقه سالوس بر خواهم كشيد از سر ولي****ترسم اين زنار گبري در ميان رسوا شود

مي زنندم بر درش، چون حلقه و من همچنان****همتي در بسته باشد تا كه اين در، وا شود

غزل شماره 215: آن كه باشد كه تو را ببيند و عاشق نشود

آن كه باشد كه تو را بيند و عاشق نشود؟****يا به عشق تو مجرد ز علايق نشود؟

با تو داردم زازل سابقه عشق ولي****كار بخت است و عنايت به سوابق نشود

در سرم هست كه خاك كف پاي تو شوم****من برينم، مگر بخت موافق نشود

شعله آتش دل، سر به فلك باز نهاد****دارم اميد كه دودش به تو لاحق نشود

مي كند دست درازي سر زلفت مگذار****تا به رغم دل من با تو معانق نشود

هر كه اين صورت و اخلاق و معاني دارد****كه تو داري، ز چه محبوب خلايق نشود؟

شب به ياد تو كنم زنده گواهم صبح است****روشن اين قول به بي شاهد صادق نشود

با دهان و لب تو جان مرا رازي هست****همه كس واقف اسرار دقايق نشود

كار كن كار كه كار تو ميسر سلمان****به عبارات خوش و نكته رايق نشود

غزل شماره 216: دل ز وصل او نشان بي نشاني مي دهد

دل ز وصل او نشان بي نشاني مي دهد****جان به ديدارش اميد آن جهاني مي هد

جوهر فر دهانش طالب ديدار را****بر زبان جان جواب « لن تراني» مي دهد

جز سرشك لاله رنگم در نمي آيد به چشم****كو نشاني زان عذار ارغواني مي دهد

ديده بر راه صبا دارم كه از خاك رهش****مي رسد وز گرد راهم ارمغاني مي دهد

زندگي از باد مي يابم كه او در كوي دوست****مي شود بيمار وز آنجا زندگاني مي دهد

نرگسش در عين مستي دم به دم چشم مرا****ساغري از خون لبالب، دوستگاني مي دهد

زخم شمشير تو را ميرم كه در هر ضربتي****جان سلمان را حيات جاوداني مي دهد

غزل شماره 217: يار دل مي جويد و عاشق رواني مي دهد

يار دل مي جويد و عاشق رواني مي دهد****چون كند مسكين در افتادست و جاني مي دهد؟

چون نمي افتد به دستش آستين وصل دوست****بر در او بوسه اي بر آستاني مي دهد

گفت: لعلت مي دهم كام دلت، باري مرا****گر نمي بخشد لبت كامي، زباني مي دهد

با وصالش مي توانم جاودان خوش زيستن****گر فراق او مرا يكدم اماني مي دهد

گو برون كن جان و دل هركس كه او چون جام مي****مي رود خود را به دست دلستاني مي دهد

گفتمش موي تو بر زانو چه آيد هر زمان؟****گفت: پيشم شرح حال ناتواني مي دهد

گفتم: از من هيچ ذكري مي رود در حلقه اش؟****گفت: سودا بين كه تشويش فلاني مي دهد

غم مخور سلمان به غم خوردن كه چرخ از خوان خويش****هر همايي را كه بيني استخواني مي دهد

غزل شماره 218: بگذار تا ز طرف نقابت شود پديد

بگذار تا ز طرف نقابت شود پديد****حسني كه مه ندارد و رويي كه كس نديد

برق جمال خرمن پندار ما بسوخت****لعلت خيال پرده اسرار ما دريد

زلفت مرا ز حلقه زهاد صومعه****زنار بسته بر سر كوي مغان كشيد

خود را زدند جان و دلم بر محيط عشق****بيچاره دل غريو شد و جان به لب رسيد

اسرار عشقت از در گفت و شنيد نيست****سري است ابوالعجب كه نه كس گفت و نه شنيد

خرم كسي كه بر سر بازار عاشقي****كايزد مرا و عشق تو را با هم آفريد

غزل شماره 219: دل پي دلدار رفت و ديده چو اين حال ديد

دل پي دلدار رفت و ديده چو اين حال ديد****اشك به دندان گرفت دامن و در پي دويد

ديد ميان دل و ديده كه خونست اشك****جست برون ز ميان، رفت و كناري گزيد

هر دو جهان دل به باد، كه خواهد مگر****از طرف آن بهار، بوي هوايي دميد

مقصد و مقصود دل، جز دهن تنگ او****نيست دريغا كه هست، مقصد دل ناپديد!

گر تو چو شمعم كشي، از تو نخواهم نشست****ور تو به تيغم زني، از تو نخاوهم بريد

از مي و مطرب مكن، مدعيا منع من****تا غزلي تر بود، قول تو خواهم شنيد

بر در ارباب دل، از در رحمت در آي****كانكه به جايي رسيد، از در رحمت رسيد

فتح رفيق كليد، داني سلمان چراست؟****كز بن دندان كند، خدمت در چون كليد

غزل شماره 220: مانده يك ذره از آن دل كه هواي تو گزيد

مانده يك ذره از آن دل كه هواي تو گزيد****لله الحمد كه آن ذره به خورشيد رسيد

اين همان ذره خاكي هوادار شماست****كه به جان، روز ازل، مهر شما مي ورزيد

وين همان بلبل خوش گوست كه در باغ وصال****سالها بر گل رخسار شما مي ناليد

روز رخسار تو شد در شب زلفت پيدا****صبحدم فاتحه اي خواند و بران روي دميد

پاي من در سر كوي تو نياورد مرا****كه مرا رغبت موي تو به زنجير كشيد

آن سيه روي كدام است كه روي از تو بتافت****مگر آنكس كه چو زلفت تو سرش مي گريد

سر ما راه سر كوي تو خواهد پيمود****لب ما خاك كف پاي تو خواهد بوسيد

گر بخواهند بريدن سر ما، چون زلفت****ما دگر يك سر مو از تو نخواهيم بريد

باز توفيق عنان بر طرف سلمان تافت****چون ركاب آمد و رخ بر كف پايت ماليد

غزل شماره 221: ما رقمي مي كشيم، تا به چه خواهد كشيد

ما رقمي مي كشيم، تا به چه خواهد كشيد****ما قدمي مي زنيم، تا به چه خواهد رسيد

قبله و مذهب بسي است، يار يكي بيش نيست****هر كه دويي در ميان ديد يكي را دو ديد

كفر سر زلف توست، قبله آتش پرست****ديد رخت كاتشي است، آتش از آن رو گزيد

من ز جهان بگذرم، وز تو نخواهم گذشت****ور تو به تيغم زني، از تو نخواهم بريد

در همه بحري دهند، جان به اميد كنار****ليك درين بحر ما، نيست كناري پديد

غزل شماره 222: چه نويسم كه دل از درد فراقت چه كشيد

چه نويسم كه دل از درد فراقت چه كشيد؟****يا ز ناديدنت اين ديده غم ديده چه ديد؟

به اميدي كه رسد در تو دل خام طمع****سالها ديگ هوس پخت و به آخر نرسيد

قصه اين دل ديوانه درازست و مپرس:****كه در آن سلسله زلف پريشان چه كشيد؟

قصه راز تو مرديم و نگفتيم به كس****بشنو اين قصه كه هرگز به جهان كس نشنيد

عاشق صورت توست آينه و اين صورت****هست در چهره آيينه چو خورشيد پديد

سر زلف تو مرا توبه ناموس شكست****چشم مست تو مرا پرده سالوس دريد

جرعه در دور تو رسمي است كه نتوان انداخت****خرقه در عهد تو عيبي است كه نتوان پوشيد

دشمنان گر همه كردند زبان چون شمشير****نيست ممكن كه مرا از تو توانند بريد

خواست تا شرح فراق تو نويسد سلمان****حال دل در قلم آمد ز قلم خون بچكيد

غزل شماره 223: پير من از ميكده بويي شنيد

پير من از ميكده بويي شنيد****دست زد و جامه سراسر دريد

خرقه ازان شد كه فرو شد به مي****خرقه صدپاره كه خواهد خريد؟

جان كه غمش خورد و رسيدم به لب****رفت دلم تا به چه خواهد رسيد؟

مشرب صافي حقيقت كسي****يافت كه او دردي درش چشيد

دردي دن را كه دواي دل است****درد گرفتيم ببايد كشيد

شور مي و ساغر از آن روز خاست****كان نمكين لب، لب ساغر مكيد

تلخ حديثي است تو را دلنواز****تنگ دهانيست تو را كس نديد

سايه صفت، با همه افتادگي****در عقب وصل تو خواهم دويد

عشق تو تا ظل همايون فكند****طوطي عقل از سر سلمان پريد

غزل شماره 224: مرا از آينهٔ سخت روي سخت آيد

مرا از آينهٔ سخت روي سخت آيد****كه در برابر روي تو روي بنمايد

چو شانه دست به دندان اگر برم شايد****كه شانه در سر زلف تو دست مي سايد

لطيفه ايست دهان تو تا كه دريابد****دقيقه ايست ميان تو تا كه بگشايد

عروس گل ز جمال تو چون خجل نشود****سپيده دم كه به گلگونه رخ بيارايد

سر مراز سعادت به دولت عشقت****جز آستان درت هيچ در نمي بايد

عروس خاطر سلمان كه با لبت پيوند****كند هر آيينه زين گونه گوهري زايد

غزل شماره 225: بگو اي ماه تا ساقي ز مي مجلس بيارايد

بگو اي ماه تا ساقي ز مي مجلس بيارايد****كه خورشيد جهان آرا به دولتخانه مي آيد

به بستان رو به پيروزي دمي تا باد نوروزي****به بوي زلف مشكين تو عنبر بر سمن سايد

ز راه موكبت نرگس، به چشمان خار برچيند ****ز باد دامنت نسرين، به عارض گرد بزدايد

همايون گلشني كانجا ازين ماهي كند منزل ****مبارك روضه اي كان را چنين سروي بيارايد

خيال سرو بالايت در آب و گل نمي گنجد ****مقام و منزل جانان به غير از دل نمي شايد

خنك بادي كه از خاك سر كوي تو بر خيزد ****خوشا جاني كز انفاس خوشش جاني بياسايد

سري دارم به سوداي تو مستغني ز هر بابي ****كه غير از درگه وصل تو هيچش در نمي بايد

سر شوريده را سلمان از آن رو مي نهد بر كف ****كه در پايش كشد چون زلف اگر تشريف فرمايد

در آن مجلس كه چشم يار جام حسن گرداند ****كسي گر باده پيمايد حقيقت باد پيمايد

غزل شماره 226: از توبه ريايي، كاري نمي گشايد

از توبه ريايي، كاري نمي گشايد ****وز ملك و پادشاهي، چيزي نمي فزايد

در ملك فقر دارد، درويش پادشاهي ****قانع به هر چه باشد، راضي به هر چه آيد

دلق كبود خواهم، كردن به باد گلگون ****كاين رنگ زرقم از دل، زنگي نمي زدايد

بردار برقع از رو، كايينه درونم ****جز صورت جمالت نقشي نمي نمايد

عشق است هر دم افزون، گويي كه هر چه ما را ****از عمر مي شود كم در عشق مي فزايد

غزل شماره 227: چو چشمت هرگزم چشمي به چشمم در نمي آيد

چو چشمت هرگزم چشمي به چشمم در نمي آيد****به چشمانت كه چشمم را به جز چشمت نمي بايد

چو چشمت چشم آن دارد كه ريزد خون چشم من****اگر چشمت به چشمانم زند چشمي بياسايد

هر آن چشمي كه مي بيند به غير چشم او چشمي****چو چشمش چشم تو بيند ز چشمش چشمه بگشايد

به سوي چشم من چشمي، بكن اي نور چشم من****كه تا چشمم ز چشمانت به چشماني بياسايد

به وعده چشم تو گفته: كه چشمم را به چشم آرد****به چشمت هم شتابي كن كه چشمم چشم مي بايد

چه داني حال چشم من چو چشمت نيست در چشمم؟****كه چشمم در غم چشمت چه خون از چشم پالايد

اگر چشمت به چشم آرد به چشم خويش سلمان را****خوشا چشمي كه پيش چشم تو جانا به چشم آيد

غزل شماره 228: چون خاك شوم وز گل من خار برآيد

چون خاك شوم وز گل من خار برآيد ****زان خار ببوي تو همه گل ببر آيد

از عمر بسي رفت و ندانم كه چه باقي است ****وين نيز به هر نوع كه باشد به سر آيد

هر جا كه ز خاك سر كوي تو كنم ياد ****زان خاك همه خون دل و ديده برآيد

گر خاك سر كوي تو چون مشك ببويند ****زان خاك معطر همه بوي جگر آيد

پيوسته جمال تو بود در نظر من ****خود غير جمال تو مرا در نظر آيد

كار من سودا زده عشق است و ز سلمان ****جز عشق مپندار كه كاري دگر آيد

غزل شماره 229: صفت خرابي دل، به حديث كي درآيد

صفت خرابي دل، به حديث كي درآيد؟****سخن درون عاشق، به زبان كجا برآيد؟

چو قلم بدست گيرم كه حكايتت نويسم ****سخنم رسد به پايان و قلم به سر درآيد

سر من فداي زلفت، كه ز خاك كشتگانش ****همه گرد مشك خيزد، همه بوي عنبر آيد

به تصور خيالت، نرود به خواب چشمم ****كه به چشم من خيال تو ز خواب خوشتر آيد

به قلندري ملامت، چه كني من گدارا؟****كه سكندر ار بكوي تو رسد قلندر آيد

اگرم به لب رسد جان، به خدا كه نيست ممكن****كه به جز خيال رويت، دگريم بر سر آيد

غزل شماره 230: وصلت به جان خريدن، سهل است، اگر برآيد

وصلت به جان خريدن، سهل است، اگر برآيد ****جان مي دهم درين پي باشد مگر برآيد

در كار بينوايان، گر يك نظر گماري ****كار من و چو صد من، زان يك نظر برآيد

در جان هر كه گيرد، از سوز عشق آتش ****با سوختن چو شمعش، اول ز سر برآيد

آتش فتاد در من، هان روشنايي از من ****از من نعوذ بالله، دودي اگر برآيد

ما خاك آستانت، دانيم و بس كه ما را ****كاري اگر برآيد، زين رهگذر برآيد

در صبر كوش سلمان كين كار عشق جانان ****كار دلست و هرگز كي بي جگر برآيد

نوميد تا نگردي زين درگه گر اميدت ****اين بار بر نيايد بار دگر برآيد

غزل شماره 231: نامم به زبان بردن، گيرم كه نمي شايد

نامم به زبان بردن، گيرم كه نمي شايد ****در نامه اگر باشد، سهو القلمي شايد

نظاره آن منظر، صاحب نظري بايد ****سرگشته اين سودا، ثابت قدمي شايد

بر آب زند هر دم، اين ديده نمناكم ****نقش تو و جز نقشت، در ديده نمي شايد

چون با سر زلف توست، كار من شوريده ****كار من اگر دارد، پيچي و خمي شايد

با ما نظري مي كن، گه گاه كه سلطان را ****درباره درويشان، كردن كرمي شايد

چون گشت علم سلمان، در عشق ميندازش ****در خيلت اگر باشد، ما را قلمي شايد

غزل شماره 232: مرا كه نقش خيال تو در درون آيد

مرا كه نقش خيال تو در درون آيد ****عجب مدار ز اشكم كه لاله گون آيد

وثاق توست درونم، نمي دهد دل بار ****كه جز خيال تو غيري اندرون آيد

كسي به بوي وصال تو تازه دارد جان ****كه همچو گل ز هوايت ز خود برون آيد

هزا نقش به دستان برآورم هر دم ****بدان هوس كه نگارم بدست چون آيد

ز غصه شد جگرم خون چو مشك و مي ترسم ****كه گر نفس زنم از غصه بوي خون آيد

شب است و باديه و باد و من چنين گمره ****مگر سعادتي از غيب رهنمون آيد

قبول خاك كف پايت افتد ار سر من ****به خاك پاي تو كز دوش سر نگون آيد

حديث زلف چو زنجيرت اركند سلمان ****به هيچ در سخني كز سر جنون آيد

غزل شماره 233: يار مي آيد و در ديده چنان مي آيد

يار مي آيد و در ديده چنان مي آيد ****كه پري پيكري از عالم جان مي آيد

سر سوداي تو گنجي است نهان در دل من ****به زيان مي رود آن چون به زبان مي آيد

من گرفتم كه ز عشق تو حكايت نكنم ****چه كنم كز در و ديوار فغان مي آيد؟

به جمالت كه اگر بي تو نظر بر خورشيد ****مي كنم در نظرم تيغ و سنان مي آيد

به حياتت كه اگر مي خورم از دست تو زهر ****خوشتر از آب حياتم به دهان مي آيد

تا تويي در دل من كي دگري مي گنجد؟****يا كجا در نظرم هر دو جهان مي آيد؟

مرهم لطف خوش آيد همه كس را ليكن ****زخم تيغ تو مرا خوشتر از آن مي آيد

بر دلم صحبت آن كس كه ندارد ذوقي ****گر همه جان عزيز است، گران مي آيد

غزل شماره 234: چو رويت هرگزم نقشي به خاطر در نمي آيد

چو رويت هرگزم نقشي به خاطر در نمي آيد ****مرا خود جز تو در خاطر، كسي ديگر نمي آيد

خيال عارضت آبست، از آن در ديده مي گردد ****نهال قامتت سر و ست، از آن در بر نمي آيد

مرا در دل همي آيد كه چون باز آيدم دلبر ****دل از دستش برون آرم، ولي دلبر نمي آيد

بر آن بودم كه چون دولت، در آيد از درم روزي ****به هر بابي كه كوشيدم از آن در در نمي آيد

مرا ساقي مده ساغر، كه امشب مي پرستان را ****زياد لعل او ياد از مي و ساغر نمي آيد

حريفان را فرود شد دم، بر آراي مطرب آوازي ****بگو با ماه من كامشب، چرا خوش بر نمي آيد

غزل شماره 235: كار شد تنگ برين دل، خبر يار كنيد

كار شد تنگ برين دل، خبر يار كنيد****دوستان! بهر خدا، چاره اين كار كنيد

سيل عشق آمد و اين بخت گران خواب مرا****گر خبر نيست ازين واقعه، بيدار كنيد

اثري كرد هوا در من و بيمار شدم****به دو چشمش كه علاج من بيمار كنيد

هيچمان از طرف كعبه چو كاري نگشود****بعد از اين روي به ميخانه خمار كنيد

كافران تا به چنين حسن بتي را بينند****به چه رو روي به سوي بت فرخار كنيد؟

در رخش آنچه من اي مدعيان مي بينم****گر ببينيد شما، همچو ني اقرار كنيد

در جمال و رخ او اي مه و مهر ارنگريد****هر دو چون سايه سجودي پس ديوار كنيد

مي به چشم خوشش آورده ام اقرار مباد****كه به سلمان نظر از ديده انكار كنيد!

حرف ر
غزل شماره 236: اي عمر باز رفته، نمي آيي از سفر

اي عمر باز رفته، نمي آيي از سفر****وي بخفت خفته، هيچ نداري ز ما خبر

ما همچنان خيال تو داريم، در دماغ****ما همچنان جمال تو داريم، در نظر

از بوي تو هنوز نسيم است با صبا****وز روي تو هنوز نشاني است در قمر

سر مي زنيم بر در سوداي وصل و هيچ****از سر خيال وصل نخواهد شدن بدر

دل رفت و عمر رفت و روان رفت و بعد ازين****ماييم و آه سرد و لب خشك و چشم تر

رفتي و در پي تو نه تنها دل است و بس****جان عزيز نيز روان است، بر اثر

غزل شماره 237: پرده از رويش اي صبا بردار

پرده از رويش اي صبا بردار!****وين حجاب از ميان ما بردار

به تماشاي جان، ز باغ رخش****دامن زلف مشكسا بردار

همرهانيم، در طريق وفا****من به سر مي روم، تو پا بردار

چون غبار من اوفتان خيزان****مي تواني مرا دمي بردار

بر سر كوي او چو جان بخشند****بهره اي بهر اين گدا بردار

وز زخوان لبش نواله دهند****قسم اين جام بينوا بردار

چشم عشاق را ز خاك درش****ذره اي بهر توتيا بردار

سرما جست و ما بفرمانش****سر نهاديم، گو بيا بردار

اي دل از منزلش صبا بويي****مي برد هان پي صبا بردار!

دل ز تقوي گرفت سلمان را****ساقيا جام جانفزا بردار

غزل شماره 238: زحمت ما مي دهي، زاهد تو را با ما چه كار

زحمت ما مي دهي، زاهد تو را با ما چه كار****عقل و دين و زهد را با عاشق شيدا چه كار؟

مي خورد صوفي غم فردا و ما مي خوريم****مرد امروزيم، ما را با غم فردا چه كار؟

جاي عياران سرباز است كوي عاشقي****اي سلامتجوي برو بنشين، تو را با ما چه كار؟

راز لعل شاهدان بر زاهدان پوشيده است****متقي را در ميان مجلس صهبا چه كار

ما ز سوداي دو چشم آهويي سر گشته ايم****ورنه اين سرگشته را در كوه و در صحرا چه كار؟

دل براي گوهري از راه چشمم رفته است****هر كه را گوهر نيايد، در دل دريا چه كار؟

دين و دنيا هر دو بايد باخت در بازار عشق****مردم كم مايه را خود با چنين سودا چه كار؟

ما شراب و شاهد و كوي مغان دانيم و بس****با صلاح توبه و حج و حرم ما را چه كار؟

تا نپنداري كه سلمان را نظر بر شاهدست****مست جام عشق را با شاهد رعنا چه كار؟

عشق اگر زيبا بود، معشوقه گو زيبا مباش****عشق را با صورت زيبا و نا زيبا چه كار؟

غزل شماره 239: سالك راه تو را با مالك و رضوان چه كار

سالك راه تو را با مالك رضوان چه كار؟****عابدان قبله را با كفر و با ايمان چه كار؟

طالب درمان نه مرد كار درد عاشقي است****دردمندان غمت را با غم درمان چه كار؟

صحبت گل را و دل را، هر دو عالم واسطه****وصل جانانست ورني جسم را با جان چه كار؟

چون زليخاي هوايت دامن جانم گرفت****يوسف جان مرا در بند و در زندان چه كار؟

عقل مي گويد كه اين راهي است بي پايان مرو****گو برو عقلا تو را با بي سرو سامان چه كار؟

جان سپر كرديم و مي جوييم زخمش را به جان****هر كه او را نيست اين

قوت درين ميدان چه كار؟

مدعي را از جمالش نيست خطي، كان چمن****عندليبان راست، زاغان را در آن بستان چه كار؟

كار من عشق است و مذهب عاشقي و هر كسي****مذهبي دارد تو را با مذهب سلمان چه كار؟

غزل شماره 240: زين پيش داشت يار غم كار و بار يار

زين پيش داشت يار غم كار و بار يار****آخر فرو گذاشت به يكبار كار يار

عمري گذشت تا سخنم را به هيچ وجه****در خود نداد ره، دهن تنگ بار يار

چندانكه مي روم ز پي يار جز غبار ****چيزي نمي رسد به من از رهگذار يار

افتاده ام به بحري وانگه كدام بحر؟****بحري كه نيست ساحل آن جز كنار يار

بار جهان كجا و دل تنگم از كجا؟****جايي است دل كه نيست در و غير بار يار

نگرفته است دامن من هيچ آب و خاك****الا كه آب ديده و خاك ديار يار

يار ار به اختيار تو شد نيك، ور نشد****واجب بود متابعت اختيار يار

چون غنچه ام اگر چه بسي خار در دل است****من دل خوشم به بوي نسيم بهار يار

بلبل گذاشت شاخ سمن، ميل خار كرد****يعني كه خوشتر از گل اغيار خار يار

سلمان! تو چند دعوي يار كني كه خود****پيداست بر محك محبت عيار يار؟

غزل شماره 241: چوگان زلفش از دل من برد گو ببر

چوگان زلفش از دل من برد گو ببر****اي دل بگيرش آن خم چوگان و گو ببر

در زحمتم ز درد سر و گفت و گوي عقل****اي عقل از سرم برو اين گفت و گو ببر

اي آشنا چه در پي بيگانه مي روي؟****آن را كه درد توست تو درمان او ببر

صوفي هنوز صافي رندان نخورده است****ساقي براي او قدحي زين سبو ببر

تا عرض رنگ و بو نكند گل به باغ رو****بويش به باد برده و رنگش ز رو ببر

گر زانكه عمر مي طلبي كرده ايم گم****عمر دراز در سر زلفت بجو ببر

مي آورم به پيش تو حاجت كه گفته اند****حاجت به نزد صاحب روي نكو ببر

يا رب مرا به آرزوي خويشتن رسان!****يا از دل و دماغ من اين آرزو ببر

خو كرده است بر دل تنگ تو

جور دوست****سلمان! جفاي آن صنم تنگ خو ببر

غزل شماره 242: مي برد سوداي چشم مستش از راهم دگر

مي برد سوداي چشم مستش از راهم دگر****از كجا پيدا شد اين سوداي ناگاهم دگر؟

ديده مي بندم ولي از عكس خورشيد بلند****در درون مي افتد از ديوار كوتاهم دگر

هست در من آتشي سوزان، نمي دانم كه چيست؟****اين قدر دانم كه همچون شمع مي كاهم دگر

هر شبي گويم كه فردا ترك اين سودا كنم****تازه مي گردد هواي هر سحرگاهم دگر

زندگاني در فراقت گر چنين خواهد گذشت****بعد از نيم زندگاني بس نمي خواهم دگر

همچو خاكم بر سر راه صبوري معتكف****باد بر بوي تو خواهد بردن از راهم دگر

يار گندمگون خرمن سوز سنبل موي من****جو به جو بر باد خواهد داد چون كاهم دگر

ساقيا از آب رز يك جرعه بر خاكم فشان****هان كه درخواهد گرفتن آتشين آهم دگر

در ازل خاك وجود من به مي گل كرده اند****منع مي خوردن مكن سلمان به اكراهم دگر!

غزل شماره 243: يا رب اين ماييم از آن جان جهان افتاده دور

يا رب اين ماييم از آن جان جهان افتاده دور****سايه وار از آفتابي ناگهان افتاده دور

ما چو اشكيم از فراقش مانده در خون جگر****بركناري وز ميان مردمان افتاده دور

رحمتي اي همرهان، آخر كه جاي رحمت است****بر غريبي ناتوان، از كاروان افتاده دور

چون كنم ياران، كه من بيمار و مركب ناتوان؟****جان به لب نزديك و راهي در ميان افتاده دور

بينوا چون بلبلم، بي برگ چون شاخ درخت****كز جمال گل بود، در مهرگان افتاده دور

بي خم ابروي او پيوسته نالان مي روم****راست چون تيري كه باشد از كمان افتاده دور

من چو پيكان زير پي، پيموده ام روي زمين****بوده جوياي نشانش، وز نشان افتاده دور

ما نمي بينيم عالم جز به نور طلعتت****گر چه از ماهي چو ماه از آسمان افتاده دور

آنچنان كانداخت چشم بد مرا دور از رخت****باد چشم بد ز رويت آنچنان افتاده دور

دي خيالت گفت: سلمان حال تنهاييت چيست؟****چون بود

حال تن تنها، ز جان افتاده دور

حرف ز
غزل شماره 244: در مسجد چه زني اينك در ميكده باز

در مسجد چه زني اينك در ميكده باز****خيز مردانه قدم در نه و خود را در باز

مست رو بر در ميخانه كه مستان خراب****نكنند از پي هشيار در ميكده باز

تا به دردي قدح جامه نمازي نكني****چون صراحي نتوان پيش بتان برد نماز

كشته عشق بتانيم، زهي عشرت و عيش!****مفلس كوي مغانيم، زهي نعمت و ناز!

بر سر كوي يقين كعبه و بتخانه يكي است****راه كوته كن و بر خويش مكن كار دراز

«هوي» صوفي چه كني؟ آن همه رزق است و فريب****«هاي» مستان بشنو، كز سر سوزست و نياز

مجلس خلوت انس است و حريفان سرمست****مطربان پرده در و غمزه ساقي غماز

خون قرابه بريزند كه خود ريختني است****خون آن ساده كه پنهان نكند جوهر راز

به زباني كه ندانند بجز سوختگان****مي كند شمع بياباني ز سر سوز و نياز

حبذا حالت پروانه كه در كوي حبيب****به هواي دل خود مي كند آخر پرواز!

آنكه هوش و دل و دين برد به تاراج و برفت****گو تو باز آي كه ما آمده ايم از همه باز

بنوازم ز ره لطف كه سلمان امروز****در مقامي است كه جز ناله ندارد دمساز

غزل شماره 245: زلفين سيه خم به خم اندر زده اي باز

زلفين سيه خم به خم اندر زده اي باز****وقت من شوريده به هم بر زده اي باز

زان روي نكو چشم بدان دور كه امروز****بر مه زده اي طعنه و در خور زده اي باز

از غاليه رسمي زده اي بر گل و شكر****امروز همه بر گل و شكر زده اي باز

بر ساغر عيشم زده اي سنگ وليكن****با تو چه توان گفت كه ساغر زده اي باز؟

من سر چو قلم بر خط سوداي تو دارم****با اينكه من سر زده را سرزده اي باز

از دود من سوخته زنهار حذر كن!****كاتش به من سوخته دل در زده اي باز

نقد سره قلب كه

پالوده ام از چشم****بر سكه رويم همه بارز زده اي باز

شبها ز غمت راست كبوتر دل سلمان****درياب كه بر صيد كبوتر زده اي باز

غزل شماره 246: بر گل رفتم از غاليه تر زده اي باز

بر گل رفتم از غاليه تر زده اي باز****گل را به خط نسخ قلم در زده اي باز

گل را ز رهي ساخته اي از گره زلف****تا راه كدامين دل غمخور زده اي باز

بر گل زده اي حلقه و بر تنگ شكر قفل****امروز همه بر گل و شكر زده اي باز

آن ژاله صبح است و ا آب حيات است****يا آب گل تركه به گل بر زده اي باز

گل را به چه دل خنده برآيد ز خجالت؟****بس خنده كه بر روي گل تر زده اي باز

هر سيم سر شكم كه روان بود به سودا****بر سكه رويم همه با زر زده اي باز

بر ساغر ما سنگ جفا مي زني اي دوست!****با تو چه توان گفت كه ساغر زده اي باز؟

همچون قلم اندر خطم از زلف تو زيراك****بي واسطه ام همچو قلم سرزده اي باز

گفتي كه به هم بر نزم كار تو، سلمان!****در هم زده اي زلف و به هم برزده اي باز

غزل شماره 247: كارها دارد دل من با لب جانان هنوز

كارها دارد دل من با لب جانان هنوز****دور حسنش راست اكنون اول دوران هنوز

در بهار حسنش از صد گل يكي نشكفته است****گرد گلزارش كنون بر مي دهد ريحان هنوز

روزي از چوگان زلف دوست تابي ديده ام****لاجرم چون گوي مي گرديم سرگردان هنوز

بر سر بازار عالم راز من در عشق تو****آشكار شد ولي من مي كنم پنهان هنوز

همچنان سوداي زلفت مي دهد تشويش دل****همچنان خطت تصرف مي كند در جان هنوز

خورده ام از دست عشقت سال ها خون جگر****از نفس مي آيدم چون نافه بوي جان هنوز

رهروان عشق در بيداي سودايت به سر****سال ها رفتند و پيدا نيستش پايان هنوز

در بهاي يك سر مويت دو عالم مي دهم****گر بدين قيمت به دست آيد، بود ارزان هنوز

نرگس رعنا، شبي در خواب چشمت ديده است****بر نمي دارد سر از شرم تو از بستان هنوز

بر سر كوي خودم

ديروز نرمك با رقيب****گفت يعني زنده است اين سخت جان سلمان هنوز؟

دل ز دست دوست مي نالد كه از عشقش جهان****تنگ شد بر من كجايي اي دل نادان هنوز

حرف س
غزل شماره 248: هست پيغامي مرا كو قاصدي مشكين نفس

هست پيغامي مرا كو قاصدي مشكين نفس****سست مي جنبد صبا اي صبح كار توست و بس

پيش خورشيد مرا كاريست وانگه غير صبح****كيست كو در پيش خورشيدي تواند زد نفس؟

اي نسيم صبح بگذر بر شبستاني كه گشت****آفتاب از نور شمع آن شبستان مقتبس

با مه من گو فلان گفت: از غمت بر آسمان****مي رسد فرياد من اي مه به فريادم برس!

من چو چشم ناتوانت خفته ام بيمار و نيست****جز خيال ابروانت بر سر من هيچكس

بارها از شوق رويت جان من مي رفت باز****از قفا سوداي مويت مي كشيدش باز پس

در دو عالم يك هوس داريم و آن ديدار توست****مي رود جان و نخواهد رفتن از جان اين هوس

مي فرستم هدهدي هر دم به پيشت وز حسد****مي زند طوطي جانم خويشتن را بر قفس

باز دست آموزم و سررشته ام در دست توست****خواه چون بازم بخوان خواهي برانم چو مگس

نيست سلمان كم ز خاري و خسي دامن مكش****اي گل خندان و اي آب حيات از خار و خس

غزل شماره 249: در زلف خويش پيچ و ازو حال ما بپرس

در زلف خويش پيچ و ازو حال ما بپرس****حال شكستگان كمند بلا بپرس

وقتي كه پرسشي كني اصحاب درد را****ما را كه كشته اي بجدايي، جدا بپرس

حال شكستگان همه في الجمله باز جوي****چون من شكسته دل ترم اول مرا بپرس

خونم بريخت چشم تو گو از خدا بترس****آخر چه كرده ام ز براي خدا بپرس

خون ميرود ميان دل و چشم من بيا****بنشين ميان چشم و دل ماجرا بپرس

خواهي كه روشنت شود احوال درد ما****درگير شمع را وز سر تا به پا بپرس

جانها به بوي وصل تو بر باد داده ايم****گر نيست باورت ز نسيم صبا بپرس

كردم سوال دل ز خرد گفت ما از و****بيگانه ايم اين سخن از آشنا بپرس

تو پادشاه حسني و سلمان گداي توست****اي

پادشاه حسن ز حال گدا بپرس

غزل شماره 250: اي صبا برخيز و كوي دلستان ما بپرس

اي صبا برخيز و كوي دلستان ما بپرس****جان ما آنست، حال جان ما آنجا بپرس

اندك اندك پيش رو، وآن جان بيمار مرا****زير لب بسيار بسيار از زبان ما بپرس

خفته است آن نرگس بيمار و ابرو بر سرش****حال بيماران ز جان ناتوان ما بپرس

انحرافي در مزاج مستقيم سرو ماست****گو بيا چون است سر و بوستان ما بپرس

رنگ رويم كرد پيدا رنج پنهان، اي طبيب!****رنگ ما را بين و از رنج نهان ما بپرس

شمع سان دارم سري بي آنكه باشد درد سر****قصه ما يك يك از اشك روان ما بپرس

كار ما عشق است و آنگه عقل سعيي مي كند****عقل را باري چه كار اندر ميان ما بپرس

اينكه مي گويي: چرا سلمان جهان و جان بباخت؟****يك سخن يك بار از آن جان و جهان ما بپرس

حرف ش
غزل شماره 251: ما از در او دور چنين بر درو مباش

ما از در او دور و چنين بر در و بامش****باد سحري مي گذرد، باد حرامش!

تا بر گل روي از كله اش دام نهادي****مرغان ز هوا روي نهادند به دامش

اي مرغ ز دام سر زلفش خبرت نيست****گستاخ از آن مي گذري، بر سر مباش

روي تو بهشت است كه شهدست لبانش****لعل تو عقيق است كه مشك است ختامش

آن روي چه رويي است كه با آن همه شوكت****شد شاه رياحين به همه روي غلامش

وقت است كه سلطان سراپرده انجم****در مملكت حسن زند سكه بنامش

وصف مه روي تو و مهر دل سلمان****از بس كه بگفتيم، نگفتيم تمامش

غزل شماره 252: در خرابات مغان مست و بهم بر زده دوش

در خرابات مغان مست و بهم بر زده دوش****مي كشيدند مرا چون سر زلف تو به دوش

ديدم از باده نوشين و لب نوش لبان****بزم رندان خرابات پر از «نوشانوش»

قصه حال پريشان من امشب زغمت****به درازي چو سر زلف تو بگذشت ز دوش

عاقلا پند من بيدل بيهوش مده****مي به من ده كه ندارم سر عقل و دل و هوش

در خرابات مغان دلق مرقع نخرند****برو اي خواجه برو دلق مرقع بفروش

جامه زرق و لباسات در اين ره عيب است****آشكارا چه كني خرقه قبا ساز و بپوش

گر چو شمعت بكشد يار از و روي متاب****ور چو چنگت بزند دوست ز دستش مخروش

آتش شوق رخت جرعه صفت سلمان را****آبرو ريخته بر خاك در باده فروش

غزل شماره 253: عارفاً لعل لبش مي مي دهد هوشيار باش

عارفا لعل لبش مي مي دهد هشيار باش****چشم مستش رهزن خواب است هان! بيدار باش

گر به دين عشق او اقرار داري، عشق او****منكر عقل است و دين، از عقل و دين بيزار مباش

عيسي لطفش دوا مي بخشد و جان مي دهد****گر تو داري اين هوس گه مرده گه بيمار باش

غزل شماره 254: كار دنيا نيست چندان كار و باري، گو مباش

كار دنيا نيست چندان كار و باري، گو مباش****اختياري كو ندارد اختياري، گو مباش

كار و بار روز بازار جهان هيچ است، هيچ****كار اگر اين است، ما را هيچ كاري گو مباش

ما برون از شش جهت داريم عالي گلشني****گر نباشد گلخني بر رهگذاري گو مباش

گر سپهر از پاي بنشيند، بخاري گو مخيز****ور زمين از جاي برخيزد، غباري گو مباش

گر بخواهد ماند جان بر خاك، باري گوهرم****ور بخواهد رفت سر بر دوش، باري گو مباش

عارفان از نعمت دنيا و عقبي عاريند****گر نباشد اين دو ما را نيست عاري، گو مباش

صد هزاران بلبل خوشگوست در باغ وجود****گر نباشد چون تويي سلمان، هزاري گو مباش

غزل شماره 255: مست حسني كه ندارد خبر از آفاقش

مست حسني كه ندارد خبر از آفاقش****چه خبر باشد از احوال دل عشاقش؟

گر چه يادم نكند، يار منش مشتاقم****ياد باد آنكه جهانيست چو من مشتاقش

كرد عهدي سر من كز سر كويش نرود****گر رود سر نروم من ز سر ميثاقش

دفتر وصف رخش را نتواند پرداخت****گر ورق هاي گل و لاله شود اوراقش

عشق زهريست خوش اي دل كه ندارد ترياق****دركش آن زهر هلاهل، مطلب ترياقش

با چنان روي لطافت ملكش نتوان گفت****جز به يك روي كه باشد ملكي اخلاقش

خلق گويند كه سلمان سخن عشق بپوش****چه بپوشم كه شنيدنش همه آفاقش

غزل شماره 256: آنكه از جان دوست تر مي دارمش

آنكه از جان دوست تر مي دارمش****او مرا بگذاشت، من نگذارمش

دل بدو دادم ز من رنجيد و رفت****مي دهم جان تا مگر باز آرمش

آنكه در خون دل من ميرود****من چو چشم خويشتن مي دارمش

قالبي بي روح دارم مي برم****تا به خاك كوي او بسپارمش

مي دهم جان روز و شب در كار دوست****گو مران از پيش اگر در كارمش

روي در پاي تو مي مالم مرنج****گر به روي سخت مي آزارمش

گر چه رويش داد بر بادم چو زلف****همچنان جانب نگه مي دارمش

هيچ رحمي نيست بر بيمار خويش****آن طبيبي را كه من بيمارمش

گرچه او يار منست من يار او****من نمي يارم كه گويم يارمش

با دل خود گفتم او را چيستي؟****گفت سلمان او گل و من خارمش

غزل شماره 257: چون تحمل مي كند تن صحبت پيراهنش

چون تحمل مي كند تن صحبت پيراهنش****چون كند افتاده است آن اين زمان در گردنش؟

دست در گردن كه يار كرد با او يا كه يافت****جز ره پيراهن دولت زهي پيراهنش

سوختم در آتشش چون عود و زانم بيم نيست****بيم آن دارم كه دود من بگيرد دامنش

قوت صبرم چو كوهي بود از آن كاهي نماند****بس كه عشقش مي دهد بر باد جو جو خرمنش

هر دم از شوق تو عارف مي دهد جاني چو جام****باز ساقي مي كند روشن رواني در تنش

حاجي ار در كوي او يابد مقامي از حرم****روي بر تابد بگردد بعد از آن پيراهنش

جست دل راهي كزان ره پيش باز آيد نهان****بر دو چشم انگشت را بنمود راهي روشنش

من غبار راه يارم يار چون آب حيات****شكر ايزد را كه بر خاطر نمي آيد منش

يار مي جويي رفيق توست و اينك مي رود****خيز همچون گرد سلمان دست در گردن زنش

غزل شماره 258: نعره زنان آمدم بر در ميخانه دوش

نعره زنان آمدم بر در ميخانه دوش****نعره مستان شنيد، باده درآمد به جوش

مدعيي جوش مي، ديد بپيچيد سر****زاري چنگش به گوش آمد و بگرفت گوش

رند خراباتيش، داد شرابي گران****هر كه خورد جرعه اي باز نيايد به هوش

مطرب مجلس بساز، پرده ابريشميت****تا همه بر هم زنيم، پنبه پشمينه پوش

هر كه به صبح ازل، جاي مي ازين مي كشيد****در عرصاتش كشند، روز قيامت به دوش

غزل شماره 259: ماييم به پاي تو در افكنده سر خويش

ماييم به پاي تو در افكنده سر خويش****وز غايت تقصير سرانداخته در پيش

انداخت مرا چشم كماندار تو چون تير****زان پس كه برآورد به دست خودم از كيش

اي بسته به قصد من درويش ميان را****زنهار ميازار به مويي دل درويش

من شور تو دارم كه لبان نمكينت****دارند بسي حق نمك بر جگر ريش

ساقي مكن انديشه، بده مي كه ندارم****من مصلحتي با خرد مصلحت انديش

اي جان گذري كن كه ز هجران تو مردم****بيجان و جهان خود نتوان زيست ازين بيش

بازا كه من افتاده ام و غير خيالت****كس بر سر من نيست ز بيگانه و از خويش

عشاق سر تاج ندارند كه دارند****از خاك كف پاي تو تاجي به سر خويش

گفتم كه دهي كام دلم گفت: لبش ني****سلمان بكش از طالب نوشي ستم نيش

غزل شماره 260: نداشت اين دل شوريده تاب سودايش

نداشت اين دل شوريده تاب سودايش****سرم برفت و نرفت از سرم تمنايش

به نرد درد چو وامق نبود مرد حريف****هزار دست پياپي ببرد عذرايش

كسي نتافت از و سر چو زلفش از بن گوش****سياه روي درآمد فتاد و در پايش

غمش ز جاي خودم برد و خود چه جاي من است****كه گر به كوه رسد، بركند دل از جايش

رخ مرا كه برو سيم اشك مي آيد****بيان عشق عيان مي شود ز سيمايش

نهفته داشت دلم راز عشق چون غنچه****هواي دوست دمش داد و كرد رسوايش

دل مرا كه امروز رنجه داشت چه غم****دلم خوش است كه خواهد نواخت فردايش

همه اميد به آلا و رحمتش دارد****وجود من كه ز سر تا بپاست آلايش

گناهكار و فرومانده ام ببخش مرا****كه هست بر من بيچاره جاي بخشايش

سواد هستي سلمان ز روي لوح وجود****رود وليك بماند نشان سودايش

غزل شماره 261: مي كند غارت صبر و دل و دين سودايش

مي كند غارت صبر و دل و دين سودايش****آنكه او هيچ ندارد، چه غم از يغمايش؟

گر دل و جان من دلشده بودي بر جاي****كردمي در دل و جان جاي چو بودي رايش

رقم هستي من عاقبت از لوح وجود****برود ليك بماند اثر سودايش

لايق ضرب محبت نبود هر قلبي****كه ز اخلاص حكايت نكند سيمايش

خواب ما را ز خيالش بنمود اسبابي****بعد از آن روز نديديم بخواب آسايش

دست در دامن او مي زنم و مي كشمش****تا بر غم سر من سر ننهد در پايش

عجب آن است كه در بزم رياحين گل را****زير شمشاد نشانند و تو بر بالايش

در پي باد صبا چند رود سرگردان****دل به بوي شكن طره عنبر سايش

كه خبر يابد از آمد شدن پيك نسيم****كه ز بوي سر زلف تو كند رسوايش

غم عشق تو چه خوش مي خورد اولي خونم****كه به پالوده ام از ديده خون پالايش

هر

كه امروز به خلوت نفسي با تو نشست****غالبا رغبت جنت نبود فردايش

در شب تيره زلفت دل سلمان گم شد****شمعي از چهره بر افروز و رهي بنمايش

حرف ع
غزل شماره 262: چند گويي با تو يك شب روز گردانم چو شمع

چند گويي با تو يك شب روز گردانم چو شمع****من عجب دارم گر امشب تا سحر مانم چو شمع

رشته عمرم به پايان آمد و تابش نماند****چاره اي اكنون بجز مردن نمي دانم چو شمع

مي دهم سررشته خود را به دست دوست باز****گر چه خواهد كشت مي دانم به پايانم چو شمع

آبم از سر درگذشت و من به اشك آتشين****سرگذشت خود همه شب باز مي دانم چو شمع

دامنت خواهم گرفت امشب چو مجمر ور به من****بر فشاني آستين من جان بر افشانم چو شمع

بند بر پاي و رسن در گردن خود كرده ام****گر بخواهي كشتنم برخيز و بنشانم چو شمع

گر سرم برداري از تن سر نگردانم ز حكم****ور نهي بر پاي بندم بند فرمانم چو شمع

احتراز از دود من مي كن كه هر شب تا به روز****در بن محراب ها سوزان و گريانم چو شمع

رحمتي آخر كه من مي ميرم و بر سر مرا****نيست دلسوزي به غير از دشمن جانم چو شمع

مدعي گويد كه سلمان او تو را دم مي دهد****گو دمم مي ده كه من خود مرده آنم چو شمع

حرف غ
غزل شماره 263: درد سري مي دهد، عقل مشوش دماغ

درد سري مي دهد، عقل مشوش دماغ****كو ز قدح يك فروغ، وز همه عالم فراغ

اي دم مشكين صبح، شمع سحر برفروز****تا بنشاند دمي، باد دماغ چراغ

مهر توام در دل است، مهر توام بر زبان****شور توام در سر است، بوي توام در دماغ

ناله رسول دل است، گر تو قبولش كني****ور نكني حاكمي، نيست بر و جز بلاغ

اين سخن گرم من، هم ز سر حالتي است****ناله نيايد به سوز از دل ناديده داغ

بينظري نيست اين ديده نرگس به راه****بي سخني نيست اين غلغل بلبل به باغ

شعر تو سلمان همه، قوت دل عارف است****تا ندهي زينهار! طعمه طوطي به زاغ

حرف ق
غزل شماره 264: اي به ديدار توام، ديده گريان مشتاق

اي به ديدار توام، ديده گريان مشتاق!****ز اشتياق لب لعلت، به لبم جان مشتاق

دل به سوز تو چو پروانه به آتش مايل****جان به درد تو چو بيمار به درمان مشتاق

جان محبوس تن من به تمناي رخت****عندليبي است مقفس به گلستان مشتاق

چون بود سبزه پژمرده به باران مشتاق****بيش از آنم من مهجور، به جانان مشتاق

خسروا بنده به بوسيدن خاك در تو****چون سكندر به لب چشمه حيوان مشتاق

به هواي دل ما، حسن رخ خوبان است****چون به انفاس صبا، لاله و ريحان مشتاق

تشنه باديه چون است به زمزم مايل****بيش از آنست به ديدار تو سلمان مشتاق

حرف ل
غزل شماره 265: به غير صورت او هر چه آيدم در دل

به غير صورت او هر چه آيدم در دل****به جان دوست كه باشد تصور باطل

به كوي دوست كه خاكش به آب ديده گل است****كه برگذشت كه پايش فرو نرفت به گل

قتيل تيغ تو خواهيم گشت تا در حشر****بدين بهانه بگيريم دامن قاتل

همي رويم به راهي كه نيستش پايان****فتاده ايم به بحري كه نيستش ساحل

گرت ارادت پيوند دوست مي باشد****برو نخست ز دنيا و آخرت بگسل

بجز دهان توام هيچ آروزيي نيست****ولي چه سود كه هيچم نمي شود حاصل

حسود گفت كه سلمان چه مي روي پي يار****نمي روم پي دلدار مي روم پي دل

غزل شماره 266: به مهر روي تو خواهم رسيد، ذره مثال

به مهر روي تو خواهم رسيد، ذره مثال****نمي رسد به زمين پايم از نشاط وصال

مه دوهفته درين يك دو روز خواهم ديد****كه كس نبيند از آن ماه در هزاران سال

سواد زلف توام خواهد آمدن در چشم****كه بوي عنبر تو مي دهد نسيم شمال

به خاك پاي عزيزت كه تشنه است لبم****به خاك پاي عزيزت چو تشنگان به زلال

چه دم زنم چو رسم با تو آن دمم باشد****مجال آنكه كنم بر تو عرض صورت حال

دلم به پيش تو مي خواست جان فرستادن****ولي كبوتر جان را نبود قوت بال

كشيده ام تب هجرت، بسي و در شب هجر****نبود بر سر سلمان كسي به غير حال

غزل شماره 267: اي جان نازنين من اي آرزوي دل

اي جان نازنين من اي آرزوي دل****ميل من است سوي تو ميل تو سوي دل

بر آرزوي روي تو دل جان همي دهد****وا حسرتا! اگر ندهي آرزوي دل

چون غنچه بسته ام سر دل را به صد گره****تا بوي راز عشق تو آيد ز بوي دل

جان را به ياد تو به صبا مي دهم كه او****مي آورد ز سنبل زلف تو بوي دل

تا ديده ديد روي تو را روي دل نديد****با روي دوست خود نتوان ديد روي دل

ديگر به ديده دل ندهم من كز آب چشم****هر بار خود درست نيايد سبوي دل

سلمان اگر ز اهل دلي نام دل مبر****جان دادن است كار تو بي گفتگوي دل

غزل شماره 268: ساقي ايام گل آمد، حبذا ايام گل

ساقي ايام گل آمد، حبذا ايام گل****خيز و در ده ساغري، ياقوت گون چون جام گل

گوش كن گلبانگ بلبل چشم نه بر بلبله****كه اهل دل را مي رساند هر يكي پيغام گل

عشق و معشوق و جواني سبزه و آب روان****خود همه وقتي خوش آيد، خاصه در ايام گل

نوبت شاهي است گل را زان سبب هر بامداد****نوبت شادي زند، مرغ سحر بر بام گل

از دم باد و نم باران، كند هر دم خراب****سقف مينا گنبد سبز زمرد فام گل

گل به صد ناز ارچه پروردست چون خوبان ولي****عاقبت در خاك ريزد نازنين اندام گل

گل به شكر خنده لب بگشاد تا باد سحر****زر نهادش در دهن وز زر برآمد كام گل

بر هوا و بوي و رنگ و خنده و شادي نهاد****گل بناي عمر ازان، آتش بود فرجام گل

حرف م
غزل شماره 269: اي بهم برزده زلف تو سراسر كارم

اي بهم برزده زلف تو سراسر كارم ****من چو موي توام آشفته، فرو نگذارم

كرده ام نرم به فرمان تو گردن چون شمع ****چه كنم من كه به فرمان تو سر در نارم

گرچه در راه تو چون خاك رهم رفته به باد ****تو مپندار كزين راه غباري دارم

نظري كن به من آخر كه چو چشم خوش تو ****مدتي شد كه به هم برزده اي بنيادم

مشفقي بر سر من نيست كه بر آتش من ****زند آبي بجز از ديده مردم دارم

نيست جز صبح مرا يك متنفس همدم ****كز سر مهر كند يك نفسي در كارم

شعله آتش من سوخت جهاني و هنوز ****دم من مي دهي و مي نهي اي گل خارم

خام طبعان طبع تو به مداريد زمن ****زان كه من سوخته، خام خم خمارم

هست سوداي ورع در سر سلمان

ليكن ****حلقه زلف بتان مي شكند بازارم

غزل شماره 270: آرزو دارم ز لعلش تا به لب جام مدام

آرزو دارم ز لعلش تا به لب جام مدام ****وز سرم بيرون نخواهد رفتن اين سوداي خام

چون قدح در دل نمي آيد مرا الا كه مي ****چو صراحي سر نمي آرم فرو الا به جام

باده گر بر كف نهم، با ياد او بادم حلال ****باد اگر بر من وزد، بي بوي او بادم حرام

من به بويش گه به مسجد مي روم گاهي به دير ****مست آن بويم ندانم اين كدام است آن كدام؟

گر به دير اندر نشان دوست يابم از حرم ****رخ به دير آرم نگردم بازگرد آن مقام

ساقيا من پخته ام، بويي تمام است از ميم****خام را ده جام و كار ناتمامان كن تمام

زاهدان خشك را در مجمع رندان چه كار؟****خلوت خاص است و اينجا بر نتابد بار عام

ديگران گر نام و ننگي را رعايت مي كنند ****هست پيش عارفان آن نام، ننگ و ننگ، نام

دشمنان گفتند: كام دوست ناكامي توست ****عاقبت سلمان به رغم دشمنان شد، دوستكام

غزل شماره 271: من هر چه ديده ام ز دل و ديده ديده ام

من هر چه ديده ام ز دل و ديده ديده ام ****گاهي ز دل بود گله، گاهي ز ديده ام

من هر چه ديده ام ز دل و ديده ام كنون ****از دل نديده ام همه از ديده ديده ام

آه دهن دريده مرا فاش كرد راز ****او را گناه نيست، منش بركشيده ام

اول كسي كه ريخته است آب روي من ****اشك است كش به خون جگر پروريده ام

عمري بدان اميد كه روزي رسم به كام ****سوداي خام پخته ام و نا رسيده ام

تا مهر ماه چهره تو در دلم نشست ****از مهر و ماه مهر بكلي بريده ام

عشقت به جان خريدم و قصدم به جان كند ****بر جان خويش دشمن

جان را گزيده ام

بازا كه در غم تو به بازار عاشقان ****جان را بداده و غم عشقت خريده ام

شيدا صفت شراب غمت خورده ام بسي ****ليكن ز باغ وصل تو يك گل نچيده ام

گويند بوي زلف تو جان تازه مي كند ****سلمان قبول كن كه من از جان شنيده ام

غزل شماره 272: به چشمات كه تا رفتي، به چشمم بي خور و خوابم

به چشمانت كه تا رفتي، به چشمم بي خور و خوابم ****به ابرويت كه من پيوسته چون زلف تو در تابم

به جان عاشقان، يعني لبت كامد به لب جانم ****به خاك پاي تو يعني، سرم كز سرگذشت آبم

به خاك كعبه كويت، به حق حلقه مويت ****كه ممكن نيست كز روي تو هرگز روي بر تابم

به عناب شكر بارت، كزان لب شربتي سازم ****كه خود شربت نمي ريزد، به غير از قند و عنابم

به صبح عاشقان يعني، رخت كز مهر رخسارت ****نه روز آرام مي گيرم، نه مي آيد به شب خوابم

به ديدارت كه تا بينم جمال كعبه رويت ****محال است اينكه هرگز سر فرود آيد به محرابم

به جانت كز قفس سلمان بجان آمد درين بندم ****كه يابم فرصت بيرون شد، اما در نمي يابم

غزل شماره 273: بر زلف تو من بار دگر توبه شكستم

بر زلف تو من بار دگر توبه شكستم ****بس عهد كه چون زلف تو بشكستم و بستم

درياب كه زد كار جهاني همه بر هم ****چشم تو و عذرش همه اين است كه مستم

در نامه چو من شرح فراق تو نويسم ****خون گريد و فرياد كند خامه ز دستم

خورشيد بلندي تو و من پست چو سايه ****آنجا كه تو باشي نتوان گفت كه هستم

چشم تو به دل گفت كه مست مني اي دل ****دل گفت: بلي مست تو از روز الستم

گنجي است روان جام مي و توبه طلسمش ****برداشتم آن گنج و طلسمش بشكستم

بر سوختن و مردن من شمع شب افروز ****خنديد بسي امشب و من مي نگريستم

روزش به سر آمد سحري گفت كه سلمان ****برخيز كه من نيز به روز تو نشستم

غزل شماره 274: هر خدنگي كه ز دست تو به جان مي رسدم

هر خدنگي كه ز دست تو به جان مي رسدم ****من چه گويم كه چه راحت به روان مي رسدم؟

خود گرفتم كه به من دولت وصلت نرسد ****ناوكي آخر از آن دست و كمان مي رسدم

من كه باشم كه رسد ديدن روي تو به من ****اين قدر بس كه به كوي تو فغان مي رسدم

بلبل باغ جمال توام از گلبن وصل****گر به رنگي نرسم بويي از آن مي رسدم

ترك سوداي تو هرگز نكنم، منع چه سود؟****خود گرفتم نرسم بويي از آن مي رسدم

ناله آمد كه كند با تو بيان حال دلم****وينك اندر عقبش اشك روان مي رسدم

راز سر بسته زلف تو نمي يارم گفت****كه زبان مي كشند چون به زبان مي رسندم

از فراقت نتوانم كه زنم دم كان دم****شعله شوق تو از دل به دهان مي رسدم

از تو پنهان چه كند حال دل خود سلمان****كه

حكايت به دل خلق جهان مي رسندم

غزل شماره 275: من سرگشته به دست تو كجا افتادم

من سرگشته به دست تو كجا افتادم؟****دست من گير خدا را، كه ز پا افتادم

به كمند سر زلف تو گرفتار شدم ****تا چه كردم كه درين دام بلا افتادم

گلبن عمر مرا هجر تو از بيخ بكند ****تا نگويي كه من از باد هوا افتادم

پيش ازان كز لب و دندان تو يابم كامي ****چون زبان در دهن خلق خدا افتادم

بود با باد صبا بوي تو بر بوي تو من ****در پي قافله باد صبا افتادم

اي ملامت گر سلمان سر زلفش را بين ****تا بداني كه درين دام چرا افتادم

غزل شماره 276: بر سر كوي دلارام، به جان مي گردم

بر سر كوي دلارام، به جان مي گردم ****روز و شب در پي دل، گرد جهان مي گردم

غم دوران جهان كرد مرا پير و چه غم ****بخت اگر يار شود باز جوان مي گردم

ديده ام طلعت زيباش كه آني دارد ****اين چنين واله و مست از پي آن مي گردم

تا نسيمي سر زلف تو بيابم چو صبا ****شب همه شب من بيمار به جان مي گردم

ناوك غمزه جادو به من انداز كه من ****پيش تيرت ز پي نام و نشان مي گردم

تا مگر نوش لبي چون تو به من باز خورد ****چون قدح گرد لب نوش لبان مي گردم

تو چو گل در تتق غنچه و من چون بلبل ****گرد خرگاه تو فرياد كنان مي گردم

دامن از من مكش اي سرو كه در پاي تو من ****مي دهم بوسه و چون آب روان مي گردم

تو مكان ساخته اي در دل سلمان وانگه****من مسكين ز پيت كون و مكان مي گردم

غزل شماره 277: ديشب از خود چون مه سي روزه پنهان آمدم

ديشب از خود چون مه سي روزه پنهان آمدم****لاجرم همسايه خورشيد تابان آمدم

عقل را ديدم سبك سر، يافتم جان را گران****سرو را بگذاشتم در كوي جنان آمدم

پيش ازين پروانه بودم، دوش رفتم پيش يار****خدمتي كردم به سر، شمع شبستان آمدم

غرقه و محبوس خود بودم ز خود رفتم برون****چون ز ماهي يونس و يوسف ز زندان آمدم

ناتوان بودم به بويش، نيم شب برخاستم****تا به كويش چون نسيم افتان و خيزان آمدم

گفت من قصد سرت دارم، همه تن سر شدم****پيش او چون گوي من، سرگشته غلطان آمدم

تا برون آيد به فتح از غنچه آن گل نيم شب****بر درش آرم ز سر، تا پاي دستان آمدم

بر سر كويش كه مي رفتم ازين سر من

لقب****داشتم «سلمان» ولي، زان سر سليمان آمدم

غزل شماره 278: چون شمعم در غمت سوزان و اشك از ديده مي بارم

چو شمعم در غمت سوزان و اشك از ديده مي بارم****به روزم مرده از هجران و شب را زنده مي دارم

چو شبنم هستم امروز از هوا افتاده در كويت****الا اي آفتاب من بيا از خاك بردارم

خيال طاق ابروي تو در محراب مي بينم****وگرنه من به مشتي خاك هرگز سر فرو نارم

به عكس بخت من پيوسته بيدار است چشم من****دريغ از بخت من بودي به جاي چشم بيدارم

مرا جان داد عشق يار و مي خواهم كه اين جان را****ز راه جان سپاري هم به عشق يار بسپارم

سهي سرورم كه بر كار همه كس سايه مي دارد****ز من كاري نمي آيد كه آرد سايه بر كارم

برش چون سايه سلمان را اگر چه پست شد پايه****مرا اين سربلندي بس كه من افتاده يارم

غزل شماره 279: بي دوست من از باغ ارم ياد نيارم

بي دوست من از باغ ارم ياد نيارم ****ور جنت فردوس بود، دوست ندارم

از دست رقيبان نروم، ور برود سر ****من خاك در دوست به دشمن نگذارم

پرورده به خون جگرش بودم و چون اشك ****از ديده من رفت و نيامد به كنارم

آن دم كه دهم جان و به خاكم بسپارند ****من خاك درش را به دل و جان نسپارم

بر خاك درش ميرم و چون خاك شوم من ****زان در نتوانند برانگيخت غبارم

در نامه چو نامت نبود نامه نخواهم ****و آن دم كه به يادت نزنم دم نشمارم

كو دولت آنم كه شبي با تو نشينم؟****كو فرصت آنم كه دمي با تو برآرم؟

در نامه همه شرح فراق تو، نويسم ****بر ديده همه نقش خيال تو نگارم

چشمان سياه تو به اول نظرم مست ****كردند و بكشتند در آخر به خمارم

يارب چه دلست آن دل سنگين كه

نشد نرم؟****از « يارب دلسوز من و ناله زارم

گويند كه سلمان سر و جان در قدمش باز ****گر كار به سر مي رودم بر سر كارم

غزل شماره 280: به سر كوي تو سوگند، كه تا سر دارم

به سر كوي تو سوگند، كه تا سر دارم****نيست ممكن كه من از حكم توسر بردارم

حلقه شد پشت من از بار و من آهن دل****همچنان در هوست روي بدين در دارم

اي كه در خواب غروري خبرت نيست كه من؟****هر شب از خاك درت بالش و بستر دارم

ساغرم پر مي و مي در سر و سر بر كف دست****تو چه داني كه من امروز چه در سر دارم

مي رود در لب چون آب حياتت سخنم****چه عجب باشد اگر من سخني تر دارم؟

گفته اي در قدم من گهر انداز به چشم****اينك از بهر قدمهاي تو گوهر دارم

كرد سلمان به فداي تو سر و زر بر سر****من غم سر چو ندارم چه غم زر دارم؟

غزل شماره 281: از گلستان رويت، در ديده خار دارم

از گلستان رويت، در ديده خار دارم****وز رهگذار كويت، در دل غبار دارم

روز الست گشتم، مست از خمار چشمت****هر درد سر كه دارم، من زان خمار دارم

بيمارم از دوچشمت، آشفته از دو زلفت****اين هر دو حالت از تو، من يادگار دارم

گفتي: وفا ندارم، اينم نگو و باقي****هر عيب را كه گويي، من خاكسار دارم

طاووس باغ قدسم، ني بوم اين خرابه****آنجاست جلوه گاهم، اينجا چه كار دارم؟

من هيچ اگر ندارم، زان هيچ نيست ننگم****بس نيست اينكه در سر، سوداي يار دارم

در سينه از هوايش، گنجي نهان نهادم****در ديده از خيالش، باغ بهار دارم

دل را ز دست دادم، مي ريزم آب ديده****كز دست ديده و دل، خون در كنار دارم

فرموده اي كه سلمان، كمتر سگي است پيشم****يعني كه من به پيشت، اين اعتبار دارم؟

از خون من اگر چه، دارد نگار دستش****ممكن بود كه هرگز، دست از نگار دارم؟

غزل شماره 282: من حيران نه آن صيدم كه از قيد تو بگريزم

من حيران نه آن صيدم كه از قيد تو بگريزم ****به كوشش مي كشم خود را كه بر فتراكت آويزم

مرا هر زخم شمشيرت، نشان دولتي باشد ****ندانم عاقبت بر سر چه آرد دولت تيزم؟

پس از من بر سر خاكم، اگر روزي گذار افتد ****بيابي در هوايت من چو گرد از خاك برخيزم

چنان بر صورت شيرين من بيچاره مفتونم ****كه در خاطر نمي گنجد خيال ملك پرويزم

چو آب آشفته جان بر كف روانم تا كجا سروي ****چو قد و قامتت بينم روان در پايش آويزم

نه جاي آنكه در كوي وصال يار بنشينم****نه پاي آنكه از دست فراق يار بگريزم

برو زاهد چه ترساني مرا از آتش دوزخ ****منم پروانه عاشق كه از آتش نپرهيزم

ز چندين گفته سلمان يكي در گوش

كن باري ****نه از گوهر كمست آخر سخنهاي دلاويزم

گهر در گوش بسياري نماند ليك بعد از من ****بسي در گوشها ماند، حديث گوهر آميزم

غزل شماره 283: صبح محشر كه من از خواب گران برخيزم

صبح محشر كه من از خواب گران برخيزم ****به جمالت كه چو نرگس نگران برخيزم

در مقامي كه شهيدان غمت را طلبند ****من به خون غرقه كفن رقص كنان برخيزم

گرچه چون گل دگران جامه درند از عشقت ****من چو سوسن به ثنا رطب لسان برخيزم

چون شوم خاك به خاكم گذري كن چو صبا ****تا به بويت ز زمين رقص كنان برخيزم

عمر با سوز تو چون شمع به پايان آرم ****نيستم دود كه زود از سر آن برخيزم

تو مپندار كه از خاك سر كوي تو من ****به جفاي فلك و جور زمان برخيزم

سرگرانم ز خمار شب دوشين ساقي****قدحي تا من ازين رنج گران برخيزم

دو سه روز از سر سجاده بر آنم سلمان ****كه به عزم سفر كوي مغان برخيزم

غزل شماره 284: تا نفس هست به ياد تو برآيد نفسم

تا نفس هست به ياد تو برآيد نفسم ****ور به غير از تو بود، هيچكسم هيچكسم

هر كجا تير جفاي تو، من آنجا سپرم ****هر كجا خوان هواي تو، من آنجا مگسم

پس ازين دست من و دامن سوداي شما ****چند گردم پي سوداي پراكنده بسم

تو به خوبي و لطافت چو گل و آبي و من ****با گل و آب برآميخته چون خار و خسم

كي بود كي كه به وصلت رسم اي عمر عزيز؟****ترسم اين عمر به پايان رسد و من نرسم

سخت بيمارم و غير از تو هوس نيست مرا ****به عيادت به سرآ تا به سر آيد هوسم

نيست در كوي توام راه خلاص از پس و پيش ****چه كنم چاره ز پيش آمد و دشمن ز پسم

اي صبا بلبل مستم ز گلستان وصال ****بويي

آخر به من آور كه اسير قفسم

كار سلمان چوني افتاد كنون با نفسي ****بر لبم نه لب و بنواز چوني يك نفسم

غزل شماره 285: حاشا كه من بنالم، ور تن شود چو نالم

حاشا كه من بنالم، ور تن شود چو نالم ****من ني نيم كه هر دم، از دست دوست نالم

گر خون دل خورندم، چون جام مي بخندم ****ور سرزنش كنندم، چون شاخ رز ننالم

آسودگان چه دانند، احوال دردمندان؟****آشفته حال داند، آشفتگي حالم

پروانه وار خواهم، پرواز كرد ليكن ****كو آن مجال قربم كو آن فراغ بالم

بوي شما شنيدم، كز شوق مي دهم جان ****دير است تا بدان بو، دم مي دهد شمالم

گرچه دلم شكستي، در زلف خويش بستي ****مرغ شكسته بالم ليكن خجسته فالم

من صد ورق حكايت، از هر نمط چو بلبل ****دارم ولي ندارد، گل برگ قيل و قالم

بيمارم و ندارم، بر سر به غير ديده ****ياري كه ريزد آبي، بر آتش ملالم

سلمان مرا همين بس، كز پيش دوست هر شب ****بر عادت عبادت، آيد به سر خيالم

غزل شماره 286: عزم آن دارم كه با پيمانه پيماني كنم

عزم آن دارم كه با پيمانه پيماني كنم ****وين سبوي زرق را بر سنگ قلاشي كنم

من خراب مسجد و افتاده سجاده ام ****مي روم باشد كه خود را در خرابات افكنم

ساقي دوران هر آن خون كز گلوي شيشه ريخت ****گر بجويي باز يابي خون او در گردنم

زاهدا با من مپيما قصه پيمان كه من ****از پي پيمانه اي صد عهد و پيمان بشكنم

گر به دوزخ بگذرم كوي مغان باشد رهم ****ور به جنت در شوم ميخانه باشد مسكنم

بر نواي ناله مستانه ام هر آفتاب ****زهره همچون ذره رقصد در هواي روزنم

رشته جانم بسوزاند دمادم عشق و تاب ****من چراغم گوييا عشق آتش و من روغنم

زنده مي گردم به مي بي منت آب حيات ****خود چرا بايد كشيدن ننگ هر تر دامنم

من پس از صد عصر كاندر زير گل باشم چو مي ****گردد از ياد قدح خندان روان روشنم

غزل شماره 287: كمترين صيد سر زلف كمند تو منم

كمترين صيد سر زلف كمند تو منم ****چون تو اي دوست به هيچم نگرفتي چه كنم؟

در درونم بجز از دوست دگر چيزي نيست ****يوسفم دوست من آلوده به خون پيرهنم

درگذشت از سر من آب ولي گر دهدم ****آشنايي مددي دستي و پايي بزنم

جان چه دارد كه نثار ره جانان سازم؟****يا كه سر چيست كه در پاي عزيزش فكنم؟

با خيال تو نگردد دگري در نظرم ****جز حديث تو نيايد سخني در دهنم

شور سوداي من و تلخي عيشم بگذار ****بنگر اي خسرو خوبان كه چه شيرين سخنم

قوت كندن سنگ ارچه چو فرهادم نيست ****سنگ جانم روم القصه و جاني بكنم

ساقيا باده، كه من بر سر پيمان توام ****در من اين نيست كه پيمانه و پيمان شكنم

مطربا راه برون شد بنما، سلمان را ****به در دوست كه من گمشده در خويشتنم

غزل شماره 288: تو مي روي و بر آنم كه در پي تو برانم

تو مي روي و بر آنم كه در پي تو برانم ****وليك گردش گردون گرفته است عنانم

مگو كه اشك مران در پيم، بگو: من مسكين ****به غير اشك چه دارم كه در پي تو برانم؟

تو رفتي و من گريان بمانده ام، عجب از من ****بدين طريق كه مي رانم آب ديده بمانم

بريد ما بجز از آب ديده نيست گر از تو ****اجازه هست بديده همين دمش بدوانم

ز جان خويش جدا ماندم، اي فلك مددي ده ****مرا به خدمت جانان رسان به جان مرسانم

مرا ز پاي در آورد دستبرد فراقت ****به سر به خدمتت آيم به پاي اگر نتوانم

مرا اگر بخواني همين بس است كه باري ****ز نامه تو سلامي به نام خويش بخوانم

به مهر روي تو هر

دم منورست ضميرم ****به وصف لعل تو هر دم مرصع است زبانم

تو گفته اي كه ز سلمان، فتاده ايست، چه آيد؟****من اوفتاده ام اما چو سايه با تو روانم

غزل شماره 289: بر افشان آستين تا من ز خود دامن برافشانم

بر افشان آستين تا من ز خود دامن برافشانم ****برافكن پرده تا پيدا شود احوال پنهانم

بسان ذره مي رقصند دلها در هوا امشب ****خرامان گرد و در چرخ آي اي جان ماه تابانم

بزن راهي سبك مطرب ز راه لطف بنوازم ****بده رطل گران ساقي ز دست خويش بستانم

گر امشب صبحدم سردي كند در مجلس گرمم ****به آه سينه برخيزم چراغ صبح بنشانم

دل من باز مي گردد به گرد لعل دلخواهش ****نمي دانم چه مي خواهد دگر بار اين دل از جانم

شكار آن كمان ابرويم، اينك داغ او بر دل ****ملامت گو مزن تيرم كه من با داغ سلطانم

برو عاقل مده پندم كه من ديوانه و رندم ****نصيحت ديگري را كن كه من مدهوش و حيرانم

اگر تاجم نهد بر سر غلام حلقه در گوشم ****وگر بندم نهد بر پا اسيري بند فرمانم

اگر بر آستانش پا نهاد از بي خودي سلمان ****مگير اي مدعي بر من كه پا از سر نمي دانم

غزل شماره 290: تو مي روي و من خسته باز مي مانم

تو مي روي و من خسته باز مي مانم ****چگونه بي تو بمانم، عجب همي مانم

تو باد پاي عزيمت، چو باد مي راني ****من آب ديده گلگون چو آب مي رانم

تو آفتاب منيزي كه مي روي ز سرم ****فتاده بر سر ره من به سايه مي مانم

شكسته بسته زلف توام روا داري ****فرو گذاشتن آخر چنين پريشانم؟

بدست لطف عنان را كشيده دار كه من ****ز پاي بوس ركاب تو باز مي مانم

نه پاي عزم و نه جاي نشست در منزل ****بمانده ام ره بيرون شدن نمي دانم

دريغ روز جواني كه مي رود عمرم ****فسوس عمر گرامي كه مي رود جانم

تو آن نه اي كه كني گاگاه سلمان را ****به نامه

ياد و من اين نانوشته مي خوانم

غزل شماره 291: به درد دل گرفتارم دواي دل نمي دانم

به درد دل گرفتارم دواي دل نمي دانم ****دواي درد دل كاري است بس مشكل نمي دانم

به چشم خويش مي بينم كه خواهد ريخت خون دل ****ندانم چون كنم با دل من بيدل نمي دانم

بيابان است و شب تاريك و با من بخت من همره ****ولي بخت است خواب آلود و من منزل نمي دانم

چه گويم اي كه مي پرسي ز حال روزگار من ****كه ماضي رفت و حال اين است و مستقبل نمي دانم

مرا از دين و از دنيا همين درد تو بس حاصل****كه من خود دين و دنيا را جزين حاصل نمي دانم

از آنت در ميان دل چو جان جا كرده ام دايم ****كه من جاي تو در عالم برون از دل نمي دانم

مرا گويند عاقل گرد و ترك عشق كن سلمان ****من آن كس را كه عاشق نيست خود عاقل نمي دانم

غزل شماره 292: ز آب مژگان هر شبي خرقه نمازي مي كنم

ز آب مژگان هر شبي خرقه نمازي مي كنم ****سرو قدت را دعاي جان درازي مي كنم

در رسنهاي دو زلف كافرت پيچيده ام ****غازيم غازي، به جان خويش بازي مي كنم

كمترينت بنده ام كت عاقبت محمود باد ****سالها شد تا بدين درگه ايازي مي كنم

خاك پايت شد سر من بر سر من مي گذر ****تا چو گرد از رهگذارت سرفرازي مي كنم

رفتن اين راه دشوارست و اين ره رفتي است ****ديگران رفتند و من هم كارسازي مي كنم

جان قلبم لايق بازار سوداي تو نيست ****لاجرم در بوته دل جان گدازي مي كنم

صد رهم راندي و مي گردم به گردت چون مگس ****باز خوان يك نوبتم تا شاهبازي مي كنم

غمزه ات مي ريخت خونم گفتمش از چيست؟ گفت:****بر تو رحم آمد مرا مسكين نوازي مي كنم

گفتمش ناز و عتابت چيست؟ با اهل

نظر ****گفت: سلمان اين ز فرط بي نيازي مي كنم

غزل شماره 293: هميشه نرگس مست تو را بيمار مي بينم

هميشه نرگس مست تو را بيمار مي بينم ****ولي در عين بيماريش مردم دار مي بينم

جهان مي گردد از سودا، سيه بر چشم من هر دم ****كه چشم نازنينت را چنان بيمار مي بينم

ز شربتخانه لطفت دوايي ده كه با دردت ****دل سست ضعيفم را قوي افكار مي بينم

ز باد ار مي وزد بر من نسيم دوست مي يابم ****به آب ار مي رسم در وي خيال يار مي بينم

نشان طاق ابروي تو را پيوسته مي پرسم ****خيال سرو بالاي تو را بسيار مي بينم

ز باغ حسن خود بر خورد كه من در سايه سروت ****جهاني را ز باغ عمر برخوردار مي بينم

رخت آيينه حسن است و حسنت صورت و معني ****من اين صورت كه مي بينم در آن رخسار مي بينم

حديث سوزناك دل از آن با شمع مي گويم ****كه بر بالين خود او را به شب بيدار مي بينم

درون روشن سلمان كه هست آيينه عشقت ****بحمدالله كه اين آيينه بي زنگار مي بينم

غزل شماره 294: بيم آن است كه در صومعه ديوانه شوم

بيم آن است كه در صومعه ديوانه شوم ****به از آن نيست كه هم با در ميخانه شوم

من اگر دير و گر زود بود آخر كار ****با سر خم روم و در سر پيمانه شوم

وقت كاشانه اصلي است مرا، مي خواهم ****كه ازين مصطبه سرمست به كاشانه شوم

بوي آن سلسله غاليه بو مي شنوم ****باز وقت است كه شوريده و ديوانه شوم

تن و جان را چه كنم مصلحت آن است كه من ****ترك اين هر دو كنم طالب جانانه شوم

گرت اي شمع سر سوختن ماست بگو ****تا همين دم به فداي تو چو پروانه شوم

من سرگشته سراپا همه تن سرگشتم ****تا به سر در طلب موي

تو چون شانه شوم

غزل شماره 295: در ركابت مي دوم تا گوي چوگانت شوم

در ركابت مي دوم تا گوي چوگانت شوم ****از برايت مي كشم خود را كه قربانت شوم

بر سر راهت چو خاك افتاده ام يكره بران ****بر سر ما تا غبار نعل يكرانت شوم

آخر اي ماه جهان تابم چه كم گردد ز تو ****گر شبي پروانه شمع شبستانت شوم

گر كني قصد سر من نيستم بر سر سخن ****گردن طاعت نهم محكوم فرمانت شوم

اي سهي سرو خرامان سايه اي بر من فكن ****تا فداي سايه سرو خرامانت شوم

در سرم سوداي زلف توست و مي دانم كه من ****عاقبت هم در سر زلف پريشانت شوم

در مسلماني روا باشد كه خود يكبارگي ****من خراب چشم مست نامسلمانت شوم

گفتمش تو جان من شو گفت سلمان رو بگو ****ترك جان وانگه بيا تا جان و جانانت شوم

غزل شماره 296: سوالي مي كنم، چيزي نه بيش از پيش مي خواهم

سؤالي مي كنم، چيزي نه بيش از پيش مي خواهم ****فقيرم، مرهمي بهر درون ريش مي خواهم

مرا از در چه مي راني؟ نمي خواهم ز تو چيزي ****ولي بستانده اي از من، متاع خويش مي خواهم

به تيغ غمزه خون ريزم كه من جان و تن خود را ****شده قربان آن تركان كافر كيش مي خواهم

همه كس را اگر دردي بود خواهد كه گردد كم ****به غير از من كه درد عشق هر دم بيش مي خواهم

مرا گفتي كه چون مي ري زيارت خواهمت كردن ****پس از مرگ است اين اميد و من زان پيش مي خواهم

ز تو هر جا كه سلطانست چشم مرحمت دارد ****نپنداري كه اين تنها من درويش مي خواهم

عزيمت كرده ام سلمان كه در راه غمش جان را ****ببازم همت از ياران نيك انديش مي خواهم

غزل شماره 297: ما روي دل به خانه خمار كرده ايم

ما روي دل به خانه خمار كرده ايم ****محراب جان ز ابروي دلدار كرده ايم

از بهر يك پياله دردي، هزار بار****خود را گرو به خانه خمار كرده ايم

بر بوي جرعه اي كه ز جامش به ما رسد ****خود را چو خاك بر در او خوار كرده ايم

سرمست رفته ايم و به بازارو جرعه وار ****جانها نثار بر سر بازار كرده ايم

قنديل را شكسته و پيمانه ساخته ****تسبيح را گسسته و زنار كرده ايم

زهاد تكيه بر عمل خويش كرده اند ****ما اعتماد بر كرم يار كرده ايم

صوفي مكن مجادله با ما، كه پيش ازين ****ما نيز ازين معامله بسيار كرده ايم

امروز با تو نيست سر و كار ما كه ما ****عمر عزيز بر سر اين كار كرده ايم

افكنده ايم بار سر از دوش در رهت ****خود را بدين طريق سبكبار كرده ايم

اي مدعي برندي سلمان چه مي كني؟****دعوي كه ما به جرم خود

اقرار كرده ايم

غزل شماره 298: ما به دور باده در كوي مغان آسوده ايم

ما به دور باده در كوي مغان آسوده ايم ****از جفا و جور و دور آسمان آسوده ايم

در حضور ما نمي گنجد گراني جز قدح ****راستي ما از حضور اين گران آسوده ايم

زاهدم گويد كه فردا خواهم آسود از بهشت ****گو: برو زاهد بياسا ما از آن آسوده ايم

چرخ در كار زمين است و زمين در بار چرخ ****هر يكي را حالتي ما در ميان آسوده ايم

هر كه را مي بينم از كار جهان در محنت است ****كار ما داريم كز كار جهان آسوده ايم

پيش از اين از كبر اگر سوديم سر بر آسمان ****بر زمين يكسر نهاديم اين زمان آسوده ايم

صدر جوي بارگاه قرب مي گردد به جان ****بر بساط عجز و ما بر آستان آسوده ايم

زين دو قرص گرم و سرد هفت خوان آسمان ****كس نياسودست و ما زين هفت خوان آسوده ايم

دوستان از بوستان جويند سلمان ميوه ها ****ما به انفاس نسيم بوستان آسوده ايم

غزل شماره 299: از سر كوي تو ما بي سر و سامان رفتيم

از سر كوي تو ما بي سر و سامان رفتيم ****تشنه و مرده ز سرچشمه حيوان رفتيم

ما چو يعقوب به مصر، از پي ديدار عزيز ****آمديم اينك و با كلبه احزان رفتيم

چند گويند رقيبان به غريبان فقير ****كه گدايان برويد از در ما، هان رفتيم

سالها ما به اميد نظري سرگردان ****بر سر كوي تو گشتيم و به پايان رفتيم

چون مگس گرز سر خوان تو ما را راندند ****تو مپندار كه ما از سر اين خوان رفتيم

ما چو آب گذران در قدم سرو سهي ****سر نهاديم خروشنده و گريان رفتيم

بلبلانيم چو ما را ز بهار تو نبود ****هيچ برگي و نوايي ز گلستان رفتيم

ما نكرديم گناهي حرجي

بر ما نيست ****جان سپرديم به عشق تو و بي جان رفتيم

سر من رفت و نرفتم ز سر پيمانت ****لله الحمد كه ما با سر و پيمان رفتيم

عشق چون بي سر و پايي مرا پيش تو ديد ****گفت حيف است كه ما بر سر سلمان رفتيم

غزل شماره 300: در راه غمت كرده ز سر پاي بپويم

در راه غمت كرده ز سر پاي بپويم ****ور دست دهد، ترك سر و پاي بگويم

در بحر غم عشق كه پاياب ندارد ****غوصي كنم آن گوهر ناياب بجويم

در دامن پاك تو نشايد كه زنم دست ****تا ز آب و گل خويش به كل دست بشويم

آشفته زلف تو چنانم كه گل من****هر كس كه ببويد شود آشفته ببويم

خون دل من ديده روان كرده بدين روي ****ديدي كه چه آمد ز دل و ديده به رويم؟

اي محتسب از كوي خرابات مرانم ****بگذار كه من معتكف اين سر و كويم

بر كهنه سفال قدح مي چه زني سنگ؟****كان عهد كهن را زده بر سنگ و بسويم

بر دوش كشد پير مغان باده به بويش ****وز باده دوشين شده من مست ببويم

گويند كه سلمان ره ميخانه چه پويي ****پويم كه نسيمي زخم را ز ببويم

حرف ن
غزل شماره 301: دل من زنده مي گردد به بوي وصل دلداران

دل من زنده مي گردد به بوي وصل دلداران ****دماغم تازه مي دارد نسيم وعده ياران

الا اي صبح مشتاقان بگو خورشيد خوبان را ****كه تا كي ذره سان گردند در كويت هواداران

شبي احوال بيماران بپرس از شمع مومن دل ****كه بيمارست و مي سوزد همه شب بحر بيماران

مرا اي لعبت ساقي ز جام لعل شيرينت ****بده كامي كه در تلخي سر آمد عمر ميخواران

به هشياران مده مي را به مستان ده كه در مجلس ****قدح خون در جگر دارد، مدام از دست هشياران

صبا از كوي او بويي، بجان گرمي دهد اينك ****نشسته بر سر كويند و جان بر كف خريداران

بهر يك موي چون سلمان گرفتاريست در بندت ****گرفتارت كند ترسم، شبي آه گرفتاران

غزل شماره 302: اي آب آتش رنگ تو، بر باد داده خاك من

اي آب آتش رنگ تو، بر باد داده خاك من ****در آب و آتش هر دم از خاك درت باد ختن

آب است و آتش جام مي خاك است تن با دست جان ****بنشان به آب آتشين، اين گرد و خاك و باد من

گردم زند باد از گلت كابست و آتش خاك او ****باد آتش و خاك افكند، در آْب نسرين و سمن

غزل شماره 303: سرو من سنبل تر بر زده بر گل پرچين

سرو من سنبل تر بر زده بر گل پرچين ****بستده لشكر رومش ز حبش لشكر چين

رسته و بسته به دست بت من سنبل تر ****وز سرش رسته فرو هشته دو صد سنبل چين

حلقه در حلقه گره در گره و بند به بند ****پيچ در پيچ و زره در زره و چين در چين

در خطا و ختن اي خسرو خوبان خطا ****چون تو تركي نبود در همه چين و ماچين

خواستم تا كه بچينم ز لبش شفتالود ****ابرويش گفت: «بچين!» غمزهٔ او گفت: «مچين!»

در چنين چين و مچين مانده، اسيرم، چه كنم؟****سر زلف بت من مرهم چين بود و مچين

حال سلمان به قلم شرح همي دادم و گفت:****خار هجرم خور و از باغ وصالم برچين

غزل شماره 304: مسكين تنم به بويت، خو كرده است با جان

مسكين تنم به بويت، خو كرده است با جان ****ورنه به نسبت از تن، دورست راه تا جان

حيف آيدم بريدن، زلفت كه آن دو زلفت ****هر مورگي است كان رگ، پيوسته است با جان

بر هر طرف كه سروت، يك روز مي خرامد****مي رويد از زمين تن، مي بارد از هوا جان

باد صبا ز كويت، جان مي برد به دامن ****در حيرتم كز آنجا، چون مي برد صبا جان؟

از شوق وصلت آمد، جان عزيز بر لب ****گر مي شود ميسر، سهل است گو بر آ جان

در گوشه هاي چشمت جان جاي كرد جانا ****زيرا نيافت بهتر زان گوشه هيچ جا جان

جان و دلم فتادند، اندر محيط عشقت ****دل غرقه گشت و تا لب، آمد به صد بلا جان

در خلوت وصالت، سلمان چگونه گنجد؟****سلمان تنست و آنجا جاي دلست يا جان

غزل شماره 305: هر كه را مقصود، حسن عارض است از دلبران

هر كه را مقصود، حسن عارض است از دلبران ****عارضي عشق است، نتوان نهادن دل بر آن

حسن دريايي است بي پايان و آبش گوهر است ****عاشق صاحب نظر دارد مراد از دلبران

ديگرم غير از تو ميل صحبت ديگر نماند ****آنكه مشغول تو شد دارد فراغ از ديگران

چون نمايد روي زيبا فتنه ها بيني درين ****درگشايد چشم جادو پرده ها يابي در آن

گر به سويش راه بردي هر كسي يك سو شدي ****اختلاف قبله اسلاميان و كافران

در درون پرده وصل تو كس را نيست بار****بر سر كوي تو مي گردند سرگردان سران

چاكران و بندگان بسيار داري، نيك و بد ****گير سلمان را ز جمع بندگان و چاكران

غزل شماره 306: اي چين سر زلفت، ماواي دل سلمان

اي چين سر زلفت، ماواي دل سلمان ****ماواي همه دلها، چه جاي دل سلمان؟

گر عشق تو با سلمان، زين شيوه كند آخر ****اي واي دل سلمان، اي واي دل سلمان

با شمع رخت كانجا، پروانه جان سوزد ****خود هيچ كرا باشد، پرواي دل سلمان

از رود لبت ما را، هم گل شكري فرما ****زيرا كه ز حد بگذشت، سوداي دل سلمان

جان و خرد و دينم، بر بود لب لعلت ****آن روز كه مي كردي، يغماي دل سلمان

زلفت به سر اندازي، در باخت بسي سرها ****يارب سرش آويزان، در پاي دل سلمان

بر هر طرفت خلقي، سرگشته چو سلمانند ****ليكن تو نمي گيري، جز پاي دل سلمان

غزل شماره 307: من هشيار با مستان ندارم روي بنشستن

من هشيار با مستان ندارم روي بنشستن ****كه مي گويند بشكن عهد و بي شرميست بشكستن

حديث دوستان در است و نتوانم شكستن در ****وليكن عهد بتوانم كه بازش مي توان بستن

نيم صافي كه برخيزم چو صوفي از سر دردي ****چو دردي در بن خمخانه خواهم رفت و بنشستن

همي خواهم من اين نوبت ز تو به توبه كلي ****بدست شاهدان كردن، ز دست زاهدان رستن

من مسكين به سوداي پري رويي گرفتارم ****كه باد صبح نتواند ز بند زلف او جستن

به سوداي تو صد زنجير روزي بگسلم از هم ****وليكن رشته پيوند نتوانيم بگسستن

مرا پيوند من با من، جدايي داده است از تو ****كنون سلمان ز من خواهد بريدن، بر تو پيوستن

غزل شماره 308: تا كي آخر خاطر بند هجران داشتن

تا كي آخر خاطر اندر بند هجران داشتن؟****يوسف جان عزيزان را به زندان داشتن

تا كي اي نور بصر كردن نظر با ديگران ****همچو چشم از مردم خود روي پنهان داشتن

چند كردن روي در مشتي پريشان همچو زلف ****زان سبب مجموع را خاطر پريشان داشتن

غزل شماره 309: نخواهم از سر كويش، به صد چندين جفا رفتن

نخواهم از سر كويش، به صد چندين جفا رفتن ****نشايد شير مردان را، به هر زخمي ز جا رفتن

طريق عاشقان داني، درين ره چيست اي رهرو؟****غمش را پيروي كردن، بلا را پيشوا رفتن

بساط حضرت جانان، به سر بايد سپرد اي جان ****كه جاي سرزنش باشد، چنان جايي به پا رفتن

مقام كعبه وصل تو، دور افتاده است از ما ****نه ساز رفتن است آنجا، مراني برگ نارفتن

ز غيرت خلوت دل را، ز غيرت كرده ام خالي ****كه غيرت را نمي زيبد، درين خلوت سرا رفتن

به بوي زلف مشكين تو تا جان در تنم باشد ****من بيمار خواهم در پي باد صبا رفتن

خيالت آشناور شد در آب چشم من گويي ****چه واجب آشنايي را چنين در خون ما رفتن

ازين در هيچ نگشايد، تو را سلمان همي بايد ****سر راهي طلب كردن، پي كاري فرا رفتن

غزل شماره 310: خجالت دارم از كويت، ز بس درد سر آوردن

خجالت دارم از كويت، ز بس درد سر آوردن ****به پيشاني و روي سخت خاك پايت آزردن

چو مجمر گر برآرم زين درون آتشين دودي****ز روي مرحمت بايد، بر آن دامن بگستردن

ندارم تاب سوداي كمند زلف مه رويان ****ولي اكنون چه تدبيرست چون افتاده در گردن

اگر كامم نمي بخشي، ز لب باري، دمي مي ده ****كه از آب حياتت من هوس دارم دمي خوردن

بده زان راه پرورده، بيادش ساقيا جامي ****كه مي خوردن بياد يار باشد روح پروردن

چرا در مجلست ره نيست يك شب تا در آموزم ****ستادن شمع سان بر پا برت خدمت به سر بردن

اگر قصد سرم داري نزاعي نيست سلمان را ****وليكن شرم مي آيد، مرا سر پيشت آوردن

غزل شماره 311: خيال خود همه بايد، ز سر به در كردن

خيال خود همه بايد، ز سر به در كردن ****دگر به عالم سوداي او گذر كردن

زمان زمان به جهاني رسيدن عشقش ****وزان جهان به جهاني دگر سفر كردن

به منزلي كه نباشد حبيب اگر باشد ****سودا ديده نبايد، در آن نظر كردن

چو شمع در نظر او شبي هوس دارم ****به پا ستادن و خوش خدمتي به سر كردن

مطولست به غايت حكايت عشقش ****نمي توان به عبارات مختصر كردن

فرو مكش سخن موي در ميان اي دل ****چه لازمست سخن را درازتر كردن

دل مرا كه به بويي است قانع از تو چو مشك ****چه بايد اين همه خونابه در جگر كردن؟

درين هوس كه تويي بايد اول اي سلمان ****هواي دنيي و عقبي ز سر به در كردن

به باد، جان به تمناي دوست بر دادن ****ز خاك سر به تماشاي يار بر كردن

غزل شماره 312: چندان فتاد ما را، كار از شراب خوردن

چندان فتاد ما را، كار از شراب خوردن ****كز شوق آن ندارم، پرواي آب خوردن

بر ياد روي خوبان، مي مي خوريم والحق ****ذوقي تمام دارد، بر گل شراب خوردن

تركان چشم مستت، آورده اند رسمي ****از خون شراب دادن، وز دل كباب خوردن

از مستي صبوحي، قطعا نمي توانم ****يك جام مي چو عيسي، با آفتاب خوردن

مي را حساب فردا، خواهند كرد و خواهم ****ز امروز تا به فردا، مي بي حساب خوردن

غزل شماره 313: يار ما رندست و با او يار مي بايد شدن

يار ما رندست و با او يار مي بايد شدن ****غمزه اش مست است هان، هوشيار مي بايد شدن

تا ز لعل آتشين بر ما فشاند جرعه اي ****سالها خاك در خمار مي بايد شدن

بر سر انكار ما گر رفت زاهد باش گو ****عاشقان را در سر اين كار مي بايد شدن

در صوامع خود پرستان را چه سود از زهد خشك ****پاي كوبان بر سر بازار مي بايد شدن

نامه چنگت همي بايد شنيد از گوش سر ****محرم اين پرده اسرار مي بايد شدن

هفت عضو ديده را مي بايدت شستن به آب ****بعد از آنت طالب ديدار مي بايد شدن

با تو تا مويي ز هستي هست هستي در حجاب ****بر سر كويش قلندر وار مي بايد شدن

من نمي رفتم به كويش دل كشيد آنجا مرا ****هر كجا دل مي كشد ناچار مي بايد شدن

آه من بيدار مي دارد همه شب خلق را ****خلق را از آه من بيدار مي بايد شدن

گر تو مي خواهي كه در چشم آيي اي سلمان چو اشك ****اولت در چشم مردم خوار مي بايد شدن

غزل شماره 314: خواهيم چون زليخا، يوسف رخي گزيدن

خواهيم چون زليخا، يوسف رخي گزيدن ****بس دامنش گرفتن، وانگه فرو كشيدن

بي جهد بر نيايد، جان عزيز بايد ****جان عزيز دادن، يوسف به جان خريدن

گم كرده ايم خود را، راهي نماي مطرب ****باشد مگر بدان ره، در خود توان رسيدن

حاجي دگر نبرد، قطعا ره بيابان ****مسكين اگر تواند، يكره ز خود بريدن

ني هر دمم ز مسجد، خواند به كوي رندي ****قول وي از بن گوش، مي بايدم شنيدن

از گفتگوي واعظ، مخمور را چه حاصل؟****مي بايدش كشيدن، وز درد سر رميدن

باد صبا ز لفش خوش مي جهد ندانم ****كز بند او صبا را، چون دل

دهد جهيدن

بر هر طرف كه تابد خورشيد وش عنان را ****چون سايه در ركابش، خواهم به سر دويدن

سلمان بنام و نامه، دركش قلم كه خو اهند ****اين نام ها ستردن، وين نامه ها دريدن

غزل شماره 315: سر كويش هوس داري، خرد را پشت پايي زن

سر كويش هوس داري، خرد را پشت پايي زن ****درين انديشه يكرو شو، دو عالم را قفايي زن

طريق عشق مي ورزي خرد را الوداعي گو ****بساط قرب مي خواهي بلا را مرحبايي زن

چو آرايد غمش خواني كه بايد خورد خون آنجا ****دلا تنها مخور خوان را به زير لب صلايي زن

ز بازار خرد سودي، نخواهي ديد جز سودا ****بكوي عاشقي در شو، در عزلت سرايي زن

صبوح مي پرستانست همين ساقي شرابي ده ****سماع بينوايانست هان مطرب نوايي زن

مرا تير تو سخت آيد كه بر بيگانگان آيد ****چو زخمي مي زني باري، بيا بر آشنايي زن

غمش درياي بي پايان و ما را دستگيري نه ****گذشت آب از سرت سلمان چه پايي دست و پايي زن؟

غزل شماره 316: مفتاح فتوح از در ميخانه طلب كن

مفتاح فتوح از در ميخانه طلب كن ****كام دوجهان از لب جانانه طلب كن

آن يار كه در صومعه جستي و نديدي ****باشد كه توان يافت به ميخانه طلب كن

در كوي خرابات گرم كشته بيابي****رو خون من از ساغر و پيمانه طلب كن

مقصود درين ره به تصور نتوان يافت ****برخيز و قدم در نه و مردانه طلب كن

عاشق چو مجرد شد و دل كرد به دريا ****گو در دل دريا رو و دردانه طلب كن

عشاق طريق ورع و زهد ندانند ****زهد و ورع از مردم فرزانه طلب كن

ترك غم و شادي جهان غايت عقل است ****سر رشته اين كار ز ديوانه طلب كن

اي دل تو اگر سوخته منصب قربي ****پروانه اين شغل ز پروانه طلب كن

سر سخن عشق تو در سينه سلمان ****گنجي است نهان گشته ز ويرانه طلب كن

غزل شماره 317: نو بهار است اي صنم، عيش بهار آغاز كن

نو بهار است اي صنم، عيش بهار آغاز كن ****ساخت برگ گل صبا، برگ صبوحي ساز كن

غنچه مستور در بستان ورق را باز كرد ****عارفا از نام مستوري ورق را باز كن

گر شرابي مي خوري، با نرگس مخمور خور****ور حريفي مي كني، با بلبل دمساز كن

لاله و نرگس به هم جام صبوحي مي كشند ****صبح خيزان چمن را مطربا آواز كن

راستي بستان مقام دلنوازست اين زمان ****خوش نوايي در مقام دلنواز آغاز كن

مي دهند آوازه گل بلبلان خيز اي صبا! ****از دهان غنچه رو در گوش ساقي راز كن

باد جان مي بازد اي گل در هوايت گر تو نيز ****خرده اي داري نثار عاشق جانباز كن

از سر نازست مايل بر لب جو قد سرو ****سرو قدا

بر لب جو، ميل سرو ناز كن

باش فارغ بال اگر چون بلبلي ز ارباب بال ****مست و عاشق در هواي گلرخي پرواز كن

غزل شماره 318: جز بند زلفش اي دل ديوانه جا مكن

جز بند زلفش اي دل ديوانه جا مكن ****بس نازك است جانب رويش رها مكن

از من دلا منال كه دادي مرا به دست ****كاين جور ديده كرد تو بر من جفا مكن

ديدش نخست ديده و رفتي تو بر اثر ****خود رفته اي و ديده شكايت ز ما مكن

درد محبتي اگرت در درون بود ****زنهار جز به داغ جبينش دوا مكن

سوداي مشك خالص اگر داري اي صبا!****مگذر ز چين زلفش و فكر خطا مكن

يك روز وعده اي به وفايي بده مرا ****وانگه چنان كه عادت توست آن وفا مكن

اي دوست هر جفا كه تو داري بدست خصم ****بر من بكن و ليك ز خويشم جدا مكن!

عشاق را كشيدن جور و جفاست خو ****سلمان برو به مهر و وفا خو فرا مكن

غزل شماره 319: جان قتيل توست، بردارش مكن

جان قتيل توست، بردارش مكن ****چون عزيزش كرده اي، خوارش مكن

چشم مستت را ز خواب خوش ممال ****فتنه بر خوابست، بيدارش مكن

زلف را يكبارگي بر بند دست ****در ستم با خويشتن يارش مكن

صوفيا صافي كن از غش قلب را ****يادگر سوداي بازارش مكن

عاشق خود را چرا رسوا كني؟****كشته شد بيچاره، بردارش مكن

لاشه سلمان ضعيف افتاده است ****بيش ازين بر دوش غمبارش مكن

غزل شماره 320: اي وصالت آرزوي جان غم فرسود من

اي وصالت آرزوي جان غم فرسود من ****خود چه باشد جز تو و ديدار تو مقصود من

مايه عمرم شد و سود من از عشقت فراق ****اين بد از بازارسودايت زيان و سود من

تو طبيب و من چنين بيمار و شربت خون دل ****با چنين تيمارگي ممكن بود بهبود من؟

آه دود آلود من، روزي خرابيها كند ****هان هذر كن زينهار از آه دود آلود من!

غزل شماره 321: بيخ عشق تو نشاندند بتا! در دل من

بيخ عشق تو نشاندند بتا! در دل من ****غم مهر تو فشاندند، در آب و گل من

تير مژگان تو از جوشن جان مي گذرد ****بر دل من مزن اي جان كه تويي در دل من

روز ديوان قيامت كه منازل بخشند ****عرصات سر كوي تو بود منزل من

هر كسي مي كند از يار مرادي حاصل ****حاصل من غم يارست و خوشا حاصل من!

نه رفيقي است كه باري ز دلم برگيرد ****نه شفيقي است كه آسان كند اين مشكل من

دوش در بحر غمت غوطه زنان مي گفتم:****چيست تدبير من و واقعه هايل من؟

مي شنيدم ز لب بحر كه سلمان مطلب ****راه بيرون شد ازين ورطه بي ساحل من

غزل شماره 322: اي غبار خاك پايت توتياي چشم من

اي غبار خاك پايت توتياي چشم من ****كمترين گردي ز كويت خونبهاي چشم من

چشم من جز ديدن رويت ندارد هيچ راي ****راستي را روشن و خوبست راي چشم من

مردم چشمي و بي مردم ندارد خانه نور ****مردمي فرماي و روشن كن سراي چشم من

من ز چشم خود ملولم كاشكي برخاستي ****از درت گردي و بنشستي بجاي چشم من

هر كجا دردي است باشد در كمين جان ما****هر كجا گرديست گردد در هواي چشم من

تا خيالت آشناي مردم چشم من است ****هر شبي در موج خون است آشناي چشم من

مي زند چشمم رهي تر آنچنان كاندر عراق ****رودها بربسته اند از پرده هاي چشم من

گر چه چشمم بسته است اما سر شكم مي رود ****باز مي گويد به مردم، ماجراي چشم من

اي صبا گر خاك پاي او به دست آيد تو را ****ذره اي زان كوش، داري از براي چشم من

چشم سلمان را منور كن به نور خون

كه هست ****روي تو، آيينه گيتي نماي چشم من

غزل شماره 323: اي درد عشق دل شكنت، آرزوي من

اي درد عشق دل شكنت، آرزوي من ****عشق است عادت تو و در دست خوي من

جز درد عشق نيست مرا آرزو، مباد!****آن روز را كه كم شود اين آرزوي من

برخاستم ز كوي تو چون گرد، عشق گفت:****بنشين كه نيست راه برون شد ز كوي من

خون مي خورم به جاي مي و ذوق مستيم ****داند كسي كه خورد دمي از سبوي من

از چشم من برفت چو آب و در آتشم ****كان رفته نيز باز كي آيد به جوي من؟

آن سرو سركش متمايل كه ميل او ****باشد به جانب همه الا به سوي من

سلمان ز جمله خلق گرفتار برد گوي ****في الجمله تا كجا رسد اين گفت و گوي من؟

غزل شماره 324: قدم خميده گشت، ز بار بلاست اين

قدم خميده گشت، ز بار بلاست اين ****اشكم روان شدست، ز عين عناست اين

در خويش ره نداد دلم هيچ صورتي ****غير خيال دوست كه گفت آشناست اين؟

عمريست تا نشسته ام اي دوست بر درت!****نگذشت بر دلت كه برين در چراست اين؟

مي گفت: كام جان تو از لب روا كنم****اين خود نكرد جان به لب آمد رواست اين

بگذشت دوش بر من و انگشت مي نهاد ****بر ديده گفتمش: صنما بر كجاست اين؟

تهديد مي نمود ولي گفت: چشم من ****دل مي برد ز مردم والحق جفاست اين

او مي كند جفا و من انگشت مي نهم ****بر حرف عين خويش كه عين خطاست اين

عهدي است تا نمي شنوم بويت از صبا ****از توست يا ز سستي باد صباست اين

مي زد غم تو حلقه و در بسته بود دل ****جان گفت در مبند كه دلدار ماست اين

سر در رهش نهادم و گفتم: قبول كن! ****گفتا: چه مي كنم كه محل بلاست اين؟

پرسيده اي كه ناله

سلمانت از چه خواست؟****آيينه را بخواه و ببين كز چه خاست اين؟

غزل شماره 325: خوش آمدي، ز كجا مي روي؟ بيا بنشين

خوش آمدي، ز كجا مي روي؟ بيا بنشين ****بيا كه مي كنمت بر دو ديده جا بنشين

همين كه روي تو ديديم، باز شد دردل ****چه حاجت است در دل زدن، بيا بنشين

مرا تو مردم چشمي، مرو مرو ز سرم ****مرا تو عمر عزيزي، بيا بيا بنشين

اگر به قصد هلاك آمدي هلا بر خيز ****ورت ارادت صلح است، مرحبا بنشين

سواد ديده من لايق نشست تو نيست ****اگر تو مردميي مي كني، هلا بنشين

فراغتي است شب وصل را ز نور چراغ ****به شمع گو سر خود گير يا ز پا بنشين

ميان چشم و دلم خون فتاده است دمي ****ميانشان سبب دفع ماجرا بنشين

ز آب ديده ما هر طرف روان جويي است ****دمي ز بهر تفرج به پيش ما بنشين

صبا رسول دلم بود و سست مي جنبيد ****شمال گفت: تو رنجوري اي صبا بنشين!

چو گرد داد به بادت هواي دل سلمان ****برو مگرد دگر گرد اين هوا بنشين

حرف و
غزل شماره 326: گر مطربي رودي زند، بي مي ندارد آبرو

گر مطربي رودي زند، بي مي ندارد آبرو ****ور بلبلي عيشي كند، بي گل ندارد رنگ و بو

آهنگ تيز چنگ و ني، بي مي ندارد شورشي****شيرين حديثي مي كند، مطرب شراب تلخ كو؟

با رود خشك و رود زن، تا چند سازم ساقيا ****آبي ندارد رود او، آبيش باز آور برو

چون دور دور من بود، پيمانه اي برده به من ****من چون صراحي نيستم، كارم بجا مي سر فرو

خوردن به كاس و كوزه مي، باشد طريق زاهدان ****رندان درد آشام را پيمانه بايد يا سبو؟

من با مي و معشوقه از دور ازل خو كرده ام ****امري محال است اين كه من وين باز خواهم كرد خو

در راه او بايد شدن گاهي به سر گاهي به پا ****سلمان نخواهد شد به سر الا چنين در راه او

غزل شماره 327: هندوي زلف سركشت با تو نشسته روبرو

هندوي زلف سركشت با تو نشسته روبرو ****حال مشوش مرا با تو گشود مو به مو

از همه سوي مي دهد، بوي حبيب لاجرم ****مي روم از هواي تو، همچو نسيم سو به سو

كرد ز سر حال من، مردم شهر را خبر ****ناله من كه مي رود، خانه به خانه كو به كو

بر لب جوي نيست چون، قامت او صنوبري****باورت ار نمي شود، خيز به جوي جو به جو

بس كه به بوي وصل خود، هر نفسي دمي زنم****خون جگر نگر مرا، بسته چو نافه تو به تو

روي گل و بنفشه را باز چه مي كني به پا****سنبل چين زلف آن، آهوي مشك بو به بو

من نه چو شانه كرده ام در سر طره تو سر****از چه سبب نشسته است، آينه با تو رو بره رو؟

غزل شماره 328: با آنكه آبم برده اي، يكباره دست از ما مشو

با آنكه آبم برده اي، يكباره دست از ما مشو****باشد كه يكبار دگر، باز آيد آب ما به جو

تا كي به بوي عنبرين زنجير زلف سر كشت؟****آشفته پويم در به در ديوانه گردم كو به كو

من مست ورندو عاشقم، وز زهد و تقوي فارغم****بد گوي را در حق من، گوهر چه مي خواهي بگو

اي در خم چوگان تو، گوي دل صاحبدلان****دل گوي مي گردد ترا ميلي اگر داري بگو

از موي فرقت تا ميان، فرقي نباشد در ميان****باريك بيني هردو را، چون باز بيني مو به مو

با سرو كردم نسبتت، گفتي كه اي كوته نظر****گر راست مي گويي چو من، رو در چمن سروي بجو

شانه شكسته بسته از زلف حكايت مي كند****آيينه را بردار تا روشن بگويد روبرو

شمع زبان آور شبي از سر گرفت افسانه ام****دودش بر سر رفت از آن اشكش ازو آمد فرو

سلمان حريف يار شد وز غير او

بيزار شد****يكدم رها كن مدعي، او را به ما ما را به او

غزل شماره 329: آمد آن خسرو خوبان جهان از باكو

آمد آن خسرو خوبان جهان از باكو****مي كند قصد جهاني و ندارد باك او

قصد جان مي كند و جان همه عالم اوست****مي خورم زهر فراق و ندهد ترياك او

چو رسيد آن گل خوشبو ز ديار باكو****هيچ خوف و خطرش نيست زهي بي باك او

خسته بر خاك ره افتاده و چشمم بر راه****ديد و بگذشت و مرا بر نگرفت از خاك او

گر هلال خم ابروي تو بيند مه نو****رخ به شامي ننمايد دگر از افلاك او

غنچه گر بشنود او وصف گل از بلبل باز****دامن از شوق كند تا به گريبان چاك او

من چو صيدي به كمند سر زلفش شده ام ****تا دگر كشته در آويزدم از فتراك او

اگرش دامن ازين غصه بگيرم كو دست****وگر از جور فراقش بگريزم پاك او

در فشانيست كه كردست درين ره سلمان****مرد بايد كه سخن گويد از ادراك او

غزل شماره 330: باز مي افكند آن زلف كمند افكن او

باز مي افكند آن زلف كمند افكن او****كار آشفته ما را همه در گردن او

مكش اي باد صبا دامن گل را كه نهاد ****كار خود بلبل سودا زده بر دامن او

آتش عارض او از دل ماهر دودي ****كه برآورد بر آمد همه پيرامن او

اينكه مويي شده ام در غم آن موي ميان ****كاج ( كاش ) مويي شدمي همچو ميان بر تن او

چه كنم حال درون عرض كه حال دل من ****مي نمايد رخ چون آينه روشن او

آهن سرد چه كوبم؟ كه دم آتشيم ****نكند هيچ اثر در دل چون آهن او

باز بر هم زده اي زلف به هم برزده اي ****كه ربايد دل مسكين من و مسكن او

رحم كن بر دل سلمان كه به تنگ آمده اند ****مردم از شيوه چشم تو و از شيون او

غزل شماره 331: اي سر سوداي من رفته در سوداي تو

اي سر سوداي من رفته در سوداي تو ****باد سر تا پاي من برخي ز سر تا پاي تو

گر سر من رفت در سوداي عشقت گو: برو ****بر سرم پاينده بادا سايه بالاي تو

جاي سروت در ميان جويبار چشم ماست ****گرچه ماييم از ميان جان و دل جوياي تو

گر نبينم مردم چشم جهان بين را رواست ****خود كسي را كي توانم ديد من بر جاي تو

سرو لافي مي زند يعني كه بالاي توام ****سرو بي برگي است باري تا تو بود بالاي تو

چشم تركت تركتاز و حاجبش پيشاني است ****چون در آيد كس به چشم تنگ ترك آساي تو

راي من جز بندگي سرو آزاد تو نيست ****بس بلند افتاد سلمان راستي راراي تو

غزل شماره 332: داشتم روزي دلي بر من بسي بيداد ازو

داشتم روزي دلي بر من بسي بيداد ازو****رفت و جز خون جگر كاري دگر نگشاد ازو

ناله و فرياد من رفت از زمين تا آسمان****ناله از دل مي كند فرياد ازو فرياد ازو

در پي دل چند گردم كاب رويم ريخت دل****دست خواهم شست ازين پس هرچه باداباد ازو

مي نشاند باد سرد دل چراغ عمر من****حاصل عمرم نگر چون مي رود بر باد ازو

غزل شماره 333: دورم از جانان و مسكين آنكه شد مهجور ازو

دورم از جانان و مسكين آنكه شد مهجور ازو****چون تني باشد كه جانش رفته باشد دور ازو

ذره حالم نمي گردد ز حال ذره اي****كافتاب عالم آرا بازگيرد نور ازو

گو نسيم صبح از خاك درش بويي دهد****بو كه بستانم دمي داد دل رنجور ازو

كي به جوي چشم من بازآيد آن آب حيات****تا خراب آباد جان من شود معمور ازو

اي خضر زان چشمه نوشين نشاني باز ده****كاروزي شربتي دارد دل محرور ازو

چشم مستش را ورق افشان كرد چشمم را بپرس****تا چه مي خواهد مدام آن نرگس مخمور ازو

دل چو رازش گفت با جان من نبودم در ميان****در درون او بود و بس شد راز او مشهور ازو

هرچه باداباد خواهم راز دل با باد گفت****همدم است القصه نتوان داشتن مستور ازو

بر بياض ديده سلمان مي كند نقش سواد****كان جو بگشايد ببارد لولو منثور ازو

حرف ه
غزل شماره 334: بيمار و بر افتاد نفس دوش سحرگه

بيمار و بر افتاد نفس دوش سحرگه****پيغام تو آورد صبا سلمه الله

چون خاك رهم بود قراري و سكوني****باد آمد و بر بوي توام مي برد از ره

باد سحر از بوي تو بخشيد مرا جان****بادم به فداي قدم باد سحرگه

اي خيل خيالت سر زلفت به شبيخون****هر نيم شبي بر سر من تاخته ناگه

از شرم عذار تو برآورده عرق گل****وز فكر جمال تو فرو رفته به خود مه

بگريست به خون جگر و زار بناليد****در نامه چو شد خامه ز حال دلم آگه

حال من شوريده چه محتاج بيان است****رنگ رخ من بين كه بياني است موجه

از خاك رهم خوارتر افتاده ه كويت****سلمان نه فتاده است كه بر خيزد ازين ره

غزل شماره 335: اي پسر نيستي ز هستي به

اي پسر نيستي ز هستي به****بت پرستي ز خودپرستي به

چون ز خود مي رهاندت مستي****هوشيارا ز هوش مستي به

اجلم كند پاي را دو سه گام****پيش دارد كه پيش دستي به

از بلندي چو باز خواهي گشت****سوي پستي، مقام پستي به

با خود آ تا خداپرست شوي****ور خود از دست خود برستي به

در همه حالتي خوش است آري****ذوق مستي، وي الستي به

در هوا تيز رو مشو، چون برق****كه درين ره چو باد سستي به

اي سرشته ز آب و گل آگه****نيستي كز فرشته هستي به

غزل شماره 336: اي آنكه رخ و زلف تو را آرايش ديده

اي آنكه رخ و زلف تو آرايش ديده****گرديده بسي ديده و مثل تو نديده

از گوشه بسي گوشه نشين را كه ببيني****در ميكده ها چشم سياه تو كشيده

چشمت به اشارت دل من برد و فدايت****چيزي كه اشارت كني اي دوست بديده!

زلف تو بپوشد سراپاي قدت را****آن شعر قبايي است به قد تو بريده

سربسته حديثي است مرا با تو چو مويت****في الجمله حديثي است به گوش تو رسيده

چشمم به مژه قصه شوق تو نوشته****دل خون شد و آنگه ز سر خامه چكيده

ناصح سخن بوالعجم مي شنواند****سلمان همه عمر اين سخن از كس نشنيده

غزل شماره 337: سرو سهي كه كارش بالا بود هميشه

سرو سهي كه كارش بالا بود هميشه****پيش تو دست بر هم بر پا بود هميشه

از تنگي دهانت يك ذره گفته باشد****هر ذره كو به وصفت گويا بود هميشه

تا شاهد جمالت مستور باشد از من****اشكم ميان مردم رسوا بود هميشه

دل در هواي زلف مجنون رود مسلسل****جان از خيال رويت شيدا بود هميشه

جاي دل است كويت ز آنجا مران به جورش****بگذار تا دل من بر جا بود هميشه

انوار عكس رويت در ديه و دل من****چون مي در آبگينه پيدا بود هميشه

هرلحظه چشمهايت بر هم زنند مجلس****آري ميان مستان اينها بود هميشه

آباد چون بماند آن دل كه در سوادش****از ترك تاز چشمت يغما بود هميشه؟

آن دل كه در دو عالم خواهد كه با تو باشد****بايد كه از دو عالم تنها بود هميشه

آنكس كه از دو زلفت مويي خرد به جاني****زان حلقه حاصل او سودا بود هميشه

تا در كنارم آيد يك روز چون تو دري****از خون كنار سلمان دريا بود هميشه

غزل شماره 338: صوفي ز سر تو به شد با سر پيمانه

صوفي ز سر توبه شد با سر پيمانه ****رخت و بنه از مسجد آورد به ميخانه

هر صورت آبادان كز باده شود ويران****معموره معني دان يعني چه كه ويرانه

سودي ندهد تو به زان مي كه بود ساقي****در دور ازل با ما پيموده به پيمانه

داني كه كند مستي در پايه سرمستي****مردي ز سر هستي برخاسته مردانه

در صومعه با صوفي دارم سر مي خوردن****ناصح سر خم بركن بر نه سر افسانه

ما را كشش زلفت صد دام جوي ارزد****زنهار كه نفروشي آن دام به صد دانه

در هم گسلم هر دم از دست تو زنجيري****زنجير كجا دارد پاي من ديوانه

چون شمع سري دارم بر باد هوا رفته****جاني و بخود هيچش پروانه چو پروانه

زاهد

به دعا عقبي خواهد دگري دنيا****هركس پي مقصودي سلمان پي جانانه

حرف ي
غزل شماره 339: باز بيمار خودم ساختي و خوش كردي

باز بيمار خودم ساختي و خوش كردي ****خون من ريختي و جان مرا پروردي

شرط كردي كه دل سوختگان را نبرم ****دل من بردي و آن قاعده باز آوردي

خيز و چون گرد زنش دست به دامن نه چنان ****كاستين بر تو فشاند تو ازو برگردي

جز صبا نيست بريدي كه برد نامه به دوست ****خنكا باد صبا گر نكند دم سردي

مي روي گردئ صفت در عقب او سلمان ****به ازان نيست كه اندر عقب او گردي

زهر هجران چش اگر عارف صاحب ذوقي ****ترك درمان كن اگر عارف صاحب ذوقي

غزل شماره 340: دلا من قدر وصل او ندانستم تو مي داني

دلا من قدر وصل او ندانستم تو مي داني ****كنون دانستم و سودي نمي دارد پشيماني

شب وصل تو شد روزي و قدرش من ندانستم ****به دشواري توان دانست قدر آساني

به بايدي نا گه از رويت فتادم دور چون مويت ****به سر مي آورم دور از تو عمري در پريشاني

به آب ديده هر ساعت نويسم نامه اي ليكن ****تو حال ما نمي پرسي و نقش ما نمي خواني

حديث كار و بار دل چه گويم بارها گفت:****كه بد حال است و تو حال دل من نيك مي داني

سر خود را نمي دانم سزاي خاك درگاهت ****وليكن كرده ام حاصل من اين منصب به پيشاني

الا اي بخت كي باشد كه باز آن سرور رعنا را ****بدست آري بناز اندر كنار ماش بنشاني؟

صبا چون نيست امكان تصرف در سر كويش ****نگر تا حلقه اقبال ناممكن نجنباني!

چو زلف او مرا جاني است سودايي ز من بستان ****به شرط آنكه چون پيشش رسي در پايش افشاني

برو در يك نفس بازا كه يك دم ماند سلمان را ****نخواهي يافتن بازش دمي گر ديرتر

ماني

غزل شماره 341: هر دم به تيز غمزه دلم را چه مي زني

هر دم به تيز غمزه دلم را چه مي زني؟****خود را گذاشتم به تو خود در دل مني

بر هم زند ابروي و چشم تو وقت من ****خود وقت كيست آنكه تو بر هم نمي زني؟

اي رهروان عشق چو پرگار دورها ****گرديده در پي تو به نعلين آهني

سر تا سر جهان ظلمات است و يك چراغ ****مردم نهاده اند همه سر را به روشني

ما و شرابخانه و صوفي و صومعه ****او را مي طهور و مرا دردي دني

با من سخن غرضت دلخوشيم نيست ****بر ريش پاره ام نمكي مي پراكني

امروز خاك پاي سگ دوست شد كسي ****كو كرد در جهان سري و دوش گردني

اي باد اگر رهت ندهد پرده دار دوست ****خود را چو آفتاب ز روزن در افكني

گويي كه اي چو آب حياتت به عينه ****پاكيزگي و خوي خوش و پاك دامني

تو سرو سر بلندي و چون سايه كار من ****افتادگي و مسكنت است و فروتني

سلمان تو در درون به هواي صنوبرش****غم را چه مي نشاني و جان را چهع مي

غزل شماره 342: مسكين دل من گم شد و كردم طلب وي

مسكين دل من گم شد و كردم طلب وي ****بردم به كمانخانه ابروي تواش پي

خامند كساني كه به داغت نرسيدند ****من سوخته آن كه به من كي رسد او كي؟

ساقي به سفال كهنم جام جم آور ****مطلوب سكندر بد هم در قدح كي

صد بار مي لعل تو جانم به لب آورد ****اي دوست به كامم برسان يكدم از آن مي

مطرب بزن آن ساز جگر سوز دمادم ****ساقي بده آن جام دلفروز پياپي

در شرح فراق تو سخن را چه دهم بسط؟****شرط ادب آن است كه اين نامه كنم طي

بي رويت اگر ديده به خورشيد كنم باز ****صد بار كند چشم من از شرم رخت خوي

بي بويت اگر برگذرد باد بهاري ****حقا كه بود بر دل من سردتر از دي

سلمان ره سوداي تو مي رفت غمت گفت****كين راه به پاي چو تويي نيست بروهي

غزل شماره 343: ماييم به كوي يار دلجويي

ماييم به كوي يار دلجوي ****ديوانه زلف آن پري روي

مار است بتي كه تنگ خوي است ****ماييم و دلي گرفته آن خوي

چون دردل و چشم ماست جايت ****غير از تو كه ديد سرو دلجوي

بيمار فتاده ام به كويت ****راز دل من، فتاده بر كوي

باد آمد و بوي زلفش آورد ****آويخته جان ما به يك موي

اي خال تو گوي و زلف چوگان ****در دور قمر فكنده گويي

من ترك نگار و مي نگويم ****اي واعظ عاشقان تو مي گوي

سلمان چه نهي بر آب و گل دل ****دست از دل و دل ز گل فرو شوي

غزل شماره 344: از چنگ فراقم نفسي نيست رهايي

از چنگ فراقم نفسي نيست رهايي ****هر روز كشم بار عزيزي، به جدايي

خون كرد دلم را غم يك روز فراقش ****خوش باش هنوز اي دل سرگشته كجايي؟

هنگام وداعت سخن اين بود كه من زود ****باز آيم و ترسم به سخن باز نيايي

رفتم كه ز سر پاي كنم در پيت آيم ****آن نيز ميسر نشد از بي سر و پايي

اي مژده رسان كي ز ره آيي به سلامت؟****ورين منتظران را دهي از بند رهايي؟

مگذار هواي دل و آب مژه ام را ****ضايع كه تو پرورده اين آب و هوايي

گفتند كه او با تو نيايد نشنيدم ****با آنكه دلم نيز همي داد گواهي

اي مردم چشم ار چه نمي بينمت اما ****پيوسته تو در ديده غمديده مايي

باري تو جدا نيستي اي دل ز دو زلفش ****فرخ تو كه در سايه اقبال همايي

شد حلقه زنان آه دلم بر در گردون ****آه از تو برين دل در رحمت نگشايي

از ضعف خيالت به سرم راه نيارد

****گر ناله سلمان نكند راهنمايي

غزل شماره 345: تا سودا شب نقاب صبح صادق كرده اي

تا سودا شب نقاب صبح صادق كرده اي ****روز را در دامن مشكين شب پرورده اي

اي بسا شبها كه با مهرت به روز آورده ام ****تا تو بر رغم دلم يك شب به روز آورده اي

از بخاري چشمه خورشيد را آشفته اي ****وز غباري خاطر گلبرگ را آزرده اي

مه رخان چين به هندويت خطي داده اند ****زان سيه كاري كه با خورشيد رخشان كرده اي

گر چه جان بخشيده اي از پسته تنگم ولي ****شد ز عناب لبت روشن كه خونم خورده اي

مردم چشم جهان بينت اگر خوانم رواست ****زانكه در چشم مني وز چشم من در پرده اي

جاودان در بوستان عارضت سرسبز باد ****آن نبات تازه كز وي آب شكر برده اي

گرد عنبر بر عذار ارغوان افشانده اي ****برگ سوسن بر كنار نسترن گسترده اي

يار كنار چشمه حيوان به مشك آلوده اي ****يا غبار درگه صاحب به لب بسترده اي

غزل شماره 346: لعل را بر آفتاب حسن گويا كرده اي

لعل را بر آفتاب حسن گويا كرده اي****ز آفتاب حسن خود، يك ذره پيدا كرده اي

قفل ياقوت از در درج دهن بگشوده اي****گوهر پاكيزه خويش آشكارا كرده اي

در همه عالم نمي گنجي ز فرط كبريا****در دل تنگم نمي دانم كه چون جا كرده اي

تا به قصد جان مسكين بر ميان بستي كمر****صدهزاران جان ز تار موي در وا كرده اي

نكته اي با عاشقان در زير لب فرموده اي****عالمي اموات را در يكدم احيا كرده اي

بعد ازين گر پيش چشمم بر كنار افكنده اي****در ميان مردمم چون اشك رسوا كرده اي

گفته اي احوال ما اشك سلمان فاش كرد****از هواي خويش كن اين شكوه كزما كرده اي

غزل شماره 347: اي نور ديده باز گو جرمي كه از ما ديده اي

اي نور ديده باز گو جرمي كه از ما ديده اي ****تا بي گناه از ما چرا چون بخت بر گرديده اي؟

اي كاش دشمن بودمي ني دوست چون بر زعم من ****با دشمنان پيوسته اي و ز دوستان ببريده اي

بر من نبخشايد دلت يا رب چه سنگين دل بتي ****ما ناكه يا رب يا ربم در نيمه شب نشنيده اي؟

از عجز و ضعف و مسكنت وز حسن و لطف و نازكي ****ما خاك خاك آستان، تو نور نور ديده اي

از اشك سلمان كرده اي آبي روان وانگه از آن ****دامن ناز و سركشي چون نارون پيچيده اي

غزل شماره 348: در خيل تو گشتيم، بسي از همه بابي

در خيل تو گشتيم، بسي از همه بابي ****كرديم سوال و نشنيديم جوابي

خورديم بسي خون و نديديم كسي را ****جز ديده كه ما را مددي كرد به آبي

من نگذرم از خاك درت خاك من اينجاست ****اي عمر تو بگذر اگرت هست شتابي

در شرح فراقت چه نويسم كه نگنجد ****شرح غم هجران تو در هيچ كتابي

در خواب خيال تو هوس دارم و كو خواب ****اي بخت شبي بخش بدين يكدمه خوابي

جان خواست كه در لطف به شكل تو بر آيد ****هم رنگي طاوس هوس كرد غرابي

دي مدعيي دعوت من كه سلمان ****تا كي ز خرابات چه آيد ز خرابي

آمد به سرم عشق كه مشنو سخن او ****تو روي به ما كرده اي او روي به آبي

غزل شماره 349: جان ندارد بي لب شيرين جانان لذتي

جان ندارد بي لب شيرين جانان لذتي ****بي عزيزان نيست عمر نازنين را لذتي

بر سر من كس نمي آيد به پرسش جز خيال ****جز خيالش كس ندارد بر سر من منتي

شربت قند لبش مي سازد اين بيمار را ****كو لب او تا مرا از قند سازد شربتي؟

از غم تنهايي آمد جان شيرين نزد لب ****تا بيادش هر دو مي دارند با هم صحبتي

حسرتي دارم كه بينم بار ديگر روي يار ****گر درين حسرت بميرم دور از ازو وا حسرتي

در درون دارم خروشي اي طبيبان پرسشي ****در سفر دارم عزيزي اي عزيزان همتي

آن همايون عيد من يك روز خواهد كرد عود ****جان كنم قربان گرم روزي شود اين دولتي

مي فرستم جان به پيشش كاشكي اين جان من ****داشتي در حلقه زلفش به مويي قيمتي

غيبتي كردند بدگويان به باطن زين جهت ****يك دو

روزي كرد از سلمان به ظاهر غيبتي

غزل شماره 350: خنك صبا كه ز زلفش، خلاص يافت نفسي

خنك صبا كه ز زلفش، خلاص يافت نفسي ****صبا فداي تو بادم، برو كه نيك بجستي

غلام قامت آن لعبتم كه سرو سهي را ****شكست قد بلندش، به راستي و درستي

بيا و عهد ز سر گير، اي نگار اگر چه ****هزار عهد ببستي، چو زلف و باز شكستي

ز زلف و چشم تو من دوش داشتم گله اي چند ****نگفتم و چه بگويم حكايت شب مستي

تو تا حديث نكردي، مرا نگشت محقق ****كه چون پديد شد از نيستي لطيفه هستي؟

مرا تو عين زلالي، ولي گذشته ز فرقي ****مرا تو تازه نگاري، ولي برفته ز دستي

به نور ديده سزاوار آنكه روي تو بيند ****تو لطف كردي و دردي به مردمان ننشستي

ز عهد سست و دل سخت توست ناله سلمان ****تو نيز خوي فرا كن، دلا به سستي و سختي

غزل شماره 351: اي ميوه رسيده ز بستان كيستي

اي ميوه رسيده ز بستان كيستي ****وي آيت نو آمده در شان كيستي؟

جانها گرفته اند تو را در ميان چو شمع ****جانت فدا تو شمع شبستان كيستي؟

هر كس به بوي وصل تو دارد دلي كباب ****معلوم نيست خود كه تو مهمان كيستي؟

جانها به غم فرو شده اندر هواي تو ****باري تو خوش بر آمده جان كيستي؟

آن توايم ما همه بگذار آن همه ****با اين همه بگو كه تو خود آن كيستي؟

سلمان مشو ز عشق پريشان و جمع باش ****اول نگاه كن كه پريشان كيستي؟

غزل شماره 352: خورشيد رخا سايه ز ما باز گرفتي

خورشيد رخا سايه ز ما باز گرفتي ****وز من نظر مهر و وفا باز گرفتي

آخر چه شده اي برگ گل تازه كه ديدار ****از بلبل بي برگ و نوا باز گرفتي

وجهي كه بدان وجه توان زيست نداريم ****جز روي تو آن نيز ز ما باز گرفتي

چون خاك رهم ساختي از خواري و آنگه ****پاي از سر اين بي سر و پا باز گرفتي

گيرم نگرفتي دل بيمار مرا دست ****پا از سر بيمار چرا باز گرفتي؟

در حال گدايان نظري هست تو را عام ****خاص از من درويش گدا باز گرفتي

شهباز دلم باز به قيد تو اسيرست ****اين صيد ندانم ز كجا باز گرفتي

دود دل سلمان ز نفس راه هوا بست ****اي سوخته دل راه هوا باز گرفتي

غزل شماره 353: دلا راه هوا خالي نخواهد بودن از گردي

دلا راه هوا خالي نخواهد بودن از گردي ****قدم مردانه نه كانجا به گردي مي رود مردي

خبر داري كه درد او برآوردست گرد از من ****نماندست از من خاكي به غير از درد او گردي

چو گردم در هوا گردان وليكن بر دلش هرگز ****نمي آيم رها كن تا نيايد بر دلش گردي

دم لعل لبش خورديم و زاهد كرد منع ما ****نكردي منع ما زاهد اگر زين مي دمي خوردي

گهي بر آب بايد زد درين ره گاه بر آتش ****ببايد خو فرا كردن به هر گرمي و هر سردي

ز آب ديده سلمان نهال حسن مي بالد ****سحابي تا نمي گريد نمي خندد رخ وردي

نه هر رعنا و شي باشد حريف مرد درد او ****ببايد عشق جانان را درون درد پروردي

غزل شماره 354: به نيازي كه با خدا داري

به نيازي كه با خدا داري ****كه دلم بيش ازين نيازاري

من نياز آرم ار تو ناز آري ****من نياز آرم ار تو ناز آري

دل من برده اي ز دست مده ****چه شود گر دلي به دست آري

اي ز زاري عاشقان بيزار ****عاشقان چون كنند بي زاري

زارم از بي زري و مي ترسم ****كه كشد بي زري به بيزاري

چاره كار من زرست چو نيست ****زاريي مي كنم به ناچاري

بخت خود را به خواب مي بينم ****كاشكي ديدمي به بيداري

من افتاده بر توانم خواست ****از سر جان اگر كني ياري

ما نياريم كرد در تو نظر ****نظري كن به ما اگر ياري

بوي زلفت اگر مدد ندهد ****برنخيزد صبا ز بيماري

بار دل بس نبود سلمان را ****عشق در مي خورد به سر، باري

غزل شماره 355: چه مي بري دل ما چون نگه نمي داري

چه مي بري دل ما چون نگه نمي داري؟****چه دلبري كه نمي آيد از تو دلداري؟

چرا چو نافه آهو بريده اي از من؟****چرا چو مشك مرا مي دهي جگر خواري؟

به آه و ناله و زاري ز من مشو بيزار ****نكن كه ما نتوانيم كرد، بيزاري

به سوي من گذري كن كه جز غريبي و عشق ****دو حالتي است مرا بي كسي و بيماري

به كويت آمدن اي يار، ما نمي ياريم ****تو ياريي كن و بگذر به ما اگر ياري

مشو ز دود من ايمن كه كار من همه شب ****چو شمع سوختن و گريه است و بيداري

به چشم من لبت آموخت گوهر افشاني ****چنانكه داد به لعل لبت شكر باري

سزد كه در سر كارم كني دمي چون صبح ****مگر به روز سپيد آيد اين شب تاري

صباست قاصد سلمان به پيش دوست دريغ ****كه در صباست

گران خيزي و سبكباري

غزل شماره 356: دل بر سر كوي تو نهاديم به خواري

دل بر سر كوي تو نهاديم به خواري ****جان در غم عشق تو بداديم به زاري

دل در غم عشق تو نهاديم نه بر عمر ****زيرا كه مقيم است غم و عمر گذاري

تا چند بگريم من و تا چند بنالم ****از شوق گل روي تو چون ابر بهاري؟

من ذره ناچيز و تو خورشيد دلفروز ****صد مهر مرا هست و تو يك ذره نداري

فرياد ز زلف تو كه صد بار به روزي ****در روز سفيدم بنمايد، شب تاري

من چون به سر آرم صنما بي تو كه هر شب؟****خوابم بري از چشم و خيالم بگذاري

جان مهر لبش دارد و شرطست كه جان را ****سلمان به همان مهر به جانان بسپاري

غزل شماره 357: نمي پرسي ز حال ما، نه از ما ياد مي آري

نمي پرسي ز حال ما، نه از ما ياد مي آري ****عزيز من عزيزان را كسي دارد بدين خواري؟

دل من كز همه عالم نياز آرد به درگاهت ****چنان دل را چنين شايد كه بي جرمي بيازاري؟

دمم دادي كه چون چشم خودم دارم به نيكويي ****چه خيزد زين درون آخر برون از ناله و زاري

به آزار از درم راندي و رفتي از برم اكنون ****طمع دارم كه باز آيي و ما را نيز با زاري

مرا تو ماه تاباني ولي بر ديگران تابي****مرا تو آب حيواني اگر چه در دلم ناري

خوشا آن وقت و آن فرصت كه اندر دولت وصلت ****به صبح طلعتت تا روز مي كردم شب تاري

رفيقان خفته و بيدار شب تا روز بخت من ****دريغ آن عهد بيداري كه خوابي بود پنداري

ميان ما به غير ما حجابي نيست مي دانم ****چه باشد گر در آيي وين حجاب از پيش برداري

به

زاري و فغان از من چرا بيزار مي گردي ****دل سلمان تحمل چون تواند كرد بيزاري

غزل شماره 358: سري از سر نه ار با ما سر مهر و وفا داري

سري از سر نه ار با ما سر مهر و وفا داري ****به ترك سر بگو آنگه بيا گر پاي ما داري

به سر بايد سپرد اين ره تو اين صنعت كجا داني ****ز جان بايد گذشت اول تو اين طاقت كجا داري؟

چومي بر لب رسان جان را اگر كام از لبم جويي ****چو گل بر باد ده خود را اگر برگ هوا داري

به عهد جنس ما كم جو نشان عهد حسن از ما ****برو بلبل چه مي خواهي ز گل بوي وفاداري

مپرهيز از هلاك تن بقاي جان اگر خواهي ****مينديش از سردار ار سردار البقا داري

رخ زر دست و آه سرد و اشك گرم و خون دل ****نشان مرد درد ما تو زين معني چها داري

مس زنگار خوردم شد ز تاب مهر دويت زر ****تو خود مسكين نمي داني كه با خود كيميا داري

دل و جان با ختن شرط است سلمان در ره جانان ****اگر جان و دلي داري بباز آخر چرا داري؟

غزل شماره 359: ترك من مي آيي و دلها به يغما مي بري

ترك من مي آيي و دلها به يغما مي بري ****روي پنهان مي كني، دل آشكارا مي بري

دي دل من برده اي، امروز دين اكنون مرا ****نيم جاني مانده است، آن نيز فردا مي بري

آنچه گفتي: بود بالايش مرا اي دل منت ****منكرم زيرا كه خود را بس به بالا مي بري

كفر زلفت را به دين من مي خرم زيرا به دين ****سر فرو مي آورد، ليكن تو در پا مي بري

من نمي دانم كزين دل بردنت مقصود چيست؟****بارها گفتي: نخواهم برد، اما مي بري

چند گويي يك زمان آرام گير و صبر كن ****چون كنم كارام و صبر و طاقت از ما مي بري

من چو وامق باختم در

نرد سودايت روان ****زين روان بازي چه سودم چون تو عذرا مي بري

هيچ عاقل در سر كويت به پاي خود نرفت ****زلف مي آري به صد زنجير و آنجا مي بري

غزل شماره 360: نصيحت مي كند هر دم مرا زاهد به مستوري

نصيحت مي كند هر دم مرا زاهد به مستوري ****برو ناصح تو حال من نمي داني و معذوري

خيال چشم مستش را اگر در خواب خوش بيني ****عجب دارم كه برداري سر از مستي و مستوري

بدين صورت كه من در خواب مستي ام عجب باشد ****گرم بيدار گرداند صداي نفحه صوري

مگر تو حور فردوسي كه سر تا پا همه روحي ****مگر تو مردم چشمي كه سر تا پا همه نوري

بيا جانا دمي بنشين و صحبت را غنيمت دان ****كه خواهد بود مدتها ميان جان و تن دوري

دلي و همتي مردانه بايد عشقبازان را ****كه نتوان كرد شهبازي به بال و پر عصفوري

شب وصلش فراغي از فروغ صبحدم دارد ****چه حاجت روز روشن را به نور شمع كافوري

نپرسي آخرم روزي آخر چوني اي سلمان ****ازين شبهاي رنجوري درين شبهاي ديجوري

غزل شماره 361: اي نسيم صبح بوي جانفزا مي آوري

اي نسيم صبح بوي جانفزا مي آوري ****من نمي دانم كه اين بوي از كجا مي آوري؟

اي نسيم از خاك كوي يار، حاصل كرده اي ****تا نپنداري كه از باد هوا مي آوري

گلبن بارآورش ما را نمي بخشيد بوي ****هم تو باري كز برش بويي به ما مي آوري

گلستان شوق را، نشو و نمايي مي دهي ****بلبلان بي نوا را در نوا مي آوري

ناتواني زانكه راهي بس دراز و پيچ پيچ ****از سر زلف جبينم زير پا مي آوري

رفته بود از جا دل ما بازش آوردي بجاي****راستي را شرط دلداري بجا مي آوري

گرز روي لطف يكدم مي كني در كوي ما****وقت ما چون صبح از آن دم با صفا مي آوري

قاصد سلماني و يكدم نمي گيري قرار ****روز و شب يا مي بري پيغام يا مي آوري

غزل شماره 362: رفتي از دست من اي يار و نه آن شهبازي

رفتي از دست من اي يار و نه آن شهبازي ****كه بدست آورمت، باز به بازي بازي

بر تو چون آب من اي سرو روان مي باشم ****چه شود سايه اگر بر سر من اندازي

همه آني همه حسني همه لطفي همه ناز ****به چنان حسن و لطافت رسدت گر نازي

دل و جان دادم و سر نيز فدا مي كنمت ****چون كنم چون تو بدين هيچ نمي پردازي

گفته اي كار تو مي سازم اگر خواهي ساخت ****ز انتظارم به چه مي سوزي و كي مي يازي

سوخت چون عود مرا عشق و بران مي پوشم ****دامن از دود درونم نكند غمازي

پرده گل ز هوا مي درد و كي ماند ****غنچه مستور كه با باد كند همرازي

درم خالص قلبم نكند ميل خلاص ****گر تو در بوته غم دم به دمش بگدازي

پرده بردار ز رخ تا پس ازين بر سلمان ****زاهد پرده نشين را نرسد طنازي

غزل شماره 363: ز سوداي رخ و زلفش، غمي دارم شبانروزي

ز سوداي رخ و زلفش، غمي دارم شبانروزي ****مرا صبح وصال او، نمي گردد شبي روزي

نسيم صبح پيغامي به خورشيدي رسان از ما ****كه با ياد جمال او، شب ما مي كند روزي

بجز از سايه سروش، مبادم هيچ سرسبزي! ****بجز بر خاتم لعلش، مبادم هيچ فيروزي

ز مجلس شمع را ساقي، ببر در گوشه اي بنشان ****كه امشب ماه خواهد كرد، ما را مجلس افروزي

بسوز و گريه چون شمع ار نخواهي گشت در هجران ****به يكدم مي توان كشتن، مرا چندين چه مي سوزي؟

اگر زخمي زني بر من، چنانم بر دل آيد خوش ****كه بر گل در سحرگاهان، نسيم باد نوروزي

قباي عمر كوتاهست، بر بالاي اميدم ****مگر باز آيي و وصلي، شبي بر دامنم دوزي

چه خواهي كرد اي سلمان، به هجران صرف شد عمرت ****مگر وصلش بدست آري، وزان عمري تو اندوزي

غزل شماره 364: صنما مرده آنم كه تو جانم باشي

صنما مرده آنم كه تو جانم باشي ****مي دهم جان كه مگر جان جهانم باشي

روز عمر من مسكين به شب آمد تا تو ****روشنايي دل و شمع روانم باشي

بار گردون و غم هر دو جهان در دل من ****نه گران باشد اگر تو نگرانم باشي

گر به سوداي تو ام عمر زيان است چه غم ****سودم اين بس كه تو خرم به زيانم باشي

تو سراپا همه آني و همه آن تواند ****غرض من همگي آنكه تو آنم باشي

من نهان درد دلي دارم و آن دل بر توست ****ظاهرا با خبر از درد نهانم باشي

جان برون كرده ام از دل همگي داده به تو ****جاي دل تا تو بجاي دل و جانم باشي

چون در انديشه روم گرد دروني گردي ****چو

در آيم به سخن ورد زبانم باشي

در معاني صفات تو چه گويد سلمان ****هر چه گويم تو منزه ز بيانم باشي

غزل شماره 365: گراز دور الستت هست جامي باقي اي ساقي

گراز دور الستت هست جامي باقي اي ساقي ****بيا بشكن كه مخمورم، خمارم زان مي باقي

من از عشق تو مي ميرم، بگو: كاخر چه تدبيرم؟****كه زد مار غمم بر دل نه ترياق است و نه راقي

ز تاب لعل و آب مي، فكندي آتشي بر ما ****تو در ما آخر اين آتش چرا افكندي اي ساقي؟

به دردي كن دواي من كه بيماران عشقت را ****كند درد تو درماني كند زهر تو ترياقي

ز شرح شوق ديدارت، مقصر شد زبان من ****قلم را بر تراشيدم كه گويد حال مشتاقي

من از شوق تو چون پروانه مي سوزم چرا يك شب ****دلت بر من نمي سوزد، نه آخر شمع عشاقي؟

تو داري طاق ابرويي كه جفتش نيست در عالم ****تويي آنكس كه در عالم، به جفت ابروان طاقي

نكو رويي و بدخويي، رفيقانند و من باري ****تو را چندانكه مي بينم، سراپا حسن اخلاقي

ز مهر روي او عمري است تا دم مي زني سلمان ****به مهرش صادقي چون صبح از آن مشهور آفاقي

غزل شماره 366: تا تواني مده از كف به بهار اي ساقي

تا تواني مده از كف به بهار اي ساقي ****لب جوي و لب جام و لب يار اي ساقي!

نوبهارست و گل و سبزه و ما عمر عزيز****مي گذاريم به غفلت مگذار اي ساقي!

موسم گل نبود توبه عشاق درست ****تو به يعني چه بيا باده بيار اي ساقي!

اگر از روز شمارست سخن روز شمار ****چون مني را كه در آرد به شمار اي ساقي!

شاهد و باغ و گل و مل همه خوبند ولي****يار خوش خوشتر ازين هر سه چهار اي ساقي!

آيد از بوي سمن بوي بهشت اي عارف ****خيزد از رنگ چمن نقش نگار اي ساقي!

جام نوشين

تو تا پر مي لعل است مدام ****مي كشد جام تو ما را به خمار اي ساقي!

بي نوايم غزلي نو بنواز اي سلمان ****در خمارم قدحي نو زخم آراي ساقي!

غزل شماره 367: اي مه برا شبي خوش، ناز و عتاب تا كي

اي مه برا شبي خوش، ناز و عتاب تا كي؟****وي گل نقاب بگشا، شرم و حجاب تا كي؟

ماييم تشنه و تو عين الحيات مايي ****همچون سراب ما را دادن فريب تا كي؟

دل خواست از تو چيزي، فرموده اي كه صبري ****جانم رسيد بر لب، صبر و شكيب تا كي؟

اي شهسوار خوبان، يكدم به من فرود آي ****بردن عنان ز دستم، پا در ركاب تا كي؟

در جست و جوي وصلت، ما را چو آب و آتش ****گه بر فراز رفتن، گه در نشيب تا كي؟

خواهند باز ديدن، يك روز هم حسابي ****از بيدلان ستاندن، دل بيحساب تا كي؟

خوفم مده كه سلمان، در غم تو را بسوزم ****پروانه را ز آتش، دادن نهيب تا كي؟

غزل شماره 368: نه در كوي تو مي يابم مجالي

نه در كوي تو مي يابم مجالي ****نه مي بينم وصالت هر به سالي

مجالي كي بود بر خاك آن كوي؟****كه باد صبح را نبود مجالي

ز مهر روي چون ماه تمامت ****تنم گشت از ضعيفي، چون هلالي

خيال خواب دارد، ديده من ****مگر كز وصل او، بيند خيالي

تو گر برگشتي از پيمان دل من ****نگردد هرگز از حالي به حالي

نگويم بيش ازين، با تو غم دل ****مبادا كز منت گيرد ملالي!

بيا كز دوري روي تو سلمان ****تنش از ناله شد مانند نالي

غزل شماره 369: جز باد همدمي نه كه با او زنم دمي

جز باد همدمي نه كه با او زنم دمي ****جز باده مونسي نه كه از دل برد غمي

جز ديده كو به خون رخ ما سرخ مي كند ****در كار ما نكرد كس از مردمي، دمي

خوردم هزار زخم ز هر كس به هيچ يك ****رحمي نكرد بر من مسكين به هر مرهمي

درياي عشق در دل ما جوش مي زند ****ز آنجا سحاب ديده ما مي كشد نمي

سرمست عشق را ز دو عالم فراغت است ****زيرا كه دارد او به سر خويش عالمي

زان پيش روي بر در او داشتم كه داشت ****روي زمين غباري و پشت فلك خمي

سلمان مگوي را ز دل الا به خود كه نيست ****در زير پرده فلك امروز مرحمي

غزل شماره 370: سوز تو كجا گيرد، در خرمن هر خامي

سوز تو كجا گيرد، در خرمن هر خامي؟****مرغ تو فرو نايد، اي دوست به هر بامي

مرد ره سودايت، صاحب قدمي بايد ****كان باديه را نتوان، پيمود به هر گامي

بد نام ابد كردم، خود را و نمي دانم ****درنامه اهل دل، نيكوتر ازين نامي

از عشق تو زاهد را دم گرم نخواهد شد ****زيرا كه بدان آتش هرگز نرسد خامي

ديوانه دلي دارم، كارام نمي گيرد ****جز بر در خماري، يا پيش دلارامي

از تو نظري سلمان، مي دارد و مي شايد ****درويشي اگر خواهد، از پادشه انعامي

لب را به سخن بگشا، زيرا كه ندارد دل ****غير از دهنت كامي، و آنگاه چه خوش كامي

آغاز غمت كردم، تا چون بود انجامش ****اين نيست از آن كاري، كان را بود انجامي

غزل شماره 371: ساقي ز جام مستي ما را رسان به كامي

ساقي ز جام مستي ما را رسان به كامي ****تا ما ز كوي هستي، بيرون نهيم گامي

هم نيستي كه دارد، ملك فنا بقايي ****هم درد چون ندارد در دو دوا دوامي؟

ماييم و نيم جاني، بر كف نهاده بستان ****زان مي به نيم جاني، بفروش نيم جامي

عشاق را مقامي، عالي است اندرين ره ****مطرب مخالفان را بنماي ازين مقامي

تا گرد ما نگردد، غير قدح گراني ****تا بر سرم نيايد، غير از شراب خامي

وقتي كه شاهدان را، پيدا بود وفايي ****احوال عاشقان، را ممكن بود نظامي

شوريدگي ما را، منكر مباش زاهد ****چون نيست كار ما را، در دست ما زمامي

گر باده را نبودي، از لعل دوست بويي****كي داشتي به عالم، زين حرمتي حرامي؟

مي گفت: ترك رندي، سلمان شنيد جانش****از مي جواب تلخي، وزني شكر پيامي

غزل شماره 372: همرنگ رويش در چمن، گل ياسمن گرديد مي

همرنگ رويش در چمن، گل ياسمن گرديد مي ****دايم به بويش چون صبا، گرد چمن گرديد مي

اين گل به دامن چيدنم، باشد ز شوق عارضت ****كو خاري از باغ تو تا دامن ز گل در چيدمي

در حلقه سوداي او، مردي به گردي مي رود ****من نيز سودا مي كنم، باري بدان ار رندمي

هر كس شناعت مي كند، بر من كه نشنيدي سخن ****گر من سخن بشنيد مي، چندين سخن نشنيدمي

چون او نمي آيد شبي، بر سر به پرسيدن مرا ****اي كاشكي خواب آمدي، تا من به خوابش ديدمي

لب بر لب من مي نهد، چون ني دم من مي دهد ****گردم ندادي هر دمم، چندين چرا ناليد مي

بوسيدن جام لبش، گر نيست روزي كاشكي ****چون جرعه افتادي كه من خاك درش بوسيدمي

سوداي پنهانم قلم، كرد آشكارات چون

كنم؟****اي كاش مقدورم شدي، كاتش به ني پوشيدمي

سلمان خيال روي او چون نامه اي دان در درون ****گر نيستي در خويشتن چندين چرا پيچيدمي؟

غزل شماره 373: رسولا، خدا را به جايي كه داني

رسولا، خدا را به جايي كه داني ****چه باشد كه از من دعايي رساني؟

نه كار رسول است رفتن به كويش ****نسيما تو برخيز اگر مي تواني

مرا نيم جاني است بردار با خود ****بكويش رسان ور كند جان گراني

همان دم به زلفش بر افشان و بازا ****مبادا كه آنجا به جان باز ماني

ز خاك ره او به دست آر گردي ****ز گرد ره آور به من ارمغاني

فروكش ز زلفش، كلامي مسلسل ****بگو از دهانش حديثي نهاني

رها كرده اي طره اش را پريشان ****ز احوال او شمه اي باز داني

ازان چشم خوش خفته اش باز پرسي ****كه چوني ز بيماري و ناتواني

صبا سست مي جنبي، آخر چنان رو ****كه با ناله من كني، هم عناني

به زير لب اين نكته را از زبانم ****بگويي كه اي مايه شادماني

تو دوري و من در فراق تو زنده ****زهي سست عهد و زهي سخت جاني!

به اميد وصل توام ليكن ****كسي را مبادا چنين زندگاني

به ياد رخت مي كشد، ديده هر دم ****ز جام زجاجي، مي ارغواني

دلي پر سخن دارم و مهر بر لب ****چو نامه چه باشد مرا اگر بخواني

گداي توام گر نراني ز پيشم ****زهي پادشاهي زهي كامراني؟

نه آنم كه بر تابم از تو عنان را ****ازين در گرم صدره از پيش راني

برآنم كه بر خدمتت بگذرانم ****دو روزي كه باقي است زين زندگاني

درخت صنوبر خرام تو بادا ****چو سرو ايمن از تند باد خزاني

غزل شماره 374: هر كه از روي تواضع بنهد پيشاني

هر كه از روي تواضع بنهد پيشاني ****پيش روي تو زهي روي و زهي پيشاني!

همه خواهند تو را، تا تو كرا مي خواهي؟****همه خوانند تو را، تا تو كرا

مي خواني؟

زان غمت ياد نيايد كه منم در غم تو ****زان عزيزست مرا جان كه تو هم در جاني

سر مگردان ز من آخر كه همه عمر عزيز ****خود به پايان نتوان برد به سرگرداني

رفت در حلقه زلف تو به مويي صد دل ****دل به خود رفت از آنست بدين ارزاني

ساقيا نوبت آنست كه از دست خودم ****بدهي جامي و از دست خودم بستاني

گفت: درد دل خود مي طلبم چون طلبم؟****كه دلم با تو و من بيخودم از حيراني

باد پايان سخن را تو سواري سلمان ****آفرين بر سخنت باد، كه خوش مي راني

غزل شماره 375: بازا كه بي حضورت، خوش نيست زندگاني

بازا كه بي حضورت، خوش نيست زندگاني ****دور از تو مي گذارم، عمري چنانكه داني

من آمدن به پيشت، داني نمي توانم ****اما اگر تو آيي، دانم كه مي تواني

از عمر ذوق وقتي، بودم كه با تو بودم ****ذوقي چنان ندارد، بي دوست زندگاني

چون مجمر از فراقت، دارم دلي پر آتش ****دودم به سر بر آمد، زين آتش نهاني

از درد درد خويشم، يكدم مدار خالي ****كان است عاشقان را، اسباب زندگاني

عهد جواني من، بگذشت در فراقت ****بازاي تا ببويت، باز آيدم جواني

در بزم عشق او جان، بايد كه خوش بر آيد ****ور زانچه بر نيايد خوش باشد از گراني

گرچه ز من ملول است او اي صبا چنان كن ****كين نامه هر چه بادا بادا بدور رساني

گويي چو نامه سلمان، مي پيچد از فراقت ****در خويشتن چه باشد، باري گرش بخواني

غزل شماره 376: تو در خواب خوشي، احوال بيماران چه مي داني

تو در خواب خوشي، احوال بيماران چه مي داني؟****تو در آسايشي، تيمار بيماري چه مي داني؟

نداري جز دل آزاري و ناز و دلبري كاري ****تو غمخواري و دلجويي و دلداري چه مي داني؟

تو چون يك شب به سوداي سر زلف پريشانش ****نپيمودي درازي شب تاري چه مي داني؟

برو زاهد چه پرهيزي ز ناز و شيوه چشمش؟****بپرس اين شيوه از مستان تو هشياري چه مي داني؟

دلا گفتم، غم خود خور كه كار از دست شد بيرون ****تو را غم خوردن است اي دل تو غمخواري چه مي داني؟

غزل شماره 377: ه صنوبر قد دلكشش اگر اي صبا گذري كني

به صنوبر قد دلكشش اگر اي صبا گذري كني ****ز هواي جان حزين من دل خسته را خبري كني

چو رسي به كعبه وصل او بكني مقام و از ره گذر ****ز پي دعا نفسي زني ز سر صفا گذري كني

اگرت مجال نفس زدن بود از زبان منش بگو ****كه چه باشد ار به وصالت اين شب تيره را سحري كني

به زيارتي چه شود كه بر سر خاكيان قدمي نهي****به عيادتي چه زيان دهد كه به حال ما نظري كني؟

سحري وصال تو از خدا به دعاي شب طلبيده ام ****مگر اي سحر نفسي زني مگر اي دعا اثري كني

خجلم كه چون برت آورم مي لعل اشك و كباب دل ****اگر از درون خراب من طمعي به ما حضري كني

غزل شماره 378: مي آيي و دمي دو سه در كار مي كني

مي آيي و دمي دو سه در كار مي كني ****ما را به دام خويشتن گرفتار مي كني

دين مي خري به عشوه و دل مي بري ز دست ****آري تو زين معامله بسيار مي كني

هر دم هزار بي سر و پا را چو زلف خويش ****برمي كشي و باز نگونسار مي كني

دارم دلي خراب به غايت ضعيف و تو ****هر جه غمي است بر دل من بار مي كني

از خواب، آن دو چشم گران خواب را ممال ****زنهار فتنه اي را به چه بيدار مي كني

در حلقه هاي زلف خود آتش فروختي ****وين از براي گرمي بازار مي كني

زان خط كه گرد دايره روي مي كشي ****روز سفيد ما چو شب تار مي كني

من پرده بر سراير عشق تو مي كشم ****ليكن تو هتك پرده اسرار مي كني

سلمان چو آفتاب به كويش بر آ چرا ****چون سايه سجده پس ديوار مي كني

غزل شماره 379: بخواب بيني

گفتم: خيال وصلت گفتا: بخواب بيني ****گفتم: مثال قدت گفتا: در آب بيني

گفتم: به خواب ديدن زلفت چگونه باشد؟****گفتا: كه خويشتن را در پيچ و تاب بيني

گفتم: رخ تو بينم گفتا: زهي تصور ****گفتم: به خواب جانا گفتا: به خواب بيني!

گفتم: كه روي خوبت بنماي تا ببينم ****گفتا: كه در دل شب چون آفتاب بيني؟

گفتم: خراب گشتم در دور چشم مستت ****گفتا: كه هر چه بيني مست و خراب بيني

گفتم: لب تو ديدن صد جان بهاست او را ****گفتا: مبصري تو، در لعل ناب بيني

گفتم: كه روز سلمان شب شد ز تار مويت ****گفتا: نگر به رويم تا آفتاب بيني

غزل شماره 380: تو را وقتي رسد صوفي كه با جانانه بنشيني

تو را وقتي رسد صوفي كه با جانانه بنشيني ****كه از سجاده برخيزي و در ميخانه بنشيني

اگر خيزد تو را سوداي زلف دوست برخيزي ****به پاي خود به زنجيرش روي ديوانه بنشيني

ز باغ او اگر بويي دماغت تازه گرداند ****هواي باغ نگذارد كه در كاشانه بنشيني

تو اصلي زاده روحي به وصل خود چه پيوندي ****چرا از خويشتن بگريزي و با بيگانه بنشيني

تو را چون پر طاوسان عرشي فرش مي گردد ****كجا شايد كه چون بومان درين ويرانه بنشيني؟

بيا بر چشم من بنشين جمال روي خود را بين ****به دريا در شو ار خواهي كه با در دانه بنشيني

تو خورشيدي كجا شايد كه روي از ذره برتابي؟****تو خود شمعي چرا بايد كه با پروانه بنشيني

گر او چون شمع در كشتن نشاند در سر پايت ****نشان مردي آن باشد كه تو مردانه بنشيني

به فردا دم مده زاهد مرا كافسانه مي خواهي ****تو با او تا به

كي سلمان بدين افسانه بنشيني

غزل شماره 381: گلرخا برخيز و بنشان سرو را بر طرف جوي

گلرخا برخيز و بنشان سرو را بر طرف جوي ****روي بنماي و رخ گل را به خون دل بشوي

سايه را گو: با رخ من در قفاي خود مرو ****سرو را گو: با قد من بر كنار جو مروي

بلبل ار گل را تقاضا مي كند عيبش مكن ****اين چنين وجهي كجا حاصل شود بي گفت و گوي؟

دامن افشان خيز و يك ساعت چمان شو در چمن ****تا بر افشاند چو گل دامن بهار از رنگ و بوي

ظاهرا گرديده بودي گوي سيمين غبغت ****نيستم آيينه آئين كو كند خدمت به روي

غزل شماره 382: مبارك منزلي، كانجا فرود آيد چو تو ماهي

مبارك منزلي، كانجا فرود آيد چو تو ماهي ****همايون عرصه اي، كارد به سويش رخ چنين شاهي

روان شد موكب جانان چرايي منتظر اي جان؟****چو خواهي رفت ازين بهتر نخواهي يافت همراهي

مكن عيبم كه مي كاهم چو ماه از تاب مهر او ****كه گر ماهي تب مهرش كشد گويي شود كاهي

مرا نقدي كه در وجهش نشيند نيست الا شك ****مرا پيكي كه ره آرد به كويش نيست جز آهي

تو آزادي و احوال گرفتاران نمي داني ****دل مسكين من با توست ازو مي پرس گه گاهي

عزيزي كو نيفتادست در بندي چه مي داند ****كه در كنعان اسيري را چه افتادست در چاهي

من خاكي نه آن گردم كه از كوي تو برخيزم ****عجب چون من از كوي تو برخيزد هوا خواهي

چو بادم در رهت پويان من بيمار و مي ترسم ****مبادا كز منت بر دل نشيند گرد اكراهي

نه تنها من به سوداي سر زلفت گرفتارم ****كه زلفت رابه هر شستي چو سلمان است پنجاهي

غزل شماره 383: مكن عيب من مسكين اگر عاشق شدم جايي

مكن عيب من مسكين اگر عاشق شدم جايي ****سر زلف سيه ديدم در افتادم به سودايي

چو آب آشفته مي گردم به هر سو تا كجا روزي ****سعادت در كنار من نشاند سرو بالايي

ملامت گو بر و شرمي بدار آخر چه مي خواهي ****ز جان غرقه عاجز ميان موج دريايي

نمي داند طبيب اي دل دواي درد عاشق را ****ز من بشنو كه اين حكمت شنيدستم ز دانايي

طريق عشقبازان است پيش دوست جانبازي ****بيا اي جان اگر داري سر و برگ تماشايي

مرا جاني و من تا كي توانم زيست دور از تو ****تن مسكين من جايي و جان نازنين جايي

چرا امروز كارم

را به فردا مي دهي وعده ****پس از امروز پنداري نخواهد بود فردايي

ز زلفت دل طلب كردم مرا گفتا برو سلمان ****پريشانم كجا دارم سر هر بي سر و پايي

غزل شماره 384: كشيده كار ز تنهايم به شيدايي

كشيده كار ز تنهايم به شيدايي ****ندانم اين همه غم چون كشم به تنهايي

ز بس كه داده قلم شرح سرنوشت فراق ****ز سرنوشت قلم نامه گشت سودايي

مرا تو عمر عزيزي كه رفته اي ز سرم ****چه خوش بود اگر اي عمر رفته بازآيي

زبان گشاده كمر بسته ايم تا چو قلم ****به سر كنيم هر آن خدمتي كه فرمايي

به احتياط گذر بر سواد ديده من ****چنانچه گوشه دامن به خون نيالايي

چه مرد عشق توام من درين طريق كه عقل ****درآمدست به سر با وجود دانايي

درم گشايي كه اميد بسته ام در تو****در اميد كه بگشايد ار تو نگشايي

به آفتاب خطاي تو خواستم كردن ****دلم نداد كه هست آفتاب هر جايي

سعادت دو جهان است ديدن رويت ****زهي سعادت اگر زانچه روي بنمايي!

غزل شماره 385: چشم داريم كه دلبستگي بنمايي

چشم داريم كه دلبستگي بنمايي ****دل ما راست فرو بستگي، بگشايي

تو كجايي كه منت هيچ نمي بينم باز؟****باز هر جا كه نظر مي كنمت، آنجايي

دل فرزانه من تا سر زلف تو بديد ****سر برآورد به آشفتگي و شيدايي

اين چه خشم است كه رفتي و نمي آيي باز؟****عمر باز آيدم اي عمر اگر باز آيي

نتوانتم نظر از زلف تو بر بست كه هست ****چشم بيمار مرا عادت شب پيمايي

گو مينداز نظر بر رخ منظور دگر ****آنكه چون چشم منش نيست دل درياي

تو مرا آينه جاني و در عين صفا ****بمن اي آينه روي از چه سبب ننمايي

اي تو با جمله و تنها ز همه في الجمله ****نور چشم مني و جان و دل تنهايي

زلف را گوي كه در گردن من دست مكن ****اين بست نيست كه سر

در قدمم مي سايي؟

پخت سوداي سر زلف تو سلمان عمري ****لاجرم گشت به هم برزده و سودايي

غزل شماره 386: تو شمع مجلس انسي و از صفا همه رويي

تو شمع مجلس انسي و از صفا همه رويي ****سر از براي چه تابي ز ما نهان به چه رويي؟

هزار ديده چو پروانه بر جمال تو عاشق ****غلام دولت آنم كه شمع مجلس اويي

منم ز شوق ز ديوانه تا تو سلسله زلفي ****شدم به بوي تو آشفته تا تو غاليه بويي

دميد گل كه منم روي باغ حسن تو گفتش:****كه با رخم به چه آب و كدام حسن تو رويي

به گرد كوي تو گردد هميشه اشك روانم ****ازو بپرس كه آخر ازين حديقه چه جويي

به كنه دايره روي او كجا رسي اي دل!****هزار دور چو پرگار اگر به فرق بپويي

ز درد دردش اگر جرعه اي رسد به تو سلمان! ****ز عين كوثر و آب حيات دست بشويي

غزل شماره 387: هزارت ديده مي بينم كه مي بينند هر سويي

هزارت ديده مي بينم كه مي بينند هر سويي ****دريغ آيد مرا باري به هر چشمي چنان رويي

چو كار افتاد با بختم نهفتي روي و موي از من ****به بخت من ز مستوري فرو نگذاشتي مويي

نمي ارزد بدان خونم كه ساعد را بيازاري ****تو بنشين و اشارت كن به چشمي يا به ابرويي

من آن باشم كه بر تابم عنان از دست تو حاشا!****همه خلق جهان سويي اگر باشند و من سويي

خطا مي دانم و آهو به آهو نسبت چشمت ****كه چشم شير گير تو ندارد هيچ آهويي

سگان كوي تو دايم به جستجوي خون من ****همي پويند و مي بويند خاك هر سر كويي

ازان مي در قدح خندد كه مي را هست از ورنگي ****ازان گل بي وفا باشد كه در گل هست ازو بويي

ز سر مي خواهم از بهر تو گويي بر تراشيدن ****ولي چوگان

تو سر در نمي آرد به هر گويي

دعا گوي تو بسيارند و سلمان از همه كمتر ****ولي چون اين دعا گويت بود كمتر دعاگويي

قصايد

قصيدهٔ شمارهٔ 1 - در مدح سلطان اويس

اي غبار موكبت چشم فلك را توتيا****خير مقدم، مرحبا «اهلاً و سهلاً» مرحبا

رايت رايت، به پيروزي چو چتر آفتاب****سايه بر ربع ربيع انداخت از «بيت الشتا»

باز چتر سايه بر نسرين چرخ انداخته****فرخ و ميمون شده، في ظله بال هما

آفتابت در ركاب، و مشتري در كوكبه****آسمان زير علم، ماه علم خورشيد سا

با غبار نعل شبذير تو مي ارزد كنون****خاك آذربايجان، مشگ ختن را خون بها

شهر تبريز از قدوم موكب سلطان اويس****چون مقام مكه از پيغمبر آمد با صفا

اين بشارت در چمن هر دم كه مي آرد نسيم****مي نهد اشجار سرها بر زمين، شكرانه را

مي نهد بر خوان دولتخانه گل صد گونه برگ****مي زند بر روي مهر آن رود بلبل صد نوا

اي ز فيض خاطرات آب سخن كوثر ذهاب!****وي ز ابر همتت باغ امل طوبي نما!

سايه لطف خدايي، تا جهان پاينده است****بر جهان پاينده باد اين سايه لطف خدا!

ملك لطفت راست آن نعمت كه در ايران زمين****عطف ذيل عاطفت مي گستراند بر خطا

وصف لطفت در چمن مي كرد ابر نوبهار****سوسن و گل را عرق بر چهره افتاد از حيا

در افق مهر از نهيبت روي تابد، ور به كين****بازگرداني افق را نيز ننمايد قفا

دور راي استوارت كافتابش نقطه ايست****در كشيد از استقامت، خط به خط استوا

غنچه اي بودي به نسبت بر درخت همتت****گنبد نيلوفري گرداشتي رنگ و نما

رايت عزم شريفت دولتي بي انقلاب****سده قدر رفيعت سدره بي منتها

در نهاد آب شمشيرت قضاي مبرم است****بر سر شوم عدويت خواهد آمد اين قضا

در شب هيجا سپاه فتح را تيغت دليل****در ره تدبير، پير عقل را كلكت

عصا

آفتاب از عكس شمشير تو مي گيرد فروغ****آسمان از بار احسان تو مي گردد دو تا

در جهانداري، دو آيت داري از تيغ و قلم****كاسمان خواند همي آن را صبا، اين را مسا

گردي از كهل سپاهت بر فلك رفت، آفتاب****كردش استقبال و گفت: اي روشنايي مرحبا!

ابر اگر آموزد از طبع تو رسم مردمي****در زمين ديگر نروياند بجز مردم گيا

پيش چترت آن مقدم بر سمات اندر سمو****جبهه و اكليل را بر ارض مي سايد، سما

اطلسي بر قد قدرت در ازل مي دوختند****وصله اي افتاد از آن اطلس، فلك را شد قبا

صد ره ار با صخره صما كند امرت خطاب****جز «سمعنا و اطعنا» نشنود سمع از صدا

هر كجا تيغت همي گريد، همي خندد اجل****هر كجا كلكت همي نالد، همي نالد سخا

تا شبانگاه امل مي گردد ايمن از زوال****گر به چترت مي كند چون سايه خورشيد التجا

طبع گيتي راست شد در عهد تو ز انسان كه باز****نشنود صوت مخالف هيچكس زين چار تا

كاهي از ملكت نيارد برد خصمت، گرچه گشت****از نهيب تيغ مينايين، چو رنگ كهربا

دشمنت بيمار و شمشيرت طبيب حاذق است****بر سرش مي آيد و مي سازدش در دم دوا

هر كه رو بر در گهت بنماد كارش شد چو زر****خاك درگاهت مگر دارد خواص كيميا

هركه چون دل در درون دارد هواي حضرتت****در يسارست او همه وقتي و دارد صدر جا

هست مستغني، بحمد الله، ز اعوان درگهت****گر به درگاهت نيايد شوربختي، گو: ميا

تيره باد آن روز و سال و مه كه دارد بر سپهر****چشمه خورشيد چشم روشنايي از سها

خويش را بيگانه مي دارد ز مدحت طبع من****زآنكه درياي زاخر نيست جاي آشنا

چون ز تقدير بيانت عاجز آمد طبع من ****اين غزل سر زد درون دل، در اثناي ثنا

در

فراقت گرچه بگذشت آب چشم از سر مرا ****بر زبان هرگز نراندم سرگذشت و ماجرا

شمع وارم، روزگار از جان شيرين دور كرد ****باز دارد آنگه به دست دشمنم سر رشته را

تا مگر وصل تو يكدم وصله كارم شود ****در فراقت پيرهن را ساختم در بر قبا

من به بويت كرده ام با باد خو در همرهي ****لاجرم بي باد يك دم بر نمي آيد مرا

هست دايي بي دوا در جان من از عشق تو ****بود و خواهد بود بر جان من اين غم دائما

در ميان چشم و دل گردي است دور از روي تو ****خيز و بنشين در ميان هر دو، بشنو ماجرا

خاصه اين ساعت كه دلها را صفايي حاصل است ****از غبار موكب جمشيد افريدون لقا

آن جهانگيري، جهانداري، جهان بخشي كه هست ****تيغ و كلك او جهان را مايه خوف و رجا

دولتت چون آفتاب و نور و كوه و سايه اند ****آفتاب از نور و كوه از سايه چون گردد جدا

پادشاها هشت مه نزديك شد تا كرده است ****دور از آن حضرت، بلاي درد پايم مبتلا

درد پاي ماست همچون ما، به غايت پايدار****در ثبات و پايداري درد آرد پاي ما

ني كه پايم پاي بر جا تر ز درد آمد كه درد ****هر زمان مي جنبد و پايم نمي جنبد ز جا

شرح اين درد مفاصل را مفصل چون كنم؟****كي شود ممكن به شرح اين قيام آنگه مرا

ضعف پايم كرد چون نرگس چنان كز عين ضعف****سرنگون بر پاي مي خيزم به ياري عصا

درد پايم كرد منع از خاك بوس درگهت ****خاك بر سر مي كنم هر ساعتي از درد پا

اندرين مدت كه

بود از درد غم صباح من عشا ****گفته ام حقا دعايت، در صباح و در مسا

مركبي از روشني نگذشت بر من تا كه من ****همره ايشان نكردم كارواني از دعا

تا چو باد نوبهاري مژده گل مي دهد ****لاله مي اندازد از شادي كله را بر هوا

هم هوا گردد چو چشم عاشقان گوهر فشان ****هم زمين باشد چو صحن آسمان انجم نما

گل گشايد سفره پر برگ بهر عندليب ****صبح خيزان را زند بر سفره گلبانگ صلا

تاج نرگس را بيارايد به زر هر شب، سحاب ****آتش گل را بر افروزد به دم هر دم صبا

روضه عمرت كه هست آن ملكت باغ بهار ****باد چون دارالبقا آسوده از باد فنا

عالم فرسوده از جور سپهر آسوده باد ****جاودان در سايه اين رايت گيتي گشا

باد ماه روزه ات ميمون و هر ساعت زنو ****ابتداي دولتي كان را نباشد انتها

قصيدهٔ شمارهٔ 10 - در مدح سلطان اويس

ز سيم برف، زمين شد چون قلزم سيماب****بيا و كشتي درياي لعل را درياب

بيا و يك دو قدح كش چه مي كني آتش****كه در شتا نرسد هيچ آتشي به شراب

زآب سرخ مي افتاد با زال خرد ****ازين محيط تلوح ار خروج مي طلبي

چه جاي زال كه رستم بيفتد از سرخاب****كسي برون نرود جز به كشتي مي ناب

تن زمين همه در آهن است غرق كه چرخ****سهام دي مهي و از قوس مي كند پرتاب

رود بباد چو دست چنار پنجه مرد****نعوذبالله اگر آورد برون زثياب

ميان برف بود پاي راهمان قدرت****كه دست و پنجه مفلوج راست در سيماب

فلك كبود شد و آفتاب مي لرزد****ز ابر اگرچه نهانند هردو در سنجاب

چنان مزاج هوا سردتر شدست اكنون****كه از دهن شب و روزش روانه است لعاب

نمي كند نظر مهر

آسمان به زمين****كه در ميانه هر دو كدورت است و حجاب

گذار بر كره گل نمي كند خورشيد****ز بيم آنكه مبادا فرو رود به خلاب

چگونه نور به مردم رسد؟ كه عين زمين****همه بياض گرفه است با سواد سحاب

زمانه خاك سيه خواست تا كند بر سر****زدست ابر، ولي بر زمين نيافت تراب

شدست حيله طاووس روز، فاخته رنگ****كنون كه رنگ حواصل گرفت، بال غراب

من آسياب فلك پر دقيق مي يابم****اگرچه فكر دقيقم نماند و راي صواب

ازين ذقيق چه حاصل سپهر را چو ازان****نه قرص مهر برآيد، نه گرده مهتاب

نمي كند اثري آفتاب و ممكن نيست****كه با چنين تعبي آفتاب دارد تاب

عظيم كوته و تلخ است و سرد روز امروز****چو روزگار بدانديش شاه عرش حباب

جمال روي تو نقشي عجب زدست برآب!****ز آتشت برآب حيات بسته نقاب

بر آب چشم من ابروي توست بسته پلي****چو نيست در نظرش بس پلي است زان سوي آب

خيال چشم تو در خواب مي توان ديدن****خيال چشم تو دارم، ولي ندارم خواب

بحسن و عارض و خط تو برده اند پناه****بهشت طوبي و «طوبي لهم و حسن مآب»

مرا به دور لبت شد يقين كه جوهر لعل****پديد مي شود از آفتاب عالم تاب

بهار شرح جمال تو داده در يك شرح****بهشت ذكر جميل تو كرده، در هر باب

دل مرا سر زلف تو كرده، خانه سياه****غم تو از دل تنگم شدست، خانه خراب

بسوخت اين دل خام و به كام دل نرسيد****بكام اگر برسيدي بريختي خوناب

لب و دهان تو را اي بسا حقوق نمك****كه هست بر جگر ريش و سينه هاي كباب

هزار صيد به هر موي مي كشي در قيد****كمند طره به هر سو كه مي كني پرتاب

محيط كوه ركاب، آفتاب برق عنان****جم سپهر بساط آسمان عرش جناب

معز ديني و

دين پادشاه، شيخ اويس****كش آفتاب ملوك از ملايك است، خطاب

نجوم كوكبه شاهي كه در جميع امور****كواكب از در او يافتند فتح الباب

زهي زمين زوقار تو كسب كرده درنگ****زهي سپهر عزم تو طرف بسته شتاب

نواهي تو فلك را ببسته راه مسير****اومر تو زمين را گشاده پاي ذهاب

به قلعه اي كه رسي ور حصار گردون است****به دولتت بگشايد «مفتح الا بواب»

به هرچه سعي كني، ور برون زامكان است****به همت تو بسازد «مسبب الاسباب»

به پر تيز تو پرد هماي فتح و ظفر****چنان كه طاير كيش آشيان به پر عقاب

ز باد عزم تو خنديد ملك را گلبن****به آب تيغ تو گرديده چرخ را دولاب

قضاد قايق فكر تو تا بديد اول****بساخت از زر و از نقره اين دو اسطرلاب

شمال رافت توست آنكه كشتي محتاج****برد به ساحل رحمت، ز موج خيز عذاب

عطاي دست تو تا ابر ديد با سايل****فكند بر رخ دريا هزار باره لعاب

چه حاجت است كه سايل كند سوال از تو؟****به بر سوال، كفت را مقدم است جواب

عدو بلاركت آبي تنك تصور كرد****چو پاي پيش نهاد از سرش گذشت آن آب

به روزگار تو ابر از محيط آبي خواست****كفت تو گفت به افظي چو لولوي خوشاب

تو ابر تشنه لب تيره روز را بنگر****كه آب مي طلبد با وجود ما، ز سراب

اگر ز سهم تو غيبت كند، عدو چه عجب!****كه از نهيب تو ضغيم گذاشت مسكن خواب

سپهر مرتبه شاها چو رفت يرلغ شاه****كه بنده باز نماند ز پاي بوس ركاب

اگرچه برگ و نوايي نداشتم ليكن****شدم به حكم اشارت مصاحب اصحاب

چو عزم بود كه باشم مقيم در طرفي****مقام بنده به بغداد ديد شاه صواب

مقيم را همه جاي از سه چيز نيست گريز****نخست خرج و دوم

خانه و سوم اسباب

حقق است شما را كه بنده را چه قدر****ازين سه چيز نصيب است وزين سه نوع نصاب

اميد هست كه نوعي كند عنايت شاه****كه باشم ايمن و آسوده در همه ابواب

بدولتت شود آزاد گردنم از قرض****به همتت شود آسوده خاطرم زعقاب

هميشه تا بياض نهار مي آرند****مسودات ليال از براي ضبط حساب

حساب عمر و بقاي تو باد چنداني****كه در محاسبه عاجز شوند، كلك و كتاب

قصيدهٔ شمارهٔ 11 - در شكايت از روزگار

سقي الله ليلا، كصدغ الكواعب****شبي عنبرين خال مشكين ذوايب

فلك را به گوهر مرصع، حواشي****هوا را به عنبر مستر، جوانب

درفش بنفش سپاه حبش را****روان در ركاب از كواكب مواكب

برآراسته گردن و گوش و گردون****شب از گوهر شب چراغ كواكب

مطالع زنور طوالع، منور****مشارق ز ضو مصابيح، ثاقب

شده جبهه صاعد، سعودش مقدم****شده ثور طالع، ثرياش غارب

بنات از بر مركز قطب گردان****چو بر خاطر روشن، افكار صايب

درين حال من با فلك در شكايت****ز رنج حوادث، ز جور نوايب

ز فقد مراد و جفاي زمانه****ز بعد ديار و فراق صواحب

ز تزويرهاي جهان مزور****ز بازيچه هاي سپهر ملاعب

فلك را همي گفتم: از دور جورت****چرا اختر طالعم گشت غارب؟

چرا گشت با من زمانه مخالف؟****چرا گشت با من ستاره مغاضب؟

كنون پنج ماه است تا من اسيرم****به بغداد در، در بلا و مصايب

پريشان جمعي و جمعي پريشان****گرفتار قومي و قومي عجايب

نه جاي قرارم، زجور اعادي****نه روي ديارم، ز طعن اقارب

مرا هر نفس، غصه بر غصه زايد****مرا هر زمان، گريه بر گريه غالب

فلك چون شنيد اين عتاب و شكايت****مرا گفت: بس كن كه طالع المعايب!

اگرچه تو را هست جاي شكايت ****ولي هست شكرانه ات نيز واجب

كه داري چو درگاه صاحب پناهي****مقر مقاصد، محل مآرب

كنون عزم تقبيل درگاه او كن****به اقبال او شو «سعيد

العواقب»

مشو يك زمان غافل از آستانش****كه هركس غايب شد او هست خايب

فلك با من اندر حكايت كه ناگه****برآمد زكه رايت صبح كاذب

قمر چهرگان شبستان گردون****كشيدند رخ در نقاب مغارب

به گوشم رسيد از محل قوافل****صهيل مراكب، غطيط نجايب

دلم را نشاط سفر خواست، ناگه****شدم چست بر مركب عزم راكب

رهي پيشم آمد كه از هيبت آن****بينداختي پنجه شير محارب

سموم غمومش، وزان در صحاري****حميم جميمش، روان در مشارب

زلالش ملوث به سم افاعي****حجارش به حدت چو نيش عقارب

مزلزل زمين از رياح عواصب****مستر هوا از غبار غياهب

هوايش ز فرط حرارت به حدي****كه چون موم مي شد دل سنگ ذايب

چنان بد كه شمشير چون قطره پرآب****فرو مي چكيد از كف مرد ضارب

همي راندم اندر بيابان و وادي****گهي با ارنب، گهي با ثعالب

گهي برفرازي كه نعل مه نو****همي سود در دست و پاي مراكب

گهي در نشيبي كه اموال قارون****همي برگذشت از ركاب ركايب

همه ره در انديشه تا كي برآيد؟****ز درگاه صاحب نداي مراحب

جهان معاني، سپهر وزارت****محيط مكارم، سحاب مواهب

بريده به آن سر كه از حكم خطش****بگردد به يك موي چون خط كاتب

وزيرا به حق خدايي كه صنعش****نهد جوهر روح در درج قالب

به تقدير و تدبير سلطان حاكم****به الاي و نعماي رزاق واهب

به تعظيم احمد، كه، با آن جلالت****نگه داشتن در حصار عناكب

به ياري ياران احمد كه بودند****ز راه هدايت نجوم ثواقب

كه تا شد سرم ز آستان تو خالي****نشد آستين من از اشك غايب

ثنايت به كارم درآورد ورنه****به يكبارگي بودم از شعر تايب

اگر مدح جاه تو گويم نگويم****باميد مرسوم و حرص مواجب

ولي چشم دارم كه از دولت تو****مراتب فزايد مرا بر مراتب

الا تا گشايند خوبان مه رو****خدنگ بلا از كمان حواجب

سراي تو را باد، ناهيد مطرب****جناب تو

را باد، خورشيد حاجب

قصيدهٔ شمارهٔ 12 - در مدحدلشاد خاتون

سر سوداي سر زلف تو تا در سرماست****همچو مويت دل سودايي ما بي سر و پاست

ما چو موي تو همه حلقه بگوشت شده ايم****حلقه موي پريشان تو سر حلقه ماست

مو به مو حال پريشاني ما مي گويد****مو به مو سر زلف كه بدين حال گواست

يك سر مو نظري با دل دروايم كن!****اي كه از هر سر موي تو دلي اندرواست

گفته اي يك سر مويت به جهاني ني ني****يه سر موي تو را هر دو جهانم نيم بهاست

شام را تيرگي از موي تو مي بايد برد****صبح را روشني از روي تو مي بايد خواست

هر سحر مجمره بوي تو در دست شمال****هر نفس سلسه موي تو در دست صباست

عنبر خط تو بر دور قمر دايره ساز****سنبل موي تو بر برگ سمن غاليه ساست

مي كند سركشا آن موي فرومگذارش****كه در آن سركشي آشوب و پريشاني هاست

نگشايد بجز از موي ميان تو زهيچ****كار سلمان كه فرو بسته تز از بند قباست

نسبت موي تو با مشك نه رايي است صواب****بلكه سوداي پراكنده و تدبير خطاست

مشك با حلقه مويت سر سودا دارد****كژ خيالي است مگر مشك خطا را سوداست

بوست چون نافه گرم بازكني يكسر موت****نكنم باز بهر نافه كه در چين و خطاست

رنگ رخسار تو را سوسن و گل تو بر تو****موي گيسوي تو را شعر سيه تا برتاست

در سرم هست كه چون موي تو كج بنشينم****وز رخ و قد تو گويم سخن روشن و راست

عكس رويت ز سواد زره موي سياه****چون فروغ ظفر پرچم سلطان پيداست

شاه دلشاد سر و سرور شاهان جهان****كز جهان آمده بر سر سخنش مو آساست

عكسي از بيرق او، غره غراي صباح****مويي از پرچم او، طره مشكين مساست

اي كه با عرصه ملك

تو جهان يك سرموست!****وي كه با پرتو روي تو قمر كم زسهاست!

نعل شبرنگ تو موبند عروسان بهشت****گر دخيلت تتق پرده نشينان سهاست

كلك بي راي تو حرفي نتواند بنگاشت****تيغ بي حكم تو يك موي نيارد پيراست

كلك را با صفت فكر تو موي اندر سر****برق را با روش عزم تو خاراندر پاست

گاه در حل حقايق نظرت موي شكافت****گاه در كشف حقايق قلمت چهره گشاست

هركه را يك سر مو كين تو در دل بنشست****يك به يك موي ز اندام به كينش برخاست

چنگ را موي كشان برد و پس پرده نشاند****غيرت عدل تو تا ديد كه پيري رواست

دم به دم آينه را روي سيه باد چو موي****در زمان تو بنا محرم اگر روي نماست

مي چكد از بن هر موي دو صد قطره عرق****ابر را بس كه ز بر كف دست تو حياست

يد بيضاي كليم است تو را كز اثرش****بر تن خصم تو هر موي يكي اژدرهاست

همچو موي سر قرابه كه مي پالايد****از زجاجي مژه دشمن تو خون پالاست

چرخ نه تو سر بوسيدن پايت دارد****پشت چون موي سر زلفش از آن روي دوتاست

دست بربسته چو عودست مخالف بزنش****گر نهد يك سر موي پاي برون از چپ و راست

باد عزمت په فتنه به يكدم شكند****گرچه انبوه تر از موي بتان يغماست

قاصرم در صفتت گرچه به مدح تو مرا****هر سر موي بر اندام زباني گوياست

مي چكد آب ز مو شعر ترم را كه بسي****طبع من غوطه فكرت زده در بحر ثناست

جامه اي بافته ام بر قد مدح تو ز موي****بخر اين جامه زيبا كه به از صد ديباست

در پس گوش منه در حديثم چون موي****جاي در گوش خودش كن كه بدين پايه سزاست

ناروايي چنين شعر به هر حال روا****نبود خاصه

درين فصل كه موينه رواست

شعر من بنده چو موي است و كمال سخنم****راست مويي است كه در عين كمال شعر است

از صنايع به بدايع سخن آراسته ام****غزض بنده ازين شعر نه مويي تنهاست

من كه پرواي سر ريش خودم نيست ز فكر****سر سوداي سخنهاي چو مويم ز كجاست؟

جاي آن است كه چون كلك تراشم سر و روي****كه ز مو بر سر كلك آمده صد گونه بلاست

خاطر آينه سيماي من اندر پي موت****گرچه چون شانه تراشيده ز سر چندين پاست

گرچه امروز سيه گشته و برهم جسته****همچو موي سر زنگي تن ما از سرماست

آفتابي به تو گرم است مرا پشت اميد****سرد باشد كه كنم جامه مويي درخواست

مي زد از بهر تراش استره سان بر سر سنگ****هركه او كرد زبان تيز و ز كس مويي خواست

بر سر مويم و مو بر سر من چون گويم****كه نه ما بر سر موييم و نه مو بر سرماست

سرو را دوش شنيدم كه مگر سلطان را****به تراشيدن موي سر شهزاده هواست

اين سخن چون راست به لفظ مبارك بگذشت****مژده چون موي به هر گوش رسيد از چپ و راست

آسمان گفت كه يارد كه مويي كم****از سري كش فلك امروز چو موي اندر پاست

تيز شد استره و باز فرو رفت به خود****گفت با خويش كه مويي زسرش نتوان كاست

باز مي خواست كزان موي تراشي بكند****اول از بندگي شاه اجازت مي خواست

موي در تاب شد از استره در خود پيچيد****كز سر جان نتوانست به يكدم برخواست

باش دلشاد كه هرگز نشود مويي كم****هر كرا بر سر او سايه اقبال شماست

لله الحمد كه گر موي برفت از سر او****تا قيامت سرو افسر بسلامت برجاست

تا شبيهند به ماران سياه فرعون****موي هاي سيه و آفت

ايشان موساست

از نهيب غضبت باد چو مار ضحاك****هر سر موي كه اعداي تو را بر اعضاست

قصيدهٔ شمارهٔ 13 - درمصيبت كربلا

خاك، خون آغشته لب تشنگان كربلاست****آخر اي چشم بلابين! جوي خون بارت كجاست؟

جز به چشم و چهره مسپر خاك اين ره، كان همه****نرگس چشم و گل رخسار آل مصطفاست

اي دل بي صبر من آرام گير اينجا دمي****كاندر اينجا منزل آرام جان مرتضاست

اين سواد خوابگاه قره العين علي است****وين حريم بارگاه كعبه عز و علاست

روضه پاك حسين است اين كه مشك زلف حور****خويشتن را بسته بر جاروب اين جنت سراست

شمع عالم تاب عيسي را درين دير كهن****هر صباح از پرتو قنديل زرينش ضياست

زاب چشم زايران روضه اش «طوبي لهم»****شاخ طوبي را به جنت قوت نشو و نماست

مهبط انوار عزت، مظهر اسرار لطف****منزل آيات رحمت، مشهد آل عباست

اي كه زوار ملايك را جنابت مقصد است****وي كه مجموع خلايق را ضميرت پيشواست

نعل شبرنگ تو گوش عرشيان را گوشوار****گرد نعلين تو چشم روشنان را توتياست

صفحه تيغ زبانت عاري از عيب خلاف****روي مرات ضمير صافي از رنگ رياست

ناري از نور جبينت، شمع تابان صباح****تاري از لطف سياهت، خط مشكين مساست

نا سزايي كاتش قهر تو در وي شعله زد****تا قيامت هيمه دوزخ شد و اينش سزاست

بهره جز آتش چه دارد هر كه سر برد به تيغ؟****خاصه شمعي را كه او چشم و چراغ انبياست

هر سگي كز روبهي با شير يزدان پنجه زد****گر خود او آهوي تاتارست، در اصلش خطاست

تا نهان شد آفتاب طلعتت در زير خاك****هر سحر پيراهن شب در بر گيتي قباست

در حق باب شما آمد «علي بابها»****هر كجا فضلي درين باب است، در باب شماست

تا صبا از سر خاك عنبرينت برد بوي****عاشق او شد به صد

دل زين سبب نامش صباست

هر كس از باطل به جايي التجايي مي كند****زان ميان ما را جناب آل حيدر ملتجاست

كوري چشم مخالف، من حسيني مذهبم****راه حق اين است و نتوانم نهفتن راه راست

اي چو دريا خشك لب، لب تشنگان رحمتيم****آب رويي ده به ما كاب همه عالم تر است

خواهشت آب است و ما مي آوريم اينك به چشم****خاكسار آنكس كه با دريا به آبش ماجراست

بر لب رود علي، تا آب دلجوي فرات****بسته شد زان روز باز افتاده آب از چشمهاست

جوهر آب فرات از خون پاكان گشت لعل****اين زمان آن آب خونين همچنان در چشم ماست

سنگها بر سينه كوبان، جامها در نيل عرق****مي رود نالان فرات، آري ازين غم در عزاست

آب كف بر روي ازين غم مي زند، ليكن چه سود؟****كف زدن بر سر كنون كاندر كفش باد هواست

يا امام المتقين! ما مفلسان طاعتيم****يك قبولت صد چو ما را تا ابد برگ و نواست

يا شفيع المذنبين! در خشكسال رحمتيم****زابر احسان تو ما را چشم باران عطاست

يا امير المومنين! عام است خوان رحمتت****مستحق بي نوا را بر درت گوش صلاست

يا امام المسلمين! از ما عنايت وا مگير****خود تو مي داني كه سلمان بنده آل عباست

نسبت من با شما اكنون درين ابيات نيست****مصطفي فرمود سلمان هم زاهل بيت ماست

روضه ات را من هوادارم بجان قنديل وار****آتشين دل در برم دايم معلق زين هواست

خدمتي لايق نمي آيد ز من بهر نثار****خرده اي آورده ام وان در منظوم ثناست

هركسي را دست بر چيزي، و ما را بر دعا****رد مكن چون دست اين درويش مسكين بر دعاست

يا ابا عبدالله! از لطف تو حاجات همه****چون روا شد حاجت ما گر برآيد هم رواست

قصيدهٔ شمارهٔ 14 - در مدح دلشاد خاتون

اي دل! امروز تو را روز مبارك بادست****كه جهان خرم و

سلطان جهان، دلشاد است

خوش برآ، چون خط دلدار، كه در دور قمر****همه اسباب خوشي، دست فراهم دادست

هر پريشاني و تشويش كه جمع آمده بود****لله الحمد، كه چون زلف بتان بر بادست

آمد از روضه فردوس «مبارك بادي»****مژده اي داد و جهان پرز «مبارك بادست»

مي دمد باد طرب، دور بقا مي گذرد****ساقيا! باده كه دوران بقا بر بادست

دامن عمر به غفلت مده از كف، كه تو را****دامن عمر ز كف رفته نيايد با دست

راست شد چون الف از صحبت اين قره عين****پشت كوژ فلك پير، كه مادرزادست

ياد داري فلك اين دور سعادت كه تو را!****اين چنين دور عجب دارم اگر خود يادست!

اي نهال چمن مملكت امروز ببال!****كه گل سلطنت از باد خزان آزادست

باد باقي تن و جانش كه زد آب و گل او****چار ديوار بقا، تا به ابد آبادست

قصيدهٔ شمارهٔ 15 - در مدح دلشاد خاتون

مصور ازل از روح، صورتي مي خواست****مثال قد تو را بركشيد و آمدراست

بنفشه سنبل زلفت به خواب ديد شبي****علي الصباح پريشان و سرگران برخاست

همه خيال سر زلف بار مي بندم****شب دراز و برانم كه سر به سر سوداست

خيال سرو بلندت در آب مي جويم****زهي لطيف خيالي كه در تصور ماست

به ناز اگر بخرامد درخت قامت تو****ز جاي خود برود سرو، اگرچه پابرجاست

جهان حسن تو خوش عالمي است ز آنكه درو****شمال بر طرف آفتاب، غاليه ساست

تراست بي سخن اندر دهان نهان گوهر****نشان گوهر پاك تو در سخن پيداست

بيا به حلقه ديوانگان عشق و ببين****كز آن سلاسل مشكين چه فتنه ها برپاست

فتادگان سر كوي دوست بسيارند****وليكن از سر كويت چو من فتاده نخاست

چو نيم مرده چراغي است آتشين، جانم****كه در هواي تو بر رهگذر باد صباست

هر آن نظري كه نه در روي توست، عين خطاست****هر آن نفس كه

نه بر ياد توست، باد هواست

رخ تو چشمه مهرست و گرد چشمه مهر****دميده سبزه خطت، مثال مهر گياست

فتاده خال تو بر آفتاب مي بينم****مگر كه سايه چتر رفيع ظل خداست

خدايگان سلاطين بحر و بر، دلشاد****كه آسمان بزرگي و آفتاب عطاست

دلش به چشم يقين از دريچه امروز ****همه مشاهد احوال عالم فرداست

ز شادي كف دستش مدام در مجلس****امل به قهقه خندان، چو ساغر صهباست

قصور عقل ز درك كمال رفعت او****مثال چشمه خورشيد، و چشم نابيناست

به بوي آنكه دماغ ملوك تازه كند****غبار اشهب او، گشته عنبر ساراست

بدان اميد كه در سلك خادمانش كشند****كمينه حلقه به گوش تو، لولو لالاست

ز تاب پرتو انوار روي روشن او****پناه جسته نظيرش به سايه عنقاست

ايا ستاره سپاهي كه برج عصمت را****فروغ قبه مهد تو غره غراست!

تو عين لطفي و دريا، غدير مستعمل****تو نور محضي و گردون، غبار مستعلاست

رفيع قدر تو چرخي همه ثبات و قرار****شريف ذات تو بدري، همه دوام و بقاست

زمانه را ز تو خطي كه جسم را ز حيات****وجود را به تو راهي كه چشم را به ضياست

به كوشش آمده بر سر حسام تو در رزم****به بخشش آمده برتر كف تو از درياست

بياض تيغ تو آيينه جمال و ظفر****زبان كلك تو دندانه كليد رجاست

كف به بسط، بسيط جهان گرفت و تو را****كف آيتي است كه آن بر كفايت تو گواست

تمكن تو سراپرده در مقامي زد****كه زهره با همه سازش، كنيز پرده سراست

دلت نوشته بر اقطار ابر را ادرار****كف تو رانده در آفاق بحر را اجراست

ز روي و راي تو خورشيد، با هزار فروغ****ز زبم عيش تو ناهيد، با هزار نواست

به عهد عدل تو اسم خلاف بر بيداست****ازين مخالفتش افتاده لرزه بر اعضاست

به

مرده اي كه رسد مژده عنايت تو****چو غنچه در كفنش آرزوي نشو و نماست

سراي جاه تو دار الشفا پنداري****به خاك پاي تو كان خون بهاي مشك خطاست

ز باغ تيغ زمرد لباس خون ريزت****علامت يرقان بر جبين كاهرباست

ز چين ابروي خوبت به چشم خسرو چين****فضاي عرصه چين تنگ تر ز چين قباست

هلال نعل ستاره ستام گردون سير****جهان نورد و زمان سرعت و زمين پيماست

بلند پايه چو همت، فراخ رو چو طمع****گران ركاب چو حلم و سبك عنان چو ذكاست

شب سعادت ارباب دولت است مگر****كه روشني سحر در مباديش پيداست؟

ز روز و شب بگذشتي اگر نه آن بودي****كه روز روشنش از روي و تيره شب زقفاست

ز اشتياق سمش رفته نعل در آتش****شكال از آرزوي دست بوس او برپاست

به سعي و قوت سيرش، رسيده خاك زمين****هزار پي ز حضيض سمك بر اوج سماست

شدن به جانب بالا سحاب را ماند****ولي عرق نكند آن و اين غريق حياست

جوان چو دولت سلطان روان چو فرمانش****جهنده همچو اعادي رسيده همچو قضاست

شها، حسود ترا گر نمي تواند ديد****تو زشادي كه سبب كوربختي اعداست

مدار باك زكيد عدو كه در همه وقت****مدار دور فلك بر مدار راي شماست

اگر چه دشمن آتش نهاده سوخته دل****ز تاب تيغ تو در سنگ خاره ساخته جاست

كنون ببين كه ز تاپير نعل شبرنگت****بسان لمعه آتش، بجسته از خاراست

برآب زد سر جهل دشمنت نقشي****گهي كز آتش شمشير توامان مي خواست

بسان مردمك چشم خود چون بديد، صورت بست****كه خود هرآينه اينجاي بهترين ملجاست

زبان چرب تو اينك برآورد زمانه و نبود****يكي چنانكه در آينه تصور ماست

عدوي خيبريت گر به قلعه جست پناه****شكوه حيدريت منجنيق قلعه گشاست

فلك جناب شها، با جناب عالي شاه****مرا ز گردش گردون دون شكايت هاست

سوار گرم

رو آفتاب پنداري****كشيده تيغ زر از بهر مردم داناست

جهان اگرچه سراپاي رنگ و بوست همه****ولي نه رنگ مروت درو، نه بوي وفاست

تو خوي و رسم سپهر و ستاره از من پرس****نه در سپهر محابا، نه در ستاره حياست

نه آخر از ستم، طبع دهر بي مهرست؟****نه آخر از سبب، چرخس سركش رعناست

كه بي اردات و اختيار قرب دو ماه****كمينه بنده شاه از ركاب شاه جداست

تنم بكاست از اين غم چو شمع و نيست عجب****كه سينه همدم سوز است و ديده جفت بكاست

ز خدمت ار چه جدا بوده ام و ليك مرا****هميشه در عقب شاه لشگري ز دعاست

قوافل دعوت از زبان من همه وقت****رفيق كوكبه صبح و كاروان صباست

منم كه نيست مرا در سخات هيچ سخت****تويي كه در سخن امروز خاتم الشعراست

ز روي آينه زرنگار روشن روز****هميشه تا نفس پاك صبح زنگ زداست

ز گرد خاطر و زنگ كدورت ايمن باد****درون پاك تو كايينه خداي نماست

قصيدهٔ شمارهٔ 16 - در مدح سلطان اويس

اي كه روي تو به صدبار، ز گل تازه ترست****از حيايت به عرق، روي گل تازه ترست

يا رب اين شعر سياه تو چه خوش بافته اند!****كش حرير سمن و اطلس گل آسترست

برقع عارض تو عافيت دلها بود****عافيت باز بر افتاده دور قمرست

سر راز سر زلفت نگشود است كسي****ظاهرا بويي از آن برده نسيم سحرست

از ره ديده دلم رفت به خال و خط تو****كرده مسكين ز پي سود به دريا سفرست

دامنت دود دل عود گرفت و خوش شد****تا بداني كه دم سوختگان را اثرست

عجب آنكس كه به دور لب تو مست مي است****مگر از باده لعل لب تو بي خبرست؟

چشم ترك تو به تير نظر انداخت مرا****چشم ترك توام انداخته باز از نظرست

همه رهگذر آتش رخساره اوست****مردم چشم مرا آبي

اگر در جگرست

شمه حاصل مشكم است ز زلف و آن نيز****نيست از باد هوا ليك زخون جگرست

پسته را گوكه دهن باز مكن، مغز مبر****پيش آن پسته دهن كش سخن اندر شكرست

چون ميان تو تنم گرچه خيالي شده است****همچنان اين دل مسكين به خيال تو درست

كي تواند دلم از موي ميان تو گذشت****كه شبي تيره و باريك و رهي دركمرست

سركشي نيست چو زلف تو و او نيز چو من****از بن گوش به عشق تو درآورده سرست

چشم دارد كه چو چشم تو بود نرگس مست****واندرين هيچ نظر نيست چه جاي نظرست

لب خشك و مژه تر ز تو دارم حاصل****در جهان نيست جزين هرچه مرا خشك و ترست

سايه زلف تو بر چشمه خورشيد افتاد ****خم زلف تو مگر چتر شه دادگرست؟

بحر زخار كرم، آنكه گه موج عطا ****بحر پيش كف دستش ز شمار شمرست

..........................................

روح محض است تنش، عقل مجرد ذاتش ****كه جز اين هر دو سراپا لطف و هنرست

اي كه خاك كف پايت فلك كحلي را ****نيل پيشاني مهر و مه كحل بصرست

خط فرمان تو، طغراي مناشير جهان ****حكم ديوان تو، امضاي مثال قدرست

فتنه را ديده به دوران تو اندر خواب است ****تيغ را دست ز انصاف تو اندر كمرست

طره پرچم و ماه علم منصورت ****آن شب قدر شرف اين همه عيد ظفرست

در هوا ابر ز ادرار كفت راتبه خوار ****در زمين آب ز اجزاي درت بهره ورست

خيمه قدر تو را، فلكه ز سقف فلك است ****چمن طبع تو را زهره به جاي زهر است

آفتابي تو و راتب خور خوان تو، مه است ****آسماني و برآورده راي تو، خورست

در اموري كه

پي سد طريق فتن است ****در مقامي كه گه قطع مهام بشرست

خامه ملهم تو ثاني ذوالقرنين است ****خنجر سبز لباس تو، بجاي خضرست

زان جهت در دل خصمت شده اين عين حيات ****زين سبب در ظلمات آن شده گوهر سيرست

آبگون پيكر خود شعشه دشنه تو ****جگر تشنه اعداي تو را آبخورست

نسخه ناميه از خلق تو حاصل گردد ****داده تفضيل ازان برقلم و نيشكرست

ظالمانند به دوران تو انجم زان روي ****روز و شب خانه ايشان همه زير و زبرست

ملكت از امن چو اطراف سپهرست درو ****رفته آهو بره در چشم و دل شير نرست

هركه را گوهر نام تو برآيد به زبان ****دهنش چون دهن سكه لبالب ز زرست

همه كس را شرف و فخر به علم و هنرست ****تويي آنكس كه به تو علم و شرف مفتخرست

آن سرافراز نهاليست سنان تو به رزم ****كه سر و سينه بدخواه تواش بارو برست

هر كجا سرزده در قلب سماك رمحت ****در دم رمح تو سربرزده نجم ظفرست

باد از آن در كف آب است به زندان حباب ****كه به عهد تو به ابكار چمن پرده درست

هست با داغ ولاي تو و طوق مننت ****هر چه امروز در اطراف جهان جانورست

تانه افلاك پدر، چار طبيعت مادر ****باشد و آدم از آن هر دو نخستين پسرست

وارث مادر گيتي همگي ذات تو باد ****كه حقيقت خلف دوده اين نه پدرست

باد عيد تو مبارك كه جهان را امروز ****ديدن ما هچه چتر تو، عيدي دگرست

قصيدهٔ شمارهٔ 17 - درموعظه و پند

سراي خانه گيتي كه خانه دودراست ****در دو اساس اقامت منه كه رهگذر است

تو كدخدايي

اين خانه مي كني، غلطي ****تو را مقام اقامت به خانه دگر است

مجال عمر تو چندانكه مي شود كمتر ****تو را اميد فزون است و حرص بيشتر است

به اسمي و علمي از دو عالمي قانع ****اگر چه خود تو برآني كه عالم اين قدر است

شود درست عيارت ز آتش فردا ****اگر چه كار تو امروز راست همچو زر است

منازل سفرت دور و راه رفتن توست ****ولي نه مركب راهت نه سفره سفر است

ز جهل دامن دركش، به علم دين پيوند ****كه جهل خار ره دين و علم بارور است

تو فكر تير و تبر مي كني به قصد كسان ****مكن كه ناوك تير ضعيف كارگر است

به شرع اگر چه حلال است در مروت نيست ****هلاك صيد كه او نيز چون تو جانور است

چه رحمت و شفقت در دل آيد آنكس را ****كه در دلش همه تير است و در سرش تبر است

ملك نهاد فقير از ملك نژاد، به است ****به پيش من ملك آن است كو ملك سير است

سراي و باغ، چو بي كدخدا بخواهد ماند ****گل و بنفشه مرست و سر او باغ مرست

مشو ز حادثه ايمن كه از فلك تا حشر ****روان به ساحل گيتي قوافل حشر است

ز رفتن دگران پند جونه از ناصح ****حقيقت سخن اين است و غير آن سمر است

به گردن همه تيغ اجل در آمده است ****سبك سري كه ز شمشير مرگ بر حذر است

خدنگ چار پر مرگ باز نتوان داشت ****هزار تو اگرت درع و جوشن و سپر است

به پاي دار طريق قيام ليل چو شمع ****كه نور

طلعت شمس از كرامت سحر است

تو روزي از در آنكس طلب كه هر روزت ****به قرص گرم خورشيد آسمان وظيفه خوراست

سياه كاسه بود وقت شام از آن تنگ است ****بقاي صبح كم آمد چرا كه پرده در است

به خاك بر سر و چشم، سير، به كه به پا ****كه هر كجا كه بران پا نهند چشم و سراست

صدت حديث و خبر بر دل است ازين معني ****ولي دلت همگي زان حديث بي خبر است

چو آفتاب زهر ذره مي شود لامع ****فروغ صبح حجابي كه هست در سحر است

تو را ز خاصيت آفتاب چيست خبر ****به غير از آنكه از انوار ديده بهره ور است؟

درين سرا چه كسي نيست كز غمي خالي است ****به قدر خويش همه كس مقيد قدر است

ز سوز سينه لب بحر روز و شب خشك است ****ز آب ديده رخ ابر صبح و شام تر است

زنار ناله شنو اشك آتشش بنگر ****كه خون همي جهد و ظن مبر كه آن شرر است

چه شد كه باد صبا خاك مي كند بر سر ****برادريش گرامي مگر به خاك در است؟

اگر نه خاك زمين را مصيبتي سنگي است ****چراش اينهمه خون هاي لعل در جگر است؟

بيا و يك نظر اعتماد كن در خاك ****كه خاك تكيه گه خسروان معتبر است؟

كنار خاك مقام بتان موي ميان ****كلاه لاله مثال شهان تا جور است

سري كه بر سپر آفتاب مي ساييد ****به زير پاي وحوش و سباع بي سپر است

به تخته بند مقيد چو قد شمشاد است ****به خاك تيره فرو رفته روي چون قمر است

كجا شدند بزرگان نامور امروز؟****نشانشان به جهان در

نه نام، ني اثر است

وفا مجوي كه اين امهات و آبا را ****نه مهر مادر بر ما، نه رحمت پدر است

درين پدر شفقت نيست، ورنه كردي رحم ****برآنكه گفت اينم خلف ترين پسر است

نجيب دين محمد، محمدبن حسين ****كه در ديار وجود او به جود مشتهر است

چراغ روشن او تا نشاند باد اجل ****به دود كرده سيه دوده ابوالبشر است

ز آب ديده مردم ترست دامن خاك ****چنانكه هر طرفش زابگير بيشتر است

فلك بر آمده زين غم به جامه هاي كبود ****جهان تشنه به سوگ بزرگ پر هنر است

كسي كه بود برو بر فراز مسند ملك ****مدار مملكت امروز بالشش مدر است

پناه ملك زكريا كه لطف و قهرش را ****طريق عقل و سياست نتيجه نفع و ضرر است

پناه مملكت او بود درگذشت كنون ****اميد ملك بدين خواجه ملك سير است

مدار مركز اسلام شمس دولت و دين ****كه اختيار وجود و خلاصه بشر است

ز آسمان خرد انجم معاني را ****ضمير او به شب تار ملك راهبر است

هر آنچه در كفش آمد غريق بخشش گشت ****چه شك درين كه به دريا درآمدن خطر است

خدايگانا معلوم راي روشن توست ****كه بي وفاست حيات از وفات ناگزر است

بناي خاك بنايي است سخت سست نهاد ****سراي عمر سرايي عظيم مختصر است

اگر چه عيش جهان است چو شكر شيرين ****و ليك زهر هلاهل سررشته در شكر است

ترا به ملك سعادت قرار چندان باد ****كه در سراي قرار آن سعيد را مقر است

قصيدهٔ شمارهٔ 18 - در مدح سلطان الوزرا محمد زكريا

سرو با قد تو خواهد كه كند بالا راست ****راستي نيستش اين شيوه كه بالاي

تو راست

چشم سرمست تو را عين بلا مي بينم ****ليكن ابروي تو چيزي است كه در بالاي بلاست

سرو مي خواست كه با قد تو همسايه بود ****سايه قد تو ديدم زكجا تا به كجاست

تو جم ملك جمالي، دهن انگشتريت ****مشكل اين است كه انگشتريت نا پيداست

بخت برگشته من رفته چو چشمت در خواب ****كار آشفته ام افتاده چو زلفت در پاست

شاهد ماهرخ من همه چيزي دارد ****بجز از زيور يك حسن كه آن حسن وفاست

روي بنما به من اي آينه حسن و جمال ****كه جمال تو ز آينه دل زنگ زد است

هست مشاطه باغ از رخ و قد تو خجل ****كه چمن را به گل و لاله و شمشاد آراست

ملكت حسن تو را بر طرف چشمه مهر ****چيست آن سبزه نورسته مگر مهر گياست

شب ز سوداي تو بر سينه سيمين صباح ****هر سحر پيرهن شعر سيه كرده قباست

من گرفتم كه به پولاد دلي آينه اي ****گرچه پولاد دل است، آينه هم روي نماست

زيب دور قمر آمد چو خط آصف دهر****سر زلف تو كه بر برگ سمن غاليه ساست

روي زيباي تو چون راي جهانگير وزير ****عالم آراسته از حسن ممالك آراست

خواجه شمس الحق والدين كه اگر تابدروي ****رايش از شمس فتد، همچو قمر در كم و كاست

پادشاه وز را مير زكريا كه زقدر****آستان در او مسند جاي وز راست

آنكه در كار ممالك قلم و دستش را****قوت دست « كليم الله » و اعجاز عصاست

سجده درگه او نور جبين مي بخشد ****هم از آن سجده شما را اثري در سيماست

قلمت زرد و نثار است و

بسي در دارد ****اين از آن است كه آمد شدنش بر درياست

شايد ار زانچه غلاميش كمر بسته بود ****آفتاب فلك آنگه كه مقامش جوزاست

همت عالي اوراست مقامي كه فلك ****با وجود عظمت در نظرش كم ز سهاست

اي سرا پرده عصمت زده بالاي فلك ****زهره زاهره ات مطربه بي سروپاست

نظر راي تو از منظره امروزي ****كرده نظاره احوال جهان فرداست

ذات تو پيرو عقل است مصور گشته ****كه سراپا همه علم و هنر و ذهن و ذكاست

شده از عشق عبارات و خطت ديوانه ****آب با سلسله بنهاده سر اندر صحراست

عدلت از روي جهان تيغ و تبر بر مي داشت ****آن مظالم همه در گردن شوم اعداست

در هم آميخته اعضاي عدوي تو به كين ****تيغ ايام ز يكديگرشان كرده جداست

با كفت ابر، سيه روي شد و كرد عرق ****هيچ شك نيست كه اين دو ز آثار حياست

خرد مصلحت انديش هر انديشه كه عرض ****نكند بر نظر راي صواب تو خطاست

زير دست تو فلك مي طلبد منصب خويش ****خويشتن را همگي برده فلك بر بالاست

راي عالي نظرت، مطلع انوار يقين ****ذات فرخ اثرت، مظهر الطاف خداست

گشت در شرح ثنايت، قلمم سرگردان ****روزگاري است كه تا در سر كلك اين سوداست

صاحبا غير رهي بنده پنجه ساله ****نيست اين بنده ز درگاه تو محروم نيست چراست؟

مي كنم شكر كه در طبع دعا گوي تو نيست ****هيچ از آن چيز كه در طبع خسيس شعر است

بدن و جان مرا عارضه اي هست آن عرض ****مي كنم بر تو كه تدبير تو قانون شفاست

كارم از شوخي نظم است چنين نامنظوم ****خاك بر فرق

هنر، كان رنج و عناست

آب، خاشاك چو بر خاطر خود ديد چه گفت؟****گفت: شك نيست كه هر چيز كه بر ماست زماست

با چنين عارضه و ضعف تمناي نجات ****دارم اما همه موقوف اشارات شماست

آن حقوقي كه در آفاق رهي را به سخن ****هست بر بارگه سلطنت امروز كراست؟

تا عماري فلك راست غلاف اطلس ****تا قباي بدن كوه گران از خار است

از بقاي ابدي باد بقاي قد تو ****كه بقا خود به خود وجود تو مزين، چو قباست

قصيدهٔ شمارهٔ 19 - در مدح سلطان اويس

باز اين منم كه ديده بختم منورست ****زان خاك ره، كه سرمه خورشيد انوار است

باز اين منم كه قبله گهم ساخت آسمان ****زان آستان كه قبله خاقان و قيصر است

باز اين منم نهاده سر طوع و بندگي ****در پاي اين سرير كه با عرش همسر است

باز اين منم برابر اين كعبه كز جلال ****با منتهاي سدره مقامش برابر است

اي دل شكايتي كه ز دوران روزگار ****داري نهان مدار كه درگاه داور است

اي بنده حاجتي اگرت هست عرض كن ****كاين بارگاه پادشه بنده پرور است

داراي شرق و غرب، شهنشاه بحر و بر ****كاو صاف ذات جودش از انديشه برتر است

خورشيد تيغ زن كه به تيغ گهرنماي ****از شرق تا به غرب جهانش مسخر است

سلطان اويس، سايه حق كز كمال عدل ****ذاتش معز دولت و دين پيمبر است

شاهي كه از براي صلاح جهانيان ****پيوسته تخت و افسر و اسب و مغفر است

ياجوج فتنه قاصد ملك است و تيغ شاه ****اندر ميان كشيده چو سد سكندر است

در دور او به خاك فرو رفته است، دار****وز آسمان

گذشته به صد پايه منبر است

روز ولادتش چو نظر كرد مشتري ****انصاف داد و گفت كه او سد اكبر است

گردون به چار ركن جهان پنج نوبه زد ****كين پادشاه شش جهت و هفت كشور است

دولت سراي سلطنتش رايه بهر سر ****در گوش كرده حلقه و چون حلقه بر در است

اي از شرف سرآمده كل كاينات****ذات مبارك تو كه عقل مصور است

چتر تو نقطه اي است درين سبز دايره ****كان نقطه بر محيط كرم سايه گستر است

تير تو طايريست همايون كه روز رزم ****خط فراق بال جهانيش، بر سر است

تا خطبه عروس ممالك به نام توست ****نام تو بسته بر زر و بر روي زيور است

ماند مخيم تو به لشگر گه نجوم ****كز شرق تا به غرب خيام است و لشكر است

في الجمله خود به عدت لشگر گه نجوم ****آن را كه عون و نصرت حق يار و ياور است

گر لشگر عدو شود از ذره بيشتر****روز مصاف پيش تو از ذره كمتر است

گو راه خانه گير و حكايت مكن طويل ****با آنكه ده هزار كسش چو تو چاكر است

منصوبه حيل نتوان باخت با كسي****كز جاه كعبتين، نجومش مسخر است

آب مخالفان مده الا زجوي تيغ ****كابشخور مخالف از حد خنجر است

آنجا كه نام و نامه عدل تو مي رود ****آرامگاه گور و كنام غضنفر است

در روز عرض لشگر منصورت از عراق ****تا حد شوشتر، همه جند است و لشگر است

شاهين كه كبك خواب نكردي ز بيم او ****بالش تذرو راشده بالين و بستر است

وقتي كه همت تو دهد ساغر نوال ****يك جرعه از يمين تو

درياي اخضر است

جايي كه رفعت تو زند خيمه جلال ****يك فلكه از خيام تو، خورشيد خاور است

ارزاق را حواله به ديوان همتت ****كردند و تا به روز حساب اين مقدر است

با عود شكر اگرچه ندارد قرابتي****دايم به بوي خلق تو با او بر آذر است

شاها، منم به مدح تو آن طوطي فصيح ****كز لفظ من دهان جهان پر ز شكر است

از بحر مدح من به ثنايت درين محيط ****هرجا سفينه اي است، كنون غرق گوهر است

من اين معز دين خدا را معزيم ****كش صد غلام همچو ملكشاه و سنجر است

دوري ز حضرتت كه گناهي است بس بزرگ****از بنده نيست، اين ز سپهر ستمگر است

گردون مدام باعث حرمان بنده است ****اين خوي در طبيعت گردون مخمر است

دوري به اختيار نجستم ز حضرتت ****خود ذره را ز مهر جدايي چه در خور است؟

سوگند مي خورم به بهشت و قصور و حور ****وانگه به خاك پاي تو، كان حوض كوثر است

كز مدت فراق تو روزي كه رفته است ****پندار كرده ام كه مگر روز محشر است

تا در ميان گلشن گردون دهان شير ****فواره مرصع اين چشمه زر است

منصور باد رايت فتح تو، كافتاب ****طالع ز برج اين علم شير پيكر است

قصيدهٔ شمارهٔ 2 - در مدح دلشاد خاتون

آب آتش رنگ ده ساقي كه مي بخشد صبا ****خاك را پيرانه سر پيرايه عهد صبا

فرش خاكي مي برد اجرام علوي را فروغ****روح نامي مي دهد ارواح قدسي را صفا

از طراوت مي پذيرد آسمان عكس زمين ****وز لطافت مي نمايد بر زمين رنگ سما

عكس رخسار گل و گلبانگ بلبل مي دهد ****گلشن نيلوفري را گونه گون برگ و نوا

دود از

آتش مي دماند لاله آتش لباس ****پر ز پيكان مي نمايد گلبن پيكان نما

زهره بر گردون ستاند غازه از عكس هلال ****لاله در نيسان نمايد صورت قلب شتا

بوي آن مي آيد از لطف هوا كاندر چمن ****مرده را چون غنچه بخشد قوت نشو و نما

صبحدم بشنو كه در بستان سراي روزگار****داستاني مي سرايد بلبل دستان سرا

كم مباش از نرگسي، هر گه كه خيزي جام گير ****كم نئي از دانه اي، هر جا كه افتي خوش برا

غنچه هر برگي كه كرد آورد گل بر باد داد ****چون كند مسكين، ندارد اعتمادي بر بقا

سعي كن كز سفره گل هم به برگي در رسي ****كز چمن زد بلبل سر مست گلبانگ صلا

مي گشايد غنچه را دل قوت ياقوت و زر ****آري آري، خود زر و ياقوت باشد دلگشا

چون بنفشه، بر زبان در عمر خود حرفي نراند ****پس زبانش را چرا بيرون كشيدند از قفا؟

گل كه در شب خارگرد آرد چو حمال حطب ****عاقبت دانم كه خواهد بودنش آتش جزا

از گل خوشبوي اگر خاري نبود بر دلي ****نازنيني كي به چندين خار بودي مبتلا؟

ابر هر ساعت، دهان لاله مي شويد به مشك ****تا گشايد لب به مدح داور فرمانروا

آفتاب عاطفت بدر الدجي، بحر الخضم ****آسمان مكرمت، كهف الام، طود العلا

كعبه اركان دولت، قبله ارباب دين ****ناصر شرع پيمبر، سايه لطف خدا

عصمت دنيا و دين، دلشاد بلقيس اقتدار****مريم عيسي نفس، قيد اف داراب را

آن خداوندي كه فراشان قدرش مي زنند ****بر سر خرگاه گردون بارگاه كبريا

طاق ايوان رفيعش را، محل آسمان ****خاك درگاه معينش را، خواص كيميا

شادي اندر نام او مد غم چو

در صهبا نشاط ****همت اندر ذات او مضمر چو در انجم ضيا

گوهر شمشير او گر عكس بر كوه افكند ****سرخ گرداند به خون لعل، روي كهربا

راي او گر تكيه كردي بر سپهر بي ثبات ****بالش خورشيد بودي در خور او متكا

اي جهان جاه را قدر تو چرخ بي ثبات ****واي سپهر عدل را راي تو خط استوا

گوهر ذات تو عقد سلطنت را واسطه ****خاك درگاه تو چشم مملكت را توتيا

در عبارات تو توضيحات منهاج نجات ****در اشارات تو كليات قانون را شفا

آهوي از پشتي عدلت مي رود در كام شير ****بوم، از اقبال بختت مي دهد فر شما

از كفايت، حضرتت را صاحب كافي غلام ****وز سخاوت، مجلست را حاتم طايي گدا

بر چراغ عمر اگر حفظ تو دامن گسترد ****تا به نفخ صور ايمن گردد از باد فنا

گر سها در سايه رايت رود، چون آفتاب ****بعد ازين چشم و چراغ آسمان باشد، سها

زهره را از عفتت گر زانكه آگاهي دهند ****بر نيايد بعد ازين، الا كه در ستر خفا

تا نخواند خطبه بلبل، در زمان عفتت ****بر ندارد برقع از رخسار گل، باد صبا

گرد خنگت بر فلك مي رفت و مي كفت آفتاب:****مرحبا اي سرمه اعيان دولت مرحبا

پادشاهان جهان را با تو گفتن نسبتي ****جز به رسم پادشاهي عقل كي دارد روا

در كتابت با كيا باشد گيا يكسان ولي ****از گيا هرگز كي آيد در جان كار كيا

نافه مشكين دمم، تا كي خورم خون جگر؟****بلبل دستان سراي، چند باشم بي نوا؟

مه نيم، تا كي خرامم در لباس مستعار؟****گل نيم، زين رو بدان رو چند گردانم قبا؟

كافرم گر هيچكس

روزي به آبي تازه كرد ****كشت اميد مرا جز آب احسان شما

كرده ام چون باد آمد شد به هر در ليك نيست ****ز آستان هيچكس بر دامنم گردد عطا

عالم از انعام سلطان گشته، مالامال و من ****چشم اميد از نوال كس چرا دارم چرا؟

چون شبه بادم سيه رو گر به غير حضرتت ****بسته ام بر هيچ صاحب دولتي در ثنا

من به اجمال افاضل، در بسيط ملك نظم ****مقتدايان سخن را هستم اينك، مقتدا

شعر من شعرست و شعر ديگران هم شعر ليك ****ذوق نيشكر كجا يابد مذاق از بوريا

جاهل از ياقوت، مرجان باز نشناسد ولي ****جوهري داند به حد خويش هر يك را بها

گر كسي را اعتراضي، هست بر دعوي من ****حضرت فضل است حاضر، بنده اينك گو بيا

بكر فكرم را درين دعوي گواهست از سخن ****خود كه خواهد بود مريم را به عيسي از گوا؟

اين سخن بر كوه اگر خوانم به اقبالت ز كوه ****صد هزار « احسنت » برخيزد به جاي هر صدا

اي فلك بر من تو هر جوري كه مي خواهي بكن ****من نخواهم رفت ازين حضرت به صد چندين جفا

ذره از خورشيد و ظل از كوه بتوان دور كرد ****ليك از خاك درش نتوان مرا كردن جدا

تا نشاند بر كمر ياقوت كوه سرفراز ****تا فشاند بر سر كافور باد مشكسا

كژ نهد نرگس كله بر طرز تركان طراز ****خم كند سنبل، كله بر شكل خوبان خطا

روز نوروزت مبارك باد و هر روز از نوت ****ابتداي دولتي كان را نباشد انتها

قصيدهٔ شمارهٔ 20 - در مدح امير شيخ حسن

تا باد خزان رانگ رز رنگرزان است ****گويي كه چمن كارگه رنگرزان است

بر برگ رز اينك به زر آب است نوشته ****كانكس كه چنين رنگ كند رنگرز آن است

رفت آنكه به زنگار و بقم سبزه و لاله ****گفتي كه سم گور و لب رنگرزان است

امروز چو چشم اسد و شاخ غزال است ****گر شاخ درخت است و گر رنگرزان است

بر برگ رزان قطره باران شده ريزان ****اشكي است كه بر چهره عشاق روان است

در آب شمر آن همه ماهي زراندود ****بيد از پي آن ريخت كه به راه يرقان است

تا ابر سر خوان فلك ديده پر از برگ ****از ذوق فرود آمده آبش به دهان است

ياران سبك روح معطل منشينيد ****امروز كه روز طلب و رطل گران است

ماه رمضان رفت، دگر عذر مياريد ****خيزيد و مي آريد كه عيدست و خزان است

در غره شوال محرم نبود، مي ****آن رفت كه گويند رجب يا رمضان است

عمر از پي دنيا مگذاريد به سختي ****خوش مي گذرانيد كه دنيا گذران است

ناي است فرو رفته دم آواز دهيدش ****كو گوش به ره دارد و چشمش نگران است

از دست مغان چنگ از آن رو كه زنندش ****در بارگه شاه برآورده فغان است

داراي زمان، شيخ حسن، آنكه به تحقيق ****داراي زمين است و خداوند زمان است

بحري است كه در وقت سكون، كوه ركاب است ****ابري است كه گاه حركت، برق عنان است

آن نيست قضا كز سخن او به درآيد ****هرچيز كه او گفت چنين است چنان است

اي شير شكاري كه دل شير زبيمت ****همچون دل آهوي فلك در خفقان است

جود تو محيطي است كه بي غور و كنار است

****جاه تو جهاني است كه بي حد و كران است

قدر تو درختي است كه طاووس فلك را ****پيوسته بر اغصان جلالش طيران است

عدل تو چو رسم ستم اسباب جدل را ****برداشته يكبارگي از روي جهان است

در مملكتت آنچه بگويند كسي هست ****كز بهر جدل تيز كند تيغ فسان است

ناداده به عهد تو كسي آب حسامت ****انصاف تو ماليده بسي گوش كمان است

ورنه چه سبب ميل كمان است به گوشه ****خود را ز چه رو تيغ كشيده ز ميان است

الا كه سنان همچو حسام از گهر بد ****در مملكتت طعنه زدن كس نتوان است

امروز از ايشان كه به مجموع مذاهب ****مستوجب حدند و حسام است و سنان است

هر چيز تني دارد و جاني و رواني****تو جان و تن ملكي و حكم تو روان است

بخت از هوس صحبت تو خواب ندارد ****زان روز و شبش خاك جناب تو مكان است

گر بخت شود عاشق روي تو عجب نيست ****تو وجه حسن داري و بخت تو جوان است

شاها چو دعا گوت بسي اند دعاگو ****تا ظن نبري كو ز قبيل دگران است

در راه هوا، مجمره و شمع دمي گرم ****دارند ولي اين به دم و آن به زبان است

جايي كه درآيد به زبان بلبل طبعم ****آنجا شكرين نكته طوطي، هذيان است

من ختم سخن مي كنم اكنون به دعايت ****كامين ملايك ز ميان دل و جان است

تا هست جهان در كنف امن و امان باد ****ذات تو كه او واسطه امن و امان است

قصيدهٔ شمارهٔ 21 - در مدح سلطان اويس

بهار خانه چين، عرصه گلستان است ****مخوان بهار مغانش كه دشت موغان است

خوش است وقت گل تازه زانكه در همه وقت ****نديم مجلس او بلبلي خوش الحان است

خوش است رقص سهي سرو با نواي هزار ****از آنك در حركت با هزار دستان است

ميان باغ درخت شكوفه پنداري ****كه قصري از گهر اندر رياض رضوان است

به باغ سفره مينا از آن گشايد گل ****كه صحن دشت پر از كاسه هاي مرجان است

از آن به مصر چمن در شكوفه گشت عزيز****كه گل هنوز چو يوسف اسير زندان است

قد بنفشه چرا شد خميده چون امروز****هنوز غره عهد ش چرخ مظله اي است

به عهد عدل تو مهتاب در جهان زانهاست ****كه رشته بافته بهر رفوي كتان است

حسام سبز كه مي كرد رخ به خون گلگون ****ز سهم عدل تو چون بيد لرز لرزان است

سواد چتر تو را آفتاب در سايه ****مثال خط تو را آسمان به فرمان است

مدار كار جهان در زمان دولت توست ****نه بر سپهر كه او سخت سست پيمان است

زبان تيز قلم قاصرست از صفتت ****كه حصر مدح تو بيرون ز حد امكان است

سپهر گوي صفت با وجود اين عظمت ****به خدمت تو درآورده سر چو چوگان است

دبير چرخ همي خواست تا كند قلمي ****چو نيشكر شكر شاه نتوانست

چناروار سزاوار اره و تبر است ****مخالفت كه ز سر تا به پاي دستان است

سياه مور سيه خانه را نگر كه كمر ****ببسته در طلب منصب سليمان است

چو دستبرد نمايد كليم در معجز ****چه جاي لشگر فرعون و عون هامان است

اويس نام و، حسن خلق و، مصطفي صفتي ****بر آستان تو سلمان، به جاي حسان است

به يمن

معجز دين محمدي امروز ****بهين سخن، سخن پارسي سلمان است

هميشه تا كه درين هفت تو سراپرده ****هزار پرده سرا مطرب خوش الحان است

سپهر باد سراپرده جلالت تو ****اگر چه خيمه قدرت، هزار چندان است

قصيدهٔ شمارهٔ 22 - در مدح خواجه غياث الدين محمد

تا ز مشك ختنت، دايره بر نسترن است ****سبزهٔ خط تو آرايش برگ سمن است

از دل مشك و سمن گرد برآورد، زرشك ****گرد مشك تو كه برگرد گل و نسترن است

زره جعد تو را حلقه مشكين گره است ****رسن زلف تو را، چنبر عنبر شكن است

بخت شوريده من خفته تر از غمزه توست ****زلف آشفته تو بسته تراز كار من است

خال و خط و دهنت چشمه خضر و ظلمات ****رخ و زلف و زنخت يوسف و چاه و رسن است

يوسف عهد خودي، نه نه چه يوسف كه تو را ****يوسفي گمشده در هر شكن پيرهن است

سنبل زلف سرانداز تو عنبر زده است****نرگس ترك كماندار تو ناوك فكن است

حلقه گوش تو، يا رب، چه صفايي دارد ****كز صفا حلقه بگوشش شده در عدن است

دل فداي سر زلف تو كه هر تاتارش ****خون بهاي جگر نافه مشك ختن است

جان نثار لب لعل تو كه از غيرت او ****داغ غم بر دل خونين عقيق يمن است

در غم شهدلبان شكرين تو مرا ****تن بيمار گدازان چو شكر در لبن است

تا دلم در شكن زلف تو آرام گرفت ****ديده من شده در خون دل خويشتن است

سر زلفت به قدم چهره مه مي سپرد ****گوييا نعل سم اسب وزير زمن است

آن فلك قدر ملك مهر كواكب موكب ****كه زحل حزم و زحل عزم

و عطارد فطن است

آفتاب فلك جاه، غياث الحق و دين ****كه محمد و صفت و نام محمد سنن است

............................................

آنكه بر مسند ايوان سخا پادشه است ****وانكه در عرصه ميدان سخن، تهمتن است

آنكه اندر نظرش، صورت دنيا و فلك ****راست چون پيرزني در پس چرخ كهن است

اي كه بر خاك درت مهر فلك را حسد است ****وي كه در درج دلت روح ملك را سكن است

خرد از سحر حلال سخنت مدهوش است ****دل و جان بر خط و خال و قلمت مفتتن است

در مقامي كه صرير قلمت در نغم است ****در زماني كه زبان سخنت در سخن است

تيغ هر چند كه آهن دل و پولاد رگ است ****شمع با آنكه زبان آور و آتش دهن است

تيغ را دست هنر مانده به زير كمر است ****شمع را تيغ زبان سوخته اندر لگن است

لطفت آن در ثمين است كه در رشته عقل ****مايه و سود جهانش همه در ثمن است

به صفت، راي تو نور است و فلك چون جسم است ****به مثل، عدل تو جان است و جهان همچو تن است

چهره عقل تو فارغ ز غبار ستم است ****عرصه ملك تو ايمن ز سپاه فتن است

روبه از تقويت شوكت تو شيردل است ****پشه از تربيت همت تو پيل تو است

سلك دور قمر از واسطه كلك و كفت ****لله الحمد، كه با رونق نظم پرن است

ديده حاسد تو تير بلا را هدف است ****سينه دشمن تو تيغ فنا را محن است

سايه از هر كه هماي كرمت باز گرفت ****كاسه چشم و سرش مطعم زاغ

و زغن است

بر زواياي ضماير نظرت مطلع است ****در سراپاي سراير قلمت موتمن است

دشمن ار سركشيي كرد چو شمع از تو چه غم ****زانكه آن سركشي اش موجب گردن زدن است

فلك از ايودچي درگه عالي تو گشت ****هر شبي بر فلك از انجم از آن انجمن است

صاحبا بحر مديح تو نه بحريست كزان ****كشتي طبع رهي را ره بيرون شدن است

مدح جاه تو نه از روي و ريا مي گويم ****كه مرا مدح تو در جان چو روان در بدن است

بيت من گرنه به مدح تو بود باد خراب****بيت كان نبود بيت تو بيت الحزن است

حق عليم است كه در حب محمد امروز ****صدق سلمان نه كم از صدق اويس قرن است

از جبينم همه آثار سعادت تابد ****از چه رو، زانكه به خاك در تو مقترن است

تا سپيدي رخ برف و سياهي سحاب ****در چمن موجب سرسبزي سروچمن است

باد، آزاد ز باد ستم و جور زمان ****سر و جاه تو كه سر سبزتر از نارون است

قصيدهٔ شمارهٔ 23 - در مدح سلطان اويس

ساقي زمان آذر و دوران بهمن است ****خون زلال رز ز زلال به زندان آهن است

در جام و آتش مي، كن، تاملي ****اين اتحاد بين كه ميان دو دشمن است

زان جام برفروز دل تاب خورده را ****كين تابخانه ايست كزان جام روشن است

گلگون مي بيار كه هيچ اعتماد نيست ****بر خنگ آسمان كه شموسست و توسن است

دست از عنان ابلق ايام باز دار****واندر پيش مرو كه به غايت لگد زن است

بهمن به پشت مركب جم گر نهاد زين ****مركب نگر كه چون به سرسم زمين كن

است

در آهن است رستم آتش كشيده تيغ ****يعني كه روز رزم، سفندار و بهمن است

چو آتش است جامه زپولاد كرده آب ****كاكنون ز قوس چرخ هوا ناوك افكن است

در تن ز باد بركه زره داشت در دمش ****در بر كشيده چرخ ز پولاد دشمن است

خورشيد ساخت آستر اطلس فلك ****باراني سحاب كه از خز ادكن است

شد آسمان كبود ز سرماي ز مهرير ****گرچه گرفته معجزه اي زير دامن است

بر كند دل ز باغ، در آتش نهاد خار ****كايام تابخانه، نه ايام گلشن است

كاكنون به جاي بلبل و آب و گل و سمن ****هنگام آتش و مي و مرغ مسمن است

تا كرده ابر آب دهان را ز دل سپند ****افتاد راز او همه بر كوي و برزن است

زين پيش بود آب روان در تن چمن ****واكنون روان روشنش افسرده در تن است

هر دم بپيچد آتش و نالد به سوز دل ****وين ناله كردنش همه از چوب خوردن است

چون آتشش سزد كه به آهن زنند سنگ ****از حكم شاه هركه بپيچيده گردن است

سلطان معز دين كه جهان را جناب او ****از حادثات چرخ، مقرست و مامن است

داراي ملك، شيخ اويس، آنك ذكر او ****منسوخ كرده قصه دارا و بهمن است

آن سايه خداي كه ظل ظليل او ****تا ممكن است بر سر عالم ممكن است

در سد باب فتنه گيتي سكندر است ****در قلع قلب دولت دشمن تهمتن است

آيات فتح و نصر چو آثار صبحدم ****در غره نواحي جيشش مبين است

با فيض دست با ظل او، بحر ممسك است ****با درك طبع روشن از

برق كودن است

سلطان عقل، تابع فرمان راي اوست ****ز انسان كه راي تابع قول برهمن است

اي داوري كه دعوي پاكيزه گوهري ****تيغ تو را به حجت قاطع مبرهن است

ارزاق خلق را كف دست تو مقسم است ****اسرار غيب را دل پاك تو مخزن است

ابواب غيب اگر چه فرو بسته شد ولي ****از شق خامه تو در آن خانه روزن است

تا هم غلاميت كند و هم كنيزكي ****خورشيد سالهاست كه هم مرد و هم زن است

گردون شدست داخل ملك تو زان سبب ****آنجا غزاله را حرم شير، مسكن است

باداي سزاي افسر و تخت آنكه پيش تو ****چون شمع نرم گردن و آنكه فروتن است

باري ضعيف يافته آورده در ميان ****خصم ترا جهان كه برو چشم سوزن است

راي تو آفتاب و ضمير تو عين عقل ****آن صورتي است روشن و اين خود معين است

آمال را خطوط جبين تو مطلع است ****آجال را حدود و حسام تو مكمن است

عنقاي قاف قدر تو را، آنچه واقع است ****بالاي نصر طاير گردون نشيمن است

قدر تو بر سر آمد از اين چرخ آبگون ****قدر تو با سپهر چو با آب روغن است

خصمت اگر نه با كفن آيد به درگهت ****چون كرم پيله بر بدن خود كفن تن است

حلم تو را به حمله دشمن چه التفات؟****البرز را چه باك ز سنگ فلاخن است

هر كس كه ديگ كين تو در سينه مي پزد ****از دست خويش كوفته خاطر چو هاون است

زان سان كه بود در عربي مالك سخن ****حسان كه يافته مدد از لطف ذوالمن است

سلمان پارسي

است، سليمان و ملك نظم ****زير نگين طبع سخن پرور من است

تا از شعاع جام زراندود آفتاب ****اطراف چار صفه اركان ملون است

از عكس آفتاب دلت باد نور بخش ****جامي كه قصر چرخ ز نورش مزين است

قصيدهٔ شمارهٔ 24 - در مدح دلشاد خاتون

زلف شبرنگش كه باد صبح سرگردان اوست ****گوي حسن و دلبري امروز در چوگان اوست

زلف كافر كيش او پيوسته مي دارد به زه ****در كمين جان كاني را كه دل قربان اوست

با لبان شكرينش، نيست چندان لذتي ****انگبين را كايت شيريني اندرشان اوست

مشك چيني چيست تا باچين زلفش دم زند؟****خاك پايش خون بهاي چين و تركستان اوست

در بيان در و مرجان گوهري مي سفت عقل ****روح مي گفت: اين عبارت از لب و دندان اوست

چشم تركش را بگو تا ترك تازي كم كند ****خاصه بر ملكي كه سلطان بنده سلطان اوست

قبله شاهان عالم، آنك از فرط عفاف ****سجده كروبيان بر گوشه دامان اوست

آنك از بهر علو پايه در بدو ازل ****طاق گردن خويشتن را بسته بر ايوان اوست

بر فراز لامكان، فراش قدرش خيمه زد ****تا بدانستيم كين نه شقه شادروان اوست

همت عالي او آن سدره بي منتهاست ****كز بلندي آسمان در سايه احسان اوست

پير گردون چون به عهد بخت بر نايش رسيد ****گفت دور من شد آخر اين زمان دوران اوست

اي خداوندي كه هر جا در جهان اسكندر است ****خاك درگاه شريفت چشمه حيوان اوست

آسمان همت توست آنكه درياي محيط ****گر گهر گردد لبالب يك نم از باران اوست

چيست جنت تازند با روضه بزم تو لاف؟****خار و خاشاكش مقابل با گل و ريحان اوست

كيست گردون

تا بگرد پايه قدرت رسد؟****گرد خاك آستانت سرمه اعيان اوست

بخت طفل توست بر نايي كه چرخ گوژ پشت ****چون كمان دستكش در قبضه فرمان اوست

هست چين مقنعت را آن شرف بر چين و روم ****كز علو دين تو را بر قيصر و خاقان اوست

داد اضداد جهان را داد عدلت لاجرم ****آب در زنجيرباد و باد در فرمان اوست

هر كه درماند به درد فاقه و رنج نياز ****نوش داروي عطايت شربت درمان اوست

من به وصفت كي رسم جايي كه با كل كمال ****در بيابان تحير عقل سرگردان اوست

مهد عالي چون جناب اهل بيت عصمت است ****در جهان امروز سلمان ثاني حسان اوست

تا بود بر بام هفتم قلعه، كيوان پاسبان ****آنچنان كاندر نخستين پايه مه دربان اوست

طاق بالاپوش هفتم چرخ اطلس پوش باد ****سقف ايوانت كه كمتر هندويش كيوان اوست

روز مولودت مبارك عالم آرا باد از آنك ****روز ايجاد و نظام عالم از اركان اوست

قصيدهٔ شمارهٔ 25 - در مدح دلشاد خاتون

دلشاد باد، آنكه جهان در امان اوست ****گردون پير، بنده بخت جوان اوست

خورشيد هست فلكه زرين خيمه اش ****جرم هلال، ماهچه سايبان اوست

دولت كنيزكي است ز ايوان حضرتش ****اقباتل بنده اي است كه بر آستان اوست

هر يك كنار پرده سرايش نهاده است ****خرگاه آسمان كه زمين در امان اوست

ز ادراك پرده حرمش فكر قاصر است ****ني مدخل يقين و نه راي گمان اوست

حورا به عطرسايي بزمش نشسته است ****رضوان به پادستاده مگس ران خوان اوست

كيوان كه بر ممالك هندست پادشاه ****بر بام حضرتش همه شب پاسبان اوست

جان جهان و عصمت دين است بر فلك ****سوگند خورد جان

ملايك به جان اوست

بر رغم مشتري به قمر داد مقنعي ****بر سر نهاد گفت به از طيلسان اوست

در عهد تو كجا گل رعنا گشاد لب****حالي زده نسيم صبا بر دهان اوست

طاووس باغ سبز فلك يعني آفتاب ****در اهتمام چتر هماي آشيان اوست

آب حيات كان به جز از يك كفش نديد ****ذات شماست وين به حقيقت نشان اوست

انسان كه عقل عالم صوريش نام كرد ****نقش مباركت گهر و بحر و كان اوست

شايد به آب چشمه حيوان اگر دهن ****شويد خضر كه نام تو ورد زبان اوست

گردون اميد داشت كه آرد نثار تو ****هر گوهر ستاره كه بر آسمان اوست

ليكن كجا نثار حقيقي كند قبول ****خاك درت كه تاج سر فرقدان اوست

سلمانت بنده اي است كه از نعمت شماست ****هر مغز و خون كه در رگ و در استخوان اوست

بادا قباي ملك به قدت كه در وجود ****ذاتت طراز دامن آخر زمان اوست

قصيدهٔ شمارهٔ 26

از تكسر، اگرش طره به هم بر شده است ****عارضش باري ازين عارضه خوشتر شده است

داشتش آينه گردي و كنون روشن شد ****كه به آه دل عشاق منور شده است

از لبت شربت قند ار چه رسيدست به كام ****شكر از شرم دهانت به عرق تر شده است

اي طبيب از دهن يار به عطار بگوي ****برمكش قند گران را كه مكرر شده است

شربتي ساز مفرح دل بيمار مرا ****زان دو ياقوت كه پرورده به شكر شده است

مي دهد لعل توام ساده جوابي ليكن ****چشم بيمار تو مايل به مزور شده است

صبح برخاست به بوي تو صبا پنداري ****كه ز بيماري

دوشينه سبكتر شده است

هر كجا كرده گذر بر سر زلفت بادي ****روز من چون شب تاريك مكدر شده است

گر سر من برود عشقت از اين سر نرود ****زانكه سرمايه عشق تو درين سر شده است

چشم بيمار تو از ديده من كرد هوس ****نارداني كه بدين گونه مزعفر شده است

تا دگر كي به لب جام لبت باز خورد ****اي سبا خون كه ز غم در دل ساغر شده است

بعد ازين غم مخور اي دل كه غم امروز همه ****روزي دشمن داراي مظفر شده است

سايه لطف خدا شاه، اويس، آنكه به حق ****پادشاهان جهان را سر و افسر شده است

آنكه در منصب شاهي، شرف و مرتبتش ****ناسخ سلطنت طغرل و سنجر شده است

كلك او نقش قدر را سر پرگار آمد ****راي او كلك قضا را خط مستر شده است

فكر تيغش اگر آورده اسد در خاطر ****اسد از تيزي آن فكر دو پيكر شده است

تا خورد در ظلمات دل خصم آب حيات ****تيغ بزش چو خضر يار سكندر شده است

اي جهان گير جهان بخش كه از حكم ازل ****سلطنت تا به ابد بر تو مقرر شده است

مار رمحت به سنان، مهره شكاف آمده است ****شير را يات تو در معركه صفدر شده است

مژه بر ديده بدخواه تو پيكان گشته ****آب در حنجره خصم تو خنجر شده است

روشن است آنكه تو خورشيدي از آن روي جهان ****شرق تا غرب به تيغ تو مسخر شده است

گرگ با عدل تو همراز شبان آمده است ****باز با داد تو انباز كبوتر شده است

كرد گردون به دلت نسبت

درياي عدن ****لاجرم زاده طبعش همه گوهر شده است

نجم در قبضه شمشير تو كوكب گشته ****چرخ بر قبه خرگاه تو چنبر شده است

عقل را پيروي راي تو مي بايد كرد ****در دماغ خرد اين فكر مصور شده است

طاعت فكر تو در خود ننهاست فلك ****در نهاد فلك اين وضع مخمر شده است

ذره از عون تو با مهر مقابل گشته****زر به دوران تو با سنگ برابر شده است

هر كه از نام تو بر لوح جبين كرد نشان ****كار و بارش بدرستي همه با زر شده است

وانكه از سايه اقبال تو برتافته روي ****شده سرگشته تراز ذره و در خور شده است

خسروا از سبب عارضه يك شبه ات ****چه خرابي كه درين خانه ششدر شده است

يارب آن شب چه شبي بود كه گفتي سحرش ****ميخ چشم مه و قفل در خاور شده است؟

بس كه از سوز دعاي ملك و ناله ملك ****اشك انجم به كنار فلك اندر شده است

گنبد سبز فلك گنبد گل را ماند ****بس كه از مجمر انفاس معطر شده است

دست در دامن آهم زده اين جان عزيز ****با دعايت ز لب من به فلك بر شده است

صبح بهر تو دعاي خواند و دميد ****با دعاي سحر اين فتح ميسر شده است

جان ملكي و سر مملكتي، ملك بدين ****در گمان بود كنونش همه باور شده است

شكر اين موهبت و نعمت اين صحت را ****با زبان قلم و تيغ سخنور شده است

تا دل نار و رخ شهره آبي به شهور ****خاكي و آتشي از آب و ز آذر شده است

خاك و آب تو

ز آفات جهان باد مصون ****كاب در حلق بد انديش تو آذر شده است

قصيدهٔ شمارهٔ 27 - در مدح سلطان اويس

گفت: لبش نكته اي، لعل بدخشان شكست**** زد دهنش خنده اي، پسته خندان شكست

باز به چوگان زلف، آمد و ميدان بتاخت****گوي دلم را كه شد، پاره و چوگان شكست

كي به رخ او سد، با همه تاب آفتاب****خاصه كه او طرف گل، بر مه تابان شكست

با خط نسخش كه آن انشا ياقوت اوست****خال سيه شد غبار، رونق ريحان شكست

كرد يرون ز آستين دست كه خون ريزدم****ديبه چين از حرير، از سر دستان شكست

يوسف جان پاي بست، بود به زندان دل****غمزه سرمست او، زد در زندان شكست

برقع او روي بست، آرزوي من نداد****كار بيكبارگي، بر من ازينسان شكست

ماهر خان فلك، با تو مقابل شدند****مهر جمالت فكند، بر مه تابان شكست

چشم تو هر ناوكي، كز خم مشكين كمان****بر دل من زد دروناوك و پيكان شكست

روي تو بس فتنه ها، كز پس برقع نمود****چشم تو بس قلب ها، كز صف مژگان شكست

گريه خونين من، رشته گوهر گسست****خنده شيرين تو، حقه مرجان شكست

در پي روي تو ماه، ترك خور و خواب كرد****بر سر كوي تو مهر، پاي دل د جان شكست

زانچه تو تركم كني، ترك تو نتوان گرفت****زانچه دلم بشكني، عهد تو نتوان شكست

در دل من بود و هست آرزوي زلف تو****هجر تو آن آرزو، در دل سلمان شكست

آتش روي بتان، آب جمالت نشاند****گردن اعداي دين دولت سلطان شكست

داور خورشيد فر، شاه اويس آنكه او****از شرف و منزلت، پايه كيوان شكست

آنكه كفش در سوال، كام و لب بحر بست****وانكه دلش در نوال، دست و دل كان شكست

آب حسامش به روم، آتش قيصر نشاند****لعب سنانش به چين، لعبت خاقان

شكست

نسخه سر دلش، صاحب جوزا نوشت****حمل نوال كفش، كفه ميزان شكست

همت عالي او، كوكبه بر عرصه اي****راند كه نعل هلال، درسم يكران شكست

روي فلك لشگرش، درگه جنبش نهفت****پشت زمين مركبش، در صف جولان شكست

پشه به پشتي او، گردن پيلان شكست****صعوه به ياري او، شهپر عقبان شكست

بازوي او گاه بزم، بازوي رستم ببست****پنجه او روز زور، پنجه دستان شكست

تيغ و مه ار يك قدم، جز به مرادش زدند****هم قدم اين بريد، هم قلم آن شكست

خوان فلك گر چه هست، رزق جهاني برو****سفره انعام او پايه آن خوان شكست

كاسه و خان فلك، چيست كه در مطبخش****روز ضيافت چنين، كاسه فراوان شكست؟

خواني و يك نان گرم بروي نشنيد كس****آنكه به عالم كسي، گوشه آن نان شكست

اي كه كمين چاوشت، درگه با ساميشي****قبه جان خطا، در كله خان شكست

شب به خلافت مگر، زد نفسي ورنه صبح****در دهن شب چرا، آن همه دندان شكست

مملكتي را كه زد، قهر تو شبخون برو****بيضه صبحش فلك، در كف دوران شكست

معدلت كسرويت، داشت جهان را به پاي****ورنه درآورد بود، طاق نه ايوان شكست

صيت سنانت به بحر، گوش نهنگان بسفت****زخم عمودت به بر، مهره ثعبان شكست

زهره مطرب تو را، ساز مغني كشيد****تير محرر تو را، كاغذ ديوان شكست

چرخ به دخل جهان، خرج تو را شد ضمان****مال ضمان بر فلك، از ره نقصان شكست

نيست صبا تندرست زانكه به دوران تو****يافت به مويي ازو، زلف پريشان شكست

طبع تو هر گه كه داد، گوهر منظوم نظم****كلك تو در زير پا، لولوي عمان شكست

عقل چو با آفتاب، راي تو را ديد، گفت:****پايه خورشيد را سايه يزدان شكست

بخت جوان تو برد، گوي ز پير فلك****دولت كيخسروي قوت پيران شكست

فتنه آخر زمان،

مايه باست نشاند****لشگر فسق و فساد، حمله طوفان شكست

ماهچه سنجقت بر در سمنان و خوار****لشگر مازندران همچو خراسان شكست

دولت تو كار كرد، ليك به تحقيق من****با تو بگويم كه كار، از چه بر ايشان شكست

نعمت و لطف تو را قدر چو نشناختند****گردن آن طاغيان، علت طغيان شكست

زود بگيرد نمك، ديده آن كس كه او****نان و نمك خورد و رفت، نان و نمكدان شكست

بود وجود حسود، صورت عصيان محض****سيلي انصاف تو، گردن عصيان شكست

پيرويت كرد خصم، مدتي و عاقبت****جانب كفران گرفت، بيعت ايمان شكست

با تو معارض شود ضد تو، اما كجا****ديو تواند به ريو، مهر سليمان شكست؟

دعوي حساد، كرد حجت تيغ تو قطع****رايت اضداد را، آيت قرآن شكست

تا كه بر آن است شرع كاخر كار جهان****يابد از آسيب حشر، گنبد گردان شكست

باد مشيد چنان قصر جلالت كه چرخ****هيچ نيارد بر آن خانه و بنيان شكست

قصيدهٔ شمارهٔ 28 - درنعت پيامبر

هر دل كه در هواي جمالش مجال يافت ****عنقاي همتش دو جهان زير بال يافت

هر جا كه در بلاي ولايش گرفت انس ****از نعمت و نعيم دو عالم ملال يافت

آداب خدمت درش آن را ميسر است ****كو از اديب « ادبني » گوشمال يافت

هر مدركي كه زد در درك كمال او ****خود را مقيد در كات ضلال يافت

عقل عنان كشيد چو سوزن درين طلب ****عمري به سر دويد و به آخر خيال يافت

جبرئيل را تجلي شمع جمال او ****پروانه وار سوخته بي پر و بال يافت

اي منعمي كه ناطقه خوش سراي را ****در حصر نعمت تو خرد گنگ و لال يافت

يك ذره از لوامع نورت غزاله برد ****ك شمه از روايح خلقت غزال يافت

يبويي

ز گرد دامن لطفت دماغ باغ ****در جيب و آستين صبا و شمال يافت

هر آفتاب كز افق عزت تو تافت ****ني ذل كسف ديد و نه نقص زوال يافت

بر طور طاعتت « ارني » گفت، آفتاب ****يك ذره از تجلي حسن و جمال يافت

در ملك رحمتت در « هب لي » زد آسمان ****يك گوشه از ولايت جاه و جلال يافت

يوسف ذليل چاه بالي تو شد از آن ****جاه عزيز مصر بدو انتقال يافت

گه نحل را جلال تو تشريف وحي داد ****گه نمل بر بساط تو منشور قال يافت

چون زلف شاهدان ز تو هر كس كه رخ بتافت ****خود را سيه گليم و پراكنده حال يافت

با يادت ار در آتش سوزنده باشد كسي ****آتش زهاب چشمه آب زلال يافت

لطف تو با عروس جهان يك كرشمه كرد ****زان يك كرشمه اين همه غنج و دلال يافت

در حضرت تو روي سفيد آمد آنك او ****بر روي دل ز فقر سيه روي خال يافت

فكرم نمي رسد به صفاتت كه وصف تو ****بر دست و پاي عقل ز حيرت عقال يافت

فكر و هواي بشريت كجا و كي ****در بارگاه وصف هوايت جمال يافت

نيك اختري به منزل وصلت رسد كه او ****با بدر و قدر و صدر و شرف اتصال يافت

سلطان هر دو كون كه كونين در ازل ****بر سفره نواله جودش نوال يافت

ادني مقام او شب معراج روح قدس ****اعلي مراتب درجات كمال يافت

خلقش بهار عالم لطف الهيست ****زانرو مزاج عالميان اعتدال يافت

چل صبح و هشت خلد بنام محمد است ****خود عقد حا و

ميم بدين حا و دال يافت

منشور فطرت ار چه به توقيع احمدي ****مشهود گشت و مهر ولايت به آل يافت

سلمان به مدح آل نبي درج سينه را ****همچون صدف خزينه عقد لال يافت

جز در ثناي ايزد بي چون حرام گشت ****شعر رهي كه رونق سحر حلال يافت

يارب به عاشق شب اسري كه با حبيب ****در خلوت دني فتدلي مجال يافت

كز حال اين شكسته درويش وامگير ****آن يك نظر كه هر دو جهان زان مثال يافت

قصيدهٔ شمارهٔ 29 - در مدح سلطان اويس

دولت سلطان اويس، عرصه دوران گرفت ****ماه سر سنجقش، سر حد كيوان گرفت

هر چه ز اطراف بحر، وآنچه زاكناف بر ****داشت به تيغ آفتاب، سايه يزدان گرفت

ماهچه رايتش، سر به فلك برفراشت ****شاه به ماهي ز روم، تا در كرمان گرف

از طرفي دولتش، دفتر ديوان نوشت ****وز جهتي لشگرش، ملك سليمان گرفت

گرد سپاهش كه هست سرمه اهل نظر ****رفت و ز پنجاه ميل، ملك سپاهان گرفت

ساحت قدرش ز قدر، مهر به مژگان برفت ****دامن قدرش ز عجز، چرخ به دندان گرفت

اي كه چو خورشيد چرخ از پي آرام خلق ****شيب و فراز جهان، عزم تو يكسان گرفت

از چمن مملكت، بر كه خورد؟ آنكه او ****با دم او تيغ را، باد گلستان گرفت

حكم تو خواهد گرفت از همه عالم خراج ****دايره ابتدا از خط ايران گرفت

فتح نه امروز كرد، پيروي موكبت ****با تو ز عهد ازل، آمد و پيمان گرفت

مملكتي را كه داشت، خصم به دستان بدست ****رستم حشمت فشرده پاي و بيابان گرفت

خصم تو ماري است كو جست به صحرا چو موش ****مور حسامت

چنين، مار فراوان گرفت

دولت توست آنكه كس هيچ نيارد ازو ****ليك بدست كسان، ارقم و ثعيان گرفت

از فرح فتح پارس، مطرب عشاق دوش ****اين غزل نو نواخت، راه سپاهان گرفت

گرد گل عارضش تا خط ريحان گرفت ****حسن رخش خرده ها بر گل بستان گرفت

زلف زره پوش آن زنگي گلگون سوار ****لشگري از چين كشيد، مملكت جان گرفت

خط عذارش نگر، هان كه به دور قمر ****كفر برآورد سر، خطه ايمان گرفت

رايحه سنبلش، نافه تاتار يافت ****چاشني شكرين، چشمه حيوان گرفت

ديده ندارد در آن عارض زبيا نظر ****نيست كسي را برآن، زلف پريشان گرفت

داوري از ديده دل، پيش غمت برده بود ****ديد غمت روي دل، جانب دل زان گرفت

خال تو جان مرا در چه سيمين زنخ ****كرد به عنبر سر چاه زنخدان گرفت

چند پي از دست تو بر سر ره چون غبار ****خاستم و خواستم دامن سلطان گرفت

خان سكندر سرير، آنكه كمين هندويش ****باج ز قيصر ستد، ساو ز خاقان گرفت

بس كه به اميد بار بر در او آفتاب ****سر زد و بر خويشتن، منت در بان گرفت

باز در ايام او، طعمه گنجشك داد ****گرگ به دوران او، سيرت چوپان گرفت

دور حوادث گذشت، كاول دورش صبا ****حادثه چرخ را، آخر دوران گرفت

ماه به دورش سپر دارد و خورشيد تيغ ****لاجرم افلاك را، هست بر ايشان گرفت

اي ز نوال كفت، قطره اي و ذره اي ****آنچه ز فيض كفت، يم ستد و كان گرفت

سايه چتر تو گشت، عين جهان را سواد ****آنكه درو آفتاب، صورت انسان گرفت

بود به چندين وجوه، بيش ز دخل

جهان ****خرج عطاي تو را، چرخ چو ميزان گرفت

شاهسواري كه چون راند به ميدان ملك ****گوي فلك را به حكم، در خم چوگان گرفت

چشم بدان از رخش دور كه سعد فلك ****فال سعادت بدان، طلعت رخشان گرفت

چونه ز گريبان چرخ قد تو بر كرد سر ****قرطه خورشيد را، گوي گريبان گرفت

قدر تو پنجه درج از سر جوزا گذشت ****صيت تو صد ساله راه زان سوي امكان گرفت

يافت ز انصاف تو گلبن عمر آن بري ****كز دم روح القدس، دختر عمران گرفت

معجز اقبال شاه، بود كه بعد از سه سال ****نسخه اين سر غيب، خاطر سلمان گرفت

تا كه بود آفتاب تهمتن نيمروز****آنكه نخست از جهان، حد خراسان گرفت

رايت فتح و ظفر، رايد خيل تو باد ****آنكه به يك حمله پارس تا به خراسان گرفت

قصيدهٔ شمارهٔ 3 - در مدح شيخ حسن نويان

اي قبله سعادت و اي كعبه صفا ****جاي خوشي و نيست نظير تو هيچ جا

هر طاقي از رواق تو، چرخي زمين ثبات ****هر خشتي از اساس تو، جامي جهان نما

در ساحت تو مروخه جنبان بود، شمال ****در مجلس تو مجمره گردان بود، صبا

از جام ساقيان تو خورشيد را، فروغ ****وز ساز مطربان تو ناهيد را، نوا

دارالسلام را بوجود تو افتخار****ذات العماد را به جناب تو التجا

بر طايران سدره نشين بانگ مي زنند ****در بوستان سراي تو مرغان خوش سرا

بر گوشه هاي كنگره ات، پاسبان به شب ****صد بار بيش بر سر كيوان نهاده پا

در مركز حضيض بماند چنان حقير ****از اوج تو فلك، كه بر اوج فلك سها

بعد از هزار سال به بام زحل رسيد ****گر پاسبان ز بام تو

سنگي كند رها

اين آن اساس نيست كه گردد خلل پذير ****لودكت الجبال، او انشقت السما

چون روضه بهشت، زمين تو روح بخش ****چون چشمه حيات، هواي تو جانفزا

داري تو جاي آنكه نشاند بجاي جام ****در تابخانه تو فلك آفتاب را

بيرون و اندرون تو سبز است و نور بخش ****اول خضر لقايي وانگه خضر بقا

خورشيد ذره وار اگر يافتي مجال ****خود را به روزن تو درافكندي از هوا

از عشق نيم ترك تو بيم است كاسمان ****اين طاق لاجوردي، اطلس كند قبا

در زير طاق صفه ات، اركان دولتمند ****همچون ستون ستاده به يك پاي دايما

خرم تر از خورنقي و خوشتر از سرير ****وانگه برين سخن درو ديوار تو گوا

از رشح بركه تو بود، بحر را ذهاب****وز دود مطبخ تو بود، ابر را حيا

ركن مباركت چو برآورد سر ز آب****بگذشت ز آب و خاك به صد پايه از صفا

اضداد چارگانه عالم به اتفاق ****گفتند: شد پديد صفايي ميان ما

بازار خود ز سايه او سرد در تموز****پشت زمين به پشتي او گرم، در شتا

از شرم اين سواد كه او جان عالم است ****تبريز در ميانه خوي زد مراغه ها

از آب روي دجله دگر بر جمال مصر ****نيل كشيده را نبود، زينت و بها

در تيره شب، ز بس لمعان چراغ و شمع ****بر روي صبح دجله زند خنده از صفا

بغداد خطه اي است معطر كه خاك او ****ارزد به خون نافه مشكين دم خطا

يا حبذا عراق كه، از يمن اين مقام****امروز شرق و غرب جهان راست، ملتجا

دراج بوم او، همه شاهين كند شكار ****و آهوي دشت او، همه سنبل

كند چرا

گاهي نسيم بر طرف دجله، درع باف ****گاهي شمال بر گذر رقه، عطرسا

ماهي تنان و ماهر خان در ميان شط ****چون عكس مه در آب و چو ماهي در آشنا

روي شط از سفينه، سپهريست پر هلال ****در هر هلال، زهره نوايي قمر لقا

شبها كه ماهتاب فتد در ميان آب ****پيدا شود هزار صفا در ميان ما

بغداد سايه بر سر آفاق ازان فكند ****كافكند سايه بر سر او سايه خدا

سلطان نشان خسرو اقليم سلطنت ****بالا نشين منصب ايوان كبريا

داراي عهد، شيخ حسن، آفتاب ملك ****نويين خصم بند خديو جهان گشا

گر در ميان تير فتد عكس تيغ او ****اعضاي توامان شود از يكدگر جدا

تابان ز پرچم علمش نصرت و ظفر ****كالبدر في الدجيه، كالشمس في الضحي

اي نعل بارگير تو قدر گوشوار ****وي خاك بارگاه تو را فعل كيميا

سلطان كبرياي تو را روز عرض و بار****بالاي گرد بالش خورشيد متكا

خاك در سراي تو كاكسير دولت است ****در چشم روشنان فلك گشته توتيا

تو آفتاب ملكي و هر جا كه مي روي ****دولت تو را چو سايه دوان است در قفا

راي منور تو سپهري همه قرار ****ذات مبارك تو جهاني همه وفا

من مادح سراي تو و وين شاه بيت را ****سلمان صفت مديح سرايي بود سزا

روز و شب تو ما طلع الشمس و القمر ****صبح و مسات، اختلف الصبح و المسا

بادا همه مبارك و اقبال و شاديت ****پيوسته خواجه تاش و غلامان اين سرا

گردون به لاجورد ابد بر كتابه اش ****تحرير كرده « دام لك العز و البقا »

هجرت گذشته هفتصد و پنجاه

و چار سال ****كين بيت شد تمام بر ابيات اين بنا

قصيدهٔ شمارهٔ 30 - در مدح سلطان اويس

در درج عقيق لبت نقد جان نهاد****جنسي عزيز يافت، به جايي نهان نهاد

قفلي ز لعل بر در آن درج زد لبت****خالي ز عنبر آمد و مهري بر آن نهاد

باريكتر از مو كمرت را دقيقه اي****ناگاه در دل آمد نامش ميان نهاد

شيرينتر از شكر به سخن در لطيفه اي****رويت نمود لعل تو نامش دهان نهاد

از قامتت خيال مثالي نمود باز****در كسوت لطيف دل آن را روان نهاد

تا كي چو شمع سوخته را مي كشم به دم؟****كو با تو در ميان سرو جان رايگان نهاد

اي دل مجوي سود ز سوداي او كه عشق****بنياد اين معامله را بر زيان نهاد

ايزد هواي خاك در دوست پيش از آن****در جان من نهاد كه در خاك جان نهاد

جانم حياتي از نظر دوست وام كرد****دل پيش تير غمزه به رسم نشان نهاد

نرگس چو كرد سنبل او شانه مو به مو****آورد و جمع بر طرف ارغوان نهاد

خطي به روي كار برآورد عاقبت****سرگشته زلف همگي بر كران نهاد

رويش نشان غاليه دارد مگر كه روي****بر خاك پاي پادشه كامران نهاد

سلطان اويس داور دين كز كمال عدل****در سلطنت قواعد نوشين روان نهاد

از كيسه فواضل انعام عام اوست****هر گوهر نفيس كه كان در دكان نهاد

عمري عنان توسن ايام چرخ داشت****چون پير گشت در كف اين نوجوان نهاد

در عهد او به غير ترازوي باركش****ايام بركه بود كه بار گران نهاد

تا ديد كهكشان بطريق رهش فلك****بس چشمها كه بر طرف كهكشان نهاد

نصرت كه مرغ بيضه پولاد تيغ اوست****بر شاخسار رايت او آشيان نهاد

چون سد آهنين حسامش كشيده ديد****چرخش لقب سكندر گيتي ستان نهاد

چون دست درفشان جوادش گشاده يافت****او را زمانه

موسي دريا بنان نهاد

اي وارث نگين سليمان كز اعتقاد****سر بر خط مطاوعتت انس و جان نهاد

شبديز خسروي زمه نو ركاب يافت****تا شهسوار قدر تو پا در ميان نهاد

قدر تو با سماك سنان در سنان فكند****صيت تو با شمال عنان در عنان نهاد

بناي روزگار كه اين خشت زرنگار****بر طاق چارمين بلند آسمان نهاد

چون اوج بارگاه جلال تو را بديد****بر كند مهر ازو و برين آستان نهاد

در كام طفل خصم تو چون دايه شير كرد****گردون لعاب عقربيش در لبان نهاد

از پشت دشمن تو نيامد برون يكي****غير از سنان كه گوهريش مي توان نهاد

ذات تو گشت واسطه عقد گوهري****كاثار لطف در صدف كن فكان نهاد

در قبضه تصرف تو تيغ آسمان****تنها نه كار و بار زمين و زمان نهاد

ايزد مدار نه فلك و آسياي چرخ****بر آب اين بلارك آتش فشان نهاد

هر بره را كه گرگ بدو رانت باز يافت****در دم گرفت و برد و به پيش شبان نهاد

از حرف ملك و دين خرد انگشت بر گرفت****در روزگار امر تو بر ديدگان نهاد

در خاك درگه تو كه با مشك همدمست****طبع زمانه خاصيت زعفران نهاد

در روز همت تو از افلاس محضري****بنوشت چرخ سفله و در دست كان نهاد

هر حرب را كه مركب تو يك دو پي سپرد****صد ساله بهر قوت هماي استخوان نهاد

بنمود خنجر تو دران عرصه هفت خوان****بس كاسهاي سركه بران هفت خوان نهاد

قدرت مكن و پايه خود چون قياس كرد****دست جلال و مرتبه بر لامكان نهاد

بي دست مسند تو مزلزل نهاده بود****اوضاع تخت بخت تو دستي بران نهاد

از خاورت هميشه بگردون زر آوردند****جز رايت اين خراج كه بر خاوران نهاد

شاها من آن كسم كه خرد در سخن مرا****شير صفت فصاحت

و ببر بيان نهاد

بس در آبدار كه طبعم به دولتت****در آستين و دامن آخر زمان نهاد

آن نظمها به مدح تو كردم كه عقل ازان****هر نكته در مقابله يك جهان نهاد

در دور دولت تو كه با دور آسمان**** هر وضع را كه گفت چنان آن چنان نهاد

اوضاع مملكت همه نيكو نهاده است****جز وضع من كه بهتر ازين مي توان نهاد

ايطا درين قصيده فتادست و اين طريق****رسمي است بس قديم نگويي فلان نهاد

تا مي كشد سرير زر آفتاب صبح****بس روزگار پيل سپيدمان نهاد

بادا مطيع هندوي پيل تو صبح كو****سر در سواد لشكر هندوستان نهاد

جاويد حكمراغن كه بنام تو در ازل ****ايزد اساس سلطنت جاودان نهاد

قصيدهٔ شمارهٔ 31 - در مدح سلطان اويس

چمن از بلبل و گل، برگ و نوايي دارد****عالم از طلعت تو، نور و صفايي دارد

مجلس عيش بياراي كه رضوان بهشت****ديده ها بر سر ره، گوش صلايي دارد

بر سراپرده گل پرده سرا شد بلبل****راستي گل به نوا، پرده سرايي دارد

ورق صورت نقاش فروشو كه كنون****شاخ بر هر ورقي، چهره گشايي دارد

چون گل عارض گلبوي من از سنبل تو****باغ بر هر طرفي، غاليه سايي دارد

چنگ در دامن گلزار زدن چون سنبل****نتواند، مگر آن كس كه نوايي دارد

گل تنگ مايه و كم عمر فتادست و چنار****وسعت دستگه و طول و بقايي دارد

سرو در دامن جو پاي كشيدست دراز****راستي خرم و آراسته جايي دارد

هرچه در دايره مركز خاك است كنون****تا به مدفون لحد، نشو و نمايي دارد

خاك زنگار برآورد و خوشازنگاري!****كه از او آينه ديده جلايي دارد

ابر نوروز همه روزه چو من مي نالد****هيچ شك نيست كه او نيز هوايي دارد

سرو در خدمت شاه است، چو سلمان همه روز****دست برداشته آهنگ و دعايي دارد

راستي نيك شبيه است به خلق خوش شاه****گل

به شرطي كه قراري و وفايي دارد

آنكه خورشد فلك برفلك همت او****با وجود عظمت شكل سهايي دارد

وانكه با نسبت آوازه او در عالم****صيت شاهان جهان حكم صدايي دارد

مي كند دعوي شاهي و گواهش عدل است****راستي دعوي او عدل گوايي دارد

اي كريمي كه همه وقت ز خوان كرمت****معده آز شكم خوار بلاي دارد!

صبح را تربيت راي تو پرورد به مهر****صبح از اين است كه پيوسته صفايي دارد

گوهر از حلقه به گوشان غلامان تو شد****سبب آن است كه زيبي و بهايي دارد

پيش دست تو عرق مي كند از شرم سحاب****آفرين باد بر آنكس كه حيايي دارد!

چون محيط كرمت موج زند دريا را****نتوان گفت كه فيضي و عطايي دارد

پيش قدر تو فلك چيست؟ كه قدرت چو فلك****زده بر هر طرفي پرده سرايي دارد

بر هر آن بوم كه شهباز تو روزي بگذشت****هر غرابيش كنون يمن هوايي دارد

زيرزين اشهب تازي تو را ديد جهان****گفت جمشيد به زين باد صبايي دارد

چرخ بر پاي تو سر مي نهد و گر ننهد****همتت را چه غم بي سر و پايي دارد

در بنان تو چو ثعبان سنان يافت زمان****گفت: موسي است كه در دست عصايي دارد

خرگه جاي تو بالاي سماوات زدند****تا سما نيز بداند كه سمايي دارد

كس نگشتي به قضا راضي اگر دانستي****كه قضا غير رضاي تو رضايي دارد

گرد ميمون سمند تو غباري عجب است****كه از او ديده اقبال جلايي دارد

يزك صبح شبانگاه به مشرق برسد****گو چو رايت به مثل راهنمايي دارد

بجز از خنجر كلك تو ندارد امروز****گر ستم خوفي و انصاف رجايي دارد

تا جهان را متواتر شب و روزي باشد****تا شب و روز صباحي و مسايي دارد

باد فرخ شب و روز تو كه ايام دوام****به بقاي تو چو فرخنده لقايي

دارد!

قصيدهٔ شمارهٔ 32 - در مدح سلطان اويس

هدهدي حال صبا پيش سليمان مي برد****قاصدي نزد نبي پيغام سلمان مي برد

ماجراي قطره افتاده را يك يك جواب****كرده از بر تا به نزد بحر عمان مي برد

ذره را از خويش اگرچه قصد پادر هواست****كرده روشن پيش خورشيد درخشان مي برد

بادگردي از زمين بر آسمان مي آورد****آب خاشاكي به سوي باغ رضوان مي برد

قطره اي چند آب شور تيزكان در خورد نيست****تشنه شوريده نزد آب حيوان مي برد

صورت اين قصه داني چيست؟ يعني قاصدي****رقعه اي از حال درويشي به سلطان مي برد

باد صبح آمد نسيم زلف جانان مي برد****راستي نيك از كمند زلف او جان مي برد

مي فرستم جان به دست باد پيشش گرچه****ناتوان افتاده است، افتان و خيزان مي برد

من به صد جان مي خرم گردي ز خاك كوي او****با صبح ارزان متاعي دارد، ارزان مي برد

زان پريشان مي شود از باد زلف او كه باد****پيش زلفش قصه جمعي پريشان مي برد

پيك آهم در رهش با تير يكسان مي رود****گرچه در تيزي گرو صد ز پيكان مي برد

پيش آن گلبرگ خندان هر زمان ابر بهار****قصه احوال من گريان و نالان مي برد

در ره او سر نهادن چون قلم كار كسي است****كو ره سودا به فرق سر به پايان مي برد

يك جهان جان در پي باد صبا افتاده اند****او مگر بويي زخاك كوي جانان مي برد

عكس جان و پرتو ايمان زرويش ظاهر است****گرچه باز از روي ظاهر جان و ايمان مي برد

نقطه نوش دهانش غارت جان مي كند****گاه پيدا مي ربايد، گاه پنهان مي برد

در بيضا با بنا گوشش معارض مي شود****چون سررشك من ز عين بحر غلطان مي برد

تابش مهر رخت جان جهاني را بسوخت****دل پناه از زلف تو باطل يزدان مي برد

پادشاه بحر و بر داراي دين، سلطان اويس****آنكه او دست از همه شاهان به احسان مي برد

آنكه بستان مي كند تيغ خلاف اندر غلاف****گر

صبا منشور فرمانش به بستان مي برد

نيست بي پروانه مستوفي ديوان او****في المثل گر يك ورق باد از گلستان مي برد

راي عالي رايتش بي خواهش «هب لي» اگر****التفاتي مي كند ملك سليمان مي برد

بلكه روي ماه رايت گربه گردون مي كند****چاره تسخير اقليم خراسان مي برد

بحر و كان را نيست خون در چشم و آب اندر جگر****بس كه جودش دخل بحر و حاصل كان مي برد

گوييا اصلا ندارد ابر تر دامن حيا****كو به عهدش دست خواهش سوي عمان مي برد

در زمانش بره بر دعوي خون مادران****گرگ را بگرفته گردن پيش چوپان مي برد

چون به ميدان مي رود بر خنگ چوگاني سوار****گوي خورشيد از بر گردون به چوگان مي برد

مي كند پرتاب تيغ از دست و مي تاد عنان****روز كين گر حمله بر خورشيد تابان مي برد

هر كه او بر درگه سلطان نمي بندد كمر****دور چرخش بسته بر درگاه سلطان مي برد

وانكه گردن مي كشد روزي ز طوق بندگيش****روزگارش بند بر گردن به زندان مي برد

با وجود دستبرد شاه روز و نام و ننگ****شرم باد آن را كه نام پوردستان مي برد

حلقه امر تو را در گوش، قيصر مي كشد****مسند جاه تو را در دوش خاقان مي برد

تا نگردد شمع روز از باد تيغت منطفي****روز كين چتر تو را در زير دامان مي برد

آسمان مي خواهد از اسب تو نعلي بهر تاج****غالبا آن تاج را از بهر كيوان مي برد

كيست هندويي كه سازد نعل اسب تاج سر****ظاهرا اسب تو در پا از پي آن مي برد

مدت نه ماه نزديك است شاها تا رهي****دور از آن حضرت جفا و جور دوران مي برد

خاطر يوسف سقايم كو عزيز حضرتست****درچه كنعان غريب از جور اخوان مي برد

آنچه سلمان برده است از اهل دين اندر عراق****كافرم در چين گر از كافر مسلمان مي برد

گر نمي گردد مرا جود وجودت

دستگير****بي گمان اين نوبتم سيلاب طوفان مي برد

هر سحر تا مي نمايد آسمان دنادن صبح****خال مشكين از رخ گيتي به دندان مي برد

چرخ زرين خال بادت از بن دندان غلام****تا كه فرمان تو را پيوسته فرمان مي برد

قصيدهٔ شمارهٔ 33 - در مدح امير شيخ حسن

ما را از تو چشم بد ايام جدا كرد****چشم بد ايام چه گويم چها كرد؟

با چشم و دل سوختگان روز فراقت****آن كرد كه با روشني شمع صبا كرد

ما يار نديديم كه با يار بسر برد****ما دوست نديديم كه با دوست وفا كرد

زلفت به سر خويش و جمالت به جدايي****هريك چه دهم شرح كه بر من چه جفا كرد

بي نور جمال تو نظر پرده نشين شد****بر مردم و بر خويش در ديده فرا كرد

چشمم ز جهان داشت غباري و حجابي****ديدار تو آن هر دو مبدل به صفا كرد

عمري كه رود بي تو نمي بايدم آن عمر****مي بايدم آن عمر دگر باره قضا كرد

بر بوي تو جان رفت و ز كوي تو همان دم****جاني دگر آورد صبا در تن ما كرد

با اين همه با او نزدم دم كه شنيدم****كو رفت و حديث سر زلفت همه جا كرد

از خون دلم ديده چنان گشت كه مردم****زين گوشه بدان گوشه تردد به شنا كرد

من در غم آنم كه خيالت به چنين جاي****چون آمد و چون رفت و شب آرام كجا كرد؟

«المنه لله» كه كنون بخت من از خواب****بيدار شد و ديده به ديدار تو وا كرد

وين چشم رمد ديده من سرمه اقبال****از خاك در خسرو جمشيد لقا كرد

داراي حسن نام حسني نصب و اصل****كو كار عراق از پي احسان به نوا كرد

سلطان زمان، شيخ حسن، آنكه زمانه****تيغ و قلمش را سبب خوف و رجا كرد

جمشيد فلك قدر كه خورشيد جهان تاب****از راي

كرم گستر او كسب ضيا كرد

گاهي فلكش داور جمشيد نگين خواند****گاهي لقبش داور خورشيد لقا كرد

از نور دلش صبح دل افروز صفا يافت****وز فيض كفش ابر گهر بار حيا كرد

اي شاه عدو كاه كه انصاف تو از كاه****دفع ستم جاذبه كاهربا كرد!

رمحت به سنان عامل آن شغل خطير است****كاعجاز كف موسي عمران به عصا كرد

قولت به بيان محيي آن فعل شريف است****كاثار دم عيسي عمران به دعا كرد

ناهيد پناهيد به بزم تو و رايي****مي خواست و را مطربه پرده سرا كرد

بسيار بگرديد فلك گرد و ثاقت****تا قدر تواش متصل پرده سرا كرد

دست تو كه با بي ز ايادي است گشاده****حاجات خلايق ز سر دسا روا كرد

تيغ تو كه سدي است ز پولاد كشيده****دفع ستم فتنه ياجوج بلا كرد

شمشير تو آوازه رسانيد به فعفور****حالي به مسلمانيش انگشت نما كرد

اسلام تو پروانه فرستاده به قيصر****آتشكده كفر به پروانه رها كرد

جايي كه محيط كفت اجراي جهان راند****وقتي كه دل روشنت اظهار صفا كرد

از روي تو شد ابر خجل وان ز حيا بود****وز مهر تو زد صبح نفس وان ز ذكا بود

بدخواه تو قصد سر خود داشت وليكن****تيغ تو ز يكديگرشان نيك جدا كرد

قدر تو شبي كهنه قبايي به فلك داد****از روي زمين بوس فلك پشت دوتا كرد

پيش از قد او بود به هريك ز كواكب****بخشيد كله واري و باقي به قبا كرد

گر خشم تو بر كوه زند بانگ نيارد****كوه از فزع خشم تو آهنگ صدا كرد

آن روز كه مشاطه تقدير الهي****آرايش رخسار عروسان سما كرد

شمير تو آينه روي ظفر ساخت****انصاف تو را واسطه عقد بنا كرد

في الجمله، تو را شاه ملوك امرا ساخت****القصه، مرا مير ملوك شعرا كرد

شاها فلك بي سرو پا دست برآورد****يكبارگي

احوال مرا بي سر و پا كرد

كس بوي وفايي نشنيدست ز ايام****هر كس كه از او بوي وفا جست خطا كرد

چندان دم دل سوختگان داد بدان بوي****ايام كه خون در جگر مشك خطا كرد

تا هر بدو نيكي كه درين مركز خاكي****دور گذران كرد به تقدير خدا كرد

دور گذران بر حسب راي شما باد****دور گذران كي گذر از راي شما كرد

قصيدهٔ شمارهٔ 34 - در مدح سلطان اويس

بختم از باديه در كعبه عليا آورد****بازم اقبال بدين حضرت اعلا آورد

منم آن قطره كه انداخت سحابم بر خاك****باز برداشتم از خاك و به دريا آورد

در محاق ارچه مه طالع من بود به قوص****آفتابش نظري كرد و به جوزا آورد

جذبه صحبت خورشيد چو شبنم ما را****سوي مصعد دگر از مهبط ادني آورد

چون سكندر طمعم برد به تاريكي و باز****به لب آب حياتم خضر آسا آورد

ملجا من در شاه است و لله الحمد****كه مرا بخت بدين ملجا و ماوا آورد

رفته بودم ز سر شعر و هواي در شاه****باز در خاطرم اين مطلع غرا آورد

باد نوروز نسيم گل رعنا آورد****گرد مشك ختن از دامن صحرا آورد

شاخ را باغ بنفش دم طاووس نگاشت****غنچه را باد به شكل سر ببغا آورد

لاله از دامن كوه آتش موسي بنمود****شاخ بيرون ز گريبان يد بيضا آورد

بلبل آشفته چو وامق ز هوا گشت مگر****رحم بيش از دهن غنچه عذرا آورد؟

از پي خسرو گل بلبل شيرين گفتار****نغمه بار بد و صوت نكيسا آورد

بلبل پرده سرا صوت چكاوك بنواخت****مطرب زهره نوا نغمه عنقا آورد

بودم افتاده ز پا شوق توام دست گرفت****بر سر كوي توام بي سر و بي پا آورد

سر زلفت كه ز اسلام كناري دارد****در ميان عادت ز نار و چليپا آورد

سرو بالاي بلند تو بدين شيوه و

ناز****هركجا رفت دل و هوش به يغما آورد

طرب لعل تو مي را برسانيد به كام****جان شيرين به لب ساغر صهبا آورد

عشق تو كيش من و طاعت شاهم دين است****مومن آن است كه اقرار بدين ها آورد

سرو را باد صبا منصب بالا بخشيد****لاله را لطف هوا طلعت والا آورد

بود بر عنچه و گل وجهي و آن وجه برون****بلبل از غنچه به تشنيع و تقاضا آورد

دامن پيرهن يوسف گل را بدريد****باد گفتي كه برو عشق زليخا آورد

تافت صد زهره زهر شاخ ز هر شاخ مگر****شاخ ثورست كه بر زهره زهرا آورد

نقش بند چمن آراي طبيعت گويي****نقش خضرا همه بر صفحه زهرا آورد

كرد ساقي چمن بلبل عاشق را مست****زان مي لعل كه بر ساغر صهبا آورد

گل رعنا چو سر نرگس مخمور گران****ديد در ساغر زرين مي حمرا آورد

پادشاهي كه كمال شرف پادشهيش****نقص در سلطنت بهمن و دارا آورد

ظل حق، شيخ اويس، آنكه ز آفات فلك****ملك را در كنف چتر فلك آسا آورد

آنكه در دعوي عدلش چو خرد برهان خواست****آيت معدلت مملكت آرا آورد

تيغ او يك دو ذراع است وليكن در قلب****آتشي گشت و زبان تا به زبانا آورد

اي كه خاك ره شبرنگ تو برداشت به چشم!****چرخ كحلي ز پي ديده بينا آورد

وي كه نعل سم اسب فلك از گوش ملوك!****كرد بيرون جهت ياره حورا آورد!

دين پناهيد به ذات تو و ذات تو پناه****به خداوند تبارك و تعالي آورد

هركجا موكب منصور تو يك پي بنهاد****دولت از چار طرف روي بدانجا آورد

جان نمي داد عدو از پي تحصيل اجل****رفت و شمشير تو را بر سر اعدا آورد

دهر پيرست و جهان زال و تو كيخسرو عهد****قوتي در تن پيران كه برنا آورد

هر مثالي

كه به توقيع سعادت بنوشت****آسمان بر سرش از چتر تو طغرا آورد

تيغ قهر تو پي سخت عجايب دارد****كه به هر جاي كه در رفت مفاجا آورد

بهترين صورتي انديشه اخلاص تو بود****زان تصور كه خرد در دل دانا آورد

نور خورشيد تو كه در آن بقعه كه تافت****شاخ زربار همه عقد ثريا آورد

مشرب غيب به ديوان ضميرت امروز****از ولايات عدم نسخه فردا آورد

پادشاها چه دهم شرح كه بيماري و ضعف****چه بلا دور ز حضرت ز سر ما آورد

پنج نوبت ز سر صدق و ارادت هر روز****خواستم روي بدين كعبه عليا آورد

تب هر روزه و سرماي زمستان نگذاشت****هرچه آورد به رويم تب سرما آورد

رفته بودم ز جهان از سر كوي عدمم****دولتت باز به بازوي توانا آورد

بعد سي سال سفر باز به بغداد مرا****به عراق آروزي مولد و منشا آورد

در عراق آنچه من از ظلم و تعدي ديدم****شرم دارم به زبان بعضي از آنها آورد

گريه بيوه زن و اشك يتيمان عراق****اي بسا آب كه در ديده خارا آورد

«يارب» نيم شب و آه و سحرگاه ضعيف****اي بسا رخنه كه در گنبد اعلا آورد

كيمياي نظر لطف بدان خاك انداز****كه خدايت به جهان از پي احيا آورد

تا در اطراف جهان زمره مردم خواهند****به زبان ذكر جهانداري كسري آورد

ملك كسري همه در قبضه فرمان تو باد!****كه جهان باز نخواهد چو تو كس را آورد

قصيدهٔ شمارهٔ 35 - در مدح سلطان اويس

صبح ظفر از مشرق اميد بر آمد****اصحاب غرض را تب سودا ببر آمد

از غنچه پيكان و زباد دم شمشير****بشكفت گل فتح و نسيم ظفر آمد

بر آينه تيغ شهنشاه دگر بار****رخسار دل آراي ظفر جلوه گر آمد

بي درد سر نيزه و آمد شد پيكان****آن فتح كه مفتاح امان بود برآمد

سلطان فلك با كفن و

تيغ به زنهار****زير علم خسرو جمشيد فر آمد

خورشيد كرم، شيخ اويس آنكه ثريا****در كوكبه همت او بي سپر آمد

جمشيد جهانگير كه خاك كف پايش****تاج سر گردون مرصع كمر آمد

آن قلزم زخار كه عمان گهربخش****با موج كف او ز شمار شمر آمد

تيغ و قلمش رابطه خوف و رجا گشت****لطف و غضبش واسطه نفع و ضر آمد

يك رو زعطايش نه كه يك ساعت خرجش****محصول تر و خشك همه بحر و بر آمد

هر سركه به خاك در او گشت مشرف****همچون فلك از دور ازل تاجور آمد

اي شير شكاري كه به عونت چو غزاله****آهو بره در چشم و دل شير نر آمد

چون خط نگارين بتان بر گل رخسار****طغراي تو آرايش دور قمر آمد

ابر سر شمشير تو هرجا كه ببارد****از خاك زمين خنجر بران به بر آمد

آنجا كه نسيم دم لطف تو اثر كرد****بر شاخ شجر، زهره به جاي زهر آمد

از سير سپاهت خم چوگان فلك را****گه گوي زمين زير و گهي بر زبر آمد

آنكس كه چو نرگس نتوانست تو را ديد****از عين حسد، ديده شوخش به در آمد

چون نقره دلت با همه كس صافي و پاك است****كار تو درست از پي آن همچو زر آمد

هركس كه به عهد تو بر او اسم خلاف است****چون بيد سراپاش، سزاي تبر آمد

اوصاف كمالات تو از شرح فزون است****وصف تو نه به اندازه فكر بشر آمد

آن را كه جگر گرم شد از آتش كينت****هم چشمه شمشير تواش آبخور آمد

گرز تو چه سودا به سر خصم درافتاد****رمحت به دلش راست چو انديشه در آمد

تيغ تو كه از زخم زبان مغز سران برد****هرجا كه دمي زد دم او كارگر آمد

بر دوش بلاي سيه آمد سر خصمت****وز

هر سر مويش بلايي به سر آمد

دو لشكر جرار كه از كينه يكايك****چون كوه سراپا همه تيغ و كمر آمد

اين پيش تو بر خاك ره افتاد چو سايه****وآن ز آتش تيغ تو جهان، چون شرر آمد

في الجمله، يكي جست و برون شد ز ميانه****والقصه، يكي از در زنهار در آمد

شاها! منم آن طوطي گويا كه به شكرت****از گفته من كام جهان پر شكر آمد

زان روي كه دارم دم مشكين، من مسكين****چون نافه نصيبم همه خون جگر آمد

باشد به هنر بيشي قدر همه كس، ليك****كم قدري من بنده به قدر هنر آمد

قسمت چو به تقدير قضا رفت، رضا ده****سلمان چه توان كرد نصيب اين قدر آمد؟

تا هست محل بد و نيك و غم و شادي****زين خانه شش سو كه به اول دو در آمد

چون ركن حرم قبله شاهان جهان باد****درگاه تو كز جاه جهاني دگر آمد

قصيدهٔ شمارهٔ 36 - در مدح شيخ حسن

دل را هواي چشم تو بيمار مي كند****جان را اميد وصل تو تيمار مي كند

طرار طره تو دلم برد عارضت****رو وانهاده پشتي طرار مي كند

از بندگي قد تو شد كار سرو راست****آزادي از تو دارد و هموار مي كند

خال تو پيش چشم تو زعنبر بخور كرد****وين بهره قوت دل بيمار مي كند

هشيار باش اي دل غافل كه چشم يار****مست است و قصد مردم هشيار مي كند!

ديدار او به خواب خيال است ديده را****كاري است اينكه دولت بيدار مي كند

دربست با دلم دهن تنگ او به هيچ****او اين چنين مضايقه بسيار مي كند

افتاده دل ز كار به يكبارگي كه يار****هرجا غمي است بر دل من بار مي كند

مرغ شكسته بال دل من كه روز و شب****پرواز در هواي رخ يار مي كند

تشويش از آن دو دام دلاويز مي برد****انديشه زان دو ترك

كماندار مي كند

مست است و بي خبر مگر از دور عدل شاه****چشم سيه دلش كه دل آزار مي كند

داراي عهد، شيخ حسن، آنكه خدمتش****چرخ دوتا به چاروبه ناچار مي كند

شاهي كه در هلاك اعادي به روز رزم****احياي رسم حيدر كرار مي كند

روشن شد اينكه از غضب اوست كافتاب****خوناب لعل در دل احجار مي كند

پوشيده نيست كز كرم اوست كاسمان****ديباي سبز در بر اشجار مي كند

از شرم راي روشن او هر شب آفتاب****چون سايه سجده پس ديوار مي كند

اي خسروي كه كوكبه راي روشنت****رايات آفتاب نگونسار مي كند!

از طبيب خلق نافه گشاي تو شمه اي است****باد آن روايتي كه ز گلزار مي كند

از فيض دست بحر يسار تو قطره ايست****ابر آن ترشحي كه به اقطار مي كند

در قطع و فصل دشمن بد اصل بدگهر****تيغ تو پاكي گهر اظهار مي كند

تو ملتفت مشو به عدو ز آنكه خود فلك****تدبير دفع فتنه اشرار مي كند

كانكس كه كرد در حق دارا بدي هنوز****نقاش نقش او همه بردار مي كند

گر مرتفع شوند نجوم فلك چه باك؟****راي تو حكم ثابت و سيار مي كند

پير ار بود وعده تدبير چون نكرد****اميد داشتم كه مگر پاره مي كند

زامسال نيز قرب سه مه رفت و بند گيش****با من همان حكايت پيرار مي كند

در حسب حال تذكره نظم كرده ام****نظمي كه كسر لول شهوار مي كند

كاري ز پيش مي رود از لطف شاهيش****اين نظم را پيش تو در كار مي كند

تا هر بهار خامه نقاش روزگار****بر خار نقش صورت فرخار مي كند

سرسبز باد گلبن جاه تو تا زرشك****در چشم دشمنان مژه چون خار مي كند!

قصيدهٔ شمارهٔ 37 - در مدح غياث الدين محمد

آن دم كه باد صبح به زلفت گذر كند****مشك ختن به خون جگر چهره تر كند

آگه نه اي كه سنبل تو مشك را****هر دم ز روي رشك چه خون در جگر كند؟

ياد تو سوختگان اجل را

شفا دهد****بوي تو خفتگان عدم را خبر كند

هردم كه از صفاي جمال تو دم زنم****صبحم سر از دريچه انفاس بركند

هرگه كه مهر روي تو در خاطر آورم****خورشيد سر ز روزن انديشه در كند

دارم شكسته بسته چو زلفت دلي كه او****هر دم هواي صحبت رويي چو خور كند

كار من از تو راست به زر مي شود چو زر****آري چو زر بود همه كاري چو زر كند

خوشه نهاد سر به كمرگاه تو مگر****آمد كه با تو دست هوس در كمر كند

سرگشته هندويت، چه سوداست بر سرش؟****آن كه به اين خيال كج از سر بدر كند

دل خواست تا حكايت زلف تو مو به مو****معلوم راي آصف جمشيد فر كند

ليكن چنين حديث پراكنده چون كسي****دربندگي خواجه نيكو سير كند؟

خورشيد آسمان وزارت كه آسمان****خاك درش به سرمه كحل بصر كند

اعظم غياث دولت و دين آنكه روزگار****نامش وزير مملكت بحر و بر كند

تا رايت مظفر سلطان خاوري****هر شام عزم مملكت باختر كند

بادا ز قدر رايت چنانكه سر****هر روز فتح عرصه ملكي دگر كند

قصيدهٔ شمارهٔ 38 - در مدح سلطان اويس

وصف ماه من چو شعري را منور مي كند****آفتاب از مطلع آن شعر سر بر مي كند

لعل را لعل سبك روحش همي دارد گران****قند را لعل شكرريزش مكرر مي كند

چشم مستش كرد با جانم بدور لعل او****آنچه ساقي با خرد در دور ساغر مي كند

فصلي از ديباچه حسن تو مي خواند بهار****لاجرم رخسار گل را از حيا تر مي كند

چون رخت نقش چين را بر نمي خيزد ز دست****صورتي از هرچه او با خود مصور مي كند

تا نشاند آرزوي نرگس بيمار تو****ناردان اشك رويم را مزعفر مي كند

دارم از عشق قدت شكل مه نو در درون****زندگاني جان بدان شكل صنوبر مي كند

خاك پايت مي كنم بر آب حيوان اختيار****گر ميان

هر دو گردونم مخير مي كند

هندوي گيسو به پشتت شد قوي، وز پشت تو****شير مردان را به گردن سلسله در مي كند

من كه چون آينه ام يكرو و صافي دل چرا****دم به دم آينه ام را دم مكدر مي كند؟

هركه در كوي هوايت مي نهد پاي هوس****روز اول ترك سر با خود مقرر مي كند

نيكبخت آن است كو هندوي چشم ترك توست****يا غلامي در داراي صفدر مي كند

آفتاب سلطنت، سلطان معز الدين اويس****آنكه حكمش منع حكم چرخ و اختر مي كند

آنكه عدلش گر حمايت مي كند گوگرد را****ز آتشش ايمن تر از ياقوت احمر مي كند

آب و آتش داوري گر پيش عدلش مي برند****راي او صلحي ميان آب و آذر مي كند

ميش اگر از گرگ پيش از عهد او دل ريش بود****وه چه بز بازي كه اكنون با غضنفر مي كند

تا هماي چتر او بال همايون باز كرد****باز بال خويش را چتر كبوتر مي كند

تا نهد پا بر سر ايوان قدرش آفتاب****دست محكم در كمربند دو پيكر مي كند

چر حوالت مي كند بر قلعه هفتم فلك****ماه رايت را به يك ماهش مسخر مي كند

اي شهنشاهي كه قدرت بر سرير سلطنت****تكيه گه زين بالش سبز مدور مي كند

در هر آن محضر كه پيشت مي نويسد آفتاب****سعد اكبر نام خود را عبد اصغر مي كند

آفرين بر برق تيغت كو به يكدم خصم را****فرق پيدا در ميان ترك و مغفر مي كند!

شرع را دستي است در عهدت كه گر خواهد به حكم****اين نه آبا را جدا از چار مادر مي كند

ديده فتح و ظفر را ميل در ميل آسمان****از غبار شاهراهت كحل اغبر مي كند

بوي اخلاقت صبا، اقصا به اقصا مي برد****صيت احسانت خبر كشور به كشور مي كند

عود و شكر زاده اندر لطف طبعت زان سبب****روزگار آن هر دو را با هم برادر مي كند

پهلوي

انصاف و دين و عدل تو فربه كرده است****كيسه در ياوكان جود تو لاغر مي كند

در جبين رايت و روي تو روشن ديده اند****آن روايت ها كه راوي از سكندر مي كند

مي رود با سدره قدر تو طوبي را نسب****نامه انساب خود را گر مشجر مي كند

آفتاب نوربخشي وز طريق تربيت****كيمياي التفاتت خاك را زر مي كند

هركه را مستوفي رايت قلم را بر سر كشيد****كاتب اوراق نامش حك ز دفتر مي كند

فكر در مدح تو چون بي دست و پا بيگانه است****ز آشنا گو آشنا در بحر اخضر مي كند

آسمان بربست دست دشمنت، خونش بريز****گرچه خون خود در عروقش فعل نشتر مي كند

دشمنت را در درون ازحقد رنجي مزمن است****رو جوابش ده كه سوداي مزور مي كند

دشمن برگشته بخت توست روباهي كه او****پنجه با سر پنجه شير دلاور مي كند

روز خفاش است كور از كوربختي ز آنكه او****دشمني در خفيه با خورشيد خاور مي كند

شاهد ملك است در عقد كسي كو همچو تو****دست در آغوش با شمشير و خنجر مي كند

آنكه او پا بر سر ناز و تنعم مي نهد****روزگارش در جهان سردار و سرور مي كند

پادشاهي چمن دادند گل را، زآنكه گل****با وجود نازكي از خار بستر مي كند

اين منم شاها كه طبع من ز عقد مدحتت****بر عروس سلطنت صدگونه زيور مي كند

مي نويسم از جواني باز مدحت اين زمان****دفتر عيش مرا پيري مبتر مي كند

بنده را عمري است اندك باقي و آن نيز صرف****در دعاي پادشاه بنده پرور مي كند

در سر من جز هواي دستت بوست هيچ نيست****ليك درد پا و پيري منع چاكر مي كند

بنده در كنج است چون گنجي لاجرم****همچو گنج از دست طالع خاك بر سر مي كند

گر نمي يابد نصيبي كس ز گنجم طرفه نيست****ز آنكه جست و جوي من ايام كمتر مي كند

گرچه

دور از حضرتم جز فكر مدح حضرتت****تا نپنداري كه سلمان كار ديگر مي كند

گفته ام عمري دعاي شاه و دور از كار نيست****گر نظر در كار اين پير معمر مي كند

قوت جور جهان و پيري و ضعف بدن****اين سه حالت مرد را به يكباره مضطر مي كند

قحبه رعناي دنيا بين كه با اين كهنگي****تا چها در زير ان پيروزه چادر مي كند

من دعايت مي كنم هرجا كه هستم بي ريا****وآنچه مي گويم دلت دانم كه باور مي كند

اين سخن را من نمي گويم كه بر مصداق قول****اين حكايت شعر من در بحر و در بر مي كند

تا چو مي آيد به مشكات حمل، مصباح چرخ****باغ و بستان را به نور خود منور مي كند

تاج گل را كز زرش گاورسه كاري كرده اند****شبنمش آويزهاي در و گوهر مي كند

از كنار نوعروس بوستان هر بامداد****باد برمي خيزد و عالم معنبر مي كند

مغفر لعل شقايق كوه بر سر مي نهد****جوشن مواج نيلي بحر در بر مي كند

باغ عمرت تازه بادا تا دماغ ملك را****از نسيم گلبن دولت معطر مي كند

رايت نصرت قرينت باد تا در شرق و غرب!****رايتت هر روز فتح ملك ديگر مي كند!

قصيدهٔ شمارهٔ 39 - در مدح سلطان اويس

وقت آن آمد كه بلبل در چمن گويا شود****بهر گل گويد «خوش آمد» تا دل گل وا شود

غنچه غناج و شاخ شوخ رنگ آميزي گل****اين دم طاووس گردد و آن سر ببغا شود

روي گل برچين شود چون درنيارد چين برو****نازك اندامي كه چندان خارش اندر پا شود

با شجر مرغ سحر گويد كليم آسا كلام****چون يد بيضاي صبح از جيب شب پيدا شود

كوه جام لاله گيرد ابر لولو گسترد****باغ چون مينو نمايد راغ چون مينا شود

خسرو ملك فلك بهر تماشاي بهار****از زمستان خانه هاي زير بر بالا شود

كوه را كاندر زمستان داشت از قاقم قبا****اطلس

گلزير روي جامه خارا شود

رعد چون دعد از هوا نالد به سوداي رباب****باد چون وامق فداي غنچه عذرا شود

بر كشد آواز ابر و در چكاند از دهن****گوشه هاي باغ از آن پر لولوي لالا شود

زال گيتي را كه بهمن داشت در آهن داشت به بند****خط سبزش بردمد پيرانه سر برنا شود

روز عيش و عشرت است امروز و محروم آنكه او****عيش امروزي گذارد در پي فردا شود

شكل عين عيد پيدا شد ز لوح آسمان****عارفي كوتابه عيني اين چنين بينا شود

در بهار آمد صبوحي فرض اگر نه هر صباح****لاله را ساغر چرا پر لاله گون صهبا شود

گل چو درگيرد چراغ از شمع كافوري صبح****بلبل شوريده چون پروانه ناپروا شود

پيكر نرگس دو سر بر هيات ميزان بود****گلبن نسرين به شكل گلشن جوزا شود

سوسن آزاد بگشايد زبان را تا چو من****مادح سلطان معز الدين و الدنيا شود

آفتاب سلطنت سلطان اويس آنكه از شكوه****حمله اش گر كوه بيند پاي كوه از جا شود

آنكه راي خرده دانش گرنمايد اهتمام****ذره خرد از بزرگي آسمان آسا شود

گر مزاج نخل و نحل از لطف او يابد مدد****نيش او پر نوش گردد خار آن خرما شود

هركجا بال هماي چتر شاهي باز شد****آشيان باز و شاهين كبك را ماوا شود

تا سر انگشتش از ني ساخت طوطي نزد عقل****نيست مستعبد كه چوب خشك اژدرها شود

بر درش جوزا بدان اميد مي بندد كمر****كش عطارد صاحب ديوان استيفا شود

چون براق عزم جزمش زير زين آرد ملك****ذاكر تسبيح سبحان الذي اسري شود

ملك روي راي او چون ديد گفت ار كار من****با سر و سامان شود زين روي ملك آرا شود

گفت ابرويم كه با فيض كف فياض او****اين همه ادرار و اجرا از چه

خرج ما شود

اي شهنشاهي كه گر مهر افكني بر آفتاب****عاشق ديدار خور خفاش چون حربا شود!

ابر چندان گريد از رشك كف دستت كه اشك****آيد از چشمش روان در دامن صحرا شود

وصف حكمت گر به گوش صخره صما رسد****اي بسا خارا كه در چشم دل خارا شود

مي نمايد دشمن ملكت سوداي از سپاه****تا دماغ مملكت شوريده زان سودا شود

زود بهر دفع آن سودا به خون گردنش****روي بيضاي حسام خسروي حمرا شود

اين همه غوغا كه خصمت را ز سودا در سرست****آخر اين برگشته طالع گشته غوغا شود

دشمنت خود را به دست خود بدستت مي دهد****تا مگر دستي بگردد پايه اش بالا شود

پس عجب مرغي حريص افتاده است اين آدمي****كز براي دانه اي صدبار در دريا شود

آخر آن نادان كه هرگز دانه اش روزي مباد****بسته دام بلا چون مرغك دانا شود

چاكري بايد فرستادن به دفع آن عدو****چون تو شاهي كي معارض با چنين اعدا شود

آن كند حقا كه رستم كرد در مازندران****بر سر گردان ز خيلت گر پري تنها شود

در ثناي حضرت شاها ز بحر خاطرم****هر گهر كان سر برآرد لولو لالا شود

قرنها ملك سخن بايد كشيدن انتظار****تا چو من صاحب قراني ديگرش پيدا شود

غره مي باشد به نظم خويش هركس تا چو من****شهره عالم به نظم دلكش غرا شود

شعر من نگرفت عالم جز به عون دولتت****كي چنين فتحي به سعي خاطر تنها شود

بايد اول التفات پادشاهي همچو تو****بعد از آن طبعي چو طبع بنده تا اينها شود

تا نويسد منشي دور فلك منشور عيد****بر سر منشور شكل ماه نو طغرا شود

باد نام عاليت طغراي هر منشور كان****نافذ از ديوان حكم كشور خضرا شود

مقدم عيدت مبارك، پايه قدرت چنان****كز علو چرخ گردون صد درج اعلا

شود!

قصيدهٔ شمارهٔ 4 - در پند و دوري از دنيا

قدم نه بر سر هستي كه هست اين پايه ادني ****وراي اين مكان جاييست عالي، جاي توست آنجا

رها كن جنس هستي را، به ترك خود فروشي كن ****كه در بازار دين خواهند زد بر رويت اين كالا

اساس عالم بالا براي تست و تو غافل ****تو قدر خود نمي داني كه داراي منصب والا

تو از افلاك بالايي نگفتم زير بالايي ****اگر زير فلك باشد چه باشد زير تا بالا

كسي بالا بود كارش كه از الا گذر يابد ****مرو بالا مرو، زيرا كه نتواني شدن بالا

درخت لادوشاخ آمد، يكي شرك و دوم وحدت ****بزن بر شاخ وحدت دست و بر شاخ دگر نه پا

به بي تعويذ بسم الله، مرو در شارع وحدت ****كه در بيدا لا، غولست تا سرمنزل الا

دلت را با غم عشقش به معني آشنايي ده ****كه تن را آشنا كردن، نمي شايد درين دريا

نه هر كو نعمتي دارد شريف استو عزيز آنكس ****كه گل در دامن خارست و زر در كيسه خارا

ز كج بيني اگر نقشي، به چشمت زشت مي آيد ****تو وقتي راست بين باشي، كه بيني زشت را زيبا

به گرد كعبه دل گرد و حجي كن، همه عمره ****چه مي گردي درين بيدا، كه پايان نيستش پيدا

چه واجب ساختن خود را وگرنه خانه رحمت ****گشاند ستند دردر وي قدم گرمي نهي فرما

ز شرع احمدت راهي است روشن پيش ليكن تو ****چه خواهي ديد ازين ره چون نداري ديده بينا

تو عين عزت نفس عزيز ار آنچه مي خواهي ****رو از قاف قناعت جو چو عنقا مسكن و ماوا

چو شهباز از پي طعمه مشو پابست

قيد خود ****كزان رو شاه مرغان شد كه خود را كرد كم عنقا

نشست باز در دست است و مسند زان كند سينه****ولي مسكين نمي بيند كه دارد بند را برپا

به هركاري كه خواهي كرد ز اول بر زبان آور****مبارك نام يزدان را تبارك ربنا الاعلي

سخنهاي بزرگان را نشان اندر دل و خاطر****كه حاصل مي شود ز انفاس دريا عنبرسارا

سخن فيضي است رباني بزرگ و خرد چون باران****كه بر خاطر همي آيد فرود از عالم بالا

سخن را بر زمين نتوان فكندن جمله چون باران****بسي در گوش بايد كرد، همچون لولولالا

سخن با هركسي بايد به قدر فهم او گفتن****چه دريابند انعام از رموز و نكته و ايما

تو را سرسام جهلست و سخن بيهوده مي گويي****حكيمي نيست حاذق خود كه درماني كند دردا

علاج علت سرسام عناب است و نيلوفر****تو مي جويي زخرما و عدس درمان؟ زهي سودا!

چو آتش تيزي و گرمي كني در هركسي افتي****همان بهتر كه بنشيني ز سر بيرون كني صفرا

غريق نعمت دنيا دهد جان از پي ناني****چو در دريا ز شوق آب مسكين صاحب استسقا

باميد جوين ناني كه حاصل گرددت تا كي****در آتش باشي و دودت رود بر سر تنور آسا؟

به هرجايي كه خواهي رفت خواهي خود رزق خود****نخواهد بيش و كم گشتن به جا بلقا و جابلسا

همه وقتي نشايد خورد جام شادي ار وقتي****غمي آيد، مخور زان غم كه باشد خار با خرما

مراد و كام دنيايي مضر چون زهر مارآمد****ز بهر زهر هر ساعت مرد در كام اژدرها

مكن قصد كسي كز بعد چندين سال در عالم****هنوز امروز بر دارست نقش قاصد دارا

شنيدم ملك دارا گشت دار الملك اسكندر****نه اسكندر بماند نه دارالملك نه دارا

تو را بالاي جسم

و جان مقامي داده اند اي جان****«مكن در جسم و جان منزل كه اين دون است و آن والا»

درون اهل عرفان نيست جاي دنيي و عقبي****«قدم از هر دو بيرون نه نه اينجا باش نه آنجا»

جاهن صنع صانع را چو غايت نيست، هست امكان****كه باشد عالمي ديگر برون زين عالم مينا

بقول «ليس للانسان الا ما سعي» سعيي****همي كن تا شود ماه نوت بدر جهان آرا

اگر چه از « ولو شينا» نمي شايد گذر كردن****ولي جهديت مي بايد به حكم «جاهدوا فينا»

به خود پرداز روزي چند كز انديشه آتش****نخواهد بود از حسرت به خود پروانه وش پروا

تيه حرص پر آهو چو تازي نفس چون سگ را****به صحراي قناعت رو كه بي آهوست آن صحرا

شب برنايي ار در خواب بودي بود هم عذري****چه خسبي، كز سواد شب بياض صبح شد پيدا

شكوفه رنگ شد مويت چو سرو آن به كه برنايي****به رعنايي كه بر پيران نزيبد كسوت دنيا

توان نوري كه از خورشيد رخشان مي شود حاصل****ز خاك تيره مي جويي زهي سر گشته شيدا

ز نفس بد اگر نيكي طمع داري چنان باشد****كه از زاغ سيه داري طمع سر سبزي ببغا

صفاي باطنت روشن كند چون صبح، مهر دل****كه صدق اندروني را توان دانست از سيما

چه مي داند كسي حال گل اندامان به زير گل****بگفتي خاك، اگر بودي زبان سوسنش گويا

بدي بر كان تو مي آيد، ز چشم است و زبان و دل****مباش ايمن كه روز و شب تو را در خانه اند اعدا

مشو بدنام را منكر، نخوانده نامه سرش****كه بدنام است و افعال نكو مي آيد از صهبا

من آن را آدمي دانم كه دارد سيرت نيكو****مرا چه مصلحت با آن كه اين گبرست و آن ترسا

«و ما اوتيت» مي خواني و

مي گويي: كه مي دانم****علوم غيب اگر هستي علوم غيب را دانا

بگو تا فتنه بر آتش چرا گرديده پروانه؟****بگو تا عاشق خورشيد رخشان از چه شد حربا؟

درين درياز خونخوار قضا ساز از رضا كشتي****بدان كشتي قدم در نه كه «بسم الله مجريها»

نجات از رحمت حق جو، نه از احياي غزالي****شفا زودان، نه از قانون طب بوعلي سينا

سلاح از حفظ يزدان كن وگر گويد خلاف آن****حديثي در غلافت تيغ از وي دم مخور قطعاً

براق فكر را يك شب، به معراج حقيقت ران****به گوش سر زجان بشنو، كه «سبحان الذي اسري»

الهي! ما گنه كاريم و از شرم آستين بر رو****كريمي، دامن رحمت بپوشان بر گناه ما

چو دين دادي بده دنيا كه چندان خوش نمي باشد****هزاران بدره بخشيدن به يك جو كردن استسقا

بيابان است و شب تاريك و ما گمراه و منزل دور****دليلي نيست غير از تو خداوندا رهي بنما

مرا توفيق طاعت بخش و خطي ده ز درويشي****چنا خطي كه از هردو جهانم باشد استغنا

به بوي رحمت و غفران بدرگاه آمديم اينك****گنه كار و خجل فاغفر لنا يارب و ارحمنا

سنايي گر مرا ديدي ز ننگ و نام كي گفتن****«مسلماني ز سلمان پرس و درد دينز بوردردا»

قصيدهٔ شمارهٔ 40 - در مدح سلطان اويس

باد سحرگهي به هواي تو جان دهد****آب حيات را، لب لعلت نشان دهد

در بوستان به ياد دهن تو غنچه را****هر دم هزار بوسه صبا بر دهان دهد

ز انسان كه عكس ماه دهد حسن روي گل****رويت به عكس حسن مه آسمان دهد

گلگونه از جمال تو خواهد به عاريت****باد صبا چو عرض گل و گلستان دهد

بر دم گمان كه هست ميان ترا كمر****اما كجا ميان تو تن در گمان دهد

در رشته جمال تو هر دل كه عاشق

است****جاني به يك نظر دهد و بس گران دهد

از حلقه دو زلف تو عطارد باد صبح****بويي به عالمي دهد و رايگان دهد

تا چند در هواي جمالت به آب چشم****بر چهره لاله كارم و بر زعفران دهد؟

صفراي چهره را چو علاجي كنم سوال****از ديده در جواب مرا ناردان دهد

ماند به پسته تو دهن طفل غنچه را****گردايه صبا، نگارش در دهان دهد

دندان فرو مبر به اميد اي دل ار تو****روزي لب نگار به كامي زبان دهد!

ما بيدليم و راه غمت پر خطر، بگو****با زلف پر دلت كه ره بيدلان بود

دادم دلي ضعيف به دست ستمگري****كس چون چنين دلي به چنان دلستان دهد

خود دل را دهد كه دهد دل به بي وفا****باري چو دل دهد به مهي مهربان دهد

چشمت به خنجر مژه عالم خراب كرد****كز خنجر كشيده به مستي چنان دهد

چون منبع حيات نگردد به خاصيت****آن لب كه بوسه بر در شاه جهان دهد؟

سلطان، معز ديني و دين، كز نسيم عدل****نوشين روان به قالب نوشيروان دهد

درياي جود، شيخ اويس آنكه دولتش****آب نهال عدل ز تيغ يمان دهد

شاهي كه دفتر جم و داراب صيت او****گاهي به باد و گاه به آب روان دهد

كيوان به يك دقيقه فكرش كجا رسد؟****چرخش گر از هزار درج نردبان دهد

بر قامت بزرگي او اطلس فلك****مي زيبد ار بزرگي او تن دران دهد

در ملك دست يار قلم گشته عدل او****تا تاب گوشمال كند و كمان دهد

بر روي ران آهوي اگر داغ او نهد****بس بوسه ها كه شير حرمت بران دهد

پرواز نسر طاير چرخ، آنچه واقع است****زين آستان حضرت بخت آشيان دهد

اي سروري كه راي تو در ضبط مملكت****هر دم خجالت خرد خرده دان دهد!

چون چرخ پير طلعت بخت

تو را بديد****گفت: ار دهد تو را مدد اين نوجوان دهد

هست آستان حضرتت اقبال را حرم****مقبل كسي كه بوسه بر اين آستان دهد

صد بار گردش بال خورشيد، سر نهد****تا شاه زير دست خود او را مكان دهد

از همت تو شرم ندارد سپهر دون****كز صبح تا به شام جهان را دونان دهد

گشته است پاي باز مشرف به دست تو****بر پاي خويش بوسه پيا پي ازان دهد

چترت مظله است كه سكان خاك را****از تاب آفتاب حوادث امان دهد

مشكل رسد به خاك درت چشمه حيات****ور خود به اين اميد همه عمر جان دهد

خصمت كه گشت تشنه به خون خو دارد مي****آبش دهد زمانه بنوك سنان دهد

روزي كه كرد لشكر مريخ رزم شاه****برجيس را ز شعر سيه، طيلسان دهد

بهر هنروران گه هيجا ز غيبها****عارض چو عرض جوشن و بر گستوان دهد

پاي مبارك تو كند زور بر ركاب****دست مخالفت همه تاب عنان دهد

رمحت ميان بسته نهد بهر دام و دد****يك خوان كه شرح رزمگه هفتخوان دهد

شاها! اگر چه گفت «ظهير» از سر طمع****اين بيت را و حرص طمع بر هوان دهد:

«شايد كه بعد خدمت سي سال در عراق****نانم هنوز خسرو مازندران دهد»

داري تو جاي آنكه كمين مدح خوان تو****صد ساله نان به صد چون قزل ارسلان دهد

روح «ظهير» اگر شنود اين قصيده را****صد بار بيش مرا بوسه بر زبان دهد

تا صبح نو عروس زمرد حجاب را****هر روز جلوه از تتق خاوران دهد

بادا عروس بخت تو را زينتي كه چرخ****هر ساعتش به روي نما، صد جهان دهد

قصيدهٔ شمارهٔ 41 - در مدح امير شيخ حسن

صبا، چون پرده ز روي بهار بگشايد****عروس گل، تتق از صد بار بگشايد

چو چشم يار نمايد بعينه نرگس****كه بامداد ز خواب خمار بگشايد

گشاد باغ ز نرگس

هزار چشم و كجاست****كسي كه يك نظر اعتبار بگشايد؟

تو دل نمودگي غنچه با صبا بنگر****كه هر دمش كه بيند، كنار بگشايد

بنفشه در شكن و پيچ راست مي ماند****به حلقه اي كه سر زلف يار بگشايد

تو باش تا گره غنچه از دامن گل****صبا به ناخن سر تيز خار بگشايد

رگ جهنده باران هوا به نشتر برق****دمادم از تن ابر و بهار بگشايد

صبا كه قافله سالار چين و تاتارست****به تحفه هاي گل و لاله بار بگشايد

هوا به يك نفس از چين طره سنبل****هزار نافه مشك تتار بگشايد

خوش آيدم گل زنبق كه پنجه سيمين****پر از قراضه زر عيار بگشايد

چنار دست تطاول بر آرد و قمري****زبان به شكوه زدست از نگار بگشايد

نگار بسته و بگشاده دست و سر سهي****چو شاهدي است كه دست از نگار بگشايد

كجاست ترك پري چهره تا به كام قدح****ز حلق شييه مي خوشگوار بگشايد

صبوح بر طرف لاله زار كن كه صباح****دل از مشاهده لاله زار بگشايد

چنانك سوسن آزاده هر صباح زبان ****به شكر نعمت پروردگار بگشايد

دهان لاله بشويد صباح به مشك گلاب ****كه تا مدح شه كامگار بگشايد

جهانگشاي عدوبند مير شيخ حسن ****كه چنبر فلك از اقتدار بگشايد

يگانه اي كه اگر بانگ بر زمانه زند ****علاقه نه و هفت و چهار بگشايد

تهمتني كه چو زه بر كمان كين بندد ****ظفر كمين زيمين و يسار بگشايد

شهي كه آيت صيتش چو رايت اسلام ****به هر طرف كه رسد آن ديار بگشايد

اگر محاصره آسمان كند رايش ****به يك دو ماهش هر نه حصار بگشايد

ز چرخ طاير و واقع پذيره باز آيد ****چو قيد باز به قصد شكار بگشايد

به هر زمين كه غبار سمند او خيزد ****چه نافه

ها كه صبا زان غبار بگشايد

به هر سراب كه عين عنايتش گذرد ****چه چشمه ها كه ازان رهگذار بگشايد

افق جواز نيابد كه بي اجازت او ****ره قوافل ليل و نهار بگشايد

زمانه زهره ندارد كه بي اشارت او ****درخز اين كان و بحار بگشايد

خجسته روز كسي كه به يمن طالع سعد ****نظر به طلعت اين شهريار بگشايد

سموم قهر تو آتش به آب دربندد ****نسيم لطف تو كوثر زنار بگشايد

چو تيغ رزم شكوه تو در ميان بندد ****به دست كين كمر كوهسار بگشايد

چو كلك فكر ضمير تو در بيان آرد ****به نوك آن گره روزگار بگشايد

جمال چهره حق چون تويي تواند ديد ****كه پرده غرض از روي كار بگشايد

دو دست بسته عدو را به پاي دار آور ****كه كار بسته او هم زدار بگشايد

زاژدهاي درفش تو بر دلش گرهي است ****كه آن گره سر دندان مار بگشايد

چو راوي كلماتم به حضرت تو زبان ****به نقل اين سخن آبدار بگشايد

جهان ز گردن خود عقد هاي نظم ظهير ****ز شرم اين گهر شاهوار بگشايد

ز چرخ اگر فروبستگي است در كارم ****به يمن بخت خداوندگار بگشايد

به نزد تو چه محل بستگي كار مرا****به يك نظر كرمت زين هزار بگشايد

هميشه تا به بهاران نقاب غنچه صبا****ز عارض گل نازك عذار بگشايد

بهار عمر تو سر سبز باد چنداني****كه دهر خوشه پروين زبار بگشايد

قصيدهٔ شمارهٔ 42 - در مدح سلطان اويس

سحرگهي كه چمن، شمع لاله در گيرد****سمن به عزم صبوحي پياله برگيرد

جهان پير چون نرگس، جوان و تازه شود****هواي جام و نشاط قدح ز سر گيرد

چو مرغ عيسي اگر لعبتي ز گل سازي****ز اعتدال هوا حكم

جانور گيرد

مشابه گل زرد فلك شور گل سرخ****نخست تيغ برآرد، دگر سپر گيرد

نمونه اي است ز حراق و آتش و كبريت****چراغ لاله كه هر شب زباد درگيرد

بدان چراغ شب تيره تا سحر بلبل****همه لطايف اوراق گل ز بر گيرد

اگر نسيم سحر، بر ختن گذار كند****زرشك مشك، چه خونها كه در جگر كند

مسافري عجيب است اين گل رسيده كه او****چو برگ سفره بسازد، ره سفر گيرد!

ز يك نسيم كه در آستين غنچه بكر****دمد شمال چو مريم، به روح بر گيرد

ز بس قراضه كه گل كرد در دامن****مجال نيست كه دامن به يكدگر گيرد

ز آفتاب چو چرخ خميده نرگس مست****بياد خسرو آفاق جام زر گيرد

اگر حمايت او ذره را دهد تمكين****فراز مسند خورشيد، مستقر گيرد

ايا سحاي نوالي كه دست بخشش تو****به گاه فيض عطا بحر را شمر گيرد!

تو آفتاب منيري چو آفتاب سپهر****چهار بالش ملك از تو زيب و فر گيرد

عنايت تو رواني به يك نفس بخشد****كفايت تو جهاني به يك نظر گيرد

به فر داد تو دراج، چشم باز كند****به عون عدل تو روباه شير نر گيرد

بريد فكر تو افلاك زير پا آرد****هماي همت آفاق زير پر گيرد

چو تيغ تو بدرخشد قضا مفر جويد****چو شصت تو بگشايد قدر حذر گيرد

مهابت تو اگر باد را عنان پيچد****صلابت تو اگر كوه گران را ز جاي برگيرد

به قهر باد سبك را به خاك دفن كند****به حكم كوه گران را زجاي برگيرد

عدو و حسام تو را چشمه اجل خواند****ولي نيام تو را مطلع ظفر گيرد

چو آفتاب ضميرت به يك اشارت راي****زحد خاور تا مرز باختر گيرد

شب زمانه به مهر تو گردد آبستن****وگرنه كين تو حالي دم سحر گيرد

ز خاك پايت اگر حور

ذره اي يابد****به خاك پات كه در دامن بصر گيرد

شرار آتش قهرت اگر به كوه رسد****ز خاصيت همه اجزاي او شكر گيرد

زبان نطق تو به خامه گر سخن راند****چو نيشكر همه اجزاي او شكر گيرد

بهار جاه ز خلق تو رنگ و بو يابد****نهال عدل ز بذل تو بار و بر گيرد

زمانه اطلس گلريز سبز گردون را****ز گرد كحلي خنگ تو استر گيرد

اگر ز نعل سمند تو افسري يابد****سر سپهر به ترك كلاه خور گيرد

اگر نه مدح تو گويد زمانه سوسن را****بنفشه وار زبان از قفا بدر گيرد

مرا زمانه فضيلت نهد بر اهل زمين****وگر همين قلم خشك و شعر تر گيرد

هميشه تا كه خود اين سراي شش سوار****ز بهر آمد و شد خانه دو در گيرد

سراي عمر تو معمور باد تا حدي،****كه كارخانه گردونش از تو فر گيرد

قصيدهٔ شمارهٔ 43 - در مدح سلطان اويس

زامروز تا به حشر بر ابناي روزگار ****شكرانه واجب است به روزي هزار بار

كامروز نور باصره آفرينش است ****در عين صحت از نظر آفريدگار

داراي عهد شاه اويس آنكه مي كند **** از تيغ گرد خطه دين آهنين حصار

هر دم به آستين كرم پاك مي كند ****انصاف او زدامن آخر زمان غبار

ديباي صبح را دل او بافته است پود ****اكسون شام را غضبش تافته است تار

در جنب رفعتش نبود چرخ سر افراز ****با تاب حمله اش نبود كوه پايدار

رايش چو بر مدارج همت نهد قدم ****بر دوش آفتاب نهد دست اعتبار

اي زمره ملوك مطيعت به اتفاق ****وي خسرو نجوم غلامت به اختيار

هم عقل را كمال زذات تو مستفاد ****هم روح را حيات ز لطف تو مستعار

شاخي است رايت تو كه نصرت دهد

ثمر ****بازي است همت تو كه گردون كند شكار

پيش افق ز تيغ تو سدي اگر كشد ****چتر سياه شب نشود زين پس آشكار

ز اعجاز عدل توست كه ابناي عصر را ****در دور دولت تو به توفيق كردگار

رفت آنچنان خيال مي از سر كه بعد ازين ****بيند به خواب چشم بتان مستي و خمار

شاها در اين دو هفته كه خورشيد ملك را ****شد منحرف مزاج مبارك هلال وار

دور از جناب شاه بر اعيان مملكت ****روز سپيد بو سيه چون شبان تار

ني نبض باد داشت در آن روز جنبشي ****ني طبع خاك بود درآن حال بر قرار

چون شمع مومنان همه شب زنده داشتند ****با سينه هاي سوخته و چشم اشكبار

شكر خدا كه عاقبت كار جمله را ****باز آمد آب ديده و سوز جگر به كار

قاروره سپهر زتاب درون خلق ****دارد هنوز گونه نارنج وعكس تار

ديدم بنفشه وار سپهر خميده قد ****سر بر زمين نهاده روان اشك بر عذار

از بهر جان درازي تو ساكنان خاك ****بگشاده دستها همه چون سرو و چون چنار

صد بار كردم عزم زمين عيسي از فلك ****بهر علاج و باز همي گشت شرمسار

زيرا كه از دمش فلك از روي پند گفت ****كين كار نيست كار تو و چون تو صد هزار

لطف خداست جوهر ذات مباركش ****اين كار هم به لطف خداوند واگذار

كاري اگر همي كني اندر جوار خويش ****زآفتاب رعشه براز آسمان دوار

بر پاي بود تخت به پيش چو بندگان ****بر صدر دستها بنهاده در انتظار

تا كي تو پاي بر سرو و بر دست او نهي ****و او

سر بر آسمان برساند زافتخار؟

منت خداي را كه نشستي به فال سعد ****بر صدر تخت بار دگر باز بختيار

آوازه سلامت ذاتت بگوش ملك ****گاه از يمين همي نهد و گاه از يسار

گر زانكه آسمان ز پي عرض حال خويش ****درد سريت داد برو سرگردان مدار

آن روزه تيره باد كه در ملك سلطنت ****خواند زمانه جز تو كسي را به شهريار

و آن روز خود مبارك كه دوران چرخ را ****آلا به گرد نقط چترت بود مدار

تو جان روزگاري و جانها به جان تو ****پيوسته اند جان تو به جان روزگار

تو شمع دلفروز شبستان عالمي ****حاشا كه بر سر تو بود باد را گذر

پيوسته تا بود سبب صحت بدن ****بيماري نسيم روان بخش در بهار

ذات مباركت ز همه رنج و آفتي ****محروس باد در كنف لطف كردگار

قصيدهٔ شمارهٔ 44 - در بيان اوضاع نامناسب ساوه

چون به عزم حضرت خورشيد جمشيد اقتدار****آفتاب سايه گستر، سايه پروردگار

ابر دريا، آستين خورشيد گردون آستان****اردشير شير دل نوشين روان روزگار

زهره عشرت ماه طلعت مهر بهرام انتقام****مشتري راي عطارد فطنت كيوان وقار

ظل حق چشم و چراغ دوده چنگيز خان****كاسمان را بر مدار راي او باشد مدار

از خراب آباد شهر ساوه كردم عزم جزم****ساعتي ميمون به فال سعد و روز اختيار

جمعي از واماندگان موج طوفان بلا****قومي از سرگشتگان تيه ظلم روزگار

جمله در فتراك من آويختند از هر طرف****كاخر از بهر خدا پا از پي اهل تبار

چون به سعي كعبه حاجات داري روي دل****حاجتي داريم حاجتمند را حاجت برآر

هدهدي تاج كرامت، بر سرت حال سبا****گر مجالي با شدت پيش سليمان عرضه دار

كاي سكندر معدلت از جور ياجوج الامان****وي سليمان زمان از ظلم

ديوان زينهار

ساوه شهري بود بل بحري پر از گوهر كه بود****اصل او را معجز مولود احمد يادگار

هم نهاد خطه اش را زينت بيت الحرام****هم سواد عرصه اش را رتبت دارالقرار

باد او چون باد عيسي دلگشا و روح بخش****آب او چون آب كوثر غمزداي و سازگار

در شمال فصل تابستان او، برد شتا****در مزاج آذر و آبان او، لطف بهار

هيچ تشويشي در او نابوده جز در زلف دوست****هيچ بيماري درو ناخفته الا چشم يار

همچو نرگس مست و زردست ايمن نيم شب****خفته بودندي غريبان بر سر هر رهگذار

خواجگان ما دلدار معتبر در وي چنانك****هر يكي را همچو قارون بود صد سرمايه دار

خواجه شد بي اعتبار ومال شد مار سيه ****اي خداوندان مال ، الاعتبار الاعتبار!

بوده از خوبي سوادش چون سواد خال جمع ****وز پريشاني شده چون زلف خوبان تار تار

بقعه اي بيني چو دريا در تموج ز اضطراب ****مردمي دروي چو در دريا غريق اضطراب

عين گستاخي است گفتن در چنين حضرت به شرح ****آنچه در وي رفت از قحط وبا پيرار وپار

قحط تا حدي كه مرد از فرط بي قوتي چو شمع ****چشم خود را سوختي در آتش و بردي به كار

شب همه شب تا سحر بر ناله هاي رود زن ****خون شوهر مي كشد از كاسه سر چون عقار

هر دم از شوق سر پستان مادر مي گرفت ****در دهان پيكان خون آلود طفل شير خوار

آه از آن اشرار كايشان ز آتش شمشير مير ****مي جهند وني نمي ميرند هر يك چون شرار

اولا بردند هر يك از سراي وخان ومان ****هر چه بود از نقد وجنس اندر نهان وآشكار

تا به آب ديده

هازان خيكها كردند تر ****تا به خشت خانه ها بر اشتران كردند بار

آن كه مهتر بود بهتر از پي سيبي به چوب ****پوست برتن سر به سر بشكافتنذش چون انار

همچو آتش چوب مي خوردند مي دادند زر ****وانكه از بي طاقتي بر خاك مي مردند زار

همچو اشك افتاده مردم زادگان از چشم خلق ****رخ بي خون لعل شسته جسته از مردم كنار

آنكه دوش از ناز چون گل بود با صد پيرهن ****مي كند امروز بهر خورده اي خود از افكار

بر گل رخسار وسروقد خوبان چگل ****چشم كردند چون سحاب از روي غيرت آشكار

توده توده بي كفن اندامهاي نازنين ****درميان خاك وگل افتاده همچون خار وخوار

آنك از صد دست بودش جامه در تن اين زمان ****دستها بر پيش وپس دارد زخجلت چون چنار

تاج بردند از سر منبر چو دستار از خطيب ****طاق بر كندند از مسجد چو قنديل از منار

بوريا در ناخن عابدزنان هر دم كه خيز ****حلقه بيرون كن زگوش وطوق پس پيش من آر

در ضياع او كه هر يك بود شهري معتبر ****گور وآهو راست مسكن شير وروبه را قرار

باغ چون راغش خراب ودشت گشتن چون سراب ****زاغ آن را باغان وقاز اين را باز يار

مي كند هر شب به جاي بلبلان فريادبوم ****كا الفرار عاقلان زين وحشت آباد ، الفرار

خسرو الله دمي از حال مسكينان بپرس ****((حسبه الله )) نظر بر حال مسكينان گمار

الامان از تيغ زهر آلود درويش الامان ****الحذار از ناوك فرياد مظلوم ، الحذر !

مي ربايد خال اقبال از رخ مقبل به حكم ****تير آه مستمندان

در دل شبهاي تار

چون روا داري كه در ايام عدل شاملت ****كز تواضع مي فرستد باز تاج سر به سار

شير وآهو دست ها در گردن هم كرده خو ****خفته باشند ايمن و آسوده در هر مرغزار

آنكه از تشويش ما را جاي در سورا خ موش ****و آنكه از بيداد ما را پاي بر دنبال مار

لجه دريا وما لب خشك چون كشتي صفت ****حضرت خورشيد وما محروم از وخفاش وار

اند آن شهر اين زمان جمعي كه باقي مانده اند ****از فقير واز توانگر وز صغار وز كبار

بر اميد طلعت خورشيد عدلت اين زمان ****همچو حربا بر سر راهند چشم انتظار

گر زاظهار عنايت هيچ تقصيري فتد ****بعد از اين ديار كي گردد به گرد اين ديار؟

آفتابي از دل ما نور حشمت وا مگير ****آسماني از سر ما ظل رحمت بر مدار

تا دعاي دولتت را از سر امن وامن ****مي كنيم اندر ((اناء اليل )) و((اطراف انهار))

در كلامم چون كه بود اطناب از بيم ملال ****بر دو بيت عنصري كردم سخن از اختصار

(( تا ببندد تا گشايد تا ستاند تا دهد ****تا جهان بر پاي باشد شاه را اين يادگار

آنچه بستاند ولايت ، آنچا بدهد خواسته ****آنچا بندد پاي دشمن ، وآنچه بگشايد حصار ))

قصيدهٔ شمارهٔ 45 - در مدح سلطان اويس

فرخ اختر اختري دري و دري شاهوار****شد ز برج خسروي و درج شاهي آشكار

آسمان در حلقه بر خود گوهري مي داشت گوش ****ساخت امروزش براي آفرينش گوشوار

سالها مي جست چشم آفتاب نوربخش ****تا به ماهي نو منور كردش اكنون روزگار

مادر ايام را آمد به فرعون و بخت ****قره العيني ز روز

نيك گردون در كنار

آرزويي كرد گردون كين گل اقبال را ****پيچيد اندر اطلس زنگاري خود غنچه وار

حور چون گل پيرهن صد پاره كرد از رشك و گفت ****حاش لله كو لباس ظالمان سازد شعار

مشتري اشكال سعد اختر از يك به يك ****در نظر آورد و شكل طالعش كرد اختيار

باش تا اين باز نصرت را ببالد بال و پر ****باش تا بر خنگ گردون دولتش گردد سوار

خسروان را خاتم است آن خاتم فيروز بخت****خاتمي كو در جهانداري است از جم يادگار

ملك را بود آرزو از بهر شاهي دولتي ****يافت ملك اين آرزو را در كنار شهريار

ماه ملك آراي برج سلطنت سلطان اويس ****آفتاب عدل پرور سايه پروردگار

آنكه بر سمت رضايش مي كند اختر مسير****وانكه بر قطب مرادش مي كند گردون مدار

راي ملك آراي او را از بلندي آسمان ****مي توان گفتش به شرطي كاسمان گيرد قرار

خلق او را كي مي توان گفتن صبا وقتي مگر ****كز صبا ننشسته باشد بر دلي هرگز غبار

چون قدح گيرد به كف ابري است سر تا سر حيا ****چون كمربندد به كين كوهي است سر تا سر وقار

دست جود او درم را مي شمارد خاك ره ****يا دو دستش خود درم را مي نيارد در شمار

هيچ مي داني چرا پيوسته دارد سر به زير ؟ ****آب را زيرا كه هست از لطف خسرو شرمسار

نقد رايش در ترازو چون درست آفتاب ****بارها بشكست وجه زهره را قدر و عيار

اي زبدو آفرينش ذات پاكت آمده همچو گل**** با تخت شاهي همچو نرگس تاجدار

همت والاي تو از سروران بالاتر است ****كي تواند برد باد مهرگان دست از چنار

صورت خصم تو بندد دار خود در

روز و شب ****كرد خواهد عاقبت سر در سر خصم تو دار

نعل اسبت كرد گردون چون هلال اندر مراد****مي خريدش مشتري از بهر تاج افتخار

خسروان بندد بر خود گوهر از روي شرف ****گوهرت اصلي است همچون گوهركان و بحار

شد به عهد عدل تو محفوظ خان و مال خلق****اي به عهد عدل تو گردنكشان در هر ديار

از پي راه مظالم كرده از گردون برون ****نال ايتام بحار و خون مشكين تتار

روي اگر از آتش بتابد راي ملك آراي تو ****كنده اي سازد همان دم هيمه را بر پاي نار

قلزم جود تو را نه قبهنيلي حباب****مشعل راي تو راهفت اختر دري شرار

گرد خيلت خاست از ماهي و بر شد تا به ماه ****اينك از قلب فلك بنگر غبارش بر عذار

تا بخواباند چمن در عهد طفل غنچه را ****هر سر سالي و در جنباندش باد بهار

دولت طفلت كه هست او حامي گردون پير****بر سرير سروري پيوسته بادا پايدار

وقت صبح است و لب دجله و انفاس بهار**** اي پسر كشتي مي تا شط بغداد بيار

قصيدهٔ شمارهٔ 46 - در مدح امير شيخ حسن

دجله عمري است، تر وتازه كه خوش مي گذرد ****ساقيا مي گذر عمر به عطلت مگذار!

چند پيچيم چو زلفين تو در دور قمر ؟ ****چند باشيم چو چشمان تو در عين خمار؟

كار آن است تو را كار ، ورت صد كار است****بر لب دجله رو ودست بشوي از همه كار

كمتر از خارنه اي ، دامن گل بويي گير ****كمتر از سرونه اي ، تازه نگاري به كف آر

جام خورشيد از آن پيش كه بردارد صبح ****جام جمشيديصبها به صبوحي بردار

جام بر كف نه ودر باده نگر تا زصفا ****حور در پرده روحت بنمايد

ديدار

مي گلگون كه كند پرتو عكسش به صبوح ****صبح را همچو شفق گونه به گلگونه نگار

بخت يار است وفلك تابع وايام به كام****فتنه در خواب وجهان ايمن ودولت بيدار

دور مستي است در اين دور نزيبد كه بود ****بجز از حزم خداوند جهان كس هشيار

نقطه دايره پادشهي ، شيخ حسن ****شاه خورشيد محل ، خسرو جمشيد آثار

آنكه بر شاهسوار فلك ار بانگ زند ****كه بدار اي فلك او را نبود باز مدار

كف او مقسم ارزاق وضيع است وشريف ****در او كعبه آمال صغار است وكبار

بار ها با گهر افشاني دستش زحيا ****ابر آب دهن انداخته در روي بحار

قرص خورشيد اگر در خور خوانش بودي ****عيسي مايده آراش بدي خوان سالار

اي كه از نزهت ايوان تو بابي است بهشت****وي كه از روضه ي اخلاق تو فصلي است بهار !

فلك آثار سم اسب تو در روز مصاف ****همه بر ديده خورشيد نويسد به غبار

زحل از قدر تو آموخت بزرگي وشرف****اين چنين ها كند آري اثر حسن جوار

شرح راي تو دهد شمع فلك در اصباح ****دم زخلق تو زند باد صبا در اسحار

بيلكت چون بنهد چشم بر ابروي كمان****زه به گوش ظفر آيد زدهان سوفار

روز بزم تو درم به همه قدر از سبكي ****در نيار به جوي هيچكس او را به شمار

گرزند نا ميه در دامن انصاف تو چنگ ****بر كند لطف تو از پاي گل ونسرين خار

باز اگر پاي به دست تو مشرف نكند ****پاي خود را ندهد بوسه به روزي صد بار

هر كه بيرون نهد از دايره حكم تو پاي****بس كه سر گشته رود گرد جهان چون پرگار

خسروا لشگر منصورت اگر رجعت كرد ****نيست بر

دامن جاه تو ازين هيچ غبار

عقل داند كه در ادوار فلك بي رجعت ****استقامت نپذيرند نجوم سيار

اين يقين است كه در عرصه ملك شطرنج ****برتر از شاه يكي نيست به تمكين و وقار

ديده باشي كه چو رخ برطرف شاه نهد****بيدقي بي هنري كم خطري بي مقدار

وقت باشد كه نظر بر سبب مصلحتي ****نزد شاپش ويك سو شود از راه گذار

نه ارزان عزم بود پايه بيدق را قدر**** نه از اين حزم بود منصف شاهي را عار

آخر دست بر آرد اثر دولت شاه****زنهادش به سم اسب وپي پيل دمار

پادشاها منم آن مدح سرايي كه نيافت ****مثل من باغ سخن طوطي شكر گفتار

بلبلي نيست كه در معرضم آيد امروز ****من تنها وز مرغان خوش آواز هزار

تا جهان را بود از گردش ايام نظام ****تا زمين را بود از جنبش افلاك قرار

باد در سايه اقبال تو شهزاده اويس****دايم از عمر وجواني وجهان بر خوردار!

قصيدهٔ شمارهٔ 47 - در وصف ساغر و مي

نيست پيدا ، اين محيط لاجوردي را كنار ****ساقيا درياي مي در كشتي ساغر بيار !

چون به زرين زرورق مي مگذارن عمر عزيز ****زين محيط غم كه بروي نيست كشتي را گذار

اندران شبها كه خيل ماه بر دارد سپهر ****زينهار از دجله خندق ساز واز كشتي حصار !

كشتي خورشيد پيكر كانعكاس جرم او ****روز روشن مي نمايد در دل شبهاي تار

هست خرم گلشني تركيب او از چوب خشك ****ليك چوب خشك او مي آورد پيوسته بار

مركبي چوبين روان باباد در رفتن ولي ****نيست هيچ از رفتن او باد را بر دل غبار

روحش از باد شمال است وروان از آب بحر ****نيست در گيتيجز اين آب وهوايش سازگار

معده او بگذارند

سنگ خارا را ولي ****باشد اندر اندرونش آب صافي ناگوار

آب را هر دم ز پهلويش بود رنگي دگر ****خود همين باشد به غايت عالم حسن جوار

گردرين كشتي گذارد روزگار خود جهان ****ايمن از موج حواد ث بگذارند روزگار

قصيدهٔ شمارهٔ 48 - درمدح امير سيخ حسن نويان

به چشم و ابرو و رخسار و غمزه مي برد دلبر****قرار از جسم وخواب از چشم وهوش از عقل وعقل از سر

نباشد با لب و لفظ وجمال وحال او مارا ****شكر در خورد ومي در كام ومه در وجه وشب در خور

سر زلف ورخ خوب وخط سبز ولب لعلش ****سمن ساي ومه آساي وگل آراي وگهر پرور

عذار وخط ورخسار ولب وديدار و گفتارش ****بهار وسبزه وصبح وشراب وشاهد وشكر

نباشد خالي از فكر وخيال وذكر او مارا ****روان در تن خرد در سر سخن در لب نفس در بر

نثار خاك پايت راز جسم وشخص وچشم ورخ ****بر آرم جان ببازم سر ببارم در بريزم زر

به بوي رنگ و زيب . فر چو تو كي رويد و تابد ****گل از گلشن مي از ساغر مه از گردون خور از خاور

مگر ماليده اي بر خاك نعل سم اسب شه ****لب شيرين خط مشكين رخ نازك بر دلبر

فلك قدري ملك صدري اميري خسروي كامد ****سعادت بخت و دولت يار و ملك آراي و دين گستر

قدر قدرت قضا فرمان شهنشهه شيخ حسن نويان ****جهانگير و جهان دارو جهان بخش و جهان دارو

زراي و طلعت و احسان و افضالش بود روشن ****چراغ مهر و چشم ماه و آب بحر و روي بر

ز فيض لفظ و كلك و دست و طبعش زله مي بندد

****قصب قند و مگس شهد و صدف درو حجر گوهر

به امرو راي و تدبير و مراد اوست گردون را ****ثبات و سير و حل و عقد و امر و نهي و خير و شر

ز عدل و داد وجودش آنچه دين دارد كجا دارد ****دماغ از عقل و عقل از روح و روح از طبع و طبع از خور

زهي آراسته تخت و سپاه . ملك و دين ذاتت ****چو دين عقل و روان جسم و حسب نفس و شرف گوهر

تذرو و تيهو و دراج و كبك از پشتي عدلت ****همايون فال و فارغ بال و طغرل صيد و شاهين بر

ز خال و عم و جد و باب موروثي است ذاتت را ****كمال نفس و حسن نطق و عز و جاه و زيب و فر

به كيد و مكر و تزوير و حيل نتوان جداكردن ****نسيم از مشك و رنگ از لعل و تاب از نارو نور از خور

ز اقبال و جلال و عز و تمكين تو مي بخشد ****سري افسر شرف مسند امان خاتم طرب ساغر

نمي بينم به دور عدل و داد و لطف طبعت جز ****قدح گريان و دف نالان . مي آب و ني لاغر

دران ساعت كه از پيكار و حرب و رزم كين گردد ****اجل مالك روان هالك زمان دوزخ مكان محشر

ز سهم تير و عكس تيغ و گرد خاك و خون يابي ****وجوه اصفر جبال اخضر سپهر اسود زمين احمر

زواج گردو موج خون و آشوب فتن گردد ****زمين گردون جهان دريا فرس كشتي بلا لنگر

گهي گردد گهي لغزد گهي پيچد گهي لرزد

****سر مردم سم اسب و بن رمح و دل خنجر

تو بر قلب صف خيل سپاه دشمنان تازي ****ظفر قايد قضا تابع ولي غالب عدو مضطر

روان سوي عدو گرز و سنان و ناوك و تيرت ****عدم دردم بلا در سر اجل در پي فنا در بر

بيندازد و بنهد و فرو گيرند و بردارند ****يلان اسپر سران گردن مهان مغفر شهان افسر

به زيرت بادپا اسبي جهان پيماي آتش رو ****جوان دولت مبارك پي قوي طالع بلند اختر

به وقت صيد و سبق و عزم و رزم و از وي فرو ماند ****به سرعت و هم و جستن برق و رفتن سيل و تك صرصر

به سير و سرعت و رفتار و رفتن بگذرد چون او ****نسيم از برو باداز بحر و ابر از كوه و سيل از در

امير خسروا شاها نوشتن وصف تو نتوان ****بصد قرن و بصد دست و به صد كلك و به صد دفتر

كلامي گرچه مطبوع و روان و دلكش است الحق ****كه دارد چون تو معشوقي نگار چابك و دلبر

به فرو بخت و اقبالت جواب آن چو آب اينك ****لطيف و روشن و پاك و خوش و عذاب و روان وتر

بقاي و فعل و تاثير و مدار و سير تا دارد ****نفوس و عنصر و ارواح و چرخ و گردش و اختر

نفوس و عنصر و ارواح و چرخ و اخترت بادا ****مطيع و تابع و محكوم و خدمتكار و فرمان بر

خداوندت مه و سال و شب و روز و گه و بيگه ****معين و ناصر و هادي و ياور حافظ و ياور

قصيدهٔ شمارهٔ 49 - در مدح سلطان اويس

اي

غبار موكبت چشم فلك را توتيا****خير مقدم، مرحبا «اهلاً و سهلاً» مرحبا

رايت رايت، به پيروزي چو چتر آفتاب****سايه بر ربع ربيع انداخت از «بيت الشتا»

باز چتر سايه بر نسرين چرخ انداخته****فرخ و ميمون شده، في ظله بال هما

آفتابت در ركاب، و مشتري در كوكبه****آسمان زير علم، ماه علم خورشيد سا

با غبار نعل شبذير تو مي ارزد كنون****خاك آذربايجان، مشگ ختن را خون بها

شهر تبريز از قدوم موكب سلطان اويس****چون مقام مكه از پيغمبر آمد با صفا

اين بشارت در چمن هر دم كه مي آرد نسيم****مي نهد اشجار سرها بر زمين، شكرانه را

مي نهد بر خوان دولتخانه گل صد گونه برگ****مي زند بر روي مهر آن رود بلبل صد نوا

اي ز فيض خاطرات آب سخن كوثر ذهاب!****وي ز ابر همتت باغ امل طوبي نما!

سايه لطف خدايي، تا جهان پاينده است****بر جهان پاينده باد اين سايه لطف خدا!

ملك لطفت راست آن نعمت كه در ايران زمين****عطف ذيل عاطفت مي گستراند بر خطا

وصف لطفت در چمن مي كرد ابر نوبهار****سوسن و گل را عرق بر چهره افتاد از حيا

در افق مهر از نهيبت روي تابد، ور به كين****بازگرداني افق را نيز ننمايد قفا

دور راي استوارت كافتابش نقطه ايست****در كشيد از استقامت، خط به خط استوا

غنچه اي بودي به نسبت بر درخت همتت****گنبد نيلوفري گرداشتي رنگ و نما

رايت عزم شريفت دولتي بي انقلاب****سده قدر رفيعت سدره بي منتها

در نهاد آب شمشيرت قضاي مبرم است****بر سر شوم عدويت خواهد آمد اين قضا

در شب هيجا سپاه فتح را تيغت دليل****در ره تدبير، پير عقل را كلكت عصا

آفتاب از عكس شمشير تو مي گيرد فروغ****آسمان از بار احسان تو مي گردد دو تا

در جهانداري، دو آيت داري از تيغ و قلم****كاسمان خواند همي آن را

صبا، اين را مسا

گردي از كهل سپاهت بر فلك رفت، آفتاب****كردش استقبال و گفت: اي روشنايي مرحبا!

ابر اگر آموزد از طبع تو رسم مردمي****در زمين ديگر نروياند بجز مردم گيا

پيش چترت آن مقدم بر سمات اندر سمو****جبهه و اكليل را بر ارض مي سايد، سما

اطلسي بر قد قدرت در ازل مي دوختند****وصله اي افتاد از آن اطلس، فلك را شد قبا

صد ره ار با صخره صما كند امرت خطاب****جز «سمعنا و اطعنا» نشنود سمع از صدا

هر كجا تيغت همي گريد، همي خندد اجل****هر كجا كلكت همي نالد، همي نالد سخا

تا شبانگاه امل مي گردد ايمن از زوال****گر به چترت مي كند چون سايه خورشيد التجا

طبع گيتي راست شد در عهد تو ز انسان كه باز****نشنود صوت مخالف هيچكس زين چار تا

كاهي از ملكت نيارد برد خصمت، گرچه گشت****از نهيب تيغ مينايين، چو رنگ كهربا

دشمنت بيمار و شمشيرت طبيب حاذق است****بر سرش مي آيد و مي سازدش در دم دوا

هر كه رو بر در گهت بنماد كارش شد چو زر****خاك درگاهت مگر دارد خواص كيميا

هركه چون دل در درون دارد هواي حضرتت****در يسارست او همه وقتي و دارد صدر جا

هست مستغني، بحمد الله، ز اعوان درگهت****گر به درگاهت نيايد شوربختي، گو: ميا

تيره باد آن روز و سال و مه كه دارد بر سپهر****چشمه خورشيد چشم روشنايي از سها

خويش را بيگانه مي دارد ز مدحت طبع من****زآنكه درياي زاخر نيست جاي آشنا

چون ز تقدير بيانت عاجز آمد طبع من ****اين غزل سر زد درون دل، در اثناي ثنا

در فراقت گرچه بگذشت آب چشم از سر مرا ****بر زبان هرگز نراندم سرگذشت و ماجرا

شمع وارم، روزگار از جان شيرين دور كرد ****باز دارد آنگه

به دست دشمنم سر رشته را

تا مگر وصل تو يكدم وصله كارم شود ****در فراقت پيرهن را ساختم در بر قبا

من به بويت كرده ام با باد خو در همرهي ****لاجرم بي باد يك دم بر نمي آيد مرا

هست دايي بي دوا در جان من از عشق تو ****بود و خواهد بود بر جان من اين غم دائما

در ميان چشم و دل گردي است دور از روي تو ****خيز و بنشين در ميان هر دو، بشنو ماجرا

خاصه اين ساعت كه دلها را صفايي حاصل است ****از غبار موكب جمشيد افريدون لقا

آن جهانگيري، جهانداري، جهان بخشي كه هست ****تيغ و كلك او جهان را مايه خوف و رجا

دولتت چون آفتاب و نور و كوه و سايه اند ****آفتاب از نور و كوه از سايه چون گردد جدا

پادشاها هشت مه نزديك شد تا كرده است ****دور از آن حضرت، بلاي درد پايم مبتلا

درد پاي ماست همچون ما، به غايت پايدار****در ثبات و پايداري درد آرد پاي ما

ني كه پايم پاي بر جا تر ز درد آمد كه درد ****هر زمان مي جنبد و پايم نمي جنبد ز جا

شرح اين درد مفاصل را مفصل چون كنم؟****كي شود ممكن به شرح اين قيام آنگه مرا

ضعف پايم كرد چون نرگس چنان كز عين ضعف****سرنگون بر پاي مي خيزم به ياري عصا

درد پايم كرد منع از خاك بوس درگهت ****خاك بر سر مي كنم هر ساعتي از درد پا

اندرين مدت كه بود از درد غم صباح من عشا ****گفته ام حقا دعايت، در صباح و در مسا

مركبي از روشني نگذشت بر من تا كه من ****همره ايشان

نكردم كارواني از دعا

تا چو باد نوبهاري مژده گل مي دهد ****لاله مي اندازد از شادي كله را بر هوا

هم هوا گردد چو چشم عاشقان گوهر فشان ****هم زمين باشد چو صحن آسمان انجم نما

گل گشايد سفره پر برگ بهر عندليب ****صبح خيزان را زند بر سفره گلبانگ صلا

تاج نرگس را بيارايد به زر هر شب، سحاب ****آتش گل را بر افروزد به دم هر دم صبا

روضه عمرت كه هست آن ملكت باغ بهار ****باد چون دارالبقا آسوده از باد فنا

عالم فرسوده از جور سپهر آسوده باد ****جاودان در سايه اين رايت گيتي گشا

باد ماه روزه ات ميمون و هر ساعت زنو ****ابتداي دولتي كان را نباشد انتها

قصيدهٔ شمارهٔ 5 - در مدح شيخ اويس

اي منزل ماه علمت، اوج ثريا****روي ظفر از آيينه تيغ تو پيدا

چون تيغ تو بذل تو گرفته همه عالم****چون صيت تو عدل تو رسيده به همه جا

گر سپهت خال زند بر رخ خورشيد****موج كرمت آب كند زهره دريا

در آخر منشور ابد عهد تو تاريخ****در اول احكام ازل نام تو طغرا

اي خان زمان شيخ اويس آنكه ز تعظيم****شاهان جهان را در تو كعبه عليا!

يك شمه به ايوان تو خورشيد منور****يك خيمه در اردوي تو گردون معلا

كه مار سنان تو گزيده دل دشمن****گه شير لواي تو دريده صف هيجا

در گور به عهد تو بنازد دل بهرام****در عدل به عهدت بفرازد سر دارا

كاووس و كي نوذر و هوشنگ و فريدون****كرده چو سعادت به جناب تو تولا

اي ديده ادراك تو ار منظر امروز****ناظر شده بر كارگه عالم فردا!

وي همت والاي تو بيرون زده خيمه****از پردهسراي فلك اطلس والا!

عقل از روش راي تو آموخته قانون****روح از اثر

طلف تو اندوخته احيا

در سجده درگاه تو خواهند كه باشند****اجرام به يكسر دو سر از حرص و چو جوزا

چترت به فلك گفت كه بالا مرو اي چرخ!****زيرا كه مرا مي رسد اين منصب والا

برداشتن تيغ و كمند ار چه گناه است****در عهد تو هست اين همه در گردن اعدا

بدخواه سبكسار تو را وعده مرگ است****زان گرز گرانش به سر آمد به تقاضا

انصاف ز شمشير تو با اين همه تيزي****با خصم ستمكار بسي كرد مدارا

آن لحظه كه از زخم سر و نيزه پيكار****چون خانه زنبور شود، سينه اعدا

از بس كه برآيد به فلك گرد دو لشگر****چون توده غبرا شود، اين قبضه خضرا

از زخم صداع فزع كوس و صدايش****فرياد بر آيد ز ذل صخره صما

آن روز همه روز زبان و لب شمشير****باشند به اوصاف ايادي تو گويا

چون ديد پراز باد سري خصم تو را تيغ****چون شمع به گردن زندش، كرد مدارا

روزي مه رايت اگر آري سوي گردون****رايت بگشايد به مهي قلعه مينا

گر قلعه هفتم نسپارد به تو كيوان****صدبار فرود آري ازين قلعه زحل را

اي مصعد اعلاي ملايك گه پرواز!****مرغ حرم فكر تو را مهبط ادنا

اي سايه حق پرتو انوار الهي!****در ناصيه توست چو خورشيد هويدا

بي دردسر نيزه و آمد شد پيكان****بي آنكه لب زير كند تيغ به بالا

اطراف بلاد تو شد از امن، مزين****اسباب مراد تو شد از فتح، مهيا

المنه لله كه درين فتح نداري****جز منت لله تبارك و تعالي

شاها! چو سر گنج لال معاني****بگشوده ضميرم به ثناي تو در اثنا

ناگاه خيال صنم در نظر آمد****مهر رخ او سر زد ازين مطلع غرا

كاي كار مرا زلف تو انداخته در پا!****از دور رخت، راز دل من شده رسوا!

هم لعل تو جامي

است، لبالب همه گوهر****هم زلف تو دامي است، سراسر همه سودا

از باد سحر شام دو زلف تو مشوش****وز شام پريشان تو خورشيد مجزا

افتاده به هر حلقه اي از زلف تو، آشوب****برخاست به هرگوشه اي از چشم تو، غوغا

بنشاند تجلي جمال تو به يكدم****در زير فلك شمع جهان تاب، مسيحا

وز شوق جمال تو دلم خون شد و هر دم****بر منظره چشم من آيد به تماشا

درد دل عشاق ترا صبر، مداواست****دردا و دريغا كه مرا نيست مداوا

آنجا كه رخت دل زستم برده به غارت****صد جان لب شيرين تو آورد به يغما

مژگان تو برهم زده هر دم دل احباب****چون قلب عدو تيغ شهنشه گه هيجا

شاها! منم آن بحر معاني كه به مدحت****شد حلقه به گوش سخنم، لولو لالا

نظام گوهر پرور طبعم به ثنايت****در نظم رساند سخنم را به ثريا

تا آب رخ مملكت و آينه عدل****از گرد سپاه و دم تيغ است، مصفا

بادا همگي نقش مراد تو مصور****در ناصيه اين فلك آيينه سيما

چشم فلك از گرد سپاه تو، مكحل****روي ظفر از خون عدوي تو، مطرا

قصيدهٔ شمارهٔ 50 - در مدح دلشاد خاتون

كجايي اي زنسيمت دماغ باغ معطر ؟ ****بيا كه باغ به شمع شكوفه گشت منور

هوا زعكس شقايق صحيفه ايست ، ملون ****زمين زشكل حدايق كتابه ايست مصور

شكوفه چون گل رويت گشاده روي مطرا ****بنفشه چون سر زلفت كشيده خط معنبر

دهان غنچه چولعلت ز خنده گشت لبالب ****خط بنفشه چو زلفت معنبر است سراسر

صنوبر اربدل راست نيست بنده قدت ****چراست اين همه دل در هواي قد صنوبر

اگر چو چشم تو عبهر بعينه ننمايد ****زمانه چشم چرا بر ندارد از عبهر

درخت شد دم طاوس ، وغنچه شد سر طوطي ****ز حلق بلبله

بايد گشود خون كبوتر

صباح كرده صبوحي به لاله زار گذر كن ****كه لاله داغ صبوحي كشيده است به رخ بر

ببين كه بر سر راه نسيم باد بهاري ****چه نافه هاي تتاري نهاده اند بر آذر

بر آذر است مرا جان بيار آب رزانم ****كه شوق آب رزانم بسوخت جان برادر

بيار از آن مي گلگون كه گر شعاع وي افتد ****بدين حديقه گل زرد واشود گل احمر

ز سركش سر نرگس اگر بخواب فروشد ****عجب مدار كه دارد پياله اي دو سه در سر

به باد رفت سر لاله در هوا وهنوزش ****بدر نمي رود از سر خيال باده وساغر

به تنگ عيشي از آن رو بساخت غنچه كه او را ****زريست اندك وصدوجه نازك است بر آن زر

نمود صورت بادام در نقاب شكوفه ****چنانك ديده خوبان زطرف شقه چادر

بسي نماند كه گردد دهان غنچه خندان ****چو طوطي از ره تلقين عندليب سخنور

برون كشيد جهان از قفا زبان بنفشه ****مگر نكرد چو سوسن به ذكر شاه زبان تر

سر سلاطين دلشاد شاه جم گهر آن كوه ****زخسروان به گهر بر سر آمد ست جو افسر

هزار بار به روزي شكسته از سر تمكين ****شكوه مقنعه او كلاه گوشه سنجر

زهي زباديه آز كاروان امل را ****انامل تو بسر حد آرزو شده رهبر !

سعادت ازلي، در ولاي جاه تو مدغم ****شقاوت ابدي ، در خلاف راي تو مضمر

فروغ نعل سمندت هلال غره دولت ****مثال سايه چترت سواد ديده ي كشور

ز خاك پاي شريفت عيون حور مكحل ****ز بوي خلق لطيفت دماغ روح معطر

تو را بود زصباح ورواح رايت

وپرچم****ترا سزد زسپهر وستاره خيمه ولشكر

زعصمتت نكشيده شمال كوشه برقع ****زعفتت نگرفته خيال دامن معجر

تويي كه دور فلك راست ظل چتر تو مركز ****تويي كه حكم قضا راست خط راي تو مسطر

بدور عدل تو آهوي ناتوان رميده ****چو چشم مست بتان است شير گير ودلاور

فسانه ايست زبزم تو ذكر روضه وجنت ****نشانه ايست ز راي تو اوج طارم اخضر

اگر زمانه گشايش نه از ضمير تو يابد ****كليد صبح شود قفل بر دريچه خاور

زهيچ سينه به عهد تو بر نيامده دودي ****كه دامن تو بگيرد مگر زسينه مجمر

ز رهگذار تو كي بر دلي نشست غباري ****مگر غبار رهت كان نشست بر دل اختر

بجز طليعه كشور گشاي صبح به عهدت ****زمانه را به شبيخون كسي نيامده بر سر

زمانه مقنعه زان بر سر خطيب فكندست ****كه در زمان تو با تيغ رفت بر سر منبر

شب شبه صفت آمد شبيه كلك سياهت ****از آن به يك شكم آرد هزار دانه گوهر

حقيقت است كه آموخت از بيان شريفت ****طبيعت از قلم ني پديد كردن شكر

چو نقش آينه در قيد آهن است هميشه ****معارض تو شد از روي عكس برابر

منم كه ملك سخن را به عون مدح تو كردم ****به زخم تيغ زبان سخن تراش مسخر

چو قطره ام به هوايت بدين ديار فتاده ****تو بحر اعظمي اين قطره را به لطف بپرور

زلال خاطرم آن در هواي مدح تو صافي ****روا مدار كه گردد زهر غبار مكدر

تو آفتابي ومن كم نيم زذره خاكي ****كه او زيك نظر آفتاب گشت مشهر

زبان كلك به روي كتاب غير ثنايت

****گر از دهان دوايت آورد حكايت ديگر

زبان خامه ببرم بريزم آب مركب ****لب دوات ببندم سيه كنم رخ دفتر

هميشه تا چو دم صبح زنگ شب بزدايد ****جمال صورت عالم نمايد آينه خور

غبار نعل سمند تو باد از همه رويي ****سواد چشم جهان را چو روز آمده در خور

فروغ راي منيرت، نگين خاتم دولت ****بقاي مدت عمر ت،طراز دامن محشر

قصيدهٔ شمارهٔ 51 - در مدح سلطان اويس

دارم آهنگ حجاز ، اي بت عشاق نواز ****راست كن ساز ونوايي زپي راه حجاز

راز جان گوش كن از عود كه ره يافته اند ****محرمان حرم اندر حرم پرده يراز

پرده سازده امروز ، كه خاتون حجاز ****مي دهد جلوه حسن از تتق عزت وناز

آفتاب طرب از مشرق خم مي تابد ****خيز ومي خورد كه نكردند در توبه فراز

يا رخواهي كه به شادي زدرت باز آيد ؟ ****راه دل پاك كن وخانه دل را در باز

مرحبا مي شنود پخته اين ره ! زدر آ ****بختي از سر در آ، نشنود الا آواز

پختگان بين شده از شوق ندابي دل وهوش ****بختيان بين همه از صوت ندا در تك وتاز

عاشقان حرم از جام ندا سر مستند ****مطربا اين غزل از پرده عشاق نواز

اي بگرد حرمت طوفان كنان اهل نياز ! ****عاشقاني به صفا راهرواني سر باز

چشمه نوش لبت بر لب كوثر خندان ****آب چاه ز نخت بر چه زمزم طناز

گرد كوي تو كند كعبه همه عمره طواف ****پيش روي تو برد قبله همه روزه نماز

باد قربان كمان خانه ابروي تو دل ****خاصه آن دم كه بود چشم خوشت تير انداز

دست در حلقه موي تو اگر

نتوان كرد ****بر در كعبه كوي تو نهم روي نياز

نيست سوداي سر زلف تو كار همه كس ****كين طريقي است خم اندر خم و دلگير و دراز

مي كشد راست چو زلف كج تو سر به بهشت ****راه سوداي تو كان پر زنشيب است و فراز

برو اي قافله باد و بياور بويش ****مي دهم جان بستان و بده آنجا به جواز

باد صد جان مقدس بفداي نفسي ****كه صبا بوي اويس از يمن آرد به حجاز

اي دل از باديه محنت عشقش جان را ****به حريم حرم مرحمت شاه انداز

وارث سلطنت ملك كيان ، شاه اويس ****شاه دين پرور دشمن شكن دوست نواز

آنكه از جرعه جام كرم مجلس اوست ****ز امتلا همچو صراحي به فواق آمده باز

اي همايان شده در عرصه ملكت جبار! ****وي پلنگان شده در رسته عدلت خراز

راي فيروز تو بر افسر خورشيد نگين ****عهد ميمون تو بر دامن ايام طراز

بوده آغاز زمان تو ستم را انجام ****گشته انجام عدوي تو امان را آغاز

چتر انصاف تو چون ظل هماي اندازد ****كبك در سايه او خنده زند بر شهباز

شد به بخت تو سر تخت مقام محمود ****شد يقينم كه تو محمودي و اقبال اياز

خصم را تيغ تو در دم به زبان عاجز كرد ****در زبان و دم شمشير تو هست اين اعجاز

گر به شاهي دگري مثل تو داند خود را ****عقل داند به همه حال حقيقت ز مجاز

در زمان تو به جز دشمن جانت زكمال ****نكشيدست كسي زحمتي از دست انداز

گه چو خورشيد عنان بر جهت مشرق تاب ****گه زمشرق برود بر طرف مغرب تازبه سنان

به بنان درگه بخشش رخ احباب افروز ****درگه كوشش سر بدخواه

افراز

طبل باز تو هر آنجا كه به آواز آمد****نثر طاير كند از قله گردون پرواز

خسروا دور فلك هيچ نمي پردازد****به من خسته تو يك لحظه به حالم پرداز

آسمان خواهدم از خاك درت دور افكند ****آفتابا نظري بر من خاكي انداز

درثبات قدمم صلب تر از كوه ولي ****غم دوران زمان است غمي كوه گداز

به جز از غصه مرا نيست حريفي دلدار ****به جز از ناله مرا نيست تديني دم ساز

هر كس بر در تو رسمي و راهي دارد ****من به بيراهيم از جمله اقران ممتاز

دوش پير خرد از روي نصيحت مي گفت ****در دو بيتم سخني خوش به طريق ايجاز

شد در آمد شدنت عمر به پايان سلمان ****بيشتر زين به سر خان طمع دست مياز

تا به كي دست دراز كني؟ اكنون وقت است ****كه به كنجي بنشيني و كني پاي دراز

كامرانيت چنان باد كه در دور فلك ****هيچ باقيت نماند به جز از عمر دراز

قصيدهٔ شمارهٔ 52 - در مدح شاه دوندي

حور اگر ديده بدين روضه كند روزي باز ****كند از شرم در روضه فردوس فراز

اي نهال چمن جا ه در اين روضه ببال ****وي حريم حرم قدر بدين كعبه بناز

بوستاني است كه طاوس ملايك هر دم ****از سر سدره نمايد به هوايش پرواز

خم طاقش همه با سقف فلك گردد جفت ****لب بامش همه در گوش زحل گويد راز

جاي ما هست چه جاي مه ومهر است كه هست ****مه فروزان وبه صد پايه زمهر است فراز

زهره را زهره نباشد كه به بامش گذرد ****تا نباشد زوكيلان درش خط جواز

مشك خاك در او خواست كه گردد اقبال ****گفت در خانه ما راه ندارد غماز

خشت ايوانش

در سدره يگردون خشتك ****طرز بنيانش بر دامن آفاق طراز

آن بزرگي وضيا يافت از اين خانه عراق ****كه زاركان حرم كعبه واز كعبه حجاز

خوش بهاري است بساز اي بت چين برگ بهار ****خوش مقامي است نوا راست كن اي مايه ناز

تا به كي چرخ مخالف ره عشاق زند ؟ ****هر داي راست كن اي مطرب عشاق نواز

ساقيا ! برگ طرب ساز كه از بلبل وگل ****كا روبار چمن امروز به برگ است و به ساز

نرگس از مستي مي سر بنهاده است به خواب ****سر بر دامن گل پاي كشيده ست دراز

غنچه ي شاهد رعنا همه غنج است ودلال ****بلبل عاشق شيدا همه شوق است ونياز

بوستان سفره پر برگ گل از هم بگشود ****بلبلان را به سر سفره ي گل داد آواز

باغ را سبزه طرازيده عذارست مگر ****خطي آمد به وي از عارض خوبان طراز

افسر لاله ببين بر صفت تاج خروس ****چشم نرگس بنگر بر نمط ديده باز

باغ چون مجلس سلطان جهان است امروز ****از لطافت شده بر جنت اعلي طناز

شاه وندي جوانبخت جهان بخش كه او **** از كمال شرف است از همه شاهان ممتاز

آن كريمي كه درين گنبد فيروزه صدا ****بجز از شكر اياديش نمي گويد باز

ادب ان است كه با حرمت عدلش پس ازين ****بر سر جمع نبرند سر شمع به گاز

اي زشرم اثر راي تو خور در تب و تاب ****وي زمهر سم شبديز تو مه در تك و تاز

مه به نعل سم شبديز تو هرگز نرسد ****گو به آم شد ازين بيش تن خود مگذار

چتر انصاف تو چون ظل هماي انداز د ****كبك

در سايه او خنده زند بر شهباز

در كمال شرف و جاه و جلالي اكنون ****هست دور ابد انجام تو را اين آغاز

هر كجا چتر همايون تو را باز كنند ****ادب آن است كه خورشيد كند ديده فراز

ميل آتش بكشندش ز شهاب ار نكند ****آسمان ديده انجم به شبستان تو باز

پادشاها چو دل از غير تو پرداخته ام ****لطف كن لطف دمي با من بيدل پرواز

آنكه جز پرده مدحت ننوازد شب و روز ****بلبل خاطر او را به نوايي بنواز

نظر انداز بدين گفته كه ضايع نشود ****گفته اند آنكه نگويي كن و درآب انداز

تا دهد هر سر سالي زپس پرده غيب ****عرض خوبان رياحين فلك لعبت باز

قبله خلق جهان باد سراپرده تو ****وز شرف پرده سراي فلكش برده نماز

قصيدهٔ شمارهٔ 53 - در مدح دلشاد خاتون

خوش بر آمد به چمن با قدح زر نرگس ****ساقيا باده كه دارد سر ساغر ، نرگس !

جام زرده به صبوحي كه چو نرگس به صباح ****ريخت در جام بلورين مي اصفر نرگس

سرش از ساغر مي نيست زماني خالي ****همه سير وزر خود كرد دراين سر نرگس

شمع جمع طرف وچشم وچراغ چمن است ****زان چمن را همگي چشم بود بر نرگس

آسماني است توگويي به سر خويش كه كرد ****گرد خورشيد به ديدار شش اختر نرگس

زان همه روزه به خواب است فرو رفته سرش ****كه همه شب ننهد ديده به هم بر نرگس

بر ندارد به فلك سر زسر كبر مگر ****گشت مغرور بدين تاج مزور نرگس

يك گل از صد گل عمرش نشكفته است چرا ****پشت خم كرد چو پيران معمر نر گس

راست شكل الفي دارد وصفري بر سر ****شده مرغون بدين

تخته ي اغبر نرگس

عشر آيات چمن شد به حسابي كه نمود ****نقش صفر والف اصفر واخضر نرگس

گه مثالي بود از چتر فريدون لاله ****گه نشاني دهد از تاج سكندر نر گس

گوييا پور پشنگ است كه برداشته است ****بسر نيزه كلاه از سر نوذر نرگس

ديده بر فرق وسر افكنده زشرم است به پيش ****چون گنه كار در عرصه محشر نرگس

صبح بخشيد درستي زرش اندر كاغذ ****سر در آورد در آن وجه محفر نرگس

هر دمش تازه گلي مي شكفد پنداري ****راست بر طالع من زاد زمادر نرگس

داشت از رنج سهر عارضه اي پنداري ****شد به ((حمد الله )) ازان عارضه ، خوشتر نرگس

نقشش از طا سك زر چون همه شش مي آيد ****از چه معني ست فرومانده به شش در نرگس

سيم وزر هاي پراكنده دي ماه خزان ****گوييا در قلم آورد به يك سر نرگس

هست بر يك قدم استاده به يك جاي مقيم ****ننهد يك قدم از جاي فراتر نرگس

ناتوان شد زهواي دل ودارد زهوا ****رخ زرد وقدم كوژ وتن لاغر نرگس

يد بيضا وعصا وشجر اخضر نار ****همه در صورت خود كرد مصور نرگس

راست گويي به سر نيزه برون آور دست ****ديده دشمن داراي مظفر نرگس

دوش گفتم غزلي در نظر نرگس مست ****كرد بر ديده سواد اين غزل تر نرگس

داشتي شيوه چشم خوش دلبر نرگس ****گر شدي تيغ زن ومست ودلاور نرگس

نسخه چشم سياهش ، كه سوادي ست سقيم ****بردگويي به بياض ورق زر نرگس

در هواي لب وچشمش هوس خمر وخمار ****در دماغ ودل خود كرد مخمر نرگس

باد چون

در كشدش دامن سنبل زسمن ****صبح چون بشكفدش بر گل احمر نرگس

قايلان را چه زبان ها كه بود چون سوسن ****ناظران را چه نظر ها كه بود بر نرگس

تا به چشم تو مگر باز كند ديده خويش ****بر سر وچشم خوش خويش نهد زر نرگس

از حسد چشم ندارد كه به بالا نگرد ****بر سر سرو تو تا ديد دو عبهر نرگس

به خيال قد وبالاي تو روزي صد بار ****سر نهد در قدم سرو وصنوبر نرگس

عالم حسن جهانگير تو خرم باغي ست ****كه درو لاله زره دارد وخنجر نرگس

چون دهان تو بود گر بود املح ، پسته ****همچو چشم تو بود گر دبود احور ، نرگس

نه فلك راست جز از زلف تو بر مه سنبل ****نه جهان راست جز از چشم تو در خور نرگس

حلقه ي لعل تو درج است ، لباب گوهر ****خانه چشم تو باغي ست سراسر نرگس

غمزه يترك كماندار تو را ديد مگر ****كه برون كرد خيال كله از سر نرگس

هر زمان چشم تو در ديده يمن خوبتر است ****زانك در آب بود تازه وخوشتر نرگس

ساقي مجلس شاه است كه با ساغر زر ****ايستا دست همه روزه برابر نرگس

شاه دلشاد جوانبخت جهانگير كه هست ****كرده از خاك درش ديده منور نرگس

آنك از عهد عفافش نتواند نگريست ****در عذار سمن وقامت عرعر نرگس

شب وروز است به نظاره بزمش چو نجوم ****سر فرو كرده از اين بر شده منظر نرگس

در صبوح چمن از ساغر لطف تو كشد ****گر كشد لاله صفت داغ معنبر نرگس

چشم بازي وطريق ادب آن است

، انصاف ****كه كله كج ننهد پيش تو ديگر نرگس

سر در افكنده به پيش از ورق گل هم شب ****صفت خلق خوشت مي كند از بر نرگس

تا ببندد كمر خدمت بزم تو چوني ****طرف زرين كمري ساخت ز افسر نرگس

گرفتند سايه ابر كرمت بر سر خاك ****جز زر و سيم و زمرد ندهد بر نرگس

از زرو نقره دواتي است مركب كرده ****تا كند مدح تو بر ديده محرر نرگس

چه عجب باشد اگر چون گل و بلبل گردد ****در هواي چمن بزم تو صد پر نرگس

بشكافند نفس خلق تو دري لاله ****بر دماند اثر لطف درآذر نرگس

نور راي تو اگر ناميه را مايه دهد ****زهره زاهر سر بر زند از هر نرگس

بوي آن مي دهد از عفت ذاتت كه دگر ****بر نيايد پس از اين جز كه به چادر نرگس

چشمش از چشمه خورشيد شود روشنتر ****از غبار در تو گر كشد اغبر نرگس

روز بزم از طرف جود تو طرفي بر بست ****لاجرم شد به زرو سيم توانگر نرگس

در سراپرده بزم تو كنيزان باشند ****نوبهار و سمن و لاله و ديگر نرگس

گر تو از عين عنايت سوي نرگس نگري ****زود بيند بر اعيان شده سرور نرگس

نيست از اهل نظر ورنه نهادي بر چشم ****اين سواد سخن همچوزرتر نرگس

به زبانها كند آزادي من چون سوسن ****به مثل گر شود امروز سخنور نرگس

تا نيايد به كله داري طغرل شاهين ****تا بع افسر نشود سنجر نرگس

روضه جاه تو را آنكه سپهرش چمن است ****باد تا بنده تر از زهره از هر نرگس

قصيدهٔ شمارهٔ 54 - در مدح سلطان اويس

بسم نبود جفاي رخ چو ياسمنش****بنفشه نيز گرفت است جانب سمنش

غزالم از كله تا طوق

بست بر گردن****به گردن است بسي خون آهوي ختنش

دل از عقيق لب او حريق گلگون خواست****چو لاله داد در اول پياله درو دنش

در آن خيال كه كردند از وصالش هيچ****نيس نقش به غير از خيال پيراهنش

به جاي خود بود ار سروناز برخيزد ****زجاي خويش و نشاند خويشتن

دلم در آن رسن زلف عنبرين آويخت ****بدان طمع كه برون آيد از چه ذقنش

هزار بار از آن چاه جان رسيد بر لب ****كه بر نيامد كارم به مويي از رسنش

سرشك من چو درآيد ز راه دريا بار ****بود هميشه به اطراف روم تاختنش

اگر گرفت جهان را سرشك من چه عجب ****جهان بريخت مرا خون گرفت خون منش

كه ديده بر سر و سرو تو برگ نسترنت ****كه بود باز سر و برگ نسترنش

به بوي آنكه دهد رنگ عارض تو به گل ****نسيم صبح چه دمها كه داد در چمنش

زشرم قند لبت در عرق گداخت نبات ****بدين ترانه گرفتند خلق در دهنش

كسي كه پيش دهان تو نام پسته برد ****حقيقتاست كه مغزي ندارد آن سخنش

به دور چشم تو بد گوهري ست جزع يمان ****كه ترك چشم تو خواند به گوهريمنش

نهاده بوته قلبم غم تو در آتش ****مگر خلاص دهد زان خلاصه زمنش

عزيز مصر جهان يوسف سرير وجود ****كه او چو جان عزيز است و مملكت بدنش

............................................

نجوم كوكبه شاه جهان اويس كه هست ****قرين جام دم صاحب ولايت قرنش

روايح كرمش ميدمد ز باغ وجود ****چنان كه بوي اويس از جوانب يمنش

جهان همت او عالمي ست كز عظمت ****كه مرغزار سپهر است سبزه دمنش

بهر ديار كه آب ديار زد دستش ****فرو نشاند غبار حوادث وفتنش

اگر نه شمسه ايوان او بدي خورشيد ****هزار

بار شدي عنكبوت پرده تنش

هميشه هست و بود سر افراز گردن كش ****سنان صدر نشين و كمند دل شكنش

لالي سخنش گوهري است كز بن گوش ****غلام حلقه به گوش است لولوي عدنش

گر آفتاب نه بر سمت طاعت توبود ****برون كشند نجوم ازميان انجمنش

كمند قهرت اگر صبح را گلو گيرد ****محال باشد ازين پس مجال دم زدنش

هماي چترتو را طالعي است هر روزي ****شدن معارض خورشيد و بر سرآمدنش

هواي منزلت دست بوس خاتم توست ****كه بركند دل لعل بدخشي از وطنش

به باغ سبز فلك باد خيلت ارگذرد ****ز شاخ ثور بريزد شكوفه پرنش

چنان شود كه به عهد تو باز خواهد باغ ****زرهزنان خزان برگ بيد و ياسمنش

شبان شبان ز ستمگر چنان شود ايمن ****كه گرگ و ميش شود مستشار و موتمنش

من اين مثلث عنبر نسيم نفروشم ****وگر بهشت مثمن دهند در سمنش

مثلثي ست غبار عبير درگاهت ****كه خاك اوست به از خون نافه ختنش

بدين قصيده غرا(ظهير)وقت منم ****زمانه را چو تويي اردشير بن حسنش

ز غصه بلبل طبعم نداشت برگ و نوا ****بهار مدح تو آورد باز در سخنش

دعاي شاه جهان واجب است و مي گويم ****كه باد حافظ و ناصر خداي ذوالمننش

قصيدهٔ شمارهٔ 55 - در مدح سلطان اويس

مبشران سعادت برين بلند رواق ****همي كنند ندا در ممالك آفاق

كه سال هفتصد و پنجاه و هفت رجب****به اتفاق خلايق بياري خلاق

نشست خسرو ريو زمين به استحقاق ****فراز تخت سلاطين به دار ملك عراق

خدايگان سلاطين عهد شيخ اويس ****پنا هو پشت جهان خسرو علي الا طلاق

شهنشهي كه براي نثار مجلس اوست ****پر از جواهر انجم سپهر را اطباق

مشام روح ودماغ خرد زباغ بهشت ****به جز روايح خلقش نكرده استنشاق

-زبان

ناطقه از منهيان عالم غيب ****به جز نتايج طبعش نكرده استنطاق

فكنده قصه يوسف جمال او در چاه ****نهاده نامه كسري ، زمان او بر طاق

اگر نه ترك فلك پيش او كمر بند ****فلك به جاي كله بر سرش نهد بغطاق

كسي به دولت عدلش نمي كند جز عود ****ز دست راهزنان ، نا له در مقام عراق

چه گوشمال كه از دست او كشيده كمان ؟ ****چه سر زنش كه ز انصاف او نيافت چماق ؟

زهي شهنشه انجم تو را كمينه غلام ! ****زهي مبارز پنچم تو را كهينه وشاق !

به بندگي جناب تو خسروان مشعوف ****بپاي بوس ركاب تو سر وران مشتاق

ز گوشه هاي سير تو بخت جسته وطن ****به خانه هاي كمانت ظفر گر فته وثاق

فروغ تيغ به چشم تو لمعه اي ساغر ****نواي كوس به گوش تو ناله عشاق

كمان هيبتت افكنده سهم در اطراف ****كمند طاعتت آورده دست در اعناق

به بحر نسبت طبع تو مي كنو همه وقت ****اگر چه در صف بحر مي كنم اغراق

صحيفه اي است وجود مبارك تو درو ****همه مكارم ذات و محاسن اخلاق

علو قدر تو را آفتاب اگر نگردد ****چو سايه باز فتد در رواق چرخ به طاق

صبا ز دفتر خلق تو يك ورق مي خواند ****چمن مجلد گل را به باد داد اوراق

شمال صيت تو را شد براق برق عنان ****هلال زين براق تو گشت وبدر جناق

ز هيبت تو دل دشمنان بروز نبرد ****چنان بود كه دل عاشقان به روز فراق

خدايگانا ! ز امروز تا به روز حساب ****به توست عالميان را حوالت ارزاق

!

تراست مملكت سلطنت به استقلال ****تراست سلطنت مملكت ، به استحقاق

جهانيان همه زنهاريان عدل تواند ****اميدوار به فضل ومراحم واشفاق

به چشم راستي آنكس كه ننگرد در تو ****چو نرگسش بدر آورد ز پلكها ، احداق

به آب تيغ نشان آتش شرارت خصم ****از آنكه مي زندش ديگ سينه جوش نفاق

يقين به موضوع ترياك داده باشي زهر ****به جاي زهر عدو را اگر دهي ترياق

اگر چه با تو نه آباي آسمان خوردند ****به چادر مادر عنصر هزار پي سه طلاق

به سد عدل حصين كن حصار دولت خويش ****مباش غافل از اين چرخ ازرق زراق

هنوذ با تو كنون مي خورد فلك سوگند ****هنوز با تو كنون مي كند جهان ميثاق

به پايه اي برسي از شرف كه چون سدره ****درخت قدر تو بر ساق عرش سايد ساق

شها ! به شكر طوطي گر اين حديث از من ****كند سماع شكر خوش نباشدش به مذاق

مرادلي وزباني است پر صفا وصفات ****مرا سري ودرو نيست بر وفا ووفاق

عروس خاطر من نيست زان قبيل كه او ****به جز قبول جنابت كند قبول صداق

هميشه تا ملك شرق با مداد پگاه ****بر آيد وكند آفاق روشن از اشراق

خجسته باد تو را تاج وتخت سلطاني ! ****به بندگيت سلاطين عهد بسته نطاق !

قصيدهٔ شمارهٔ 56 - در مدحامير شيخ حسن

اي حريم بارگاهت كعبه ملك و ملك ! ****ساحتت را روضه فردوس حدي مشترك

در خط از عكس خطوطت ، سطح لوح لاجورد ****در گل از سهم اساست ، پاي وهم تيز تك

از فروغ شمسه ديوار ايوانت به شب ****ذره ها را در هوا بتوان شمردن يك به يك

پاسبانان دور بامت كه با عرشند راست ****زنده مي دارند شب ز آواز تسبيح ملك

باغبار كيمياي خاك در گاه تو زر ****سر زند بر سنگ اگر جوهر نمايد بر محك

با رگاهت قبله گاه مشگ مويان خطا ****آستانت قبله جاي ماهرويان نمك

جنت وصحنت مقابل مي نهد استاد عقل ****گفت رضوان : هان بيا ! آن عرصه لي ، وين خصه لك

خا ر و خاشاك غذايت مي فرستند هر صباح ****گلشن فردوس را فراش بر رسم ملك

ز اشتياق خوض روض كوثر مشربت ****مي شود ماه سما هر ماه بر شكل سمك

ز اعتدال نو بهار گلشنت در مهرگان ****مي دماند خيري از ازهار وگلبرگ از خسك

چرخ خورشيد جلالي ايمن از تغيير هدم ****سد يا جوج بلايي فارغ از تخريب دك

مير بر صدر تو جمشيد ست بر عرش سبا ****شاه بر تخت تو خورشيد ست بر اوج فلك

شيخ حسن بيگ آسمان مملكت (من كل باب) ****شاه دلشاد آفتاب سلطنت بي هيچ شك

حزم هشيارست قصر ملك اين را پاسبان ****بخت بيدارست خيل نصرت آن را يزك

نيست بي اين باد را دست تطاول بر چراغ ****نيس بي آن آب را حكم تصرف بر نمك

آن جهانداري كه از آواز كوشش هر زمان ****روز كوشش آيد اندر گوشش (النصرة معك )

خطه بغداد جز در سايه اقبال شان ****چون خلافت با علي بوده است و زهرا بي فدك

تا به تيغ زرنگاري از روي گيتي هر صباح ****خط مشك افشان شب را مي كند خورشيد حك

اين بهشت آباد خرم بر شما فرخنده باد ****مسكن احباب جنت منزل اعداد درك

قصيدهٔ شمارهٔ 57 - در مدح سلطان اويس

عيد من آنكه هست خم

ابرويش هلال ****بر عين عيد ابروي چون نون اوست دال

عيدي كه قدر اوست فزون از هزار ماه ****ماهي كه مثل او نبود در هزار سال

خوش مي خرامد ز بن گوش مي كشد ****هر دم به دوش غاليه زلف او شمال

تا خود خيال ابروي اوبست ماه نو****كج مي نمود در نظر مردم اين خيال

هندوي اوست هر سرمه از آن جهان ****مي گويدش (مبارك)و مي خواندش هلال

طالع شواي خجسته مه نو كه عالمي است ****بي عيد طلعت تو همه روزه در ملال

لعلت به خنده مي شكند حقه عقيق ****چشمم به گريه مي گسلد رشته لال

با چشم مست گو كه ميدان چو مي بريز ****خون مرا مگو كه حرامست يا حلال

چو گان زلفت آنكه به ميدان دلبري ****سر جز به گوي ماه درآرد بود محال

كم مي كنم حديث دهان تو چون مي كنم ****كانجا سخن نمي رود از تنگي مجال

رويت گل دو روي به يك روي چون نديد ****صد بار زرد و سرخ برآمد زانفعال

با توست گوييا نظر آفتاب ملك ****كامد چو ماه عيد مبارك رخت به فال

خورشيد صبح سنجق و ماه زحل محل ****داراي چرخ كوكبه مشتري خصال

سلطان معزدين خدا پادشه اويس ****سلطان بي عديل و شهنشاه بي مثال

شاهي كه ظل مركز چتر جلال اوست ****دوران هفت دايره را نقطه كمال

شاهي كه زير شهپر شاهين دولتش ****خوش خفته است كبك دري با فراغ بال

اي گشته مالكان همه ملوك ملك تو ****وي مال كان زكف دست تو پايمال

تقدير داده تا ابدت بخت (لاينام)****ايزد سپرده در ازلت ملك (لايزال)

مهرست و ماه راي زرينتوراغلام ****كان است و بحر طبع جواد تو را عيال

آفاق راست بحر كفت منشا كرم ****افلاك راست

خاك درت مسند جلال

امر تو مركبان زمين را كند روان ****نهي تو بختيان فلك را نهد عقال

آن خلق خلق توست كه ده تو ز غيرتش ****خون بسته است در جگر نافه غزال

وان لطف لطف توست كه در عين سلسبيل ****بر روي كف مي زند از طره اش زلال

وان قهر قهر توست كه از باد هيبتش ****آب نبات زهر شود در عروق بال

وان گرز گرز توست كه بدخواه را كند ****پيدا ميان دو كتفش فرق در جدال

بر كوه جامد ار گذرد با هيبتت ****گردند چون سحاب روان در هوا جبال

مريخ را بدل شمرد زهره بعد از ين ****با ماه رايت تو اگر يابد اتصال

مه خواست تا به سم سمندت رسد مگر ****خود را بر او ببندد اگر دارد احتمال

آنجا كه خنگ ماه منير تو سم نهد ****ماه نو افتاده بود در صف نعا ل

ظل ظليل چتر تو و خوي پرچمت ****رخسار نو عروس ظفر راست زلف و خال

گر التجا كند به تو خورشيد خاوري ****ديگر به نيم روز نبيند كسش زوال

چرخ دوال باز اگر سر كشي كند ****امرت كشد به جرم زجرم اسد دوال

بد خواه را چه زهره كه گردد معارضت ؟ ****با شير خود چه پنجه تواند زدن شغال

دست سوال پيش تو سايل چه آورد ****چون هست پيش دست عطا تو بر سوال

جود تو منع كرد ترا زو از آن شدست ****ميزان درست مغربي مهر را زوال

شا ها بدان خداي كه از خوان نعمتش ****دنياست يك نواله وعقبي است يك نوال !

كا مروز در جميع ممالك منم كه نيست ****جز فكر مدحت تو مرا هيچ اشتغال

از صبح تا

به شام دعاي تو مي كنم ****بي آنكه باشدم طمع جا ه وحرص مال

ورنه به دولتت چو دگر بندگان تو ****من بنده نيز داشتمي منصب و منال

بر غير حضرت تو حرام است شعر من ****كان سحر مطلق است بهر مذهبي حلال

تا در طباع آتش و آب است اختلاف ****تا در مزاج باد بهاريست اعتدال

بادا حدود ملك تو ايمن ز اختلاف ****بادا مزاج امر تو خالي ز اختلال

فرخنده باد بر تو شب قدر و روز عيد ****پشت و پناه و قدر جلال تو ذوالجلال

قصيدهٔ شمارهٔ 58 - در مدح شيخ زاهد برادر سلطان اويس

ماهي از برج شرف زاده خورشيد كمال ****زاده الله جمالاً به جهان داد جمال

گلبن (انبته الله نباتاً حسنا) ****بر دمانيد سپهر از چمن جاه و جلال

روز آدينه نه از ماه ربيع الاخر ****رفته از عهد عرب هفتصدو پنجاه و سه سال

شيخ زاهد شه فرخنده پي آمد به وجود****شد جهان از اثر طالع او فرخ فال

از پي خواب گهش در ازل آراسته اند ****مهد فيروزه افلاك به انواع لال

حضرتش مجد جلال است و ببيني روزي ****بسته خود را فلك پيرو برو چون اطفال

در هواي شرف طالعش از گشت فلك ****سر كشيدست كنون سنبله بر اوج كمال

تا كند زهره نثار قدم ميمونش ****در انجم به ترازو كشد از بيت المال

اژدهاي علم عزم ورا بهر عدو ****عقرب از پيش دوان نيش اجل در دنبال

مشتري خانه قوسش زره ملكيت داد****و بنوشت ز ايوان قضاتيرمثال

جدي كان خانه عيش و طرب اولاد است ****زحل آراست به پيرايه عز و اقبال

تا غبار مرض و خوف نشاند زرهش ****مي كشد چرخ به دلو از يم كوثر سلسال

برج هوتش كه شد آن خانه زوج و شركاء ****چون جمش مملكتي داد

بلا شرك و مثال

هشتمين خانه او داشت امير هفتم ****تا در خوف و خطر را ندهد هيچ مجال

نهمين خانه علم است و در و پير و زحل ****همچو طفلان شده ساكن ز پي كسب كمال

حصه مملكت و سلطنت جوزا شد ****وندرو زهره و مريخ و عطارد عمال

مهر و برجيس و معالراس به برج سرطان ****رفته كان باب نجاح است ومال آمال

اسدش خانه اعداد و به خون اعدا كرده ****چون كف خضيب است و مخضب چنگال

باش تا غنچه اين روضه دماند گل بخت ****باش تا طاير اين بيضه درآرد پر و بال

شود انگشت نماي همه عالم چو هلال****باش تا كنگره افسر گردون سايش

باش تا باز كند چتر همايونش پر ****عالمي بيني در سايه اوفارغ بال

از پي تهنيت آيند ملايك چو ملوك ****به در خسرو اعظم ز سر استقبال

داور دور زمان شيخ حسن آنكه به تيغ ****فتنه را مي كند از روي زمين استيصال

در خوي از غيرت فيض كرمش روي سحاب ****در گل از طيره قدمش آب زلال

اي زبحر كرمت چشمه خورشيد سراب ****وي زتاب غضبت آتش مريخ زگال

اثر كوثر شمشير تو در روز اجل ****صدمه نعل سم اسب تو درگاه جلال

خون كند نقطه امطار در ارحام صدف ****بشكند مهره احجار در اصلاب جبال

گرد خيل تو چون از روي زمين برخيزد ****آسمانش كند از مركز خويش استقبال

اثر عدل تو دان اينك بر اطراف افق ****در دم گرگ رود آهوي زرين تمثال

در مقامي كه نهد خنگ فلك سير تو نعل ****ماه نو جاي ندارد به جز از صف نعال

خسروا داد كن و شكر به شكرانه آنك ****همه چيزي به تو داده است خداي متعال

فسحت مملكت

وكامرواييو خدم ****رونق سلطنت و جاه و جواني و جمال

در مقامي كه نهد خنگ فلك سير تو نعل ****ماه نو جاي ندارد به جز از صف نعال

خسروا داد كن و شكر به شكرانه آنك ****همه چيزي به تو داده است خداي متعال

فسحت مملكت وكامرواييو خدم ****رونق سلطنت و جاه و جواني و جمال

وين دو نوباوه عزو شرف و جاه كه هست ****عالمي شان ز جلال آمده در تحت ظلال

اينت اسكندر گيتي زره استعداد ****وانت كيخسرو ثاني ز سر استقلال

ثالث اين عيسي فرخ قدم ميمون فر ****كامد از رابطه ثانيه در مهد جلال

پادشاهي است مطيع تو كه هستند****امروزپادشاهان جهانش همه ممنون نوال

شاه دلشاد جوانبخت كه در روي زمين ****با همه ديده نديدش فلك پير مثال

آنكه رضوان به سرو ديده كشد روي بهشت ****خاك پايش ز پي سرمه ارباب حجال

خاتم مملكت جم نشدي ضايع اگر ****بودي آراسته بلقيس بدين خوي و خصال

اي به توشيح ثناي تو مرشح اوراق ****وي به تزيين دعاي تو مزين اقوال

پايه قدر تو بر فرق زحل زرين تاج ****سايه چتر تو بر روي ظفر مشكين خال

نيل گردون شده بر چهره اقبال تو لام ****لام اقبال تو بر عين سعادت شده دال

ميكشد ذيل كرم عفو تو بر روي گناه ****مي برد گوي سبق جود تو از پيش سوال

بي هوايت خرد از الفت سرگشت ملول ****بي رضايت بدن از صحت جان يافت ملال

گر دماغ چمن ازخوي تو بويي يابد ****بر دل غنچه گل سرد شود باد شمال

در زمان گوهر تيغ تو آزار حرير ****سوزن تيز نيارد كه درآرد به خيال

با عطاي كف تو بخشش آل برمك ****مثل لجه دريا بود و لمعه آل

نور راي تو

اگر ناميه را مايه دهد ****به جز از عقد ثريا ندهد بار نهال

سرورا مدت شش سال تمام است كه من ****هستم از حلقه به گوشان درت چون اقبال

به هواداري درگاه فلك قدر شما ****كرده ا ترك ديار و وطن و مال و منال

بعد ازآن كز صدف مدح شما خاطر من ****گرد اطراف جهان را زگهر مالا مال

قرب سي سال به نيكو سخني در عالم ****شده مشهور شدم جاهل و بدگو امسال

هنر آمد شرف مردم و از طالع بد ****هنر من همه شد عيب و شرف گشت وبال

من چه بر بسته ام از لولو لالاي سخن ****كاش چون لاله زبان سخنم بودي لال

بسته نظم دلاويز شدم همچو صدف ****خسته نافه مشكين خودم همچو غزال

نبود هجو به جز كار خسيسي طامع ****نبود هزل به جز كار سفيهي هزال

من كه امروز كمال سخنم تا حدي است ****كه عطارد كند از خاطر من استكمال

به چنين شغل كنم قصد زهي قصد و غرض ****به چنين فكر كنم ميل زهي فكر محال

خود به يكبارگي از پاي درآورد مرا ****غم درويشي و بيماري و تيمار عيال

سفره وارم فلك افكند و من حلقه به گوش ****مي كنم خدمت شاه از بن دندان چو خلال

سالها رفت كه من مي كنم اين ناله و كس ****نرسانيد به من هيچ نوايي ز منال

تا برآيد به چمن ناله زار از صلصل ****تا كه باشد به جهان طينت خلق از صلصال

تا ابد طينت ذات تو مبيناد خلل ****جاودان سايه جاهت مپذيرد زوال

قصيدهٔ شمارهٔ 59 - در مدح دلشاد خاتون

زنجير بند زلفت زد حلقه بر در دل ****خيل خيال ماهت در ديده ساخت منزل

اي گل ز حسن رويت گشته خجل به صد

رو ****وي غنچه بر دهانت عاشق شده به صد دل

زلف و خط تو با هم هندوستان وطوطي ****رخسار و خال مشكين كافور و حب فلفل

سوداي زلف مشكين دارد دل شكسته ****ديوانه گشت مسكين مي بايدش سلاسل

غايب شدن به صورت از مامدان كه مارا ****گه طالعست مانع گه روزگار حايل

لعل حيات بخشد صد بار ريخت خونم ****گويي به بخت من شد آب حيات قاتل

ياقوت در چكانت الماس راست حامي ****شمشاد خوش خرامت خورشيد راست حامل

از عكس گونه هايت در تاب ماه نخشت ****وز سحر چشمهايت بي آب چاه بابل

خواهي كه يوسف جان از چاه غم برآيد ****پرتاب كن زبالا مشكين رسن فروهل

از حسن گل به گلزار باد افكند ورق را ****گر بر شمال خوانم يك شمه زان شمايل

زان شانه بر سر آمد كو موي مي شكافد ****در حل و عقد زلفت كان نكته ايست مشكل

زنهار طره ات را مگذار كان پريشان ****دارد سر تطاول در عهد شاه عادل

آن كعبه اعالي وان قبله معالي****آن منبع معاني وان مجمع فضايل

دلشاد شاه شاهي كز فر ملك مقنع ****بگرفت ملك سنجر بشكست تاج هرقل

نعل سم سمندش تاج سر سلاطين ****خاك در سرايش آب رخ افاضل

رايات كام كاري از روي اوست عالي ****آيات شهرياري در شان اوست نازل

صيت مكارش را، باد صباست مركب ****حمل مواهبش ، را ، بهار محمل

چون روزگار حكمش ، بر جن وانس نافذ ****چون آفتاب عدلش ، بر بحر وبر شامل

تا شاه باز چترش ، بگرفت ملك سنجر ****بر كند نسر گردون ، شهبال صيت طغرل

اي خيل حشمتت را نصرت فتاده در پي ! ****وي چتر دولتت را خورشيد

رفته در ظل !

در معرض عفافت ، آن مكه ي طهارت ****در مجلس ثنايت ، آن مصدر دلايل

پوشيده آستين را بر چهرهبنت عمران ****بوسيده آستان را ، صد بار اين وابل

از رشك حسن خطت ، دست نگار بر سر ****وز شرم لطف طبعت ، پاي زلال در گل

دارد زحسن خلقت ، باد شمال بويي ****شاخ شجر بدان بو ، باشد به باد مايل

در صدر خصم رمحت تا يافت حكم نافذ ****رفت از ولايت تن ، جانش زدست عامل

جز در حصار آهن، يا در ميان آبي ****مثل تويي نيارد،با تو شدن مقابل

دست تو حاصل كان ، در خاك ريخت يكسر ****شايد اگر بگيرد زين دست كان معامل

در بخشش از مبادي تا دست بر گشادي ****هستند در ايا دي بسته ميان انامل

شاخ نهال رمحت ، بر كنده بيخ ياغي ****سيل سحاب جودت افزوده آب سايل

با حكم پايدارت كوه گران سبك سر ****با عزم تيز تازت ، برق عجول كاهل

هر عضو دشمنت شد ، منزلگه بلايي ****تيغ تو تيز گشته ، در قطع آن منازل

چشم وچراغ عالم ، بودي تو پيش از آن دم ****كافلاك در گرفتند ، اجرام را مشاعل

هان جام عيد اينك ، شاها كز انتظارش ****مي كف زدست بر سر خم راست پاي در گل !

ساقي لاله رخ را ، گو ساغري در افكن ****گلگون چو اشك عاشق روشن چو راي عاقل

راحي كه گر فشاند بر خاك جرعه ساقي ****عظم رميم گردد ، حالي به روح واصل

مستان جز از معاني ، مي هاي ارغواني ****فارغ كن از عنادل ، بر نغمه ي

عنادل

مطرب كه دوش گفتي ، در پرده راز بربط ****آواز ها فكندست امروز در محافل

چنگ است بسته خود را ، بر دامن مغني ****از دامن مغني ، زنهار دست مكسل !

ذوقي تمام دارد ، در صبح عيد باده ****بي جست وجوي شاعر بي گفت وگوي عاذل

راوي اگر نوازد ، اين شعر در سپاهان ****روح كمال خواند ((للهدر قايل ))!

تا هر صبا روشن ، اين آبگون قفس را ****از بال زاغ گردد ، حاصل پر حواصل

فرخ صبا عيدت فرخنده باد وميمون ! ****طبع ستاره تابع كام زمانه حاصل !

قصيدهٔ شمارهٔ 6 - در مدح دلشاد خاتون

اي عيد رخت كعبه دل اهل صفا را****هر لحظه صفايي دگر از روي تو ما را

تو كعبه حسني و سر زلف تو حرم روح قدس را****در موقف كون تو مفام اهل صفا را

لبيك زنان بر عرفات سر كويت****صد قافله جان منتظر آواز درآرا

در آرزوي زمزم آتش وش لعلت****جان هر نفسي بر لب خشك آمده ما را

اميد طواف حرم وصل تو افكند****در وادي غم طايفه بي سر و پارا

رو در خم محراب دو ابروي تو كردم****گفتم: مگر آنجا اثري هست دعا را

در سايه محراب نظر كرد دلم ديد****تركان خطايي نسب حور لقا را

فرياد برآورد: كه اي قوم كه ره داد****سرمست به محراب حرم ترك خطا را!

چشمت به كرشمه نظري كرد كه تن زن****بر مست همان به كه نگيرد خطا را

زاير، حرم كعبه گزيد از پي فردوس****ما كوي تو آن كعبه فردوس نما را

حاجي به طواف حرم كعبه، ملازم****ما طوف كنان بارگاه كعبه بنا را

دلشاد شه، آن سايه يزدان كه زرايش****خورشيد فلك رفعت خورشيد لقا را

سلطان قضا راي قدر قدر، كه چون او****سلطان قدر قدر نبوداست

قضا را

در عهد اسكندر عدلش نبود بيم****از رخنه ياجوج اجل سد بقا را

با مهر سليمان قبولش نبود راه****در دايره خطه دل ديو هوا را

از عفت او مي دهد آن بوي كه ديگر****در پرده گل ره نبود باد صبا را

مهر نظر تربيت او بدماند****در ماه دي از شور زمين، مهر گيا را

اي از شرف سجده درگاه تو حاصل!****اين تاج مرصع فلك سبز لقا را!

گر آينه تيغ تو گوهر بنمايد****رخساره به خون لعل كند كاه ربا را

ور صبح ضميرت تتق از چهره گشايد****از روي جهان برفكند زلف سيا را

در پرده سراي تو كشد زهره به گردن****چنگ طرب مطربه پرده سرا را

آنجا كه سحاب كرمت سايه بگسترد****بر باد دهد ابر سيه روي گدا را

گر قيمت خاك كف پاي تو كند عقل****از گوهر خود نقد كند وجه بها را

هر جا كه دلي جسته خلاص از مرض جهل****بنمود اشارات تو قانون شفا را

چون مهر شود چشم و چراغ همه عالم****گر شمع ضمير تو دهد نور سها را

تا شعر مرا زيور مدح تو شعارست****بر چرخ سخن شعري شعرم شعرا را

منثور شود گوهر منظوم ثريا****در مدح تو چون نظم دهم ورد ثنا را

تا از نفس باد صبا هر سر سالي****دوران كهن تازه كند عهد صبا را

هر شام و سحر عكس گل و نسترن از باغ****سرخاب و سفيد آب كند روي هوا را

بلبل از سر سوز دهد ساز غزل را****قمري به سر سرو كند راست نوا را

بادا چمن جاه شما خرم و سرسبز!****زان سان كه بران رشك برد صحن سما را

تا عيد چو نوروز بود غره شادي****هر روز زنو، عيد دگر باد شما را

قصيدهٔ شمارهٔ 60 - در موعظه ونصيحت

رفتند رفيقان ورسيدند به منزل ****در خواب غروري تو هنوز ، اي

دل غافل !

از نيست به هستي وزهستي به ره نيست ****تا شهر وجود است روان است قوافل

راه تو پر از آب وگل ولاشه ضعيف است ****بس شاهسواري كه فرو رفت درين گل

اي غرقه ي دنيا مطلب غور ! كه جستند ****نه قعر پديد ست در اين بحر نه ساحل

ناكا مي ورنج است همه حاصل دنيا ****ور كام بود حاصل از آن نيز چه حاصل

قسمت نشود بيش و كم از كوشش وتقصير ****تا خود چه قدر گشت مقدر زاوايل

خواهي كه به رغبت هما پيوند تو خواهند ****رو رشته پيوند نخست از همه بگسل

دنيا چه كني جمع ؟ كه مقصود ز دنياست ****دلقي كهن وناني وباقي همه فاضل

تن ده به رضا كانچه قضا بر تو نوشته است ****از تو نشود دفع به تعويذوحمائل

حق را بشناس از نظر وچشم ودل وگوش ****كاينها همه بر قدرت حق اند دلايل

گفتي تو كه با حقم وحق بر طرفت نيست ****با توست بلي حق وتو مشغول به باطل

جز حق كه تواند كه كند آدميي را ****پيدا زكفي خاك بدين شكل وشمايل

در خوردن وخفتن چه شوي همسر انعام ؟ ****مي كن عملي تا نشوي كم زعوامل

هم سوده وفرسوده شوي آخر اگر خود ****ز آهن شودت فرق وز فولاد فواصل

قول علمايي كه عمل نيست در ايشان ****ماننده يرمحي است كه خاليست ز عامل

اين طول امل چيست ؟ بر آني كه زمانه ****شد عمر تو را تا به قيامت متكفل

خواهي كه چو گل از دمت آسوده شود خلق ؟ ****چون غنچه بر آن باش كه گردي هم تن دل

عاجل

دهي از دست كه آجل بستاني ****رو دوست طلب كن چه كني عاجل آجل

از خود گذراي يار وبدو رس كه كسي نيست ****غير از تو ميان تو ومقصود تو حايل

در راه هوا كاه وشي سارع وپران ****در شارع دين كوه صفت سنگي وكاهل

اين اشك ريايي است چو در وجه نشيند ****سيم سره بايد ، كه بصيرست معامل

از حسن مزن لاف كه خواهد شدن آخر ****اين نرگس چشم وگل رخسار تو زايل

تو در ظلمات شب كفران وبرايت ****بر كرده در اين گنبد فيروزه مشاعل

در جاه گرفتم كه شدي طغرل وسنجر ****بنگر كه كجا اند كنون سنجر وطغرل

از هر كه بد آيد طمع نيك مداريد ****خاصيت كافور مجوييد ز فلفل

خيري كه خلاص تو در آن است خلوص است ****باقي همه اجزاي تو قيدند وحبايل

عالم كه ندارد عمل او مثال حماري ا ست ****بي فايده اثقال كتب را شده حامل

از نفس بدان چشم نكويي نتوان داشت ****هر گز ندهد نفع عسل زهر هلاهل

آخر تو نگويي كه : كه بخشيد زوال ****اصوات بم وزير به قمري وعنادل ؟

يا كيست كه داد است به باغ از سر مستي ****از بلبله گل مي گلگون به بلابل ؟

يا بهر كمال از پي تحصيل خرد را ****كي بر سر ابناي جهان كرد محصل ؟

يا كيست كه از اول ماه ووسط روز ****ثور مه وخورشيد كند زايد وزايل ؟

اينت چو محقق بود اي بنده ! بود ظلم ****گر تو نبري طاعت اين حاكم عادل

نفس ملكي را نبود حاجت زينت ****طاوس ملايك چه كند زيب جلاجل

دولت نه به عقل است وكياست وگر

اين نيست ****از چيست كه عالم رود اندر پي جاهل ؟

در بيت حرم ، قافله اي سايل ومهجور ****در شهر يمن ،طايفه اي ساكن وواصل

بر دوش هر آن كس كه طرازي زهنر نيست ****آن بين ومزن دست در اذيال زوايل

وحشي كه خورد خار قناعت بود آهو ****گر زانكه فرود آورد او سر به سنابل

توحيد به دل گو چو كساني كه به انگشت ****گفتند ونهادند بر آن حرف انامل

رو قطع تعلق كن امروز كه فردا ****آسوده ز اغلالي وايمن ز سلاسل

تو اصل وجودي شرفت واضح و لايح ****خود را همگي ساخته باطل و عاطل

در راندن سايل چه جوابت بود آخر ****آن روز كه باشد ز تو رزاق تو سايل

چندين چه كني حكم اواخر كه چه باشد؟ ****تا بر چه نهج رفته بود حكم اوايل

سلمان دگري را چه دهي پند كه هستند؟ ****اوضاع تو را اهل جهان منكر و عازل

پندي كه به قول آمدت اول تو به فعل آر ****ورنه نبود هيچ كدام موثر دم قايل

قصيدهٔ شمارهٔ 61 - در مدح غياث الدين محمد

راه نجم چو مشرف كند ايوان حمل ****عامل ناميه را باز فرستد به عمل

صفر تخت سلطان فلك بر دارد ****لاجرم در فلكش نام برآيد به حمل

ابر نوروز چو از بحر برآيد به هوا ****جرم خورشيد چو از حوت برآيد به حمل

زرده مهر كند قله كه را ابلق ****اشهب روز كند ادهم شب را ارجل

ابر هر بيضه كافور كه در كوه نهاد ****كند آن بيضه كافور سراسر صندل

كار مشكل شده از رهگذر يخ بر ما ****تا كه از لطف هوا مشكل ما گردد حل

حسن گل جلوه دهد باد به وجهي احسن ****راز دل خاك

كند عرضه به نوعي اجمل

باغ مجموعه انواع لطايف گردد ****سبزه اش خط و چمن مسطر و بويش جدول

نرگس شوخ و گل بابلي امروز به باغ ****چون دو چشمند يكي اشهل و ديگر احوال

لاله دل سيه و لعل قباداني كيست ****صورت شام و شفق هيات مريخ و زحل

اين همه تيغ خلاف از چه كشيدست چمن ****گر چمن را نه سرو برگ خلاف است و جدل

جوشن موج چرا باد كند در تن آب ****مغفر لاله چرا ابر نهد بر سر تل

ساقيا رطل پيا پي نده الا كه به من ****كي كند در من مخمور اثر مي به رطل

هر كه از مي نكند تازه دل و مغز و دماغ ****در دماغ و دل و طبعش بود البته خلل

خنكا جان و دل غنچه كه بر مي خيزد ****هر صباحيش ترو تازه نگاري ز بغل

تو هر آن قطره باران كه فرو مي آيد ****آيتي دان شده از فيض الهي منزل

گل صد برگ بياراست به صد برگ بساط ****سرو آزاد بپوشيد به صد دست حلل

در هواي چمن باغ علي رغم غراب ****شاخ گلها زدهاند از پر طاوس كلل

خاك ز نگار برآورد خوشا زنگاري ****كه دهد آينه ديده و دل را صيقل

ابر نوروز به صد گريه و زاري هر روز ****بعد تسبيح خداوند جهان جل جلال

سرخ رويي گلو لاله همي خواهد و ما ****همه سر سبزي سرو و چمن دين و دول

خواجه شمس الحق و الدين زكريا كه ازوست ****ضبط ملك و نسق ملت و قانون ملل

وانكه در عهده اسكندر حزمش نكند ****رخنه در سد بقا لشكر ياجوج امل

ذات او واسطه عقد لالي نجوم ****راي او آينه نقش تصاوير ازل

اي به

معيار ضمير تو دغل سيم سحر ****وي به ميزان وقار تو سبك سنگ جبل

موكب عزم تو را جرم هلال است ركاب ****موكب جاه تو را خنگ سپهرست كفل

هر سر ماه خيال است كج اندر سر ماه ****كه به نعل سم اسبت كندش چرخ بدل

مه گرين مرتبه مي داشت سپهرش صد بار****بر سم اسب تو مي بست به مسمار حيل

خورده زنبور عسل فضله رشح قلمت ****لاجرم نص شفا آمده در شان عسل

اي كه بي مشورت كلك تو در قطع امور ****تيغ را نيست به قدر سر سوزن مدخل

اگر آوازه عدل تو به خورشيد رسد ****بعد از ين بگسلد از تاج گل آويزه طل

لطفت ار در دهن روح نباتي آبي ****بچكاند بچكد آب نبات از حنظل

داراي آن دست كه از دست سماك رامح ****نيزه بستاني و بخشي به سماك اعزل

چرخ را قدر رفيعت ندهد هيچ مجال ****بحر را طبع جوادت ندهد هيچ محل

نزد قدر تو غباري بود آن مستعلا ****پيش دست تو غديري بود اين مستعمل

خصم را خلق خوشت مي كشد و نيست عجب ****كه شود بوي خوش گل سبب مرگ جعل

سر شوم عدويت كوفته بهتر چون سير ****زانكه پر كنده و حشوست دماغش چو بصل

عقل كل كسب كمال از شرف ذات تو كرد ****اي به صد مرتبه از عقل نخستين اكمل

بنده مي خواست كه بر راي جهان آرايت ****غرض خويش كند عرض به تفصيل و جمل

خردم گفت چه حاجت كه بر او هيچ سخن ****نيست پوشيده الي آخر من اول

خاطر مدرك دستور و جهانبان و حجاب ****ديده روشن خورشيد و جهانتاب و سبل

چون به سعيت همه اطراف جهان مرعي شد ****طرف بنده همانا كه نماند مهمل

تاز

تصريف زمان هر سر سالي در باغ ****گل مضاعف شود و نرگس اجوف معتل

عيش ماضيت كه فهرست نشاط و طرب است ****باد پيوسته به رشك نعم مستعمل

پايه قدر تو از پايه گردون اعلي ****مدت عمر تو از مدت گيتي اطول

قصيدهٔ شمارهٔ 62 - در مدح سلطان اويس

شفق آمد چو مي و ماه نو عيد چو جام ****غرض آن است كه امشب شب جام است و مدام

كام خمار شد از خنده لبالب چو قدح ****كه ميش مي رسد امشب ز لب جام به كام

ساقي آغاز كن اكنون كه مه رزوزه گذشت ****بزم شام است و در وبزم مي عيش انجام

خلد عيش است و درو باده حلال است ****حلالروز عيدست و درو روزه حرام است حرام

بر سر كوچه خمار به شهر شوال ****خانه اي گير كه بستند در شهر صيام

پخته شد هر كه به خام خم خمار رسيد ****تو بدين پخته اگر در نرسي باشي خام

شاهدي دوش جمال از تتق شام نمود ****كه جهاني همه روزش نگران بود ز بام

مه پريرار علم افروخت به خاور در صبح ****دوش ديدند پي نعل براقش در شام

چرخ با مشعل صبحي به در شاه آمد ****جهت تهنيت عيد و پي رسم سلام

اي سر زلف تنو را در شكن حلقه دام ****از هوا طاير روح آمده با طوق حمام

تا به گرد لب لعلت خط مشكين بدميد ****روشنم شد كه شرابيست لبت مشك ختام

دهنت پسته شورست لبت تنگ شكر ****من فداي تو و آن پسته شكر بادام

سرو زد لاف كه زيبا قدم و بيش قدم ****گو قدم پيش نه و پيش قدم خوش بخرام

چشم ماشكل قد چست تو بيند هموار ****دل مادام سر زلف

تو خواهد مادام

همه خواهند دوا از تو من خواهم درد ****دانه جويند بدين در همه مرغان مادام

سخني داشت لبت با من و ابروي كجت ****نا گه از گوشه اي آمد كه گذارد پيغام

چون ميان من و تو هيچ نمي گنجد موي ****خود چه حاجت كه به حاجب دهي البته پيام

با خيال لب لعلت مژهام غرق عرق ****با هواي گل رويت خردم مست مدام

بر وصلت دگري مي خورد و من غم عشق ****كه بر وصل تو خاص است و غم عشق تو عام

من به خون جگرم عشق تو پرورده چرا ****دگري خوش كند از نافه مشك تو مشام

دارم اميد كه اگر مهر توام كردا سير ****كند آزاد مرا داور خورشيد غلام

مظهر صبح ظفر مهر ذكا ابر حيا ****منع بهر كرم روي جهان پشت انام

سايه لطف خداوند جهان شيخ اويس ****مردم ديده دين پشت و پناه اسلام

آنكه بر عزم طواف در او مي بندند ****هفت اجرام سپهر از پي طاعت احرام

آفتابي كه چو در رزم زند دست به تيغ ****از ميان پيكر مريخ برآرد چو حسام

هم ز طيب نفسش بزم ملك غاليه بوي ****هم ز گرد سپش روي فلك غاليه فام

كار دين از روش رايت او يافت قرار ****عقد ملك از گهر خنجرش آمد به نظام

تا زديوان رضايش نستاند امضا ****اختران را نبود هيچ نفاذ احكام

ابر مي خواست كه باران برد از بحر محيط ****گفتمش : آب خود اي ابر مبر پيش لثام

با وجود كفش از بحر عطامي طلبي ****گر كسي ملتمسي مي طلبد هم زكرام

اي زيمن اثر طالع فر خنده تو ****پنج نوبت زده در هفت ولايت بهرام

حد قدرت به تصور نتوان دانستن ****كه كسي

عرصه افلاك نپيمود به گام

در وجود ار نگرد خشمت ازين پس نبود ****آسمان را حركت جرم زمين راآرام

جام احسان تو چون خنده زند در مجلس ****گه كند ناله و گه گريه ز دستت نمام

مي رود راه خلاف تو و مي ماند خصم ****به شغالي كه رود پنجه زند با ضرغام

هر كجا موكب عزمت حركت كرد كند ****كره خاك به يكبارگي از جاي قيام

باد عزمت ندمد بي نفحات نصرت ****ابر كلكت نبود بي رشحات انعام

بي هواي تو چنان است چو بي آب نبات ****بي ثناي تو كلام است چو بي ملح طعام

نسپرند سر كوي جلالت افكار ****نرسيدند به سر حد كمالت اوهام

چرخ هر دايره ماه كه بنياد نهاد ****جز به تدبير ضمير تو نكردند تمام

به خطا راند زبان تيغ به عهدت زان گشت ****حد بر او واجب و محبوس ابد شد به نيام

عكس تيغ تو اگر كوه ببيند برعكس ****كوه را لرزه ازآن بيم نهد بر اندام

خواستم راي تو را خواند به خورشيد خرد ****گفت خورشيد به عهدش به كيان است و كدام

اين همه ساله كند بزم و عطا با هر كس ****وان به يك ماه دهد قرصي و آن نيز به وام

منهي صيت تو از غيرت دين پروريت ****گر كند پرده نشينان فلك را اعلام

شمسه پرده افلاك چو خاتون هلال ****بر نيايد پس ازين بي تتق شام ببام

تا چو ماه علم شاه شود هر سر ماه ****ماه نو ماهچه قبه اين سبز خيام

خيمه جاه تو را حد زمان باد اطناب ****وان طنابش همه پيوسته به اوتاد دوام

عيد ميمون تو را باد همه قدر ليال ****روز اقبال تو را باد همه عيد ايام

قصيدهٔ شمارهٔ 63 - در مدح شاه دوندي

بيا چون

مقام طرب شد تمام ****نوايي بساز از پي اين مقام

نوايي كه در وي سخن هست و نيست ****نواي ني و چنگ مالا كلام

درون دل از جام مي بر فروز ****كه تابد درو روشنايي زجام

نواي طرب در مقامي سراي ****كزو جان غمگين بود شاد كام

مقامي كه از خاك بوسش كنند ****ملوك و ملايك معطر مشام

مقامي است برتر ز ذات و البروج ****مكاني است خوشتر ز دار السلام

درو جز نوا رانيابي حزين ****درو جز صبا را نباشد سقام

بياضش به حدي كه رخسار صبح ****سپيده ازو مي ستاند به وام

بلنديش تاپايه كافتاب ****به زرين كمندش برآرد به بام

قمر تا شود خادم اين سراي ****گهي بدرو گاهي حلال است نام

نمودار اين روضه بودي اگر ****شدي ساكن از قصر فيروزه فام

ز نور و صفا صحن اين خانه راست ****فراغت ز آمد شد صبح و شام

ز خاك درش چون رحيق بهشت ****دماغ فلك راست ذوق مدام

طمع داشت گردون كه قرص قمر ****شود خشت و فرشش ولي بود خام

گدا گر سوالي كند زين سراي ****صدايش همه آري آيد پيام

صرير درش گفته با سائلان ****سلام عليكم عليكم سلام

زحل گر به بامش تواند رسيد ****ز شامش بود پاسبان تا به بام

بجاي خودست اين عمارت كه كرد ****پناه سلاطين ملا ذانام

مقام كريمان عهدست و شاه ****بسي كرد نيكي به جاي كرام

مقام كرم شاهوندي كه هست **** جهانيش در سايه احتشام

كريمي كه بر نعمت خوان اوست ****عظام صدور و صدور عظام

زهي چتر دور تو را سايه دار ****همه روزه خورشيد در اهتمام

هماي است چترت كه مي پرورند ****روان در ظلال جلالش عظام

صفات تو چون وصف عقل است خاص ****عطاي تو چون نور مهر است

عام

خرد را به تدبير توست اقتدا ****امل را به فتراك توست اعتصام

كجا خيل رايت سراپرده زد ****بود خيط صبحش طناب خيام

اگر ماه نو را كني تربيت ****به يك شب كني كار او را تمام

بريم نريزد دگر آب روي ****گر مايه يابد ز دستت غمام

ستم بود پيوسته كار سپهر ****به دور تو بركند دندان زكام

شها من درين شعر مي آورم ****دو بيت ظهير از پي اختتام

ندانم كه بلقيس ثاني چرا ****درين چند گاهم نبر ده است نام

منم كز زمين بوس آن حضرت است ****چو هد هد مرا تاج بر سر مدام

درين هر دو بيت ارچه ايطاست ليك ****رهيق كلام است مشكين ختام

الا تا همي بيت معمور را ****بود خانه كعبه قايم مقام

سراي جلال بقاي تو باد ****چو فردوس دايم به ركن دوام

درين دولت آباد بر تخت جاه****به شادي نشين تا به روز قيام

قصيدهٔ شمارهٔ 64 - در مدح امير شيخ حسن

اي سر كوي تو را كعبه رسانيده سلام ****عاشقان را حرم كعبه كوي تو مقام

سعي در راه تو حج است و غمت زاد مرا ****در ره حج تو اين زاد همه عمره تمام

سالكان طرق عشق تو هم كرده فدا ****جان درآن باديه بي ديه خون آشام

طايره سد ره نشين را كه حمام حرم است ****از هوا دانه خال تو درآورده به دام

حسرت زمزم خاك درت آن مشرب ****جان ما را به لب آورده چو جام است مدام

بي نبات لب تو آب خضر بوده مضر ****بي هواي در تو بيت حرم گشته حرام

بر در كعبه كوي تو زباران سرشك ****ناودانهاست فرود آمده تا شام ز بام

گر بود سنگ سيه دل غمت از جا ببرد ****دل چه باشد كه به مهر تو كند

صخره قيام

كعبه روي صفا بخش تو در كعبه روي ****آفتابي ست بناميزد در ظل غمام

جز به زلف سيت فرق نشايد كردن ****كه كدام است جمال تو و خورشيد كدام

هر كجا گفته جمال تو كه عبدي عبدي ****زده لبيك لب خواجه سياره غلام

آفتابي و چنان گرد تو دل ذره صفت ****در طواف است كه يك ذره ندارد آرام

زان لب اي عيد همايون شكري بخش مرا ! ****كه به قربان لبان شكرينت با دام

حاجيادر پي مقصود قدم فر سودي ****خنك آنان كه به گام مي برسيدند به كام

چه كني اين همه ره ؟ صدر رهت آخر گفتم ****كز تو تا كعبه مقصود دو گام ست دو گام

دولت حاج نيابد مگر آن كس كه به صدق ****بندد احرام در كعبه حاجات انام

صورت لطف خدا مظهر حاجات ، اويس ****ظل حق روي ظفر پشت وپناه اسلام

لمعات ظفر از پرچم او مي تابد ****چون كواكب زسواد شكن زلف ظلام

راي او آن كه دهد پير خرد را تعليم ****فكر او آن كه كند سر قضا را اعلام

خوانده از چهره يامروز نقوش فردا****ديده از روزن آغاز لقاي انجام

اي زانديشه تيغ تو بداند يشان را ****نقطه از صلب گريزان و جنين از ارحام

عكس راي تو اگر بر رخ ماه افتادي ****خواستي مهر به عكس از رخ مه نور به وام

شرم راي تو رخ عين كند چون دل نون ****زخم تير تو دل قاف كند چون تن لام

از مي ساغر لطف تو حبابي ناهيد ****وز دم آتش قهر تو شراري بهرام

نظر پاك تو در كتم عدم مي بيند ****آنچه اسكندر وجم

ديد در آيينه يجام

ديده از كبك در ايم تو شاهين شاهي ****كرده با شير به دوران تو گوران آرام

چرخ بر عزم طواف در تو هر روزي ****بسته از چادر كافوري صبحست احرام

كوه را گر تف قهر تو بگيرد نا گه ****خون لعلش به طيق عرق آيد به مشام

آب را با سخطت پاي بود در زنجير ****كوه را با غضبت لرزه فتد بر اندام

با كفت ابر حيا داشت زيم خواهش آب ****گفت چون ملتمسي مي طلبم هم زكرام

كمترين نايب ديوان تو در مسند حكم ****آسمان را قلم نسخ كشد بر احكام

در زواياي حريم حرم معد لتت ****شده طاوس ملايك به حمايت چو حمام

شد به خون عدويت تيغ به حدي تشنه ****كه زبان از دهان افكنده برونست حسام

مي گدازد تن خود را زر از آن شوق كجا ****لقب شاه كند نقش جبين از پي نام

قلمم گر به ثناي تو ز سر ساخت قدم ****طبع من ريخت به دامن گهرش در اقدام

تا كند فصل خزان ابر سيه بستان را ****يعني اطفال چمن راست كنون وقت طعام

مهرگان باد همايون ومبارك عيدت ****اي همايون زرخت عيد وشهور وايام !

شب اقبال نكوه خواه تو در زيور روز ****صبح اعمار بداند يش تو در كسوت شام

قصيدهٔ شمارهٔ 65 - در مدح امير شيخ حسن

عيد است بر خيز اي صنم ، پيش آر پيش از صبحدم ****در بزم جمشيد زمان ، خام خم اندر جام جم

هان پختگان را خام ده ، دردي كشان را جام ده ****اسلاميان را نام ده ، وز كفر بر ما كش رقم

كنج مساجد عام را ، ميخانه ي در

د آشام را ****اين پخته را آن خام را ، كاندر ازل رفت اين قلم

هيچ از ورع نگشايدت ، كاري از آن بر نايدت ****مي خورد كه مي بزدايدت ، ز آيينه جام زنگ غم

ملك سليماني برو ، سلمان ! به جامي كن گرو ****ور چنگ داودي شنو ، هر دم به رغم غم نغم

آن پير بين بر ناشده ، در پرده ها رسوا شده ****بر پوست رگ پيدا شده ، از لاغري سر تا قدم

عود آتشي انگيخته ، عودي شكر ها ريخته ****عود وشكر آميخته ، بهر دماغ وجان به هم

تلخ است بي ني عيش مي ، با باده شود دمساز وي ****كا حوال عالم را چوني ، بنياد بر باد است ودم

ساقي وگردون جام زر ، بردار در دور قمر ****كامروز مي گيرد ز سر دور قمر او نيز هم

چون در افق بنهفت سر ، عنقاي زرين بال وپر ****بالاي قافش زال وزر ، پيدا شد از عين عدم

ديدم فلك پيراسته ، وز خلد زيور خواسته ****وز بهر عيد آراسته ، مه دوشش از سيمين علم

خورشيد آنچه از خرمنش مه برد چون شد روشنش ****بستاند وغل بر گردنش ، بنهاد وكردش متهم

ديشب در اثناي عمل ، بر ياد خورشيد دول ****مي ساخت ناهيد اين غزل ، خوش بر نواي زير وبم

كاي در هواي بوي تو جان داده با صبحدم ****پيش جمال روي تو ، بست از خجالت ، صبح دم

آنچه از رخت بايد مرا ، از ماه بر نايد مرا ****ماه تو افزايد مرا ، مهري دگر هر صبحدم

خواهي جمال

خود عيان ، آيينه اي نه در ميان ****وز دور الحمدي بخوان ، بر روي همچون صبح دم

هر دم دلم پر خون كني وز خون رخم گلگون كني ****در دامن گردون كني ، از ديده ام هر صبحدم

چند آهني جان مرا ، مهر تو تابد در جفا ****هر بامدادم گو ييا ، مهر آتش است وصبحدم

در چشمت اين اشك روان ، قطعا نمي آيد وزان ****طوفان اگر گيرد جهان ، در خود نخواهي دادنم

چون زلف مشك افشان ، تو خلقي ست سر گردان تو ****قد من از هجران تو ، پيوسته چون ابروت خم

زلف تو دارد قصد دين ، در عهد داراي زمين ****آن را كه در سر باشد اين ، از سر بر آيد لاجرم

داراي افريدون نسب ، جمشيد اسكندر حسب ****دارنده ي دين عرب ، فر مانده ي ملك عجم

تاج سلاطين زمين ، نويين اعظم ، شيخ حسن ****حيدر دل احمد سنن ، عيسي دم يوسف شيم

خورشيد دولت راي او صبح ظفر سيماي او ****دايم به خاك وپاي او ، روح ملايك را قسم

در عهد احسانش گدا ، گرفي المثل خواهد عطا ****از كوه برلفظ صدا ، پاسخ نيايد جز نعم

ابراز سخايش گر سخن راند به درياي عد ن ****از بيم چون كان يمن پيدا كند خون شكم

گويد عطارد مد حتش ، اين است دايم حرفتش ****آري زمغز حكمتش ، پر شد عطارد را قلم

اي خيل بيدار ملك ، هر شب سپاهت رايزك ! ****وز هيبتت شير فلك ، لرزان تر از شير علم

دستت زر كان با ختم وز زر

زمين پرداخته ****بر آسمان افروخته ، راي تو رايات همم

هر جا كه عدلت بگذرد ، بوم آن زمين را بسپرد ****وز پهلوي آهو خرد ، خون جگر شيرا جم

طبع تو در روز وفا ، ابريست سر تا سر حيا ****دشت تو درگاه سخا بحريست سر تا سر كرم

بودي زر خورنا روا ، در چار سوي آسمان ****گر نيستي نامت نشان بر چهره ي او چون درم ؟

هستم به مدحت در سخن ، من قبله ي اهل زمن ****وز دولتت هر بيت من ، با حرمت ((بيت الحرام ))

گر كم شد ستم يا گران ، عيبي نباشد اندر ان ****باشد به پيش همگنان ، گوهر گران ياقوت كم

گرگ است در عهد شما ، از بز گريزان گوييا ****عدل تو شحم گرگ را ، ماليد در لحم غنم

دارم اميد از دولتت ، كاندر ازاي مدحتت ****حالم به يمن همتت ، گردد چو نظمم منتظم

تا فتح وكسرت در ميان باشند بادت در جهان ****با دوستان ودشمنان ، پيوسته فتح وكسر وضم

قصيدهٔ شمارهٔ 66 - درطلب آمرزش

منم ، كه نيست شب و روز جز گنه كارم ****گناهكار واميد عفو مي دارم

اميدوار به فضل خدا هر روزي ****هزار بار خدا را زخود بيازارم

شكم بسان صراحي مدام پرز حرام ****سجود مي كنم وز ان سجود بي زارم

چون من مخالف دين مي زيم چو ساغر وچنگ ****چا سود گريه ي خونين و نا له زارم ؟

چو خامه نامه سيه مي كنم بدان سو دا ****كه زلف دلكش مشكين خطي به دست آرم

تو آن مبين كه چو زنبور خر قه ام عسلي است ****كه من ز بدو

ازل باز بسته زنارم

كجا رسند ينابيع حكمتم به زبان ****كه من به خاك سر چشمه دل انبارم

در آب وگل شده ام غرق ومشكل است از گل ****ره برون شدن من كه بس گران بارم

به من به چشم بدي مي نگرد كه من در خود ****چو نيك مي نگرم بد ترين اشرارم

به آدميم نخواني دگر اگر يك ره ****كني مشاهده پرده هاي اسرارم

چو ديو ناكسم وبد سپاس وبد كردار ****مباد در همه عالم كسي به كردارم

نماند بند خرد را مجال در سر من ****كه پر شدست دماغ ازخيال پندارم

به تن قرين مقيمان كنج محرابم ****به دل نديم حريفان كوي خمارم

دميد صبح مشيت رسي روز اجل ****ولي هنوز من از جهل در شب تارم

مرا چو روز وشب آتش فروختن كار است ****يقين كا گرم بود در جحيم بازارم

گرم چو عدم بسوزند نيست كسي را جرم ****كه من به دود دل خويشتن گرفتارم

شكسته عهد وشكسته دلم كه خواهد كرد ****شكستهاي مرا جبر غير جبارم

مهيمنا ملكا قادرا خداوندا ****تويي رئوف ورحيم وعفو وغفارم

زكرده توبه واستغفر الله از گفته ****اگر چه خوب وپسنديده است گفتارم

در آن زمان كه اميد از حيات قطع كنم ****ز لطف ورحمت خود نا اميد مگذارم

اگر چه من به رضايت نكرده ام كاري ****تو رحمتي كن ونا كرده كرده انگارم

قصيدهٔ شمارهٔ 67 - در مدح سلطان اويس

خوش نسيمي از چمن بر خاست بر خيز اي نديم ! ****خوش بر آور در هواي باغ يك دم چون نسيم

صبحدم بوي عرار نجد مي بخشد شمال ****جان بپرور بو كه بتوان يافت در شام اين شميم

مي جهد نبض

صبا خوش خوش به حد اعتدال ****تا طبايع را مزاج مختلف شد مستقيم

چون سنم بايد كه طرف بوستان سازي مقام ****چون قدح بايد كه گرد دوستان گردي مقيم

چون هوا در جنبش آيد دل كجا گيرد قرار ****چون قدح در گردش آيد عقل كي ماند سليم

گر تفرج خواهي اندر باغ بسم اله داري ****هر ورق بين دفتري از صنع رحمان رحيم

صبحدم بشنو كه در ديبا چه ي فصل بهار ****مي دهد بلبل مفصل شرح ابواب نعيم

از نسيمي گشت گل در غنچه پيدا چون مسيح ****با درختي در حكايت رفت بلبل چون كليم

سنبل از زلف نگار من سوادي يافت كج ****نرگس از چشم سياهش نسخه اي دارد سقيم

لاله را در سر خيال تاج گردد چون ملوك ****غنچه در دل نقش هاي خوب بندد چون حكيم

نر گس از مينا وسيم زر تو گويي جمع كرد ****بر ورق هاي رياحين شكل جيم وعين وميم

بر سرير سلطنت گل مي دهد هر روز بار ****راستي در سلطنت گل شوكتي دارد عظيم

گنج باد آورد سيم برف بود اندر زمين ****چون زر قارون فرو برد اين زمان گنج وسيم

شد به يك دم بارور چون دختر عمران زباد ****مادر بستان كه شش ماهست تا هست او عقيم

ز ابر نوروزي بسي بر شاخ با رمنت است ****گر كسي منت برد في الجمله باري از كريم

هست جايي آن كه از لطف هوا پيدا شود ****قوت نشو ونما در شخص مدفون رميم

ساقي احسان سلطان گوييا بخشيده است ****آب را فيض مدام وباد را لطف عميم

آفتاب آسمان سلطنت سلطان اويس ****كافتابش هم چو

ما هست از غلامان قديم

آ ن كه دارد بوي خلقش باد چون گل در دماغ ****و آنكه بندد نقش نامش لعل چون زر در صميم

در زمن او جگر خونين ودل سوراخ نيست ****در جهان جز نامه ودر هيچ مسكين ويتيم

گر نسيم لطف او بر آتش دوزخ وزد ****شاخ نار آرد همه گلنار بار اندر جحيم

استواء خط راي او اگر بيند الف ****از خجالت زين سبب در پيش دارد سر چو جيم

در سر كوه از خيال برق شمشير فتد ****تا كمر گه كوه را از فرق سر سازد دو نيم

اژدهاي رايتت در دامن آخر زمان ****فتنه ها را چون كشف سر در گريبان يافته

از زبانتبز شمشيرت كه قاطع حجت است ****دعوي عدل تو را ملك تو برهان يافته

در هواي دست بوس و پاي بوست اسمان ****ماه را گاهي چو گوي و گه چو چوگان يافته

طوطي لفظ شكر خاي تو بر خوان سخن ****پر طاوس ملايك را مگس را ن حيران

اندر اين مدت كه بود از بس غبار عارضه ****چرخ چشم روشنان تاريك وحيران يافته

روزگار اندر مزاج بدور صدر سلطنت ****انحرافي ز اختلاف چرخ گردان يافته

قرة العين جهان را يك دو روزي چشم بد ****ز تكسر ناتوان چون چشم خوبان يافته

ادل سواد مملكت را بود دور از روي تو ****چون سواد طره دلگير و پريشان يافته

در دعايت در مساجد شب همه شب تا به روز ****مومنان را همچو شمع از سوز گريان يافته

صبحدم زان غم كه ناگه بر تو بادي بگذارد ****آتشين دل در بر خورشيد لرزان يافته

آسمان گرديده چون نرگس به بستان كرده باز ****غنچه هايش يك به

يك در ديده پيكان يافته

منت ايزد را كه مي بينم به يمن همتت ****چشم بيمار جهان داروي درمان يافته

موسي عمران علم بر وادي ايمن زده ****يوسف دولت خلاص از چاه زندان يافته

سالها گيتي نثار مقدم اين روز را ****دامن دريا و كان پر در ومرجان يافته

كرده دستت در كنار سايلان شكرانه را ****هر سرشك لعل وكان بر چهره ي كان يافته

آتش طبعم به فر مدحتت داغ حسد ****بر جبين خان خاقاني وخاقان يافته

در جنابت كز طهارت چون جناب مصطفاست ****بنده ي خود را گاه سلمان گاه حسان يافته

تا بد ونيك جهان را پنج حس وشش جهت ****از نه آباء وسه روح وچار اركان يافته

باد با احباب واعدايت قرين هر نيك وبد ****كاسمان زآغاز تا انجام دوران يافته !

قصيدهٔ شمارهٔ 68 - در مدح امير شيخ حسن

اگويي خيال قد تو اي گلستان چشم! ****سرو است راست رسته بر آب روان چشم

تا نو بهار حسن تو بر چشم من گذ شت ****شد پر گل وشكوفه مرا بوستان چشم

چشمم سپر بر آب فكند ست تا تراست ****گيسو كمند عارض از ابرو كمان چشم

چشم ودلم فكنده بدين روز ومي كشم ****گاهي خسارت دل وگاهي زيان چشم

چشم فضول خانه ي دل را خراب كرد ****يا رب سياه باد مرا ، خان ومان چشم !

تا كي به مهر روي تو ريزند چون شهاب ****سيارگان اشك من از آسمان چشم ؟

تا چشمم از جمال تو خط نظر نيافت ****خون است در ميان دل ودر ميان چشم

صد گنج شايگان كنم اندر هر آستين ****بهر نثارش از گهر رايگان چشم

پالوده ي سرشك وكباب جگر نهم ****پيش خيال

روي تو بر گرد خوان چشم

با آنكه آب در جگرم نيست هر شبي ****باشد عيار روي توام ميهمان چشم

بنشاندش ز مردمي انسان عين من ****چون سرو تازه بر لب آب روان چشم

وانگه زراوق عيني پيش آورم ****قرابه يزجاجي راوق فشان چشم

چشمم چو گلستان همه پر خار محنت است ****شبنم نشسته به طرف گلستان چشم

در گوشه ها نشسته فرو برده سر بر آب ****ازتركتاز غمزه ي تو مردمان چشم

چشمم خيال ابروي شوخ تو بست وهست ****پيوسته اين خيال كج اندر كمان چشم

از بس كه من خيال تو تحرير مي كنم ****بشكسته خامه ي مژه ام در بيان چشم

آنكش خيال لعل تو در چشم خانه ساخت ****گوهر به آستين كشد از آستان چشم

گلگون اشك بس كه براند بهر طرف ****آن كس كه او كشيده ندارد عنان چشم

در انتظار مقدم خيل خيال تو ****روز وشب است بر سر ره ديده بان چشم

ننشاند همچو قد ورخت هيچ سر وگل ****اندر حديقه حدقه يباغبان چشم

در چشم تو كي آيم ازين سان كه غمزه هاست ****صف بر كشيده اند كران تا كران چشم

هندوي چشم من سفر بحر مي كند ****آراسته است از آن به لالي وكان چشم

گويي سحاب خاطر دريا وكان لطف ****سر مايه داده است به دريا وكان چشم

آنكو عروس باصره بي راي و حسن او ****بنمود چهره در تتق پرنيان چشم

شيرين بود ز شكر شكرش دهان گوش ****روشن به نور طلعت رويش روان چشم

بي حسن روي صائب او جلوه گر نشد ****طاوس نور در چمن بوستان چشم

آلا كه در لقاي هواي مباركش

****مرغ نظر نمي پرد از آشيان چشم

گر ابر همتش فكند سايه بر وجود ****گوهر چكد به جاي نم از ناودان چشم

چشم و چراغ اهل و جودي و از وجود ****ذات شريفت آمده بر سر بسان چشم

اوج جلالت تو نبيند سپهر اگر ****با صد هزار ديده كند امتحان چشم

از چشم حاسدان گل بخت تو ايمن است ****كو را ز خار غصه مبادا امان چشم

از كحل موكب تو جلاگر نيافتي ****تاريك بودي آينه روشنان چشم

آن را كه كحل ديده نه از خاك پاي توست ****آب سيه برآيدش از دودمان چشم

خصم مزور تو كه روي بهيش نيست ****بر روي چون بهي فكند ناردان چشم

با زيب خاك پايت اگر چشم ياد كند ****از سرمه باد خاك سيه در دهان چشم

ز ادراك اوج قدر تو شد چشم نا توان ****پيداست كه تا چه قدر بود آخر توان چشم

شاها بدان خدايي كه فراش قدرتش ****بنهاد شمع باصره در شمعدان چشم

برآفتاب روي نگاران خرگهي ****زابروي چون هلال كشد سايبان چشم

بر مسطر د ماغ كه مشكات دانش است ****بنشانده است هندو كي پاسبان چشم

مهر وسپهر وروز وشب ومردم ونبات ****ابداع كرده حكمتش اندر جهان چشم

از شرم آسمان فكند چشم بر زمين ****ار بيند اين منا ظره اند ر ميان چشم

چشمم به مدح خاك درت كرد ترزبان ****اينك هنوز مي چكد آب از دهان چشم

تا هست گرد عارض سيمين مدار خط ****تا هست زير سايه ي ابرو مكان چشم

تا چشم بد خزان بهار سعادت است ****بادا بهار جاه تو دور از خزان چشم !

قصيدهٔ شمارهٔ 69 - در مدح سلطان اويس

دودر در درج دولت داشت اين فيروزه گون

طارم ****سزاي افسر شاهي ، صفاي جوهر عالم

سعادت هر دو را باهم ، به عقدي كرد پيوندي ****وزان پيوند شد پيدا ، نظام گوهر آدم

جهان را مي كند بيدار سوري آسمان آباد ****كه خواهد بود تا محشر مصون از رخنه ي ماتم

مرصع مهد گردون را كشيدست از ازل دوران ****براي اين چنين سوري به پشت اشهب وادهم

كشيد مهد اين مسند معلا را بدوش امشب ****گر اين هندوي هفتم پرده بودي مقبل و محرم

هزاران شاهد مه رو، گرفته هر يكي شمعي ****تما شا را همي گشتند بر اين فيروزه گون طارم

شب قدر آمدست امشب ، درو روح ملك منزل ****دم صبح آمدست اين دم ، درو صدق وصفا مدغم

به خلوت خانه يخورشيد ، امشب مي رود عيسي ****به سوي حجله ي بلقيس ، اينك مي خرامد جم

زمين در چرخ مي آيد ، زمانه عيش مي زايد ****فلك بي خويش مي گردد، به صوت زيرو بانگ بم

در مشاطگي زدمه ، ملك گفتا بده بارش ****كه هست اين كار الحق بس ، به غايت عالي ومعظم

ز عصمت كعبه ي دين را حريمي شد چنان پيدا ****كه مي خواهد زطهر او ، طحارت در حرم زمزم

مبارك بادو ميمون باد وفرخنده ! ****وصول مهد اين كوكب به برج نير اعظم !

به حسني نازك آمد كه زد چون باد با اودم ****عذار ناز پروردش ، به دم آلود گشت از دم

خدود لاله رويان ، در عقود لولوي لالا ****اگر خواهي بيا بنگر ، عذار لاله وشبنم

ستاده نرگس رعنا ميان گلشن خضراء ****دو سر در يك بدن پيدا ،

شده چون توامان توام

قماري از سر سرو از مقام راست در نغمه ****زبان سرو در حالت ، نگارين دست ها بر هم

عروس روي پوش گل درون غنچه با بلبل ****دهن بگشاده زير لب ، حديثي مي كند مبهم

فتاده ژاله بر لاله ،درخشان لاله ازژاله ****چنان كز چهره ي ساقي ، شفق گون باده يدر غم

بيا اي سرو سوسن بو ، در افكن لاله گون جامي ****به شادي گل و نرگس به ياد بيد واسپر غم

به صو ت و نغمه ي بلبل قدح كش تا بر آسايد ****دهان از ذوق ودست از مس وچشم از لون ومغز از شم

به تيغ بيد واسپر غم ، غم از دل كن كنون بيرون ****كه تيغ بيد واسپر غم چو ديدانداخت ، اسپر ، غم

ز دنيا هيچ داني چيست مار را حاصل اي ياران ****نشستن يك نفس باهم ، بر آوردن دمي باهم

بهار از نقره يصافي ، در مهاي مطلس زد ****بنام شاه خواهد زد ، همانا سكه بر درهم

سحر گه باد مشكين دم ، به بويش داد گل را دم ****ازان دم شد عروس گل ، چو رويش تازه وخرم

جمالش را زبان چندان كه گويد وصف گويد خوش ****دهانش را نظر چندان كه جويد بيش يابد كم

حديث زلف او يك سر ، كزو پيچيده مي گويم ****چه گويم راستي زان زلف پيچا پيچ خم در خم ؟

به غايت غمزه اش مست است و من حيران چشم او ****كه تا بر هم زند مژگان ، زند صد مست را بر هم

ندانم زان لب شيرين جواب تلخ چون آمد

؟ ****تو پنداري كه شكر شد به بخت وطالع من سم

اگر هر آفتابي جز به مهرش لب گشايد گل ****به سوزن هاي زر خورشيد دوزد غنچه را مبسم

درون ما زسوداي تو دريايي است تا لب خون ****كزان دريا كشد هر دم سحاب ديده يما نم

زدردم بر درت افتاده چون خواهم كه بر خيزم ****در آيد اشك سيل من بغلطاند مرا دردم

اگر رنجي بود در جان ، بود درد توام در مان ****ورم ريشي بود در دل ، بود زخم توام مرهم

هزاران لعل چون مل هم بسي هست ونمي گويم ****بر سلطان ولي داني كه باشد پادشه ملهم

سكندر عزم دارا را فريدون فر جم فرمان ****خضر الهام موسي كف ، محمد خلق عيسي دم

خداوند خداوندان ، معزالدين والد نيا ****كه هست اخلاق واحسانش ، فزون از كيف بيش وكم

جهان سلطنت سلطان اويس آن شاه دريا دل ****كه گيتي را به حكم اوست اشهب رام وادهم هم

شهنشاهي كه در حل دقايق راي او گويد ****به عقل پير : كاي شاگرد نو آموز ((من اعلم))

كفي از بحر دست او كف موسي بن عمران ****دم از باد خلق او دم ((عيسي بن مريم ))

گه معراج فكر او كواكب در عروج اعرج ****گه تقدير وصف او عطارد در بيان ابكم

درخت همتش را بين كه هست از كمترين برگش ****معلق هفت دريا ي فلك چون قطره ي شبنم

چو گردد حزم بر كسر عدو عزم همايونش ****شود با عزم جزم او سپاه فتح ونصرت ضم

بود در دور حكم او مدار آسمان مضمر ****شود در سير كلك او مسير اختران مدغم

زهي ز احكام منشورت

قياس اختران باطل ****زهي زاعلام منصورت لباس آسمان معلم

دم كلك تو سنبل بر ، سمن كارد به قلب دي ****دل پاك تو در عقل روياند ز قلب يم

سري كان پخته سوداي خلافت كاسه آن سر ****ميان صحن ميدان شد سگان را مشرب و مطعم

سپاه دشمن از عزم درفش اژدها شكلت ****هزيمت مي كند چون از عزيمت افعي و ارقم

تو جمشيد جهانداري مبارك طلعت و طالع ****تو خورشيد جهانگيري همايون موكب و مقدم

هنوزت صبح اقبال است و هر دم مي شود پيدا ****هلال غره فتحت ز شام طره پرچم

الا تا ابر نيسان و هواي صبح در بستان ****كند آويزه هاي در به تاج لعل گل منضم

جمال طلعت بخت تو بادا در همه وقتي ****چو روي نوعروسان بهاري تازه و خرم

خيام قدر و جاهت را كه مي زيبد ستون سدره ****بهاوتاد ابد بادا طناب عمر مستحكم

قصيدهٔ شمارهٔ 7 - در مدح سلطان اويس

زكان سلطنت لعلي سزاي تاج شد، پيدا****كه لولو با همه لطف از بن گوشش شود، لالا

مهي گشت از افق طالع كه پيش طالع سعدش****كمر چون توامان بسته است، خورشيد جهان آرا

قضا تا مهد اطفال فلك را مي دهد جنبش****نخوابانيد ازين ماهي، درين گهواره مينا

قباي اطلس گردون، به قد قدرش اربودي****بريدندي قماط او، ازين نه شفه والا

همايون مقدم اين ماه ميون فال فرخ پي****مبارك باد! بر سلطان، معز الدين و الدنيا

جهان سلطنت، سلطان اويس اين شاه كو دارد****جهان در سايه فرخ هماي چتر گردون سا

شهنشاهي كه در تشريح اعضاي بدانديشان****به شرح گوهر پاكش زبان تيغ شد گويا

سحاب همت او گرفكندي بر جهان سايه****زمين را بودي از خورشيد و گردون نيز، استغنا

چو در معراج فكرت رو به منهاج كمال آرد****ملايك دردمند آواز

«سبحان الذي اسري»

ز مهرش صبح دم مي زد دم مرا شد صدق او روشن****كه صدق اندروني را توان دانست از سيما

چو در هيجا كمان گيرد چو در مسند قدح خواهد****تو گويي مشتري در قوس و خورشيدست در جوزا

ضمير پيش بين او روان چون آب مي خواند****ز لوح چهره امروز نقش صورت فردا

چنان احكام شرعي بر طريق عقل مي داند****كه اندر سر نمي آيد كميت خوشرو صهبا

براي او بود پيوسته ميل اختران آري****به سوي كل چو در باشد هميشه جنبش اجزا

زدست دست طبع او شب و روز است، متواري****گهر در قلعه پولاد و زر در خانه خارا

زراي دين پناه او حربا گر خبر يابد****نسازد قبله از خورشيد رخشان بعد ازين حربا

دعاي دولتش باشد، جهان راورد پنج اركان****ثناي حضرتش باشد، فلك را حرز هفت اعضا

دو سلطانند در ملك مروت دست و طبع او****كه داد آن ابر را ادرار و راند اين بحر را اجرا

به عهدش داد گل بر باد مستوري خود زان رو****كشندش بر سر سرباز و ريزندش آبرو، رسوا

ايا شاهي كه تيغ تيز آهن روي رويين تن****نيارد كرد از امر تو سرمويي گذر قطعا!

تو عين لطفي و درياي اعظم آب مستعمل ****تو نور محضي و گردون گردون دود مستعلا

سواد سايه چتر تو نور ديده دولت****غبار نعل شبذير تو نيل چهره حورا

جلالت از گريبان سپهر آورد سر بيرون****مانت دامن آخر زمان را مي كشد در پا

گذشته روز و شب آب حسامت از سر دشمن****نشسته سال و مه سهم خدنگ بر دل اعدا

بساط مجلس عدلت، جهان را ملجا و مرجع****بسيط عالم قدرت، ملك را مولد و منشا

چو خيزد شعله تيغت، نشيند آب بر آتش****چو خندد ساغر بزمت، بگريد آب بر دريا

كجا خيل

بدانديشان چو مور و مار شد جوشان****سنانت، آن يد بيضا، نمود از چوب اژدرها

خرابي مي شود، ورنه به عون عدل ديندارت****شريعت چار مادر را جدا كردي ز هفت آبا

الا تا قطه نيسان، كه از صلب سحاب افتند****كند در يتيمش در صدف درياي گوهرزا

به يمن همت ذات شريفت، منتظم بادا!****عقود رشته پيوند نسل آدم و حوا

قصيدهٔ شمارهٔ 70 - در مدح امير شيخ حسن

شكوه افسر شاهي تراز كسوت عالم ****نگين خاتم دولت نظام گوهر عالم

خداوند خداوندان شهنشه شيخ حسن نويان ****كه هست اوصاف اخلاقش فزون از كيف و بيش و كم

جهانداري كه تيغ اوست صبح فتح را مطلع ****جهانبخشي كه دست اوست رزق خلق را مقسم

زباد خلق جان بخشش گرفته شاخ دولت بر ****ز آب تيغ سرسبزش كشيده بيخ نصرت نم

طناب خيمه افلاك باد فتنه بگسستي ****به اوتاد بقايش گر نبودي در ازل محكم

اگر نه حكمت اصلي گرفتي دامن رايش ****ز روي راستي بردي برون از پشت گردون خم

زهي همچون صدف رايم شرف را صدر تو مولد ****زهي چون مملكت را دين خرد آراي تو توام

ز حرمت قصر جاهت راست قدر جنت و كعبه ****ز عزت خاك پايت راست آب كوثر و زمزم

دم كلك تو اخبار ضمير خلق را راوي ****دل پاك تو اسرار رموز غيب را ملهم

تو را با سلطنت هر لحظه جاهي مي شود افزون ****تو را با مملكت هر روز ملكي مي شود منضم

چو روي ماه رويان از سواد طره پرچين ****تو را پيوسته مي تابد فروغ نصرت از پرچم

تو را چهر منوچهر است و زيب و فر افريدون ****تو را بازوي دستان است و نيروي تن نيزم

اگر شمشير تيزت در خيال آسمان افتد ****ز آب تيز شمشيرت بگردد

آسمان در دم

براي توست گردون را مدار هابط و صاعد ****به داغ توست گيتي را سرين اشهب و ادهم

به بازارت درست خور ندارد قيمت يك جو****ميزان تو سنگ كان ندارد وزن يك درهم

در انگشتت اگر ديدي سليمان خاتم دولت ****سليمان را بماندي در دهان انگشت چون خاتم

بروز آنكه همچون شب هوا خود را بپوشاند ****به مشكين كسوتت كرد از علمهاي به زر معلم

ز تاريكي جهان گردد سيه چون چهره زنگي ****ز انبوهي فتد در هم سپه چون طره ديلم

كند در قطع و خصم تيغ كارگر مدحل ****شود در پرده دلها خدنگ پرده در محرم

كمند پيچ پيچ آرد سر اندر حلقه چون ثعبان ****سنان سر فراز آيد برون از پوست چون ارقم

تو از قلب سپاه آن روز در ميدان رزمآرايي ****ظفر در حضرتت لازم عدو در طاعتت ملزم

گهي چون فرقدان تيغت دو پيكر سازد از فرقي ****گهي چون تو امان تيرت بدوزد هر دو ابرهم

دماغ حاسد فاسد به حال صحت كلي ****نيايد تا نيايد بر سرش تيغ مبارك دم

خداوندا گه عيش است و فرصت مي دهد دستت ****تو فرصت را غنيمت دان كه آن بابي است بس معظم

بخواه آن كشتي زرين درو درياي ياقوتي ****چو دريايي پر از آب زر ملقوب و قلب يم

مي صافي كه از قرابه چون در جام ريزندش****صفاي جام رنگينش كند روشن روان جم

نوا از مطربي بشنو كه او راد دلاويزش ****چو ناهيد آورد در چرخ كيوان را به زير و بم

الا تا پرده شب را عروس روز هر صبحي ****ز پيش خويش بردارد بدين پيروزه گون طارم

جهان را از سرورت باد سوري آنچنان عالي ****كه تا روز

ابد باشد مصون از رخنه ماتم

همي تا دست و دل باشد قوي از پشت مردم را ****دل و دستت قوي بادا به سلطان زاده اعظم

نهال روضه شاهي اويس آنكه از نهاد او ****بهار عدل شد سرسبز و باغ ملك شد خرم

خيال دولت نويين و نويين زاده را دايم ****به اقبال بقا بادا طناب عمر مستحكم

قصيدهٔ شمارهٔ 71 - در مدح دلشاد خاتون

زهي نهال قدرت سرو جويبار روان ****طراوت گل رويت بهار عالم جان

رخت ز نسخه باغ ارم نمود مثال ****دهانت از لب آب حيات داده نشان

ببوي سنبل زلفت دل نسيم سبك ****زرشك سبزه خطت سر بنفشه گران

ترابه گرد نمك تا پديد شد سبزي****به سبزه و نمكت شد هزار جان مهمان

گه حديث دهانت به نطق تنگ مجال ****گه حكايت زلفت قلم شكسته زبان

بجز دهان تو در آفتاب گردش كس****ذره كه باشد درو ستاره نهان

چراغ حسن تو را شمع روز پروانه****كمند زلف تو را باد صبح سرگردان

گشاده لشكر شامت به نيم روز كمين ****كشيده ابرو ي شوخت برآفتاب كمان

لب و دهان تو را تابديد خاتم لعل ****لب نگين ز تحير گرفت بر دندان

ز عكس آتش لعل تو هر زمان ياقوت ****چو جزع چشم من آب اندر آورد به دهان

در آتش لبت اب حيات مي بينم ****مگر رسيد به خاك جناب شاه جهان

سكندر رايت جمشيد بزم دارا راي ****خضر باقي مسيحا دم كليم بيان

خدايگان سلاطين بحرو بر دلشاد ****ملك نهاد ممالك ستان ملك پناه

زهي ز خوان نوالت نواله فردوس****زهي زرشحه دستت رشاشه عمان

نه آستين كمالت بسوده دست يقين ****نه آستان جلالت سپرده پاي گمان

فشانده بر رخ افلاك دامنت همت ****فكنده بر سر خورشيد سايه احسان

نگين راي تو را جن و انس

در طاعت ****مثال امر تو را وحش و طير در فرمان

كمينه مطرب بزمت هزار چون ناهيد ****كمينه بنده قدرت هزار چون كيوان

سوار عزم تو تا پاي در ركاب آورد ****فلك به دست مراد تو باز داد عنان

به نزد خلق تو باد شمال سرد نفس ****زرشك لطف تو آب زلال تيرهروان

اگر نبودي مرات در لباس ذكور ****ز عفتت ننمودي جمال چهره عيان

بدان هوس كه ببوسد بساط ميدانت ****ز مهر ماه شود گاه و گوي و گه چوگان

ز قصر رفعت تو قطع يك درج نكند ****هزار دور فلك گر بدو كند دوران

وجود غنچه گل در زمان تو سپري ****كه به خون لعل مي كند پيكان

خدايگانا نقلي شنيده ام كان نقل ****برون ز مركز عقل است و قدرت انسان

جماعتي ز سر حقد كرده اند مگر ****به بنده نسبت كفران نعت سلطان

بدان خداي هر ذره از خداوندش ****ز آفتاب فزون تر نموده صد برهان

به مبدعي كه به يك امر كن پديد آورد ****هر آن دفينه كه بد در خزينه امكان

بدان حكيم كه او در طبيعت مگسي ****نهند مرارت درد و حلاوت درمان

بدان شمال رضا كوسفان ابرار ****برد به جودي امن از مهالك طوفان

بدان نسيم عنايت كه در كشد ناگه ****ز روي شاهد مقصود برقع حرمان

به پنج نوبت احمد درين سپنج سراي ****به چار بالش عيسي برين بلند مكان

به درس آدم تدريس (علم الاسماء) ****به علم احمد و تعليم علم القرآن

به مجد و گلشن ادريس و قدر رفعت او ****به كنج خلوت ذوالنون و گنج حكمت آن

به آب روي سرشك ندامت عاصي ****كه مي نشاند گرد جرايم عصيان

بهحرمت نفس پاك عيسي مريم ****به عزت قدم صدق موسي

عمران

به حسن طلعت طاوس باغ قدس ****كه هست محل جلوه گهش صدر گلشن ايمان

به بلبل چمن جان كه ميكند هر دم ****ترنم انا افصح به گونه گون دستان

بدان هماي سعادت شكار يعني عقل ****كه گرد كنگره عرش ميكند طيران

به حق نه فلك و هشت خلد و هفت نجوم ****به حق شش جهت و پنج حس و چار اركان

به حسن خلق بهار و به مهر گرم تموز ****به آب روي زمستان و روي زرد خزان

به نور باصره ماه در سياهي شب ****به خون منعقد لعل در مشيمه كان

به طيب نفحه باد شمال در شبگير ****به لطف قطره ابر بهار در نيسان

............................................

بدان دو در دل افروز شب چراغ علي ****كه گوشواره يعرشند وشمع جمع جنان

به حق صدق ابيس و به قاسم بن حسن ****به روح پاك حسين وبه خيرات حسان

به خاك پاي سر سروران روي زمين ****كه مي برد به صفا آب چشمه ي حيوان

بدان همهي همايون چتر سلطاني ****كه گستريد بر آفاق ظل امن وامان

به ابر دست جوادش كه روز بخشش او ****كف خجالت بر روي مي زند عمان

كه تا به خاك جنابت مشرف است سرم ****از آنچه در حق من بنده برده اند گمان

به جز ثناي شما در نيامدم به ضمير ****به جز دعاي شما در نيامدم به زبان

خلاف مدح وثناي تو خود چه شايد گفت ****اگر چنان كه بگويد تو را كسي چه از آن

زسنگ حادثه برج سپهر را چه خلل ****زباد ناميه شمع ستاره را چه زيان

به حضرت تو حديثي نهانيست مرا ****عيان بگويم اگر با شدم مجال بيان

نماز شام كه زرين غزاله در

پس كوه ****نهفته گشت وهوا كرد عزم مشك افشان

خيال يار وديارم نشاند در كنجي ****در آن ميانه سبك شد يرم ز خواب گران

چنان نمود كه فرزند نور ديده ي من ****چو شمع تافته ودر گرفته وگريان

در آمد از در خلوت سراي من نا گه ****چه گفت گفت كه اي پير كلبه ي احزان

زچشم زخم زمان ديده گوش مال فراق ****زدست برد هوا گشته پاي مال هوان

برو برو كه تو داري فراغتي از ما ****بيا بيا كه مرا نيست طاقت هجران

كجا شد آن همه مهرومحبت وپيوند ؟ ****كجا شد آن همه سوگند و وعده وپيمان ؟

چه شد چه بود چه افتاد كين چنين ناگه ؟ ****به اختيار جدا گشته اي زخان وزمان

به مصرت ارچه چو يوسف عزيز مي دارند ****مدار خوار به يك بار صحبت اخوان

به گريه گفتمش اي شمع وميوه يدل من ****به لابه گفتمش اي نور چشم وراحت جان

مرا فلك شرف بندگي درگاهي ****نصيب كرد كه شد سعد اكبرش دربان

زحرص مال ومنان وبراي اهل وطن ****مفارقت ز چنين حضرتي چگونه توان ؟

دگر كه در حق من شه عنايي دارد ****مرا به حكم اجازت نمي دهد فرمان

جواب داد : كه بابا سخن دراز مكش ****مباف لاف وبهانه مجوي وقصه مخوان

هزار ذره اگر كم شود زروي هوا ****به ذره اي نرسد آفتاب را نقصان

مرا ترحم شاه زمانه معلوم است ****دعاي بنده مسكين به خدمتش برسان

بگو به روضه يپاك شريف مير دمشق ****بگو به عصمت مهر مطهر ترسان

كه يك دو ماه به فرماي بر طريق رضا ****اجازت پدر بنده بنده ات سلمان

هميشه تا گره يزرنگار ماه بود ****چو گوي در خم چو گان آسمان گردان

مدار دور فلك باد در تصرف تو ****چنانكه گردش ودر تصرف چو گان

قصيدهٔ شمارهٔ 72 - در مدح سلطان اويس

نسيم صبح سلامم به دلستان برسان ****پيام بلبل عاشق به گلستان برسان

به همرهيت روان را روانه خواهم كرد ****روانه كرد به جانان روان روان برسان

هزار قصه رسيدست زمن به گوش به گوش ****مگر مجال نباشد يكي از آن برسان

كمند طره ي او با كمر چو در پيچد ****دقيقه اي زتن من در آن ميان برسان

مجال دم زدنت گر بود در آن خلوت ****زمين ببوس ودعايم زمان زمان برسان

به آستان مرسانش غبار من ليكن ****به من غباري از آن عالي آستان برسان

دل مرا كه كباب است ومي چكد خونش ****ببر به آتش رخسار دلستان برسان

به زلف او خبري زين دل شكسته بده ****بگوش من سخني زان لب ودهان برسان

گرت به باغ رخ او بنفشه بار دهد ****زمن سلام به نسرين وارغوان برسان

زبان سوسن رطب اللسان به عاريه خواه ****به زير لب سخن من بدان زبان برسان

ازان دو لاله نصيبي به سنبل وگل ده ****وزان كلاله نسيمي به مشك وبان برسان

سحر گهست وزاغيار در گهش خالي ****دعاي من به جنابش سحر گهان برسان

بر آر كام دل ما وشربتي زان لب ****بكام اين دل بيمار ناتوان برسان

بكام من زلبش پيش از آن كه خط بدهد ****عنايتي كن وحلواي بي دخان برسان

زضعف ناله نمي آيد ونمي كشمش ****بيا بيا بكش او را كشان كشان برسان

فراق لعل لبش خون من بخواهد ريخت ****بيا وزان دهنش جان من

امان برسان

در آن ميان چو دهد كام عاشقان لب دوست ****بگو زير لبش بهره ي فلان برسان

همي كند سخنش مرده زنده ور باور ****نمي كني بر او اول با متحان برسان

به كوي دوست مرا خانه ايست گويا رب ****به عافيت همه كس را به خان ومان برسان

دلم زشوق عقيق لبش رسيد به جان ****نسيم رحمتي از جانب يمان برسان

نسيمي از سر زلفش بيار وجان بستان ****به پايمرد بگويم به رايگان برسان

حديث در سر شك مرا به نظم آور ****به گوش يار به وجهي كه مي توان برسان

به حق صدقي ومهري كه داري اي دم صبح ****كه صدق من به محبان مهربان برسان

تويي مربي انفا س و با توام سخني است ****به تربيت سخنم را بر آسمان برسان

به عون همت سلطان ز آسمان بگذر ****دعاي من به شهنشه اويس خان برسان

زمين ببوس وزمين بوس بنده ي خاكي ****به آستانه يآن دولت آشيان برسان

بر آر دست وبگو يا رب آن شهنشه را ****به دولت ابد وعمر جاودان برسان

به تازيانه عزمش خيال جامد را ****وبه برق سبك عنان برسان

سپهر خواست كه كيوان رسد به دربانيش ****زمانه گفتكه او را تو بر چه سان برسان

ز سد ره ساز بنه نردباني ا ر برسد ****بدان رواق زحل را به نردبان برسان

اگردوام بهارت هواست از عد لش ****خبر به لشگر غارتگر خزان برسان

خريف تازه چمن رنگ و بوي نستاند ****مثال نافذ امرش به بوستان برسان

به كوه گو كمر بندگي شه دربند ****ز سربلندي خود را به توامان برسان

به چرخ گو كه قضيب سمند سلطان را ****ز دخل سنبله

بر دوش كهكشان برسان

جهان پناها مگذار خصم را بهجهان ****ازين جهان به جهانش بدان جهان برسان

اشارتي به قلم كن كه خيزو از سر دست ****نواله كرم ما به انس و جان برسان

به تيغ گو زبان را چو آب كن جاري ****مناقب گهر ما به دشمنان برسان

مده تونان بد انديش گر بخواهد نان ****بدود ونان كه دهي از سر سنان برسان

به آفتاب ضمير تو گفت : فيض مر ا ****زقيروان جهان تا به قيروان برسان

ز عدل داد نوال تو چرخ طشتي زر ****كزين كران جهان تا بدان كران برسان

به خاوران ز پي چاشت خوان زر گستر ****به باختر ز پي شام همچنان برسان

به گرگ عدل تو گفت از پي خوش آمد ميش ****بدوش بر ، بره را بر شبان برسان

به ابر كرد خطاب وبه مهر گفت كفت ****كه فيض ما به يم وجود مابه كان برسان

صبا براي خدا هيچ اگر مجالي افتد ****دعاي ما به جناب خدايگان برسان

وگر سخن نتواني زما رسانيد ن ****ز در د من به درش ناله وفغان برسان

به آب چشمه حيوان به خاك در گاهش ****دهان بشوي د عايم بدان دهان برسان

حديث موجب حرمان من بدان درگه ****چنان كه با تو بگويم هم آنچنان برسان

زناتواني پايم بد ست عذري هست ****تو عذر لنگ به نوعي كه مي توان برسان

ملا زمان درش را ببوس صد پي پا ****دعاي من به جناب يكان يكان برسان

سعادتي كه در اشكال اختران دارند ****سپهر پير بدين دولت جوان برسان

بگو يا رب كام ومراد هر دو جهان ****به پادشاه جهانبخش كامران برسان

ميامن بركات

دم اويس قرن ****به عهد دولت اين صاحب قران برسان

قصيدهٔ شمارهٔ 73 - دروصف زورق

بنگر اين زورق رخشنده بر آب روان ****مي درخشد چون دو پيكر بر محيط آسمان

شكل زورق گوييا برجي است آبي كاندرو ****دايمن باشد سعود ملك را با هم قرآن

باد پايي آب رفتاري كه رانندش به چوب ****آب او را هم ركاب وباد او را هم عنان

معده ياو بگذارند سنگ خارا ز سنگ ****ليك آب خوشگوار بر مزاج آيد گران

آب جان او وهر گه كايد اش جان در بدن ****ناروان گردد تن او از گران باري جان

او كمان قد است وتير اندر كمان دارد مقيم ****مي رود همواره پران راست چون تير از كمان

دشمن خاك است وهم با خاك مي گيرد قرار ****عاشق آب است ليك ازآب مي جويد كران

نام خود را جاريه زان مي كند تا مي كشد ****روز وشب بر دوش عرش فرش بلقيس زمان

راست گويي بيت معمور است در زير فلك ****سايبانش ظل ممدود است بر بالاي آن

دجله چون دريا و كشتي كوه بر بالاي كوه ****سايبان ابري و خورشيدي به زير سايبان

ساقيا آن كشتي زرين دريا دل بيار ****وان در آن كشتي زر دريا ي ياقوتي روان

مگذر از كشتي به كشتي بگذر از درياي غم ****كز كنين دريا گذر كردن به كشتي مي توان

هر كجا آبي بيابي يا شرابي چون حباب ****گرد آن جا گرد وخود را خوش بر آور يك زمان

در دل كشتي كه هست آن لنگر موسي وخضر ****با حريفي خوش نشين بنشين به شادي بگذران

باده اي چون آتش موسي و چون آب خضر ****نوش

مي كن در جوار دولت شاه جهان

سايه حق آن كه ذاتش روي خورشيد جمال ****روز وشب از سايه خورشيد مي دارد نهان

ذات او چون ذات عنقا كس نديد اما رسيد ****صيت او چون صيت عنقا قاف تا قاف جهان

اي به مهر دل پرستاران مهد عزتت ****دختران اختران در پرده هاي آسمان

پايه ي قدر تو را گردون گردان در پناه ****سايه ي چتر تو را خورشيد تابان در امان

سايه ي چتر تو كان خورشيد راي روشن است ****بر جهان تابنده وپاينده بادا جاودان

قصيدهٔ شمارهٔ 74 - در مدح سلطان اويس

اين گلستان است ؟ يا صحن ارم ؟ يا بوستان ؟ ****اين شبستان است ؟ يا بيت الحرم ؟ يا آسمان

آسمان است اين وليكن آسماني بر قرار ****گلستان است اين وليكن گلستاني بي خزان

اي فلك را روزو شب بر سايه يقصرت مسير ****وي زحل را سال ومه با هندوي بامت قرآن

چون (سمازات البروجي ) چون ارم ( ذات العماد ) ****چون چنان ذات بر سر وري چون حرم دار الا مان

بحر مسرور است آبت با زلال سلسبيل ****بيت معمور است صحنت يا بهشت جاودان

بر بسات حضرتت آيات رحمت را نزول ****در حريم حرمتت سكان دولت را مكان

با فروغ شمسه ات بر گشته ماه وآفتاب ****با صفاي صفه ات خنديده گل در بوستان

سبززارت را شمر هاي زبر جد بر كنار ****كوهسارت را كمر هاي زمرد بر ميان

با نهال جويبارت شاخ طوبي بي اصول ****وز نسيم بوستانت باغ جنت بوستان

هر درختي از بلندي ، راست گويي سدره است ****بسته بر اعضاي او مرغان علوي آشيان

شير گردون بيشه گر بر مرغزارت بگذرد

****از صفاي شير حوضت شير آرد در دهان

باد و آب توست چون باد مسيح و آب خضر ****باد جان بخش تو جان و اب دل خويت روان

جان آب و خاكي و با كوه تا پيوسته اي ****جسم آب و خاك را پيوسته با كوه است جان

در شب تاري ز عكس شمسه ي ايوان تو ****ذره ها را در هوا يك يك شمردن مي توان

ديده هاي روشنان گردت به كحلي مي كشند ****درخم ابروي طاق وسمه ي رنگ آسمان

آسمان مزدور كار توست و هر شب مي رود ****يك درست مغربي در آستين زين آستان

با گروه كاري طاقت سقف گردون از حسد ****صد گره مي آورد بر طاق ابرو هر زمان

باغلامان درت اقبال و شادي خاجه تاش ****خواجه تاشان قديمي بنده اين خاندان

اي بسا شب كز براي كهگل بامت كشد ****چرخ انجم كاه خرمن را به دوش كهكشان

تا بدو باران رحمت آيد از بامت فرو ****قصر چرخ از كهكشان دارد مرصع نردبان

بر درت كيوان هندو را زند بهرام چوب ****گر نباشد يك شب از چوبك زنان پاسبان

مي كشي سر بر سپهر از منزلت و اين پايه ات ****يافتي ازخاك درگاه خديو كامران

داور ونيا معز الدين كه در احياء عدل ****مي كند روشن روان تيره نوشين روان

آفتاب آسمان سلطنت سلطان اويس ****كاسمان چتر او خورشيد را شد سايبان

آنكه سلطان ضميرش را يزك چون آفتاب ****گاه گرد باختر گردد گهي در خاوران

در زمان او ز غيرت مي زنند برچشم و رو ****آب مصر و باد چنين را خاك آذربايجان

خانه انصاف را تيغ يماني گوهرش ****هست ركن معتبر چون كعبه را ركن يمان

تيغ مهر از جوهر پولاد تيغش داشتيم ****جوي

خون لعل كردي از رگ معدن روان

راست مي ماند به ماري در سر او نيزه اش ****آن زمان كز پشت دشمن مي كند بيرون سنان

داد مردي داد از شرطي كه مردان كرده اند ****در صف هيجا فرو نگذاشت چيزي جز عنان

در كنار مرحمت مي پرورد لطفت بناز ****ملك و دين را كز ازل هستند با هم توامان

مهدي آخر زماني اول دوران توست ****فتنه آخر زمان را وعده آخر زمان

كان ودريا خواستند از دست طبعت زين هار ****هر دو بخشيدند حالي مال بحر و خون كان

بنده را شاها بسي آزادي است از بندگيت ****در ثنايت لاجرم چون سوسنم (رطب اللسان)

زاده درياي لطف توست و فيض همتت ****هر گهر كان مي چكد زين ابر طبع در فشان

زان گشايم لب به نقل شكر شكرت كه من ****بسته ام ز انعام تو چون پسته مغز استخوان

گر نه عون دولتت بودي كجا بگرفتمي ****من به شمشير زبان از قيروا ن تا قير وان

التماس كرده ام زين در به قدر همتت ****از براي خود و راي خواهش اهل زمان

چون نديدم ملك فاني را برت هيچ اعتبار ****كردم از درگاه تو درخواست ملك جاودان

تا به زرين خشت خورشيد سپيداج سحر ****مي دهد معمار گيتي زينت اين نردبان

نقد آن دولت كه از محصول زرين گلشن است ****باد در گنجينه هاي اين مبارك خاندان

بارگاهت را چنان جايي كه هر روزش ز قدر ****خادمي چون آفتاب آرد به رسم ارمغان

قصيدهٔ شمارهٔ 75 - در موعظه و دوري از دنيا

اي دل آخر يك قدم بيرون خرام از خويشتن ****آشنا شو با روان بيگانه شو از خويشتن

روي ننمايد هلال مطلع عين اليقين ****تا هواي ملك جان تاريك دارد گرد ظن

عين انسانيتي خواهي

كه ظاهر گردت ؟ ****چهره پنهان داد چون انسان عين از خويشتن

آدمي را آن زمان آرايش دين بر كنند ****كا دمش زآلايش طين پا گرداندبدن

چون زني پير از دنيا كهنه چرخي در كنار ****گر جوانمردي چه گردي چرخ پيرزن

لاف ردي مي زني با چرخ گردانت چه كار ؟ ****رشته پيوند بگسل چرخ را بر هم شكن

زير زين داري براق آخر چه خسبي در گليم ****زير ران داري نجيب ؟ آخر چه پايي در عطن

دار دنيا را به دين دزدان دين ده چون مسيح ****راه دار ملك جان گير از خراب آباد تن

خيمه جان بر جهاني زن كه در صحراي او ****لاله زار گلشن خضر است خضراي دمن

در مقام صدق جان بايد كه باشد درنعيم ****جسم خواهي در تنعم باش خواهي در حذر

ذات يوسف را به مصر اندر كجا دارد زيان ****زان كه در كنعان به خون آلوده باشد پيرهن

تا به كي در باد خواهي دادن اين عمر عزيز؟ ****در هواي رنگ و بوي ارغوان يا يا سمن

بس كن اين آتش زباني بس كه در پايان چو شمع ****خواهدت بر باد دادن سر زبانت بي سخن

هر زباني كز ميان او رسد جان را زيان ****شمع وار آن به كه سوزد يا بميرد درلگن

آبروي هر دو عالم آن زمان حاصل كني ****كز سر اخلاص گردي خاك پاي بو الحسن

قصيدهٔ شمارهٔ 76 - در مدح سلطان اويس

نقره ي خنگ صبح را در تاخت سلطان ختن ****ساقيا گلگون كميتت را به ميدان در افكن

خسرو چين مي كند بر اشهب زرين ستام ****تا به شام اندر عقيب لشكر شتاختن

هست گلگون باده را كامي كه بوسد لعل تو ****سعي كن تا كام

گلگون را بر آري از دهن

چشمه اي بر قله ي كوهسار مشرق جوش زد ****اي پسر سيراب گردان قله را از حوض دن

چرخ توسن را كه دارد هر سرمه ناخنه ****باز مي بينم كه هستش چشم اختر غمزه

باد پاي عمر سر كش تند وناخوش مي رود ****دست وپايش را شكالي ساز از مشكين رسند

گر رگر دان هان كميتت را كه مي گيرد سبق ****اشهب مشكين دم خاور در آهوي ختن

صبح شب رنگ سيا وش را سر افسار بتاب ****بر گرفت از سر به جايش بست رخش تهمتن

سبز خنگ آسمان را كش مرصع بود جعل ****زين زرين بر نهاد از بحر جمشيد زمن

شهسوار ابلق دور زمان سلطان اويس ****آفتاب آسمان ملك ظل ذو المنن

گوشه ي نعل براقش حلقه ي گوش فلك ****ابغر سم سمندش سر مه ي چشم پرند

نه سپهر آورد زير په سهند همتش ****دم نزند از سبز ه در مرغزار پر سمن

هست از آن برتر براق آسمان اصطبل را ****پايگه كوه سر فرود آرد به خضراي دمن

با محيط دست در پايش جواد او چرا ****ابرش ابر آب خور سازد ز درياي عدن

در صفات مركب صر صر تك جمشيد عهد ****مي نم تضمين دو بيت از سحر بيت خويشتن

ملك را اميد فتح از چرخ بايد قطع كرد ****چشم بر گرد سمند شاه بايد داشتن

زان كه هيچ از دست وپاي ابلق شام وسحر ****بر نمي خيزد به غير از گرد آشوب .فتن

كه سياس مر كبانت سايش پنجم رواق ****واي غلام آستانت خسرو و زرين مجن

گر براق برق را بر سر كن

حكمت لجام ****هيچ نتواند زجا جستن دگر برق يمن

با در دستت زمام آسمان تا آفتاب ****هر سحر خواهد عنان از حد مشرق تاختن

قصيدهٔ شمارهٔ 77 - در مدح سلطان اويس

منت خداي را كه به تعيد ذو المنن ****رونق گرفت شرع به پيرايه ي سنن

خلقي است متفق همه بر سنت اويس ****ملكي است مجتمع همه بر سيرت حسن

سوري است ملك را كه موسون است تا ابد ****از منجنيق ماتم واز رخنه ي محن

ماه چهارده شبه در غره ي شباب ****همچون هلال گشت به خورشيد مقترن

در سدر چار بالش بلقيس تكيه داد ****جمشيد روزگار علي رقم اهرمن

فرخنده باد تا ابد اين سور واين زفاف ****بر خسروي زمانه و شه زاده ي زمن

جمشيد عهد شيخ حسن آفتاب جا ****داراي ملك پرو رو نويين صف شكن

آ نكه از نهيب خنجرش اندام آفتاب ****پيوسته مي جهد چو دل برق در يمن

از تاب زلف پرچم او عارض ظفر ****تا بنده چون جمال يقين از حجاب ظن

افكنده بحر را غضبش لرزه بر وجود ****آورده آب را كرمش آب در دهن

آيد زجام معد لتش بره شير گير ****گردد به يمن تربيتش پشه پيلتن

اي خسروي كه گر به مثل سايبان زند ****نو شيروان عدل تو بر ساحت چمن

فراش باد زهره ندارد كه بعد از اين ****گردد به گرد پرده سراي گل وسمن

شاخ در خت باز ستاند به عون تو ****رهزنان باد خزان برگ خويشتن

شايد اگر بنات فلك چون بنين عهد ****يابد در زمان تو جمعيت ترند

از چمبر مطابعتت هر كه سر به تاف ****حبل الوريد گشت به گردن درش رسن

حكم قضا مثال قدر قدرت تو را ****در كائنات

حكم روان است بر بدن

جاه تو كشوري است كه در باغ حشمتش ****باشد بنفشه زار فلك سبزه ي دمن

لفظ تو گوهري است كه در رشته يخرد ****دارد هزار دانه در ثمين ثمن

هر كه سركه از نهيب خمار تو شد گران ****دورش در اولين قدح آورد در ددن

هم بره را به عهد تو شير است مستشار ****هم قاز را به دور تو باز است موعتمن

تا بر سرير ملك نزد تكيه ي حكم عدل تو ****هم خوابه نيام نشد خنجر فتن

اي راي روشن تو به روزي هزار بار ****بر دختران غيب قبا كرد پيرهن

تو نور عين عدلي اگر عدل راست عين ****تو جان جسم شرعي اگر شرع راست تن

همچون كشف حسود تو را پوست شد حصار ****چون كرم پيله ي خصم تو را جامع شد كفن

گيرم كه دشمنت به صلابت شود چو كوه ****سهل است هست صرصر قهر تو كوه كن

ور چون ستاره از عدد خيل بي شمار ****لافي زند به غيبت خورشيد تيغ زن

چندان بود سياهي احشام شام را ****كز خاوران كند يزك صبح تاختن

با حمله يشمال چه تاب آورد چراغ ****با دولت هماي چه پهلو زند زغن

هست اعتبار او همه از عدت سپاه ****هست اعتماد تو همه بر لطف ذو المنن

برهان دولتت همه شمشير قاطع است ****وان مخالفت همه تزويرو مكر وفن

چشم سعادت تو چو خورشيد روشن است ****دائم به نور طلعت اين ماه انجمن

داراي عهد شيخ اويس آنكه ذات اوست ****پيرايه ي بزرگي وسر مايه ي فطن

آن روز از لطافت او گشته منفعل ****وان عقل بر شمايل

آن گشته مفطنن

جز در هواي خلق خوشش نافع دم نزد ****زان دم كه نافع مشك بريدند در ختن

شاها من آن كسم كه به مدح تو كرده ام ****گوش جهانيان صدف لو لو عدن

من عن دليب آن چمنم كه از هواي او ****دارند رنگ وبو گل نسرين ونسترن

اكنون كه دور گل سپري شد ومن پناه ****آورده ام به سايه ي شمشاد ونارون

اي نوبهار عدل مرا بي نوا ممان ****وي دور روزگار مرا بال وپر مكن

ده سال رفت تا به هواي تو كرده ام ****ترك ديارو مسكن وماواي خويشتن

ببريده ام چو نافع چيني زاهل خويش ****بر كنده ام چو لعل بد اخشي دل از وطن

مگذار ضايع ام كه بسي در به مدح تو ****در گوش روزگار بخواهم گذاشتن

كامروز مي كنند براي دعوام نام ****شاهان روزگار توسل به شعر من

رخساره يعروس بزرگي نيافت زيب ****الا به خردكاري مشاطه ي سخن

حسن كلام انوريست آنك مي كند ****تا اين زمان حكايت احسان بو الحسن

باقي به قول شاعر طوسي است در جهان ****نا موس وشير مردي كاوس وتهمتن

افتاده بود بلبل تبع من از نوا ****بازش بهار مدح تو آورد در سخن

تا در حديقه يفلك سبز آبگون ****رويد به صبح وشام گل زرد ونسترن

گلزار دولت تو كه دارد نسيم خلد ****باد تا ابد از صرصر محن

وين تازه ميوه ي شجر عزو جاه را ****از گردش زمان مرساد آفت شجن

دائم ثناي جاه شما ذكر شيخ وشاب ****دائم دعاي جان شما ورد مرد وزن

قصيدهٔ شمارهٔ 78 - در مدح سلطان اويس

اين وصلت مبارك وين مجلس همايون ****بر پادشاه عالم فرخنده باد وميمون

شاهي

كه باز چترش هر گه كه پر گشايد ****طاوس چرخش آيد در سهيه يهمهيون

فر مانرواي عالم مقصود نسل آدم ****جمشيد هفت كشور داراي ربع مسكون

سلطان اويس شاهي كز سير مر كب او ****بر روي چرخ وانجم دامن فشانده هامون

از موكبش فلك را اطباق ديده كوحلي ****وز مدحتش ملك را اوراق طبع مشحون

در مجلسي كه طبعش عزم نشاط كرده ****بر دست ساقيانش گرديده جام گردون

چون جام دور بزمش وقت صبوح خندد ****خورشيد را بر آيد از شرم روي گلگون

با صوت رود سازش چون بركشد نباشد ****در چشم هاي ميزان اشكال زهره موزون

تن در نداد قطعا قدرش بدان چه دوران ****از روزوشب به قدش اطلس بريد واكسون

آن كه از درون صافي پيشش كمر نبندد ****چون كوه چشمهايش آرد زمانه بيرون

اي داوري كه داري زآفات آسماني ****چون ملك آسماني اطراف ملك محصون

احوال مهرا راي تو كرد روشن ****اعمال ملك ودين را عدل تو بسته قانون

با نسبت جمالت گيتي چو چاه يوسف ****با نسبت كمالت گردون چو حوت ذو النون

جز بحر عين ذاتت با نون نشد مغارن ****كافي كه از حدودش سي منزل است تا نون

در اهتمام كمتر لالاي درگه توست ****بر قصر لاجه وردي چندين هزار خاتون

مي خواست نعل اسبت گردون نداشت وجهي ****تاج مرصع از سر برداشت كرد مرهون

خط مسلسل تو بر نهاد ليلي ****عقل از سلاسل آن سودايي است ومجنون

هر كس كه در نيارد سر با تو چون صراحي ****همچون پياله اش دل مادام باد پر خون

گردون علو رطبت از در گه تو دارد ****في الجمله بنده يتوست گر

عاليست گردون

تو وارثي كيان را چون در قرون ماضي ****داراب را سكندر جمشيد را فريدون

هر شام تا چو يوسف در چاه مغرب افتد ****خورشيد وشب بر آيد همراه گنج قارون

بادا نثار عهدت هر گنج دولتي كان ****تقدير داشت آن را از كنج غيب مد فون

روزو شبت ملازم سورو سرور عشرت ****روز سرور سورت تا شام حشر مغرون

قصيدهٔ شمارهٔ 79 - در مدح سلطان اويس

پيش از اين ملكي كه جمع را شد ميسر بيش از اين ****شاه را اكنون به فيروزي است در زير نگين

از غبار فتنه آب تيغ سلطاني بشست ****روي عالم را به فيض فضل رب العالمين

سايه ي يزدان معظ الدين والدنيا اويس ****پشت ملك ودين و ملت قهرمان ماء وتين

آفرين بر حضرتش آ نجا كه بنشيند به تخت ****آفرين باشد نثار از حضرت جان آفرين

در ميان چار بالش بر سرير سلطنت ****همچو خورشيدي است رخشان بر سپهر چارمين

از حوادث خلق را در گاه او سدي سديد ****وز وقايع ملك را انصاف او حصني حصين

از ره تعظيم ورفحت پادشاهانش رهي ****وز پي احسان ومنت تا جدارانش رهين

دولتش با آسمان گر دست آرد در كمن ****آورد صد بار پشت آسمان را بر زمين

در كف دريا يسارش ابر اگر غوصي كند ****با قياس عقل يم نيمي نمايد از يمين

دامن آخر زمان را پر جواهر مي كند ****آن دو درياي كرم كو دارد اندر آستين

نسر طاير كرد از سهمش فراهم بال وپر ****چون گشايد كركس از زاغ كمان او كمين

گر ستم دندان نمايد در زمان عدل او ****خنجر آتش زبانش بر كند دندان سين

پشه يخاكي كه

پرد در هواي لطف او ****در دمش سازد عظيم الشان چو منج انگبين

آن چنان كه از كائنات ايزد محمد را گزيد ****از پي رحمت به خلق و از پي اعلاي دين

از پي ضبط امور مملكت امروز كرد ****سايه ي حق خواجه شمس الدين زكريا گزين

آصف فرخنده پي را بر سر ديوان گماشت ****خود سليماني چنان را آصفي بايد چنين

مسندش را دست فطرت بگذرانيد از فلك ****بعدي كي وزارت را به دست آرد چنين مسند نشين

رونق ملك ملك شاه و نظام الملك رفت ****كو ملكشه گو بيا اكنون نظام ملك بين

زهره اندر پرده گردون فكند آوازها ****كافتاب سلطنت را مشتري آمدقرين

اين كرامتها گزو ديدي ز بسيار اند كيست ****زود باشد كو به فكر سائب وراي رزين

داغ فرمانت نهد بر جبهه چي بال هند ****طوق احسانت كند در گردن خاقان چين

ملك احسان تو را صد چون سحاب ادرار خار ****خرمن فضل تو را صد چون عطارد خوشه چين

عقل اول اول از رايت زند دم در امور ****چون ز خورشيد جهان افروز صبح آخرين

هم به طوق منتت مرغان مطوق در هوا ****هم به داغ طاعتت شيران مشرف در عرين

در ازل قسم جبين آمد سجود درگهت ****زين سعادت بر سر آمد بر همه عضوي جبين

گر نشاني شجنه اي بر چارسوي بوستان ****باد بي حكمت نيارد برد بوي از ياسمين

دست زد در عروة الوثقي فتراكت ظفر ****گفت من به زين نخواهم يافتن حبل متين

كسي نمي بيند بهعهدت در ميان ناز كان ****لاغري را كو به مويي مي كشد بار سمين

كرد زر مغربي در آستين بهر نثار ****آيد از مشرق برت هر روز صبح

راستين

آفتاب بابي مبارك شد هلال طالعت ****كاخ تيار از طالع او مي كند چرخ برين

سالها غواص شد در بحر فكرت تا بيافت ****آسمان از بهر زيب افسر اين در سمين

مقدمش بر عالم و بر شاه عالم جاودان ****فرخ و فرخنده با آمين (رب العالمين)

در همه وقتي جهانت طابع و گردون مطيع ****در همه حالي خدايت حافظ و نصرت معين

قصيدهٔ شمارهٔ 8 - در مدح سلطان اويس

آن ماه، رو اگر بنمايد شبي به ما****در وجه او نهيم دل و جان به رو نما

رويش مه مبارك و مويش ليال قدر****خود قدر آن ليال كه داند به غير ما؟

آن خد دلفريب تو بر قد دلكشت****چون ماه چارده شب، بر خط استوا

بگشا به پرسشم لب لعل و رسان به كام****جان را از آن مفرح ياقوت دلگشاد

چون در، بر آستان توام بر اميد بار****باري بگو كه حلقه بگوش مني در را

بر غره صباح مبارك كه عارضت****هر دم به طيره طره همچون منامسا

گردد خيال دوست همه گرد چشم من****آري، خيال دوست بگرداند آشنا

من مي روم كه روي بتابم ز كوي تو****موي تو مي كشد ز قفا باز پس مرا

مجموع مي روي تو و آشفته عالمي****چون مويت او فتاده شب و روز در قفا

از باغ وصل توست چو سروم به دست باد****پايم به گل فرو شده، سر رفته در هوا

باري هواي روي تو خواهد به باد داد****ما را اگر عنايت سلطان كند رها

خورشيد هفت كشور گردون سلطنت****جمشيد چار بالش ايوان كبريا

سلطان، معز دولت و دين پادشاه اويس****آن بر جهان عدل به تحقيق آشنا

آن سايه خداي، كه گردون نديده است****در آفتاب گردش از آن سايه خدا

طاس سپهر را همه صيتش بود، طنين****كاخ زمانه را همه شكرش بود، صدا

از چرخ دوخت بر قد

قدرش قباي قدر****ليكن نداد همت او تن در آن قبا

اي آستان حضرت تو مطلع امل!****وي آستين كسوت تو قالب سخا!

هم ذروه كمال تو افزون ز كم و كيف****هم سدره جلال تو بيرون ز منتها

شخص حسود رادم تيغت بردد مار****شاخ اميد را نم كلكت بود نما

گر در سر حسود خيال بلا ركت****آيد به خاصيت، سرش از تن شود جدا

ملك آن توست و تيغ گران است در ميان****بر خصم خويش مي گذران هر زمان، گوا

گر چوب رايتت ز عصاي كليم نيست****بهر چه گاه چوب نمايد، گه اژدها؟

دار السلام ملك تو عفويست بس فصيح****زان سان كه محو مي شود از نسختش، خطا

اي آنكه چار بالش زربفت آفتاب****شد زير دست قدر تو بر رسم متكا!

حلم تو را چه باك «ولو بست الجبال» ****ملك تو را چه بيم «ولو دكت السما»

بحر محيط كفچه كند، چون سفينه، دست****آنجا كه همت تو كشد چون سفينه پا

با سير لشگر تو دود آسمان به گرد****در روز موكب تو برآيد زمين زجا

خورشيد را كه صفت اكسيركار اوست****داد التفات راي تو تسليم كيميا

كاري كه برخلاف رضاي تو رفته است****امروز آن قضيه قدر مي كند قضا

نصرت نداي دعوت كوست شنيد و گفت:****«اني اجيب دعوه داعي اذا دعا»

بي حكم نافذ تو نيارد ستاند بوي****از كاروان نافه چين، لشگر صبا

با سايه ات چه پايه سلاطين عهد را؟****آنجا كه طوبي است، چه سبزي دهد گيا؟

انوار آفتاب چو پيدا شود ز شرق****پيدا بود كه چند بود رونق سها

گر چتر همتت فكند سايه بر زمين****ديگر به آسمان نكند خاك التجا

طبع جواد تو محيطي است، همه كرم****ذات شريف توست سپهري همه علا

شاها مخدرات جهان را نظاره كن****كاورده ام به پيش تو در كسوت بها

من جان دهم به رشوه كه

در گوش شه كنم****اين گوهر نفيس، كه دريست بي بها

بي مدح توست، گوهر منظوم من، هدر****بي ذكر توست، لولوي منثور من، هبا

شاها! از دست و پاي خودم در بلا و رنج****كامد ز درد پاي بسي در سرم بلا

درد سر غريم و تقاضا بسم نبود****كاورد چرخ بر سر اين درد، درد پا

تا هست چهار كن جهان بر چهار طبع****اين چهار صفه راست لقب خانه خدا فنا،

دولت سراي جاه تو پاينده باد و دور****گرد فنا ز گرد فناهاي اين سرا!

سال و مهت مبارك و عيدت خجسته باد****كز روي توست عيد همه روزه ملك را

بر خور زراي پيروز بخت جوان كه كرد****پير خرد به بخت جوان تو اقتدا

قصيدهٔ شمارهٔ 80 - در مدح خواجه شمس الدين زكريا

داغ ابروي تو دل پيوسته دارد بر جبين ****نقش ياقوتت نگارد جان شيرين بر نگين

جز دهانت هيچ نايد در ضمير خرده دان ****جز لبت نقشي نبندد ديده باريك بين

با مه رويت بتابد ذره روي از آفتاب ****با گل حسنت ندارد شاخ برگ ياسمين

با هواي خاك كويت بود ما را اتصال ****پيشتر زان كام تزاج افتد ميان ماء وطين

زلف شستت راست در هر خم فزون از صد كمند ****چشم مستت راست بر هر دل كمين پنجه كمين

روي پنهان مي كند در قلب عقرب آفتاب ****چهره ات چون مي شود پيدا ز زلف عنبرين

نيستي آگه كه چشمم در تمناي لبت ****خاك كويت را به خون لعل مي سازد عجين

مشك در سوداي چين زلفت از آهو بريد ****خود بدين سودا بريد ايام ناف مشك چين

مهر جم با نام آصف بر نگين دارد مگر ****خاتم لعلت كه دارد ملك جان زير نگين

صاحب كافي كفايت آصف جمشيد فر ****اختر برج وزارت آفتاب ملك و دين

خواجه شمس الدين زكريا

آنكه نامش كرده اند ****دامان آخر زمان را بر طراز آستين

كان ز بذل يم يمين او برد دايم يثار ****يم به دست كان يثار او خورد دايم يمين

مي شمارد قاف را ايام حر فيش از وقار ****مي نمايد يم به چشم عقل نصفش از يمين

دفع ياجوج بلا را حكم او سدي سديد ****حفظ سكان زمين را راي او حصني حصين

لطف طبعش داده با هم آب و آتش را قرار ****حسن خطش كرده با هم نور و ظلمت را قرين

اي زسوداي سواد نافه مشك خطت هر ****زمان بر خويشتن پيچيده زلف حور عين

حضرت راي رفيعت راست مهر و مه رهي ****منت طبع كريمت راست بحر و كان رحيم

عروة الوثقي فتراكت خرد چون ديد و گفت ****اعتصام المك و دين را اين سزد حبل المتين

تا نگردد روزي هر روزه را كلكت كفيل ****نقش كي بندد كه پوشد كسوت صورت چنين

مركب عزم تو هست هر جا كه يك پي برگرفت ****آسمان صد پي همان جا روي مالد بر زمين

جز ميان نازك خوبان به عهد دولتت ****كس نبيند لاغري را كو كشد بار سمين

مد كلكت گر كند درياي عمان را مدد ****موجش آرد گوهر و عنبر به دامن بعد از ين

باسها زين پس به طالع بر نيايد آفتاب ****گرسها با طالع نيك اخترت باشد قرين

آسمان گوژپشت ار خيمه زد بالاي تو ****آسمان ابرو و تو چشمي چه عيب است اندر اين

گر چه ابرو بر تو رست از چشم و اين صورت كج است ****عقل داند كو به پيشاني بود بالا نشين

صاحبا با آن كه مهري گرم دارد آسمان ****با خردمندان نمي دانم چرا باشد به كين

آسمان

لطفي ندارد ور نه كي در دور او ****خار كش بودي گل نازك مزاج نازنين

گر جهان پاكي گوهر بودي و جوهر شناس ****خود نكردي ريسمانم در گردن در ثمين

پشه را بخشد سنان بر قصد پيلان دمان ****مور را بندد ميان بركين شيران عرين

كرده راسخ حيله گرگين و زور پيل تو ****در مزاج روبه و طبع پلنگ خويش بين

دوستي صاحب غرض بايد كه در پايان كار ****بر كند اين را صنعت پوست و آن را پوستين

اين همه بگذار كي شايد كه دارد بي نظام ****تا پديد آرد نظيرم شاعري سحر آفرين

دور ها بايد به جان گرديدن اين افلاك را ****كارو بار چون مني را خاصه با نظمي چنين

مثل من گيرم پديد آورد كي پيدا كند ****چون تو ممدوحي فظيلت پرور دانش گزين

ديگري بر مي برد بر قول من ظن خطا ****صدق دعوي من آخر خود تو مي داني يقين

كرد بر ناكاميم دورش قراري وين زمان ****هم برآن است و نمي گردد ازين چرخ برين

سين سلمان را اگر بيند به جنب كاف كام ****روزگار از كام يك يك بركند دندان سين

بر نمي يايد ز ضعفم ناله و هرگز كجا ****با هزاران غم برآيد ناله زار حزين

خسرو پيروزه تخت آسمان تا مي نهد ****سبز خنگ چرخ را هر ماه داغي بر سرين

نقره خنگ توسن زرين ستام آسمان ****رايض امر تو را پيوسته بادا زير زين

قصيدهٔ شمارهٔ 81 - در مدح شاه دوندي

اي زمين آستانت آسمان ملك و دين ****آسماني آسمان گر نقش بندد بر زمين

اشكوب اولت (سبع سموات طباق) ****نقش درگاه تو (طبتم فادخلو ها خالدين)

نقش سقف لاجوردت آسمان را مي زند ****صد گره بر طاق ابرو هر

زمان از نقش چين

گر شود ناظر به سقف نيم تركت آسمان ****بر زمين افتد كلاه از فرق ترك پنجمين

طاق درگاه تو طغرايي است بر منشور ملك ****رسم ايوان تو بنيادي ست بر اركان دين

بحر عمان را از اب دجله ات باشد يسار ****اب حيوان را به خاك درگهت باشد يمين

بيت معمورت محقق بحر مسجورت رفيق ****سقف مرفوعت معين ظل ممدودت قرين

آستانت را برخ شاهان دنيي خاك روب ****بارگاهت را به لب حوران جنت خوشه چين

جان فزايد چون صبا در روضه ات طبع سقيم ****خوش برآيد چون نوا در پرده ات قلب حزين

هيچ كس را نيست بر دامن غباري از رهت ****جز صبا را كز غبار توست دامن عنبرين

تا شود جاروب اين در پيش فراشان تو ****بس كه خود را بر زمين ماليد زلف حور عين

خازن فردوس را رشك آمد و با حور گفت ****تا بدين حد نيز هم نازك نباش و نازنين

حور و ولدان پايكوبند از طرب چونروز بزم ****در طواف آيند غلمانت ( به كاس من معين)

جنتي اينك عيان بر تخت و بخت ساحتت ****حور و مقصور و درخت طوبي و ماء معين

هست اصل نسخه خلد برين بر هشت باب ****تو بهشتي را بر آن افزوده اي با بي برين

اسمان مي خواست كز سنگت كند لختي تراش ****تا نهد بر خاتم فيروزه خود چون نگين

سر بسي بر سنگ زد چندان كه بر روي تيره گشت ****پير كيوان ان معمر هندوي باريك بين

گفت مشتي گر زند صد سال بر ديوار سر ****در نيفتد كاهي از ديوار اين حسن حصين

اسمان مزدور كار اوست زان زين استين ****مي رود

هر شب درستي مغربي در استان

تا قبول شاه يابد خشت زرين مي كشد ****صبحدم بر مقتضاي (نعم اجر العاملين)

سايه لطف الهي دوندي سلطان كه هست ****آفتاب دولت و دين قهرمان ماء و طين

ان كه حق را بر خلايق از پي ايجاد اوست ****منت (انعام اتيكم به سلطان مبين)

مهد اورا موكب خورشيدي اندر ظل چتر ****عزم او را ركب جمشيدي اندر زير زين

اي ز رشك جام جودت چشم دريا پر زاشك ****وي زصيت طاس عدلت گوشه گردون پر طنين

گويهاي صد رهت تسبيح خيرات حسان ****گوشه هاي دامانت سجاده ي رو ح الامين

حلقه درگاه جاهت گوشوار عزو جاه ****پايه سدر رفيعت دستگاه ملك و دين

خاك را با ظل چترت نيست مهر اسمان ****باغ را بوي خلقت نيست برگ ياسمين

هر نفس مشاطه راي مشيرت كرده پاك ****از غبار تير مشك روي مرات يقين

پادشاها بنده از بحر نثار اورده است ****دامني در بر درت و.انگه چه در هاي ثمين

در لباسي خانه اي آراستي كز شوق ان ****طاق از رق مي كند شق در هز زمان چرخ برين

رسم شاهان جهان است اين بهشت اباد تو ****رسم شاهان تازه كردي افرين باد افرين

جاي شاهان است يا رب فرخ و فرخنده باد ****جاودان بر پادشاه شه نشان شه نشين

برسرير منصب دلشاد شاهي تا ابد ****شاه با دلشاد باد آمين رب العالمين

قصيدهٔ شمارهٔ 82 - در مدح سلطان اويس

طراوتي است جهان را به فر فروردين ****كه هر زمان خجل است اسمان ز روي زمين

ز لطف خاك صبا گشت بر هوا غالب ****چنان كه مي چكدش از حيا عرق ز جبين

فلك ز قوس و قزح بر هوا كشيده كمان ****هوا ز برق جهان بر جهان

گشاده كمين

حرير سبز چمن شد شكوفه را بستر ****كنار برگ سمن شد بنفشه بالين

مرا عذاب خوش آيد كه مي زند بر رود ****ترانه هاي دل آويز و صوت هاي حزين

درخت ميوه را چون شاخ ثور برگ نداشت ****چو برج ثور بر اورد زهره و پروين

چمن به است ز چرخ برين به سهيه بيد ****خلاف نيست بر ان چرخ پير است برين

مثل نرگس رعنا بعينه گويي ****كه در چمن به تماشاي لاله و نسرين

گذشته اند سحر گه مخدرات بهشت ****بمانده است در و باز چشم حور العين

نهاده لاله كله كج به شيوه خسرو ****گشاده غنچه دهن خوش به خنده شيرين

رسيده خسرو انجم به خانه بهرام ****زدند خيمه گل بر منار چوبين

به وصف عارض گل بلبل سخن گو را ****معاني كلماتي است نازك و رنگين

سمن چو نظم ثريا و ژاله چون شعري است ****كه كرده اند در ان نظم دلگشا تضمين

چمان چو من به چمن با چمانه چم بر جوي ****اگر معاينه جويي بهشت و ماء معين

چو باد صبح به بوي گل و سمن بر خيز ****بيا چو شبنم و خوش بر كنار سبزه نشين

نگر به لاله و نرگس كلاه زر در سر ****چنين روند لطيفان به باغ روز چنين

ز داغ طاعت تو سبز خنگ گردون را ****ز راه مرتبه بر سر سبق گرفت سرين

در ان زمين كه ببارد كفن به جاي نبات ****بر آورند سر از خاك گنجهاي دو فينم

ز هي زلوح ضمير تو عقل علم آموز ****زهي زفيض نوال تو ابر گوهر چين

ز عين نعل براق مواكبت دل قاف ****هزار بار شده رخنه رخنه چون سر

سيم

چنان به عهد تو ميزان عدل شد طيار ****كه ميل سوي كبوتر نمي كند شاهين

از ان گذشت كه در روزگار احسانت ****براي رزق كسي خون خورد به غير چنين

به طالع تو مشرف شده است شاه فلك ****به طلعت تو منور شده است تاج و نگين

ظفر به بند كمند تو معتصم شد و گفت ****كه فتح را به ازين نيست هيچ حبل متين

به اب تيغ تو ميرود به روز كين خود ****بود عدوي توزين پس چو اتش بر زين

اگر سپهر در ايد به سايه علمت ****بنات پرده نشين فلك شوند بنين

نهد ز ضعف شكم و بر زمين براق فلك ****اگر شمار تو بر پشت او ببند زين

اگر ز روضه خلدت غزال بوي برد ****سراز چه روي فرود اورد به سنبل چين

زبان سوسن ازاده در حديث ايد ****اگر كند به ثناي تو اين سخن تلقين

اگر چه طبع روان من است گوهر بخش ****ور چه شعر متين من است سحر مبين

طرب سراي خيال من است پرده غيب ****خزينه دار ضمير من است روح امين

مرا تصور مدحت چنان بود كه بود ****شكسته پر مگسي را هواي اليين

سخن دراز كشيدم كنون زمان دعاست ****كه جبرئيل امين راست بر زبان آمين

هميشه تا متولد شود اناث وذكور ****هميشه تا مترادف بود شهور وسنين

هزار سال جلالي بقاي عمر تو باد ****شهور آن همه ارديبهشت وفروردين

ملوك ملك وملك داعي ومطيع ورهي ****خداي عزو جل حافظ ونصيرو معين

قصيدهٔ شمارهٔ 83 - درمرثيه ي شاهزاده ي بيرام شاه

آسمان با سينه ي پر آتش و پشتي دو تا ه****شد به هاي هاي گريان بر سر بيرام شاه

شد وجودي نازنين صافي تر از آب حياط ****در ميان

خاك ريزان (طيب الله ثراه)

در ميان خاك پنهان چون تواند ديدنش ****آنكه نتوانست ديدن كرد مشكين گرد ماه

بر سرش روحانيون فرياد وزاري مي كشند ****همچون مرغان بر سر سرو سهي بي گاه وگاه

گر در اين ماتم نبودي روي خاك از اشك تر ****كرده بودي آسمان صد باره بر سر خاك را ه

از لطافت بود چون جان بلكه نازك تر زجان ****نازنين جاني كه بودش در همه دل جايگاه

عقل دعوي مي كند كو بود در سيرت ملك ****يافتم بر صدق اين دعوي ملايك را كواه

بود اصل مردمي در خاك بنهادش جهان ****وان چه زين پس رويد از خاكش بود مردم گياه

اي دريغان سر به باغ كامراني كاسمان ****كرد در طفلي چو گل پيراهن عمرش قباه

اي دريغ آن شمع بز م افروز ملك خسروي ****كش به يك دم كشت دور غم فضاي عمر كاه

دور ها بايد به جان گرديدني افلاك را ****تا چنان ماهي شود طالع ز دور سال وماه

انجمن چون انجم چرخند زين غم در كبود ****مردمان چون مردم چشمند يك سر در سياه

حرمت سلطان رعايت كرد يعني كو سرست ****و رنه بر مي داشت از سر آسمان زرين كلاه

اين حكايت گر به گوش سخره ي صما رسد ****نشنوند از كوه سنگين دل صدا الا كه (آه)

اي خرد مندان چه در ابيست بودش غير عمر ****از جواني وجمال وهمت ومردي وجاه

ديده ايد اين اعتبار العتبار العتبار ****ديده ايد اين احتشام الانتباه الانتباه

بي ثبات است اين جهان اي دل ورت بايد يقين ****اولت بايد به حال اين جوان كردن نگاه

وارث عمر جهان پير بودي

اين جوان ****گر به جا ه و مال بودي يا به تد بيروسپاه

آفتاب عمر او گر يافت از دوران زوال ****جودان پاينده بادا سايه ي (ظل اله)

پادشا ها گر عزيزي كرد از اين دنيا سفر ****به سرير مصر جنت رفت چون يوسف زجاه

اين جهان فاني است نتوان دل نهادن بر فنا ****تا جهان باقي بود باد دا بقاي پادشاه

قصيدهٔ شمارهٔ 84 - در مدح شيخ حسن نويان

منت ايزد را كه ذات خسرو گيتي پناه ****در پناه صحت است از فيبض الطاف اله

منت ايزد در آ كه شد بر آسمان سلطنت ****از خسوف عقده ي ايام ايمن ماه جاه

احمد عيسي نفس ايمن شد از تشويش غار ****يوسف موسي بنان فارغ شد از تعذيب ماه

بوستان بر دوستان افشاند زين بهجت نثار ****اسمان بر اسمان افكند زين شادي كلاه

در نه اقليم فلك شد دانه اين مژده را ****مسرعان عالم علوي به رسم مژده خواه

مي ربايند از سر خورشيد ياقوتي كله ****مي گشايند از بر افلاك پيروزي قبا

شكر اين احسان و نعمت را روا باشد اگر ****اسمانها بر زمين مالند هر ساعت جبا

چيست زين به دولتي كه از كنج عزلت گاه رنج ****خسرو صاحب قران امد به صدر بارگاه

ظل حق چشم و چراغ دوده چنگيز خان ****شيخ حسن نويان امين اين فضاي كفر كاه

اسمان قدر ثوابت لشگر سياره سر ****مشتري راي عطارد فطنت خورشي گاه

اي به رفعت اسمانت ملك و دين را پايمرد ****اي به بخشش استينت بحر و كان را دستگاه

كو سليمان تا ببيند مملكت را زيب و فر ****كو فريدون تا بداند سلطنت را رسم و راه

خيت و صحبت شايد از رفعت طناب سايبان ****ساق

عرشت زيبد از حشمت ستون بارگاه

سر بر اب چشمه تيغت بر ارد عاقبت ****گر چه در گرداب گردون مي كند خصمت شاه

ذكر تيغت در يمن خوناب گرداند عقيق ****ياد لطفت در عدن در دانه گرداند مياه

اندر ان وادي كه ادم با عصا در گل بماند ****رايت او شد دليل منزل ثم اجتباه

اندرين مدت كه ذات پاك و نفس كاملت ****داشت اندك زحمتي از چرخ دون و دهر داه

عالم الاسرار اگاه است كه از اخلاص جان ****بوده اند اندر دعايت مرد و زن بيگاه و گاه

بر سرت خورشيد مي لرزد با چشمي پر اب ****بر درت گردون همي گرديد با قدي دو تاه

در فراغ عكس روي و راي ملك اراي تو ****مي برايد هر دم از اينه خورشيد اه

سايه حقي كه بي نورت سواد مملكت ****بود حقا چون سواد چشم بر چشمم سياه

دست يك سر شسته بوديم از بقاي خود ولي ****لطف جان بخشت دلي مي داد مارا گاه گاه

چشم بد دور از وجودي كو چو چشم نيكبان ****داشت اندر عين بيماري دل مردم نگاه

تا نپندارت كسي كز تب تنت در تاب شد ****تا بدين علت به ذاتت هيچ نقصان يافت را

جوهر پاك تنت چون گردد از تب منكسر ****جوهر ياقوت چون گردد خود از آتش تباه

چون جهان قدر وجودت را ندانست اسمان ****گوشمالي داد او را بر سبيل انتباه

اين زمان از روي ان كين حزم را نسبت به دوست ****از خجالت مي نيارد كر دبر رويت نگاه

هيچ مي داني حصول اين سعادت از چه بود ****از خلوص اعتقاد داور گيتي پناه

مريم عيسي نفس بلقيس جمشيد اقتدار ****عصمت دنيا الدنيا

خداوند جهان دلشاد شاه

ان كه كلك او دواي ملك دارد در دوات ****و ان كه لطف او شفاي خلق دارد در شفاه

برده چترش را سجود از روي طاعت مهر و ماه ****بسته امرش را كمر از روي خدمت كوه كاه

كرده لطف شاملش گاه عنايت كاه كوه ****گشته قهر مايلش روز سياست كوه و كاه

كرده جودكان يسارش پيش دستي بر سوال****برده عفو بر بارش شرمساري از گناه

سر فرازان را كلاهي مملكت را سر فراز ****پادشاهان را پناهي خسروان را پادشاه

در جناب عصمتت مهر فلك را نيست بار ****در حريم حرمتت باد صبا را نيست راه

گر نبودندي دولالا عنبر و كافور نام ****روز و شب را خود نبودي در سرايت جايگاه

تا نبيند ماه رويت را زعزت آفتاب ****مي كشد هر ماه نيلي اتشين در چشم ماه

ابر اگر آموزد از تبع تو رسم مردمي ****از زمين هر گز نروياند به جز مردم گياه

خاك درگاهت به صد ميل زره سرخ آفتاب ****روشنايي را كشد در ديده هر روزي به گاه

تا بر اهل تصور بر رخ نيلي بساط ****ماه فرضين است وانجم بيدق خورشيد شاه

دشمنت در پاي پيل افتاده بادا روزو شب ****دوستانت بر سر اسب سعادت سال وماه

قصيدهٔ شمارهٔ 85 - در مدح سلطان اويس

به گرد چشمه ي نوشت دمي مهر گياه ****تو عين آب حياطي عليك عين اله

ترا چهي است معلق زچشمهي خورشيد ****فتاده خال سياهت چو سايه در بن چاه

زشام زلف خودم وعده مي دهي چه كنم ****كه وعده يتو دراز است وعمر من كوتاه

بدان دو چشم مكحل نظر در آيينه كن ****ببين كه خانه ي مردم چرا شده است سياه

ز نيل و

قاليه بر قمر زدي رقمي ****هزار بار كبود وسياه بر آمده ماه

چه طرفه گر دل وچشم من اند منزل تو ****كه ماه راست زقلب وزطرفه منزلگاه

به ناله ي سحري دل گواه حال من است ****اگر چه غمزه ي تو چرخ كرده است گواه

جوانب رخ تو نازك است و مي دارند ****دو زلف از آن دو طرف راز گرد آن نگاه

خميده قدم وچون چنگ مي كنم فرياد ****زدست عشق كه عشقت زده است بر من راه

به باغ نرگس جماش را صبا بر سر ****به عهد اكد ش تو كج نهاده است كلاه

حكايت سر زلفين توست در اطراف ****عبارت لب ودندان توست بر افواه

نظر بر آن كه تو در چشم ما كني گذري ****نموده ام همه روزه چشم ها بر راه

زتاب مهر جمال تو سوختي گيتي ****اگر پناه نجستي به چتر (ظل اله )

معز دولت ودين پادشاه روي زمين ****كه راي اوست از اسرار آسمان آگاه

محيط سلطنتو بحر جود شاه اويس ****كه چرخ چنبريش چنبري ست بر خر گاه

نجوم كوكب شاهي كه روز رزم كند ****زمين سيه به سپا ه و فلك به گرد سياه

به غير كاه ربا در زمان معدلتش ****كسي كه به قصب نيارد ربود بر گي كاه

اگر به سايه كند التفات ممكن نيست ****گر آفتاب شود بار وضع سايه پناه

دواي ملك بر آورد كلك او ز دوات ****شفاي خصم بر انگيخت تيغ او زشفا ه

خيال تيغش اگر بر خيال كوه افتد ****زچشمه ها شودش خون روان به جاي مياه

زهي سپهر جهان ديده با همه پيري ****تو را متابع ومحكوم دولت

بر ناه

سپرده خاك جناب تو گرد نان بر دوش ****كشيده گرد بساط تو گرد نان به حياه

زده است دست جواد تو مرحبا ي سوال ****شده است عفو كريم تو عذر خواه گناه

ز زخم سييل حكم تو روي كوه كبود ****زبار منت جود تو پشت چرخ دوتاه

ستاره بسته يپيمان توست بي اجبار ****سپهر بنده ي فرمان توست بي اكراه

زخسروان به سپاه اندرش روان سيصد ****چو اردوان به ركاب اندرش روان پنجاه

تو را نجوم فلك لشگر است ولشگر گاه ****تو را ملو ك وملك را عيند و دولتخواه

كسي كه تابع راي تو گشت چون خورشيد ****كسي كه در او نتواند دلير كرد نگاه

تو را هميشه تفاخر به گوهر اصلي ست ****حسود را به كلاه گوهر نگا روقباه

كلاه زر كش نرگس به نيم جو نخرند ****تو آن مبين كه بدو داده اند ضر به كلاه

درون دشمنت از موج چون دل بحر است ****كه نيزه ي تو برون برد جان از او به شناه

به لطف وخلق تو ملك آنقدر منافع يافت ****كه از رياح رياحين واز مياه گياه

براي خرج عطاي كف تو مسكين كان ****چه جان بكند ودر آخر نماند طاب ثراه

نزد به عهد تو در رودبار بر بط ره ****ولي فاخته را رود چنگ زد صد را

شها بهار جواني من گذ شت ورسيد ****خزان پيري انده فضاي شادي كاه

بر استخوان چو كمانم نماند جز پي وپوست****زبس كه بار جهان مي كشم به پشت دوتاه

زمان خلوت وايام انزواست مرا ****نه موسم شره مال وحر ص ومنصب وجاه

بر آن سرم كه كشم پاي

فقر در دامن ****برم به ملك قناعت زدست آز پناه

پس از قضاي حيات به باد رفته مگر ****ادام كنم به دعاي حقوق نعمت شاه

دل زمانه يجافي نمي دهد مهلت ****تو مهليت زبراي من از زمانه بخواه

هميشه تا گذرد ماه وروز وهفته و سال ****سعادت دو جهان باد لازم درگاه

قصيدهٔ شمارهٔ 86 - در مدح دلشاد شاه

ياد صبح است اين گذر بر كوي جانان يافته ****يادم عيسي است جسم خاك از و جان يافته

يا بشير صحت ذات عزيز يوسف است ****رهگذر بر كلبه احزان كنعان يافته

اين خليل اذر است ازر برو ريحان شده ****يا خضر در عين ظلمات اب حيوان يافته

گوهر ذات وجود در درج فطرت است ****چون( كليم الله ) خلاص از موج بحران يافته

درة التاج سلاطين شاه دلشاد ان ****كه هستگرد نان را طاقتش با طوق فرمان يافته

اي به تمكين از ازل ثاني بلقيس امده ****واي ز يزدان تا ابد ملك سليمان يافته

شكر يزدان را كه ذات بي نظيرت در جهان ****هر چه جسته جز نظير از فر يزدان يافته

از نظيرت سالها جاسوس فكرت يك جهان ****جسته و صد ساله ره زان سوي امكان يافته

اسمان از خود نمايي پيش راي روشنت ****افتاب عالم ارا را پشيمان يافته

عقل كامل راي خود را نزد راي كاملت ****با كمال معرفت در عين نقصان يافته

روي سر پوشيدگان پرده ها عفتت ****روزگاراز سايه خورشيد پنهان يافته

از سواد سايه چترت جهان خال جمال ****بر عذار شاهد چارم شبستان يافته

شهسوار همتت افلاك را در روز عرض ****چون غبار نيلگون بر سمت ميدان يافته

نو عروس حشمتت خورشيد را در بزم پاه ****چون مرصع مجمري در زير دامان يافته

گلشن نيلوفري را خادمان مجلست ****شبه نرگس داني از مينا در ايوان يافته

با وجود جود طبع و حسن اخلاقت كه خلق ****هر دو را گلزار لطف و ابر احسان يافت

قصه يوسف جهان در قعر چاه انداخته ****نامه حاتم فلك در طي نسيان يافته

دست دول بخشت كزو كان در دهان انداخت خاك ****بحر پر دل را حربف اب دندان يافته

دستت ارزاق خلايق در سبيل تقدمه ****دادو بستد تا بروز حشر از ايشان يافته

قصيدهٔ شمارهٔ 87 - در مدح سلطان اويس

اي كمان ابرويت را جان من قربان شده ****شام زلفت را نسيم صبح سر گردان شده

نقطه ي خالت سواد عين خورشيد آمده ****آتش لعلن ذهاب چشمه ي حيوان شده

با همه خوردي دهان توست در روز سفيد ****آشكارا كرده دلها غارت وپنهان شده

تا سر زلفت چو چوگان است در ميدان حسن ****اي بسا سر ها كه چون گو در سر چوگان شده

هر سحر در حلقه ي سوداي شام طره ات ****بار چين بگشاده صبح ومشك چين ارزان شده

گر ندانستي دلا كاتش گل وريحان شود ****آتش روي خليلم بين گل وريحان شده

عاشقان افتان وخيزان چون نسيم صبح دم ****جمله تن جان بر ميان بر در گه جانان شده

در مغيلان گاه عشقت خستگان درد را ****زخم هر خار مغيلان مرهم ودر مان شده

خاك خون آلود اين ره را اگر پرسند چيست ؟ ****چيست گوگرديست احمر كيمياي جان شده

بر سر كويش كه خاكش تر شده است از اشك ما ****فيض رحمت بين ز زرين ناودان ريزان شده

ما زكويش روي كي تا بيم جايي كز هواش ****ذره با رخسارش از خورشيد روگردان شده

سالكان راه عشق

از تاب خورشيد رخش ****در پناه بارگاه سايه يزدان شده

تا درست مغربي مهر در ميزان شده ****هست باد مهرگان زر گر بستان شده

دستها كوبنده بر هم سرو وهر ساعت چنار ****در هواي مهرگان رقاص ودست افشان شده

شاخ گلبن را نگر در اشتياق روي گل ****ريخته رنگ از هوا از مهرجان لرزان شده

ملك چوبين كرده غارت لشكر باد خزان ****گنج باد آورد خسرو در رزان لرزان شده

باز خواهد كرد اطفال نباتي را زشير ****دايه يابر خريف اينك سيه پستان شده

كرد تركيب زر وياقوت رماني انار ****زان مفرح لاجرم كام لبش خندان شده

از زر وگوهر ميان باغ جنت جويبار ****چون كنار سايلان درگه سلطان شده

ساقيا ! در كارگاه رنگ رز نظاره كن ****چون خم عيسي ببين ، بر گونه گون الوان شده

در خمستان رو خم سر بسته ي خمار بين ****شاهد گل روي مصرعيش را زندان شده

چون لب لعل تو رنگ صبغه اله يافته ****بس لبالب عين جان ومعدن مر جان شده

مريم رز را بخواه آن بكر آبستن به روح ****زبده ي عصر آمده پرورده ي دهقان شده

ظاهرا هم شيره ي انگور بوده در ازل ****آب حيوان چون كفيل عمر جاويدان شده

عيد فرخ عود كرد آن عود شكر ريز كو ****از بساط جام گلگون عندليب الحان شده

چنگ وناي اينك زدست مطربان راهزن ****پيش سلطان جهان با ناله وافغان شده

شاه جم تمكين مغرالدين .الدنيا كه هست ****وصف اخلاقش برون از خير امكان شده

آفتاب سلطنت سلطان اويس آن كه از ازل ****جوهر ذاتش فلك را حاصل دوران شده

دامن چترش كه خورشيد فلك

در ظل اوست ****سايبان رحمت اين سبز شادروان شده

گرچه عقل پير عالم را آب وجد مي شود ****در دبيرستان رايش طفل ابجد خوان شده

صدره از رشك دلش جان در لب بحر آمده ****هر دم از دست كفش خود در درون كان شده

از خروش كوس او گوش زحل بشكافته ****وز غبار لشكرش چشم فلك حيران شده

تا به حدي آب تيغ خنجرش تيز آمده ****كايساي آسمان از آبشان گردان شده

اي به بزم ورزمت از باران جود وآب تيغ ****خاندان بخل وبنياد ستم ويران شده

هر كه سر پيچيده از فرمان تو در گردنش ****چون رسن حبل الوريد اندر تنش پيچان شده

قطره اي و ذره اي كافتاده وبر خواسته در ****در هواي جامت اين خورشيد وآن عمان شده

از سر مهر آسمان بوس آمده ****وز بن گوش اخترانت تابع فرمان شده

بارها نعل سم اسب تو آن مفتاح فتح ****گوشوار گوش مه تاج سر كيوان شده

مركبت چون در مقام دست برد آورده پاي ****مردي رستم سراسر حيله و دستان شده

تا شده طيار شاهين در هواي همتت ****پيش مردم در ترازو سنگ وزر يكسان شده

هر كجا خنديده شير رايتت د ر روي خصم ****در سرش شمشير با آهن دلي گريان شده

طبع موزون تو چون فر مود ميل جام مي ****زمره ي فضل وهنر را زهره در ميزان شده

مشتري را گر شرف نگرفته فال از طالعت ****آفتاب طالعش در خا نه ي كيوان شده

بر ره آن جانب كه شستت كرد پيكان را روان ****قاصد مير اجل بي در و بي پيكان شده

بر يمينت هر كه راسخ بود چون

تيرو كمان ****آمده بر سر اگر در رزم خود عريان شده

گنج معني شد روان در روزگار دولتت ****ليكن اين معني براي خاطر سلمان شده

تا جهان هر سال بيند زايران كعبه را ****بر بساط رحمت خوان كرم مهمان شده

سفره ي احسان ولطفت در جهان گسترده باد ****پادشاهانت گداي سفره ي احسان شده

روز عيدت فرخ وبد خواه اشتر زهره ات ****باد در پاي سمند ت چون شتر قربان شده

قصيدهٔ شمارهٔ 88 - در موعظه ونصيحت

زحبس نفس خلاص اي عزيز اگر يابي ****سرير سلطنتت مصر جان مقر يابي

از اين خرابه كنگر مقام اگر ببري ****فراز كنگره يعرش مستقر يابي

اگر به چشم تامل به خاك در نگري ****به زير پاي خود اندر هزار سر يابي

كمال قدر وشرف مي كني طلب چون ما ****منازلي كه تو مي جويي از سفر يابي

ز خود سفر كن اگر نعمت ابد طلبي ****كه در چنين سفر آن سفره ي ما حضر يابي

تو مرغ بي پري از بال نيست خبري ****به بال كن طيران تازه بال پر يابي

به زير تيغ چو كوهي نشسته تا باشد ****كه سنگ پاره اي از لعل بر كمر يابي

بدان قدر كه بيابي زرزق راضي شو ****چو بيش و كم همه در قبضه ي قدر يابي

دل است كعبه ي عرفان كعبه ي دل را ****دراز صفات توسعي بكن كه در يابي

به بوي دوست سحر خيز شو چو باد صبا ****كه بوي دوست زمشكين دم سحر يابي

چو مشكو عود عزيزي نفس وطيب نفس ****بسوز سينه و خونا به ي جگر يابي

نديم مجلس كروبيان قدس شوي ****زشر نفس خلاصي بجوي اگر يابي

به

خلوت حرم دوست آن زمان برسي ****كزين ده و دو درونه تتق گذر يابي

دل شكسته چو ياقوت شاد كن وانگه ****به عهده يمن از آتش اگر ضرر يابي

اگر نه بر دل كوه است خاري از درون ****فسرده خون زچه در سينه يحجر يابي

زغصه بر جگر بحر نيز داغي هست ****وگرنه از چه لبش خشك وچشم تريابي

ز چشمت ار سبل ريب عيب بر خيزد ****سراير حجب غيب در نظر يابي

خواص خاص زعامي مجو كه ممكن نيست ****كه آنچه در دل بحر است در شمر يابي

براي مصلحتي پادشاه گردون را ****گهي به خاوران و گاهي به باختر يابي

سپهر با عظمت را كه بسته اند كمر ****براي خدمت اولاد بو البشر يابي

تو در مزراغ دنيا چو تخم بد كاري ****در آخرت هم ازين جنس بارو بر يابي

دو تويي فقرا جامه ايست كز عظمت ****هزار ميخي افلاكش استر يابي

ندارد ان شرف و اعتبار ديني درون ****كه خويش را تو بدان چيز معتبر يابي

ببخش مال و نترس از كمي كه هر چه دهي****جزاي آن به يك ده ز داد گر يابي

تو همچو منبع ماهي به عينه چنداني ****كه بيشتر بدهي فيض بيشتر يابي

چو غنچه خانه پر از برگ ودايمي دلتنگ ****كه كي ز باد هوا خرده اي ز زر يابي

مقرر است نصيب ار هزار سعي كني ****هر آنچه هست مقدر همان قدر يابي

چو نرگست همگي چشم بر زر و سيم است ****نظر به زر نكني هيچ اگر بصر يابي

مكن ملامت دنيا كه سست بنياد است ****كزين سراي دو در خلد هشت در يابي

جليس او شوي آنگه كه چشم و گوشي را ****كز

آن جمال و مقال حبيب در يابي

چو گاو و چشم ز ديدار عيب سازي كور ****چو پيل گوش ز گفتار خلق كر يابي

گذر به لاله ستان كن چو باد تا در خاك ****غريق خون همه سرهاي تا جور يابي

اگر به نسخه تشريح چشم در نگري ****شروح صنع درين جلد مختصر يابي

گذشت عمر عزيزت به هرزه تا امروز ****دلا به كوش كه باقي عمر دريابي

تو مردمي ز همه مردمي اميد مدار ****كه اين كرم ز نفوس ملك سير يابي

مباش در دم نحلي كه در دمش نوش است ****كه در دم و دم او نوش نيشتر يابي

ببين كه با همه حسن اللقا چه كوتاهست ****بقاي صبح دوم را كه پرده در يابي

ز آه سرد حذر كن كه كوه را چون كاه ****زباد سينه درويش بر حذر يابي

از مروت نيست پيشش بحر را خواندن سخي ****وز سبكباري ست گفتن كوه را نزد ش حليم

اي عيون اختران از خاك در گاهت كحيل ! ****وي جبين آسمان از داغ فر مانت وسيم

هم به جنب همتت گردون خسيس ومه گد ا ****هم به خيل حشمتت دريا بخيل وكان لئيم

سفره ي افلا ك را راي تو بخشد قرص چاشت ****ابلق ايام را جودت دهد وجه فضيم

مي كند ثابت به برهان هاي قاطع تيغ تو ****كوشهاب ثاقب است وخصم شيطان رجيم

در ميان روز وشب گر تيغ تو سدي كشد ****خيل شب زان پس نيارد سر بر آوردن زبيم

كعبه درگاه توست اندر مقامي كاسمان ****بسته احرام عبادت گرددش گرد حريم

خويشتن را دشمنت بر تيغ دولت مي زند ****لاجرم پروانه سان مي سوزد از تاب اليم

از در اصحاب

دولت مي توان گشت آدمي ****يافت از اقبال ايشان پايه ي انسان رقيم

اي عدو در زير شير رايت او شد كه هيچ ****در نمي گيرد سگي وروبهي با اين غنيم!

با قضا حيلت چه آرزد زانكه در روز اجل ****عاجز است از دفع دشمن سوزن چو موي سيم

خصم بالين سلامت را كجا بيند به خواب ****زا نكه آن سر كش زيادت مي كشد پا از گليم

پادشا ها در بهار دولتت من بي نوا ****هستم آن بلبل كه چون عنقاست مثل من عديم

گر چه بيمار است طبعم قوتي دارد سخن ****ورچه باريك است معني دارم الفاضي جسيم

گر به دست ديگري آرم سخن عيبم مكن ****زان سبب كز دست خويشم در عذابي بس اليم

تا نديد گل بود هر سال بلبل در بهار ****در بهار كامراني دولتت بادا نديم !

قصيدهٔ شمارهٔ 89 - در مدح سلطان اويس

دميد گرد لب جوي خط زنگاري****بياد و در قدح افكن شراب گلناري

صبا شراب صفا ريخت در پياله گل****به يك پياله مل گشت روي گل ناري

زمان زمان گل است و اوان ساغر مي****كي آوري مي اگر در زمان گل ناري

بياد تفرج آيات صنع باري كن****كه داده است بر ابر و اين همه گهرباري؟

نهاد گنبد گل بين كه از مرد و لعل****نهاده اند و در او مي كنند زر كاري

مهندسان هوايي ز نقطه باران****بر آب دايره ها مي كشند پرگاري

چو قرص گرم فلك ديد گل دهن بگشود****ندانمش زه چه پيدا شد اين شكم خواري

شب دراز به تحصيل علم حكمت عين****بسا كه نرگس مسكين كشيده بيداري

زرشك چشم ندارد كه لاله را بيند****كه لاله نيز چرا مي كند كله داري؟

اصول و حكمت بيد و خلافيش بنگر****شنو كلام قماري و منطق ساري

فغان ز درد

دل سار و ناله سحرش****كه هست در دل سار علتي ساري

اگر زياد نه بويي شنود چون يعقوب****چرا به قهقه خنديد كبك كهساري؟

شكوفه پيش رو لشكر بهار آمد****كه پير به ز براي سپاه سالاري

عجب كه ديده نرگس نظر به مردم هيچ****نمي كند نظرش بر خود است پنداري

نهاد شاخ شجر تخته هاي بزازي****گشاده باد صبا كلبه هاي عطاري

ز جعد غاليه بوي بنفشه روي زمين****نهاد خال رخ گلرخان فرخاري

نواي بلبل عاشق شنو، نه ناله چنگ****كه از محبت گل شد برو هوا تاري

مده به مجلس گل راه چنگ، كه گل****عروس پرده نشين است و چنگ بازاري

دل است غنچه به يكباره و سوسن است زبان****بسي است ره زبان آوري به دلداري

ثناي حضرت گل بلبل از چه مي گويد؟****ببايدش ز من آموخت نغز گفتاري

چو كلك من ثناي و دعاي شاه سزد****زبان قمري اگر لاله را شود قاري

معز دولت دين، سايه خداي كه هست****به سايه علمش آفتاب ز نهاري

محيط مكرمت و كان جود، شاه اويس****كه ابر را ز درش را تبي است ادراري

شهي كه گر بفروشند نعل اسبش را****براي تاج كند مشتري خريداري

جناب همت او آن رفيع مملكت است****كه كرد هفت سپهري چهار ديواري

اگر درآورد او ظل چاه را به جوار ****ز چاه چشمه خورشيد را كند جاري

چو ديد رايت او گفت آفتاب بلند****كه كار توست جهانگيري و جهانداري

كند مطالعه روزنامه فردا****ضمير او ز سواد شب خط تاري

ز جام بأسش اگر عقل جرعه اي بچشد****به خواب نيز نبيند خيال هشياري

سحاب كيست كه لاف سخا زند با او؟****اگر چه مي كندش دعوي هواداري

كسي كه شد چو قلم در زمان او دو زبان****نصيب اوست سيه رويي و نگونساري

ز حمل جان چو نهنگ آمدست دشمن او****چرا بدوش كشد بار سر به

سرباري

زهي به قوت شاهين بازويت كرده****به هر ديار ترازوي عقل طياري

سرير جاه تو را بالشي كند گردون ****به گرد بالش او گر تو سر فرود آري

به بوي خلق تو يابد حيات و برخيزد ****نسيم صبح كه جان مي دهد ز بيماري

اگر نسيم صبا گردي از درت يابد ****بسي كه مشك ختن را دهد جگر خواري

براي قدر تو زانكه گنجدش در سر ****قباي اطلس گردون كند كله داري

ز زخم تيغ تو خورشيد تيغ زن هر شب ****پناه برده به كوه است و گشته متواري

كه در جهان كمري جز به طاعتت بندد ****كه آن كمر نكند بر ميانش زناري

جهان عدل تو باغي است بارور كه در او ****جز از درخت نبيند كسي گران باري

به روز جلوه نصرت قباي فيروزي ****ز گرد خنك تو پوشد سپهر ز نگاري

هر آن كه نام تو بر دل نوشت گشت عزيز ****مگر درم كه ز دست تو مي كشد خواري

بسي گنه ز زر آمد پديد و بخشيدي ****به لطف خويشتنش گرچه خصم ديناري

اگر شمار درم مي كنند پادشهان ****تو آن شهي كه درم را به هيچ نشماري

به غير مورچه تيغ وقت قصد عدو ****روا نداشته هرگز كه موري آزاري

بر شكوه وقار تو كوه با همه سنگ ****رود به باد چو كاه از چه از سبكساري

شها ببوي ثنايت فلك ز شرق به غرب ****همي برد سخنم را چو مشك تاتاري

كواكب سخنم طالعند در آفاق ****ولي چو سود كه طالع نمي دهد ياري

به وصف حال خود از گفته نجيب و كمال ****دو بيت كرده خرد بر زبان من جاري

به خاك پاي تو كاب

حيات از آن بچكد****اگر مسوده شعر من بيفشاري

سزد كه خواري حرمان كشد معاني من ****بلي كشند غريبان هر آينه خواري

هميشه تا بود اين خرقه ملمع دهر ****كه روز مي كشندش پودي و شبش تاري

سنين عمر تو را باد روز نوروزي****ليال آن همه قدر شهور آزاري

قصيدهٔ شمارهٔ 9 - در طلب بخشش از سلطان

اي سران ملك را شمشير تو مالك رقاب!****باغ عدل از جويبار تيغ سبزت خورده آب!

با شكوه كوه حلمت، ابر گريان بر جبال****با وجود جود دستت، برق خندان بر سحاب

مي خورد تيهو به عهدت طعمه از منقار باز****مي برد رو به عونت پنجه از شيران غاب

جود دستت بحر را نگذاشت آبي در جگر****بحر را كي با وجود جود دستت، بود آب

شام قهرت گر شبيخون آورد بر خيل روز****تا به روز حشر ماند تيغ صبح اندر قراب

ور مدار چرخ جز بر آب شمشيرت بود****آسياي آسمان يكبارگي گردد خراب

گوهر تيغ تو گر عكس افكند بر جرم كوه****روي خارا را به خون لعل گرداند خضاب

ساقي بزم تو چون بر خاك ريزد جرعه اي****زهره گويد بر فلك «يا ليتني كنت التراب»

اعتدال نو بهار خلقت اندر مهرجان (مهرگان)****سبزه از آتش دماوند آب حيوان از سراب

خسروا! در روضه بزمت، كه رشك جنت است****مدتي شد تا رهي نيست را راه از هيچ باب

من ز اهل جنت بزم تو بودم پيش ازين****چون شدم بي موجبي مستوجي چندين عذاب

گويي آن دولت كجا شد كز سر زلف و كرم****با منت هر ساعتي بودي خطاب «مستطاب»

آنچه من ديدم تصور بود، آيا يا خيال؟****و اينكه مي بينم به بيداري است، يارب، يا به خواب؟

آفتاب عالم افروزي و من آن ذره ام****كز فروغ طلعت خورشيد باشد در حجاب

آفتابا گر گناهي ديده اي از ما بپوش!****ور به تيغم مي زني سهل

است روي از من متاب!

آسمان رحمتي دارم زرايت چشم مهر****حاش لله كاسمان با خاك فرمايد عتاب

من خطايي خود نكردم، ور خطايي نيز رفت****همچنان اميد عفو م هست از آن عالي جناب

آفتاب مهربان چون گرم گردد در عتاب****اي دل مجرم كجا داري تو تاب آفتاب!

هم به لطفش التجا كن، كز تف خورشيد قهر****عاصيان را نيست، الا سايه يزدان ماب

گر گناهي كرده ام، «الاعتذار الاعتذار»****ور خطايي رفت ازآن «الاجتناب الاجتناب»

من حوالت مي كنم خشم تو را با لطف تو****خود كه جز لطفت تواند گفت خشمت را جواب؟

در جهان رسمي قديم است از بزرگان مرحمت****وز فرودستان خطا و« الله اعلم بالصواب»

تا براي سايبان روز فراش قدر****مي دهد خيط الشعاع شمس را هر روز تاب

خيمه عمر تو را اوتاد عالم باد ميخ!****محور گردون ستون و مدت گيتي طناب

قصيدهٔ شمارهٔ 90 - در مدح امير شيخ حسن

طالع عالم مبارك شد به ميمون اختري****منتظم شد سلك ملك دين به والا گوهري

تاج شاهي سرفرازي مي كند امروز از آنك ****گردنان مملكت را دوش پيدا شد سري

اول ماه جمادي سال ذال و ميم و حا ****ز آفتابي در وجود آمد به شب نيك اختري

تا حساب طالعش بيند در اصطرلاب ماه ****شب همه شب بود كيوان منتظر بر منظري

قاضي صدر ششم، در عين طالع مي نوشت ****بر سعادتمندي هر دو جهانش منظري

بهر قربان شحنه پنجم كه ترك انجم است****بر گلوي بره مي ماليد هر دم خنجري

خسرو كشور گشاي قلعه چارم ز زر ****حضرت عاليش را ترتيب مي داد افسري

زهره زان شادي صاحب طالع است آمد به رقص ****بر سيوم گلشن به دستي مي به دستي مزمري

از پي تحرير حكم طالعش تير دبير ****پيش بنهاده دواتي باز كرده دفتري

تا سپند شب

بسوزاند به دفع چشم زخم ****صبحدم زين مجمر فيروزه پر كرد آذري

با دلي پر مهر مي گرديد چرخ گوژ پشت****برسر گهواره اش چون مهر گستر مادري

عنبر شب تا كند او را به لالايي قبول ****عرض كردي خويشتن را هر زمان در زيوري

از قدوم فرخ او آتش اعدا بمرد ****مقدم او داشت گويي معجز پيغمبري

دفع ياجوج بلا و فتنه را آمد پديد ****در جهان از پشت داراي جهان اسكندري

شاه غازي ظل يزدان شيخ حسن نويان كه هست ****گردن گردون ز بار منتش چون چنبري

آنكه نامش مي زدايد چهره هر سكه اي ****وانكه ذكرش مي فزايد پايه هر منبري

موكب اقبال او را صبح صادق سنجقي ****ساقي احسان او را بحر زاخر ساغري

بر تيغش گرفتند بر كوه خارا كوه را ****باز نشناسد كسي از كومه خاكستري

در چنان روزي كه گفتي گردگردون گرد كرد ****چهره خورشيد را پنهان به كحلي معجري

ز آتش پولاد رمح و تابش دم هر نفس ****سينه گردون شدي چون كوره آهنگري

هر سواري بود گاه حمله بردن در نبرد ****آهنين كوهي روان در عرض گاه محشري

هر درفشي اژدهايي هر كمندي افيعي ****هر حسامي آفتابي هر نيامي خاوري

چون بر اطراف مي ياقوت گون سيمين سحاب ****بر سر سيلاب خون افتاده هر جا مغفري

قلب دشمن كز صلابت با شكوه كوه بود ****بود گاه حمله اش كاهي به پيش صرصري

از سليمان خاتمي بس و از شياطين عالمي ****از كليم اله عصايي و از فراعين لشگري

بر سر رمحش چو چشم دشمنان ديدي خرد ****در دماغ خويشتن بستي خيال عمري

هم بميرند آخر آن اشرار كز شمشير مير ****مي جهند امروز يك

يك چون شرار از اخگري

ابتداي اين سعادت هيچ داني از چه بود ****از خلوص اعتقاد داوري دين پروري

سايه حق شاه دلشاد آنك آمد حضرتش ****ملجا هر پادشاهي مرجع هر داوري

بي هواي او نپويد هيچ دم در سينه اي ****بي رضاي او نيايد هيچ جان در پيكري

در سرابستان قدرش شكل انجم بر فلك ****قطره هاي شبنم ند افتاده بر نيلوفري

سالها شد تا نمي يارد زدن راه عراق ****هيچكس در روزگار او مگر خنياگري

در شب تاريك حرمان رهرو اميد را ****جز فروغ اختر رايش نباشد اختري

سرو را قرب سه سال است اين زمان تا هر زمان ****خاك پايت را جبينم مي دهد دردسري

داشتم اميد آن كز خدمت درگاه تو ****همچو ديگر همسران خويش گردم سروري

صورت احوال من يكباره ديگر گون شدست ****وز من باور نداري هم بپرس از ديگري

قرض خواهانم يكايك بستدند از من به وجه ****گر ز انعام تو اسبي داشتم يا استري

نيست روي آنكه راه خانه گيرم زين بساط ****اين چنين فارد كه من افتاده ام در ششدري

نا اميد از لطف يزدان نيستم با اين همه ****همتي در بسته ام باشد كه بگشايد دري

تا بيان ثابت نگردد جز به قول حجتي ****تا عرض قائم نباشد جز به ذات جوهري

باد ز آفات عوارض در پناه لطف حق ****جوهر ذاتت كه هست الطاف حق را مظهري

تا ابد باشد در ظل شما شه زادگان ****اين يكي طغرل تكيني وان دگر شه سنجري

قصيدهٔ شمارهٔ 91 - درمرثيه شيخ زاهد

دريغا كه باغ بهار جواني ****فرو ريخت از تند باد خزاني

دريغ آن مه سرو بالا كه او را ****ز بالا فتاد اين بلا ناگهاني

تو داني چه افتاده است

اي زمانه ****فتادست مصر كرم را مياني

عجب دارم از شاخ نازك كه دارد ****درين حال برگ گل بوستاني

درين ماتم ارچه زمين سبز پوشد ****سزد گر كند جامه را آسماني

تو را بايد اي گل به صد پاره كردن ****كنون گر گشايي لب شادماني

چه افتاد گويي كه گل برگ رعنا ****بخون شست رخساره زعفراني

دل لاله بين روي سرخش چه بيني ****كه هست از طبانچه رخش ارغواني

بهارا روان كرده اي اشك باران ****در آني كه پيراهن گل دراني

هزارا مبادت از اين پس نوايي ****اگر بعد از اين بر چمن گل بخواني

دران انجمن اشك مردم روا شد ****كه شاه جوان از سر مهرباني

همي گفت اي آفتاب نشاطم****فرو رفته در بامداد جواني

انيس دل و خاطرم شيخ زاهد ****كه در خاطر آورد دل اين گماني

كه از صد گلت غنچه ناشكفته ****به باد فنايت دهد دهر فاني

به طفلي كه دانست جان برادر ****كه جان برادر به آتش نشاني

به خون دل و ديده ات پروريدم****ندانستم اين كز دلم خون چكاني

ز دست حريف اجل مير قاسم ****مگر باز خورد اين قدح دوستكاني

تو وقتي ز دل مي زدودي غبارم ****كنون زير خاكي كجا مي تواني

برادر ندارم كنون با كه گويم ****گرم باشد از دهر درد نهاني

الا اين خرامان صنوبر چه بودت ****كه چون نارون بر چمن نارواني

نه در بزم مي دوستان مي نوازي ****نه در رزم بر دشمنان مي دواني

نه صوت ني از مطربان مي نيوشي ****نه جام مي از ساقيان مي ستايي

برانم كه گرد حريفان نگردد ****دگر رطل مي با وجود گراني

چه آوازه از ني شنيدست گويي ****كه چشم قدح مي كند خون فشاني

كسي كين سخن بشنود گر بود سنگ ****دلش خون شود چون دل لعل كاني

صبا دم بر افتاده در باغ رضوان ****به دلشاد شه مي برد زندگاني

كه آرام جان تو زد شيخ زاهد****سراپرده بر جنت جاوداني

ندانم كه چون در نينداخت خود را ****ز بام فلك خسرو خارواني

ندانم چرا مه كه از خرمن خور ****بگسترد بر شارع كهكشاني

ايا مادر شوخ بي شرم گيتي****چه بي شرمي است اين و نامهرباني

يكي را كه خواهي به دين زار كشتن ****ز بهر چه زايي چرا پروراني

در اهل جهان بلكه در خانه خود ****عجب آتشي زد سپهر دخاني

ندانست گيتي كسي را اماني ****تو از وي چه داري اميد اماني

چو پروانه يكبارگي سوخت خلقي ****بدين شمع جمع و چراغ معاني

دلا نيست گيتي سراي اقامت ****كه هست امر ماني و تو كارواني

نمي بايدت رفتن آخر گرفتم ****كه بس ديرماني درين اير ماني

تو را كه هماي خرد هست در سر ****منه دل به اين خانه استخواني

شها نيك داني تو رسم جهان را ****تو خود در جهان چيست كان رانداني

جهان بي ثبات است تا بوده ايم ****چنين بود رسم بد اين جهاني

دل يوسف عهد خون است گويي ****ز نا ديدن ابن يامين ثاني

بماناد كيخسرو آنكش برادر ****فرو آمد از قلعه خسرواني

خدايا تو آن نازنين جهان را ****فرود آر در جنت جاوداني

بر آن آفتاب كرم بخش برجي ****كه آنجاش طوبي كند سايه باني

روان باد اي چشمه خضر روشن ****كه دادي به اسكندري زندگاني

شهنشه اويس آفتاب سلاطين ****سر افسر ملك نوشين رواني

فريدون ثاني كه پاينده بادا ****بدو ملك دارايي و اردواني

الهي

تو اين پادشاه زمين را****نگه دار از آفات آخر زماني

به اخلاص پيران و صدق جوانان****كه اين نوجوان را به پيري رساني

اگر چه مصيبت عظيم است ليكن ****چه تدبير شاها تو جاويد ماني

قصيدهٔ شمارهٔ 92 - درمرثيه مير قاسم

دريغا كه خورشيد روز جواني ****چو صبح دوم بود كم زندگاني

دريغا خرامنده سروي كه بودش ****درين مرز ايران زمين مرزباني

دريغا سواري كه جز صيد دلها ****نمي كرد بر مركب كامراني!

دريغا كه ناگه گلي ناشكفته****فرو ريخت از تند باد خزاني!

برين آفتاب اي فلك زار بگري ****فرو رفته در صبح جواني

درد باد گل را دهن برين غم ****چرا مي گشايد لب شادماني؟

چه شوخي جهانا كه شرمت نيايد ****از آن طلعت خوب و فر كياني!

ايا شمع گريان نگويي چه بودت ****كه بر فرق خاك سيه مي فشاني؟

ايا صبح خندان چه حالت شنيدي ****كه بر سينه مشكين قصب مي دراني؟

يقين است ما را درين خانه رحلت ****وليكن نبود اين كسي را گماني

كه در عنفوان صبا مير قاسم****زند خيمه بر جنت جاوداني

دريغ آن سرو افسر شهرياري ****دريغ آن قد و قامت پهلواني

هنوزش خط سبز ننوشت گامي ****در اطراف رخساره ارغواني

هواي پدر كرد و مادر همانا ****كزين مادران ديد نامهرباني

سواري چنان كه پنداشت چرخا ****كه بر مركب چون پيكر نشاني

هژبري چنين كه دانست دهرا****كه پابست گوري كني ناگهاني

ايا مردم ديده چون بود حالت ****در آن عين بيماري و ناتواني؟

به بدري محاق تو واقع شد اي مه ****چه تدبير با گردش آسماني؟

اگر خسرو عهد بوري درين ملك ****در آن مملكت نيز نوشي رواني

دلا كار و بار جهان آزمودي ****چرا در پي كار و

بار جهاني؟

گذري است عمرت همان به كه او را ****به خير و سلامت خوشي بگذراني

تو خود گير كاندر جهان دير ماندي ****چه بنياد بر خانه ايرماني

ندانم كه كرد ناگه تحمل ****دل نازك پادشاه اين گراني

بماناد كيخسرو آنكش برادر ****فرود آمد از باره خسرواني

دل يوسف عهد چون است گويي****ز ناديدن ابن يامين ثاني

شها باد دوران عمر تو باقي ****چنين است احوال دنياي فاني

چو ياقوت با كوه پيوسته بادا ****بقاي تو اي گوهر كن فكاني

قصيدهٔ شمارهٔ 93 - در مدح شاه دوندي

بهار و نگار و شراب و جواني ****كسي را كه باشد زهي زندگاني

دو چيزند سرمايه كامگاري ****دو ذوقند پيرايه شادماني

نشاط شراب و شراب صبوحي ****صبوح بهار و بهار جواني

وگر وصل ياري دهد دست با آن ****زهي پادشاهي زهي كامراني

درين وقت ياري سبك روح بايد ****كه بر گل كند چون صبا جانفشاني

بياد گل و ارغوان مي ستاند ****ز ساقي گلرخ مي ارغواني

صبا هر صباح از سر كوي جانان ****همه بار جان آورد ارمغاني

كلاه گلست افسر كيقبادي ****بساط چمن ديبه خسرواني

دل غنچه چون خوش نباشد كه با گل ****بخلوت كند عيشهاي نهاني

مشو غافل از عمر و مي دان غنيمت ****حضورش كه يار عزيزست و جاني

چو خواهد گذشتن همان به كه او را ****دمي خوش برآري و خوش بگذراني

شبي بلبلي گفت با من به باغي****كه اي عندليب رياض معاني

هميشه از اين بيش دلشاد بودت ****چه بودت كه غمگين شدي ناگهاني

تو را مدتي بود خرم بهاري ****برانداختش تند باد خزاني

هواي كدامين چمن داري امروز؟****نديم كدامين گل و گلستاني؟

بدو گفتم آري چنين است و بركس ****نماند نعيم جهان جاوداني

كنون مي دمد باز بوي بهاري ****به سر سبزي و مي دهد شادماني

فلك مي رود در پي عذرخواهي ****جهان مي رود بر سر مهرباني

در آن باغ خرم كه خوش باد خاكش ****اگر بلبلي كردم و مدح خواني

چو هدهد كنون مي كنم سرفرازي ****به خاك كف پاي بلقيس ثاني

چو بلقيس جمشيد تخت معالي ****چو جمشيد خورشيد چرخ معاني

سپهر كرم شاه وندي كه هست او ****سزاوار ديهيم و تاج كياني

سراي جهان را به تدبير بانو ****بناي كرم را به تحقيق باني

اگر نه زحل بر فلك شب همه شب ****كند بام قصر تو را پاسباني

فرود آري از قلعه هفتمين اش ****غلامي سيه را بجايش نشاني

خرد چون قلم در صفات كمالت ****فرو ماند از بي سري و زباني

اساس سراي بزرگي به همت ****نهادي وزودش به جايي رساني

كه در بارگاه تو از فرط حشمت ****زنند آسمانها در آستاني

ايا شهرياري كه از ابر و دريا ****كفت بر سر آمد به گوهر فشاني

شده بر خلايق چو اوقات خمسه ****دعاي تو واجب چو سبع المثاني

سحابي است چتر تو بالاي گردون ****كه خورشيد را مي كند سايه باني

به عهدت صبا شرم دارد گشادن ****نقاب از عذار گل بوستاني

الا تا نسيم صبا هر بهاري ****زمين را دهد كسوت آسماني

بهار بقاي سرت سبز بادا ****چنان كآسمانش كند بوستاني

قصيدهٔ شمارهٔ 94 - درمدح دلشاد شاه

اي سرو گل عذار و مه آفتاب روي ****ما را متاب در غم و از ما متاب روي

با سايه سواد سر زلف خويش گير****ما را كه سوختيم در اين آفتاب روي

يارب چه نازكي كه چو بر گل گذر كني ****گيرد تو را از آتش انديشه تاب روي

مشك خطا ببوي تو خود را بباد داد****الحق نموده بودش فكر صواب روي

ماهيت جمال تو گر بيند آفتاب ****پنهان كند ز شرم رخت در نقاب روي

گر روي را به آينه بنمايي از حجاب ****ننمايد آينه پس ازين از حجاب روي

چشم مرا ز بهر خيال تو هر شبي ****داده هزار دانه در خوشاب روي

اي كاشكي خيال تو دادي مجال خواب****بودي كه بخت من بنمودي به خواب روي

چشمم در آرزوي عقيق تو هر نفس****شويد به خون لعل چو جام شراب روي

عشق تو آب روي مرا برد اگر چه من ****دارم هميشه در غم عشقت بر آب روي

آنكس كه آبرو طلبد گو برو بنه ****بر خاك پاي مريم عيسي جناب روي

دلشاد شاه، شاه جوانبخت كز شرف ****بر خاك درگهش نهد افراسياب روي

آنكو نموده بر سر درياي همتش ****نه قبه سپهر به شكل حباب روي

درگاه اوست قبله حاجات ازان بود ****از هر طرف نهاده بر او شيخ و شاب روي

آن بر كابروي جهان از عطاي اوست ****پيش تو بر زمين نهد از بهر آب روي

روي سحاب شد ز حيا غرق در عرق ****از بس كه كرد در تو به خواهش سحاب روي

آنكش نسيم خاك در تست در دماغ ****در هم كشيد چو غنچه ز بوي گلاب روي

پيوسته روي بخت جوان تو تازه است ****شك نيست كه خود تازه بود در شباب روي

شير از حمايت تو كند بر غزال پشت ****تيهو به پشتي تو نهد در عقاب روي

پيش سحاب چتر تو روزي هزار بار ****خورشيد همچو سايه نهد بر تراب روي

از بس كه در

هواي تو گرم آمد آفتاب ****اينك ببين بر آمده سرخ از شتاب روي

برگردد آسياي پر از دانه فلك****يك جو اگر بتابي از و در عتاب روي

پشت سپهر گوژ شد از غصه چون هلال ****تا سوده است بر كف پايت گلاب روي

با تيغ مهر اگر تو به كين يك نظر كني ****دارد نهفته تا به ابد در قراب روي

از عجز در سياقت تعداد بخششت ****شد خاممه را سياه به روز حساب روي

با نطق بنده طوطي سر سبز اگر سخن ****گويد جهان سيه كندش چون غراب روي

منت خداي را كه به يك التفات تو ****ناگه سعادتيم نمود از حجاب روي

بختم خطاب كرد كه اي كامجو منه ****الا به بارگاه شه كامياب روي

بودم بنفشه وار از انديشه گوژ پشت ****چون لاله بر شكفت مرا زين خطاب روي

گر كلك بر كتاب نهم جز به مدحتت ****بادا مرا سياه و كلك و كتاب روي

اي آفتاب ملك ز من نور وامگير ****وي سايه خداي زمن بر متاب روي

تو ماه و من عطاردم اريك نظر كني ****زان يك نظر نمايد صد فتح باب روي

تا هر صباح شاد مه روي صبح را ****بيش سپيد برزده كرد و خضاب روي

خصم سپيد سيه كار دوده تو را****بادا سياه گشته به دود عذاب روي

قطعات

قطعه شمارهٔ 1

خداوندا از افراط شراب شرب دوشينه ****دمادم مي رسد جانم به لب چون ساغر صهبا

ز موصول آنچه آوردند دوش امروز با ما خور ****كه خود خوردن مضر باشد شراب موصلي بي ما

قطعه شمارهٔ 10

به سال هفتصد و هفتاد و پنج گشت خراب ****به آب شهر معظم كه خاك بر سر آب

دريغ روضه بغداد، آن بهشت آباد ****كه كرده است خرابش جهان خانه خراب

قطعه شمارهٔ 100

طريق نيست سفارش به آسمان كردن****كه سايه بر سر سكان ربع مسكون دار

نه عادت است به خورشيد درد سر بردن****كه رحمتي كن و بر خاك عين لطف گمار

و يا به ابر گهربار درفشان گفتن****كه بر بنات از طريق لطف ببار

وگر نداشته بودي هزار پي عرضه****رهي به حضرت خورشيد آسمان مقدار

كه بنده را ز عزيزان خويش طايفه اي****به بارگاه سعادت گزيده اند خوار

تو آفتابي و ايشان چو ذره در نظرت****ز حالشان نظر تربيت دريغ مدار

قطعه شمارهٔ 101

شتر وابچه ديار عرب****كرد قيتولهاي مردم پر

نفس من نيز رغبتي مي كرد****گفتم اي نفس في السلامه مر

شتر وابچه عرب چه كني****مه ديار عرب مه شير شتر

قطعه شمارهٔ 102

خسرو اخاك درگه تو مرا****از غبار ذر ور نيكوتر

ليك در حالتي چنين كه منم****غيبتم از حضور نيكوتر

حال چشمم بدست دور از تو****چشم بد از تو دور نيكوتر

قطعه شمارهٔ 103

اگر هزار گنه بنده اي كند نبود****چنان بزرگ كه اندك جريمه سرور

ستارگان همه در گرد شند بر گردون****گرفت نيست بران جمع جز كه بر مه و خور

قطعه شمارهٔ 104

پرير روز به حمام در فقيري را****به فحش و زجر فرو شست خواجه مغرور

فقير رفت كه پاش چو سنگ بوسه دهد****چو شانه ريش گرفتم كه دور نيستم دور

از آن پس ز پي عذر داد مشتي گل****فقير گفت كه اي خواجه نيستي معذور

دل مرا كه به كلي خراب كرده توست****گمان مبر كه به يك مشت گل شود معمور

قطعه شمارهٔ 105

آنكه از كبر، يك وجب مي ديد****از سر خويش تا به افسر هور

وانكه مي گفت شير معركه ام****دولت شاه ساخت او را كور

قوت الظهر پشت او شكست****قره العين كرد چشمش كور

تا بداني كه با سعادت و بخت****برنيايد كسي به مردي و زور

قطعه شمارهٔ 106

اي شهنشاهي كه از بهر صلاح مملكت****آهنيت خود تاج سر شد و مركب سرير

در جهانداري نظيرت ديده گردون نديد****در جهانداري همه چيزت مهيا جز نظير

باغ دولت آب فتح از حد تيغت مي خورد****دشمن آتش نهادت سوخت زين غم گو بمير

گر سگي مي گيرد از ديوانگي صحراي موش****شير دران را چه غم از گربكان موش گير

داشتم شاها من اسباني كه مي بردند سبق****از براق سير آسمان اندر مسير

خيل گردون غالبا بر سر ايشان رشك برد****كرد هريك را به رنج و علتي ديگر اسير

اين چنين راهي است دور از پيش و از اسبان مرا****لاشه اي وامانده است آن نيز چون من لنگ و پير

باز بين كار مرا كان بار گيرم نيز ماند****هم نماندي گر به كاري آمدي آن بار گير

من ضعيف و خسته و بار گران بر خاطرم****هر كه را باري است و هست از بارگيري ناگزير

تا نصير و حافظ و ياور نباشد خلق را****جز خدا بادا خدايت حافظ و يار و نصير

قطعه شمارهٔ 107

كرا مجال بود كز زبان همچومني****حكايتي برساند به بارگاه وزير

زمين ببوسد و بعد از دعا خطاب كند****كه اي جناب تو والاتر از سپهر اثير

سپهر را همه بر قطب دولت تو مدار****ستاره را همه بر سمت طاعت تو مسير

مثال امر تو را دور چرخ فرمانبر****نگين راي تو را مهر مهر نقش پذير

تويي كه صبح ضمير منيرت از سر عار****فشاند بر رخ خورشيد دامن تشوير

نفاذ تير بيان تو در مجاري فكر****چو گوش هاي كمان كرده پرز زه لب تير

ز عشق خط روان مسلسل قلمت****نسيم آب روان را كشيده در زنجير

زمانه راست ز بخت تو صد بشارت فتح ****كه هست بخت تو همچون مسيح طفل بشير

مرا ز طالع وارون شكايتي است

عجب ****اگر مجال بود شمه اي كنم تقرير

چهار ماه تمام است تاز حضرت تو ****ميان ببسته چو رمحم زبان گشاده چو تير

عجب درانكه درين چهار ماه يك نوبت ****به حال بنده نفرمودي التفات ضمير

كه در ركاب همايون ما درين مدت ****چه مي كند به چه مي سازد اين غريب فقير؟

نه هيچ شغل كه او را بود در آن راحت ****نه هيچ كار كه او را از آن بود توفير

حديث رفته رها مي كنم كه آن صورت ****نوشته بود قضا بر صحيفه تقدير

كنون در آينه راي عالم آرايت ****ببين كه كار مرا چيست صورت تدبير

مرا خداي تعالي به فر تخت تو داد ****فصاحت و هنر و شعر و انشا و تحرير

فصاحت و هنر و شعر را رها كردم ****هنر مگير و فصاحت مگير و شعر مگير

مرا ز جنس دگر نوكران پياده شمار ****از آنتكه باز ندانند شعر را ز شعير

ببين كهع آنچه بديشان رسيد در يك ماه ****به من رسيد درين چار ماه عشر عشير

بقاي جاه تو بادا كه هر چه مقصود است ****درين ميانه مرا گفته شد قليل و كثير

قطعه شمارهٔ 108

عاشثي شمعا از آن رو چون منت ****چهره اي زردست و چشم اشك پاش

ورنه اي عاشق چرا بي علتي ****هر شبي بيماري و صاحب فراش

عادتي داري كه هر شب تا به تيغ ****سر نبرندت نيابي انتعاش

سركشي در عشقبازي مي كني ****رو كه بر عاشق حرام است اين معاش

قطعه شمارهٔ 109

خورده بودم غصه بسيار و طبعم بسته بود ****داد حبي مسلهم فرزند مردود حبش

تا به هر مجلس كه بنشينم رواني مي رويم ****بر سر و بر سبلت و بر ريش مردود حبش

قطعه شمارهٔ 11

شنودم كه مي گفت بشوده به شيخ ****كه احوال حاجي است در اضطراب

چه من دوش خوابي عجب ديده ام ****كه سيلي در آمد ز كوه زراب

عمارات حاجي و پالانهاش ****همي برد و مي كرد يكسر خراب

يكي از خبيثان شهر اين سخن ****به جايي رسانيد و دادش جواب

نمايند هر شب خران را بخواب ****كه پالان گران را ببردست آب

قطعه شمارهٔ 110

از آبله جرب تن من ****شاخي است كه غنچه گشت بارش

هر عضوي و صد هزار غنچه ****هر غنچه و صد هزار خارش

قطعه شمارهٔ 111

گر سر ترك كلاه فقر داري اي فقير ****چار تركت بايد اول تا رود كارت ز پيش

ترك اول ترك مال و ترك ثاني ترك جاه ****ترك ثالث ترك راحت ترك رابع ترك خويش

قطعه شمارهٔ 112

قوي و بزرگ و سرافراز و سرخ رو ناگه ****به آرزوي تو برخاستم ز مسكن خويش

چو در جناب تو آمد شدم دراز كشيد ****برفت آب و هوس كم شد و ندامت پيش

روا مدار كنون باز پس روم ز درت ****به خود فرو شده گريان و سر فكنده به پيش

قطعه شمارهٔ 113

اي جهانبخشي كه روز و شب چو نور آفتاب ****فيض احسان تو فايض بر سماوات است و ارض

سرمه از خاك رهت كردن فلك را فرض عين ****مي كشد در ديده خود مي كند بر عين فرض

عرض حالم راست طولي مي كنم زان احتراز ****مختصر كاري است كارم چيست چندين طول و عرض

بايد احساني چنان كردن كه بعد از خرج راه ****قرض خود بگزارم و بازم نبايد كرد قرض

قطعه شمارهٔ 114

اي وزيري كه ملك جاه تو راست ****از سماوات و ارض افزون عرض

از زمانه شكايتي دارم ****بر ضمير تو كرد خواهي عرض

چون روا باشد اي خلاصه عمر ****كي سزا باشد اي خليفه ارض

كه در ايام دولت تو كسي ****كه دعاي تو باشد او را فرض

نخورد هيچ چيز الاغم ****نكند هيچ كار الا قرض

قطعه شمارهٔ 115

ماه گردون سلطنت ناگاه ****شد نهان در حجاب ميغ دريغ

زين تحسر بماند در دندان ****لب و دست نگين و تيغ دريغ

تا ابد بر زوال شاه اويس ****ملك و دين مي زنند دريغ دريغ

قطعه شمارهٔ 116

داراي شرق و غرب كه جود و وقار تو ****دريا و كوه را همگي برد آب و سنگ

مي راند با لطافت طبعت حديث آب ****صد پي برآمد از حسرت پاي او به سنگ

مي گردد از خجالت قدرت فلك كبود ****مي آيد از حلاوت لطفت شكر به تنگ

معدوم گشت به فتنه به عهدت از آن شدست ****پنهان به كنجهاي دهان بتان شنگ

گر نيستي صقالت رايت ز آه حلق ****بودي گرفته آينه آفتاب زنگ

آنكس كه چين و زنگ به شمشير مي گرفت ****از بيم تو گرفت رخش چين و تيغ زنگ

خلقت ز رشك در جگر مشك كرد خون ****قهرت ز سهم از رخ مريخ برد رنگ

ازراق خلق را سر كلك تو شد ضمان ****ابواب فتح را دم رمح تو شد خدنگ

شاها فراق حضرت هوشنگي شما ****يكبارگي ربود ز ماه صبر و هوش و هنگ

حرمان خاك پاي تو كاب حيات ماست ****حقا كه كرد شهد حيات مرا شرنگ

تا ز آستان شاه جدا كردم آسمان ****با مهر بس به كينم و با آسمان به جنگ

از من سوال كرد خرد كز ركاب شاه ****بهر چه باز داشتي اي بي حفاظ چنگ

گفتم ز درد پا و ز سرما، به تاب رفت ****گفتا كه بس كن اين سخن سرد و عذر لنگ

دوري به اختيارگر از قرب آفتاب ****جويد فرو رواد عطارد به خاك ننگ

قطعه شمارهٔ 117

دوش با من خرد از روي نصيحت مي گفت****كاي گرفته ز جهان طبع لطيف تو ملال

پيش ارباب زمان مي نروي از چه سبب ****بهر قوتي كه گريزت نبود در همه حال

گفتمش زانكه درين دور قمر نيست كسي ****كه

درو بوي مروت بود و حسن خصال

كوه كندن ز پي قوت به نوك مژه به ****كه شدن پيش لئيمان زمان بهر سوال

قطعه شمارهٔ 118

پناه زمره اسلام تاج دولت و دين ****زهي خرد ز وجود تو كسب كرده كمال

ز طبيب خلق تو باشد دماغ عقل سليم ****ز حسن راي تو يابد عروس ملك جمال

خدايگانا داني كه بنده سلمان را ****جناب توست درين مملكت ماب و مال

سه هفته شد كه ز سرما و برف در تبريز ****به جز تردد خاطر تردد است محال

هزار بار به عزم درت كمر بستم ****وليكنم يخ و سرما نمي دهند مجال

بدانچه تا نكني حمل بر كسالت من ****ضرورت است مرا بر تو عرض صورت حال

هميشه تا بود اقبال و مملكت بادا ****در تو قبله ملك و مقبل اقبال

قطعه شمارهٔ 119

اكمل دولت و دين اي شرف منصب تو ****در كمال شرف و قدر ازان سوي كمال

زهره را از حسد مجلس لطفت هر شب ****بوده از خون شفق جام افق مالامال

تن بدخواه تو ديدم شده غربال به تير ****گرچه خون نيز نديدم به جز آن يك غربال

در جهان شبه نظير تو كه ممكن نبود ****همچو آسايش اهل نظر و فضل محال

سرو را شمه اي از حال دل من بشنو ****از سر لطف و كرم ني ز سر رنج و ملال

تا بداني كه به جرم هنر و فضل مراست ****دل ز مويه شده چون موي و تن از ناله چونال

بود عمري كه مرا در طلب فضل گذشت ****خوشتر از دور صبي تازه تر از عهد وصال

گوش مي دارم وصيت كرمت مي شنوم ****كين سخن بشنود از توشه خورشيد نوال

التماس از در الطاف تو تا كي نكنم ****چون بود رنج همه گنج شود مالامال

نعمت و محنت ايام چو باقي

نبود ****عمر فاني چه كنم در طلب نعمت و مال

تا جهان باشد باد از اثر طالع سعد ****بر جهان طلعت ميمون تو فرخنده به فال

قطعه شمارهٔ 12

جهان جود و مروت سپهر فضل و كرم ****كه خاك پاي تو را چاكرست آب حيات

ز حزم و عزم تو آن لاف مي زنيم دايم ****كه چون فلك به مسيري و چون زمين به ثبات

به هر زمين كه گذشتي ز ابر احسانت ****برآمدست سخا و كرم به جاي نبات

بزرگوارا از طلعت همايونت ****بر ارغنون نشاطم بلند گشت اصوات

ز قول طايف بغداد و مصر مي خواهم ****از آنكه دست تو چون دجله است و نيل و فرات

چو مي زند دل من لاف يكتايي ****سزد گرم به تو باشد توقع سوغات

فرس همي ران در عرصه اميد به كام ****كه گشت در عري عرصه دشمنت شهمات

قطعه شمارهٔ 120

وجيه دين محمد امير اسماعيل ****كه رزق خلق خدا را كف تو گشت كفيل

گشاده است ز دست تو دجله احسان ****چنانچه چشمه زمزم ز پاي اسماعيل

سواد باصره سائلان كند روشن ****ز دور گرد سپاه سخايت از صد ميل

بسان قطعه ياقوت قطعه منظوم ****كه بود بر گهر نجم ثاقبش تفضيل

به حضرت تو فرستادم و عطاي جواب ****نيافتم كه به پيش من آن عطاست جزيل

بنات بكر سراپرده ضمير رهي ****اگر چه پيشت از آن بار بوده اند ذليل

به ردرگه تو دگر باره آمدند مگر ****كنند ديده به كحل قبول خواجه كحيل

تو را كه در همه با بي سعادت است رفيق ****به هر طرف كه خرامي خداي باد دليل

قطعه شمارهٔ 121

نظام واسطه عقد گوهر آدم ****كه سلك ملك ز رايش گرفته است نظام

زهي به ديده ادراك دوربين ديده ****هم از دريچه آغاز چهره انجام

به دست راي منيرت عنان اشهب صبح ****به زير پاي مرادت ركاب ادهم شام

قلايد مننت طوق گردن گردون ****جواهر سخنت عقد زيور ايام

چو فضل عقل، صفات كمال ذات تو خاص ****چو نقد مهر، نوال سحاب تو عام

جناب حضرت تو قبله وضيع و شريف ****حريم حرمت تو كعبه خواص و عوام

به دور شحنه عدل تو در زمانه كسي ****به غير خون صراحي نريخت خون حرام

خيال تيغ تو گر در ضمير كاهربا ****گذر كند شودش پر ز خون لعل مشام

سپهر مرتبه شاها ز حال قصه خويش ****حكايتي به جناب تو مي رود اعلام

مرا به فضل الهي و دولت شاهي ****گذشت مدت سي سال روزگار بكام

نبود در سر من جز هواي مطرب و چنگ

****نبود در دل من جز نشاط مطرب و جام

به حيله از كف من ناگهان عنان مراد ****ربود توسن ايام و ابلق بدرام

كمان چرخ مرا در نهاد پر چون تير ****ز خانه خودم افكند، دور دشمن كام

به بارگاه رفيع تو التجا كردم ****كه هست قبله اسلام و كعبه ايام

سزاي خدمت شاه ار چه نيستم ليكن ****شدم به حكم اشارت ز زمره خدام

وليك از سبب آنكه نيست چون دگران ****مرا به عادت معهود زين و اسب و غلام

نه بر بقاي حريرم مذهب است طراز ****نه بر كميت روانم مغرق است لگام

نيابتي نه كه باشد اميد حاصل نان ****عنايتي نه كه گردد مزيد شهرت عام

درين ديار ز بي حرمتي چنان شده ام ****كه خود نمي دهم هيچكس جواب سلام

ضرورت است به سوي عراق كردن روم ****مرا چو نيست به بغداد وجه سفره شام

ز بي نواييم امروز چون شكسته رباب ****مرا نه قوت آهنگ ره نه ساز مقام

حديث وام چه گويم كه آب بر لب شط ****نمي دهند به وامم كه خاك بر سر وام

به تلخ عيشي ازان سر گرفته ام چون مي ****كه كرد چون عنبم عصر، پايمال لئام

دعاي دولت سلطان هميشه خواهم گفت ****نه بر اميد عطا و توقع انعام

وليكن اين قدر از راه عجز مي گويم ****كه اي زمانه به دست تو باز داده زمام

مرا ز روي عنايت چنان بدار كه من ****به حضرت تو نيارم ملالت و ابرام

مرا كز آتش فكرت چو مشك سوخت جگر ****روا مدار كه كارم چو عود باشد خام

گمان مبر كه دعاگو ز حد بي آبي ****بدين فسانه زبان تيز كرده ام

چو حسام

اگرچه مي جهدم آتش از دهان چون برق ****وليكنم ز حيا آ؛ب مي چكد ز مشام

هميشه تا كه بر افلاك دايرند نجوم ****مدام تا كه بر ارواح قائمند اجسام

مباد جز به هواي تو گردش افلاك ****مباد جز به رضاي تو جنبش اجرام

قطعه شمارهٔ 122

صاحب عادل كمال الدين حسن ****اي تو را مه چاكر و كيوان غلام

همچو گردون گوهر خاص تو پاك ****همچو باران فيض انعام تو عام

در جهان مكرمت هستي حسن ****هم به خلق و هم به جود و هم به نام

از سعادت چون ظفر ميمون لقا ****وز معالي چون فلك عالي مقام

خواجه بهر اين دعاگوي فقير ****كرده انعامي بر ابناي كرام

مي برم نرد سعادت گر كند ****كعبتين لطف او، او را تمام

قطعه شمارهٔ 123

خدايگانا از حد گذشت و بي مر شد ****حديث فاقه داعي و عرض قصه وام

ز حضرت تو چو ابر آنچنان سيه رويم ****كه هر دمم ز حيا آب مي چكد ز مشام

ولي معامل مبرم چو مي دهد زحمت ****ضرورت است كه آرم به حضرتت ابرام

اگر بسيط زمين بحر مكرمت گردد ****جز از نوال لال تو بر من است حرام

ور از خمار غمم جان به لب رسد چون خم ****ز دست جم نستانم خلاف راي تو جام

به وجه دين من انعام هاي گوناگون ****اگر چه بود شما را ولي نبود تمام

بگو كه قرض رهي را تمام بگزاريد ****كه ناقلان سخن گفته اند مالامام

اگر چنانچه بود مصلحت روانه كنند ****به جانبيم برسم رسالت و پيغام

و يا وظيفه شغلي به من حواله كنند ****كه اين فتاده نمايد بران وظيفه قيام

به همتت شود آسوده خاطرم ز هموم ****به دولتت شود آزاد گردنم از وام

جواهر سخن من شكسته مي آيد ****مگر عنايت تو نظم آورد به نظام

هميشه تا بود از كعبه بر زمين آثار ****حريم سلطنتت باد كعبه اسلام

اساس طاق جلالت كه با فلك جفت است ****مهندس ازلي

بسته بر ستون دوام

قطعه شمارهٔ 124

شاها از ميان جان و دل بيگاه و گاه ****من دعايت با دعاي قدسيان پيوسته ام

با وجود ابر احسانت كه بر من فايض است ****راستي از منت دور فلك وارسته ام

اي خداوندي كه رنگ و بوي بزمت چون بديد ****گفت گل بر خود چه مي خندي كه اينجا دسته ام

درد چشمي ناگهانم خاست و اندر خانه اي ****تنگ و تاري همچو چشم خويشتن بنشسته ام

كرده ام عادت به چشم و سر به درگاه آمدن ****زان نمي آيم كه چشمم بسته و من خسته ام

چشم هاي بنده از ناديدنت ديوانه ام ****هر دو را زان روي چون ديوانگان بر بسته ام

دولتت بادا ابد پيوند و خود باشد چنين ****بارها عقل اين سخن در گوش گفت آهسته ام

قطعه شمارهٔ 125

صاحب قران مملكت اي آصفي كه هست ****صدر تو قبله عرب و كعبه عجم

بر راي روشنت همگي كار ملك راست ****آن روز شد كه پشت فلك را نبود خم

برگرد خوان همت سلطان راي توست ****يك گرده قرص خاور و يك كاسه جام جم

گر دست بر قلم بنهد بي اجازتت ****تير فلك سپهر كند دست او قلم

سر تا به پا وجود تو چون عقل اول است ****فضل و كفايت و هنر و همت و كرم

حكمت اگر به پشت فلك پا در آورد ****خنگ فلك ز ضعف نهد بر زمين شكم

پايم قياس كرد يمين تو را خرد ****صد بار يمين تو يك نيمه بود كم

داعي كه مي زند قدم صدق صاحبا ****در شارع محبتت از عالم قدم

گر چند روز شد كه نيامد به حضرتت ****او را نكن به زلت تقصير متهم

سرما به غيت است كه خورشيد و صبح را

****يخ بسته است چشمه و افسرده است دم

امروز آفتاب به برف ار فرود رود ****مشكل بود بر آمدنش تا بهار هم

پيرو ضعيف دست و قدم چون رود به راه ****جايي كه يخ ز جاي برد پيل را قدم

معذور دار گر به قلم عذر خواستم ****ترسم كه گر قدم بنهم بشكند قلم

چندان بقات باد كه اين نيلگون افق ****گردون كشد در آخر روز از بقم رقم

قطعه شمارهٔ 126

اي خداوندي كه هر روز از درت ****مژده فتحي دگر مي آيدم

درگرفت از دولتت كارم چو شمع ****اين زمان پروانه اي مي بايدم

قطعه شمارهٔ 127

اي كريمي كه چون نسيم سحر ****باغ خلق تو را هوا دارم

چون گل و بلبل از عنايت تو ****كار با برگ و با نوا دارم

گر به درگه نيامدم دو سه روز ****من درين باب عذرها دارم

درد پايي فتاد بر سر من ****من سر درد پا كجا دارم

بود در خاطرم كه گر روزي ****نبود چارپا دو پا دارم

پاي نيزم ز دست رفت و كنون ****نه دو پاي و نه چارپا دارم

اگرم پا نمي دهد ياري ****كه حق نعمتت ادا دارم

بر دعا دارم از براي تو دست ****چه كنم دست بر دعا دارم

تو بمان از براي من به جهان ****كه من اندر جهان تو را دارم

قطعه شمارهٔ 128

اي خداوندي كه از درياي خاطر دم به دم ****در ثنايت عقدهاي در مكنون آورم

هر زمان بهر عروس مدحت از كان ضمير ****قطه اي چون قطعه ياقوت بيرون آورم

از كمال فسحت ملك تو چون رانم سخن ****نقص ها در ملك جمشيد و فريدون آورم

خسروا نگذاشت درد پا كه بهر دستبوس ****روي چون دولت به درگاه همايون آورم

گر نياوردم به درگه درد سر معذور دار ****من كه درد پاي دارم درد سر چون آورم

قطعه شمارهٔ 129

گر خسيسي زير بالا كرد و بالايت نشست ****منع نتوان كرد سلمان نيست اينجا جاي خشم

در فضيلت چشم با ابرو ندارد نسبتي ****مي نشيند ابروان پيوسته بر بالاي چشم

قطعه شمارهٔ 13

اي خداوندي كه پر شد گنبد فيروزه رنگ ****گوش تا گوش از صداي كوس فتح و نصرتت

چون خروش نوبتت بشنيد گردون گفت من ****پير گشتم نوبت من رفت و آمد نوبتت

دامن آخر زمتان پر شد ز فيض بخششت ****گردن گردون دون خم شد ز بار منتت

پادشاها بنده در حضرت به رسم عرضه داشت ****انبساطي مي نمايد بر اميد رحمتت

قرب چل سال است تا سكان شرق و غرب را ****طبع سلمان مي كند در گوش در مدحتت

زان جهان پركرده ام از شكر شكرت كه من ****بسته ام در استخوان چون پسته مغز نعمتت

با چنين نعمت كه خواهد ماند تا دور ابد ****شرمساري مي برم حقا هنوز از خدمتت

در ثناي حضرتت دور جواني گشت صرف ****نوبت پيري رسيد اكنون به امر حضرتت

گوشه اي خواهم گرفتن تا اگر عمري بود ****چند روزي بگذرانم در دعاي دولتت

علت پيري و درد پا و ضعف جسم و چشم ****مي برد درد سر من بنده را از صحبتت

گفته ام در باب خود فصلي دو سه آن را جواب ****چشم دارد بنده از درگاه گردون حشمتت

قطعه شمارهٔ 130

آصف كفايتا لطف و رافتت ****با آنكه طبع بنده لطيف است چون كنم

از درد چشم نيست مجال ترددم ****ليكن حضور خواجه شريف است چون كنم

بربسته ام دو ديده به عزم درت ولي ****سرما قوي و ديده ضعيف است چون كنم

قطعه شمارهٔ 131

خسرو شمس و غرب شمس الدين ****بر همه سروران تويي مخدوم

در دولت ز تو شده مفتوح ****مكرمت بر وجود تو مختوم

صاحب سيف و صاحب ملكي ****بر صحف نام نيك تو مرقوم

طبعت آموخته قواعد ملك****ملكان از تو مي برند رسوم

سيرت تو فضايل و افضال ****عادت اهتمام اهل علوم

رايت دولت تو چون رايت ****بر گذشته ز منتهاي نجوم

از تو اصحاب علم را ادرار ****و ز تو ارباب فضل را مرسوم

در حريم حمايت كرمت ****من چرايم ز لطف تو محروم

راي عاليت را مگر نشدست ****صدق و اخلاص من رهي معلوم

همتت چون روا همي دارد ****كه مرا مي دهد به دست هموم

كرم تو گرفته جمله جهان ****مال و زر بر هنروران مقسوم

من ز نيكي تو چو تو ز بدي ****چند باشم منزه و معصوم

بنده مهمان خوان همت توست ****دادخواهان به تو ز چرخ ظلوم

ميهمان را سزد كه داري نيك ****خاصه مهمان مدح خوان و خدوم

تا بنازد به تخت شاهان بخت****تا بتاج است هر شهي موسوم

باش بر فرق جمله شاهان تاج ****كه تو شهباز و ديگران چون بوم

صبح اقبال تو دميده ز شام ****صيت رايت زري رسيده به روم

قطعه شمارهٔ 132

اي صاحبي كه از شرف مدح ذات تو ****هر دم چو آفتاب ز موج سماروم

چون جمله اهل فضل ز جود توشا كردند ****پس من شكسته دل ز جنابت چرا روم

يا داد من بده به طريقي كه ديده ام ****ياره به من نماي بگو تا كجا روم

هر كس رضاي خويش كند حاصل از كفت ****آخر روا مدار كه من بي رضا روم

واجب چنان كند بدين آب

و اين قبول ****يكبارگي به وا روم

قطعه شمارهٔ 133

اي وزيري كه از خدا همه وقت ****روي بخت تو تازه مي خواهم

تا به اكنون نخواستم چيزي ****از تو اكنون اجازه مي خواهم

قطعه شمارهٔ 134

خسرو يم يمين امير علي ****صورت رحمت علي عليم

اي مزين به مدحتت اقلام ****وي مرفه به دولتت اقليم

هم جناب تو با ستاره قرين ****هم عديل تو در زمانه عديم

عقولت به مرتبت تفضيل ****بر سپهرت به منزلت تعظيم

دردمت معجز بيان مسيح ****در كفت قوت بنان كليم

در زمانت ز فتنه زاييدن ****مادر روزگار گشته عقيم

آتش خنجرت چو شعله كشيد ****زهره بحر آب گشت از بيم

بحر را كرد همتت در خاك ****لاجرم گوهرش بماند يتيم

حاتم طي تو را كهينه غلام ****صاحب ري تو را كمينه نديم

خسروا بنده اسبكي دارد ****سخت سست و قوي ضعيف و سقيم

اسبي از لاغري چنانكه برو ****گر نشيند مگس شود به دو نيم

كنده چشمش به پنجه هاي كلاغ ****كنده جسمش به رنج هاي قديم

آسمان در زمان نمرودش ****داغ كرده به نار ابراهيم

او چو مردار مرده گنديده ****من چو زاغي برو نشسته مقيم

خود نشستن چو زاغ بر مدار ****طوطيان را خلاقيتي است عظيم

پيش بيطار بردمش گفتم ****به دوايش مرا بده تعليم

گفت كين كارگاه جبار است ****كوست يحيي العظام وهي رميم

مگرت رحمت علي كبير ****برهاند ازين عذاب اليم

تا درين دور دايره كردار ****نشود نقطه قابل تقسيم

باد قسم مخالف تو تعب ****باد خط متابع تو نعيم

قطعه شمارهٔ 135

زاهد بگ آفتاب سلاطين شرق و غرب ****داراي تاج بخش و خديو جهان ستان

اي در جبين صبح نمايت چو آفتاب ****انوار سروري ز صباح صبي عيان

حلم تو در ثبات گر و بسته در زمين ****عزم تو در شتاب سبق برده از زمان

آبي است رمح و تيغ تو كان آب خصم را

****گاهي ز سينه مي گذرد گاهي از ميان

برتافته است پنجه بخت تو دست چرخ ****في الجمله خود چه پنجه زند پير با جوان

با چرخ اگر به زور كند دست با كمر ****بخت تو آورد به زمين پشت آسمان

شاها به مركبي تو مرا وعده داده اي ****خواهم تكاوري ز جناب خدايگان

چون همتت بلند و چو جودت فراخ رو ****چون دولتت جوان و چو حكم تو بس روان

كام است اسب نيكرو علي رغم بدسگال ****تو كام بخش بادي و من بنده كامران

قطعه شمارهٔ 136

مردم چشم وزارت، مركز دور وجود ****زبده اركان و انجم حاصل كون و مكان

خلق او را معجز عيسي و مريم در نفس ****دست او را قدرت موسي عمران در بنان

مير فخر الدين مبارك شاه كز تعظيم و قدر ****فخر دارد در زمان او زمين بر آسمان

گر كليم الله به عمر خود به چوبي داد روح ****هر دم انگشتش مركب مي كند در ني روان

آفتاب از روشني با راي او دم زد مگر ****كافتاب و خاك را افتاد تيغ اندر ميان

صاحبا من گوهري بودم ز دريا آمدم ****چون خريداري نديدم لاجرم گشتم كران

نيستم گوهر مرا سيم سيه گير آمده ****سوي دارالملك بغداد از سواد خاك كان

عزم آن دارم كه اكنون باز با دريا روم ****چشم آن دارم كه بگشايي ز پايم ريسمان

مدت ده سال اندر بوته هاي انتظار ****روزگارم آتش دم داد و دود امتحان

عاقبت بگداخت اجزاي وجودم دم به دم****خالص و صافي شدم وقت خلاص است اين زمان

چون درم آواره گردان در جهان تا مي دهم ****شهرت آوازه احسان سلطان در جهان

قطعه شمارهٔ 137

پادشاها هر چه گويد پادشه باشد صواب ****همگان را آن سخن مبذول بايد داشتن

التماسي كردي از من كه التماسي كن ز من ****التماس شاهخ را مبذول بايد داشتن

قطعه شمارهٔ 138

شاعري سحر آفرينم، ساحري معجز نما ****خازن گنج ممالك، مالك ملك سخن

در درياي كاندرو ز اهل كرم ديار نيست ****ناگهان افتاده و درمانده ام پا بست تن

يك به يك را كرده غارت بي سر و پايان شهر ****تا به دستار سر و ايزار پاي و پيرهن

هر يكي زينها به نوعي زحمت ما مي دهند ****تا به كي باشد تحمل خير سعدالدين حسن

منعمان شهر را گو طاقت من طاق شد ****هان ببخشاييد هم بر ما و هم بر خويشتن

قطعه شمارهٔ 139

اي ز حياي گوهر پاك تو ****غرق عرق زاده بحر عدن

دولت طفل تو كه خواهد دمد ****تا ابدش بوي لبان از دهن

روز نخستين كه ز مادر بزاد ****دايه طفل و كرم ذوالمنن

ساختنش از اطلس گردون قماط ****داد ز پستان سعدات لبن

روح امينش ز سر سدره گفت ****انبته الله نباتا حسن

باد قرين تن و جانش مقيم ****ورد سحرگاه اويس قرن

دور تو با دور فلك متصل ****عهد تو با عهد ابد مقترن

قطعه شمارهٔ 14

اي عذار تو از آفتاب تا بي يافت ****گمان مبر كه عذارت در آفتاب بسوخت

ولي چو در رهت افتاد آفتاب به مهر ****جمال روي تو را دل بر آفتاب بسوخت

قطعه شمارهٔ 140

ز هجرت نبوي رفته هفصد و چل و چار ****در آخر رجب افتاد اتفاق حسن

زني چگونه زني خير خيرات حسان ****به زور بازوي خود خصيتين شيخ حسن

گرفت محكم و مي داشت تا بمرد و برست ****زهي خجسته زني خايه دار مرد افكن

قطعه شمارهٔ 141

جهان مجد و معالي رشيد دولت و دين ****زهي به جاه و جمال تو چشم جان روشن

به فيض ابر كفت بحر و بر چنان پر شد ****كه بحر خشك لب آمد چو ابر تر دامن

فلك جنابا چون راي و تيغ هر دو ثور است ****به جنب راي تو گو آفتاب تيغ مزن

تويي كه در چمن فضل هر كه سر بر زد ****زبان شود همه تن در ثنات چون سوسن

وليك ايزد داند كه هر كجا هستم ****بجز جناب ثناي تو نيستم مسكن

چو تو كريم نديدم كه مي در آويزد ****وسايل تو به سايل چو غازيان به رسن

هنوز گردنم از بار منتت پست است ****وگرنه هم سوي شكرت بر آرمي گردن

جهان اگر پر ارزن كنند مرغي را ****دهند قوت به هر سال دانه ارزن

جهان تهي شود از ارزن و تهي نشود ****دلم ز دانه شكرت به قوت مرغ سخن

قطعه شمارهٔ 142

مير سيد مي شناسي بنده را ****تا نجويي زينهار آزار من

زحمتم بسيار دادي وين زمانه ****رحمتي فرما ولي بر خويشتن

قطعه شمارهٔ 143

حبذا صدر صفحه اي كه به است ****به همه بابي از بهشت برين

ميزند نور شمسه اش چون صبح ****خنده بر ما و زهره و پروين

وصف نقش و نگار ديوارش ****سخن ساده مي كند رنگين

از نبات است اصل تركيبش ****زان نمايد نهاد او شيرين

به نبات حسن بر آمده است ****خردش زان همي كند تحسين

قطعه اي از بهشت دان كه درو ****كرده بيتي فلك ز خود تضمين

چون به تقطيع نظم بيت دهند ****خشك و بر بسته باشد و چوبين

نظم اين بيت اگرچه تقطيع است ****شاه بيت است بس بلند و متين

راست گويي بساط جمشيد است ****بر بسيط هوا به صد تمكين

به سر خويش عالمي است كه نيست ****متعلق به آسمان و زمين

شده ايمن نهاد تركيبش ****از خطاب خلقته من طين

تا درو شاه كامران بنشست ****خواندش روزگار شاه نشين

جم ثاني امير شيخ حسن ****خسرو كان يسار بحر يمين

اي به حق بوستان جاه تو را ****شكل نسيرين آسمان نسرين

باد هرشب به زينت انجم ****طاق هاي سپهر را تزيين

بر سرير سرور مسند و جاه ****تا قيامت به كام دل بنشين

قطعه شمارهٔ 144

صورت لطف الهي شرف ملت و دين ****معدن خلق حسن مظهر حق شاه حسين

شاه پرويز لقا خسرو جم قدر كه هست ****دل و دستش به همه مذهب و كيشي بحرين

بحر را با دل او عقب قياسي مي كرد ****آن قدر بود كه از قطره به دريا مابين

عقل با رفعت او صرفه مه داشت نگاه ****گفت كمتر ز ذراعي نبود تا شرطين

اي كه بوسيدن خاك قدمت شاهان را ****كرده از آب حيات است لبالب شفتين

طاعت امر

تو در مذهب جباران فرض ****طوق فرمان تو در گردن دين داران دين

چون تن لام كند زخم سنانت تن ناف ****چون دل نون شود از شرم سخايت دل عين

گفتم اي چرخ برو خاك درش روب به روي ****برد انگشت سوي ديده روشن كه بعين

يرقان است ز بيم كف دستت زر را ****باور ار نيستت اينك بنگر صفرت عين

تا به نعل سم شبديز تو يابد نسبت ****هر سر ماه شود ماه سما چون سر عين

سروري از تو مزين شده چون چشم از نور ****خسروي از تو منور شده چون ماه از عين

خاطر من نكند درك ثناي تو كه يم ****پيش عقل است مبرهن كه نگنجد در عين

تا چو قرص ذهب مهر فتد در دم صبح ****روي آفاق شود لجه دراي لجين

چون بود از زر و ياقوت سري افسر را ****ملك را باد چنان از گهرت زينت وزين

قطعه شمارهٔ 145

هر چه تا غايت به نام او مقرر بوده است ****همچنان باشدبه نام او مقرر همچنين

قطعه شمارهٔ 146

چشم من جاي تو بود اي نور چشم ****رفتي و ماند از تو خالي جاي تو

چشم خود را اگر نمي بينم رواست ****چون نبينم بي تو من ماواي تو

قطعه شمارهٔ 147

صاحب سلطان نشان دستور اعظم شمس الدين ****اي جلال رفعتت را اوج گردون پايگاه

چون ز سدر آستان حضرت تو برگذشت ****شايد ار سجده برندش هر زمان خورشيد و ماه

چشمه خورشيد را خون گردد از بهر تو دل ****چون كند اندر ضمير عالم آرايت نگاه

گردهي رخصت كه بوسد آستانت را فلك ****هر زمان از غايت شادي بر اندازد كلاه

چون به دار الملك حكمت پادشاهي مي سزد ****گر بود قدر تو را از چرخ اطلس بارگاه

مدتي شد تا نكردي در خلا و در ملا ****ياد من كارم ازان شوريده شد حالم تباه

خود نمي داني كه از من روي برتابد طرب ****گر نباشد سد اقبالت مرا پشت و پناه

گر خلاف راستي كردند نقلي نيست غم ****هست بر تصديق قول من ضمير تو گواه

حق همي داند كه از من بد نيايد در وجود ****ور در آمد خود كجا شد خلعت ثم اجتباه

ور همه خود راست است آن بيت ياد آور كه گفت: ****از بزرگان عفو باشد وز فرو دستان گناه

قطعه شمارهٔ 148

همي خريد خر و گاو و گوسفند و گله ****زمان وقف جمال عرب همه ساله

ولي ولي ولي اندرين دو سه سال ****نكرد حاصل غير از بهاي گوساله

قطعه شمارهٔ 149

موجب جمعيت نجوم به عقرب ****كرد از گردون سوال شاه زمانه

گفت كه چون رايتت به عزم توجه ****لشكري آراست كش نبود كرانه

مير سپاه فلك به بارگه خويش ****كرد اميري طلب زهر در خانه

تا كند از سروران خيل كواكب ****كوكبه اي در مواكب تو روانه

قطعه شمارهٔ 15

چشم و چراغ شرع كه ذات منورت ****از پاي تا به سر همه عين سعادت است

قاضي هفت كشور پيروزه رنگ را ****از بندگي تو نظر استفادت است

فعل تو سال و مه همه خيرست و مردمي ****قول تو روز و شب همه درس وافادت است

مختل شدست حال دعاگوي دولتت ****وين اختلال روز به روزش زيادت است

فرموده اي كه مشكل تو سهل مي شود ****سهل است اگر چنانچه شما را ارادت است

اما به پيش مردم اين عصر گوييا ****تدبير كار اهل هنر خرق عادت است

از هر چه مي دهند به من فكر كرده ام ****آسان تر و مفيدتر آن اجادت است

باراي خود بگو كه در دفع نقل من ****جلدي كند كه عادت رايت جلادت است

يك قافيه درين سخن از دال خالي است ****و آن نيز بر ملالت طبعم دلالت است

قطعه شمارهٔ 150

اي تاج سر همه افاضل ****اي لطف تو روح را سكينه

هستت ملكي ملك صفاتي ****در طبع عدوت جز سگي نه

اي قبله مقبلان در تو ****حاجت نه به مكه و مدينه

شد كعبه فاضلان جنابت ****صيت تو رسد به هر مدينه

در هجره تو كه باد معمور ****باشد همه چيزها بدي نه

كرديم نشاط بر بساطت ****خوش بود مرا نشاط دينه

روزي كندت خداي روزي ****از عالم غيب صد خزينه

تا تو به كرم بر اهل معني ****آنها همه را كني هزينه

فضل و هنر و علوم هستند ****از قدر تو مايه كمينه

درياي محيط بخششت راست ****بسيار فزوني و كمي نه

در خاطر توست گنج معني ****وز فضل تو را بسي دفينه

قطعه شمارهٔ 151

بر بتان، حسن و جواني مفروش ****اي جوان گرچه به غايت خوبي

بي زرت كار ميسر نشود ****گر تو خود يوسف بن يعقوبي

حلقه بي زر چه زني بر در دوست ****آهن سرد چرا مي كوبي

قطعه شمارهٔ 152

محيط كوه و قار آفتاب ابر عطا ****كه آسمان بزرگي و اختر دادي

رسوم ظلم و قوانين عدل در عالم ****به تيغ و كلك تو برداشتي و بنهادي

ز دست خيل سخايت كه عادت كان كرد ****نشسته دست گهر در حصار پولادي

خدايگانا يكبارگي بيفتادم ****ز ضعف حال و تو با حال من نيفتادي

كنون زمانه كه شاگرد راي توست مرا ****ز درگه تو جدا مي كند به استادي

ز خانه هاي عناكب خلل پذيرتر است ****مرا سزاي اقامت ز سست بنيادي

قبول كرده ازين بنده كش كني آزاد ****به جان خواجه كه ديشب نخفتم از شادي

پس از غلامي ده ساله گشته ام راضي ****به بندگيت به يك سطر خط آزادي

بسان سوسن اگر بنده را كني آزاد ****به صد زبان كنم از بندگيت آزادي

هميشه تا كه جهان و جهانيان باشند ****پناه و پشت جهان و جهانيان بادي

قطعه شمارهٔ 153

در ره بغداد كز هر جانبي ****ناله افتاده باري آمدي

داشتم اسبي كه از رفتار او ****بر دلم هر دم غباري آمدي

اندكي زر نيز بود اما نبود ****آن قدر كاندر شماري آمدي

زر نماند و مرد ريگ اسبم بماند ****هم نماندي گربه كاري آمدي

قطعه شمارهٔ 154

اي وزيري كه گر ز كلك تو ابر ****داشتي مايه در چكانيدي

گر عيال كف تو گشتي آز ****از گداييش وارهاندي

بر تو گر نيستي مدار جهان ****چرخ گرد جهان نگرديدي

دوش گفتند درد پايي هست ****خواجه را كاش بنده نشنيدي

درد چشمش اگر امان دادي ****آمدي پاي خواجه بوسيدي

به سرو ديده آمدي پيشت ****ديده بر پاي خواجه ماليدي

ديده خويش را دوا كردي ****درد پايش به ديده بر چيدي

قطعه شمارهٔ 155

ايا درياي جود و كان همت ****كه گردون مروت را مداري

ترا زان گوهر ناياب كان است ****به رنگ لعل و بوي مشك تاري

كرم كن پاره اي بفرست پنهان ****اگر داري و مي دانم كه داري

قطعه شمارهٔ 156

ز دور دايره اين محيط پرگاري****نصيب من همه سرگشتگي است پنداري

نشسته ام به كناري چو چنگ سر در پيش ****فتاده در پس زانو و مي كنم زاري

در آتشم چو زر از دوستان قلب دو رو ****ز بي زري همه از من نموده بيزاري

ز بي زري است اگر چون چراغ بي روغن ****زمان زمان نفسي مي زنم به دشواري

براي تلخي عيش حسود و شادي دوست ****كنم به خون چو قدح رنگ چهره گلناري

عزيز مصر وجودم، نيم اسير كسي ****درين ديار از اخوان چرا كشم خواري

قطعه شمارهٔ 157

ايا كار و بار اعتباري نداري ****بر شاه دلشاد كاري نداري

سگان را مجال است بر آستانش ****خوشا وقت ايشان تو باري نداري

قطعه شمارهٔ 158

به حق المعرفت هر كس چه داند كازر و ني را ****منش دانم بد انديشي است بد نفسي بد آموزي

سيه كاري سيه ماري سيه گوشي سيه پوشي ****سيه بختي سيه دستي سيه رويي سيه روزي

علاهم بهتر است اما قوي كسري است مالك را ****سپردن ملك كسري را به زرد زدي و زر دوزي

قطعه شمارهٔ 159

چو بر طلول ديار حبيب بگذشتم ****كه كرده بود خرابش جهان ز بي باكي

مجاوران ديار خراب را ديدم ****در آن خرابه خراب و شكسته و باكي

به خاك رهگذار حبيب مي گفتم ****كه اي غلام تو آب حيات در پاكي

كجا شدت گل اين باغ و شمع اين مجلس ****كجا شد آن طرب و عيش و آن طربناكي

بسي ازين كلمات و حديث رفت و نبود ****در آن منازل خاكي بجز صدا حاكي

زمان زمان به دل و چشم خويش مي گفتم ****ايا منازل سلمان اين سلماكي

قطعه شمارهٔ 16

اي سرفراز شهي كز بن دندان چو خلال ****به غلامي درت قيصر و خاقان بر خاست

به هواي چمن خلق تو جان داد به باد ****هر نسيمي كه از اطراف گلستان برخاست

زان سر زلف بريدند كه دردورانت ****فتنه از زير سر زلف پريشان برخاست

اي سبا خوف كه از جود تو در بحر نشست ****وي سبا ناله كه از عهد تو ازكان برخاست

پادشاها اگر از زحمت دندان دو سه روز ****حضرت پادشه از مسند ديوان برخاست

انجم از غم همه بودند فرو رفته به خود ****يعني اين عارضه از گردش ايشان برخاست

درد، عمري به جهان زحمت مردم مي داد ****راي عالي تو را رغبت در مان برخاست

غضبت خواست كه دندن كواكب شكند ****فلك آمد به شفاعت ز سر آن برخاست

درد را عدل تو بنمود به كين دنداني ****گفت مي بايدت از عالم ابدان برخاست

زبده عالم ابدان چو تن پاك تو بود ****درد فرمان تو برد از بن دندان برخاست

بر بساطت منشيناد درين توده خاك ****گرد دردي كه ز آمد شد دوران بر خاست

قطعه شمارهٔ 160

هر كه خواهد كه بود پيش سلاطين بر پاي ****همچو شمعش نگريزد ز ثبات قدمي

ادب آن است كه گر تيغ نهندش بر سر ****بايدش داشت زبان گوش ز هر نيك و بدي

بعد از آن كارش اگر زانكه فروغي گيرد ****گو مشو غره كه ناگه بكشندش به دمي

قطعه شمارهٔ 161

مرحبا اي آصف جم قدر كيوان رفعتم ****كز سم اسب به مژگان گرد ره بزدودمي

بر جگر نگذاشت چرخم آب گونه ديده را ****تا زدي آب رهت سقاييش فرمودمي

آفتابي سوي مغرب رفته و باز آمده ****كاشكي من سايه وار اندر ركابت بودمي

من سر و پايي ندارم گر سرم بودي و پا ****زين بشارت پاي كوبان بر فلك سر سودمي

عزم استقبال كردم گشت مانع درد پا ****گر سرم كردي مدد كي درد پا بستودمي

هست درد پا و در سر نيست ساماني مرا ****گر سرم بودي به ره اين ره به سر پيمودمي

ملك مي گويد كه ظلت كاش بودي جاودان ****بر سر من تا منت در سايه مي آسود مي

قطعه شمارهٔ 162

سپهرا من از شاديت غارغم ****مرا چون تواني كه غمگين كني

ندارم ز تو هيچ اميد و بيم ****اگر مهر وزري و گر كين كني

نه ميخم كه بندم به پيشت كمر ****بدان تا مرا كام شيرين كني

نه نرگس كه آرم به تو سر فرو ****بدان تا مرا تاج زرين كني

اگر خانه ام را چو ايران خويش ****به خشت زر و نقره تزيين كني

ز بدرم اگر چار بالش نهي ****ز شكل هلالم اگر زين كني

نخواهم به پيش تو گردن نهاد ****اگر طوقم از عقد پروين كني

نمي ارزدم اين تنعم بدان ****كه در آخرم خشت بالين كني

قطعه شمارهٔ 163

جهنمي زنك زن ****مشابه است به بي دولتي و بي ديني

خرست و جاهل و عامي و بي معامله گوي ****ولي چه سود كه بيچاره نيست قزويني

قطعه شمارهٔ 17

به نسب نيست نسبت مردم ****هر كسي را به نفس خود شرف است

شرف در به جوهر خويش است ****نه ز پاكي جوهر صدف است

قطعه شمارهٔ 18

تاج بخش خسروان شاهي كز آب تيغ او ****جويبار مملكت پيوسته سبز و خرم است

راي او را زين زر بر پشت صبح اشهب است ****قهر او را داغ كين بر ران شام ادهم است

نجم سيار از شهاب تيغ او يك پرتو است ****بحر زخار از رياض طبع او يك شبنم است

چون بياض روي خوبان از سواد چين زلف ****عكس صبح نصرتش تابان ز شام پرچم است

نوبت كوشش خروش كوس در گوشش بسي ****شادي افزاتر ز صوت نغمه زير و بم است

در علو پايه صدر منصب جمشيد را ****پيش دست و مسندش دست تواضع بر هم است

دست حكمش تا به صدر قدر باز افكنده اند ****عدل را انصاف بار افتاده دستي محكم است

چرخ بالا دست گو دارد جهان زير نگين ****روز و شب گردان بر انگشتش بسان خاتم است

خسروا بلقيس ثاني آنكه مهد عصمتش ****در جناب قدس بالاتر ز مهد مريم است

كرد در حق من احساني و تنها حق وي ****نيست بر من بلكه بر مجموع اهل عالم است

نايبان يك نيمه زر دادند و زان نيمي برات ****بر وجوه تقدمه يعني كه وجهي اقدم است

باز مي خواهند وجه داده را بعد از دو ماه ****كافرم زان وجه اگر باقي مرا يك درهم است

نيست بر من حبه اي باقي و در ديوان مرا ****مبلغي باقي است باقي راي عالي حاكم است

قطعه شمارهٔ 19

شهي كه شنقر عنقا شكار او را ماه ****كلاه گوشه خورشيد زنگ زرين است

چو باز سر علمش راهماي گردون ديد ****به چرخ گفت نظر باز كن كه شاهين است

قطعه شمارهٔ 2

خواجه از فرط بزرگي همچو *** شد كه دماغ ****لاجرم بهر بزرگان *** نجنباند ز جا

راستي وضع بزرگي*** من دارد كه او ****چون ببيند كودكي از دور برخيزد به پا

قطعه شمارهٔ 20

زهي آصف كز صفاتي كز كفايت ****تو را ملك سليمان در نگين است

چو كلكت دانه مشكين فشاند ****هزارش چون عطارد خوشه چين است

قضا با امر و نهيب همعنان است ****قدر با صدر قدرت همنشين است

ز خاك درگهت صد پي كشيده ****فلك نيل سعادت بر جبين است

ز شوق طاعتت صد ره نهاده ****اسد داغ ارادت بر سرين است

وزيرا كاتب ديوان اعلي ****چه گويم راستي مردي امين است

دور رسمك داشت در بغداد و واسط ****رهي كز بندگان كمترين است

نجس كرد آن يكي را خواجه طاهر ****كه با خلق خدا دايم به كين است

يكي را خود يمين الدين بر آن است ****كه حاصل كرده از كد يمين است

يكي مطعون ارباب شمال است ****يكي موقوف اصحاب يمين است

نمي دانم كه در رسم من افتاد ****خلل يا رسم اين ديوان چنين است

من آن مستوفي نحس نجس را ****اگر طاهرتر از ما معين است

سزايي مي توان داد ليكن ****نظر بر خواجه روي زمين است

به استخلاص من پروانه فرماي ****كه چون شمعم زباني آتشين است

سخن را بر دعايت ختم كردم ****كه آمين در دعا روح الامين است

قطعه شمارهٔ 21

الا اي آفتاب مشرق فضل ****كه تاب مهرت اندر جان ماه است

عنان تا تافتي بر جانب شام ****جهان در چشم من چون شب سياه است

به اميد قدومت انجمن را ****همه شب ديده چون انجم به راه است

قطعه شمارهٔ 22

اي جهانگيري كه وقت رفتن و باز آمدن ****موكب نصرت عنايت در عنان پيوسته است

كرده سهم عدل تو صد پي كمان را گوشه گير ****ساخته شمشير را كلك تو دايم دسته است

دين پناها مدتي شد كز سواد حضرتت ****مردم چشمم چو اشك من كناري جسته است

جز خيالت كس نمي آيد به پرسش بر سرم ****خواب دست از من به آب ديده من شسته است

هم سقي الله اشك من كز عين مردم زادگي ****در چنين غرقاب دست از دامنم نگسسته است

تا به گوش من خروش كوس عزمت مي رسد ****هوشم از تن رفته و مسكين دل از جا جسته است

جان من بر بسته است اينك به همراهيت بار ****دل به كلي از تعلقهاي تن وارسته است

ديده سرگردان و حيران مانده است از خستگي ****گرچه با اين خستگي او نيز هم بربسته است

ديرتر گر مي رسد چشمم به گرد موكبت ****خسروا معذور مي فرما كه چشمم خسته است

قطعه شمارهٔ 23

تا مادر زمانه بتاييد نه پدر ****آيين وضع و حمل ولادت نهاده است

وين مهد لاجوردي افلاك را خرد ****آرايش از جواهر جرام داده است

دل شاد باش كز صدف فطرات وجود ****پاكيزه جوهري چو تو هرگز نزاده است

قطعه شمارهٔ 24

پادشاها ز عمر خويش مرا ****بي حضور شما چه فايده است

از دعا گو به غيبت و حضور ****شاه را جز دعا چه فايده است

همچنان چون ز حضرتت دورم ****بودن اينجا مرا چه فايده است

قطعه شمارهٔ 25

دادند اشتري دو سه نواب شه مرا ****شادان شدم از آنكه مرا چارپا بسي است

عقلم به طنز مي گفت انظر الي الابل ****كاندر ابل عجايب صنع خدا بسي است

ديدم ضعيف جانوري مثل عنكبوت ****گفتم كزين متاع مرا در سرا بسي است

پرسيدمش چه جانوري گفت من شتر ****گفتم بلاي جاني و ما را بلا بسي است

گفتم تو گربه اي نه شتر گفت چاره نيست ****در حيز زمانه شتر گربه ها بسي است

قطعه شمارهٔ 26

مي كه نفع است درو در خوردست ****گرچه بيش از همه بدنام و دني است

خار كو ما در گلبرگ طري است ****ز آنچه آزار كند سوختني است

قطعه شمارهٔ 27

ديدن خواجگان بلايي بود ****بنده عمري ازين بلا مي جست

ناگهانش به علت رمدي ****دولتي داد اتفاقي دست

رفت در كنج خانه اي تاريك ****ديده دربست و از بلا وارست

بنده صد سال ديگر ار باشد ****بيش ازين خواجگان كه اكنون هست

روشنايي جز اين نخواهد ديد ****غير ازين طرف بر نخواهد بست

قطعه شمارهٔ 28

ديدمش دوش رخ تراشيده ****گفتم اي جان و دل كه روي تو خست

گفت مشاطه بهر چشم بدان ****خالي از وسمه بر رخم مي بست

عرضم زانكه سخت نازك بود ****تاب وسمه نداشت خون برجست

قطعه شمارهٔ 29

شاها يقين كه مدح و ثناي تو برترست ****زانها كه در سواد دل و دفتر آمده است

شاها بيان حال مفصل نمي كنم ****درد مفاصل است كه گردم برآمدست

از درد جامه اي كه به زانو همي رسد ****زين جامه خانه بهره من چاكر بر آمدست

درد دل و جفاي جهانم نبود بس ****كم درد پاي نيز كنون بر سر آمدست

حالم ز من مپرس كه بهر عرض حال ****برخاسته است درد و به زانو درآمدست

اين بوده است مانع اگر زانكه چند روز ****سلمان به آستان شما كمتر آمدست

قطعه شمارهٔ 3

اي سكندر دولتي كاوصاف لطفت دم به دم ****مي گشايد از زبان، صد چشمه حيوان مرا

تا قضا بستان سراي دولتت را ساخت، ساخت ****بلبل دستان سراي آن سرا بستان مرا

در زمانت ابر مي گويد به آواز بلند ****نيست كاري اين زمان با قلزم و عمان مرا

شهسوار همتت چون عرصه عالم بديد ****گفت دشوارست جولان اندرين ايوان مرا

مصطفي خلقي و تا من ما دحم در خدمتت ****گاه مي خواند فلك حسان و گه سلمان مرا

خسروا از روزگار بي سر و سامان مپرس ****تا چرا مي دارد آخر بي سر و سامان مرا

تا ز خوان نعمت او لقمه اي نان مي خورم ****مي چكد صد قطره خون از دل بريان مرا

قصه با هر كس كه گويم سر بگرداند ز من ****كرده است القصه دور چرخ سرگردان مرا

مشكل احوال خود را عرضه خواهم داشتن ****تا به لطفت حال آن مشكل شود آسان مرا

قلت مال و منال و كثرت اهل و عيال ****قرض دارو بي نوا كردند ناگاهان مرا

جاي بر ايران زمين بر بنده تنگ است اين زمان ****يا به

سقسين رفت بايد يا به هندستان مرا

من كه زر در غره مه مي كنم چون ماه قرض ****سلخ مه از بي زري بايد شدن پنهان مرا

من كه چون شاخ از ربيعم جامه بايد خواست وام ****در شتابي برگ بايد بودن و عريان مرا

چون جواز من به وجه مكسب زر بستدند ****وجه مرسومي كه مجرا بود در ديوان مرا

بعد ازين از من جوي حاصل نخواهد شد اگر ****بركنند از بن چوكان صد باره خان و مان مرا

هر يكي گويد كه زر بستانم و دندان ز تو ****اي عزيزان كاشكي بودي زر و دندان مرا

پايمالم كرد خواهند اين خداوندان مال ****خسروا بهر خدا از دستشان بستان مرا

يا به وامي يا به انعامي به هر وجهي كه هست ****رحمتي فرما كه زحمت مي دهند ايشان مرا

باز چون امروز دريابم كه فردا بامداد ****هر كه خواهد جست خواهد يافت در زندان مرا

مصطفي را همچو موسي گو، يد بيضا نما ****و ز كف فرعون و اين فرعونيان برهان مرا

با دعاي قدسيان پيوسته با داجان تو ****اين دعا پيوسته خواهد بود ورد جان مرا

قطعه شمارهٔ 30

چون به قشلاق قرا باغ آمديم ****گفتم از افلاس وا خواهيم رست

جرها زين مملكت خواهيم كرد ****طرفه ها ز اطراف بر خواهيم بست

ناخن اندر هر طرف انداختيم ****عاقبت كو كارد در دستم شكست

نيست در دستم از آن جر جز جرب ****بر نيامد غير ازين، هيچم بدست

قطعه شمارهٔ 31

پادشاها خواست كردن جانم استقبال تو ****ليكن از بيماري جان بود پايم سخت سست

جز دل و جان نيستم چيزي سزاي حضرتت ****حال جان من برين سان است و دل خود پيش توست

شكر ايزد را كه بوم ظلم را بشكست بال ****شاهباز آمد به تخت بخت شاد و تندرست

قطعه شمارهٔ 32

بلقيس ثاني اي كه صد پايه راي تو ****بالاي دست را بعه آسمان نشست

لطفت به آستين كرم پاك مي كند ****گردي كه گرد دامن آخر زمان نشست

خورشيد مهر توست كه در جان چرخ تافت ****گوهر حديث توست كه در طبع كان نشست

گردي است كز نشاط تو برخاست آسمان ****آنگه به خدمت آمد و بر آستان نشست

نام كنيزكي تو بر خود نهاد گل ****زان بر سرير مملكت بوستان نشست

شاها اميد بود كه داعي به دولتت ****بر مركبي بلند جوان روان نشست

اسپيم پير كوته كاهل همي دهند ****اسبي نه آنچنان كه توانم بران نشست

چون كلك مركبي سيه و سست و لاغر است ****جهل مركب است بر اسبي چنان نشست

از بنده مهتر است به ده سال و راستي ****گستاخي است بر زبر مهتران نشست

اسب سيه نخواهم و خواهم به دولتت ****بر خنگ باد سرعت آتش عنان نشست

ور نيست خنگ نيك بفرماي تا مرا ****اسبي چنان دهند كه بر وي توان نشست

ظلت ظليل باد كه گيتي به دولتت ****در سايه مظله امن و امان نشست

قطعه شمارهٔ 33

صاحب قران دور فلك خواجه تاج الدين ****اي خواجه اي كه دين و سعادت قرين توست

تو خاتم اكابري و دست حكم تو ****آن خاتمي كه دست خرد در نگين توست

دستت كليد باب اميد خلايق است ****دهر آن كليد يافته در آستين توست

هر جا كه مي نشيني و هر جا كه مي روي ****اقبال همركاب و خرد همنشين توست

كردست ملك را يدها هم به دست شاه ****كلك يسار بخش كه آن در يمين توست

محمود بنده زاده داعي دولتت ****كو چو رهي به

لطف و عنايت رهين توست

كردست التماس وزين ملتمس هزار ****موقوف يك اشارت راي رزين توست

قطعه شمارهٔ 34

ايا سحاب نوالي كه ابر دريا دل ****به هاي هاي ز دست تو بارها بگريست

به هر كجا كه كني روي فتح پيشرو است ****كه پشت فتح به روي مبارك تو قويست

خدا يگانا من بنده قديم توام ****به حال بنده ازين بيش بايدت نگريست

كسي كه در ورق بخشش تو ثابت نيست ****سه چار سال پياپي به غير سلمان كيست؟

ز ذل فاقد و از طعن مردمان هر دم ****مرا بدار به نوعي كه خوش توانم زيست

وظيفه اي كه ازين پيش داشتم آن نيز ****نمي دهند ازين پس وظيفه من چيست؟

زياده باد هزاران عطيه كبري ****شمار عمر تو و هر عطيه اي صد و بيست

قطعه شمارهٔ 35

پادشاها مهد عالي مي رود سوي شكار ****ليكن اسباب شدن ما را مهيا هيچ نيست

خيمه و اسب است و زين جامه اسباب سفر ****جز دو اسب لاغري با بنده زينها هيچ نيست

نوكراني نيز نيكو دارم اما هيچ يك ****بر سرش دستار بر تن جبه در پا هيچ نيست

لاجرم از گفت و گوي نوكران در خانه ام ****جز حديث سرد و تشنيع و تقاضا هيچ نيست

زير و بالا چون مگويد مردكي كش روز و شب ****جز زمين و آسمان در زير و بالا هيچ نيست

هم عفا الله قرض خواهم كودم فرداي من ****مي خورد با آنكه مي داند كه فردا هيچ نيست

وجه مرسومي كه سلطانم معين كرده بود ****جو به جو مستغرق است و حالا هيچ نيست

آن محقر چون دهان شاهدان آوازه اي ****داشت اما چون نظر كرديم پيدا هيچ نيست

قطعه شمارهٔ 36

اي جهانبشخ جوانبختي كه اهل فضا را ****جز جنابت در جهان امروز استظهار نيست

نو عروس تازه روي فتح را در روز عرض ****جز به خون دشمنت گلگونه رخسار نيست

با عيار جوهر راي جهان آراي تو ****آفتاب زر فشان را گرمي بازار نيست

كيست آنكو با تو پا بيرون نهاد از دايره ****كو به كار خويشتن سرگردان تر از پرگار نيست

خود كدامين ذره است از خاك درگاهت كه آن ****توتياي ديده بخت او لوالابصار نيست

در چنين ملكي كه هر كس را كه بيني غله اش ****گو ز صد گر نيست افزون، كم ز صد خروار نيست

در عراق امروز دشتي نيست كان از بهر كشت ****چون سراي خصم ناهموار تو هموار نيست

كار، كار كارهاي گندم است امروز و جو

****لاجرم يك جو ندارد هر كه گندم كار نيست

من ز بي كشتي چو كشتي ام كه بر خشك اوفتد ****كم جوي در دست و يك من گندم اندر بار نيست

از پي زرعم فلاني چند در كارست و كيست ****در عراق اكنون كسي را كش فلان در كار نيست

كدخدايي ام كنون پا بست اطفال و عيال ****صورت امسال من چون پار و چون پيرار نيست

در چنين شهري و وقتي و چنين بي برگييي ****سي چهل نان خواره دارد بنده را غمخوار نيست

ده فلان بايد مقسم كردنم يا هفت و هشت ****گر نباشد هفت و هشت از پنج و ز شش چار نيست

اين چه بي شرمي و ابرامست سلمان تن بزن ****شد غرض معلوم شه را حاجت تكرار نيست

غله بي گاو و زر خواجه زراعت مي كني ****كز زراعت هر كه را زر نيست برخوردار نيست

آسمان كز سور دارد گاو تخم از سنبله ****زان ندارد حاصلي كش در هم و دينار نيست

دولت مخدوم باقي باد و باقي بنده را ****جز دعاي دولتش مقصود ازين اشعار نيست

قطعه شمارهٔ 37

وزيرا جهان قحبه بي وفاست ****تو را زين چنين قحبه اي ننگ نيست

برون زين فراخي دگر را بخواه ****خداي جهان را جهان تنگ نيست

قطعه شمارهٔ 38

خواجه از قول باز مي گردد ****خواجه را شرط و قول و پيمان نيست

دلپذير است قول او ليكن ****ليكنش بازگشت چندان نيست

قطعه شمارهٔ 39

ز پيري جهان ديده كردم سوالي ****كه بهر معيشت ز مال بضاعت

چه سرمايه سازم كه سودي كند گفت ****اگر مي تواني قناعت قناعت

قطعه شمارهٔ 4

يك حديثم يادگارست از پدر ****كاي پسر چون حاجتي افتد تو را

همت از صاحب دلي كن التماس ****پس به صاحب دولتي بر التجا

قطعه شمارهٔ 40

مشير ملك و صلاح زمانه عزالدين ****كه هر چه هست به جز خدمت تو نيست صلاح

هرآنچه بر دل خصمت گذشته كج بوده ****مگر به روز نبرد تو در سهام و رماح

به هر زمين كه گذر كرده باد آبادي ****نسيم معدلتت جسته از مهب رياح

بزگوارا يك شمه بشنو از حالم ****كه چيست بر دلم از گردش صباح و رواح

جماعتي چه جماعت سه چار بي سر و بن ****همه به خصمي من بر كشيده قلب و جناح

بر آن اميد نشسته كه خون من ريزند ****كه هر چه بود بجز خونشان نبود مباح

بجز هنر همه جرمم دعاي دولت توست ****كه عقد منتظمش كرد روزگار و شاح

به دولت تو بر آرم دمارشان از سر ****مرا زبان چو خنجر كفايت است صلاح

تو ديرمان به جهان و جهانيان كه تو را ****بدين به خلق فرستاد رازق فتاح

قطعه شمارهٔ 41

صدر عالي، كمال دولت و دين ****اي به تو كشور كرم، آباد

در سخا و مروت و احسان ****مثل تو مادر زمانه نزاد

هر كه او دست در ركاب تو زد ****پاي بر فرق فرقدان بنهاد

از بزرگان روزگار تويي ****خوب خلق و اصيل و نيك نهاد

يك قرابه شراب نيكم بخش ****كه تو را كردگار بد مد هاد

بنده بيتي همي كند تضمين ****كه از آن خوبتر ندارد ياد

بخت نيكت به منتهاي اميد ****برساناد و چشم بد مرساد

قطعه شمارهٔ 42

پادشاها صبوح دولت تو ****متصل با صباح محشر باد

بنده امروز پنج روز گذشت ****كه برين برهمي زنم فرياد

نه كسي مي رسد به فريادم ****نه يكي مي كند ز حالم ياد

چه دهم شرح لطفهاي كچل ****آن نكو سيرت فرشته نهاد

سر من از جفاي او كل شد ****كه به موييم از و نگشاد

بستد از بنده راه خود صد بار ****يك يك راه راه بنده نداد

كرد بيداد و داد دشنامم ****داداي پادشاه عادل داد

بخت نيكت به منتهاي اميد ****برساناد و چشم بدمرساد

قطعه شمارهٔ 43

اي خيام دولتت بركنده دور آسمان ****چون خيامت بارگاه آسمان بركنده باد

جز كه چشم حاسدان از باغ شاهي برنكند ****سر و قدت را كه چشم حاسدان بركنده باد

گر گشايد باز مرز نگوش و نرگس چشم و گوش ****بي تو چشم و گوششان در بوستان بر كنده باد

بعد ازين سنگين دلي گر دل نهد بر تاج و تخت ****چون زر و ياقوت و لعلش خان و مان بر كنده باد

عين آب ار وا شود بعد از تو بر صحرا و كوه ****چشم هاي روشن آب روان بركنده باد

قطعه شمارهٔ 44

كنار حرص الا پر كجا تواني كرد ****تو از طمع كه سه حرف ميان تهي افتاد

عزيز من در درويشي و قناعت زن ****كه خواري از طمع و عزت از قناعت زاد

قطعه شمارهٔ 45

اي وجودت سبب راحت و آسايش خلق ****به وجودت ابدا زحمت و رنجي مرساد

از ره راستي اندر چمن دين سروي ****خاطرت باد چو سرو از همه بندي آزاد

گر چه از هستي ما عارضه ات گرد انگيخت ****نور چشم هنري هيچ غبارت مرصاد

قطعه شمارهٔ 46

اي ياد حضرتت چو قدح مايه نشاط ****طبع جهان به خرمي دولت تو شاد

آن لفظ وعده اي كه پي آن محقرست ****حاشا كه از ضمير منيرت رود زياد

قطعه شمارهٔ 47

خدايگان وزيران ملك آصف عهد ****زهي نهاده نهاد تو عدل را بنياد

غبار ادهم كلك تو عنبر اشهب ****غلام سنبل خلق تو سوسن آزاد

ز صنع تربيت راي بنده پرور توست ****خرد كه پير فلك را نزاده دارد ياد

گر از شمامه خلقت صبا اثر يابد ****شود بنفشه محزون چو گل از آن هم شاد

زبان لاله ازان شد به عنبر آلوده ****كه او حكايت خلق تو مي كند با باد

خدايگانا احوال من ز دور فلك ****به صورتي است كه احوال دشمنان تو باد

الاغكي دو سه زين پيش داشت بنده تو ****به وجه قرض يكايك به قرض خواهان داد

كنون تصور آن مي كند كه بر تابد ****به سوي ساوه عنان عزيمت از بغداد

پياده رخ به ره آورده ماتم از حيرت ****تو شهسواري و اسبي به مات بايد داد

قطعه شمارهٔ 48

شها قمري طوق دار تو آمد ****كه تا آستان بوسد و باز گردد

اگر هست ره تا چو دولت در آيد ****وگر نيست چون بلا باز گردد

قطعه شمارهٔ 49

ايا شاهي كه بر الواح گردون ****فلك نقش ثنايت مي نگارد

دعاگو يك سخن دارد اجازت ****اگر باشد در آيد عرضه دارد

قطعه شمارهٔ 5

دوش چون در تتق غيب بخوابانيدم ****اين دو هندوي جهانديده نوراني را

كركس نفس فرو مانده ز پرواز هوس ****خاست شوق طيران بلبل روحاني را

دست دولت در بختم بگشود اندر خواب ****ديدم آن مطلع خورشيد مسلماني را

غره صبح ازل نقطه پرگار وجود ****معني جان و خرد صورت رحماني را

سيد جمع رسل احمد مرسل كه شدست ****حاصل هر دو جهان زمره انساني را

مي خراميد خرامان قد خوبش گويي ****راست سروي است سهي روضه رضواني را

صبح رخساره اش از مطلع دولت طالع****در بر صبح فكنده شب ظلماني را

من ز شادي طلع البدر علينا گويان ****تازه كرده به ثنا شيوه حساني را

بعد حمد و صلوات از سر جان ماليدم ****بر خطوط خطواتش خط پيشاني را

بر سرم آستي لطف فرا كرد كه آن ****دستگاهي است قوي رحمت يزداني را

پس بدان آستي رحمتم از چهره جان ****پاك مي كرد غبار ره شيطاني را

گفتمش يا نبي الله به يقين مي داني ****كه چه اخلاص بود نيت سلماني را

گفت اخلاص تو مي دانم ان شاالله ****كه نيابي بجز از دولت دو جهاني را

راست چون ذره كه خورشيد در آرد به كنار ****دركشيدم به بر آن رحمت سبحاني را

گفتم اي جان و جهان در ره دين بعد از تو ****كه سزا بود ز اصحاب جهانباني را

چون شنيد اين سخن از من تبسم بگشاد ****از در درج دران لعل بدخشاني را

لولو از لعل همي سفت وليكن نشنود ****صدف گوش من آن لولو

عماني را

من دين حال كه ناگاه در آورد به حال ****غيرت حاسد من قوت نفساني مرا

خيمه خواب برون زد ز سرا پرده چشم ****در نور ديد فلك فرش تن آساني را

يارب اميد چنان است كه بر ما ز كرم ****آشكارا كند اين حالت پنهاني را

فرصت آن دهدم تا همگي صرف كنم ****در ره باقي حق باقي اين فاني را

قطعه شمارهٔ 50

ديدي كه محمد مظفر ****در كسوت فاقه چون به سر برد

مي زيست به جامه هاي كرباس ****وانگه كه بمرد در كول مرد

قطعه شمارهٔ 51

سپهر فضل و هنر شمس دين كه شمس و قمر ****جز از غبار درت توتيا نخواهد كرد

صفاي نيت و صدق تو صبح اگر بيند ****ز شرم دعوي صدق و صفا نخواهد كرد

بريد باد بهاري به بوي نافه مشك ****به عهد خلق تو فكر خطا نخواهد كرد

خجسته راي تو گويي ز روي لطف هنوز ****نظر به حال پريشان ما نخواهد كرد

طبيب خلق تو دردي كه در درون من است ****به حسن تربيت آن را دوا نخواهد كرد

در تو ملجا فضل است و بنده جز به درت ****به هيچ جاي دگر التجا نخواهد كرد

اگر چه اين قدرم خود محقق است كه كس ****به سعي كار خلاف قضا نخواهد كرد

ولي رضاي تو جويم از آنكه مي دانم ****قضا خلاف رضاي شما نخواهد كرد

گرفتم آنكه دعاگو براي ساز سفر ****حديث خيمه و اسب و قبا نخواهد كرد

قراضه اي كه درين مدت از مسلمانان ****ستانده است رهي تا ادا نخواهد كرد

يقين بدان كه غريم مشنع بي شرم ****به هيچ راه رهي را رها نخواهد كرد

محقري كه بنامم مقرر است امروز ****بوجه هيچ معامل وفا نخواهد كرد

روا مدار كه حاجات بنده را به كسي ****كني حواله كه داني روا نخواهد كرد

جهان به كام تو بادا كه بنده تا زنده ****بود هميشه جز اينت دعا نخواهد كرد

قطعه شمارهٔ 52

اي شهنشاهي كه اين چرخ مقوس روز رزم ****طايران فتح را از پر تيرت بال كرد

طينت پاك تو را از جوهر عقل آفريد ****آن خداوندي كه شخص آدم از صلصال كرد

گرد خيلت را ظفر در چشم دولت سرمه كرد ****ظل چترت

را فلك بر روي دولت خال كرد

دست تو ابواب آمال خلايق كرد باز ****دامن خواهندگان از مال مالامال كرد

همتت راضي نشد ورنه ز گرد موكبت ****خواست رضوان حوريان را ياره و خلخال كرد

تيزيي مي كرد خنجر بهر خون دشمنت ****آمد اندر سر بخونش بس كه استعجال كرد

زر غلام حلقه در گوش غلامان تو شد ****زان جهان نامش گهي دينار و گه مثقال كرد

فيض دستت ديد دريا زير لب با ابر گفت ****گر نوالي مي كني بايد بدين منوال كرد

هر كه در مدح تو چون سوسن نشد رطب اللسان ****لاله سان گردون زبانش را سياه و لال كرد

پادشاها گر چه گستاخي است ليكن واجب است ****عرض حال خود مرا پيشت علي الا جمال كرد

بر من از دين است باري بس قوي و من ضعيف ****چون توانم احتمال اين چنين اثقال كرد

طوبي بار آور طبع مرا طوبي له ****تند باد صر صر غم خواهد استيصال كرد

بر ادا قرض سلمان وعده ها دادند ليك ****دولت توفيق شاه آن وعده ها پامال كرد

بود مقصودش كه در دست تو گردد ساخته ****در ادا قرض من دوران ازان اهمال كرد

كعبه آمال چون درگاه گردون قدرت است ****خواستم زين پيش عزم كعبه آمال كرد

مرغ جان ناتوانم بال پريدن نداشت ****در هواي عزم درگاه تو پر از بال كرد

داشتم عزم سفر چون ماه بهر اجتماع ****ناگه از يك ماهه ره خورشيدم استقبال كرد

التفاتي گر كند راي قدر فرمان تو ****مي تواند بنده را تدبير جبر حال كرد

حاجت من بنده مي داند كه خواهم شد روا ****چون دعاگو روي دل در قبله اقبال كرد

روز حشرت از حساب سال و ماه و عمر باد ****كز پي عمرت فلك تدبير ماه و سال كرد

قطعه شمارهٔ 53

هدهد نامه رسان تاج كرامت بر سر ****نامه اي دوش به سلمان ز سليمان آورد

سحري پيك نسيم آمد و از خاك درش ****مردم چشم مرا كحل سپاهان آورد

يا اياز طرف بارگه محمودي ****مژده مرحمت و تحفه احسان آورد

آن نبي خلق كه نامش چو نبي محمود است ****با وجود عظمت ياد ز سلمان آورد

باز گرديد همان طائر فرخنده قدم ****به تو از بنده دعاهاي فراوان آورد

داد شوريده از شور بيابان مشتي ****به ملك تا به در روضه رضوان آورد

برد تر دامني از عين مقير طرفي ****به خضر تا به لب چشمه حيوان آورد

آفرين باد برين خواجه مخدوم پرست ****كه ز تيغش خرد انگشت به دندان آورد

حق گذاري ولي نعمت و مخدوم به جاي ****كس ازين بيش نياورده و نتوان آورد

اي خديوي كه به تكليف و ارادت تقدير ****طوق فرمان تو در گردن كيوان آورد

به درستي شرف منزلت كسرويت ****بس شكستا كه برين طاق نه ايوان آورد

غيرت دست تو كان خلنه كان را بر كند ****اي بسا آب كه در ديده عمان آورد

هر صباحي كه به صوبي ز ديار تو سفر ****كرد ازان ملك بضاعت همگي جان آورد

كوه اگر سر بكشد از تو، ضعيفي چو نسيم ****از درت رفت و كشانش به گريبان آورد

پشت ملك است به راي تو قوي با رايت ****روي در بارگه دولت سلطان آورد

ابر دستت نظر از تربيت دريا يافت ****آفتابي مدد از سايه يزدان آورد

زود راي تو

ازين نيت نيكو خواهد ****گوي خورشيد فلك در خم چوگان آورد

حلقه در گوش به پا بوس تو چيپال آمد ****تاج بر دوش به درگاه تو خاقان آورد

باد مقرون به ابد دور بقايت كه تو را ****آسمان از پي جمعيت دوران آورد

قطعه شمارهٔ 54

مير مسعود پير گشت و هنوز ****همچو اطفال كعب مي بازد

قدمي و دمي عجب دارد ****كه بدين تيزد و بدان تازد

هر كجا او قدم زند يادم ****ز آدمي آن طرف بپردازد

دم او كشوري بگنداند ****قدمش عالمي بر اندازد

قطعه شمارهٔ 55

ايا كريم نهادي كه پيش نعمت تو ****همه خزائن كان خاك خان نمي ارزد

دو قرص چرخ كه خواننده ما و خورشيدش ****به سفره كرمت بر دونان نمي ارزد

به گوهري ز كلام تو پيش تير دبير ****مرصع كمر تو امان نمي ارزد

بر تجرد نفست قباي اطلس چرخ ****به گرد دامن آخر زمان نمي ارزد

تو نازنين جهاني به يك سر مويت ****تنعم همه ملك جهان نمي ارزد

اگرچه راح روان بخش جوهري است شريف ****ولي به جوهر قدسي جان نمي ارزد

مضرت است و منافع شراب را بسيار ****اگر قياسي كني اين بدان نمي ارزد

هميشه باد، تنت در امان صحت و ناز ****كه ملك كون به ملك اما نمي ارزد

قطعه شمارهٔ 56

همنشين بدان مباش كه نيك ****از بدان جز بدي نياموزد

خار آتش فروز سوختني ****كه ز گل جاه و شوكت اندوزد

عاقبت بر كند دل از صحبت ****وز براي گل آتش افروزد

خار كاتش بود بدوزنده ****آتش كشتنيش مي سوزد

قطعه شمارهٔ 57

من كه باشم كه شوي رنجه به پرسيدن من ****اين چنين لطف و كرم هم ز شما برخيزد

پادشاهي تو هم عذر تو خواهه ورنه ****چه ز دست من درويش گدا برخيزد

قطعه شمارهٔ 58

اي صاحبي كه صاحب ديوان چرخ را ****در مجلس تو منصب بالا نمي رسد

آنجا كه كاتبان تو تحرير مي كنند ****حكم قلم به صاحب جوزا نمي رسد

دريا چو جوش مي زند از جود خود مگر ****صيت مكارم تو به دريا نمي رسد

امروز در بسيط زمين با وجود تو ****آيين سروري دگري را نمي رسد

يكدم نمي رود كه ز درياي خلق تو****صد كاروان عنبر سارا نمي رسد

جم رتبتا به حضرت اعلي آصفي ****احوال عجز بنده همانا نمي رسد

بگذشت چار مه كه ز ديوان روزيم ****يك جو به وجه را تب و اجرا نمي رسد

زير كبودي فلك احسان نمانده است ****يا خود برات رزق ز بالا نمي رسد

كارم رسيده است به جايي و آن چه جا ****جايي كه هيچ خيرم از آنجا نمي رسد

ز ابر قطره به كف ما نمي فتد****و ز باد راحتي به دل ما نمي رسد

گفتن دروغ راست نباشد همي كند ****گه گاه وجود مكرمت اما نمي رسد

با اين نظام حال و منال و فراغ بال ****هيچم به قرض خواه و تقاضا نمي رسد

ز انعام عام اصلي خويشم مدد فرست ****ز احسان ديگري نه كه اصلا نمي رسد

داعي پياده است و گران بار ناتوان ****هر روز ازين به مجلس اعلا نمي رسد

صيت تو از ثري به ثريا رسيده باد ****پيوسته تا ثري به ثريا نمي رسد

قطعه شمارهٔ 59

فراز تخت معاني چو كوس فضل زنم ****سبق ز جمله اقران خود مرا باشد

عنايت و كرمت گر شود پذير فتار ****سپهر در صدد بندگان ما باشد

براي يك دو سه بي دست و پاي گاه سخن ****مرا چه رنجه كني اين سخن روا باشد

كه از مكاره عنف توام عنا آمد

****هم از مكارم لطف توام شفا باشد

دراز نمي كنم قصه كوته اوليتر ****بقاي عمر تو خواهم كه دائما باشد

دعاي زنده دلانت رفيق باد و جليس ****هميشه تا كه فلك قبله دعا باشد

قطعه شمارهٔ 6

خداوندا چنين شهري كه از آب و هوا خاكش ****زد آتش در درون صد بار آب زندگاني را

به هندو رايگان افتاد ازو بستان به تركي ده ****كه هندو قدر نشناسد متاع رايگاني را

قطعه شمارهٔ 60

اي اميري كه شهسوار فلك ****با تو پيوسته هم عنان باشد

با سوار فلك اگر گويي ****كه مرو بعد ازين بران باشد

هر كجا فتح در حديث آيد ****تيغ تيز تواش زبان باشد

خسروا خواستم ز شه اسبي ****كه مه نو ركاب آن باشد

كي مه نو ركاب من گردد ****گرنه پاي تو در ميان باشد

باد نوعي كه دايم اقبال است ****از مقيمان آستان باشد

قطعه شمارهٔ 61

شاها مرا به اسبي موعود كرده بودي ****در قول پادشاهان قيلي مگر نباشد

اسبي سياه پيرم دادند و من برآنم ****كاندر جهان سياهي زان پيرتر نباشد

آن اسب باز دادم تا ديگري ستانم ****بر صورتي كه كس را زان سر خبر نباشد

اسب سياه تا رفت رنگي دگر نيامد ****آري پس از سياهي رنگي دگر نباشد

قطعه شمارهٔ 62

كريما گوش كن گفتار نغزم ****كه چون من نغز گفتاري نباشد

سوالي مي كنم فرما جوابي ****كزين پيسي وزان عاري نباشد

فقيري كه در بغداد سي كس ****بود نانخوار و غمخواري نباشد

نهال مكرمت بر كس نبخشد ****به صدر دولتش باري نباشد

سخن باشد متاع او و آنگه ****متاعش را خريداري نباشد

به ناچارش ببايد رفت از اينجا ****چو غير از رفتنش چاري نباشد

سوالي ديگرم هست از خداوند ****بگويم گر دل آزاري نباشد

روا باشد كه در ديوان سلطان ****مرا مرسوم و ادراري نباشد؟

چرا بايد كه در اوراق احسان ****بنام بنده ديناري نباشد

قطعه شمارهٔ 63

سحاب بهر يمين پادشاه روي زمين ****به رقعه اي كه ز خطش زلال جان بچكد

سواد شعر مرا التماس كرد از من ****كنم به ديده سوداي كه آب از آن بچكد

قطعه شمارهٔ 64

اي شهنشاهي جوانبختي كه در معراج جاه ****شهسوار همتت تا قرب اوادني براند

بر براق همتت تا ديد گردون بر عروج ****بر زبان صد بار سبحان الذي اسري براند

از نشان پايه قدرت نشد آگاه وهم ****گرچه صد منزل فزون از طارم اعلي براند

برنشست امروز دستت خامه پي كرده را ****بي توقف بر سواد عالم بالا براند

در پناه راعي عدل رعيت پرورت ****گله گرگ كهن را بره تنها براند

آسمان قد را خداوندا دعاگو مي كند ****بهر مقصودي رديف شعر خود عمدا براند

تا شنيدم از زبان صادق القولي كه شاه ****بر زبان سي عقد صد كاني به نام ما براند

با دل خود گفتم ار چه پيش ازين بودت طمع ****دولت شه باد چه توان اين قدر حالا براند

بنده زان شادي كه سلطان برد نامم بر زبان ****اين سخن را بارها با هر كسي هر جا براند

بلكه بر بالاي چرخم تير بر بالاي چرخ ****ثبت كرد اين مبلغ و بر جمع سر بالا براند

دوش گفتندم يكي از نايبان حضرتش ****مبلغي كم كرد ازان باقيش بر اثنا براند

گفتم اين معني كجا دارد روا شاهي كه او ****ابر را ادرار داد و بحر را اجرا براند

نيست لشكر قلب دشمن زر سلمان كه او ****زد بران انداخت بعضي را و بعضي را براند

سايه شه بر سرم بادا كه هر كو بر سرش ****سايه شه بود دولتهاي مستوفا براند

قطعه شمارهٔ 65

گر چو گل خواهي كه باشي سرخ روي ****از زرت دامن فرو بايد فشاند

در زد آتش به برگ و ساز خويش ****پيش خلقش لاجرم آبي نماند

قطعه شمارهٔ 66

ايا ستاره سپاهي كه آب شمشيرت ****غبار فتنه و ظلم از هواي ملك بنشاند

فلك به نام تو تا خطبه داد در عالم ****زمانه جز تو كسي را به پادشاهيد نخواند

غبار دامن قدر تو بود چرخ كبود ****گهي كه همت تو دامن از جهان افشاند

به جاه خواست كه ماند به تو مخالف تو ****بسي بداد درين اشتياق جان و نماند

شها كميت من آمد ركاب سان در پا ****عنان عزم به كلي ز دست من بستاند

به زور مي كشمش چون كمان از آنكه برو ****جز استخوان و پي و پوست هيچ چيز نماند

به مركبيم مدد ده ازان كه نيست مرا ****بدست لاغري جز قلم كه بتوان راند

وگرنه درستي خواهد از كسالت و ضعف ****ميان گرد بماند ستور و مرد نماند

قطعه شمارهٔ 67

گر چه از انديشه اين واقعه ****خلق را دردل به غير از غم نماند

ظل احمد باد اگر شد ايمنه ****عمر عيسي باد اگر مريم نماند

قطعه شمارهٔ 68

ستاره كوكبه شاها كه بنده از دل و جان ****همه دعاي تو گويد همه ثناي تو خداوند

حكايتي دو سه دارد اگر چنانچه مجال ****بود در آيد و يك يك به عز عرض رساند

قطعه شمارهٔ 69

پادشاها بندگان درگه احسان تو ****هر يك از هر جنس چندين چارپا بسته اند

چند نوبت خواستم اسبي به اسبي با رهي ****اين چنين مير اخران چرا در بسته اند

قطعه شمارهٔ 7

هوس مملكت چرا نبود ****بعد ازين هر گدا و توني را

كه به جاي خليفه در بغداد ****بنشاندند كازروني را

قطعه شمارهٔ 70

نوكران مير حاج اختچي ****زين و پالان را به تنگ آورده اند

اين دو بد قول مخالف وعده را ****راستي نيكو به جنگ آورده اند

قطعه شمارهٔ 71

عقل را گفتم كه عمري پيش ازين چوپانيان ****گردن از گردون گردان از چه مي افراشتند

اين زمان آخر چرا زين سان جدا از خان مان ****پشت بر كردند و روي از دشمنان برداشتند

گفت اي غافل تو از صورتگران روزگار ****نيستي آگه كزين صورت بسي انگاشتند

پيش ازين چون گله در صحراي گيتي مردمان ****خويشتن را گرگ يكديگر همي پنداشتند

چون نبود اين گله را از حفظ چوپاني گريز ****مير چوپان را به چوپاني برو بگماشتند

مير چوپان را به چوپاني گريز ****گرگ و ميش آن داوري را از ميان برداشتند

تا به عهد دولتت شاهنشه ايران رسد ****گله را ار خواستند ار نه بدو بگذاشتند

قطعه شمارهٔ 72

خسروا اين امير كرمان چند ****كفن خود چو كرم پيله تند

خيل كرمان تو مورگير و ملخ ****با سليمان و ملك او چه زند

آفرين بر ثبات و حلم تو كو ****پشت كوه از شكوه مي شكند

صبر ايوبي تو كرمان را ****من بر آنم كه زود بر فكند

گور اگر با پلنگ جويد جنگ ****گور خود را بدست خويش كند

عقل داند كه عاقبت چه بود ****روبهي را كه قصد شير كند

قطعه شمارهٔ 73

صد را نوكرانت ز برو زير شدند ****وز پهلوي اقبال تو ادبير شدند

مردم همه از گرسنگي بر در تو ****مردند و ز جان خويش سير شدند

قطعه شمارهٔ 74

يا رب اين قوم چه دم سرد و چه افسرده ****كه به دم سردي و افسردگي از دي بترند

خير قوم همه شان خواجه علاالدين است ****كه ورا اهل خرد لاشه لاشي شمرند

گر كسي در سرو شكلش نگرد قي بكند ****نوكرانش همه از گرسنگي قي بخورند

گر به تقدير و به به تحرير چو تير فلك است ****به ازين نيست كزين مملكتش پي ببرند

سبلتش را به كششهاي پياپي بكنند ****دبه اش را به لگدهاي دمادم بدرند

دوش مي گفت حريفي كه فلاني امروز ****خواجه فرمود كه در ملك دگر مي نخورند

به سر خواجه كه من دست فرا مي نبرم ****تا سر خواجه از اينجا به فرو مي نبرند

قطعه شمارهٔ 75

خسروا نايبان استيفا ****كار بر من دراز مي گيرند

وجه انعام پار و امسالم ****مي دهند و فراز مي گيرند

پنج امسال مي دهند ولي ****چار پارينه باز مي گيرند

قطعه شمارهٔ 76

آنانكه مقربان شاهند ****وينان كه ملازمان ميرند

ده روز دگر اگر ازين شهر ****هر يك سر خويشتن نگيرند

اينها ز برهنگي بسوزند ****و آنها ز گرسنگي بميرند

قطعه شمارهٔ 77

اي خداوندي كه پيش طبع فياضت سحاب ****بي حيا شخصي بود گر دعوي رادي كند

مركب عزمت به هر ميدان كه برخيزد ز جا ****گوي خاكي در ركابش جنبش بادي كند

همتت گر ملك باقي را نمايد التفات ****هر گياهي بعد ازين در باغ شمشادي كند

ور كني هندوي كيوان را به درباني قبول ****مقبل جاويد گردد زين فرج شادي كند

با حريف راي تو گردون همي ريزد به طرح ****مهره سيمين انجم و آن ز استادي كند

صاحبا داد سخن من داده ام در روزگار ****آسمان بر من نمي شايد كه بيدادي كند

از براي بنده بنيادي نهادي سخت نيك ****زودتر ترسم كه گردون سست بنيادي كند

گردن من بنده گر آزاد گرداني زدين ****تا بود از بندگيت بنده آزادي كند

جاودان پاينده بادي تا به يمن دولتت ****اين خراب آباد دنيا جنت آبادي كند

قطعه شمارهٔ 78

خسروا ياد مي كنم هر دم ****به سر تخت خسروي سوگند

كه به همراهي مواكب شاه ****هست چون ديده ام دل اندر بند

چشم زخمي رسيد ناگاهم ****درد چشمم ز راه باز افكند

خواستيم تا كنم به ديده و دل ****خدمتت منع كرد بخت نژند

دل به كلي ز خويش بركندم ****ديده را بر نمي توانم كند

قطعه شمارهٔ 79

اي مرغ جان طلب كن ازين آتشين قفس ****راه برون شدن كه تو را هم قفس نماند

زان دوستان خاصي كه ديديد در ديار ****دردا كه در ديار وفا هيچ كس نماند

ياران نازنين همه رفتند و هيچ يك ****زان همرهان به طالع من باز پس نماند

گوش دارا، مدار درين كاروان سرا ****كاينجا به غير ناله زار جرس نماند

آب بهار عيش و گل بخت ما بريخت ****زين هر دو يادگار بجز خار و خس نماند

ياري كه دم توان زد ازو بود صدر دين ****دم دركش اي زمانه كه جاي نفس نماند

سرمايه اميد من او بود در جهان ****رفت و اميد من به جهان زين سپس نماند

شد عمر خوار در نظر ما كه بعد ازو ****ما را به وصل هيچ عزيزي هوس نماند

قطعه شمارهٔ 8

بر آستان رفيع خدايگان جهان ****سپهر كوه و قار آفتاب ابر عطا

ستاره لشكر خورشيد راي گردون قدر ****سكندر آيت جمشيد ملك دارا را

خدايگان سلاطين امير شيخ حسن ****كه باد كام و مرادش همه روان و روا

كمينه بنده داعي دولتش سلمان ****پش از وظيفه ارسال بندگي و دعا

به رسم تذكره در باب حال خويش دو فصل ****به عز عرض ضمير منير غيب نما

يكي كه مدت ده سال مي رود تا من ****درين جناب زبان برگشاده ام به ثنا

قوافل دعوات از دل و زبان من اند ****رفيق كوكبه صبح و كاروان مسا

ز فاضل صدقات تو بود در ديوان ****بنام بنده ازين پيش مباغي مجرا

سه سال شد كه از آن كرده اند بعضي كم ****وزان كمي شده افزون شماتت اعدا

پس از ملازمت ده دوازده

ساله ****پس از رسالت پنجه قصيده غرا

معايش دگران از فواضل كرمت ****زياده گشت و مراكم چرا شده است اجرا

مرا ز مرحمت خسروانه ات اكنون ****اشارتي است توقع ز جانب و ز را

كه از مواجب من آنچه قطع فرمودند ****كشد اضافت مرسوم بنده و قطعا

دگر تغير و تبديل ره بدان ندهند ****به هيچ وجه و سبب نايبامن استيفا

كه تا به دولت شاه از سر فراغ درون ****نقود عمر كنم صرف در دعاي شما

دوم چو دخل رهي كم شد و زيادت خرج ****به خرج بنده نمي كرد وجه دخل وفا

قروض شد متراكم ازين سبب بر من ****زمانه شد متطاول ازين جهت بر ما

بهد خاك پاي تو كز فرط ازدحام عيال ****به حال خويشتنم نيست يك زمان پروا

اگر چنانچه مرا كاركي بفرماييد****كه وجه قرض توان كرد ازان قضيه ادا

قضاي قرض كنم و ز بلا شوم ايمن ****كه باد جان و تنت ايمن از قضا و بلا

قطعه شمارهٔ 80

شاها وزرايي كه امينان اميرند ****بي وجه مرا در پي خود چند دوانند

بودند بران عزم كه مرسوم رهي را ****امسال نرانند و كنون نيز برآنند

هر كيسه كه من بر كرمت دوخته بودم ****يك يك بدر ديدند و شب و روز درآنند

نه خلق پسندد نه خدا كانچه خداوند ****بخشد به دعاگو دگران باز ستانند

چون قاعده رسم مرا شاه نهادست ****برداشتن رسم تو ايشان نتوانند

موقوف رسانيدن پروانه عالي است ****وجه من و يك جو نرسد تا نرسانند

ماننده آبي است كه در راه بماند ****مرسوم دعاگوي بفرما كه برانند

در دولت شاهي ابدالدهر بماني ****تا دولت و شاهي ابدالدهر بمانند

قطعه شمارهٔ 81

دين پناها كي روا باشد كه خلق از مستزاد ****ملك و اسباب و زن و فرزند را مرهون كنند

سخت مي ترسم ازين معني كه خاص و عام ملك ****از تو برگردند و رو با حضرت بي چون كنند

از عوانان ممالك گردن يك تن بزن ****تا خلايق خرمي از خون آن ملعون كنند

پادشاها از پي صد مصلحت يك خون بكن****پادشاهان از پي يك مصلحت صد خون كنند

قطعه شمارهٔ 82

اي خسروي كه دست و دل كامگار تو ****كار جهان به تيغ جهانگير مي كنند

شيران رايت تو هژبران رزم را ****در مرغزار معركه به نخجير مي كنند

آيات فتح را به زبان و سنان و تيغ ****پيوسته اولياي تو تفسير مي كنند

اقبال تا به دامن جاه تو چنگ زد ****حساد ناله زارتر از زير مي كنند

آب از هواي لطف تو ديوانه مي شود ****زان دست و پاي آب به زنجير مي كنند

مقصود مقريان قماري دعاي توست ****زان ناله ها كه در شب و شبگير مي كنند

خورشيد طلعتا و زراي تو وجه من ****اكنون سر ماه رفت كه تدبير مي كنند

در كار بنده خرد و بزرگ آنچه راستي است ****تاخيرها نموده و تقصير مي كنند

انعام شاه و حكم اميرست و من غريم ****وجهي است دادني به چه تاخير مي كنند؟

اكنون به لطف خويش ازيشان سوال كن ****تا خود درين قضيه چه تقرير مي كنند

بازار تيغ و كلك تو همواره تيز باد ****تا كار ملك راستي از تير مي كنند

قطعه شمارهٔ 83

اول آن است كه چون نيت عزلت دارد ****بنده زين دايره جمع جدا خواهد بود

گوشه خانه اي امروز وطن خواهد ساخت ****كش خداوند جهان خانه خدا خواهد بود

مدتي مالك ملك شعرا بود بحق ****اين زمان جامع جمع فقرا خواهد بود

پيش ازين در پي مخلوق به سر مي گرديد ****بعد ازين بر در معبود به پا خواهد بود

بنده تا زنده بود وجه معاش بنده ****هيچ شك نيست كز احسان شما خواهد بود

ليك دارم طمع آنكه معين باشد ****كه مرا وجه معيشت ز كجا خواهد بود؟

قطعه شمارهٔ 84

نفس من اگر چه جانبخش است ****جگرم غرق خون چو مشك بود

گرچه دريا به ابر آب دهد ****لب دريا هميشه خشك بود

قطعه شمارهٔ 85

هلال غره دولت وجيه دولت و دين ****كه با ضمير تو خورشيد راضيا نبود

هلال خواندمت زانكه زاده شمسي ****وگرنه نام قمر، شمس را سزا نبود

به عهد خلقت اگر نافه دم زند از مشك ****حقيقت است كه بي آهو و خطا نبود

چه ابر با تو اگر لاف زد مرنج كه ابر ****گداي يم بود و در گدا حيا نبود

اگر چانچه دهي صلح آب و آتش را ****ميانشان پس ازين جنگ و ماجرا نبود

زبانت از سخن عدل و جور خالي نيست ****بلي ز تيغ مهند گهر جدا نبود

اگر عنايت تو پشت آسمان گردد ****به هيچ رويش ازين پشت او دو تا نبود

دران مكان كه نهد دست مسندت فراش ****عجب گرش سر فرقد به زير پا نبود

اساس دولتي از بهرت ابتدا امروز ****كند زمانه كه قطعاش انتها نبود

در آن مصاف كه از خون كشته گل خيزد ****به غير بنده تو فتح را عصا نبود

در آن مقام كه بر ملك كار ملك افتد ****گره بجز سر كلكت گره گشا نبود

ز سنبله به عطارد دگر جوي نرسد ****اگر عنايت راي تو را رضا نبود

به خاصيت نبود ربود برگي كاه ****اگر حمايت تو يار كهربا نبود

چو با عنايتت افتاد كار غله سبب ****تو را چو نيست عنايت نصيب ما نبود

حقوق خدمت ما بر شما چو معلوم است ****جهانيان را پوشيده بر شما نبود

به باب وجد تو مشهور گشت خلق و كرم ****بدين

سخن سخني هيچ خصم را نبود

كرم كه از همه با بي تو راست موروثي ****چو هست باد گران با منت چرا نبود؟

محقري كه كريمي خصوص با چو مني ****كند روانه تو باطل كني روا نبود

طمع بود شعرا را ز اسخيا ليكن ****توقع از شعرا رسم اسخيا نبود

مده در اول دن درديم كه دن را درد ****بود هميشه وليكن در ابتدا نبود

در آرزوي ثناي منند پادشهان ****چرا جناب شما رغبت ثنا نبود

عنايتي است مرادم ز تو دگر سهل است ****اگر بود زر من در ميانه يا نبود

سخن دراز كشيدم زمان، زمان دعاست ****كه هر چه بهر تو گويم به از دعا نبود

هميشه باد تو را دولت و بقا باقي ****كه هيچ چيز به از دولت و بقا نبود

قطعه شمارهٔ 86

خدايگانا چو شد اشارتت كه رهي ****به ملك فارس به تحصيل وجه زر برود

گمان بنده نبود آنكه بعد چندين سال ****ز درگهت به چنين كار مختصر برود

ولي به حكم قضا بر رضا چه چاره بود ****چو هست حكم قضا گو بدين قدر برود

به خاك پاي عزيزت كه گر به آب سياه ****اشارت تو بود چون قلم به سر برود

اگرچه رفتن او هر چه ديرتر بكشيد ****كنون چو مي رود آن به كه زودتر برود

بساز كار من امروز زانكه مي ترسم ****كه گر دو روز بمانم يكي دگر برود

قطعه شمارهٔ 87

چون سر چاه بلا باز شود بر يعقوب ****حال پيراهن يوسف همه پوشيده شود

باش تا دولت ايام وصال آيد باز ****بوي پيراهنش از مصر به كنعان شنود

قطعه شمارهٔ 88

ديگر از خرج پرو دخل كمش چندي قرض ****هست و فرض است كه قرض غرما باز دهد

بنده را غير در شاه دري ديگر نيست ****قرض بايد كه ز انعام شما باز دهد

وجه اين قرض كه از من غرما مي خواهند ****گر نخواهد ز تو سلمان ز كجا باز دهد؟

قطعه شمارهٔ 89

اي جوانبختي كه در ايام عدلت باد صبح ****دختران غنچه را تعليم مستوري دهد

گر صباي روضه خلقت وزد در باديه ****بعد از آن خار مغيلانش گل سوري دهد

در طبيعت گر نهد از لفظ عذبت خاصيت ****نيش زهر افشان عقرب نوش زنبوري دهد

صاحبا يك سال و شش ماه است تا هر دم لبم ****زحمت خاك جناب جاه دستوري دهد

قرب اين حضرت چو روي كرد ايزد بنده را ****خود مباد آن روز كز صدر درت دوري دهد

ليكنم چون شوق ديدار پدر هر ساعتي ****بيم آن باشد كه جان را جام مهجوري دهد

چشم آن دارم كه دستور جهان من بنده را ****بهر ديدار پدر يك ماه دستوري دهد

شمع بختت باد روشن تا جهان هر صبحدم ****شب نشينان فلك را شمع كافوري دهد

قطعه شمارهٔ 9

آصف ثاني رشيدالحق والدين آنكه هست ****آسمان عكسي ز روي عالم آراي شما

صاحبا از ماجراي حال خود من شمه اي ****عرض خواهم داشت بر راي اعلاي شما

زان سبب بالاي گردون خم شد اندر قدر صدر****كو به عكس راستي بنشست بالاي شما

هر كجا عزم تو پاي مردي آرد در ركاب ****جز ركاب آنجا كه دارد در جهان پاي شما

آن تويي كز ابتدا در باب ارباب هنر ****تربيت بودست و بخشش رسم آباي شما

وان منم كز گوهر نظمم مزين كرده است ****گردن و گوش جهان را مدح باباي شما

با وجود آنكه استعداد و استحقاق من ****روشن است امروز بر آيينه راي شما

از براي خرده اي زر جستن آزار من ****بس عجب مي دارم از طبع گهرزاي شما

حاصل دي و پريرم همچنان تا چار ماه ****صرف شد

بر وعده امروز و فرداي شما

سخت بي برگم بساز امروز كارم را كه هست ****بيش ازين ما را سر برگ تقاضاي شما

آنچه انصاف است آمد شد خجل گشتم خجل ****من ز خاك آستان آسمان ساي شما

از قدمهاي خود اكنون من خجالت مي كشم ****هم برين صورت كزين پيش از كرمهاي شما

قطعه شمارهٔ 90

اي وزيري كه فلك حلقه به گوش در توست ****خود فلك را چه دري بهتر ازين مي بايد

پرتو راي تو را ديد خرد گفت مرا ****چه مبارك سحري بهتر ازين مي بايد

توامان چون ز غلامان كمر بسته توست ****بر ميانش كمري بهتر ازين مي بايد

خواست تا جلوه دهد دست تو طاووس ضمير ****ليكنش بال و پري بهتر ازين مي بايد

صاحبا خاطر وقاد قضا قدرت تو ****با دعاگو قدري بهتر ازين مي بايد

قطعه شمارهٔ 91

ايا شهي كه غبار سپاه منصورت ****عذار فتح به خط معنبر آرايد

سوار همت تو گوي جاه در ميدان ****ببردي از خم چوگان چرخ بر بايد

اگر محاصره آسمان كند رايت ****به يك دو ماهش هر نه حصار بگشايد

شهاز گردش گردون شكايتي است مرا ****كه ذكر آن به چنين حضرتي نمي شايد

منم كه مريم فكر مسيح خاصيتم ****به مدحت تو همه ساله روح مي زايد

به فر دولت تو همتي است سلمان را ****كه نور خواستنش ز آفتاب عار مي آيد

اگر به تشنگيش جان به لب رسد حاشا ****كه پيش بحر به خواهشگري لب آلايد

چو پاي صدر كشد در گليم درويشي ****سر تجرد او ترك آسمان سايد

حطام فاني دنيا بدان مي ارزد ****كه طوق منت آن گردني بفرسايد

طمع نمي كنم و خود چه سود از آن طمعي ****كه مرد را ببرد آب و نان نيفزايد

توقع است ز لطف توام كه بهتر ازين ****به حال من نظر التفات فرمايد

بقاي عمر تو بادا كه بنده را به جهان ****به غير عمر تو چيزي دگر نمي بايد

قطعه شمارهٔ 92

اي وزيري كه دلت همت اگر در بندد ****گره عقد ز ابروي فلك بگشايد

قدم همت تو تارك كيوان سپرد ****چنبر طاعت تو گردن گردون سايد

در زمان قلمت زهره ندارد بهرام****كه زبان و لب شمشير به خون آلايد

هرچه با عقل در ايام تو كردند رجوع****گفت تا خواجه درين باب چه مي فرمايد

دوش ماه از در خورشيد چراغي طلبيد****گفت پروانه دستوري او مي بايد

صاحبا راي جهانگير تو را معلوم است****كه جهان هر نفسي حادثه اي مي زايد

تو به لطفي و صفا پاكتر از آب روان****چه عجب باشد اگر پاي تو در سنگ آيد

كه

گرفته شود و گاه جهان گيرد شمس****گه زند تيغ و گهي روي زمين آرايد

اگر از كسر شدت قتح زيادت چه عجب****مستي غمزه خوبان ز خمار افزايد

موكب عزم همايون تو لاينصرف است****فتح در موضع كسرش اگر آيد شايد

بر جهان سايه انصاف تو باقي بادا****تا جهان در كنف عدل تو مي آسايد

قطعه شمارهٔ 93

ديگر آن است كه محبوب جهان سقري شاه****آمد از بندگي شاه كه مي فرمايد

رو بگو بنده ديرينه ما سلمان را****كه بخواه از كرمم هر چه تو را مي بايد

بنده بر حسب اشارت طلبي كردم و شاه****داشت مبذول چنان كز كرم شاه آيد

وعده دين است و ز دين من اگر ز انچه كند****ذمت همت خود شاه بري مي شايد

قطعه شمارهٔ 94

شبي زبان فصاحت ز منهيان خرد****سوال كرد غرض آنكه مدتي است مديد

كه بر خلاف طباع زمانه مي بينم****كه حصن ملك حصين است و سد عدل سديد

زوال ظلمت ظلم است از ستاره بديع****كمال دولت فضل است از زمانه بعيد

چه خامه اي است كه كوتاه مي كند هر دم****زبان تيغ كه بودي دراز در تهديد

چه عادلي است كه ز عدل او ممالك را****تنعمي است موفي سعادتي است سعيد

چه صاحبي است كه اصحاب دين و دولت را****ز تيغ خامه او حاصل است وعده وعيد

جواب داد خرد كافتاب دولت و دين****كه ماه رايت او خلق راست چون مه عيد

هلال غره دولت جمال طلعت ملك****غياث دين محمد محمدبن رشيد

قطعه شمارهٔ 95

ايا سحاب نوالي كه از صرير قلم****به گوش صامعه جز مدحت شما نرسيد

به بوي خلق خوشت بح كاروان نسيم****سحرگه از طرف تبت و خطا نرسيد

نماند در همه آفاق ذره اي كه درو****ز آفتاب دلت پرتو عطا نرسيد

به گرد گرد سمندت براق جمشيدي****اگر چه بود جهان گرد و باد پا نرسيد

قدر ز اطلس سبز فلك قبايي دوخت****ولي به قد بزرگي تو فرا نرسيد

خدا يگانا در غيبت آنچه فرمودي****به ما رسيد هماندم ولي به ما نرسيد

چرا قضيه اسبي كه مير با بنده****روانه كرد فرومانده و هيچ جا نرسيد

سمند سركش تند تو از طريق وفا****به من پياده بي دست و به چار پا نرسيد

دعاي من چون به تو مي رسد دگر سهل است****اگر من ز تو زنجيري رسيد يا نرسيد

قطعه شمارهٔ 96

شها كه بود كه از فيض بخشش تو بدو****گهر به رطل نيامد درم به من نرسيد

به حضرت تو رهي كرده خانه اي در خواه****به من رسيد كه دادي ولي به من نرسيد

قطعه شمارهٔ 97

ايا شمع جمع و چراغ ملوك****چو پروانه تا چند تابم دهيد

شما عين لطفيد و درياي جود****چرا وعده چون سرابم دهيد

گناهي نكردم خطايي نرفت****چه موجب كه چندين عذابم دهيد

مرا كز تب محرق انتظار****جگر سوخت يك شربت آبم دهيد

به يك شربت تربيت قانعم****وگر نيست شربت جوابم دهيد

قطعه شمارهٔ 98

پادشاها عالم از انصاف تو معمور شد****همچنين معموره اش را تا ابد معمور دار

شرق و غرب ملك را بر التفات توست چشم****گه نظر با راي هندو گاه با فغفور دار

چون ميسر شد به زخم تيغ ملك ايرجت****بعد ازين عزم ديار سلم و ملك تور دار

شام را از پرتو شمشير نور صبح ده****نيم روز از گرد لشكر چون شب ديجور دار

روز و شب كايشان دولالايند بر درگاه تو****در سراي خويششان چون عنبر و كافور دار

پرده را بر غنچه چون يارد دريدن باد صبح****گر تو فرمايي كه گل را بعد ازين مستور دار

دين پناها ز آستان حضرتت گر غايبم****زحمت نفس است مانع از بنده را معذور دار

پيري و رنجوري و دوري ز درگاهت مرا****جان به لب نزديك خواهد كرد يا رب دور دار

بسته ام اميدها بر همت شاهانه ات****همت شاهانه بر اين بنده رنجور دار

در پناه رايتت خلق جهان آسوده اند****رايت او را الهي جاودان منصور دار

قطعه شمارهٔ 99

كدام پيك مبارك قدم دعاي مرا****برد به حضرت خورشيد آسمان مقدار

پس از دعاب و زمين بوس گويد اي شاهي****كه چرخ را همه بر قطب راي توست مدار

كسي كه نام تو بر دل نوشت گشت عزيز****به غير زر كه به غايت شدست پيش تو خوار

به دور عدل تو از غصه فتنه شد در خواب****به بانگ كوس تو از خواب بخت شد بيدار

بگرد جاهت اگر زآنچه و هم دايره اي****كشد به هم نرسد و هم را سر پرگار

به جنب راي منير تو آفتاب ز عجز****هزار بار زند پشت عجز بر ديوار

ز تخت و بخت تو عالي است ملك را پايه****ز كلك و تيغ تو تيز است عدل را بازار

به ذكر خلق تو خلقند عنبرين انفاس****به شكر لطف

تو داعي است شكرين گفتار

نكرده سنگ وقار تو را زمانه قياس****نديد بحر عطاي تو داعي است شكرين گفتار

هران كمر كه نه از بهر خدمتت بندد****به مذهب عقلا باشد آن كمر زنار

به يمن همت تو پيش سائلان همه وقت****سفيد و سرخ بود روي درهم و دينار

من آنكسم كه به مدح تو مي كنم مشحون****جريده هاي سياه و سپيد ليل و نهار

هميشه من به ثناي تو مي چكانم در****چو ابر بي طمع و حرص را تب و ادرار

ولي توقعم از لطف شاه مي باشد****كه گه گهي دهدم بر ضمير خويش گذار

دوم كه چون شمري بندگان مخلص را****مرا به اسم غلامي درآوري به شمار

از آن عروس سخن خوش نمي نمايد روي****كه دارد آيينه طبع روشنم ز نگار

تو پادشاه جهاني و ورد من اين است****كه پادشاه ز شاهي و ملك برخوردار

رباعيات

رباعي شمارهٔ 1

آمد سحري ندا ز ميخانه ما ****كاي رند خراباتي ديوانه ما

برخيز كه پر كنيم پيمانه ز مي ****زآن پيش كه پر كنند پيمانه ما

رباعي شمارهٔ 10

من با كمر تو در ميان كردم دست ****پنداشتمش كه در ميان چيزي هست

پيداست كز آن ميان چه بر بست كمر ****تا من ز كمر چه طرف بر خواهم بست

رباعي شمارهٔ 100

ني دولت آنكه يار غارت بينم ****ني فرصت آنكه در كنارت بينم

ماهي كه همه وقت ز دورت بينم ****عمري كه هميشه در گذارت بينم

رباعي شمارهٔ 101

تا كي چو گل از هوا مشوش باشيم؟****چند از پي آبرو در آتش باشيم؟

چون جان عزيز ما به دست قدر است ****تن را به قضا دهيم و دلخوش باشيم

رباعي شمارهٔ 102

من باغ ارم بر سر كويت ديدم ****من روز طرب در شب مويت ديدم

ابروي كج تو راست ديدم چو هلال ****فرخنده هلالي كه به رويت ديده ام

رباعي شمارهٔ 103

از دوست مرا چون نگريزد چه كنم؟****هر عذر كه گويم نپذيرد چه كنم؟

آهو صفتم گرفت صحراي غمش ****چون دوست مرا به سگ نگيرد چه كنم؟

رباعي شمارهٔ 104

در مجلس تو ز گل پراكنده ترم ****وز نرگس مخمور، سرافكنده ترم

از غنچه گل اگر چه دل زنده ترم ****از غنچه به خون جگر آكنده ترم

رباعي شمارهٔ 105

درويش، ز تن جامه صروت بر كن ****تا در ندهب به جامه صورت تن

رو كهنه گليم فقر بر دوش افكن ****در زير گليم طبل سلطاني زن

رباعي شمارهٔ 106

دارم عجب از غنچه دل تنگ كه چون ****از دل رخ نازنين گل كرد برون

در خون دل غنچه اگر نيست چراست؟****گل را همه پره هاي دامن پر خون

رباعي شمارهٔ 107

خواهم شبكي چنانكه تو داني و من ****بزمي كه در آن بزم تو و اماني و من

من بر سر بسترت بخوابانم و تو ****آن نرگس مست را بخواباني و من

رباعي شمارهٔ 108

زير و زبر چشم ترا بس موزون ****نقاش ازل سه خال زد غاليه گون

پندار كه در شب فراز عينت ****دو نقطه يا نهاد و يك نقطه نون

رباعي شمارهٔ 109

مهمان شماعيم نظر با ما كن ****مهماني ياران لب چون حلوا كن

مي خواستي و چراغ، ني، حاجت نيست ****امشب كه چراغ وا كني رو وا كن

رباعي شمارهٔ 11

ديديم كه اين دايره بي سر و بن ****انگيخت بسي جور نو از دور كهن

گر بالش چرخ زير دست تو شود ****زنهار به هيچ رو بر او تكيه مكن

رباعي شمارهٔ 110

شاها به خطاي اسب اگر شاه ز زين ****گرديد و جدا گشت، چه افتاد ازين؟

حاشا كه تو افتي و نيفتد هرگز ****مانند تو شهسوار در روي زمين

رباعي شمارهٔ 111

تا كي پي هر نگار مهوش، سلمان، ****گردي چو سر زلف مشوش، سلمان؟

گر طلعت شاهد قناعت بيني ****زلفش به كف آر و خوش فروكش سلمان

رباعي شمارهٔ 112

عمري ز پي كام دل و راحت تن ****گشتيم و نديديم جز از رنج و محن

درد آمد و گفت از بن دندان با من:****راحت طلبي به كام، دندان بر كن

رباعي شمارهٔ 113

عالم همه سرنگون توانم ديدن ****خود را شده غرق خون توانم ديدن

جان از تن خود برون توانم ديدن ****من جاي تو بي تو چون توانم ديدن؟

رباعي شمارهٔ 12

تا با شدم اين جان گرامي در تن، ****خواهم به غم عشق تو جان پروردن

چون زلف تو تا سرم بود بر گردن ****شور تو ز سر بدر نخواهم كردن

رباعي شمارهٔ 13

بيماري شمع بين و آن مردن او ****تب دارد و مي رود عرق از تن او

بر شمع دلم سوخت كه در بيماري ****كس بر سر او نيست به جز دشمن او

رباعي شمارهٔ 14

ياقوت لبا، لعل بدخشاني كو؟****و آن راحت روح و راح ريحاني كو؟

گويند حرام در مسلماني شد ****تو مي خور و غم مخور مسلماني كو؟

رباعي شمارهٔ 15

اين ابر نگر خيمه بر افلاك زده ****صد نعره شوق از دل غمناك زده

از دست زليخاي هوا يوسف گل ****بر پيرهن حرير صد چاك زده

رباعي شمارهٔ 16

اي سايه سنبلت سمن پرورده، ****ياقوت تو را در عدن پرورده،

همچون لب خود مدام جان مي پرور ****ز آن راح كه روحي است بدن پرورده

رباعي شمارهٔ 17

در رشته دندان تو اي غيرت مه ****دردي اگر از دود دلي گشت سيه

از جوهر حسن تو نشد هيچ تبه ****آراسته شد رشته درت به شبه

رباعي شمارهٔ 18

ديدم صنمي خراب و مست افتاده ****در دست مغان دلربا افتاده

از مي چو صراحي شده افغان خيزان ****وانگه چو قدح دست به دست افتاده

رباعي شمارهٔ 19

اي سكه اي از خاك درت بر هر وجه ****ار سيم رخ تو نيست نازك تر وجه

از هر چه نسيم سحري مي آورد ****جز خاك درت نمي نشيند در وجه

رباعي شمارهٔ 2

اي آنكه تو طالب خدايي به خود آ ****از خود بطلب كز تو جدا نيست خدا

اول به خود آ چون به خود آيي به خدا ****كاقرار نمايي به خدايي به خدا

رباعي شمارهٔ 20

چون حال دل من ز غمت گشت تباه ****آويخت در آن زلف دل آشوب سياه

ز آنسان كه در آتش سقر اهل گناه ****آرند به مار و كژدم از عجز پناه

رباعي شمارهٔ 21

با منعم خود برون منه پاي ز راه ****عصيان ولي نعم گناهست گناه

در منعم خود كه او دواتست، چو كلك ****بگشاد زبان او سيه گشت سياه

رباعي شمارهٔ 22

اي بس كه شكست و باز بستم توبه ****فرياد همي كند ز دستم توبه

ديروز به توبه اي شكستم ساغر ****امروز به ساغري شكستم توبه

رباعي شمارهٔ 23

اي دوست كجائي و كجائي كه نئي؟****آخر تو كرائي و كرائي كه نئي؟

بيگانگي تو با من افتاد ار نه****تو يار كدام آشنايي كه نئي؟

رباعي شمارهٔ 24

چون چشم سيه بناز مي گرداني ****بر من غم دل دراز مي گرداني

شوخي است عظيم نرگس بيمارت ****خوش مي گردد چو باز مي گرداني

رباعي شمارهٔ 25

در معده خالي ندهد مل ذوقي ****بي ساغر مي ندارد از گل ذوقي

بي برگ و نواي عيش حاصل نشود ****از برگ گل و نواي بلبل ذوقي

رباعي شمارهٔ 26

سوسن ز صبا يافت خط آزادي ****ز آن كرد از آن به صد زبان آزادي

در پرده صبا دوش ندانم كه چه گفت****با غنچه كه غنچه بر شكفت از شادي

رباعي شمارهٔ 27

تا اسب مراد شه صفت مي تازي ****با حال من پياده كي پردازي؟

من با تو چو رخ راست روم ليكن تو ****چون فيل و چو فرزين بر شكفت از شادي

رباعي شمارهٔ 28

دي ديده به دل گفت كه چرا پر خوني؟****ز آن سلسله زلف چرا مجنوني؟

من ديده ام از براي او پر خونم ****آخر تو نديده اي، چرا پر خوني؟

رباعي شمارهٔ 29

اي ديده پي بلاي دل مي پوئي****در آب بلاي دل، بلا مي جوئي

خواهي كه به اشك ديده دل پاك كني ****سودت ندهد كه خون به خون مي شوئي

رباعي شمارهٔ 3

با باد، دلم گفت كه بادا بادا ****با يار بگو و هر چه بادا بادا

كآن كس كه مرا ز صحبتت كرد جدا ****شب با غم و رنج روز بادا بادا

رباعي شمارهٔ 30

مي گفت عماد كاشي از ناداني ****كامسال گراني بود از بي ناني

تا بود وجود او گران بود همه ****چون مرد كنون هست بدين ارزاني

رباعي شمارهٔ 31

زنجير سر زلف چو مي جنباني ****بر دامن ماه مشك مي افشاني

چشم سيهت كه شوخ مي خوانندش ****شوخ مي رود چو باز مي گرداني

رباعي شمارهٔ 32

گر زانكه بدين شاهدي و شيريني ****در خود نگري، بروز من بنشيني

منگر به جمال خويشتن، ور نگري ****در آينه، هر چه بيني از خود بيني

رباعي شمارهٔ 33

اي ديده اگر هزار سيل انگيزي ****خاك همه تبريز به خون آميزي

از عهده ماتمش نيائي بيرون ****بي فايده آب خود چرا مي ريزي؟

رباعي شمارهٔ 34

اي ابر بهار خانه پرورده تست ****اي خار درون غنچه خون كرده تست

اي غنچه عروس باغ در پرده تست ****اين باد صبا اين همه آورده تست

رباعي شمارهٔ 35

قسم تو اگر مراد گر حرمان است، ****حظ تو اگر درد و اگر درمان است،

از گردش آسمان ببايد دانست ****كونيز بحال خويش سرگردان است

رباعي شمارهٔ 36

در طيره ام از باد كه آمد سويت ****وز شانه كه دست مي زند در مويت

خود سايه كه باشد كه فتد در پيشت؟****خورشيد كه باشد كه جهد در كويت؟

رباعي شمارهٔ 37

با مهر رخ تو بيش از ايت تابم نيست ****وز دست خيالت هم شب خوابم نيست

از ديده به جاي اشك از آن مي ريزم ****من خون جگر كه در جگر آبم نيست

رباعي شمارهٔ 38

آتش ز دهان شمع ديشب مي جست ****ناگاه سپيده دم زبانش بشكست

سر رشته به پايان شد و تابش بنماند ****روزش به شب آمد و بروزم بنشست

رباعي شمارهٔ 39

ما هم كه رخش روشني خور بگرفت ****گرد خط او دامن كوثر بگرفت

دلها همه چاه زنخدان انداخت ****و آنگه سر چاه را به عنبر بگرفت

رباعي شمارهٔ 4

جز نقش تو در نظر نيامد مارا ****جز كوي تو رهگذر نيامد ما را

خواب ار چه خوش آيد همه را در عهدش ****حقا كه به چشم در نيامد ما را

رباعي شمارهٔ 40

تا ناله بلبلم به گوش آمده است ****دل با سر عيش ناي و نوش آمده است

رگ از تن خشك تاك برخاسته است ****خون در تن جام مي بجوش آمده است

رباعي شمارهٔ 41

با لعل لبت شراب را مستي نيست ****با قد تو سرو را بجز پستي نيست

ما را دهن تو نيست مي پندارند ****با آنكه به يك ذره در او هستي نيست

رباعي شمارهٔ 42

در معرض رويت قمر آمد بشكست ****در رشته لعلت شكر آمد به شكست

موي تو ز بالا به قفا باز افتاد ****ناگاه سرش بر كمر آمد به شكست

رباعي شمارهٔ 43

با آنكه دو چشم شوخ او عربده جوست ****در شوخي و دلبري خم ابروي اوست

بالاي تو چشم است كه مي يارد گفت ****با دوست كه بالاي دو چشمت ابروست

رباعي شمارهٔ 44

آن يار كه بي نظير و بي مانند است ****عقل و دل و جان به عشق او در بند است

در يك نظر از مقام عالي جان را ****بر خاك نشاند و جان بدين خرسند است

رباعي شمارهٔ 45

آورد بهم تير و كمان را در دست ****تير آمد و در خانه خويشش بنشست

آمد به سر تير كمان خانه فرو ****انصاف كه نيك از آن ميان بيرون جست

رباعي شمارهٔ 46

ديشب سر زلف يار بگرفتم مست ****كز دست من دلشده چون خواهي رست

گفتا كه شب است دست از دستم بدار ****تا با تو نگيردم كسي دست به دست

رباعي شمارهٔ 47

قسمم همه درد است و دوا چيزي نيست ****در سينه به جز رنج و عنا چيزي نيست

درد است گرفته سر و دستم در دست ****دردا كه به جز درد مرا چيزي نيست

رباعي شمارهٔ 48

مقصود ز احسان درم و دينار است ****چندم دهي اميد كه زر در كار است؟

از بخشش اگر وعده اميد است تو را ****اميد به دولت شما بسيار است

رباعي شمارهٔ 49

اين اشك گريز پا كه خوني من است ****در خون من از عين زبوني من است

با اينهمه كز چشم من افتاد، دلم ****با اوست كه يار اندروني من است

رباعي شمارهٔ 5

از عهد و وفا هيچ خبر نيست تو را ****جز وعده و دم هيچ دگر نيست تو را

سازند كمر به دست عشاق به ناز ****چون است كز اين دست كمر نيست تو را

رباعي شمارهٔ 50

گل بين كه ز عندليب بگريخته است ****با دامن با قلي در آميخته است

بگذشته ز سبحان سخني چون بلبل ****وز دامن باقلي در آويخته است

رباعي شمارهٔ 51

شاها ز تو چشم سلطنت را نور است ****در سايه چتر تو جهان معمور است

المتنه الله كه عدو مقهور است ****بر رغم عدوي تو ولي منصور است

رباعي شمارهٔ 52

چون در سر زلف تو صبا مي پيچد ****سوداي وي اندر سر ما مي پيچد

چون زلف تو عقل سر پيچيد از ما ****درياب كه عمر نيز پا مي پيچد

رباعي شمارهٔ 53

خالت كه بر آن عارض مهوش زده اند ****يارب كه چه دلگشا و دلكش زده اند

اي بس كه در آرزوي رويت خود را ****چشم و دل من بر آب و آتش زده اند

رباعي شمارهٔ 54

سيمين ز نخت كه جان از آن بنمايد ****سييبي است كه دانه از ميان بنمايد

در خنده بار دانه ماند لب تو ****كز دانه لعلش استخوان بنمايد

رباعي شمارهٔ 55

گل افسري از لعل و گهر مي سازد ****زر دارد و اين كار به زر مي سازد

يك سفره بر آراست به صد برگ و نوا ****درياب كه سفره سفر مي سازد

رباعي شمارهٔ 56

اين عمر نگر چه محنت افزاي آمد ****وين درد نگر چه پاي بر جاي آمد

درد از دل و چشم من به تنگ آمده بود ****كارش چو به جان رسيد در پاي آمد

رباعي شمارهٔ 57

در وصف لبت نطق زبان بسته بود ****پيش دهنت پسته زبان بسته بود

ابروي تو آن سياه پيشاني دار ****پيوسته به قصد سرميان بسته بود

رباعي شمارهٔ 58

آن را كه مي و مطرب دلكش باشد ****در موسم گل چرا مشوش باشد

گل نيست دمي بي مي و مطرب خالي ****ز آنروي هميشه وقت گل خوش باشد

رباعي شمارهٔ 59

گل زر به كف و شراب در سر دارد ****در گوش ز بلبل غزلي تر دارد

خرم دل آنكسي كه چون گل به صبوح ****هم مطرب و هم شراب و هم زر دارد

رباعي شمارهٔ 6

با طبع لطيف از در لطف در آ ****با نفش غليظ ز ره جور ميا

در هيزم و گل تاملي كن كه جهان ****آن را به تبر شكافت و اين را به صبا

رباعي شمارهٔ 60

چون قسم تو آنچه عدل قسمت فرمود، ****يك ذره نه كم شود نه خواهد افزود،

آسوده ز هر چه نيست مي بايد زيست ****و آزاد ز هر چه هست مي بايد بود

رباعي شمارهٔ 61

دي سرو به باغ سرفرازي مي كرد ****سوسن به چمن زبان درازي مي كرد

در غنچه نسيم صبحدم مي پيچيد ****با بيد و چنار دست بازي مي كرد

رباعي شمارهٔ 62

زلف سيهت كه بر مهت مي پويد ****در باغ رخت سنبل و گل مي بويد

بر گوش تو سر نهاده و اندر گوشت ****احوال پريشاني ما مي گويد

رباعي شمارهٔ 63

هر لحظه ز من ناله نو مي خيزد ****پيري ز تنم خرابه اي انگيزد

پوسيده شدست خانه آب و گلم ****هر جه كه نهم دست فرو مي ريزد

رباعي شمارهٔ 64

جان در طلب رطل گران مي گردد ****تن بر سر بازار مغان مي گردد

مسواك به عهدم نرسيده است به كام ****تسبيح به دست من به جان مي گردد

رباعي شمارهٔ 65

زلف تو همه روز مشوش باشد ****خال تو از آن روي برآتش باشد

چشم خوش بيمار تو در خواب خوش است ****بيمار كه خواب خوش كند خوش باشد

رباعي شمارهٔ 66

تركم كه مهش به پيش زانو مي زد ****با شاه فلك به حسن پهلو مي زد

دل مي طلبيد و من بر ابرويش دل ****مي بستم و او گره به ابرو مي زد

رباعي شمارهٔ 67

م كه هميشه آب خود مي ريزد ****افتاده ز پا، وز آن نمي پرهيزد

بر پاي كنش به دست خويش از سر لطف ****اي يار، كه از دست تو برمي خيزد

رباعي شمارهٔ 68

سلمان، زر و اسب و كار و بارت بردند ****سرمايه روز و روزگارت بردند

بعد از همه چيز داشتي وقتي خوش ****آن وقت خوشت نيز به غارت بردند

رباعي شمارهٔ 69

اي خواجه دواي درد ما كي باشد؟****وين وعده و انتظار تا كي باشد؟

گويند كه آخرين دوا كي باشد****راضي شدم آخر آن دوا كي باشد؟

رباعي شمارهٔ 7

گفتم كه مگر به اتفاق اصحاب ****در موسم گل ترك كنم باده ناب

بلبل ز چمن نعره زنان داد جواب ****كاي بيخبران برگ گل و ترك شراب؟

رباعي شمارهٔ 70

از شمع جمال تو دلم تاب كشد ****از جام لبت خرد مي ناب كشد

اين مردمك ديده تر دامن من ****تا چند ز چاه ز نخت آب كشد؟

رباعي شمارهٔ 71

روزي كه سمن بر لب جو بر رويد ****خرم دل آنكس كه لب جو جويد

از مطرب آب بشنود ناله كه او ****بر رود خوشك ترانه اي مي گويد

رباعي شمارهٔ 72

سوز تو جگر كباب مي گرداند ****اندوه تو دل خراب مي گرداند

از حسرت مجلس تو ساقي شب و روز ****در چشم پياله آب مي گرداند

رباعي شمارهٔ 73

دستت چو به كارد كلك را بتراشيد ****داني سر انگشت تو چون بخراشيد؟

چون گوهر مواج كف و گل بودند ****تيغت ز تحير سر انگشت گزيد

رباعي شمارهٔ 74

ديشب كه نگار دلستان مي رقصيد ****با او به موافقت جهان مي رقصيد

هر دم به هواي او دلم بر مي جست ****هر لحظه بياد او زمان مي رقصيد

رباعي شمارهٔ 75

بر زلف تو چون باد وزيدن گيرد ****از هر طرفي مشك وزيدن گيرد

چون در لبت انديشه باريك كنم ****خون از رگ انديشه چكيدن گيرد

رباعي شمارهٔ 76

دل با رخ تو سر تعشق دارد ****چون سوختگان داغ تشوش دارد

در وجه رخ تو جان نهاديم نه دل ****كان وجه به نازكي تعلق دارد

رباعي شمارهٔ 77

يك زخم غمت هزار مرهم ارزد ****خاك قدمت تاج سر جم ارزد

چشم تو سواد ملك حسن است از آنك ****يك گوشه به ملك هر دو عالم ارزد

رباعي شمارهٔ 78

خواهم كه مرا مدام آماده بود ****جام و مي و شاهدي كه آزاده بود

چندان بخورم باده كه چون خاك شوم ****اين كاسه سر هنوز پر باده بود

رباعي شمارهٔ 79

ز آن رو كه هوا، بوي خوشت مي گيرد ****دي را دمي از باد هوا نگريزد

بر باد هوا بيد به بويت ارزد ****در پاي صبا شمع به عشقت ميرد

رباعي شمارهٔ 8

درد آمد و گرد من ز هر سو بنشست ****گه بر سرو چشم و گاه بر رو بنشست

چون دولت كار او به پايان برسيد ****آمد به ادب به هر دو زانو بنشست

رباعي شمارهٔ 80

آن يار كه مشك بر قمر مي سايد ****از لعل لبش در و گهر مي زايد

هر چند كه خائيده سخن مي گويد ****شيرين دهنش ولي شكر مي خايد

رباعي شمارهٔ 81

اسبي كه مرا خواجه بر آن اسب نشاند ****هر كس كه بديد اسب شطرنجش خواند

چون راندمش در اولين گام بماند ****بد جانوري بود، ندانم به چه ماند

رباعي شمارهٔ 82

اي خواجه فلان الدين كه ريشت باد ****ريشت نفسي نيست ز دندان آزاد

بر ريش تو يك گوزگره خواهم زد ****زآنان كه به دندان نتوانيش گشاد

رباعي شمارهٔ 83

ابر است گهر بار و هوا عنبر بيز****عاشق ز هوا چون كند آخر پرهيز؟

ساقي سپهر بر كف نرگس مست ****بنهاده پياله اي كه كج دار و مريز

رباعي شمارهٔ 84

از جام توام بهره خمار آمد و بس ****وز باغ توام نصيب خار آمد و بس

از هر چه در آيد به نظر مردم را ****در دديده من خيال يار آمد و بس

رباعي شمارهٔ 85

رويت كه ازو گرفت نيرو آتش ****از فتنه بر افروخت به هر سو آتش

با روي تو در ستمگري زد پهلو ****زلف تو و كرد زير پهلو آتش

رباعي شمارهٔ 86

دل خواستم از زلف سمن پوش تو دوش ****گفتا كه چه دل؟ دل كه؟ دل چيست؟ خموش

زلف تو اگر چه حال ما مي ماند ****ليكن طرف دوش تو مي دارد گوش

رباعي شمارهٔ 87

گل بين كه دريدند همه پيرهنش ****كردند برهنه بر سر انجمنش

در چوب شكافتند همه پيرهنش ****كردند به صد پاره ميان چمنش

رباعي شمارهٔ 88

دذر راه بسر همي پويد شمع ****پروانه اي از حسن تو مي جويد شمع

تا ز آتش لعل تو سخن گويد شمع ****هر لحظه دهان به آب مي شويد شمع

رباعي شمارهٔ 89

اي داده غمت بباد جانم چو شمع ****تا كي ز غمت اشك فشانم چون شمع؟

گر مي كشي ام بكش كه خود را همگي ****من با تو نهاده، در ميانم چون شمع

رباعي شمارهٔ 9

اشكم ز رخ تو لاله رنگ آمده است ****پاي دلم از دلت به سنگ آمده است

آمد دل و در كنج دهانت بنشست ****مسكين چه كند ز غم به تنگ آمده است

رباعي شمارهٔ 90

از باغ جمالت ار آگه بودي گل ****اين راه پر از خار نپيمودي گل

با اين همه خارها كه در پا دارد ****چون آمد و چون بدين زودي گل؟

رباعي شمارهٔ 91

امسال مكرر است وقت گل و مل ****وز غم سر و برگ ندارد بلبل

با آن همه شوكت ز پريشاني وقت ****بي تيغ و سپر برون نمي آيد گل

رباعي شمارهٔ 92

اي كارگزاران درت شمس و زحل، ****در مملكت تو سايه اي مير اجل

اي شمه اي از لطف تو درباره نحل ****وي آيتي از صنع تو در شان عسل

رباعي شمارهٔ 93

توفيق نمي شود به زاري حاصل ****وز عمر عزيز است چه خواري حاصل

چون باد ز گرديدن بيهوده چه چيز ****كرديم به غير جانسپاري حاصل؟

رباعي شمارهٔ 94

در باغ بهشت اگر نباشي خوشدل ****مي دان به يقين كه خوش نيايد منزل

بي برگ نواي عيش و عشرت چه بود ****از برگ و گل و نواي بلبل حاصل

رباعي شمارهٔ 95

بيمارم و كس نمي كند درمانم ****خواهم كه كنم ناله ولي نتوانم

از ضعف چنانم ك اگر ناله كنم ****با ناله بر آمدن بر آيد جانم

رباعي شمارهٔ 96

شعر تو كه هست قوت جان مردم ****آورد به ما رقعه رسان مردم

بر مردمك ديده نهادم سخنت ****مشهور شد اين سخن ميان مردم

رباعي شمارهٔ 97

در وصل نماند بيش ازين تدبيرم ****پيشم بنشين دمي كه پيشت ميرم

چون اشك ز چشم من جدا خواهي شد ****آخركم آنكه در كنارت گيرم

رباعي شمارهٔ 98

سرمايه دين و دل به غارت دادم ****سود دو جهان را به خسارت دادم

سوگند ز مي هزار پي خوردم و باز ****مي خوردم و ايمان به كفارت دادم

رباعي شمارهٔ 99

دوش آن بت شوخ دلربا گفت به چشم:****با دل كه نيايي بر ما، گفت: به چشم

اما به چه رو توانم آمد پيشت ****اول تو به ما رهي نما، گفت: به چشم

ترجيعات

شمارهٔ 1 - برج سلطنت

حاجيان روي صفا در كعبه جان كرده اند ****عاشقان عزم طواف كوي جانان كرده اند

نفس كافر كيش را در راه او روحي فداه ****هر نفس چون كيش اسماعيل قربان كرده اند

مي دمد بوي وفا زين صبح خيزان چون صبا ****كز هوا جان داده و سعي فراوان كرده اند

رهروان او ز زاد و آب فارغ زاده اند ****تكيه بر خون دل و بر آب مژگان كرده اند

طالبان روضه اش طوبي لهم در باديه ****اولين منزل سرابستان رضوان كرده اند

از بهار چين به سنبل پرچين او ****آهوان مشك را ره در بيابان كرده اند

بر جمال كعبه رخسار او خال سياه ****ديده اند و ديده ها را زمزم افشان كرده اند

بر در آن كعبه دل، بسته جانها حلقه وار ****ذكر خير داور داراي دوران كرده اند

ماه ملك آراي برج سلطنت سلطان اويس ****در دريا فيض درج سلطنت سلطان اويس

باغ رخسار تو را امروز آبي ديگرست ****در كمند طره ات پيچي و تابي ديگرست

سايه بان بر مه چرا بندي به دفع آفتاب ****زآنكه زير سايه بانت آفتابي ديگرست

عقد زلفت را نمي شايد به انگشتان گرفت ****زآنكه عقد زلف شست را حسابي ديگرست

ديده ام يك شب خيال نقش رويت را بخواب ****ديده زان شب باز در سوداي خوابي ديگرست

زلف مشكين تو را تا باد بر هم مي زند ****جان مسكين هر نفس در اضطرابي ديگرست

سينه من نيست تنها منزل سوداي عشق ****گنج عشقت را به هر كنجي حسابي ديگرست

رشته جان من و شمع

سر زلف يكي است ****گرچه هر يك را ز رخسار تو تابي ديگرست

هندوي مالك رقاب طره را گو كين ستم ****بس كه در دور فلك مالك رقابي ديگرست

ماه ملك آراي برج سلطنت سلطان اويس ****در دريا فيض درج سلطنت سلطان اويس

چشم او هر لحظه مستان را به هم بر مي زند ****شور عشقش عاشقان را حلقه بر در مي زند

پشت من در عشق رويش راست چون چنگ است خم ****هر زمان زان روي بر من راه ديگر مي زند

چون نورزم مهر در رخش كانوار مهر ****ز آسمان مي بارد و از خاك سر بر مي زند

لعل او هر لحظه سنگي مي زند بر ساغرم ****چون توان كردن كه او پيوسته ساغر مي زند

ساخت در چشمم خيالش جايگه وين طرفه تر ****كز خيالش جمله عالم خيمه برتر مي زند

چشم و رويم مي دهند از حلقه گوشش خبر ****آن يكي در مي چكاند وين يكي زر مي زند

چند خواهم دم به دم دادن آنكس را كه دم ****در هواي پادشاه بنده پرور مي زند

ماه ملك آراي برج سلطنت سلطان اويس ****در دريا فيض درج سلطنت سلطان اويس

آنكه ذات آفرينش با وجودش زيور است ****بر وجودش آفرين كز آفرينش برتر است

راي عالمگير او را صبح صادق سنجق است ****بزم ملك آراي او را بحر زاخر ساغر است

پادشاه تاج بخش با ذل صاحبدل است ****شهر يار كامگار عادل دين پرور است

كيست گردون تا به نان خور كند بازار گرم ****بر بساط او چو گردون صد هزارش نانخور است

هر طرف كانجا غبار نعل شبديزش رسيد ****خاك آن اطراف تا صد ميل كحل اغبر است

از پي زيب بزرگي

بر سپهر اين بيت من ****نقش پيشاني ماه و آفتاب انوارست

ماه ملك آراي برج سلطنت سلطان اويس ****در دريا فيض درج سلطنت سلطان اويس

دست فياض تو خاطره ها ز بند آزاد كرد ****عدل معمارت درونهاي خراب آباد كرد

هر كه مي خواهد كه در عهد تو آزادي كند ****اولش چون تيغ بايد روي چون فولاد كرد

باد ازان دست چنار انداخت كاندر عهد تو ****مرغ از دست چناري در چمن فرياد كرد

آنچه كرد اسكندر اندر سد باب مملكت ****بابت آن ثاني جم درباره بغداد كرد

سوسن آزادي خلقت كرد با سرو سهي ****لطف طبعت را خوش آمد هر دو را آزاد كرد

لطفت اندر باب ارباب هنر ز انصاف و داد ****هرچه مي بايست كرد انصاف بايد داد كرد

زمره كروبيان بر سدره در اوقات ذكر ****بس كه خواهد اين حديث از قول سلمان ياد كرد

ماه ملك آراي برج سلطنت سلطان اويس ****در دريا فيض درج سلطنت سلطان اويس

پادشاها روز عيدت فرخ و فرخنده باد ****چون لب ساغر مدامت كام جان پرخنده باد

در جهالن تا سايه خورشيد را باشد نشان ****سايه خورشيد چترت بر جهان پاينده باد

شهسوار همتت بر خنگ چوگاني به حكم ****آسمان را در خم چوگان چو گوي افكنده باد

چرخ كو يك چشم دارد جز به چشم مهر اگر ****بنگرد سوي تو آن يك چشم نيزش كنده باد

سوسن آزاد تا رطب اللسان باشد به باغ ****سوسن آزاد باغ مدحت اول بنده باد

تا نظام سال و ماه و هفته و روز و شب است ****سال و ماه و هفته و روز و شبت فرخنده باد

شمارهٔ 2

ما مريدان

كوي خماريم ****سر به مسجد فرو نمي آريم

زده در دامن مغني چنگ ****دامنش را ز چنگ نگذاريم

سالك رهنماي مشتاقيم ****محرم پرده هاي اسراريم

ما به سوداي يار مشغوليم ****وز دو عالم فراغتي داريم

جان به بازار دل تلف كرديم ****مفلس آن شكسته بازاريم

ساغر مي كه نشوه اش عشق است ****ما به هر دو جهان خريداريم

بار جانيم و عقل سر باري است ****كار عشق است و ما درين كاريم

ساقيا از خمار مي ميريم ****شربتي ده به ما كه بيماريم

بوسه اي ده به ما كه تا به لبت ****جان خود چون پياله بسپاريم

ما نه از زاهدان صومعه ايم ****ما ز دردي كشان خماريم

زاهدان از كجا و ما ز كجا ****ما و دردي كشان بي سر و پا

با خيال تو عشق مي رانيم ****و ز لبان تو نقش مي خوانيم

از صفات جمال مدهوشيم ****در جمال صفات حيرانيم

همه را از دماغ كرده برون ****شسته اطراف چشم را ز آنيم

تا خيال تو را چو پيش آيد ****بر سر و چشم خويش بنشانيم

جان خود را عزيز مي داريم ****كه تو را جاي كرده در جانيم

ساقيا ساغرست قبله ما ****خيز تا قبله را بگردانيم

صوفيا جز صفاي مي، نكند ****بر تو روشن كز اهل ايمانيم

رخ به محراب ابروان داريم ****بر زبان ذكر دوست مي رانيم

نسبت كفر مي كنند به ما ****ما اگر كافر ار مسلمانيم

با صلاح و فساد ما باري ****زاهدان را چه كار ما مي دانيم

زاهدان از كجا و ما ز كجا ****ما و دردي كشان بي سر و پا

به مي و شاهد است رغبت ما ****زاهدان مي دهند زحمت ما

ز آب رز شربتي

بساز حكيم ****كه در آن شربت است صحت ما

سرما شد ز كوي دوست بلند ****در سر كوي توست دولت ما

رندي و عاشقي و قلاشي ****آفريدند در جبلت ما

ملك هر دو جهان به خاشاكي ****در نيايد به چشم همت ما

خلوتي با خيال او داريم ****ره ندارد كسي به خلوت ما

عارفان در نعيم آب رزند ****وه چه خوش نعمتي است نعمت ما

زاهدانند مست جام غرور ****چه خبر مست را ز لذت ما

زاهدان را ولايتي است كه هست ****دور ازين كشور ولايت ما

زاهدان از كجا و ما ز كجا ****ما و دردي كشان بي سر و پا

سرم از عشق قد اوست بلند ****دل ز سوداي زلف اوست به بند

روي او پشت تو به را بشكست ****سرو از بيخ زاهدان بر كند

جام سيري دهد مرا هر دم ****لب او كرده چاشني از قند

هر كه مجنون بند طره اوست ****بند مي بايدش چه سود از بند

مطربا پرده تيز كن به صبوح ****تا در آيد به خواب بخت نژند

در صبوحي كه جام مي خندد ****صبح را گو بر آفتاب مخند

گر برندم به حشر با رندان****تا در آتش نهند همچو سپند

وز دگر سو گرفته دامن و من ****اين حكايت كنان به بانگ بلند

زاهدان از كجا و ما ز كجا ****ما و دردي كشان بي سر و پا

مطربا قول عاشقان برگو ****غزلي خوش ترانه اي تر گو

دل به صوت تو پاي مي كوبد ****خوش ترانه است بازش از سر گو

زاهدانت اگر خلاف كنند ****كج نشين راست در برابر گو

عشق را چون طريق مختلف است ****هر زماني

ز راه ديگر گو

مطلعي از مقام عشاق ار ****نكته اي از ره قلندر گو

وعظ افسانه در نمي گيرد ****پيش ما اين حديث كمتر گو

سخن از پيش عارفان گوي ****از لب و شاهدان ساغر گو

عود را گو شمال چند دهي ****سخني خوش به گوش او درگو

سخني كان به عود خواهي گفت ****به عبارات همچو شكر گو

شد دماغم ز زهد خشك خراب****مطربا اين ترانه از سر گو

زاهدان از كجا و ما ز كجا ****ما و دردي كشان بي سر و پا

روي تو ديده گلستان است ****موي تو ماه را شبستان است

قامتت سرو را داده تعليم ****زان ز سر تا به پاي دستان است

دل اگر مست چشم توست مرنج ****چه كند همنشين مستان است

هر كه بيمار و دل شكسته توست ****حال او حال تندرستان است

گل ما را سرشته اند به مي ****خاك ما گويي از خمستان است

عشق روي تو را دبستاني است ****كه خرد طفل آن دبستاني است

زاهدان از كجا و ما ز كجا ****ما و دردي كشان بي سر و پا

زاهدان قدح كشان پايند ****كه به ميخانه راه بنمايند

ته به مستي فرو نهند ز دوش ****بار هستي و خوش بر آسايند

به يقين واعظان و دردكشان ****باد پيما و باده پيمايند

ما به نقديم در بهشت امروز ****زاهدان در اميد فردايند

ما و عشقيم و صحبت ما را ****دوستان دگر نمي بايند

نفسي چند مانده است مرا ****كز برم مي روند و مي آيند

پيش ما از براي آمد و شد ****غير ما جام و قدح نمي شايند

تو مبين آنكه صوفيان ظاهر ****وعظ گويند و مجلس آرايند

مي پرستان نگر كه در معني ****سرفرازند و پاي برجايند

خود به نوعي كه زاهدان گويند ****من گرفتم كه بي سر و پايند

زاهدان از كجا و ما ز كجا *** ما و دردي كشان بي سر و پا

يار ناگه نمود روي بر من ****هوشم از جان ربود و جان از تن

من ز ديدار دوستان ديدم ****كه مبيناد هرگزش دشمن

از كمند تو سر نمي پيچم ****چه كنم چون فتاد در گردن

دست در دامنت زديم چو گرد ****بر ميفشان به خاكيان دامن

سنبلستان چين زلفش را ****خوشه چينند آهويان ختن

ساقيا تا به خانه دل را ****خيز و از عكس جان كن روشن

دل ز خمخانه بر نخواهم كند ****كه دلم مي كشد به حب وطن

دين به دردي دن، دني نشود ****درد دين مي كشم و دردي دن

منم افتاده در پي رندان ****زاهدان اوفتاده در پي من

زاهدان از كجا و ما ز كجا ****ما و دردي كشان بي سر و پا

رويت افروخت آتش زردشت ****زلفت آورد در ميان زنار

درد ل من خيالت آمد و گفت ****ليس في الدار غيرها ديار

جان فداي تو كرده ام بستان ****سر به پيشت نهاده ام بردار

ساقيا از شبانه مخموريم ****از سرم باز كن بلاي خمار

با خيال تو حق به جانب ماست ****گر انا الحق زنيم بر سردار

اگرم قصد جان و سر داري ****سر و جانم دريغ نيست زيار

زاهدي دوش دعوتم مي كرد ****بعد پند و نصيحت بسيار

داد ستار و خرقه ام پنداشت ****كه مگر خرقه دارم و دستار

هر دو را بستدم گر و كردم ****به مني مي به خانه خمار

گفتمش، ما خراب و مخموريم

****خيز و ما را به حال خود مگذار

زاهدان از كجا و ما ز كجا ****ما و دردي كشان بي سر و پا

اي دل خود پرست سودايي ****چند بر خاك باد پيمايي

توده خاكي آن نمي ارزد****كه تو دامن بدان بيالايي

آفتابي نهان به سايه گل ****گل چه بر آفتاب اندايي

آفتابا عجب چه خورشيدي ****كه تو با سايه بر نمي آيي

مطربا پرده اي زدي كه دريد ****پرده بر كار عقل سودايي

مدتي گرد زاهدان گشتم ****من شوريده حال شيدايي

دوشم آمد بريد حضرت دوست ****كه فلان گر تو طالب مايي

زاهدان از كجا و ما ز كجا ****ما و دردي كشان بي سر و پا

طرز ترجيع بند من يكسر ****راست ماند به شاخ نيشكر

كز سرش تا به پا فرو رفتم****بود بندش ز پند شيرين تر

نو عروسي است خوب روي و برو ****بسته بر مدح خسروي زيور

آفتاب زمانه شيخ اويس ****كه زمانه بدوست دور قمر

كلك او دور عدل را پرگار ****راي او خط غيب را مسطر

باد، سير ستاره اش تابع ****باد، دور زمانه اش چاكر

آنچنان شعر من به دولت شاه ****در مزاج زمانه كرده اثر

اين سخن صوفيان صومعه نيز ****ورد خود كرده اند شام و سحر

زاهدان از كجا و ما ز كجا ****ما و دردي كشان بي سر و پا

شمارهٔ 3 - مستان الست

ماييم كشيد داغ شاهي ****مستان شراب صبحگاهي

ز آيينه دل به مي زدوده ****زنگار سپيدي و سياهي

بر لوح جبين يار خوانده ****نقش ازل و ابد كماهي

رخسار نگار ديده روشن ****در جام جهان نماي شاهي

پرورده به مي مدام جان را ****در خنب محبت الهي

بيماري ماست تندرستي ****درويشي ماست

پادشاهي

هر چيز كه غير عشق بيند ****در مذهب ماست از مناهي

من دست ز دامنش ندارم ****واه اين چه حكايتي است واهي

گر عرض كنند هر دو عالم ****بر من كه كدام ازين دو خواهي

من دامن آن نگار گيرم ****وز هر دو جهان كنار گيرم

ساقي بگذر ز ما و از من ****آتش به من و به ما در افكن

غم بر دل من چو درد زد آتش ****اي پير مغان چه مي زني تن

آن دردي سال خورد پيش آر ****كو پير من است در همه فن

پيري ز پي صفاي باطن ****يك چند نشسته در بن دن

آلوده به دن دماغ گشته ****از عين صفاي آب روشن

سر دو جهان نموده ما را ****در جام جهان نما معين

من زين خم عيسوي خمار ****خواهم رخ زرد، سرخ كردن

دامن مكش اي فقيه از من ****از خويش كشيده دار دامن

خود را به درش فكن چو جرعه ****جز خاك درش مساز مسكن

زان پيش كه خاك تيره گردد ****ناگاه به خير دامن من

من دامن آن نگار گيرم ****وز هر دو جهان كنار گيرم

آن مرغ كه هست جاودانه ****بالاي دو كونش آشيانه

بر قاف حقيقت است عنقا ****در خانه ماست مرغ خانه

عشق است كه جاودانه او را ****از جان و دلست جاودانه

گنجي است نهان درين خرابه ****دري است ثمين درين خزانه

اين است دو كون جمع ليكن ****مقصود يكي است در ميانه

اي ساقي از آن شراب باقي ****جامي به من آر عاشقانه

مستان شبانه الستيم ****در ده مي باقي شبانه

ما با تو يكي شديم و گرديم ****از مايي و

ز مني كرانه

آشوب جهان اگر نخواهي ****آن زلف سيه مزن به شانه

گر ميل به خون كني چو ساغر ****گردن بنهان چون چمانه

فردا كه كشنده را شهيدان ****گيرند به خون بدين بهانه

من دامن آن نگار گيرم ****وز هر دو جهان كنار گيرم

باغ تو كه ديده را بياراست ****روي تو به صورتي كه دل خواست

از خاك در توام مكن دور ****زنهار كه خاك من هم آنجاست

از مهر تو ماه بي خور و خواب ****در كوي تو عقل بي سر و پاست

عشقت ز دل شكسته من ****چون مهر از آبگينه پيداست

بتخانه و كعبه پيش ما نيست ****هر جا كه وي است قبله آنجاست

آن روز كه خاك ما شود گرد ****مشكل ز در تو بر توان خاست

گر هر دو جهان شوند دشمن ****سهل است چو آن نگار با ماست

من دامن آن نگار گيرم ****وز هر دو جهان كنار گيرم

مست است ز خواب چشم دلدار ****خود را ز بلاي دل نگهدار

خاصه كه ز غمزه در كمينند ****مستان و معربدان خونخوار

اول دل و دين به باد داديم ****تا خود چه رود به آخر كار

اي چشم تو را به گوشه ها در ****افتاده هزار مست و بيمار

سوداي دو سنبل تو در چين ****برهم زده حلقه هاي بازار

روزي كه وجود من شود خاك ****وز خاك وجود من دمد خار

چون خار ز خاك سر بر آرم ****وانگه كه گذر كند به من يار

من دامن آن نگار گيرم ****وز هر دو جهان كنار گيرم

ما از ازل آمديم سر مست ****زان باده هنوز نشوده اي هست

آزاد ز

هر دو كون بوديم ****گشتيم به زلف يار پا بست

هر قطره كه هست غرق دريا ****از مايي و ز مني خود رست

ايمن ز بلا نمي توان بود ****و ز دام بلا نمي توان جست

از شاخ اميد بر كسي خورد ****كز خويش بريد و در تو پيوست

روي تو چه فتنه ها كه انگيخت ****زلف تو چه توبه ها كه بشكست

عشقت در غارت درون زد ****با عشق تو در نمي توان بست

چند از پي آن جهان خورم خون ****چند از پي اين جهان شوم پست

به زان نبود كه گر بود بخت ****هم مصلحت آنكه گر دهد دست

من دامن آن نگار گيرم ****وز هر دو جهان كنار گيرم

اميد من است زلف او آه ****ز اميد دراز و عمر كوتاه

يك شب دل من به زلف او بود ****گم كرد دران شب سيه راه

وز تيره شب آتش رخش ديد ****تابنده چو نور يوسف از چاه

بالاي درخت قدس آتش ****مي زد به زبان دم از انا الله

يار از دم آتشين دمي گرم ****زد بر من و در گرفت ناگاه

دل راه هوا گرفت و ما راست ****كار دو جهان خراب ازين راه

برقع ز مه دو هفته برداشت ****كار دو جهان صواب ازين ماه

خواهم ره مدح شاه جستن ****باشد كه به يمن دولت شاه

من دامن آن نگار گيرم ****وز هر دو جهان كنار گيرم

تركيبات

شمارهٔ 1 - در نعت حضرت رسول (ص)

اي ذروه لامكان مكانت ****معراج ملايك آستانت

سلطاني و عرش تكيه گاهت ****خورشيدي و ابر سايه بانت

طاقي است فلك ز بارگاهت****مرغي است ملك ز آشيانت

كوثر عرقي است از جبينت ****طوبي ورقي ز بوستانت

فرزند نخست فطرتي تو ****طفلي است

طفيل آسمانت

هر چند كه پروريد تقدير ****در آخر دامن الزمانت

آن قرطه مه كه چارده شب ****خور دوخت شكافته بنانت

تو خانه شرع را چراغي ****عالم همه روشن از زبانت

تو گنج دو عالمي از آن رو ****كردند به خاك در نهانت

از توست صلات در حق ما ****و ز ما صلوات بر روانت

يا قوم علي النبي صلوا ****توبوا و تضرعوا و ذلوا

باباي شفيق هر دو عالم ****فرزند خلف ترين آدم

او خاتم انبياست زان سنگ ****بر سينه ببست همچو خاتم

اي پيرو و تو كليم عمران ****وي پيشروت مسيح مريم

در ذيل محمدي زد اين دست ****در دولت احمدي زد آن دم

زان شد دم او چنين مبارك ****زان شد كف آن چنان مكرم

از عيسي مريمي موخر ****بر عالم و آدمي مقدم

سلطان دو عالمي و هستت ****ملك ازل و ابد مسلم

باغي است فضاي كبريايت ****بيرون ز رياض سبز طارم

از هر ورقش چو طاق خضرا ****آويخته صد هزار شبنم

عقلي تو بلي ولي مصور ****روحي تو بلي ولي مجسم

اي نام تو بر زمين محمد ****خوانند بر آسمانت احمد

تو بحري و هر دو كون خاشاك ****خاشاك و درون بحر حاشاك

زد معجزه ات شب ولادت ****بر طاق سراي كسر وي چاك

رفت آتش كفر پارس بر باد ****شد آب سياه ساوه در خاك

در ديده همتت نيايد ****درياي جهان به نيم خاشاك

تو بحر حقيقي و از آنرو ****داري لب خشك و چشم نمناك

با سير براق تو چو صخره ****سنگي شده پاي برق چالاك

از طبع تو زاده است دريا ****وز نسبت توست گوهرش پاك

اين دلق

هزار ميخ نه تو ****پوشيده به خانقاهت افلاك

مردود تو شد نبيره رز ****زين است سرشك ديده تاك

قطب شش و هفت و سيصد اخيار ****گردون دو شش مه ده و چار

اي سدره ستون بارگاهت ****كونين غبار خاك راهت

كردي نه و هفت و چار را ترك ****آن روز كه فقر شد هلاكت

نه چرخ هزار دانه گردان ****در حلقه ذكر خانقاهت

مهر و فلك است از برايت ****ملك و ملك است در پناهت

در چشم محققان خياليست ****نقش دو جهان ز كارگاهت

از منزلت سپهر نازل ****و ز مسكنت است اوج جاهت

تركان سفيد روي بلغار ****هندوي دو نرگس سياهت

ذي اجنحه لشكر جنايت ****قلب فقرا بود سپاهت

ما مجرم و عاصييم و داريم ****اميد يه لطف عذر خواهت

با آنكه هزار كوه كاه است ****با صر صر قهر كوه كاهت

سلطان رسل سراج ملت ****هادي سبل شفيع امت

چيزي تو شنيده اي و ديده ****نا ديده كسي و نا شنيده

تا حشر كسي كه مثل او نيست ****مثل تو كسي نيافريده

در عين سفيدي و سياهي ****ذات تو خرد چو نور ديده

قهر تو حجاب عنكبوتي ****بر ديده دشمنان تنيده

گيتي كه نيافت سايه ات را ****در سايه توست پروريده

روزي كه شرار شرك اشراك ****هر دم ز سر سنان جهيده

ز آنجا كه ز كيش مارميتت ****مرغان چهار پر، پريده

هر دم مدد سپاه نصرت ****از ينصرك امدات رسيده

آن از كرم تو ديده حيه ****كانگشت ز حيرتت گزيده

با آنكه كنيز كانت حورند ****از بندگي تو در قصورند

با آنكه تو راست سد ره منزل ****با قدر تو منزلي است نازل

عالم

همه حق توست و هر چيز ****كان حق تو نيست هست باطل

آنجا كه براق عزم رانده ****افتاده خر مسيح در گل

دين تو به قوت نبوت ****ذات تو به معجز دلايل

بر كنده ز جاي كفر خيبر ****افكنده به چاه سحر بابل

آن بحر حقيقي كه آن را ****نه غور پديد شد نه ساحل

در ملك تو صد چو مصر جامع ****در كوي تو صد چو نيل سايل

در ملك قلوب مشركان رمح ****از كد يمين توست عامل

ماهي است رخت كه نيستش نقص ****سروي است قدت كه نيستش ظل

اي بر خردت هزار توجيح ****در دست تو سنگ كرده تسبيح

اي خوانده حبيب خود خدايت ****ملك و ملك و فلك برايت

اول علمي كز آفرينش ****افراشت نبود جز ولايت

اي هفت فلك به رسم در خواست ****حلقه شده بر در سرايت

تو ديده فطرتي از آن شد ****در پرده عنكبوت جايت

تو نافه مشكي آفريده ****بي آهوي و بي خطا خدايت

آراسته سد ره از وجودت ****برخاسته صخره از هوايت

شد قرص جوت خورش اگر چه ****قرص مه و خورشيد شده برايت

ما را چه مجال نطق باشد ****جايي كه خدا كند ثنايت

با آنكه عطاردست محروم ****از خط بنان بحر زايت

يك خوشه فلك به توشه دادش ****و آن نيز ز خرمن عطايت

سكان سراد قات عزت ****محتاج شفاعت و دعايت

هندوي تو چون بلال كيوان ****سلمانت غلام پارسي خوان

ادريس كه بر سما رسيده ****از رهگذر شما رسيده

در شارع معجزات عيسي ****جان داده و در تو نارسيده

از ناف زمين نسيم مشكت ****برخاسته تا خطا رسيده

مرغي كه نرفت از

آشيانت ****پيداست كه تا كجا رسيده

از تذكره رسالت توست ****يك رقعه به انبيا رسيده

و ز مملكت ولايت توست ****يك بقعه به اوليا رسيده

بر خلق شده حطام دنيا ****مقسوم و به تو بلا رسيده

در منزل قرب تو ملايك ****از شاهره دعا رسيده

جسته ملكت مقام ادني ****از سدره گذشته تا رسيده

رخسار تو و مه ده و چار ****سيبي است دو نيم كرده پندار

رضوان جنان سراي دارت ****جبريل امين امير بارت

كرده سر آسمان متوج ****يمن قدم بزرگوارت

اي پنج ستون خانه شرع ****قايم به وجود چار يارت

..............................

باقي است علي ولي عهدت ****او بود وصي حق گزارت

داري دو گهر كه گوش عرش است ****آراسته زان دو گوشوارت

اين گل عرقي است از تو مانده ****بر روي زمين به يادگارت

سردار رسل امام كونين ****سلطان سرير قاب قوسين

عمري بزديم دست و پايي ****در بحر هواي آشنايي

چون بر درش آمديم امروز ****داريم اميد مرحبايي

اي گل چه شود كه از تو يابد ****اين بلبل بينوا نوايي

در سفره رحمت تو گردد ****خرم به نواله گدايي

از كوي نجات نا اميدي ****از راه فتاده مبتلايي

بيمار و هوا رسيدگانيم ****بخش از شفتين مان شفايي

درمانده شديم و هيچ كس نيست ****غير از تو رجا و ملتجايي

آورده ام اين ثنا و دارم ****در خواه ز حضرتت دعايي

ما بر سفريم و بهر زادي ****خواهيم ز درگهت عطايي

هر چند كه ما گناهكاريم ****اميد شفاعت تو داريم

شمارهٔ 10 - خدنگ مصايب

اي صبحدم چه شد كه گريبان دريده اي ****وي شب چه حالتي است كه گيسو بريده اي

از ديده زمانه روان است جوي خون ****اي ديده زمانه بگو

تا چه ديده اي

اي اشك گرم رو خبري بازده ز دل ****تا چسيست حال او كه بدين رو ديده اي

اي آفتاب لرزه فتادست بر دلت ****آخر چه ديده اي كه چنين دل رميده اي

اي آسمان تو جامه كبود از چه كرده اي ****آري مگر تو نيز مصيبت رسيده اي

اي پرچم از براي چه سرباز كرده اي ****آري مگر تو نيز مصيبت رسيده اي

مرغان باغ ناله و فرياد مي كنند ****اي باغبان چه موجب فرياد ديده اي

گل جامه پاره مي كند آخر بپرس ازو ****كز باد صبحدم چه حكايت شنيده اي

ني ني سخن مپرس كه جاي ملالت است ****دانم ملالت است و ندانم چه حالت است

ديدي چه كرد چرخ ستمكار و اخترش ****نامش مبر چه چرخ مه چرخ و مه اخترش

بر خاك ريخت آن گل دولت كه باغ ملك ****با صد هزار ناز بپرورد در برش

افشانده خاك بر سر خورشيد انورست ****گردون كه خاك بر سر خورشيد انورش

آن شد كه بود در قدح روزگار نوش ****زهر هلاهل است كنون قند عسكرش

شد خار و خاره بستر آن سرو نازنين ****كازار مي رسيد ز ديباي ششترش

بگريست تخت بر مملكت شاه تاج بخش ****كاورد تخت افسر شاهي به گوهرش

خط عذار بر ورق حسن او تمام ****ننوشته ريخت دست اجل خاك بر سرش

مگذر به باغ ازين پس بگذر ز لاله زار ****زيرا كه باغ بر دل باغ است و لاله زار

شد سرد و تيز بر دل و بر چشم روزگار ****هم آب روي دجله و هم باد نوبهار

درديده مي نيايد از اين آب جز سرشك ****بر دل نمي نشيند از اين باد جز غبار

در كوه سنگ دل

نگر از چشمه هاي او ****آب روان، روان شده دردروي مرغزار

مسكين بنفشه بر سر زانو نهاده سر ****با جامه كبود پريشان و سوگوار

افكندي اي سپهر سواري كه مثل او ****شيري به روزگار و هژبري به روزگار

اي شوخ ديده بر سر خاكش به خون دل ****چندانكه آب در جگرت هست اشك بار

رسم امارت از سر عالم بر اوفتاد ****تاج سعادت از سر گردون در اوفتاد

گردون به دود حادثه عالم سياه كرد ****ايام خاك بر سر خورشيد و ماه كرد

صبح اين خبر به نوحه ز مرغ سحر شنيد ****از تاب سينه زد نفسي سرد و آه كرد

پوشيد آفتاب پلاس سياه شب ****از كهكشان و سنبله ترتيب كاه كرد

باد اجل چراغ امل را فرو نشاند ****وز دود آن چراغ جهاني سياه كرد

اي چرخ بي حيا به چه چشم و كدام روي****خواهي به روي خسرو ايران نگاه كرد

بايست ياد كردنت آن لطف و سعيها ****كاندر مدار كار تو دلشاد شاه كرد

اي چرخ چار بالش خورشيد بهر كيست؟****عيسي چو رفت صدر جنان تكيه گاه كرد

چندان گريست مردم ازين غم كه چون حباب ****اختر به آب ديده مردم شناه كرد

كان مصر مملكت كه تو ديدي خراب شد ****وان نيل مكرمت كه شنيدي سراب شد

كو خسروي كه بود جهان در امان او ****پيوسته بود جان جهاني به جان او

كو صفدري كه روز دغا خصم شوم پي ****مي جست همچو تير ز دست و كمان او

كو آن عنان گراي كه كوه گران ركاب ****جستي كران ز صدمه گرز گران او

آن نامور كجاست كه دارد بر آسمان ****روي قمر هنوز

نشان سنان او

گويي چگونه كرد دل نازنين شاه ****ناگاه تحمل خبر ناگهان او

چرخا پياده رو به درگاه مير ****كافتاب شهسوار جهان پهلوان او

اي مرغ نوحه گر شو واي ابر به خون گري ****بر قامت چو نارون ناروان او

دزد وفات گنج حياتش چگونه برد ****كو بخت هوشيار كه بد پاسبان او

جان داد در موافقت يار نازنين ****يار عزيز شرط محبت بود همين

اي دل جهان محل ثبات و قرار نيست ****دست از جهان بدار كه او پايدار نيست

زنهار زينهار مخواه از اجل كه او ****كس را درين سرا چه به جان زينهار نيست

مستظهري به مرتبه و اختيار خويش ****هيچت ز رفتن دگران اعتبار نيست

دنيا چو شاهدي است كناري گزين از او ****كز شاهدان خلاصه بجز از كنار نيست

صبر و تحمل است و رضا چاره با قضا ****تدبير اين قضيه برون زين سه چار نست

در حيز وجود همانا نيامدست ****آن سيه كز خدنگ مصايب فگار نيست

بنشين بر آستان رضا چون به هيچ باب ****ما رادرون پرده تقدير بار نيست

ما بندگان و اوست خداوندگار ما ****با كار او مرا و تو را هيچ كار نيست

جان در بدن وديعه پروردگار ماست ****مي خواهد از تو باز وديعت چه ماجراست

سرو ار فتاد ظل چمن مستدام باد ****در گر شكست بحر عدن با نظام باد

گر كوكب منير فرو شد ز آسمان ****خورشيد آسمان سعادت مدام باد

خورشيد عمر شه ايلكان گر زوال يافت ****ظل امير شيخ حسن بردوام باد

تا روزگار منزل اندوه سختي است ****دلشاد و شاه جم عظمت شاد كام باد

چونانكه اقبوقا ايلكان راست يادگار

****سلطان اويس ولي و قايم مقام باد

تا روز حشر بر سر واماندگان او ****ظل ظليل جاه شما مستدام باد

آن سرو قد كه گشت تابوت تخته بند ****قدرش درخت روضه دارالسلام باد

روزي هزار بار ز انفاس قدسيان ****بر تربتش نثار درود و سلام باد

شمارهٔ 2 - رايت سلطان اويس

گر در خبير به زور بازوي حيدر گشاد ****بس كه ازين قلعه را سايه حي در گشاد

هان كه علي رغم بوم باز همايون ظفر ****از طرف چتر شاه بال زد و پر گشاد

آنكه به يك زخم داو بازي نراد برد ****مهره پشت عدو مي فكند در گشاد

معدلتش تا فكند ظل هماي امان ****ديده نيارست باز پيش كبوتر گشاد

تا در رافت گشاد راه حوادث ببست ****چون كمر كين ببست برج دو پيكر گشاد

گاه به دندان تيغ گاه به انگشت كلك ****عقده احوال ملك شاه سراسر گشاد

مفردي از خيل اوست آنكه به تنها شبي ****از طرف باختر تا در خاور گشاد

منتهي از راي اوست عقل كه از يك نظر ****مشكل اسرار نه پرده اخضر گشاد

يك ورق از ذهن اوست آنكه افلاطون نوشت ****يك طرف از ملك اوست آنكه سكندر گشاد

بخل و ستم دست و پاي چون زند اكنون كه شاه ****پاي مخالف ببست دست سخا برگشاد

آيت نصرالله است رايت سلطان اويس ****گشت به برهان مبين آيت سلطان اويس

در سر من مهر او سوزش و سود فكند ****شوق رخش آتشي در من شيدا فكند

قامت رعناي خويش كرد نگه زير زلف ****فتنه و آشوب در عالم بالا فكند

مصلحت من نهاد دل همه در دامنش ****رفت و علي رغم من آن

همه دريا فكند

آمد و اول دلم بستد و پيمان شكست ****رفت و در آخر گنه در طرف ما فكند

آهوي چيني ز باد بوي دو زلفش شنيد ****شد متفرد ز مشك نافه به صحرا فكند

دوش به امروز داد وعده كه كامت دهم ****آه كه امروز باز وعده به فردا فكند

لعل تو در گوش من لولو لالا نهاد ****لفظ تو از چشم من نظم ثريا فكند

قصد سرم مي كني وين نه به جاي خود است ****خاصه كه ظل خدا سايه بدانجا فكند

مركز دور جلال نقطه خط كمال ****وز نظرش آفتاب يافته جاه و جمال

اي مژه و ابروينت تير و كمان ساخته ****جان و دل عاشقان هر دو نشان ساخته

صنع جهان آفرين بر فلك حسن تو ****پيكر خورشيد را ذره زبان ساخته

آنكه ز هيچ آفريد صورت جسم و روان ****سرو روان تو را هيچ ميان ساخته

از سر كويت صبا مجمره گردان شده ****و زخم زلفت شمال غاليه دان ساخته

از رخ تو حسن را آمده وجهي به دست ****صورت اسباب خود جمله بر آن ساخته

ما به تو مشغول و تو فارغ از احوال ما ****ما نگرانيم و تو باد گران ساخته

در غم هجرم جهان سوخت و راضي شدم ****گر به غمم مي شود كار جهان ساخته

ز آتش رويت چو شمع چند بود ساخته ****آنكه بود مدح شاه وورد زبان ساخته

پيش وقارش مقيم كوه كمر بسته است ****وز طرف همتش طرف كمر بسته است

مي دهدم هر سحر بوي تو باد شمال ****زنده همي داردم جان به اميد وصال

چون ز تن من نماند هيچ ندانم كه چون ****پي

به سر آرد مرا در شب تاري خيال

خاك سر كوي توست همدم باد بهشت ****آتش رخسار توست بر رخ آب زلال

با گل رخسار تو گل نگشايد نقاب ****با مه ديدار تو مه ننمايد جمال

قصه ما شد دراز در غم آن قد و موي ****خانه دل شد سياه در غم آن زلف و خال

تاب فروغ رخت ديده كي آرد كزان ****طاير انديشه را سوخت چو پروانه بال

بي مه ديدار تو ديده ز خود در حجاب ****بي لب شيرين تو تن ز روان در ملال

مي شود از روي تو ماه فلك منفعل ****مي برد از راي تو شاه سپهر انفعال

روز شهنشه ز روز فرخ و ميمون تر است ****منصب او چون هلال دم به دم افزون تر است

آنكه رقيب زمان دولت بيدار اوست ****وانكه طبيب جهان خامه بيمار اوست

چشم و چراغ ظفر تيغ جهانگير او ****پشت و پناه جهان عدل جهاندار اوست

جست قضا داوري از پي كار جهان ****عقل بدو اقتدا كرده كه اين كار اوست

تا ز در طالعش كسب سعادت كند ****كرده گرو مشتري خامه به بازار اوست

نام شهنشه كند سكه زر بر جبين ****زان زده كارش به زر دولت دينار اوست

اي كه غلام تو گشت خسرو سيارگان ****صبح گواهي به صدق داده كه اقرار اوست

صفه قدر تو راست منزلتي از شرف ****دايره آفتاب شمسه ديوار اوست

مركز جاه تو راست مرتبتي كز جلال ****اين كره لاجورد نقطه پرگار اوست

روي زمين آن توست ملك فلك نيز هم ****عالم انسان تو راست ملك و ملك نيز هم

اي ظفر و نصرتت پيشروان حشم ****كوكبه انجمت پسر و

ماه علم

كاتب امر تو راست زير قلم روز و شب ****خاتم ملك تو راست زير نگين ملك جم

گشته ز گرد رهت چشم كواكب قرير ****خورده به خاك درت روح ملايك قسم

نسبت اصلي يم با دل و با طبع توست ****از دل و طبع تو يافت اين گهر پاك يم

حكمت اگر پاي در پشت سپهر آورد ****خنگ فلك بر زمين بس كه بمالد شكم

راي تو چون تيغ زد صبح بر آمد ز كار ****عزم تو چون سير كرد ماه فرو شد به غم

با علمت آسمان كسر عدو نصب كرد ****با سپهت روزگار فتح جهان كرد ضم

فتح دژي چون كنم ذكر كه پيش خرد ****با شرف دولتت فتح جهان است كم

عالميان شكر اين عالم تمكين كنيد ****بنده دعايي به صدق مي كند آمين كنيد

مطرب گردون شها پرده سراي تو باد ****خشت زر آفتاب فرش سراي تو باد

فضل خداي است عام ليك هر آن دولتي ****كز فلك آيد فرود خاص براي تو باد

يار و نگهدار خلق لطف خداوند توست ****يار و نگهدار تو لطف خداي تو باد

هر چه تصور كند قيصر و خاقان و راي ****راي رزين همه تابع راي تو باد

با كف راد تو ابر، كيست كه نامش برند ****بحر عيال تو گشت ابر گداي تو باد

تا ز افق طالعند باز سپيد و غراب ****بر سرشان روز و شب ظل هماي تو باد

تا كه بقاي بقازيب تن آدمي است ****دامن آخر زمان وصل قباي تو باد

كار خلايق كنون مدح و ثناي تو گشت ****ورد ملايك همه حرز دعاي تو باد

شمارهٔ 3 - حقه لعل

خنده اي زد

دهنت تنگ شكر پيدا كرد ****سخني گفت لبت لولوتر پيدا كرد

طره از چهره براند از كه آن زلف سياه ****در سپيدي عذار تو اثر پيدا كرد

به فداي گل رخسار تو با دام كه او ****فستقي دايره اي گرد شكر پيدا كرد

هر سحر داد به بوي سر زلف تو به باد ****نافه مشك كه به صد خون جگر پيدا كرد

روز رخسار تو تا با شب زلفت بنشست ****در جهان قاعده شام و سحر پيدا كرد

بود نا يافت ميان تو وليكن كمرت ****چست بر بست ميان را كمر و پيدا كرد

چشم سر مست تو چون بخت من اندر خواب است ****دهن تنگ تو چون كام جهان ناياب است

گرد باغ رخت از سنبل چين پر چين است ****باغ رخسار تو را سنبل چين پر چين است

وصف حسن بت چين پيش تو بت عين خطا ****كز رخ و زلف تو بت بر بت چين پر چين است

چشمه چشم من از چشم تو دريا بار است ****صدف گوش من از لعل تو گوهر چين است

عنبرين سلسله ات بر طرف خورشيد است ****رقم غاليه ات بر ورق نسرين است

مشك مسكين كه جگر گوشه آهوي خطاست ****از نسيم سر زلف تو جگر خونين است

زلف اگر بر كمرت سر بنهد نيست عجب ****سر سودا زدگان را ز كمر بالين است

پسته تنگ تو بر تنگ شكر مي خندد ****حقه لعل تو بر عقد گوهر مي خندد

لاله رويا گلت آميخته با ياسمن است ****من ندانم رخ تو لاله و گل ياسمن است؟

بوي ياس من از آن سبزه و خط مي آيد ****گل رويت مگر آورده خط ياس

من است؟

دل من ياسمنت برد و گواهم خط توست ****چه كنم چون خط تو بر طرف ياسمن است؟

چشم من چون لب لعل تو لبالب خون است ****قد من چون سر زلف تو سراسر شكن است

خال و خط و دهنت چشمه و خضر و ظلمات ****رخ و زلف و زنخت يوسف و چاه و رسن است

چشم فتان تو در خواب شد و خفته به است ****فتنه، چون دور خداوند زمين و زمن است

مريم ثاني و بلقيس سليمان تمكين ****شاه دلشاد خداوند جهان عصمت دين

آن خداوند كش آمد ز خداوند خطاب ****بانوي هر دو جهان مريم بلقيس جناب

اي ز بار مننت گجردن گردون شده خم ****وي ز موج كرمت ديده دريا شده آب

برق با سرعت عزمت همه صبرست و سكون ****كوه با صدمه حكمت همه سيرست و شتاب

تير مه، مكرمتت ژاله چكاند ز دخان ****فصل دي تربيتت لاله دماند ز سراب

ملك در مدت عمر تو كه باقي بادا ****فتنه در چشم بتان ديده و آن نيز به خواب

گر حكايت كند از لطف تو در باغ نسيم ****گر حكايت كند از لفظ تو در بحر سحاب

از هوا چاك شود صدره سيمين سمن ****وز حيا لعل سود گونه لولوي خوشاب

فكر رايت كنم انديشه منور گردد ****ياد خلقت كنم انفاس معطر گردد

اي سرا پرده عصمت زده بر اوج كمال ****صدر خورشيد غلامان تو راصف نعال

پايه تخت تو بر فرق زحل زرين تاج ****سايه چتر تو بر روي ظفر مشكين خال

تا شود حلقه به گوشان تو را حلقه بگوش ****زهره آويخته از حلقه زرين هلال

گر دماغ چمن

از خلق تو بويي يابد ****بر دل غنچه گل سرد شود باد شمال

فكر من كي به جناب تو رسد كز عظمت ****مرغ انديشه فرو مي هلد آنجا پر و بال

كشتي فكر چو شد غرقه دراي ثنا ****سوي ساحل نتوان بردنش الا به دعا

مركز دور قمر چتر سمن ساي تو باد ****تتق عصمت حق ستر معلاي تو باد

افسر فرق زحل نعل سم اسب تو شد ****سرمه چشم قمر خاك كف پاي تو باد

هر قبايي كه سعادت به ارادت دوزد ****زير اين طاق نهم راست به بالاي تو باد

اطلس كحلي چرخي كه بقا راست قبا ****كمترين آستر خلعت والاي تو باد

چرخ پيروزه وش حلقه صفت چون لولو ****حلقه در گوش، كمين هندوي لالاي تو باد

همه اقوال قضا متفق حكم تو شد ****همه افعال قدر مقتضي راي تو باد

بر ولي تو دعا بر عدويت نفرين باد ****اين دعا را ز همه خلق جهان آمين باد

شمارهٔ 4 - تعزيت خور

دوستان روز وداع است فغان در گيريد ****دل به يكبارگي از جان و جهان برگيريد

شمع خورشيد به آه سحري بنشانيد ****وز تف سوز جگر بار دگر درگيريد

نيست جز چرخ بدين راهبر اختر بد ****ز آه دل راه بدين چرخ بد اختر گيريد

اختران را تتق اطلس كحلي بدريد ****خانه هاشان به پلاس سيه اندر گيريد

اي مه و مشتري و زهري و كيوان در خاك ****بنشينيد و به هم تعزيت خور گيريد

بلبلان بر سر اين سرو سهي بنشينيد ****هر يكي ناله اي از پرده ديگر گيريد

مردم چشم جهان رفته به خواب است ز اشك ****خوابگاهش همه در گوهر احمر گيريد

ديده و

چهره بر آن تربت مشكين ماليد ****خاك شو نيز يه را در گوهر و زر گيريد

بعد ازين واقعه دلشاد نخواهد بودن****هيچ خاطر ز غم آزاد نخواهد بودن

روز عيدست سران تهنيت شاه كنيد****همه بر عادت خود روي به درگاه كنيد

خادمان شاه به خواب است شما برخيزيد****زينت مجلس و آرايش خرگاه كنيد

آن دو هفته مه ما را سر ماه است امروز****از سر مهر فغان بر سر اين ماه كنيد

شاه را عزم حجازست و ره رفتن نيست****مطرب و مويه گر آهنگ بدان راه كنيد

قبله مردمي و كعبه حاجات نماند****حاجيان را به حريم حرم آگاه كنيد

حاجيان بر صف كعبه سيه در پوشيد****تا قيامت همه فرياد علي الله كنيد

اي بنات فلكي بر سر نعشش تا حشر****مي كند موي گري زهره شما آه كنيد

عمر كوتاه و درازي اميدش ديديد****بعد از او دست اميد از همه كوتاه كنيد

دوش در خواب مرا حضرت بلقيس جهان****گفت كز من ببر اين قصه به جمشيد زمان

شهرياراطرف يار فراموش مكن****عهد ياران وفادار فراموش مكن

گرچه باري است و گران بر دلت از رفتن من****سخن رفته به يكبار فراموش مكن

عهد و زنهار بسي رفت ميان من و تو****عهد من مشكن و زنهار فراموش مكن

حق بسيار مرا بر تو و بر دولت توست ****حق من اندك و بسيار فراموش مكن

اثر راي جهانگير مرا يادآور****سعي اين دست گهربار فراموش مكن

چار طفلند گرامي تر ازين جان عزيز****آن عزيزان مرا خوار فراموش مكن

نوكران من و اتباع مرا بعد از من****خسته و زار و دل افكار فراموش مكن

چون در آن حضرت عالي شود اين قصه تمام****روي در مجلسيان آر و بگو بعد سلام

امن و آسايش دوران مرا ياد آريد****زيب و آرايش ايوان مرا ياد آريد

بر شما باد

كه چون باغ بهار آرايد****روي چون تازه گلستان مرا ياد آريد

بر شما باد كه چون باد خزاني گذرد****بر چمن دست زرافشان مرا ياد آريد

در مناجات شب تيره چو شمع از سر سوز****رقت ديده گريان مرا ياد آريد

به سرشك گهري خاك مرا لعل كنيد****به دعاي سحري جان مرا ياد كنيد

حالت توبه و تسبيح مرا ياد كنيد****هوس كعبه حرمان مرا ياد آريد

شاه دلشاد نگويي كه چه غم بود تو را****بجز از عمر گران مايه چه كم بود تو را

سر و بالاي تو در خاك دريغ است دريغ****زير خاك آن گوهر پاك دريغ است دريغ

دامن پيرهن عمر تو اي يوسف عهد****شد چون دامن گل چاك دريغ است دريغ

ماهرويي چو تو در خاك لحد است و هنوز****مه و خورشيد بر افلاك، دريغ است دريغ

جاي آن بود كه جاي تو بود در ديده****اين زمان جاي تو در خاك دريغ است دريغ

اي به خاك لحد و تخته تابوت اسير****سرو آزاد تو حاشاك دريغ است دريغ

تا جهان بود چنين است و چنين خواهد بود****همه را عاقبت كار همين خواهد بود

حرم خاك تو غرق عرق غفران باد****خاك پاي تو قرين بر گل و ريحان باد

جوهر ذات تو اندر صدف آدم بود****سرو بالاي تو زيب چمن رضوان باد

متواتر قطرات مطر از رحمت فضل****بر سر روضه جنت صفت باران باد

در ترازوي عمل در هم احسان تو را****بر نقود حسنات دو جهان رجحان باد

آفتاب تو اگر گشت نهان از سر خلق****سايه سايه حق شيخ حسن نويان باد

وگر از باد فنا گشت سيه دوده شمع****آفتاب شرف از برج بقا تابان باد

غره صبح سعادت شه و شهزاده اويس****وارث مملكت سلطنت سلطان باد

چار نو باوه دولت كه جهان هنرند****ذات

تو حد جهان را چو چهار اركان باد

شمارهٔ 5 - مدح و ثناي راستين

جام صبوح مي دهد نور و صفاي صبحدم****گويي آفتاب وش نور فزاي صبحدم

صبح رسيد و مي رود يكدمه اي كه حاضر است****از مي و چنگ ساز كن برگ و نواي صبحدم

خاست هواي صبحدم جان به تن پياله ده****هان كه پياله مي دهد جان به هواي صبحدم

جلوه كنان عروس صبح آمد و مي دمد افق****از زر مغربي خور روي نماي صبحدم

صبح سفيد اطلسي ساخت قباي آسمان****ساز چو من به عكس مي لعل قباي صبحدم

پيش كه آهوي فلك سنبل شب چرا كند****زلف غزال ما نگر نافه گشاي صبحدم

آن مي خور شعاع ده در دل شب كه اين نفس****صبح رسيد و مي رسد خود ز قفاي صبحدم

باد فداي مهوشي جان و دلم كه دل درو****ديد صفاي صبح را يافت وفاي صبحدم

بس كه ز شرم عارضت چهره صبح ريخت خون****دامن خاك پر ز خوي كرد حياي صبحدم

صبح نمود نلع مه نعل بهاش در دل است****از زر و جان لعل ده نعل بهاي صبحدم

صبح به صدق و روشني هست چو راي پادشه****لاجرم آفتاب شد تابع راي صبحدم

شاه معز دين حق ملك خداي راستين****شيخ اويس كان كرم بحر عطاي راستين

در دل من زمان زمان مهر و وفاي تازه بين****هر نفسم چو صبحدم صدق و صفاي تازه بين

در دل تنگ عاشقان هر نفس از هواي او****ز آمد و شد كه مي كند باد هواي تازه بين

تازه شدست زخم من باورت ار نمي كند****بر دل ريش من بيا زخم جفاي تازه بين

مي گذرد خيال او روز و شبم به چشم دل****بر طبقات چشم و دل هان پي باي تازه بين

قصه عيسوي كهن گشن كنون به تازگي****عارض نازكش نگر روح فزاي تازه بين

از قبل

لبش دهد ديده گهر به دامنم****دامن من زمان زمان پر ز عطاي تازه بين

ماه چو ديد عارضش چشمه مهر خواندش****بر لب چشمه اش دمان مهر گياي تازه بين

ساقي بزم در خزان جام بلور باده را****ز اطلس لعل دم به دم داده قباي تازه بين

بلبل اگر نمي كند ناله به روي گلرخي****نغمه نو سماع كن نغمه سراي تازه بين

مدح و ثناي شاه شد ورد و زبان خاطرم****روضه خاطر مرا ورد و ثناي تازه بين

دامن آخر الزمان وصل قباي دولتش****آستي قباي او بحر نماي راستين

صبح چو مطرب مغان راه و نواي نوزند****گوشه نشين ز راه خود گردد و راي نوزند

كسوت عكس مه كهن شد ز جمال نوبتم****نوبت حسن بعد ازين مه ز براي نوزند

روزه نمي گشايد ار زاهد روزه دار را****بر سر كاسه هاي مي چنگ صلاي نوزند

چرخ دوتاست بس كهن نيست نوايي اندرو****كو صنمي كه بهر ما ساز سه تاز نوزند

تازه كند زمان زمان عيش كهن ميان جان****ناي كه هر نفس چو ني دم ز هواي نوزند

آن دف دستيار كو حلقه بگوش مطرب است****مطرب بزم هر نفس از چه قفاي نوزند

زهره ز رشك عود را بر سر آتش افكند****عودي شكرين سخن چونكه نواي نوزند

باده به ياد حضرتي نوش كه قدر همتش****زان سوي خيمه فلك پرده سراي نوزند

آنكه برون ازين كهن طاق سما به صد درج****همتش ار علو خود طاق نماي نوزند

مطرب بزم عيشش از جمع بتان خوش سرا****زهره سزد كه مي زند ساز و نواي راستين

خيز و كليد صبح بين قفل گشاي زندگي****جرعه مي به خاكيان داده صفاي زندگي

پيش كه خشت زر زند روز ز جرعه خاك را****گل كن ز آنكه مي نهد صبح بناي زندگي

روز و شب آب زندگي جوي ز چشمه قدح****هيچت اگر

به فضل دي هست هواي زندگي

آتش دي مهي بدم همچو مسيح زنده كن****ز آب حيات چون خضر جوي بقاي زندگي

واسطه اي است ساقيه جلوه ده عروس زر****آيينه اي است جام مي روي نماي زندگي

آتش زود مير را خاك سياه بر سر است****آتش آب رز طلب عمر فزاي زندگي

شمع حيات مي كشد باد خزان و مي زند****بر دل و بر دماغ جان باد هواي زندگي

عشرت و عيش روح را برگ و نواست چنگ و ني****بر دل و بر هواي جان باد و هواي زندگي

ياد سكندر زمان مي خور و زنده مان كه خضر ****آب حيات در جهان خورد براي زندگي

كسري اردشير فر بهمن اردوان محل ****شاه سكندر آستان خضر براي بقاي راستين

آينه جمال جان چيست لقاي روي تو ****آينه اي نديده ام من به صفاي روي تو

برگ گل است در جهان كو به رخ تو اندكي ****ماند و گر نماند او باد بقاي روي تو

مي رود آفتاب وش خلق چو سايه در قفا ****رخ بنماي تا خورد خلق قفاي روي تو

ز آب و هواي روي تو يافته اند زندگي ****جان و دل من اي خوشا آب و هواي روي تو

در دو جهان به جان تو را خلق همي خرند و من ****هر دو جهان نهاده ام نيم بهاي روي تو

ديد مشاطه روي تو آينه داد رونما ****آينه كيست تا بود روي نماي روي تو

روي مبارك تو تا در دل من گرفت جا ****درد و جهان مرا كسي نيست بجاي روي تو

روي تو ديد چشم من در پي ديده رفت دل ****هست گناه چشم من نيست خطاي روي تو

حد گدايي درت نيست مرا كه روز و شب ****ماه

و خورند بر فلك هر دو گداي روي تو

تا نرسد به روي تو چشم حسود دم به دم ****فاتحه خواند و مي دمد صبح براي روي تو

چون به ربيع روي ابر از كف پادشاه ما ****در عرق است دم به دم گل ز حياي روي تو

كسري و جم به درگهت هر دو شه دروغيند ****حاتم و معن بر درت هر دو گداي راستين

من چه شود اگر شوم كشته براي چون تويي ****صد من از فنا شود باد بقاي چون تويي

جور تو هست دولتي كان نرسد به چون مني ****كي به كسي چو من رسد جور و جفاي چون تويي

عشق همان قدس دان قله سر نشيمنش ****تا به سر كه درفتد ظل هماي چون تويي

نيست سري كه نيست آن منزل سر عشق تو ****قطع منازل چنين هست به پاي جون تويي

بر سر كوي عاشقي كوي و گدا يكي بود ****پادشهي كند كسي كوست گداي چون تويي

چشم خوشت به يك نظر بيش هزارجان دهد ****چون كم ازين قدر بود فيض عطاي چون تويي

از گل روي نازكت پرده چرا كشد صبا ****كيست كه تا بود صبا پرده گشاي چون تويي

گر ندهم به عشق تو جان نه ز قدر جان بود ****زان ندهم كه دانمش نيست سزاي چون تويي

اي كه چو عمر در خوري خون مرا چه مي خوري ****خون نخورم كه خون من نيست خواري چون تويي

خود نبود جفا روا خاصه بر آنكه او بود ****بنده شاه مي زند لاف هواي چون تويي

هست ز آب روي تو بر لب جوي سلطنت ****سر و جلال و جاه

را نشو و نماي راستين

چند كشند اهل دل بار بلاي آسمان ****خود به كران نمي رسد جور و جفاي آسمان

ژنده خويش را به از اطلس آسمان نهم ****تا ز طمع نبايدم گشت گداي آسمان

پوشش من مبين ببين نفس مجردم كه من ****مي نخرم به نيم جو سبز قباي آسمان

من كه گليم فقر را ساخته ام رداي فقر ****گردن من چرا كشد بار رداي آسمان

ملك قناعتم اگر زانچه مدد دهد به نقد ****باز دهم به آسمان جنس عطاي آسمان

دل به سراي آسمان هيچ فرو نيايدم ****كاش كه آمدي فرو كهنه سراي آسمان

باني دهر ز آسمان خانه فقر به نهد ****گر چه ز خشت سيم و زر ساخت بناي آسمان

نقد كمال مي كند بر در خاكيان طلب ****راست از آن نمي شود پشت دو تاي آسمان

اشك من است هر دمي غسل ده تن زمين ****آه من است هر شبي قلعه گشاي آسمان

قاضي چرخ مي زند بي گنهم ز خود برون ****من چه كنم نهاده ام تن به قضاي آسمان

من ز جفاي آسمان بر در شاه مي روم ****كاهل زمانه را درش هست بجاي آسمان

تخت و وقار و قدر او مملكت شكوه را ****عرش حقيقي آمده ارض و سماي راستين

اوست خدايگان دين خانه خداي مملكت ****حسن طراز مملكت عدل فزاي مملكت

ملك چه قيمت آورد در نظر جلال او ****نعل سم سمند او هست بهاي مملكت

منصب و عزت شهان مملكت است و شاه را ****عزت و منصبي دگر هست وراي مملكت

حضرت كبرياي او ملك دوام سلطنت ****ذات ملك لقاي او اصل بقاي مملكت

آنكه به دور حكم او ديد مهندس فلك

****زان روي ملك آسمان حد سراي مملكت

شام منير پرچمش صبح نماي سلطنت ****شمع ضمير روشنش راهنماي مملكت

اي كه ز حفظ عدل تو مملكت است در امان ****ور نكند دمي مدد عدل تو واي مملكت

بست عروس ملك را با تو نكاح سر مدي ****با تو قضاي او بود هم به رضاي مملكت

مملكت است بر دعا داشته دست بهر تو ****زانكه دعاي جان تو هست دعاي مملكت

از همه رنج مملكت برد پناه بر درت ****راستي آنكه بيش ازين نيست دواي مملكت

هر سخن تو را خرد مملكتي بها دهد ****حاصل هفت كشورش نيست بهاي راستين

اي لمعات خنجرت صاعقه راي معركه ****نيزه دل شكاف تو قلب گشاي معركه

خصم تو را سر شغب هست و ليك نيستش ****دستگه معارضه با تو و پاي معركه

خانه عمر دشمنان گشت خراب هر كجا ****شاه به خشت آهنين ساخت سراي معركه

تير تو بر عدوت گشت همچو كه بوم شوم پي ****در صف دوستان تو هست هماي معركه

داد به كاسه هاي سر تيغ تو طعمه اي و دان ****كوس تو هر كجا كه زد بانگ صلاي معركه

بيخ عدو به تيغ زن زانكه بود مجامله ****در همه جا به جاي خود جز كه به جاي معركه

برق شعاع خنجرت كوه شكاف روز كين ****موج سواد لشكرت بحر نماي معركه

گشته صرير كلك تو فتنه نشان مملكت ****بوده خروش كوس تو هوش رباي معركه

جام طرب به دوست ده تيغ به خورد دشمنان ****كان ز براي مجلس است وين ز براي معركه

خاسته گرد لشكرت معركه را سما شده ****فوق سماي اختران رفته همان معركه

پيش تو در

دلاوري روز محاربت بود ****شير سپهر كمتر از شير لواي معركه

راي تو گشت عدل را مستر خط راستي ****رايت توست فتح را راهنماي راستين

موج ز گوهر و زرست بحر عطاي شاه را ****سايه فتاد بر فلك چتر علاي شاه را

بر قد قدر او قدر گر به مثل قبا برد ****اطلس آسمان سزد وصله قباي شاه را

هيچ تو داني آسمان بهر چه كرد پشت خم ****خواست كه بوسه اي دهد مسند و پاي شاه را

ماه ز آفتاب ضو خواهد و خور زراي تو ****خواست كه تا گدا بود مايه گداي شاه را

شاه گرفت قاف تا قاف جهان كه در جهان ****ماهچه آفتاب شد نايب راي شاه را

ساخت هماي همتت زان سوي سدره آستان ****باد هميشه در جهان سايه راي شاه را

فسحت ملك توست در مرتبه اي كه آسمان ****بر نتواند آمدن گرد سراي شاه را

مدح تو من نكرده ام ورد زبان كه كرده است ****حرز وجود خود ملك ورد دعاي شاه را

من ز ثناي حضرتت عاجز و قاصر آمدم ****زانكه نيافتم كران بحر ثناي شاه را

صورت طالعت خرد مي نگريست در ازل ****يافت به حشر متصل دور بقاي شاه را

مدح تو آنچنانكه هست ار به مثل كسي كند ****ناطقه عاجز آيد از مدح و ثناي راستين

بر قدت از بقا قبا دوخت عطاي ايزدي ****تا به ابد مباركت باد قباي ايزدي

از عدوي تو تا به تو هست تفاوت اين قدر ****از ظلمات كفر تا نور و ضياي ايزدي

باد قضاي ايزدي متفق رضاي تو ****راي تو خود نمي رود جز به رضاي ايزدي

حكم قضاي ايزدي متفق رضاي

تو ****منع نكرد و چون كند امر قضاي ايزدي

در خلوات آسمان ذكر زبان قدسيان****باد دعاي جان تو بعد ثناي ايزدي

پشت و پناه لم يزل باد تو را كه در ازل****يافت جمال خلقتت فر و بهاي ايزدي

ملك بقايت از فنا باد مصون كه از خدا****ذات ملك لقاي تو يافت بقاي ايزدي

باد هميشه در نظر فكر مبارك تو را****حجره غيب كامد آن پرده سراي ايزدي

خوان عطاي مملكت لطف تو گستريده است****بر سر خوان مرحمت داده صلاي ايزدي

باد فلك غلام تو و آنكه شعارش اين بود****نوبت سلطنت تو را در دو سراي ايزدي

بنده دعاي دولتت مي كند و هر آن دعا****كان بود از خلوص دل هست دعاي راستين

شمارهٔ 6 - داغ نيستي

كوس رحيل مي زند اي خفته ساربان****برخيز و زود رو كه روان است و كاروان

هستي طمع مدار كه با داغ نيستي****كس درنيامدست به دروازه جهان

صاف فلك مجوي كه درد است در عقب****نوش جهان منوش كه نيش است در ميان

امن از جهان مخواه كه مير اجل دراو****هرگز نداده است كسي را به جان امان

دادي اگر چنانك تو ديدي زمان كس****اول زمان پادشه آخر الزمان

داراي عهد شيخ حسن آفتاب ملك****كو بود خسروان جهان را خدايگان

شاه جهان ملول شد و از جهان برفت****عالم به همه برآمد و او از ميان برفت

افلاك را خيام و سراپرده بر كنيد****زين پس خيام و پرده سرا را چه مي كنيد

خورشيد بارگاه شرف رفت ازين سرا****آتش به بارگاه و سراپرده در زنيد

خورشيد ملك رفت به خاك سيه فرو****خاك سياه بر سر گردون پرا كنيد

اين طاق اطلس از سر افلاك بركشيد****خورشيد را پلاس سيه در بر كنيد

زين پس عطارد ار بنهد دست بر قلم****دست عطارد و قلمش خرد كنيد

دندان صبح اگر بنمايد به

خنده روي****دندان هاش يك به يك از كام بر كنيد

اي دل نه سنگ خاره اي آخر فغان كجاست؟****وي شوخ ديده چشم سرشك روان كجاست؟

شهذي است پر ز حسرت و غم، شهريار كو****كاري است بس خراب، خداوندگار كو

هفت اختر و چهار گوهر در مصيبت اند****وا حسرتا خلاصه هفت و چهار كو

شاهي كه از لطافت و پاكي همي نشست****ز آب حيات بر دل پاكش غبار كو

امروز كار دولت و روز اميد بود****آن روز خوش كجا شد و آن روزگار كو

آن تخت و تاج و سلطنت و ملك را چه شد****وان قدر و جاه و مرتبه و اعتبار كو

امروز مير بار ندادست حال چيست؟****از مير بپرس ولي مير باركو

واحسرتا كه رشته دولت گسسته شد****پشت امل زبار مصيبت شكسته شد

رسم امارت از همه عالم بر او فتاد****تاج سعادت از سر گردون در او فتاد

هر بار افسري ز سر افتاد ملك را****دردا و حسرتا كه ازين پي سر او فتاد

سر مي كشيد بر فلك از قدر و اعتبار****بگذشت سر ز چرخ و در چنبر او فتاد

تا شاه سر به بالش رحمت نهاد باز****بيمار گشت دولت و بر بستر او فتاد

در خطبه دي خطيب مگر نام او نيافت****دستار بر زمن زد و از منبر او فتاد

دير است كه او ستاد اجل دام مي نهاد****در دام او شكار چنين كمتر او فتاد

نيك اخترا چه واقعه بودت كه ناگهان****از گردش ستاره شوم اختر او فتاد

تدبير و چاره چيست درين درد غير صبر****چون بود بودني چه توان كرد غير صبر

برخاست مير و حضرت سلطان نشسته است****داوود اگر برفت سليمان نشسته است

گر شاه و شاهزاده قباد از جهان برفت****نوشيروان عهد در ايوان نشسته است

جمشيد روزگار علي رغم اهرمن****در بارگاه ملك

به ديوان نشسته است

خسرو ز تخت رفته و شاه جهان اويس****بر جايگاه خسرو ايران نشسته است

او سايه عنايت حق است و ملكت****در سايه عنايت يزدان نشسته است

امروز در بسيط زمين نيست داوري****ور هست داور دوران نشسته است

اي يوسف زمان بنشان اين غبار غم****كان بر درون سينه اخوان نشسته است

جاويد مان و دل مكن از كار رفته تنگ****كو در جوار رحمت رحمان نشسته است

دست فنا ز دامن ملكت بعيد باد****بادا روان روشن شاه سعيد شاد

شمارهٔ 7 - در لافتي

اي زمينت آسمان عالم بالا شده****در هوايت آسمان چون ذره اندر وا شده

در هواي بارگاهت عقل و دين جان يافته****در فضاي پيشگاهت جان و دل والا شده

باد صبحت خاك غيرت بر رخ جنت زده****گرد فرشت آب روي عنبر سارا شده

سدره ات مرسالكان را بيت معمور آمده****حلقه ات فردوسيان را عروه الوثقي شده

هر كجا در باب فضلت عقل فصلي خوانده است****انس و جان گوياي آمنا و صدنا شده

گر تو دريايي چه داري كان رحمت در كنار****ور تو كاني كي بود كان معدن دريا شده

لطف و فضل و رحمت حق در لبت جا يافته****آفتاب آسماني دردلت پيدا شده

طاق محراب تو رشك قاب قوسين آمده****نور ماه قبه ات ياقو او ادني شده

آفتاب كبريا درياي در لافتي****فخر آل مصطفي مخصوص نص هل اتي

آنكه چوگان مروت در خم چوگان اوست****لاجرم گوي فتوت در خم چوگان اوست

شرع بر مسند نشسته عقل تمكين يافته****جهل دست و پا شكسته فتنه در زندان اوست

باب شهر علم مي خوانندش اما نزد عقل****عالم علم است گرچه عالم علم آن اوست

هركجا در علم وحدانيت او جلوه كند****آستانش لامكان روح الامين دربان اوست

با همه رفعت كه دارد آسمان چون بنگري****گوشه اي از گوشه هاي گوشه ايوان اوست

خاطر ما وصف ذاتش چون

تواند گفت چون****ناطقه مدهوش و دل سرگشته، جان حيران اوست

آنكه ذات او مقدم بر وجود عالم است****بهر ايجاد وجود او وجود آدم است

اي برابر كرده ايزد با خليلت در وفا****آيت «يوفون بالنذر» است بر حالت گوا

بوده با ايوب همسر درگه صبر و شكيب****گشته با جبريل همره در ره خوف و رجا

نوح اگر در شكر او عبدا شكورا گفت، گفت****از برايت سعيكم مشكور اندر هل اتي

ور به طاعت گفت عيسي را و اوحينا به****در يقيمون الصلوه آمد تو را از حق ندا

ور به عزت مصطفي را در ولايت بر كشيد****كرده منزل بهر اعزاز تو نص انما

وز زبان روح گفته با محمد كردگار ****لافتي الا علي لا سيف الا ذوالفقار

كنيتت مرغان طوبي صد ره از بر كرده اند ****مدحتت كروبيان عرش دفتر كرده اند

فهم و همت مشكلات راه دين پيوده اند ****دست و طبعت سيم و زر را خاك بر سر كرده اند

قدرتت را شرح در فصل سلاسل خوانده اند ****قوتت را وصف اندر باب خيبر كرده اند

يك مثالت در ولايت روي و موي قنبر است****كز سواد گيسويش شب را معطر كرده اند

درج دانش را دلت درياي معني ديده اند****آفرينش را كفت فهرست دفتر كرده اند

چون علم بر آستين بگرفته اندر شرع و دين ****تا ز جيب جبهه ات تقدير سر بر كرده اند

ختم شد بر تو ولايت چون نبوت بر رسول ****شير يزدان ابن عم مصطفي زوج بتول

اين منم در خطه دل عالم جان يافته ****وين منم در عالم جان ملك ايمان يافته

اين منم با خضر بعد از مدت راه دراز ****در سواد رحمت تو آب حيوان يافته

اين منم با يوسف از چاه بلا بيرون شده ****پس چو

عيسي زينت خورشيد تابان يافته

اين منم از بعد چندين التماس از لطف حق ****ملكتي زيباتر از ملك سليمان يافته

اين منم در بارگاه مقتداي جن و انس ****با قصور عجز خود را منقب خوان يافته

اين منم بر آستان فخر آل مصطفي ****رتبت حساني و مقدار سلمان يافته

حجت قاطع امام حق امير المومنين ****بحر دانش كان مردي لطف رب العالمين

تا كه در درياي مدحت آشنايي مي كنم ****هر چه نه مداحي توست آن ريايي مي كنم

آرزوي مدحتت داريم و در بحري چنان ****با چنين طبعي نه آخر بي حيايي مي كنم

تا مگر خود را به منزل در رسانم از درت ****از ولايت التماس رهنمايي مي كنم

با همه ملك گدايي تا گدايت گشته ام ****بر اميد توشه راهي گدايي مي كنم

شمارهٔ 8 - سيل حادثه

بر سراي كهنه دلگير دنيا دل منه ****رخت جان بردار و بار دل درين منزل منه

ساحل درياي جان آشوب مرگ است اين سراي ****هان بترس از موج دريا بار بر ساحل منه

حادثه سيل است خيل افكن گذارش بر جهان ****بر گذار سيل خيل افكن بناي گل منه

در جهان انديشه اي بنياد كردن باطل است ****هيچ بنيادي برين انديشه باطل منه

كودكي بس جاهل است اين نفس بازيگوش تو ****شيشه دل در كف اين كودك جاهل منه

چون ز دنيا اهل دنيا راست دل سوي يسار ****گر تو از اهل يميني بر يسارش دل منه

سالها چون ديده در هر گوشه اي گرديده ام ****جز درون ديده مردم كافرم گرديده ام

هيچ نقدي در خلاص بوته عالم نماند ****هيچ نوري در چراغ دوده آدم نماند

خرمي از تنگي دل بر جهان آمد به تنگ ****آنچنان كاندر همه

عالم دلي خرم نماند

روضه جان از سپر غمهاي شادي تازه بود ****ناگه از بادي سپر افكند و غير غم نماند

ماه را گو روي دركش كاسمان را مهر نيست ****صبح را گو دم مدم كافاق را همدم نماند

زهر خند اي صبح چون بر جام گردون نوش نيست ****خون گري اي ابر در چشم دريانم نماند

آسمانا از كف خورشيد جام سلطنت ****بر زمين زن زانكه جام سلطنت را خم نماند

آفتابا در خم نيل فلك زن جامه را ****خاصه كت همسايه اي چون عيسي مريم نماند

روزگارا طاق ايوان فلك در هم شكن ****طاق ايوان گو ممان چون كسري عالم نماند

گر بگريد تاج و سوزد تخت كي باشد بعيد ****بر زوال دولت سلطان اعظم بو سعيد

آسمان از جبهه، اكليل مرصع بر گرفت ****ترك گردون اندرين ماتم كلاه از سر گرفت

زهره همچون خنك گيسوهاي مشكين باز كرد ****پس بناخن چهره بخراشيد و زاري در گرفت

آسمانش تخته تابوت از مينا بساخت ****آفتابش پايه صندوق در گوهر گرفت

فرش سلطان چون بگسترد آسمان در عرش نعش ****حامل عرش اندر آمد نعش سلطان در گرفت

روح پاكش از مغات خاك بر افلاك رفت ****همچنان از گرد ره رضوانش اندر بر گرفت

واي ازين حسرت كه بوم شوم عنقا طعمه كرد ****آه ازين آهو كه گور مرده شير نر گرفت

پشت ملك جم ز بار تعزيت خم خواست شد ****راستي را هم براي آصف جم راست شد

تا شهنشاه جهان ملك جهان بدرود كرد ****ملك و دين را تا ابد امن و امان بدرود كرد

بود از آن جان و جهان جان جهاني در امان

****يعني اين جان و جهان جان و جهان بدرود كرد

روز خاور گو سيه شو كافتاب خاوري ****رفت و تا صبح قيامت خاوران بدرود كرد

اردشير شير دل اسكندر گيتي گشا ****افسر دارا و تخت اردوان بدرود كرد

لشكر ديوان ز هر سو سر بر آرند اين زمان ****چون سليمان دار ملك انس و جان بدرود كرد

زهره گر نيكو زني در مجلسش بر رود زن ****رود را آن نيك زن تا جاودان بدرود كرد

لشكر ديوارچه چون مور و ملخ صف در صف است ****هيچ باكي نيست چون خاتم به دست آصف است

در عزايت خسروا آيينه مه تار باد ****وز فراغت ناله هاي زير زهره زار باد

رايت پيروزي افلاك نيل اندود گشت ****خنجر شنگر في مريخ در زنگار باد

.............................................

روضه خاكت كه دارد تازه سروي در كنار ****از ورود نفحه فردوس پر انوار باد

ملك و دين را گر چه مستظهر به ذاتت بوده اند ****تا قيامت ذات پاك خواجه استهظار باد

گر سليمان رفت و آصف حاكم ديوان اوست ****موسي ار بگذشت خضرش وارث اعمار بار

شمارهٔ 9 - زوال آفتاب

اي سپهر آهسته رو كاري نه آسان كرده اي ****ملك ايران را به مرگ شاه ويران كرده اي

آسماني را فرود آورده اي از اوج خويش ****بر زمين افكنده اي با خاك يكسان كرده اي

آفتابي را كه خلق عالمش در سايه بود ****زير مشتي گل به صد زاريش پنهان كرده اي

بر زوال آفتابي كو فرو شد نيم شب ****ماه را بار دگر شق گريبان كرده اي

زين مصيبت در زمين واقع نشد در دور تو****آسمانا زان زمان كاغاز دوران كرده اي

اين سهي سروي كه بر كندي ز باغ سلطنت ****چشم هاي سنگ

را چون ابر گريان كرده اي

نيست كاري مختصر گر با حقيقت مي روي ****قصد خون و خلق و مال و قصد ايمان كرده اي

خاك را مي جست گردون تا كند بر سر نيافت ****زان كه گيتي را ز آب ديده ها جز تر نيافت

روزگارا روزگار دولت سلطان اويس ****ياد كن آن بر خلايق رحمت سلطان اويس

در نعيم امن بود از دولتش خلق جهان ****چشم گيرادت جهانا نعمت سلطان اويس

زان حسد كز جاه مي افراخت رايت بر سپهر ****سرنگون كردي جهانا رايت سلطان اويس

آه و واويلاه كه تاريكي گرفت آفاق را ****كو فروغي ز آفتاب دولت سلطان اويس

آب اگر در ديده بودي چرخ بي آرام را****تا ابد بگريستي بر دولت سلطان اويس

مشنو اين معني كه خود يابي لطف و صورتش ****يا ملك باشد به حسن و سيرت سلطان اويس

كاشكي كان دولتم بودي كه پيشش مردمي ****تا نديدي ديده من نكبت سلطان اويس

خطبه را گو نام او محروم خواهد ماندن ****بر بساط جمع ديگر كس نخواهد خواندن

آنكه مي گرديد راي آسمان بر راي او ****خون گري اي آسمان بر راي ملك آراي او

آن سرافرازي كه تا او بود در عالم نبود ****هيچ مردي را به مردي دست برد راي او

اي دريغا سرو بالايي كه چشم كس نديد ****راستي سروي به زير چرخ چون بالاي او

سلطنت ديدي و هاياهوي او در عهد شاه ****بشنو اكنون گريه ها در گريه هوياهاي او

ثاني پرويز زين بر مركب چوبين نهاد ****چون ز كار افتاد شبديز جهان پيماي او

خون لعل آيد برون از چشمه هاي كوه اگر ****بشنود اين قصه گوش صخره صماي او

من

بدين شادم كه بعد از تو نخواهم زيستن ****ور پس از وي زنده ماند سخت جاني واي او

در چنين ماتم در شعر از كجا بر من گشاد ****كين فلك داغي چنين بر چهره طبعم نهاد

اول از حسن و وفا و زندگاني گويمش ****يا ز حسن و طلعت و فر كياني گويمش

شرح اوصاف و را از بزم رانم يا ز رزم ****وصف سلطاني كنم يا پهلواني گويمش

در لباس پادشاهي ذكر درويشي كنم ****عقل پيرش در دل آرم يا جواني گويمش

در كمال زهد ز ابراهيم ادهم پيش بود ****ابن ادهم من به ترك ملك فاني گويمش

نه نه ابراهيم ترك ملك گفت اما نداشت****ترك ترك جان كه ابراهيم ثاني گويمش

ذكر تسبيح و صلات و صومش آرم در ميان ****يا حديث بزم و رزم و كامراني گويمش

پيش ازينش پادشاه اين جهاني گفته اند****بعد ازينش پادشاه آن جهاني گويمش

باد جان من فداي خاك او كز خاك او ****شرم دارم من كه آب زندگاني گويمش

باد چشم آفتابت خيره اي چرخ برين ****تا نبيني سرو بالايي چنين زير زمين

تخت مي سوزد كه بر سر ملك را افسر نماند ****خود چه در خور بود افسر ملك را چون سر نماند

بود عمري سكه روي زر از نامش درست ****اين زمانه آن سكه بر رخستر سرخ زر نماند

مردم چشم جهان او بود و چون از چشم رفت ****روشنايي بعد ازين در چشم ماه و خور نماند

فتنه آمد در جهان دست تطاول بر گشود ****با كه گويم اين سخن چون در جهان داور نماند

رود و ساغر را هميشه عيش بود از بزم او ****رفت آب

رود و خون اندر دل ساغر نماند

آتشي در زد چنان مرگش كه مردم را بسوخت ****جز لبان و ديده هاشان هيچ خشك و تر نماند

خاك بر سر كن، اي آب حيات تيره جان ****زانكه بود اسكندرت خواهان و اسكندر نماند

بحر و بر بر رو و بر سر مي زنند و هر زمان ****مي كنند افغان كه شاهنشاه بحر و بر نماند

پادشاهان كحل چشم حور و غلمان خاك تو ****صدهزاران رحمت حق بر روان پاك تو

مي كنم در حال دين و حالت دنيا نگاه ****دين و دنيا را به غايت حال مي بينم تباه

اين چه آتش بود و دود دل كه از تاثير آن ****چون سواد ديدگان شد خانه مردم سياه

من نمي دانم چه بازي باخت استاد اجل ****تا حريف دهر كز بازي او شد مات شاه

در زمين پيراهن خاك است شماعي از آن ****بر فلك آيينه مهرست ز نگاري آه

روز ديوان قيامت كز پي دفع حساب ****پادشاهان را به ديوان آورد حكم اله

حجت ار خواهند ازو انصاف باشد حجتش ****ور به شاهد حجت افتد عدل او باشد گواه

يارب آن داراي دين تا هست در دارالسلام ****دار ارزاني برين سلطان عادل تاج و گاه

ذات نيكو خصلتش كو نور چشم عالم است ****در امان خويش مي دارش ز چشم بد نگاه

تا به مال و ملك باشد قدر و جاه سلطنت ****تا به تاج و تخت باشد زيب و فر پادشاه

باد باقي بر سرير سلطنت سلطان حسين ****آنكه او آمد سواد مملكت را نور عين

فراق نامه

بخش 1 - فراقنامه

به نام خدايي كه با تيره خاك ****بر آميخت اين جوهر جان پاك

چو با

يكدگر كردشان آشنا ****دگر بارشان كرد از هم جدا

كه دانست كان آشنائي چه بود؟****پس از آشنائي جدائي چه بود؟

درين پرده كس را ندادند بار ****نمي داند اين راز جز كردگار

به بوئي كه در نافه افزون كند ****بسي آهوان را جگر خون كند

صدف تا كند دانه در پديد ****بسي شور و تلخش ببايد چشيد

بر افراخت نه پرده لاجورد ****ده و دو مقام اندر و راست كرد

بهر پرده و هر مقامي كه ساخت ****يكي را زد و ديگري را نواخت

شكر را زني خانه اي بر فراخت ****گره كاري و بند گيريش ساخت

مگس خواست حلوائي از خوان او ****عسل آيتي گشت در شان او

خداوند هفت آسمان و زمين ****زمين گستر و آسمان آفرين

ز خورشيد مه را جدائي دهد ****شب و روزشان روشنائي دهد

نپرسي چرا اختر و آسمان ****شب و روز گردند گرد جهان؟

مپندار كين بي سبب مي كنند ****خداوند خود را طلب مي كنند

نمي گنجد او در تمناي تو ****تو او را بجو كوست جوياي تو

گل ما بنا كرده قدرتش ****دل ما سرا پرده عزتش

به نورش دو چشم جهان ناظر است ****از آن نور مردم شده ظاهر است

خداوند چار و دو و سه يكي است ****بماند شش و چار و نه اندكي

به مسمار هفت اخترش دوخته ****فلك حلقه اي بر درش دوخته

به حكمت رسانيده است آن بدين ****روان ز آسمان و تن از زمين

فزون از زمين است تا آسمان ****تفاوت مر اين هر دو را در ميان

دگر بارشان كرد از هم جدا ****دو بيگانه با هم شدند آشنا

كه آن از گل تيره است اين ز

نور ****ز تن تا به جان نسبتي هست دور

به زاري و حسرت جدا مي شوند ****چو با يكديگر آشنا مي شوند

نمي بودشان كاشكي اتصال ****چون جان را و تن را چنين بود حال

بخش 10 - شب

شبي همچو روز قيامت دراز ****پريشان چو موي بتان طراز

هوا نقطه اي بود گفتي سياه ****ز تاريكيش چرخ گم كرده راه

همه روشنان فلك گشته جمع ****شده طالب روشنايي چو شمع

تو گفتي كه گردون نهان كرد مهر ****و يا ايزد از وي ببريد مهر

تهي گشته پستان گردون ز شير ****بر اندوه درهاي مشرق به قير

سيه گشته چشم جهان سر به سر ****در او كس نديد از سپيدي اثر

نهان گشته مرغان سبز آشيان ****سياهي ز زاغ سيه طيلسان

تو گفتي كه راه هوا بسته اند ****همه بال در بال پيوسته اند

ملك گفت تا مجلس آراستند ****ز ساقي گلچهره مي خواستند

بياراست بزمي چو باغ بهشت ****به رخسار خوبان حوري سرشت

به يك جاي صد نازنين مست مل ****فراهم نشسته چو در غنچه گل

مي افكنده بر روي ساقي شعاع ****شده ماه و خورشيد را اجتماع

چو بر حسن مي حسن ساقي فزود ****همه خانه نور علي نور بود

صراحي به گردن درش خون دن ****ز خونش قدح را لبالب دهن

چو بنمود رامشگر از پرده راز ****همه برگ عيش از نوا كرد ساز

دلي پرده از غم نمي داشتي ****مغني زدي پرده برداشتي

نواي دف و ني به هم گشت راست ****ز عشاق مشتاق فرياد خاست

چو بلبل نمي گشت مطرب خموش ****به او داده گلچهرگان گوش هوش

مي اندر سر شاهدان تاخته ****ز انديشه ها دل بپرداخته

ز باد جواني سر افشان شده ****به

بستان همه پايكوبان شده

نشسته به عشرت چو خورشيد شه ****برابر ستاده مه چارده

در آن مجلس آن هر دو مه را نظر ****چو خورشيد و مه بود با يكديگر

به هر مي كه كردي شهنشاه نوش ****شهنشاه را گفتي آن ماه نوش

ملك ساغري با پري روي خورد ****چو جرعه پري رخ زمين بوس كرد

سهي سرو خورشيد را سجده برد ****به گلبرگ روي زمين را سترد

كه شاها درونت چو گل شاد باد! ****دل از بار چون سروت آزاد باد!

تو تابنده مهري، زوالت مباد ****تو رخشند ماهي، وبالت مباد!

چراغ من از دولتت در گرفت ****مرا لطفت از خاك ره بر گرفت

سعادت مرا سايه بر سر فكند ****شد از خاك پايت سر من بلند

چو لطف تو در چاهم افتاده ديد ****شدم دستگير و مرا بر كشيد

شها از جهان سايه ات كم مباد! ****جهان بي رضاي تو يك دم مباد!

تويي آن دلفروز و شمع جهان ****كه گيرد ز نورت چراغ آسمان

منم همچو پروانه شيداي تو ****سر مردنم هست در پاي تو

اميدم ز لطف خداوندگار ****فزون زين نمي باشد اي شهريار

كه چون خاك سازند بستر مرا ****تو باشي در آن حال بر سر مرا

چو خسرو سخن هاي شيرين شنيد ****ز شيريني اش لب به دندان گزيد

ز ناز دو چشمش ملك مست بود ****ز سوداي او رفته از دست بود

بدو گفت اي سرو دلجوي من ****گل مهربان وفا خوي من

همه روز ه ام يار و مونس توئي ****شب تيره ام شمع مجلس توئي

تواي آنكه گوئيز سر تا به پاي ****به دلخواه من آفريدن خداي

پري يا ملك، يا بني آدمي ****چو

انسان عيني، همه مردمي

تو عمري، از آن نيست هيچت وفا ****چو صبحي، كه پيوسته بادت بقا

سعادت رفيق جوانيت باد ****فزون از همه زندگانيت باد

نكوئي ز حسن نكوئي تو را ****چه مي بايد اي دوست غير از وفا

به بازي سخن تلخ مي گفت شاه ****چو آتش برافروخت زين طيره ماه

رخ شمع مجلس پر از تاب شد ****در آن تاب چشمش پر ازآب شد

گهر ريخت از جزع و در از عقيق ****به آواز گفت اي سروشت رفيق

منم بنده شاه تا زنده ام ****به سر در ركاب تو تا زنده ام

چنين بي وفا از چه خواني مرا؟****بجور از در خود، چه راني مرا؟

ترا كار، شاهي، مرا بندگي است ****درين راه رسمم سرافكندگي است

چو در زندگاني جفا مي برم ****من اين زندگاني كجا مي برم؟

چو من بي وفايم همان به كه من ****نيايم ازين پس درين انجمن

بگفت اين و برخاست از پيش شاه ****ز مجلس بتابيد رخشنده ماه

چو آزاد سروي پر از باد سر ****روان گشت و از مجلس آمد بدر

روان رفت و آورد پا در ركاب ****دلي پر ز تاب و سري پر عتاب

تكاور برانگيخت مانند باد ****سراندر بيابان و صحرا نهاد

گهش سايه مي ماند باز از ركاب ****گهي در پيش قطره مي زد سحاب

ز خاك زمين داشت گردي هوا ****كه بر دامنش مي نشيني چرا؟

از آن رو كه بر تخت او پشت كرد ****چه بنشست در وجه او غير گرد

جهان را همه ساله آئين و خوست ****جدائي فكندن ميان دو دوست

همانا حسد برد بر حالشان ****زمانه تبه كرد احوالشان

رخ عشقشان گرچه بس خوب بود ****از آرايش هجر محجوب بود

از آن

تا بدانند قدر وصال ****به هجران فلك دادشان گوشمال

كسي تا به هجران نشد پايمال ****ندانست قدر زمان وصال

وصال آورد رخنه در كار عشق ****جدائي كند گرم بازار عشق

ازين سوي شبگير چون شاه چين ****در آورد خنگ فلك را به زين

در آمد از آن خواب نوشين ملك ****پريشان ز غوغاي دوشين ملك

دلش بود در بند سوداي يار ****وز آن مستي دوش در سر خمار

ندانست كز دست بازش برفت ****دل آزرده شد دلنوازش برفت

يكي گفت كان روشنائي چشم ****شب تيره شد در سياهي به چشم

شهنشاه پيچيد در خويشتن ****ولي راز نگشود بر انجمن

دل از بزم يكبارگي بر رفت ****به ترك مي و جام و ساغر گرفت

مي از دست ساقي نمي كرد نوش ****به گفتار مطرب نمي داد گوش

نمي داد در پيش خود راه ني ****همي ريخت بر خاك ره خون مي

گهي سنگ زد بر سبوي شراب ****گه از كاسه بر بست دست رباب

گذشت از گل و باغ و صحرا همه ****كه با يار خوش باشد آنها همه

نه پرواي باز و نه راي شكار ****كه بازش نمي آمد آنجا به كار

نديدي به غير از خيال رخش ****نجستي بجز طلعت فرخش

ملك چون جدا ماند از يار خويش ****خيال نگارينش آمد به پيش

خيالي نمودش سحرگاه دوست ****شد از جاي و برجست و پنداشت اوست

گهي دست كردي چو زلفش دراز ****كه چون گيسويش در برآرد به ناز

به غير از خيال رخ دلبرش****نيامد شب تيره كس بر سرش

چو آغوش بهر كنارش گشود ****نظر كردش اندر ميان هيچ بود

به خورشيد گفتي بر آن رخ متاب ****مبادا

كه آزرده گردد ز تاب

به باد صبا لابه كردي سحر ****كه آهسته بر راه او مي گذر

مبادا كه چشمش كه خوش خفته است ****همان زلف مشكين كه آشفته است

به آواز پايت در آيد ز خواب ****رود از حديث تو ناگه به تاب

دلم را ز خاك درش باز جو ****وگر يابي آنجاش آهسته گو

كه من دورم اي دل ز جانان تو ****تو با جان خوشي، اي خوشا جان تو

تو نزديكي اي دل بر آن دل گسل ****مرا چاره اي كن كه دورم ز دل

شب تيره اش ديده دمساز بود ****خروش و فغانش هم آواز بود

ز سوداي دل نامه اي زد رقم ****سياهي ز دل ساخت مژگان قلم

بخش 11 - بوسه بر باد

سر نامه بنوشت نام خداي ****خداي جهانداور رهنماي

رسانندهٔ عاشقان را به كام ****رهانندهٔ بستگان را ز دام

نگارندهٔ گلشن لاجورد ****برآرندهٔ گنبد سالخورد

فروزندهٔ شمع و ناهيد مهر ****فرازندهٔ طاق مينا سپهر

هزار آفرين باد بر جان تو ****خداوند عالم نگهبان تو

ز چشم بدان ايزدت گوش دار ****هواي غريبي تو را سازگار

همه ساله بخت تو بادا جوان ****مبيناد باغ بهارت خزان

از اين دامن از خود برافشانده اي ****ز كام دل خود جدا مانده اي

ازين عاشق صادق مستهام ****تو را مي رساند دعا و سلام

اگر من حديث فراقت كنم ****و يا قصه اشتياقت كنم

همانا كه با تو نگويد رسول ****دل نازك تو گردد ملول

قلم خواست تا شرح غوغاي تو ****نويسد، ولي سر سوداي تو

كجا گنجد اندر زبان قلم؟****كه بادا سيه، دودمان قلم!

ميان من و تو ز دلبستگي ****جدائي فزون كرد پيوستگي

كسي كز مراد دل خود جداست ****اگر پادشاهي كند بينواست

تو

داني كه من پادشائي خويش ****بزرگي و كار و كيائي خويش

به يك سو نهادم گزيدم تو را ****به خوناب دل پروريدم تو را

در آخر مرا خوار بگذاشتي ****دل از من به يكباره برداشتي

برانم كه پاداش من اين نبود ****خطائي اگر رفت، چندين نبود

كنون روز و شب ديده دارم به راه ****كه تا كي بر آيد درخشنده ماه

شب تار هجران به پايان رسد ****تن بي روايم به جانان رسد

دهم هر نفس بوسه بر پاي باد ****كه باد آمد و بوي زلف تو داد

هر آن برق كان از ديارت جهد ****دو چشم مرا روشنائي دهد

اگر ناله مرغم آيد به گوش ****بزاري ز جانم برآيد خروش

كه من دانم اين ناله و آه سرد ****نيايد به غير از دلي پر ز درد

ندارم به غير از خيالت هوس ****مرادم به گيتي همين است و بس

شب و روز مي خواهم از بي نياز ****كه چندان امانم ببخشد كه باز

ز روي توام خانه گلشن شود ****به نور توام ديده روشن شود

بيا رحم كن بر جواني من ****ببخشاي بر ناتواني من

كنون از همه چيز باز آمدم ****تو باز آ كه من نيز باز آمدم

گر چه حديث مرا نيست بن****مبادا كه گردي ملول از سخن

حديث ملولان فزايد ملال ****پراكنده گويد پراكنده حال

در انديشه شاه ناگه گذشت ****كه بايد بساط سخن در نوشت

بر آن نامه بر مهر شاهي نهاد ****بر آن ره نورد سخن سنج داد

سخندان محرم بريدي گزيد ****كه با باد در چابكي مي پريد

كه اين نامه، اي قاصد نامور ****به آن قاصد جان مشتاق ببر

بريد سخندان

زمين بوسه داد ****روالن گشت و افتاد در پيش باد

ز گرد ره آمد چو باد بهار ****ره آوردي آوردش از شهريار

سهي سرو چون نامه شاه ديد ****روان جست چون باد و پيشش دويد

بر آن نامه بس در و گوهر فشاند ****به گوهر چو چشم خودش در نشاند

سر و پاي آن نامه را بوسه داد ****ز دستش ستد نامه بر دل نهاد

همين كان سر نامه را باز كرد ****ز مژگان گهر باري آغاز كرد

گشادش به صد ناز چون چشم يار ****كه صبحي گشايد ز خواب خمار

سواد حروفش پر از نور بود ****بياضش پر از در منثور بود

شكن بر شكن همچو زلف بتان ****كه در هر شكن داشت صد دل نهان

به سطري كز آن نامه مي خواند ماه ****به يك حرف مي كرد صد بار آه

پشيمان از آن كرده خويش بود ****پشيماني آنگه نمي داشت سود

به خود بر تن خويش بيداد كرد ****برين داستاني جهان ياد كرد

ازين پيش خوش طوطئي نغز گوي ****به گفتار از اهل سخن برده گوي

قضا را بدست لطيفي فتاد ****به گفتار نغزش دل و هوش داد

ز پولاد چين ساختش خانه اي ****در آن خانه بنهاد هر دانه اي

برايش نبات و شكر مي خريد ****به خوشتر نباتيش مي پروريد

حسد برد بر حال او روزگار ****شدش لقمه عافيت ناگوار

به دل گفت چندين درين تنگناي ****چرا باشم آخر بدين پر و پاي؟

چه گفتم كه بود آن سخن ناپسند ****كه هستم به زندان آهن به بند؟

فراخ است روزي و روي زمين ****چه باشم در اين خانه آهنين؟

چو اين راي بد با خود انديشه كرد ****برون رفتن از

جاي خود پيشه كرد

به بومي شد آن طوطي بلهوس ****كه از بوم ناشناختش باز كس

نخوردي بجاي برنج و شكر ****بجز ريزه سنگ و خون جگر

متاعي كه او داشت نخريد كس ****سخن هر چه او گفت نشنيد كس

چو حالش ز نعمت به محنت كشيد ****بجز بازگشتن طريقي نديد

به زحمت سفر كرد و راحت گذاشت ****در آخر بدانست كه اول چه داشت

بجائي كه وقتت خوش است اي پسر ****نمي بايدت كرد ز آنجا سفر

مكن دولت عافيت را رها ****مينداز خود را به خود در بلا

مكن دست آز و هوس را دراز ****به چيزي كه بخشيده اندت بساز

اگر مور را آز كمتر بدي ****چرا پايمال همه كس شدي؟

گل رفته از بوستان چون شنيد ****نسيم صبا از گلستان دميد

همي خواست كايد به باغ و بهار****ولي داشت از شرم در پاي خار

به ناچار بشكست بازار خويش****دگر باره آن رنجش آورد به پيش

نه بر جاي خود نازي آغاز كرد****سر قصه هاي كهن باز كرد

دوات و قلم و خواست آن مه چو تير****ز مشك ختن زد رقم بر حرير

ستردي همه سرنوشت قلم****همي شست خوني به خون دم به دم

چو سطري نوشتي به خون جگر ****صنم هم به مژگان خوناب تر

نخست آفرين كرد بر دادگر****بر آن آفريننده ماه و خور

كه حسن رخ دلبران او دهد****هوي در دل عاشقان او نهد

كسي درنبندد دري كو گشود****ز كاري كه كرد او پشيمان نبود

مه ارداشتي اختياري به كف****نرفتي به برج و بال از شرف

كسي را جز او در ميان نيست دست****از و دان جز او را مدان هرچه هست

ازو رحمت و فضل بادا نثار****شب و روز بر حضرت شهريار

خداوند ديهيم و تخت

مهي****شهنشاه اقليم فرماندهي

بر آرنده آفتاب از نيام****نماينده فر و احشام شام

به صبح حبيبان كه آن روي تست****به شام غريبان كه آن موي تست

به خاك كف پات يعني سرم****كه از خاك پاي تو در نگذرم

كمين بنده برگرفته ز راه****رساننده بر واج خورشيد و ماه

از آن پس كه بر مه سر افراخته****به خاك سياهش در انداخته

چو خورشيد بودم منت در حضور****كنون ذره وارم ز خورشيد دور

چو شاخ گيا كو نيابد هوا****چو ماهي كه از آب گردد جدا

ز هجران روي تو پژمرده ام****تو باقي بماني كه من مرده ام

تو تا همچو ابرم برفتي ز سر****ز برگ رزان هر دمم خشكتر

مگر سايه اي بر سر آري مرا****دگر تازه و تر برآري مرا

مرا جان براي تو باشد عزيز****وگرنه ملولم من از عمر نيز

به چشم تو مي بندم از ديده خواب****هميشه خيال تو جويم در آب

به شب ناله ام بر ثريا رسد****ز مژگان سرشكم به دريا رسد

شبي نلتفت گر ز حالم شوي****ز صد ساله ره ناله ام بشنوي

اگر بي وفايند ارباب حسن****درين حسن روي مرا باب حسن

مخوان خوب را بي وفا كان خطاست****كه خود پيش من حسن، حسن وفاست

سگ و بي وفا هر دو پيشم يكي است****مرا بي وفا خواندنت شرط نيست

نه كنج رفت بد عهد را سگ مخوان****كه گر بشنود سگ بر آرد فغان

كه سگ حق نعمت شناسد نكو****ولي هيچ حقي نمي داند او

شبي وقت گل بودم اندر چمن****مي و شمع بودند شب يار من

شنيدم كه پروانه با بلبلي****كه مي كرد از عشق گل غلغلي

همي گفت كاين بانگ و فرياد چيست؟****ز بيداد معشوق اين داد چيست؟

چو بلبل شنيد اين، ناليد زار****كه من تيره روزم تويي بختيار

تو را بخت يار است و دولت رهي****كه در پاي معشوق جان مي دهي

به روز من و حال

من كس مباد****كه يارم رود پيش چشمم به باد

ببايد برآن زنده بگريستن****كه بي يار خود بايدش زيستن

مرا زندگاني براي تو باد****اگر من بميرم بقاي تو باد

چو در نامه احوال خود باز راند****فرستاده شاه را پيش خواند

رخ و ديده ماليد بر پاي او****زر افشاند و گوهر به بالاي او

سر نامه بوسيد و پيشش نهاد****حكايت ز هر گونه مي كرد ياد

كه گر بر درش جاي خود ديدمي****بر اين نامه خود را بپيچيدمي

چو گرد آمدي با تو اين خاكسار****بر آن درگر از من نبودي غبار

دگر بار گفتش كه اي چاره ساز****مگير از من خسته دل پاي باز

تو مي آيي و مي روم زين سپس****كه پيشم گرامي تري از نفس

به آمد شدت زنده است اين بدن****گر آمد شدن كم كني واي من

برو كه آفريننده يار تو باد****خلاص من از رهگذار تو باد

از آن ماهر و قاصد اندر گذشت****چو با وزان شد در اين پهن دشت

روان پشت بر آفتاب بهار****رخ آورد در سايه كردگار

چو برق دمان هر نفس مي جهيد****در و دشت و كهسار را مي دويد

بيامد دوان تا در شهريار****چو خرم نسيمي به باغ بهار

چو بر تخت روي شهنشاه ديد****تو گفتي كه بر آسمان ماه ديد

سرير شهنشاه را بوسه داد****زبان دعا و ثنا برگشاد

كه شاها خداي تو يار تو باد****مرا دل اندر كنار تو باد

مرا آن نامه را پيش تختش نهاد****ملك برگرفت و بر آن بوسه داد

چو بگشود آن نامه را شاه سر****چو برگ سمن كردش از ژاله تر

ببارد بر سرخ گل اشك زرد****وزان سنبلستان خط آب خورد

چو پيغام كدش ز لب پيش او****نمك ريخت پندار بر ريش او

قرار و شكيب درونش نماند****زماني مجال سكونش نماند

ز دل آتش ديگرش بر فروخت****در افتاد و اسباب صبرش بسوخت

هواي

دلش آن سخن تازه كرد****همان عهد و مهر كهن تازه كرد

دگر باره زد راي كلك و دوات****دلش كرد سوداي كلك و دوات

به نامه نوشتن قلم برگرفت****قلم وار سودايي از سر گرفت

بر آمد ز سوداش جان دوات****سيه شد همي دودمان دوات

قلم را ز سر بر تراشيد پا****بنام خداوند بي انتها

چو ديباچه حمد حق شد تمام****شخنشاه كرد ابتداي سلام

سلامي كه جان را روان مي دهد****به بوي خوشش يار جان مي دهد

سلامي كه غلاميش باد بهار ****سلامي سياهيش مشك تتار

سلامي چو باد صبا در چمن****كه خيزد ز برگ گل و نسترن

بر آن طلعت كامراني من****بر آن حاصل زندگاني من

چو خورشيد تابان مبارك نظر****چو صبح دلفروز فرخ اثر

نگار چگل، زبده آب و گل****چه آب و چه گل؟ سر به سر جان و دل

نيازم به ديدار توست آنچنان****كه باشد تن بي روان را به جان

به روز غريبان بي رگ و جا****به سوز يتيمان بي دست و پا

به فرياد مظلوم در نيمه شب****به نوميدي جان رسيده به لب

كزين بيش در درد دوري مرا****مدارا مفرما صبوري مرا

همين دم دو اسبه شتابي مگر****وگرنه مرا در نيابي دگر

گذر كن كه دوري به غايت رسيد****نظر كن كه وقت عنايت رسيد

گرم هست عيبي بدان كم نگر****وگر رفت سهوي از آن درگذر

ز سوز دلم آتشي درگرفت****در افتاد و گيتي سراسر گرفت

نظامي كه امروز حسن تو راست****بدان كز پريشاني حال ماست

از آن سرو است چنين سر فراز****كه پروردش اين جوي چشمم بناز

اگر نيستي در پي ات چشم من****تو نشناختي پايه خويشتن

تو اين آبرو گر ز خود ديده اي****همانا كه اين قصه نشنيده اي

بخش 12 - بوسه بر باد (2)

كه آب روان بخش در جويبار****به پرورد سرو سهي در كنار

اگر بر سرش تند بادي گذشت ****دل نازك آب آشفته گشت

چو سر بر

كشيد و فرو برد پاي ****زبر دست گشت و شدش دل ز جاي

به دل گفت كز آب من برترم ****چرا منت او بود بر سرم

منم سروري، آب تر دامني ****كجا دارد او پاي همچون مني؟

نكر التفاتي به آب روان ****سر از كبر مي سود بر آسمان

به آب روانش چون نبودي نياز ****گرفت آب نيز از سرش پاي باز

بدانست از آن پس كه آن تاب يافت ****كه هر چيز كو يافت ازان آب يافت

تو را بر من اي دوست بيداد هم ****ز پهلوي عشق من است اي صنم

ز عشق است تيزي بازار تو ****ز شوق است آرايش كار تو

ملك تا غباري نيايد پديد****پي باد پاي سخن را بريد

سر نامه خسروي مهر كرد ****سپردش بدان قاصد ره نورد

بدو گفت جائي توقف مكن ****بگو از زبانم به يار اين سخن

بيا، ورنه كارم تبه مي شود ****دعا گفت و جانم ز تن مي رود

به روزي مبارك ز درگاه كي ****روان شد همان قاصد نيك پي

بيامد روان تا به جانان رسيد ****چو از گرد ره دلستانش بديد

روان رفت و بر پاي او بوسه داد ****كه پايت بر اين مرز فرخنده باد

نخستين بپرسيدش از رنج راه ****دگر جست ازرو نامه پادشاه

بدان چشم كوشاه را ديده است ****به آن لب كه پايش ببوسيده است

به بوسه ز قندش شكر ريز كرد ****سراپاي او شكر آميز كرد

سبك قاصد آن نامه شاه را ****بداد آن پريروي دلخواه را

دلي بود پيچيده و پر ز درد ****گشاد آن دل بسته را باز كرد

به هر نكته كه آنجا رسيدي نظر ****برو ريختي

از ديده عقد گهر

فرو خواند آن نامه سر تا به پاي ****بر آمد ز جان و دلش واي واي

براي جوابش قلم در گرفت ****سخن را دگر باره از سر گرفت

كه چون آيت رحمت از آسمان ****رسول مبارك مثال امان

رسانيدم از شاه و آنگه چه شاه ****ز ماهيش محكوم تا اوج ماه

خط عنبرين خال مشكين رقم ****مركب شده مشك و گوهر به هم

نوشته حروفش به سوداي دل ****شكن هاي خطش همه جاي دل

ز بويش همه بوي جان يافتم ****دواي دل و جان در آن يافتم

چو آورد قاصد رواني به من ****تو گوئي رسانيد جاني به من

روان جان شيرين من در طلب ****بر آمد به لب گفت در زير لب

كه اي سايه كردگار جهان ****به حكم تو موقوف كار جهان

اگر بيندت عكس تيغ آفتاب ****درآيد به چشمش از آن آب آب

تو مشغول گنجي و شاهي و داد ****تو دردي نداري، كه دردت مباد!

تو شاهي و من كمترينت رهي ****مطيع توام تا چه فرمان دهي؟

اگر زانكه مي بايد آمد بگوي ****كه تا پيشت آيم به سر همچو گوي

ندارم جز اين آرزو از خدا ****كه يكبار ديگر ببينم تو را

دهد چرخ فيروزه پيروزيم ****چو روز وصالت شود روزيم

دگر من ز پيمان تو نگذرم ****نبرم ز تو گر ببري سرم

اگر خاك گردم من خاكسار ****دگر ز آن درم برنخيزد غبار

فرستادن پيك و قاصد بسم ****فرستادمش وز عقب مي رسم

سخن را بر اينگونه كوتاه كرد ****پس آن نامه با پيك همراه كرد

سر زلف شب را چو بر تافت روز ****كليد در بسته را يافت

روز

چو مهر فلك ديد شادي شب ****بشادي بخنديد در زير لب

از آن پس بسيج سفر كرد ماه ****شب و روز پيمود چون ماه راه

روان شد به اسبي چو باد بهار ****كه بر وي نشيند نسيم تتار

جهنده براقي چو برق يمان ****رونده سمندي چو آب روان

گه از تيزيش كند مي گشت فهم ****گه از رفتنش باز مي ماند و هم

به كهسار چون ابر خوش بر شدي ****نه ز آن ابر كز خوي تنش تر شدي

به زير آمدي همچو سيل از زبر ****نبودي ز سيرش زمين را خبر

گهش مشك و عنبر ز گرد و غبار ****گهش فرش و بالين ز خارا و خار

گمان برد كان خار و خارا مگر ****ز چيني حرير است و گل نرمتر

گهي بود بر پشت ماهيش جاي ****گهي سود بر تارك ماه پاي

بيامد چنين تا به درگاه شاه ****پذيره شدندش سراسر سپاه

فرو آمد و رفت در بارگه ****زمين را ببوسيد در پيش شه

چو نرگس سر افكنده از شرم پيش ****ز روي شهنشاه و از كار خويش

بزرگان درگاه برخاستند ****به پوزش زبان را بياراستند

كه شاها كمين بنده شهريار ****برين آستان آمد اميدوار

گرش مي كشي بيش ازينش سزاست ****وگر جرم بخشي طريق شماست

گر از ما نه عصيان پديد آمدي ****كجا عفو شاهان پديد آمدي

به خود كار خود را تبه مي كنيم ****به اميد عفوت گنه مي كنيم

به پيش آمد آنگه صنم شرمناك ****به عادت ببوسيد صد جاي خاك

در انداخت خود را به پايش چو موي ****بغلتيد بر خاك مانند گوي

چو برخاست چون گرد از خاك راه ****بزد دست در

دامن پادشاه

كه گر رنجشي بر دل است از منت ****وزين گر غباري است بر دامنت

به يكبار دامن بيفشان ز من ****خطا رفت خاطر مرنجان ز من

به خود بر تن خود جفا كرده ام ****خطا كردم آري خطا كرده ام

خطايم بپوشان كه آمد تو را ****فزون ملك عفو از بسيط خطا

ملك بازش از خاك ره بر گرفت ****سرش را ببوسيد و در بر گرفت

نخستين بپرسيد كاي ماه من ****تو خود چوني از رنج آمد شدن؟

ز سختي نبايد نمودن عتيب ****كه باشد جهان را فراز و نشيب

وجود تو را منت از دادگر ****كه ديدم به خير و سلامت دگر

چو از مجلس عام برخاستند ****نشستند و بزمي آراستند

لب ساقيان گشت خندان چو جام ****خم و چنگ را پخته شد كار خام

به مجلس ره چنگ دادند باز ****شد از پرده غيب كارش بساز

ني و ناي را باد شاهي دميد ****دف بي نوا را نوائي رسيد

دل عود را باز بنواختند ****به مجلس مقامي خوشش ساختند

برآورد خوش نازكان را شراب ****به رقص اندر آوردشان چو رباب

ملك گفتش اي نازنين يار من، ****چنين سير گشتي ز ديدار من؟

چه ديدي ز گرمي و سردي من، ****كه رفتي چو گل ناگهان از چمن؟

ترا نيك تر ديدم از چشم خود ****چرا دور كرد از منت چشم بد

به روي تو خوش بود احوال من ****برفتي و بر هم زدي حال من

چه گويم ز هجر تو بر جان چه رفت ****ز گفتن چو سوداست رفت آنچه رفت

همين به كه باشيم امروز شاد ****ز كار گذشته نياريم ياد

سر شمع مجلس ز مي گرم بود

****ز گرمي درآمد زبان را گشود

كه شاها مرا نيست حد جواب ****بگويم اگر شاه بيند صواب

فرو بردن زهر به پيش من ****كه بردن فروگاه گفتن سخن

اگر مي برم اين سخن را فرو ****مثال صراحي بود با سبو

راحي به خم گفت كاي خم نخست ****سبو خورد خون تو هست اين درست

سبو راستي تلخ دادش جواب ****كه در گردن تو است خون شراب

بلورين صراحي چو آب از سبو ****فرو برد چون گشت روشن بر او

اگر چه صراحي سخن گوي بود ****وليكن به غايت تنك روي بود

بدان كو فرو داشت كرد اين سخن ****به گردن فرو آمدش خون دن

چو وقت جواب سخن در گذشت ****نمي باشد آن قول را بازگشت

خموشي به وقت حكايت مكن ****مكن هيچ وقت خموشي سخن

خموشي گزيدن به وقت جواب ****خطاديده اند اهل صوب صواب

از آن بارگه شاه بيرون مرا ****اگر كردي و ريخت خون مرا

بدينم خجالت كجا ماندي ****كه در مجلسم بي وفا خواندي

ملك قول آن سرو دانست راست ****كه مي ديد كز پاي تا سر وفاست

بدان معترف شد كه بد كرده ام****بدي با دل و جان خود كرده ام

بدستت كنم توبه افزون ز حد****بدي گفتم استغفر الله ز بد

بيا پيش تا ز آن لب چون نبات****دهان را بشويم به آب حيات

صنم چون شنيد اين سخن شاد گشت****درونش ز بند غم آزاد گشت

بيامد به پاي ملك در فتاد****ملك بوسه اش بر سر و چشم داد

مي لعل خوردند تا گاه شام****چو شد جام مغرب ز مي لعل فام

سر ماهرويان مجلس به خواب****ز مستي فرو رفت چو آفتاب

سوي كاخ خود هر يكي را به دوش****كشيدند مي در سر و

رفته هوش

چنين بودشان مجلس آراستن****به مي روز و شب كام دل خواستن

سپيده دم آن دم كه ساقي هور****مي لعل دادي به جام بلور

شراب صبوحي صنم خواستي****به مي بزم عشرت بياراستي

ملك داغ سوداي آن ماه چهر****كشيده كشيدي مي از جام مهر

در آميختندي به هم راح و روح****كشيدندي از نيل داغ صبوح

سهي سرو چون گشتي از باده مست****بر افشاندي پاي كوبنده دست

بر هر سوي كو ميل كردي به ناز****بر آن سو كردي دل و جان و نماز

چو رفتي، برفتي دل و جان روان****چو باز آمدي آمدي باز جان

گه رفتنش دل برفتي ز شست****چو باز آمدي، آمدي دل به دست

بدستان چو او پايكوبان شدي****ز حيرت جهان دست بر هم زدي

به هر آستين كو برافشاندي****ملك دامني گوهر افشاندي

ز رامشگران بانگ و فرياد خاست****ز جان زينهار و ز دل داد خواست

چنين عيش كردند با يكدگر****حسد برد گيتي بر ايشان مگر

جهان را همه وقت اين رسم و خوست****كه چون جمع بيند ميان دو دوست

كند هردو را شادي و اندوه و غم****به تيغ جدايي ببرد ز هم

به فراش فرمود يك روز شاه****كه بر روي صحرا زند بارگاه

سر و سركشان را همه گرد كرد****ز جام بلورين مي لعل خورد

نگارش ستاده در آن انجمن****چو سرو سهي در ميان چمن

گهي داشتي جام مي شاه را****گهي بر مغني زدي راه را

گهي نكته خوش در انداختي****دل مجلس از غم بپرداختي

چو از روز يك نيمه اندر گذشت****سر سرفرازان ز مي گرم گشت

ز گيلان فرستاده اي در رسيد****كه فرمانده اش سر ز فرمان كشيد

ز طاعت برون برد يكباره سر****ز بيداد ويران شد آن بوم و بر

به جان نيست ايمن از او هيچكس****ايا شاه ايران، به فرياد رس

زماني در انديشه شد شهريار****دگر باره

مي خواست از ميگسار

كه امروز روز نشاط است و بزم****نشايد به بزم اندرون ياد رزم

چو فردا برآيد ز كوه آفتاب****ببينيم تا چيست روي صواب؟

دگر روز گردنكشان را بخواند****حكايت در اين باب بسيار راند

سران سپهدار برخاستند****اجازت به عرض سخن خواستند

كه شاها كسي جنگ گيلان نكرد****كه آن جايگه نيست جاي نبرد

نكرده است كس عزم اين رزم جزم****نخست است فكرت دگر باره رزم

به هركاري انديشه بايد نخست****همه كار از انديشه آيد درست

چو گردنكشان را صنم ديد سست****بدانست كز چيست، رنجيد چست

به شاه جهان گفت اي پادشاه****به كام تو بادا همه سال و ماه

چو قسم من است اين همه گنج و بزم****چرا ديگري را رسد رنج رزم؟

چو صافي اين باده من مي خورم،****بود دردي اش نيز هم درخورم

به اقبال داري پيروزگر****من اين رزم را بسته دارم كمر

ملك را موافق نيامد سخن****وليكن ستودش در آن انجمن

چو خالي شد از سروران بارگاه****شهنشاه گفت اي دل افروز ماه

تو داني كه امروز در انجمن****چه گفتي به قصد دل و جان من؟

تو قصد سر دشمنان مي كني****و يا بيخ عمر مرا مي كني؟

شكر لب به گفتار بگشاد لب****كه شاها نگفتم سخن بي سبب

بر آنند ايشان كه در كارزار****نمي آيد از دست من هيچ كار

مرا بلبلي در گلستان بزم****شمارند و خود را عقابان رزم

برآنم كه ايشان كيانند و من كيستم****بر اين در عزيز از پي چيستم

شهنشه دژم شد ز گفتار او****فرومانده در كار و كردار او

بدو گفت كاي يار جاني من****مجو تلخي زندگاني من

نشد حاصل از داغ هجرم فراغ****چرا مي نهي بر سر داغ،داغ؟

مرو از برم برگ دوريم نيست****ز تو احتمال صبوريم نيست

تو بي من تواني به هر حال زيست****مرا نيست ازين دستگه چاره نيست

اگر ز آنكه راي تو خواهد چنين****مرا نيست

راي دگر غير از اين

سپاه م و ملك من ز آن تست****همه كشور من به فرمان تست

بخواه آنچه مي خواهي از خواسته****ز مردان و اسبان آراسته

صنم روي ماليد بر روي خاك****شهنشاه را گفت: روحي فداك!

ملك نيز چون ديد كه آن نيكخواه****سخن را نمي گويد الا به راه

به ناچار فرمود تا سركشان****همه نامداران و لشكركشان

سراپرده از شهر بيرون برند****درفش همايون به هامون برند

سحرگه كه زد خسرو آسمان****سراپرده صبح بر خاوران

بينداخت شب خيمه هاي سياه****زد از زر فلك فلكه بارگاه

ببستند بر پيل روئينه خم****دميدند دم در دم گام دم

از آواز كوس و دم كره ناي****برآمد دل كوه خارا ز جاي

درفش درفشان برافراختند****ز هر سو سپاهي برون تاختند

هنرمند مردان با برگ و ساز****سر جعبه ها را گشادند باز

ز پولاد خفتان و آهن كلاه****بياراست از پاي تا سر سپاه

در آمد ز هر سو سپه فوج فوج****زمين شد چو درياي چين پر از موج

ز نيزه زمين چون نيستان شده****دليران چو شيران غران شده

سپهدار خوبان خيل ختن****به هر سو خرامان در آن انجمن

به زير اندرش نقره خنگي چو آب****چو بر پشت صبح دمان آفتاب

ز بس كوهه زين مركب سوار****تو گفتي پلنگ است در كوهسار

همي تاخت در جامه آهنين****چو تابنده گوهر ز پولاد چين

مياني ز چشم تصور نهان****درآويخته خنجري ز آن ميان

چو يك قطره آب اندر آميخته****چو كوهي به مويي درآويخته

شهنشه بيامد سپه بنگريست****چو گردون زمين را همه خيمه ديد

سياهي لشكر كراني نداشت****كسي از شمارش نشاني نداشت

به لشكر گه خويش چون بنگريد****لبش گشت خندان دلش مي گريست

به دل گفت جان من است اين جوان****كه جان را فرستد بر دشمنان؟

كه كرد اين كه من در جهان مي كنم؟****ز تن جان خود را روان مي كنم

مگر، اين چنين كرد يزدان نصيب****كه

مه بيشتر وقت باشد غريب

پس آن خسرو خاوري را براند****شكر پاره لشكري را بخواند

بر آن لشكرش مير و سالار كرد****دل و گوش او پر ز گفتار كرد

كه: رو، بخت پيروز يار تو باد****مراد دل اندر كنار تو باد

به هرجا كه اسبت فراز آمده****دو اسبه ظفر پيشباز آمده

براي وداعش ملك در كنار****گرفت و ببارد خون در كنار

سپهدار بوسيد پاي ملك****بسي گفت در دل دعاي ملك

روان شد وز آنجا ملك بازگشت****دگر باره با ناله دمساز گشت

دري بار بر شادماني ببست****چو يعقوب با بيت احزان نشست

به غير از غم يار چيزي نخورد****به جز وصل او آرزويي نكرد

شبي صورت يارش آمد به پيش****به زاري همي گفت با يار خويش

كه اي جان من كرده از تن سفر****و يا روشنايي دور از نظر

كجايي و چوني و حال تو چيست؟****كه بر حال من مرغ و ماهي گريست

به قصد عدو مركب انگيختي****ولي خون احباب خود ريختي

چنان است بر دشمنانت نظر****كه از دوستان نيست هيچت خبر

ببخشاي بر زندگاني من****بيا رحم كن بر جواني من

اگر دشمنت از دوستانت خبر****بيابد، بگويد به خون جگر:

به جانت كه صبر و قرارم نماند****دگر طاقت انتظارم نماند

اگر باز بينم جمالت دگر****نكردم جدا از وصالت دگر

نيارم زدن دم ز سوز درون****كه مي آيد از سينه آتش برون

بود شرح حالم نوشتن محال****در آيينه دل ببين روي حال

بخش 13 - بوسه بر باد (3)

همين قصه مي كرد مرغي به باغ****ز درد جدائيش در سينه داغ

شب تيره تا روز روشن نخفت****غم يار خود با دل ريش گفت

برآمد به گوش ملك زاري اش****بدانست كز چيست بيماري اش

بدو گفت كاي يار دمساز من****تويي در غم دوست انباز من

تو را داغ بر دل، مرا بر جگر****بيا تا بسوزيم با يكدگر

كسي را كه داغي بود بر جگر****دهر

ناله او ز حالش خبر

همه بوي مشك آيد از درون****چو مشك از حديثش دمد بوي خون

ز قولش برآشفت و ناليد مرغ****جوابيش خوش گفت و باليد مرغ

كه عشق من و تو هردو يكي است****تفاوت ميان من و تو بسي است

مرا كرد يار از بر خويش دور****منم عاشقي در فراقش صبور

به ناچار دور ش ز در مانده ام****بدين حالت از هجر درمانده ام

همه روز ز هر غمش مي چشم****همه شب از ناله بر مي كشم

به درد و غمم مي رود روزگار****ندانم چه باشد سرانجام كار؟

تو ياري به كف داشتي چون نگار****بدادي ز دست از سر اختيار

چو كام دل خويشتن رانده اي****به ناكامي امروز درمانده اي

تو را بوده كام دلي در كنار****نديده چنان كام دل روزگار

ز بيش خودش رانده اي ناگهان****نديدم كه عاشق بود كامران

ملك چون ز مرغ اين حكايت شنيد****بزد دست و بر تن گريبان دريد

كه دردا ز ناپايداري من****در اين عاشقي شرمساري من

كه در عاشقي اعتبارم كند؟****كه مرغي چنين شرمسارم كند

چه بودي اگر بال بودي مرا****كه با مرغ بپريد در هوا

ملك با خبال رخش صحبتي****شب و روز مي داشت در خلوتي

و از آن سو سپهدار خوبان چنين****بياورد لشكر به گيلان زمين

همه را پر بيشه و كوه بود****رهي تنگ و لشكر بس انبوه بود

درختان سر افراشته بر فلك****سر و بيخشان بر سما و سمك

بلندي كوهش بدان پايگاه****كه تيغش خراشيد رخسار ماه

سر كوه سوده فلك را كمر****چو كوه و كمر هر دو با يكديگر

شده بر كمر كوه را حلقه يار****مقيمانش را اژدها يار غار

همه كوه و هامون گياه و كيا****كيايي نهان در بن هر گياه

هوايش به حدي چنان بود گرم****كه چون موم مي شد دل سنگ نرم

خبر چون به سالار گيلان رسيد****كه آمد درفش سپاهي پديد

فرستاد از هر

سويي لشكري****به هر مرز و بومي و هر كشوري

سپاهي بياور مانند كوه****كز آن كوه و هامون همي شد ستوه

بياراستند آن سپه كوه و در****به خشت و تبريزين و گيلي سپر

بدان مرز گفتي كه هر مرد كشت****برآمد به جاي علف تيغ و خشت

دو لشكر رسيدند با يكدگر****پر از كين درون و پر از باد سر

دو كوه گران در هم آويختند****دو دريا به يكديگر آميختند

ز باريدن تيغ و گرد غبار****هوا گشت چون ابر پولاد بار

فلك را دم كر و ناي از خروش****در آن روز كر كرد چون صخره گوش

نهان گشت روي هوا در غبار****علم مي فشاند آستين بر غبار

در افكند دريا بر ابرو گره****بپوشيد در آب ماهي زره

سر سركشان از دم تيغ چاك****زنان زير لب خنده زهرناك

به ضرب تبر سر ز هم وا شده****چو بسته درو مغز پيدا شده

فتاده ز سر مغز گردان برون****بر آن مغز شمشير گريان به خون

شد از گرد تاريك چرخ برين****زمين آسمان، آسمان شد زمين

رخ لعل فرسوده در زير نعل****ز خون آهنين نعل ها گشته لعل

چكا چاك شمشير بد هولناك****دل كوه شد ز آن چكا چاك چاك

چه در خون گردان تبر زين نشست****گذشت از سر و تن تبريزين شكست

نمي خورد جز آب خنجر جگر****نمي كرد جز تير بر دل گذر

سپهدار ايران چو باد وزان****كه خيزد به فصل خزان در رزان

به هر سو كه مركب برانگيختي****سر از تن چو برگ رزان ريختي

گهي راند بر چپ گهي سوي راست****ز هر سو چو درياي چنين موج خاست

سپاه بد انديش را روي بست****چو زلفش سراسر به هم در شكست

چنين تا به سر خيل گيلان رسيد****سپهبد چو عكس درفشش بديد

به دل گفت كه اينجا درفش است و مشت****عنان را بپيچيد و بر

كرد پشت

صف لشكر از جاي بركنده شد****به هر سوي لشكر پراكنده شد

سراسيمه در دشت و كهسار گشت****دو روزي و آخر گرفتار گشت

وز آن پس در آن مرز ماهي نشست****در عدل و بيداد بگشاد و بست

چو آمد همه كار گيلان به ساز****به پيروزي و خرمي گشت باز

در آندم كه سلطان نيلي حصار****ظفر يافت بر لشكر زنگبار

ببستند بر كوهه پيل كوس****هوا شد ز گرد زمين آبنوس

سپه را ز گيلان به ايران كشيد****خبر چون به شاه دليران رسيد

بفرمود تا سروران سپاه ****سراسر پذيره شدندش به راه

بيامد سپهدار پيروز جنگ ****درفشي پس و پشت فيروزه رنگ

شده لعل رخسارش از آفتاب ****ز برگ گل لعل ريزان گلاب

نشسته بر اطراف رويش غبار ****چو بر گرد مه گرد مشك تتار

قدش رايت لشگر و دلبري ****سر رايتش خسرو خاوري

دو مشكين كمند و دو زنجير مو ****فرو هشته بر آفتاب از دو سوي

ز يك سو سر دشمنان در كمند ****ز يك سو دل دوستانش به بند

رخش در فروغ جمالش به تاب ****كشيده سپر در رخ آفتاب

كجا رانده او ادهم رهنورد ****شده عنبر اشهب آنجا به گرد

بيامد چنين تا به درگاه شاه ****فرود آمد و رفت در بارگاه

چو از دور تاج شهنشه بديد ****نيايش كنان پيش تختش دويد

سر تخت بنهاد در پيش تخت ****شهنشه گرفتش در آغوش سخت

ملك مدتي آب حيوان طلب ****همي كرد تا باز خوردش به لب

بپرسيدش از رنج و راه دراز ****كه چون آمدي در نشيب و فراز؟

بسي منت از داور دادگر ****كه باز آمدي دوستكام از سفر

بفرمود تا مطرب دلنواز ****ز ساز آورد بزم عشرت به ساز

پري چهره آن جام جمشيد و كي ****در آورد رخشان ز خورشيد مي

در افكند بحري به كشتي زر ****كه در نمي كرد كشتي گذر

ملك تشنه آن جام مي بستدش ****چو كشتي كه دريا كشد در خودش

به شادي روي صنم نوش كرد ****زمان گذشته فراموش كرد

بفرمود داراي گيتي ستان ****به گنجور تا حملهاي گران

به پيلان ز گنجينه بيرون برد ****كلاه و كمر كوه كوه آورد

نخستين از آن سركشان، پادشاه ****چو خورشيد بخشيد خلعت به ماه

چو چرخش قباي مرصع بداد ****چو مهرش ز زر تاج بر سر نهاد

دل و جان بر او كرده ايثار بود ****چه جاي زر و اسب و دينار بود؟

به نام آوران و سران سپاه ****قبا و كمر داد و رومي كلاه

در گنج بگشاد و دينار داد ****به لشكر زهر چيز بسيار داد

بر آن ماه چندانكه كه بگذشت سال ****فزون مي شدش حسن همچون هلال

هوا هر نفس بود بي شرم تر ****همي كرد مهر فلك گرم تر

همه روزه تخم طرب كاشتند ****ز آب رزش آب مي داشتند

همه ساله بودند با بزم مي ****چه بزمي كه زد خنده بر بزم كي

چنين تا برآمد برين چند سال ****بر آن ماه ناگه بگرديد حال

خم آورد بالاي سرو سهي ****گرفتش گل لعل رنگ بهي

نسيم خزان بر بهارش گذشت ****چو چشم خوش خويش بيمار گشت

طلب كرد بالين سرش از وبال ****نهالي وطن ساخت سيمين نهال

زمانه مه روشنش تيره كرد ****ز دوران رسيد آفتابش به زرد

چو شد تيره روزش به شب نيم شب ****همين كامدش جان به لب زير لب

به ياران خود گفت ياري كنيد ****چو

مرغان بر اين سرو زاري كنيد

بيايد ياران و بر حال يار ****بباريد اشك و بناليد زار

كه من داده ام زندگاني به باد ****چو گل مي روم در جواني به باد

بر اين سبز خط و بر اين گلعذار ****چو ابر بهاري بگرييد زار

به مي در ز لعلم حكايت كنيد ****به مستي ز چشمم روايت كنيد

به شادي لعل لبم مي خوريد ****ز من گه گهي ياد مي آوريد

به آب سرشكم بشوئيد تن ****بسازيدم از برگ نسرين كفن

گل اندر عماري من گستريد ****عماريم چون غنچه گل بريد

به سوي چمن تا سهي سرو ناز ****برد بر قد نازنينم نماز

سرآسيمه در باغ آب روان ****زند سنگ بر سينه دارد فغان

كه او خوي خوش از من آموخته است ****صفاي درون از من اندوخته است

بسي بر لبش كامران بوده ام ****بسي بر كنارش من آسوده ام

به چشم اندر آرد ز غم لاله خون ****چو نرگس كند شمع را سرنگون

چو در گل نهيد اين تن پر ز ناز ****ز خاكم قدم را مگيريد باز

فرو شد مه چارده نيمه شب ****برآورد شيرين روان را به لب

قفس خرد بشكست و طوطي پريد ****به هندوستان رفت و باز آرميد

بيامد كه بر سر كند خاك خور ****نمي يافت كز اشك شد خاك تر

به عادت فلك بر سر كوي و راه ****همي ريخت از خرمن ماه كاه

همه راه ز آمد شد كهكشان ****پر از كاه شد چون ره كهكشان

دم صبح آهي برآورد سرد ****پلاسي چو شب در بر روز كرد

بلورين قدح زهره بر زد به سنگ ****به ناخن خراشيد رخسار چنگ

دريدند خنياگران روي دف

****به سر بر همي زد مي لعل كف

رخ ني ز آه سيه شد سپاه ****نيامد برون از دمش غير آه

ز حسرت در افتاد آتش به عود ****دلش سوخت وز دل بر آورد دود

نميزد كسي با ني آنروز دم ****ز چشمش نمي آمد الا كه نم

پس آنگه به كافور و مشك و گلاب ****بشستند اندام چون آفتاب

تن نازنين تر ز برگ سمن ****گرفتند چون غنچه اش در كفن

ز عود و زرش مرقدي ساختند ****ز ديباي چين فرش انداختند

چو شكر در آميختندش به عود ****بر آمد ز سوز دل خلق دود

تو گفتي كه بودش سياه و كبود ****زمين در پلاس سيه تار و پود

چو تابوتش از جاي برداشتند ****همه ناله و واي برداشتند

بزرگان سراسيمه چون بيهشان ****همه راه بر دوش نعشش كشان

نهادند ياران به خاك اندرش ****شده خشت بالين و گل بسترش

جهانا ندانم دلت چون دهد ****كه بادي خنك بر چنين گل جهد؟

چنان تازه سروي چرا بر كني****به تابوت در تخته بندش كني؟

به كردار آتش رخش برفروخت ****دل آخر بر آن آتشت چون نسوخت

بخش 14 - بوسه بر باد (4)

از آن پس چو آمد به شاه آگهي ****كز آن دانه در صدف شد تهي

چو ابر از دل آتشين آه زد ****دو دريا بر آورد و بر ماه زد

چو گل جامه را كرد صد جاي چاك ****چو باد صبا بر سر افشاند خاك

نشسته ملك بر سر خاك او ****كنان نوحه بر سروچالاك او

شهنشه همي گفت كاي يار من ****نگار وفادار و دلدار من

دريغ آن تن ناز پرورد تو ****دريغا به درد من از درد تو

دريغا و دردا

و وا حسرتا ****كه شد كشته شمعم به باد فنا!

كه اي سرو بالاي كوتاه عمر، ****تو عمر گرامي، شدي، آه عمر!

خراب است دل آه! دلدار كو؟ ****جهانيست غم واي غمخوار كو؟

ندانم چه بودت بتا هر چه بود؟****كنون بودني بود، گفتن چه سود؟

سپردم به زلفت دل و هوش و جان ****تو را مي سپارم به خاك اين زمان

عجب باشد اي ماه رضوان سرشت ****اگر چون تو سروي بود در بهشت

دلم رشك بر حوض كوثر برد ****كه سرو تو را كنار آورد

دل و جانم از رشك پيچيده اند ****كه غلمان و حورت چرا ديده اند؟

به آب مژه پاك مي شويمت ****تو در خاك و در آب مي جويمت

از آن اشك ريزم چو ابر بهار ****كه از گل برآرم تو را لاله وار

نمي خواستم گرد بر دامنت ****كنون در دل خاك بينم در تنت

اگر گرد مشك تو بر روي ماه ****دلم ديدي از دود گشتي سياه

كنون بر تن تست خاكي زمي ****كه خاك سيه بر سر آدمي

روا باشد اي آسمان اينچنين ****مه سر و بالا به زير زمين

گل نازكش نيست در خورد گل ****كه هر ذره جزويست از جان و دل

دريغا كه اين سرو قد آفتاب ****فرو رفت در بامداد شباب

شكمخواره خاكا، خنك جان تو ****كه جان جهاني است مهمان تو

تن نازكان مي خوري زير زير ****نگشتي از اين خوردني هيچ سير

من نامراد از تو دارم غبار ****كه داري مراد مرا در كنار

در اول بسي بي قراري نمود ****در آخر بجز صبر درمان نبود

پس از مرگ او شاه سالي چو ماه ****نمي رفت جز در كبود و سياه

چو درماند

از وصل آن ماه رو ****كشيدند بر تخته اي شكل او

تو پنداشتي شكل آن سرو ناز ****بر آن تخته شاهي است بر تخت باز

در آن تخته حيران فرو ماند شاه ****بسي نقش از آن تخته مي خواند شاه

ملك ديد نقشي كه جانش نبود ****از او آنچه مي جست آتش نبود

دلا پيش از آن كز جهان بگذري ****بر آن باش كاول ز جان بگذري

كسي كو تواند گذشت از جهان ****بر او خوار و آسان بود ترك جان

بسا درد و حسرت كه زير ز مي است ****دل خاك پر حسرت آدمي است

همه سرو بالاست در زير خاك ****چو گل كرده پيراهن عمر چاك

زمانه بر آميخت چون گل به گل ****تن نازنينان چين و چگل

به هر پاي كان مي نهي بر گذر ****سر سرفرازي است، آهسته تر

نگوئي كه خاكش بفرسوده است ****كه او نيز چون تو كسي بوده است

كجا آن جوانان نو خاسته؟ ****كجا آن عروسان آراسته؟

كشيدند در پرده خاك رو ****جهان داد بر بادشان رنگ و بو

بهار آمد و خاك را كرد باز ****زمين را به صحرا در افكند راز

ز مهد زمين هر پري طلعتي ****برون آمد امروز در صورتي

شكوفه چو نازك تن سيمبر ****ز صندوق چوبين برون كرده سر

بنفشه است مشكين سر زلف يار ****بريده ز يار خودش روزگار

چو زلفش از آن رو سرافكنده است ****بخاك سيه در پراكنده است

بر آنم كه سوسن پريزاده اي است ****زبان آور و خوب آزاده اي است

زبان دارد اما ز راه كهن ****اجازت ندارد كه گويد سخن

سهي سرو ياري نگاري است چيست****كه بر جويبار از روان دست شست

هواي خراميدن

است اندر او****به دستان ولي سرو را پاي كو؟

بر آن گلرخان نوحه گر شد سحاب؟****بديشان همي بارد از ديده آب

كجا آن رخ ناز پروردشان؟****بيا اين زمان بين گل زردشان

اجل بر سمن خاكشان بيخته****چو گل نازك اندامشان ريخته

وگرنه خروشيدن مرغ چيست؟****نگويي كه اين نالش از بهر كيست

چرا لاله را بهر خون جوشيده است؟****بنفشه كبود از چه پوشيده است؟

چرا باد در خاك غلطان شود****چرا آب گريان و نالان شود

به مقدار خود هريكي را غمي است****دلي نيست كو خالي از ماتمي است

كه باشد كه از دوري دل گسل ****نگريد؟ مگرسنگ پولاد دل

خطا مي كنم سنگ را نيز هم****دمي چشم ها نيست خالي زنم

اگر شمع بيني بداني يقين****كه مي سوزد از فرقت انگبين

به خونابه رخسار از آن شست لعل****كه خواهد جدايي ز كان جست لعل

دل نافه ز آن روسيه گشت و ريش****كه خواهد بريدن ز دلدار خويش

صبا گفت با نافه مشك چين****كه بهر چه خون مي خوري چون چنين

جهان پروريدت به خون جگر****شدي پيش اهل جهان معتبر

چرا دل سياهي و خون مي خوري؟****به خون جگر چون بسر مي بري؟

به باد صبا گفت در نافه مشك****كه از هجر شد بر تنم پوست خشك

از آن در دلم شد سياهي پديد****كه نافم جهان بر جدايي بريد

هنوز آن زمان در شكم خون خورم****كه دور فلك برد از مادرم

صبا گفتش اي نافه مشك بس!****دم اندر كش ارچه تويي خوش نفس

جهان گرچه از يار خويشت بريد****تو را اين بزرگي ز هجران رسيد

گول كهنه اي داشتي درختا****ز ديباي چين داري اكنون قبا

گهي شاهدان از نسيم تو مست****گهي با بتان در گريبانت دست

تو را خود بس است اين قدر عيب و عار****كه افكند مادر به صحرايت خوار

اگر بيش ازين غرق خون آمدي****شدي پاك و ز

آهو برون آمدي

به باد صبا گفت مشك ختن****كه اين قصه باد است از آن دم مزن

اگر چه مرا حرمت اينجاست بيش****وليكن خوشا صحبت يار خويش

كه در خانه با يار خوردن جگر****به است ز شكر در مقامي دگر

به نرگس نگر كز گلش بر كنند****ز سيم و زرش فرش و بستر زنند

فراق ديار و هواي وطن****كند كاخ زرينش بيت الحزن

غريبي نه رنگش گذارد نه روي****به باد هوايش دهد رنگ و بوي

همان شوق مسكن بود در سرش****بود كوخ خود به ز كاخ زرش

به نار حجيم از كسي خوي كرد****بود بر دلش باد فردوس سرد

سمندر كه او دل بر آتش نهاد****نسيم سمن بر دلش هست باد

ز ياران جدايي مكن بي سبب****كه هجر است بي اختيار از عقب

تن از چاره هجر بيچاره گشت****ز رنج بريدن دلش پاره گشت

نخواهي كه گردي به هجران اسير****برو هيچ پيوند با كس مگير

تو خود باش همراز و دمساز خويش****مكن ديگران را تو انباز خويش

نيابي به از جان خود همدمي****نبيني به از خويشتن محرمي

كه با دوست ياري اگر دل نهد****وگر جان دهد زو دلش چون رهد

به شمشير گاه جواني ز جان****بريدن بود بهتر از دوستان

شنيدم كه صاحبدلي وقت گشت****به دكانچه درزييي بر گذشت

در آن حالت او جامه اي مي دريد****خورش دريدن به گوشش رسيد

بناليد صاحبدل از ناله اش****ز مژگان روان شد به رخ ژاله اش

بر آورد افغان كه آه از فراق****جهان گشت بر دل سياه از فراق

جدايي تن از جان جدا مي كند****جدايي چه گويم چه ها مي كند

ببينيد تا اين دو سه پود و تار****چه فرياد بر خويشتن مي زنند

از اينجا نظر كن به حال دو دوست****به هم بوده يك چون مغز و پوست

دو نازك، دو همدم، دو هم خوي گل****مصاحب چو رنگ گل و

بوي گل

در آن روز بي اختياري نگر****كه شان دور بايد شد از يكديگر

جهانا ندانم چه آيين تو است****چه بنياد بر مهر و بر كين تو است؟

كه سرو سهي را در آري به ناز****كني سر بلندش به عمر دراز

ز بيخ و بنش ناگهان بركني****كني سرنگونش به خاك افكني

اگر مرگ را آوري در نظر****حقيقت جدايي است از يكدگر

مه و مهر از آنرو گرفته دلند****كه هر ماهي از يكدگر بگسلند

ثريا بود جمع داني چرا؟****كه از جمع او كس نگردد جدا

به خورشيد گفتم كه درگاه بام****زخت از چه چون گل شود لعل فام؟

چرا مي شوي آخر زود زرد****چو برگ رزان از دم باد سرد؟

دمي چهره ات ارغواني بود****گهي چون رخم زعفراني بود

چو بشنيد رخساره پرتاب كرد****دو چشم از ستاره پر از آب كرد

جوابيم گرم از سر مهر گفت****به مژگان انديشه از دل برفت

كه هر صبحدم چشم من مي جهد****ز ديدار ياران خبر مي دهد

به روي عزيزان اين انجمن****رخم سرخ و روشن شود چشم من

شبانگه كه آيد زمان فراق****كه بادا سيه دودمان فراق

شود چشمه بخشت من تيره آب****نه توش و توانم بماند نه تاب

ز بيم جدايي غمي مي شوم****به خود زرد و لرزان فرو مي روم

جهان را جفا و ستم رسم و خوست****نخواهد وفا كرد با هيچ دوست

كدامين گل تازه از خاك زاد****كه آخر زمانه ندادش به باد

سهي سرو گشت از هوا سر بلند****در آخر ز پا هم هوايش فكند

كجا آن چو گل نازكان چگل؟****كه اكنون چخ رخسار ايشان چه گل؟

بسا سرو كان گشت با خاك راست****بس آب حياتا كه آن خاك راست

بسا سرو بالا كه زير ز مي است****دل خاك بر حسرت آدمي است

بغايت شبيه است نرگس به دوست****كه زرين قدح مانده از چشم اوست!

خوشا لاله

و چهره فرخش****كه دارد نشاني ز خال رخش

شب تيره چون زنگي بسته لب****گشادم زبان را و گفتم به شب

كه بهر چه چون صبح خندان شود؟****ستاره ز روي تو ريزان شود؟

بغايت سيه كاسه اي در سحر****چو چشمم چه ريزي به دامان گهر؟

شب تيره گفتا كه بايد مرا****سحرگه شدن زين شبستان جدا

ز سوداي يار و فراق ديار****به وقت سحر مي شوم اشكبار

ستاره خود از جاي خود چون رود****سرشك است كز چشم من مي رود

سحر وقت اسفار و رحلت بود****از آن در سحر مرغ نالان شود

از آن در سحر كوس دارد فغان****ز چشم هوا اشك باشد روان

به گاه وداع ديار از حزن****كدامين سيه دل نگريد چو من؟

شب مرگ روز فراق است و بس****كه روز جدايي مبيند كس

چه خوش گفت داناي هندوستان****كه هرگز مرا با كسي در جهان

نخواهم كه هيچ آشنايي بود****مبادا كه روزي جدايي بود

فراق از نبودي نمردي كسي****جفاي محبت نبردي كسي

ز كشته دل خاك پر خون شدست****از آن خون رخ لاله گلگون شده است

گرانمايه گنجي است اين آدمي****دريغ اين چنين گنج زير زمي

ز حسرت كه دارد زمين در درون****كناره ندارد كه آيد برون

به هر گل كه بركرده از گل سر است****هزاران سمن رخ به زير اندر است

شبي مي شنيدم كه با جان بدن****همي گفت در زير لب اين سخن

كه اي نازنين مونس و همنفس****تو داني كه غير از توام نيست كس

ز خاك سياهم تو برداشتي****گلين خانه ام را تو افراشتي

منم خاك و از صحبتت زنده ام****چو دور از تو باشم پراكنده ام

به هم سالها عيش ها رانده ايم****بسي دست عشرت برافشانده ايم

تو را من به صد ناز پرورده ام****دمي بي تو خود بر نياورده ام

من و تو دو هم صحبت و مونسيم****چو رفتيم كي باز با هم رسيم؟

تو آب

حياتي و من خاك تو****غباري ز من بر دل پاك تو

چو تو رفته باشي برون زين مغاك****چه من پيشت آنگه چه يك مشت خاك؟

مرا از تو هرگز رهايي مباد****ميان من و تو جدايي مباد

تن اين راز مي گفت در گوش جان****چو بشنيد دادش جوابي روان

كه ما هردو از يك شكم زاده ايم****به هم هريك از جايي افتاده ايم

مرا سربلندي ز پستي توست****همين پايه از زير دستي توست

من اين حال خوش از بدن يافتم****ز پهلوي تست آنچه من يافتم

اگرچه بر آرد سپهرم ز تو****كجا بركند بيخ مهرم ز تو؟

تو را حق نعمت بسي بر من است****مرا حق سعي تو در گردن است

چو ما روزگاري به هم بوده ايم****به اقبال يكديگر آسوده ايم

نباشد عجب گر بنالم ز غم****كه سخت است بر ما بريدن ز هم

كنون ما كه از هم جدا مي شويم****به منزلگه خويشتن مي رويم

جدايي ضروريست معذور دار****كه ما را در اين نيست هيچ اختيار

قضا چون در آشنايي گشاد****اساس جهان بر جدايي نهاد

خداي جهان است بي يار و جفت****كسي را بر اين در جهان نيست گفت

در اندام خود بنگر اول، ببين****كه از هم جدا ساخت جان آفرين

دو چشم تو را هردو چون فرقدان****حجابي عجب بيني اندر ميان

به غير از دو ابرو كه پيوسته اند****به پيشاني آن نيز بر بسته اند

دو گوشند در گوشه اي هر يكي****تعاقب ندارد يكي بر يكي

دو دست و دو پا را همين صورت است****مراد آنكه بنياد بر فرقت است

مه و خور دليل تو روشن بسند****كه هر ماه يكبار با هم رسند

نهاده شب اندر پي روز سر****نبينند هرگز رخ يكديگر

چنين گفت يك روز نوشيروان****به موبد كه اي پير روشن روان

من اندر جهان از سه چيزم به رنج****كز آن بر دلم سرد شد تاج و

گنج

يكي مرگ كز وي شود روي زرد****دوم زن كه ننگ اندر آرد به مرد

سوم علت آز و رنج و نياز****كزو جان به رنج است و تن در گداز

چنين داد پاسخ كه اي شهريار****نگر تا نداري تو اين هرسه خوار

اگر ز آنكه رن نيستي در جهان****نبودي چو تو شاه روشن روان

قباد از جهان را بپرداختي****تو تاج شهي را بر افراختي

مرا گر نبودي به تختت نياز؟****چرا بردمي پيش تختت نماز؟

حكيمي كه جان و جهان آفريد****زمين گستريد و زمان آفريد

يقين دان كه هر چيز كو ساخته است****به حكمت حكيمانه پرداخته است

بخش 15 - نصيحت

الا ايكه داري اميد وصال****به يكبارگي از جدايي مثال

فراق و وصال است عيش و اجل****در اين هردو هستند ياس و امل

اميد وصال است در اشتياق****ولي در وصال است بيم فراق

اميد نعيم است و بيم جحيم****به هر حال اميد بهتر كه بيم

فراق است مشاطه روي عشق****نهد بر رخ شاهدان موي عشق

شب تيره را هست اميد بام****ولي بام را در كمي است شام

اگرچه وصال است خوش بر مذاق****نيرزد به تلخي روز فراق

دلا گر نه تلخي هجران بدي****كجا لذت وصل پيدا شدي

مراد از دلارام عشق است و بس****ز وصلت شود كه هوي و هوس

جدايي كند عشق را تيزتر****بود خنجر هجر خون ريزتر

لب وصل شيرين كند كام دل****حرام است بر عاشق آرام دل

كمال ات مر عاشقان را وصال****جدايي جهان را بر آرد كمال

مجو آنچه كام تو حاصل كند****ز چيزي كه مقصود باطل كند

جواني جوانبخت و خورشيد چهر****شنيدم كه بام مه رخي داشت مهر

چو مژگان خود در تمناي او****همي ريخت گوهر به بالاي او

شب و روز از مهر چون ماه و خور****فشاندي بر آن ماهرو سيم و زر

نصيبي ازو جز خيالي نداشت****مرادي

به غير از وصالي نداشت

گل اندام دامن از او مي كشيد****بر او سايه سروش نمي گستريد

چو نرگس نمي كرد در وي نظر****سر اندر نياورد با او به زر

خراباتي بي سر و پا و مست****به يكبارگي داده طاقت ز دست

به سوداي دلدار دل بسته داشت****ز هجران رويش دلي خسته داشت

بدان سرو سيمين هوايي نمود****به آتش هوا بيشتر ميل بود

نمي جست جز عشق كامي ز دوست****از او خواست مغز حقيقت نه پوست

چو باز آيد آب وصالش به جو****فرو مي رود آتش تيز او

يكي كرد از آن ماه پيكر سوال****كه با من بگو اي جهان جمال

جواني بدين حسن و راي و خرد****كه هر موي او دل به جايي خرد

چراش آنچنان خوار بگذاشتي؟****سر ناسزايي برافراشتي

نگارين صنم خوش جوابيش گفت****به الماس ياقوت در نوش سفت

كه من همچو خورشيدم و چون هلال****نمي جويد از من بجز اتصال

جوان همچو بدر است و من خور مثال****نمي جويد از من جز از اتصال

ز دوري من گرچه كاهد چو ماه****در آخر به وصلم پناهد چو ماه

همين كاجتماعي فتد بعد ازآن****از آن نور مهرش نماند نشان

ولي مي كند اين پراكنده حال****ز من نور مهرش طلب چون هلال

ز من هر زماني شود دورتر****درونش ز عشق است مهجورتر

همين تا كند مهر كارش تمام****از او نور خواهند مردم بوام

چو مي گر چه تلخ است طعم فراق****ازو شكرين است جان را مذاق

به خسرو لب لعل شيرين رسيد****ولي لذت عشق فرهاد ديد

به پولاد فرهاد خارا شكافت****مراد دل خود در آن سنگ يافت

همه روز خسرو پي وصل تاخت****خنك جان آن كس كه با هجر ساخت

كسي دولت كعبه عشق ديد****كه رنج بيابان هجران كشيد

از آن نيست در عشق خسرو قوي****كه مي جست در عاشقي خسروي

ز پرويز فرهاد از آن بر گذشت****كزين پير فرهاد كش

درگذشت

يكي گفت مجنون چو مجنون شدي****سرو سرور عاشقان چون شدي؟

بود بخت عاشق ز وصل حبيب****از اين قسم هرگز نبودت نصيب

شود كار عاشق ز صحبت تمام****تو را يار هرگز نبخشيد كام

بس آشفته مي بينم اين كار تو****چرا شد چنين گرم بازار تو؟

چنين داد پاسخي كه من اتصال****نجستم ز معشوق در هيچ حال

ز ليلي مرا آرزو هجر بود****در عشق بر من ز هجران گشود

اگر ديگري وصل جويد ز دوست****مراد من از دوست سوداي اوست

مبارك زمانس است دور وصال****به شرطي كه افزون بود اتصال

دل ار قيمت هجر بشناختي****به وصل از فراقش نپرداختي

نگويي كه دل خسته ام در فراق****كه با دوست پيوسته ام در فراق

ز دوري سخن گشت روز دراز****كنون خواهم آمد از راز باز

اگر شرح دوري دهم بر دوام****نخواهد شد اين قصه هرگز تمام

نگويم كه سلمان تويي كم ز كم****گرفتم كه بيشي ز هوشنگ و جم

بين تا از آن پايه سروري****چه بردند ايشان تو نيز آن بري

اگر نردباني نهي بر فلك****به قصر فلك بر شوي چون ملك

از آن قصر دوران به زير آردت****چو آهو به چنگال شير آردت

اگر شير يا اژدهايي به زور****سرانجام خواهي شدن صيد گور

اگر خواجه اي ور امير اجل****نيابي رهايي ز تير اجل

اگر رستمي و خود بمردي و نام****وگر زال زر هستي از تخم سام

مبين تا كه بختت فزون مي شود****ببين تا سرانجام چون مي شود

مجو كام كاين جايگه كام نيست****سفر كن كه اينجاي آرام نيست

اقامت چه سازي؟ بدر مي روي****از اينجا به جاي دگر مي روي

چرا خفته اي خيز كاري بساز****كه خود در پي تست خوابي دراز

چه مي آيي اي دل بدين خوان فرو؟****كه مي آيد اين خان ويران فرو

چنان زي كه در راحت آباد جان****بر آسايي از رحمت آن جهان

الي به خاصان درگاه تو****تن

و جان فدا كرده در راه تو

به عرفان معروف سر سري****كه پايان كارم به خير آوري

بخش 2 - مناجات

الهي، الهي، خطا كرده ايم ****تو بر ما مگير آنچه ما كرده ايم

گنه كارم و عذر خواهم توئي ****چه حاجت بپرسش؟ گواهم توئي

به گيتي نداريم غير از تو كس ****به لطف تو داريم اميد و بس

مرا مايه اي بس گران داده اي ****به شهر غريبم فرستاده اي

كه تا دولت هر دو عالم خرم ****كنم سود و سرمايه باز آورم

كنون مي روم كيسه پرداخته ****همه سود و سرمايه در باخته

به خود روي خود را سيه كرده ام ****به بد، كار خود را تبه كرده ام

مگر هم تو بر حال فرداي من ****كني رحمتي، ورنه، اي واي من

در آن دم كه جان عزم رفتن كند، ****ز سوداي جان مرغ دل پر زند،

مرا ذوق شهد شهادت چشان ****به نام خودم ساز و شيرين زبان

ندارم بغير از تو فرياد رس ****الهي در آن دم به فرياد رس

گنه كارم و آنگه اميد وار ****كه درياي فضلت ندارم كنار

مگر باز پوشد گنه داورم ****وگر باز پرسد، چه عذر آورم؟

فرو مانده ام سخت در كار خويش ****سيه رويم از كار و كردار خويش

ز اشكي كه آيد به رويم فرو ****چه سود است جز ريختن آبرو؟

چه حاصل دهد با گنه كاريم ****جز از درد سر ناله و زاريم؟

به عذر گناهم كه رسم است و خو ****سرشكي همي ريزم آنگه برو

زند هر كس از طاعت خود نفس ****مرا تكيه بر رحمت تست و بس

به پيرانسر ار چه گنه مي كنم ****وليكن در رحمتت مي زنم

خداوندگارا، به حق رسول ****كه فرما مناجات سلمان قبول

بخش 3 - در ستايش پيامبر

رسولي كه پا بر عرش سود ****ز پايش سر عرش را تاج بود

بلند آفتاب مبارك نظر ****كه او راست هر دو عالم اثر

رسول كريم و متاع امين ****امام الوري، قدوه العالمين

گهي جبرئيلش بود مير بار ****گهي عنكبوتش بود پرده دار

امام شش و هفت و سي بار ده ****سپهر و دو مه و چارده

شد از نافه مشگ عبد مناف ****معطر حرم كان زمين راست ناف

از اينجا براقش توجه نبود ****به جائي كه آنجايگه جاي نبود

به يك پي بساط فلك در نوشت ****چو تير از كمان فلك در گذشت

چنين رفت تا سدره المنتها ****به ملكي گذر كرد بي منتها

كجا دايه رحمتش داد شير ****مسيحا شد آنجاش طفلي به شير

اگر معجز يوسف از ماهي است ****تو خورشيدي و معجزت ماهي است

نهاده قدم بر سر آسمان ****نينداخته سايه بر خاكدان

ز يونس به احمد همان است راه ****كه از قعر ماهي است تا اوج ماه

همه عقل و روح است و روحي لديه ****ايا معشر الناس، صلوا عليه

پس از شكر دادار، نعمت نبي است ****وز آن پس عائي كه فرض است چيست؟

دعاي شهنشاه ديهيم و گاه ****پدر بر پدر خسرو و پادشاه

فشاننده گنج دريا به بزم ****دراننده قلب خارا به رزم

فرازنده پايه سروري ****فروزنده ماه نيك اختري

سپهر از كمر بستگان درش ****ظفر يك سپاهي است از لشكرش

كجا لشكر عزم او سير كرد ****رود چرخ گردنده آنجا به گرد

بر آفاق گسترده ظل هماي ****در آن سايه آسوده خلق خداي

ز يك سوي ظلم است و يكسو امان ****چه سدي است شمشير او در ميان

ز شير

درفشش درفشان ظفر ****چو از خانه شير تابنده خور

نيبند شبيهش بصر جز به خواب ****نيابد نظيرش نظر جز در آب

گر از كوه پرسي كه در بحر و بر ****كه زيبد كه بندند پيشش كمر؟

به لفظ صدا پاسخ آيد ز كوه ****كه سلطان اويس آسمان شكوه

الا اي جهاندار پيروز بخت ****سزاوار شاهي و زيباي تخت

سر فرقدان پايه تخت تست ****بلند آسمان سايه بخت توست

نگيني است خورشيد بر افسرت ****حبابي است ناهيد در ساغرت

زمين و زمانه به كام تواند ****همه پادشاهان غلام تواند

شب مملكت را مه و اختري ****تن سلطنت را سر و افسري

زهي در تن مملكت جاودان ****وجود تو چون جان و حكمت روان

كسي را كه كين تواش داد تاب ****ندادش جز از چشمه تيغ آب

اگر حمله بر كوه خارا كني ****چو خاشاكش از جاي خود بر كني

به عهد تو خونريز شد بي دريغ ****چنين واجب الحد از آنست تيغ

قلم كرد تزوير در عهد شاه ****بريدش زبان، كرد درويش سياه

خدايت همه هر چه بايست داد ****جوانمردي و دانش و دين و داد

ترا داد رسم است و بخشش طريق ****همين كن كه توفيق بادت رفيق

مراد از جهان نام نيك است و بس ****بجز نام نيكو نماند به كس

جهان راست حاصل همه چيز ليك ****چه با خود توان برد جز نام نيك؟

بخوان قصه خسروان جوان ****ز هوشنگ و جم تا به چنگيز خان

كه گر عكس شمشيرشان آفتاب ****بديدي، اسد را شدي زهره آب

ز چندين زر و افسر و تخت و گنج ****كه كردند حاصل به سختي و رنج

بجز نام

نيكو ازين انجمن ****ببين تا چه بردند با خويشتن؟

شنيدم كه مي گفت بهرام گور ****پدر را كز او شد جهان پر ز شور

كه:« آه ضعيفان به گردون رسيد ****سرشك يتيمان به جيحون رسيد

از آن ترسم اي شهريار جوان ****كه اشك ستمديدگان ناگهان

فراهم شود، ملك گردد خراب ****برد جاه ما را به يكباره آب

چو بشنيد، در ديده آورد آب ****بپيچيد مردانه دادش جواب

كه ايزد تو را بخشش و داد داد ****به من در ازل جور و بيداد داد

تو را آن، نصيب من اين آمدست ****چه تدبير؟ قسمت چنين آمدست

مرا جز كه بي معدلت نيست راي ****ولي غير از اين است حكم خداي

درختي است عدل ملك بارور ****كه بيخش دوام است و دولت ثمر

اساس بقا عدل ثابت كند ****درخت سعدات ستم بركند

نبي ملك را گفت دين تواُم است ****حقيقت بدان كان بدين قائم است

قيامت كه آنجاست قاضي خداي ****برابر نشينند شاه و گداي

اگر عدل باشد گواي ملك ****شود عرش ثابت براي ملك

بود ساعتي عدل داراي دين ****ز هفتاد ساله عبادت گزين

صبوح سعدات صباح تو باد ****جنود ملائك جناح تو باد

كسي را كه با تست سر در غرور ****كلاه از سر و سر ز تن باد دور

بخش 4 - اندرز به فرزند

الا اي جگر گوشه فرزند من، ****تو اي قره العين دلبند من

جواني و فرزانه و هوشيار ****اوان جواني غنيمت شمار

جواني است سرمايه اي بس عزيز ****به بازي چو من در نبازي تو نيز

كنون سالم از شصت و يك در گذشت ****بساط نشاطم جهان در نوشت

ز شام سرم صبح پيري دميد ****سپيديم گشت از

سياهي پديد

درختم به آورد بر جاي سيب ****ز بالا نهادم سر اندر نشيب

ز شخص ضعيفم خيالي نماند ****ز نخل وجودم خلالي نماند

جواني و پيري بهار است و دي ****نه آن دي كه باشد بهارش ز پي

غنيمت شمر پيش از آن كاين گلت ****شود زرد و نسرين دهد سنبلت

نشيند به جاي سمن زار برف ****چو گل در هوايت شود عمر صرف

زمان هوي و هوس در گذشت ****هوا بر دلم سرد و مي تلخ گشت

چو صافي عمر من ايام برد ****از آن جرعه اي ماند و آن نيز درد

چه مي شايد از جرعه انگيختن؟****كه در خاك مي بايدش ريختن

ازين پيش سرو بلند قدم ****ز پستي به بالا نهادي قدم

شد آن يرو بالاي من سرنگون ****به خاك سيه ميل دارد كنون

كسي را كه سوده است سر بر سماك ****چه سود است چون مي رود زير خاك

جهان غره عمر من تلخ كرد ****همان عيش مي بر دلم تلخ كرد

هواب بتان رفتم از سر بدر ****به يكبارگي عقلم آمد به سر

سعادت كسي را بود راهبر ****كه در خدمت شاه بندد كمر

كسي همعنان سعادت شود ****كه چون سايه اندر ركابش دود

نمي آيد از دست من هيچ كار ****كه تا نعمتش را شوم حقگزار

شدم حاصل از نعمتش مغز و پوست ****ورم مغز استخوان است از اوست

بسي نعمت از دولتش خورده ام ****به نانش چهل سال پرورده ام

كنون گشت موي سياهم سپيد ****ز عمر گرامي شدم نااميد

برو حلقه در گوش كن اي پسر ****همي گرد بر آستانش چو در

اگر من نشستم تو در پاي باش ****ور از جاي رفتم تو بر

جاي باش

من از يمن اقبال اين خاندان ****گرفتم جهان را به تيغ زبان

من از خاوران تا در باختر ****ز خورشيدم امروز مشهورتر

اگر چه من از ذره اي كمترم ****ولي خدمتي كرده اندر خورم

چه داني؟ چه جائي است خاك درش ****عجب كيميائي است خاك درش

كمر بر ميان بند چون كوهسار ****وليكن ثبات قدم گوش دار

كسي كز مقيمان اين در شود ****اگر خاك باشد همه زر شود

بيا تا به قاف قناعت رويم ****چو عنقا بر آن قاف ساكن شويم

گشائيم بر دل هواي جلال ****كه آن قاف بر عين عزاست دال

سرير سلاطين ملك رضا ****رياض رياحين باغ بقا

جهان رضا را شده كدخدا ****سرير سران را زده پشت پا

به يك دم دو عالم بر انداخته ****به بيش و كم از هيچ در ساخته

كسي كو عنانش به دست هواست ****اگر پادشاهست پيشم گداست

تو رنج ار كشي ور نخواهي كشيد ****نصيب تو البته خواهد رسيد

مقرر شد اول همه قسم تو ****دگر جان دميدند از جسم تو

چو حال نصيبت يقين شد كه چيست ****پس اين جستجوي تو از بهر كيست؟

اگر تيغ خواهي زدن ور قلم ****نخواهد شدن روزيت بيش و كم

توانگر يكي دان كه پيشش يكي است ****كم و بيش و نيك و بد و هست و نيست

هر آنچش در آيد ببازد روان ****ورش در نيايد بسازد بدان

اگر در قناعت گريزد كسي ****نبايد شدش بر در هر خس

يكي خيمه تنگ و تيره است دل ****تو اي خيمگي خيمه بر كن ز دل!

بزن خيمه جائي كه تا جاودان****نبايد شدن هيچ جا ز آن مكان

كسي

راز طاس سپهر دغا ****نيابد به ششدر سپنجي سرا

سراي جهان پيش اهل نظر ****چو خاني نمايد كه باشد دو در

ازين در كسي كامدش در درون ****همي بايدش رفت از آن در برون

چنان زي كه نام تو روز حساب ****نويسند با راستان در كتاب

كسي كو به غم حاصل آرد زري ****غم زر خورد او و زر ديگري

تو نعمت كجا گرد مي آوري ****كجا مي بري چون تو غم مي خوري؟

برين زندگي هيچ بنياد نيست ****جز از پاره اي خاك بر باد نيست

عجب نيست در تو كه ما و مني است ****كه اصل سرشتت ز ما و مني است

كسي كو در آز بندد فرو ****گشايند درهاي جنت برو

دلت مست آزاست، هشيار باش ****به خواب غرور است، بيدار باش

كه چون بگذرد نيز اين هفته عمر، ****ز خواب اندر آئي، بود رفته عمر

برو سينه خاك را باز كن ****ببين در دلش رازهاي كهن

در او نازكان گل اندام بين ****همه خشت بالين و بستر زمين

بر آني كه ايشان ازين خاكدان ****برفتند و تو زنده اي جاودان؟

همه در پي يكدگر مي رويم ****نماند كسي سر به سر مي رويم

دلا برگ اين راه، نيكو بساز****كه راهي است باريك و دور و دراز

شب زندگاني به آخر كشيد ****شبت روز شد، وقت رفتن رسيد

يكايك برفتند ياران تو ****رفيقان و اندوه گساران تو

رسيدند هر يك به ماواي خويش ****تو مسكين گرانباري و راه پيش

در اين منزل آخر چرا خفته اي؟****رباطي است ويران كجا خفته اي؟

بسي كاروان شد درين ره روان ****نيامد كسي باز از اين كاروان

كه ز آن رفتگان باز گويد خبر ****كه چون است احوالشان

در سفر

بسا كاروانا كزين پل گذشت ****مگر نيست ز آنسو ره بازگشت

شبي بنده را شاه پيروز بخت ****طلب كرد و بنشاند در پيش تخت

در آمد ز راه سخن گستري ****سخن راند از نظم در دري

كه از در معني چه پرورده اي؟****ز دراي خاطر چه آورده اي؟

بياور ز نو گوهري پر ثمن ****كه داند خرد لايق گوش من

در گنج معني دلم باز كرد ****سخن را ز هر گونه اي ساز كرد

گهرهاي من شاه در گوش كرد ****شكرهاي نغزم همه نوش كرد

ز من نامه اي خواست اندر فراق ****كه آن نامه باشد سراسر فراق

برين طرز نظمي روان از نوي ****بياراي در كسوت مثنوي

طلب كردم آن را به هر كشوري ****ز هر قصه خواني و هر دفتري

پس از روزگار كهن روزگار ****در آموختم داستان دو يار

كه با يكديگر هر دو را مدتي ****دم صحبتي بود و خوش صحبتي

يكي پادشاه جهان جلال ****يكي آفتاب سپهر جمال

يكي داور كشور آب و گل ****يكي حاكم خطه جان و دل

يكي بر فلك سوده پر كلاه ****يكي تكيه گه جسته زلفش ز ماه

به ملك جلال آن يكي شاه بود ****به اوج جمال اين يكي ماه بود

چنان بود با ماه شه را نظر ****كه از جان خود داشتش دوست تر

به آخر ميانشان جدائي فتاد ****كه كس در بلاي جدائي مباد

به فرمان داراي فرمان روان ****نهادم من آغاز اين داستان

كه تا ماند از من بسي روزگار ****به گيتي از اين داستان يادگار

همي خواهم از داور كردگار ****كه چندان امانم دهد روزگار

كه ده نامه زين نامه خسروي ****دهم جلوه در كسوت

مثنوي

سخن را بر آرم به خورشيد نام ****به نام شهنشاه سازم تمام

كنون از زبان من اي هوشيار ****بيا گوش كن قصه آن دو يار

بخش 5 - آغاز داستان

شنيدم كه شاهي به ايران زمين ****سزاوار ديهيم و تاج و نگين

زر افشان چو خورشيد در گاه بزم ****سر افشان چو شمشير درگاه رزم

ز آب كفش بحر گريان شده ****ز تاب تفش ببر بريان شده

اگر با فلك در كمر دست كين ****زدي آسمان را زدي بر زمين

به رمح از فلك عقده را مي گشود ****ز چوگان او گوي مه مي ربود

چو دستش كمان را بياراستي ****ز هازه ز هر گوشه برخاستي

چو بر گوش مركب نهادي قدم ****زدي خامه را پاي كردي قلم

زهي زور دست شهنشاه زه ****كه بست از سر دست بر چرخ زه

همه رادي و مردي و بخردي ****ز سر تا به پا فره ايزدي

قدش در لطافت كه جاني است پاك ****فرو برده آب روان را به خاك

اگر ماني آن روي ديدي يقين ****به هم برزدي صورت نقش چين

خرامان قدش با رخ ماهتاب ****چو سروي كه بار آورد آفتاب

چو خورشيد ماهيش منظور بود ****ز سر تا قدم پايه نور بود

فرشته نهادي، پري پيكري****لطيفي، ظريفي، هنر پروري

ز سر تا به پا و ز پا تا به سر ****همه جان و دل بود و هوش و هنر

دو گنجش نهان در دو كنج دهن ****نبودش در آن كنج گنج سخن

ز شور لب لعل شيرين وي ****به تلخي همي داد جان جام مي

به هر گوشه نرگسش دلربا ****در آن گوشه ها جاودان كرده جا

جواني به قد

راست، چون نيشكر ****تراشيده اندام و بسته كمر

لبانش سراسر ز قند و نبات ****دهانش لبالب ز آب حيات

از او پر هنر تر جواني نبود ****به حسن رخش دلستاني نبود

ز معشوق عاشق به خوبي بسي ****فرون بود و دانست اين هر كسي

خرد وزنشان كرد با يكدگر ****به شيريني اين بود از آن چرب تر

در آيينه مي ديد رخسار خويش ****كه او بود صد ره به از يار خويش

ولي عشق را با چنين ها چه كار؟****هوي پادشاهي است بس كامگار

گهي خيمه را بر سرابي زند ****گهي بر كند، بر سر آبي زند

گهش راه روم است و گه ز نگبار ****گهش جاي هند است و گه قندهار

شهنشاه را مونس و يار بود ****شب و روز دلجوي و دلدار بود

مه و سالشان چون مه و آفتاب ****نظر بود با همه به روز شباب

كشيدي گه و بيگه از جام كي ****به شادي روي دلارام مي

چو چشم و لب خويشتن كامياب ****گهي در شكار و گهي در شراب

چو ابروي خود گاه در بوستان ****كشيدند بر گلستان سايه بان

چو خورشيد تابان به فصل بهار ****مبارك شده هر دو بر روزگار

« چو شير و شكر با هم آميخته » ****چو جان و خرد در هم آميخته

بخش 6 - بهار

بهاران كه خندان شدي نسترن ****چو مينا شدي دشت و مينو چمن

هوا فرش ز نگاري افراختي ****سمن برگ و بلبل نوا ساختي

چو طفلان نو، دايه روزگار ****نشاندي گل و سرو را بر كنار

فسان كردي آغاز بلبل به شب ****دميدي فسون باد در زير لب

گرفته به خنجر چمن شاخ بان ****به مرز چمن در

شده مرزبان

زهر پشته اي رودي آمد فرود ****نوازنده با رود مرغان سرود

ندانم چه مي گفت بلبل به شب؟****كه گل خنده مي كرد در زير لب

رخ لاله گلگون ز جام شراب ****سر نرگس سرگران مست خواب

گرفته چو پيكان دل غنچه زنگ ****به خون اندر آغشته وز غصه تنگ

به شكل دل عاشقان آمدي ****وز آن دل همه بوي جان آمدي

به شادي همه روز و شب دوستان ****زدندي مي لعل در بوستان

زمان بهار و اوان شباب ****هواي زنگار و نشاط شراب

كسي را كه حاصل بود هر سه چار ****تو داني چه خوش باشدش روزگار؟

سحر لاله چون در گرفتي چراغ ****سرا پرده گل زدندي به باغ

بياراستي بزمشان ناي و نوش ****به مي بودشان چشم و برناي گوش

چو كردندي از باغ عزم شكار ****بر آهو شدي كوه و هامون حصار

چو چرم گوزن آمديشان به شست ****روان گوزن آمديشان به دست

گرازان در آن عرصه دلپذير ****هزار آهو از پي همه شير گير

چو برخاست اسب تكاور ز جاش ****فتاد آهو از عجز در دست و پاش

عقاب از پي كپك رفتي فراز ****به پيش عقاب آمدي كبك باز

زسوداي بط باز رفتي ز دست ****به ابروي كبكان شدي پاي بست

ز بسياري كبك و دراج و غاز ****گرفتي به دندان سر انگشت باز

بر ايشان گذشتي سه مه روزگار ****بدين شادماني و عشرت بهار

بخش 7 - تابستان

چو بنمودي از برج مه مهر چهر ****شدي چرخ را گرم با خاك مهر

شدي زرد رخسار گلگون وي ****بدي در رگ كان روان خون وي

اگر ابر ناگه شدي قطره بار ****ز تاب تفش قطره گشتي

شرار

و گر در هوا برق كردي گذر ****چو پروانه اش سوختي بال و پر

سيه گشته خون از حرارت چو مشك ****دهان شمر چون لب بحر خشك

شده بر سر شاخ بريان ز تاب ****عنادل، چو بر سيخ مرغ كباب

تن ماهيان در دل آبگير ****چنان سوختي كاندر آتش حرير

ز گرمي آب و هوا گرم گاه ****همي برد ماهي بر آتش پناه

در آن آب جوشيده بر روي شط ****ز سوز جگر ماغ گفتي به بط

كه وقت سمندر ز ما خوشتر است ****خنك جان آن كس كه بر آذر است

ز بس كآفتاب از هوا يافت تاب ****دل سنگ مي سوخت بر آفتاب

گه آتش فكندي هوا در سحاب ****گهي سوختي در زمين پاي آب

درين موسم و در چنين حالتي ****ملك بود در خوشترين حالتي

به بيتي درون خوش نشسته دو يار ****چو ابيات من روشن و آبدار

به مجلس نشسته دو نو خاسته ****به آب رزان مجلس آراسته

نهاديش رضوان به از بيت خويش ****خنك آنكه دارد چنين بيت پيش

نبودي در او راه خورشيد را****بجز باده يا باد يا بيد را

چو مطرب زدي ز خمه بر روي آب ****ز فواره بر فور دادي جواب

سحر گاهشان از نسيم زلال ****شدي سرد بر دل شميم شمال

چو از خانه بيرون شدي شهريار ****زدي خيمه بر كوه خورشيد وار

دماغ و درون را به باد سحر ****ز برگ سمن داشتي تازه تر

به هر دم كه باد سحر مي گشود ****هواي دگر بر دلش مي فزود

چو فصل بهارش بر آن ماه چهر ****شدي گرم تر روز در روز مهر

گهي شاه كردي بر آن كوه

گشت ****گهي تاختي اسب بر روي دشت

چو مهر از افق بر فراز آمدي ****به خيش خوش خويش باز آمدي

بخش 8 - پائيز

به وقتي كه باد خزان خاستي ****رزان را به زيور بياراستي

هواي مخالف زدي باغ را ****شدي زرد و بيمار شاخ از هوا

خزان بر رزان دامن افشاندي ****چراغ گل و لاله بنشاندي

زماني شدي بيد بن تيغ بار ****دمي باد مي برد دست چنار

ز سوز فراق سمن يافت داغ ****از آن جامه زرد پوشيد باغ

نبيني كه خور پشت چون بركند، ****زمين جامه رزد در بر كند

اوان جواني و فصل بهار ****همه رنگ و بوي است و نقش و نگار

خزان است ايام پيري و مرگ ****شود روي زرد و برد باد برگ

بهار ار نبودي خزان كي شدي؟****چنين زرد روي رزان كي شدي؟

رخ زرد به را گرفتي غبار ****به خون سرخ مي كرد دندان انار

ز بي برگي از بس كه بر سر چنار ****زدي دست دستش فتادي ز كار

بسي آب ناليد و بر خود گريست ****كه زنجير بر گردن من ز چيست؟

بسم نيست اين كاندرين روز چند ****هوا كرد خواهد مرا تخته بند؟

بساط رزان بود در زر نهان ****چو بزم جهانبخش گيتي ستان

به فصلي چنان شاه پيروز بخت ****سر آب جستي و پاي درخت

مي زرد زرين چو برگ رزان ****كشيدندي اندر هواي خزان

نسيم خزاني چو برخاستي ****همه بزم مستان بياراستي

ملك در خزان داشتي نوبهار ****درختش برومند و باغش به بار

گزيدي لب يار را بي حجيب ****گرفتي ز نخدان سيمين چو سيب

به حسن ار چه سيب از ميان برد گو، ****ز نخدان زد او با

ز نخدان او

اگر چه زند خنده شيرين انار ****به خود خندد او با لب لعل يار

بخش 9 - زمستان

كجا تاختي خسرو خاروان ****عنان بر زمستان گه آسمان

شدي شاخ از باد لرزان چو بيد ****سر سبز كهسار گشتي سپيد

چو برخاستي باد بهمن ز جاي ****فرو مردي آتش به دست و به پاي

شدي آب در قاقم از باد خشك ****به سنجاب گشتي نهان بيد مشك

سپيدي گرفتي همه كوه و راغ ****سياهي نديدي كسي جز كلاغ

به برف ار فرو رفتي آن روز خور ****كجا بر توانستي آمد دگر

چو دراي سيماب بودي زمين ****سر از برف بر ابر سودي زمين

ستاده درختان گل نااميد ****برهنه تن از باد لرزان چو بيد

بر ايشان بسي نوحه كردي سحاب ****به زاري بباريدي از ديده آب

شده سرو را خشك و افسرده دست ****چنار است در آستين برده دست

هوا شير را پوستين مي دريد ****سيه گوش را گوشها مي بريد

كجا مرد را باد ديدي به كوي ****به جستي و بيني ببردي ز روي

به ناوك هوا موي را مي شكافت ****سنان مي زد و روي را مي شكافت

هر آنكس كه دردي در آتش نبود ****دمي خوش نمي آمدش همچو عود

ملك منقل زر برافروختي ****همه عود و عنبر بر آن سوختي

ز گلنار منقل چو بستان شدي ****به بستان بسي مرغ بريان شدي

روان گشته در بزم جام شراب ****چو گردنده گرد فلك آفتاب

بلورين قدح بود مرجان نما ****چنان كاتشي سركشد در هوا

سر هر دو از عشق و مي گرم بود ****نمي داشت دي را دم سرد سود

به مي مجلس عيش خوش داشتند ****دم سرد دي باد

پنداشتند

كسي را كه در ماه دي آتشي ****ز مي نيست، يا از رخ مهوشي،

حقيقت بدانش كه افسرده اي است ****چه افسرده؟ يكبارگي مرده اي است

جمشيد و خورشيد

بخش 1 - مناجات

الهي پرده پندار بگشاي****در گنجينه اسرار بگشاي

تو ما را وا رهان از مايي خويش****كه غير از ما حجابي نيست در پيش

تو كار ما به لطف خويش بگذار****به كار خويش ما را باز مگذار

كه كاري كان سزاوار تو باشد****نه كار ماست هم كار تو باشد

دل ز نگار خوردم را صفا بخش****مرا آيينه معني نما بخش

ز ما نفس بد ما را جدا كن****دل بيگانه با خويش آشنا كن

نهفتي از سخن صد گنج در من****در گنج سخن بگشاي بر من

به لطفت شربتي در كام ما ريز****ز جامت جرعه اي در جام ما ريز

نسيمي از گلستان خودم بخش****چراغي از شبستان خودم بخش

به حسن نظم چون دادي نظامش****كنون زيب و بهايي ده تمامش

زر كان مرا پاك و عيان كن****به نام شاه در عالم روان كن

خداوندا، تو آن داري دين را****پناه افسر و تخت و نگين را

كه او امروز گيتي را پناه است****خلايق را هم او اميدگاه است

به لطف از سايه خويش آفريده****جهان در سايه او آرميده

هميشه بر سران سردار مي دار****ز تاج و تخت برخوردار مي دار

به عدل او جهان را شاد گردان****درون هاي خراب آبادگردان

درونش مهبط انوار خود ساز****زبانش مظهر اسرار خود ساز

همان ران بر دل و دست و زبانش****كه باشد سود در هر دو جهانش

به نيكان ملك او معمور مي دار****بدان را از در او دور مي دار

به عونش ربع مسكون را امان ده****سكون فتنه آخر زمان ده

بخش 10 - قطعه

شاهي كه در بسيط زمين حكم نافذش****جذر اصم ز صخره صما شنيده اند

صد نوبت از سياهي گرد سپاه او****اين اشهبان توسن گردون رميده اند

تن جامه ايست خرقه جسم مخالفش****كان جامه را به قد حسامش بريده اند

آنجم نديده اند در آفاق ثانيش****ور ز آنكه ديده اند، يكي را دو

ديده اند

آن سايه عنايت يزدان كه وحش وطير****در سايه عنايت او آرميده اند

در آفتاب گردش ازين سايه كي فتاد****تا سايبان سبز فلك گستريده اند

در كار زر به دور كفش خيره مانده ام****تا آن دو روي را به چه رو بر كشيده اند

سرويست سر فراز به بستان سلطنت****كان سرو را ز عقل و روان آفريده اند

ماران رمح سينه اعدا ز دست او****سوراخ كرده اند و بدو در خزيده اند

بخش 100 - بازگشت جمشيد به روم و دامادي او

به پيروزي و بهروزي از آن بوم****ملك جمشيد روي آورد در روم

پس آگاهي به سوي قيصر آمد****كه از شام آفتاب چين بر آمد

به ملك روم با جاني پر اميد****مظفر بازگشت از شام جمشيد

برآورده به بخت نيك كامش****به مردي رفته بر خورشيد نامش

ز شهر آمد برون با سركشان شاه****دو منزل شد به استقبال آن ماه

سران هر يك چو هوشنگ و فريدون****به استقبال او رفتند بيرون

چو آمد رايت جمشيد نزديك****شد از گرد سپه خورشيد تاريك

جهاني پر غنيمت ديد قيصر****ز گنج و بادپاي و تخت و افسر

به دل مي گفت هر دم خرم و شاد****كه بر فرخنده داماد آفرين باد

نمي شايد شمردن اين غنيمت****همي بايد سپردن اين غنيمت

ملك چون ديد چتر قيصر از دور****فتاد اندر زمين چون سايه از نور

به نازش در كنار آورد قيصر****هزارش بوسه زد بر روي و بر سر

ملك سر زد، ركاب شاه بوسيد****ز رنج راه شامش باز پرسيد

كزين رنج شدن چون بودي اي ماه؟****به صبح و شام چون سپردي اين را؟

ز چين بر روم پيچيدي عنان را****چو خور تا شام بگرفتي جهان را

تو كار جنگ بيش از پيش كردي****برو كاكنون تو كار خويش كردي

ملك گفت اي جهان چون من غلامت****همه كار جهان بادا به كامت

مرا اين دولت و پيروزي از تست****همه سرسبزي و بهروزي

از تست»

نهاده دست بر هم قيصر و جم****حكايت باز مي گفتند با هم

همه ره تا به درگه شاه قيصر****به پيروزي ز ساقي خواست ساغر

دو هفته هر دو باهم باده خوردند****سيم برگ عروسي ساز كردند

به روز اختيار فرخ اختر****به فال سعد جشني ساخت قيصر

چو انجم روشنان دين نشستند****مه و خورشيد را عقدي ببستند

چنان در روم سوري كرد بنياد****كه شد زان سور عالي عالم آباد

به هر شهري و كويي بود جشني****نگارين كرده كف هر سرو گشني

به نقشي رو نمودي هر بهاري****به دستي جلوه كردي هر نگاري

همان در جلوه طاووسان آن باغ****به حنا پاي رنگين كرده چون زاغ

زمرد با گهر تركيب كردند****چو گردون حجله اي ترتيب كردند

نشست آن آفتاب شام رقع****به پيروزي در آن برج مرصع

نگار از شرم دستش مي شد از دست****به پايان گشت حنا نيز پا بست

مه مشاطه با آيينه برخاست****رخ خورشيد چون گل خواست آراست

چو رويش ديد رو در حاضران كرد****كزين خوشتر چه آرايش توان كرد؟

رخش در آينه اين نظم شيرين****شكر را همچو طوطي كرد تلقين

بخش 101 - رباعي

اي آينه كرده در رخت روي اميد****بر چشمم ازين خط سيه روي ، سپيد

به ز آن نبود كه ديده دوزند آنجا****كآيينه براري كند با خورشيد

چو مشاطه زدش در زلف شانه****نسيم اين بيت را زد بر ترانه:

از بس گره و پيچ كه زلف تو نمود،****آمد شدن شانه در آن مشكل بود

در حل دقايق ارچه ره مي پيمود،****از مشكل زلف شانه مويي نگشود

چو نيل خط كشيدندش به آواز****بخواند اين بيت را بر شاه شهناز

روزي كه فلك حسن تو را نيل كشيد****چشم بد روزگار را ميل كشيد

چو بر ابرو كمانش وسمه بنهاد****مغني بر كمانچه ساز مي داد:

روي تو كه آتشي در آفاق

نهاد،****بس داغ كه بر سينه عشاق نهاد

مشاطه چو چشم و طاق ابروي تو ديد****از هوش برفت و وسمه بر طاق نهاد

چو آمد غمزه اش با ميل در ناز****فرو خواند اين رباعي ارغنون ساز:

چو ميل ز جيب سرمه دان سر بر كرد****نظاره چشم سيه دلبر كرد

خود را خجل و سرزده در گوشه كشيد****از دست بتم خاك سيه بر سر كرد

چو شد در چشم شوخش سرمه پيدا****بهار افروز خواند اين نظم غرا:

اي خاك در تو سرمه ديده ما****خور از هوس خاك رهت چشم سياه

با خاك رهت كه سرمه آرد در چشم****جز ميل كه باد بر سرش خاك سياه؟

چو بر برگ سمن خنديد غازه****سمن رخ زد بر آب اين شعر تازه

بخش 102 - رباعي

از رنگ بياض رويت اي رشك قمر****وز عكس گل جمالت اي غيرت خور

مشاطه آفتاب بر روي افق****سرخاب و سپيداب كشد شام و سحر

چو شيرين را به هودج در نشاندند****فرستادند و خسرو را بخواندند

ملك جمشيد مست از بزم مستان****خرامان رفت در خرم شبستان

شبستاني چو زلف مشك مويان****منور كرده حسن ماهرويان

نگارين لعبتان خلخ و چين****چو سر ناز سر تا پاي رنگين

سمن رويان چو سرو استاده بر پاي****همه صاحب جمال و مجلس آراي

به دست هر يكي شمعي معنبر****بتان را گرم چون شمع از هوا سر

به هر شمعي كه ماهي بر گرفته****فلك صد شمع انجم در گرفته

فروغ بزم آن شب برده ناموس****ازين هر هفت شمع و هفت فانوس

ز شادي بر فلك رقصيده ناهيد****كه هست امشب وصال ماه و خورشيد

شب هندو به لالائي روارو****همي زد در ركاب آن مه نو

نثاري بر سرش ريزان ز بالا****ز اطباق فلك لولوي لالا

شهنشه ديد زنگاري نقابي****به شب در مهد زنگار آفتابي

چو باد صبح دم صد لاله

بنمود****ز گلبرگش نقاب شرم بگشود

در آمد چون نسيم نو بهاري****كشيد آن غنچه را در بوسه كاري

ز سوسن نارون را ساخت چنبر****ز گلبرگ بهاري كرد بستر

دو سرو ناز پيچيدند بر هم****دو شاخ ميوه پيوستند بر هم

كشيد آن خرم گل را در آغوش****برون كرد از تنش ديباي گلپوش

برش تا ناف باغي بود ز سوسن****بزير سوسن از نسرين دو خرمن

سمن را يافت در والا حصاري****ببسته لاله زاري در ازاري

ز مويش صد هزاران خون به گردن****نبودش جز ميان يك موي بر تن

ميان با ياسمين و نسترن در****بلورين بركه اي چون حوز كوثر

بلورين كوه در زير كمر گاه****در آن كوه و كمر دل گشته گمراه

فرود بركه اش عين الحيوتي****معصفر روزه اش از هر نباتي

دو همبر در بر او كرده فراهم****بر آن دربند مهر خاتم جم

كليد آن در از پولاد چين بود****ز سيمين درج قفل لعل بگشود

به ناگه خاتم ياقوت خورشيد****فتاد اندر دم ماهي جمشيد

شد از خورشيد پيدا كان ياقوت****روان در چشمه خورشيد شد حوت

يكي سيراب شد از عين خورشيد****يكي سرمست گشت از جام جمشيد

فلك شد چاكر و ايام داعي****جهان مي ساخت بر ساز اين رباعي:

باد آمد و بكر غنچه را دمها داد****نرمك نرمك بند قبايش بگشاد

پيراهنش امروز به خون آلوده ست****پيداست كه دوش دختري داد بباد

چو مه رويان زنگاري شبستان****پس زرين تتق گشتند پنهان

عروس روز خون آلوده دامن****خرامان شد برين پيروز گلشن

خوش خندان و عنبر بوي جمشيد****برون آمد چو صبح از مهد خورشيد

حرير چيني و مصري قلم خواست****رخ صبح از سواد شب بپيراست

بخش 103 - نامه جمشيد به پدر

ملك جمشيد بنوشت از ره دور****بشارت نامه اي نزديك فغفور

چو از حد خدا پرداخت خامه****برين ابيات كرد آغاز نامه:

بخش 104 -

اي پيك صبا مصر وصالم بكف آمد****از جاي بجنب آخر و برخيز بشيرا

پيراهن اين يوسف گم گشته خون تر****القاه علي وجه ابي، يات بصيرا

حديث شوق دارد عرض و طولي****چه بتواند رسانيدن رسولي؟

چو شرح سوز دل با خامه گويم،****به خون ديده روي نامه شويم

به جاي دوده دود از ني برآرم****بلاهاي سياهش بر سر آرم

ستمهايي كه من دور از تو ديدم****جفاهايي كه از دوران كشيدم

اگر گويم دلت باور ندارد****درون نازكت طاقت نيارد

دلم در بحر حيرت غوطه ها خورد****وليكن عاقبت گوهر بر آورد

اگر چه تلخ بار آمد درختم****در آخر عقد حوا كرد بختم

ز زنبور ارچه زخم نيش خوردم****وليكن شهدش آخر نوش كردم

چه شد گر شد جهان تاريك برمن؟****به خورشيدم شد آخر چشم روشن

اگر چه زحمت ظلمت كشيدم****زلال چشمه حيوان چشيدم

نواندست آرزو اكنون جز اينم****كه ديدار عزيزت باز بينم

جمال وصل از آن رو در نقاب است****كه چشم بد ميان ما حجاب است

نسيم صبح دولت چون بر آيد****ز روي آرزو برقع گشايد

چون سر چاه بلا باز شود بر يعقوب****حال پيراهن يوسف همه پوشيده شود

باش تا دست دهد دولت ايام وصال****بوي پيراهنش از مصر به كنعان شنود

چو جم در نامه حال دل بيان كرد****بريدي را به چين حالي روان كرد

ز عهد روزگار خويش راضي****ملك مي خواست عذر عهد ماضي

نه يكدم بي نشاط و باده بودي****نه بي صوت عنادل مي غنودي

ز جام لعل نوشين باده مي خورد****قضاي صحبت مافات مي كرد

پس از سالي صبوحي كرد يك روز****ملك با آفتاب عالم افروز

به باغي خوشتر از فردوس اعلي****بنايش را خواص نقش ماني

به تيغ بيدش افكنده

سپر غم****نسيمش داده جان از ضعف هر دم

سر نرگس ز مي مايل به پستي****گشاده برگ چشم از خواب مستي

نشسته بر چمن قمري و بلبل****اين غزل بر نرگس و گل

بخش 105 - غزل

چمن شمع ز مرد ساق نرگس را چو بردارد****به سيمين مشعلي ماند كه آن مشعل دو سر دارد

فرو برده به پيش باد هردم خون دل لاله****كه از سودا دل لاله بسي خون در جگر دارد

مگر خواهد گشادن باغ شاخ ارغوان را خون****كه نرگس تشت زر بر دست و گلبن نيشتر دارد

صبا عرض گل و شمشاد مي داد****بخار چين ملك را ياد مي داد

نسيم صبح با انفاس مشكين****همي آمد زدشت تبت و چين

ز ناگه ارغنون برداشت آهنگ****سراييد اين غزل در پرده چنگ:

بخش 106 - دوبيتي

مرا چو ياد زيار و ديار خويش آيد****هزار ناله زار از درون ريش آيد

نشسته در پس زانوي غربتم شب و روز****خداي داند ازين پس مرا چه پيش آيد

بخش 107 - تدبير جمشيد و خورشيد براي عزيمت به چين

ز شوق ملك چين آهي بر آورد****به نرگس زار آب از دل در آورد

شد از آه ملك خورشيد در تاب****ملك را گفت: كاي شمع جهانتاب

چرا هر لحظه دود از دل برآري؟****چرا خونين اشك از ديده باري؟

همانا از هوا مي ريزي اين دمع****سرت با شاهدي گرمست چون شمع

زعشقت بر جگر پندار داغيست****به ملك چين تورا چشم و چراغيست

ولي جايي كه چشم خور فروزد****كسي چون از براي شمع سوزد؟»

ملك گفت: «اي چراغ بزم انجم****سر زلفت سواد چشم مردم

سرشك ما كه هست ما در آورد****غم مادر به چشم ما درآورد

تو قدر صحبت مادر چه داني****كه از مادر دمي خالي نماني؟

وجودم را تب غربت بفرسود****تنم در بوته هجران بپالود

بر احوال من آنكس اشك پاشد****كه روزي رنج غربت ديده باشد

از آن پژمرده شد گلبرگ سوري****كه در طفلي ز مسكن جست دوري

از آن رو سرو باشد تازه و تر****كه پا از مرز خود ننهد فراتر

به خاور بين عروس خاوري را****به رخ مانند گلبرگ تري را

وز آنجا سوي مغرب چون سفر كرد****به غربت بين كه چون شد چهره اش زرد

به اقبالت به هر كامي رسيدم****مي عشرت ز هر جامي چشيدم

كنون بايد به نوعي ساخت تدبير****كه بينم باز روي مادر پير

عنان بر جانب چين آري از روم****همايون سايه اندازي بر آن بوم

بهارش را دمي آرايش گل****كني اطراف چين پر مشك سنبل»

صنم را رخ ز تاب دل برافروخت****دلش بر آتش سوداي جم سوخت

به جم گفت: «اين حديث امشب به افسر****بگويد تا كند معلوم قيصر

ببينم تا چه

فرمان مي دهد شاه****ترا از راي شه گردانم آگاه

به نزد مادر آمد صبح خورشيد****حكايت باز گفت از قول جمشيد

كه: «جم را شوق مادر گشته تازه****ازين درگاه مي خواهد اجازه

تو مي داني كه جم را جاي چين است****ز چينش تا بدخشان در نگين است

بدين كشور نخواهد دل نهادن****سرير ملك چين بر باد دادن

گه از مادر سخن گويد گه از باب****ببايد يك نظر كردن درين باب

ببايد دل زغم پرداخت مارا****بسيج راه بايد ساخت مارا»

چو بشنيد افسر افسر بر زمبن زد****گره بر ابرو و چين بر جبين زد

بر آشفت از حديث رفتن جم****به دختر گفت: « ازين معني مزن دم

ترا بس نيست كاشفتي جهاني****گزيدي از جهان بازارگاني؟

بدو دادي سپاه و گنج اين بوم****كنون خواهد به چينت بردن از روم

چو خورشيد آن عتاب مادري ديد****بگردانيد وضع و خوش بخنديد

به مادر گفت: «اي پر مهر مادر****همانا كردي اين گفتار باور

ز چين جمشيد بيزارست حالي****ز مادر من نخواهم گشت خالي

ملك را اين حكايت نيست در دل****نهد يك موي من با چين مقابل

مزاحي كردم و نقشي نمودم****ترا در مهر خود مي آزمودم

من از پيش تو دوري چون گزينم****روم با چينيان در چين نشينم؟

بدين باد و فسون چندانش دم داد****كه افسر گشت ازين انديشه آزاد

ز پيش مادر آمد نزد جمشيد****كه: «مي بايد بريد از رفتن اميد

همي بايد نهادن دل بدين بوم****و يا خود بي اجازت رفتن از روم»

ملك گفتا: «مرا با چين چه كارست؟****نگارستان چين كوي نگارست

مرا مشك ختن خاك در تست****سواد چين دو زلف عنبر تست

به هر جايي كه فرمايي روانم****به هر نوعي كه مي راني برانم

اگر گويي كه شو خاك ره روم****غبارم بر ندارد باد ازين بوم

وگر گويي كه در چين

ساز مسكن****شوم آزرم مردم را كشامن

حكايت را بدان آمد فروداشت****كه: «ما را فرصتي بايد نگه داشت

شبي بر باد پايان زين نهادن****ازينجا سر به ملك چين نهادن

ملك بر عادت آمد نزد قيصر****به قيصر گفت كاي داراي كشور

زمان عشرت و فصل بهار است****هوا پر مرغ و صحرا پر شكار است

هواي دشت جان مي بخشد امروز****ز لاله خون روان مي بخشد امروز

همه كهسار پر آواي رود است****همه صحرا پر از بانگ سرود است

به صحرا تازي اسبان را بتازيم****به بازان در هوا نقشي ببازيم

دلش خرم شود شه زاده خورشيد****كه بادا بر سرش ظل تو جاويد

هوس دارد كه بر عزم شكاري****رود بيرون به طرف مرغزاري

به پاسخ گفت كين عزمي صواب است****شما را عشرت و روز شباب است

زمان نوبهار و نوجواني است****اوان عيش و عهد كامراني است

ببايد چند روزي گشت كردن****ز جام لاله گوني باده خوردن

چو از قيصر اجازت يافت جمشيد****به ساز راه شد مشغول خورشيد

ز گنج و گوهر و خلخال و ياره****ز تاج و تخت و طوق و گوشواره

ز ديبا و غلام و چارپا نيز****ز لالا و پرستاران و هر چيز

كه بتوانست با خود كرد همراه****به عزم صيد بيرون رفت با شاه

در آن تخجير گه بودند ده روز****به روز اختيار و بخت پيروز

از آنجا رخ به سوي چين نهادند****پس از سالي به حد چين فتادند

همه ره در نشاط و كام بودند****نديم چنگ و يار جام بودند

سحرگاهي بشير آمد به فغفور****كه آمد رايت جمشيد منصور

به پيروزي رسيد از روم جمشيد****چو عيسي همعنانش مهد خورشيد

ملك فغفور چون اين مژده بشنيد****گل پژمرده عمرش بخنديد

ملك فغفور بود از غم به حالي****كه كس بازش ندانست از خيالي

ز تنهايي تن مسكين همايون****چو ناري باره او غرقه

در خون

نسيم يوسفش پيوند جان شد****همايون چون زليخا نوجوان شد

ز شادي شد ملك را پشت خم راست****نداي مرحبا از شهر برخاست

درخت بخت گشت از سر برومند****كه آمد تاج را بر سر خداوند

هماي چتر شاهي كرد پر باز****كه آمد شاهباز سلطنت باز

ملك فرمود آذين ها ببستند****ز هر سو با مي و رامش نشستند

چو پيدا گشت چتر شاه جمشيد****زده سر از جناح چتر خورشيد

چه خوش باشد وزين خوشتر چه باشد****وزين زيبا و دلكش تر چه باشد

كه ياري دل ز ياري بر گرفته****كه ناگه بيندش در بر گرفته

فرود آمد ز مركب شاه كشور****گرفت آرام دل را تنگ در بر

همايون را چو باز آمد به تن هوش****گرفت آن سر و سيمين را در آغوش

چو جان نازنينش داشت در بر****هزاران بوسه زد بر چشم و بر سر

ملك در دست و پاي مادر افتاد****سرشك آتشين از ديده بگشاد

چو از مادر جدا شد شاه جمشيد****همايون رفت سوي مهد خورشيد

همايون ديد عمري در عماري****چو در زرين صدف در دراري

چو پيدا شد رخ خورشيد انور****بر آمد نعره الله اكبر

همايون در رخش حيران فرو ماند****سپاس صنع يزدان بر زبان راند

به دامنها گهر با زر برآميخت****به دامن بر سرش گهر فرو ريخت

همه با گوهر و سيم نثاري****چو ابر بهمن و باد بهاري

ز صحن دشت تا درگاه شاپور****مرصع بود خاك از در منثور

ز ديبا فرشها ترتيب كردند****رخ ديبا به زر تذهيب كردند

به هر جايي گل اندامي ستاده****چو گل زرين طبق بر كف نهاده

به هر جانب چو لاله دلفروزي****همي افروخت مشكين عود سوزي

ملك جمشيد با اين زيب آيين****به فال سعد منزل ساخت در چين

خضر سفيد شيبت چو دم زد از سياهي****عين الحيات عالم سر زد ز حوض ماهي

برخاست

راي هندو از ملك شام بنشست****سلطان نيمروزي در چين پادشاهي

ملك فغفورش اندر بارگه برد****بدو تاج و سرير و ملك بسپرد

به شاهي بر سر تختش نشاندند****ملك جمشيد را فغفور خواندند

بزرگان گوهر افشاندند بر جم****به شاهي آفرين خواندند بر جم

چو كار ملك بر جمشيد شد راست****به داد و عدل گيتي را بياراست

.............................................

چنين بود اي برادر حال جمشيد****جهان بر كس نخواهد ماند جاويد

چو خورشيد ار شوي بر چرخ گردان****به زير خاك بايد گشت پنهان

چو جمشيد ار بود بر باد تختت****جهان آخر دهد بر باد رختت

بخش 108 - اندرز

دلا زن خيمه بيرون زين مخيم****كه بيرون زين ترا كاخيست خرم

اساس عمر بر بادي نهادن****بدين بنياد بنيادي نهادن

خرد داند كه كار عاقلان نيست****طريق و شيوه صاحبدلان نيست

به ديوان مي دهد ملك سليمان****سليمان مي كند بيكار ديوان

ز دست دهر مستان هيچ پا زهر****كه پازهريست معجون كرده با زهر

مزي خرم كه مرگت در كمين است****مخفت ايمن كه دشمن همنشين است

چو خورشيد ار شوي بر بام افلاك****روي آخر به زير توده خاك

هزاران سال ملك و پادشاهي****نمي ارزد به يك روز جدايي

فلك با آدمي خاري زحد برد****زمين نيز آدميخواري زحد برد

تو بر خود كرده اي هر كار دشوار****اگر آسان كني، آسان شود كار

بود كاهي چو كوهي در ره جهل****اگر آسان فرو گيري شود سهل

قدم يكبارگي از خود برون نه****همه كس را به خود از خود فزون نه

وجود آيينه نقش رخ اوست****ببين خود را در آن آيينه اي دوست

به پيشاني چو ابرو خودنمايي****مبين كاندر همه چشمي گژ آيي

چو چشم آن به كه در غاري نشيني****دو عالم بيني و خود را نبيني

حديث تلخ اگر چه نيست در خور****اگر گويد ترش رويي فرو بر

نديدي سيل باران را كه در دشت****دوانيد

از سر تندي و بگذشت

زمين از روي حلم آنرا فرو خورد****چه مايه تخم نيكويي برآورد

زبان آور مشو زنهار چون مار****كه يابند از زبانت مردم آزار

همه دل باش همچون غنچه تا جان****چو گل گردد ز انفاس تو خندان

تو همچون آب سرتا پا رواني****مشو چون آتش دوزخ زباني

چو سوسن هر زبان كز دل برويد****حديثش را دماغ جان ببويد

بخش 109 - حكايت

شنيدستم كه با مجمر شبي شمع****پيامي كرد روشن بر سر جمع

كه اي مجمر چرا هستي بر آذر؟****منم از تو بسي با آبروتر

چو از انفاس تو هردم ملول است****دم گرمت همه جاي قبول است

جوابش داد مجمر كاي برادر****مشو در تاب و آبي زن بر آذر

نفسهاي تو در دل مي نشيند****چو از انفاس من دوري گزيند

حكايات تو سرتاسر زبانيست****حديث من همه قلبي و جانيست

تفاوت در ميان هردو آنست****كه اين از صدق دل آن از زبانست

بخش 11 - قطعه

سحرگاه ازل كز پرده عرض****قضا مي داد نور و سايه را عرض

قدر بنوشت بر اطراف چترش****كه السلطان ضل الله في الارض

خرد گرد فلك چندانكه گرديد****كسي بالاتر از چترش نمي ديد

فلك را گفت بردي اي كمان قد****چو ابروي بتان پيشاني از حد

تنزل كن ز جاي خويش زيرا****كه ضل چتر سلطانيت اينجا

چرا بالا نشستي گفت از آن رو****كه او چشم جهانست و من ابرو

بخش 110 - پند

گلستان گيتي به خاري نيرزد****خمستان گردون خماري نيرزد

مكش بار دل بهر برگي چو غنچه****كه صد ساله برگت به باري نيرزد

نسيما مبر برگ گل را به غارت****كزآن بلبلي صد هزاري نيرزد

همه كار ملك سليمان بر من****به آواز يك مور باري نيرزد

مشو با صبا همنفس كان تنعم****به آمد شد خاكساري نيرزد

همه گرم و سرد سر خوان گيتي است****به درد دل و انتظاري نيرزد

بخش 111 - شكايت از پيري

به پايان شد شب عيش ملاهي****سپيدي گشت پيدا در سياهي

شب عيش و جواني بر سر آمد****شبم را صبح صادق در برآمد

اگر چه صبح دارد خوش صفايي****وليكن نيستش چندان بقايي

هواي دل ز سر بايد برون كرد****كه وقت صبح مي باشد هوا سرد

از آن رو پشت من خم داد گردون****كه زير خاك مي بايد شد اكنون

خوشا و خرما فصل جواني****زمان عيش و عهد كامراني

نشاطم هر زماني بر گلي بود****سماعم بر نواي بلبلي بود

گل و مل را جواني مي طرازد****جواني را گل و مل مي برازد

در آنبستان گه تخم مهر كارد****كه جاي سنبل و گل برف بارد

جواني نوبهار زندگانيست****حقيقت زندگاني خود جوانيست

جوانا، قدر ايام جواني****به روز ناخوش پيري بداني

دل من در جواني داشت طيري****كه دايم در هوا مي كرد سيري

كجا مي ديد آبي يا سرابي****برآن سر خيمه مي زد چون حبابي

چو گل خندان لب و دلشاد بودم****ز هر بادي چو سرو آزاد بودم

نگشتم جز به گرد بزم چون جام****نيامد در دل من خرمي خام

دمي زين بيش جز بر روي گلگون****نكردم روي چون آيينه اكنون

رخ آيينه مي بينم به آزرم****كه مي آيد ز روي خويشتن شرم

سرابستان دل را شد هوا سرد****گلستان رخم را شد ورق زرد

چو چنگ از بزم مي جويم كناري****برم تاري چو از چنگست تاري

ز جام

مي مرا خون در درونست****ميان ما و مي افتاده خونست

همي دانم مي دوشين روشن****كه تلخ و تيز كرد امروز بر من؟

به پيري عادت و رسم مدامست****طلب كردن ولي آن هم حرامست

مرا قديست چونين چون كماني****چني و پوستي بر استخواني

چو چنگ از ضعف پيري شد سراپا****رگ من يك به يك بر پوست پيدا

قدم خم شد، ز قد خم چه خيزد؟****قدح چون خم شود آبش بريزد

ز جامم جرعه اي ماندست باقي****كه آن بر خاك خواهم ريخت ساقي

در آن مجلس كه مي با جرعه افتاد****چه داد عشرت و شادي توان داد؟

دليلا من ذليل و شرم سارم****به فضل و رحمتت اميدوارم

زبانم را سعادت كردي آغاز****كلامم را شهادت خاتمت ساز

به اقبال آمد اين دولت به پايان****الهي عاقبت محمود گردان

بخش 112 - تاريخ نظم داستان

به رسم حضرت سلطان عهد شيخ اويس****كه عهد سلطنتش باد متصل به دوام

شد اين ربيع معاني جمادي الثاني****سنه ثلاث و ستين و سبعمانه تمام

بخش 12 - قطعه

بجز از آتش دراز زبان****بجز از خامه زبان كوتاه

كس نيارست كرد در عالم****دو زباني و سركشي با شاه

لاجرم خاكسار و سرگردان****آن به تون رفت و اين به آب سياه

در آن انديشه مه بگداخت تن را****كه بندد بر سمندش خويشتن را

خيالي چند كج باشد كزين عار****توان بستن بر اسب او به مسمار

عقابش را چو شد زاغ كمان جفت****به وصف الحال نيز اين شعر مي گفت:

بخش 13 - قطعه

روز كسوف ار كند قصد بدوزد به تير****قبه سيمين ماه بر سپر آفتاب

گاه ز فيض كفش، خاك مرصع بساط****گاه ز گرد روز معنبر نقاب

كي شودش همعنان خيل ملك چون نداشت****پايه پهلو زدن ماه نوش در ركاب

اي كف خنجر كشت كرده ز جان صد هزار****خصم جگر تشنه را سير به يك قطره آب

راي تو بر آسمان بارگهي زد كه هست****بافته از قطب ميخ تافته صبحش طناب

حمله قهر تو ساخت زهره شيران تباه****آتش تيغ تو كرد گرده گردان كباب

در عجبم تا چرا كرد به دوران تو****صدمه باران و باد گنبد گل را خراب

فتنه بيدار را عدل تو در خواب كرد****فتنه نبيند دگر چشم جهان جز به خواب

كرده به زخم زبان سرزنش سركشان****تيغ جهانگيرت آن هندوي مالك رقاب

خرد كو هست عالم را آب و جد****چو طفلان بيش رايت خوانده ابجد

تو خورشيدي و تختت چرخ چارم****چهارش پايه چار اركان عالم

بخش 14 - قطعه

طاووس روز تا ز افق جلوه مي كند****شاها، هماي راي تو دولت شكار باد

اين روزگار و دايره لاجورد را****دايم به گرد نقطه چترت مدار باد

هر خلعت مراد كه مي بخشد آسمان****از جامه خانه كرمت مستعار باد

خورشيدت از شمار غلاماندرگه است****بر در تر از غلام چنين صد هزار باد

گر ماه بر خلاف مرادت كند مدار ****چون دست زهره پاي قمر در نگار باد

ماه قدح چو دور كند در سراي عيش ****ناهيد خوش سراي ترا پرده دار باد

هر كس كه در يمين تو چون تيغ راسخ است ****دايم چو خاتم تو به زر در يسار باد

تا هست كرد اين مدر افلاك را مدار ****دور تو چون مدار فلك برقرار باد

بي گرد فتنه دامن آخر زمان بچين ****وصل قباي دولت اين

روزگار باد

با اينكه نيست مثل من امروز بلبلي ****چون من بهار مدح ترا صد هزار باد

مرا يك روز شاهنشاه عالم ****چراغ دودمان نسل آدم

محيط مكرمت گردون همت ****جهان سلطنت، خورشيد دولت

سرير آراي ملك اردواني ****بهار دولت چنگيز خاني

جهانگير و جهانبخش و جوانبخت ****كه برخوردار باد از تاج و از تخت

فرستاد و به خلوت پيش خود خواند ****به عادت پيش تخت خويش بنشاند

ز سلك نظم و نثر آن بحر ز خار ****طلب مي كرد ازين طبع گهربار

چو لعل يار در الفاظ رنگين ****معاني خويش و باريك شيرين

مرا گفت اي سخنگوي گهر سنج ****چه پنهان كرده اي در كنج دل گنج؟

كهن شد قصه فرهاد و خسرو ****بياور خسروانه نقشي از نو

نماند آن شورش حلواي شيرين ****بياراميد جوش ويس و رامين

بياور شاهد عذاري لايق ****كه رمز آب رخ عذار و وامق

درين قرابه هاي سبز زركار ****نظامي را سيه شد در شهسوار

رواجي نيست آن سيم كهن را ****بنامم سكه نو زن سخن را

مرصع ساز تاج و ذكر جمشيد ****منور كن چراغ چشم خورشيد

عذار روشن خورشيد عذرا ****مزين كن به نظمي چون ثريا

جهان را از سخن ده يادگاري ****ز دستي ديگرش بر نه نگاري

ز عين طبع صافي كن روان بحر ****در آور هر زمان بحري در آن بحر

ز هر جنسي حكايت در هم آميز ****ز هر نوعي غزلهايي نو انگيز

چو اين عالي خطاب آمد به گوشم ****كمر بستند عقل و فكر و هوشم

مرا گفتند: سلمان، وقت درياب ****كه دولت را مهيا گشت اسباب

اداي حق پنجه ساله نعمت ****اگر داري هوس درياب فرصت

ز هر طوري سخن با خويش داري ****ز كان و بحر گوهر بيش داري

به طرز نو معاني را بيان كن ****طراز دامن آخر زمان كن

ز ششتر تا به شام اندر شكر گير ****ز عمان تا بد خشان در گهر گير

به كلك عنبرين در روز و شب باف ****حرير شكرين را در قصب باف

اداي شكر همت كرده باشي ****حق خدمت بجاي آورده باشي

در آن ره چون قلم مشيا علي الراس ****شدم در سخن سفتن به الماس

دل من در حجاب حجره فكر ****نمي كرد آرزو جز شاهد بكر

ز روي آن معاني پرده بگشود ****كزان معني كسي را روي ننمود

لباس نظم اگر خوبست اگر زشت ****به بكري تار و پودش فكر من زشت

نهادم بر كف گيتي نگاري****برو بگذاشتم خوش يادگاري

ز گردون بگذرانيدم سخن را ****بدان حضرت رسانيدم سخن را

نهادم من درين فيروزه مجمر ****بسي ز انفاس مشكين عود و عنبر

جهان خواهد معطر گشت ازين بوي ****كنون چندانكه خواهد گشتن اين گوي

توقع دارم از هر خرده جويي ****وز ايشان كز كرم دارند بويي

كه گر باري بر آيد بوي لادن ****ازين مجمر بر آن پوشند دامن

به فر دولت داراي عالم ****طمع دارم گرين معني بود كم

كنون خواهم حديث آغاز كردن ****در گنج سخن را باز كردن

بخش 15 - آغاز داستان جمشيد و خورشيد

خبر دادند دانايان پيشين ****كه وقتي پادشاهي بود در چين

زمانه تابع حكم روانش ****سلاطين خاك بوس آستانش

رسوم داد و دين بنياد كرده ****به داد و دين جهان آباد كرده

به عهدش كس نبودي در همه چين ****جگر خونين بجز آهوي مشكين

چنان كبك از عقاب آسوده

خفتي ****كه باز انگشت بر دندان گرفتي

سپاهش كوه و هامون بر نمي تافت ****عطايش گاو گردون بر نمي تافت

به چين خواندندي او را شاه غفغور ****ولي در اصل نامش بود شاپور

ز فرزند، آن شهنشه يك پسر داشت ****كه از جان عزيزش دوست تر داشت

همايون كوكبي خورشيد جامش ****فريدون موكبي جمشيد نامش

جهان را تازه و نو شهرياري ****ز جمشيد و فريدون يادگاري

چو با تيغ و سنان بودي خطابش ****كه تابش داشتي غير از ركابش؟

به روز رزم ره بر چرخ مي بست ****چو تير از دست او مريخ مي جست

اگر با وي شدي گردون به ميدان ****ربودي گوي گردون را به چوگان

چو كلكش بر حرير آغاز تحرير ****نهادي، پاي دل كردي به زنجير

به دانه مرغ دلها صيد مي كرد ****به دام عنبرينش قيد مي كرد

ز صبح و شام پود و تار مي بافت ****به چالاكي شب اندر روز مي تافت

چو كان و ابر كار او سخا بود ****ز سر تا پا همه حلم و حيا بود

عذار او خطي بر گل كشيده ****حديثش پرده شكر دريده

چو ابري ابروانش بر گلستان ****كشيده سايبان ها بهر مستان

نبودي روز و شب جز با هنرمند ****نجويد پر هنر الا هنرمند

همه كس را هنر در كار باشد****نخست آنكس كه او سردار باشد

نبودي جز نشاط و عيش كارش ****بجز مي خوردن و ميل شكارش

ملك فرمود تا يك شب به باغي ****كه بر هر خار بود از گل چراغي

هزاران بلبل اندر باغ و هر يك ****گرفته راه عنقا و چكاوك

به صد دستان نواها بر كشيده ****گل و سوسن گريبانها دريده

به پاي سرو سنبل در فتاده

****بنفشه پيش سوسن سر نهاده

ز مستي چشم نرگس رفته در خواب ****گرفته عارض گل ها ز مي تاب

هر آن سازي كه دل مي خواست كردند ****ز مي شاهانه بزمي راست كردند

يكايك را بجاي خود نشاندند ****نديمان و حريفان را بخواندند

نواهاي ني و دف بركشيدند ****ز هر سو مطربان صف بر كشيدند

مغني چون نواي عود دادي ****نواي زهره از قانون فتادي

ظريفان در لطافتهاي شيرين ****نديمان در حكايتهاي رنگين

ز مستي سرو قدان در شمايل ****به دعوي ماهرويان در مقابل

دماغ حاضران از بوي آن خوش ****لب شكر لبان را جان بر آتش

عقاب خوش عنان در عين جولان ****كميت گرم رو گردان به ميدان

نسيم از بوي مي افتان و خيزان ****قدح بر لعل و مرواريد ريزان

به جاي جرعه جان مي ريخت ساقي ****مي و جان هر دو مي آميخت ساقي

خروش الصبوح از خاكيان خاست ****ز رنگين جرعه هر جا بوي جان خاست

وز آن سو ازغنون بلبل آواز ****ز يك سو در عمل شاهد فتن باز

پرستاران خاص شاه بودند ****به خوبي هر يكي چون ماه بودند

ز پرها راست كرده قرصه شيد ****عنادل در هواي صوت ناهيد

چو در برج چهارم منزل ماه ****ميان چار بالش مسكن شاه

نبود از كامراني هيچ باقي ****همه شب بود نوشانوش ساقي

ز خواب خوش گران شد افسر شاه ****چو خم شد بر كف شب ساغر ماه

همي كردند خود را يك به يك گم ****حريفان چون به وقت صبح انجم

ز پيش شاه باقي را براندند ****ز نزديكان غلامي چند ماندند

ملك در خواب شد چون چشم خود بست ****ز جا برخاست

ساقي، شمع بنشست

بخش 16 - ديدن جمشيد، خورشيد را اندر خواب

چو روي خود بهشتي ديد در خواب ****روان هر سوي چو كوثر چشمه آب

كنار جوي ريحان بر دميده ****ميان باغ طوبي سر كشيده

فراز شاخ مرغان خوش آواز ****همي كردند با هم سر دل باز

ز شبنم تاج گل چون تاج پرويز ****بر آن آويزه نور دلاويز

همه خاكش عبير و زعفران بود ****همه فرشش حرير و پرنيان بود

صبا مي كرد بر گل جان فشاني ****به گل مي داد هر دم زندگاني

ميان باغ قصري ديد عالي ****چو برج ماه خورشيديش والي

ملك مي گفت با خود كه اين چه جايست ****كه جوزا صورت و حورا نمايست؟

بر آن آمد كه فردوس برين است ****قصور خلد و جاي حور عين است

درين بود او كه ناگه بي حجابي ****ز بام قصر سر زد آفتابي

چو خورشيدش عذار ارغواني ****درخشان از نقاب آسماني

بتي رعنا و كش، ماه مقنع ****چو مه بر جبهه اكليلش مرصع

فروغ عارض او عكس خورشيد ****نگين خاتمش را مهر جمشيد

ز سنبل بر سمن مرغول بسته ****ز موغولش بنفشه دسته دسته

لب لعلش درخشان در نگين داشت ****به پيشاني خم ابروي چين داشت

ز زلفش سنبل اندر تاب مي شد ****ز شرم عارضش گل آب مي شد

اگر در دل خيالش بسته گشتي ****ز تاب دل عذارش خسته گشتي

قضا شهزاده را ناگه خبر كرد ****در آن زلف و قد و بالا نظر كرد

صباح زندگاني شد بر او شام ****كه آمد آفتابش بر لب بام

قضاي آسماني چون بر آيد ****اگر بندي در از بامت در آيد

كمند عنبر از بالاي آن قصر ****فرو هشته ز سر تا پاي آن قصر

دل

سودايي او بي سر و پا ****به مشكين نردبان بر شد به بالا

دل جمشيد را ناگه پري برد ****به دستانش ز دست انگشتري برد

چو بيدل شد ملك، فرياد در بست ****بجست از خواب و خواب از چشم او جست

همي زد دست بر سر سنگ بربر ****كه نه دل داشت اندر بر نه دلبر

همي ناليد و در اشك مي سفت ****به زاري اين غزل با خويش مي گفت

بخش 17 - غزل

گفتم خيال وصلت گفتا به خواب بيني ****گفتم مثال رويت گفتا در آب بيني

گفتم به خواب ديدن زلفت چگونه باشد؟****گفتا كه خويشتن را در پيچ و تاب بيني

گفتم كه روي و مويت بنماي تا ببينم ****گفتا كه در دل شب چون آفتاب بيني

خروشش چون پرستاران شنيدند ****يكايك سر به سر پيشش دويدند

كه شاها چيست حالت ناله از چيست؟****جهان محكوم تست اين نالش از كيست؟

چه كم داري كه هيچت كم مبادا ****چه غم داري كه هيچت غم مبادا

به دل گفت اين همي بايد نهفتن ****خيالست اين نشايد باز گفتن

من اين حال دل خود با كه گويم ****دواي درد پنهان از كه جويم

چه گويم من كه سوداي كه دارم ****خيال سرو بالاي كه دارم

دهاني را كزو قطعا نشان نيست، ****مياني را كه هيچش در ميان نيست،

نديده من بدو چون دل نهادم؟****چرا دل را به هيچ از دست دادم؟

پدر گر صورت حالم بداند ****مرا بي هيچ شك ديوانه خواند

همان بهتر كه راز دل بپوشم ****شكيبائي كنم، در صبر كوشم

سرشك خود چو آب جو خرابم ****يقين دانم كه خواهد بردن آبم

همي گفتند و او خاموش مي بود ****به

پاسخ قفل درج لعل نگشود

يكي مي گفت: اين سوداي يارست ****دگر مي گفت اين رنج خمارست

ز نو بزم صبوحي ساز دادند ****حريفان را به بزم آواز دادند

نواي ارغنوني بر كشيدند ****شراب ارغواني در كشيدند

صبا برخاست گرد باغ گرديد ****ز گلرويان بستان هر كه را ديد

يكايك را درين مجلس دلالت ****همي كرد از پي رفع ملالت

نخست آمد گل صد برگ در پيش ****زر آورد و مي گوينده با خويش

زر افشان كرد و از مي مجلس آراست ****به صد رو از شهنشه عذرها خواست

به زير لب دعايش گفت صد راه ****رخ اندر پاش مي ماليد كاي شاه

ز دلتنگي دمي خود را برون آر ****به مي خوردن نشاطي در درون آر

من از غم داشتم در دل بسي خون ****ز دل كردم به جام باده بيرون

شما را زندگاني جاودان باد ****كه ما خواهيم رفتن زود بر باد

در آمد بلبل صاحب فصاحت ****كه بادا خسروا فرخ صباحت

دمي با دوستان خوش باش و خندان ****كه دنيا را بقايي نيست چندان

تو اين صورت كه بيني بسته بر هم ****چو گل از هم فرو ريزد به يك دم

درآمد لاله ناگه با پياله ****تو گفتي از زمين بر رست لاله

كه شاها لاله دردي كش آورد ****مئيني و آنگه نه ز آن مي كان توان خورد

از آن مي ساقيان را گرچه ننگست ****كه نيمي صاف و نيمي تيره رنگست

نشايد ريخت مي گر درد باشد ****كه دردي نيز هم در خورد باشد

فرود آورد سر غمگين بنفشه ****كه كمتر كس شها مسكين بنفشه

چو گل بهر نثار ار زر ندارم ****همينم

بس كه درد سر ندارم

در آمد نرگس سرمست مخمور ****كه باد از حضرتت چشم بدان دور

من مخمور دارم يك دو ساغر ****فدايت كردم اينك ديده بر سر

درآمد سرو دست افشان و آزاد ****كه شاها جاودان سر سبزيت باد

چرا بهر جهان دل رنجه داري ****دلي نازك همچون غنچه داري؟

بيا از كار من گير اعتباري ****كه آزادم ز هر كاري و باري

نيايد هيچ كس اندر بر من ****نمي بيند برهنه كس تن من

تهي دست و مقل الحال باشم ****وليكن مستقيم احوال باشم

درخت ميوه را بين كان همه بار ****كشد از بهر روزي آخر كار

برش غيري خورد بادش برد برگ ****بماند در ميان عريان و بي برگ

زبان كرد از ثناي شاه سوسن ****به فصلي خوش چو فصل گل مزين

كه من آزاد كرد پادشاهم ****چو سنبل از غلامان سپاهم

به آزاديت شاها صد زبانم ****غلام همت آزادگانم

چو گل مي بينمت امشب پريشان ****ز ما چون غنچه در هم چيده دامان

هوس گر تخت و تاج و شهرداري ****چو گل هم تا جور هم شهرياري

به هر كنجي گرت صد گونه گنج است ****به هر گنجي از آن صد گونه رنج است

چه برد از گنج افريدون و هوشنج؟****كه دايم باد ويران خانه گنج

بسي سوسن ملك را داشت رنجه ****زبانش در دهن بگرفت غنچه

تو اي سوسن ز سر تا پا زباني ****حديث كار و بار دل چه داني؟

تو از نو رستگاني آب و گل را ****من از پيوستگانم جان و دل را

نه من صاحب دلم كار دل است اين ****تو دم دركش كه نه كار گل است اين

ملك مي كرد چون

گل پيرهن چاك ****سخن در زير لب مي گفت حاشاك

گهي با سرو رعنا رقص مي كرد ****گهي بر ياد نرگس باده مي خورد

كه اين چون چشم مست يار او بود ****كه آن چون قامت دلدار او بود

چو از چوگان زلف او شدي مست ****به جعد سنبل چين در زدي دست

چو با انديشه لعلش فتادي ****لب نوشين ساغر بوسه دادي

چو گشتي باغ و گلشن بر دلش تنگ ****شدي در دامن صحرا زدي چنگ

دمي چون شمع پيش باد مي مرد ****كه باد از كوي او بويي همي برد

كنيزي داشت شكر نام جمشيد ****كه بود از صوت او در پرده ناهيد

لب شكر چو گشتي هم لب عود ****بر آوردي به سوز از حاضران دود

چو ني بستي كمر در مجلس شاه ****به شيريني زدي بر نيشكر راه

در آن مجلس نوائي آنچنان ساخت ****كه بلبل نعره زد گل خرقه انداخت

ملك زاده سرشك از ديده مي راند ****روان چون آب بيتي چند مي خواند

نوائي كرد شيرين شكر آغاز ****ز قول شاه مي داد اين غزل ساز

بخش 18 - غزل

مطول قصه اي دارم كه گر خواهم بيان كردن ****به صد طومار و صد دفتر نشايد شرح آن كردن

به معني صورتي امشب نمودي روي و اين صورت ****نمي يارم عيان گفتن نمي شايد نهان كردن

من اين صورت كجا گويم من اين معني كرا گويم؟ ****كز اينها نيست اين صورت كه پيدا مي توان كردن

دل من رفت و من دست از غم دل مي زنم بر سر ****چرا تن مي زنم؟ بايد مرا تدبير جان كردن

مرا ياري دروني نيست غير از اشك و، من او را ****به جست و جوي اين حالت

نمي يارم روان كردن

به مهر روي او با صبح خواهم همنفس بودن ****به بوي زلف او بر باد خواهم جان فشان كردن

بخش 19 - آگاهي فغفور شاه از حال جمشيد

چو صبح از جيب گردون سر بر آورد ****زمانه چتر گردون بر سر آورد

برون رفت از دماغ خاك سودا ****جهان را مهري از نو گشت پيدا

و ليكن همچنان سوداي آن ماه ****فزون مي گشت هر دم در سر شاه

ازين سودا دروني داشت ويران ****چو گنجي شد، به كنجي گشت پنهان

چو گل پيچيده دل در غنچه بنشست ****در خلوت به روي خلق در بست

مقيمان را ز پيش خويش مي راند ****نديمان را به نزد خود نمي خواند

نديم او خيال يار او بود ****خيال يار، يار غار او بود

چو اندر پرده راه كس نمي داد ****نديمانش برآوردند فرياد

كه اين حال پسر در اضطراب است ****به كلي صورت حالش خراب است

ببايد رفتن اين با شاه گفتن ****ز شاه اين قصه را نتوان نهفت

ز آنجا روي در درگاه كردند ****حكايت هاي او با شاه كردند

كه: شاها، حالت شهرزاد درياب ****كه نه روزش قرارست و نه شب خواب

به خاك انداخته چرخش چو تير است ****كمان قد گشته و اكنون گوشه گيرست

چو ابر از ديده باران مي فشاند ****چو گل هر دم گريبان مي دراند

ز آهش آسمان را دل كبابست ****جهان را چشم ها زين غم پر آبست

پدر چون واقف از حال پسر گشت ****ز احوال پسر آشفته تر گشت

بع غايت ز آن پريشاني دژم شد****ز تخت سلطنت سوي حرم شد

همايون مادر جمشيد را گفت****كه: «روز شادي ما راست غم جفت

خبر داري كه رود ما سراب است؟****اساس ملك جمشيدي خراب است؟

ز

دست جم جهان انگشتري برد****ندانم ديو ره زد، يا پري برد؟

چو مادر قصه را كرد از پدر گوش****ز خود رفت و زماني گشت خاموش

ز نرگس ها سمن بر ژاله افشاند****به ناخن ها از سوسن لاله افشاند

ملك دستش گرفت از پيش برخاست****كه كار ما نخواهد شد بدين راست

بيا تا باد پايان بر نشينيم****رويم احوال جم را باز بينيم»

از آنجا سوي جم چون باد رفتند****ز گرد راهش اندر برگرفتند

چو زلف اندر سر و رويش فتادند****بسي بر نرگس و گل بوسه دادند

پدر گفتش كه: «اي چشم مرا نور،****چه افتادت كه از مردم شدي دور؟

تو عالم را چو چشمي، نيست در خور****كه در بندي به روي مردمان در»

چو مال در درد بالاي تو چيناد****بد فرزند را مادر مبيناد

به حق شير اين پستان مادر****كه يكدم خوش بر آي اي جان مادر

اگرچه مهربان باشد برادر****نباشد هيچكس را مهر مادر

اگرچه دايه دارد مهر جاني****چو مادر كي بود در مهرباني

ملك زاده ز دل آهي بر آورد****ز سوز دل به چشم آب اندر آورد

«دريغا من كه در روز جواني****چو شب شد تيره بر من زندگاني

هنوز از صد گلم يك ناشكفته****گلستانم نگر بر باد رفته

مرا درديست كان درمان ندارد****مرا راهيست كان پايان ندارد»

همي گفت اين و در دل يار جويان****در اثناي سخن گريان و مويان

گهي دست پدر را بوسه دادي****گهي در پاي مادر سر نهادي

ملك جمشيد دانا بود و دانست****كه جنت زير پاي مادرانست

شهنشه گفت: «كاين سوداي عشق است****درين سر شورش غوغاي عشق است

همانا دل به مهري گرم دارد****ولي گفتن ز مردم شرم دارد

كنون اين كار را تدبير سهل است****به تدبير اندران تاخير جهل است

ببايد مجلسي خوش راست كردن****حضور گلرخان درخواست كردن

كجا در نوبهاري لاله روي است****كجا در

گلشني زنجير موي است

به پيش خويش بايد دادش آواز****مگر از پرده بيرون افتند اين راز»

منادي گر منادي كرد آغاز****كه مهرويان چين يكسر به پرواز

به ايوان همايون جمع گردند****شبستان حرم را شمع گردند

هزاران شاهد مه روي با شمع****بدين ايوان شدند از هر طرف جمع

چو شب گيسوي مشكين زد به شانه****جمال روز گم شد در ميانه

بتان چين شدند از پرده بيرون****به عزم بزم ايوان همايون

درآمد هر سمن رخساري از در****به شكل لاله با شمعي معنبر

پري پيكر بتان سر تا به پا نور****قدح بر دستشان نور علي نور

گل رخسارشان در خوي نشسته****هزاران عقد در بر گل نشسته

سمن رويان چو گل افتاده بر هم****چو برگ گل نشسته تنگ بر هم

ز عكس رنگ روي لاله رويان****شده در صحن مجلس، لاله رويان

سر زلف سيه در عود سوزي****نسيم صبح در مجمر فروزي

ثوابت در تحير مانده بر چرخ****فلك در گردش و سياره در چرخ

به عالي منظري بر، شاه جمشيد****نشسته با پدر چون ماه و خورشيد

پدر هر دم يكي را عرضه كردي****به يادش ساغر مي باز خوردي

ملك گفت: «اي پسر زين خوب رويان****دل و طبعت كدامين راست جويان؟

درين مجلس دلارامت كدامست؟****دلارام ترا آخر چه نام است؟

ملك زاده ملك را گفت شاها****كواكب لشكرا، گردون پناها!

چه شايد گفتن اين بت پيكران را****كه رشك آيد بر ايشان بتگران را؟

عروسان نگارستان چين اند****غزالان شكارستان چين اند

ولي پيشم همان دارند مقدار****كه خضراي دمن با نقش ديوار

ز جام ديگر اين مستي است ما را****به جان ديگر اين هستي است ما را

خليلم گر درين بتخانه هستي****طلسم اين بتان را بر شكستي

همه ايوان نگارستان ماني است****دريغا كان نگارستان ما نيست

بود هر دل به روي خوب مايل****ولي باشد به وجهي ميل هر دل

چو دارد دوست

بلبل عارض گل****چه در وجهش نشيند زلف سنبل؟

چو نيلوفر به خورشيدست مايل****ز مهتاب جهانبخش چه حاصل؟»

بخش 2 - در حكمت آفرينش

به نام آنكه اين درياي داير****ز عين عقل اول كرد ظاهر

عيان شد عين عقل از قاف قدرت****سه جوي آورد اندر باغ فطرت

درخت نور چشم جان برافراخت****هماي عشق بر سر آشيان ساخت

دهد بر جويبار چشم احباب****ز عين عشق بيخ حسن را آب

دو عالم ذره است و مهر خورشيد****دل رست انگشتري و عشق جمشيد

سراي روح كرد اين خانه گل****خوراي عشق گشت اين خانه دل

حصار جسم را از آب و گل ساخت****به چندين مهره ديوارش برافراخت

فراوان شد اساس شخص آدم****به پشتيوان اين گل مهره محكم

به قدرت راست كرد اين خانه گل****سه حاكم را در آنجا ساخت منزل

كه دل را تكيه گاه از راست تا راست****مقام قلب كرد از صدر چپ و راست

چو جسمي بارگاه هفت تو زد****دل آمد خيمه بر پهلوي او زد

خرد را كو دماغي داشت در سر****از اين هر دو مقامي داد برتر

مزين كرد لطفش سرو قامت****به حسن اعتدال استقامت

كه از صنعش كند درخواست شاهد****كه انسان را ز سر تا پاست شاهد

هر آنچ از گوهر خاك آفريدست****تو پاكش بين كه پاكش آفريدست

همه پاك آمدسم از عالم غيب****ز كج بيني ما پيدا شد اين عيب

ز مينا خسرواني قصري افراخت****به شيرين كاري او را بيستون ساخت

ميان حقه فيروزه پيكر****معلق كرد صنعش چار گوهر

فلك پيمانه فضل نوالش****جهان پروانه شمع جلالش

به ديوان ازل حكمش نشسته****همه كون و مكان را جمع بسته

برانده چرخ و باقي كرده پيدا****ز كل من عليهادفان يبقي

حرير لاله و گل را به شب ماه****ز صنعش داده حسن صبغه الله

به تاب خيط شمس و سوزن خار****بدوزد قرطه زربفت گلزار

ز زرين نشتر خورشيد

تابان****گشايد خون ياقوت از لب كان

شكر را در ميان ني نهان كرد****به چنديش قلم شرح و بيان كرد

سپارد ماهئي را مهر جمشيد****به خرچنگي رساند تخت خورشيد

به كرمي داد از ابريشم كناغي****به كرمي مي دهد در شب چراغي

قمر با اين همه كار و كيايي****بود هر مه شبي بي روشنايي

به موشان جبه سنجاب بخشد****كولها در پلنگ و شير پوشد

به بوئي كو كند در نافه افزون****كند آهوي مشكين را جگر خون

قبايي از براي غنچه پرداخت****دگر بشكافت آن را پيرهن ساخت

خرد را كار با كار خدا نيست****كسي را كار با چون و چرا نيست

فلك را با چنين كاري چه كار است****همه كاري به حكم كردگار است

اگر بودي فلك را اختياري****گرفتي يك زمان برجا قراري

ز ما در كار خود حيران تر است او****ز ما صد بار سرگرددان تر است او

خرد در كار خود سرگشته رائي است****فلك در راه او بي دست و پائي است

صفات او ز كيف و كم فزونست****فلك چون حلقه بيرون در بود

بخش 20 - راز گفتن جمشيد با پدر و مادر

در آخر غنچه اين راز بشكفت****حديث خواب يك يك با پدر گفت

پدر گفت: «اين پسر شوريده حالست****حديثش يكسر از خواب و خيالست

همي ترسم كه او ديوانه گردد ****به يكبار از خرد بيگانه گردد»

به مادر گفت: «تيمار پسر كن****علاج جان بيمار پسر كن»

همايون هر زمان مي داد پندش****نبود آن پند مادر سودمندش

دلش را هر دم آتش تيزتر بود****خيالش در نظر خونريز تر بود

در آن ايام بد بازرگاني****جهان گرديده اي و بسيار داني

بسان پسته خندان روي و شيرين****زبان چرب و سخن پر مغز و رنگين

بسي همچون صبا پيموده عالم****چو گل لعل و زر آورده فراهم

گهي از شاه رفتي سوي سقسين****گهي در روم بودي گاه در چين

به هر شهري ز هر ملكي گذر داشت****ز

احوال هر اقليمي خبر داشت

چنان در نقش بندي بود استاد****كه مي زد نقش چين بر آب چون باد

پري را نقش بر آينه مي بست****پري از آينه فكرش نمي رست

ز رسمش نقش ماني گشته بي رنگ****ز دستش پاي در گل نقش ارژنگ

كجا سروي سمن عارض بديدي****ز سر تا پاي شكلش بر كشيدي

همه اشكال بت رويان عالم****به صورت داشت همچون نقش خانم

ملك جمشيد چون از كار درماند****شبي او را به خلوت پيش خود خواند

نشاندش پيش و از وي هر زماني****همي جست از پري رويان نشاني

كز آن خوبان كه ديدي يا شنيدي****كدامين را به خوبي برگزيدي؟

كدامين مه به چشمت خوش برآمد****كدام آب حيايتت خوشتر آمد؟

به پاسخ دادنش نقاش برخاست****سخن در صورت رنگين بياراست

كه: «شاها حسن خوبان بي كنار است****در و ديوار عالم پر نگار است

ولي در هر يكي رنگي و بويي است****كمال حسن هر شاهد به رويي است

رطب را لذت شكر اگر نيست****در آن ذوقيست كان هم در شكر نيست

ازين خوبان كه من ديدم به هر بوم****نديدم مثل دخت قيصر روم

مه از شرم رخ او در نقاب است****ميان ماه رويان آفتاب است

تو گويي طينش از آب و گل نيست****ز سر تا پا به غير از جان و دل نيست

به ميدانست با مه در محاذات****به اسب و زخ شهان را مي كند مات

به حسن و خوبيش حسن ملك نيست****چنان مه در كبودي فلك نيست

ز مويش روميان ز نار بستند****ز مهر رويش آتش مي پرستند

نه او كس برون پرده ديده****نه اندر پرده آوازش شنيده

كه يارد نام شوهر پيش او گفت؟****كه زير طاق گردون نيستش جفت

ازين خور طلعتي ناهيد رامش****از اين مه پيكري، خورشيد نامش

چو گيرد جام مي در دست خورشيد****ببوسد خاك ره چون جرعه ناهيد

سفر مي كردم اندر

هر دياري****ز چين افتاد بر رومم گذاري

در آن اقليم بازاري نهادم****سر بار بدخش و چين گشادم

ز هر سو مشتري بر من بجوشيد****چنان كاوازه ام خورشيد بشنيد

فرستاد و ز من ديباي چين خواست****چو لعل خود بدخشاني نگين خواست

متاعي چند با خود برگرفتم****به سوي منزل آن ماه رفتم

دري همچون جبين خوش بوستاني****به هر جانب يكي حاجب ستاده

مرا بردند در خوش بوستاني****در او قصري به شكل گلستاني

ز برج آسمان تابنده ماهي****چو انجم گردش از خوبان سيپاهي

چو چشم من بدان مه منظر افتاد****دل مسكين ز دست من در افتاد

همان دم خواست افتادن دل از پاي****به حيلت خويشتن را داشتم بر جاي

كليد قفل ياقوتي ز در ساخت****دل تنگم بدان ياقوت بنواخت

ز منظر ناگهان در من نظر كرد****دل و جان مرا زير و گذر كرد

متاع خويشتن پيشش نهادم****دل و دين هردو در شكرانه دادم

نگيني چند از آن لب قرض كردم****به پيشش اين نگين ها عرض كردم

ز زلفش نافه هاي چين گشادم****به دامن بردم و پيشش نهادم

پسنديد آن گوهرها را سراسر****به نرمي گفت: «اي پاكيزه گوهر

ندارد اين گوهرهاي تو مانند****بهايش چيست؟» گفتم: «اي خداوند

قماش من نه حد خدمت تست****بهاي آن قبول حضرت تست

به خون مشك چون رخسار شويم؟****ز تو چون خون بهاي لعل جويم؟

بهاي لعل بايد كرد ارزان****چو باشد مشتري خورشيد تابان»

بدانم يك سخن چندان عطا داد****كه لعل و مشك صد خونبها داد

كنون من صورتش با خويش دارم****اگر فرمان دهي پيش تو آرم

بدان صورت درونش ميل فرمود****بشد مهراب و پيش آورد و بگشود

ملك جمشيد نقش يار خود يافت****نگارين صورت دلدار خود يافت

نظر چون بر جمال صورت انداخت****همان دم صورت ناديده بشناخت

روان در پاي آن صورتگر افتاد****بسي بر دست و پايش بوسه ها داد

كزين سان صورت زيبا

كه آراست؟****چنان كاري خود از دست كه برخاست؟

تو خضر چشمه حيوان مايي****چراغ كلبه احزان مايي

فراوان گوهر و پيرايه دادش****ز هر چيزي بسي سرمايه دادش

چو افسر گوهرش بر فرق كردند****سرا پايش به گوهر غرق كردند

نهاد آن صورت دلبند در پيش****به زاري اين غزل مي خواند با خويش:

بخش 21 - غزل

گوئيا اين نقش بيجان صورت جان من است****نقش بيحانش مخوان كان نقش جانان منست

مي دمد بويي و هر دم بلبل جان در قفس****مي كند فرياد كاين بوي گلستان منست

خود چه نوراست آن كه دل خود را بر او پروانه وار****مي زند كاين عكس از آن شمع شبستان منست

مي گشايد دل مرا از بند زلف نازنين****حلقه زلفش كليد قفل زندان منست

گر كند قصد سر من، بر سر من حاكمست****ور نمايد ميل جان، شكرانه بر جان منست

صورتي در پيش دارم خوب و مي دانم كه اين****صورت جمعيت حال پريشان منست

بخش 22 - از خواب گفتن جمشيد با مهراب

يكايك باز گفت: ؟«اي صورت انگيز****كنون اين چاره را رنگي برآميز

چو حاصل كرده اي رنگ نگارم****يكي نقشي، به دست آور نگارم

تو اين رنج مرا گر چاره سازي****ز هر گنجت ببخشم بي نيازي»

چو مهراب اين سخن را از شاه بشنيد****زماني در درون خود بپيچيد

جوابش داد «اين كاري عظيم است****درين صورت بسي اميد و بيم است

ز چين تا روم راهي بس دراز است****همه راهش نشيب اندر فرازست

درين ره بيشه و دريا و كوه است****ز ديو دد گروه اندر گروه است

ملك را رفتن آنجا خود نشايد****به ننگ و نام كاري بر نيايد»

ملك را خوش نيامد كار مهراب****شد از گفتار پيچا پيچ در تاب

جوابش داد: «اين گفتار سست است****قوي رايت ضعيف و نادرست است

نمي بايد در اميد بستن****نمي شايد دل عاشق شكستن

ترا بايد بزرگ اميد بودن****چو سايه در پي خورشيد بودن

درين ره نيز خواهم شد چو خنجر****به سر خواهم بريد اين ره سراسر»

چو مهراب آتش كين ملك ديد****به پيشش روي را بر خاك ماليد

كه: «ممن طبع ملك مي آزمودم****در راز و دروني مي گشودم

چو دانستم كه عشقت پاي بر جاست****كنون اين كار كردن پيشه ماست

ركاب اندر ركابت بسته دارم****عنانت با عنان پيوسته دارم

به

هر جانب كه بخرامي روانم****به هر صورت كه فرمايي بر آنم

كنون بايد بسيج راه كردن****شهنشه را ز حال آگاه كردن

بضاعت بردن از هر جنس با خويش****گرفتن پس در طريق روم در پيش

به رسم تاجران در راه بودن****نمي شايد درين راه شاه بودن

درين معني سخن بسيار گفتند****از آن گفت و شنيد آن شب نخفتند

سحر چون رايت از مشرق برافراشت****فلك زير زمين گنجي روان داشت

كليد صبح در جيب افق بود****برآورد و در آن گنج بگشود

برون آورد درج لعل پر زر****ز لعل و زر زمين را ساخت زيور

بخش 23 - اجازه سفر خواستن جمشيد

ملك جمشيد كرد آن راز مشهور****فرستاد از در و درگاه فغفور

نديمي را طلب فرمود و بنشاند****حكايت هاي شب يك يك فرو خواند

به عزم روي دستوري طلب كرد****مثال حكم فغفوري طلب كرد

چو شاه اين قصه را بشنيد در جمع****براي روشنايي سوخت چون شمع

لبالب شد ز خشم و قصه بنهفت****به زير لب سخن پرداز را گفت

«برو از من بپرس آن نازنين را،****پديد آرنده تاج و نگين را،

بگويش اين خيال از سر بدر كن****به تارك ترك تاج و تخت زر كن

چرا چون نافه ببريدي ز مسكن****چرا چون لعل بركندي ز معدن؟

عزيز من مكن پند مرا خوار****جواني، خاطر پيران نگه دار

به پيران سر مكن از من جدايي****مده بر باد ملك و پادشاهي

نمي دانم پدر با تو چه بد كرد****كه خواهي كشتنش در حسرت و درد

مر از دست من اي شاهبازم****كه چون رغتي نخواهي يافت بازم

به گيتي چون تو فرزندي ندارم****دلارايي و دلبندي ندارم

پدر دوران عمر خويش رانده ست****مرا غير از تو عمري نمانده ست

تو نيز اكنون بخواهي رفتن اي عمر****نمي دانم چه خواهي گفتن اي عمر»

رسول آمد حكايت با ملك گفت****ملك چون روزگار خود برآشفت

به سوي مادر آمد رفته در خشم****روان

بر برگ گل بارانش از چشم

چو نور چشم خود را ديد گريان****همايون گشت چون زلفش پريشان

روان برخاست چشمش را ببوسيد****پس ار بوسيدنش احوال پرسيد

پسر بنشست و با او راز مي گفت****حديث رفته يكي يك باز مي گفت

به داراي دو گيتي خورد سوگند****كه گر منعم كند گيتي خداوند

به خنجر سينه خود را كنم چاك****به جاي تخت سازم بستر از خاك

چو مادر قصه دلبند بشنيد****ز جان نازنين او بترسيد

بسي پند و بسي اميد دادش****بدان اميدها مي كرد شادش

ملك را گشت معلوم آن روايت****كه با او در نمي گيرد حكايت

فرستاد و شبي مهراب را خواند****بسي با او ز هر نوعي سخن راند

ملك را گفت مهراب: «اي خداوند****اگر خواهي بقاي جان فرزند

ببايد ساختن تدبير راهش****كه دارد ايزد از هر بد نگاهش

روان مي بايدش كردن هم امروز****مگر گردد به بخت شاه فيروز»

نهاد آنگه ملك سازه ره آغاز****به يك مه كرد ساز رفتنش ساز

غلامان سمن رخسار، سيصد****كنيزان پري ديدار، بي جد

بسي شد هودج و كوس و علم راست****هيونان را به هودج ها بياراست

ناشانده نازكان را در عماري****چو اندر غنچه گل هاي بهاري

ز نزديكان دورانديش بخرد****روان كرد اندران موكب تني صد

بسي جنگ آوران رزم ديده****جفاي نيزه و خنجر كشيده

بسي مردم ز هر جنسي فرستاد****بسي پند و بسي اندرزشان داد

روان شد كارواني فوج بر فوج****تو پنداري كه زد درياي چين موج

درايش ناله بر گردون كشيده****درنگ او به هندوستان رسيده

جلاجل را روان بر مرحبا بود****همه كوه و در آواز درا بود

بخش 24 - سفر جمشيد به روم

به روز فرخ و حال همايون ****ملك جمشيد رفت از شهر بيرون

برون بردند چتر و بارگاهش ****خروشان و روان در پي سپاهش

ز آه و ناله مي ناليد گردون ****ز گريه سنگ را مي شد جگر خون

پدر مي زد به زاري

دست بر سر ****به ناخن چهره بر مي كند مادر

سرشك از ديده باران، گفت « اي رود، ****ز مادر تا قيامت باش بدرود!

بيا تا در بغل گيرم به نازت ****كه مي دانم نخواهم ديد بازت

بيا تا يك نظر سيرت ببينم ****به چشمان گرد رخسارت بچينم

دريغا كافتاب عمر شد زرد ****كه روز شادماني پشت بر كرد

گلي بودي كه پروردم به جانت ****ربود از من هواي ناگهانت

بخواهم سوخت در هجر تو خاشاك ****به داغ و درد خواهم رفت در خاك

خداوند جهانت باد ياور ****شب و روزت سعادت باد همبر

مرا چشمي، مبادت هيچ دردي ****در اين ره بر تو منشيناد گردي

همه راهت مبارك باد منزل ****تمنايي كه داري باد حاصل

درين غربت هواي دل فكندت ****كه باد آب و هوايش سودمندت! »

ملك جمشيد چون احوال مادر ****بديد از دست دل زد دست بر سر

به الماس مژه گوهر همي سفت ****كمند عنبرين مي كند و مي گفت:

« دل از دستم ربوده ست اختيارم ****مكن عيبم كه دست دل ندارم»

همايون گفت اي فرزند زنهار ****مرا جاني و جانم را ميازار

مكن مويه كه وقت جان كنش نيست ****مزن بر سر كه جاي سرزنش نيست

دو منزل با پسر دمساز گشتند ****وز آنجا زار و گريان باز گشتند

ملك جمشيد دل بر كند از آن بوم ****وز آن سو رفت و روي آورد در روم

چو مه مهر رخ خورشيد در دل ****همي شد روز و شب منزل به منزل

به بوي سنبل زلفش شتابان ****چو آهو سرنهاده در بيابان

گهي در تاب بود از مهر روشن ****كه در ره گرم تر مي راند از من

گه از غيرت فتادي در پي باد ****كه آمد باد در پيش من افتاد

بسان لاله و گل خار و خارا ****به جاي تخت و مسند ساخت ماوا

همي پنداشت كان خارا حريرست ****گمان مي برد كان خارش سريرست

ره عشق اينچنين شايد بريدن ****نخست از عقل و دين بايد بريدن

بخش 25 - غزل

غباري كز ره معشوقه آيد ****به چشم عاشقان عنبر نمايد

من افتاده آن خاك ديارم ****كه گرد از دل غبارش مي زدايد

چو من خواهم كه گل چينم ز باغش ****گرم خاري رود در دست، شايد

به مژگان از براي ديده اين خار ****برون آرم گر از دستم برآيد

بهر بادي كه مي آيد ز كويش ****مرا در دل هوايي ميفزايد

صبا در مگذر از خاك در او ****كه كار ما ازين در مي گشايد

عنان زلف او بر پيچ تا باد ****ركاب اندر ركاب او نسايد

در آن منزل كه جان از ترس مي كاست ****دو ره گشتند پيدا از چپ و راست

ملك مهراب را گفت اندرين راه ****چه مي گويي؟ جوابش داد كاي شاه

طريق راست راه مرز روم است****همه ره كشور و آباد بوم است

ره چپ هم ره روم است ليكن****در آن ره ز آدمي كس نيست ساكن

سراسر بيشه و كوه است و دريا****كنام اژدها و جاي عنقا

طريق راستي يكساله راه است****طريق رفتن چپ چار ماه است

ملك را شوق در دل جوش مي زد****هوايش راه صبر و هوش مي زد

عنان بر جانب راه دوم تافت****دوان اندر پيش مهراب بشتافت

ملك را گفت اين راهي است بي راه****نمي شايد كه بي راهي كند شاه

مرو راهي كه ديگر كس نرفته ست****هما نگذشته و كر كس نرفته ست

همي گفت اين و وا ز ينسان همي راند****كه

باد از رفتن او باز مي ماند

به ناگه پيشش آمد بيشه اي خوش****مقامي جان فزا و جاي دلكش

سمن پرورده جان از سايه بيد****نداده برگ بيدش جاي خورشيد

نسيمش مشك و خاكش زعفران بود****هوايش جان و آب و روان بود

فراز شاخه هاي صندل و عود****قماري راست كرده بر بط و عود

چنار و سروش اندر سر فرازي****همي كردند با هم دست يازي

هزاران طوطي و طاووس و شهباز****فراز شاخ مي كردند پرواز

تذروان خفته خوش در ظل شاهين****ز بالش باز كرده فرش و بالين

ملك مهراب را گفت: «اين چه جاييست؟»****جوابش داد كين جني سرايست

مقام و منزل روحانيانست****سراي پادشاه و ملك جانست

تو اين مرغان كه مي بيني پري اند****ز قصد مردم آزاري بري اند

بگو تا نافه ها را سرگشايند****عبير و عنبر و لادن بسايند

ملك فرمود تا بزمي نهادند****در آن منزل پري خوان ساز دادند

كنيزان پري رخ را بخواندند****به ترتيب پري خواني نشاندند

همي كردند مشك افشان چو سنبل****به دامن عطر مي بردند چون گل

مي اندر جام زر چون مشتري بود****درون شيشيه مانند پري بود

همي كرد از نشاط نغمه چنگ****در آن مجلس ز گردون زهره آهنگ

چو لاله مشك بر آتش نهادند****چو غنچه نافه هاي چين گشادند

جمال چينيان را چون بديدند****همان دم جنايان برقع دريدند

بتان چين به از حوران رضوان****پري رويان چيني خوشتر از جان

به هر جانب هزاران پيكر جن****در آن جنت سرا گشتند ساكن

ملك جمشيد بر كف جام باده****پري و آدمي پيشش ستاده

ز دل هر لحظه آهي بركشيدي****به ياد يار جامي در كشيدي

از آن آيين و بزم شاهزاده****خبر بردند پيش حورزاده

تماشا را چو ماهي از شبستان****برون آمد به عزم آن گلستان

هزاران دلبر از جان گشته همراه****روان آمد به سوي مجلس شاه

اشارت كرد تا پيروزه تختي****نهادند از بر عالي درختي

بران بنشست چون گل شاد

و خرم****نظر مي كرد سوي مجلس جم

چو چشم او بدان مه پيكر افتاد****حجاب و صبر و مستوري بر افتاد

***چه خوش بودي اگر شوي منستي

درين انديشه رفت و باز مي گفت****كه چون گردد پري با آدمي جفت؟

ملك جمشيد ملك عقل و جانست****كه فرمانش بر انس و جان روانست

دو عالم ذره است و مهر خورشيد****دلست انگشتري و عشق جمشيد

چو جمشيد پري رخسار انجم****عيان شد از هوا شد ديو شب گم

انيسي داشت نامش ناز پرورد****كه مي كرد از لطافت ناز برورد

رفيق و مهربان و خويش او بود****به رسم پيشكاران پيش او بود

زبانش را به پوزش ها بياراست****فرستاد و ز خسرو عذرها خواست

كه شاها آمدن فرخنده بادت****فلك چاكر، زمانه بنده بادت

كدامين مملكت را شهرياري؟****كنون عزم كدامين شهرداري؟

نمي يابد ز ما بيگانگي جست****مكن بيگانگي كاين خانه تست

پري گر چه ز جنس آدمي نيست****ولي او نيز دور از مردمي نيست

ببايد منتي بر ما نهادن****به سوي كاخ ما تشريف دادن»

چو پيش خسرو آمد ناز پرورد****حكايت هاي شيرين باز مي كرد

ملك در طلعتش حيران فرو ماند****به صد نازش به نزد خويش بنشاند

به دل گفت اين پري حوري صفا تست****از آتش نيست از آب حياتست

بگو مهراب گفت تا تدبير ما چيست****جواب اين مه فرخ لقا چيست

بدو مهراب گفت اي شاه ما را****طريقي نيست غير از رفتن آنجا

هنوز اندر كف فرمان اوييم****يك امروز دگر مهمان اوييم

پري چون مردمي با ما نمايد****به غير از مردمي از ما نشايد

عزيمت كرد شه با ناز پرورد****عزيمت جزم در خوان پري كرد

سرايي يافت چون ايوان مينو****پري اش باني و حوريش بانو

مرصع خانه اي چون چرخ اخضر****در او خشتي ز نقره خشتي از زر

هلال طاق او پيوسته تا ماه****چو طاق ابروان يار دلخواه

بسان آيينه صحنش مصفا****جمال جان در آن آيينه

پيدا

مسيحا در رواقش دير كرده****كواكب در بروجش سير كرده

خم طاقش فلك را گشته محراب****ترابش در صفا بگذشته از آب

به پيشش چرخ نيلي سر نهاده****فرات و دجله در پايش فتاده

زمين آن سرا گويي معين****بريد استاد ازين فيروزه گلشن

موشح قطعه اي خورشيد مطلع****در او بيتي خوش و پاك و مرصع

چو جنت سندس و استبرق فرش****بر آن استبرق و سندس يكي عرش

چو خاتم تختي از زر بسته بر هم****نگاري چون نگين بر روي خاتم

چو شمعش جامه زربفت در بر****ز لعل آتشين تا جيش بر سر

چران اندر گلستانش دو آهو****كنام آهوانش جاي جادو

نقاب آتشين بر آب بسته****ز رويش آب بر آتش نشسته

تتق از پيش دور افكنده چون گل****پريشان كرده بر گل جعد سنبل

شبش افكنده دور از روي گلگون****ز قلب عقربيش مه رفته بيرون

ز جان چاه ز نخ پر كرده تا لب****معلق زير چاهش آب عبغب

ملك را چون بديد از دور برخاست****ز زير عرش گفتي نور برخاست

ز تخت آمد فرو در زير تختش****گرفت و برد بر بالاي تختش

نشستند از بر آن تخت و خرم****چو بلقيس و سليمان هر دو با هم

بسي از رنج راهش باز پرسيد****حديث رفتنش ز آغاز پرسيد

ملك مي گفت با وي يك به يك باز****اگر چه بود روشن بر پري راز

پري گفتش كه اي كاريست مشكل****به خون ديده خواهد گشت حاصل

پريشاني بسي خواهي كشيدن****بسي چون زلف خم در خم بريدن

بسي چو چشم عاشق خسته و زار****شناور گشتن اندر بحر خونخوار

گهي با شير در پيكار رفتن****گهي با اژدها در غار رفتن

گهي نيسان و گه چون ابر نيسان****شدن در كوره و در بازار گريان

گه از سوداي دل چون موب دلبر****گهي شوريده بر كوه و كمر سر

ملك گفتا: «اگر عمرم دهد مهل****بود

كار در و دشت و جبل سهل

گهر در سنگ باشد مهره با مار****عسل با نيش باشد ورد با خار»

پري دانست كه احوالش خرابست****سخن با وي كشيدن خط بر آبست

به ساقي گفت: «جام مي در انداز****دمي انديشه از خاطر بپرداز

به ياد روي جم دوري بگردان****كه بنيادي ندارد دور گردان

ز جام مي درون را ساز گلشن****كه دارد اندرون را جام روشن

لب رودي خوش و دلكش مقامي ست****بزن مطرب نوا كاين خوش مقامي ست»

نخست امد به زانو ناز پرورد****به ياد روي بانو ساغري خورد

دوم ساغر به پيش خسرو آورد****ملك بر ياد جانان نوش جان كرد

قدح چون ماه شد در برج گردان****ز مي چون چرخ روشن گشت ايوان

هوا از عكس مي شنگرف گون شد****دل خاك از سرشك جرعه خون شد

چو جامي چند مي در داد ساقي****ملك را گفت: «دولت باد باقي

مرا زين خوي و لطف و سازگاري****حقيقت شد كه شاه و شهرياري

كدامين دايه از شيرت لب آلود****مگر آب حياتش در لبان بود

بيا تا چهره دشمن خراشيم****برادر گير و خواهر خوانده باشيم»

يكي خواهر شد و ديگر برادر ****يكي گشتند با هم آب و آذر

دو درج آورد پر ياقوت احمر****كه هريك بود يك درج پر زر

سه تا تار از كمند زلف مشكين****كه هريك داشت صد تا تار در چين

به جم گفت: «اين دو درج و اين سه تا تار****به ياد زلف و لعلم گوش مي دار

اگر وقتي شود وقتت مشوش****ز زلف من فكن تاري در آتش»

ملك جمشيد، شب خوش كرد مه را****پري خوش در كنار آورد شه را

بخش 26 - روان شدن جمشيد از ولايت پريان بسوي روم

به چين چون روميان آيينه يستند****سپاه زنگ را بر هم شكستند

پري رويان شب آيينه ديدند****از آن آيينه چيني رميدند

ملك بر بست بار خود از آن بوم****سر

اندر ره ناهده و روي در روم

همي راندند از آن خونخوار بيدا****ز ناگه تيغ كوهي گشت پيدا

توگفتي فرق فرقد پايه اوست****سپهر لاجوردي سايه اوست

ملك مهراب را گفت اين چه كوه است****كه كوهي بس عظيم و با شكوه است؟

جوابش داد: «اين كوه سقيلاست****كه ديو و اژدها را جاي ماواست

بر آن هر رمغ نتواند پريدن****رهش را برق نتواند بريدن

همه اوج فلك بالاي او بود****همه روي زمين پهناي او بود

گهي انديشه مي شد در رهش لنگ****گهي آمد نظر را پاي بر سنگ

به بالا آسمانش تا كمرگاه****زحل را از علوش دلو در چاه

ز تيزي تيغ بر گردون كشيده****به فرق فرقدان تيغش رسيده

به قد چون چرخ اطلس رفته بالا****ملمع كرده اطلس را به خارا

پلنگان صف كشيده بر شرفهاش****زده صد حلقه ماران بر كمرهاش

به غار اندر عناكب پرده دارش****پلنگ و اژدها ياران غارش

رهش باريك و پيچان همچو نيزه****چو نوك نيزه بر وي سنگريزه

اگر بر تيغ او كردي گذاره ****فلك، چون ابر گشتي پاره پاره

در آن كهسار ديد از دور يك تل ****فروزان بر سر آن تل دو مشعل

جهاني ز آن بخار آتش گرفتي ****دمي پيدا شدي ديگر نهفتي

ملك مهراب را گفت اين چه باشد؟****برافروزنده آتش كه باشد؟

جوابش داد كاين جز اژدها نيست ****سفر كردن بر اين جا از دها نيست

ازين منزل نمي شايد گذشتن ****طريقي نيست غير از بازگشتن

دهانست آنكه مي بيني نه غارست ****نفس دان آنچه پنداري بخارست

ملك گفت اين حكايت سخت سست است ****كسي از حكم يزداني نجست است

ازين ره بازگشتن جهل باشد ****جبل در راه عاشق سهل باشد

درين ره ساختن بايد ز سر پا ****گذر كردن چو تير از سنگ خارا

نمي گويم كه اين

تدبير چون است ****همي كوشيم تا تقدير چون است

اگر من نيز برگردم ز دشمن ****كجا خواهد قضا برگشتن از من؟»

درين بودند كاژدرها بجنبيد ****گمان بردند كه كوه از جا بجنبيد

ملك آمد، به ياران بانگ بر زد ****چو كوه اطراف دامن بر كمر زد

سپاه اندر پي اش افتاده گريان ****سر اندر كوه چون ابر بهاران

ملك با اژدهايي كان دو سر داشت ****مقارن كرد ماري را كه برداشت

روان چرم گوزن آورد در شست****به خاصيت ز دستش مار مي جست

روان الماس پيكان مهره اش سفت ****بسي پيچيد از آن و آنگه برآشفت

خروشان روي در جمشيد بنهاد ****كشيد اندر خودش، پس كام بگشاد

ملك تيغ زمرد فام برداشت ****ز افعي از زمرد كام برداشت

به خون و زهر او آراست خارا ****كمرها را به طرف لعل و ديبا

يد بيضا به تيغش اژدها را ****عصا كرد و بيفكند آن عصا را

سران خيل در پايش فتادند ****سراسر دست و پايش بوسه دادند

بسي سبع المثالي خواندندش ****كليم الله ثاني خواندندش

روان گشتند از آنجا شاد و پيروز ****ره آن كوه پيمودند شش روز

پديد آمد سواد شهري از دور ****ز پولادش بروج از آهنش سود

ملك مهراب را پرسيد كان چيست ****چه شهرست اين و آنجا مسكن كيست

جوابش داد كانجا خوان ديو است ****مقام و مسكن اكوان ديو است

چه ديوي او به غايت تند و تيزست ****قوي با آدمي اندر ستيزست

پلنگينه سر است و فيل بيني ****به مغز اندر سرش مويي نبيني

هزاران ديو در فرمان اويند ****سراسر بر سر پيمان اويند

نهان رو چون نسيم از كشور او ****مبادا كو ازين رفتن

برد بو

اشارت كرد خسرو چينيان را ****كه در بندند بهر كين ميان را

كمان چون ابر نيسان بر زه آرند ****به جاي قطره زان پيكان ببارند

توان كردن مگر كاري به مردي ****وگر مردن بود، باري به مردي

بريدي پيش اكوان رفت چون باد ****كه آمد لشگري از آدميزاد

سپهبد تيغ زن ماهي چو خورشيد ****كه با فر فريدونست و جمشيد

چو اكوان لعين از آن راز بشنيد ****چو رعد و برق در ساعت بغريد

به ديوان گفت ها آمد گه صيد ****كه صيد آمد به پاي خويش در قيد

بسان ابر آذاري خروشان ****ز كوه آمد فرو آشفته اكوان

به جاي اسب شير شرزه در زير ****گرفته استخوان فيل شمشير

درختي كرده اندر آسيا سنگ ****همي كرد و بدان سنگ آسيا جنگ

ز چرم ببر خفتان كرده در بر ****ز سنگ خاره بر سر داشت مغفر

ملك چون ديد از آن لشكر سياهي ****چو برق آورد روي اندر سياهي

ملك بر كوه خارا كرد بنياد ****سراي كارزار از سنگ و پولاد

ستون ها از عمود نيزه افراخت ****ز چوب تير سقف آن سرا ساخت

بخش 27 - كشته شدن ديو به دست جمشيد

ز قلب لشكر آمد سوي جمشيد ****چو ابري كاندر آيد پيش خورشيد

بدو راند از هوا سنگ آسيا را ****ملك از خويش رد كرد آن بلا را

دراز آهنگ ديدش قصد پا كرد ****به تيغش گرد ران از تن جدا كرد

نهاد آن گرد ران بر گردن اكوان ****نگون شد چون به برج شير كيوان

به تيغ ديگرش از پا درافكند ****به زخمي ديگرش از تن سر افكند

سنان را افسري كرد از سر ديو ****سراسر شد گريزان لشكر

ديو

ملك شكر خداي دادگر كرد ****وز آن منزل به پيروزي گذر كرد

به قرب هفته اي ز آن كوه بگذشت****به هشتم خيمه زد بر عرصه دشت

ز گردون خويشتن را بر زمين يافت****در آن صحرا نشان آدمي يافت

زمين پر سبزه و آب روان ديد****سرا و قصر و باغ و بوستان ديد

به دشت اندر خرامان باز ياران****به كوه اندر تذر و و باز ياران

مقامي ديد با امن و سلامت****ملك روزي دو كرد آنجا اقامت

بپرسيد از يكي كاين مرز و اين بوم****چه مي خوانند؟ گفتا: ساحل روم

از اينجا چون گذشتي مرز روم است****ولي بحري عجب خونخوار و شوم است

بخش 28 - در دير راهب

به نزد بحر ديري ديد مينا****كشيشي چون پير چون كيوان در آنجا

شد آن خورشيد رخ در دير كيوان****ازو پرشسد حال چرخ گردان

جوابش و داد و گفت احوال گردون****نداند كس به جز داناي بي چون

اگر خواهي خلاص از موج دريا****چو ما بايد كناري جستن از ما

گهر جويي؟ بيا در ما سفر كن****امان خواهي؟ ز بحر ما حذر كن

دگر پرسيد: «اي پير خردمند****مرا اندر تجارت ده يكي پند

بگو تا مايه خود زين بضاعت****چه سازم در جهان؟» گفتا: «قناعت

قناعت كن كز آن با بست شد باز****كه كرد اندر هواي آز پرواز

از آن سلطان مرغان گشت عنفا****كه در قاف قناعت كرد ماوا

طلب كن عين عزت را از آن قاف****كه هست اين عين را منبع بر آن قاف

تو وقتي سر عنقا را بداني****كه عنقا را به كلي باز خواني»

سيم نوبت سرشك از ديده باريد****چو گردون از غم گردون بناليد

كه: «مهر آسمان با ما به كين است****فلك دايم به قصدم در كمين است

جهان را حوادث مي گشايد****فلك نقش مخالف مي نمايد»

ملك را در دو بيت آن پير بخرد****جواب خوب موزون

داد و تن زد:

بخش 29 - رباعي

لازم نبود كه آنچه دولت بايد****نقش فلكي هم آنچنان بنمايد

شايد كه تو را چنانكه بايد نايد****بايد كه تو را چنانكه آيد شايد

بخش 3 - قطعه

اي در هواي معرفت قدرتت چو باز****سيمرغ چشم بازو خرد چشم دوخته

در شهپر جلال تو ارباب بال را****پرهاي فكر ريخته و بال سوخته

گردون به طوق شوق تو گردن افراخته****آتش به داغ طوع تو خود را فروخته

لطفت به يكدم و هم قهرت به يك نفس****باغ بهشت و آتش دوزخ افروخته

بخش 30 - جمشيد و سفر دريا

ملك را چون مسيح آورد در سير****هواي صحبت خورشيد در سير

به ياران گفت: «كشتيها بسازيد****به كشتي بادبان ها بر فرازيد»

صد و هشتاد كشتي را ساز كردند****دو او چيزي كه مي بايست بردند

به كشتي ها درون ملاح مي خواند****كه بسم الله مجري ها و مي راند

ملك در كشتي ها بنشست تنها****چو خورشيد فلك در برج جوزا

چهل روز اندر آن دريا براندند****شبي در موج گردابي بماندند

ز روي آب ناگه باد برخاست****ز هر سو نعره و فرياد برخاست

شب و كشتي و باد برخاست****ز هر سو نعره و فرياد برخاست

شب و كشتي و باد و بحر و گرداب****حوادث را مهيا گشته اسباب

به يكدم بحر شد با شاه دشمن****ز سر تا پاي در پوشيد جوشن

پر از چين كرد رخ كف بر لب آورد****بجوشيد و ز هر سو حمله اي كرد

به كشتي در، ملك را موج مي برد****گهي در قعر و گه در اوج مي برد

گهي در پشت ماهي ساختي گاه****ز ماهي سر زدي بر افسر ماه

فلك سنگ حوادث داشت در دست****بزد كشتي جم را خرد بشكست

در آمد آب و شه را در برآورد****ز چوبين خانه اش چون گل برآورد

همي گشت اندرون گرداب حيران****چو ما در موج اين درياي گردان

هر آنكس كو در اين دريا نشيند****طريقي جز فرو رفتن نبيند

در آن دريا به بوي آشنايي****ملك مي زد به هر سو دست و پايي

ز تخت و بخت چون برداشت اميد****ز كشتي تخته اي را داشت جمشيد

چو

برگرديد بخت آت تخت بشكست****به جاي تخت شه بر تخت بنشست

قضاي آسماني تخته مي راند****فلك نقش قضا ز آن تخته مي خواند

نگار خويش را در آب مي جست****به آب ديده نقش تخته مي شست

سه روز آن تخته بر دريا روان بود****ملك ملاح و بادش بادبان بود

چهارم روز چون آن چشمه زر****بجوشيد از لب درياي اخضر

ملك را ناگه آمد بيشه اي بيش****كه بود آن بيشه از هر بيشه اي بيش

ز انبوهي درختان به و نار****نمي دادند در خود باد را بار

شده مقبوض چون فرهاد مسكين****غبار آلود و زرد و سيب و شيرين

ز گرم آلود سيب شكر آلود****خوش و شيرين تر از حلواي بي دود

وهان فندق و بادام و پسته****به شكر خنده لب بگشوده بسته

انارش كرده دعوي با لب يار****همي زد سيب لاف از غبغب يار

ملك زين غصه خون يار مي خورد****به دندان سيب تن را پاره مي كرد

انارش كرده با هم لعل و در جفت****به كار خويش مي خنديد و مي گفت:

«چرا چيزم بايد جمع كردن****كه خواهد ديگري آن چيز خوردن

ملك حيران به گرد بيشه مي گشت****به كار خويش بر انديشه مي گشت

كه: «من زين ورطه چون يابم رهايي؟****مگر فضلي كند لطف خدايي!»

چو هندوي شب تاري در آمد****خيال زلف يارش در سر آمد

ز سوداي سر زلفين دلدار****شب تاريك مي پيچيد چون مار

گهي با آب مي زد سنگ در بر****گهي با سرو مي زد دست در سر

غريب و خسته و تنها و عاشق****بلا همراه و دولت نا موافق

شب تاريك و برق نعره ابر****خروش موج و رعد و گريه ابر

همه با شير و ببرش بود مجلس****نديمش بحر بود و وحش مونس

بسي در حسرت دلدار بگريست****چو ابر از شوق آن گلزار بگريست

به زاري هر زمان مي گفت: «دردا****كه دردم را دوايي نيست پيدا

ازين ترسم كه در حسرت بميرم****مراد

دل ز دلبر برنگيرم!»

دگر مي گفت: «تدبيرم چه باشد****درين سودا اگر ميرم چه باشد؟

نه رنج راه عشقش برده باشم،****نه آخر در ره او مرده باشم،

بسي برخويشتن چون مار پيچيد****ره بيرون شدن جايي نمي ديد

همي ناليد و در اشك مي سفت****به زاري اين غزل با خويش مي گفت:

بخش 31 - غزل

فرياد همي دارم و فرياد رسي نيست****پندار درين گنبد فيروزه كسي نيست

اي باد خبر بر، بر آن يار همي دم****كز بهر خبر جز تو مرا همنفسي نيست

از هستي من جز نفسي باز نمانده ست****هر چند كه اين نيز بر آنم كه بسي نيست

ما را هوس آن دست كه در پاي تو ميريم****دارد مگسي در شكرستان تو پرواز

دردا كه مرا قوت پر مگسي نيست****خواهيم گذشت از سر آن قلزم نيلي

آخر قدم همت ما كم ز خسي نيست****اي طوطي جان زرين قفس سبز برون اي

بخش 32 - در وصف صبح

چو سيمين صبح سر بر زد ز خاور****ز بحر چين برآمد ز ورق زر

تو پنداري ز چين آن زورق نور****فرستاد از پي جمشيد فغفور

ملك طوفي به گرد بيشه مي كرد****خلاص خويش را انديشه مي كرد

به دل مي گفت: «آخر حور زادم****ز موي خويش تاري چند دادم

كه هر وقتي كه درماني به كاري****به آتش در فكن زين موي تاري؟

كنون اين موي ها با خويش دارم****از آن دارم كه تا آيد به كارم»

ز پيكان آتشي در دم بر افروخت****بر آتش عنبرين موي پري سوخت

همين دم گشت پيدا نازپرورد****به پيش جم سلام بانو آورد

ملك جمشيد را گفت: «اين چه حالست****كه خورشيد نشاطت در وبالست؟

همايونت نشيمن بود در روم****كدامت زاغ شد رهبر درين بوم؟

ز دست حورزاد آمد به فرياد****كه با او كرده اي از ديگري ياد

چنان ماهي اگر رضوان ببنيد****عجب دارم كه با حوري نشيند

برابر حوري زادي سرو آزاد****خطا باشد گزيدن آدمي زاد»

ملك گفت: «اي صنم كار دلست اين****مكن منعم كه كاري مشكلست اين

چه گويم كه اين سخن دارد درازي****چنين باشد طريق عشقبازي

فزون از شمع دارد روشني خور****ولي پروانه را شمعست در خور

شنيدستم كه چون از ابر مي خواست****صدف باران، خروش از بحر برخاست

صدف

را گفت آب آه رو سياهي****كه پيش ما تو آب از ابر خواهي!»

صدف گفت آنجا من از ابر نيستان****طلب مي دارم ار تو بودي ترا آن

چرا بايست كرد از بي حيايي****مرا از ابر تر دامن گدايي؟

مرا كز عجب بايستي نمودن****دهان را ز آب دنداني گشودن

مكن عيبم كه اين ها اضطراريست****اسا كار در بي اختياريست

حكايت هاي خود ز آغاز مي گفت****به ناز اين قصه يك يك باز مي گفت

ملك جم را از آنجا ناز پرورد****پياده تا لب دريا بياورد

در آمد باد پائي بحر پيما****چو باد نوبهار از روي دريا

پري گفت: «اي براق باد رفتار****زماني چند را جمشيد بردار

حباب آسا روان شو بر سر آب****چو برق اندر پي من زود بشتاب»

كشيد اسب و ملك بنشست بر وي****پري از پيش مي رفت و جم از پي

به يك ساعت ز دريا در گذشتند****تو گفتي آب دريا در نوشتند

فرود آمد ز اسب و روي بر خاك****بسي ماليد و گفت: «اي داور پاك

شفا بخشنده تن هاي بيمار****خطا پوشنده جمع گنه كار

تويي مالك رقاب آزادگان را****دليل و دستگير افتادگان را»

بخش 33 - جواب دادن حورزاد جمشيد را

پري گفتش كه: «اينجا مرز روم است****همه ره كشور و آباد بوم است

حقيقت دان كه درياي است اين اسب****نبرد راه خشكي هرگز اين اسب

پياده بايدت رفتن در اين راه****مگر كارت شود بر حسب دلخواه»

ز اسب پيل پيكر شاهزاده****جدا شد كرد رخ در ره پياده

چو مه بنهاد تاب مهر در دل****به يك منزل همي كرد او دو منزل

وجود نازنين ناز پرورد****نه گرم روزگاران ديده نه سرد

كف پايش ز رنج راه در تاب****برآورد آبله همچون كف آب

چو گل بنشسته خوي بر طرف رخسار****دريده جامه و پايش پر از خار

چو بگذشت از شب تاريك بهري****رسيد از راه تنها سوي شهري

پريشان از جفاي گردش دهر****همي گرديد

مسكين گرد آن شهر

غلامي داشت نامش خاص حاجب****كه بودي شاه را پيوسته حاجب

ملك در راه ديدش حاجب آسا****سيه پوشيده و خم كرده بالا

در آن تاريكي اش في الحال بشناخت****وليكن شاه بر كارش بينداخت

به نزد حاجب آمد و گفت كاي يار****غريب و خسته و سرگشته بيمار

ندارم اندرين شهر آشنايي****كه ما را گوشيد امشب مرحبايي

از او پرسيد حاجب: «از كجايي****كه داري رنگ و بوي آشنايي»

ملك گفتش: «ز چين بهر تجارت****سفر كردم، مرا كردند غارت

چو بشنيد اين حكايت حاجب بار****به دل گفت: «اين جوان در شكل و رفتار

به نور چشم ما تابنده خورشيد****همي ماند دريغا شاه جمشيد!»

بر آن حالت زماني زار بگريست****جوان گفت: «اي برادر، گريه از چيست؟»

غلام اين قصه پيش شاه مي گفت****شهنشه مي شنيد و آه مي گفت

همي رفت از شي حاجب در آن راه****سخن گويان ملك تا كاروانگاه

ملك را خاص حاجب گفت: فرماي****درا، امشب و ثاق ما بياراي

غريب و خسته اي و ره گذاري****رفيقي نيستت، جايي نداري»

ملك را در سراي خويشتن كرد****بسي نيكي به جاي خويشتن كرد

چو نور شمع برمه پرتو انداخت****غريب خويش را يعقوب بشناخت

چو چشم او بر آن مه منظر افتاد****از او آهي و فريادي برآمد

ز آهش جنيان گشتند غمگين****درآمد گرد حاجب لشكر چين

به فال سعد روي شاه ديدند****در آن تاريكي شب ماه ديدند

سران چين به پايش در فتادند****سراسر دست و پايش بوسه دادند

نثارش زر و گوهر بر فشاندند****به خسرو جان شيرين بر فشاندند

حكايت كرد شاه از بحر از بر****سخن نگذاشت هيچ از خشك تر و از تر

نواي عيش و عشرت ساز كردند****طرب بر پرده شهناز كردند

زر و ياقوت مي پالود ساقي****شفق در صبح مي پيمود ساقي

به روي جم دو هفته باده خوردند****سيم هفته بسيج راه كردند

روان آن كاروان كشور به كشور****رسيد

آنگه به دارالملك قيصر

خبر آمد كه آمد كارواني****كه پيدا نيستش قطعا كراني

به گوش روميان از يك دو فرسنگ****همي آمد خروش و ناله از زنگ

تماشا را ز بام و برج باره****نظاره ماهرويان چون ستاره

نفير مرحبا مي آمد از شهر****همه بانگ درا مي آمد از شهر

ز وقت صبح تا شام از پي هم****گهي مي رفت اشهب گاه ادهم

شده روي در و دشت و صحاري ****نهان از هودج و مهد و عماري

ملك جمشيد چون خورشيد تابان****همي آمد ز گرد ره شتابان

ز چوب صندل و عود و قماري****به پيش خسرو اندر ده عماري

سران چين پياپي در پي شاه****صد و پنجه غلام ترك همراه

كمرهاي مرصع كرده يكسر****غلامان سمن بر، چوب دو پيكر

به شهرستان درآمد شاه جمشيد****چو ماه چارده در برج خورشيد

كلاه چينيان بنهاده بر سر****قباي تاجران را كرده در بر

زن و مرد اندران حيران بمانده****ز دست مرد و زن دلها ستانده

به فيروزي فرود امد به منزل****فرود آورد بار خويش در دل

چو چين حلقه هاي زلف دلدار****چو مشكين رشته هاي غمزه يار

به هر سو نافه هاي چين گشادند****به هر جانب چه بازاري نهادند

چو خورشيدي نشسته خسرو چين****برو گرد آمده خلقي چو پروين

نهاده چون لب و دندان خود جم****عقود لولو و ياقوت بر هم

به يكدم گرد آن خورشيد رخسار****هزاران مشتري آمد پديدار

چو مشكين زلف خود صد حلقه بسته****هزاران مشتري در وي نشسته

به بازار ملك دلهاي پر غم****ز هر سو يك به يك افتاده در هم

هر آن كس كو به بازارش رسيدي****دل و جان دادي و مهرش خريدي

خبرهاي ملك جمشيد يكسر****رسانيدند نزد شاه شاه قيصر

طلب فرمود مير كاروان را****«سر و سالار خيل كاروان را،

ببين تا از متاع چين چه داري****بچو تاآنچه داري با خود آري»

متاعي چند با خود داشت

زيبا****ز مشك عنبر و ياقوت و ديبا

غلامي چند را همراه خود كرد****به رسم تحفه پيش قيصر آورد

ملك چون عكس تاج قيصري ديد****بساط خسرواني را ببوسيد

دعا كردش كه عمرت باد جاويد ****ز اوج دولتت تابنده خورشيد

همه به روزي و پيروزي ات باد ****سرت سبز و رخت سرخ و دلت شاد

جهان در سايه عدل تو ايمن ****قلم در آمد و شد تيغ ساكن

ز خسرو قيصر آن گفتار شيرين ****چو بشنيد و بديدش رسم و آيين

ملك جمشيد را نزد خود خواند ****چو سروش سربلندي داد و بنشاند

چو پرسيد اين حكايت قيصر از چين ****شدي گفتش حديث قيصر چين

چو از حال دگر بودي خطابش ****ندادي جم جواب الا صوابش

به دل گفت اين جوان گويي سر و شست ****ز سر تا پا همه عقل است و هوشست

نمي دانم كه اصلش از كيانست ****ولي دانم كه با فر كيانست

نه خود از تاجرانست اين جوان مرد ****كه كم يابد كسي تاجر جوانمرد

حيا و مردمي از مرد تاجر ****نبايد جست كاين امري است نادر

زماني بزم قيصر داشت تازه ****اجازت خواست دادندش اجازه

زمين بوسيد و قيصر عذرها خواست ****چو طاووسش بخلعتها بياراست

به حاجب گفت تا نزديك درگاه ****وثاقي ساز داد اندر خور شاه

ملك سوي وثاق خويشتن رفت ****ز ملك مصر تا بيت الحزن رفت

نبود از شوق خورشيد گل اندام ****ملك را ذره اي چو ذره آرام

شبي ناليد خسرو پيش مهراب ****كه با مهرش ندارم بيش ازين تاب

براي در جهان گشتي سر و بن ****لب درياست در، شو در طلب كن

ضعيفي تشنه از راه بيابان ****رسيده بر كنار آب حيوان

جگر در آتش و دل در تب و تاب ****تحمل چون تواند كردن از آب

ببايد طوف آن گلزار كردن ****چو باد آنجا دمي بر كار كردن

مگر بويي از آن گلزار يابي ****درون پرده دل بار يابي

به دشواري بر آيد گوهر از سنگ ****به جان كندن به دست آيد زر از سنگ

گرفتم ره نيابي در سرايش ****توان بوسيدن آخر خاك پايش

چو بشنيد اين سخن مهراب برخاست ****متاع چين ز گنجور ملك خواست

بسي ديباي زيبا و گهر داشت ****ز هر چيزي متاعي چند برداشت

غلامي چند با خود كرد همراه ****بيامد تا در مشكوي آن ماه

اساسي ديد خوش با چرخ همبر ****نهاده بر درش دو كرسي از زر

نشسته خادماني بر ارايك ****درونش حوري و بيرون ملايك

از ايشان يافت مهراب آشنايي ****سلامش كرد و گفتا مرحبايي

به خادم گفت:« من مهراب نامم ****قديمي درگه شه را غلامم

به وقت فرصت از من ار تواني ****زمين بوسي بدان حضرت رساني»

رسانيد آن سخن را مرد لالا ****بگوش ماه چون لولوي لالا

اشارت كرد تا راهش گشادند ****در آن بستان سرايش بار دادند

چو مهراب اندرون آمد ز درگاه ****سپهري ديد يكسر زهره و ماه

بناميزد بهشتي يافت پر حور ****سوادي ديد همچون ديده پر نور

رواقي آسماني بركشيده ****بساطي خسرواني در كشيده

مرصع پرده ها چون چرخ خضرا ****نشسته در درون خورشيد عذرا

صبا برخاست از گلزار اميد ****تتق برداشت از رخسار خورشيد

حجاب شب ز روي صبح بگشود ****گل صد برگ را از غنچه بنمود

نهاده سنبلش بر ارغوان سر ****چو شمشادي قدش ماهي بر آن سر

لب لعلش نگين

خاتم جم ****دهان از حلقه انگشتري كم

به صنعت رويش آتش بسته بر آب ****ز مستي چشم شوخش رفته در خواب

عذارش آفتاب از شب نمودي ****حديثش قفل لعل از در گشودي

هزاران شعبه سر بر باد داده ****چو موي اندر قفاي وي فتاده

كمان ابروانش چرخ هر پي ****كه ديده كرده زه صد بار بر وي

هزارش دل نهان در گوشه لب ****هزارش جان روان با آب غبغب

دو پستانش دو نار اندر دو بستان ****دو رخ همچون دو شمع اندر شبستان

ميان چون سيم از زر مطوق ****سرين چون كوهي از موئي معلق

ميان چون كار خسرو پيچ در پيچ ****دل او در ميانش هيچ در هيچ

چو مهراب آتش رخسار او ديد ****چو باد آمد به پيش و خاك بوسيد

نظر كرد اندر او خورشيد و از شرم ****بر آمد سرخ و مي شد ديده اش گرم

بپرسيد كه:« چوني؟ و از كجايي ****كه داري رنگ و بوي آشنايي؟»

جوابش داد پس مهراب كاي جم ****شهنشه را كمينه من غلامم

ز چين بر عزم اين فرخنده درگاه ****ميان در بسته و پيمودم اين راه

بسي آورده چون باد بهاري ****حرير چيني و مشك تتاري

چو ببشنيد اين سخن بشناخت او را ****به صد لطف و كرم بنواخت او را

همي پرسيد حال چين ز مهراب ****همي گفت او حكايت ها ز هر باب

ز هر جنسي متاع چين طلب كرد ****به پيش، آورد مهرابش ره آورد

كه:« حالي اينقدر با خويش دارم ****اگر خواهي دگر، فردا بيارم»

زمين بوسيد و جاني پر ز اميد ****جدا شد همچو ماه از پيش خورشيد

به برج ماه چيني

رفت چون باد ****حكايت كرد يك يك پيش جم ياد

ملك جمشيد در پايش سر افشاند ****چو چشم خويش بر وي گوهر افشاند

پس از حمد و ثنا رويش ببوسيد ****لبش بر لب سرش در پاي ماليد

كه اين چشمست كان رخسار ديدست ****كه اين گوش است كاوازش شنيده ست

بدين لب خاك كويش بوسه دادست ****بدين پا بر سر كويش ستاده ست

كنار يار بنما تا ببينم ****كناري از همه عالم گزينم

سخن پرداز با خسرو حكايت ****همي كرد از لب شيرين روايت

گهي پيچيدن اندر تاب مويش ****گهي دادن نشان از نقش رويش

ملك زاده همه تن گوش گشته ****ز نوش نكته اش بيهوش گشته

ملك را گفت:« من مي دارم اميد ****كه فردا مه رود در برج خورشيد»

سحر مهراب چون صبح دل آرا ****بر خورشيد شد با مشك و ديبا

ملك درجي پر از ياقوت احمر ****ز مشك و ديبه چيني ده استر

بدان نقاش چابك دست چين داد ****به پيش شمسه چينش فرستاد

به باغ آن كاروان سالار با بار ****در آمد همچو سروي كاورد بار

بهشت جاوداني يافت چون حور ****كه باد از ساحتش چشم بدان دور

در آن بستان روان جويي به هر سوي ****نشانده سرو قدان بر لب جوي

سمن رويان چو شمشاد ايستاده ****چو گل بر كف نهاده جام باده

شده جام بلور و ساغر زر ****ز عكس روي ساقي لعل پيكر

در آن مينو زده خرگاه مينا ****بجز گاه اندرون خورشييد زيبا

همه آن سرو قدان بلبل آواز ****به عارض ارغوان و ارغوان ساز

زمين بوسيد رنگ آميز چالاك ****ز روي خويش نقشي بست بر خاك

بخش 34 - رفتن جمشيد به اقامتگاه خورشيد

در آن خرگه

بت موزون شمايل ****چو معني لطيف و بكر در دل

پرستاري« پري رخسار» نامش، ****پري و آدمي از جان غلامش

ز خرگه بانگ زد كاي بار سالار ****چه بار آورده اي؟ بگشاي و پيش آر

سخن پرداز چين گفت اي خداوند ****ندارم هيچ كاري من بدين بار

كه دارد بار مهر بار سالار ****طلب كردند مير كاروان را

سر و سالار خيل عاشقان را ****ملك چون ذره با جاني پر اميد

ز جا جست و روان شد سوي خورشيد ****دو درج لعل كان در كان نباشد

دو عقد در كه در عمان نباشد ****به رسم هديه با خود برگرفت آن

چو باد آمد بدان خرم گلستان ****چمان در باغ چون سرو سهي شد

به نزد ماه برج خرگهي شد ****دلش با خويش مي گفت اين چه حالست

همان خوابست گويي با خيالست ****به بيداري كنون مي بينم آن خواب

مگر بيدار شد وقت گران خواب ****مه خورشيد چهر اعني كه جمشيد

چو چشم انداخت بر خرگاه خورشيد ****نماندش تاب و چون مه جامه زد چاك

چو نور آفتاب افتاد بر خاك ****از آن خمخانه اش يك جرعه سر جوش

بدادند و برون رفت از سرش هوش ****گل نمناك را آبي تمام است

دل غمناك را تابي تمام است ****سران انجمن بر پاي جستند

يكايك چون نبات از هم گسستند ****بر آن مه چون ثريا جمع گشتند

همه پروانه آن شمع گشتند ****برش عنبر بر آتش مي نشاندند

گلابش بر گل تر مي فشاندند ****همه نسرين بران و مشك مويان

شدند از بهر جم گريان و مويان ****خبر كردند ماه انجمن را

گل آن باغ و سرو آن چمن را ****برون آمد

چو گل سر مست و رعنا

به يك پيراهن از خرگاه مينا ****چو سرو از باد و قد از باده مايل

مهش در قلب عقرب كرده منزل ****ز رنگ عارضش روي هوا لعل

خم زلفش در آتش كرده صد نعل ****خرامان در پي خورشيد رويان

بخش 35 - عاشق شدن خورشيد بر جمشيد

گلي ديد از هوا پيراهنش چاك ****مهي از آسمان افتاده در خاك

ز پا افتاده قدي همبر سرو ****پريده طوطي هوش از سر سرو

عرق بر عارض گلگون نشسته ****هزاران عقد در بر گل گسسته

چو نيلوفر گل صد برگ در آب ****شده بادام چشمش در شكر خواب

گرفته دامن لعلش زمرد ****دري ناسفته در وي لعل و بسد

در خورشيد را پا رفت در گل ****بر او چون ذره عاشق شد به صد دل

به حيلت خفته مي زد راه بيدار ****به صنعت برد مستي رخت هشيار

ملك چون سايه بيهوش اوفتاده ****فراز سايه خورشيد ايستاده

سهي سرو از دو نرگس ژاله انگيخت ****گلابي چند بر برگ سمن ريخت

صبا با چين زلفش بود دمساز ****دماغ خفته بويي برد از آن راز

به فندق مالش تركان چين داد ****دو هندو را ز سيمين بند بگشاد

چو زلف خويشتن بر خويش پيچيد ****چو اشك خود دمي بر خاك غلتيد

سرش چون گرم شد از تاب خورشيد ****ز خواب خوش بر آمد شاه جمشيد

ز خواب خوش چو مژگان را بماليد ****به بيداري جمال ماه خود ديد

بر آورد از دل شوريده آهي ****چو ماهي شد تپان از بهر ماهي

پري رخ بازگشت از پيش جمشيد ****خرامان شد به برج خويش خورشيد

بدو مهراب گفت آهسته، اي شاه ****چه برخيزد بجز رسوائي

از راه؟

ز آب ديده كاري برنخيزد ****ز روي دل غباري بر نخيزد

نباشد بي سرشك و ناله سودا ****ولي هر چيز را وقتي است پيدا

ز باراني كه تابستان ببارد ****به غير از بار دل باري نيارد

نداري تاب انوار تجلي ****مكن بسيار ديدارش تمني

تحمل بايد و صبر اندرين كار ****تحمل كن دمي، خود را نگه دار»

ملك برخاست چون باد از گلستان ****سوي خرگاه رفت افتان و خيزان

دو درج لعل با خود داشت جمشيد ****فرستاد آن دو درج از بهر خورشد

مه نو برج درج لعل بگشود، ****هزاران زهره در يك برج بنمود

به زير لعل دري سفت سر بست ****گهر بنمود و درج لعل بشكست

كه هست اين گوهر از آتش نه از خاك ****هزارش آفرين بر گوهر پاك!»

سمن رخسار خورشيد گل اندام ****كنيزي داشت،« گلبرگ طري نام

اشارت كرد گلبرگ طري را ****كه رو بيرون بگو آن جوهري را:

نه لعل است اين بدين زيب و بها، چيست؟ ****بگو تا اين گهر ها را بها چيست؟»

ملك در بهر حيرت بود مدهوش ****برون كرده حديث گوهر از گوش

نمي دانست گفتار سمن رخ ****زبان بگشاد مهرابش به پاسخ

كه شاها، اين گهرهاي نثاري است ****نه زيباي قبول شهرياري است

ز هر جنسي گهر با خويش دارم ****اگر فرمان دهي فردا بيارم»

زمين بوسيد خسرو گفت:« شاها، ****به برج نيكويي تابنده ماها،

نثار و هديه را رسم اعادت ****به شهر ما نباشد رسم و عادت

نه من گردون دونم كان گهر كان ****برون آرد، برد بازش بدان كان

من خاكي به خاك خوار مانم ****ز هر جنسي كه دارم بر فشانم»

سمن رخ پيش گلرخ برد پاسخ ****چو گل بشكفت و گفتا با سمن رخ:

« چنين بازارگان هرگز نديدم ****بدين همت جوان هرگز نديدم

غريب است اين كه ناكامي غريبي ****ز ما نايافته هرگز نصيبي

گهرهاي چنين بر ما بپاشد ****چنين شخص از گهر خالي نباشد

همانا گوهرش پلك است در اصل****هزاران آفرينش باد بر اصل»

« كتايون» نام، آن مه دايه اي اشت ****كه از هر دانشي پيرايه اي داشت

فرستادش به رسم عذر خواهان ****بپوشيدش به خلعت هاي شاهان

از آن پس نافه هاي چين طلب كرد ****حرير و ديبه رنگين طلب كرد

سر بار متاع چين گشادند ****ز ديبا جامه ها بر هم نهادند

شد از عرض حرير و مشك عارض ****زمين با عارض خوبان معارض

به هر سو طبله عنبر نهادند ****نسيم گلستان بر باد دادند

ملك ياقوت اشك از ديده مي راند ****نهان در زير لب اين شعر مي خواند:

بخش 36 - غزل

اي صبا خيز و دمي دامن خرگه بردار ****گوشه ابر نقاب از رخ آن مه بردار

آن سمن رخ به وثاق دل ما مي آيد ****خار اين راه منم خار من از ره بردار

صد رهت جان به فدا رفت و نيفتاد قبول ****سر نهم بر سر كويت سرم از ره بردار

مي برد باد سحر پي به سر كوي حبيب ****اي دل خسته پي باد سحرگه بردار

نقل كن نقل از آن لب، نه به وجهي كه شود ****آگه آن نرگس سودا زده، ناگه بردار

به فراشي صبا ناگاه برخاست ****به صنعت دامن خرگه برانداخت

ز خرگه بر ملك نظاره مي كرد ****چو غنچه در درون دل پاره مي كرد

بتان نظاره ديبا و كالا ****بت چين فتنه آن

قد و بالا

نوايي داد از آن هر مطربي را ****قصب بخشيد هر شكر لبي را

به جوش آمد درون جان مشتاق ****ز طاقت شد دلش يكبارگي طاق

ملك جمشيد را چون ديد بيتاب، ****ز مهرويان اجازت خواست مهراب

كه امشب سوي خان خود گراييم ****اگر عمري بود فردا بياييم

ملك سرباز پس چون زلف پيچان ****جدا گشت از بر خورشيد تابان

همين كز طلعت خورشيد شد دور ****چو سايه بر زمين افتاد چون نور

دمي آهش رسيدي نزد ناهيد ****گهي اشكش دويدي سوي خورشيد

چو مرواريد شد بر خاك غلتان ****بر او حلقه شده جمعي غلامان

چو شمع از عشق خورشيد دل افروز ****به سوز و گريه آنشب كرد تا روز

در آن ساعت چو پر شد شمع گردون ****چو چشم عاشقان از اشك و از خون

تو گفتي بخت گردون چهره برداشت ****و يا از روي گيتي غير در بست

به پيش خويشتن شمعي بر افروخت ****حديث اندر گرفت و شمع مي سوخت

چو شمعش بود ريزان دمع بر دمع ****ز سوزش گريه مي افتاد بر شمع

چو شمع از روشنايي اشك مي راند ****به سوز اين قطعه را با شمع مي خواند:

بخش 37 - قطعه

از سرگرمي جوابش داد شمع****گفت: « تا كي سرزنش كردن مرا؟

عاشقم خواندي، بلي، من عاشقم****اشك سرخ و روي زردم بس گوا

ز آنچه گفتي، سر فرازي مي كنم****سر فرازي هست بر عاشق روا

سرفرازي من از عشقست و بس****در هوايش سر فرايم دايماً

آنچه مي گويي كه بنشين و بمير ****يا سر و خود گير و يك چندي به پا

تا سرم برجاست نتوانم نشست ****من نخواهم مردن الا در هوا

تا به كي گيرم سر خود زانكه

هست****از سر من بر سر من اين بلا

كار عشق و عاشقي سربازي است****گر سر اين ماجرا داري، بيا!

در پي من شو كه نتوان يافتن****رهروان را بهتر از من پيشوا

بخش 38 - گفتگوي جمشيد با شمع

ملك با شمع گفت اي گرم رو، نرم !****من اندر آتشم بر من مشو گرم

نه گفتي رهروان را ره نمايم؟****نه گفتي عاشقان را پيشوايم؟

من عاشق درين شب هاي تنها****ز راه افتاده ام ، راهيم بنما

جوابي خواست دادن شمع بازش****زبان اندر دهن بگرفت گازش

كه: «هان،شمعا، بجاي خويش بنشين****مزن با شاه لاف عشق چندين

به آب اول بشو صد ره دهان را****دگر بگشا به ذكر او زبان را

ملك جمشيد شمع عاشقانست****دم اندر كش كه صبح صادق آنست

ز سر بيرون كن اين سودا و صفرا****زبان را قطع كن، ور نه همين جا

ترا اين صبح مهر افروز عالم****به جاي خويش بنشاند به يك دم

ز ناگه شد هواي خانه روشن****در آمد صبح با مشعل ز روزن

ملك را گفت آن شمع دل افروز****هواي باغ و نسرين دارد امروز

به باغ خلد رضوان بار دادش****گلستاني به بستان كار دادش

همه اسباب عشرت شد مهيا****حضور شاه در مي يابد آنجا

ملك چون گنج شد ز آن كنج بيرون****ز خازن خواست درجي در مكنون

بر مهراب بودش درجي از زر****چو نار آكنده از ياقوت احمر

در آن هر گوهري بيرون ياقوت****كه مي ارزيد خاكش خون ياقوت

دگر شهناز را با ارغنون ساز****چو شكر دادشان از پرده آواز

بديشان گفت: «سار راه سازيد****نواي بزم شاهنشاه سازيد

سراي او مقامي بس بزرگست****پرستاريش نامي بس بزرگست

شما در پرده ام بوديد محرم****كنون جان مرا باشيد همدم

مرا كرديد عمري دلنوازي****ببايد كردن اكنون چاره سازي

به دستان چاره كارم بجوييد****بدو در پرده راز من بگوييد

ببايد ساختن در هر مقامي

****كه باشد هر مقامي را كلامي

بناليد از حديث شاه شهناز****برآمد صد خروش از ارغنون ساز

شكر در آتش غم رفت با عود****بر آمد از دل عود و شكر دود

چو چنگ از غم خراشيدند رخسار****كه مي بايست كردن پشت بر يار

گهي در دامنش چسبيد شكر ****گهي همچون مگس زد دست بر سر

كه «شاها ، از چه شكر را خريدي****به صد زيب و بهايش بر كشيددي؟

مگر يكبارگي ديدي گرانش****كه خواهي كرد نقل ديگرانش

به شكر پروريدندت به صد ناز****دلارايا، مكن خوي از شكر باز

برون افكند راز پرده شهناز ****نوايي كرد اندر پرده آغاز

همي زد دستها بر سر به زاري****همي كرد ارغنونش دستياري

كه ما با زهره زهرا بسازيم****اگر ما را بسوزي ما بسازيم

نوازش يافتي هر روز صد راه ****ز ما مگسل تو باري چنگ ناگاه

بر ايشان هر نفس مي داد جم دم****در اخر با ملك گشتند همدم

خرامان بر در آن باغ شد شاه****كنيزان چون ستاره در پي ماه

چو روي خود بهشتي ديد خرم****گل و نسرين و سنبل رسته باهم

روان آب روان پا در سلاسل****روان سرو چمن تا ساق در گل

قماري صوت ها افكنده در هم****چنارش سينه ها كوبنده بر هم

غلامان دست و پايش بوسه دادند****كنيزان پيش رويش سر نهادند

امير مجلس آن شهناز را خواند****فراز تخت خويشش برد و بنشاند

چنين باشد كرم، عزت برآرد****كريمان را همه كس دوست دارد

اگر خواهي بزرگي ، همچو دريا****لب خود را به آب ميالا

چو نرگس هركه از زر دارد افسر****به سيم و زر فرو مي ناورد سر

ملك هر تحفه اي كآورد با خويش****يكايك مه رخان بردند در پيش

كنيزان را به دهليز حرم برد****به لالايان آن درگاه بسپرد

كه اينان مطرب پرده سرايند****سزاوار در پرده سرايند

گل خرگه

نشين ما قصب پوش****ز درج شاه در مي كرد در گوش

درئن پرده خواند آن مطربان را****كشيد اندر سخن شيرين زبان را

حديث چين و حال شاه پرسيد****سراسر گرد پاي حوض گرديد

درآمد طوطي شكر به آواز ****هماي شوق در دل كرد پرواز

از آن پس ارغنون بنواخت آهنگ ****همايون پرده خود ساخت با چنگ

به علم آورد در كار اين عمل را ****ز قول شاه بر خواند اين غزل را:

بخش 39 - غزل

چه منزل است كه خاكش نسيم جان دارد****هواي روح و شش راحت روان دارد

حديقه اي ز بهشت ست و منزلي ز فلك****كه حور بر طرف و ماه در ميان دارد

فراغ دل به چنين منزلست كاين منزل****فروغي از رخ آن ماه دلستان دارد

دل گرفته هوايم درين سرا بستان****كبوتريست كه به سرو آشيان دارد

به هر كنار و به هر گوشه اي كه مي نگرم****ز آب ديده ما چشمه اي روان دارد

گمان مبر كه كسي جان برد ز منزل عشق ****اگر به جاي يكي جان هزار جان دارد

براي وصل تو ترك همه جهان گفتم****كه هر كه وصل تو دارد، همه جهان دارد

بجو نشان دل من ز تير غمزه خويش****كه تير غمزه تو از دلم نشان دارد

شكر نيز از زبان مير مشتاق****ادا كرد اين غزل بر قول عشاق:

گلرخا برخيز و بنشان سرو را بر طرف جوي****روي بنماي و رخ گل را به خون دل بشوي

سايه را گو با رخ من در قفاي خود مرو****سرو را با قد من گو بر كنار جو مروي

بلبل ار گل را تقاضا مي كند عيبش مكن****اينچنين وجهي كجا حاصل شود بي گفت و گوي؟

دامن افشان، اي گل خندان، چمان شو در چمن****تا بر افشاند چو گل دامن

بهار از رنگ و بوي

ظاهر ار گرديده بودي گوي سيمين غبغبت****كم زدي گوي بلاغت بلبل بسيار گوي

شانه سانم در سر سوداي زلفت كرده سر ****نيستم آيينه آيين كو كند خدمت به روي

به دست افشان درآمد سرو آزاد****ز مرغان چمن برخاست فرياد

شراب عشق و نار حسن در سر****قدح در دست و شاهد در برابر

سر خورشيد شد گرم از حراره****چو مه جيب قصب را كرد پاره

نشاط و كامراني كرد خورشيد****بر ايشان زر فشاني كرد جمشيد

غني گشت ارغنون ساز از نواها****بپوشيد از قصب شكر قباها

نشاط انگيز را گفت: «اي شكر خيز****تو نيز آغاز كن شعري دلاويز

از آن شعري كه وصف الحال باشد****نه زان قولي كه قيل و قال باشد

حديثي كان بيارد آشنايي****ببخشد جان و دل را روشنايي

نشاط انگيز گوش عود برتافت****گهر در جامه ابريشمين بافت

نبات از پسته شيرين روان كرد****به روي چنگ بر فندق فشان كرد

به چنگ اين مطلع موزون در آموخت****رخ خورشيد از آن مطلع بر افروخت:

بخش 4 - در نعت پيامبر (ص)

ز رحمت انبيا را آفريده****وز ايشان مصطفي را برگزيده

امام سيصد و شصت و شش اخبار****سپهر هر دو شش ماه ده و چار

شهشنشاه سرير ملك لولاك****سوار عرصه ميدان افلاك

محمد عالم علم يقين است****محمد رحمه للعالمين است

به معني قره العين دو عالم****به صورت پشت و روي نسل آدم

ز فتح مقدمش در طاق كسري****بسي كسر آمده وانگه چو كسري

همان دم آتش كفر از جهان جست****زمين از موج سيلاب بلا رست

به دارالملك سلمان آن فرو مرد****زمين شهر ما اين را فرو برد

گهي جبريل باشد مير بارش****زماني عنكبوتي پرده دارش

شد از شوق بنانش لاغر و زرد****قلم كو چون قمر شق قصب كرد

بنانش تيف بر گردون كشيده****به ايماني صف مه بر دريده

كسي كو داشت در

تن گوهر بد****چو تيغ انصاف او بر گردنش زد

كس او كي تواند كرد تقبيح؟****كه آرد سنگ خارا را به تسبيح

كجا برد براق او منازل****خر عيسي فتد با بار در گل

اگر گويد كسي كاندر رهي خر****رود با مركب تازي زهي خر!

كليم آنجا كه معجز را بيان كرد****دو و دو چشمه از سنگي روان كرد

كجا احمد زند بر آب رنگي****كليم آنجا بود بي آب و سنگي

كجا ساييده چترش سر بر افلاك****به جاي سايه مهر افتاده بر خاك

گهي سر در گليم فقر برده****گهي اين اطلس خضرا سپرده

بخش 40 - غزل

اي ميوه رسيده ز بستان كيستي؟****وي آيت نو درآمده در شان كيستي؟

جانها گرفته اند در ميان ترا چو شمع ****جانت فدا چراغ شبستان كيستي؟

هركس به بوي وصل تو دارد دلي كباب****معلوم نيست خود كه تو مهمان كيستي؟

جانها به غم فروشده اندر هواي تو****باري تو خوش بر آمده اي، جان كيستي؟

اي دل مشو ز عشق پريشان و جمع باش****اول نگاه كن كه پريشان كيستي؟

غزل را چون پديد، آمد فرو داشت****برين قول ارغنون آواز برداشت

اي دل من بر سر پيمان تو ****جان و دل من شده قربان تو

جان مني،جان مني،جان من****آن توام،آن توام، آن تو

عمر عزيزم همه خواهد گذشت****در سر زلفين پريشان تو

اي سر زلف تو پريشان ما ****مطلع خورشيد گريبان تو

عمر بدان باد فشانم چو شمع****كآوردم بوي گلستان تو

چو شهناز اين غزل بر چنگ بنواخت****صنم زد جامه چاك و خرقه انداخت

سهي سرو از هوا در جنبش آمد****زمين همچون سما در گردش آمد

به رقصيدن صنوبر وار برخاست****ز سرو و نارون زنهار برخواست

چنان شد بر زمين خورشيد در چرخ****كه شد بي خويشتن ناهيد بر چرخ

نواي پرده شهناز شد راست****هوا در جنبش امد پرده برخاست

چو

آتش ز آبگينه روي گلگون****ز خرگه عكس مه انداخت بيرون

ز عكسش بي سكون شد جان جمشيد****بر آب افتاد گويي عكس خورشيد

ملك چون غمزه او مست گشته ****چو زلف دلبرش پا بست گشته

عنان اختيار از دست رفته****كمان بشكسته تير از شست رفته

چو نرگس سرگران گشتش ز مستي****ز بالا كرد سروش ميل پستي

ملك را جام مي چون سرنگون شد****ز مي اطراف رويش لاله گون شد

شكر را گفت جم خيز و درياب****كه چون چشم خود از مستي است در خواب

چو خالش بستري افكن ز نسرين****ز برگ ارغوانش ساز بالين

چو بختش باش شب تا روز بيدار****ز چشم دشمنانش گوش مي دار

شكر چون گل درآوردش به آغوش****غلامانش برون بردند بر دوش

بگستردند فرشش بر لب جوي****شكر بالين خسرو ساخت زانوي

گل و بيد و كنار آب و مهتاب****شكر بيدار و خسرو در شكر خواب

صبا برخاستي هر ساعت از جاي****گهش بر سر دويدي گاه بر پاي

گهي مرغ سحر گفتي فسانه****گهي آب روان مي زد ترانه

ز سوسن ساخت سرو ناز را جاي****گرفتش در كنار آب روان پاي

از آن مجلس چو بيرون رفت جمشيد****ز خلوت خانه بيرون رفت خورشيد

خرامان كرد سيمين بي ستون را****بخواند اندر پي خود ارغنون را

چو طاووسي روان در پي تذروي****سر آبي گزيد و پاي سروي

نشست و ارغنون را پيش خود خواند****ز هر جنسي و هر نوعي سخن راند

نخستش گفت كاين مرد جوان كيست؟****چنين آشفته و شوريده از چيست؟

اگر دارد سر بازارگاني****مناسب نيست اين گوهر فشاني

برآنم كاين جوان بازارگان نيست****كه در وي شيوه بازاريان نيست

دل من مي دهد هر دم گواهي****كه او دري است از درياي شاهي

بسي گفت اين سخن با ارغنون ساز****نمي كرد ارغنون زين پرده آواز

ز مطرب ماه قولي راست

مي خواست****نمي گشت او به گرد پرده راست

از آن پس پيش خود شهناز را خواند****ازين معني بسي با او سخن راند

به آواز آمد آن مرغ خوش آواز****جوابي داد خوش طاووس را باز

كه ما مرغان بستان آشيانيم****حديث قاف و عنقا را چه دانيم

اگر بخشي به جان زنهار ما را****كنيم اين راز بر شه آشكارا

به الماس سخن ياقوت سفتند****سخن زآغاز تا انجام گفتند

چو بر جمشيد مهرش گرم تر گشت****به خون گلبرگ او از شرم تر گشت

حديثي چرب و شيرين بود و درخورد****به عمداً رو ترش كرد و فرو برد

چو سروي از كنار جوي برخاست****به قد خويش بستان را بياراست

صنوبر وار در بستان چمان گشت****همي زد چون صبا گرد چمن گشت

در آن مهتاب مي گرديد خورشيد****دو مطرب در پيش بر شكل ناهيد

چو گل بر ارغنون مي كرد نازش ****چو بلبل ارغنون اندر نوازش

گلش رنگ رخ از مهتاب مي برد ****به غمزه نرگسان را خواب مي برد

خرامان آن بهار نوشكفته****بيامد بر سر بالين خفته

نگاري ديد زيبا رفته از دست****دو چشمش خفته بر برگ سمن مست

خطي بر لاله از عنبر كشيده ****به خوبي لاله را خط در كشيده

شكر چون ديد ماه خرگهي را ****خرامان بر چمن سرو سهي را

در آب نيلگون افتاده مهتاب****مهي درآب و ماهي در لب آب

ملك را خواست دادن ز آن بشارت****به شكر كرد شيرين لب اشارت

كه: «كم گو بلبلا كمتر كن آشوب****يك امشب خواب خوش بر گل مياشوب

اگر چه برگ گل آشفته اولي****وليكن خفته است او ، خفته اولي

درآن مهتاب چشم انداخت بر شاه****نظر فرقي نكرد از شاه تا ماه

وليكن داشت خسرو عنبرين فرق****نبود اندر ميانش غير اين فرق

دگر شبها ملك بيدار بودي****همه شب ديده

اش خونبار بودي

شب تاري به مژگان لعل مي سفت****ز آه و ناله اش مردم نمي خفت

همي گرديد و چشمش خواب مي جست****خيال خواب خوش در آب مي جست

شبي كامد به كارش چشم بيدار****زدي بر ديده گفتي خواب مسمار

به پاي خود چو دولت بر در آمد****سبك خواب گرانش بر سر آمد

همه چيزي به وقت خويش بايد****كه بيگه خواب نوشين خوش نيايد

نگشن آن شب گل خسرو شكفته****چنين باشد چو باشد بخت خفته

سبك روحي نمود آن روح ثاني****وليكن خواب كرد آن شب گراني

نشاط انگيز سازي با نوا ساخت****به آواز حزين اين شعر پرداخت:

بخش 41 - غزل

زهي دو نرگس چشمت در ارغنون خفته****دو ترك مست تو با تير و با كمان خفته

كلاله ات ز كنار تو ساخته بالين****ز برگ گل زده خرگاه و در ميان خفته

فتاده بر سمن عارضت دو خال سياه****دو زنگي اند بر اطراف بوستان خفته

چه ز آن دو خانه مشكين نمي كني؟ كه تراست****هزار مورچه بر گرد گلستان خفته

كشيده بر چمني سايه باني از ابرو****دو ترك مست تو در زير سايه بان خفته

تن چون سيم تو گنجي است شايگاه و آنگه****دو مار بر سر آن گنج شايگان خفته

خيال چشم خوشت را كه فتنه اي است به خواب ****به حال خود بگذارش هم آنچنان خفته

دلا برو شكري ز آن دهان بدزد و بيار****چنان كزان نشد آگاه ناگهان خفته

ز چشم و غمزه كه هستند پاسبانانش****دلا مترس كه هستند اين و آن خفته

صنم حيران در آن گلبرگ و شمشاد ****به زير لب در اين نظم مي داد

چشم مخمور تو تا در خواب مستي خفته است****از خمار چشم مستت عالمي آشفته است

دل چو در محراب ابرو چشم مستش ديد گفت****كافر سرمست در

محراب بين چون خفته است

سنبلت را بس پريشان حال مي بينم، مگر****باد صبح از حال ما با او حديثي گفته است

ديده باريك بينم در شب تاريك هجر****بسكه بر ياد لبت درهاي عمان سفته است

خاك راهت خواستم رفتن به مژگان عقل گفت****نيست حاجت كان صبا صدره به مژگان رفته است

عاقبت هم سر بجايي بركند اين خون دل****كز غم سوداي تو دل در درون بنهفه است

چو اخگر كرد خورشيد اين عمل را****مهي ديگر فرو خواند اين غزل را

بيا ،ساقي،بيا جامي در انداز****حجاب ما ز پيش ما بر انداز

برو، ماها ، به كوي او فرو شو****بيا اي شمع و در پايش سر انداز

هوا چون ساغر آب روي ما ريخت****ز لعلت آتشي در ساغر انداز

چو خفتي خيز و رخت خواب بردار****ز خلوتخانه ما بر در انداز

چو گل گر صحبتم مي خواهي از جان****به شب در زير پهلو بستر انداز

وگر چون زلف ميل روم داري****به ترسائي چليپا بر سر انداز

همان دم چنگ را بنواخت ناهيد****ادا كرد اين غزل در وصف خورشيد:

بخش 42 - غزل

خواهد گل رعنا كه او باشد به آب و رنگ تو****دارد به وجهي رنگ تواما ندارد سنگ تو

گر سرو قدت در چمن روزي ببيند نارون****ناگه برآيد سرخ و زرد از سرو سبز آرنگ تو

اي غنچه رعناي من، بگشا لب و بر من بخند****كايد دل بلبل به تنگ از دست خوي تنگ تو

چشمت ز تيغ حاجبان بس تنگ بار افتاده است****باري نمي آيد كسي در چشم شوخ شنگ تو

آهنگ قصدم مي كند مطرب به آواز بلند****خواهد دريدن پرده ام آواز تيز آهنگ تو

بخش 43 - از خمار باز آمدن جمشيد

ملك در خواب صوت چنگ بشنيد****چو باد صبحدم بر خود بخنديد

خمار آلود سر، برخاست از خواب****شراب و آب و مطرب ديد مهتاب

چو مه بيدار شد خورشيد برجست****خرامان شد به برج خويش بنشست

صبا مي داد بويي از بهارش****سمن را بود رنگي از نگارش

مهي خورشيد رويش ديد بي جان****روان اين مطلعش سر بر زد از جان:

بخش 44 - غزل

باغ را رنگي و بويي ز بهارست امشب****بر ورقهاي چمن نقش و نگارست امشب

گلرخان چمن از دوش صبوحي زده اند****چشم نرگس ز چه در عين خمارست امشب

موي را شانه زد ان ماه مگر از سر شور****كآب پرچين و صبا غاليه بارست امشب

گرنه از حجله شب روي نماند خورشيد****از چه مشاطه شب آينه دارست امشب

مگر آن ماه برين جمع گذر خواهد كرد****كز طبقهاي فلك نور نئارست امشب

شكر عود و شكر با هم بپرورد****بدين ابيات دود از جم برآورد:

تو در خواب خوشي احوال بيداري، چه مي داني****تو در آسايشي تيمار بيماري چه ميداني

نداري جز دلازاري و ناز و دلبري كاري****تو غمخواري و دلجويي و دلداري چه مي داني

تو چون يك شب به سوداي سر زلف پريشانش****نپيمودي، درازي شب تاري چه مي داني

برو زاهد ، چه پرهيزي ز ناز و شيوه چشمش ؟****بپرس اين شيوه از مستان، تو هشياري چه ميداني

دلا گفتم غم خود خور كه كار از دست شد بيرون****ترا غم خوردنست ايدل تو غمخواري چه ميداني

شكر بگشود بر جم پرده راز****حديث رفته با او گفت از آغاز

دريد از درد و حسرت جامه در بر****همي ناليد و مي زد دست بر سر

بسي كرد از جفاي ديده نالش****بسي دادش به دست خويش مالش

ز غيرت غمزه ها را از پي خواب****به هم بر ميزد و

مي بردشان آب

ز راه سرزنش سر را ادب كرد****كه از بهر چه سر بالين طلب كرد

ز جور طالع وارون بر آشفت****ز دوران فلك ناليد و مي گفت:

سپهرم بر چه طالع زاد گويي****نصيبم خوشدلي ننهاد گويي

چو مي شد تلخ بر من زندگاني****چو گل بر باد رفتم در جواني

اگر طالع شدي دولت به زاري ****مرا بودي به گيتي بختياري

مرا روزي كه مادر تنگ بر زد****چو مشكم ناف بر خون جگر زد

مرا ايزد بلا بر سرنوشت است****چه شايد كرد اينم سرنوشت است

الا، اي بخت تا كي اين كسالت؟****ز خواب آخر نمي گيرد ملامت؟

مرا چون ناي ننوازي به كامي****ز ني هر دم چو چنگم در مقامي

ولي اين خانه را چون در گشادند****اساس كار بر طالع نهادند

اگر صد سال اشك از ديده باري****نگردد شسته نقض بخت، باري

چو بلبل شب همه شب ناله مي كرد****كنار برگ گل پر ژاله مي كرد

چو زد زاغ شب از طاق مقوس****گه برخاستن بال مطوس

هزاران بيضه پنداري كزين طاق****فرو افتاد و ريزان شد در آفاق

گفت آفاق را يكسر سپيده****عيان شد زرده خور در سپيده

سپيده بست از سيماب پرده****نمود از پرده خون آلوده زرده

چو صبح از حضرت خورشيد شهناز****بر جم رفت تا روشن كند راز

به شب رازي كه با خورشيد گفتند****به روز آن راز با جمشيد گفتند

حكايت يك به يك با شاه كردند****شهنشه را ز كار آگاه كردند

چو شه دانست كان معشوق طناز****شد اندر پرده شب محرم راز

زماني از در عشرت درآمد****چو باد صبح يكدم خوش برآمد

از او مهراب بشنيد اين حكايت ****به دل گفتا درست است اين روايت

عجب كان سرو قد از جا نرفته است****چو گل خار غمش در پا نرفته است

فرو رفت از هوايت پاي

در گل ****بدين جانب هوايش كرد مايل

بود وقتي علاج رنج دشوار****كه نشناسد طبيب احوال بيمار

علاج آنگه به آساني توان كرد****كه روشن گردد او را علت درد

بت مجلس فروز از بامدادان****به ساقي گفت: جام مي بگردان

بيا ساقي كه طيشي دارم امروز****نشاط و تازه عيشي دارم امروز

بياور مي كه اين جاي صبوح است****مرا ميل مي و راي صبوح است

برون ز اندازه مي خواهيم خوردن****درون ها پر ز مي خواهيم كردن

به گيتي كو خرد را بود پابند****به ميدان زرش ساقي در افكند

شفق گون باده در شامي پياله****چو شبنم در ميان صبح ژاله

ز رويش عكس بر ساغر فتاده****به آب كوثر آتش در فتاده

ميان آب صافي نور مي ديد****به روح اندر لقاي حور مي ديد

به درياي قدح در ماه غواص****در آن دريا هزاران زهره رقاص

به هر جامي كه گردانيد ساقي****حريفي را بغلتانيد ساقي

به ياد يار نوشين باده مي خورد****نشاط و عيش دوشين تازه مي كرد

ز مجلس بانگ نوشانوش برخاست****مي اندر سر نشست و هوش برخاست

بهار افروز اين شعر بهاري****ادا مي كرد در صوت هزاري

بخش 45 - غزل

بيا جانا كه خرم نو بهاريست****مبارك موسمي، خوش روزگاريست

چمن را امشب از سنبل بخوريست****هوا را هر دم از عنبر بخاريست

گل صد برگ تا هر هفت كردست****به هر برگي از آن نالان هزاريست

كلاه زركش نرگس كه بيني****حقيقت دان كه تاج تاجداريست

عذار لاله و خال سياهش****نشان خال و روي گلعذاريست

نگارين دست سرو راست بالا****نگارين پنجه زيبا نگاريست

خيال قد چست نازنيني است****كجا سروي به طرف جويباري است

مثال خط و قد نوجواني است****كجا بر طرف آبي سبزه زاريست

بخش 46 - طلب كردن خورشيد جمشيد را

بهار افروز چون شعري برانگيخت****دل گل باز شد زر بر سرش ريخت

ز بلبل صد هزاران ناله برخاست****ز سوز و ناله دود از لاله برخاست

به ساقي گفت: «جام مي درانداز****اساس عقل دستوري برانداز

به دست خويش جامي ده به مستان****دمي مارا ز دست خويش بستان

ندارد علتي جان غير هستي****علاج علت هستي است مستي

بپرسيد از بتان ماه قصب پوش****كه: «چون شد حال آن بازارگان دوش؟

به مي يكبارگيش از دست بردند****غلامانش ز مجلس مست بردند

همانا اين زمان مخمور باشد****ز مخموري تنش رنجور باشد

طلبكاري و دلجويي صوابست****غريبان را طلب كردن ثوابست

بدين گلزار بايد داد بارش****به جام باده بشكستن خمارش

ازين شادي نگنجيدند در پوست****كه چون گل داشتندش بهر زر دوست

به شكر گفت: «كاي مرغ خوش آواز،****به پيغامي دل جمشيد بنواز

بگو: از ما چرا دوري گزيدي؟****چرا ناديده هيچ از ما بريدي؟

كنون از جام نوشين چوني آخر؟****ز بيخوابي دوشين چوني آخر؟

دمي خواب و خمار از سر بدر كن****به خلوتگاه بيداران گذر كن

شكر را نزد رنجوري فرستاد****ز مي جامي به مخموري فرستاد

ملك را ديده اميد بر راه****نشسته منتظر با ناله و آه

خروشان از هوا ريزان به زاري****سرشك از ديده چون ابر بهاري

چو لاله ز انتظارش بر جگر داغ****مگر كارد صبا

بويي از آن باغ

شكر با انگبين چربي برآميخت****به شيريني از و شوري برانگيخت

به شه مهراب گفت: «اي شاه برخيز****چو ابر آنجا به دامنها گهر ريز

سخن مي بايد از گوهرگرفتن****نثاري چند با خود بر گرفتن

گهرهاي ثمين با خويش بردن****به گوهر كار خود از پيش بردند

ملك گفتا ببر چندان كه خواهي****متاع چين و گوهرهاي شاهي

به چشم از اشك سازم در شهوار****به دست و ديده بايد كرد اين كار

هر آن دري كه چون جان داشتش گوش****برون آورد مهراب از پي گوش

ز مطرب بلبل آوا ماند ناهيد****نهاد آن نيز را در وجه خورشيد

به دارالملك جان چون شه روان شد****روان آمد به تن تن سوي جان شد

خرامان رفت سوي آن گلستان ****بهشتي ديد چون فردوس رضوان

گلستاني چو گلزار جواني ****گلش سيراب از آب زندگاني

از او خوي بر جبين افكنده گلها****به پشت افتاده باز از خنده گلها

همه گلزار مست از ساقي مي****گل و گلشن خراب از جرعه وي

زده يك خيمه از ديباي اخضر****در او خورشيد تابان با شش اختر

به گرد خيمه جانها حلقه بسته****پري رخ در ميان جان نشسته

به رعنائي درآمد سرو چالاك****رخ چون برگ گل بنهاد بر خاك

سر خوبان عالم را دعا گفت****صنم نيزش به زير لب ثنا گفت

ز مي جامي بدان مهوش فرستاد****به كوثر شعله آتش فرستاد

ملك برخاست حالي بندگي كرد****به ياد لعلش آب زندگي خورد

به دل مي گفت: «اين لعل از چه كانست؟****شراب لعل ياقوت روان است؟

چه مه در منزلي بنشست جمشيد****كه مي ديد از شكافي عكس خورشيد

همان خورشيد روز افزون ز روزن****جمال شاه را مي ديد روشن

ملك مي كرد غافل چشم بد را****نظر در خيمه مي انداخت خود را

نظر در عارض دلدار مي كرد****تماشاي گل و

گلزار مي كرد

دو مه مي ساختند از دور با هم ****نظر مي باختند از دور با هم

هواي دل چو از خورشيد شد گرم****ملك برداشت برقع از رخ شرم

به شكر گفت بنواز اين غزل رل****نوايي ساز و درساز اين عمل را

درآمد طوطي شكر به آواز****ز قول شاه كرد اين مطلع آغاز:

بخش 47 - غزل

آفتابي از شكاف ابر ايما مي كند****عاشقان را در هوا چون ذره رسوا مي كند

باز در زير نقاب فستقي رخسار گل****مي نمايد بلبلان را مست و شيدا مي كند

لعل او با من به لطف و خنده مي گويد سخن****گوهر پاكيزه خويش آشكارا مي كند

مي شود بر خود ز من آشفته تر كو يك نظر****منظر خود را به چشم من تماشا مي كند

من روان مي ريزم اندر پاي سرو او چو آب****آن سهي سرو خرامان دوري از ما مي كند

گل درون غنچه مجموعست و فارغ كرده دل****زآنچه مسكين بلبلي بر در تقاضا مي كند

چو بشنيد از شكر زين سان خطابي****بهار افروز دادش خوش جوابي:

باد جانت به فدا، اي دم باد سحري،****چند بر غنچه مستور كني پرده دري؟

منشين بر در اميد و مزن حلقه وصل****به از آن نيست كه برخيزي و زين درگذري

آستين پوش بدان روي كه خواهد كردن****دور رخسار تو چون گل صد برگ طري

مي كند بر در گل شعر سرايي بلبل****بلبلا چند درايي ز سر شعر دري؟

بخش 48 - باز گفتن خورشيد از احوال جمشيد به كتايون

گل زرد افق را دور بي باك****چو زين گلزار سبز افكنده بر خاك

برآمد تيره ابري ژاله باريد****به كوهستان مغرب لاله باريد

پري رخ زهره بود و لا ابالي****ملك را مست ديد و خانه خالي

كتايون را به نزد خويش بنشاند****حديث جم به گوش او فرو خواند

شب تاريك روشن كرد خورشيد****يكايك بر كتايون حال جمشيد

كتايون گفت: «اي من خاك پايت،****شنيدم هرچه گفتي، چيست رايت؟

درين شك نيست كاين بازارگان مرد****جواني خوبروي است و جوانمرد

به شهر خويش گفتي شهريار ست****به گوهر نيز گفتي تاجدار است

من اول روز دانستم كه اين مرد****نهان در سينه دارد گنجي از درد

بدانستم كه او بيمار عشق است****زر افشاني

و زاري كار عشق است

كسي اندر جهان نشنيد باري****كه شخصي بيغرض كرده ست كاري

از آن خورشيد زر بر خاك ريزد****كه از خاك بدخشان لعل خيزد

از آن دهقان درخت خار كارد،****كه گلبرگ طري خارش برآرد

از آن ابر آبرو ريزد به دريا****كه آب او شود لولوي لالا

به اميدي دهد زاهد مي از دست****كه در فردوس ازين بهتر ميي هست

ندانم چون برآيد نقش اين كار****تو قيصرزاده اي ،او بار سالار

اگر او گوهر از تو بيش دارد****وليكن گوهري درويش دارد

اگر خواهي كه گردد با تو او جفت****ترا بايد ضرورت با پدر گفت

كجا قيصر فرود آرد بدان سر ****كه بازاري بود داماد قيصر؟

ورت در سر هواي عشقبازيست****تو پنداري كه كار عشق بازي است؟

ببايد ترك ننگ و نام كردن ****صباح عمر بر خود شام كردن

سري و سروري از سر نهادن ****چو زلف خويش سر بر باد دادن

تو دخت قيصري، اي جان مادر،****مكن در دختري خود را بداختر

چو گل بودي هميشه پاك دامن ****هوايت كرد خواهد چاك دامن

تو درج گوهري سر ناگشوده****در و دري ثمين كس نابسوده

كه دارند از پي تاج كيانش****ميفكن در كف بازاريانش

چو بشنيد اين سخن شمع جهانتاب****برآشفت و بدو گفت از سر تاب :

مرا برخاست دود از سر چو مجمر****تو دامن بر سر دودم مگستر

تو از سوز مني اي دايه غافل****ترا دامن همي سوزد مرا دل

هواي دل مرا بيمار كرده ست****هواي دل چنين بسيار كرده ست

برو ديگر مگو بازاري است او****كه از سوداي من با زاري است او

چو بازرگان ملك جمشيد باشد****سزد گر مشتري خورشيد باشد

كه خاقان زاده است او من زقيصر****گر از من نيست مهتر نيست كهتر

مرا گر دوست داري يار من باش****مكن كاري دگر در كار من

باش

اشارت كرد گلبرگ طري را****كه در حلقه در آرد مشتري را

درآمد جم چو سرو رفته از دست****زمين بوسيد و دور از شاه بنشست

به يكباره شد آن مه محو جمشيد****چه مه در وقت پيوستن به خورشيد

ميان باغ حوضي بود مرمر****كه مي برد آبروي حوض كوثر

در آب روشنش تابنده مهتاب****ز ماهي تا به مه پيدا در آن آب

بدستان مطربان استناده بر پاي****يكي ناهيد و ديگر بلبل آواي

نشاط انگيز شهناز دلاويز****شكر با ارغنون ساز و شكر ريز

ترا سرسبز باد اي سرو آزاد****چو گل دايم رخت سرخ و دلت شاد

تو گوئي سخت چون پولاد چينم ****كه غم بگداخت جان آهنينم

گهي رفتم در آب و گه در آتش****چو آيينه ز شوق روي مهوش

دل از فولاد كردم روي از روي****نشينم با تو اكنون روي در روي

ببستم بر تو خود را چون ميان من****زهي لطف ار بدان در مي دهي تن

بدان اميد گشتم خاك پايت****كه باشد بر سرم همواره جايت

از آن از ديده گوهر مي فشانم****كه همچون اشك بر چشمت نشانم

اگر بر هم زني چون زلف كارم****سر از پاي تو هرگز بر ندارم

به شب چون شمع مي سوزم برايت****همي ميرم به روز اندر هوايت

چو زلفت تا سر من هست بر دوش****ز سوداي تو دارم حلقه در گوش

چو قمري هست تا سر بر تن من****بود طوق تو اندر گردن من

بخش 49 - غزل

در هر آن سر كه هوا و هوست جا گيرد ****نيست ممكن كه هواي دگري پا گيرد

حال شوريدگي ام زلف تو مي داند و از آنك****كه سراپاي وجودش همه سودا گيرد

ناصحا، تن زن و بسيار مدم، كاين دم تو****گر شود آتش از آن نيست كه در ما گيرد

سر و بالاي تو خوش مي

رود و مي ترسم****كآتش عشق من سوخته بالاگيرد

هر كه از تابش خورشيد ندارد خبري****خرده بر ذره شوريده شيدا گيرد

بلبل از سبزه گل گرچه ندارد برگي****نيست برگش كه به ترك گل رعنا گيرد

ساقيا باده علي رغم كسي ده، كه به نقد****عيش امروز گذارد پي فردا گيرد

سخن چون زلف ليلي شد مطول****ملك مجنون و الفاظش مسلسل

ز مستي شد حكايت پيچ در پيچ****نبود از خود خبر جمشيد را هيچ

پري رخ از طبق سرپوش مي داشت****ميان جمع خود را گوش مي داشت

ملك آشفته بود از تاب زلفش****ز مستي دست زد بر شست زلفش

شد از دست ملك خورشيد در تاب****بگردانيد ازو گلبرگ سيراب

سمن بوي و صبا جم را كشيدند****سراسر جامه اش بر تن دريدند

شكر گفتار بانگي زد برايشان****شد از دست صبا چون گل پريشان

صبا را گفت: «كو رفته ست از دست****ز مستي كس نگيرد خرده بر مست

خطا باشد قلم بر مست راندن****نشايد بر بزرگان دست راندن

چه شد گر غرقه اي زد دست و پايي****خلاص خويش جست از آشنايي

از آن ساعت كه مسكين غرقه ميرد****گرش ماري به دست آيد بگيرد

نشايد خرده بر جانان گرفتن ****به موئي بر فلك نتوان گرفتن

ملك چون صبح، با پيراهن چاك****بر خورشيد نالان روي بر خاك

عقيق از چرخ و در از ديده افشاند****به آواز بلند اين شعر مي خواند

بخش 5 - رباعي

شاهي كه به نعلين رخ مه آراست****گشت از قدمش پشت كج گردون راست

بر حسن مه چارده انگشت نهاد****مه را بشكست وز آن شب انگشت نماست

بخش 50 - رباعي

ماييم كله چو لاله بر خاك زده****صد نعره چو ابر از دل غمناك زده

از مهر چو صبح پيرهن چاك زده****آنگه علم مهر بر افلاك زده

شكر گفتار گفتا: «اي سمن بوي،****چرا در بسته اي بر من به يك موي؟

دلم چون شانه بود از غم به صد شاخ****از آن دستت زدم بر موي گستاخ

به دل گفتم سياهي حلقه در گوش****چرا با او نشيند دوش با دوش

دل من داشت در زلف تو منزل ****ز دستت مي زدم دست بر دل

از آن من دست هندوئي گرفتم****كه او را بر پريروئي گرفتم

تنور گرم چون بيند فقيري****دلش خواهد كه بر بندد فطيري

كژي كردم بسي آشوب ديدم****به جرم آن پريشاني كشيدم

خطا كردم به جرمم دست بر بند****وگر خواهي جدا كن دستم از بند

چو هندو چيره گشت از دست رفتم****زدم دست و بدين جرمش گرفتم

نگردد پايه ركن حرم پست****اگر در حلقه اش مستي زند دست

صنم چون ديده جم را جامه ها چاك****چو گل كرد از هوا صد جا قبا چاك

سحرگه جامه جم را صبا برد****قباي گل نسيم جانفزا برد

برون كردش حريري جامه از جم****به ديبايش بپوشانيد شبنم

سماع ارغنون از سر گرفتند****شراب ارغواني برگرفتند

بخش 51 - نصيحت مهراب به جمشيد

معنبر زلف را چون داد شب تاب****عروس روز سر برداشت از خواب

چو مه رويي كه شب مي خورده باشد****همه شب خواب خوش ناكرده باشد

چو گل رويي كه بردارد زبالين****رخ لعل و سر و چشم خمارين

سپهر آورده تشت و آفتابه****خضاب شب فرو شست از دو آبه

نشسته با قدح خورشيد سرمست****مهي در دست و خورشيدش پا بست

در آمد گرم خورشيدي ز افلاك****به پيشش جرعه وار افتاد در خاك

صبوحي عيش خوش تا چاشت كردند****ز زرين خان گردون چاشت خوردند

ز مستي تكيه مي زد

بر شكر ماه****ملك را خواب نوشين برد ناگاه

شد از مجلس شكر جمشيد را برد****شكر خواب آمد و خورشيد را برد

زماني خفت و باز از جاي برخاست****به ناي نوش مجلس را بياراست

هواي عشرت و ميل طرب كرد****همان ياران دوشين را طلب كرد

جم از بازي دوشين در ملالت****همي دادند يارانش خجالت

همان مهراب مي كردش نصيحت****كه: «لايق نيست ،شاها، اين فضيحت

ترا با حلقه زلفش چه كارست؟****سر زلفش حقيقت دم مارست

كسي را كاين نصور در سر آيد****مرآن ديوانه را زنجير بايد

تو چون با دخت قيصر دست يازي****كني مرگت به دست خويش بازي

چو خواهي بر فراز نردبان رفت****ز يك يك پايه بر بالا توان رفت

به بستان نيز تا وقت رسيدن****نباشد، ميوه را نتوان چيدن

به بوي سفره گل باش خرسند****به گردش گرد بي اذن خداوند

چو شهد خود خوري مي دان حلالش****ولي تا موم نستاني ممالش

ستم كردي كه لعنت بر ستم بادا****كرم كرد او، كه رحمت بر كرم بادا

بر جم هدهدي آمد ز بلقيس****كه خورشيدت مايل سوي بر جيس

ز نو دارد نشاط اتصالي****زهي خوش صحبتي فرخ وصالي

ملك را بود در رفتن حجيبي****نبودش هم به نارفتن شكيبي

چو سروي از بر مهراب برخاست****از آن مجلس سوي خورشيد شد راست

چو نرگس سرگران از شرمساري****در آمد پيش گلبرگ بهاري

سمن بويش به نرمي باز پرسيد****ز روي لطف در رويش بخنديد

به ساقي گفت: «جام مي بگردان****كه بنيادي ندارد دور گردان

دمي باهم به كام دل برآريم****جهان را تا گذارد، خوش گذاريم

همين كز تيره شب بگذشت پاسي****به ياد جم شكر لب خورد كاسي

برون شد از چمن خورشيد مهوش****نجوم انجم را كرد شب خوش

ز مستي چون صبا افتان وم خيزان****همي گرديد گرد آن گلستان

گهي با گل به بويش روح پرورد****گهي با

لاله عيشي تازه مي كرد

گهي بر روي نسرين بوسه دادي****گهي در پاي سروش سر نهادي

محب گر نقش بر ديوار بيند****در او نقش جمال يار بيند

نسيم خوش نفس را گفت: «برخيز،****روان گل راز خواب خوش برانگيز

چو هست اسباب عيش امشب مهيا****نمي دانم چه باشد حال فردا

بگو كاي صبح رويت عيد احباب****بيا كامشب شب قدرست درياب

تن گرم و دم سوزنده داريم****بيا تا هر دو يك شب زنده داريم

روا باشد كه من شبهاي تاري****كنم چون بلبلان فرياد و زاري؟

دو شمعيم از هوا موقوف يك دم****بيا تا هر دو مي سوزيم با هم

كشي چادر شبي چون غنچه بر سر ****گذاري بلبلان را رنجه بر در

رها كن، چيست چندان خواب بر خواب****چه خواهي ديد غير از خواب در خواب؟

اگر خواهي جمال فرخ بخت****به بيداري توان ديدن رخ بخت

سبك مي بايدت زيت خواب برخاست****كه خوابي بس گران اندر پي ماست

نسيم آمد به خيل چين گذر كرد****مه چين را بنزد قيصر آورد

همي آمد ملك تازان و نازان****به ذوق اين شعر بر بربط نوازان:

بخش 52 - غزل

شوق مي ام نيمه شب بر در خمار برد****بوي گلم صبح دم بر صف گلزار برد

ناله چنگ مغان آمد و گوشم گرفت****بيخودم از صومعه بر در خمار برد

با همه مستي مرا پير مغان بار داد****هرچه ز هستي من يافت به يكبار برد

ساقي ام از يك جهت ساقر و پيمانه داد****مطربم از يك طرف خرقه و دستار برد

همچو گلم مدتي عشق در آتش نهاد****عاقبت آب مرا بر سر بازار برد

كار چو با عقل بود عشق مجالي نداشت****عشق درآمد ز در عقل من از كار برد

بخش 53 - ديدن جمشيد ،خورشيد را در باغ

در آن شب ديد جمشيد آفتابي****چو طاووسي خرامان در خرابي

گرفته خوش لب آبي و رودي****برود اندر همي زد خوش سرودي

ميان شب فروغ فر شاهي****چو نور ديده تابان در سياهي

رخش چون برگ گل زير كلاله ****سر زلفش به خم چون قلب لاله

صنم چون روز اندر شب همي تافت****به تاري مو شب اندر روز مي بافت

ز شب بگذشته زلفش در درازي****صبا با زلف او در دست يازي

سر زلف صنم را باد مي برد****ملك مشك ختن از ياد مي برد

ملك چون ديد ماه خرگهي را****به خدمت داد خم سرو سهي را

به نوك غمزه دامنهاي در سفت****به زاري دامنش بگرفت و مي گفت

كه: «اي وصل تو آب زندگاني****ببخشا بر غريبي و جواني

غريب و عاشق و مسكين و مظلوم****پريشان حال و سرگردان و محروم

ز حسرت دست بر سر ، پاي در بند****ز خان و مان جدا وز خويش و پيوند

رسانيدي به لب جان همچو جامم****لب جان مي رسان يك دم به كامم

نهاده شهد لب بر شكرش گوش****همه تن راضي و لب بسته خاموش

چو ديد آن شمع را يكبارگي نرم****ز جام شوق جمشيدي سرش گرم

دلش كرد

آرزوي تنگ شكر****گرفت آن شكرين را تنگ در بر

حريمش زلف و والي گشت در قصر****ز راه شام يوسف رفت در مصر

خضر بر چشمه نوشين گذر كرد****در آن تاريكي آب زندگي خورد

صنم كرد از دو مرجان گوهر افشان****همي خواند اين غزل بر خويش خندان

بخش 54 - غزل

خواهم كه امشب خدمتي چون ساقر اندر خور كنم****كاري كه فرمايي مرا فرمان به چشم و سر كنم

چو عكس خورشيد از هوا روزي كه افتم در برت ****گر در ببندي خانه را ، از روزنت سر بر كنم

چون شمع من در انجمن ميريزم آب خويشتن****از دست خود شايد كه من خاك سيه بر سر كنم

ار درد سودايت هنوز اين كاسه سر پر بود****فردا كه از خاك لحد چون لاله من سر بر كنم

لاف هواداري زدم با آفتابي لاجرم****چون ذره مي گردم به جان تا خدمتش درخور كنم

بخش 55 - دربند افتادن خورشيد به دستور افسر، مادرش

به نوشانوش رفت آن شب به پايان****سحر چون شد لب آفاق خندان

دگر عيش و طرب را تازه كردند****ز مي بر روي عشرت غازه كردند

دو مه گه آشكار و گه نهاني****دو مه خوردند با هم دوستگاني

بجز بوسي نجست از دلستان هيچ****كناري بود ديگر در ميان هيچ

همي خوردند جام از شام تا بام****كه ناگه تشتشان افتاد از بام

رسانيدند غمازان كشور****ازين رمزي به نزديكان آن در

كه خورشيد دلارا ناگهاني****به صد دل گشته عاشق بر جواني

همه روز و شبش جام است بر كف****هزارش بار زد ناهيد بر دف

زن قيصر كه بد خورشيد را مام****بلند اختر زني بود افسرش نام

چو شد مشهور در شهر اين حكايت****به افسر باز گفتند اين روايت

ز غيرت سر و قدش گشت چون بيد****همان دم رفت سوي كاخ خورشيد

صنم در گلشني چون گل خزيده****ز غير دوست دامن در كشيده

به كنج خلوتي دو دوست با دوست****نشسته چون دو مغز اندر يكي پوست

موافق چون دو گوهر در يكي درج****معانق چون دو كوكب در يكي برج

درون پرده گل بلبل به آواز****نوازان نغمه اي بر صورت شهناز

بهار افروز و شكر با شكر ريز****به

چنگ آورده الحان دلاويز

به گرد آن ديار روح پرور****نمي گرديد جز ساقي و ساغر

بر آمد ابر و باراني فرو كرد****در آمد سيل و طوفاني در آورد

نسيم آمد عنان از دست داده****چو باد صبحدم دم برفتاده

صنم را گفت : «اينك افسر آمد****چه مي نالي كه افسر بر سر برآمد؟

ترا افسر بدين حال ار ببيند****سرت دور از تو باد افسر نبيند

صنم را بود بيم جان جمشيد****همي لرزيد بر جمشيد چون بيد

ملك را گفت: «آمد مادر من****نمي دانم چه آيد بر سر من!

نديدي هيچ ازين بستان تو باري****همان بهتر كه باشي بر كناري

چو گنجي باش پنهان در خرابي****چو نيلوفر فرو بر سر در آبي

ميان سرو همچون جان نهان شد****سراپا سرو پنداري روان شد

ز شاخ سرو نجمي يافت شاهي****درخت سرو بار آورد ماهي

ملك جمشيد جان انداخت در سرو****هماني آشياني ساخت بر سر

چو خلوتخانه خالي شد ز جمشيد****به ماهي منكسف شد چشم خورشيد

خروش چاوشان از در بر آمد ****سر خوبان روم از در دآمد

به سر بر مي شد آتش چون چراغش****همي آمد برون دود از دماغش

گره بر رخ زده چون زلف مشكين****چو ابرو داد عرض لشكر چين

پري رخسار حالي مادرش ديد****به استقبال شد، دستش ببوسيد

نظر بر روي دختر كرد مادر****چو زلف خويش مي ديدش بر آذر

مركب كرد حنظل با طبر زد****به خورشيد شكر لب بانگ بر زد

كه: «اي رعنا چو گل تا چند و تا كي ****كشي از جام زرين لاله گون مي؟

چو نركس تا به كي ساغر پرستي****قدح در دست و سر در خواب مستي؟

تو تا باشي نخواهد شد چو لاله****سرت خالي ز سوداي پياله

بسي جان خراب از مي شد آباد****بس آبادا كه دادش باده بر باد

ميي با

رنگ صافي چون لب يار****حيات افزايد و روح آورد بار

ز مستي گران چون چشم دلبر****چه آيد غير بيماريت بر سر

به چشم خويش مي بينم كه هستي****كه باشد در سرت سوداي مستي

بسي چوب از قفاي مطربان زد****ني اندر ناخن شيرين لبان زد

چو ابرو روي حاجب را سيه كرد****چو زلفش سلسله در گردن آورد

به كوهي در حصاري داشت افسر****كه با گردون گردان بود همبر

كشان خورشيد را با خويشتن برد****به لالائي دو سه شبرنگ بسپرد

شكر لب را در آن بتخانه تنگ****نهان بنشاند چون ياقوت در سنگ

ندادندي برش جز باد را بار****نبودي آفتاب را سايه را بار

چمن پرورد گلبرگ بهاري****چو گل در غنچه شد ناگه حصاري

حصاري بود عالي سور بر سور****پري پيكر عزا مي داشت در سور

در آن سور آن گلي سوري به ماتم****چو صبح از ديده مي افشاند شبنم

بدان آتش كه هجرانش بر افروخت****جدا شد چون عسل از موم مي سوخت

نمي آسود روز و شب نمي خفت****شب و روز اين سخن را باد مي گفت

دل من باري از تيمار خون است****ندادم حال آن بيمار چون است

از آن جانب ملك چون حال خورشيد****بديد از جان خود برداشت اميد

به دندان مي گزيد انگشت چون باز****كبوتر وار كرد از سرو پرواز

فرود آمد به برج ماه رخسار****همي گرديد گرد برج ديار

همي گرديد و خون از ديده مي راند****به زاري بر ديار اين قطعه مي خواند

بخش 56 - قطعه

چو بر حدود يار حبيب بگذشتم****كه كرده بود خرابش جهان زبيبا كي

مجاوران ديار خراب را ديدم****در آن خرابه خراب و شكسته و باكي

به خاك راهگذار حبيب مي گفتم****كه اي غلام تو آب حيات در پاكي

كجا شدت گل اين باغ شمع اين مجلس؟****كجا شد آن طرب و

عيش و آن طربناكي؟

بسي ازاين كلمات و حديث رفت و نبود****در آن منازل خاكي به جز صدا حاكي

مرا كه منزل آن ماه بود در دل و چشم****نبوده هيچ تعلق به منزل خاكي

زمان زمان به دل و چشم خويش مي گفتم****ابا منازل سلمي و اين سلماكي؟

بخش 57 - بيتابي جمشيد در فراق خورشيد

چمن بي گل ،فلك بي ماه مي ديد****بدن بي جان ،جهان بي شاه مي ديد

ز بي ياري شكسته چنگ را پشت****بمانده ناي و ني را باد در مشت

فتاده ساغر مي دل شكسته****صراحي در ميان خون نشسته

ميان بزمگه گلها پريشان ****عنا دل نوحه گر بر حال ايشان

طيور بوستان با ناله و آه ****وحوش دشت اندر لوحش الله

صبا بر بوي او در باغ پويان****گلي همرگ او در جوي جويان

صبا بي وصل او در باغ مي جست****چنار از غصه مي زد دست بر دست

ميان باغ مي گرديد جمشيد ****چو ذره در هواي روي خورشيد

ملك بيگانه و ديوانه از خويش****گرفت از عشق راه كوه در پيش

پي خورشيد چون بر كوه مي يافت****عيان بر كوه چون خورشيد مي تافت

چو كوه اندر كمر دامن زده چست****به شب خورشيد را در كوه مي جست

سر كوه از هوايش گرم مي شد****دل سنگ از سرشكش نرم مي شد

گهي بودي پلنگي غمگسارش****گهي بود اژدهايي يار غارش

گهي از ببر ديدي دلنوازي****گهي با مار كردي مهره بازي

گهي ماران چو زلفش حلقه بر دوش****گهي خسبيده شيرانش در آغوش

پلنگان را كنارش بود بالش****عقابان سايه بان كرده ز بالش

به صحرا در نسيمش بود دمساز****به كوه اندر صدا بودش هم آواز

ز آهش كوه را دل تاب خورده****ز اشكش چشمه ها پر آب كرده

در آن ساعت كه خورشيد افسر كوه****شدي ،جمشيد رفتي بر سر كوه

به خورشيد

جهان افروز مي گفت****كه: «چون يار مني بي يار و بي جفت

به يار من تو ميماني درين عصر****از آن رو مانده اي تنها درين قصر

همانا عاشقي كز اشك گلگون****رخ مشرق كني هر شب پر از خون

چو اشك از مهر همچو ديده از درد****گه آيي سرخ روي و گه شوي زرد

از آن داري به كوه خاره آهنگ****كه داري گوهر و زر در دل سنگ

همي ماني بدان ماه دو هفته****از آن رو مي شود گه گه نهفته

گرت باشد به قصر وي گذاري****از آن خلوت گرت بخشند ياري،

وگر افتد مجان آنجا نهفته ****بگوي از من بدان ماه دو هفته

وگر مشكل توان رفتن به بالا****كمندي ساز ازآن مسكين رسنها

كمند افكن بر آن ديوار بر شو****شكافي جو بدان غم خانه در شو

بگو او را غريبي مبتلايي****ازين سرگشته بي دست و پايي

ز جام دهر زهر غم چشيده****ز ناكاميش جان بر لب رسيده

چو مه در غره عهد جواني****شده تاريك بر وي زندگاني

گرفته كوه چون فرهاد مسكين****به جاي كوه جان مي كند سنگين

همي گفت: «اي به چشمم روشنايي****به چشمم در نمي آيي كجايي؟

همي گفت اي چو شكر مانده در تنگ****چو ياقوتي نشسته در دل سنگ

تو شمعي مردم بيگانه گردت****سياهي چند چون پروانه گردت

ز دستم رفت جان و دلبرم نيست****كسي غير از خيالت در سرم نيست

ز دل يك قطره خون ماندست و دردي****ز تن بر راه باد سرد گردي

به سوز دل شب هجران بسوزم****به تير آه چشم روز دوزم

چو آن در را نمي بينم طريقي****ز سنگ آه سازم منجنيقي

به اشك ديده سازم غرق آبش****به سنگ آه گردانم خرابش

سرشك از چشمها چون آب مي راند****به زاري اين غزل بر كوه مي خواند:

بخش 58 - غزل

آتش

سودا گرفت در دل شيداي من****شعله گراينسان زند واي دل و واي من

ناله شبهاي من سر به فلك مي زند****تا به چه خواهد كشيد ناله شبهاي من

مايه سوداي ماست زلف تو ليكن چه سود؟****زانكه پراكنده شد مايه سوداي من

قصه خوناب دل گر نكنم چون كنم؟****مي رسد از جان به لب جوشش صفراي من

از سر رحمت مگر هم نو شوي دستگير****ورنه چه برخيزد از دست من و پاي من؟

دل چو قبا بسته ام بر قد و بالاي تو ****عشق قدت جامه ايست راست به بالاي من

بس كه رگ جان زدم در غم عشقت چو چنگ****غير رگ و پوست نيست هيچ بر اعضاي من

چو شب عقد ثريا عرض كردي****ز چشم جم جواهر خوانه كردي

چو صبح از ديده راندي اشك ژاله****ملك نيز اين غزل خواندي به ناله:

دوش جانم را هواي بوي زلف يار بود****ديده بر راه صبا تا صبحدم بيدار بود

باد صبح از بوي او ناگه دمي در من دميد****راستي آنست كان دم اين دمم در كار بود

ز آن تعلل كرد باد صبح كو بيمار بود****حبذا وقتي كه مارا در سرابستان وصل

چون گل و بلبل مجال خنده وگفتار بود****ماه ما تابنده بود و روز ما فرخنده بود

كام ما پرخنده بود و بخت ما بيدار بود****روزگاري داشتم خوش در زمان وصل تو

شبي در پاي سروي ساخت منزل****خود ندا نستم كه روز آن روز روز كار بود

كه همچون سرو بودش پاي در گل****كنار سبزه و آب روان بود

كه از عين صفا گويي روان بود****ملك بر طرف آب و سبزه بنشست

ز مژگان آب را بر سبزه مي بست****به شاخ سرو بر بالا حمامي

مقامي داشت و آنگه خوش مقامي****چو جم ناليدي

او هم ناله كردي

مگر او نيز در دل داشت دردي****ملك با او حديث راز مي گفت

غم دل با كبوتر باز مي گفت****دو مشتاق از فراق آن شب نخفتند

همه شب تا به روز افسانه گفتند****ملك مي گفت با نالان كبوتر

كه: «حال تست از حالم نكوتر****تو ياري داري و خرم دياري

مرا ياري كه با من نيست باري****تو در مسكن نشسته فارغ البال

من سرگشته گردان بي پر و بال****من آن مرغم كه مسكن را بهشتم

نخورده دانه ،راندند از بهشتم****من و تو هردو طوق شوق داريم

بخش 59 - رفتن مهراب در پي جمشيد

همي گرديد مهراب از پي جم****بسان جم كزو گم گشته خاتم

غلامان گرد كوه و دشت پويان****همي گشتند يكسر شاه جويان

پس از يكماه ديدندش در آن كوه ****چو ماه نو شده باريك از اندوه

ز حسرت چشمهايش رفته در غار****سرشك از چشمها ريزان چو كهسار

چو آن سرو سهي را ديد مهراب****به زير پاي او افتاد و چون آب

چو اشك آمد رخ و چشمش بپوشيد****ز درد دل بسي در خاك غلطيد

در آتش نيك پاي آورد در چنگ****شكر در تنگ و گوهر يافت در سنگ

چو لعل از تاج شاهي اوفتاده****ميان سنگ خارا دل نهاده

به زاري گفت: «اي شمع شب افروز****نمي دانم كه افكندت بدين روز؟

الا اي نافه مشكين دلبند****بدين صحرا كدام آهوت افكند؟

به چين اول ترا اي مشك اذفر****به خوناب جگر پرورد مادر

هوا زد بر دماغت بوي سودا****فتاد از اندرون رازت به صحرا

به بوي دوست از مادر بريدي****رها كردي وطن، غربت گزيدي

گهي در بحر گردي يا نهنگان****گهي در كوه باشي با پلنگان

به شب نالنده چون مرغ شب آويز****به روز آشفته چون باد سحر خيز

چو گل بر باد رفتي در جواني****چو مي كردي به تلخي زندگاني

سفر كردي

به سوداي تجارت****بسي ديدي ازين سودا خسارت

ز سر بيرون كن اين سوداي فاسد****كه بازاريست سست و جنس كاسد

مكن زاري كه از زاري و شيون****نيفزايد بجز شادي دشمن

ملك يكدم برآن گفتار بگريست****زماني در فراق يار بگريست

نگار خويش را در خورد خود ديد****نگارين آب چشم از ديده باريد

بدان اميد كان زيبا نگارش****چو اشك از ديده آرد در كنارش

جوابش داد و گفت: «اي يار همدرد****مشو گرم و مكوب اين آهن سرد

دم گرمت مرا اين آتش افروخت****به چربي زبان قنديل دل سوخت

مرا منع تو افزون مي كند شوق****وزين تلخي زيادم مي شود ذوق

دل عاشق ملامت بر نتابد****رخ از تير ملامت بر نتابد

بخش 6 - در معراج پيامبر (ص)

در آن شب در سراي ام هاني****روان شد سوي قصر لا مكاني

براق برق سير آورد جبريل****كه جوزا را غبارش كرد تكحيل

نشست احمد بر آن برق قمر سم****چو جرم شمس بر چرخ چهارم

براق اندر هوا شد چون شهابي****نبي بر پشت او چون آفتابي

چو از بيت الحرام احمد سفر كرد****به سوي مسجد الاقصي گذر كرد

خطاب آمد ز سلطان عطا ده****كه سبحان الذي اسري به عبده

خيال فكر و عقل و روح را مان****به صحراي درون تنها برون راند

قدم بر باب هفتم آسمان زد****وز آنجا شد، علم بر لامكان زد

براق و جبرئيل آنجا بماندند****به خلوت خواجه را تنها بخواندند

چو تير غمزه در يك طرقوا گويان ملايك****رسيد از خوابگه تا قاب قوسين

ز حضرت خلعت لولاك پوشيد****رحيق جام اعطيناك نوشيد

ملايك پرده ها را بر گرفته****نبي را صحبتي خوش درگرفته

ز ديوان الهش هشت جنت****ببخشيدند و كرد از آنجا باز گرديد

به ياران از ماتع آن جهاني****كليد جنت آورد ارمغاني

بخش 60 - غزل

برو به كار خود اي واعظ اين چه فرياد است؟****مرا فتاده دل از ره ترا چه افتادست؟

به كام تا نرساند مرا لبش چو ناي ****نصيحت همه عالم به گوش من بادست

دلا منال ز بيداد و جور يار كه يار ****ترا نصيب نصيب همين كرده است و اين دادست

اگر چه مستي عشقم خراب كرد ولي****اساس هستي ما ز آن خراب آبادست

ميان او كه خدا آفريده است از هيچ****دقيقه ايست كه هيچ آفريده نگشادست

برو فسانه مخوان و فسون مدم بسيار****كزين فسانه و افسون بسي مرا يادست

گداي كوي تو از هشت خلد مستغني است****اسير بند تو از جمله عالم آزادست

دمم كم ده كه دم آتش فروزد****چو چربي بيند آتش بيش سوزد

بدين دم ترك اين سودا نگيرم****رها كن تا

درين آتش بميرم

تنم چون خاك اگر در خاك ريزد****ز كوي دوست گردم بر نخيزد

چو گفتار ملك بنشيند مهراب****فرو باريد مژگانش ز مهر آب

به جم گفت: «اين زمان تدبير بايد****كه بي تدبير كاري بر نيايد

چو دولت بر تو اكنون گشت لازم****شدن بر درگه قيصر ملازم

فكر دستي تو خدمت ليك داني****تو رسم و خوي شاهان نيك داني

چو قيصر رسم و ايين تو بيند****همانا با تو پيوندي گزيند

به دامادي خود نامت بر آرد****مرادت بخشد و كامت برآرد

هنوز اسباب سلطانيت بر جاست****اساس القاب جمشيديت مهياست

سپاه است و درم اسباب شاهي****هنوزت هست زين چندان كه خواهي

هنوزت شمع دولت نامدارست****درختت سبز و تيفت آبدارست

هنوزت باد پايانند زيني****هنوزت ماهرويانند پيني

به هر كاري ردم در دست بايد****كه از دست تهي كاري نيايد

ببين كز صحبت خور مهره گل****چه مايه زر و گوهر كرد حاصل

حلال آخر شود خود بدر چون ماه****رود در مركب خورشيد هر ماه

چنان كارش فروغ نور گيرد****كه از نورش جهان رونق پذيرد

ملك چون غصه از مهراب بنشيد****صلاح حال خود حالي در آن ديد

از آن كهسار چون ابر بهاران****فرود آمد سرشك از ديده باران

چو ماه آراست برج خويشتن را****منور كرد با آن انجمن را

از آن پس چينيان كردند يكسر****بسيج خدمت درگاه قيصر

زر و ياقوت را تركيب كردند****چو خورشيد افسري ترتيب كردند

بخش 61 - جمشيد در درگاه قيصر

ملك با تاج زر كرد عزم درگاه****چو صبح صادق آمد در سحرگاه

روان بر كوه خنگ كوه پيكر****بر اطرافش غلامان كمر زر

تتاري ترك بر يك سوي تارك****حمايل در برش چيني بلارك

چو گل در بر قباي لعل زركش****دو مشكين سنبلش بر گل مشوش

به زير قصر افسر داشت جمشيد****گذر چون ماه زير قصر خورشيد

از آن بالاي قصر افسر بديدش****ز راه ديد مرغ دل پريدش

ز

بالا سرو بالايي فرستاد****كه داند باز راز سرو آزاد

ز بالا سرو بالا راز پرسيد****بدان بالا خرامان باز گرديد

بدو گفت: «اين جوان بازارگانست****شهنشه را ز جمع چاكرانست

ملك جمشيد چون آمد به درگاه****به نزد حاجب بار آمد از راه

امير بار را گفت: «اي خداوند****مرا از چين هواي شاه بر كند

به عزم آن ز چين برخاست چاكر****كه چون ميرم بود خاكم درين در

بدان نيت سفر كردم من از چين****كه سازم آستان شاه بالين

كنون خواهم كه پيش شاه باشم****مقيم خاك اين درگاه باشم

به دولت باز بر بسته است اين كار****قبول افتم گرم دولت شود يار

همانگونه حاجبش در بارگه برد****گرفته دست جم را پيش شه برد

ملك جمشيد را قيصر بپرسيد****بدان در منصب عاليش بخشيد

بدو گفت: « اي غريب كشور ما****چرا دوري گزيني از بر ما؟

زمين بوسيد و بر شاه آفرين كرد****دعاي شاه را باجان قرين كرد

كه: «گر دوري گزيدم دار معذور****كه بودم دور ازين درگاه رنجور

ملك زآن روز چون اقبال دايم****بدي در حضرت قيصر ملازم

به شب چندان ستادي شاه بر پاي****كه بنشستي چراغ عالم آراي

وز آن پس آمدي بر درگه شاه****كه بودي در شبستان شمع را راه

دمي خوش بي حضور جم نمي زد****چه جم هم بي حضورش دم نمي زد

چو بادش در گلستان بود همدم****چو شمعش در شبستان بود محرم

چو يكچندي نديم خلوتش گشت****پس از سالي وزير حضرتش گشت

جهان زير نگين شاه جم بود****روان حكمش چو قرطاس و قلم بود

پدر قيصر بدش مادر بد افسر****وليكن بود ازو مادر در آذر

خيالش هرزمان در سر همي تاخت****نهان در پرده با جم عشوه مي باخت

شبي ناليد خسرو پيش مهراب ****كه: «كار از دست رفت اي دوست درياب

ز يار خويش تا كي دور

باشم؟****چنين دلخسته و رنجور باشم؟

ملك را گفت مهراب اي جهاندار****بسي انديشه كردم من درين كار

كنون اين كار ما گر مي گشايد****ز شهناز و ز شكر مي گشايد

شكر را عود بايد برگرفتن****سحرگاهي پي شهناز رفتن

بر آهنگ حصار برج خورشيد****شدن با چنگ و بر بط همچو ناهيد

بر آن در پرده اي خوش ساز كردن****نوايي در حصار آغاز كردن

صواب آمد ملك را راي مهراب****ره بيرون شدن مي ديد از آن باب

شكر را گفت: «وقت ياري آمد****ترا هنگام شيرين كاري آمد

بخش 62 - نامه جمشيد به خورشيد

شب تاري به روز آورد جمشيد****به شب بنوشت مكتوبي به خورشيد

مطول رقعه اي ببريده در شب****چو زاغ شب به دنبالش مركب

كه در هندوستان سنگين وطن داشت****پريدن در هواي ملك چين داشت

ز هندستان به سوي چينش آورد****بر اطراف ختن شكر فشان كرد

درونش داشت سوزان قصه اي راز****به نوك خامه كرد اين نامه آغاز

به نام دادبخش دادخواهان****گنه بخشنده صاحب گناهان

خلاص انگيز مظلومان محبوس****علاج آميز رنجوران مأيوس

ازو باد آفرين بر شاع خوبان****چراغ دلبران و ماه خوبان

مه برج صفا صبح صباحت****گل باغ وفا، عين ملاحت

طراز كسوت چين و طرازي****نگين تاج و فرق سرفرازي

چراغ ناظر و خورشيد آفاق ****فراغ خاطر و اميد مشتاق

عزيزي ناگه افتادي به زاري****ز جاه يوسفي در چاه خواري

سرشك گرم رو را مي دواند****به صدق دل دعايت مي رساند

كه اي نازك نگار ناز پرورد****چو گل نه گرم گيتي ديده نه سرد

بخش 63 - غزل

تو اي جان من اي بيمار چوني؟****درين بيماري و تيمار چوني؟

گلي بودي نبودت هيچ خاري****كنون در چنگ چندين خار چوني؟

ترا همواره بستر بود گلبرگ****گلا، از جاي ناهموار چوني؟

مرا باري خيال تست مونس****ندانم با كه مي داري تو مجلس

صبا با من همه روزست دمساز ****ترا آخر بگو تا كيست همراز

نشسته در ره بادم به بويت****كه باد آرد مگر گردي ز كويت

تو چون شمعي نشسته در شبستان****در آهن پاي و در سر دشمن جان

من از شوق جمال يار مهوش****زنم پروانه سان خود را بر آتش

گه از حسرت زنم من سنگ بر دل****كه دارد يار من در سنگ منزل

مگر آهم تواند كرد كاري****كند در خلوتت يك شب گذاري

مرادي نيست در عالم جز اينم****كه روي نازنينت باز بينم

سر زلف دل آشوبت بگيرم****به سوداي تو در پاي تو ميرم

مرا جاني است

مركب رانده در گل****از آن ترسم كه ناگه در پي دل

رود جان و تنم در گل بماند****مرا شوق رخت در دل بمان

چو در دل نقش زلف يار گردد****دلم ز آزار جان بيمار گردد

به چشمم در غم آن نرگس شنگ****جهان گاهي سيه باشد گهي تنگ

خبر ده تا دواي كار من چيست؟****طبيب درد بي درمان من كيست؟

غم پنهان خود را با كه گويم؟****علاج درد دل را از كه جويم؟

چو آمد نامه خسرو به پايان****به خون ديده اش بنوشت عنوان

روان از ديده خون دل چو خامه****بدان هر دو صنم بنوشت نامه

كه اين غم نامه را هيچ ار توانيد****بدان ماه پري پيكر رسانيد

چو عود و چنگ را آهنگ سازيد****ز قولم اين غزل بر چنگ سازيد

بخش 64 - دو بيت شعر

رسولا خدا را به جايي كه داني****چه باشد كه از من پيامي رساني؟

نه كار رسول است رفتن به كويش****نسيما ت برخيز اگر مي تواني

ز پيش جم دو كبك بلبل آواز****به كوهستان دژ كردند پرواز

بدان دژ پرده اي خوش ساز كردند****ز قولش اين غزل آغاز كردند:

بخش 65 - غزل

دردا كه رفت دلبر و دردم دوا نكرد****صد وعده بيش داد و يكي را وفا نكرد

بردم هزار قصه حاجت به نزد يار****القصه شد روان و حاجت روا نكرد

از آن تير غمزه بر تن من موي كرد راست****آن ترك مو شكاف به مويي خطا نكرد

بر خاك كوي دوست كه ماليد روي چو من****كان خاك در رخش اثر كيميا نكرد؟

به آهي بر دلي صد راه مي زد****به راهي هر دلي صد آه مي زد

شكر بر ني نوايي زد حصاري****به كف شهناز كردش دستياري

حديث گرمش از ني آتش افروخت****دمي خوش در گرفت و خشك و تر سوخت

درون بر كوه بر بط ساز و ني زن****شده خلق انجمن در كوي و بر زن

از آن شكل و شمايل خيره ماندند****بر آن صورت حزين جان را فشاندند

شكر گوهر بتار چنگ مي سفت****چو چنگش كژ نشست و راست مي گفت

شد از آوازشان در پرده ناهيد****رسيد آوازه ايشان به خورشيد

غمي بود از فراق آشنايي****طلب مي كرد مسكين غم نوايي

ز پرده خادمي بيرون فرستاد****به خلوتگاه خويش آوازشان داد

دو بزم افروز ساز چنگ كردند****بدان فرخ مقام آهنگ كردند

صنم شهناز را چون ديد بنواخت****شكر خورشيد را چون ديد بگداخت

به خون ديده لوح چهره بنگاشت****ز خود مي شد برون خود را نگهداشت

مهي ديد از ضعيفي چون هلالي****تراشيده قدي همچون خلالي

نهالي بود قدش خم گرفته****گل اطراف خدش نم گرفته

نشستند و نوايي ساز كردند****از

اول اين غزل آغاز كردند

سروا، چه شد كه دور شدي از كنار ما؟****بازا كه خوش نمي گذرد روزگار ما

خاك وجود ما چو فراقت به باد داد ****باد آورد به كوي تو زين پس غبار ما

وصل تو بود آب همه كارها، دريغ****آن آب رفت و باز نيامد به كار ما

بوديم تازه و خوش و خندان چو برگ گل****نمام بود عشرت و نهاد خوار ما

پژمرده غنچه دل پر خون ز مهرگان****بنماي رخ به تازگي كه تويي نو بهار ما

تو چشمه حياتي ، حاشا كه بر دلت****خاشاك ريزه اي بود از رهگذر ما

از يار از ديار جدا مانده ايم و هيچ ****نه نزد يار ماست خبر نزد ديار ما

چو خورشيد آن دو گل رخسار را ديد****بر آمد سرخ و خوش چون گل بخنديد

ز شادي ارغوان بر زعفران داشت****ولي چون غنچه راز دل نهان داشت

لب شكر نوازش كرد ني را****شكر لب نيز خوش بنواخت وي را

بر آن صوت شكر شهناز زد چنگ****عقاب عشق در شهناز زد چنگ

ز سوز عشق چنگ آمد به ناله****شكر خواند اين غزل را بر غزاله:

بخش 66 - غزل

آمكه عمري چو صبا بر سر كويش جان داد****چه شود گر همه عمرش نفسي آرد ياد

در فراق تو چو بر نامه نهم نوك قلم****از نهاد قلم و نامه برآيد فرياد

بيش چون صبح مدم دم كه بدين دم چو چراغ****بنشستيم به روزي كه كسي منشيناد

جز نفس نيست كسي را به برم آمد وشد****آه كو نيز به يكبارگي از كار افتاد

اشك خود را همه در كوي تو كرديم به خاك ****عمر خود را همه بر بوي تو داديم به باد

عاشق روي تو هست از همه رويي فارغ****بسته موي تو هست از همه

بندي آزاد

چو بشنيد از شكر گل چهره گفتار ****ز بادامش روان شد دانه نار

چه سالي بد كان ماه دو هفته****همه روز از ملامت بود گرفته

همه روز آه بودي غمگسارش****همه شب اشك بودي در كنارش

به ناخن گه خراشيدي رخ گل ****ز حسرت گه خروشيدي چو بلبل

گهي در خون كشيدي رخ چو ساغر****گهي لب را گزيدي همچو شكر

به غير از غم نبودي دلپذيرش****بجز دندان بنودي دستگيرش

همه شب تا سحر ننهادي از غم****چو نرگس برگهاي چشم بر هم

چو با آواز ايشان خوش برآمد****زماني از در شادي در آمد

رقيبان بر نواي آن دو ناهيد****چو ديدند آن نشاط و عيش خورشيد

دو مه را بدره هاي سيم دادند****دو گل را برگها بر هم نهادند

به وقت عزمشان دامن گرفتند****بدان هر دو شكر گفتار گفتند:

شبست اي مطربان امشب بسازيد****دل شه را به صوتي در نوازيد

دمي گرم و لبي پر خنده داريد****رخي فرخ ، تني فرخنده داريد

دم جان بخشتان جان مي فزايد****نسيم وصلتان دل مي گشايد

شكر بنواختي هر دم نوايي****رهي برداشتي هر دم ز جايي

شكر بر عود هر دم عاشقانه****زدي بر آب رنگي از ترانه

صنم در پرده دل راز مي گفت****به نظم اين قصه با شهناز مي گفت:

مرا هواي خرابات و ناله چنگست****علي الدوام برين يك مقام آهنگ است

نواي عيش من از چنگ راست مي گردد****خوشا كسي كه نوايش هميشه از چنگ است

بيا بيا و غمت را برون بر از دل من****كه جم شد غم بسيار و جاي غم تنگ است

چه غم ز ناله و اشكم ترا كه شام و سحر****نشاط نغمه چنگ و شراب گلرنگ است

ز اشك و ناله چه خيزد به مجلسي كه درو ****مدام خون صراحي و ناله چنگ است؟

به

چين زلف دلم رفت و مي رود جان نيز****وليك راه دراز است و مركبم لنگ است

ترا از آن چه كه آيينه مه و خورشيد****گرفته همچو عذرت ز آه من زنگ است

تو چون سپر بلندي و من چو خاك نژند****ميان ما و تو اي جان هزار فرسنگ است

بخش 67 - دلجويي خورشيد از حال جمشيد

چو از اغيار مجلس گشت خالي****صنم از حال جم پرسيد حالي

كه: «آن مسكين حبيبم را چه حالست؟****درين غربت غريبم را چه حالست؟

يكايك قصه جمشيد گفتند****حديث ذره با خورشيد گفتند

به شيرين قصه فرهاد بردند****به وامق نامه عذرا سپردند

چو چشمش بر سواد نامه افتاد****ز مژگان عقد مرواريد بگشاد

ز نظمش داد جان را قوت و قوت****ز اشك آراست لو لو را به ياقوت

ز بويش يافت بوي آشنايي ****نظر ديد از سوادش روشنايي

سوادش چون سواد ديدگان بود****معاني خوب و الفاظش روان بود

بر او معني به جاي خود نشسته****چو مهرويي نقاب از مشك بسته

گل اندام از قلم شكر روان كرد****معاني در بيان خط روان كرد

بر اوراق سمن ريحان همي كاشت****به خامه حال هجران عرضه مي داشت

بر آورد آب حيوان از سياهي****مركب شد روان در چشم ماهي

حرير چين به پاي خامه پيمود****سر ديباچه آن نامه اين بود:

بخش 68 - نامه خورشيد به جمشيد

بنام آنكه نامش حرز جان است ****ثنايش بر تر از حد زبان است

انيس خلوت خلوت گزينان****جليس مجلس تنها نشينان

شفا بخشنده دلهاي بيمار****به روز آرنده شبهاي تيمار

از او باد آفرين بر شاه جمشيد****بدو فرخنده ماه روز خورشيد

سرشك گرم رو را مي دوانم****به صدق دل دعايت مي رسانم

ليال الهجر طالت يا حبيبي****تو باري چوني آخر در غريبي؟

نسيمي نگذرد در هيچ مسكن****كه همراهش نباشد ناله من

مرا جز غم نديمي نيست حالي****عفي الله غم كه از من نيست خالي

ز هجران تو هر دم مي زنم آه****ز وصلت هر نفس صد لوحش الله

كجا رفت آن زمان كامراني****زمان عيش و عهد شادماني؟

مي و روي نگار و آب و مهتاب ****تو پنداري كه نقشي بود بر آب

دل من داشت خوش وقتي و خالي****تو گفتي بود خوابي يا خيالي

دو گل بوديم

خوش در گلستاني****نديم ما چو بلبل دوستاني

برآمد تند باد مهرگاني****پراكند آن نعيم بوستاني

چنين است اي عجب احوال عالم****گهي شادي فزايد، گاه ماتم

فلك مي گشت خوش خوش جام بر ما****به شادي مي گذشت ايام بر ما

نگين افسر ما بود خورشيد****حباب ساغر ما بود ناهيد

به پاكي چون گل از يك آب و يك گل****چو لاله يك زبان، چون غنچه يكدل

رفيقاني لطيف و خوب ديدار****چو مرواريد در يك سلك هموار

كه ناگه آن نظام از هم گشادند****گهرهايش ز يكديگر فتادند

مرا غير از خيالت كوست بر سر****نيايد آشنايي در برابر

سياهي چند گردممست و خونخوار****چو چشمت خفته ام دور از تو بيمار

به غير از سايه ام كس هم سرا نيست****هم آوازي مرا غير از صدا نيست

شب و روزم چو ماه و مهر در تاب****نه روز آرام مي گيرم نه شب خواب

چو اشكش آتش اندر دل فتاده****به سختي و درشتي دل نهاده

ز آه دل دل شب برفروزم****ز آهي خرمن مه را بسوزم

بود كآخر شود دلسوزي من****شب وصل تو گردد روزي من

مرو در غم كه غم امد فراهم****كه اندوه است و شادي هر دو با هم

مخورانده كه اندوهت ز عسرست****كه در پيش و پس عسري دويسرست

نه آخر هر شبي دارد نهاري؟****نه آيد هر زمستان را بهاري؟

چه نتوانم كه نزديكت نشينم****طريقي كن كه از دورت ببينم

دل زندانيي را شاد گردان****ز بندي بنده اي آزاد گردان

حديثم را چو دُر ميدار در گوش****مكن زنهار پندم را فراموش!

تو عهد صحبت ما خوار مشمار****كه حق صحبت ما هست بسيار

صنم در نامه مي كرد اين غزل درج****به تضمين در غزل كرد اين غزل خرج

بخش 69 - غزل

اي باد صبحگاهي بادا فدات جانم****در گوش آن صنم گو اين نكته از زبانم

اي آرزوي

جانم در آرزوي آنم****كز هجر يك حكايت در گوش وصل خوانم

روزي كه با تو بودم بد بخت همنشينم ****امروز كت به سالي روي چو مه نبينم

داني چگونه باشم در محنت حبيبم****زآن پس كه ديده باشي در دولتي چنانم

با دل به درد گفتم كان خوشدلي كجا شد؟****آخر مرا نگويي؟ دل گفت من ندانم؟

خواهم كه از جمالت حظي تمام يابم****وز ساغر وصالت ذوقي رسد به جانم

آري گرت بيابم روزي به كام يابم****ورنه چنان كه داني در درد دل بمانم

بخش 7 - غزل

اي ممكن دست قدرت بر بساط لامكان****منتهاي سدره اول پايه ات از نردبان

كرده همچون آستين غنچه و جيب چمن****مجمر خلقت معطر دامن آخر زمان

تكيه گاهت قبه عرشست و مرقد زير خاك****بر مثال آفتابست اين و روشنتر از آن

آفتاب اندر چهارم چرخ مي تابد ولي****خلق مي بينند كاندر خاك مي گردد نهان

گاه بر بالاي گردوني و گه در زير چرخ****آفتاب عالم افروزي و ابرت سايه بان

شمع جمع انبيا چشم و چراغ امتي****ز آن زبانت مظهر آيات نورست و دخان

خاك مسكين از لباس سايه ات محروم ماند****خاك باري چيست تا تو سايه اندازي بر آن؟

جاي نعلين نبي بر طور در صف نعال****بود چون كار نبوت بد بدست ديگران

باز شد تاج سر عرش و چنين باشد چنين****لاجرم وقتي كه پاي خواجه باشد در ميان

كعبه صورت اگر برخيزد از ناف زمين****بعد از اين گردد زمين بر پاي همچون آسمان

بخش 70 - رفتن جمشيد به دژ خورشيد و ديدن او

در آن غمنامه چون داد سخن داد****دل خود در ميان نامه بنهاد

بپيچيد و نهادش پيش شكر****كه: «اين غمنامه من پيش جم بر

بگو او را اگر داري سر ما****بيا امشب گذر كن بر در ما

برين قصر است هندويي چو كيوان****كه هست او بر در خورشيد تابان

ز يزر قلعه بر بالا به دولاب****همه شب بهر مستان مي كشد آب

ببايد آمدن نزديك آن دلو****چو خورشيدي نشستن خوش در آن دلو

دگر بار از مدار چرخ شايد****كه اين دولاب ما در گردش آيد

بگويم تا در آرندت به دولاب****شود باغ من از وصل تو سيراب

ترا اي ،آب حيوان، چند جويم؟****چه باشد گر تو باز آيي به جويم

چو چرخ اين يوسف زرين رسن را****برآورد از چه مشرق به بالا

دو بزم افروز خنياگر چو ناهيد****برون رفتند شاد از پيش خورشيد

به شهرستان قيصر سر نهادند****ملك را

زان سعادت مژده دادند

شكر بنهاد پيش شاه نامه****ملك صد بار بوسيدش چو خامه

به حرفي كز سواد نامه برخواند****هزارش دامن زر بر سر افشاند

بياض كاغذش تعويض جان ساخت****سوادش را سواد ديدگان ساخت

ملك با ديده يكسان مي نهادش****روان زو مي چكيد آب از سوادش

جهان چون در لباس شب روان شد****ز سهمش روز در كنجي نهان شد

چو زنگي سيه در سهمگين شب****نهاد انگشتشان انگشت بر لب

هوا پوشيده چشم زهره و ماه****ز تاريكي كواكب كرده گم راه

كواكب كرده پنهان از فلك چهر****تو پنداري پريد از آسمان مهر

زمين از آسمان پيدا نمي شد****تو گفتي آسمان از جا همي شد

به خواب اندر شده بهرام و ناهيد****همه شب بر سر ره چشم خورشيد

چو مه در جامه هاي شبروانه****سوي دژ شد ملك آن شب روانه

پياده شكر و مهراب با شاه****چو ناهيد و عطارد در پي ماه

بدان دژ متصل گشتند با خوف****همي كردند گرد آن حرم طوف

چو چشم جم سياهي ديد مهراب****كه از خندق به بالا مي كشد آب

ملك را گفت اين آن وعده گاهست****كه شكر گفت و اين شخص آن سياه است

ز بالا منتظر بر منظري ماه****نهاده ديده اميد بر راه

سوادي ديد دل دادش گوائي****كه خواهد ديد از آنجا روشنائي

چمان شد سوي دولاب آن سهي سرو****رواني رفت چون خورشيد در دلو

فرود آمد به شاه آن آيت حسن****چو ماه چارده در غايت حسن

چو باراني كه شب از لطف باري****فرو بارد به گلبرگ بهاري

ملك خورشيد را شب در هوا ديد****چو صبح صادق از شادي بخنديد

روان چون ماه شد در پايش افتاد****گرفتش در كنار آن سروآزاد

دو عاشق دستها در گردن هم****بسي بگريستند از شادي و غم

دو ماه مهربان، دو يار عاشق****به شكل توأمان هر دو موافق

ملك

را گفت: «اي جان تن و هوش****مرا يكبارگي كردي فراموش

كجا شد آن همه ميثاق و سوگند؟****كجا رفت آن همه پيمان و پيوند؟

چرا اي سرو ناز از ما بريدي؟****مگر ياري دگر بر ما گزيدي؟

ز پيش دوستانم راندي اي دوست****بكام دشمنم بنشاندي اي دوست

تو رسوا كرده اي در كوي و برزن****همه راز مرا بر مرد و بر زن

مرا از تخت و گنج و پادشاهي****بر آوردي ، ازين بدتر چه خواهي؟

تو همچون لاله و گل با پياله****چو بلبل من قرين آه و ناله

بخش 71 - غزل

مرا در جام خون دل مدام است****برون زين مي بر اهل دل حرام است

مي ام عشق است و جز سوداي آن مي****گر آيد در سرم، سوداي خام است

هر آنكس را كه مهر دوست با جان****مقابل نيست چون مه ناتمام است

اگر كام تو آزار دل ماست****بحمدالله دل ما دوستكام است

شب تار من از روي تو روز است****صباح عيش از زلف تو شام است

مرا چشم تو كرد از يك نظر مست****چه محتاج مي و ساقي و جام است

ملك چون ناز يار نازنين ديد****فرود آورد سر پايش ببوسيد

به زاري گفت: «اي جان جهانم****گل باغ دل و سرو روانم

جفا گفتي و حق بر جانب تست****بلي كاندر وفا سخت آمدم سست

تو اين بند از براي من كشيدي****تو اين جور از جفاي من كشيدي

مرا گفتي كه تا كي مي پرستي****مرا از چشم تست اين عين مستي

بخش 72 - غزل

خراباتي و رند ست آشكارا****چو بينم آن حريف مجلس آرا

به بويش مي كنم اين مستي از مي****وگر نه مي چه در خوردست مارا؟

به يادش خون خم خورديم ليكن****ستد از ما دل و دين خونبها را

مرا گرد خم و خمخانه گشتن****تويي مقصود ميل تست ما را

اگر وصلت نباشد خاك بر سر****خم و خمار در گل مانده پا را

امر علي جدار ديار ليلي****اقبل ذا الجدار و ذا الجدارا

و ما حب الديار شغفن قلبي****ولكن حب من سكن الديارا

چنين تقدير بود و بودني بود****پشيماني نمي دارد كنون سود

اي دوست چه گويم كه من از هجر چه ديدم****دشمن مكشاد آنچه من از دوست كشيدم

چون ميوه ناپخته شد آبم به دهن تلخ****تا عاقبت كار به خورشيد رسيدم

آمد كه مرا در نظر خويش بسوزد****ياري كه چو پروانه بشمعش طلبيدم

اي بس كه من

اندر طلبت گوشه به گوشه****چون ديده بگرديدم و چون اشك دويدم

هر گوشه چشم خوشت از ناز جهاني است****من در غمت از هر دو جهان گوشه گزيدم

اخر نرسيدم به عقيق لب شيرين****چندان كه چو فرهاد دل كوه بريدم

ملك را گفت مهراب اي خداوند****دريغ است اينچنين در دانه در بند

ازين شكر چرا در تنگ باشد؟****چنين گوهر چرا در سنگ باشد؟

كنون تدبير بايد كرد ما را****مگر اين چشمه بگشايد ز خارا

همي بايد زدن بر آب صد رنگ****بود كايد برون اين دولت از سنگ

چو زر دارد به غايت دوست افسر****چو نرگس نيست چشمش جز كه بر زر

زر بسيار بايد خرج كردن****در آن احوال خود را درج كردن

مگر افسر به گوهر سر در آرد****به گوهر كار ما چون زر بر آرد

شدست اين در جهان مشهور باري****كه بي زر بر نيايد هيچ كاري

از آن گل در كنار دوستانست****كه گل را دايماً زر در ميان است

دم صبح از پي آنست گيرا****كه در كامش زر سرخ است پيدا»

ملك چون اين سخن بشنيد از وي****بدو گفتا كه: » اي يار نكو پي

به هر كنجي مرا گنجيست مدفون****پر از لعل نفيس و در مكنون

كنيزي نيز دارم نام شاهي****ازو بستان گهر چندان كه خواهي

گهر مي ريز هم بالاي افسر****به زر در گير سر تا پاي افسر»

چو ديد اندر سخن خورشيد را گرم****ملك چون موم شد يكبارگي نرم

ز مرغان هيچ مي نشنيد گوشي****جز آواز خروسي در خروشي

همه شب هر دو جام وصل خوردند****ز دم سردي صبح انديشه كردند

ملك در نيم شب آهي بر آورد****فرو خواند اين رباعي از سر درد

بخش 73 - رباعي

امشب كه شبم به وصل تو مي گذرد،****دامي ز سر زلف خود، اي دام خرد،

بر روي هوا

بگستران تا ناگاه****زاغ شب از اين سراچه بيرون نپرد

بوصف الحال خورشيد دل افروز****دو بيت آورد مطبوع و جگر سوز

امشب كه شد آن ماه فلك مهمانم،****بنشينم و داد خوش از او بستانم

ور صبح نفس زند ز آه سحري****برخيزم و شمع صبح را بنشانم

چو جم بشنيد نظم همچو آبش****فرو خواند اين رباعي در جوابش

امشب شب آنست كه دل چيره شود****وز عشرت ما چشم فلك خيره شود

گر صبح گريبان شب تار درد****آيينه عيش عاشقان تيره شود.

ز ناگه خنده اي زد صبح دم سرد****از آن يك خنده شب را منفعل كرد

شب هندو معنبر زلف بر بست****ز جاي خويشتن خورشيد بر جست

گرفت آن ماه تابان را در آغوش****چو زلف آوردش اندر گردن و گوش

لبش بوسيد و شيرين قطعه اي گفت****به گوهر قطعه ياقوت را سفت

بخش 74 - قطعه

شب دوشين بت نوشين لب من****چو مي كرد از برم عزم جدايي

بدان تاريكي اش در برگرفتم****چه گفتم؟ گفتمش كاي روشنايي،

چو آخر داشتي با آشنايان****سر بيگانگي و بيوفايي ،

ميان آشنايان روز اول****چه بودي گر نبودي آشنايي

ملك بوسيد پاي يار مهوش****سبك از آب زد نقشي بر اتش

برفت آن عمر تيز آهنگ از پيش****به صوت نرم خواند اين قطعه با خويش:

به وقت صبح كآن خورشيد بد مهر****روانه گشت و مي شد در عماري

نقاب عنبرين از لاله برداشت****ز سنبل برگ سوسن كرد عاري

به نرگس كرد سوي من اشارت****كه چون تو بيش از اين فرصت نداري

تمتع من شميم عرار نجد****فما بعد العشيه من عراري

چمان شد بر لب آب آن سهي سرو****به جاي آب ، يوسف رفت در دلو

دگر بار آن مقنع ماه دلكش****فتاد از چرخ گردان در كشاكش

ز چاه مصر شد تا چاه كنعان****چنين باشد مدار چرخ گردان

چو خورشيد بلند

عالم آرا****توجه كرد از آن پستس به بالا

صباحي گشت تاري روز جمشيد****كه رفتش بر سر ديوار خورشيد

پريشان از جفاي گردش دهر****ز پاي قلعه سر بنهاد در شهر

ز هر جنسي متاعي كرد پيدا****ز لعل و گوهر و ديباي زيبا

به مهراب جهان گرديده بسپرد****كه: «پيش افسر اين مي بايدت برد

به افسر گو كه اين ديبا و گوهر****ز چين بهرم فرستادست مادر

اگر چه نيست حضرت را سزاوار****در آن درگه به شوخي كردم اين كار»

بر افسر شد آن صورتگر چين****ز هر جنسي حديثي داشت رنگين

سخن در درج گوهر درج مي كرد****حكايت را به گوهر خرج مي كرد

به هر ديبا حديثي نغز مي گفت****به تحسين در زه در گوش مي سفت

هزارش قطعه بود از لعل و گوهر****نهاد آن يك به يك در پيش افسر

ز هر جنسي براي افسر آورد****برش هر روز نقدي ديگر آورد

كنيزان را زر و پيرايه بخشيد****به لالايان لؤلؤ مايه بخشيد

شدي مهراب گه گه نزد بانو****سخنها راندي از هر نوع با او

دمي گفتي صفات حسن جمشيد****رسانيدي سخن را تا به خورشيد

گه از قيصر گه از فغفور گفتي****گه از نزديك و گه از دور گفتي

چنان با مهر مهراب اندر آميخت****كه طوق شوق او در گردن آويخت

شبي در خوشي ترين وقتي و حالي****به افسر گفت: «من دارم سوالي

ز خورشي آن مه تابان چه ديدي****كزو يكبارگي دوري گزيدي؟

بود فرزند مقبل ديده را نور****نشايد كرد نور از چشم خود دور

چنان شمعي تو در كنجي نشاني****كجا يابي فروغ شادماني ؟

چنان شمعي كسي بي نور دارد؟****چنان روحي كس از خود دور دارد؟

چو خورشيد تو باشد در چه غم****به ديدار كه خواهي ديد عالم؟

پاسخ افسر ، به مهراب بازرگان****چو بشنيد آن فسون افسر ز مهراب

ز

شبنم داد برگ لاله را آب****به پاسخ گفت: «اي جان برادر

مرا هست از فراقش جان پر آذر****وليكن چون كنم كان سرو مهوش

چو دوران است ناهموار و سركش****چو ابر اندر دلش غير از هوا نيست

ولي يك ذره در رويش حيا نيست****به مي پيوسته آب روي ريزد

چو نرگس مست خفته، مست خيزد****بناميزد سهي سرويست آزاد

هواي دل سرش را داده بر باد****نگاري دلكش است از دست رفته

شكاري سركش است از شست رفته****چو گل در غنچه بايد دختر بكر

در دل بسته بر انديشه و فكر****كند پنهان رخ از خورشيد و از ماه

نباشد باد را در پرده اش راه****اگر در گوشش آيد بانگ بلبل

برآشوبد دلش از پرده چون گل****اگر با بكر گردد باد دمساز

برو چون گل بدرد پرده راز****از آن پس سر به رسوائي كشد كار

نهد راز دلش بر روي بازار****نماند در جواني رنگ و بويش

بخش 75 - پاسخ مهراب به افسر

بدو مهراب گفت اي افسر روم****به تو آباد باد اين كشور روم

كنون در زير اين پيروزه چادر****كسي را نيست چون خورشيد دختر

كسي دانم به تنهايي نسازد****كه تنهايي خدا را مي برازد

ز جنس خويش گيرد هركسي جفت****خدايست آنكه بي يار است و بي جفت

درين نه پرده پيروزه پيكر****زن از خورشيد عذرا نيست برتر

به هر ماهي شبانروزي به خلوت****كند در خانه اي با ماه صحبت

بخش 76 - قطعه

آن شنيدستي كه ارباب تجارت گفته اند****مهر بر دختر منه ور خود بود چون ماه و هور

مايه شر و فساد اهل عالم دختر است****گربود شيرين چه خواهد خاست از وي غير شور

خوابگاه دختر پاكيزه روي پارسا****يا كنار شوي بايد يا ميان خاك گور

مهي بگزين و جفتش ساز با خور****طلب كن بهر وي شويي فراخور

چو افسر ديدكان در غنچه راز****بدو خواهد نمودن راز دل باز

دمي خوش چون صبا مي كرد دركار****در آورد اين سخن او را به گفتار

جوابش داد كاي صورتگر چين****سخنهايت همه خوب است و شيرين

همانا نامزد گشت آن گل اندام****به شاديشاه، پور خسرو شام

مرا امروز قيصر مژده اي داد****كه فردا مي رسد از راه داماد

نه من خواهم اين وصلت نه دختر****نمي دانم چه خواهد كرد اختر

مرا چون دل دهد كان روشنايي****كند روزي ز چشم من جدايي؟

سخن را بر سخندان باز شد در****زبان بگشاد مهراب سخنور

زمين بوسيد و گفتا: «اي خداوند****تو با شخصي گزين خويشي و پيوند

كه باشد سايه وش يكرنگ و يكبوي****نه گاهي همچو موم و گاه چون روي

شما را اين صنم جانست در تن****كسي خود چون سپارد جان به دشمن؟»

بدانست افسر رومي كه بر چيست****مراد از گفتن مهراب بر كيست

سخن پرسيد باز از حال جمشيد****كه: «با من باز گوي احوال

جمشيد

بيا اصلش بگو تا از كيانست****كه با فرو فرهنگ كيانست

يقين دانم كه او بازارگان نيست****كه او را شيوه بازاريان نيست

قدم يك ره ز كژي بر كران نه****حكايت راست با من در ميان نه

برافكند از طبق مهراب سرپوش****برون زد ديگ رازش را ز سر جوش

چو مهراب اين حكايت را فرو خواند****خجل گشت افسرو حيران فرو ماند

زماني خيره گشت از حال جمشيد****فرو شد ساعتي در فكر خورشيد

سخن باز از سخن گستر نپرسيد****از آن خاموشي اش مهراب ترسيد

زماني منفعل بنشست و برخاست****از آن خلوت بر جمشيد شد راست

كه: «شاها درج دل را برگشادم****بر افسر در پنهان عرضه دادم

دوا زهر هلاهل بود، خوردم****علاج آخرين داغ است ، كردم

فكندم كشتيي در بحر خونخوار****ندانم چون برآيد آخر كار

بخش 77 - فرد

ما رقمي مي كشيم تا به چه خواهد كشيد****ما هوسي مي پزيم تا به چه خواهد رسيد»

بخش 78 - بزم آرائي جمشيد

ملك گفتا مباد اي صبح اصحاب****كزين معني شود خورشيد در تاب!

تو چون روز از چه كردي راز پيدا****دريدي پرده همچون صبح شيدا

ملك پر كينه شد از گفت مهراب،****به نزد افسر آمد رفته در تاب

گمان مي برد كو رنجيده باشد****ز مهر جم دلش گرديده باشد

چو ديد از دور جم را پيش خود خواند****بر تخت خودش نزديك بنشاند

بدو گفت: «اي پسر چوني؟ كجايي؟****چه شد كز ما جدايي مي نمايي؟

به ديدار تو هستيم آرزومند****به گفتار تو مب باشيم خرسند

نداري با هواداران ارادت****مگر در چين چنين بوده ست عادت؟

ملك روي زمين بوسيد و برخاست****به هر وجهي ز بانو عذرها خواست

ز ساقي جام جان افروز مي خواست****به ناز و نوش مجلس را بياراست

به مجلس شكر و شهناز را خواند****حريفان خوش دمساز را خواند

چو مجلس گرم گشت از آتش مي****شكر در اهل خود زد آتش ني

ملك را ياد آن شب آتش افروخت****به شهناز اين رباعي را در آموخت

بخش 79 - رباعي

وقت سحر از باغ بهشت آمد باد****آورد گلي و در كنارم بنهاد

چون زلف صنم نهاده بودم دامي****ماهي بگذار آمد و در دام افتاد

چو شهناز آن رباعي ساخت بر چنگ****فرو خواند اين غزل شكر به آهنگ:

بخش 8 - دعاي دولت امير شيخ اويس

درودي بي شمار از رب ارباب****بر احمد باد و بر آل و بر اصحاب

پناه خسروان و شهرياران****سر و تاج سران و تاجداران

اساس خطه دين باد دايم****به عون و عدل شاهنشاه قايم

سكندر رايت جمشيد شوكت****فريدون زينت و پرويز طلعت

بسيط عالم شاهي گرفته****ز اوج ماه تا ماهي گرفته

جبينش مظهر آيات شاهي****ضميرش مهبط نور الهي

بخش 80 - غزل

بي گل رويت ندارد رونقي بستان ما****بي حضورت هيچ نوري نيست در ايوان ما

گر به سامان سر كويش رسي، اي باد صبح،****عرضه داري شرح حال بي سر و سامان ما

شرح سودايش كه دل با جان مركب كرده است****بر نمي آيد به نوك كلك سرگردان ما

در دل ما خار غم بشكست غم در دل بماند****چيست ياران چاره غمهاي بي پايان ما؟

دوستان گويند دل را صبر فرماييد، صبر****چون كنم اي دوست چون دل نيست در فرمان ما؟

در فراقش چيست يارب زندگاني را سبب****سخت رويي فلك، يا سستي پيمان ما؟

چو افسر زخمه جمشيد بشنيد****دميده سبزه گرد سوسنش ديد

به پاي مور فرش گل سپرده****به موران مهر جمشيدي سترده

چو خط اين تازه شعر روح پرورد****ز طبع نازك او سر بر آورد

خطت هر روز رسمي نو در آرد****به خون من براتي ديگر آرد

كشد لشكر ز چين زلف بر روم****سپاه شب به گرد مه در آرد

ز هندستان زلفت طوطي آمد****كه در منقار تنگ شكر آرد

به شوخي سر بر آوردست مگذار****خطت را گر بدينسان سر در آرد

چو سوداي خيال خال و زلفت****جهان را بر من خاكي سر آرد

تن پر حسرت ما خاك گردد****ز خاكم باد گرد عنبر آرد

نباتي كز سويدايم برويد****ز حسرت حبه السودا بر آرد

چو بشنيد اين سخنهاي دلاويز****ملك را شد لب شيرين شكر ريز

زبان بگشاد و در بر افسر افشاند****به

وصف افسر اين مطلع فرو خواند

اي آفتاب جرعه رخشنده جام تو****مه ساقي مدامي دور مدام تو

اي در سواد شام دو زلفت هزار چين****تا حد نيمروز كشيدست شام تو

خورشيد پادشاه سرير سپهر باد****فرمانبر غلام تو، اي من غلام تو

تا بر زرست نام تو هرجا كه خسرويست****بر سر نهاده افسري از زر به نام تو

به سر مستي ملك را گفت افسر****چه مي خواهي؟ بخواه از سيم، از زر

تو فرزندي مرا از من مكن شرم****تو خورشيدي مرا با من براگرم

فدايت مي كنم چندانكه خواهي****ز تخت و گنج و ملك و پادشاهي

ملك بنهاد سر در پاي افسر****بدو گفت اي سر من جاي افسر

به اقبال تو ما را هيچ كم نيست****به رويت خاطر شادم دژم نيست

ولي خواهم كه بهر جاندرازي****كني بيچارگان را چاره سازي

اسيران را ز غم گرداني آزاد****دل غمگين غمگينان كني شاد

به زندانت مرا جاني است محبوس****مگردانم ز جان خويش مأيوس

دلم را داشتن در بند تا چند ؟****برون آور دل من از چه بند»

جهان بانو نهاد انگشت بر چشم****بدو گفت: «اي بجاي نور در چشم،

دل و جان در تن از بهر تو دارم****به جان و دل همه كارت بر آرم»

به نازش در كنار آورد افسر****نهادش بوسه ها بر چشم و بر سر

به دل مي گفت داني اين چه بوس است****كنار مادر زيبا عروس است

ستون سيم كردش حلقه در گوش****فكند اين در ز نظمش در بن گوش

بخش 81 - غزل

مخورانده كه همه كار به كام تو شود****شادي آيد ز بن گوش غلام تو شود

آنكه ياقوت لبش در نظر تست مدام****شكرين پسته او نقل مدام تو شود

بعد از اين خطبه اقبال به نام تو كند****عاقبت سكه خورشيد به نام تو شود

آخر اين مرغ

همايون كه دلت دانه اوست****آيد از روي هوا بسته دام تو شود

چشم ارباب نظر خلوت خاصت گردد****خون اصحاب غرض جرعه جام تو شود

بخش 82 - آزاد شدن خورشيد

چو صبح از كوه بنمود افسر زر****ز كوه آمد برون خورشيد خاور

پس افسر بر سمند عزم بنشست****به ناز آورد باز رفته از دست

ز شهرستان به سوي دژ روان شد****ز شهر تن به شهرستان جان شد

چو در دژ شد به نزد آن شكر لب****مهي را يافت همچون ماه يك شب

چو دري در صدف تنها نشسته****ز هر يك غمزه عقدي در گسسته

چو جسم ناتوانش چم بيمار****چو شيشه چشم هايش رفته در غار

چو عكس طلعت خورشيد را ديد****سرشك لاله گون از ديده باريد

سرشك افشان گرفت اندر كنارش****كه بنشاند به اشك از دل غبارش

چو مادر حال دختر را تبه ديد****چو چشم خود جهان يكسر سيه ديد

به پوزش گفت: «اي ترك خطايي****خطا كردم، خطا كردم خطايي»

به زاري گفت: « اي سرو گل اندام****فداي چشم مخمور تو بادام

بسي بر شكر و گل بوسه ها داد****شكر پاسخ برو افسانه بگشاد

به تندي گفت: «اي بد مهر مادر،****مرا بهر چه افكندي در آذر؟

چو من نه رستم و سامم به هر حال****چرام افكنده اي در كوه چون زال؟

بگو تا زين جگر گوشه چه ديدي****كه او را بيگناه از خود بريدي؟

مرا رسواي خاص و عام كردي****ميان انجمن بد نام كردي»

بگفت اين قصه و بسيار بگريست****وز آن زاريش مادر زار بگريست

برون آوردش از غمخانه تنگ****چو لعل از سنگ و همچون شكر از تنگ

همان دم چتر شاهي باز كردند****عماري را به ديبا ساز كردند

گل آمد در عماري سوي بستان****مه هودج نشين اندر شبسنان

پري رخسار خوبان دلاويز****بهار افروز و گلبرگ شكر ريز

نسيم جانفزاي و ارغنون ساز****سمن

بوي و نگارين روي و شهناز

هزار و سيصد و هفتاد دختر****همه خورشيد روي و فرخ اختر

كه پيش آن صنم در كار بودند****بدان درگاه خدمتكار بودند

همي روي طرب را باز كردند****همان آيين پيشين ساز كردند

كبوتر گر بود صد سال در بند****رود روزي سوي برج خداوند

بخش 83 - آمدن شاديشاه به خواستگاري خورشيد

چو شاه چين علم بفراخت بر بام****نگون شد رايت عباسي از شام

به قيصر قاصدي آمد سحرگاه****كه اينك مي رسد شادي شه از راه

ز درگه خاست آواز تبيره****شدندش سروران يكسر پذيره

همان كآمد سپاه شام نزديك****ز گردش چشم گردون گشت تاريك

شد از گرد سوار لشكر شام****رخ پيروزه گردون سيه فام

به گردون بسكه گرد مركبان رفت****زمين يكبارگي بر آسمان رفت

ز بس رايت كه بر روي هوا بود****هوا بر شكل شير و اژدها بود

فتاده روي صحرا نيل در نيل****گرفته گرد كحلي ميل در ميل

چو چتر شاه شامي سر بر آورد****ز غيرت گشت روي شاه چين زرد

هماي چتر شاهي كرد پرواز****به زيرش جره بازي كرد پر باز

دمان چون صبح خنگي زير رانش****گرفته شاميان خودش در ميانش

چو نيشكر نطاقي بسته زرين****كشيده قد سبز ارنگ شيرين

سهي سروي قدي خوش بر كشيده****خطي چون سبزه گرد گل دميده

سراسر روم در پايش فتادند****همه پا و ركابش بوسه دادند

چو آن فرزانگان را شاهزاده****بديد از دور حالي شد پياده

ملك چون روي شاديشاه را ديد****چو بيد از رشك شمشادش بلرزيد

نبات از پسته خندان بباريد****ملك را چرب و شيرين باز پرسيد

ملك نيز از دل خونين چو پسته****جوابي داد زير لب شكسته

روان گشتند از آنجا سوي درگاه****ملك غمگين و شاديشاه همراه

حكايتهاي رنگ آميز مي كرد****دمي مي دادش خود خون همي خورد

همه ره شهد مي آميخت با زهر****همي راندند با هم تا در شهر

به سوي برج و

باره بنگريدند****جهاني مرد و زن نظاره ديدند

پي نظاره، در هر برج و بارو****نشستند ماهرويان روي در رو

تو گفتي بر كنار برج و باره****بباريد از فلك ماه و ستاره

سخن گويان و خندان هر دو يكسر****همي راندند تا درگاه قيصر

فضايي ديد شادي ميل در ميل****كشيده پيلبانان پيل در پيل

خروش كوس بر گردون رسيده****اسد را زهره از هيبت دريده

دو رويه چاوشان استاده بر در****حمايل تيغ در بر چون دو پيكر

ز پيش آستان تا حضرت شاه****زمين بوسيد شاديشاه در راه

فراز تخت تاج قيصري ديد****ز برج قصر كيوان مشتري ديد

گرفت آن تا جور در پاي تختش****شهنشه خواند بر بالاي تختش

ز مهر دل مه رويش ببوسيد****ز رنج راه شامش باز پرسيد

به دست راست زير تخت قيصر****نهادند از برايش كرسي زر

ز ساقي خواست جامي تا به لب جان****بلوري كرده پر لعل بدخشان

به ناي و نوش بزمي ساخت ساقي****كه مي زد طعنه بر فردوس باقي

بخش 84 - قطعه

بزمي كه از نواي نوالش به بزم خلد****روحانيان نواله برند از براي حور

بزمي كه مانده اند هم از ياد مجلسش****حوران بزم روضه فردوس در قصور

بود از فروغ باده و عكس صفاي جام****سقف فلك ز زورق خور پر ز موج نور

مي اندر جام زر چون زهره در ثور****قدح چون انجم و سياره در دور

به زانو آمدي هر دم چمانه****نهادي چون قدح جان در ميانه

نشسته چنگ بر ياد خوش دوست****از آن شادي نمي گنجيد در پوست

ضعيف و ناتوان ز آنسان كه گرباد****زدي بر وي زدي صد بانگ و فرياد

نشسته رود زن در كف چغانه****زدي بر آب هر دم صد ترانه

به هر نوبت كه بشنودي سرودش****فرستادي ز چشمان جم درودش

چو دم دادي مقني ارغنون را****گشادي از دل جم جوي خون را

بريزد

لب چو ساغر خنده مي كرد****دل جم در درون خونابه مي خورد

ملك جمشيد بر پاي ايستاده****به قيصر چشم و گوش و هوش داده

زماني در نديمي داد دادي****سر درج لطافت بر گشادي

گهي با ساقيان دمساز بودي****گهي با مطربان انباز بودي

ميان شاميان از شام تا روز****چو شمع از پاي ننشست آن دل افروز

چو از تاريك شب بگذشت پاسي****زمي قيصر لبالب خواست كاسي

به شاديشاه داد آن جام روشن****ز مستي شاه نتوانست خوردن

ملك را گفت شادي شاه مست است****به جامي باده يارش كار بسته است

ز گنجور افسر عزت گهر جوي****مرصع جامه و زرين كمر جوي

درآوردند خلعتها در آغوش****ز يكسو شاه را بردند بر دوش

شه آن تاج و كمر جمشيد را داد****بدو آن مايه اميد را داد

ملك سرمست و شاد آمد به گلشن****به خلعتهاي دامادي مزين

نشست و پيش خود مهراب را خواند****حديث رفته با او باز مي راند

بدو مهراب گفت اي شاهزاده****به شادي شد در دولت گشاده

ميي خوردي كه آن مشكين ختام است****هنيئاً لك ترا اين مي تمام است

دگر كاين جامه كو پوشيد در تو****نباشد سر اين پوشيده بر تو

از آن جام مي و اين جامه تن****چو مي شد دولت و كار تو روشن

چو شاه چين ز مشرق رايت افراخت****سپاه شام قيري پرچم انداخت

ملك در بارگاه قيصر آمد****حديث مجلس دوشين بر آمد

سخن زافتادن شهزاده برخاست****ملك جمشيد عذر لنگ مي خواست

كه: « در مرد افكني مي بر سر آيد****كسي با مي به مردي بر نيايد

اگر با مي كند شيري دليري****در آخر مي نمايد شير گيري

هر آنكس كو كند با باده هستي****در آخر سر نهد در پاي مستي

هنوز آن شه غريب است اندرين بوم****نمي داند طريق و عادت روم

يقين دانم كه امروز

از خجالت****بود بر خاطرش گرد ملالت»

به ساقي گفت شاهنشه دگر بار****كه خيز از مي بيارا گلشن يار

رواق ديده از مي ساز گلشن****هواي خانه دار از جام روشن

ز مي ساقي چنان بزمي بياراست****كه از بزم جنان فرياد برخاست

ملك را خاست ميل دوستكاني****ز ساقي خواست آب زندگاني

به بزم آورد ساقي كشتي مي****چو دريا غوطه خوردي در دل وي

نهاد آن جام را بر دست جمشيد****ز شادي خورد جم بر ياد خورشيد

از دريا نمي نگذاشت باقي****دوم كشتي به شادي داد ساقي

چو چشم يار شادي بود مخمور****ز سوداي غم دوشينه رنجور

به سيماب كفش بر جام چمشيد****ز مخموري تنش لرزان تر از بيد

همي لرزيد چون در دجله مهتاب****و يا از باد كشتي بر سر آب

به كام اندر كشيد آن كشتي مي****زد آن درياي آتش موج در وي

درون معده جاي خود نمي ديد****به ناكام از ره لب باز گرديد

بساط مجلس از مي شد دگرگون****ز بزم قيصرش بردند بيرون

سر اندر پيش تا ايوان خود رفت****خجل تا كلبه احزان خود رفت

وزيران را به سوي بزم شاهي****فرستاد از براي عذر خواهي

زمين بوسيده گفتند: «اي جهاندار****به لطف خويشتن معذور مي دار!

كه شاديشاه تاب مي ندارد****مي اش كم ده كه تاب مي نيارد»

ملك گفت: «اينچنين بسيار باشد****ازين معني چه عيب و عار باشد؟

به معده لقمه اي داد او نه در خور****نيفتادش قبول آن لقمه رد كرد

مي اندك نيك باشد چون لب يار****كه روح افزايد و عيش آورد بار

زمستي جز خرابي بر نخيزد****ز مي بسيار آب رو بريزد»

مرصع چون قباي چرخ اخضر****چو تاج چرخ تاجي نيز بر سر

دو جام زر چو ماه و مهر عذرا****دو قرابه پر از لولوي لالا

ز هر جنسي و نوعي برگي آراست****فرستاد و از

آن پس عذرها خواست

پس آنگه جام شادي بر گرفتند****سماع از پرده ديگر گرفتند

همي خوردند مي تا اين مي زرد****ز جام زر لب مغرب فرو خورد

چو روي مشرق ار وي لاله گون شد****ملك مست از بر قيصر برون شد

به مهراب جهان گرديده مي گفت****كه: «با ما اختر اقبال شد جفت

سعادت يار و دولت ياور ماست****مي عيش و طرب در ساغر ماست

مرا خورشيد طالع نيك فال است****وليكن ماه دشمن در وبال است»

به ياران باز گفت احوال داماد****كه چون افتاد حال او زبنياد

ز شادي شد دل مهراب خرم****ملك را گفت: «فارغ كن دل از غم

هر اميدي كه دشمن دارد اكنون****به كلي خواهد از دل كد بيرون

جهان را كار خواهد شد به كامت****سعادت سكه خواهد زد به نامت»

بدين شادي همه شب باده خوردند****بدين اميد دل را شاد كردند

بخش 85 - هنرنمائي جمشيد و شاديشاه در حضور خورشيد و افسر

چو خورشيد فلك برداشت از چين****مي ياقوتي اندر جام زرين

ملك در گفت و گوي عزم ميدان****سر زلف سيه را ساخت چوگان

سر بدخواه در چوگان فكنده****ز غبغب گوي در ميدان فكنده

به نزد قيصر آمد شاد و خرم****زمين بوسيد كاي سالار عالم

شنيدستم كه شادي شهسوار است****به ميدان نيز مرد كارزار است

چو در ميدان سواري مي نمايد****ز مردان گوي مردي مي ربايد

چو در ميدان فروزي روز پيروز****به ميدان كرد بايد ميل امروز

به ميدان ارادت اسب تازيم****به چوگان سعادت گوي بازيم

توان بودن كه اين چابك سواري****خلاصي بخشدش ز آن شرمساري

ملك بر پشت پران باد پايي****چو شاهيني مطوس بر همايي

بكف چوگان از زر چون هلالي****مه و خورشيد را خوش اتصالي

چو زلف خود فرس بر ماه مي تاخت****به چوگان گوي با خورشيد مي باخت

از آن جانب در آمد خسرو شام****شد از گرد سپه گيتي سيه فام

هزاران مرد

چوگان باز شامي****روان در موكب از بهر غلامي

ز در و لعل بر سر نيم تاجي****كه مي ارزيد هر لعلش خراجي

چو مه بر ادهم شامي نشسته****ميان بندي ز زر چون چرخ بسته

چو مشكين زلف چوگانيش بر دوش****به هر جانب هزارش حلقه در گوش

خبر بردند نزديكان به افسر****كه با جمشيد شادي شاه و قيصر

به ميدان گوي خواهند باخت امروز****فرس بر ماه خواهد تاخت امروز

برون از شهر قصري داشت قيصر****كه بودش صن ميدان در برابر

ز ايوان افسر و خورشيد عذرا****برون رفتند بر عزم تماشا

بر آن قصر بهشت آيين نشستند****نظر بر منظر جمشيد بستند

دو ماه مهر طالع چون ستاره****همي كردند در ميدان نظاره

بر آمد از ره ميدان روا رو****ز چوگانها هوا شد پر مه نو

ز هر جانب خروش ناي برخاست****زمين چون آسمان از جاي برخاست

سران ميدان به اسبان ساز كردند****همايون چتر شاهي باز كردند

ملك شادي شخ اول اسب در تاخت****به چوگان جلادت گوي مي باخت

گه از چپ گوي مي زد گاه از راست****ز سرداران قيصر مرد مي خواست

ملك از جا براق جم برانگيخت****زمين و آسمان را در هم آويخت

به چوگان گوي مي برد از معامل****چو مه رويان به زلف از عاشقان دل

ز پي چندان كه شادي مي دوانيد****به جز گرد براق جم نمي ديد

به شادي باز كرد آن نيك پي روي****چو اقبال و سعادت همرش گوي

سيه رو ماند شادي بر سر راه****نمي شايست رفتن در پي شاه

چو خورشيد آن قد و شكل و شمايل****بديد اين بيتها مي خواند در دل:

بخش 86 - غزل

باد صبا به گرد سمندش نمي رسد****سرو سهي به قد بلندش نمي رسد

بر مه شكسته طرف كلاه است ازين سبب****از چشم آفتاب گزندش نمي رسد

گرد سمند او به فلك

نمي رسد ولي****خنگ فلك به گرد سمندش نمي رسد

پايم به بند زلف گرفتار كرده است****دردا كه دست بنده به بندش نمي رسد

به هر گردي كه مي انگيخت جمشيد****بر آوردي غبار از جان خورشيد

به هر گامي كه اسبش بر گرفتي****ز اشك آن خاك در گوهر گرفتي

صنم گلگون سرشك از ديده مي راند****ملك شبديز با گلگونه مي راند

ملك گوي ار همه كس پيش مي برد****به هر صنعت كه بود از پيش مي برد

غريو اهل روم و شام برخاست****ملك چوگان فكند و نيزه را خواست

در آمد خوش به طرد و عكس كردن****به طرد بدسگال و عكس دشمن

سماك رامح از بالاي افلاك****ز غيرت نيزه را انداخت بر خاك

هزاران حلقه همچون زلف جانان****ز چوگان كرد در ميدان بر افشان

ز پشت باد پا چون باد در تك****به رمح ان حلقه ها بر بود يك يك

بر او شاهنشه از جان آفرين كرد****ثناي قدرت جان آفرين كرد

به پيروزي ز ميدان باز گشتند****همان با ناي و ني دمساز گشتند

بخش 87 - نجات دادن جمشيد ، قيصر را از مرگ

چو اين شهباز زرين بال خاور****پريد اندر هوا با رشته زر

هزاران زاغ زرين زنگله ساز****بسوي باختر كردن پرواز

به صحرا رفت لشكر فوج بر فوج****ز يوز و باز و شاهين دشت زد موج

سوي نخجبير گه رفتند تازان****رها كردند بازان را به غازان

چو يوز او رسن بگشادي از طوق****غزاله طوق دارش گشتي از شوق

هژبري ناگهان برخاست از دشت****كه شير از هيبتش روباه مي گشت

دو چشمش چون دو در در عين برزخ****دهان و سر چو چاه ويل و دوزخ

چو دندان گرازش بود دندان****چو تيغ تيز روز رزم خندان

خروشيد از سر تندي چو تندر****خروشان رفت سوي اسب قيصر

جهان سالار جم از دور چون ديد****كه شير آمد، چو كوه از

جا بجنبيد

براق گرم رو را راند چون ميغ****بباريد از هوا بر شير نر تيغ

هژبر جنگجو يازيد چنگال****گرفت اسب شهنشه را سر و يال

چو شير انداخت مركب كرد آهنگ****به سوي شاه و بر شه كار شد تنگ

ملك جمشيد ازين معني بر آشفت****عقابي كرد با زاغ كمان جفت

خدنگ چارپر زد بر دل شير****خدنگش خورد و گشت از جان خود سير

به تيري چون ملك شيري چنان گشت****ز هازه خاست از چرخ كمان پشت

ز چنگال اجل قيصر امان يافت****ز زخم ناوك جمشيد جان يافت

روان قيصر سوي جمشيد تازيد****بيامد دست و بازويش بنازيد

چو قيصر چشم زخمي آنچنان يافت****عنان از صيد گه بر بارگه تافت

بخش 88 - ستايش قيصر از دلاوري جمشيد

فرستاد افسر و خورشيد را خواند****بر خود چون مه خورشيد بنشاند

حديث صيد گاه و شير و جمشيد****حكايت كرد يك يك پيش خورشيد

بدو گفت اين پسر خسرو نژادست****كه خسرو سيرت و خسرو نهاد است

رخش آيينه آيين شاهي است****ز سر تا پا همه فر الهي است

مرا مرد هنر پرورد بايد****ز شخص بي هنر كاري نيايد

كنون در كار شادي من حزينم****غمي در دل نمي آيد جز اينم

عيار گوهرش كرچه درست است****ولي در كار من يكباره سست است

به هر بابي كه كردم آزمايش****نديدم يك سر مو زو گشايش

ز جاه و گوهر ارچه با نصيب است****ولي در كار چون تيغ خطيب است

تيغ خطيبش مي شمارد****كه قطعاً هيچ برايي ندارد

چو بشنيد اين فسانه افسر از جفت****بدو كرد آفرين از مهر و پس گفت:

«بدان، شاها حقيقت كان جوانمرد****كه ديدست او بسي گرم و بسي سرد

به پيش من كنون عين اليقين است****كه نور ديده فغفور پين است

هواي خدمت درگاه قيصر****بر آوردش ز تخت و تاج و كشور

نشاط پايه تخت خداوند****چو ياقوتش ز جاي خويش

بر كند»

بخش 89 - غزل

عشق مرا از هزار كار برآورد****گرد جهانم هزار بار برآورد

يار مرا خوي تنگ بود به غايت****عشق دلم را به خوي يار بر آورد

لشكر سوداي عشق بر سر من تاخت****از تن خاكي من غبار برآورد

خيز و بيا چشم روزگار برآور****كز تو مرا چشم روزگار برآورد

با تو بيا تا دمي به كام برآيم****همان كه فراقت زما دمان برآورد

كام من جان به لب رسيده برآورد****ز آن لب شيرين كزين هزار برآورد

بس كه مرا چون صبا هواي خيالت****گرد گلستان و لاله زار برآورد

قد تو در چشم من به جلوه درآمد****سرو سهي را ز جويبار برآورد

به پاسخ گفت با بانو جهاندار****نخست انديشه مي بايد در اين كار

نيابي خير از آن شاخ برومند****كه سازد با درخت خشك پيوند

چرا در خاك سيمي را كنم گم****كه مي شايد به كحل چشم مردم؟

بري طوبي ز خلد جاوداني****بري در غير ذي زرعش نشاني

هر آنكو كرد با ناجنس پيوند****قرين بد گزيد از بهر فرزند

به جاي نور چشم خويش بد كرد****بدست خويش قصد جان خود كرد

اگرچه قطره زاد از ابر ليكن****به بحر افتاد و شد در بحر ساكن

به لطف خويش بحر او را بپرورد****يتيم بحر نام خويشتن كرد

بزرگي و هنر از يم در آموخت****هنرهاي بزرگان زو هم آموخت

چو صاحب مكنت و صاحب هنر شد****سزاي گوشوار و تاج و زر شد

تو يك مه گر به لطفش مي بخواني****به خورشيد جهانتابش رساني

تو خورشيد جمالي او مه نو****نظر مي دارد از لطف تو پرتو

گرفتم خود نه از فغفور چين است****خردمنديش ما را خود يقين است

همه شب بود با قيصر دراين زار****همي راند از غم و شادي سخن باز

بخش 9 - قطعه

داور دنيا، معز الدين حق، سلطان اويس****آفتاب عدل پرور سايه پروردگار

آن شهنشاهي

كه راي او اگر خواهد، دهد****چون اقاليم زمين اقليم گردون را قرار

بناميزد چو آفريدون و هوشنگ****ز سر تا پا همه هوشست و فرهنگ

طراز طرز شاهي مي طرازد****سر ديهيم و افسر مي فزاند

ز مار رمح او پيچان دليران****ز مور تيغ او دلخسته شيران

هلال فتح نعل ادهم اوست****شب و روز سعادت پرچم اوست

ز ياجوج ستم گشته است آزاد****كه تيغش در ميان سديست پولاد

ظفر در آب تيغش غوطه خورده****سر بدخواه آب تيغ برده

به جاي زر ز آهن دارد افسر****ز پولادش بود خفتان چو گوهر

بخش 90 - خواستگاري شاديشاه از دختر قيصر

چو راي هند رخ بر تافت قيصر****نمود از ملك چين رخشنده افسر

تقاضاي عروسي كرد داماد****بر قيصر به خواهش كس فرستاد

شه رومي به ابرو چين درآورد****تأمل كرد و آنگه سر برآورد

كه: «شاديشاه نور ديده ماست****وليكن هست از او ما را سه درخواست

نخستين از پي كابين دختر****دهد يك نيمه ملك شاه و بربر

دوم بايد كه پويد سوي افرنج****برسم باج از آن بوم آورد گنج

سوم شرط آنكه سوي كشور شام****نسازد عزم و اينجا گيرد آرام

مبادا كو شود زين شرط مأيوس****مراد ما از اين نام است و ناموس»

رسولان چون شنيدند اين حكايت****به شادي باز گفتند اين روايت

ملك را گشت روشن ز آن فسانه****كه مي گيرد بر او قيصر بهانه

به پاسخ گفت: «اين كاريست دشوار****نشايد بي پدر كردن چنين كار

اگر فرمان بود من باز گردم****ازين در با پدر همراز گردم

به فرمان پدر يكسال ديگر****بيايم بر خط فرمان نهم سر»

بخش 91 - بازگشتن شاديشاه به شام

حكايت را بدين پيدا شد انجام****سحرگه كرد شادي روي در شام

ملك جمشيد را افسر طلب كرد****حكايتهاي شادي شه در آورد

ملك را گفت: «شادي رفت در شام****نمي دانم كه چون باشد سرانجام

ندانم كو كشد لشكر برين بوم****ز شادي عكس گردد كشور روم؟

ملك برخواست گفت: «اي بر سران شاه****ز ماهي ياد محكوم تو تا ماه

اگر فرمان دهد فرمانده روم****روم سازم بر ايشان شام را شوم

همي تا بر تو شام آرد عدو بام****روم از روم و صبحش را كنم شام»

بدين معني ملك فصلي بپرداخت****كه از شادي سر افسر برافراخت

بدو گفت: » آفرين بر گوهر نيك!****قوي مردانه مي گويي سخن ، ليك

زگفتار تهي كاري نيايد****بگفتار اندرون كردار بايد

اگر زين عهد و پيمان بر نگردي****به جاي آورده باشي شرط مردي

ترا قيصر ز گردون بگذراند****دهد دختر به

خورشيدت رساند»

به داراي جهان جم خورد سوگند****كه : «تا جان و تنم را هست پيوند

من از فرمان قيصر بر نگردم****اگر زين قول برگردم ، نه مردم

بباشم در رهش تا زنده باشم****بدين در كمترينش بنده باشم»

چو بشنيد آن سخن برخاست آن سرو****به پيش قيصر آمد راست آن سرو

بدادش مژده از گفتار جمشيد****شهنشه شاد شد از كار جمشيد

اشارت كرد از آن پس روميان را****كه: « در بنديد بهر كين ميان را»

بخش 92 - لشكر كشي جمشيد از روم به شام

زند از شهر گردان خيمه بر دشت****زمين از خيمه همچون آسمان گشت

هنرمندان ز كين دلها پر از خون****ز تن كردند ساز بزم بيرون

ز هر سو لشكري آمد به انبوه****تو گفتي گشت بر صحرا روان كوه

برون از شهر دشتي بود دلكش****چو گلزار جواني خرم و خوش

چو روي جم در آن گلها شكفته****چو چشم آهوان بر لاله خفته

ميان ياسمين و نسترن در****بلورين بركه اي چون حوض كوثر

ز هر سويي روان نالنده رودي****برو گوينده هر مرغي سرودي

گلش صد بار لعل افكنده بر هم****نمي آمد لبش از خنده بر هم

هوايش عقد پروين دانه مي كرد****معنبر زلف سنبل شانه مي كرد

چنار و گل ز ابرش آب جسته****به آب ابر دست و روي شسته

چو پيري زاده از مادر شكوفه****زبان بهانده سوسن در شكوفه

دل گل چون دماغ پور سينا****درختان چون درخت طور سينا

چمن از سايه بيد و گل بان****كشيده سايبانها گرد بستان

به سوري اين غزل مي خواند بلبل****سحر گه در مقام نغز با گل:

بخش 93 - غزل

بود ز غم صد گره بر گل و بر بارگل****باد به يكدم گشاد صد گره از كار گل

طرف چمن را چو كرد چشم شكوفه سپيد****باز منور شدش ديده به ديدار گل

لاله زر آتشي است ناسره اش در ميان****لاجرم آن قيمتش نيست به بازار گل

قوس قزح در هوا تا سر پرگار زد****دايره لعل گشت نقطه پرگار گل

در چمني كان صنم جلوه دهد حسن را****خار عجب گر كشد بار دگر بار گل

كف به لب آورده باز جام پر از لعل مي****مي به كف آور ببين روي پريوار گل

ملك با لشكري افزون ز باران****فرود آمد در آن خرم بهاران

ميان سبزه چون گل جاي كردند****ملك را بارگه بر پاي كردند

به ياد روي

گل ساغر گرفتند****چو نرگس دور جام از سر گرفتند

ملك يك هفته با قيصر طرب كرد****بر آن گل ارغواني باده مي خورد

ملك ناليد يك شب پيش مهراب****كه كار از دست رفته اي دوست درياب

چنين از عمر تا كي دور باشم؟****ز جان خويشتن مهجور باشم؟

براي من بسي زحمت كشيدي****ز دست من بسي تلخي چشيدي

براي من بكن يك كار ديگر****بيار آن ماه را يكبار ديگر

سرشك از ديدگان باريد بر زر****فرو خواند اين غزل با اشك برتر

بخش 94 - دوبيتي

آيا كراست زهره؟ آيا كراست يارا؟****كر من برد به يارم اين يك سخن كه: «يارا؟

بستان ما ندارد بي طلعت تو نوري****اي سرو ناز بازآ ، بستان ما بيارا»

چنان دلخسته هجرانم امشب****كه مشتاق وداع جانم امشب

به شب مهراب رفت از پيش جمشيد****شب مهتاب شد جوياي خورشيد

سواري ديد بر شبرنگي از دور****چو در تاريكي شب شعله نور

چو طاووسي نشسته بر پر زاغ****چو بادي كاورد گلبرگي از باغ

همي آمد بر آن تازنده دلدل****چو بر باد بهاري خرمن گل

چو مهرابش در آن شب ديد بشناخت****كه خورشيد است سر در پايش انداخت

به زاري گفت «اي شمع دل افروز****شبت فرخنده باد و روز نوروز

بيا اي تازه گلبرگ بهاري****بگو عزم كدامين باغ داري؟

ز جان نازكتري اي سرو آزاد****به تنها مي روي جانت فدا باد

سبك گردان عنان و زود بشتاب****ركابت را گران كن، وقت درياب

مگر جمشيد را سازي وداعي****مهي دارد هواي اجتماعي»

به شب مي راند مركب گرم خورشيد****بيامد تا به لشكرگاه جمشيد

در آن گلزار عمر افزاي مهتاب****ملك با ياوران بر گوشه آب

نشسته صوت بلبل گوش مي كرد****به ياد يار جامي نوش مي كرد

كجا بر سنبلي بادي گذشتي****ملك شوريده و آشفته گشتي

گمان بردي كه مشكين زلف يارست****كه از باد بهاري بيقرار

است

چو سرو نازنين جنبيد از جاي****ملك از جاي جستي بي سر و پاي

چنان پنداشتي كامد نگارش****گرفتي خوش در آغوش و كنارش

دوان آمد به پيش شاه مهراب****كه شاها ، هان شب قدرست، درياب

به استقبالت آمد بخت پيروز****شب قدر تو خواهد گشت نوروز

چو شد خورشيد با آن مه مقابل****ملك را برزد اين مطلع سر از دل

بخش 95 - غزل

شادي آمد از درون امشب كه هان جان مي رسد****جان به استقبال شد بيرون كه جانان مي رسد

يار چون گيسو كشان در پاي يار آمد ز در****مژده اي دل كان شب سودا به پايان مي رسد

خوش بخند اي دل كه اينك صبح خندان مي دمد****خوش برقص اي ذره كاينك مهر رخشان مي رسد

پريشان و سرو جان داده بر باد****چو زلف آمد ملك بر پايش افتاد

گل خندان به زير پر گرفتش****گشاد آغوش و خوش در بر گرفتش

نشستند آن دو نازك يار باهم****بر آن گلزار روح افزا چو شبنم

بپرسيدند هر دو يكدگر را****ببوسيدند بادام و شكر را

خوشا آن هر دو معشوق موافق****كه بنشينند با هم چون دو عاشق

به مژگان گفته با هم هر دو صد راز****به ابرو كرده باهم هر دو صد ناز

ملك را گفت: «اي روي تو روزم****به شام آورده روز دلفروزم

مده بر عكس خورشيد اي گل اندام****سپاه حسن چون مه عرض بر شام

رخ فرخ چرا مي تابي از روم****به عزم بام صبحم را مكن شوم

ندانم تا كي اي عمر گرامي****چنين تو در سفر فرسوده ماني

چو مه روز و شب اي زرين شمايل****چه تن مي كاهي از قطع منازل؟

مه و خور گرچه در بر داري از من****نديدي هيچ برخورداري از من

تو چون زلف ار نبودي فتنه بر روم****چرا گشتي چنين سرگشته در

روم

ز حلوايم بجز دودي نديدي****زيانها كردي و سودي نديدي»

بگفت اين و سرشك از ديده افشاند****روان اين مطلع موزون فرو خواند:

بخش 96 - دوبيتي

از ديده دلم روز وداعش نگران شد****با قافله اشك در افتاد و روان شد

اي جان كم از او گير برو با غم او باش****دل رفت و همه روزه در آن مي نتوان شد

جوابش داد جم كاي مايه ناز****طراز خوبي و پيرايه ناز

تن و جان كرده ام وقف هوايت****سرم بادا فداي خاك پايت

سر من گرنه سوداي تو ورزد،****سر وارون سودايي چه ارزد؟

ز شمعت شعله اي در هر كه گيرد****چراغ روشنش هرگز نميرد

ز جان و تن كه بنياديست بس سست****مراد من تويي و صحبت تست

تنم خاك است و جانم باد پر درد****چه برخيزد ز خاك و باد جز گرد؟

به اقبالت نمي انديشم از كس****مرا از هجر تست انديشه و بس

مرا باغمزه اين دل مي خراشد****چه باك از زخم تيغ و تير باشد؟

چو خواهم طاق ابروي تو ديدن****چرا بايد كمان باري كشيدن

ز بهر آن زنم بر تيغ جان را****ز عشق آن شوم قربان كمان را

درين ره از هوا سر مي زنم من****اگر سر مي نهم خونم به گردن

فك با عاشقان دايم به كين است****چه شايد كرد قسمت اينچنين است؟

فلك تا تيغ خود خواهد كشيدن****عزيزان را زهم خواهد بريدن

ملك مي گفت و آب از ديده مي راند****بر او اين قطعه موزون فرو خواند

بخش 97 - قطعه

در آن روز وداع آن ماه خوبان****لبم بر لب نهاد و گفت نرمك

ز روي حسرت او با من همي گفت:****هذا فراق بيني و بينك

همه شب با دوتن افسر در آن دشت****تماشا را بدان مهتاب مي گشت

طوافي گرد آب و سبزه مي كرد****ز ناگه ره بدان منزل در آورد

به يك منزل دو مه را ديد با هم****نشسته هر دو چون بلقيس با جم

نواي چنگ و بانگ رود

بشنود****بدان فرخ مقام آهنگ فرمود

در آن مهتاب خرم بود خورشيد****نشسته چون گلي در سايه بيد

چو مادر را بديد از دور بشناخت****صنم خود را به بيدستان درانداخت

به دستان چون فلك نقشي عيان كرد****به بيدستان چو گل خود را نهان كرد

زمانه قاطع عيش است و شادي****نمي خواهد به غير از نامرادي

بخش 98 - رباعي

چون گل دهني زمانه پر خنده نكرد****كش باز به خون جگر آكنده نكرد

چون غنچه گل دمي دلي جمع نگشت****كايام هماندمش پراكنده نكرد

ملك چون عكس تاج افسري يافت****زجاي خود به استقبال بشتافت

ز جاي خود نرفت و رفت از جاي****چو دامن بوسه اش مي داد بر پاي

به آغوش اندر آورد افسرش مست****گرفتش سيب سيمين بر كف دست

لبان و مشك و شهد و مي به هم ديد****مي مشكين ز شيرين شهد نوشيد

به زير بيد بن مي ديد خورشيد****ز غيرت شد تنش لرزان تر از بيد

ملك گفت: « از كجا اي سرو نامي****به اقبال و سعادت مي خرامي؟

بخش 99 - غزل

سوي كلبه فقيران به سعادت و سلامت****بكجا همي خرامي صنما خلاف عادت؟

سوي كشته اي گذر كن ببهانه زيارت****بشكسته اي نظر كن به طريقه عيادت

الا اي تازه ورد ناز پرورد****بدين صحرا كدامين بادت آورد

به خورشيدي چه نقصان راه يابد****اگر بر خانه موري بتابد

سهايي را منور كرد ماهي****گدايي را مشرف كرد شاهي

بگسترد آفتابي سايه بر خاك****گذاري كرد دريايي به خاشاك»

به پاسخ گفتش آن خورشيد شب رو****ملك را كاي جهان سالار خسرو

من اندر خواب خوش بودم به مسكن****خيالت ناگه آمد بر سر من

غمت در دامن جان من آويخت****درين سودا ز خواب خوش برانگيخت

كشانم بخت بيدار تو آورد****شب وصل تو امشب روزيم كرد

ملك آشفته بود و سخت بي خويش****حجاب شرم دور انداخت از پيش

به پاسخ گفت: «اي حور پري زاد****جمالت آنكه جانم داد بر باد

چه باشد گر بدين طور تمني****كند بر عاشقان نور تجلي؟

مرا ديدارش امشب در خيالست****زنان را يك نظر ديدن حلالست

هوس دارم كه از دورش ببينم****به چشمان درد بالايش بچينم»

جوابش داد بانو كاين خيالست****به شب خورشيد را ديدن محالست

شبست اكنون و از شب

رفته يك بهر****رهي دورست ازين جا تا در شهر

كجا خورشيدت امشب رخ نمايد؟****مراد امشبت فردا برآيد»

درين بئد او كه شهناز از ره راست****بدين ابيات مجلس را بياراست

دل ما در پي آن يار، كه جانانه ماست،****گشته سرگشته و او همدم و همخانه ماست

آنكه بيرون زد ازين خيمه سراپرده حسن****همچنان گوشه نشين دل ديوانه ماست

چو شاه چين ز مشرق راند موكب****روان شد خيل زنگي سوي مغرب

خروش كره ناي و گردش گرد****به گردون در زحل را كور و كر كرد

هوا بگرفت ابرو كوس شد رعد****به روز اختيار و طالع سعد

به ملك شام شاه چين روان شد****شه رومش دو منزل همعنان شد

دو منزل با ملك همراز گرديد****وداعش كرد و زآنجا باز گرديد

ملك جمشيد ترك جام مي كرد****سمند عيش و عشرت باز پي كرد

از آنجا كرد رود و جام بدرود****به جاي جام زر جست آهنين خود

به جاي ساعد سيمين خورشيد****حمايل كرد در بر تيغ جمشيد

دو شب در منزلي نگرفت آرام****سپه مي راند يكسر تا در شام

خبر شد سوي شاه شام مهراج****كه: «بحر روم شد بر شام مواج

نبود از عرض لشكر ارض پيدا****سپه را نيست طول و عرض پيدا

سواد شام از آن لشكر سياه است****زمين چون آسمان بر بارگاه است»

سر مهراج شد زانديشه خيره****شدش بر ديده ملك شام تيره

ملك مهراج را هژده پسر بود****سپاه و ملك و گنج از حد بدر بود

از ايشان بود شاديشاه مهتر****به وجه حسن بود از ماه بهتر

به شادي گفت سورت ماتم آورد****عروس ما نر آمد ، چون توان كرد؟

گمان بردم كه غز باشد عروسم****چه دانستم كه نر باشد عروسم

كنون بر رزم بايد عزم كردن****بسيج رزم و ترك بزم كردن

سر گنج درم را بر گشادن****به لشكر بهر

دشمن سيم دادن

مده مر تيغ زن را بي گهر تيغ****گه بي گوهر نباشد كارگر تيغ

سپاه آمد ز هر گوشه فراهم****ز گردش اشهب گيتي شد ادهم

ز هر مرزي روان شد مرزباني****ز هر شهري برون شد پهلواني

ز درگه خاست آواز تبيره****شدند ان انجمن جم را پذيره

به صحراي حلب بر هم رسيدند****دو كوه آهنين لشكر كشيدند

دو كوه آهنين دو بحر مواج****يكي جمشيد و ديگر شاه مهراج

به هم خوردند باز آن هر دو لشكر****سران را رفت بر جاي كله سر

جهان برق يمان از عكس شمشير****فلك را آب مي شد زهره شير

ز بيم آن روز ابر باد رفتار****به جاي آب خون انداخت صد بار

برآمد ناگهان ابر سيه گون****تگرگش ز آهن و بارانش از خون

چو شد قلب و جناح از هر طرف راست****ملك جمشيد قلب لشكر آراست

چو كوه افشرد بر قلب سپه پاي****كه در قلب همه كس داشت او جاي

ز هر سو گرد بر گردون روان شد****زمين پنداشتي برآاسمان شد

چو خنجر در سر افشاني دليران****علم وار ، آستين افشاند بر جان

علم بر ماه سر ساييده از قدر****سنان نيزه خوش بنشسته در صدر

ز دست باد پايان خاك بگريخت****برفت از دامن گردون بر آويخت

ز گلگون مي لبالب بود ميدان****به ميدان كاسه سرگشته گردان

زماني نيزه كردي دلربايي****زماني گرز كردي مهر سايي

دم پيچان كمند خام و پر خم****سر اندر حلقه آوردي چو ارقم

ز لشكر دست چپ مهراب را داد****دگر جان ملك سهراب را داد

كه بد سهراب قيصر را برادر****جواني پهلواني بد دلاور

ملك تيغ مخالف دوز برداشت****ميان ترك تارك فرق نگذاشت

ز دست راست چون بر كوه سيلاب****روان بر قلب شادي تاخت سهراب

ز شادي روي را مهراب بر تافت****به سوي مرز شد قيصر عنان تافت

ز يكسو رايت

مهراب شد پست****عنان بر تافت بر سهراب پيوست

ملك جمشيد تنها ماند بر جاي****سپه را همچنان مي داشت بر جاي

به پايان هم ركاب او گران شد****تو گفتي بيستون از جا روان شد

چو صبح از تيغ چو آب آتش انگيخت****كه از پيشش سپاه شام بگريخت

سپاه شام در يكدم چو انجم****شدند از صبح تيفش يك بيك گم

گهي بر چپ همي زد گاه بر راست****هم آورد از صف بدخواه مي خواست

دليران يكسر از پيشش گربزان****ز اسبان همچو برگ از باد ريزان

ملك تا نيمروز ديگر از بام****همي زد تيغ چون خور در صف شام

به آخر روي از و بر كاست مهراج****بدو بگذاشت تخت و كشور و تاج

ملك در پي شتابان گشت چون سيل****فغان الامان برخاست از خيل

شدند از سركشان شاه شاهان****بر جمشيد شه فرياد خواهان

بر او چون كار ملك شام شد راست****به داد و بخشش آن كشور بياراست

مشرف كرد دارالملك مهراج****منور شد به نور طلعتش تاج

عقاب از عدل او با صعوه شد جفت****ز شاهين كبك فارغ بال مي خفت

سپرد آن مملكت يكسر به نوذر****كه نوذر خويش افسر بود و قيصر

8- ديوان محتشم كاشاني

مشخصات كتاب

شماره بازيابي : 5-16786

سرشناسه : محتشم علي بن احمد، - 996ق ، پديد آور

عنوان و نام پديدآور : ديوان محتشم كاشاني[نسخه خطي]/علي بن احمد محتشم كاشاني

وضعيت استنساخ : ، احتمالا قرن 13ق.

آغاز ، انجام ، انجامه : آغاز:[افتاده] : آيا نتيجه آمال كز برادر من / تو مانده اي به من اندر دل يراي بقا ....

انجام:... زهر مصرعي نيز بر وي فزود / يكي از تواريخ معجز بيان

مشخصات ظاهري : 361 گ ، 17 سطر ، اندازه سطور : 90×160 ؛ قطع : 155×230

يادداشت مشخصات ظاهري

: نوع و درجه خط:نستعليق متوسط

نوع كاغذ:فرنگي شكري آهار مهره

تزئينات متن:مصراعها داخل جدول سرخ.

نوع و تز ئينات جلد:تيماج قهوه يي ، ضربي ، مجدول ، مقوايي ، آستر كاغذ صنعتي آبي

معرفي نسخه : مجموعه اي از اشعار محتشم كاشاني است بدون ترتيب خاصي ، در آغاز قصيده در مدح پيامبر اكرم و سپس قصايدي كه محتشم در مدح امير المؤنين عليه السلام سروده ، آنگاه قصايد در مدح امام رضا ، و آنگاه قصيده در مدح شاه طهماسب ، اعسپس بعضي مثنويها و غزليات به ترتيب حروف الفبايي ، و در آخر رباعيهايي كه در تاريخ جلوس شاه اسماعيل سرروده شده آمده.

توضيحات نسخه : نسخه بررسي شده .آذر 1390آثار لك در بعضي صفحات ديده ميشود ، عطف فرسوده ، برگ اول الحاقي ، برگ آخر مرمت و وصالي شده.

يادداشت كلي : زبان:فارسي

يادداشت باز تكثير : ديوان محتشم بارها در ايران و هند چاپ سنگي و سربي شده است ؛ اخيرا با تصحيح احمد بهاروند توسط انتشارات نگاه در تهران چندين بار به چاپ رسيد ، چاپ چهارم آن بسال 1387ش. است.

منابع اثر، نمايه ها، چكيده ها : ذريعه (9: 972) ، تاريخ ادبيات در ايران (2: 794) ، مجلس (8: 181) ، سپهسالار (4: 529).

موضوع : شعر فارسي -- قرن 10ق

شناسه افزوده : كتابخانه ملي پهلوي

دسترسي و محل الكترونيكي : http://dl.nlai.ir/UI/954b43bf-beb6-4045-a613-6ce344c44c33/Catalogue.aspx

معرفي

كمال الدين علي محتشم كاشاني شاعر ايراني عهد صفويه و معاصر با شاه طهماسب اول است. وي در سال 905 هجري قمري در كاشان زاده شد و بيشتر دوران زندگي خود را در اين شهر گذراند.

نام پدرش خواجه ميراحمد بود. كمال الدين در نوجواني به مطالعهٔ علوم ديني و ادبي معمول زمان خود پرداخت. معروفترين اثر وي دوازده بند مرثيه اي است كه در شرح واقعهٔ كربلا سروده است. مرثيهٔ ديگري نيز در مرگ برادر جوان خود سروده كه بسيار سوزناك است. مجموعه اي از غزليات عاشقانه با نام «جلاليه» نيز از وي باقي مانده است. وي در ربيع الاول سال 996 هجري قمري (به روايتي 1000 هجري قمري) دركاشان درگذشت.

تركيب بندها

شمارهٔ 1 : باز اين چه شورش است كه در خلق عالم است

باز اين چه شورش است كه در خلق عالم است****باز اين چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است

باز اين چه رستخيز عظيم است كز زمين****بي نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است

اين صبح تيره باز دميد از كجا كزو****كار جهان و خلق جهان جمله در هم است

گويا طلوع مي كند از مغرب آفتاب****كاشوب در تمامي ذرات عالم است

گر خوانمش قيامت دنيا بعيد نيست****اين رستخيز عام كه نامش محرم است

در بارگاه قدس كه جاي ملال نيست****سرهاي قدسيان همه بر زانوي غم است

جن و ملك بر آدميان نوحه مي كنند****گويا عزاي اشرف اولاد آدم است

خورشيد آسمان و زمين نور مشرقين****پروردهٔ كنار رسول خدا حسين

كشتي شكست خوردهٔ طوفان كربلا****در خاك و خون طپيده ميدان كربلا

گر چشم روزگار بر او زار مي گريست****خون مي گذشت از سر ايوان كربلا

نگرفت دست دهر گلابي به غير اشك****زآن گل كه شد شكفته به بستان كربلا

از آب هم مضايقه كردند كوفيان****خوش داشتند حرمت مهمان كربلا

بودند ديو و دد همه سيراب و مي مكيد****خاتم ز قحط آب سليمان كربلا

زان تشنگان هنوز به عيوق مي رسد****فرياد العطش ز بيابان كربلا

آه از دمي كه لشگر اعدا نكرد شرم****كردند رو به خيمهٔ سلطان كربلا

آن دم فلك بر

آتش غيرت سپند شد****كز خوف خصم در حرم افغان بلند شد

كاش آن زمان سرادق گردون نگون شدي****وين خرگه بلند ستون بي ستون شدي

كاش آن زمان درآمدي از كوه تا به كوه****سيل سيه كه روي زمين قيرگون شدي

كاش آن زمان ز آه جهان سوز اهل بيت****يك شعلهٔ برق خرمن گردون دون شدي

كاش آن زمان كه اين حركت كرد آسمان****سيماب وار گوي زمين بي سكون شدي

كاش آن زمان كه پيكر او شد درون خاك****جان جهانيان همه از تن برون شدي

كاش آن زمان كه كشتي آل نبي شكست****عالم تمام غرقه درياي خون شدي

گر انتقام آن نفتادي بروز حشر****با اين عمل معاملهٔ دهر چون شدي

آل نبي چو دست تظلم برآورند****اركان عرش را به تلاطم درآورند

برخوان غم چو عالميان را صلا زدند****اول صلا به سلسلهٔ انبيا زدند

نوبت به اوليا چو رسيد آسمان طپيد****زان ضربتي كه بر سر شير خدا زدند

آن در كه جبرئيل امين بود خادمش****اهل ستم به پهلوي خيرالنسا زدند

پس آتشي ز اخگر الماس ريزه ها****افروختند و در حسن مجتبي زدند

وانگه سرادقي كه ملك محرمش نبود****كندند از مدينه و در كربلا زدند

وز تيشهٔ ستيزه در آن دشت كوفيان****بس نخلها ز گلشن آل عبا زدند

پس ضربتي كزان جگر مصطفي دريد****بر حلق تشنهٔ خلف مرتضي زدند

اهل حرم دريده گريبان گشوده مو****فرياد بر در حرم كبريا زدند

روح الامين نهاده به زانو سر حجاب****تاريك شد ز ديدن آن چشم آفتاب

چون خون ز حلق تشنهٔ او بر زمين رسيد****جوش از زمين بذروه عرش برين رسيد

نزديك شد كه خانهٔ ايمان شود خراب****از بس شكستها كه به اركان دين رسيد

نخل بلند او چو خسان بر زمين زدند****طوفان به آسمان ز غبار زمين رسيد

باد آن غبار چون به مزار نبي رساند****گرد از

مدينه بر فلك هفتمين رسيد

يكباره جامه در خم گردون به نيل زد****چون اين خبر به عيسي گردون نشين رسيد

پر شد فلك ز غلغله چون نوبت خروش****از انبيا به حضرت روح الامين رسيد

كرد اين خيال وهم غلط كار، كان غبار****تا دامن جلال جهان آفرين رسيد

هست از ملال گرچه بري ذات ذوالجلال****او در دلست و هيچ دلي نيست بي ملال

ترسم جزاي قاتل او چون رقم زنند****يك باره بر جريدهٔ رحمت قلم زنند

ترسم كزين گناه شفيعان روز حشر****دارند شرم كز گنه خلق دم زنند

دست عتاب حق به در آيد ز آستين****چون اهل بيت دست در اهل ستم زنند

آه از دمي كه با كفن خونچكان ز خاك****آل علي چو شعلهٔ آتش علم زنند

فرياد از آن زمان كه جوانان اهل بيت****گلگون كفن به عرصهٔ محشر قدم زنند

جمعي كه زد بهم صفشان شور كربلا****در حشر صف زنان صف محشر بهم زنند

از صاحب حرم چه توقع كنند باز****آن ناكسان كه تيغ به صيد حرم زنند

پس بر سنان كنند سري را كه جبرئيل****شويد غبار گيسويش از آب سلسبيل

روزي كه شد به نيزه سر آن بزرگوار****خورشيد سر برهنه برآمد ز كوهسار

موجي به جنبش آمد و برخاست كوه كوه****ابري به بارش آمد و بگريست زار زار

گفتي تمام زلزله شد خاك مطمئن****گفتي فتاد از حركت چرخ بي قرار

عرش آن زمان به لرزه درآمد كه چرخ پير****افتاد در گمان كه قيامت شد آشكار

آن خيمه اي كه گيسوي حورش طناب بود****شد سرنگون ز باد مخالف حباب وار

جمعي كه پاس محملشان داشت جبرئيل****گشتند بي عماري و محمل شتر سوار

با آن كه سر زد آن عمل از امت نبي****روح الامين ز روح نبي گشت شرمسار

وانگه ز كوفه خيل الم رو به شام كرد****نوعي كه عقل گفت

قيامت قيام كرد

بر حربگاه چون ره آن كاروان فتاد****شور و نشور و واهمه را در گمان فتاد

هم بانگ نوحه غلغله در شش جهت فكند****هم گريه بر ملايك هفت آسمان فتاد

هرجا كه بود آهوئي از دشت پا كشيد****هرجا كه بود طايري از آشيان فتاد

شد وحشتي كه شور قيامت ز ياد رفت****چون چشم اهل بيت بر آن كشتگان فتاد

هرچند بر تن شهدا چشم كار كرد****بر زخمهاي كاري تيغ و سنان فتاد

ناگاه چشم دختر زهرا در آن ميان****بر پيكر شريف امام زمان فتاد

بي اختيار نعرهٔ هذا حسين او****سر زد چنانكه آتش از او در جهان فتاد

پس با زبان پر گله آن بضعةالرسول****رو در مدينه كرد كه يا ايهاالرسول

اين كشتهٔ فتاده به هامون حسين توست****وين صيد دست و پا زده در خون حسين توست

اين نخل تر كز آتش جان سوز تشنگي****دود از زمين رسانده به گردون حسين توست

اين ماهي فتاده به درياي خون كه هست****زخم از ستاره بر تنش افزون حسين توست

اين غرقه محيط شهادت كه روي دشت****از موج خون او شده گلگون حسين توست

اين خشك لب فتاده دور از لب فرات****كز خون او زمين شده جيحون حسين توست

اين شاه كم سپاه كه با خيل اشگ و آه****خرگاه زين جهان زده بيرون حسين توست

اين قالب طپان كه چنين مانده بر زمين****شاه شهيد ناشده مدفون حسين توست

چون روي در بقيع به زهرا خطاب كرد****وحش زمين و مرغ هوا را كباب كرد

كاي مونس شكسته دلان حال ما ببين****ما را غريب و بي كس و بي آشنا ببين

اولاد خويش را كه شفيعان محشرند****در ورطهٔ عقوبت اهل جفا ببين

در خلد بر حجاب دو كون آستين فشان****واندر جهان مصيبت ما بر ملا ببين

ني ني ورا چو ابر

خروشان به كربلا****طغيان سيل فتنه و موج بلا ببين

تنهاي كشتگان همه در خاك و خون نگر****سرهاي سروران همه بر نيزه ها ببين

آن سر كه بود بر سر دوش نبي مدام****يك نيزه اش ز دوش مخالف جدا ببين

آن تن كه بود پرورشش در كنار تو****غلطان به خاك معركهٔ كربلا ببين

يا بضعةالرسول ز ابن زياد داد****كو خاك اهل بيت رسالت به باد داد

خاموش محتشم كه دل سنگ آب شد****بنياد صبر و خانهٔ طاقت خراب شد

خاموش محتشم كه از اين حرف سوزناك****مرغ هوا و ماهي دريا كباب شد

خاموش محتشم كه از اين شعر خونچكان****در ديده اشگ مستمعان خون ناب شد

خاموش محتشم كه از اين نظم گريه خيز****روي زمين به اشگ جگرگون كباب شد

خاموش محتشم كه فلك بس كه خون گريست****دريا هزار مرتبه گلگون حباب شد

خاموش محتشم كه بسوز تو آفتاب****از آه سرد ماتميان ماهتاب شد

خاموش محتشم كه ز ذكر غم حسين****جبريل را ز روي پيمبر حجاب شد

تا چرخ سفله بود خطائي چنين نكرد****بر هيچ آفريده جفائي چنين نكرد

اي چرخ غافلي كه چه بيداد كرده اي****وز كين چها درين ستم آباد كرده اي

بر طعنت اين بس است كه با عترت رسول****بيداد كرده خصم و تو امداد كرده اي

اي زادهٔ زياد نكرده ست هيچ گه****نمرود اين عمل كه تو شداد كرده اي

كام يزيد داده اي از كشتن حسين****بنگر كه را به قتل كه دلشاد كرده اي

بهر خسي كه بار درخت شقاوتست****در باغ دين چه با گل و شمشاد كرده اي

با دشمنان دين نتوان كرد آن چه تو****با مصطفي و حيدر و اولاد كرده اي

حلقي كه سوده لعل لب خود نبي بر آن****آزرده اش به خنجر بيداد كرده اي

ترسم تو را دمي كه به محشر برآورند****از آتش تو دود به محشر درآورند

شمارهٔ 2 - دوازده بند در مرثيهٔ شاهنشاه مغفور شاه طهماسب صفوي انارالله برهانه

ناگهان برخاست ظلماني

غباري از جهان****كز سوادش در سياهي شد زمين و آسمان

ناگهان سر كرد طوفان خيز سيلي كز زمين****كند بيخ خرمي تا دامن آخر زمان

ناگهان آتش چكان سيفي برآمد كز هوا****برتر و خشك جهان شد بي دريغ آتش فشان

ناگهان در هفت گردون اضطرابي شد پديد****كز تزلزل شد خلل در چار ديوار جهان

ناگهان در شش جهت شد وحشتي كز دهشتش****طايران قدسي افتادند زين هفت آسمان

ناگهان آهي برآمد از نهاد روزگار****كز تف او قيرگون شد قيروان تا قيروان

ناگهان حرفي به ايما و اشارت گفته شد****كز تكلم ساخت جن و انس را كوته زبان

اين چه حرف دل خراش ناملايم بود آه****كز دل آمد بر زبان بادا زبان ما سياه

اي فلك ديدي كه بيداد تو با عالم چه كرد****باد قهرت با چراغ دوره آدم چه كرد

بر سر ايوان كيوان گرد اين طوفان چه بيخت****با رخ خورشيد تابان دود اين ماتم چه كرد

از بساط شش جهت دست غنيم جان چه برد****با بسيط نه فلك موج محيط غم چه كرد

اين خسوف بي گمان بر مه چه ديواري كشيد****وين كسوف ناگهان با نير اعظم چه كرد

دهر كز فيض دم عيسي به خلقي داد جان****از گران جاني ببين با شاه عيسي دم چه كرد

داغ مرگ افتاده بي مرهم ندانم شاه را****وقت چون دريافت با آن داغ بي مرهم چه كرد

خاتم شاهي كه به روي نام شاهي نقش بود****دست حكاك اجل با نقش آن خاتم چه كرد

دست دوران شد تهي كان نقد جان برجا نماند****پشت گردون شد دو تا كان گوهر يكتا نماند

حيف از آن جمشيد خورشيد افسر گردون سرير****حيف از آن داراي گيتي داور روشن ضمير

حيف از آن خاقان قيصر چاكر كسري غلام****كانچه ممكن بود بودش در جهان الا نظير

حيف از

آن شاه حسن خلق جهان پرور كه بود****خلق او خلق عظيم و ملك او ملك كبير

حيف از آن داور كه در عهدش نشد هرگز بلند****نالهٔ شيخ كبير و گريهٔ طفل صغير

حيف از آن تمكين كه در اوقاف عالم گيريش****گوش چرخ چنبري نشنيد بانگ داروگير

حيف از آن تدبير عالم گير كز تاثير آن****بود در طوق اطاعت گردن چرخ اسير

حيف از آن پرگاردار مركز عالم كه بود****در جهان نازان به دور او سپهر مستدير

شاه جنت بزم رضوان حاجب غفران پناه****سدرهٔ ماواي معلي آشيان طهماسب شاه

خسرو صاحبقران شاهنشه نصرت قرين****داور دارا نشان فرمانده مسند نشين

آفتاب دين و دولت كامياب بحر و بر****پاسبان ملك و ملت قهرمان ماء و طين

شهسوار عرش ميدان چوگان كه داشت****اضطراب اندر خم چوگان او گوي زمين

آن كه دايم آستان اولينش را ز قدر****آسمان هفتمين خواندي سپهر هشتمين

وانكه بودي با وجود نسبت فرزنديش****روز و شب لاف غلامي با اميرالمؤمنين

آن خداوندي كه پيشش سر نهاد و دست بست****هركه در روي زمين شد صاحب تاج و نگين

اهتمامش گرچه در دهر از يد عليا نهاد****بارگاه سلطنت را پايه بر چرخ برين

كرد ناگه همتش آهنگ ماواي دگر****در جهان چتر همايون كند و زد جاي دگر

چون به گردون بانك رستاخيز اين ماتم رسيد****صور اسرفيل گفتي چرخ روئين خم دميد

آنچنان تاج مرصع بر زمين زد آفتاب****كه آسمان را پشت لرزيد و زمين را دل طپيد

بر سر و تن چرخ پير از بهر ترتيب عزا****شب سيه عمامه بست و صبح پيراهن دريد

زهرهٔ گردون نشين زين نغمهٔ طاقت گسل****نوحه را قانون نهاد و چنگ را گيسو بريد

پشت عرش از حمل اين بار گران صد جا شكست****قامت كرسي ز عظم اين عزا صد جا خميد

از صداي

طشت زريني كزين ايوان فتاد****پيك آه خلق هفت اقليم تا كيوان دويد

در زمين عيسي دمي جام اجل بر لب نهاد****كه آسمان شرمنده شد وز كردهٔ خود لب گزيد

آه از آن ساعت كه شه مي كرد عالم را وداع****وز لبش گوش جهان مي كرد اين حرف استماع

كاي سراي دهر ترتيب عزاي من كنيد****ساز قانون مصيبت از براي من كنيد

حلقه بر گرد ستون بارگاه من زنيد****جاي در پاي سرير عرش ساي من كنيد

رخش افغان را عنان در ابتلاي من دهيد****اشگ خونين را روان در ماجراي من كنيد

حرف ماتم را كه باد از صفحهٔ ايام حك****نقش ديوار و در دولت سراي من كنيد

از زبان و چشم ودل فرياد و زاري و فزع****در خور شان و شكوهٔ كبرياي من كنيد

گريه اي كاندر جهان نگذارد آثار سرور****بر سرير و مسند و چتر و لواي من كنيد

مركب چوبين تن بي يال ودم را بعد از آن****بر در آريد و به جاي باد پاي من كنيد

من خود از قطع امل كردم وداع جان خود****بر شما باداي هواداران كه با ياران خود

چون نشينيد از من و ايام من ياد آوريد****وز زمان عافيت فرجام من ياد آوريد

بشنويد آغاز و انجام حديث خسروان****پس ز آغاز من و انجام من ياد آوريد

هركجا حكمي شود بر طبق حكم حق روان****از من و حقيت احكام من ياد آوريد

هركجا بينيد زهر خشم در جام غضب****از من و از خلق خشم آشام من ياد آوريد

هركجا آرام گيرد سائلي در راه خير****از شتاب عزم بي آرام من ياد آوريد

روز بازار سخا كايند بر در خاص و عام****از عطاي خاص و لطف عام من ياد آوريد

خطبهٔ من چون شد آخر هر كجا در خطبه ها****نام شاهي بشنويد از نام من

ياد آوريد

من ز گيتي مي روم گيتي پناه من كجاست****حارس دين وارث تخت و كلاه من كجاست

يارب آن شاه گران مقدار كي خواهد رسيد****بر سر ملك آن جهان سالار كي خواهد رسيد

گشته كوته دست سرداران دهر از كار ملك****باعث سركاري اين كار كي خواهد رسيد

آن كه بيرون زد ز مهد غيبت كبري قدم****بر سر دجال مهدي وار كي خواهد رسيد

مركز عالم كه بيرونست از پرگار ضبط****از قدوم آن به آن پرگار كي خواهد رسيد

از خزان مرگ من گلزار دين پژمرده شد****باد نوروزي به اين گلزار كي خواهد رسيد

گشته در مصر ارادت عشق را بازار گرم****مژده يوسف به اين بازار كي خواهد رسيد

از قدوم آن مسيحا دم نويد جان به تن****مي رسد اما به اين بيمار كي خواهد رسيد

از فراقش مي زند پر مرغ روحم در قفس****از زبان او سخن گويند با من يك نفس

وه كه با خود بردم آخر حسرت ديدار او****خار خار من به جا مانده از گل رخسار او

وه كه روز مرگ از دوري مداوائي نكرد****تلخي كام مرا شيريني گفتار او

من كه پرگار جهان از بهر او مي داشتم****گرد اين مركز نديدم گردش پرگار او

خواهد آوردن به جنبش خفتگان خاك را****چهرهٔ رايات منصور ظفر آثار او

شكر كايام از زبان تيغ او آماده ساخت****حجت قاطع براي خصم دعوي دار او

حيف كاندر خاتم دوران نگين آسا نديد****ديدهٔ من گوهر ذات گران مقدار او

كاش چندان مهلتم بودي كه يك دم ديدمي****در جهان سالاري راي جهان سالار او

وان چه چشم و گوش دوران انتظارش مي كشيد****هم به كيفيت شنيد و هم به استقلال ديد

يارب آن ظل همايون در جهان پاينده باد****وين زمان امن تا آخر زمان پاينده باد

پايهٔ آن داور مسند نشين بر

جا نماند****سايهٔ اين خسرو نشان پاينده باد

خيمهٔ منصوب آن خلد آشيان را دور كند****خرگه مرفوع اين عرش آستان پاينده باد

جان خود بر كف نهاد از بهر پاس جان او****از براي پاس وي آن پاسبان پاينده باد

ختم دولتهاست اين دولت الهي مدتش****تا زمان دولت صاحب زمان پاينده باد

دور استقرار آن نصرت قرين آمد به سر****عهد استقلال اين صاحبقران پاينده باد

وان سهيل برج عصمت نيز كاندر ضبط ملك****كرد يك رنگي به آن گيتي ستان پاينده باد

محتشم ختم سخن كن بر دعاي جان شاه****كايزدش از فتنهٔ آخر زمان دارد نگاه

شمارهٔ 3 - من نتايج افكاره في مرثيه اخيه الصاحب الاجل الاكرام خواجه عبدالغني

ستيزه گر فلكا از جفا و جور تو داد****نفاق پيشه سپهرا ز كينه ات فرياد

مرا ز ساغر بيداد شربتي دادي****كه تا قيامتم از مرگ ياد خواهد كرد

مرابگوش رسانيدي از جفا حرفي****كه رفت تا ابدم حرف عافيت از ياد

در آب و آتشم از تاب كو سموم اجل****كه ذره ذره دهد خاك هستيم بر باد

نه مشفقي كه شود بر هلاك من باعث****نه مونسي كه كند در فناي من امداد

نه قاصدي كه ز مرغ شكسته بال و يم****برد سلام به آن نخل بوستان مراد

سرم فداي تو اين باد صبح دم برخيز****برو به عالم ارواح ازين خراب آباد

نشان گمشدهٔ من بجو ز خرد و بزرگ****سراغ يوسف من كن ز بنده و آزاد

به جلوه گاه جوانان پارسا چه رسي****ز رخش عزم فرودآ و نوحه كن بنياد

چو ديده بر رخ عبدالغني من فكني****ز روي درد برآر از زبان من فرياد

بگو برادرت اي نور ديده داده پيام****كه اي ممات تو بر من حيات كرده حرام

دلم كه مي شد از ادراك دوري تو هلاك****تو خود بگو كه هلاك تو چون كند ادراك

تو خورده ضربت مرگ و مرا برآمده جان****تو

كرده زهر اجل نوش و من ز درد هلاك

به خاك خفته تو از تند باد فتنه چو سرو****به باد رفته من از آه خويش چون خاشاك

گر از تو بگسلم اي نونهال رشتهٔ مهر****به تيغ كين رگ جانم بريده باد چو تاك

ور از پي تو نتازم سمند جان به عدم****سرم به دست اجل بسته باد بر فتراك

شبي نمي گذرد كز غمت نمي گذرد****شرار آهم از انجم فغانم از افلاك

بر آتش دل خود سوختن چو ممكن نيست****بهر زه مي كشم از سينه آه آتشناك

اجل چو جامهٔ جانم نمي درد بي تو****درين هوس به عبث مي كنم گريبان چاك

ز ابر ديده به خوناب اشگم آلوده****كجاست برق اجل تا مرا بسوزد پاك

روا بود كه تو در زير خاك باشي و من****سياه پوشم و بر سر كنم ز ماتم خاك

چرا تو جامه نكردي سياه در غم من****چرا تو خاك نكردي بسر ز ماتم من

چرا ز باغ من اي سرو بوستان رفتي****مرا ز پاي فكندي و خود روان رفتي

در يگانه من از چه ساختي دريا****كنار من ز سرشك و خود از ميان رفتي

ز ديدهٔ پدر اي يوسف ديار بقا****چرا به مصر فنا بي برادران رفتي

به شمع روي تو چشم قبيله روشن بود****به چشم ز خم غريبي ز دودمان رفتي

گمان نبود كه مرگ تو بينم اندر خواب****مرا به خواب گران كرده بيگمان رفتي

تو را چه جاي نمودند در نشيمن قدس****كه بي توقف ازين تيرهٔ خاكدان رفتي

درين قضيه تو را نيست حسرتي كه مراست****اگرچه با دل پر حسرت از جهان رفتي

مراست غم كه شدم ساكن جحيم فراق****تو را چه غم كه سوي روضهٔ جنان رفتي

ز رفتن تو من از عمر بي نصيب شدم****سفر تو كردي و من در جهان غريب شدم

كجائي اي

گل گلزار زندگاني من****كجائي اي ثمر نخل شادماني من

ز ديده تا شدي اي شاخ ارغوان پنهان****به خون نشانده مرا اشك ارغواني من

بيا ببين كه كه فلك از غم جواني تو****چو آتشي زده در خرمن جواني من

بيا ببين كه چه سان بي بهار عارض تو****به خون دل شده تر چهرهٔ خزاني من

خيال مرثيه ات چون كنم كه رفته به باد****متاع خرده شناسي و نكته داني من

اجل كه خواست تو را جان ستاند از ره كين****چرا نخست نيامد به جان ستاني من

چو در وفات نمردم چه لاف مهر زنم****كه خاك بر سر من باد و مهرباني من

ز شربتي كه چشيدي مرا بده قدري****كه بي وجود تو تلخ است زندگاني من

ز پرسشم همه كس پا كشيد جز غم تو****كه هست تا به دم مرگ يار جاني من

چو مرگ همچو توئي ديدم و ندادم جان****زمانه شد متحير ز سخت جاني من

كه هر كه جان رودش زنده چون تواند بود****چراغ مرده فروزنده چون تواند بود

كجاست كام دل و آرزوي ديدهٔ من****كجاست نور دو چشم رمد رسيدهٔ من

گزيده اند ز من جملهٔ همدمان دوري****كجاست همدم يكتاي برگزيدهٔ من

فغان كه از قفس سينه زود رفت برون****چو مرغ روح تو مرغ دل رميدهٔ من

اميد بود كه روز اجل رود در خاك****به اهتمام تو جسم ستم كشيدهٔ من

فغان كه چرخ به صد اهتمام مي شويد****غبار قبر تو اكنون به آب ديدهٔ من

زمانه بي تو مرا گو كباب كن كه شداست****پر از نمك دل مجروح خون چكيدهٔ من

سياه باد زبانش كه بي محابا راند****زبان به مرثيه اين كلك سر بريدهٔ من

ز شوره گل طلبد هر كه بعد ازين جويد****طراوت از غزل و صنعت از قصيدهٔ من

چرا كه بلبل طبعم شكسته بال

شده****زبان طوطي نطقم ز غصه لال شده

گل عذار تو در خاك گشت خوار دريغ****خط غبار تو در قبر شد غبار دريغ

بهار آمد و گل در چمن شكفت و تو را****شكفته شد گل حسرت درين بهار دريغ

بماند داغ تو در سينه يادگار و نماند****فروغ روي تو در چشم اشگبار دريغ

نكرده شخص تو بر رخش عمر يك جولان****روان به مركب تابوت شد سوار دريغ

بهار عمر تو را بود وقت نشو و نما****تگرگ مرگ برآورد از آن دمار دريغ

ز قد وروي تو صد آه وصدهزار فغان****ز خلق و خوي تو صد حيف و صد هزار دريغ

ز مهربانيت اي ماه اوج مهر افسوس****ز همزبانيت اي سرو گل عذار دريغ

تو را سپهر ملاعب گران بها چون يافت****ربود از منت اي در شاه وار دريغ

شكفته تر ز تو در باغ ما نبود گلي****به چشم زخم خسان ريختي ز بار دريغ

تو كز قبيله چو يوسف عزيزتر بودي****به حيلهٔ گرگ اجل ساختت شكار دريغ

دريغ و درد كه شد نرگس تو زود به خواب****گل عذار تو بي وقت شد به زير نقاب

فغان كه بي گل رويت دلم فكار بماند****به سينه ام ز تو صد گونه خار بماند

غبار خط تو تا شد نهان ز ديدهٔ من****ز آهم آينهٔ ديده در غبار بماند

ز لاله زار جهان تا شدي به باغ جنان****دلم ز داغ فراقت چو لاله زار بماند

ز بودن تو مرا شادي كه بود به دل****به دل به غم شد و در جان بي قرار بماند

تو از ميان شدي و همدمي نماند به من****به غير طفل سرشگم كه در كنار بماند

تو زخم تير اجل خوردي از قضا و مرا****به دل جراحت آن تير جان شكار بماند

به هيچ زخم نماند جراحتي كه مرا****ز نيش

هجر تو بر سينه فكار بماند

تو رستي از غم اين روزگار تيره ولي****مصيبتي به من تيره روزگار بماند

اجل تو را به ديار فنا فكند و مرا****به راه پيك اجل چشم انتظار بماند

فغان كه خشك شد از گريه چشم و تابد****بناي فرقت ما و تو استوار بماند

طناب عمر تو را زد اجل به تيغ دريغ****گسست رابطهٔ ما ز هم دريغ

چه داغها كه مرا از غم تو بر تن نيست****چه چاكها كه ز هجر تو در دل من نيست

كدام دجله كه از اشك من نه چون درياست****كدام خانه كه از آه من چو گلخن نيست

مرا چو لاله ز داغ تو در لباس حيات****كدام چاك كه از جيب تا ابد امن نيست

دگر ز پرتو خورشيد و نور ماه چه فيض****مرا كه بي مه روي تو ديده روشن نيست

شكسته بال نشاطم چنان كه تا يابد****جز آشيان غمم هيچ جا نشيمن نيست

چو بحر بر سر از ان كف زنم كه از كف من****دري فتاده كه در هيچ كان و معدن نيست

از آن به بانك هزارم كه رفته از چمنم****گلي به باد كه در صحن هيچ گلشن نيست

چو او برادر با جان برابر من بود****مرا ز درويش زنده بودن نيست

ببين برابري او با جان كه تاريخش****به جز برادر با جان برابر من نيست

خبر ز حالت ما آن برادران دارند****كه جان به يكديگر از مهر در ميان دارند

برادرا ز فراق تو در جهان چه كنم****به دل چه سازم و با جان ناتوان چه كنم

قدم ز بار فراق تو شد كمان او****جدل به چرخ مقوس نمي توان چه كنم

توان تحمل بار فراق كرد به صبر****ولي فراق تو باريست بس گران چه كنم

تب فراق توام سوخت

استخوان و هنوز****برون نمي رود از مغز استخوان چه كنم

به جانم و اجل از من نمي ستاند جان****درين معامله درمانده ام به جان چه كنم

ز جستجوي تو جانم به لب رسيد و مرا****نمي دهند به راه عدم نشان چه كنم

به همزبانيم آيند دوستان ليكن****مرا كه با تو زبان نيست همزبان چه كنم

فلك ز ناله زارم گرفت گوش و هنوز****اجل نمي نهدم مهر بر دهان چه كنم

هلاك محتشم از زيستن به هست اما****اجل مضايقه اي مي كند در آن چكنم

محيط اشك مرا در غم تو نيست كران****من فتاده در آن بحر بي كران چه كنم

چنين كه غرقه طوفان اشك شد تن من****اگر چو شمع نميرم رواست كشتن من

مهي كه بي تو برآمد در ابر پنهان باد****گلي كه بي تو برويد به خاك يكسان باد

شكوفه اي كه سر از خاك بركند بي تو****چو برگ عيش من از باد فتنه ريزان باد

گلي كه بي تو بپوشد لباس رعنائي****ز دست حادثه اش چاك در گريبان باد

درين بهار اگر سبزه از زمين بدمد****چو خط سبز تو در زير خاك پنهان باد

اگر بسر نهد امسال تاج زر نرگس****سرش ز بازي گردون به نيزه گردان باد

اگر نه لاله بداغ تو سر زند از كوه****لباس زندگيش چاك تا به دامان باد

اگر نه سنبل ازين تعزيت سيه پوشد****چو روزگار من آشفته و پريشان باد

اگر بنفشه نسازد رخ از طپانچه كبود****مدام خون زد و چشمش بروي مژگان باد

من شكسته دل سخت جان سوخته بخت****كه پيكرم چو تن نازك تو بي جان باد

اگر جدا ز تو ديگر بناي عيش نهم****بناي هستيم از سيل فتنه ويران باد

تو را مباد به جز عيش در رياض جنان****من اين چنين گذرانم هميشه و تو چنان

تو را به سايهٔ طوبي و

سدرهٔ جا بادا****نويد آيهٔ طوبي لهم تو را بادا

زلال رحمت حق تا بود بخلد روان****روان پاك تو در جنت العلا بادا

اگرچه آتش بيگانگي زدي بر من****به بحر رحمت حق جانت آشنا بادا

در آفتاب غمم گرچه سوختي جانت****به سايهٔ علم سبز مصطفي بادا

چو تلخكام ز دنيا شدي شراب طهور****نصيب از كف پر فيض مرتضي بادا

نبي چو گفت شهيد است هركه مرد غريب****تو را ثواب شهيدان كربلا بادا

دمي كه حشر غريبان كنند روزي تو****شفاعت علي موسي رضا بادا

چو رو به جانب جنت كني ز هر جانب****به گوشت از ملك جنت اين ندا بادا

كه اي شراب اجل كرده در جواني نوش****بيا و از كف حورا مي طهور بنوش

شمارهٔ 4 - تركيب بند در رثاء

اي فلك كز جور و بيدادست و كين بنياد تو****عيش را بنياد كندي واي از بيداد تو

زاتش هستي نشد روشن درين تاريك بوم****شمع تاباني كه دورانش نكشت از باد تو

تيشهٔ بيداد و ظلمت ريشهٔ مخلوق كند****پيش خالق مي برند اهل تظلم داد تو

هركه را هستي صلا داد از تو مستاصل فتاد****بوده گوئي بهر استيصال خلق ايجاد تو

طبع دهر بي وفا نسبت به ارباب وفا****مي برد بيداد از حد ليك از امداد تو

مهلت يك تن نداد از كودك و برنا و پير****مرگ بي مهلت كه هست اندر جهان جلاد تو

هركجا گنجي كه گنجور وجودش پاس داشت****شد به خاك تيره يكسان در خراب آباد تو

خاصه گنج مخزن عصمت كه گنجور زمان****از كمال احتجابش خواند ناموس زمان

شمسهٔ عالي نسب بانوي گردون احتشام****زهرهٔ زهرا حسب بلقيس برجيس احترام

زبدهٔ ناموسيان دهر خان پرور كه زد****در ازل پروردگارش سكهٔ عصمت به نام

سرو گل نكهت كه بوي او صبا در مهد عهد****دايه را از غيرت عفت نمي زد بر مشام

آن كه تا روز

قيامت از فراق روي خويش****صبح عيش و خرمي را بر قبايل ساخت شام

سرو طوبي قامت كوتاه عمر كم بقا****بي مراد نااميد مشگ بوي تلخ كام

فارس گردون فتاد از پشت زين كان نازنين****كرد بر چوبينه مركب سوي گورستان خرام

بانگ ماتم غلغل اندر عالم بالا فكند****كاسمان نخل بلندي اين چنين از پا فكند

هر پدر چون مهر تاج سروري زد بر زمين****هم برادر همچو آتش گشت خاكستر نشين

شيرهٔ جان در تن همشيره ها شد زهر ناب****كز شراب مرگ شد تلخ آن لب چون انگبين

آتش افتد در جهان كز خامه آرد بر زبان****سوز آن مادر كه بيند مرگ فرزندي چنين

خانه تا مي كرد روشن روي آن شمع طراز****خاك صد غمخانه از اشگ قبايل شد عجين

وقت رفتن چشم پر حسرت چو بر هم مي نهاد****آتش اندر خشك و تر زد از نگاه آخرين

آستين از كهكشان بر چشم تر ماند آسمان****بر جهان افشاند چون آن پاكدامان آستين

گرم بازاري ز شور الفراق و الوداع****كرد چون آن سرو نورس رفتن خود را يقين

بود انجام وداعش اين سخن كاي دوستان****چون ز فيض ابر نيسان سبز گردد بوستان

از من و سر سبزي بستان من ياد آوريد****وز جهان آرائي دوران من ياد آوريد

در گلستان چون نسيم از سنبل افشاند غبار****از نسيم جعد مشگ افشان من ياد آوريد

چشم نرگس چون شود در فتنه سازي بي حجاب****از حجاب نرگس فتان من ياد آوريد

سرو چون نازد به خوبي در بهارستان ناز****از سهي سرو نگارستان من ياد آوريد

دامن گل در چمن بلبل چو آلايد به اشگ****از من و از پاكي دامان من ياد آوريد

جذبهٔ خواهش چو بخشش را كند بازار گرم****از سخا و بخشش و احسان من ياد آوريد

من به خاك اين عهد و پيمان مي برم باشد

شما****روزي از عهد من و پيمان من ياد آوريد

آن شكر لب كاسمان از رفتنش لب مي گزيد****اين سخن مي گفت و اين حرف از قبايل مي شنيد

كاي گلستان حيا حيف از گل رخسار تو****بي محل رفتي دريغ از سرو خوش رفتار تو

چرخ گر بهر تو شمشير اجل مي كرد تيز****كاش اول كار ما مي ساخت آنگه كار تو

مرگ ايام جواني با تو مه پيكر نكرد****آن چه با ما مي كند محرومي ديدار تو

نيست گوئي در فلك انجم كه چشم ماه را****گريه بر عمر كم است و حسرت بسيار تو

باغ پر گل بود يارب از چه اول مي نهاد****رو به خارستان بي برگي گل بي خار تو

بود صد بازار از كالاي هستي پر متاع****صدمه تاراج بر هم زد چرا بازار تو

از سپهر آتش افروز اين گمان هرگز نبود****كاين چنين بيگه برآرد دود از گلزار تو

پيچد آنگه در كفن سرو قصب پوش تو را****يكسر از خاك لحد پر سازد آغوش تو را

اين چه وقت برگ ريز نخل نو خيز تو بود****اين چه هنگام خزان حسرت انگيز تو بود

كشتزار بي نم ما از تو صد اميد داشت****اين چه وقت خشكي ابر مطر ريز تو بود

رفتي و آويخت آن دلها به موئي روزگار****كز قبايل در خم موي دلاويز تو بود

رستخيزي كز قيامتش صد قيامت بيش خاست****در دم آخر وداع وحشت انگيز تو بود

آن چه خير اندر جهان عيش ما بر باد داد****وقت رفتن خير باد نوحه آميز تو بود

وآن چه بيخ عيش كند اي خسرو شيرين لبان****يال و دم به بريدن گلگون و شبديز تو بود

اقويا دادند چون فرهاد ترك خورد و خواب****جان شيرين داد اما آن كه پرويز تو بود

از تو گيتي يك جهان خوبي به زير خاك برد****و آن

چه حسن اندوخت عمري سيلي آمد پاك برد

حيف از آن راي منير و حيف از آن طبع روان****حيف از آن حسن مقال و حيف از آن حسن بيان

حيف از آن عصمت كه در زير هزاران پرده است****حسن بي آلايش او را جهان اندر جهان

حيف از آن عفت كه غير از باغبان نشنيد كس****بوي آن گلها كه بودش بوستان در بوستان

حيف از آن پاكي كه مي رفتند ز اخلاص درست****پاكدامانان به طرف آستينش آستان

حيف از آن آئين محبوبي كه از آينيه نيز****غيرتش مي خواست دارد طلعت ويرا نهان

حيف از آن صورت كه وقت حيرت نظاره اش****خامه افتادي كرام الكاتبين را از بنان

حيف از آن پاي نگارين كز تقاضاي اجل****شد به تعجيل از نگارستان به گورستان روان

با لحد اندام گلفام تو را اي جان چكار****نكهتستان تو را با خاك گورستان چكار

زير خاك اي معتدل سرو آن تن زيبا دريغ****واندر آغوش لحد آن قد و آن بالا دريغ

خوابگاه از گور كرد آن پيكر پر نور حيف****سرمه ناك از خاك گشت آن نرگس شهلا دريغ

شد دفين در خاك آن گنج گران قيمت فسوس****شد چراغ قبر آن روي جهان آرا دريغ

از كسوف مرگ كز عالم برافتد نام وي****آفتاب برج عصمت گشت ناپيدا دريغ

نخل نوخيزي كه بودش رسته از باغ بهشت****چون ز جا برخاست افكندش سپهر از پا دريغ

آن كه بر حسن مقالش بلبلان را رشگ بود****تا ابد خاموش گشتش غنچه گويا دريغ

وانكه گردش صد پرستار از قبايل بيش بود****ماند در زندان محرومي تن تنها دريغ

لجه نسل شريفش داشت يك در يتيم****رفت و در درياي محنت تا ابد كردش سقيم

تا كه از گرد يتيمي پاك سازد روي او****تا كه افشاند به دلجوئي غبار از موي او

تا

كه در نازك مزاجيهاي جان سوزش كند****سازگاري با مزاج و همرهي با خوي او

تا كه وقت تندخوئي چاره سازيها كند****در تسلي كاري خوي بهانه جوي او

تا كه هنگام نوازش كردن اطفال خويش****گه كه اندازد نگه هاي طفيلي سوي او

از مصيبت گريه بر پير و جوان مي افكند****ديدن طفلان ديگر شاد در پهلوي او

واي كز سنگيني بار سر اندوه گشت****سوده در عهد طفوليت سر زانوي او

گه گهش به ره تسلي سوي قبر وي برند****تا دلش آرام گيرد يك نفس از بوي او

بر سر آن قبر پنداري به الفاظ سروش****از زبان حال آن معصومه مي آمد به گوش

كي كسان من كنون با بي كسان ياري كنيد****طفل مادر مرده را نيكو نگهداري كنيد

آن كه خونش مي خورد حالا غم بي مادري****گه گهش چون مادران از لطف غمخواري كنيد

مرگ مادر بر دل طفلان بود بار گران****حسبةلله فكر اين گرانباري كنيد

چون عزيزان شما با طفل من خواري كنند****قدر من ياد آوريد و رفع آن خواري كنيد

كودكان را از يتيمي نيست آزاري بتر****اي نكوكاران حذر از كودك آزاري كنيد

چون يتيم بي كسان بر بي كسي زاري كند****اتفاقي با دل زارش در آن زاري كنيد

در محل آه و زاري بر يتيمي هاي او****از دم آتش ريزي و از ديده خونباري كنيد

بود مادر تا به غايت مايهٔ سامان وي****رفت مادر اين زمان جان شما و جان وي

يارب آن معصومه با خيرالنسا محشور باد****مسندش بي نور اگر شد مرقدش پرنور باد

نيست فرمان آتش آوردن به نزديك بهشت****او ز پا تا سر بهشت است آتش از وي دور باد

در مزارستان عام از پرتو همسايگي****جسم پرنورش چراغ صد هزاران گور باد

كلك رحمت هر تحرك كز پي غفران كند****آيتي از مغفرت در شان او مسطور باد

در جهانش آستين بوس

آفتاب و ماه بود****در جنانش آستان روب آستين حور باد

از فراق قوم و خويش امروز اگر مغموم گشت****از وصال حور عين فردا دلش مسرور باد

از جهان چون رفت با احسان خير آن خيره****ذكر خيرش در محافل تا ابد مذكور باد

محتشم شد قصه طولاني سخن كوتاه كن****بهر او حالا تشفع از رسول الله كن

شمارهٔ 5 - وله في مرثيه امام حسين بن علي عليه التحية والثناء

اين زمين پربلا را نام دشت كربلاست****اي دل بي درد آه آسمان سوزت كجاست

اين بيابان قتلگاه سيد لب تشنه است****اي زبان وقت فغان وي ديده هنگام بكاست

اين فضا دارد هنوز از آه مظلومان اثر****گر ز دود آه ما عالم سيه گردد رواست

اين مكان بوده است روزي خيمه گاه اهل بيت****كز حباب اشگ ما امروز گردش خيمه هاست

كشتي عمر حسين اينجا به زاري گشته غرق****بحر اشگ ما درين غرقاب بي طوفان چراست

اينك قبهٔ پر نور كز نزديك ودور****پرتو گيتي فروزش گمرهان را ره نماست

اينك حاير حضرت كه در وي متصل****زايران را شهپر روحانيان در زير پاست

اينك سدهٔ اقدس كه از عز و شرف****قدسيان را ملجاء و كروبيان را ملتجاست

اينك مرقد انور كه صندوق فلك****پيش او با صد هزاران در و گوهر بي بهاست

اينك تكيه گاه خسرو والا سرير****كاستان روب درش را عرش اعظم متكاست

اينك زير گل سرو گلستان رسول****كز غم نخل بلندش قامت گردون دوتاست

اينك خفته در خون گلبن باغ بتول****كز شكست او چو گل پيراهن حور اقباست

اين چراغ چشم ابرار است كز تيغ ستم****همچو شمعش با تن عريان سر از پيكر جداست

اين سرور سينهٔ زهراست كز سم ستور****سينهٔ پر علمش از هر سو لگدكوب بلاست

اين انيس جان پيغمبر حسين بن علي است****كز سنان بن انس آزرده تيغ جفاست

اين عزيز صاحب دل ابا عبدالهست****كز ستور افتاده بي ياور به دشت كربلاست

اين حبيب ساقي كوثر وصي

بي سراست****كز عروس روزگارش زهر در جام بقاست

اين سرافراز بلنداختر كه در خون خفته است****نايب شاه ولايت تاج فرق اولياست

اين سهي سرو گزين كز پشت زين افتاده است****جانشين شاه مردان شهسوار لافتاست

اين مه فرخنده طلعت كاين زمينش مهبط است****قرةالعين علي چشم و چراغ اوصياست

اين در رخشنده گوهر كاين مقامش مخزنست****درةالتاج شه دين تاجدار هل اتاست

اين دل آرام ولي حق اميرالمؤمنين****كامكارانت مني نامدار انماست

اين گزين عترت حيدر امام المتقين****پادشاه كشور دين پيشواي اتقياست

پا درين مشهد به حرمت نه كه فرش انورش****لاله رنگ از خون فرق نور چشم مرتضي است

دوست را گر چشم ازين حسرت نگريد واي واي****كز تاسف دشمنان را بر زبان واحسرتاست

مردم و جن و ملك ز آه نبي در آتشند****آري آري تعزيت را گرمي از صاحب عزاست

مي شود شام از شفق ظاهر كه بر بام فلك****سرنگون از دوش دوران رايت آل عباست

طفل مريم بر سپهر از اشگ گلگون كرده سرخ****مهد خود در شام غم همرنگ طفل اشك ماست

خاكساراني كه بر رود علي بستند آب****گو نگه داريد آبي كاتش او را در قفاست

تيره گشت از روبهان ماواي شيري كز شرف****كمترين جاي سگانش چشم آهوي خطاست

اي دل اينجا كعبهٔ وصل است بگشا چشم جان****كز صفا هر خشت اين آيينه گيتي نماست

زين حرم دامن كشان مگذر اگر عاقل نه اي****كاستين حوريان جاروب اين جنت سر است

رتبهٔ اين بارگه بنگر كه زير قبه اش****كافر صد ساله را چشم اجابت از دعاست

يا ملاذالمسلمين در كفر عصيان مانده ام****از خداوندم اميد رحمت و چشم عطاست

يا اميرالمؤمنين از راندگان درگهم****وز در آمرزگارم گوش بر بانك صلاست

يا امام المتقين از عاصيان امتم****وز رسولم چشم خشنودي و اميد رضاست

يا معزالمذنبين غرق كباير گشته ام****وز تو در خواهي مرادم در حريم

كبرياست

يا شفيع المجرمين جرمم برونست از عدد****وز تو مقصودم شفاعت پيش جدت مصطفاست

يا امان الخائفين اينجا پناه آورده ام****وز تو مطلوبم حمايت خاصه در روز جزاست

يا اباعبدالله اينك تشنهٔ ابر كرم****از پي يك قطره پويان برلب بحر سخاست

يا ولي الله گداي آستانت محتشم****بر در عجز و نياز استاده بي برگ و نواست

مدتي شد كز وطن بهر تو دل بر كنده است****وز ره دور و درازش رو در اين دولتسرا است

دارد از درماندگي دست دعا بر آسمان****وز قبول توست حاصل آن چه او را مدعاست

از هواي نفس عصيان دوست هر چند اي امير****جالس بزم گناه و راكب رخش خطاست

چون غبار آلود دشت كربلا گرديده است****گرد عصيان گر ز دامانش بيفشاني رواست

شمارهٔ 6 - در منقبت اميرالمؤمنين علي بن ابيطالب (ع)

السلام اي عالم اسرار رب العالمين****وارث علم پيمبر فارس ميدان دين

السلام اي بارگاهت خلق را دارالسلام****آستان رويت بطرف آستين روح الامين

السلام اي پيكر زاير نوازت زير خاك****از پي جنت خريدن خلق را گنج زمين

السلام اي آهن ديوار تيغت آمده****قبلهٔ اسلام را از چارحد حصن حصين

السلام اي نايب پيغمبر آخر زمان****مقتداي اولين و پيشواي آخرين

شاه خيبر گير اژدر در امام بحر و بر****ناصر حق غالب مطلق اميرالمؤمنين

ملك دين را پادشاه از نصب سلطان رسل****مصطفي را جانشين از نص قرآن مبين

بازوي عونت رسول الله را ركن ظفر****رشتهٔ مهرت رجال الله را حبل المتين

هر كه در باب تو خواند فضلي از فصل كلام****در مكان مصطفي داند بلا فصلت مكين

بوترابت تا لقب گرديده دارد آسمان****چون يتيمان گرد غم بر چهره از رشك زمين

چون سگ كويت نهد پا بر زمين در راه او****گستراند پرده هاي چشم خود آهوي چين

مايهٔ تخمير آدم گشت نور پاك تو****ورنه كي مي بست صورت امتزاج ماء و طين

آن كه خاتم را يدالله كرد در انگشت تو****ساخت نص

فوق ايديهم تو را نقش نگين

چون يدالهي كه ابن عم رسول الله بود****ايزدت جا داده بالا دست هر بالانشين

آن يدالله را كه ابن عم رسول الله بود****گر كسي همتاش باشد هم رسول الله بود

اي به جز خيرالبشر نگرفته پيشي بر تو كس****پيشكاران بساط قرب را افكنده پس

فتنه را لشگر شكن سرفتنه را تارك شكافت****ظلم را بنياد كن مظلوم را فرياد رس

چرخ را بر آستانت پاسباني التماس****عرش را در بارگاهت پاسباني ملتمس

گر كند كهتر نوازي شاهباز لطف تو****بال عنقا را ز عزت سايبان سازد مگس

ور كند از مهتران عزت ستاني قهر تو****سدره در چشم الوالابصار خوار آيد چو خس

همتت لعل و زمرد در كنار سائلان****آن چنان ريزد كه پيش سائلان مشت عدس

خادمان صد گنج مي بخشند اگر از مخزنت****خازنان ز انديشه جودت نمي گويند بس

آسمان از كهكشان وهاله بهر كلب تو****پيشكش آورده زرين طوق با سيمين مرس

روز كين از پردلي گردان نصرت جوي شد****مرغ روح از شوق جانبازي نگنجد در قفس

بار هستي بر شتر بندد عماري دار تو****دل تپد در كالبد روئين تنان را چون جرس

از هجوم فتنه برخيزد غبار انقلاب****راه بر گشتن ز پيشت گم كند پيك نفس

از سپاه خود مظفروار فردآئي برون****وز ملايك لشگر فتح و ظفر از پيش و پس

حمله آور چون شوي بر لشگر اعدا شود****حاملان عرش را نظارهٔ حربت هوس

بر سر گردنكشان چون دست و تيغ آري فرو****وز زبردستي رسد ضربت ز فارس برفرس

لافتي الا علي گويند اهل روزگار****ساكنان آسمان لاسيف الاذوالفقار

اي كه پيغمبر مقام از عرش برتر يافته****ز آستانت آسمان معراج ديگر يافته

هم به لطفت از مقام قاب و قوسين از خدا****مصطفي اسرار سبحان الذي دريافته

هم به بويت از گلستان ماوحي هر نفس****شاه با اوحي مشام جان معطر يافته

چرخ

كز عين سرافرازي ركاب كرده چشم****چشم خود را چشمهٔ خورشيد انور يافته

مه كه بر رخ ديده از نعل سم رخشت نشان****تا ابد اقبال خود را سكه بر زر يافته

نعل شبرنگت كه خورشيد سپهر دولت است****چرخ از آن روي زمين را غرق زيور يافته

نزد شهر علم از نزديك علام الغيوب****چون رسيده جبرئيل از ره تو را در يافته

نخل پيوندت كه مثمر گشته از باغ نبي****بهر نسبت گوهر شبير و شبر يافته

حامل افلاك رحم آورده بر گاور زمين****بر سر دشمن تو را چون حمله آور يافته

طاير قدرت گه پرواز گوي چرخ را****گوي چوگان خورده اي از باد شهپر يافته

آن كه زير پاي موري رفته در راهت نمرد****دايه از جاه سليماني فزونتر يافته

آن كه بي مزد از برايت بوده يك ساعت به كار****كشور اجرا عظيما را مسخر يافته

كاسهٔ چوبين گدائي هر كه پيشت داشته****از كف درياي خاصت كشتي زر يافته

وه چه قدر است نور درگهت را پايه وار****دست قدرت با گل آدم مخمر يافته

نور معبودي و آب و گل ظهورت را سبب****ز آسمان مي آمدي مي بود اگر آدم عرب

اي وجود اقدست روح روان مصطفي****مصطفي معبود را جانان تو جان مصطفي

گر نبوت هم نصيبت داد ايزد چون گذشت****بعد بلغ انت مني از زبان مصطفي

بر سپهر دولت آن نجمي كه روشن گشته است****صد چراغ از پرتوت در دودمان مصطفي

در رياض عصمت آن نخلي كه از پيوند توست****ميوه هاي جنت اندر بوستان مصطفي

شمسهٔ دين را درون حجره چون دارد مقام****از نجوم سعد پر گشت آسمان مصطفي

اي تو شهر علم را در آن كه در عالم نكرد****سجده در پايت نبوسيد آستان مصطفي

سايهٔ تيغت كه پهلو مي زند در ساق عرش****ز افتاب فتنه آمد سايبان مصطفي

داد از فرعون دعواي الوهيت نشان****جز تو

هر كس شد مكين اندر مكان مصطفي

گر نباشد حرمت شان نبوت در ميان****فرق نتوان كرد شانت را ز شان مصطفي

من كه باشم تا كه گويم اين زمان در مدح تو****آن چنانم من كه حسان در زمان مصطفي

اين گمان دارم ولي كز دولت مداحيت****هست نام علي در خاندان مصطفي

با چنين حالي كه من دارم عجب نبود اگر****شامل حالم شود لطف تو و ان مصطفي

گوشهٔ چشمي فكن سويم به بينائي كه داد****نرگست را تازگي ز آب دهان مصطفي

جانم از اقليم آسايش غريب آواره ايست****رحم بر جان غريبم كن به جان مصطفي

تا دم آخر به سوي توست شاها روي من****واي جان من اگر آن دم نه بيني روي من

اي سلام حق ثنايت يا اميرالمؤمنين****وي ثنا خوان مصطفايت يا اميرالمؤمنين

در ركوع انگشتري دادي به سايل گشته است****مهر منشور سخايت يا اميرالمؤمنين

صد سخي زد سكه زر بخشي اما كس نزد****كوس سر بخشي ورايت يا اميرالمؤمنين

گشته تسبيح ملك آهسته هر گه در نماز****بوده رازي با خدايت يا اميرالمؤمنين

دامن گردون شود پرزر اگر تابد از او****گوشهٔ ظل عطايت يا اميرالمؤمنين

راست چون صبح دم روشن شود راه صواب****رايت افرازد چو رايت يا اميرالمؤمنين

روز رزم افكند در سرپنجهٔ خورشيد راي****پنجهٔ ماه لوايت يا اميرالمؤمنين

صدره را از پايهٔ خود انتهاي اوج داد****رفعت بي منتهايت يا اميرالمؤمنين

گه به چشم وهم مي پوشد لباش اشتباه****عرش تا فرش سرايت يا اميرالمؤمنين

گه به حكم ظن ستون عرش را دارد بپا****بارگاه كبريايت يا اميرالمؤمنين

چون به امرت برنگردد مهر از مغرب كه هست****گردش گردون برايت يا اميرالمؤمنين

يافت از دست و لايت فتح بر فتح ديگر****دست در حبل ولايت يا اميرالمؤمنين

جان در آن حالت كه از تن مي برد پيوند هست****آرزومند لقايت يا اميرالمؤمنين

گر مكان برتخت

او ادني كني جايت دهند****انس و جان كانجاست جايت يا اميرالمؤمنين

حق شناسان گر به دست آرند معيار تو را****حد فوق ما سوي دانند مقدار تو را

اي كه ديوان قضا قائم به ديوان شماست****تابع حكم خدا محكوم فرمان شماست

گر يد بيضا چه مه شد طالع از جيب كليم****پنجهٔ خورشيد را مطلع گريبان شماست

آن ستون كز پشتي او قايمند اركان عرش****در حريم كبريا ركني ز اركان شماست

اين ندامت گوي زنگاري كه دارد متصل****گردش از چوگان قدرت گوي ميدان شماست

خوان وزيرا كه قسمت بر دو عالم كرده اند****مايهٔ آن مانده يك ريزه از خوان شماست

اژدهايي كز عدو گنج بقا دارد نهان****چون عصا در دست موسي چوب ردبان شماست

بندهٔ پيرست كيوان كز كمال محرمي****از پي پاس حرم بر بام ايوان شماست

عقل اول كز طفيلش مي رسد لوح و قلم****پيش دانا واپسين طفل دبستان شماست

هركه را كاريست بر ديوان خيرالحاكمين****نيك چون روي رجوع او به ديوان شماست

من مريض درد عصيانم كه درمانم توئي****دردمند اين چنين محتاج درمان شماست

صد شكايت دارم از گردون اما يكي****بر زبانم نيست چون چشمم به احسان شماست

گر درين دور فلك شهري گداي محتشم****محتشم را حشمت اين بس كز گدايان شماست

دين من شاها به ذات توست ايمان داشتن****وين به دوران چنين كفر است پنهان داشتن

اي تو را جاي دگر در عالم معني مقام****درگهت را قبله ايم و روضه ات را كعبهٔ نام

پيكرت گنج نجف نورت در گردون شرف****مرغ روحت از شرف عنقاي قاف احترام

ما برين در زايران كعبهٔ اصليم و هست****حج اكبر زان ما آنست و بس اصل كلام

گر يكي مانع نباشد گويم اين بيت الحرم****نيست در حرمت سر موئي كم از بيت الحرام

گر به قدر اجر بخشي دوستان را منزلت****باشد از تمكين سراسر

عرصهٔ دارالسلام

ور ز اعدا منتقم باشي به مقداري كه بود****ننهد از كف تا ابد جبار تيغ انتقام

اهل عصيان گر تو را روز جزا حامي كنند****قهر سبحاني كند تيغ جزا را در نيام

گر گشائي از شفاعت بر گنه كاران دري****بندد از رحمت خدا درهاي دوزخ را تمام

خلق را گر يكسر ايمن خواهي از پيغام موت****واي بر پيك اجل گر كام بگشايد زكام

در جزاي خصم اگر سرعت كني نبود بعيد****گر شود پيش از محل واقع قيامت را قيام

دين پناها پادشاها ملك دين را بيش ازين****مي تواني داد در تاييد حق نظم نظام

بس كه صياد زمان دام بلا گسترده است****يك زمان با اهل دل مرغ فراغت نيست رام

راست گويم هست از دست مخالف در عراق****بر بزرگان حسيني مذهب آسايش حرام

اهل كفر از آتش بغض عداوت پخته اند****از براي خفت اسلام صد سوداي خام

داوري پيش تو مي آرند زيشان اهل دين****ياوري كن مؤمنان رايا اميرالمؤمنين

شمارهٔ 7 - تركيب بند در مدح امام ثامن ضامن علي بن موسي الرضا عليه التحية والثناء

مي كشد شوقم عنان باد اين كشش در ازدياد****تا شود تنگ عزيمت تنگ بر خنگ مراد

گر چو من افتاده اي زان جذبه آگاهم كه او****هودج خاك گران جنبش نهد بر دوش باد

اي عماري كش به زور ميل او بازم گذار****كاين عماري ساربان بر ناقه نتواند نهاد

با توجه يار شو اي بخت و در راهم فكن****كاين گره از كار من يك دست نتواند گشاد

ني تحرك ممكن است و ني سكون زا من كه هست****ضعفم اندر ازدياد و شوقم اندر اشتداد

چند چون بي تمشيت بي اعتماد است اي فلك****از تو امداد از من استمداد و از بخت اجتهاد

در چه وادي در سبيل رشحه بخش سلسبيل****دافع سوز جحيم و شافع روز معاد

شاه تخت ارتضا يعني سمي مرتضي****سبط جعفر اشرف ذريه موسي الرضا

آفتاب بي زوال آسمان داد و

دين****نور بخش هفتمين اختر امام هشتمين

آن كه سايند از براي رخصت طوف درش****سروران بر خاك پاي حاجيان اوجبين

آن كه بوسند از شرف تا دامن آخر زمان****پادشاهان آستان روبان او را آستين

وقت تحرير گناه دوستان او عجب****گر بجنبد خامه در دست كرام الكاتبين

بهر دفع ساحران چون قم به اذن الله گفت****شير نقش پرده از جاجست چون شير عرين

تا به كار آيد به كار زائران در راه او****هست دائم پشت خنك آسمان در زير زين

رشك آن گنج دفين كش خاك شهد مدفن است****از زمين تا آسمان است آسمان را بر زمين

اي معظم كعبه ات را عرش اعظم آستان****بر جناب اعظمت ناموس اكبر پاسبان

آن كه كار عاصيان از سعي خدام تو ساخت****مغفرت را كامران از رحمت عام تو ساخت

طول ايام شفاعت كم نبود اما خدا****بيشتر كار گنه كاران در ايام تو ساخت

چون برم در سلك مخلوقات نامت را كه حق****برترين نام هاي خويش را نام تو ساخت

كرد چون بخت بلند اقدام در تعظيم عرش****افسرش را حيله بند از خاك اقدام تو ساخت

آفتاب از غرفهٔ خاور چو بيرون كرد سر****روي خود روشن ز نور شرفه بام تو ساخت

آن كه خوان عام روزي مي كشد از لطف خاص****انس و جان را ريزه خوار خوان انعام تو ساخت

مغفرت طرح بناي عفو افكند از ازل****لطف غفارش تمام اما به تمام تو ساخت

در تسلي كاري ذات شفاعت خواه تو****مغفرت را بسته حق در كار بر درگاه تو

اي نسيم رحمتت برقع كش از روي بهشت****عاصيان از جذبهٔ لطفت روان سوي بهشت

بوي مهرت هر كه را نايد ز ذرات وجود****از نسيم مغفرت هم نشنود بوي بهشت

جاي آن كافر كه در ميزان نهندش حب تو****دوزخي باشد كه باشد هم ترازوي بهشت

گر نباشد در كفت

جام سقيهم ربهم****هيچ كس لب تر نسازد بر لب جوي بهشت

رحمتت گر دل به جانبداري دوزخ نهد****در دل افروزي زند پهلو به پهلوي بهشت

پيش از اين مدح اي شه همت بلندان جهان****بود پايم كوته از طوف سر كوي بهشت

حاليم پيوسته سوي خود اشارت مي كنند****حوريان دلكش پيوسته ابروي بهشت

بخت كو تا آيم و در آستانت جا كنم****رو به جنت پشت بر دنيا و ما فيها كنم

اي گدايان تو شاهان سرير سروري****بي نياز بر درت ناز اين به شغل چاكري

وي به جاروب زرافشان روضه ات را خاكروب****خسرو زرين درفش نور بخش خاوري

سكهٔ حكمت نمايان تر زدند از سكه ها****داورت چون داد در ملك ولايت داوري

در ره دين علم منصور گشت آخر كه يافت****منصب حكم نبوت بر امامت برتري

وين امامت ورنه زين بستست بر رخش كه عقل****همعنان مي بيندش با رتبهٔ پيغمبري

گر كمال احمدي لالم نكردي گفتمي****اكمل از پيغمبرانت در ره دين پروري

اي به بويت كرده در غربت طواف تربتت****جملهٔ اصناف ملك با مردم حور و پري

چون به من نوبت رساند بخت فرصت جوي من****حسبته لله دست رد منه بر روي من

اي درست از صدق بيعت با تو پيمان همه****سكه دار از نقش نامت نقد ايمان همه

حال بيماران عصيان است زار اما ز تو****يك شفاعت مي تواند كرد درمان همه

رشحه اي گر ريزي اي ابر عطا بر بندگان****نخل آزادي برآرد سر ز بستان همه

مي گريزد آفت از انس و ملك زآن رو كه هست****در زمين و اسمان حفظت نگهبان همه

سنگ رحمت در ترازوي شفاعت چون نهي****آيد از كاهي سبك تر كوه عصيان همه

كارم آن گه راست كن شاها كه از بار گناه****پشت طاقت خم كند شاهين ميزان همه

بر قد آن مرقد پرنور جان خواهم فشاند****اي فداي مرقدت جان

من و جان همه

هركه جان خويش در راه تو مي سازد نثار****تا ابد باقي مهر توست با جانش چه كار

در گناه هر كه عفوت خويش را باني كند****ايمنش در ظل خويش از قهر رباني كند

خواهد ار اجر عبوري بردرت مور ذليل****ايزدش شاهنشه ملك سليماني كند

صد جهانبانش به درباني رود هر پادشه****كز پي دربانيت ترك جهانباني كند

گر كند عالم ضميرت را به جاي آفتاب****شام ظلمانيش كار صبح نوراني كند

نيست چون كنه تو را جز علم سبحاني محيط****دخل در ادراك آن كي فهم انساني كند

دانشت را گر گماري در مسائل بر عقول****عقل اول اعتراف اول به ناداني كند

عقل خائف زين نكرد آن رخش كز بيم مني****كاندر اوصاف تو زين برتر سخن راني كند

وهم بر دل رفت و بر يك ناقه بستد از خود سري****محمل شان تو را با هودج پيغمبري

اي تفوق جسته بر هفت آسمان جاي شما****عرش اين نه زينه منظر فرش ماواي شما

چرخ اطلس نيز شد مانند كرسي پرنجوم****از نشان نعل رخش عرش فرساي شما

چيست ماروبين خم گردون دوال كهكشان****گرنه دوران مي زند كوس تولاي شما

نور گردون شد يكي صد بس كه بر افلاك برد****پردهٔ چشم فلك خاك كف پاي شما

با وجود بي قصوري چون زر بي سكه است****خط فرمان قضا موقوف طغراي شما

مي تواند ساخت هم سنگ ثواب خافقين****جرم امروز مرا در خواه فرداي شما

صبح محشر هم نباشد در خمار آلوده اي****گر بود شام اجل مست تمناي شما

هركه در خاك لحد خوابد ازين مي نشه ناك****ايزدش مست مي غفران برانگيزد ز خاك

اي محيط نه فلك يك قطره پرگار تو را****با قياس ما چكار انديشه كار تو را

كرده بازوي قدر در كفهٔ ميزان خويش****مايهٔ زور آزمائي بار مقدار تو را

هر نفس با صد جهان

جان بر تو نتواند شمرد****قدرت از امكان فزون بايد خريدار تو را

چون تصور كرده بازار خدا را كج روي****كز ضلالت داشت با خود راست آزار تو را

سوز جاويد هزاران دوزخ اندر يك نفس****بس نباشد در جزاخصم جفا كار تو را

تاك را افتاده تاب اندر رگ جان تا عنب****كرده تلخ از زهر عناب شكر بار تو را

بيخ تاك از خاك كندي قهر رباني اگر****اندكي مانع نديدي حلم بسيار تو را

تابه تلبيس عنب بادامت اندر خواب شد****خواب در چشم محبان تا ابد ناياب شد

اي وجودت در جهان افرينش بي مثال****آفرين گوينده برذات جليل ذوالجلال

خالق است ايزد تو مخلوقي ولي از فوق و تحت****چون شريك اوست شبهت ممتنع مثلث محال

بهر استدعاي خدمت قدسيان استاده اند****صف صف اندر بارگاهت ليك رد صف نعال

با وجود انبيا الا صف آراي رسل****با وجود اوليا الا سرو سرخيل آل

در سراغ مثل و شبهت بار تفتيش عبث****عقل جازم شد كه بردارد ز دوش احتمال

جان فداي مشهد پاكت كه پنداري به آن****كرده است آب و هوا از روضهٔ خلد انتقال

هم فضايش يا ربا نزهت ز فرط خرمي****هم هوايش دال بر صحت ز عين اعتدال

عرصه چون شد تنگ در ما نحن وفيه آن به كه من****از مكان بندم زبان و از مكين گويم سخن

گرچه گردون را به بالا خرگه والا زدند****خرگه قدر تو را بالاتر از بالا زدند

جلوگاهت عرش اعلا بود از آن بارگاه****در جوار بارگاه تخت او ادني زدند

در امامت هشتمين نوبت كه مخصوص تو بود****عرشيان بر بام اين نه گنبد مينا زدند

خاتمي كايزد بر آن نام ولي خود نگاشت****نام نامي تو صورت بست از آن هر جا زدند

گرچه در ملك امامت سكه يكسان شد رقم****بر سر

نام تو الا بهر استثنا زدند

اي كه بر نقد طوافت سكهٔ هفتاد حج****از حديث نقد رخشان سكهٔ بطحا زدند

دين پناها گرچه يك نوبت به نام بنده نيز****از طوافت نوبت اين دولت عظمي زدند

چشم آن دارم كه دولت باز رو در من كند****بار ديگر چشم اميد مرا روشن كند

اي به شغل جرم بخشي گرم ديوان شما****مغفرت را گوش بخشايش به فرمان شما

عاصيان را در تنت از مژدهٔ جاني نو كه هست****دوزخ اندر حال نزع از ابر احسان شما

طبع كاه و كهربا دارند در قانون عقل****دست اميد گنه كاران و دامان شما

پادشاها آن كه فرمايندهٔ اين نظم شد****يعني آصف مسند جم جاه سلمان شما

از سپهر طبع خويش و صد سخندان دگر****از ثنا ايات نازل گشت در شان شما

آن چه خود كرده است در انشاي اين نظم بلند****كس نخواهد كرد از مدحت سرايان شما

من كه تلقين هاي غيبم همچو طوطي كرده است****در پس آيينهٔ معني ثنا خوان شما

گوش برغيبم كه در تحسين نوائي بشنوم****از غريو كوس رحمت هم صدائي بشنوم

بس كه در مدحت بلندست اهل معني را اساس****سوده بر جيب ثنايت دامن حمد و سپاس

جز يد قدرت ترازو دار نبود گر به فرض****بار عظمت سر فرود آرد به ميزان قياس

از صفات كبريائي آن چه دور از ذات توست****نيست جز معبودي اندر ديده وقت شناس

يا شفيع المذنبين تا بوده ام كم بوده است****در من از شعل گنه بيكار يك حس از حواس

حاليا بردوش دارم بار يك عالم گنه****در دو عالم بيش دارم از گناه خود هراس

محتشم را شرم مي آيد كه آرد بر زبان****آن چه من از لطف مخصوص تو دارم التماس

التماس اينست كز من عفو اگر دامن كشد****وز پلاس عبرتم در حشر پوشاند

لباس

عذرگويان از دلش بيرون بر اكراه من****خار دامن گير عصيان بر كني از راه من

صد دعا و صد درود خوش ورود خوش ادا****كردش رحمت فرو از بارگاه كبريا

هر يكي از عرش آمين گو رئوس قدسيان****هر يكي در عرش تحسين خوان نفوس انبيا

خاصه سلطان الرسل با اولياي خاص خويش****سيما شاه اسد سيما علي المرتضي

بعد از آن از اهل بيت آن شه ايوان دين****زهرهٔ زهرا لقب بنت النبي خيرالنسا

پس حسن پرورده كلفت قتيل زهر قهر****پس حسين آزرده گر بت شهيد كربلا

باز با سجاد و باقر صادق و كاظم كه هست****مقتدايان را ز چار اركان بر اين چار اقتدا

پس نقي و عسكري بين آن مهي كز شش جهت****مي كنند از نورشان خلق جهان كسب ضيا

قصه كوته آن درود و آن دعا بادا تمام****بر تو با تسليم مستثناي مهدي والسلام

شمارهٔ 8 - اين مرثيه را جهت افصح البغاء سيد حسين روضه خوان گفته

امسال نيست سوز محرم بسان پار****امسال ديده ها نه چو پارند اشگبار

امسال نيست زمزمه اي در جهان ولي****كو آن نواي زاري و آن ناله هاي زار

امسال اشگها همه در ديده هاست جمع****اما روان نمي كندش يك سخن گذار

سيد حسين روضه كجا شد كه سقف چرخ****سازد سيه ز آه محبان نوحه دار

سيد حسين روضه كجا شد كه پر كند****گوش فلك ز ناله دلهاي بي قرار

سيد حسين روضه كجا شد كه سر دهد****سيلابهاي اشك به اين نيلگون حصار

افسوس از آن كلام مؤثر كه مي فكند****هم لرزه در زمين و هم آشوب در جدار

صد حيف از آن عبارت دلكش كه مي كشيد****از قعر جان ماتميان آه پرشرار

اي مسجد از اسف تو بر اصحاب در ببند****وي منبر از فراق تو آتش ز خود برآر

اي حاضران كسي كه درين سال غايبست****هست از شما بياري و ذكري اميدوار

اي دوستان كنيد به يك قطره مردمي****با چشم

تر كنيد چو بر خاك او گذار

محراب را كه روي در او بود سال و مه****پشتش خميده ماند ز حرمان هلال وار

منبر كه پايه پايه اش از پايبوس وي****سرگرم بود پاي به گل ماند سوگوار

او رفت و داغ ماتميان نيم سوز ماند****وين داغ ماند بر جگر اهل روزگار

امسال كز بلاغت او ياد ميكنند****بر ياد پار خاك نشينان دل فكار

وز خاك او علم نور ميرود****سوي فلك چو شعلهٔ خورشيد در غبار

گوئي گذشته است به خاكش شه شهيد****با والد ممجد و جد بزرگوار

امسال كز جهان شده دلتنگ و برده است****هنگامه را به ملك وسيع آن گران وقار

دارد خرد گمان كه درايوان نشسته است****منب نشين ز غايت تعظيم كردگار

در خدمت رسول بر اطراف منبرش****ارواح انبياء همه با چشم اشگبار

بر فقره سخنش كرده آفرين****در نقل هاي نوحه او شاه ذوالفقار

خيرالنسا ز غرفهٔ جنت نهاده گوش****بر طرز روضه خواني اوزار و سوگوار

بر حسن ندبه اش حسن از چشم قطره ريز****كرده هزار در ثمين بر سمن نثار

شاه شهيد خود به عزاي خود آمده****وز نقل وي گريسته بر خويش زار زار

غلمان دريده جامه و حورا گشاده مو****اهل بهشت نوحه گري كرده اختيار

با آن كه در بهشت نمي باشد آتشي****رضوان ز غم نشسته بر آتش هزار بار

فرياد محتشم كه جهان كم نوا بماند****از نوحه حسين علي خاصه اين ديار

روزي كه ما رسيم باو وز عطاي حق****از زندگان خلد نيابيم در شمار

آن روز در قضاي عزاي شه شهيد****چندان كنيم نوحه كه افتد زبان ز كار

يارب به حق شاه حسين آن شه قتيل****كور است جبرئيل امين زار بر مزار

كاين شور بخش مجلس عاشور را به حشر****ساز از شفاعت نبي و آل كامكار

وز ما به روح او برسان آن قدر درود****كز وي رسانده

اي به شهيدان نامدار

شمارهٔ 9 - في مرثيه محمد قلي ميرزا غفرالله ذنوبه

باز آفتي به اهل جهان از جهان رسيد****كاثار كلفتش به زمين و زمان رسيد

باز آتشي فتاد به عالم كه دود آن****از شش جهت گذشت و به هفت آسمان رسيد

از دشت غصه خاست غباري كزين مكان****طوفان آن به منظرهٔ لامكان رسيد

ابري بهم رسيد و ز بارش بهم رساند****سيلي سبك عنان كه كران تا كران رسيد

بالا گرفت نوحه پر وحشتي كز آن****غوغا به سقف غرفهٔ بالائيان رسيد

هر ناله اي كه نوحه گر از دل به لب رساند****در بحر و بر بگوش انس و جان رسيد

در چار ركن و شش جهت و هفت بارگاه****كار عزا و شغل مصيبت به آن رسيد

كافاق روي روز كند همچو شب سياه****وز غم نه افتاب برآيد دگر نه ماه

افغان كه بهترين گل اين بوستان نماند****رخشان چراغ ديدهٔ خلق جهان نماند

شمعي كه رشگ داشت بر او شمع آفتاب****از تند باد مرگ درين دودمان نماند

نخلي كه در حديقهٔ جنت به دل نداشت****از دوستان بريد و درين بوستان نماند

گنجي كه بود پر گوهر از وي بسيط خاك****در زير خاك رفت و درين خاكدان نماند

روئي كه كارنامهٔ نقاش صنع بود****پردر نظاره گاه تماشائيان نماند

حسني كه حسن يوسف ازو بد نشانه اي****گم شد چنان كه تا ابد ازوي نشان نماند

جسمي كه بار پيرهن از ناز مي كشيد****بروي چه بارها كه ز خاك گران نماند

دردا كه آن رخ از كفن آخر نقاب كرد****خشت لحد مقابله با آفتاب كرد

افسوس كاختر فلك عزت و جلال****زود از افق رسيد به منزلگه زوال

ماهي كه مهر ديده به پا سوديش نه رخ****شخص اجل به صد ستمش كرد پايمال

سروي كه در حديقهٔ جان بود متصل****با خاك در مغاك لحد يافت اتصال

گل جامه مي درد كه چه

نخلي ز ظلم كند****بي اعتدالي اجل باغ اعتدال

مه سينه مي كند كه چه پاينده اختري****از دستبرد حادثه افتاد در وبال

از بس كه در بسيط زمين بود بي عديل****وز بس كه در بساط زمان بود بي همال

بر پيش طاق چرخ نوشتند نام او****سلطان ملك حسن و شخ خطه جمال

افغان كه شد به مرثيه ذكر زبان و لب****القاب ميرزاي محمد قلي لقب

آن عيسوي نسب كه شه چرخ چارمين****مي شود بر نشان كف پاي او جبين

ماهي كه كلك صنع به تصوير روي او****در هم شكست رونق صورتگران چين

غالب شريك حسن كه مي كرد دم به دم****جان آفرين ز خلقت او بر خود آفرين

وقت خرام او كه ملك گفتيش دعا****ديدي فلك خرامش خورشيد بر زمين

واحسرتا كه گنج گران مايه اي چنان****با آن شكوه و كوكبه در خاك شد دفين

چون بگسلد كفن ز هم آيا چها كند****خاك لحد به آن تن و اندام نازنين

افسوس كز ستيزه گريهاي جور دور****افغان كز انتقام كشيهاي شخص كين

زندان تنگ خاك به يوسف حواله شد****كام نهنگ را تن يونس نواله شد

روز حيات او چو رسيد از اجل به شام****بر خلق شد ز فرقت وي زندگي حرام

در قصد او كه جان جهانش طفيل بود****تيغ اجل چگونه برون آيد از نيام

با شخص فتنه بس كه قضا بود متفق****در كار كينه بس كه قدر داشت اهتمام

خورشيد عمر بر لب بام اجل رسيد****آن آفتاب را و فكندش فلك ز بام

چون شيشه وجود وي آفاق زد به سنگ****صد پاره شد ز غصه دل خاره و رخام

با آن تن لطيف زمين آن زمان چه كرد****وان فعل را سپهر ستمگر چه كرد نام

ترسم زبان بسوزد اگر گويم آن چه گفت****در وقت دست و پا زدن آن سرو خوش خرام

اي

نطق لال شو كه زبانت بريده باد****مرغ خيالت از قفس دل پريده باد

كس نام مرگ او به كدامين زبان برد****عقل اين متاع را به كدامين دكان برد

باشد ز سنگ خاره دل پر تهورش****هركس كزين خبر شود آگاه و جان برد

احرام بسته هر كه اسباب اين عزا****بردارد از زمين و به هفت آسمان برد

در قتل خود كند فلك غافل اهتمام****روزي اگر به اين عمل خود گمان برد

خون بارد از سحاب اگر در عزاي او****آب از محيط چشم مصيبت كشان برد

صياد مرگ را كه بدين سان گشاد چشم****كوره به شاهباز بلند آشيان برد

انصاف نيست ورنه چرا باغبان دهر****گلبن به نرخ خار و خس از بوستان برد

صد حيف كافتاب جهان از جهان برفت****رعنا سوار عرصهٔ حسن از ميان برفت

يارب تو دل نوازي آن دل نواز كن****درهاي مغفرت به رخش جمله باز كن

بر شاخسار سدره و طوبي هر آشيان****كاحسن بود نشيمن آن شاهباز كن

كوتاه شد چو رشتهٔ عمرش ز تاب مرگ****از طول لطف مدت عيشش دراز كن

تا بانگ طبل مرگ ز گوشش برون رود****قانون عفو بهر وي از رحم ساز كن

از فيض هاي اخرويش كامياب ساز****وز آرزوي دنيويش بي نياز كن

اينجا اگر به سروري افراختي سرش****آنجا به تاج خسرويش سرفراز كن

زين بيش محتشم لب دعوت بجنبش آر****واسباب قدر او طلب از كار ساز كن

يارب به عزت تو كه اين نخل نوجوان****از سدره بيشتر فكند سايه بر جنان

غزليات

حرف ا

غزل شماره 1: زلف و قد راست اي بت سركش چشم و رخت راست اي گل رعنا

زلف و قد راست اي بت سركش چشم و رخت راست اي گل رعنا****سنبل و شمشاد هندو چاكر نرگس و لاله بنده و لالا

ساخته ظاهر معجز لعلت ز آتش سوزان چشمهٔ حيوان****كرده هويدا صنع جمالت در گل سوري عنبر سارا

آتش آهم ز آتش رويت

سيل سرشگم بيمهٔ رويت****اين ز درون زد شعله بگردون وان ز برون شد تا به ثريا

محو ستادند عابد و زاهد مست فتادند راكع و ساجد****دوش كه افكند در صف رندان جام هلالي شور علالا

وقت مناجات كز ته دل شد جانب گردون نعرهٔ مستان****پرده دريدي گر نشنيدي شمع حريفان بانگ سمعنا

مايهٔ دولت پايهٔ رفعت نقد هدايت گنج سعادت****هست در اين ره اي دل گمره دانش دانا دانش دانا

حسن ازل را بهر طلبكار هست ظهوري كز رخ مقصود****پرده بر افتد گر كند از ميل وحش خيالي چشم به بالا

محتشم اكنون كز كشش دل نيست گذارم جز بدر او****پيش رقيبان همچو غريبان نيست بدادم جز به مدارا

غزل شماره 2: بعد هزار انتظار اين فلك بي وفا

بعد هزار انتظار اين فلك بي وفا****شهد وصالم چشاند زهر فراق از قفا

وه كه ز كين مي كند هر بدو روزم سپهر****با تو به زحمت قرين وز تو به حسرت جدا

رفتي و مي آورد جذبهٔ شوقت ز پي****خاك مرا عنقريب همره باد صبا

با تو بگويم كه هجر با من بي دل چه كرد****روزي من گر شود وصل تو روز جزا

شد همه جا چون شبه بي تو به چشمم سيه****چشم سيه روي من ديد تو را از كجا

از خردم تا ابد فكر تو بيگانه كرد****اين دل ديوانه گشت با تو كجا آشنا

وه كه ز همراهيت محتشم افتاده شد****بسته بند ستم خستهٔ زخم جفا

غزل شماره 3: من از رغم غزالي شهسواري كرده ام پيدا

من از رغم غزالي شهسواري كرده ام پيدا****شكاري كرده ام گم جان شكاري كرده ام پيدا

زليخا طلعتي را رانده ام از شهر بند دل****به مصر دلبري يوسف عذاري كرده ام پيدا

زمام ناقه محمل نشيني داده ام از كف****بجاي او بت توسن سواري كرده ام پيدا

ز سفته گوهري بگسسته ام سر رشتهٔ صحبت****در ناسفته گوهر نثاري كرده ام پيدا

مهي زرين عصا به چون هلال از چشمم افتاده****بلند اختر سواري تاجداري كرده ام پيدا

كمند مهر گيسو تابداري رفته از دستم****ز سودا قيد كاكل مشگباري كرده ام پيدا

گر از شيرين لبان حوري نژادي گشته از من گم****ز خوبان خسرو عالي تباري كرده ام پيدا

دل از دست نگاريني به زور آورده ام بيرون****ز تركان سمن ساعد نگاري كرده ام پيدا

درين ره محتشم گر نقد قلبي رفته از دستم****زر نوسكه كامل عياري كرده ام پيدا

غزل شماره 4: درخشان شيشه اي خواهم مي رخشان در و پيدا

درخشان شيشه اي خواهم مي رخشان در و پيدا****چو زيبا پيكري از پاي تا سر جان درو پيدا

صبازان در چو نايد ديده ام گويد چه بحرست اين****كه هر گه باد ننشيند شود طوفان درو پيدا

سيه ابريست چشمم در هواي هالهٔ خطش****علامتهاي پيدا گشتن باران درو پيدا

چو گيرم پيش رويش باشدم هر ديده دريائي****ز عكس چين زلفش موج بي پايان درو پيدا

تني از استخوان و پوست دارم دل درو ظاهر****چو فانوسي كه باشد آتش پنهان درو پيدا

پر از جدول نمايد صفحهٔ آيينهٔ رويش****كه دايم هست عكس آن صف مژگان درو پيدا

كف پايش كه بوسد محتشم و ز خود رود هردم****ز جان آئينه اي دان صورت بيجان درو پيدا

غزل شماره 5: اي ز دل رفته كه دي سوختي از ناز مرا

اي ز دل رفته كه دي سوختي از ناز مرا****دارم انديشه كه عاشق نكني باز مرا

كرده ام خوي به هجران چه كنم ناز اگر****عشق طغيان كند و دارد از آن باز مرا

باطل سحر مگر ورد زبانم گردد****كه نگهدارد از آن چشم فسون ساز مرا

چشم از آن غمزه اگر دوش نمي بستم زود****كار مي ساخت به يك عشوه ممتاز مرا

چه كمر بسته اي اي گل كه مگر باز كني****جيب جان پاره به آن غمزهٔ غماز مرا

چون محالست كه نايد ز تو جز بدمهري****مبر از راه به لطف غلط انداز مرا

وصل من با تو همين بس كه در آن كو شب تار****كنم افغان و شناسي تو به آواز مرا

لنگر مهرهٔ طاقت مگر ايمن دارد****از سبك دستي آن شعبده پرداز مرا

اي ره محتشم از تو زده لعل تو و گفت****كه به يك حرف چنين خام طمع ساز تو را

غزل شماره 6: كسي ز روي چنان منع چون كند ما را

كسي ز روي چنان منع چون كند ما را****خدا براي چه داده است چشم بينا را

نشان ز عالم آوارگي نبود هنوز****كه ساخت عشق تو آوارهٔ جهان ما را

درون پرده ازين بيشتر مباش اي گل****كه نيست برگ و نوا بلبلا، شيدا را

هزار سلسله مو در پيت به خاك افتد****چو برقفا فكني موي عنبر آسا را

براي جلوه چو نخل تو را دهد حركت****جسد به رعشه درآرد هزار رعنا را

به آن تكلم شيرين گهي كه جان بخشي****به دم زدن نگذارد كسي مسيحا را

به جز وفاي تو درد مرا دوائي نيست****خدا دوا كند اين درد بي دوا ما را

ز غمزه دان گنه چشم بي گنه كش خويش****كه تيغ مي دهد اين ترك بي محابا را

بهر زه لب مگشا پيش كس كه نگشائي****زبان محتشم هرزه گوي رسوا را

غزل شماره 7: كه زد بر ياري ما چشم زخمي اي چنين يارا

كه زد بر ياري ما چشم زخمي اي چنين يارا****كه روزي شد پس از وصل چنان هجر چنين ما را

تو خود رفتي ولي باد جنون خواهد دواند از پي****بسان شعلهٔ آتش من مجنون رسوا را

تو خود رو در سفر كردي ولي صحرا سپر كردي****به صد شيدائي مجنون من مجنون شيدا را

فرس آهسته ران كاندر پيت از پويه فرسوده****قدمها تا به زانو گمرهان دشت پيما را

شب تاريك و گمراهان ز دنبال تو سر گردان****برون ار از سحاب برقع آن روي مه آسا را

خطر گاهيست گرد خرگهت از شيشهاي دل****خدا را بر زمين اي مست ناز آهسته نه پا را

چو ميرد محتشم دور از قدت باري چو باز آئي****به خاكش گه گهي كن سايه گستر نخل بالا را

غزل شماره 8: چو بر زندانيان راني سياست ياد كن ما را

چو بر زندانيان راني سياست ياد كن ما را****بگردان گرد سر و ز قيد جان آزاد كن ما را

زبان شكوه بگشايم اگر بر خنجر جورت****ملامت از زبان خنجر جلاد كن ما را

اگر بردار بيدادت بر آريم از زبان آهي****به رسوائي برون زين دار بي بنياد كن ما را

نمودي يك وفا داديم پيشت داد جانبازي****بي او امتحاني نيز در بيداد كن ما را

به سوداي دل ناشاد خود در مانده ام بي تو****به اين نيت كه هرگز در نماني شاد كن ما را

چو روزي مي نشستم بر سر راهت اگر گاهي****غريبي را ببيني بر سر ره ياد كن ما را

ملولم از خموشي محتشم حرفي بگو از وي****زماني هم زبان ناله و فرياد كن ما را

غزل شماره 9: مبين به چشم كم اي شوخ نازنين ما را

مبين به چشم كم اي شوخ نازنين ما را****گداي كوي توام همچنين مبين ما را

هنوز سجدهٔ آدم نكرده بود ملك****كه بود گرد سجود تو بر جبين ما را

گذر به تربت ما يار كمتر از همه كرد****گمان بياري او بود بيش ازين ما را

به دستياري ما نايد آن مسيح نفس****اگر بود يد بيضا در آستين ما را

طبيب ما كه دمش پاس روح مي دارد****چه حكمت است كه مي دارد اينچنين ما را

نگين خام عشق است گوهر دل و نيست****به غير حرف وفا نقش آن نگين ما را

بلاگزيني ما اختياري ما نيست****خدا نداده دل عافيت گزين ما را

گناه يك نفس آن مه به مجلس از ما ديد****كه بند كرد در آن زلف عنبرين ما را

ز آه ما به گماني فتاده بود امشب****كه مي نمود پياپي به همنشين ما را

بيار پيك نظر محتشم نهفته فرست****كه قاطعان طريقند در كمين ما را

غزل شماره 10: صبح آن كه داشت پيش تو جام شراب را

صبح آن كه داشت پيش تو جام شراب را****در آتش از رخ تو نشاند آفتاب را

مه نيز تافتد ز تو در بحر اضطراب****شب جام گير و برفكن از رخ نقاب را

ممنون ساقيم كه به روي تو پاك ساخت****زان آب شعلهٔ رنگ نقاب حجاب را

اي تير غمزه كرده به الماس خشم تيز****درياب نيم كشته ز هر عتاب را

از هم سرو تن و دل و جان مي برند و نيست****جز لشگر غمت سبب انقلاب را

در من فكند ديدن او لرزه واي اگر****داند كه چيست واسطهٔ اضطراب را

ديديم چشم جادوي آن مه شبي به خواب****اما دگر به چشم نديديم خواب را

در گرم و سرد ملك نكوئي فغان كه نيست****قدري دل پرآتش و چشم پر آب را

او مي شود سوار و دل محتشم طپان****كو پردلي كه آيد

و گيرد ركاب را

غزل شماره 11: هرزه نقاب رخ مكن طرهٔ نيم تاب را

هرزه نقاب رخ مكن طرهٔ نيم تاب را****زاغ چسان نهان كند بيضهٔ آفتاب را

وصل تو چون نمي دهد در ره عشق كام كس****چند به چشم تشنگان جلوه دهد سراب را

كام كه بوده در پيت گرم كه مي نمايدم****حسن فزاست از رخت صورت اضطراب را

با دگران چها كند عشق كه در مشاركت****رشك دهد ز كوه كن خسرو كامياب را

عشق ز سينه چون كند تندي آه را بدر****حسن به جنبش آورد سلسلهٔ عتاب را

سحر رود به گرد اگر بند كند فسون گري****در قفس دو چشم من مرغ غريب خواب را

غير گياه حسرت از خاك عجب كه سرزند****دجلهٔ چشم من اگر آب دهد سحاب را

ناز نگر كه پاي او تا به ركاب مي رسد****دست ز كار مي رود حلقه كش ركاب را

ناصح ما نمي كند منع خود زا رخش بلي****دور به خود نمي رسد ساقي اين شراب را

طرح سفر دگر كند آن مه و وقت شد كه من****شب همه شب رقم زنم نامهٔ بي جواب را

محتشم شكسته دل تا به تو شوخ بسته دل****داده به دست ظالمي مملكت خراب را

غزل شماره 12: بر رخ پر عرق مكش سنبل نيم تاب را

بر رخ پر عرق مكش سنبل نيم تاب را****در ظلمات گم مكن چشمهٔ آفتاب را

گر به حيا مقيدي برقعي از حجاب كن****پردهٔ رخ كه پيش او باد برد نقاب را

سوخته فراق را وعدهٔ خام تر مده****رسم كجاست دم به دم آب زدن كباب را

بي تو به حال مر گم و جان به عذاب مي كنم****بر سرم آي و از سرم باز كن اين عذاب را

گشته حجاب عارضت زلف و نسيم بي خبر****آه كجاست تا كند بر طرف اين حجاب را

تا دهد از تو جراتم رخصت نيم بوسه اي****يك نفسك به خواب كن نرگس نيم خواب را

دي به نياز گفتمت

بندهٔ توست محتشم****روي ز بنده تافتي بنده ام اين عتاب را

غزل شماره 13: اگر دل بر صف مژگان سياهي مي زند خود را

اگر دل بر صف مژگان سياهي مي زند خود را****كه تنها ترك چشمش بر سپاهي مي زند خود را

ز تابم مي كشد اكثر نگاه دير دير او****كه بر قلب دل من گاه گاهي مي زند خود را

ندارد چون دل خود راي من تاب نظر چندان****چه بر شمشير مردم كش نگاهي مي زند خود را

گلي كز جنبش باد صبا آزرده مي گردد****چرا بر تيغ آه بيگناهي مي زند خود را

مه نو سجده هاي سهو مي فرمايدم امشب****به صورت بس كه بر طرف كلاهي مي زند خود را

سواري گرم قتلم گشته و من منفعل مانده****كه گيتي سوز برقي بر گياهي مي زند خود را

عنانش محتشم امروز مي گيرم تماشا كن****كه چون بر پادشاهي دادخواهي مي زند خود را

غزل شماره 14: جهان آرا شدي چون ماه و ننمودي به من خود را

جهان آرا شدي چون ماه و ننمودي به من خود را****چو شمع اي سيم تن زين غصه خواهم سوختن خود را

بيا بر بام و با من يك سخن زان لعل نوشين كن****كه خواهم بر سر كوي تو كشتن بي سخن خود را

من از ديوانگي تيغ زبان با چرخ خواهم زد****تو عاقل باش و بر تيغ زبان من مزن خود را

به من عهدي كه در عهد از محبت بسته اي مشكن****به بد عهدي مگردان شهره اي پيمان شكن خود را

در آغوش خيالت مي طپم حالم چسان باشد****اگر بينم در آغوش تو اي نازك بدن خود را

ورم صد جامه بر تن چون كنم شبهاي تنهائي****تصور با تو در يك بستر اي گل پيرهن خود را

كنم چون محتشم طوطي زبانيها اگر بينم****بگرد شكرستان تو اي شيرين دهن خود را

غزل شماره 15: اي نگهت تيغ تيز غمزهٔ غماز را

اي نگهت تيغ تيز غمزهٔ غماز را****پشت به چشم تو گرم قافلهٔ ناز را

روز جزا تا رود شور قيامت به عرش****رخصت يك عشوه ده چشم فسون ساز را

نرگس مردم كشت ننگرد از گوشه اي****تا نستاند به ناز جان نظر باز را

شعلهٔ بازار قتل پست شود گر كني****نايب تركان چشم صد قدر انداز را

حسن تو در گل نهاد پاي ملك بر فلك****بس كه نهادي بلند پايهٔ اعجاز را

چشم سخنگوي كرد كار زبان چون رقيب****منع نمود از سخن آن بت طناز را

ديد كه خاصان تمام آفت جان منند****داد به پيك نظر قاصدي راز را

يافت پس از صد نگه مطلب مخصوص خويش****ديده كه جوينده بود عشوهٔ ممتاز را

تيز نگاهي به بزم پرده برافكند و كرد****پرده در محتشم نرگس غماز را

غزل شماره 16: چنين است اقتضا رعنائي قد بلندش را

چنين است اقتضا رعنائي قد بلندش را****كه زير ران او بي خود به رقص آرد سمندش را

به دنبال اجل جانها دوند از شوق اگر آن بت****كند دنبال دام اجل پيچان كمندش را

اگر صيدش ز شادي گم نكردي دست و پا رفتي****به استقبال يك ميدان كمند صيد بندش را

ملك ايمن نماند بر فلك چون بر زمين آن مه****كند ناوك فكن بازوي حسن زورمندش را

در آئين غضب كوشيد چندان آن گل خندان****كه رسم خنده رفت از ياد لعل نوش خندش را

اگز قلب حقيقت هم بود ممكن محال است اين****كه جنبد غرق الفت خاطر كلفت پسندش را

زمين در جنبش آيد محتشم از اضطراب من****هواي جلوه چون جنبش دهد نخل بلندش را

غزل شماره 17: شب كه ز گريه مي كنم دجله كنار خويش را

شب كه ز گريه مي كنم دجله كنار خويش را****مي افكنم به بحر خون جسم نزار خويش را

باد سمند سر گشت بر تن خاكيم رسان****پاك كن از غبار من راهگذار خويش را

بر سردار چون روم بار تو بر دل حزين****در گذرانم از ثريا پايهٔ دار خويش را

در دل خاك از غمت آهي اگر برآورم****شعلهٔ آتشي كنم لوح مزار خويش را

اي همه دم ز عشوه ات ناوك غمزه در كمان****بهر خدا نوازشي سينهٔ فكار خويش را

گر نكشيدي آن صنم زلف مسلسل از كفم****بند به پا نهادمي صبر و قرار خويش را

محتشم از تو جذبه اي مي طلبم كه آوري****بر سر من عنان كشان شاه سوار خويش را

غزل شماره 18: گر بهم مي زدم امشب مژهٔ پر نم را

گر بهم مي زدم امشب مژهٔ پر نم را****آب مي برد به يك چشم زدن عالم را

سوز ديرينه ام از وصل نشد كم چه كنم****كه اثر نيست درين داغ كهن مرهم را

آن پري چهره مگر دست بدارد از جور****ورنه بر باد دهد خاك بني آدم را

اي تو را شيردلي در خم هر موي به بند****قيد هر صيد مكن زلف خم اندر خم را

بنشين در حرم خاص دل اي دوست كه من****دور دارم ز رخت ديدهٔ نامحرم را

باددر بزم غمم نشه اي از درد نصيب****كه در آن نشئه ز شادي نشناسم غم را

خواهي اكسير بقا محتشم از دست مده****ساغر دم به دم و ساقي عيسي دم را

غزل شماره 19: چو دي ز عشق من آگه شد و شناخت مرا

چو دي ز عشق من آگه شد و شناخت مرا****به اولين نگه از شرم آب ساخت مرا

به يك نگاه مرا گرم شوق ساخت ولي****در انتظار نگاه دگر گداخت مرا

به چنگ بيم رگ جانم آشكار سپرد****ولي چنان كه نفهميد كس نواخت مرا

ز عافيت شده بودم تمام نقد حضور****به حيله برد دل عشق باز و باخت مرا

سواد اعظم اقليم عافيت بودم****خراب ساخت سواري به نيم تاخت مرا

من از بهشت فراغت شدم به دوزخ عشق****كه هرگز از خنكي آن هوا نساخت مرا

به دردمندي من كيست محتشم كه الم****به اهل درد نه پرداخت تا شناخت مرا

غزل شماره 20: شوق درون به سوي دري مي كشد مرا

شوق درون به سوي دري مي كشد مرا****من خود نمي روم دگري مي كشد مرا

ياران مدد كه جذبهٔ عشق قوي كمند****ديگر به جاي پرخطري مي كشد مرا

ازبار غم چو يكشبه ماهي به زير كوه****شكل هلال مو كمري مي كشد مرا

صد ميل آتشين به گناه نگاه گرم****در ديدهٔ تيز بين نظري ميكشد مرا

من مست آن قدر كه توان پاي مي كشم****امداد دوست هم قدري مي كشد مرا

دست از ركاب من بگسل محتشم كه باز****دولت عنان كشان بدري مي كشد مرا

غزل شماره 21: روزگاري كه رخت قبلهٔ جان بود مرا

روزگاري كه رخت قبلهٔ جان بود مرا****روي دل تافته از هر دو جهان بود مرا

چند روزي كه به سوداي تو جان مي دادم****حاصل از زندگي خويش همان بود مرا

يادباد آن كه به خلوتگه وصلت شب و روز****دل سرا پردهٔ صد راز نهان بود مرا

يادباد آن كه چو آغاز سخن مي كردي****با تو صد زمزمه در زير زبان بود مرا

ياد باد آن كه چو مي شد سرت از باده گران****دوش منت كش آن بار گران بود مرا

ياد باد آن كه به بالين تو شبهاي دراز****پاسبان مردم چشم نگران بود مرا

ياد باد آن كه دمي گر ز درت مي رفتم****محتشم پيش سگان تو ضمان بود مرا

غزل شماره 22: چو افكنده ببيند در خون تنم را

چو افكنده ببيند در خون تنم را****كنيد آفرين ترك صيد افكنم را

نيايد گر از ديده سيلي دمادم****كه شويد ز آلودگي دامنم را

ور از خاك آتش علم برنيايد****كه هر شام روشن كند مدفنم را

به فانوس تن گر رسد گرمي دل****بسوزد بر اندام پيراهنم را

زغم چون گريزم كه پيوسته دارد****چو پيراهن اين فتنه پيرامنم را

مشرف كن اي ماه اوج سعادت****ز مسكين نوازي شبي مسكنم را

ز دمهاي بدگو مشو گرم قتلم****بهر بادي آتش مزن خرمنم را

نيم محتشم خالي از ناله چون ني****كه خوش دارد او شيوهٔ شيونم را

غزل شماره 23: به افسون محو كردي شكوه هاي بيكرانم را

به افسون محو كردي شكوه هاي بيكرانم را****بهرنوعي كه بود اي نوش لب بسي زبانم را

به نيكي مي بري نامم ولي چندان بدي با من****كه گم مي خواهي از روي زمين نام و نشانم را

به اين خوش دل توان بودن كه بهر مصلحت با من****نمائي دوستي و دوست داري دشمنانم را

گمانم بود كاخر آشنائي بر طرف سازي****شدي بيگانه خوش تا يقين كردي گمانم را

چو رنجانيد ياران را به جان نتوان نشست ايمن****خبر كن اي صبا زين نكته باري نكته دانم را

چو بلبل زان نكردم باز ميل گلشن كويت****كه چون رفتم به زاغان دادي اي گل آشيانم را

اگر فرمان برد دل محتشم من بعد باخوبان****من و بيگانگي كين آشنائي سوخت جانم را

غزل شماره 24: جان بر لب و ز يار هزار آرزو مرا

جان بر لب و ز يار هزار آرزو مرا****بگذار اي طبيب زماني باو مرا

زين تب چنان ره نفسم تنگ شد كه هيچ****جز آب تيغ او نرود در گلو مرا

آن بلبلم كه جلوهٔ آتش گل من است****در دام آرزو نكشد رنگ و بو مرا

از طره دو تا به دو زنجير بسته است****چون شير وحشي آن بت زنجير مو مرا

خوي بد است مائدهٔ حسن را نمك****زين جاست حرص ديدن آن تندخو مرا

ذرات من ز مهر تو خالي نمي شوند****گر ذره ذره ميكني اي فتنه جو مرا

در عاشقي مرا چه گنه كافريدگار****خود آفريده عاشق روي نكو مرا

اقبال محتشم كه چو طبعش بلند بود****افراخت سر به سجدهٔ آن خاك كو مرا

تا آمدم به سجدهٔ سلمان جابري****نايد به كس دگر سر همت فرو مرا

غزل شماره 25: بگو اي باد آن سر خيل رعنا پادشاهان را

بگو اي باد آن سر خيل رعنا پادشاهان را****سر كج افسران تاج سر زرين كلاهان را

همه محزون گدازان آفتاب مضطرب سوزان****شه اشفته حالان خسرو مجنون سپاهان را

تو اي سلطان خرم دل كه از مشغولي غيرت****سر غوغاي ديوان نيست خلوت دوست شاهان را

به خلوتگه چه بنشيني ز دست حاجيان بستان****نهاني عرضهاي سر به مهرداد خواهان را

چو چشم كم حجابان سوي خود بيني بياد آور****نگه هاي حجاب آميز پر حسرت نگاهان را

ز كذب تهمت انديشان گهي آگاه خواهي شد****كه بيرون آري از زندان حرمان بي گناهان را

مباش اي محتشم پر نااميد از وي كه مي باشد****غم اميدواران گاه اميد كاهان را

غزل شماره 26: مالك المك شوم چون ز جنون هامون را

مالك المك شوم چون ز جنون هامون را****در روش غاشيه بردوش نهم مجنون را

گر نه آيينهٔ روي تو برابر باشد****آه من تيره كند آينهٔ گردون را

گر تصرف نكند عشوهٔ خوبان در دل****چه اثر عارض گلگون و قد موزون را

محمل ليلي از آن واسطه بستند بلند****كه به آن دست تصرف نرسد مجنون را

نيست چون حسن تو بر تختهٔ هستي رقمي****اين چه حسن است بنازم قلم بي چون را

آن چنان تشنهٔ وصلم كه كسي باشد اگر****تشنهٔ آب به يكدم بكشد جيحون را

محتشم پاي به سختي مكش از وادي عشق****گل اين مرحله گير آبلهٔ پر خون را

غزل شماره 27: شوم هلاك چو غيري خورد خدنگ تو را

شوم هلاك چو غيري خورد خدنگ تو را****كه دانم آشتئي در قفاست جنگ تو را

كه كرده پيش تو اظهار سوز ما امروز****كه آتش غضب افروخته است رنگ تو را

مصوران قلم از مو كنند تا نكشند****زياده از سرموئي دهان تنگ تو را

زمان كنم افزون جراحت تن خويش****ز بس كه بوسه زنم زخمهاي سنگ تو را

جريدهٔ گرد من امشب گرت رفيقي نيست****چه باعث است به ره دمبدم درنگ تو را

به مدعي پر و بالي مده كه پروازش****بباد بر دهد اي سرو نام و ننگ تو را

ز حرف پر دلي محتشم پرست جهان****ز بس كه جاي به دل مي دهد خدنگ تو را

غزل شماره 28: با چنين جرمي نراندم از دل ويران تو را

با چنين جرمي نراندم از دل ويران تو را****اين قدرها جاي در دل بوده است اي جان تو را

ساحري گويا با چندين خطا چون ديگران****راندن از چشم و برون كردن ز دل نتوان تو را

از خدا بهر تو خواهم صد بلا اما اگر****در بلائي بينمت گردم بلاگردان تو را

نيستم راضي به مرگت ليك مي خواهم چو خود****از غم ناكس پرستي در تب هجران تو را

آن چنان شوخي كه خواهي داشت مرد مرا به تنگ****گر كنم در پرده هاي چشم خود پنهان تو را

از لباس غيرتم عريان نمي ديدي اگر****مي توانستم كه دارم دست از دامان تو را

محتشم در غيرت اين سستي كه من ديدم ز تو****بي تكلف مي توان كشتن به جرم آن تو را

غزل شماره 29: گر به تكليف لب جام به لب سوده تو را

گر به تكليف لب جام به لب سوده تو را****كه به آن شربت آلوده لب آلوده تو را

كه به آن مايهٔ جهل اين قدرت كرده دلير****كه ز انديشهٔ دل بر حذر آسوده تو را

كه دران نشئه تو را دست هوس سوده به گل****كه به رخ برقع شرم اين همه بگشوده تو را

زده آن آب كه بر خاك وجودت اي گل****كه در خانهٔ عصمت به گل اندوده تو را

كه به فرمودن آن فعل تواضع فرماي****سجده در بزم گدايان تو فرموده تو را

حزم كزدم ز پذيرفتن تكليف نخست****كه ازين بزم نشيني چه غرض بوده تو را

محتشم خوي تو مي داند و از پند عبث****مي دهد اين همه در سر بيهوده تو را

غزل شماره 30: درهمي گرم غضب كرده نگاه كه تو را

درهمي گرم غضب كرده نگاه كه تو را****شعله اي آتشي افروخته آه كه تو را

در پيت رخش كه گرمست كه غرق عرقي****عصمت افكنده در آتش به گناه كه تو را

مي رسي مظطرب از گر دره اي يوسف حسن****دهشت آورده دوان از لب چاه كه تو را

مي نمايد كه به قلبي زده اي يك تنه واي****در ميان داشته آشوب سپاه كه تو را

تيره رنگست رخت يارب از الايش طبع****كرده آئينهٔ خود رنگ سياه كه تو را

كز پناهت نشدي پاس خدا اي غافل****كوشش هرزه كشيدي به پناه كه تو را

گر نه در محتشم آتش زده بي راهي تو****شده آه كه بلند و زده راه كه تو را

غزل شماره 31: حوصله كو كه دل دهم عشق جنون فزاي را

حوصله كو كه دل دهم عشق جنون فزاي را****سلسله بگسلم ز پا عقل گريزپاي را

كو دلي و دليرئي كز پي رونق جنون****شحنهٔ ملك دل كنم عشق ستيزه راي را

كو جگري و جراتي كز پي شور دل دگر****باعث فتنه اي كنم ديدهٔ فتنه زاي را

كوتهي و تهوري تا شده همنشين غير****سير كنم ز صحبت آن هم دم دل رباي را

در المم ز بي غمي كو گل تازه اي كزو****لالهٔ داغ دل كنم داغ الم زدايرا

تلخي عشق چون دگر پيش دلم نموده خوش****باز بوي چشمانم اين زهر شكر نماي را

ديده به ترك عافيت بر رخ تركي افكنم****در ستمش سزا دهم جان ستم سزاي را

از دل خويش بوي اين مي شنوم كه دلبري****دام رهم كند دگر جعد عبير ساي را

مفتي عشقم اردهد رخصت سجدهٔ بتي****شكركنان زبان زبان سجده كنم خداي را

صبر نماند وقت كز همه كس برآورد****گريه هاي هاي من نالهٔ واي واي را

باز فتاده در جهان شور كه كرده محتشم****بلبل باغ عاشقي طبع غزل سراي را

غزل شماره 32: برين در مي كشند امشب جهان پيما سمندي را

برين در مي كشند امشب جهان پيما سمندي را****به سرعت مي برند از باغ ما سرو بلندي را

غم صحرائيان دارم كه غافل گيري گردون****به صحرا مي برد از شهر بند صيد بندي را

سپهرم مايهٔ بازيچهٔ خود كرده پنداري****كه باز از گريه ام درخنده دارد نوشخندي را

سزاوار فراقم من كه از خوبان پسنديدم****دل بيزار الفت دشمني آفت پسندي را

نمي گفتم كه آن بي درد با صد غصه نگذارد****به درد بي كسي در كنج محنت دردمندي را

دلم ازسينه خواهد جست بيرون محتشم تا كي****بود تاب نشستن در دل آتش سپندي را

غزل شماره 33: نشانده شام غمت گرد دل سپاهي را

نشانده شام غمت گرد دل سپاهي را****كه دست نيست بدان هيچ پادشاهي را

پناه صد دل مجروح گشته كاكل تو****چه پردلي كه حمايت كند سپاهي را

جز آن جمال كه خال تو نصب كردهٔ اوست****كه داد مرتبه خسروي سياهي را

به نيم جان چه كنم با نگاه دم دمش****گه صدهزار شهيد است هر نگاهي را

دلي كه جان دو عالم به باد دادهٔ اوست****در او اثر چو بود ناله اي و آهي را

مر از وصل بس اين سروري كه همچو هلال****ز دور سجده كنم گوشهٔ كلاهي را

براي مهر و وفا كند كوه كن صد كوه****ولي نكند ز ديوار هجر كاهي را

رو اي صبا و به آن سرو پاك دامن گو****كه از براي تو كشتند بي گناهي را

جهان ز فتنهٔ چشمت پرست ز انخم زلف****نما به محتشم اي گل گريز گاهي را

غزل شماره 34: تا همتم به دست طلب زد در بلا

تا همتم به دست طلب زد در بلا****دربست شد مسخر من كشور بلا

دست قضا به مژده كلاه از سرم ربود****چون مي نهاد بر سر من افسر بلا

آن دم هنوز قلعه مه دم حصار بود****كاورد عشق بر سر من لشكر بلا

بر كوهكن ز رتبهٔ مقدم نوشته اند****نام بلا كشان تو در دفتر بلا

تا بنده بود بي تو بدغ جنون اسير****تابنده بود بر سر او افسر بلا

تا هست كاكل تو بلاجو عجب اگر****كاهد زمانه يك سر مو از سر بلا

مرديست مرد عشق كه دايم چو محتشم****در يوزه مراد كند از در بلا

غزل شماره 35: گشته در راهت غبار آلود روي زرد ما

گشته در راهت غبار آلود روي زرد ما****مي رسيم از گرد راه اينست راه آورد ما

در هواي شمع رويت قطره هاي اشك گرم****دم به دم بر چهره مي بندد ز آه سرد ما

بس كه از ياران هم دردان جدا افتاده ايم****گشته است از بي كسي همدرد ما

با گياه شور پرور فرقت باران نكرد****آن چه هجران كرد با جان بلا پرورد ما

گر عياذالله از ما بر دلت گردي بود****حسبتا لله به باد نيستي ده گرد ما

گرد از جمعيت دلها بر آرد بي درنگ****چون ز گرد ره شود پيدا سوار فرد ما

دوش آن وحشي شمايل محتشم را ديد و گفت****باز پيدا گشت مجنون بيابان گرد ما

غزل شماره 36: سروي از يزد گذر كرد به كاشانهٔ ما

سروي از يزد گذر كرد به كاشانهٔ ما****كه ازو چون ارم آراسته شد خانهٔ ما

با دلي گرم نشاط آمد و از حرف نخست****گشت افسرده دل از سردي افسانهٔ ما

فتنه را سلسله جنبان نشد آن زلف كه هيچ****اعتباري نگرفت از دل ديوانهٔ ما

به شراب لبش آلوده نگرديد كه ديد****پر ز خوناب جگر ساغر و پيمانهٔ ما

مرغ طبعش طيران داشت چو بر اوج غرور****پيش او بود عبث ريختن دانهٔ ما

گرد تكليف نگشتم از آن رو كه نبود****لايق پادشهي بزم گدايانهٔ ما

محتشم چرخ گداي در ما گشتي اگر****شدي آن گنج روان ساكن ويرانهٔ ما

غزل شماره 37: فرمود مرا سجدهٔ خويش آن بت رعنا

فرمود مرا سجدهٔ خويش آن بت رعنا****در سجده فتادم كه سمعنا واطعنا

ما دخل به خود در مي ديدار نگرديم****ما حل له شارعنا فيه شرعنا

بوديم ز ذرات به خورشيد رخش ني****الفرع رئينا والي الاصل رجعنا

روزي كه دل از عين تعلق به تو بستيم****من غيرك ياقرة عيني و قطعنا

در زاريم از ضعف عمل پيش تو صد ره****ضعف الفرغ الاكبر و يارب فزعنا

در دار شفايت مرضي دفع نكرديم****لكن كسل الروح من الروح و قعنا

گر محتشم از غم علم عين نگون كرد****انا علم البهجة بالهم رفعنا

غزل شماره 38: اي گوهر نام تو تاج سر ديوان ها

اي گوهر نام تو تاج سر ديوان ها****ذكر تو به صد عنوان آرايش عنوان ها

در ورطهٔ كفر افتد انس و ملك ار نبود****از حفظ تو تعويضي در گردن ايمانها

اي كعبهٔ مشتاقان درياب كه بر نايد****مقصود من گم ره از طي بيابان ها

جان رخش طرب تازد چون ولوله اندازد****غارت گر عشق تو رد قافلهٔ جان ها

شد در ره او جسمم با آن كه ز خوبان بود****اين كشتي بي لنگر پروردهٔ طوفان ها

آن ابر كرم كز فيض مشتاق خطا شوئيست****حاشا كه بود در هم ز آلايش دامان ها

چون محتشم از دردش مي كاهم و مي خواهم****رنجوري خود در خود مهجوري درمان ها

غزل شماره 39: به صد انديشه افكند امشبم آن تيز ديدنها

به صد انديشه افكند امشبم آن تيز ديدنها****در اثناي نگاه تيز تيز آن لب گزيدنها

ز بس بر جستم در رقص دارد چون سپند امشب****به سويم گرم از شست آن ناوك رسيدنها

زبان زينهار افتد ز كار از بس كه آيد خوش****از آن بي باك در بد مستي آن خنجر كشيدنها

برآرد خاصه وقتي گوي بيرون بردن از ميدان****غريو از مردم آن چابك ز پشت زين خميدنها

در تك آفتابست آن تماشا پيشگان معجز****ببيند آن فغان در گرمي جولان كشيدنها

ازو بر دوز چشم اي دل كه بسيار آن گران تمكين****سبك دست است در قلب سپاهي دل دريدنها

بر آن حسن آفرين كاندر نمودش كرده است ايزد****هر آن دقت كه ممكن بود در حسن آفريدنها

به بي قيد آهوانت گو كه به ساير اين چنين خودسر****مناسب نيست در دشت دل مردم چريدنها

من و مشق سكون اندر پس زانوي غم زين پس****كه پايم سوده تا زانو به بي حاصل دويدنها

به حكم ناقه چون ليلي ز محمل روي ننمايد****چه تابد در دل مجنون ازين وادي بريدنها

جنونم محتشم ديدي دم از افسون به بند اكنون****كه من

عاقل نخواهم شد ازين افسون دميدن ها

غزل شماره 40: عجب گيرنده راهي بود در عاشق ربائيها

عجب گيرنده راهي بود در عاشق ربائيها****نگاه آشناي يار پيش از آشنائيها

ز حالت بر سر تير اجل در رقص ميرد****دل نخجير را هر نغمه زان ناوك سائيها

نياري پاي كم اي دل كه خواهد كرد ناز او****به جنس پر بهاي خود خريدار آزمائيها

به جائي مي رسد شخص هوس در ملك خود كامان****كه آنجا زا وفا به مي نمايد بي وفائيها

در و ديوار معبدهاست از حرف ظهور او****كه خواهد شد به رسوائي بدل آن نارسائيها

به اين صورت كه زادت مادر ايام دانستم****كه در عهد تو خواهد داد داد فتنه زائيها

چو دادي محتشم وي را به خود راهي چه سودا كنون****ز دست تندخوئيهاش اين انگشت خائيها

حرف ب

غزل شماره 41: ديشبش در خواب ديدم با رخ چون آفتاب

ديشبش در خواب ديدم با رخ چون آفتاب****آن چنان فرخ شبي ديگر نمي بينم به خواب

بسته آتش پارهٔ من تيغ و من حيران كه چون****بسته باشد در ميان آتش سوزنده آب

خانه ها در بادخواهد شد چه از درياي چشم****خيمه ها بيرون زند خيل سرشگم چون حباب

تا قضا بازار حسنت گرم كرد از دست تو****آنقدر در آتش افتادم كه افتاد از حساب

بحر اشك من كه در طوفان دم از خون مي زند****گر سحاب انگيز گردد خون ببارد از سحاب

ريت از هم پيكرم تا چند پي در پي مرا****ماه سيمائي چو سيماب افكند در اضطراب

محتشم مرغ دلم تا صيد آن خون خواره شد****صد عقوبت ديد چون گنجشك در چنگ عقاب

غزل شماره 42: اي زير مشق سر خط حسن تو افتاب

اي زير مشق سر خط حسن تو افتاب****در مشق با كشيدن زلف تو مشگ ناب

بس نقش خامه زير و زبر گشت تا از آن****نقشي چنين ز دقت صانع شد انتخاب

عكست كه اي كرده در آب اي محيط حسن****مي بيندت مگر كه دل و دارد اضطراب

در عالمي كه رتبهٔ حسن از يگانگيست****نه آينه است عكس پذير از رخت نه آب

هيهات ما و عزم وصال محال تو****كان كار وهم و فعل خيالست و شغل خواب

تا شهسوار صبر سبكتر كند عنان****با ناز خويش گو كه گران تر كند ركاب

از من نهفته مانده به بزم از حجاب عشق****روئي كه آن نهفته نمي گردد از نقاب

امروز ساقيا شده زاهد حجاب بزم****برخيز و مي بيار كه برخيزد اين حجاب

بيتي شنو ز محتشم اي بت كه بهتراست****يك بيت عاشقانه ز بيتي پر از كتاب

غزل شماره 43: برشكن طرف كله چون بفكني از رخ نقاب

برشكن طرف كله چون بفكني از رخ نقاب****صبح صادق كن عيان بعد از طلوع آفتاب

گفت امشب صبر كن چندان كه در خواب آيمت****صبر خواهم كرد من اما كه خواهد كرد خواب

سهل باشد ملك دل زير و زبر زاشوب عشق****ملك ايمان را نگهدارد خدا زين انقلاب

دي كه در من ديدن آن آفتاب آتش فكند****ديده آبي زد بر آتش ورنه مي گشتم كباب

چون عنان گيرم سواري را كز استيلاي حسن****مي رود پيوسته صدا به رو كمانش در ركاب

عشق اگر پاكست در انجام صحبت ميشود****رسم معشوقان نياز آئين عشاقان عتاب

جز من مظلوم كز عمر خودم بيزار كيست****آن كه آزارش گناه و كشتنش باشد ثواب

در ميان بيم و اميدم كه هر دم مي كند****مرگ در كارم تعلل زياد در قتلم شتاب

دي سوال بوسه اي زان شوخ كردم گفت نيست****محتشم حرف چنين راغير خاموشي جواب

غزل شماره 44: همچو شمعم هست شبها بي رخ آن آفتاب

همچو شمعم هست شبها بي رخ آن آفتاب****ديده گريان سينهٔ بريان تن گدازان دل كباب

بسته شد از چار حد بر من در وصلش كه هست****دل غمين خاطر حزين تن در بلاجان در عذاب

در زمين و آسمان دارند ز آب و تاب او****آب شرم آئينه رو مهتاب خورشيد اضطراب

سرو كي گيرد به گلشن جاي سروي كش بود****پيرهن گل سرسمن رخ نسترن خط مشگناب

تيره بختم آنقدر كز طالع من مي شود****نور ظلمت روز شب گوهر حجر دريا سراب

چون گرفتم دامنش مردم ز ناكامي كه بود****دست لرزان دل طپان من منفعل او در حجاب

مدعي از رشك بر در چون نمرد امشب كه بود****بزم دلكش باده بي غش يار سرخوش من خراب

سرمبادم كز گمانهاي كجم آن سرور است****سر گران لب پر گله گل رد عرق نرگس به خواب

محتشم دارد بتي بي رحم كاندر كيش اوست****رحم ظلم

احسان سياست مهر كين گرمي عتاب

غزل شماره 45: حسن روزافزون نگر كان خسرو زرين طناب

حسن روزافزون نگر كان خسرو زرين طناب****دي هلالي بود و امشب ماه و امروز افتاب

بود در خرگه نقاب افكنده و محجوب ليك****دوش خرگه بر طرف شد دي نقاب امشب حجاب

يرات من بين كه رد جولان گهش بوسيده ام****دي زمين امروز نعل بادپا امشب ركاب

گر به كويش جا كنم يك شب سگش از طور من****شب كند دوري سحر بيگانگي روز اجتناب

قتل من كز عشق پنهانم به كيش يار بود****دي گناه امروز خواهد شد روا امشب ثواب

دور آخر زد به بزم آتش كه آن ميخواره داشت****شام تمكين نيم شب تسكين سحرگه اضطراب

محتشم در لشگر صبر از ظهور شاه عشق****بودي تشويش امشب شور و امروز انقلاب

غزل شماره 46: نامسلمان پسري خون دلم خورد چو آب

نامسلمان پسري خون دلم خورد چو آب****كه به مستي دل مرغان حرم كرده كباب

كار بر مرغ دلم در كف طفلي شده است****آن چنان تنگ كه گلشن بودش چنگ عقاب

شاهد عشق حريفيست كه گر يابد دست****مي كند دست به خون ملك الموت خضاب

چهرهٔ هجر به خواب آيد اگر عاشق را****كشدش خوف به مهد اجل از بستر خواب

لرزه بر دست نسيم افتد اگر برگيرد****به سر انگشت خيال از رخ او طرف نقاب

تو كه داري سر شاهنشهي كشور دل****فكر ملك دل ما كن كه خرابست خراب

محتشم را دم آبي چو ز تيغت دادي****دم ديگر به چشانش كه ثوابست ثواب

غزل شماره 47: نيست امروز شكست دلم از چشم پرآب

نيست امروز شكست دلم از چشم پرآب****دايم اين خانه خرابست ازين خانه خراب

رعشهٔ نخل وجودم نگذارد كه به چشم****آشيان گرم كند طاير وحشي وش خواب

چو پر آشوب سواري كه به شادي نرسيد****فتنه را پا به زمين چون تو نهي پا بركاب

خواه چون شمع بسوزان همه را خواه بكش****كه خطاي تو ثوابست و گناه تو ثواب

تا خجالت ز سگانت نبرم بعد از قتل****استخوانم به بيابان عدم كن پرتاب

كر به جرم نگهي بي گنهي سوختني است****بيش ازين نيز مسوزش كه كبابست كباب

محتشم بر در عزلت زن و از سروا كن****صحبت اهل نصيحت كه عذابست عذاب

غزل شماره 48: رخش در غير و چشم التفاتش در من است امشب

رخش در غير و چشم التفاتش در من است امشب****هزارش مصلحت درهر تغافل كردنست امشب

بتي كز غمزه هر شب ديگري را افكند در خون****نگاهي كرد و دانستم كه چشمش برمنست امشب

تن و جانم فداي نرگس غماز او بادا****كه از طرز نگاهش فتنه را جان در تنست امشب

شراب دهشتم دست هوس كوتاه مي دارد****ز نقل وصل كاندر بزم خرمن خرمن است امشب

كند بدگوئيم با غير و من بازي دهم خود را****كه ديگر دوست در بند فريب دشمن است امشب

در اثناي حديث درد من آن عارض افزودن****برين كز عشقم آگه گشته وجهي روشن است امشب

در آغوش خيالش جان غم فرسوده را با او****حجاب اندر ميان نازكتر از پيراهنست امشب

ز بزم شحنه مجلس خدا را برمخيزانم****كه نقد وصل دامن دامنم در دامنست امشب

دو چشم محتشم آماجگاه تير پي در پي****ز پاس گوشهاي چشم آن صيد افكن است امشب

غزل شماره 49: خيالش را به نوعي انس در جان من است امشب

خيالش را به نوعي انس در جان من است امشب****كه با اين نيم جانيها دو جانم در تنست امشب

به صحبت هر كه را خواند نهان آرد به قتل آخر****مرا هم خوانده گويا نبوت قتل منست امشب

به كف شمشير و رد سر باده چند اغيار را جوئي****مرا هم هست جاني كز غرض خونخوردنست امشب

ز بدمستي به مجلس دستم اندر گردن افكندي****اگر من جان برم صدخونت اندر گردنست امشب

سري كز باده بودي بر سر دوش سرافرازان****به هشياري من افتاده را در دامنست امشب

سرم كوبند اگر چون زر بهم باشد به مهر او****كه دل اسرار آن طرف عيار مخزنست امشب

ز بزم دوست محروم از زبان خود شدم اما****چه ها دربارهٔ من بر زبان دشمن است امشب

از آن خلعت كه بر قد رقيب از لطف ميدوزي****هزارم

سوزن الماس در پيراهن است امشب

دمي بر محتشم پيما مي ديدار اي ساقي****كه ذوقش جرعه خواه از باده مردافكن است امشب

غزل شماره 50: بزم پر فتنه از آن طرز نگاهست امشب

بزم پر فتنه از آن طرز نگاهست امشب****فتنه در خانه آن چشم سياهست امشب

دي گريبان رد حسن مه كنعاني بود****از صفا تابده پنجهٔ ماهست امشب

دوشم از عشق نهان هر گوهر راز كه بود****پيش آن بت همه در رشتهٔ آهست امشب

به نظر بازي من گرنه گمان برده چرا****كار چشمش همه دزديده نگاهست امشب

بهر ضبط من مجنون كه كهن سلسله ام****فتنه از گيسوي او سلسله خواهست امشب

حسن را اين همه بر آتش رخسارهٔ او****دامن افشاني از آن طرف كلاهست امشب

مي رسد يار كشان دامن و در بزم خروش****كه آستان روب گدا دامن شاهست امشب

بر چو من پر گنهي دم به دم از گوشهٔ چشم****نگه او اثر عفو گناهست امشب

محتشم پيك نظر گرنه سبك پاست چرا****كوه تمكين توبي وزن چو كاهست امشب

غزل شماره 51: وصلم نصيب شد ز مددكاري رقيب

وصلم نصيب شد ز مددكاري رقيب****ياران مفيد بود بسي ياري رقيب

در شاه راه عشق كشيدم ز پاي دل****صد خار غم به قوت غمخواري رقيب

بيزاريش چو داد ز يارم برات وصل****من نيز ميدرم خط بيزاري رقيب

از جام هجر يار چوسرها شود گران****ما هم كنيم فكر سبكساري رقيب

در دوست دشمني من درمانده مانده ام****بيچاره از محبت ناچاري رقيب

ما را بسي مقرب دلدار كرده است****دوراست اين عمل ز علمداري رقيب

ترسم كه عاقبت شود افسرده محتشم****بازار عشق ما ز كم آزاري رقيب

حرف ت

غزل شماره 52: يگانه اي در دل مي زند به دست ارادت

يگانه اي در دل مي زند به دست ارادت****كه جاي موكب حسنش ز طرف ماست زيادت

اگر كشاكش زور قضا بود ز دو جانب****ميانهٔ من و او نگسلد كمند ارادت

در اين ولايت پرشور و فتد خانهٔ كنعان****چه ها كه مادر ايام كرد در دو ولايت

شكسته رنگي رنج خمار هجر زحد شد****ز گوشه اي بدرآ سرخوش اي سهيل سعادت

فتاده حوصلهٔ مرغ روح تنگ خدا را****بده به خسته پيكان خود نويد عيادت

به معبديست رخ محتشم كه مي كند آنجا****نياز يك شبه كار هزار ساله عبادت

غزل شماره 53: چو هجر راه من تشنه در سراب انداخت

چو هجر راه من تشنه در سراب انداخت****سكون سفينه به گرداب اضطراب انداخت

فلك ز بد مدديها تمام ياران را****چو دست بست گليم مرا در آب انداخت

زمانه دست من اول به حيله بست آن گه****ز چهره شاهد مقصود را نقاب انداخت

به جنبشي كه نمود از نسيم كاكل او****هزار رشتهٔ جان را به پيچ و تاب انداخت

گرفت محتشم از ساقي غمش جامي****كه بوي او من ميخواره را خراب انداخت

غزل شماره 54: دور بر بسترم از هجر تو رنجور انداخت

دور بر بسترم از هجر تو رنجور انداخت****چشم زخم عجبي از تو مرا دورانداخت

من كه سر خوش نشدم از مي صد خمخانه****به يكي ساغرم آن نرگس مخمور انداخت

آن كه در كشتن من دست اجل بست به چوب****ناوكي بود كه آن بازوي پرزور انداخت

رنج را از تن مايل به اجل دور افكند****مژدهٔ پرسش او بس كه به دل شور انداخت

ساخت بر گنج حيات دو جهانم گنجور****به عيادت چو گذر بر من رنجور انداخت

از دل جن و بشر شعلهٔ غيرت سر زد****از گذاري كه سليمان به سر مور انداخت

كلبهٔ محتشم از غرفهٔ مه برد سبق****تا بر او پرتوي آن طلعت پرنور انداخت

غزل شماره 55: آن كه آيينهٔ صنع از روي نيكوي تو ساخت

آن كه آيينهٔ صنع از روي نيكوي تو ساخت****همهٔ آيينهٔ رخان را خجل از روي تو ساخت

طاق ايوان خجالت گذرانيد ز مه****آن كه بالاي دو رخ طاق دو ابروي تو ساخت

نخل بند چمن حسن تو بر قدرت خويش****آفرين كرد چو نخل قد دلجوي تو ساخت

بهر قتل دو جهان فتنه چو زه كرد كمان****كار خويش از مدد قوت بازوي تو ساخت

آسمان حسن گران سنگ تو چون مي سنجيد****مهر پر كوكبه را سنگ ترازوي تو ساخت

مرغ دل با همهٔ بي بال و پريها آخر****آشياني عجب اندر شكن موي تو ساخت

فلك از درد سر آسود كه در او عشق****سر پرشور مرا خاك سر كوي تو ساخت

فكر كار دگران كن كه فلك كار مرا****به نخستين نگه از نرگس جادوي تو ساخت

ديد فرمان تو در خاموشي لعل تو دل****رفت و پنهان ز تو با چشم سخنگوي تو ساخت

وه كه هرگه قدمي رنجه به بزمم كردي****پيش دستي صبا بي خودم از بوي تو ساخت

محتشم مرتبهٔ عشق به اعجاز رساند****اين كه يك مرتبه جا

در دل بدخوي تو ساخت

غزل شماره 56: داغ بر دست خود آن شوخ چو در صحبت سوخت

داغ بر دست خود آن شوخ چو در صحبت سوخت****غير در تاب شد و جان من از غيرت سوخت

صورت شمع رخش بر در و ديوار كشيد****كلك نقاش دل خلق به اين صورت سوخت

خواستم پيش رخش چهره بشويم به سرشك****آب در ديده ام از گرمي آن طلعت سوخت

غير را خواست كند گرم زد آتش در من****هر يكي را به طريق دگر از غيرت سوخت

ذوق كردم چو شب آمد به وثاق تو رقيب****كه مرا ديد به پهلوي تو و ز حسرت سوخت

شعلهٔ آتش سوداي رقيبم امشب****گشت معلوم زداغي كه به آن رحمت سوخت

محتشم يافت كه فهميدي و خاطر خوش يافت****غير كم حوصله چون داغ پي غيبت سوخت

غزل شماره 57: هلالي بودي اول صد بلند اختر هوادارت

هلالي بودي اول صد بلند اختر هوادارت****كنون ماه تمامي ناتمامي آن چنان يارت

به آب ديده پروردم نهالت را چه دانستم****كه بر هربي بصر بارد ثرم نخل ثمر بارت

هنوزت بوي شير از غنچهٔ سيراب مي آيد****كه بود از شيرهٔ جانم غذاي چشم خون خوارت

هنوزت دايه ميزد شانه بر سنبل كه من خود را****نمي ديدم به حال خويش و مي ديدم گرفتارت

هنوزت نامرتب بود بر تن جامه خوبي****كه جيبم پاره بود از دست خوي مردم آزارت

هنوزت طره در مرد افكني چابك نبود اي بت****كه من افتاده بودم در كمند جعد طرارت

هنوز از يوسف حسنت نبود آوازه اي چندان****كه با چندين هوس بودم من مفلس خريدارت

كنون كز پاي تا سر در لباس عشوه و نازي****ز عاشق در پس صد پرده پنهان است رخسارت

برون آتا فشاند محتشم نقد دل و جان را****به يك نظاره بر لطف قد و انگيز رفتارت

غزل شماره 58: اين چه چوگان سر زلف و چه گوي ذقن است

اين چه چوگان سر زلف و چه گوي ذقن است****اين چه تركانه قباپوشي و لطف بدن است

اين چه ابروست كه پيوسته اشارت فرماست****وين چه چشمست كه با اهل نظر در سخنست

اين چه خالست كه قيمت شكن مشك ختاست****وين چه جعد است كه صد تعبيه اش در شكنست

اين چه رخشنده عذار است كه از پرتو آن****آه انجم شررم شمع هزار انجمن است

اين چه غمزه است كه چشم تو ز بي باكي او****مست و خنجر كش و عاشق كش مردم فكنست

واي برجان اسيران تو گر دريابند****از نگه كردنت آن شيوه كه مخصوص منست

محتشم تا بودت جان مشو از دوست جدا****كاين جدائي سبب تفرقهٔ جان و تن است

غزل شماره 59: دوستم با تو به حدي كه ز حد بيرونست

دوستم با تو به حدي كه ز حد بيرونست****دشمنم نيز به نوعي كه ز شرح افزون است

معني دوستي از گفت و شنو مستغني است****صورت دشمني آن به كه نگويم چونست

دامن عصمت گل چون دردا ز صحبت خار****اشك بلبل نتوان گفت چرا گلگونست

پاي خسرو اگر از دست طمع در گل نيست****كوه كن تا كمر از گريه چرا در خونست

وادي رشك مقاميست كه از بوالعجبي****ليلي آنجا به صد آشفتگي مجنون است

دارد از دست رقيبان دلي از بيم دو نيم****سگ ليلي كه ز حي پيك ره هامون است

بوالهوس راست ز خوبان طمع بوس و كنار****ورنه عاشق به همين گفت و شنو ممنون است

ترسم آخر كندت عاشق و مفتون رقيب****فلك اين نوع كه بر رغم من محزون است

محتشم بشنو و در عذر جفاها مشنو****سخن او كه يك افسانه و صد افسونست

غزل شماره 60: نخل قد خم گشته كه پرورده دردست

نخل قد خم گشته كه پرورده دردست****بارش دل پرخون و گلش چهرهٔ زردست

صدساله وصال تو مرا مي رسد اي ماه****گر مرهم هر خسته به اندازهٔ درد است

خاك كه ز جولان سمندت شده برباد****كان زلف مشوش دگر آلوده گرد است

دل كز خرد و صبر و سكون صاحب خيل است****از تفرقهٔ عشق تو فرداست كه فرداست

منسوخ كن حسن دلارام زليخاست****عشق تو كه آرام رباي زن و مرد است

اي دل حذر از باديهٔ عشق كه چون باد****سرگشته در آن ناحيه صد باديه گرداست

اي محتشم آن شمع بتان را چه تفاوت****گر اشك تو گرمست و گر آه تو سرد است

غزل شماره 61: باز اين چه زلف از طرف رخ نمودن است

باز اين چه زلف از طرف رخ نمودن است****باز اين چه مشگ بر ورق لاله سودن است

باز اين چه نصب كردن خالست برعذار****باز اين چه داغ بر دل عاشق فزودن است

دل بردن چنين ز اسيران ساده دل****گوهر به حيله از كف طفلان ربودن است

در ابتداي وصل به هجرم اسير ساخت****وصلي چنين بهشت به كافر نمودن است

روشن ترين غرور و دليل تكبرش****آن دير دير لب به تكلم گشودن است

سر ازل ز پير مغان گوش كن كه آن****بهتر ز حكمت از لب لقمان شنودن است

در عشق حالتي بتر از مرگ محتشم****دور از وصال دلبر خود زنده بودنست

غزل شماره 62: زخم جفاي يار كه بر سينه مرهم است

زخم جفاي يار كه بر سينه مرهم است****از بخت من زياده و از لطف او كم است

كودك دل است و دو و لعب دوست ليك****در قيد اختلاط ز قيد معلم است

پنهان گلي شكفته درين بزم كان نگار****خود را شكفته دارد و بسيار درهم است

شد مست و از تواضع بي اختيار او****در بزم شد عيان كه نهان با كه همدمست

ترسم برات لطف گدائي رسد به مهر****كان لعل خاتميست كه در دست خاتمست

از گريه هاي هجر شكست بناي جان****موقوف يك نم ديگر از چشم پر نمست

هر صبح دم من و سر كوي بتان بلي****شغلي است اين كه بر همهٔ كاري مقدم است

با اين خصايل ملكي بر خلاف رسم****بايد كه سجدهٔ تو كند هر كه آدم است

با غم كه جان در آرزوي خير باد اوست****گفتار محتشم همه دم خير مقدم است

غزل شماره 63: كنون كه خنجر بيداد يار خونريز است

كنون كه خنجر بيداد يار خونريز است****كجاست مرد كه بازار امتحان تيز است

دلم ز وعدهٔ شيرين لبي است در پرواز****كه ياد كوه كنش به ز وصل پرويز است

ز من چه سرزده اي سرو نوش لب كه دگر****سرت گران و حديثت كنايه آميز است

منه فزونم ازين بار جور بر خاطر****كه پيك آه گران خاطر سبك خيز است

كشاكش رگ جانم شب دراز فراق****ز سر گراني آن طره دلاويز است

به اين گمان كه شوم قابل ترحم تو****خوشم كه تيغ جهاني به خون من تيز است

چو محتشم سخن زا قامتت كند بشنو****كه گاه گاه سخنهاي او بانگين است

غزل شماره 64: زان آستان كه قبلهٔ ارباب دولت است

زان آستان كه قبلهٔ ارباب دولت است****محرومي من از عدم قابليت است

چشم ز عين بي بصري مانده بي نصيب****زان خاك در گه سرمهٔ اهل بصيرت است

رويم كه نيست بر كف پايش به صد نياز****از انفعال بر سر زانوي خجلت است

دوشم كه نيست غاشيه كش در كاب تو****آزرده از گراني بار مذلت است

دستم كه نيست پيش تو بر سينهٔ صبح و شام****كوته ز جيب عيش و گريبان راحت است

پايم ازين گنه كه نه جاري به راه توست****مستوجب سلاسل قهر و سياست است

گر دور چرخ مانعم از پاي بوس توست****در روزگار باعث تاخير صحبت است

بر من جفاست ورنه سليمان عهد را****در انجمن نصيحت موري چه حاجت است

من بعد روي محتشم از هيچ رومباد****دور از درت كه گفته ارباب همت است

غزل شماره 65: به عزم رقص چو آن فتنه زمين برخاست

به عزم رقص چو آن فتنه زمين برخاست****بر آسمان ز لب غيب افرين برخاست

به بزم شعلهٔ ناز بتان جلوه فروش****فرو نشست چو آن سرو نازنين برخاست

فكار گشت ز بس آفرين لب گردون****به قصد جلوه چو آن جلوه آفرين برخاست

كرشمه سلسله جنبان قيد دلها گشت****ز باد جلوه چو آن جعد عنبرين برخاست

بلا به زود لب انبساط خندان شد****اگرچه دير ز ابروي ناز چين برخاست

به آرميدگيش گرچه شد عزيمت رقص****ز جا نخاسته آرام از زمين برخاست

چو داد جلوهٔ آشوب خيز داد و نشست****فغان ز محتشم والهٔ حزين برخاست

غزل شماره 66: چون دم جان دادنم آهي ز جانان برنخاست

چون دم جان دادنم آهي ز جانان برنخاست****آهي از من سر نزد كز مردم افغان برنخاست

گريه طوفان خيز گشت و از سرم برخاست دود****باري از من گريه كم سرزد كه طوفان برنخاست

گرچه شور شهسواران بود در ميدان حسن****عرصه تاز آن مه نشد گردي ز ميدان برنخاست

دست و تيغ آن قبا گلگون نشد هرگز بلند****بر سر غيري كه ما را شعله از جان برنخاست

مي رسد او را اگر جولان كند بر آفتاب****كز زمين چون او سواري گرم جولان برنخاست

ناوكي ننشست ازو بر سينهٔ پر آتشم****كاتشم يك نيزه از چاك گريبان برنخاست

كشت در كوي رقيبم يار و كس مانع نشد****يك مسلمان محتشم زان كافرستان برنخاست

غزل شماره 67: رخت كه صورت صنع آشكار از آن پيداست

رخت كه صورت صنع آشكار از آن پيداست****نشان دقت صورت نگار از آن پيداست

قدت كه بر صفتش نيست هيچ كس قادر****كمان قدرت پروردگار از آن پيداست

سرت كه گرم مي لطف بود دوش امروز****گراني حركات خمار از آن پيداست

به زير دامن حسنت نهفته است هنوز****خطي كه گرد گلت صد بهار از آن پيداست

كمان سخت كش است ابرويت ولي كششي****به جانب همه بي اختيار از آن پيداست

كرشمه سازي از آن چشم را چه نام كنم****كه عشوه هاي نهان صد هزار از آن پيداست

ز بي قراري زلفت جز اين نمي گويم****كه حال محتشم بي قرار از آن پيداست

غزل شماره 68: با من بدي امروز زاطوار تو پيداست

با من بدي امروز زاطوار تو پيداست****بدگو سخني گفته ز گفتار تو پيداست

همت آئينهٔ نير دلان صورت خوبت****اين صورت از آئينهٔ رخسار تو پيداست

آن نكته سربسته كه مستي است بيانش****ز آشفتگي بستن دستار تو پيداست

از خون يكي كرده اي امروز صبوحي****از سرخوشي نرگس خون خوار تو پيداست

ساغر زده مي آئي و كيفيت مستي****از بي سر و ساماني رفتار تو پيداست

داري سر آزار كه تهديد نهاني****از جنبش لبهاي شكر بار تو پيداست

دزديده بهم بر زده اي خاطر جمعي****از درهمي طره طرار تو پيداست

در حرف زدن محتشم از حيرت آن رو****رفته است شعور تو ز اشعار تو پيداست

غزل شماره 69: گوي ميدان محبت سر اهل نظر است

گوي ميدان محبت سر اهل نظر است****گرد اين عرصه مگرديد كه سر در خطر است

سينهٔ تنگ پر از آه و تنگ پردهٔ راز****چون كنم آه كه يك پرده و صد پرده در است

چو هنر سوز تو گه دود برآرد ز جهان****كه بسوزي تو و دود از تو نخيزد هنر است

گشت دير آمدن صبح وصالم گوئي****كه شب هجر مرا صبح قيامت سحر است

مژده اي دل كه به قصد تو مهي بسته كمر****كه كمر بسته او صد مه زرين كمر است

غير ميرد به تو هرگاه قرينم بيند****اين چو فرخنده قران هاي سعادت اثر است

تيغ بر كف چو كني قصد سرمشتاقان****بر سر محتشم كز همه مشتاق تر است

غزل شماره 70: تو را بسوي رقيبان گذار بسيار است

تو را بسوي رقيبان گذار بسيار است****ز رهگذار تو بر دل غبار بسيار است

تو از صفا گل بي خاري اي نگار ولي****چه سود از اين كه بگرد تو خار بسيار است

مرا به وسعت مشرب چنين به تنگ ميار****كه ملك حسن وسيع است و يار بسيار است

ستم مكن كه به نخجير گاه حسن ز تو****شكار پيشه تر اندر شكار بسيار است

به حد خويش كن اي دل سخن كه چون تو شكار****فتاده در ره آن شهسوار بسيار است

بناز بار تمناي او بكش كه هنوز****به زير بار غمش بردبار بسيار است

صبا به لطف برانگيز گردي از ره دوست****كه ديده ها به ره انتظار بسيار است

بگو بيا و بگردان عنان ز وادي ناز****كه در رهت دل اميدوار بسيار است

هنوز چون مگس و مور ز آدمي و پري****بخوان حسن تو را ريزه خوار بسيار است

به يك خزان مكن از حسن خويش قطع اميد****كه گلستان تو را نوبهار بسيار است

برون منه قدم از راه دلبري كه هنوز****چو محتشم به رهت خاكسار بسيار

است

غزل شماره 71: با خط آن سلطان خوبان را جمالي ديگر است

با خط آن سلطان خوبان را جمالي ديگر است****بسته هر موي او صاحب كمالي ديگر است

نيست در بتخانهٔ مارا غير فكر روي دوست****ما درين فكريم و مردم را خيالي ديگر است

پيش رويت چون به يك دم جان نداديم از نشاط****هردم از روي تو ما را انفعالي ديگر است

گر بود ما را دو عيد از ديدنت نبود بعيد****زان كه هر طاقي ز ابرويت هلالي ديگر است

سگ از آن كس به كه چون شد با غزالي آشنا****باز چشمش در پي وحشي غزالي ديگر است

محتشم چون هر زمان حالي دگر دارد ز عشق****هر غزل از گفتهٔ او حسب و حالي ديگر است

غزل شماره 72: آهوي چشم بتان چشم تو را نخجير است

آهوي چشم بتان چشم تو را نخجير است****چشم صيد افكن تو آهوي آهو گير است

كرده تير نگهت را سبك آهنگ به جان****صف مژگان درازت كه پر آن تير است

رتبهٔ عشق رقيب از نگهش يافته اي****كه ز نظارهٔ او رنگ تو بي تغيير است

تا خطت يافته تحرير رخ ساده رخان****پيش رخسار تو خطيست كه بي تحرير است

كرده صد كار فزون در دل تو نالهٔ من****چه كند آن چه نكرد است همين تاثير است

در مهمات اسيران كه به جان در گروند****آن چه تقصير مرا نيست تو را تقصير است

محتشم كرد سراغ دل ازان سلسله مو****گفت ديوانگي كرده و در زنجير است

غزل شماره 73: خط ز رخت سر كشيد سركشي اي گل بس است

خط ز رخت سر كشيد سركشي اي گل بس است****وقت نوازش رسيد ناز و تغافل بس است

نخل تو شد ميوهٔ ريز از تو نديدم بري****جامه چو گل ميدرم صبر و تحمل بس است

در ره مرغ دلم حلقه مكن زلف را****بر سر سرو قدت حلقهٔ كاكل بس است

سايه ز خود گو ببر غير تو گر خود هماست****چتر همايون گل بر سربلبل بس است

تا ز نشاط افكنم غلغله در بزم انس****از مي نابم به گوش يك دو سه غلغل بس است

چند كشي محتشم بار تكبر ز خلق****پشت تحمل خميد عجز تنزل بس است

غزل شماره 74: از اشگ گرم چشم ترم كان آتش است

از اشگ گرم چشم ترم كان آتش است****وين موجهاي خون گل طوفان آتش است

آهم شرر فشان شده ياران حذر كنيد****كاين آه در تراوش باران آتش است

اشگي كه مي رسد ز درونم به چشم تر****سيلي است كش گذر به بيابان آتش است

آه بلند شعلهٔ من گرد كوي او****شب تا به روز مشعله گردان آتش است

چشم كرشمه ساز تو را از نگاه گرم****پيوند تير غمزه به پيكان آتش است

از آه من مپوش رخ آتشين كه باد****هرچند جان گزاست ولي جان آتش است

دود درون محتشم از بس صفاي دل****مانا به شعله هاي درخشان آتش است

غزل شماره 75: اين صيد هنوز نيم رام است

اين صيد هنوز نيم رام است****اين كار هنوز ناتمام است

اين ماه هنوز نو طلوع است****اين نخل هنوز نو قيام است

تيغش رقم حيات بزدود****با آن كه هنوز در نيام است

در هفت زمين تزلزل انداخت****سروش كه هنوز نوخرام است

يك باره نگشته گرم جولان****كش باره هنوز نو لجام است

در محمل ناز مطمئن نيست****كش ناقه هنوز بي زمام است

ديگ هوس ز آتش اوست****در جوش ولي هنوز خام است

لطفش به من از كسان نهانست****اين لطف هنوز لطف عام است

ديوان منگار محتشم زود****كاين نظم هنوز بي نظام است

غزل شماره 76: نقد غمت كه حاصل دنيا و دين ماست

نقد غمت كه حاصل دنيا و دين ماست****گنج خرابهٔ دل اندوهگين ماست

ياد تو زود چون رود از دل كه همرهش****در اولين قدم نفس آخرين ماست

به خاك درگهت چه تفاوت اگر نهيم****سر بر زمين كه كوي بلا سرزمين ماست

از كينه جوئي تو شكايت كنم چرا****كز شوخي آن چه نيست به ياد تو كين ماست

از توسن هوس ز ازل چون پياده ايم****رخش مراد تا به ابد زير زين ماست

نور جبين ما نه ز تاثير طاعت است****داغي كهن ز لاله رخي بر جبين ماست

اي مرغ دل حذر كه خدنگ افكني عجيب****از ابروان كشيده كمان در كمين ماست

در بزم او هميشه ملولم كه ناگهان****افتد به فكر او كه چرا همنشين ماست

تا مي كنيم محتشم از لعل او سخن****ملك سخن تمام به زير نگين ماست

غزل شماره 77: بر درت كانجا سياست مانع از داد من است

بر درت كانجا سياست مانع از داد من است****آن كه بي زنجير در بند است فرياد من است

آن كه مي گردد مدام از دور باش خشم و كين****دور دور از بارگاه خاطرت ياد من است

اي خوش آن مشكل كه چون خسرو نداند حل آن****طبع شيرين بشكفد كاين كار فرهاد من است

دادن از روي زمين خاك بني آدم به باد****كمترين بازيچهٔ طفل پريزاد من است

در جهان خاكي كه هرگز ترنگردد جز با اشك****گر نشان جويند ازان خاك غم آباد من است

آن كه پاي مرغ دل مي بندد از روي هوا****طبع سحرانگيز وحشي بند صياد من است

انس آن بد الفت پيمان گسل با محتشم****همچو پيوند طرب با جان ناشاد من است

غزل شماره 78: روي تو كه اختر زمين است

روي تو كه اختر زمين است****رشگ مه آسمان نشين است

قدت كه بلاي راستان است****كاهندهٔ سرو راستين است

اندام تو زير پيرهن نيز****سوزندهٔ برگ ياسمين است

چشم سيهت به تيغ مژگان****گردنزن آهوان چين است

خال تو كه هست نقطهٔ كفر****انگشت نماي اهل دين است

دشنام تو زان لبان شيرين****زهريست كه غرق انگبين است

آن غمزه كه گرم چشم بندي است****بازي ده عقل دوربين است

خاك در بنده كمينت****تاج سر بنده كمين است

در ديدهٔ محتشم خيالت****نقشي است كه در ته نگين است

غزل شماره 79: پاي يكي به علت ادبار نارواست

پاي يكي به علت ادبار نارواست****رخش يكي به عرصهٔ اقبال در دو است

در افتاب وصل يكي گرم اختلاط****قانع يكي ز دور به يك ذره پرتو است

اما ازين چه غم كه كهن دوستدار او****در خاطرش نشسته تر از عاشق نواست

شطرنج غايبانه شيرين به كوه كن****در دل به صد شكفتگي نرد خسرو است

زندان هجر او چه طلسمي است كاندران****نه طاقت نشست و نه راه بدر رو است

اعجاز عشق بين كه تمناي هندويي****پاينده دار نام شهنشاه غزنو است

معلوم قدر دانهٔ اشك تو محتشم****جائي چنان كه خرمن جانها به يك جواست

غزل شماره 80: غمزه كز قوت حسنت دو كمان ساخته است

غمزه كز قوت حسنت دو كمان ساخته است****پيش تيرت دو دل امروز نشان ساخته است

در حضور تو و رسواي دگر غمزه مرا****از اشارات دو ابرو دو زبان ساخته است

هر نگاهت ز ره شعبده يك پيك نظر****به دو اقليم دل از سحر روان ساخته است

جنبش گوشه ابروي تو در پهلوي غير****پردلي را هدف تير و كمان ساخته است

در مزاج تو اثر كرده هوائي و مرا****سرعت نبض گماني كه از آن ساخته است

نظر غير كه پاس نگهم مي دارد****چهرهٔ راز مرا از تو نهان ساخته است

مي توان ساختن از ديدهٔ غماز نهان****نيم نازي كه اسير تو بدان ساخته است

غير اگر جرعه اي از پند ندادست تو را****سرت از صحبت ياران كه گران ساخته است

غم عشق تو كه خو كرده به جانهاي عزيز****سخت با محتشم سوخته جان ساخته است

غزل شماره 81: آن كه بزم غير را روشن چو گلشن كرده است

آن كه بزم غير را روشن چو گلشن كرده است****مي تواند كرد با او آن چه با من كرده است

عنقريب از گريه نابينا چو ديگر چشمهاست****ديده اي كان سست عهد امروز روشن كرده است

كرده در چشم رقيب بوم سيرت آشيان****شاهباز من عجب جائي نشيمن كرده است

يك جهت تا ديده ام با غير آن بي درد را****غيرتم از صد جهت راضي به مردن كرده است

مردهٔ ما راهنوز از اختلاط اوست عار****كان مسيحا دم ز وصلش روح در تن كرده است

وه كه شد آلوده دامان آن كه در تمكين حسن****خنده بر مستوري صد پاكدامن كرده است

محتشم رخش ترقي بين كه آن رعنا سوار****آهوي شيرافكنش را روبه افكن كرده است

غزل شماره 82: حرف عشقت مگر امشب ز يكي سرزده است

حرف عشقت مگر امشب ز يكي سرزده است****كه حيا اين همه آتش به گلت در زده است

زده جام غضب آن غمزه مگر غمزده اي****طاق ابروي تو را گفته و ساغر زده است

شعلهٔ شمع جمالت شده برهم زده آه****مرغ روح كه به پيرامن آن پرزده است

خونت از غيرت اشك كه به جوش است كه باز****گل تبخاله ز شيرين رطبت سرزده است

مي گذشتي وز ميغ مژه خون مي باريد****كه به حيران شده اي چشم تو خنجر زده است

جيب جانش ز من اندر خطر است آن كه چنين****دامن سعي به راه طلبت بر زده است

حاجبت كرده كمان زه مگر از كم حذري****داد جرات زده اي قصر تو را در زده است

خوش حريفيست كه در وادي عشقت همه جا****خيمه با محتشم از لاف برابر زده است

غزل شماره 83: از عاشقان حوالي آن خانه پر شده است

از عاشقان حوالي آن خانه پر شده است****دارالشفاي عشق ز ديوانه پر شده است

از خود نگشته است به كس آشنا دلي****راه وثاقش از پي بيگانه پر شده است

تاره به جام خانه چشمم فكند عكس****اين خانه از پري چو پري خانه پر شده است

از جرعه اي كه ريخته ساقي به جام ما****گش فلك ز نعرهٔ مستانه پر شده است

رگهاي جانم از گرهٔ غم به ذكر هجر****چون رشتهاي سجه صد دانه پر شده است

عشاق را به دور تو از بادهٔ حيات****قالب تهي فتاده و پيمانه پر شده است

گردد مگر به وصف تو مقبول اهل طبع****ديوان محتشم كه ز افسانه پر شده است

غزل شماره 84: امشب دگر حريف شرابت كه بوده است

امشب دگر حريف شرابت كه بوده است****تا روز پرده سوز حجابت كه بوده است

آن دم كه دور گشته و ساقي تو بوده اي****پيشت كه گشته مست و خرابت كه بوده است

جنبيده چون لب تو به مستانه حرفها****لذت چش سئوال و جوابت كه بوده است

دوري كه اقتضاي غضب كرده طبع مي****شيداي سر خوشانه عتابت كه بوده است

دوري دگر كه كرده شلاين زبان تو را****مدهوش پاس بستر خوابت كه بوده است

چون محتشم نبوده به گرد درت دوان****مخصوص خدمت از همه بابت كه بوده است

غزل شماره 85: كمر به كين تو اي دل چو يار جاني بست

كمر به كين تو اي دل چو يار جاني بست****طمع مدار كه ديگر كمر تواني بست

به بزم وصل قدم چون نهم كه عصمت او****گشود دست و مرا پاي كامراني بست

دري كه ديده بروي دلم گشود اين بود****كه عشق آمد و درهاي شادماني بست

گز از خماردهم جان عجب مدار اي دل****كه ساقي از لب من آب زندگاني بست

رخ از دريچهٔ معني نمود آن كه به ناز****ميان حسن و نظر سدلن تراني بست

شكست ساغر دل را به صد ملامت و باز****به دستياري يك عشوهٔ نهائي بست

به نيم معذرتي آن هم از زبان فريب****در هزار شكايت ز نكته داني بست

چو گرد قصد نگه كار غير ساخت نخست****كه چشم او به فريب از نگاهباني بست

به عرض عشق نهان محتشم زبان چو گشود****ميانهٔ من و او راه همزباني بست

غزل شماره 86: چو ناز او به ميان تيغ دلستاني بست

چو ناز او به ميان تيغ دلستاني بست****سر نياز به فتراك بدگماني بست

به دست جور چو داد از شكست عهد عنان****به ياد طاقت ما عهد هم عناني بست

به بحر هجر چو لشگر شكست كشتي جان****اجل ز مرحمت احرام بادباني بست

ز پاي گرگ طمع دست حرص بند گشود****چو ناز او كمر سعي در شباني بست

تو از طلب به همين باش و لب مبند كه يار****زبان يك از پي ارني ولن تراني بست

تو اي سوار كه بردي قرار و طاقت ما****بيا كه دزد هوس دست پاسباني بست

به روي من تو در مرگ نيز بگشائي****اگر توان در تقدير آسماني بست

كمند مهر چنان پاره كن كه گر روزي****شوي ز كرده پشيمان به هم تواني بست

رقيب بار سكون بر در تو گو بگشا****كه محتشم ز ميان رخت كامراني بست

غزل شماره 87: گفتمش تير تو خواهد به دل زار نشست

گفتمش تير تو خواهد به دل زار نشست****به فراست سخني گفتم و بر كار نشست

صحبتي داشت كه آميخت بهم آتش و آب****دي كه در بزم ميان من و اغيار نشست

غير كم حوصله را بار دل از پاي نشاند****لله الحمد كه اين فتنه به يك بار نشست

سايه پرورد بلا مي شوم آخر كامروز****بر سرم مرغ جنون آمد و بسيار نشست

هركه چون شمع به بالين من آمد شب غم****سوخت چندان كه به روز من بيمار نشست

پشت اميد به ديوار وفاي تو كه داد****كه نه در كوچهٔ غم روي به ديوار نشست

محتشم آن كف پا از مژه ات يافت خراش****گل بي خار شد آزرده چو با خار نشست

غزل شماره 88: منتظري عمرها گر بگذاري نشست

منتظري عمرها گر بگذاري نشست****آخر از آن ره بر او گردسواري نشست

هركه ز دشت وجود خاست درين صيد گاه****بهر وي اندر كمين شير شكاري نشست

گرد تو را چون رساند فتنه به ميدان دهر****هركه سر فتنه داشت رفت و به كاري نشست

غمزه زنان آمدي شاهسوار اجل****تيغ به دست تو داد خود به كناري نشست

خون مرا گرچه داد عاشقي تو به باد****هيچ ازين رهگذر بر تو غباري نشست

در قدح عشق ريز باده مرد آزماي****كز سر دعوي به بزم باده گساري نشست

محتشم خسته را پر بره انتظار****چهره به خون شد نگار تا به نگاري نشست

غزل شماره 89: آن چه هر شب بگذرد از چرخ فرياد منست

آن چه هر شب بگذرد از چرخ فرياد منست****و آن چه آن مه را به خاطر نگذرد ياد منست

آن چه بر من كارها را سخت مي سازد مدام****بي ثباتي هاي صبر سست بنياد منست

عشق مي گويد ز من قصر بلا عالي بناست****هجر مي گويد بلي اما بامداد منست

مي گريزد صيد از صياد يارب از چه رو****دايم از من مي گريزد آن كه صياد منست

من ز در بيرون و اهل بزم اندر پيچ و تاب****كان پري را چشم بر در گوش برداد منست

امشبم محروم ازو اما بسي شادم كه غير****اين گمان دارد كه او در وحدت آباد منست

از شعف هر دم كه نظم محتشم سنجيد و گفت****آن كه خواهد گور خسرو كند فرهاد منست

غزل شماره 90: دوست با من دشمن و با دشمن من گشته دوست

دوست با من دشمن و با دشمن من گشته دوست****هر كه با من دوست باشد دشمن جان من اوست

بر كدام ابرو كمان چشمم به سهو افتاده است****كان پري با من به چشم و ابرو اندر گفتگوست

برنخيزم از درش گر سازدم يكسان به خاك****زان كه جسم خاكيم پروردهٔ آن خاك كوست

شوخ چشم من كه دارد روي خوب و خوي بد****گر ز غيرت با نظر بازان به دست آن هم نكوست

از شكايتهاي او دايم من ديوانه ام****با دل خود در سخن اما سخن را رو در اوست

گر ز دست توبه ام پيمانهٔ عشرت شكست****توبه گويان دست عهدم باز در دست سبوست

محتشم خودر ا خلاص از عشق مي خواهم ولي****چون كنم چون مرغ دل در دام آن زنجير موست

غزل شماره 91: نهال گلشن دل نخل نو رسيدهٔ اوست

نهال گلشن دل نخل نو رسيدهٔ اوست****بهار عالم جان خط نودميدهٔ اوست

ز چشم او به نگه كردني گرفتارم****كه از نهفته نگه هاي برگزيدهٔ اوست

ز شيوه هاي خدا آفرين او پيداست****هزار شيوهٔ نيكو كه آفريده اوست

به دست تنگ قبائي دلم گرفتار است****كه هر كه راست دلي حبيب جان دريدهٔ اوست

ازو كشنده تر است آن سياه نا پروا****كه چشم باده كش سرمهٔ ناكشيدهٔ اوست

چو ميروي پي صيدي هزار گونه شتاب****نهفته در حركت هاي آرميدهٔ اوست

به باغ او نروي اي طمع به گل چيدن****كه زيب گلشن خوبي گل نچيدهٔ اوست

محل يار فروشي فغان كه ياد نكرد****ز محتشم كه غلام درم خريدهٔ اوست

غزل شماره 92: حكمي كه همچو آب روان در ديار اوست

حكمي كه همچو آب روان در ديار اوست****خونريز عاشقان تبه روزگار اوست

از غيرتم هلاك كه بر صيد تازه اي****هم زخم زخم كاري و هم كار كار اوست

خون مي چكاند از دل صد صيد بي نصيب****تير شكاري كه نصيب شكار اوست

بدعاقبت كسي كه چو من اعتماد وي****بر عهدهاي بسته نا استوار اوست

حرفي كه مي گذارد و مي داردم خموش****لطف نهان و مرحمت آشكار اوست

باغيست تازه باغ عذارش كه بي گزاف****صد فصل در ميان خزان و بهار اوست

نيكوترين نوازش جانان محتشم****آزار جان خسته و جسم فكار اوست

فرياد اگر نه جابر آزار او شود****سلمان جابري كه خداوندگار اوست

غزل شماره 93: گل چهره اي كه مرغ دلم صيد دام اوست

گل چهره اي كه مرغ دلم صيد دام اوست****زلفش بنفشه ايست كه سنبل غلام اوست

همسايه ام شده مه نو آن كه ماه نو****فرسوده خشتي از لب ديوار و بام اوست

صيت سبك عياري من در جهان فكند****سنگين دلي كه سكهٔ تمكين به نام اوست

در مرده جنبش آيد اگر خيزد از زمين****آن فتنه زمان كه قيامت قيام اوست

هرچند نيست كار دل من به كام من****من خوش دلم به اينكه دل من به كام اوست

برتافته است مدعيم دست اختيار****از بس كه بازويش قوي از اهتمام اوست

محروم نيست از شكرستان او كسي****جز محتشم كه طوطي شيرين كلام اوست

غزل شماره 94: حسن كه تابان ز سراپاي توست

حسن كه تابان ز سراپاي توست****جوهرش از گوهر يكتاي توست

ناز كه غارتگر ملك دل است****مملكت آشوب ز بالاي توست

غمزه كه غارتگر ملك دل است****مملكت آشوب ز بالاي توست

غمزه كه جادوگر مردم رباست****سرمه كش نرگس شهلاي توست

جلوه كه نخلي است ز بستان حسن****دست نشان قد رعناي توست

عشوه كه موجي ز محيط صفاست****غرق فنون از حركتهاي توست

فتنه كه او سلسله بند بلاست****بندي گيسوي سمن ساي توست

سحر كزو پنجه دستان قويست****شانه كش زلف چليپاي توست

نطق كه شمع لگن زندگي است****زنده به لعل سخن آراي توست

محتشم خسته كه مشت خس است****موج خور بحر تمناي توست

غزل شماره 95: مهر كه سرگرم مه روي توست

مهر كه سرگرم مه روي توست****مشعله گردان سر كوي توست

مه كه بود صيقليش آفتاب****آينه دار رخ نيكوي توست

سرو جوان با همه آزادگي****پير غلام قد دل جوي توست

غنچه كه گوئي دهنش گشته گوش****نكته كش از لعل سخنگوي توست

مشگ ختن كامده خاكش عبير****خاك ره جعد سمن بوي توست

آهوي شيرافكن چشم بتان****تير نظر خوردهٔ آهوي توست

مرغ دل محتشم خسته را****خانه كمانخانهٔ ابروي توست

غزل شماره 96: مدعي كه آتش اعراض فروزندهٔ توست

مدعي كه آتش اعراض فروزندهٔ توست****مدعاي دل او سوختن بندهٔ توست

گر كني پرسش و بي جرم بود چون باشد****تهمت آلود گنه كاين همه شرمندهٔ توست

آن كه افكنده به همت دو جهان را ز نظر****اين گمان مي كندش كز نظر افكندهٔ توست

كم مبادا كه طراوت ده باغ طربست****گريهٔ بنده كه آب چمن خندهٔ توست

محتشم كز چمن وصل تواش رانده فلك****بندهٔ ريشهٔ اميد ز دل كندهٔ توست

غزل شماره 97: امشب اي شمع طرب دوست كه همخانهٔ توست

امشب اي شمع طرب دوست كه همخانهٔ توست****هجر بال و پرما بسته كه پروانهٔ توست

من گل افشان كاشانه خويشم بسرشك****كه بخار مژهٔ جاروب كش خانهٔ توست

من خود از عشق تو مجنون كهن سلسله ام****كه ز نو شهر بهم برزده ديوانهٔ توست

دل ويران من اي گنج طرب رفته به باد****دل آباد كه ويران شده ويرانهٔ توست

من ز بزمت شده از باديه پيمايانم****باده پيما كه در آن بزم به پيمانهٔ توست

مكن ز افسانه غم رفته به خواب اجلم****تا ز سر خواب كه بيرون كن افسانهٔ توست

محتشم حيف كه شد مونس غير آن دل دار****كه انيس دل و جان من و جانانهٔ توست

غزل شماره 98: گرچه بيش از حد امكان التفات يار هست

گرچه بيش از حد امكان التفات يار هست****رشك هم چندان كه ممكن نيست با اغيار هست

زخم نوك خار رابا خود ده اي بلبل قرار****كاندرين بستان گل بي خار را هم خار هست

اضطرابم دار معذور اي پري كانجا كه تو****در ظهوري جنبش اندر صورت ديوار هست

صبرم آن مقدار ميفرما كه مي خواهد دلت****گر زمان حسن ميداني كه آن مقدار هست

چند بر ما عرض عشق عاشقان خود كني****عشق اگر كم نيست اي گل حسن هم بسيار هست

گوش اهل عشق از نظم غزل بي بهره نيست****تا زبان محتشم را قوت گفتار هست

غزل شماره 99: دلت امروز به جا نيست دگر چيزي هست

دلت امروز به جا نيست دگر چيزي هست****سنبلت را سرما نيست دگر چيزي هست

آن كه ديشب به من گفت و ز بزمش راندي****از تو امروز جدا نيست دگر چيزي هست

طوطي نطق حريفان همه لال است و به كس****خلقت آئينه نما نيست دگر چيزي هست

بزم حاليست ز نا محرم و از چهرهٔ راز****خاطرت پرده گشا نيست دگر چيزي هست

سخنت با من و چشمت كه سراپاست نگاه****بر من بي سرو پا نيست دگر چيزي هست

عقل گفت اين همه ناز است دگر چيزي نيست****غمزه اش گفت چرا نيست دگر چيزي هست

محتشم اين همه تلخي و ترش ابروئي****ناز آن حور لقا نيست دگر چيزي هست

غزل شماره 100: در ظل همائي كه بر او ميل جهاني است

در ظل همائي كه بر او ميل جهاني است****مرغان اولي الاجنحه را خوش طيرا نيست

در حسرت آن طاير بي بال و پر ما****خوش دل شكن آهنگي و دل گاه فغانيست

پر گرم مران اي بت سر كش كه به راهت****در هر قدم افتاده ز پا سوخته جا نيست

برتاب عنان خود ازين راه كه رد پي****ديوانهٔ بي دهشت گيرنده عنانيست

مستغرق وصل است كسي از تو كه او را****از وصل و فراق تو نه سود و نه زيانيست

تمييز من و غير حوالت به نظر كن****كاندر رخ هر عاشقي از عشق نشانيست

گو قهر به اغيار مكن بهر دل ما****آن شوخ كه در هر غضبش لطف نهانيست

آهسته خدنگي زد و از سينه گذر كرد****جنبش اين تير چه پرزور كمانيست

طرز سخن محتشم از غير مجوئيد****كاين لهجه خاصي است كه مخصوص زماني است

غزل شماره 101: اي پري غم نيست گر مثل منت ديوانه ايست

اي پري غم نيست گر مثل منت ديوانه ايست****هر گلي را بلبلي هر شمع را پروانه ايست

مرغ دل گرد لب و خال مي گردد بلي****هر كجا مرغيست سرگردان آب و دانه ايست

جان فداي گوشهٔ آن چشم مخمورانه باد****كز قفاي هر نگاهش ناز محبوبانه ايست

باده اي كاين هفت خم در خود نيابد ظرف آن****پيش دست ساقي ما در ته پيمانه ايست

درد و غم يك سر به ما پيما كه از محنت كشان****شيرخوار مرد خالي كردن خمخانه ايست

خردسالي را گرفتارم كه در آداب حسن****يوسف مصري بر او طفل مكتب خانه ايست

دل كه مي جويد ره بيرون شد از چشم خراب****مضطرب ديوانه سرگشته در ويرانه ايست

داستان محتشم بشنو دم از مجنون مزن****كاين حديث تازه است و آن كهن افسانه ايست

غزل شماره 102: درهم است آن بت طناز نمي دانم چيست

درهم است آن بت طناز نمي دانم چيست****ملتفت نيست به من باز نمي دانم چيست

بودي بنده نواز آن مه و امروز از ناز****كرده قانون دگر ساز نمي دانم چيست

گوشهٔ چشم به من دارد و مخصوصان را****مي كند سوي خود آواز نمي دانم چيست

صد ره افتاده نگاهش به غلط جانب من****اين نگاه غلط انداز نمي دانم چيست

من گمان زد به گنه و آن بت بدخو كرده****با حريفان جدل آغاز نمي دانم چيست

راز در پرده و اهل غرض استاده خموش****غرض از پوشش اين راز نمي دانم چيست

محتشم سر به گريبان حيل برده رقيب****فكر آن شعبده پرداز نمي دانم چيست

غزل شماره 103: اي در درون جان ز دل من كرانه چيست

اي در درون جان ز دل من كرانه چيست****جائي چنين كراست درون آبهانه چيست

در هر زمان زمانه به شغلي قيام داشت****جز عشق در زمان تو شغل زمانه چيست

گر خون گرفته اي نگرفته عنان تو****اين خون كه مي چكد ز سر تازيانه چيست

پرگار خود چو عشق به گردش در آورد****ظاهر شود كه كار درين كارخانه چيست

گر عشق نيست واسطه بر گرد يك نهال****پرواز صد هماي بلند آشيانه چيست

غالب حريف صحبت اگر دي نبوده غير****امروزش اين مصاحبت غالبانه چيست

گيرد ز من امانت جان قاصدي كه او****گويد كه در ميان من و او نشانه چيست

چون چشم اوست نازي و از من بهانه اي****خلقي براي آشتي اندر ميانه چيست

خوابم گرفت محتشم از گفته هاي تو****بيتي بخوان ز گفتهٔ سلمان بهانه چيست

غزل شماره 104: مطرب بگو كه اين تري و اين ترانه چيست

مطرب بگو كه اين تري و اين ترانه چيست****وين شعله در رگ و پي چنگ و چغانه چيست

ساقي صفاي صبح جوانان پارسا****در درد تيره فام شراب شبانه چيست

واعظ تو را كه دامن ازينها فتاده پاك****اين آستين فشاني لايعقلانه چيست

خواب ملال تا رود از سر زمانه را****حرفي از آن يگانه بگو اين افسانه چيست

اي كعبه رو كه دور ز عشقي طواف تو****غيز از نظاره در و ديوار خانه چيست

يك جان چو درد و جسم نمي باشد اي حكيم****پس در دو كون ذات بديع يگانه چيست

اي دل چو مرغ ميفكند پر در اين فضا****چندين هزار بيضه درين آشيانه چيست

كالاي حسن او چو به قيمت نمي دهند****اي چشم پر در اين همه عرض خزانه چيست

ابرست در تراوش و صبح است در طلوع****ساقي دگر براي تعلل بهانه چيست

دندان ز لعل و خال بتان محتشم بكن****تو مرغ ديگري هوس آب و دانه چيست

غزل شماره 105: گر بداني كه گرفتار كمندت دل كيست

گر بداني كه گرفتار كمندت دل كيست****ور كني جزم كه مهر تو در آب و گل كيست

داد عصمت دهي از بهر رضاي دل او****تا هوس پيشه بداند كه دلت مايل كيست

سگت آهسته نهد پا به زمين از غيرت****تا بداند كه سر كوي تو سر منزل كيست

بعد از آن هم كه كني به سملم از تاب حسد****ترسم از رشك بگويند كه اين به سمل كيست

برده اين قافله از قافله مشگ سبق****يارب اين عطرفشاني عمل محمل كيست

گرچه آواز وي از محفل او مي شنوم****دلم از دغدغه خونست كه در محفل كيست

محتشم زد چو گدايان در دريوزه عام****تا به اين پي نتوان برد كه او سائل كيست

غزل شماره 106: رفته مهر از شكرت در شكرستان تو كيست

رفته مهر از شكرت در شكرستان تو كيست****ما زدوريم مگس ران مگس خوان تو كيست

من ز سوداي تو ديوانهٔ صحرا گردم****بندي سلسلهٔ زلف پريشان تو كيست

نغمهٔ سنج تيرت منم از يك سر تير****سينه آماج كن ناوك پران تو كيست

من خود از زخم غمت مي شكفانم گل داغ****به سر شك آبده خنجر مژگان تو كيست

دامن آلاست ز اشك من مجنون درو دشت****اشك پالاي خود از گوشهٔ دامان تو كيست

محتشم را نده بزمت شده از ناداني****همدم انجمن آراي سخندان تو كيست

غزل شماره 107: شب يلداي غمم را سحري پيدا نيست

شب يلداي غمم را سحري پيدا نيست****گريه هاي سحرم را اثري پيدا نيست

هست پيدا كه به خون ريختنم بسته كمر****گرچه از نازكي او را كمري پيدا نيست

به كه نسبت كنمت در صف خوبان كانجا****از تجلي جمالت دگري پيدا نيست

نور حق ز آينهٔ روي تو دايم پيداست****اين قدر هست كه صاحب نظري پيدا نيست

پشه سيمرغ شد از تربيت عشق و هنوز****طاير بخت مرا بال و پري پيدا نيست

بس عجب باشد اگر جان برم از وادي عشق****كه رهم گم شده و راهبري پيدا نيست

شاهد بي كسي محتشم اين بس كه ز درد****مرده و بر سر او نوحه گري پيدا نيست

غزل شماره 108: هركس نكرد ترك سر از اهل درد نيست

هركس نكرد ترك سر از اهل درد نيست****در پاي دوست هر كه نشد كشتهٔ مرد نيست

ناصح مور ز مهر و غم درد ما مخور****ما عاشقيم و در خور ما غير درد نيست

مي ريزم از دو ديده به ياد تو اشك گرم****شبها كه همدمم به جز آه سرد نيست

بر درگهت كه نقد دو عالم نثار اوست****ما را ز انفعال به جز روي زرد نيست

جمعند وحشيان همه بر من همين دل است****آن وحشي كه با من صحرانورد نيست

تهمت كش وصالم و در گرد كوي تو****جز گرد كوچه بهر من كوچه گرد نيست

هرچند دل رفيق غم و درد و محنت است****جمعست خاطرم كه به كوي تو فرد نيست

شبها به دوستان چو خوري باده ياد كن****از محتشم كه يك نفسش خواب و خورد نيست

غزل شماره 109: گرچه قرب درگهت حدمن مهجور نيست

گرچه قرب درگهت حدمن مهجور نيست****گر به لطفم گه گهي نزديك خواني دور نيست

شمع مجلس در شب وصل تو سوزد من ز هجر****چون نسوزم كاين سعادت يك شبم مقدور نيست

با تو نزديكان نمي گويند درد دوريم****آري آري تندرستان را غم رنجور نيست

حور مي گفتم تو را خواندي سگ كوي خودم****سهو كردم جان من اين مردمي در حور نيست

اين كه مي سازيم بر خوان غمت با تلخ و شور****جز گناه طالع ناساز و بخت شور نيست

موكبت را دل چو با خود مي برد اي افتاب****تن چرا در سايهٔ آن رايت منصور نيست

محتشم را محتشم گردان به اكسير نظر****كان گدارا چون گدايان سيم و زر منظور نيست

غزل شماره 110: بي تصرف حسن را در هيچ دل تاثير نيست

بي تصرف حسن را در هيچ دل تاثير نيست****بي وقوف كيمياگر نفع در اكسير نيست

كلك ماني سحر كرد و بر دلي ننهاد بند****كانچه مقصود دل است از حسن در تصوير نيست

دست عشقت كز تصرفهاي كامل كوته است****هست دامن گير من اما گريبان گير نيست

شهر را كردن حصار و بر ظفر دادن قرار****دخل در تسخير مي دارد ولي تسخير نيست

قلعهٔ دل سالم از كوته كمنديهاي توست****ورنه در امداد خيل حسن را تقصير نيست

شاه عشقت با همه كامل عياريها زده****سكه اي در كشور دل كايمن از تغيير نيست

بند نامضبوط و صيد بسته قادر بر نجات****صيد بند ايمن كه پاي صيد بي زنجير نيست

عشقت از معماري دل دور دارد خويش را****اين كهن ويرانه گويا لايق تعمير نيست

از تو دارد محتشم ديگر شكايتها بلي****جمله را گنجايش اندر حيز تقرير نيست

غزل شماره 111: گرچه پاي بندي عشق تو بي زنجير نيست

گرچه پاي بندي عشق تو بي زنجير نيست****از گريزش نيز غافل بودن از تدبير نيست

در تصرف كوش تا عشقم شود كامل عيار****كانچه مس را زر تواند ساخت جز اكسير نيست

حسن افسون است و دل افسون پذير اما اگر****نيست افسون دم در افسون ذره اي تاثير نيست

صيد را هرچند زور خود برون آرد ز قيد****در طريق ضبط او صياد بي تقصير نيست

پر براي مرهمي خوارم مكن كاندر دلم****خار خاري هست اما زخم تيغ و تير نيست

ز اعتماد آن كه در زلفت به يك تارم اسير****چندم آري در جنون اين تار خود زنجير نيست

سرمده خيل ستم را در دل من چون هنوز****يك سر اين كشور تو را در قبضهٔ تسخير نيست

صيد را اينجا خطر دارد تو خاطر جمع دار****اي دل وحشي كه اين صياد وحشي گير نيست

در وصال اسباب جمع و محتشم محروم از او****وصلت معشوق و عاشق گويا تقدير نيست

غزل شماره 112: گر با توام ز ديدن غيرم گزير نيست

گر با توام ز ديدن غيرم گزير نيست****ور دورم از تو خاطرم آرام گير نيست

در هجر اينچنينم و در وصل آن چنان****خوش آن كه هجر و وصل تواش در ضمير نيست

بيمار دل به ترك تو صحبت پذير نيست****اما بلاست اينكه نصيحت پذير نيست

فرهاد رخم پرور چشم حقارتست****اما به ديدهٔ دل شيرين حقير نيست

خسرو حريص تاختن رخش شور هست****اما حريف ساختن جوي شير نيست

در زير خنجر اجلش شكر واجب است****صيدي كه او بقيد محبت اسير نيست

در سينهٔ خار اشارات او به غير****زخميست محتشم كه كم از زخم تير نيست

غزل شماره 113: با بد آموزت مگر قانون الفت ساز نيست

با بد آموزت مگر قانون الفت ساز نيست****كه امشب تير تغافل در كمان ناز نيست

مرغ دل كامد به سويت چون كنم ضبطش كه هيچ****رشته اي برپاي اين گنجشك نوپرواز نيست

اي اجل چندان كه خواهي كامراني كن كه هست****دشت پر صيد و خطا در شست صيدانداز نيست

كرده از بي اختياريهاي مستي امشبم****مخزن رازي كه خود هم محرم آن راز نيست

بس كه دل گم گشته در نخجيرگاه دلبران****نيست گنجشكي كه رد چنگال صد شهباز نيست

عشوه مي خواهد به آن بزمم كشاند مو كشان****ناز مي گويد مرو زحمت مكش در باز نيست

محتشم فرياد ميكن تا به تن آرد كه هست****داد زن چندان كه گوش كس برين آواز نيست

غزل شماره 114: هرچند خون عاشق بي دل حلال نيست

هرچند خون عاشق بي دل حلال نيست****در خون من گرفت به آن خردسال نيست

حسنش امان يك نگهم بيشتر نداد****در حسن آدمي كش او اعتدال نيست

دي وقت راندن من از آن بزم بود مست****كامروز در رخش اثر انعفال نيست

شاخ گلي و گرنه هنوز اي پسر كجاست****سروي كه در ره تو سرش پايمال نيست

ماه نوي ولي به ظهور تو از بتان****يك آفتاب نيست كه در او زوال نيست

از يك هلال اگرچه نه اي بيشتر هنوز****يك سينه نيست كز تو بر او صد هلال نيست

حسن تو راست زير نگين صد جهان جمال****يك دل حريف اين همه حسن و جمال نيست

از سادگي دمي ز تو صد لطف مي كنم****خاطر نشان خود كه تو را در خيال نيست

خود را به عمد به هرچه مي افكني به خواب****ز افسانهٔ منت اگر امشب ملال نيست

برداشتست بهر نثار تو چشم ما****چندان گوهر كه در صدفت احتمال نيست

قدت هلال وار خميده است در شباب****بر غير عشق محتشم اين حرف دال نيست

غزل شماره 115: چون تو سروي در جهان اي نازنين اندام نيست

چون تو سروي در جهان اي نازنين اندام نيست****صد هزاران سرو هست اما بدين اندام نيست

حله جفت نباشد لايق اندام تو****زان كه در پيراهن حور اين چنين اندام نيست

گر قبا تركانه پوشيدن چنين است اي پسر****در قبا پوشيدن تركان چنين اندام نيست

گرچه هست از نازك اندامان زمين رشك فلك****به ز اندام تو در روي زمين اندام نيست

در گلستاني كه آن سرو ميان باريك هست****سرو را در ديده باريك بين اندام نيست

قد اگر اين است و اندام اين ور عنائي توراست****راستي در قد سرو راستين اندام نيست

محتشم نخلي كز و گلزار جانم تازه است****غير ازين شيرين عذار ياسمين اندام نيست

غزل شماره 116: اي گل امروز اداهاي تو بي چيزي نيست

اي گل امروز اداهاي تو بي چيزي نيست****خندهٔ وسوسه فرماي تو بي چيزي نيست

مي زند غير در صلح به من چيزي هست****و اندرين باب تقاضاي تو بي چيزي نيست

ميدهي پهلوي خاصان به اشارت جايم****اين خصوصيت بيجاي تو بي چيزي نيست

من خود اي شوخ گنه كارم و مستوجب قهر****با من امروز مداراي تو بي چيزي نيست

فاش در كشتن من گرچه نمي گوئي هيچ****جنبش لعل شكرخاي تو بي چيزي نيست

رنگ آشفتگي از روي تو گر نيست عيان****پيچش زلف سمن ساي تو بي چيزي نيست

محتشم زان ستم انديش حذر كن كه امروز****اضطراب دل شيداي تو بي چيزي نيست

غزل شماره 117: درين كز دل بدي با من شكي نيست

درين كز دل بدي با من شكي نيست****كه خوبان را زبان با دل يكي نيست

چو ني يك استخوانم نيست درتن****كه بر وي از تو زخم ناوكي نيست

بهر دردم كه خواهي مبتلا كن****كه ايوب تو را صبر اندكي نيست

رموز نالهٔ بلبل كه داند****درين گلشن كه مرغ زيركي نيست

دلم از دست طفلي ترك سر كرد****كه بي آسيب تيغش تاركي نيست

نه از غالب حريفيهاي حسن است****كه يك عالم حريف كودكي نيست

در وارستگي در قلزم عشق****مجو كاين بحر مهلك را تكي نيست

اگر مرد رهي راه فنا پوي****كه سالك را ازين به مسلكي نيست

مرنجان محتشم را كو سگ توست****سگي كاندر وفاي او شكي نيست

غزل شماره 118: آينهٔ جان به جز آن روي نيست

آينهٔ جان به جز آن روي نيست****سلسلهٔ دل به جز آن موي نيست

رخ اگر اينست كه آن ماه راست****روي دگر ماه و شان روي نيست

قد اگر اين است كه آن سرور است****سرو سهي را قد دلجوي نيست

نگهت اگر نگهت گيسوي اوست****يك سر مو غاليه را بوي نيست

گر سخن اينست كه او مي كند****در همهٔ عالم دو سخنگوي نيست

خوي بد از فتنه گريهاي اوست****يار به از دلبر بدخوي نيست

محتشم از جان چو سگ كوي اوست****آه چرا بر سر آن كوي نيست

غزل شماره 119: تير او تا به سرا پردهٔ دل ماوا داشت

تير او تا به سرا پردهٔ دل ماوا داشت****خيمهٔ صبر من دل شده را برپا داشت

تا به چنگ غمش افتاد گريبان دلم****عاقبت دست ز دامان من شيدا داشت

عقل ديوانه شدي گر بنمودي ليلي****بهمان شكل كه در ديدهٔ مجنون جا داشت

بس كه در سركشي آن مه به من استغنا كرد****غيرت عشق مرا نيز به استغنا داشت

دي به مجلس لبش از ناز نجنبيد ولي****نرگسش با من حيران همه دم غوغا داشت

از كمانخانهٔ ابرو به تكلف امروز****تير بر هر كه زد از غمزه نظر بر ما داشت

با خيالش دل من دوش شكايتها كرد****ورنه با آن دو لب امروز شكايتها داشت

مدعي خواست كه گويد بد من كس نشنيد****شد نفس گير ز غم خوش نفس گيرا داشت

محتشم بس كه در آن كوي به پهلو گرديد****دوش چون قرعه هزار آبله بر اعضا داشت

غزل شماره 120: گرچه بر رويم در لطف از توجه بازداشت

گرچه بر رويم در لطف از توجه بازداشت****تا توانست از درم بيرون به حكم نازداشت

جراتم با آن كه بي دهشت به صحبت مي دواند****دور باش مجلس خاصم بر آن در بازداشت

بزم شد فانوس و جانان شمع و دل پروانه اي****كز برون خد را بگرد شمع در پرواز داشت

دل كه در بزمش به حيلت دخل نتوانست كرد****گريه بر خواننده عقل حيل پرداز داشت

شد نصيب من كه صيد لاغرم اما ز دور****در كمان هر تير كان ترك شكارانداز داشت

بر رخم محرومي صحبت در اميد بست****خاصه آن صحبت كه وي با محرمان راز داشت

محتشم كز قرب روز افزون تمام اميد بود****كي خبر زين عشق هجر انجام وصل آغاز داشت

غزل شماره 121: آن شاه ملك دل ستم از من دريغ داشت

آن شاه ملك دل ستم از من دريغ داشت****درياي لطف بود و نم از من دريغ داشت

صدنامهٔ بي دريغ رقم زد به نام غير****وز كلك خويش يك رقم از من دريغ داشت

اغيار را به عشوهٔ شيرين هلاك كرد****وز كينهٔ زهر چشم هم از من دريغ داشت

صد بار سرخ شد دم تيغش به خون غير****اين لطفهاي دم به دم از من دريغ داشت

با مدعي كه لايق بيداد هم نبود****صد لطف كرد و يك ستم از من دريغ داشت

من جان فشاندم از طمع بوسه اي بر او****او توشه ره عدم از من دريغ داشت

كردم گدائي نگهي محتشم ازو****آن پادشاه محتشم از من دريغ داشت

غزل شماره 122: بس كه مجنون الفتي با مردم دنيا نداشت

بس كه مجنون الفتي با مردم دنيا نداشت****از جدائي مر دو دست از دامن صحرا نداشت

حسن ليلي جلوه گر در چشم مجنون بود و بس****ظن مردم اين كه ليلي چهرهٔ زيبا نداشت

دوش چون پنهان ز مردم مي شدي مهمان دل****ديده گريان شد كه او هم خانه تنها نداشت

اي معلم هر جفا كان تندخو كرد از تو بود****پيش ازين گر داشت خوي بد ولي اينها نداشت

شد به اظهار محبت قتل من لازم بر او****ورنه تيغ او سر خونريز من قطعا نداشت

بر دل ما صد خدنگ آمد ز دستش بي دريغ****آن چه مي آيد ز دست او دريغ از ما نداشت

محتشم ديروز در ره يار را تنها چو ديد****خواست حرفي گويد از ياري ولي يارا نداشت

غزل شماره 123: خاطري جمع ز شبه آن كه تو ميداني داشت

خاطري جمع ز شبه آن كه تو ميداني داشت****كاينقدر حسن بيك آدمي ارزاني داشت

حسن آخر به رخ شاهد يكتاي ازل****عجب آيينه اي از صورت انساني داشت

دهر كز آمدنت داشت به اين شكل خبر****خنده ها بر قلم خوش رقم ماني داشت

وهم كافر شده حيران تو گفت آن را نيز****كه نه هرگز نگران گشت و نه حيراني داشت

ماه را پاس تو در مشعله گرداني بست****مهر را بزم تو در مجمره سوزاني داشت

زود بر رخصت خود كلك پشيماني راند****شاه غيرت كه دل از وي خط ترخاني داشت

خونم افسوس كه در عهد پشيماني ريخت****كه نه افسوس ز قتلم نه پشيماني داشت

محتشم از همهٔ خوبان سر زلف تو گرفت****در جنون بس كه سر سلسلهٔ جنباني داشت

غزل شماره 124: بعد چندين انتظار آن مه به خاك ما گذشت

بعد چندين انتظار آن مه به خاك ما گذشت****گرچه درد انتظار از حد گذشت اما گذشت

روز شب گردد ز تاريكي اگر بيند به خواب****آن چه بي خورشيد روي او ز غم بر ما گذشت

از رهي آزاده سروي خاست كز رفتار او****بانگ واشوقا گذشت از آسمان هر جا گذشت

نسبت خاصي از او خاطر نشينم شد كه دوش****با تواضعهاي عام از من به استغنا گذشت

لحظه اي زين پيش چون شمعم سراپا در گرفت****حرفم آن آتش زبان را بر زبان گويا گذشت

اي زناوكهاي پيشين جان و دل مجنون تو****تير ديگر در كمان لطف نه آنها گذشت

پر تزلزل شد زمين يارب قيامت رخ نمود****يا زخاك محتشم آن سركش رعنا گذشت

غزل شماره 125: فغان كه همسفر غير شد حبيب و برفت

فغان كه همسفر غير شد حبيب و برفت****مرا گذاشت درين مملكت غريب و برفت

چو گفتمش كه نصيبم دگر ز لعل تو نيست****گشود لب به تبسم كه يا نصيب و برفت

چو گفتمش كه دگر فكر من چه خواهد بود****به خنده گفت كه فكر رخ حبيب و برفت

چو گفتمش كه مرا كي ز ذوق خواهد كشت****نويد آمدنت گفت عنقريب و برفت

رقيب خواست كه از پا درآردم او نيز****مرا نشاند به كام دل رقيب و برفت

نشست برتنم از تاب تب عرق چندان****كه دست شست ز درمان من طبيب و برفت

ز دست محتشم آن گل كشد دامن وصل****گذاشت خواري هجران به عندليب و برفت

غزل شماره 126: ناله چندان ز دلم راه فلك دوش گرفت

ناله چندان ز دلم راه فلك دوش گرفت****كه مذن سحر از نالهٔ من گوش گرفت

عرش آن بار گران را سبك از دوش انداخت****خاك بي باك دلير آمد و بر دوش گرفت

كرد ساقي قدحي پر كه كسش گرد نگشت****آخر آن رطل گران رند قدح نوش گرفت

آتشي كز همهٔ ظاهر نظران پنهان بود****ديگ سوداي من از شعلهٔ آن جوش گرفت

بادهٔ عشق از آن پيش كه ريزند به جام****آتش نشهٔ آن در من مدهوش گرفت

سر نا گفتني عشق فضولي مي گفت****عقل صدباره به دندان لب خاموش گرفت

هركس آورد به كف دامن سروي ز هوس****محتشم دامن آن سرو قباپوش گرفت

غزل شماره 127: بردوش آن قدر دل من بار غم گرفت

بردوش آن قدر دل من بار غم گرفت****كاندر شباب قد من زار خم گرفت

بي طاق ابروي تو كه طاق است در جهان****چندان گريست ديده كه اين طاق نم گرفت

تا ملك حسن بر تو گرفت اي صنم قرار****آفاق را تمام سپاه ستم گرفت

راه حريم كوي تو بر من رقيب بست****ناآشنا سگي ره صيد حرم گرفت

ليلي اگرچه شور عرب شد به دلبري****شيرين زبان من ز عرب تا عجم گرفت

در ملك جان زدند منادي كه الرحيل****سلطان حسن يار چه از خط حشم گرفت

مي خواستم به دوست نويسم حديث شوق****آتش ز گرمي سخنم در قلم گرفت

عيد است و هركه هست بتي را گرفته دست****امروز نيست بر من مست اي صنم گرفت

ملك سخن كه تيز زبانان گذاشتند****بار دگر به تيغ زبان محتشم گرفت

غزل شماره 128: حسن پري جلوه كرد ديو جنونم گرفت

حسن پري جلوه كرد ديو جنونم گرفت****اي دل بدخواه من مژده كه خونم گرفت

من كه شب غم زدم بس خم از اقليم عشق****تفرقه چونم شناخت حادثه چونم گرفت

خنجر جور توام سينه به نوعي شكافت****كاب دو چشم از برون راه درونم گرفت

بهر رضاي توام چرخ ز قصر حيات****خواست به زير افكند بخت نگونم گرفت

هيچ گه از جرم عشق گرم به خونم نگشت****خوي تو در عاشقي بس كه زبونم گرفت

عشق كه تسخير من از خم زلف تو كرد****در خم من سالها داشت كنونم گرفت

محتشم از مردمان بود دل من رمان****رام پري چون شدم گرنه جنونم گرفت

غزل شماره 129: بود شهري و مهي آن نيز محمل بست و رفت

بود شهري و مهي آن نيز محمل بست و رفت****كرد خود بدمهري و تهمت به صد دل بست و رفت

بود محل بندي ليل ز باد روزگار****محملي كز ناز آن شيرين شمايل بست و رفت

تا نگردم گرد دام زلف ديگر مهوشان****پاي پروازم به آن مشگين سلاسل بست و رفت

دل به راه او چو مرغ نيم به سمل مي طپيد****او به فتراك خودش چون صيد به سمل بست و رفت

تا گشايد بر كه از ما قايلان درد خويش****چشم لطفي كز من آن بي درد و غافل بست و رفت

خود در آب چشم خويشم غرق و مي سوزم كه او****غافل از سيل چنين پرزور محمل بست و رفت

لال بادا محتشم با همدمان كان تازه گل****رخت ازين گلشن ز غوغاي عنا دل بست و رفت

غزل شماره 130: يارم طريق سركشي از سر گرفت و رفت

يارم طريق سركشي از سر گرفت و رفت****يكباره دل ز بي دل خود بر گرفت و رفت

رو دروبال كرد مرا اختر مراد****كان مه پي رقيب بد اختر گرفت و رفت

غلطان به خاك بر سر راهش مرا چو ديد****دامن كشان ز من ره ديگر گرفت و رفت

گفتم عنان بگير دلم را كه مي رود****آن بي وفا عنان تكاور گرفت و رفت

يك نكته گفتمش كه ز من بشنو و برو****صد نكته بيش بر من ابتر گرفت و رفت

دل هم كه خوي با ستم عشق كرده بود****دنبال آن نگار ستمگر گرفت و رفت

اي محتشم بسوز فراق اين زمان بساز****كان افتاب سايه ز ما برگرفت و رفت

غزل شماره 131: شهريار من مرا پابست هجران كرد و رفت

شهريار من مرا پابست هجران كرد و رفت****شهر را بر من ز هجر خويش زندان كرد و رفت

وقت رفتن داد تيغ غمزه را زهر آب ناز****وان نگه كردن مرا صد رخنه در جان كرد و رفت

من فكندم خويش را از خاكساري در رهش****او ز استغنا مرا با خاك يكسان كرد و رفت

غايب از چشمم چو ميشد با نگاه آخرين****خانهٔ چشم مرا از گريه ويران كردو رفت

روز اقبال مرا در پي شب ادبار بود****كز من آن خورشيد تابان روي پنهان كرد و رفت

باد يارب در امان از درد بي درمان عشق****آن كه دردم داد و نوميدم ز درمان كرد و رفت

دوزخي تا بنده شد بهر عذاب محتشم****دوش كان كافر دلش تاراج ايمان كرد و رفت

غزل شماره 132: با رقيب آمد و اين غمكده را در زد و رفت

با رقيب آمد و اين غمكده را در زد و رفت****در نزد آتش غيرت به دلم در زد و رفت

جست برقي و به جان طمع آتش زد و سوخت****دي كه ساغر زده از كلبهٔ من سر زد و رفت

آتشي سر زد و شدشمع طرب خانهٔ دل****مرغ جان آمد و گرد سر او پر زد و رفت

ميزد او خود در صحبت چو من از بي صبري****در تكليف زدم بر در ديگر زد و رفت

خواستم در سر مستي شومش دامن گير****ناگهان سر زد و دامن به ميان بر زد و رفت

آن كه ساغر زده از مجلس غير آمده بود****وه كه در مجلس ما سنگ به ساغر زد و رفت

آشكارا به رخ خاكي من پاي نهاد****سكهٔ مهر من غم زده بر زر زد و رفت

ملتفت گرچه به سمبل شدن صيد نشد****ناوك افكند و دويد از پي و خنجر زد و رفت

گفتمش مرغ دلم راست به پا رشتهٔ

دراز****گرهي بر سر آن زلف معنبر زد و رفت

داغدار تو چنان ساخت كه سوزش نرود****زان تعافل كه برين سوخته اختر زد و رفت

اين ابتر بود كه نامد دگر آن آفت جان****كه ره محتشم بي دل ابتر زد و رفت

غزل شماره 133: خاست غوغائي و زيبا پسري آمد و رفت

خاست غوغائي و زيبا پسري آمد و رفت****شهر برهم زده تاراج گري آمد و رفت

تيغ بر كف عرق از چهره فشان خلق كشان****شعلهٔ آتش رخشان شرري آمد و رفت

طاير غمزهٔ او را طلبيدم به نياز****ناز تا يافت خبر تيز پري آمد و رفت

مدعي منع سخن كرد وليكن به نظر****در ميان من و آن مه خبري آمد و رفت

وقت را وسعت آمد شد اسرار نبود****آن قدر بود كه پيك نظري آمد و رفت

قدمي رنجه نگرديد ز مصر دل او****به ديار دل ما نامه بري آمد و رفت

محتشم سير نچيدم گل رسوائي او****كاشنايان به سرم پرده دري آمد و رفت

غزل شماره 134: چابكسواري آمد و لعبي نمود و رفت

چابكسواري آمد و لعبي نمود و رفت****ني ني عقابي آمد و صيدي ربود و رفت

آن آفتاب كشور خوبي چو ماه نو****ظرف مرا به آن مي تند آزمود و رفت

نقش دگر بتان كه نمي رفت از نظر****آن به تن به نوك خنجر مژگان زدود ورفت

تيري كه در كمان توقف كشيده داست****وقت وداع بر دل ريشم گشود و رفت

حرفي كه در حجاب ز گفت و شنود بود****آخر به رمز گفت و به ايما شنود و رفت

از بهر پاي بوس وداعي كه رويداد****رويم هزار مرتبه بر خاك سود و رفت

افروخت آخر از نگه گرم آتشي****در محتشم نهفته برآورد دود و رفت

غزل شماره 135: زانطره دل سوي ذقنت رفته رفته رفت

زانطره دل سوي ذقنت رفته رفته رفت****در چه ز عنبرين رسنت رفته رفته رفت

پيشت چو شمع اشگ بتان قطره قطره ريخت****صد آبرو در انجمنت رفته رفته رفت

من بودم و دلي و هزاران شكستگي****آن هم به زلف پرشكنت رفته رفته رفت

گفتي كه رفته رفته چو عمر آيمت به سر****عمرم ز دير آمدنت رفته رفته رفت

رفتي به مصر حسن و نرفتي ازين غرور****آن جا كه بوي پيرهنت رفته رفته رفت

جان را دگر به راه عدم ده نشان كه دل****در فكر نقطهٔ دهنت رفته رفته رفت

اي محتشم فغان كه نيامد به گوش يار****آوازه اي كه از سخنت رفته رفته رفت

غزل شماره 136: بي پرده برآئي چو به صحراي قيامت

بي پرده برآئي چو به صحراي قيامت****خلد از هوس آيد به تماشاي قيامت

هنگامه بگردد چو خورد غلغلهٔ تو****بر معركه معركه آراي قيامت

در حشر گر آيد نم رحمت ز كف تو****رويد همه شمشير ز صحراي قيامت

در قتل من امروز مبر خوف مكافات****كاين داوري افتاد به فرداي قيامت

بنشين و مجنبان لب عشاق كه كم نيست****غوغاي قيام تو ز غوغاي قيامت

پروردهٔ تفتندهٔ بيابان تمنا****جنت شمرد دوزخ فرداي قيامت

فرداست دوان محتشم از دست تو در حشر****با صد تن عريان همه رسواي قيامت

غزل شماره 137: زين نقش خانه كي من ديوانه جويمت

زين نقش خانه كي من ديوانه جويمت****صورت طلب نيم كه درين خانه جويمت

بيزم به جستجوي تو خاك دل خراب****گنجي عجب مدان كه ز ويرانه جويمت

اي شمع دقت طلبم بين كه در سراغ****ز آواز جنبش پر پروانه جويمت

عقلم فكند از ره و عشقم دليل گشت****كز رهنمائي دل ديوانه جويمت

يك آشنا نشان توام در جهان نداد****شضد نوبت اين زمان كه ز بيگانه جويمت

اي خواب خوش كه گمشده اي چند هر شبي****تا صبح از شنيدن افسانه جويمت

در كوي شوقم اي دريك دانه معبدي است****كانجا به ذكر سبحه صد دانه جويمت

جام فراق دادي و رفتي كه در خمار****چون بي خودان به نعرهٔ مستانه جويمت

غزل شماره 138: كدام سرو ز سنبل نهاده بند به پايت

كدام سرو ز سنبل نهاده بند به پايت****كه برده دل ز تو اي دلبران شهر فدايت

غم كه كرده خلل در خرام چابكت اي گل****ز رهگذر كه در پاخليده خارجفايت

سياست كه ز اظهار عشق كرده خموشت****كه حرف مهر كسي سر نمي زند ز ادايت

اشارت كه سرت را فكنده پيش به مجلس****كه بسته راه نگه كردن حريف ربايت

سفارش كه تو را راز دار كرده بدين سان****كه مهر حقه راست لعل روح فزايت

گهي به صفحهٔ رو زلف مي نهي كه بپوشد****شكسته رنگي رخسار آفتاب جلايت

گهي به سنبل مو دست ميكشي كه نگردد****دليل عاشقي آشفتگي زلف دوتايت

تو از كجا و گرفتن به كوي عشق كسي جا****سگ تصرف آن دلبرم كه برده ز جايت

اگر نه جاذبهٔ عاشقي بدي كه رساندي****عنان كشان ز ديار جفا به ملك وفايت

متاز كم ز نكويان سمند ناز كه هستي****تو از براي يكي زار و صد هزار برايت

به محتشم كه سگ توست راز خويش عيان كن****كه چون جريده به آن كو روي دود ز قفايت

غزل شماره 139: به قصد جان من در جلوه آمد قد رعنايت

به قصد جان من در جلوه آمد قد رعنايت****به قربانت شوم جانا بميرم پيش بالايت

ازين بهتر نمي دانم طريق مهرباني را****كه ننشينم ز پا تا جان دهم از مهر در پايت

توانم آن زمان در عشق لاف دردمندي زد****كه از درمان گريزم تا بميرم در تمنايت

خوش آن مردن كه بر بالين خويشت بينم و باشد****اجل در قبض جان تن مضطرب من در تماشايت

چو روز مرگ دوزندم كفن بهر سبكباري****روان كن جانب من تاري از جعد سمن سايت

چو روي منكران عشق در محشر سيه گردد****نشان رو سفيديهاي ما بس داغ سودايت

چه مردم كش نگاهست اين كه جان محتشم بادا****بلا گردان مژگان سياه و چشم شهلايت

غزل شماره 140: زهي گشوده كمند بلا سلاسل مويت

زهي گشوده كمند بلا سلاسل مويت****مهي نبوده بر اوج علا مقابل رويت

خوشم به لطف سگ درگهت كه در شب محنت****رهي نموده ز روي وفا به سايل كويت

طرب فزا شده دشت جنون كه خاك من آنجا****بباد رفته ز سم سمند باديه پويت

رواج مشگ ختن چون بود كه هست صبا را****هزار نافه گشائي ز جعد غاليه بويت

نهان ز غير حديث صبا بپرس خدا را****دمي كه آيد ازين ناتوان خسته به سويت

اگر به زلف تو بستم دلي مرنج كه هر سو****يكي نه صد دل ديوانه بسته است به مويت

مرا چه غم كه دل خسته رام شد به غم تو****درين غمم كه مبادا شود رميده ز خويت

تو دست برده به چوگان و خلق بهر تماشا****ز هر طرف سوي ميدان به سر دويده چو گويت

وصال اگر طلبد محتشم بس اين كه بر آن كو****دمي برآئي و بيند ز دور روي نكويت

حرف ث

غزل شماره 141: عمرها فكر وصال تو عبث بود عبث

عمرها فكر وصال تو عبث بود عبث****عشق بازي به خيال تو عبث بود عبث

سالها قطره زدن مور ضعيفي چو مرا****در پي دانهٔ خال تو عبث بود عبث

از تو هرگز چو سرافراز به سنگي نشديم****ميوهٔ جستن ز نهال تو عبث بود عبث

بي لبت تشنه چو مرديم شكيبائي ما****در تمناي زلال تو عبث بود عبث

پر برآتش زدن مرغ دل ما ز وفا****بر سر شمع جمال تو عبث بود عبث

به جوابي هم ازو چون نرسيدي اي دل****زان غلط بخش سئوال تو عبث بود عبث

محتشم فكر من اندر طلب او همه عمر****چون خيالات محال تو عبث بود عبث

غزل شماره 142: دادم از دست برون دامن دلبر به عبث

دادم از دست برون دامن دلبر به عبث****به گمانهاي غلط رفتم از آن در به عبث

چهرهٔ عصمت او يافت تغيير به دروغ****مشرب عشرت من گشت مكدر به عبث

تيره گشت آينهٔ پاكي آن مه به خلاف****شد سيه روز من سوخته اختر به عبث

بود در قبضهٔ تسخير من اقليم وصال****ناكهان باختم آن ملك مسخر به عبث

وصل هر نقد كه در دامن اميدم ريخت****من بي صرفه تلف ساختم اكثر به عبث

جامهٔ هجر كه بر قامت صبر است دراز****بر قد خويش بريدم من ابتر به عبث

محتشم گر نشد آشفته دماغت ز جنون****به چه دادي ز كف آن زلف معنبر به عبث

غزل شماره 143: سالها از پي وصل تو دويدم به عبث

سالها از پي وصل تو دويدم به عبث****بارها در ره هجر تو كشيدم به عبث

بس سخنها كه به روي تو نگفتم ز حجاب****بس سخنها كه براي تو شيندم به عبث

تا دهي جام حياتي من نادان صدبار****شربت مرگ ز دست تو چشيدم به عبث

تو به دست دگران دامن خود دادي و من****دامن از جمله بتان بهر تو چيدم به عبث

من كه آهن به يك افسانه همي كردم موم****صدفسون بر دل سخت تو دميدم به عبث

گرد صدخانه به بوي تو دويدم ز جنون****جيب صد جامه ز دست تو دريدم به عبث

محتشم بادهٔ محنت ز كف ساقي عشق****تو چشيدي به غلط بنده كشيدم به عبث

غزل شماره 144: زهي طغيان حسنت بر شكيب كار من باعث

زهي طغيان حسنت بر شكيب كار من باعث****ظهورت بر زوال عقل دعوي دار من باعث

ندانم از تو هر چند از ستم فرمائي آزارم****كه آن حسن ستم فرماست بر آزار من باعث

تو تا غايت نبودي خانمان ويران كن مردم****تو را شد بر تطاول پستي ديوار من باعث

ز كس حرمت دوشم چه خود را دور ميداري****كه ايماي تو شد بر جرات اغيار من باعث

خدا خون جهاني از تو خواهد خواست چون كرده****جهان را بر خرابي ديدهٔ خونبار من باعث

دگر در عشوه خواهم كرد گم ضبط زبان تا كي****شود لطف كمت بر رنجش بسيار من باعث

سبك كردم عيار خويش از اين غافل كه خواهد شد****بر استيلاي نازش خفت مقدار من باعث

گره بر رشتهٔ ذكر ملايك مي تواند زد****سر زلفت كه شد بر بستن زنار من باعث

گزيدم صد ره انگشت تحير چون ز محرومي****به زير تيغ شد بر زخم او زنهار من باعث

ز ذوق امروز مردم حال غير از وي چو پرسيدم****كه بر اعراض پنهاني شد استغفار من باعث

غم

او محتشم بستي در نطقم اگر گه****نگشتي اقتضاي طبع بر گفتار من باعث

حرف ج

غزل شماره 145: گلخنيان تو را نيست به بزم احتياج

گلخنيان تو را نيست به بزم احتياج****كار ندارد به آب مرغ سمندر مزاج

رتبه به اسباب نيست ورنه چو بر آشيان****هد هد نادان نشست صاحب تختست و تاج

از همه تركان ستاند هندوي چشم تو دل****از همه شاهان گرفت شحنهٔ حسن تو باج

گرچه تو را از ازل حسن خدا داد بود****عشق كه بود اين كه داد حسن تو را اين رواج

هر طرف از دلبران ملك ستاننده ايست****از طرفي كن خروج از همه بستان خراج

آن چه بر ايوب رفت نيست خوش اما خوشست****مرد كه دارد شكيب درد كه دارد علاج

خشم و تغافل به دست ورنه ازو محتشم****جور دمادم خوش است نيست به لطف احتياج

غزل شماره 146: گر به دردم نرسد آن بت غافل چه علاج

گر به دردم نرسد آن بت غافل چه علاج****ور كشد سر ز علاج من بي دل چه علاج

كار بحر هوس از رشگ به طوفان چو كشيد****غير زورق كشي خويش به ساحل چه علاج

قتل شيرين چو شد از تلخي جان كندن صبر****غير منت كشي از سرعت قاتل چه علاج

دست غم زنگ ز پيشاني خدمت چو زدود****جز به تقصير شدن پيش تو قايل چه علاج

نيم بسمل شده را خاصه به تيغ چو توئي****جز نهادن سر تسليم به سمل چه علاج

نقد دين گرچه ندادن ز كف اولي ست ولي****ترك چشم تو چو گرديده محصل چه علاج

گو دل تازه جنون باش به زلفش دربند****اهل اين سلسله را جز به سلاسل چه علاج

محتشم رفتن از آن كوست علاج دل تو****ليك چون رفته فروپاي تو در گل چه علاج

غزل شماره 147: اغيار را به صحبت جانان چه احتياج

اغيار را به صحبت جانان چه احتياج****بي درد را به نعمت درمان چه احتياج

در قتل من كه ريخته جسمم ز هم مكوش****كشتي چو شد شكسته به طوفان چه احتياج

نخل توام به سعي مربي ثمر مبخش****خودرسته را به خدمت دهقان چه احتياج

كي زنده دم تو كشد منت مسيح****پاينده را به چشمهٔ حيوان چه احتياج

از لعبتان چين به خيال تو فارغيم****تا جان بود به صورت بي جان چه احتياج

بعد طريق كعبهٔ مقصد ز قرب دل****چون بسته شد به بستن پيمان چه احتياج

بهر ثبوت عشق چو در بزم منكران****دل چاك شد به چاك گريبان چه احتياج

پيش ضمير دلبر ما في الضمير دان****اظهار كردن غم پنهان چه احتياج

در فقر چون عزيزي و خواري مساويند****درويش را به عزت سلطان چه احتياج

چون ديگريست قاضي حاجات محتشم****مور ضعيف را به سليمان چه احتياج

غزل شماره 148: درختان تا شوند از باد گاهي راست گاهي كج

درختان تا شوند از باد گاهي راست گاهي كج****قد خلق از سجودت باد گاهي راست گاهي كج

ز بس حسرت كه دارد بر تواضع كردن شيرين****كشد نقش مرا فرهاد گاهي راست گاهي كج

زند پر مرغ روحم چون شود از باد جولانش****اطاقه بر سر شمشاد گاهي راست گاهي كج

نزاكت بين كه سروش مي شود مانند شاخ گل****به نازك جنبشي از باد گاهي راست گاهي كج

بلا زه بر كمان بندد چو در رقص آن سهي بالا****كند رعنا روي بنياد گاهي راست گاهي كج

كمان بر من كشيد و دل نواز مدعي هم شد****كه تيرش بر نشان افتاد گاهي راست گاهي كج

به فكر قد و زلفش محتشم ديوانه شد امشب****خيالش بس كه رو مي داد گاهي راست گاهي كج

حرف ح

غزل شماره 149: زهي ز تو دل ناوك سزاي من مجروح

زهي ز تو دل ناوك سزاي من مجروح****دلت مباد به تير دعاي من مجروح

عجب مدان كه به تير دعا شود دل سنگ****ز شست خاطر ناوك گشاي من مجروح

شكست شيشهٔ دل در كفش كه مي خواهد****به شيشه ريزه آزار پاي من مجروح

ز خاك تربت من گل دميد و هست هنوز****ز خار گلي داغهاي من مجروح

جراحت دل ريشم ازين قياس كنيد****كه هست صد دل بي غم براي من مجروح

دلم ز سوزن الماس درد خون شد و گشت****درون هم از دل الماس ساي من مجروح

شد از دم تو مسيحا نفس دل مرده****دواپذير و دل بي دواي من مجروح

خدنگ هجر تو زود از كمان حادثه جست****ز ما سوا نشد و ماسواي من مجروح

نماند محتشم از دوستان دلي كه نشد****ز سوز گريه بر هاي هاي من مجروح

غزل شماره 150: به زبان خرد اين نكته صريح است صريح

به زبان خرد اين نكته صريح است صريح****كه نظر جز به رخ خوب قبيح است قبيح

مدعاي دل عشاق بتان مي فهمند****به اشارات نهاني ز عبارات صريح

آن كه اين حسن در اجزاي وجود تو نهاد****معني خاص ادا كرد به الفاظ فصيح

بر دل ريش چه شيرين نمكي مي پاشيد****در حديث نمكين جنبش آن لعل مليح

ما هلاكيم و نصيب دگران آب حيات****ما خرابيم و طبيب دگرانست مسيح

اين كه دل ديده شكست از تو درستست درست****اين كه بيمار تو گرديده صحيح است صحيح

محتشم كز تو به يك پيك نظر گشته هلاك****چشم حسرت به رخت دوخته چون صيد ذبيح

غزل شماره 151: اي لبت زنده كرده نام مسيح

اي لبت زنده كرده نام مسيح****به روان بخشي كلام فصيح

چهره اي داري از شراب صبوح****همچو خورشيد نيم روز صبيح

هرچه مي خواهي از جفا ميكن****كه صبيحي و نيست از تو قبيح

از شكر خوش ترست و شيرين تر****سخن تلخ از آن لبان مليح

ديشبت به ركنابه بود مدار****كرده اي امشب آن كنابه صريح

از تو مائيم خسته و بيمار****دگران جمله سالمند و صحيح

آن صنم مي زند خدنگ جفا****محتشم دست و پا چو صيد ذبيح

غزل شماره 152: دوش گفتند سخنها ز زبان تو صريح

دوش گفتند سخنها ز زبان تو صريح****لله الحمد كه شد كين نهان تو صريح

بود عاشق كشي اندر همه عهدي پنهان****آخر اين رسم نهان شد به زمان تو صريح

خوش برانداخته اي پرده كه در خواهش مي****هست در گوش من امشب سخنان تو صريح

دوش در مستي از آن رقعه نويسي هر حرف****كه دلت داشت نهان كرد بيان تو صريح

آن كه مي داشت عبور تو به مسجد پنهان****دوش مي داد به ميخانه نشان تو صريح

با تو هم دشمني غير عيان شد امروز****بس كه سوگند غلط خورد به جان تو صريح

به كنايت سخن از جرم كسي گفتي و گشت****كينهٔ محتشم از حسن بيان تو صريح

حرف خ

غزل شماره 153: غير مگذار كه در بزم تو آيد گستاخ

غير مگذار كه در بزم تو آيد گستاخ****گرم صحبت شود و با تو درآيد گستاخ

در فريبنده سخنها چو دمد باد فسون****برقع از چهرهٔ شرم تو گشايد گستاخ

به نگاه تو چو از لطف بشارت يابد****به اشارت ز لبت بوسه ربايد گستاخ

دست جرات چو گشايد ز خيالات غلط****دستيازي به خيال تو نمايد گستاخ

آن كه پنهان كندت سجده چو مي با تو كشد****آيد و رخ به كف پاي تو سايد گستاخ

هست شايستهٔ فيض نظر پاك بتي****كه نظر در رخش از بيم نشايد گستاخ

محتشم بلبل باغ تو شد اما نه چنان****كه در انديشهٔ گل نغمه سرايد گستاخ

غزل شماره 154: زهي به دور تو آئين دلبران منسوخ

زهي به دور تو آئين دلبران منسوخ****ز طور تازه تو طور ديگران منسوخ

ز شهرت حسد اهل حسن برتو شده****حديث يوسف و رشك برادران منسوخ

دلم نهاد بناي محبت چو توئي****محبت دگران شد بنا بر آن منسوخ

حديث درد مرا دهر در ميان انداخت****كه شد حديث دگر درد پروران منسوخ

لب زمانه به حرف سمنبري جنبيد****كه ساخت حرف تمام سمن بران منسوخ

خبر نداري از آن چاكري كه خواهد كرد****بر تو خدمت صد ساله چاكران منسوخ

هنوز محتشم اين نظم تازه شهرت بود****كه گشت نظم جميع سخنوران منسوخ

غزل شماره 155: اي تو مجموعهٔ شوخي و سراپاي تو شوخ

اي تو مجموعهٔ شوخي و سراپاي تو شوخ****جلوهٔ شوخ تو رعنا قد رعناي تو شوخ

همهٔ اطوار تو دلكش همهٔ اوضاع تو خوش****همهٔ اعضاي تو شيرين همهٔ اجزاي تو شوخ

سر حيراني چشمم ز كسي پرس اي گل****كافريدست چنين نرگس شهلاي تو شوخ

فتنه در مملكت دل نكند دست دراز****به ميان نايد اگز از طرفي پاي تو شوخ

جامهٔ ناز به قد دگران شد كوتاه****خلعت حسن چو شد راست به بالاي تو شوخ

نيست همتاي تو امروز كسي در شوخي****اي همان گوهر يكتاي تو همتاي تو شوخ

محتشم بود ز ثابت قدمان در ره عشق****بردباري دلش از جا حركتهاي تو شوخ

حرف د

غزل شماره 156: چو يار تيغ ستيز از نيام كين بدر آرد

چو يار تيغ ستيز از نيام كين بدر آرد****زمانه دست تعدي ز آستين بدر آرد

زند چو غمزهٔ و خويش را به لشگر دلها****كرشمه صد سپه فتنه از كمين بدر آرد

اگر ز شعبدهٔ عشق گم شود دل خلقي****چو بنگري سر از آن جعد عنبرين بدر آرد

امين عشق گذارد نگين مهر چو بر دل****ز خاك صبح جزا مهر آن زمين بدر آيد

پس از هزار محل جويمش جريده جويابم****فلك ز رشگ نگهباني از زمين به در آرد

نهان به كس منشين و چنان مكن كه جنونم****گرفته دامنت از بزم عيش تن بدر آرد

رسد نسيم گل پند محتشم به تو روزي****كه سبزه است سر از اوراق ياسمين بدر آرد

غزل شماره 157: رفتي جهان پناها اقبال رهبرت باد

رفتي جهان پناها اقبال رهبرت باد****ظل هماي دولت گسترده بر سرت باد

دولت كه ياريت كرد پيوسته باد يارت****ايزد كه داورت ساخت همواره ياورت باد

اي پر گشاده شهباز هرجا كني نشيمن****چون بيضهٔ چرخ نه تو در زير شهپرت باد

نسبت به شانت از من نايد اگر دعائي****گويم همين كه عالم يك سر مسخرت باد

هر جوشني كه شبها من از دعا بسازم****روزي كه فتنه بارد چون جامه در برت باد

خورشيد با كواكب تا گرد دهر گردد****جبريل با ملايك در پاس لشگرت باد

هر جا زني سرادق با هم دمان صادق****خورشيد شمع مجلس جمشيد چاكرت باد

تا موكب جلالت در ملك خويش گنجه****افزوده بر ممالك صد ملك ديگرت باد

تا نطق محتشم را ممكن بود تكليم****هم داعي فدائي هم مدح گسترت باد

غزل شماره 158: زندگاني بي غم عشق بتان يكدم مباد

زندگاني بي غم عشق بتان يكدم مباد****هر كه اين عالم ندارد زنده در عالم مباد

باد عمرم آن قدر كز شاخ وصلت برخورم****ور نمي خواهي تو بر خورداريم آن هم مباد

بي خدنگت ياددارم صد جراحت بر جگر****هيچ كس را اين جراحتهاي بي مرهم مباد

گر ز حرمانش ندارم زندگي بر خود حرام****مرغ روحم در حريم حرمتش محرم مباد

روز وصل دلبران گر شد نصيب ديگران****سايهٔ شبهاي هجرت از سرما كم مباد

گفتمش كز درد عشقت غم ندارم در جهان****گفت هر عاشق كه دردي دارد او را غم مباد

گر نباشد محتشم خوش دل به دور خط دوست****از بهار حسن او مرغ دلم خرم مباد

غزل شماره 159: شهريارا صاحبا رفتي خدا يار تو باد

شهريارا صاحبا رفتي خدا يار تو باد****صاحب اين بيستون خرگه نگهدار تو باد

در جهانگيري به يك گردش سراپاي جهان****همچو مركز در ميان خط پرگار تو باد

كارفرماي قضا كاين برگ و سامان شغل اوست****دايم اندر شغل سامان دادن كار تو باد

ار جهاد حيدري ور دفع اعدا ميكني****دين ايزد را مدد ايزد مددكار تو باد

چشم دشمن تا نبيند روي نصرت را به خواب****خار در چشمش ز دست بخت بيدار تو باد

خصم كز رشك تو خونها خورد بهر جبر آن****در غزا خونش غذاي تيغ خون بار تو باد

محتشم از بهر فتح و نصرت آن كامجو****لطف يزدان متفق به ايمن گفتار تو باد

غزل شماره 160: دل مايل تو شد كه سيه رو چو ديده باد

دل مايل تو شد كه سيه رو چو ديده باد****خون گشته قطره قطره ز مژگان چكيده باد

جان نيز گشت پيرو دل كز ره اجل****خاري به پاي بيهوده گردش خليده باد

تن هم نمي كشد ز رهت پا بگفت من****كز سر كشي به دار سياست كشيده باد

تو قبلهٔ رقيبي و من در سجود تو****كز بار مرگ پشت اميدم خميده باد

با آن كه مي بري همه دم نام مدعي****نام تو مي برم كه زبانم بريده باد

با آن كه غير دامن وصلت گرفته است****من زنده ام كه جيب حياتم دريده باد

گر مرغ روحم محتشم از باغ روي تو****دل برندارد از چمن تن پريده باد

غزل شماره 161: تا اختيار خود به رقيب آن نگار داد

تا اختيار خود به رقيب آن نگار داد****ناچار ترك او دل بي اختيار داد

تا او قرار داد كه نبود جدا ز غير****غيرت ميان ما به جدائي قرار داد

من خود خراب از مي حرمان شدم رقيب****داد طرب به مجلس آن ميگسار داد

من بار راه هجر كشيدم جهان****او غير را به بارگه وصل بار داد

من كلفت خمار كشيدم بناخوشي****او غير را ز وصل مي خوش گوار داد

آن پر خلاف وعده مرا بهر قتل نيز****صد انتظار داد ازين انتظار داد

گو محتشم به خواب عدم رو كه ديگري****پاس درش بديدهٔ شب زنده دار داد

غزل شماره 162: خلل به دولت خان جهانستان مرساد

خلل به دولت خان جهانستان مرساد****به آن بهار ظفر آفت خزان مرساد

اگر ز جيب زمين فتنه اي برآرد سر****به آن بلند به ركاب سبك عنان مرساد

وگر ز ذيل فلك آفتي فرو ريزد****به آن مه افسر بهرام پاسبان مرساد

جهان اگر به مثل كام اژدها گردد****به آن وجود مبارك گزند آن مرساد

به اين و آن چو رسد مژده هاي اهل زمين****نويد نصرت او جز ز آسمان مرساد

به دامنش كه زمين روب اوست بال ملك****غباري از فتن آخر الزمان مرساد

ز راه دور عدم هر كه بي محبت او****فتد به راه به دروازه جهان مرساد

چو محتشم كند از دل دعاي دولت خان****به غير بانگ اجابت بگوش جان مرساد

غزل شماره 163: روزگاري رفت و از ما نامدت يك بار ياد

روزگاري رفت و از ما نامدت يك بار ياد****دردمندان فراموش كرده را ميدار ياد

بي تكلف خوش طبيب مشفقي كز درد تو****مردم و هرگز نكردي از من بيمار ياد

گردد از قحط طراوت چون گلت بي آب و رنگ****خواهي آوردن بسي زين ديدهٔ خونبار ياد

من كه دايم سر گران بودن ز لطف اندكت****اين زمان زان لطف اندك مي كنم بسيار ياد

ياد مي كردم ز سال پيش ياد از قيد عشق****فارغم امسال اما مي كنم از يار ياد

با وجود رستگاري در صف زنهاريان****مي كنم صد ره دمي زان تيغ با زنهار ياد

كي جدائي زان فراموشكار كردي محتشم****گر گمان بردي كه خواهد كردش اين مقدار ياد

غزل شماره 164: چو تو را به قصد جولان سم بادپا بجنبد

چو تو را به قصد جولان سم بادپا بجنبد****لب سنگ خاره شايد كه پي دعا بجنبد

چو به محشر اندر آئي دو جهان بناز كشته****عجب ار به دست فرمان قلم جزا بجنبد

چه خجسته جلوه گاهي كه به عزم رقص آنجا****قدم آورد به جنبش كه زمين ز جا بجنبد

فكند نسيم عشقت به جهان قدس اگر ره****ز هوس منزه آن را به دل اين هوا بجنبد

دهد آن زمان هوس را رگ ذوق من به جنبش****كه ركاب عزم آن مه پي قتل ما بجنبد

سخن از ره دو ديده به حريم دل نهدرو****به اشارهٔ ابروي او چو ز گوشه ها بجنبد

همهٔ خسروان معني علم افكنند گاهي****كه خيال محتشم را قلم لوا بجنبد

غزل شماره 165: نخواهم از جمال عالم آشوبت نقاب افتد

نخواهم از جمال عالم آشوبت نقاب افتد****كه من ديوانه گردم بازو خلقي در عذاب افتد

ز بس لطف من و اندام زيبايت عجب دارم****كه ديبا گر بپوشي سايه ات بر آفتاب افتد

اگر در خواب بينم پيرهن را بر تنت پيچان****تنم از رشگ آن بر بستر اندر پيچ و تاب افتد

غنود آن نرگس و شد بر طرف غوغا ز هر گوشه****ز بد مستي كه بزم آرايد و ناگه به خواب افتد

چسان پنهان كنم از همنشينان مهر مه روئي****كه چون نامش برآيد جان من در اضطراب افتد

ز هجر افتادم از دريوزه وصلش چو گمراهي****كه جويد آب و با چندين مشقت در سراب افتد

ندارد محتشم تاب نظر هنگام لطف او****معاذالله اگر بر من نگاهش از عتاب افتد

غزل شماره 166: دلي دارم كه از تنگي درو جز غم نمي گنجد

دلي دارم كه از تنگي درو جز غم نمي گنجد****غمي دارم ز دلتنگي كه در عالم نمي گنجد

چو گرد آيد جهاني غم به دل گنجد سريست اين****كه در جائي به اين تنگي متاع كم نمي گنجد

طبيبا چون شكاف سينه پر گشت از خدنگ او****مكش زحمت كه در زخمي چنين مرهم نمي گنجد

سپرد امشب ز اسرار خود آن شاه پريرويان****به من حرفي كه در ظرف بني آدم نمي گنجد

تو اي غير اين زمان چون در ميان ما و يار ما****به اين نامحرمي گنجي كه محرم هم نمي گنجد

مكن بر محتشم عرض متاعي جز جمال خود****كه در چشم گدايان تو ملك جم نمي گنجد

غزل شماره 167: دلم از غمش چه گويم كه ره نفس ندارد

دلم از غمش چه گويم كه ره نفس ندارد****غم او نمي گذارد كه نفس نگه ندارد

چه ز مزرع اميدم دمد از جفاي تركي****كه ز ابر التفاتش همه تيغ و تير بارد

تن خويش تا سپردم به سگش ز غيرت آن****كه خدنگ نيمه كش را نفسي نگاه دارد

ز نشستنش به مسجد به ره نياز زاهد****شده يك جهت نمازي به دو قبل مي گذارد

تو كه داغ تيره روزي نشمرده اي چه داني****شب تار محتشم را كه ستاره مي شمارد

غزل شماره 168: فضاي كلبهٔ فقر آن قدر صفا دارد

فضاي كلبهٔ فقر آن قدر صفا دارد****كه پادشاه جهان رشگ بر گدا دارد

بخشت زير سر و خواب امن و كنج حضور****كسي كه ساخت سر سروري كجا دارد

دلي كه جا به دلي كرد احتياج كجا****به كاخ دلكش و ايوان دلگشا دارد

نداي ترك تكبر صفير آن مرغ است****كه جا بگوشهٔ ايوان كبريا دارد

وجود ما به اميد نوازش تو بس است****كه احتياج به يك ذره كيميا دارد

شكفته قاصدي از ره رسيد اي محرم****برو ببين چه خبر از نگار ما دارد

اگر حبيب توئي مشكلي ندارد عشق****اگر طبيب توئي درد هم دوا دارد

چو كشتيم بدو عالم ز من مجو بحلي****كه كشتهٔ تو ازين بيش خون بها دارد

بسوز محتشم از آفتاب نقد و بساز****كه روز هجر شب وصل در قفا دارد

غزل شماره 169: تني زلال وش آن سرو گل قبا دارد

تني زلال وش آن سرو گل قبا دارد****كه موج از اثر جنبش صبا دارد

شب آمد و سخن از كيد مدعي مي گفت****ازين سخن دگر آيا چه مدعا دارد

رقيب جان برد از هجر و بر خورد ز وصال****من از فراق بميرم خدا روا دارد

ز حال آن بت بيگانه وش خبر پرسيد****كه باد مي وزد و بوي آشنا دارد

ركاب خشم براي كه كرده باز گران****تحملت كه عنان كرشمه ها دارد

فتاده بس كه حديث من و تو در افواه****بهر كه مي نگرم گفتگوي ما دارد

به محتشم تو مزن طعنه گر ندارد هيچ****اگرچه هيچ ندارد نه خود تو را دارد

غزل شماره 170: سبكجولان سمندي كان پري در زير ران دارد

سبكجولان سمندي كان پري در زير ران دارد****به رو بسيار مي لرزم كه باري بس گران دارد

من سر گشتهٔ بي دست و پا گرچه عنانش را****به ميلش مي كشم از يك طرف نازش عنان دارد

خدنگي كز شكاري كرده دشت عشق را خالي****هنوز از ناز ترك غمزهٔ او در كمان دارد

ندارد جز هواي بر مجنون محمل ليلي****زمام ناقه محمل كش اما ساربان دارد

چه بودي گر نبودي پاي بست تربيت چندين****سبك پرواز شاهيني كه قصد مرغ جان دارد

تو هستي يوسف اما نيست يعقوب تو معصومي****كه از آسيب گرگت زاري او در امان دارد

به كذبت تا نگردد جامهٔ معصومي آلوده****حذر كن خاصه از گرگي كه سيماي شبان دارد

ز جام حسن حالا سر خوشي اما نمي داني****كه اين رطل گران در پي خمار بي كران دارد

از آن آتش زبان ديگر چه داري محتشم در دل****مگر تا عاشق از وي سر دل اندر زبان دارد

غزل شماره 171: به پيش اختر حسن تو مهر تاب ندارد

به پيش اختر حسن تو مهر تاب ندارد****جهان به دور تو حاجت به آفتاب ندارد

زمام كشتي دل تا كسي نداده به عشقت****خبر ز جنبش درياي اضطراب ندارد

نماند كس كه به خواب جنون نرفت ز چشمت****جز آن كه عقل به ذاتش گمان خواب ندارد

بهر زه چند نهفتن رخي كه شعشعهٔ آن****نهفتگي ز نظرها به صد حجاب ندارد

ميان چشم من و روي اوست صحبت گرمي****كه تاب گرمي آن پردهٔ حجاب ندارد

جهان عشق چه بي قيد عالمي است كه آنجا****شه جهان ز گداي در اجتناب ندارد

بر آستانهٔ حكم اياز هيچ غلامي****سر نياز چو محمود كامياب ندارد

شنيدم آمده صبر از پي تسليت اي دل****بگو دمي بنشيند اگر شتاب ندارد

مگر نديده اي اندر صف نظار گيانم****كه در كمان نگهت ناوك عتاب ندارد

بهشت وصل توام كشت ز

اختلاط رقيبان****من و فراق تو كان دوزخ اين عذاب ندارد

سئوالهاست ز رازم رقيب پرده در تو را****كه گر سكوت نورزد يكي جواب ندارد

به پرسش سگ خويش آمدي و يافت حياتي****اگر به كعبه روي آن قدر ثواب ندارد

قدم دريغ مدار از سرم كه جز تو طبيبي****دواي محتشم خسته خراب ندارد

غزل شماره 172: كدام صحبت پنهان تو را چنين دارد

كدام صحبت پنهان تو را چنين دارد****كه رخش رفتنت از بزم ما به زين دارد

ز پند پشت كمانت كه سخت كرده چنين****كه پيش ما همه دم ابروي تو چنين دارد

ز اختلاط نسيمي مگر هوا زده اي****كه لاله در چمنت رنگ ياسمين دارد

گداز يافتهٔ سيمت كدام گرم نگاه****نظر بر آن تن و اندام نازنين دارد

ترست دامن پاكت بگو كه مستي عشق****به گريه روي كه پيش تو بر زمين دارد

ز داغهايي كه خونابه چيده پيرهنت****كه لاله رنگ نشانها بر آستين دارد

ز تاب زلف تو پيداست حال آن رگ جان****كه اتحاد بر آن موي عنبرين دارد

چرا نمي نگرد نرگست دلير به كس****ز گوشه ها نظري گر نه در كمين دارد

چگونه دست بدارد ز دامنت عاشق****كه وعدهٔ تو به نو عاشقان يقين دارد

تغافل تو در آن بزم مرگ صد شيداست****كسي كجاست كه امشب تو را بر اين دارد

نشست محتشم از غم ميان انجم اشك****كه از بتان صنمي انجمن نشين دارد

غزل شماره 173: ديگر كه هواي گل خود روي تو دارد

ديگر كه هواي گل خود روي تو دارد****سيلاب سرشك كه سر كوي تو دارد

بر هم زده دارد گل نازك ورقت را****آن باد مخالف كه گذر سوي تو دارد

عشق تو چه عام است كه هركس به تصور****آئينهٔ خاصي ز مه روي تو دارد

هر شيفته كز جيب جنون سر بدر آرد****بر گردن دل سلسله از موي تو دارد

هر مرغ محبت كه به آهنگ دمي خاست****شهبال توجه ز دو ابروي تو دارد

هر دام كه افكنده فلك در ره صيدي****پيوند بسر رشتهٔ گيسوي تو دارد

هر بي سر و پا را كه خرد راند چه ديدم****مجنون شده سر در پي آهوي تو دارد

هر تير كه عشق از سر بازيچه رها كرد****زور اثر قوت بازوي تو دارد

هر خيمه

كه از وسوسه زد خانهٔ سياهي****آن خيمه ستون از قد دل جوي تو دارد

هر باد كه جائي گل عشقي شكفانيد****چون نيك رسيديم به او بوي تو دارد

گر بوالهوسي يك غزل محتشم آموخت****صد زمزمه با لعل سخنگوي تو دارد

غزل شماره 174: طبيب من ز هجر خود مرارنجور مي دارد

طبيب من ز هجر خود مرارنجور مي دارد****مرا رنجور كرد از هجر و از خود دور مي دارد

چو عذري هست در تقصير طاعت مي پرستان را****امام شهر گر دارد مرا معذور مي دارد

به باطن گر ندارد زاهد خلوت نشين عيبي****چرا در خرقهٔ خود را اين چنين مستور مي دارد

اگر بيني صفائي در رخ زاهد مرو از ره****كه صادق نيست صبح كاذب اما نور مي دارد

سيه روزم ولي هستم پرستار آفتابي را****كه عالم را منور در شب دي جور ميدارد

طلب كن نشئه زان ساقي كه بيمي چشم خوبان را****به قدر هوش ما گه مست و گه مخمور ميدارد

پس از يك مردمي گر ميكني صد جور پي درپي****همان يك مردمي را محتشم منظور مي دارد

غزل شماره 175: مرا خيال تو شبها به خواب نگذارد

مرا خيال تو شبها به خواب نگذارد****چو تن به خواب دهم اضطراب نگذارد

خيال آرزوئي مي پزم كه مي ترسم****اگر تو هم بگذاري حجاب نگذارد

به طرف جوي اگر بگذري به اين حركات****خرامش تو تحرك در آب نگذارد

تو گرم قتل اجل نارسيده اي كه شوي****فلك به سايه اش از آفتاب نگذارد

به من كسي شده خصم اي اجل كه در كارم****عنان به دست تو سنگين ركاب نگذارد

ز ناز بسته لب اما به غمزه فرموده****كه يك سوال مرا بي جواب نگذارد

هزار جرعه دهد عشوه اش به بوالهوسان****چو دور محتشم آيد عتاب نگذارد

غزل شماره 176: چند عمرم در شب هجران به ماتم بگذرد

چند عمرم در شب هجران به ماتم بگذرد****مرگ پيش من به از عمري كه در غم بگذرد

بي تو از عمرم دمي باقيست آه ار بعد ازين****بر من از ايام هجران تو يكدم بگذرد

هيچ داني چيست مقصود از حيات آدمي****يكدمي كزعمر با ياران همدم بگذرد

گر بگفت دوست خواهد از حريفان عالمي****مرد آن بادش كه مي گفت از دو عالم بگذرد

خيل سلطان خيالت كز قياس آمد برون****بگذرد در دل دمي صد بار اگر كم بگذرد

اي كه باز از كين ما دامن فراهم چيده اي****دست ما و دامن مهر تو كين هم بگذرد

محتشم بيمار و جانش بر لب از هجران توست****كاش بر وي بگذري زان پيش كز هم بگذرد

غزل شماره 177: بس كه روز و شبم از دل سپه غم گذرد

بس كه روز و شبم از دل سپه غم گذرد****كاروان طرب و شادي از آن كم گذرد

لرزه ام بر رگ جان افتد و افتم درپات****باد اگر از سر آن طره پرخم گذرد

از خيالش خجلم بس كه شب و روز مرا****در دل پر شرر و ديدهٔ پر نم گذرد

چون غجك دم به دم آيد ز دلم نالهٔ زار****تير عشق از رگ جان بس كه دمادم گذرد

ملكي ماه زمين گشته كه از پرتو او****هر شب از غرفهٔ مه نعرهٔ آدم گذرد

اگر از سوختن داغ كشد دست اولي است****هر كه در خاطرش انديشه مرهم گذرد

محتشم را دم آخر چو رسيدي بر سر****آن قدر بر سر اوباش كه از هم گذرد

غزل شماره 178: شبي كه بر دلم آن ماه پاره مي گذرد

شبي كه بر دلم آن ماه پاره مي گذرد****مرا شرارهٔ آه از ستاره مي گذرد

خراش دل ز سبك دستي كرشمهٔ او****به نيم چشم زدن از شماره مي گذرد

دلم بر آتش غيرت كباب مي گردد****چو تيرش از جگرپاره پاره مي گذرد

ز رخش صبر و شكيبائي آن گزيده سوار****پياده مي كندم چون سواره مي گذرد

مشو به سنگدليهاي خويشتن مغرور****كه تير آه من از سنگ خاره مي گذرد

تو اي طبيب ازين گرمتر گذر قدري****بر آن مريض كه كارش ز چاره مي گذرد

به صد فسون بتان محتشم ز دين نگذشت****ولي اگر تو كني يك اشاره مي گذرد

غزل شماره 179: روز محشر كه خدا پرسش ما خواهد كرد

روز محشر كه خدا پرسش ما خواهد كرد****دل جدا شكر تو و ديده جدا خواهد كرد

جان غم ديده كه آمد به لب از هجرانت****تا كند عمر وفا با تو وفا خواهد كرد

غير را ميكشي امروز و حسد مي كشدم****كه ملاقات تو فرداي جزا خواهد كرد

كرم ناساخته جا مي كند اينها در بزم****سر چو از باده كند گرم چها خواهد كرد

كرده رسواي دو عالم لقبم چون نكند****كه به حشرم دگر انگشت نما خواهد كرد

كرده صد كار به دشمن مرض هجر كنون****مانده يك كار همانا كه خدا خواهد كرد

محتشم عاقبت آن شوخ وفا كيش ز رحم****صبر كن صبر كه درد تو دوا خواهد كرد

غزل شماره 180: فلك به من نفسي گرچه سر گرانش كرد

فلك به من نفسي گرچه سر گرانش كرد****دگر به راه تلافي سبك عنانش كرد

زبان ز پرسش حالم اگر كشيد دمي****دمي دگر به من اقبال هم زبانش كرد

فشاند مرغ دلم را روان به ساعد زلف****به سنگ جور چو آشفته آشيانش كرد

نداده بود دلم را به چنگ غصه تمام****كه بازخواست به صد عذر و شادمانش كرد

دلم هنوز ز درياي غم كناري داشت****كه غرق مرحمت از لطف بيكرانش كرد

دمي كه تير ستم در كمان خشم نهاد****كشيد بر من و سوي دگر روانش كرد

چو خواست قدر نوازش بداند اين دل زار****نخست پيش خدنگ بلا نشانش كرد

غرض ستيزه نبودش كه نقد قلب مرا****كشيد بر محك جور و امتحانش كرد

عنان همرهي از دست محتشم چو كشيد****نهفته بدرقهٔ لطف همعنانش كرد

غزل شماره 181: چون طلوع آن آفتاب از مطلع اقبال كرد

چون طلوع آن آفتاب از مطلع اقبال كرد****ماند تن از شعف و جان از ذوق استقبال كرد

ترك ما ناكرده از بهر سفر پا در ركاب****تركتاز لشگر هجران مرا پامال كرد

اول از اهمال دوران در توقف بود كار****ليك آخر كار خود بخت سريع اقبال كرد

بي گمان دولت به ميدان رخش سرعت مي جهاند****در جنيبت بردنش هرچند دور اهمال كرد

آتش ما را چو مرغ نامه آور ساخت تيز****مرغ غم را بر سر ما بي پر و بي بال كرد

آن چنان حالم دگرگون شد كه جان دادم به باد****زان نويد بيگمانم چون صبا خوشحال كرد

بر زبان محتشم صد شكوه بود از هجر تو****مژدهٔ وصلت ز بس خوشحالي او را لال كرد

غزل شماره 182: از جيب حسن سرو قدي سر بدر نكرد

از جيب حسن سرو قدي سر بدر نكرد****كز خجلت تو خاك مذلت به سر نكرد

برق اجل به خرمني آتش نزد دليل****تا مشورت به خوي تو بيدادگر نكرد

چشمت ز گوشه اي يزك غمزه سر نداد****كز گوشه دگر سپه فتنه سر نكرد

در بزم كس نماند كه پنهان ز ديگران****از نرگسش نشانه تير نظر نكرد

تا مدعي ز ابروي او چشم بر نداشت****تيري از آن كمان به دل من گذر نكرد

برد آن چنان دلم كه نخستين نگاه را****در دلبري مدد به نگاه دگر نكرد

صد عشوه كرد چشم تو ضايع براي غير****كاتش به جان من زد و دروي اثر نكرد

تير كرشمه تو كه با دل به جنگ بود****كرد آشتي چنان كه مرا هم خبر نكرد

قانع نشد به نيم نگاه تو محتشم****خاشاك نيم سوز ز آتش حذر نكرد

غزل شماره 183: آن پري بگذشت و سوي ما نگاهي هم نكرد

آن پري بگذشت و سوي ما نگاهي هم نكرد****كشت در ره بي گناهي را و آهي هم نكرد

صبر من كاندر عيار از هيچ كوهي كم نبود****هم عياري در هواي او نگاهي هم نكرد

برق قهر او كه گشت غير را سالم گذاشت****در رياض ما مدارا با گياهي هم نكرد

بر سر من بود ازو سوداي لطف دائمي****او سرافرازم به لطف گاه گاهي هم نكرد

سر گران گشت از مي و بر خوابگاه سر بماند****وز سردوش اسيران تكيه گاهي هم نكرد

دل كه كرد از قبله در محراب ابروي تو رو****از سر بيداد گويا عذر خواهي هم نكرد

محتشم زلفش به من سر در نيارد از غرور****ترك ناز و سركشي با من سياهي هم نكرد

غزل شماره 184: جدائي تو هلاكم ز اشتياق تو كرد

جدائي تو هلاكم ز اشتياق تو كرد****تو با من آن چه نكردي غم فراق تو كرد

به مرگ تلخ شود كام ناصحي كه چنين****شراب صحبت ما تلخ در مذاق تو كرد

ز عمر بر نخورد آن كه قصد خرمن ما****به تيز ساختن آتش نفاق تو كرد

اجل كه بي مددي قتل اين و آن كردي****چو وقتا كار من آمد به اتفاق تو كرد

فغان كه هر كه به نامحرمي مثل گرديد****فلك برغم منش محرم وثاق تو كرد

شبانه هر كه به بزمي فتاد و رفت فرو****صباح سر به در از غرفه رواق تو كرد

ز خود هلاكتري ديد و سينه چاكتري****بهر كه محتشم اظهار اشتياق تو كرد

غزل شماره 185: كه گمان داشت كه روزي تو سفر خواهي كرد

كه گمان داشت كه روزي تو سفر خواهي كرد****روز ما را ز شب تيره بتر خواهي كرد

خيمه در كوه و بيابان زده با لاله ز حان****خانهٔ عيش مرا زير وزبر خواهي كرد

كه برين بود كه من گشته ز عشقت مجنون****تو ره باديه را بيهوده سر خواهي كرد

سوي دشت آهوي خود را به چرا خواهي برد****آهوان را ز چراگاه به در خواهي كرد

كه خبر داشت كه يك شهر در انديشهٔ تو****تو نهان از همه آهنگ سفر خواهي كرد

محملت را تتق از پردهٔ شب خواهي بست****ناقه ات زاهدي از بانگ سحر خواهي كرد

كس چه دانست شد من كه بر هجر و وصال****ملك را حصه به ميزان نظر خواهي كرد

دست از صاحبي ملك دلم خواهي داشت****هوس يوسف مصري دگر خواهي كرد

كه در انديشهٔ اين بود كه از جيب غرور****سر جرات تو برين مرتبه برخواهي كرد

اين زمان تاب ببينم چقدر خواهي داشت****اين زمان صبر ببينم چقدر خواهي كرد

نه رخ از هم رهي اهل نظر خواهي تافت****نه ز بدبين و

ز بد خواه حذر خواهي كرد

محتشم گفتم از آن آينه رو دست مدار****رو به بي تابي و بي صبري اگر خواهي كرد

غزل شماره 186: دي باد چو بوي تو ز بزم دگر آورد

دي باد چو بوي تو ز بزم دگر آورد****چون مجمرم از كاسهٔ سر دود برآورد

از داغ جنون من مجنون خبري داشت****هر لاله كه سر از سرخاكم به درآورد

شيرين قدري رخش وفا راند كه فرهاد****با كوه غمش دست به جان در كمر آورد

در باديه سيل مژه ام خار دمايند****تا ناقهٔ او بر من مسكين گذر آورد

هرچند فلك طرح جفا بيشتر انداخت****در وادي عشق تو مرا بيشتر آورد

اميد كه از شاخ وصالت نخورد بر****اي نخل مراد آن كه مرا از تو برآورد

بر محتشم از چشم خوشت چون نظر افتاد****خوش حوصله اي داشت كه تاب نظر آورد

غزل شماره 187: بهتر است از هرچه دهقان در چمن مي پرورد

بهتر است از هرچه دهقان در چمن مي پرورد****آن چه آن نازك بدن در پيرهن مي پرورد

زان دو زلف و عارضم پيوسته در حيرت كنون****بيضهٔ خورشيد را زاغ و زغن مي پرورد

نافه دارد بوئي از زلفت كه بهر احترام****ايزدش در ناف آهوي ختن مي پرورد

هست شيرين را درين خمخانه از حسرت دريغ****بادهٔ تلخي كه بهر كوه كن مي پرورد

بهره اي از دامنم خار است از آن گل پيرهن****گرد خرمن بين كه اندر گل سمن ميپرورد

مي دهد از اشگ سرخم آب تيغ خويش را****تشنهٔ خون مرا از خون من مي پرورد

عشق در هر آب و گل حالي دگر دارد از آن****محتشم جان مي گدازد غير تن مي پرورد

غزل شماره 188: اگر لطفت ز پاي اشك و آهم شعله برگيرد

اگر لطفت ز پاي اشك و آهم شعله برگيرد****فلك زان رشحه تر گردد زمين زان شعله درگيرد

نمايد در زمان ما و تو بازيچهٔ طفلان****فلك گردد ور عشق ليلي و مجنون ز سر گيرد

به بالينش سحر آن زلف و عارض را چنان ديدم****كه زاغي بيضهٔ خورشيد را در زير پر گيرد

صبوحي كرده آمد بر رخ آثار عرق زانسان****كه شبنم در صبوحي جاي بر گلبرگ تر گيرد

كسي را تا نباشد اين چنين چشمي و مژگاني****به زور يك نظر كي دل ز صد صاحب نظر گيرد

ز بس شوخي دلارامي كه دارد در زمين جنبش****به صد تكليف يك دم بر زمين آرام گر گيرد

ز خرمن سوز آهم مي جهد اي نخل نو آتش****از آن انديشه كن كاين آتش اندر خشك و تر گيرد

فلك خوي تو دارد گوئي اي بدخو كه از خواري****اگر بيند به تنگم كار بر من تنگ تر گيرد

تزلزل بر درد دامان صحراي قيامت را****چو دست محتشم دامان آن بيدادگر گيرد

غزل شماره 189: اجل خواهم مزاج خوي آن بيدادگر گيرد

اجل خواهم مزاج خوي آن بيدادگر گيرد****بود خار وجودم از ره او زود برگيرد

به جانان مي نويسم شرح سوز خويش و مي ترسم****كز آتشناكي مصمون زبان خامه درگيرد

بس است اي فتنه آن سر فتنه بهر كشتن مردم****به جلاد اجل گو تا پي كار دگر گيرد

طبيبم نيز رويش ديد و خصمم گشت مي ترسم****كه بر مرگم رگ جان بعد ازين خصمانه تر گيرد

چو آميزد حيا با آه آتشبار من شبها****به جاي سبزه و شبنم جهان را در سپر گيرد

اگر فصاد بگشايد بيمار عشقت را****ز خون گرمش آتش از زبان نيشتر گيرد

به چشم كم مبين ملك جنون را كاندرين كشور****گدا باشد كه باج از خسروان بحر و برگيرد

نماند بر زمين جنبنده از بيداد گوناگون****اگر يك

لحظه گردون خوي آن بيدادگر گيرد

اگر همرنگ مائي محتشم در بزم عشق او****ز جان برگيرد دل تا صحبت ما و تو درگيرد

غزل شماره 190: چو ممكن نيست كانمه پاسبان محفلم سازد

چو ممكن نيست كانمه پاسبان محفلم سازد****بكوشم تا سگ دنباله گير محملم سازد

از وي چون پرده افتد برملا از من كند رنجش****كه از همراهي خود با رقيبان غافلم سازد

كندبر من بتيغ آن بت گنه ثابت كه هر ساعت****ز بيم جان بنا واقع گناهي قايلم سازد

ز دل بس رازهاي پرده گر سر بر زند روزي****كه دل فرسائي بار جفا نازك دلم سازد

ز فتاني به ايمائي كند واقف رقيبان را****اجازت ده نگاهش چون به ابرو مايلم سازد

ز خارج پيچشي ها در دمم بايد شدن بيرون****دمي از مصلحت در بزم خود گر داخلم سازد

درونم محتشم زان مست كين خواهد شدن شادان****ولي روزي كه دور چرخ ساغر از گلم سازد

غزل شماره 191: چراغي آمد و بر آفتاب پهلو زد

چراغي آمد و بر آفتاب پهلو زد****كه دست حسن ويش صد طپانچه بر رو زد

بر اين شكار به صد اهتمام اگرچه كشيد****شكار بيشه ديگر كمان ولي او زد

درين سراچه چو جاي دو پادشاه نبود****يكي برفت و سراپرده را به يك سو زد

ز سير دل ره او بست تير دلدوزي****كه اين نهفته از آن گوشه هاي ابرو زد

ز سحر قوم خبر داد معجز موسي****زمانه نقش كزان هر دو چشم جادو زد

ز ناز تا بتوان سنگ در ترازو نه****كه عشق حسن تو را برد و برتر ازو زد

تو عذر دلبر نو محتشم بخواه كه يار****به تازگي ره ياران ز قد دلجو زد

غزل شماره 192: خوش آن شبي كه ز رويش نقاب برخيزد

خوش آن شبي كه ز رويش نقاب برخيزد****گشاده روي سحرگه ز خواب برخيزد

علي الصباح نشيند چو مه به مجلس مي****شبانه با رخ چون آفتاب برخيزد

ز تاب مي گل رويش چنان برافروزد****كه سنبل سر زلفش ز تاب برخيزد

بياد آن مه خرگه نشين چو بارم اشگ****به شكل خوي كه از آن صد حباب برخيزد

شبي بود كه چو از خواب ديده بگشايم****به ديده ام تو نشيني و خواب برخيزد

بهر زمين كه خرامي چو آهوي مشگين****ز خاك رايحه مشگ ناب برخيزد

چو محتشم ز دل گرم اگر برآرم آه****ز دود آن همه بوي كباب برخيزد

غزل شماره 193: چو عشق كوس سكون از گران عياري زد

چو عشق كوس سكون از گران عياري زد****قرار خيمه با صحراي بي قراري زد

دو روز ماند عيار حضور قلب درست****ز اصل سكه چو برنقد كامكاري زد

خوش آن نگار كه چون كار و بار حسن آراست****حجاب در نظرش دم ز پرده داري زد

نخست بر سر من تاخت هر شكار انداز****كه بر سمند جفا طبل جان شكاري زد

به دست مرحمتش كار مرهم آسان است****كسي كه بر دل من اين خدنگ كاري زد

نرفت ناقه ليلي به خود سوي مجنون****كز آن طرف كشش دست در عماري زد

نبرد بار به منزل چو محتشم ز جفا****كسي كه پيش رخت لاف پرده داري زد

غزل شماره 194: چو گريم بي تو اشگم از بن مژگان فرو ريزد

چو گريم بي تو اشگم از بن مژگان فرو ريزد****كه چون خيزم ز جا سيلابم از دامان فرو ريزد

پذيرد طرح كاخ عشرتم دوران مگر روزي****كز آهم اين نيلوفري ايوان فرو ريزد

نيامد آن سوار كج كله در مجلس رندان****كه مغز استخوانم در تب هجران فرو ريزد

به سرعت بگذرد هر تيرش آخر از دل گرمم****ازو چون قطره آب آهنين پيكان فرو ريزد

به نخلي بسته ام دل كز هوائي گر كند جنبش****به جاي ميوه از هر شاخ وي صد جان فرو ريزد

خموشي محتشم اما سخن سر مي زند كلكت****به آن گرمي كه آتش از دل ثعبان فرو ريزد

غزل شماره 195: به وجود پاكت شه من ز بدان گزندي نرسد

به وجود پاكت شه من ز بدان گزندي نرسد****به تو دود آهي مه من ز نيازمندي نرسد

سم توسنت كز همه رو شد سجده فرماي بتان****نرسد به جائي كه بر آن سر بلندي نرسد

چو به قصر تو كسي نگرد سر كنگران****ز جفا به جائي بر سلطان كه به آن كمندي نرسد

ميلت در آئين جفا چه بلاست اي سرو كه تو را****نرسد به خاطر ستمي كه به مستمندي نرسد

عجبست بسيار عجب كه رسد به بالين طرب****سر من كه در ره طلب به مستمندي نرسد

من و گريهٔ تلخي چنين چه عجب گر از تلخي اين****به لب من غصه گزين لب نوشخندي نرسد

شده محتشم تا ز جنون ز حصار قرب تو برون****نرود زماني كه بر آن ز زمانه بندي نرسد

غزل شماره 196: خنك آن نسيم بشارتي كه ز غايب از نظري رسد

خنك آن نسيم بشارتي كه ز غايب از نظري رسد****پس از انتظاري و مدتي خبري به بي خبري رسد

شب محنتم نشده سحر مگر آفتاب جهان سپر****بدر آيد از طرفي دگر كه شب مرا سحري رسد

نبود در آتش عشق او حذر از زبانه دوزخم****چه زيان كند به سمندري ضرري كه از شرري رسد

خوشم آن چنان ز جفاي او كه به زير بار بلاي او****المي شود ز براي من ستمي كه از دگري رسد

چو عطا دهد صلهٔ دعا چه زيان به مائدهٔ سخا****ز در شهنشه اگر صلا به گداي در به دري رسد

ز زمين مهر و وفاي او مطلب بري كه پي نمي****نه ز دشت او شجري دمد نه ز باغ او ثمري رسد

به ميان خوف و رجا دلم به كجا تواند ايستاد****نه از اين طرف ظفري شود نه به آن طرف خطري رسد

نرسد وصال شراب او بالم كشان خمار غم****مگر از

قضا مددي شود كه به محتشم قدري رسد

غزل شماره 197: زخم او يكبارگي امروز بر جان مي رسد

زخم او يكبارگي امروز بر جان مي رسد****چاك جيب نيم چاك من به دامان مي رسد

تير پر كش كشتهٔ او كو كه ريزم بر جگر****دوش مشكل مي رسيد امروز آسان مي رسد

بود در تسخير بيداري من دي با محال****آن محال امروز پنداري به امكان مي رسد

گر كند آهنگ شوخي يكدم ديگر چو ني****ناله هاي نيم آهنگم به افغان مي رسد

دوش چشم كافرش دستي چو بر دينم نيافت****چشم زخمي بي شك امروزم به ايمان مي رسد

چشمم آراميده دريائيست ليك از موج عشق****كار اين دريا دم ديگر به طوفان مي رسد

شرح تيزيهاي مژگانش چه پرسي محتشم****حالت اين نيشتر چون بر رگ جان مي رسد

غزل شماره 198: گفتم تو را متاعي بهتر ز ناز باشد

گفتم تو را متاعي بهتر ز ناز باشد****از عشوه گفت آري گر عشق باز باشد

قدت به سرو آزاد تشريف بندگي داد****اين جامه بر قد او ترسم دراز باشد

منشين ز آتش من آهنين دل ايمن****كاتش چو تيز باشد آهن گداز باشد

بر من درستم باز دشمن به لطف ممتاز****كي باشد اين ستمها گر امتياز باشد

درياي راز در جوش من مهر بر لب از بيم****گو هم زبان حريفي كز اهل راز باشد

چون عشق محو سازد شاهي و بندگي را****گردن طراز محمود طوق اياز باشد

ذوقي چنان نماند آميزش نهان را****معشوق اگر ز عاشق بي احتراز باشد

چون خانه حقيقت جوئي پي بتان گير****كاول قدم درين ره كوي مجاز باشد

آتش فتد به گلزار گر همچو نرگس يار****نرگس كرشمه پرداز يا عشوه ساز باشد

بيش از تمام عالم خواهم نيازمندي****تا از نياز مردم او بي نياز باشد

حاشا كه تا قيامت برخيزد از در مهر****بر محتشم در جور هرچند باز باشد

غزل شماره 199: ز بس كان جنگجو را احتزاز از صلح من باشد

ز بس كان جنگجو را احتزاز از صلح من باشد****نهان با من به خشم و آشكارا در سخن باشد

چو با جمعي دچارم كرد از من صد سخن پرسد****چو تنها بيندم مهر سكوتش بر دهن باشد

بتابد روي از من گر مرا در خلوتي بيند****كند روي سخن در من اگر در انجمن باشد

بهر مجلس كه باشد چون من آيم او رود بيرون****كه ترسد محرمي در بند صلح انگيختن باشد

به محفلها دلم لرزد ز صلح انگيزي مردم****كه ترسم آن پري را حمل بر تحريك من باشد

چو بوي آشتي در مجلس آيد ترك آن مجلس****مرا لازم ز بيم خوي آن گل پيرهن باشد

ز دهشت محتشم ترسم كه دست از پاي نشناسي****اگر روزي نصيبت صلح آن پيمان شكن باشد

غزل شماره 200: به رهي كان سفري سرو روان خواهد شد

به رهي كان سفري سرو روان خواهد شد****هر قدم منزل صد قافله جان خواهد شد

بر زمين رخش قمر نعل چو خواهد راندن****همهٔ گلهاي زمين آينه دان خواهد شد

هر كجا توسن آهو تك خود خواهد تاخت****باز تاخطه چين مشگ فشان خواهد شد

خيمه از شهر چو بر دشت زند ابر مثال****افتاب از نظر خلق نهان خواهد شد

آن شكر لب به دياري كه گذر خواهد كرد****فتد ارزان چو نمك صبر گران خواهد شد

عشق را طبع زليخاست كه آن يوسف عهد****هر كجا جلوه كند باز جوان خواهد شد

همچو تير از نظر آن سرو چو خواهد رفتن****قامت محتشم از غصه كمان خواهد شد

غزل شماره 201: بي وفا يارا وفا و ياريت معلوم شد

بي وفا يارا وفا و ياريت معلوم شد****داشتي دست از دلم دلداريت معلوم شد

شد رقيبم خصم و گفتني جانبت دارم نگاه****آخرم كشتي و جانب داريت معلوم شد

بر دلم پر جوري از كين نهان كردي ولي****آن چه پنهان بود از پر كاريت معلوم شد

گفتمت مستي ز جام حسن و خونم ريختي****آري آري زين عمل هشياريت معلوم شد

در قمار عشق خود را مي نمودي خوش حريف****خوش حريفي از حريف آزاريت معلوم شد

دوش مي كردي دلا دعوي بيزاري يار****امشب اي معني ز آه و زاريت معلوم شد

اين كه مي گفتي پشيمانم ز قتل محتشم****از تاسف خوردن ناچاريت معلوم شد

غزل شماره 202: هيچ ميگويي اسيري داشتم حالش چه شد

هيچ ميگويي اسيري داشتم حالش چه شد****خستهٔ من نيمه جاني داشت احوالش چه شد

هيچ مي پرسي كه مرغي كز دياري گاه گاه****مي رسيد و نامه اي مي بود بربالش چه شد

هيچ كلك فكر ميراني بر اين كان خسته را****جان نالان خود برآمد جسم چون نالش چه شد

در ضميرت هيچ مي گردد كه پار افتاده اي****مرغ روحش گرد من مي گشت امسالش چه شد

پيش چشمت هيچ مي گردد كه در دشت خيال****آهوي من بود مجنوني به دنبالش چه شد

پيش دستت چاكري استاده بد آخر ببين****مرگ افكندش ز پا غم كرد پامالش چه شد

ملك عيش محتشم يارب چرا شد سرنگون****گشت بختش واژگون اقبالش چه شد

غزل شماره 203: هر خون كه از درون ز دل مبتلا چكد

هر خون كه از درون ز دل مبتلا چكد****جوشد ز سوز سينه و از چشم ما چكد

گردد چو آه صاعقه انگيز ما بلند****زان ابر فتنه تفرقه باد بلا چكد

از شيشهاي چرخ به دور تو بي وفا****در جام عاشقان همه زهر جفا چكد

آتش ز گل گلاب چكد اين چه ناز كيست****كز گرمي نگه ز تو آب حيا چكد

من با تو گرم عشق و دل خونچكان كباب****تا بي تو زين كباب چه خونابه ها چكد

باشد به قتل خلق اشارت چو زهر قهر****از گوشه هاي ابروي آن بي وفا چكد

اعجاز حسن بين كه مسيحا دم مرا****از لعل آتشين همه آب بقا چكد

در عرض درد ريختن آبرو خطاست****گيرم ز ابردست طبيبان دوا چكد

مگشاي لب به عرض تمنا چو محتشم****آب حيات اگر ز كف اغنيا چكد

غزل شماره 204: دلا گذشت شب هجر و يار از سفر آمد

دلا گذشت شب هجر و يار از سفر آمد****ز خواب غم بگشا ديده كافتاب برآمد

شب فراق من سخت جان سوخته دل را****سهيل طلعت آن مه ستاره سحر آمد

فداي سنگ سبك خيز يار باد سر من****كه بر سر من خاكي ز باد تيزتر آمد

تو اي بشير بشارت ببر به قافلهٔ جان****كه يوسف امل از چاه آرزو بدرآمد

چه داند آن كه نسوزد ز انتظار كه يار****چه مدتي سپري شد چه محنتي بسر آمد

نهال عشق كه بود از سموم حادثه بي بر****هزار شكر كه از آب چشم ما ببر آمد

تو خود ز سنگ نه اي اي محتشم چه حوصله بود اين****كه جان ز ذوق ندادي دمي كه اين خبر آمد

غزل شماره 205: دلا نخل امل بنشان كه باز آن سروناز آمد

دلا نخل امل بنشان كه باز آن سروناز آمد****تو هم اي خان باز آ كه عمر رفته باز آمد

گريزان شد فراق و هجر بي خم زد تو هم اكنون****روي افسرده كي كان مايهٔ سوز و گداز آمد

بزن بر بام چرخ اي بخت ديگر نوبت عشقم****كه با حسن بلند آوازه باز آن سروناز آمد

دگر غوغاي مرغانست در نخجير گاه او****كه آواز پر شهباز و بانك طبل باز آمد

تو نيز اي دل كه مالامال رازي مطمئن باشي****كه آن جنبش نشين بحر بي آرام باز آمد

دگر ما و بهاي خون خود كردن چو آب ارزان****كه با سرمايهٔ ناز آن خريدار نياز آمد

مخور غم محتشم من بعد كان غمخوار پيدا شد****مزن ديگر دم بيچارگي كان چاره ساز آمد

غزل شماره 206: چو تير غمزه افكندي به جان ناتوان آمد

چو تير غمزه افكندي به جان ناتوان آمد****دگر زحمت مكش جانا كه تيرت بر نشان آمد

سحرگه تر نشد در باغ كام غنچه از شبنم****كه لعلت را تصور كرد و آتش در دهان آمد

نمازم كرد تلقين شيخ و آخر زان پشيمان شد****كه ذكر قامت آن شوخ اول بر زبان آمد

هلاكم بي وصيت خواست تا كس نشنود نامش****ز رسوائي چو من زان رو به قتلم بي كمان آمد

رسيد افكنده كاكل بر قفا طوري كه پنداري****قيامت در پي سر آفت آخر زمان آمد

مه من طفل و من رسوا و اين رسوائي ديگر****كه هرجا مجمعي شد قصهٔ ما در ميان آمد

همان بهتر كه باشم محتشم در كنج تنهائي****كه با هركس دمي همدم شدم از من به جان آمد

غزل شماره 207: كمان ناز به زه نازنين سوار من آمد

كمان ناز به زه نازنين سوار من آمد****شكار دوست بت آدمي شكار من آمد

جهان دل و جان مي رود به باد كه ديگر****جهان بهم زده سلطان كامكار من آمد

چو افتاب كه از ابر ناگهان بدر آيد****سوار رخش برون رانده از غبار من آمد

شد آرميده سوار سمند و آخر جولان****فكنده زلزله در جان بي قرار من آمد

سترده داد بلاكار زاريان بلا را****به لشگر عجبي وقت كارزار من آمد

ز پيش راه مرو محتشم كه بهر عذابت****سر از خمار گران مست پر خمار من آمد

غزل شماره 208: دم جاندان آن بت بر سرم با تيغ كين آمد

دم جاندان آن بت بر سرم با تيغ كين آمد****پس از عمري كه آمد بر سر من اين چنين آمد

ز قتلم شد پشيمان تا ز اندوهم برآرد جان****نه پنداري كه رحمش بر من اندوهگين آمد

سخن چين عقده اي در كار ما افكنده پنداري****كه باز آن بت گره بر ابرو و چين بر جبين آمد

ز دست مرگ خواهد يافت مرهم دردم آخر****ازو زخمي كه بر دل از نگاه اولين آمد

سكون در خاك آدم كي گذارد عالم آشوبي****كه هر جا پانهاد از ناز جنبش در زمين آمد

ز سيلب اجل هرگز نيامد بر بناي جان****شكستي كز هواي آن صنم در كار دين آمد

تو زين سان محتشم نوميد چون هستي اگر ناگه****بشارت در رساند قاصدي كان نازنين آمد

غزل شماره 209: گه رفتن آن پري رو بوداع ما نيامد

گه رفتن آن پري رو بوداع ما نيامد****شه حسن بود آري بدر گدا نيامد

چو شنيدم از رقيبان خبر عزيمت او****دلم آن چنان ز جا شد كه دگر به جا نيامد

چو ز مهر دستانم به سر آمدند كس را****ز خراب حالي من به زبان دعا نيامد

خبر من پريشان ببر اي صبا به آن مه****پس از آن بگو كه مسكين ز پيت چرا نيامد

ز قدم شكستگي بود و فتادگي كه قاصد****به تو بي وفا فرستاد و خود از قفا نيامد

من خسته چون ز حيرت ندرم چو گل گريبان****كه رسولي از تو سويم به جز از صبا نيامد

ز كجاشد آن صنم را سفر آرزو كه هرگز****ز زمانه محتشم را به سر اين بلا نيامد

غزل شماره 210: زلفش مرا به كوشش خود مي كشد به بند

زلفش مرا به كوشش خود مي كشد به بند****گيسو به پشت گرمي آن گردن بلند

شمشير قاطع اجل است آلت نجات****آنجا كه گردن دل من مانده در كمند

صد اختراع مي كند از جلوه هاي خاص****قد بلندش از حركت كردن سمند

از اضطراب درد تو بر بستر هلاك****افتاده ام چنان كه در آتش فتد سپند

من ناصبور و طبع تو بسيار ذيرانس****من ناتوان و عشق تو بسيار زوردمند

قارون نيم كه از تو توانم خريد بوس****دشنام را كه كرده اي ارزان بگو چند

غزل شماره 211: يار بيدردي غير و غم ما مي داند

يار بيدردي غير و غم ما مي داند****مي كند گرچه تغافل همه را مي داند

آفتابيست كه دارد ز دل ذره خبر****پادشاهيست كه احوال گدا مي داند

گر بسازم به جفا ليك چه سازم با اين****كه جفا مي كند آن شوخ و وفا مي داند

اي طبيب ار تو دوائي نكني درد مرا****آن كه اين در به من داد دوا مي داند

همه شب دست در آغوش خيالت دارم****كوري آن كه مرا از تو جدا مي داند

روز و شب مهر تو مي ورزم و اين راز نهان****كس ندانست به غير از تو خدا مي داند

محتشم كز ملك و حور و پري مستغني است****خويشتن را سگ آن حور لقا مي داند

غزل شماره 212: اي گل به كس اين خوبي بسيار نمي ماند

اي گل به كس اين خوبي بسيار نمي ماند****دايم گل رعنايي بر بار نمي ماند

مگذار كه نا اهلان چينند گل رويت****كز نار چو گل چينند جز خار نمي ماند

مي گرچه كمست امشب گر يار شود ساقي****از مجلسيان يك تن هوشيار نمي ماند

كه مه به تو مي ماند خوئي كه كنون داري****فرداست كه در كويت ديار نمي ماند

اي دم به دم از چشمت آثار ستم پيدا****تا مي نگري از ما آثار نمي ماند

بيمار تو را هر بار در تن نفسي مي ماند****پاس نفسش ميدار كاين يار نمي ماند

چون محتشم از وصفت خاموش نمي مانم****تا تيغ زبان من از كار نمي ماند

غزل شماره 213: بهترين طاقي كه زير طاق گردون بسته اند

بهترين طاقي كه زير طاق گردون بسته اند****بر فراز منظر آن چشم ميگون بسته اند

حيرتي دارم كه بنايان شيرين كار صنع****بيستون طاق دو ابروي تو را چون بسته اند

از ازل تا حال گوئي نخل بندان قدت****كرده اند انگيز تا اين نخل موزون بسته اند

جذبهٔ دل برده شيرين را به كوه بيستون****مردم ظاهر نگر تهمت به گلگون بسته اند

از سگان ليليم حيران كه در اطراف حي****با وجود آشنائي راه مجنون بسته اند

مژده مجنون را كه امشب محرمان بر راحله****محمل ليلي به قصد سير هامون بسته اند

كرده اند از وعدهٔ وصل آن دو لعل دلگشا****پرنمك در كار تا از زخم ما خون بسته اند

زير اين خون بسته مژگان مردم چشم ترم****از خس و خاشاك پل بر روي جيحون بسته اند

حاجيان خلوت دل با خيال او مرا****دردرون جا داده اند و در ز بيرون بسته اند

ترك خدمت چو نتوان كين بنده پرور خسروان****پاي ما درپايهٔ چتر همايون بسته اند

تا ز محرومي به خوابش هم نبينم محتشم****خواب بر چشمم دو چشم او به افسون بسته اند

غزل شماره 214: يك جهان شوخي به يك عالم حيا آميختند

يك جهان شوخي به يك عالم حيا آميختند****كان دو رعنا نرگس از بستان حسن انگيختند

دست دعوي از كمان ابرويش كوتاه بود****زان جهت بردند و از طاق بلند آويختند

بود پنهان در يكتائي كه در آخر زمان****بهر پيدا كردن آن خاك آدم بيختند

ريخت هرجا هندوي جانش به ره تخم فريب****از هوا مرغان قدسي بر سر هم ريختند

خلق را حسنش رهانيد آن چنان از ما سوي****كز مه كنعان زليخا مشربان بگريختند

بست چون پيمان به دلها عشق تو پيوند او****ديده پيوندان ز هم پيوندها بگسيختند

پيش از آن كز آب و خاك آدم آلاينده ست****عشق پاك او به خاك محتشم آميختند

غزل شماره 215: يك دلان خوش دلي از فتح سلطان يافتند

يك دلان خوش دلي از فتح سلطان يافتند****دشمنان سر باختند و دوستان جان يافتند

مژده را شد بال و پر پيدا كه موران ضعيف****قوت عنقا ز تشريف سليمان يافتند

رنج بيماران مرفوع الطمع را باد برد****كز مسيحا نسخهٔ پر فيض درمان يافتند

ز آفتاب فتنه گشتند ايمن از دوران كه باز****خويش را در سايه داراي دوران يافتند

دست سلطان را قوي كردند ارباب دعا****فتنه را با ملك چون دست و گريبان يافتند

كرد بي زحمت در انگشت سليمان دست غيب****در سواد ملك آن خاتم كه ديوان يافتند

مرغ اقبالي كه دير از ناز مي آمد فرود****آخر از نصرت تو را بر بام ايوان يافتند

بر زمين بارند آمين بس كه اهل آسمان****محتشم را بهر اين دولت دعا خوان يافتند

غزل شماره 216: دي همايون خبري مژده دهانم دادند

دي همايون خبري مژده دهانم دادند****مژدهٔ پرسش داراي جهانم دادند

بر كران پاي مسيح از در اين كلبه هنوز****ملك صحبت ز كران تا به كرانم دادند

ميشوم با همه پس ماندگي آخر حاجي****كه به پيش آمدن كعبه نشانم دادند

رنج ويرانه نشيني چو تدارك طلبيد****بهر عيش ابدي گنج روانم دادند

تا به يك بار سبك بار شود رنج خمار****ساقيان از شفقت رطل گرانم دادند

آن قدر شكر كه بد ز اهل عبادت ممكن****بهر اين طرفه عيادت به زبانم دادند

محتشم بهر من انديشه اي از مرگ مدار****كه به اين مژده ازين ورطه امانم دادند

غزل شماره 217: عاشقان نرد محبت چو به دلبر بازند

عاشقان نرد محبت چو به دلبر بازند****شرط عشق است كه اول دل و دين دربازند

آن چه جان دو جهان افكند آسان بگرو****نرد شوخي است كه خوبان سمنبر بازند

ز دياري كه ز ياد از همه مي بايد باخت****حكم ناز است كه طايفه كمتر بازند

بر سر داد محبت كه حسابي دگرست****بي حسابست كه تا سر بود افسر بازند

نرد دعويست كه چون عرصه شود تنگ آنجا****سروران افسر و بي پا و سران سر بازند

بندي شش جهتم فرد چو آن مهرهٔ نرد****كش جدا در عقب عقده ششدر بازند

هست در عشق قماري كه حرج نيست در آن****گرچه بر روي مصلاي پيامبر بازند

محتشم نرد ملاقات بتان باعشاق****هست خوش خاصه كز افراط مكرر بازند

غزل شماره 218: حسن روزافزون او ترسم جهان برهم زند

حسن روزافزون او ترسم جهان برهم زند****فتنه اي گردد زمين و آسمان برهم زند

هرچه دوران در هم آرد از پي آزار خلق****در زمان آن فتنه آخر زمان برهم زند

فرد چون پيدا شود غارتگر عشقش ز دور****گرد او جمعيت صد كاروان برهم زند

اينك مي رسد شورافكني كز گرد راه****قلب دلها بر درد صفهاي جان برهم زند

لعبتان صد جا كنند از حسن صد هنگامه گرم****چون رسد آن بت به يك لعبت نهان برهم زند

چون كند نازش كمان دلبري را چاشني****قلب صد خيل از صداي آن كمان برهم زند

از دو لب خوش آن كه من جويم به ايما بوسه اي****در قبول آهسته چشم آن دلستان برهم زند

كس چه مي دانست كز طفلان اندك دان يكي****كشور دانائي صد نكته دان برهم زند

عقل كي مي گفت كايد مهر پرور كودكي****چون برون از خانه چندين خانمان برهم زند

كي گمان مي برد مي كانشمع فانوس حجاب****چون ز عرفان دم زند صد دودمان برهم زند

صد ره اسباب ملاقات سگش از خون دل****محتشم گر در هم

آرد پاسبان برهم زند

غزل شماره 219: گر از جمال جهانتاب او نقاب كشند

گر از جمال جهانتاب او نقاب كشند****جهانيان قلم رد بر آفتاب كشند

براي نيم نگه سرخوشان خواب غرور****هزار منت از آن چشم نيم خواب كشند

اگر شوي نفسي با بهشتيان همدم****دگر ز همدمي حوريان عذاب كشند

برند راه به ميزان حسن چون تو سوار****شوي به ناز و بتان حلقهٔ ركاب كشند

ز طبع آب تحير برون برد حركت****ز صورت تو مثالي اگر بر آب كشند

غبار راه جنيبت كشان حسن تو را****بود دريغ كه در چشم آفتاب كشند

سپار محتشم آخر زمام كشتي تن****به ساقيان كه تو را در شط شراب كشند

غزل شماره 220: بلا به من كه ندارم غم بقا چكند

بلا به من كه ندارم غم بقا چكند****كسي كه دم ز فنا زد باو بلا چكند

نشانده بر سر من بهر قتل خلقي را****من ايستاده كه آن شوخ بي وفا چكند

به قتل ما شده گرم و كشيده تيغ چو آب****ميان آتش و آبيم تا خدا چكند

كشي به جورم و گوئي كه خونبهاي تو چيست****شهيد خنجر تو با جان مبتلا چكند

به دست عشق تو دادم دل و نمي دانم****كه داغ هجر تو با جان مبتلا چكند

چو آشناي تو شد دل ز من بريد آري****تو را كسي كه به دست آورد مرا چكند

دواي عشق تو صبر است و محتشم را نيست****تو خود بگو كه به اين درد بي دوا چكند

غزل شماره 221: گر بر من آرميده سمندش گذر كند

گر بر من آرميده سمندش گذر كند****او صد هزار تندي ازين رهگذر كند

زان لعل اگر دهد همه دشنام آن نگار****صد بار از مضايقه خونم جگر كند

چشمش چو كار من به نخستين نگاه ساخت****نگذاشت غمزه اش كه نگاه دگر كند

دي گرميش به غير نه از روي قهر بود****افروخت آتشي كه مرا گرمتر كند

پيكان او ز سينه من مي كشد طبيب****كو باده اجل كه مرا بي خبر كند

آواره اي كجاست كه در كوي عاشقي****با خاك ره نشيند و با ما به سر كند

گر جان كشي به كين ز تن محتشم برون****باور مكن كه مهر تو از دل به در كند

غزل شماره 222: آه از آن لحظه كه مجلس به غضب در شكند

آه از آن لحظه كه مجلس به غضب در شكند****دامن افشاند و مي ريزد و ساغر شكند

مي رود سرخوش و من بر سر آتش كه چه وقت****مست باز آيد و غوغا كند و درشكند

دست ز احباب ندارد چو كشد خنجز ناز****مگرش دست شود رنجه و خنجر شكند

سگ آن مست غرورم كه نگه داند راه****شحنه را بر سر بازار اگر سر شكند

زده ام دوش به جرات در قصري كانجا****حاجب از جرم سجودي سر قيصر شكند

مو بر اندام شود راست مه يك شبه را****افتاب من اگر طرف كله برشكند

محتشم باده ده از خون منش كان خونخوار****نيست مستي كه خمار از مي ديگر شكند

غزل شماره 223: چون باز خواهد كز طلب جوينده را دور افكند

چون باز خواهد كز طلب جوينده را دور افكند****از لن تراني حسن هم آوازه در طور افكند

يارب چه با دلها كند محجوب خورشيدي كه او****در پيكر كوه اضطراب از ذره اي نور افكند

چون بي خطر باشد كسي از شهسوار عشق وي****كو بر فرس ننهاده زين در عالمي شور افكند

بي شك رساند تير خود آن گل رخ زرين كمال****گر در شب از يك روزه ره در ديدهٔ مور افكند

خوش بود گر از دل رسد حرف اناالحق بر زبان****غيرت به جرم كشف را ز آتش به منصور افكند

با ساقي ار نبود نهان كيفيت ديگر چه سان****آتش درين افسردگان از آب انگور افكند

بهر چه سر عشق را با بي بصر گويد كسي****بيهوده كس دارو چرا در ديده كور افكند

هرسو چراغي محتشم افروزد از رخسارها****يك شمع چون در انجمن پرتو به جمهور افكند

غزل شماره 224: هر كسي چيزي به پاي آن پسر مي افكند

هر كسي چيزي به پاي آن پسر مي افكند****شاه ملك افسر گداي ملك سر مي افكند

آفتاب از پرده پيش از صبح مي آيد برون****چون سحرگه باد از آن رخ پرده بر مي افكند

سايه مي افكند مرغي بر سر مجنون و من****وادي دارم كه آنجا مرغ پر مي افكند

چون گريزد از بلا عاشق كه آن ابرو كمان****ناوك مژگان به دلها بي خبر مي افكند

سايه از لطف تن پاكش نمي افتد به خاك****جامه چون آن نازنين پيكر ز بر مي افكند

وه كه هرچند آن مهم نزديك مي خواهد به لطف****بختم از بي طالعي ها دورتر مي افكند

هرگه آن مه بر ذقن مي افكند چوگان زلف****محتشم در پاي او چون گوي سر مي افكند

غزل شماره 225: خدا اگر چه ز پاكان دعا قبول كند

خدا اگر چه ز پاكان دعا قبول كند****دعا كنم من و گويم خدا قبول كند

فشاند آن كه ز ما آستين رد به دو كون****كجا نياز من بينوا قبول كند

ز روي ساعد سلطان پريده شهبازي****چگونه طعمه ز دست گدا قبول كند

در خز اين درد و دوا چه بگشايند****كه غير بي جگر آنجا دوا قبول كند

بلا و عافيت آيند اگر به معرض عرض****حريف عشق بلاشك بلا قبول كند

مكن قبول ز كس دعوي محبت پاك****كه درد را بگذارد دوا قبول كند

اگر قبول كند مرد هر كجا درديست****كسي كه درد ندارد كجا قبول كند

فقيه قابل عفو و فقير نا قابل****ازين ميانه كرم تا كه را قبول كند

شوم چو محتشم از مقبلان راه خدا****گرم به بندگي آن بي وفا قبول كند

غزل شماره 226: چشمت چو شهر غمزه را آرايش مژگان كند

چشمت چو شهر غمزه را آرايش مژگان كند****صد رخنه زين آئين مرا در كشور ايمان كند

از كشتكان شهري پر و خلق از پي قاتل دوان****با نرگس فتان بگو تا غمزه را پنهان كند

اشك من از خواب سكون بيدار و مردم بي خبر****اين سيل اگر آيد چنين صدخانه را ويران كند

ماهي نهد دل بر خطر مرغ هوا يابد ضرر****آن دم كه اشك و اه من در بحر و بر طوفان كند

گر مژدهٔ كشتن دهي زندانيان عشق را****صد يوسف از مصر طرب آهنگ اين زندان كند

زين سان كه من در عاشقي دارم حيات از درد او****ميرم اگر عيسي دمي درد مرا درمان كند

گردد كمال حسن و عشق آن دم عيان بر منكران****كورا بهار خطر رسد ما را جنون طغيان كند

اي پرده دار از پيش او يك سو نشين بهر خدا****تا عرض حال خود گدا در حضرت سلطان كند

دشتي كه سازد محتشم گرم از سموم

آه خود****گر باد بر وي بگذرد صد خضر را بي جان كند

غزل شماره 227: عاشق از حسرت ديدار تو آهي نكند

عاشق از حسرت ديدار تو آهي نكند****كه درو غير غنيمانه نگاهي نكند

آن چه با خرمن جانم بنگاهي كردي****برق هرچند بكوشد به گياهي نكند

عشق تاراج گرت يك تنه با هر دو جهان****كرد كاري كه به يك كلبه سپاهي نكند

شدم از سنگدليهاي تو خورسند به اين****كه كسي در دلت از وسوسه راهي نكند

منعم از ناله رسد پند دهي را كه شود****هدف تير نگاه تو و آهي نكند

من گرفتم گه نگه در تو گناهست اي بت****بنده اين حوصله دارد كه گناهي نكند

ديدم آن زلف و تغافل زدم آهم برخاست****نتوانست كه تعظيم سياهي نكند

آن چه با كوه شكيبم رخ تابان تو كرد****شعلهٔ آتش سوزنده به كاهي نكند

محتشم اين همه از گريه نگردد رسوا****كه تواند كند گاهي و گاهي نكند

غزل شماره 228: عجب كه دولت من بي بقائيي نكند

عجب كه دولت من بي بقائيي نكند****بهانه جوي من از من جداييي نكند

ز دادخواه پرست آن گذر عجب كامروز****برون نيايد و تيغ آزماييي نكند

چه دلخوشي بودم زان مسيح دم كه مرا****هلاك بيند و معجز نماييي نكند

برش ادا نكنم مدعاي خود هرگز****كه مدعي ز حسد بد اداييي نكند

زمان وصل حبيب از پي هلاك رقيب****خوش است عمر اگر بي وفائيي نكند

نشان دهم به سگش غايبانه مردم را****كه با رقيب به سهو آشنائيي نكند

چنين كه گشته ز مي ذوق بخش ساقي دور****عجب كه محتشم از وي گداييي نكند

غزل شماره 229: لعل تو رد شكست من زمزمه بس نمي كند

لعل تو رد شكست من زمزمه بس نمي كند****آن چه تو دوست ميكني دشمن كس نمي كند

از سخن حريف سوز آن چه تو آتشين زبان****با من خسته ميكني شعله به خس نمي كند

راحله از درت روان كردم و اين دل طپان****مي كند امشب از فغان آن چه جرس نمي كند

از خم زلف بعد ازين جا منما به مرغ دل****مرغ قفس شكن دگر ميل قفس نمي كند

مرغ دلي كه مي جهد خاصه ز دام حيله اي****دانه اگر ز در بود باز هوس نمي كند

محتشم از كمند شد خسته چنان كه چون توئي****مي رود از قفا و او روي به پس نمي كند

غزل شماره 230: آخر اي پيمان گسل ياران به ياران اين كنند

آخر اي پيمان گسل ياران به ياران اين كنند****دوستان بي موجبي با دوستداران اين كنند

در ره رخشت فتادم خاك من دادي به باد****شهسواران در روش با خاكساران اين كنند

مرهم از تير تو جستم زخم بيدادم زدي****دلنوازان جان من با دل فكاران اين كنند

خواستم تسكين سپند آتشت كردي مرا****اي قرار جان و دل با بي قراران اين كنند

رو به شهر وصل كردم تا عدم راندي مرا****آخر ايمه با غريبان شهرياران اين كنند

من غمت خوردم تو بر رغمم شدي غمخوار غير****با حريفان غم خود غمگساران اين كنند

محتشم در جان سپاري بود و خونش ريختي****اي هزارت جان فدا با جان سپاران اين كنند

غزل شماره 231: آسودگان چو نشئه درد آرزو كنند

آسودگان چو نشئه درد آرزو كنند****آيند و خاك كشتهٔ تيغ تو بو كنند

يك دم اگر ستم نكني ميرم از الم****بيچاره آن كسان كه به لطف تو خو كنند

اي دل رسي چه بر در بيت الحرام وصل****كاري مكن كه بر رخ ما در فرو كنند

كو صبر با دو چشم نظر باز خويش را****تگزارم از حسد كه نگاهي درو كنند

ساقي مزن به زهد فروشان صلاي مي****زين قوم بدنماست كه كاري نكو كنند

از روي زاهدان نرود گرد تيرگي****صد بار اگر به چشمه كوثر وضو كنند

پويندگان خلد برين را خبر كنيد****تا همچو محتشم به خرابات رو كنند

غزل شماره 232: دل وجان و سرو تن گر به فداي تو شوند

دل وجان و سرو تن گر به فداي تو شوند****به كه نابود به شمشير جفاي تو شوند

همه جاي تو چه رخسار تو واقع شده اند****سير واقع ز تماشاي كجاي تو شوند

خوش ادا ميكني اي شوخ اداهاي مرا****خوش ادايان همه قربان اداي تو شوند

هم بر آن ساده دلان خنده سزد هم گريه****كه اسير تو به اميد وفاي تو شوند

داري آن حوصله كز جان روي گر به نياز****پادشاهان جهان جمله گداي تو شوند

ديده نمناك نگرداني اگر تشنه لبان****همه در دشت هوش كشته براي تو شوند

محتشم واي بر آن قوم كه بر بستر ناز****در دل شب هدف تير دعاي تو شوند

غزل شماره 233: رندان كه نقد جان به مي ناب مي دهند

رندان كه نقد جان به مي ناب مي دهند****باغ حيات را به قدح آب مي دهند

عشق تو بسته خوابم و چشمانت از فريب****دل را نويد وصل تو در خواب مي دهند

بازي دهندگان وصال محال تو****ما را نشان به گوهر ناياب مي دهند

فيضي كه آتشين دم عيسي به مرده داد****در دير ساقيان به مي ناب مي دهند

داري دوزخ كه روز و شب از حسن بي زوال****پرتو به مهر و نور به مهتاب مي دهند

من دل ز تودهٔ ته گلخن نمي كنم****جايم اگر به بستر سنجاب مي دهند

مهر آزماست زهر وفا محتشم از آن****شيرين لبان مدام با حباب مي دهند

غزل شماره 234: ملامت گو كه گاهي همچو ماه از روزنت بيند

ملامت گو كه گاهي همچو ماه از روزنت بيند****بيايد كاشكي در روزن چشم منت بيند

سمن را رعشه درتابد كه از باد سحرگاهي****براندام چو گل لرزيدن پيراهنت بيند

در آغوش خيالت جذبه اي مي خواهد اين مخمور****كه چون آيد به خود دست خود اندر گردنت بيند

به ميزان نظر سنجد گرانيهاي حسنت را****كسي كاندر خرام آرام چابك توسنت بيند

شناساي عيار قلب شاهي اي شهنشه كو****كه توسن راندن و شاهانه تركش بستنت بيند

تو آن شمعي كه در هر محفلي كافروزدت دوران****ز آه حاضران صد شعله در پيرامنت بيند

رود بر باد گر كشت حيات محتشم زان مه****كه گرد خوشه چينت را به گرد خرمنت بيند

غزل شماره 235: ديشب كه بر لبت لب جام شراب بود

ديشب كه بر لبت لب جام شراب بود****بر آتش حسد دل عاشق كباب بود

در انتظار اين كه تو ساقي شوي مگر****جان قدح طپان و دل شيشه آب بود

من مضطرب بر آتش غيرت كه دم به دم****مي پرده سوز خلوتيان حجاب بود

بيدار بود ديدهٔ كيد رقيب ليك****از عصمت تو چشم حوادث به خواب بود

پاست فرشته داشت كه در مجلسي چنان****بودي تو مست و عاشق مسكين خراب بود

ميسوختي چو ز آتش مي پرده هاي شرم****آن كايستاده به رويت نقاب بود

ننهاد كس پياله ز كف غير محتشم****كز مشرب تو در قدحش خون ناب بود

غزل شماره 236: امشب كه چشم مست تو در مهد خواب بود

امشب كه چشم مست تو در مهد خواب بود****مهد زمين ز گريهٔ من غرق آب بود

ديوانه اي كه غاشيه داري به كس نداد****تا پاي شهسوار بلا در ركاب بود

دي كامد آفتاب و خريدار شد تو را****با مشتري مقابلهٔ آفتاب بود

در نامهٔ عمل ملك از آدمي كشان****گر مي نوشت جرم تو را بي حساب بود

از جنبش نسيم زد آتش به خرمنم****آن روي آتشين كه به زير نقاب بود

تنها گذشت و يكقدم از پي نرفتمش****پايم ز بس كه در وحل اضطراب بود

بر خاك محتشم به تواضع گذر كه او****روزي بر آستان تو عاليجناب بود

غزل شماره 237: دي صبح دم كه عارض او بي نقاب بود

دي صبح دم كه عارض او بي نقاب بود****چيزي كه در حساب نبود آفتاب بود

صد عشوه كرد ليك مرا زان ميانه كشت****نازي كه در ميانهٔ لطف و عتاب بود

از دام غير جسته ز پر كارئي كه داشت****مي آمد آرميده و در اضطراب بود

در انتظار دردم بسمل شدم هلاك****با آن كه در هلاك من او را شتاب بود

تا در اسير خانه آن زلف بود غير****من در شكنجه بودم و او در عذاب بود

در صد كتاب يك سخن از سر عشق نيست****گفتيم يك سخن كه در آن صد كتاب بود

امشب كسي نماند كه لطفي نديد ازو****جز محتشم كه ديدهٔ بختش به خواب بود

غزل شماره 238: همنشين امشب اگر آن بت چنين خواهد بود

همنشين امشب اگر آن بت چنين خواهد بود****كنج ويرانهٔ ما شاه نشين خواهد بود

زهره در مجلس ما سجده ز مه خواهد خواست****مير مجلس اگر آن زهره جبين خواهد بود

آتش از غيرت اين خانه به خود خواهد زد****هر پري خانه كه در روي زمين خواهد بود

اي كه آگه نه اي از آمدن آن بت مست****ساعتي باش كه صحبت به ازين خواهد بود

پيش آن بت كه سراپردهٔ جان منزل اوست****كمترين پيشكش ما دل و دين خواهد بود

از بهشتي صفتي غمكدهٔ ما امشب****با سراپردهٔ فردوس قرين خواهد بود

محتشم محفل ما امشب از آن غيرت حور****من برآنم كه به از خلد برين خواهد بود

غزل شماره 239: دوش چشمم هم به خواب از فكر و هم بيدار بود

دوش چشمم هم به خواب از فكر و هم بيدار بود****در ميان خواب و بيداري دلم با يار بود

گرچه بود از هر دو جانب بر دهن مهر سكوت****ناز او را با نياز من سخن بسيار بود

كار من دامن گرفتن كار او دامن كشي****آن چه بر من مي نمود آسان باو دشوار بود

هرچه در دل داشتم او را به خاطر مي گذشت****بي نياز از گفتن و مستغني از اظهار بود

گرچه بود آن شمع شب تا روز در فانوس چشم****پردهٔ شرم از دو جانب مانع ديدار بود

آن چه آمد بر زبان با آن كه حرفي بود و بس****معني يك دفتر و مضمون صد طومار بود

من به ميل خاطر خود محتشم تا روز حشر****ترك آن صحبت نمي كردم ولي ناچار بود

غزل شماره 240: گنج وصل او به چون من بي وفائي حيف بود

گنج وصل او به چون من بي وفائي حيف بود****همچو او شاهي به همچون من گدائي حيف بود

ياري آن نازنين كش بت پرستيدن سزاست****با چو من ناكس پرستي ناسزائي حيف بود

آشنائي هاي او كز الفت جان خوشتر است****با چو من بد الفتي نا آشنائي حيف بود

عهد مهر و شرط ياري كز وفا كرد آن نگار****با چو من بدعهد شرط و بي وفائي حيف بود

راست قوليهاي او در ماجراهاي نهان****با چو من كج بحث و كافر ماجرائي حيف بود

چون ز من جز بيوفائي سر نزد نسبت باو****بر سرم ميزد اگر سنگ جفائي حيف بود

قصه كوته محتشم با چون تو كج خلق آدمي****آن چنان طوبي قدي حورا لقائي حيف بود

غزل شماره 241: مهي كه شمع رخش نور ديدهٔ من بود

مهي كه شمع رخش نور ديدهٔ من بود****ز ديده رفت و مرا سوخت اين چه رفتن بود

مرا كشنده ترين ورطهٔ محل وداع****سرشگ راني آن سر پاكدامن بود

فكند چشم حسودم جدا ز دوست چه دوست****يكي كه مايهٔ رشگ هزار دشمن بود

كشيد روز به شامم چه شام آن كه درو****ستارهٔ سحر روز مرگ روشن بود

وزيد باد فراقي چه باد آنكه ز دهر****برندهٔ من بر باد رفته خرمن بود

رسيد سيل فنائي چه سيل آن كه رهش****به مامن من مجنون دشت مسكن بود

برآمد ابر بلائي چه ابر آن كه نخست****ترشحش ز براي خرابي من بود

چو يار گرم سفر شد اگرچه شمع صفت****به باد مي شد ازو هر سري كه بر تن بود

بسوخت محتشم اول كه از سپاه فراق****ستيزه يزك اندروي آتش افكن بود

غزل شماره 242: دردا كه وصل يار به جز يك نفس نبود

دردا كه وصل يار به جز يك نفس نبود****يك جرعه از وصال چشيديم و بس نبود

شد درد دل فزون كه به عيسي دمي چنان****دل خسته اي چنين دو نفس هم نفس نبود

بختم ز وصل يك دمه آن مرهمي كه ساخت****تسكين ده جراحت چندين هوس نبود

ظل هماي وصل كه گسترده شد مرا****بر سر به قدر سايهٔ بال مگس نبود

بردي مرا به نقش وفا نقد جان ز دست****اين دستبرد جان كسي حد كس نبود

در گرمي وصال تمامم بسوختي****اين نيم لطف از تو مرا ملتمس نبود

گر پشت دست خويش گزد محتشم سزد****جز يك دمش به وصل تو چون دسترس نبود

غزل شماره 243: گر شود پامال هجر اين تن همان گيرم نبود

گر شود پامال هجر اين تن همان گيرم نبود****ور رود دل نيز يك دشمن همان گيرم نبود

گر دلم در سينه سوزان نباشد گو مباش****اخگري در گوشهٔ گلخن همان گيرم نبود

ز آفتاب هجر مغز استخوانم گو بريز****در چراغ مرده اين روغن همان نگيرم نبود

ملك جاني كز خرابيها نمي ارزد به هيچ****گر فراق از من بگيرد من همان گيرم نبود

ديده گر خواهد شدن از گريه ويران كو بشو****در دل تاريك اين روزن همان گيرم نبود

ناله از ضعف تنم گر برنيايد گو ميا****در سراي سينه اين شيون همان گيرم نبود

چون به تحريك تو مي رانند ازين گلشن مرا****جا كنم در گلخن اين گلشن هما نگيرم نبود

بود نافرمان دلي با من همان گيرم نزيست****بود بي سامان سري بر تن همان گيرم نبود

گفتم از عشقت به زاري محتشم دامن كيشد****گفت يك رسواي تر دامن همان گيرم نبود

غزل شماره 244: دي به شيرين عشوه هر دم سوي من ديدن چه بود

دي به شيرين عشوه هر دم سوي من ديدن چه بود****وز پي آن زهر از ابرو چكانيدن چه بود

گر نبودي بر سر آتش ز اعراض نهان****همچو موي خويشتن بر خويش پيچيدن چه بود

گربدي از من نمي گفتند خاصان پيش تو****تير تيز اندر حكايت سوي چه بود

ور نبودي بر سر آزار من در انجمن****حرف جرمم يك سر از بدخواه پرسيدن چه بود

گر به دل با من نبودي بذر طعنم غير را****منع كردن وز قفا چشمك رسانيدن چه بود

بزم خاصي گر نهان از من نمي آراستي****بي محل اسباب عيش از بزم برچيدن چه بود

گر نبودت در كمان تير غضب مخصوص من****چين برد ابرو در رخ اغيار خنديدن چه بود

دي به بزم از غير آن احوال پرسيدن نداشت****من چو واقف گشتم آن خاموش گرديدن چه بود

محتشم را گر نمي دانستي از

نامحرمان****پش غير از وي جمال راز پوشيدن چه بود

غزل شماره 245: دي ز شوخي بر من آن توسن دوانيدن چه بود

دي ز شوخي بر من آن توسن دوانيدن چه بود****نارسيده بر سر من باز گرديدن چه بود

تشنه اي را كز تمنا عاقبت ميسوختي****آب از بازيچه اش بر لب رسانيدن چه بود

خسته اي را كز جفا مي كردي آخر قصد جان****در علاجش اول آن مقدار كوشيدن چه بود

گر دلت نشكفته بود از گريهٔ پردرد من****سر فرو بردن چو گل در جيب و خنديدن چه بود

گرنه مرگ من به كام دشمنان مي خواستي****بهر قتلم با رقيب آن مصلحت ديدن چه بود

ور نبودت ننگ و عار از كشتن من بعد قتل****آن تاسف خوردن و انگشت خائيدن چه بود

محتشم اي گشته در عالم بدين داري علم****بعد چندين ساله زهد اين بت پرستيدن چه بود

غزل شماره 246: يك دم اي سرو ز غمهاي تو آزاد كه بود

يك دم اي سرو ز غمهاي تو آزاد كه بود****يك شب اي ماه ز بيداد تو بيداد كه بود

مردم از ذوق چودي تيغ كشيدي بر من****كامشب از درد درين كوي به فرياد كه بود

دور از بزم تو ماندم كه ز مي شستم دست****ورنه آن كس كه مرا توبه ز مي داد كه بود

تا به خاك رهم از كينه برابر كردي****آن كه پا بر سرم از دست تو ننهاد كه بود

بخت دور از تو چه مي كرد به خواب اجلم****آن كه ننمود درين واقعه ارشاد كه بود

چون به ناشادي مردم ز تو شادان بودم****آن كه ناشادي من ديد و نشد شاد كه بود

چون تو ماهي كه نترسيد ز آه من و داد****خرمن محتشم دلشده برباد كه بود

غزل شماره 247: جز من آن كس كه به وصل تو نشد شاد كه بود

جز من آن كس كه به وصل تو نشد شاد كه بود****آن كه صد مشكلش از زلف تو نگشاد كه بود

غير من كز تو به پابوس سگان خورسندم****آن كه روئي به كف پاي تو ننهاد كه بود

جز دل من كه فلك بسته به رو راه نشاط****آن كه بر وي دري از وصل تو نگشاد كه بود

بعد حرمان من نامهٔ سياه آن كه به تو****برگ سبزي و پيامي نفرستاد كه بود

تا بريدي ز من اي گنج مراد آنكه نساخت****دل ويران به ملاقات تو آباد كه بود

جز من تنگ دل اي خسرو شيرين دهنان****عمرها از تو به جان كندن فرهاد كه بود

جز تو در ملك دل محتشم اي شوخ بلا****آن كه داد ستم و جور و جفا داد كه بود

غزل شماره 248: در شكار امروز صيد آهوان او كه بود

در شكار امروز صيد آهوان او كه بود****وانكه تير غمزه مي خورد از كمان او كه بود

مردمي با مردم آهو شكار او كه كرد****جان فشان پيش خدنگ جانستان او كه بود

از هواداران نگهبان سپاه او كه گشت****وز وفاداران نگهدار سگان او كه بود

تير مژگان در كمان ابروان چون مي نهاد****در ميان جان هدف ساز نشان او كه بود

كشتكان چو بستهٔ فتراك خوبان مي شدند****زان ميان دلبسته موي ميان او كه بود

شب كه از جولان عنان برتافت همچون آفتاب****در ركاب او كه رفت و همعنان او كه بود

محتشم چون از سگان افتاد امشب جدا****آن كه در افغان نيامد از فغان او كه بود

غزل شماره 249: بر هر دلي كه بند نهاد از نگاه خود

بر هر دلي كه بند نهاد از نگاه خود****بردش به بند خانهٔ زلف سياه خود

از راه نارسيده شهنشاه عشق او****عالم به باد داده ز گرد سپاه خود

گرديد عام نشاء عشق آن چنانكه يافت****آثار آن چرنده در آب و گياه خود

زان همنشين ستاره كه مي تابد از زمين****شرمنده است چرخ ز خورشيد و ماه خود

زان شد بلند آتش رسوائيم كه دوش****نوعي نديدمش كه كنم ضبط آه خود

يك شهر شد به باد دو روزي خداي را****خالي كن از نظار گيان جلوه گاه خود

خوش آن كه خود بكشتم آئيني و بعد قتل****نسبت كني به مدعي من گناه خود

ذوق مرا پياپي اگر از جفاي خويش****هم خود شوي ز جانب من عذرخواه خود

خواهي كه دامنت رهد از چنگ محتشم****بردار زود خار وجودش ز راه خود

غزل شماره 250: سيه چشمي كه شادم داشت گاهي از نگاه خود

سيه چشمي كه شادم داشت گاهي از نگاه خود****فغان كز چشم او آخر فتادم از گناه خود

نمي دانم چرا برداشت از من سايهٔ رحمت****سهي سروي كه دارد عالمي را رد پناه خود

كشد شمشير و گويد سر مكش از من معاذالله****گدائي را چه حد سركشي با پادشاه خود

مينديش از جزا هرچند فاشم كشته اي اي مه****كه من خود هم اگر باشم نخواهم شد گواه خود

شب عيد است و مه در ابر و مه جويندگان در غم****تو خود بر طرف با مي برشكن طرف كلاه خود

به جرمي كاش پيشش متهم گردم كه هر ساعت****به دست و پايش افتم معذرت خواه از گناه خود

چو من از دولت قرب ارچه دوري محتشم ميرو****به اين اميد گاهي بر در اميد گاه خود

غزل شماره 251: ز بس كه نور ز حسن تو در جهان بدود

ز بس كه نور ز حسن تو در جهان بدود****هزار پيك نظر در قفاي آن بدود

به غيرتم ز نگاه كشيدهٔ تو كه ديد****خدنگ نيمكشي كاندر استخوان بدود

خدنگ ناز تو تيريست كز كمان غرور****نجسته تا پروسوفار در نشان بدود

من و تغافل چشمي كه سردهد چو نگاه****ز تيزي مژه در ريشه هاي جان بدود

ز تاب رفتن محمل مقيم هامون را****نه پاي آن كه ز دنبال كاروان بدود

فتاده نقد دلي در ميان صد دل بر****به عشوه گوي كه بردارد از ميان بدود

ز بيم خشگ بماند اگر دود صد بار****شكايت از ته دل تا سر زبان بدود

ز برق آه من امشب ستاره نزديكست****كه آب گردد و بر روي آسمان بدود

دعاي دير اثر پيك آه مي طلبد****كه در ركاب سرشگ سبك عنان بدود

سمند ناز چو راني گذر به محتشم آر****كه در ركاب به اين پاي ناروان بدود

غزل شماره 252: اول منزل عشقست بيابان فنا

اول منزل عشقست بيابان فنا****عاشقي كو كه درين ره دو سه منزل برود

رفتن ناقه گهي جانب مجنون نيكوست****كه به تحريك نشينندهٔ محمل برود

عقل را بر لب آن چاه ذقن پا لغزد****دل به آن ناحيه جهلست كه عاقل برود

دارد آن غمزه كماني كه به چشم نگران****ناوكي سردهد آهسته كه تا دل برود

دارم از خوف و رجا كشتي سر گرداني****كه نه در ورطه بماند نه به ساحل برود

عشق چون كهنه شود محو نگردد به فراق****نخل از جا نرود ريشه چو در گل برود

ابر رحمت چو ترشح كند اميد كزان****رقم قتل من از نامهٔ قاتل برود

دير پرواي كسي بشنو و تاخير مكن****تا به آن مرتبه تاخير به ساحل برود

گر كني قصد قتالي و نيالائي تيغ****خون ز بسمل گه صد ناشده بسمل برود

محتشم لال شود طوطي طبعم مي گفت****اگر آن

آينه رويم ز مقابل برود

غزل شماره 253: دست به دست همچو گل آن بت مست مي رود

دست به دست همچو گل آن بت مست مي رود****گر ز پيش نمي روم كار ز دست مي رود

من به رهش چو بي دلان رفته ز دست و آن پري****دست به دوش ديگران سر خوش و مست مي رود

دل به اراده مي دهد جان به كمند زلف او****ماهي خون گرفته خود جانب شست مي رود

من به خيال قامتت مي روم از جهان برون****شيخ به فكر طوبي از همت پست مي رود

بار چو بستم از درت مانع رفتنم مشو****زان كه مسافر از وطن بار چو بست مي رود

خانه پرست از ريا رفت و به كعبه كرد جا****كعبهٔ ماست هر كجا باده پرست مي رود

گيسوي حور اگر بود دام فسون ز قيد آن****مرغ كه جست مي پرد صيد كه رست ميرود

كلك زبان محتشم در صفت تو اي صنم****هر سخني كه زد رقم دست به دست مي رود

غزل شماره 254: آن كه اشگم از پيش منزل به منزل مي رود

آن كه اشگم از پيش منزل به منزل مي رود****وه كه با من وعده مي فرمود و با دل مي رود

اشگم از بي دست و پائي در پي اين دل شكار****بر زمين غلطان چو مرغ نيم به سمل مي رود

حال مستعجل وصالي چون بود كاندر وداع****تا گشايد چشم تر بيند كه محمل مي رود

با وجود آن كه ضبط گريه خود مي كنم****ناقه اش از اشك من تا سينه در گل مي رود

نوگلي كازارش از جنبيدن باد صباست****آه كز آه من آزرده غافل مي رود

محتشم بهر نگاه آخرين در زير تيغ****مي كند عجزي كه خون از چشم قاتل مي رود

غزل شماره 255: باز ما را جان به استقبال جانان مي رود

باز ما را جان به استقبال جانان مي رود****تن به جا مي ماند و دل همره جان مي رود

باز جيبي چاك خواهم زد كه دستم هر زمان****بي خود از وسواس دل سوي گريبان مي رود

باز خواهم در خروش آمد كه وقت حرف صوت****بر زبان نطقم اول آه و افغان مي رود

باز خواهم غوطه زد در خون كه از بحر درون****سوي چشمم ابر خون باري شتابان مي رود

باز دست از ديده خواهم شست گز عيب كسان****مي كند ايما كه آن يوسف ز كنعان مي رود

باز محكم مي شود با درد پيمان دلم****كاينچنين بردم گمان كان سست پيمان مي رود

باز لازم شد وداع جان كه هردم هاتقي****با دلم آهسته مي گويد كه جانان مي رود

باز درخواب پريشان ديدنم شب تا به روز****چون نباشم كز كف آن زلف پريشان مي رود

محتشم در عشق رفت آن صبر و ساماني كه بود****بخت اكنون از من بي صبر و سامان مي رود

غزل شماره 256: آن مه كه صورتش ز مقابل نمي رود

آن مه كه صورتش ز مقابل نمي رود****از ديده گرچه مي رود از دل نمي رود

زور كمند جذبه من بين كه ناقه اش****بسيار دست و پا زد و محمل نمي رود

حاضر كنيد توسن او كز سرشك من****ره پر گلست و ناقه درين گل نمي رود

طور من آن يگانه نمي آورد به ياد****تا با رفيق تو دو سه منزل نمي رود

مجنون صفت رميده ز شهرم دل آنچنان****كش مي كشند اگر به سلاسل نمي رود

تيغ اجل سزاست تن كاهل مرا****كاندر قفاي آن بت قاتل نمي رود

در بحر عشق محتشم از جان طمع ببر****كاين زورق شكسته به ساحل نمي رود

غزل شماره 257: از بادهٔ لاله تو چو در ژاله ميرود

از بادهٔ لاله تو چو در ژاله ميرود****خون قطره قطره در جگر لاله ميرود

چشم تو هندوئيست كه پنداري از خطا****صد ترك تند خوش به دنباله ميرود

از خشگ سال ناز جهان ميشود خلاص****سال دگر كه ماه تو در هاله ميرود

زين بادهٔ دو ساله كه مي آورند باز****ناموس زهد زاهد صد ساله ميرود

از شكر ني قلمم هردم از عراق****صد كاروان قند به بنگاله ميرود

زيبا عروس جمله انديشه ام به كار****بي مشتري فريبي دلاله ميرود

شب محتشم چو مي كند آهنگ نوحه ساز****تا روز از زمين به فلك ناله ميرود

غزل شماره 258: اگر شراب خوري صد جگر كباب شود

اگر شراب خوري صد جگر كباب شود****وگر تو مست شوي عالمي خراب شود

ز ديده گر ننهد سر به جيب سيل سرشگ****ز سوز آتش دل سينه ام كباب شود

ز جيب پيرهنت هر صباح خيزد نور****چنان كه دست و گريبان بفتاب شود

نكوست رشتهٔ زرين مهر و هالهٔ ماه****كه اين سگان تو را طوق و آن طناب شود

اگر به عارض خوي كرده از چمن گذري****سمن ز شرم عرق ريزد و گل آب شود

ز روي تست فروغ جهان مباد آن روز****كه افتاب جمال تو در نقاب شود

غزل شماره 259: پيش او نيك و بد عاشق اگر ظاهر شود

پيش او نيك و بد عاشق اگر ظاهر شود****مدت هجر من و وصل رقيب آخر شود

بوده ذاتي هم كه چون يابد مجال گفتگوي****يك حديثي موجب آزار صد خاطر شود

ذره اي قدرت ندارد خصم و مي آزاردم****واي گر مثل تو برآزار من قادر شود

هرچه از ما گفت در غيبت رقيب روسيه****خود بر او خواهد شدن اكنون اگر حاضر شود

ني حديثي ميكني باور نه سوگندي قبول****جاي آن دارد كه از دستت كسي كافر شود

صد زبان گر با شدم چون بيد گويم شكر تو****بند بندم كن خلاف آن اگر ظاهر شود

محتشم پيشش بافسون غير جاي خود گرفت****ليك كار من نخواهد كرد اگر ساحر شود

غزل شماره 260: چو كار به رغم از اميد وصل تنگ شود

چو كار به رغم از اميد وصل تنگ شود****سرور در دل عاشق گران درنگ شود

چو سنگ تفرقه بخت افكند به راه وصال****سمند سعي در آن سنگلاخ لنگ شود

خوش آن كه بر سر صيدي ز پيش دستيها****ميان غمزه و ناز تو طرح جنگ شود

هزار خانه توان در ره فراغت ساخت****چو عشق خانه برانداز نام و ننگ شود

رقيب ازو طلبد كام و من به اين سرگرم****كه دانم از دم افسرده موم سنگ شود

هواي غير تصرف كند چو در معشوق****عذار شاهد عصمت شكسته رنگ شود

ز اشگ محتشم آن دوست در خطر كه مدام****زنم بر آينه جوهر به دل به زنگ شود

غزل شماره 261: چشمم چو روز واقعه در خواب مي شود

چشمم چو روز واقعه در خواب مي شود****كين من از دل تو عنان تاب مي شود

گفتي كه آتشت بنشانم به آب تيغ****تا تيغ ميكشي دل من آب مي شود

در مجلسي كه باده باغيار مي دهي****خون جگر حوالهٔ احباب مي شود

از روي سيمگون چو سحر پرده مي كشي****مه بر فلك ز شرم تو سيماب مي شود

در طاعت از تواضعت انديشهٔ جواب****جنبش فكن در ابروي محراب مي شود

آن وعدهٔ دروغ تو هم گه گهي نكوست****كارام بخش عاشق بي تاب مي شود

از بخت تيره هرچه طلب كرد محتشم****چون كيمياي وصل تو ناياب مي شود

غزل شماره 262: حسن را گر ناز او كالاي دكان مي شود

حسن را گر ناز او كالاي دكان مي شود****زود نرخ جان درين بازار ارزان مي شود

طبع آلايش گزيني كادم بيچاره داشت****جبرئيل از پرتوش آلوده دامان مي شود

صبر بي حاصل كه جز عشق و مشقت هيچ نيست****يك هنر دارد كزو جان دادن آسان مي شود

شد سراي دل خراب و يافت قصر جان شكست****اين زمان خود رخنه در بنياد ايمان مي شود

سينه چاكانرا چه نسبت با كسي كز نازكي****نيم چاكي گاه گاهش در گريبان مي شود

مي شود صياد پنهان مي كند آن گاه صيد****مي كند آن ماه صيد آن گاه پنهان مي شود

ور خورد در ظلمت از دست كسي آب حيات****پس بداند كان منم بي شك پشيمان مي شود

گفتمش بر قتل فرمان كن از دردم به جان****خنده زد كاين خود نخواهد شد ولي آن مي شود

محتشم يا گريه را رخصت مده يا صبر كن****تا منادي در دهم كامروز طوفان مي شود

غزل شماره 263: رهي دارم كه از دوري به پايان دير مي آيد

رهي دارم كه از دوري به پايان دير مي آيد****سري كز بي سرانجامي به سامان دير مي آيد

به پيراهن دريدن تا به دامان مي رود دستم****ز ضعفم چاك پيراهن به دامان دير مي آيد

صبا جنبيد و ميدان رفته شد يارب چرا اين سان****به جولان آن سوار گرم جولان دير مي آيد

دل و جان از حسد در آتش انداز انتظار او****سپه جمعست ميدان گرم و سلطان دير مي آيد

از آن سو صد بشارتها فغان دادند زين جانب****به استقبال جانهم رفت و جانان دير مي آيد

دلم بهر نگاه آخرين هم مي تپد آخر****كه شد پيمانه پر آن سست پيمان دير مي آيد

طبيب محتشم را نيست در عالم جز اين عيبي****كه بر بالين بيماران هجران دير مي آيد

غزل شماره 264: صبا از كشور آن پاكدامان دير مي آيد

صبا از كشور آن پاكدامان دير مي آيد****ز يوسف بوي پيراهن به كنعان دير مي آيد

سواري تند در جولان و شوري نيست در ميدان****چرا آن شهسوار افكن به ميدان دير مي آيد

مگر از سيل اشگم پاي قاصد در گلست آنجا****كه سخت اين بار از آن راه بيابان دير مي آيد

همانا باد هم خوش كرده منزلگاه جانان را****كه بر بالين اين بيمار گريان دير مي آيد

تو را انگشت همدم كافت جان تو زود آمد****مرا اين مي كشد كان آفت جان دير مي آيد

براي ميهماني مي كنم دل را كباب اما****دلم بسيار مي سوزد كه مهمان دير مي آيد

تو داري محتشم ز آشوب دوران كلفتي منهم****دلي پر غصه كان آشوب دوران دير مي آيد

غزل شماره 265: به گوشم مژدهٔ وصل از در و ديوار مي آيد

به گوشم مژدهٔ وصل از در و ديوار مي آيد****دلم هم ميتپد الله امشب يار مي آيد

سپند آتش شوقم كه هردم هاتفي ديگر****بگوشم مي زند كان آتشين رخسار مي آيد

بسوي در ز شوق افتان و خيزان ميروم هر دم****تصور مي كنم كان سرو خوش رفتار مي آيد

عبير افشان نسيمي كاينچنين مدهوشم از بويش****ز عطرستان آن گيسوي عنبريار مي آيد

چو دايم از دو جانب مي كند تيز آتش غيرت****اگر مي آيد امشب جزم با اغيار مي آيد

مدام از انتظار وعدهٔ او مضطرب بودم****ولي هرگز نبود اين اضطراب اين بار مي آيد

بفهمانم به دشمن چون ببرم پايش از بزمت****كه از بي دست و پائي اين قدرها كار مي آيد

چو نبود عشق عاشق سرسر هر چند ليلي را****سر مجنون نباشد بر سرش ناچار مي آيد

چه نقصان محتشم گر دل رود بر باد ازين شادي****به حمدالله كه گر دل مي رود دلدار مي آيد

غزل شماره 266: سخن كز حال خود گويم ز حرفم بوي درد آيد

سخن كز حال خود گويم ز حرفم بوي درد آيد****بلي حال دگر دارد سخن كز روي درد آيد

چنان خو كرده با دردش دل اندوهگين من****كه روزي صد ره از راحت گريزد سوي درد آيد

نجات از درد جستن عين بي درديست مي دانم****كزو هر ساعتي درد دگر بر روي درد آيد

ره غمخانهٔ من پرسد از اهل نياز اول****ز ملك عافيت هركس به جستجوي درد آيد

مبادا غير زانوي وصالش عاقبت بالين****سري كز هجر ياري بر سرزانوي درد آيد

به قدر سوز بخشد سوز بي دردان دوران را****به دل هر ناوكي كز قوت بازوي درد آيد

چنان افسرده است اي دل ملال آباد بي دردي****كه روزي محتشم صدره بسير كوي درد آيد

غزل شماره 267: به خاكم آن بت اگر با رقيب درگذر آيد

به خاكم آن بت اگر با رقيب درگذر آيد****ز مضطرب شدن من زمين به لرزه درآيد

به دشت و كوه چو از داغ عشق گريم و نالم****ز خاك لاله برويد ز سنگ ناله برآيد

ز غمزهٔ تيز نگه دير در كمان نهد آن مه****ولي هنوز بود در كمان كه بر جگر آيد

نشانه گم شود از غايت هجوم نظرها****چو تير غمزه آن شوخ از كمان بدر آيد

كمان مي كشيش آتشم به خرمن جان زد****نعوذبالله از آن دم كه مست در نظر آيد

تو را ببر من كوتاه دست چون كشم آسان****كه با خيال تو دستم به زور در كمر آيد

زمانه خوي تو دارد كه تيزتر كند از كين****به جان محتشم آن نيشتر كه پيشتر آيد

غزل شماره 268: ز خانه ماه به ماه آفتاب من بدر آيد

ز خانه ماه به ماه آفتاب من بدر آيد****من آفتاب نديدم كه ماه ماه برآيد

قدم كند از بيم پاس غير توقف****به من گهي كه ازان غمزه قاصد نظر آيد

ز ناز داده كماني به دست غمزه كه از وي****گزنده تر بود آن تير كه آرميده تر آيد

قلم چو تير كند در پيام شخص اشارت****به جنبش مژه از دود دل به هم خبر آيد

رسيد و در من بي دست و پا فكند تزلزل****چو صيد بسته كه صياد غافلش به سر آيد

هزار حرف كه از من كند سئوال چه حاصل****كه من ز نطق برآيم چو او به حرف درآيد

به اينطرف نگه تيز چند صيد نزاري****به ناوكي جهد از جا كه بر يكي دگر آيد

دو چشم جادويت آهسته از كمان اشارت****زنند تير كه در سنگ خاره كارگر آيد

فضاي ديده پرخون محتشم ز خيالت****حديقه ايست كه آبش ز چشمه جگر آيد

غزل شماره 269: قضا از آسمان هرگه در بيداد بگشايد

قضا از آسمان هرگه در بيداد بگشايد****زمين بر من زبان بهر مبارك باد بگشايد

به خاك از رشحهٔ خون نقش شيرين آيد وليلي****رگ فرهاد و مجنون را اگر فصاد بگشايد

خط پرويز را از عشق خود در وادي شيرين****كه هر جا مشكلي در ره بود فرهاد بگشايد

زبان عجز بگشايد كه اي شاه جفا پيشه****كز استيلا كمين بر صيد و خود صياد بگشايد

قضا پيش از محل تير بلائي گر كند پركش****نگهدارد كه روزي بر من ناشاد بگشايد

در حرمان كه دارد صبر دخلي در گشاد آن****كليدش هست چون بر گشته بيداد بگشايد

گره از تار زلفش محتشم نتوان گشود اما****اگر توفيق باشد كور مادرزاد بگشايد

غزل شماره 270: غمزه اش دست چو بر غارت جان بگشايد

غمزه اش دست چو بر غارت جان بگشايد****فتنهٔ صد ناوك پر كش ز كمان بگشايد

گر اشارت كند آن غمزه به فصاد نظر****در شب تار به مژگان رگ جان بگشايد

زان اشارت به عبارت چه رسد نوبت حرف****سحر بندد لب و اعجاز زبان بگشايد

با ته پيرهنش چون ببر آرم كه فتد****رعشه بر دست تصرف چو ميان بگشايد

سازدم چون تف صحراي جنون سايه طلب****مرغ غم بال كران تا به كران بگشايد

بهر خاشاك دل ما شده گرداب بلا****اژدهائي كه پي طعمه دهان بگشايد

صبح محشر نفس صور چو افتد به شمار****دادخواهان تو را راه فغان بگشايد

تا شه وصل به دولت نزند تخت دوام****كي در مملكت امن و امان بگشايد

باد سرگشته به راه غمت آن سست قدم****كه چو پر كار بهم كام گران بگشايد

مدعي را ببر آن گونه به گردون كه دلم****رشته از بال و پر مرغ كمان بگشايد

مي بكش با كس و مگذار كه آه من زار****پرده از چهرهٔ صد راز نهان بگشايد

كاه ديوار شدن محتشم اوليست كه عشق****كوچه اي هست كه

راه تو از آن بگشايد

غزل شماره 271: ازين ليلي و شانم خاطر ناشاد نگشايد

ازين ليلي و شانم خاطر ناشاد نگشايد****به جز شيرين كسي بند از دل فرهاد نگشايد

چمن از دل گشايانست اما بر دل بلبل****كه دارد قيد گل از سنبل و شمشاد نگشايد

رگ باريك جانم خود به مژگان سيه بگشا****كه بيمار تو را اين مشكل از فصاد نگشايد

نخواهي داد اگر داد كسي رخ بر كسي منما****كه ديگر دادخواهان را رگ فرياد نگشايد

تو اي دل چون به بسمل لايقي بگذر ز آزادي****كه بنداز گردن صيدي چنين صياد نگشايد

بزور دست و پائي بندهٔ خود را دگر بگشا****كه روزي راه طعن بندهٔ آزاد نگشايد

ز آه من گشادي بر در آن دل نشد پيدا****دلي كز سنگ بادش لاجرم از باد نگشايد

گشاد درد زين كاخ از درون جستم ندا آمد****كه از بيرون در اين خانه گر بگشاد نگشايد

بگو اي محتشم با ناصح خود بين كه بي حاصل****زبان طعنه برمجنون ما در زاد نگشايد

غزل شماره 272: گر از درج دهانش دم زنم از من به تنگ آيد

گر از درج دهانش دم زنم از من به تنگ آيد****ور از خوي بدش گويم سخن به جنگ آيد

به پردازم به تير از دل كشيدن كو برآرد پر****ز بس كز شست او بر دل خدنگ بي درنگ آيد

رخ از مي ارغواني كرد و بيرون رفت از مجلس****به اين رنگ از بر ما رفت تا ديگر چه رنگ آيد

ز آه گريه آلودم خط ز نگاريش سر زد****چو نم گيرد هوا ناچار بر آئينهٔ زنگ آيد

چنان بدنام عالم گشتم از عشق نكونامي****كه اهل عشق را ننگ از من بي نام و ننگ آيد

حذر كن گزندم زين نخستين اي رقيب از دل****كه در ره نيش كار دهر كه راز سينه سنگ آيد

نگويم قصهٔ دلتنگي خود محتشم با او****كه ترسم من نيابم حاصلي و آن مه

به تنگ آيد

غزل شماره 273: خوش آن بيداد كز فرياد من جانان برون آيد

خوش آن بيداد كز فرياد من جانان برون آيد****نفير دادخواهان سر كشد سلطان برون آيد

به عزم بزم خاصش گيرم آن دم دامن رعنا****كه داد دادخواهان داده از ايوان برون آيد

فلك هم در طلب سرگشته خواهد گشت تا ديگر****چنين ماهي ازين نيلوفري ايوان برون ايد

خوش آن ساعت كه از اطراف صحرا سر زند گردي****چو گرد از هم به پا شده محمل جانان برون آيد

امان ده يكدم اي ماه مخالف حسبة لله****كه طوفان خورده اي از ورطهٔ طوفان برون آيد

غم جانم مخور اي همنشين اينك رسيد آن كس****كه آن شاه جهان از چشمهٔ حيوان برون آيد

به مجلس محتشم را باز خندان مي برد آن گل****معاذالله اگر اين بار هم گريان برون آيد

غزل شماره 274: به اقبال از سفر چون مركب آن نازنين آيد

به اقبال از سفر چون مركب آن نازنين آيد****به استقبال خيل او تزلزل در زمين آيد

به سرعت شخص طاقت پا بگرداند ز پشت زين****دمي كان سرو آزاد زمين بر روي زين آيد

چو او بر خانه زين جان كند بهر تماشايش****فغان و ناله از دلها و از چرخ برين آيد

زمين پر گردد از نقش جبين ماه رخساران****در آن فرخ زمان كان آفتاب مه جبين آيد

به حكم دل ز لعل يار داد خويش بستانم****مرا روزي كه ملك وصل در زير نگين آيد

ختائي ترك آمد محتشم اين كه در جنبش****به يك دنباله از آهوي مشگينش به چين آيد

غزل شماره 275: به قد فتنه گر چون در خرام آن نازنين آيد

به قد فتنه گر چون در خرام آن نازنين آيد****ز شوق آن قد و رفتار جنبش در زمين آيد

چو آيد بعد ايامي برون خلقي فتد در خون****اگر ماهي سهيل آسا برون آيد چنين آيد

به صيت حسن اول دل برد آنگه نمايد رو****چو صيادي كه دام افكنده صيدي را ز زين آيد

ز رفتارش تن و جان در بلا وين طرفه كز بالا****بر آن رفتار از جان آفرين صد آفرين آيد

به عزم سير بام از قصر مي خواهم برون آئي****چو خورشيد جهان آرا كه بر چرخ برين آيد

بتي گفتند خواهد گشت در آخر زمان پيدا****كزو صد چشم زخم ديگرت در كار دين آيد

اگر اين است آن بت محتشم با خود مقرر كن****كزو صد زخم بر دل از نگاه اولين آيد

غزل شماره 276: چو غافل از اجل صيدي سوي صياد مي آيد

چو غافل از اجل صيدي سوي صياد مي آيد****نخستين رفتن خويشم در آن كو ياد مي آيد

من پا بسته روز وعده ات آن مضطرب صيدم****كه خود را مي كشم در قيد تا صياد مي آيد

اگر ديگر مخاطب نيستم پيشش چرا قاصد****جواب نامه ام مي آرد و ناشاد مي آيد

به خون ريز من مسكين چو فرمان داده اي باري****وصيت ميكن از من گوش تا جلاد مي آيد

بتان را هست جانب داراي پنهان كه خسرو را****به آن غالب حريفي رشك بر فرهاد مي آيد

دليل اتحاد اين بس كه خون ميرانداز مجنون****به دست ليلي آن نيشي كه از فساد مي آيد

دل خامش زبانم كرده فرقت نامه اي انشا****كه هرگه مي نويسم خامه در فرياد مي آيد

ببين اي پند گوآه من و بر مجمع ديگر****چراغ خويش روشن كن كه اينجا باد مي آيد

چنان مي آيد از دل آه سرد محتشم سوزان****كه پنداري ز راه كوره حداد مي آيد

غزل شماره 277: به مرگ كوه كن كزوي المها ياد مي آيد

به مرگ كوه كن كزوي المها ياد مي آيد****هنوز از كوه تا دم ميزني فرياد مي آيد

همانا در كمال عشق نقصي بود مجنون را****كه نامش بر زبانها كمتر از فرهاد مي آيد

بد من گر به گوشت خوش نمي آيد چه سراست اين****كه بد گوي من از كوي تو دايم شاد مي آيد

چه بيداد است اين بنشين و رسوائي مكن كز تو****اگر بيداد مي آيد ز من هم داد مي آيد

ازين به فكر كارم كن كه در دامت من آن صيدم****كه خود را مي كنم آزاد تا صياد مي آيد

سزاي هرچه دي در بزم كردم امشبم دادي****تو را چون يك يك از حالات مستي ياد مي آيد

به منع مدعي زين بزم بي حاصل زبان مگشا****كه اين كار از زبان خنجر جلاد مي آيد

سگش صد دست و پا زد تا به آنكو برد با خويشم****خوش آن ياري كه از وي اين قدر

امداد مي آيد

چو بيداد آيد از وي محتشم دل را بشارت ده****كه خوبان را به دل رحمي پس از بيداد مي آيد

غزل شماره 278: با وجود آن كه پيوند آن پري از من بريد

با وجود آن كه پيوند آن پري از من بريد****گر ز مهرش سر كشم بايد سرم از تن بريد

من نخواهم داشت دست از حلقهٔ فتراك او****گر سرم خواهد به جور آن ترك صيد افكن بريد

من به مهرش جان ندادم خاصه در ايام هجر****گر برم نام وفا بايد زبان من بريد

خلعت عشاق را مي داد خياط ازل****بر تن من خلعت از خاكستر گلخن بريد

در رهش افروخت اقبال از گياه تر چراغ****در شب تار آن كه راه وادي ايمن بريد

كي بريدي متصل از دوستدار خويش دست****گر توانستي زبان طعنهٔ دشمن بريد

محتشم را از غم خود ديد گريان پيش او****گفت مي بايد ازين رسواي تر دامن بريد

غزل شماره 279: عرق از برگ گل انگيختنش را نگريد

عرق از برگ گل انگيختنش را نگريد****آب و آتش بهم آميختنش را نگريد

دامن افشاندن و برخاستنش را بينيد****ساغر افكندن و مي ريختنش را نگريد

همچو طفلي كه دهد بازي مرغان حريص****دام به نهادن و بگريختنش را نگريد

گرچه مي گويم و غيرت به دهان مي زندم****كوه سيم از كمر آويختنش را نگريد

جان ديوانهٔ من مي رود اينك بيرون****از بدن رابطه به گسيختنش را نگريد

محتشم اشك ز چشم آه ز دل كرده رها****فتنه از بحر و بر انگيختنش را نگريد

غزل شماره 280: قاصد رساند مژده كه جانان ما رسيد

قاصد رساند مژده كه جانان ما رسيد****اي درد واي بر تو كه درمان ما رسيد

خوش وداع ديده كن اي اشك كز سفر****سيلاب بند ديدهٔ گريان ما رسيد

زين پس به سوز اي تب غم كز ديار وصل****تسكين ده حرارت هجران ما رسيد

اي كنج غم تو كنج دگر اختيار كن****كاباد ساز كلبهٔ ويران ما رسيد

اي مژده بر تو مژده به بازار شوق بر****كان نورسيده ميوهٔ بستان ما رسيد

روي غريب ساختي اي داغ دل كه زود****مرهم نه جراحت پنهان ما رسيد

تابي عجب ز دست فلك خورد محتشم****دست فراق چون به گريبان ما رسيد

غزل شماره 281: سرو خرامان من طره پريشان رسيد

سرو خرامان من طره پريشان رسيد****سلسلهٔ عشق را سلسله جنبان رسيد

چاك به دامان رساند جيب شكيبم كه باز****سرو قباپوش من برزده دامان رسيد

چشم زليخاي عشق باز شد از خواب خويش****هودج يوسف نمود فتنه ز كنعان رسيد

محمل ليلي حسن ناقه ز وادي رساند****بر سر مجنون عشق شوق شتابان رسيد

باره شيرين نهاد سر به ره بيستون****كوه كن غصه را قصه به پايان رسيد

كرد شهنشاه عشق بر در دل شد بلند****كشور بي ضبط را مژدهٔ سلطان رسيد

خانهٔ مردم نهاد رو به خرابي كه باز****دجلهٔ چشم مرا نوبت طوفان رسيد

در نظر اولم اشك به دل شد به خون****بس كه به دل زخمها زان بت فتان رسيد

آن كه ز خاصان او طاقت نازي نداشت****از پي آزردنش كار به درمان رسيد

بر لب زخم دلم در نفس آخرين****شكر كه از دست دوست شربت پيكان رسيد

جان شكيبنده را صبر به جانان رساند****محتشم خسته را درد به درمان رسيد

غزل شماره 282: ز خواب ديده گشاد وز رخ نقاب كشيد

ز خواب ديده گشاد وز رخ نقاب كشيد****هزار تيغ ز مژگان برآفتاب كشيد

نه اشك بود كه چشمش به قتلم از مژه راند****كه ريخت خون من و تيغ خود به آب كشيد

ز غم هلاك شدم در ركاب بوسي او****كه پا ز دست من از حلقهٔ ركاب كشيد

خدنگ فتنه ز دل ميفتاد كج دو سه روز****به چشم بد دگر اين تير را كه تاب كشيد

نمود دوش به من رخ ولي دمي كه مرا****حواس رخت به خلوت سراي خواب كشيد

دمي كه ماند فلك عاجز چشيدن آن****به قدرت عجبي عاشق خراب كشيد

دلم به بزم تو با غير بود عذرش خواه****كه گرچه داشت بهشتي بسي عذاب كشيد

هلاك ساز مرا پيش از آن كه شهره شوي****كه كارم از تو به زاري و

اضطراب كشيد

به وصف ساده رخان محتشم كتابي ساخت****ولي چو ديد خطت خط بر آن كتاب كشيد

غزل شماره 283: زاهدان منع ز دير و مي نابم مكنيد

زاهدان منع ز دير و مي نابم مكنيد****كوثر و خلد من اين است عذابم مكنيد

چشم افسونگرش از كشتن من كي گذرد****بر من افسانه مخوانيد و بخوابم مكنيد

مدعي را اگر آواره نسازم ز درش****از سگان سر آن كوي حسابم مكنيد

من خود از بادهٔ ديدار خرابم امشب****مي مياريد و ازين بيش خرابم مكنيد

مدهيد اين همه ساغر بت سرمست مرا****من كبابم دگر از رشك كبابم مكنيد

حرف وصلي كه محال است مگوئيد به من****آب چون نيست طلبكار سرابم مكنيد

خواهم از گريه دهم خانه به سيلاب امشب****دوستان را خبر از چشم پرآبم مكنيد

چارهٔ بيخودي من به نصيحت نتوان****به خودم باز گذاريد و عذابم مكنيد

توبه چون محتشم از مي مدهيدم زينهار****قصد جان خاصه در ايام شرابم مكنيد

غزل شماره 284: خبر از رفتن آن سرو روانم مدهيد

خبر از رفتن آن سرو روانم مدهيد****بيخودم من خبر از رفتن جانم مدهيد

يا مجوئيد نشان از من سرگشته دگر****يا به آن راه كه او رفته نشانم مدهيد

ترسم افتد ز زبانم به تر و خشك آتش****نام آن سرو خدا را به زبانم مدهيد

بعد ازين بودن من موجب بدنامي اوست****خون من گرم بريزيد و امانم مدهيد

من كه از حسرت آن حور به تنگم ز جهان****به جز از مژه رفتن ز جهانم مدهيد

من كه چون ني همه دردم برويد از سر من****خويش را دردسر از آه و فغانم مدهيد

پهلوي محتشم چون فكند خواب اجل****خواب گه جز ز سر كوي فلانم مدهيد

حرف ذ

غزل شماره 285: كنم چو شرح غم او سواد بر كاغذ

كنم چو شرح غم او سواد بر كاغذ****سرشك من نگذارد مداد بر كاغذ

فرشته نيز گواهي نويسد اربيند****به قتل من خط آن حور زاد بر كاغذ

رقيب تا چه بد از من نوشته بود كه يار****ز من نهفت چو چشمش فتاد بر كاغذ

محل نامه نوشتن مرا ز دغدغه كشت****به نام غير قلم چون نهاد بر كاغذ

نوشت نامه به اغيار و اين به تركه نگاشت****به رمز نام خود از اتحاد بر كاغذ

نبود بس خط كلكش كه مهر خاتم نيز****نهاد از جهت اعتماد بر كاغذ

بياد محتشمش ليك چون عنان جنبيد****قلم ز دغدغهٔ او ستاد بر كاغذ

غزل شماره 286: اي زهر خندهٔ تو چو شهد و شكر لذيذ

اي زهر خندهٔ تو چو شهد و شكر لذيذ****زهر تو از نبات كسان بيشتر لذيذ

از قد و لب رياض تو را اي بهار ناز****هم نخل نازك آمده و هم ثمر لذيذ

قدت كه هست نيشكر بوستان حسن****سر تا به پاست لذت و پا تا به سر لذيذ

دشنام تلخ زود مكن بس كه در مذاق****زهريست اين كه بيشتر است از شكر لذيذ

روزي هزار گنج نهادي شكر فروش****بودي اگر شكر جو لبت اي پسر لذيذ

آن لب كه من گزيده ام امروز كافرم****گر ميوهٔ بهشت بود اين قدر لذيذ

مطرب ز محتشم غزلي كن ادا كه هست****نظم وي و اداي تو با يكديگر لذيذ

غزل شماره 287: اي شربت جفاي تو هم تلخ و هم لذيذ

اي شربت جفاي تو هم تلخ و هم لذيذ****خصمانه حرفهاي تو هم تلخ و هم لذيذ

رد جام عشوه ريخته ميها به زهر چشم****چشم غضب نماي تو هم تلخ و هم لذيذ

صلح و حيات و مرگ بهم داده اي كه هست****وقت غضب اداي تو هم تلخ و هم لذيذ

دي زهر و انگبين بهم آميختي كه بود****دشنام جان فزاي تو هم تلخ و هم لذيذ

اي دل ز خشم و صلح به آن لب سپرده يار****صد شربت از براي تو هم تلخ و هم لذيذ

امشب دهنده مي و نقلي كه صد اداست****با لعل دلگشاي تو هم تلخ و هم لذيذ

در عشق كس نداد شرابي به محتشم****از ماسوا سواي تو هم تلخ و هم لذيذ

حرف ر

غزل شماره 288: بس كه چون باران نيسان اي سحاب خوش مطر

بس كه چون باران نيسان اي سحاب خوش مطر****از زبان ما دعا مي بارد از دست تو زر

شوره زار وقت ما و كشتزار عمر تو****تا ابد خواهند بود از باغ جنت تازه تر

كوبيان خسرو و طي لسان و عمر نوح****كايد اين الكن زبان از عهدهٔ شكرت بدر

روزگاري بودم از ناقابلان لطف تو****منت ايزد را كه زود آن روزگار آمد به سر

شهريارا گر ز دست اقتدارت تا به حشر****بر سرم تيغ و تبر بارد و گر در و گوهر

سر مبادم گر سر موئي ز نفع و ضر آن****در كتاب دعوتم حرفش شود زير و زبر

تا جهان باشد تو باشي كامكار و كامران****تا فلك گردد تو گردي نامدار و نامور

در پناهت تا قيامت زينت عالم دهند****با عليخان ميرزا آن عالم آراي دگر

در ثنايت محتشم توفيق يابد گر بود****يك دو روزي ديگرش باقي ز عمر مختصر

غزل شماره 289: بر مه روي تو خط مشگ بار

بر مه روي تو خط مشگ بار****ساخته روزم چو شب از غصه تار

در چمن از عشق تو گل سينه چاك****بر فلك از مهر تو مه داغدار

غمزهٔ غماز تو سحر آفرين****آهوي صياد تو مردم شكار

لاله و گل از رخ تو منفعل****سنبل و ريحان ز خطت شرمسار

دل منه اي خواجه بر اسباب دهر****كام خود از شاهد و ساقي برآر

آرزوي ديدن جان گر كني****ديدهٔ دل بر رخ دلدار دار

تا بكي اي سرو قد لاله رخ****محتشم از داغ تو باشد فكار

غزل شماره 290: چنين كه من ز تو خود را نموده ام بيزار

چنين كه من ز تو خود را نموده ام بيزار****نعوذبالله اگر افتدم به تو سرو كار

هزار جان به جسد آيدم اگر روزي****كشي به قدر گناه انتقام از من زار

بسي نماند كه از كرده هاي من باشي****تو در تعرض و من در مقام استغفار

به شرمساري انگار عاشقي چكنم****اگر شكنجه زلفت ز من كشد اقرار

سزاي سركشي من بس است اين كه چو شمع****اگر تو خندي و من سوز دل كنم اظهار

هزار بار ز بي لنگري ز جا رفتم****ز بحر عاشقيم تا شد آرزوي كنار

اگر دگر سر تسخير محتشم داري****همين بس است كه يك عشوه اش كني در كار

غزل شماره 291: تا شده اي گل به تو اغيار يار

تا شده اي گل به تو اغيار يار****در دلم افزون شده صد خار خار

اي بت چين جاني و جسم بتان****پيش تو بي جان شده ديوار وار

زلف تو تاري به من اول نمود****روز من آخر شد از آن تار تار

سوخت تن از سوز تو اي دل بر او****رشحه اي از ديدهٔ خون بار بار

تا بكي اي گلشن خوبي بود****بلبل تو از غم گلزار زار

سرمه راحت مكش اي دل به چشم****ديدهٔ پرآب از غم دلدار دار

محتشم از شركت ناشاعران****دارم از انديشهٔ اشعار عار

غزل شماره 292: زهي ز سلطنتت روزگار منت دار

زهي ز سلطنتت روزگار منت دار****شكار كرده خلقت دل صغار و كبار

جدار بزم تو را مهر گشته حاشيه پوش****سوار عزم تو را چرخ گشته غاشيه دار

قضا ز لطف تو بر سائلان عطيه فشان****قدر ز قهر تو بر ظالمان بليه نگار

ز پيچ نوبت عدل بلند طنطنه ات****فتاده غلغله در هفت گنبد دوار

هنوز منت ازين سو بود اگر تا حشر****خلايق دو جهان جان كنند بر تو نثار

غزل شماره 293: افكنده ره به كلبهٔ درويش خاكسار

افكنده ره به كلبهٔ درويش خاكسار****سلطان شاه مشرب جم قدر كامكار

در چشم دهر كرد ز چرخم بزرگتر****كوچك نوازي كه نمود آن بزرگوار

نور چراغ چشم مرا يك جهان فزود****چشم و چراغ خان جهانگير نامدار

در عين افتقار رساندم به آسمان****از مقدم مبارك او فرق افتخار

هر ذره شد ز جسم خراب من اختري****سر زد چو در خرابهٔ من آفتاب وار

باران عام رحمت او برخلاف رسم****در تن اساس عمر مرا كرد استوار

كوتاه گشت پاي اجل تا ز لطف گشت****بالين طراز محتشم خسته فكار

سلطان سرفراز كه كردست ايزدش****تاج سر جميع سلاطين روزگار

غزل شماره 294: پيشت از سهوي كه كردم اي خديو كامكار

پيشت از سهوي كه كردم اي خديو كامكار****شرمسارم شرمسارم شرمسارم شرمسار

بود خاك غفلتم در ديدهٔ جوهر شناس****كز خزف نشناختم در خاصه در شاهوار

با تو گستاخانه آمد در سخن اين بي شعور****اين چه دركست و شعور استغفرالله زين شعار

گفتمت دستم بگير و مردم از شرمندگي****گرچه مي گويند اين را بندگان با كردگار

ديده ام بر پشت پا شد تا قيامت دوخته****بس كه برمن گشت گردون زين ممر خجلت گمار

طرفه تر اين كان غلط زين بندهٔ گمنام شد****واقع اندر مجلس دستور خورشيد اشتهار

پادشاه محتشم مه رايت انجم حشم****كز سپاه فتنه بادا حشمت او در حصار

غزل شماره 295: تا به سر منزل چشمم كني اي سرو گذار

تا به سر منزل چشمم كني اي سرو گذار****اشگ من مي كند اين خانه به صدرنگ نگار

تنگ دل تا نشوي در دل تنگم زد و چشم****غرفه ها ساخته ام بهر تو از گوشه كنار

گر كني سير كنان روي بصورت خانه****صورت چين كند از شرم تو روبر ديوار

پاكش از ديدهٔ غير و به دلم ساز مقام****كه در او مردم بيگانه ندارند قرار

رشگ بر شاه نشين دل من دارد خلد****كه در او حوروشي چون تو گرفتست قرار

مطلع مهر شود كلبهٔ تاريكم اگر****از جمال تو بر او عكس فتد در شب تار

باد كاخ دل و جان منزل و كاشانهٔ تو****تا زماني كه ز آفاق نماند آثار

گر به تنگي ز دل تيره وثاق تو كنم****چشم نمناك كه از غير درو نيست غبار

پا نه اي بت به سرا پردهٔ چشمم ز كرم****تا كنم بر قدمت صد در يك دانه نثار

محتشم كشته آنست كه در كلبهٔ خود****شمع مجلس كندت اي مه خورشيد عذار

غزل شماره 296: زين بيشتر ركاب ستم سر گران مدار

زين بيشتر ركاب ستم سر گران مدار****در راه وصل اين همه كوته عنان مدار

با درد و غم زيادم ازين هم عنان مكن****با آه و ناله بيشم ازين هم زبان مدار

يا پر به ميل تير نگه در كمان منه****يا تير پر كش اين قدر اندر كمان مدار

داري گمان كه مي شكنم عهد چون توئي****اي بدگمان به همچو مني اين گمان مدار

خواهي اگر به بزم رهم داد بيش ازين****بر آستانم از قرق پاسبان مدار

يك لحظه آرميده جهان از فغان من****حالم مپرس باز مرا بر فغان مدار

حرف كسي كه كرده نهان حد حرمتت****باري ز من كه پاس تو دارم نهان مدار

با يك جهان كرشمه جنبان صف مژه****برهم خورد اگر دو جهان باك از آن مدار

اي

باغبان چو باغ ز مرغان تهي كني****كاري به بلبلان كهن آشيان مدار

قدر ملك چو كم شوداز خواري سگان****گو غير حرمت سگ اين آستان مدار

گر مايلي به جور بكن هرچه ميتوان****باك از هلاك محتشم ناتوان مدار

غزل شماره 297: اي طور تو را جهان خريدار

اي طور تو را جهان خريدار****من جور تو را به جان خريدار

سوي تو كه يوسف جهاني****رو كرده جهان خريدار

وصلت به خدا كه رايگان است****هرچند خرد گران خريدار

تو ناز فروش اگر به سويت****صد گنج كند روان خريدار

گوئي همه دم برين دروبام****مي بارد از آسمان خريدار

بسته است ره سرايت از بس****افتاده بر آستان خريدار

چون محتشم از متاع وصلم****ممنوع ولي همان خريدار

غزل شماره 298: دانم اگر از دلبري قانع به جاني اي پسر

دانم اگر از دلبري قانع به جاني اي پسر****داد سبك دستي دهم در سر فشاني اي پسر

رسم وفا بنياد كن آواره اي را ياد كن****درمانده اي را شاد كن تا در نماني اي پسر

بر خاكساران بي خبر مستانه بر رخش جفا****در شاه راه دلبري خوش ميدواني اي پسر

حسنت همي گويد كه هان خوش جهاني را به كس****هيچت نمي گويد كه هي ني جواني اي پسر

با صد شكايت پيش تو چون آيم اندر يك سخن****بندي زبانم گويا جادو زباني اي پسر

ديشب سبكدستي تو را مي داد گستاخانه مي****كامروز از آن لايعقلي بر سر گراني اي پسر

ديوان شعر محتشم پر آتش است از حرف جور****غافل مشو از سوز او روزي بخواني اي پسر

غزل شماره 299: دور از تو خاك ره ز جنون مي كنم به سر

دور از تو خاك ره ز جنون مي كنم به سر****بنگر كه در فراق تو چون مي كنم به سر

بر خاك درگه تو به سر مي كند رقيب****من خاك در زبخت نگون مي كنم به سر

سرلشگر جنونم و در دشت گمرهي****بر رغم عقل راهنمون مي كنم به سر

افسانه ات شبي كه نمي آيدم به گوش****آن شب به صد هزار فسون مي كنم به سر

ز آتش تو بر كنار چه داني كه من چسان****با شعله هاي سوز درون مي كنم به سر

بر سر درين بهار تو گل زن كه من ز هجر****با خار داغ جنون مي كنم به سر

ازبس كه خون گريسته دور از تو محتشم****من در كنار دجله خون مي كنم به سر

غزل شماره 300: شطرنج صحبت من و آن مايهٔ سرور

شطرنج صحبت من و آن مايهٔ سرور****با آن كه قايم است ز من مي برد به زور

كارم درين بساط به شاهي فتاده است****كز اسب كين پياده نمي گردد از غرور

چندم به بزم خود نگذاري چه ميشود****گر بر بساط شاه كند به يدقي عبور

نزديك شد فرارم ازين عرصه كز قياس****در بازي تو ماتي خود ديده ام ز دور

نقد درست جان بنه اي دل به داد عشق****كان نقد در قليل و كثير است بي كسور

زان انقلاب كن حذر اندر بساط عشق****كانجا گريز شاه ز بيدق شود ضرور

ميرم براي آن كه ز چشم مشعبدش****شطرنج غائبانه توان باخت در حضور

بيش از محل پياده به فرزين شود به دل****چون عشق را كمال برون آرد از قصور

تا محتشم بر اسب فصاحت نهاد زين****افكند در بساط سوار و پياده شور

حرف ز

غزل شماره 301: عشق كهن به كوي تو مي آردم هنوز

عشق كهن به كوي تو مي آردم هنوز****واندر صف سگان تو مي داردم هنوز

با آن كه برده ترك توام حدت از سرشك****الماس ريزه از مژه مي باردم هنوز

زو دست قطع اشگ كه دهقان روزگار****درسينه تخم مهر تو مي كاردم هنوز

آزرد جانم از تو ز آزارهاي پيش****جان سازمش نثار گر آزاردم هنوز

غم كه دور از من ديوانه نگردد هرگز****آشنائيست كه بيگانه نگردد هرگز

غزل شماره 302: زهي ربوده لعل تو صد فسون پرداز

زهي ربوده لعل تو صد فسون پرداز****فريب خورده چشمت هزار شعبده باز

رقيب محرم راز تو گشت نزديك است****كه اشگ من به درد صدهزار پردهٔ راز

به صد شعف جهم از جا چو خوانيم سگ خويش****چه جاي آن كه به سوي خودم كني آواز

به طول و عرض شبي در وصال مي خواهم****كه بر تو عرض كنم قصه هاي دور و دراز

به نام نامي محمود در قلمرو عشق****زدند سكهٔ شاهي ولي طفيل اياز

به عهد ليلي و شيرين هزار عاشق بود****شدند زان همه مجنون و كوه كن ممتاز

عجب اگر تو هم از سوز من الم نكشي****كه هست آتش پروانه سوز شمع گداز

بپرس از نفست سر آن دهن كه جز او****كسي نرفته به راه عدم كه آيد باز

به غير ديدنش از طاقتم ازو نگذاشت****كه غيرت ار همه كاهيست سست و كوه گداز

چو نيست محتشم آن مه ز مهر دمسازت****به داغ هجر بسوز و بسوز هجر بساز

غزل شماره 303: لشگر عشقت سياهي مي كند از دور باز

لشگر عشقت سياهي مي كند از دور باز****واي بر من كز سلامت مي شوم مهجور باز

برشكست خيل طاقت ده قرار اي دل كه كرد****پادشاه عشق برپا رايت منصور باز

تا به جاي نوش بارد نيش بر ما خاكيان****فتنه مشتي خاك زد بر خانهٔ زنبور باز

من كه با خود برده بودم شور از ميدان عشق****آمدم اينك كه ميدان را كنم پرشور باز

گرچه حسن لن تراني بست راه آرزو****من همان صيت طلب مي افكنم در طور باز

پاي كوبان بر فراز بيستون عشق تو****كوه كن را لرزه مي اندازم اندر گور باز

وه كه در بازار رسوائي عشق پرده سوز****شاهدان از باده نابند نامستور باز

در برافكن ديگر اي دل جوشن طاقت كه نيست****از كمين بر من كمانكش بازوي پرزور باز

زان خط نو خيز بر خيل سليمان

خرد****خوش شكستي خواهد آوردن سپاه مور باز

گر چنين خواهد نمودن كوكب عشقم طلوع****ملك دل را سربه سر خواهد گرفتن نور باز

با وجد فقر از اقبال عشقش محتشم****چند روزي فخر خواهد كرد بر جمهور باز

غزل شماره 304: يك صبح ببام آي و ز رخ پرده برانداز

يك صبح ببام آي و ز رخ پرده برانداز****آوازه به عالم زن و خورشيد برانداز

زه شد چو كمان تو پي كشتن مردم****گوزه ز كمان اجل ايام برانداز

بربند به شاهي كمر و طوق غلامي****در گردن صد خسرو زرين كمر انداز

بهر دل مشتاق مكش تير ز تركش****نخجير چنين را به خدنگ دگر انداز

دي داشتم اي صيد فكن طاقت ازين بيش****امروز خدنگ نظر آهسته تر انداز

در گفتن راز آن چه زبان محرم آن نيست****بر گردن آمد شد و پيك نظر انداز

اي زينت بالين رقيبان شده عمري****بر من كه ز هم مي گذرم يك نظر انداز

تا غير بميرد ز شعف يك شبم از وي****پنهان كن و در شهر توهم خبر انداز

در بحر هوس كشتي ما محتشم از عشق****تا غرق نگرديده تو خود را به در انداز

غزل شماره 305: آفت من يك نگه زان نرگس مستانه ساز

آفت من يك نگه زان نرگس مستانه ساز****مستعد مستيم كارم به يك پيمانه ساز

چون ز من بندند راه آشنائي هاي تو****هرچه ميخواهي ز من غير از نگه بيگانه ساز

شور طفلان را اگر خوش داري آن رخ را دمي****كار فرماي جنون عاشق ديوانه ساز

تا به خاك راهت افتد صورت از ديوار و در****آن خرامش را زماني صرف صورت خانه ساز

تا روم آسان به خواب مرگ در بالين من****چشم افسون ساز را گوينده افسانه ساز

در وداع آخرين عيش كرد اي جغد غم****آشيان يك بار بر ديوار اين ويرانه ساز

محتشم خواهي اگر يكتائي اندر حكم خويش****خاتم دل را نگين زان گوهر يك دانه ساز

غزل شماره 306: اي هنوزت مژه از صف شكني بر سر ناز

اي هنوزت مژه از صف شكني بر سر ناز****گوشهٔ چشم تو دنباله كش لشگر ناز

ما به جان ناز كشيم از تو اگر هم روزي****خط اجازت ده حسنت شود ازكشور ناز

نام جلاد بران غمزه منه كاندر قتل****كار جلاد نباشد زدن خنجر ناز

ديده هرچند كه گستاخ بود چون بيند****تكيهٔ نخل گران بار تو بر بستر ناز

بردرت منتظرند اهل هوس واي اگر****در رغبت بگشائي و ببندي در ناز

سر آن نرگس پرحوصله گردم كه ز من****صد نگه بيند و يك ره نگرد از سر ناز

محتشم را شود آن روز سيه دفتر عمر****كه بشوئي تو ز بسياري خط دفتر ناز

غزل شماره 307: اي از مي غرور تو لبريز جام ناز

اي از مي غرور تو لبريز جام ناز****شيرين ز تلخي تو لب حسن و كام ناز

طبع مدقق حركت سنج مي نهد****بر جز و جزو از حركات تو نام ناز

ايزد براي لذت وصل آفريد و بس****معشوق را به عاشق خود در مقام ناز

يك سر نمانده بر تن و آن شوخ را هنوز****تيغ كرشمه نيم كشست از نيام ناز

مجنون ز انتظار كشيدن هلاك شد****اي ناقه دركش از كف ليلي زمام ناز

هرگز ز چشم دير نگاهش به ملك دل****پيك نظر نياورد الا پيام ناز

مجنونم از تغافل چشمش كه بس خوشست****با رغبت زياده ز حد التيام ناز

من ناصبور و مانده در وصل را كليد****در زير پاي شاهد سنگين خرام ناز

شد سر گران ز گلشن خاكم روان بلي****بوي نياز خورده دگر بر مشام ناز

گفتم عيادتي كه سبك گشته گام روح****گفتا تحملي كه گران است گام ناز

در زير تيغ مي دهد از انتظار جان****صيدي كه همچو محتشم افتد به دام ناز

غزل شماره 308: ناصحا از سر بالين من اين پند ببر

ناصحا از سر بالين من اين پند ببر****خفته بيدار به افسانه نگردد هرگز

مرغ غم ترك دل ما نكند تا به ابد****جغد دلگير ز ويرانه نگردد هرگز

اي مقيمانه درين دير دو در كرده مقام****خيز كاين راهگذر خانه نگردد هرگز

يك دم اي شيخ خبر باش كه جنت به جحيم****به دل از جرم دو پيمانه نگردد هرگز

همه جان گردد اگر آب و هوا در تن سرو****جانشين قد جانانه نگردد هرگز

محتشم چشم اميد تو به اين رشحهٔ رشگ****صدف آن در يك دانه نگردد هرگز

غزل شماره 309: دوش گر بزمم گذر كرد آن مه مجلس فروز

دوش گر بزمم گذر كرد آن مه مجلس فروز****روشني بيرون نرفت از خانهٔ من تا به روز

ديشب از شست خيالش ناوكي خوردم به خواب****روز چون شد خورد بر جانم خدنگ سينه سوز

ديدمش در خواب كاتش مي زند در خانه ام****چون شدم بيدار ديدم آه خود را خانه سوز

دوش گستاخانه زلفش را گرفتم در خيال****دستم از دهشت چو بيد امروز مي لرزد هنوز

هركه آگاه از رموز عشق شد ديوانه گشت****محتشم گر عاقلي كس را مياموز اين رموز

غزل شماره 310: دوش سرگرم از وثاق آن كوكب گيتي فروز

دوش سرگرم از وثاق آن كوكب گيتي فروز****نيم شب آمد برون چون افتاب نيم روز

همرهش فوجي ز مي خواران پر ظرف از شراب****واقف از جمعي ز آگاهان آگاه از رموز

پيش پيش لشگر حسنش پس از صد دور باش****در كمانها تيرهاي دل شكاف سينه سوز

پيش روي تابناكش كوههاي عقل و صبر****در گداز از بي ثباتي ها چو برف اندر تموز

چون به راه آثار من ناگه نمود از دود آه****پيش چشم نيم بازش چون گياه نيم سوز

دست مخمورانه اي از ناز بردوشم فكند****كامشب از دهشت به دست رعشه دوشم هنوز

محتشم فرياد كز جام غرور آن ترك مست****غافل است از فتنه زائي هاي اين چرخ عجوز

غزل شماره 311: حسن را تكيه گه آن طرف كلاهست امروز

حسن را تكيه گه آن طرف كلاهست امروز****ناز را خواب گه سياهست امروز

تا ز بالا و قدش درزند آتش به جهان****فتنه در رهگذرش چشم براهست امروز

بود بي زلفت اگر يوسف حسني در چاه****به مدد كاري او بر لب چاهست امروز

كو دل و تاب كزان زلف و خط و خال سياه****حسن را دغدغهٔ عرض سپاهست امروز

دوش عشق من ازو بود نهان واي به من****كه بر آگاهيش آن چهره گواهست امروز

مهربان چرب زبان گرم نگه بود امشب****تندخو تلخ سخن تيز نگاهست امروز

محتشم پيك نظر دوش دوانيد مرا****روز اميد مرا شعلهٔ آهست امروز

غزل شماره 312: به من كه آتش عشقش نكرده دود هنوز

به من كه آتش عشقش نكرده دود هنوز****فشاند دست كه اين وقت آن نبود هنوز

ز صبر او دل من آب شد كه دي ره صلح****گشوده بود و به من لب نمي گشود هنوز

دگر سحر كه ازو بوسه خواه شد كه ز حرف****لبش به جنبش و حسنش به خواب بود هنوز

نموده بود به من غايبانه رخ آن دم****كه در بساط به كس رخ نمي نمود هنوز

من از قيامت هجران به دوزخ افتادم****به مهد امن و امان كافر و يهود هنوز

دمي كه حور و پري سجدهٔ تو مي كردند****نكرده بود بشر را ملك سجود هنوز

طپانچه زده خورشيد عارضت مه را****كه هست از اثر آن رخش كبود هنوز

دمي كه نوبت عشقت زدم به ملك عدم****نبود در عدم آوازهٔ وجود هنوز

چو محتشم به گدائي فتادم از تو ولي****گدايي كه ازو وحشتم فزود هنوز

غزل شماره 313: ز عنبر آتش حسنت نكرده دود هنوز

ز عنبر آتش حسنت نكرده دود هنوز****محل رخ ز مي افروختن نبود هنوز

به گرد مشگ نيالوده دامن رخسار****به باده بود لب آلودن تو زود هنوز

كه شد به مي سبب آلايش وجود تو را****نيامده گنهي از تو در وجود هنوز

نموده رشحه كشيها نهالت از مي ناب****نكرده در چمن سركشي نمود هنوز

لبت كه دوش برو كاسه بوسه زده است****بود بديدهٔ باريك بين كبود هنوز

ز پند محتشم افسوس كز طبيعت تو****كه كاست نشاء ذوق مي و فزود هنوز

غزل شماره 314: دل در بدن كباب و مرا ديده تر هنوز

دل در بدن كباب و مرا ديده تر هنوز****تن غرق آب و آتش و دل پرشرر هنوز

بسمل شدم به تيغ تو چون مرغ دم به دم****گرد سر تو از سر خد بي خبر هنوز

بنياد عمر شد متلاشي و از وفا****دست تلاش من به غمت در كمر هنوز

آثار صبح حشر نمود و فلك نه شست****روي شب مرا به زلال سحر هنوز

روزي كه خار تربت من گل دهد مرا****باشد ز خار تو خون در جگر هنوز

راز دلم ز پرده سراسر برون فتاد****اين اشگ طفل مشرب من پرده در هنوز

طوفان بحر هجر نشست و بسي گذشت****وز خوف جان محتشم اندر خطر هنوز

غزل شماره 315: مردم و بر دل من باز غم يار هنوز

مردم و بر دل من باز غم يار هنوز****جان سبك رفت و من از عشق گران بار هنوز

حال من زار و به بالين رقيب آمد يار****من به اين زاري و او بر سر آزار هنوز

عشوه ات سوخته جان من و جانسوز همان****غمزه ات ساخته كار من و در كار هنوز

دل كه دارد سر ز لف تو چو غافل مرغيست****كه بدام آمده و نيست خبر دار هنوز

سرنهادند حريفان همه در راه صلاح****سر من خاك ره خانه خمار هنوز

چشم اميد شد از فرقت دلدار سفيد****محتشم منتظر دولت ديدار هنوز

غزل شماره 316: ز دور ياسمنت سبزه سر نكرده هنوز

ز دور ياسمنت سبزه سر نكرده هنوز****بنفشه از سمنت سربدر نكرده هنوز

به گرد ماه عذارت نگشته هالهٔ زلف****خطت احاطه دور قمر نكرده هنوز

چه جاي خط كه نسيمي از آن خجسته بهار****به گلستان جمالت گذر نكرده هنوز

گرفته اي همهٔ عالم به حسن عالم گير****اگرچه لشگر خط تو سر نكرده هنوز

غم نمي خوري و ميبري گمان كه فلك****مرا ز مهر تو بي خواب و خور نكرده هنوز

چو شمع گرم ملاقات مردمي و صبا****ز آه سرد منت باخبر نكرده هنوز

نصيحتت كه به صد گونه كرده ام پيداست****كه در دلت يكي از صد اثر نكرده هنوز

ولي با اين همه مجنون دل رميدهٔ تو****خيال طرفه غزال دگر نكرده هنوز

ز چشم اگرچه فكندي فتاده خود را****ز الفتات تو قطع نظر نكرده هنوز

عجب كه اين غزل امشب به سمع يار رسد****كه هست تازه و مطرب ز بر نكرده هنوز

ز محتشم مكن اي گل تو نيز قطع نظر****كه جاي غير تو در چشم تر نكرده هنوز

غزل شماره 317: اي در زمان خط تو بازار فتنه تيز

اي در زمان خط تو بازار فتنه تيز****انجام دور حسن تو آغاز رستخيز

جولاني تو راست كه جولان ز لعب تو****صد رستخيز خاسته از هر نشست و خيز

هر روز مي كند ز ره دعوي آفتاب****كشتي حسن با تو قدر ليك در گريز

داده خواص نافه به ناف زمين هوا****هرگه به جنبش آمده آن زلف مشگبيز

داني كه چيست دوستي و كوشش وصال****با جان خود خصومت و با بخت خود ستيز

تلخي صبر گفت ولي كرد آشكار****عذري ز پي بجنبش لبهاي شهد ريز

هرچند آتشش بود افسرده محتشم****او تيز مي كند به نگه هاي تيز تيز

غزل شماره 318: بزم كين آرا و در ساغر مي بيداد ريز

بزم كين آرا و در ساغر مي بيداد ريز****كامران بنشين و در كام من ناشاد ريز

گر ز من دارد دلت گردي پس از قتلم بسوز****بعد از آن خاكسترم در ره گذار باد ريز

جرعه اي زان مي كه شيرين بهر خسرو كرده صاف****اي فلك كاري كن و در كاسهٔ فرهاد ريز

روز قسمت به اسحاب تربيت يارب كه گفت****كاين همه باران رد بر اهل استعداد ريز

اي دل آن بي رحم چون فرمان به خونريزت دهد****زخم او بنما و خون از ديدهٔ جلاد ريز

اي سپهر از بهر تاب آوردن اين سلسله****روبناي نو نه و طرح نوي بنياد ريز

در حرم گر پا نهي آيد ندا كاي آسمان****خون صيد اين زمين در پاي اين صياد ريز

خفته در پاي گل آن سرو اي صبا در جنبش آ****گل ز شاخ آهسته بيرون آر و بر شمشاد ريز

مس بود اكسير را قابل نه آهن محتشم****رو تو نقد خويش را در كوره حداد ريز

حرف س

غزل شماره 319: عقل در ميدان عشق آهسته مي راند فرس

عقل در ميدان عشق آهسته مي راند فرس****وز سم آتش مي جهاند توسن تند هوس

آن چنانم مضطرب كز من گران لنگريست****در ره صرصر غبار و بر سر گرداب خس

حال دل در سينه صد چاك من داني اگر****ديده باشي اضطراب مرغ وحشي در قفس

بشكن اي مطرب كه مجنونان ليلي دوست را****ساز ز آواز حدي مي بايد و بانگ جرس

گر خورند آب به قابس مي كنند آخر از آن****آن چه نتوان كرد زان بس باده عشق است و بس

رشتهٔ جان شد چنان باريك كاندر جسم زار****بگسلد صد جا اگر پيوند يابد با نفس

گر سگ كويش دهد يك بارم آواز از قفا****از شعف رويم بماند تا قيامت باز پس

مي تواند راندم زين شكرستان هرگه او****ذوق شيريني تواند بردن از

طبع مگس

حيف كز دنيا برون شد محتشم وز هيچ جا****حيف و افسوسي نيامد بر زبان هيچ كس

غزل شماره 320: با من از ابناي عالم دلبري مانده است و بس

با من از ابناي عالم دلبري مانده است و بس****دلبري را تا كه در عالم نمي ماند به كس

كار چشم نيم باز اوست در ميدان ناز****از خدنگ نيم كس فارس فكندن از فرس

يار بر در كي ستادي غير در بر كي بدي****آن غلط تمييز اگر بشناختي عشق از هوس

نيست امشب محمل ليلي روان يا كرده اند****بهر سرگرداني مجنون زبان بند جرس

خون دل كز سينه تال ميزد از دست تو جوش****عاقبت راه تردد بست بر پيك نفس

صد جهان جان خواهم از بهر بلا گردانيت****چون به حشر آئي دو عالم دادخواهداز پيش و پس

مرغ طبعم را مكن آزار كو را داده اند****آشيان آنجا كه ايمن نيست سيمرغ از مگس

من گل آن آتشين با غم كه در پيرامنش****برق عالم سوز دارد صد خطر از خار و خس

محتشم را يك نظر باقيست در چشم و لبت****يك نگه دارد تمنا يك سخن دارد هوس

غزل شماره 321: آخر اي بي رحم حال ناتوان خود بپرس

آخر اي بي رحم حال ناتوان خود بپرس****حرف محرومان خويش از محرمان خود بپرس

نام دورافتادگان گر رفته از خاطر تو نيز****از فراموشان بي نام و نشان خود بپرس

چون طبيب شهر گويد حرف بيماران عشق****گر توان حرفي ز درد ناتوان خود بپرس

من نمي گويم بپرس از ديگران احوال من****از دل بي اعتقاد بدگمان خود بپرس

شرح آن زاري كه من بر آستانت مي كنم****از كسي ديگر مپرس از پاسبان خود بپرس

يا مپرس احوال من جائيكه باشد مدعي****يا به تغيير زبان از هم زبان خود بپرس

محتشم بر آستانت از سگي خود كم نبود****حالش آخر از سگان آستان خود بپرس

غزل شماره 322: اي پري راه ديار آن پري پيكر بپرس

اي پري راه ديار آن پري پيكر بپرس****خانهٔ قصاب مردم كش از آن كافر بپرس

با حريفان حرف آن مه بر زبان آور به رمز****از نظر بازان ره آن قصر و آن منظر بپرس

در هوايش تيز رو چون كوكب سياره شود****وز هواداران آن سرو بلند اختر بپرس

جان سوي او رفته زان محبوب جانبازش طلب****دل بر او مانده احوالش از آن دلبر بپرس

بعد پرسش اي صبا با او بگو اي بي وفا****از وفا يك ره تو هم زان بي دل ابتر بپرس

عاشق قصاب را خون خود اندر گردن است****با تو گفتم محتشم گر نيستت باور بپرس

غزل شماره 323: آن قدر شوق گل روي تو دارم كه مپرس

آن قدر شوق گل روي تو دارم كه مپرس****آن قدر دغدغه از خوي تو دارم كه مپرس

چون ره كوي تو پرسم دلم از بيم تپد****آن قدر ذوق سر كوي تو دارم كه مپرس

سر به زانوي خيال تو هلالي شده ام****آن قدر ميل به ابروي تو دارم كه مپرس

از خم موي توام رشتهٔ جان ميگسلد****آن قدر تاب ز گيسوي تو دارم كه مپرس

صدره از هوش روم چون رسد از كوي تو باد****آن قدر بيخودي از بوي تو دارم كه مپرس

جانم از شوق رخت دير برون مي آيد****انفعال آن قدر از روي تو دارم كه مپرس

محتشم تا شده خرم دلت از پهلوي يار****آن قدر ذوق ز پهلوي تو دارم كه مپرس

محتشم تا شده آن شوخ به نظمت مايل****ذوقي از طبع سخنگوي تو دارم كه مپرس

غزل شماره 324: باز آشفته ام از خوي تو چندان كه مپرس

باز آشفته ام از خوي تو چندان كه مپرس****تابها دارم از آن زلف پريشان كه مپرس

از بتان حال دل گمشده مي پرسيدم****خنده اي كرد نهان آن گل خندان كه مپرس

در تب عشق به جان كندن هجران شده ام****نااميد آن قدر از پرسش جانان كه مپرس

محتشم پرسد اگر حال من آن سرو بگو****هست لب تشنه پابوس تو چندان كه مپرس

غزل شماره 325: اي سنگ دل ز پرسش روز جزا بترس

اي سنگ دل ز پرسش روز جزا بترس****خون من غريب مريز از خدا بترس

هر دم به سينه راه مده كينهٔ مرا****وز آه سينه سوز من مبتلا بترس

بر بي دلان ز سخت دليها مكش عنان****از سنگ خود نه اي تو ز تير دعا بترس

بي ترس و باك من به خطا ترك كس مكن****زان ناوك خطا كه ندارد خطا بترس

دي با رقيب يافت مرا آشنا و گفت****اي محتشم ازين سگ نا آشنا بترس

غزل شماره 326: خموشيت گره افكند در دل همه كس

خموشيت گره افكند در دل همه كس****بگو حديثي و بگشاي مشكل همه كس

بدان كه هر نظري قابل جمال تو نيست****مكن چو آينه خود را مقابل همه كس

رخي كه بال ملك را خطر ز شعلهٔ اوست****روا بود كه شود شمع محفل همه كس

عداوتم به دل كاينات داده قرار****محبتي كه سرشتست در دل همه كس

زمانه گشت پرآشوب و من به اين خوش دل****كه از خيال تو خالي شود دل همه كس

زرشك مايل مرگم كه از غلط كاريست****به غير محتشم آن سرو مايل همه كس

حرف ش

غزل شماره 327: آمد ز خانه بيرون در بر قباي زركش

آمد ز خانه بيرون در بر قباي زركش****بر زر كشيده خفتان شاهانه بسته تركش

سرو از قبا گران بار گل از هوا عرق ريز****رنگ از حيا دگرگون زلف از صبا مشوش

در سر هواي جولان بر لب نشان باده****غالب نشاط خندان شيرين مذاق سرخوش

هنگام تركتازش طاقست در نظرها****آن چين زدن بر ابرو وان هي زدن بر ابرش

آن كز نهيبش آتش شد بر خليل گلزار****در باغ روي او داد گل را مزاج آتش

دل وحشي است بندي من از علاقهٔ او****با شير در سلاسل با مرگ در كشاكش

از صيقل محبت كانهم ز پرتو اوست****طبعي است محتشم را كائينه ايست بي غش

غزل شماره 328: شبي كه مي فكند بي تو در دلم الم آتش

شبي كه مي فكند بي تو در دلم الم آتش****ز آه من به فلك مي رود علم علم آتش

كباب كرده دل صد هزار ليلي و شيرين****لبت كه در عرب افكنده شور و در عجم آتش

ز جرم عشق اگر عاشقان روند به دوزخ****شود به جانب من شعله كش ز صد قدم آتش

ز سوز دل چو به او شرح حال خويش نويسم****هزار بار فتد در زبانه قلم آتش

چوني بهر كه سرآورده ام دمي شب هجران****درو فكنده ام از ناله هاي زير و بم آتش

به يك پياله كه افروختني چراغ رخت را****فكندي اي گل رعنا به حال محتشم آتش

غزل شماره 329: هرتار كه در طره عنبر شكن استش

هرتار كه در طره عنبر شكن استش****پيوند نهالي برگ جان من استش

ترسم ز دماغ دل من دود برآرد****آن دوده كه زيب ورق ياسمنستش

مي سوزدم از آرزوي رنگي و بوئي****با آن كه گل و لاله چمن در چمنستش

هست از ورق شرم و حيا دست خودش نيز****زان جوهر جان دور كه در پيرهنستش

شيرين همه ناز است ولي ناز دل آشوب****از گوشهٔ چشمي است كه با كوهكنستش

گفتم كه در آن تنگ شكر جاي سخن نيست****رنجيد همانا كه درين هم سخن استش

در سينهٔ گرمم دل آواره در آن كوي****مرغيست كه درآتش سوزان وطنستش

هر بنده كه گرديده بر آن در ادب آموز****اهليت سلطاني صد انجمنستش

گر جان رود از تن نرود محتشم از جا****كز لطف تو جاني دگر اندر بدنستش

غزل شماره 330: محل گرمي جولان بزير سرو بلندش

محل گرمي جولان بزير سرو بلندش****قيامتست قيامت نشست و خيز سمندش

تصرف از طرف اوست زان كه وقت توجه****دراز دست تر از آرزوي ماست كمندش

ميانهٔ هوس و حسن بسته اند به موئي****هزار سلسله برهم ز جعد سلسله بندش

نهاد ياري مهر و وفا به يكطرف آخر****دل ستيزه كز جنگجوي جور پسندش

هزار جان گرامي فداي ناوك ياري****كه گاه گاه شود پر كش از كمان بلندش

ز خلق دل به كسي بند اگر حريف شناسي****كه نگسلد ز تو گر همه از آهنست مي شكنندش

مدار باك اگر كرد دل به من گله از تو****كه پيش ازين ز تو بسيار ديده ام گله مندش

درم خريده غلام ويست محتشم اما****صلاح نيست كه گويم خريده است به چندش

غزل شماره 331: رخش شمعي است دود آن كمند عنبر آلودش

رخش شمعي است دود آن كمند عنبر آلودش****عجب شمعي كه از بالا به پايان مي رود دودش

دمي در بزم و صد ره مي كشد از بيم و اميدم****عتاب عشوه آميز و خطاب خنده آلودش

ميان آب و آتش داردم ديوانه وش طفلي****كه در يك لحظه صد ره مي شوم مقبول و مردودش

چو گنجشگيست مرغ دل به دست طفل بي باكي****كه پيش من عزيزش دارد اما مي كشد زودش

من زا لعبت پرستيها دل بازي خوري دارم****كه دارد كودكي با صد هزار آزار خشنودش

بسي در تابم از مردم نوازيهاي او با آن****كه مي دانم به جز بي تابي من نيست مقصودش

طبيب محتشم در عشق پركاريست كز قدرت****به الماس جفا خوش مي كند داغ نمك سودش

غزل شماره 332: ز دل دودي بلند آويخته زلف نگون سارش

ز دل دودي بلند آويخته زلف نگون سارش****خدا گرداندم يارب بلا گردان هر تارش

زهر چشمي به حسرت مي گشايد از پي آن گل****بهر گامي كه بر مي دارد از جا نخل گل بارش

به سر ننهاده كج تاج سياه آن ترك آتش خو****كه از آهم به يك سو رفته دود شمع رخسارش

به گلشن حسرت قدش رود از نخل بر گلشن****به نخل خشك آموزد خرامش سحر رفتارش

ز بيم غير مي گويد سخن در زير لب با من****من حيران بميرم پيش لب يا پيش رخسارش

چسان گنجانم اندر شوق ذوق لطف دلداري****كه از جان خوش تر آيد بر دل آزاده آزارش

بسي نازك فتاده جامهٔ معصومي آن گل****خدا يارب نگهدارد ز دامن گيري خارش

ز زلفش محتشم را آن چنان بنديست در گردن****كه گر سر مي كشد از وي به مردن مي رسد كارش

غزل شماره 333: ز مهيست داغ بر دل كه نديده ام هنوزش

ز مهيست داغ بر دل كه نديده ام هنوزش****ز گليست خار در كف كه نچيده ام هنوزش

ز لبي است كام جانم چو گلوي شيشه پرخون****كه به جرئت تخيل نگزيده ام هنوزش

ز شراب لعل ياري شده مشربم دگرگون****كه به لب رسيده اما نچشيده ام هنوزش

به كشاكشم فكنده سر زلف تابداري****كه به سوي خويش يك مو نگشيده ام هنوزش

دل پرده سوز دارد هوس لباس دردي****كه به قد طاقت او نبريده ام هنوزش

به برم لباس غيرت شده نام خرقه اي را****كه ز جيب تا به دامن ندريده ام هنوزش

ز دريچهٔ محبت به دلم فتاده پرتو****ز همه جهان فروزي كه نديده ام هنوزش

همه كس شنيده آمين ز فرشته بر دعائي****كه ز زير لب برآن بت ندميده ام هنوزش

كه ز محتشم رساند به مه من اين غزل را****كه من گدا به خدمت نرسيده ام هنوزش

غزل شماره 334: اي به ستم دل تو خوش تيغ بكش مرا بكش

اي به ستم دل تو خوش تيغ بكش مرا بكش****منت اين و آن مكش تيغ بكش مرا بكش

ناوك غمزه چون زني گر نكنند جان سپر****ماه و شان نشانهٔ وش تيغ بكش مرا بكش

دست به تيغ چون زني آتش شوق از دلم****گر نشود زبانه كش تيغ بكش مرا بكش

نامهٔ قتل محتشم چون كني از جفا روان****گر نكند ز مژده غش تيغ بكش مرا بكش

غزل شماره 335: بيش ازين منت وصل و از رخ آن ماه مكش

بيش ازين منت وصل و از رخ آن ماه مكش****گر كشد هجر تو را جان بده و آه مكش

وصل بي منت او با تو به يك هفته كشد****گو وصالي كه چنين است به يك ماه مكش

چون محال است رساندن به هدف تير اميد****تو كمان ستمش خواه بكش خواه مكش

همت از يار مرا رخصت استغنا داد****تو هم اي دل پس ازين پاي ازين راه مكش

سربلندي مكن از وصل را ز آن شيرين لب****منت خسروي از همت كوتاه مكش

چشم بي غيرت من گر شود از گريه سفيد****دگرش سرمه ز خاك ره آن ماه مكش

يا وفا يا ستم از كش بكشم چند كشي****گوئي آزار پر كاه بكش گاه مكش

محتشم ديده ز بيراهي آن سرو مپوش****رقم بي بصري بر دل آگاه مكش

غزل شماره 336: صد سال ز من دارد اگر هجر نهانش

صد سال ز من دارد اگر هجر نهانش****به زان كه ببينم به طفيل دگرانش

مي كرد شبي نسبت خود شمع به خوبان****چون خواست كه نام تو برد سوخت زبانش

دل داشت يقين نيستي آن دهن اما****از خنده بسيار گرفتي به گمانش

خوبان بشتابيد به دل جوئي عاشق****زان پيش كه جوئيد و نيابيد نشانش

در چشم تو صد شيوه عيانست ز مستي****صد شيوه ديگر كه محال است بيانش

مي كرد دل انكار وجود دهنت را****از خنده بسيار فكندي به گمانش

پيوند گسل نيست دل محتشم از تو****گر بگسلد از تاب جفا رشتهٔ جانش

غزل شماره 337: هزارگونه متاع است ناز را به دكانش

هزارگونه متاع است ناز را به دكانش****نگاه گوشهٔ چشم از متاع هاي گرانش

خطاب خود به من از اهل بزم خاسته پنهان****كه نرگسش شده گويا و خامش است زبانش

هزار نكته بيان مي كند به جنبش ابرو****هزار نكته ديگر كه مشكل است بيانش

حواله دل محروم من نمي شود الا****به سهو تير نگاهي كه مي جهد ز كمانش

دلم كه صبر و خرد برده اند بي خبر از وي****به آن دو نرگس فتان مگر كه فتنه گمانش

به من كه ساده دلي كاملم ملاطفت وي****تغافليست كه خود نام كرده لطف نهانش

كسي چه نام كند غبن اين معامله كاورا****نگاه بر دگرانست و محتشم نگرانش

غزل شماره 338: آن شاه حسن بين و به تمكين نشستنش

آن شاه حسن بين و به تمكين نشستنش****و آن خيرگي و طرف كله برشكستنش

آن تير غمزه پركش و از منتظر كشي است****موقوف صد كمان ز كمانخانه جستنش

سروي است در برم كه براندام نازنين****ماند نشان ز بند قبا چست بستنش

سر رشتهٔ رضا به دل غير بسته يار****اما چنان نبسته كه به توان گسستنش

باشد كمينه بازي آن طفل بر دلم****بر همزدن دو چشم و به صد نيش خستنش

صيديست محتشم كه به قيدي فتاده ليك****مرگيست بي تكلف از آن قيد رستنش

غزل شماره 339: بزم برهم زده اي اي دل بر خشم به جوش

بزم برهم زده اي اي دل بر خشم به جوش****چشم از جنگ بغوغالب از اعراض خموش

گرميش شعلهٔ فروزان ز رخ ماه شعاع****تلخيش زهر چكان از دو لب زهر فروش

خواب بيهوشي و كيفيت مستي ز سرش****جسته از پرزدن مرغ سراسيمه هوش

ضبط بيتابي خود كرده ولي در حركت****پيرهن زان تن و اندام و قبازان برو دوش

داغ دلهاي فكار از حركاتش به خراش****مرغ جانهاي نزار از سكناتش به خروش

سخني كامده از حوصلهٔ ناطقه بيش****لب فرو بستنش از نطق فروبسته بگوش

محتشم هركه خورد باده به دشمن ناچار****كند آخر مي اعراض بدين مرتبه نوش

غزل شماره 340: ز خانه تاخت برون كرده ساغري دو سه نوش

ز خانه تاخت برون كرده ساغري دو سه نوش****لب از شراب در آتش گل از عرق در جوش

خمار رفته ز سر تازه نشاء از مي تلخ****اثر ز تلخي مي در لبان شهدفروش

چو شاخ گل شده كج در ميان خانه زين****اتاغه از سر دستار ميل سر دوش

ز رخش راندنش از ناز در نشيب و فراز****زمين ز شوق به افغان و آسمان به خروش

نموده دوش بدوش ابروان خم به خمش****به زور غمزهٔ كمان ها كشيده تا سردوش

سرشك كرده هم آغوش كامكاران را****قباي ترك كه تنگش كشيده در آغوش

لباس بزم به برآمد آن چنان كه مگر****رود جريده زند برهزار جوشن پوش

ز حالت مژه آن عقل مات مانده كه چون****يكي شراب خورد ديگري رود از هوش

ستاده محتشم از دور بهر عرض نياز****لب از اشاره به جنبش زبان عرض خموش

غزل شماره 341: سحر به كوچه بيگانه اي فتادم دوش

سحر به كوچه بيگانه اي فتادم دوش****فتاد ناگهم آواز آشنا در گوش

كه خوش به بانگ بلند از خواص مي مي خواست****ازو دهاده و زا اهل بزم نوشانوش

من حزين تن و سر گوش گشته و رفته****ز پا تحرك و از تن توان و از دل هوش

ستادم آن قدر آن جا كه داد مرغ سحر****هزار مرتبه داد خروش و گشت خموش

صباح سر زده آن كو صبوح كرده بتي****گران خرام و سرانداز و بيخود و مدهوش

گرفته بهر وي از پاس و اقفان سر راه****نموده تكيه گهش نيز محرمان سر و دوش

چو پيش رفتم خود را زدم در آن آتش****كه بود آن كه ازو ديگ سينه ميزد جوش

ز بي شعوريم اول اگر ز جا نشناخت****شناخت عاقبت اما ز طرز راه و خروش

چنان به تنگ من از سرخوشي درآمد تنگ****كه گوئي آمده تنگم گرفته در آغوش

اگرچه جاي هزار اعتراض

بود آن جا****بر آن قدح كش بي قيد كيش عشرت كوش

نگفت محتشم از اقتضاي وقت جز اين****كه مي ز بزم رود خود به كوي باده فروش

غزل شماره 342: آهوي او كه بود بيشه دل صيدگهش

آهوي او كه بود بيشه دل صيدگهش****مي گدازد جگر شير ز طرز نگهش

از بدآموزي آن غمزه نمي گردد سير****ناز كافتاده به دنبالهٔ چشم سيهش

دو جهان گشته به حسني كه اكر در عرصات****به همان حسن درآيد گذرند از گنهش

مه جبيني ز زمين خاسته كز قوت حسن****پنجه در پنجهٔ خورشيد فكند است مهش

واي بر ملك دل و دين كه شد آخر ز بتان****نامسلمان پسري فتنه گري پادشهش

چكند گر نكند خانهٔ مردم ويران****پادشاهي كه به جز فتنه نباشد سپهش

محتشم در گذر آن چشم كه من ديدم دوش****جبرئيل ار گذرد مي زند از غمزه رهش

غزل شماره 343: به عزم رقص چون در جنبش آيد نخل بالايش

به عزم رقص چون در جنبش آيد نخل بالايش****نماند زنده غير از نخل بند نخل بالايش

عجب عيبي است غافل بودن از آغاز رقص او****به تخصيص از نخستين جنبش شمشاد بالايش

بميرم پيش تمكين قد نازك خرام او****كه در جنبش به غير از سايهٔ او نيست همتايش

براندازد ز دل بنياد آرام آن سهي بالا****چو اندازد هواي رقص جنبش در سر و پايش

به تكليف آمد اندر رقص اما فتنه كرد آن گه****كه ميل طبع بي تكليف مي شد در تماشايش

فشانم بر كدامين جلوه اش جان را كه پنداري****دگرگون جلوه پردازيست هر عضوي ز اعضايش

به رقص آيند در زنجير زلفش محتشم دلها****چو باد جلوه بي حد در سر زلف سمن سايش

غزل شماره 344: مهي كه زينت حسنست گرمي خويش

مهي كه زينت حسنست گرمي خويش****طپانچه بر رخ خورشيد مي زند رويش

چرنده را ز چرا باز مي تواند داشت****نگاه دلكش ناوك گشاي آهويش

هزار خنجر زهر آب داده نرگس او****كشيده بهر دليري كه بنگرد سويش

چنان ربود دل مرا كه هيچ ديده نديد****همين كديايت محل غمزهٔ محل جويش

ز راه ديده به دل مي رسد هزار پيام****به نيم جنبشي از گوشهاي ابرويش

خدنگ نيمكش غمزه اش نخورده هنوز****به من چشانده فلك زور و دست و بازويش

نهفته كرده كماني به زه كه بي خبرند****ز ناوك افكني آن دو چشم جادويش

خموشيش نه ز اعراض بود دي كه نداد****به لب مجال سخن غمزه سخنگويش

هنوز محتشم آن ماه نارسيده ز راه****بيا ببين كه چه غوغاست بر سر كويش

غزل شماره 345: پري وشي دل ديوانه مي كشد سويش

پري وشي دل ديوانه مي كشد سويش****كه نيست حد بشر سير ديدن رويش

به نوگلي نگرانم كه مي دمد چو گياه****كرشمه از در و ديوار گلشن كويش

هنوز تيغ نيالوده تيز دستي بين****كه موج خون ز زمين مي رسد به بازويش

قيامتست قيامت كه صور فتنه دميد****جهان ز فتنهٔ نو خيز قد دلجويش

ز خاك يوسف گل پيرهن دمد گل رشك****اگر به مصر بردبار از چمن بويش

چه رغبت است كه سر بر نمي تواند داشت****ز مزرع دل مردم چرنده آهويش

ز دور كرد شكاري مرا رساند از سحر****خدنگ نيمكش غمزه چشم جادويش

لبش خموش و زبان كرشمه اش گويا****ز نكته پروري گوشه هاي ابرويش

چو محتشم به نخستين خدنگ او افتاد****هزار بوسه فلك زد به دست و بازويش

غزل شماره 346: مباش اي مدعي خوش دل كه از من رنجه شد خويش

مباش اي مدعي خوش دل كه از من رنجه شد خويش****كه شمشير و كفن در گردن اينك مي روم سويش

هلال آسا اگر سايد سرم بر آسمان شايد****كه باز از سر گرفتم سجدهٔ محراب ابرويش

ز بس كز انفعالم مانده سر در پيش چون نرگس****درين فكرم كه چون خواهم فكندن چشم بر رويش

امان مي خواهم از كثرت كه گويم يك سخن با او****زبانم تا به سحر غمزه بندد چشم جادويش

من گمراه عشق و محنت او تازه اسلامم****به جرم توبه ام شايد نسوزد آتش خويش

كند بختم ز شادي صد مباركباد اگر از نو****نهد داغ غلامي بر جبينم خال هندويش

رقيبا آن كه از رشگ تو با غم بود هم زانو****همين دم تكيه گاه يار خواهد بود بازويش

به اين سگان اي مدعي زان در مسافر شو****كه ديگر شد مجاور بر سر كوي سگ كويش

دو روزي گر ز هجرم غنچه سان دلتنگ كرد آن گل****ز پيوند قديمي باز كردم جا به پهلويش

نهد گر دست جورش از تطاول اره بر فرقم****دگر دست تعلق

نگسلم چون شانه از مويش

عجب گر بشنوي بوي صلاح از محتشم ديگر****كه بست و محكمست اين بار دل در جعد گيسويش

حرف ص

غزل شماره 347: كاش مرگم سازد امشب از فغان كردن خلاص

كاش مرگم سازد امشب از فغان كردن خلاص****تا سگش از درد سر آسوده گردد من خلاص

شد گرفتاري ز حد بيرون اجل كو تا شود****من ز دل فارغ دل از جان رسته جان از تن خلاص

داشتم در صيد گاه صد زخم از بتان****در نخستين ضربتم كرد آن شكارافكن خلاص

سوختم ز آهي كه هست اندر دلم از تير خويش****روزني كن تا شوم از دود اين گلخن خلاص

بي تو از هستي به جام مرغ روحم را بخوان****از قفس تا گردد آن فرقت كش گلشن خلاص

محتشم در عاشقي بدنام شد پاكش بسوز****تا شوي از ننگ آن رسواي تر دامن خلاص

غزل شماره 348: مدعي چند بود با سگ آن كو مخصوص

مدعي چند بود با سگ آن كو مخصوص****اهل حرمت همه محروم همين او مخصوص

با حريفي چو تو در بزم زبان بازي غير****چيست گر نيست نهان با تو پري رو مخصوص

تا زهم سلسله حسن نپاشد مگذار****كه شود بادبه آن زلف سمنبو مخصوص

گرنه در خلوت خاصت بدمن مي گويد****روز و شب چيست به خاصان تو بد گوه مخصوص

وه كه گشتم ز تمناي خصوصيت تو****همچو موئي و نگشتم به تو يك مو مخصوص

سوخت صد جان به خصوصيت خاصان تو غير****آه از آن دم كه شود با تو جفا جو مخصوص

محتشم نيست قبولم كه به صد قرن شوي****تو به آن دير خصوصيت بدخو مخصوص

غزل شماره 349: منم از مهر به غم خوردنت اي يار حريص

منم از مهر به غم خوردنت اي يار حريص****تو غلط مهر به غمخواري اغيار حريص

باغ حسن تو نم از خون جگر مي طلبد****گريزاريست مرا ديدهٔ خونبار حريص

ز آب و آيينه بجو صورت اين سر كه چراست****به تماشاي جمالت در و ديوار حريص

مرض عشق من آن مايهٔ بد ناميها****كرده او را به هلاك دل بيمار حريص

خنده فرماي لب حسن كه آن زاري ماست****يار را كرده به آزار دل زار حريص

زود جانها به بهاي دهنش رفته كه بود****جنس ناياب و محل تنگ و خريدار حريص

ميتوان باخت ز بسياري لطفش به رقيب****كه حريص است به آزارم و بسيار حريص

نازكاين نوع شود سلسله جنبان هوس****به طلب چون نشود طبع طلبكار حريص

محتشم حرص تو ظاهر شده در ديدن او****كه به خونت شده آن غمزهٔ خونخوار حريص

حرف ض

غزل شماره 350: آخر اي سنگدل از كشتن ما چيست غرض

آخر اي سنگدل از كشتن ما چيست غرض****غير اگر بي غرضي نيست تو را چيست غرض

تو جفا پيشه چو ياري ده اهل غرضي****پس ازين ياري و اظهار وفا چيست غرض

باز در نرد محبت غلطي باخته اي****اي غلط باز ازين مغلطها چيست غرض

گر به خوبان دگر پيش تو هم از پي غير****گنهي نيست ز تهديد جزا چيست غرض

غير را دوش چو راندي به غضب باز امروز****زين نهان خواندن انديشه فزا چيست غرض

جوهر حسن بود حسن وفا حيرانم****كه نكويان جهان را ز جفا چيست غرض

محتشم داشت فغان و تو در آزار او را****شاه را ورنه ز آزار گدا چيست غرض

غزل شماره 351: اي طاعت تو بر همهٔ كائنات فرض

اي طاعت تو بر همهٔ كائنات فرض****ذكرت بر اهل صومعه و سومنات فرض

گر سجدهٔ بشر ملك از يك جهت نمود****آمد سجود تو ز جميع جهات فرض

اي در درون صد شكر ستان برون فرست****چيزي كه هست در همهٔ گيتي زكات فرض

اي دل ز جامروز جفايش كه در وفاست****ورزيدن تحمل و حلم و ثبات فرض

در وي مبين دلير كه ارباب عقل را****ضيط دل است لازم و حفظ حيات فرض

اي شيخ شكر كن تو كزين قد فارغي****شكر فراغتست بر اهل نجات فرض

بر محتشم كه هست به ياد تو روز و شب****بي خورد و خواب نيست چو صوم و صلات فرض

غزل شماره 352: روزي كه گشت بر همهٔ عالم نماز فرض

روزي كه گشت بر همهٔ عالم نماز فرض****شد ناز بر تو واجب و بر ما نياز فرض

تا در وجود آمدي اي كعبهٔ مراد****شد سجدهٔ تو بر همه كس چون نماز فرض

نتوان به هيچ وجه شمرد از بتان تو را****باشد ميان باطل و حق امتياز فرض

بنگر به عشق و بوالعجبي هاي او كزو****محمود را شده است سجود اياز فرض

بختم عجب اگر ننوازد كه گشته است****قتلم به جرم عشق به آن دلنواز فرض

آميزشي به درد كشانم نصيب باد****كز تقوي و ورع شو دم احتراز فرض

زان مرغ غمزه بيم دل محتشم نخاست****گنجشك را بود حذر از شاهباز فرض

حرف ط

غزل شماره 353: نه مي نهم از دست عشق جام نشاط

نه مي نهم از دست عشق جام نشاط****نه ميزنم به ره از بار هجر گام نشاط

غم تو يافته چندان رواج در عالم****كه از زمانه برافتاده است نام نشاط

چرا به بزم وصال تو بيشتر ز همه****كشيد شحنهٔ هجر از من انتقام نشاط

دلا به سايهٔ غم رو كه افتاب طرب****رسيده است دگر بر كنار بام نشاط

كمال حوصله بنگر كه مرغ دل هرگز****ز دام غم نرميد و نگشت رام نشاط

زنند دست به دست از حسد تمام جهان****اگر زمانه به دستم دهد زمام نشاط

به بزم عيش بده جاي محتشم كه بود****جفا كشان تو را بزم غم مقام نشاط

غزل شماره 354: گوش كردن سخنان تو غلط بود غلط

گوش كردن سخنان تو غلط بود غلط****رفتن از ره به زبان تو غلط بود غلط

از تو هر جور كه شد ظاهر و كردم من زار****حمل بر لطف نهان تو غلط بود غلط

من بي نام و نشان را به سر كوي وفا****هركه مي داد نشان تو غلط بود غلط

با خود از بهر تسلي شب يلداي فراق****هرچه گفتم ز زبان تو غلط بود غلط

تا ز چشم تو فتادم به نظر بازي من****هر كجا رفت گمان تو غلط بود غلط

در وفاي خود و بدعهدي من گرچه رقيب****خورد سوگند به جان تو غلط بود غلط

محتشم در طلبش آن همه شب زنده كه داشت****چشم سياره فشان تو غلط بود غلط

غزل شماره 355: صبر در جور و جفاي تو غلط بود غلط

صبر در جور و جفاي تو غلط بود غلط****تكيه برعهد و وفاي تو غلط بود غلط

پيش ابروي كجت سجده خطا بود خطا****سر نهادن به رضاي تو غلط بود غلط

با تو شطرنج هوس چيدن و بودن ز غرور****ايمن از مغلطهاي تو غلط بود غلط

دردبر درد خود افزودن و صابر بودن****به تمناي دواي تو غلط بود غلط

چون بناشاديم اي شوخ بلا بودي شاد****شادبودن به بلاي تو غلط بود غلط

بود چون راي تو آزار من از بهر رقيب****ديدن آزار براي تو غلط بود غلط

محتشم حسرت پابوس تو چون برد به خاك****جانفشانيش به پاي تو غلط بود غلط

حرف ظ

غزل شماره 356: به هجر يار كه از غير آن ندارم حظ

به هجر يار كه از غير آن ندارم حظ****چنان كه ز وصل آن چنان ندارم حظ

به غير حيرت عشقت چه باعث است اي گل****كه چشم دارم و از گلستان ندارم حظ

ز بس كه خورده ام از قاصدان فريب اكنون****به هيچ مژده من بدگمان ندارم حظ

نويد عمر ابد هم به گوش ناخوش نيست****كه بي تو بس كه به جانم ز جان ندارم حظ

به مزدي سفرم كاش خانمان سكون****كه از وطن من بي خانمان ندارم حظ

زهم ببر ز من اي همزبان كه من بي او****زبان ندارم و از هم زبان ندارم حظ

ره جهان دگر محتشم كنون سر كن****كه بهر عمر چنين زين جهان ندارم حظ

غزل شماره 357: من بي تو ندارم از چمن حظ

من بي تو ندارم از چمن حظ****دور از سمنت ز ياسمن حظ

بي روي تو در چمن ندارند****از صحبت هم گل و سمن حظ

بي قد تو نارواست كردن****از ديدن سرو و نارون حظ

يك ذره نمي فروشم اي گل****تشويق تو من به صد تومن حظ

خوش مي كند از دراز دستي****آغوش تو از تو سيمتن حظ

با حسن طبيعت است كز وي****با طبع كنند مرد و زن حظ

جعد تو ذقن طراز دل را****چون تشنه از آن چه ذقن حظ

جز جام كه ديد از آن دهن كام****جز جامه كه كرد ازان بدن حظ

اي مي كه به جوشم از تو چون خم****خوش داري از آن لب و دهن حظ

اين پيرهن اين تواي كه داري****زان جوهر زير پيرهن حظ

بي تابم از اين كه مي كند زلف****بازي بازي از آن ذقن حظ

لب مي گريزم از حسد كه دارد****خط زان دو لب شكرشكن حظ

در مهد كه دايه ساقيش بود****مي كرد از آن لبان لبن حظ

گو شيخ مگو مراخطا كار****من دارم از آن بت ختن حظ

او ره زن كاروان جانهاست****وين قافله را

ز راه زن حظ

پر زلزله شد جهان و دارد****زان زلزله در جهان فكن حظ

با لذت عشق خسروي داشت****شيرين ز مذاق كوه كن حظ

پروانه قرب شمع يابد****مرغي كه كند ز سوختن حظ

شد گرم كه آردم به اعراض****اعراض رقيب داشتن حظ

بد خوئي محتشم به اين خوي****خطيست كه دارد از سخن حظ

غزل شماره 358: ز لاله زار مرا بي جمال دل نواز چه فيض

ز لاله زار مرا بي جمال دل نواز چه فيض****ز جام مي لب ساقي گل عذار چه حظ

در انجمن كه نباشد مغني گل رخ****ز صوت فاخته و نغمهٔ هزار چه حظ

شكار تا شده دلهاي بي محبت را****ز تير غمزهٔ خوبان جان شكار چه حظ

چو نيست در نظر آن گل كه نوبهار من است****مرا ز باغ چه حاصل ز نوبهار چه حظ

غرض مشاهده حسن توست از خوبان****وگر بي تو ز خوبان روزگار چه حظ

درين ديار دل محتشم خوش است به يار****گهي كه يار نباشد درين ديار چه حظ

غزل شماره 359: دارم از طبع ستم خيز تو حظي و چه حظ

دارم از طبع ستم خيز تو حظي و چه حظ****وز عتاب شعف آميز تو حظي و چه حظ

مي كنم با نفس آميز نگه هاي عجب****از نگاه غضب آميز تو حظي و چه حظ

آن كه وي جرعه كش بزم تو بود امشب داشت****پيش اغيار به پرهيز تو حظي و چه حظ

نيم بسمل شده تيغ تغافل امروز****مي كند از نگه تيز تو حظي و چه حظ

دل كه از شوق كلام تو كبابست كباب****دارد از لعل نمك ريز تو حظي و چه حظ

وقت تغيير عذارت كه شد آزرده رقيب****كردم از سبزهٔ نوخيز تو حظي و چه حظ

محتشم را كه به يك موي دل آويخته اي****دارد از موي دلاويز تو حظي و چه حظ

حرف ع

غزل شماره 360: تا ميان من و آن مه شده كلفت واقع

تا ميان من و آن مه شده كلفت واقع****به رقيبم شده بيواسطه كلفت واقع

به مهي درگذري يك نظر افكندم دوش****شد ميان من و ياران همه صحبت واقع

متهم ساخت به عشق دگرم يار و نگفت****كاين تعشق شده باشد به چه صورت واقع

كار موقوف نگاهيست ميان من و او****گر بود صد جدل و خشم و كدورت واقع

مي رسد مست جنون تيغ به كف گرم غضب****شدي اي دل سر راهش به چه جرات واقع

اي نگهبان نبود گر رخ آن مه منظور****ميتوان از تو كشيد اي همه منت واقع

محتشم بردرش از خدمت خود هرزه ملاف****آيد از بي هنري چون تو چه خدمت واقع

غزل شماره 361: آن كه بود از تو به يك حرف زباني قانع

آن كه بود از تو به يك حرف زباني قانع****اين زمان نيست به صد لطف نهاني قانع

غير كز مرده لان بود به يك پرسش تو****نيست اكنون به حيات دو جهاني قانع

ابر لطف تو به سيلاب جهاني مشغول****لب من تشنه بيك قطره چكاني قانع

گر به شيرين سخني خوش نكني كام رقيب****مي شوم از تو به اين تلخ زباني قانع

نيم زخمي به جگر دارم و دانم كه به آن****نشود يار به اين سخت كماني قانع

پيش آن شاه جهان گير بميرم صد بار****كه گدائيست به يك كلبه ستاني قانع

غير را ساخت به يك آيت رحمت زنده****محتشم مرد به يك فاتحه خواني قانع

غزل شماره 362: گدايان را بود از آستانها پاسبان مانع

گدايان را بود از آستانها پاسبان مانع****مرا از آستان او زمين و آسمان مانع

من و شبهاي سرما و خيال آستان بوسي****كه آنجا نيست بيم پرده دارو پاسبان مانع

نگهبانان ز ما دارند پنهان داغها بر جان****كه ممكن نيست خوبان را شد از لطف نهان مانع

به بزم امشب هوس خواهند و لطف يار بخشنده****حجاب از هر دو جانب گرچه ميشد در ميان مانع

به او خوش صحبتي مي داشتم شد در دلش ناگه****گمان بد مرا از صحبت آن بدگمان مانع

مگر اسرار بزم دوش مي خواهد نهان از من****كه هست امشب مرا از اختلاط بدگمان مانع

چه مي گفتند در بزمش كه چون شد محتشم پيدا****شد آن مه همزبانان را به تقصير زبان مانع

حرف غ

غزل شماره 363: آمد از مجلس برون در سر هواي سير باغ

آمد از مجلس برون در سر هواي سير باغ****بادپاي جلوه در زين باد جولان در دماغ

حسن را از چهرهٔ زيباي او گل در طبق****عشق را از نرگس شهلاي او مي در اياغ

صبر را آتش ز تاب سينها در استخوان****عشق را روغن ز مغز استخوانها در چراغ

حسن نوبنياد شيرين را ظهور اندر ظهور****وز براي كوه كن جستن سراغ اندر سراغ

داده مرغ حيرتم را جاي بر طاق بلند****آن كه در ايوان حسنت بسته طاق از پر زاغ

باز راه سير با اغيار سركردي كه رشك****لاله و گل را ز اشگم تر كند در باغ وراغ

محتشم از چشم تر آتش فشان در دشت غم****آن صنم دامن كشان با اين و آن در گشت باغ

غزل شماره 364: اي به من صدق و صفاي تو دروغ

اي به من صدق و صفاي تو دروغ****مهر من راست وفاي تو دروغ

نالش غير ز جور تو غلط****بر زبانش گله هاي تو دروغ

چند گويم به هوس با دل خويش****حرف تخفيف جفاي تو دروغ

گوي چوگان هوس گشته رقيب****سر فكنده است به پاي تو دروغ

چند اصلاح جفاي تو كنم****چند گويم ز براي تو دروغ

وعدهٔ بوسه چه مي فرمائي****مي نمايد ز اداي تو دروغ

سگت از شومي آمد شد غير****گفت صد ره به گداي تو دروغ

گوئي اي ابر حيا مي بارد****از در و بام سراي تو دروغ

راست گويم به هوس مي گويد****ملك از بهر رضاي تو دروغ

عاشق از بهر رضاي تو عجب****گر نگويد به خداي تو دروغ

محتشم اين همه ميگوئي و نيست****به زبان گله زاي تو دروغ

غزل شماره 365: تا كي كشي به بي گنهان از عتاب تيغ

تا كي كشي به بي گنهان از عتاب تيغ****اي پادشاه حسن مكش بي حساب تيغ

تا عكس سر و قد تو در بر كشيده است****دارد كشيده به بد ز غيرت بر آب تيغ

در ذوق كم ز خوردن آب حيات نيست****خوردن ز دست آن مه مشكين نقاب تيغ

از بس كه بهر كشتنم افتاده در شتاب****ترسم به ديگري زند از اضطراب تيغ

يابند محرمان سحرش كشته برفراش****گر بر كسي كشد ز غضب او به خواب تيغ

قتلم فكند دوش به صبح و من اسير****مردم ز غم كه دير كشيد آفتاب تيغ

عابد كشي است در پي قتلم كه مي كشد****بر آهوي حرم ز براي ثواب تيغ

مي ديد بخت و دولت خونريز محتشم****مي بست يار چون به ميان از شتاب تيغ

غزل شماره 366: چو بر من زد آن ترك خون خوار تيغ

چو بر من زد آن ترك خون خوار تيغ****شد از خون گرمم شرر بار تيغ

شدم آن چنان كشته او به ميل****كه از ميل من شد خبردار تيغ

نه چابك تري از تو هست اي اجل****باو سر فرو آر و بسپار تيغ

چه جائيست كوي تو كانجا مدام****ز در سنگ بارد ز ديوار تيغ

ازين بزم اگر دفع من واجبست****بنه ساغر از دست و بردار تيغ

شود بر زبان تا وصيت تمام****خدا را زماني نگهدار تيغ

شده چشم مست تو خنجر گذار****تو در دست اين مست مگذار تيغ

بقا سر بجيب فنا در كشد****اگر بركشد آن ستمكار تيغ

سگ آن دليرم كه وقت غضب****شود پيش او محتشم وار تيغ

حرف ف

غزل شماره 367: دهد اگرچه برون در بي شمار صدف

دهد اگرچه برون در بي شمار صدف****تو آن دري كه برون نايد از هزار صدف

براي چون تو دري شايد اي چكيدهٔ صنع****اگر دهان بگشايد هزار بار صدف

عجب كه تا به قيامت محيط هستي را****گران شود به چنين در شاهوار صدف

توان گرفت بزر ز احترام گوشي را****كه در راز تو را باشد اي نگار صدف

شدست معتبر از خلعت تو مادر دهر****بلي ز پرتو در دارد اعتبار صدف

به جنبش آمده تا بحر هستي از اثرش****چنين دري نفكنده است بركنار صدف

به عهد محتشم از عقد نظم گوش جهان****چنان پر است كه از در شاهوار صدف

غزل شماره 368: بعد مرگ من نكرد آن مه تاسف برطرف

بعد مرگ من نكرد آن مه تاسف برطرف****مي توان مرد از براي او تكلف برطرف

تا نگردد سير عاشق بر سر خوان وصال****بود در منع زليخا حق يوسف برطرف

خاصه من كرده باغ وصل را اما در آن****بر تماشا نيستم قادر تكليف بطرف

فيض من بنگر كه چون رفتم به بزمش صد حجاب****در ميان آمد ولي شد بي توقف برطرف

چند آري در ميان تعريف بزم صوفيان****باده صافي به دست آور تصرف بر طرف

بخت ساعت ساعتم از وصل سازد كامياب****گر شود از وعدهاي او تخلف برطرف

محتشم مرد و ز تيغش مشكل خود حل نساخت****تا ابد مشكل كه گيرد زين تاسف برطرف

غزل شماره 369: آن پري را گوهر عصمت ز كف شد حيف حيف

آن پري را گوهر عصمت ز كف شد حيف حيف****آفتابي بود نورش برطرف شد حيف حيف

طرح يك رنگي فكند آن بت بهر بد گوهري****گوهر يك دانه هم رنگ خزف شد حيف حيف

آن كمان ابرو كه كس انگشت بر حرفش نداشت****تير طعن عيب جويان را هدف شد حيف حيف

آن كه كام از لعل او جستن بزر ممكن نبود****گنج تمكينش به ناداني تلف شد حيف حيف

آن كه خواندش مادر ايام فرزند خلف****عاقبت دل خوش كن صد ناخلف شد حيف حيف

نوگلي كز صوت بلبل پنبه اش در گوش بود****واله چنگ و ني و آواز دف شد حيف حيف

محتشم از درد گفتي آن چه در دل داشتي****كوش هر بي درد اين در را صدف شد حيف حيف

حرف ق

غزل شماره 370: زهي ز عشق جهاني تو را به جان مشتاق

زهي ز عشق جهاني تو را به جان مشتاق****من از كمال محبت جهان جهان مشتاق

نهان ز چشم بدان صورت تو را اين است****كه دايمم من صورت طلب به آن مشتاق

ز دست كوته خود در هواي زلف توام****چو مرغ بي پر و بالي به آشيان مشتاق

به محفل دگران در هواي كوي توام****چو آن غريب كه باشد به خانمان مشتاق

كنم سراغ سگت همچو كسي كه بود****ز رازهاي نهاني به همزبان مشتاق

عجب كه ذكر تو جزء شهادتم نشود****ز بس كه هست به نام خوشت زبان مشتاق

به محتشم چه فسون كرده اي كه مي گردد****نفس نفس به تو مايل زمان زمان مشتاق

غزل شماره 371: بيچاره باشد همواره عاشق

بيچاره باشد همواره عاشق****عشق اين چنين است بيچاره عاشق

گردون نگردد روزي كه گردد****از كوي معشوق آواره عاشق

صد پاره شد دل اما همان هست****بر روي خوبان هر پاره عاشق

گر سر كشيدي يكباره معشوق****از پا فتادي صد باره عاشق

گر شرم بودي هرگز نكردي****در روي معشوق نظاره عاشق

نبود گر آدم اي ترك خونخوار****خواهي تراشيد از خارهٔ عاشق

حسنت فزون باد تا محتشم را****بينند ياران همواره عاشق

غزل شماره 372: ز تب نالان شدي جانان عاشق

ز تب نالان شدي جانان عاشق****بلا گردان جانت جان عاشق

ز سوز نالهٔ عاشق گدازت****به گردون مي رسد افغان عاشق

تب گرم تو عالم را سيه كرد****ز خود بر سينهٔ سوزان عاشق

دمي صد بار از درد تو مي مرد****اجل مي برد اگر فرمان عاشق

به بالينت دمي نبود كه گريد****نيالايد به خون دامان عاشق

كشي گر آهي از دل خيزد آتش****ز جان عاشقان جانان عاشق

به جان محتشم نه درد خود را****كه باشد درد و محنت زان عاشق

غزل شماره 373: بر در دل مي زنند نوبت سلطان عشق

بر در دل مي زنند نوبت سلطان عشق****ما و جنون مي دهيم وعده به ميدان عشق

رايت شاه جنون جلوه نما شد ز دور****چاك به دامن رساند گرد بيابان عشق

آن كه ز لعلت فكند شور به درياي حسن****كشتي ما را نخست داد به طوفان عشق

بر سر جرم منند عفو و جزا در تلاش****تا بچه فرمان دهد حاكم ديوان عشق

عشق ز فرمان حسن داد به دست توام****وه چه شدي گر بدي حسن به فرمان عشق

زلف تو را آن كه كرد سلسلهٔ پيوند حسن****ساخت جنون مرا سلسلهٔ جنبان عشق

كرد چو حسنت برون سر به گريبان دهر****عابد و زاهد زدند دست به دامان عشق

گرد وي از بس حذر مور ندارد گذر****اين دل ويران كه هست ملك سليمان عشق

ماه رخ آن صنم مه چه رايان حسن****داغ دل محتشم شمسه ايوان عشق

غزل شماره 374: باز علم زد ز بيابان عشق

باز علم زد ز بيابان عشق****كرد جنيبت كش سلطان عشق

باز رسيد از پي هم كوه كوه****موج قوي جنبش طوفان عشق

باز صلا زد به دو كون و كشيد****فتنهٔ جهان تا به جهان خان عشق

باز به گوش مه و كيوان رسيد****غلغله از ساحت ايوان عشق

باز دل آن فارس مطلق عنان****رخش جنون تاخت به ميدان عشق

باز محل شد كه به جان بشنوند****مور و ملخ حكم سليمان عشق

باز ز معزولي عقل و خرد****دور جنون آمد و دوران عشق

اي دل نوعتهد كنون ز اتحاد****جان من و جان تو و جان عشق

محتشم ازبهر بتان قتل تو****حكم مطاع است ز ديوان عشق

غزل شماره 375: اين آينه گون سقف كه آبيست معلق

اين آينه گون سقف كه آبيست معلق****نسبت به من تشنه سرابيست معلق

اين گوي كه دستي نگهش داشته زان سوي****چون قطره آبي ز سحابيست معلق

دل مي كنداز غب غب و روي تو تصور****كز آتش سوزنده حبابيست معلق

كاكل كه به بوسيدن دوشت شده مايل****گوئي ز سر سرو غرابيست معلق

در حلقهٔ فتراك تو دايم دل بريان****آويخته چون مرغ كبابيست معلق

اين كاسه سر كاون پر نشئه ز عشقت****از بوالعجبي جام شرابيست معلق

در سينهٔ دل زير و زبر گشته ز خويت****لرزنده تر از قطرهٔ آبيست معلق

دل كز طمع لعل تو افتاده در آن زلف****آويخته مرغي ز طنابيست معلق

از هر مژه محتشم اي گوهر سيراب****از بهر نثارت در نابيست معلق

حرف ك

غزل شماره 376: در فراقش چون ندادم جان خود را اي فلك

در فراقش چون ندادم جان خود را اي فلك****نام ننگ آميز من از لوح هستي ساز حك

يار عشق ديگران را گر ز من كردي قياس****ساختي با خاك يك سان عاشقان را يك به يك

هركه شد پروانه شمعي و سر تا پا نسوخت****بايدش در آتش افكندن اگر باشد ملك

دي كه خلقي را به تير غمزه كردي سينه چاك****گر نمي كشتي مرا از غصه ميگشتم هلاك

ماه و ماهي شاهد حالند كز هجر تو دوش****آب چشمم تا سمك شد دود آهم تا سماك

بر سر خاك شهيدان خود آمد جامه چاك****اي فداي دامن پاكت هزاران جان پاك

خواهم از گلهاي اشگم پرشود روي زمين****تا نيفتد سايهٔ سرو سرافرازت به خاك

بس كه مي بينم تغير در مزاج نازكت****وقت جورت شادمانم گاه لطف اندر هلاك

حال دل رسيد از من گفتمش قلبي اذك****گفت پس دل بر كن از جا نگفتمش روحي فداك

روشن است از پر تو تيغت چراغ جان من****گر چو شمع از تن سرم صدبار برداري چه باك

محتشم روزي كه با داغت برآرد لاله سان****سر ز

جيب خاك بشناسش به جيب چاك چاك

غزل شماره 377: او كشيده خنجر و من جامه جان كرده چاك

او كشيده خنجر و من جامه جان كرده چاك****راياو قتل منست و من براي او هلاك

زان رخم حيران آن صانع كه پيدا كرده است****آتش خورشيد پرتو ز امتزاج آب و خاك

دي به آن ماه عجم گفتم فدايت جان من****گفت نشنيدم چه گفتي گفتمش روحي فداك

از غم مرگ و عذاب قبر آزادم كه هست****قتل من از دست يار و خاك من در زير تاك

بوالعجب دشتي است دشت حسن كز نازك دلي****آهوان دارند آنجا خوي شير خشمناك

جنبش درياي غم در گريه مي آرد مرا****مي زند طوفان اشگ من سمك را برسماك

محتشم هرچند گرديدم نديدم مثل تو****خيره طبعي بي حد از كافر دلي بي ترس و باك

غزل شماره 378: ما كه مي سازيم خود را در فراق او هلاك

ما كه مي سازيم خود را در فراق او هلاك****از وفاي او به جان يم از براي او هلاك

لطف او در رنگ استغنا و بر من عكس غير****از براي لطف استغنا نماي او هلاك

من كه تنگ آوردنش در بر تصور كرده ام****مي شوم از رشگ تنگي قباي او هلاك

گر بجنبد باد مي ميرم كه از بي تابيم****بهر جنبشهاي زلف مشگساي او هلاك

اي فلك يك روز كامم از وفاي او بده****پيش از آن روزي كه گردم از جفاي او هلاك

مي نهد تا غمزه ناوك در كمان مي سازدم****اضطراب نرگس ناوك گشاي او هلاك

زخم دلخواهي كه خورد از دست جانان محتشم****مدعي از رشك خواهد شد به جاي او هلاك

غزل شماره 379: اي قدت همچو نيشكر نازك

اي قدت همچو نيشكر نازك****تنت از پاي تا به سر نازك

همچو عضو تو سر و قد زيبا****همه جاي تو سيم بر نازك

از زمين ارم به آب حيات****ندهد چون قدت شجر نازك

بي خبر زد كرشمه ات رگ جان****بودش از بس كه بيشتر نازك

هست از روي نازك اندامان****كف پاي تو بيشتر نازك

بسته خوش طاقهاي ابرويت****دست قدرت به يكديگر نازك

جان مجنون گداختي ليلي****گر بدي خويش آن قدر نازك

دارد آزار بس كه افتاده****كوه سيمش گران كمر نازك

محتشم نيست در بني آدم****خوي چون خوي آن پسر نازك

غزل شماره 380: مژده اي صبر كه شد هجرت هجران نزديك

مژده اي صبر كه شد هجرت هجران نزديك****يوسف مصر وفا گشت به كنعان نزديك

غم غمين از خبر فرقت دوري شد و گشت****دوري فرقت و محرومي حرمان نزديك

گشت سررشته بعد من از آن در كوتاه****شد ره مور به درگاه سليمان نزديك

كرد عيسي ز فلك مرحله چند نزول****درد اين خاك نشين گشت به درمان نزديك

بوي خير آيد ازين وضع كه يك مرتبه شد****كوي درويش به نزهت گه سلطان نزديك

قرب آن سرو سمن پيرهن از شوق مرا****چاك پيراهن جان ساخت به جانان نزديك

محتشم گرچه نشد قطع ره هجر تمام****حاليا راه طلب گشت به جانان نزديك

حرف گ

غزل شماره 381: اي روي تو از مي ارغوان رنگ

اي روي تو از مي ارغوان رنگ****دارد سمنت ز ارغوان رنگ

در دور خط تو مي نمايد****آيينهٔ آفتاب در زنگ

در سلسلهٔ تو همچون مجنون****صد خسرو بي كلاه و اورنگ

خواهم شومت دچار اما****در خواب كه دربرت كشم تنگ

از غمزهٔ پر فن تو پيداست****كيفيت صلح و صورت جنگ

صدر نگفسون در آن دو چشمست****در هر رنگي هزار نيرنگ

اين دل كه تو داري اي غلط مهر****نرم است چو موم و سخت چو نسنگ

دل ميشنو اندم در آن زلف****ناليدن طاير شب آهنگ

اي گل برهي مرو كه خاري****در دامن عصمتت زند چنگ

يك لحظه به غير اگر بيائي****بگريزي ازو هزار فرسنگ

در پاي فتادنم ز كويت****عذريست چو عذر محتشم لنگ

حرف ل

غزل شماره 382: صداميد از تو داشتم در دل

صداميد از تو داشتم در دل****ده كه از صد يكي نشد حاصل

دارم اي گل شكايت بسيار****گفتن آن حكايت مشكل

شمع حسنت فروغ هر مجلس****ماه رويت چراغ هر محفل

لاله رويان ز ساغر خوبي****همه سرخوش تو مست لايعقل

مست و خنجر كشي و بي پروا****شوخ و عاشق كشي و سنگين دل

در هلاكم چه ميكني تعجيل****اي طفيل تو عمر مستعجل

پيش پايت نهم سر تسليم****تا به دست خودم كني بسمل

از رقيبان خود مباش ايمن****وز اسيران خود مشو غافل

اي به زلفت هزار دل در بند****وي به قدت هزار جان مايل

محتشم داد جان به مهر و وفا****تو همان بي وفا و مهر گسل

غزل شماره 383: اي جمالت قبلهٔ جان ابرويت محراب دل

اي جمالت قبلهٔ جان ابرويت محراب دل****آمدي و فرض شد صد سجده بر ارباب دل

بعد چندين انتظار از رشتهٔ باريك جان****تاب هجران ميبري بيرون ولي كو تاب دل

گر شوي مهمان جان از عقل و دين و صبر و هوش****در رهت ريزم به رسم پيشكش اسباب دل

تا ز مژگان لعل پاشم در رهت پرورده ام****از جگر پر گاله بسيار در خوناب دل

از دو بيمارت يكي تا جان برد در بند غم****يا به خواب من درآ يكبار يا در خواب دل

نقش دل پيشت كشيدم جان طلب كردي ز من****اي فدايت جان چه مي فرمائي اندر باب دل

سر بلندم ميكني گويا كه مي بينم ز دور****ارتفاع كوكب دولت در اسطرلاب دل

محتشم مي جست عمري در جهان راه صواب****سالك راه تو گشت آخر به استصواب دل

غزل شماره 384: رسيد باز طپاننده كبوتر دل

رسيد باز طپاننده كبوتر دل****سبك كنندهٔ تمكين ز صبر لنگر دل

خرد كجاست كه دارد لواي صبر نگاه****كه شد عيان علم پادشاه كشور دل

رسيد شاه سواري كه در حوالي او****به جنبش است زمين از هجوم لشگر دل

چو سنگ خورد نهاني تنم به لرزه فتاد****ز ديدنش چو طپيدن گرفت پيكر دل

پي نشاط فرو كوفتند نوبت غم****چو ملك عشق به يكبار شد مسخر دل

ازو چه ره طلبيم بهر حفظ جان كردن****كه جان فريفتهٔ اوست صد برابر دل

ز جان محتشم آواز الامان برخاست****كشيد خسرو غم چون سپاه بر در دل

غزل شماره 385: زدي به دست ارادت چو حلقه بر در دل

زدي به دست ارادت چو حلقه بر در دل****ز در درآ و ببين خانهٔ مصور دل

در آرزوست مه خرگهي كه بر گردون****منور از تو كند خانهٔ مدور دل

دلم شكفت كه از ميل طبع خلوت دوست****سبب نزول تو شد خانهٔ محقر دل

لب اميد بلبيك محتشم بگشا****كه يار بر سر لطفست و مي زند در دل

غزل شماره 386: گر پا نهي ز لطف به مهمانسراي دل

گر پا نهي ز لطف به مهمانسراي دل****پيش تو جان به پيشكش آرم چه جاي دل

بهر گذار كردنت از غرفه هاي چشم****درها گشاده بر حرم كبرياي دل

بناي صنع بهر تو نامهربان نهاد****از آب و خاك مهر و محبت بناي دل

تا شد نگارخانهٔ چشمم تهي ز غير****پيدا شد از براي تو جائي وراي دل

بنشين به عيش و ناز كه از نازنين بتان****مخصوص توست خانه نزهت فزاي دل

از بهر ذكر خلوتيان كرده محتشم****وصف تو را كتابه خلوت سراي دل

غزل شماره 387: گشته در عشق كار من مشكل

گشته در عشق كار من مشكل****مردن آسان و زيستن مشكل

طرفه تر آنكه نيست با معشوق****اين زمان اختلاط من مشكل

نه به آن ماه رو نگه دشوار****نه به آن نوش لب سخن مشكل

نه كشيدن به سوي خود گستاخ****سر آن زلف پر شكن مشكل

نه ز روي دراز دستي ها****دستبازي به آن ذقن مشكل

نه لب طفل آرزويم را****زان لبان خوردن لبن مشكل

چيدن گل ميسر است اما****غارت خرمن سمن مشكل

بوسه كم ميخورم به كام كه هست****راه بردن به آن دهن مشكل

دستباري است اندكي آسان****ليك از آن سوي پيرهن مشكل

گر يكي خواب گه دو پيكر راست****صحبت تنگ تن به تن مشكل

محتشم گل به چين و لاله كه هست****ميوه چيدن درين چمن مشكل

غزل شماره 388: اي دهانت را موكل خضر خط بر سلسبيل

اي دهانت را موكل خضر خط بر سلسبيل****رشحه اي بر دوزخ آسايان هجران كن سبيل

گر به جاي آتش نمرود بودي يك شرار****ز آتش هجران خلل مي كرد در كار خليل

آب رود نيل را از دست نايد رفع آن****عشق يوسف بر زليخا چون كشيد انگشت نيل

كام بخشي عالمي را ليك غير از عاشقان****حاتم وقتي ولي نسبت به خيل خود به خيل

اي به قتل عاشقان خوشوقت چونوقتست آن****كافتد اندر دشت محشر چشم قاتل بر قتيل

محتشم پرواز مرغ قدرت او گرد او****نيست ممكن گر برو بندند بال جبرئيل

حرف م

غزل شماره 389: گر پردهٔ گردون ز سرشگم نكشد نم

گر پردهٔ گردون ز سرشگم نكشد نم****ميسوزمش از صاعقه آه به يكدم

گر سر فني از تن چون موي من اي شوخ****مهرت ز دل من سر موئي نشود كم

چون موي توام در دو جهان جهان روي سيه باد****گر يك سر موي تو فروشم به دو عالم

گر دم به دمم گريه گلو گير نگردد****در نه فلك آتش زنم از آه دمادم

اي جاي دلنشين تو مهمان سراي چشم****يك دم چراغ دل شو و بنشين به جاي چشم

غزل شماره 390: اگر دوري ز من در آرزويت زار مي ميرم

اگر دوري ز من در آرزويت زار مي ميرم****وگر پيش مني از لذت ديدار ميميرم

ز درد هجر زارم بر سر من زينهار امشب****گذاري كن كه من زين درد بي زنهار مي ميرم

بسويم بين و يك حسرت برون كن از دلم جانا****كه از ناديدنت با حسرت بسيار مي ميرم

غزل شماره 391: خانهٔ دوري دل از همه پرداخته ام

خانهٔ دوري دل از همه پرداخته ام****وانداران بهر تو وحدتكده اي ساخته ام

زير اين سقف مقرنس به ازين جائي نيست****كه من تنگ دل از بهر تو پرداخته ام

هست ديگ طربم ز آتش بي دود به جوش****تا سر از همدميت شعلهٔ وش افراخته ام

كس نينداخته در ساحت اين تنگ فضا****طرح صرحي كه من از بهر تو انداخته ام

محتشم نزد خرد تنگ فضائيست جهان****كز قناعت من دلتنگ به دان ساخته ام

غزل شماره 392: لب پر سوال بر سر راهي نشسته ام

لب پر سوال بر سر راهي نشسته ام****سائل نيم به وعده ماهي نشسته ام

زان شمع بس كه داشته ام دوش اضطراب****گاهي چو شعلهٔ خاسته گاهي نشسته ام

گل مي دمد ز دامن و چشمم كه روز و شب****با دستهٔ گلي چو گياهي نشسته ام

صيادوار ز آهوي دير التفات او****پيوسته در كمين نگاهي نشسته ام

دل ساخت سينه را سيه از دود خود ببين****در پهلوي چه خانهٔ سياهي نشسته ام

روز فريب بين كه گذشت است محتشم****سالي كه من به وعده ماهي نشسته ام

غزل شماره 393: بس كه چشم امشب به چشم عشوه سازش داشتم

بس كه چشم امشب به چشم عشوه سازش داشتم****از نگه كردن بسوي غير بازش داشتم

غير جز تير تغافل از كمان او نخورد****بس كه پاس غمزهٔ مردم نوازش داشتم

تا به قصد نيم نازي ننگرد سوي رقيب****گوشه چشمي به چشم نيم نازش داشتم

گشت راز من عيان بس كز اشارات نهان****با رقيبان در مقام احترازش داشتم

داشت او مستغنيم از ناز ديگر مهوشان****از نياز غير من هم بي نيازش داشتم

زور عشقم بين كه تازان مي گذشت آن شهسوار****از كششهاي كمند شوق بازش داشتم

با خيالش محتشم در دست بازي بود و من****دست در زنجير از زلف درازش داشتم

غزل شماره 394: بر سر كوي تو هرگاه كه پيدا گشتم

بر سر كوي تو هرگاه كه پيدا گشتم****سگ كويت به فغان آمد رسوا گشتم

طوطي ناطقه ام قوت گفتار نداشت****ديدم آئينهٔ روي تو و گويا گشتم

كام جان با خط سبز و لب جان بخش تو بود****هرزه عمري ز پي خضر و مسيحا گشتم

چون برم پي به مقام تو گرفتم چو صبا****پا ز سر كردم و سر تا سر دنيا گشتم

منم اي شمع بتان مرغ سمندر خوئي****كه چو پروانه به دوران تو پيدا گشتم

تاب ديدار تو چون آورم اي غيرت حور****من كه ناديده مه روي تو شيدا گشتم

هركه پيمود ره الفت من وحشي گشت****بس كه باوحش من باديه پيما گشتم

محتشم تا روش فقر و فنا دانستم****منكر جاه جم وحشمت دارا گشتم

غزل شماره 395: من شيدا چرا از عقل و دين يك باره برگشتم

من شيدا چرا از عقل و دين يك باره برگشتم****به رندي سر برآوردم به رسوائي سمر گشتم

ز استغنا نمي گشتم به گرد كعبه ليك آخر****سگ شوخي شدم از شومي دل در به در گشتم

سرم چون گوي مي بايد فكند از تن به جرم آن****كه عمري بر سر كوي تو بي حاصل به سر گشتم

ز دلدار دگر خواه دواي درد دل جستن****كه هرچند از تو جستم چارهٔ بيچاره تر گشتم

اگر لعل تو جانم برد بركندم ازو دندان****وگر عشق تو دينم برد از آن هم نيز برگشتم

به زور حسن خودچندان مرا آزار فرمودي****كه بيزار از جمال خوب رويان دگر گشتم

اگر چون محتشم پا از ره عشقت كشم اولي****كه از پرآهست يك سان به خاك رهگذر گشتم

غزل شماره 396: چون من به در هجر ز بيداد تو رفتم

چون من به در هجر ز بيداد تو رفتم****چندان نگهم داشت كه از ياد تو رفتم

چون فاختهٔ سنگ ستم خرده ازين باغ****دل در گرو جلوهٔ شمشاد تو رفتم

بشتاب ز دنبال كه با زخم غريبي****از صيد گه غمزهٔ صياد تو رفتم

بركس مكن اطلاق هلاكم كه ز دنيا****از سعي اجل هم نه به امداد تو رفتم

پوشيده كفن سوي مكافات گه حشر****تا زين ستم آباد به بيداد تو رفتم

خسرو ز جهان مي شد و آهسته به شيرين****مي گفت كه من در سر فرهاد تو رفتم

نالان به درش محتشم از بس كه نشستي****من منفعل از ناله و فرياد تو رفتم

غزل شماره 397: ز خاك كوي تو گريان سفر گزيدم و رفتم

ز خاك كوي تو گريان سفر گزيدم و رفتم****ز گريه رخت به غرقاب خون كشيدم ورفتم

قدم به زمين ريخت از دو شيشهٔ ديده****گلاب آن گل حسرت كه از تو چيدم و رفتم

ز نخل تفرقه خيزت كه داد بر به رقيبان****علاقه دل و پيوند جان بردم و رفتم

چو غير چيد گل وصلت از مساهله من****چو خار در جگر خويشتن خليدم و رفتم

درون پرده صبرم ز حد چو رفت تحمل****ز پاس دامن آن پرده بر دريدم و رفتم

رخ اميد به عهدت ز عاقبت نگريها****سيه در آينهٔ بخت خويش ديدم و رفتم

به پند ديدهٔ صحبت پسند كار نكردم****نصيحت دل عزلت گزين شنيدم و رفتم

مرا لقب كن ازين پس سگ رميده ز آهو****كز آهوئي چو تو با صد هوس رميدم و رفتم

شكيب را چو نيامد ز پس نويد اميدي****به شرح محتشم پيش بين رسيدم و رفتم

غزل شماره 398: تو چون رفتي به سلطان خيالت ملك دل دادم

تو چون رفتي به سلطان خيالت ملك دل دادم****غرض از چشم اگر رفتي نخواهي رفت از يادم

تو آن صياد بي قيدي كه باقيدم رها كردي****من آن صيدم كه هرجا مي روم در دام صيادم

اگر روزي غباري آيد و گرد سرت گردد****بدان كز صرصر هجر تو دوران داده بربادم

وگر بر گرد سروت مرغ روحي پرزند ميدان****كه افكند است از پا حسرت آن سرو آزادم

چو بازآئي به قصد پرسشي برتربتم بگذر****كه آنجا نوحه دارد بر سر تن جان ناشادم

به فريادم من بيمار و دل در ناله است اما****چنان زارم كه هست آهسته تر از ناله فريادم

نهي چند اي فلك بار فراق آن پري بر من****ز آهن نيستم جان دارم آخر آدمي زادم

مكن بر وصل اين شيرين لبان پرتكيه اي همدم****كه من ديروز خسرو بودم و امروز فرهادم

نهادم محتشم بنياد

صبر اما چه دانستم****كه تا او خواهد آمد صبر خواهد كند بنيادم

غزل شماره 399: دي به دنبال يكي كبك خرام افتادم

دي به دنبال يكي كبك خرام افتادم****رفتم از شهر به صحرا و به دام افتادم

مگر اين باده همه داروي بيهوشي بود****كه من لجه كش از يك دو سه جام افتادم

آن چه قد بود و چه قامت كه ز نظارهٔ آن****تا دم صبح قيامت ز قيام افتادم

به اشارت مگر احوال بگويم كه چه شد****كه ز گويائي از آن طرز كلام افتادم

هيچ زخمي نزد آن غمزه كه كاري نفتاد****من افتاده چگويم ز كدام افتادم

من كه بودم ز مقيمان سر كوي حضور****از كجا آه به اين طرفه مقام افتادم

محتشم بوي جنونم همه كس فاش شنيد****چون درين سلسله غاليهٔ فام افتادم

غزل شماره 400: زخم نگهت نهفته خوردم

زخم نگهت نهفته خوردم****پنهان نگهي دگر كه مردم

شد عقل و زمان مستي آمد****خود را به تو اين زمان سپردم

تير نگهم زدي چو پنهان****راهي به نوازش تو بردم

مي گشت لبم خضاب اگر دوش****دامن گه گريه مي فشردم

از زخم اجل كشنده تر بود****از دست تو ضربتي كه خوردم

دل بي تو شبي كه داغ مي سوخت****تا صبح ستاره مي شمردم

اي هم دم محتشم در اين بزم****صاف از تو كه من حريف دردم

غزل شماره 401: ز كج بيني به زلفت نسبت چين ختن كردم

ز كج بيني به زلفت نسبت چين ختن كردم****غلط بود آن چه من ديدم خطا بود آن چه من كردم

اگر از محنت غربت بميرم جاي آن دارد****كه بهر چون تو بدخوئي چرا ترك وطن كردم

اگر از تربتم بوي وفا نايد عجب نبود****كه خاك پاي آن بدمهر را عطر كفن كردم

چو گوي از غم به سر مي غلطم و بر خاك مي گردم****كه خود را از چه سرگردان آن سيمين بد نكردم

به زور غصه ام كشت آن كه عمري از براي او****گرفتم كوه غم از پيش و كار كوهكن كردم

تواكنون گر دلي داري به سر كن محتشم با او****كه من خود ترك آن سنگين دل پيمان شكن كردم

غزل شماره 402: به مجلس بحث از آن خصمانه اغيار مي كردم

به مجلس بحث از آن خصمانه اغيار مي كردم****كه جانب داري فهم از اداي يار مي كردم

ز بختم با حريفان كار مشكل شد كه پي در پي****به تعليم اشارات نهانش كار مي كردم

زبان در بحث با اغيار و دل در مشورت با او****من از دل بي خبر نظارهٔ ديدار مي كردم

سخن مي گفتم اندر بزم با پهلونشينانش****نظر را در ميان مشغول آن رخسار مي كردم

نويد بزم خاصم دوش باعث بود در مجلس****كه بهر زود رفتن كوشش بسيار مي كردم

رقيبي بود در بيداري شبگرديم با او****كه پي گم كرده امشب سير با اغيار مي كردم

نهان مي خواستم چون از حريفان لطف او با خود****بهر يك حرفي از بي لطفيش اظهار مي كردم

در افشاي جدل با مدعي از مصلحت بيني****به ظاهر گفتگوئي نيز با دل دار مي كردم

نمي شد محتشم گر دوست امشب هم زبان من****ميان دشمنان كي جرات اين مقدار مي كردم

غزل شماره 403: به بزمش دوش رنگ آميزي بسيار مي كردم

به بزمش دوش رنگ آميزي بسيار مي كردم****كه مي گفت از مي و مستي و من انكار مي كردم

گنه كارانه ماندم سر به پيش غمزه اش آن دم****كه ذكر عشق مي كرد و من استغفار مي كردم

نمي ديدم به سويش تا نمي شد مدعي غافل****به او عشق نهان خود چنين اظهار مي كردم

به چشم رمز گو مي كرد سحر اندر جواب من****به ايماعرض شوقي چون به آن پركار مي كردم

چو او ميديد سوي من به سوي غير مي ديدم****حذر كردن ازو خاطر نشان يار مي كردم

به نام ديگري در عشق مي گفتم حديث خود****حريف نكته دان را واقف اسرار مي كردم

شد امشب محتشم يار از نظر بازي من راضي****كه سويش ديده بعد از ديدن اغيار مي كردم

غزل شماره 404: اي شمع بتان تا كي بر گرد درت گردم

اي شمع بتان تا كي بر گرد درت گردم****پروانهٔ خويشم كن تا گرد سرت گردم

دست همه از نخلت پرميوه و بس خندان****گستاخ نيم كز دور گرد ثمرت گردم

من تشنه و تو ساقي هرچند ز وصل خود****محرومترم سازي مشتاقترت گردم

ناز از شكرستانت هر چند مگس راند****من بيشتر از حسرت گرد شكرت گردم

نزديكم و نزديكست قطع نظرم از جان****چون مانم اگر روزي دور از نظرت گردم

گر از كرمم خواني فرش حرمت باشم****ور از نظرم راني خاك گذرت گردم

بر موي ميان هرگه از ناز كمربندي****در زير زبان صدره گرد كمرت گردم

سوي دل بي رحمت از شست دعا شبها****هم خود فكنم ناوك هم خود سپرت گردم

اي شاه گداپرور من محتشمم آخر****گوشي به سئوالم دار چون گرد درت گردم

غزل شماره 405: براي نيم نگاهي چو عذر خواه تو گردم

براي نيم نگاهي چو عذر خواه تو گردم****هزار بار به گرد سر نگاه تو گردم

ز انتظار شوم كشته تا نشان خدنگي****ز پر كرشمه نگه هاي گاه گاه تو گردم

بزن به تيغم و پيش از من هلاك گنه خود****به گردن دگران نه كه من گواه تو گردم

به اين اميد كه روزي شكاري خورم از تو****هزار سال بگرد شكارگاه تو گردم

به هم زدي ز سبك دستي كرشمهٔ جهاني****اسير فتنهٔ حسن گران سپاه تو گردم

بكش مرا و مينديش از گنه كه همان من****به روز حشر رعقوبت كش گناه تو گردم

مهي برآمد و برنامد اين مراد كه يكشب****به ديده كام ستان از رخ چو ماه تو گردم

مرا چه محتشم اين بس ز باغ وصل كه قانع****به نيم نكهتي از عنبرين گياه تو گردم

غزل شماره 406: در بزم چون به كين تو غالب گمان شدم

در بزم چون به كين تو غالب گمان شدم****جان در ميان نهادم و خود بركران شدم

پاس درون قرار به نامحرمان چو يافت****من محفل تو را ز برون پاسبان شدم

ديدم كه ديدن رخت از دور بهتر است****صحبت گذاشتم ز تماشائيان شدم

اين شد ز خوان وصل نصيبم كه بي نصيب****از التفات ظاهر و لطف نهان شدم

بر رويم آستين چو فشانيد در درون****دم ساز در برون به سگ آستان شدم

عمرت در از باد برون آن چه ميتوان****ليكن كه من ز پند تو كوته زبان شدم

چون محتشم اگرچه به صدخواري از درت****هرگز نمي شدم به كنار اين زمان شدم

غزل شماره 407: بهر دعا از درت چون به درون آمدم

بهر دعا از درت چون به درون آمدم****قوت نطقم نماند لال برون آمدم

عشق چو بازم به ناز سوي تو خواند از برون****در ز درون بسته بود من به فسون آمدم

من كه زدم از ازل لاف شكيب ابد****از سر كويت ببين رفتم و چون آمدم

زخم امانت بس است مرهم لطفي فرست****داغ مرا كز ازل جسته درون آمدم

شد در و ديوار او از تن من لاله فام****بس كه ز داغ غرقه به خون آمدم

نقد نيازم نزد بر محك امتحان****در نظر درك او بس كه زبون آمدم

محتشم اين در نبود جاي چو من ناكسي****ليك چو تقدير بود راهنمون آمدم

غزل شماره 408: ز لطف و قهر او و در خندهاي گريه آلودم

ز لطف و قهر او و در خندهاي گريه آلودم****نمي يابم كه مقبولم نمي دانم كه مردودم

ز جرمم در گذر يا بسملم كن به كي داري****در آب و آتش از اميد بود و بيم نابودم

به يك تقصير در مجلس به گرد خجلت آلودي****رخي را كزو فاعمري به خاك درگهت سودم

به گفتار غرض گو نااميدم ساختي از خود****بلي مقصود من اين بود ديگر نيست مقصودم

چه انديشم دگر از گرمي بازار بدگويان****كه نه فكر زيان ماند است نه انديشه سودم

چو شمعم گر تو برداري سر از تن در حقيقت به****كه چون مجمر نهد غيري به سر تاج زراندودم

به قول ناكسانم بيش ازين مانع مشو زين در****كه در خيل سگانت پيش ازين منهم كسي بودم

اگر چون محتشم صدبارم اندازي در آتش هم****چنان سوزم كه جز بوي وفايت نايد از دودم

غزل شماره 409: باز سرگشتهٔ مژگان سيهي گرديدم

باز سرگشتهٔ مژگان سيهي گرديدم****باز خود را هدف تير ملامت ديدم

بازم افكند ز پا شكل همايون فالي****باز بر خاك رهي قرعهٔ صفت گرديدم

باز طفلي لب شوخم ز طرب خندان ساخت****باز بر پير خرد ذوق تو مي خنديدم

باز در وادي غيرت به هواي صنمي****قدمي پيش نهادم قدحي نوشيدم

باز از كشور افسرده دلي رفته برون****شورش انگيز بيابان بلا گرديدم

باز در ملك غم از يافتن منصب عشق****خلعت بي سر و پائي ز جنون پوشيدم

باز شد روي بتي قبلهٔ من كز دو جهان****روي چون محتشم شيفته گردانيدم

غزل شماره 410: چون متاع دو جهان را به خرد سنجيدم

چون متاع دو جهان را به خرد سنجيدم****از همه حسن تو و عشق خود افزون ديدم

در قدح شد چو مي عشق فلك حيران ماند****زان دليري كه من از رطل گران نوشيدم

پاي در ملك محبت چو نهادم اول****از جنون راه سر كوي بلا پرسيدم

عقل در عشق تو انگشت ملامت بر من****آن قدر داشت كه انگشت نما گرديدم

جراتم كرد چو در باغ تمتع گستاخ****اول از شاخ تمنا گل حرمان چيدم

نظر پاك چو در خلوت وصلم ره داد****هرچه آمد به نظر ديده از آن پوشيدم

محتشم نيست زيان در سخن مرشد عشق****من از آن سود نكردم كه سخن نشنيدم

غزل شماره 411: به هجران كرده بودم خو كه ناگه روي او ديدم

به هجران كرده بودم خو كه ناگه روي او ديدم****كمند عقل بگسستم ز نو ديوانه گرديدم

گرفتم پنبهٔ آسايش از داغ جنون يعني****به باغ عاشقي از سر گل ديوانگي چيدم

دلم زان آفت جان بود فارغ وز بلا ايمن****ز آفت دوستي باز آن بلا برخود پسنديدم

ز راه عشق بر مي گشتم آن رعنا دچارم شد****ازان راهي كه مي رفتم پشيمان بازگرديدم

هنوزم با نهال قامتش باقيست پيوندي****كه هرجا ديدم او را جلوه گر چون بيد لرزيدم

چنان ترسيده ام از غمزهٔ مردم شكار او****كه هرگاه آن پري در چشمم آمد چشم پوشيدم

در آن ره محتشم كان سروقد ميرفت و من در پي****زمين فرسوده شد از بس كه بر وي چهره ماليدم

غزل شماره 412: هوسم رخ به رخ شاه خيال تو نشاند

با تو آن روز كه شطرنج محبت چيدم****ماتي خود ز تو در بازي اول ديدم

هوسم رخ به رخ شاه خيال تو نشاند****آن قدر كز رخ شرم تو خجل گرديدم

اسب جرات چو هوس تاخت به جولانگه عشق****من رخ از عرصهٔ راحت طلبي تابيدم

استخوان بندي شطرنج جهان كي شده بود****صبح ابداع كه من مهر تو مي ورزيدم

هجر چون اسب حريفان مسافر زين كرد****عرصه خالي شد از آشوب و من آراميدم

آن دلارام كه منصوبه طرازي فن اوست****بيدقي راند كه صد بازي از آن فهميدم

فكر خود كن تو هم اي دل كه به تاراج بساط****شاه عشق آمد و من خانهٔ خود برچيدم

محتشم از تو و از قدر تو افسوس كه من****پشه و پيل درين عرصه برابر ديدم

غزل شماره 413: شبي كان سرو سيم اندام را درخواب مي ديدم

شبي كان سرو سيم اندام را درخواب مي ديدم****تن خود را عيان از رعشه چون سيماب مي ديدم

در آن تاريكي شب از فروغ ماه روي او****ز روزن رفته بيرون شعله مهتاب مي ديدم

نمي ديدم تنش را از لطافت ليك روي خود****در آن آئينه چون برگ خزان در آب مي ديدم

چه تابان كوكبي بود آن چراغ چشم بيداران****كه شمع ماه را در جنب او بي تاب مي ديدم

همانا آب حيوان بود جسم نازنين او****كه باغ حسن را از وي طراوت ياب مي ديدم

تن سيمين او تا بود غلطان در كنار من****كنار خويشتن را پر ز سيم ناب مي ديدم

در درج سخن را محتشم زين بيشتر مگشا****كه يار اين است گفتن آن چه من در خواب مي ديدم

غزل شماره 414: به خود دوشينه لطفي از اداي يار فهميدم

به خود دوشينه لطفي از اداي يار فهميدم****وز آن يك لطف صد بي تابي از اغيار فهميدم

ز عشقم گوئي آگاه است كامشب از نگاه او****حجاب آلوده تغييري در آن رخسار فهميدم

به تمكيني كه مژگانش به جنبيدن نشد مايل****تواضع كردني زان نرگس پركار فهميدم

چنان تير اشارت در كمان پنهان نهاد آن بت****كه چون پيكان گذشت از دل من افكار فهميدم

چنان فصاد مژگانش به حكمت زد رگ جانم****كه چون تن دست شست از جان من بيمار فهميدم

به لطفم گفت حرف آشنا ليك آن چنان حرفي****كه من پهلو نشين بودم ولي دشوار فهميدم

ز گل بر سرزدن چون گفتمش كامشب مگر مستي****ز لعلش سرزد انكاري كزو اقرار فهميدم

نويد وعده كز دست بوس افتاده بالاتر****ز شيرين جنبش آن لعل شكربار فهميدم

رخش تا يافت تغيير از نگاهم هركه در مجلس****نهاني كرد حرف خود باو اظهار فهميدم

چو تير غمزه بر من كرد پركش در دلش بيمي****ز اغيار از توقف كردن بسيار فهميدم

برفتن محتشم مشتاب چون مجلس

خورد بر هم****كه طرح بزم خاصي از اداي يار فهميدم

غزل شماره 415: ساز خروش كرده دل ناز پرورم

ساز خروش كرده دل ناز پرورم****آماده وداع توام خاك برسرم

زان پيش كز وداع تو جانم رود برون****مرگ آمده است و تنگ گرفتست در برم

نقش هلاك من زده دست اجل بر آب****نقش رخت نرفته هنوز از برابرم

بخت نگون نمود گراني كه صيدوار****فتراك بستهٔ تو نشد جسم لاغرم

خواهد به ياد رخش تو دادن شناوري****سيلي كه سر برآورد از ديده ترم

گر بر من آستين نفشاند حجاب تو****من جيب خود نه دامن افلاك بر درم

اي دوستان چه سود كه درد مرا دواست****صبري كه من گمان به دل خود نمي برم

گو برگ عمر رو به فنا محتشم كه هست****هر يك نفس ز فرقت او مرگ ديگرم

غزل شماره 416: اگر مي بينمت با غير غيرت مي كشد زارم

اگر مي بينمت با غير غيرت مي كشد زارم****وگر چشم از تو مي بندم به مردن مي رسد كارم

تو خود آن نيستي كز بهر همچون من سيه بختي****نمائي ترك اغيار وز يك رنگي شوي يارم

مرا هم نيست آن بي غيرتي شايد تو هم داني****كه چون بينم تو را با ديگران ناديده انگارم

نه آسان ديدن رويت نه ممكن دوري از كويت****ندانم چون كنم در وادي حيرت گرفتارم

به هر حال آن چنان بهتر كه از درد فراق تو****به مردن گر شوم نزديك خود را دورتر دارم

توئي آب حيات و من خراب افتاده بيماري****كه با لب تشنگي هست احتراز از آب ناچارم

مكن بهر علاجم شربت وصل خود آماده****كه من بر بستر هجران ز سعي خويش بيمارم

به قهر خاص اگر خونريزيم خوش تر كه هر ساعت****به لطف عام سازي سرخ رو در سلك اغيارم

از آن مه محتشم غيرت مرا محروم كرد آخر****چو سازم آه از طبع غيور خود گرفتارم

غزل شماره 417: به صلح يار در هر انجمن مي خواند اغيارم

به صلح يار در هر انجمن مي خواند اغيارم****فتد تا در نظرها كز نظر افتاده يارم

نخواهم عذر او صد لطف پنهان گر كند با من****كه ترسم بس كند گر از يك گويم خبر دارم

به من چندان گناه از بدگماني مي كند نسبت****كه منهم در گمان افتاده پندارم گنه كارم

به بزمش چو نروم تغيير در صحبت كند چندان****كه گردد در زمان ببر و نشد زان بزم ناچارم

چو در خلوت روم سويش پي دريوزه كامي****زبان عرض حاجت بندد از تعظيم بسيارم

گرم آزرده بيند پرسد از اغيار حالم را****كه آزاري در زان پرسش افزايد بر آزارم

نبينم محتشم تا سوي وي ز اكرام پي در پي****ز پشت پاي خجلت ديده نگذارد كه بردارم

غزل شماره 418: ز بس كه مهر تو با اين و آن يقين دارم

ز بس كه مهر تو با اين و آن يقين دارم****به دوستي تو با كائنات كين دارم

زمانه دامن آخر زمان گرفت و هنوز****من از تو دست تظلم در آستين دارم

تو اجتناب ز غير از نگاه من داري****من اضطراب به بزم از براي اين دارم

تو واقف خود و من واقف نگاه رقيب****تو پاس خرمن و من پاس خوشه چين دارم

چنان به عشق تو مستغرقم كه همچو توئي****ستاده پيش من و چشم بر زمين دارم

به دور گردي من از غرور ميخندد****حريف سخت كماني كه در كمين دارم

هزار تير نگاهم زد و گذشت اما****هنوز چاشني تير اولين دارم

به پيش صورت او ضبط آه خود كردن****گمان به حوصله صورت آفرين دارم

بس است اين صله نظم محتشم كه رسيد****به خاطر تو كه من بنده اي چنين دارم

غزل شماره 419: من آنم كه جز عشق كاري ندارم

من آنم كه جز عشق كاري ندارم****در آن كار هم اختياري ندارم

ندارم به جز عاشقي اعتباري****به اين اعتبار اعتباري ندارم

ربوده است خوابم مهي كز خيالش****به جز چشم شب زنده داري ندارم

قرار وفا كرده با من نگاري****نگاري كه بي او قراري ندارم

دلي دارم و دورم از دل نوازي****غمي دارم و غمگساري ندارم

ندارم خيال ميان تو هرگز****كه از گريه پرخون كناري ندارم

به عشق تو اقرار تا كردم اي بت****جز آن كار ز باد كاري ندارم

به دل گرچه صد بار دارم ز ياران****خوشم كز سگ يار باري ندارم

براند ز كوي خودش گر بداند****كه در آمدن اختياري ندارم

خوشم كز وفا بر در خوب رويان****به غير از گدائي شعاري ندارم

ندارم بغير از گدائي شعاري****شعار من اين است و عاري ندارم

شدم در رهش از ره خاكساري****غباري و بر دل غباري ندارم

به شكرانهٔ اين كه دي گفته جائي****كه چون محتشم خاكساري ندارم

غزل شماره 420: به سينه داغ نهاني كه داشتم ز تو دارم

به سينه داغ نهاني كه داشتم ز تو دارم****نهان ز خلق لساني كه داشتم ز تو دارم

تو لطفها كه به من داشتي فغان كه نداري****ولي من آه و فغاني كه داشتم ز تو دارم

مكش به طعنه بي درديم كه بر دل غمگين****هنوز زخم سناني كه داشتم ز تو دارم

چه سود سرمهٔ آسودگي بديده كشيدن****كه چشم اشك فشاني كه داشتم ز تو دارم

بديدهٔ دگران جام كن به رغم من اي گل****كه ديدهٔ نگراني كه داشتم ز تو دارم

به چشم و لطف نهان سوي محتشم نظري كن****كه چشم و لطف نهاني كه داشتم ز تو دارم

غزل شماره 421: من منفعل كه پيشت دو جهان گناه دارم

من منفعل كه پيشت دو جهان گناه دارم****بچه روي عذر گويم كه رخ سياه دارم

من اگر گناه كارم تو به عفو كار خود كن****كه زبان توبه گوي و لب عذر خواه دارم

منم آن كه يك جهان را ز غمت به باد دادم****تو قبول اگر نداري دو جهان گواه دارم

نه چنان برخش آهم زده تازه حسنت****كه عنان آن توانم نفسي نگاه دارم

به چنين كشنده هجري سگ بخت چاره سازم****كه اگرچه دورم از در به دل تو راه دارم

ز درون شعله خيزم مشو از غرور ايمن****كه درين نهفته تر كش همه تير آه دارم

به يكي نگاه جانم بستان كه تا قيامت****دل خويش را تسلي به همان نگاه دارم

ملك الملكوك عشقم كه به من نمانده الا****تن بي قبا كه به روي سر بي كلاه دارم

ز بتان تو را گزيدم كه شه بتان حسني****من اگرچه خود گدايم دل پادشاه دارم

شه وادي جنونم به در آي ز شهر و بنگر****كه ز وحشيان صحرا چه قدر سپاه دارم

تو به محتشم نداري نظري و من به اين خوش****گه نگاه دور دوري به تو گاه

گاه دارم

غزل شماره 422: خوش آن ساعت كه خندان پيشت اي سيمين بدن ميرم

خوش آن ساعت كه خندان پيشت اي سيمين بدن ميرم****تو باشي بر سر بالين من گريان و من ميرم

چنان مشتاقم اي شيرين زبان طرز كلامت را****كه گربندي زبان سوزم و گر گوئي سخن ميرم

منم نخل بلند قامتت راآن تماشائي****كه گر آسيب دستي بيند آن سيب ذقن ميرم

همايانم به زاغان باز نگذارند از غيرت****ز سودايت به صحرائي كه بي گور و كفن ميرم

من آن مسكين كنعان مسكنم كز يوسف اندامي****زند گر بر مشامم باد بوي پيرهن ميرم

نمي دانم كه شيرين مرا خصم من از شادي****چسان پرسش كند روزي كه من چون كوه كن ميرم

چو پا تا سر وجودم شد وجدت جاي آن دارد****كه از بهر سرا پاي وجود خويشتن ميرم

مگر خود برگشايد ناوكي آن شوخ و نگذارد****كه از دير التفاتيهاي آن ناوك فكن ميرم

نگردد محتشم تا عالمي از خون من محزون****به اين جان حزين آن به كه در بيت الحزن ميرم

غزل شماره 423: من كه از ادعيه خوانان دگر ممتازم

من كه از ادعيه خوانان دگر ممتازم****از دعاي تو به مدح تو نمي پردازم

علم مدح تو بيضا علم افراختني است****ليك من از عقبت ادعيه مي افرازم

روزگاريست كه بر ديده و بختت به دعا****بسته ام خواب و به بيداري خود مي نازم

هست اقبال تو ياور كه من ادعيه خوان****كار يك ساله به يك روزه دعا مي سازم

خورد و خوابي كه درو نيست گزير آن سان را****من به آن هم ز دعاي تو نمي پردازم

سرو را در جسدم تا رمقي هست ز جان****از برايت به فلك رخش دعا مي تازم

بر سر لوح ثنا طرح دعا خوش طرحيست****خاصه طرحي كه من از بهر تو مي اندازم

محتشم تاب و توان باخته در دوستيت****من كه بي تاب و توانم دل و جان مي بازم

غزل شماره 424: به بزم او حريفان را ز مستي دست و پا بوسم

به بزم او حريفان را ز مستي دست و پا بوسم****به اين تقريب شايد دست آن كان حيا بوسم

دهم در خيل مستان تن به بدمستي كه هر ساعت****روم خواهي نخواهي دست آن شوخ بلا بوسم

چو جنگ آغازد آن بدخو نيايد بر زمين پايم****ازين شادي كه دستش در دم صلح و صفا بوسم

خون آن مستي كه او خنجر كشد من چون گنه كاران****گهش قربان شوم از عجز و گاهي دست و پا بوسم

زمين بوس در آن را گر نيم لايق اجازت ده****كه از بيرون درديوار آن دولت سرا بوسم

دهندم تا ز ماواي سگ كويت نشان تا كي****سر بيگانه گردم خاك پاي آشنا بوسم

كبوتر نامه ز آن دلبر چو آرد محتشم شايد****كنم پرواز اگر چون مرغ و بالش در هوا بوسم

غزل شماره 425: اي هزارت چشم در هر گوشه سرگردان چشم

اي هزارت چشم در هر گوشه سرگردان چشم****آهوي چشم سيه مستان تو را قربان چشم

دردمند از درد چشمت چشم بيماران ولي****درد برچيدن ز چشمت جمله را درمان چشم

خورد تا چشم تو چشم اي نرگس باران اشگ****شوخ چشمان را براند نرگس از بستان چشم

تا دهد چشمم براي صحت چشمت زكوة****نور چشم من پر از در كرده ام دامان چشم

چشم بر چشم من سرگشته افكن تا تو را****بهر دفع چشم بد گردم بلاگردان چشم

چشم بر چشم از رقيب محتشم پوشان كه هست****چشم بر چشم رقيب انداختن نقصان چشم

غزل شماره 426: افكن گذر به كلبه ما تا بهم رسد

افكن گذر به كلبه ما تا بهم رسد****از گرد رهگذار تو كحلي براي چشم

گر در وثاق خاك نشينان قدم نهي****سازند خاك پاي تو را توتياي چشم

بيرون مرو ز منزل مردم نشين خويش****اي منزل تو منظر نزهت سراي چشم

از مردمي اگر به حجاب اي مراد دل****پيدا كنم براي تو جائي وراي چشم

از چشم آفتاب برآيد گر افكني****پرتو به خانه دلم از غرفه هاي چشم

نايد فرو سرم به فلك گر تو سرفراز****آئي فرو به بارگه دل گشاي چشم

بر محتشم گذار فكن كز براي توست****گوهر فشاني مژه اش در سراي چشم

غزل شماره 427: كو اجل تا من نقاب تن ز جان خود كشم

كو اجل تا من نقاب تن ز جان خود كشم****بي حجاب اين تحفه پيش دلستان خود كشم

بار ديگر خاك پايش گر به دست افتد مرا****توتيا سازم به چشم خون فشان خود كشم

مي دهم خط غلامي نو خطان شهر را****تا به تقريب اين سخن از دلستان خود كشم

راز خود گفتم چو بلبل خوار كرد آن گل مرا****آه تا كي خواري از دست زبان خود كشم

از اجل خواهم اماني محتشم كاين نظم را****تحفه سازم پيش يار نكته دان خود كشم

غزل شماره 428: رسيد نغمه اي از باده نوشي تو به گوشم

رسيد نغمه اي از باده نوشي تو به گوشم****كه چون خم مي و چو نناي ني به جوش و خروشم

كجاست نرمي و كيفيتي و نشئه عشقي****كه مي نخورده از آنجا برون برند به دوشم

ز خامكاري تدبير خود فتاده به خنده****خرد چو ديد كه آورد آتش تو بجوشم

قياس حيرتم اي قبله مراد ازين كن****كه با هزار زبان در مقابل تو خموشم

قسم به نرگس مردم فريب عشوه فروشت****كه آن چه از تو خريدم به عالمي نفروشم

تو بدگمان به من و من برين كه راز تو بدخو****بهر لباس كه بتوانم به قدر وسع بكوشم

رسيدصاف به درد و به جاست بانگ دهاده****به اين گمان كه درين بزم من هنوز بهوشم

عجب كه ساقي اين بزم محتشم به در آرد****به باده تا به ابد ازخمار مستي دوشم

غزل شماره 429: گر من به مردن دل نهم آسوده جاني را چه غم

گر من به مردن دل نهم آسوده جاني را چه غم****وز مهر من گرجان دهم نامهرباني را چه غم

از تلخي هجرم چه باك آن شوخ شكرخنده را****از لب به زهر آلوده شيرين دهاني را چه غم

دل خون شد و غمگين نشد آن خسرو دلها بلي****يك كلبه گر ويران شود كشورستاني را چه غم

ز افتادنم در ره چه باك آن شوخ چابك رخش را****خاري گر افتد در گذر سيلاب راني را چه غم

من خود ره آن شهسوار از رشك مي بندم ولي****گر بگذرد آب از ركاب آتش عناني را چه غم

اي دل برون رفتن چه سود از صيد گاه عشق او****صيد ار گريزد صد قدم زرين كماني را چه غم

چون نيست هيچت محتشم ز آشوب دوران غم مخور****صدخانه گر ويران شود بي خانماني را چه غم

غزل شماره 430: به دشمن يارئي در قتل خود از يار مي فهمم

به دشمن يارئي در قتل خود از يار مي فهمم****اشارتها كه هست از هر طرف در كار مي فهمم

ازين بي وقت مجلس بر شكستن در هلاك خود****نهاني اتفاق يار با اغيار مي فهمم

چو پركارانه طرح قتل من افكنده آن بدخو****كه آثار غضب در چهره اش دشوار مي فهمم

به مي خوردن مگر هر دم ز مجلس مي رود بيرون****كه پي پركاري امشب در آن رفتار مي فهمم

چو نرگس بس كه امشب يار استغنار كند با من****سرش گرمست از پيچيدن دستار مي فهمم

به نامحرم نسيمي دارد آن گل صحبت پنهان****من اين صورت ز رنگ آن گل رخسار مي فهمم

ز عشق تازه باشد محتشم ديوان نگارنده****چو مضمونها كه من زان كلك مضمون بار مي فهمم

غزل شماره 431: به فنا بنده رهي مي دانم

به فنا بنده رهي مي دانم****ره به آرام گهي مي دانم

سيهم روي اگر جز رخ تو****آفتابي و مهي مي دانم

دارد آن بت مژه چندان كه درو****هر نگه را گنهي مي دانم

نگهي كرد و به من فهمانيد****كه ازين به نگهي مي دانم

گر ره صومعه را گم كردم****به خرابات رهي مي دانم

داغهاي دل خود را هر يك****سكه پادشهي مي دانم

محتشم سايهٔ آن يكه سوار****من فزون از سپهي مي دانم

غزل شماره 432: من نه مجنونم كه خواهم روي در صحرا كنم

من نه مجنونم كه خواهم روي در صحرا كنم****خويش را مشهور سازم يار را رسوا كنم

تا توانم سوخت پنهان كافرم گر آشكار****خويش را پروانهٔ آن شمع بي پروا كنم

گر دهندم جا بگوي او نه جان خوش دليست****خوش دل آن كه مي شوم كاندر دل او جا كنم

اهل دل را گفته محروم نگذارم ز جور****آن قدر بگذار تا منهم دلي پيدا كنم

خاك پاي آن پري كز خون مردم بهتر است****چون من از نامردمي در چشم خون مالا كنم

حشمت من محتشم اين بس كه در اقليم فقر****بي طمع گردم گدائي از در دلها كنم

غزل شماره 433: دور از تو بر روي بتان چون چشم پرخون افكنم

دور از تو بر روي بتان چون چشم پرخون افكنم****چشمي كه بردارم ز تو بر ديگران چون افكنم

گردم زنم بر كوه و دشت از آب چشم و خون دل****گريان كنم فرهاد را آتش به مجنون افكنم

از سوز دل در آتشم اي سينه پيدا كن رهي****كين آتش سوزنده را از خامه بيرون افكنم

از احسن محتشم گوش فلك گردد گران****جائي كه من طرح سخن از طبع موزون افكنم

غزل شماره 434: بس كه هميشه در غمت فكر محال مي كنم

بس كه هميشه در غمت فكر محال مي كنم****هجر تو را ز بي خودي وصل خيال مي كنم

شب كه ملول مي شوم بر دل ريش تا سحر****صورت يار مي كشم دفع ملال مي كنم

او ز كمال دلبري زيب جمال مي دهد****من ز جمال آن پري كسب كمال مي كنم

زلف مساز پرشكن خال به رخ منه كه من****چون دگران نه عاشقي با خط و خال مي كنم

من كه به مه نمي كنم نسبت نعل توسنت****نسبت طاق ابرويت كي به هلال مي كنم

شيخ حديث طوبي و سدره كشيد در ميان****من ز ميانه فكر آن تازه نهال مي كنم

مجلس يار محتشم هست شريف و من در آن****جاي خود از پي شرف صف نعال مي كنم

غزل شماره 435: زين گونه چو در مشق جنون حلقه چو نونم

زين گونه چو در مشق جنون حلقه چو نونم****فرداست كه سر حلقه ارباب جنونم

بار دلم از كوه فزونست عجب نيست****گر خم شود از بار چنين قد چو نونم

تا بندهٔ مه خود شدم ايام****از قيد دگر سيمبران كرد برونم

چشمت به خدنگ مژه كار دل من ساخت****نگذاشت كه تيغت شود آلوده به خونم

صد شكر كه چون لاله به داغ كهن دل****آراسته در عشق تو بيرون و درونم

من محتشم شاعر و شيرين سخن اما****لال است زبانم كه به چنگ تو زبونم

غزل شماره 436: گر شود ريش درون رخنه گر بيرونم

گر شود ريش درون رخنه گر بيرونم****بنمايم به تو كز داغ نهانت چونم

هرچه دارم من مهجور ز عشقت بادا****روزي غير به غير از غم روز افزونم

وصلت ار خاصهٔ عاشق نبود روز جزا****ليلي از شوق زند نعره كه من مجنونم

خونم آميخته با مهر غيوري كه اگر****بيند اين واقعه در خواب بريزد خونم

دي به دشنام گذشت از من و امروز به خشم****از بدآموزي امروز بسي ممنونم

نامه اي خواند و دريد آن مه پركار و برفت****دل به صد راز نهان ماندن آن مضمونم

محتشم در سخن اين خسرويم بس كه شده****خلعت آن قد موزون سخن موزونم

غزل شماره 437: ز دستت جيب گل پيراهنانرا چاك مي بينم

ز دستت جيب گل پيراهنانرا چاك مي بينم****به راهت فرق زرين افسران را خاك مي بينم

نيند اين بولاهوس طبعان الايش گزين عاشق****منم عاشق كه رويت را به چشم پاك مي بينم

سبك جولان بتي قصد سر اين بينا دارد****كه از سرهاي شاهانش گران فتراك مي بينم

جمالش ذره در صورت قالب نمي گنجد****به آن عنوانكه من ز آئينهٔ ادراك مي بينم

تصور مي كنم كاب لطافت مي چكد زان رخ****زبس كز نشاء حسنش طراوت ناك مي بينم

اجل مشكل كه يابد نوبت آن دو عهدان قاتل****كه در كار خودش بس چست و پر چالاك مي بينم

تو دست خود زقتل محتشم داراي اجل كوته****كه آن فتح از در شمشير آن بياك مي بينم

غزل شماره 438: دل خود را هنوز اندر تمناي تو مي بينم

دل خود را هنوز اندر تمناي تو مي بينم****كه ميميرم چو ماهي را به سيماي تو مي بينم

نسيم آشنائي لرزه مي اندازدم بر تن****چو سروي را به لطف قد رعناي تو مي بينم

به شكلت ديده ام شوخي و خواهد كشتنم گويا****كه در وي نشاء عاشق كشيهاي تو مي بينم

ثبات عشق ديرين بين كه دارم چشم برغيري****ولي دل را پر از آشوب و غوغاي تو مي بينم

به خونم كرد چابك دست ديگر دست خود رنگين****سر خود را ولي افتاده در پاي تو مي بينم

گل اندامي دگر افكنده در دامم ولي خود را****اسير اندر خم زلف سمن ساي تو مي بينم

برآتش ميزني هردم ز جائي محتشم خود را****كه ديداست آن چه من از طبع خود راي تو مي بينم

غزل شماره 439: از سر كوي تو با صدگونه سودا مي روم

از سر كوي تو با صدگونه سودا مي روم****داغ بر جان بار بر دل خار در پا مي روم

آن چه با جان من بدروز مي كردي مدام****كي كني امروز اگر داني كه فردا ميروم

مژدهٔ تخفيف وحشت ده سگان خويش را****كز درت با يك جهان فرياد و غوغا مي روم

مي روم زين شهر و اهل شهر يك يك مي كنند****زاري بر من كه پنداري ز دنيا مي روم

دشت تفتان تر ز صحراي قيامت مي شود****با تف دل چون من مجنون به صحرا مي روم

در لباس منع رفتن بس كن اي جادوزبان****اين تقاضاها كه من خود بي تقاضا مي روم

محتشم از بس پشيماني به آن سرو روان****حرف رفتن سر به سر مي گويم اما مي روم

غزل شماره 440: گرچه ناچار از درت اي سرو رعنا مي روم

گرچه ناچار از درت اي سرو رعنا مي روم****از گرفتاري دلم اينجاست هرجا مي روم

رفتنم را بس كه ميترسم كسي مانع مي شود****مي روم امروز و مي گويم كه فردا مي روم

رفته خضر ره ز پيش اما من گم كرده پي****هست تا سر مي كشم يا هست تا پا مي روم

عقل و دين و دل كه مخصوصند بهر الفتت****مي گذارم با تو وحشي انس تنها مي روم

مي روم در پي بلاي هجر از ياد وصال****اشگم از چشم بلا بين ميرود تا مي روم

گفتيم كي خواهي آمد باز حال خود بگو****حال من در پردهٔ غيب است حالا مي روم

واي بر من محتشم ز غايت بيچارگي****در رهي كانرا نهايت نيست پيدا مي روم

غزل شماره 441: مفتون چشم كم نگه پر فتنه ات شوم

مفتون چشم كم نگه پر فتنه ات شوم****مجنون آهوانه نگه كردنت شوم

از صد قدم به ناوكي انداختي مرا****قربان دست و بازوي صيد افكنت شوم

دامان سعي بر زده اي در هلاك من****اي من هلاك بر زدن دامنت شوم

زان تندخوتري كه توانم ز بيم گشت****پيرامنت اگر همه پيراهنت شوم

كم مي كني نگاه ولي خوب مي كني****قربان طرح و وضع نگه كردنت شوم

كردي ز باده پيرهن عاشقانه چاك****شيداي چاك كردن پيراهنت شوم

من بلبل نديده بهارم روا مدار****كاواره همچو محتشم از گلشنت شوم

غزل شماره 442: كو دل كه محو نرگس جادو فنت شوم

كو دل كه محو نرگس جادو فنت شوم****مستغرق نظاره مرد افكنت شوم

چون گشته اي به دشمن ناموس خويش دوست****اينست دوستي كه به جغان دشمنت شوم

از غيرتم برين كه به من نيز اين چنين****بي قيدوار دوست شوي دشمنت شوم

پا مي كشد ز مزرع دل وصل خوشه چين****تا غاقل از محافظت خرمنت شوم

پيراهن تو قصد تو خواهد نمود اگر****يك جامه وار دور ز پيراهنت شوم

جان هر قدر كه بايدت اي دل قبول كن****گر باقي آوري قدري من تنت شوم

غافل نگردم از پي موري چو محتشم****مامور اگر به ناظري خرمنت شوم

غزل شماره 443: وصل كو تا بي نياز از وصل آن دلبر شوم

وصل كو تا بي نياز از وصل آن دلبر شوم****ترك او گويم پرستار بت ديگر شوم

عقل كو تا سركشم يك چند از طوق جنون****يعني آزاد از كمند آن پري پيكر شوم

كو دلي چون سنگ تا از لعل او يك بارگي****بركنم دندان و خون آشام از آن ساغر شوم

چند غيرت بيند و گويند با من كاشكي****كم شود حسن تو يا او كور يا من كر شوم

من دم بيزاري از عشق تو مي خواهم دگر****با وجود آن كه هردم بر تو عاشق تر شوم

ذره اي از من نخواهي يافت ديگر سوز خويش****گر ز عشقت آن قدر سوزم كه خاكستر شوم

صحبت ما و تو شدموقوف تا روزي كه من****با دل پرخون دو چارت در صفت محشر شوم

سر طفيل توست اما با تو هستم سر گران****تا به شمشير اجل فارغ ز بار سر شوم

محتشم شد مانعم قرب رقيب از بزم او****ورنه من مي خواستم كز جان سگ آن در شوم

غزل شماره 444: خوش آن كه هم زبان به تو شيرين بيان شوم

خوش آن كه هم زبان به تو شيرين بيان شوم****حرفي ز من بپرسي و من بي زبان شوم

وقت سخن تو غرق عرق گردي از حجاب****من آب گردم و ز خجالت روان شوم

ياري به غير كن كه سزاي وفاي من****اين بس كه ناوك ستمت را نشان شوم

در كوي خويش اگر ز وفا جا دهي مرا****سگ باشم ار جدا ز سگ آستان شوم

جورت كه پيش محتشم از صد وفا به است****من سعي مي كنم كه سزاوار آن شوم

غزل شماره 445: مهر بيگانگي آغاز تو را بنده شوم

مهر بيگانگي آغاز تو را بنده شوم****ميل آميخته با ناز تو را بنده شوم

من خورم تير نظر گرچه به غير اندازي****التفات غلط انداز تو را بنده شوم

صد جهان پرده دريدي و همان راز مرا****محمي محرمي راز تو را بنده شوم

زان عيادت كه نمودي به فرستادن غير****زنده ام ساختي اعجاز تو را بنده شوم

خود به خواب خوش و پرداخته محفل از دل****نرگس شعبده پرداز تو را بنده شوم

روز محشر كه نهد بند به دل قامت حور****من همان سرو سرافراز تو را بنده شوم

محتشم ساختي او را به سخن رام آخر****معجز طبع سخن ساز تو را بنده شوم

غزل شماره 446: منم آن گدا كه باشد سر كوي او پناهم

منم آن گدا كه باشد سر كوي او پناهم****لقبم شه گدايان كه گداي پادشاهم

شده راست كار بختم ز فلك كه كرده مايل****به سجود سربلندي ز بتان كج كلاهم

لب خواهشم مجنبان كه تمام آرزويم****به تو در طمع نيفتم ز تو هم تو را نخواهم

فلك از براي جورم همه عمر داشت زنده****چه شد ارتو نيز داري قدري دگر نگاهم

به غضب نگاه كردي و دگر نگه نكردي****نگهي دگر خدا را كه خراب آن نگاهم

ز سياست تو گشتم به گناه اگرچه قايل****به طريق مجرمانم نكشي كه بي گناهم

شه محتشم كش من چو كمان رنجشم را****به ستيزه سخت كردي حذر از خدنگ آهم

غزل شماره 447: تو به زور حسن ايمن مشو از سپاه آهم

تو به زور حسن ايمن مشو از سپاه آهم****كه من ضعيف پيكر ملك قوي سپاهم

شه چار ركن عشقم كه به چار سوي غيرت****ز سيه گليم محنت زده اند بارگاهم

نه هواي سربلندي نه خيال ارجمندي****نه سراسري و خرگه نه غم سرو كلاهم

ز هجوم وحشيانم شده متفق سپاهي****كه ز خسروي چو مجنون به ستيزه باج خواهم

ز جنون فزود هردم چو بلاي ناگهاني****در و دشت در حصارم دد و دام در پناهم

زده سر ز باغ رويت چه گياه خوش نسيمي****كه گل جنون شكفته ز نسيم آن گياهم

ز تو محتشم چه پنهان كه دگر به قصد ايمان****ز بتان نامسلمان صنمي زده است راهم

غزل شماره 448: به من حيفست شمشير سياست دار عبرت هم

به من حيفست شمشير سياست دار عبرت هم****كه بردم جان ز هجر و مي برم نام محبت هم

يك امشب زنده ام از بردن نامت مكن منعم****كه فردا بي وصيت مرده باشم بي شهادت هم

تو چون با جور خوش داري خوشا عمر ابد كز تو****كشم بار جفا تا زنده باشم بار منت هم

به نوعي كرده درخواهم غم افسانهٔ عشقت****كه بيدارم نسازد نفخه صور قيامت هم

به بزمت غير پر گرديده گستاخ آمدم ديگر****كه دست قدرتش كوتاه سازم پاي جرات هم

مده با خود مجال دستبازي باد را اي گل****كه جيب حسن ازين دارد خطر دامان عصمت هم

سگي ناآشنائي كز وجودش داشتي كلفت****هواي آشنائي با تو دارد ميل الفت هم

كسي كز بيم من در صحبت او لال بود اكنون****زبان گر دست پيدا دار و آهنگ نصيحت هم

ز محرم بودن بزمش ملاف اي مدعي كانجا****مرا پيش از تو بود اين محرمي بيش از تو حرمت هم

ز قرب غير خاطر جمع دار اي محتشم كانجا****قبول اندر تقرب دخل دارد قابليت هم

غزل شماره 449: آن شوخ جانان آشنا سوزد دل بيگانه هم

آن شوخ جانان آشنا سوزد دل بيگانه هم****صبر از من ديوانه برد آرام صد فرزانه هم

لعلش بشارت مي دهد كان غمزه دارد قصد جان****پنهان اشارت مي كند آن نرگس مستانه هم

از بس كه در مشق جنون رسوا شدم پيرانه سر****خندند بر من نوخطان طفلان مكتب خانه هم

اي ناصخ از فرمان من سرمي كشد تيغ زبان****امروز پند من مده كاشفته ام ديوانه هم

گر روي بنمائي به من اي شمع بنمايم به تو****در جان سپاري عاشقي چابك تر از پروانه هم

اي كنج دلها مهر تو در سينه ام روزني****شايد تواني يافتن چيزي درين ويرانه هم

بيگانگيهاي سگت شبها چو ياد آيد مرا****گريد به حالم آشنا رحم آور بيگانه هم

چون در كنارم نامدي زان لب كرم

كن بوسهٔ****كز بادهٔ وصلت شدم راضي به يك پيمانه هم

چون شانه بر كاكل زدي رگهاي جان محتشم****صد تاب خورد از دست تو صد نيشتر از شانه هم

غزل شماره 450: بس كه ما از روي رسوائي نقاب افكنده ام

بس كه ما از روي رسوائي نقاب افكنده ام****عشق رسوا را هم از خود در حجاب افكنده ايم

تا فكنده طرح صلح آن جنگجو با ما هنوز****ياز دهشت خويش را در اضطراب افكنده ايم

ز آتش دل دوزخي داريم كز انديشه اش****خلق را پيش از قيامت در عذاب افكنده ايم

مژده ده صبح شهادت را كه چون هندوي شب****ما سر خود پيش تيغ آفتاب افكنده ايم

رخش خواهش را عنان گرديده بيش از حد سبك****گرچه ما از صبر لنگر بر ركاب افكنده ايم

پاس بيداران اين مجلش تو را اي دل كه ما****از براي مصلحت خود را به خواب افكنده ايم

ما به راه عشق با اين شعف از تاثير شوق****پا ز كار افتادگان را رد شتاب افكنده ايم

لنگري اي توبه فرمايان كه ما اين دم هنوز****كشتي ساغر به درياي شراب افكنده ايم

محتشم اكنون كه ياران طرح شعر افكنده اند****ما قلم بشكسته آتش در كتاب افكنده ايم

غزل شماره 451: ما به عهدت خانهٔ دل از طرب پرداختيم

ما به عهدت خانهٔ دل از طرب پرداختيم****در به روي خوش دلي بستيم و باغم ساختيم

سايه پرور ساخت صد مجنون صحراگرد را****رايتي كاندر بيابان جنون افراختيم

خشك بر جا ماند رخش فارس گردون چو ما****توسن جرات به ميدان محبت تاختيم

عشق او ما را گرفت از چنگ ديگر دلبران****تن برون برديم ازين ميدان ولي جان باختيم

گر توكل را درين درياست دخل ناخدا****بادبان بركش كه ما كشتي در آب انداختيم

تا محك فرسا نشد نقد محبت يك به يك****ما زر ناقص عيار خويش را نشناختيم

محتشم بهر چراغ افروزي در راه وصل****هرزه مغز استخوان خويش را بگداختيم

غزل شماره 452: بس كه مانديم به زنجير جنون پير شديم

بس كه مانديم به زنجير جنون پير شديم****با قد خم شده طوق سر زنجير شديم

در جهان بس كه گرفتيم كم خود چو هلال****آخرالامر چو خورشيد جهانگير شديم

بعد صد چله به قدي چو كمان در ره عشق****يكي از خاك نشينان تو چون تير شديم

قلعهٔ تن كه خطر از سپه تفرقه داشت****زان خطر كي به در از رخنهٔ تدبير شديم

رد نشد تير بلاي تو به تدبير از ما****ما همانا هدف ناوك تقدير شديم

داد داديم وفا را و ز بدگوئي غير****متهم پيش سگان تو به تقصير شديم

محتشم عشق و جواني و نشاط از تو كه ما****در غم و محنت آن تازه جوان پير شديم

غزل شماره 453: تو كشيده تيغ و مرا هوس كه ز قيد جان برهانيم

تو كشيده تيغ و مرا هوس كه ز قيد جان برهانيم****به مراد دل برسي اگر به مراد خود برسانيم

همه شب چو شمع ستاده ام كه نشانمت به حريم دل****به حريم دل چه شود كه اگر بنشيني و بنشانيم

چه كنم نظر به مه دگر كه ز دل غم تو رود به در****كه ز ديگران دگران شود به تو بيشتر نگرانيم

نيم ارچه وصل تو را سزا به همين خوشم كه تو دل ربا****سگ خويش خوانيم از وفا سوي خويش اگرچه نخوانيم

دل تنگ حوصله خون شود ز ستيزهاي زبانيت****ز پي ارنه لطف تو دل دهد به كرشمه هاي زبانيم

چه نكو حضوري و وحدتي بود از دو جانب اگر تو را****من ازين خسان بستان و تو ازين بتان بستانيم

گرم از درون بدر افكني ز برون چو محتشمم مران****سگيم به داغ و نشان تو كه نخواند از تو برانيم

غزل شماره 454: همچو شمع از مجلست گريان و سوزان مي رويم

همچو شمع از مجلست گريان و سوزان مي رويم****رشك بر رخ تاب در دل داغ بر جان مي رويم

همره ما جز خيال كاكل و زلف تو نيست****خود پريشانيم و با جمعي پريشان مي رويم

ساختن با محنت عشق تو آسانست ليك****از جفاي دهر و ناسازي دوران مي رويم

همچو بلبل بينوا دور از گلستان مي شويم****همچو طوطي تلخ كام از شكرستان مي رويم

همچو مور از پايهٔ تخت سليمان گشته دور****هم به ياد او سوي تخت سليمان مي رويم

يعني از خاك حريم شاه سوي ملك فارس****ز اقتضاي گردش گردون گردان مي رويم

محتشم درمان درد ما وصال يار بود****وه كه درد خويش را ناكرده درمان مي رويم

غزل شماره 455: چو نتوانم به مردم قصه آن بي وفا گويم

چو نتوانم به مردم قصه آن بي وفا گويم****شبان گه با مه و انجم سحر گه با صبا گويم

شبي كز دوريش گويم حكايت با دل محزون****به آخر چون شود نزديك باز از ابتدا گويم

ز پيشت نگذرم تنها كه ترسم چون مرا بيني****شوي درهم كه ناگه با تو حرف آشنا گويم

به من لطفي كه دي در راه كرد آخر پشيمان شد****كه ناگه من روم از راه و پيش غير وا گويم

نسيم زلف پرچين تو مي ارزد به ملك چين****اگر زلف تو را مشك خطا گويم

به انگيز رقيبان محتشم را داد دشنامي****مرا تا هست جان در تن رقيبان را دعا گويم

حرف ن

غزل شماره 456: مرا صيد افكني زد زخم و بند افند در گردن

مرا صيد افكني زد زخم و بند افند در گردن****به ابروي كمان دار و به گيسوي كمند افكن

هم از تندي هم از تمكينش تا آگه شوي بنگر****محرف بستن تيغ و ملايم راندن توسن

سر آن شمع فانوس حيا گردم كه از شوخي****به جان خلق آتش در زند چون برزند دامن

به آن رخسار گندم گون جمالت راست بازاري****كه قرص آفتاب آنجا نمي ارزد به يك ارزن

تو هرجا بگذري از سينه ها آتش برافروزي****برآيد بوي يك گلشن ولي با دود صد گلخن

ز بس كز اتحاد معنوي آميختم با تو****نمي دانم در آغوش خيالت كاين توئي يا من

نخواهد مرد تا حشر اي همايون كوكب تابان****چراغ محتشم كز پرتو مهر تو شد روشن

غزل شماره 457: پا چون كشم ز كوي تو كانجا زمان زمان

پا چون كشم ز كوي تو كانجا زمان زمان****مي آورد كشاكش عشقم كشان كشان

جان زار و تن نزار شد از بس كه مي رسد****جور فلك برين ستم دلبران بر آن

چون نيستيم در خور وصل اي اجل بيا****ما را ز چنگ فرقت آن دلستان ستان

دل داشت اين گمان كه رهائي بود ز تو****خط لبت چو گشت عيان شد كم آن گمان

رفتي و گشت ديده لبالب ز در اشگ****باز آي تا به پاي تو ريزم روان روان

اي دل كناره كن ز بت من كه روز و شب****بسته است بهر كشتن اسلاميان ميان

داغي كه ميهني به دل از دست آن نگار****اي محتشم ز ديدهٔ مردم نهان نه آن

غزل شماره 458: بس كه به من زر فشاند دست زرافشان خان

بس كه به من زر فشاند دست زرافشان خان****دست اميد مرا دوخت به دامان خان

رايت فتح قريب ميشود اينك بلند****كايت فتح قريب آمده در شان خان

آن كه قضا را به حكم كرده نگهدار دهر****خود ز تقاضاي لطف گشته نگهبان خان

مي كند ايزد ندا كاي فلك فتنه زا****جان تو در دست ماست جان تو و جان خان

صولت جباريش پوست ز سر بركشد****يك دم اگر سر كشد چرخ ز فرمان خان

سلسلهٔ فتح را مي كند آخر به پا****آن يد قدرت كه هست سلسلهٔ جنبان خان

دور نباشد اگر غيرت پروردگار****در گذراند ز دور مدت فرمان خان

از صله بي شمار در چمن روزگار****شد لقبش محتشم مرغ غزل خوان خان

غزل شماره 459: زهي ز دست كرم گسترت كرم باران

زهي ز دست كرم گسترت كرم باران****فداي دست و دلت جان اين درم داران

به رنگ دست تو ابري نديده چشم فلك****كه سيم ناب و زر سرخ از آن بود باران

تفقد تو تدارك پذير نيست كه نيست****ز ممكنات سبك باري گران باران

ز گرم خوني و غم خواري تو كار حسد****به اين رسيده كه خونم خورند غم خواران

مدد كه درين ملك رتبه سنجانند****سبك كنندهٔ قدر بزرگ قداران

نوشت نسخهٔ امساك و صبر هر كه گرفت****به جز تو در مرض فقر نبض بيماران

جهان به چشم مبيناد محتشم من بعد****به جز تو گر بودش چشم ياري از ياران

غزل شماره 460: رويت كه هست صورت چين شرمسار از آن

رويت كه هست صورت چين شرمسار از آن****نقشي است دقت يد صنع آشكار ازان

تحرير يافت صورت و زلفت ولي هنوز****در لرزه است خامه صورت نگار ازان

بر نخل ناز پرور او هركه بنگرد****يابد كمال قدرت پروردگار از آن

از گلستان او همه كس را به كف گلي است****ما را به سينه خاري و صد خار خار ازان

مردم ز بيم مرگ به عمرند اميدوار****من نااميد ار نيم اميدوار ازان

در هجر مي دهي خبر آمدن به من****دانسته اي كه صعب تر انتظار ازان

زين نيلگون خمم به همين شادمان كه هست****حسن تو را به شيشهٔ مي بي خمار ازان

باقيست يك دمي دگر از عمرم اي طبيب****بگذر ز چاره ام كه گذشتست كار ازان

از آهنست سقف فلك گويا كه نيست****تير دعاي خسته دلانرا گذار ازان

آورده زور بر دل زارم سپاه غم****ساقي بيار مي كه برآرم دمار ازان

مي پرورد مي فرح انجام محتشم****خمخانهٔ غمش كه منم جرعه خوار ازان

غزل شماره 461: تا به كي جان كسي دل بري از هيچ كسان

تا به كي جان كسي دل بري از هيچ كسان****آفت حسن بتان است هجوم مگسان

تو ز خود غافلي اي شمع ملك پروانه****كه چو گل هر نفسي ميزني آتش به كسان

زده آتش به جهان حسن تو وز بيم نفس****تا شود روي تو آئينهٔ آتش نفسان

كشور حسن بيك تاخت بگيري چو شوند****هم رهان ره سوداي تو باري فرسان

به حريم حرمت پاي سگانست دراز****وز سر كوي تو شيران همه كوته مرسان

رزق شاهنشهي حسن چه داند صنمي****كه سجود در او سرزند از بوالهوسان

بندگيها كندت محتشم بي كس اگر****مكني نسبتش از بنده شناسي به كسان

غزل شماره 462: صبا تحيت بلبل به بوستان برسان

صبا تحيت بلبل به بوستان برسان****درود بنده بخان جهانستان برسان

دعاي من كه اجابت عنان كشندهٔ اوست****به آن گزيده سوار سبك عنان برسان

ز بخت سركش خود كام بر من آن چه رسيد****به آن امير سرافراز كامران برسان

زمان چو ز جان مي رسد به لب قدري****به سمع نكته رس او دوان دوان برسان

به قصهٔ من زار از غرور اگر نرسد****به دوستان وي اين طرفه داستان برسان

وگر خود از سر رغبت شود حديث شنو****چنان كه شرط بلاغ است آن چنان برسان

پس از درود بگو اي مسيح هستي بخش****نويد نسخهٔ لطف به خستگان برسان

ز بنده پروريت چون صلاي عام رسد****به گوش بندهٔ خاصت صداي آن برسان

سخن به طول رسيد اي صبا تو مختصري****ز بندگان به جناب خدايگان برسان

ثناي محتشم بينواي خاك نشين****به خان محتشم پادشه نشان برسان

غزل شماره 463: اي صبا درد من خسته به درمان برسان

اي صبا درد من خسته به درمان برسان****يعني از من بستان جان و به جانان برسان

نامه ذره به خورشيد جهان آرا بر****تحفهٔ مور به درگاه سليمان برسان

عذر كم خدمتي بنده به مولا كن عرض****آستان بوسي درويش به سلطان برسان

شرح افتادگي من چو شنيدي برخيز****در خرام آي و به آن سرو خرامان برسان

سر به سر قصهٔ احوالم اگر گوش كند****زود بر گرد و به من مژدهٔ احسان برسان

ورنه بنشين و به قانون شفاعت پيشش****نامه آغاز كن و قصه به پايان برسان

نامه گر كار به جائي نرساند زنهار****تو به فرياد رس او را و به افغان برسان

از پي روشني ديدهٔ احباب آنجا****بوي پيراهني از مصر به كنعان برسان

محتشم باز به عنوان وفا مشهور است****قصه كوتاه كن و نامه به عنوان برسان

غزل شماره 464: تا بر سپهر از زر انجم بود نشان

تا بر سپهر از زر انجم بود نشان****دست در نثار تو بادا درم فشان

اين كه در ترقي كار تو بس كه هست****ذات تو را بهر سر مو صد نشان ز شان

بر صاف سلسبيل كشان طعنه ميزنند****از دردجرعه كرمت چاشني چشان

عدلت ز عدل كسري و كي مي برد سبق****به ذلت ز بذل حاتم طي مي دهد نشان

نطق سفيه گفت تو را بارگه نشين****دل بر دهن زدش كه بگو پادشه نشان

از زر فشاني تو ره درگهت شده****ممتاز بر زمين چو بر افلاك كهكشان

زان عهد ياد باد كه بي باده محتشم****ميشد خوشان ز خوش دلي خدمت خوشان

غزل شماره 465: آمدم با ناله هاي زار هم دم هم چنان

آمدم با ناله هاي زار هم دم هم چنان****مهر برجا عشق باقي عهد محكم همچنان

سر ز سوداهاي باطل رفته بر باد و مرا****عزم پابوس تو درخاطر مصمم هم چنان

كشور جان شد ز دست و قلعهٔ تن پست گشت****بر حسار دل هجوم لشگر غم هم چنان

از نم سيلي فنا شد صورت شيرين ز سنگ****صورت شيرين او در چشم پرنم هم چنان

عالمي از خويشتن داري به مستوري مثل****من به شيدائي علم رسواي عالم هم چنان

خلق از امداد عالم گرم شور و مست عيش****من به مرگ بخت خود مشغول ماتم هم چنان

عاشق محروم مرد از رشگ در بزم وصال****با همه نامحرميها غير محرم هم چنان

يافت منشور بقا مهر فنا بر خاتمه****نام او سلطان دل را نقش خاتم هم چنان

محتشم بر آستان يار شد يكسان به خاك****مدعي پيش سگان او معظم هم چنان

غزل شماره 466: شد پرده درم سوز درون از تو چه پنهان

شد پرده درم سوز درون از تو چه پنهان****افتاده دل از پرده برون از تو چه پنهان

هرچند چو فانوس به دل پرده كشيدم****پوشيده نشد سوز درون از تو چه پنهان

تا مهر گياه خط سبزت شده پيدا****مهر دل من گشته فزون از تو چه پنهان

سرگرميم از عشق تو بر عاقل و جاهل****روشن شده از داغ جنون از تو چه پنهان

دل كرد بسي كوشش و ننهفت ز مردم****افسانهٔ عشقم به فسون از تو چه پنهان

تا كرده رقيب آرزوي بادهٔ لعلت****هستيم بهم در پي خون از تو چه پنهان

رازي كه دل محتشم از خلق نهان داشت****بر جمله عيان گشت كنون از تو چه پنهان

غزل شماره 467: اي نگاهت آهوان را گرم بازي ساختن

اي نگاهت آهوان را گرم بازي ساختن****كمترين بازي سوار از پشت زين انداختن

غمزه ات شغل آن قدر دارد كه در صيد افكني****مي تواند كم به بسمل ساختن پرداختن

هركه را زخمي زدي سر در قفاي او منه****صيد ناوك خورده را در پي چه لازم تاختن

كام جويان را مده در بزم جاي ماه كه هست****نقد عصمت باختن عشق از هوس نشناختن

ظلم بيداد است اما آتشي بي دود نيست****بي كسان را سوختن با ناكسان در ساختن

مهر ورزان راست وجه آزمون از روي زرد****نقد جان در بوته غم بردن و به گداختن

محتشم مي آورد بر لشگر عزت شكست****پيش خوبان دم به دم رايت ز آه افراختن

غزل شماره 468: شغل دهقان چيست ز آب و گل نهال انگيختن

شغل دهقان چيست ز آب و گل نهال انگيختن****صنع يزدان نخل با اين اعتدال انگيختن

بهترين وجهي است در يكتائي دهقان صنع****آن دو شهلا نرگس از باغ جمال انگيختن

اين چه اندامست و موج انگيزي از آب زلال****موج ازين بهتر محال است از زلال انگيختن

گر نباشد دست قدرت در ميان حسن تو را****كي توان از سيم ناب اين خط و خال انگيختن

خود قصب پوشي و صد سرو مرصع پوش را****مي توان در بزمت از صف نعال انگيختن

چند بهر يك عطا كانهم نيايد در وجود****سايلي بتواند اسباب سئوال انگيختن

نيست در انديشهٔ اكسير وصل او مرا****حاصلي غير از خيالات محال انگيختن

دادن از عشق خود اكنون مژده آزاديم****هست بهر مرغ بريان پر و بال انگيختن

نيست پر آسان به دعوي محتشم با طبع تو****توسن معني ز ميدان خيال انگيختن

غزل شماره 469: رخت را آفتاب سايه گستر مي توان گفتن

رخت را آفتاب سايه گستر مي توان گفتن****خطت را سايهٔ خورشيدپرور مي توان گفتن

ميانت را نشايد موي گفت از ناركي اما****دهانت را ز تنگي تنگ شكر مي توان گفتن

رخت را با رخ يوسف مقابل مي توان كردن****دمت را با دم عيسي برابر مي توان گفتن

مكرر گرچه نتوان گفت با آن نوش لب حرفي****لبش را گفته ام قند و مكرر مي توان گفتن

به آن مه در سرمستي حديثي گفته ام كين دم****نه ز آن برمي توان گشتن نه ديگر مي توان گفتن

به سان محتشم داد به شاهي كشور دل را****كه او را پادشاه هفت كشور مي توان گفتن

سپهر دين و دولت شهسوار عرصه شوكت****كه خاك پاي او را تاج قيصر مي توان گفتن

الوالغالب جلال الغروالدين شاه ابراهيم****كه نعل توسنش را ماه نور مي توان گفتن

غزل شماره 470: گرچه در ديدهٔ تر جاي تو نتوان كردن

گرچه در ديدهٔ تر جاي تو نتوان كردن****به همين قطع تمناي تو نتوان كردن

وصل را گرچه به كوشش نتوان يافت ولي****هجر را مانع سوداي تو نتوان كردن

كنم از بهر تو دانسته خلاف دل خويش****چون خلاف دل داناي تو نتوان كردن

گرچه كفر است ز بس سركشيت مي ترسم****كز خدا نيز تمناي تو نتوان كردن

در دل تنگي و اين طرفه كه نه گردون را****صدف گوهر يكتاي تو نتوان كردن

خواهم از خلق نهانت كنم اما چه كنم****كه تو خورشيدي و اخفاي تو نتوان كردن

گر سراپا چو فلك ديده توان گشت هنوز****سير خود را ز تماشاي تو نتوان كردن

گر كني وعده هم اي يار غلط وعده چه سود****كه نيائي و تقاضاي تو نتوان كردن

محتشم گر تو كني ترك سخن صد كان را****به دل طبع گهر زاي تو نتوان كردن

غزل شماره 471: فتنه مي خيزد از آن تركانه دامن برزدن

فتنه مي خيزد از آن تركانه دامن برزدن****عشوه مي ريزد از آن مستانه گل بر سر زدن

ترك چشمش دارد آيا از كدام استاد ياد****دست از تمكين به جنبانيدن خنجر زدن

شير دلرا كند گرد لشگر حسنش ز جا****نيست آسان خويش را بر قلب اين لشگر زدن

قسمي از بيگانگي دارد كه مي بارد از آن****خانهٔ دل را به دست آشنائي در زدن

باده در خلوت كشيدن هاي او را در قفاست****سر ز جائي برزدن آتش به عالم در زدن

يك جهان لطف است ازو بعد از تواضعهاي عام****سر ز من پيچيدن اندر حالت ساغر زدن

نرگس خنجرزن او زخم خنجر خورده را****مي كشد از انتظار خنجر ديگر زدن

پيش آن چشم اي غزالان عشوهٔ چشم شما****نيست جز بر چشم مردم مشت خاكستر زدن

محتشم پروانه آن شمع گشتي واي تو****نيست كار سرسري گرد سر او پر زدن

غزل شماره 472: روز من زان زلف ميدانم سيه خواهد شدن

روز من زان زلف ميدانم سيه خواهد شدن****حال من زان خال ميدانم تبه خواهد شدن

قد اگر اين است پر تنها ز پا خواهدفتاد****جلوه گر اين است پر دلها زره خواهد شدن

ماه نو صد ناز خواهد كرد بر مهر آن زمان****كان چنان نازان به آنطرف كله خواهد شدن

گر خرام اين است بس جانها ز پا خواهد فتاد****گر روش اين است بس دلها زره خواهد شدن

گر به صيد انداختن پردازد آن رعنا سوار****صيد پردازنده صد صيد گه خواهد شدن

بر نگاهش دوز چشم اي دل كه مرهم كاري****در ميان تيرباران نگه خواهد شدن

راحتي كز تيغ او ديدم من آن خون خوار را****قتل من كفارهٔ چندين گنه خواهد شدن

محتشم گر بحر غم امواج خواهد زد چنين****سيل اشگ من ز ماهي تا به مه خواهد شدن

غزل شماره 473: اي ابرويت به وقت اشارت زبان حسن

اي ابرويت به وقت اشارت زبان حسن****شهرت ده زبان دگر در زمان حسن

ز آمد شد خيال تو در شاه راه چشم****از يكدگر نمي گسلد كاروان حسن

از تير عشق اهل زمين پر برآورند****آرد چو غمزه ات به كشاكش كمان حسن

خوبي به غايتي كه زليخا نمي برد****در جنب خوبي تو به يوسف گمان حسن

چندان نيافريده دل اندر جهان مرا****كان بت كند ببردنشان امتحان حسن

عالم ز دل تهي شد و آن مه نمي دهد****از دلبري هنوز زماني امان حسن

روزي كه صدهزار سر از تن بيفكند****باشد به جرم بد مددي سرگران حسن

چشمت كه گرم تربيت مرغ غمزه است****شهباز پرور آمده در آشيان حسن

جز بهر پيشكاري حسنت جهان نداد****پيش از تصرف تو به يوسف جهان حسن

ميداشت بهر فتنه آخر زمان نگاه****آيينه ات زمانه در آيننه دان حسن

از نوبهار حسن چه گلها كه بشكفد****روزي كه گرد روي تو گردد خزان حسن

تا غارت بهار چمنها كند خزان****بادا دعاي

محتشمت پاسبان حسن

غزل شماره 474: اي تو نكرده جز جفا آن چه نكرده اي بكن

اي تو نكرده جز جفا آن چه نكرده اي بكن****تيغ بكش به خون ما آن چه نكرده اي بكن

اي زده عقل و راه دين خواهي اگر متاع جان****بي خبر از درم درا آن چه نكرده اي بكن

چند به منتم كشي كز ستمت نكشته ام****اي ستمت به از وفا آن چه نكرده اي بكن

اي كه ربوده اي به رخ صد دل و مايلي بدين****عقدهٔ زلف برگشا آن چه نكرده اي بكن

اي كه نبوده بر درت مثل من از جفا كشان****ميروم اين زمان بيا آن چه نكرده اي بكن

اي نه نموده روي مه برده هزار دل ز ره****روي به محتشم نما آن چه نكرده اي بكن

غزل شماره 475: چون شدم صيدت به گيسوي خودت دربند كن

چون شدم صيدت به گيسوي خودت دربند كن****تا ابد با خود به اين قيدم قوي پيوند كن

اي گل رعنا براي عندليب بي نصيب****نيست گر بوئي به رنگي از خودت خورسند كن

تلخي شيرين لبان ناموس را خوش مايه ايست****تا تواني زهر باش اي شوخ و كار قند كن

اي مسيحا دم كه صد بيمار در پي ميروي****يك نفس بنشين دواي دردمندي چند كن

كعبهٔ مقصودي الحق سر زگمراهان مپيچ****قبلهٔ حاجاتي آخر رو به حاجت مند كن

مي رود اي مادر ايام كار ما ز دست****يك سفارش از براي ما به اين فرزند كن

اعتمادت نيست گر بر عهدهاي محتشم****خيز و هر يك عهد او محكم به صد پيوند كن

غزل شماره 476: در پرده عشق آهنگ زد اي فتنه قانون ساز كن

در پرده عشق آهنگ زد اي فتنه قانون ساز كن****صحبت گذشت از زمزمه اي دل خروش آغاز كن

دست خرد كوتاه شد از ضبط ملك عافيت****اي عشق فرصت يافتي بنياد دست انداز كن

آمد صداي طبل باز از صيد گاهي در كمين****شهباز عشقي پر گشوده اي مرغ جان پرواز كن

عشق اينك از ره مي رسد اي جان به استقبال رو****غم حلقه بر در مي زند اي دل برو در باز كن

شد زنده از يك پرسشت تا زنده ام مانند من****داري گواهي اين چنين رو دعوي اعجاز كن

نوعي كه هستي خويش را بنما و بر هم زن جهان****از عهد ديگر دلبران اين عهد را ممتاز كن

چون بر مراد محتشم غمگين نواز است آن صنم****اي دل تو نازان شو به غم اي غم تو بر دل ناز كن

غزل شماره 477: بيا اي عشق تمكين مرا از گرد ره بشكن

بيا اي عشق تمكين مرا از گرد ره بشكن****جنون را پيش رو كن عقل را پشت سپه بشكن

مسجد سرو من قدر است كن وز بار عشق آنجا****هزاران زاهد صدساله را پشت دو ته بشكن

حصار دل كه شاهانند در تسخير آن عاجز****تو زيبا دلستان بستان تو رعنا پادشه بشكن

قضا چون بست به رمه طاق ابرويت زبردستي****بيا و طاق دلها را ز ماهي تا به مه بشكن

اگر در وادي عشقت دل از ظلمت كشد لشگر****شكوهٔ لشگر دل را به زور يك نگه بشكن

به بام بارگاه آي و ز برقع طرف رخ بنما****وزان شكل هلالي قدر ماه چهارده بشكن

فراغعت را غنيمت دان غمين منشين قدح بستان****تكلف را اجازت ده كمر بگشا كله بشكن

اگر از كام جويان بر در و ديوار او بيني****سر كيوان به چوب حاجيان بارگه بشكن

اگر اين است ساقي محتشم گو پشت زهدم را****به آن رطل گران

پيمودن از بار گنه بشكن

غزل شماره 478: گفتمش دم به دم آزار دل زار مكن

گفتمش دم به دم آزار دل زار مكن****گفت اگر يار مكني شكوه ز آزار مكن

گفتمش چند توان طعنه ز اغيار شنيد****گفت از من بشنو گوش باغيار مكن

گفتم از درد دل خويش به جانم چه كنم****گفت تا جان شودت درد دل اظهار مكن

گفتم آن به كه سر خويش فداي تو كنم****از ميان تيغ برآورد كه زنهار مكن

گفتمش محتشم دلشده را خوار مدار****گفت خورد از پي عزت او خوار مكن

غزل شماره 479: اي پارساي كعبه رو عزم سر آن كو مكن

اي پارساي كعبه رو عزم سر آن كو مكن****راه ريا گم ميكني در قبلهٔ ما رو مكن

رسم به تانست اي پري دين كاهي و ايمان بري****اما تو قدسي جوهري با اين صفتها خو مكن

يارب چو من هر بي خبر كز فرقتت دارد خطر****بيخ حيات او بكن هجران نصيب او مكن

من صيدي ام كز سركشي حكمت شكارت مي كند****پرتكيه بر تسخير من در قوت بازو مكن

تنها ز كويت مي روم دل گر نيايد كو ميا****جان هم به منت گر كند همراهي من گو مكن

خار مزار محتشم گل مي دهد از خون برون****بگذر بران گلشن ولي گلهاي او را بو مكن

غزل شماره 480: چون نمودي رخ به من يك لحظه بدخوئي مكن

چون نمودي رخ به من يك لحظه بدخوئي مكن****شربت ديدار شيرين به ترش روئي مكن

مي كنم گر بيخ عيش خويش ميگوئي بكن****مي كنم گر قصد جان خويش ميگوئي مكن

با بدان نيكي ندارد حاصلي غير از بدي****گر بخود بد نيستي با غير نيكوئي مكن

غمزه ات محتاج افسون نيست در تسخير خلق****صاحب اعجاز را تعليم جادوئي مكن

من كه خود كم كرده ام دل در رهت دادم مده****عاشق بيداد را خوش دل به دلجوئي مكن

گر درين ديوان گناه ما خطاي عاشقي است****گو كسي در نامهٔ ما اين خطا شوئي مكن

ترك بد خوئي كن اما با گداي پرهوس****گرچه باشد محتشم زنهار خوش خوئي مكن

غزل شماره 481: از آن پيش رقيبان مهر ورزديار من با من

از آن پيش رقيبان مهر ورزديار من با من****كه خواهد بيش گردد كينهٔ اغيار من با من

به اين بخت زبون و طالع پستي كه من دارم****عجب گر سر در آرد سر و گل رخسار من با من

نمي دانم چه مي گويد ز بدگويان كه مي گويد****به اين تلخي سخن شوخ شكر گفتار من با من

مرا كز رنجش اغيار دايم دل گران گشتي****چسان بينم كه باشد سر گران دل دار من با من

دل زارم چو برد آن شوخ و شد بيگانه دانستم****كه مي كرد آشنائي از پي آزار من با من

ز كيد خصم پيش يار من مقدار من كم شد****نمي دانم چه دارد خصم بي مقدار من با من

به كويش محتشم چون ره برم شبهاي تنهائي****اگر همره نباشد آه آتش بار من با من

غزل شماره 482: ساخت شب مرا سيه دود دل فكار من

ساخت شب مرا سيه دود دل فكار من****روزم اگر چنين بود واي به روزگار من

چون دهد از غم توام آه به باد نيستي****آينهٔ سپهر را تيره كند غبار من

ابر بلابرون خيمه ز موج خيز غم****چون ز درون علم كشد آه شراره بار من

تا تو قرار داده اي قتل مرا به تيغ خود****صبر فرار كرده است از دل بي قرار من

تا ز نظاره ات مرا ساخت به عشق مبتلا****گوشه بگوشه مي جهد چشم گناهكار من

به ز نخست محتشم باز رسم به كار خود****گر دگر آن غزاله را چرخ كند شكار من

غزل شماره 483: بت پرستي را شعار خود كنم تا يار من

بت پرستي را شعار خود كنم تا يار من****از خداي خود نترسد چون كند آزار من

سر ز تقوي پا ز مسجد دست از طاعت كشم****تا شود آن نامسلمان راضي از اطوار من

كوشم اندر معصيت چندان كه گردم كشتني****تا بود در كشتن من بي گنه دلدار من

دوستان را حضم خود سازم كه بعد از كشتنم****خون من قطعا نخواهند از بت خونخوار من

دشمنان را دوست دارم تا پس از قتلم نهد****اين گنه بر گردن ايشان مه پركار من

گوسيه شورويم از ترك عبادت تا مرا****بندهٔ يك رنگ خود داند پري رخسار من

محتشم خواهد به خاك تيره يكسان خويش را****تا مرا ديگر به كام خويش بيند يار من

غزل شماره 484: در ملك بودي اگر يك ذره عشق يار من

در ملك بودي اگر يك ذره عشق يار من****در فلك آتش افكندي آه آتش بار من

در تن زارم جگر صدچاك و دل صد پاره شد****بوالعجب گلها شكفت از عشق در گلزار من

چون كند پامالم آن سرو از پي پابوس او****دل برون آيد ز چاك سينهٔ افكار من

هاي و هويم لرزه در گورافكند منصور را****چون زنند از راه عبرت در ره اودار من

خواستم از شربت وصلش دمي يابم حيات****كرد چشم قاتلش زهري عجب در كار من

آن چنان زارم كه بر من دشمنان گزيند زار****دوستي آخر تو كمتر كوش در آزار من

محتشم هرگه نويسم شعر عاشق سوز خويش****آتش افتد از قلم در نسخهٔ اشعار من

غزل شماره 485: يارب كه خواند آيت عجر و نياز من

يارب كه خواند آيت عجر و نياز من****بر شاه بنده پرور مسكين نواز من

يارب كه گويد از من مسكين خاكسار****با شهسوار سر كش گردون فراز من

كاي نوربخش چشم جهان بين مردمان****اي روشنائي نظر پاكباز من

چشمت كه خوش بمن به فكندي خدنگ ناز****اكنون چرا نمي نگرددر نياز من

گوش مباركت كه ز من مي شنيد راز****بهر چه گوشه گير شد آخر ز راز من

زلفت مگر ز من كجي ديد كز جفا****كوتاه ساخت رشتهٔ عمر دراز من

چون محتشم ز درد تو بيچاره ام چه باك****گر چاره ساز من شوي اي چاره ساز من

غزل شماره 486: به زير لب سخنگويان گذشت آن دلربا از من

به زير لب سخنگويان گذشت آن دلربا از من****گره گرديده حرفي در دل او گوئيا از من

زبانش خامش از شرم ولبش در جنبش از خوبي****نمي دانم چه در دل دارد آن كان حيا از من

جبين پرچين و دل پركين سبك كام و گران تمكين****ز پيشم رفت تا در خاطرش باشد چها از من

مرا هم راز چون با غير ديد و لب گزيد آن بت****ندانستم كه پاس راز او مي داشت يا از من

چنان بي اعتبارم پيش او كز بهر خونريزم****كشد تيغ جفا گر بشنود نام وفا از من

چو هم رازم به كس بيندشود دهشت بر او غالب****دلش از راز داران نيست ايمن غالبا از من

به دريا قوت را چون كرد پنهان اين كمان ببردم****كه مي ترسد ز رازش حرفي افتد برملا از من

نهاني مي نمايندم بهم خاصان او گويا****به آن بيگانه خو هم گفته حرف آشنا از من

دهد غماز را دشنام پيش محتشم يعني****تو هم بايد دگر حرفي نگوئي هيچ جا از من

غزل شماره 487: اي خدنگ مژه ات عقده گشاي دل من

اي خدنگ مژه ات عقده گشاي دل من****حل شده از تو به يك چشم زدن مشكل من

خون من ريزد اگر آن گل رعنا بر خاك****ندمد جز گل يك رنگي او از گل من

شادم از بي كسي خود كه اگر كشته شوم****نكند كس طلب خون من از قاتل من

آن چنان تنگ دلم از غم آن تنگ دهان****كه غمش نيز به تنگ آمده است از دل من

سر من بر سر آن كو فكن از تن كه فتد****گاه و بي گاه گذار تو به سر منزل من

داشت در كشتن من تيغ تو تعجيل ولي****زود آمد به سر اين دولت مستعجل من

محتشم چون به سخن نيست مه من مايل****چه شود حاصل ازين گفتهٔ بي حاصل

من

غزل شماره 488: اي به بالا فتنه سرگردان بالاي تو من

اي به بالا فتنه سرگردان بالاي تو من****اي سراپا ناز قربان سراپاي تو من

با وجود جلوهٔ تو خلق حيران منند****بس كه حيران گشته ام برقد رعناي تو من

كرده چشم نيم بازت رخنه در بنياد جان****اين چه چشمست اي شهيد چشم شهلاي تو من

تا نگردد خواري من برملا پيش كسان****مي نوازي بنده را اي بندهٔ راي تو من

من بندبندم بگسل از هم گرنباشم روز حشر****بند بر دل مانده زلف سمن ساي تو من

چون برون آرم سر از خاك لحد باشم هنوز****پاي در گل از خيال نخل بالاي تو من

در وصف ديوانگان كوي عشقم جامباد****گر خلاصي جويم از زنجير سوداي تو من

دست من گير اي گل رعنا كه هستم از فراق****خار در پا رفته راه تمناي تو من

محتشم تا خسروان را مجلس آرايد به شعر****پادشاه او تو باشي مجلس آراي تو من

غزل شماره 489: گر شود از ديده نهان ماه من

گر شود از ديده نهان ماه من****دود برآرد ز جهان آه من

از نگه من به تمناي خويش****آه گر افتد به گمان ماه من

آن كه به پندست مرا سود خواه****از همه بيش است زيان خواه من

از تو به جان آمدم انديشه كن****جان من از نالهٔ جانكاه من

بندگيت جان من بينواست****جان من از من مستان شاه من

باش به هوش اي دل غافل كه چرخ****در ره او كنده نهان چاه من

محتشم افسرده رهي داشتم****نيك زد آن سرو روان راه من

غزل شماره 490: ز بس كز توست زير بارجان مبتلاي من

ز بس كز توست زير بارجان مبتلاي من****چو ريگ از هم بپاشد كوه اگر باشد به جاي من

به قدر عشق اگر در حشر يابد مرتبت عاشق****بود بر دوش مجنون در صف محشر لواي من

شود مجنون ز ليلي منفعل فرهاد از شيرين****چو با مهر تو سنجد داور محشر وفاي من

شود دوزخ سراسر حرف من گر عشق خوبان را****گنه داند خدا وانگه به فعل آرد جزاي من

اگر در وادي وصلش بنودي يك جهان درمان****مرا تنها جهاني درد كي دادي خداي من

ز بس كز عاشقي پا در كلم ممكن نمي دانم****كه بيرون آيد از گل روز محشر نيز پاي من

زهر چشمي شود صد چشمه خون محتشم جاري****چو افتد در ميان روز قيامت ماجراي من

غزل شماره 491: چو مي خواهد كه نامم نشنود بيگانه راي من

چو مي خواهد كه نامم نشنود بيگانه راي من****ازو بيگانه بادا هركه باشد آشناي من

ز رغم من به نوعي مدعي را كام مي بخشي****كه مي خواهد باخلاص از خداي من بقاي من

بكش گر درخور بخشش نيم تا كي روا داري****به بدخواه از پي درخواه جز مي التجاي من

چو فرمائي كه خاصانت به بزم آرند ياران را****به حاجب هم به جنبان گوشهٔ چشمي براي من

ز قرب يار ننهادم ز جاي خود قدم بالا****چها در سر گرفتي غير اگر بودي به جاي من

به تشريف غلامي گر بلند آوازه ام سازي****زند بر بام چرخ ايام كوس كبرياي من

غزل شماره 492: با وجود وصل شد زندان حرمان جاي من

با وجود وصل شد زندان حرمان جاي من****بركنار آب حيوان تشنهٔ مردم واي من

باغبان كاندر درون بر دست گلچين گل نزد****دست منعش در برون صد تيشه زد بر پاي من

سايه بر هر كس فكند الا من دوزخ نصيب****سر و طوبي قد گل روي بهشت آراي من

هست باقي رشحه اي از وصل و جان من كباب****من كه امروز اين چنينم واي بر فرداي من

پر گياه حسرتي خواهد دمانيدن ز خاك****در پي اين كاروان اشگ جهان پيماي من

از تفقدهاي عامم نيز كردي نااميد****بيش ازين بود از تو اميد دل شيداي من

محتشم افغان كه مستغني است از ياد گدا****پادشاه بي غم و سلطان بي پرواي من

غزل شماره 493: سرگرمئي كو تا نهم از كنج عزلت پا برون

سرگرمئي كو تا نهم از كنج عزلت پا برون****نوبت زنان از عشق تو آيم به صد غوغا برون

چون مرد ميدان را زنند از بهر جانبازي صلا****سر بر كف و كف بر دهان آيم من شيدا برون

دهشت شود نو سلسله چون از صف ديوانگان****آشفته خو زنجير خا ايم من رسوا برون

در لشگر عقل و خرد يك مرده صد صف بر درم****تا آيد از بهر جدل مرد از صف هيجا برون

كو آتش در دل كه من چون دست در جيب آورم****از پرتو گيرائيش آرم يد و بيضا برون

صحراي شوري كو كزو چون روي در شهر آمدم****صد وحشي اندر پيش پس آيم ازان صحرا برون

درياي شوري كو كه من كوشم چو در غواصيش****آخر به جائي در دهم تا حشر ازان دريا برون

خيل بلاصف مي كشد ميدان دم از خون مي زند****همت فرس زين مي كند من مي روم تنها برون

دل ميل دارد كز هوس درديگي اندازد مرا****كز تن نيايد يك نفس بي آه و واويلا برون

تا كي به دريا جا كنم كز خانه

جانانه اي****دامان استيلاكشان آيد به استغنا برون

بي قيد طفلي خواهم و عشقي كه بازي بازيم****از خلوت زهدآورد هر دم به غيرتها برون

هان محتشم نزديك شد كز رستخيز عشق تو****آري قيامت در نظر نارفته از دنيا برون

غزل شماره 494: از سپاه حسن آخر يك سوار آمد برون

از سپاه حسن آخر يك سوار آمد برون****كافتاب از شرم رويش شرمسار آمد برون

همچو نخل تر كه باد تند ازو ريزد ثمر****پر نگاه و عشوه ريز و غمزه بار آمد برون

كار مرگ آن دم شد آسان كز قد آن نخل تر****از نيام دهر تيغ آب دار آمد برون

بر فلك شد پر نفير از بانگ پيكانان بلند****غالبا امروز شاه كامكار آمد برون

وضع سرمستانه اش بازار سرمستان شكست****گرچه كم شد نشاء غالب خمار آمد برون

داده تا قتل كه را با خود قرار امشب كه باز****تيغ بر كف چين بر ابرو بي قرار آمد برون

انتظاري داده بودم بر درش با خود قرار****ناگه آن سرو روان بي انتظار آمد برون

خط رويت خاست يا در عهدت از طوفان حسن****آفتاب عالم آرا از غبار آمد برون

نقد قلب محتشم در بوتهٔ عشق بتان****رفت بر ناقص ولي كامل عيار آمد برون

غزل شماره 495: با او شبي از دير مي خواهم خراب آيم برون

با او شبي از دير مي خواهم خراب آيم برون****او برقع شرم افكند من از حجاب آيم برون

خوش آن كه طرح سير شب اندازد آن مست خراب****من دامن ظلمت دران با آفتاب آيم برون

عذر گنه گويم چنان كز كشتن من بگذرد****گر آن قدر بخشد امان كز اضطراب آيم برون

در ورطهٔ عشق بتان ناكرده خود راامتحان****كشتي در آب انداختم تا چون ز آب آيم برون

تا حشر عشق از بهر من خواهد فروزد آتشي****كافتم اگر يك دم درو دردم كباب آيم برون

راندم به ميدان چون فرس كز تيرباران بلا****از موج خيز خويشتن گلگون ركاب آيم برون

از ابر احسان قطره اي در دوزخ هجران چكان****تا محتشم يابد امان من از عذاب آيم برون

غزل شماره 496: دو دل ربا كه بلاي دلند و آفت دين

دو دل ربا كه بلاي دلند و آفت دين****دلم به غمزه آن رفت و دين به عشوهٔ اين

يكي ز غايت عرفان گليست پرده گشا****يكي ز عين حيا غنچه است پرده نشين

يكي به كام حريفان نموده خنده ز لب****يكي به عارض تابنده همچو در ثمين

يكي به عارض تابنده رشك ماه فلك****يكي به قامت رعنا بلاي روي زمين

يكي ز طره سرچين نموده مشگ ختا****يكي ز عقده گيسو گشوده ناقه چين

يكي به قصد من از ابروان كشيده كمان****يكي چو چشم خود از گوشه ها گشوده كمين

ز دست هر دو دل محتشم شكاف شكاف****گهي به تيغ عداب و گهي به خنجر كين

غزل شماره 497: چو در چوگان زدن آن مه نگون گردد ز پشت زين

چو در چوگان زدن آن مه نگون گردد ز پشت زين****زمين گويد ثنا گردون دعا روح الامين آمين

رسيد از ماه سيمايان سپاهي در قفا اما****در اين ميدان نمي بينم سپهداري به اين آئين

به تندي برق مستعجل به لنگر كوه پابرجا****به ميدانها سبك جولان به محفلها گران تمكين

به تحريك طبيعت در خم چو گان بيدادم****چنان دارد كه چون گويم نه آرامست و نه تسكين

شوم او را بلاگردان چو رخش ناز بي پايان****به پائين راند از بالا به بالا تا زد از پائين

مكن خون كوي اي دل بر سر ميدان او مسكن****كه آنجا در پي سر ميرود صد عاشق مسكين

نثار بزمت اين بس محتشم كان معدن احسان****لب گوهرفشان گاهي بجنباند پي تحسين

غزل شماره 498: به دوستي خودم ميكشي كه راي من است اين

به دوستي خودم ميكشي كه راي من است اين****به خويش دشمني كرده ام سزاي من است اين

گداختم ز جفا تا وفا به عهد تو كردم****بلي نتيجهٔ عهد تو و فاي من است اين

به قول مدعيم ميكشي و نيستي آگه****كه در غمي كه منم عين مدعاي من است اين

وفا نگر كه دم قتل من ز خيل سگانش****يكي نكرد شفاعت كه آشناي من است اين

عجب نباشد اگر پا كشم ز مسند قربت****تو آفتابي و من ذره ام چه جاي من است اين

دلم كه گشته ز بي غيرتي مقيم در آن كو****از آن مقام برانش كه بي رضاي من است اين

اگر ز غم برهي محتشم دچار تو گردد****بگو كمينه غلام گريز پاي من است اين

غزل شماره 499: پردهٔ ما ميدري كائين زيبائيست اين

پردهٔ ما ميدري كائين زيبائيست اين****عالمي را ساختي رسوا چه رسوائي است اين

جلوه كردي با قد رعنا و كشتي خلق را****اي جهاني كشته قدت چه رعنائي است اين

وضع بدمستانه ات زد مجلس ياران بهم****رسم ياري يا طريق مجلس آرائيست اين

هركه در راهي به عزت كشته اي را ديد و گفت****صيد ناوك خورده آن ترك يغمائي است اين

هركجا بوي مي آمد رفتي آنجا همچو باد****باده پيمائي نگويم باد پيمائي است اين

جيب چندين تهمت آلوده است حالا از تو چاك****گر بداني موجب صد دامن آلائيست اين

دي شنيد از محتشم هرچند تلخ آن نوش لب****گفت از بي طاقتي و ناشكيبائي است اين

غزل شماره 500: حسن مي نازد به رخسارت چه رخسارست اين

حسن مي نازد به رخسارت چه رخسارست اين****فتنه مي بارد ز رفتارت چه رفتارست اين

بلبلان را جاي گلزارست و عصمت كرده است****قدسيان را مرغ گلزارت چه گلزارست اين

نقد جان آرند و دشنام از لب لعلت خرند****بس فريبنده است بازارت چه بازارست اين

آن كه مي گردد به جرم ديدنت بسمل همان****مي نمايد ميل ديدارت چه ديدارست اين

با وجود اين همه مردم كشيها هيچ كس****نيست ناراضي ز اطوارت چه اطوارست اين

از دلم گفتم خبرداري شدي خندان كه نه****محض اقار است انكارت چه انكارست اين

محتشم با آن كه مشتاقند خوبان شعر را****يار بيزار است ز اشعارت چه اشعارست اين

غزل شماره 501: بر رخ به قصد دل منه زلف دو تا را بيش از اين

بر رخ به قصد دل منه زلف دو تا را بيش از اين****در كشور خود سرمده خيل بلا را بيش از اين

صد ره شكست اي رشك مه حسنت دل و دين را سيه****برطرف مه طرف كله مشكن خدا را بيش از اين

دل كرده ساز اي نوش لب در وعده قانوني عجب****گر داري آهنگ طرب بنواز ما را بيش از اين

نخل ترت در پيرهن چون نيكشر شد پرشكن****محكم مبند اي سيمتن بند قبا را بيش از اين

ميدان ظلم از اشك ما شد جاي لغزشهاي پا****جولان مده بهر خدا رخش جفا را بيش از اين

اي دل كه مي آمد روان تيرش ز قدرت بر نشان****ترسم نداري در كمان تير دعا را بيش از اين

پرسان ز حال محتشم هستي ولي بسيار كم****پرسند ارباب كرم حال گدا را بيش از اين

غزل شماره 502: جانا مران رخش جفا بر خاكساران بيش از اين

جانا مران رخش جفا بر خاكساران بيش از اين****زاري ببين خواري مكن با بردباران بيش از اين

كردم نگاهي آرزو و آن هم نكردي از جفا****دارند چشم اي بي وفا ياران ز ياران بيش از اين

دل كرده ساز اي نوش لب در وعده قانوني عجب****گرمي مكش آتش مزن در خامكاران بيش از اين

بر گرد رنگي گشت جان ز آب دم تيغت ولي****زان ابرتر مي داشت دل اميدباران بيش از اين

اي از ازل بر آتشست ساكن سپند جان ما****تسكين مجو تمكين مخواه از بي قراران بيش از اين

تازان به جولانگه درا كز ناز بر اهل وفا****توسن نتازند از جفا رعنا سواران بيش از اين

هردم به بزم اي محتشم ساقي كشانت مي كشد****باشند در قيد ورع پرهزگاران بيش از اين

غزل شماره 503: آينه بردار و حسن جان فزاي خويش بين

آينه بردار و حسن جان فزاي خويش بين****انتخاب نسخهٔ صنع خداي خويش بين

در خرامش بر قفا چشم افكن اي زنجير مو****يك جهان مجنون كشان اندر قفاي خويش بين

اي كه برافتادگان چون باد ميراني سمند****يك ره آخر زير پاي باد پاي خويش بين

اي كه در مهد همايون ميروي سلطان صفت****از زكوة سلطنت سوي گداي خويش بين

اي جمالت شمع صد پروانه سر بركن ز بام****مرغ جان را پرزنان گرد سراي خويش بين

از قباي تنگ بيرون آ و جيب يوسفان****تا به دامن چاك از رشگ قباي خويش بين

بينوا در دهر بسيار است اما محتشم****بينواي توست سوي بينواي خويش بين

غزل شماره 504: شاهانه رخش راندن آن خردسال بين

شاهانه رخش راندن آن خردسال بين****در خردي آن بزرگي و جاه و جلال بين

بر ماه تازهد پرتو حسنش نظر فكن****صد آفتاب تعبيه در يك هلال بين

شد فتنهٔ زمانه مهش بدر ناشده****پيش از كمال حسن نمود جمال بين

ز آثار حسن او اثر از آدمي نماند****اين حسن آدمي كش بي اعتدال بين

مردم كه وقت پرسش حالم به محرمي****پنهان اشاره كرد كه تغيير حال بين

گفتم كه فرض گشته مرا پاي بوس تو****سوي رقيب ديد كه فرض محال بين

يك باره گشت پاس درش مشتغل به من****هان اي حسود دولت بي انتقال بين

شد شهره تا ابد به غلاميش محتشم****اين خسروي و سلطنت بي زوال بين

غزل شماره 505: ز ديده در دلم اي سرو دل ربا بنشين

ز ديده در دلم اي سرو دل ربا بنشين****نشيمني است ز مردم تهي بيا بنشين

تو شاه حسني و خلوت سراي توست دلم****هزار سال به دولت درين سرا بنشين

دو منزلند دل و ديده هر دو خانهٔ تو****چه حاجتست كه من گويمت كجا بنشين

تو ماه مجلس ما شو به صد طرب گو شمع****به گوشه اي رو و زاري كنان ز ما بنشين

خوشست صحبت شاه و گدا به خلوت انس****تو شاه محترمي با من گدا بنشين

حرف و

غزل شماره 506: چون برفروزد آينه زان آفتاب رو

چون برفروزد آينه زان آفتاب رو****رو سوي هر كه آورد آتش زند در او

سيلاب تيغ بار چنان تيز رو فتاد****كز سرگذشت آب و مرا تر نشد گلو

زلف تو جادوئيست برآتش گرفته جا****چشم تو آهوئيست به مردم گرفته خو

مشرب رواج يافته چندان كه محتسب****مي مي كشد به بزم حريفان سبو سبو

در دير ركرد غسل به مي آن كه زا ورع****بر اسمان نگاه نمي كرد بي وضو

اي دوستان فغان كه من ساده لوح را****كشتند بي گناه بتان بهانه جو

از دولت گدائي آن ماه محتشم****بهر تو آمد اين لقب از آسمان فرو

غزل شماره 507: مراست رشتهٔ جان كاكل معنبر او

مراست رشتهٔ جان كاكل معنبر او****فغان اگر سر موئي شود كم از سر او

نه كاكل است كه بر سر فتاده سر و مرا****هماي حس فكنده است سايه بر سر او

برابري به مه او روي نكرد مهي****كه رو نساخت چو آيينه در برابر او

اگر نقاب گشايد گل سمنبر من****به گلستان چه نمايد گل و سمن بر او

مرا ز دولت صد سالهٔ وصال آن به****كه غير يك نفس آواره باشد از در او

چو قتل بي گنهان خواهي اي فلك ز نهار****بريز خلق من اول ولي به خنجر او

چو محتشم شرف اين بس كه خلق دانندم****كمين بنده اي از بندگان كمتر او

غزل شماره 508: آن كوست قبلهٔ همه كس قبله جو در او

آن كوست قبلهٔ همه كس قبله جو در او****و آن روست قبله اي كه كند كعبهٔ رو در او

آيينه ساز چشم من اين شيشه ساخته****نوعي كه جز تو كس ننمايد نكو در او

ز آب و هواي لطف تو گلزار كام ماست****باغ شكفته صد گل بي رنگ و بو در او

داري دلي كه هست محل ملايمت****بد خوئي هزار بت تندخو در او

كويت چه گلشن است كه از دجله هاي چشم****جاري تراست خون دل از آب جو در او

بايد به آب داد كتابي كه هيچ جا****نبود حديث حرمت جام و سبو در او

زين كلبه نگذريد تماشائيان كه هست****ديوانه اي از آن بت زنجير مو در او

غزل شماره 509: تائبم از مي به دور نرگس غماز او

تائبم از مي به دور نرگس غماز او****تا نگويم در سر مستي به مردم راز او

مي شوم غمگين اگر سوي خود آوازم كند****زان كه مي ترسم رقيبي بشنود آواز او

با وجود آن كه يك نازش به صد جان مي خرم****كرده استغناي عشقم بي نياز از ناز او

تير او مرغيست دست آموز و مرغ روح ما****چون دل طفلان به پرواز است از پرواز او

هر كرا بينم كه دم گرمست ازو ايمن نيم****زان كه مي ترسم به تقريبي شود دمساز او

ترك من شد مست و بر دوش رقيب انداخت دست****وه كه شد ملك دلم ويران ز دست انداز او

هر كجا مطرب ز نظم محتشم خواند اين غزل****آفرين كردند بر طبع سخن پرداز او

غزل شماره 510: دوش چون ديدم نهان در روي آتشناك او

دوش چون ديدم نهان در روي آتشناك او****يافت كز جان عاشقم من سگ ادراك او

امشب اندر سير با او جمله مخصوصند ليك****جلوهٔ مخصوص منست از قامت چالاك او

صد سر اندر راخ جولانش به خاك افتاده ليك****چشم دارد بر سر من حلقهٔ فتراك او

ترسم از شوخي هم امروزم كند رسوا كه هيچ****باكي از مرد ندارد غمزهٔ بي باك او

بخت كوس مقبلي زد كز قضا شد نامزد****همچو من آلوده داماني به عشق پاك او

كوه كن را مي كند از شكوهٔ شيرين خموش****در وفا اسراف من در مرحمت امساك او

جان كه مي لرزيد دايم بر سر جسم ضعيف****برق عشق آتش زد اكنون در خس و خاشاك او

آن كه بر وي ناگذشته ريختي خونش به خاك****بگذرد از خون خود گر بگذري بر خاك او

محتشم رسوا شد از عشق و سري بيرون نكرد****رشتهٔ تدبير از پيراهن صد چاك او

غزل شماره 511: آن منتظر گدازي چشم سياه او

آن منتظر گدازي چشم سياه او****جانيست در تن نگه گاه گاه او

خوش كامرانيست در اثناي قهر و خشم****ديدن به دست ميل عنان نگاه او

در عين بسملم در انكار اگر زند****من با سر بريده شوم خود گواه او

هست از سر بريده او يك رهم اميد****جنبيدن لبي كه شود عذرخواه او

آن رتبه كو كه بي حركت سازم از دعا****دست فرشته اي كه نويسد گناه او

الماس ريزه ريخته در چشم غيرتم****هر برگ گل كه ريخته در خوابگاه او

او گرد غم فشانده ز حرمان به روي من****من خاك كوچه رفته ز مژگان ز راه او

زلفش سپاه خسرو حسنست وين عجب****كاسباب قوت است شكست سپاه او

منشين ز سوز محتشم ايمن كه بر فلك****داغيست هر ستاره اي از دود آه او

غزل شماره 512: باز امشب ز اقتضاي شوخ طبعي هاي او

باز امشب ز اقتضاي شوخ طبعي هاي او****بر سر غوغاست با من چشم بر غوغاي او

در حجابست از لب و گوش آن چه مي گويد به من****با دو چشم والهٔ من نرگس شهلاي او

انتظار از آن سوارم مي كشد كز بار ناز****بس گران مي جنبد از جارخش استغناي او

در صبوحي مي تواند كرد پيش از آفتاب****روز را از شب جدا روي جهان آراي او

چون به عزم رقص مي آيد به جنبش قامتش****عشوه پنداري كه مي ريزد ز سر تا پاي او

پيش از آن كايد به رقص از انتظارم مي كشد****نيم جنبشهاي مخفي او قد رعناي او

باغبان چندان كه گل مي چيند از بالاي شاخ****من گل عيش و طرب مي چينم از بالاي او

در صف بيگانه خوبان ديده ام ماهي كه هست****صد نشان از آشنائي بيش در سيماي او

داد دقت داده تا آورده جنبش در قلم****صانع يكتا براي حسن بي همتاي او

مشتري اينست اگر افتاد بر بالاي هم****مي شود امروز صد خون بر سر كالاي او

مي سزد كان خسرو

خوبان به اين نازد كه هست****كوه كن رسواي شيرين محتشم رسواي او

غزل شماره 513: زآب دو ديده گل كنم خاك در سراي او

زآب دو ديده گل كنم خاك در سراي او****تا نشود ز آه من محو نشان پاي او

روي به خاكپاي او شب به خيال ميهنم****دست رسي دگر مرا نيست به خاكپاي او

گشت به تلخاكيم ليك خوشم كه در جهان****كس نكشيد همچو من آرزوي جفاي او

آن كه ز پاي تا به سر گشته بلاي جان من****دور مباد يه نفس از سر من بلاي او

نقش سم سمند او هر كه نشان دهد بمن****گر همه خاك ره بو چشم من است جاي او

گرچه ز فقر دمبدم گشت زياد محتش****محتشمم لقب نشد تا نشدم گداي او

غزل شماره 514: حرف در مجلس نگويم جز به هم زانوي او

حرف در مجلس نگويم جز به هم زانوي او****تا به چشمي سوي او بينم به چشمي سوي او

ميشود صد نكته ام خاطر نشان تا ميشود****نيم جنبشها تمام از گوشهٔ ابروي او

زان شكارافكن همينم بس كه مخصوص منست****لذت زخم نهاني خوردن از آهوي او

چاك دلها محض حرفي بود تا روزي كه كرد****سر ز جيب ناز بيرون نرگس جادوي او

زخم تير عشق بر ما بود تهمت تا فكند****گردش دوران كمان حسن بر بازوي او

بي محابا غوطه در درياي آتش خوردن است****بي حذر برقع كشيدن ز آفتاب روي او

دل ز پهلويش برون خواهد فتاد از اضطراب****تن كه از ترتيب بزم افتاده در پهلوي او

نكهتش در جنبش آرد خفتگان خاك را****چون فشاند با دگرد از موي عنبر بوي او

گرد آن منظر بگردان يك رهم اي سيل اشك****كشته چون بيرون بري يكباره ام از كوي او

در جنونم آن چه مي بايست واقع شد كنون****بخت مي بايد كه زنجير آرد از گيسوي او

محتشم كز دشت و وادي رو به شهر آورد كيست****شير دل ديوانه اي زنجير خواه از موي او

غزل شماره 515: يارب آن مه را كه خواهم زد قضا در كوي او

يارب آن مه را كه خواهم زد قضا در كوي او****آن قدر ذوق تماشا ده كه بينم روي او

در قيامت كز زمين خيزند سربازان عشق****صد قيامت بيش خيزد از زمين كوي او

فتنه ها برپا كند كز پا نشنيد روز حشر****در ميان خلق محشر چشم عاشق جوي او

چين ابرويش ز درگه بيشتر نگذاردم****شاه حسنش را همانا حاجبست ابروي او

مي شود نسرينش از خشم نهاني ارغوان****تا دگر بهر كه آتش مي فروزد خوي او

زخم ما ممتاز كي گردد اگر تيرش كند****رخنه در هر دل به قدر قوت بازوي او

ساكنان خلد بر اهل زمين حسرت برند****گر برد باد زمين پيما به جنت بوي او

نرگس

حاضرجوابش مي دهد در ره جواب****قاصدي را كز اشارت مي فرستم سوي او

گوش سازد محتشم چشم اشارت فهم را****لب به جنبش چون درآرد چشم مضمون گوي او

غزل شماره 516: شبم ز روز گرفتارتر به مشغلهٔ تو

شبم ز روز گرفتارتر به مشغلهٔ تو****كه تا سحر به خيال تو مي كنم كله تو

به دفع كردن غير از درت غريب مهمي****ميان سعي من افتاده و مساهلهٔ تو

نظر در آينه داري و اضطراب نداري****تو محو خويشي و من محو تاب و حوصلهٔ تو

هنوز عهد تو آورده بود دهر به جنبش****كه در زمين و زمان بود شور ولولهٔ تو

به گوش مژده تخفيف ده ز درد سر من****كه مي برم دو سه روز اين جنون ز سلسلهٔ تو

سئوال كردي و گفتي بگو كه برده دلت را****دلم بده كه بگويم جواب مسلهٔ تو

فريب كيست دگر محتشم محرك طبعت****كه نيست فاصله در نظمهاي بي صلهٔ تو

غزل شماره 517: گفتم ز پند من شود تغيير در اطوار تو

گفتم ز پند من شود تغيير در اطوار تو****تخفيف يابد اندكي بد خوشي بسيار تو

آن پند كج تاثير خود باد مخالف بود و شد****بر جان من آتش فشان از خوي آتش بار تو

شمشير جلاد اجل تيز است و قتل يك جهان****موقوف ايما گردني از نرگس خون خوار تو

از قتل مردم مرگ را در كار بستي آن قدر****كو نيز شد ز نهار خواه از تيغ بي زنهار تو

نزديك شد كامي زشت در بزم با نامحرمان****شيرين كند در چشم من محرومي ديدار تو

از بهر مرغان چنين دام تصرف مي نهي****هست اين زبان كبري عجب از حسن دعوي داد تو

با آن كه بي زاري ز من مي خواهي افزون از همه****حيران روي خود مرا حيرانم اندر كار تو

من خود خريداري نيم كز من توان گفتن ولي****از غيرت سوداي من غوغاست در بازار تو

از بهر خود كردن به مهر آزار خود چندين مده****چون اين نمي آيد به خود خوي حريف آزار تو

تا مردم صاحب نظر غافل شوند از خوبيت****زير غبار خط بهست آيينهٔ رخسار تو

گفتي

به مردن محتشم راضي شو ار يار مني****سهل است مردن هم ولي جهل است بودن يار تو

غزل شماره 518: اي مرا دلبر و دل آرا تو

اي مرا دلبر و دل آرا تو****دل من كس ندارد الا تو

روز و شب از خدا همي طلبم****كه به روز آورم شبي با تو

هدف تير بي محابا من****مرهم زخم بي مدارا تو

مردم مردمند جمله بتان****چشم من نور چشم آنها تو

از همه دلبران شكيبم اگر****بگذاري مرا شكيبا تو

دادم اي صبر گونهٔ دل را****به جگر گوشه اي برون آ تو

زاهدا كافرم اگر بي عشق****بهره داري ز دين و دنيا تو

چند گوئي كه عاشقي گنه است****اين گنه بنده مي كنم يا تو

محتشم بيني ار غزال مرا****سر چو مجنون نهي به صحرا تو

غزل شماره 519: رساند جان به لبم روزگار فرقت تو

رساند جان به لبم روزگار فرقت تو****بيا كه كشت مرا آرزوي صحبت تو

تو راست دست بر آتش ز دور و نزديكست****كه من به خشك وتر آتش زنم ز فرقت تو

شبي به صفحهٔ دل مي نگارم از وسواس****هزار بار به كلك خيال صورت تو

تو آن ستارهٔ مسعود پرتوي كه به است****ز استقامت ديگر نجوم رجعت تو

شود مقابلهٔ كوه و كاه اگر سنجد****محبت من مهجور با محبت تو

بلند تا نشود در غمت حكايت من****نهفته با دل خود مي كنم شكايت تو

به طبع خويشت ازين بيش چون گذارم باز****كه اقتضاي جفا مي كند طبيعت تو

به دوستي كه سر خامه اي رسان به مداد****ز دوستان چو رسد نامه اي به حضرت تو

خوش آن كه سوي وطن بي كمان توجه ما****كند عنان كشي توسن طبيعت تو

ز نقد جان صله اش بخشد از اشارت من****به محتشم دهد ار قاصدي بشارت تو

غزل شماره 520: اي گردن بلند قدان در كمند تو

اي گردن بلند قدان در كمند تو****رعنائي آفريده قد بلند تو

بر صرصري سوار وز دل مي برد قرار****طرز گران خرامي رعنا سمند تو

خوش نرخ خندهٔ تو به بازار آرزو****افكنده در مزاد لب نوشخند تو

من چون كنم كه طور بد ناپسند من****گردد پسند خاطر مشكل پسند تو

چندم فتاده بيني و گوئي كه كيست اين****بيمار تو شكسته تو دردمند تو

دردت مباد و باد بر آتش سپندوار****چشم حسود از پي دفع گزند تو

قتلش رواست گر همه صيد حرم بود****آن صيد كاضطراب كند در كمند تو

بايد كه به نواخت ز صيد گريزپاي****آن صيد به كه دست دهد خود به بند تو

پاي گريز محتشم از دور بسته است****عشق دراز سلسلهٔ صيد پند تو

غزل شماره 521: صيدي كه لعب عشق فكندش به بند تو

صيدي كه لعب عشق فكندش به بند تو****ضبط تو ديد و جست برون از كمند تو

اي پاي تا به سر چوني قند دلپسند****افغان كه طعمهٔ مگسانست قند تو

دست مرا كه ساخته اي زير دست غير****كوتاه به ز ميوهٔ نخل بلند تو

چند افكني در آتش سوزان دل مرا****هست اين سياه روز دل من پسند تو

اي مادر زمانه ببين كز خلاف عهد****با من چه مي كند خلف ارجمند تو

دل برگرفتي ز تو جانا اگر بدي****در سينهٔ من آن دل هجران پسند تو

تلخي مكن كه خنده نگهداشتن به زور****مي بارد از لب و دهن نوشخند تو

امروز كو كه باز بتر بيندت به من****بدگوي من كه دوش همي داد پند تو

چون محتشم بسي ز ندامت بسر زدم****دستي كه مي زدم به عنان سمند تو

غزل شماره 522: اي همچو آهوان دلم دم شكار تو

اي همچو آهوان دلم دم شكار تو****جانها فداي آهوي مردم شكار تو

تا آهوان چشم تو رفتند از نظر****چشمم سفيد شد به ره انتظار تو

آهوي دشت از تو به كام و من اسير****در شهر مانده همچو سگان داغدار تو

حقاكه گر به خاك برابر كني مرا****يك ذره بردلم ننشيند غبار تو

نبود غريب اگر به ترحم نظر كني****بر محتشم كه هست غريب ديار تو

غزل شماره 523: زهي بالا بلندان سر به پيش از اعتدال تو

زهي بالا بلندان سر به پيش از اعتدال تو****مقوس ابروان در سجدهٔ مشگين هلال تو

همايون طايران باغ حسن از شعلهٔ حسنت****بر آتش پر زنان پروانهٔ شمع جمال تو

زليخا بر تلف گرديدن اوقات خود گريد****به روز حشر اگر بيند رخ فرخنده فال تو

ز دل كردم برون بهر نزولت جملهٔ خوبان را****كه دارد با جدائي خوي مشتاق جمال تو

حريف بزم وصلم ليك كلفت ناكم از ساقي****كه با غيرم مساوي مي دهد جام وصال تو

درين باغند عالي شاخها بي حد چه سود اما****كه محروم است از پرواز مرغ بسته بال تو

ز غيرت در حريم حرمت او محتشم داري****حسد بر حال محرومان مبادا كس به حال تو

غزل شماره 524: كاكل كه سر نهاده به طرف جبين تو

كاكل كه سر نهاده به طرف جبين تو****صد فتنه مي كند به سر نازنين تو

كين منت نشسته به خاطر مگر رقيب****حرفي ز كينه ساخته خاطر نشين تو

عمري دميد بر تو دل گرم بافسون****وز كين نگشت گرم دل آهنين تو

هشدار اي غزال كه صد جا نشسته اند****صيد افكنان دست هوس در كمين تو

زين دستبردها چو نگين در حصار باش****تا هست ملك حسن به زير نگين تو

گر پي بري به كج نظري هاي مدعي****حاصل شود به راستي ما يقين تو

غيرت نگر كه ميرم اگر وقت كشتنم****گيرد ز رحم دست تو را آستين تو

اي محتشم اگر به مه من رسي بگو****كز هجر مرد عاشق زار حزين تو

غزل شماره 525: هر كه ديدم چوني از غم به فغانست كه تو

هر كه ديدم چوني از غم به فغانست كه تو****يار غيري و فغان من از آن است كه تو

همچو سوسن به زبان با همه كس در سخني****وين خسان را همگي حمل بر آن است كه تو

ميدري غنچه صفت پردهٔ ناموس ولي****بر من تنگ دل اين نكته عيان است كه تو

پاكداماني از آلايش اغيار چو گل****ليك اميد من خسته چنان است كه تو

همچو نرگس كني از كج نظران قطع نظر****زان كه از همت صاحب نظران است كه تو

گرو از صورت چين بردي و ما را ز پيت****ديده معني از آن رو نگران است كه تو

مي روي وز صف سيمين بدنان هيچ بتي****محتشم را نه چنان آفت جان است كه تو

غزل شماره 526: مدعي در مجلسم جا مي دهد پهلوي تو

مدعي در مجلسم جا مي دهد پهلوي تو****تا شود آگاه اگر ناگاه بينم روي تو

از خطايي گه گهم بنواز در پهلوي خويش****تا به تقريب سخن چشم افكنم بر روي تو

نيست رويت در مقابل ليك مي گويد به من****صد سخن هر جنبشي از گوشهٔ ابروي تو

غير نگذارد كه گردم با سگانت آشنا****تا شوم رسوا اگر گردم به گرد كوي تو

باد را نگذارد از تدبير در كويت رقيب****تا نيارد سوي من روز جدائي بوي تو

راز چون گوئي به كس رشگم كند كز شرح آن****بي زبان با من بگويد نرگس جادوي تو

بر سخن دارند گوش اصحاب و دارد محتشم****چشم در وقت سخن بر چشم مضمون گوي تو

غزل شماره 527: چون به رخ عرق فشان ميكشي آستين فرو
غزل شماره 528: زلف معنبر برفشان گو جان ما بر باد شو

زلف معنبر برفشان گو جان ما بر باد شو****جعد مسلسل بر گشا گو بنده اي آزاد شو

چشم مكحل باز كن بر عاشقان افكن نظر****گو در ميان مردمان عاشق كشي بنياد شو

در خانقه سر خوش درآ گو شيخ شهر از دين برا****بگذر به مسجد گو خلل در حلقهٔ زهاد شو

خالي كن اقليم دلم از لشگر ظلم و ستم****گو در زمان حسن تو ويرانه ايي آباد شو

اي در دل غم پرورم صد درد بي درمان ز تو****يك مژده درمان بده گو دردمندي شاد شو

از خاطر من بر مداراي ناصح شيرين ادا****كوه غم آن سنگ دل گو محتشم فرهاد شو

غزل شماره 529: اي سرو گلندام كه داري كمر از مو

اي سرو گلندام كه داري كمر از مو****بر مو كمري نيست مناسب مگر از مو

جز كاتب قدرت كه رخت را ز خط آراست****كس خط ننوشته است به روي قمر از مو

بر روي تو خط نيست كه از جنبش آن زلف****افشان شده بر صفحهٔ گل مشك تر از مو

با تيزي مژگان تو نقاش چه سازد****گيرم كه بسازد قلمي تيزتر از مو

جز هندوي چشمت كه به مژگان رگ جان زد****فساد نديدم كه زند نيشتر از مو

گفتي اثري در تب عشق از تو نمانده****در آتش سوزنده چه ماند اثر از مو

ترسم نرسد بر بدن محتشم از ضعف****پيكان خدنگ تو كه دارد گذر از مو

حرف ه

غزل شماره 530: اي نرد حسن باخته با آفتاب و ماه

اي نرد حسن باخته با آفتاب و ماه****بر پاكبازي توزمين و زمان گواه

من كز بتان فريب نخوردم به صد فسون****صد بازي از دو چشم تو خوردم به يك نگاه

در نرد همتم كني آن لحظه امتحان****كافتد ز عشق كار به ترك سر و كلاه

نقش مراد نرد محبت كه وصل توست****خوش بودي ار نشستي از اقبال گاه گاه

دل مي رود ز دست بگويند كان حريف****دارد دمي ز بازي ما دست خود نگاه

هرچند عقل بيش حذر كرد بيش خورد****بازي ز مهره بازي آن نرگس سياه

ديوم ز ره نبرد و پريچهر كودكي****هر دم به بازي دگرم مي برد ز راه

غالب حريفي از همه رو داده بازيم****در نرد دوستي كه مساويست كوه و كاه

تا چند محتشم بود اي شاه محتشم****در حبس ششدر غم هجر تو بي گناه

غزل شماره 531: امشب اندر بزم آن پرهيز فرما پادشاه

امشب اندر بزم آن پرهيز فرما پادشاه****ديده را ضبط نگه كار است و دل را ضبط آه

از براي يك نگه بر روي آن عابد فريب****مي توان رفتن به زير بار يك عالم گناه

بسته چشم آن بت ز من اما كجا آن شوخ چشم****مي تواند داشت خود را از نگه كردن نگاه

صبر كن اي دل كه از لذت چشانيهاي اوست****وعده هاي دير دير و لطفهاي گاه گاه

زان نگه قطع نظر به كز پي تقريب آن****بر رقيبان نيز يك يك بايدش كردن نگاه

داغ مجنون راز وصل آن نيم مرهم بس نبود****كاشكي يك بار ديگر ناقه گم مي كرد راه

رو به صبر و طاقت و تمكين منازاي محتشم****خيل غم چون بر نشيند يك سوار و صد سپاه

غزل شماره 532: باز برخاسته از دشت بلا گرد سپاه

باز برخاسته از دشت بلا گرد سپاه****آرزو سايه سپه فتنه جنبت كش شاه

زده بر قلب سپاهي و دليل است برين****وضع دستارو سراسيمگي پر كلاه

كم نگاه است ز بس حوصله اما دارد****پادشاهانه نگاهي به دل چند نگاه

زان رخ توبه شكن منع نگه ممكن نيست****كه شود هر نگه آلوده به صدگونه گناه

دارد اي اختر تابنده به دور تو جهان****روز پر نور دو خورشيد و شب تيره دو ماه

گر لب و خط بنمائي به خدا ميل كنند****آهوان چمن قدس به اين آب و گياه

زخم ناخورده گذشتم زهم اي سنگين دل****در كمان تير نگاه اين همه دارند نگاه

صحبت ما و تو پوشيده به از خلق جهان****گرچه بر عصمت ما هر دو جهانند گواه

ز انتظار تو غلط وعده ام از بيم و اميد****همه شب دست به سر گوش به در چشم به راه

منظر ديدهٔ يعقوب ز حرمان تاريك****چهرهٔ يوسف گل چهرهٔ چراغ ته چاه

محتشم رشحه اي از لجه رحمت كافي است****گر در

آيند به محشر دو جهان نامه سياه

غزل شماره 533: از نسيم آن خطم در حيرت از صنع اله

از نسيم آن خطم در حيرت از صنع اله****كز گل انسان برآورد اين عبيرافشان گياه

شوق بر صبر اين سپه بگماشتي گر داشتي****او عنان عشوهٔ خود من عنان دل نگاه

چون به دل بردن درآيد دلبر سيمين بدن****از سرو افسر برآيد خسرو زرين كلاه

نيست چيزي در مذاق من مقابل با بهشت****غير از آن لذت كه ايزد آفريد اندر گناه

در تصرف عشوه ات از چان ستانان دل ستان****وز تطاول غمزه ات از تاجداران باج خواه

جز گناه عشق خوش لذت ز هر حرفي كه بود****كردم استغفار و برگشتم خدا بر من گواه

ارزن اندر آسيا سالم تر است از من كه هست****بار عشق او چو كوه و جسم زار من چو كاه

اي شه بالا بلندان كز جمال و خال و خط****كرده حسنت بر زمين و آسمان عرض سپاه

در جهانگير بست حسنت بي امان گوئي كه هست****توامان با دولت سلطان محمد پادشاه

شاه جم جاه بلند اقبال كادني بنده اش****مي زند بالاتر از ايوان كيوان بارگاه

محتشم كايينه دل داده صيقل همچو من****در دعاي دولتش بادا موافق سال و ماه

غزل شماره 534: زهي كرشمهٔ تو را سرمه ساي چشم سياه

زهي كرشمهٔ تو را سرمه ساي چشم سياه****دو عالمت نگرستن بهاي چشم سياه

دو حاجب تو كمين گاه لشگر فتنه****سپرده اند به آن گوشه هاي چشم سياه

هزار چشم چو نرگس نهاده اند بتان****كه بنگري و شوندت فداي چشم سياه

ز خواب بستن من آزمود قدرت خويش****چو شد به غمزه و شوندت فداي چشم سياه

جلاي چهره روز سفيد گردد اگر****برآفتاب گمارد بلاي چشم سياه

ستاده چشم برايمانم آن كه داده مدام****ز خوان نامه سفيدان غذاي چشم سياه

هزارخانه سيه ساز در كمين دارد****براي محتشم آن مه وراي چشم سياه

دو چشم محتشم از اشك سرخ گشت سفيد****ز بهر چهرهٔ گلگون براي چشم سياه

غزل شماره 535: يار از جعد سمن سا مشك بر گل ريخته

يار از جعد سمن سا مشك بر گل ريخته****ياسمن را باغبان بر پاي سنبل ريخته

زا لطافت گشته عنب بيز و مشك افشان هوا****يا صباگرد از خم آن زلف و كاكل ريخته

تاب كاكل داده و افكنده سنبل را به تاب****چهره از خوي شسته و ابر به رخ گل ريخته

در ميان شاهدان گل دگر باد بهار****كرده گل ريزي كه خون از چشم بلبل ريخته

غافل است از ديدهٔ خون ريز شورانگيز من****آن كه خونم را به شمشير تغافل ريخته

خون گرم عاشقان گوئي ز خواريهاي عشق****آب حمام است كان گل بي تامل ريخته

محتشم زاري كنان در پاي سرو سر كشت****آبروي خويش از عين تنزل ريخته

غزل شماره 536: جلوهٔ آن حور پيكر خونم از دل ريخته

جلوهٔ آن حور پيكر خونم از دل ريخته****بندهٔ آن صانعم كان پيكر از گل ريخته

مهر ليلي بين كه اشگش بر سر راه وداع****همچو باران بر سر مجنون ز محمل ريخته

ترك خونريزي مسافر گشته كز دنبال او****خون دل ها بر زمين منزل به منزل ريخته

خون رنگينم كه ريزان گشته از چشم پرآب****گوئي از جوي گلوي مرغ بسمل ريخته

غرفه ام در گوهر و در بس كه چشم خون فشان****از تك بحر دلم گوهر به ساحل ريخته

پيش چشم ساحرت هاروت از شرمندگي****نسخهٔ هاي سحر را در چاه بابل ريخته

صحن ميدان كرده رنگ آن خون كه در هنگام قتل****گريه هاي محتشم از چشم قاتل ريخته

غزل شماره 537: تا دست را حنا بست دل برد ازين شكسته

تا دست را حنا بست دل برد ازين شكسته****دل بردني به اين رنگ كاريست دست بسته

چون دست آن گلندام صورت چگونه بندد****گر باغبان ببندد از گل هزار دسته

تا پيش هر خس آن گل افكنده پرده از رخ****چون غنچه در درونم خون پرده بسته

بنشسته با رقيبان رخ بر رخ آن شه حسن****ما را دگر عجايب منصوبه اي نشسته

من با حريف عشقت ديگر چگونه سازم****او سالم و توانا من ناتوان و خسته

درياي عشق خوبان بحري نكوست اما****كشتي ما در آن بحر بد لنگري گسسته

ديوان محتشم را گه گه نظاره ميكن****شايد در او بيابي ابيات جسته جسته

غزل شماره 538: ز چوگان بازي آمد زلف بر رخسار آشفته

ز چوگان بازي آمد زلف بر رخسار آشفته****اطاقه باد جولان خورده و دستار آشفته

سر زلفش كه از آه هواداران كم آشفتي****ز آهم دوش بود آشفته وبسيار آشفته

دليري با خيالش دستبازي كرده پنداري****كه زلفش را نديدم هرگز اين مقدار آشفته

چنان سربسته حرفي گفته بودم در محرم كشي امشب****كه هم ياران پريشانند و هم اغيار آشفته

نويد وصل ميده وز پي ضبط جنون من****دماغم را به بوي هجر هم ميدار آشفته

شوم تا جان فشان بر وضع بي قيدانه ات يكدم****ميفشان گرد از مو زلف را بگذار آشفته

به اين صورت نديدم وضع مجلس محتشم هرگز****كه باشد غير در كلفت تو هم دربار آشفته

غزل شماره 539: خط اگرت سبزه طرف لاله نهفته

خط اگرت سبزه طرف لاله نهفته****دايرهٔ ماه را به هاله نهفته

شيخ كه دامن كش از بتان شده اي گل****داغ تو در آستين چو لاله نهفته

ابر براي شكست شيشه غنچه****در بغل لاله سنگ ژاله نهفته

مي كنم از خوي نازكت شب هجران****پيش خيال تو نيز ناله نهفته

تن كه نه قرباني بتان شود اولي****در دهن گور آن نواله نهفته

آن چه خضر سالها شتافتش از پي****در دو پياله مي دو ساله نهفته

پيش بناگوش او ز طره سيه پوش****برگ گل و لاله در گلاله نهفته

نامهٔ قتلم نوشته فاش و به قاصد****داده ز تاكيد صد رساله نهفته

ديد كه مي ميرم از تغافل چشمش****كرد نگاهي به من حواله نهفته

منع من اي شيخ كن ز مشرب خودرو****سبحه مگردان عنان پياله نهفته

شيردلي محتشم كجاست كه خواند****اين غزل از من بر آن غزاله نهفته

غزل شماره 540: آمد به تيغ كين ره ارباب دين زده

آمد به تيغ كين ره ارباب دين زده****طرف كله شكسته گره بر جبين زده

هم دستي دو نرگس او بين كه وقت كار****بر صيد آن كشيده كمان تير اين زده

در پرده دارد آن مه مجلس نشين دريغ****رويي كه طعنه بر مه گردون نشين زده

آن خردسال تاجو صراحي كشيده قد****بسيار شيشهٔ دل ما بر زمين زده

از زخم و داغ تازه ام امشب هزار بار****خون سر ز جيب و شعله سر از آستين زده

دارد به ذوق تا نفس آخرين مرا****زخمي كه بر من از نگه اولين زده

خوش وقت محتشم كه دگر زين غزل برآب****خوش نقش ها ز خامه سحر آفرين زده

غزل شماره 541: به دست ديده عنان دل فكار مده

به دست ديده عنان دل فكار مده****مرا ببين و به چشم خود اختيار مده

ز غيرت اي گل نازك ورق چو دامن پاك****كشيدي از كف بلبل به چنگ خار مده

به رشك دادن من در دو روزه رنجش خود****هزار مست هوس را به بزم بار مده

به غير كامده زان زلف تابدار به رنج****به غير شربت شمشير آب دار مده

غرور سد نگه شد خداي را زين بيش****شراب ناز به آن چشم پر خمار مده

بز جر منصب فرهاديم بده اما****ز حكم خسرويم سر به كوهسار مده

هزار وعدهٔ پر انتظار دادي و رفت****كنون كه وعده قتل است انتظار مده

گرفته تيغ تو چون در نيام ناز قرار****نويد قتل به جان هاي بي قرار مده

اگر به هيچ نمي ارزم از زبون كشيم****به دست چشم سيه مست جان شكار مده

وگر به كار تو مي آيم از براي خودم****نگاه دار و به چنگال روزگار مده

غرض اطاعت حكم است محتشم زين نظم****به طول دردسر آن بزرگوار مده

غزل شماره 542: شبهاي هجران همنشين از مهر او يادم مده

شبهاي هجران همنشين از مهر او يادم مده****همسايه را دردسر از افغان و فريادم مده

از زاري و افغان من گردد دل او سخت تر****اي گريه بر آبم مران اي آه بر بادم مده

چون ميرم و كين منش باقي بود اي بخت بد****جز جانب دوزخ صلازين محنت آبادم مده

زين سان كه آن نامهربان شاد است از ناشاديم****گر مهرباني اي فلك هرگز دل شادم مده

هردم به داد آيم برت از ذوق بيداد دگر****خواهي به داد من رسي بيداد كن دادم مده

هردم كنم صد كوه غم در بيستون عشق تو****من سخن جان ديگرم نسبت به فرهادم مده

گفتم به بيدادم مكش درخنده شد كاي محتشم****حكمت بر افلاطون مخوان تعليم بيدادم مده

غزل شماره 543: پند گوي تو چه ها تا به تو فهمانيده

پند گوي تو چه ها تا به تو فهمانيده****كز منت باز به اين مرتبه رنجانيده

ز آتش سركش قهرت ز تو رو گردانست****عاشق روي ز شمشير نگردانيده

زان نگه قافلهٔ صبر گريزان وز پي****مژه ها تيغ در آن قافله خوابانيده

مژه بيش از مدد ابرويش از دل گذران****تير پران و كمان گوشه نجنبانيده

چه روم بي تو به گشت چمن اي حور كه هست****باغ گل در نظرم دوزخ تابانيده

مي كشم پاي ز هنگامهٔ عشقت كه فراق****سخت چشم من ازين معركه ترسانيده

محتشم شمع صفت چند بسوزي مروي****خويش را كس به عبث اين همه سوزانيده

غزل شماره 544: قلم نسخ بران بر ورق حسن همه

قلم نسخ بران بر ورق حسن همه****كاين قلمرو به تو داده است خدا يك قلمه

زان دو هندوي سيه مست كه مردم فكنند****تيغ هنديست نگاه تو وليكن دو دمه

خوش تر از عشرت صد سالهٔ هشيارانست****با مي صاف دو ساله طرب يك دو مه

از دم ناصح واعظ دلم اندر چاهيست****كه ز يك سوي سموم است وز يك سوي دمه

رهزنان در صدد غارت و خوبان غافل****گرگ بيداز ز هر گوشه و در خواب رمه

دم نزع است وز شوق كلمات تو مرا****يك نفس بيش نمانده است بگو يك كلمه

محتشم فتنه قوي دست شد آن دم كه نهاد****زلف نو سلسله اش سلسله بر پاي همه

غزل شماره 545: نمي دانم ز خود افتادگان داري خبر يا نه

نمي دانم ز خود افتادگان داري خبر يا نه****ز دور اين نالهٔ ما در دلت دارد اثر يا نه

يقين داري كه دارم از خيالت پيكري با خود****كه شب تا صبح دم مي گردمش بر گرد سر يانه

به گوشت هيچ مي گويد كه اينك مي رسد از پي****چو باد صرصر آن ديوانهٔ صحرا سپر يا نه

به خاطر ميرساني هيچ گه كان دشت پيما را****به زور انداختم از پا من بيدادگر يا نه

براي آزمايش بار من بر كوه نه يك دم****ببين خواهد شكستن كوه را صد جا كمر يا نه

چو جان را نيست در رفتن توقف هيچ ميگوئي****كه بايد بازگشتن بي توقف زين سفر يا نه

نوشتم نامه وز گمراهي طالع نمي دانم****كه خواهد ره به آن مه برد مرغ نامه بر يا نه

بيا و محتشم از بهر من ديوان خود بگشا****به بين بر لشگر غم مي كنم آخر ظفر يا نه

حرف ي

غزل شماره 546: من كيستم به دوزخ هجران فتاده اي

من كيستم به دوزخ هجران فتاده اي****وز جرم عشق دل به عقوبت نهاده اي

تشريف وصل در بر اغيار ديده اي****با دل قرار فرقت دل دار داده اي

از جوي يار بر سر آتش نشسته اي****وز رشگ غير بر در غيرت ستاده اي

پا از ره سلامت دوران كشيده اي****بر خورد در ملامت مردم گشاده اي

در شاه راه جور كشي پر تحملي****در وادي وفا طلبي كم اراده اي

در كامكاري از همه آفاق كمتري****در بردباري از همه عالم زياده اي

چون محتشم عنان هوس داده اي ز دست****وز رخش كامراني دوران پياده اي

غزل شماره 547: صبح مرا به ظن غلط شام كرده اي

صبح مرا به ظن غلط شام كرده اي****بي تاب مرا گنهي نام كرده اي

تا ذوق حرف تلخ تو حسرت كشم كند****ايذاي من به نامه و پيغام كرده اي

از غايت مضايقه در گفت و گو مرا****راضي به يك شنيدن دشنام كرده اي

در غين مهر اين كه مرا كشته اي نهان****تقليد مهرباني ايام كرده اي

ترسم دمار از من بي ته برآورد****مرد آزمايي كه تو در جام كرده اي

چشم تلافي ز تو دارم كه پيش خلق****روي مرا به شبهه شبه فام كرده اي

از قتل محتشم همه احرام بسته اند****در دفع وي ز بس كه تو ابرام كرده اي

غزل شماره 548: از قيد عهد بنده تو خود رسته بوده اي

از قيد عهد بنده تو خود رسته بوده اي****عهدي نهفته هم به كسي بسته بوده اي

خواب گران صبح خبر داد ازين كه دوش****در بزم كرده آن چه توانسته بوده اي

مرغ دل آن نبود كه نايد به دام تو****گويا تو بي محل ز كمين جسته بوده اي

آورده اي بپرسش حالم رقيب را****خوش ملتفت به حال من خسته بوده اي

گفتن چه احتياج كه غيري نبوده است****در خانهٔ دلم كه تو پيوسته بوده اي

گفتي دلت كه برده ندانسته ام بگو****در دلبري تو اين همه دانسته بوده اي

در برم بهر خدمت شايسته رقيب****اي محتشم تو اين همه بايسته بوده اي

غزل شماره 549: دي باز جرعه نوش ز جام كه بوده اي

دي باز جرعه نوش ز جام كه بوده اي****صد كام تلخ كرده به كام كه بوده اي

آنجا كه بود بهر تو در خاك دامها****دام كه پاره كرده ورام كه بوده اي

آنجا كه جسته اند تو را چون هلال عيد****به رقع گشودهٔ ماه تمام كه بوده اي

سرگرميت چو برده به كسب هوا برون****خورشيدوار بر در و بام كه بوده اي

اي صد هزار صيد دل آزاد كرده ات****خود صيدوار بسته دام كه بوده اي

شب عارفانه ساقي بزم كه گشته اي****تا روز جرعه نوش ز جام كه بوده اي

در حالت شكفتگي از رغم محتشم****حالت طلب ز طرز كلام كه بوده اي

غزل شماره 550: بيش از دي گرم استغنا زدن گرديده اي

بيش از دي گرم استغنا زدن گرديده اي****غالبا امروز در آيينه خود را ديده اي

كلفتي داري و پنهان داري از من گوئيا****اين كه با غير الفتت فهميده ام فهميده اي

گشت معلومم كه در گوشت چه آهنگي خوش است****چون شنيدم كز غرض گو حال من پرسيده اي

چون شوي با غير بد مخصوص خود گردانيم****آلت اعراض غيرم خوب گردانيده اي

چون نمي رنجي تو از كس جز به جرم دوستي****حيرتي دارم كه از دشمن چرا رنجيده اي

پنبه اي در گوش نه تا ننهي از غيرت به داغ****اين كه مي گويند بدگويان اگر نشنيده اي

محتشم كافتاده زار از پرسش بي جاي تو****كشته اي او را و پنداري كه آمرزيده اي

غزل شماره 551: بر دل فكنده پرتو ناديده آفتابي

بر دل فكنده پرتو ناديده آفتابي****در پرده بازي كرد رخساره در نقابي

در بحر دل هوائي گرديده شورش انگيز****وز جاي خويش جنبيد درياي اضطرابي

بي باك خسروي داد فرمان به غارت جان****ديوانه لشگري تاخت بر كشور خرابي

گنجشك را چه طاقت در عرصه اي كه آنجا****گرم شكار گردد سيمرغ كش عقابي

خاشاك كي بماند بر ساحل سلامت****از قلزمي كه خيزد آتش فشان سحابي

بر رخش عبرت اي دل زين نه كه مي دهد باز****دادسبك عناني صبر گران ركابي

از ما اثر چه ماند در كشوري كه راند****كام از هلاك درويش سلطان كاميابي

از نيم رشحه امروز پا در گلم چه سازم****فردا كه گردد اين نم از سرگذشته آبي

زان لب كه مي فشاند بر سايل آب حيوان****جان تشنه سئواليست من كشته جوابي

ديروز با تو دل را صدپرده در ميان بود****امروز در ميان نيست جز پردهٔ حجابي

اي محتشم درين بزم مردانه كوش كايام****بهر تو كرده در جام مردآزما شرابي

غزل شماره 552: اي گل خود رو چه بد كردم كه خوارم ساختي

اي گل خود رو چه بد كردم كه خوارم ساختي****آبرويم بردي و بي اعتبارم ساختي

اختيار كشتنم دادي به دست مدعي****در هلاك خويشتن بي اختيارم ساختي

شرمت از مهر و وفاي من نبودت اي دريغ****كز جفا در پيش مردم شرمسارم ساختي

چون گشودي بهر دشنامم زبان ديگر بخشم****كز ستم بسمل به تيغ آب دارم ساختي

چارهٔ كار خود از لطف تو مي جستم مدام****چاره ام كردي ز روي لطف وكارم ساختي

بعد قهر از ياريت اميد لطفي داشتم****لطف فرمودي به قتل اميدوارم ساختي

محتشم آن روز روزم تيره كردي كز جنون****بسته زنجير زلف آن نگارم ساختي

غزل شماره 553: اگر مقدار عشق پاك را دلدار دانستي

اگر مقدار عشق پاك را دلدار دانستي****مرا بسيار جستي قدر من بسيار دانستي

نبودي كوه كن در عشق اگر بي غيرتي چون من****رقابت با هوسناكي چو خسرو عار دانستي

به قدر درك و دانش مرد را مقدرا مي دانند****چه خوش بودي اگر يار من اين مقدار دانستي

تفاوت ها شدي در غيرت و بي غيرتي پيدا****اگر آن بي تفاوت يار از اغيار دانستي

سيه چشمي كه درخوابست از كيد بدانديشان****چه بودي قدر پاس ديدهٔ بيدار دانستي

بت پر كار من كائين دل داري نمي داند****نجستي يك دل از دستش اگر اين كار دانستي

نگشتي شعلهٔ بازار رنجش يك نفس ساكن****اگر ازار او را محتشم آزار دانستي

غزل شماره 554: كارش يارم از ستم دايم مكدر داشتي

كاش يارم از ستم دايم مكدر داشتي****يا دلم تاب فراق آن ستمگر داشتي

كاشكي هرگز از آن گل نامدي بوي وفا****يا چو رفتي مرغ دل فرياد كمتر داشتي

كاشكي زان پيش كان شمع از كنار من رود****ضربت شمشير مرگم از ميان برداشتي

آن كه رفت و ياد خلق او مرا ديوانه ساخت****كاشكي خوي پري رويان ديگر داشتي

تن كه بر بستر ز درد هجر او پهلو نهاد****كاش از خشت لحد بالين و بستر داشتي

محتشم كز درد دوري خاك بر سر مي كند****وه چه بودي گر اجل را راه بر سر داشتي

غزل شماره 555: مرا به دست غم خود گذاشتي رفتي

مرا به دست غم خود گذاشتي رفتي****غم جهان همه بر من گماشتي رفتي

سواد خط مژه ام زان فراق نامه سترد****كه در وداع بنامم گذاشتي رفتي

دل از وفا به تو مي داد دست عهد ابد****ازو تو عهد گسل واگذاشتي رفتي

به غير حسرت و مردن بري نداد آن تخم****كه در زمين دل خسته كاشتي رفتي

لواي هجر كه يك چند بود افكنده****تو در شكست غمش برفراشتي رفتي

مرا كه ابرش ادبار بد به زين ماندم****تو زين بر ابلق اقبلال داشتي رفتي

دگر به زيستن محتشم اميد مدار****چنين كه در تب مرگش گذاشتي رفتي

غزل شماره 556: به رقيب سفري وعدهٔ رفتن دادي

به رقيب سفري وعدهٔ رفتن دادي****رقتي و تفرقه را سر به دل من دادي

ملك وصلي كه حسد داشت بر او دشمن و دوست****يك سر از دوست گرفتي و به دشمن دادي

بر طرف باد گوارائي از آن نعمت وصل****كه ز يك شهر گرفتي و به يك تن دادي

غير من بوي مي هر كه درين بزم شنيد****همه را گل به بغل نقل به دامن دادي

باد تاراج ز هر جا كه برآمد تو تمام****سر به خاكستر اين سوخته خرمن دادي

تيغ تقدير كه بد در كف صياد اجل****تو گرفتي و به آن غمزه پر فن دادي

محتشم دير نكردي به وي اظهار نياز****نيك رفتي كه مرا زود به گشتن دادي

غزل شماره 557: بريدي از من آن پيوند با بدخواه هم كردي

بريدي از من آن پيوند با بدخواه هم كردي****عفي الله خوب رفتي لطف فرمودي كرم كردي

شكستي از ستم پيمان چون من نيك خواهي را****تكلف هر طرف بر خويش بيش از من ستم كردي

به دست امتياز خود چو دادي خامه دقت****چه بد ديدي كه حرف بد به نام ما رقم كردي

من از مهر تو هر كس را كه با خود ساختم دشمن****تو با او دوست گشتي هرچه طبعش خواست هم كردي

تفاوت ارچه شد پيدا كه در خيل هواداران****يكي را كاستي حرمت يكي را محترم كردي

چرا كوه وفائي را كه بد از نه سپهر افزون****ز هم پاشيدي و ريگ بيابان عدم كردي

مقام قرب خود دادي رقيب سست بيعت را****كرا بنگر به جاي عاشق ثابت قدم كردي

نگون كردي لواي دوستان اين خود كه كرد آخر****كه در عالم به دشمن دوستي خود را علم كردي

چه جاي دوست كس با دشمن خود اين كند هرگز****كه بي موجب تو بدپيمان چنين با محتشم كردي

غزل شماره 558: اگر آگه ز اخلاص من آزرده دل گردي

اگر آگه ز اخلاص من آزرده دل گردي****ز بيدادي كه بر من كرده باشي منفعل گردي

مكن چون لاله چاكم در دل پرخون كه مي ترسم****در و داغ وفاي خود به بيني و خجل گردي

دلت روشن تر از آيينهٔ صبح است مي خواهم****كه بر تحقيق مهرم يك نفس بر گرد دل گردي

چو بي جرمي به تيغ بي دريغم مي كني بسمل****چنان كن باري اي نامهربان كز من بحل گردي

تو اي مرغ دل از پروانه خود كم نه و بايد****كه تا جانباشدت بر گرد آن شمع چه گل گردي

رقيبان چون گسستي از دلش سررشتهٔ مهرم****الهي با نصيب از وصل آن پيمان گسل گردي

اگر خواهي ز گرد غير خالي كوي آن مه را****به گردش محتشم چون باد بايد متصل

گردي

غزل شماره 559: بر در درج قفل زدم يك چندي

بر در درج قفل زدم يك چندي****عاقبت داد گشادش بت شكر خندي

سخت از ذوق گرفتاري من مي كوشد****دست و بازوي كمندافكن وحشي بندي

لطف ممتاز كن آماده كه آمد بر در****بي نياز از تو جهاني به تو حاجتمندي

تا به نزديك ترين وعدهٔ وصلت برسم****از خدا مي طلبم عمر ابد پيوندي

اگر از مادر دوران همه يوسف زايد****ننشيند چو تو بر دامن او فرزندي

مژده اي درد كه در دام تو افتاد آخر****نامفيد به دوائي بالم خورسندي

درام از مرغ شب آويز دلي نالان تر****من كه دارم ز دل آويز كمندي بندي

دگر امشب چه نظر ديده ندانم كه به من****مي كند لطف ولي لطف غضب مانندي

بهر ناديدن آن رو گه و بي گه ناصح****مي دهد بندم و آن گه چه مؤثر پندي

هست دشنام پياپي ز لب شيرينش****شربتي غير مكرر ز مكرر قندي

محتشم عشوهٔ طاقت شكن ساقي بزم****اگر اينست دگر مي شكنم سوگندي

غزل شماره 560: چو مي نمايد، كه هست با من، جفا و جورت، ز روي ياري

چو مي نمايد، كه هست با من، جفا و جورت، ز روي ياري****ز دست جورت، فغان برآرم، اگر تو دست از، جفا نداري

بخشم گفتي، نمي گذارم، كه زير تيغم، برآوري دم****مرا چه يارا كه دم برآرم، اگر دمارم، ز جان برآري

شب فراقت كز اشتياقت به جان فكارم به تن نزارم****به خواب كس را نمي گذرام ز بس كه دارم فغان و زاري

نه همزباني، كه من زماني، باو شمارم، غمي كه دارم****نه نيك خواهي كه، گاهگاهي، ز من بپرسد، غم كه داري

به درد از آنرو، گرفته ام خو، به خاك از آن رو، نهاده ام رو****كه عشق كاري، نباشد الا، به دردمندي، ز خاكساري

اگرچه كردم، چو بلبل اي گل، در اشتياقت، بسي تحمل****ز باغ وصلت، گلي نچيدم، جز اين كه ديدم، هزار زاري

هميشه گوئي، كه محتشم را، برآرم از جا، درآرم از پا****ز پا درآيد،

ز جان برآيد، شبي كه مستش، تو در برآري

غزل شماره 561: زد به درونم آتش تنگ قبا سواري

زد به درونم آتش تنگ قبا سواري****دست به خونم آلود ماه لقا نگاري

دام فريب دل گشت طره دل فريبي****صيد شكار جان كرد آهوي جان شكاري

گرچه به مصر خوبي هست عزيز يوسف****نيست به شهرياري همچو تو شهرياري

نرگس چشمت اي گل مي فكند دمادم****در دل چاك چاكم اي مژه خارخاري

روز و شب از خيالت با دل خويش دارم****كنجي و گفتگوئي صبري و انتظاري

پيش تو چون رقيبان معتبرند امروز****شكر كه ما نداريم قدري و اعتباري

گفته محتشم را زيور گوش جان كن****كز گوهر معاني ساخته گوشواري

غزل شماره 562: دلا زان گل بريدي خاطرت آسود پنداري

دلا زان گل بريدي خاطرت آسود پنداري****تو را با او دگر كاري نخواهد بود پنداري

تو بر خود بسته اي يك باره راه اشگ اي ديده****نخواهد كرد ديگر آتش من دود پنداري

تو تحسين خواهي اي ناصح كه منعم كرده اي زان در****به خوش پندي من درمانده را خشنود پنداري

فريبي خورده اي اي غير از آن پركار پندارم****كه خود را باز مقبول و مرا مردود پنداري

رسيد و به اعتاب از من گذشت آن ترك نازك خود****دعائي گفتمش در زير لب نشنود پنداري

مقرر كرده بهر مدعي مشكل ترين قتلي****ز ياران خواهد اين خدمت به من فرمود پنداري

چو بر درد جدائي محتشم گرديده اي صابر****به صبر اين درد پيدا مي كند بهبود پنداري

غزل شماره 563: اين طلعت و رخسار كه دارد كه تو داري

اين طلعت و رخسار كه دارد كه تو داري****اين قامت و رفتار كه دارد كه تو داري

لب شهد و حديثت شكر است اي گل خندان****اين شهر شكربار كه دارد كه تو داري

چشم تو به يك چشم زدن خون دلم خورد****اين نرگس خون خوار كه دارد كه تو داري

اي در تن هر گلبني از رشگ تو صد خار****اين گلبن بي خار كه دارد كه تو داري

قهر تو باغيار به از لطف تو با ماست****اين لطف به اغيار كه دارد كه تو داري

پيوسته كني نسبتم اي گل به رقيبان****زين گونه مرا خوار كه دارد كه تو داري

داري همه دم محتشم آزار دل از يار****اين يار دل آزار كه دارد كه تو داري

غزل شماره 564: سرلشگر حسن است نگاهي كه تو داري

سرلشگر حسن است نگاهي كه تو داري****تركش كش او چشم سياهي كه تو داري

جوشن در صبر است شكيبنده دلان را****رخساره چون پنجه ماهي كه تو داري

بر قدرت خود تكيه كند حسن چو گردد****صيقل گرمه طرف كلاهي كه تو داري

بر يوسفيت حسن گواه است و عجب نيست****صد دعوي ازين به گواهي كه تو داري

به نما به ملك روي كه سازد ز رقابت****در نامه من ثبت گناهي كه تو داري

ز آلودگي بال ملايك به حذر باش****اي اشگ جگرگون سر راهي كه تو داري

در بزم سبك مي كندت محتشم امشب****بي لنگري شعلهٔ آهي كه تو داري

غزل شماره 565: باز اي دل شورانگيز رو سوي كسي داري

باز اي دل شورانگيز رو سوي كسي داري****چشم از همه پوشيده بر روي كسي داري

اي آتش دل با آن كز دست تو مي سوزم****چون از تو كنم شكوه تو خوي كسي داري

هر گل كه به باغ آيد مي بويم و مي گويم****در پاي تو ميرم من تو بوي كسي داري

اي دل ز سجود تو محراب به تنگ آيد****ورنه نظر رگويا ابروي كسي داري

بگسل ز من اي عاقل ورنه نفسي ديگر****زنجير جنون بر پا از موي كسي داري

اي محتشم ار دهرت همسايه مجنون كرد****خوش باش كه جا در عشق پهلوي كسي داري

غزل شماره 566: باز بر من نظر افكنده شكار اندازي

باز بر من نظر افكنده شكار اندازي****به شكار آمده در دشت دلم شهبازي

كرده از گوشه كنارم هدف ناوك ناز****گوشه چشم خدنگ افكن صيد اندازي

خون بهاي دو جهانست در اثناي عتاب****از لبش خنده اي از گوشهٔ چشمش نازي

سخن مجلسيش مي كشد از ذوق مرا****چون زيم گر شنوم روزي از آن لب رازي

به زكات قدمت بر لب بام آي امشب****چون به گوشت رسد آلوده به درد آوازي

چشمت از غمزه مرا كشت و لب زنده نساخت****آخر اي يوسف عيسي نفسان اعجازي

محتشم دل چو به آن غمزه سپردي زنهار****برحذر باش كه واقف نشود غمازي

غزل شماره 567: چه باشد گر سنان غمزه را زين تيزتر سازي

چه باشد گر سنان غمزه را زين تيزتر سازي****دل ريش مرا در عشق ازين خونريزتر سازي

گذر بروادي ناز افكني دامن كشان واندم****به يك دامن فشاني آتشم را تيزتر سازي

بلا بر گرد من ميگرد اما دست مي يابد****گهي بر من كزين خود را بلاانگيزتر سازي

هلاك از نرگس بيمار خواهي ساخت آن روزم****كه در خون خواريش امروز ناپرهيزتر سازي

ز نايابي در وصل تو قيمت ياب تر گردد****محيط حسن را هرچند طوفان خيزتر سازي

به راه قدمت عشقت شتاب آموزتر گردم****خطابت را اگر با من عتاب آميزتر سازي

نهد سر برسم رخش تو چون صد محتشم هردم****اگر فتراك خود را زين شكار آويزتر سازي

غزل شماره 568: به جرم اين كه گفتم سوز خود با عالم افروزي

به جرم اين كه گفتم سوز خود با عالم افروزي****چو شمع استاده ام گريان كه خواهد كشتنم روزي

از آن چون كوكبم پيوسته اشك از ديده مي ريزد****كه چون صبح از دلم سر مي زند مهر دل افروزي

نگشتي ماه من هر شب ز برج ديگران طالع****اگر بودي من بي خانمان را بخت فيروزي

ندارم در شب هجران درون كلبهٔ احزان****به غير از نالهٔ دم سازي وراي گريهٔ دلسوزي

ز شادي جهان فارغ ز عيش دهر مستغني****دل غم پروري داريم و جان محنت اندوزي

دلم شد چاك چاك از غم كجائي اي كمان ابرو****كه مي خواهم ز چشم دلنوازت تير دلدوزي

نبودي بي نظام اين نظم صبيان تا به اين غايت****اگر گه گاه بودي محتشم را نكته آموزي

غزل شماره 569: از بهر حسرت دادنم هر لحظه منشين با كسي

از بهر حسرت دادنم هر لحظه منشين با كسي****اوقات خود ضايع مكن بر رغم چون من ناكسي

از شوخيت بر قتل خود دارم گمان اما كجا****پرواي اين ناكس كند مثل تو بي پروا كسي

اقبال و ادبارم نگر كامشب به راهي اين پسر****تنها دچارم گشت و من همراه بودم با كسي

با غير اگر عمري بود پيدا نگردد هيچ كس****يك دم به من چون برخورد در دم شود پيدا كسي

با آن كه خار غيرتم در پا بود از پي دوم****در راه چون همره شود با آن گل رعنا كسي

سر در خطر تن در عنا دل در گروجان در بلا****فكر سلامت چون كند با اين ملامت ها كسي

داري ز شيدا گشتگان رسوا بسي در دشت غم****در سلگ ايشان محتشم رسواتر از رسوا كسي

غزل شماره 570: دل را اگر ز صبر به جان آورد كسي

دل را اگر ز صبر به جان آورد كسي****به زان كه درد دل به زبان آورد كسي

در عشق مي دهند به مقدار رنج گنج****تا تن به زير بار گران آورد كسي

كوتاب تير و ناوك پران كه خويش را****در جرگهٔ تو سخت كمان آورد كسي

پيدا شود ز اهل جهان ثاني تو را****گر باز يوسفي به جهان آورد كسي

بر حرف من قلم شود انگشت اعتراض****تيغ و ترنج اگر به ميان آورد كسي

بازار عشق ز آتش غيرت شود چو گرم****كي در خيال سود و زيان آورد كسي

جان ميشود ضمان دل اما نمي دهد****حكم آن قدر امان كه ضمان آورد كسي

ميجوئي از بتان دل من چون بود اگر****ز ايشان به غمزهٔ تو نشان آورد كسي

هست آن سوار از تو عنان تاب محتشم****او را مگر گرفته عنان آورد كسي

غزل شماره 571: توسن حسن كرده زين طفل غيور سركشي

توسن حسن كرده زين طفل غيور سركشي****تا تو نگاه كرده اي گشته بلند آتشي

سكه عشق مي شود تازه كه باز از بتان****نوبت حسن مي زند كودك پادشه وشي

گشته به قصد بي دلان مايل خانه كمان****صيد فكن خدنگي از پادشاهانه تر كشي

سهم كشنده ناوكي مي كشدم كه در پيم****داده عنان رخش كين صيد كشي كمان كشي

در حركات پشت زين هست سبك تر از صبا****آن كه بپا نشست ازو كوه كشيده ابرشي

اي منم از خمار غم كز تازه دگر****ساقي عشق در قدح كرده شراب بي غشي

باز به بزم زلف را دام كه كرده بوده اي****كامد از انجمن برون محتشم مشوشي

غزل شماره 572: شوق مي گرداندم بر گرد شمع سركشي

شوق مي گرداندم بر گرد شمع سركشي****همتي ياران كه خود را ميزنم برآتشي

همچو خاشاكي كه بادش در ربايد ناگهان****خواهد از جاكندنم جولان تازي ابرشي

ناوكي كامروز دارم اين قدرها زخم ازو****خواهد آوردن قضا فرد ابروان از تركشي

توبه هاي مستي عشقم خطر دارد كه باز****پيش لب آورده دورانم شراب بي غشي

باده اي كامروز دارد سرخوشم از بوي خود****هوش فردا كي گذارد در چو من درياكشي

از مي لطفش چو نزديكان جهاني جرعه كش****من چو دوران چاشني از جام استغنا چشي

از وثاق محتشم فردا برون خواهد دويد****خانه سوزي در شهر افكني مجنون وشي

غزل شماره 573: نكشد ناز مسيح آن كه تو جانش باشي

نكشد ناز مسيح آن كه تو جانش باشي****در عنان گيري عمر گذرانش باشي

يارب آن چشم كه باشد كه تو با اين همه شرم****محرم راز نگه هاي نهانش باشي

حال دهشت زده اي خوش كه دم عرض سخن****در سخن بندي حيرت تو زبانش باشي

ميرم از رشك زيان كاري جان باخته اي****كه تو سود وي و تاوان زيانش باشي

تا ابد گرد سر باغ و بهاري گردم****كه تو با اين خط نوخيز خزانش باشي

گر درين باغ كهن سال بماني صد سال****خواهم از حق كه همان نخل جوانش باشي

با تو پيوند دل خويش چنان مي خواهم****كه تو پيوند گسل از دو جهانش باشي

گر مكافات غلط نيست خوشا عاشق تو****كه تو فرداي قيامت نگرانش باشي

اگر اي روز قيامت به جهان آرندت****روز اين است كه ايام زمانش باشي

اي دل از وي همه در نعمت وصلند تو چند****ديده بان مگسان سرخوانش باشي

با همهٔ كوتهي اي دست طمع چون باشد****كه شبي دايره موي ميانش باشي

قابل تير وي اي دل چونه اي كاش ز دور****چاشني گير صدائي ز كمانش باشي

زخم تيريست خوش از غمزه دل دار كز آن****غير منت كشد اما تو نشانش باشي

برقي از خانه زين مي جهد اي

دل بشتاب****كه دمي در صف نظارگيانش باشي

از من و غوطه در آتش زدن من ياد آر****دست جرات زده هرگه به عنانش باشي

محتشم دل به تو زين واسطه مي بست كه تو****تا ابد واسطهٔ امن و امانش باشي

غزل شماره 574: آن كه هرگز نزد از شرم در معشوقي

آن كه هرگز نزد از شرم در معشوقي****امشب افكند به سويم نظر معشوقي

امشب از چشم سيه چاشني غمزه فشاند****كه نظر كرد به سويم ز سر معشوقي

امشب از پاي فتادم كه پياپي مي كرد****در دل من گذر از رهگذر معشوقي

امشب از من حركت رفت كه بيش از همه شب****يافتم در حركاتش اثر معشوقي

از كمر بستنش امروز يقين شد كه حريف****بهر من بسته به دقت كمر معشوقي

نوبر باغ جمالست كه پيدا شده است****از نهال قد آن گل ثمر معشوقي

;****زنده مانم چو در آمدز در معشوقي

محتشم مژده كه پيك نظر آزاديست****به دل از مصر جمالش خبر معشوقي

غزل شماره 575: بر روي يار اغيار را چشمي به آن آلودگي

بر روي يار اغيار را چشمي به آن آلودگي****غلطان به خاك احباب را اشگي به آن پالودگي

مجنون چو افشاند آستين بر وصل تا روز جزا****دامان ليلي پاك ماند از تهمت آلودگي

نازش براي عشوه اي صد لابه مي فرمايدم****صورت نمي بندد دگر نازي به اين فرمودگي

از ديدن او پند گو يك باره منعم مي كند****در عمر خود نشنيده ام پندي به اين بيهودگي

پاي طلب كوتاه گشت از بس كه در ره سوده شد****كوته نمي گردد ولي پاي اميد از سودگي

آ سر كه ديدي خاك گشت از آستان فرسائيش****وان آستان هم بازرست از زحمت فرسودگي

خوش رفتي آخر محتشم آسوده در خواب عدم****هرگز نكردي در جهان خوابي به اين آسودگي

غزل شماره 576: ساربان بر ناقه مي بندد به سرعت محملي

ساربان بر ناقه مي بندد به سرعت محملي****چون جرس ز انديشه در بر ميتپد نالان دلي

محمل آرائيست يكجا گرم با صد آب و تاب****جاي ديگر آه سرد و گريهٔ بي حاصلي

يك طرف در نيت پرواز باز جان شكار****يك طرف در اضطراب مرگ مرغ بسملي

شهر ويران كرده اي را باد صحرا در دماغ****باد در كف چون گل از وي بي دلي پا در گلي

واي بر صحرائيان كز شهر بيرون ميرود****بي ترحم صيد بندي ناپشيمان قاتلي

سيل اشگ من گر افتد از پي اين كاروان****ز افت طوفان خطر گاهي شود هر منزلي

از بني آدم نديدم محتشم مانند تو****وصل را نامستعدي انس را ناقابلي

غزل شماره 577: از باده عيشم بود مستانه به كف جامي

از باده عيشم بود مستانه به كف جامي****زد ساغر من بر سنگ ديوانه مي آشامي

اي هم دم از افسانه يك لحظه به خوابش كن****شايد كه جهان گيرد يك مرتبه آرامي

با اين همه زهداي بت در عشق تو نزديكست****كز مستي و بدنامي بر خويش نهم نامي

گر كار تو در پرهيز پر پيش نمي آيد****در وادي رسوائي من پيش نهم گامي

اي بسته زبان از خشم خود گو كه نمي بايد****با اين همه تلخي ها شيريي دشنامي

آن كرد گرفتارم كز زلف بتان افكند****در راه بني آدم گيرنده ترين دامي

با اين همه چالاكي اي پيك صبا تا چند****جاني به لب آوردن ز آوردن پيغامي

هنگامه به آن كو براي ديو جنون شايد****كان شوخ تماشا دوست سر بركند از بامي

فردا چه شود يارب كان شوخ به بزم آمد****ديروز به ايمائي امروز به ابرامي

اي سرو چمن مفروش پر ناز كه مي بايد****رعنائي بالا را زيبائي اندامي

در بزم تو اين بد نام جان داد و نداد ايام****از دست تواش جامي وز لعل تواش كامي

غزل شماره 578: رفتي و رفت بي رخت از ديده روشني

رفتي و رفت بي رخت از ديده روشني****در ديده ماند اشكي و آن نيز رفتني

آن تن ز پافتاد كه در زير بار عشق****از كوههاي درد نكردي فروتني

آن قدر كه بود خيمهٔ عشق تو را ستون****از بار هجر گشت بيك بار منحني

چشمي كه دل به دامن پاكش زدي مثل****از گريهٔ شهره گشت به آلوده دامني

دستي كه پيش روي تو گلشن طراز بود****از داغ دسته بست ز گلهاي گلخني

باري تو با كه بردي و بي من درين سفر****جان را كه برق عشق تو را كرد خرمني

آن غمزه اي كه يك تنه مي زد به صد سپاه****در ره كدام قافله را كرد رهزني

آن ترك تاز ناز به گرد كدام ملك****كرد از سپاه

دغدغه تاراج ايمني

پيدا شد از فروغ رخت بر كدام دشت****در لاله ها طراوت گلهاي گلشني

چشم كدام آهو از آن چشم جان شكار****آموخت آدمي كشي و مردم افكني

افسوس محتشم كه ره نطق بست و ماند****در كان طبع نادره در هاي مخزني

غزل شماره 579: دم بسمل شدن در قبله بايد روي قرباني

دم بسمل شدن در قبله بايد روي قرباني****مگردان روي از من تا ز قربان رونگرداني

دم خون ريختن از ديدن رويت مكن منعم****كه كس در حالت بسمل نبندد چشم قرباني

بدين حسن اي شه خوبان نه جانا نخوانمت ني جان****اگر چيزي بود خوش تر ز جان جانان من آني

ملك شاني و پشت قدر احباب از سگان كمتر****پريشاني و احباب از تو دايم در پريشاني

چه پرسي حرف صبر از من چه ميداني نمي دانم****چه گويم شرح بي صبري چو مي دانم كه ميداني

بجز مهر و مهت آيينه اي در خور نمي بينم****كه در خوبي به مه ميماني و از خور نمي ماني

ز پند محتشم ماند اي صنم پاكيزه دامانت****الهي تا ابد ماني بدين پاكيزه داماني

غزل شماره 580: ز اشك سرخ براي نزول جاناني

ز اشك سرخ براي نزول جاناني****شدست خانهٔ چشمم نقش ايواني

مباش اين همه اي گنج حسن در دل غير****بيا كه هست مرا نيز كنج ويراني

به لاله زار دل داغدار من بگذر****كه دهر ياد ندارد چنين گلستاني

چه شد كه گر از بي تكلفي يك بار****شود مقام گدا تكيه گاه سلطاني

به نيم جان كه دلم راست شاه من چه عجب****گر انفعال كشد پيش چون تو مهماني

به دود مجمره حاجت ندارد آن محفل****كه سازيش تو معطر به گرد داماني

درآ ز در اي جان كه محتشم بي توست****مثال صورت ديوار و جسم بي جاني

غزل شماره 581: به زبان غمزه راني چو روم به عشوه خواني

به زبان غمزه راني چو روم به عشوه خواني****به تو ناز داد ياد اين همه مختلف زباني

سگي از تو شهسوارم به قبول و رد چكارم****بود آن كه اضطرارم كه نخواني و نراني

اگرم برون ز امكان دو جهان بود بر از جان****همه در ره تو ريزم كه عزيزتر ز جاني

دو جهان ز توست اي مه بكشي اگر يكي را****به تو كس چه مي تواند مكن آن چه مي تواني

همهٔ فتنه رويد از خاك و ستيزه خيزد از گل****به زمين كرشمه ريزان چو سمند نازراني

به زبان جور ممكن بود امتحان عاشق****تو به تيغم آزمودي و همان در امتحاني

بگذر ز كين كه ترسم به زمين بشر نماند****كه ارادهٔ تو ماند به قضاي آسماني

طلبي كه يار نازي نشكد چه لذت او را****دل شوق گرم دارد ارني ز لن تراني

چو شدي به غير ياران همه رازهاي پنهان****دگري اگر بداند تو ز محتشم نداني

غزل شماره 582: گذري بناز و گوئي ز چه باز دلگراني

گذري بناز و گوئي ز چه باز دلگراني****ز چه دل گران نباشم كه تو يار ديگراني

دل و ديده نيست ممكن كه شوند سير از تو****كه شراب بي خماري و بهار بي خزاني

بره و داد چندان كه من قديم پيمان****ز وفا گران ركابم تو صنم سبك عناني

ز براي صيد جانها چو شكار پيشه تركان****ز نگاه در كميني ز كرشمه در كماني

به زمان حسن يوسف چه خلاص بوده دوران****ز تو كه آفت زميني و در آخر الزماني

تو به طفلي آنچ ناني به جمال و شان كه گويا****مه آسمان نشيني شه پادشه نشاني

ز تو گرچه خلق شهري به جفا شدند پنهان****تو بمان كه بي دلان را به دل هزار جاني

تو به يك جهان دل و جان نكني اگر قناعت****كه جهان كنم فدايت كه يگانه جهاني

ره

دشمنيست گر اين كه فراق مي كند سر****بمن اي كشنده دشمن تو هنوز مهرباني

سزد ار به تيغ غيرت ببرم زبان خود را****كه منم زبان دهرو تو به غير هم زباني

گه باد چون بود چون به گياه خشك آتش****بت آدمي كش من تو به محتشم چناني

غزل شماره 583: اقبال ظفر پيوند در كار جهانباني

اقبال ظفر پيوند در كار جهانباني****اقبال وليخا نيست اقبال وليخاني

جز وي به كه داد ايزد در سلك سرافرازان****اقبال شهنشاهي در مرتبهٔ خاني

مخلوق به اين نصرت ممكن نبود گويا****موجود به شكل او شد نصرت رباني

آن ضبط و پي افشردن در ضبط اساس ملك****بعد دو جهاني داشت از طاقت انساني

سلطاني و خاني را شرمست ز شان وي****آن منصب ديگر را حق داردش ارزاني

در ملك سخا جاهيست كانجا به رضاي او****يك مورچه مي بخشد صد ملك سليماني

از دور فلك دورش دور است كه بي جنبش****دست دگرست اينجا در دايره گرداني

در مدح وليخان باد برپا علم كلكش****تا محتشم افرازد رايات سخن راني

غزل شماره 584: رو اي صبا بر آن سرو دلستان كه تو داني

رو اي صبا بر آن سرو دلستان كه تو داني****زمين به بوس كه منت در آن زمان كه تو داني

چو شرح حال تو پرسد ز محرمان به اشارت****بگو كه قاصدم از جانب فلان كه تو داني

پس از نياز به او عرض كن چنانكه نرنجد****حكايتي ز زبانم به آن زبان كه تو داني

اگر به خنده لب كامبخش خود نگشايد****ازو به گريه و زاري طلب كن آن كه تو داني

وگر به ابروي پرچين گره زند به كرشمه****گره گشائي ازين كار كن چنان كه تو داني

نشان خنده چو پيدا بود از آن لب نوشين****همان به خواه كه گفتيم به آن لسان كه تو داني

به جز صبا كه برد محتشم چنين غزلي را****دلير جانب آن سرو نكته دان كه تو داني

غزل شماره 585: چنان مكن كه مرا هم نفس به آه كني

چنان مكن كه مرا هم نفس به آه كني****جهان بيك نفس از آه من سياه كني

ز بزم ميروي افتان و سر گران حالا****به راه تا سر دوش كه تكيه گاه كني

به رخصت تو مفيد نمي شود چشمت****كه عالمي بستان و يك نگاه كني

نگاه دم به دمت بس خوش است و خوش تر از آن****عزيز كرده نگاهي كه گاه گاه كني

شكسته طرف كله مي رسي و مي رسدت****كه ناز بر همه خوبان كج كلاه كني

ملوك حسن سپاه تواند اما تو****نه آن شهي كه تفاخر به اين سپاه كني

چرا من اين همه بر درگه تو داد كنم****اگر تو گوش به فرياد دادخواه كني

تو گرم ناشده برقي و برق خرمن سوز****شوي چو گرم چه با جان اين گياه كني

به پيش بخشش او محتشم چه بنمايد****اگر تو تا دم صبح جزا گناه كني

غزل شماره 586: ساقيا چون جام جمشيدي پر از مي ميكني

ساقيا چون جام جمشيدي پر از مي ميكني****گرنه اين دم فكر برگي ميكني كي ميكني

من نه آنم كز تو پيوند محبت بگسلم****بند بندم گر به تيغ قهر چون ني ميكني

آنچه در دل بردن از لطف دمادم مي كنند****اين فسون سازان تو از جور پياپي مي كني

سر به صحرا مي دهي اي قبلهٔ ليلي و شان****هركه را مجنون صفت آواره از حي ميكني

ساقيا طي كن بساط غم در آن بحر نشاط****كز نم فيضش گذار از حاتم طي ميكني

محمل ليلي به سرعت مي بري اي ساربان****گر بداني حال مجنون ناقه را پي ميكني

محتشم از ضعف چون گيتي چناني اين زمان****جاي آن دارد اگر جا در دل و پي ميكني

غزل شماره 587: محتشم چون عمر صرف خدمت وي ميكني

محتشم چون عمر صرف خدمت وي ميكني****پادشاهي گر نكردي اين زمان كي ميكني

توسن عمر آن جهان پيما ستور باد پا****يك جهان طي مي كند چون بادپاهي ميكني

سختي راه محبت را دليل اين بس كه تو****در نخستين منزلي هرچند ره طي ميكني

ساقيا بر ساحل غم مانده ام وقتست اگر****كشيت ساغر روان در قلزم مي ميكني

سنبل از تاب جمالت مي نشيند در عرق****زلف را هرگه نقاب روي پر خوي ميكني

آهوان در پايت اي مجنون از آن سر مي نهند****كاشنائي با سگ ليلي پياپي ميكني

گفته بودي مي كنم با محتشم روزي وفا****شاه خوبان وعده كردي و وفا كي مي كني

غزل شماره 588: نگشتي يار من تا طور ياريهاي من بيني

نگشتي يار من تا طور ياريهاي من بيني****نبردي دل ز من تا جان سپاريهاي من بيني

ندادي اختيار كشتن من ترك چشمت را****كه در جان باختن بي اختياريهاي من بيني

دگرگون حال زان خالم نكردي تا حسودان را****بر آتش چون سپند از بي قراريهاي من بيني

گران بارم نكردي از غم مرد آزماي خود****كه با نازك دليها بردباريهاي من بيني

نشد در جام بهر امتحانم بادهٔ وصلت****كه با چندين هوس پرهيزگاريهاي من بيني

به قصد جان نخواندي دادي از نقد وفا بر من****كه در نرد محبت خوش قماريهاي من بيني

نكردي محرم رازم كه بهر امتحان هم خود****به غمازي درآيي رازداريهاي من بيني

نكردي ذكر خود را زيور لفظم كه چون خواني****كتاب عاشقان را يادگاريهاي من بيني

نشد كاري به جنبش كلك فكر محتشم يعني****نگار من شوي ديوان نگاريهاي من بيني

غزل شماره 589: اين است كه خوار و زارم از وي

اين است كه خوار و زارم از وي****درهم شده كار و بارم از وي

اين است كه در جهان به صدرنگ****گرديده خزان بهارم از وي

اينست آن كه امروز****افسانهٔ روزگارم از وي

تا پاي حيات من نلغزد****من دست هوس ندارم از وي

روزي كه به دلبري ميان بست****شد دجلهٔ خون كنارم از وي

اي ناصح عاقل آن كمر بين****اينست كه من نزارم از وي

در زير قباش آن بدن بين****اينست كه زير بارم از وي

آن بند قبا كه بسته پيكر****اينست كه بسته كارم از وي

آن خال ببين بر آن زنخدان****اينست كه داغدارم از وي

آن زلف ببين بر آن بناگوش****اينست كه بيقرارم از وي

آن درج عقيق بين مي آلود****اينست كه در خمارم از وي

آن نرگس مست بين بلابار****اينست كه اشگبارم از وي

آن ابرو بين به قابلي طاق****اينست كه سوگوارم از وي

آن كاكل شانه كرده را باش****اينست كه دل فكارم از وي

حاصل چه

عزيز محتشم اوست****من ممنونم كه خوارم از وي

غزل شماره 590: ديده ام مست و سرانداز و غزل خوان برهي

ديده ام مست و سرانداز و غزل خوان برهي****شاه مشرب پسري ترك و شي كج كلهي

نخل آتش ثمري سرو مرصع كمري****عالم افروز سهيلي علم افراز مهي

قدر به اين ده جان چشم فريبندهٔ دل****طرفهٔ طاوس خرامي عجب آهو نگهي

ملك دل مي رود از دست كه كردست ظهور****شاه عاشق حشمي خسرو يك دل سپهي

نقد جان بر طبق عرض نه اي دل كه رسيد****باج خواهنده مهي كيسه تهي پادشهي

غير ازو گر همه جان برد و بحل گشت كه ديد****جان ستان آدمي رستمي بي گنهي

محتشم بهر فرود آمدن آن شه حسن****ساز از ديده و ثاقي و ز دل بارگهي

غزل شماره 591: من و ملكي و خريداري مژگان سيهي

من و ملكي و خريداري مژگان سيهي****كه فروشند در آن ملك به صدجان گنهي

شهسواري كه به جولانگه حسنت امروز****انقلاب از نگهي ميفكند در سپهي

حسن از بوالعجبي هربت نازك دل را****داده است از دل پر زلزله آرام گهي

گشته مقبول كس طاعت اين خاك نشين****كه به كاهي نخرد سجده زرين كلهي

كلبهٔ دل ز گدائي بستانند اين قوم****نستانند بلي كشوري از پادشهي

هست عفوي كه به اميد وي از ديدهٔ عذر****نقطهٔ قطره اشگي كه نشويد گنهي

حسن و عشقند دو ساحر كه به يك چشم زدن****مي گشايند ميان دو دل از ديده رهي

مدت وصل حياتيست ولي حيف كه نيست****راست برقامت او خلعت سالي و مهي

محتشم اول عشق است چنين گرم مجوش****صبر پيش آور و پيدا كن ازين بيش تهي

غزل شماره 592: اي رشگ بتان به كج كلاهي

اي رشگ بتان به كج كلاهي****قربان سرت شوم اللهي

تو بسته ميان به كشتن من****من بسته كمر به عذرخواهي

روي تو ز باده ارغواني****رخسارهٔ من ز غصه كاهي

من خورده قسم به عصمت تو****تو داده به خون من گواهي

ماهي تو درين لباس شبرنگ****يا آب حيات در سياهي

گويند كه ماهي و نگويند****وصف مه روي تو كماهي

ابرو بنما و رخ كه بينند****در خيمهٔ آفتاب ماهي

اي بر سر تو هماي دولت****انداخته سايهٔ الهي

بر محتشم گدا ببخشاي****شكرانهٔ اين كه پادشاهي

غزل شماره 593: دارم سري پر از شور از طفل كج كلاهي

دارم سري پر از شور از طفل كج كلاهي****بي قيد شهرياري بي سكه پادشاهي

قيمت بزرگ دري اختر بلند خردي****خورشيد شعلهٔ شمسي آفاق سوزماهي

سلطان نوظهوري رعناي پرغروري****اقليم دل ستاني منشور حسن خواهي

مژگان دراز طفلي بازي كني به خونها****مردم كش التفاتي شمشير زن نگاهي

بي اعتدال حسني كز يك كرشمه سازد****صد كوه صبر و تمكين بي وزن تر ز كاهي

بي اعتماد مهري كز چشم لطف راند****ديرينه دوستان را بي تهمت گناهي

ابرو هلال بدري كز عاشق سيه روز****پوشد رخ دل افروز ماهي به جرم آهي

حسنش به زلف نوخيز عالم گرفت يك سر****خوش زود شد جهانگير زين سان تنك سپاهي

باشد وظيفهٔ من از چشم نيم بازش****نازي به صد تكلف آن نيز گاهگاهي

از نظم محتشم گشت زينت پذير حسنش****همچون گلي كه يابد آرايش از گياهي

غزل شماره 594: مرا حرص نگه هردم به رغبت مي برد جائي

مرا حرص نگه هردم به رغبت مي برد جائي****كه هست آفت گمار از غمزه بر من چشم شهلائي

زياد حور و فكر خلد اگر غافل زيم شايد****كه مي بينم عجب روئي و مي باشم عجب جائي

يكي از عاشقان چشم مردم پرورش مي شد****اگر مي بود نرگس را چو مردم چشم بينائي

چو ممكن نيست بودن بي بلا بسيار ممنونم****كه افكندست عشقم در بلاي سرو بالائي

ندانم چون كنم در صحبت او حفظ دين خود****كه چشمش مي كند تاراج ايمانم به ايمائي

غزل شماره 595: به جائي امن آراميده مرغي داشت ماوايي

به جائي امن آراميده مرغي داشت ماوايي****صداي شهپر شاهين برآمد ناگه از جائي

عقابي در رسيد از اوج استيلا و پيش وي****به جز تسليم نتوانست صيد ناتوانائي

شكارانداز صيادي برآمد تيغ كين بر كف****فكند آشوب در وحشي شكاري بند برپائي

به برج خويش ساكن بود ثابت كوكبي ناگه****چو سيمايش به بحر اضطراب افكند سيمائي

تني كز جا نجنبيدي ز آشوب قيامت هم****قيام انگيز وي گرديد فرقد و بالائي

ز گرد ره به تاراج دل افتادند چشمانش****چنان كافتند غارت پيشگان درخوان يغمائي

زباني داده اند از عشوه آن چشم سخنگو را****كه در گوش خرد صد حرف مي گويد به ايمائي

زمين فرسايي از سجده هاي شكر واجب شد****كه سر در كلبهٔ من زد كله بر آسمان سائي

پي عذر قدومت محتشم تا دم آخر****بر آن در جبهه سائي آستان از سجده فرسائي

غزل شماره 596: در سير چمن ديدم سرو چمن آرائي

در سير چمن ديدم سرو چمن آرائي****زيبا تن و اندامي رعنا قد و بالائي

در پرده عذار او در بسته گلستاني****در رمز دهان او سر بسته معمائي

اي عقل وداعم كن خوش خوش كه درين ايام****دل مي بردم هر روز جائي به تماشائي

با آن كه جهانگيرست شمشير زبان من****از سحر خيالاتم در عرض تمنائي

در گوش دلم تكرار بس راز همي گويد****آن غمزه كه مي گويد صد نكته به ايمائي

هان اي سر سودائي راز هوس گرمست****پا در ره سودانه اما نخوري پائي

از منع ببندي لب درلانه كه خوبان را****باشد به زمان ما هر منع تقاضائي

اي مرغ همايون فال زين بال فشانيها****دل رفت ز جا گويا داري خبر از جائي

از دغدغهٔ ايمن شو كز پاكي عشق تو****سجاده بر آب انداخت دامن به مي آلائي

اي عقل سپرداري بگذار كه رد دلها****گر ديده خدنگ افكن بازوي توانائي

بر محتشم افكن ره تا گردي ازين آگه****كاندر نفسي داري

طوطي شكر خائي

غزل شماره 597: نيست پيوند گسل مرغ دل شيدائي

نيست پيوند گسل مرغ دل شيدائي****زان بت نوش دهن چون مگس از حلوائي

زانگبين است مگر فرش حريم در او****كه چنين مانده در او پاي دل هرجائي

شكرستان جمال تو چنان مي خواهم****كه در آنجا مگسي را نبود گنجائي

ساكنم كن به ره خويش كه پر مشكل نيست****مور را درگذر شهد سكون فرسائي

بر سر خوان تو بر زهر بنان سائي به****كه به شهد دگران دست و دهان آلائي

بازماند دهن طفل لبن خواره ز شوق****هرگه آيند لبان تو به شكر خائي

محتشم در صفت آري به شكر ريزي تو****طوطي نيست درين نه قفس مينائي

غزل شماره 598: صورت به اين لطافت سيرت به اين نكوئي

صورت به اين لطافت سيرت به اين نكوئي****در جسم پاك حور است روح فرشته گوئي

بستست خطش از نو ديباچه اي كه گويا****هست آيت نخستين از مصحف نكوئي

گر كار خوبي از پيش رفتي به محض صورت****مي كرد نقش ديوار دعوي خوب روئي

شغل طبيعت اوست در عين خشم و اعراض****زان نرگس سخن گو دزديده عذر گوئي

در كاميابي توست سعي از تو بيش ما را****در قتل ماچه لازم چندين بهانه جوئي

در جستجوي ما نيست هيچت تعلل اما****گاهي كه جمع گرديد اسباب تندخوئي

بوي بهشت دارد اين باغ اگرچه حالا****در وي مشام جان راست وقت بنفشه بوئي

در پاكدامني ها دخلي ندارد اما****مانند خرقه پوشان دامان خرقه شوئي

هان محتشم درين راه سر نه كه سالكان را****مشكل بود به اين پا راه نياز پوئي

غزل شماره 599: دل خود راي مرا برده گل خودروئي

دل خود راي مرا برده گل خودروئي****ترك خنجر كش مردم كش آتش خوئي

طفل نو سلسله اي شوخ تنگ حوصله اي****شاه ديوانه و شي ماه مشوش موئي

سر و كارم به غزاليست كزاغيار مدام****مي كند روكش مردم به يك آدم روئي

ديده پرنور شود نرگس نابينا را****گر به گلشن رسد از پيرهن او بوئي

گوش بر بد سخنم كي منهي امروز اي گل****خورده بر گوش تو گويا سخن بدگوئي

چند سويت نگرم عشوهٔ چشمي بنما****عشوهٔ چشم نباشد گره ابروئي

عشوهٔ غلب شده بر محتشم آري چكند****ناتواني چنين خصم قوي بازوئي

غزل شماره 600: به جائي دلت گرم سوداست گوئي

به جائي دلت گرم سوداست گوئي****دل بي سر و برگ از آنجاست گوئي

تو را مستي هست پنهان نه پيدا****وليكن نه مستي صهباست گوئي

دل نيست برجا فلك بر تو ديدي****ز جام هوس باده پيماست گوئي

به من مي كني لطفي از حد زياده****مرادت ازين لطف ايذاست گوئي

بهر چشم برهم زدن بهر قتلم****ز چشمت به ابرو صد ايماست گوئي

فلك بر زمين از دو چشم تر من****گمارنده هفت درياست گوئي

متاع قرار و سكون در دل ما****درين عهد اكسير و عنقاست گوئي

به دل هرچه ديدند بردند خوبان****دل عاشقان خوان يغماست گوئي

پراكنده عشقي كه دانم به طعنش****لب اوست گويا دل ماست گوئي

ز بزم بتان محتشم خاست طوفان****ستيزندهٔ مست من آنجاست گوئي

غزل شماره 601: هنوزت به ما كينه برجاست گوئي

هنوزت به ما كينه برجاست گوئي****هنوزت سركشتن ماست گوئي

هنوزت به اين كشته نا پشيمان****سر جنگ و آهنگ غوغاست گوئي

هنوزت ز كين صورت خشم پنهان****در آيينهٔ چهره پيداست گوئي

هنوزت بدشنام من پيش خوبان****لب تلخ گفتار گوياست گوئي

هنوز استمالت دهت در عذابم****بدآموز آزار فرماست گوئي

هنوز اندران خاطر اسباب كلفت****ز ديرينه گيها مهياست گوئي

كسي اين قدر تاب خواري ندارد****دل محتشم سنگ خاراست گوئي

قصايد

حرف ا

قصيده شماره 1: نفير مرغ سحر خوان چو شد بلندنوا

نفير مرغ سحر خوان چو شد بلندنوا****پريد زاغ شب از روي بيضهٔ بيضا

طلايه دار سپاه حبش كه بود قمر****ربود رنگ ز رويش خروج شاه ختا

سوار يك تنه چين دواسبه تاخت چنان****كه خيل زنگ شد از باد او به باد فنا

گريخت گاو شب از شير بيشهٔ مشرق****وز آن گريز برآمد ز خامشان غزا

غراب شب كه سحر شد كلاغ ابيض بال****عقاب خور ز سرش پوست كند از استيلا

هزار چشم ز انجم گشوده بود هنوز****كه برد دزد سحر خال شب ز روي هوا

چو صبح بر محك شب كشيده شد زرمهر****به يكدم آن سيه آيينه گشت غرق جلا

رياض چرخ ز انجم شكوفهٔ نارنج****چو ريخت در دو نفس شد برش رياض آرا

ترنج دافع صفراست وين عجب كه نبرد****ترنج مهر ز طبع جهان به جز سودا

به روي تختهٔ افلاك چون ز مهرهٔ مهر****بياض صبح به آن طول و عرض يافت صفا

نشان مير ختن شد چنان نوشته كه هيچ****نماند دوده درين كاسهٔ نگون برجا

سحر ز يوسف گم گشته پيرهن چو نمود****ز مهر ديدهٔ يعقوب دهر شد بينا

ز صبح سينه صافي نمود ماهي شب****كه روي يونس خورشيد بود ازو پيدا

گليم تيره فرعون شب در آب انداخت****يد كليم كزو يافت بر و بحر ضيا

گشود شب در صندوق آبنوس از صبح****وز آن نمود زري سكه اش به نام خدا

اگر

نه سكه به نام خدا بر او بودي****چنين روان نشدي در بسيط ارض و سما

چه سكه است بر اين زر كه نيستش كاري****بكار خانه تغيير تا به روز جزا

چه داور است جهان را كه سكهٔ خانهٔ اوست****رواق چرخ پرانجم به آن شكوه و بها

چه كردگار ستائيست اين خموش اي نطق****بوادي به ازين كن روان سمند ثنا

زري كه در خور آئين پادشاهي اوست****به جنب او زر مهر است كم ز سيم بها

زهي به ذات جليلي كه برقد صفتش****قصير مانده لباس فصاحت فصحا

زهي به وجه جميلي كه شخص معرفتش****به صد حجاب كند جلوه پيش ذهن و ذكا

كشنده طبقات نه آسمان برهم****بهر يك از جهتي سير مختلف فرما

برآورنده ز شرق و فرو برنده به غرب****لواي زركش خورشيد هر صباح و مسا

فزون كننده و كاهنده قمر به مرور****ره حساب شهور و سنين به خلق نما

به امتزاج عناصر ز عالي و سافل****وجود بخش خلايق ز اسفل و اعلا

به دست قابلي محرمان خلوت قرب****جميله شاهد اعجاز را جمال آرا

برون كشنده حوا ز پهلوي آدم****خمير مايهٔ ده نسل آدم از حوا

برنده بر فلك ادريس را و بر تن او****برنده رخت اقامت به قامت دنيا

نقاب بند ز طوفان به چهرهٔ عالم****به استغاثهٔ نوح از تنور چشمه گشا

ز قوم هود كه يك نيمه در زمين رفتند****درو كننده نيمي دگر به داس صبا

ز سنگ خاره برون آورنده ناقه****دعاي بندهٔ صالح شنو به سمع رضا

حرارت از دل آتش ستان براي خليل****اثر ز دست مؤثر به دست صنع ربا

روان كننده به هنگام ذبح اسماعيل****بشير حكم كه گردد برندهٔ نابرا

برآورنده به عيوق شهر مردم لوط****نگون كننده ز وارونه رائي فسقي

لباس باصره پوشان بديدهٔ يعقوب****ز بوي پيرهن يوسف فرشته

لقا

بطي خشك و تر الياس و خضر را چو ملك****ز خلق خاكي و آبي كننده مستثني

عطا كننده به او وعدهٔ بعيد به موت****بقا دهنده به اين تا قريب صبح جزا

به بانگ صيحه روح الامين ز قوم شعيب****دهنده خرمن جانها به تند باد فنا

قوي كنندهٔ دست كليم لجه شكاف****روان كنندهٔ احكام وي به چوب و عصا

در آب كوچه پديد آورنده از هر سو****به محض صنع مشبك كننده دريا

درآورنده موسي ز گرد راه به بحر****روان كنندهٔ فرعون مدبرش ز قفا

ز انتقام به زاري كشنده فرعون****وز التفات به ساحل كشنده موسي

به بطن حوت مقيد كنندهٔ يونس****به جرم سركشي از قوم مبتلا به بلا

دگر به لطف ز قيد جسد گداز چنان****گرفته دست اميد افكننده اش به عرا

به مال و ملك و باولاد و عترت ايوب****زننده برق فنا وز قفا دهندهٔ بقا

مزاج موم به آهن ده از يد داود****به زير ران سليمان ستور كش ز صبا

به عهد شيب ز همخوابه عقيم الطبع****به حضرت زكريا دهنده يحيا

ز ابر صلب بشر قطره ناچكانيده****صدف گران كن مريم ز گوهر عيسا

به يك اشاره ز انگشت آفتاب رسل****محمد عربي شاه يثرب و بطحا

شكاف در قمر افكن به آسمان بلند****به دهر غلغله افكن ز بانگ و اعجبا

مزاج آتش سوزنده را رماننده****ز قصد موي دلاويز بوي آن مولا

براي گفتن تسبيح خويش در كف وي****زبان دهنده و ناطق كننده حصبا

بذئب و ضب سخن آموز كز نبوت او****خبر دهنده به ناقاتلان آن دعوا

ز دشت سوي وي اشجار را دواننده****كه ستر خويش كند آن يگانه دو سرا

مكان دهندهٔ آن مهر منجلي در غار****كشان ز تار عناكب بر او نقاب خفا

سر نياز غضنفر نهنده بر ره عجز****بر كمينه محبش به كوري اعدا

به دست خادم

وي چوبي از ارادهٔ او****بدل كننده به شمع منير شعشعه زا

گه از ميان دو انگشت معجز آثارش****به آب مرحمت آتش فشان مسرب ها

گه از كفش به طعام قليل بخشنده****كفايتي كه به خلق كثير كرده وفا

هم از سحاب برد سايبان فرازنده****هم از تنش نرساننده سايه بر غبرا

برآورنده ز حنانه دور ازو ناله****چو تكيه گاه دگر شد ز منبرش پيدا

زبان به بره بريان دهنده تا نشود****ز شكر انا املح دهان به زهر آلا

لبن كش از بز پستان اثر نديده ز شير****به يمن مس سر انگشت آن طلم گشا

كننده شجر از جا براي معجز او****كننده ره سپرش سوي وي به يك ايما

دگر باره حكمش دو نيم سازنده****كشنده نيمي از آنجا و در كشنده به جا

مراجعت ده نيمي دگر به موضع خويش****كه جلوه گر شود از هر دو وحدت اولا

به سرعتي گذراننده اش ز هفت سپهر****براي گفتن اسرار خود شب اسرا

كه از حرارت بستر هنوز بود اثر****به خوابگه چو ز معراج شد رجوع نما

به يكدو چشم زدن ز آب چشمه دهنش****دهنده چشم رمد ديده را كمال شفا

يد مؤيد حيدر علي عالي قدر****كننده در خيبر كننده در هيجا

عنان مهر ز مغرب كشنده تا نزند****نماز كامل او خيمه در فضاي قضا

سخن به گوش رسان وي از زبان زمين****شب وقوع زفافش به بهترين نسا

پي جواب حسن در سؤال ابن اخي****به نطق ضبي زبان بسته را لسان آرا

غزاله را بندائي روان كننده ز دشت****به مسجد از پي تسكين سيدالشهدا

تكلم از حجرالاسود آورنده به فعل****به استغاثه سجاد آن محيط بكا

به باقر از لغت گرگ آگهاننده****حقيقت مرض جفت وي براي دوا

دهنده از دم صادق به چار طير قتيل****حيات نو كه خليل اين چنين نمود احيا

به آب چاه نداده كه

دلو افتاده****پي طهارت كاظم ز ته برد بالا

به شير پرده حوالت كن هلاك عدو****پي رضاي امام امم علي رضا

به محه اي ثمرتر ز نخل خشگ رسان****ز فيض آب وضوي تقي شد اتقا

صفاي جان صعاليك ده ز حور و قصور****برغم باز رهان نقي در آن ماوا

به صيقل سر انگشت نور بخش ز كي****برون ز ديده اعمي برنده رنگ عما

هزار ساله شرافت به مهد مستي بخش****ز مهدي آن مه غايب به غيبت كبرا

ز نور مخفي او تا به انقراض جهان****فروغ ده به چراغ بقيه دنيا

در التفات نهاني به اين اجله دين****كه حصر معجزشان نيست كم ز حصر و حصا

اگر نه طي مباحث شود چگونه بود****به قدر شاهد معني لباس لفظ رسا

درين قصيده كه سر رشتهٔ كلام كشيد****به يك خزانه گهر جمله ناگزير احصا

ملول اگر نشدي باش مستمع كه كنم****قصيده اي دگر از بحر معرفت انشاء

قصيده شماره 2: ز خاك هر سر خاري كه ميشود پيدا

ز خاك هر سر خاري كه ميشود پيدا****بشارت است به توحيد واحد يكتا

ز سبزه هر رقم تازه بر حواشي جوي****عبارت است ز ابداع مبدع اشيا

به دست شاهد بستان زهر گل آينه ايست****در او نموده رخ صنع بوستان آرا

هزار شاخ ز يك آب و گل نموده نمو****كه كس نديده يكي را به ديگري مانا

هزار برگ زهر شاخ رسته كز هر يك****علامتي دگر است از مغايرت پيدا

يكي اگر نه بهر يك تشخصي داده****كه شاخ و برگ نينداز چه رو به يك سيما

تصور حكما آن كه مي كنند پديد****قواي ناميه در چوب خشگ نشو و نما

توهم دگران اين كه مي زند شه گل****به طرف باغچه خر گه ز لطف آب و هوا

گرفتم اين كه چنين است اگرچه نيست چنين****كز اقتدار كه زين سان قويست دست قوا

دگر ز آب و هوا

هم شكفته گلشن و گل****كه تربيت ده آب و هواست اي سفها

چه شاخ و برگ و چه نور و ثمر چه خار و چه گل****يكايكند خبرده ز فرد بي همتا

درون مهد زمين صد هزار طفل نبات****به جنبشند به جنبش دهنده راه نما

ز طفل مريم بي جفت حيرت افزاتر****منزه آمده از امهات و از آبا

در آسمان و زمين كردگار را مطلب****كه بي نياز نباشد نيازمند به جا

به عقل خواهش كنهش چنان بود كه كنند****به نور مشعله مهر جستجوي سها

مدار اميد به كس كز خدا خبر دهدت****چه عالم و چه معلم چه مفتي و ملا

به ورطه اي كه شوي نااميد از همه كس****ببين به كيست اميدت بدانكه اوست خدا

خداي ملك و ملك سير بخش فلك و فلك****حفيظ سفل و علو پادشاه ارض و سما

مصور صور بي مثال در ارحام****بنان كرده قلم كش قلم مركب سا

جهنده قطره اي اندر مشيمه سازنده****چمنده سرو سمن چهره و سهي بالا

دگر ز غيرت آن حسن كز زوال بريست****چو چنگ نخل جنان را كننده پشت دوتا

كسي كه در ظلمات رحم كند تصوير****كه در بصيرت او شك كند به جز اعما

زهي حكيم عليمي كه در طلسم نبشت****هزار باب وقوف از قواي خمسه كجا

دهد به باصره نوري كه بيند از پي مهر****هلال يك شبه را چاشت بر فلك مجرا

دهد به سامعه در كي كه فرق يابد اگر****برآيد از قدم آشنا و غير صدا

دهد به شامه آگاهي كه گم نشود****نسيم غنچه و گل بي تفاوتي ز صبا

دهد به ذائقه لذت شناسي كه كند****ز هم دو ميوه يك شاخ را به طعم جدا

دهد به لامسه حسي كه در تحرك نبض****كند ميان صحيح و سقيم تفرقه ها

هزار رمز به جنبيدن زبان در كام****فرستد از دل گويا به

خاطر شنوا

هزار راز ز سائيدن قلم به ورق****به ديده ها سپرد تا به دل كند انها

هزار قلعهٔ دانش به دست فهم دهد****كه گر تهي كند از كنگرش كمند رجا

هزار گنج ز معني به پاي فكر كشد****كه خسروان جهان را بر آن نباشد پا

طلسم ديده چنان بسته كز گشودن آن****شود حباب حقيري محيط ارض و سما

به نيم چشم زدن پيك تيز گام نظر****عبور مي كند از هفت غرفه والا

به اين سند كه ز برهان قاطعند برين****اكابر علما و اجلهٔ حكما

كه تا خطوط شعاعي نمي رسد ز بصر****به مبصرات نهانند در حجاب خفا

پس از نگه به ثوابت ظهور آن اجرام****ز هفت پرده به كرسي نشاند اين دعوا

كدام جزو ز اجزاي آدميست كه نيست****دليل حكمت او عز شانهٔ الاعلا

ز جنبش متشابه زبان به قدرت كيست****زمان رمان به عبارات مختلف گويا

به شغل و شعر و معما بنان فكرت را****كه مي كند همه دم عقده بند و عقده گشا

كه ساخته است دهن كيست آن معين دو دست****كه هر يك از هنري حاجتي كنند روا

ز قوت عصباني براي طي طرق****تكاوران قدم را كه مي كند اقوا

چه راست داشته يارب به خويش لنگر او****علي الخصوص در ايجاد چرخ مستعلا

خيال بسته كه اين طاق خود گرفته علو****قديري از يد عليا نكرده اين اعلا

قرار داده كه اين گوي بي قرار ز خويش****وجود دارد و دارد ز موجد استغنا

لجاج ورزي و اين كار حسن به اين غايت****اثر عجب كه كند در دل اسير عما

نظر به خانهٔ زنبوري افكن اي منكر****ببين بناي چنان ممكن است بي بنا

پس اين رواق مقرنس ببين و قايل شو****بنائي كه نهاده است اين بلند بنا

به حشر مرده اجزا به باد بر شده را****به يك اشارهٔ او منتقل شود اعضا

ز

صد هزار حكيم اينقدر نمي آيد****كه گر كنند پر پشه اي نهند به جا

ز آفريدن ديو و پري و انس و ملك****ز خلق كردن وحش زمين و طير هوا

به پوش چشم به موري نظر فكن كه بود****به ديدهٔ خرد احقر ز اكثر اشيا

كه چون اراده جنبش كند نمي گردد****سكون پذير به سحر ابوعلي سينا

و گر ز جنبش خود باز ماند و افتد****به اهتمام سليمان نمي شود برپا

كدام شيوه ز حسن صفات او گويم****كه شيوه اي دگرم در نياورد به ثنا

كدام شاه غني كز نياز ننهاده****نظر به مائدهٔ رزق او فقير آسا

گهي جبابره دهر را رسد كه زنند****سرادق عظمت بر لب محيط غنا

كه روزي از لب ناني زيند مستغني****دو روز بر دم آبي زنند استغنا

ازين جماعت محتاج كز تسلط من****هميشه بر در رزقند چون گروه گدا

چه طرفه بود كه بعضي به دعوي صمدي****نموده اند بسي را ز اهل جهل اغوا

چنين كسان به خداوندي ارس زا باشند****بتان به اين سمت باطلند نيز سزا

هزار نفس ز بيم هلاك خود فرعون****به خنجر ستم و تيغ كين فكند از پا

يكي نگفت كه معبودي و هراس اجل****به كيش كيست درست و به مذهب كه روا

خدا و بيم ز مخلوق خود معاذالله****خران سزاست كه با اين كنند استهزا

خدائي آن صمدي را رسد كه گرد و جهان****بهم خورد نهراسد بقاي او ز فنا

چرا به زمره شداديان نگفت كسي****كه اي ز نادقهٔ معبود ناسزاي شما

اگر ز تخت زراندود خود نمي جنبد****ز فضله مي كند آن را به يك دو روز اندا

ندارد آن كه دو روز اختيار پيكر خويش****چه سان بود گه و بيگه حفيظ هيكل ما

سخن كشيد باطناب و در نصيحت نفس****نگشت بلبل باغ بلاغ نغمه سرا

مگر قصيده ديگر به سلك نظم كشم****كه

گوش هوش پر از در شود در آن اثنا

قصيده شماره 3: گرت هواست كه دايم درين وسيع فضا

گرت هواست كه دايم درين وسيع فضا****بود قضا به رضايت بده رضا به قضا

هوا بهر چه رضا ده شود مشو راضي****خدا بهر چه نه راضي بود مباش رضا

مريض جهلي از آن كت هوس بود نشكيب****كه جز غذاي مضر نيست مرضي مرضا

نشان رخصت عيشت نويسد ارشه دل****طلب نماي ز دستور عقل هم امضا

بگرد مفسد مسري مرض مرو كه مدام****مريض مهر الهيست را ده مرضا

ز صولت صمدي باش همچو بيد ز باد****مدام رعشه بر اندام و لرزه بر اعضا

چو بي گمان اجلت مي رسد تو آب كسي****رضا نجسته مخور بر اميد استرضا

مساز شعبده با آن كه قدرتش هر شام****شكسته در كله چرخ بيضهٔ بيضا

چنان به خلق به آهستگي بزي كه زند****فرشته بر تو برين بام چرخ كوس وفا

ز شش جهت نكشي دردسر اگر نكشي****نفس مبند درين هفت گنبد مينا

فراز قاف قناعت گر آشيان سازي****فروتني نكشد پشه تو از عنقا

مباش عاشق افراط و مايل تفريط****كزين دو خصلت بد خسروان شوند گدا

نكوترين صور در معاشت از كم و بيش****توسطت كه بخيرالامور اوسطها

ولي ز خرج تو گر بحر و بر شود بهتر****كه قطره اي ز كف ممسكت شود دريا

گه سخا مكن ابرو ترش ز عادت كبر****تو چون حلاوه فروشي مباش سركه نما

اگر نهي قدمي بي رضا دوست بنه****هزار بار جبين بر زمين به استعفا

به آب حلم بشو روي تابناك غضب****چو آتش تو نيايد به هيچ رو اطفا

به هيچ خلوتي از روي راز خلق مشو****نقابكش كه محال است در زمانه خلا

به باغ روي كسي كز محرمات بود****چو محرمان مبر آهوي چشم را به چرا

مگرد گرد عروس جهان به خاطر جمع****كه او عقيم نما جادوئيست تفرقه زا

به

پاي نفس جنون پيشه بند محكم نه****كه اين سرآمد ديوانه ايست سلسله خا

نظر به پوش ز خوان طمع كه مائده ايست****پر از گرسنه ربا طعمه هاي جوع فزا

به دست صبر ز خالق نعيم باقي گير****بخوان خلق بناني مشو بنان آلا

به نفس بانگ زنان آگهش كن ازو يلي****كه كس بر آن نكند غير بانك واويلا

بگرد قلعهٔ دين آن چنان حصاري بند****كه عاجز آيد از آن صد هزار قلعه گشا

به تازيانه همت براق سان برسان****كميت نفس به ميدان عالم بالا

براي عزم تو زين بسته اند بر فرسي****كه هست غاشيه اش چرخ را كتف فرسا

تو پاي خود به ركابي رسان كه چون مه نو****بود بنعل سمندت فرشته ناصيه سا

فكن گذار به جائي كه نعل اگر فكند****تكاور تو مكرر شود هلال سما

گرت هواست ز شاخ بلند گل چيدن****مكش ز زير قدم بوته هاي خار جفا

دلير باش كه صبرآزمائي است غرض****تو را چو بر سر خوان بلا زنند صلا

به درد كو مرض خود كه درد چاربريست****به داغ سوزنشان و به زخم ريش دوا

چو گيردت تب شهوت به نيش نهي بزن****رگ هوس كه بود فصد ماحي حما

بكوش كز چمن تن چو مرغ روح پرد****رسد ز سير رياض دگر به برگ و نوا

ازين منازل اسفل چنان گذر كه شود****نزول گاه تو اين طرفه غرفهٔ اعلا

نه آن چنان كه قدم زين سرا نهي چو برون****كني سراي دگر را ز نوحه نوحه سرا

متاز در عقب عيش دنيوي كه هم اوست****برندهٔ تو بسوي عقوبت عقبا

چه حرص معصيت اين كه هيچ صيد گنه****نمي شود ز كمند تعلق تو رها

به مشرب تو چنان شربت حرام خوش است****كه شرب آب به طبع مريض استسقا

ز نشه هاي جزا غافلي و ميسازي****مفرح گنه خويش را تمام اجزا

فغان از آن كه

شود نشهٔ بقا آخر****دمند بهر جزا صور نشهٔ اخرا

تو با بضاعتي از طاعت ريائي خويش****كزان كننده معاذالله ار رسد به سزا

چنان خجل ز احد سر برآوري ز لحد****كه بيشتر كني از حشر دوزخ استدعا

چو از عدم بوجود آمدي خطا پيشه****اگر به خطه اولا روي بود اولي

نعوذبالله اگر خود ز بيشه امروز****كنند بهر تو آماده توشهٔ فردا

كلاه ترك به دست نصيحتت بر سر****چنان نهم كه تو را يك سر است و صد سودا

سر و كلاه عجب گر به باد بر ندهي****كه چون حباب هوا در سري و سر به هوا

رياي محضي و محض ريا و هر عملي****كه بي رياست به كيش تو باطل است و هبا

اگر برابر مردم به طاعتي مشغول****نماز مغربت ار طول مي كشد به عشا

و گر نمي كني از نقص دين نماز تمام****نگشته در ته پاي تو گرم روي روا

عبارت تو به شكل نخست بدشكلي است****پي فريب به رخ بسته به رقع زيبا

به صورت دوم آن زشت روي بي شرم است****كه خويش را كند از پرده افكني رسوا

به هيچ فعل دني ننگرم ز افعالت****كه نايدم به نظر ديگري از آن ادنا

دو روز اگر ملك از آب و نان كند منعت****نه وعده اي ز عطا و نه مژده اي ز سخا

نه آن خطر كه اگر داد اكل و شرب دهي****به خلوتي كه تو داني از آن شود دانا

ز بس كه خوف بري از سياست قروقش****ز بس كزو بودت بيم در خلا و ملا

به آب لب نكني تر زتاب اگر سوزي****بنان بنان ننهي گر شوي ز ضعف دوتا

ولي ز فعلي اگر آفريدگار ملوك****دهد به منع تو فرمان به وعده هاي عطا

تو را ز دست نيامد كه در شب ديجور****به حيله جنبش موئي

ازو كني اخفا

ز شيشه هاي هوس از شراب كم حذري****ز بس كه پر بودت كاسهٔ سر شيدا

چنان قروق شكن او شوي كه پاي نهد****به سبزه پدر خويش طفل ناپروا

چنين شعاري و اسلام شرم دار اي نفس****اگر رسي به جزا واي بر تو روز جزا

دگر به بزم شه اندر سلوك خويش نگر****ببين كه طاعت او مي كني چگونه ادا

كه موي بر بدنت از ادب نمي جنبد****مگر بر رعشه ز خوف وي وز فرط حيا

به صد هزار تعشق به جاي مي آري****هزار حكم اگر بر تو مي كند اجرا

چو برگ بيد زبانت ز بيم مي لرزد****به عرض حاجتي از خود چو ميشوي گويا

به آن شهي كه شهان آفريدگان ويند****چو در نماز سخن مي كني صباح و مسا

ببين كه صد يك آن بيم هست در دل تو****به آن ادب نفسي مي شوي نفس پيما

به خويش هست گمانت كه هرگز آن خدمت****ملول ناشده آورده اي تمام به جا

اگر بساط ريائي نبوده گسترده****ز سرعتت متميز شدست دست از پا

از بن شعار تو صد ره صنم پرستي به****كه با ملك به خلوصي و با خدا به ريا

روايت است كه عبدالله مبارك داشت****هواي سرو قدي از بتان مه سيما

شبي كه بود چنان برف از آسمان باران****كه بر عباد پس از توبهٔ رحمت مولا

شبي كه استره آبدار سرما بود****به دست باد ز رخسار مرد موي ربا

به پاي منظر وي آنقدر به پاي استاد****كه شد بلند ز هر سو نداي حي علي

گمان به بانگ عشا برده بود تا در ديد****رسانده بود به عيوق شاه صبح لوا

ز جان غريو برآورد و بانگ زد بر نفس****كه اي ز بوالهوسي ننگ كافر و ترسا

گر از شبي دو نفس مي كني به طاعت صرف****نمي شوي نفس نفس را سكون

فرما

هلاك سوره كوچكتري كه زود ترك****ز امر حق بگريزي چو مجرم از ايذا

ور آيدت به زبان سوره قريب به طول****به آن رسد كه كني از ملال جبه قبا

ز شام تا سحر امشب براي بي خبري****ستاده اي نه ز سر باخبر نه از سرما

عجب تر آن كه شبي رفته و تو يك ساعت****خيال كرده اي از شغل عشق وسوسه زا

به گفت اين وره قبلهٔ حقيقي جست****نشان حسن ازل را به چشم سر جويا

بسي نرفت كه ديدند خفته در چمنش****مگس نموده بر او از جوانب استيلا

گرفته ماري از اخلاص نرگسي به دهن****ز بس ملاحظه او را مگس پران ز قفا

تو هم اگر به خود افتي ز كوي بوالهوسي****شوي رهي و كني دامن مجاز رها

تو هم به شهد حقيقت اگر لب آلائي****كند هواي مگس راني تو بال هما

در آخر سخن اي نطق بهره اي برسان****به آن بهار هوس زان نصيحت عظما

الا يگانه جگرگوشه كز تو دارد و بس****فروغ نسل محقر چراغ دودهٔ ما

ايا نتيجهٔ آمال كز برادر من****تو مانده اي به من اندر امل سراي بقا

به نفس اگرچه خطائي كه در نصايح تند****ز روي قصد تو بودي مخاطبش همه جا

بيا كه ختم نصيحت كنم به حرف دگر****به شرط آن كه به سمع رضا كني اصغا

قدم نهاده اي اندر رهي كه وادي امن****دروست منحصر اندر منازل اولا

به قطع پانزدهم منزلي در آن وادي****كه بر تو نيست گرفتي ز كج روي قطعا

ز چار منزل ديگر چو بگذري و كني****به باج خانهٔ تكليف خيمه ها برپا

وزان تجارت كم مدت سبك مايه****اثر ز سود و زيان عمل شود پيدا

پي حساب تو خواهند طرح كرد به حكم****محرران فصول عمل مفصل ها

كه گر خوري لب ناني بر آن شود مرقوم****و گر كشي دم آبي

در آن بود مجرا

غرض همين كه چو فارغ شوي ز شغل و عمل****تو را به فاضل و باقي دهند اجر و جزا

پس از تو گر عملي سر زند كه به نشود****به فاضلت قلم كاتبان لسان فرسا

نه به بود كه ز باقي به قيدهاي اليم****تن الم زده فرسايدت هلال آسا

جزاي بد عملي نيست تازيانه و چوب****كه سوز آن بود امروز به شود فردا

جزاي بد عملي تابه ايست تابيده****تن تو ماهي آن تابه خالدا ابدا

نه آنقدر ز مكافات مي دهم بيمت****كه بندي از رخ رحمت به ياس چشم رجا

نه آنقدر دلت از عفو مي كنم ايمن****كه كم زند در طوف دل تو خوف خدا

به صد ثواب ازو گر چه ايمني غلط است****به صد هزار خطا نااميديست خطا

كسي كه سجدهٔ او نارواست در كيشش****هزار باره ازو حاجتش شده است روا

تو كز سعادت اسلام بهره اي داري****عجب كه تشنه روي از كنار بحر عطا

گناه بندهٔ نادم ز فعل نامرضي****اگر بزرگ تر از عالم است و مافيها

فتد به معرض عفو غفور چون شويد****به آب توجه رخ معصيت كماي رضا

ولي بدان كه گناه و خطاي توبه پذير****ز غير حق خدا خارج است و مستثنا

چو يافت موعظه اتمام سعي كن كه تمام****بياد داري و آري تمام عمر به جا

كشي هزار زيان گر يكي ازين سخنان****رود زياد تو تا وقت رفتن از دنيا

به قصد تزكيه نفست از نصيحت و پند****چو گشت خاتمه ياب اين قصيدهٔ عزا

به عهد كردم از آن ذكر دايمش تاريخ****كه دايم اين بودت ذكر در خلا و ملا

دگر تو داني و رايت كه رايت فكرت****بلند شد به مناجات حي بي همتا

بزرگوار خدايا كه ذات بي چونت****كه بسته عالميان را زبان ز چون و چرا

به كنز مخفيت

آن شاهد نهفته جمال****كه تا ابد نكند جلوه بر دل عرفا

به اسم اعظمت آن گنج بي نشان كه اگر****فتد به دست نهد غير پا بكوي فنا

به آن گروه كه از انقياد فرمانت****به جنس خاك نكردند از سجود ابا

به انبياي اولوالعزم خاصه پاد شهي****كه راند رخش عزيمت بر اوج او ادنا

به اولياي ذوالحزم خاصه كراري****كه بر تو نقد بقا مي فشاند روز دغا

بلابه لب لبيك گوي كعبه روان****به كعبه و عرفات و به مشعر و به منا

به مجرمان پشيمان كه از حيا سوزند****اگر كنند سر از بهر معذرت بالا

به تائبان موفق كه در رسند به عفو****ز گفت شان چو ظلمنا رسد به انفسنا

به بيگناهي زندانيان شحنهٔ عشق****به بي نشاني سرگشتگان دشت بلا

به پاكدامني عاشقان عصمت دوست****كه جيب خاطرشان كم كشيده دست هوا

به گريه هاي زمان غريو خيز وداع****كه سنگ را اثر آن درآورد به بكا

به آب چشم يتيمان چهره گرد آلود****كه تاب ديدنشان ناورد دل خارا

به بي زباني طفلان مضطرب در مهد****كه دردشان نپذيرد ز نطق بسته دوا

به مادران جگرگوشه در نظر مرده****كه از فلك گذرانند بانگ واولدا

به آن كثير عيالان بينوا كه مدام****خيال بيع مصلي كنند و رهن ردا

بسوز قافله مبتلا به غارت جان****كه آهشان نگذارد گياه در صحرا

به درد پرد گياني كه دست حادثه شان****كشد ز هودج عصمت برون به ظلم و جفا

به طول طاعت ترسندگان ز صبح نشور****كه روي خواب نبينند در شب يلدا

به غازيان مجاهد كه در تكاور شوق****كنند جان خود از بهر نصرت تو فدا

بهر چه نزد تو دارد نشان خير و بهي****بهر كه پيش تو از اهل عزتست و بها

كه چون لواي شفاعت نهي به دوش نبي****دواني اهل گنه را به ظل آل عبا

چنان كني كه

شود محتشم طفيل همه****يكي ز سايه نشينان آن خجسته لوا

كه جرم كافر صد ساله مي توان بخشيد****به يك شفاعت او يا رسول اشفعنا

حرف ب

قصيده شماره 4: اي ماه چارده ز جمال تو در حجاب

اي ماه چارده ز جمال تو در حجاب****حيران آفتاب رخت چشم آفتاب

شيدائي خرامش قد تو سرو باغ****سودائي سلاسل موي تو مشگناب

خورشيد در مقدمهٔ شب كند طلوع****بعد از غروب اگر ز جمال افكني نقاب

ماه نو از نهايت تعظيم گشته است****بر آسمان نگون كه ببوسد تو را ركاب

رضوان اگر شود به سكان تو مختلط****از اختلاط حور بهشتي كشد عذاب

از بهر گردن سگ زرين قلاده ات****حور آورد ز گيسوي خود عنبرين طناب

از ترك چشمت آرزوي كاينات را****در هر نگه هزار سوالي است بي جواب

بيدار از انفعال نگردند تا ابد****حور وپري جمال تو بيند اگر به خواب

در بزم از فرشته عجب نبود ار خورد****از دست ساقيان ملك پيكرت شراب

در رزم از هزار چه رستم عجب بود****كارند در مقابل يك حملهٔ تو تاب

تيغت اگر رسد به زمين سازدش دو نيم****دارد نشان ضربت شمشير بوتراب

از جوف هر حباب جهاني شود پديد****چون نقش پادشاهيت دوران زند بر آب

يزدان كه شاه حمزه غازيت نام كرد****از زور حمزه در ازلت ساخت بهرهٔاب

صد بحر را اگر به يكي شعله سر دهند****با حفظ كامل تو نيفتد ز التهاب

خود را ز چرخ در ظلمات افكند ز هم****بر آفتاب اگر نظر اندازي از عتاب

ترسيده چشم ظلم چنان از عتاب تو****كه آرامگاه صعوه شود ديدهٔ عقاب

خواهي كه پاي بندي اگر جبرئيل را****دست فرشتگان شود از حكم رشتهٔ تاب

اجزاش التزام معبت كنند اگر****سيماب را ز تفرقه فرمائي اجتناب

چون قوت تو دست ضعيفان كند قوي****سيمرغ را فرو كشد از آسمان به آب

گر عنكبوت را به مثل تقويت كني****در لعب كوه را

كند آويزهٔ لعاب

بر آستانت آن كه كند بي ريا سجود****تعظيم ذوالمنن كندش آسمان حباب

در خجلت است از دل بخشنده ات محيط****در شرمساري از كف پاشنده ات سحاب

در دست خازنان تو ماند زر و گهر****غربال را اگر به توان ساخت ظرف آب

اي شاه و شاه زادهٔ دوران من حزين****كز شمع نطقم انجمن افروز شيخ و شاب

با آن كه خسروان اقاليم نظم را****هم صاحب الرسم و هم مالك الرقاب

با آن كه در مزارع نظم از كلام من****هر دانه گشته است ز صد خرمن از سحاب

با آن كه در ممالك هند و بلاد روم****نظم من است خال رخ لؤلؤ خوشاب

اين جا كه نسبتش به فغانست اين و آن****بي وجه و ناروا و بعيد است و ناصواب

يك مصرعم به جايزه هرگز نمي رسد****زان رو كه خرمنم به جوي نيست در حساب

ديوان ثاني غزل من كه حال هست****زيب كتابخانه نواب كامياب

آرند اگر به مجلس عالي و يك غزل****خوانند حاضران سخن سنج از آن كتاب

ظاهر شود كه لاف گزافي نبوده است****اين حرف شاعرانهٔ كه شد گفتهٔ بي حجاب

حال از براي شاهد آن دعوي اين عزل****شد ضم به اين قصيده زبر وجه انتخاب

اي زير مشق سر خط حسن تو آفتاب****در مشق مد كشيدن زلف تو مشگناب

بس نقش خامه زير و زبر گشت تا از آن****نقشي چنين ز دقت صانع شد انتخاب

عكست كه جاي كرده در آب اي محيط حسن****مي بيندت مگر كه چنين دارد اضطراب

در عالمي كه رتبهٔ حسن از يگانگي است****نه آينه است عكس پذير از رخت نه آب

هيهات ما و عزم وصال محال تو****كان كار و هم فعل خيالست و شغل و خواب

از من نهفته مانده به بزم از حجاب حسن****روئي كه آن نهفته نمي گردد از نقاب

بيتي شنو ز

محتشم اي بت كه بهتر است****يك بيت عاشقانه ز بيتي پر از كتاب

تا در خراب كردن عالم كنند سعي****شور و فتور و فتنه و آشوب و انقلاب

ملكت نگردد از مدد حفظ ايزدي****از صدهزار حادثه اين چنين خراب

قصيده شماره 5: تا نقش ناتواني من چرخ زد بر آب

تا نقش ناتواني من چرخ زد بر آب****شد چون حباب خانهٔ جمعيتم خراب

از كاو كاو تيشه پيكر خراش درد****بنياد من رساند سپهر نگون به آب

جسمم ز تاب درد سراسيمه كشتي است****لنگر گسل ز جنبش درياي اضطراب

ز انسان كه گرگ در غنم افتد غنيم وار****در لشكر حواس من افكنده انقلاب

دهرم به حال مرگ نشانداست در حيات****دورم شراب شيب چشانده است در شباب

پيوند تن نمي گسلد جان كه تا رهم****با آن كه چرخ مي دهدش صد هزار تاب

مرغيست بخت سوخته من كه آمده****هم پيشهٔ سمندر وهم كسوت عراب

افسرده ام چنان كه اگر آه سرد من****بر دوزخ افكند گذراند ازدش زتاب

اما خوشم كه اخگر خس پوش دل ز غيب****مي آيد از خجسته نسيمي به التهاب

بوي بهشت مي شنوم از رياض لطف****گوئي خلاص مي شوم از دوزخ عذاب

از درگهي كه هست سگش آهوي حرم****در گردنم به يك كشش افكنده صد طناب

ليكن چو نيست پاي تردد چه سان شوم****بهر شرف ز سجده آن سده بهره ياب

يك ذره ام توان چو نمانداست چون كنم****خورشيدوار ناصيه سائي بر آن جناب

برخيز اي صبا كه ازين پس نمي شود****شوق سبك عنان متحمل گران زكاب

از من دعا و از تو شدن حاملش چنان****كارام را وداع كند عزمت از شتاب

از من ثنا و از تو رساندن دوان دوان****جائي كه قطرهٔ بحر شود ذرهٔ آفتاب

يعني جناب عالي بلقيس روزگار****يعني حريم حرمت نواب مستطاب

شهزادهٔ زمان و زمين شمسهٔ جهان****زهراي زهره حاجبهٔ مريم احتجاب

شاه پري و انس پري خان كه گر بدي****بلقيس

پادشاهي ازو كردي اكتساب

خيرالنساء عهد كه دوران جز او نداد****عز مشاركت احدي را به اين خطاب

معصومهٔ زمان كه نبات زمانه اند****از احتسا عصمت او عصمت احتساب

هودج كشان شخص عفافش نمي كشند****بر ديدهٔ ملك ز ورع دامن ثياب

گرديده دايم الحركت از عبادتش****دست فرشتگان ز رقم كردن ثواب

مي سنجدش به زهد و طهارت خرد مدام****با طاهرات حجره زهرا و بوتراب

از بهر پادشاهي نسوان قضا نكرد****فردي ز كاينات به اين خوبي انتخاب

مهر فلك كنيزك خورشيد نام اوست****كاندر پس سه پرده نشست است از حجاب

وز شرم كس نكرده نگه در رخش درست****از بس كه دارد از نظر مردم اجتناب

در خواب نيز تا نتواند نظر فكند****نامحرمي بر آن مه خورشيد احتجاب

نبود عجب اگر كند از ديده ذكور****معمار كارخانه احساس منع خواب

خود هم به عكس صورت خود گر نظر كند****ترسم كه عصمتش كند اعراض در عتاب

فرمان دهد كه عكس پذيري به عهد او****بيرون برد قضا هم از آئينه هم ز آب

آن مريم زمان كه به عفت سراي او****بوي كسي نبرده نسيمي به هيچ باب

از عصمتش بديع مدان كز كمال شرم****دارد جمال خود ز ملك نيز در نقاب

گر خاكروبه حرم او كه مي برند****از بهر كحل ديدهٔ ملايك به صد شتاب

در دامن سحاب فتد ذره اي از آن****تا دامن ابد دمد از خاك مشگناب

بر بام قصر اگر شب مهتاب پا نهد****گردون به چشم ماه كشد ميل از شهاب

مي بود مهر اگر چو كنيزان ديگرش****هرگز نمي فكند ز رخ برقع سحاب

در جنب فر معجر ادني كنيز او****آرد شكوه افسر قيصر كه در حساب

هست از غرور صنعه تانيث صعوه را****در عهد او نظر به حقارت سوي عقاب

گر بگذرد بر آب نسيم حمايتش****گدست صباد دگر ندرد پردهٔ حباب

ناهيد همچو عود بر آتش فكنده

چنگ****تقويش ساز كرده چو قانون احتساب

چون گشته شخص شوكت او مايل ركوب****گردون ركاب داري او كرده ارتكاب

سرلشگران عسكر او صاحب الرؤس****گردن كشان لشگر او مالك الرقاب

هردم كند ظفر ز پي زيب دولتش****دست عروس ملك به خون عدو خضاب

از باد حملهٔ سپه او سپاه خصم****بر هم خورد چنان كه ز صرصر صف ذباب

چون خلق در مقام سبك روحي آردش****در زير پاي او نبود مور در عذاب

اما نهد به هيبت اگر پاي بر زمين****بيرون برد مهابت او جنبش از دواب

بر درگهش گداي كمين مملكت مدار****در خدمتش غلام كمين سلطنت مب

اي سجدهٔ درت همه را مقصد و مرام****وي خاك درگهت همه را مرجع و مب

اي قدرت تو چشمهٔ گشاينده از رخام****وي حكمت تو تشنهٔ نوازنده از سراب

راي تو در امور كليد در صلاح****فكر تو در مهام دليل ره صواب

محتاج يك حديث توام در مهم خويش****اي هر حديث از تو برابر به صد كتاب

سي سال شد كه طبع من از گوهر سخن****گرديده گوشواره كش گوش شيخ و شباب

از معني لباب كلامست نظم من****تحيد و نعت و منقبتم لب آن لباب

چون سينهٔ صدف صدف سينه ها تمام****در عهد من گران شده از گوهر مذاب

سرتاسر جهان ز در نظم من پر است****الا خزانه دل نواب كامياب

من در زمان اين ملك مشتري غلام****با اين همه در رچو محيطم در اضطراب

يك در به بيع طبع همايون او رسان****تا وارهم ز فاقه من خانمان خراب

بر جان من ترحمي اي ابر مرحمت****كز تاب آفتاب حوادث شدم كباب

از كاينات رو به تو آورده محتشم****اي قبلهٔ مراد ازو روي بر متاب

كاندر ستايش تو ز درهاي مخزني****داده است دقت نظرش داد انتخاب

وقت دعا رسيد دعائي كه از مجيب****بر اوج لامكان

به سمعنا شود مجاب

تا در دعا تضرع والحاح سائلان****در جنبش آورد به اجابت لب جواب

بهر تو دعا كه كند در دلي گذر****از دل گذر نكرده به لب باد مستجاب

قصيده شماره 6: ناگهان بر گرد بخت ملك سر از مهد خواب

ناگهان بر گرد بخت ملك سر از مهد خواب****چشم تا ميزد جهان بر هم برآمد آفتاب

آفتاب مشرق دولت كه باشد نوربخش****شرق و غرب و بحر و بر را گر فرو گيرد سحاب

آفتاب مطلع رفعت كه خواهد قرص مهر****بهر خود شكل هلالي تا شود او را ركاب

والي يم دل ولي سلطان كه در دوران او****دفتر احسان حاتم را سراسر برد آب

داور دارا حشم دريا كف صاحب كرم****سرور بيضا علم گردنكش گردون جناب

بر سمند سخت سم گردافكنان لشگرش****لرزه در گورافكنان رستم و افراسياب

مي شود سيماب وش پنهان ز بيم ار مي جهد****از كمان چرخ بي فرمان او تير شهاب

بر زبردستان كند گر زير دستان را دلير****از عقاب و صعوه خيزد بانك و زنهار از عقاب

باد پروازش كند گوي زمين را بي سكون****گر نويسد بر پر خود آيت عونش ذباب

عنكبوتي را كند گر تقويت بالا كشد****چون شتركش گاو ماهي را به زنجير لعاب

ناظران را نسخهٔ ايام مي شد ذات او****نسخهٔ هاي آفرينش يافت صد بار انتخاب

پر شود در روز روشن عالم از خفاش ظلم****آفتاب عدلش ار يكدم بماند در نقاب

امتياز بزم سلطانيش اين بس كاندران****خون بدخواهش شرابست و دل خصمش كباب

گنج تمكينش كه پا افشرده بر جا همچو كوه****باشد اندر خانه خود گر شود عالم خراب

اتفاق افتد ملك را صحبت مرغا بيان****آتش قهرش گر آيد بر زمين در التهاب

اي ز رفعت سروران دهر را صاحب رئوس****وي ز شوكت گردنان ملك را مالك رقاب

يك سر مو كم شمردن يك جهان بي دانشي است****كامكاري چون تو را از

خسروان كامياب

كاسه هاي هفت دريا از كف در پاش تو****خاليند و سرنگون و باد در كف چون حباب

انتقامت پاي پيچيده است در دامان صبر****بخششت سر كرده بيرون از گريبان شتاب

خاطر خصم تو را تسكين توان دادن ز خوف****گر توان بردن برون از طبع سيماب اضطراب

از ثبات خيمه گاه دشمن آرا كه نه اي****روي دريا نيست پر از خيمه هاي بي طناب

تا عنان برتافتي زين بلده سرگردان شدند****چون سگ گم كرده صاحب صد گروه از شيخ شاب

منت ايزد را كه آب رفته باز آمد به جو****و آمد از هر گلبني بيرون به جاي گل گلاب

كارهاي خام يعني پخته گرديدند و صبر****غوره را انگور كرد انگور را مي هاي ناب

وان دعاها را كه بد پاي اجابت در وحل****يافت چون فرصت محل گشتند يك يك مستجاب

اي تو را هر راست پيماني به ملكي در گرو****وي ترا هر لطف پنهاني به جائي در حساب

رخت عالم گشته بيش از حدتر از باران ظلم****آفتاب عالمي زين بيش به سر عالم به تاب

تا سمر گردي به اعجاز مسيحائي بريز****شربت لطفي به كام زهر نوشان عتاب

محتشم در پاس اين دولت كه بادا لم يزل****دعوتي كز حق گذاري كرده بي ريب ارتكاب

از كسي جز وي نمي آيد كه شب بيداريش****آشنائي برده بيرون از مزاج چشم و خواب

تا شهان را ملك گردد منقلب دل مضطرب****اي ز شاهان كم نه كشور داريت در هيچ باب

تا محل كر و فر صور بادا مطمئن****خاطرت از اضطراب كشوري از انقلاب

قصيده شماره 7: سرورا ادعيه ات تا برسانم به نصاب

سرورا ادعيه ات تا برسانم به نصاب****از دعا هر نفسم نقش جديديست بر آب

سپه ادعيه ام روي فلك مي گيرد****تا تو را مي رسد از روي زمين پا به ركاب

آنچنانست دلم بهر تو از ادعيه گرم****كه فلك از نفسم مي شنود بوي

كباب

مي كنم هر سو مويت به دعائي پيوند****من كه پيوند بر ديدهٔ خويشم از خواب

كرده اي داعيهٔ حرب و حصارت شده است****آن قدر ادعيه كافزون ز شمار است و حساب

از كه از گوشه نشيني كه به بيداري كرد****چشم خود را تبه از بهر تو در عين شباب

بهر خود خصمت اگر قلعهٔ آهن سازد****عنكبوتيست كه بر خود تند از لعب لعاب

اي گزين طير همايون كه درين طرفه چمن****شاهبازي تو و بدخواه سيه بخت غراب

بادي از جنبش شهبال تو مي بايد و بس****كه شود در صف هيجا سپه آشوب ذباب

بال بگشاي كه از گلشن روم آمده اند****فوجي از صعوه به صباغي چنگال عقاب

اين مثل ورد زبانهاست كه دير آوردست****هست يعني رهي از صوب تامل به صواب

كار چون هست به هنگامي و وقتي موقوف****چه تقدم چه تاخر چه تاني چه شتاب

تير و شمشير شوند از عمل خود معزول****در سپاهي كه نگاهي كني از عين عتاب

ذره ذره مگر از آتش غم افروزي****ورنه اجرام بر افلاك بسوزند ز تاب

موج بحر غضبت خيمه و خر گاه عدو****عنقريب است كه آورده فرو همچو حباب

محتشم دعوت خود كن يزك لشگر و ساز****خانهٔ دشمن خان پيشتر از حرب خراب

قصيده شماره 8: جهان جهان دگر شد چو گشت زينت ياب

جهان جهان دگر شد چو گشت زينت ياب****ز شهسوار بلند اختر هلال ركاب

زمان زمان دگر گشت چون رواج گرفت****ز شهريار فلك مسند رفيع جناب

سپهر طرح نسق ريخت چون مهم جهان****نصيب شد كه رسد زان جهانستان به نصاب

بزرگ حوصلهٔ محراب بيك دريادل****كه ابر همت او مي دهد به دريا آب

مبارزي كه چو تيعش علم شود در رزم****سپر ز واهمه در سر كشد فلك ز سحاب

تهمتني كه ز آشوب صيت رستميش****گرفته تربت رستم طبيعت سيماب

اگر ز روي عتاب اندر آسمان نگرد****كند مهابت او

آفتاب را مهتاب

و گر ز عين عنايت نظر كند به زمين****به آب خضر مبدل شود تراب سراب

رسيده حسن سكوتش به آنكه آموزند****ز داب او همه شاهان و خسروان آداب

مفاخرند به عهدش ليالي و ايام****مباهيند به ذاتش اسامي و القاب

چو سر به دعوي مالك رقابي افرازد****نهند گردن تسليم مالكان رقاب

جهان نهفته ز اعمي نباشد ار باشد****جمال او به دل آفتاب عالمتاب

فروغ سلطنت او فرو گرفته جهان****هنوز اگرچه نهان است در نقاب حجاب

گشوده بر رخ عزمش زمانه صد در فتح****نكرده سلطنت او هنوز فتح الباب

به ناز گام به ره مي نهد تصرف او****اگر چه سلطنت افتاده در پيش بشتاب

بسي نمانده كه در چار ركن دهر كنند****خلايق دو جهان سجده پيش يك محراب

در آن امور كه باشد قضا تقاضائي****قدر چكار كند جز تهيهٔ اسباب

ز آسمان به زمين سيم و زر شود باران****محيط همت او آب اگر دهد به سحاب

درنده بغل و دامن است آن زر و سيم****كه سايلان درش مي برند از همه باب

فلك اگر به در او رود بزر چيدن****كند ز ننگ زر آفتاب را پرتاب

سپهر منزلتا به هر عذر تقصيري****عريضه ايست رهي را به خدمت نواب

دمي كز آمدن موكب سبك جنبش****شد اين زمين چو سپهر از نجوم زينت ياب

من فتاده بي قدرت گران حركت****كه پاي جنبشم از بخت خفته بود به خواب

به علت دگرم نيز عذر لنگي بود****كه بسته بود رهم را بر آن خجسته جناب

اگر چه خسته و بيمار آمدن بدرت****نبود نزد خرد خارج از طريق صواب

ولي ز غايت آزار بود در جنبش****ز جزو جزو تنم موجب هزار عذاب

كز آفت تف تابنده بودم اندر تب****وز آتش تب سوزنده بودم اندر تاب

كنون كه شعلهٔ تب اندكي شكسته فرو****بهانه را چو مرض

داده ام به حكم جواب

شود گر از عقب عذر باز كاهلي****ز محتشم به گناه اعتراف و از تو عقاب

هميشه تا خرد اندر حساب مدت عمر****به شام شيب رساند سخن ز صبح شباب

ز طول عهد سر از جيب شيب برنكند****حساب مدت عمر تو تا به روز حساب

قصيده شماره 9: از بس كه چهره سوده تو را بر در آفتاب

از بس كه چهره سوده تو را بر در آفتاب****بگرفته آستان تو را بر زر آفتاب

از بهر ديدنت چو سراسيمه عاشقان****گاهي ز روزن آيد و گاه از در آفتاب

گرد سر تو شب پره شب پر زند نه روز****كز رشگ آتشش نزند در پر آفتاب

گر پا نهي ز خانه برون با رخ چه مهر****از خانه سر بدر نكند ديگر آفتاب

گرد خجالت تو نشويد ز روي خويش****گردد اگر چه ريگ ته كوثر آفتاب

از بس فشردن عرق انفعال تو****در آتش ار دود به در آيد تر آفتاب

گوئي محل تربيت باغ حسن تو****معمار ماه بوده و برزيگر آفتاب

آئينه نهفته در آئينه دان شود****گيرد اگر به فرض تو را در بر آفتاب

از وصف جلوه قد شيرين تحركت****بگداخت مغز در تن بي شكر آفتاب

گر ماه در رخت به خيانت نظر كند****چشمش برون كند به سر خنجر آفتاب

نعلي ز پاي رخش تو افتد اگر بره****بوسد به صد نياز و نهد بر سر آفتاب

از رشك خانه سوز تو اي شمع جان فروز****آخر نشست بر سر خاكستر آفتاب

صورت نگار شخص ضمير تو بوده است****در دودهٔ سر قلمش مضمر آفتاب

نبود گر از مقابله ات بهره ور كز آن****پيوسته چون هلال بود لاغر آفتاب

در آفتاب رنگ ز شرم رخت نماند****مثل گل نچيده كه ماند در آفتاب

در روز ابر و باد كرائي برون ز فيض****از ابر و ماه بارد و از صرصر آفتاب

بهر كتاب حسن تو

بر صفحهٔ فلك****مي بندد از اشعهٔ خود مسطر آفتاب

ترتيب چون بساط نشيب و فراز چيد****شد ز ورق جمال تو را لنگر آفتاب

اي خامه نيك در ظلمات مداد رو****گر ذوق آيدت به زبان خوشتر آفتاب

بنگار شرح گفت و شنيدي كه مي كند****بر آسمان طراز سر دفتر آفتاب

دي كرد آفتاب پرستي سؤال و گفت****وقتي كه داشت جلوه برين منظر آفتاب

از گوهر يگانگي ار كامياب نيست****پس دارد از چه رهگذر اين جوهر آفتاب

دادم جواب و گفتم ازين رهگذر كه هست****جاروب فرش درگه پيغمبر آفتاب

مهر نگين حسن تواش خواندي نه مهر****كردي اگر خوشامد من باور آفتاب

گر از تنور حسن تو انگشت ريزه اي****بر آسمان برند بچربد بر آفتاب

فرداست كز طپانچه حسنت به ناظران****روئي نموده چون گل نيلوفر آفتاب

در روضه اي اگر بنشاني به دست خويش****نخلي شكوفه اش بود انجم بر آفتاب

از نقش نعل توسن جولانگرت زمين****گشت آسمان و انجم آن اكثر آفتاب

گنجي نهاد حسن به نامت كه بر سرش****گرديد طالع از دهن اژدر آفتاب

در پاي صولجان تو افتاد همچو گوي****با آن كه مهتريش بود در خور آفتاب

هنگام باد روي تو بر هر چمن كه تافت****گلهاي زرد را همه كرد احمر آفتاب

مه افسر غلاميت از سر اگر نهد****همچون زنان كند به سرش معجر آفتاب

بشكست سد شش جهت و در تو مه گريخت****چون مهره اي برون شد از ششدر آفتاب

بهر قلاده هاي سگان تو از نجوم****دائم كشد به رشتهٔ زر گوهر آفتاب

نعلين خود دهش به تصدق كه بر درت****در سجده است با سر بي افسر آفتاب

بيند زمانه شكل دو پيكر اگر به فرض****خيزد ز خواب با تو ز يك بستر آفتاب

آخر زمان به حرف مساوات اگر چه گشت****هيهات آتشي تو و خاكستر آفتاب

شب نيست كز شفق نزند ز احتساب

او****آتش به چنگ زهره خنياگر آفتاب

ريزد به پاي امت او اشگ معذرت****بر حشرگاه گرم بتابد گر آفتاب

فردا شراب كوثر ازو تا كند طمع****حال از هوس نهاده به كف ساغر آفتاب

از حسن هست اگرچه درين شعر خوش رديف****زينت ده سپهر فصاحت هر آفتاب

كوته كنم سخن كه مباد اندكي شود****بي جوهر از قوافي كم زيور آفتاب

سلطان بارگاه رسالت كه سوده است****بر خاك پاش ناصيه انور آفتاب

شاه رسل وسيله كل هادي سبل****كز بهر نعت اوست برين منبر آفتاب

يثرت حرم محمد بطحائي آن كه هست****يك بنده بر درش مه و يك چاكر آفتاب

بالائيان چه خط غلامي بوي دهند****خود را نويسد از همه پائين تر آفتاب

از بنده زادگانش يكي مه بود ولي****ماهي كه باشدش پدر و مادر آفتاب

نعل سم براق وي آماده تا كند****زر بدره بدره ريخته در آذر آفتاب

بي سايه بود زان كه در اوضاع معنوي****بود از علو مرتبه مشرف بر آفتاب

از بهر عطر بارگه كبرياي اوست****مجمر فروز بال ملك مجمر آفتاب

در جنب مطبخش تل خاكستريست چرخ****يك اخگر اندران مه و يك اخگر آفتاب

تا شغل بندگيش گزيد از براي خويش****گرديد بر گزيده هفت اختر آفتاب

خود را بر آسمان نهم بيند ار شود****قنديل طاق درگه آن سرور آفتاب

هر شب پي شرف زره غرب مي برد****خاك مدينه تا بدر خاور آفتاب

جاروب زرفشان نه به دست مفاخرت****دارد براي مشعله ديگر آفتاب

يك ذره نور از رخ او وام كرده است****از شرق تا به غرب ضياگستر آفتاب

شاه شتر سوار چو لشگركشي كند****باشد پياده عقب لشگر آفتاب

خود را اگر ز سلك سپاهش نمي شمرد****هرگز نمي نهاد به سر مغفر آفتاب

در كشوري كه لمعه فرو شد جمال او****باشد شبه فروش در آن كشور آفتاب

از خاك نور بخش رهت اين صفا و نور****آورده

ذره ذره به يكديگر آفتاب

يا سيدالرسل كه سپهر وجود را****ايشان كواكب اند و تو دين پرور آفتاب

يا مالك الامم كه به دعوي بندگيت****بنوشته از مبالغه صد محضر آفتاب

آن ذره است محتشم اندر پناه تو****كاويخته به دست توسل در آفتاب

ظل هدايتش به سر افكن كه ذره را****ره گم شود گرش نبود رهبر آفتاب

تا در صف كواكب و در جنب عترتت****گاهي نمايد اكبر و گه اصغر آفتاب

حرف ت

قصيده شماره 10: چو گل ز صد طرفم چاك در گريبانست

چو گل ز صد طرفم چاك در گريبانست****نهال گلشن دردم من اين گل آنست

من شكسته دل آن غنچه ام كه پيرهنم****چو لالهٔ سرخ ز خوناب داغ پنهان است

گلي ز باغ جهان بهر من شكفت كزان****چو عندليب مرا صد هزار افغانست

غمي كه داده به چندين هزار كس دوران****مرا ز گردش دوران هزار چندانست

زمانه داد گريبان من به دست بلا****وليك تا ابدش دست من به دامان است

به بحر خون شدم از موج خيز حادثهٔ غرق****نگفت يك متنفس كه اين چه طوفان است

ز آه و گريهٔ من خون گريست چشم جهان****كسي نگفت كه آه اين چه چشم گريان است

چو شانهٔ باد سر مدعي باره فكار****كزو چه زلف بتان خاطرم پريشان است

ز بس كه مست مي جهل بود مي پنداشت****كه شيشهٔ دل مردم شكستن آسان است

ز كينه ساخت مراپايمال و داشت گمان****كه من ز بي مددي مورم او سليمان است

ولي نداشت ازينجا خبر كه صاحب من****امير عادل اعظم محمدي خان است

اسد مخافت و ضيغم شكار و ليث مصاف****كه صيد ارقم تيغش هزار ثعبان است

قمر وجاهت و مريخ تيغ و زهرهٔ نشاط****كه داغ بندگيش بر جبين كيوان است

يگانه اي كه درين شش دري سراي سپنج****پناه شش جهة و پشت چار اركان است

سكندري كه ز سد متين معدلتش****هميشه خانهٔ ياجوج ظلم ويران است

زهي

رسيده به جائي كه كبرياي تو را****نه ابتدا نه نهايت نه حد نه پايان است

محيط جود تو بحريست بي كران كه در آن****حبابها چو سپهر برين فراوان است

ز لجه كرمت قلزميست هر قطره****چه قلزمي كه در آن صد هزار عمان است

تو آفتابي و كيوان بر آستانهٔ تو****به آستين ادب خاكروب ايوان است

ز عين مرتبه ذرات خاك پاي تو را****هزار مرتبه بر آفتاب رجحان است

ز تركتاز تو بر ران آسمان مه نو****نشان تازه اي از زخم نعل يكران است

تن فلك هدف ناوك زره بر تست****كه از ستاره بر او صد هزار پيكان است

سپهر منزلتا سرو را اگرچه مرا****هزار گونه شكايت ز دست دوران است

ولي به خوشدلي دولت ملازمتت****هزار منتم از روزگار بر جان است

به يك عطيه ز لطف تو مي شوم قانع****كه في الحقيقه به از صد هزار احسان است

اجازه ده كه ز احوال خويش يك دو سه حرف****ادا كنم كه سزاوار سمع سلطان است

عدوي سركش من آتشي است تيز و مرا****براي كشتن او صد دليل و برهان است

منم كه در چمن مدح حيدر كرار****هميشه بلبل طبعم هزار دستان است

سيه دلي كه بود در دلش عداوت من****بسان هيمهٔ دوزخ سزاش نيران است

منم فصيح زبان عندليب خوش نفسي****كه باغ منقبت از طبع من گلستان است

منافقي كه هلاك من از خدا خواهد****هلاك ساختن او رواج ايمان است

منم فدائي آل علي و مدعيم****به اين كه دشمن من گشته خصم ايشان است

رعايت دل من واجبست كشتن او****گناه نيست كه كفارهٔ گناهان است

شعار من شب و روزست مدح حيدر و آل****گواه دعوي من كردگار ديان است

فعال خصم بدافعال من ز اول عمر****چو ظاهر است چه حاجت به شرح تبيانست

دل مكدرش از زنگ جهل خالي نيست****ولي

تنش ز لباس كمال عريان است

غرور مال چنان كرده غارت دينش****كه غافل از غضب شاه و قهر سلطان است

به قبض روح پليدش فرست قورچه اي****كنون كه قابض تمغاي ملك كاشان است

كه از توجه پاكان و آه غمناكان****درين دو روزه به خاك سياه يكسان است

به او مجال حكايت مده كه هر نفسش****در آستين حيل صد هزار دستان است

بزرگوارا اميرا اگرچه نظم فقير****نه در برابر شعر ظهير و سلمان است

ولي به تربيت روزگار در دل كان****حجر كه تيرهٔ جماديست لعل رخشان است

عروس فكرت ايشان ز فكر شاه و امير****به جلوه آمده در حجله گاه ديوان است

اگر تو نيز به اكسير تربيت سازي****مس وجود مرا زر درين چه نقصان است

چه محتشم به طفيل سگ تو گشت انسان****گر از سگان تو دوري كند نه انسان است

هميشه تا ز تقاضاي چرخ شعبده باز****زمانه حادثه انگيز و دهر فتان است

ز حادثات نهان سايهٔ حمايت شاه****پناه ذات تو بادا كه ظل يزدان است

قصيده شماره 11: سراي دهر كه در تحت اين نه ايوان است

سراي دهر كه در تحت اين نه ايوان است****هزار گنج در او هست اگرچه ويران است

بسيط خاك كه در چشم خلق مشت گلي است****هزار صنع در او آشكار و پنهان است

بساط دهر كه اجناس كم بهاست در آن****گران تر است ز صد جان هر آن چه ارزان است

دو جوهرند چراغ جهان مه و خورشيد****كه كار روز و شب از سيرشان به سامان است

يكي كه شمع جهان تاب مشرق و فلكست****به روز شعشعه بر غرب پرتو افشان است

دو مظهرند پذيرايشان زمين و فلك****كه آن چه مايهٔ شانست شغل ايشان است

زمين كه پايه تخت فلك كشيده به دوش****سرير دار مه و آفتاب رخشان است

فلك كه حلقهٔ زر كرده از هلال به گوش****غلام حلقه به گوش فدائي

خان است

سپهر كوكبه مرشد قلي جهان جلال****كه كبريايش برون از جهات و امكان است

خديو تخت نشين خان پادشاه نشان****كه در دو كون نشان از بلندي شان است

سپه ز جمله جهانست و او سپهدار است****جهان ز شاه جهانست و او جهانبانست

در ثناش به خاني چه سان زنم كورا****چو كسري و جم و دارا هزار دربان است

ز اعظم او كه جهان ظرف تنگ حيز اوست****شكافها به لباس جهات و اركان است

چنان زمانه جوان گشته در زمانهٔ او****كه پشت گوژ همين پشت قوس و ميزان است

ولي ز قوس براي هلاك دشمن او****كه مستعد ملاقات تير پران است

ولي ز پيكر ميزان به بازوان نقود****كه در خزاين او وقف بر گدايان است

كسي كه بر سر اعداش ميفشاند خاك****به هفت دست برين هفت غرفهٔ كيوان است

به او مخالف دولت به كينه گو ميباش****شكسته عهد كه دولت درست پيمان است

به يك گدا عدد كوه زر ز ريزش او****زياده از عدد ريك صد بيابان است

ز حسن خلق به جائي رسيده مردميش****كه وقت خشم هم اندر خيال احسان است

هزار خسرو و خان مي دوند ناخوانده****گهي كه بر سر خوانش صلاي مهمان است

به پيش ابر نوالش كسي كه با لب خشك****به دست كاسهٔ چوبين گرفته عمان است

خبر رسيده به توران كه يك جهان آراست****كه در عمارت ويران سراي ايران است

علو همت عاليش در جهانگيري****بري ز نصرت انصار و عون اعوان است

لباس كوشش صد ساله در قرار جهان****نظر به سعي جميلش به قد يك آن است

ظهور جو هر صمصام اوست تا حدي****كه در غلاف به چشم غنيم عريان است

ايا خديو سليمان سپه كه هر مورت****درندهٔ جگر صد هزار ثعبان است

و يا محيط تلاطم اثر كه هر شورت****بلند

موج تراز صد هزار طوفان است

فتد به زلزله گوي زمين اگر بيند****كه بر جبين تو چين در كف تو چوگان است

سر فلك در قصر تو را زمين فرساست****پر ملك سر خوان تو را مگس ران است

ز باد پويه به زانو زمين جهان پيماست****گهي كه جنبش رانت مشير يك ران است

به قدر جود تو در نيست در خزاين تو****اگرچه بيشتر از قطره هاي باران است

ز بعد نامتناهي به طول برده سبق****تباعدي كه كمال تو را ز نقصان است

بر آستان تو دايم گدا ز كثرت زر****چو گل جديد لباس و دريده دامان است

حسود نيز ازين غصهٔ جنون افزا****چو لالهٔ داغ به دل چاك در گريبان است

چو تير رخصت قتل مخالفت خواهد****به دستبوس كه رسم اجازه خواهان است

بي جواب تواضع دو تا كند قد خويش****كمان كه قبضهٔ او بوسه گاه پيكان است

پر است عرصهٔ عالم ز شهسوار اما****يكي ز شاه سواران سوار ميدان است

هزار نجم همايون طلوع گشته بلند****ولي يكيست كه خورشيد وش نمايان است

اگرچه در جسد هر زمين روان آبيست****همين يكيست كه نام وي آب حيوان است

عزيز كرده هر مصر يوسفيست ولي****يكي به شعلهٔ حسن آفتاب گنجان است

شدست دست زبردست آفريده بسي****ولي يكيست كه در آستين دستان است

نهند تخت نشينان به دوش خلق سرير****به دوشن باد ولي مسند سليمان است

پديد گشته به طي زمان كريم بسي****وليك حاتم طي پادشاه ايشان است

بر آسمان عدالت ستاره ها كم نيست****ولي ستارهٔ نوشيروان فروزان است

بسي در صدف افروز مي شود پيدا****ولي كجا بدر شاهوار يكسان است

هزار ابر مطر ريز هست ليك يكي****كه دايه بخش صدفهاست ابر نيسان است

هماست از همهٔ مرغان كه هر گدا كه فتاد****به زير سايهٔ او پادشاه دوران است

ز نوع نوع خلايق

جهان پر است ولي****يكي كه اشرف خلق خداست انسان است

هزار قلعه گشا هست در خبر اما****يكيست قالع خيبر كه شاه مردان است

ز حصر اگرچه فزون است نسخهٔ هاي فصيح****يكي كه ختم فصاحت بر اوست قرآن است

جهان مدار اميرا به آن اميركبير****كه نام عرش مكانش علي عمران است

كه با خيال توام غائبانه بازاريست****كه جنس كاسب ارزان در آن همين جان است

اگر چه با تو ز عين درست پيماني****هزار صاحب ايمان مشدد ايمان است

يكيست كز فدويت رهين سودايت****به عقل و هوش و دل و جان و دين و ايمان است

وگرچه در سپهت از پي ثنا خواني****ظريف و شاعر و شيرين زبان فراوان است

يكي است آن كه ز اقلام نيشكر عملش****ز شرق تا بدر غرب شكرستان است

هزار قافلهٔ شكر به ملك بنگاله****بجنبش ني كلكش روان ز كاشان است

ولي ز غايت كم حاصليش افلاسي است****كه محتشم لقبيهاش محض بهتان است

ز شش جهت در روزي بروست بسته و او****به ملك نظم خداوند هفت ديوان است

ولي به دولت مدح تواش كنون در گوش****نويد حاصل صد بحر و معدن و كان است

هميشه تا فلك آفتاب دهر فروز****زوال ياب ز تاثير چرخ گردان است

ز آفتاب جلال تو دور باد زوال****كه كار دهر فروزي به دستش آسان است

حرف ج

قصيده شماره 12: آن كه درد همه كس رابه تو فرمود علاج

آن كه درد همه كس رابه تو فرمود علاج****ساخت پيش از همه ما را به علاجت محتاج

آن كه مفتاح در گنج شفا دارد به تو****خانهٔ صحت من كرد به حكمت تاراج

حكمت اين بود كه مثل تو مسيحا نفسي****دهدم صحت جاويد به اعجاز علاج

بر سرم نيست طبيبي كه با شفاق آيد****بهر تشخيص مرض بر سر تصحيح مزاج

چه مزاجي كه فتد لرزه بر اعضاي طبيب****گر نهد دست به نبضم

ز پي استمزاج

با دلم عقدهٔ درد از گره ابروي بخت****مي كند آن چه كند سنگ فلاخن به زجاج

زورق طاقت احباب به گرداب افتد****گر شود نيم نفس قلزم دردم مواج

مي كند هر نفس اين درد به صد گونه نهيب****طاير روح مرا از قفس تن اخراج

من به اين زنده كه از پير خرد مي شنوم****كه اي دل غمزده ات تيز الم را آماج

نسخهٔ لطف حكيمي است علاجت كه كنند****از شفاخانهٔ او شاه و گدا استعلاج

غرهٔ ناصيهٔ ملك و ملل قاسم بيك****كه سهيل نسقش دين ودول راست سراج

سرفرازي كه به دست نصف كرده بلند****فرق شاهي ز سر سلطنت از تاج رواج

مصلحي كز اثر مصلحتش شايد اگر****خسرو هند ستاند ز شه روم خراج

سروري كو به بلند اختري او كه بود****پادشه را در تقويتش زينت تاج

كو حريفي به حريف افكني او كه برند****از تنزل به درش باج ستانان هم باج

چتر دارائي ازو گشت مرتب نه ز غير****اطلس چرخ محال است كه سازد نساج

چه سراجيست فروزندهٔ رخ همت او****كه رخ فقر نديد آن كه ازو كرد اسراج

اي تو را پايهٔ حكمت ز فضيلت بر عرش****همچو پاي نبي از فضل خدا بر معراج

كرده بي منهج اسباب و علامات بيان****از اشارات به قانون شفا صد منهاج

خلق در طوف درت مرغ بقا صيد كنند****در حرم گرچه مجوز نبود صيد از حاج

فوج فوج ملكت گرد سرادق گردند****چون به گرد حرم از نادرهٔ مرغان افواج

همه گان در دل شه جاي نسازند به نام****كه به اسم فقط از حاج نباشد حجاج

قوس كين زه كند ار حاسد جاه تو ز سهم****تير كي كارگر آيد ز كمان حلاج

مي شود خصم تو محتاج به ناني آخر****قرص زر باشد اگر خيمهٔ او را كوماج

روز اقبال تو را ربط

ندادست به شب****آن كه شب را بكند رابطه در استخراج

سطح نه گنبد ميناست بهم پيوسته****يا برآورده محيط جبروتت امواج

طبع در پوست نمي گنجد ازين ذوق كه تو****مي كني مغز معاني ز سخن استمزاج

به خلاف دگر اعيان كه عجب باشد اگر****جلد آهوي ختن فرق كنند از تيماج

نه مه از ماهچه دانند و نه مهر از مهره****نه در از درد شناسند و نه درج از دراج

مشك يابند ز مشكوت و صباح از مصباح****ملح فهمند ز ملاح و سراج از سراج

اي چو خورشيد به اشراق مثل چند بود****روز ارباب سخن تيرهٔ مثال شب داج

آن كه طبعش به مثل موي شكافد در شعر****شعر بافي كند از واسطهٔ مايحتاج

زر موروث من سوخته كوكب در هند****بيش از فلس سمك بنده به فلسي محتاج

شور بختي است مرا واسطهٔ تلخي كام****كه طبر زد چو شود روزي من گردد زاج

ضعف طالع سبب خفت مقدار من است****كه شود صندل و عودم ز تباهي همه ساج

همه صاحب سخنان محتشم از فيض سفر****كه رساننده به آمال بود طي فجاج

محتشم مفلس از امارگي نفس لجوج****كه به صد حجت و برهان نكند ترك لجاج

مانده پا در گل كاشان مترصد شب و روز****كه ز غيبش به سر از سرور هند آيد تاج

بر خود از قيد برآورده و در سير جهان****چون كسي كش بود از علت پيري افلاج

اي ز ادراك و جوانبخت ي و دانائي تو****گشته پيدا همه ابكار سخن را ازواج

سخني دارم و دارم طمع آن كه بر آن****گذري چون به سعادت نفتد در ادراج

متاهل شدن من چه قياسي است عقيم****كه از آن عقم بود در تتق غيب نتاج

غير بي حاصلي و بوالهوسي هيچ نبود****ازدواج من ديوانه و ترتيب دواج

قرةالعين من آن اختر برج

اخوي****هم نيامد كه سراجم شود از وي وهاج

نشود منضج اين مادح كز حكمت تو****محتمل نيست ز جلاب صبوري انضاج

كوكب لطف تو گر دروتد طالع من****آيد اقبال مساعد شودم زان هيلاج

گرچه شد داخل اين نظم قوافي خنك****بود ناچار چو در آش مريض اسفاناج

طبع در مدح تو زه كرده كماني كه از آن****كس به بازوي فصاحت نكشد يك قلاج

شعر بافان سخن گرچه به اين رنگ كشند****ليك در جنب مزعفر چه نمايد تتماج

آن چه درد يك خيالم پزد از ذوق چشد****نكند از مزه رد گر همه باشد اوماج

شور چون گشت ز اطناب سخن ختم اولي****كه اگر نيز مليحست چو ملحست اجاج

تا قضا با قدر از انجم ثاقت هر شب****چند از لعب برين تخته همه مهرهٔ عاج

فارد عرصه تو باشي و به اقبال بري****نرد دولت كه حريف ار همه باشد ليلاج

حرف د

قصيده شماره 13: تا هست جهان به كام خان باد

تا هست جهان به كام خان باد****خان كام ستان و كامران باد

تا هست زمانهٔ آن يگانه****سر خيل اعاظم زمان باد

هر بندهٔ بارگه نشينش****در مرتبهٔ باد شه نشان باد

خشت ته فرش آستانش****بر تارك هفتم آسمان باد

ماواي هماي دولت او****بالاتر از اين نه آشيان باد

ذاتش كه يگانهٔ زمانه است****ز آفات زمانه در امان باد

دستش كه هميشه تاج بخش است****افسر نه فرق فرقدان باد

اقبال كه مطلق العنان است****با او همه وقت همعنان باد

نصرت ز پي عساكر او****پيوسته چو بي روان روان باد

فتحش به ملازمت شب و روز****در سلسلهٔ ملازمان باد

هر فتح كه رخ نمايد از خان****فتحي دگر از قفاي آن باد

از خيل غنيم او غنيمت****در لشگر وي جهان جهان باد

خصمش كه ز عمر مي كشد رنج****منت كش مرگ ناگهان باد

امروز چو شاه محتشم اوست****لطفيش به محتشم نهان باد

او باقي و دولتش مقارن****بادولت صاحب الزمان باد

اين نظم بديهه

چون دعائيست****معروض به خان نكته دان باد

قصيده شماره 14: اگر چه مادر ايام خوش نتيجه فتاد

اگر چه مادر ايام خوش نتيجه فتاد****درين زمان پسري به نزاد از بهزاد

مه سپهر حكومت كه در زمانهٔ او****زمانه را فزع دادخواه رفت از ياد

گل بهار سخاوت كه در محل كرم****درم چو برگ خزان مي دهد كفش بر باد

بجاي خون همه ياقوت و لعل خواهد ريخت****به دست او نيش اگر زند فصاد

گرفته كشور دلها كه هست بر بازوش****دو فتح نامه ز دست كريم و طبع بداد

به آن محيط كرم نسبت ملال ز بذل****چنان بود كه به حاتم كنند بخل اسناد

زبان به شكوهٔ او هيچ دادخواه نراند****به غير ظلم كه از عدل اوست در فرياد

خراش ناخن عدلش چو كوه ظلم بكند****بماند در دهن انگشت تيشهٔ فرهاد

به روي كشور ما تنگ از آن كه منصب اوست****امارتي كه زخاني و خسرويست زياد

جمال باز گرفتن نيافت ساقي دهر****چو بر كف املش ساغر مراد نهاد

فلك نمود به زير پرش چو بيضهٔ مرغ****هماي رفعت او بال ابهت چو گشاد

چه حاجتست كه او طايران دولت را****به دانه ريزي و دام افكني شود صياد

كه بهر صيد مرادش درين كمند گاهند****نه آسمان سبب انگيز و بخت در امداد

نقيض سوز و مخالف گداز و ضد كاهست****صلاح و راي وي اندر جهان كون و فساد

چو آمد آن نصفت كيش داد گر به وجود****كشيد رخت به سر منزل عدم بيداد

بناي ظلم و تعدي ضعيف بنيان گشت****به دستياري اين دولت قوي بنياد

ز سهم ناوك آهن گداز هيبت او****ز موج گشته زره پوش از ازل پولاد

ز بوسه كاري سكان آسمان فرمود****بهر مكان كه ازو سايه بر زمين افتاد

به جز درش كه نه جاي وقوع بيداد است****نديده كس در دارالامارتي بيداد

اگر شود متوجه به رفع ضديت****دهند دست

معيت به يكديگر اضداد

ز لطف خاص خود اين بلده اش خداي عليم****كه شهر خاص علي بود بي مضايقه داد

جز او كه والي معموره اي چنين شده است****نديده گنج كسي در اماكن آباد

عنان به دست ندادش چنان كه بستاند****كه كرد بخت بلندش سوار رخش مراد

متاع هركه چو نظم منش رواجي نيست****به عهد او شده بازار كاسديش كساد

چو ظلم گشت درين بلده كم وز ياوريش****اساس داوريش را خدا زياد كند

رسيد عيد و دل جمله تهنيت گويان****ز ديدن رخ او كامياب و خرم و شاد

تو را چو پاي روان نيست محتشم كه روي****به سده بوسي آن نير سپهر سداد

به دستياري نظمي كه عزت تو ازوست****زبان خامه بجنبان پي مبارك باد

اميد آن كه بود تا ز كعبه نام و نشان****كه هست بر درش امروز ازدحام عباد

بود جناب معلاي او مطاف انام****به مصطفاي معلا و عترت امجاد

قصيده شماره 15: مرا غمي است ز بيداد چرخ بي بنياد

مرا غمي است ز بيداد چرخ بي بنياد****كه بردهٔ عشرتم از خاطر و نشاط از ياد

مرا تبي است كه گر از درون برون افتد****به نبض من نتواند طبيب دست نهاد

مرا دليست كه هست از كمال بوالعجبي****به آه سرد گدازنده دل فولاد

مرا رخيست كبود آن چنان ز سيلي غم****كه روي اخگر پيكر گداخته ز رماد

مرا سريست گران آن چنان كه سرتاسر****زمين بلرزد اگر از تن افكند جلاد

مرا ز داغ واسف سينه سربه سر مجروح****ز ديدن گل و شمشاد از چه باشم شاد

مرا دميست كه نسبت به سوز بي حد او****دم از نسيم جنان مي زند دم حداد

مدام دلم همي آرد از مجرهٔ فلك****كه مرغ روح من خسته را شود صياد

هميشه تيشه همي سازد از هلال سپهر****كه در دلم نگذارد بناي عيش آباد

اگر كنم سفري بس بعيد نيست بعيد****ور از وطن

نروم هست جاي استبعاد

منم به دشت جنون سر نهاده چون مجنون****منم به كوه بلا پا فشرده چون فرهاد

منم ز دست قضا نوش كرده زهر ستم****منم ز شست قدر خوردهٔ ناوك بيداد

نخورده لقمه اي از خوان رزق خود بي دود****نبوده لحظه اي از دست بخت خود بيداد

ز اقتضاي قضا صد قضيه ام واقع****تمام عكس مرام و همه نقيض مراد

ز افتراق احبا ميان ما و سرور****قضيه مانعة الجمع در جميع مواد

قياس حالم ازين كن كه مهر من با خلق****به هيچ شكل ندارد نتيجه غير عناد

ميانهٔ من و عيش اتصال طرفه ترست****ز اجتماع نقيضين و الفت اضداد

به سست طالعي من نديده فرزندي****قضا كه هست عروس زمانه را داماد

نه رام با من گمنام شخصي از اشخاص****نه يار من افكار فردي از افراد

به فكر بي كسي خود فتاده بودم دوش****كه داشتم ز سردرد تا سحر فرياد

نداشتم چو درين كهنه دودمان اميد****كه جز ودود رسد كس به داد اهل و داد

سمند عزم برانگيختم كه يك باره****رخ نياز ز معبود آورم ز عباد

ندا رسيد كه مشكل رسي به مقصد خويش****ز مقتداي زمان نا نموده استمداد

سپهر رخش سليمان منش كه مي رسدش****ز روي حكم اگر زين نهد برابرش باد

مكين مسند اجلال شيخ عبدالعال****كزوست كشور دين و ديار شرع آباد

در يگانه درياي اجتهاد كه هست****به فضل و مرتبه از خلق بر و بحر زياد

دروس نافع او در نهايت تنقيح****كه بهتر از همه داند قواعد ارشاد

كند سراير تقدير بي خلاف عيان****به نور تبصره از راي مقنع و قاد

بود ز لمعهٔ مصباح ذات كامل او****هزار منهج ايضاح در طريق رشاد

توجهش چو به نهج الحق است و كشف الصدق****كدام باب به مفتاح او نيافت گشاد

به منتهاي بيان بحث دين ز تبيانش****كه روزگار فصيحي چو او

ندارد ياد

به لطف منطق او اهل علم را تصديق****كه در كلام فصيحش صحيح نيست فساد

يكي ز صد ننويسند وصفش ار به مثل****نه آسمان شود اوراق و هفت بحر مداد

زهي به نفس مقدس نفوس را مرشد****زهي به عقل مكمل عقول را استاد

تفاوت تو بر آحاد مردم آن قدر است****كه در طريق حساب از الوف بر آحاد

خطاست دعوي حقيقت از مخالف تو****چنان كه دعوي پروردگار از شداد

جواهر سخنم گرچه هست بي قيمت****درين ديار كه بازار شاعريست كساد

از آن عقايد ارباب دين باوست درست****كه داد داوري و عدل در شرايع داد

زمان زمان فقها را ز قولش استدلال****نفس نفس حكما را به حكمش استشهاد

بود بديع كلام مفيد مختصرش****چو در بيان معاني كند نكات ايراد

به قول و فعل وي از مهد تا به عهد خرد****نكرده سهو و خطائي به هيچ نحو اسناد

ز فعل ماضي و مستقبلش خدا راضي****كه هست مصدر احسان به امر و نهي عباد

ز نوع انس و ملك جنس علم و جوهر فضل****توراست خاصه كه داري كمال استعداد

محاسبان فلك عاجزند از آن كه كنند****ثواب طاعت يك روزه تو راتعداد

ز شست و شوي تو گرديده دلق باده كشان****هزار مرتبه اطهر ز خرقه زهاد

صلاح راي تو خال خلاف از رخ خلق****چنان ربوده كه صبح از رخ زمانه سواد

طواف كوي تو و قتل دشمنت دارند****يكي فضيلت حج ديگري ثواب جهاد

مراست ذكر جميلت هميشه ورد زبان****كه هست اجمل اذكار و افضل اوراد

ايا مه فلك سروري كه امر توراست****فلك مطبع و قضا تابع و قدر منقاد

اگرچه محتشم از گردش قضا و قدر****به پاي بوس سگان در تو دير افتاد

ولي نهاد چنان سر به طوق بندگيت****كه تا قيام قيامت نمي شود آزاد

ولي به غلغلهٔ كوس مدحتت

فكنم****خروش و ولوله در چرخ اگر كني امداد

درين سراچه كه از صرف گوي اجوف چرخ****بناي ناقص عهد است سست و بي بنياد

بناي حشمت جاهت كه سالم است و صحيح****مثال دولت شه قوتش مضاعف باد

قصيده شماره 16: دهنده اي كه به گل نكهت و به گل جان داد

دهنده اي كه به گل نكهت و به گل جان داد****به هركس آن چه سزا بود حكمتش آن داد

به عرش پايه عالي به فرش پايهٔ پست****ز روي مصلحت و راي مصلحت دان داد

به دهر ظل خرد آن قدر كه بود ضرور****ز پرتو حركات سپهر گردان داد

به ابر قطره چكاندن به باد قره زدن****براي نزهت ديرين سراي دوران داد

دو كشتي متساوي اساس را در بحر****يكي رساند به ساحل يكي به طوفان داد

دو سالك متشابه سلوك را در عشق****يكي ز وصل بشارت يكي ز هجران داد

هزار دايه طلب را ز حسرت افزائي****رساند بر سر گنج و به كام ثعبان داد

هزار خسته جگر را ز صبر فرمائي****گداخت جان ز غم آنگه نويد جانان داد

گداي كوچه و سلطان شهر را از عدل****عديل وار حيات و ممات يكسان داد

درين مقاسمه اش نيز بود مصلحتي****كه مسكنت به گدا سلطنت به سلطان داد

زبان بسته كه بد حكمتي نهفته در آن****به كمترين طبقات صنوف حيوان داد

عزيز كرده زباني كه وقت قسمت فيض****دريغ داشت ز جن و ملك به انسان داد

به شكرين دهنان داد از سخن نمكي****كه چاشني به نباتات شكرستان داد

به قد سروقدان كرد جنبشي تعليم****كه خجلت قد رعناي سرو بستان داد

بر ابروان مقوس زهي ز قدرت بست****كه سهم چرخ مقوس ز تيرپران داد

ز باغ حسن سيه نرگسي چو چشم انگيخت****به آن بلاي سيه خنجري چو مژگان داد

به چشمهاي سيه شيوه اي ز ناز آموخت****كه هر كه خواست به آن شيوه دل دهد جان

داد

به ناز داد سكوني كه وصف نتوان كرد****به عشوه طي لساني كه شرح نتوان داد

به هر كه لايق اسباب كامراني بود****سرور و مسند و خر گاه چتر و چوگان داد

بهر كه در طلب گنج لايزالي بود****گليم مختصر فقر و گنج ويران داد

به هر يكي ز سلاطين به صورتي ديگر****بسيط عرصه اي اندر بساط دوران داد

چو پادشاهي اقليم صورت و معني****زياده ديد از ايشان بمير ميران داد

غياث ملت و دين كافتاب دولت او****ز خاك يزد ضيا تا به عرش يزدان داد

سمي والد سامي محمد عربي****كه داد رونق دين و رواج ايمان داد

خدايگان سلاطين كه چتر سلطنتش****به سايه جاي هزاران خديو و خاقان داد

بذرهٔ تربيتش كار آفتاب آموخت****به مور تقويتش قدرت سليمان داد

قيام ركن جلالش كه قايم ابديست****بسي مدد به قوام چهار اركان داد

نه ابر ريخت به دشت و نه بحر داد به بر****به سايل آن چه كفش آشكار و پنهان داد

دلش ز جوهر احيا توان گريست كريم****كه هرچه مرگ ز مردم گرفت تاوان داد

قضا زد آتش غيرت به مهر و ماه آن دم****كه پاسباني ايوان او به كيوان داد

سپهر بر در او در مراتب خدمت****نخست پايه به سلطان چهارم ايوان داد

چو گشت لشگريش فارس زمانه به او****قضا ز هفت فلك هفت گونه خفتان داد

پلاس پوش درش خلعت مريدي خويش****به شاه و خسرو و خاقان و خان و سلطان داد

به تو شمال وي از صحن پر كواكب چرخ****فلك فراخور شيلان او نمكدان داد

بگرد رفت هزار ازدحام حشر آن جا****كه ميزبان سخايش صلاي مهمان داد

به شرق و غرب جهان زينتي كه شاه ربيع****دهد ز سبزه و گل او ز سفره و خوان داد

به جاي سبزه زبرجد دمد ز خاك

اگر****توان خواص كف او به ابر نيسان داد

كرم بر اوست مسلم كه آن چه وقت سؤال****گذشت در دل سايل هزار چندان داد

براي آن كه ز طول حيات داد حضور****تواند آن شه خرم دل طرب ران داد

اگر زمانه كند كوتهي قضا خواهد****به بازگشت زمان گذشته فرمان داد

سخاي او كه ز احسان به منعم و مفلس****هر آنچه داد بري از فتور و نقصان داد

به جيب محتشمان لعل و در به دامان ريخت****به دست بي درمان سيم و زر به ميان داد

چو پا نهاد ز دشت عدم به ملك وجود****به جود دست برآورد و داد احسان داد

فتاد زلزله در گور حاتم از غيرت****چو شخص همت او رخش جود جولان داد

لب صدف پر ترجيح دست او برابر****گشوده گشت و گواهي ز بحر عمان داد

به ملك مصر مگر داده باشد از يوسف****ازو به خطهٔ يزد آن شرف كه يزدان داد

ايا بلند جنابي كه آستان تو را****فلك گراني قدر از جباه شاهان داد

توئي ز معدلت آن كسرئي كه در عهدت****رواج عدل از ايران اثر به توران داد

تو در ممالك قدس آن شهي كه مالك ملك****و گر تو را ز ملايك هزار دربان داد

نخست رابطه انگيزي از ولاي تو كرد****مهيمني كه به ارواح ربط ابدان داد

شكوه سنج تو را عالم ثقيل و خفيف****ز سطح هاي فلك كفه هاي ميزان داد

خدا شناس كه مادون ذات واجب را****به ممكنات قرار از كمال ايقان داد

تو را به دور تو بر ممكنات فايق ديد****تو را به عهد تو بر كائنات رجحان داد

اگر ازين فلك تيز رو سكون طلبي****چو خاك بايدت از طوع تن به فرمان داد

و گر برين كره آرميده بانگ زني****به او قرار و سكون تا به

حشر نتوان داد

كسي نظير تو باشد كه وضع پست و بلند****به عكس يابد اگر در زمانه سامان داد

تواند از زبر و زير كردن گيتي****به زير هفت زمين جاي اين نه ايوان داد

كسي عديل تو باشد كه گر به نوع دگر****به پايدش نسق گرم و سرد دوران داد

ز فيض قرب جنابت كه كيميا اثر است****فلك به عالي و سافل خواص چندان داد

كه خاك رهگذر كمترين منازل يزد****بديده ها اثر سرمه صفاهان داد

ز خاك پاي سگان در تو يك ذره****به حاصل دو جهان هر كه داد ارزان داد

حيات را تو اگر پاس داري اندر دهر****ممات را نتوان احتمال امكان داد

به خصم تشنه جگر هم رساند دست تو فيض****كه آبش از مطر قطره هاي باران داد

ملك حشم ملكا محتشم كه قادر فرد****ز لطف بر سخنش اقتدار سحبان داد

نمود ساز ز اقسام نظم قانوني****كه مالش حسن و گوشمال حسان داد

اگرچه از اثر بخت واژگون اكثر****مقدمات ثنايش نتيجهٔ خسران داد

دل تو آن محك آمد كه از مراتب فرد****ز مخزن كرمش راتب نمايان داد

به حال جمعي اگر برد از سخاي تو رشك****ولي به نعمت هر ساله رشك ايشان داد

چو بود عيب گداي تو محض گيرائي****ز التفات تو هم نان گرفت و هم نان داد

هميشه تا به كف روزگار در و گهر****توان ز موهبت بحر و كان فراوان داد

ز اقتدار تواند كف به خلق جهان****عطيه بيش ز بحر و زياده از كان داد

قصيده شماره 17: چرخ را باز مه روي تو حيران دارد

چرخ را باز مه روي تو حيران دارد****كه مه يك شنبه انگشت به دندان دارد

حاجبت كرده بزه قوس نكوئي و هلال****سر به زانوي حجاب از اثر آن دارد

در شفق نيست مه نو كه دگر ساقي دور****جام لبريز به كف از مي رخشان

دارد

برمه عيد نخواهم نظر كس كه تمام****صورت دايره غبغب جانان دارد

شب عيد است و دگر شاطر گردان ز هلال****كشتي نقره به دست از پي دوران دارد

سزد ار سيم كواكب دهدش دور كه او****سمت شاطري آصف دوران دارد

صاحب سيف و قلم كز قلم و سيفش خصم****همچو مريخ و عطارد تن بي جان دارد

مركز دايرهٔ ملك ابوالقاسم بيك****كه ز آصف صفتي عز سليمان دارد

آن كه از عين شرف نقطهٔ نوك قلمش****فخر بر مردمك ديدهٔ اعيان دارد

و آن كه از فرط عطا رشحهٔ كلك كرمش****طعنه بر موهبت قلزم و عمان دارد

مدعي دارد از آن آه ز دستش كه به دست****خامهٔ داوري و خاتم فرمان دارد

بحر الطاف وي آن قلزم گوهرخيز است****كه در آن عدد ريگ بيابان دارد

دجلهٔ همتش آن بحر سحاب انگيز است****كه گوهر بيشتر از قطرهٔ باران دارد

اي قدر قدر قضا رتبه كه معمار ازل****عالمي را ز وجود تو به سامان دارد

توئي آن شمع فلك بزم ملك پروانه****كه جهاني ز تو پروانهٔ احسان دارد

رشحهٔ كلك درو سلك تو روحيست روان****كه ترشح ز سرچشمهٔ حيوان دارد

قصر قدر تو بنائيست كه يك ايوانش****وسعت عرصهٔ اين كاخ نه ايوان دارد

بام ايوان تو عرشيست كه هر كنگره اش****صد كتك دار بسان مه و كيوان دارد

فلك آراسته نه خر گه والا كه در آن****والئي همچو تو بنشيند و ديوان دارد

آصفا تا شده اي واسطهٔ عزت من****دشمن اعراض ازين واسطه چندان دارد

كه اگر شق شود از غم چو قلم نيست محال****و گر از غصه چو نالي شود امكان دارد

تا به ذيل كرمت دست توسل زده ام****سيل اشك از مژه اش سر به گريبان دارد

جگر حرب ندارد بمن اما ز حسد****پاره پارهٔ جگري بر سر مژگان دارد

محتشم را كه خرد

داشته بر مداحي****سبب اينست كه ممدوح سخندان دارد

نيست در بند زر و سيم كه از نقد سخن****يك جهان گنج نهان در دل ويران دارد

در مديح تو كه نامت شرف ديوان هاست****اهتمام از پي آرايش ديوان دارد

تا به درياي هوا كشتي زرين هلال****گذر از گردش اين گنبد گردان دارد

كشتي جاه تو را فيض دعاي فقرا****سالم از تفرقه و امن ز طوفان دارد

قصيده شماره 18: ز آهم بر عذار نازكش زلف آن چنان لرزد

ز آهم بر عذار نازكش زلف آن چنان لرزد****كه عكس سنبل اندر آب از باد وزان لرزد

دلم افتد ز پا هرگه بلرزد زلف او آري****رسن باز افتد از سررشته هرگه ريسمان لرزد

به صورتخانهٔ چين گر قد و عارض عيان سازي****مصور را ورق در دست و كلك اندر بنان لرزد

خرامان چو شوي گردد تنت سر تا قدم لرزان****به سان گلبني كز نازكي گلها بر آن لرزد

جواني جان من پند غلام پير خود بشنو****مكن كاري كه از دستت دل پير و جوان لرزد

ز دهشت آن چنانم كز براي شرح درد دل****چو گيرم دامن آن گل مرا دست و زبان لرزد

نويسم در بيان معجز لعلش اگر حرفي****ز عجز اندر بنانم خامه معجز بيان لرزد

ز آه سرد من لرزد دل محزون در آن كاكل****چه مرغي كز نسيم صبح دم بر آشيان لرزد

چو گردم مايل لعلش دلم از زهر چشم او****شود لرزان چو دزدي چو دزدي كز نهيب پاسبان لرزد

چو نالم با جرس دور از مه محمل نشين خود****ز افغان جهان گيرم دل صد كاروان لرزد

به قصد خون مظلومان چو بندد بر ميان خنجر****دلم چون برگ بيد از بحر آن نازك ميان لرزد

رساند ترك چوگان باز من چون صولجان برگو****دلم چون گو رود از جا تنم چون صولجان لرزد

كه تاب آرد

به جز من پيش تير آن كمان ابرو****كه پي در پي ز سهم ناوكش پشت كمان لرزد

چنان خونريز و بي باكست چشم او كه هر ساعت****ز تاب نيش مژگانش مرا رگهاي جان لرزد

نينديشد ز خون مردم آن مژگان مگر آندم****كه رمح موشكاف اندر كف شاه جهان لرزد

جهان داراي دارافر فريدون ملك ملك آرا****كه وقت دقت عدلش دل نوشيروان لرزد

شه گيتي ستان طهماسب خان كز بيم رزم او****تن پيل دمان كاهد دل شير ژيان لرزد

گران قدري كه ذاتش با وجود آن سبك روحي****به هيبت گر نهد پا بر زمين هفت آسمان لرزد

جهانگيري كه چون گردد تزلزل در زمين افكن****زمين لنگر گسل گرديده تا آخر زمان لرزد

چو تيرش پر گشايد وحشت اندر وحش و طير افتد****چو تيغش جان ستاند انس و جان را جسم و جان لرزد

چو گردد از نهيب لشگرش خيل عدو هازم****دل گردون ز بانگ القتال و الامان لرزد

اطاقه باد جولان چون خورد بر سرو آزادش****پر مرغان طوبي آشيان از بيم آن لرزد

رود رنگ از رخ اعدا چه تيغ خون چكان او****ز باد حمله اش مانند شاخ ارغوان لرزد

هژبريهاي آن شير ژيان در بيشه مردي****گر آيد در بيان دل در بر ببر بيان لرزد

ز باد تيغ تيز او دل اعدا شود لرزان****چنان كز تيزي باد خزان برگ رزان لرزد

گه تقرير و تحرير فصول دفتر مهرش****زبان كلك در بند آيد و كلك زبان لرزد

اگر فغفور چين آيد به قصد آستين بوسش****ز چين ابروي دربان او بر آستان لرزد

به دورش دزد گرد كاروان گردد به چاوشي****به عهدش گرگ را بر ميش دل بيش از شبان لرزد

نهنگ سركش كشتي شكن در روزگار او****به دريا بر سر كشتي به شكل بادبان لرزد

ز

بيم آن كه ننشيند خلاف راي او نقشي****به طاس چرخ دايم كعبتين فرقدان لرزد

دبيرش چون كند آغاز كار از خامه قط كردن****دبيران جهان را بند بند استخوان لرزد

الا اي خسرو روي زمين كه اسباب حفظ تو****اگر نبود زمين با هفت گردون جاودان لرزد

تو اي آن تخت شوكت را مكين كز صولتت هرگه****بجنبد لنگر تمكين مكان و لامكان لرزد

گر افتد ماهي رمحت به بحر آسمان شايد****كه در دست سماك رامح از سهمش سنان لرزد

به ميدان خنك سيمين تنك زرين رنگ چون راني****ز هيبت چون جرس دل در بر روئين تنان لرزد

تب بغض تو لرزاند عدو را تا دم آخر****كسي را كه اين چنين گيرد تب لرز آن چنان لرزد

سليمان مسندا مپسند كز لنگر گسل بادي****دلي با لنگر سنگين تر از كوه گران لرزد

وز آثار هواي يار و فقر و آتشين طبعي****خصوصا در زمان چون تو شاهي هر زمان لرزد

به اين فقر و فنا هرگاه گويد محتشم خود را****ميان مردم از خجلت زبانش در دهان لرزد

چو طفلي كز اديب خويشتن دايم بود لرزان****گه از كين جان گاهي ز بيداد زمان لرزد

ور از فرض محالش همچو طفلان بهر آسايش****بخوابانند در گهواره امن و امان لرزد

رديف افتاد پس دور از قوا في ختم كن اي دل****سخن را بر دعا تا كي بوان گفتن فلان لرزد

ز تحريك طبيعت تا درين مهد گران جنبش****تن سيماب كافتاده است دور از بطن كان لرزد

تن دشمن كه اكنون مي تپد بر روي خاك از تو****بزير خاك نيز از صولتت سيماب سان لرزد

قصيده شماره 19: تا بدن دستگاه جان باشد

تا بدن دستگاه جان باشد****دست دست خدايگان باشد

پادشاهي كه حكم او همه جا****بر سر خسروان روان باشد

شير حربي كزو لباس حيات****بر تن صفدران دران باشد

شاه

طهماسب خان كه سپهش****همچو سنجر هزار خان باشد

آن كه نبود برون ز كشور او****هركه را در زمين مكان باشد

وانكه زير نگين بود او را****هرچه در تحت آسمان باشد

گر به رفع قضا نويسد حكم****اهتمام قدر در آن باشد

وز به عزل قدر دهد فرمان****اقتضاي قضا چنان باشد

همتش چون به بذل پردازد****كيسه پرداز بحر و كان باشد

كرمش كيسه اي كه پر سازد****مخزن گنج شايگان باشد

اي به جائي كه قصد قدر تو را****پايه بر فرق فرقدان باشد

بام ايوان عرش ساي تو را****چرخ نه پايهٔ نردبان باشد

جودت ار نرخها كند تعيين****عمر جاويد را يگان باشد

كان برآرد به زينهار انگشت****چون تو را خامه در بنان باشد

هرچه گيرد ز بحر و كان ايام****دل و دست تواش ضمان باشد

دل چو بحر اندر اضطراب افتد****چون كف تو گوهرفشان باشد

دهر اگر خواهد از تو طول بقا****حشر و نشر اندرين جهان باشد

مي رسد مطلعي دگر كه چه زر****در بلاد سخن روان باشد

قصيده شماره 20: ملك اگر جسم و عدل جان باشد

ملك اگر جسم و عدل جان باشد****ملك و عدل خدايگان باشد

شهسواري كه نعل شبرنگش****افسر شاه خاوران باشد

سرفرازي كه گرد نعلينش****زينت افسر سران باشد

آن كه از صدمت عدالت او****دزد چاوش كاروان باشد

وانكه از هيبت سياست او****گرگ ياغي سگ شبان باشد

اي فلك رتبهٔ كابلق حكمت****همه جا مطلق العنان باشد

فارس دولت تو را دوران****همه يك ران به زير ران باشد

نرسد سه فتنه را خللي****گر نه تيغ تو در ميان باشد

روز هيجا هماي تير تو را****طعمه از مغز استخوان باشد

در زماني كه از هجوم سپاه****رستخيز از دو حد عيان باشد

بر هوا گرد تيره از چپ راست****آتش فتنه را دخان باشد

در زميني كه از غبار مصاف****چهرهٔ آسمان نهان باشد

گه ز دست يلان تيرانداز****لرزه در پيكر كمان باشد

گه ز سهم خدنگ طاير روح****مرغ گم

كرده آشيان باشد

در كمان تير جان شكار بود****در كمين مرگ ناگهان باشد

عكس پيكان ناوك پران****ماهي چشمه سنان باشد

هركجا چاشني چشاند گرز****مرد را مغز در دهان باشد

هركه را شربتي دهد شمشير****سير از شربت روان باشد

هرچه در خاطر اجل گذرد****تيغ را بر سر زبان باشد

چو عنان فرس به جنباني****رعشه در جسم انس و جان باشد

اولين حمله تو را در پي****فتنهٔ آخرالزمان باشد

ملك الموت هم فتد به گمان****كز قتالت نه در امان باشد

خويش را زان ميان كشد به كران****جان خود را نگاهبان باشد

رمحت آن گاه قبض روح كند****تيغت آن وقت جانستان باشد

هم شتاب تو يك زمان در حرب****فتح را عمر جاودان باشد

هم درنگ تو يك نفس در جنگ****مهلت صد هزار جان باشد

رايت آن عقده اي كه بگشايد****گره ابروي كمان باشد

سهمت آن شعله اي كه بنشاند****علم اژدها نشان باشد

گرنه وصف حديد تيغ توام****سبب حدت لسان باشد

اين معاني كه نكته هاي بديع****تنگ در قالب بيان باشد

اي بسان قضا قدر فرمان****خود به فرما روا چه سان باشد

كه حجر رونق گوهر شكند****لؤلؤ ارزان خزف گران باشد

خاك را قيمت عبير بود****كاه را نرخ زعفران باشد

لقب بوريا بود زربفت****نام كرباس پرنيان باشد

بلبل اندر قفس بود محبوس****زاغ در باغ و بوستان باشد

من چنان شمع معني افروزم****كانوري مستنير از آن باشد

ديگران را به مجلس انور****سايهٔ وش با تو اقتران باشد

روي خصم از شكست من تا كي****رشگ گلنار و ارغوان باشد

استخوان ريزه هاي من تا چند****غرقه در خون چه ناردان باشد

محتشم رخش شكوه گرم مران****كاتش آتش دخان دخان باشد

خود چه نسبت تو را به خصم زبون****گر ز سر تا قدم زبان باشد

توئي اكنون خروس عرش سخن****چه گزندت ز ماكيان باشد

كي به طبع بلند آيد راست****كه آسمان همچو ريسمان باشد

اينك الماس نظم بسم الله****هر كه را

ميل امتحان باشد

گر به سوي عرايس سخنت****نظر شاه نكته دان باشد

يابي آن منزلت كه خاك رهت****سرمهٔ چشم همگنان باشد

داورا تا به كي ز زاري دل****بي دلي زار و ناتوان باشد

كرده قالب تهي ز غصه چه ني****همه دم همدم فغان باشد

مانده در جلدش استخواني چند****تنگ دل چون خلال دان باشد

ملك جانش بخر به نيم نظر****عهده بر من گرت زيان باشد

تا ز آمد شد خزان و بهار****باغ گه پير و گه جوان باشد

شاه را رياض دولت تو****بي نشان از پي خزان باشد

باد باطل به تو گمان زوال****تا يقين مبطل گمان باشد

باد بخت جوان و رايت پير****تا ز پير و جوان نشان باشد

تا كران هست ملك هستي را****هستيت ملك بي كران باشد

زير فرمانت آسمان و زمين****تا زمين زير آسمان باشد

كمر خدمت تو بندد چرخ****تا بر افلاك كهكشان باشد

قصيده شماره 21: زمانه را دگر آبي به روي كار آمد

زمانه را دگر آبي به روي كار آمد****كه آب روي سلاطين روزگار آمد

صبا به عزم بشارت بگرد شهر سبا****ز پاي تخت سليمان كامكار آمد

عجب اگر دو جهان تن دهد به گنجايش****به اين شكوه كه آن يكه شهسوار آمد

چو آفتاب كه آيد ز ابر تيره برون****سمند عزم برون رانده از غبار آمد

تو عيش ساز كن اي جان مضطرب كه ز راه****قرار بخش اسيران بي قرار آمد

تو ديده باز كن اي بخت منتظر كه صبا****به توتيا كشي چشم انتظار آمد

تو اي صبا كه زره مي رسي نويد آلود****ببر به شهر بشارت كه شهريار آمد

مهين خديو سلاطين كامكار رسيد****خدايگان خواقين نامدار آمد

قوام ضابطه شش جهت محمدخان****كه هفت دايرهٔ چرخ را مدار آمد

چه خان جهان جلالت كه از جلالت و شان****ز خسروان جهاندار در شمار آمد

بلند رتبه سواري كه نعل شبرنگش****سر اكاسره را تاج افتخار آمد

سپهر سده اميري كه شرفه

قصرش****فراز غرفه اين بيستون حصار آمد

ز تنگ ظرفي خود دارد انفعال جهان****ز ذات او كه به غايت بزرگوار آمد

ز زيركي به غلاميش هر كه كرد اقرار****ز نيك بختي و اقبال بختيار آمد

به پيش راي جهانگير او مخالف را****جهان سپار نگويم كه جان سپار آمد

طريق شير شكاري به كائنات نمود****اگرچه پنجه نيالوده از شكار آمد

ايا به عقل گران لنگري كه در جنبت****خرد به آن همه دانش سبك عيار آمد

تو آن دقيقه شناسي كه حسن تدبيرت****همه موافقت تقدير كردگار آمد

صلاح راي تو در فتنه بس كه صبر نمود****دل مفتون دشمن به زينهار آمد

سحاب تيغ مطر ريزي نكرده هنوز****نهال فتح ز دهقانيت به بار آمد

توقف ارچه گره گشت كار نصرت را****محل كار ولي بيشتر به كار آمد

ز ناز خوي بتان دارد آرزو چه عجب****اگر اميد تو را دير در كنار آمد

عدو چو پنجهٔ قدرت به پنجهٔ تو فكند****چه تا بهاش كه در دست اقتدار آمد

به جاي ماند دو روزي ولي نرفت از جا****اساس دولت و نصرت كه استوار آمد

خوشا سحاب صلاح تو كز ترشح آن****تمام ناشده فصل خزان بهار آمد

براي جان عدو قهرت آتشي افروخت****كه كار شعلهٔ دوزخ زهر شرار آمد

ولي چو حلم تواش بر در انابت ديد****بر او ز ابر ترحم عطيه بار آمد

جهان فداي شعورت كه تا به قوت عقل****جهان ستان ز عدوي ستم شعار آمد

نه در ضمير كسي فكر كارزار گذشت****نه بر زبان كسي حرف گير و دار آمد

درين محيط پرآشوب زورق كه و مه****ز لنگري كه تو را بود بر كنار آمد

اگرچه بود به گردت حصارهاي دعا****دعاي محتشمت بهترين حصار آمد

پناه جان تو آن حصن سخت بنيان باد****كه نام آن كنف آفريدگار آمد

قصيده شماره 22: شب دوش از فغانم آن چنان عالم به جان آمد

شب

دوش از فغانم آن چنان عالم به جان آمد****كه هركس را زباني بود با من در فغان آمد

چو باد شعلهٔ جنبان زد حريفان را به جان آتش****مرا هر حرف كز سوز دل خود بر زبان آمد

تزلزل بس كه برهم زد سراپاي وجود را****چو موسيقار صد فريادم از هر استخوان آمد

به زعم بردباري هركه را از دوستان گفتم****كه باري از دلم بردار بر طبعش گران آمد

به خود تا نقش مي بستم كزين غمخانه بگريزم****سپاه غم به ره بستن جهان اندر جهان آمد

برون جست از حصار استوار سينهٔ مجنون وش****دل صابر كه قصر پيكرم را پاسبان آمد

گريبان مي دريدم كز جنون عريان شود ناگه****نويد خلعت خاص از بر نواب خان آمد

سر گردنكشان داراي جم فرمان محمدخان****كه خاك پاي او تاج سر هفت آسمان آمد

جوانبخت جهان صاحب كز استعداد دانائي****مصاحب با شه دانا دل صاحبقران آمد

امير آسمان رفعت كه خورشيد درخشانش****به جاروب زرافشان خاك روب آستان آمد

سجودش واجبست از بهر شكر دفع آفتها****كه در عالم وجودش مايهٔ امن و امان آمد

نماند نامسخر هيچ جا در مشرق و مغرب****ز عزم او كه با حزم سكندر توامان آمد

باستقلال بادا بر سرير سلطنت دايم****كه استقرار دوران را زمان او ضمان آمد

به سرداري و سلطاني و خاني كي فرود آيد****سر كرسي نشيني كز ازل كرسي نشان آمد

مروت با وجود جود حاتم ختم شد به روي****كه از كتم عدم بيرون به دست زرفشان آمد

قباي دولت او را نخواهد بود كوتاهي****كه ذيلش متصل با دامن آخر زمان آمد

به هر جا شد عنان تاب آن جهانگير قوي طالع****سپاه نصرتش از پي عنان اندر عنان آمد

ز تعجيل قضا تير دعا در دفع خصم او****ملاقات كمان ناكرده پران بر نشان آمد

پريد از

آشيان چرخ نسر طاير از دهشت****پي صيد آن شكار انداز هرگه در كمان آمد

بنا كرد آشياني برفراز لامكان دوران****كه مرغ همتش را عار ازين هفت آشيان آمد

همانا آيت گيتي ستاني و جهانباني****پس از شاه جهان در شان آن كشورستان آمد

آيا مسندنشين داراي ملك آراي نيكوراي****كه ملك خوش سوادت خال رخسار جهان آمد

به مسند كامران بنشين ز دولت دادخود بستان****كه دوران تو را مدت بقاي جاودان آمد

عجب آبيست در جوي تو فرمان قضا جريان****كه بر پست و بلند و سفلي و علوي روان آمد

براي دشمنت خوش مژده اي از آگهان دارم****كه از غيبش به سر اينك بلاي ناگهان آمد

عدوي گاو دل كامد بحر بت كيست ميداني****زيان كاري كه پيش حملهٔ شير ژيان آمد

به بال كاغذين شد مرغ جود از هر طرف پران****تو را بهر عطا هرگاه كلك اندر بنان آمد

به بحر آشامي از دنبال لب تر كردن قطره****پس از طوف در حاتم بدين در مي توان آمد

تو از اهل زمين مدحت طلب شو محتشم حالا****كه هركس مدح خان گفت آسمانش مدح خوان آمد

چه گفتي مدح و سفتي درو زيب گوش جان كردي****دعا را باش آماده كه اينك وقت آن آمد

تواند تا سخن از پرتو الهام رباني****فرو بر خاطر اهل زمين از آسمان آمد

ز دلها هرچه آيد بر زبانها مدح خان بادا****كه از بدو ازل دقت شناس و نكته دان آمد

قصيده شماره 23: چون شاه نطق دست به تيغ زبان كند

چون شاه نطق دست به تيغ زبان كند****فتح سخن به مدح شه كامران كند

چون خسرو سخن ز قلم بركشد علم****اول ستايش شه گيتي ستان كند

چون فارس خيال زند بانگ بر فرس****ورد زبان ثناي خديو زمان كند

بر ملك شعر تاخت چه آرد شه شعور****نقدش نثار بر ملك نكته دان كند

چون شهسوار

طبع جهاند سمند فكر****نشر جهان ستاني شاه جهان كند

طغراي فتح نامهٔ انديشه را خرد****نامي ز نام خسرو صاحبقران كند

طوق افكن رقاب سلاطين نظام شاه****كه ايام بندگيش به از بندگان كند

دانادلي كه تربيتش سنگ ريزه را****در بطن روزگار بدر توامان كند

فرماندهي كه تمشيتش جسم مرده را****بر مركب گلين به صبا همعنان كند

عدلش مدققي است كه زنجير اعتراض****در گردن عدالت نوشيروان كند

رايش محققي است كه آيندهٔ روزگار****در كتم غيب هرچه نمايد عيان كند

گر صعوه اي به گوشه بامش كند مقام****چرخش لقب هماي سپهر آشيان كند

ور ذره اي به نعل سمندش شود قرين****از سركشي به نير اعظم قران كند

باشد نظر به نعمت او قوت لايموت****گر خلق را به نزل بقا ميهمان كند

آن قبله است در گه گردون نظير شه****كش آستان مقابله با كهكشان كند

نگذاشت چون فلك كه سر من برابري****با آسمان به سجده آن آستان كند

كردم روان بدرگهش از نظم يك گهر****كارايش خزاين هفت آسمان كند

گفتم مگر به قيمت آن شاه تاج بخش****فرق مرا بلندتر از فرقدان كند

هم تابداده پنجهٔ گيراي خانيان****نقد برادرم به سوي من روان كند

هم نقدي از خزانهٔ احسان به جايزه****افزون بر آن ز دست جواهر فشان كند

ناگه پس از دو سال فرستاده فقير****كايام روزيش اجل ناگهان كند

آورده نقد نقد برادر ولي چه نقد****نقدي كه دخل كيسه ز خرجش زيان كند

من مرد كم بضاعت و او طفل پرهوس****با اين دو وضع مرد معيشت چسان كند

چشمم به اوست باز ولي روز مفلسي****از چشم من به گريه جهان را نهان كند

پشتم به اوست راست ولي وقت بي زري****قد من از كشاكش خواهش كمان كند

پايم روان ازوست ولي چون بي طلب****گيرد مرا ميان روش از من كران كند

آرام بخشم اوست ولي چون برغم زر****دست آردم به

جيب دلم را طپان كند

ادبار بين كه بي درمي چون من از عراق****نظمي روان به جانب هندوستان كند

كاندر چهار ركن فصيحي كه بشنود****وصف فصاحتش به دو صد داستان كند

وآن نظم مدح نكته شناسي بود كه او****از بهر نكته دان كف و دل بحر و كان كند

وز راي چاره ساز به اندك توجهي****قادر بود كه در بدن مرده جان كند

ممكن بود كه نيم اشارت ز حاجبش****حاجت روائي من بي خانمان كند

وان گه كند تغافل و آيد رسول من****نوعي كه از جفاي مقارض فغان كند

خواهد كرايه دو سره يك سر از فقير****وز بار قرض پشت فقيرم گران كند

حاشا كه جنس شعر به بازار جودشاه****آرد كسي به نيت سود و زيان كند

گويا نديده خسرو عهد آن قصيده را****تا كار من به عهدهٔ يك كاردان كند

يا ديده و نخواهد ز اشغال سلطنت****تا خود رسد به دردم و درمان آن كند

يا خوانده و نكرده تحمل رسول من****تا شه به وقت خود كرم بيكران كند

يا كرده او تحمل و ديگر به ياد شاه****نورده كس كه به اصلهٔ او را روان كند

يا شه بياد داشته و ز كين مصابري****نگذاشته كه چاره اين ناتوان كند

يا دزد برده جايزهٔ من و گرنه چون****شاهي چنين رعايت مادح چنان كند

عالم مطيع دادگرا چرخ چاكرا****اي كانقيادا امر تو گردون به جان كند

تير قدر گهي كه نهد در كمان قضا****هرجا اشارهٔ تو بود او نشان كند

زخمي اگر ز چرخ مقوس خورد كسي****او را خرد ز لطف تو مرهم رسان كند

تيغ قضا دمي كه كشد به هر كس قدر****افشاني آستين كه بر او ترك جان كند

پس محتشم كه دارد ازو صد هزار زخم****قطع طمع ز مرهم لطفت چسان كند

دستي ز روي مرحمتش

گر نهي به دل****غم را به دل به خوشدلي جاودان كند

تا باغبان صنع درين سبز مرغزار****ترتيب كار و بار بهار و خزان كند

لطف تو دست شيخ و صبي گيرد از كرم****خوان تو سازگاري پير و جوان كند

تا دور بر فراز و شيب بسيط خاك****همواره سايه گستري خسروان كند

ظل تو را ز فرط بلندي هزار سال****بر فرق آفتاب فلك سايبان كند

قصيده شماره 24: سدهٔ آصفيش بود سليمان به سجود

سدهٔ آصفيش بود سليمان به سجود****ميرزا شاه ولي والي اقليم وجود

آن كه از واسطهٔ باس خلايق خالق****قامت دولتش آراست به تشريف خلود

وانكه از بهر نگهباني ذاتش همه را****كرد پا بست و داد ابدي حي ودود

آن كه خاك در كاخش متغير شده است****بس كه رخسارهٔ خود سوده به رو چرخ كبود

كسوت دولت او را ز بقاي ابدي****گشته ايام و ليالي همه تار و همه پود

بدر گرديد هلال از پي تحصيل كمال****بس كه بر نعل سم توسن او ناصيه سود

خط آزادي خود خواسته كيوان از وي****كه به اين جرم رخش كرده قضا قيراندود

جود شاهانه اش آن دم كه كند قسمت مال****پشت شاهين ترازو خمد از بار نقود

مادر دهر چو زادش به بزرگي و بهي****برخيا زاده آصف لقب اقرار نمود

بود سرگشته به ميدان وزارت گوئي****دولت او ز كنار آمد و آن گوي ربود

اي مه بار گه افروز كه هر صبح كند****آفتابت ز كمال ادب از دور سجود

از ضمير تو چراغ شب و روز افروزند****گر نتابد مه و خورشيد نباشد موجود

بود در ناصيه شان تو پيدا كه خدا****كارفرمائي دوران به تو خواهد فرمود

بر در قصر وزارت فلك ار ضابطه زد****قفل دشوار گشائي كه به نام تو گشود

كار آن نيست كه سازند به خواهش ز عباد****كار آنست كه بي خواست بسازد معبود

نصب

و عزل همه تقدير چو مي كرد رقم****عزل را از پي نصب تو خطا ديد و زدود

نيست ز افسانه موحش غمش از خواب ملال****چشم بخت تو كه هرگز نتوانست غنود

صحن درگاه جلالت فلك از مساحي****به خط نامتناهي نتواند پيمود

از اجلاي جهان هرچه درين مدت كاست****بعد الحمد كه بر شان تو معبود فزود

بود در شان تو اي اشرف اشراف زمين****هر درودي كه سروش از فلك آورد فرود

تا نهاده است قضا قاعدهٔ طاعت تو****راستان را همه دم كار قيام است و قعود

قيمت گوهر ذات تو كسي مي داند****كافريده است وجودت همه از گوهر جود

آن چه بر عظم تو جا كرده درين دايرهٔ تنگ****پاي افشردن ديوار جهانست و حدود

ثقل بر روي زمين گر نپسندد رايت****كوه گردد متصاعد به سبك خيزي دود

گر گدائي شود از صدق ستايندهٔ تو****پادشاهان جهانش همه خواهند ستود

محتشم گرچه زد امروز ثناي تو رقم****مدح خود دوش ز سكان سماوات شنود

چه شور گو تو هم از جايزهٔ مدحت خويش****رفعت پايهٔ قدرش بنمائي به حسود

تا كمين ذرهٔ ذرات وجودش گردد****نجم خورشيد طلوع و مه برجيس صعود

گرچه ديوان وي آمد دو جهان را زينت****مدحت اي زيب جهان زينت آن خواهد بود

به نوازش كه شود تا ابدت مدح سرا****رود را چون بنوازي كند آغاز سرود

تا ز تاثير عدالت كه زوالش مرساد****خلق در سايهٔ حكام توانند آسود

بر سر خلق خدا سايهٔ عدل تو بود****تا زمان ابد انجام قيامت ممدود

قصيده شماره 25: بر آصف سخي دل به اذل بود سه عيد

بر آصف سخي دل به اذل بود سه عيد****چون عهد او مبارك و فرخنده و سعيد

عيد نخست عيد مه روزه كه آمده****شكل هلال او در فردوس را كليد

عيد دوم حكومت شهري كه صاحبش****فتاح خيبر آمده ذوالقدة الشديد

عيد سوم وزارت نواب كامياب****شهزادهٔ بزرگ نسب مرشد

رشيد

گر خيل آصفان سليمان وقار داد****كاشان به آن حذيو فريدون فر فريد

يعني سمي احمد يثرب حرم كه هست****از خاك رو به حرمش ديده مستفيذ

بر پيشطاق خويش رقم كرده اسم او****عرش بلند منظرهٔ اعظم مجيد

جان آفرين كه زيب حكومت به عدل داد****يك فرد را به معدلت او نيافريد

بر زد سنان تيرهٔ غيرت سر از زمين****هر جا كه داد او سر بيداد را بريد

مرغي كه بود بيضهٔ ظلمش بزير پر****منقار عدل بيضه شكن ديده بر پريد

حرف وقار او به قلم چون سپرد عرش****تا خواست نقش لوح كند قامتش خميد

ازشرم حلم او به حجاب عدم گريخت****چون مجرمان عناد دل دشمن عنيد

بهر عدوي تو جسد از آتش آورد****جان را به تن چو عود دهد مبدئي معيد

از گرمي ملايمت او برون رود****در صلب كان طبيعت صلبيت از حديد

سعي كف كفايت اكسير سيرتش****از قطره اي هزار محيط آورد پديد

اي شام تو چو شام پسين مه صيام****وي صبح تو چو صبح نخستين روز عيد

فرش تو عرش رفت و هزار احترام يافت****مدح تو دهر گفت و هزار آفرين شنيد

مژگان دشمن از اثر زهر چشم تو****گرديد نيش عقرب و در چشم او خليد

ياجوج ظلم را ز ازل گشته سنگ راه****گرد عدالت تو كه سديست بس سديد

بردند بس كه دست به دست اهل روزگار****نقش نگين حكم تو چون سكهٔ جديد

بگرفت كار بوسه رواجي كه از شفا****افتاد شغل حرف زدن يك جهان بعيد

دست تظلم دو جهان كاندرين زمان****دامان هفت پرهين چرخ مي دريد

چون شد زمان حكم قضا منتقل به تو****خود را در آستين به صد آهستگي كشيد

اي راي محتشم حشم نامور كه هست****هر بنده ات يگانه و هر چاكرت فريد

گوئي ز صبح روز ازل صبح فطرتش****هم پيشتر برآمد و هم

پيشتر دميد

شد گر چه محتشم ملك خسروان نظم****در انقياد صد چو خودش بندگي گزيد

سوداي خدمتت به سويداي خاطرش****شد بيش از آن فرو كه به كنهش توان رسيد

آمادهٔ خريدن او شو كه جنس خوب****ارزان اگر چه نيست گران مي توان خريد

اما به يك نظر نه به زر كاين متاع راست****قيمت به مخزني كه خدا داردش كليد

صلب جهان پر است ز اقران او ولي****در صد هزار قرن يكي مي شود پديد

با نور آفتاب بود سايه ات قريب****وز جرم آفتاب جهان تا جهان بعيد

از آفتاب دولت شاهي مباد بعد****ظل تو را كه ديد جهان بر خرد مديد

قصيده شماره 26: ز پرگار فلك نقشي به روي كار مي آيد

ز پرگار فلك نقشي به روي كار مي آيد****كزو كاري به ياد دور بي پرگار مي آيد

جهان عالي بنائي مي نهد كز ارتفاع آن****اساس قوت شاهي به پاي كار مي آيد

چو نقد مهر اينك مي دود در مشرق و مغرب****در اين دارالعيار آن زر كه پر معيار مي آيد

سواري مي كند زين رخش ناهموار دوران را****كه از دهشت بزير ران او هموار مي آيد

همايون گلبني سر مي كشد زين گلستان كزوي****به دست دوست گل در چشم دشمن خار مي آيد

در آيين بندي مصر دل افزائيد كز كنعان****نوآئين يوسفي ديگر به اين بازار مي آيد

ز باغ پادشاهي صد نهال آمد به بار اما****به بار اين بار زرين نخل گوهر بار مي آيد

شه شهزاده هاي دهر سلطان حمزه غازي****كه بختش را ز تاج و تخت كسري عار مي آيد

به هر جا مي نهد پا بر زمين در گوش اقبالش****مبارك باد شاهي از در و ديوار مي آيد

به بام بار گاه او به تقريب كشك داري****قمر هر شب فروزين گنبد دوار مي آيد

به عنوان تقاضا دولت پر صولت شاهي****به پاي خويش روزي بردرش صدبار مي آيد

عنان رخش اگر تا بد ز جولانگه سوي بستان****ز شوق اندر

ركابش سرو در رفتار مي آيد

سبك وزن است سنگ پادشاهي در ترازويش****كه در چشم كياست بس گران مقدار مي آيد

به ملك خصم حالا مي رود آوازهٔ تيغش****چوبانگ سيل شهرآشوب كز كوهسار مي آيد

جهان بادا به او نازان كه در بدو جهانگيري****زر ز مش بوي رزم حيدر كرار مي آيد

دو پيكر مي كند در يك نفس صد كوه پيكررا****چو با شمشير بران بر سر پيكار مي آيد

به سهمي فرد و يكتا مي شود توسن سوار اكنون****كه بر وي آفرين از واحد قهار مي آيد

اگر باشد حصار چار ركن عالم از آهن****به دست فتح آن گيتي ستان ناچار مي آيد

امل پاي ظهورش در ميان آورده كاغذ را****مراد اندر كنار آرزو دشوار مي آيد

در استقبال عهدش وقت را سعيست روزافزون****كه از سرعت به دهر امسال بيش از پار مي آيد

ز وي اي دهر ايمن باش در سالاري عالم****كزوالحال كار صد جهان سالار مي آيد

هلالي مي شود پيدا به زير دامن گردون****چو با چتر شهنشاهي سليمان وار مي آيد

ولي تابان هلالي كافتاب اندر جوار آن****به صد ضعف سها در ديدهٔ پندار مي آيد

در آئين جهانداري ازين خرد بزرگ آئين****زياد از صد جم و دارا و كسري كاري مي آيد

در آفاق آن چه ابر دست او برخلق مي بارد****حساب آن زدست خالق جبار مي آيد

اگر صد بحر احسان محتشم من بعد از هر سو****به جنبش بهر بيع گوهر اشعار مي آيد

تو از همت باب لطف اين شهزاد لب تر كن****كز انهار نوالش بحر در زنهار مي آيد

به مدت گرچه شد سي سال كز نزد شهنشاهان****برايت نقد و جنس از اندك و بسيار مي آيد

بشارت باد كايندم روي دربخشنده اي داري****كه عارش از عطاي درهم و دينار مي آيد

زري و خلعتي هربار مي آمد تماشا كن****كه چون با خلعت زر اسب زين انبار مي آيد

به شاهان تا به اولاد

جهانبان نوبت شاهي****مدام از اقتضاي دولت بسيار مي آيد

همين شهزاده تا روز جزا زيب جهان بادا****كه خوش زيبنده در چشم اولوالابصار مي آيد

قصيده شماره 27: دوش ز ره قاصدي خرم و خندان رسيد

دوش ز ره قاصدي خرم و خندان رسيد****كز نفس او به دل رايحهٔ جان رسيد

از سرو بر چون فشاند گرد معنبر نسيم****فيض به پست و بلند از اثر آن رسيد

روي بشارت نمود زآينهٔ صدق و گفت****از پي آئين و عدل داور دوران رسيد

پيك صبا هم رساند مژده كز اقبال و بخت****بر در شهر سبا تخت سليمان رسيد

از عقبش فوج فوج لشگري آمد گران****شور ز گردون گذشت گرد به كيوان رسيد

تا شود اطفاي ظلم بر سر ذرات ملك****گرمتر از آفتاب سايهٔ سبحان رسيد

عزم دل شهريار سوي ره اين ديار****بود چنان كز بهار مژده به بستان رسيد

كرد بدين سو عبور لشگر عيش و سرور****غصه به تاراج رفت قصه به پايان رسيد

موكب پر كوكبه با دو جهان دبدبه****از حركات نسيم غاليه افشان رسيد

گرد سپه كوه بر رخ گردون نشست****كوكبهٔ خور شكست دبدبه خان رسيد

خان معلي لقب كه اسم محمد بر او****خلعت توفيق بود كز بر يزدان رسيد

والي والا سرير آن كه بر ايوان قدر****پايهٔ بالائيش تا نهم ايوان رسيد

مير سكندر سپاه آن كه به پابوس او****صد جم و دارا چو رفت نوبت خاقان رسيد

عازم كاشان هنوز ناشده انديشه اش****طنطنهٔ شوكتش تا به خراسان رسيد

غوث بلندست و پس ابر وجودش كزو****سايه بگردون فتاد مايه به عمان رسيد

تا نپذيرد خلل سلسلهٔ مملكت****سلسله ها را تمام سلسله جنبان رسيد

باد مرادي برخاست برق رواجي بجست****فلك ز طوفان گذشت ملك به سامان رسيد

تا شكند در جهان رونق ديوان ظلم****با دو جهان عدل و داد حاكم ديوان رسيد

چاره بر ملك را مالك دوران رساند****بس كه به

چرخ بلند زين بلد افغان رسيد

در عظمت هرچه داشت صورت فرض محال****از پي تعظيم او جمله به امكان رسيد

روز دغا در مصاف تيغ مبارز شكاف****بر سر فارس چو راند بر فرس آسان رسيد

سينهٔ اعداي او خانهٔ زنبور شد****بس كه ز شستش بر او ناوك پران رسيد

خصم دغا هركجا كرد ز دستش فراز****مرگ همانجا به او دست و گريبان رسيد

بس كه شد از هيبتش جان ز بدنها برون****تيغ بهر سو كه راند بر تن بي جان رسيد

جانب او بس كه داشت بيش ز امكان فضا****بر سر خصمش اجل پيش ز فرمان رسيد

اي مه انجم حشم وي ملك محتشم****كز نسقت ملك را كار به سامان رسيد

من برهٔ طاعتت گرچه ز دوران نيم****جان به لب طاقتم از غم دوران رسيد

شربت لطفي فرست كاين تن رنجور را****درد كشيدن خطاست حال كه درمان رسيد

تا ز صعود بخار خواهد از ابر بهار****قطره ز بالا فتاد رشحه به بستان رسيد

ابر نوال تو را مايه كم از يم مباد****كز تو به هر كس كه بود رشحهٔ احسان رسيد

قصيده شماره 28: دي قاصدي به كلبهٔ اين ناتوان رسيد

دي قاصدي به كلبهٔ اين ناتوان رسيد****كز مقدمش هزار بشارت به جان رسيد

از مژده اي كه فهم شد از دلنوازيش****دل را نويد خرمي جاودان رسيد

گردي كه سرمهٔ وش زرهٔ خود به من رساند****آسايشي به ديدهٔ بي خواب از آن رسيد

عطري كه چون عنبر بر اطراف من فشاند****از جنبش نسيم بهر بوستان رسيد

شهدي كه از عبارت شيرين به دل چشاند****ذوقش به جان زياده ز حد بيان رسيد

حرفي كه ساخت گوش زدم در ازاي آن****از من هزار شكر به گوش جهان رسيد

حرفش چه بود اين كه ايا همنشين غم****برخيز هان كه تير دعا بر نشان رسيد

از بر لباس غصه بيفكن كه

بهر تو****تشريف خاص شمسه گردون مكان رسيد

بلقيس كامكار پريخان كه حكم او****تا پاي تخت رابعهٔ آسمان رسيد

مسجود بر و بحر كه فرسود سده اش****بس كز ادب بر آن سر سلطان و خان رسيد

در موكبش به حاشيهٔ كهترين سوار****دوش هزار خسرو خسرو نشان رسيد

در محفلش به حاشيه كمترين جدار****روي مزار قدسي عرش آشيان رسيد

هرگه كه داد عرض سپه طول و عرض او****چون نور آفتاب كران تا كران رسيد

هرجا كشيد خوان كرم فيض عام آن****چون رزق كاينات جهان تا جهان رسيد

امداد هركه كرد براي وي از سراب****صد چشمهٔ حيات چو صرصر دوان رسيد

اقبال هركه خواست به پاي خود از پيش****سيلاب سان ذخيره در ياوكان رسيد

ابر عطاي او ز كدامين محيط خاست****آثار فيض او ز كدامين زمان رسيد

نخل نوال او ز كدامين رياض است****كز وي بر حيات به پير و جوان رسيد

توقيعي از عطيهٔ او بر كنار داشت****هر جا برات بخشش روزي رسان رسيد

زنجير عدل او چو در آفاق بسته شد****صد چشم بر عدالت نوشيروان رسيد

تا ظلم را عدالت او پايمال كرد****صد بار روي گرگ به پاي شبان رسيد

تا جور را سياست او خوار و زار كرد****بر دزد صد ستم ز سگ كاروان رسيد

پرسيد راه خانه خصمش ز آگهان****هرگه ز آسمان اجل ناگهان رسيد

خود را به دشمنش چه قضا بي خبر رساند****هر تير كز كمان بلا بي گمان رسيد

شاهنشها اگر برسانم به عز عرض****از دشمنان چها به من ناتوان رسيد

وندر چه وقت خلعت و پروانه عطا****زان شمع مهر پرتو مه پاسبان رسيد

زان ميل غم كه در پي من سر نهاده بود****از من چسان گذشت و به دشمن چسان رسيد

نواب پيش از آن شود از لطف خويش شاد****كاندر حساب آن به نهايت

توان رسيد

گويا به آن ضمير همايون به آسمان****الهام غيبي از ملك غيب دان رسيد

كاي شاه زاده محتشم دل شكسته را****درياب كز شماتت اعدا به جان رسيد

تا ز انقضاي قسمت رزاق صبح و شام****رزق وسيع خواهد ازين گرد خوان رسيد

بادا كشيده خوان نوالت كه در جهان****فيضش به صد جفاكش بي خانمان رسيد

حرف ر

قصيده شماره 29: زهي محيط شكوه تو را فلك معبر

زهي محيط شكوه تو را فلك معبر****سفينهٔ جبروت تو را زمين لنگر

ضمير خازن راي تو را ز دار قضا****زبان خامهٔ حكم تو هم زبان قدر

ز نعل رخش تو روي زمين پر از خورشيد****ز عكس تيغ تو سطح زمين پر از جوهر

ز قبهٔ سپرت لامع آسمان شكوه****ز مهجه علمت طالع آفتاب ظفر

ز خاكروبي كاخ تو كام جو خاقان****ز پاسباني قصر تو نام جو قيصر

ز آفتاب اگر نيم شب سراغ كني****به جذبهٔ تو ز تخت الثري برآرد سر

و گر به بزم گه عيش طول شب خواهي****فلك چدار كند دست و پاي توسن خور

ز ابر لطف تو گر رشحه اي رسد به جماد****هزار گونه ثمر سر بر آورد ز حجر

و گر رسد اثري از صلابتت به نبات****به جاي ميوه برآيد حجر ز شاخ شجر

كند چو ساقي لطفت مي كرم در جام****شود به آن همه زردي رخ طمع احمر

نظر به جود تو بخلي ز حد بود بيرون****اگر دهي به گدائي خراج صد كشور

و گر به شورهٔ زمين بگذري ز رهگذرت****سر از سراب برآرند زمزم و كوثر

و گر به چشمهٔ حيوان نهد عدوي تو رو****به غير خاك سيه هيچ نايدش به نظر

ميان مردم و يا جوج ظلم ديواري****كشيده عدل تو مانند سد اسكندر

چو اشبهت گه جولان جهد به شكل شهاب****ز عرصه گرد رساند به هفتمين اختر

تبارك الله ازين پيكر پري تمثال****كه مثل او

نكشيده است دست صورتگر

كجا رسد به عقاب براق پويهٔ تو****اگر گرنك فلك چون ملك برآرد پر

ز گوش تا سردم نازكي و حسن سكون****ز كوهه تا كف سم چابكي و لعب و هنر

بلند كوهه و كوتاه پشت و كوه سرين****كشيده گردن فربه تن ميان لاغر

پلنگ مشرب و آهو تك و نهنگ شكوه****جبال گرد و بيابان نورد و بحر سپر

سبك تكي كه اگر هم سمند و هم او را****بروي بحر دواني سمش نگردد تر

گه روش كه ملايم رود چو آب روان****نيابد از حركت كردنش سوار خبر

گه شتاب كه چون برق گرم قهر شود****بود ميان عرق آتشي جهنده شرر

اگر به دعوي با مهر تازيش دم صبح****رسد به مغرب و بر پيكرش نتابد خور

خلا محال نباشد گه دويدن او****كز التفاي هوا سير اوست چابكتر

به پيش رو فكند راكبش اگر تيري****رسد ز پويه بر نشانه از پي سر

به چشم وهم نمايد به سرعتش ساكن****چو وقت پويه سر اندر پيش نهد صرصر

چنان بره رود آزاد كش نلغزد پاي****چو آسمان گره گر ببيند از مه و مهر

اگر بسان بشر حشر وحش كردندي****به نيم چشم زدن كردي از صراط گذر

به قدر رتبه اگر خطبه ات بلند كنند****بر آسمان فكند سايه پايهٔ منبر

كميت ناطقه در عرصهٔ ستايش او****بماند از تك و وصفش نگفته ماند اكثر

شهنشها ملكا داورا جهان دارا****زهي ز داوريت در جهان جهان دگر

به صعوهٔ تو بود باز را هزار نياز****ز روبه تو بود شير را هزار خطر

چنان شده است جهان فراخ بر من تنگ****كه در بدن نفسم را نمانده راه گذر

اگر نيافتي از منهيان عالم غيب****دلم ز لطف تو در عالم مثال خبر

مثال نال شدي در مضيق ناكامي****من گداخته جان را تن بلا

پرور

غريب واقعه اي بود كز وقوعش شد****دل مرا غرفات نشاط و عيش مقر

قصيده اي دگر از بهر شرح آن گويم****كه بر ضمير منيرت سخن شود اظهر

قصيده شماره 30: شبي به دايتش از روزگار هجر به تر

شبي به دايتش از روزگار هجر به تر****نهايتش چو زمان وصال فيض اثر

شبي در اول دي شام تيره تر ز عشا****ولي در آخر او صبح پيشتر ز سحر

شبي عيان شده از جيب او ره ظلمات****ولي زلال بقا زير دامنش مضمر

شبي چو غره ماه محرم اول او****ولي ز سلخ مه روزهٔ آخرش خوش تر

شبي مشوش و ژوليده موي چون عاشق****ولي به چشم خرد سيم ساق چون دلبر

شبي جواهر فيضش ز افسر افتاده****ولي رسيده به زانويش از زمين گوهر

شبي ز آهن زنگار بسته مغفروار****ولي به پاي تحمل كشيده موزهٔ زر

ز شام تا به دو پاس تمام آن شب بود****مرا صحيفهٔ حالات خويش مد نظر

زمان زمان به سرم از وساوس بشري****سپاه غم به صد آشوب مي كشيد حشر

گهي ز وسوسه بي كسي و تنهائي****چو غنچه دست من تنگ دل گريبان در

گهي ز كيد اعادي دلم در انديشه****كه منزوي شده بر روي خلق بندد در

گهي ز فوت برادر غمي برابر كوه****دل مرا ز تسلط نموده زير و زبر

گهي ستاده مجسم به پيش ديده و دل****پسر برادرم آن كودك نديده پدر

كه در ولايت هند از عداوت گردون****فتاده طفل و يتيم و غريب و بي مادر

گذشت برخي از آن شب برين نمط حاصل****كه دل فكار و جگر ريش بود جان مضطر

چو بعد از آن سپه خواب براساس حواس****گشود دست و تنم را فكند در بستر

گذشت اول آن خواب اگرچه در غفلت****ولي در آخر آن فيض بود بي حد و مر

چه ديد ديدهٔ دل افروز عالمي كه در آن****گوهر به جاي حجر بود و

در به جاي مدر

ز مشرقش كه نجوم بروج دولت را****ز عين نور صفا بود مطلع و مظهر

ستاره اي بدرخشيد كز اشعهٔ آن****فروغ بخش شد اين كهنه تودهٔ اغبر

سهيلي از افق فيض شد بلند كزان****عقيق رنگ شد اين كهنه گنبد اخضر

غرض كه پادشهي بر سرير عزت و جاه****به من نمود جمالي ز آفتاب انور

من گدا متفكر كه اين كدام شه است****كه آفتاب صفت سوده بر سپهر افسر

ز غيب هاتفي آواز داد كه اي غافل****برآوردندهٔ حاجات توست اين سرور

پناه ملك و ملل شاه و شاهزادهٔ هند****كه خاك روب در اوست خسرو خاور

فلك سرير و عطارد دبير و مهر ضمير****ستارهٔ لشگر و كيوان غلام و مه چاكر

نظام بخش خواقين دين نظام الملك****كمين بارگه كبريا شه اكبر

نطاق بند خواقين گره گشاي ملوك****خدايگان سلاطين جسم جهان داور

بلند رتبه سوراي كه رخش سركش او****نهد ز كاسهٔ سم بر سر فلك مغفر

هژبر حملهٔ دليري كه شير چرخ پلنگ****چنان هراسد ازو كز درندهٔ شير نفر

مصاف بيشه نهنگي كه زورق گردون****ز پيش او گذرانند حاملان به حذر

ز جا بجنبد اگر تند باد صولت او****ز هيبتش گسلد كشتي زمين لنگر

گهي ز دغدغهٔ ناقه كش بر افتد نام****چو فاق تير مرا كام پر ز خون جگر

گر استعانه كند ماه ازو به وقت خسوف****زمين ز دغدغه از جا رود به اين همه فر

و گر مدد طلبد مهر ازو محل كسوف****ز جوز هر جهد از سهم وي چو سر قمر

چو خلق او ره آزار را كنند مسدود****گشايد از بن دندان مار جوي شكر

ز گرمي غضبش سنگ ريزه در ته آب****ز تاب واهمه يابد حرارت اخگر

مهي بتافت كه از پرتو تجلي آن****فرود ديدهٔ ايام را جلاي ديگر

سپهر مرتبهٔ شاها به رب

ارض و سما****به شاه غايب و حاضر خداي جن و بشر

به شاه تخت رسالت محمد عربي****حريف غالب چندين هزار پيغمبر

به جوشن تن خيرالبشر علي ولي****حصار قلعهٔ دين فاتح در خيبر

كه نور چشم من آن كودك يتيم غريب****كه دامن دكن از آب چشم او شده تر

به لطف سوي منش كن روانكه باقي عمر****مرا به بوي برادر چه جان بود در بر

اميد ديگرم اينست و نااميد نيم****كه تا جهان بودي خسرو جهان پرور

به اهل بيت محمد كه ذيل طاهرشان****بود ز پردهٔ چشم فرشتگان اطهر

به آب چشم يتيمان كربلا كه بود****بر او درخت شفاعت از آن خجسته ثمر

به دفتر كرامت نام اين گدا بنگار****به حال محتشم اي شاه محتشم بنگر

چنان به كام تو باشد كه گر اراده كني****سفال زر شود و خاك مشك و خار گوهر

قصيده شماره 31: چو از جوزا برون تازد تكاور خسرو خاور

چو از جوزا برون تازد تكاور خسرو خاور****تف نعلش برآرد دود ازين درياي پهناور

فتد در معدنيان آتشي كز گرمي آهن****زره سازي كند آسان تر از داود آهنگر

گر افتد مرغي از تاب هوا در آتش سوزان****پي دفع حرارت تنگ گيرد شعله را در بر

سمندر گر برون آيد ز آتش دوزخي بيند****كه تا برگردد از تف هوا در گيردش پيكر

گنه كاران سمندر سان به آتش در روند آسان****نسيمي گر ازين گرما وزد بر عرصهٔ محشر

يخ اندر زير و آتش بر زبر يابند بالينه****به تخت اخگر و تخت هوا از عجز خاكستر

به جز سطح معقر آن هم از نزديكي آتش****نماند هيچ جز وي مضحل ناگشته از مجمر

به نوعي مايعات بيضه گردد صلب از گرمي****كه هرچندش به جوشاني شود صلبيتش كمتر

نظير اين هوا ظاهر شود اما به شرط آن****كه در هر ذره از اجزاش باشد دوزخي مضمر

بود در

شدت حدت مساوي هر دو را مدت****ازين گرما اگر يخ در گدازيد و اگر مرمر

شود نقش حجر زايل ولي از حفظ يزداني****نگردد زايل از زر سكهٔ شاه جهان پرور

محيط مركز دوران طراز سكهٔ شاهي****كه مي گردند گوئي گرد نامش سكه ها بر زر

جهان سالار اعظم حارس محروسهٔ عالم****قوام طينت آدم دليل قدرت داور

جلال الدين محمد اكبر آن خاقان جم فرمان****حفيظ عالم امكان عزيز خالق اكبر

جهانباني كه گر طالب شود دربسته ملكي را****فلك صد عالم در بسته را به روي گشايد در

سليماني كه گر خواهد صبا را ز يرران خود****تكاسف كرده سازد جاي يك زين پشت پهناور

قدر امري كه گر در قطرهٔ عظم او دمد بادي****كند در شش جهت هفت آسمان را از تخلخل تر

نظير شام اجلاسش بساط صبح نوراني****عديل روز اقبالش شب معراج پيغمبر

به يك احسان كند از روي همت كار صد حاتم****به يك سائل دهد در روز بخشش باج صد كشور

برد باد از شكوه صعوهٔ او شوكت عنقا****شود آب از هراس روبه او زهره قصور

زند گر بر زمين رمح دو سر از زورمنديها****رود از ناف گاو و سينهٔ ماهي برون يكسر

صف آراي يزك داران خيلش خسرو خاقان****پرستار كشك داران قصرش كسري و قيصر

هنوز اندر دغانا گشته گرد آلود مي آرد****به جنبش بهر گرد افشاندنش روح الامين شهپر

به يك هي بر درد از هم اگر هفتاد صف بيند****در آن مرد آزما ميدان و چون حيدر شود صفدر

نچربد يك سر مو راست بر چپ ز اقتدار او****كند چون در كشش تقسيم ترك تارك و مغفر

اگر جنبد ز جا باد قيامت جنبش قهرش****تزلزل بشكند نه كشتي افلاك را لنگر

سم گاو زمين يابد خبر از زور بازويش****زند چون بر سر شير فلك گر ز

جبل پيكر

اگر راند به خاور خيل زور آور شود صدجا****خلل از غلظت گرد سپه در سد اسكندر

به عزم كبريا با خسروان گر سنجدش دروان****ز ديوار آيد آواز هوالاعظم هوالاكبر

زهي شاه بزرگ القاب كادني بندگانت را****به خدمت نيز اعظم نويسد ذرهٔ احقر

اگر خواهي ز دوران رفع ظلمت در رسد فرمان****كه در ظلمات از هر ذره خورشيدي برآرد سر

و گر تاريك خواهي دهر را چون روز خصم خود****به جاي مشعل بيضا برآيد دود از خاور

بروز باد اگر خواهي روان جسم جمادي را****جبل را چون حمل در جنبش آرد جنبش صرصر

به جيب جوشن جيشت سراغ مثل اسب خود****در و دروازه كنكان زند هنگامهٔ محشر

وجودنازكت رونق ده بازار حلاجي****هراس نيزه ات غارتگر دكان جوشن گر

ز تاب شعلهٔ رمحت درخت فتنه بار افكن****ز آب چشمه تيغت نهال فتح بارآور

در آن عالم كه مي گنجد شكوهٔ كبرياي تو****زمين و آسمان ديگر است و وسعت ديگر

سرايت گر كند در عالم استغناي ذات تو****رضيع از خشك لب سير و نگيرد شير از مادر

اگر تبديل طبع آب و خاك اندر خيال آري****بجنبد كشتي اندر بحر چون صرصر دود دربر

وگر حفظت به حال خويشتن خواهد طبايع را****كبود از سيلي سرما نگردد چهرهٔ اخگر

خورد گر بر زمين و آسمان زور تلاش تو****زمين را بگسلد لنگر فلك را بشكند محور

ز مصباحي كه خواهي كلبهٔ احباب از آن روشن****نخيزد دود تا محشر چه قنديل مه انور

وزان آتش كه خواهي تيره از وي خانهٔ اعدا****تولد يابد از هر يك شرر صد تودهٔ خاكستر

شها مشتاق خاك هند ايراني غلام تو****كه از توران بر او بار است محنتهاي زور آور

اگر مي داشت تا غايت شفيعي كز رحيق او****كند پر ساقيان بزم شاهنشاه را ساغر

درين

ملك از خرابيها نمي ديدند چون دريا****لبش خشك و كفش خالي و آهش سرد و چشمش تر

به اين بعد مسافت چشم آن دارد كه خسرو را****ز مدحت گستري گردد به قرب معنوي چاكر

كه چون مرغان بي بال و پر از بار دل ويران****ز ايران نيستش جنبش ميسر گرد برآرد پر

در اقطار جهان تا ز اقتضاي گردش دوران****به نوبت بر سر شاهان نهد ظل هما افسر

نهد بر سر يكايك مستعدان خلافت را****كلاه پادشاهي سايهٔ شاه همايون فر

تو بر روي زميني آن بلند اقبال كز گردون****رسد در روز هيجا به هر عون عسكرت لشگر

نهد يك دم به نظم اين غزل سمع همايون را****كه هست از مخزن پرگوهرش كوچكترين گوهر

بگو اي نامه بر به يار كاي منظور خوش منظر****ملايم خوي زيبا روي مشگين موي سيمين بر

قصيده شماره 32: سهي بالاي بزم آراي مه سيماي مهرآسا

سهي بالاي بزم آراي مه سيماي مهرآسا****قدح پيماي غم فرساي روح افزاي جان پرور

سرت گردم چه واقع شد كه در مجموعهٔ ياري****رقم هاي محبت را قلم بر سر زدي اكثر

ازينت دوستر دانسته بودم كز فراق خود****گماري دشمني از مرگ بدتر بر من ابتر

نه من آن كوچه پيمايم كه شبها تا سحر بودي****براي شمع راه من چراغ روزن و منظر

چه شد آن مهربانيها كه دايم بود در مجلس****ز تر داماني چشم نمينم آستينت تر

كجا رفت آن خصوصيت كه از همدم نوازيها****نبود آرام از آن دست نگارين حلقه را بردر

گمان دارد دلم زين سركشي اي شمع بي پروا****كه داري از هواي دل سر پروانه اي ديگر

ز پايت برندارم سر اگر دارم كني برپا****ز كويت وانگيرم پا اگر تيغم زني برسر

تو را بازار گرم و من زرشك نو خريداران****از آن بازار در آزار از آن آزار در آذر

من از تشويش جان با اين گران

باري سبك نمكين****تو از تمكين دل با آن سبك روحي گران لنگر

ازين پس محتشم مشكل كه آن صياد مستغني****كند ضايع خدنگ خويش بر صيدي چنين لاغر

بساط عاشقي طي ساز كز بهر دعاي شه****در نه آسمان باز است و آمين گوت هفت اختر

قصيده شماره 33: رفتي به حرب باد رفيقت درين سفر

رفتي به حرب باد رفيقت درين سفر****فتح از قفاي فتح و ظفر از پي ظفر

باد از حفيظ ايزديت خاطر خطير****هم مطمئن رافت و هم ايمن از خطر

گفتند تيغ بار كه هست از ازل تو را****عين فراخ دامن عون خدا سپر

اي تاج بخش فرق سلاطين كامكار****وي نور بخش چشم خوانين نامور

هستم اميدورا كه چون باد برگ ريز****بر هر زمين كه روز جدال افكني گذر

رمحت ز صدر زين بربايد هزار تن****تيغت به خاك معركه ريزد هزار سر

عيش تو را زياد كند عون كردگار****جيش تو را حصار شود حفظ دادگر

تيغت شود مقلد سبابه نبي****خصمت اگر كند سپر از قبهٔ قمر

بر خرمن حيات عدو برگ ريز باد****چون تيغ شعله اش ز نيام آوري به در

بار زره بر آن تن نازك منه كه من****افكنده ام ز داعيه صد جوشنت ببر

بر لشگر خود آيت اميد خوانكه زود****مي آيد از دعا ز قفا لشگري دگر

دشمن اگر شود به مثل كوهي از حديد****خواهد به خون نشست ز تيغ تو تا كمر

خصمت كه كرده است به زر ساز كارزار****از بهر خود خريده همانا بلا بزر

تو مي روي و گريهٔ اين بي دل اسير****در سنگ خاره مي كند از دوريت اثر

چون استجابت دعوات از رياضتست****اي قبلهٔ امم چه مطول چه مختصر

با محتشم گرت همهٔ عالم دعا كنند****آيا بود كدام دعا مستجاب تر

قصيده شماره 34: وقت كم بختي كه مرغ دولتم مي ريخت پر

وقت كم بختي كه مرغ دولتم مي ريخت پر****بهر دفع غم شبي در گلشني بردم بسر

از قضا در حسب حال من به آواز حزين****بلبلي با بلبلي مي گفت در وقت سحر

كاندرين خاكي رباط پرملال كم نشاط****وندرين سفلي بساط كم ثبات پرخطر

ذره اي را آفتابي بر گرفت از خاك راه****ساختندش حاسدان يكسان به خاك رهگذر

صعوه اي را شاهبازي ساخت هم پرواز بخت****واژگون بختان شكستندش ز غيرت

بال و پر

تشنه اي را كام بخشي شربتي در كام ريخت****مفسدان كردند كامش راز حنظل تلخ تر

بينوائي راسخي طبعي به يك بخشش نواخت****از حسدهاي گدا طبعان رسيدش صد ضرر

بر غريبي شهرياري از تفقد در گشود****در به روي خيربندان بر رخش بستند در

صيدي ازنخچير بندي بود در قيد قبول****رشگ مردودان به صحراي هلاكش دادسر

بود ويران كلبه اي از لطف گردون رتبه اي****در بلندي طاق دوران ساختش زير و زبر

قصه كوته ماه ايران مير ميران كايزدش****كرد ازبس سربلندي سرور جن و بشر

وز طلوع آفتاب دولتش از فرش خاك****سر به سر ذرات عالم را به عرش افراخت سر

از ترشح كردن ابر كف كافيش داشت****محتشم از پيشتر چشم تفقد بيشتر

آن ترشح بي خطائي ناگهان باز ايستاد****و آن تفقد بي گناهي گشت مسدودالممر

من نمي دانم چه واقع شد كه كرد از جرم آن****لطف آن سرور ز جيب سر گراني سر بدر

و اندر اوقات مريدي جز خلوص از وي چه ديد****آن سرو سرخيل افراد بشر از خير و شر

آن خدنگ اندازي از قوس دعا صبح و مسا****يا نه آن بيداري از عين بكا شام و سحر

يا نه آن بي عيب مدحت ها كه از انشاي آن****ذيل گردون پر در است و جيب دوران پر گوهر

يا نه آن بي ريب ياربها كه از دل بر زبان****نارسيده مي كند از سقف اين منظر گذر

يا نه آن اخلاص ورزيها كه اخلاص فقير****با نصير ملت اندر جنبش آمده مختصر

بلبل افسانه گو چون پرده از مضمون كشيد****بلبل مضمون شنو گفت اي رفيق چاره بر

خيز و در گوش دل آن بي گنه خوان اين سرود****كاي ز طبعت جلوه گر اشخاص معني در صور

آن كه در دانستن قدر سخن همتاش نيست****كي معطل مي كند او چون توئي را اين قدر

در تو

پوشانند اگر از عيب مردم صد لباس****كي شود پوشيده پيش خاطر او اين هنر

كز ني خوش جنبش كلك تو در اوصاف او****مي رود زين شكرستان تا به خوزستان شكر

وز ثنايش طبع مضمون آفرينش مي كند****در تن شخص فصاحت هر زمان جان دگر

وز مديحش كاروان سالار فكرت مي دهد****كاروانهاي جواهر را سر اندر بحر و بر

گر نصيحت مي پذيري خيز و در باغ خيال****از زلال نظم كن نخل قلم را بارور

وز سحاب تربيت هرچند بر كشت دلت****ز اقتضاي خشگ سال لطف كم ريزد مطر

آن چنان رو بر سر مدحش كز اعجاز سخن****از حجر دهقاني طبعت برانگيزد شجر

وز شجر بي انتظار مدت نشو و نما****دامن آفاق هم پر گل شود هم پر ثمر

من كه بر لب داشتم ز افسردگي مهر سكوت****بر گرفتم مهر و بگرفتم ثنا خواني ز سر

قصيده شماره 35: اي به فر ذات بي همتا دو عالم را مقر

اي به فر ذات بي همتا دو عالم را مقر****سايهٔ خورشيد عونت هفت گردون را سپر

بهر حمل بار حملت كاسمان هم سنگ اوست****كوه مي بندد خيال اما نمي بندد كمر

چرخ كاندر ضبط گيتي نيست رايش را نظير****نسخهٔ قانون تدبير تو دارد در نظر

از تو عالم كامرانست اي كريم كامكار****چون زبان از نطق و گوش از سامعهٔ چشم از بصر

آسمان عظم تو سنجيد و شكستي شد پديد****در يكي از كفه هاي اعظم شمس و قمر

هيئتت وقت ظفر چون جبنبش آرد در زمين****گويد از دهشت زمين با آسمان اين المفر

كاروان سالار فتحت چون رسد از گرد راه****از سپاه خصم بربندد ظفر بار سفر

دولتت نخلي است كز خاصيت فطري مدام****نصرتش شاخ است و فتحش برگ و اقبالش ثمر

گر پناه محرمان گردي نباشد هيچ جا****فتوي آزارشان از هيچ مفتي معتبر

گر كني استغفرالله قصد تا مجرم كشي****گردد اندر هفت ملت خون معصومان

هدر

از كمال افزائي اكسير حكمت هاي تو****مي توان نقص جماديت بدر برد از مدر

ز اقتضاي عهد استغنا خواصبت مي شود****حالت جر زود در تركيب رفع از حرف جر

ديدهٔ جن و ملك كم ديده در يك آدمي****اي خديو نامدار نامجوي نامور

اين همه فر و جلال و اين همه شان و جمال****اين همه لطف مقال و اين همه حسن سير

گردد از افراط مالامال نعمت صد جهان****توشمالت بهر يك مهمان چو آرد ماحضر

بر درت كانجا مكرر گنج ها را برده باد****نيست در چشم گدا چيزي مكررتر ز زر

وقت زر بخشيدنت گردد زمين هم پر نجوم****بس كه شهري را درد دامن سپاهي را سپر

شهريارا سروران عالم مدارا داورا****اي ضميرت با قضا در كشتي دانش قدر

دارم از كم لطفيت در دل شكايت گونه اي****ز اعتماد عفوت اما مي كنم از دل بدر

در تمام عمر امسال اين شكست آمد مرا****كز ممر مسكنت شد خانه ام زير و زبر

وز سموم فاقه در كشت وجود من نماند****يك سر مو نشاهٔ نشو و نما در خشك و تر

وز ضرورت بر درت هرچند كردم عرض حال****از جوابي هم نشد گوش اميدم بهره ور

در چه دوران رشك نزديكان شدند امسال و پار****از درت من دورتر هر سال از سالي دگر

چشم اين كي از تو بود اي داور كي اقتدار****كاندرين حالت به خويشم واگذاري اين قدر

من نه آخر آن ثناخوانم كه در بزم تو بود****مسندمنصوب من از همگنان مرفوع تر

زر برايت در قطار اهل دعوت داشتند****بختيان من به پيش آهنگي از گردون گذر

وين زمان هم هر شب از شست دعايم بهر تو****قاب و قوسين است آماج سهام كارگر

دشمن از بي مهريت آرد اگر روزم به شام****پشت من گرم است ازين اي آفتاب بحر و بر

كانكه مي داند كه

شبها در چه كارم بهر تو****باز شامم مي تواند كرد از مهرت سحر

هست چون زيب لب اطناب مهر اختصار****بر دعاي او كن اي داعي سخن را مختصر

تا ز اخيار است رضوان روضهٔ آراي جنان****تا ز اشرار است مالك آتش افرزو سقر

از سعادت دوستانت را جنان بادا مكان****وز شقاوت دشمنانت را سقر بادا مقر

قصيده شماره 36: گشت در مهد گران جنبش دهر آخر كار

گشت در مهد گران جنبش دهر آخر كار****خوش خوش از خواب گرانديدهٔ بختم بيدار

ادهم واشهب پدرام شب و روز شدند****زير ران امل از رايض صبرم رهوار

داروي صبر كه بس دير اثر بود آخر****اثري داد كه نگذشت ز دردم آثار

كشتي را كه به يك جذبهٔ گرداب تعب****دور مي برد به ته بخت كشيدش به كنار

دير شد خسرو بهجت سپه انگيز ولي****زود از خيل غم و درد برآورد دمار

آخر آن كلبه كه زيبش ز حجر بود اكنون****بدر و گوهرش آراسته شد سقف و جدار

خشك بومي كه برو چشم جهان زار گريست****شد به يك چشم زدن رشك هزاران گلزار

اين نسيم چه چمن بود كه از بوالعجبي****در خزان زد به مشام دل من بوي بهار

اين رحيق چه قدح بود كه بر لب چو رسيد****دگر از ذوق نيابد به زبان نام خمار

منم آن نخل خزان ديده كه دارم امروز****به بشارات بهار ابدي استبشار

گلشن بخت من است آن كه ز اقبال درو****زده صد خرمن گل جوش زهر بوتهٔ خار

به زمين دشمن سركوفته ام رفته فرو****ز جهان حاسد كم حوصله ام كرده فرار

اين ازان رشك كه الحال از آن حالت پيش****آن ازين غصه كه امسال به صد عزت بار

كرده از قوت امداد خودم رتبه بلند****داده در ساحت اعزاز خودم رخصت يار

پايهٔ تقويت زهرهٔ برجيس مقام****سايهٔ تربيت شمسهٔ بلقيس وقار

پادشاه ملك و انس پريخان خانم****كه ز

شاهنشهي حور و پري دارد عار

مريم فاطمه ناموس كه ناموس جهان****دارد از حسن عفافش چو ملك هفت حصار

قسمت آموخته در گه رزاق كبير****كه كفش واسطهٔ رزق صغار است و كبار

آن كه با عصمت او رابعهٔ حجلهٔ چرخ****در پس پرده به رسوائي خود كرد اقرار

وانكه با عفت وي كوه گران سنگ نمود****دعوي وزن ولي پيش خرد كرد انكار

تا درين قصر مقرنس نتواند دادن****كش نشان از رخ آن شمسهٔ خورشيد عذار

به كسي بخت به خوابش هم اگر بنمايد****نگذارد كه شود تا به قيامت بيدار

عهد علياي كمين جاريه اش بندد اگر****چرخ بر ناقهٔ خود گيردش از بهر مهار

دركشد ناقهٔ مهار از كف او گر نكند****سر تانيث خود اول به ضرورت اظهار

عطر پروردهٔ هواي حرم عالي او****بر زمين مشك فشان چون شود و عاليه بار

جنبش از باد برد حكمت بي چون بيرون****كه مبادا به مشامي كند آن نفخه گذار

ماه كز خيل ذكور است ز غم مي كاهد****كه ز نامحرميش نيست در آن حضرت بار

مهر كز سلك اناث است اميدي دارد****كه به آئين كنيزان شودش آينه دار

ماه اگر برقع از آن رخ به غلط بردارد****غضبش حسن بصيرت ببرد از ابصار

نيست بر دامن پاك آنقدرش گرد هوس****كه بر آئينهٔ مهر از اثر هيچ غبار

لرزد از نازكي خوي لطيفش چون بيد****باد چون بر قدمش گل كند از شاخ بهار

شمع بزمش اگر از باد نشيند مه و مهر****سر بر آرند سراسيمه ز جيب شب تار

سايه را خواهد اگر از حرم اخراج كند****مانع پرتو خورشيد نگردد ديوار

اي كهان سپه صف شكنت پيل شكوه****اي سگان حرم محترمت شير شكار

حكم جزمت همه جا همچون قضا بي مهلت****تيغ قهرت همه دم همچون اجل بي زنهار

تقويت جسته ز عونت قدر ذي

قدرت****تربيت ديده به دورت فلك بي پرگار

صيت انصاف تو چون آبروان در اطراف****ذكر الطاف تو چون باد وزان در اقطار

بر نشان كف پايت رخ صد ماه جبين****بر هلال سم رخشت سر صد شاه سوار

در ركابت همه اصناف ملك غاشيه كش****از صفات همه اوراق فلك غاشيه دار

از براي مدد لشكر منصور تو بس****نصرت و فتح كه تازان ز يمين اند و يسار

گر فتد بر ضعفا پرتوي از تربيتت****اي قدر قضا قدرت گردون مقدار

پشه و مور و ملخ في المثل ار عظم شوند****همه پيل افكن و اژدر در و سيمرغ شكار

من كزين بيشتر از رهگذر پستي بخت****داشتم تكيه كه از خار و خس راهگذار

اين دم از لطف تو اي شمسهٔ ايوان شرف****اين دم از عون تو اي زهرهٔ گردون وقار

پاي بر مسند مه مي نهم از استيلا****تكيه بر بالش خود مي كنم از استكبار

وين هنوز اول آثار ترقيست كه من****تازه باغ شجرانگيزم و تو ابر بهار

بنده پرور ملكا گر چه ز دارائي ملك****داري از هند و حبش تا بدر چين و تتار

جان فشانند غلامان فدائي بي حد****مدح خوانند مطيعان ثنائي بسيار

يك غلام است وليكن ز سياه و ز سفيد****يك مطيع است وليكن ز كبار و ز صغار

كه اگر دست اجل جيب حياتش بدرد****وندرين بقعه كند نقد بقا بر تو نثار

وز گلستان ثناي تو به حسرت به برد****بلبل نطق وي آن طاير نادر گفتار

جاي او هيچ ستاينده نگيرد در دور****گر كند تا بايد سعي سپهر دوار

محتشم لاف گزاف اين همه سبحان الله****خود ستائيست كند به كه كني استغفار

پيش بلقيس و شي كز پيش از حور و پري****فوج فوج اند دوان بنده وش و چاكروار

تو كه باشي كه كني چاكري خود ظاهر****تو كه باشي كه كني بندگي خود اظهار

از

تو اين بس كه دهي آينهٔ او ترتيب****از تو اين بس كه كني ادعيهٔ او تكرار

آفتابا به خدائي كه خداوندي اوست****سبب ظابطه رابطهٔ ليل و نهار

به رسولي كه شب طاعت از افراط قيام****خواند مزملش از غايت رافت جبار

به اميري كه در احرام نمازش هر شب****بانگ تكبير ز تكبير رسيدي به هزار

كاندرين ظلمت شب كز اثر خواب گران****نيست جز چشم من و چشم كواكب بيدار

آن قدر مي كنم از بهر بقاي تو دعا****كه مرا مي رود از كار زبان زان اذكار

آنقدر ذكر تو مي آورم از دل به زبان****كه مرا ميفكند كثرت نطق از گفتار

تا شود ظل هماي عظمت گسترده****ز خديوان جهان حارث گيتي سالار

ظل نواب همايون نشود كم ز سرت****وز سر خلق جهان ظل تو تا روز شمار

قصيده شماره 37: دارم از گلشن ايام درين فصل بهار

دارم از گلشن ايام درين فصل بهار****آن قدر داغ كه بيرون ز حسابست و شمار

اولين داغ تف آتش و بيداد سپهر****كز تر و خشك من زار برآورده دمار

داغ ديگر روش طالع كج رو كه شود****كشتي نوحم اگر جاي نيفتد به كنار

داغ ديگر نظر دوست به دشمن كه از آن****دلم از رشگ فكار است و رخ از اشك نگار

داغ ديگر ستم انديشي اعدا كه نيند****راضي الا به هلاك من آزرده زار

داغ ديگر غم افتادگي از پا كه مدام****به عصا دست و گريبانم ازو نرگس وار

داغ ديگر اسف و قر خود آن كوه گران****كه شدش از سبب فقر سبك قدر و عيار

داغ ديگر سبب انگيختن از بهر طلب****كه ازين شغل خسيس اند عزيزان همه خوار

اثري مانده ز هر داغ وزين داغ عجب****اين اثر مانده كه نگذاشته از من آثار

كاش صد داغ ديگر بودي و بر دل نبدي****زخم اين داغ كزو جان عزيز است فكار

اي فلك

اين چه بهارست كه از بوالعجبي****مي نمايد به من از هيات گل هيبت خار

غنچه در ديدهٔ من اخگر و گل آتش تيز****ارغوان بر سر آن شعلهٔ ريزنده شرار

لالهٔ پيراهني آلوده به خونابهٔ داغ****چاك چون جيب شكيب من بي صبر و قرار

مي نمايد به نظر سايهٔ سرو و چمنم****روز پرنور چو گيسوي شب صاعقه بار

بر لب آب روان سبزه شبنم شسته****مژه اشك فشانيست به چشم من زار

نيست در گوشه باغم متميز در گوش****بانگ زاغ و زغن و نغمهٔ قمري و هزار

كرده از سلسله جنباني سلطان جنون****صبر و آرام و قرار از من ديوانه فرار

از ثريا به ثري برده فرو بخت نگون****مهجه رايت اقبال مرا از ادبار

از رياض طرب آورده به دشت تعبم****چرخ غدار كه بر كينه نهاده ست مدار

دهر مشكل كه ازين پستيم آرد بيرون****دور هيهات كزين ورطه ام آرد به كنار

مگر از زير و زبر كردن بنياد غمم****قدرت خويش كند آينهٔ دهر اظهار

مريم ثانيه كز رابعهٔ چرخ اسير****سجده خواهند كنيزان وي از استكبار

آسمان كوكبه شهزاده پريخان خانم****كاسمان راست به خاك در او استظهار

آفتابي كه اگر از تتق آيد بيرون****ظلمت اندر پس صد پرده گريزد به كنار

كاميابي كه اگر طول بقا در خواهد****بر حياتش كشد ايزد رقم استمرار

حفظ او گر نبود دست بدارد از هم****چون حباب اين كروي قلعه روئينه حصار

حرف تانيث گر از آينه گردد منفك****نيست ممكن كه برو عكس فتد زان رخسار

ز جهان راندنش از غيرت هم نامي خود****گر پري همچو بشر جلوه كند در ابصار

از نگارين صور جاريه هاي حرمش****صورتي را كه كشد كلك مصور به جدار

ز اقتضاي قرق عصمت او شايد اگر****روي برتابد و از شرم كند در ديوار

در رياض حرم او كه دو صد گلزار است****نكند آب

و هوا تربيت نرگس زار

كه مبادا فتد از هيات نرگس چشمي****به گل عارض آن شمسهٔ خورشيد عذار

گر به سيماي وي از روزن جنت حوري****خفته خواب عدم را به نمايد ديدار

تا نگويد كه چه ديدم فلكش گرچه ز نو****بدهد جان ولي از وي بستاند گفتار

گر زمين حرمش از نظر نامحرم****روز و شب مخفي و مستور ندارد ستار

سايه زان پيكر پر نور بي فتد به زمين****نه به اعجاز به ميراث رسول مختار

قصد ايثار ذخاير چكند در يك دم****بحر ذخار برآرد ز كف او زنهار

بهر يك تن چو كند قافلهٔ جود روان****نگسلد تا به دم صور قطارش ز قطار

عدل او چون شكند صولت سر پنجهٔ ظلم****خنده بر باز زند كبك دري در كوهسار

سايهٔ بخت سياه از سر خصمش نرود****گر شود في المثل از مرتبهٔ خورشيد سوار

سروراوندي دلشاد كه از مرتبه است****فرش روبندهٔ كنيزان تو را ز آنها عار

وز دل و دست تو بر دست و دل با ذلشان****بيش از آنست تفاوت كه زيم بر انهار

يافت از جايزه مدحت ايشان سلمان****آن قدر رتبه كه گرديد سليمان مقدار

من كه سليمان زمان توام از طبع سليم****وز در مدح تو بر بحر و برم گوهربار

وز سخنهاي قوي خلعت پر زور مدام****بختيانم به قطارند و روان در اقطار

وز جواهر كشي بار دواوين منست****حاملان را همه جا گرم تر از من بازار

با چنين قدر رفيعي كه درين قصر وسيع****بر دل تنگ حسود آمده آشوب گمار

آن چنانم كه اگر حال مرا عرض كند****به جناب تو خبيري به سبيل اخبار

دهي انصاف كه اعجاز بود ناكردن****با چنين خاطر افكار خطا در افكار

طرفه حالي است كه گر خاك مرا باد برد****از تبرك به خطا و ختن و چين و تتار

دور نبود كه

ز انصاف سپهر كحلي****توتيا وار عزيزش كند اندر انظار

وندرين ملك اگر راه كنم در بزمي****يا به راهي ابدالدهر نشينم چو غبار

به سخط كس نكند با من بيچاره سخن****به غلط كس نكند بر من افتاده گذار

گرچه از بي بدلي مركز نه دايره ام****نيست ديار به من يار درين طرفه ديار

قصد كوته ملكا بلبل خوش لهجهٔ تو****محتشم نادره انديشهٔ شيرين گفتار

دارد آزرده دروني ز وضيع و ز شريف****دارد اشفته دماغي ز صغار و ز كبار

حال خود عرض نمي دارد از آن رو كه مباد****طبع عليا كشد از رهگذر آن آزار

يك دعا مي كند اما و دعا اين كه ز غيب****فكند در دل الهام پذيرت جبار

كه ز افراد بشر پيش ز فوق بشري****كيست مشغول دعايت به عشي و ابكار

وز غلامان تو آن بندهٔ بي همتا كيست****كه مباهيست به او دور سپهر دوار

وز كدامين فدوي چاكر كار آمدني****خواهد آمد به زبان تو ز ياد از همه كار

وز كجا نظم كه خواهد به ميان باقي ماند****نام نواب معلي تو تا روز شمار

قصيده شماره 38: به ساحل خواهد افتادن دگر بار

به ساحل خواهد افتادن دگر بار****دري از جنبش درياي اسرار

بنان در كشف رازي خواهد آورد****زبان كلك را ديگر به گفتار

حديث لطف و بي لطفي مولي****لب تقرير خواهد كرد اظهار

چه مولي آن كه در بازار معني است****سخن را بهترين ميزان و معيار

بليغي كاندر اوصاف كمالش****به عجز خود بلاغت راست اقرار

مهين دستور اعظم راي اكبر****كز اخلاصند شاهانش پرستار

سمي نير اوج رسالت****محمد مهرانور نور انوار

كه بر روي زمينش خالق الارض****ز آفات زمان بادا نگهدار

به بازارش سه در برد از من ايام****يكي فرد و دو از نسبت بهم يار

چه درها گنج هاي خسروانه****ز حمل هر يكي گيتي گران بار

ولي از همت آن فرزانه گنجور****چو از من آن در را شد

خريدار

دو در را ثلث يك در داد قيمت****وزين خاطر نشينم شد كه اين بار

در اين بازار از بخت بد من****از آن سودا به غايت بود بيزار

خدا را اي صبا در گوش آصف****بگو آهسته كاي داناي اسرار

شناساي دم و نطق گهر ريز****خداوند دل و دست درم بار

شنيدم از بسي مردم كه داري****به مرواريد و گوهر ميل بسيار

و گر گاهي به دست در فروشي****به كف مي آيدت يك در شهوار

چو باد گل فشان مي ريزي از دست****زر سرخش بپا خروار خروار

بفرما كز گهرها چيست حالي****تو را در مخزن اي درياي ذخار

كه مي نازد به آنها گوش شاهان****جز آنها كت من آوردم به بازار

به تخصيص آن چنان كز بهر شهرت****بر آن نام خوشت كندم نگين وار

خموش اي محتشم كز بالغان است****به غايت خود ستائي ناسزاوار

درين سان سرزميني تخم دعوي****نمي آرد بجز شرمندگي بار

در نظم تو را با اين زبوني****بهائي داد آن راي جهاندار

كه در چشم دل از صد گنج بيش است****به قيمت نه به عظم و قدر و مقدار

سراسر تحفه هاي برگزيده****علم از بي نظيري ها در انظار

اگر ديگر دري داري بياور****كزين به نيست در عالم خريدار

شروع اندر ثنايش كن كه چون او****كريمي نيست در بازار اشعار

زهي برگرد قصرت پاسبان وار****بسر تا روز گردان چرخ دوار

زهي اعظم وزيري كز شكوهت****وزارت راست از شاهنشهي عار

زهي گردون سريري كز سرورت****ابد سير است چنگ زهره بر تار

تو آن مسند نشيني كايستاده****ز تعظيمت به خدمت چرخ سيار

تو آن آصف نشاني كاوفتاده****ز توصيف سليماني در اقطار

اگر بالفرض باشد راي امرت****برون آيد چو تيغ از جلد خودمار

و گر در جنبش آيد باد نهيت****بره سيل نگون ماند ز رفتار

كني گر منع وحشت از طبايع****به شهر آيند يك سر وحش كوهسار

چراغ دين چو گردد از تو

ذوالنور****بسوزد كافر صد ساله زنار

اگر جازم شود دهقان سعيت****دماند در جبل ز احجار اشجار

نيابد در پناه حفظت آسيب****حرير برگ گل از سوزن خار

و گر ماه از تو پوشد كسوت نور****شود از روز روشن تر شب تار

اگر يكبار خواهي رفع ظلمت****برآرد خور سر از ظلمات ناچار

گر از حكمت زني دم در زمانت****چه عنقا و چه اكسير و چه بيمار

اگر حيز طلب گردد جلالت****برون تازد فرس زين چار ديوار

دو عالم بر در و گوهر شود تنگ****شوي غواص چون در بحر افكار

ز گل گر پيكري سازي و در وي****دمي يك نفخه گردد مرغ طيار

جهان را سر به سر اين قابليت****نبود اي قيصر اسكندر آثار

كه گرد خوب و زشتش باشد از حفظ****حفيظي چون تو گردانندهٔ پرگار

اگر كس از سر ملكت گزيني****جرون را حاليا تالار سالار

و گرنه گر بدي در بسته از تو****همهٔ انصار بي اعوان و انصار

چنان حفظش نمودي كز دل مور****ضمير انورت بودي خبردار

سراي جغد هم گشت از تو معمور****چو گرديدي درين ويرانه معمار

گر از مرغان اين گلشن مرا نيز****كه جز شكر نمي ريزم ز منقار

دهي زين بيش ره در گلشن خويش****شود شكرستان اين طرفه گلزار

وز اوصافت چنان عالم شود پر****كه بر امسال صد حسرت برد پار

غرض كز بهر ترتيب ثنايت****من از بحر ضمير معجز آثار

كشم در رشتهٔ فكرت لالي****ز آغاز ليالي تا به اسحار

خموش اي دل كه از بسيارگوئي****دل نازك دلان مي يابد آزار

عنان تاب از ره افكار شو هان****كه شد ز اطناب پاي خامهٔ افكار

به تنگ آمد ثنا از دست نطقت****دعا نوبت طلب شد دست بردار

درين سطح از پي رسم دواير****بود تا گردش پرگار در كار

ز امرت هر كه در دوران كشد سر****چو پرگارش فلك سازد نگون سار

بود تا ملك جسم

از خسرو روح****بود تاسر بر آن اقليم سردار

تو سردار جهان باشي و دايم****بود جاي سر خصمت سر دار

به كينت هر كه بر بالين نهد سر****نگردد تابه صبح حشر بيدار

قصيده شماره 39: بيماري به پاي حضورم شكسته خار

بيماريي به پاي حضورم شكسته خار****كز رهگذار عافيتم برده بر كنار

بر تافتست ضعف چنان دست قوتم****كز سر نهادنم به زمين هم گذشته كار

جسمم كه گرد راه عيادت نقاب اوست****پامال عالمي شده چون خاك رهگذار

نيلوفر رياض رياضت رخ من است****از سيلي كه مي خورم از دست روزگار

هرگز ز هم نمي گسلد كاروان لعل****زان قطره ها كه بر رخ من مي شود قطار

دست فلك ز رشتهٔ تدبير تافتن****دامان من به جيب زمين بسته استوار

تدبير اين كه پيش عزيزان مصر جود****خود را نسازم از سبكيها ذليل و خوار

واندر فضاي عالم علوي به طعمه اي****شهباز همتم نكند پستي اختيار

با آن كزين سكون قوي لنگرم ز كوه****سنگين تر است كفه ميزان اعتبار

غبني است بس گرانم از اين رهگذر كه نيست****پايم روان به درگه نواب نامدار

سلطان كامكار محمد امين كه هست****نازان به آفريدن او آفريدگار

آن قبلهٔ امم كه به تنگ است سده اش****از اختلاط ناصيهٔ شاه و شهريار

وان قلزم كرم كه كشيده ز ساحلش****تا سقف عرش بر سر هم در شاه وار

گشت از صلاي موهبتش گوشها گران****وز حمل بار مكرمتش دوشها فكار

در كلك صنع صانع او عز شانه****هر دقتي كه بوده در او گشته آشكار

دارم گمان كه خالق مخلوق آفرين****كرده در آفريدنش اظهار اقتدار

عكس جمال او به جمادات اگر فتد****بر دلبري مدار نهد صورت جدار

ذرات خاك پاش شمارند اگر به فرض****مه در حساب نايد و خورشيد در شمار

آهو شكاري از سگ آن نامجو مجو****كز مردمي سگان ويند آدمي شكار

امرش به سير گوي زمين حكم اگر كند****بي دست و پا فتد

بره از روي اضطرار

نهيش به روي سيل نگون دست اگر نهد****پس خم زنان رود به عقب تا به كوهسار

بر رخش گرم جوش ببين گر نديده اي****كانسان ز اقتدار بود اژدها سوار

از هم بپاشد و تل خاكستري شود****بيند اگر به قهر درين نيلگون حصار

هست از براي سوختن خرمن عدو****كافي ز آتش غضبش گرمي شرار

اي مالك رقاب ملوك سخن كه هست****بر مدحت تو سلسلهٔ نظم را مدار

هركس به مدعاي دگر از سحاب نظم****بر كشت دولت تو ز شعر است رشحه بار

مقصود ومدعاي من اما ز مدح تو****اينست اين كه نام تو سلطان نامدار

زيب كلام و زينت ديوان من شود****گوش قواي مدركه را نيز گوشوار

هر نقطه هم شود ز سوادش به هند و روم****داغ دل هزار خديو بزرگوار

زين لاف و دعوي احسن و اولاست محتشم****خاموش گشتن و به دعا كردن اختصار

تا نام داوران به دواوين شود رقم****وز خوش كلامي شعرا يابد اشتهار

از نام آن سپهر امارت كلام من****مشهور شرق و غرب بود آفتاب وار

قصيده شماره 40: بر دوش حاملان فلك باد پايدار

بر دوش حاملان فلك باد پايدار****برجيس وار هودج بلقيس كامكار

مريم عفاف فاطمه ناموس كش سپهر****خواندست پادشاه خوانين روزگار

مخدومهٔ جهان كه اگر ننهد آسمان****بر راي او مدار نيابد جهان قرار

تاج سر زمان كه زمين حريم او****فرسوده شد ز ناصيهٔ شاه و شهريار

تا كار آفتاب بود سايه گستري****گسترده باد بر سر او ظل كردگار

اي شمسهٔ جهان كه جهان آفرين تو را****بر هرچه اختيار كني داده اختيار

دارم طويل عرضه اي اما به خدمتت****خواهم نمود عرض به عنوان اختصار

شش سال شد كه راتبه من شدست هشت****در دفتر عنايت نواب نامدار

اما نداده ام من زار از دو سال پيش****دردسر سگان در آن جهان مدار

از بس كه بوده ام ز عطاهاش منفعل****از بس كه بوده ام

ز كرم هاش شرمسار

حاصل كه از تكاهل من بوده اين فتور****ني از درنگ بخشش آن حاتم اشتهار

حقا كه گر چنين بشدي جان گداز من****اين فقر خانه سوز كزو مرد راست عار

جنبش نكردي از پي خواهش زبان من****گر آتشم زبانه زدي از دل فكار

حالا كه نااميدم ازين بخت بي هنر****وز لطف پروندهٔ خويشم اميدوار

آن زهرهٔ سپهر شرف گر مدد كند****گردون كند خزاين زر بر سرم نثار

تا پايهٔ سپهر بود زير طاق عرش****بادا بناي جاه تو را پايهٔ استوار

قصيده شماره 41: در نسبت است خسرو شاهان نامدار

در نسبت است خسرو شاهان نامدار****فرهاد بيك معتمد شاه كامكار

خورشيد راي ماه لواي فلك شكوه****نصرت شعار فتح دثار ظفر مدار

زور آور بلند سنان قوي كمند****شيرافكن نهنگ كش اژدها شكار

رستم شجاعتي كه چو دست آورد به حرب****صد دست از نظارهٔ حربش رود به كار

دريا سخاوتي كه چو گرم سخا شود****بحر از كفش برآورد انگشت زينهار

كوه وجود خصم ز باد عمود او****چون بيستون ز تيشهٔ فرهاد شد غبار

در گوي باختن نبود دور اگر كند****گوي زمين ز هيبت چوگان او فرار

گر در مقام تربيت ذره اي شود****در دم رساندش به فلك آفتاب وار

ور التفات تقويت پشه اي كند****خوش خوش برآرد از دم پيل دمان دمار

بر مرد عرصه تنگ كند وقت دارو گير****بر خصم كارزار كند روزگار زار

اي شهسوار عرصهٔ قدرت كه ايزدت****بر هرچه اختيار كني داده اختيار

دارم حكايتي به تو از دور آسمان****دارم شكايتي به تو از جور روزگار

سي سال شد كه از پي هم مي كنم روان****از نظم تحفه ها بدر شاه شهريار

وز بهر من ز خلعت و زر آن چه مي رسد****بيش از دو ماه يا سه نمي آيدم به كار

وز بيع سست مشتريانم هميشه هست****ز افكار خويش نفرت وز اشعار خويش عار

حالا كه بي هدايت تدبير همرهان****يعني به

همعناني تقدير كردگار

فرهاد شد دليل و به خسرو رهم نمود****وز بيستون زحمتم آورد بر كنار

دارم اميد آن كه بود ز التفات او****در يك رهم تردد و بر يك درم قرار

وز بهر يك كريم مطاع سخن نهم****بر تازه بختيان ز يكي تا ز صد هزار

وانعام اولين كه بامداد او بود****ممتاز باشد از همه در چشم اعتبار

وان لاف ها كه من زده ام از حمايتش****بر مرد و زن نتيجه آن گردد آشكار

وين پا كه من براي اميدش نهاده ام****دست مرا به سر ننهد نااميدوار

وان نرد غائبانه كه با من فكند طرح****كم نقش اگر شود ننهد بر عقب مدار

حاصل كه همعناني همت نموده چست****بر توسن مراد به لطفم كند سوار

اي هادي طريق مراد از قضا شبي****بودم ز نامرادي خود سخت سوگوار

كانروز گرد راه پيام آوري برون****وز غائبانه لطف توام ساخت شرمسار

كاي خوش كلام طوطي بستان معرفت****وي شوخ لهجه بلبل گلزار روزگار

شعر تو كسوتيست شهانش در آرزو****نظم تو گوهريست سرانش در انتظار

هر دوش نيست قابل اين نازنين وشق****هر گوش نيست لايق اين طرفه گوشوار

گر صاحب بصارت هوشي متاع خويش****در بيع آن فكن كه دهد در خورش نثار

يعني وليعهد شهنشاه تاج بخش****شهزادهٔ قدر خطر صاحب اقتدار

اميد محتشم كه بماند مدار دهر****بر ذات اين يگانه جهانگير كامكار

حرف ز

قصيده شماره 42: در وثاق خاص خود گرد يساق افشاند باز

در وثاق خاص خود گرد يساق افشاند باز****آصف كرسي نشين مسند فراز سرفراز

باشكوه دور باش صولت هيبت لزوم****با فروغ آفتاب دولت حاسد گداز

وه چه آصف آن كه در حصر صفاتش لازم است****با علو فطرت و طي لسان عمر دراز

اصل قانون بزرگي ميرزا سلمان كه هست****بينوايان را ز كوچك پروري ها دلنواز

از دعاي او به آهنگ اجابت در عراق****راست جوش كاروانست از صفاهان تا حجاز

ترك و تازي از مخالف

تا مؤالف نسپرند****راه ايوان همايون گر ازو نبود جواز

راي ملك آرا كه كرد از دانش عالم فروز****بي مشقت بر رخ دشمن در عالم فروز

گر نبودي سد او بودي چو سيلاب نگون****ظلم را بر ملك عيش ترك و تازي تركنار

هست نازش بر نياز پادشاهان دور نيست****گر به ايجاد چنين ذاتي بنازد بي نياز

كارسازيهاي او در سازگار سلطنت****هست نقش منتخب از نقش دان كارساز

محض اعجاز است در اثناي حكم دار و گير****از تعدي اجتناب و از تطاول احتراز

بر خلاف راي او گر آسمان را از كمان****تير تدبيري جهد گرداندش تقدير باز

خوانده خوان نوال از همت او جن و انس****رانده ملك وجود از بخشش او حرص و آز

اي صبا در گوش شه گو كاي سليمان زمان****بر سليمان ناز كن اما به اين آصف بناز

مي شود ز آهنگ دور اما محل نفخ صور****بهر دفع ظلم قانوني كه عدلش كرده ساز

در حقيقت آن قدرها از مزاج اوست فرق****بر مزاج پادشاهان كز حقيقت بر مجاز

اي مهين آصف كه بر گرد سرت در گردشست****مرغ روح آصف بن برخيا از اهتزاز

برخي از اوصاف ذاتت طبع ازين طرز جديد****تا نكرد تا انشا به كام دل نشد ديوان طراز

نيست روزي كز براي ضبط گيتي نشنود****گوش تقدير از زبان شخص تدبير تو راز

آستانت را خرد با آسمان سنجيد و يافت****عرش آن را در نشيب وفرش اين را برفراز

گر كني در ايلغاري حكم بي مهلت روند****بختيان آسمان در زير بارت بي جهاز

هست در چنگال عصفور تو عنقاي فلك****راست چون پر كنده گنجشكي به چنگ شاهباز

مصر دولت را عزيزي و به منت مي كشند****يوسفان با آن همه نازك دليها از تو ناز

بس كه با يك يك ز مملوكان خويشي مهربان****كار عشق افتاده يك محمود را

با صد اياز

خصم كج بنياد اگر زد با تو لاف همسري****راستان را در ميان باز است چشم امتياز

در مشام جان خيال عطر نرگس پختهٔ عشق****گو علم برميفراز از خامي سودا پياز

ناتوان بازار رشك از بهر خصم ناتوان****گرم مي ساز و بهر وجهش كه خواهي مي گداز

دشمن آهن دلت از سختي اندر بغض و كين****كام خواهد يافتن آخر ولي در كام گاز

داري اندر جمله معني هزاران پردگي****همچو من شيداي هر يك صد هزاران عشقباز

نظم لعب آيين ما نسبت به آن لفظ متين****چون معلق هاي طفلانست در جنب نماز

تا ره خواهش به دست آز پويد پاي فقر****تا در دلها ز تاب فقر كوبد دست آز

چون در رزق خدا بر روي درويش و غني****بر گدا و محتشم بادا در لطف تو باز

حرف ك

قصيده شماره 43: باز نوبت زن دي بر افق كاخ فلك

باز نوبت زن دي بر افق كاخ فلك****مي زند نوبت من ادر كه البرد هلك

باز لشگر كش برد از بغل قلهٔ كوه****مي دواند به حدود از دمه چون دود برگ

باز از پرتو همسايگي شعلهٔ نار****مي فرستد ز دخان تحفهٔ سمندر به ملك

برف طراحي باغ از رشحات نمكين****آن چنان كرده كه مي بارد از اشجار نمك

بحر مواج چنان بسته كه هر موجي از آن****اره پشت نهنگي شده بر پشت سمك

نكشد تا زيخ آهنگر بردش در غل****دست و پا مي زند از واهمه در آب اردك

آب گرمابه چنان گشته مزاجش كه از آن****نتوان تا ابد انگيخت بخار از آهك

يخ زجاجي شده از برد كه مي بايد اگر****خردسالي كندش ضبط براي عينك

جمرات از دمه بر قله منقل زرماد****پشت گرمند بمانائي سنجاب و قنك

كف دريا شده از شدت سرما مشتاق****به گراني كه گر آيد ز سر آب به تك

برف گسترده بساطي كه زد هشت ننهند****پا به صحن چمن

اطفال رياحين به كتك

شده آن وقت كه از خوف ملاقات هوا****به صد افسون نشود دود ز آهك منفك

سپه برد بهر بوم كه تازد ز قفا****لشگر برف چو مور و ملخ آيد به كمك

دمه سر كرده به يك سردمه بگريزاند****خيمه پوشان خزان را ز بساتين يك يك

برد چون قصد رياحين كند اندازد پيش****چشم خود نرگس و دزديده رساند چشمك

گر نهد موسي عمران يد و بيضا در آب****چون كشد جانب خود باشدش از يخ انجك

به مقر خود از آسيب هوا گردد باز****مهره اي كاتش داروش جهاند ز تفك

روبهي را كه شود پشت به جمعيت موي****ذره گرم شود بر سر شيران شيرك

كرده يخ استره چرخ كه گرديده از آن****حرف اميد بهار از ورق بستان حك

كوه ابدال كه از سبزهٔ پژمرده و برف****پوستين مي كشد آن روز به زير كپنك

مجمعي ساخته وز قهقهه انداخته اند****هرزهٔ خندان جبل جمله به او طرح خنك

نزهت انگيز هوائي كه ز محروسهٔ باغ****كرده بيرون يزك لشگر بردش به كتك

رجعتش نيست ميسر مگر آرد سپهي****از رياض چمن شوكت مولي به كمك

آفتاب عرب و ترك و عجم كهف ملوك****پادشاه طبقات به شر و جن و ملك

حجةالله علي الخلق علي متعال****كه در آئينه شك شد به خدائي مدرك

آن كه چون گشت نمازش متمايل به قضا****بهر او تافت عنان از جريان فلك فلك

آن كه بعد از دگران روي به خيبر چو نهاد****آسمان طبل ظفر كوفت كه النصرة لك

بسته بر چوب ز اعجاز ظفر دست يلان****كرده هرگاه برون دست ولايت ز ملك

گاو از بيم شدي حمل زمين را تارك****خصم را ضربت اگر سخت زدي بر تارك

گر كشد بر كرهٔ مصمت خورشيد كمان****همچو چرخش كند از ضربت ناوك كاوك

در پناهش متحصن ز ممالك صد

ملك****در سپاهش متمكن ز ملايك صد لك

حكم محكم نهجش قوس قضا را قبضه****امر جاري نسقش تير قدر را بي لك

او خدا نيست ولي در رخ او وجه الله****مي توان يافت چو خطهاي خفي از عينك

پيش طفل ادب آموز دبستان ويست****با كمال ازلي عيسي مريم كودك

بهر جمعيت خدام مزارش هر صبح****فكند سيم كواكب فلك اندر قلك

اي به جاهي كه درين دايرهٔ كم پركار****درك ذات تو به كنه آمده فوق المدرك

در زمان سبق عالم و آدم بوده****حق سخنگوي و تو آئينه و آدم طوطك

پايهٔ عون تو گرديده درين تيره مغاك****اين مخيم فلك بي سر و بن را تيرك

پيلبانان قضا تمشيت جيش تو را****چرخ از اكرام به دست مه نوداده كچك

گر نيابد ز تو دستوري جستن ز كمان****در كمان خانه كند چله نشيني ناوك

دو جهانند يكي عالم فاني و يكي****عالم قدر تو كاندر كنف اوست فلك

واندرين دايره در پهلوي آن هر دو جهان****چرخ بسيار بزرگ است به غايت كوچك

گر كند نهي سكون امر تو در پست و بلند****تا دم صبح نه شور اي ملك انس و ملك

نستد آب ز رفتار و نه باد از جنبش****نه فتد مرغ ز پرواز ونه آهو از تك

با سهيل كرمت در چمن ار تيغ غرور****نشكافد سپر لالهٔ حمرا سپرك

رتبهٔ ذات تو را شعلهٔ انوار ظهور****تا به حديست كه بي مدر كه گردد مدرك

داندت بي بصري همسر اغيار كه او****تاج شاهي نشناسد ز كلاه ازبك

صيت عدل تو و آوازهٔ اوصاف عدوت****غلغل كوس شهنشاهي و بانگ تنبك

هم ترازوي تو در عدل بود آن كه چو تو****سر نيارد به زر و سيم فرو چون عدلك

گر شود پرتو تمييز تو يك ذره عيان****زرد روئي كشد از پيشهٔ خود سنگ محك

از درت كي

به در غير رود هركه كند****فهم لذات جنان درك عقوبات درك

بك في دايرةالارض و ما حاديها****طرق سالكها في كنف الله سلك

هر كه ريزد مي بغض تو به جام آخر كار****از سر انگشت تاسف دهدش دور گزك

به ميان حرف تو در صفحهٔ دل كرده مقام****دگران جا به كران يافته چون نقطهٔ شك

پركم از سجدهٔ اصنام نبد خصم تو را****نصب بيگانه به جاي نبي و غصب فدك

از ازل تا به ابد بهره چه بايد ز سلوك****سالكي را كه ره حب تو نبود مسلك

محتشم صبح ازل راه به مهرت چون برد****لقد استعصم والله به واستمسك

گرچه هستش ز هوا و هوس و غفلت نفس****جرم بسيار و خطا بي حد و طاعت اندك

غير از آن عروه وثقي و از آن حبل متين****نيست چيز دگرش در دو جهان مستمسك

دست چوبك زن تقرير به آهنگ رحيل****چون زند در دروازهٔ عمرش چوبك

به دعا بعد ثنا عرض چو شد خواهد بود****هرچه گويم بس ازين غير دعا مستدرك

تا نهد شاهد روز از جهت سير جهان****هر سحر بر جمل چرخ زر اندود كلك

آن فلك رتبه كه شد باعث اين نظم بلند****در فلك باد عماريكش او دوش ملك

حرف ل

قصيده شماره 44: همايون باد شغل آصفي بر آصف عادل

همايون باد شغل آصفي بر آصف عادل****چه آصف ظل ظل الله عبداله دريا دل

خداوندا كف به اذل كه كرد آيات احسان را****پس از شان خود ايزد يك به يك در شان او نازل

عموم سجدهٔ شكر ظهور او رسانيده****سر هاروت را هم بر زمين اندر چه بابل

فلك يابد زمين را بر زبر از نقطه كوچكتر****ز بار حلم او گر نقطه بارا شود حامل

عقيم الطبع شد در زادن شه مادر دوران****چو آن دستور اعظم شد در افعال جهان فاعل

خلايق ظرف را در پي دوند

از بهر زر چيدن****چو پاي كلك او گردد به راه جود مستعجل

خراج هند و باج صد قلمرو ضم كند باهم****مداد نازل از اقلام او هرگه شود به اذل

هزارش بنده بر در سر گران از بار تاج زر****همه مدرك همه زيرك همه قابل همه مقبل

به صد فرمانبري مسند بر خاصان او خاقان****به صد منت كشي طغراكش احكام او طغرل

نهد گر حكمت او بر خلاف رسم قانوني****كه از قدرت نمائي هر محالي را شود شامل

مريض صرع را كافور در پيكر زند آتش****حرارت از مزاج صاحب حمي برد فلفل

نگيرد ماه تا نور ضمير وي به رو تابد****ميان آفتاب و او شود صد كوه اگر حايل

تصرف هاي طبع ميرزا سلمانيش دارد****به عنواني كه يك دم نيست از ضبط جهان غافل

خروج زر ز مخزن هاي او وقت كم احساني****خراج هفت اقليم است بهر كمترين سايل

تعالي الله از آن دريا كه از وي اين در يكتا****براي تاج شاهان روزگار آورده بر ساحل

نبودي گر به گوهرخيزي او بحر ذخاري****در آفاق اين در شهوار گشتي از كجا واصل

تعجب خود زبان گرديده سرتاپا و مي گويد****كه اين گلزار دولت گشته پيدا از چه آب و گل

فلك را بر زمين بينند اگر قايم كند ديوان****جهان را در جهان يابند اگر سامان دهد محفل

اگر در هر نفس صد كاروان معني از بالا****شود نازل به غير از خاطر او نبودش منزل

مرا كايام از قدرت زبان دهر مي خواند****در انشاي ثناي او به عجز خود شدم قائل

الا اي نير گيتي فروز اوج استيلا****كه خشت آستانت راست سقف آسمان در ظل

تو نور تربيت از ثقبه ميم كمال خود****اگر بيرون فرستي ذات هر ناقص شود كامل

ز روي خشم اگر چشم افكني بر چشمهٔ حيوان****شراب وي به آن

جان پروري زهري شود قاتل

عمل فرما توئي كاندر جهانند از هراس تو****همه عمال ديوان بهترين عمال را عامل

عجالت خواه شد خصم تو از دولت به حمداله****كه بر وي زود شد ظاهر مل دولت عاجل

اكابر اعتضادا محتشم ادني غلام تو****كه هست از حق گذاريها به شغل مدحتت شاغل

ندارد هيچ چيز اما چو زلف عنبرين مويان****پريشان حالتي دارد مباش از حال او غافل

ز بخت سعد تا فرزند ذوالاقبال ذي فطرت****بجاي جد و اب قائم مقامي را بود قايل

تو باشي جانشين اعتمادالدوله از دولت****دگر نايب مناب جد عالي داور عادل

خلايق تا امان يابند از دست اجل بادا****به قصد جان بد خواهت اجل عاجل امان راجل

قصيده شماره 45: اقبال بين كه از پي طي ره وصال

اقبال بين كه از پي طي ره وصال****پرواز داده شوق به مرغ شكسته بال

بردميد از آن تن خاكي كه جنبشش****صد ساله بعد داشت ز سر حد احتمال

افتاده اي كه بود گران جان تر از زمين****شوقش به ره فكند شتابان تر از شمال

شد دست چرخ پر شهب از بس كه مي جهد****در زير پاي خيل بغال آتش از امال

احداث كرده جذبه راه ديار شوق****در مركبان سست پي من تك غزال

دارد گمان زلزله از بي قراريم****سرهنگ جان كه قلعهٔ تن راست كوتوال

منت خداي را كه رفاهيت وطن****گر شد به دل به تفرقه كوچ و ارتحال

نزديك شد كه ذرهٔ بيتاب ناتوان****يابد به آفتاب جهانتاب اتصال

زد آفتاب چرخ كه از دولت سريع****بعد از عروج روي كند در ره زوال

آن آفتاب كز سبب طول عهد او****جويد هزار ساله گران نقص از كمال

سلطان شاه مشرب كم كبر و پرشكوه****داراي داد گستر جم قدر يم نوال

آن برگزيدهٔ يوسف مصر صفا كه هست****آئينه جمال خداوند ذوالجلال

در مصر سلطنت نه همين اسم بود و بس****ميراث يوسفي كه

به او يافت انتقال

زان يوسف جميل به اين يوسف جليل****دادند صد كمال كزان بد يكي جمال

بر خويش ديدگان و مكان را چو بيضهٔ تنگ****مرغ جلال او چو برآورد پر و بال

شايد كه بهر نوبت سلطانيش قضا****بر طبل آسمان زند از كهكشان دوال

گردون برد پناه به تحت الثري ز بيم****آيد گر آتش غضب او به اشتغال

نام مرا كسي نبرد روز حشر نيز****حلمش شود چه اهل گنه را قرين حال

گر باد عزم تو گذرد بر بلند و پست****بيرون رود سكون ز زمين نعل از خيال

دريا به لنگرش سپر خويش را به چرخ****باشد تحركش چو زمين تا ابد محال

اي برقد جلال تو تشريفها قصير****جز عز ذوالجلال كه افتاده بي زوال

بر تاج خسروي كه ز اسباب سروريست****فرق توراست منت تعظيم لايزال

حاتم ز صيت جود تو گشت از مقام خويش****راضي كه در جهان نكشد از تو انفعال

اين سلطنت كه شاهد طاقت گداز بود****در ابتداي ناز نمود از تتق جمال

اينك جهان گرفته سراسر فروغ وي****كه افزوني اندرون چو ترقيست در هلال

اي داور ملك صفت آسمان شكوه****وي سرور نكوسير پادشه خصال

روزي كه محتشم پي تقديم تهنيت****آمد به نفس كامل خود بر سر جدال

وز تازيانه كاري تعجيل داد پر****آن باره را كه بود تحرك در او محال

هريك قدم كه مانده به ره نجم طالعش****گرديد دور صد قدم از عقده وبال

يارب به لايزالي سلطان لم يزل****كز اشتغال سلطنت دير انتقال

بر مسند جلال براني هزار كام****با رتبهٔ جليل بماني هزار سال

قصيده شماره 46: داد كوشش اندر عزت مور ذليل

داد كوشش اندر عزت مور ذليل****سامي القاب سليمان منزلت سلطان خليل

كعبهٔ حاجات كز حاجت گشاده بر درش****از دو عالم صد طريق و صد صراط و صد سبيل

هم به بخشش بي مثابه هم بريزش بي همال****هم به همت بي مثال

هم به احسان بي عديل

بر صراطي چون دم شمشير آسان بگذرد****نور او گر كور مادرزاد را گردد دليل

اهل خلد از اهل دوزخ آب خواهند ار كند****سلسبيل لطف او يك رشحه بر دوزخ سبيل

شير در پستان نهد بهر جنين سر در رحم****رازق واسع كند در رزق اگر او را كفيل

پاس او تاوان ز عزرائيل گيرد تا ابد****مردگان در دعوي جان گر كنند او را وكيل

نرگس اعمي ببيند روز بر گردون سها****حكمت او چون برد بيرون علل را از عليل

حدت طبعش شود بالفرض اگر كافور كار****در هواي زمهرير از وي دماند زنجبيل

ني دل و ني دين بماندني روان ني عقل و هوش****گر قبول او فتد ماكان من هذاالقبيل

اي به مصر آفرينش آفريده ذوالجلال****سيرت ذات تو را چون صورت يوسف جميل

شكوه ناكند از تو جمعي كز گريبان سخا****هر كه در عهد تو سر بر زد فلك خواندش بخيل

از عناصر ميل آتش مي كند هر شب شهاب****تا كشد بر ديده كج بين اعداي تو ميل

خصم الكن گز حديث شكرينت زر دروست****در مزاجش گشته شيريني به صفرا مستحيل

پشه ز امداد تو شايد گر به تار عنكبوت****پاي ميكائيل بندد بر جناح جبرئيل

دشمنت كامروز خود آهنين دارد به سر****خواهد از تيغ تو فردا داشت بر گردن دو بيل

خصم مقراض حيل هرچند سازد تيز تر****اي تو را در غالبيت مدت فرصت طويل

دست جرات ز آستين برزن كه صورت ياب نيست****كندي چنگال شير از كيد روباه محيل

پشه اي كز وادي حلم تو خيزد گرد ناك****بال خود را گر غبار افشان كند بر پشت پيل

بنددش بر كوهه گاو زمين از تقل باد****اي غبار راه تمكين تو بر غبرا ثقيل

گر اثر را از مؤثر دور خواهي تا به حشر****بيضهٔ

ابيض نگيرد رنگ در درياي نيل

در كف ساقي بزمت شد مزيد عقل و هوش****رطل مرد افكن كه آمد عقل عالم را مزيل

من كه چون قرباني تيغ خليل اندر ازل****داشتم در سر كه در قربانگهت كردم قتيل

منت ايزد را كه بر وفق مراد خويشتن****زود در خيل فدائي گشتگان گشتم دخيل

وز دل پر آتشم زد چشمهٔ مهر تو سر****آن چنان كز قعر دوزخ سر برآرد سلسبيل

سرو را بي آن كه سازي در نظم محتشم****گوشوار گوش دراك از كثير و از قليل

قيمتش ارسال كردي خانه ات آباد باد****وز خدايت هم به اين احسان جزائي بس جزيل

تا بود ظل طويل الذيل سلطان نجوم****بر جهان گسترده و مبسوط و ممدود و ذليل

سايهٔ اقبال و احسان تو بادا مستدام****برغني و بر فقير و بر عزيز و بر ذليل

بر فلك بهر تو بادا كوس دولت پر صدا****وز براي دشمنانت بر زمين طبل رحيل

ز آتش كيد سپهرت دارد ايمن آن كه گشت****مانع گرم اختلاطي هاي آتش با خليل

حرف م

قصيده شماره 47: خوش آن زبان كه شود چون زبان لوح و قلم

خوش آن زبان كه شود چون زبان لوح و قلم****به مدح و منقبت شاه ذوالفقار علم

خون آن بنان كه چو در خامه آورد جنبش****نخست ثبت كند مدحت امام امم

خوش آن بيان كه بود همچو لعل در دل سنگ****در مناقب شاه نجف در آن مدغم

دمي ز نخل خيالت ثمر دهد شيرين****كه جز به مدح شه نخل برنياري دم

به خاك رفته فرو نظم آبدار تو به****اگر از آن نشود باغ منقبت خرم

درين جهان به ستايش مشو نديم كسي****كه در جهان دگر همينت نديم ندم

فسانه طي كن و در مدحت كريمي كوش****كه در كرم سگ او عار دارد از حاتم

به مدح كام دهي عقد نطق بند كزو****شوي به منعي بكري

زمان زمان ملهم

به مجلس كرم از ساقي طلب كن جام****كه تا ابد نكني عرض احتياج به جم

برات خويش به مهر دهنده اي برسان****كه در ركوع به خواهنده مي دهد خاتم

حيات جو زدم زنده اي كه مي آيد****ز طفل مكتب او كار عيسي مريم

به سايه اسدي رو كه گرگ مردم خوار****ز بيم او نتواند شدن غنيم غنم

ببر به محكمه قاضي شكايت چرخ****كه در ميانهٔ بازو كبوتر است حكم

به صدق شو سگ آن آستان كه محترمند****سگان شير خدا همچو آهوان حرم

به دانكه در كتب آسماني آمده است****ابوالحسن همه جا بر ابوالبشر اقدم

مهم خويش بود خلق را اهم مهام****مرا ثناي امام امم مهم اهم

رسيد مطلع ديگر ز سكه خانهٔ فكر****كه مي دود چو زر سكه دار در عالم

قصيده شماره 48: من و دو اسبه دوانيدن كميت قلم

من و دو اسبه دوانيدن كميت قلم****به مدح يكه سوار قلم رو آدم

من و مجاهده در راه دين به كلك و زبان****ز وصف شاه مجاهد به ذوالفقار دو دم

من و رساندن صيت ثنا ز غرفهٔ ماه****به آفتاب فلك چاكر فرشتهٔ حشم

ولي خالق اكبر علي عالي قدر****كه هست ناطقه پيش ثناي او ابكم

عليم علم لدني كزو وراي نبي****همين يگانه خداوند اعلم است علم

امين گنج الهي كه راز خلوت غيب****تمام گفته به او مصطفي بوجه اتم

محيط مركز دل كانچه در خيال هنوز****نداده دست بهم هست پيش او ملهم

شهي كه خواهد اگر اتحاد نوع به جنس****دهند دست معيشت به هم رمض و اصم

و گر اراده كند فصل را مبه اين نوع****كمند ربط و مساوات بگسلند ز هم

دل حقير نوازش كه جلوه گاه خداست****چو كعبه ايست كه از عرش اعظم است اعظم

ز فرش چون ننهد پا به عرش بت شكني****كه بختش از بردوش نبي دهد سلم

به معجزش زد و صد ساله ره رساند باد****زبان

ابكم فطري سخن به گوش اصم

به جنب چشمهٔ فيضش سر تفاخر خويش****به جيب جاه فرو برده از حيا زمزم

چه او كه ديده اميني كه در حريم وصال****ميان سر خدا و نبي بود محرم

پس از رسول به از وي گلي نداد برون****قديم گلبن گل بار بوستان قدم

در آمدن به جهان پاي عرش ساي نهاد****ز بطن شمسه برج شرف به فرش حرم

قدم نهاد برون هم به مسجد از دنيا****ز فتنه زائي افعال زاده ملجم

دو در يك صدفش را نمونه بودندي****به عيسي ار ز قضا موسي شدي توام

به بحر اگر فتد اوراق مدح و منقبتش****ز حفظ خالق يم تا ابد نگيرد نم

ببين چنين كه رسيده است از نعيم عطا****به بلبلان گلستان منقبت چه نعم

علي الخصوص به سر خيل منقبت گويان****كه ريختي در جنت بها ز نوك قلم

فصيح بلبل خوش لهجه كاشي مداح****كه بود روضهٔ آمل ازو رياض ارم

به مدح شاه عدو بندش از مهارت طبع****چو داد سلسلهٔ هفت بند دست بهم

اگر به سر خفي بود اگر بوجه جلي****براي او صله ها شد ز كلك غيب رقم

به پيروي من گستاخ هم برسم قديم****به حكم شوق نهادم بر آن بساط قدم

به قدر وسع دري سفتم از تتبع آن****كه گر ز من نبدي قيمتش نبودي كم

ورش خرد به ترازوي طبع سنجيدي****شدي هر آينه شاهين آن ترازو خم

در انتظار نشستم به ساحل اميد****كه موج كي زند از بحر من محيط كرم

كي از رياض امل سر برآورد نخلي****كي از دلم برد آرد زمانه بيخ الم

رساند مژده به يك بار هاتفي كه نوشت****برات جايزه شاه عرب به شاه عجم

سپهر كوكبه طهماسب پادشاه كه برد****به يمن نصرت دين برنهم سپهر علم

مجاهدي كه ز تهديد او بديدهٔ كشند****غبار

راه عباد صمد عبيد صنم

شهي كه خادم شرعند در عساكر او****ز مهتران امم تا به كهتران خدم

ز صيت تقويش از خوف نام خود لرزد****چو لاله در گذر باد جام در كف جم

ز بيم شحنهٔ ناموس او عيان نشود****ز سادگي نرسد تا بس كه روي درم

ز دست از شفق آتش بساز خود زهره****كه داده زان عملش اجتناب شاه قسم

سحاب با كف او داشت بحث بر سر فيض****ز شرم گشت عرق ريز بس كه شد ملزم

دل و كفش گه ايثار در موافقت اند****دو قلزم متلاطم به يكديگر منضم

سهيل لطفش اگر پرتو افكند بر زير****ز آتش حسد آيد به جوش خون به قم

مه سر علم او كند چو پنجه دراز****به اشتلم ز سر مهر بركند پرچم

عمود خاره شكن گر كند بلند شود****ز باد ضربت او كوره در كمر مدغم

خمد ز گرز گران سنگ او اگر به مثل****شود ستون سپر و دست و بازوي رستم

مبار زانش اگر تاخت بر زمانه كنند****دهند گاو زمين را ز فرط زلزله رم

به خيمه گاه سپاهش زمين كند پيدا****لكاشف از كشش بي حد طناب خيم

سگ درش نبود گر به مردمي مامور****به زهر چشم كند آب زهره ضيغم

فسون حفظش اگر بر زمين شود مرقوم****رود گزندگي از طبع افعي ارقم

ز شهسوار عرب كنده شد در از خيبر****ز شهريار عجم از زمانه بيخ ستم

فلك به باطن و ظاهر نمي تواند يافت****دو شهسوار چنين در قصيده عالم

جهان به معني و صورت نمي تواند جست****دو شاه بيت چنين در قصيدهٔ عالم

عجب تر آن كه يكي كرده با يكي ز خلوص****بهم علاقه فرزندي و غلامي ضم

فلك سئوال كنانست ازين تواضع و نيست****جز اين مقاله جواب شه ستاره حشم

بدر كه شاه ولايت بود چرا نزند****پسر كه شاه

جهان باشد از غلامي دم

مهم دنيي و عقبي فتاده است مرا****به اين شهنشه اعظم به آن شه اكرم

كزو به روضهٔ رضوان رسم چه مرده به جان****وزين بلجهٔ احسان رسم چه تشنه بيم

يگانه پادشها يك گداست در عهدت****كه رفع پستي خود كرده از علو همم

ز بار فقر به جانست و خم نكرده هنوز****به سجدهٔ ملكان پشت خود براي شكم

برون نرفته براي طمع ز كشور شاه****اگر به ملك خودش خوانده في المثل حاتم

كنون كه عادت فقرش نشانده بر سر راه****كه روبراه نياز آر يا به راه عدم

همان به حالت خويش است و بي نيازي را****شعار و شيوهٔ خود كرده از جميع شيم

هان به وقت همت مدد نمي طلبد****ز اقوياي جهان در ميان لشگر غم

اگر كريم به بارد ز آسمان حاشا****كه جز ز پادشه خود شود رهين كرم

چو داغ با دل خونين نشسته تا روزي****ز لطف شاه پذيرد جراحتش مرهم

قسم به شاه و به نعماش كانچه گفتم ازو****فلك مطابق واقع شنيد و گفت نعم

چو محتشم شده نامش اگر مسمي را****به اسم ربط دهد شاه ازو چه گردد كم

هميشه تا ز پي بردن متاع بقا****كند فنا بره دست برد پا محكم

براي پاس بقاي تو از كمند دعا****دو دست او به قفا بسته باد مستحكم

قصيده شماره 49: اي نثار شام گيسويت خراج مصر و شام

اي نثار شام گيسويت خراج مصر و شام****هندوي خال تو را صد يوسف مصري غلام

چهره ات افروخته ماه درخشان را عذار****جلوه ات آموخته كبك خرامان را خرام

كاكلت بر آفتاب از ساحري افكنده ظل****سنبلت بر روي آب از جادوئي گسترده دام

طوبي از قدت پياپي مي كند رفتار كسب****طوطي از لعلت دمادم مي كند گفتار وام

گل به بويت گرچه مي باشد نمي باشد بسي****مه به رويت گرچه مي ماند نمي ماند تمام

گر نسازم سر فدايت بر تو خون

من حلال****ور نميرم در هوايت زندگي بر من حرام

كوكب اوج جلالي باد حسنت لايزال****آفتاب بي زوالي باد ظلت مستدام

شاه خوباني چو جولان مي كني بر پشت زين****ماه تاباني چو طالع مي شوي از طرف بام

صد هزاران شيوه دارد آن پري در دلبري****من ندارم جز دلي آيا نهم دل بر كدام

يافتم دي رخصت طوف رياض عارضش****زد صبا زآن گلستان بوي بهشتم بر مشام

روضه ديدم چو جنت از وي برده فيض****چشمه ديدم چه كوثر كوثر از وي جسته كام

بر لب آن چشمه از خالش نشسته هندوئي****چون سواد ديده مردم به عين احترام

مانع لب تشنها زان چشمهٔ زمزم صفات****ناهي دلخستها زان شربت عناب فام

غيرتم زد در دل آتش كز چه باشد بي سبب****هندوي شيرين مذاق از دلبر ما تلخ كام

خواستم منعش كنم ناگاه عقل دوربين****بانگ بر من زد كه اي در نكته داني ناتمام

هندوئي كز زيركي و مقبلي رضوان صفت****گشته كوثر را حفيظ و كرده جنت را مقام

خود نمي گوئي كه خواهد بود اي ناقص خرد****جز غلام شاه انجم چاكر كيوان غلام

سرور فرخ رخ عادل دل دلدل سوار****قسور جنگ آور اژدر در ليث انتقام

حيدر صفدر كه در رزم از تن شير فلك****جان برآرد چون برآرد تيغ خونريز از نيام

ساقي كوثر كه تا ساقي نگردد در بهشت****انبيا را ز آب كوثر تر نخواهد گشت كام

فاتح خيبر كه گر بودي زمين را حلقه اي****در زمان كندي و افكندي درين فيروزه بام

قاتل عنتر كه بر يكران چه مي گردد سوار****مي فرستد خصم را سوي عدم در نيم گام

خواجه قنبر كه هندوي كميتش ماه را****خوانده چون كيوان غلام خويش به درش كرده نام

داور محشر كه تا ذاتش نگردد ملتفت****بر خلايق جنت و دوزخ نيابد انقسام

بان عم مصطفي بحرالسخا بدرالدجي****اصل و

نسل بوالبشر خيرالبشر كهف الانام

از تقدم در امور مؤمنان نعم الامير****وز تقدس در صلوة قدسيان نعم الامام

آن كه گر تغيير اوضاع جهان خواهد شود****شرق و مغرب غرب مشرق شام صبح و صبح شام

وانكه گر جمع نقيضين آيد او را در ضمير****آب و آتش را دهد با هم به يكدم التيام

آب پيكانش گر آيد در دل عظم رميم****از زمين خيزد كه سبحان الذي يحيي العظام

سهمه في قوسه كالطير في برج السما****سيفه في كفه كالبرق في جوف الغمام

پشت عصيان را به ديوار عطايش اعتماد****دست طاعت را به دامان قبولش اعتصام

گر نبودي صيقل شمشير برق آئين وي****مي گرفت آيينهٔ اسلام را زنگ ظلام

ور نكردي مهر ذاتش در طبايع انطباع****نور ايمان را نبودي در ضماير ارتسام

اي كه هر صبح از سلام ساكنان هفت چرخ****بارگاهت مي شود از شش جهة دارالسلام

وي بهر شام از سجود محرمان نه فلك****هست قصر احترامت ثاني بيت الحرام

گر نبودي رايض امرت به امر هيچكس****توسن گردن كش گردون نمي گرديد رام

ور نكردي پايهٔ عونت مدد افلاك را****اين رواق بيستون ايمن نبودي ز انهدام

آب دريا موج بر گردون زدي گر يافتي****قطره اي از لجه قدر تو با وي انضمام

بس كه دست انتقام از قوت عدلت قويست****لاله رنگ از خون شاهين است چنگال حمام

از ائمه ذات مرتاض تو ممتاز آمده****آن چنان كز اشهر اثنا عشر شهر صيام

اي مقالت مثل ما قال النبي خيرالمقال****وي كلامت بعد قرآن مبين خيرالكلام

من كجا و مدحت معجز كلامي همچو تو****خاصه با اين شعر بي پرگار و نظم بي نظام

سويت اين ابيات سست آورده و شرمنده ام****ز آن كه معلوم است نزد جوهري قدر رخام

ليك مي خواهم به يمن مدحتت پيدا شود****در كلام محتشم ايشان گردون احتشام

زور شعر كاتبي سوز كلام آذري****گرمي انفاس كاشي حدث ابن حسام

صنعت ابيات سلمان حسن اقوال حسن****لذت

گفتار خواجو قوت نظم نظام

حاصل از اكسير لطف چاشني بخشت شود****طبع نامقبول من مقبول طبع خاص و عام

يك تمناي دگر دارم كه چون در روز حشر****بر لب كوثر بود لب تشنگان را ازدحام

زان ميان ظل ظليلم بر سر اندازي ز لطف****وز شراب سلسبيلم جرعه اي ريزي به كام

مدعا چون عرض شد ساكت شو اي دل تا كنم****اختيار اختصار و ابتداي اختتام

تا درين ديرينه دير از سير سلطان نجوم****نور روز و ظلمت شب را بود ثبت دوام

روز احباب تو نوراني الي يوم الحساب****روز اعداي تو ظلماني الي يوم القيام

قصيده شماره 50: باد در عيش مدام از بهجت عيد صيام

باد در عيش مدام از بهجت عيد صيام****پادشاه محتشم سلطان گردون احتشام

داور مرفوع تخت خوش بساط خوش نشاط****سرور مسعود بخت نيك راي نيك نام

آفتاب اوج استيلا ولي سلطان كه باد****بر سلاطين به سند اقبال مستولي مدام

در صبوح سلطنت مي خواند از عظمش قضا****قيصر فغفور بزم اسكندر جمشيد جام

هست طول روز اقبالش فزون از روز حشر****زان كه از دنبال صبح دولت او نيست شام

چار ركن از صيت استقلال او پر شد كه دور****از برايش پنج نوبت مي زند در هفت بام

كار او هر روز مي آرد قضا صد ساله پيش****بس كه دارد در مهم احترامش اهتمام

در زمان او كه ضديت شد از اضداد رفع****صعوه با باز است يار و گرگ با ميش است رام

رايض امروز بر دستش ز روي اقتدار****كرده خنگ بي لجام چرخ را بر سر لجام

آن كه لطف و قهر او در يك طبيعت آفريد****آب و آتش را به قدرت داد باهم التيام

گر زمين ناروان راطبع او گويد برو****در شتاب افتاده دشت لامكان سازد مقام

ور سپهر تيز رو را امر او گويد بايست****تا دم صور قيامت گام نگشايد ز گام

از نفايس بخشي او

صد هزار احسان خاص****هست روز بذلش اندر ضمن هر انعام عام

قطره اي از لجهٔ جودش توان كردن حساب****هفت دريا را اگر با هم توان داد انضمام

نيست باران بر زمين از آسمان باران كه هست****ز انفعال ابر دستش در عرق ريزي غمام

اي تو را از قوت طالع درين نخجيرگاه****شاه بازان رام قيد و شهسواران صيد رام

از مهابت در ته چاه عدم گردد مقيم****گر در آئي با سپهر اندر مقام انتقام

مهر از بهر اجاق افروزي در مطبخت****روز تا شب مي پزد سودا ولي سوداي خام

هست بر درگاهت اي دريادل مالك رقاب****حاتم طي يك گدا و خسرو چين يك غلام

كم بضاعت تر ز قارون كس نماند در زمين****گر يك احسان تو يابد بر خلايق انقسام

مخزن خويش از زر انجم كند در دم تهي****گر فلك يكدم كند طبع درم بخش از تو وام

بس كه از حصر افزون بس كه رفت از حد برون****ميل خاص و لطف عامت با خواص و با عوام

نيك و بد را با تو اخلاصيست كز آرام خود****دست مي دارند تا آرام گردد با تو رام

آن زجاجي چامه هر شب بر تو مي سازد حلال****خون خود تا بادلارايان بيارامي به كام

من ز چشم آرام غارت مي كنم تا از دعا****خواب را بر ديدهٔ بخت تو گردانم حرام

وز پي حمل دعايت با خشوع بي شمار****زين بلند ايوان فرود آرم ملايك را تمام

سرورا در شكرستان ثنايت محتشم****كش خرد مي خواند دايم طوطي شكر كلام

حال با صد تلخ كامي گشته در حبس قفس****مبتلاي صد الم بند مؤيد هر كدام

گر نمي بود اين چنين مي گشت گرد درگهت****با دگر خوش لهجه هاي باغ معني صبح و شام

الغرض نواب سلطان را سلام و تهنيت****مي تواند از زبان خامه گفتن والسلام

تا بود در روزگار آئين عيد

و تهنيت****خاصه بر درگاه تعظيم سلاطين عظام

از زبان لوح و كرسي و سپهر و مهر و ماه****تهنيت گويت لب روح الامين باشد مدام

قصيده شماره 51: روزه رفت و آمد از نزديك مخدوم الانام

روزه رفت و آمد از نزديك مخدوم الانام****بر سر من مشفقي با عيدي عيد صيام

وه چه مخدوم آن كه هست از رفعت ذات كريم****سرور اهل كرم سردار و سرخيل كرام

وه چه سر خيل آن كه خيل خسروان عصر را****مي تواند داد در يك بزم باهم انتظام

اختر بيضا تجلي گوهر دري شعاع****داور دارا تجمل والي والامقام

كار فرمايندهٔ طبعش زبان علم و حلم****سده فرزينه بزمش جبين خاص و عام

چرخ اعظم را مقابل قابل ديهيم و گاه****شاه عالم را مصاحب صاحب القاب و نام

روزگارش زان محمد خواند كاندر نه حرم****مي ستايندش مقيمان سپهر از احترام

مي زند مانند طفل مريم از اعجاز دم****هرچه طبع مبدعش مي آفريند در كلام

نژاد زد ميان نظم گوئي تيغ زد****ورنه چون بين المسارع منقطع شد التيام

معني كز دل بود چون صيد وحشي در گريز****خاطر او را بود چون مرغ دست آموز رام

بحر اول بر بقاي خويش مي لرزد كه هست****كمترين قايم دست فياضش غمام

قرص خورشيد از عطا مي افكند پيش گدا****طشت حاتم چون نيفتد در زمان او زبام

بي طلب چون كرد جيب و آستينم پر درم****يافتم كاندر كرم حاتم كدامست او كدام

مدح گفتن و آن گه از ممدوح جستن جايزه****نيست جز فعل اداني نيست جز كار لئام

مدح كردن نيز گوش آنگه گشودن دست جود****در حقيقت هست سوداي درم بخشيش نام

بخشش آن باشد كه كس ناديده شخصي را به خواب****بخشد از خواب پريشانيش بيداري تمام

مدح گفتن آن چنان اولي كه بي ذل طمع****در سخن مرد سخن گستر نمايد اهتمام

زين دو حالت آنچه از من بود خود نامد به فعل****وين خجالت ماند بهر

من الي يوم القيام

و آنچه زان دريادل زر بار گوهرريز بود****از وجود آمد به استمرار و ادرار و دوام

مالك الملك سخن خلاق اقوال حسن****سامي الرتبت سمي جد خود خيرالانام

پستي ما كردار تقصير اين فعل ارتكاب****وان بلنديهاي همت كرد آن امر التزام

اي به دوران تو دولت را رواج اندر رواج****وي به تدبير تو عالم را نظام اندر نظام

در ازل ذيل جلالت از غبار خود كشيد****سرمهٔ اميدواري در دو چشم اعتصام

در عبارت آفريني گرنه يكتائي چرا****خلقت خلاق و اقوال تو را نشاست نام

زين شرف كاندر بنان اشرف در جنبش است****تا به زانو مي رود در مشگ كلك خوش خرام

كز لك مژگان خود چشمت برون آرد ز سر****سوي بدبينت اگر بيني به چشم انتقام

در ثنايت معترف گردم به عجز خويشتن****گرنه با طبع من اقبال تو يابد انضمام

سرورا بي جد و جهدي از رياض لطف تو****محتشم را خورد اگر بوي عطائي بر مشام

طوق در گردن غلامي هم شدش پيدا كه هست****در لقب مالك رقاب پادشاهان كلام

ابتدا به در دعا اكنون كه گر سحرست شعر****پيش نازك طبع دارد لذت تام اختتام

تا سپهر پير را در سايه باشد آفتاب****ز اقتصاي وضع دوران سال و ماه و صبح و شام

ظل شاه نوجوان بر فرق فرقد ساي تو****باد چون ظل تو بر فرق خلايق مستدام

قصيده شماره 52: ايا صبا برسان تحفهٔ درود و سلام

ايا صبا برسان تحفهٔ درود و سلام****ز كمترين خلايق به بهترين انام

پناه ملك و ملل پاسبان دين و دول****جهان علم و عمل كاشف حلال و حرام

سمي صدر رسل هادي جميع سبل****سر رئوس امم تاج تارك اسلام

خدايگان صدور جهان كه در آفاق****صدارت از شرفش در تفاخر است مدام

بگو ولي به زباني كزو اثر بارد****كه اي جلال تو را جلوه در لباس دوام

غلام بي

بدلت محتشم كه خواند اول****بر آسمان ملكش زيب و زينت ايام

بر او زمين وسيع آخر آن چنان شد تنگ****كه گشت شيرهٔ جان در تنش فشرده تمام

نه پاي راه نوردي كه در گشايش كار****ره اميد به دستش دهد گشايش كام

نه يك سرو تن فردي كه سوي حاتم طي****كند به كبر نگاه و كند به ناز خرام

اگر چه گه گهش از شاخسار اين دولت****سبك بهاثمري تازه مي كند لب و كام

ولي ز گلشن جود شهش ز بخت زبون****نسيم لطف تمامي نمي رسد به مشام

كه چون دهد به تنعم دماغ را ترطيب****شود ز فيض پذيراي صد هزار الهام

درين زمان كه غم انگيز گشتنش مي كرد****زمانه بادهٔ عيشي كه ريختش درجام

همان رحيق روان كلام مولي بود****كه بود هم طرب آغاز و هم نشاط انجام

كلام ني كه زلالي بديع سلسله اي****طراز دوش امم گوشوار گوش گرام

زهر دوا و مصرع آن گشته از فصاحت باز****دري جديد به روي دل ذوي الافهام

به مرده خضر كلامش چو داد آب حيات****حديث زيره و كرمان ز كلك خوش ارقام

چنان نمود كه شيرين تكلمان ظريف****نبات را به تكلف نهند حنظل نام

ز فيض ابر مقالت چو مستفيض شدند****به قدر جوهر ادراك خود خواص و عوام

ز سرزمين فصاحت روايح گلها****بسيط روي زمين را فرو گرفت تمام

در آن خجسته زمين هر غزل غزالي بود****به طبع مستمع از مردم آشنائي و رام

در آستين بودش دست صنع هر كه ز لفظ****لباس برقد معني برد به اين اندام

بزرگوارا دارم دلي و صد اميد****جهان مدارا دارم لبي و صد پيغام

كه هست از مدد منعم غني و قدير****كريم عام كرم واهب جميع مرام

بلاي فقر درين عهد در تزلزل صرف****صلاي جود درين دور در ترقي تام

مرا به طبع ز

اشباه خود تفاوت خاص****تو را ز لطف به امثال من توجه عام

بود بعيد كه عرش مكان من نرسد****در ارتفاع به فرش مقام هيچكدام

ازين بعيدتر اين كاندرين بساط وسيع****مهام را به يد قدرت شهيست زمام

كه در نوازش و دريادلي و زربخشي****هزار حاتمش از روي نسبت است غلام

مضيق است زمان اي زمان مزين ساز****صحيفهٔ سخنت را به مهر ختم كلام

براي دولت دير انتقال تا يابد****دعا به ذكر ثبات و دوام استحكام

ز پايداري اقبال باد مستحكم****صدارتت به ثبات و جلالتت به دوام

قصيده شماره 53: اي جهان را به دولت تو نظام

اي جهان را به دولت تو نظام****آسمان را به خدمت تو قيام

نقطهٔ پاي كبرياي تو راست****حيز افزون ز ساحت اوهام

آتش قهرت ار زبانه كشد****چون سپند از فلك جهند اجرام

گر شكوهت مكان طلب گردد****پا ز حيز برون نهند اجسام

كرده رايت براي راه صواب****بر سر بختي زمانهٔ زمام

گر نه سررشته در كف تو بود****بگسلد توسن سپهر لجام

تيغ كه آيين اوست خونريزي****مانده در عهد تو به حبس نيام

صعوه در دور تو اسير عقاب****باز در عهد تو اسير حمام

گر زند بانگ بر جهان غضب****جهد از بيم تا عدم بدو گام

ور دهد مهلت زمان كرمت****پا به ذيل ابد كشد ايام

آيد از همگنان خصايص تو****صمديت گر آيد از اصنام

سگ كوچكترين غلام تو را****مهتران بندهٔ آن دو بنده غلام

كه در آفاق ديده از حكما****دين پناهي كه بهر نفي حرام

در ميان لاي نفيش ار نبود****غير اسمي نماند از اسلام

افتخار قبيلهٔ آدم****شاه بيت قصيدهٔ ايام

آصف جم صفات قاسم بيك****راي لقمان ضمير خضر الهام

عامل كارخانهٔ رزاق****قاسم روزي خواص و عوام

كمترين پاسبان او كيوان****كمترين تيغ بند او بهرام

بهر طي ره ستايش او****اگر امروز تا به روز قيام

دريد كاتبان هفت اقليم****بر صحايف قدم زنند اقلام

طي نگردد ره آن

قدر كه بود****كلك را در ميانه اقدام

اي پي طوف بارگاه شما****بسته خلق از چهار ركن احرام

من كوته قدم ز طول امل****به صد اميد و صدهزار مرام

دو خزانه در از كلام بديع****هر دري گوشوار گوش گرام

كردم ارسال از عراق به هند****بعد ابلاغ صد درود و سلام

كه نثار دو بارگه سازند****حاملانش به اهتمام تمام

دو معاذ خلايق آفاق****دو معز مفاخر ايام

يكي از عين قدر قبلهٔ خاص****يكي از فرط فيض كعبهٔ عام

قصه كوته خلاصه دوسرا****مجلس شاه و محفل خدام

وز خداوند خود اميدم بود****كه نهد حكمتش به دقت تام

دست بر نبض كار اين بي كس****گوش بر شرح حال اين گمنام

تا مزاج سقيم مطلب من****صحتي تام يابد از اسقام

يعني از مال طفلم آن چه بود****در دكن پيش بد ادايان وام

به نخستين اشاره اي كه كند****بستانند چاكران عظام

بلكه با آن به لطف ضم سازد****صله اي از شه بزرگ انعام

باري آنها فتاد در تعويق****از تقاضاي بخت نافرجام

اين زمان از كمال لطف و كرم****اي خجل از مكارم تو كرام

بهر عرض كلام من يملك****اي سخنهاي تو ملوك كلام

به زكات قدوم فيض لزوم****وقت فرصت به بزم شام خرام

در ميان مهم من نه پاي****ساز كار مرا نظام انجام

گر نه پاي تو در ميان باشد****نرسد كار عالمي به نظام

نيست مخفي ز عالم و جاهل****كه به توفيق خالق علام

مي تواند نهاد حكمت تو****نرمي موم در مزاج رخام

مي تواند شد از تصرف تو****نطفهٔ تغييرياب در ارحام

پس مهمات محتشم هرچند****گشته باشد ز بي كسي ها خام

دور نبود كه پيش تدبيرت****گردد آسان ترين جملهٔ فهام

متصل خواهم از خدا كه به دهر****ز اتصال ليالي و ايام

بس كه عهدت شود طويل الذيل****سر برآرد ز جيب صبح قيام

قصيده شماره 54: ز تاب مشگل اگر نگسلد رگ جانم

ز تاب مشگل اگر نگسلد رگ جانم****كه كار تنگ شد از پيچ و تاب دورانم

نمي رود

به جنان پاي كس به اين تعجيل****كه دست من ز جنون جانب گريبانم

بجاست پردهٔ گوش فلك كه بسته هنوز****درون سينه به زنجير صبر افغانم

جهان ز فتنه چه دارد خبر كه در بند است****هنوز سيل جهانگير چشم گريانم

ستون كوه سكون بناي صبر مرا****خلل مباد كه صد هزار طوفانم

عجب اگر نزند روح خيمه جاي دگر****كه سخت رفته ز جا جسم سست بنيانم

اگر بهم زنم از كين هزار سلسله را****عجب مدان كه چو زلف بتان پريشانم

ازين بدتر گله اي نيست از زمانه مرا****كه برده ريشه فرو در زمين كاشانم

ز بس نفاست ذاتي كه خلق كاشان راست****من از صفات زبون ننگ شهر ايشانم

به من تراوش نزلي كه لطف ايشان راست****نزول آيت بيزاريست در شانم

ازين ملك صفتان نفيس فطرت نيست****يكي كه آورد اندر شمار انسانم

در اين ميانه من پست فطرتم خزفي****كه منتظم شده در سلك درو مرجانم

شود نصيب كه دامان سلك گوهرشان****ز گرد صحبت جان گاه خود بيفشانم

بزرگ اين همه گر خلق مشفق خلقيست****به حاجتي من اگر در زمانه درمانم

برآورد به طريقي كه عقل ماند مات****ولي غبار ز جسم و دمار از جانم

درين بلا كه منم با وجود ضعف قوا****به جز جلاي وطن نيست هيچ درمانم

مرا كه دل كشد آزار رنج ويراني****ازين چه سود كه خوانند گنج ايرانم

مراست در ملكوت آشيان و همت پست****به خاك تيره در اين ملك كرده يكسانم

ز حمل جور من اين جا ذليل در همه جا****عزيز پادشهان حاملان ديوانم

اگر به هند روم طوطيان ذخيره كنند****جهان شكر از ريزه چيني خوانم

و گر به چين كنم آهنگ نقش ماني را****كشد به خاك سيه كلك عنبرافشانم

ور انتخاب كنم از جهان خراسان را****كسي نبيند از اعدا دگر هراسانم

و گر به خاك سياهم كشد

زمانه هنوز****ز سرمه بيش بود قدر در صفاهانم

ز شاك شوق كشندم به پا خزاين لعل****اگر به خواب ببيند در بدخشانم

كشند رنج ستورانم از كشيدن گنج****اگر نصيب ز ايران برد به تورانم

به هم نمي رسد از شغل طرفةالعيني****چو چشم فكرت من چشم عيب جويانم

به سحر طبع مهندس اگر كنم هنري****كه چشم دهر شود تا به حشر حيرانم

ز لفظشان نرسد شهد بارك الهي****به كام طوطي خوش لهجه زبان دانم

ور از زبان سخني سر زند كه بايد شد****به حكم عقل از آن اندكي پشيمانم

كنند نسبت چندان خطا به من كه مگر****به كفر كرده تكلم زبان ايمانم

اگر شوند ز تعليم عندليب زبان****هزار مرغ زبان بسته در گلستانم

همين كه در سخن آيند از كمال غرور****كنند نام زبون لهجه و بد الحانم

حجاب يك دوكسم گشته بس كه دامنگير****ز داغ كاري خامان كشيده دامانم

رسد چو كار به اين كان حجاب هم برود****چه شعله ها كه برآيد ز سوز پنهانم

من از ستايش اشراف ملك اين ديدم****كه رفته رفته سيه گشت روي ديوانم

هنوز با دل پرداغ و سينهٔ پردرد****زبان پر خطر خويش را نگهبانم

ز تاب رنگ بگرداند آفتاب آن روز****كه من ز دفتر عزت ورق بگردانم

غرور غفلتشان بين كه ايمنند به اين****كه در نيام شكيب است تيغ برانم

اگر چه نرم كمان آفريده اند مرا****گذار مي كند از سنگ خاره پيكانم

به بي گزندي من نيست هيچ انساني****ولي دمي كه دمم گرم گشت ثعبانم

مرا به تيغ زبان رنجه كردن آسان نيست****كه قتل عام جهانيست كار آسانم

گرفته ام دو جهان در هنر وليك هنوز****برون نيامده الماس ريزه از كانم

اگرچه كرده خدا شير بيشه سخنم****از آن ستمكش خلقم كه كند دندانم

به دامن كسي از من نمي نشيند گرد****اگر كند ز مذلت به خاك يكسانم

بدين كه سنگ

گران نيست در ترازوي هجو****چه ارزن از سبكي كرده اند ارزانم

اگر به فرض زنم لاف كز جميع جهات****منم كه زينت و زيبت جهات و اركانم

ور از يكانگي فطرت آورم به زبان****كه كرده واحد يكتا وحيد دورانم

و گر بلند بگويم كه از بلندي نظم****رسيده نوبت زدن بر ايوانم

و گر ملوك سخن را به گردن از دعوي****كنم كمند كه مالك رقاب ايشانم

كه مي زند در انكار اين ز دشمن و دوست****به غير من كه ز خود كمتري نمي دانم

حرف ن

قصيده شماره 55: صد شكر كز شفاي شهنشاه كامران

صد شكر كز شفاي شهنشاه كامران****نوشد لباس امن و امان در بر جهان

از كسوت كسوف برون آمد آفتاب****وز قيروان كشيد تتق تا به قيروان

ماهي كه يك دو مرحله آمد فرو ز اوج****بازش نشانده است ولايت بر آسمان

نجم سپهر سلطنت آن رجعتي كه داشت****با استقامت ابدي يافت اقتران

شهباز اوج ابهت از باد تفرقه****دل جمع كرد و شد متمكن بر آشيان

نخل بزرگ سايه بستان سروري****رو در بهار كرد و برون آمد از خزان

چابك سوار عرصهٔ اقبال زين نهاد****بر خنگ كامراني و شد باز كامران

در ساحت وجود شه كامياب شد****صحت گران ركاب و تكسر سبك عنان

از بهر زيب دادن اورنگ خسروي****شد بارگه نشين ملك پادشه نشان

طهماسب پادشاه كه پيش درش به پاست****صد پاسبان همه ملك و پادشاه و خان

شاهنشهي كه گشت ازو پاي كاينات****در شاه راه مذهب اثني عشر روان

فرمان دهي كه رونق دين محمدي****داد آن چنان كه بود رضاي خدا در آن

زنجير عدل بسته چنان كه اعتماد پاس****دارد شبان به گرگ ستم پيشه عوان

در جنب كاخ رفعتش افتاده بس قصير****اركان قصر قيصر و ايوان اردوان

نوشيروان كجاست كه بيند كمال عدل****طغرل تكين كجاست كه بيند علوشان

در پاي باد پاي مرادش هميشه چرخ****گوئيست سر نهاده

به فرمان صولجان

با قوت قضا نكند رخنه در هوا****كز بي نفاذ او بجهد تيري از كمان

روز دغا چو پاي در آرد به رخش كين****گوش فلك گران شود از بانگ الامان

وقت سخا چو دست برآرد به كار بذل****در يك نفس دمار برآرد ز بحر و كان

يك فرد آفريده خدا كز ترحمش****غرق تنعمند درين تيره خاكدان

چندين هزار مفلس و محتاج و بينوا****چندين هزار عاجز و مسكين و ناتوان

داده است ذوالجلال به شخص جلالتش****تشريف عمر سرمدي و عز جاودان

هر يك نفس ز عمر ابد اقتران وي****روح جديد مي دمد اندر تن جهان

امن و امان عالم كون و فساد راست****آن خسرو زمين و زمان تا ابد ضمان

خواهد نهاد غاشيه مدت حيات****آن شهسوار بر كتف آخرالزمان

تخت بلند پايه بنو زيب ازو چه يافت****بخت جهان پير دگر باره شد جوان

دشمن كه بسته بود به قصد جدل كمر****فتح آمد از كنار و زدش تيغ بر ميان

هركس كه دعوي فدويت به شاه داشت****گر بود از ته دل و گز از سر زبان

چرخ از دو روزه عارضه آن جهان پناه****در دوستي و دشمنيش كرد امتحان

تا دشمنان آن ملك و انس و جان شوند****از ياس پشت دست گران جيب جان دران

دستي ز غيب آمد و صد ساله راه بست****سدي ميان دست و گريبان انس و جان

يارب مباد عهد شبان دگر نصيب****آن گله را كه موسي عمران بود شبان

شكر خدا كه تخت خلافت ز فر شاه****باز از زمين رساند سر خود بر آسمان

شكري دگر كه از اثر صدق اين خبر****زد تير مرگ بر دل اعدا خبر رسان

وز لطف بر جراحت ما مرهمي نهاد****كاسوده گشت از آن دل و آرام يافت جان

معمورهٔ جهان كه نبود ايمن از خطر****بخشيد از

انقلاب زمان ايزدش امان

شكر دگر كه در حرم آن جهان پناه****ضايع نگشت خدمت معصومهٔ جهان

زهرا ز هادتي كه ندادست روزگار****شهزاده اي به طاعت و تقواي او نشان

مريم عبادتي كه سزد گر سپهر پير****سجاده اش به دوش كشد همچو كهكشان

بلقيس روزگار پريخان كه روزگار****از صبر بر مراد خودش ساخت كامران

واندر تن مباركش از محض لطف كرد****جاني دگر ز صحت شاه جهانيان

وان سيل غم كه در پي آن شاه زاده بود****از وي گذشت و شد متوجه به دشمنان

وان آتشي كه مضطربش داشت چون سپند****ابر كرم ز غيب برو شد مطر فشان

تابنده باد در دو جهان كوكبش كه هست****شاه سپهر كوكبه را شمع دودمان

عمرش دراز باد كه تدبير صايبش****دولت سراي شاه جهان راست پاسبان

وقتست كز نتايج اقبال بشنوند****اهل زمين دو تهنيت از آسمانيان

مفهوم عام تهنيت اول آن كه رفت****بيرون ز طالع شه صاحبقران قران

در عرصه اي كه بود عنان خطر سبك****زان شهسوار گشت ركاب ظفر گران

بر ضعف پشت كرد و به قوت نهاد روي****دين نبي به عون خدا ز آن خدايگان

بستان شرع مرتضوي زاب تيغ وي****شاداب شد چنان كه سبق برد از جنان

مضمون خاص تهنيت ديگر آن كه شد****قرباني براي شه آماده بي گمان

كز وي جسيم ترغنمي در بسيط خاك****دوران نداده بود به دورانيان نشان

آري براي دفع بلاي شهي چنين****دهر احتياج داشت به قرباني چنان

وآن اضطراب كشتي او در ميان خوف****تسكين پذير گشت وشد از ورطه بر كران

در چارماهه خدمت خود در طريق صدق****صد ساله راه بيشتر آمد ز همگنان

در خيرهاي مخفي و طاعات مختفي****كاري كه داشت ساخت ز معبود غيب دان

ايزد براي حكمتي از نور فاطمه****كرد آن ستاره بر فلك احمدي عيان

وز بهر خدمتي كه نيامد ز دست غير****داد اين يگانه را به شه

پادشه نشان

منت خداي را كه دل شاه دين پناه****آيينه است و نيست درو صورتي نهان

تابيده بر ضمير همايونش از ازل****نوعي كه بوده صورت اخلاص اين و آن

شاها غلام ادعيه خوان تو محتشم****كز به دو فطرت آمده مداح خاندان

واندر صفات كوكبه پادشاهيش****سي سال شد كه كلك به ناله است در بنان

وز بهر جان درازي نواب كامياب****كوته نمي كند ز دعا يك زمان زبان

امروز پاي باديه پويش روان چو نيست****كايد دوان به سجده آن خاك آستان

بهر يگانه پادشه خود كه در دو كون****فرض است شكر سلطنتش بر يكان يكان

هر لحظه مي كند ز دعاهاي بي ريا****صد كاروان به بارگه كبريا روان

يارب به صفدري كه اگر اتصال شرق****خواهد به غرب واسطه برخيزد از ميان

كز بهر استقامت دين ساز متصل****اين سلطنت به سلطنت صاحب الزمان

قصيده شماره 56: رايت فتح جديد گفت شه كامران

رايت فتح جديد گفت شه كامران****داور نصرت قرين خسرو صاحبقران

حمزهٔ ثاني كه كرد صيت جهانگيريش****گام خبرها سبك گوش فلكها گران

مژدهٔ اقبال او شد متحرك جناح****پيش رو صد هزار مرغ بشارت رسان

دهر به يكدم چنان شد متغير كه گشت****ظلم مبدل به عدل فتنه به امن و امان

كشتي عالم كه داشت صد خطر اندر قفا****او به كارش رساند يك نفس اندر ميان

شخص اجل آنچه داشت در پس دندان صبر****گفت با اعداي خويش او به زبان سنان

روز مصافش چو خصم در جدل و انقياد****كرد به خود مشورت با دل و جان طپان

حوصله يك بار اگر گفت بگو القتال****واهمه صد بار بيش گفت بگو الامان

وقت فرس تاختن ميفكند بر زمين****زلزله انگيزيش غلغله در آسمان

مي برد از اژدها افعي رمحش سبق****مي دهد از ذوالفقار شعلهٔ تيغش نشان

چون كشش شست او پشت كمان خم كند****جان ز جسد رم كند تير همان در كمان

لنگر صبر و سكون

بگسلد از اضطراب****گوي زمين در كفش بيند اگر صولجان

روز مصافش كند حلقهٔ زه گير را****كوچهٔ راه گريز پيل بزرگ استخوان

خصم به قدر الم گر بخروشد شود****پنبه گوش فلك نقطهٔ غين فغان

شوق بلند آرزو تا به جنابش رسد****خواسته از نه فلك آلت يك نردبان

دور دو شه در ميان گشت به او منتقل****با دو جهان عدل و داد دولت طهماسب خان

شاه قزلباش اگر راه فدائي دهد****گرد سرش پر زند روح قزل ارسلان

تا كرم و عدل او نوبت شهرت زدند****سخرهٔ عالم شدند حاتم و نوشيروان

روز كم احسانيش نشئه دريا دلي****گرد برآرد ز بحر دود برآرد ز كان

اي مترشح سحاب كز تو و دوران تو****ملك جهان خرم است خلق جهان شادمان

آن چه تو كردي نبود مدركه را در خيال****بلكه گذر هم نداشت واهمه را در گمان

تا به ميان آمدي با سپه عدل و داد****ظلم سپاهي نهاد پا ز ميان بر كران

رخنه گر ملك را زود كشيدي به خاك****ورنه كجا مي گذاشت خاك درين خاكدان

نقش حيل را بر آب فايده هائي كه كرد****روبه كج باز رنگ پنجهٔ شير ژيان

تيغ تو داسيست تيز كز مدد موج خون****از رخ خصم خجل مي درود زعفران

كين تو صد خانه داد بيش به باد فنا****خوش اثر نيك داد كينهٔ اين خاندان

ظل تو عالم گرفت گرچه نيفتد به خاك****سايهٔ پروسعت از مرغ بلند آشيان

باد مرادي كه هست عزم تواش پيشرو****بحر سپر مي كند كشتي بي بادبان

چرخ ز پستي خورد كوب ز سم ستور****موكب جاه تو را گر رود اندر عنان

رستم زور آزما باز نبندد كمر****زور تو را گر شود در صدد امتحان

هم ز تلاشت بود پيل دمان را خطر****هم ز مصافت رسد شير ژيان را زيان

چشم جدل ديدگان ديده به

عين اليقين****با ظفر حيدري تيغ تو را توامان

تيغ تو كز خون خصم قطره چكان آمده****گلشن فتح تو راست شاخ گل ارغوان

چرخ زبردست اگر با تو فتد در تلاش****بر كمرش بگسلد منطقهٔ كهكشان

عظم تو گنجد در آن ليك چه در قطرهٔ بحر****گر به مكان ضم شود مملكت لامكان

قبله معين نبود تا به زمان تو گشت****بر دو جهان فرض عين سجدهٔ يك آستان

شعشعه را گر كند روي تو مشرق فروز****صد چوبت خاوري سر زند از خاوران

مشعله را گر كند حسن تو مغرب طراز****از عدم آفتاب شام نگردد عيان

گرم به خورشيد اگر بنگري از تاب تو****در ظلماتش كنند مهر پرستان نهان

دهر عليل تو شد خسته عيسي طبيب****خلق ذليل از تو گشت گلهٔ موسي شبان

ضابطه تا دم به دم رو به ترقي نهد****بهر جهان لازم است پادشه نوجوان

گويم اگر كرده است كار مسيح افعي****وجه بپرس و بنه سمع تهور بر آن

كرد مسيحا اگر در بدن مرده روح****در جسد ملك كرد افعي رمح تو جان

گر نه اجل را يكي داشته بودي به كار****جود تو دادي به خلق عمر ابد رايگان

خسرو هند ار دهد خط به غلامي به تو****بي طلب از چين رود باج به هندوستان

اي ملك نامدار سايهٔ پروردگار****دادگر كامكار پادشه كامران

گر نشدي بهر فتح قفل جهان را كليد****رمح تو كشورگشا تيغ تو گيتي ستان

ور نه ز فتح تو و رفع مخالف شدي****دفع پريشاني از خاطر كاشانيان

آن چه ز ايشان رسيد و آن چه بر ايشان گذشت****حرف به حرف آمدي كلك مرا بر زبان

اول از آن ظلم عام ديگر از آن قتل خاص****وان حركتها كه گشت باره از آن سر گران

فرض شمردن دگر سنت ابن زياد****بر لب لب تشنه ها بستن آب روان

غارت و

قتل دگر در دم تسخير شهر****كز تف اين فتنه خاست دود ز صد دودمان

الغرض اينها كه شد نيست از آن هيچ باك****كز شفقت گستريست لطف تو تن خواه آن

از همه آن به كه هست در عقب از عهد تو****اين غم ده روزه را خوش دلي جاودان

پادشها سرور اگر ز طواف درت****از دگران باز ماند محتشم ناتوان

واسطه اين است اين كز ستمش كرده است****دهر بليت گمار چرخ اذيت رسان

خسته و مشكل علاج كم زر و پر احتياج****راجل بي دست و پا مفلس بي خانمان

ور ز شعف كرده است مرغ تمنايش را****بيشتر از بيشتر گرد سرت پر زنان

از شعراي زمان داد گرا يك كس است****عابد شب زنده دار قاري و اورادخوان

پاس خود اندر دعا از دي وي جو كه نيست****ملك بقاي تو را بهتر ازين پاسبان

اي شه فرمانروا كز قروق حكم تو****نيست عجب گر شود حكم قضا ناروان

پادشهان در جهان حكم روان تا كنند****پاي جهان گرد باد حكم تو را در جهان

قصيده شماره 57: بود به چنگ درنگ جيب مهم جهان

بود به چنگ درنگ جيب مهم جهان****تا به ميان زد قضا دامن آخر زمان

در طبقات ملوك پادشهي برگزيد****تيغ زن و صف شكن شيردل و نوجوان

خوانده ز آيندگي خطبهٔ پايندگي****بسته ز پايندگي راه بر آيندگان

خسرو مهدي ظهور كز نصفت گستري****ريشه دجال ظلم كند ازين خاكدان

پادشه نامدار كز ازل از بخت داشت****منت هم ناميش حمزهٔ صاحبقران

آن كه در آغاز عمر گشت به تاييد حق****ملك و ملل را حفيظ امن و امان را ضمان

فرش نگارنده اش چهرهٔ حور پري****سده فشارنده اش جبههٔ خاقان و خان

ساقي بزمش به بذل تاج به فغفور بخش****صاحب قصرش به حكم باج ز قيصرستان

وانكه چو شد دهر را واسطهٔ دفع شر****گشت قوي خلق را رابطهٔ جسم و جان

ميوه چش

باغ او ذائقهٔ حسن و ناز****نازكش داغ او ناصيهٔ انس و جان

رشحهٔ فيضش كشد زر ز مسامات ارض****تا با بد مشنواد بوي بهار اين خزان

حكمت او چون كند آتش تدبير تيز****باز تواند گرفت مال صعود از دخان

نال قلم گر شود از كف حفظش علم****چرخ تواند زدن بر سر آن آسمان

موي اگر پل شود در كنف حفظ وي****تا ابدش نگسلد پويه پيل دمان

بس كه به سر گشته است چرخ بگرد درش****آبله بر فرق سر يافته از فرقدان

تا رودش در ركاب چرخ طويل انتظار****بر كنفش شد كهن غاشيهٔ كهكشان

گر به جهان افكند مصلحتش پرتوي****پرتو مهتاب را صلح فتد با كتان

بهر تو طاعت تمام جبهه و لب مي شود****مي رسد از رهروان هرچه بر آن آستان

حكمتش اندر خزان بيشتر از سرخ بيد****سازد و بيرون كشد خون ز رگ زعفران

بگذرد از خاره تير گرچه در اثناي كار****نرم كند مشت او مهرهٔ پشت كمان

مادر جود از سخا حامله چون شد فتاد****با كرم حيدري همت او توامان

اي به صلابت سمر وي به سياست مثل****وي به شجاعت علم وي به مهابت نشان

از تو كه سر تا قدم شعلهٔ سوزنده اي****نايرهٔ مركز فتاد دايرهٔ عظم و شان

شيهه شبديز تو سينهٔ رستم خراش****نيزهٔ خون ريز تو آتش جرات نشان

نور ضميرت كه تافت بر صفت ماه تاب****شد به كتان هم مزاج پردهٔ راز نهان

از اثر نار بغض يافته مانند مار****خصم تو بر زير پوست آبله بر استخوان

كاه تو با كوه خصم سنجد اگر روزگار****سايه به چرخ افكند پايهٔ كوه گران

عهد تو تا زودتر روي به دهر آورد****سيلي سرعت كند رنجه نشاي زبان

چرخ گري را اگر پاس تو گردد حفيظ****با دل جمع ايستد بر سر نوك سنان

گر به شتابندگان نهي

تو گردد دچار****پاي صبا را نخست رعشه كند تاروان

تنگ قبا شاهديست عزم تو گوئي كه ساخت****قدرت پروردگار كاستش اندر مكان

زور تخلخل اگر عرصه نكردي وسيع****تنگ فضائي بدي بر تو فضاي جهان

دشمن از ادبار اگر در ره رمحت فتد****آيد از اقبال تو كار سنان از بنان

پيش كفت دوده ايست صرصري اندر قفا****هرچه ازل تا ابد كرده بهم بحر و كان

آن كه تو را مدعاست تير جگر دوز تو****منكر شان تو را ساخته خاطر نشان

ز آفت بخت نگون خصم تو را در مزاج****غير گل گرد ميخ نشكفد از زعفران

كعبه كوكب كه هست راه دو عالم درو****صد ره و يك مشتريست هر ره و صد كاروان

گر به زمين بسپري نعل سمند جلال****آينه داني شود سربه سر اين خاكدان

بارهٔ خورشيد را هر سحري مي كنند****بر زبر چرخ زين تا كشي اش زير ران

ليك به روي زمين از حركات سريع****داردش اندر سبل رخش تو سيلاب ران

شايدش از پويه خواند كشتي درياي خشك****عزمش اگر كوه را بگذرد اندر كمان

چنبر چرخش برون بفشرد ار وقت لعب****بر كفل اندازدش سايهٔ دوال عنان

صبح گرش سر دهي بگذرد از ظهر چاشت****بس كه ز همراهيش باز پس افتد زمان

در كفلش چون كشند از حركاتش زند****طعنه به بال ملك دامن بر گستوان

گر بكند كام خويش تنگ به حيلت گري****باشد از امكان برون تاختنش بر مكان

كاسهٔ سمش هزار كاسهٔ سر بشكند****بانگ هياهوي رزم بشنود ار ناگهان

نيك توان يافتن صنعت او در يورش****ليك از ابعاد اگر رفت تناهي توان

جامه قطع مكان دوخته هركه كه كس****بر قد صد ساله راه بوده رسانيم آن

بس كه سبك خيزيش جذب كند ثقل وي****بر شمرد بحر را در ره هندوستان

خلقه حاتم كند مس سراپاي وي****مرد برو گر

زند هي ز پي امتحان

با كفل همچو كوه دانهٔ تسبيح را****رشته شود وقت كار آن فرس كاروان

باد ز پس ماندگي پيش فتد هم گهي****گرد جهان گر بود در عقب او دوان

در ره باريك كرد پويهٔ او بي رواج****كار رسن با زر ابر زير ريسمان

بر زبر چار سم كرده سبك خشكيش****از ره او گاه گاه نيم بلالي عيان

چون شده آن تيز گام هم تك باد صبا****يافته حسن زمين كام صبا را گران

خنك فلك را اسمش داغ نهد بر سرين****گرچه ز سطح زمين پا ننهد بر كران

باشد اين شهسوار بهتر ازين صد هزار****توسن فربه سرين تازي لاغر ميان

من كه زبان جهان در ازلم شد لقب****در صفتش خويش را يافتم الكن زبان

دادگرا سرورا شيردلا صفدرا****گرچه درين دولتست محتشم از مادحان

ليك به شغل دعا است آن قدرش اشتغال****كز صفتش عاجز است صاحب طي لسان

پاس حياتش بدار ز آن كه بحر ز دعا****حفظ و نگهبانيست ختم بر اين پاسبان

طول ز حد شد برون به كه سخن را كنون****ختم كند بر دعا كلك مطول بيان

ملك جهان تا رود بر نهج رسم دهر****دست به دست از ملوك اي شه كشورستان

از اثر طول عهد مهد زمين را ز تو****كس نستاند مگر مهدي صاحب زمان

قصيده شماره 58: اي دهر پير عيش ز سر گير كاسمان

اي دهر پير عيش ز سر گير كاسمان****مهد زمين سپرد به داراي نوجوان

اي چرخ خوش بگرد كه خوش بي درنگ گشت****دوران به كام شاه جوان بخت كامران

اي دور پاي بر سر اندوه زن كه زد****عيش ابد صلا به خدير جهان سنان

خرم شو اي بسيط زمين كاين بساط شد****موكب نشين خسرو آخر زمانيان

جمشيد مصطفي سير مرتضي لقب****باج سر جهان سر چندين خدايگان

يعني ولي والا اعظم نظام شاه****شاه يگانه ناظم منظومهٔ زمان

صاحب نگين تاج

ور مملكت گشا****مسندنشين تخت ده پادشه نشان

شاهنشهي كه خطبهٔ فرماندهي چه خواند****بستند از محاكمهٔ فرمان دهان دهان

خورشيد اگر صعود كند صدهزار قرن****مشكل اگر به نعل سمندش كند قران

وز پويهٔ نعل اگر فكند رخش همتش****بر غرفهٔ فلك شكند فرق فرقدان

در باغ اگر عبور كند باد هيبتش****كس برگ ارغوان نشناسد ز زعفران

در دل اگر عبور كند صيت صولتش****از هول بشكند قفس جسم مرغ جان

اي بر در سراي تو هر صبح آفتاب****تا شام كرده فره چراني ملازمان

از كبر حاجيان تو پهلو تهي كنند****يابند اگر به پادشه انجم اقتران

مخفي تواند از تو شدن حال خلق اگر****ذرات از آفتاب تواند شدن نهان

در بطن پشه پيل تواند شدن مقيم****گنجد اگر سكون تو در ساحت مكان

دريا درون قطره تواند گرفت جا****گر جا كند جلال تو در جوف آسمان

كوته كند چو عدل تو پاي ستم ز ملك****دزد دراز دست كند حفظ پاسبان

آفاق حارسا ملكا ملك وارثا****اي هم به ارث و هم به حسب شاه و شه نشان

هست اين قصيده تحفهٔ ثالث كه من به هند****با صد هزار گنج دعا كرده ام روان

اين بار خود مراد من اندك حمايتي ست****از لطف شه كه هست به از گنج شايگان

هم گشته ام به اين صله قانع كه درد كن****از من قراضه اي كه بود نزد اين و آن

گردد به يك اشاره نواب كامياب****واصل به قاصدان من تيره خان و مان

هم گفته ام كه هرچه از آن جانب آورند****اين جا برسم جايزه آرند در ميان

استغفرالله اين چه سخنهاست محتشم****نطق فضول را ببر از خامشي زبان

قانع شدن به كشوري از خاتمي چنين****كفر است كفر مشرب اهل كرم بدان

گر برد بهر ازو صله گيري چنان كه برد****كز آب بحر مورچه اي تر كند دهان

شاها درين

قصيده نبودي اگر مرا****تعجيل قاصدان سبب سرعت لسان

در سلك نظم از سر فكرت كشيدمي****صد در كه كس نيافتي اندر هزار كان

اين طاعت ارچه نيك نكردم ادا ولي****شد در قضا نمودن آن طبع من جوان

گر مرگ امان دهد بفرستم به درگهت****هر در كه مانده در صدف آخرالزمان

قصيده شماره 59: آيت اقبال شد رايت سلطان حسن

آيت اقبال شد رايت سلطان حسن****حمد خداوند را اذهب عناالحزن

آن كه نسيم از درش گر گذرد بر قبور****مردهٔ صد ساله را روح در آيد به تن

آن كه غضب رايتش گر فتد از حلم دور****جان مسيحا زند خيمه برون از بدن

ذات نكو طينتش زينت صد بارگاه****وضع گران رتبتش زيور صد انجمن

شام و سحر روزگار از ره آن كامكار****برده ز دشت صبا عطر به دشت ختن

خواست به نامش كند نوبر گفتار طفل****رفت و بفتاد آن شست زبان از لبن

زندهٔ انفاس او باج خوران مسيح****بندهٔ احسان او پادشهان سخن

از پي وزن نقود كه آن همه صرف گداست****وقف ترازوي اوست سنگ ترازو شكن

پيش رخش گر عقيق دم زند از رنگ خويش****چرخ بتابد به عنف روي سهيل از يمن

تازه تر از شاخ گل بر دمد از قعر گور****گر شنود به روي او كشتهٔ خونين كفن

در ظلماتست ليك بر سر آب حيات****هر دل مسكين كه او بسته به مشگين رسن

لشگريانش همه شير دل و شير گير****عسكريانش تمام پيلتن و پيل كن

سير گه باطنش كو چه صدق و يقين****غوطه گه خاطرش لجه سرو علن

از قدم بنديان بند سياست گسل****بر گنه مجرمان ذيل حمايت فكن

اي به هزار اعتبار كرده تو را كامكار****كام ده دشمنان پادشه ذوالمنن

حلم تو هرجا كه كرد پاي وقار استوار****مي كند آنجا سپند بر سر آتش وطن

معدلتت خسرويست در سپهش هر نفر****تيشهٔ فرهاد گير ريشهٔ

بيداد كن

دست سبك ريزشت دشمن گنج گران****لعل گران ارزشت معدن در عدن

پردهٔ اهل سكان بر فتد از روزگار****چون متحرك شود سرو تو در پيرهن

تا دهي اشجار را لطف خرامش به باد****سرو خرامنده را ساز چمان در چمن

تا سپرد پاي تو راه چمن گشته اند****چهره سپاران باد برگ گل و ياسمن

لطف منت هركه را ناز كي داد وام****بر كف پا مي خورد نيشتر از نسترن

ديدهٔ رخت را در آب ديد و به من برد پي****عقل تنت را به خواب ديد و به جان برد ظن

يوسف عهدي و هست بر سر بازار تو****پرده در گوش خلق غلغلهٔ مرد و زن

حسن تو دارد دو حق بر من محزون كه هست****عشق مرا راهبر عقل مرا راهزن

شمع وصال توراست جان لكن اما دريغ****كاتش اين شمع راست بعد غريب از لگن

عشق كه دارد دو شكل از چه ز وصل فراق****بهر رقيبان پري بهر منست اهرمن

راز من از عشق تو گنج نهان بود از آن****دل بستاند از زبان لب بنهفت از دهن

تا شده ام بر درت از حبشي بندگان****صد قرشي گشته اند بنده و لالاي من

مكتب عشق تو هست مسكن صد بوعلي****طفل سبق خوان در او محتشم استاد فن

چون سخن آرائيم پا به دعايش نهاد****مصرع مطلع نهاد روي به پاي سخن

رايت خورشيد را تا بود اين ارتفاع****آيت اقبال باد رايت سلطان حسن

قصيده شماره 60: باز شد چشم جهان اي بخت خواب آلودهان

باز شد چشم جهان اي بخت خواب آلودهان****صبح دولت مي دمد برخيز زين خواب گران

بالش زير سرت كان مانده از اصحاب كهف****مالشي ده چشم غفلت را و سر بردار از آن

اسب چوبين پاي اميدت كه نقش عرصه بود****تمشيت فرماي دهر از تقويت كردش روان

بهر دفع ظلمت ادبار از ضعف اميد****ماه مي جستي ز اقبال آفتابي شد

عيان

از گشاد بي محل تير تو در صيد مراد****كشتي خوف و خطر گهواره امن و امان

بهر آرام تو گشت از جنبش باد مراد****از كمان بد جست اما نيك آمد بر نشان

هم طرب شد كوه لنگر هم تعب شد تيز پر****هم فلك شد دادگستر هم قدر شد مهربان

بزم عشرت گرم گرديد از شراب بي خمار****باغ دولت سبز گرديد از بهار بي خزان

چرخ كجرو از جفا برگشت و زير گشتنش****شد برون تاب غريب از رشتهٔ باريك جان

از زبان هاتفي دوشم به گوش دل رسيد****كي ز بار غصه كم جنبش تر از كوه گران

خيز و عازم شو در استقبال اقبال ابد****خيز و جازم شو در استيفاي حظ جاودان

كاين زمان رو در تو دارد دولت روي زمين****اولين دولت نويد خلعت خان زمان

خلعتي ناصره زر وز براي امتياز****با زر و خلعت مسرح استر آتش عنان

از كدامين خان همايون اختر خورشيدفر****آفتاب آسمان سلطنت جمشيدخان

شهريار بختيار ذوالعيار جم وقار****شهسوار نام دار كامكار كامران

عالم افروزنده خورشيدي كه در مسكاب بطن****هر جنين از داغ مهرش بر جبين دارد نشان

گردن افرازنده جمشيدي كه منت مي كشد****از كمند انقيادش گردن گردنكشان

گر شود تيغ آزما در حد تركستان زمين****بر درد جيب زمين تا دامن هندوستان

كرده پشت از برق تيغش بر جهان شير عرين****سوده ناف از باده گرزش بر زمين پيل دمان

گردن شير فلك را بسته از خم كمند****كوهه گاو زمين را خسته از نوك سنان

آورند از يك گريبان سر برون بدر و هلال****روز ميدان چون نهد بر دوش زرين صولجان

پايه اي از قدر او اورنگ و استقلال و عظم****آيه اي در شان او فرهنگ و استيلا و شان

از گشاد شست پر زور قدر تير قضا****بي نفاذ امر او بيرون نيايد از كمان

برخلاف خلق فردا بر

زمين خواهند داشت****چشم از شرم دو شغلش حاتم و نوشيروان

ديده از آلاي او بر سدهٔ والاي خود****خرگه عالي ستونش روي صد گيتي ستان

نيست گوئي عظم او محتاج حيز ورنه چون****ظرف او گيلان تواند بود يا مازندران

هست در آب و گلشن اين نشئه كز شوكت شود****ملك و دين را پادشاه و ماء و طين را مهربان

بس كه جودش مي دهد خاك ذخاير را به باد****خاك بر سر مي كند از دست او دريا و كان

گوشمال از توشمالش خورده خوانسالار چرخ****هر كه اندر جنب خوان نعمتش گسترده خوان

در ميان داوران شد واجب الطلوع آن قدر****كز سجودش جبهه فرسا گشت خور در خاوران

مهر مي بوسد به رسم بندگانش آستين****چرخ مي روبد به طرف آستينش آستان

رعشه بر هشتم فلك در هفت اعضا واقع است****نسر طاير را ز سهم تير آن زرين كمان

با وجود رشگ هم چشمي كه عين دشمني است****نامش از انصاف دارد بر زبان صد مرزبان

هر دعا و هر ثنا كز خلق هفت اقليم كرد****پاي عزم اندر ركاب اول به گيلان شد روان

زور بازوي تصرف بين كه دارد در كمند****گردن خلق جهاني يك جهان اندر ميان

شربت تيغش ز بس كافتاده شيرين مي برند****دوستان جان فدائي صد حسد بر دشمنان

جان فداي دست و تيغ او كه هرگه شد علم****خورد تن وين جرعه آن مي ز استقبال جان

دي ز شوكت بر در ايوان كيوان ارتفاع****آفتابت پرده دارو آسمانت پاسبان

وي به استدعاي فتحت در زواياي زمين****سورهٔ انا فتحنا بر زبان آسمان

فتح و نصرت بندگان شخص فرمان تواند****كار ميفرما به اين فرمانبران تا مي توان

بس كه نهر خون روان كرد از تن ارباب كين****ضربتت چون ضربهاي حيدري در نهروان

بس عجب نبود گر از اشجار گيلان آورند****برگ ها امسال سر

بيرون به رنگ ارغوان

روي دشمن كز مي پندار اول سرخ بود****خنده آور گشته است اكنون به رنگ زعفران

دشمنت داد جلادت داد اما در گريز****گر به اين جلدي بماند مي شود گيتي ستان

پيش دستي كرد در كشتي و غالب نيز گشت****ليك مثل دستيار اولين بر پهلوان

در فنون حرب چون از آگهان كار بود****بر سرش چيزي نيامد جز بلاي ناگهان

غالبا خصمت ندارد ياد غير از چار حرف****كش ميسر نيست انشائي به غير از الامان

در حشر گاهي كه چون صور قيامت مي دريد****بانك رعد آشوب كوست پرده گوش كران

طالب ملك تو را صد ره به آواز بلند****زد قضا بر گوش كاي جذر اصم را توامان

جغد اگر بال و پر سيمرغ بندد بر جناح****كي تواند ساخت در ماواي سيمرغ آشيان

سر ز خاك حشر برنارد ز شرم رزم خويش****گر بگوش رستم دستان رسد اين داستان

اي در اقليم فصاحت گشته از بدو ازل****پادشاه نكته پردازان به طبع نكته دان

گرچه بي مهري و مهر خلق عالم با ملوك****فرع بي لطفي و لطف است آشكارا و نهان

من نه آنم كاندر اخلاص تو ديگر گون كنم****دل به ناكامي و كام اي كامكار كامران

آن كه بود و هست و خواهد بود تا صبح ابد****با تو پيمان دل و ربط تن و پيوند جان

نيست ممكن آمدن از عهدهٔ مدحت برون****جز به عمر نوح و طبع خسرو و طي لسان

من كه جزو خلقتم گرديده طبع خسروي****آن دو حالت نيز مي خواهم ز خلاق جهان

تا به آئين كه آرم جملهٔ شاهان را به رشك****قد مدحت را بيارايم به تشريف بيان

محتشم پايان ندارد مدحت آن شهسوار****باز كش بهر دعا رخش فصاحت را عنان

تا شود دوران ز اقواي قواي ناميه****بر مراد دوستان مجلس فروز بوستان

تا زر بي سكه خورشيد عالم

تاب را****حكم مطلق از زمين و آسمان دارد روان

باد نقد بي غش كامل عيار خسروي****سكه دار از نام جمشيد زمان جمشيدخان

قصيده شماره 61: دميد صبحي و از پرتو دميدن آن

دميد صبحي و از پرتو دميدن آن****به ذره اي نظر افكند آفتاب جهان

چه صبح چهره نمايندهٔ هزار اميد****كه مشكل است بيانش به صدهزار زبان

چه آفتاب بلند اختر سپهر جلال****كه برد طلعت او ظلمت از زمين و زمان

مدار اهل زمين اعتماد دولت و دين****حفيظ ملك و ملل پاسبان كون و مكان

گزيده نسخهٔ لطف اله لطف الله****كه هست آينهٔ صنع صانع ديان

محيط مكرمتي كز درش برد مه و سال****گدا به كشتي چوبين ذخاير عمان

جليل موهبتي كاسمان به دو كشد****زري كه سايل او را بريزد از دمان

يگانه صانع خياط خانهٔ تقدير****بريده بر قد او خلعت بزرگي و شان

نهد به سجدهٔ او هفت عضو خود به زمين****به آسمان اگر ازشان او دهند نشان

چنان به عهد وي امساك شد قبيح كه هست****حرام در نظر عقل روزهٔ رمضان

به زير بال و پر خويش مرغ تربيتش****ز بيضه هاي عصافير شد عقاب پران

رود چو سوي نشان تير دقتش ز سپهر****هزار زه شنود گوش گوشه هاي كمان

چنان كه خاك شناسد خراش تيشهٔ تيز****سخاي دست ودلش بحر مي شناسد و كان

زهي به ذات تو نازنده مسند تكمين****زهي ز عظم تو شرمندهٔ وسعت امكان

ز لطف خويش خدا لطف خويش خواند تو را****تبارك الله از الطاف خالق منان

جوان كننده دوران پير ساخت تو را****هم اتفاقي تدبير پير و بخت جوان

به خال چهرهٔ زنگي اگر نظر فكني****شود ز مردمي انسان ديدهٔ انسان

زينت ارچه مقام است ليك بالنسبة****تو آتشي و كواكب شرار و چرخ و خان

جهان مدار از بس كه شرمسار تو را****به دوش زانوم از جبهه مانده بار گران

بزرگوارا از بس به زير بار توام****ز

انحنا شده جيبم مصاحب دامان

زمانه راست چنين اقتضا كه گوهر مدح****ز قدر اگر چه بود گوشوار گوش جهان

به صد شعف چو ستاند ز مادحش ممدوح****وز آفرين لب مدح آفرين شود جنبان

وز انتعاش كند زيب مجلسش يك چند****چو لاله و سمن ونرگس و گل و ريحان

ز عمد صد رهش افتد نظر بر او اما****به سهو نيز نيفتد به فكر قيمت آن

تو آن بزرگ عطائي كه در نظم مرا****نديده قيمتش ارسال كردي از احسان

و گر وظيفه هر ساله ساختي آن را****هزار سال بود ملك عمرت آبادان

منم كهن بلدي در كمال ويراني****تو گنج عالم ويران يگانه ايران

حصار اين بلد كهنه كن به آب و گلي****كه سيل حادثه هرگز نسازدش ويران

غلام بي بدلت محتشم كه از افلاس****كنون تخلص او مفلسي است در ديوان

چو درد فاقه اش اكثر دواپذير شده****علاج مابقي از حكمت تو هست آسان

هميشه تاز پي اعتماد اهل وداد****كنند بيعت و پيمان مشدد از ايمان

اميدوار چنانم كه دولت ابدي****ز بيعتت نكشد دست و نگسلد پيمان

قصيده شماره 62: كاشان كه مصر روي زمين است در جهان

كاشان كه مصر روي زمين است در جهان****مي خواست در ولاي چنين يوسفي چنان

يعني چراغ چشم امير بزرگوار****مهر زمين فروغ ده ماه آسمان

يعني گزيدهٔ نايب نواب نامدار****داراي كامران سروسر خليل تركمان

يعني امين بار گه سلطنت كه هست****بالا ترش ز منظرهٔ لامكان مكان

خورشيد نو طلوع جهانگير كامكار****جمشيد نوظهور جوانبخت كامران

چابك سوار عرصهٔ دولت كه صولتش****گوي زر از سپهر ربايد به صولجان

ضغيم شكار بيشهٔ صولت كه هيبتش****خالي كند هزار اسد را جسد ز جان

در يك زمان بسيط زمين پر شود ز سر****چون تيغ خويش را كند آن سرور امتحان

از صدر زين هزار سوار افكند به خاك****در دست او اشاره اي از ابروي كمان

چون باد نخوت از سر ظالم برون

برد****گرگ ستيزه پيشه كند سجدهٔ شبان

تغيير خواه حالت اجسام اگر بود****يابند كوه را سبك و كاه را گران

تبديل جوي صورت اجرام اگر شود****خور ماه وش نمايد و مه آفتاب سان

گر بر فلك سواره گذار افكند شود****منت كش از سم فرسش فرق فرقدان

خورشيد و ماه روز و شب اندر طلايه اند****بر گرد درگهش چو غلامان پاسبان

نارند سر فرو به سپهر از غرور و كبر****آن راستان كه سجده كنندش بر آستان

عنقاي همتش كه بر او عالم است تنگ****بر ذروه سپهر نهم دارد آستان

دامان سايلان فراخ آستين درد****در كيسه كرم چو كند دست درفشان

چندان ثمر دهد كه شود چشم آز سير****باغ سخاي او كه بهاريست بي خزان

درياي جود او متلاطم اگر شود****آرد جهان در شهوار بر كران

چون انفراد و وحدت و بي جفت بودنست****مخصوص فرد واحد و معبود انس و جان

بلقيس آمد از تتق سلطنت برون****از بهر آن ستوده سليمان نوجوان

بلقيس نه خديجهٔ خورشيد احتجاب****كز حوريان حله نشين مي دهد نشان

معصومهٔ ستيزه كه ستار واحدش****در هفت پرده كرده ز چشم جهان نهان

گيتي فروز شمسهٔ ايوان سلطنت****مصباح دودمان كبير اميرخان

از عفتش فزون نتوان يافت عفتي****الا عفاف سيده آخرالزمان

القصه آن دو ماه نور از طالع كبير****با همچو يافتند ز جنسيت اقتران

بر صفحهٔ خيال كه باد ايمن از زوال****طبع مورخ از مدد خامه بيان

اين خسروانه بيت روان زد رقم كه هست****تاريخ اين مقارنه هر مصرعي از آن

باهم به جان شدند قرين آن دو ماه نو****بلقيس كامكار و سليمان كامران

طبع تو محتشم چو در اثناي عقد نظم****آورد اين دو مصرع تاريخ بر زبان

بعد از قرار قافيه و التزام بحر****كاين هر دو راست بعد ز تاريخ يك جهان

گو لاف سحر زن كه به اين فكرهاي دور****در دور خويش دعوي

اعجاز مي توان

قصيده شماره 63: شد عراق آباد روزي كز خراسان شد روان

شد عراق آباد روزي كز خراسان شد روان****دوش بر دوش ظفر رايات شاه نوجوان

پاسبان ملت و دين قهرمان ماء و طين****آسمان عز و تمكين پادشاه انس و جان

صورت لطف خدا كهف الوري نورالهدي****اختر بيضا ضيا چشم جهان بين جهان

ضابط قانون دولت حافظ ملك و ملل****حارث ايران و توران باعث امن و امان

شاه عباس جهانگير آفتاب بي زوال****فارس رخش خلافت وارث طهماسب خان

آن كه گرد فتنه شد بر باد چون ايزد سپرد****بادپاي كامراني را به دست او عنان

وانكه پاي شخص آفت شد سبك رو در فرار****چون ركاب پادشاهي شد ز پاي او گران

از ازل گرديد در تسخير اقطاع زمين****نصرت او را علي موسي جعفر ضمان

مهر هر صبح از شعاع خود شود جاروب بند****بهر آن فرزانه فراش ره صاحب زمان

بيضهٔ مرغ جلالش قدر بيضا بشكند****گر تواند يافت گنجايش درين هفت آسمان

پشهٔ او لنگر اندازد اگر بر پشت پيل****دست و پاي پيل يابد كوتهي از استخوان

بر سر اين هفت چرخ آرد فرو گردست و تيغ****در عدد گردد زمين هم چارده چون آسمان

صد دو پيكر در زمين در هر قدم پيدا شود****روز هيجا گر كند شمشير خود را امتحان

زو روي گوي زمين را يك جهان دور افكند****گر زمين ز آهن ز مغناطيسي باشد صولجان

بي رضاي او كه آسيبي نمي دارد روا****نيست چون ممكن كه تير آفت آيد بر نشان

چون خدنگ ناز خوبان تغافل پيشه است****در زمانش فتنه هر ناوك كه دارد در كمان

خاك ريزد بر سر عدل خود از شرمندگي****گر ز خاك امروز سر بيرون كند نوشيروان

در زمان امر و نهي جاريش نبود محال****رجعت آب معلق گشته سوي ناودان

كاشكي در فرش بودي عرش علوي تا بود****پادشاه اين چنين را بارگاهي آن چنان

سهو

كردم جاي او بالاتر از عرشست و نيست****زان طرف سفلي مكان بندگانش لامكان

از عروج پاسبان بر بام قصر و منظرش****تارك عرش است منت كش ز پاي نردبان

خوش جهاني خوش زباني خوش جهانداريست اين****كز پي امنيت عالم بماند جاودان

اي دل پرشوق كز تعجيل حال كرده اي****كلك چوبين پاي را در وادي مدحش روان

باش تا خود صور اسرافيل عدلش بردمد****كشتگان ظلم بردارند سر زين خاكدان

باش تا اين شوكت سركوب يك سر بشكند****بيضه هاي سركشي را در كلاه سركشان

باش تا زين دولت بيدار برخيزد دگر****دولت طهماسب شاهي را سر از خواب گران

باش تا ايام گلها بشكفاند زين بهار****واندرين بستان پديد آيد بهار بي خزان

باش تا دوران شجرها بردماند زين چمن****كز بلندي سايه اندازند بر باغ جنان

باش تا شاهان براي خونبهاي خويشتن****مال از روم آورند و باج از هندوستان

باش تا بر ظالم اجراي سياست چون شود****عدل گويد القتال و ظلم گويد الامان

باش تا بهر وفور جيش و جمعيت رسد****از ديار استمالت كاروان دركاروان

باش تا باران ابر در فشان رحمتش****در گوهر گيرد جهان را قيروان تا قيروان

باش تا ازرفعت قدر و علوشان شوند****نقطه هاي قاف اقبال بلندش فرقدان

باش تا دانا و نادان را كند از هم جدا****موشكافي هاي اين مردم شناس نكته دان

از شهان معني و صورت جلوس هفت شاه****بر سرير كامكاري شد در اين دولت عنان

پادشاه اولين سلطان صفي كه آوازه اش****با و جود ترك دنيا بر گذشت از آسمان

شاه ثاني شاه حيدر كاو هم از همت نكرد****ميل دنيا با وجود قدر ذات و عظم شان

شاه ثالث شاه اسمعيل دين پرور كه داد****مذهب اثنا عشر را او رواج اندر جهان

شاه رابع پادشاه بحر و بر طهماسب شاه****آن كه آمد با زمانش توامان امن و مان

شاه خامس

شاه اسمعيل ثاني كان چه كرد****قاصر است از شرح آن تاريخ گويان را زبان

شاه سادس بعد از آن سلطان محمد پادشاه****كز وراثت بر سرير خسروي شد كامران

شاه سابع شاه عباس آفتاب شرق و غرب****انتخاب دوده آدم چراغ دودمان

مي شد ار سابع به يك گردش چو عباس آشكار****گشت او سابع نه حمزه خسرو جنت مكان

قصه كوته چون ز صنع صانع لفظ آفرين****سابع و عباس را بود اين تناسب در ميان

در حروف حمزه حرفي نيز در سابع نبود****ز اقتضاي حكمت و آثار اسرار نهان

اين شه روي زمين شد و آن شه زير زمين****قاسم ابن قادر جان ده قدير جان ستان

از دو شاخ يك درخت ار باغبان برد يكي****شاخ ديگر از فزوني سر كشد بر آسمان

عمرد خود افزود از آن بر عمر اين نصرت قرين****آن كه مي خواندند خلقش حمزهٔ صاحبقران

تا به اين پيوند از عمر طبيعي بگذرد****وين طبيعت خاص او سازند و اين طول زمان

كاش انسان طيروش بال و پري هم داشتي****تا گه و بيگه بدي گرد سر او پر زنان

من كه پاي ناروانم زين سعادت مانع است****كز تردد ذره وش يابم به خورشيد اقتران

از پي اقبال سر مد قبلهٔ خود كرده ام****از سجود دور آن آستان را كعبه سان

بهر انشاي ثنايش از خدا دارم اميد****عمر نوح و طبع خسرو نظم در طي لسان

تا بود كز صدهزار اندر بيان آرم يكي****وان گه از رويش برانگيزم هزاران داستان

پادشاها گرچه در پاي سرير سلطنت****هست در مدحت هزاران شاعر روشن روان

فكر جمعي چون ستوران سواري گرم رو****هم سمين اندر جوارح هم سمين اندر نشان

طبع جمعي چون جمل هاي قطاري راست رو****وز رواني سبعهٔ سياره را در پي روان

داري اما بنده افتاده از پائي كه هست****در ركاب شخص

طبعش خسرو سيارگان

دوش شاهان سخن كز طيلسان پر زيب گشت****از عنانش مي كشد صد منت از برگستوان

گر درخت نظمش از مشرق برون آيد شود****خلق مغرب را پر آب از ميوه هاي او دهان

ليك از بي امتيازي هاي گردون تاكنون****بوده است از خلق منت كش براي آب و آن

دارد اميد اين زمان كز امتياز پادشاه****در جهان آثار طبعش بيش ازين بود نهان

گر بود نظمش متين سازند ثبت اندر متون****و ربود حشو از حواشي هم كشندش بر كران

محتشم هرچند ميدان سخن را نيست پهن****رخش قدرت بيش ازين در عرصه جرات مران

تا به شاهان جهانگير ايزد از احسان دهد****ملك موروثي و ديگر ملك ها در تحت آن

شغل شه فتح ممالك باد ليك اول كند****فتح ملك روم بعد از فتح آذربايجان

قصيده شماره 64: چو دي نسيم سحر خورد بر مشام جهان

چو دي نسيم سحر خورد بر مشام جهان****صبا رسيد و رسانيد بوي روضهٔ جان

فتاد زمزمه ذوقناك در افواه****كه يافت لذت از آن صدهزار كام و زبان

ز دشت خاست غباري كه فيض نور از وي****زياده از دگران يافت ديدهٔ نگران

صداي نوبت دولت بلند گشت و دريد****فلك ز صولت آن پرده هاي گوش كران

منادي طرب آهنگ بانگ زد كه رسيد****مواكب ظفر آثار شهريار جهان

اميرزاده عالي نسب وليجان بيك****وليعهد ابد انتساب خان زمان

بزرگ فر بلند اختر قوي فطرت****جليل قدر فلك رتبهٔ رفيع مكان

ز رتبهٔ طاق ميان هزار يكه سوار****ز جذبهٔ فرد ميان هزار يكه جوان

به بزم ازو متنزل سران افسر بخش****به رزم ازو متوهم ملوك ملك ستان

شود چو گرم عطا آه از ذخاير بحر****دهد چو داد سخا واي بر دفاين كان

به آن محيط عطا بس خطاست نسبت ابر****كه هست او گوهر افشان و ابر قطره چكان

به مجمعي كه نباشد وراي خسرو و شاه****بود ز رتبه نشان اين

چه رتبه است و چه شان

هزار عذر بگويد اگر قضا ناگه****جهد خدنگ قضا بي رضاي او ز كمان

به مهرهٔ كمر كوه اگر اشاره كند****هزار مرحله ره در ميان به نوك سنان

به زور خط شعاعي چنان شود سفته****كه سر كن فيكون آشكار گردد از آن

محل نيزه رساندن ز زورمندي وي****تفاوتي نكند در اثر سنان وبنان

اگر قضا مدد از وي طلب كند شكند****به زور باد پر پشه پشت پيل دمان

بلامكان جهد از هيبتش كرنگ فلك****حواله گر بسرونش كند دوال عنان

مه فلك كه به نعل سمند اوست قرين****ستاره ايست كه با آفتاب كرده قران

به شرح حسن وفايش كه شيوهٔ ابديست****نه عمر نوح وفا مي كند نه طي لسان

ز قدسيمبران بزم او عجب چمني است****كه نخل هاش چمانند و سروهاش روان

ز روي لاله رخان مجلسش عجب باغي است****كه از شراب و خمار آمدش بهار و خزان

ز پرتو نظرش حسن رايت پرورشي****كه طعنه بر پريان مي زنند آدميان

بلند رتبه اميرا كسي كه از توفيق****گرفته بود زمين و زمان بتيغ زبان

فكنده بود به جائي كمند نظم بلند****كه مي نمود از آن كوتهي كمند گمان

چنان زبون شده امروز كز مشاهده اش****زمين پر است ز سيلاب چشم اهل زمان

بليه اي كه بر او آسمان گماشته است****گران تر است ز حمل زمين تحمل آن

مگر اماني و آمالش از حمايت تو****روا شوند كه يابد از آن بليه امان

به كيمياي نظر گر مس وجودش را****توجه تو كند زر بر اين عمل چه زيان

سخن تمام چو شد محتشم براي دعا****به جنبش آر زماني زبان ادعيه خوان

هميشه تا بود از روز و روزگار اثر****مدام تا بود از شاه و شهريار نشان

به روزگار دراز آن خديو ملك طراز****بود سرير نشين بلكه پادشاه نشان

قصيده شماره 65: باد مسعود و همايون خلعت شاه جهان

باد مسعود و همايون خلعت شاه

جهان****بر وزير جم سرير كامكار كامران

آصف اعظم مهين دستور خاقان عجم****مركز عالم گزين معيار پرگار جهان

ميرزا سلمان سليمان زمان فخر زمين****پايهٔ دين و دول سرمايهٔ امن و امان

آن كه از جوهرشناسي روز بازار ازل****فخر كرد از جوهر ذاتش زمين بر آسمان

وانكه گنجور كزو آفرينش برنيافت****گوهري مانند او در مخزن آخر زمان

هست رايش پادشاهي كز ازل دارد لقب****مه لوا فرمانروا كشورگشا گيتي ستان

برخي از اوصاف او در آصف بن برخياست****زان كه از كرسي نشين فرقت تا كرسي نشان

بر سر طور ظفر او راند موسي وار رخش****در تن دهر سقيم او كرد عيسي وار جان

بود دهر پير را طبع زليخا كاين چنين****شاهد يوسف جمال عهد او كردش جوان

آن چه گردان توانا در جهانگيري كنند****در بنانش مي تواند كرد كلك ناتوان

خلق بهر داوري بر آستانش صف زنند****آفتاب خاوري چون سر زند از خاوران

آستينش جبههٔ فرسايندهٔ مير و وزير****آستانش سجدهٔ فرمايندهٔ سلطان و خان

دهر معلول از علاجش خستهٔ عيسي طبيب****خلق عالم در پناهش گله موسي شبان

مي تواند كرد تدبيرش به يكديگر به دل****ثقل و خفت در مزاج آهن و طبع دخان

مانده پرگاري ز حفظش كز براي پاس مال****دزد چون پرگار مي گردد به گرد كاروان

از نهيب نهي او در نيمه ره باز ايستد****تير پراني كه بيرون رفته باشد از كمان

گوي را از جا بجنباند به نيروي قضا****گر كند احساس منع از صولت او صولجان

انتقامش چون كند دست ضعيفان راقوي****پشه در دم بركند گوش از پيل دمان

مژدهٔ عونش چو سازد زير دستان را دلير****از تلاش روبه افتد در زيان شير ژيان

عون او خلق جهان از از بد عالم پناه****عهد او عهد و امان را تا دم محشر ضمان

گر بدندي در زمان او به جاي جود و

عدل****شهره گشتي بخل و ظلم از حاتم و نوشيروان

بحر بازي بازي از در و گوهر گردد تهي****چون كند وقت گوهر بخشي قلم را امتحان

هاي و هوي و لشگر و خيل و سپه در كار نيست****عالمي را كان جهان سالار باشد پاسبان

از پي گنجايش برخاست ديوار حجاب****از ميان چار ديوار مكان و لامكان

بي طلب حاضر شود چون خوردنيهاي بهشت****بر سر خوان نوالش هرچه آيد در گمان

عرشيان آيند اگر بهر تواضع بر زمين****خسروان را آستين بوسند و او را آستان

در زمين ذات و خير دولتش روزي كه كرد****نصرت استيلا پي رد جلاي ناگهان

دهر هم دولت يمينش گفت و هم نصرت يسار****چرخ هم شوكت قرينش خواند و هم صاحبقران

خلعتي كايزد به قد كبرياي او بريد****در زمان شاه عالي همت حاتم زمان

گر بريزند از در جوئي به هامون آب بحر****ور به بيزند از گوهر خواهي به دقت خاك كان

ور ملك از كارگاه قدرت آرد تار و پود****ور فلك از نقش بند غيب گيرد نقشدان

نقش تشريفي چنان صورت نمي بندد مگر****در ميان دستي برآرد نقش پرداز جهان

وه چه تشريف آسماني در زمين انجم نما****سهو كردم آفتابي بر زمين اختر فشان

بر سر تشريح تاجي فرق گوهرهاي فرد****با كمر در جوهراندوزيش دعوي در ميان

در خور آن تاج تابان جقه اي كز همسري****مي زند پر بر پر خورشيد در يك آشيان

از شعاع چارقب روز و شب اندر شش جهت****مشعل خورشيد مخفي و سواد شب نهان

از علامت هاي تشريف شريف آصفي****همرهش زرين دواتي سربه سر گوهرنشان

از پي تشريف اسبي در سبك خيزي چو باد****زير زين آسمان سنگ از گوهرهاي گران

مركبي كاندم كه آرميده راند راكبش****شام باشد دهري خفتن در آذربايجان

توسني كز روز باد پويه اش گوي زمين****در شتاب افتد چو

كشتي كش دواند بادبان

از در مغرب برانگيزد سم سختش غبار****گر به مشرق نرم يابد در كف فارس عنان

بردن نامش گر ابكم بگذراند در ضمير****تا ابد در خويش يابد نشاه طي لسان

رنگ خنگ آسمان دارد ز سر تا پا كه هست****آفتابش ماه پيشاني هلالش داغ ران

بهر اين تشريف از پر كله تا نعل رخش****تهنيت فرض است بر خلق زمين و آسمان

حاصل از وي چون گران شد مسند از هر باب كرد****عقل تاريخي تجسس هم گران و هم روان

اعتمادالدولتش بد چون درين دولت لقب****آن لقب را دوخسان آورد طبع نكته دان

گر چو يك سال آمد افزون بود عين مصلحت****تا به اين علت مصون ماند ز چشم حاسدان

قصه كوته چون قدم درواي فكرت نهاد****عقل دور انديشه در انديشهٔ اصلاح آن

طبع دقت پيشه بر انديشه سبقت كرد و گفت****اعتمادالدوله افسر بخش بادا در جهان

آصفا عالم مدارا بختيارا داورا****اي به زور بخت كامل قدرت و بالغ توان

عرضه اي دارم چه قول مردم بالغ سخن****هم طويل اندر مضامين هم قصير اندر بيان

طوطي شيرين زبان شكرستان عراق****كز جفاي قرض خواهان بود زهرش در دهان

با وجود اين همه بي دست و پائيها كه داشت****گشته بود از تنگدستي عازم هندوستان

وان چه بيش از جمله اش آواره مي كرد از وطن****قرض پر شلتاق ديوان بود آن بار گران

تا كه از امداد صاحب مژده بخشش رسيد****بخشش مقرون به تشريف شه صاحبقران

من به اين پاداش بر چيزي كه حالا قادرم****هست ارسال ثناها كاروان در كاروان

بي تكلف صاحبا كردي ز وامي فارغم****كز هراسش بود بي آرام در تن مرغ جان

وز طلب گشتند بر اميد ديگر لطف ها****قرض خواهان ديگر هم اندكي كوته زبان

اي تمام احسان اگر در عهد شاهي اين چنين****كز زر و گوهر خزاين را تهي

كرد آن چنان

بنده را يكبارگي از قرض خواهان واخري****سود پندارم درين سودا بود بيش از زيان

محتشم اي در فن خود از توقع بركنار****آمدي آخر درين فن نيك بيرون از ميان

بحر خواهش را كراني نيست پيدا لب ببند****پس زبان بگشاي در عرض دعاي بيكران

تا درين كاخ عظيم الركن خوش بنيان دهند****از بناي بي زوال دولت و ملت نشان

پايهٔ بنيان اين ملت تو باشي پايدار****اعظم اركان اين دولت تو باشي جاودان

قصيده شماره 66: رسيد باز به گوش زمان نويد امان

رسيد باز به گوش زمان نويد امان****ز استقامت شاهنشه زمين و زمان

جميلهٔ شاهد امينت آمد از در صبح****بهم نشيني داراي پادشاه نشان

نگشت كشتي درياي كين سبك حركت****كه بود لنگرش از كوه حلم شاه گران

لب نشاط شه از انبساط خندان گشت****چو كند مدعي از مدعاي خود دندان

برآمد از دو طرف بانگ طبل آسايش****ز جنبش لب بخشايش خديو جهان

سپهر مرتبه سلطان محمد صفوي****خدايگان ملوك ممالك ايران

شهنشهي كه كمين بارگاه جاهش را****گذشته شرفهٔ ايوان ز غرفهٔ كيوان

دهنده اي كه ز دست و دلش به زنهارند****همه ذخاير بحر و همه دفاين كان

هزار ملك سليمان دهد به باد فنا****به بال همت او موري اركند طيران

بلند اگر نشود بادبان تمشيتش****فتد سفينهٔ چرخ بلند در جريان

به كام مرغ جلالش نمي گشايد بال****ز تنگ حوصله گيهاي عالم امكان

چو اوست حارس ايران عجب كه بنيانش****شود به جنبش طوفان نوح هم ويران

به زور بخت جوان داده در جهانگيري****نشان ز شان سكندر شه سكندرشان

ضمير او بفرستد ز نور خويش به دل****به فرض اگر ز جهان گردد آفتاب نهان

به شرع مصطفوي راست نايد اسلامش****به خسرو صفوي هركه نبودش ايمان

شكوه سنجي او نيست ممكن ارچه فلك****شود دو نيمه و گردد دو كفهٔ ميزان

تمام روي زمين را گوهر فرو گيرد****ز ابر دست كريمش چو سر

كند باران

سحاب همت او از كدام قلزم خاست****كه از ترشح آن شد دو عالم آبادان

درخت عشرت وي از كدام بستانست****كه ريخت تازگيش آب صد بهارستان

سرير ارثي طهماسب شاهي اندر دهر****قرار گير نشد تا ازو نگشت گران

براي كار جهان خسروان آفاقند****همه گزيدهٔ خلق او گزيدهٔ يزدان

نه ظلم بود همانا كزين چمن اكثر****زدند ريشهٔ نسل خديو سدره مكان

پي تفرد يك شاخ نخل شاهي را****شد احتياج به اصلاح اره دهقان

ز گرگ حادثه در عهد او رمان مشويد****كه حفظ او رمه كائنات راست شبان

زمانهٔ عافيتش را بگرد سر گرديد****كه در زمانهٔ او فتنه گشته سرگردان

ز راي مصلحت انديش او جهانبان است****كه هست از پي امنيت زمين و زمان

فناي دائمي جنگ را سپهر كفيل****بقاي سروري صلح را زمانه ضمان

حسامها به زواياي تنگ و تار غلاف****خروج را شده تارك بسان مغر و زبان

درون تركش و قربان ز ترك جنگ و جدل****مفارقت شده قائم ميان تير و كمان

ز رشتهٔ تابي تدبير گوئي اندر كيش****كبوتري شده پر بسته ناوك پران

به دست مرد ز گيرائي فسون صلاح****گزندگي شده بيرون ز طبع مارسنان

تمام هيزم حلواي آشتي گرديد****تفك كه بود جبال جدال را ثعبان

ز ره كه ديده به خوابستش از فسانهٔ صلح****درون جعبه اگر تنگ خفته با خفتان

و گر رجوع به آغوش غازيانش نيست****رجوع نيست به اين روزگار را چندان

بجاي شاهد يوسف جمال عافيت است****اگر چه تفرقه در چاه و فتنه در زندان

ولي اگر نبود صولت و صلابت شاه****سر از زمين بدر آرد ستيزهٔ دوران

و گرنه نوح زمان پشت اين سفينه بود****ز پيش هم قدمي پيشتر نهد طوفان

چه نوح جوانبخت چهارده ساله****كه باد حكم مطاعش هزار سال روان

وليعهد ملك حمزه ميرزا كه گرفت****تصرفش ز ملوك اختيار كون

و مكان

پناه ملك و ملل شاه و شاهزادهٔ دهر****اميد عالميان نور چشم آدميان

سكندري كه جهانگير گشته پيش از وقت****به دستياري تدبير پير و بخت جوان

مبارزي كه ز جد مبارزت داده****ز جد عالي خود در صف مصاف نشان

اگرچه هست به سن آن مه بلند اختر****هلال تازه طلوعي بر اين بلند ايوان

ولي يگانه هلاليسيت كز امل دارند****به زير چرخ برين كائنات چشم بر آن

چو او نهاد قدم در كنار دايهٔ دهر****زمانه گفت كه دولت نمي رود ز ميان

خلافت ابدي دست از آستين ازل****برون نكرده به او داشت در ميان پيمان

شه نشاط طلب گو به عيش كوش كه هست****سوار چابك پرخاش جوي در ميدان

چو او به حرب درآيد عدوي بي دل و دين****ز هر چه هست براند نخست از سر و جان

شود ز شعلهٔ تيغش هواي حرب چو گرم****هزار تن ز لباس بقا شود عريان

چه غم ز صلبي اعدا كه ممكن است خلل****در آهنين سپر از تير آتشين پيكان

به جام اوست ز دولت شراب دير خمار****به كام اوست ز خضرت بهار دور خزان

نعال توسن او را قرينه نتوان يافت****مگر كنند بهم چار آفتاب قران

فتد چو گوي فلك از مهابتش بشتاب****اگر حواله بگوي زمين كند چوگان

بيك نگه كندش زهره بي مبالغه چاك****به زهر چشم اگر بنگرد به شير ژيان

ز تيغ خصم كش او فزون تر آيد كار****اگر به عزل اجل ز آسمان رسد فرمان

طمع نگر كه قضا گرچه ملكت گيتي****باو گذاشت ز تقدير قادر ديان

هنوز چشم غنيم است در پي ملكش****چو ديده اي غنم سر بريدهٔ حيران

زبان خنجر او داده مهلتي به عدو****ولي به قتل ويش با اجل يكيست زبان

سخن به خاتمه گرديد محتشم نزديك****بيا و رخش بيان بيش ازين سريع مران

ز اختراع

طبيعت كه هرچه پيش گرفت****ز پيش برد به عون مهيمن منان

پي نزول شه دهر و شاهزادهٔ عصر****به عيش خانهٔ قزوين ز خطهٔ شروان

ازين دو بيت مسلسل كه چارتار كنند****دعا و خاتمهٔ نظم نيز ساز بيان

نزول شاه به قزوين بود مبارك و سعد****كزين جهان فساد است مهد امن و امان

دگر نزول سر شاهزاده ها كه به كام****رسيد عالم از آن پادشاه عالميان

قصيده شماره 67: شكر خدا كه پايهٔ دولت ز آسمان

شكر خدا كه پايهٔ دولت ز آسمان****بگذشت و سر كشيد به ايوان لامكان

شكر دگر كه كوفت فرو نوبت ظفر****دست قدر بياري خلاق انس و جان

شكر دگر كه شير خدا شاه ذوالفقار****شمشير فتح داد به دست خدايگان

صاحب لواي تاجور بارگه نشين****كشور گشاي تخت ده مملكت ستان

پشت سپاه و پادشه عرصه زمين****فراش راه و پيشرو صاحب الزمان

جمشيد عصر حمزهٔ ثاني كه دست وي****بگسست بر سپهر كمربند كهكشان

ثعبان صفت جهان بدم اندر كشد چو آب****شمشير او بدر كند از كام اگر زبان

چون بگذرد زمرد و ز مركب بلار كش****گاو زمين ز جاي رود از هراس آن

نزديك شد كزو به جهان شاهنامه ها****خوانند چون حكايت دستان به داستان

شمشير او نشان ز دو شق قمر دهد****گردد اگر حواله گهش فرق فرقدان

در رزم رستم افتد اگر در مقابلش****برتابد از مهابت او رخش را عنان

ماهي و گاو را كند افكار ثقل بار****در حرب بر ركاب چو لنگر كند گران

بيند فلك مقابلهٔ آفتاب و ماه****نعل سمند او به قمر گر كند قران

تير از كمان نجسته فتد فارس از فرس****آن صفدر زمان چو بر اعدا كشد كمان

بر هر كه تافت رنگ تمرد درو نيافت****خورشيد طالعش كه ظفر راست توامان

فتحش ز فتح شاه رسل مي دهد خبر****حربش ز حرب شير خدا مي دهد نشان

از يك بدن برآيد اگر صدهزار

سر****در يك جسد در آيد اگر صدهزار جان

بيند فلك فتاده به يك تيغ راندنش****بر خاك ره دو پيكر بي جان و سرطپان

از برق تيغ با سپه خصم مي كند****كاري كه ماهتاب نكردست با كتان

اين خلق و صد مقابل اين كي كند كفاف****چون تيغ خويش را كند آن صفدر امتحان

جز من كه مي روم ز پي كنه رفعتش****ديگر بر آسمان كه نهادست نردبان

اي عقل پير اين فلك نوجوانكه هست****منظور چشم و كام دل و آرزوي جان

گر عاقلي ز يك جهتانش درين ديار****از داعيان و معتقدان و فدائيان

بگشاي چشم دقت و از بهر نصرتش****چندين هزار دست دعا بين بر آسمان

كوته كنم سخن چو ازين نظم مدعا****تاريخ تازه ايست كه خواهد شدن عيان

بهر شكست لشگر روم آن سپه شكن****چون باسپاه خويش چو سيلاب شد روان

نوعي به صدمه ريشهٔ ايشان ز بيخ كند****كز باغ بركند خس و خاشاك باغبان

چون بود بر فتادن رومي رواج دين****ز اقبال حمزهٔ عجم آن شاه نوجوان

امثال برفتاد كه بر لوح روزگار****تاريخ بر فتادن رومي شود همان

تا رو نهد ز گردش چرخ ستيزه گر****آشوب و انقلاب به اين طرفه خاكدان

اين شاه شاهزاده عالم بر غم چرخ****امنيت زمين و زمان را بود ضمان

قصيده شماره 68: به كه درين گفته معجز بيان

به كه درين گفته معجز بيان****درج بود نام خداي جهان

شكر كه قيوم كريم احد****جانده پوزش طلب و جانستان

پايهٔ ده عقده ز گيتي گشاي****پادشه ملك به حارس رسان

كرد اگر حكم كه شاه سليم****ماه فلك فطرت جم پاسبان

بار جهان بست و باقدام اين****دل ز بقا كند و ز آثار آن

خورد بهم حد جهاني ولي****شد به دمي تازه زمين و زمان

از كه ز شاهي كه به اقبال اوست****فتنهٔ ايام ز مردم نهان

شاهسواري كه ز شاهان بود****امجد و اشجع به كمال

و توان

شير مصافي كه به هيجا در آب****جسته مبارز ز بنان سنان

كوه شكوهي كه ز تمكين نهاد****بزم تعين به اساس كران

صاحب عالم كه ازو برقرار****مانده رفاهيت كون و مكان

باد بر اين طرفه بنا از نشاط****تا ابد اين باني صاحبقران

عزلت ده روزه او را بلي****باد به دل خسروي جاودان

هست محال آن كه ببندد به فكر****آدمي اين عقد درر عقده سان

اي ملك ستان كبير****وي شه كامل نسق كامران

گرچه به لوح دل داناي خود****زد رقم مدت امن و امان

بيش ز هر پادشهي كوس هم****كوفت در اصلاح مهم جان

باد ازو دور به دوران كه هست****پادشه و شيردل و نوجوان

مي نگرد دل چو به هر مصرعي****كامده يك فكر از آن داستان

هست بدانسان كه به رمز و حساب****فهم شود سال جلوسش از آن

قصيده شماره 69: مژده اي اهل زمين كه اقبال بر هفت آسمان

مژده اي اهل زمين كه اقبال بر هفت آسمان****كوس دولت زد به نام خسرو صاحبقران

زد سپهر پير در دارالعيار سلطنت****سكهٔ شاهي به نام پادشاه نوجوان

خواند بر بالاي نه منبر خطيب روزگار****خطبهٔ فرمان به اسم والي گيتي ستان

بر سر ايوان عرش اينك منادي مي زند****كامد و كرسي نشين شد خسرو دارانشان

خسرو بيضا علم صاحب لواي كامكار****قيصر انجم حشم كشور گشاي كامران

آفتابي كز طلوعش بعد چندين انتظار****آمدند از خرمي در رقص ذرات جهان

كامكاري كز ظهورش شد به يكبار آشكار****صورت عيشي كه بود از ديدهٔ مردم نهان

آسمان شان و شوكت آفتاب شرق و غرب****پاسبان ملك و ملت پادشاه انس و جان

شاه عادل شاه اسمعيل كز به دو ازل****دست عدلش بخيه زد بر تارك نوشيران

آن كه عازم گر شود بر حرب و گويد القتال****آسمان جازم شود بر عجز و گويد الامان

وانكه گر رخش تسلط گرم تازد بر زمين****نرم سازد گاو و ماهي را به يكبار

استخوان

عون رافت گسترش در رتبه افزائي دهد****صعوه را بر فرق فرقد ساي سيمرغ آشيان

دست عاجز پرورش در سركش آزاري كشد****اره ازسين سها بر فرق قاف فرقدان

تيغ زن تارك شكن جوشن گسل مغفر شكاف****شير حرب اژدر مصاف ارقم كمند افعي سنان

گر زند شخص عتابش بانك بر پست و بلند****لنگر و جنبش نماند در زمين و آسمان

بگسلد بند سكون چون كشتي لنگر گسل****گر به اين گوي گران جنبش نمايد صولجان

زين محيط بيكران افتد دو كشتي بر كنار****گر زند چرخ مدور را محرف بر ميان

هيبت او كز جوارح مي رود جنبش برون****مي تواند بست پيلي را به تار پرنيان

خاك ميدان چون به لعب نيزه ريزد بر هوا****پشت گاو و ماهي از نوك سنان گيرد نشان

آسمان بيند عناصر را به ترتيب دگر****گر كند حملش بر اطراف زمين لنگر گران

گرچه كسري مدتي خر گه فكند از جا كه بود****صعوه را بر آستان بارگاهش آشيان

پرتو انداز است بر آئينهٔ درك خرد****نقش اين صورت كه هست از شان اين كسري نشان

كز براي دفع سرگرداني موري زند****قرنها صبر و سكون را آتش اندر خانمان

حرف ناكامي زدود از صفحهٔ عالم كه هست****كام بخش و كامياب و كامكار و كامران

آن چه ريزد قرنها در بطين بحر از صلب ابر****بر گدائي ريزد آن ريزنده دريا و كان

گرچه آن رخشنده خورشيد جهان آرا نگشت****مدتي پرتو فكن بر ساحت اين خاكدان

كرد آخر جلوه اي كاعداي دجال اتفاق****بر بسيط خاك پاشيدند از هم ذره سان

بعد ازين غيبت ظهور عالم آرائي چنين****هست مرآت ظهور و غيبت صاحب زمان

فرد بي عسكر نگر از خاوران آيد برون****شهسواري اين چنين از خيل گيتي داوران

چرخ چاچي تنگ خنگ سركش او مي كشيد****بر كمر بگسست ناگاهش نطاق كهكشان

وه چه خنگست اين

كه هرگز مثل و شبهش ز امتناع****وهم را در وهم نگذاشت و گمان را بر گمان

زود جنبش دير تسكين كم تحمل پر شتاب****خوش تحرك خوش توقف خوش ثبات خوش نشان

رعد صولت برق سرعت گرم رو بسيار دو****كم خورش آهو روش صرصر يورش آتش عنان

نرم كاگل سخت سم ماليده مو برچيده ناف****خورد سر كوچك دهن فربه سرين لاغر ميان

صورتش بر لخت كوهي گر كند نقاش نقش****جنبش آرد بي قراريهاش در كوه گران

گر به سوي غرب تيري سر دهد نازنده اش****مي نيايد جز به حد شرق بيرون از كمان

از وجود او خلل در سد حكمت شد كه نيست****با تكش طي مكان مستلزم طي زمان

راه گردون را ز سوي سطح مخروط هوا****گرم تر ز آتش كند قطع و سبك تر از دخان

بگذرد در يك نفس كشتي ز درياي محيط****گر نگارد صورتش را ناخدا بر بادبان

گر تك او را به خورشيد جهان پيما دهند****صد غروب و صد طلوع آي از او اندر زمان

گر زمين باشد ز مغناطيس و او آهن لحيم****از سبك خيزي برو طي جهان نايد گران

فارسش هرجا كه ميراند به رغبت مي رود****كامران شخصي كه اين اسبش بود در زير ران

راكب او در خراسان گر نهد پا در ركاب****پاي ديگر در ركاب آرد در آذربايجان

در نورديدم سخن كاوصاف اين عالم نورد****كرده بر خنگ بلاغت تنگ ميدان بيان

اي فدايت هرچه موجود است در روي زمين****وي نثارت هرچه موقوفست در بطن زمان

اي نشان عشقت اندر چهرهٔ خرد و بزرگ****وي كمند مهرت اندر گردن پير و جوان

هركسي جان را براي خويش مي دارد عزيز****وز براي چون تو جانان جان عزيزان جهان

زهركش ساقي تو باشي به ز شهد خوش گوار****مرگ كش باعث تو گردي به ز عمر جاودان

تارك شير

فلك تا سينهٔ گاو زمين****بر دري گر از زبردستي به تيغ امتحان

اين ز جان لذت چشان گويد نثارت بادسر****وان بدل منت گشان گويد فدايت بادجان

ذره پرور آفتابا مهر گستر خسروا****اي دل ذرات عالم جانب مهرت كشان

چند مايوسي بود از حسرت پابوس تو****با فلك در جنگ و با خود در جدل ديوانه سان

نوزده سال از براي فتح باب دولتت****دست اميدم به دعوت زد در نه آسمان

بعد از آن كايام نوميدي سرآمد بي قضا****وين اميد از ياري ايزد برآمد بي گمان

در طلوع آفتاب دولت و نصرت گرفت****سايهٔ چتر همايون قيروان تا قيروان

در سجود بارگاه عرش تمثالت كشيد****هر مكين فرش غبرا سر به اوج لامكان

من كه مي سوزم چو مي آرم ظهورت در ضمير****من كه مي ميرم چو مي آرم حديثت بر زبان

همچو نرگس روز و شب بر ديده دارم آستين****بس كه ميرانم سرشك از دوري آن آستان

وجه دوري اين كه از بيماري ده ساله هست****رخش عزمم ناروا پاي تردد ناروان

گر به دل اين داغ بي مرهم بماند واي دل****ور به جان اين درد بي درمان بماند واي جان

چارهٔ من كن به قيوم توانا كز غمت****ناتوانم ناتوانم ناتوانم ناتوان

محتشم وقت سپاس انگيزي آمد از دعا****بهر پاس جان شاهنشاه انجم پاسبان

تا شود طالع ز برج قلعه چرخ آفتاب****در نقاب نور سازد چهرهٔ ظلمت نهان

آفتاب قلعه مطلع باد از برج مراد****آن چنان طالع كه ظلمت را كند محو از جهان

قصيده شماره 70: به عنوان عيادت ساخت مقدار مرا افزون

به عنوان عيادت ساخت مقدار مرا افزون****فلك مقدار ذي عزت عزيز حضرت بي چون

محمد مؤمن آن فخر سلاطين كز وجود او****زهي در چشم دقت اشرف است و ارفع از گردون

نهد مساح و هم اندر قياس ساحت قدرش****ز ملك احتمال و عالم امكان قدم بيرون

ندانم چون سرايم وصف شان و شوكت

او را****كه اين جا ساز سلطانيست با شاهي به يك قانون

چو كردند از غنا عرض تجمل سايلان او****فروشد در زمين از انفعال كم زري قارون

گر از وادي استغناش بر هامون وزد بادي****سزد كز بي نيازي ناز بر ليلي كند مجنون

نديدم دهر پردازي به احسانش كه گر از وي****دو عالم سايلان خواهند يك عالم شود ممنون

اگر يك لمحه پردازد به حرب آن خسرو گردان****شود از موج خون دشمنان شبديز او گلگون

سزد گر بيش ازين فلك از جاي برخيزد****چو تيغش آسمان پيوند سازد موجهاي خون

در آفاقيم بي همتا ز لطف واحد يكتا****در استعداد من در شعر و در حكمت هم افلاطون

سرافرازا به پايت ريختن لايق نمي دانم****مگر گنجي كه از گنجينهٔ قارون بود افزون

ولي از محتشم آن پيشكش كايد به كار تو****مناسب نيست الانقد نظمي چون در مكنون

كه در چشم و دل طبع سخندان تو مي دانم****كه از صد بيت پر زينت كم يك بيت پر مضمون

نه تنها از براي زينت و زيب كلام خود****ثنايت را ذوي الافهام مي گرديد پيرامون

كنند از نظم پر در كفهٔ ميزان مدحت را****اگر جن و ملك را چون بشر طبعي بود موزون

ز لطف پادشاه لم يزل اميد ميدارم****كه سازد دولت دير انتقامت را ابد مقرون

قصيده شماره 71: مژدهٔ عالم را كه دهر از امر رب العالمين

مژده عالم را كه دهر از امر رب العالمين****بهر شاه نوجوان رخش خلافت كرد زين

خاتم شاهنشهي را بهر آن گيتي پناه****كنده حكاك قضا الملك مني بر نگين

امر عالي را به امر عالي او عنقريب****در فرامين گشته فرمان همايون جانشين

كوس شادي داده صد نوبت به نام او صدا****بر كجا بر پيشگاه غرفهٔ چرخ برين

بر زمين بهرجلوس آن جليس تخت و بخت****سوده هر جانب سرير خسروي صد ره جبين

خطبها بهر لباس تازه افكنده ببر****همچو بسم الله بيرون كرده دست

از آستين

سكه ها بهر ملاقات زر نو سينه چاك****تا زند از عشق خود را بر درمهاي ثمين

بر زر خورشيد هم نامش توان ديدن اگر****ديدن اندر وي تواند چشم عقل دوربين

وه چه نامست اين كه مي بارد ازو فتح و ظفر****صاحب نام آن كه مي نازد به او دنيا و دين

باعث تعمير عالم پاسبان بحر و بر****مايهٔ تخمير آدم قهرمان ماء و طين

شاه سلطان حمزه خاقان قضا فرمان كه هست****كمترين طغراكش احكام او طغرل تكين

آن كه در آغاز عمر از غيرت دين هيچ جا****نيستش آرامگاهي در جهان جز صدر زين

وانكه بار منتش خم كرده پشت آسمان****بس كه مي پردازد از اعداي دين روي زمين

غير او فردي كه ديد از پادشاهان كو بود****روز و شب بهر جهاد از صدر زين مسند گزين

اوست در خفتان ديگر يا برون آورده سر****حمزهٔ صاحبقران از جيب آن نصرت قرين

ابر اگر بردارد از درياي استيلاش آب****شير برفين بركند گوش از سر شير عرين

نيست چندان خاك كز ماتم كند خصمش به سر****خاك ميدان را به خون از بس كه مي سازد عجين

جان فداي او كه در هر ضربت تارك شكافت****آفرين بر دست و تيغش مي كند جان آفرين

آفتاب از بيم سر بر نارد از جيب افق****صبح اگر گيرد به دست آن شاه صفدر تيغ كين

آسياهائي به خون آورده در گردش كه حق****در جهادش داده ميراث از اميرالمؤمنين

روم از شور ظهورش چون بود جائي كه هست****او در آذربايجان غوغاش در اقليم چين

پيكر آراي عدو گردد مشبك كار دهر****در سپاه او كمان داران چه خيزند از كمين

بر قد دارئيش دوران لباس كوتهست****تار و پودش گرچه از خيط شهور است و سنين

كرد پيش از عهد شاهي آن چه صد خسرو نكرد****ملك را مي بايد الحق مالك الملكي

چنين

شاهد حقيتش هم بس به قانون جمل****اين كه سلطان حمزه يكسانست با حق مبين

حق مبين گشته از نقش حروف اسم او****تا زوال دشمنان باطلش گردد يقين

قلعهٔ تبريز تا بستاند از رومي به جنگ****گفتم از بهر تفال يكه مصراعي متين

كز قفاي فتح از آن گردد دو تاريخ آشكار****دال بر اقبال آن جنگ آور قسور كمين

چون ستاند قلعه و تاريخها پر شد به كو****قلعه از رومي ستاندي شاه جم قدرآفرين

با دعاي اهل كاشان اين دعاگو محتشم****آسمانها را كند پر ز اولين تا هفتمين

بهر آن داراي هفت اقليم باردار حافظي****كاسمان نامش كند جوشن زمين حصن حصين

داعيان را نيز فيض از مبداء فياض باد****شهرياري هم كه هست ارباب دعوت را معين

قصيده شماره 72: داده فزون از فلك زيب زمان و زمين

داده فزون از فلك زيب زمان و زمين****مايهٔ امن و امان مير محمد امين

آن كه چو شاهنشهان آمده صاحبقران****وانكه چو فرماندهان آمده شوكت قرين

بارگه رفعتش كرد قضا چون بنا****پايهٔ اول نهاد بر فلك هفتمين

نايرهٔ مهر ازو شعلهٔ تابان شعاع****دايرهٔ چرخ ازو خاتم رخشان نگين

اي ملك الملك جود كز پي حجت خورد****كان بيسارت قسم هم بي مينت يمين

هر كه بدامن چو گل رفته تو را آستان****ريخته چون نرگسش سيم و زر از آستين

ننگ ز خواهش بود اهل طمع را اگر****همت حاتم شود جود تو را جانشين

هست يكي در جهان از تو كرم پيشه تر****ليك نرنجي كه نيست غير جهان آفرين

بحر تواند زدن لاف عطا با كفت****وقت كرم گر ز موج چين نزند بر جبين

سالك راه تو را دوش فلك توشه كش****خرمن جاه تو را است ملك خوشه چين

اي به ستايش سزا زين همه مدح و ثنا****از تو من خسته را نيست توقع جز اين

كز من و احوال من زمزمه اي بشنود****از تو و

انفاس تو پادشه داد و دين

وان چه شود خواسته جايزهٔ من بود****كز عدم آورده ام اين همه در ثمين

بهر تو كز عظم شان آمده اي در جهان****قابل بزمي چنان لايق مدحي چنين

محتشم آنجا كه هست در چو صدف بي بها****تحفهٔ ما و تو بس گوهر نظم متين

زان كه ز پاي ملخ تحفه روان ساختن****نزد سليمان رواست در نظر خورده بين

حرف ه

قصيده شماره 73: يارب از عزالهي قرنها دارد نگاه

يارب از عزالهي قرنها دارد نگاه****جاي شاهان جهان سلطان محمد پادشاه

صاحب عادل دل دين پرور دارا سپه****مالك دريا كف فرمان ده عالم پناه

حامي شرع معلي ملجاء دين نبي****مالك دهر و هميون رتبت و ديهيم گاه

از جناب او نپيچد هركه سر چون مهر و مه****جزم سايد بر سپهر از سجدهٔ آن در كلاه

تا بود اسم ملوك از بهر حكم او مدام****دور دهر آماده گرداند اساس ملك و جاه

وان ملوك از عدل تا كوس جهانباني زنند****از صداي عدل او كم باد بانگ دادخواه

زبدهٔ حكم ملوكست آن چه داراي حكم****مي كند در بارگاه شاهي از حكم اله

از صفاي مهر او با ماه انجم هر نفس****دم زده آئينهٔ ما از كمال اشتباه

صيد بردارنده اين صيد گه از تاب او****كي كند با باز صيد انداز از تيهو نگاه

در دل دجال افكند انقلاب از مهر او****مهدي اقبال از همت برون كايد ز چاه

جزم مي دانم كزين پس مي نهد از چار ركن****از طلب اين سرفرازان بر جناب او جباه

چند روزي تا كه از حكم سپهر بي درنگ****كاندران اهل جهان را سوي مه گم بوده راه

باشد احوال نجوم اما همايون سايه اش****گر نبودي حال عالم زين بدي بودي تباه

داده بود از جاي او گردون به ديگر داوري****حال مانده سر به زير از انفعال آن گناه

آمد اينك مطلعي از پي كه روئي

تازه ديد****از صفايش دل هويدا همچو نور صبح گاه

مي نويسد زود كلك منهيان در مدح شاه****سوي مردم ليس في الافاق سلطان سواه

منحرف رائي كه حالا رو از او پيچيده بود****روي و راي او چو موي مهوشان بادا سياه

پايهٔ هركس شود پيدا درين پولاد بوم****ابر لطف شه چو از اعجاز انگيزد گياه

اين كه با سامان عدل او ندارد جم شكوه****بود از آن بر زبان نامكرر سال و ماه

وين در ميزان طبع وي ندارد زر وجود****هست در حال عطاي او مساوي كوه و كاه

هم ملوك پيش و هم اين نوسپه دار زمان****اسم بر اسم اند بر دعوي صدق او گواه

تا بود لطف الهي با روان آن ملوك****تا بود اسم سپاهي در زبان اين سپاه

اسم داران سپه را باد آن در بوسه گه****پادشاهان جهان را باد آن در سجده گاه

باد روي منكران بي وقار او سيه****باد پود كارهان نابكار او تباه

ميرزاي دهر سلطان حمزه بادا در دو كون****هم به اقبالي كه سر زين اسم افرازد به ماه

دل به او بنديد اي اميدواران زانكه هست****رعب او اميد افزا دولت وي ياس گاه

محتشم با آن كه از زيبا ادائيهاي او****كلك ما زد سكهٔ مجري به نقد مدح شاه

فهم از هر مصرع مازين كلام بي بدل****مي شود سال جلوس پادشاه دين پناه

حرف ي

قصيده شماره 74: به صبر يافت نهال اميد نشو و نمائي

به صبر يافت نهال اميد نشو و نمائي****فتاد پادشهي عاقبت به فكر گدائي

گدا به خسروي افتاد كز حمايت طالع****فكند ظل همايون برو بزرگ همائي

سري كه بود ز پستي گران رسيد به گردون****چو ماه شد علم از عون آفتاب لوائي

به گل فرو شده خاشاك بحر غم بسر آمد****ز نيم جنبش درياي لطف لجه سخائي

برنگ نخل خزان ديده بودم از غم دوران****سهيل وار ز دورم نواخت لعل بهائي

اگر چه

بخت به دامن كشيد پاي مرادم****رساند دست اميدم ولي به ذيل عطائي

به تن رجوع كن اي جان نيم رفته كه دل را****خراب يافت مسيحا دمي و كرد دوائي

به گو شمال زمانم اگر رسيد چه قانون****كشيد ناله بافغان فغان رسيد به جائي

جه جا حريم در پادشاه زادهٔ اعظم****كه دو راست به دوران او عظيم جلائي

نهال نورس بستان احمدي كه به گردش****هنوز جز دم روح القدس نگشته هوائي

خلاصه نسب پاك حيدري كه شنيده****نسب ز عمر ابد نسبتش نويد بقائي

سمي حيدر صفدر كه صفدران جهان را****نيامداست چه او در نظر صفوف گشائي

ولي عهد ابد انتساب خسرو دوران****كه بسته است به عهدش زمانه عهد وفائي

چراغ دوده فروز خدايگان سلاطين****كه رنگ شب ببرد گر دهد به ماه ضيائي

دمادم است كه تدبير شه رساند جهان را****براي تربيت او به تازه برگ و نوائي

سياهي كه به زنجير عدل بسته بر آتش****ز شوق او شده ديوانه خوي سلسله خائي

فلك كه دارد از انجم هزار ديده روشن****ز راه اوست به دامان ديده كحل ربائي

سپهر تيز روش در ركاب غاشيه داري****هلال پشت خمش بر جناب ناصيه سائي

به وضع شخص جلالش فلك حقير لباسي****بقدر قد بلندش ملك قصير قيائي

به جنب مشعل درگاه عاليش مه گردون****همان مه است ولي ماه مشتبه به شهابي

شب از جلاي وطن دم زند چو نعل سمندش****زند به آينهٔ مه صلاي كسب جلائي

حسام او كه به سر نيز وا نمي شود از سر****بلاست بر سر اعداي دين و طرفه بلائي

شه جهان به جهانگيريش كند چه اشارت****شود ز جانب او هر اشاره قلعه گشائي

فلك به رقص درآيد ز خرمي چو برآيد****ز كوي خسرويش در بسيط خاك صدائي

زهي رسانده منادي رسان خوان عطايت****ز نشه كرم حيدري به خلق صلائي

به

ناز مي نگرد حرص درد و كون كه دارد****به مرغزار سخا بي تو آهوانه چرائي

ز ريزش مطر لطف بي دريغ تو رسته****ز مزرع دل مردم قريب مهر گيائي

توئي كه از پي گنجايش جلال تو بايد****ازين وسيع تر اندر قياس ارض و سمائي

فلك ز بهر صعود تو با رفيع مقامي****جهان براي نزول تو با وسيع فضائي

بنا نهنده اين نه بنا مگر نهد از نو****به قدر رتبه و شان تو در زمانه بنائي

ز بار حلم تو كز عرش اعظم ست گران تر****بهم رسانده سپهر بلند قد دوتائي

كند چو از جرس محمل جلال تو دعوي****نهم سپهر چه باشد وراي هرزه درائي

اجل به تيغ و سنان تو كار خويش گذارد****نهي به تمشيت كاردين چو رو به عزائي

عجب كه كلك هوس در قلمرو تو برآيد****صبي غير مكلف به قصد خط خطائي

به چرخ داده قضا مهر داري تو همانا****كز آفتاب به گردن فكنده مهر طلائي

مصلي ايست به عهدت فلك كه بهر مصلي****بدوش مي كشد از كهكشان هميشه ردائي

براي خصم تو گرديده در بلندي و پستي****سپهر تفرقه بازي زمانه حادثه زائي

آيا گل چمن حيدري كه در چمن تو****سخن رسانده به معجز كمينه نغمه سرائي

دمي كه در طلب نظم بنده حكم معلي****به من رساند در ابلاغ اهتمام نمائي

هزار سجدهٔ بي اختيار كردم و گشتم****مدد ز ناطقه جوئي زبان به مدح گشائي

دو چيز باعث تاخير شد كه هريك از آنها****چو درد بنده نبودش به هيچ چيز دوائي

يكي تهيه ترتيب رطب و يا بس ديوان****كه فكر مي طلبد آن مهم فكر رسائي

يكي دگر عدم كاتبان كه آن چه ز نظمم****تمام بود و نبودش ز خط لباس صفائي

پس از تجسس كامل كه يك دو كاتب كاهل****به ناز و عشوه نمودند و دلبرانه لقائي

بهر طريق كه بود

آن چه گشته بود مرتب****رجوع گشت به ايشان به ميزبانه ادائي

بر آستان كه مهم دو روزه را به دو هفته****تعهدي كه نمودند هم نكرد بقائي

كه پاي خامه ايشان نداشت چون قدم من****تحركي كه تواند رسيد زود به جائي

غرض كه مختصري شد نوشته تا رسد اكنون****ز پرتو نظر تربيت به قدر و بهائي

تتمه سخنان نيز بعد ازين متعاقب****به عرض مي رسد البته بي قضا و بلائي

نكوترين صور سود اين كه خود برساند****سخن به سمع همايون مديح پيشه گدائي

فغان كه پاي رسيدن به آن جناب ندارد****ز دست رفته ضعيفي به گل فرو شده پائي

دو پا اگرچه به يك موزه كرده شخص توجه****كجا رود چه كندره سير بپاي عصائي

فلك حشم ملكا محتشم گداي در تو****ز همت است گدائي به التفات سزائي

تهي ست ارچه كفش ليك از كمال تو كل****به دست ياري همت ز دست كوس غنائي

وليك مي كند از شاه و شاه زادهٔ عالم****گدائي نظر فيض بخش قدر فزائي

كه تا زبان بودش بعد ازين به شغل ثنايت****بود گداي غني طبع پادشاه ستائي

هميشه تا به ملوك اعتكاف پيشه گدايان****به روز معركه بخشند جوشني به دعائي

پناه جان تو باد آن دعا كه تا به قيامت****از آن گذر نتواند نمود تير قضائي

قصيده شماره 75: بر اشراف اين عيد و آن كامكاري

بر اشراف اين عيد و آن كامكاري****مبارك بود خاصه بر شهرياري

كزين گوهر افسر سر بلندي****مهين داور كشور نامداري

معين ملل كز ازل قسمتش زد****به بخت همايون در بختياري

قضا صولتي كاسمان سده اش را****كند بوسه كاري به صد خاكساري

قدر قدرتي كز صفات كمينش****يكي نام دارد سپهر اقتداري

به جنب نعالش كه پايان ندراد****كجا در حسابست عالم مداري

در اطراف صيتش چو باد است پويان****بر اشراف حكمش چو آبست جاري

چو او كس نكرد از خدا بندگان هم****الا اي به خلق

آيت رستگاري

به آن كبريا و شكوه و جلالت****حليمي و بي كبري و بردباري

ازل تا ابد از خرابيست ايمن****بناي جلالت ز محكم حصاري

ازين هم فزون پايهٔ دولتت را****ز داراي تو عهد باد استواري

گل گلشن شهرياري عليخان****كه در فيض باريست ابر بهاري

جليل اختر برج عالي مكاني****جلي سكهٔ نقد كامل عياري

شمارند صاحب شعوران دوران****زادني صفاتش حكومت شعاري

ضميريست در صبح نو عهدي او را****فرزوان تر از آفتاب نهاري

سپهر از برايش عروس جهان شد****به عقد دوام است در خواستگاري

زند ابرش اندر عنان قره هرگه****كه طبعش كند ميل ابرش سواري

جز اين از وقارش نگويم كه او را****هجائي و ذميست گردون وقاري

طويل البقا باد عزمش كه عالم****به او تا ابد دارد اميدواري

جهان داورا محتشم بندهٔ تو****كه لال است در شكر نعمت گذاري

ازين نظم مقصودش اينست كورا****نه از سلك مدحت فروشان شماري

ز دنبال هم داد صد غوطه او را****نوال تو در لجهٔ شرمساري

مسازش طمع پيشه ترسم برآيد****سر عزتش از گريبان خواري

به جان آفريني كه در آفرينش****تو را داد اين امتيازي كه داري

به بطحايئيي كايزدش خواند احمد****تو را نيز نگذاشت زان رتبه عاري

به خيبر گشائي كه از خيل خاصان****تو را داد در شهر خود شهرياري

كه گر بگذراني سرم را ز گردون****و گر مغزم از كاسهٔ سر برآري

سر موئي از من نيابي تفاوت****در اخلاص و دلسوزي و جان سپاري

دعائيست بر لب يقين الاجابه****كه حاجت ندارد بالحاح و زاري

بود تا تو را شيوهٔ ديوان نشيني****بود تا مرا پيشهٔ ديوان نگاري

در اوصافت اي صدر ديوان نشينان****ني كلك من باد در شهد باري

قصيده شماره 76: درين ضعف آن قدر دارم ز بيماري گر انباري

درين ضعف آن قدر دارم ز بيماري گر انباري****كه بر بومي كه پهلو مي نهم قبريست پنداري

ز بيماري چنان با خاك يكسانم كه از خاكم****اجل هم برنمي دارد

معاذالله ازين خواري

مرا حاليست زار اي دوستان ز انسان كه دشمن هم****به حالم زار مي گريد مبادا كس به اين زاري

دل من تا نشد افكار عالم را نشد باور****كه يك دل مي تواند بود و صد عالم دل افكاري

چنان بازاري دل الفتي دارم درين كلفت****كه عيش از صحبت من مي نويسد خط بيزاري

عجب حاليست حال من كه در آيينهٔ دوران****نمي بينم ز يك تن صورت غم خواري و ياري

كدامين بنده ام من بندهٔ صاحب ستاينده****كدامين صاحبست اين صاحب شان جهانداري

وليعهد محمدخان ولي سلطان دريادل****كه سيري نيست ابر دست او را از درم باري

مطاع الحكم سلطاني كه طبعش گر بفرمايد****شود نار از شجر ثابت شود آب از حجر جاري

بديع الامر دارائي كه گر خواهد به فعل آيد****ز آب اندر مشارب مستي و از بادهٔ هشياري

مشابه بزم و رزم او به بزم و رزم فغفوري****مماثل لطف و قهر او به لطف و قهر جباري

جهان در قبضهٔ تسخير او بادا كه بيش از حد****به آن كشورستان دارد جهان اميد غم خواري

بود تا حشر ارزاني به مسكينان و مظلومان****كه هم مسكين نوازي مي كند هم ظالم آزاري

جفاگستر به فرياد است ازو اما نمي داند****كه عدلست از سلاطين بر ستمكاران ستمكاري

نمي ماند براي جغد جائي جز دل ظالم****چو يابد دهر معموري ازين شاهانه معماري

به رقص آمد ز شادي آسمان چون دهر پاكوبان****به نامش در زمين زد كوس سرداري و سالاري

چو گردد تيغ نازك پيكر او در دغا عريان****شود صد كوه پيكر از لباس زندگي عاري

به حرب او بيا گو خصم تن پرور كه مي آيد****به مهمان كردن شير شكاري گاو پرواري

عبوري بس از آن آتش عنان بر خرمن اعدا****كه هست اجزاي ذات وي تمام از عنصر ناري

كند بوس لب تيغش بر اندام برومندان****به بزم و

رزم كار صد هزاران ضربت كاري

محل گيرودار او كه خونش مي رود از تن****كشد سيمرغ را دام عناكب در گرفتاري

دو روزي گو لواي خصم او ميسا به گردون سر****كه دارد همچو نخل ريشه كن زود در نگونساري

سلاطين سرورا با آن كه هرگز حرفي از شكوه****نگشته بر زبان شكرگوي نطق من جاري

شكايت گونه اي دارم كنون اما ز صد جزوش****يكي معروض مي دارم گرم معذور مي داري

تو را آن بنده بودم من كه چون بر مسند دولت****نشيني شاد و مملوكان خود را در شمار آري

نپردازي به حال من نپرسي حال من از كس****نه از ارسال پيغامي مرا از خاك برداري

نگوئي زنده است آن بندهٔ رنجور مايانه****مرا با آن كه باشد نيم جاني مرده انگاري

فرستم نظم و نثري هم كه خواهد عذر تقصيرم****ز بي قدري تو اين را خاك و آن را باد پنداري

ندارد محتشم زين بيش تاب درد دل گفتن****مگر زين بيشتر بايد ز بيماري سبكباري

بود تا استراحت جو سر از بالين تن از بستر****درين جنبنده مهد مختلف اوضاع زنگاري

تن بستر فروزت باد دور از بستر كلفت****سر افسر فرازت ايمن از بالين بيماري

قصيده شماره 77: بده داد طرب چون شد بلند از لطف رباني

بده داد طرب چون شد بلند از لطف رباني****به نامت خطبهٔ دولت برايت رايت خاني

علم بركش چو استعداد فطري بي طلب دادت****مكين حكم و تاج سروري و چتر سلطاني

به عشرت كوش كز هر گوشه مي بينم چو ماه نو****صراحي گردنان رابر زمين پيش تو پيشاني

تو شاخ دولتي بنشين درين بستان سرا چندان****به عيش و خرمي كز زندگاني داد بستاني

چو احسان را به همت قيمت ارزان كرده اي بادت****سپاه و جاه و حكم و ملك و مال و منصب ارزاني

عروس ملك چون مي بست پيمان وفا با تو****به دست عهدت اول توبه كرد از

سست پيماني

جهان را با ني مثل تو مي بايست از آن روزد****به نام ناميت دست جهان كوس جهانباني

چو در امكان نميگنجي سخن سنجان چه گويندت****به سيرت عقل اول يا به صورت يوسف ثاني

عجب نبود كه گويم سايهٔ خورشيد افتاده****به اين حجت كه تو خورشيدي و در ظل يزداني

اگر معمار رايت دست از ضبط جهان دارد****نهد معمورهٔ عالم همان دم رو به ويراني

و گر معيار عدلت از ميان تمييز بردارد****گدا در ملك سرداري كند سردار چوپاني

بدانديشت به قيد مرگ چون سگ در مرس ماند****به هر جانب كه روز رزم شمشير و فرس راني

عجب گنجيست عفوت خاصه كز خلق عظيم تو****به دست محرمان پيوسته مي آيد به آساني

به غير از من كه دارم بد گناهي عذر از آن بدتر****ولي يك شمه مي گويم از آن ديگر تو مي داني

بود مريخ و خورشيد آسمان كامكاري را****حسامت در سراندازي و دستت در زرافشاني

مرا ظني غلط دوش از قبول رشحهٔ لطفت****ابا فرمود و راهم زد به يك وسواس شيطاني

تصور كردم آن ترياق را در نشهٔ ديگر****چه دانستم كه خواهد بود يك سر فيض روحاني

كشيدم دست از آن وز دست خود در آتش افتادم****چه آتش شعلهٔ آفت چه آفت قهر سلطاني

پشيمانم پشيمانم كه بر خود بي جهت بستم****ره لطف ز خود رائي و بي عقلي و ناداني

مرا عقلي اگر مي بود كي اين كار مي كردم****چرا عاقل كند كاري كه باز آرد پشيماني

به تقريب اين سخن مذكور شد باز آمدن كز جان****كنم در وادي مدح تو حساني و سحباني

زهي راي قضا تدبيرت از حزم قدر قدرت****بلاد عدل را عامل بناي ملك را باني

اگر خورشيد لطف ذره اي بر آسمان تابد****سها را كمترين پرتو بود خورشيد نوراني

و گر خود سايهٔ قهرت زماني

بر زمين افتد****شود بي نور چون سنگ سيه لعل بدخشاني

سهيل طلعتت گر عكس بر بحر و براندازد****خزف گردد عقيق تر حجر ياقوت رماني

درافشان چون شود بر تنگ دستان ابر دست تو****كند هر رشحه آن قلزمي هر قطرهٔ عماني

يد بيضا نمايد رايتت در وادي نصرت****چه از فرعوني اعدا كند رمح تو ثعباني

عرق كز ابرشت بر خاك ريزد در دم جولان****كند در پيكر جسم جمادي روح حيواني

برات عمر اگر خواهد كسي رايت براي او****به حكم از قابض ارواح گيرد خط ترخاني

به قدر دولتت گر طول يابد رشتهٔ دوران****زند دم از بقاي جاوداني عالم فاني

عجب گر بر قد گيتي شود رخت بقا كوته****كه ذيل دولتت آخر زمان را كرده داماني

اگر صد سال ايد بر كمان كي در نشان آيد****به قدر درك ادراك تو سهم و هم انساني

تو را نام از بزرگي در عبارت چون نمي گنجد****به توشيحش كنم در يك غزل درج از سخنداني

صبوحي كرده مي آئي بيا اي صبح نوراني****كه برهانم شوي وز ظلمتم يكباره برهاني

درين فكرم كه چون ماند بدانجا گرد و جود من****اگر با اين شكوه از ناز دامن بر من افشاني

رياض لطف را سروي سپهر قدر را بدري****سرير خلق را شاهي جهان حسن را جاني

اگر صد بار چون شمعم سراندازي ديت ايربس****كه چون پروانه يكبارم به گرد سر بگرداني

لب لعلت نگين خاتم حسنست و بر خوبان****تو را ثابت به آن مهر سليماني سليماني

دهانت شكر و لب شكرين قد نيشكر خود گو****چرا كامي بود تلخ از تو كاندر شكرستاني

يقين است اي مه از نازت كه مانند هلال از من****اگر صد سجده بيني گوشهٔ ابرو نجنباني

بناشد آدمي را از قبول دل كمالي به****شوم انسان كامل گر سگ كوي خودم خواني

خرابست آن

چنان حالم كه رو گردانم از عالم****نگرداني رخ از من صورت حالم اگرداني

الهي تا لواي مهر بر دوش فلك ماند****تو با چتر و لوا بر تخت دولت كامران ماني

نمي داند دعائي محتشم زين به كه تا حشرت****بود بر فرق فرقد سامخلد ظل سبحاني

قصيده شماره 78: به شاه شه نشان تا باشد ارزاني جهانباني

به شاه شه نشان تا باشد ارزاني جهانباني****به آن دستور عاليشان وزارت باد ارزاني

وزارت با چه با شاهانه اقبالي كه در دوران****مهم آصفي را بگذراند از سليماني

اگر اين آصفي مي بود اين بر خيارا هم****سليمان آصفي مي كرد او را بلكه درباني

چراغ چشم بينش آفتاب سرمدي پرتو****طراز آفرينش نسخهٔ الطاف رباني

سمي شاه ايوان رسالت آيت رحمت****محمد محرم خلوت سراي خاص سبحاني

نوشتي آصف بن برخيا را دور بعد از وي****به قدرشان بدي گر در مناصب اول و ثاني

گه تسخير عالم در بنان فايض الفتحش****ز صد شمشيرراني كم مدان يك خامه جنباني

چنان افكند عهدش طرح جمعيت كه مي ترسم****ز زلف مشگمويان هم برد بيرون پريشاني

هنوز از كنه ذاتش نيست و هم آگاه و مي گويد****كه اكثر گشته صرف خلقت او صنع يزداني

ز دستش فيض زرباريست پيدا چون علامتها****كه از باريدن باران بود در ابر باراني

تقاضا مي كند دور ابد پيوند دورانش****كه چون ذات خدا باقي بماند عالم فاني

چو دولت را بر او بود اعتماد كل به اين نسبت****ز القاب اعتمادالدولتش حق داشت ارزاني

قصير و ناقص و كوته خيالست و زبون فكرت****براي فهم انسانيت وي فهم انساني

چو زر از تنگناي آستين مي ريزد آن يم دل****فلك را ظرف چندين نيست با اين پهن داماني

به گردون داده چندين چشم از آن رو خالق انجم****كه در نظاره اش يك يك به فعل آرند حيراني

اگر وقت غروب مهر تابد كوكب رايش****چو صبح از نور كسوت پوش

گردد شام ظلماني

عتابش وقت گرمي با هوا گر يابد آميزش****ز خاك آتش بروياند مطرهاي زمستاني

بوي زان پيشتر دولت قوي دستست در بيعت****كه گردد گرد دستش آستين سست پيماني

ايا فرمان ده يكتا و يا دستور بي همتا****كه دولت را به جمعيت سوار فرد ميداني

وزيري چون تو مي بايد كز استيلاي ذات خود****وزارت را كند تاج سر سلطاني و خاني

شوي گر مايل معماري ويرانهٔ عالم****ز ويراني برون آيند ايراني و توراني

اگر تبديل تحت و فوق عالم بگذرد در دل****زمين ها جمله فوقاني شوند افلاك تحتاني

به روز دولتت نازد جهان كز انبساط آمد****ز ايام دگر ممتاز چون نوروز سلطاني

حسد رخش تسلط بر ملوك نظم مي تازد****تو سرور چون كميت كلك را در نثر ميراني

ز طبعت بر بنان و از بنان بر خامه مي ريزد****گوهر چندان كه حصر آن تو خود تا حشر نتواني

فداي نقطه هاي رشحه كلك تو مي گردد****در بحري و سيم معدني و گوهر كاني

نمي خواهم تو را اي كعبهٔ حاجات كم دشمن****كه روز دولتت عيد است و دشمن گاو قرباني

فلك را نيست چون يارا كه گردد ميزبان تو****سگانت را به خون دشمنانت كرده مهماني

دلت بحريست آراميده اما در غضب كرده****تلاطم هايش سيلي كاري درياي طوفاني

ز رشگ دست زر ريز تو بر سر خاك مي بيزد****به غربيل مطر بيزي كه دارد ابر نيساني

تو در عالم چنان گنجيده اي كز معجز انشا****همان خود معني صد فصل در يك سطر گنجاني

درند از رشگ بر تن شاهدان نظم پيراهن****تو چون بر شاهد معني لباس نثر پوشاني

اشارات به نانت چرخ را دوار گرداند****اگر دوران ندارد دست ازين دولاب گرداني

پي ضبط جهان منصب دهان عالم بالا****جهانباني به رغبت مي دهندت گر تو بستاني

زمين گر ز آسمان لايق به شانت منبصي پرسد****به ظاهر آصفي

گريد به زير لب سيلماني

سليمانيت رامعجز همين بس كز تو مي آيد****كه در وقت سياست خاطر موري نرنجاني

نمي دانم عجب از گرمي بازار تدبيرت****ببرد زمهرير اعداي خود را گر بسوزاني

تو اي باد مراد ار بگذري بر طرف خارستان****فرستد گل به شهر از بوته ها خار بياباني

و گر خصمت به گلزاري درآيد گل شود غنچه****كه در چشمش خلاند نوك هياتهاي پيكاني

چو ابر خوش هوا بر باغ بگذر كز سجود تو****خمد بهر هيات قوس و قزح سرو گلستاني

فلك بي رخصتت يك كار بي تابانه خواهد كرد****اگر در قتل خصمت از تو يابد دير فرماني

لباس خصم خود بينت قضا بي جيب مي دوزد****كه طوق لعنت شيطان كند آن را گريباني

براي مدحتت در كي و حسي آرزو دارم****فزون از درك سحباني زياد از حس حساني

تو را مداح جز من نيست اما مي كند غيرت****زجاج سرخ را خون در دل از دل ياقوت رماني

به طبع پست و نظم سست و مضمون فرومايه****ميسر نيست بر گردون زدن كوس ثناخواني

عرب تا عجم زد در ثنايت برهم آن گه شد****به سحبان العجم مشهور عالم گير كاشاني

تو در آفاق ممتازي و ممتاز است مدحت هم****ز ديگر مدح ها اي خسرو ملك سخنداني

كه از دل بر زبان نگذشته و از خامه بر نامه****ز دست به اذل ممدوح مي بيند زرافشاني

جهان دارا مرا هر ساله از نزد تو مرسومي****مقرر بود و اخذش بود هم در عين آساني

به من يك دفعه واصل گشت و بود اميد كان مبلغ****مضاعف هم شود چون دولتت در دفعه ثاني

طمع چون در شتاب افتاد پا بيرون نهاد از ره****به ديوارش نخست از لغزش پا خورد پيشاني

سزاي مرد طامع بس ز دوران پشت پا خوردن****گزيدن پشت دست ياس آنگاه از پشيماني

الا اي پادشاه محتشم آنها

كه واقع شد****به من چرخ خصومت پيشه كرد از كين پنهاني

كه در وضع جهان كرد اختراعي چند گوناگون****به آئيني كه مي بيني به عنواني كه مي داني

غرض كز غبن هاي فاحش اي اصل كفايتها****شدند اكثر فوائد ز آفت ايام نقصاني

ولي فاحش ترين غبن ها اين بود داعي را****كه از وصلت نشد واصل به صحبت هاي روحاني

ولي از ذوق گوشي از اشارات عيادت پر****دو چشم اندر ره حسن خرام و دامن افشاني

زبان آمادهٔ عرض ثنا و مدح خوانيها****ولي از كار رفته باوجود آن خوش الحاني

كه ناگه خورد بر هم آن بساط و گرد موكبها****ز كاشان شد بهم آغوشي كحل صفاهاني

به معمار قضا فرما كنون كاندر زمان تو****بناي خانهٔ عيش مرا از نو شود باني

ثنا چون با دعا اوليست ختمش هم بر آن بهتر****خصوصا اين ثنا كز عرض حاجاتست طولاني

تفاوت تا بود با هم به قدر شان مناصب را****الا اي آفتاب آسمان مرتفع شاني

همايون منصب پر رونق بي انتقال تو****ز سلطاني و خاني باد افزون بل ز خاقاني

قصيده شماره 79: از آنم شكوه است از طول ايام پريشاني

از آنم شكوه است از طول ايام پريشاني****كه پايم كوته است از درگه نواب سلطاني

به تنگ آورده ام خاصان ديوان معلي را****من ديوانه از عرض حكايت هاي طولاني

به اين اميد كان افسانه ها چون بشنود سلطان****كند از چاره سازي در اهتزازم از خوش الحاني

در آفاق ارچه ممتازم ولي مي خواهم از خلقم****به عنوان غلامي بيش ازين ممتاز گرداني

مرا حالا عوام الناس از خاصان درگاهت****نمي دانند برنهج سلف زان سان كه مي داني

سگ كوي توام اما به اين كز درگهت دورم****مرا كم قدر مي دانند و بي صاحب ز ناداني

گهي اطلاق اخراجات بر من مي كند عامل****براي خويش و نامش مي كند اطلاق ديواني

گهي مي خواهد از من پيشكش بهر تو دريادل****كه دست درفشانت عار دارد از زرافشاني

مرا آب و زميني

هست در كاشان كه مال آن****ز بسياري برونست از قياس و فهم انساني

زمينم روي گردآلود كز خاك درت دورست****دو چشمم آبيار آن زمين از اشگ رماني

بلي آب و زمين اين چنين را مال مي باشد****ولي برعكس يعني بخشش و انعام سلطاني

تو سلطان زبان داني و د رمدح و ثناي تو****هزاران بلبل شيرين تكلم در غزل خواني

چرا سرخيل آن خوش لهجه ها را در گلستانت****بود احوال يكسان با كلاغان دهستاني

نشاط انگيز تا باشد بساط بزم جمعيت****تو باشي در نشاط و كامراني و طرب راني

به بازار سخن تا محتشم گوهر گران سازد****به او دارد خدا لطف ولي سلطاني ارزاني

قصيده شماره 80: بيا اي رسول از در مهرباني

بيا اي رسول از در مهرباني****به من ياري كن چون ياران جاني

چنان زين كن از سعي رخش عزيمت****كه با باد صرصر كند همعناني

چنان ره سر كن به سرعت كه از تو****ز صرصر سبك تر گريزد گراني

چو بر خنك سيلاب سرعت نهي زين****ز چشم من آموز سيلاب راني

به جنبش در آر آنچنان باره ات را****كه گردد روان بخش عزم از رواني

گرت نيست مشكل به شوكت پناهان****امانت سپاري وديعت رساني

غرض كاين گوهرهاي بحر بلاغت****كه دارند در وزن و قيمت گراني

ازين كمترين بندهٔ كم بضاعت****ببر ارمغاني به نواب خاني

سمي محمد كه يكتاست اسمش****در القاب تنزيلي آسماني

به يك كارسازي كه كاريست لازم****غمي رابه دل كن به صد شادماني

جهان داوران را خداوند و صاحب****مصاحب به نواب صاحبقراني

سكندر سپاهي كه فرداست و يكتا****در اقليم گيري و كشورستاني

ايالت پناهي كه بختش رسانده****ز كرسي نشيني به كسري نشاني

پناه قزلباش كاندر شكوهش****قدر باشكوه قزل ارسلاني

سر چرخ را ديده با افسر خود****به درگاه خويش از بلند آستاني

ملقب به ظلم است از بس تفاوت****در ايام او عدل نوشيرواني

ز تهديد عدل شديد انتقامش****كند گله

را گرگ سارق شباني

درين دولت از روي نيروي صولت****قوي پشت ازو شوكت تركماني

به قدر دو عمر از جهان بهره دارد****شب و روز در عالم كامراني

كه بر ديدهٔ دولتش خواب گشته****حرام از براي جهان پاسباني

اگر در سپه بعضي از سروران را****شد آهنگ دارائي آن جهاني

سر او سلامت كه دارد ز رفعت****سزاواري فر تاج كياني

زهي نيك رائي كه معمار سعيت****بناي صلاح جهان راست باني

اگر سد حفظ تو حايل نگردد****زمين پر شود ز آفت آسماني

به دم دايم آتش فروزند مردم****وليكن تو دانا دل از كامراني

پي پستي شعلهٔ فتنه هرجا****دميدي دمي كردي آتش نشاني

چو سهم جهادت به حكم اشارت****چو تير قضا مي رسد بر نشاني

سپاه تو را روز هيجا چه حاجت****بشست آزمائي و زورين كماني

ز خاصيت خصميت دشمنان را****كند موي سنجاب بر تن سناني

جلالت كزين تنگ ميدان برونست****از آن سو كند دهر را ديده باني

به عهد تو حكم سلاطين ديگر****همه ناروان چون زر ايرواني

زبان صلاح تو شمشير قاطع****در اصلاح آفات آخر زماني

به اين طينت اي زينت چار عنصر****بر آب و گلت مي رسد قهرماني

سرا سرورا داد از دست دوران****كه داد از ستم داد نامهرباني

بر افروخته آتشي در عذابم****كه دودش رسيده به چرخ دخاني

دورنگي و يك رنگ سوزيش دارد****رخم را به حيثيت زعفراني

كه چون رنگ كارم دگرگون نگردد****به اين اشگ كولاكي ارغواني

ز دولاب گرداني آن مشعبد****كز آن غرق فتنه است اين مصرفاني

ز من يوسفي گشته امسال غايب****كه هجرش مرا كرده يعقوب ثاني

چه يوسف عزيزي به صد گنج ارزان****به بازار سودائيان معاني

به بال و پر معرفت شاهبازي****به چرخ آشنا از بلند آشياني

جلي اختري شبه اجرام گردون****نمايان دري رشگ درهاي كاني

مرا وارث و يادگار از برادر****وليعهد و فرزند و دلبند جاني

به چنگال اعراب افتاده حالا****چو

گلبرگ در دست باد خزاني

چه اعراب قومي نه از قسم انسان****همه غول سان از عجاب لساني

چو صيد آدمي زان گر ازان گريزان****كه دارند خوي سگان از عواني

ملاقات يك روزهٔ آن لئيمان****مقابل به جان كندن جاوداني

كه دارند اسيران خود را معذب****به صحرا نوردي و اشتر چراني

پس از سالي آنگاهشان بر سر ره****به اميد آمد شد كارواني

به اين نيت آرند كز عنف و غلظت****ستانند از يك به يك ارمغاني

فروشندشان بعد از آن همچو يوسف****به افسانه خواني و جادو زباني

جهان كارسازا من اكنون چه سازم****درين بينوائي به اين ناتواني

مگر حل اين مشگل سخت عقده****تو سرور به عنوان ديگر تواني

وگرنه محال است آوردن او****به حجت نويسي و قاصد دواني

قصير است وقت و طويل است قصه****تو را نيز نفرت ازين قصه خواني

محل تنگ تر زانكه من رفته رفته****كشم پرده از رازهاي نهاني

سخن مي كنم كوته آن گوهر آنجا****بزر در گرو مانده ديگر تو داني

ولي زين سخن اين توقع ندارم****من مفلس اي توامان اماني

كه دست تو گرد سفر نافشانده****كند بر من و نظم من زرفشاني

بلي آن دو دعوي كه تفصيل يك يك****شنيدست دارنده از من زباني

چو نطقش به سمع معلي رساند****تو فرمان دهش گر به جائي رساني

ازين كاميابي شود محتشم را****سرانجام عمر اول كامراني

بود تا در آغاز عمر مطول****جواني طراوت ده زندگاني

تو را اي جوانبخت از اقبال بادا****در انجام عمر طبيعي جواني

قصيده شماره 81: دوستان مژده كه از موهبت سبحاني

دوستان مژده كه از موهبت سبحاني****مي رسد رايت منصور محمد خاني

رايتي كرد سر علمش گرديده****همچو پروانهٔ جانباز مه نوراني

رايت رفعتش افكنده لباسي دربر****كز گريبان فلك مي كندش داماني

رايتي صيقلي مهجه نوراني او****برده از روي جهان رنگ شب ظلماني

رايتي گرد وي از واسطهٔ فتح و ظفر****كار اصناف ملك آيت نصر خواني

رايتي ذيل جلالش گه گرد

افشاندن****كرده بر مهر جلي شعشعهٔ نورافشاني

رايتي رؤيتش افكنده فلك را به گمان****زد و خورشيد كه ثانيش ندارد ثاني

رايتي آيت فتح آمده از پا تا سر****همچو افراخته تيغ علي عمراني

حبذا صاحب رايت كه به همراهي شاه****شد مصاحب لقب از غايت صاحب شاني

سرو سر خيل قزلباش كه بر خاك درش****مي نهد ترك قزل پوش فلك پيشاني

خان اعظم كه خواقين معظم را نيست****پيش فرماندهيش زهرهٔ نافرماني

اي امير فلك اورنگ كه بر درگه توست****قسمي از پادشهي حاجبي و درباني

شرفه غرفهٔ تحتاني قصرت دارد****طعنه بر كنگر اين منظرهٔ فوقاني

كبرياي تو محيطي است كه پايانش را****پا به آن سوي جهات است ز بي پاياني

قصر جاه تو چنان ساخت كه خالي نشود****بي زوالي كه شد اين دار فنا را باني

چون سليمان جليلي كه اگر مور ذليل****يابد از تربيتت بهره كند ثعباني

ضعفا را چو كند تقويتت جان در تن****ذره خورشيد شود قطره كند عماني

آن كه با حفظ تو در حرب گه آيد عريان****جلد فرسوده كند بر جسدش خفتاني

وانكه حفظش نكني گر بود الماس لباس****بر تنش غنچهٔ بي خار كند پيكاني

در محيط غضبت پيكري لنگر خصم****كشتي نيست كه آخر نشود طوفاني

خون دشمن شده در شيشهٔ تن صاف و به جاست****كه كند خنجر خون خوار تو را مهماني

عيد خلقي تو و در عيد گه دولت تو****خصم افراخته گردن شتر قرباني

جمع بي امر تو گر عازم كاري باشد****نكند ور كند از بيم كند پنهاني

باج ده فخر كند گر به مثل گيرد باج****بندهٔ هنديت از خسرو تركستاني

در زمان تو اگر يوسف مصري باشد****خويش را بهر شرف نام كند كاشاني

عيب جو يافته ويران دل از اين غصه كه هيچ****نيست در ملك تو ناياب به جز ويراني

بد سگالي كه ز ملك تو شكايت دارد****هست جغدي كه

به تنگ است از آباداني

با رعاياي تو عيسي ز فلك مي گويد****اي خوش آن گله كه موسي كندش چوپاني

مركز دايرهٔ عالم از آن مانده به جا****كه تو پرگار درين دايره مي گرداني

صيت اين دولت بر صورت از آن است بلند****كه تو صاحب خرد اين سلسله مي جنباني

تيغ راني شده ممنوع كه بر رغم زمان****تو در اصلاح جهان تيغ زبان ميراني

بوعلي گر سخنان حسن افتاده تو را****نشنود نام برادر به حسن ترخاني

تا به عانت ز خوش آمد بعد و خوش نشوند****راه مردان نزند وسوسهٔ شيطاني

دولتت راست جمالي كه تماشائي آن****چشم بر هم نزند تا ابد از حيراني

حسن تدبير تو نقشيست بديع التصوير****كه مگر ثانيش اندر قلم آرد ماني

قصر قدر تو رواقيست كه مي اندازد****سايه بر منظر كيوان ز بلند ايواني

فيض دست تو پس از حاتم طي داني چيست****بعد باران شتائي مطر نيساني

كفه بر كفه نچربيد ز ميزان قياس****وزن كردند چو خاني تو با خاقاني

به طريقي كه محمد ز ولي الله يافت****قوت اندر جسد دين ز قوي پيماني

اي سمي نبي از ملك تو دورست زوال****به وليعهدي مبسوط ولي سلطاني

سر بدخواه تو خواهم كه ز بازيچهٔ دهر****گوي ميدان تو سازد فلك چوگاني

داورا چند نويسد به ملوك توران****شرح ويراني دل محتشم ايراني

وان زمان هم كه شود فايده اي حاصل از آن****گردد از بد مدديهاي فلك نقصاني

من يكي بلبلم اندر قفس دهر كه چرخ****مي كند بر من از انصاف مدايح خواني

حيف باشد كه شوم ضايع و خالي ماند****باغ پر دمدمه مدح محمد خاني

اي خداوند جهان مالك مملوك نواز****كه توئي خسرو اقليم دقايق راني

عمرها داشتم اميد كه يك بار دگر****در صف خاك نشينان خودم بكشاني

گاه درد دل من از دل من گوش كني****گاه داد غم من از غم من

بستاني

پيش ازين گرچه روان بوده را پاي روان****مشكلي بود قدم بر قدم آساني

مشكلي زان بتر اينست كه از ضعف امروز****زين مكان نيست مرا نقل مكان امكاني

همهٔ مرغان ادلي اجنحه در صحبت خان****بوستاني و من تنگ قفس زنداني

ليك با اين همه دوري به خيال تو مرا****صحبتي هست كه خواند خردش روحاني

سرورا مي رسدت هيچ به خاطر كه كجا****شرط كردم كه تو چون رخش عزيمت راني

به يساق جدل آغاز خصومت انجام****كه فلك داشت درين ورطه سرفتاني

چون به دولت تو سپاه ظفر آثارت را****سر به آن دشت بلا داده روان گرداني

من هم از ادعيه در پي بفرستم سپهي****كه توشان سد بلاي سپه خود داني

لله الحمد كه آن شرط بجا آمد و داشت****به تو فتاح غني فتح و ظفر ارزاني

حال بر تخت حضوري تو جهان داور و من****بي حضور از غم بيماري و بي ساماني

تو چنان باش كه عالم به وجود تو به پاست****ليك نگذار چنين درد مرا طولاني

مرهمي بخش از آن پيش كه از زخم اجل****دل ز جان بركنم از غايت بي درماني

بنوازم به طريقي كه بر آن رشگ برند****روح جنت وطن انوري و خاقاني

بيش ازين قوت گفتار ندارم اما****دارم اميد كه از موهبت رباني

تا زماني كه ملك صورت قيامت بدمد****تو ز آفات فلك ايمن و سالم ماني

وآن زمان نيز نگردي ز بقا بي بهره****كه خداي تو بود باقي و باقي فاني

مثنويات

شمارهٔ 1

اي مهر سپهر پادشاهي****در ظل تو ماه تا به ماهي

اي شاه سرير عدل و انصاف****ملك تو جهان ز قاف تا قاف

اي اهل ورع وظيفه خوارت****غم خواري اتقيا شعارت

اي در حق منقبت سرايان****احسان تو را نه حد نه پايان

از بس كه چو جد خود كريمي****مظلوم نواز و دل رحيمي

هركس كه ز

مدح گوهري سفت****گو هرچه كه نظم ساده اي گفت

كردش ز طمع قصيده اي نام****بهر صله اي كه كرده اي عام

تو خسرو ساتر خطاپوش****حيدر دل با ذل عطاكوش

بر نيك و بدش نگه نكردي****بي جايزه اش به ره نكردي

گفتي كه نثار مدح مولي****بي رود قبول باشد اولي

ابواب عطا بره گشادي****وز بيش و كم آن چه خواست دادي

آن را كه رفيق بود دولت****داد زر و سيم و اسب خلعت

وان هم كه نداشت بخت مسعود****از جود رسانديش به مقصود

صد طايفهٔ هفت بند گفتند****وان در به هزار نوع سفتند

افسوس كه آن كه خوب تر گفت****وز جمله دري لطيف تر سفت

از قوت بازوي بلاغت****دست همه تافت در فصاحت

بختش نشد آن قدر مددكار****كز روي كرم شه جهاندار

يك بيت ز نظم او كند گوش****تا از دگران كند فراموش

داند كه كمينهٔ چاكر او****چاكر نه كه سگ در او

گر خاطرش آرميده باشد****يك لطف ز شاه ديده باشد

آرد ز محيط فكر بيرون****هر لحظه هزار در مكنون

دارم سخني دگر كه ناچار****فرض است به شه نمودن اظهار

اي نير اوج نيك رائي****هرچند بد است خود ستائي

اما چو كسي دگر ندارم****كاين كار به سعي او گذارم

خود قصهٔ خويش مي كشم پيش****خوش مي سازم به آن دل ريش

كاظهار ورع ز خود ستائيست****تعريف هدايت خدائيست

آخر نه ز لطف حق تعالي است****وز دولت التفات مولاست

كز اول عمر تا به آخر****صاحب طبعي لطيف خاطر

برعكس سخنوران ايام****بيرون ننهد ز شرع يك گام

وز بهر بقاي دولت شاه****باشد شب و روز و گاه و بي گاه

مشغول تلاوت و عبادت****از اهل وظيفه هم زيادت

وانگاه كه رخش نظم راند****ميدان ز سخنوران ستاند

توحيد ادا كند بدين سان****كاول رسد آفرين زيزدان

آرد چو به نعت و منقبت روي****از زمره خادمان برد گوي

آيد چو به مدح شاه جم جاه****گويد لب غيب بارك الله

با اين همه خوار

و زار باشد****بي مايه و قرض دار باشد

خالي نبود ز وام هرگز****يك دم نزند به كام هرگز

اقران وي از حصول آمال****بر بستر عيش خفته خوشحال

او زار نشسته دست بر سر****خواهنده ستاده در برابر

نه پاي كه رخش عزم راند****خود را به سجود شه رساند

نه كس كه رضاي حق بجويد****درد دل او به شاه گويد

يا آنكه رساند از كلامش****در نظم بلاغت انتظامش

يك بار تقربا الي الله****ده بيت به سمع حضرت شاه

شاها ملكا ملك سپاها****جم فرمانا جهان پناها

افغان ز جفاي فقر افغان****كابم نگذاشتست در جان

فرياد ز دست قرض فرياد****كاو خاك مرا به باد برداد

نزديك به آن رسيده كارم****كاين جان به مقارضان سپارم

در تن رمقي هنوز تا هست****درياب و گرنه رفتم از دست

سوگند به خاكپاي نواب****كاين بي دل بينواي بي تاب

تا جان بلبش نيامد از فقر****خود را ز طمع نساخت بي وقر

تا باد نبرد خانمانش****جاري به طلب نشد زبانش

تا قرض نساختش مشوش****خواهش به مذاق او نشد خوش

اما ز كه از شه كرم كيش****غم خوار دل فقير و درويش

مرهم نه داغ دلفكاران****تسكين ده جان بي قراران

شاهي كه به دوستي مولي****كان از همه طاعتي است اولي

بر خلق دو عالم است غالب****در جايزه دادن مناقب

تا داد به او خدا خلافت****تا يافت سرير ازوشرافت

شد جانب مادحان روانه****دريا زر از خزانه

يارب به شه سرير لولاك****آن باعث خلقت نه افلاك

وان گه به دوازده شهنشاه****كز بعد همند حجت الله

كاين شاه كريم بينوا دست****كاسايش خلق مقصد اوست

اول برسان با حسن الحال****عمرش به صدو دوازده سال

وانگاه ز حضرت رسالت****بر سر نهش افسر شفاعت

وز دست عطيه بخش حيدر****سيراب كنش ز حوض كوثر

شمارهٔ 10

اي بلند اختر سپهر وجود****وي گران گوهر خزانه جود

به خدائي كه داشت ارزاني****به تو در ملك خود سليماني

كه اگر زين فتاده مور ضعيف****برسد عرضه اي به

سمع شريف

آن چنان كن كز استماع نويد****نشود نااميد گوش اميد

شمارهٔ 11

سخن طي مي كنم ناگاه در خواب****در آن بي گه كه در جو خفته بود آب

به گوش آمد صدايي در چنانم****كه كرد از هزيمت مرغ جانم

چنان برخاستم از جا مشوش****كه برخيزد سپند از روي آتش

چنان بيرون دويدم بيخودانه****كه خود را ساختم گم در ميانه

من درمانده كز بيرون اين در****به آن صياد جان بودم گمان بر

ز شست شوق تيري خورده بودم****كه تا در مي گشودم مرده بودم

شمارهٔ 12

چه گويم نطقم آن قدرت ندارد****كه اينجا كلك خود در جنبش آرد

كند آغاز ناخوش داستاني****برد خوشحالي از طبع جهاني

شمارهٔ 2 - وله في المثنوي

بحمدالله كز الطاف الهي****مزين شد دگر اورنگ شاهي

زنو كوس بشارت كوفت گردون****در استقلال نواب همايون

منادي زن براي سجدهٔ عام****گران كرد از منادي گوش ايام

كه طالع گشت خورشيد جهان تاب****جهان بگشود چشم خفته از خواب

نشست از نو درين كاخ مخيم****به سالاري جهان سالار اعظم

زمين از آسمان شد تهنيت جو****زبان آسمان شد تهنيت گو

دم و پشت كمان فتنه شد نرم****مباركباد را بازار شد گرم

زبان هركه مي جنبيد در كام****به سامع نكته اي مي كرد اعلام

بيان هركه حرف آغاز مي كرد****دري ز ابواب دعوي باز مي كرد

قضا مي گفت من امداد كردم****كه عالم را ز نو آباد كردم

فلك مي گفت بود از پرتو من****كه ديگر شد چراغ دهر روشن

ملك مي گفت از تسبيح من بود****كه از كار جهان اين عقده بگشود

درين مدت شبي بگذشت بر كس****كزين گفت و شنو يك دم كند بس

مرا هم خورد حرفي چند بر گوش****كه مي برد استماع آن ز دل هوش

ز لفظ منهيان عالم غيب****ز گفت آگهان سر لاريب

يكي زان حرفهاي راست تعبير****قلم مي آورد در سلك تحرير

شبي روشن به نور مشعل بدر****ز فياض قدر با ليلة القدر

درو وحشت به دامن پا كشيده****ز راحت آب در جو آرميده

من بي دل كه از خوابم ملال است****دلم ماواي سلطان خيال است

ز ذوق صحت شاه جهاندار****نه چشمم خفته بود آن شب نه بيدار

درين انديشه بودم كايزد پاك****چه نيكو داشت پاس خطهٔ خاك

چه ملكي را ز نو دارالامان كرد****چه جاني در تن خلق جهان كرد

چه شمعي را به محض قدرت افروخت****كه خصم از پرتوش پروانه وش سوخت

چه شاهي را دگر كرسي نشين ساخت****كه عزمش باره بر چرخ برين تاخت

ز بس كاين

ذوق مي برد از دلم هوش****زبان نكته سنجم بود خاموش

دل اما داستاني گوش مي كرد****كه از كيفيتم مدهوش مي كرد

زبان حال گوئي از سر سوز****ز آغاز شب اين افسانه تا روز

ز بلقيس جهان مي كرد تقرير****به جمشيد جوانبخت جهانگير

كه اي شاه سرير كامراني****سزاوار بقاي جاوداني

تو آن شمع جهانتابي كه يك يا چند****جمالت بوده بر مردم تتق بند

من آن پروانهٔ شب زنده دارم****كه پاس شمع دولت بوده كارم

كه افسون خوانده ام بر پيكر شاه****گهي گرديده ام گرد سر شاه

گذشته پرمهي از غره تا سلخ****كه بر خود خواب شيرين كرده ام تلخ

كشك دارندگان شب نخفته****پرستاران ترك خواب گفته

يكي را زين الم ميسوخت دامن****يكي را دل يكي را خرمن تن

ولي من بودم اي شاه جهانبان****كه هم تن هم دلم ميسوخت هم جان

ز دل بازان جانباز وفادار****به گرد پيكرت پروانهٔ كردار

بسي پر ميزدند اي شمع سركش****ولي من ميزدم خود را بر آتش

غم وردت سراسر زان من بود****بلاگردان جانت جان من بود

مرا دل بود از بهر تو در بند****مرا جان بود با جان تو پيوند

اگر عضوي ز اعضاي شريفت****وگر جزوي ز اجزاي لطيفت

سر موئي ز درد آزرده ميشد****گل اميد من پژمرده ميشد

وگر تخفيفي از آزار مي يافت****دلم يك دم ز غم زنهار مي يافت

كه آن حالت كه شاه به جرو برداشت****مرا در آب و آتش بيشتر داشت

رضا بودم كه هستي بخش عالم****به عمر شاه عمر من كند ضم

زبانم بس كه مشغول دعا بود****نمي گفت م گرم صد مدعا بود

همينم بود روز و شب مناجات****نهان از خلق با قاضي حاجات

كه اي داناي حكمت هاي مكنوز****هزاران بوعلي را حكمت آموز

خداوند رحيم و بنده پرور****توان بخش تواناي توانگر

حفيظ يونس اندر بطن ماهي****به لطف بي دريغ پادشاهي

نگهدار خليل از نار نمرود****به مخفي رشحه هاي لجهٔ جود

برون آرنده ايوب از رنج****چنان

كز چنگ چندين اژدها گنج

به نوعي كاين شهان را داشتي پاس****به حكمت هاي كس ناكرده احساس

برين مهر سپهر سروري نيز****برين شاه سرير داوري نيز

ز روي مرحمت شو سايه گستر****چو نخل تر برانگيزش ز بستر

به صحت كن به دل بيماريش را****مؤيد دار گيتي داريش را

فلك را آن چنان كن پاسبانش****كه دارد پاس تا آخر زمانش

نصيب او حيات همين اوست****چراغ دودهٔ انسان همين اوست

كسي در فكر درويشان جز او نيست****خبر دار از دل ايشان جز او نيست

نه تنها هاتف اين افسانه مي گفت****كه اين در هركه دركي داشت ميسفت

مرا هم هرچه امشب بر زبان بود****به گوشم آن چه مي آمد همان بود

الهي تا بقا باشد جهان را****بقا ده اين شه صاحبقران را

كه ديگر دهر ار ارحام واصلاب****چنين ذاتي نخواهد ديد در خواب

شمارهٔ 3 - في مرثيه امام حسين عليه السلام

به نال اي دل كه ديگر ماتم آمد****بگري اي ديده ايام غم آمد

گل غم سرزد از باغ مصيبت****جهان را تازه شد داغ مصيبت

جهان گرديد از ماتم دگرگون****لباس تعزيت پوشيده گردون

ز باغ غصه كوه از پا فتاده****زمين را لرزه بر اعضا فتاده

فلك تيغ ملامت بر كشيده****ز ماه نو الف بر سر شيده

ازين غم آفتاب از قصر افلاك****فكنده خويش را چون سايه بر خاك

عروس مه گسسته موي خود را****خراشيده به ناخن روي خود را

خروش بحر از گردون گذشته****سرشك ابر از جيحون گذشته

تو نيز اي دل چو ابر نوبهاري****به بار از ديده هر اشگي كه داري

كه روز ماتم آل رسول است****عزاي گلبن باغ بتول است

عزاي سيد دنيا و دين است****عزاي سبط خيرالمرسلين است

عزاي شاه مظلومان حسين است****كه ذاتش عين نور و نور عين است

دمي كز دست چرخ فتنه پرداز****ز پا افتاد آن سرو سرافراز

غبار از عرصهٔ غبرا برآمد****غريو از گنبد خضرا برآمد

ملايك بي خود

از گردون فتادند****ميان كشتگان در خون فتادند

مسلمانان خروش از جان برآريد****محبان از جگر افغان برآريد

درين ماتم بسوز و درد باشيد****به اشگ سرخ و رنگ زرد باشيد

بسان غنچه دلها چاك سازيد****چو نرگس ديده ها نمناك سازيد

ز خون ديده در جيحون نشينيد****چو شاخ ارغوان در خون نشينيد

به ماتم بيخ عيش از جان برآريد****به زاري تخم غم در دل بكاريد

كه در دل اين زمان تخم ملامت****برشادي دهد روز قيامت

خداوندا به حق آل حيدر****به حق عترت پاك پيامبر

كه سوي محتشم چشم عطا كن****شفيعش را شهيد كربلا كن

شمارهٔ 4 - ايضا في مدحه

بحمدالله كه قيوم توانا****قديم واجب التعظيم دانا

بساط استراحت گسترنده****جهان آراي گيتي پرورنده

رياض سلطنت را تازگي داد****امارت را بلند آوازگي برآورد

همايون طاير توفيق و اقبال****به صبر آورد جنبش در پر و بال

جهان را كوري چشم اعادي****بجست از حسن طالع چشم شادي

خبرهاي جديد اهل زمين را****طربهاي نهان دنيا و دين را

اشارت گرم ايماي بشارت****بشارت كار فرماي بشارت

كه عالم روي در آبادي آورد****نويد آور نويد و شادي آورد

قضا رايات عدل تازه افراخت****قدر طرح ولي سلطاني انداخت

برآمد گوهري از معدن ملك****سري پيدا شد از بهر تن ملك

چه گوهر درة التاج سلاطين****چه سر سرمايه فخر خواقين

براي او ز اسماء گشته نازل****ولي سلطان ولي سلطان عادل

گران است آن قدرها سايهٔ او****بلند است آن قدرها پايهٔ او

كه پيش مالكان ملك ادراك****به ميزان قياس عقل دراك

يكي هم پايهٔ كوه حديد است****يكي همسايهٔ عرش مجيد است

بود در خلقت آن عرش درگاه****ز خلقش تا نشانش آن قدر آه

كه عقل دور بين راهست تفسير****به بعد المشرقينش كرده تعبير

مجد سكه سلطاني از وي****روان حكم محمد خاني از وي

بود گر صولت سلطاني او****دو روزي پيشكار خاني او

نگردد شانش از گيتي ستاني****به خاني قانع و مافوق خاني

ايا

تابان مه برج ايالت****ايا رخشان در درج جلالت

به عدلت عالمي اميدوارند****نظر بر شاه راه انتظارند

كه در تازي به ميدان عدالت****برآمد بانك كوس استمالت

فتد هم رخنه در بنياد بيداد****شود هم مملكت از داد آباد

سياست را شود تيغ آن چنان تيز****كه باشد در نيام از سهم خونريز

تو جبر ظلم برخود كرده لازم****ستاني داد مظلومان ز ظالم

شود خوش زبان شكوه خاموش****كشد دوران فلك را پنبه از گوش

كه بشنو شكر از اهل شكايت****ببين راه شكايت را نهايت

همين چشم از تو دارند اي جهاندار****جهان گردان پا افتاده از كار

وطن آوارگي غربت آهنگ****تجارت پيشه گان صخرهٔ اورنگ

كه از طول امل زان فرقه اكثر****به آهنگ حصول خورده زر

در آن وادي كه وحشش ماهيانند****طيورش سر به سر مرغابيانند

سوار اسب چو بينند يك سر****عنان در دست طوفانهاي صرصر

سكندر خوردني زان اسب بي قوت****سوارش را برد تا سينهٔ حوت

غرض كان را كبان مركب فلك****به استدعاي آباداني ملك

بسان ماهيان غافل از شست****سر سودا نهاده بر كف دست

يكي سنگين متاع از شكر و نيل****يك رنگين بساط از لون منديل

يكي از اقمشه بيرام اندوز****كه نامش عيد اتراكست امروز

يكي را عقد مرواريد دربار****كه بايد در بهايش زر بخروار

يكي با وي غلامان و كنيزان****به آن رنگ از عداد حور و غلمان

دگر اشيا كه هريك بهر كاري است****يكايك را درين ملك اعتباريست

سخن را مابقي اينست كايشان****نباشند اين زمان خاطر پريشان

كنند از صيت عدلت رو درين بوم****نگردند از تو و ملك تو محروم

به خانها در كشند اسباب چندان****كزان گردد لب آمال خندان

دكاكين را بيارايند اجناس****ز حفظ حارست مستغني از پاس

اگر تركي به ايشان برخورد گرم****به سودا نبودش پشت كمان نرم

خورد از شست عدلت ناوك قهر****به آييني كه گردد عبرت شهر

چو گردد دفع ظلم از

دولت تو****كند رفع تعدي صولت تو

شود زورين كمان ظلم بي زور****نيايد از سليمان زور برمور

ز دنيا كشور خزم تو داري****ز عالم بندر اعظم تو داري

ولي بندر ز تجار جهانگرد****همانا مي تواند بندري كرد

ولي اين وحشيان را صيد خود ساز****يكايك را اسير قيد خود ساز

كه با فرمانبري گردند سر راست****به پايت نقد جان ريزند بي خواست

الا اي نوجوان سلطان عادل****زبانها متفق گرديده با دل

كه خواهي زد در ايام جواني****به دولت نوبت نو شيرواني

بهر ملكيست سلطاني طرب كوش****بهر جانيست جاناني هم آغوش

خوشا ملكي كه سلطانش تو باشي****خوشا جاني كه جانانش تو باشي

خوشا چشمي كه بيند طلعت تو****نباشد بي نصيب از صحبت تو

من عزلت گزين چون بي نصيبم****همانا در ديار خود غريبم

به پيغاميم گه گه شاد ميكن****ز قيد محنتم آزاد ميكن

كه دوران محتشم زان كرده نامم****كه ادني بندگانت را غلامم

الهي تا بود بر لوح ايام****ز نام نامي نوشيروان نام

بهر كشور كه نام عدل دانند****تو را نوشيروان عصر خوانند

شمارهٔ 5 - وله ايضا

درين گلزار كز تاثير صحبت****مبدل ميشود خواري به عزت

سعادت سايه بر نخلي كه انداخت****ز دولت سر به اوج رفعت افراخت

ازين نخلست واين صورت هويدا****وزين صورت نشان صدق پيدا

كه اول بوده چوب خشك در باغ****فرو تر پايه اش از هيزم راغ

كنون بالاتر از چرخش مكان است****كه هم زانوي بانوي جهان است

ازين بالاتر اين كز فيض كامل****كلام آسماني راست حامل

الهي از خواص درس قرآن****به اين فرزانه بانوي جهانبان

همايون نسخهٔ صنع الهي****فروزان شمسهٔ ايوان شاهي

در اختر شعاع درج عصمت****تنق بند آفتاب برج عفت

حياتي بخش ممتد و مؤبد****ظلالش دار بر عالم مخلد

شمارهٔ 6 - اين چند بيت ديگر جهت نقش خلاصه خمسه اي كه بخط ميرمعزالدين مرقوم گرديده است گفته

حلي بندي كه بي جنبيدن دست****عروسان را به قدرت حيله ها بست

عروس اين سخن را زيوري داد****كه هرجا زيور بد رفت برباد

ز شعر شاعر شيرين فسانه****نخستش داد زيب خسروانه

ز خط كاتب بي مثل و مانند****به لطفش بار ديگر شد حلي بند

ز حسن صنعت صحاف ماهر****ز جلدش هم لباسي داد فاخر

ولي اين شاهد فرخنده منظر****كه غرق زيورست از پاي تا سر

به اين پيرايه اش بيش افتخار است****كه منظور امير نامدار است

سهي سرو رياض سرفرازي****غلام شاه ابراهيم غازي

الهي تا ابد آن نيك فرجام****بوده شيرازهٔ اوراق ايام

شمارهٔ 7 - اين چند بيت بجهت تزويجي گفته كه بحسب استعداد ميان ايشان نبوده

درين دامگاه عجيب و غريب****كه هر صيد را بود دامي نصيب

همايون به چنگ همايان فتاد****وزان دولت و رفعتش شد زياد

ولي آن گروه مدارا مدار****كه با نقديك گنجشان بود كار

علاجي نكردند تلبيس را****به ابليس دادند بلقيس را

درين خانه نه رواق دو در****كه ديده ز يك مادر و يك پدر

دو خواهر يكي همسرش سروري****رفيع آستاني بلند افسري

يكي در سرش سايهٔ ناكسي****كه سگ را ازو عار آيد بسي

دو داماد در سلك يك خاندان****يكي كامران و يكي خر چران

ازين هر كه زايد بود جد وي****جهان داوري مثل دارا و كي

وزان هرچه زايد بود نقد قلب****زاب تا به صد پشت كلب ابن كلب

از آن قيمتي گوهر پاك حيف****وزان در كه افتاده در خاك حيف

به باد اي فلك برده آن خاك را****جدا كن ز هم پاك و ناپاك را

شمارهٔ 8 - اين ابيات مثنوي حسب الحال گفته در عذر ارسال شعر به بزرگي كه شعر مي گفته

من آن اعرابيم اندر دل بر****كه آنجا مرغ جان را سوختي پر

تمام عمر آب شور مي خورد****گماني هم به آب خوش نمي برد

قضا را روزي اندر نوبهاران****گوي را مانده در ته آب باران

چو اعرابي چشيد آن آب بر جست****عزيمت را به اين نيت كمر بست

كز آن جلاب پرسازد سبوئي****شود صحرا نورد و دشت پوئي

دواند تا به درگاه خليفه****به جا آرد عزيمت را وظيفه

ازين غافل كه آنجا بحر مواج****كه آب سلسبيلش مي دهد باج

لب و كام ملك را مي تواند****ازين شيرين تر آبي هم چشاند

سخن كوته چو آورد آن سبك گام****به منزل مي برد از شاه آرام

به شيرين حرفهاي پر بشارت****كه مي بردند تسكين را به غارت

به عالي مژده هاي به هجت افزا****كه مي كندند كوه طاقت از جا

نگهبانان شاهش پيش خواندند****به خلوت خانه خاصش نشاندند

ملك چون جرعه اي زان آب نوشيد****بر آن صورت از احسان پرده پوشيد

به وي از جام همت جرعه اي

داد****كه خاص و عالم را در خاطر افتاد

كه بود آبي از آب زندگاني****برابر با حيات جاوداني

بلي زانجا كه موج بحر جود است****زيان بينوايان جمله سود است

بسانادان كه از همراهي بخت****به صدر بزم دانايان كشد رخت

بسا ناقص خزف كز لعب گردون****به صد گوهر دهندش قيمت افزون

بسا جنس زبون كز حسن طالع****شود بالاي جنس خوب واقع

الا اي پادشاه كشور دل****كه دايم مي زند عشقت در دل

دلي دارم ز عشقت آن چنان گرم****كه سنگ از گرمي آن مي شود نرم

ضميري از ثنايت آن چنان پر****كه در درج محقر يك جهان در

دهد گر عمر مستعجل امانم****شود از جنبش كلك زبانم

پر از مدح تو ديوان ها امانم****شود از جنبش كلك زبانم

كنون از حق اعانت وز تو امداد****زمن مدح و ثنا وز بخت اسعاد

شمارهٔ 9 - مثنوي در مرگ حيرتي شاعر

اي دل سخن از شه نجف كن****مداحي غير برطرف كن

بگشاي منقبت زبان را****بگذار حديث اين و آن را

تا رشحه اي از سحاب غفران****شويد ز رخت غبار عصيان

از رهبر خود مباش غافل****كز بحر گنه رسي به ساحل

سر نه به ره اطاعت او****تا بر خوري از شفاعت او

جرم تو ز كوه اگر چه كم نيست****چون اوست شفيع هيچ غم نيست

دارم سخني ز كذب عاري****بشنو اگر اعتقاد داري

روزي كه فلك درين غم آباد****اقليم سخن به حيرتي داد

از پاكي گوهر آن يگانه****ميسفت ز طبع خسروانه

دريا دريا در لي****در منقبت علي عالي

ليكن به هواي نفس يك چند****در دهر بساط عيش افكند

در شوخي طبع معصيت دوست****كالايش مرد را سبب اوست

گه دير مغان مقام بودش****كه لعل بتان به كام بودش

با اين همه از عتاب معبود****ايمن به شفاعت علي بود

روزي كه درين سراي فاني****طي كرد بساط زندگاني

روز شعرا سيه شد از غم****عيش همه شد به دل بماتم

شب بر زانو

جبين نهادم****بر توسن فكر زين نهادم

كايد مگرم به دست بي رنج****تاريخ وفات اين سخن سنج

بسيار خيال كردم آن شب****فكر مه و سال كردم آن شب

در فكر دگر نماند تابم****تاريخ نگفته برد خوابم

در واقعه ديدمش پياده****نزديك ركاب شه ستاده

شاهي كه به ذات او عدالت****ختم است چو بر نبي رسالت

خورشيد لواي آسمان رخش****اقليم ستان و مملكت بخش

طهماسب شه آن سپهر تمكين****كز وي شده تازه پيكر دين

و آن مهر سپهر خسروي بود****با طالع سعد و بخت مسعود

در سايهٔ چتر پادشاهي****جولان ده باد پاي شاهي

آن چتر قريب صد ستون داشت****وسعت ز نه آسمان فزون داشت

القصه به سوي مولوي شاه****مي كرد نظر ز روي اكراه

زيرا كه ز بس گناه و تقصير****بر گردن و دست داشت زنجير

وز پشت سرش سوار بسيار****با او همه در مقام آزار

صد تيغ و سنان باو كشيده****ديو از حركاتش رميده

ناگاه شهم به سوي خود خواند****وز درج عقيق گوهر افشاند

كاي گشته چو موي از تخيل****بگداخته ز آتش تامل

بر خيز و شفاعت علي را****تاريخ كن از براي ملا

كاين موجب رستگاري اوست****تسكين ده بي قراري اوست

چون داد شهنشه اين بشارت****گوئي كه ز غيب شد اشارت

كارند برون ز بند او را****تشريف و عطا دهند او را

آن گه بر شه به رسم معهود****تشخيص به سجدهٔ امر فرمود

چون سجده به خاك پاي شه كرد****برداشت سر ودعاي شه كرد

هم خلعت عفو در برش بود****هم تاج نجات بر سرش بود

من ديده ز خواب چون گشادم****در فكر حساب اين فتادم

در قول شه و وفات ملا****يك سال نبود زير و بالا

از بهر شفاعت علي مرد****جان هم به شفاعت علي برد

شايد كه خرد خرد به جاني****اين نكته كه گفته نكته داني

جنت به بها نمي دهد دوست****اما به بهانه شيوهٔ اوست

رحمت چو كند

بهانه جوئي****كافيست ز بنده يك نكوئي

نيكو مثلي زد آن سخن رس****كز آدمي است يك هنر بس

يارب به علي و طاعت او****كز مائدهٔ شفاعت او

محروم مساز محتشم را****تقصير مكن ازو كرم را

كان دلشده هم گداي اين كوست****مداح علي و عترت اوست

رباعيات

حرف ا

رباعي شماره 1: اين عيدم از آن قبلهٔ آمال جدا

نواب كز و نيم مه و سال جدا****اين عيدم از آن قبلهٔ آمال جدا

امروز كه طوف كعبه فرض است و ضرور****من مانده ام از كعبهٔ اقبال جدا

رباعي شماره 2: وز يك جهتان ساختهٔ ممتاز مرا

اي كرده قدوم تو سرافراز مرا****وز يك جهتان ساختهٔ ممتاز مرا

از خاك مذلتم چو برداشته اي****يك باره نگهدار و مينداز مرا

رباعي شماره 3: لطف تو كليد قفل وسواس مرا

اي نورده آيينهٔ احساس مرا****لطف تو كليد قفل وسواس مرا

نام تو خدا كرده چو فرهاد تو نيز****بردار ز پيش كوه افلاس مرا

حرف ب

رباعي شماره 4: بر بستر درد رفته پاي تو به خواب

گفتند ز حادثات اين دير خراب****بر بستر درد رفته پاي تو به خواب

دست الم تو را خدا برتابد****تا پاي سلامتت درآيد به ركاب

رباعي شماره 5: وان چشم دو بين كه بود هم رفت به خواب

بنياد دو بيني چو شد از عشق خراب****وان چشم دو بين كه بود هم رفت به خواب

داديم هزار بوسه بر يك سده****كرديم هزار سجده در يك محراب

حرف ت

رباعي شماره 6: بازوي شهان چو بالشش زير سرت

آن شوخ كه تكيه گاه او چشم ترست****بازوي شهان چو بالشش زير سرت

از بس كه اساس بستر او عاليست****چادر شب بسترش سپهر گرست

رباعي شماره 7: وز ناز به من نمودي آن نرگس مست

روزي كه دلم خيال ابروي تو بست****وز ناز به من نمودي آن نرگس مست

تيري ز كمان خانه ابروي تو جست****در سينهٔ من تا پروسوفار نشست

رباعي شماره 8: خلقت همهٔ زيردست از روز الست

اي قصر بلند آسمان پيش تو پست****خلقت همهٔ زيردست از روز الست

بر تافته روزگار دستم به جفا****درياب و گرنه ميرود كار ز دست

رباعي شماره 9: وز آصفيش سلطنت ايمن ز فناست

آصف كه مهين سواد اقليم بقاست****وز آصفيش سلطنت ايمن ز فناست

تا عارضه در خانهٔ دو روزش ننشاند****معلوم نشد كه سلطنت از كه به پاست

رباعي شماره 10: انواع صنايع بهم آميخته است

طراح كه طرح اين بنا ريخته است****انواع صنايع بهم آميخته است

دهقاني باغ سحر پنداري از اوست****كز آب نهال ها برانگيخته است

رباعي شماره 11: وز غيرتش آب زندگي كاسته است

اين آب كه خضر ازو بقا خواسته است****وز غيرتش آب زندگي كاسته است

از قوت فواره نگشتست بلند****كز جاي ز تعظيم تو برخاسته است

رباعي شماره 12: مه بر درش از چرخ كبود آمده است

خاني كه سپهرش به سجود آمده است****مه بر درش از چرخ كبود آمده است

در سايهٔ آفتاب عيسي نسبي است****كز چرخ چهارمين فرود آمده است

رباعي شماره 13: سررشتهٔ دين رفت به ناكام ز دست

آن طره چو دارم من بدنام ز دست****سررشتهٔ دين رفت به ناكام ز دست

تاتاري از آن سلسله در دستم بود****يك باره به داده بودم اسلام ز دست

رباعي شماره 14: عيد كه و مه مبارك و فيروزست

اين عيد حضور خان چو ملك افروزست****عيد كه و مه مبارك و فيروزست

كاشان به خود ار بنازد امروز بجاست****چون عيد بزرگ كاشيان امروزست

رباعي شماره 15: چون ريزش خون دوست مي دارد دوست

سلاخ كه آدمي كشي شيوهٔ اوست****چون ريزش خون دوست مي دارد دوست

گر سر ببرد مرا نه پيچم گردن****ور پوست كند مرا نگنجم در پوست

رباعي شماره 16: دام دل و دين طرز نگه كردن اوست

اسلام كه صيد اهل ايمان فن اوست****دام دل و دين طرز نگه كردن اوست

خون دل عاشقان كه صيد حرمند****در گردن آهوان صيد افكن اوست

رباعي شماره 17: صد آيهٔ فيض بيش دربارهٔ اوست

اين حوض كه دل هلاك نظارهٔ اوست****صد آيهٔ فيض بيش دربارهٔ اوست

در دعوي اعجاز زبانيست بليغ****آبي كه زبانه كش ز فوارهٔ اوست

رباعي شماره 18: فرمانده از آنست كه فرمانبر توست

گردون كه به امر كن فكان چاكرتست****فرمانده از آنست كه فرمانبر توست

در سايه محال نيست خورشيد كه تو****خورشيدي و سايهٔ خدا بر سر توست

رباعي شماره 19: ريزنده خونها ز سر خنجر توست

آن فتنه كه در سربلند افسرتوست****ريزنده خونها ز سر خنجر توست

در سرداري كه عالمي را بكشي****قربان سرت شوم چها در سر توست

رباعي شماره 20: وين زينت و زيب چرخ خرگاهي ازوست

سلطان جهان كه ماه تا ماهي ازوست****وين زينت و زيب چرخ خرگاهي ازوست

در روضهٔ سلطنت چو نخلست قدش****كارايش تشريف شهنشاهي ازوست

رباعي شماره 21: وان نيز كه داده سرور ار عنائيست

چيزي كه به گل داده خدا زيبائيست****وان نيز كه داده سرور ار عنائيست

اما به تو آن چه داده از پا تا سر****اسباب يگانگي و بي همتائيست

رباعي شماره 22: پرنور ز نعلين فلك فرسايت

اي گشته وثاق كمترين مولايت****پرنور ز نعلين فلك فرسايت

پا اندازي به رنگ رخسارهٔ تو****آورده ز خجلت كه كشد در پايت

حرف د

رباعي شماره 23: در واقعه ديدم كه به من اسبي داد

خسرومنشي كه دور خواندش فرهاد****در واقعه ديدم كه به من اسبي داد

اين واقعه را معبران مي گويند****تعبير مراد است مرادست مراد

رباعي شماره 24: آوازهٔ شهرتش در افاق افتاد

فرهاد ز كوه كندن بي بنياد****آوازهٔ شهرتش در افاق افتاد

اين نادرهٔ فرهاد اگر كوه نكند****صد كوه طلا به منعم و مفلس داد

رباعي شماره 25: كز مادر دهر از همه عالم زير سرت

خورشيد سپهر سر بلندي بهزاد****كز مادر دهر از همه عالم زير سرت

گفتند كه بر بستر ضعف است ملول****بهر شعفش به دلف بشين باد آن ضاد

رباعي شماره 26: بهبود تو خاطر اعداي تو باد

آزار تو دور از تن زيباي تو باد****بهبود تو خاطر اعداي تو باد

تا درد ز پاي تو شود بر چيده****هر سر كه بود فتاده در پاي تو باد

رباعي شماره 27: پيغام رسان رقعه به ان بحر و داد

بي تحفه نبرد اگرچه زين خسته نهاد****پيغام رسان رقعه به ان بحر و داد

چشمي به سواد رقعه بنده نكرد****كاهي به بهاي تحفهٔ بنده نداد

رباعي شماره 28: از عمر گروستاني خواهم كرد

در عهد تو كامراني خواهم كرد****از عمر گروستاني خواهم كرد

دست چو ز تحفه كوتهست از پي عذر****در پاي تو جان فشاني خواهم كرد

رباعي شماره 29: بر من ستم از طاقت من بيش نكرد

ياري كه به نيش غم دلي ريش نكرد****بر من ستم از طاقت من بيش نكرد

هرچند كه انتظار بسيارم داد****آخر نه وفا به وعده خويش نكرد

رباعي شماره 30: جرم دو جهان به جرم من ضم سازد

خواهمچو جزا طرح عقاب اندازد****جرم دو جهان به جرم من ضم سازد

تا عفو كه چشم كائناتست بر آن****چشم از همه پوشيده به من پردازد

رباعي شماره 31: وز ميل به ذيل باد مي آويزد

اين آب كه شعلهٔ وش ز جا مي خيزد****وز ميل به ذيل باد مي آويزد

ماناست به اشگ محتشم كز تف دل****مي جوشد و از درون برون مي ريزد

رباعي شماره 32: نخلي به نزاكت قدت كم ريزد

آن دست كه نخل قد آدم ريزد****نخلي به نزاكت قدت كم ريزد

گر نازكيت به سر و آزاد دهند****چون باد صبا بجنبد از هم ريزد

رباعي شماره 33: گاه از همه باب حاتمم مي دانند

گاه از همه وجه طامعم مي دانند****گاه از همه باب حاتمم مي دانند

مي آمي زند راستي را به دروغ****آنها كه زبان به اين و آن مي رانند

رباعي شماره 34: آيينه كه بينم اين تن غم فرسود

اي بي تو چو هم دم به من خسته نموده****آيينه كه بينم اين تن غم فرسود

آمد به نظر خيالي اما آن نيز****چون نيك نمود جز خيال تو نبود

رباعي شماره 35: هر ساتل به من تفقدي مي فرمود

آن خسرو فرهاد لقب كز ره جود****هر ساتل به من تفقدي مي فرمود

بي لطفيش امسال اگر وزن كنم****هم سنگ به كوه بيستون خواهد بود

رباعي شماره 37: ظرفش ز جهان وسيع تر خواهد بود

عفوي كه ز اندازه بدر خواهد بود****ظرفش ز جهان وسيع تر خواهد بود

در ساحت صحراي گناهي كه مراست****جا يافته بيش جاوه گر خواهد بود

رباعي شماره 38: تسخير جهان مرتبهٔ پستش بود

اين بنده كه ملك نظم پيوستش بود****تسخير جهان مرتبهٔ پستش بود

در دست نداشت غير اشعار نفيس****در پاي تو ريخت آنچه در دستش بود

رباعي شماره 39: پيوسته چو بسته بر رخ مادر جود

آن ابر عطا كه حاتمش كرده سجود****پيوسته چو بسته بر رخ مادر جود

ناچار ما چار شديم از كرمش****راضي و ازو نيامد آن هم به وجود

رباعي شماره 40: در شرم تو اغراق به نوعي فرمود

چون داد قضا صيقل مرآت وجود****در شرم تو اغراق به نوعي فرمود

كاندر عقبت چشمي اگر باشد باز****عكست شود اندر رخ از آيننه نمود

حرف ر

رباعي شماره 41: گر شب بسر افكني و گردي سيار

چادر شب بستر خود اي طرفه نگار****گر شب بسر افكني و گردي سيار

از شمع و چراغ پر شود روي زمين****وز شعشعهٔ پر ز مه سپهر سيار

حرف ز

رباعي شماره 42: ني تاب نشستن است و ني پاي گريز

در بزم حكيمان ز مي شورانگيز****ني تاب نشستن است و ني پاي گريز

از بهر من تنگ سراب اي ساقي****مينا به سر پياله كج دار و مريز

حرف ش

رباعي شماره 43: از بس كه به فعل بوالعجب دارد خوش

آن طبع كه چون آينهٔ پاكست زغش****از بس كه به فعل بوالعجب دارد خوش

آب آمده از طبيعت خويش برون****در تحت بفوق مي رود چون آتش

رباعي شماره 44: كار همه جز عاشق زنداني خويش

سلاخ كه ساختي به پرداني خويش****كار همه جز عاشق زنداني خويش

مي ميرم از انتظار كي خواهي كرد****سلاخي گوسفند قرباني خويش

حرف ف

رباعي شماره 45: ور مهر منير خوانمش نيست گزاف

آن ماه كه در خوبي او نيست خلاف****ور مهر منير خوانمش نيست گزاف

در خلوت خواب او فلك داني چيست****چادر شب زرنگار بالاي لحاف

حرف ك

رباعي شماره 46: وي نخل قد تو را تحرك نازك

اي جلوه ات از قامت چابك نازك****وي نخل قد تو را تحرك نازك

از بس كه لطيفي قدمت تر نشود****گر به خرامي بر آب نازك نازك

حرف گ

رباعي شماره 47: وي چرخ شكاري تو با چرخ به چنگ

اي صيد سگ شير شكار تو پلنگ****وي چرخ شكاري تو با چرخ به چنگ

با آن كه كند كلنگ بيخ همه چيز****شاهين تو كند از جهان بيخ كلنگ

حرف ل

رباعي شماره 48: بي سجدهٔ تو طاعت ما نا مقبول

اي كوي تو قبله گاه ارباب قبول****بي سجدهٔ تو طاعت ما نا مقبول

محراب بلند كعبهٔ ابرويت****كز دور مرا به سجده دارد مشغول

رباعي شماره 49: نقدي كه عيار بودش از اصل جليل

مي كرد چو سكه حي صاحب تنزيل****نقدي كه عيار بودش از اصل جليل

سكه چو رسانيد به تمييز قبول****فرق كه و مه داد به شاه اسمعيل

رباعي شماره 50: اندر دم امتياز با سعي جميل

در تكيه گه واسع اين بزم جليل****اندر دم امتياز با سعي جميل

چون درك يكايك از شهان بيند دور****فوق همه باد درك شاه اسمعيل

رباعي شماره 51: كاراسته صد بلا از آئين جميل

از ملك ملوك ما درين بيت جليل****كاراسته صد بلا از آئين جميل

هر گنج كز آبادي گيتي و دهور****گرد آمده بود وقف شاه اسمعيل

رباعي شماره 52: بي دانائي و راه علم و تحصيل

اين ساعي اگرچه باشد از حسن قليل****بي دانائي و راه علم و تحصيل

در هر فنش دلا نه از اهل جهان****دانند به لاف مهر شاه اسمعيل

رباعي شماره 53: از ميل درو به كه نمايم تعجيل

آن راه كه از حال سهيلي است جميل****از ميل درو به كه نمايم تعجيل

كاشوب و نواي فرح نو در دل****افكنده طرب نامهٔ شاه اسمعيل

رباعي شماره 54: اين منزل فيض بخش بي مثل و عديل

المنة لله كه از سعي جميل****اين منزل فيض بخش بي مثل و عديل

شد ساخته همچو خانهٔ ابراهيم****از تمشيت غلام شاه اسمعيل

حرف م

رباعي شماره 55: در تك شكند تارك خورشيد بسم

اسبي كه بود پويه گهش چرخ نهم****در تك شكند تارك خورشيد بسم

برگرد جهان چو شعلهٔ جواله****گر چرخ زند نگسلدش دم از دم

رباعي شماره 56: كز عارضه اي گشته مزاجش درهم

بر پيكر آن سرور خورشيد علم****كز عارضه اي گشته مزاجش درهم

چندان به دمم دعا كه برباد رود****از آينهٔ وجود او گرد الم

رباعي شماره 57: وز تذكرهٔ نام تو شيرين لب و كام

اي نام تو در هر لغتي ذكر انام****وز تذكرهٔ نام تو شيرين لب و كام

بي نام تو شعله ها تباهند تباه****با نام تو كارها تمامند تمام

رباعي شماره 58: وي چرخ به سدهٔ تو در سجده مدام

اي درگه خاصت از شرف كعبه عام****وي چرخ به سدهٔ تو در سجده مدام

نام تو از آن زمانه محراب نهاد****تا خلق به سجدهٔ تو آيند تمام

رباعي شماره 59: بيمارتر از چشم سيه مست توام

سقا پسرا خسته دل از دست توام****بيمارتر از چشم سيه مست توام

سر از قدم تو برندارم شب و روز****ماننده باد مهره پا بست توام

رباعي شماره 60: بروي ز تب هجري تو بگداخته ام

اين بستر خستگي كه انداخته ام****بروي ز تب هجري تو بگداخته ام

ابروي تو ليك در نظر محرابيست****كز سجده آن به فرقتت ساخته ام

رباعي شماره 61: سودي و زيان نيز دو چندان كردم

دي از كرم داور دوران كردم****سودي و زيان نيز دو چندان كردم

طالع بنگر كه بر در حاتم دهر****رفتم كه كنم فايدهٔ نقصان كردم

رباعي شماره 62: بسيار خطر دارد ازو اسلامم

اسلام كه گم كرده ز دل آرامم****بسيار خطر دارد ازو اسلامم

ز آن آفت دين كه هست اسلامش نام****ترسم كه به كافري برآيد نامم

رباعي شماره 63: آمد به وداع تو دل خود كامم

زان پيش كه هجر تو برد آرامم****آمد به وداع تو دل خود كامم

فرياد كه بيشتز ز هنگام فراق****دل سوخت ازين وداع بي هنگامم

رباعي شماره 64: نظارگي بزم وصال تو شوم

خواهم كه شبي محو جمال تو شوم****نظارگي بزم وصال تو شوم

وانگاه به ياد شمع رويت همه عمر****بنشينم و فانوس خيال تو شوم

رباعي شماره 65: زاهد به ثواب و من به اميد عظيم

دارد ز خدا خواهش جنات نعيم****زاهد به ثواب و من به اميد عظيم

من دست تهي ميروم او تحفه به دست****تا زين دو كدام خوش كند طبع كريم

حرف ن

رباعي شماره 66: با من ره غالبيت اندر همه فن

گيرم كه به چشم خلق پويد دشمن****با من ره غالبيت اندر همه فن

با اين چه كند كه خود يقين مي داند****كو مغلوبست و غالب مطلق من

رباعي شماره 67: بايد ز چه رسواي جهان گرديدن

چون مهر تو ميتوان نهان ورزيدن****بايد ز چه رسواي جهان گرديدن

گوئي كه نمي توانيم ديد آري****با غير تو را نمي توانم ديدن

رباعي شماره 68: چشم از گنه بي گنهان پوشيدن

از لطف تو سهل است كرم ورزيدن****چشم از گنه بي گنهان پوشيدن

دعوي نكنم كه بي گناهم اما****دارم گنهي كه مي توان بخشيدن

رباعي شماره 69: دور از ره دين فتاده ام واي به من

در كعبه قدم نهاده ام واي به من****دور از ره دين فتاده ام واي به من

از وسوسهٔ عشق مسلمان سوزي****اسلام ز دست داده ام واي به من

رباعي شماره 70: تا ناف پر است از نافهٔ چين

گوئي ز ته بستر آن حجله نشين****تا ناف پر است از نافهٔ چين

چادر شب بسترش اگر افشانند****تا حشر هوا عبير بارد به زمين

رباعي شماره 71: افت چه بلاي صبر و آرام است اين

اسلام مگو آفت ايام است اين****افت چه بلاي صبر و آرام است اين

كفر آمد و داد خاك ايمان بر باد****از قوت اسلام چه اسلام است اين

رباعي شماره 72: در صورت او قدرت جبار ببين

اسلام مرا اي دل ديندار ببين****در صورت او قدرت جبار ببين

چشمش كه كشيده تيغ مژگانش بنگر****گردن زن آهوان تاتار ببين

حرف و

رباعي شماره 73: در طعنهٔ آلايش من عصمت تو

اي شيخ كه هست دايم از نخوت تو****در طعنهٔ آلايش من عصمت تو

گر عفو خدا كم بود از طاعت تو****دوزخ ز من و بهشت از حضرت تو

رباعي شماره 74: بيش از همه بندم كمر خدمت تو

گفتم چو رسد كوكبهٔ دولت تو****بيش از همه بندم كمر خدمت تو

بي طالعيم لباس صحت بدريد****تا زود نيابم شرف صحبت تو

رباعي شماره 75: هستند هزار بنده در خدمت تو

هرچند كه بهر پاس جميعت تو****هستند هزار بنده در خدمت تو

يك بنده بي رياست كز ادعيه است****مشغول به پاسباني دولت تو

رباعي شماره 76: در وادي دين شير خدا هادي تو

لي شير فلك اسير صيادي تو****در وادي دين شير خدا هادي تو

ادراك به ميزان خرد مي سنجد****با خسروي ملوك فرهادي تو

رباعي شماره 77: آب چه زمزم به زمين رفته فرو

اين كوثر فيض بخش كز خجلت او****آب چه زمزم به زمين رفته فرو

گر جوشد و بيرون رود از سرچه عجب****كز عكس رخ تو آتش افتاده درو

رباعي شماره 78: گفتم به نظاره كام بردارم ازو

آن شوخ كه چشم مردمي دارم ازو****گفتم به نظاره كام بردارم ازو

ناديده رخش تمام رفتم از كار****وز نيم نفس تمام شد كارم ازو

حرف ي

رباعي شماره 79: آراي به مدح ملك بطحائي

اي خامه ورق چون به مداد آرائي****آراي به مدح ملك بطحائي

شاهي كه كند در صفت نور رخش****هر بيضه اي از زاغ قلم بيضائي

رباعي شماره 80: در راه وفا و مهر سست آمده اي

در راه دگر اگرچه چست آمده اي****در راه وفا و مهر سست آمده اي

اي يار درست وعده دير وفا****دير آمده اي ولي درست آمده اي

رباعي شماره 81: در بارگه وفا ستونم كردي

با آن كه به مهر آزمونم كردي****در بارگه وفا ستونم كردي

با يان قدم دير تحرك كه مراست****از خاطر خود زود برونم كردي

رباعي شماره 82: صد شكر كه بر علاج قدرت داري

از الفت درد اگرچه كلفت داري****صد شكر كه بر علاج قدرت داري

آن پاي كه بر بستر درد است امروز****فرداست كه در ركاب صحت داري

رباعي شماره 83: از جام جهان نماسبق برده بسي

اين حوض كه در ديده هر نكته رسي****از جام جهان نماسبق برده بسي

آيينهٔ صد صورت گوناگونست****آيينهٔ بدين گونه نديدست كسي

رباعي شماره 84: هرگوشه گذشت از فلك چوگاني

عيد آمد و بانگ نوبت سلطاني****هرگوشه گذشت از فلك چوگاني

بر چرخ برين جذر اصم گوش گرفت****از غلغلهٔ كوس محمد خاني

رباعي شماره 85: رجعت كند اختلال در رفعت وي

هرنجم كه بر فلك رود زايت وي****رجعت كند اختلال در رفعت وي

نواب ولي نجم غرايب اثريست****كه آثار سعادتست در رجعت وي

رباعي شماره 86: سرگرم تو ذرات ز مه تا ماهي

اي شمع سرا پردهٔ شاهنشاهي****سرگرم تو ذرات ز مه تا ماهي

گر پرده ز چهره افكني برخيزد****بانگ از عرب و عجم كه ماهي ماهي

قطعات

حرف ا

شماره 1: كه بودند در آن به نشو و نما

دو بيننده نخل كثيرالثمر****كه بودند در آن به نشو و نما

دو تابندهٔ بدر سعادت اثر****كه مي برد از ايشان جهاني ضيا

يكي صاحب خلق و خوي حسن****مسمي به آن اسم به هجت فزا

يكي زبده مردم نيكنام****برو نام حيدر عليه الثنا

به يكبار از تند باد اجل****فتادند از پا به حكم قضا

وزين غم به خاك مذلت نشست****برادر كه بد اشرف اقربا

سرو سرور تاجران تاجري****فصيح سخندان صاحب ذكا

چو تاريخشان خواستم عقل گفت****آلهي بود تاجري را بقا

به رسم الخط او را چه كردم حساب****سخن شاهدي بود كوته قبا

ولي در تلفظ لباس حروف****خرد يافت بر قدمدت رسا

شماره 2: كه بود شيوهٔ او قسمت شراب سخا

حريف غالب اولاد ساقي كوثر****كه بود شيوهٔ او قسمت شراب سخا

چراغ بزم صفا شاه قاسمي كه چو مهر****جهان فروزي او ذره اي نداشت خفا

خمار شيب چو امسال سر گرانش كرد****رساند ساقي دوران به او شراب صبي

زمانه تا سر سالش اگر امان دادي****وزو سه ماه دگر زيب داشتي دنيا

خرد هر آينه گفتي براي تاريخش****كشيده جام اجل شاه قاسم مولا

شماره 3: گرديده بود گردون محفل فروز دنيا

سلطان محمد آن شمع كز پرتو وجودش****گرديده بود گردون محفل فروز دنيا

در صفحهٔ رخش بود رنگ صلاح ظاهر****وز مطلع جبينش نور فلاح پيدا

از بي وفائي عمر ناگه چو رخت بر بست****وز دهر شد مسافر در خلد ساخت ماوا

جان پدر ز غم سوخت خون شد دل برادر****وز آه و گريه بردند آرام پير و برنا

چون ساختم ازيشان تاريخ رحلت او****گفتند شد مسافر سلطان محمد ما

شماره 4: در حالت اعراض و خوشي احسان را

بر همچو زني لب لعاب افشان را****در حالت اعراض و خوشي احسان را

خواهم به تماشاگه خلق آورمت****چون مسخره كاورد برون طفلان را

شماره 5: نبود در دل او جز محبت مولا

سگ علي ولي حيرتي كه همچو نصير****نبود در دل او جز محبت مولا

به دوستي علي رفت و بهر تاريخش****شفاعت علي آمد ز عالم بالا

حرف ب

شماره 6: وز رخ گشود شاهدا من و امان نقاب

دولت چو سر به ذروه فتح و ظفر كشيد****وز رخ گشود شاهدا من و امان نقاب

بر مسندسرور مكين شاه كامران****داراي آفتاب سرير فلك جناب

تسكين دهندهٔ فتن آخر الزمان****شويندهٔ رخ ظفر از گرد انقلاب

طهماسب خان پناه جهان شاه شه نشان****پرگاردار نقطهٔ كل نقد بوتراب

از يك طرف هماي همايون كه كام دهر****جست از ركاب بوسي او گشت كامياب

از جانب دگر خلف پادشاه روم****از پايبوس او سر خود سود بر سحاب

تاريخ آن قران طلبيدم ز عقل گفت****بوسيد كامجوي جهان شاه را ركاب

تاريخ اين مقارنه كردم سوال گفت****ماهي عجب رسيد به پابوس آفتاب

شماره 7: صد خلل در كار شرع از فوت آن عالي جناب

سيد عالي نسب قاضي عمادالدين كه شد****صد خلل در كار شرع از فوت آن عالي جناب

چون ز دانش داشت ملك شرع در زير نگين****شاه ملك شرع شد تاريخش از روي حساب

شماره 8: مهر سپهر مرتبهٔ ماه فلك جناب

زين زمان خلاصه ذريت نبي****مهر سپهر مرتبهٔ ماه فلك جناب

يعني قوام ملت و دين آن كه در جهان****ننهاد پاي سعي جز اندر ره صواب

هم خورده بذر مزرع جودش بزرگ و خرد****هم خوشه چين خرمن او بود شيخ و شاب

چون آن يگانه مطلع انوار فيض بود****سر بر زد از سپهر وجودش دو آفتاب

آراسته يكي به كمالات حيدري****وز علم جعفري دگري گشته كامياب

چون درگذشت از پي تاريخ او خرد****غير از دو آفتاب نياورد در حساب

شماره 9: آن كه ناديده جهان رفت به خواب

مردم چشم جهان بين پدر****آن كه ناديده جهان رفت به خواب

غنچهٔ باغ جهان شاه علي****طفل نامجرم ايمن ز عذاب

كاندرين باغ ز خوشبوئي او****گلي از چهره نيفكند نقاب

تا كه از گلشن دوران بردند****سوي گلزار بهشتش بشتاب

هركه تاريخ وفاتش جويد****گل خوشبوي درآرد به حساب

شماره 10: كه بادش بهشت معلي نصيب

گل گلشن لطف عبدالغني****كه بادش بهشت معلي نصيب

به غربت فتاد و شراب اجل****شد از جام دورش همان جا نصيب

ولي چون پس از اربعيني شدش****چنين منزلي راحت افزا نصيب

خرد فكر تاريخ وي كرد و گفت****چه جاي مبارك شد او را نصيب

حرف ت

شماره 11: هم به صفات از همه كس هم به ذات

مير ملك رتبه كه ممتاز بود****هم به صفات از همه كس هم به ذات

سيد قدسي صفتي كامدند****شاهد معصومي او كاينات

مير كريم آن كه مساوي نمود****در نظرش ملك حيات و ممات

ناگه ازين دام گه پرخطر****يافت به شهبال توجه نجات

از پي تاريخ وي انديشه گفت****حيف ازين سيد قدسي صفات

شماره 12: آن كه چون او طامعي در بحر و بر صورت نيست

اشعث طماع عهد خود جمال قصه خوان****آن كه چون او طامعي در بحر و بر صورت نيست

جمريانش ناگهان كشتند و هر فردي كه بود****رست از اخذ و جهيد آن خر گداي زرپرست

عقل چون تاريخ قتلش خواست از پير خرد****گفت هر فردي كه بود از اشعث طماع رست

شماره 13: آئينه وش ز صيقل عدلش منور است

خورشيد آسمان وزارت كه روي ملك****آئينه وش ز صيقل عدلش منور است

سلطان بارگاه سيادت كه عهد او****پاينده دار دولت آل پيامبر است

آن داور زمانه كه دارائي جهان****برقد كبرياش لباس محقر است

آن والي زمانه كه كوس ولاي او****يكباره هر كه زد دو جهانش مسخر است

يعني امين دين محمد كه نام او****بر لوح دل نشسته تر از سكه بر زر است

بودش به من گمان خطائي كه ذات من****در ارتكاب آن ز ملك بي گنه تر است

با آن كه داده بود به خود مدتي قرار****كاظهار آن مخالف تمكين و لنگر است

زانجا كه نكته پروري طبع شوخ اوست****زانجا كه شوخ طبعي آن نكته پرور است

صندوق نار دوش فرستاد بهر من****يعني كه مجرمي و تو را نار در خور است

شماره 14: ميدان نورد مدحت مقصود قشر است

تا رخش طبعم از پي معني تكاور است****ميدان نورد مدحت مقصود قشر است

آن بي نماز كعب كه جسم پليد او****از خاكروب دير كشيشان مخمر است

وان حيله ساز شوم كه تا زاده مادرش****در مكر و زرق و شيد به شيطان برابر است

دستار سرخ اوست عروسانه معجري****وان عقده ها نمونه چين هاي معجر است

آن گنبدي كه بر سرش از چار خانگيست****چون مي نهد به خانه قوچي برابر است

از استر چموش فزونست بد رگيش****وزخر به زير قنتر دوران زبون تر است

قنتر كشيده گر سوي بازارش آورند****گويند از امتحان كه خريدار اين خر است

چون خان و مان سيه شده اي از زر حرام****بيعش كند به يك دو سه پولي كه در خور است

گر قنترش كنند به حيلت ز سر برون****عذر آورند كاين ز الاغان ديگر است

في الحال فسخ بيع كند مشتري ز خشم****گويد كزين معامله مقصود قنتر است

شماره 15: تارك آراي خلق ايام است

اي فلك آستان كه خاك درت****تارك آراي خلق ايام است

وي قمر پاسبان كه گرد رهت****توتيا بخش چشم اجرام است

توسن سركش سپهر بلند****رايض دولت تو را رام است

خادمان رفيع قدر تو را****تخت افلاك تحت اقدام است

يكي از خيل تيغ بندانت****كه ز دور ايستاده بهرام است

بندهٔ پيرتوست كيوان ليك****زهره ات در طلايه بام است

رفعت آسمان اساس تو را****پايهٔ برتر ز حد افهام است

عصمت ممتنع قياس تو را****امتناع از قياس اوهام است

پايهٔ عونت آن ستوده ستون****پشت ايمان وركن اسلام است

دين حق بس كه دارد از تو رواج****كافر اندر شكست اصنام است

در صفات تو اي فرشتهٔ صفات****عاجز است اين زبان كه در كام است

به كدامين زبان كنم آغاز****وصف ذاتت كه حيرت انجام است

حوري در لباس انساني****ملكي و تو را پري نام است

در مثال رخت مصور را****لرزه در كلك معجز ارقام است

زان كه تصوير

صورتي كه تو راست****كار صورت نگار ارجام است

بر درت هر كمينه خادمه اي****كه ز صبح ايستاده تا شام است

هست مخدومهٔ زمين و زمان****كاسمانش يكي ز خدام است

مهر پا مي نهد چه در حرمت****تا به شب لرزه اش براندام است

اي شه انس و جان كه جان مرا****ز التفات تو در تن آرام است

تنم از ضعف گرچه شد الفي****در سجود تو آن الف لام است

دلم آن آهوي حرم شب و روز****از طواف درت در احرام است

وز حسد خاك مي كند بر سر****تن كه دور از درت به ناكام است

خطه خاطر همايونت****كه گذرگاه پيك و الهام است

همه سري در آن چه دارد راه****پس چه حاجت به عرض و اعلام است

منم آن مادح فدائي تو****كه ز من تا نصير يك گام است

نه از آن فرقه ام كه بهر طمع****مدحشان جمله دانه و دام است

يا زبان نيازشان هر دم****خواهشي با هزار ابرام است

خواهش محتشم توجه توست****كه دواي جميع آلام است

گرچه ناكامي كه هست مرا****در پي آن جهان جهان كام است

ورچه انعام خاص پي در پي****از تو نسبت به حال من عام است

اين كه دانسته اي مرا سگ خويش****بهتر از صد هزار انعام است

شماره 16: چون زاير تربت حسين است

بدر فلك شرف خليفه****چون زاير تربت حسين است

در صبح ازل ز مهر فطري****نازان به محبت حسين است

فاني شده در زمان فوتش****ايام شهادت حسين است

وين حسن موافقت كه گفتم****بي شك ز عنايت حسين است

اين از همه خوب تر كه او را****تاريخ شفاعت حسين است

شماره 17: به ز مدح مشتري گير تو يك پرگاله نيست

اي فلك حشمت كه در دكان نظم محتشم****به ز مدح مشتري گير تو يك پرگاله نيست

وان عروسان را كه در عقد تو مي آرد به نظم****هيچ يك را احتياج صنعت دلاله نيست

نطقش از شيريني در ثنايت مي نهد****بر سر هم آن قدر شكر كه در بنگاله نيست

با دگر اشعار كز پي مي رسد اين قطعه هست****كاغذي باوي كه كوتاهيش در دنباله نيست

آن قدر در كز ثنايت دردل ذخار اوست****بر گل صد برگ سوري صد يك آن ژاله نيست

ابر طبعش بس كه حالا مستعد بارش است****هيچ ماهي بر سپهر فكرتش بي هاله نيست

او چو در جولان گه صد سالهٔ مدحت پا نهاد****وين سخن بي اصل مثل شعلهٔ جواله نيست

وجه انعامش كه مرقوم است و مجري در برات****همچو احسان دگر ياران چرا هر ساله نيست

شماره 18: از جهان چون خيمه زد بر طرف انهار بهشت

ميرزا جاني به يك آن سرو سرا بستان لطف****از جهان چون خيمه زد بر طرف انهار بهشت

يك شبش در خواب ديدم با رخي كز عكس آن****بر زمين و آسمان مي تافت انوار بهشت

گفتم اي گل چيست تاريخ تو و جايت كجاست****غنچهٔ خندان گشود و گفت گلزار بهشت

حرف ح

شماره 19: صاحب نظم و مقالات فصيح

زبدة الاخوان فصيح خوش كلام****صاحب نظم و مقالات فصيح

آن كه در شعر و معما روز و شب****مي ستودش دهر مخفي و صريح

از صبوح و باده او را گشته بود****چهرهٔ شخص كمالاتش صبيح

ناگه از بيداد صياد اجل****داد جان بر باد چون صيد ذبيح

بهر تاريخ وفاتش چون نيافت****عقل دورانديش تاريخ صحيح

كرده بر مدت فزون يك سال و گفت****حيف و صد حيف از كمالات فصيح

حرف د

شماره 20: پاكيزه طينت و ملكي خوي و پاكزاد

گلبرگ نو دميدهٔ محمد تقي كه بود****پاكيزه طينت و ملكي خوي و پاكزاد

در باغ دهر نشو و نمائي نيافته****از تند باد حادثه ناگاه شد به باد

در چشمه سار چشم زند ديدهٔ پدر****صد جوي خون ز هجر گل روي خود گشاد

اي همنشين اگر طلبند از تو هم دمان****تاريخ آن لطيف گل گلشن مراد

بلبل صفت برآر ز دل نالهٔ حزين****وان گه بگوي رفت چو برگ گلي به باد

شماره 21: زياده از همه اسباب شوكت و شان داد

ايا ملاذ سلاطين كه كردگار تو را****زياده از همه اسباب شوكت و شان داد

ايا معاذ خواقين كه شخص قدرت تو****محال ها همه را آشتي با مكان داد

زمان تو و دور والدتست****كه داد داوري اندر بساط دوران داد

عنايت متزلزل زبان صاحب جمع****كه بستنش ز زبوني به هيچ نتوان داد

به آن زبان كه به حرفي سه بار مي گيرد****گرفته اقشمه اي از من و به ديوان داد

به اين فسانه كه تا بيست روز اگر نكنم****اداي قسمت آن بايدم دو چندان داد

كنون گذشته سه ماه تمام حالت او****به آن رسيده كه خواهد به جاي زر جان داد

از آن مقيد قيد شديد سلطاني****كه غير وعده نخواهد به قرض خواهان داد

زبان حال بگوشم چو خواند آيهٔ ياس****بشيري آمد از پي نواي احسان داد

كه در گرفتن زر آن حرامي ناكس****به هيچ كس متوسل مشو كه سلطان داد

تبارك الله ازين همت و سخاوت وجود****كه از كرم به تو پروردگار ديان داد

ز بذل جود تو بيخ خزاين رفت****به باد دست تو خاك دفاين كان داد

تمام خوي شده از ابريم كشيده چكيد****ز بس كه موهبتت انفعال عمان داد

سخن نگشته به لب آشنا به فعل آمد****بهر چه راي تو در كار دهر فرمان داد

مدبران بنگر كاين سپهر خوش تدبير****چه كردگار مرا چون به لطف

سامان داد

كسي كه دهر زبان زمانه اش ميخواند****ز مكر بازي او بي زباني آسان داد

شماره 22: هرچه از بدو ازل داد باو نيكو داد

خان حاتم دل جم جاه كه جبار جليل****هرچه از بدو ازل داد باو نيكو داد

از زرو گنج ملوك آن كه به صد بنده دهند****آن سخن سنج به يك بنده مدحت گو داد

بود از دولت آن مالك مملوك نواز****هرچه ما بي درمان را ز فوايد رو داد

بهر نقدي كه درين وقت به از گنجي بود****منت از شاه كشيديم ولي زر او داد

شماره 23: سر به امر خالق اكبر نهاد

حافظ بي چاره در راه اجل****سر به امر خالق اكبر نهاد

از قضا تاريخ رحلت كردنش****زين معما شد كه حافظ سر نهاد

شماره 24: آن كه چرخ بي هنر با بخت او پرخاش كرد

زيب اتراك جهان فخر هنرمندان عصر****آن كه چرخ بي هنر با بخت او پرخاش كرد

پيري آن غواص بحر حكمت و گنج و هنر****شمه اي از موشكافي هاي پنهان فاش كرد

مثقبي باريك تر از فكر خود ترتيب داد****سي و يك سوراخ در يك دانه خشخاش كرد

شماره 25: در تلاطم همه گوهر به كنار اندازد

اي عطا پيشه كه درياي سخا و كرمت****در تلاطم همه گوهر به كنار اندازد

محتشم كيست كه مثل تو گران مقداري****بروي از خلق سبك روح گذار اندازد

چون به اين لطف سرافراز شد اكنون آن به****كانچه دارد به رهت بهر نثار اندازد

ليك از نظم گران سنگ مناسب تر نيست****آن چه در پاي تو اي كوه وقار اندازد

شماره 26: كز بار آن مصيبت پشت فلك دو تا شد

فوت امير چندان آمد گران بر ايام****كز بار آن مصيبت پشت فلك دو تا شد

چون در رياض هستي نخل مراد ما بود****تاريخ رحلتش نيز نخل مراد ما شد

شماره 27: منصوري شاعر تاخت و ز دهر مسافر شد

ناگاه سمند جان بهر سفر عقبي****منصوري شاعر تاخت و ز دهر مسافر شد

اين طرفه كه نام او منصوري شاعر بود****تاريخ وفاتش نيز منصوري شاعر شد

شماره 28: كه به خلد از شرف مقابل شد

حبذا مرز و بوم دارالمرز****كه به خلد از شرف مقابل شد

چه شرف اين كه چون ز اقبالش****لطف پروردگار شامل شد

مير سلطان مرادخان آن جا****از سپهر وجود نازل شد

خاتم ملك كرد چون در دست****حاتم او را كمينه سايل شد

در عموم رسوم معدلتش****رسم ظلم از زمانه زايل شد

قصه كوته عروس دولت را****عقد بند آن خديو عادل شد

بعد از آن داد ايزدش خلفي****كه به عهد شباب كامل شد

چو خلف آن نتيجهٔ اقبال****كز شرف قبلهٔ قبايل شد

حضرت ميرزا محمد خان****كه سرو سرور اماثل شد

هم طرازندهٔ مجالس گشت****هم فروزندهٔ محافل شد

چون براي بقاي نسل شريف****طبع آن مه به زهره مايل شد

زان محيط جلال هم گوهري****متوجه به سوي ساحل شد

چه گوهر آن كه در بهاي دو كون****قيمتش صد خزانه فاضل شد

وارث ملك ميرشاهي خان****كه به شاهيش دهر قايل شد

حاصل آن ماه افتاب نژاد****چون به ملك وجود واصل شد

بهر سال ولادتش گفتم****ماهي از آفتاب حاصل شد

شماره 29: ز علم جعفري چون كامجو شد

مه اوج سيادت مير جعفر****ز علم جعفري چون كامجو شد

به ملك دانش از نوسكه اي زد****كه نقد علم ازو بس تازه رو شد

چو باد آن گاه راه كعبه سر كرد****وزان خاك وجودش مشگ بو شد

بر او باريد چندان ابر رحمت****كه غرق لجه لاتقنطو شد

پس از طغيان طوفان حوادث****چو يونس سير بحرش آرزو شد

سرشك بحر بر افلاك زد موج****كه موجش دام مرغ روح او شد

چو تاريخش طلب كردند گفتم****به درياي اجل يونس فرو شد

شماره 30: وي به طبع سليم بي مانند

اي به ذات كريم بي همتا****وي به طبع سليم بي مانند

وي به نخجير گاه دهر تو را****شير گردون كمينه صيد كمند

ظل قدرت چو آسمان عالي****قدر ظلت چو آفتاب بلند

در رهت همچو بندگان همه روز****خور به تشريف چاكري خرسند

بر درت همچو چاكران همه شب****مه به عنوان بندگي دربند

افتابا سپهر ايوا نا****اي به عونت سپهر حاجتمند

وي به لطف تو چرخ اطلس بود****از مه و افتاب زيور بند

خلعتي كز تن مبارك خود****وعده كردي به اين فقير نژند

بس كه مي بايد از تن تو شرف****كه نيايد ز خلق چشم گزند

ترسم آن دم كه لطف فرمائي****از بر من فرشته ها به برند

شماره 31: كه جيب و دامن پر زر به سايل افشاند

سپهر حوصله آن ابر دست دريا دل****كه جيب و دامن پر زر به سايل افشاند

حساب بخشش او در جهان به خلق خدا****به غير قادر دانا كسي نمي داند

در اولم يكي از قابلان لطف چو ديد****به تحفه خواست مرا شرمسار گرداند

ولي در آخر كارم چو يافت ناقابل****به آن رسيد كه آنها كه داده بستاند

شماره 32: جرعهاي كرم از جام عطا نوشيدند

اي كريمي كه ز لطفت همه ذرات جهان****جرعهاي كرم از جام عطا نوشيدند

نيست پوشيده كه در مدح سلاطين قديم****شعر ابهر طمع آن همه مي كوشيدند

طمعي نيست مرا ليك ملولم كه چرا****مدح من گفتم و خلعت دگران پوشيدند

شماره 33: كه چون متاع سخن ز آسمان فرود آرند

مسافران سبك سير عالم ملكوت****كه چون متاع سخن ز آسمان فرود آرند

هزار خيل خريدار گرم سودا را****بر متاع خود از چرخ در سجود آرند

در آفرينش شخصي سخن به معجزشان****هميشه زنده بود آن چه در وجود آرند

شماره 34: ملك كامكار ملك وجود

خان جم جاه پادشاه منش****ملك كامكار ملك وجود

آسمان سداد و بحر و داد****نسخهٔ لطف كردگار ودود

سر گردنكشان محمدخان****كه كنندش سران به طول سجود

آن كه حزمش به صولجان ظفر****گوي نصرت ز كائنات ربود

وانكه از كشتزار هستي خصم****همهٔ سرها به داس تيغ درود

قبه بر روي نيلگون سپرش****آفتابست بر سپهر كبود

دست صد پيل ساز بسته به چوب****تيغ او در دو نيمه كردن خود

در هر ملك را كه حادثه بست****او به مفتاح تيغ تيز گشود

گر بود پرتوي ز تربيتش****زنگ ظلمت توان ز دود زدود

به نسيم حمايتش شايد****گل دماند ز آتش نمرود

هست اگر صدهزار مير و ملك****او پناه عساكر است و جنود

حاصل آن خان كامران كه سزاست****در اميري به خسرويش ستود

در زماني كه محتشم مي كرد****قلم اندر ثنايش غاليه سود

زيب ديوان به نام او مي داد****از ورود ثنا و مدح و درود

آمدند از سفر دو خواهنده****بر سر آن اسير غم فرسود

در محلي كه برنمي آمد****هفته هفته ز مطبخ او دود

وان قدر زر نداشت در كيسه****كه گدائي شود بدان خوشنود

داشت اما قراضه اي در قم****كه نه معدوم بود و نه موجود

پيش شخصي كه با وجود سند****راه آن كار صرف مي پيمود

ديگري چون نبود كان زر را****بتواند به حكم نقد نمود

التماس وجود دادن آن****كرد از آن پادشاه كشور جود

وز زبان مباركش با آن****مژدهٔ لطف خاص نيز شنود

پس از آن قابضان روح كه هست****راه مهلت به عهد شه مسدود

به يكي وعدهٔ زرقم كرد****كه وصولش ز ممكنات نبود

به يكي وعدهٔ زر نواب****كه يقين

مي رسد نه دير و نه زود

ليك در وجه نقد و نسيه چو هست****آن قدر فرق كز زيان تا سود

هر دو بستند دل در آن مبلغ****كه خداوند وعده مي فرمود

حاليا بر در سراي فقير****كه به دو دولت است قيراندود

بر سر اين دو زر كه در عدمند****يكي اما نهاده رو بوجود

يك دگر را عجب اگر نكشند****اين دو كم صبر و پر شتاب حسود

وارثان تا ز راه دور آيند****ز پي آن دو منبع موعود

از پي كفن دفنشان بايد****قرض ديگر بر آن دو قرض افزود

شماره 35: كز عدم نامد نظيرش در وجود

مير حيدر گوهر درج ورع****كز عدم نامد نظيرش در وجود

بس كه قابل بود در آغاز عمر****از هدايت بر رخش درها گشود

گشت اكرم نزد حق كاندر رخش****نور عندالله اتقيكم نمود

زبدهٔ ساداتش ار خوانم رواست****كز همه گوي صلاحيت ربود

حجت اين بس كز نداي ارجعي****مژده گلگشت جنت چون شنود

بهر تاريخش يكي از غيب گفت****مير حيدر زبدهٔ سادات بود

شماره 36: خرد پير ز تدبير تو شرمنده شود

اي جوان بخت مدبر كه در اصلاح امور****خرد پير ز تدبير تو شرمنده شود

در روا كردن حاجات شتابي داري****كز تو امسال روا حاجت آينده شود

هستي اي خسرو فرهاد لقب قابل آن****كه شود خسرو اگر زنده تو را بنده شود

مهر هر صبح گه از بهر سرافرازي خويش****بعد صد سجده به پاي تو سرافكنده شود

سرورا در دلم از قلبي بد سودايان****هست خاري كه به لطف تو مگر كنده شود

در صفاهان زري از من شده افشانده به خاك****همچو آن مرده كه اجزاش پراكنده شود

نام مبلغ نبرم كز من كم همت اگر****بشنود همت والاي تو در خنده شود

به مسيحائيت اقرار كنم در همه كار****اگر از سعي تو اين مردهٔ من زنده شود

شماره 37: گفت مدحي بهر چه خواست رسيد

هركه از بهر خواجگان زمان****گفت مدحي بهر چه خواست رسيد

طبع من نيز در مديح شما****شاعري كرد و خواجگي را ديد

شماره 38: دهر هر گل را كه بهتر ديد چيد

آه كامسال اندرين بستان سراي****دهر هر گل را كه بهتر ديد چيد

واندرختي را كه خوش تر بود پار****چرخ ناخوش خوي از بي خش بريد

وانكه در برداشت تشريف قبول****دست مرگ اول لباس او بريد

لاجرم زان پيشتر كايد ز شيب****شاه راه عمر را پايان پديد

پيك مرگ از دشت آفت بي محل****بر سر حافظ محمد جان رسيد

وه چه حافظ آن فريد روزگار****كايزدش در عهد خود فرد آفريد

آن كه بود از پرتو انفاس او****گرمي هنگامهٔ شاه شهيد

وانكه دوران انتظار شغل او****از محرم تا محرم مي كشيد

واندرين ماتم سرا گل بانگ او****گوش حوران جنان هم مي شنيد

عندليب روحش از بستان دهر****از صداي كوس رحلت چون رميد

بهر تاريخش يكي از غيب گفت****عندليبي باز ازين بستان پريد

شماره 39: علم افراز عالم توحيد

خلوت افروز گوشهٔ وحدت****علم افراز عالم توحيد

آن كه بود از صلاح بهر فلاح****در بلاد سداد سد سديد

وان سبك روح حلم پيشه كه بود****در گران لنگري فريد و وحيد

در بحر صلاح روحي بيك****كه چه او صالحي زمانه نديد

ناگه از دست ساقي دوران****جام مردآزماي مرگ چشيد

چون شهيد است هركه مرد غريب****اجلش جامهٔ حيات دريد

به كه گوئيم بهر تاريخش****حشر او باد با حسين شهيد

شماره 40: آخر از بي طاقتي تيغ جزا خواهم كشيد

محتشم تا كي كشم از ناسزاگويان عذاب****آخر از بي طاقتي تيغ جزا خواهم كشيد

گر حسام هجو خواهم داشت زين پس در غلاف****برخلاف ماسلف آزارها خواهم كشيد

مي زند چون تيغ طعنم خواه دشمن خواه دوست****مي كشم تيغ زبان ورنه جفا خواهم كشيد

تا غنيمان را كنم هريك به كنجي منزوي****خويش را بيرون ز كنج انزوا خواهم كشيد

بر عقاب طبع چون خواهم زدن با يك ستيز****نيك و بد را بر عقابين پر هجا خواهم كشيد

هركه بي انديشه است از قلزم انديشه ام****كشتي عيشش به گرداب فنا خواهم كشيد

در قفاي من زبان هر كه مي گردد به خبث****من به تيغ هجو بيرون از قفا خواهم كشيد

چون به زور طبع قلاب نفس خواهم فكند****پير و برنا را به كام اژدها خواهم كشيد

تا ز تيغ بيم گردد زهرهٔ بيگانه چاك****انتقام اول ز خويش و آشنا خواهم كشيد

تا بساط اين و آن بر هم خورد زابيات هجو****لشگر آفت به ميدان بلا خواهم كشيد

ديدهٔ اغيار خواهم كند و در چشم اميد****يار را هم داروي خوف و رجا خواهم كشيد

بهر دشمن دار عبرت خواهم اندر شهر زد****دوست را هم كرسي از زير پا خواهم كشيد

شماره 41: كه رخت بقا سوي عقبي كشيد

ابوالفتح بيك آن گرامي جوان****كه رخت بقا سوي عقبي كشيد

غريو از جهان خاست كان شاخ گل****به آن تازگي پا ز دنيا كشيد

چو تاريخ او خواستم عقل گفت****ابوالفتح بيك از جهان پا كشيد

حرف ر

شماره 42: در نظر عقل شود جلوه گر

هر هنر من كه زانگيز طبع****در نظر عقل شود جلوه گر

خصم بدانديش حسد پيشه را****ناوكي از رشك رسد بر جگر

طوطي شيرين عمل نطق من****كام جهان را چو كند پرشكر

چاشني آن به مذاق حسود****چون رسد از زهر بود تلخ تر

ز آب و هواي چمن طبع من****چون شود اشجار سخن پرثمر

بي جهتي ناخن دخل غنيم****ميوه خراشي كند از هر شجر

طاير عنقا لقب درك من****بيضهٔ معني چو كشد زير پر

خصم سيه رو كندش زاغ نام****روح قدس گر زند از بيضه سر

جنبش درياي خيالات من****افكند از تك چو به ساحل گوهر

مدعي آن لل شهوار را****گاه خزف خواند و گاهي حجر

ابر مطير شكرين كلك من****بر چمن دهر چو ريزد مطر

دوست خورد نيشكر از فيض آن****زهر گيا دشمن حيوان سير

محتشم اندر نظر عيب جو****عيب تو اين است كه داري هنر

شماره 43: قرةالاعيان محمد ممن آن عالي گوهر

گوشوار گوش دوران درةالتاج جهان****قرةالاعيان محمدمؤمن آن عالي گوهر

چون فتاد از موج بحر آفرينش بر كنار****با قدومي از نجوم آسمان مسعودتر

گوهر بحر سعادت خواندمش كان گنج را****تارك اراي قبايل يافت صراف نظر

اين هم از اقبال او ديدم كه از درياي فكر****چون فروشد عقل كارد در درياي دگر

گوهر بحر سعادت بود يك تاريخ او****تارك آراي قبايل گشت تاريخ دگر

شماره 44: بهر برخورداري از هر وعده ات عمري دگر

اي چراغ منتظر سوزان كه مي بايد مرا****بهر برخورداري از هر وعده ات عمري دگر

وي خديو صبر فرمايان كه مي بايد تو را****بينوائي بر در از ايوب صبر اندوزتر

با وجود آن كه دست درفشانت مسرفي است****كز عطاي اوست كان در خوف و دريا در خطر

در بناي مستقيم الجود ميريزد مدام****از ني كلكت شكر همچون نبات از نيشكر

محتشم كه امسال افلاسش فزونست از قياس****از شما انعام خواهد بيشتر از پيشتر

پيشت آمد به هر حال كردن اندك زري****با تمناي مطول با متاع مختصر

از براي او به جاي زر فرستادي نبات****تا زبانش ديرتر در جنبش آمد بهر زر

سركهٔ مفت از عسل با آن كه شيرين تر بود****اين نبات مفت بود از زهر قاتل تلخ تر

شماره 45: در دري قيمت آن دريا دل والاگهر

مير عالي رتبه آن مهر سپهر عز و جان****در دري قيمت آن دريا دل والاگهر

زبدهٔ آل نبي سيد قوام الدين كه بود****بي نظير از حسن سيرت در بسيط بحر و بر

چون به آهنگ رياض خلدو گلزار جنان****بست ازين غم خانه رخت و كرد ازين منزل سفر

مير عالي رتبه يك تاريخ او شد در حساب****در دري قيمت او را گشت تاريخ دگر

شماره 46: در ميغ فنا كرد نهان روي منبر

چون خواجه امير آن مه خورشيد نظير****در ميغ فنا كرد نهان روي منبر

تاريخ وفاتش ز خرد پرسيدم****گريان شد و گفت حيف از خواجه امير

شماره 47: ز من مخواه و مجو از درخت خشك ثمر

دلا دقيقه شناسي و نكته پردازي****ز من مخواه و مجو از درخت خشك ثمر

كه از مفارقت خواجه ميرزا عليم****چنان ملول كز ادراك من نمانده اثر

ز من اعزه چو تاريخ فوت او جستند****به عون هم نفسان سكه دار گشت اين زر

سمي شاه ولايت علي نوشت يكي****نگاشت سرور حاتم نهاد شخص دگر

اگرچه وقت حساب از غبارخانه فكر****يكي زياد برآمد برون يكي كمتر

به يك عدد كه در اول فزود در ثاني****درست گشت دو تاريخ طبع حيلت گر

شماره 48: كه بود تاجر فرزانه اي چو او نادر

محيط دولت اقبال خواجه مير حسن****كه بود تاجر فرزانه اي چو او نادر

چو بي ثباتي ويرانهٔ جهان دانست****زدود نقش فريبش ز صفحهٔ خاطر

وزين سراچه فاني قدم كشيد و رسيد****ز سير عالم باقي به نعمت وافر

چو خواست دل كه برد ره به گنج تاريخش****وزين مقوله شود نكته اي بر او ظاهر

به رمز نكته رسي گفت خواجه مير حسن****گذشت از سر ويرانه جهان آخر

شماره 49: اي جهان را عهد نو هنگامه ات خرم بهار

خسروا شاها جوان دل شهريارا سرورا****اي جهان را عهد نو هنگامه ات خرم بهار

اي براي عقل پرور پايهٔ دين پروري****وي به ذات فيض گستر سايهٔ پروردگار

اي تو را در دور بر ما تحت گردون داوري****وي تو را از قدر بر مافوق گردون اقتدار

اي جهان سالار گيتي داور گردون سرير****اي فلك پرگار عالم مركز دوران مدار

اي نصيبت سلطنت زنجير بند معدلت****وي به دست مرحمت مشكل گشاي روزگار

مشكلي دارم ز دست چرخ كم فرصت ولي****مشكلي آسان گشا د دست شاه كامكار

پيش ازين كز شاعري حاصل نمي شد يك شعير****وز ضرورت كرده بودم شعر بافي را شعار

مي گذشت از جمله اوقاتي ولي پيوسته بود****وام تاجر در ميان و مال ديوان بر كنار

وام چون از حد گذشت و راه سودا بسته گشت****بر شكستم من وزين درهم شكست آن كار و بار

وين بتر كز حرف تحصيل آن زمان خود مي كند****نغمهٔ خارا گذر هر لحظه بر گوشم گذار

من كه تا غايت به اميد خديو نامور****قرض خواهان دگر را كرده ام اميدوار

چون بود حالم اگر بر سخت گيريهاي دهر****نارسيده لطفي از شه در رسد تحصيلدار

كيسهٔ بي زر سفرهٔ بي نان دل ز بي برگي هاي دهر****نارسيده لطفي از شه در رسد تحصيلدار

كيسهٔ بي زر سفرهٔ بي نان دل ز بي برگي به جان****اسب بي جو خانهٔ بي گندم نفرها غصه خوار

كاهم اندر كاهدان ناياب تر از زعفران****من به رنگ زعفراني

مانده از خود شرمسار

وانگه از من گه سمان گه آريه خواهه گه چورك****نازبان فهمي كه بارد از زبانش زهر مار

اي به دردت رسم اشفاق و فتوت مستمر****وي به عهدت صد انصاف و مروت استوار

بي قراري خاصه در شلاق افلاسي چنين****چون تواند داد شلتاقي چنين با خود قرار

مفلس و باقي ستان مال را باهم چه ربط****شاعر و تحصيلدار ترك را باهم چه كار

الحذر زان ترك يوق بيلمز كه گاه بي زري****پيش او هرچند عذر آرند گويد زر بيار

حسبةلله شاها يا به بخشش يا به خير****يا بوجه بيع آن درهاي فرد شاهوار

كز پي مدحت ز بحر خاطر آوردم برون****كاول از غرقاب بحر دام خود بيرونم آر

گر به آن ارزم كه در اصلم خريداري كني****اصل و فرعم را بخر وآن گه به لطف خود سپار

ورنه قصد خير كن اي قبله نزديك و دور****وز سر من حاليا شر محصل دور دار

حيف باشد چون مني كه اوقات خود در مدح تو****صرف نتواند نمود از فاقه يك جزو از هزار

گر بمانم بيني از نظمم به آن درگه روان****كاروانهاي جواهر را قطار اندر قطار

ور نمانم روزگار شه بماند كانچه من****گفتم اول هم ندارد ثاني اندر روزگار

سالها ننگ از مسمي داشت اسم محتشم****وين زمان هم دارد اي داراي خورشيد اشتهار

از هواي كار مي آيد وليكن بوي اين****كاندرين عهد اين مسمي را شود از اسم عار

كي بود كي خسروا كز بحر طبع موج زن****كي بود كي سرو را كز ابر فيض فكر بار

بر دل جوهر شناست بشمرم در و گهر****وز كف دريا خواصت پر كنم جيب و كنار

تا پي ضبط حساب دهر باشد در جهان****سال و مه را دخل در ساعات و در برج اعتبار

بر قياس دهر

باشي اي شه صاحبقران****سالهاي بي قياس و قرنهاي بي شمار

شماره 50: به ذات جهاندارشان افتخار

ز ارباب دنيا كه دارد جهان****به ذات جهاندارشان افتخار

اجل را پي غارت نقد جان****چو با ميرزا احمد افتاد كار

در آن ماتم از دست غم چاك شد****لباس سكون بر تن روزگار

چو از نامجويان نزد خيري****به آيين او نبوت اشتهار

براي زمان سفر كردنش****ازين دار فاني بدارالقرار

شود تا دو تاريخ يكسان عدد****در آحاد اخوات آن آشكار

بگو آه از آن خير نامجو****بگو واي از آن تاجر تابدار

حرف س

شماره 51: داردش كيوان به صد اخلاص پاس

آن سپهر ايوانكه از بخت بلند****داردش كيوان به صد اخلاص پاس

وان فلك مسند كه مي گويد ملك****پاسبان آستانش را سپاس

ميرامين الدين محمد كه آسمان****ارتفاع از شان او كرد اقتباس

وز بلندي زد سر ايوان وي****طعنهٔ كوته كمندي بر حواس

آن كه دارد اطلس زر دوز چرخ****پيش فرش مجلسش قدر پلاس

وانكه دارد قبهٔ زرين مهر****پيش گل ميخ درش رنگ نحاس

هم مه و ناهيد را هر شام گه****روبخشت آستان او مماس

هم رخ خورشيد را هر صبح دم****با در گردون اساس او مساس

در سجود آستانش چرخ را****از نهيب پاسبان در دل هراس

چون خيال منزل دقت پسند****گشت او را در دل دقت شناس

كرد برپا اين چنين قصري كه هست****آسمان يك طاقش از روي قياس

داد ترتيب اين چنين كاخي كه هست****پايه اش را جز به اوج خور تماس

حاصل اين عالي بناصورت چو بست****از خرد تاريخ او شد التماس

طبع سحرانگيز پوشانيد تيز****از دو تاريخ اين دو مصرع را لباس

قصر گردون طاق كيوان پاسبان****كاخ عالي پايهٔ اعلي اساس

حرف ش

شماره 52: كه به سيل اجل از دهر برآمد بي خش

عشقي آن نخل خرد پرور بستان سخن****كه به سيل اجل از دهر برآمد بي خش

مي شنيدم ز چپ و راست كه عشقي****متفكر چو شدم بود همان تاريخش

شماره 53: در ملك خويش آتش آزار را بكش

اي مالك ملك سپه مملكت مدار****در ملك خويش آتش آزار را بكش

بعضي ز كفر پيرو اسلام نيستند****اسلام را مدد كن و كفار را بكش

جمعي ز كينه در پي آزار مردمند****آن دور مردمان دل آزار را بكش

اشرار از شرارهٔ قهر تو امينند****روشن كن اين شراره و اشرار را بكش

وي عادل رحيم دل معدلت پناه****در معدلت بكوش و ستمكار را بكش

ما باسگان كوي تو ياريم و غير غير****با يار ياري كن و اغيار را بكش

در خاك خفته است مرا دشمني چو مار****ثعبان تيغ بركش و آن مار را بكش

از ظلم و جور تشنه به خون دل من است****آن ظالم سيه دل خون خوار را بكش

ازرق بود به قول خدا دشمن رسول****آن ازرق منافق غدار را بكش

ور زان كه انتقام من از وي نميكشي****تيغ جفا بكش من بيمار را بكش

شماره 54: در راه جود غاشيه ات حاتمان به دوش

اي شهسوار عرصه همت كه مي كشند****در راه جود غاشيه ات حاتمان به دوش

در جنب همت تو كريمان ديگرند****گندم نماي روكش قلاب جو فروش

با آن كه زآتش كرم هيچ به اذلي****هرگز مرا نيامده ديگ طمع به جوش

اما ز عزت جو كمياب پربها****گر ديدهٔ پهن گوش اميد از نويد دوش

چو لطف كن كه استر اميدوار من****از انتظار وعده جو شد دراز گوش

شماره 55: وي تو را جود و نوال از بجر گوهرپاش بيش

اي تو را قدر و جلال از چرخ ذي قدرت زياد****وي تو را جود و نوال از بجر گوهرپاش بيش

در زمان چون تو سلطاني كه اخراجات من****بي تعلل مي دهد از مخزن احسان خويش

از براي آن زمين كز من به جان شد منتقل****كرده صاحب جمع تو اطلاق مال سال پيش

هر كه با مداح خاص الخاص سلطان اين كند****با دگر مردم چه باشد داب اين بيداد كيش

حسبةلله بر كش از سر اين گرگ پوست****تا به مردم خويش را ننمايد اندر رنگ ميش

حرف ف

شماره 56: در يك دانه جليل صدف

قيمتي گوهر بساط وجود****در يك دانه جليل صدف

حضرت ميرزا غياث الدين****چاكر خاندان شاه نجف

ناگهان شاه باز روحش كرد****سينه پيش خدنگ مرگ هدف

وز پي سال رحلتش دل گفت****آه از آن شاهباز اوج شرف

شماره 57: برين مسجد كه نورش رفته تا سقف

نموديم اين دو در وقف از ره صدق****برين مسجد كه نورش رفته تا سقف

چو تاريخش طلب كردند گفتم****برين مسجد نموديم اين دو در وقف

حرف ك

شماره 58: بست حكمش به حلقهٔ فتراك

شهسواري كه عرصهٔ گردون****بست حكمش به حلقهٔ فتراك

كامكاري كه فارس قدرش****از سمك رخش راند تا به سماك

آصف دهر كش سليمان وار****خاتم حكم داد ايزد پاك

خلف المصطفي امين الدين****زيب ذريت شه لولاك

آن كه نسبت به اوج رفعت او****كوتهي كرده پايهٔ ادراك

وانكه نامد نظير او بوجود****از وجود عناصر و افلاك

در زماني كه غير فتنه نبود****مقتضاي زمانه بي باك

به گمان خطاي ناشده اي****گشت از من نهفته كلفت ناك

دي به ارسال جعبه اي نارم****كرد يك باره ز انفعال هلاك

من حيران متهم به گنه****كه ز ضعفم زبون تر از خاشاك

گرچه زان نار سوختم ليكن****زان گناه نكرده گشتم پاك

حرف ل

شماره 59: نشه اقبالش از فيض ازل در آب و گل

افتخار اهل دولت خواجه احمد آن كه بود****نشه اقبالش از فيض ازل در آب و گل

طاير روحش به شهبال توجه ناگهان****در هواي آن جهان زين آشيان برداشت ظل

از دل و جان بود مولاي علي و آل او****لاجرم چون گشت در جنت به ايشان متصل

بهر تاريخ وفاتش هاتفي از غيب گفت****خواجه مولاي علي و آل بود از جان ودل

شماره 60: كه شد تا چه غايت به بيداد مايل

دلا بنگر اين بي محابا فلك را****كه شد تا چه غايت به بيداد مايل

ز روي زمين گردي انگيخت آسان****كه كار زمين و زمان ساخت مشكل

چنان بست آن سنگ دل دست ما را****كه خورشيد را رو بيندايد از گل

اجل شد دلير اين چنين هم كه ريزد****به كام مسيح زمان زهر قاتل

انيس سلاطين جليس خواقين****سپهر معارف جهان فضائل

سمي نبي نور دين ماه ملت****محمد ملك ذات قدسي خصائل

حكيمي كه سد متين علاجش****ميان حيات او اجل بود حايل

مسيحا دمي كز دمش روح رفته****شدي باز در پيكر مرغ بسمل

افاضل پناهي كه در سايهٔ او****شدي كمترين ذرهٔ خورشيد كامل

چو شهباز مرغ بلند آشيانش****ز همت فكند از جهان بر جنان ظل

نمودند از بهر تاريخ فوتش****به ديباچهٔ خاطر و صفحهٔ دل

حكيمان رقم سرور اهل حكمت****افاضل پناهان پناه افاضل

شماره 61: زين خاكدان رساند به افلاك موج فضل

ملا ابوالحسن كه در محيط وجود او****زين خاكدان رساند به افلاك موج فضل

چون كرد رو به ملك عدم ز آسمان رسيد****تاريخ فوت گشتن او ماه اوج فضل

شماره 62: كه خرد خوانديش استاد عقول

قاضي آن عالم اسرار قدر****كه خرد خوانديش استاد عقول

يعني آن مفتي احكام نبي****كز ره صدق نمي كرد عدول

آن كه كلك دو زبانش بودي****كتب آرار ز فروع و ز اصول

وانكه تاج سر معقولات است****هرچه هست از سخنانش منقول

هم سما رفعت و سامي رتبت****هم سمي شه دين زوج بتول

بي ملالي چو شد از عالم كرد****عالمي را ز غم خويش ملول

بهر او كرد دو تاريخ ادا****زين دو مصراع روان طبع فضول

آه از آن عالم اسرار قدر****واي ازان مفتي احكام رسول

شماره 63: ملك و فلك و ملك به دارا تحويل

مي شد چو رضيع رازق پاك جليل****ملك و فلك و ملك به دارا تحويل

هر ملك و تجمل كه اهم بود ز فلك****دهر آن همه افكند به شاه اسمعيل

حرف م

شماره 64: به بار اشگ جگر گون ز ديده پرنم

دلا چو ابر بهاري به نوحه و زاري****به بار اشگ جگر گون ز ديده پرنم

كه بهر تعزيه خواجه شاه منصور است****لباس چرخ كبود از مصيبت و ماتم

فغان كه زود هماي وجود او فرمود****ز باغ دهر توجه به آشيان عدم

كسي ز اهل كرم چون نبود بهتر ازو****درين زمانه به لطف خصال و حسن شيم

به لوح تربت وي از براي تاريخش****نوشت كلك قضا بهترين اهل كرم

شماره 65: هم به صفا پادشه وهم به نام

پادشه ملك صباحت كه بود****هم به صفا پادشه وهم به نام

گلبن گلزار سيادت كه داشت****سرو حسد بر قد آن خوش خرام

ناگهش ايام ز بامي فكند****راست چو مهر از فلك نيل فام

وز پي سال اجلش عقل گفت****پادشه حسن فتاده ز بام

شماره 66: در زير چرخ چنبري لاجورد فام

بر روي فرش اغبري مستدير سقف****در زير چرخ چنبري لاجورد فام

از محتشم ز سر كشي چرخ يك مهم****افتاد با سر آمد ارباب احتشام

با آن كه لطف بي بدل او به اين محب****ز الطاف خاص بود نه از لطفهاي عام

با آن كه در كفايت آن سعي ها نمود****نواب آفتاب لقاي فلك مقام

با آن كه دوستان مدبر در آن مهم****دادند داد كوشش و امداد و اهتمام

جوهرشناسي آخر از ايشان كه در سخن****اعجاز مي نمود بگيرائي كلام

انكار را به همت دستور نامدار****كرد آنچنان كه شرط حمايت بود تمام

آن آصفي كه مي كندش دهر انقياد****وان آصفي كه مي كندش چرخ احترام

بر خلق واجبست كه در مدح او كنند****منعم به سيدالوزرا اشرف الانام

ظلش كه ظل سايهٔ خلق خداست باد****بر مملكت مخلد و مبسوط و مستدام

شماره 67: زبدهٔ سادات ذوي الاحترام

گلبن گلزار سيادت كه بود****زبدهٔ سادات ذوي الاحترام

بلبل بستان قرائت كه داشت****بهره ازو سامعه خاص و عام

مير صفي گوهر اختر شعاع****شمع قبايل مه گردون مقام

آن كه شدش در صغر سن ز فيض****كشور تجويد مسخر تمام

تا كه ازين دير پر آشوب كرد****روي توجه سوي دارالسلام

از پي تاريخ وفاتش نوشت****كلك قضا قاري شيرين كلام

شماره 68: آن كه بود از بدو فطرت از سخندانان تمام

فارس ميدان معني حامدي بي نظير****آن كه بود از بدو فطرت از سخندانان تمام

طبعش از شوخي چو ميلي داشت از اندازه بيش****با رخ گلفام و چشم شوخ و قد خوش خرام

شد مريض عشق و دردش بس كه بي درمان فتاد****مي كشيدش خوش از كف توسن مستي لگام

در قيام اين قيامت دل گماني برد و گفت****دور گوئي شد بهي زان شاعر شيرين كلام

چون يقين گشت اين گمان از گفتهٔ موزون دل****بهر تاريخ او برون آمد دو تاريخ تمام

شماره 69: بس كه اميدوار گرديدم

سرو را از نويد خلعت خاص****بس كه اميدوار گرديدم

نارسيده قباي تازه هنوز****كهنه ها را تمام بخشيدم

شماره 70: جدل آغازم و كارت سازم

وقت آن شد كه به شمشير زبان****جدل آغازم و كارت سازم

نقد عزت كه نه شايستهٔ توست****از تو بستانم و كارت سازم

هر لباسي كه بدوزم از هجو****زيب قد چو منارت سازم

واندرين شهر به صد رسوائي****بر خر هجو سوارت سازم

شماره 71: صد فصل ز ريشخند مي آموزم

شخصي كه به ريشيش چو نظر مي دوزم****صد فصل ز ريشخند مي آموزم

اصلاح چو كرد خواست تاريخش را****خنديد يكي و گفت ريشت گوزم

شماره 72: گوهري از قلزم ز خار علم

باز طوفان اجل نابود ساخت****گوهري از قلزم ز خار علم

باز دست مرگ بي هنگام كند****ميوه اي بايسته از اشجار علم

آن كه در طفلي ز استعداد ذات****بود پيدا در رخش آثار علم

وانكه در مهد از جبينش مي نمود****جوهر خالص گران مقدار علم

سعد اصغر آن كه سعد اكبرش****مي ستود از پرتو انوار علم

بود آن گلدسته چون از نازكي****زيب گلزار طراوت بار علم

رفت و گفت از بهر تاريخش خرد****آه از آن گل دسته بازار علم

شماره 73: نياز من كه به جان و دلش هوا خواهم

صبا به خدمت خدام خواجگي برسان****نياز من كه به جان و دلش هوا خواهم

بگو اگرچه به عنوان شاعري هرگز****نيامد است فرو سر به هيچ در گاهم

ولي چه بر سر راهم براي خرجي راه****طمع نموده ره اينجا و برده از راهم

وگر بهم نرسد خرجي آن قدر بد نيست****قباي خاصهٔ شاعر پسند اعلا هم

به شاعران دگر نسبتم مكن زان رو****كه بنده جايزه از مال خويش مي خواهم

شماره 74: از سخن صد خزانه مي خواهم

صاحبا من كه بهر پيشكشت****از سخن صد خزانه مي خواهم

جز به آن در نمي فرستم مدح****گنج در گنج خانه مي خواهم

از خدا بهر كحل بينائي****خاك آن آستانه مي خواهم

ارتفاع اساس جاه تو را****نه به حرف و افسانه مي خواهم

به عبادات روز مي طلبم****به دعاي شبانه مي خواهم

لطف ادني ملازمانت را****به ز لطف زمانه مي خواهم

از كمال بلند پروازي****بر سپهر آشيانه مي خواهم

بلبل بوستان مدح توام****نه همين آب و دانه مي خواهم

داده ام داد خسروي در شعر****خلعتي خسروانه مي خواهم

شماره 75: محمد رسول امين كريم

سرا سروران جد اعلاي تو****محمد رسول امين كريم

كه از بس به خلق خداوند بود****به نام خود او را رئوف و رحيم

گران سنگ شد لنگر حلم او****به خفت كشيدن ز خضم لعيم

به ميراثش اكنون تو را مي رسد****تحمل باعدا ز خلق عظيم

كه از زمرهٔ عترت وي توئي****كه ذاتت حليم است و طبعت سليم

غرض كز جهالت به خدام تو****كه مي گفت اگر خصم بي ترس و بيم

به حملش ز در دور كردي چنان****كه شرمنده برتافت روزان حريم

بدان سان كه از كعبهٔ دل شود****بلا حول آواره ديو رجيم

حرف ن

شماره 76: كه دودش گذر كرد از چرخ گردون

اگر خرمني را تبه كرد برقي****كه دودش گذر كرد از چرخ گردون

وگر خانه اي را ز جا كند سيلي****كه صد ديده گرديده چون ابر نيسان

وگر بحر جمعيتي خورده برهم****كه يك شهر را پرتوش كرده ويران

اجل گرد ماتم رسانيده ديگر****ز صحراي غبرا به ايوان كيهان

چو موجي زد اين بحر يارب كه يك سر****تبه گشت و برخاست صد گونه طوفان

چو باد مخالف برآمد كه يك گل****تلف گشت و صد خار ازو ماند برجان

كه داد اي فلك آخرين تيغ كينت****كه پيوند ياران بريدي بدين سان

كه كرد اي سپهر اين قدرها دليرت****كه كار به اين مشكلي كردي آسان

چه مقصود بودت كه يك دودمان را****چراغ فرح كشتي از باد حرمان

زدي بي محل چنگ در حبيب عمرش****دريدي ز سنگين دلي تا به دامان

تو را از دل آمد كه آن تازه گل را****كني همچو خاشاك با خاك يكسان

تو چون كندي از باغ جان گلبني را****كه گل بوي گل داشت از نكهت آن

تو چون جيب جان پاره كردي گلي را****كه مي آمدش بوي جان از گريبان

درين ماتم اي دوستان دور نبود****اگر از دل دشمنان خيزد افغان

سزد گر ازين غصهٔ بدخواه صد ره****گزد پشت دست

تاسف به دندان

چو او بود مقصود و گلزار هستي****پدر را درين برك ريزنده بستان

چو گلدسته اي بود آن نخل نورس****كه از گلشن جانش آورد دوران

همان به كه از بهر تاريخ فوتش****به كلك بدايع رقم خوش نويسان

نويسند مقصود گلزار هستي****نگارند گلدستهٔ گلشن جان

شماره 77: ازين جهان به جهان دگر گرفت وطن

چو خواجه مير حسن آن جهان عز و وقار****ازين جهان به جهان دگر گرفت وطن

وز آشيان بقا شاهباز همت او****هواي خلد برين كرد ازين خجسته چمن

سرشك ماتميان در عزاي او گرديد****چو سيل حادثه در بر و بحر شورافكن

خرد چو خواست ز هم اسم او به ايمائي****شود وسيله تاريخ او بوجه حسن

به عقل گفت كه خوش دايه ايست عمر ولي****گذشت از سر اين دايه خواجه ميرحسن

شماره 78: براي جلوس خديو جهان

ازين شش رباعي كه كلكم نگاشت****براي جلوس خديو جهان

هزار و صد بيست تاريخ از او****قدم زد برون هشت افزون بران

بدين سان كه از هر دو مصرع زنند****بهم خالداران دم از اقتران

دگر سادگان پس گروه نخست****ثباتي و بر عكس آن همچنان

چه شد زين چهار اقتران در عدد****هزار و صد و چار مطلب عيان

ز هر مصرعي نيز به روي فزود****يكي از تواريخ معجز بيان

شماره 79: كه در شك جوي جنانست و آبروي جهان

تبارك الله ازين حوض خانهٔ دلكش****كه در شك جوي جنانست و آبروي جهان

بناي بي خللش چون بناي روضه خلد****هواي معتدلش چون هواي عالم جان

فكنده طرح شگرفي مهندس تردست****كه مي چكد به مثل آب از طراوت آن

زبان خامه نقاش كرده صنعتها****كه در ثناش زبون است خامه دو زبان

چه فيضهاست در اين منزل ترقي بخش****كه در زمين شريفش به عكس طبع زمان

مزاج عنصر آتش گرفته عنصر آب****كه شعله وار به اوج از حضيض گشته روان

چه جاي آب كه خاك از شرافت اين بوم****سزد كه ميل به بالا نمايد از پايان

فلك در آينه عرض و فرش ديد و نداد****نشان ز فرش چنين و خبر ز عرش چنان

خداي عالمش از چشم بد نگهدارد****كه مانده است برو چشم عالمي حيران

بديدهٔ خرد اين حوض خانه را شاني است****كه مي دهد ز بهشت حيات بخش نشان

بنا نمودن اين حوض راست تاريخي****كه به اويست مطابق بناي حوض جنان

نكرد محتشم اندر صفات اين منزل****به صد زبان يكي از صدهزار نكته بيان

شماره 80: بوي طوفان خيزي كون و مكان

ناگه از طبعم مشام دل شنيد****بوي طوفان خيزي كون و مكان

بهر آن گرديد نطقم نوحه گر****كز اجل دي مير زرين افسران

مالك گردون شكوه كامكار****كامل عالي سرير كامران

زين ملك و سلطانت سلطان حسين****شهسوار نامدار نوجوان

شد روان با هودج گردون اساس****بهر سير ملك فردوس از جهان

زان الم انس و ملك يك سر شدند****اهل ماتم بر زمين و اسمان

وز پي سال وفاتش از جمل****بست دل گويا طلسمي در زبان

و آن طلسم از شانزده مصرع بود****كلك عاجل را ز فكرم بر زبان

شماره 81: ملاذ اهل جهان كارساز اهل زمان

امير اعدل اعظم پناه ملك و ملل****ملاذ اهل جهان كارساز اهل زمان

ملك مواكب انجم سپاه مه رايت****فلك سرادق كرسي بساط عرش ايوان

سپهر مرتبهٔ معصوم بيك آن كه رساند****صداي كوس تسلط به گوش عالميان

ز ملك خود سفر حج گزيد با خلقي****كه مثل او گوهري در صدف نداشت جهان

سلالهٔ نبوي شمع دوده صفوي****صفاي دودهٔ آدم خلاصه انسان

سرآمد علما تاج تارك فضلا****دليل وادي دين هادي ره عرفان

لطيف طبع و زكي فطرت و صحيح ذكا****دقايق آگه و روشن دل و حقايق دان

فرشتهٔ هيات و خوش منطق و صحيح كلام****بليغ لفظ و معاني رس و بديع بيان

رفيع مرتبه خان ميرزا كه پس خرد****به حسن فطرت او در جهان نداد نشان

در آن سفر كه به جز اهل خدمت ايشان را****نبود يك تن از انصار و يك كس از اعوان

لباس حج چه در احرام گاه پوشيدند****به جاي خود و زره بي خبر ز تيغ و سنان

سنان و تيغ از آن جسمهاي جان پرور****برآن خجسته زمين خون فشان و خون باران

هم از شهادت ايشان فلك دگر باره****نمود واقعهٔ كربلا به پير و جوان

هم از مصيبت آن سروران به نوحه نشست****زمانه با دل بريان و ديدهٔ گريان

درين قضيه چو

تاريخ خواستند ز من****ز غيب داد يكي اين دو مصرعم به زبان

نموده واقعهٔ كربلا دگر باره****عجب كه تا با بدنوحه بس كند دوران

تو اي رفيق زهر مصرعي به جو تاريخ****كه من به گريهٔ رفيقم مراچه فرصت آن

شماره 82: چراغ بدر ز بده دودمان

دل افروز شمع شبستان انس****چراغ بدر ز بده دودمان

گل كم بقا سرو كوته حيات****نهال خزان ديده پيش از خزان

درخشان سهيل سريع الغروب****بديع زمانه بديع الزمان

مه چارده ساله اي كام يافت****مه چارده را باو توامان

درين بزم فاني به كوشش رساند****فلك نغمه ارجعي ناگهان

دمي كز در او در آمد اجل****برآمد غريو از زمين و زمان

چو او بر زبان راند حرف وداع****پدر نطق را تيغ زد بر زبان

چو پيك اجل دامن او گرفت****درديدند ياران گريبان جان

چو او ساغر مرگ بر لب نهاد****لب از كردهٔ خود گزيد آسمان

چو او چشم برهم نهاد از قضا****شد از غصهٔ چشم قدر خون فشان

چو او در جواني كفن پوشد شد****سيه پوش گشتند پير و جوان

چو او گشت بر اسب چوبين سوار****سوار فلك را ز كف شد عنان

چو تابوت او شد روان همچو تير****ز بار الم گشت قدها كمان

چو شد مهد آن ناز پرور زمين****بلرزيد بر خود زمين و زمان

پسر رفت و يار پدر شد جنون****جنوني كه كردش به صحرا دوان

جنوني كه مجنون اگر داشتي****برآوردي از كوه و هامون فغان

به چشم خود از گريه نزديك شد****كه نگذارد از روشنائي نشان

چو از گريه اش مي نمودند منع****به زاري همي گفت كاي دوستان

بديع الزمان رفته از ديده ام****كه بي او مبيناد چشمم چشم جهان

چو اين بيت برخواند تاريخ وي****شد از اوليم مصرع او عيان

شماره 83: مي شنيدم خروش ماتميان

دوش تا صبح از صوامع قدس****مي شنيدم خروش ماتميان

گفتم آيا كدام پاكنهاد****كرده آهنگ و عزم راه جنان

يكي از هاتفان غيبي گفت****مير باقر كشيده پا ز جهان

آن چه او گفت در طريق حساب****بود تاريخ فوت مير همان

شماره 84: كهكشان بهر ستوران تو كاه از كهكشان

اي همايون فارس ميدان دولت كاورند****كهكشان بهر ستوران تو كاه از كهكشان

گرچه ناچارست بهر هر ستوري كاه و جو****تا به دستور ستور من نيفتد از توان

مركب من نام جو نشنيد هرگز زان سبب****مي كنم كاه فقط خواهش ز دستور زمان

كه به اين حيوان رساندن گرچه شغل لازمست****بام انداي منازل هست لازم تر از آن

آصفا وقت است تنگ و كاه و در دهها فراخ****خامه در دست تو فرمانبر به تحريك بنان

يك نفس شو ملتفت وز رشحه ريزيهاي كلك****زحمت يك ساله كن رفع از من بي خانمان

شماره 85: كه فزونست حشمتش ز جهان

آن خداوند محتشم چاكر****كه فزونست حشمتش ز جهان

دي برسم عيادتم از خاك****برگرفت آن نهايت احسان

چون تو را ديدن عرق ز عرق****سوز بيمار راست شعله نشان

لطف ديگر علاوه اين ساخت****از كف زر نثار سيم افشان

كه به حكمت در انجمن سازد****غرق درياي انفعالم از آن

من كه چون خسته عرق كرده****يافت در دم به يك نفس درمان

عذر آن شهريار اگر خواهم****كه بخواهم به كلك يا به زبان

بايدم ساخت دايم الحركت****هر دو را تا به انقراض زمان

شماره 86: فرزند رسول و نور يزدان

در بارگه امام شافع****فرزند رسول و نور يزدان

شد سيد ما به مهر فطري****در قرب جوار از مقيمان

اين موت به از حيات جاويد****اين دولت قرب به ز صد جان

هر مصرع ازين سه بيت غراست****تاريخ وفاتش اي سخندان

شماره 87: آن كه فردا خواهمش كردن علامت در جهان

يارب امشب از علامتها چه مي بيند به خواب****آن كه فردا خواهمش كردن علامت در جهان

با كدامين قسمت رسوائي شود يارب قرين****آن كه از طبع جهان آشوب من دارد قزان

يافت حرفي زور برائي بالماس خيال****كز عبورش صد خطر دارد لب و كام و زبان

دست و تيغي شد علم كاندر ته هفتم زمين****گاو و ماهي در خيال پس خمند از تاب آن

اي شكار كم هراس غافل خرگوش خواب****شير خشم آلودي از زنجير خواهد جست هان

بيش از آن كن فكر كار خود كز اسباب صلاح****از فساد مفسدان چيزي نماند در ميان

نيست پر آسان شكستن تو به همچون مني****چون شكستي واي قدر واي عرض و واي جان

خوش نشستي زان زيان ايمن كزو خواهد فكند****كمترين جنبش تزلزل در زمين و آسمان

تا عيارت پرسبك بيرون نيامد از هجا****در ترازو مي نهم بهر تو سنگي بس گران

مي كنم صد فكر ناخوش باز مي گويم كه خوش****آن چه امشب خواهي انشا كرد فردا ميتوان

مي جهد از شست قهر اما به اعراض دگر****تير پر كش كرده اي كز صبر دارم در ميان

من كه بر وي كرده ام صد صحبت از وقت درست****گو صد و يك باش امروزش دگر دادم امان

شماره 88: قضا سپرده به دست تصرف تو عنان

ايا ستوده وزيري كه دور گردون را****قضا سپرده به دست تصرف تو عنان

خلف ترين ولد مادر زمانه كه ساخت****مهين خديو زمينت خدايگان زمان

ركاب قدر تو جائيست اي بلند ركاب****كه از گرفتن آن كوتهست دست گمان

هزار قرن اگر مهر و مه عروج كند****به نعل رخش تو مشكل اگر كنند قران

به زير ران تو دوران كشيده خنگ مراد****كه كامران شود از كام بخشي تو جهان

مراز لطف تو صد مدعاست در ته دل****به جز يكي ز دل اما نمي رسد به زبان

بر آخور است مرا استر

عديم المثل****كه در نهايت پيري در اشتهاست جوان

مزاج اتش جوعش به گرد خرمن كاه****بر خرد بچه ماند به ماهتاب و كتان

مزارعان جهان با جهان جو و كاه****عليق يكشبه اش را نمي شود ضمان

ز كشت زار عدم تا به اين مقر نرسيد****كسي به علت جوع البقر نداد نشان

كند باره دندان درو چو خوشهٔ جو****برويدش گر از آخور تمام تيغ دوستان

ز قحط كاه بود ماه در امساك****چو روزه دار دهن بسته در مه رمضان

باشتهاي چنين زنده مانده بي جو و كاه****درين قضيه خرد مات مانده من حيران

گذشته از اجلش مدتي و او برجاست****كه در ره عدمش هم قدم فتاده گران

به تازيانه مرگش قضا به راه فنا****نمي تواند ازين كاهلي نمود روان

به فرض اگر رگ صورش دمند در رگ و پي****نيايدش حركت در جوارح و اركان

به راه بس كه فتاده است كاهل آن لاشي****كسش نيافته يك روز لاشه در دو مكان

چو مي رود دو نفس مي زند بهر قدمي****كه منفصل حركات است و دايم اليرقان

چو مي دود به عقب مي جهد چو بول به غير****كه فلك قوت اوراست اين چنين جريان

جهند گيش مشابه بجست و خيز كلاغ****روند گيش مماثل برفتن سرطان

چو در ميان الاغان سفر كند هرگز****نه در مقدمه باشد نه در كنار و ميان

چو فرد نيز رود طعن باز پي ماندن****توان به جسم نحيفش زد از تقدم جان

مزاج را به سهام ار دهد قضا نرود****به زور بازوي سهم افكنان برون ز كمان

گرش دهي به كسي با هزار به دره زر****ز غبن همرهي او كشد هزار زيان

نجوم را به جنونست چون مشابهتي****به چرخ از سر شام است تا سحر نگران

به عشق خوشهٔ پروين عجب كه بي پر و بال****به آسمان نكند همچو طايران طيران

نظر ز فلك فلك نگسلد كه

ساخته است****ز كهكشان طمعش منتقل به كاهكشان

ز بس كه بركه ديوارخانه دوخته چشم****به چشمش از اثر آن گرفته جايرقان

مضرت يرقان را جو آب اگر چه دواست****ز روي نسخهٔ بقراط و دفتر لقمان

لب سوال وي از بهر كاه مي جنبد****ز خستي كه خدا آفريده در حيوان

سوال كاه فقط را جواب چون سخطست****ز حاتمي چو تواي نقش خاتم احسان

كرم نما قدري كاه و آن قدر جو نيز****كه از براش مهيا شود جوابي از آن

شماره 89: كز خط او داشت خجلت سنبل اندر بوستان

نخل باغ دل امير گل رخ نسرين عذار****كز خط او داشت خجلت سنبل اندر بوستان

از سموم مرگ چون گل برگ پژمرده شده****خط نو بود اندكي پيرامن رويش عنان

از اجل مهلت اگر مي يافت تا سال دگر****آن زمان تاريخ او مي شد امير نوخطان

شماره 90: نهال تازه رس بي مثال گلشن جان

گل حديقه دل خواجگي كه بود قدش****نهال تازه رس بي مثال گلشن جان

ز پا فتاد و خرد گفت بهر تاريخش****هزار حيف ازان نونهال گلشن جان

شماره 91: گر شود يك نفس آن گوهر ناياب ز من

ذوق مشكل كه گذارد دو نفس زنده مرا****گر شود يك نفس آن گوهر ناياب ز من

از رخ و ابروي او روي نتابم به خدا****رو بتابند اگر قبله و محراب ز من

محتشم گر به رفاقت شود آن بت مهمان****از تو دين و دل و دانش دگر اسباب ز من

شماره 92: شان تو بي نياز است از مدح خواني من

اي شهريار ذيشان كز غايت بزرگي****شان تو بي نياز است از مدح خواني من

گرد بناي حسنت هست آهنين حصاري****از پاس دعوت خلق چون پاسباني من

اين پاسباني اما چون دولت تو باقيست****جان نيز اگر برآيد از جسم فاني من

دوش از عطيهٔ تو اي نوبهار دولت****از شرم زردتر شد رنگ خزاني من

با آن كه بر وجودت از دعوت و تحيت****دايم گوهر فشانيست شغل نهاني من

بر عادت زمانه اي داور يگانه****موقوف سيم و زر نيست گوهرفشاني من

شماره 93: كز اثرش گشت جهاني حزين

باز فلك سلسله اي زد به هم****كز اثرش گشت جهاني حزين

اتشي افروخت كه از پرتوش****دود برآمد ز زمان و زمين

فتنه اي انگيخت كه از هم گسست****سلسله ربط شهور و سنين

فتنه چو بود اين كه جهان را گذشت****قطب زمين تاج سر اهل دين

آن كه در انواع كمالات بود****عالمي از خرمن او خوشه چين

وانكه گرفت از يد علياي علم****ملك شريعت همه زير نگين

چون به هواي سفر آخرت****توسن همت ز خرد كرد زين

وز پي آسايش جاويد راند****رخش به آرامگه حور عين

غارت آرام ز عالم نمود****فرقت آن عالم عزلت گزين

اي كه در اين واقعهٔ جان گداز****با من بي صبر و قراري قرين

ضابطهٔ سال وفاتش اگر****مي طلبي از من اندوهگين

مگذر ازين بيت كه تاريخ اوست****مصرع دقت اثر هشتمين

شماره 94: رشتهٔ مهر اميرالممنين حبل المتقين

والدمن خواجه ميراحمد كه بود از اعتقاد****رشتهٔ مهر اميرالمؤمنين حبل المتقين

با گناه بي حد از دنيا چو رحلت مي نمود****داشت اميد شفاعت زان شفيع المذنبين

لاجرم تاريخ فوتش هركه كرد از من سوال****گفتمش بادا شفيع وي اميرالمؤمنين

حرف و

شماره 95: در دهر يك معرف شيرين ادا چو او

زين زمانه شيخ جمال آن كه كس نديد****در دهر يك معرف شيرين ادا چو او

چون كرد از كمال رضا وام جان ادا****تاريخش از معرف شيرين ادا بجو

طبعم چو در غمش الف از ب نمي شناخت****يك سال اگر كم است دلا عذر او بگو

شماره 96: زد به تيغ كين عدويي بيخ او

حافظ آن خود رو درخت باغ نظم****زد به تيغ كين عدويي بيخ او

بود بس قابل ولي شمشير را****قابل شمشير شد تاريخ او

شماره 97: وي دركمال حشمت ارباب حاجت از تو

اي بر سبيل حاجت صد محتشم گدايت****وي دركمال حشمت ارباب حاجت از تو

در كوچهٔ ظرافت عمري دواندام از جهل****كردم در آخر اما كسب ظرافت از تو

از مهر من بناحق كردي تمسكي راست****زانسان كه اهل حجت كردند حيرت از تو

وين دم به رسم تحصيل دارد كسي كه برده****در عرصهٔ سياست گوي صلابت از تو

ما را نه زر كه سازيم او را تسلي از خود****نه شافعي كه خواهد يك لحظه مهلت از تو

كو داوري كه اكنون گيرد درين ميانه****وجه تمسك از من جرم خيانت از تو

اما چه هيچ كس نيست كز وي برآيد اين كار****عجز و تنزل از ما لطف و مروت از تو

شماره 98: ادبار با هزار تواضع سلام تو

اي بخت مي رساند از اشفاق بي قياس****ادبار با هزار تواضع سلام تو

پيك صبا ز روضهٔ نوميدي آمده****با يك جهان شمامه به طوف مشام تو

دارد خبر كه عامل دارالعيار ياس****صد سكه زد تمام مزين به نام تو

جغدي كه در خرابهٔ ادبار خانه داشت****دارد سر تو طن ديوار بام تو

دل مي زند به زمزمه بر گوش محتشم****حرف شكست طنطنه احتشام تو

آن ساقي كه شهد لقا مي دهد به خلق****سر داده است زهر فنا را به جام تو

صد شيشه پر ز زهر هلاهل نمي كند****آن تلخي كه كرده طبر زد به كام تو

مشكل اگر بهم رسد اسباب صحتش****زخم كهن جراحت در التيام تو

اي دل غريب صورتي آخر شد آشكار****از نظم پر غرابت سحر انتظام تو

بود اين صدا بلند كه خسرو طبيعتان****هستند از انقياد طبيعت غلام تو

و ايام پر سخن زده بر بام هفت چرخ****صد بار بيش نوبت شاهي به نام تو

وز فوق عالم ملكوتند فوج فوج****مرغان معنوي متوجه به دام تو

دارد فلك هوس كه نهد پرده هاي چشم****در زير پاي خامه

رعنا خرام تو

وز اخذ نقدكان طبيعت نهان و فاش****در گردن ملوك كلام است وام تو

خويت طبيعت است كه دارد رواج بيش****بلغور نيم پخته ز اشعار خام تو

بخشنده اي كه خرمن زر مي دهد به باد****گاهي نمي دهد به بهاي كلام تو

وز بهر خير و شر خبر يك غراب نيز****ننشست ازين ديار به ديوار بام تو

پيغام مور را ز سليمان جواب هست****يارب چرا جواب ندارد پيام تو

آن كامكار را نظري هست غالبا****در انتظار گفتهٔ سحر التزام تو

بر لوح خاك نام تو ناموس شعر بود****اي خاك بر سر تو و ناموس و نام تو

بر يك تن از ملوك گمان بد كه چون شود****گنجينه سنج نظم بلاغت نظام تو

از طبع خسروانه كند امتياز آن****وز لطف حاتمانه كند احترام تو

بندد به دست به اذل بخشنده تا ابد****وز شغل مدح خود كمر اهتمام تو

از خود گشود دست و به زنجير ياس بست****پاي تحرك قلم تيز گام تو

وز بهر حبس شخص تمنا زد از جفا****قفل سكوت بر در درج كلام تو

فكر فسان كن اي دل اگر شاعري كه سخت****شمشير شعر كند شد اندر نيام تو

بگشا زبان و جايزه مدح خود به خواه****گو ثبت در كتاب طمع باش نام تو

صد نقص هست در طمع اما نمي رسد****نقصي ازين طمع به عيار تمام تو

اين جان شاه مشرب جمجايم سخاست****جمشيد خان وسيلهٔ عيش مدام تو

پوشيده دار آن چه كشيدي كه عنقريب****كوشيده در حصول مراد و مرام تو

بندي چو در ثبات حيات وي از دعا****زه در كمان مباد و خطا در سهام تو

خورشيد طالع ظفرش باد بي غروب****تا صبح حشر زادعيهٔ صبح و شام تو

شماره 99: كز تعصب چست بر بندم ميان خود به هجو

بهر جمعي عيب جويان بستم اين احرام دوش****كز تعصب چست بر بندم ميان خود به

هجو

برنيارم بر مراد دل دمي با دوستان****برنيارم تا دمار از دشمنان خود به هجو

در پس زانوي فكرت چون نشستم تا كنم****در سزاي ناسزايان امتحان خود به هجو

رستخيزي بود موقوف همين كز ابر طبع****سردهم سيلي و بگشايم دهان خود بد هجو

شد هيولي قابل صورت ولي رخصت نداد****پاكي طبعم كه الايم زبان خود به هجو

حرف ه

شماره 100: روشن ز رويش آينهٔ آفتاب و مه

خورشيد اوج حسن محمد امين كه بود****روشن ز رويش آينهٔ آفتاب و مه

وز كثرت مرور شهور و سنين نداشت****كاهش به ماه طلعتش از هيچ باب ره

ناگه گرفته شد به كسوف اجل جهان****كافاق را ز تيرگيش روز شد سيه

پير خرد ز مرگ جهان سوز او چو كرد****در ظلمت زمانه ماتم نشين نگه

از سوز دل تهيهٔ تاريخ كرد و گفت****عالم شده به مرگ محمد امين سيه

شماره 101: خرم و غم زدا و محنت كاه

بر سر تربتي رسيدم دوش****خرم و غم زدا و محنت كاه

نور مهر علي و عترت او****زان مكان رفته تا به ذروهٔ ماه

با من آن روز از قضا بودند****جمعي از اهل معرفت همراه

گفتم اين خاك كيست شخصي گفت****خاك پاك حسين عين الله

گفتم آگه نيم ز تاريخش****از همان مصرعم نمود آگاه

شماره 102: آستان تو ملجاء است و پناه

اي مهين آصفي كه عالم را****آستان تو ملجاء است و پناه

وي گزين سروري كه بر كرمت****راستان دو عالمند گواه

وزراي دگر كه داشته اند****عزت و شان خود به جود نگاه

چون ازيشان چو شاعران دگر****همت من نبوده احسان خواه

جو و كاهي براي استر من****مي فرستاده اند بي اكراه

تو كه از لطف خالق رازق****بر همه فايقي به حشمت و جاه

يا چو حكام سابق از احسان****بفرست از براي او جو و كاه

يا براي ملازمان دگر****بستان از من اين بلاي سياه

ورنه مانند برق خرمن سوز****سر به صحراش ميدهم ناگاه

كز تف شعله هاي آتش جوع****نگذراد درين حدود گياه

شماره 103: كه پروازش گذشت از ذروهٔ ماه

همان اوج دولت شاه يحيي****كه پروازش گذشت از ذروهٔ ماه

به تنگ آمد دلش ناگه ازين بوم****ز هم پروازي اقران و اشباه

چو بود از زمرهٔ همت بلندان****ز شاخ سدره گرديد آشيان خواه

چو بيرون از جهان مي رفت مي گفت****زبان هاتفان الخلد مثواه

چو او را جان برآمد برنيامد****ز جان خلق غير از آه جانكاه

چو تاريخش طلب كردم خرد گفت****برون شد شاه يحيي از جهان آه

شماره 104: دور از جور خويش شرمنده

اي دل انصاف ده كه چون نبود****دور از جور خويش شرمنده

كز پي هم ز گلشن سادات****سه همايون درخت افكنده

اول آن نونهال گلشن جان****كه شدي مرده از دمش زنده

گل باغ صفا صفي الدين****كه رخش بر سمن زدي خنده

پس ضياي زمان و شمس زمين****آن دو نخل بلند و زيبنده

كه شد اسباب عيش خرد و بزرگ****از غم فوتشان پراكنده

چون به آئين جد و باب شدند****جنت آرا به ذات فرخنده

تا دو تاريخ آشكار شود****اين دو مصراع سزد از بنده

دور از بوستان مصطفوي****يك نهال و دو نخل افكنده

شماره 105: خسرو تخت فلك سوده جبين صد باره

اي جوان بخت سرافراز كه بر خاك درت****خسرو تخت فلك سوده جبين صد باره

وي درم پاش سني پيشه كه بر اهل نياز****بوده اهل كرمت قطره فشان همواره

هست شش ماه كه از بهر دعا گوئي تو****خواب را كرده ام از ديدهٔ خود آواره

روز هم خواهشم اين بوده كه در هيچ محل****نگذارد صمد چاره برت بيچاره

در ثناي تو هم از ياوري طبع بلند****رانده ام بر سر سياره و ثابت باره

وز تو آن ديده ام امسال كه گر شرح كنم****خاطرت جامه طاقت كند از غم پاره

شكوه هرچند كه از چون تو مطاعي كفر است****اي مطيعان تو هم ثابت و هم سياره

اين اثر داد ثنا خواني سي روزهٔ من****كه تو از من ببري روزي سي نان خواره

شماره 106: ز حيرت ديدهٔ افلاك خيره

زهي بر حشمت گردون اساست****ز حيرت ديدهٔ افلاك خيره

به من لطف دي و امروزت آخر****چه باشد گر بود بر يك و تيره

نمائي گر به جاي لطف موعود****عطائي از عطاياي صغيره

شود جود تو را مقدار ناقص****شود طبع تو را آهسته تيره

قضاي حاجت من گر ثوابست****براي روز بد بادت ذخيره

دراز بخت من ناكس گناهست****گناهي ميكني باري كبيره

شماره 107: استمالت هاي عام شامله

اي جهان را از تو در گوش اميد****استمالت هاي عام شامله

از پي اصلاح چشمم لازمست****مصلحي از مصلحات كامله

سويم از روي نوازش كن روان****مرتباني چون زنان حامله

صد چنين در بطنش اندر پرورش****يا هليله نامشان يا آمله

شماره 108: بد شيخ بابويه سلام الوري عليه

زين الانام خواجه قليخان كه جد او****بد شيخ بابويه سلام الوري عليه

ناگاه از جهان به جنان نقل كرد و گشت****تاريخ رحلتش ولد شيخ بابويه

حرف ي

شماره 109: جنبشي بحر لطف رباني

شكر كز فيض كرد بار دگر****جنبشي بحر لطف رباني

گوهري از محيط نسل نهاد****رو به ساحل چو نجم نوراني

مهي از برج سلطنت گرديد****نور بخش جهان ظلماني

نازنين صورتي كه تصويرش****نيست ياراي خامه ماني

معتدل پيكري كه تعديلش****عقل را داده سر به حيراني

مير سلطان مراد خان كه ازوست****در بقا روي عالم فاني

نايب آب سمي جد كه قضا است****ابجد آموزش از ادب داني

لايق داوري و دارائي****قابل خسروي و خاقاني

خلف ميرزا محمد خان****صورت لطف و قهر سبحاني

خان نوعهد نوجوانكه باو****مي كند فخر مسند خاني

در سرور است تا قيام قيام****از جلوسش سرير سلطاني

آن جهان بان كه داده از رايش****باني اين جهان جهان به اين ي

وان جوان دل كه هست تا ابدش****زير ران توسن طرب راني

آن كه ايزد نگين ملك باو****داشت با آن گراني ارزاني

وانكه از رشك خاتمش لب خويش****مي گزد خاتم سليماني

مدتي كان يگانه بود ز تو****خانهٔ ازدواج را باني

بود او در محيط نسلش طاق****چون در شاه وار عماني

گوهر فرد مير شاهي خان****كش معين بادعون يزداني

چند روزي چو رفت و باز آمد****ابر صلبش به گوهر افشاني

گشت شهزاده دوم پيدا****كاولش كردم آن ثنا خواني

محتشم اين زمان قلم بردار****وز خيالات طبع سبحاني

بهر سال ولادتش بنگار****مه نو شاه زادهٔ ثاني

ليك بر مدت اندرين مصراع****هست چيزي زياده ناداني

گر شود شاه زاده شهزاده****مي شود رفع آن به آساني

شماره 110: سر رشته وفاي مرا تاب داده اي

اي شمع سركشان كه به سر پنجهٔ جفا****سر رشته وفاي مرا تاب داده اي

گر سارمت فكار به زخم سخن مرنج****چون خنجر زبان مرا آب داده اي

شماره 111: اي خداوندي ملاذي اعتضادي صاحبي

صاحب از راه خداوند زمين و آب كن****اي خداوندي ملاذي اعتضادي صاحبي

من كه يك دينار را امروز صاحب نيستم****چون توانم كرد آب صاحبي را صاحبي

شماره 112: كافتاب سپهر ايجادي

اي نمايان سهيل اوج وجود****كافتاب سپهر ايجادي

وي همايون نگين خاتم جود****كه چو حاتم به بذل معتادي

دل ويران هركه بود نهاد****ز التفات تو رو به آبادي

در ترازوي جود سنگ سبك****بهر هيچ آفريده ننهادي

ليك نوبت به دوستان چو رسيد****تو به راه تغافل افتادي

وه چه گفتم تو حاتم يد جود****از كرام داد حاتمي دادي

آشكارا اگر چه بر رخ ما****در احسان خويش بگشادي

خدمت چند روزهٔ ما را****دستمزد نكو فرستادي

شماره 113: بندگي را شرف بر آزادي

آن شه حسن كز غلامي اوست****بندگي را شرف بر آزادي

گنج حسنش اگر مكان طلبد****در دو عالم نماند آبادي

خون ز شريان جبرئيل آرد****مژه اش در محل فصادي

مرغ روح از هوس قفس شكند****چون رود غمزه اش به صيادي

كرده معزول چشم قتالش****ملك الموت را ز جلادي

حاصل آن كامران كه رخش ثناش****مي توان تاختن به صد وادي

گرم تشريف بخشيش چون ساخت****طبع من از كمال و قادي

زان به تن جامهٔ خودم ننواخت****كه مبادا بميرم از شادي

شماره 114: آن كه نبود به هياتش دگري

سرور عاديان سر غولان****آن كه نبود به هياتش دگري

وان بزرگ شترلبان كه بود****پيش او صد نواله ماحضري

بودي او را برادر كوچك****دادي ار عوج را خدا پسري

قلب بسيار بوده رد عالم****ليك از وي نبوده قلب تري

خر دزديده رنگ كرده فروخت****كس به اين رنگ ديده دزد خري

شماره 115: جان ستاننده ز اعدانه به تلخي به خموشي

شاعر خيره در اقليم سخن مي باشد****جان ستاننده ز اعدانه به تلخي به خموشي

گر بنابر غرضي گرچه نگويد هجوت****مدحت آن نوع بگويد كه تو خود را بكشي

شماره 116: دست بيعت داد با آل علي

شيخ حيدر كز كمال اعتقاد****دست بيعت داد با آل علي

از جهان چون رفت بادا در جنان****خرم و دلشاد با آل علي

از خرد تاريخ او كردم سوال****گفت حشرش باد با آل علي

شماره 117: مه خورشيد پرتو مه چه رايات سلطاني

هماي آشيان سلطنت شهزاده سلطانم****مه خورشيد پرتو مه چه رايات سلطاني

مهين بانو كه بر تخت تجرد داشت چون مريم****ببر تشريف لم يمسسني از بس پاكداماني

به عزم گلشن فردوس زرين محملش ناگه****به دوش حور و غلمان شد روان زين عالم فاني

چو كرد آن ثاني مريم وداع شاه عيسي دم****پي تاريخ گفتم حيف و آه از مريم ثاني

شماره 118: رشتهٔ عمر عزيزي كو تهي

هر نفس مي كرد چون از تاب مرگ****رشتهٔ عمر عزيزي كو تهي

هر زمان ميشد چو از دست اجل****پيكري در خاك چون سرو سهي

با وجود طفلي از اوضاع چرخ****يافت سيد نعمت الله آگهي

با برادر همرهي كرد اختيار****وز توجه كرد قالب را تهي

فكر تاريخش چو گردم عقل گفت****كرد سيد با برادر همرهي

حرف ا

شماره 119: چون رفت و خرد حساب كميت سال

از باغ جلال ملت آن تازه نهال****چون رفت و خرد حساب كميت سال

كافاق آراست****از طبعم خواست

گل دستهٔ گلشن جلال افزون ديد****شد دور درين ولا نهالي ز جلال

زان مدت و گفت****وان هم شد راست

شماره 120: وي گران گوهر خزانه جود

اي بلند اختر سپهر وجود****وي گران گوهر خزانه جود

به خدايي كه داشت ارزاني****به تو در ملك خود سليماني

كه اگر زين فتاده مور ضعيف****برسد عرضه اي به سمع شريف

آنچنان كن كز استماع نويد****نشود نا اميد هوش اميد

غزليات از رسالهٔ جلاليه

حرف ا

شماره 1: رو كه تا دم زده ام سوخته ام پاك تو را

من و ديدن رقيبان هوسناك تو را****رو كه تا دم زده ام سوخته ام پاك تو را

من كه از دست تو صد تيغ به دل خواهم زد****به كه بيرون فكنم از دل صد چاك تو را

تا به غايت من گمراه نميدانستنم****اينقدر كم حذر و خود سر و بي باك تو را

ترك چشمت كه دم از شير شكاري ميزد****اين چه سر بود كه بربست به فتراك تو را

قلب ما صاف كن اي شعلهٔ اكسير اثر****چه شود نقد بجز دود ز خاشاك تو را

هيچت اي چشم سيه روي ازو سيري نيست****در تو گور مگر سير كند خاك تو را

محتشم آنچه تو ديدي و تو فهميدي از او****كور بهتر پر ازين ديده ادراك تو را

كلامم مي كشد ناگه به جائي****كه آرد بر سر نطقم بلائي

شماره 2: دلگران از هستيم مپسند دلدار مرا

اي فلك خوش كن به مرگ من دل يار مرا****دلگران از هستيم مپسند دلدار مرا

اي اجل چون گشته ام بار دل آن نازنين****جان ز من بستان و بردار از دلش بار مرا

اي زمانه اين زمان كز من دلش دارد غبار****گرد صحراي عدم گردان تن زار مرا

اي طبيب دهر چون تلخ است از من مشربش****شربت از زهر اجل ده جان بيمار مرا

اي سپهر اكنون كه جز در خواب كم مي بينمش****منت از خواب عدم به چشم بيدار مرا

اي زمين چون او نمي خواهد كه ديگر بيندم****از برون جا در درون ده جسم افكار مرا

محتشم دلدار اگر فرمان به قتل من دهد****بر سر ميدان عبرت نصب كن دار مرا

شماره 3: ورنه شهبازي ز چنگت مي كشد بيرون مرا

من نه آن صيدم كه بودم پاسدار اكنون مرا****ورنه شهبازي ز چنگت مي كشد بيرون مرا

زود مي بيني رگ جانم به چنگ ديگري****گر نوازش مي كني زين پس به اين قانون مرا

آن كه دي بر من كشيد از غمزه صد شمشير تيز****تا تو واقف مي شود مي افكند در خون مرا

آن كه دوش از پيش چشم ساحرش بگريختم****تا تو مي يابي خبر مي بندد از افسون مرا

آن كه در دل خيل وسواسش پياپي مي رسد****تا تو خود را مي رساني مي كند مجنون مرا

آن كه از يك حرف مستم كرد اگر گويد دو حرف****مي تواند كرد مدهوش از لب ميگون مرا

آن گران تمكين كه من ديدم همانا قادر است****كز تو بار عاشقي بر دل نهد افزون مرا

گر به آن خورشيدرو يك ذره خود را مي دهم****مي برد در عزت از رغم تو بر گردون مرا

چون گريزم محتشم گر آن بت زنجير موي****پاي دل بندد پس از تحقيق اين مضمون مرا

شماره 4: از همچو مرگ به گسست پيوند جسم و جان را

عشقت زهم برآورد ياران مهربان را****از همچو مرگ به گسست پيوند جسم و جان را

تا طرح هم زباني با اين و آن فكندي****كردند تيز برهم صد همزبان را

از لطف عام كردي در بزم خاص باهم****در نيم لحظه دشمن صد ساله دوستان را

جمعي كه باهم اول بودند راست چون تير****در كينهٔ هم آخر كردند زه كمان را

باد ستيزه برخاست وز يكديگر جدا كرد****مانند دود آتش اهل دو دودمان را

شهري ز آشنايان پر بود اي يگانه****بيگانه كرد عشقت از هم يگان يگان را

صد دست عهد باهم دست تو از كناره****شمشير بر ميان زد پيوند اين و آن را

ما با كسي كه بوديم پيوسته بر در مهر****باب النزاع كرديم آن طرفه آستان را

با محتشم رفيقي طرح رقابت افكند****كي ره به خاطر

خود مي دادم اين گمان را

حرف ت

شماره 5: آن جا اگر روي و گر آئي برابر است

چون پيش يار قيد و رهائي برابر است****آن جا اگر روي و گر آئي برابر است

يك لحظه با تو بودن و با غير ديدنت****با صد هزار سال جدائي برابر است

لطفي نمي كني كه طفيل رقيب نيست****لطفي چنين به قهر خدائي برابر است

هر بوالهوس كه گفت فداي تو جان من****پيشت به عاشقان فدائي برابر است

شوخي كه نرخ بوسه به جائي دهد قرار****در كيش ما به حاتم طائي برابر است

از غير رو نهفتن و در پرده دم زدن****با صد هزار چهرهٔ گشائي برابر است

دل خوس مكن به خسرو بي عشق محتشم****كاين خسروي كنون به گدائي برابر است

شماره 6: خميرمايهٔ چندين هزار درد و غم است

دلم كه بي تو لگدكوب محنت و الم است****خميرمايهٔ چندين هزار درد و غم است

نمونه ايست دل من ز گرگ يوسف گير****كه در نهايت حرمان به وصل متهم است

من آن نيم كه نهم پا ز حد برون ورنه****ميانهٔ من و سر حد وصل يك قدم است

علامت شه حسن است قد و كاكل او****كه بر سر سپه فتنه بهترين علم است

نظير لعل تو بسيار هست غايتش آن****كه در خزانهٔ سلطان خطه عدم است

دمي كشي به عتابم دمي به لطف خطاست****چه قاتلي تو كه تيغ ستيزه ات دو دم است

تو شاه حسني و بر درگهت به بانك بلند****كسي كه لاف گدائي زده ست محتشم است

شماره 7: صد رشك تا سبب نيست با خود درين صدد كيست

در عين وصل جز من راضي به مرگ خود كيست****صد رشك تا سبب نيست با خود درين صدد كيست

ياران مدد نمودند در صلح غير با او****اكنون كسي كه در جنگ ما را كند مدد كيست

حرفي كه گر بگويم گردد سيه زبانم****جز خامه آن كه با او گويد بشد و مد كيست

آن كس كه كرده صد جا بدگوئي تو نيك است****اي بد ز نيك نشناس گر نيك اوست بد كيست

بر نقد عصمت خود بنگر خط خطا را****آنگه ببين به نامت اين سكه آن كه زد كيست

جز من كه غيرتم كرد راضي به دوري تو****آن كس كه دور خواهد جان خود از جسد كيست

اين وصل بي بها را من مي دهم به هجران****ياران كسي كه دارد بر محتشم حسد كيست

شماره 8: به اين اميد من هم چند روزي رفتم از كويت

به عزت نامزد شد هركه نامد مدتي سويت****به اين اميد من هم چند روزي رفتم از كويت

به راه جستجويت هركه كمتر مي كند كوشش****نمي بيند دل وي جز كشش از زلف دلجويت

تو را آن يار مي سازد كه باشد قبله اش غيري****كند در سجده هاي سهو محراب خود ابرويت

چه ميسائي رخ رغبت به پاي آن كه مي داند****كف پاي بت ديگر به از آئينهٔ رويت

ز دست آموز مرغ ديگران بازي مخور چندين****به بازي گر سري برمي كند از حقلهٔ مويت

سيه چشمي برو افسون و مست اكنون محال است اين****كه افروزد چراغي از دل وي چشم جادويت

تو را اين بس كه هرگز محتشم نشنيد ازو حرفي****كه خالي باشد از بدگوئي رخسار نيكويت

شماره 9: نمي گفتم كه خواهد بست همت رختم از كويت

نمي گفتم كه خواهد دوخت غيرت چشمم از رويت****نمي گفتم كه خواهد بست همت رختم از كويت

نمي گفتم كمند سركشي بگسل كه مي ترسم****دل من زين كشاكش بگسلد پيوند از مويت

نمي گفتم نگردان قبلهٔ بد نيتان خود را****وگرنه روي مي گردانم از محراب ابرويت

نمي گفتم سخن دربارهٔ بدگوهران كم گو****كه دندان مي كنم يكباره از لعل سخنگويت

نمي گفتم بهر كس روي منما و مكن نوعي****كه گر از حسرت رويت بميرم ننگرم سويت

نمي گفتم ازين مردم فريبي ميكني كاري****كه من باطل كنم بر خويش سحر چشم جادويت

نمي گفتم ازين به محتشم را بند بر دل نه****كه خواهد جست و خواهد جست او از زلف هندويت

حرف د

شماره 10: دلبري دادت بقدر ناز ودلداري نداد

آن كه چشمت را ز خواب ناز بيداري نداد****دلبري دادت بقدر ناز ودلداري نداد

آن كه كرد از قوت حسنت قوي بازوي جور****قدرتت يك ذره بر ترك جفا كاري نداد

آن كه كرد آزار دل را جوهر شمشير حسن****اختيارت هيچ در قطع دل آزاري نداد

آنكه دردي بي دوا نگذاشت يارب از چه رو****غم به من داد و تو را پرواي غمخواري نداد

آن كه كردت در دبستان نكوئي ذو فنون****در فن ياري تو را تعليم پنداري نداد

آن كه داد از قد و كاكل شاه حسنت را علم****رايت ظلم تو را بيم از نگونساري نداد

آن كه بار بي دلان كرد از غم عشقت فزون****محتشم را تا نكشت از غم سبكباري نداد

شماره 12: گيرد بلا كناري عشق از ميان برافتد

يارب چه مهر خوبان حسن از جهان برافتد****گيرد بلا كناري عشق از ميان برافتد

دهر آتشي فروزد كابي بر آن توان زد****داغ درون نماند سوز نهان برافتد

عشق از تنزل حسن گردد به خاك يكسان****نام و نشان عاشق زين خاكدان برافتد

رخسار عافيت را كايام كرده پنهان****باد امان بجنبد برقع از آن برافتد

ابروي حسن كز ناز بستست بر فلك زه****تابي خورد ز دوران زه زان كمان برافتد

تخفيف يابد آزارد خلقي شود سبكبار****از پشت صبر و طاقت بار گران برافتد

از محتشم نجوئيد تحسين حال خوبان****هم نكته جو نماند هم نكته دان برافتد

شماره 13: هم شب شاهي در درويش فرخ فال زد

بخت چون بر نقد دولت سكهٔ اقبال زد****هم شب شاهي در درويش فرخ فال زد

جسم خاكي شد سپند و بستر آتش آن زمان****كان گران تمكين در اين مضطرب احوال زد

طاير گرم آشيان خواب از وحشت پريد****فتنهٔ تيري از كمين بر مرغ فار غبال زد

ساقي دولت به دستم ساغري پر فيض داد****مطرب عشرت به گوشم نغمهٔ پر خال زد

آن كه مي كشتش خمار هجر در كنج ملال****از شراب وصل ساغرهاي مالامال زد

پيش از آن كايد به اقبال آن شه اقليم حسن****جانم از تن خيمه بيرون بهر استقبال زد

محتشم زد بر سپاه غم شبيخون شاه وصل****بر به ملك دل ز عشرت خيمهٔ اجلال زد

شماره 14: به كام عشق بازان شاه حسنت كامران باشد

الهي تا ز حسن و عشق در عالم نشان باشد****به كام عشق بازان شاه حسنت كامران باشد

الهي خلعت حسنت كه جيبش ظاهر است اكنون****ظهور دامنش تا دامن آخر زمان باشد

الهي تا ز باغ حسن خيزد نخل استغنا****تذر و عصمتت را برترين شاخ آشيان باشد

الهي تا هوس باشد كنار و بوس طالب را****شه حسن تو را تيغ تغافل در ميان باشد

الهي عاشق از معشوق تا باشد تواضع جو****دو ابروي تو را تير تكبر در كمان باشد

الهي تا طلب خواهنده باشد ابروي پرچين****چو ماري گنج ياقوت لبت را پاسبان باشد

الهي محتشم چشم خيانت گر كند سويت****به پيش ناوك خشم تو چشم او نشان باشد

شماره 15: كه از غروب و طلوعش دو شهر زير و زبر شد

مهي برفت ازين شهر و شور شهر دگر شد****كه از غروب و طلوعش دو شهر زير و زبر شد

ازين ديار سفر كرد و كشت اهل وفا را****در آن ديار ستاد و بلاي اهل نظر شد

ز سيل فرقتش اين بوم جاي سيل شد ارچه****ز برق طلعتش آن خطه هم محل خطر شد

ز بلدهٔ كه عنان تافت غصه تاخت به آنجا****به كشوري كه وطن ساخت عاقبت به سفر شد

درخت عشق درين شهر شد نهال خزان بين****نهال فتنه در آن ملك نخل تازه ثمر شد

در اين دو مملكت از پرتو خروج و ظهورش****بليهٔ تيغ دودم گشت و فتنهٔ تير دوسر شد

چو بر ركاب نهاد آن سوار پاي غريمت****ز شهر بند سكون محتشم دو اسبه بدر شد

شماره 16: بس خرابم من يك امروز دگر محمل مبند

ساربانا پرشتابان بار ازين منزل مبند****بس خرابم من يك امروز دگر محمل مبند

حاليا از چشم طوفان خيز من ره دجله است****يك دو روز ديگري اين رخت ازين ساحل مبند

غافلي كز من به رويت مانده باقي يك نگاه****در محلي اين چنين چشم از من غافل مبند

نيست حد آدمي كز تن برد جان در وداع****روح انسان پيكري تهمت بر آب و گل مبند

يار چون شد عمر در تعجيل بهتر اي طبيب****رو ببند حيله پاي عمر مستعجل مبند

داروي منعم مكش در چشم گريان اي رفيق****راه بر سيلي چنين پر زور بي حاصل مبند

دل به خوبان بستن اي دل حاصل ديوانگي ست****محتشم گر عاقلي ديگر به ايشان دل مبند

شماره 17: كه مردمش ز بت خود عزيزتر دانند

تبارك الله ازين پادشاه وش صنمي****كه مردمش ز بت خود عزيزتر دانند

كنند جاي دگر بندگي ولي او را****به صدق دل همه جا پادشاه خود خوانند

شماره 18: روي تو چند آينهٔ مرد و زن بود

حسن تو چند زينت هر انجمن بود****روي تو چند آينهٔ مرد و زن بود

تير نظر به غير ميفكن كه هست حيف****شيرافكن آهوي تو كه روبه فكن بود

لطفي نديد غير كه مخصوص او نبود****لطفي به من نماي كه مخصوص من بود

اي در بر رقيب چو جان مانده تا به كي****جان هزار دل شده در يك بدن بود

من سينه چاك و پيش تو بي درد در حساب****آن چاكهاي سينه كه در پيرهن بود

تا غير خاص خويش نداند حديث او****راضي شدم كه با همه كس در سخن بود

اوقات اگر چنين گذرد محتشم مدام****مردن هزار بار به از زيستن بود

شماره 19: كو تيغ كه انتقام كشم از زبان خود

آزرده ام به شكوه دل دلستان خود****كو تيغ كه انتقام كشم از زبان خود

تيغ زبان برو چو كشيدم سرم مباد****چون لاله گر زبان نكشم از دهان خود

انگيختم غباري و آزردمش به جان****خاكم به سر ببين كه چه كردم به جان خود

از غصهٔ درشتي خود با سگان او****خواهم به سنگ نرم كنم استخوان خود

جلاد مرگ گيرد اگر آستين من****بهتر كه او براندم از آستان خود

خود را به بزمش ارفكنم بعد قتل من****مشكل كه بگذرد ز سر پاسبان خود

بر آتشم نشاند و ز خاطر برون نكرد****آن حرفها كه ساخته خاطر نشان خود

دايم به زود رنجي او داشتم گمان****كردم يقين به يك سخن آخر گمان خود

شك نيست محتشم كه به اين جرم مي كنند****ما را سگان يار برون از ميان خود

شماره 20: امروز هم شد اندكي فردا ندانم چون شود

دل مي شود هر روز خون تا او ز دل بيرون شود****امروز هم شد اندكي فردا ندانم چون شود

اشكي كه مي دارم نهان از غيرت اندر چشم تر****كه بركشايم يك زمان روي زمين جيحون شود

گر من به گردون سر دهم دود تنور صبر را****از ريزش اشك ملك صد رخنه در گردون شود

خون در دلم رفت آنقدر از راز نازك پرده****كش پرده از هم مي درد گر قطره اي افزون شود

من خود نمي گويم به كس رازي كه دارم پاس آن****اما اگر گويد كسي در بزم او صد خون شود

خواهم نوشتن نامه اي اما نمي دانم چسان****خواهد دريد آن گل ز هم گر واقف از مضمون شود

شرح جراحتهاي غم هرگه نويسد محتشم****خون ريزد از مژگان قلم روي زمين گلگون شود

شماره 21: برق اين شعله هويدا تر ازين مي بايد

شعلهٔ حسن تو بالاتر ازين مي بايد****برق اين شعله هويدا تر ازين مي بايد

نيم به سمل شده اي فيض تمام از تو نيافت****خنجر ناز تو براتر ازين مي بايد

طاق ابروي كجت طاقت من طاق نساخت****غرهٔ حسن تو غراتر ازين مي بايد

شعلهٔ نيم نظرهاي توام پاك بسوخت****آري اسباب مهيا تر ازين مي بايد

من ز تقصير تو رسواي دو عالم نشدم****شهرهٔ عشق تو رسوا تر ازين مي بايد

نيست كوتاه ز دامان تو دست همه كس****پايه وصل تو بالاتر ازين ميبايد

با گدائي كه حريص است به دريوزه وصل****سگ كوي تو به غوغاتر ازين مي بايد

محتشم خواهي اگر دغدغه ناكش سازي****غزلي وسوسه فرماتر ازين مي بايد

شماره 22: چشم بي سرمهٔ سياهش نگريد

روي ناشسته چو ماهش نگريد****چشم بي سرمهٔ سياهش نگريد

بر سر سرو ملايم حركات****جنبش پر كلاهش نگريد

نگهش با من و رويش با غير****غلط انداز نگاهش نگريد

مهر من گشته يكي صد ز خطش****اثر مهر و گياهش نگريد

شاه حسنش سپه آورده ز خط****عالم آشوب سپاهش نگريد

عذرخواهي كندم بعد از قتل****عذر بدتر ز گناهش نگريد

مي رود غمزه زنان از كشته****پشته ها بر سر راهش نگريد

دود از چرخ برآورده دلم****اثر شعلهٔ آهش نگريد

محتشم كوه ستم راست ستون****تن كاهيده چو كاهش نگريد

شماره 23: فكر خود كن كه سپه بر در دروازه رسيد

بهر تسخير دلم پادشهي تازه رسيد****فكر خود كن كه سپه بر در دروازه رسيد

عشق زد بر در دل نوبت سلطان دگر****كوچ كن كوچ كه از صد طرف آوازه رسيد

شهر دل زود بپرداز كه از چار طرف****لشگري تازه برون از حد و اندازه رسيد

مژده محمل مه كوكبه اي مي آرند****از درون رخش برون تاز كه جمازه رسيد

ميوهٔ وصل تو آن به كه گذارم به رقيب****از رياض دگرم چون ثمر تازه رسيد

ساقيا باده ز خمخانهٔ ديگر برسان****كه درين بزم مرا كار به خميازه رسيد

محتشم طرح كتاب ديگر افكند مگر****كار اوراق جلاليه به شيرازه رسيد

حرف ر

شماره 24: روي برگشتن ندارم شرمسارم شرمسار

باز جائي رفته ام كز روي يارم شرمسار****روي برگشتن ندارم شرمسارم شرمسار

در تب عشقم هوس فرمود نا پرهيزيي****كاين زمان تا حشر از آن پرهيزگارم شرمسار

با رخ و زلفش دلم شرط قراري كرده بود****هم از آن شرحم خجل هم زان قرارم شرمسار

قول و فعل و عهد و شرطم بود پيشش معتبر****پيش او اكنون به چندين اعتبارم شرمسار

كار من يكباره مشكل شد در اين عشق و هوس****اي اجل بازا كه من زين كار و بارم شرمسار

همچو نعلم پيش او چشم از زمين برداشتن****نيست ممكن بس كزان زيبا سوارم شرمسار

محتشم بر شاخ ديگر بلبل دل را نشاند****من چه نرگس از رخ آن گلعذارم شرمسار

شماره 25: يا به ياران مي توان مشغول بودن يا به يار

ما به يارانيم مشغول و رقيب ما به يار****يا به ياران مي توان مشغول بودن يا به يار

ياري ياران مرا از يار دور افكنده است****كافرم گر بعد ازين ياري كنم الا به يار

چند فرمايندم استغنا و گويندم مزن****حرف جز با غير و روي غيرتي بنما به يار

يار تا باشد چرا بايد زدن با غير حرف****غير تا باشد چرا بايد زد استغنا به يار

ذره اي از ياري اين ياران فرو نگذاشتند****يار را با ما گذاريد اين زمان ما را به يار

ما گدايان قدر اين نعمت نمي دانسته ايم****پادشاهي بوده صحبت داشتن تنها به يار

گر به دست م فرصتي افتد بگويم محتشم****از نزاع انگيزي ياران حكايتها به يار

شماره 26: تشريف استغنا مكن بر قد من كوته دگر

هان اي دل هجران گزين در جلوه است آن مه دگر****تشريف استغنا مكن بر قد من كوته دگر

اي فتنه مي انگيزي از رفتار او گرد بلا****خوش ميكشي ميل فسون در چشم اين گمره دگر

چاه ز نخدانش ببين اي ديده و كاري مكن****كاندر ته آن چه فتدجان من بي ته دگر

دزديده مي بيني دلا رخسار طاقت سوز او****اين آتش رخشان شرر مي سوزدت باالله دگر

خوش مستعد محنتي اي دل ازين انديشه كن****گر فتنه انگيزي كسي غم را كند آگه دگر

شد خيمه صبرم نگون از ديدهٔ او چون كنم****گر شاه غيرت از دلم بيرون زند خرگه دگر

پيش سگ او محتشم ظاهر مكن بيگانگي****با آن وفادار آشنا كارت فتد ناگه دگر

حرف ش

شماره 27: به جانب تو كشد شعله از زبان من آتش

بترس از آن كه درآرد سر از دهان من آتش****به جانب تو كشد شعله از زبان من آتش

بترس از آن كه ز آميزشت به چرب زبانان****شود زبانه كش از مغز استخوان من آتش

بترس از آن كه چه باران لطف بر همه باري****به برق آه زند در دل تو جان من آتش

بترس از آن كه ز حرف حريف سوز نوشتن****به جانب تو زند در قلم بنان من آتش

بترس از آن كه چه سك دامن تو گيرم و گيرد****بدامنت ز زبان شرر فشان من آتش

بترس از آن كه چو من تير آه افكنم از دل****به جاي تير جهد از دم كمان من آتش

بترس از آن كه ز سوزنده شعرها گه و بيگه****به مجلست فكند محتشم لسان من آتش

حرف ض

شماره 28: كه آتش از دهنم سر برآرد از اعراض

سخن درست بگويم اگرچه ميترسم****كه آتش از دهنم سر برآرد از اعراض

به غير عهد نهان نيستي ازو ديدم****كه بر محبت ما بي دريغ زد مقراض

حرف ق

شماره 29: تا چه آيد بر سرم فردا زبيداد فراق

داردم در زير تيغ امروز جلاد فراق****تا چه آيد بر سرم فردا زبيداد فراق

بود بنياد طلسم جسم من قائم به وصل****ريخت ذرات وجودم را ز هم باد فراق

من كه بودم مرغ باغ وصل حالم چون بود****با دل پرآرزو در دام صياد فراق

وصل خود موكب روان كرد اي رفيقان كو دگر****دادرس شاهي كه پيش او برم داد فراق

داشتم در زير بار عشق كاري ناتمام****چرخ گردون را تمام اما بامداد فراق

خانه تن شد خراب از سستي بنياد وصل****واي گر جان يابد استحكام بنياد فراق

محتشم دل بر هلاكت نه كه صد ره خوش تر است****وحدت آباد فنا از وحشت آباد فراق

حرف ك

شماره 30: خاك هجران بر سر وصلي كه باشد مشترك

وصل چون شد عام از هجران بود ناخوشترك****خاك هجران بر سر وصلي كه باشد مشترك

كي نشيند در زمان وصل بر خاطر غبار****گر نه بيزد خاك شركت بر سر عاشق فلك

وصل نامخصوص يار آدم كش است اي همدمان****خاصه ياري كش بود حسن پري خلق ملك

يار را با غير ديدن مرگ اهل غيرت است****غير بي غيرت درين معني كسي را نيست شك

هركجا گرمست از تيغ دو كس بازار وصل****مي زنند آنجا حريفان نقد غيرت بر محك

عاشقي ريش است و وصل دلبران مرهم برآن****وصل چون شد مشترك مي گردد آن مرهم نمك

بر سر هر نامه طغرائيست لازم محتشم****كي بود زيبنده گر باشد دو سر را تاج يك

شماره 31: آب حيات بر لب و از تشنگي هلاك

چون من كجاست بوالعجبي در بسيط خاك****آب حيات بر لب و از تشنگي هلاك

دارم ز پاك دامني اندر محيط وصل****حال كسي كه سوخته باشد ز هجر پاك

آن مي كه مي دهندم و من در نمي كشم****ريزم اگر به خاك شود مرده نشاء ناك

در دست وصل سوزن تدبير روز و شب****دل ز احتراز كرده نهان جيب چاك چاك

دست هوس دراز نسازم به شاخ وصل****از حسرتم اگر رگ جان بگسلد چو تاك

جامم لبالب از مي وصل است و من خجل****كاب حيات ريخته خواهد شدن به خاك

بر دامنت چو گرد هوس نيست محتشم****گر بر بساط قرب نشيني چو من چه باك

حرف م

شماره 32: اين منم كز عشق پاك اين رتبه پيدا كرده ام

اين منم كز عصمت دل در دلت جا كرده ام****اين منم كز عشق پاك اين رتبه پيدا كرده ام

اين منم كز پاكبازي چشم هجران ديده را****قابل نظاره آن روي زيبا كرده ام

اين منم كز عين قدرت ديدهٔ اغيار را****بي نصيب از توتياي خاك آن پا كرده ام

اين منم كز صيقل آئينهٔ صدق و صفا****در رخت آثار مهر خود هويدا كرده ام

اين منم كز رازداري گوش حرف اندوز را****مخزن اسرار آن لعل شكرخا كرده ام

اين منم كز پرسشت با صحت و عمر ابد****ناز بر خضر و تغافل بر مسيحا كرده ام

اين منم كاندر حضور مدعي چون محتشم****هرچه طبعم كرده خواهش بي محابا كرده ام

شماره 33: صيد اين دامم از آن بي اضطرابي نيستم

هرگز از زلف كجت بي پيچ و تابي نيستم****صيد اين دامم از آن بي اضطرابي نيستم

گرچه هستم در بهشت وصل اي حوري نژاد****چون قرينم با رقيبان بي عذابي نيستم

دي كه بهر قتل مي كردي شمار عاشقان****من يقين كردم كه پيشت در حسابي نيستم

تا عتابت باشد از حلمم دل خوش كه من****مرغ آتشخواره ام قانع به آبي نيستم

ز آب حلمت شعلهٔ عشقم به پستي مايل است****عاشقم آخر سزاوار عتابي نيستم

من كه صد پيغام گستاخانه ات دادم هنوز****در خور ارسال عاشق كش جوابي نيستم

بزم آن مه محتشم مخصوص خاصان به كه من****كو چه گردي ابترم عاليجنابي نيستم

شماره 34: ز دهر مي كند امسال غالبا بي خم

منم شكسته نهال رياض عشق و گلي****ز دهر مي كند امسال غالبا بي خم

به زخم ناوك او چون شوم شهيد كنيد****شهيد ناوك شاطر جلال تاريخم

شماره 35: به دامن گرم آتشپاره اي اما خطا كردم

به خوبي ذره اي بودي چه در كوي تو جا كردم****به دامن گرم آتشپاره اي اما خطا كردم

منت دادم به كف شمشير استغنا كه افكندي****تن اهل وفا در خون ولي بر خود جفا كردم

تو خود آئينه اي بودي ولي ماه جمالت را****من از فيض نظر آئينهٔ گيتي نما كردم

بلاي خلق بودي اول اي سرو سهي بالا****منت آخر بلائي از بلاهاي خدا كردم

نبود از صدق روي اهل حاجت در تو بي پروا****تو را من از توجه قبله حاجت روا كردم

خريداران ز قحط حسن مي گشتند گرد تو****تو را من از عزيزي يوسف مصر صفا كردم

كنون او ذوق دارد محتشم از كردهاي من****من انگشت تاسف مي گزم كه اينها چرا كردم

شماره 36: ز ملك وصل اسباب اقامت را روان كردم

منم كز دل وداع كشور امن و امان كردم****ز ملك وصل اسباب اقامت را روان كردم

منم كانداختم در بحر هجران كشتي طاقت****رسيدم چون به غرقاب بلا لنگر گران كردم

منم كاورد كوه محنتم چون زور بر خاطر****تحمل را به آن طاقت شكن خاطرنشان كردم

منم كاويخت چون هجران كمان خويش از دعوي****بزور صبر جرات در شكست آن كمان كردم

منم كز صرصر هجران چه شد ميدان غم رفته****ز دعوي با صبا آسودگي را همعنان كردم

منم كايام چون گشت از كمان كين خدنگ افكن****فكندم جوشن طاقت ببر خود را نشان كردم

منم كز سخت جاني بر دل هجران گزين خود****جفا را جرات افزودم بلا را كامران كردم

منم صبر آزمائي كز گره هاي درون چون ني****كمر بستم به سختي ترك آن نازك ميان كردم

منم مرغي كه چون بر آشيانم سنگ زد غيرت****به بال سعي پرواز از زمين تا آسمان كردم

منم كز گفتن نامي كه ميمردم براي آن****چو شمع از تيغ غيرت نطق را كوته زبان كردم

منم كز محتشم آئين صبر

آموختم اول****دگر سلطان غيرت هرچه فرمود آنچنان كردم

شماره 37: دل از تو مي كنم اي بت خدا مدد كندم

به دعوي آمده تركي كه صيد خود كندم****دل از تو مي كنم اي بت خدا مدد كندم

مرا تو كشته اي و بر سرم ستاده كسي****كه يك فسون ز لبش زنده ابد كندم

عجب كه با همه عاشق كشي حسد نبري****كه آن مسيح نفس روح در جسد كندم

مرا زياده ز حد كرده است با خود نيك****رسيده كار به آن هم كه با تو بد كندم

قبول خاطر او گشته ام به ترك درت****چنان نكرده قبولم كه باز رد كندم

فلك كه سكه عشقش به نام من زده است****عجب كه باز به عشق تو نامزد كندم

چو محتشم خط آزادي از تو مي گيرم****كه او ز خيل غلامان به اين سند كندم

شماره 38: ولي آن كس كه گشت اول گرفتار تو من بودم

نخست آنكس كه شد در بند انكار تو من بودم****ولي آن كس كه گشت اول گرفتار تو من بودم

زدند از من حريفان بيشتر لاف خريداري****ولي اول كسي كامد به بازار تو من بودم

به سيم و زر طلبكار تو گرديدند اگر جمعي****كسي كوشد به جان و سر خريدار تو من بودم

من اول از تو كردم احتراز اما اسيري هم****كه كرد آخر سر خود در سر و كار تو من بودم

به بيماري كشيد از حسرت كار دگر ياران****ولي آن كس كه مرد از شوق ديدار تو من بودم

حريفان جان سپر كردند پيشت ليك جانبازي****كه ضربت خورد از شمشير خونخوار تو من بودم

چو نظم محتشم خواني بگو كاي بلبل محزون****كجا رفتي چه افتادت نه گلزار تو من بودم

شماره 39: درين كار آزمودم خويش را خوش طاقتي دارم

دو روزي شد كه با هجران جانان صحبتي دارم****درين كار آزمودم خويش را خوش طاقتي دارم

به حال مرگ باشد هركه دور افتد ز غمخواري****من از دلدار دور افتاده ام خوش حالتي دارم

از آن كو رخت بستم وز سگ او خواستم همت****كنون چون سگ پشيمان نيستم چون همتي دارم

شبم بي زلف او صد نيش عقرب نيست در بستر****چو چشم دير خواب خويش مهد راحتي دارم

نبرد اسباب عيشم مو به مو باد پريشاني****جدا زانطره و كاكل عجب جمعيتي دارم

نمي سازم كمال عجز خود پيش سگش ظاهر****تعالي الله بر استغنا چه كامل قدرتي دارم

سخن در پرده گفتن محتشم تاكي زبان دركش****كه پر بيهوده ميگوئي و من بد كلفتي دارم

شماره 40: گر باز نامش مي بري بي شك زبانت مي برم

دانسته باش اي دل كزان نامهربانت مي برم****گر باز نامش مي بري بي شك زبانت مي برم

با شاهد دلجوي غم دست وفا كن در كمر****كامروز يا فردا از آن نازك ميانت مي برم

چون از چمن نخل جوان برد به زحمت باغبان****با ريشهٔ پيوند جان از وي جنانت مي برم

مردانه دندان سخت كن وز تيغ هجران سر مكش****گر سخت جاني تا ابد زان دلستانت مي برم

زان ميوه ارزان بها گر نگسلي پيوند خود****چون تاك ازين پس يك به يك رگهاي جانت مي برم

گر از ره بي غيرتي ديگر به آن كو مي روي****از اره غيرت روان پاي روانت مي برم

شرح غم من محتشم زين پيش مي گفتي به او****گر باز مي گوئي زبان زين ترجمانت مي برم

شماره 41: بهشتي دارم اما دوزخي از دور مي بينم

چراغ خود دگر در بزم او بي نور مي بينم****بهشتي دارم اما دوزخي از دور مي بينم

به خشم است آن مه از غير و نشان تير خوفم من****كه در دستش كمان خشم را پرزور مي بينم

نگه ناكردنش در غير خرسندم چسان سازد****كه من ميل نگه زان نرگس مخمور مي بينم

به ساحل گر روم بهتر كه درياي وصالش را****ز طوفاني كه دارد در قفا پرشور مي بينم

هنوز از آفتاب وصل گرمم ليك روز خود****به چشم دور بين مثل شب ديجور مي بينم

براي غير گوري كنده بودم در زمين غم****كنون تابوت خود را بر لب آن گور مي بينم

چسان پيوند برد محتشم در نزع جسم از جان****ز دست او كنون خود را به آن دستور مي بينم

حرف ن

شماره 42: دل ز هجر تو و وصل دگران در زندان

بود دي در چمن اي قبلهٔ حاجتمندان****دل ز هجر تو و وصل دگران در زندان

پر گره گشت درونم ز تحمل چون مار****بر جگر به سكه در آن حبس فشردم دندان

صد تن آنجا به نشاط و ز فراق تو مرا****غصه چندان كه نخواهي و الم صد چندان

كام پر زهر و جگر پر نمك و دل پرخون****مي نمودم به حريفان لب خود را خندان

در ببستند ز انديشه پس خم زدنم****در عشرت به رخ اهل محبت بندان

حرف دلكوب حريفان به دلم كاري كرد****كه مگر حدت حداد كند با سندان

بي حضور تو من و محتشم آنجا بوديم****بر طرب غصه گزينان به الم خورسندان

پس رفتم و اين غزل به دستش دادم****و اندر ره معذرت به خاك افتادم

شماره 43: هم دشمني كردم به خود هم دوستي با دشمنان

بيرون شدم از بزمت اي شمع صراحي گردنان****هم دشمني كردم به خود هم دوستي با دشمنان

دامن فشان رفتم برون زين انجمن وز غافلي****نقد وصالت ريختم در دامن تر دامنان

چون رفتم از مجلس برون غافل ز ارباب غرض****كارم به يكدم ساختند آن فتنه در بزم افكنان

از نيم شب برگشتنم ياران به طعن و سرزنش****ز انگيز آن ابرو كمان بر جان من ناوك زنان

من سر به جيب انفعال استاده تا بر جرم من****دامان عفوي پوشد آن سرخيل گل پيراهنان

از بهر عذر سهو خود هرچند كردم سجدها****چون بت نجنبانيد لب آن زبده سيمين تنان

لازم شد اكنون محتشم كري كنون شمشير هم****تا من به زنهار ايستم بر دست اين در گرد نان

شماره 44: تواند صد هزاران خانه را زير و زبر كردن

كسي هم بوده كز شوخي بزور يك نظر كردن****تواند صد هزاران خانه را زير و زبر كردن

كسي هم بوده كز مردم اگر عالم شود خالي****تواند در دل جن و ملك مهرش اثر كردن

كسي هم بوده از دلها اگر نبود اثر پيدا****تواند تير عشقش از دل خارا گذر كردن

كسي هم بوده كز عشاق چون يك زنده نگذارد****تواند مردهٔ افسرده را خون در جگر كردن

كسي هم بوده كز شهري چو گيرد باج در خوبي****به تنهائي تواند كار صد بيدادگر كردن

كسي هم بوده كز عاشق زبانيها به يك ايما****تواند مهر ليلي از دل مجنون بدر كردن

كسي هم بوده كز شوق وصالش كوه كن آسان****تواند دست با هجران شيرين در كمر كردن

كسي هم بوده كز حسنش ترنج از دست نشناسان****توانند از جمال يوسفي قطع نظر كردن

كسي هم بوده زين سان محتشم كز شوكت خوبي****تواند خسروان را چون گدايان دربدر كردن

شماره 45: چشم بگشا اي بلاگردان چشمت جان من

چند چشمت بسته بيند چشم سرگردان من****چشم بگشا اي بلاگردان چشمت جان من

جان مردم را خراشيد آن كه حك كرد از جفا****حرف راحت را ز برگ نرگس جانان من

تا چرا چشم تو پرخون باشد و از من پرآب****ميشود كور از خجالت چشم خون افشان من

گشت مژگان تو يكدم خون چكان وز درد آن****مانده تا روز قيامت خون فشان مژگان من

آن كه از عين ستم زد زخم بر آهوي تو****مردم چشم مرا خون ريخت در دامان من

ناله ات كرد آن چنان زارم كه امشب از نجوم****آسمان را پنبه در گوش است از افغان من

تا مرا باشد حيات و محتشم را زندگي****ريخت اي گل زان او بادا و دردت زان من

شماره 46: وزين شهرم سيه رو كرده چشم روسياه من

گداي شهر را دانسته خلقي پادشاه من****وزين شهرم سيه رو كرده چشم روسياه من

چرا آن تيره اختر كز براي يكدرم صدجا****رخ خود زرد سازد مردمش خوانند ماه من

كسي كو خرمن تمكين دهد بر باد بهر او****چرا در زير كوه غم بود جسم چو كاه من

به سنگم سر مكوب اي همنشين تا آستان او****كه از پاي كسان فرسوده نبود سجده گاه من

به رخساريكه باشد هر نفس آئينهٔ صد كس****چه بودي گر بر او هرگز نيفتادي نگاه من

اگر از آتشين دلها نسوزم خرمن حسنش****همان در خرمن عمر من افتد برق آه من

مرا جلاد مرگ از در درآيد محتشم يارب****بكويش گر ز گمراهي فتد من بعد راه من

شماره 47: بگو بيمار عشق من شود يارب فداي من

اگر خواهي دعاي من كني بر مدعاي من****بگو بيمار عشق من شود يارب فداي من

اگر عمرم نمانده است اي پسر بادا بقاي تو****دگر مانده است بر عمر تو افزايد خداي من

به ياران اين وصيت مي كنم كز تيغ جور تو****چو گردم كشته دامانت نگيرند از براي من

به تيغ بي دريغم چون كشد جلاد عشق تو****چو گوئي حيف از آن مسكين همين بس خونبهاي من

به جاي كور اگر در دوزخ افتم نبودم باكي****كه ميدانم به خصم من نخواهي داد جاي من

ز من پيوند مگسل اي نهال بوستان دل****ز تن تا نگسلد پيوند جان مبتلاي من

چه آئي بر سر خاكم بگو كز خاك سربر كن****وفاي من ببين اي كشته تيغ جفاي من

پس آنگه گر دعائي گوئيم اين گو كه در محشر****چو سر از خاك برداري نبيني جز لقاي من

ازين خوش تر چه باشد كز تو چون پرسند كي بي غم****كجا شد محتشم گوئي كه مرد اندر وفاي من

نمي دانم چسان در ره فتادم****كه رفت از تاب رفتن هم

زيادم

شماره 48: زبانم كوته از نامش نمي گردد چه نام است اين

دلم آزاد از دامش نمي گردد چه دامست اين****زبانم كوته از نامش نمي گردد چه نام است اين

گر آيد روز روشن ور رود دور از رخ و زلفش****نه من يابم كه صبح است آن نه دل داند كه شامست اين

به كامم روز و شب در عاشقي اما به كام كه****به كام آن كه جان مي يابد از مرگم چه كام است اين

تو گرم عيش با غير و مرا هر لحظه در خاطر****كه مي سوزد دلت بر من چه سوداهاي خام است اين

يكي را ساختي محرم يكي را كشتي از حرمان****فراموش كار من بنگر كدامست آن كدامست اين

بخور خونم چو آب و غير، گر آبت دهد مستان****كه پيش نيك و بددانان حلالست آن حرامست اين

ز حالات دگرگون محتشم مي ريزد از كلكت****گهي آب و گهي آتش چه ترتيب كلامست اين

حرف و

شماره 49: در گوش حلقه زر بر دوش حلقه مو

در حلقه بتان است سر حلقه آن پري رو****در گوش حلقه زر بر دوش حلقه مو

زلفش گزنده عقرب كاكل كشنده افعي****قامت چمنده شمشاد نرگس جهنده آهو

لعل تو نقل و باده حرف تو تلخ و شيرين****روي تو آب و آتش چشم تو ترك و هندو

صد رنگ بوالعجب هست در حسن ليك از آنها****بالاتر از سياهيست بالاي چشمت ابرو

حسن ترا ترازوست آنچشم و ابرو اما****خم گشته از گراني شاهين آن ترازو

غير فرشته خوئي كز دوستي مرا كشت****من دلبري نديدم مردم كش و ملك خو

ما و سگش بناميم ازآشنائي هم****درويش محترم من سلطان محتشم او

شماره 50: مرگ بر من كرد آسان درد بي درمان او

آن كه شد تا حشر لازم صبر در هجران او****مرگ بر من كرد آسان درد بي درمان او

من كه بي او زنده تا يك روز ديگر نيستم****چون نباشم تا ابد در دوزخ حرمان او

دارم اندر پيش از دوري ره مشكل كه هست****در عدم ماوا گرفتن منزل آسان او

من گريبان چاكم از يكروزه هجران واي اگر****تا ابد كوته بماند دستم از دامان او

روشن از سوز وداعم شد كه مي ماند به دل****تا قيامت آرزوي قامت فتان او

كاش بردي همره خويشم كه گردانيدمي****در بلاهاي سفر خود را بلاگردان او

جان بزور صبر مي برد از فراقش محتشم****ياد خلق و خوي آن مه شد بلاي جان او

شماره 51: صبر بي لنگر شد از شوق تحمل گاه او

گشت ديگر پاي تمكينم سبك در راه او****صبر بي لنگر شد از شوق تحمل گاه او

داد شاه غيرتم تشريف استغنا ولي****راست برقدم نيامد خلعت كوتاه او

شوق او را خفت تمكين من در خاطر است****من گراني چون كنم برعكس خاطرخواه او

دل به حكم خويش مي باشد چو غالب شد هوس****گرچه عمري اورعيت بود و غيرت شاه او

شد به چشمم باز شيرين خوش، خوش آن زهر عتاب****كز دم ابرو چكاند حاجب درگاه او

دل ز پابوس سگش گر مهر ننهادي به لب****گوش بگرفتي جهاني از سفير آه او

محتشم زود از ره رنجش بدانش پا كشيد****ور نه غيرت كنده بود از كين درين ره چاه او

شماره 52: به جان هرچند رنجم بيشتر ميرم براي او

قياس خوبي آن مه ازين كن كز جفاي او****به جان هرچند رنجم بيشتر ميرم براي او

به كارم هر گره كاندازد آن پيمان گسل گردد****مرا دل بستگي افزون به زلف دلگشاي او

دل آزارست اما آنقدر دانسته دلداري****كه بيزار است از آزادي خود مبتلاي او

جفاكار است ليكن مي دهد زهر جفاكاري****چنان شيرين كه از دل مي برد ذوق وفاي او

بلاي جان ناساز است و جانبازان شيدا را****ميسر نيست يكدم شاد بودن بي بلاي او

شه اقليم بيداد است و مظلومان محنت كش****براي خود نمي خواهد سلطاني وراي او

نخواهد محتشم جز آستانش مسندي ديگر****كه مستغني است از سلطاني عالم گداي او

شماره 53: صد ره كنم در زير لب خود را بلاگردان تو

چون جلوه گر گردد بلا از قامت فتان تو****صد ره كنم در زير لب خود را بلاگردان تو

در جلوهٔ تو نازك ميان كوشيده بهر من به جان****من كرده در زير زبان جان را فداي جان تو

در رقص هرگه بسته اي زه بر كمان دلبري****من تير نازت خورده و گرديده ام قربان تو

چون رفته اي دامن كشان من از تخيل سوده ام****بر پرده هاي چشم خود منت كشان دامان تو

هر شيوه كز شرم و حيا در پرده بودت اي پري****از پرده آوردي برون اي من سگ عرفان تو

از حاضران در غيرتم با اينكه هست از يك دلي****روي اشارتها به من از عشوهٔ پنهان تو

كاكل پريشان چون روي گامي گران كن جان من****تا جان فشاند محتشم بر جعد مشك افشان تو

شماره 54: سيه گزديد بزمم شمع مجلس ديدهٔ من كو

شدم از گريه نابينا چراغ ديدهٔ من كو****سيه گزديد بزمم شمع مجلس ديدهٔ من كو

عنان بخت هر بي دل كه بيني دلبري دارد****نگهدار عنان بخت بر گرديدهٔ من كو

به ميزان نظر طور بتان را جمله سنجيدم****نديدم يك كران تمكين بت سنجيدهٔ من كو

بود دامن به دست صد خس اين گلهاي رعنا را****گل يكرنگ دامن از خسان برچيدهٔ من كو

چو مجنوني ببيني در بيابانها بپرس اي مه****كه مجنون بيابان گرد محنت ديدهٔ من كو

چو ناوك خورده صيدي را تني بسمل بگو با خود****كه صيد زخمي در خاك و خون غلطيدهٔ من كو

ز اشك محتشم افتاد شور اندر جهان بي تو****تو خود هرگز نگفتي عاشق شوريدهٔ من كو

حرف ه

شماره 55: چشم از رويت نبستم روي چشم من سياه

گرچه ديدم بر عذار عصمتت خال گناه****چشم از رويت نبستم روي چشم من سياه

كم نگه كردم كه رويت را نديدم سوي غير****غيرتم بنگر كه ديگر مي كنم سويت نگاه

مدعي سررشتهٔ وصلت به چنگ آورده است****هست زلف در همت اينك به اين مغني گواه

غير پر كيد و تو بي قيد و من از مجلس برون****جز خدا ديگر كه پاس عصمتت دارد نگاه

حكم غيرت نيست در ملك دلم جاري بلي****از سياستهاي پيشين تايب است اين پادشاه

گردد اي بت تا كي ازين جنگهاي زرگري****از تو ضايع ناوك بيداد و از من تير آه

از ته دل با كسان ميدار صحبت بعد از آن****ميشو از لطف زباني محتشم را عذر خواه

شماره 56: اين لطف زباني هم مخصوص رقيبان به

چون نيست دلت با من از وصل تو هجران به****اين لطف زباني هم مخصوص رقيبان به

چون لطف نهان تو پيداست كه باغير است****مهري كه مرا با تو پيدا شده پنهان به

اغيار چو بسيارند در كوي تو پا كوبان****بنياد وصال مازين زلزله ويران به

عشاق چه غواصند در بحر وصال تو****كشتي من از هجران در ورطهٔ طوفان به

چون آينهٔ رويت دارد خطر از اشگم****چشمي كه بود بي نم بر روي تو حيران به

چون من ز ميان رفتم دامن بكش از ياران****در حشر گرت باشد يكدست بدامان به

امشب كه هم آوازند با غير سگان تو****گر محتشم از غيرت كمتر كندافغان به

شماره 57: چون روان بر سر كويت نبود پاي همه

شده خلقت چو گريبان كش دلهاي همه****چون روان بر سر كويت نبود پاي همه

بر آتش كه شده كوي تو جاي همه كس****واي اگر بر دل گرم تو بود جاي همه

آنچه در آينهٔ روي تو من مي بينم****گر ببيند همه كس واي من و واي همه

آه من در صف عشاق به گردون شده آه****گر چنين دود كند آتش سوداي همه

دامن خلعت لطف تو دراز آمده واي****اگر اين جامه شود راست به بالاي همه

چه شناسي تو ز اندوده مس قلب دلان****بر محك تا نزني نقد تمناي همه

محتشم رفع گمان كن كه بنا بر غرضي است****آن مه مملكت آشوب دلاراي همه

حرف ي

شماره 58: مي برم آخر سر خود با سر بي غيرتي

دارم از دست تو بر سر افسر بي غيرتي****مي برم آخر سر خود با سر بي غيرتي

سر چو نقش بستر از جا برندارد هركه او****همچو من پهلو نهد بر بستر بي غيرتي

از جبينم كوكبي مي تابد و مي خوانمش****بندهٔ داغ عشق و غيرت اختر بي غيرتي

هست در زير نگينم كشوري عالي سواد****نام او در ملك غيرت كشور بي غيرتي

در رياض وصل مي بينم بري از حد برون****بر نهال عشق خود اما بر بي غيرتي

بشكنيد اي دوستان دستم كه تا بنشسته ام****بر در غيرت زدم صد ره در بي غيرتي

شاه غيرت گو كه بنهد همچو ملك بي ملك****شهر دل را در ميان لشگر بي غيرتي

اي دل آتشپاره اي بودي تو در غيرت چرا****بر سر خود بيختي خاكستر بي غيرتي

يا مبر نام غزالان محتشم يا همچو من****نام ديوان غزل كن دفتر بي غيرتي

شماره 59: عجب ارنگون نسازد علم سپاه هستي

يزك سپاه هجران كه نمود پيشدستي****عجب ارنگون نسازد علم سپاه هستي

ز مي فراق بوئي شده آفت حضورم****چه حضور ماند آن دم كه رسد زمان مستي

عجب است اگر نميرم كه چو شمع در گدازم****ز بلند شعله وصلي كه نهاده روبه پستي

چه كني اميدوارم به بقاي صحبت اي گل****تو كه پاي بر صراحي زدي و قدح شكستي

چه دهي تسلي من به بشارت توقف****تو كه محمل عزيمت ز جفا به ناقه بستي

بجز اين كه نقد دين را همه صرف كردم آخر****تو ببين چه صرف كردم من ازين صنم پرستي

به دو روزه وصلي باقي چه اميد محتشم را****كه بريده بيم هجرش رگ جان به پيش دستي

شماره 60: ببين براي كه اي بي وفا كرا كشتي

براي خاطر غيرم به صد جفا كشتي****ببين براي كه اي بي وفا كرا كشتي

بران دمي كه دميدي نهان بر آتش غير****چراغ انجمن افروز عشق ما كشتي

رقيب دامن پاكت گرفت و پاك نسوخت****دريغ و درد كه زود آتش حيا كشتي

چو من هلاك شوم از طبيب شهر بپرس****كه مرگ كشت مرا يا تو بي وفا كشتي

كسي نديده كه يك تن دو جا شود كشته****مرا تو آفت جان صد هزار جا كشتي

سرم ز كنگر غيرت بر اهل درد نما****مرا چو بر در دروازه بلا كشتي

حريف درد تو شد محتشم به صد اميد****تو بي مروتش از حسرت دوا كشتي

شماره 61: ببين كرا به كه در دوستي بدل كردي

به مهر غير در اخلاص من خلل كردي****ببين كرا به كه در دوستي بدل كردي

چه اعتماد توان كرد بر تو اي غافل****كه اعتماد بر آن مايهٔ حيل كردي

مرا محل ستادن نماند در كويت****ز بس كه با دگران لطف بي محل كردي

بر آن شدي كه كني نام خويش بر دل غير****خيال سكه زدن بر زر دغل كردي

نبود بد عمل من چرا در آزارم****عمل به قول رقيبان بدعمل كردي

بسي مدد ز اجل خواست روزگارو نكرد****مرا به گور وليكن تو بي اجل كردي

نبود مثل تو اول كسي چرا آخر****بناكسي همه جا خويش را مثل كردي

و گر چه پاس تو دارم به چشم رمز شناس****كه آنچه در نظرم بود محتمل كردي

حديث نيك دهد يار محتشم ديگر****بگو چو ختم حكايت برين غزل كردي

شماره 62: دليرم كردي اول در سخن آنگاه رنجيدي

به بازي آفتاب را چه گفتم ماه رنجيدي****دليرم كردي اول در سخن آنگاه رنجيدي

ز من در باب آن زلف و زنخدان خواستي حرفي****چو من از ريسمانت رفتم اندر چاه رنجيدي

به تيغت نيم به سمل گشته بود اي ماه مرغ دل****چو از تقصير خويشت ساختم آگاه رنجيدي

به كشتن سر بلندم دير مي كردي چه گفتم من****كه بر قدم لباس شوق شد كوتاه رنجيدي

دهانت را چه گفتم هيچ بر من خرده نگرفتي****ولي اين حرف چون افتاد در افواه رنجيدي

ز ره صد ره برون شد غير و طبعت زو نشد رنجه****چرا زين بي دل گمره به يك بي راه رنجيدي

حديث محتشم بر خاطرت ماند گران اول****چو بد تاويل كرد آن حرف را بدخواه رنجيدي

شماره 63: زبان بنده ببندي به التفات زباني

چو دلگشاي رقيبان شوي به لطف نهاني****زبان بنده ببندي به التفات زباني

چو تير غمزه نهي در كمان كشي همه بر من****ولي كني به توجه دل رقيب نشاني

چو تيغ ناز كشي منتش كشم من غافل****ولي به علم نظر زخم بر رقيب رساني

چو دلبري كني آغاز من نخست دهم دل****ولي تو سنگ دل اول دل رقيب ستاني

شكر براي من ارزان كني گه سخن اما****نهان به جنبش لب جمله بر رقيب فشاني

چو كوه اگر همه تمكين شوي بروي خوشم من****و گرچه بادروي چون رسد رقيب بماني

بلي گهي كه نهي در كمان خدنگ تغافل****تغافل از دل مجروح محتشم نتواني

شماره 64: حريفان مي كنيد امروز يا فردا تماشائي

دگر از بهر من زد دار عبرت سرو بالائي****حريفان مي كنيد امروز يا فردا تماشائي

دگر خواهند ديد احباب در بازار رسوائي****دوان عريان تني ژوليده موئي وحشي آسائي

دگر ديوانه اي از بند خواهد جست پر وحشت****كزو در هر سر كو سر زند شوري و غوغائي

دگر گرينده چشمي خواهد از سيلاب رانيها****زهر تفتنده دشت انگيخت شورانگيز دريائي

دگر پست و بلند ملك غم را مي كند يكسان****پي صحرانوردي كوه گردي دشت پيمائي

ز تخم اشگ ديگر لاله خواهد كشت در صحرا****چو مجنون دامن هامون به خون ديده آلائي

وداع همدمان كن محتشم تا فرصتي داري****كه ايام فراغت نيست جز امروز و فردائي

شماره 65: روي در هركس كه دارم قبلهٔ جانم توئي

هر كجا حيرانم اندر چشم گريانم توئي****روي در هركس كه دارم قبلهٔ جانم توئي

گرچه در بزم دگر شبها چو شمعم در گداز****آن كه هر دم مي كشد از سوز پنهانم توئي

گرچه هستم موج خور در بحر شوق ديگري****آن كه از وي غرقه صد گونه طوفانم توئي

گرچه خالي نيست از سوز بت ديگر دلم****آن كه آتش مي زند در ملك ايمانم توئي

گرچه بنياد حضورم نيست زان مه بي قصور****جنبش افكن در بناي صبر و سامانم توئي

گرچه زان گل همچو بلبل نيستم بي نالهٔ****غلغل افكن در جهان از آه و افغانم توئي

گرچه نمناكست زان يك دانهٔ گوهر ديده ام****قلزم انگيز از دو چشم گوهر افشانم توئي

گرچه مي آلايم از ديدار او دامان چشم****گل رخي كز عصمت او پاك دامانم توئي

گرچه جاي ديگرم در بندگي چون محتشم****آن كه او را پادشاه خويش ميدانم توئي

9- شاهنامه فردوسي

مشخصات كتاب

شماره بازيابي : 5-15273

شماره كتابشناسي ملي : ف5273

شماره هاي شناسايي ديگر : 5273ف

سرشناسه : فردوسي ابوالقاسم 329 - 416؟ق

عنوان و نام پديدآور : شاهنامه فردوسي {نسخه خطي}ابوالقاسم فردوسي

وضعيت استنساخ : ق 1021

آغاز ، انجام ، انجامه : آغاز نسخه "افتتاح سخن آن به كه كنند اهل كمال به ثناي ملك الملك خداي متعال ..."

انجام نسخه "... هزاران درود و هزاران سلام ز ما بر محمد عليه السلام تمام شد كتاب ميمون فال عديم المثال شاهنامه از مقولات ... الحمدلله رب العالمين

: معرفي كتاب منظومه اي است از ابوالقاسم فردوسي كه داراي چهار مقدمه مي باشد نسخه حاضر با مقدمه اي است كه در سال 829ق بدستور با بيسنقر ميرزا پسر شاهرخ نوشته شده است

مشخصات ظاهري : برگ 381، سطر 25، اندازه سطور 235x135، قطع 335x210

يادداشت مشخصات ظاهري : نوع كاغذ: فرنگي نخودي

خط: نستعليق

تزئينات متن سر لوح و كتيبه مذهب به زر، لاجورد، شنگرف سفيد، مشكي و سبز (برگ 3ب برگ 14ب داراي دو كتيبه در بالا و پائين و در سمت راست و چپ متن با همان رنگها، داراي 34 مينياتور، جدول دور سطور به زر، شنگرف و لاجورد، عناوين به شنگرف

ياداشت تملك و سجع مهر : امتياز نسخه نفيس بودن

منابع اثر، نمايه ها، چكيده ها : منابع ديده شده ذريعه (16: )13 ف ملي (521: )2 ف مجلس (349: )3 مشار (3173: )3 فهرست نسخه هاي خطي فارسي منزوي (2935: )4

موضوع : شعر فارسي -- قرن ق 4

شماره بازيابي : 6306-3/چ 1173

دسترسي و محل الكترونيكي : http://dl.nlai.ir/UI/550f8353-9b03-4376-9105-9ee8299da7f1/Catalogue.aspx

معرفي

كيم ابوالقاسم فردوسي طوسي بزرگترين شاعر دوره ساماني و غزنوي، حكيم ابوالقاسم فردوسي است. فردوسي در طبران طوس به سال 329 هجري بدنيا آمد. پدرش از دهقانان طوس بود و در آن ولايت مكنتي داشت. از احوال او در عهد كودكي و جواني اطلاع درستي نداريم؛ اينقدر معلوم است كه در جواني از بركت درآمد املاك پدر بكسي محتاج نبوده است؛ اما اندك اندك آن اموال را از دست داده و به تهيدستي افتاده است.

فردوسي از همان ابتداي كار كه به كسب علم و دانش پرداخت به خواندن داستان هم علاقمند شد و مخصوصاً به تاريخ و اطلاعات راجع به گذشته ايران علاقه مي ورزيد. همين علاقه به داستانهاي كهن بود كه او را بفكر نظم شاهنامه انداخت. چنانكه از گفته خود او در شاهنامه بر مي آيد، مدتها در جستجوي اين كتاب بود. مدتي را كه بر سر اين كار رنج برد بتفاوت 25، 30 و 35 سال ذكر

ميكنند. آنچه محقق است اين است كه وي براي نظم كتاب نه از روي ترتيبي كه اكنون در توالي داستانها است كار كرده و نه اينكه بدون وقفه مشغول نظم و تصنيف آن بوده است. به هر حال فردوسي نزديك به سي سال از بهترين ايام زندگي خويش را وقف شاهنامه كرد و بر سر اينكار جواني خود را به پيري رسانيد. به اميد اتمام شاهنامه تمام ثروت و مكنت خود را اندك اندك از دست داد. در اوايل شروع اين كار، هم خود او ثروت و مكنت كافي داشت و هم بعضي از رجال و بزرگان خراسان وسايل آسايش خاطر او را فراهم مي كردند. اما در اواخر كار كه ظاهراً قسمت عمده شاهنامه را به اتمام رسانده بود در دوران پيري گرفتار فقر و تنگدستي گرديد، و در دوران قحطي و گرسنگي خراسان كه در حدود سال 402 هجري قمري روي داد، از ثروت و دارائي عاري بود. بايد دانست بر خلاف آنچه مشهور است، فردوسي شاهنامه را صرفاً بخاطر علاقه خويش و حتي سالها قبل از آنكه سلطان محمود به سلطنت برسد، آغاز كرد؛ اما چون در طي اين كار رفته رفته ثروت و جواني را از دست داد، در صدد برآمد كه آنرا بنام پادشاهي بزرگ كند و بگمان اينكه سلطان غزنين چنانكه بايد قدر او را خواهد شناخت، شاهنامه را بنام او كرد و راه غزنين را در پيش گرفت. اما سلطان محمود كه به مدايح و اشعار ستايش آميز شاعران بيش از تاريخ و داستانهاي پهلواني علاقه داشت، قدر سخن شاعر را ندانست و او را چنانكه شايسته اش

بود تشويق نكرد. سبب آنكه شاهنامه مورد پسند سلطان محمود واقع نشد، درست معلوم نيست. بعضي گفته اند كه به سبب بدگوئي حسودان، فردوسي نزد محمود به بد ديني متهم گشته بود و از اين رو سلطان باو بي اعتنائي كرد. ظاهراً بعضي از شاعران دربار سلطان محمود كه بر لطف طبع و تبحر استاد طوس حسد مي بردند خاطر سلطان را مشوب كرده و داستانهاي شاهنامه و پهلوانان قديم ايران را در نظر وي پست و ناچيز جلوه داده بودند. به هر حال گويا سلطان شاهنامه را بي ارزش دانست و از رستم بزشتي ياد كرد و چنانكه مؤلف تاريخ سيستان مي گويد، بر فردوسي خشم آورد كه "شاهنامه خود هيچ نيست مگر حديث رستم، و اندر سپاه من هزار مرد چون رستم هست". و گفته اند كه فردوسي از اين بي اعتنائي محمود بر آشفت و آزرده خاطر گشت و بيتي چند در هجو سلطان محمود گفت و از بيم محمود غزنين را ترك كرد و با خشم و ترس يك چند در شهرهائي چون هرات، ري و طبرستان متواري بود و از شهري به شهر ديگر ميرفت تا آنكه سرانجام در زادگاه خود طوس درگذشت. تاريخ وفاتش را بعضي 411 و برخي 416 هجري قمري نوشته اند. گويند كه چند سال بعد، محمود را بمناسبتي از فردوسي ياد آمد و از رفتاري كه با آن شاعر آزاده كرده بود پشيمان گرديد و در صدد دلجوئي از او برآمد و فرمان داد تا مالي هنگفت براي او از غزنين به طوس گسيل دارند و از او دلجوئي كنند. اما چنانكه تذكره نويسان نوشته

اند، روزي كه هديه سلطان را از غزنين به طوس مي آوردند، جنازه شاعر را از طوس بيرون مي بردند؛ از وي جز دختري نمانده بود، زيرا پسرش هم در حيات پدر وفات يافته بود و استاد را از مرگ خود پريشان و اندوهگين ساخته بود. شاهنامه نه فقط بزرگترين و پر مايه ترين مجموعه شعر است كه از عهد ساماني و غزنوي بيادگار مانده است بلكه مهمترين سند عظمت زبان فارسي و بارزترين مظهر شكوه و رونق فرهنگ و تمدن ايران قديم و خزانه لغت و گنجينه ادب_يات فارسي است. فردوسي طبع لطيف و خوي پاكيزه داشت. سخنش از طعن و هجو و دروغ و تملق خالي بود و تا ميتوانست الفاظ ناشايست و كلمات دور از اخلاق بكار نمي برد. در وطن دوستي سري پر شور داشت. به داستانهاي كهن و به تاريخ و سنن آداب نيك ايران قديم عشق مي ورزيد؛ و از تورانيان و روميان و اعراب به سبب صدماتي كه بر ايران وارد آورده بودند نفرت داشت. به هر حال استاد طوس مردي پاكدل و نوعدوست و مهربان بود و نسبت به تمام مردم محبت داشت، اما دشمنان ايران را به هيچ وجه نمي بخشود . عشق و علاقه او نسبت به شاهان و پهلوانان ايران زمين از هر بيتي كه در باب آنها گفته، آشكار است و بهمين علت بايد او را دوستدار عظمت ايران و مبشر وحدت و شوكت ايران شمرد.

آغاز كتاب

بخش 1 - آغاز كتاب

به نام خداوند جان و خرد****كزين برتر انديشه برنگذرد

خداوند نام و خداوند جاي****خداوند روزي ده رهنماي

خداوند كيوان و گردان سپهر****فروزنده ماه و ناهيد و مهر

ز نام و

نشان و گمان برترست****نگارندهٔ بر شده پيكرست

به بينندگان آفريننده را****نبيني مرنجان دو بيننده را

نيابد بدو نيز انديشه راه****كه او برتر از نام و از جايگاه

سخن هر چه زين گوهران بگذرد****نيابد بدو راه جان و خرد

خرد گر سخن برگزيند همي****همان را گزيند كه بيند همي

ستودن نداند كس او را چو هست****ميان بندگي را ببايدت بست

خرد را و جان را همي سنجد اوي****در انديشهٔ سخته كي گنجد اوي

بدين آلت راي و جان و زبان****ستود آفريننده را كي توان

به هستيش بايد كه خستو شوي****ز گفتار بي كار يكسو شوي

پرستنده باشي و جوينده راه****به ژرفي به فرمانش كردن نگاه

توانا بود هر كه دانا بود****ز دانش دل پير برنا بود

از اين پرده برتر سخن گاه نيست****ز هستي مر انديشه را راه نيست

بخش 10 - بنياد نهادن كتاب

دل روشن من چو برگشت ازوي****سوي تخت شاه جهان كرد روي

كه اين نامه را دست پيش آورم****ز دفتر به گفتار خويش آورم

بپرسيدم از هر كسي بيشمار****بترسيدم از گردش روزگار

مگر خود درنگم نباشد بسي****ببايد سپردن به ديگر كسي

و ديگر كه گنجم وفادار نيست****همين رنج را كس خريدار نيست

برين گونه يك چند بگذاشتم****سخن را نهفته همي داشتم

سراسر زمانه پر از جنگ بود****به جويندگان بر جهان تنگ بود

ز نيكو سخن به چه اندر جهان****به نزد سخن سنج فرخ مهان

اگر نامدي اين سخن از خداي****نبي كي بدي نزد ما رهنماي

به شهرم يكي مهربان دوست بود****تو گفتي كه با من به يك پوست بود

مرا گفت خوب آمد اين راي تو****به نيكي گرايد همي پاي تو

نبشته من اين نامهٔ پهلوي****به پيش تو آرم مگر نغنوي

گشاده زبان و جوانيت هست****سخن گفتن پهلوانيت هست

شو اين نامهٔ خسروان بازگوي****بدين جوي نزد مهان آبروي

چو آورد اين نامه نزديك من****برافروخت اين

جان تاريك من

بخش 11 - در داستان ابومنصور

بدين نامه چون دست كردم دراز****يكي مهتري بود گردنفراز

جوان بود و از گوهر پهلوان****خردمند و بيدار و روشن روان

خداوند راي و خداوند شرم****سخن گفتن خوب و آواي نرم

مرا گفت كز من چه بايد همي****كه جانت سخن برگرايد همي

به چيزي كه باشد مرا دسترس****بكوشم نيازت نيارم به كس

همي داشتم چون يكي تازه سيب****كه از باد نامد به من بر نهيب

به كيوان رسيدم ز خاك نژند****از آن نيكدل نامدار ارجمند

به چشمش همان خاك و هم سيم و زر****كريمي بدو يافته زيب و فر

سراسر جهان پيش او خوار بود****جوانمرد بود و وفادار بود

چنان نامور گم شد از انجمن****چو در باغ سرو سهي از چمن

نه زو زنده بينم نه مرده نشان****به دست نهنگان مردم كشان

دريغ آن كمربند و آن گردگاه****دريغ آن كيي برز و بالاي شاه

گرفتار زو دل شده نااميد****نوان لرز لرزان به كردار بيد

يكي پند آن شاه ياد آوريم****ز كژي روان سوي داد آوريم

مرا گفت كاين نامهٔ شهريار****گرت گفته آيد به شاهان سپار

بدين نامه من دست بردم فراز****به نام شهنشاه گردنفراز

بخش 12 - ستايش سلطان محمود

جهان آفرين تا جهان آفريد****چنو مرزباني نيامد پديد

چو خورشيد بر چرخ بنمود تاج****زمين شد به كردار تابنده عاج

چه گويم كه خورشيد تابان كه بود****كزو در جهان روشنايي فزود

ابوالقاسم آن شاه پيروزبخت****نهاد از بر تاج خورشيد تخت

زخاور بياراست تا باختر****پديد آمد از فر او كان زر

مرا اختر خفته بيدار گشت****به مغز اندر انديشه بسيار گشت

بدانستم آمد زمان سخن****كنون نو شود روزگار كهن

بر انديشهٔ شهريار زمين****بخفتم شبي لب پر از آفرين

دل من چو نور اندر آن تيره شب****نخفته گشاده دل و بسته لب

چنان ديد روشن روانم به خواب****كه رخشنده شمعي برآمد ز آب

همه روي گيتي شب لاژورد****از آن شمع

گشتي چو ياقوت زرد

در و دشت برسان ديبا شدي****يكي تخت پيروزه پيدا شدي

نشسته برو شهرياري چو ماه****يكي تاج بر سر به جاي كلاه

رده بر كشيده سپاهش دو ميل****به دست چپش هفتصد ژنده پيل

يكي پاك دستور پيشش به پاي****بداد و بدين شاه را رهنماي

مرا خيره گشتي سر از فر شاه****وزان ژنده پيلان و چندان سپاه

چو آن چهرهٔ خسروي ديدمي****ازان نامداران بپرسيدمي

كه اين چرخ و ماهست يا تاج و گاه****ستارست پيش اندرش يا سپاه

يكي گفت كاين شاه روم است و هند****ز قنوج تا پيش درياي سند

به ايران و توران ورا بنده اند****به راي و به فرمان او زنده اند

بياراست روي زمين را به داد****بپردخت ازان تاج بر سر نهاد

جهاندار محمود شاه بزرگ****به آبشخور آرد همي ميش و گرگ

ز كشمير تا پيش درياي چين****برو شهرياران كنند آفرين

چو كودك لب از شير مادر بشست****ز گهواره محمود گويد نخست

نپيچد كسي سر ز فرمان اوي****نيارد گذشتن ز پيمان اوي

تو نيز آفرين كن كه گوينده اي****بدو نام جاويد جوينده اي

چو بيدار گشتم بجستم ز جاي****چه مايه شب تيره بودم به پاي

بر آن شهريار آفرين خواندم****نبودم درم جان برافشاندم

به دل گفتم اين خواب را پاسخ است****كه آواز او بر جهان فرخ است

برآن آفرين كو كند آفرين****بر آن بخت بيدار و فرخ زمين

ز فرش جهان شد چو باغ بهار****هوا پر ز ابر و زمين پرنگار

از ابر اندرآمد به هنگام نم****جهان شد به كردار باغ ارم

به ايران همه خوبي از داد اوست****كجا هست مردم همه ياد اوست

به بزم اندرون آسمان سخاست****به رزم اندرون تيز چنگ اژدهاست

به تن ژنده پيل و به جان جبرئيل****به كف ابر بهمن به دل رود نيل

سر بخت بدخواه با خشم اوي****چو دينار خوارست بر چشم

اوي

نه كند آوري گيرد از باج و گنج****نه دل تيره دارد ز رزم و ز رنج

هر آنكس كه دارد ز پروردگان****از آزاد و از نيكدل بردگان

شهنشاه را سربه سر دوستوار****به فرمان ببسته كمر استوار

نخستين برادرش كهتر به سال****كه در مردمي كس ندارد همال

ز گيتي پرستندهٔ فر و نصر****زيد شاد در سايهٔ شاه عصر

كسي كش پدر ناصرالدين بود****سر تخت او تاج پروين بود

و ديگر دلاور سپهدار طوس****كه در جنگ بر شير دارد فسوس

ببخشد درم هر چه يابد ز دهر****همي آفرين يابد از دهر بهر

به يزدان بود خلق را رهنماي****سر شاه خواهد كه باشد به جاي

جهان بي سر و تاج خسرو مباد****هميشه بماناد جاويد و شاد

هميشه تن آباد با تاج و تخت****ز درد و غم آزاد و پيروز بخت

كنون بازگردم به آغاز كار****سوي نامهٔ نامور شهريار

بخش 2 - ستايش خرد

كنون اي خردمند وصف خرد****بدين جايگه گفتن اندرخورد

كنون تا چه داري بيار از خرد****كه گوش نيوشنده زو برخورد

خرد بهتر از هر چه ايزد بداد****ستايش خرد را به از راه داد

خرد رهنماي و خرد دلگشاي****خرد دست گيرد به هر دو سراي

ازو شادماني وزويت غميست****وزويت فزوني وزويت كميست

خرد تيره و مرد روشن روان****نباشد همي شادمان يك زمان

چه گفت آن خردمند مرد خرد****كه دانا ز گفتار از برخورد

كسي كو خرد را ندارد ز پيش****دلش گردد از كردهٔ خويش ريش

هشيوار ديوانه خواند ورا****همان خويش بيگانه داند ورا

ازويي به هر دو سراي ارجمند****گسسته خرد پاي دارد ببند

خرد چشم جانست چون بنگري****تو بي چشم شادان جهان نسپري

نخست آفرينش خرد را شناس****نگهبان جانست و آن سه پاس

سه پاس تو چشم است وگوش و زبان****كزين سه رسد نيك و بد بي گمان

خرد را و جان را كه يارد ستود****و گر من ستايم كه

يارد شنود

حكيما چو كس نيست گفتن چه سود****ازين پس بگو كافرينش چه بود

تويي كردهٔ كردگار جهان****ببيني همي آشكار و نهان

به گفتار دانندگان راه جوي****به گيتي بپوي و به هر كس بگوي

ز هر دانشي چون سخن بشنوي****از آموختن يك زمان نغنوي

چو ديدار يابي به شاخ سخن****بداني كه دانش نيايد به بن

بخش 3 - گفتار اندر آفرينش عالم

از آغاز بايد كه داني درست****سر مايهٔ گوهران از نخست

كه يزدان ز ناچيز چيز آفريد****بدان تا توانايي آرد پديد

سرمايهٔ گوهران اين چهار****برآورده بي رنج و بي روزگار

يكي آتشي برشده تابناك****ميان آب و باد از بر تيره خاك

نخستين كه آتش به جنبش دميد****ز گرميش پس خشكي آمد پديد

وزان پس ز آرام سردي نمود****ز سردي همان باز تري فزود

چو اين چار گوهر به جاي آمدند****ز بهر سپنجي سراي آمدند

گهرها يك اندر دگر ساخته****ز هرگونه گردن برافراخته

پديد آمد اين گنبد تيزرو****شگفتي نمايندهٔ نوبه نو

ابر ده و دو هفت شد كدخداي****گرفتند هر يك سزاوار جاي

در بخشش و دادن آمد پديد****ببخشيد دانا چنان چون سزيد

فلكها يك اندر دگر بسته شد****بجنبيد چون كار پيوسته شد

چو دريا و چون كوه و چون دشت و راغ****زمين شد به كردار روشن چراغ

بباليد كوه آبها بر دميد****سر رستني سوي بالا كشيد

زمين را بلندي نبد جايگاه****يكي مركزي تيره بود و سياه

ستاره برو بر شگفتي نمود****به خاك اندرون روشنائي فزود

همي بر شد آتش فرود آمد آب****همي گشت گرد زمين آفتاب

گيا رست با چند گونه درخت****به زير اندر آمد سرانشان ز بخت

ببالد ندارد جز اين نيرويي****نپويد چو پيوندگان هر سويي

وزان پس چو جنبنده آمد پديد****همه رستني زير خويش آوريد

خور و خواب و آرام جويد همي****وزان زندگي كام جويد همي

نه گويا زبان و نه جويا خرد****ز خاك و ز خاشاك تن پرورد

نداند

بد و نيك فرجام كار****نخواهد ازو بندگي كردگار

چو دانا توانا بد و دادگر****از ايرا نكرد ايچ پنهان هنر

چنينست فرجام كار جهان****نداند كسي آشكار و نهان

بخش 4 - گفتار اندر آفرينش مردم

چو زين بگذري مردم آمد پديد****شد اين بندها را سراسر كليد

سرش راست بر شد چو سرو بلند****به گفتار خوب و خرد كاربند

پذيرندهٔ هوش و راي و خرد****مر او را دد و دام فرمان برد

ز راه خرد بنگري اندكي****كه مردم به معني چه باشد يكي

مگر مردمي خيره خواني همي****جز اين را نشاني نداني همي

ترا از دو گيتي برآورده اند****به چندين ميانجي بپرورده اند

نخستين فطرت پسين شمار****تويي خويشتن را به بازي مدار

شنيدم ز دانا دگرگونه زين****چه دانيم راز جهان آفرين

نگه كن سرانجام خود را ببين****چو كاري بيابي ازين به گزين

به رنج اندر آري تنت را رواست****كه خود رنج بردن به دانش سزاست

چو خواهي كه يابي ز هر بد رها****سر اندر نياري به دام بلا

نگه كن بدين گنبد تيزگرد****كه درمان ازويست و زويست درد

نه گشت زمانه بفرسايدش****نه آن رنج و تيمار بگزايدش

نه از جنبش آرام گيرد همي****نه چون ما تباهي پذيرد همي

ازو دان فزوني ازو هم شمار****بد و نيك نزديك او آشكار

بخش 5 - گفتار اندر آفرينش آفتاب

ز ياقوت سرخست چرخ كبود****نه از آب و گرد و نه از باد و دود

به چندين فروغ و به چندين چراغ****بياراسته چون به نوروز باغ

روان اندرو گوهر دلفروز****كزو روشنايي گرفتست روز

ز خاور برآيد سوي باختر****نباشد ازين يك روش راست تر

ايا آنكه تو آفتابي همي****چه بودت كه بر من نتابي همي

بخش 6 - در آفرينش ماه

چراغست مر تيره شب را بسيچ****به بد تا تواني تو هرگز مپيچ

چو سي روز گردش بپيمايدا****شود تيره گيتي بدو روشنا

پديد آيد آنگاه باريك و زرد****چو پشت كسي كو غم عشق خورد

چو بيننده ديدارش از دور ديد****هم اندر زمان او شود ناپديد

دگر شب نمايش كند بيشتر****ترا روشنايي دهد بيشتر

به دو هفته گردد تمام و درست****بدان باز گردد كه بود از نخست

بود هر شبانگاه باريكتر****به خورشيد تابنده نزديكتر

بدينسان نهادش خداوند داد****بود تا بود هم بدين يك نهاد

بخش 7 - گفتار اندر ستايش پيغمبر

ترا دانش و دين رهاند درست****در رستگاري ببايدت جست

وگر دل نخواهي كه باشد نژند****نخواهي كه دايم بوي مستمند

به گفتار پيغمبرت راه جوي****دل از تيرگيها بدين آب شوي

چه گفت آن خداوند تنزيل و وحي****خداوند امر و خداوند نهي

كه خورشيد بعد از رسولان مه****نتابيد بر كس ز بوبكر به

عمر كرد اسلام را آشكار****بياراست گيتي چو باغ بهار

پس از هر دوان بود عثمان گزين****خداوند شرم و خداوند دين

چهارم علي بود جفت بتول****كه او را به خوبي ستايد رسول

كه من شهر علمم عليم در ست****درست اين سخن قول پيغمبرست

گواهي دهم كاين سخنها ز اوست****تو گويي دو گوشم پرآواز اوست

علي را چنين گفت و ديگر همين****كزيشان قوي شد به هر گونه دين

نبي آفتاب و صحابان چو ماه****به هم بستهٔ يكدگر راست راه

منم بندهٔ اهل بيت نبي****ستايندهٔ خاك و پاي وصي

حكيم اين جهان را چو دريا نهاد****برانگيخته موج ازو تندباد

چو هفتاد كشتي برو ساخته****همه بادبانها برافراخته

يكي پهن كشتي بسان عروس****بياراسته همچو چشم خروس

محمد بدو اندرون با علي****همان اهل بيت نبي و ولي

خردمند كز دور دريا بديد****كرانه نه پيدا و بن ناپديد

بدانست كو موج خواهد زدن****كس از غرق بيرون نخواهد شدن

به دل گفت اگر با نبي و

وصي****شوم غرقه دارم دو يار وفي

همانا كه باشد مرا دستگير****خداوند تاج و لوا و سرير

خداوند جوي مي و انگبين****همان چشمهٔ شير و ماء معين

اگر چشم داري به ديگر سراي****به نزد نبي و علي گير جاي

گرت زين بد آيد گناه منست****چنين است و اين دين و راه منست

برين زادم و هم برين بگذرم****چنان دان كه خاك پي حيدرم

دلت گر به راه خطا مايلست****ترا دشمن اندر جهان خود دلست

نباشد جز از بي پدر دشمنش****كه يزدان به آتش بسوزد تنش

هر آنكس كه در جانش بغض عليست****ازو زارتر در جهان زار كيست

نگر تا نداري به بازي جهان****نه برگردي از نيك پي همرهان

همه نيكي ات بايد آغاز كرد****چو با نيكنامان بوي همنورد

از اين در سخن چند رانم همي****همانا كرانش ندانم همي

بخش 8 - گفتار اندر فراهم آوردن كتاب

سخن هر چه گويم همه گفته اند****بر باغ دانش همه رفته اند

اگر بر درخت برومند جاي****نيابم كه از بر شدن نيست راي

كسي كو شود زير نخل بلند****همان سايه زو بازدارد گزند

توانم مگر پايه اي ساختن****بر شاخ آن سرو سايه فكن

كزين نامور نامهٔ شهريار****به گيتي بمانم يكي يادگار

تو اين را دروغ و فسانه مدان****به رنگ فسون و بهانه مدان

ازو هر چه اندر خورد با خرد****دگر بر ره رمز و معني برد

يكي نامه بود از گه باستان****فراوان بدو اندرون داستان

پراگنده در دست هر موبدي****ازو بهره اي نزد هر بخردي

يكي پهلوان بود دهقان نژاد****دلير و بزرگ و خردمند و راد

پژوهندهٔ روزگار نخست****گذشته سخنها همه باز جست

ز هر كشوري موبدي سالخورد****بياورد كاين نامه را ياد كرد

بپرسيدشان از كيان جهان****وزان نامداران فرخ مهان

كه گيتي به آغاز چون داشتند****كه ايدون به ما خوار بگذاشتند

چه گونه سرآمد به نيك اختري****برايشان همه روز كند آوري

بگفتند پيشش يكايك مهان****سخنهاي شاهان و گشت جهان

چو

بشنيد ازيشان سپهبد سخن****يكي نامور نافه افكند بن

چنين يادگاري شد اندر جهان****برو آفرين از كهان و مهان

بخش 9 - داستان دقيقي شاعر

چو از دفتر اين داستانها بسي****همي خواند خواننده بر هر كسي

جهان دل نهاده بدين داستان****همان بخردان نيز و هم راستان

جواني بيامد گشاده زبان****سخن گفتن خوب و طبع روان

به شعر آرم اين نامه را گفت من****ازو شادمان شد دل انجمن

جوانيش را خوي بد يار بود****ابا بد هميشه به پيكار بود

برو تاختن كرد ناگاه مرگ****نهادش به سر بر يكي تيره ترگ

بدان خوي بد جان شيرين بداد****نبد از جوانيش يك روز شاد

يكايك ازو بخت برگشته شد****به دست يكي بنده بر كشته شد

برفت او و اين نامه ناگفته ماند****چنان بخت بيدار او خفته ماند

الهي عفو كن گناه ورا****بيفزاي در حشر جاه ورا

داستان دوازده رخ

داستان دوازده رخ

جهان چون بزاري برآيد همي****بدو نيك روزي سرآيد همي

چو بستي كمر بر در راه آز****شود كار گيتيت يكسر دراز

بيك روي جستن بلندي سزاست****اگر در ميان دم اژدهاست

و ديگر كه گيتي ندارد درنگ****سراي سپنجي چه پهن و چه تنگ

پرستنده آز و جوياي كين****بگيتي ز كس نشنود آفرين

چو سرو سهي گوژ گردد بباغ****بدو بر شود تيره روشن چراغ

كند برگ پژمرده و بيخ سست****سرش سوي پستي گرايد نخست

برويد ز خاك و شود باز خاك****همه جاي ترسست و تيمار و باك

سر مايهٔ مرد سنگ و خرد****ز گيتي بي آزاري اندر خورد

در دانش و آنگهي راستي****گرين دو نيابي روان كاستي

اگر خود بماني بگيتي دراز****ز رنج تن آيد برفتن نياز

يكي ژرف درياست بن ناپديد****در گنج رازش ندارد كليد

اگر چند يابي فزون بايدت****همان خورده يك روز بگزايدت

سه چيزت ببايد كزان چاره نيست****وزو بر سرت نيز پيغاره نيست

خوري گر بپوشي و گر گستري****سزد گرد بديگر سخن ننگري

چو زين سه گذشتي همه رنج و آز****چه در آز پيچي چه اندر نياز

چو داني كه بر تو نماند جهان****چه

پيچي تو زان جاي نوشين روان

بخور آنچ داري و بيشي مجوي****كه از آز كاهد همي آبروي

دل شاه تركان چنان كم شنود****هميشه برنج از پي آز بود

ازان پس كه برگشت زان رزمگاه****كه رستم برو كرد گيتي سياه

بشد تازيان تا بخلخ رسيد****بننگ از كيان شد سرش ناپديد

بكاخ اندر آمد پرآزار دل****ابا كاردانان هشياردل

چو پيران و گرسيوز رهنمون****قراخان و چون شيده و گرسيون

برايشان همه داستان برگشاد****گذشته سخنها همه كرد ياد

كه تا برنهادم بشاهي كلاه****مرا گشت خورشيد و تابنده ماه

مرا بود بر مهتران دسترس****عنان مرا برنتابيد كس

ز هنگام رزم منوچهر باز****نبد دست ايران بتوران دراز

شبيخون كند تا در خان من****از ايران بيازند بر جان من

دلاور شد آن مردم نادلير****گوزن اندر آمد ببالين شير

برين كينه گر كار سازيم زود****وگرنه برآرند زين مرز دود

سزد گر كنون گرد اين كشورم****سراسر فرستادگان گسترم

ز تركان وز چين هزاران هزار****كمربستگان از در كارزار

بياريم بر گرد ايران سپاه****بسازيم هر سو يكي رزمگاه

همه موبدان راي هشيار خويش****نهادند با گفت سالار خويش

كه ما را ز جيحون ببايد گذشت****زدن كوس شاهي بران پهن دشت

بموي لشكر گهي ساختن****شب و روز نسودن از تاختن

كه آن جاي جنگست و خون ريختن****چه با گيو و با رستم آويختن

سرافراز گردان گيرنده شهر****همه تيغ كين آب داده به زهر

چو افراسياب آن سخنها شنود****برافروخت از بخت و شادي نمود

ابر پهلوانان و بر موبدان****بكرد آفريني برسم ردان

نويسندهٔ نامه را پيش خواند****سخنهاي بايسته چندي براند

فرستادگان خواست از انجمن****بنزديك فغفور و شاه ختن

فرستاد نامه به هر كشوري****بهر نامداري و هر مهتري

سپه خواست كانديشهٔ جنگ داشت****ز بيژن بدان گونه دل تنگ داشت

دو هفته برآمد ز چين و ختن****ز هر كشوري شد سپاه انجمن

چو درياي جوشان زمين بردميد****چنان شد كه كس

روز روشن نديد

گله هرچ بودش ز اسبان يله****بشهر اندر آورد يكسر گله

همان گنجها كز گه تور باز****پدر بر پسر بر همي داشت راز

سر بدره ها را گشادن گرفت****شب و روز دينار دادن گرفت

چو لشكر سراسر شد آراسته****بدان بي نيازي شد از خواسته

ز گردان گزين كرد پنجه هزار****همه رزم جويان سازنده كار

بشيده كه بودش نبرده پسر****ز گردان جنگي برآورده سر

بدو گفت كين لشكر سرفراز****سپردم ترا راه خوارزم ساز

نگهبان آن مرز خوارزم باش****هميشه كمربستهٔ رزم باش

دگر پنجه از نامداران چين****بفرمود تا كرد پيران گزين

بدو گفت تا شهر ايران برو****ممان رخت و مه تخت سالار نو

در آشتي هيچ گونه مجوي****سخن جز بجنگ و بكينه مگوي

كسي كو برد آب و آتش بهم****ابر هر دوان كرده باشد ستم

دو پر مايه بيدار و دو پهلوان****يكي پير و باهوش و ديگر جوان

برفتند با پند افراسياب****برام پير و جوان بر شتاب

ابا ترگ زرين و كوپال و تيغ****خروشان بكردار غرنده ميغ

پس آگاهي آمد به پيروز شاه****كه آمد ز توران بايران سپاه

جفاپيشه بدگوهر افراسياب****ز كينه نيايد شب و روز خواب

برآورد خواهد همي سر ز ننگ****ز هر سو فرستاد لشكر بجنگ

همي زهر سايد بنوك سنان****كه تابد مگر سوي ايران عنان

سواران جنگي چو سيصد هزار****بجيحون همي كرد خواهد گذار

سپاهي كه هنگام ننگ و نبرد****ز جيحون بگردون برآورد گرد

دليران بدرگاه افراسياب****ز بانگ تبيره نيابند خواب

ز آواي شيپور و زخم دراي****تو گويي برآيد همي دل ز جاي

گر آيد بايران بجنگ آن سپاه****هژبر دلاور نيايد براه

سر مرز توران به پيران سپرد****سپاهي فرستاد با او نه خرد

سوي مرز خوارزم پنجه هزار****كمربسته رفت از در كارزار

سپهدارشان شيدهٔ شير دل****كز آتش ستاند بشمشير دل

سپاهي بكردار پيلان مست****كه با جنگ ايشان شود كوه پست

چو بشنيد گفتار كاراگهان****پرانديشه

بنشست شاه جهان

بكاراگهان گفت كاي بخردان****من ايدون شنيدستم از موبدان

كه چون ماه تركان برآيد بلند****ز خورشيد ايرانش آيد گزند

سيه ماركورا سر آيد بكوب****ز سوراخ پيچان شود سوي چوب

چو خسرو به بيداد كارد درخت****بگردد برو پادشاهي و تخت

همه موبدان را بر خويش خواند****شنيده سخن پيش ايشان براند

نشستند با شاه ايران براز****بزرگان فرزانه و رزم ساز

چو دستان سام و چو گودرز و گيو****چو شيدوش و فرهاد و رهام نيو

چو طوس و چو رستم يل پهلوان****فريبرز و شاپور شير دمان

دگر بيژن گيو با گستهم****چو گرگين چون زنگه و گژدهم

جزين نامداران لشكر همه****كه بودند شاه جهان را رمه

ابا پهلوانان چنين گفت شاه****كه تركان همي رزم جويند و گاه

چو دشمن سپه كرد و شد تيز چنگ****ببايد بسيچيد ما را بجنگ

بفرمود تا بوق با گاودم****دميدند و بستند رويينه خم

از ايوان به ميدان خراميد شاه****بياراستند از بر پيل گاه

بزد مهره در جام بر پشت پيل****زمين را تو گفتي براندود نيل

هوا نيلگون شد زمين رنگ رنگ****دليران لشكر بسان پلنگ

بچنگ اندرون گرز و دل پر ز كين****ز گردان چو درياي جوشان زمين

خروشي برآمد ز درگاه شاه****كه اي پهلوانان ايران سپاه

كسي كو بسايد عنان و ركيب****نبايد كه يابد بخانه شكيب

بفرمود كز روم وز هندوان****سواران جنگي گزيده گوان

دليران گردنكش از تازيان****بسيچيدهٔ جنگ شير ژيان

كمربسته خواهند سيصد هزار****ز دشت سواران نيزه گزار

هر آنكو چهل روزه را نزد شاه****نيايد نبيند بسر بر كلاه

پراگنده بر گرد كشور سوار****فرستاده با نامه شهريار

دو هفته برآمد بفرمان شاه****بجنبيد در پادشاهي سپاه

ز لشكر همه كشور آمد بجوش****زگيتي بر آمد سراسر خروش

بشبگير گاه خروش خروس****ز هر سوي برخاست آواي كوس

بزرگان هر كشوري با سپاه****نهادند سر سوي درگاه شاه

در گنجهاي كهن باز كرد****سپه را درم

دادن آغاز كرد

همه لشكر از گنج و دينار شاه****بسر بر نهادند گوهر كلاه

به بر گستوان و بجوشن چو كوه****شدند انجمن لشكري همگروه

چو شد كار لشكر همه ساخته****وزيشان دل شاه پرداخته

نخستين ازان لشكر نامدار****سواران شمشير زن سي هزار

گزين كرد خسرو برستم سپرد****بدو گفت كاي نامبردار گرد

ره سيستان گير و بركش بگاه****بهندوستان اندر آور سپاه

ز غزنين برو تا براه برين****چو گردد ترا تاج و تخت و نگين

چو آن پادشاهي شود يكسره****ببشخور آيد پلنگ و بره

فرامرز را ده كلاه و نگين****كسي كو بخواهد ز لشكر گزين

بزن كوس رويين و شيپور و ناي****بكشمير و كابل فزون زين مپاي

كه ما را سر از جنگ افراسياب****نيابد همي خورد و آرام و خواب

الانان و غزدژ بلهراسب داد****بدو گفت كاي گرد خسرو نژاد

برو با سپاهي بكردار كوه****گزين كن ز گردان لشكر گروه

سواران شايستهٔ كارزار****ببر تا برآري ز دشمن دمار

باشكش بفرمود تا سي هزار****دمنده هژبران نيزه گزار

برد سوي خوارزم كوس بزرگ****سپاهي بكردار درنده گرگ

زند بر در شهر خوارزم گاه****ابا شيدهٔ رزم زن كينه خواه

سپاه چهارم بگودرز داد****چه مايه ورا پند و اندرز داد

كه رو با بزرگان ايران بهم****چو گرگين و چون زنگه و گستهم

زواره فريبرز و فرهاد و گيو****گرازه سپهدار و رهام نيو

بفرمود بستن كمرشان بجنگ****سوي رزم توران شدن بي درنگ

سپهدار گودرز كشوادگان****همه پهلوانان و آزادگان

نشستند بر زين بفرمان شاه****سپهدار گودرز پيش سپاه

بگودرز فرمود پس شهريار****چو رفتي كمر بستهٔ كارزار

نگر تا نيازي به بيداد دست****نگرداني ايوان آباد پست

كسي كو بجنگت نبندد ميان****چنان ساز كش از تو نايد زيان

كه نپسندد از ما بدي دادگر****سپنجست گيتي و ما برگذر

چو لشكر سوي مرز توران بري****من تيز دل را بتش سري

نگر تا نجوشي بكردار طوس****نبندي بهر كار بر

پيل كوس

جهانديده اي سوي پيران فرست****هشيوار وز يادگيران فرست

بپند فراوانش بگشاي گوش****برو چادر مهرباني بپوش

بهر كار با هر كسي دادكن****ز يزدان نيكي دهش ياد كن

چنين گفت سالار لشكر بشاه****كه فرمان تو برتر از شيد و ماه

بدان سان شوم كم تو فرمان دهي****تو شاه جهانداري و من رهي

برآمد خروش از در پهلوان****ز بانگ تبيره زمين شد نوان

بلشكر گه آمد دمادم سپاه****جهان شد ز گرد سواران سياه

به پيش سپاه اندرون پيل شست****جهان پست گشته ز پيلان مست

وزان ژنده پيلان جنگي چهار****بياراسته از در شهريار

نهادند بر پشتشان تخت زر****نشستنگه شاه با زيب و فر

بگودرز فرمود تا بر نشست****بران تخت زر از بر پيل مست

برانگيخت پيلان و برخاست گرد****مر آن را بنيك اختري ياد كرد

كه از جان پيران برآريم دود****بران سان كه گرد پي پيل بود

بي آزار لشكر بفرمان شاه****همي رفت منزل بمنزل سپاه

چو گودرز نزديك زيبد رسيد****سران را ز لشكر همي برگزيد

هزاران دليران خنجر گزار****ز گردان لشكر دلاور سوار

از ايرانيان نامور ده هزار****سخن گوي و اندر خور كارزار

سپهدار پس گيو را پيش خواند****همه گفتهٔ شاه با او براند

بدو گفت كاي پور سالار سر****برافراخته سر ز بسيار سر

گزين كردم اندر خورت لشكري****كه هستند سالار هر كشوري

بدان تا بنزديك پيران شوي****بگويي و گفتار او بشنوي

بگويي به پيران كه من با سپاه****بزيبد رسيدم بفرمان شاه

شناسي تو گفتار و كردار خويش****بي آزاري و رنج و تيمار خويش

همه شهر توران بدي را ميان****ببستند با نامدار كيان

فريدون فرخ كه با داغ و درد****ز گيتي بشد ديده پر آب زرد

پر از درد ايران پر از داغ شاه****كه با سوك ايرج نتابيد ماه

ز تركان تو تنها ازان انجمن****شناسي بمهر و وفا خويشتن

دروغست بر تو همين نام مهر****نبينم بدلت

اندر آرام مهر

همانست كن شاه آزرمجوي****مرا گفت با او همه نرم گوي

ازان كو بكارسياوش رد****بيفگند يك روز بنياد بد

بنزد منش دستگاهست نيز****ز خون پدر بيگناهست نيز

گناهي كه تا اين زمان كرده اي****ز شاهان گيتي كه آزرده اي

همي شاه بگذارد از تو همه****بدي نيكي انگارد از تو همه

نبايد كه بر دست ما بر تباه****شوي بر گذشته فراوان گناه

دگر كز پي جنگ افراسياب****زمانه همي بر تو گيرد شتاب

بزرگان ايران و فرزند من****بخوانند بر تو همه پند من

سخن هرچ داني بديشان بگوي****وزيشان هميدون سخن بازجوي

اگر راست باشد دلت با زبان****گذشتي ز تيمار و رستي بجان

بر و بوم و خويشانت آباد گشت****ز تيغ منت گردن آزاد گشت

ور از تو پديدار آيد گناه****نماند بتو مهر و تخت و كلاه

نجويم برين كينه آرام و خواب****من و گرز و ميدان افراسياب

كزو شاه ما را بكين خواستن****نبايد بسي لشكر آراستن

مگر پند من سربسر بشنوي****بگفتار هشيار من بگروي

نخستين كسي كو پي افگند كين****بخون ريختن برنوشت آستين

بخون سياوش يازيد دست****جهاني به بيداد بر كرد پست

بسان سگانش ازان انجمن****ببندي فرستي بنزديك من

بدان تا فرستم بنزديك شاه****چه شان سر ستاند چه بخشد كلاه

تو نشنيدي آن داستان بزرگ****كه شير ژيان آورد پيش گرگ

كه هر كو بخون كيان دست آخت****زمانه بجز خاك جايش نساخت

دگر هرچ از گنج نزديك تست****همه دشمن جان تاريك تست

ز اسپان پرمايه و گوهران****ز ديبا و دينار وز افسران

ز ترگ و ز شمشير و برگستوان****ز خفتان، وز خنجر هندوان

همه آلت لشكر و سيم و زر****فرستي بنزديك ما سربسر

به بيداد كز مردمان بستدي****فراز آوريدي ز دست بدي

بدان باز خري مگر جان خويش****ازين دركني زود درمان خويش

چه اندر خور شهريارست ازان****فرستم بنزديك شاه جهان

ببخشيم ديگر همه بر سپاه****بجاي مكافات كرده

گناه

و ديگر كه پور گزين ترا****نگهبان گاه و نگين ترا

برادرت هر دو سران سپاه****كه همزمان برآرند گردن بماه

چو هر سه بدين نامدار انجمن****گروگان فرستي بنزديك من

بدان تا شوم ايمن از كار تو****برآرد درخت وفا بار تو

تو نيز آنگهي برگزيني دو راه****يكي راه جويي بنزديك شاه

ابا دودمان نزد خسرو شوي****بدان سايهٔ مهر او بغنوي

كنم با تو پيمان كه خسرو ترا****بخورشيد تابان برآرد سرا

ز مهر دل او تو آگه تري****كزو هيچ نايد چز از بهتري

بشويي دل از مهر افراسياب****نبيني شب تيره او را بخواب

گر از شاه تركان بترسي ز بد****نخواهي كه آيي بايران سزد

بپرداز توران و بنشين بچاج****ببر تخت ساج و بر افراز تاج

ورت سوي افراسيابست راي****برو سوي او جنگ ما را مپاي

اگر تو بخواهي بسيچيد جنگ****مرا زور شيرست و چنگ پلنگ

بتركان نمانم من از تخت بهر****كمان من ابرست و بارانش زهر

بسيچيدهٔ جنگ خيز اندرآي****گرت هست با شير درنده پاي

چو صف بركشيد از دو رويه سپاه****گنهكار پيدا شد از بيگناه

گرين گفته هاي مرا نشنوي****بفرجام كارت پشيمان شوي

پشيماني آنگه نداردت سود****كه تيغ زمانه سرت را درود

بگفت اين سخن پهلوان با پسر****كه بر خوان بپيران همه دربدر

ز پيش پدر گيو شد تا ببلخ****گرفته بياد آن سخنهاي تلخ

فرود آمد و كس فرستاد زود****بران سان كه گودرز فرموده بود

همان شب سپاه اندر آورد گرد****برفت از در بلخ تا ويسه گرد

كه پيران بدان شهر بد با سپاه****كه ديهيم ايران همي جست و گاه

فرستاده چون سوي پيران رسيد****سپدار ايران سپه را بديد

بگفتند كآمد سوي بلخ گيو****ابا ويژگان سپهدار نيو

چو بشنيد پيران برافراخت كوس****شد از سم اسبان زمين آبنوس

ده و دو هزارش ز لشكر سوار****فراز آمد اندر خور كارزار

ازيشان دو بهره هم آنجا بماند****برفت و جهانديدگانرا

بخواند

بيامد چو نزديك جيحون رسيد****بگرد لب آب لشكر كشيد

بجيحون پر از نيزه ديوار كرد****چو با گيو گودرز ديدار كرد

دو هفته شد اندر سخنشان درنگ****بدان تا نباشد به بيداد جنگ

ز هر گونه گفتند و پيران شنيد****گنهكاري آمد ز تركان پديد

بزرگان ايران زمان يافتند****بريشان بگفتار بشتافتند

برافگند يپران هم اندر شتاب****نوندي بنزديك افراسياب

كه گودرز كشوادگان با سپاه****نهاد از بر تخت گردان كلاه

فرستاده آمد بنزديك من****گزين پور او مهتر انجمن

مار گوش و دل سوي فرمان تست****بپيمان روانم گروگان تست

سخن چون بسالار تركان رسيد****سپاهي ز جنگ آوران برگزيد

فرستاد نزديك پيران سوار****ز گردان شمشير زن سي هزار

بدو گفت بردار شمشير كين****وزيشان بپرداز روي زمين

نه گودرز بايد كه ماند نه گيو****نه فرهاد و گرگين نه رهام نيو

كه بر ما سپه آمد از چار سوي****همي گاه توران كنند آرزوي

جفا پيشه گشتم ازين پس بجنگ****نجويم بخون ريختن بر درنگ

براي هشيوار و مردان مرد****برآرم ز كيخسرو اين بار گرد

چو پيران بديد آن سپاه بزرگ****بخون تشنه هر يك بكردار گرگ

بر آشفت ازان پس كه نيرو گرفت****هنرها بشست از دل آهو گرفت

جفا پيشه گشت آن دل نيكخوي****پر انديشه شد رزم كرد آرزوي

بگيو آنگهي گفت برخيز و رو****سوي پهلوان سپه باز شو

بگويش كه از من تو چيزي مجوي****كه فرزانگان آن نبينند روي

يكي آنكه از نامدارگوان****گروگان همي خواهي اين كي توان

و ديگر كه گفتي سليح و سپاه****گرانمايه اسبان و تخت و كلاه

برادركه روشن جهان منست****گزيده پسر پهلوان منست

همي گويي از خويشتن دور كن****ز بخرد چنين خام باشد سخن

مرا مرگ بهتر ازان زندگي****كه سالار باشم كنم بندگي

يكي داستان زد برين بر پلنگ****چو با شير جنگ آورش خاست جنگ

بنام ار بريزي مرا گفت خون****به از زندگاني بننگ اندرون

و ديگر كه پيغام

شاه آمدست****بفرمان جنگم سپاه آمدست

چو پاسخ چنين يافت برگشت گيو****ابا لشكري نامبردار و نيو

سپهدار چون گيو برگشت از وي****خروشان سوي جنگ بنهاد روي

دمان از پس گيو پيران دلير****سپه را همي راند برسان شير

بيامد چو پيش كنابد رسيد****بران دامن كوه لشكر كشيد

چو گيو اندر آمد بپيش پدر****همي گفت پاسخ همه دربدر

بگودرز گفت اندرآور سپاه****بجايي كه سازي همي رزمگاه

كه او را همي آشتي راي نيست****بدلش اندرون داد را جاي نيست

ز هر گونه با او سخن راندم****همه هرچ گفتي برو خواندم

چو آمد پديدار ازيشان گناه****هيوني برافگند نزديك شاه

كه گودرز و گيو اندر آمد بجنگ****سپه بايد ايدر مرا بي درنگ

سپاه آمد از نزدافراسياب****چو ما بازگشتيم بگذاشت آب

كنون كينه را كوس بر پيل بست****همي جنگ ما را كند پيشدست

چنين گفت با گيو پس پهلوان****كه پيران بسيري رسيد از روان

همين داشتم چشم زان بد نهان****وليكن بفرمان شاه جهان

بايست رفتن كه چاره نبود****دلش را كنون شهريار آزمود

يكي داستان گفته بودم بشاه****چو فرمود لشكر كشيدن براه

كه دل را ز مهر كسي برگسل****كجا نيستش با زبان راست دل

همه مهر پيران بتركان برست****بشويد همي شاه ازو پاك دست

چو پيران سپاه از كنابد براند****بروز اندرون روشنايي نماند

سواران جوشن وران صد هزار****ز تركان كمربستهٔ كارزار

برفتند بسته كمرها بجنگ****همه نيزه و تيغ هندي بچنگ

چو دانست گودرز كآمد سپاه****بزد كوس و آمد ز زيبد براه

ز كوه اندر آمد بهامون گذشت****كشيدند لشكر بران پهن دشت

بكردار كوه از دو رويه سپاه****ز آهن بسر بر نهاده كلاه

برآمد خروشيدن كرناي****بجنبد همي كوه گفتي ز جاي

ز زيبد همي تاكنابد سپاه****در و دشت ازيشان كبود و سياه

ز گرد سپه روز روشن نماند****ز نيزه هوا جز بجوشن نماند

وز آواز اسبان و گرد سپاه****بشد روشنايي ز خورشيد

و ماه

ستاره سنان بود و خروشيد تيغ****از آهن زمين بود وز گرز ميغ

بتوفيد ز آواز گردان زمين****ز ترگ و سنان آسمان آهنين

چو گودرز توران سپه را بديد****كه برسان دريا زمين بردميد

درفش از درفش و گروه از گروه****گسسته نشد شب برآمد ز كوه

چو شب تيره شد پيل پيش سپاه****فرازآوريدند و بستند راه

برافروختند آتش از هردو روي****از آواز گردان پرخاشجوي

جهان سربسر گفتي آهرمنست****بدامن بر از آستين دشمنست

ز بانگ تبيره بسنگ اندرون****بدرد دل اندر شب قير گون

سپيده برآمد ز كوه سياه****سپهدار ايران به پيش سپاه

بسوده اسب اندر آورد پاي****يلان را بهر سو همي ساخت جاي

سپه را سوي ميمنه كوه بود****ز جنگ دليران بي اندوه بود

سوي ميسره رود آب روان****چنان در خور آمد چو تن را روان

پياده كه اندر خور كارزار****بفرمود تا پيش روي سوار

صفي بر كشيدند نيزه وران****ابا گرزداران و كنداوران

هميدون پياده بسي نيزه دار****چه با تركش و تير و جوشن گذار

كمانها فگنده بباز و درون****همي از جگرشان بجوشيد خون

پس پشت ايشان سواران جنگ****كز آتش بخنجر ببردند رنگ

پس پشت لشكر ز پيلان گروه****زمين از پي پيل گشته ستوه

درفش خجسته ميان سپاه****ز گوهر درفشان بكردار ماه

ز پيلان زمين سربسر پيلگون****ز گرد سواران هوا نيلگون

درخشيدن تيغهاي بنفش****ازان سايهٔ كاوياني درفش

تو گفتي كه اندرشب تيره چهر****ستاره همي برفشاند سپهر

بياراست لشكر بسان بهشت****بباغ وفا سرو كينه بكشت

فريبزر را داد پس ميمنه****پس پشت لشكر حصار و بنه

گرازه سر تخمهٔ گيوگان****زواره نگهدار تخت كيان

بياري فريبرز برخاستند****بيك روي لشكر بياراستند

برهام فرمود پس پهلوان****كه اي تاج و تخت و خرد را روان

برو با سواران سوي ميسره****نگه دار چنگال گرگ از بره

بيفروز لشكرگه از فر خويش****سپه را همي دار در بر خويش

بدان آبگون خنجر نيو سوز****چو شير ژيان با يلان رزم توز

برفتند يارانش

با او بهم****ز گردان لشكر يكي گستهم

دگر گژدهم رزم را ناگزير****فروهل كه بگذارد از سنگ تير

بفرمود با گيو تا دو هزار****برفتند بر گستوان ور سوار

سپرد آن زمان پشت لشكر بدوي****كه بد جاي گردان پرخاشجوي

برفتند با گيو جنگاوران****چو گرگين و چون زنگهٔ شاوران

درفشي فرستاد و سيصد سوار****نگهبان لشكر سوي رودبار

هميدون فرستاد بر سوي كوه****درفشي و سيصد ز گردان گروه

يكي ديده بان بر سر كوهسار****نگهبان روز و ستاره شمار

شب و روز گردن برافراخته****ازان ديده گه ديده بان ساخته

بجستي همي تا ز توران سپاه****پي مور ديدي نهاده براه

ز ديده خروشيدن آراستي****بگفتي بگودرز و برخاستي

بدان سان بياراست آن رزمگاه****كه رزم آرزو كرد خورشيد و ماه

چو سالار شايسته باشد بجنگ****نترسد سپاه از دلاور نهنگ

ازان پس بيامد بسالارگاه****كه دارد سپه را ز دشمن نگاه

درفش دلفروز بر پاي كرد****سپه را بقلب اندرون جاي كرد

سران را همه خواند نزديك خويش****پس پشت شيدوش و فرهاد پيش

بدست چپش رزم ديده هجير****سوي راست كتمارهٔ شيرگير

ببستند ز آهن بگردش سراي****پس پشت پيلان جنگي بپاي

سپهدار گودرزشان در ميان****درفش از برش سايهٔ كاويان

همي بستد از ماه و خورشيد نور****نگه كرد پيران بلشكر ز دور

بدان ساز و آن لشكر آراستن****دل از ننگ و تيمار پيراستن

در و دشت و كوه و بيابان سنان****عنان بافته سربسر با عنان

سپهدار پيران غمي گشت سخت****برآشفت با تيره خورشيد بخت

ازان پس نگه كرد جاي سپاه****نيامدش بر آرزو رزمگاه

نه آوردگه ديد و نه جاي صف****همي برزد از خشم كف را بكف

برين گونه كآمد ببايست ساخت****چو سوي يلان چنگ بايست آخت

پس از نامداران افراسياب****كسي كش سر از كينه گيرد شتاب

گزين كرد شمشيرزن سي هزار****كه بودند شايستهٔ كارزار

بهومان سپرد آن زمان قلبگاه****سپاهي هژبر اوژن و رزمخواه

بخواند اندريمان و او خواست را****نهاد چپ لشكر و راست

را

چپ لشكرش را بديشان سپرد****ابا سي هزار از دليران گرد

چو لهاك جنگي و فرشيدورد****ابا سي هزار از دليران مرد

گرفتند بر ميمنه جايگاه****جهان سربسر گشت ز آهن سياه

چو زنگولهٔ گرد و كلباد را****سپهرم كه بد روز فرياد را

برفتند با نيزه ور ده هزار****بپشت سواران خنجرگزار

برون رفت رويين رويينه تن****ابا ده هزار از يلان ختن

بدان تا دران بيشه اندر چو شير****كمينگه كند با يلان دلير

طلايه فرستاد بر سوي كوه****سپهدار ايران شود زو ستوه

گر از رزمگه پي نهد پيشتر****وگر جنبد از خويشتن بيشتر

سپهدار رويين بكردار شير****پس پشت او اندر آيد دلير

همان ديده بان بر سر كوه كرد****كه جنگ سواران بي اندوه كرد

ز ايرانيان گر سواري ز دور****عنان تافتي سوي پيكار تور

نگهبان ديده گرفتي خروش****همه رزمگاه آمدي زو بجوش

دو لشكر بروي اندر آورد روي****همه نامداران پرخاشجوي

چنين ايستاده سه روز و سه شب****يكي را بگفتن نجنبيد لب

همي گفت گودرز گر پشت خويش****سپارم بديشان نهم پاي پيش

سپاه اندر آيد پس پشت من****نماند جز از باد در مشت من

شب و روز بر پاي پيش سپاه****همي جست نيك اختر هور و ماه

كه روزي كه آن روز نيك اخترست****كدامست و جنبش كرا بهترست

كجا بردمد باد روز نبرد****كه چشم سواران بپوشد بگرد

بريشان بيابم مگر دستگاه****بكردار باد اندر آرم سپاه

نهاده سپهدار پيران دو چشم****كه گودرز رادل بجوشد ز خشم

كند پشت بر دشت و راند سپاه****سپاه اندآرد بپشت سپاه

بروز چهارم ز پيش سپاه****بشد بيژن گيو تا قلبگاه

بپيش پدر شد همه جامه چاك****همي بسمان بر پراگند خاك

بدو گفت كاي باب كارآزماي****چه داري چنين خيره ما را بپاي

بپنجم فرازآمد اين روزگار****شب و روز آسايش آموزگار

نه خورشيد شمشير گردان بديد****نه گردي بروي هوا بردميد

سواران بخفتان و خود اندرون****يكي رابرگ بر نجنبيد خون

بايران پس از رستم نامدار****نبودي چو

گودرز ديگر سوار

چينن تا بيامد ز جنگ پشن****ازان كشتن و رزمگاه گشن

بلاون كه چندان پسر كشته ديد****سر بخت ايرانيان گشته ديد

جگر خسته گشستست و گم كرده راه****نخواهد كه بيند همي رزمگاه

بپيرانش بر چشم بايد فگند****نهادست سر سوي كوه بلند

سپهدار كو ناشمرده سپاه****ستاره شمارد همي گرد ماه

تو بشناس كاندر تنش نيست خون****شد ازجنگ جنگاوران او زبون

شگفت از جهانديده گودرز نيست****كه او را روان خود برين مرز نيست

شگفت از تو آيد مرا اي پدر****كه شير ژيان از تو جويد هنر

دو لشكر همي بر تو دارند چشم****يكي تيز كن مغز و بفروز خشم

كنون چون جهان گرم و روشن هوا****بگيرد همي رزم لشكر نوا

چو اين روزگار خوشي بگذرد****چو پولاد روي زمين بفسرد

چو بر نيزه ها گردد افسرده چنگ****پس پشت تيغ آيد و پيش سنگ

كه آيد ز گردان بپيش سپاه****كه آورد گيردبدين رزمگاه

ور ايدونك ترسد همي از كمين****ز جنگ سواران و مردان كين

بمن داد بايد سواري هزار****گزين من اندرخور كارزار

برآريم گرد از كمينگاهشان****سرافشان كنيم از بر ماهشان

ز گفتار بيژن بخنديد گيو****بسي آفرين كرد بر پور نيو

بدادار گفت از تو دارم سپاس****تو دادي مرا پور نيكي شناس

همش هوش دادي و هم زور كين****شناساي هر كار و جوياي دين

بمن بازگشت اين دلاور جوان****چنانچون بود بچهٔ پهلوان

چنين گفت مر جفت را نره شير****كه فرزند ما گر نباشد دلير

ببريم ازو مهر و پيوند پاك****پدرش آب دريا بود مام خاك

وليكن تو اي پور چيره سخن****زبان بر نيا بر گشاده مكن

كه او كارديدست و داناترست****برين لشكر نامور مهترست

كسي كو بود سودهٔ كارزار****نبايد بهر كارش آموزگار

سواران ما گرد ببار اندرند****نه تركان برنگ و نگار اندرند

همه شوربختند و برگشته سر****همه ديده پرخون و خسته جگر

همي خواهد اين باب كارآزماي****كه تركان بجنگ

اندر آرند پاي

پس پشتشان دور ماند ز كوه****برد لشكر كينه ور همگروه

ببيني تو گوپال گودرز را****كه چون برنوردد همي مرز را

و ديگر كجا ز اختر نيك و بد****همي گردش چرخ را بشمرد

چو پيش آيد آن روزگار بهي****كند روي گيتي ز تركان تهي

چنين گفت بيژن به پيش پدر****كه اي پهلوان جهان سربسر

خجسته نيا را گر اينست راي****سزد گر نداريم رومي قباي

شوم جوشن و خود بيرون كنم****بمي روي پژمرده گلگلون كنم

چو آيم جهان پهلوان را بكار****بيايم كمربستهٔ كارزار

وزان لشكر ترك هومان دلير****بپيش برادر بيامد چو شير

كه اي پهلوان رد افراسياب****گرفت اندرين دشت ما را شتاب

بهفتم فراز آمد اين روزگار****ميان بسته در جنگ چندين سوار

از آهن ميان سوده و دل ز كين****نهاده دو ديده بايران زمين

چه داري بروي اندرآورده روي****چه انديشه داري بدل در بگوي

گرت راي جنگست جنگ آزماي****ورت راي برگشتن ايدر مپاي

كه ننگست ازين بر تو اي پهلوان****بدين كار خندند پير و جوان

همان لشكرست اين كه از ما بجنگ****برفتند و رفته ز روي آب و رنگ

كزيشان همه رزمگه كشته بود****زمين سربسر رود خون گشته بود

نه زين نامداران سواري كمست****نه آن دوده را پهلوان رستمست

گرت آرزو نيست خون ريختن****نخواهي همي لشكر انگيختن

ز جنگ آوران لشكري برگزين****بمن ده تو بنگر كنون رزم و كين

چو بشنيد پيران ز هومان سخن****بدو گفت مشتاب و تندي مكن

بدان اي برادر كه اين رزمخواه****كه آمد چنين پيش ما با سپاه

گزين بزرگان كيخسروست****سر نامداران هر پهلوست

يكي آنك كيخسرو از شاه من****بدو سر فرازد بهر انجمن

و ديگر كه از پهلوانان شاه****ندانم چو گودرز كس را بجاه

بگردن فرازي و مردانگي****براي هشيوار و فرزانگي

سديگر كه پرداغ دارد جگر****پر از خون دل از درد چندان پسر

كه از تن سرانشان جدامانده ايم****زمين را بخون

گرد بنشانده ايم

كنون تا بتنش اندرون جان بود****برين كينه چون مار پيچان بود

چهارم كه لشكر ميان دو كوه****فرود آوريدست و كرده گروه

ز هر سو كه پويي بدو راه نيست****برانديش كين رنج كوتاه نيست

بكوشيد بايد بدان تا مگر****ازان كوه پايه برآرند سر

مگر مانده گردند و سستي كنند****بجنگ اندرون پيشدستي كنند

چو از كوه بيرون كند لشكرش****يكي تيرباران كنم بر سرش

چو ديوار گرد اندر آريمشان****چو شير ژيان در بر آريمشان

بريشان بگردد همه كام ما****برآيد بخورشيد بر نام ما

تو پشت سپاهي و سالار شاه****برآورده از چرخ گردان كلاه

كسي كو بنام بلندش نياز****نباشد چه گردد همي گرد آز

و ديگر كه از نامداران جنگ****نيايد كسي نزد ما بي درنگ

ز گردان كسي را كه بي نام تر****ز جنگ سواران بي آرام تر

ز لشكر فرستد بپيشت بكين****اگر برنوردي برو بر زمين

ترا نام ازان برنيايد بلند****بايرانيان نيز نايد گزند

وگر بر تو بر دست يابد بخون****شوند اين دليران تركان زبون

نگه كرد هومان بگفتار اوي****همي خيره دانست پيكار اوي

چنين داد پاسخ كز ايران سوار****نباشد كه با من كند كارزار

ترا خود همين مهربانيست خوي****مرا كارزار آمدست آرزوي

وگر كت بكين جستن آهنگ نيست****بدلت اندرون آتش جنگ نيست

كنم آنچ بايد بدين رزمگاه****نمايم هنرها بايران سپاه

شوم چرمهٔ گامزن زين كنم****سپيده دمان جستن كين كنم

نشست از بر زين سپيده دمان****چو شير ژيان با يكي ترجمان

بيامد بنزديك ايران سپاه****پر از جنگ دل سر پر از كين شاه

چو پيران بدانست كو شد بجنگ****بروبرجهان گشت ز اندوه تنگ

بجوشيدش از درد هومان جگر****يكي داستان ياد كرد از پدر

كه دانا بهر كار سازد درنگ****سر اندر نيارد بپيكار و ننگ

سبكسار تندي نمايد نخست****بفرجام كار انده آرد درست

زباني كه اندر سرش مغز نيست****اگر در بارد همان نغز نيست

چو هومان بدين رزم تندي نمود****ندانم چه آرد بفرجام

سود

جهانداورش باد فريادرس****جز اويش نبينم همي يار كس

چو هومان ويسه بدان رزمگاه****كه گودرز كشواد بد با سپاه

بيامد كه جويد ز گردان نبرد****نگهبان لشكر بدو بازخورد

طلايه بيامد بر ترجمان****سواران ايران همه بدگمان

بپرسيد كين مرد پرخاشجوي****بخيره بدشت اندر آورده روي

كجا رفت خواهد همي چون نوند****بچنگ اندرون گرز و بر زين كمند

بايرانيان گفت پس ترجمان****كه آمد گه گرز و تير و كمان

كه اين شيردل نامبردار مرد****همي با شما كرد خواهد نبرد

سر ويسگانست هومان بنام****كه تيغش دل شير دارد نيام

چو ديدند ايرانيان گرز اوي****كمر بستن خسروي برز اوي

همه دست نيزه گزاران ز كار****فروماند از فر آن نامدار

همه يكسره بازگشتند ازوي****سوي ترجمانش نهادند روي

كه رو پيش هومان بتركي زبان****همه گفتهٔ ما بروبر بخوان

كه ما رابجنگ تو آهنگ نيست****ز گودرز دستوري جنگ نيست

اگر جنگ جويد گشادست راه****سوي نامور پهلوان سپاه

ز سالار گردان و گردنكشان****بهومان بدادند يك يك نشان

كه گردان كجايند و مهتر كجاست****كه دارد چپ لشكر و دست راست

وزانپس هيوني تگاور دمان****طلايه برافگند زي پهلوان

كه هومان ازان رزمگه چون پلنگ****سوي پهلوان آمد ايدر بجنگ

چو هومان ز نزد سواران برفت****بيامد بنزديك رهام تفت

وزانجا خروشي برآورد سخت****كه اي پور سالار بيدار بخت

چپ لشكر و چنگ شيران توي****نگهبان سالار ايران توي

بجنبان عنان اندرين رزمگاه****ميان دو صف بركشيده سپاه

بورد با من ببايدت گشت****سوي رود خواهي وگر سوي دشت

وگر تو نيابي مگر گستهم****بيايد دمان با فروهل بهم

كه جويد نبردم ز جنگاوران****بتيغ و سنان و بگرز گران

هرآنكس كه پيش من آيد بكين****زمانه برو بر نوردد زمين

وگر تيغ ما را ببيند بجنگ****بدرد دل شير و چرم پلنگ

چنين داد رهام پاسخ بدوي****كه اي نامور گرد پرخاشجوي

زتركان ترا بخرد انگاشتم****ازين سان كه هستي نپنداشتم

كه تنها بدين رزمگاه آمدي****دلاور بپيش سپاه

آمدي

بر آني كه اندر جهان تيغ دار****نبندد كمر چون تو ديگر سوار

يكي داستان از كيان ياد كن****زفام خرد گردن آزاد كن

كه هر كو بجنگ اندر آيد نخست****ره بازگشتن ببايدش جست

ازاينها كه تو نام بردي بجنگ****همه جنگ را تيز دارند چنگ

وليكن چو فرمان سالار شاه****نباشد نسازد كسي رزمگاه

اگر جنگ گردان بجويي همي****سوي پهلوان چون بپويي همي

ز گودرز دستوري جنگ خواه****پس از ما بجنگ اندر آهنگ خواه

بدو گفت هومان كه خيره مگوي****بدين روي با من بهانه مجوي

تو اين رزم را جاي مردان گزين****نه مرد سواراني و دشت كين

وزانجا بقلب سپه برگذشت****دمان تا بدان روي لشكرگذشت

بنزد فريبرز با ترجمان****بيامد بكردار باد دمان

يكي برخروشيد كاي بدنشان****فروبرده گردن ز گردنكشان

سواران و پيلان و زرينه كفش****ترا بود با كاوياني درفش

بتركان سپردي بروز نبرد****يلانت بايران نخوانند مرد

چو سالار باشي شوي زيردست****كمر بندگي را ببايدت بست

سياوش رد را برادر توي****بگوهر ز سالار برتر توي

تو باشي سزاوار كين خواستن****بكينه ترا بايد آراستن

يكي با من اكنون به آوردگاه****ببايدت گشتن بپيش سپاه

بخورشيد تابان برآيدت نام****كه پيش من اندر گذاري تو گام

وگر تو نيايي بحنگم رواست****زواره گرازه نگر تاكجاست

كسي را ز گردان بپيش من آر****كه باشد ز ايرانيان نامدار

چنين داد پاسخ فريبرز باز****كه با شير درنده كينه مساز

چنينست فرجام روز نبرد****يكي شاد و پيروز و ديگر بدرد

بپيروزي اندر بترس از گزند****كه يكسان نگردد سپهر بلند

درفش ار ز من شاه بستد رواست****بدان داد پيلان و لشكر كه خواست

بكين سياوش پس از كيقباد****كسي كو كلاه مهي برنهاد

كمر بست تا گيتي آباد كرد****سپهدار گودرز كشواد كرد

هميشه بپيش كيان كينه خواه****پدر بر پدر نيو و سالار شاه

و ديگر كه از گرز او بي گمان****سرآيد بسالارتان بر زمان

سپه را به ويست فرمان جنگ****بدو بازگردد همه

نام و ننگ

اگر با توم جنگ فرمان دهد****دلم پر ز دردست درمان دهد

ببيني كه من سر چگونه ز ننگ****برآرم چو پاي اندر آرم بجنگ

چنين پاسخش داد هومان كه بس****بگفتار بينم ترا دسترس

بدين تيغ كاندر ميان بسته اي****گيابر كه از جنگ خود رسته اي

بدين گرز جويي همي كارزار****كه بر ترگ و جوشن نيايد بكار

وزآنجا بدان خيرگي بازگشت****تو گفتي مگر شير بدساز گشت

كمربستهٔ كين آزادگان****بنزديك گودرز كشوادگان

بيامد يكي بانگ برزد بلند****كه اي برمنش مهتر ديوبند

شنيدم همه هرچ گفتي بشاه****وزان پس كشيدي سپه را براه

چنين بود با شاه پيمان تو****بپيران سالار فرمان تو

فرستاده كامد بتوران سپاه****گزين پور تو گيو لشكرپناه

ازان پس كه سوگند خوردي بماه****بخورشيد و ماه و بتخت و كلاه

كه گر چشم من درگه كارزار****بپيران برافتد برارم دمار

چو شير ژيان لشكر آراستي****همي برزو جنگ ما خواستي

كنون از پس كوه چون مستمند****نشستي بكردار غرم نژند

بكردار نخچير كز شرزه شير****گريزان و شير از پس اندر دلير

گزيند ببيشه درون جاي تنگ****نجويد ز تيمار جان نام و ننگ

يكي لشكرت را بهامون گذار****چه داري سپاه از پس كوهسار

چنين بود پيمانت با شهريار****كه بر كينه گه كوه گيري حصار

بدو گفت گودرز كانديشه كن****كه باشد سزا با تو گفتن سخن

چو پاسخ بيابي كنون ز انجمن****به بيدانشي بر نهي اين سخن

تو بشناس كز شاه فرمان من****همين بود سوگند و پيمان من

كنون آمدم با سپاهي گران****از ايران گزيده دلاور سران

شما هم بكردار روباه پير****ببيشه در از بيم نخچيرگير

همي چاره سازيد و دستان و بند****گريزان ز گرز و سنان و كمند

دليري مكن جنگ ما را مخواه****كه روباه با شير نايد براه

چو هومان ز گودرز پاسخ شنيد****چو شير اندران رزمگه بردميد

بگودرز گفت ار نيايي بجنگ****تو با من نه زانست كايدت

ننگ

ازان پس كه جنگ پشن ديده اي****سر از رزم تركان بپيچيده اي

به لاون بجنگ آزمودي مرا****به آوردگه بر ستودي مرا

ار ايدونك هست اينك گويي همي****وزين كينه كردار جويي همي

يكي برگزين از ميان سپاه****كه با من بگردد به آوردگاه

كه من از فريبرز و رهام جنگ****بجستم بسان دلاور پلنگ

بگشتم سراسر همه انجمن****نيايد ز گردان كسي پيش من

بگودرز بد بند پيكارشان****شنيدن نه ارزيد گفتارشان

تو آني كه گويي بروز نبرد****بخنجر كنم لاله بر كوه زرد

يكي با من اكنون بدين رزمگاه****بگرد و بگرز گران كينه خواه

فراوان پسر داري اي نامور****همه بسته بر جنگ ما بر كمر

يكي را فرستي بر من بجنگ****اگر جنگ جويي چه جويي درنگ

پس انديشه كرد اندران پهلوان****كه پيشش كه آيد بجنگ از گوان

گر از نامداران هژبري دمان****فرستم بنزديك اين بدگمان

شود كشته هومان برين رزمگاه****ز تركان نيايد كسي كينه خواه

دل پهلوانش بپيچد بدرد****ازان پس بتندي نجويد نبرد

سپاهش بكوه كنابد شود****بجنگ اندرون دست ما بد شود

ور از نامداران اين انجمن****يكي كم شود گم شود نام من

شكسته شود دل گوان را بجنگ****نسازند زان پس به جايي درنگ

همان به كه با او نسازيم كين****بروبر ببنديم راه كمين

مگر خيره گردند و جويند جنگ****سپاه اندر آرند زان جاي تنگ

چنين داد پاسخ بهومان كه رو****بگفتار تندي و در كار نو

چو در پيش من برگشادي زبان****بدانستم از آشكارت نهان

كه كس را ز تركان نباشد خرد****كز انديشهٔ خويش رامش برد

نداني كه شير ژيان روز جنگ****نيالايد از بن بروباه چنگ

و ديگر دو لشكر چنين ساخته****همه بادپايان سر افراخته

بكينه دو تن پيش سازند جنگ****همه نامداران بخايند چنگ

سپه را همه پيش بايد شدن****به انبوه زخمي ببايد زدن

تو اكنون سوي لشكرت باز شو****برافراز گردن بسالار نو

كز ايرانيان چند جستم نبرد****نزد پيش من كس جز از

باد سرد

بدان رزمگه بر شود نام تو****ز پيران برآيد همه كام تو

بدو گفت هومان ببانگ بلند****كه بي كردن كار گفتار چند

يكي داستان زد جهاندار شاه****بياد آورم اندرين كينه گاه

كه تخت كيان جست خواهي مجوي****چو جويي از آتش مبرتاب روي

ترا آرزو جنگ و پيكار نيست****وگر گل چني راه بي خار نيست

نداري ز ايران يكي شيرمرد****كه با من كند پيش لشكرنبرد

بچاره همي بازگردانيم****نگيرم فريبت اگر دانيم

همه نامدراان پرخاشجوي****بگودرز گفتند كاينست روي

كه از ما يكي را به آوردگاه****فرستي بنزديك او كينه خواه

چنين داد پاسخ كه امروز روي****ندارد شدن جنگ را پيش اوي

چو هومان ز گودرز برگشت چير****برآشفت برسان شير دلير

بخنديد و روي از سپهبد بتافت****سوي روزبانان لشكر شتافت

كمان را بزه كرد و زيشان چهار****بيفگند ز اسب اندران مرغزار

چو آن روزبانان لشكر ز دور****بديدند زخم سرافراز تور

رهش بازدادند و بگريختند****بورد با او نياويختند

ببالا برآمد بكردار مست****خروشش همي كوه را كرد پست

همي نيزه برگاشت بر گرد سر****كه هومان ويسه است پيروزگر

خروشيدن ناي رويين ز دشت****برآمد چو نيزه ز بالا بگشت

ز شادي دليران توران سپاه****همي ترگ سودند بر چرخ ماه

چو هومان بيامد بدان چيرگي****بپيچيد گودرز زان خيرگي

سپهبد پر از شرم گشته دژم****گرفته برو خشم و تندي ستم

بننگ از دليران بپالود خوي****سپهبد يكي اختر افگند پي

كزيشان بد اين پيشدستي بخون****بدانند و هم بر بدي رهنمون

ازان پس بگردنكشان بنگريد****كه تا جنگ او را كه آيد پديد

خبر شد به بيژن كه هومان چو شير****بپيش نياي تو آمد دلير

چو بشنيد بيژن برآشفت سخت****بخشم آمد آن شير پنجه ز بخت

بفرمود تا برنهادند زين****بران پيل تن ديزهٔ دوربين

بپوشيد رومي زره جنگ را****يكي تنگ بر بست شبرنگ را

بپيش پدر شد پر از كيميا****سخن گفت با او ز بهر نيا

چنين گفت مر

گيو را كاي پدر****بگفتم ترا من همه دربدر

كه گودرز را هوش كمتر شدست****بيين نبيني كه ديگر شدست

دلش پر نهيبست و پر خون جگر****ز تيمار وز درد چندان پسر

كه از تن سرانشان جدا كرده ديد****بدان رزمگه جمله افگنده ديد

نشان آنك تركي بيامد دلير****ميان دليران بكردار شير

بپيش نيا رفت نيزه بدست****همي بر خروشيد برسان مست

چنان بد كزين لشكر رنامدار****سواري نبود از در كارزار

كه او را بنيزه برافراختي****چو بر بابزن مرغ بر ساختي

تو اي مهربان باب بسيار هوش****دو كتفم بدرع سياوش بپوش

نشايد جز از من كه سازم نبرد****بدان تا برآرم ز مرديش گرد

بدو گفت گيو اي پسر هوش دار****بگفتار من سربسر گوش دار

تا گفته بودم كه تندي مكن****ز گودرز بر بد مگردان سخن

كه او كار ديده ست و داناترست****بدين لشكر نامور مهترست

سواران جنگي بپيش اندرند****كه بر كينه گه پيل را بشكرند

نفرمود با او كسي را نبرد****جواني مگر مر ترا خيره كرد

كه گردن بدين سان برافراختي****بدين آرزو پيش من تاختي

نيم من بدين كار همداستان****مزن نيز پيشم چنين داستان

بدو گفت بيژن كه گر كام من****نجويي نخواهي مگر نام من

شوم پيش سالار بسته كمر****زنم دست بر جنگ هومان ببر

وزآنجا بزد اسب و برگاشت روي****بنزديك گودرز شد پوي پوي

ستايش كنان پيش او شد بدرد****هم اين داستان سربسر ياد كرد

كه اي پهلوان جهاندار شاه****شناساي هر كار و زيباي گاه

شگفتي همي بينم از تو يكي****وگر چند هستم بهوش اندكي

كزين رزمگه بوستان ساختي****دل از كين تركان بپرداختي

شگفتي تر آنك از ميان سپاه****يكي ترك بدبخت گم كرده راه

بيامد كه يزدان نيكي كنش****همي بد سگاليد با بد تنش

بياوردش از پيش توران سپاه****بدان تا بدست تو گردد تباه

بدام آمده گرگ برگاشتي****ندانم كزين خود چه پنداشتي

تو داني كه گر خون او بي درنگ****بريزند

پيران نيايد بجنگ

مپدار كو كينه بيش آورد****سپه را برين دشت پيش آورد

من اينك بخون چنگ را شسته ام****همان جنگ او را كمر بسته ام

چو دستور باشد مرا پهلوان****شوم پيش او چون هژبر دمان

بفرمايد اكنون سپهبد به گيو****مگر كان سليح سياوش نيو

دهد مر مرا خود و رومي زره****ز بند زره برگشايد گره

چو بشنيد گودرز گفتار اوي****بديد آن دل و راي هشيار اوي

ز شادي برو آفرين كرد سخت****كه از تو مگرداد جاويد بخت

تو تا برنشستي بزين پلنگ****نهنگ از دم آسود و شيران ز جنگ

بهر كارزار اندر آيي دلير****بهر جنگ پيروز باشي چو شير

نگه كن كه با او به آوردگاه****تواني شدن زان پس آورد خواه

كه هومان يكي بدكنش ريمنست****بورد جنگ او چو آهرمنست

جواني و ناگشته بر سر سپهر****نداري همي بر تن خويش مهر

بمان تا يكي رزم ديده هژبر****فرستم بجنگش بكردار ابر

برو تيرباران كند چون تگرگ****بسر بر بدوزدش پولاد ترگ

بدو گفت بيژن كه اي پهلوان****هنرمند باشد دلير و جوان

مرا گر بديدي برزم فرود****ز سر باز بايد كنون آزمود

بجنگ پشن بر نوشتم زمين****نبيند كسي پشت من روز كين

مرا زندگاني نه اندر خورست****گر از ديگرانم هنر كمترست

وگر بازداري مرا زين سخن****بدان روي كآهنگ هومان مكن

بنالم من از پهلوان پيش شاه****نخواهم كمر زان سپس نه كلاه

بخنديد گودرز و زو شاد شد****بسان يكي سرو آزاد شد

بدو گفت نيك اختر و بخت گيو****كه فرزند بيند همي چون تو نيو

تو تا چنگ را باز كردي بجنگ****فروماند از جنگ چنگ پلنگ

ترا دادم اين رزم هومان كنون****مگر بخت نيكت بود رهنمون

گر اين اهرمن را بدست تو هوش****برايد بفرمان يزدان بكوش

بنام جهاندار يزدان ما****بپيروزي شاه و گردان ما

بگويم كنون گيو را كان زره****كه بيژن همي خواهد او را بده

گر ايدنك

پيروز باشي بروي****ترا بيشتر نزد من آبروي

ز فرهاد و گيوت برآرم بجاه****بگنج و سپاه و بتخت و كلاه

بگفت اين سخن با نبيره نيا****نبيره پر از بند و پر كيميا

پياده شد از اسب و روي زمين****ببوسيد و بر باب كرد آفرين

بخواند آن زمان گيو را پهلوان****سخن گفت با او ز بهر جوان

وزان خسرواني زره ياد كرد****كجا خواست بيژن ز بهر نبرد

چنين داد پاسخ پدر را پسر****كه اي پهلوان جهان سربسر

مرا هوش و جان و جهان اين يكيست****بچشمم چنين جان او خوار نيست

بدو گفت گودرز كاي مهربان****جز اين برد بايد بوي بر گمان

كه هر چند بيژن جوانست و نو****بهر كار دارد خرد پيشرو

و ديگر كه اين جاي كين جستنست****جهان را ز آهرمنان شستنست

بكين سياوش بفرمان شاه****نشايد بپيوند كردن نگاه

و گر بارد از ابر پولاد تيغ****نشايد كه دارم ما جان دريغ

نشايد شكستن دلش را بجنگ****بگوشيدنش جامهٔ نام و ننگ

كه چون كاهلي پيشه گيرد جوان****بماند منش پست و تيره روان

چو پاسخ چنين يافت چاره نبود****يكي با پسر نيز بند آزمود

بگودرز گفت اي جهان پهلوان****بجايي كه پيكار خيزد بجان

مرا خود شب و روز كارست پيش****چرا داد بايد مرا جان خويش

نه فرزند بايد نه گنج و سپاه****نه آزرم سالار و فرمان شاه

اگر جنگ جويد سليحش كجاست****زره دارد از من چه بايدش خواست

چنين گفت پيش پدر رزمساز****كه ما را بدرع تو نايد نياز

براني كه اندر جهان سربسر****بدرع تو جويند مردان هنر

چو درع سياوش نباشد بجنگ****نجويند گردنكشان نام و ننگ

برانگيخت اسب از ميان سپاه****كه آيد ز لشكر به آوردگاه

چو از پيش گودرز شد ناپديد****دل گيو ز اندوه او بردميد

پشيمان شد از درد دل خون گريست****نگر تا غم و مهر فرزند چيست

يكي بسمان برفرازيد

سر****پر از خون دل از درد خسته جگر

بدادار گفت ار جهان داوري****يكي سوي اين خسته دل بنگري

نسوزي تو از جان بيژن دلم****كه ز آب مژه تا دل اندر گلم

بمن بازبخشش تو اي كردگار****بگردان ز جانش بد روزگار

بيامد پرانديشه دل پهلوان****پراز خون دل ازبهر رفته جوان

بدل گفت خيره بيازردمش****چرا خواسته پيش ناوردمش

گر او را ز هومان بد آيد بسر****چه بايد مرا درع و تيغ و كمر

بمانم پر از حسرت و درد و خشم****پر از آرزو دل پر از آب چشم

وزانجا دمان هم بكردار گرد****بپيش پسر شد بجاي نبرد

بدو گفت ما را چه داري بتنگ****همي تيزي آري بجاي درنگ

سيه مار چندان دمد روز جنگ****كه از ژرف دريا برآيد نهنگ

درفشيدن ماه چندان بود****كه خورشيد تابنده پنهان بود

كنون سوي هومان شتابي همي****ز فرمان من سر بتابي همي

چنين برگزيني همي راي خويش****نداني كه چون آيدت كار پيش

بدو گفت بيژن كه اي نيو باب****دل من ز كين سياوش متاب

كه هومان نه از روي وز آهنست****نه پيل ژيان و نه آهرمنست

يكي مرد جنگست و من جنگجوي****ازو برنتابم ببخت تو روي

نوشته مگر بر سرم ديگرست****زمانه بدست جهانداورست

اگر بودني بود دل را بغم****سزد گر نداري نباشي دژم

چو بنشيد گفتار پور دلير****ميان بستهٔ جنگ برسان شير

فرودآمد از ديزهٔ راهجوي****سپر داد و درع سياوش بدوي

بدو گفت گر كارزارت هواست****چنين بر خرد كام تو پادشاست

برين بارهٔ گامزن برنشين****كه زير تو اندر نوردد زمين

سليحم هميدون بكار آيدت****چو با اهرمن كارزار آيدت

چو اسب پدر ديد بر پاي پيش****چو باد اندر آمد ز بالاي خويش

بران بارهٔ خسروي برنشست****كمربست و بگرفت گرزش بدست

يكي ترجمان را ز لشكر بجست****كه گفتار تركان بداند درست

بيامد بسان هژبر ژيان****بكين سياوش بسته ميان

چو بيژن بنزديك هومان رسيد****يكي آهنين

كوه پوشيده ديد

ز جوشن همه دشت روشن شده****يكي پيل در زير جوشن شده

ازان پس بفرمود تا ترجمان****يكي بانگ برزد بران بدگمان

كه گر جنگ جويي يگي بازگرد****كه بيژن همي با تو جويد نبرد

همي گويد اي رزم ديده سوار****چه پوياني اسب اندرين مرغزار

كز افراسياب اندر آيدت بد****ز توران زمين بر تو نفرين سزد

بكينه پي افگنده و بدخوي****ز تركان گنهكارتر كس توي

عنان بازكش زين تگاور هيون****كت اكنون ز كينه بجوشيد خون

يكي برگزين جايگاه نبرد****بدشت و در و كوه با من بگرد

وگر در ميان دو رويه سپاه****بگردي بلاف از پي نام و جاه

كجا دشمن و دوست بيند ترا****دل اكنون كجا برگزيند ترا

چو بشنيد هومان بدو گفت زه****زره را بكينم تو بستي گره

ز يزدان سپاس و بدويم پناه****كت آورد پيشم بدين رزمگاه

بلشكر بران سان فرستمت باز****كه گيو از تو ماند بگرم و گداز

سرت را ز تن دور مانم نه دير****چنان كز تبارت فراوان دلير

چه سودست كآمد بنزديك شب****رو اكنون بزنهار تاريك شب

من اكنون يكي باز لشگر شوم****بشبگير نزديك مهتر شوم

وزآنجا دمان گردن افراخته****بيايم نبرد ترا ساخته

چنين پاسخ آورد بيژن كه شو****پست باد و آهرمنت پيشرو

همه دشمنان سربسر كشته باد****گر آواره از جنگ برگشته باد

چو فردا بيايي به آوردگاه****نبيند ترا نيز شاه و سپاه

سرت را چنان دور مانم ز پاي****كزان پس بلشكر نيايدت راي

وزآن جايگه روي برگاشتند****بشب دشت پيكار بگذاشتند

بلشكر گه خويش بازآمدند****بر پهلوانان فراز آمدند

همه شب بخواب اند آسيب شيب****ز پيكارشان دل شده ناشكيب

سپيده چو از كوه سربردميد****شد آن دامن تيره شب ناپديد

بپوشيد هومان سليح نبرد****سخن پيش پيران همه ياد كرد

كه من بيژن گيو را خواستم****همه شب همي جنگش آراستم

يكي ترجمان را ز لشكر بخواند****بگلگون بادآورش برنشاند

كه رو پيش بيژن بگويش

كه زود****بيايي دمان گر من آيم چو دود

فرستاده برگشت و با او بگفت****كه با جان پاكت خرد باد جفت

سپهدار هومان بيامد چو گرد****بدان تا ز بيژن بجويد نبرد

چو بشنيد بيژن بيامد دمان****بسيچيده جنگ با ترجمان

بپشت شباهنگ بر بسته تنگ****چو جنگي پلنگي گرازان بجنگ

زره با گره بر بر پهلوي****درفشان سر از مغفر خسروي

بهومان چنين گفت كاي بادسار****ببردي ز من دوش سر ياددار

اميدستم امروز كين تيغ من****سرت را ز بن بگسلاند ز تن

كه از خاك خيزد ز خون تو گل****يكي داستان اندر آري بدل

كه با آهوان گفت غرم ژيان****كه گر دشت گردد همه پرنيان

ز دامي كه پاي من آزادگشت****نپويم بران سوي آباد دشت

چنين داد پاسخ كه امروز گيو****بماند جگر خسته بر پور نيو

بچنگ مني در بسان تذرو****كه بازش برد بر سر شاخ سرو

خروشان و خون از دو ديده چكان****كشانش بچنگال و خونش مكان

بدو گفت بيژن كه تا كي سخن****كجا خواهي آهنگ آورد كن

بكوه كنابد كني كارزار****اگر سوي زيبد برآراي كار

كه فريادرسمان نباشد ز دور****نه ايران گرايد بياري نه تور

برانگيختند اسب و برخاست گرد****بزه بر نهاده كمان نبرد

دو خوني برافراخته سر بماه****چنان كينه ور گشته از كين شاه

ز كوه كنابد برون تاختند****سران سوي هامون برافراختند

برفتند چندانك اندر زمي****نديدند جايي پي آدمي

نه بر آسمان كرگسان را گذر****نه خاكش سپرده پي شير نر

نه از لشكران يار و فريادرس****بپيرامن اندر نديدند كس

نهادند پيمان كه با ترجمان****نباشند در چيرگي بدگمان

بدان تا بد و نيك با شهريار****بگويند ازين گردش روزگار

كه كردار چون بود و پيكار چون****چه زاري رسيد اندرين دشت خون

بگفتند و زاسبان فرود آمدند****ببند زره بر كمر برزدند

بر اسبان جنگي سواران جنگ****يكي بركشيدند چون سنگ تنگ

چو بر بادپايان ببستند زين****پر از خشم گردان

و دل پر ز كين

كمانها چوبايست برخاستند****بميدان تنگ اندرون تاختند

چپ و راست گردان و پيچان عنان****همان نيزه و آب داده سنان

زرهشان درآورد شد لخت لخت****نگر تا كرا روز برگشت و بخت

دهنشان همي از تبش مانده باز****بب و بسايش آمد نياز

پس آسوده گشتند و دم برزدند****بران آتش تيز نم برزدند

سپر برگرفتند و شمشير تيز****برآمد خروشيدن رستخيز

چو بر درفشان كه از تيره ميغ****همي آتش افروخت ازهردو تيغ

زآهن بدان آهن آبدار****نيامد بزخم اندرون تابدار

بكردارآتش پرنداوران****فرو ريخت ازدست كنداوران

نبد دسترسشان بخون ريختن****نشد سير دلشان زآويختن

عمود از پس تيغ برداشتند****از اندازه پيكار بگذاشتند

ازان پس بران بر نهادند كار****كه زور آزمايند در كارزار

بدين گونه جستند ننگ و نبرد****كه از پشت زين اندر آرند مرد

كمربند گيرد كرا زور بيش****ربايد ز اسب افگند خوار پيش

ز نيروي گردان دوال ركيب****گسست اندر آوردگاه از نهيب

هميدون نگشتند ز اسبان جدا****نبودند بر يكدگر پادشا

پس از اسب هر دو فرود آمدند****ز پيكار يكبار دم برزدند

گرفته بدست اسپشان ترجمان****دو جنگي بكردار شير دمان

بدان ماندگي باز برخاستند****بكشتي گرفتن بياراستند

زشبگير تا سايه گسترد شيد****دو خوني ازين سان به بيم و اميد

همي رزم جستند يك با دگر****يكي را ز كينه نه برگشت سر

دهن خشك و غرقه شده تن در آب****ازان رنج و تابيدن آفتاب

وزان پس بدستوري يكدگر****برفتند پويان سوي آبخور

بخورد آب و برخاست بيژن بدرد****ز دادار نيكي دهش ياد كرد

تن از درد لرزان چو از باد بيد****دل از جان شيرين شده نااميد

بيزدان چنين گفت كاي كردگار****تو داني نهان من و آشكار

اگر داد بيني همي جنگ ما****برين كينه جستن بر آهنگ ما

ز من مگسل امروز توش مرا****نگه دار بيدار هوش مرا

جگر خسته هومان بيامد چو زاغ****سيه گشت از درد رخ چون چراغ

بدان خستگي

باز جنگ آمدند****گرازان بسان پلنگ آمدند

همي زور كرد اين بران آن برين****گه اين را بسودي گه آنرا زمين

ز بيژن فزون بود هومان بزور****هنر عيب گردد چو برگشت هور

ز هر گونه زور آزمودند و بند****فراز آمد آن بند چرخ بلند

بزد دست بيژن بسان پلنگ****ز سر تا ميانش بيازيد چنگ

گرفتش بچپ گردن و راست ران****خم آورد پشت هيون گران

برآوردش از جاي و بنهاد پست****سوي خنجر آورد چون باد دست

فرو برد و كردش سر از تن جدا****فگندش بسان يكي اژدها

بغلتيد هومان بخاك اندرون****همه دشت شد سربسر جوي خون

نگه كرد بيژن بدان پيلتن****فگنده چو سرو سهي بر چمن

شگفت آمدش سخت و برگشت ازوي****سوي كردگار جهان كرد روي

كه اي برتر از جايگاه و زمان****ز جان سخن گوي و روشن روان

توي تو كه جز تو جهاندار نيست****خرد را بدين كار پيكار نيست

مرا زين هنر سربسر بهره نيست****كه با پيل كين جستنم زهره نيست

بكين سياوش بريدمش سر****بهفتاد خون برادر پدر

روانش روان ورا بنده باد****بچنگال شيران تنش كنده باد

سرش را بفتراك شبرنگ بست****تنش را بخاك اندر افگند پست

گشاده سليح و گسسته كمر****تنش جاي ديگر دگر جاي سر

زمانه سراسر فريبست و بس****بسختي نباشدت فريادرس

جهان را نمايش چو كردار نيست****سپردن بدو دل سزاوار نيست

بترسيد ازو يار هومان چو ديد****كه بر مهتر او چنان بد رسيد

چو شد كار هومان ويسه تباه****دوان ترجمانان هر دو سپاه

ستايش كنان پيش بيژن شدند****چو پيش بت چين برهمن شدند

بدو گفت بيژن مترس از گزند****كه پيمان همانست و بگشاد بند

تو اكنون سوي لشكر خويش پوي****ز من هرچ ديدي بديشان بگوي

بشد ترجمان بيژن آمد دمان****بكوه كنابد بزه بر كمان

چو بيژن نگه كرد زان رزمگاه****نبودش گذر جز بتوران سپاه

بترسيد از انبوه مردم كشان****كه يابند زان كار يكسر

نشان

بجنگ اندر آيند برسان كوه****بسنده نباشد مگر با گروه

برآهخت درع سياوش ز سر****بخفتان هومان بپوشيد بر

بران چرمهٔ پيل پيكر نشست****درفش سر نامداران بدست

برفت و بران دشت كرد آفرين****بران بخت بيدار و فرخ زمين

چو آن ديده بانان لشكر ز دور****درفش و نشان سپهدار تور

بديدند زان ديده برخاستند****بشادي خروشيدن آراستند

طلايه هيوني برافگند زود****بنزديك پيران بكردار دود

كه هومان بپيروزي شهريار****دوان آمد از مركز كارزار

درفش سپهدار ايران نگون****تنش غرقه مانده بخاك اندرون

همه لشكرش برگرفته خروش****بهومان نهاده سپهدار گوش

چو بيژن ميان دو رويه سپاه****رسيد اندران سايهٔ تاج و گاه

بتوران رسيد آن زمان ترجمان****بگفت آنچ ديد از بد بدگمان

هم آنگه بپيران رسيد آگهي****كه شد تيره آن فر شاهنشهي

سبك بيژن اندر ميان سپاه****نگونسار كرد آن درفش سياه

چو آن ديده بانان ايران سپاه****نگون يافتند آن درفش سياه

سوي پهلوان روي برگاشتند****وزان ديده گه نعره برداشتند

وزآنجا هيوني بسان نوند****طلايه سوي پهلوان برفگند

كه بيژن بپروزي آمد چو شير****درفش سيه را سر آورده زير

چو ديوانگان گيو گشته نوان****بهرسو خروشان و هر سو دوان

همي آگهي جست زان نيوپور****همي ماتم آورد هنگام سور

چو آگاهي آمد ز بيژن بدوي****دمان پيش فرزند بنهاد روي

چو چشمش بروي گرامي رسيد****ز اسب اندر آمد چنان چون سزيد

بغلتيد و بنهاد بر خاك سر****همي آفرين خواند بر دادگر

گرفتش ببر باز فرزند را****دلير و جوان و خردمند را

وزآنجا دمان سوي سالار شاه****ستايش كنان برگرفتند راه

چو ديدند مر پهلوان را ز دور****نبيره فرود آمد از اسب تور

پر از خون سليح و پر از خاك سر****سرگرد هومان بفتراك بر

بپيش نيا رفت بيژن چو دود****همي ياد كرد آن كجا رفته بود

سليح و سر و اسب هومان گرد****به پيش سپهدار گودرز برد

ز بيژن چنان شاد شد پهلوان****كه گفتي برافشاند خواهد روان

گرفت آفرين پس بدادار

بر****بران اختر و بخت بيدار بر

بگنجور فرمود پس پهلوان****كه تاج آر با جامهٔ خسروان

گهربافته پيكر و بوم زر****درفشان چو خورشيد تاج و كمر

ده اسب آوريدند زرين لگام****پري روي زرين كمر ده غلام

بدو داد و گفت از گه سام شير****كسي ناوريد اژدهايي بزير

گشادي سپه را بدين جنگ دست****دل شاه تركان بهم بر شكست

همه لشكر شاه ايران چو شير****دمان و دنان بادپايان بزير

وز اندوه پيران برآورد خشم****دل از درد خسته پر از آب چشم

بنستيهن آنگه فرستاد كس****كه اي نامور گرد فريادرس

سزد گر كني جنگ را تيز چنگ****بكين برادر نسازي درنگ

بايرانيان بر شبيخون كني****زمين را بخون رود جيحون كني

ببر ده هزار آزموده سوار****كمر بسته بر كينه و كارزار

مگر كين هومان تو بازآوري****سر دشمنان را بگاز آوري

چو رفتي بنزديك لشكر فراز****سپه را يكي سوي هومان بساز

بدو گفت نستيهن ايدون كنم****كه از خون زمين رود جيحون كنم

دو بهره چو از تيره شب درگذشت****ز جوش سواران بجوشيد دشت

گرفتند تركان همه تاختن****بدان تاختن گردن افراختن

چو نستيهن آن لشكر كينه خواه****بياورد نزديك ايران سپاه

سپيده دمان تا بدانجا رسيد****چو از ديده گه ديده بانش بديد

چو كارآگهان آگهي يافتند****سبك سوي گودرز بشتافتند

كه آمد سپاهي چو كوه روان****كه گويي ندارند گويا زبان

بران سان كه رسم شبيخون بود****سپهدار داند كه آن چون بود

بلشكر بفرمود پس پهلوان****كه بيدار باشيد و روشن روان

بخواند آن زمان بيژن گيو را****ابا تيغ زن لشكر نيو را

بدو گفت نيك اختر و كام تو****شكسته دل دشمن از نام تو

ببر هرك بايد ز گردان من****ازين نامداران و مردان من

پذيره شو اين تاختن را چو شير****سپاه اندر آورد به مردي بزير

گزين كرد بيژن ز لشكر سوار****دليران و پرخاشجويان هزار

رسيدند پس يك بديگر فراز****دو لشكر پر از كينه و رزمساز

همه گرزها بر كشيدند

پاك****يكي ابر بست از بر تيره خاك

فرود آمد از كوه ابر سياه****بپوشيد ديدار توران سپاه

سپهدار چون گرد تيره بديد****كزو لشكر ترك شد ناپديد

كمانها بفرمود كردن بزه****برآمد خروش از مهان و ز كه

چو بيژن به نستيهن اندر رسيد****درفش سر ويسگان را بديد

هوا سربسر گشته زنگارگون****زمين شد بكردار درياي خون

ز تركان دو بهره فتاده نگون****بزير پي اسب غرقه بخون

يكي تير بر اسب نستيهنا****رسيد از گشاد و بر بيژنا

ز درد اندر آمد تگاور بروي****رسيد اندرو بيژن جنگجوي

عمودي بزد بر سر ترگ دار****تهي ماند ازو مغز و برگشت كار

چنين گفت بيژن بايرانيان****كه هر كو ببندد كمر بر ميان

بجز گرز و شمشير گيرد بدست****كمان بر سرش بر كنم پاك پست

كه تركان بديدن پري چهره اند****بجنگ از هنر پاك بي بهره اند

دليري گرفتند كنداوران****كشيدند لشكر پرندآوران

چو پيلان همه دشت بر يكدگر****فگنده ز تنها جدا مانده سر

ازان رزمگه تا بتوران سپاه****دمان از پس اندر گرفتند راه

چو پيران نديد آن زمان با سپاه****برادر بدو گشت گيتي سياه

بكارآگهان گفت زين رزمگاه****هيوني بتازد به آوردگاه

كه آردنشاني ز نستيهنم****وگرنه دو ديده ز سر بركنم

هيوني برون تاختند آن زمان****برفت و بديد و بيامد دمان

كه نستيهن آنك بدان رزمگاه****ابا نامداران توران سپاه

بريده سرافگنده بر سان پيل****تن از گرز خسته بكردار نيل

چو بشنيد پيران برآمد بجوش****نماند آن زمان با سپهدار هوش

همي كند موي و همي ريخت آب****ازو دور شد خورد و آرام و خواب

بزد دست و بدريد رومي قباي****برآمد خروشيدن هاي هاي

همي گفت كاي كردگار جهان****همانا كه با تو بدستم نهان

كه بگسست از بازوان زور من****چنين تيره شد اختر و هور من

دريغ آن هژبر افن گردگير****جوان دلاور سوار هژير

گرامي برادر جهانبان من****سر ويسگان گرد هومان من

چو نستيهن آن شير شرزه بجنگ****كه روباه بودي

بجنگش پلنگ

كرا يابم اكنون بدين رزمگاه****بجنگ اندر آورد بايد سپاه

بزد ناي رويين و بربست كوس****هوا نيلگون شد زمين آبنوس

ز كوه كنابد برون شد سپاه****بشد روشنايي ز خورشيد و ماه

سپهدار ايران بزد كرناي****سپاه اندر آورد و بگرفت جاي

ميان سپه كاوياني درفش****بپيش اندرون تيغهاي بنفش

همه نامدارن پرخاشخر****ابا نيزه و گرزهٔ گاوسر

سپيده دمان اندر آمد سپاه****به پيكار تا گشت گيتي سياه

برفتند زان پي به بنگاه خويش****بخيمه شد اين، آن بخرگاه خويش

سپهدار ايران به زيبد رسيد****از انديشه كردن دلش بردميد

همي گفت كامروز رزمي گران****بكرديم و كشتيم ازيشان سران

گماني برم زانك پيران كنون****دواند سوي شاه تركان هيون

وزو يار خواهد بجنگ سپاه****رسانم كنون آگهي من بشاه

نويسندهٔ نامه را خواند و گفت****برآورد خواهم نهان از نهفت

اگر برگشايي تو لب را ز بند****زبان آورد بر سرت برگزند

يكي نامه فرمود نزديك شاه****بگاه كردن ز كار سپاه

بخسرو نمود آن كجا رفته بود****سخن هرچ پيران بود گفته بود

فرستادن گيو و پيوند و مهر****نمودن بدو كار گردان سپهر

ز پاسخ كه دادند مر گيو را****بزرگان و فرزانهٔ نيو را

وزان لشكري كز پسش چون پلنگ****بياورد سوي كنابد بجنگ

ازان پس كجا رزمگه ساختند****وزان رزم دلرا بپرداختند

ز هومان و نستيهن جنگجوي****سراسر همه ياد كرد اندر اوي

ز كردار بيژن كه روز نبرد****بدان گرزداران توران چه كرد

سخن سربسر چون همه گفته بود****ز پيكار و جنگ آن كجا رفته بود

بپردخت زان پس بافراسياب****كه با لشكر آمد بنزديك آب

گر او از لب رود جيحون سپاه****بايران گذارد سپه را براه

تو داني كه با او نداريم پاي****ايا فرخجسته جهان كدخداي

مگر خسرو آيد بپشت سپاه****بسر بر نهد بندگانرا كلاه

ور ايدونك پيران كند دست پيش****بخواهد سپه ياور از شاه خويش

بخسرو رسد زان سپس آگهي****ك با او چه سازد ببختت رهي

و

ديگر كه از رستم ديو بند****ز لهراسب وز اشكش هوشمند

ز كردار ايشان به كهتر خبر****رساند مگر شاه پيروزگر

چو نامه بمهر اندر آورد و بند****بفرمود تا بر ستور نوند

تشستنگه خسروي ساختند****فراوان تگاور برون تاختند

بفرمود تا رفت پيشش هجير****جواني بكردار هشيار و پير

بگفت آن سخن سربسر پهلوان****بپيش هشيوار پور جوان

بدو گفت كاي پور هشياردل****يكي تيز گردان بدين كاردل

اگر مر تو را نزد من دستگاه****همي جست بايد كنونست گاه

چو بستاني اين نامه هم در زمان****برو هم بكردار باد دمان

شب و روز ماساي و سر بر مخار****ببر نامهٔ من بر شهريار

بپدرود كردن گرفتش ببر****برون آمد از پيش فرخ پدر

ز لشكر دو تن را بر خويش خواند****سبكشان باسب تگاور نشاند

برون شد ز پرده سراي پدر****بهر منزلي بر هيوني دگر

خور و خواب و آرامشان بر ستور****چه تاريكي شب چه تابنده هور

بران گونه پويان براه آمدند****بيك هفته نزديك شاه آمدند

چو از راه ايران بيامد سوار****كس آمد بر خسرو نامدار

پذيره فرستاد شماخ را****چه مايه دليران گستاخ را

بپرسيد چون ديد روي هجير****كه اي پهلوان زادهٔ شيرگير

درودست باري كه بس ناگهان****رسيدي به نزديك شاه جهان

بفرمود تا پرده برداشتند****باسبش ز درگاه بگذاشتند

هجير اندر آمد چو خسرو بدوي****نگه كرد پيشش بماليد روي

بپرسيد بسيار و بنشاندش****هزاران هجير آفرين خواندش

ز گوهر يكي تاج پيروزه شاه****بسر بر نهادش چو رخشنده ماه

ز گودرز وز مهتران سپاه****ز هر يك يكايك بپرسيد شاه

درود بزرگان بخسرو بداد****همه كار لشكر برو كرد ياد

بدو داد پس نامهٔ پهلوان****جوان خردمند روشن روان

نويسنده را پيش بنشاندند****بفرمود تا نامه برخواندند

چو برخواند نامه بخسرو دبير****ز ياقوت رخشان دهان هجير

بياگند وزان پس بگنجور گفت****كه دينار و ديبا بيار از نهفت

بياورد بدره چو فرمان شنيد****همي ريخت تا شد سرش ناپديد

بياورد پس جامه زرنگار****چنانچون بود از

در شهريار

هميدون ببردند پيش هجير****ابا زين زرين ده اسب هژير

بيارانش بر خلعت افگند نيز****درم داد و دينار و هرگونه چيز

ازان پس جو از جاي برخاستند****نشستنگه مي بياراستند

هجير و بزرگان خسروپرست****گرفتند يكسر همه مي بدست

نشستند يك روز و يك شب بهم****همي راي زد خسرو از بيش و كم

بشبگير خسرو سر و تن بشست****بپيش جهانداور آمد نخست

بپوشيد نو جامهٔ بندگي****دو ديده چو ابري ببارندگي

دوتايي شده پشت و بنهاد سر****همي آفرين خواند بر دادگر

ازو خواست پيروزي و فرهي****بدو جست ديهيم و تخت مهي

بيزدان بناليد ز افراسياب****بدرد از دو ديده فرو ريخت آب

وزآنجا بيامد چو سرو سهي****نشست از برگاه شاههنشهي

دبير خردمند را پيش خواند****سخنهاي بايسته با او براند

چو آن نامه را زود پاسخ نوشت****پديد آوريد اندرو خوب و زشت

نخست آفرين كرد بر كردگار****كزو ديد نيك و بد روزگار

دگر آفرين كرد بر پهلوان****كه جاويد بادي و روشن روان

خجسته سپهدار بسيار هوش****همه راي و دانش همه جنگ و جوش

خداوند گوپال و تيغ بنفش****فروزندهٔ كاوياني درفش

سپاس از جهاندار يزدان ما****كه پيروز بودند گردان ما

از اختر ترا روشنايي نمود****ز دشمن برآورد ناگاه دود

نخست آنك گفتي كه مر گيو را****بزرگان فرزانه و نيو را

بنزديك پيران فرستاده ام****چه مايه ورا پندها داده ام

نپذرفت ازان پس خود او پند من****نجست اندرين كار پيوند من

سپهبد يكي داستان زد برين****چو دستور پيشين برآورد كين

كه هر مهتري كو روان كاستست****ز نيكي ببخت بد آراستست

مرا زان سخن پيش بود آگهي****كه پيران دل از كين نخواهد تهي

وليكن ازان خوب كردار او****نجستم همي ژرف پيكار او

كنون آشكارا نمود اين سپهر****كه پيران بتوران گرايد بمهر

كنون چون نبيند جز افراسياب****دلش را تو از مهر او برمتاب

گر او بر خرد برگزيند هوا****بكوشش نرويد ز خاراگيا

تو با دشمن ار

خوب گويي رواست****از آزادگان خوب گفتن سزاست

و ديگر ز پيكار جنگ آوران****كجا ياد كردي به گرز گران

ز نيك اختر و گردش هور و ماه****ز كوشش نمودن بران رزمگاه

مرا اين درستست كز كار كرد****تو پيروز باشي بروز نبرد

نبيره كجا چون تو دارد نيا****بجنگ اندرون باشدش كيميا

ز شيران چه زايد مگر نره شير****چنانچون بود نامدار و دلير

به بيداد برنيست اين كار تو****بسندست يزدان نگهدار تو

تو زور و دليري ز يزدان شناس****ازو دار تا زنده باشي سپاس

سديگر كه گفتي كه افراسياب****سپه را همي بگذارند ز آب

ز پيران فرستاده شد نزد اوي****سپاهش بايران نهادست روي

همانست يكسر كه گفتي سخن****كنون باز پاسخ فگنديم بن

بدان اي پر انديشه سالار من****بهر كار شايستهٔ كار من

كه او بر لب رود جيحون درنگ****نه ازان كرد كيد بر ما بجنگ

كه خاقان برو لشكر آرد ز چين****فراز آمدش از دو رويه كمين

و ديگر كه از لشكران گران****پراگنده برگرد توران سران

بدو دشمن آمد ز هر سو پديد****ازان بر لب رود جيحون كشيد

بپنجم سخن كگهي خواستي****بمهر گوان دل بياراستي

چو لهراسب و چون اشكش تيزچنگ****چو رستم سپهبد دمنده نهنگ

بدان اي سپهدار و آگاه باش****بهر كار با بخت همراه باش

كزان سو كه شد رستم شيرمرد****ز كشمير و كابل برآورد گرد

وزان سو كه شد اشكش تيزهوش****برآمد ز خوارزم يكسر خروش

برزم اندرون شيده برگشت ازوي****سوي شهر گرگان نهادست روي

وزان سو كه لهراسب شد با سپاه****همه مهتران برگشادند راه

الانان و غز گشت پرداخته****شد آن پادشاهي همه ساخته

گر افراسياب اندر آيد براه****زجيحون بدين سو گذارد سپاه

بگيرند گردان پس پشت اوي****نماند بجز باد در مشت اوي

تو بشناس كو شهر آباد خويش****بر و بوم و فرخنده بنياد خويش

بگفتار پيران نماند بجاي****بدشمن سپارد نهد پيش پاي

نجنباند او داستان را

دو لب****كه نايد خبر زو بمن روز و شب

بدان روز هرگز مبادا درود****كه او بگذراند سپه را ز رود

بما بركند پيشدستي بجنگ****نبيند كس اين روز تاريك و تنگ

بفرمايم اكنون كه بر پيل كوس****ببندد دمنده سپهدار طوس

دهستان و گرگان و آن بوم و بر****بگيرد برآرد بخورشيد سر

من اندر پي طوس با پيل و گاه****بياري بيايم بپشت سپاه

تو از جنگ پيران مبر تاب روي****سپه را بياراي و زو كينه جوي

چو هومان و نستيهن از پشت اوي****جدا ماند شد باد در مشت اوي

گر از نامداران ايران نبرد****بخواهد بفرما وزان برمگرد

چو پيران نبرد تو جويد دلير****كمن بددلي پيش او شو چو شير

به پيكار منديش ز افراسياب****بجاي آرد دل روي ازو برمتاب

چو آيد بجنگ اندرون جنگجوي****نبايد كه برتابي از جنگ روي

بريشان تو پيروز باشي بجنگ****نگر دل نداري بدين كار تنگ

چنين دارم اوميد از كردگار****كه پيروز باشي تو در كارزار

هميدون گمانم كه چون من ز راه****بپشت سپاه اندر آرم سپاه

بريشان شما رانده باشيد كام****به خورشيد تابان برآورده نام

ز كاوس وز طوس نزد سپاه****درود فراوان فرستاد شاه

بران نامه بنهاد خسرو نگين****فرستاده را داد و كرد آفرين

چو از پيش خسرو برون شد هجير****سپهبد همي راي زد با وزير

ز بس مهرباني كه بد بر سپاه****سراسر همه رزم بد راي شاه

همي گفت اگر لشكر افراسياب****بجنباند از جاي و بگذارد آب

سپاه مرا بگسلاند ز جاي****مرا رفت بايد همينست راي

همانگه شه نوذران را بخواند****بفرمود تا تيز لشكر براند

بسوي دهستان سپه بركشيد****همه دشت خوارزم لشكر كشيد

نگهبان لشكر بود روز جنگ****بجنگ اندر آيد بسان پلنگ

تبيره برآمد ز درگاه طوس****خروشيدن ناي رويين و كوس

سپاه و سپهبد برفتن گرفت****زمين سم اسبان نهفتن گرفت

تو گفتي كه خورشيد تابان بجاي****بماند از نهيب سواران بپاي

دو

هفته همي رفت زان سان سپاه****بشد روشنايي ز خورشيد و ماه

پراگنده بر گرد كشور خبر****ز جنبيدن شاه پيروزگر

چو طوس از در شاه ايران برفت****سبك شاه رفتن بسيچيد تفت

ابا ده هزار از گزيده سران****همه نامداران و كنداوران

بنزديك گودرز بنهاد روي****ابا نامداران پرخاشجوي

ابا پيل و با كوس و با فرهي****ابا تخت و با تاج شاهنشهي

هجير آمد از پيش خسرودمان****گرازان و خندان و دل شادمان

ابا خلعت و خوبي و خرمي****تو گفتي همي برنوردد زمي

چو آمد به نزديك پرده سراي****برآمد خروشيدن كرناي

پذيره شدندش سران سربسر****زمين پر ز آهن هوا پر ز زر

چو خيزد بچرخ اندرون داوري****ز ماه و ز ناهيد وز مشتري

بياراست لشكر چو چشم خروس****ابا زنگ زرين و پيلان و كوس

چو آمد بر نامور پهلوان****بگفت آنچ ديد از شه خسروان

نوازيدن شاه و پيوند اوي****همي گفت از رادي و پند اوي

كه چون بر سپه گستريدست مهر****چگونه ز پيغام بگشاد چهر

پس آن نامهٔ شهريار جهان****بگودرز داد و درود مهان

نوازيدن شاه بشنيد ازوي****بماليد بر نامه بر چشم و روي

چو بگشاد مهرش بخواننده داد****سخنها برو كرد خواننده ياد

سپهدار بر شاه كرد آفرين****بفرمان ببوسيد روي زمين

ببود آن شب و راي زد با پسر****بشبگير بنشست و بگشاد در

همه نامداران لشگر پگاه****برفتند بر سر نهاده كلاه

پس آن نامهٔ شاه، فرخ هجير****بياورد و بنهاد پيش دبير

دبير آن زمان پند و فرمان شاه****ز نامه همي خواند پيش سپاه

سپهدار رزي دهان را بخواند****بديوان دينار دادن نشاند

ز اسبان گله هرچ بودش به كوه****بلشكر گه آورد يكسر گروه

در گنج دينار و تيغ و كمر****همان مايه ور جوشن و خود زر

بروزي دهان داد يكسر كليد****چو آمد گه نام جستن پديد

برافشاند بر لشكر آن خواسته****سوار و پياده شد آراسته

يكي لشكري گشن برسان كوه****زمين از

پي بادپايان ستوه

دل شير غران ازيشان به بيم****همه غرقه در آهن و زر و سيم

بفرمودشان جنگ را ساختن****دل و گوش دادن بكين آختن

برفتند پيش سپهبد گروه****بر انبوه لشكر بكردار كوه

بريشان نگه كرد سالار مرد****زمين تيره ديد آسمان لاژورد

چنين گفت كز گاه رزم پشين****نياراست كس رزمگاهي چنين

باسب و سليح و بسيم و بزر****بپيلان جنگي و شيران نر

اگر يار باشد جهان آفرين****نپيچيم از ايدر عنان تا بچين

چو بنشست فرزانگان را بخواند****ابا نامداران برامش نشاند

همي خورد شادي كنان دل بجاي****همي با يلان جنگ را كرد راي

بپيران رسيد آگهي زين سخن****كه سالار ايران چه افگند بن

ازان آگهي شد دلش پرنهيب****سوي چاره برگشت و بند و فريب

ز دستور فرخنده راي آنگهي****بجست اندر آن كينه جستن رهي

يكي نامه فرمود پس تا دبير****نويسد سوي پهلوان دلپذير

سر نامه كرد آفرين بزرگ****بيزدان پناهش ز ديو سترگ

دگر گفت كز كردگار جهان****بخواهم همي آشكار و نهان

مگر كز ميان تو رويه سپاه****جهاندار بردارد اين كينه گاه

اگر تو كه گودرزي آن خواستي****كه گيتي بكينه بياراستي

برآمد ازين كينه گه كام تو****چه گويي چه باشد سرانجام تو

نگه كن كه چندان دليران من****ز خويشان نزديك و شيران من

تن بي سرانشان فگندي بخاك****ز يزدان نداري همي شرم و باك

ز مهر و خرد روي برتافتي****كنون آنچ جستي همه يافتي

گه آمد كه گردي ازين كينه سير****بخون ريختن چند باشي دلير

نگه كن كز ايران و توران سوار****چه مايه تبه شد بدين كارزار

بكين جستن مرده اي ناپديد****سر زندگان چند بايد بريد

گه آمد كه بخشايش آيد ترا****ز كين جستن آسايش آيد ترا

اگر بازيابي شده روزگار****بگيتي درون تخم كينه مكار

روانت مرنجان و مگذار تن****ز خون ريختن بازكش خويشتن

پس از مرگ نفرين بود بر كسي****كزو نام زشتي بماند بسي

نبايد كه زشتي بماندت نام****وگر

تو بدان سر شوي شادكام

هر آنگه كه موي سيه شد سپيد****ببودن نماند فراوان اميد

بترسم كه گر بار ديگر سپاه****بجنگ اندر آيد بدين رزمگاه

نبيني ز هر دو سپه كس بپاي****برفته روان تن بمانده بجاي

ازان پس كه داند كه پيروز كيست****نگون بخت گر گيتي افروز كيست

ور ايدونك پيكار و خون ريختن****بدين رزمگه با من آويختن

كزين سان همي جنگ شيران كني****همي از پي شهر ايران كني

بگو تا من اكنون هم اندر شتاب****نوندي فرستم بافراسياب

بدان تا بفرمايدم تا زمين****ببخشم و پس در نورديم كين

چنانچون بگاه منوچهر شاه****ببخشش همي داشت گيتي نگاه

هران شهر كز مرز ايران نهي****بگو تا كنيم آن ز تركان تهي

وز آباد و ويران و هر بوم و بر****كه فرمود كيخسرو دادگر

از ايران بكوه اندر آيد نخست****در غرچگان از بر بوم بست

دگر طالقان شهر تا فارياب****هميدون در بلخ تا اندر آب

دگر پنجهير و در باميان****سر مرز ايران و جاي كيان

دگر گوزگانان فرخنده جاي****نهادست نامش جهان كدخداي

دگر موليان تا در بدخشان****همينست ازين پادشاهي نشان

فروتر دگر دشت آموي و زم****كه با شهر ختلان برايد برم

چه شگنان وز ترمذ ويسه گرد****بخارا و شهري كه هستش بگرد

هميدون برو تا در سغد نيز****نجويد كس آن پادشاهي بنيز

وزان سو كه شد رستم گرد سوز****سپارم بدو كشور نيمروز

ز كوه و ز هامون بخوانم سپاه****سوي باختر برگشاييم راه

بپردازم اين تا در هندوان****نداريم تاريك ازين پس روان

ز كشمير وز كابل و قندهار****شما را بود آن همه زين شمار

وزان سو كه لهراسب شد جنگجوي****الانان و غر در سپارم بدوي

ازين مرز پيوسته تا كوه قاف****بخسرو سپاريم بي جنگ و لاف

وزان سو كه اشكش بشد همچنين****بپردازم اكنون سراسر زمين

وزان پس كه اين كرده باشم همه****ز هر سو بر خويش خوانم رمه

بسوگند پيمان

كنم پيش تو****كزين پس نباشم بدانديش تو

بداني كه ما راستي خواستيم****بمهر و وفا دل بياراستيم

سوي شاه تركان فرستم خبر****كه ما را ز كينه بپيچيد سر

هميدون تو نزديك خسرو بمهر****يكي نامه بنويس و بنماي چهر

چنين از ره مهر و پيكار من****ز خون ريختن با تو گفتار من

چو پيمان همه كرده باشيم راست****ز من خواسته هرچ خسرو بخواست

فرستم همه سربسر نزد شاه****در كين ببندد مگر بر سپاه

ازان پس كه اين كرده باشيم نيز****گروگان فرستاده و داده چيز

بپيوندم اين هر و آيين و دين****بدوزم بدست وفا چشم كين

كه بشكست هنگام شاه بزرگ****ز بد گوهر تور و سلم سترگ

فريدون كه از درد سرگشته شد****كجا ايرج نامور كشته شد

ز من هرچ بايد بنيكي بخواه****ازان پس برين نامه كن نزد شاه

نبايد كزين خوب گفتار من****بسستي گماني برند انجمن

كه من جز بمهر اين نگويم همي****سرانجام نيكي بجويم همي

مرا گنج و مردان از آن تو بيش****بمردانگي نام از آن تو پيش

وليكن بدين كينه انگيختن****به بيداد هر جاي خون ريختن

بسوزد همي بر سپه بر دلم****بكوشم كه كين از ميان بگسلم

سه ديگر كه از كردگار جهان****بترسم همي آشكار و نهان

كه نپسندد از ما بدي دادگر****گزافه نبردارد اين شور و شر

اگر سر بپيچي ز گفتار من****نجويي همه ژرف كردار من

گنهكار داني مرا بي گناه****نخواهي بگفتار كردن نگاه

كجا داد و بيداد نزدت يكيست****جز از كينه گستردنت راي نيست

گزين كن ز گردان ايران سران****كسي كو گرايد برگرز گران

هميدون من از لشكر خويش مرد****گزينم چو بايد ز بهر نبرد

همه يك بديگر فرازآوريم****سران را ز سر سوي گاز آوريم

هميدون من و تو به آوردگاه****بگرديم يك با دگر كينه خواه

مگر بيگناهان ز خون ريختن****بسايش آيند ز آويختن

كسي كش گنهكار داري همي****وزو بر دل

آزار داري همي

بپيش تو آرم بروز نبرد****ببايدت پيمان يكي نيز كرد

كه بر ما تو گر دست يابي بخون****شود بخت گردان تركان نگون

نيازاري از بن سپاه مرا****نسوزي بر و بوم و گاه مرا

گذرشان دهي تا بتوران شوند****كمين را نسازي بريشان كمند

وگر من شوم بر تو پيروزگر****دهد مر مرا اختر نيك بر

نسازم بايرانيان بر كمين****نگيريم خشم و نجوييم كين

سوي شهر ايران دهم راهشان****گذارم يكايك سوي شاهشان

ازيشان نگردد يكي كاسته****شوند ايمن از جان وز خواسته

ور ايدونك زينسان نجويي نبرد****دگرگونه خواهي همي كار كرد

بانبوه جويي همي كارزار****سپه را سراسر بجنگ اند آر

هران خون كه آيد بكين ريخته****تو باشي بدان گيتي آويخته

ببست از بر نامه بر بند را****بخواند آن گرانمايه فرزند را

پسر بد مر او را سر انجمن****يكي نام رويين و رويينه تن

بدو گفت نزديك گودرز شو****سخن گوي هشيار و پاسخ شنو

چو رويين برفت از در نامور****فرستاده با ده سوار دگر

بيامد خردمند روشن روان****دمان تا سراپردهٔ پهلوان

چو رويين پيران بدرگه رسيد****سوي پهلوان سپه كس دويد

فرستاده را خواند پس پهلوان****دمان از پس پرده آمد جوان

بيامد چو گودرز را ديد دست****بكش كرد و سر پيش بنهاد پست

سپهدار بر جست و او را چو دود****بغوش تنگ اندر آورد زود

ز پيران بپرسيد وز لشكرش****ز گردان وز شاه وز كشورش

خردمند رويين پس آن نامه پيش****بياورد و بگزارد پيغام خويش

دبير آمد و نامه برخواند زود****بگودرز گفت آنچ در نامه بود

چو نامه بگودرز برخواندند****همه نامداران فرو ماندند

ز بس چرب گفتار و ز پند خوب****نمودن بدو راه و پيوند خوب

خردمند پيران كه در نامه ياد****چه آورد وز پند نيكو چه داد

برويين چنين گفت پس پهلوان****كه اي پور سالار و فرخ جوان

تومهمان ما بود بايد نخست****پس اين پاسخ نامه بايدت جست

سراپردهٔ

نو بپرداختند****نشستنگه خسروي ساختند

بديباي رومي بياراستند****خورشها و رامشگران خواستند

پرانديشه گشته دل پهلوان****نبشته ابا راي زن موبدان

همي پاسخ نامه آراستند****سخن هرچ نيكوتر آن خواستند

بيك هفته گودرز با رود و مي****همي نامه را پاسخ افگند پي

ز بالا چو خورشيد گيتي فروز****بگشتي سپهبد گه نيم روز

مي و رود و مجلس بياراستي****فرستاده را پيش خود خواستي

چو يك هفته بگذشت هشتم پگاه****نويسنده را خواند سالار شاه

بفرمود تا نامه پاسخ نوشت****درختي بنوي بكينه بگشت

سرنامه كرد آفرين از نخست****دگر پاسخ آورد يكسر درست

كه بر خواندم نامه را سربسر****شنيديم گفتار تو در بدر

رسانيد رويين بر ما پيام****يكايك همه هرچ بردي تو نام

وليكن شگفت آمدم كار تو****همي زين چنين چرب گفتار تو

دلت با زبان هيچ همسايه نيست****روان ترا از خرد مايه نيست

بهرجاي چربي بكار آوري****چنين تو سخن پرنگار آوري

كسي را كه از بن نباشد خرد****گمان بر تو بر مهرباني برد

چو شوره زميني كه از دور آب****نمايد چو تابد برو آفتاب

وليكن نه گاه فريبست و بند****كه هنگام گرزست و تيغ و كمند

مرا با تو جز كين و پيكار نيست****گه پاسخ و روز گفتار نيست

نگر تا چه سان گردد اكنون سپهر****نه جاي فريبست و پيوند و مهر

كرا داد خواهد جهاندار زور****كرا بردهد بخت پيروز هور

وليكن بدين گفته پاسخ شنو****خرد ياد كن بخت را پيشرو

نخست آنك گفتي كه از مهر نيز****ز يزدان وز گردش رستخيز

نخواهم كه آيد مرا پيش جنگ****دلم گشت ازين كار بيداد تنگ

دلت با زبان آشنايي نداشت****بدان گه كه اين گفته بر دل گماشت

اگر داد بودي بدلت اندرون****ترا پيشدستي نبودي بخون

كه ز آغاز كار اندر آمد نخست****نبودي بخون ريختن هيچ سست

نخستين كه آمد بپيش تو گيو****از ايران هشيوار مردان نيو

بسازيده مر جنگ را لشكري****ز كشور دمان تا

دگر كشوري

تو كردي همه جنگ را دست پيش****سپه را تو بركندي از جاي خويش

خرد، ار پس آمد تو پيش آمدي****بفرجام آرام بيش آمدي

وليكن سرشت بد و خوي بد****ترانگذراند براه خرد

بدي خود بدان تخمه در گوهرست****ببد كردن آن تخمه اندر خورست

شنيدي كه بر ايرج نيك بخت****چه آمد ز تور از پي تاج و تخت

چو از تور و سلم اندر آمد زمين****سراسر بگسترد بيداد و كين

فريدون كه از درد دل روز و شب****گشادي بنفرين ايشان دو لب

بافراسياب آمد آن مهر بد****ازان نامداران اندك خرد

ز سر با منوچهر نو كين نهاد****هميدون ابا نوذر و كيقباد

بكاوس كي كرد خود آنچ كرد****برآورد از ايران آباد گرد

ازان پس بكين سياوش باز****فگند اين چنين كينهٔ نو دارز

نيامد بدانگه ترا داد ياد****كه او بي گنه جان شيرين بداد

جه مايه بزرگان كه از تخت و گاه****از ايران شدند اندرين كين تباه

و ديگر كه گفتي كه با پير سر****بخون ريختن كس نبندد كمر

بدان اي جهانديدهٔ پرفريب****بهر كار ديده فراز و نشيب

كه يزدان مرا زندگاني دراز****بدان داد با بخت گردن فراز

كه از شهر توران بروز نبرد****ز كينه برآرم بخورشيد گرد

بترسم همي زانك يزدان من****ز تن بگسلاند مگر جان من

من اين كينه را ناوريده بجاي****بر و بومتان ناسپرده بپاي

سديگر كه گفتي ز يزدان پاك****نبينم بدلت اندرون بيم و باك

نداني كزين خيره خون ريختن****گرفتار كردي بفرجام تن

من اكنون بدين خوب گفتار تو****اگر باز گردم ز پيكار تو

بهنگام پرسش ز من كردگار****بپرسد ازين گردش روزگار

كه سالاري و گنج و مردانگي****ترا دادم و زور و فرزانگي

بكين سياوش كمر بر ميان****نبستي چرا پيش ايرانيان

بهفتاد خون گرامي پسر****بپرسد ز من داور دادگر

ز پاسخ بپيش جهان آفرين****چه گويم چرا بازگشتم ز كين

ز كار سياوش چهارم سخن****كه افگندي

اي پير سالار بن

كه گفتي ز بهر تني گشته خاك****نشايد ستد زنده را جان پاك

تو بشناس كين زشت كردارها****بدل پر ز هر گونه آزارها

كه با شهر ايران شما كرده ايد****چه مايه كيان را بيازرده ايد

چه پيمان شكستن چه كين ساختن****هميشه بسوي بدي تاختن

چو ياد آورم چون كنم آشتي****كه نيكي سراسر بدي كاشتي

بپنجم كه گفتي كه پيمان كنم****ز توران سران را گروگان كنم

بنزديك خسرو فرستيم گنج****ببنديم بر خويشتن راه رنج

بدان اي نگهبان توران سپاه****كه فرمان جز اينست ما را ز شاه

مرا جنگ فرمود و آويختن****بكين سياوش خون ريختن

چو فرمان خسرو نيارم بجاي****روان شرم دارد بديگر سراي

ور اوميد داري كه خسرو بمهر****گشايد برين گفتها بر تو چهر

گروگان و آن خواسته هرچ هست****چو لهاك و رويين خسروپرست

گسي كن بزودي بنزديك شاه****سوي شهر ايران گشادست راه

ششم شهر ايران كه كردي تو ياد****برو و بوم آباد فرخ نژاد

سپاريم گفتي بخسرو همه****ز هر سو بر خويش خوانم رمه

تراكرد يزدان ازان بي نياز****گر آگه نه اي تا گشاييم راز

سوي باختر تا بمرز خزر****همه گشت لهراسب را سربسر

سوي نيمروز اندرون تا بسند****جهان شد بكردار روي پرند

تهم رستم نيو با تيغ تيز****برآورد ازيشان دم رستخيز

سر هندوان با درفش سياه****فرستاد رستم بنزديك شاه

دهستان و خوارزم و آن بوم و بر****كه تركان برآورده بودند سر

بيابان ازيشان بپرداختند****سوي باختر تاختن ساختند

بباريد بر شيده اشكش تگرگ****فراز آوريدش بنزديك مرگ

اسيران وز خواسته چند چيز****فرستاد نزديك خسرو بنيز

وزين سو من و تو به جنگ اندريم****بدين مركز نام و ننگ اندريم

بيك جنگ ديدي همه دستبرد****ازين نامداران و مردان گرد

ور ايدونك روي اندر آري بروي****رهانم ترا زين همه گفت و گوي

بنيروي يزدان و فرمان شاه****بخون غرقه گردانم اين رزمگاه

تو اي نامور پهلوان سپاه****نگه كن بدين گردش هور

و ماه

كه بند سپهري فراز آمدست****سربخت تركان بگاز آمدست

نگر تا ز كردار بدگوهرت****چه آرد جهان آفرين بر سرت

زمانه ز بد دامن اندر كشيد****مكافات بد را بد آيد پديد

تو بنديش هشيار و بگشاي گوش****سخن از خردمند مردم نيوش

بدان كين چنين لشكر نامدار****سواران شمشيرزن صدهزار

همه نامجوي و همه كينه خواه****بافسون نگردند ازين رزمگاه

زمانه برآمد به هفتم سخن****فگندي وفا را بسوگند بن

بپيمان مرا با تو گفتار نيست****خرد را روانت خريدار نيست

ازيراك باهرك پيمان كني****وفا را بفرجام هم بشكني

بسوگند تو شد سياوش بباد****بگفتار بر تو كس ايمن مباد

نبوديش فريادرس روز درد****چه مايه بسختي ترا ياد كرد

به هشتم كه گفتي مرا تاج و تخت****از آن تو بيشست مردي و بخت

هميدون فزونم بمردان و گنج****وليكن دلم را ز مهرست رنج

من ايدون گمانم كه تا اين زمان****بجنگ آزمودي مرا بي گمان

گرم بي هنر يافتي روز كين****تو داني كنون بازم از پس ببين

بفرجام گفتي ز مردان مرد****تني چند بگزين ز بهر نبرد

من از لشكر ترك هم زين نشان****بيارم سواران مردم كشان

كه از مهرباني كه بر لشكرم****نخواهم كه بيداد كين گسترم

تو با مهرباني نهي پاي پيش****كه داني نهان دل و راي خويش

بيازارد از من جهاندار شاه****گر از يكدگر بگسلانم سپاه

نهم آنك گفتي مبارز گزين****كه با من بگردد برين دشت كين

يكي لشكري پرگنه پيش من****پرآزار ازيشان دل انجمن

نباشد ز من شاه همداستان****كزيشان بگردم بدين داستان

نخستين بانبوه زخمي چو كوه****ببايد زدن سر بر همگروه

ميان دو لشكر دو صف بركشيد****گر ايدونك پيروزي آيد پديد

وگرنه همين نامداران مرد****بياريم و سازيم جاي نبرد

ازين گفته گر بگسلي باز دل****من از گفتهٔ خود نيم دلگسل

ور ايدونك با من به آوردگاه****بسنده نخواهي بدن با سپاه

سپه خواه و ياور ز سالار خويش****بژرفي نگه دار پيكار خويش

پراگنده از لشكرت خستگان****ز

خويشان نزديك و پيوستگان

بمان تا كندشان پزشكان درست****زمان جستن اكنون بدين كار تست

اگر خواهي از من زمان درنگ****وگر جنگ جويي بياراي جنگ

بدان گفتم اين تا بروز نبرد****بما بر بهانه نبايدت كرد

كه ناگاه با ما بجنگ آمدي****كمين كردي و بي درنگ آمدي

من اين كين اگر تا بصد ساليان****بخواهم همانست و اكنون همان

ازين كينه برگشتن اميد نيست****شب و روز بي ديدگان را يكيست

چو آن پاسخ نامه گشت اسپري****فرستاده آمد بسان پري

كمر بر ميان با ستور نوند****ز مردان به گرد اندرش نيز چند

فرود آمد از باره رويين گرد****گوان را همه پيش گودرز برد

سپهبد بفرمود تا موبدان****زلشكر همه نامور بخردان

بزودي سوي پهلوان آمدند****خردمند و روشن روان آمدند

پس آن پاسخ نامه پيش گوان****بفرمود خواندن همي پهلوان

بزرگان كه آن نامهٔ دلپذير****شنيدند گفتار فرخ دبير

هش و راي پيران تنك داشتند****همه پند او را سبك داشتند

بگودرز بر آفرين خواند****ورا پهلوان گزين خواندند

پس آن نامه را مهر كرد و بداد****برويين پيران ويسه نژاد

چو از پيش گودرز برخاستند****بفرمود تا خلعت آراستند

از اسبان تازي بزرين ستام****چه افسر چه شمشير زرين نيام

ببخشيد يارانش را سيم و زر****كرا در خور آمد كلاه و كمر

برفت از در پهلوان با سپاه****سوي لشكر خويش بگرفت راه

چو رويين بنزديك پيران رسيد****بپيش پدر شد چنانچون سزيد

بنزديك تختش فرو برد سر****جهانديده پيران گرفتش ببر

چو بگزارد پيغام سالار شاه****بگفت آنچ ديد اندران رزمگاه

پس آن نامه برخواند پيشش دبير****رخ پهلوان سپه شد چو قير

دلش گشت پردرد و جان پرنهيب****بدانست كآمد بتنگي نشيب

شكيبايي و خامشي برگزيد****بكرد آن سخن بر سپه ناپديد

ازان پس چنين گفت پيش سپاه****كه گودرز را دل نيامد براه

ازان خون هفتاد پور گزين****نيارامدش يك زمان دل ز كين

گر ايدونك او بر گذشته سخن****بنوي همي كينه سازد ز بن

چرا من

بكين برادر كمر****نبندم نخارم ازين كينه سر

هم از خون نهصد سر نامدار****كه از تن جدا شد گه كارزار

كه اندر بر و بوم تركان دگر****سواري چو هومان نبندد كمر

چو نستيهن آن سرو سايه فگن****كه شد ناپديد از همه انجمن

ببايد كنون بست ما را كمر****نمانم بايرانيان بوم و بر

بنيروي يزدان و شمشير تيز****برآرم ازان انجمن رستخيز

از اسبان گله هرچ شايسته بود****ز هر سو بلشكر گه آورد زود

پياده همه كرد يكسر سوار****دو اسبه سوار از پس كارزار

سرگنجهاي كهن برگشاد****بدينار دادن دل اندر نهاد

چو اين كرده شد نزد افراسياب****نوندي برافگند هنگام خواب

فرستاده اي با هش و راي پير****سخن گوي و گرد و سوار و دبير

كه رو شاه توران سپه را بگوي****كه اي دادگر خسرو نامجوي

كز آنگه كه چرخ سپهر بلند****بگشت از بر تيره خاك نژند

چو تو شاه بر گاه ننشست نيز****به كس نام شاهي نپيوست نيز

نه زيبا بود جز تو مر تخت را****كلاه و كمر بستن و بخت را

ازان كس برآرد جهاندار گرد****كه پيش تو آيد بروز نبرد

يكي بنده ام من گنهكار تو****كشيده سر از جان بيدار تو

ز كيخسرو از من بيازرد شاه****جزين خويشتن را ندانم گناه

كه اين ايزدي بود بود آنچ بود****ندارد ز گفتار بسيار سود

اگر نيز بيند مرا زين گناه****كند گردن آزاد و آيد براه

رسانم من اكنون بشاه آگهي****كه گردون چه آورد پيش رهي

كشيدم بكوه كنابد سپاه****بايرانيان بر ببستيم راه

وزان سو بيامد سپاهي گران****سپهدار گودرز و با او سران

كز ايران ز گاه منوچهر شاه****فزون زان نيامد بتوران سپاه

به زيبد يكي جايگه ساختند****سپه را دران كوه بنشاختند

سپه را سه روز و سه شب چون پلنگ****بروي اندر آورده بد روي تنگ

نجستيم رزم اندران كينه گاه****كه آيد مگر سوي هامون سپاه

نيامد سپاهش ازان كه

برون****سر پهلوانان ما شد نگون

سپهدار ايران نيامد ستوه****بهامون نياورد لشكر ز كوه

برادر جهاندار هومان من****بكينه بجوشيد ازين انجمن

بايران سپه شد كه جويد نبرد****ندانم چه آمد بران شيرمرد

بيامد بكين جستنش پور گيو****بگرديد با گرد هومان نيو

ابر دست چون بيژني كشته شد****سر من ز تيمار او گشته شد

كه دانست هرگز كه سرو بلند****بباغ از گيا يافت خواهد گزند

دل نامداران همه بر شكست****همه شادماني شد از درد پست

و ديگر چو نستيهن نامدار****ابا ده هزار آزموده سوار

برفت از بر من سپيده دمان****همان بيژنش كند سر در زمان

من از درد دل بركشيدم سپاه****غريوان برفتم به آوردگاه

يكي رزم تا شب برآمد ز كوه****بكرديم يك با دگر همگروه

چو نهصد تن از نامداران شاه****سر از تن جدا شد برين رزمگاه

دو بهره ز گردان اين انجمن****دل از درد خسته بشمشير تن

بما بر شده چيره ايرانيان****بكينه همه پاك بسته ميان

بترسم همي زانك گردان سپهر****بخواهد بريدن ز ما پاك مهر

وزان پس شنيدم يكي بدخبر****كزان نيز برگشتم آسيمه سر

كه كيخسرو آيد همي با سپاه****بپشت سپهبد بدين رزمگاه

گرايدونك گردد درست اين خبر****كه خسرو كند سوي ما برگذر

جهاندار داند كه من با سپاه****نيارم شدن پيش او كينه خواه

مگر شاه با لشكر كينه جوي****نهد سوي ايران بدين كينه روي

بگرداند اين بد ز تورانيان****ببندد بكينه كمر بر ميان

كه گر جان ما را ز ايران سپاه****بد آيد نباشد كسي كينه خواه

فرستاده گفت پيران شنيد****بكردار باد دمان بردميد

مشست از بر بادپاي سمند****بكردار آتش هيوني بلند

بشد تا بنزديك افراسياب****نه دم زد بره بر نه آرام و خواب

بنزديك شاه اندر آمد چو باد****ببوسيد تخت و پيامش بداد

چو بشنيد گفتار پيران بدرد****دلش گشت پرخون و رخساره زرد

شد از كار آن كشتگان خسته دل****بدان درد بنهاد پيوسته دل

وزان نيز كز دشمنان لشكرش****گريزان

و ويران شده كشورش

ز هر سو پلنگ اندر آورده چنگ****بروبر جهان گشته تاريك و تنگ

چو گفتار پيران ازان سان شنيد****سپه را همه پاي برجاي ديد

به شبگير چون تاج بر سر نهاد****همانگه فرستاده را در گشاد

بفرمود تا بازگردد بجاي****سوي نامور بندهٔ كدخداي

چنين پاسخ آورد كو را بگوي****كه اي مهربان نيكدل راستگوي

تو تا زادي از مادر پاكتن****سرافراز بودي بهر انجمن

ترا بيشتر نزد من دستگاه****توي برتر از پهلوانان بجاه

هميشه يكي جوشني پيش من****سپر كرده جان و فدي كرده تن

هميدون بهر كار با گنج خويش****گزيده ز بهر مني رنج خويش

تو بردي ز چين تا بايران سپاه****تو كردي دل و بخت دشمن سياه

نبيند سپه چون تو سالار نيز****نبندد كمر چون تو هشيار نيز

ز تور و پشنگ ار درايد بمهر****چو تو پهلوان نيز نارد سپهر

نخست آنك گفتي من از انجمن****گنهكار دارم همي خويشتن

كه كيخسرو آمد ز توران زمين****به ايران و با ما بگسترد كين

بدين من كه شاهم نيازرده ام****بدل هرگز اين ياد ناورده ام

نبايد كه باشي بدين تنگدل****ز تيمار يابد ترا زنگ دل

كه آن بودني بود از كردگار****نيامد بدين بد كس آموزگار

كه كيخسرو از من نگيرد فروغ****نبيره مخوانش كه باشد دروغ

نباشم هميدون من او را نيا****نجويم همي زين سخن كيميا

بدن كار او كس گنهكار نيست****مرا با جهاندار پيكار نيست

چنين بود و اين بودني كار بود****مرا از تو در دل چه آزار بود

و ديگر كه گفتي ز كار سپاه****ز گرديدن تيره خورشيد و ماه

هميشه چنينست كار نبرد****ز هر سو همي گردد اين تيره گرد

گهي بركشد تا بخورشيد سر****گهي اندر آرد ز خورشيد بر

بيكسان نگردد سپهر بلند****گهي شاد دارد گهي مستمند

گهي با مي و رود و رامشگران****گهي با غم و گرم و با اندهان

تو دل

را بدين درد خسته مدار****روان را بدين كار بسته مدار

سخن گفتن كشتگان گشت خواب****ز كين برادر تو سر برمتاب

دلي كو ز درد برادر شخود****علاج پزشكان نداردش سود

سه ديگر كه گفتي كه خسرو پگاه****بجنگ اندر آيد همي با سپاه

مبيناد چشم كس آن روزگار****كه او پيشدستي نمايد بكار

كه من خود برانم كز ايدر سپاه****ازان سوي جيحون گذارم براه

نه گودرز مانم نه خسرو نه طوس****نه گاه و نه تاج و نه بوق و نه كوس

بايران ازان گونه رانم سپاه****كزان پس نبيند كسي تاج و گاه

بكيخسرو اين پس نمانم جهان****بسر بر فرود آيمش ناگهان

بخنجر ازان سان ببرم سرش****كه گريد بدو لشكر و كشورش

مگر كاسماني دگرگونه كار****فرازآيد از گردش روزگار

ترا اي جهانديدهٔ سرافراز****نكردست يزدان بچيزي نياز

ز مردان وز گنج و نيروي دست****همه ايزدي هرچ بايدت هست

يكي نامور لشكري ده هزار****دلير و خردمند و گرد و سوار

فرستادم اينك بنزديك تو****كه روشن كند جان تاريك تو

از ايرانيان ده وزينها يكي****بچشم يكي ده سوار اندكي

چو لشكر بنزد تو آيد مپاي****سر و تاج گودرز بگسل ز جاي

همان كوه كو كرده دارد حصار****باسيان جنگي ز پا اندرآر

مكش دست ازيشان بخون ريختن****تو پيروز باشي بويختن

ممان زنده زيشان بگيتي كسي****كه نزد تو آيد ازيشان بسي

فرستاده بنشيند پيغام شاه****بيامد بر پهلوان سپاه

بپيش اندر آمد بسان شمن****خميده چو از بار شاخ سمن

بپيران رسانيد پيغام شاه****وزان نامداران جنگي سپاه

چو بشنيد پيران سپه را بخواند****فرستاده چون اين سخن باز راند

سپه را سراسر همه داد دل****كه از غم بباشيد آزاد دل

نهاني روانش پر از درد بود****پر از خون دل و بخت برگرد بود

كه از هر سوي لشكر شهريار****همي كاسته ديد در كارزار

هم از شاه خسرو دلش بود تنگ****بترسيد كايد يكايك بجنگ

بيزدان چنين

گفت كاي كردگار****چه مايه شگفت اندرين روزگار

كرا بركشيدي تو افگنده نيست****جز از تو جهاندار دارنده نيست

بخسرو نگر تا جز از كردگار****كه دانست كيد يكي شهريار

نگه كن بدين كار گردنده دهر****مر آن را كه از خويشتن كرد بهر

برآرد گل تازه از خار خشك****شود خاك بابخت بيدار مشك

شگفتي تر آنك از پي آز مرد****هميشه دل خويش دارد بدرد

ميان نيا و نبيره دو شاه****ندانم چرا بايد اين كينه گاه

دو شاه و دو كشور چنين جنگجوي****دو لشكر بروي اندر آورده روي

چه گويي سرانجام اين كارزار****كرا بركشد گردش روزگار

پس آنگه بيزدان بناليد زار****كه اي روشن دادگر كردگار

گر افراسياب اندرين كينه گاه****ابا نامداران توران سپاه

بدين رزمگه كشته خواهد شدن****سربخت ما گشته خواهد شدن

چو كيخسرو آيد ز ايران بكين****بدو بازگردد سراسر زمين

روا باشد ار خسته در جوشنم****برآرد روان كردگار از تنم

مبيناد هرگز جهانبين من****گرفته كسي راه و آيين من

كرا گردش روز با كام نيست****ورا زندگاني و مرگش يكيست

وزان پس ز ايران سپه كرناي****برآمد دم بوق و هندي دراي

دو رويه ز لشكر برآمد خروش****زمين آمد از نعل اسبان بجوش

سپاه اندر آمد ز هر سو گروه****بپوشيد جوشن همه دشت و كوه

دو سالار هر دو بسان پلنگ****فراز آوريدند لشكر بجنگ

بكردار باران ز ابر سياه****بباريد تير اندران رزمگاه

جهان چون شب تيره از تيره ميغ****چو ابري كه باران او تير و تيغ

زمين آهنين كرده اسبان بنعل****برو دست گردان بخون گشته لعل

ز بس خسته ترك اندران رزمگاه****بريده سرانشان فگنده براهچ

برآورد گه جاي گشتن نماند****پي اسب را برگذشتن نماند

زمين لاله گون شد هوا نيلگون****برآمد همي موج درياي خون

دو سالار گفتند اگر همچنين****بداريم گردان برين دشت كين

شب تيره را كس نماند بجاي****جز از چرخ گردان و گيهان خداي

چو پيران چنان ديد جاي نبرد****بلهاك فرمود

و فرشيدورد

كه چندان كجا با شما لشكرست****كسي كاندرين رزمگه درخورست

سران را ببخشيد تا بر سه روي****بوند اندرين رزمگه كينه جوي

وزيشان گروهي كه بيدارتر****سپه را ز دشمن نگهدارتر

بديشان سپاريد پشت سپاه****شما بر دو رويه بگيريد راه

بلهاك فرمود تا سوي كوه****برد لشكر خويش را همگروه

هميدون سوي رود فرشيدورد****شود تا برارد بخورشيد گرد

چو آن نامداران توران سپاه****گسستند زان لشكر كينه خواه

نوندي برافگند بر ديده بان****ازان ديده گه تا در پهلوان

نگهبان گودرز خود با سپاه****همي داشت هر سو ز دشمن نگاه

دو رويه چو لهاك و فرشيدورد****ز راه كيمن برگشادند گرد

سواران ايران برآويختند****همي خاك با خون برآميختند

نوندي برافگند هر سو دوان****بگاه كردن بر پهلوان

نگه كرد گودرز تا پشت اوي****كه دارد ز گردان پرخاشجوي

گرامي پسر شير شرزه هجير****بپشت پدر بود با تيغ و تير

بفرمود تا شد بپشت سپاه****بر گيو گودرز لشكرپناه

بگويد كه لشكر سوي رود و كوه****بياري فرستد گروها گروه

وديگر بفرمود گفتن بگيو****كه پشت سپه را يكي مرد نيو

گزيند سپارد بدو جاي خويش****نهد او از آن جايگه پاي پيش

هجير خردمند بسته كمر****چو بشنيد گفتار فرخ پدر

بيامد بسوي برادر دوان****بگفت آن كجا گفته بد پهلوان

چز بشنيد گيو اين سخن بردميد****ز لشكر يكي نامور برگزيد

كجا نام او بود فرهاد گرد****بخواند و سپه يكسر او را سپرد

دو صد كار ديده دلاور سران****بفرمود تا زنگه شاوران

برد تاختن سوي فرشيدورد****برانگيزد از رود وز آب گرد

ز گردان دو صد با درفشي چو باد****بفرخنده گرگين ميلاد داد

بدو گفت ز ايدر بگردان عنان****اباگرز و با آبداده سنان

كنون رفت بايد بران رزمگاه****جهان كرد بايد بريشان سياه

كه پشت سپهشان بهم بر شكست****دل پهلوانان شد از درد پست

ببيژن چنين گفت كاي شيرمرد****توي شير درنده روز نبرد

كنون شيرمردي بكار آيدت****كه با دشمنان كارزار آيدت

از ايدر برو

تا بقلب سپاه****ز پيران بدان جايگه كينه خواه

ازيشان نپرهيز و تن پيش دار****كه آمد گه كينه در كارزار

كه پشت همه شهر توران بدوست****چو روي تو بيند بدردش پوست

اگر دست يابي برو كار بود****جهاندار و نيك اخترت يار بود

بياسايد از رنج و سختي سپاه****شود شادمانه جهاندار و شاه

شكسته شود پشت افراسياب****پر از خون كند دل دو ديده پر آب

بگفت اين سخن پهلوان با پسر****پسر جنگ را تنگ بسته كمر

سواران كه بودند بر ميسره****بفرمود خواندن همه يكسره

گرازه برون آمد و گستهم****هجير سپهدار و بيژن بهم

وزآنجا سوي قلب توران سپاه****گرانمايگان برگرفتند راه

بكردار گرگان بروز شكار****بران بادپايان اخته زهار

ميان سپاه اندرون تاختند****ز كينه همي دل بپرداختند

همه دشت بر گستوانور سوار****پراگنده گشته گه كارزار

چه مايه فتاده بپاي ستور****كفن جوشن و سينهٔ شير گور

چو رويين پيران ز پشت سپاه****بديد آن تكاپوي و گرد سياه

بيامد بپشت سپاه بزرگ****ابا نامداران بكردار گرگ

برآويخت برسان شرزه پلنگ****بكوشيد و هم بر نيامد بجنگ

بيفگند شمشير هندي ز مشت****بنوميدي از جنگ بنمود پشت

سپهدار پيران و مردان خويش****بجنگ اندرون پاي بنهاد پيش

چو گيو آن زمان روي پيران بديد****عنان سوي او جنگ را برگشيد

ازان مهتران پيش پيران چهار****بنيزه ز اسب اندر افگند خوار

بزه كرد پيران ويسه كمان****همي تير باريد بر بدگمان

سپر بر سر آورد گيو سترگ****بنيزه درآمد بكردار گرگ

چو آهنگ پيران سالار كرد****كه جويد بورد با او نبرد

فروماند اسبش هميدون بجاي****از آنجا كه بد پيش ننهاد پاي

يكي تازيانه بران تيز رو****بزد خشم را نامبردار گو

بجوشيد بگشاد لب را ز بند****بنفرين دژخيم ديو نژند

بيفگند نيزه كمان برگرفت****يكي درقهٔ كرگ بر سر گرفت

كمان را بزه كرد و بگشاد بر****كه با دست پيران بدوزد سپر

بزد بر سرش چارچوبه خدنگ****نبد كارگر تير بر كوه سنگ

هميدون سه چوبه

بر اسب سوار****بزد گيو پيكان آهن گذار

نشد اسب خسته نه پيران نيو****بدانجا رسيدند ياران گيو

چو پيران چنان ديد برگشت زود****برفت از پسش گيو تازان چو دود

بنزديك گيو آمد آنگه پسر****كه اي نامبردار فرخ پدر

من ايدون شنيدستم از شهريار****كه پيران فراوان كند كارزار

ز چنگ بسي تيزچنگ اژدها****مر او را بود روز سختي رها

سرانجام بر دست گودرز هوش****برآيد تو اي باب چندين مكوش

پس اندر رسيدند ياران گيو****پر از خشم و كينه سواران نيو

چو پيران چنان ديد برگشت زري****سوي لشكر خويش بنهاد روي

خروشان پر از درد و رخساره زرد****بنزديك لهاك و فرشيدورد

بيامد كه اي نامداران من****دليران و خنجرگزاران من

شما را ز بهر چنين روزگار****همي پرورانيدم اندر كنار

كنون چون بجنگ اندر آمد سپاه****جهان شد بما بر ز دشمن سياه

نبينم كسي كز پي نام و ننگ****بپيش سپاه اندر آيد بجنگ

چو آواز پيران بديشان رسيد****دل نامداران ز كين بردميد

برفتند و گفتند گر جان پاك****نباشد بتن نيستمان بيم و باك

ببنديم دامن يك اندر دگر****نشايد گشادن برين كين كمر

سوي گيو لهاك و فرشيدورد****برفتند و جستند با او نبرد

برآمد بر گيو لهاك نيو****يكي نيزه زد بر كمرگاه گيو

همي خواست كو را ربايد ز زين****نگونسار از اسب افگند بر زمين

بنيزه زره بردريد از نهيب****نيامد برون پاي گيو از ركيب

بزد نيزه پس گيو بر اسب اوي****ز درد اندر آمد تگاور بروي

پياده شد از باره لهاك مرد****فراز آمد از دور فرشيد ورد

ابر نيزهٔ گيو تيغي چو باد****بزد نيزه ببريد و برگشت شاد

چو گيو اندران زخم او بنگريد****عمود گران از ميان بركشيد

بزد چون يكي تيزدم اژدها****كه از دست او خنجر آمد رها

سبك ديگري زد بگردنش بر****كه آتش بباريد بر تنش بر

بجوشيد خون بر دهانش از جگر****تنش سست برگشت

و آسيمه سر

چو گيو اندرين بود لهاك زود****نشست از بر بادپاي چو دود

ابا گرز و با نيزه برسان شير****بر گيو رفتند هر دو دلير

چه مايه ز چنگ دلاور سران****برو بر بباريد گرز گران

بزين خدنگ اندورن بد سوار****ستوهي نيامدش از كارزار

چو ديدند لهاك و فرشيدورد****چنان پايداري ازان شيرمرد

ز بس خشم گفتند يك با دگر****كه ما را چه آمد ز اختر بسر

برين زين همانا كه كوهست و روست****برو بر ندرد جز از شير پوست

ز يارانش گيو آنگهي نيزه خواست****همي گشت هر سو چپ و دست راست

بديشان نهاد از دو رويه نهيب****نيامد يكي را سر اندر نشيب

بدل گفت كاري نو آمد بروي****مرا زين دليران پرخاشجوي

نه از شهر تركان سران آمدند****كه ديوان مازندران آمدند

سوي راست گيو اندر آمد چو گرد****گرازه بپرخاش فرشيدورد

ز پولاد در چنگ سيمين ستون****بزير اندرون باره اي چون هيون

گرازه چو بگشاد از باد دست****بزين بر شد آن ترگ پولاد بست

بزد نيزه اي بر كمربند اوي****زره بود نگسست پيوند اوي

يكي تيغ در چنگ بيژن چو شير****بپشت گرازه درآمد دلير

بزد بر سر و ترگ فرشيدورد****زمين را بدريد ترك از نبرد

همي كرد بر بارگي دست راست****باسب اندر آمد نبود آنچ خواست

پس بيژن اندر دمان گستهم****ابا نامداران ايران بهم

بنزديك توران سپاه آمدند****خليده دل و كينه خواه آمدند

ز توران سپاه اندريمان چو گرد****بيامد دمان تا بجاي نبرد

عمودي فروهشت بر گستهم****كه تا بگسلاند ميانش ز هم

بتيغش برآمد بدو نيم گشت****دل گستهم زو پر از بيم گشت

بپشت يلان اندر آمد هجير****ابر اندريمان بباريد تير

خدنگش بدريد برگستوان****بماند آن زمان بارگي بي روان

پياده شد ازباره مرد سوار****سپر بر سر آورد و بر ساخت كار

ز تركان بر آمد سراسر غريو****سواران برفتند برسان ديو

مر او را بچاره ز آوردگاه****كشيدند از پيش

روي سپاه

سپهدار پيران ز سالارگاه****بيامد بياراست قلب سپاه

ز شبگير تا شب برآمد زكوه****سواران ايران و توران گروه

همي گرد كينه برانگيختند****همي خاك با خون برآميختند

از اسبان و مردان همه رفته هوش****دهن خشك و رفته ز تن زور و توش

چو روي زمين شد برنگ آبنوس****برآمد ز هر دو سپه بوق و كوس

ابر پشت پيلان تبيره زنان****ازان رزمگه بازگشت آن زمان

بران بر نهادند هر دو سپاه****كه شب بازگردند ز آوردگاه

گزينند شبگير مردان مرد****كه از ژرف دريا برآرند گرد

همه نامداران پرخاشجوي****يكايك بروي اندر آرند روي

ز پيكار يابد رهايي سپاه****نريزند خون سر بيگناه

بكردند پيمان و گشتند باز****گرفتند كوتاه رزم دراز

دو سالار هر دو زكينه بدرد****همي روي بر گاشتند از نبرد

يكي سوي كوه كنابد برفت****يكي سوي زيبد خراميد تفت

همانگه طلايه ز لشكر براه****فرستاد گودرز سالار شاه

ز جوشنوران هرك فرسوده بود****زخون دست و تيغش بيالوده بود

همه جوشن و خود و ترگ و زره****گشادند مربندها را گره

چو از بار آهن برآسوده شد****خورش جست و مي چند پيموده شد

بتدبير كردن سوي پهلوان****برفتند بيدار پير و جوان

بگودرز پس گفت گيو اي پدر****چه آمد مرا از شگفتي بسر

چو من حمله بردم بتوران سپاه****دريدم صف و برگشادند راه

بپيران رسيدم نوندم بجاي****فروماند و ننهاد از پيش پاي

چنانم شتاب آمد از كار خويش****كه گفتم نباشم دگر يار خويش

پس آن گفته شاه بيژن بياد****همي داشت وان دم مرا يادداد

كه پيران بدست تو گردد تباه****از اختر همين بود گفتار شاه

بدو گفت گودرز كو را زمان****بدست منست اي پسر بي گمان

كه زو كين هفتاد پور گزين****بخواهم بزور جهان آفرين

ازان پس بروي سپه بنگريد****سران را همه گونه پژمرده ديد

ز رنج نبرد و ز خون ريختن****بهرجاي با دشمن آويختن

دل پهلوان گشت زان پر ز درد****كه رخسار

آزادگان ديد زرد

بفرمودشان بازگشتن بجاي****سپهدار نيك اختر و رهنماي

بدان تا تن رنج بردارشان****برآسايد از جنگ و پيكارشان

برفتند و شبگير بازآمدند****پر از كينه و زرمساز آمدند

بسالار برخواندند آفرين****كه اي نامور پهلوان زمين

شبت خواب چون بود و چون خاستي****ز پيكار تركان چه آراستي

بديشان چنين گفت پس پهلوان****كه اي نيك مردان و فرخ گوان

سزد گر شما بر جهان آفرين****بخوانيد روز و شبان آفرين

كه تا اين زمان هرچ رفت از نبرد****به كام دل ما همي گشت گرد

فراوان شگفتي رسيدم بسر****جهان را نديدم مگر بر گذر

ز بيداد و داد آنچ آمد بشاه****بد و نيك راهم بدويست راه

چو ما چرخ گردان فراوان سرشت****درود آن كجا برزو خود بكشت

نخستين كه ضحاك بيدادگر****ز گيتي بشاهي برآورد سر

جهان را چه مايه بسختي بداشت****جهان آفرين زو همه درگذاشت

بداد آنك آورد پيدا ستم****ز باد آمد آن پادشاهي بدم

چو بيداد او دادگر برنداشت****يكي دادگر را برو برگماشت

برآمد بران كار او چند سال****بد انداخت يزدان بران بدسگال

فريدون فرخ شه دادگر****ببست اندر آن پادشاهي كمر

همه بند آهرمني برگشاد****بياراست گيتي سراسر بداد

چو ضحاك بدگوهر بدمنش****كه كردند شاهان بدو سرزنش

ز افراسياب آمد آن بد خوي****همان غارت و كشتن و بدگوي

كه در شهر ايران بگسترد كين****بگشت از ره داد و آيين و دين

سياوش را هم به فرجام كار****بكشت و برآورد از ايران دمار

وزانپس كجا گيو ز ايران براند****چه مايه بسختي بتوران بماند

نهاليش بد خاك و بالينش سنگ****خورش گوشت نخچير و پوشش پلنگ

همي رفت گم بوده چون بيهشان****كه يابد ز كيخسرو آنجا نشان

يكايك چو نزديك خسرو رسيد****برو آفرين كرد كو را بديد

وزانپس به ايران نهادند روي****خبر شد بپيران پرخاشجوي

سبك با سپاه اندر آمد براه****كه هر دو كندشان بره برتباه

بكرد آنچ بودش ز بد دسترس****جهاندارشان بد نگهدار

و بس

ازان پس بكين سياوش سپاه****سوي كاسه رود اندر آمد براه

بلاون كه آمد سپاه گشتن****شبيخون پيران و جنگ پشن

كه چندان پسر پيش من كشته شد****دل نامداران همه گشته شد

كنون با سپاهي چنين كينه جوي****بيامد بروي اندر آورد روي

چو با ما بسنده نخواهد بدن****همي داستانها بخواهد زدن

همي چاره سازد بدان تا سپاه****ز توران بيايد بدين رزمگاه

سران را همي خواهد اكنون بجنگ****يكايك ببايد شدن تيز چنگ

كه گر ما بدين كار سستي كنيم****وگر نه بدين پيشدستي كنيم

بهانه كند بازگردد ز جنگ****بپيچد سر از كينه و نام و ننگ

ار ايدونك باشيد با من يكي****ازيشان فراوان و ما اندكي

ازان نامداران برآريم گرد****بدانگه كه سازد همي او نبرد

ور ايدونك پيران ازين راي خويش****نگردد نهد رزم را پاي پيش

پذيرفتم اندر شما سربسر****كه من پيش بندم بدين كين كمر

ابا پير سر من بدين رزمگاه****بكشتن دهم تن بپيش سپاه

من و گرد پيران و رويين و گيو****يكايك بسازيم مردان نيو

كه كس در جهان جاودانه نماند****بگيتي بما جز فسانه نماند

هم آن نام بايد كه ماند بلند****چو مرگ افگند سوي ما بركمند

زمانه بمرگ و بكشتن يكيست****وفا با سپهر روان اندكيست

شما نيز بايد كه هم زين نشان****ابا نيزه و تيغ مردم كشان

بكينه ببنديد يكسر كمر****هرانكس كه هست از شما نامور

كه دولت گرفتست از ايشان نشيب****كنون كرد بايد بكين بر نهيب

بتوران چو هومان سواري نبود****كه با بيژن گيو رزم آزمود

چو برگشته بخت او شد نگون****بريدش سر از تن بسان هيون

نبايد شكوهيد زيشان بجنگ****نشايد كشيدن ز پيكار چنگ

ور ايدونك پيران بخواهد نبرد****باندوه لشكر بيارد چو گرد

هميدون بانبوه ما همچو كوه****ببايد شدن پيش او همگروه

كه چندان دليران همه خسته دل****ز تيمار و اندوه پيوسته دل

برانم كه ما را بود دستگاه****ازيشان برآريم گرد سياه

بگفت

اين سخن سربسر پهلوان****بپيش جهانديده فرخ گوان

چو سالارشان مهرباني نمود****همه پاك بر پاي جستند زود

برو سربسر خواندند آفرين****كه چون تو كسي نيست پر داد و دين

پرستنده چون تو فريدون نداشت****كه گيتي سراسر بشاهي گذاشت

ستون سپاهي و سالار شاه****فرازندهٔ تاج و گاه و كلاه

فدي كردهٔ جان و فرزند و چيز****ز سالار شاهان چه جويند نيز

همه هرچ شاه از فريبرز جست****ز طوس آن كنون از تو بيند درست

همه سربسر مر ترا بنده ايم****بفرمان و رايت سرافگنده ايم

گر ايدونك پيران ز توران سپاه****سران آورد پيش ما كينه خواه

ز ما ده مبارز و زيشان هزار****نگر تا كه پيچد سر از كارزار

ور ايدونك لشكر همه همگروه****بجنگ اندر آيد بكردار كوه

ز كينه همه پاك دلخسته ايم****كمر بر ميان جنگ را بسته ايم

فداي تو بادا تن و جان ما****سراسر برينست پيمان ما

چو گودرز پاسخ برين سان شنود****بدلش اندرون شادماني فزود

بران نامداران گرفت آفرين****كه اين نره شيران ايران زمين

سپه را بفرمود تا برنشست****هميدون ميان را بكينه ببست

چپ لشكرش جاي رهام گرد****بفرهاد خورشيد پيكر سپرد

سوي راست جاي فريبرز بود****بكتمارهٔ قارنان داد زود

بشيدوش فرمود كاي پور من****بهر كار شايسته دستور من

تو با كاوياني درفش و سپاه****برو پشت لشكر تو باش و پناه

بفرمود پس گستهم را كه شو****سپه را تو باش اين زمان پيشرو

ترا بود بايد بسالارگاه****نگه دار بيدار پشت سپاه

سپه را بفرمود كز جاي خويش****نگر ناوريد اندكي پاي پيش

همه گستهم را كنيد آفرين****شب و روز باشيد بر پشت زين

برآمد خروش از ميان سپاه****گرفتند زاري بران رزمگاه

همه سربسر سوي او تاختند****همي خاك بر سر برانداختند

كه با پير سر پهلوان سپاه****كمر بست و شد سوي آوردگاه

سپهدار پس گستهم را بخواند****بسي پند و اندرز با او براند

بدو گفت زنهار بيدار باش****سپه را ز دشمن

نگهدار باش

شب و روز در جوشن كينه جوي****نگر تا گشاده نداريد روي

چو آغازي از جنگ پرداختن****بود خواب را بر تو برتاختن

همان چون سرآري بسوي نشيب****ز ناخفتگان بر تو آيد نهيب

يكي ديده بان بر سر كوه دار****سپه را ز دشمن بي اندوه دار

ور ايدونك آيد ز توران زمين****شبي ناگهان تاختن گر كمين

تو بايد كه پيكار مردان كني****بجنگ اندر آهنگ گردان كني

ور ايدونك از ما بدين رزمگاه****بدآگاهي آيد ز توران سپاه

كه ما را به آوردگه بركشند****تن بي سران مان بتوران كشند

نگر تا سپه را نياري بجنگ****سه روز اندرين كرد بايد درنگ

چهارم خود آيد بپشت سپاه****شه نامبردار با پيل و گاه

چو گفتار گودرز زان سان شنيد****سرشكش ز مژگان برخ برچكيد

پذيرفت سر تا بسر پند اوي****همي جست ازان كار پيوند اوي

بسالار گفت آنچ فرمان دهي****ميان بسته دارم بسان رهي

پس از جنگ پيشين كه آمد شكست****كه توران بران درد بودند پست

خروشان پدر بر پسر روي زد****برادر ز خون برادر بدرد

همه سر بسر سوگوار و نژند****دژم گشته از گشت چرخ بلند

چو پيران چنان ديد لشكر همه****چو از گرگ درنده خسته رمه

سران را ز لشكر سراسر بخواند****فراوان سخن پيش ايشان براند

چنين گفت كاي كار ديده گوان****همه سودهٔ رزم پير و جوان

شما را بنزديك افراسياب****چه مايه بزرگي و جاهست و آب

بپيروزي و فرهي كامتان****بگيتي پراگنده شد نامتان

بيك رزم كآمد شما را شكست****كشيديد يكسر ز پيكار دست

بدانيد يكسر كزين رزمگاه****اگر بازگردد بسستي سپاه

پس اندر ز ايران دلاور سران****بيايند با گرزهاي گران

يكي را ز ما زنده اندر جهان****نبيند كس از مهتران و كهان

برون كرد بايد ز دلها نهيب****گزيدن مرين غمگنان را شكيب

چنين داستان زد شه موبدان****كه پيروز يزدان بود جاودان

جهان سربسر با فراز و نشيب****چنينست تا رفتن اندر نهيب

كنون از

بر و بوم و فرزند خويش****كه انديشد از جان و پيوند خويش

همان لشكر است اين كه از جنگ ما****بپيچيد و بس كرد آهنگ ما

بدين رزمگه بست بايد ميان****بكينه شدن پيش ايرانيان

چنين كرد گودرز پيمان كه من****سران برگزينم ازين انجمن

يكايك بروي اندر آريم روي****دو لشكر برآسايد از گفت و گوي

گر ايدونك پيمان بجاي آوريد****سران را ز لشكر بپاي آوريد

وگر همگروه اندر آيد بجنگ****نبايد كشيدن ز پيكار چنگ

اگر سر همه سوي خنجر بريم****بروزي بزاديم و روزي مريم

وگرنه سرانشان برآرم بدار****دو رويه بود گردش روزگار

اگر سر بپيچد كس از گفت من****بفرمايمش سر بريدن ز تن

گرفتند گردان بپاسخ شتاب****كه اي پهلوان رد افراسياب

تو از ديرگه باز با گنج خويش****گزيدستي از بهر ما رنج خويش

ميان بسته بر پيش ما چون رهي****پسر با برادر بكشتن دهي

چرا سر بپيچيم ما خود كيييم****چنين بندهٔ شه ز بهر چييم

بگفتند وز پيش برخاستند****بپيكار يكسر بياراستند

همه شب همي ساختند اين سخن****كه افگند سالار بيدار بن

بشبگير آواي شيپور و ناي****ز پرده برآمد بهر دو سراي

نشستند بر زين سپيده دمان****همه نامداران بباز و كمان

كه از نعل اسبان تو گفتي زمين****بپوشد همي چادر آهنين

سپهبد بلهاك و فرشيدورد****چنين گفت كاي نامداران مرد

شما را نگهبان توران سپاه****همي بود بايد بدين رزمگاه

يكي ديده بان بر سر كوهسار****نگهبان روز و ستاره شمار

گر ايدونك ما را ز گردان سپهر****بد آيد ببرد ز ما پاك مهر

شما جنگ را كس متازيد زود****بتوران شتابيد برسان دود

كزين تخمهٔ ويسگان كس نماند****همه كشته شد جز شما بس نماند

گرفتند مر يكدگر را كنار****بدرد جگر برگسستند زار

برفتند و بس روي برگاشتند****غريويدن و بانگ برداشتند

پر از كينه سالار توران سپاه****خروشان بيامد به آوردگاه

چو گودرز كشوادگان را بديد****سخن گفت بسيار و پاسخ شنيد

بدو گفت كاي

پر خرد پهلوان****برنج اندرون چند پيچي روان

روان سياوش را زان چه سود****كه از شهر توران برآري تو دود

بدان گيتي او جاي نيكان گزيد****نگيري تو آرام كو آرميد

دو لشكر چنين پاك با يكدگر****فگنده چو پيلان ز تن دور سر

سپاه دو كشور همه شد تباه****گه آمد كه برداري اين كينه گاه

جهان سربسر پاك بي مرد گشت****برين كينه پيكار ما سرد گشت

ور ايدونك هستي چنين كينه دار****ازان كوهپايه سپاه اندرآر

تو از لشكر خويش بيرون خرام****مگر خود برآيدت زين كينه كام

بتنها من و تو برين دشت كين****بگرديم و كين آوران همچنين

ز ما هرك او هست پيروزبخت****رسد خود بكام و نشيند بتخت

اگر من بدست تو گردم تباه****نجويند كينه ز توران سپاه

بپيش تو آيند و فرمان كنند****بپيمان روان را گروگان كنند

وگر تو شوي كشته بر دست من****كسي را نيازارم از انجمن

مرا با سپاه تو پيكار نيست****بريشان ز من نيز تيمار نيست

چو گودرز گفتار پيران شنيد****از اختر همي بخت وارونه ديد

نخست آفرين كرد بر كردگار****دگر ياد كرد از شه نامدار

بپيران چنين گفت كاي نامور****شنيديم گفتار تو سربسر

ز خون سياوش بافراسياب****چه سودست از داد سر برمتاب

كه چون گوسفندش ببريد سر****پر از خون دل از درد خسته جگر

ازان پس برآورد ز ايران خروش****زبس كشتن و غارت و جنگ و جوش

سياوش بسوگند تو سربداد****تو دادي بخيره مر او را بباد

ازان پس كه نزد تو فرزند من****بيامد كشيدي سر از پند من

شتابيدي و جنگ را ساختي****بكردار آتش همي تاختي

مرا حاجت از كردگار جهان****برين گونه بود آشكار و نهان

كه روزي تو پيش من آيي بجنگ****كنون آمدي نيست جاي درنگ

به پيران سر اكنون به آوردگاه****بگرديم يك با دگر بي سپاه

سپهدار تركان برآراست كار****ز لشكر گزيد آن زمان ده سوار

ابا اسب و ساز و

سليح تمام****همه شيرمرد و همه نيك نام

همانگه ز ايران سپه پهلوان****بخواند آن زمان ده سوار جوان

برون تاختند از ميان سپاه****برفتند يكسر به آوردگاه

كه ديدار ديده بريشان نبود****دو سالار زين گونه زرم آزمود

ابا هر سواري ز ايران سپاه****ز توران يكي شد ورا رزم خواه

نهادند پس گيو را با گروي****كه همزور بودند و پرخاشجوي

گروي زره كز ميان سپاه****سراسر برو بود نفرين شاه

كه بگرفت ريش سياوش بدست****سرش را بريد از تن پاك پست

دگر با فريبرز كاوس تفت****چو كلباد ويسه بورد رفت

چو رهام گودرز با بارمان****برفتند يك با دگر بدگمان

گرازه بشد با سيامك بجنگ****چو شير ژيان با دمنده نهنگ

چو گرگين كارآزموده سوار****كه با اندريمان كند كارزار

ابا بيژن گيو رويين گرد****بجنگ از جهان روشنايي ببرد

چو او خواست با زنگه شاوران****دگر برته با كهرم از ياوران

چو ديگر فروهل بد و زنگله****برون تاختند از ميان گله

هجير و سپهرم بكردار شير****بدان رزمگاه اندر آمد دلير

چو گودرز كشواد و پيران بهم****همه ساخته دل بدرد و ستم

ميان بسته هر دو سپهبد بكين****چه از پادشاهي چه از بهر دين

بخوردند سوگند يك بادگر****كه كس برنگرداند از كينه سر

بدان تا كرا گردد امروز كار****كه پيروز برگردد از كارزار

دو بالا بداندر دو روي سپاه****كه شايست كردن بهرسو نگاه

يكي سوي ايران دگر سوي تور****كه ديدار بودي بلشكر ز دور

بپيش اندرون بود هامون و دشت****كه تا زنده شايست بر وي گذشت

سپهدار گودرز كرد آن نشان****كه هر كو ز گردان گردنكشان

بزير آورد دشمني را چو دود****درفشي ز بالا برآرند زود

سپهدار پيران نشاني نهاد****ببالاي ديگر همين كرد ياد

ازآن پس بهامون نهادند سر****بخون ريختن بسته گردان كمر

بتيغ و بگرز و بتير و كمر****همي آزمودند هرگونه بند

دليران توران و كنداوران****ابا گرز و تيغ و پرنداوران

كه گر

كوه پيش آمدي روز جنگ****نبودي بر آن رزم كردن درنگ

همه دستهاشان فروماند پست****در زور يزدان بريشان ببست

بدان بلا اندر آويختند****كه بسيار بيداد خون ريختند

فرومانده اسبان جنگي بجاي****تو گفتي كه با دست بستست پاي

بريشان همه راستي شد نگون****كه برگشت روز و بجوشيد خون

چنان خواست يزدان جان آفرين****كه گفتي گرفت آن گوان را زمين

ز مردي كه بودند با بخت خويش****برآويختند از پي تخت خويش

سران از پي پادشاهي بجنگ****بدادند جان از پي نام و ننگ

دمان آمدند اندر آوردگاه****ابا يكدگر ساخته كينه خواه

نخستين فريبرز نيو دلير****ز لشكر برون تاخت برسان شير

بنزديك كلباد ويسه دمان****بيامد بزه برنهاده كمان

همي گشت و تيرش نيامد چو خواست****كشيد آن پرنداور از دست راست

برآورد و زد تير بر گردنش****بدو نيم شد تا كمرگه تنش

فرود آمد از اسب و بگشاد بند****ز فتراك خويش آن كياني كمند

ببست از بر باره كلباد را****گشاد از برش بند پولاد را

ببالا برآمد به پيروز نام****خروشي برآورد و بگذارد گام

كه سالار ما باد پيروزگر****همه دشمن شاه خسته جگر

و ديگر گروي زره ديو نيو****برون رفت با پور گودرز گيو

بنيزه فراوان برآويختند****همي زهر با خون برآميختند

سناندار نيزه ز چنگ سوار****فرو ريخت از هول آن كارزار

كمان برگرفتند و تير خدنگ****يك اندر دگر تاخته چون پلنگ

همي زنده بايست مر گيو را****كز اسب اندر آرد گو نيو را

چنان بسته در پيش خسرو برد****ز تركان يكي هديهٔ نو برد

چو گيو اندر آمد گروي از نهيب****كمان شد ز دستش بسوي نشيب

سوي تيغ برد آن زمان دست خويش****دمان گيو نيو اندر آمد بپيش

عمودي بزد بر سر و ترگ اوي****كه خون اندر آمد ز تارك بروي

هميدون ز زين دست بگذاردش****گرفتش ببر سخت و بفشاردش

كه بر پشت زين مرد بي توش گشت****ز اسب اندر افتاد

و بيهوش گشت

فرود آمد از باره جنگي پلنگ****دو دست از پس پشت بستش چو سنگ

نشست از بر زين و او را بپيش****دوانيد و شد تا بر يار خويش

ببالا برآمد درفشي بدست****بنعره همي كوه را كرد پست

به پيروزي شاه ايران زمين****همي خواند بر پهلوان آفرين

سه ديگر سيامك ز توران سپاه****بشد با گرازه به آوردگاه

برفتند و نيزه گرفته بدست****خروشان بكردار پيلان مست

پر از جنگ و پر خشم كينه وران****گرفتند زان پس عمود گران

چو شيران جنگي برآشوفتند****همي بر سر يكدگر كوفتند

زبانشان شد از تشنگي لخت لخت****بتنگي فراز آمد آن كار سخت

پياده شدند و برآويختند****همي گرد كينه برانگيختند

گرازه بزد دست برسان شير****مر او را چو باد اندر آورد زير

چنان سخت زد بر زمين كاستخوانش****شكست و برآمد ز تن نيز جانش

گرازه هم آنگه ببستش باسب****نشست از بر زين چو آذرگشسب

گرفت آنگه اسب سيامك بدست****ببالا برآمد بكردار مست

درفش خجسته بدست اندرون****گرازان و شادان و دشمن نگون

خروشان و جوشان و نعره زنان****ابر پهلوان آفرين بركنان

چهارم فروهل بد و زنگله****دو جنگي بكردار شير يله

بايران نبرده بتير و كمان****نبد چون فروهل دگر بدگمان

چو از دور ترك دژم را بديد****كمان را بزه كرد و اندر كشيد

برآورد زان تيرهاي خدنگ****گرفته كمان رفت پيشش بجنگ

ابر زنگله تيرباران گرفت****ز هر سو كمين سواران گرفت

خدنگي برانش برآمد چو باد****كه بگذشت بر مرد و بر اسب شاد

بروي اندر آمد تگاور ز درد****جدا شد ازو زنگله روي زرد

نگون شد سر زنگله جان بداد****تو گفتي همانا ز مادر نزاد

فروهل فروجست و ببريد سر****برون كرد خفتان رومي ز بر

سرش را بفتراك زين برببست****بيامد گرفت اسب او را بدست

ببالا برآمد بسان پلنگ****بخون غرقه گشته بر و تيغ و چنگ

درفش خجسته برآورد راست****شده شادمان يافته هرچ

خواست

خروشيد زان پس كه پيروز باد****سر خسروان شاه فرخ نژاد

به پنجم چو رهام گودرز بود****كه با بارمان او نبرد آزمود

كمان برگرفتند و تير خدنگ****برآمد خروش سواران جنگ

كمانها همه پاك بر هم شكست****سوي نيزه بردند چون باد دست

دو جنگي و هر دو دلير و سوار****هشيوار و ديده بسي كارزار

بگشتند بسيار يك بادگر****بپيچيد رهام پرخاشخر

يكي نيزه انداخت بر ران اوي****كز اسب اندر آمد بفرمان اوي

جدا شد ز باره هم آنگاه ترك****ز اسب اندر افتاد ترك سترگ

بپشت اندرش نيزه اي زد دگر****سنان اندر آمد ميان جگر

فرود آمد از باره كرد آفرين****ز دادار بر بخت شاه زمين

بكين سياوش كشيدش نگون****ز كينه بماليد بر روي خون

بزين اندر آهخت و بستش چو سنگ****سر آويخته پايها زير تنگ

نشست از بر زين و اسبش كشان****بيامد دوان تا بجاي نشان

ببالا برآمد شده شاد دل****ز درد و غمان گشته آزاددل

به پيروزي شاه و تخت بلند****بكام آمده زير بخت بلند

همي آفرين خواند سالار شاه****ابر شاه كيخسرو و تاج و گاه

كه پيروزگر شاه پيروز باد****همه روزگارانش نوروز باد

ششم بيژن گيو و رويين دمان****بزه برنهادند هر دو كمان

چپ و راست گشتند يك با دگر****نبد تيرشان از كمان كارگر

برومي عمود آنگهي پور گيو****همي گشت با گرد رويين نيو

بر آوردگه بر برو دست يافت****زمين را بدريد و اندر شتافت

زد از باد بر سرش رومي ستون****فروريخت از ترگ او مغز و خون

به زين پلنگ اندرون جان بداد****ز پيران ويسه بسي كرد ياد

پس از پشت باره درآمد نگون****همه تن پر آهن دهن پر ز خون

ز اسب اندر آمد سبك بيژنا****مر او را بكردار آهرمنا

كمند اندر افگند و بر زين كشيد****نبد كس كه تيمار رويين كشيد

برفت از پي سود مايه بباد****هنوز از جوانيش نابوده

شاد

بر اسبش بكردار پيلي ببست****گرفت آنگهي پالهنگش بدست

عنان هيون تگاور بتافت****وز آن جايگه سوي بالا شتافت

بچنگ اندرون شير پيكر درفش****ميان ديبه و رنگ خورده بنفش

چنينست كار جهان فريب****پس هر فرازي نهاده نشيب

وز آن جايگه شد بجاي نشان****بنزديك آن نامور سركشان

همي گفت پيروزگر باد شاه****هميشه سر پهلوان با كلاه

جهان پيش شاه جهان بنده باد****هميشه دل پهلوان باد شاد

برون تاخت هفتم ز گردان هجير****يكي نامداري سواري هژير

سپهرم ز خويشان افراسياب****يكي نامور بود با جاه و آب

ابا پور گودرز رزم آزمود****كه چون او بلشكر سواري نبود

برفتند هر دو بجاي نبرد****برآمد ز آوردگه تيره گرد

بشمشير هر دو برآويختند****همي زآهن آتش فروريختند

هجير دلاور بكردار شير****بروي سپهرم درآمد دلير

بنام جهان آفرين كردگار****ببخت جهاندار با شهريار

يكي تيغ زد بر سر و ترگ اوي****كه آمد هم اندر زمان مرگ اوي

درافتاد ز اسبش هم آنگه نگون****بزاري و خواري دهن پر ز خون

فرود آمد از باره فرخ هجير****مر او را ببست از بر زين چو شير

نشست از بر اسب و آن اسب اوي****گرفته عنان و درآورده روي

برآمد ببالا و كرد آفرين****بران اختر نيك و فرخ زمين

همي زور و بخت از جهاندار ديد****وز آن گردش بخت بيدار ديد

بهشتم ز گردان ناماوران****بشد ساخته زنگهٔ شاوران

كه همرزمش از تخم او خواست بود****كه از جنگ هرگز نه بركاست بود

گرفتند هر دو عمود گران****چو او خواست با زنگهٔ شاوران

بگشتند ز اندازه بيرون بجنگ****ز بس كوفتن گشت پيكار تنگ

فروماند اسبان جنگي ز تگ****كه گفتي بتنشان نجنبيد رگ

چو خورشيد تابان ز گنبد بگشت****بكردار آهن بتفسيد دشت

چنان تشنه گشتند كز جاي خويش****نجنبيد و ننهاد كس پاي پيش

زبان برگشادند يك بادگر****كه اكنون ز گرمي بسوزد جگر

ببايد برآسود و دم برزدن****پس آنگه سوي جنگ بازآمدن

برفتند و اسبان

جنگي بجاي****فراز آوريدند و بستند پاي

بسودگي باز برخاستند****بپيكار كينه بياراستند

بكردار آتش ز نيزه سوار****همي گشت بر مركز كارزار

بدآنگه كه زنگه برو دست يافت****سنان سوي او كرد و اندر شتافت

يكي نيزه زد بر كمرگاه اوي****كز اسبش نگون كرد و برزد بروي

چو رعد خروشان يكي ويله كرد****كه گفتي بدريد دشت نبرد

فرود آمد از باره شد نزد اوي****بران خاك تفته كشيدش بروي

مر او را بچاره ز روي زمين****نگون اندر افگند بر پشت زين

نشست از بر اسب و بالا گرفت****بتركان چه آمد ز بخت اي شگفت

بران كوه فرخ برآمد ز پست****يكي گرگ پيكر درفشي بدست

بشد پيش ياران و كرد آفرين****ابر شاه و بر پهلوان زمين

برون رفت گرگين نهم كينه خواه****ابا اندريمان ز توران سپاه

جهانديده و كاركرده دو مرد****برفتند و جستند جاي نبرد

بنيزه بگشتند و بشكست پست****كمان برگرفتند هر دو بدست

بباريد تير از كمان سران****بروي اندر آورده كرگ اسپران

همي تير باريد همچون تگرگ****بران اسپر كرگ و بر ترك و ترگ

يكي تير گرگين بزد بر سرش****كه بردوخت با ترگ رومي برش

بلرزيد بر زين ز سختي سوار****يكي تير ديگر بزد نامدار

هم آنگاه ترك اندر آمد نگون****ز چشمش برون آمد از درد خون

فرود آمد از باره گرگين چو گرد****سر اندريمان ز تن دور كرد

بفتراك بربست و خود برنشست****نوند سوار نبرده بدست

بران تند بالا برآمد دمان****هميدون ببازو بزه بر كمان

بنيروي يزدان كه او بد پناه****بپيروز بخت جهاندار شاه

چو پيروز برگشت مرد از نبرد****درفش دلفروز بر پاي كرد

دهم برته با كهرم تيغ زن****دو خوني و هر دو سر انجمن

همي آزمودند هرگونه جنگ****گرفتند پس تيغ هندي بچنگ

درفش همايون بدست اندرون****تو گفتي بجنبد كه بيستون

يكايك بپيچيد ازو برته روي****يكي تيغ زد بر سر و ترگ اوي

كه تا سينه كهرم

بد و نيك گشت****ز دشمن دل برته بي بيم گشت

فرود آمد از اسب و او را ببست****بران زين توزي و خود برنشست

برآمد ببالا چو شرزه پلنگ****خروشان يكي تيغ هندي بچنگ

درفش همايون بدست اندرون****فگنده بران باره كهرم نگون

همي گفت شاهست پيروزگر****هميشه كلاهش بخورشيد بر

چو از روز نه ساعت اندر گذشت****ز تركان نبد كس بران پهن دشت

كسي را كجا پروراند بناز****برآيد برو روزگار دراز

شبيخون كند گاه شادي بروي****همي خواري و سختي آرد بروي

ز باد اندر آرد دهدمان بدم****همي داد خوانيم و پيدا ستم

بتورانيان بر بد آن جنگ شوم****به آوردگه كردن آهنگ شوم

چنان شد كه پيران ز توران سپاه****سواري نديد اندر آوردگاه

روان ها گسسته ز تنشان بتيغ****جهان را تو گفتي نيامد دريغ

سپهدار ايران و توران دژم****فراز آمدند اندران كين بهم

همي برنوشتند هر دو زمين****همه دل پر از درد و سر پر ز كين

به آوردگاه سواران ز گرد****فروماند خورشيد روز نبرد

بتيغ و بخنجر بگرز و كمند****ز هر گونهٔ برنهادند بند

فراز آمد آن گردش ايزدي****از ايران بتوران رسيد آن بدي

ابا خواست يزدانش چاره نماند****كرا كوشش و زور و ياره نماند

نگه كرد پيران كه هنگام چيست****بدانست كان گردش ايزديست

وليكن بمردي همي كرد كار****بكوشيد با گردش روزگار

ازان پس كمان برگرفتند و تير****دو سالار لشكر دو هشيار پير

يكي تيرباران گرفتند سخت****چو باد خزان بر جهد بر درخت

نگه كرد گودرز تير خدنگ****كه آهن ندارد مر او را نه سنگ

ببر گستوان برزد و بردريد****تگاور بلرزيد و دم دركشيد

بيفتاد و پيران درآمد بزير****بغلتيد زيرش سوار دلير

بدانست كآمد زمانه فراز****وزان روز تيره نيابد جواز

ز نيرو بدو نيم شد دست راست****هم آنگه بغلتيد و بر پاي خاست

ز گودرز بگريخت و شد سوي كوه****غمي شد ز درد دويدن ستوه

همي شد بران كوهسر

بر دوان****كزو بازگردد مگر پهلوان

نگه كرد گودرز و بگريست زار****بترسيد از گردش روزگار

بدانست كش نيست با كس وفا****ميان بسته دارد ز بهر جفا

فغان كرد كاي نامور پهلوان****چه بودت كه ايدون پياده دوان

بكردار نخچير در پيش من****كجات آن سپاه اي سر انجمن

نيامد ز لشكر ترا يار كس****وزيشان نبينمت فريادرس

كجات آنهمه زور و مردانگي****سليح و دل و گنج و فرزانگي

ستون گوان پشت افراسياب****كنون شاه را تيره گشت آفتاب

زمانه ز تو زود برگاشت روي****بهنگام كينه تو چاره مجوي

چو كارت چنين گشت زنهار خواه****بدان تات زنده برم نزد شاه

ببخشايد از دل همي بر تو بر****كه هستس جهان پهلوان سربسر

بدو گفت پيران كه اين خود مباد****بفرجام بر من چنين بد مباد

ازين پس مرا زندگاني بود****بزنهار رفتن گماني بود

خود اندر جهان مرگ را زاده ايم****بدين كار گردن ترا داده ايم

شنيدستم اين داستان از مهان****كه هرچند باشي بخرم جهان

سرانجام مرگست زو چاره نيست****بمن بر بدين جاي پيغاره نيست

همي گشت گودرز بر گرد كوه****نبودش بدو راه و آمد ستوه

پياده ببود و سپر برگرفت****چو نخچيربانان كه اندر گرفت

گرفته سپر پيش و ژوپين بدست****ببالا نهاده سر از جاي پست

همي ديد پيران مر او را ز دور****بست از بر سنگ سالار تور

بينداخت خنجر بكردار تير****بيامد ببازوي سالار پير

چو گودرز شد خسته بر دست اوي****ز كينه بخشم اندر آورد روي

بينداخت ژوپين بپيران رسيد****زره بر تنش سربسر بردريد

ز پشت اندر آمد براه جگر****بغريد و آسيمه برگشت سر

برآمدش خون جگر بر دهان****روانش برآمد هم اندر زمان

چو شير ژيان اندر آمد بسر****بناليد با داور دادگر

بران كوه خارا زماني طپيد****پس از كين و آوردگاه آرميد

زمانه بزهراب دادست چنگ****بدرد دل شير و چرم پلنگ

چنينست خود گردش روزگار****نگيرد همي پند آموزگار

چو گودرز بر شد بران

كوهسار****بديدش بر آن گونه افگنده خوار

دريده دل و دست و بر خاك سر****شكسته سليح و گسسته كمر

چنين گفت گودرز كاي نره شير****سر پهلوانان و گرد دلير

جهان چون من و چون تو بسيار ديد****نخواهد همي با كسي آرميد

چو گودرز ديدش چنان مرده خوار****بخاك و بخون بر طپيده بزار

فروبرد چنگال و خون برگرفت****بخورد و بيالود روي اي شگفت

ز خون سياوش خروشيد زار****نيايش همي كرد بر كردگار

ز هفتاد خون گرامي پسر****بناليد با داور دادگر

سرش را همي خواست از تن بريد****چنان بدكنش خويشتن را نديد

درفي ببالينش بر پاي كرد****سرش را بدان سايه برجاي كرد

سوي لشكر خويش بنهاد روي****چكان خون ز بازوش چون آب جوي

همه كينه جويان پرخاشجوي****ز بالا بلشكر نهادند روي

ابا كشتگان بسته بر پشت زين****بريشان سرآورده پرخاش و كين

چو با كينه جويان نبد پهلوان****خروشي برآمد ز پير و جوان

كه گودرز بر دست پيران مگر****ز پيري بخون اندر آورد سر

همي زار بگريست لشكر همه****ز ناديدن پهلوان رمه

درفشي پديد آمد از تيره گرد****گرازان و تازان بدشت نبرد

برآمد ز لشكرگه آواي كوس****همي گرد بر آسمان داد بوس

بزرگان بر پهلوان آمدند****پر از خنده و شادمان آمدند

چنين گفت لشكر مگر پهلوان****ازو بازگرديد تيره روان

كه پيران يكي شيردل مرد بود****همه ساله جوياي آورد بود

چنين ياد كرد آن زمان پهلوان****سپرده بدو گوش پير و جوان

بانگشت بنمود جاي نبرد****بگفت آنك با او زمانه چه كرد

برهام فرمود تا برنشست****بوردن او ميان را ببست

بدو گفت او را بزين برببند****بياور چنان تازيان بر نوند

درفش و سليحش چنان هم كه هست****بدرع و ميانش مبر هيچ دست

بران گونه چون پهلوان كرد ياد****برون تاخت رهام چون تندباد

كشيد از بر اسب روشن تنش****بخون اندرون غرقه بد جوشنش

چنان هم ببستش بخم كمند****فرود آوريدش ز كوه بلند

درفشش چو از

جايگاه نشان****نديدند گردان گردنكشان

همه خواندند آفرين سربسر****ابر پهلوان زمين دربدر

كه اي نامور پشت ايران سپاه****پرستندهٔ تخت تو باد ماه

فداي سپه كرده اي جان و تن****بپيري زمان روزگار كهن

چنين گفت گودرز با مهتران****كه چون رزم ما گشت زين سان گران

مرا در دل آيد كه افراسياب****سپه بگذراند بدين روي آب

سپاه وي آسوده از رنج و تاب****بمانده سپاهم چنين در شتاب

وليكن چنين دارم اميد من****كه آيد جهاندار خورشيد من

بيفروزد اين رزمگه را بفر****بيارد سپاهي بنو كينه ور

يكي هوشمندي فرستاده ام****بس شاه را پندها داده ام

كه گر شاه تركان بيارد سپاه****نداريم پاي اندرين كينه گاه

گمانم چنانست كو با سپاه****بياري بيايد بدين رزمگاه

مر اين كشتگان را برين دشت كين****چنين هم بداريد بر پشت زين

كزين كشتگان جان ما بيغمست****روان سياوش زين خرمست

اگر هم چنين نزد شاه آوريم****شود شاد و زين پايگاه آوريم

كه آشوب تركان و ايرانيان****ازين بد كجا كم شد اندر ميان

همه يكسره خواندند آفرين****كه بي تو مبادا زمان و زمين

همه سودمندي ز گفتار تست****خور و ماه روشن بديدار تست

برفتند با كشتگان همچنان****گروي زره را پياده دوان

چو نزديك بنگاه و لشكر شدند****پذيرهٔ سپهبد سپاه آمدند

بپيش سپه بود گستهم شير****بيامد بر پهلوان دلير

زمين را ببوسيد و كرد آفرين****سپاهت بي آزار گفتا ببين

چنانچون سپردي سپردم بهم****درين بود گودرز با گستهم

كه اندر زمان از لب ديده بان****بگوش آمد از كوه زيبد فغان

كه از گرد شد دشت چون تيره شب****شگفتي برآمد ز هر سو جلب

خروشيدن كوس با كرناي****بجنباند آن دشت گويي ز جاي

يكي تخت پيروزه بر پشت پيل****درفشان بكردار درياي نيل

هوا شد بسان پرند بنفش****ز تابيدن كاوياني درفش

درفشي ببالاي سرو سهي****پديد آمد از دور با فرهي

بگردش سواران جوشنوران****زمين شد بنفش از كران تا كران

پس هر درفشي درفشي بپاي****چه از اژدها و چه

پيكر هماي

ارگ همچنين تيزراني كنند****بيك روز ديگر بدينجا رسند

ز كوه كنابد همان ديده بان****بديد آن شگفتي و آمد دوان

چنين گفت گر چشم من تيره نيست****وز اندوه ديدار من خيره نيست

ز تركان برآورد ايزد دمار****همه رنجشان سربسر گشت خوار

سپاه اندر آمد ز بالا بپست****خروشان و هر يك درفشي بدست

درفش سپهدار توران نگون****همي بينم از پيش غرقه بخون

همان ده دلاور كز ايدر برفت****ابا گرد پيران بورد تفت

همي بينم از دورشان سرنگون****فگنده بر اسبان و تن پر ز خون

دليران ايران گرازان بهم****رسيدند يكسر بر گستهم

وزان سوي زيبد يكي تيره گرد****پديد آمد و دشت شد لاژورد

ميان سپه كاوياني درفش****بپيش اندرون تيغهاي بنفش

درفش شهنشاه با بوق و كوس****پديد آمد و شد زمين آبنوس

برفتند لهاك و فرشيدورد****بدانجا كه بد جايگاه نبرد

بديدند كشته بديدار خويش****سپهبد برادر جهاندار خويش

ابا ده سوار آن گزيده سران****ز تركان دليران جنگاوران

بران ديده برزار و جوشان شدند****ز خون برادر خروشان شدند

همي زار گفتند كاي نره شير****سپهدار پيران سوار دلير

چه بايست آن رادي و راستي****چو رفتن ز گيتي چنين خواستي

كنون كام دشمن برآمد همه****ببد بر تو گيتي سرآمد همه

كه جويد كنون در جهان كين تو****كه گيرد كنون راه و آيين تو

ازين شهر تركان و افراسياب****بد آمد سرانجامت اي نيك ياب

ببايد بريدن سر خويش پست****بخون غرقه كردن بر و يال و دست

چو اندرز پيران نهادند پيش****نرفتند بر خيره گفتار خويش

ز گودرز چون خواست پيران نبرد****چنين گفت با گرد فرشيدورد

كه گر من شوم كشته بر كينه گاه****شما كس مباشيد پيش سپاه

اگر كشته گردم برين دشت كين****شود تنگ بر نامداران زمين

نه از تخمهٔ ويسه ماند كسي****كه اندر سرش مغز باشد بسي

كه بر كينه گه چونك ما را كشند****چو سرهاي ما سوي ايران كشند

ز گودرز خواهد سپه زينهار****شما

خويشتن را مداريد خوار

همه راه سوي بيابان بريد****مگر كز بد دشمنان جان بريد

بلشكر گه خويش رفتند باز****همه ديده پر خون و دل پر گداز

بدانست لشكر سراسر همه****كه شد بي شبان آن گرازان رمه

همه سربسر زار و گريان شدند****چو بر آتش تيز بريان شدند

بنزديك لهاك و فرشيدورد****برفتند با دل پر از باد سرد

كه اكنون چه سازيم زين رزمگاه****چو شد پهلوان پشت توران سپاه

چنين گفت هر كس كه پيران گرد****جز از نام نيكو ز گيهان نبرد

كرا دل دهد نيز بستن كمر****ز آهن كله برنهادن بسر

چنين گفت لهاك فرشيدورد****كه از خواست يزدان كرانه كه كرد

چنين راند بر سر ورا روزگار****كه بر كينه كشته شود زار و خوار

بشمشير كرده جدا سر ز تن****نيابد همي كشته گور و كفن

بهرجاي كشته كشان دشمنش****پر از خون سر و درع و خسته تنش

كنون بودني بود و پيران گذشت****همه كار و كردار او باد گشت

ستون سپه بود تا زنده بود****بمهر سپه جانش آگنده بود

سپه را ز دشمن نگهدار بود****پسر با برادر برش خوار بود

بدان گيتي افتاد نيك و بدش****همانا كه نيك است با ايزدش

بس از لشكر خويش تيمار خورد****ز گودرز پيمان ستد در نبرد

كه گر من شوم كشته در كينه گاه****نجويي تو كين زان سپس با سپاه

گذرشان دهي تا بتوران شوند****كمين را نسازي بريشان كمند

ز پيمان نگردند ايرانيان****ازين در كنون نيست بيم زيان

سه كارست پيش آمده ناگزير****همه گوش داريد برنا و پير

اگرتان بزنهار بايد شدن****كنونتان همي راي بايد زدن

وگر بازگشتن بخرگاه خويش****سپردن بنيك و ببد راه خويش

وگر جنگ را گرد كرده عنان****يكايك بخوناب داده سنان

گر ايدون كتان دل گرايد بجنگ****بدين رزمگه كرد بايد درنگ

كه پيران ز مهتر سپه خواستست****سپهبد يكي لشكر آراستست

زمان تا زمان لشكر آيد پديد****همي

كينه زينشان ببايد كشيد

ز هرگونه رانيم يكسر سخن****جز از خواست يزدان نباشد ز بن

ور ايدون كتان راي شهرست و گاه****همانا كه بر ما نگيرند راه

وگرتان بزنهار شاهست راي****ببايد بسيچيد و رفتن ز جاي

وگرتان سوي شهر ايران هواست****دل هر كسي بر تنش پادشاست

ز ما دو برادر مداريد چشم****كه هرگز نشوييم دل را ز خشم

كزين تخمهٔ ويسگان كس نبود****كه بند كمر بر ميانش نسود

بر اندرز سالار پيران شويم****ز راه بيابان بتوران شويم

ار ايدونك بر ما بگيرند راه****بكوشيم تا هستمان دستگاه

چو تركان شنيدند زيشان سخن****يكي نيك پاسخ فگندند بن

كه سالار با ده يل نامدار****كشيدند كشته بران گونه خوار

وزان روي كيخسرو آمد پديد****كه يارد بدين رزمگاه آرميد

نه اسب و سليح و نه پاي و نه پر****نه گنج و نه سالار و نه نامور

نه نيروي جنگ و نه راه گريز****چه با خويشتن كرد بايد ستيز

اگر بازگرديم گودرز و شاه****پس ما برانند پيل و سپاه

رهايي نيابيم يك تن بجان****نه خرگاه بينيم و نه دودمان

بزنهار بر ما كنون عار نيست****سپاهست بسيار و سالار نيست

ازان پس خود از شاه تركان چه باك****چه افراسياب و چه يك مشت خاك

چو لشكر چنين پاسخ آراستند****دو پرمايه از جاي برخاستند

بدانست لهاك و فرشيدورد****كشان نيست هنگام ننگ و نبرد

همي راست گويند لشكر همه****تبه گردد از بي شباني رمه

بپدرود كردند گرفتند ساز****بيابان گرفتند و راه دراز

درفشي گرفته بدست اندرون****پر از درد دل ديدگان پر ز خون

برفتند با نامور ده سوار****دليران و شايستهٔ كارزار

بره بر ز ايران سواران بدند****نگهبان آن نامداران بدند

برانگيختند اسب تركان ز جاي****طلايه بيفشارد با جاي پاي

يكي ناسگاليده شان جنگ خاست****كه از خون زمين گشت با كوه راست

بكشتند ايرانيان هشت مرد****دليران و شيران روز نبرد

وزانجا برفتند هر دو دلير****براه

بيابان بكردار شير

ز تركان جزين دو سرافراز گرد****ز دست طلايه دگر جان نبرد

پس از ديده گه ديده بان كرد غو****كه اي سرفرازان و گردان نو

ازين لشكر ترك دو نامدار****برون رفت با نامور ده سوار

چنان با طلايه برآويختند****كه با خاك خون را برآميختند

تني هشت كشتند ايرانيان****دو تن تيز رفتند بسته ميان

چو بشنيد گودرز گفت آن دو مرد****بود گرد لهاك و فرشيدورد

برفتند با گردان افراختن****شكسته نشدشان دل از تاختن

گر ايشان از اينجا به توران شوند****بر اين لشكر آيد همانا گزند

هم اندر زمان گفت با سركشان****كه اي نامداران دشمن كشان

كه جويد كنون نام نزديك شاه****بپوشد سرش را برومي كلاه

همه مانده بودند ايرانيان****شده سست و سوده ز آهن ميان

ندادند پاسخ جز از گستهم****كه بود اندر آورد شير دژم

بسالار گفت اي سرافراز شاه****چو رفتي بورد توران سپاه

سپردي مرا كوس و پرده سراي****بپيش سپه برببودن بپاي

دليران همه نام جستند و ننگ****مرا بهره نمد بهنگام جنگ

كنون من بدين كار نام آورم****شومشان يكايك بدام آورم

بخنديد گودرز و زو شاد شد****رخش تازه شد وز غم آزاد شد

بدو گفت نيك اختري تو ز هور****كه شيري و بدخواه تو همچو گور

برو كفريننده يار تو باد****چو لهاك سيصد شكار تو باد

بپوشيد گستهم درع نبرد****ز گردان كرا ديد پدرود كرد

برون رفت وز لشكر خويش تفت****بجنگ دو ترك سرافراز رفت

همي گفت لشكر همه سربسر****كه گستهم را زين بد آيد بسر

يكي لشكر از نزد افراسياب****همي رفت برسان كشتي برآب

بياري همه جنگجو آمدند****چو نزديك دشت دغو آمدند

خبر شد بديشان كه پيران گذشت****نبرد دليران دگرگونه گشت

همه بازگشتند يكسر ز راه****خروشان برفتند نزديك شاه

چو بشنيد بيژن كه گستهم رفت****ز لشكر بورد لهاك تفت

گماني چنان برد بيژن كه او****چو تنگ اندر آيد بدشت دغو

نبايد كه لهاك و فرشيدورد****برآرند

ازو خاك روز نبرد

نشست از بر ديزهٔ راه جوي****بنزديك گودرز بنهاد روي

چو چشمش بروي نيا برفتاد****خروشيد و چندي سخن كرد ياد

نه خوب آيد اي پهلوان از خرد****كه هر نامداري كه فرمان برد

مر او را بخيره بكشتن دهي****بهانه بچرخ فلك برنهي

دو تن نامداران توران سپاه****برفتند زين سان دلاور براه

ز هومان و پيران دلاورترند****بگوهر بزرگان آن كشورند

كنون گستهم شد بجنگ دو تن****نبايد كه آيد برو برشكن

همه كام ما بازگردد بدرد****چو كم گردد از لشكر آن رادمرد

چو بشنيد گودرز گفتار اوي****كشيدن بدان كار تيمار اوي

پس انديشه كرد اندران يك زمان****هم از بد كه مي برد بيژن گمان

بگردان چنين گفت سالار شاه****كه هر كس كه جويد همي نام و گاه

پس گستهم رفت بايد دمان****مر او را بدن يار با بدگمان

ندادند پاسخ كس از انجمن****نه غمخواره بد كس نه آسوده تن

بگودرز پس گفت بيژن كه كس****جز من نباشدش فريادرس

كه آيد ز گردان بدين كار پيش****بسيري نيامد كس از جان خويش

مرا رفت بايد كه از كار اوي****دلم پر ز درد است و پر آب روي

بدو گفت گودرز كاي شيرمرد****نه گرم آزموده ز گيتي نه سرد

نبيني كه ماييم پيروزگر****بدين كار مشتاب تند اي پسر

بريشان بود گستهم چيره بخت****وزيشان ستاند سرو تاج و تخت

بمان تا كنون از پس گستهم****سواري فرستم چو شير دژم

كه با او بود يارگاه نبرد****سر دشمنان اندر آرد بگرد

بدو گفت بيژن كه اي پهلوان****خردمند و بيدار و روشن روان

كنون يار بايد كه زندست مرد****نه آنگه كجا زو برآرند گرد

چو گستهم شد كشته در كارزار****سرآمد برو روز و برگشت كار

كجا سود دارد مر او را سپاه****كنون دار گر داشت خواهي نگاه

بفرماي تا من ز تيمار اوي****ببندم كمر تنگ بر كار اوي

ور ايدونك گويي مرو من سرم****ببرم

بدين آبگون خنجرم

كه من زندگاني پس از مرگ اوي****نخواهم كه باشد بهانه مجوي

بدو گفت گودرز بشتاب پيش****اگر نيست مهر تو بر جان خويش

نيابي همي سيري از كارزار****كمر بند و ببسيچ و سر بر مخار

نسوزد همانا دلت بر پدر****كه هزمان مر او را بسوزي جگر

چو بشنيد بيژن فرو برد سر****زمين را ببوسيد و آمد بدر

برآرم همي گفت از كوه خاك****بدين جنگ جستن مرا زو چه باك

كمر بست و برساخت مر جنگ را****بزين اندر آورد شبرنگ را

بگيو آگهي شد كه بيژن چو گرد****كمر بست بر جنگ فرشيدورد

پس گستهم تازيان شد براه****بجنگ سواران توران سپاه

هم اندر زمان گيو برجست زود****نشست از بر تازي اسبي چو دود

بيامد بره بر چو او را بديد****به تندي عنانش بيكسو كشيد

بدو گفت چندين زدم داستان****نخواهي همي بود همداستان

كه باشم بتو شادمان يك زمان****كجا رفت خواهي بدين سان دمان

بهر كار درد دلم را مجوي****بپيران سر از من چه بايد بگوي

جز از تو بگيتيم فرزند نيست****روانم بدرد تو خرسند نيست

بدي ده شبان روز بر پشت زين****كشيده ببدخواه بر تيغ كين

بسودي بخفتان و خود اندرون****نخواهي همي سير گشتن ز خون

چو نيكي دهش بخت پيروز داد****ببايد نشستن برام و شاد

بپيش زمانه چه تازي سرت****بس ايمن شدستي بدين خنجرت

كسي كو بجويد سرانجام خويش****نجويد ز گيتي چنين كام خويش

تو چندين بگرد زمانه مپوي****كه او خود سوي ما نهادست روي

ز بهر مرا زين سخن بازگرد****نشايد كه داراي دل من بدرد

بدو گفت بيژن كه اي پر خرد****جزين بر تو مردم گماني برد

كه كار گذشته بياري بياد****نپيچي بخيره همي سر زداد

بدان اي پدر كين سخن داد نيست****مگر جنگ لاون ترا ياد نيست

كه با من چه كرد اندران گستهم****غم و شادمانيش با من

بهم

ورايدون كجا گردش ايزدي****فرازآورد روزگار بدي

نبشته نگردد بپرهيز باز****نبايد كشيد اين سخن را دراز

ز پيكار سر بر مگردان كه من****فدي كرده دارم بدين كار تن

بدو گفت گيو ار بگردي تو باز****همان خوبتر كين نشيب و فراز

تو بي من مپويي بروز نبرد****منت يار باشم بهر كاركرد

بدو گفت بيژن كه اين خود مباد****كه از نامداران خسرونژاد

سه گرد از پي بيم خورده دو تور****بتازند پويان بدين راه دور

بجان و سر شاه روشن روان****بجان نيا نامور پهلوان

بكين سياوش كزين رزمگاه****تو برگردي و من بپويم براه

نخواهم برين كار فرمانت كرد****كه گويي مرا بازگرد از نبرد

چو بشنيد گيو اين سخن بازگشت****برو آفرين كرد و اندر گذشت

كه پيروز بادي و شاد آمدي****مبيناد چشم تو هرگز بدي

همي تاخت بيژن پس گستهم****كه نايد بروبر ز توران ستم

چو از دور لهاك و فرشيدورد****گذشتند پويان ز دشت نبرد

بيك ساعت از هفت فرسنگ راه****برفتند ايمن ز ايران سپاه

يكي بيشه ديدند و آب روان****بدو اندرون سايهٔ كاروان

ببيشه درون مرغ و نخچير و شير****درخت از بر و سبزه و آب زير

بنخچير كردن فرود آمدند****وزان تشنگي سوي رود آمدند

چو آب اندر آمد ببايست نان****باندوه و شادي نبندد دهان

بگشتند بر گرد آن مرغزار****فگندند بسيار مايه شكار

برافروختند آتش و زان كباب****بخوردند و كردند سر سوي خواب

چو بد روزگار دليران دژم****كجا خواب سازد بريشان ستم

فرو خفت لهاك و فرشيدورد****بسر بر همي پاسبانيش كرد

برآمد چو شب تيره شد ماهتاب****دو غمگين سر اندر نهاده بخواب

رسيد اندران جايگه گستهم****كه بودند ياران توران بهم

نوند اسب او بوي اسبان شنيد****خروشي برآورد و اندر دميد

سبك اسب لهاك هم زين نشان****خروشي برآورد چون بيهشان

دمان سوي لهاك فرشيد ورد****ز خواب خوش آمدش بيدار كرد

بدو گفت برخيز زين خواب خوش****بمردي سر بخت خود را

بكش

كه دانا زد اين داستان بزرگ****كه شيري كه بگريزد از چنگ گرگ

نبايد كه گرگ از پسش در كشد****كه او را همان بخت خود بركشد

چه مايه بپيوند و چندي شتافت****كس از روز بد هم رهايي نيافت

هلا زود بشتاب كآمد سپاه****از ايران و بر ما گرفتند راه

نشستند بر باره هر دو سوار****كشيدند پويان ازان مرغزار

ز بيشه ببالا نهادند روي****دو خوني دلاور دو پرخاشجوي

بهامون كشيدند هر دو سوار****پرانديشه تا چون بسيچند كار

پديد آمد از دور پس گستهم****نديدند با او سواري بهم

دليران چو سر را برافراختند****مر او را چو ديدند بشناختند

گرفتند يك بادگر گفت و گوي****كه يك تن سوي ما نهادست روي

نيابد رهايي ز ما گستهم****مگر بخت بد كرد خواهد ستم

جز از گستهم نيست كامد بجنگ****درفش دليران گرفته بچنگ

گريزان ببايد شد از پيش اوي****مگر كاندر آرد بدين دشت روي

وز آنجا بهامون نهادند روي****پس اندر دمان گستهم كينه جوي

بيامد چو نزديك ايشان رسيد****چو شير ژيان نعره اي بركشيد

بريشان بباريد تير خدنگ****چو فرشيدورد اندر آمد بجنگ

يكي تير زد بر سرش گستهم****كه با خون برآميخت مغزش بهم

نگون گشت و هم در زمان جان بداد****شد آن نامور گرد ويسه نژاد

چو لهاك روي برادر بديد****بدانست كز كارزار آرميد

بلرزيد وز درد او خيره شد****جهان پيش چشم اندرش تيره شد

ز روشن روانش بسيري رسيد****كمان را بزه كرد و اندر كشيد

شدند آن زمان خسته هر دو سوار****بشمشير برساختند كارزار

يكايك برو گستهم دست يافت****ز كينه چنان خسته اندر شتافت

بگردنش بر زد يكي تيغ تيز****برآورد ناگاه زو رستخيز

سرش زير پاي اندر آمد چو گوي****كه آيد همي زخم چوگان بروي

چنينست كردار گردان سپهر****ببرد ز پروردهٔ خويش مهر

چو سر جوييش پاي يابي نخست****وگر پاي جويي سرش پيش تست

بزين بر چنان خسته بد گستهم****كه بگسست خواهد

تو گفتي ز هم

بيامد خميده بزين اندرون****همي راند اسب و همي ريخت خون

و زآنجا سوي چشمه ساري رسيد****هم آب روان ديد و هم سايه ديد

فرود آمد و اسب را بر درخت****ببست و به آب اندر آمد ز بخت

بخورد آب بسيار و كرد آفرين****ببستش تو گفتي سراسر زمين

بپيچيد و غلتيد بر تيره خاك****سراسر همه تن بشمشير چاك

همي گفت كاي روشن كردگار****پديد آر زان لشكر نامدار

بدلسوزگي بيژن گيو را****وگرنه دلاور يكي نيو را

كه گر مرده گر زنده زين جايگاه****برد مر مرا سوي ايران سپاه

سر نامداران توران سپاه****ببرد برد پيش بيدار شاه

بدان تا بداند كه من جز بنام****نمردم بگيتي همينست كام

همه شب بناليد تا روز پاك****پر از درد چون مار پيچان بخاك

چو گيتي ز خورشيد شد روشنا****بيامد بدانجايگه بيژنا

همي گشت بر گرد آن مرغزار****كه يابد نشاني ز گم بوده يار

پديد آمد از دور اسب سمند****بدان مرغزار اندرون چون نوند

چمان و چران چون پلنگان بكام****نگون گشته زين و گسسته لگام

همه آلت زين برو بر نگون****ركيب و كمند و جنا پر ز خون

چو بيژن بديد آن ازو رفت هوش****برآورد چو شير شرزه خروش

همي گفت كه اي مهربان نيك يار****كجايي فگنده در اين مرغزار

كه پشتم شكستي و خستي دلم****كنون جان شيرين ز تن بگسلم

بشد بر پي اسب بر چشمه سار****مر او را بديد اندران مزغزار

همه جوشن ترگ پر خاك و خون****فتاده بدان خستگي سرنگون

فروجست بيژن ز شبرنگ زود****گرفتش بغوش در تنگ زود

برون كرد رومي قبا از برش****برهنه شد از ترگ خسته سرش

ز بس خون دويدن تنش بود زرد****دلش پر ز تيمار و جان پر ز درد

بران خستگيهاش بنهاد روي****همي بود زاري كنان پيش اوي

همي گفت كاي نيك دل يار من****تو رفتي و اين بود پيكار

من

شتابم كنون بيش بايست كرد****رسيدن بر تو بجاي نبرد

مگر بودمي گاه سختيت يار****چو با اهرمن ساختي كارزار

كنون كام دشمن همه راست كرد****برآنرد سر هرچ مي خواست كرد

بگفت اين سخن بيژن و گستهم****بجنبيد و برزد يكي تيز دم

ببيژن چنين گفت كاي نيك خواه****مكن خويشتن پيش من در تباه

مرا درد تو بتر از مرگ خويش****بنه بر سر خسته بر ترگ خويش

يكي چاره كن تا ازين جايگاه****تواني رسانيدنم نزد شاه

مرا باد چندان همي روزگار****كه بينم يكي چهرهٔ شهريار

ازان پس چو مرگ آيدم باك نيست****مرا خود نهالي بجز خاك نيست

نمردست هركس كه با كام خويش****بميرد بيابد سرانجام خويش

و ديگر دو بد خواه با ترس و باك****كه بر دست من كرد يزدان هلاك

مگرشان بزين بر تواني كشيد****وگرنه سرانشان ز تنها بريد

سليح و سر نامبردارشان****ببر تا بدانند پيكارشان

كني نزد شاه جهاندار ياد****كه من سر بخيره ندادم بباد

بسودم بهر جاي بابخت جنگ****گهٔ نام جستن نمردم بننگ

ببيژن نمود آنگهي هر دو تور****كه بودند كشته فگنده بدور

بگفت اين و سستي گرفتش روان****همي بود بيژن بسر بر نوان

وز آن جايگه اسب او بيدرنگ****بياورد و بگشاد از باره تنگ

نمد زين بزير تن خفته مرد****بيفگند و ناليد چندي بدرد

همه دامن قرطه را كرد چاك****ابر خستگيهاش بر بست پاك

وز آن جايگه سوي بالا دوان****بيامد ز غم تيره كرده روان

سواران تركان پراگنده ديد****كه آمد ز راه بيابان پديد

ز بالا چو برق اندر آمد بشيب****دل از مردن گستهم با نهيب

ازان بيم ديده سواران دو تن****بشمشيركم كرد زان انجمن

ز فتراك بگشاد زان پس كمند****ز تركان يكي را بگردن فگند

ز اسب اندر آورد و زنهار داد****بدان كار با خويشتن يار داد

وز آنجا بيامد بكردار گرد****دمان سوي لهاك و فرشيدورد

بديد آن سران سپه را

نگون****فگنده بران خاك غرقه بخون

بسرشان بر اسبان جنگي بپاي****چراگاه سازيد و جاي چراي

چو بيژن چنان ديد كرد آفرين****ابر گستهم كو سرآورد كين

بفرمود تا ترك زنهار خواه****بزين بركشيد آن سران را ز راه

ببستندشان دست و پاي و ميان****كشيدند بر پشت زين كيان

وزآنجا سوي گستهم تازيان****بيامد بسان پلنگ ژيان

فرود آمد از اسب و او را چو باد****بي آزار نرم از بر زين نهاد

بدان ترك فرمود تا برنشست****بغوش او اندر آورد دست

سمند نوندش همي راند نرم****بروبر همي آفرين خواند گرم

مرگ زنده او را بر شهريار****تواند رسانيدن از كارزار

همي راند بيژن پر از درد و غم****روانش پر از انده گستهم

چو از روزنه ساعت اندر گذشت****خور از گنبد چرخ گردان بگشت

جهاندار خسرو بنزد سپاه****بيامد بدان دشت آوردگاه

پذيره شدندش سراسر سران****همه نامداران و جنگاوران

برو خواندند آفرين بخردان****كه اي شهريار و سر موبدان

چنان هم همي بود بر اسب شاه****بدان تا ببينند رويش سپاه

بريشان همي خواند شاه آفرين****كه آباد بادا بگردان زمين

بيين پس پشت لشكر چو كوه****همي رفت گودرز با آن گروه

سر كشتگانرا فگنده نگون****سليح و تن و جامه هاشان بخون

همان ده مبارز كز آوردگاه****بياورده بودند گردان شاه

پس لشكر اندر همي راندند****ابر شهريار آفرين خواندند

چو گودرز نزديك خسرو رسيد****پياده شد از دور كو را بديد

ستايش كنان پهلوان سپاه****بيامد بغلتيد در پيش شاه

همه كشتگانرا بخسرو نمود****بگفتش كه همرزم هر كس كه بود

گروي زره را بياودر گيو****دمان با سپهدار پيران نيو

ز اسب اندر آمد سبك شهريار****نيايش همي كرد بركردگار

ز يزدان سپاس و بدويم پناه****كه او داد پيروزي و دستگاه

ز دادار بر پهلوان آفرين****همي خواند و بر لشكرش همچنين

كه اي نامداران فرخنده پي****شما آتش و دشمنان خشك ني

سپهدار گودرز با دودمان****ز بهر دل من چو آتش

دمان

همه جان و تنها فدا كرده اند****دم از شهر توران برآورده اند

كنون گنج و شاهي مرا با شماست****ندارم دريغ از شما دست راست

ازان پس بدان كشتگان بنگريد****چو روي سپهدار پيران بديد

فروريخت آب از دو ديده بدرد****كه كردار نيكي همي ياد كرد

بپيرانش بر دل ازان سان بسوخت****تو گفتي بدلش آتشي برفروخت

يكي داستان زد پس از مرگ اوي****بخون دو ديده بيالود روي

كه بخت بدست اژدهاي دژم****بدام آورد شير شرزه بدم

بمردي نيابد كسي زو رها****چنين آمد اين تيزچنگ اژدها

كشيدي همه ساله تيمار من****ميان بسته بودي بپيكار من

ز خون سياوش پر از درد بود****بدانگه كسي را نيازرد بود

چنان مهربان بود دژخيم شد****وزو شهر ايران پر از بيم شد

مر او را ببرد اهرمن دل ز جاي****دگرگونه پيش اندر آورد پاي

فراوان همي خيره دادمش پند****نيامدش گفتار من سودمند

از افراسيابش نه برگشت سر****كنون شهريارش چنين داد بر

مكافات او ما جز اين خواستيم****همي گاه و ديهيمش آراستيم

از انديشهٔ ما سخن درگذشت****فلك بر سرش بر دگرگونه گشت

بدل بر جفاكرد بر جاي مهر****بدين سر دگرگونه بنمود چهر

كنون پند گودرز و فرمان من****بيفگند گفتار و پيمان من

تبه كرد مهر دل پاك را****بزهر اندر آميخت ترياك را

كه آمد بجنگ شما با سپاه****كه چندان شد از شهر ايران تباه

ز توران بسيچيد و آمد دمان****كه ژوپين گودرز بودش زمان

پسر با برادر كلاه و كمر****سليح و سپاه و همه بوم و بر

بداد از پي مهر افراسياب****زمانه برو كرد چندين شتاب

بفرمود تا مشك و كافور ناب****بعنبر برآميخته با گلاب

تنش را بيالود زان سربسر****بكافور و مشكش بياگند سر

بديبار رومي تن پاك اوي****بپوشيد آن جان ناپاك اوي

يكي دخمه فرمود خسرو بمهر****بر آورده سر تا بگردان سپهر

نهاد اندرو تختهاي گران****چنانچون بود در خور مهتران

نهادند مر پهلوان

را بگاه****كمر بر ميان و بسر بركلاه

چنينست كردار اين پر فريب****چه مايه فرازست و چندي نشيب

خردمند را دل ز كردار اوي****بماند همي خيره از كار اوي

ازان پس گروي زره را بديد****يكي باد سرد از جگر بركشيد

نگه كرد خسرو بدان زشت روي****چو ديوي بسر بر فروهشته موي

همي گفت كاي كردگار جهان****تو داني همي آشكار و نهان

همانا كه كاوس بد كرده بود****بپاداش ازو زهر و كين آزمود

كه ديوي چنين بر سياوش گماشت****ندانم جزين كينه بر دل چه داشت

وليكن بپيروزي يك خداي****جهاندار نيكي ده و رهنماي

كه خون سياوش ز افراسياب****بخواهم بدين كينه گيرم شتاب

گروي زره را گره تا گره****بفرمود تا بركشيدند زه

چو بندش جداشد سرش را ز بند****بريدند همچون سر گوسفند

بفرمود او را فگندن به آب****بگفتا چنين بينم افراسياب

ببد شاه چندي بران رزمگاه****بدان تا كند سازكار سپاه

دهد پادشاهي كرا در خورست****كسي كز در خلعت و افسرست

بگودرز داد آن زمان اصفهان****كلاه بزرگي و تخت مهان

باندازه اندر خور كارشان****بياراست خلعت سزاوارشان

از آنها كه بودند مانده بجاي****كه پيرانشان بد سرو كد خداي

فرستاده آمد بنزديك شاه****خردمند مردي ز توران سپاه

كه ما شاه را بنده و چاكريم****زمين جز بفرمان او نسپريم

كس از خواست يزدان نيابد رها****اگر چه شود در دم اژدها

جهاندار داند كه ما خود كييم****ميان تنگ بسته ز بهر چييم

نبدمان بكار سياوش گناه****ببرد اهرمن شاه را دل ز راه

كه توران ز ايران همه پر غمست****زن و كودك خرد در ماتمست

نه بر آرزو كينه خواه آمديم****ز بهر بر و بوم و گاه آمديم

ازين جنگ ما را بد آمد بسر****پسر بي پدر شد پدر بي پسر

بجان گر دهد شاهمان زينهار****ببنديم پيشش ميان بنده وار

بدين لشكر اندر بس مهترست****كجا بندگي شاه را در خورست

گنهكار اوييم و

او پادشاست****ازو هرچ آيد بما بر رواست

سران سربسر نزد شاه آوريم****بسي پوزش اندر گناه آوريم

گر از ما بدلش اندرون كين بود****بريدن سر دشمن آيين بود

ور ايدونك بخشايش آرد رواست****همان كرد بايد كه او را هواست

چو بشنيد گفتار ايشان بدرد****ببخشودشان شاه آزاد مرد

بفرمود تا پيش او آمدند****بران آرزو چاره جو آمدند

همه بر نهادند سر بر زمين****پر از خون دل و ديده پر آب كين

سپهبد سوي آسمان كرد سر****كه اي دادگر داور چاره گر

همان لشكرست اين كه سر پر ز كين****همي خاك جستند ز ايران زمين

چنين كردشان ايزد دادگر****نه راي و نه دانش نه پاي و نه پر

بدو دست يازم كه او يار بس****ز گيتي نخواهيم فريادرس

بدين داستان زد يكي نيك راي****كه از كين بزين اندر آورد پاي

كه اين باره رخشنده تخت منست****كنون كار بيدار بخت منست

بدين كينه گر تخت و تاج آوريم****و گر رسم تابوت ساج آوريم

و گرنه بچنگ پلنگ اندرم****خور كرگسانست مغز سرم

كنون بر شما گشت كردار بد****شناسد هر آنكس كه دارد خرد

نيم من بخون شما شسته چنگ****كه گيرم چنين كار دشوار تنگ

همه يكسره در پناه منيد****و گر چند بدخواه گاه منيد

هر آنكس كه خواهد نباشد رواست****بدين گفته افزايش آمد نه كاست

هر آنكس كه خواهد سوي شاه خويش****گذارد نگيرم برو راه پيش

ز كمي و بيشي و از رنج و آز****بنيروي يزدان شدم بي نياز

چو تركان شنيدند گفتار شاه****ز سر بر گرفتند يكسر كلاه

بپيروزي شاه خستو شدند****پلنگان جنگي چو آهو شدند

بفرمود شاه جهان تا سليح****بيارند تيغ و سنان و رميح

ز بر گستوان و ز رومي كلاه****يكي توده كردند نزديك شاه

بگرد اندرش سرخ و زرد و بنفش****زدند آن سرافراز تركان درفش

بخوردند سوگندهاي گران****كه تا زنده ايم از كران تا كران

همه

شاه را چاكر و بنده ايم****همه دل بمهر وي آگنده ايم

چو اين كرده بودند بيدار شاه****ببخشيد يكسر همه بر سپاه

ز همشان پس آنگه پراگنده كرد****همه بومش از مردم آگنده كرد

ازان پس خروش آمد از ديده گاه****كه گرد سواران برآمد ز راه

سه اسب و دو كشته برو بسته زار****همي بينم از دور با يك سوار

همه نامداران ايران سپاه****نهادند چشم از شگفتي براه

كه تا كيست از مرز توران زمين****كه يارد گذشتن برين دشت كين

هم اندر زمان بيژن آمد دمان****ببازو بزه بر فگنده كمان

بر اسبان چو لهاك و فرشيدورد****فگنده نگونسار پرخون و گرد

بر اسبي دگر بر پر از درد و غم****بغوش ترك اندرون گستهم

چو بيژن بنزديك خسرو رسيد****سر تاج و تخت بلندش بديد

ببوسيد و بر خاك بنهاد روي****بشد شاد خسرو بديدار اوي

بپرسيد و گفتش كه اي شير مرد****كجا رفته بودي ز دشت نبرد

ز گستهم بيژن سخن ياد كرد****ز لهاك وز گرد فرشيدورد

وزان خسته و زاري گستهم****ز جنگ سواران وز بيش و كم

كنون آرزو گستهم را يكيست****كه آن كار بر شاه دشوار نيست

بديدار شاه آمدستش هوا****وزان پس اگر ميرد او را روا

بفرمود پس شاه آزرم جوي****كه بردند گستهم را پيش اوي

چنان نيك دل شد ازو شهريار****كه از گريه مژگانش آمد ببار

چنان بد ز بس خستگي گستهم****كه گفتي همي برنيامدش دم

يكي بوي مهر شهنشاه يافت****بپيچيد و ديده سوي او شتافت

بباريد از ديدگان آب مهر****سپهبد پر از آب و خون كرد چهر

بزرگان برو زار و گريان شدند****چو بر آتش تيز بريان شدند

دريغ آمد او را سپهبد بمرگ****كه سندان كين بد سرش زير ترگ

ز هوشنگ و طهمورث و جمشيد****يكي مهره بد خستگان را اميد

رسيده بميراث نزديك شاه****ببازوش برداشتي سال و ماه

چو مهر دلش گستهم را

بخواست****گشاد آن گرانمايه از دست راست

ابر بازوي گستهم برببست****بماليد بر خستگيهاش دست

پزشكان كه از روم و ز هند وچين****چه از شهر يونان و ايران زمين

ببالين گستهمشان بر نشاند****ز هر گونه افسون بر و بر بخواند

وز آنجا بيامد بجاي نماز****بسي با جهان آفرين گفت راز

دو هفته برآمد بران خسته مرد****سر آمد همه رنج و سختي و درد

بر اسبش ببردند نزديك شاه****چو شاه اندرو كرد لختي نگاه

بايرانيان گفت كز كردگار****بود هر كسي شاد و به روزگار

وليكن شگفتست اين كار من****بدين راستي بر شده يار من

بپيروزي اندر غم گستهم****نكرد اين دل شادمان را دژم

بخواند آن زمان بيژن گيو را****بدو داد دست گو نيو را

كه تو نيك بختي و يزدان شناس****مدار از تن خويش هرگز هراس

همه مهر پروردگارست و بس****ندانم بگيتي جز او هيچ كس

كه اويست جاويد فريادرس****بسختي نگيرد جز او دست كس

اگر زنده گردد تن مرده مرد****جهاندار گستهم را زنده كرد

بدآنگه بدو گفت تيمار دار****چو بيژن نبيند كس از روزگار

كزو رنج بر مهر بگزيده اي****ستايش بدين گونه بشنيده اي

بزيبد ببد شاه يك هفته نيز****درم داد و دينار و هر گونه چيز

فرستاد هر سو فرستادگان****بنزد بزرگان و آزادگان

چو از جنگ پيران شدي بي نياز****يكي رزم كيخسرو اكنون بساز

داستان هفتخوان اسفنديار

بخش 1 - داستان هفتخوان اسفنديار

كنون زين سپس هفتخوان آورم****سخنهاي نغز و جوان آورم

اگر بخت يكباره ياري كند****برو طبع من كامگاري كند

بگويم به تأييد محمود شاه****بدان فر و آن خسرواني كلاه

كه شاه جهان جاودان زنده باد****بزرگان گيتي ورا بنده باد

چو خورشيد بر چرخ بنمود چهر****بياراست روي زمين را به مهر

به برج حمل تاج بر سر نهاد****ازو خاور و باختر گشت شاد

پر از غلغل و رعد شد كوهسار****پر از نرگس و لاله شد جويبار

ز لاله فريب و ز نرگس نهيب****ز سنبل

عتاب و ز گلنار زيب

پر آتش دل ابر و پر آب چشم****خروش مغاني و پرتاب خشم

چو آتش نمايد بپالايد آب****ز آواز او سر برآيد ز خواب

چو بيدار گردي جهان را ببين****كه ديباست گر نقش ماني به چين

چو رخشنده گردد جهان ز آفتاب****رخ نرگس و لاله بيني پر آب

بخندد بدو گويد اي شوخ چشم****به عشق تو گريان نه از درد و خشم

نخندد زمين تا نگريد هوا****هوا را نخوانم كف پادشا

كه باران او در بهاران بود****نه چون همت شهرياران بود

به خورشيد ماند همي دست شاه****چو اندر حمل برفرازد كلاه

اگر گنج پيش آيد از خاك خشك****وگر آب دريا و گر در و مشك

ندارد همي روشناييش باز****ز درويش وز شاه گردن فراز

كف شاه ابوالقاسم آن پادشا****چنين است با پاك و ناپارسا

دريغش نيايد ز بخشيدن ايچ****نه آرام گيرد به روز بسيچ

چو جنگ آيدش پيش جنگ آورد****سر شهرياران به چنگ آورد

بدان كس كه گردن نهد گنج خويش****ببخشد نينديشد از رنج خويش

جهان را جهاندار محمود باد****ازو بخشش و داد موجود باد

ز رويين دژ اكنون جهانديده پير****نگر تا چه گويد ازو ياد گير

بخش 10

چو خورشيد تابان ز گنبد بگشت****خريدار بازار او در گذشت

دو خواهرش رفتند ز ايوان به كوي****غريوان و بر كفتها بر سبوي

به نزديك اسفنديار آمدند****دو ديده تر و خاكسار آمدند

چو اسفنديار آن شگفتي بديد****دو رخ كرد از خواهران ناپديد

شد از كار ايشان دلش پر ز بيم****بپوشيد رخ را به زير گليم

برفتند هر دو به نزديك اوي****ز خون برنهاده به رخ بر دو جوي

به خواهش گرفتند بيچارگان****بران نامور مرد بازارگان

بدو گفت خواهر كه اي ساروان****نخست از كجا راندي كاروان

كه روز و شبان بر تو فرخنده باد****همه مهتران پيش تو بنده باد

ز ايران و گشتاسپ

و اسفنديار****چه آگاهي است اي گو نامدار

بدين سان دو دخت يكي پادشا****اسيريم در دست ناپارسا

برهنه سر و پاي و دوش آبكش****پدر شادمان روز و شب خفته خوش

برهنه دوان بر سر انجمن****خنك آنك پوشد تنش را كفن

بگرييم چندي به خونين سرشك****تو باشي بدين درد ما را پزشك

گر آگاهيت هست از شهر ما****برين بوم ترياك شد زهر ما

يكي بانگ برزد به زير گليم****كه لرزان شدند آن دو دختر ز بيم

كه اسفنديار از بنه خود مباد****نه آن كس به گيتي كزو كرد ياد

ز گشتاسپ آن مرد بيدادگر****مبيناد چون او كلاه و كمر

نبينيد كايد فروشنده ام****ز بهر خور خويش كوشنده ام

چو آواز بشنيد فرخ هماي****بدانست و آمد دلش باز جاي

چو خواهر بدانست آواز اوي****بپوشيد بر خويشتن راز اوي

چنان داغ دل پيش او در بماند****سرشك از دو ديده به رخ برفشاند

همه جامه چاك و دو پايش به خاك****از ارجاسپ جانش پر از بيم و باك

بدانست جنگاور پاك راي****كه او را همي بازداند هماي

سبك روي بگشاد و ديده پرآب****پر از خون دل و چهره چون آفتاب

ز كار جهان ماند اندر شگفت****دژم گشت و لب را به دندان گرفت

بديشان چنين گفت كاين روز چند****بداريد هر دو لبان را به بند

من ايدر نه از بهر جنگ آمدم****به رنج از پي نام و ننگ آمدم

كسي را كه دختر بود آبكش****پسر در غم و باب در خواب خوش

پدر آسمان باد و مادر زمين****نخوانم برين روزگار آفرين

پس از كلبه برخاست مرد جوان****به نزديك ارجاسپ آمد دوان

بدو گفت كاي شاه فرخنده باش****جهاندار تا جاودان زنده باش

يكي ژرف دريا درين راه بود****كه بازارگان زان نه آگاه بود

ز دريا برآمد يكي كژ باد****كه ملاح گفت آن ندارم به ياد

به كشتي همه زار

و گريان شديم****ز جان و تن خويش بريان شديم

پذيرفتم از دادگر يك خداي****كه گر يابم از بيم دريا رهاي

يكي بزم سازم به هر كشوري****كه باشد بران كشور اندر سري

بخواهنده بخشم كم و بيش را****گرامي كنم مرد درويش را

كنون شاه ما را گرامي كند****بدين خواهش امروز نامي كند

ز لشكر سرافراز گردان كه اند****به نزديك شاه جهان ارجمند

چنين ساختستم كه مهمان كنم****وزين خواهش آرايش جان كنم

چو ارجاسپ بشنيد زان شاد شد****سر مرد نادان پر از باد شد

بفرمود كانكو گرامي ترست****وزين لشكر امروز نامي ترست

به ايوان خراد مهمان شوند****وگر مي بود پاك مستان شوند

بدو گفت شاها ردا بخردا****جهاندار و بر موبدان موبدا

مرا خانه تنگست و كاخ بلند****برين بارهٔ دژ شويم ارجمند

در مهر ماه آمد آتش كنم****دل نامداران به مي خوش كنم

بدو گفت زان راه روكت هواست****به كاخ اندرون ميزبان پادشاست

بيامد دمان پهلوان شادكام****فراوان برآورد هيزم به بام

بكشتند اسپان و چندي به ره****كشيدند بر بام دژ يكسره

ز هيزم كه بر بارهٔ دژ كشيد****شد از دود روي هوا ناپديد

مي آورد چون هرچ بد خورده شد****گسارندهٔ مي ورا برده شد

همه نامدارن رفتند مست****ز مستي يكي شاخ نرگس به دست

بخش 11

شب آمد يكي آتشي برفروخت****كه تفش همي آسمان را بسوخت

چو از ديده گه ديده بان بنگريد****به شب آنش و روز پردود ديد

ز جايي كه بد شادمان بازگشت****تو گفتي كه با باد همباز گشت

چو از راه نزد پشوتن رسيد****بگفت آنچ از آتش و دود ديد

پشوتن چنين گفت كز پيل و شير****به تنبل فزونست مرد دلير

كه چشم بدان از تنش دور باد****همه روزگاران او سور باد

بزد ناي رويين و رويينه خم****برآمد ز در نالهٔ گاودم

ز هامون سوي دژ بيامد سپاه****شد از گرد خورشيد تابان سياه

همه زير خفتان و خود

اندرون****همي از جگرشان بجوشيد خون

به دژ چون خبر شد كه آمد سپاه****جهان نيست پيدا ز گرد سياه

همه دژ پر از نام اسفنديار****درخت بلا حنظل آورد بار

بپوشيد ارجاسپ خفتان جنگ****بماليد بر چنگ بسيار چنگ

بفرمود تا كهرم شيرگير****برد لشكر و كوس و شمشير وتير

به طرخان چنين گفت كاي سرفراز****برو تيز با لشكري رزمساز

ببر نامدران دژ ده هزار****همه رزم جويان خنجرگزار

نگه كن كه اين جنگجويان كيند****وزين تاختن ساختن برچيند

سرافراز طرخان بيامد دوان****بدين روي دژ با يكي ترجمان

سپه ديد با جوشن و ساز جنگ****درفشي سيه پيكر او پلنگ

سپه كش پشوتن به قلب اندرون****سپاهي همه دست شسته به خون

به چنگ اندرون گرز اسفنديار****به زير اندرون بارهٔ نامدار

جز اسفنديار تهم را نماند****كس او را بجز شاه ايران نخواند

سپه ميسره ميمنه بركشيد****چنان شد كه كس روز روشن نديد

ز زخم سنانهاي الماس گون****تو گفتي همي بارد از ابر خون

به جنگ اندر آمد سپاه از دو روي****هرانكس كه بد گرد و پرخاشجوي

بشد پيش نوش آذر تيغ زن****همي جست پرخاش زان انجمن

بيامد سرافراز طرخان برش****كه از تن به خاك اندر آرد سرش

چو نوش آذر او را به هامون بديد****بزد دست و تيغ از ميان بركشيد

كمرگاه طرخان بدو نيم كرد****دل كهرم از درد پربيم كرد

چنان هم بقلب سپه حمله برد****بزرگش يكي بود با مرد خرد

بران سان دو لشكر بهم برشكست****كه از تير بر سركشان ابر بست

سرافراز كهرم سوي دژ برفت****گريزان و لشكر همي راند تفت

چنين گفت كهرم به پيش پدر****كه اي نامور شاه خورشيدفر

از ايران سپاهي بيامد بزرگ****به پيش اندرون نامداري سترگ

سرافراز اسفنديارست و بس****بدين دژ نيايد جزو هيچ كس

همان نيزهٔ جنگ دارد به چنگ****كه در گنبدان دژ تو ديدي به جنگ

غمي شد دل ارجاسپ را زان سخن****كه نو شد دگر باره

كين كهن

به تركان همه گفت بيرون شويد****ز دژ يكسره سوي هامون شويد

همه لشكر اندر ميان آوريد****خروش هژبر ژيان آوريد

يكي زنده زيشان ممانيد نيز****كسي نام ايشان مخوانيد نيز

همه لشكر از دژ به راه آمدند****جگر خسته و كينه خواه آمدند

بخش 12

چو تاريكتر شد شب اسفنديار****بپوشيد نو جامهٔ كارزار

سر بند صندوقها برگشاد****يكي تا بدان بستگان جست باد

كباب و مي آورد و نوشيدني****همان جامهٔ رزم و پوشيدني

چو نان خورده شد هر يكي را سه جام****بدادند و گشتند زان شادكام

چنين گفت كامشب شبي پربلاست****اگر نام گيريم ز ايدر سزاست

بكوشيد و پيكار مردان كنيد****پناه از بلاها به يزدان كنيد

ازان پس يلان را به سه بهر كرد****هرانكس كه جستند ننگ و نبرد

يكي بهره زيشان ميان حصار****كه سازند با هركسي كارزار

دگر بهره تا بر در دژ شوند****ز پيكار و خون ريختن نغنوند

سيم بهره را گفت از سركشان****كه بايد كه يابيد زيشان نشان

كه بودند با ما ز مي دوش مست****سرانشان به خنجر ببريد پست

خود و بيست مرد از دليران گرد****بشد تيز و ديگر بديشان سپرد

به درگاه ارجاسپ آمد دلير****زره دار و غران به كردار شير

چو زخم خروش آمد از در سراي****دوان پيش آزادگان شد هماي

ابا خواهر خويش به آفريد****به خون مژه كرده رخ ناپديد

چو آمد به تنگ اندر اسفنديار****دو پوشيده را ديد چون نوبهار

چنين گفت با خواهران شيرمرد****كز ايدر بپوييد برسان گرد

بدانجا كه بازارگاه منست****بسي زر و سيم است و گاه منست

مباشيد با من بدين رزمگاه****اگر سر دهم گر ستانم كلاه

بيامد يكي تيغ هندي به مشت****كسي را كه ديد از دليران بكشت

همه بارگاهش چنان شد كه راه****نبود اندران نامور بارگاه

ز بس خسته و كشته و كوفته****زمين همچو درياي آشوفته

چو ارجاسپ از خواب بيدار شد****ز غلغل دلش

پر ز تيمار شد

بجوشيد ارجاسپ از جايگاه****بپوشيد خفتان و رومي كلاه

به دست اندرش خنجر آب گون****دهن پر ز آواز و دل پر ز خون

بدو گفت كز مرد بازارگان****بيابي كنون تيغ و دينارگان

يكي هديه آرمت لهراسپي****نهاده برو مهر گشتاسپي

برآويخت ارجاسپ و اسفنديار****از اندازه بگذشتشان كارزار

پياپي بسي تيغ و خنجر زدند****گهي بر ميان گاه بر سر زدند

به زخم اندر ارجاسپ را كرد سست****نديدند بر تنش جايي درست

ز پاي اندر آمد تن پيلوار****جدا كردش از تن سر اسفنديار

چو شد كشته ارجاسپ آزرده جان****خروشي برآمد ز كاخ زنان

چنين است كردار گردنده دهر****گهي نوش يابيم ازو گاه زهر

چه بندي دل اندر سراي سپنج****چو داني كه ايدر نماني مرنچ

بپردخت ز ارجاسپ اسفنديار****به كيوان برآورد ز ايوان دمار

بفرمود تا شمع بفروختند****به هر سوي ايوان همي سوختند

شبستان او را به خادم سپرد****ازان جايگه رشته تايي نبرد

در گنج دينار او مهر كرد****به ايوان نبودش كسي هم نبرد

بيامد سوي آخر و برنشست****يكي تيغ هندي گرفته به دست

ازان تازي اسپان كش آمد گزين****بفرمود تا برنهادند زين

برفتند زانجا صد و شست مرد****گزيده سواران روز نبرد

همان خواهران را بر اسپان نشاند****ز درگاه ارجاسپ لشكر براند

وز ايرانيان نامور مرد چند****به دژ ماند با ساوهٔ ارجمند

چو من گفت از ايدر به بيرون شوم****خود و نامدارن به هامون شوم

به تركان در دژ ببنديد سخت****مگر يار باشد مرا نيك بخت

هرانگه كه آيد گمانتان كه من****رسيدم بدان پاك راي انجمن

غو ديده بايد كه از ديدگاه****كانوشه سر و تاج گشتاسپ شاه

چو انبوه گردد به دژ بر سپاه****گريزان و برگشته از رزمگاه

به پيروزي از بارهٔ كاخ پاس****بداريد از پاك يزدان سپاس

سر شاه تركان ازان ديدگاه****بينداخت بايد به پيش سپاه

بيامد ز دژ با صد و شست مرد****خروشان و جوشان به دشت

نبرد

چو نزد سپاه پشوتن رسيد****برو نامدار آفرين گستريد

سپاهش همه مانده زو در شگفت****كه مرد جوان آن دليري گرفت

بخش 13

چو ماه از بر تخت سيمين نشست****سه پاس از شب تيره اندر گذشت

همي پاسبان برخروشيد سخت****كه گشتاسپ شاهست و پيروز بخت

چو تركان شنيدند زان سان خروش****نهادند يكسر به آواز گوش

دل كهرم از پاسبان خيره شد****روانش ز آواز او تيره شد

چو بشنيد با اندريمان بگفت****كه تيره شب آواز نتوان نهفت

چه گويي كه امشب چه شايد بدن****ببايد همي داستانها زدن

كه يارد گشادن بدين سان دو لب****به بالين شاهي درين تيره شب

ببايد فرستاد تا هرك هست****سرانشان به خنجر ببرند پست

چه بازي كند پاسبان روز جنگ****برين نامداران شود كار تنگ

وگر دشمن ما بود خانگي****بجوي همي روز بيگانگي

به آواز بد گفتن و فال بد****بكوبيم مغزش به گوپال بد

بدين گونه آواز پيوسته شد****دل كهرم از پاسبان خسته شد

ز بس نعره از هر سوي زين نشان****پر آواز شد گوش گردنكشان

سپه گفت كآواز بسيار گشت****از اندازهٔ پاسبان برگذشت

كنون دشمن از خانه بيرون كنيم****ازان پس برين چاره افسون كنيم

دل كهرم از پاسبان تنگ شد****بپيچيد و رويش پر آژنگ شد

به لشكر چنين گفت كز خواب شاه****دل من پر از رنج شد جان تباه

كنون بي گمان باز بايد شدن****ندانم كزين پس چه شايد بدن

بزرگان چنين روي برگاشتند****به شب دشت پيكار بگذاشتند

پس اندر همي آمد اسفنديار****زره دار با گرزهٔ گاوسار

چو كهرم بر بارهٔ دژ رسيد****پس لشكر ايرانيان را بديد

چنين گفت كاكنون بجز رزم كار****چه ماندست با گرد اسفنديار

همه تيغها بركشيم از نيام****به خنجر فرستاد بايد پيام

به چهره چو تاب اندر آورد بخت****بران نامداران ببد كار سخت

دو لشكر بران سان برآشوفتند****همي بر سر يكدگر كوفتند

چنين تا برآمد سپيده دمان****بزرگان چين را سرآمد زمان

برفتند مردان

اسفنديار****بران نامور بارهٔ شهريار

بريده سر شاه ارجاسپ را****جهاندار و خونيز لهراسپ را

به پيش سپاه اندر انداختند****ز پيكار تركان بپرداختند

خروشي برآمد ز توران سپاه****ز سر برگرفتند گردان كلاه

دو فرزند ارجاسپ گريان شدند****چو بر آتش تيز بريان شدند

بدانست لشكر كه آن جنگ چيست****وزان رزم بد بر كه بايد گريست

بگفتند رادا دليرا سرا****سپهدار شيراوژنا مهترا

كه كشتت كه بر دشت كين كشته باد****برو جاودان روز برگشته باد

سپردن كرا بايد اكنون بنه****درفش كه داريم بر ميمنه

چو ارجاسپ پردخته شد قلبگاه****مبادا كلاه و مبادا سپاه

سپه را به مرگ آمد اكنون نياز****ز خلج پر از درد شد تا طراز

ازان پس همه پيش مرگ آمدند****زره دار با گرز و ترگ آمدند

ده و دار برخاست از رزمگاه****هوا شد به كردار ابر سياه

به هر جاي بر تودهٔ كشته بود****كسي را كجا روز برگشته بود

همه دشت بي تن سر و يال بود****به جاي دگر گرز و گوپال بود

ز خون بر در دژ همي موج خاست****كه دانست دست چپ از دست راست

چو اسفنديار اندر آمد ز جاي****سپهدار كهرم بيفشارد پاي

دو جنگي بران سان برآويختند****كه گفتي بهمشان برآميختند

تهمتن كمربند كهرم گرفت****مر او را ازان پشت زين برگرفت

برآوردش از جاي و زد بر زمين****همه لشكرش خواندند آفرين

دو دستش ببستند و بردند خوار****پراگنده شد لشكر نامدار

همي گرز باريد همچون تگرگ****زمين پر ز ترگ و هوا پر ز مرگ

سر از تيغ پران چو برگ از درخت****يكي ريخت خون و يكي يافت تخت

همي موج زد خون بران رزمگاه****سري زير نعل و سري با كلاه

نداند كسي آرزوي جهان****نخواهد گشادن بمابر نهان

كسي كش سزاوار بد بارگي****گريزان همي راند يكبارگي

هرانكس كه شد در دم اژدها****بكوشيد و هم زو نيامد رها

ز تركان چيني فراوان نماند****وگر ماند كس نام

ايشان نخواند

همه ترگ و جوشن فرو ريختند****هم از ديده ها خون برآميختند

دوان پيش اسفنديار آمدند****همه ديده چون جويبار آمدند

سپهدار خونريز و بيداد بود****سپاهش به بيدادگر شاد بود

كسي را نداد از يلان زينهار****بكشتند زان خستگان بي شمار

به توران زمين شهرياري نماند****ز تركان چين نامداري نماند

سراپرده و خيمه برداشتند****بدان خستگان جاي بگذاشتند

بران روي دژ بر ستاره بزد****چو پيدا شد از هر دري نيك و بد

بزد بر در دژ دو دار بلند****فرو هشت از دار پيچان كمند

سر اندريمان نگونسار كرد****برادرش را نيز بر دار كرد

سپاهي برون كرد بر هر سوي****به جايي كه آمد نشان گوي

بفرمود تا آتش اندر زدند****همه شهر توران بهم بر زدند

به جايي دگر نامداري نماند****به چين و به توران سواري نماند

تو گفتي كه ابري برآمد سياه****بباريد آتش بران رزمگاه

جهانجوي چون كار زان گونه ديد****سران را بياورد و مي دركشيد

بخش 14

دبير جهانديده را پيش خواند****ازان چاره و چنگ چندي براند

بر تخت بنشست فرخ دبير****قلم خواست و قرطاس و مشك و عبير

نخستين كه نوك قلم شد سياه****گرفت آفرين بر خداوند ماه

خداوند كيوان و ناهيد و هور****خداوند پيل و خداوند مور

خداوند پيروزي و فرهي****خداوند ديهيم و شاهنشهي

خداوند جان و خداوند راي****خداوند نيكي ده و رهنماي

ازو جاودان كام گشتاسپ شاد****به مينو همه ياد لهراسپ باد

رسيدم به راهي به توران زمين****كه هرگز نخوانم برو آفرين

اگر برگشايم سراسر سخن****سر مرد نو گردد از غم كهن

چه دستور باشد مرا شهريار****بخوانم برو نامهٔ كارزار

به ديدار او شاد و خرم شوم****ازين رنج ديرينه بي غم شوم

وزان چاره هايي كه من ساختم****كه تا دل ز كينه بپرداختم

به رويين دژ ارجاسپ و كهرم نماند****جز از مويه و درد و ماتم نماند

كسي را ندادم به جان زينهار****گيا در بيابان سرآورد بار

همي مغز

مردم خورد شير و گرگ****جز از دل نجويد پلنگ سترگ

فلك روشن از تاج گشتاسپ باد****زمين گلشن شاه لهراسپ باد

چو بر نامه بر مهر اسفنديار****نهادند و جستند چندي سوار

هيونان كفك افگن و تيزرو****به ايران فرستاد سالار نو

بماند از پي پاسخ نامه را****بكشت آتش مرد بدكامه را

بسي برنيامد كه پاسخ رسيد****يكي نامه بد بند بد را كليد

سر پاسخ نامه بود از نخست****كه پاينده بادآنك نيكي بجست

خرد يافته مرد يزدان شناس****به نيكي ز يزدان شناسد سپاس

دگر گفت كز دادگر يك خداي****بخواهيم كو باشدت رهنماي

درختي بكشتم به باغ بهشت****كزان بارورتر فريدون نكشت

برش سرخ ياقوت و زر آمدست****همه برگ او زيب و فر آمدست

بماناد تا جاودان اين درخت****ترا باد شادان دل و نيك بخت

يكي آنك گفتي كه كين نيا****بجستم پر از چاره و كيميا

دگر آنك گفتي ز خون ريختن****به تنها به رزم اندر آويختن

تن شهرياران گرامي بود****كه از كوشش سخت نامي بود

نگهدار تن باش و آن خرد****كه جان را به دانش خرد پرورد

سه ديگر كه گفتي به جان زينهار****ندادم كسي را ز چندان سوار

هميشه دلت مهربان باد و گرم****پر از شرم جان لب پر آواي نرم

مبادا ترا پيشه خون ريختن****نه بي كينه با مهتر آويختن

به كين برادرت بي سي و هشت****از اندازه خون ريختن درگذشت

و ديگر كزان پير گشته نيا****ز دل دور كرده بد و كيميا

چو خون ريختندش تو خون ريختي****چو شيران جنگي برآويختي

هميشه بدي شاد و به روزگار****روان را خرد بادت آموزگار

نيازست ما را به ديدار تو****بدان پر خرد جان بيدار تو

چه نامه بخواني بنه بر نشان****بدين بارگاه آي با سركشان

هيون تگاور ز در بازگشت****همه شهر ايران پرآواز گشت

سوار هيونان چو باز آمدند****به نزد تهمتن فراز آمدند

بخش 15

چو آن نامه برخواند اسفنديار****ببخشيد

دينار و برساخت كار

جز از گنج ارجاسپ چيزي نماند****همه گنج خويشان او برفشاند

سپاهش همه زو توانگر شدند****از اندازهٔ كار برتر شدند

شتر بود و اسپان به دشت و به كوه****به داغ سپهدار توران گروه

هيون خواست از هر دري ده هزار****پراگنده از دشت وز كوهسار

همه گنج ارجاسپ در باز كرد****به كپان درم سختن آغاز كرد

هزار اشتر از گنج دينار شاه****چو سيصد ز ديبا و تخت و كلاه

صد از مشك و ز عنبر و گوهران****صد از تاج وز نامدار افسران

از افگندنيهاي ديبا هزار****بفرمود تا برنهادند بار

چو سيصد شتر جامهٔ چينيان****ز منسوج و زربفت وز پرنيان

عماري بسيچيد و ديبا جليل****كنيزك ببردند چيني دو خيل

به رخ چون بهار و به بالا چو سرو****ميانها چو غرو و به رفتن تذرو

ابا خواهران يل اسفنديار****برفتند بت روي صد نامدار

ز پوشيده رويان ارجاسپ پنج****ببردند بامويه و درد و رنج

دو خواهر دو دختر يكي مادرش****پر از درد و با سوك و خسته برش

همه بارهٔ شهر زد بر زمين****برآورد گرد از بر و بوم چين

سه پور جوان را سپهدار گفت****پراگنده باشيد با گنج جفت

به راه ار كسي سر بپيچد ز داد****سرانشان به خنجر ببريد شاد

شما راه سوي بيابان بريد****سنانها چو خورشيد تابان بريد

سوي هفتخوان من به نخجير شير****بيابم شما ره مپوييد دير

نخستين بگيرم سر راه را****ببينم شما را سر ماه را

سوي هفتخوان آمد اسفنديار****به نخجير با لشكري نامدار

چو نزديك آن جاي سرما رسيد****همه خواسته گرد بر جاي ديد

هوا خوش گوار و زمين پرنگار****تو گفتي به تير اندر آمد بهار

وزان جايگه خواسته برگرفت****همي ماند از كار اختر شگفت

چو نزديكي شهر ايران رسيد****به جاي دليران و شيران رسيد

دو هفته همي بود با يوز و باز****غمي بود از رنج راه دراز

سه

فرزند پرمايه را چشم داشت****ز دير آمدنشان به دل خشم داشت

به نزد پدر چو بيامد پسر****بخنديد با هر يكي تاجور

كه راهي درشت اين كه من كوفتم****ز دير آمدنتان برآشوفتم

زمين بوسه دادند هر سه پسر****كه چون تو كه باشد به گيتي پدر

وزان جايگه سوي ايران كشيد****همه گنج سوي دليران كشيد

همه شهر ايران بياراستند****مي و رود و رامشگران خواستند

ز ديوارها جامه آويختند****زبر مشك و عنبر همي بيختند

هوا پر ز آواي رامشگران****زمين پر سواران نيزه وران

چو گشتاسپ بشنيد رامش گزيد****به آواز او جام مي دركشيد

ز لشكر بفرمود تا هرك بود****ز كشور كسي كو بزرگي نمود

همه با درفش و تبيره شدند****بزرگان لشكر پذيره شدند

پدر رفت با نامور بخردان****بزرگان فرزانه و موبدان

بيامد به پيش پسر تازه روي****همه شهر ايران پر از گفت و گوي

چو روي پدر ديد شاه جوان****دلش گشت شادان و روشن روان

برانگيخت از جاي شبرنگ را****فروزندهٔ آتش جنگ را

بيامد پدر را به بر در گرفت****پدر ماند از كار او در شگفت

بسي خواند بر فر او آفرين****كه بي تو مبادا زمان و زمين

وزانجا به ايوان شاه آمدند****جهاني ورا نيكخواه آمدند

بياراست گشتاسپ ايوان و تخت****دلش گشت خرم بدان نيك بخت

به ايوانها در نهادند خوان****به سالار گفتا مهان را بخوان

بيامد ز هر گنبدي ميگسار****به نزديك آن نامور شهريار

مي خسرواني به جام بلور****گسارنده مي داد رخشان چو هور

همه چهرهٔ دوستان برفروخت****دل دشمنان را به آتش بسوخت

پسر خورد با شرم ياد پدر****پدر همچنان نيز ياد پسر

بپرسيد گشتاسپ از هفتخوان****پدر را پسر گفت نامه بخوان

سخنهاي ديرينه ياد آوريم****به گفتار لب را به داد آوريم

چو فردا به هشياري آن بشنوي****به پيروزي دادگر بگروي

برفتند هركس كه گشتند مست****يكي ماه رخ دست ايشان به دست

سرآمد كنون قصهٔ هفتخوان****به نام جهان داور اين را

بخوان

كه او داد بر نيك و بد دستگاه****خداوند خورشيد و تابنده ماه

اگر شاه پيروز بپسندد اين****نهاديم بر چرخ گردنده زين

بخش 2

سخن گوي دهقان چو بنهاد خوان****يكي داستان راند از هفتخوان

ز رويين دژ و كار اسفنديار****ز راه و ز آموزش گرگسار

چنين گفت كو چون بيامد به بلخ****زبان و روان پر ز گفتار تلخ

همي راند تا پيشش آمد دو راه****سراپرده و خيمه زد با سپاه

بفرمود تا خوان بياراستند****مي و رود و رامشگران خواستند

برفتند گردان لشكر همه****نشستند بر خوان شاه رمه

يكي جام زرين به كف برگرفت****ز گشتاسپ آنگه سخن در برگرفت

وزان پس بفرمود تا گرگسار****شود داغ دل پيش اسفنديار

بفرمود تا جام زرين چهار****دمادم ببستند بر گرگسار

ازان پس بدو گفت كاي تيره بخت****رسانم ترا من به تاج و به تخت

گر ايدونك هرچت بپرسيم راست****بگويي همه شهر تركان تراست

چو پيروز گردم سپارم ترا****به خورشيد تابان برآرم ترا

نيازارم آنرا كه پيوند تست****هم آنرا كه پيوند فرزند تست

وگر هيچ گردي به گرد دروغ****نگيرد بر من دروغت فروغ

ميانت به خنجر كنم بدو نيم****دل انجمن گردد از تو به بيم

چنين داد پاسخ ورا گرگسار****كه اي نامور فرخ اسفنديار

ز من نشود شاه جز گفت راست****تو آن كن كه از پادشاهي سزاست

بدو گفت رويين دژ اكنون كجاست****كه آن مرز ازين بوم ايران جداست

بدو چند راهست و فرسنگ چند****كدام آنك ازو هست بيم و گزند

سپه چند باشد هميشه دروي****ز بالاي دژ هرچ داني بگوي

چنين داد پاسخ ورا گرگسار****كه اي شيردل خسرو شهريار

سه راهست ز ايدر بدان شارستان****كه ارجاسپ خواندش پيكارستان

يكي در سه ماه و يكي در دو ماه****گر ايدون خورش تنگ باشد به راه

گيا هست و آبشخور چارپاي****فرود آمدن را نيابي تو جاي

سه ديگر به نزديك يك هفته

راه****بهشتم به رويين دژ آيد سپاه

پر از شير و گرگست و پر اژدها****كه از چنگشان كس نيابد رها

فريب زن جادو و گرگ و شير****فزونست از اژدهاي دلير

يكي را ز دريا برآرد به ماه****يكي را نگون اندر آرد به چاه

بيابان و سيمرغ و سرماي سخت****كه چون باد خيزد به درد درخت

ازان پس چو رويين دژ آيد پديد****نه دژ ديد ازان سان كسي نه شنيد

سر باره برتر ز ابر سياه****بدو در فراوان سليح و سپاه

به گرد اندرش رود و آب روان****كه از ديدنش خيره گردد روان

به كشتي برو بگذرد شهريار****چو آيد به هامون ز بهر شكار

به صد سال گر ماند اندر حصار****ز هامون نيايدش چيزي به كار

هم اندر دژش كشتمند و گيا****درخت برومند و هم آسيا

چو اسفنديار آن سخنها شنيد****زماني بپيچيد و دم دركشيد

بدو گفت ما را جزين راه نيست****به گيتي به از راه كوتاه نيست

چنين گفت با نامور گرگسار****كه اين هفتخوان هرگز اي شهريار

به زور و به آواز نگذشت كس****مگر كز تن خويش كردست بس

بدو نامور گفت گر با مني****ببيني دل و زور آهرمني

به پيشم چه گويي چه آيد نخست****كه بايد ز پيكار او راه جست

چنين داد پاسخ ورا گرگسار****كه اين نامور مرد ناباك دار

نخستين به پيش تو آيد دو گرگ****نر و ماده هريك چو پيلي سترگ

دو دندان به كردار پيل ژيان****بر و كتف فربه و لاغر ميان

بسان گوزنان به سر بر سروي****همي رزم شيران كند آرزوي

بفرمود تا همچنانش به بند****به خرگاه بردند ناسودمند

بياراست خرم يكي بزمگاه****به سر بر نظاره بران جشنگاه

چو خورشيد بنمود تاج از فراز****هوا با زمين نيز بگشاد راز

ز درگاه برخاست آواي كوس****زمين آهنين شد سپهر آبنوس

سوي هفتخوان رخ به توران نهاد****همي رفت با

لشكر آباد و شاد

چو از راه نزديك منزل رسيد****ز لشكر يكي نامور برگزيد

پشوتن يكي مرد بيدار بود****سپه را ز دشمن نگهدار بود

بدو گفت لشكر به آيين بدار****همي پيچم از گفتهٔ گرگسار

منم پيش رو گر به من بد رسد****بدين كهتران بد نيايد سزد

بيامد بپوشيد خفتان جنگ****ببست از بر پشت شبرنگ تنگ

سپهبد چو آمد به نزديك گرگ****چه گرگ آن سرافراز پيل سترگ

بديدند گرگان بر و يال اوي****ميان يلي چنگ و گوپال اوي

ز هامون سوي او نهادند روي****دو پيل سرافراز و دو جنگجوي

كمان را به زه كرد مرد دلير****بغريد بر سان غرنده شير

بر آهرمنان تيرباران گرفت****به تندي كمان سواران گرفت

ز پيكان پولاد گشتند سست****نيامد يكي پيش او تن درست

نگه كرد روشن دل اسفنديار****بديد آنك دد سست برگشت كار

يكي تيغ زهرآبگون بركشيد****عنان را گران كرد و سر دركشيد

سراسر به شمشيرشان كرد چاك****گل انگيخت از خون ايشان ز خاك

فرود آمد از نامور بارگي****به يزدان نمود او ز بيچارگي

سليح و تن از خون ايشان بشست****بران خارستان پاك جايي بجست

پر آژنگ رخ سوي خورشيد كرد****دلي پر ز درد و سري پر ز گرد

همي گفت كاي داور دادگر****تو دادي مرا هوش و زور و هنر

تو كردي تن گرگ را خاك جاي****تو باشي به هر نيك و بد رهنماي

چو آمد سپاه و پشوتن فراز****بديدند يل را به جاي نماز

بماندند زان كار گردان شگفت****سپه يكسر انديشه اندر گرفت

كه اين گرگ خوانيم گر پيل مست****كه جاويد باد اين دل و تيغ و دست

كه بي فره اورنگ شاهي مباد****بزرگي و رسم سپاهي مباد

برفتند گردان فرخنده راي****برابر كشيدند پرده سراي

بخش 3

غم آمد همه بهرهٔ گرگسار****ز گرگان جنگي و اسفنديار

يكي خوان زرين بياراستند****خورشها بخوردند و مي خواستند

بفرمود تا بسته را پيش

اوي****ببردند لرزان و پرآب روي

سه جام ميش داد و پرسش گرفت****كه اكنون چه گويي چه بينم شگفت

چنين گفت با نامور گرگسار****كه اي نامور شيردل شهريار

دگر منزلت شيري آيد به جنگ****كه با جنگ او برنتابد نهنگ

عقاب دلاور بران راه شير****نپرد وگر چند باشد دلير

بخنديد روشن دل اسفنديار****بدو گفت كاي ترك ناسازگار

ببيني تو فردا كه با نره شير****چگونه شوم من به جنگش دلير

چو تاريك شد شب بفرمود شاه****ازان جايگاه اندر آمد سپاه

شب تيره لشكر همي راندند****بروبر همي آفرين خواندند

چو خورشيد زان چادر لاژورد****يكي مطرفي كرد ديباي زرد

سپهبد به جاي دليران رسيد****به هامون و پرخاش شيران رسيد

پشوتن بفرمود تا رفت پيش****ورا پندها داد ز اندازه بيش

بدو گفت كاين لشكر سرافراز****سپردم ترا من شدم رزمساز

بيامد چو با شير نزديك شد****چهان بر دل شير تاريك شد

يكي بود نر و دگر ماده شير****برفتند پرخاشجوي و دلير

چو نر اندرآمد يكي تيغ زد****ببد ريگ زيرش بسان بسد

ز سر تا ميانش به دو نيم گشت****دل شير ماده پر از بيم گشت

چو جفتش برآشفت و آمد فراز****يكي تيغ زد بر سرش رزمساز

به ريگ اندر افگند غلتان سرش****ز خون لعل شد دست و جنگي برش

به آب اندر آمد سر و تن بشست****نگهدار جز پاك يزدان نجست

چنين گفت كاي داور داد و پاك****به دستم ددان راتو كردي هلاك

هم اندر زمان لشكر آنجا رسيد****پشوتن سر و يال شيران بديد

بر اسفنديار آفرين خواندند****ورا نامدار زمين خواندند

وزانجا بيامد كي رهنماي****به نزديك خرگاه و پرده سراي

نهادند خوان و خورشهاي نغز****بياورد سالار پاكيزه مغز

بخش 4

بفرمود تا پيش او گرگسار****بيامد بدانديش و بد روزگار

سه جام مي لعل فامش بداد****چو آهرمن از جام مي گشت شاد

بدو گفت كاي مرد بدبخت خوار****كه فردا چه پيش آورد روزگار

بدو گفت كاي

شاه برتر منش****ز تو دور بادا بد بدكنش

چو آتش به پيكار بشتافتي****چنين بر بلاها گذر يافتي

نداني كه فردا چه آيدت پيش****ببخشاي بر بخت بيدار خويش

از ايدر چو فردا به منزل رسي****يكي كار پيش است ازين يك بسي

يكي اژدها پيشت آيد دژم****كه ماهي برآرد ز دريا به دم

همي آتش افروزد از كام اوي****يكي كوه خاراست اندام اوي

ازين راه گر بازگردي رواست****روانت برين پند من بر گواست

دريغت نيايد همي خويشتن****سپاهي شده زين نشان انجمن

چنين داد پاسخ كه اي بدنشان****به بندت همي برد خواهم كشان

ببيني كه از چنگ من اژدها****ز شمشير تيزم نيابد رها

بفرمود تا درگران آورند****سزاوار چوب گران آورند

يكي نغز گردون چوبين بساخت****به گرد اندرش تيغها در نشاخت

به سر بر يكي گرد صندوق نغز****بياراست آن درگر پاك مغز

به صندوق در مرد ديهيم جوي****دو اسپ گرانمايه بست اندر اوي

نشست آزمون را به صندوق شاه****زماني همي راند اسپان به راه

زره دار با خنجر كابلي****به سر بر نهاده كلاه يلي

چو شد جنگ آن اژدها ساخته****جهانجوي زين رنج پرداخته

جهان گشت چون روي زنگي سياه****ز برج حمل تاج بنمود ماه

نشست از بر شولك اسفنديار****برفت از پسش لشكر نامدار

دگر روز چون گشت روشن جهان****درفش شب تيره شد در نهان

پشوتن بيامد سوي نامجوي****پسر با برادر همي پيش اوي

بپوشيد خفتان جهاندار گرد****سپه را به فرخ پشوتن سپرد

بياورد گردون و صندوق شير****نشست اندرو شهريار دلير

دو اسپ گرانمايه بسته بر اوي****سوي اژدها تيز بنهاد روي

ز دور اژدها بانگ گردون شنيد****خراميدن اسپ جنگي بديد

ز جاي اندرآمد چو كوه سياه****تو گفتي كه تاريك شد چرخ و ماه

دو چشمش چو دو چشمه تابان ز خون****همي آتش آمد ز كامش برون

چو اسفنديار آن شگفتي بديد****به يزدان پناهيد و دم دركشيد

همي جست اسپ

از گزندش رها****به دم دركشيد اسپ را اژدها

دهن باز كرده چو كوهي سياه****همي كرد غران بدو در نگاه

فرو برد اسپان چو كوهي سياه****همي كرد غران بدو در نگاه

فرو برد اسپان و گردون به دم****به صندوق در گشت جنگي دژم

به كامش چو تيغ اندرآمد بماند****چو درياي خون از دهان برفشاند

نه بيرون توانست كردن ز كام****چو شمشير بد تيغ و كامش نيام

ز گردون و آن تيغها شد غمي****به زور اندر آورد لختي كمي

برآمد ز صندوق مرد دلير****يكي تيز شمشير در چنگ شير

به شمشير مغزش همي كرد چاك****همي دود زهرش برآمد ز خاك

ازان دود برنده بيهوش گشت****بيفتاد و بي مغز و بي توش گشت

پشوتن بيامد هم اندر زمان****به نزديك آن نامدار جهان

جهانجوي چون چشمها باز كرد****به گردان گردنكش آواز كرد

كه بيهوش گشتم من از دود زهر****ز زخمش نيامد مرا هيچ بهر

ازان خاك برخاست و شد سوي آب****چو مردي كه بيهوش گردد به خواب

ز گنجور خود جامهٔ نو بجست****به آب اندر آمد سر و تن بشست

بيامد به پيش خداوند پاك****همي گشت پيچان و گريان به خاك

همي گفت كين اژدها را كه كشت****مگر آنك بودش جهاندار پشت

سپاهش همه خواندند آفرين****همه پيش دادار سر بر زمين

نهادند و گفتند با كردگار****توي پاك و بي عيب و پروردگار

بخش 5

ازان كار پر درد شد گرگسار****كجا زنده شد مرده اسفنديار

سراپرده زد بر لب آن شاه****همه خيمه ها گردش اندر سپاه

مي و رود بر خوان و ميخواره خواست****به ياد جهاندار بر پاي خاست

بفرمود تا داغ دل گرگسار****بيامد نوان پيش اسفنديار

مي خسرواني سه جامش بداد****بخنديد و زان اژدها كرد ياد

بدو گفت كاي بد تن بي بها****ببين اين دمهنج نر اژدها

ازين پس به منزل چه پيش آيدم****كجا رنج و تيمار بيش آيدم

بدو گفت كاي

شاه پيروزگر****همي يابي از اختر نيك بر

تو فردا چو در منزل آيي فرود****به پيشت زن جادو آرد درود

كه ديدست زين پيش لشكر بسي****نكردست پيچان روان از كسي

چو خواهد بيابان چو دريا كند****به بالاي خورشيد پهنا كند

ورا غول خوانند شاهان به نام****به روز جواني مرو پيش دام

به پيروزي اژدها باز گرد****نبايد كه نام اندرآري به گرد

جهانجوي گفت اي بد شوخ روي****ز من هرچ بيني تو فردا بگوي

كه من با زن جادوان آن كنم****كه پشت و دل جادوان بشكنم

به پيروزي دادده يك خداي****سر جاودان اندر آرم به پاي

چو پيراهن زرد پوشيد روز****سوي باختر گشت گيتي فروز

سپه برگرفت و بنه بر نهاد****ز يزدان نيكي دهش كرد ياد

شب تيره لشكر همي راند شاه****چو خورشيد بفروخت زرين كلاه

چو ياقوت شد روي برج بره****بخنديد روي زمين يكسره

سپه را همه بر پشوتن سپرد****يكي جام زرين پر از مي ببرد

يكي ساخته نيز تنبور خواست****همي رزم پيش آمدش سور خواست

يكي بيشه اي ديد همچون بهشت****تو گفتي سپهر اندرو لاله كشت

نديد از درخت اندرو آفتاب****به هر جاي بر چشمه اي چون گلاب

فرود آمد از بارگي چون سزيد****ز بيشه لب چشمه اي برگزيد

يكي جام زرين به كف برنهاد****چو دانست كز مي دلش گشت شاد

همانگاه تنبور را برگرفت****سراييدن و ناله اندر گرفت

همي گفت بداختر اسفنديار****كه هرگز نبيند مي و ميگسار

نبيند جز از شير و نر اژدها****ز چنگ بلاها نيابد رها

نيابد همي زين جهان بهره اي****به ديدار فرخ پري چهره اي

بيابم ز يزدان همي كام دل****مرا گر دهد چهرهٔ دلگسل

به بالا چو سرو و چو خورشيد روي****فروهشته از مشك تا پاي موي

زن جادو آواز اسفنديار****چو بشنيد شد چون گل اندر بهار

چنين گفت كامد هژبري به دام****ابا چامه و رود و پر كرده جام

پر

آژنگ رويي بي آيين و زشت****بدان تيرگي جادويها نوشت

بسان يكي ترك شد خوب روي****چو ديباي چيني رخ از مشك موي

بيامد به نزديك اسفنديار****نشست از بر سبزه و جويبار

جهانجوي چون روي او را بديد****سرود و مي و رود برتر كشيد

چنين گفت كاي دادگر يك خداي****به كوه و بيابان توي رهنماي

بجستم هم اكنون پري چهره اي****به تن شهره اي زو مرا بهره اي

بداد آفرينندهٔ داد و راد****مرا پاك جام و پرستنده داد

يكي جام پر بادهٔ مشك بوي****بدو داد تا لعل گرددش روي

يكي نغز پولاد زنجير داشت****نهان كرده از جادو آژير داشت

به بازوش در بسته بد زردهشت****بگشتاسپ آورده بود از بهشت

بدان آهن از جان اسفنديار****نبردي گماني به بد روزگار

بينداخت زنجير در گردنش****بران سان كه نيرو ببرد از تنش

زن جادو از خويشتن شير كرد****جهانجوي آهنگ شمشير كرد

بدو گفت بر من نياري گزند****اگر آهنين كوه گردي بلند

بياراي زان سان كه هستي رخت****به شمشير يازم كنون پاسخت

به زنجير شد گنده پيري تباه****سر و موي چون برف و رنگي سياه

يكي تيز خنجر بزد بر سرش****مبادا كه بيني سرش گر برش

چو جادو بمرد آسمان تيره گشت****بران سان كه چشم اندران خيره گشت

يكي باد و گردي برآمد سياه****بپوشيد ديدار خورشيد و ماه

به بالا برآمد جهانجوي مرد****چو رعد خروشان يكي نعره كرد

پشوتن بيامد همي با سپاه****چنين گفت كاي نامبردار شاه

نه با زخم تو پاي دارد نهنگ****نه ترك و نه جادو نه شير و پلنگ

به گيتي بماناد يل سرفراز****جهان را به مهر تو بادا نياز

يكي آتش از تارك گرگسار****برآمد ز پيكار اسفنديار

بخش 6

جهانجوي پيش جهان آفرين****بماليد چندي رخ اندر زمين

بران بيشه اندر سراپرده زد****نهادند خواني چنانچون سزد

به دژخيم فرمود پس شهريار****كه آرند بدبخت را بسته خوار

ببردند پيش يل اسفنديار****چو ديدار او

ديد پس شهريار

سه جام مي خسروانيش داد****ببد گرگسار از مي لعل شاد

بدو گفت كاي ترك برگشته بخت****سر پير جادو ببين از درخت

كه گفتي كه لشكر به دريا برد****سر خويش را بر ثريا برد

دگر منزل اكنون چه بينم شگفت****كزين جادو اندازه بايد گرفت

چنين داد پاسخ ورا گرگسار****كه اي پيل جنگي گه كارزار

بدين منزلت كار دشوارتر****گراينده تر باش و بيدارتر

يكي كوه بيني سراندر هوا****برو بر يكي مرغ فرمانروا

كه سيمرغ گويد ورا كارجوي****چو پرنده كوهيست پيكارجوي

اگر پيل بيند برآرد به ابر****ز دريا نهنگ و به خشكي هژبر

نبيند ز برداشتن هيچ رنج****تو او را چو گرگ و چو جادو مسنج

دو بچه است با او به بالاي او****همان راي پيوسته با راي او

چو او بر هوا رفت و گسترد پر****ندارد زمين هوش و خورشيد فر

اگر بازگردي بود سودمند****نيازي به سيمرغ و كوه بلند

ازو در بخنديد و گفت اي شگفت****به پيكان بدوزم من او را دو كفت

ببرم به شمشير هندي برش****به خاك اندر آرم ز بالا سرش

چو خورشيد تابنده بنمود پشت****دل خاور از پشت او شد درشت

سر جنگجويان سپه برگرفت****سخنهاي سيمرغ در سر گرفت

همه شب همي راند با خود گروه****چو خورشيد تابان برآمد ز كوه

چراغ زمان و زمين تازه كرد****در و دشت بر ديگر اندازه كرد

همان اسپ و گردون و صندوق برد****سپه را به سالار لشكر سپرد

همي رفت چون باد فرمانروا****يكي كوه ديدش سراندر هوا

بران سايه بر اسپ و گردون بداشت****روان را به انديشه اندر گماشت

همي آفرين خواند بر يك خداي****كه گيتي به فرمان او شد به پاي

چو سيمرغ از دور صندوق ديد****پسش لشكر و نالهٔ بوق ديد

ز كوه اندر آمد چو ابري سياه****نه خورشيد بد نيز روشن نه ماه

بدان بد كه

گردون بگيرد به چنگ****بران سان كه نخچير گيرد پلنگ

بران تيغها زد دو پا و دو پر****نماند ايچ سيمرغ را زيب و فر

به چنگ و به منقار چندي تپيد****چو تنگ اندر آمد فرو آرميد

چو ديدند سيمرغ را بچگان****خروشان و خون از دو ديده چكان

چنان بردميدند ازان جايگاه****كه از سهمشان ديده گم كرد راه

چو سيمرغ زان تيغها گشت سست****به خوناب صندوق و گردون بشست

ز صندوق بيرون شد اسفنديار****بغريد با آلت كارزار

زره در بر و تيغ هندي به چنگ****چه زود آورد مرغ پيش نهنگ

همي زد برو تيغ تا پاره گشت****چنان چاره گر مرغ بيچاره گشت

بيامد به پيش خداوند ماه****كه او داد بر هر ددي دستگاه

چنين گفت كاي داور دادگر****خداوند پاكي و زور و هنر

تو بردي پي جاودان را ز جاي****تو بودي بدين نيكيم رهنماي

هم آنگه خروش آمد از كرناي****پشوتن بياورد پرده سراي

سليح برادر سپاه و پسر****بزرگان ايران و تاج و كمر

ازان كشته كس روي هامون نديد****جر اندام جنگاور و خون نديد

زمين كوه تا كوه پر پر بود****ز پرش همه دشت پر فر بود

بديدند پر خون تن شاه را****كجا خيره كردي به رخ ماه را

همي آفرين خواندندش سران****سواران جنگي و كنداوران

شنيد آن سخن در زمان گرگسار****كه پيروز شد نامور شهريار

تنش گشت لرزان و رخساره زرد****همي رفت پويان و دل پر ز درد

سراپرده زد شهريار جوان****به گردش دليران روشن روان

زمين را به ديبا بياراستند****نشستند بر خوان و مي خواستند

بخش 7

ازان پس بفرمود تا گرگسار****بيامد بر نامور شهريار

بدادش سه جام دمادم نبيد****مي سرخ و جام از گل شنبليد

بدو گفت كاي بد تن بدنهان****نگه كن بدين كردگار جهان

نه سيمرغ پيدا نه شير و نه گرگ****نه آن تيز چنگ اژدهاي بزرگ

به منزل كه انگيزد اين بار

شور****بود آب و جاي گياي ستور

به آواز گفت آن زمان گرگسار****كه اي نامور فرخ اسفنديار

اگر باز گردي نباشد شگفت****ز بخت تو اندازه بايد گرفت

ترا يار بود ايزد اي نيكبخت****به بار آمد آن خسرواني درخت

يكي كار پيشست فردا كه مرد****نينديشد از روزگار نبرد

نه گرز و كمان ياد آيد نه تيغ****نه بيند ره جنگ و راه گريغ

به بالاي يك نيزه برف آيدت****بدو روز شادي شگرف آيدت

بماني تو با لشكر نامدار****به برف اندر اي فرخ اسفنديار

اگر بازگردي نباشد شگفت****ز گفتار من كين نبايد گرفت

همي ويژه در خون لشكر شوي****به تندي و بدرايي و بدخوي

مرا اين درستست كز باد سخت****بريزد بران مرز بار درخت

ازان پس كه اندر بيابان رسي****يكي منزل آيد به فرسنگ سي

همه ريگ تفتست گر خاك و شخ****برو نگذرد مرغ و مور و ملخ

نبيني به جايي يكي قطره آب****زمينش همي جوشد از آفتاب

نه بر خاك او شير يابد گذر****نه اندر هوا كرگس تيزپر

نه بر شخ و ريگش برويد گيا****زمينش روان ريگ چون توتيا

براني برين گونه فرسنگ چل****نه با اسپ تاو و نه با مرد دل

وزانجا به رويين دژ آيد سپاه****ببيني يك مايه ور جايگاه

زمينش به كام نياز اندر است****وگر باره با مه به راز اندر است

بشد بامش از ابر بارنده تر****كه بد نامش از ابر برنده تر

ز بيرون نيابد خورش چارپاي****ز لشكر نماند سواري به جاي

از ايران و توران اگر صدهزار****بيايند گردان خنجرگزار

نشينند صد سال گرداندرش****همي تيرباران كنند از برش

فراوان همانست و كمتر همان****چو حلقه ست بر در بد بدگمان

چو ايرانيان اين بد از گرگسار****شنيدند و گشتند با درد يار

بگفتند كاي شاه آزادمرد****بگرد بال تا تواني مگرد

اگر گرگسار اين سخنها كه گفت****چنين است اين خود نماند نهفت

بدين جايگه مرگ را آمديم****نه فرسودن

ترگ را آمديم

چنين راه دشوار بگذاشتي****بلاي دد و دام برداشتي

كس از نامداران و شاهان گرد****چنين رنجها برنيارد شمرد

كه پيش تو آمد بدين هفتخوان****برين بر جهان آفرين را بخوان

چو پيروزگر بازگردي به راه****به دل شاد و خرم شوي نزد شاه

به راهي دگر گر شوي كينه ساز****همه شهر توران برندت نماز

بدين سان كه گويد همي گرگسار****تن خويش را خوارمايه مدار

ازان پس كه پيروز گشتيم و شاد****نبايد سر خويش دادن به باد

چو بشنيد اين گونه زيشان سخن****شد آن تازه رويش ز گردان كهن

شما گفت از ايران به پند آمديد****نه از بهر نام بلند آمديد

كجاآن همه خلعت و پند شاه****كمرهاي زرين و تخت و كلاه

كجا آن همه عهد و سوگند و بند****به يزدان و آن اختر سودمند

كه اكنون چنين سست شد پايتان****به ره بر پراگنده شد رايتان

شما بازگرديد پيروز و شاد****مرا كام جز رزم جستن مباد

به گفتار اين ديو ناسازگار****چنين سركشيديد از كارزار

از ايران نخواهم برين رزم كس****پسر با برادر مرا يار بس

جهاندار پيروز يار منست****سر اختر اندر كنار منست

به مردي نبايد كسي همرهم****اگر جان ستانم وگر جان دهم

به دشمن نمايم هنر هرچ هست****ز مردي و پيروزي و زور دست

بيابيد هم بي گمان آگهي****ازين نامور فر شاهنشهي

كه با دژ چه كردم به دستان و زور****به نام خداوند كيوان و هور

چو ايرانيان برگشادند چشم****بديدند چهر ورا پر ز خشم

برفتند پوزش كنان نزد شاه****كه گر شاه بيند ببخشد گناه

فداي تو بادا تن و جان ما****برين بود تا بود پيمان ما

ز بهر تن شاه غمخواره ايم****نه از كوشش و جنگ بيچاره ايم

ز ما تا بود زنده يك نامدار****نپيچيم يك تن سر از كارزار

سپهبد چو بشنيد زيشان سخن****بپيچيد زان گفتهاي كهن

به ايرانيان آفرين كرد و گفت****كه هرگز نماند هنر

در نهفت

گر ايدونك گرديم پيروزگر****ز رنج گذشته بيابيم بر

نگردد فرامش به دل رنجتان****نماند تهي بي گمان گنجتان

همي راي زد تا جهان شد خنك****برفت از بر كوه باد سبك

برآمد ز درگاه شيپور و ناي****سپه برگرفتند يكسر ز جاي

به كردار آتش همي راندند****جهان آفرين را بسي خواندند

سپيده چو از كوه سر بركشيد****شب آن چادر شعر در سركشيد

چو خورشيد تابان نهان كرد روي****همي رفت خون در پس پشت اوي

به منزل رسيد آن سپاه گران****همه گرزداران و نيزه وران

بهاري يكي خوش منش روز بود****دل افروز يا گيتي افروز بود

سراپرده و خيمه فرمود كي****بياراست خوان و بياورد مي

هم اندر زمان تندباري ز كوه****برآمد كه شد نامور زان ستوه

جهان سربسر گشت چون پر زاغ****ندانست كس باز هامون ز زاغ

بياريد از ابر تاريك برف****زميني پر از برف و بادي شگرف

سه روز و سه شب هم بدان سان به دشت****دم باد ز اندازه اندر گذشت

هوا پود گشت ابر چون تار شد****سپهبد ازان كار بيچار شد

به آواز پيش پشوتن بگفت****كه اين كار ما گشت با درد جفت

به مردي شدم در دم اژدها****كنون زور كردن نيارد بها

همه پيش يزدان نيايش كنيد****بخوانيد و او را ستايش كنيد

مگر كاين بلاها ز ما بگذرد****كزين پس كسي مان به كس نشمرد

پشوتن بيامد به پيش خداي****كه او بود بر نيكويي رهنماي

نيايش ز اندازه بگذاشتند****همه در زمان دست برداشتند

همانگه بيامد يكي باد خوش****ببرد ابر و روي هوا گشت كش

چو ايرانيان را دل آمد به جاي****ببودند بر پيش يزدان به پاي

سراپرده و خيمه ها گشته تر****ز سرما كسي را نبد پاي و پر

همانجا ببودند گردان سه روز****چهارم چو بفروخت گيتي فروز

سپهبد گرانمايگان را بخواند****بسي داستانهاي نيكو براند

چنين گفت كايدر بمانيد بار****مداريد جز آلت كارزار

هرانكس كه هستند سرهنگ فش****كه باشد ورا باره صد

آب كش

به پنجاه آب و خورش برنهيد****دگر آلت گسترش بر نهيد

فزوني هم ايدر بمانيد بار****مگر آنچ بايد بدان كارزار

به نيروي يزدان بيابيم دست****بدان بدكنش مردم بت پرست

چو نوميد گردد ز يزدان كسي****ازو نيك بختي نيايد بسي

ازان دژ يكايك توانگر شويد****همه پاك با گنج و افسر شويد

چو خور چادر زرد بر سركشيد****ببد باختر چون گل شنبليد

بنه برنهادند گردان همه****برفتند با شهريار رمه

چو بگذشت از تيره شب يك زمان****خروش كلنگ آمد از آسمان

برآشفت ز آوازش اسفنديار****پيامي فرستاد زي گرگسار

كه گفتي بدين منزلت آب نيست****همان جاي آرامش و خواب نيست

كنون ز آسمان خاست بانگ كلنگ****دل ما چرا كردي از آب تنگ

چنين داد پاسخ كز ايدر ستور****نيابد مگر چشمهٔ آب شور

دگر چشمهٔ آب يابي چو زهر****كزان آب مرغ و ددان راست بهر

چنين گفت سالار كز گرگسار****يكي راهبر ساختم كينه دار

ز گفتار او تيز لشكر براند****جهاندار نيكي دهش را بخواند

بخش 8

چو يك پاس بگذشت از تيره شب****به پيش اندر آمد خروش جلب

بخنديد بر بارگي شاه نو****ز دم سپه رفت تا پيش رو

سپهدار چون پيش لشكر كشيد****يكي ژرف درياي بي بن بديد

هيوني كه بود اندران كاروان****كجا پيش رو داشتي ساروان

همي پيش رو غرقه گشت اندر آب****سپهبد بزد چنگ هم در شتاب

گرفتش دو ران بر گشيدش ز گل****بترسيد بدخواه ترك چگل

بفرمود تا گرگسار نژند****شود داغ دل پيش بر پاي بند

بدو گفت كاي ريمن گرگسار****گرفتار بر دست اسفنديار

نگفتي كه ايدر نيابي تو آب****بسوزد ترا تابش آفتاب

چرا كردي اي بدتن از آب خاك****سپه را همه كرده بودي هلاك

چنين داد پاسخ كه مرگ سپاه****مرا روشناييست چون هور و ماه

چه بينم همي از تو جز پاي بند****چه خواهم ترا جز بلا و گزند

سپهبد بخنديد و بگشاد چشم****فرو ماند زان ترك و بفزود

خشم

بدو گفت كاي كم خرد گرگسار****چو پيروز گردم من از كارزار

به رويين دژت بر سپهبد كنم****مبادا كه هرگز بتو بد كنم

همه پادشاهي سراسر تراست****چو با ما كني در سخن راه راست

نيازارم آن را كه فرزند تست****هم آن را كه از دوده پيوند تست

چو بشنيد گفتار او گرگسار****پراميد شد جانش از شهريار

ز گفتار او ماند اندر شگفت****زمين را ببوسيد و پوزش گرفت

بدو گفت شاه آنچ گفتي گذشت****ز گفتار خامت نگشت آب دشت

گذرگاه اين آب دريا كجاست****ببايد نمودن به ما راه راست

بدو گفت با آهن از آبگير****نيابد گذر پر و پيكان تير

تهمتن فروماند اندر شگفت****هم اندر زمان بند او برگرفت

به درياي آب اندرون گرگسار****بيامد هيوني گرفته مهار

سپهبد بفرمود تا مشگ آب****بريزند در آب و در ماهتاب

به دريا سبك بار شد بارگي****سپاه اندر آمد به يكبارگي

چو آمد به خشكي سپاه و بنه****ببد ميسره راست با ميمنه

به نزديك رويين دژ آمد سپاه****چنان شد كه فرسنگ ده ماند راه

سر جنگجويان به خوردن نشست****پرستنده شد جام باده به دست

بفرمود تا جوشن و خود و گبر****ببردند با تيغ پيش هژبر

گشاده بفرمود تا گرگسار****بيامد به پيش يل اسفنديار

بدو گفت كاكنون گذشتي ز بد****ز تو خوبي و راست گفتن سزد

چو از تن ببرم سر ارجاسپ را****درخشان كنم جان لهراسپ را

چو كهرم كه از خون فرشيدورد****دل لشكري كرد پر خون و درد

دگر اندريمان كه پيروز گشت****بكشت از دليران ما سي و هشت

سرانشان ببرم به كين نيا****پديد آرم از هر دري كيميا

همه گورشان كام شيران كنم****به كام دليران ايران كنم

سراسر بدوزم جگرشان به تير****بيارم زن و كودكانشان اسير

ترا شاد خوانيم ازين گر دژم****بگوي آنچ داري به دل بيش و كم

دل گرگسار اندران تنگ شد****روان و زبانش پر آژنگ

شد

بدو گفت تا چند گويي چنين****كه بر تو مبادا به داد آفرين

همه اختر بد به جان تو باد****بريده به خنجر ميان تو باد

به خاك اندر افگنده پر خون تنت****زمين بستر و گرد پيراهنت

ز گفتار او تير شد نامدار****برآشفت با تنگدل گرگسار

يكي تيغ هندي بزد بر سرش****ز تارك به دو نيم شد تا برش

به دريا فگندش هم اندر زمان****خور ماهيان شد تن بدگمان

وزان جايگه باره را بر نشست****به تندي ميان يلي را ببست

به بالا برآمد به دژ بنگريد****يكي ساده دژ آهنين باره ديد

سه فرسنگ بالا و پهنا چهل****بجاي نديد اندر او آب و گل

به پهناي ديوار او بر سوار****برفتي برابر بروبر چهار

چو اسفنديار آن شگفتي بديد****يكي باد سرد از جگر بركشيد

چنين گفت كاين را نشايد ستد****بد آمد به روي من از راه بد

دريغ اين همه رنج و پيكار ما****پشيماني آمد همه كار ما

به گرد بيابان همه بنگريد****دو ترك اندران دشت پوينده ديد

همي رفت پيش اندرون چار سگ****سگاني كه گيرند آهو به تگ

ز بالا فرود آمد اسفنديار****به چنگ اندرون نيزهٔ كارزار

بپرسيد و گفت اين دژ نامدار****چه جايت و چندست بر وي سوار

ز ارجاسپ چندي سخن راندند****همه دفتر دژ برو خواندند

كه بالا و پهناي دژ را ببين****دري سوي ايران دگر سوي چين

بدو اندرون تيغ زن سي هزار****سواران گردنكش و نامدار

همه پيش ارجاسپ چون بنده اند****به فرمان و رايش سرافگنده اند

خورش هست چندانك اندازه نيست****به خوشه درون بار اگر تازه نيست

اگر در ببندد به ده سال شاه****خورش هست چندانك بايد سپاه

اگر خواهد از چين و ماچين سوار****بيابد برش نامور صد هزار

نيازش نيابد به چيزي به كس****خورش هست و مردان فريادرس

چو گفتند او تيغ هندي به مشت****دو گردنكش ساده دل را بكشت

بخش 9

وز انجا بيامد به

پرده سراي****ز بيگانه پردخت كردند جاي

پشوتن بشد نزد اسفنديار****سخن رفت هرگونه از كارزار

بدو گفت جنگي چنين دژ به جنگ****به سال فراوان نيايد به چنگ

مگر خوار گيرم تن خويش را****يكي چاره سازم بدانديش را

توايدر شب و روز بيدار باش****سپه را ز دشمن نگهدار باش

تن آنگه شود بي گمان ارجمند****سزاوار شاهي و تخت بلند

كز انبوه دشمن نترسد به جنگ****به كوه از پلنگ و به آب از نهنگ

به جايي فريب و به جايي نهيب****گهي فر و زيب و گهي در نشيب

چو بازارگاني بدين دژ شوم****نگويم كه شير جهان پهلوم

فراز آورم چاره از هر دري****بخوانم ز هر دانشي دفتري

تو بي ديده بان و طلايه مباش****ز هر دانشي سست مايه مباش

اگر ديده بان دود بيند به روز****شب آتش چو خورشيد گيتي فروز

چنين دان كه آن كار كرد منست****نه از چارهٔ هم نبرد منست

سپه را بياراي و ز ايدر بران****زره دار با خود و گرز گران

درفش من از دور بر پاي كن****سپه را به قلب اندرون جاي كن

بران تيز با گرزهٔ گاوسار****چنان كن كه خوانندت اسفنديار

وزان جايگه ساربان را بخواند****به پيش پشوتن به زانو نشاند

بدو گفت صد باركش سرخ موي****بياور سرافراز با رنگ و بوي

ازو ده شتر بار دينار كن****دگر پنج ديباي چين باركن

دگر پنج هرگونه اي گوهران****يكي تخت زرين و تاج سران

بياورد صندوق هشتاد جفت****همه بند صندوقها در نهفت

صد و شست مرد از يلان برگزيد****كزيشان نهانش نيايد پديد

تني بيست از نامداران خويش****سرافراز و خنجرگزاران خويش

بفرمود تا بر سر كاروان****بوند آن گرانمايگان ساروان

به پاي اندرون كفش و در تن گليم****به بار اندرون گوهر و زر و سيم

سپهبد به دژ روي بنهاد تفت****به كردار بازارگانان برفت

همي راند با نامور كاروان****يلان سرافراز چون ساروان

چو نزديك دژ شد برفت او ز پيش****بديد

آن دل و راي هشيار خويش

چو بانگ دراي آمد از كاروان****همي رفت پيش اندرون ساروان

به دژ نامدارن خبر يافتند****فراوان بگفتند و بشتافتند

كه آمد يكي مرد بازارگان****درمگان فرو شد به دينارگان

بزرگان دژ پيش باز آمدند****خريدار و گردن فراز آمدند

بپرسيد هريك ز سالار بار****كزين بارها چيست كايد به كار

چنين داد پاسخ كه باري نخست****به تن شاه بايد كه بينم درست

توانايي خويش پيدا كنم****چو فرمان دهد ديده دريا كنم

شتربار بنهاد و خود رفت پيش****كه تا چون كند تيز بازار خويش

يكي طاس پر گوهر شاهوار****ز دينار چندي ز بهر نثار

كه بر تافتش ساعد و آستين****يكي اسپ و دو جامه ديباي چين

بران طاس پوشيده تايي حرير****حرير از بر و زير مشك و عبير

به نزديك ارجاسپ شد چاره جوي****به ديبا بياراسته رنگ و بوي

چو ديدش فرو ريخت دينار و گفت****كه با شهرياران خرد باد جفت

يكي مردم اي شاه بازارگان****پدر ترك و مادر ز آزادگان

ز توران به خرم به ايران برم****وگر سوي دشت دليران برم

يكي كارواني شتر با منست****ز پوشيدني جامه هاي نشست

هم از گوهر و افسر و رنگ و بوي****فروشنده ام هم خريدار جوي

به بيرون دژ كاله بگذاشتم****جهان در پناه تو پنداشتم

اگر شاه بيند كه اين كاروان****به دروازهٔ دژ كشد ساروان

به بخت تو از هر بد ايمن شوم****بدين سايهٔ مهر تو بغنوم

چنين داد پاسخ كه دل شاددار****ز هر بد تن خويش آزاد دار

نيازاردت كس به توران زمين****همان گر گرايي به ماچين و چين

بفرمود پس تا سراي فراخ****به دژ بر يكي كلبه در پيش كاخ

به رويين دژاندر مر او را دهند****همه بارش از دشت بر سر نهند

بسازد بران كلبه بازارگاه****همي داردش ايمن اندر پناه

برفتند و صندوقها را به پشت****كشيدند و ماهار اشتر به مشت

يكي مرد بخرد بپرسيد

و گفت****كه صندوق را چيست اندر نهفت

كشنده بدو گفت ما هوش خويش****نهاديم ناچار بر دوش خويش

يكي كلبه برساخت اسفنديار****بياراست همچون گل اندر بهار

ز هر سو فراوان خريدار خاست****بران كلبه بر تيز بازار خاست

ببود آن شب و بامداد پگاه****ز ايوان دوان شد به نزديك شاه

ز دينار وز مشك و ديبا سه تخت****همي برد پيش اندرون نيكبخت

بيامد ببوسيد روي زمين****بر ارجاسپ چندي بكرد آفرين

چنين گفت كاين مايه ور كاروان****همي راندم تيز با ساروان

بدو اندرون ياره و افسرست****كه شاه سرافراز را در خورست

بگويد به گنجور تا خواسته****ببيند همه كلبه آراسته

اگر هيچ شايسته بيند به گنج****بيارد همانا ندارد به رنج

پذيرفتن از شهريار زمين****ز بازارگان پوزش و آفرين

بخنديد ارجاسپ و بنواختش****گرانمايه تر پايگه ساختش

چه نامي بدو گفت خراد نام****جهانجوي با رادي و شادكام

به خراد گفت اي رد زاد مرد****به رنجي همي گرد پوزش مگرد

ز دربان نبايد ترا بار خواست****به نزد من آي آنگهي كت هواست

ازان پس بپرسيدش از رنج راه****ز ايران و توران و كار سپاه

چنين داد پاسخ كه من ماه پنج****كشيدم به راه اندرون درد و رنج

بدو گفت از كار اسفنديار****به ايران خبر بود وز گرگسار

چنين داد پاسخ كه اي نيك خوي****سخن راند زين هر كسي بارزوي

يكي گفت كاسفنديار از پدر****پرآزار گشت و بپيچيد سر

دگر گفت كو از دژ گنبدان****سپه برد و شد بر ره هفتخوان

كه رزم آزمايد به توران زمين****بخواهد به مردي ز ارجاسپ كين

بخنديد ارجاسپ گفت اين سخن****نگويد جهانديده مرد كهن

اگر كركس آيد سوي هفتخوان****مرا اهرمن خوان و مردم مخوان

چو بشنيد جنگي زمين بوسه داد****بيامد ز ايوان ارجاسپ شاد

در كلبه را نامور باز كرد****ز بازارگان دژ پرآواز كرد

همي بود چندي خريد و فروخت****همي هركسي چشم خود را بدوخت

ز دينارگان يك

درم بستدي****همي اين بران آن برين برزدي

داستان اكوان ديو

داستان اكوان ديو

تو بر كردگار روان و خرد****ستايش گزين تا چه اندر خورد

ببين اي خردمند روشن روان****كه چون بايد او را ستودن توان

همه دانش ما به بيچارگيست****به بيچارگان بر ببايد گريست

تو خستو شو آنرا كه هست و يكيست****روان و خرد را جزين راه نيست

ابا فلسفه دان بسيار گوي****بپويم براهي كه گويي مپوي

ترا هرچ بر چشم سر بگذرد****نگنجد همي در دلت با خرد

سخن هرچ بايست توحيد نيست****بنا گفتن و گفتن او يكيست

تو گر سخته اي شو سخن سخته گوي****نيايد به بن هرگز اين گفت و گوي

بيك دم زدن رستي از جان و تن****همي بس بزرگ آيدت خويشتن

همي بگذرد بر تو ايام تو****سراي جز اين باشد آرام تو

نخست از جهان آفرين ياد كن****پرستش برين ياد بنياد كن

كزويست گردون گردان بپاي****هم اويست بر نيك و بد رهنماي

جهان پر شگفتست چون بنگري****ندارد كسي آلت داوري

كه جانت شگفتست و تن هم شگفت****نخست از خود اندازه بايد گرفت

دگر آنك اين گرد گردان سپهر****همي نو نمايدت هر روز چهر

نباشي بدين گفته همداستان****كه دهقان همي گويد از باستان

خردمند كين داستان بشنود****بدانش گرايد بدين نگرود

وليكن چو معنيش يادآوري****شود رام و كوته كند داوري

تو بشنو ز گفتار دهقان پير****گر ايدونك باشد سخن دلپذير

سخنگوي دهقان چنين كرد ياد****كه يك روز كيخسرو از بامداد

بياراست گلشن بسان بهار****بزرگان نشستند با شهريار

چو گودرز و چون رستم و گستهم****چو برزين گرشاسپ از تخم جم

چو گيو و چو رهام كار آزماي****چو گرگين و خراد فرخنده راي

چو از روز يك ساعت اندر گذشت****بيامد بدرگاه چوپان ز دشت

كه گوري پديد آمد اندر گله****چو شيري كه از بند گردد يله

همان رنگ خورشيد دارد درست****سپهرش بزر آب گويي بشست

يكي بركشيده خط از يال اوي****ز

مشك سيه تا بدنبال اوي

سمندي بزرگست گويي بجاي****ورا چار گرزست آن دست و پاي

يكي نره شيرست گويي دژم****همي بفگند يال اسپان ز هم

بدانست خسرو كه آن نيست گور****كه برنگذرد گور ز اسپي بزور

برستم چنين گفت كين رنج نيز****به پيگار بر خويشتن سنج نيز

برو خويشتن را نگه دار ازوي****مگر باشد آهرمن كينه جوي

چنين گفت رستم كه با بخت تو****نترسد پرستندهٔ تخت تو

نه ديو و نه شير و نه نر اژدها****ز شمشير تيزم نيابد رها

برون شد بنخچير چون نره شير****كمندي بدست اژدهايي بزير

بدشتي كجا داشت چوپان گله****وزانسو گذر داشت گور يله

سه روزش همي جست در مرغزار****همي كرد بر گرد اسپان شكار

چهارم بديدش گرازان بدشت****چو باد شمالي برو بر گذشت

درخشنده زرين يكي باره بود****بچرم اندرون زشت پتياره بود

برانگيخت رخش دلاور ز جاي****چو تنگ اندر آمد دگر شد براي

چنين گفت كين را نبايد فگند****ببايد گرفتن بخم كمند

نشايدش كردن بخنجر تباه****بدين سانش زنده برم نزد شاه

بينداخت رستم كياني كمند****همي خواست كرد سرش را ببند

چو گور دلاور كمندش بديد****شد از چشم او در زمان ناپديد

بدانست رستم كه آن نيست گور****ابا او كنون چاره بايد نه زور

جز اكوان ديو اين نشايد بدن****ببايستش از باد تيغي زدن

بشمشير بايد كنون چاره كرد****دواندين خون بران چرم زرد

ز دانا شنيدم كه اين جاي اوست****كه گفتند بستاند از گور پوست

همانگه پديد آمد از دشت باز****سپهبد برانگيخت آن تند تاز

كمان را بزه كرد و از باد اسپ****بينداخت تيري چو آذر گشسپ

همان كو كمان كيان دركشيد****دگر باره شد گور ازو ناپديد

همي تاخت اسپ اندران پهن دشت****چو سه روز و سه شب برو بر گذشت

ببش گرفت آرزو هم بنان****سر از خواب بر كوههٔ زين زنان

چو بگرفتش از آب روشن شتاب****به پيش آمدش

چشمهٔ چون گلاب

فرود آمد و رخش را آب داد****هم از ماندگي چشم را خواب داد

كمندش ببازوي و ببر بيان****بپوشيده و تنگ بسته ميان

ز زين كيانيش بگشاد تنگ****به بالين نهاد آن جناغ خدنگ

چراگاه رخش آمد و جاي خواب****نمدزين برافگند بر پيش آب

بدان جايگه خفت و خوابش ربود****كه از رنج وز تاختن مانده بود

چو اكوانش از دور خفته بديد****يكي باد شد تا بر او رسيد

زمين گرد ببريد و برداشتش****ز هامون بگردون برافراشتش

غمي شد تهمتن چو بيدار شد****سر پر خرد پر ز پيكار شد

چو رستم بجنبيد بر خويشتن****بدو گفت اكوان كه اي پيلتن

يكي آرزو كن كه تا از هوا****كجات آيد افگندن اكنون هوا

سوي آبت اندازم ار سوي كوه****كجا خواهي افتاد دور از گروه

چو رستم بگفتار او بنگريد****هوا در كف ديو واژونه ديد

چنين گفت با خويشتن پيلتن****كه بد نامبردار هر انجمن

گر اندازدم گفت بر كوهسار****تن و استخوانم نيايد بكار

بدريا به آيد كه اندازدم****كفن سينهٔ ماهيان سازدم

وگر گويم او را بدريا فگن****بكوه افگند بدگهر اهرمن

همه واژگونه بود كار ديو****كه فريادرس باد گيهان خديو

چنين داد پاسخ كه داناي چين****يكي داستاني زدست اندرين

كه در آب هر كو بر آيدش هوش****به مينو روانش نبيند سروش

بزاري هم ايدر بماند بجاي****خرامش نيايد بديگر سراي

بكوهم بينداز تا ببر و شير****ببينند چنگال مرد دلير

ز رستم چو بشنيد اكوان ديو****برآورد بر سوي دريا غريو

بجايي بخواهم فگندنت گفت****كه اندر دو گيتي بماني نهفت

بدرياي ژرف اندر انداختش****ز كينه خور ماهيان ساختش

همان كز هوا سوي دريا رسيد****سبك تيغ تيز از ميان بركشيد

نهنگان كه كردند آهنگ اوي****ببودند سرگشته از چنگ اوي

بدست چپ و پاي كرد آشناه****بديگر ز دشمن همي جست راه

بكارش نيامد زماني درنگ****چنين باشد آن كو بود مرد جنگ

اگر ماندي كس

بمردي بپاي****پي او زمانه نبردي ز جاي

وليكن چنينست گردنده دهر****گهي نوش يابند ازو گاه زهر

ز دريا بمردي به يكسو كشيد****برآمد بهامون و خشكي بديد

ستايش گرفت آفريننده را****رهانيده از بد تن بنده را

برآسود و بگشاد بند ميان****بر چشمه بنهاد ببر بيان

كمند و سليحش چو بفگند نم****زره را بپوشيد شير دژم

بدان چشمه آمد كجا خفته بود****بران ديو بدگوهر آشفته بود

نبود رخش رخشان بران مرغزار****جهانجوي شد تند با روزگار

برآشفت و برداشت زين و لگام****بشد بر پي رخش تا گاه شام

پياده همي رفت جويان شكار****به پيش اندر آمد يكي مرغزار

همه بيشه و آبهاي روان****بهر جاي دراج و قمري نوان

گله دار اسپان افراسياب****به بيشه درون سر نهاده بخواب

دمان رخش بر ماديانان چو ديو****ميان گله بركشيده غريو

چو رستم بديدش كياني كمند****بيفگند و سرش اندر آمد به بند

بماليدش از گرد و زين برنهاد****ز يزدان نيكي دهش كرد ياد

لگامش بسر بر زد و برنشست****بران تيز شمشير بنهاد دست

گله هر كجا ديد يكسر براند****بشمشير بر نام يزدان بخواند

گله دار چون بانگ اسبان شنيد****سرآسيمه از خواب سر بر كشيد

سواران كه بودند با او بخواند****بر اسپ سرافرازشان برنشاند

گرفتند هر كس كمند و كمان****بدان تا كه باشد چنين بدگمان

كه يارد بدين مرغزار آمدن****بنزديك چندين سوار آمدن

پس اندر سواران برفتند گرم****كه بر پشت رستم بدرند چرم

چو رستم شتابندگان را بديد****سبك تيغ تيز از ميان بركشيد

بغريد چون شير و برگفت نام****كه من رستمم پور دستان سام

بشمشير ازيشان دو بهره بكشت****چو چوپان چنان ديد بنمود پشت

چو باد از شگفتي هم اندر شتاب****بديدار اسپ آمد افراسياب

بجايي كه هر سال چوپان گله****بران دشت و آن آب كردي يله

خود و دو هزار از يل نامدار****رسيدند تازان بران مرغزار

ابا باده و رود و گردان بهم****بدان تا

كند بر دل انديشه كم

چو نزديك آن مرغزاران رسيد****ز اسپان و چوپان نشاني نديد

يكايك خروشيدن آمد ز دشت****همه اسپ يك بر دگر برگذشت

ز خاك پي رخش بر سركشان****پديد آمد از دور پيدا نشان

چو چوپان بر شاه توران رسيد****بدو باز گفت آن شگفتي كه ديد

كه تنها گله برد رستم ز دشت****ز ما كشت بسيار و اندر گذشت

ز تركان برآمد يكي گفت و گوي****كه تنها بجنگ آمد اين كينه جوي

ببايد كشيدن يكايك سليح****كه اين كار بر ما گذشت از مزيح

چنين زار گشتيم و خوار و زبون****كه يك تن سوي ما گرايد بخون

همي بفگند نام مردي ز ما****بتيغ او براند ز خون آسيا

همي بگذراند بيك تن گله****نشايد چنين كار كردن يله

سپهدار با چار پيل و سپاه****پس رستم اندر گرفتند راه

چو گشتند نزديك رستم كمان****ز بازو برون كرد و آمد دمان

بريشان بباريد چو ژاله ميغ****چه تير از كمان و چه پولاد تيغ

چو افگنده شد شست مرد دلير****بگرز اندر آمد ز شمشير شير

همي گرز باريد همچون تگرگ****همي چاك چاك آمد از خود و ترگ

ازيشان چهل مرد ديگر بكشت****غمي شد سپهدار و بنمود پشت

ازو بستد آن چار پيل سپيد****شدند آن سپاه از جهان نااميد

پس پشتشان رستم گرزدار****دو فرسنگ برسان ابر بهار

چو برگشت برداشت پيل و رمه****بنه هرچ آمد بچنگش همه

بيامد گرازان بران چشمه باز****دلش جنگ جويان بچنگ دراز

دگر باره اكوان بدو باز خورد****نگشتي بدو گفت سير از نبرد

برستي ز دريا و چنگ نهنگ****بدشت آمدي باز پيچان بجنگ

تهمتن چو بنشيد گفتار ديو****برآورد چون شير جنگي غريو

ز فتراك بگشاد پيچان كمند****بيفگند و آمد ميانش به بند

بپيچيد بر زين و گرز گران****برآهيخت چون پتك آهنگران

بزد بر سر ديو چون پيل مست****سر و مغزش از گرز

او گشت پست

فرود آمد آن آبگون خنجرش****برآهيخت و ببريد جنگي سرش

همي خواند بر كردگار آفرين****كزو بود پيروزي و زور كين

تو مر ديو را مردم بد شناس****كسي كو ندارد ز يزدان سپاس

هرانكو گذشت از ره مردمي****ز ديوان شمر مشمر از آدمي

خرد گر برين گفتها نگرود****مگر نيك مغزش همي نشنود

گر آن پهلواني بود زورمند****ببازو ستبر و ببالا بلند

گوان خوان و اكوان ديوش مخوان****كه بر پهلواني بگردد زيان

چه گويي تو اي خواجهٔ سالخورد****چشيده ز گيتي بسي گرم و سرد

كه داند كه چندين نشيب و فراز****به پيش آرد اين روزگار دراز

تگ روزگار از درازي كه هست****همي بگذراند سخنها ز دست

كه داند كزين گنبد تيزگرد****درو سور چند است و چندي نبرد

چو ببريد رستم سر ديو پست****بران بارهٔ پيل پيكر نشست

به پيش اندر آورد يكسر گله****بنه هرچ كردند تركان يله

همي رفت با پيل و با خواسته****وزو شد جهان يكسر آراسته

ز ره چون بشاه آمد اين آگهي****كه برگشت ستم بدان فرهي

از ايدر ميان را بدان كرد بند****كجا گور گيرد بخم كمند

كنون ديو و پيل آمدستش بچنگ****بخشكي پلنگ و بدريا نهنگ

نيابد گذر شير بر تيغ اوي****همان ديو و هم مردم كينه جوي

پذيره شدن را بياراست شاه****بسر بر نهادند گردان كلاه

درفش شهنشاه با كرناي****ببردند با ژنده پيل و دراي

چو رستم درفش جهاندار شاه****نگه كرد كامد پذيره براه

فرود آمد و خاك را داد بوس****خروش سپاه آمد و بوق و كوس

سر سركشان رستم تاج بخش****بفرمود تا برنشيند برخش

وزانجا بايوان شاه آمدند****گشاده دل و نيك خواه آمدند

به ايرانيان بر گله بخش كرد****نشست تن خويشتن رخش كرد

فرستاد پيلان بر پيل شاه****كه بر شير پيلان بگيرند راه

بيك هفته ايوان بياراستند****مي و رود و رامشگران خواستند

بمي رستم آن داستان برگشاد****وز اكوان

همي كرد بر شاه ياد

كه گوري نديدم بخوبي چنوي****بدان سرافرازي و آن رنگ و بوي

چو خنجر بدريد بر تنش پوست****بروبر نبخشود دشمن نه دوست

سرش چون سر پيل و مويش دراز****دهن پر زدندانهاي گراز

دو چشمش كبود و لبانش سياه****تنش را نشايست كردن نگاه

بدان زور و آن تن نباشد هيون****همه دشت ازو شد چو درياي خون

سرش كردم از تن بخنجر جدا****چو باران ازو خون شد اندر هوا

ازو ماند كيخسرو اندر شگفت****چو بنهاد جام آفرين برگرفت

بران كو چنان پهلوان آفريد****كسي اين شگفتي بگيتي نديد

كه مردم بود خود بكردار اوي****بمردي و بالا و ديدار اوي

همي گفت اگر كردگار سپهر****ندادي مرا بهره از داد و مهر

نبودي بگيتي چنين كهترم****كه هزمان بدو ديو و پيل اشكرم

دو هفته بران گونه بودند شاد****ز اكوان وز بزم كردند ياد

سه ديگر تهمتن چنين كرد راي****كه پيروز و شادان شود باز جاي

مرا بويهٔ زال سامست گفت****چنين آرزو را نشايد نهفت

شوم زود و آيم بدرگاه باز****ببايد همي كينه را كرد ساز

كه كين سياوش به پيل و گله****نشايد چنين خوار كردن يله

در گنج بگشاد شاه جهان****گرانمايه چيزي كه بودش نهان

بياورد ده جام گوهر ز گنج****بزر بافته جامهٔ شاه پنج

غلامان روزمي بزرين كمر****پرستندگان نيز با طوق زر

ز گستردنيها و از تخت عاج****ز ديبا و دينار و پيروزه تاج

بنزديك رستم فرستاد شاه****كه اين هديه با خويشتن بر براه

يك امروز با ما ببايد بدن****وزان پس ترا راي رفتن زدن

ببود و بپيمود چندي نبيد****بشبگير جز راي رفتن نديد

دو فرسنگ با او بشد شهريار****بپدرود كردن گرفتش كنار

چو با راه رستم هم آواز گشت****سپهدار ايران ازو بازگشت

جهان پاك بر مهر او گشت راست****همي داشت گيتي بر انسان كه خواست

برين گونه گردد همي چرخ پير****گهي

چون كمانست و گاهي چو تير

چو اين داستان سربسر بشنوي****از اكوان سوي كين بيژن شوي

پادشاهي كسري نوشين روان چهل و هشت سال بود

بخش 1 - آغاز داستان

چو كسري نشست از بر تخت عاج****به سر برنهاد آن دل افروز تاج

بزرگان گيتي شدند انجمن****چو بنشست سالار با راي زن

سر نامداران زبان برگشاد****ز دادار نيكي دهش كرد ياد

چنين گفت كز كردگار سپهر****دل ما پر از آفرين باد و مهر

كزويست نيك و بدويست كام****ازو مستمنديم وزو شادكام

ازويست فرمان و زويست مهر****به فرمان اويست بر چرخ مهر

ز راي وز تيمار او نگذريم****نفس جز به فرمان او نشمريم

به تخت مهي بر هر آنكس كه داد****كند در دل او باشد از داد شاد

هر آنكس كه انديشهٔ بد كند****به فرجام بد با تن خود كند

ز ما هرچ خواهند پاسخ دهيم****بخواهش گران روز فرخ نهيم

از انديشهٔ دل كس آگاه نيست****به تنگي دل اندر مرا راه نيست

اگر پادشا را بود پيشه داد****بود بي گمان هر كس از داد شاد

از امروز كاري به فردا ممان****كه داند كه فردا چه گردد زمان

گلستان كه امروز باشد به بار****تو فردا چني گل نيايد به كار

بدانگه كه يابي تن زورمند****ز بيماري انديش و درد و گزند

پس زندگي ياد كن روز مرگ****چنانيم با مرگ چون باد و برگ

هر آنگه كه در كار سستي كني****همه راي ناتندرستي كني

چو چيره شود بر دل مرد رشك****يكي دردمندي بود بي پزشك

دل مرد بيكار و بسيار گوي****ندارد به نزد كسان آبروي

وگر بر خرد چيره گردد هوا****نخواهد به ديوانگي بر گوا

بكژي تو را راه نزديكتر****سوي راستي راه باريكتر

به كاري كزو پيشدستي كني****به آيد كه كندي و سستي كني

اگر جفت گردد زبان بر دروغ****نگيرد ز بخت سپهري فروغ

سخن گفتن كژ ز بيچارگيست****به بيچارگان برببايد گريست

چو برخيزد از خواب شاه از نخست****ز دشمن بود

ايمن و تندرست

خردمند وز خوردني بي نياز****فزوني برين رنج و دردست و آز

وگر شاه با داد و بخشايشست****جهان پر ز خوبي و آسايشست

وگر كژي آرد بداد اندرون****كبستش بود خوردن و آب خون

هر آنكس كه هست اندرين انجمن****شنيد اين برآورده آواز من

بدانيد و سرتاسر آگاه بيد****همه ساله با بخت همراه بيد

كه ما تاجداري به سر برده ايم****بداد و خرد راي پرورده ايم

وليكن ز دستور بايد شنيد****بد و نيك بي او نيايد پديد

هر آنكس كه آيد بدين بارگاه****ببايست كاري نيابند راه

نباشم ز دستور همداستان****كه بر من بپوشد چنين داستان

بدرگاه بر كارداران من****ز لشكر نبرده سواران من

چو روزي بديشان نداريم تنگ****نگه كرد بايد بنام و به ننگ

همه مردمي بايد و راستي****نبايد به كار اندرون كاستي

هر آنكس كه باشد از ايرانيان****ببندد بدين بارگه برميان

بيابد ز ما گنج و گفتار نرم****چو باشد پرستنده با راي و شرم

چو بيداد جويد يكي زيردست****نباشد خردمند و خسروپرست

مكافات بايد بدان بد كه كرد****نبايد غم ناجوانمرد خورد

شما دل به فرمان يزدان پاك****بداريد وز ما مداريد باك

كه اويست بر پادشا پادشا****جهاندار و پيروز و فرمانروا

فروزندهٔ تاج و خورشيد و ماه****نماينده ما را سوي داد راه

جهاندار بر داوران داورست****ز انديشهٔ هر كسي برترست

مكان و زمان آفريد و سپهر****بياراست جان و دل ما به مهر

شما را دل از مهر ما برفروخت****دل و چشم دشمن به ما بربدوخت

شما راي و فرمان يزدان كنيد****به چيزي كه پيمان دهد آن كنيد

نگهدار تا جست و تخت بلند****تو را بر پرستش بود يارمند

همه تندرستي به فرمان اوست****همه نيكويي زير پيمان اوست

ز خاشاك تا هفت چرخ بلند****همان آتش و آب و خاك نژند

به هستي يزدان گوايي دهند****روان تو را آشنايي دهند

ستايش همه زير فرمان اوست****پرستش همه زير پيمان

اوست

چو نوشين روان اين سخن برگرفت****جهاني ازو مانده اندر شگفت

همه يك سر از جاي برخاستند****برو آفرين نو آراستند

شهنشاه دانندگان را بخواند****سخنهاي گيتي سراسر براند

جهان را ببخشيد بر چار بهر****وزو نامزد كرد آبادشهر

نخستين خراسان ازو ياد كرد****دل نامداران بدو شاد كرد

دگر بهره زان بد قم و اصفهان****نهاد بزرگان و جاي مهان

وزين بهره بود آذرابادگان****كه بخشش نهادند آزادگان

وز ارمينيه تا در اردبيل****بپيمود بينادل و بوم گيل

سيوم پارس و اهواز و مرز خزر****ز خاور ورا بود تا باختر

چهارم عراق آمد و بوم روم****چنين پادشاهي و آباد بوم

وزين مرزها هرك درويش بود****نيازش به رنج تن خويش بود

ببخشيد آگنده گنجي برين****جهاني برو خواندند آفرين

ز شاهان هرآنكس كه بد پيش ازوي****اگر كم بدش گاه اگر بيش ازوي

بجستند بهره ز كشت و درود****نرستست كس پيش ازين نابسود

سه يك بود يا چار يك بهر شاه****قباد آمد و ده يك آورد راه

زده يك بر آن بد كه كمتر كند****بكوشد كه كهتر چو مهتر كند

زمانه ندادش بران بر درنگ****به دريا بس ايمن مشو بر نهنگ

به كسري رسيد آن سزاوار تاج****ببخشيد بر جاي ده يك خراج

شدند انجمن بخردان و ردان****بزرگان و بيداردل موبدان

همه پادشاهان شدند انجمن****زمين را ببخشيد و برزد رسن

گزيتي نهادند بر يك درم****گر اي دون كه دهقان نباشد دژم

كسي را كجا تخم گر چارپاي****به هنگام ورزش نبودي بجاي

ز گنج شهنشاه برداشتي****وگرنه زمين خوار بگذاشتي

بنا كشته اندر نبودي سخن****پراگنده شد رسمهاي كهن

گزيت رز بارور شش درم****به خرما ستان بر همين بد رقم

ز زيتون و جوز و ز هر ميوه دار****كه در مهرگان شاخ بودي ببار

ز ده بن درمي رسيدي به گنج****نبويد جزين تا سر سال رنج

وزين خوردنيهاي خردادماه****نكردي به كار اندرون كس نگاه

كسي كش درم بود و

دهقان نبود****نديدي غم رنج و كشت و درود

بر اندازه از ده درم تا چهار****بسالي ازو بستدي كاردار

كسي بر كديور نكردي ستم****به سالي به سه بهره بود اين درم

گزارنده بودي به ديوان شاه****ازين باژ بهري به هر چار ماه

دبير و پرستندهٔ شهريار****نبودي به ديوان كسي زين شمار

گزيت و خراج آنچ بد نام برد****بسه روزنامه به موبد سپرد

يكي آنك بر دست گنجور بود****نگهبان آن نامه دستور بود

دگر تا فرستد به هر كشوري****به هر نامداري و هر مهتري

سه ديگر كه نزديك موبد برند****گزيت و سر باژها بشمرند

به فرمان او بود كاري كه بود****ز باژ و خراج و ز كشت و درود

پراگنده كاراگهان در جهان****كه تا نيك و بد زو نماند نهان

همه روي گيتي پر از داد كرد****بهرجاي ويراني آباد كرد

بخفتند بر دشت خرد و بزرگ****به آبشخور آمد همي ميش و گرگ

يكي نامه فرمود بر پهلوي****پسند آيدت چون ز من بشنوي

نخستين سر نامه كرد از مهست****شهنشاه كسري يزدان پرست

به بهرام روز و بخرداد شهر****كه يزدانش داد از جهان تاج بهر

برومند شاخ از درخت قباد****كه تاج بزرگي به سر برنهاد

سوي كارداران باژ و خراج****پرستنده شايستهٔ فر و تاج

بي اندازه از ما شما را درود****هنر با نژاد اين بود با فزود

نخستين سخن چون گشايش كنيم****جهان آفرين را ستايش كنيم

خردمند و بينادل آنرا شناس****كه دارد ز دادار كيهان سپاس

بداند كه هست او ز ما بي نياز****به نزديك او آشكارست راز

كسي را كجا سرفرازي دهد****نخستين ورا بي نيازي دهد

مرا داد فرمان و خود داورست****ز هر برتري جاودان برترست

به يزدان سزد ملك و مهتر يكيست****كسي را جز از بندگي كار نيست

ز مغز زمين تا به چرخ بلند****ز افلاك تا تيره خاك نژند

پي مور بر خويشتن برگواست****كه ما بندگانيم و

او پادشاست

نفرمود ما را جز از راستي****كه ديو آورد كژي و كاستي

اگر بهر من زين سراي سپنج****نبودي جز از باغ و ايوان و گنج

نجستي دل من به جز داد و مهر****گشادن بهر كار بيدار چهر

كنون روي بوم زمين سر به سر****ز خاور برو تا در باختر

به شاهي مرا داد يزدان پاك****ز خورشيد تابنده تا تيره خاك

نبايد كه جز داد و مهر آوريم****وگر چين به كاري بچهر آوريم

شبان بدانديش و دشت بزرگ****همي گوسفندان بماند بگرگ

نبايد كه بر زيردستان ما****ز دهقان وز دين پرستان ما

به خشكي به خاك و بكشتي برآب****برخشنده روز و به هنگام خواب

ز بازارگانان تر و ز خشك****درم دارد و در خوشاب و مشك

كه تابنده خور جز بداد و به مهر****نتابد بريشان ز خم سپهر

برين گونه رفت از نژاد و گهر****پسر تاج يابد همي از پدر

به جز داد و خوبي نبد در جهان****يكي بود با آشكارا نهان

نهاديم بر روي گيتي خراج****درخت گزيت از پي تخت عاج

چو اين نامه آرند نزد شما****كه فرخنده باد اورمزد شما

كسي كو برين يك درم بگذرد****ببيداد بر يك نفس بشمرد

به يزدان كه او داد ديهيم و فر****كه من خود ميانش ببرم به ار

برين نيز بادافرهٔ كردگار****نبايد كه چشم بد آيد به كار

همين نامه و رسم بنهيد پيش****مگرديد ازين فرخ آيين خويش

به هر چار ماهي يكي بهر ازين****بخواهيد با داد و با آفرين

به جايي كه باشد زيان ملخ****وگر تف خورشيد تابد به شخ

دگر تف باد سپهر بلند****بدان كشتمندان رساند گزند

همان گر نبارد به نوروز نم****ز خشكي شود دشت خرم دژم

مخواهيد با ژاندران بوم و رست****كه ابر بهاران به باران نشست

ز تخم پراگنده و مزد رنج****ببخشيد كارندگانرا ز گنج

زميني كه آن را خداوند نيست****به

مرد و ورا خويش و پيوند نيست

نبايد كه آن بوم ويران بود****كه در سايهٔ شاه ايران بود

كه بدگو برين كار ننگ آورد****كه چونين بهانه بچنگ آورد

ز گنج آنچ بايد مداريد باز****كه كردست يزدان مرا بي نياز

چو ويران بود بوم در بر من****نتابد درو سايهٔ فر من

كسي را كه باشد برين مايه كار****اگر گيرد اين كار دشوار خوار

كنم زنده بر دار جايي كه هست****اگر سرفرازست و گر زيردست

بزرگان كه شاهان پيشين بدند****ازين كار بر ديگر آيين بدند

بد و نيك با كارداران بدي****جهان پيش اسب سواران بدي

خرد را همه خيره بفريفتند****بافزوني گنج نشكيفتند

مرا گنج دادست و دهقان سپاه****نخواهيم بدينار كردن نگاه

شما را جهان بازجستن بداد****نگه داشتن ارج مرد نژاد

گرامي تر از جان بدخواه من****كه جويد همي كشور و گاه من

سپهبد كه مردم فروشد به زر****نبايد بدين بارگه برگذر

كسي را كند ارج اين بارگاه****كه با داد و مهرست و با رسم و راه

چو بيداردل كارداران من****به ديوان موبد شدند انجمن

پديد آيد از گفت يك تن دروغ****ازان پس نگيرد بر ما فروغ

به بيدادگر بر مرا مهر نيست****پلنگ و جفاپيشه مردم يكيست

هر آنكس كه او راه يزدان بجست****بب خرد جان تيره بشست

بدين بارگاهش بلندي بود****بر موبدان ارجمندي بود

به نزديك يزدان ز تخمي كه كشت****به بايد بپاداش خرم بهشت

كه ما بي نيازيم ازين خواسته****كه گردد به نفرين روان كاسته

گر از پوست درويش باشد خورش****ز چرمش بود بي گمان پرورش

پلنگي به از شهرياري چنين****كه نه شرم دارد نه آيين نه دين

گشادست بر ما در راستي****چه كوبيم خيره در كاستي

نهاني بدو داد دادن بروي****بدان تا رسد نزد ما گفت و گوي

به نزديك يزدان بود ناپسند****نباشد بدين بارگه ارجمند

ز يزدان وز ما بدان كس درود****كه از داد و مهرش

بود تاروپود

اگر دادگر باشدي شهريار****بماند به گيتي بسي پايدار

كه جاويد هر كس كنند آفرين****بران شاه كباد دارد زمين

ز شاهان كه با تخت و افسر بدند****به گنج و به لشكر توانگر بدند

نبد دادگرتر ز نوشين روان****كه بادا هميشه روانش جوان

نه زو پرهنرتر به فرزانگي****به تخت و بداد و به مردانگي

ورا موبدي بود بابك بنام****هشيوار و دانادل و شادكام

بدو داد ديوان عرض و سپاه****بفرمود تا پيش درگاه شاه

بياراست جايي فراخ و بلند****سرش برتر از تيغ كوه پرند

بگسترد فرشي برو شاهوار****نشستند هركس كه بود او به كار

ز ديوان بابك برآمد خروش****نهادند يك سر برآواز گوش

كه اي نامداران جنگ آزماي****سراسر به اسب اندر آريد پاي

خراميد يك يك به درگاه شاه****به سر برنهاده ز آهن كلاه

زره دار با گرزهٔ گاوسار****كسي كو درم خواهد از شهريار

بيامد به ايوان بابك سپاه****هوا شد ز گرد سواران سياه

چو بابك سپه را همه بنگريد****درفش و سر تاج كسري نديد

ز ايوان باسب اندر آورد پاي****بفرمودشان بازگشتن ز جاي

برين نيز بگذشت گردان سپهر****چو خورشيد تابنده بنمود چهر

خروشي برآمد ز درگاه شاه****كه اي گرزداران ايران سپاه

همه با سليح و كمان و كمند****بديوان بابك شويد ارجمند

برفتند با نيزه و خود و كبر****همي گرد لشكر برآمد به ابر

نگه كرد بابك به گرد سپاه****چو پيدا نبد فر و اورند شاه

چنين گفت كامروز با مهر و داد****همه بازگرديد پيروز و شاد

به روز سه ديگر برآمد خروش****كه اي نامداران با فر و هوش

مبادا كه از لشكري يك سوار****نه با ترگ و با جوشن كارزار

بيايد برين بارگه بگذرد****عرض گاه و ايوان او بنگرد

هر آنكس كه باشد به تاج ارجمند****به فر و بزرگي و تخت بلند

بداند كه بر عرض آزرم نيست****سخن با محابا و با شرم نيست

شهنشاه كسري

چو بگشاد گوش****ز ديوان بابك برآمد خروش

بخنديد كسري و مغفر بخواست****درفش بزرگي برافراشت راست

به ديوان بابك خراميد شاه****نهاده ز آهن به سر بر كلاه

فروهشت از ترگ رومي زره****زده بر زره بر فراوان گره

يكي گرزهٔ گاوپيكر به چنگ****زده بر كمرگاه تير خدنگ

به بازو كمان و بزين بر كمند****ميان را بزرين كمر كرده بند

برانگيخت اسب و بيفشارد ران****به گردن برآورد گرز گران

عنان را چپ و راست لختي بسود****سليح سواري به بابك نمود

نگه كرد بابك پسند آمدش****شهنشاه را فرمند آمدش

بدو گفت شاها انوشه بدي****روان را به فرهنگ توشه بدي

بياراستي روي كشور بداد****ازين گونه داد از تو داريم ياد

دليري بد از بنده اين گفت و گوي****سزد گر نپيچي تو از داد روي

عنان را يكي بازپيچي براست****چنان كز هنرمندي تو سزاست

دگرباره كسري برانگيخت اسب****چپ و راست برسان آذرگشسب

نگه كرد بابك ازو خيره ماند****جهان آفرين را فراوان بخواند

سواري هزار و گوي دوهزار****نبودي كسي را گذر بر چهار

درمي فزون كرد روزي شاه****به ديوان خروش آمد از بارگاه

كه اسب سر جنگجويان بيار****سوار جهان نامور شهريار

فراوان بخنديد نوشين روان****كه دولت جوان بود و خسرو جوان

چو برخاست بابك ز ديوان شاه****بيامد بر نامور پيشگاه

بدو گفت كاي شهريار بزرگ****گر امروز من بنده گشتم سترگ

همه در دلم راستي بود و داد****درشتي نگيرد ز من شاه ياد

درشتي نمايم چو باشم درست****انوشه كسي كو درشتي نجست

بدو گفت شاه اي هشيوار مرد****تو هرگز ز راه درستي مگرد

تن خويش را چون محابا كني****دل راستي را همي بشكني

بدين ارز تو نزد من بيش گشت****دلم سوي انديشه خويش گشت

كه ما در صف كار ننگ و نبرد****چگونه برآريم ز آورد گرد

چنين داد پاسخ به پرمايه شاه****كه چون نو نبيند نگين و كلاه

چو دست و عنان تو

اي شهريار****به ايوان نديدست پيكرنگار

به كام تو گردد سپهر بلند****دلت شاد بادا تنت بي گزند

به موبد چنين گفت نوشين روان****كه با داد ما پير گردد جوان

به گيتي نبايد كه از شهريار****بماند جز از راستي يادگار

چرا بايد اين گنج و اين روز رنج****روان بستن اندر سراي سپنج

چو ايدر نخواهي همي آرميد****ببايد چريد و ببايد چميد

پرانديشه بودم ز كار جهان****سخن را همي داشتم در نهان

كه تا تاج شاهي مرا دشمنست****همه گرد بر گرد آهرمنست

به دل گفتم آرم ز هر سو سپاه****بخواهم ز هر كشوري رزمخواه

نگردد سپاه انجمن جز به گنج****به بي مردي آيد هم از گنج رنج

اگر بد به درويش خواهد رسيد****ازين آرزو دل ببايد بريد

همي راندم با دل خويش راز****چو انديشه پيش خرد شد فراز

سوي پهلوانان و سوي ردان****هم از پند بيداردل بخردان

نبشتم بخ هر كشوري نامه اي****به هر نامداري و خودكامه اي

كه هر كس كه داريد هوش و خرد****همي كهتري را پسر پرورد

به ميدان فرستيد با ساز جنگ****بجويند نزديك ما نام و ننگ

نبايد كه اندر فراز و نشيب****ندانند چنگ و عنان و ركيب

به گرز و به شمشير و تير و كمان****بدانند پيچيد با بدگمان

جوان بي هنر سخت ناخوش بود****اگر چند فرزند آرش بود

عرض شد ز در سوي هر كشوري****درم برد نزديك هر مهتري

چهل روز بودي درم را درنگ****برفتند از شهر با ساز جنگ

ز ديوان چو دينار برداشتند****بدان خرمي روز بگذاشتند

كنون لاجرم روي گيتي بمرد****بياراستم تا كي آيد نبرد

مرا ساز و لشكر ز شاهان پيش****فزونست و هم دولت و راي بيش

سخنها چو بشنيد موبد ز شاه****بسي آفرين خواند بر تاج و گاه

چو خورشيد بنمود تابنده چهر****در باغ بگشاد گردان سپهر

پديد آمد آن تودهٔ شنبليد****دو زلف شب تيره شد ناپديد

نشست از بر تخت نوشين روان****خجسته

دلفروز شاه جوان

جهاني به درگاه بنهاد روي****هر آنكس كه بد بر زمين راه جوي

خروشي برآمد ز درگاه شاه****كه هر كس كه جويد سوي داد راه

بيايد بدرگاه نوشين روان****لب شاه خندان و دولت جوان

به آواز گفت آن زمان شهريار****كه جز پاك يزدان مجوييد يار

كه دارنده اويست و هم رهنماي****همو دست گيرد به هر دوسراي

مترسيد هرگز ز تخت و كلاه****گشادست بر هر كس اين بارگاه

هر آنكس كه آيد به روز و به شب****ز گفتار بسته مداريد لب

اگر مي گساريم با انجمن****گر آهسته باشيم با راي زن

به چوگان و بر دشت نخچيرگاه****بر ما شما را گشادست راه

به خواب و به بيداري و رنج و ناز****ازين بارگه كس مگرديد باز

مخسبيد يك تن ز من تافته****مگر آرزوها همه يافته

بدان گه شود شاد و روشن دلم****كه رنج ستم ديده گان بگسلم

مبادا كه از كارداران من****گر از لشكر و پيشكاران من

نخسبد كسي با دلي دردمند****كه از درد او بر من آيد گزند

سخنها اگرچه بود در نهان****بپرسد ز من كردگار جهان

ز باژ و خراج آن كجا مانده است****كه موبد به ديوان ما رانده است

نخواهند نيز از شما زر و سيم****مخسبيد زين پس ز من دل ببيم

برآمد ز ايوان يكي آفرين****بجوشيد تابنده روي زمين

كه نوشين روان باد با فرهي****همه ساله با تخت شاهنشهي

مبادا ز تو تخت پردخت و گاه****مه اين نامور خسرواني كلاه

برفتند با شادي و خرمي****چو باغ ارم گشت روي زمي

ز گيتي نديدي كسي را دژم****ز ابر اندر آمد به هنگام نم

جهان شد به كردار خرم بهشت****ز باران هوا بر زمين لاله كشت

در و دشت و پاليز شد چون چراغ****چو خورشيد شد باغ و چون ماه راغ

پس آگاهي آمد به روم و به هند****كه شد روي

ايران چو رومي پرند

زمين را به كردار تابنده ماه****به داد و به لشكر بياراست شاه

كسي آن سپه را نداند شمار****به گيتي مگر نامور شهريار

همه با دل شاد و با ساز جنگ****همه گيتي افروز با نام و ننگ

دل شاه هر كشوري خيره گشت****ز نوشين روان رايشان تيره گشت

فرستاده آمد ز هند و ز چين****همه شاه را خواندند آفرين

نديدند با خويشتن تاو او****سبك شد به دل باژ با ساو او

همه كهتري را بياراستند****بسي بدره و برده ها خواستند

به زرين عمود و به زرين كلاه****فرستادگان برگرفتند راه

به درگاه شاه جهان آمدند****چه با ساو و باژ مهان آمدند

بهشتي بد آراسته بارگاه****ز بس برده و بدره و بارخواه

برين نيز بگذشت چندي سپهر****همي رفت با شاه ايران به مهر

خردمند كسري چنان كرد راي****كزان مرز لختي بجنبد ز جاي

بگردد يكي گرد خرم جهان****گشاده كند رازهاي نهان

بزد كوس وز جاي لشكر براند****همي ماه و خورشيد زو خيره ماند

ز بس پيكر و لشكر و سيم و زر****كمرهاي زرين و زرين سپر

تو گفتي بكان اندرون زر نماند****همان در خوشاب و گوهر نماند

تن آسان بسوي خراسان كشيد****سپه را به آيين ساسان كشيد

به هر بوم آباد كو بربگذشت****سراپرده و خيمه ها زد به دشت

چو برخاستي نالهٔ كرناي****مناديگري پيش كردي به پاي

كه اي زيردستان شاه جهان****كه دارد گزندي ز ما در نهان

مخسبيد ناايمن از شهريار****مداريد ز انديشه دل نابكار

ازين گونه لشكر بگرگان كشيد****همي تاج و تخت بزرگان كشيد

چنان دان كه كمي نباشد ز داد****هنر بايد از شاه و راي و نژاد

ز گرگان بخ ساري و آمل شدند****به هنگام آواز بلبل شدند

در و دشت يه كسر همه بيشه بود****دل شاه ايران پرانديشه بود

ز هامون به كوهي برآمد بلند****يكي تازيي برنشسته سمند

سر كوه و

آن بيشه ها بنگريد****گل و سنبل و آب و نخچير ديد

چنين گفت كاي روشن كردگار****جهاندار و پيروز و پروردگار

تويي آفرينندهٔ هور و ماه****گشاينده و هم نماينده راه

جهان آفريدي بدين خرمي****كه از آسمان نيست پيدا زمي

كسي كو جز از تو پرستد همي****روان را به دوزخ فرستد همي

ازيرا فريدون يزدان پرست****بدين بيشه برساخت جاي نشست

بدو گفت گوينده كاي دادگر****گر ايدر ز تركان نبودي گذر

ازين مايه ور جا بدين فرهي****دل ما ز رامش نبودي تهي

نياريم گردن برافراختن****ز بس كشتن و غارت و تاختن

نماند ز بسيار و اندك به جاي****ز پرنده و مردم و چارپاي

گزندي كه آيد به ايران سپاه****ز كشور به كشور جزين نيست راه

بسي پيش ازين كوشش و رزم بود****گذر ترك را راه خوارزم بود

كنون چون ز دهقان و آزادگان****برين بوم و بر پارسازادگان

نكاهد همي رنج كافزايشست****به ما بركنون جاي بخشايست

نباشد به گيتي چنين جاي شهر****گر از داد تو ما بيابيم بهر

همان آفريدون يزدان پرست****به بد بر سوي ما نيازيد دست

اگر شاه بيند به راي بلند****به ما بركند راه دشمن ببند

سرشك از دو ديده بباريد شاه****چو بشنيد گفتار فريادخواه

به دستور گفت آن زمان شهريار****كه پيش آمد اين كار دشوار خوار

نشايد كزين پس چميم و چريم****وگر تاج را خويشتن پروريم

جهاندار نپسندد از ما ستم****كه باشيم شادان و دهقان دژم

چنين كوه و اين دشتهاي فراخ****همه از در باغ و ميدان و كاخ

پر از گاو و نخچير و آب روان****ز ديدن همي خيره گردد روان

نمانيم كين بوم ويران كنند****همي غارت از شهر ايران كنند

ز شاهي وز روي فرزانگي****نشايد چنين هم ز مردانگي

نخوانند بر ما كسي آفرين****چو ويران بود بوم ايران زمين

به دستور فرمود كز هند و روم****كجا نام باشد به آباد بوم

ز هر كشوري

مردم بيش بين****كه استاد بيني برين برگزين

يكي باره از آب بركش بلند****برش پهن و بالاي او ده كمند

به سنگ و به گچ بايد از قعر آب****برآورده تا چشمهٔ آفتاب

هر آنگه كه سازيم زين گونه بند****ز دشمن به ايران نيايد گزند

نبايد كه آيد يكي زين به رنج****بده هرچ خواهند و بگشاي گنج

كشاورز و دهقان و مرد نژاد****نبايد كه آزار يابد ز داد

يكي پير موبد بران كار كرد****بيابان همه پيش ديوار كرد

دري برنهادند ز آهن بزرگ****رمه يك سر ايمن شد از بيم گرگ

همه روي كشور نگهبان نشاند****چو ايمن شد از دشت لشكر براند

ز دريا به راه الانان كشيد****يكي مرز ويران و بيكار ديد

به آزادگان گفت ننگست اين****كه ويران بود بوم ايران زمين

نشايد كه باشيم همداستان****كه دشمن زند زين نشان داستان

ز لشكر فرستاده اي برگزيد****سخن گوي و دانا چنان چون سزيد

بدو گفت شبگير ز ايدر بپوي****بدين مرزبانان لشكر بگوي

شنيدم ز گفتار كارآگهان****سخن هرچ رفت آشكار و نهان

كه گفتيد ما را ز كسري چه باك****چه ايران بر ما چه يك مشت خاك

بيابان فراخست و كوهش بلند****سپاه از در تير و گرز و كمند

همه جنگجويان بيگانه ايم****سپاه و سپهبد نه زين خانه ايم

كنون ما به نزد شما آمديم****سراپرده و گاه و خيمه زديم

در و غار جاي كمين شماست****بر و بوم و كوه و زمين شماست

فرستاده آمد بگفت اين سخن****كه سالار ايران چه افگند بن

سپاه الاني شدند انجمن****بزرگان فرزانه و راي زن

سپاهي كه شان تاختن پيشه بود****وز آزادمردي كم انديشه بود

از ايشان بدي شهر ايران ببيم****نماندي بكس جامه و زر و سيم

زن و مرد با كودك و چارپاي****به هامون رسيدي نماندي بجاي

فرستاده پيغام شاه جهان****بديشان بگفت آشكار و نهان

رخ نامداران ازان تيره گشت****دل از نام نوشين روان

خيره گشت

بزرگان آن مرز و كنداوران****برفتند با باژ و ساو گران

همه جامه و برده و سيم و زر****گرانمايه اسبان بسيار مر

از ايشان هر آنكس كه پيران بدند****سخن گوي و دانش پذيران بدند

همه پيش نوشين روان آمدند****ز كار گذشته نوان آمدند

چو پيش سراپردهٔ شهريار****رسيدند با هديه و با نثار

خروشان و غلتان به خاك اندرون****همه ديده پر خاك و دل پر ز خون

خرد چون بود با دلاور به راز****به شرم و به پوزش نيايد نياز

بر ايشان ببخشود بيدار شاه****ببخشيد يك سر گذشته گناه

بفرمود تا هرچ ويران شدست****كنام پلنگان و شيران شدست

يكي شارستاني برآرند زود****بدو اندرون جاي كشت و درود

يكي باره اي گردش اندر بلند****بدان تا ز دشمن نيابد گزند

بگفتند با نامور شهريار****كه ما بندگانيم با گوشوار

برآريم ازين سان كه فرمود شاه****يكي باره و نامور جايگاه

وزان جايگه شاه لشكر براند****به هندوستان رفت و چندي بماند

به فرمان همه پيش او آمدند****به جان هر كسي چاره جو آمدند

ز درياي هندوستان تا دو ميل****درم بود با هديه و اسب و پيل

بزرگان همه پيش شاه آمدند****ز دوده دل و نيك خواه آمدند

بپرسيد كسري و بنواختشان****براندازه بر پايگه ساختشان

به دل شاد برگشت ز آن جايگاه****جهاني پر از اسب و پيل و سپاه

به راه اندر آگاهي آمد به شاه****كه گشت از بلوجي جهاني سياه

ز بس كشتن و غارت و تاختن****زمين را به آب اندر انداختن

ز گيلان تباهي فزونست ازين****ز نفرين پراگنده شد آفرين

دل شاه نوشين روان شد غمي****برآميخت اندوه با خرمي

به ايرانيان گفت الانان و هند****شد از بيم شمشير ما چون پرند

بسنده نباشيم با شهر خويش****همي شير جوييم پيچان ز ميش

بدو گفت گوينده كاي شهريار****به پاليز گل نيست بي زخم خار

همان مرز تا بود با رنج بود****ز بهر پراگندن گنج بود

ز

كار بلوج ارجمند اردشير****بكوشيد با كاردانان پير

نبد سودمندي به افسون و رنگ****نه از بند وز رنج و پيكار و جنگ

اگرچند بد اين سخن ناگزير****بپوشيد بر خويشتن اردشير

ز گفتار دهقان برآشفت شاه****به سوي بلوج اندر آمد ز راه

چو آمد به نزديك آن مرز و كوه****بگرديد گرد اندرش با گروه

برآنگونه گرد اندر آمد سپاه****كه بستند ز انبوه بر باد راه

همه دامن كوه تا روي شخ****سپه بود برسان مور و ملخ

مناديگري گرد لشكر بگشت****خروش آمد از غار وز كوه و دشت

كه از كوچگه هرك يابيد خرد****وگر تيغ دارند مردان گرد

وگر انجمن باشد از اندكي****نبايد كه يابد رهايي يكي

چو آگاه شد لشكر از خشم شاه****سوار و پياده ببستند راه

از ايشان فراوان و اندك نماند****زن و مرد جنگي و كودك نماند

سراسر به شمشير بگذاشتند****ستم كردن و رنج برداشتند

ببود ايمن از رنج شاه جهان****بلوجي نماند آشكار و نهان

چنان بد كه بر كوه ايشان گله****بدي بي نگهبان و كرده يله

شبان هم نبودي پس گوسفند****به هامون و بر تيغ كوه بلند

همه رختها خوار بگذاشتند****در و كوه را خانه پنداشتند

وزان جايگه سوي گيلان كشيد****چو رنج آمد از گيل و ديلم پديد

ز دريا سپه بود تا تيغ كوه****هوا پر درفش و زمين پر گروه

پراگنده بر گرد گيلان سپاه****بشد روشنايي ز خورشيد و ماه

چنين گفت كايدر ز خرد و بزرگ****نيايد كه ماند يكي ميش و گرگ

چنان شد ز كشته همه كوه و دشت****كه خون در همه روي كشور بگشت

ز بس كشتن و غارت و سوختن****خروش آمد و نالهٔ مرد و زن

ز كشته به هر سو يكي توده بود****گياها به مغز سر آلوده بود

ز گيلان هر آنكس كه جنگي بدند****هشيوار و باراي و سنگي بدند

ببستند يك سر همه

دست خويش****زنان از پس و كودك خرد پيش

خروشان بر شهريار آمدند****دريده بر و خاكسار آمدند

شدند اندران بارگاه انجمن****همه دستها بسته و خسته تن

كه ما بازگشتيم زين بدكنش****مگر شاه گردد ز ما خوش منش

اگر شاه را دل ز گيلان بخست****ببريم سرها ز تنها بدست

دل شاه خشنود گردد مگر****چو بيند بريده يكي توده سر

چو چندان خروش آمد از بارگاه****وزان گونه آوار بشنيد شاه

برايشان ببخشود شاه جهان****گذشته شد اندر دل او نهان

نوا خواست از گيل و ديلم دوصد****كزان پس نگيرد يكي راه بد

يكي پهلوان نزد ايشان بماند****چو بايسته شد كار لشكر براند

ز گيلان به راه مداين كشيد****شمار و كران سپه را نديد

به ره بر يكي لشكر بي كران****پديد آمد از دور نيزه وران

سواري بيامد به كردار گرد****كه در لشكر گشن بد پاي مرد

پياده شد از اسب و بگشاد لب****چنين گفت كاين منذرست از عرب

بيامد كه بيند مگر شاه را****ببوسد همي خاك درگاه را

شهنشاه گفتا گر آيد رواست****چنان دان كه اين خانهٔ ما وراست

فرستاده آمد زمين بوس داد****برفت و شنيده همه كرد ياد

چو بشنيد منذر كه خسرو چه گفت****برخساره خاك زمين را برفت

همانگه بيامد به نزديك شاه****همه مهتران برگشادند راه

بپرسيد زو شاه و شادي نمود****ز ديدار او روشنايي فزود

جهانديده منذر زبان برگشاد****ز روم وز قيصر همي كرد ياد

بدو گفت اگر شاه ايران تويي****نگهدار پشت دليران تويي

چرا روميان شهرياري كنند****به دشت سواران سواري كنند

اگر شاه برتخت قيصر بود****سزد كو سرافراز و مهتر بود

چه دستور باشد گرانمايه شاه****نبيند ز ما نيز فريادخواه

سواران دشتي چو رومي سوار****بيابند جوشن نيايد به كار

ز گفتار منذر برآشفت شاه****كه قيصر همي برفرازد كلاه

ز لشكر زبان آوري برگزيد****كه گفتار ايشان بداند شنيد

بدو گفت ز ايدر برو تا بروم****مياساي هيچ اندر آباد بوم

به قيصر

بگو گر نداري خرد****ز راي تو مغز تو كيفر برد

اگر شير جنگي بتازد بگور****كنامش كند گور و هم آب شور

ز منذر تو گر داديابي بسست****كه او را نشست از بر هر كسست

چپ خويش پيدا كن از دست راست****چو پيدا كني مرز جويي رواست

چو بخشندهٔ بوم و كشور منم****به گيتي سرافراز و مهتر منم

همه آن كنم كار كز من سزد****نمانم كه بادي بدو بروزد

تو با تازيان دست يازي بكين****يكي در نهان خويشتن را ببين

و ديگر كه آن پادشاهي مراست****در گاو تا پشت ماهي مراست

اگر من سپاهي فرستم بروم****تو را تيغ پولاد گردد چو موم

فرستاده از نزد نوشين روان****بيامد به كردار باد دمان

بر قيصر آمد پيامش بداد****بپيچيد بي مايه قيصر ز داد

نداد ايچ پاسخ ورا جز فريب****همي دور ديد از بلندي نشيب

چنين گفت كز منذر كم خرد****سخن باور آن كن كه اندر خورد

اگر خيره منذر بنالد همي****برين گونه رنجش ببالد همي

ور اي دون كه از دشت نيزه وران****نبالد كسي از كران تا كران

زمين آنك بالاست پهنا كنيم****وزان دشت بي آب دريا كنيم

فرستاده بشنيد و آمد چو گرد****شنيده سخنها همه ياد كرد

برآشفت كسري بدستور گفت****كه با مغز قيصر خرد نيست جفت

من او را نمايم كه فرمان كراست****جهان جستن و جنگ و پيمان كراست

ز بيشي وز گردن افراختن****وزين كشتن و غارت و تاختن

پشيماني آنگه خورد مرد مست****كه شب زير آتش كند هر دو دست

بفرمود تا بركشيدند ناي****سپاه اندر آمد ز هر سو ز جاي

ز درگاه برخاست آواي كوس****زمين قيرگون شد هوا آبنوس

گزين كرد زان لشكر نامدار****سواران شمشيرزن سي هزار

به منذر سپرد آن سپاه گران****بفرمود كز دشت نيزه وران

سپاهي بر از جنگجويان بروم****كه آتش برآرند زان مرز و بوم

كه گر چند من شهريار توام****برين كينه بر مايه دار

توام

فرستاده اي ما كنون چرب گوي****فرستيم با نامه اي نزد اوي

مگر خود نيايد تو را زان گزند****به روم و به قيصر تو ما را پسند

نويسنده اي خواست از بارگاه****به قيصر يكي نامه فرمود شاه

ز نوشين روان شاه فرخ نژاد****جهانگير وزنده كن كيقباد

به نزديك قيصر سرافراز روم****نگهبان آن مرز و آباد بوم

سر نامه كرد آفرين از نخست****گرانمايگي جز به يزدان نجست

خداوند گردنده خورشيد و ماه****كزويست پيروزي و دستگاه

كه بيرون شد از راه گردان سپهر****اگر جنگ جويد وگر داد و مهر

تو گر قيصري روم را مهتري****مكن بيش با تازيان داوري

وگر ميش جويي ز چنگال گرگ****گماني بود كژ و رنجي بزرگ

وگر سوي منذر فرستي سپاه****نمانم به تو لشكر و تاج و گاه

وگر زيردستي بود بر منش****به شمشير يابد ز من سرزنش

تو زان مرز يك رش مپيماي پاي****چو خواهي كه پيمان بماند بجاي

وگر بگذري زين سخن بگذرم****سر و گاه تو زير پي بسپرم

درود خداوند ديهيم و زور****بدان كو نجويد ببيداد شور

نهادند بر نامه بر مهر شاه****سواري گزيدند زان بارگاه

چنانچون ببايست چيره زبان****جهانديده و گرد و روشن روان

فرستاده با نامهٔ شهريار****بيامد بر قيصر نامدار

برو آفرين كرد و نامه بداد****همان راي كسري برو كرد ياد

سخنهاش بشنيد و نامه بخواند****بپيچيد و اندر شگفتي بماند

ز گفتار كسري سرافزار مرد****برو پر ز چين كرد و رخساره زرد

نويسنده را خواند و پاسخ نوشت****پديدار كرد اندرو خوب و زشت

سر خامه چون كرد رنگين بقار****نخست آفرين كرد بر كردگار

نگارندهٔ بركشيده سپهر****كزويست پرخاش و آرام و مهر

به گيتي يكي را كند تاجور****وزو به يكي پيش او با كمر

اگر خود سپهر روان زان تست****سر مشتري زير فرمان تست

به ديوان نگه كن كه رومي نژاد****به تخم كيان باژ هرگز نداد

تو گر شهرياري نه من كهترم****همان با سر و افسر

و لشكرم

چه بايست پذرفت چندين فسوس****ز بيم پي پيل و آواي كوس

بخواهم كنون از شما باژ و ساو****كه دارد به پرخاش با روم تاو

به تاراج بردند يك چند چيز****گذشت آن ستم برنگيريم نيز

ز دشت سواران نيزه وران****برآريم گرد از كران تا كران

نه خورشيد نوشين روان آفريد****وگر بستد از چرخ گردان كليد

كه كس را نخواند همي از مهان****همه كام او يابد اندر جهان

فرستاده را هيچ پاسخ نداد****به تندي ز كسري نيامدش ياد

چو مهر از بر نامه بنهاد گفت****كه با تو صليب و مسيحست جفت

فرستاده با او نزد هيچ دم****دژم ديد پاسخ بيامد دژم

بيامد بر شهر ايران چو گرد****سخنهاي قيصر همه ياد كرد

چو برخواند آن نامه را شهريار****برآشفت با گردش روزگار

همه موبدان و ردان را بخواند****ازان نامه چندي سخنها براند

سه روز اندران بود با راي زن****چه با پهلوانان لشكر شكن

چهارم بران راست شد راي شاه****كه راند سوي جنگ قيصر سپاه

برآمد ز در نالهٔ گاودم****خروشيدن ناي و روينيه خم

به آرام اندر نبودش درنگ****همي از پي راستي جست جنگ

سپه برگرفت و بنه برنهاد****ز يزدان نيكي دهش كرد ياد

يكي گرد برشد كه گفتي سپهر****به درياي قير اندر اندود چهر

بپوشيد روي زمين را به نعل****هوا يك سر از پرنيان گشت لعل

نبد بر زمين پشه را جايگاه****نه اندر هوا باد را ماند راه

ز جوشن سواران وز گرد پيل****زمين شد به كردار درياي نيل

جهاندار با كاوياني درفش****همي رفت با تاج و زرينه كفش

همي برشد آوازشان بر دو ميل****به پيش سپاه اندرون كوس و پيل

پس پشت و پيش اندر آزادگان****همي رفته تا آذرابادگان

چو چشمش برآمد بذرگشسب****پياده شد از دور و بگذاشت اسب

ز دستور پاكيزه برسم بجست****دو رخ را به آب دو ديده بشست

به باژ اندر آمد به آتشكده****نهاده به

درگاه جشن سده

بفرمود تا نامهٔ زند و است****بواز برخواند موبد درست

رد و هيربد پيش غلتان به خاك****همه دامن قرطها كرده چاك

بزرگان برو گوهر افشاندند****به زمزم همي آفرين خواندند

چو نزديكتر شد نيايش گرفت****جهان آفرين را ستايش گرفت

ازو خواست پيروزي و دستگاه****نمودن دلش را سوي داد راه

پرستندگان را ببخشيد چيز****به جايي كه درويش ديدند نيز

يكي خيمه زد پيش آتشكده****كشيدند لشكر ز هر سو رده

دبير خردمند را پيش خواند****سخنهاي بايسته با او براند

يكي نامه فرمود با آفرين****سوي مرزبانان ايران زمين

كه ترسنده باشيد و بيدار بيد****سپه را ز دشمن نگهدار بيد

كنارنگ با پهلوان هرك هست****همه داد جوييد با زيردست

بداريد چندانك بايد سپاه****بدان تا نيابد بدانديش راه

درفش مرا تا نبيند كسي****نبايد كه ايمن بخسبد بسي

از آتشكده چون بشد سوي روم****پراگنده شد زو خبر گرد بوم

به پيش آمد آنكس كه فرمان گزيد****دگر زان بر و بوم شد ناپديد

جهانديده با هديه و با نثار****فراوان بيامد بر شهريار

به هر بوم و بر كو فرود آمدي****ز هر سو پيام و درود آمدي

ز گيتي به هر سو كه لشكر كشيد****جز از بزم و شادي نيامد پديد

چنان بد كه هر شب ز گردان هزار****به بزم آمدندي بر شهريار

چو نزديك شد رزم را ساز كرد****سپه را درم دادن آغاز كرد

سپهدار شيروي بهرام بود****كه در جنگ با راي و آرام بود

چپ لشكرش را به فرهاد داد****بسي پندها بر برو كرد ياد

چو استاد پيروز بر ميمنه****گشسب جهانجوي پيش بنه

به قلب اندر اورند مهران به پاي****كه در كينه گه داشتي دل به جاي

طلايه به هرمزد خراد داد****بسي گفت با او ز بيداد و داد

به هر سوي رفتند كارآگهان****بدان تا نماند سخن در نهان

ز لشكر جهانديدگان را بخواند****بسي پند و اندرز نيكو

براند

چنين گفت كين لشكر بي كران****ز بي مايگان وز پرمايگان

اگر يك تن از راه من بگذرند****دم خويش بي راي من بشمرند

بدرويش مردم رسانند رنج****وگر بر بزرگان كه دارند گنج

وگر كشتمندي بكوبد به پاي****وگر پيش لشكر بجنبد ز جاي

ور آهنگ بر ميوه داري كند****وگر ناپسنديده كاري كند

به يزدان كه او داد ديهيم و زور****خداوند كيوان و بهرام و هور

كه در پي ميانش ببرم به تيغ****وگر داستان را برآيد به ميغ

به پيش سپه در طلايه منم****جهانجوي و در قلب مايه منم

نگهبان پيل و سپاه و بنه****گهي بر ميان گاه برميمنه

به خشكي روم گر بدرياي آب****نجويم برزم اندر آرام و خواب

مناديگري نام او رشنواد****گرفت آن سخنهاي كسري به ياد

بيامد دوان گرد لشكر بگشت****به هر خيمه و خرگهي برگذشت

خروشيد كاي بي كرانه سپاه****چنينست فرمان بيدار شاه

كه گر جز به داد و به مهر و خرد****كسي سوي خاك سيه بنگرد

بران تيره خاكش بريزند خون****چو آيد ز فرمان يزدان برون

به بانگ منادي نشد شاه رام****به روز سپيد و شب تيره فام

همي گرد لشكر بگشتي به راه****همي داشتي نيك و بد را نگاه

ز كار جهان آگهي داشتي****بد و نيك را خوار نگذاشتي

ز لشكر كسي كو به مردي به راه****ورا دخمه كردي بران جايگاه

اگر بازماندي ازو سيم و زر****كلاه و كمان و كمند و كمر

بد و نيك با مرده بودي به خاك****نبودي به از مردم اندر مغاك

جهاني بدو مانده اندر شگفت****كه نوشين روان آن بزرگي گرفت

به هر جايگاهي كه جنگ آمدي****وراراي و هوش و درنگ آمدي

فرستاده اي خواستي راستگوي****كه رفتي بر دشمن چاره جوي

اگر يافتندي سوي داد راه****نكردي ستم خود خردمند شاه

اگر جنگ جستي به جنگ آمدي****به خشم دلاور نهنگ آمدي

به تاراج دادي همه بوم و رست****جهان را به داد و به

شمشير جست

به كردار خورشيد بد راي شاه****كه بر تر و خشكي بتابد به راه

ندارد ز كس روشنايي دريغ****چو بگذارد از چرخ گردنده ميغ

همش خاك و هم ريگ و هم رنگ و بوي****همش در خوشاب و هم آب جوي

فروغ و بلندي نبودش ز كس****دلفروز و بخشنده او بود و بس

شهنشاه را مايه اين بود و فر****جهان را همي داشت در زير پر

ورا جنگ و بخشش چو بازي بدي****ازيران چنان بي نيازي بدي

اگر شير و پيل آمدنديش پيش****نه برداشتي جنگ يك روز بيش

سپاهي كه با خود و خفتان جنگ****به پيش سپاه آمدي به يدرنگ

اگر كشته بودي و گر بسته زار****بزاندان پيروزگر شهريار

چنين تا بيامد بران شارستان****كه شوراب بد نام آن كارستان

برآورده اي ديد سر بر هوا****پر از مردم و ساز جنگ و نوا

ز خارا پي افگنده در قعر آب****كشيده سر باره اندر سحاب

بگرد حصار اندر آمد سپاه****نديدند جايي به درگاه راه

برو ساخت از چار سو منجنيق****به پاي آمد آن بارهٔ جاثليق

برآمد ز هر سوي دز رستخيز****نديدند جايي گذار و گريز

چو خورشيد تابان ز گنبد بگشت****شد آن بارهٔ دز به كردار دشت

خروش سواران و گرد سپاه****ابا دود و آتش برآمد به ماه

همه حصن بي تن سر و پاي بود****تن بي سرانشان دگر جاي بود

غو زينهاري و جوش زنان****برآمد چو زخم تبيره زنان

از ايشان هر آنكس كه پرمايه بود****به گنج و به مردي گرانپايه بود

ببستند بر پيل و كردند بار****خروش آمد و نالهٔ زينهار

نبخشود بر كس به هنگام رزم****نه بر گنج دينار برگاه بزم

وزان جايگاه لشكر اندر كشيد****بره بر دزي ديگر آمد پديد

كه در بند او گنج قيصر بدي****نگهدار آن دز توانگر بدي

كه آرايش روم بد نام اوي****ز كسري برآمد به فرجام اوي

بدان دز نگه

كرد بيدار شاه****هنوز اندرو نارسيده سپاه

بفرمود تا تيرباران كنند****هوا چون تگرگ بهاران كنند

يكي تاجور خود به لشكر نماند****بران بوم و بر خار و خاور بماند

همه گنج قيصر به تاراج داد****سپه را همه بدره و تاج داد

برآورد زان شارستان رستخيز****همه برگرفتند راه گريز

خروش آمد از كودك و مرد و زن****همه پير و برنا شدند انجمن

به پيش گرانمايه شاه آمدند****غريوان و فريادخواه آمدند

كه دستور و فرمان و گنج آن تست****بروم اندرون رزم و رنج آن تست

به جان ويژه زنهار خواه توايم****پرستار فر كلاه توايم

بفرمود پس تا نكشتند نيز****برايشان ببخشود بسيار چيز

وزان جايگه لشكر اندر كشيد****از آرايش روم برتر كشيد

نوندي ز گفتار كارآگهان****بيامد به نزديك شاه جهان

كه قيصر سپاهي فرستاد پيش****ازان نامداران و گردان خويش

به پيش اندرون پهلواني سترگ****به جنگ اندرون هر يكي همچو گرگ

به روميش خوانند فرفوريوس****سواري سرافراز با بوق و كوس

چو اين گفته شد پيش بيدار شاه****پديد آمد از دور گرد سپاه

بخنديد زان شهريار جهان****بدو گفت كين نيست از ما نهان

كجا جنگ را پيش ازين ساختيم****ز انديشه هرگونه پرداختيم

كي تاجور بر لب آورد كف****بفرمود تا بركشيدند صف

سپاهي بيامد به پيش سپاه****بشد بسته بر گرد و بر باد راه

شده، نامور لشكري انجمن****يلان سرافراز شمشيرزن

همه جنگ را تنگ بسته ميان****بزرگان و فرزانگان و كيان

به خون آب داده همه تيغ را****بدان تيغ برنده مر ميغ را

سپه را نبد بيشتر زان درنگ****كه نخچير گيرد ز بالا پلنگ

به هر سو ز رومي تلي كشته بود****دگر خسته از جنگ برگشته بود

بشد خسته از جنگ فرفوريوس****دريده درفش و نگونسار كوس

سواران ايران بسان پلنگ****به هامون كجا غرمش آيد بچنگ

پس روميان در همي تاختند****در و دشت ازيشان بپرداختند

چنان هم همي رفت با ساز جنگ****همه نيزه و گرز

و خنجر به چنگ

سپه را بهاموني اندر كشيد****برآوردهٔ ديگر آمد پديد

دزي بود با لشكر و بوق و كوس****كجا خواندنديش قالينيوس

سر باره برتر ز پر عقاب****يكي كنده اي گردش اندر پر آب

يكي شارستان گردش اندر فراخ****پر ايوان و پاليز و ميدان و كاخ

ز رومي سپاهي بزرگ اندروي****همه نامداران پرخاشجوي

دو فرسنگ پيش اندرون بود شاه****سيه گشت گيتي ز گرد سپاه

خروشي برآمد ز قالينيوس****كزان نعره اندك شد آواز كوس

بدان شارستان در نگه كرد شاه****همي هر زماني فزون شد سپاه

ز دروازها جنگ برساختند****همه تير و قاروره انداختند

چو خورشيد تابنده برگشت زرد****ز گردنده يك بهره شد لاژورد

ازان بارهٔ دز نماند اندكي****همه شارستان با زمي شد يكي

خروشي برآمد ز درگاه شاه****كه اي نامداران ايران سپاه

همه پاك زين شهر بيرون شويد****به تاريكي اندر به هامون شويد

اگر هيچ بانگ زن و مرد پير****وگر غارت و شورش و داروگير

به گوش من آيد بتاريك شب****كه بگشايد از رنج يك مردلب

هم اندر زمان آنك فرياد ازوست****پر از كاه بينند آگنده پوست

چو برزد ز خرچنگ تيغ آفتاب****بفرسود رنج و بپالود خواب

تبيره برآمد ز درگاه شاه****گرانمايگان برگرفتند راه

ازان دز و آن شارستان مرد و زن****به درگاه كسري شدند انجمن

كه ايدر ز جنگي سواري نماند****بدين شارستان نامداري نماند

همه كشته و خسته شد بي گناه****گه آمد كه بخشايش آيد ز شاه

زن و كودك خرد و برنا و پير****نه خوب آيد از داد يزدان اسير

چنان شد دز و باره و شارستان****كزان پس نديدند جز خارستان

چو قيصر گنهكار شد ما كه ايم****بقالينيوس اندرون بر چه ايم

بران روميان بر ببخشود شاه****گنهكار شد رسته و بيگناه

بسي خواسته پيش ايشان بماند****وزان جايگه نيز لشكر براند

هران كس كه بود از در كارزار****ببستند بر پيل و كردند بار

به انطاكيه در خبر

شد ز شاه****كه با پيل و لشكر بيامد به راه

سپاهي بران شهر شد بي كران****دليران رومي و كنداوران

سه روز اندران شاه را شد درنگ****بدان تا نباشد به بيداد جنگ

چهارم سپاه اندر آمد چو كوه****دليران ايران گروها گروه

برفتند يك سر سواران روم****ز بهر زن و كودك و گنج و بوم

به شهر اندر آمد سراسر سپاه****پيي را نبد بر زمين نيز راه

سه جنگ گران كرده شد در سه روز****چهارم چو بفروخت گيتي فروز

گشاده شد آن مرز آباد بوم****سواري نديدند جنگي بروم

بزرگان كه با تخت و افسر بدند****هم آنكس كه گنجور قيصر بدند

به شاه جهاندار دادند گنج****به چنگ آمدش گنج چون ديد رنج

اسيران و آن گنج قيصر به راه****به سوي مداين فرستاد شاه

وزيشان هران كس كه جنگي بدند****نهادند بر پشت پيلان ببند

زمين ديد رخشان تر از چرخ ماه****بگرديد بر گرد آن شهر شاه

ز بس باغ و ميدان و آب روان****همي تازه شد پير گشته جهان

چنين گفت با موبدان شهريار****كه انطاكيه است اين اگر نوبهار

كسي كو نديدست خرم بهشت****ز مشك اندرو خاك وز زر خشت

درختش ز ياقوت و آبش گلاب****زمينش سپهر آسمان آفتاب

نگه كرد بايد بدين تازه بوم****كه آباد بادا همه مرز روم

يكي شهر فرمود نوشين روان****بدو اندرون آبهاي روان

به كردار انطاكيه چون چراغ****پر از گلشن و كاخ و ميدان و باغ

بزرگان روشن دل و شادكام****ورا زيب خسرو نهادند نام

شد آن زيب خسرو چو خرم بهار****بهشتي پر از رنگ و بوي و نگار

اسيران كزان شهرها بسته بود****ببند گران دست و پا خسته بود

بفرمود تا بند برداشتند****بدان شهرها خوار بگذاشتند

چنين گفت كاين نوبر آورده جاي****همش گلشن و بوستان و سراي

بكرديم تا هر كسي را به كام****يكي جاي باشد سزاوار نام

ببخشيد بر هر كسي خواسته****زمين

چون بهشتي شد آراسته

ز بس بر زن و كوي و بازارگاه****تو گفتي نماندست بر خاك راه

بيامد يكي پرسخن كفشگر****چنين گفت كاي شاه بيدادگر

بقالينيوس اندرون خان من****يكي تود بد پيش پالان من

ازين زيب خسرو مرا سود نيست****كه بر پيش درگاه من تود نيست

بفرمود تا بر در شوربخت****بكشتند شاداب چندي درخت

يكي مرد ترسا گزين كرد شاه****بدو داد فرمان و گنج و كلاه

بدو گفت كاين زيب خسرو تو راست****غريبان و اين خانه نو تو راست

به سان درخت برومند باش****پدر باش گاهي چو فرزند باش

ببخشش بياراي و زفتي مكن****بر اندازه بايد ز هر در سخن

ز انطاكيه شاه لشكر براند****جهانديده ترسا نگهبان نشاند

پس آگاهي آمد ز فرفوريوس****بگفت آنچ آمد بقالينيوس

به قيصر چنين گفت كآمد سپاه****جهاندار كسري ابا پيل و گاه

سپاهست چندانك دريا و كوه****همي گردد از گرد اسبان ستوه

بگرديد قيصر ز گفتار خويش****بزرگان فرزانه را خواند پيش

ز نوشين روان شد دلش پر هراس****همي راي زد روز و شب در سه پاس

بدو گفت موبد كه اين راي نيست****كه با رزم كسري تو را پاي نيست

برآرند ازين مرز آباد خاك****شود كردهٔ قيصر اندر مغاك

زوان سراينده و راي سست****جز از رنج بر پادشاهي نجست

چو بشنيد قيصر دلش خيره گشت****ز نوشين روان راي او تيره گشت

گزين كرد زان فيلسوفان روم****سخن گوي با دانش و پاك بوم

به جاي آمد از موبدان شست مرد****به كسري شدن نامزدشان بكرد

پيامي فرستاد نزديك شاه****گرانمايگان برگرفتند راه

چو مهراس داننده شان پيش رو****گوي در خرد پير و سالار نو

ز هر چيز گنجي به پيش اندرون****شمارش گذر كرده بر چند و چون

بسي لابه و پند و نيكو سخن****پشيمان ز گفتارهاي كهن

فرستاد با باژ و ساو گران****گروگان ز خويشان و كنداوران

چو مهراس گفتار قيصر شنيد****پديد آمد آن بند بد

را كليد

رسيدند نزديك نوشين روان****چو الماس كرده زبان با روان

چو مهراس نزديك كسري رسيد****برومي يكي آفرين گستريد

تو گفتي ز تيزي وز راستي****ستاره برآرد همي زآستي

به كسري چنين گفت كاي شهريار****جهان را بدين ارجمندي مدار

برومي تو اكنون و ايران تهيست****همه مرز بي ارز و بي فرهيست

هران گه كه قيصر نباشد بروم****نسنجد به يك پشه اين مرز و بوم

همه سودمندي ز مردم بود****چو او گم شود مردمي گم بود

گر اين رستخيز از پي خواستست****كه آزرم و دانش بدو كاستست

بياوردم اكنون همه گنج روم****كه روشن روان بهتر از گنج و بوم

چو بشنيد زو اين سخن شهريار****دلش گشت خرم چو باغ بهار

پذيرفت زو هرچ آورده بود****اگر بدرهٔ زر و گر برده بود

فرستادگان را ستايش گرفت****بران نيكويها فزايش گرفت

بدو گفت كاي مرد روشن خرد****نبرده كسي كو خرد پرورد

اگر زر گردد همه خاك روم****تو سنگي تري زان سرافزار بوم

نهادند بر روم بر باژ و ساو****پراگنده دينار ده چرم گاو

وزان جايگه نالهٔ گاودم****شنيدند و آواز رويينه خم

جهاندار بيدار لشكر براند****به شام آمد و روزگاري بماند

بياورد چندان سليح و سپاه****همان برده و بدره و تاج و گاه

كه پشت زمي را همي داد خم****ز پيلان وز گنجهاي درم

ازان مرز چون رفتن آمدش راي****به شيروي بهرام بسپرد جاي

بدو گفت كاين باژ قيصر بخواه****مكن هيچ سستي به روز و به ماه

ببوسيد شيروي روي زمين****همي خواند بر شهريار آفرين

كه بيدار دل باش و پيروزبخت****مگر داد زرد اين كياني درخت

تبيره برآمد ز درگاه شاه****سوي اردن آمد درفش سپاه

جهاندار كسري چو خورشيد بود****جهان را ازو بيم و اميد بود

برين سان رود آفتاب سپهر****به يك دست شمشير و يك دست مهر

نه بخشايش آرد به هنگام خشم****نه خشم آيدش روز بخشش به چشم

چنين بود آن شاه خسرونژاد****بياراسته بد

جهان را بداد

بخش 10 - نامه كسري به هرمزد

شنيدم كجا كسري شهريار****به هرمز يكي نامه كرد استوار

ز شاه جهاندار خورشيد دهر****مهست و سرافراز و گيرنده شهر

جهاندار بيدار و نيكو كنش****فشاننده گنج بي سرزنش

فزاينده نام و تخت قباد****گراينه تاج و شمشير و داد

كه با فر و برزست و فرهنگ و نام****ز تاج بزرگي رسيده بكام

سوي پاك هرمزد فرزند ما****پذيرفته از دل همي پند ما

ز يزدان بدي شاد و پيروز بخت****هميشه جهاندار با تاج و تخت

به ماه خجسته به خرداد روز****به نيك اختر و فال گيتي فروز

نهاديم برسر تو را تاج زر****چنان هم كه ما يافتيم از پدر

همان آفرين نيز كرديم ياد****كه برتاج ماكرد فرخ قباد

تو بيدارباش و جهاندار باش****خردمند و راد و بي آزار باش

بدانش فزاي و به يزدان گراي****كه اويست جان تو را رهنماي

بپرسيدم از مرد نيكوسخن****كسي كو بسال و خرد بد كهن

كه از ما به يزدان كه نزديكتر****كرا نزد او راه باريكتر

چنين داد پاسخ كه دانش گزين****چوخواهي ز پروردگار آفرين

كه نادان فزوني ندارد ز خاك****بدانش بسنده كند جان پاك

بدانش بود شاه زيباي تخت****كه داننده بادي و پيروزبخت

مبادا كه گردي تو پيمان شكن****كه خاكست پيمان شكن را كفن

ببادا فره بيگناهان مكوش****به گفتار بدگوي مسپارگوش

بهر كار فرمان مكن جز بداد****كه از داد باشد روان تو شاد

زبان را مگردان بگرد دروغ****چوخواهي كه تخت تو گيرد فروغ

وگر زيردستي بود گنج دار****تو او را ازان گنج بي رنج دار

كه چيز كسان دشمن گنج تست****بدان گنج شو شاد كز رنج تست

وگر زيردستي شود مايه دار****همان شهريارش بود سايه دار

همي در پناه تو بايد نشست****اگر زيردستست اگر در پرست

چو نيكي كند با تو پاداش كن****ابا دشمن دوست پرخاش كن

وگر گردي اندر جهان ارجمند****ز درد تن انديش و درد

گزند

سراي سپنجست هرچون كه هست****بدو اندر ايمن نشايد نشستت

هنر جوي با دين و دانش گزين****چوخواهي كه يابي ز بخت آفرين

گرامي كن او را كه درپيش تو****سپر كرده جان بر بدانديش تو

بدانش دو دست ستيزه ببند****چو خواهي كه از بد نيابي گزند

چو بر سر نهي تاج شاهنشهي****ره برتري بازجوي از بهي

هميشه يكي دانشي پيش دار****ورا چون روان و تن خويش دار

بزرگان وبازارگانان شهر****همي داد بايد كه يابند بهر

كسي كو ندارد هنر بانژاد****مكن زو به نيز از كم و بيش ياد

مده مرد بي نام را ساز جنگ****كه چون بازجويي نيايد به چنگ

به دشمن دهد مر تو را دوستدار****دو كار آيدت پيش دشوار و خوار

سليح تو دركارزار آورد****همان بر تو روزي به كار آورد

ببخشاي برمردم مستمند****ز بد دور باش و بترس از گزند

هميشه نهان دل خويش جوي****مكن رادي و داد هرگز بروي

همان نيز نيكي باندازه كن****ز مرد جهانديده بشنو سخن

بدنيي گراي و بدين دار چشم****كه از دين بود مرد را رشك وخشم

هزينه باندازهٔ گنج كن****دل از بيشي گنج بي رنج كن

بكردار شاهان پيشين نگر****نبايد كه باشي مگر دادگر

كه نفرين بود بهر بيداد شاه****تو جز داد مپسند و نفرين مخواه

كجا آن سر و تاج شاهنشهان****كجا آن بزرگان و فرخ مهان

ازايشان سخن يادگارست و بس****سراي سپنجي نماند بكس

گزافه مفرماني خون ريختن****وگر جنگ را لشكر انگيختن

نگه كن بدين نامه پندمند****دل اندر سراي سپنجي مبند

بدين من تو را نيكويي خواستم****بدانش دلت را بياراستم

به راه خداوند خورشيد و ماه****ز بن دور كن ديو را دستگاه

به روز و شب اين نامه را پيش دار****خرد را به دل داور خويش دار

اگر يادگاري كني درجهان****كه نام بزرگي نگردد نهان

خداوند گيتي پناه تو باد****زمان و زمين نيكخواه تو باد

بكام

تو گردنده چرخ بلند****ز كردار بد دور و دور از گزند

شهنشاه كو داد دارد خرد****بكوشد كه با شرم گرد آورد

دليري به رزم اندرون زور دست****بود پاكديني و يزدان پرست

به گيتي نگر كين هنرها كراست****چو ديدي ستايش مر او را سزاست

مجوي آنك چون مشتري روشنست****جهانجوي و با تيغ و با جوشنست

جهان بستد از مردم بت پرست****ز ديباي دين بر دل آيين ببست

كنو لاجرم جود موجود گشت****چو شاه جهان شاه محمود گشت

اگر بزم جويد همي گر نبرد****جهان بخش را اين بود كار كرد

ابوالقاسم آن شاه پيروز و داد****زمانه بديدار او شاد باد

بخش 11 - سخن پرسيدن موبد ازكسري

يكي پير بد پهلواني سخن****به گفتار و كردار گشته كهن

چنين گويد از دفتر پهلوان****كه پرسيد موبد ز نوشين روان

كه آن چيست كز كردگار جهان****بخواهد پرستنده اندر نهان

بدان آرزو نيز پاسخ دهد****بدان پاسخش بخت فرخ نهد

يكي دست برداشته به آسمان****همي خواهد از كردگار جهان

نيابد بخواهش همه آرزو****دوچشمش پر از آب و پر چينش رو

به موبد چنين گفت پيروز شاه****كه خواهش ز يزدان به اندازه خواه

كزان آرزو دل پراز خون شود****كه خواهد كه زاندازه بيرون شود

بپرسيد نيكي كرا درخورست****بنام بزرگي كه زيباترست

چنين داد پاسخ كه هركس كه گنج****بيابد پراگنده نابرده رنج

نبخشد نباشد سزاوار تخت****زمان تا زمان تيره گرددش بخت

ز هستي وبخشش بود مرد مه****تو ار گنج داري نبخشي نه به

بگفت ش خرد راكه بنياد چيست****بشاخ و ببرگ خرد شاد كيست

چنين داد پاسخ كه داناست شاد****دگر آنك شرمش بود با نژاد

برسيد دانش كرا سودمند****كدامست بي دانش و بي گزند

چنين داد پاسخ كه هر كو خرد****بپرورد جان را همي پرورد

ز بيشي خرد را بود سودمند****همان بي خرد باشد اندر گزند

بگفت ش كه دانش به از فر شاه****كه فرر و بزرگيست زيباي گاه

چنين داد پاسخ كه دانا بفر****بگيرد

جهان سر به سر زير پر

خرد بايد و نام و فرو نژاد****بدين چار گيرد سپهر از تو ياد

چنين گفت زان پس كه زيباي تخت****كدامست وز كيست ناشاد بخت

چنين داد پاسخ كه ياري نخست****ببايد ز شاه جهاندار جست

دگر بخشش و دانش و رسم گاه****دلش پر ز بخشايش دادخواه

ششم نيز كانرا دهد مهتري****كه باشد سزوار بر بهتري

به هفتم كه از نيك و بد درجهان****سخنها بروبر نماند نهان

چوفر و خرد دارد و دين و بخت****سزوار تاجست و زيباي تخت

بهشتم كه دشمن بداند ز دوست****بي آزاري از شهرياران نكوست

نماند پس ازمرگ او نام زشت****بيابد به فرجام خرم بهشت

بپرسيدش از داد و خردك منش****ز نيكي وز مردم بدكنش

چنين داد پاسخ كه آز و نياز****دو ديوند بدگوهر و دير ساز

هرآنكس كه بيشي كند آرزوي****بدو ديو او باز گردد بخوي

وگر سفلگي برگزيد او ز رنج****گزيند برين خاك آگنده گنج

چو بيچاره ديوي بود ديرساز****كه هر دو بيك خو گرايند باز

بپرسيد و گفتا كه چندست و چيست****كه بهري برو هم ببايد گريست

دگر بهر ازو گنج و تاجست و نام****ازان مستمنديم و زين شادكام

چنين داد پاسخ كه دانا سخن****ببخشيد وانديشه افگند بن

نخستين سخن گفتن سودمند****خوش آواز خواند ورا بي گزند

دگر آنك پيمان سخن خواستن****سخنگوي و بينا دل آراستن

كه چندان سرايد كه آيد به كار****وزو ماند اندر جهان يادگار

سه ديگر سخنگوي هنگام جوي****بماند همه ساله بر آب روي

چهارم كه دانا دلاراي خواند****سراينده را مرد باراي خواند

كه پيوسته گويد سراسر سخن****اگر نو بود داستان گر كهن

به پنجم كه باشد سخنگوي گرم****بشيرين سخن هم به آواز نرم

سخن چون يك اندر دگر بافتي****ازو بي گمان كام دل يافتي

بپرسيد چندي كه آموختي****روان را به دانش بيفروختي

چنين گفت كز هرك آموختم****همه فام جان وخرد

توختم

همي پرسم از ناسزايان سخن****چه گويي كه دانش كي آيد ببن

بدانش نگر دور باش از گناه****كه دانش گرامي تر از تاج و گاه

بپرسيد كس را از آموختن****ستايش نديدم و افروختن

كه نيزش ز دانا ببايد شنيد****نگويم كسي كو بجايي رسيد

چنين داد پاسخ كه از گنج سير****كه آيد مگر خاكش آرد بزير

در دانش از گنج نامي ترست****همان نزد دانا گرامي ترست

سخن ماند از ما همي يادگار****تو با گنج دانش برابر مدار

بپرسيد دانا شود مرد پير****گر آموزشي باشد و يادگير

چنين داد پاسخ كه داناي پير****ز دانش جواني بود ناگزير

بر ابله جواني گزيني رواست****كه بي گور اوخاك او بي نواست

بپرسيد كز تخت شاهنشهان****بكردي همه شهريار جهان

كنون نامشان بيش ياد آوريم****بياد از جگر سرد باد آوريم

چنين داد پاسخ كه در دل نبود****كه آن رسم را خود نبايد ستود

بشمشير و داد اين جهان داشتن****چنين رفتن و خوار بگذاشتن

بپرسيد با هر كسي پيش ازين****سخن راندي نامور بيش ازين

سبك دارد اكنون نگويد سخن****نه از نو نه از روزگار كهن

چنين داد پاسخ كه گفتاربس****بكردار جويم همه دسترس

بپرسيد هنگام شاهان نماز****نبودي چنين پيش ايشان دراز

شما را ستايش فزونست ازان****خروش و نيايش فزونست ازان

چنين داد پاسخ كه يزدان پاك****پرستنده را سر برآرد ز خاك

فلك را گزارنده او كند****جهان راهمه بندهٔ او كند

گر اين بنده آن را نداند بها****مبادا ز درد و ز سختي رها

بپرسيد تا توشدي شهريار****سپاست فزون چيست از كردگار

كزان مر تو را دانش افزون شدست****دل بدسگالان پر از خون شدست

چنين داد پاسخ كه از كردگار****سپاس آنك گشتيم به روزگار

كسي پيش من برفزوني نجست****وز آواز من دست بد را بشست

زبون بود بدخواه در جنگ من****چو گوپال من ديد و اورنگ من

بپرسيد درجنگ خاور بدي****چنان تيز چنگ و دلاور بدي

چو با

باختر ساختي ساز جنگ****شكيبايي آراستي با درنگ

چنين داد پاسخ كه مرد جوان****نينديشد از رنج و درد روان

هرآنگه كه سال اندر آيد بشست****به پيش مدارا ببايد نشست

سپاس از جهاندار پروردگار****كزويست نيك وبد روزگار

كه روز جواني هنر داشتيم****بد و نيك را خوار نگذاشتيم

كنون روز پيروي بدانندگي****براي و به گنج وفشانندگي

جهان زير آيين و فرهنگ ماست****سپهر روان جوشن جنگ ماست

بدو گفت شاهان پيشين دراز****سخن خواستند آشكارا و راز

شما را سخن كمتر و داد بيش****فزون داري از نامداران پيش

چنين داد پاسخ كه هرشهريار****كه باشد ورا يار پروردگار

ندارد تن خويش با رنج و درد****جهان را نگهبان هرآنكس كه كرد

بپرسيد شادان دل شهريار****پر انديشه بينم بدين روزگار

چنين داد پاسخ كه بيم گزند****ندارد به دل مردم هوشمند

بدو گفت شاهان پيشين ز بزم****نبردند جان را باندازه رزم

چنين داد پاسخ كه ايشان ز جام****نكردند هرگز به دل ياد نام

مرا نام بر جام چيره شدست****روانم زمانرا پذيره شدست

بپرسيد هركس كه شاهان بدند****تن خويشتن را نگهبان بدند

بدارو و درمان و كار پزشك****بدان تا نپالود بايد سرشك

چنين داد پاسخ كه تن بي زمان****كه پيش آيد از گردش آسمان

بجايست دارو نيايد به كار****نگه داردش گردش روزگار

چو هنگامه رفتن آمد فراز****زمانه نگردد بپرهيز باز

بپرسيد چندان ستايش كنند****جهان آفرين را نيايش كنند

زماني نباشد بدان شادمان****بانديشه دارد هميشه روان

چنين داد پاسخ كه انديشه نيست****دل شاه با چرخ گردان يكيست

بترسم كه هركو ستايش كند****مگر بيم ما را نيايش كند

ستايش نشايد فزون زآنك هست****نجوييم راز دل زيردست

بدو گفت شادي ز فرزند چيست****همان آرزوها ز پيوند چيست

چنين داد پاسخ كه هركو جهان****بفرزند ماند نگردد نهان

چوفرزند باشد بيابد مزه****ز بهر مزه دور گردد بزه

وگر بگذرد كم بود درد اوي****كه فرزند بيند رخ زرد اوي

بپرسد كه گيتي

تن آسان كراست****ز كردار نيكو پشيمان چراست

چنين داد پاسخ كه يزدان پرست****بگيرد عنان زمانه بدست

فزوني نجويد تن آسان شود****چو بيشي سگالد هراسان شود

دگر آنك گفتي ز كردار نيك****نهان دل وجان ببازار نيك

ز گيتي زبونتر مر آن را شناس****كه نيكي سگاليد با ناسپاس

بپرسيد كان كس كه بد كرد و مرد****ز ديوان جهان نام او را سترد

هران كس كه نيكي كند بگذرد****زمانه نفس را همي بشمرد

چه بايد همي نيكويي را ستود****چومرگ آمد و نيك و بد را درود

چنين داد پاسخ كه كردار نيك****بيابد بهر جاي بازار نيك

نمرد آنك او نيك كردار مرد****بياسود و جان را به يزدان سپرد

وزان كس كه ماند همي نام بد****از آغاز بد بود و فرجام بد

نياسود هركس كزو باز ماند****وزو در زمانه بد آواز ماند

بپرسد چه كارست برتر ز مرگ****اگر باشد اين را چه سازيم برگ

چنين داد پاسخ كزين تيره خاك****اگر بگذري يافتي جان پاك

هرآنكس كه در بيم و اندوه زيست****بران زندگي زار بايد گريست

بپرسد كزين دو گرانتر كدام****كزوييم پر درد و ناشادكام

چنين داد پاسخ كه هم سنگ كوه****جز اندوه مشمر كه گردد ستوه

چه بيمست اگر بيم اندوه نيست****بگيتي جز اندوه نستوه نيست

بپرسيد كزما كه با گنج تر****چنين گفت كام كس كه بي رنجتر

بپرسيد كهو كدامست زشت****كه از ارج دورست و دور از بهشت

چنين داد پاسخ كه زنرا كه شرم****نباشد بگيتي نه آواز نرم

ز مردان بتر آنك نادان بود****همه زندگاني به زندان بود

بگرود به يزدان وتن پرگناه****بدي بر دل خويش كرده سياه

بپرسيد مردم كدامست راست****كه جان وخرد بر دل او گواست

چنين گفت كانكو بسود و زيان****نگويد نبندد بدي را ميان

بپرسيد كزو خو چه نيكوترست****كه آن بر سر مردمان افسرست

چنين داد پاسخ كه چون بردبار****بود مرد نايدش افسون

به كار

نه آن كز پي سودمندي كند****وگر نيز راي بلندي كند

چو رادي كه پاداش رادي نجست****ببخشيد وتاريكي از دل بشست

سه ديگر چو كوشايي ايزدي****كه از جان پاك آيد و بخردي

بپرسيد در دل هراس از چه بيش****بدو گفت كز رنج و كردار خويش

بپرسيد بخشش كدامست به****كه بخشنده گردد سرافراز و مه

چنين داد پاسخ كز ارزانيان****مداريد باز ايچ سود و زيان

بپرسيد موبد ز كار جهان****سخن برگشاد آشكار و نهان

كه آيين كژ بينم و نا پسند****دگر گردش كارناسودمند

چنين داد پاسخ كه زين چرخ پير****اگر هست بادانش و يادگير

بزرگست و داننده و برترست****كه بر داوران جهان داورست

بد آيين مشو دور باش از پسند****مبين ايچ ازو سود و ناسودمند

بد و نيك از او دان كش انباز نيست****به كاريش فرجام وآغاز نيست

چوگويد بباش آنچ گويد بدست****همو بود تا بود و تا هست هست

بپرسيد كز درد بر كيست رنج****كه تن چون سرايست و جان را سپنج

چنين داد پاسخ كه اين پوده پوست****بود رنجه چندانك مغز اندروست

چوپالود زو جان ندارد خرد****كه برخاك باشد چو جان بگذرد

بپرسيد موبد ز پرهيز و گفت****كه آز و نياز از كه بايد نهفت

چنين داد پاسخ كه آز و نياز****سزد گر ندارد خردمند باز

تو از آز باشي هميشه به رنج****كه همواره سيري نيابي ز گنج

بپرسيد كز شهرياران كه بيش****بهوش و به آيين و با راي و كيش

چنين داد پاسخ كه آن پادشا****كه باشد پرستنده و پارسا

ز دادار دارنده دارد سپاس****نباشد كس از رنج او در هراس

پراميد دارد دل نيك مرد****دل بدكمنش را پراز بيم و درد

سپه را بيارايد از گنج خويش****سوي بدسگال افگند رنج خويش

سخن پرسد از بخردان جهان****بد و نيك دارد ز دشمن نهان

بپرسيد كار پرستش بچيست****به نيكي

يزدان گراينده كيست

چنين داد پاسخ كه تاريك خوي****روان اندر آرد بباريك موي

نخست آنك داند كه هست و يكيست****تر ازين نشان رهنماي اندكيست

ازو دارد از كار نيكي سپاس****بدو باشد ايمن و زو در هراس

هراس تو آنگه كه جويي گزند****وزو ايمني چون بود سودمند

وگر نيك دل باشي و راه جوي****بود نزد هر كس تو را آبروي

وگر بدكنش باشي و بد تنه****به دوزخ فرستاده باشي بنه

مباش ايچ گستاخ با اين جهان****كه او راز خويش از تو دارد نهان

گراينده باشي بكردار دين****بداري بدين روزگار گزين

خرد را كني با دل آموزگار****بكوشي كه نفريبدت روزگار

همان نيز ياد گنهكار مرد****نباشي به بازار ننگ و نبرد

غم آن جهان از پي اين جهان****نبايد كه داري به دل در نهان

نشستنت همواره با بخردان****گراينده رامش جاودان

گراينده بادي به فرهنگ و راي****به يزدان خرد بايدت رهنماي

از اندازه بر نگذراني سخن****كه تو نو به كاري گيتي كهن

نگرداندت رامش و رود مست****نباشدت با مردم بد نشست

بپيچي دل از هرچ نابودنيست****به بخشاي آن را كه بخشودنيست

نداري دريغ آنچه داري ز دوست****اكر ديده خواهد اگر مغز و پوست

اگر دوست با دوست گيرد شمار****نبايد كه باشد ميانجي به كار

چو با مرد بدخواه باشد نشست****چنان كن كه نگشايد او بر تو دست

چو جويد كسي راه بايستگي****هنر بايد و شرم و شايستگي

نبايد زبان از هنر چيره تر****دروغ از هنر نشمرد دادگر

نداند كسي را بزرگي بچيز****نه خواري بناچيز دارد بنيز

اگر بدگماني گشايد زبان****توتندي مكن هيچ با بدگمان

ازان پس چو سستي گماني برد****وز اندازه گفتار او بگذرد

تو پاسخ مر او را باندازه گوي****سخنهاي چرب آور و تازه گوي

به آزرم اگر بفگني سوي خويش****پشيماني آيد به فرجام پيش

چو بيكار باشي مشو رامشي****نه كارست بيكاري ار باهشي

ز هركار كردن تو

را ننگ نيست****اگر چند با بوي و با رنگ نيست

به نيكي بهر كار كوشا بود****هميشه بدانش نيوشا بود

به كاري نيازد كه فرجام اوي****پشيماني و تندي آرد بروي

ببخشايد از درد بر مستمند****نيارد دلش سوي درد و گزند

خردمند كو دل كند بردبار****نباشد به چشم جهاندار خوار

بداند كه چندست با او هنر****باندازه يابد ز هر كاربر

گر افزون ازان دوست بستايدش****بلندي و كژي بيفزايدش

همان مرد ايزد ندارد به رنج****وگر چند گردد پراگنده گنج

پرستش كند پيشه و راستي****بپيچد ز بي راهي و كاستي

برين برگ واين شاخها آخت دست****هنرمند ديني و يزدان پرست

همانست راي و همينست راه****به يزدان گراي و به يزدان پناه

اگر دادگر باشدي شهريار****ازو ماند اندر جهان يادگار

چنان هم كه از داد نوشين روان****كجا خاك شد نام ماندش جوان

بخش 12 - وفات يافتن قيصر روم و رزم كسري

چنين گويد از نامهٔ باستان****ز گفتار آن دانشي راستان

كه آگاهي آمد به آباد بوم****بنزد جهاندار كسري ز روم

كه تو زنده بادي كه قيصر بمرد****زمان و زمين ديگري را سپرد

پرانديشه شد جان كسري ز مرگ****شد آن لعل رخساره چون زرد برگ

گزين كرد ز ايران فرستاده اي****جهانديده و راد آزاده اي

فرستاد نزديك فرزند اوي****برشاخ سبز برومند اوي

سخن گفت با او به چربي بسي****كزين بد رهايي نيابد كسي

يكي نامه بنوشت با سوگ و درد****پر از آب ديده دو رخساره زرد

كه يزدان تو را زندگاني دهاد****همت خوبي و كامراني دهاد

نزايد جز از مرگ را جانور****سراي سپنجست و ما بر گذر

اگر تاج ساييم و گر خود و ترگ****رهايي نيابيم از چنگ مرگ

چه قيصر چه خاقان چو آيد زمان****بخاك اندر آيد سرش بي گمان

ز قيصر تو را مزد بسيار باد****مسيحا روان تو را يار باد

شنيدم كه بر نامور تخت اوي****نشستي بياراستي بخت اوي

ز ما هرچ بايد ز نيرو بخواه****ز اسب

و سليح و ز گنج و سپاه

فرستاده از پيش كسري برفت****به نزديك قيصر خراميد تفت

چو آمد بدرگه گشادند راه****فرستاده آمد بر تخت و گاه

چو قيصر نگه كرد وعنوان بديد****ز بيشي كسري دلش بردميد

جوان نيز بد مهتر نونشست****فرستاده را نيز نبسود دست

بپرسيد ناكام پرسيدني****نگه كردني سست و كژ ديدني

يكي جاي دورش فرود آوريد****بدان نامه پادشا ننگريد

يكي هفته هركش كه بد راي زن****به نزديك قيصر شدند انجمن

سرانجام گفتند ما كهتريم****ز فرمان شاه جهان نگذريم

سزا خود ز كسري چنين نامه بود****نه بركام بايست بدكامه بود

كه امروز قيصر جوانست و نو****به گوهر بدين مرزها پيشرو

يك امسال با مرد برنا مكاو****به عنوان بيشي و با باژ و ساو

بهرپايمردي و خودكامه اي****نبشتند بر ناسزا نامه اي

بعنوان ز قيصر سرافراز روم****جهان سر به سر هرچ جز روم شوم

فرستادهٔ شاه ايران رسيد****بگويد ز بازار ما هرچ ديد

از اندوه و شادي سخن هرچ گفت****غم و شادماني نبايد نهفت

بشد قيصر و تازه شد قيصري****كه سر بر فرازد ز هرمهتري

ندارد ز شاهان كسي را بكس****چه كهتر بود شاه فريادرس

چو قرطاس رومي بياراستند****بدربر فرستاده را خواستند

چوبشنيد دانا كه شد راي راست****بيامد بدر پاسخ نامه خواست

ورا ناسزا خلعتي ساختند****ز بيگانه ايوان بپرداختند

بدو گفت قيصر نه من چاكرم****نه از چين و هيتاليان كمترم

ز مهتر سبك داشتن ناسزاست****وگر شاه تو بر جهان پادشاست

بزرگ آنك او را بسي دشمنست****مرا دشمن و دوست بردامنست

چه داري بزرگي تو از من دريغ****همي آفتاب اندر آري بميغ

نه از تابش او همي كم شود****وگر خون چكاند برونم شود

چو كار آيدم شهريارم تويي****همان از پدر يادگارم تويي

سخن هرچ ديدي بخوبي بگوي****وزين پاسخ نامه زشتي مجوي

تنش را بخلعت بياراستند****ز دربارهٔ مرزبان خواستند

فرستاده برگشت و آمد دمان****به منزل زماني نجستي زمان

بيامد

به نزديك كسري رسيد****بگفت آن كجا رفت و ديد و شنيد

ز گفتار او تنگدل گشت شاه****بدو گفت برخوردي از رنج راه

شنيدم كه هركو هوا پرورد****بفرجام كردار كيفر برد

گر از دوست دشمن نداند همي****چنين راز دل بر تو خواند همي

گماند كه ما را همو دوست نيست****اگر چند او را پي و پوست نيست

كنون نيز يك تن ز رومي نژاد****نمانم كه باشد ازان تخت شاد

همي سر فرازد كه من قيصرم****گر از نامداران يكي مهترم

كنم زين سپس روم را نام شوم****برانگيزم آتش ز آباد بوم

به يزدان پاك و بخورشيد و ماه****به آذر گشسب و بتخت و كلاه

كه كز هرچ در پادشاهي اوست****ز گنج كهن پركند گاو پوست

نسايد سرتيغ ما رانيام****حلال جهان باد بر من حرام

بفرمود تا بر درش كرناي****دميدند با سنج و هندي دراي

همه كوس بر كوههٔ ژنده پيل****ببستند و شد روي گيتي چونيل

سپاهي گذشت از مداين به دشت****كه درياي سبز اندرو خيره گشت

ز ناليدن بوق و رنگ درفش****ز جوش سواران زرينه كفش

ستاره توگفتي به آب اندرست****سپهر روان هم بخواب اندرست

چوآگاهي آمد بقيصر ز شاه****كه پرخشم ز ايوان بشد با سپاه

بيامد ز عموريه تا حلب****جهان كرد پر جنگ و جوش و جلب

سواران رومي چو سيصد هزار****حلب را گرفتند يكسر حصار

سپاه اندر آمد ز هرسو به جنگ****نبد جنگشانرا فراوان درنگ

بياراست بر هر دري منجنيق****ز گردان روم آنك بدجا ثليق

حصار سقيلان بپرداختند****كزان سو همي تاختن ساختند

حلب شد بكردار درياي خون****به زنهار شد لشكر باطرون

بدو هفته از روميان سي هزار****گرفتند و آمد بر شهريار

بي اندازه كشتند ز ايشان بتير****به رزم اندرون چند شد دستگير

به پيش سپه كنده اي ساختند****بشبگير آب اندر انداختند

بكنده ببستند برشاه راه****فروماند از جنگ شاه و سپاه

برآمد برين روزگاري دراز****بسيم و

زر آمد سپه را نياز

سپهدار روزي دهان را بخواند****وزان جنگ چندي سخنها براند

كه اين كار با رنج بسيار گشت****بب وبكنده نشايد گذشت

سپه را درم بايد و دستگاه****همان اسب وخفتان و رومي كلاه

سوي گنج رفتند روزي دهان****دبيران و گنجور شاه جهان

از اندازه لشكر شهريار****كم آمد درم تنگ سيصد هزار

بيامد برشاه موبد چوگرد****به گنج آنچ بود از درم ياد كرد

دژم كرد شاه اندران كار چهر****بفرمود تا رفت بوزرجمهر

بدو گفت گر گنج شاهي تهي****چه بايد مرا تخت شاهنشهي

بروهم كنون ساروان را بخواه****هيونان بختي برافگن به راه

صد از گنج مازندران باركن****وزو بيشتر بار دينار كن

بشاه جهان گفت بوزرجمهر****كه اي شاه با دانش و داد و مهر

سوي گنج ايران درازست راه****تهي دست و بيكار باشد سپاه

بدين شهرها گرد ماهركسست****كسي كو درم بيش دارد بدست

ز بازارگان و ز دهقان درم****اگر وام خواهي نگردد دژم

بدين كار شد شاه همداستان****كه داناي ايران بزد داستان

فرستاده اي جست بوزرجمهر****خردمند و شادان دل و خوب چهر

بدو گفت ز ايدر سه اسبه برو****گزين كن يكي نامبردار گو

ز بازارگان و ز دهقان شهر****كسي را كجا باشد از نام بهر

ز بهر سپه اين درم فام خواه****بزودي بفرمايد از گنج شاه

بيامد فرستادهٔ خوش منش****جوان وخردمندي و نيكوكنش

پيمبر بانديشه باريك بود****بيامد بشهري كه نزديك بود

درم خواست فام از پي شهريار****برو انجمن شد بسي مايه دار

يكي كفشگر بود و موزه فروش****به گفتار او تيز بگشاد گوش

درم چند بايد بدو گفت مرد****دلاور شمار درم ياد كرد

چنين گفت كاي پرخرد مايه دار****چهل من درم هرمني صدهزار

بدو كفشگر گفت من اين دهم****سپاسي ز گنجور بر سر نهم

بياورد قپان و سنگ و درم****نبد هيچ دفتر به كار و قلم

چو بازارگان را درم سخته شد****فرستاده زان كار پردخته شد

بدو كفشگر

گفت كاي خوب چهر****به رنج ي بگويي به بوزرجمهر

كه اندر زمانه مرا كودكيست****كه بازار او بر دلم خوار نيست

بگويي مگر شهريار جهان****مرا شاد گرداند اندر نهان

كه او را سپارد بفرهنگيان****كه دارد سرمايه و هنگ آن

فرستاده گفت اين ندارم به رنج****كه كوتاه كردي مرا راه گنج

بيامد بر مرد دانا به شب****وزان كفشگر نيز بگشاد لب

برشاه شد شاد بوزرجمهر****بران خواسته شاه بگشاد چهر

چنين گفتن زان پس كه يزدان سپاس****مبادم مگر پاك و يزدان شناس

كه در پادشاهي يكي موزه دوز****برين گونه شادست و گيتي فروز

كه چندين درم ساخته باشدش****مبادا كه بيداد بخراشدش

نگر تا چه دارد كنون آرزوي****بماناد بر ما همين راه و خوي

چو فامش بتوزي درم صدهزار****بده تا بماند ز ما يادگار

بدان زيردستان دلاور شدند****جهانجوي با تخت وافسر شدند

مبادا كه بيدادگر شهريار****بود شاد برتخت و به روزگار

بشاه جهان گفت بوزرجمهر****كه اي شاه نيك اختر خوب چهر

يكي آرزو كرد موزه فروش****اگر شاه دارد بمن بنده گوش

فرستاده گويد كه اين مرد گفت****كه شاه جهان با خرد باد جفت

يكي پور دارم رسيده بجاي****بفرهنگ جويد همي رهنماي

اگر شاه باشد بدين دستگير****كه اين پاك فرزند گردد دبير

ز يزدان بخواهم همي جان شاه****كه جاويد باد اين سزاوار گاه

بدو گفت شاه اي خردمند مرد****چرا ديو چشم تو را تيره كرد

برو همچنان بازگردان شتر****مبادا كزو سيم خواهيم و در

چو بازارگان بچه گردد دبير****هنرمند و بادانش و يادگير

چو فرزند ما برنشيند بتخت****دبيري ببايدش پيروزبخت

هنر بايد از مرد موزه فروش****بدين كار ديگر تو با من مكوش

بدست خردمند و مرد نژاد****نماند بجز حسرت وسرد باد

شود پيش او خوار مردم شناس****چوپاسخ دهد زو پذيرد سپاس

بما بر پس از مرگ نفرين بود****چوآيين اين روزگار اين بود

نخواهيم روزي جز از گنج داد****درم زو

مخواه و مكن هيچ ياد

هم اكنون شتر بازگردان به راه****درم خواه وز موزه دوزان مخواه

فرستاده برگشت و شد با درم****دل كفشگر گشت پر درد و غم

شب آمد غمي شد ز گفتار شاه****خروش جرس خاست از بارگاه

طلايه پراگنده بر گرد دشت****همه شب همي گرد لشكر بگشت

ز ماهي چو بنمود خورشيد تاج****برافگند خلعت زمين را ز عاج

طلايه چو گشت از لب كنده باز****بيامد بر شاه گردن فراز

كه پيغمبر قيصر آمد بشاه****پر از درد و پوزش كنان از گناه

فرستاده آمد همانگه دوان****نيايش كنان پيش نوشين روان

چو رومي سر تاج كسري بديد****يكي باد سرد از جگر بركشيد

به دل گفت كينت سزاوار گاه****بشاهي ومردي وچندين سپاه

وزان فيلسوفان رومي چهل****زبان برگشادند پر باد دل

ز دينار با هركسي سي هزار****نثار آوريده بر شهريار

چو ديدند رنگ رخ شهريار****برفتند لرزان و پيچان چومار

شهنشاه چو ديد بنواختشان****بيين يكي جايگه ساختشان

چنين گفت گوينده پيشرو****كه اي شاه قيصر جوانست و نو

پدر مرده و ناسپرده جهان****نداند همي آشكار و نهان

همه سر به سر باژدار توايم****پرستار و در زينهار توايم

تو را روم ايران و ايران چو روم****جدايي چرا بايد اين مرز و بوم

خرد در زمانه شهنشاه راست****وزو داشت قيصر همي پشت راست

چه خاقان چيني چه در هند شاه****يكايك پرستند اين تاج و گاه

اگر كودكي نارسيده بجاي****سخن گفت بي دانش و رهنماي

ندارد شهنشاه ازو كين و درد****كه شادست ازو گنبد لاژورد

همان باژ روم آنچ بود از نخست****سپاريم و عهدي بتازه درست

بخنديد نوشين روان زان سخن****كه مرد فرستاده افگند بن

بدو گفت اگر نامور كودكست****خرد با سخن نزد او اندكست

چه قيصر چه آن بي خرد رهنمون****ز دانش روان را گرفته زبون

همه هوشمندان اسكندري****گرفتند پيروزي و برتري

كسي كو بگردد ز پيمان ما****بپيچيد دل از راي

و فرمان ما

از آباد بومش بر آريم خاك****زگنج و ز لشكر نداريم باك

فرستادگان خاك دادند بوس****چنانچون بود مردم چابلوس

كه اي شاه پيروز برترمنش****ز كار گذشته مكن سرزنش

همه سر به سر خاك رنج توايم****همه پاسبانان گنج توايم

چوخشنود گردد ز ما شهريار****نباشيم ناكام و بد روزگار

ز رنجي كه ايدر شهنشاه برد****همه روميان آن ندارند خرد

ز دينار پركرده ده چرم گاو****به گنج آوريم از درباژ وساو

بكمي وبيشيش فرمان رواست****پذيرد ز ما گرچه آن ناسزاست

چنين داد پاسخ كه ازكار گنج****سزاوار دستور باشد به رنج

همه روميان پيش موبد شدند****خروشان و با اختر بد شدند

فراوان ز هر در سخن راندند****همه راز قيصر برو راندند

ز دينار گفتند وز گاو پوست****ز كاري كه آرام روم اندروست

چنين گفت موبد اگر زر دهيد****ز ديبا چه مايه بران سرنهيد

بهنگام برگشتن شهريار****ز ديباي زربفت بايد هزار

كه خلعت بود شاه را هر زمان****چه با كهتران و چه با مهتران

برين برنهادند و گشتند باز****همه پاك بردند پيشش نماز

ببد شاه چندي بران رزمگاه****چوآسوده شد شهريار و سپاه

ز لشكر يكي مرد بگزيد گرد****كه داند شمار نبشت و سترد

سپاهي بدو داد تا باژ روم****ستاند سپارد به آباد بوم

وز آنجا بيامد سوي طيسفون****سپاهي پس پشت و پيش اندرون

همه يكسر آباد از سيم و زر****به زرين ستام و به زرين كمر

ز بس پرنياني درفش سران****تو گفتي هوا شد همه پرنيان

در و دشت گفتي كه زرين شدست****كمرها ز گوهر چو پروين شدست

چو نزديك شهر اندر آمد ز راه****پذيره شدندش فراوان سپاه

همه پيش كسري پياده شدند****كمر بسته و دل گشاده شدند

هر آنكس كه پيمود با شاه راه****پياده بشد تا در بارگاه

همه مهتران خواندند آفرين****بران شاه بيدار باداد ودين

چو تنگ اندر آمد به جاي نشست****بهرمهتري شاه بنمود

دست

سرآمد سخن گفتن موزه دوز****ز ماه محرم گذشته سه روز

جهانجوي دهقان آموزگار****چه گفت اندرين گردش روزگار

كه روزي فرازست و روزي نشيب****گهي با خراميم و گه با نهيب

سرانجام بستر بود تيره خاك****يكي را فراز و يكي را مغاك

نشاني نداريم ازان رفته گان****كه بيدار و شادند اگر خفته گان

بدان گيتي ار چندشان برگ نيست****همان به كه آويزش مرگ نيست

اگر صد سال بود سال اگر بيست و پنج****يكي شد چو ياد آيد از روز رنج

چه آنكس كه گويد خرامست وناز****چه گويد كه دردست و رنج و نياز

كسي را نديدم بمرگ آرزوي****نه بي راه و از مردم نيكخوي

چه ديني چه اهريمن بت پرست****ز مرگند بر سر نهاده دو دست

چوسالت شد اي پير برشست و يك****مي و جام وآرام شد بي نمك

نبندد دل اندر سپنجي سراي****خرد يافته مردم پاكراي

بگاه بسيجيدن مرگ مي****چو پيراهن شعر باشد بدي

فسرده تن اندر ميان گناه****روان سوي فردوس گم كرده راه

ز ياران بسي ماند و چندي گذشت****تو با جام همراه مانده به دشت

زمان خواهم ازكرد گار زمان****كه چندي بماند دلم شادمان

كه اين داستانها و چندين سخن****گذشته برو سال و گشته كهن

ز هنگام كي شاه تا يزدگرد****ز لفظ من آمد پراگنده گرد

بپيوندم و باغ بي خو كنم****سخنهاي شاهنشهان نو كنم

هماناكه دل را ندارم به رنج****اگر بگذرم زين سراي سپنج

چه گويد كنون مرد روشن روان****ز راي جهاندار نوشين روان

چوسال اندر آمد بهفتاد و چار****پرانديشهٔ مرگ شد شهريار

جهان راهمي كدخدايي بجست****كه پيراهن داد پوشد نخست

دگر كو بدرويش بر مهربان****بود راد و بي رنج روشن روان

پسر بد مر او را گرانمايه شش****همه راد وبينادل وشاه فش

بمردي و فرهنگ و پرهيز و راي****جوانان با دانش و دلگشاي

از ايشان خردمند و مهتر بسال****گرانمايه هرمزد بد بي همال

سر افراز و

بادانش و خوب چهر****بر آزادگان بر بگسترده مهر

بفرمود كسري به كارآگهان****كه جويند راز وي اندر نهان

نگه داشتندي به روز و به شب****اگر داستان را گشادي دو لب

ز كاري كه كردي بدي با بهي****رسيدي بشاه جهان آگهي

به بوزرجمهر آن زمان شاه گفت****كه رازي همي داشتم در نهفت

ز هفتاد چون ساليان درگذشت****سر و موي مشكين چو كافور گشت

چومن بگذرم زين سپنجي سراي****جهان راببايد يكي كدخداي

كه بخشايش آرد به درويش بر****به بيگانه و مردم خويش بر

ببخشد بپرهيزد از مهر گنج****نبندد دل اندر سراي سپنج

سپاسم ز يزدان كه فرزند هست****خردمند و دانا و ايزد پرست

وز ايشان بهرمزد يازان ترم****براي و بهوشش فرازان ترم

ز بخشايش و بخشش و راستي****نبينم همي در دلش كاستي

كنون موبدان و ردان را بخواه****كسي كو كند سوي دانش نگاه

بخوانيدش و آزمايش كنيد****هنر بر هنر بر فزايش كنيد

شدند اندران موبدان انجمن****زهر در پژوهنده و راي زن

جهانجوي هرمزد را خواندند****بر نامدارنش بنشاندند

نخستين سخن گفت بوزرجمهر****كه اي شاه نيك اختر خوب چهر

چه داني كزو جان پاك و خرد****شود روشن وكالبد برخورد

چنين داد پاسخ كه دانش به است****كه داننده برمهتران بر مه است

بدانش بود مرد را ايمني****ببندد ز بد دست اهريمني

دگر بردباري و بخشايشست****كه تن را بدو نام و آرايشست

بپرسيد كز نيكوي سودمند****بگو ازچه گردد چو گردد بلند

چنين داد پاسخ كه آنك از نخست****بنيك و بد آزرم هركس بجست

بكوشيد تا بردل هركسي****ازو رنج بردن نباشد بسي

چنين داد پاسخ كه هركس كه داد****بداد از تن خود همو بود شاد

نگه كرد پرسنده بوزرجمهر****بدان پاكدل مهتر خوب چهر

بدو گفت كز گفتني هرچ هست****بگويم تو بشمر يكايك بدست

سراسر همه پرسشم يادگير****به پاسخ همه داد بنياد گير

سخن را مگردان پس و پيش هيچ****جوانمردي وداد دادن بسيچ

اگر

يادگيري چنين بي گمان****گشادست برتو در آسمان

كه چندين به گفتار بشتافتم****ز پرسنده پاسخ فزون يافتم

جهاندار آموزگار تو باد****خرد جوشن و بخت يار تو باد

كنون هرچ دانم بپرسم ز داد****توپاسخ گزار آنچ آيدت ياد

ز فرزند كو بر پدر ارجمند****كدامست شايسته و بي گزند

ببخشايش دل سزاوار كيست****كه بر درد او بر ببايد گريست

ز كردار نيكي پشيمان كراست****كه دل بر پشيماني او گواست

سزاكيست كو را نكوهش كنيم****ز كردار او چون پژوهش كنيم

ز گيتي كجا بهتر آيد گريز****كه خيزد از آرام او رستخيز

بدين روزگار از چه باشيم شاد****گذشته چه بهتر كه گيريم ياد

زمانه كه او را ببايد ستود****كدامست وما از چه داريم سود

گرانمايه تر كيست از دوستان****كز آواز او دل شود بوستان

كرا بيشتر دوست اندر جهان****كه يابد بدو آشكار ونهان

همان نيز دشمن كرا بيشتر****كه باشد برو بر بدانديش تر

سزاوار آرام بودن كجاست****كه دارد جهاندار ازو پشت راست

ز گيتي زيانكارتر كارچيست****كه بر كرده خود ببايد گريست

ز چيزي كه مردم همي پرورد****چه چيزيست كان زودتر بگذرد

ستمكاره كش نزد اوشرم نيست****كدامست كش مهر وآزرم نيست

تباهي بگيتي ز گفتار كيست****دل دوستانرا پر آزار كيست

چه چيزيست كان ننگ پيش آورد****همان بد ز گفتار خويش آورد

بيك روز تا شب برآمد ز كوه****ز گفتار دانا نيامد ستوه

چو هنگام شمع آمد از تيرگي****سرمهتران تيره از خيرگي

ز گفتار ايشان غمي گشت شاه****همي كرد خامش بپاسخ نگاه

گرانمايه هرمزد برپاي خاست****يكي آفرين كرد بر شاه راست

كه از شاه گيتي مبادا تهي****همي باد بر تخت شاهنشهي

مبادا كه بي تو ببينيم تاج****گر آيين شاهي وگر تخت عاج

به پوزش جهان پيش تو خاك باد****گزند تو را چرخ ترياك باد

سخن هرچ او گفت پاسخ دهم****بدين آرزو راي فرخ نهم

ز فرزند پرسيد دانا سخن****وزو بايدم پاسخ افگند بن

به فرزند باشد پدر شاددل****ز غمها

بدو دارد آزاد دل

اگر مهربان باشد او بر پدر****به نيكي گراينده و دادگر

دگر آنك بر جاي بخشايست****برو چشم را جاي پالايشست

بزرگي كه بختش پراگنده گشت****به پيش يكي ناسزا بنده گشت

ز كار وي ار خون خروشي رواست****كه ناپارسايي برو پادشاست

دگر هر كه با مردم ناسپاس****كند نيكويي ماند اندر هراس

هران كس كه نيكي فرامش كند****خرد رابكوشد كه بيهش كند

دگر گفت ازآرام راه گريز****گرفتن كجا خوبتر از ستيز

به شهري كه بيداد شد پادشا****ندارد خردمند بودن روا

ز بيدادگر شاه بايد گريز****كزن خيزد اندر جهان رستخيز

چه گويد كه داني كه شادي بدوست****برادر بود با دلارام دوست

دگر آنك پرسد ز كار زمان****زماني كزو گم شود بدگمان

روا باشد ار چند بستايدش****هم اندر ستايش بيفزايدش

دگر آنك پرسيد ازمرد دوست****ز هر دوستي يارمندي نكوست

توانگر بود چادر او بپوش****چو درويش باشد تو با او بكوش

كسي كو فروتن تر و رادتر****دل دوستانش بدو شادتر

دگر آنك پرسد كه دشمن كراست****كزو دل هميشه بدرد و بلاست

چوگستاخ باشد زبانش ببد****ز گفتار او دشمن آيد سزد

دگر آنك پرسيد دشوار چيست****بي آزار را دل پر آواز كيست

چو بد بود وبد ساز با وي نشست****يكي زندگاني بود چون كبست

دگر آنك گويد گوا كيست راست****كه جان وخرد برگوا برگواست

به از آزمايش نديدم گوا****گواي سخنگوي و فرمانروا

زيانكارتر كار گفتي كه چيست****كه فرجام ازان بد ببايد گريست

چوچيره شود بر دلت بر هوا****هوا بگذرد همچو باد هوا

پشيماني آرد بفرجام سود****گل آرزو را نشايد بسود

دگر آنك گويد كه گردان ترست****كه چون پاي جويي بدستت سرست

چنين دوستي مرد نادان بود****سرشتش بدو راي گردان بود

دگر آنك گويد ستمكاره كيست****بريده دل ازشرم و بيچاره كيست

چوكژي كند مرد بيچاره خوان****چوبي شرمي آرد ستمكاره خوان

هرآنكس كه او پيشه گيرد دروغ****ستمكاره اي خوانمش بي فروغ

تباهي كه گفتي

ز گفتار كيست****پرآزارتر درد آزار كيست

سخن چين و دو رومي و بيكار مرد****دل هوشياران كند پر ز درد

بپرسيد دانا كه عيب از چه بيش****كه باشد پشيمان ز گفتار خويش

هرآنكس كه راند سخن بر گزاف****بود بر سر انجمن مرد لاف

بگاهي كه تنها بود در نهفت****پشيمان شود زان سخنها كه گفت

هم اندر زمان چون گشايد سخن****به پيش آرد آن لافهاي كهن

خردمند و گر مردم بي هنر****كس از آفرنيش نيابد گذر

چنين بود تا بود دوران دهر****يكي زهر يابد يكي پاي زهر

همه پرسش اين بود و پاسخ همين****كه برشاه باد از جهان آفرين

زبانها بفرمانش گوينده باد****دل راد او شاد و جوينده باد

شهنشاه كسري ازو خيره ماند****بسي آفرين كياني بخواند

ز گفتار او انجمن شاد شد****دل شهريار از غم آزاد شد

نبشتند عهدي بفرمان شاه****كه هرمزد را داد تخت و كلاه

چوقرطاس رومي شد از باد خشك****نهادند مهري بروبر ز مشك

به موبد سپردند پيش ردان****بزرگان و بيدار دل بخردان

جهان را نمايش چو كردار نيست****نهانش جز از رنج وتيمار نيست

اگر تاج داري اگر گرم و رنج****همان بگذري زين سراي سپنج

بپيوستم اين عهد نوشين روان****به پيروزي شهريار جوان

يكي نامهٔ شهرياران بخوان****نگر تاكه باشد چو نوشين روان

براي و بداد و ببزم و به جنگ****چو روزش سرآمد نبودش درنگ

تواي پير فرتوت بي توبه مرد****خرد گير وز بزم و شادي بگرد

جهان تازه شد چون قدح يافتي****روانرا ز توبه تو برتافتي

چه گفت آن سراينده سالخورد****چو اندرز نوشين روان ياد كرد

سخنهاي هرمزد چون شد ببن****يكي نو پي افگند موبد سخن

هم آواز شد رايزن با دبير****نبشتند پس نامه اي بر حرير

دلاراي عهدي ز نوشين روان****به هرمزد ناسالخورده جوان

سرنامه از دادگر كرد ياد****دگر گفت كين پند پور قباد

بدان اي پسر كين جهان بي وفاست****پر از رنج

و تيمار و درد و بلاست

هرآنگه كه باشي بدو شادتر****ز رنج زمانه دل آزادتر

همه شادماني بماني به جاي****ببايد شدن زين سپنجي سراي

چو انديشه رفتن آمد فراز****برخشنده روز و شب ديرياز

بجستيم تاج كيي را سري****كه بر هر سري باشد او افسري

خردمند شش بود ما را پسر****دل فروز و بخشنده و دادگر

تو را برگزيدم كه مهتر بدي****خردمند و زيباي افسر بدي

بهشتاد بر بود پاي قباد****كه در پادشاهي مرا كرد ياد

كنون من رسيدم به هفتاد و چار****تو راكردم اندر جهان شهريار

جز آرام وخوبي نجستم برين****كه باشد روان مرا آفرين

اميدم چنانست كز كردگار****نباشي جز از شاد و به روزگار

گر ايمن كني مردمان را بداد****خود ايمن بخسبي و از داد شاد

به پاداش نيكي بيابي بهشت****بزرگ آنك او تخم نيكي بكشت

نگر تا نباشي به جز بردبار****كه تندي نه خوب آيد از شهريار

جهاندار وبيدار و فرهنگ جوي****بماند همه ساله با آبروي

بگرد دروغ ايچ گونه مگرد****چوگردي شود بخت را روي زرد

دل ومغز را دور دار از شتاب****خرد را شتاب اندرآرد به خواب

به نيكي گراي و به نيكي بكوش****بهرنيك و بد پند دانا نيوش

نبايد كه گردد بگرد تو بد****كزان بد تو را بي گمان بد رسد

همه پاك پوش و همه پاك خور****همه پندها يادگير از پدر

ز يزدان گشاي و به يزدان گراي****چو خواهي كه باشد تو را رهنماي

جهان را چو آباد داري بداد****بود تخت آباد و دهر از تو شاد

چو نيكي نمايند پاداش كن****ممان تا شود رنج نيكي كهن

خردمند را شاد و نزديك دار****جهان بر بدانديش تاريك دار

بهركار با مرد دانا سگال****به رنج تن از پادشاهي منال

چويابد خردمند نزد تو راه****بماند بتو تاج و تخت و كلاه

هرآنكس كه باشد تو را زيردست****مفرماي در بي نوايي نشست

بزرگان

وآزادگان را بشهر****ز داد تو بايد كه يابند بهر

ز نيكي فرومايه را دور دار****به بيدادگر مرد مگذار كار

همه گوش ودل سوي درويش دار****همه كار او چون غم خويش دار

ور اي دونك دشمن شود دوستدار****تو در بوستان تخم نيكي بكار

چو از خويشتن نامور داد داد****جهان گشت ازو شاد و او از تو شاد

بر ارزانيان گنج بسته مدار****ببخشاي بر مرد پرهيزكار

كه گر پند ما را شوي كاربند****هميشه بماند كلاهت بلند

كه نيكي دهش نيك خواه تو باد****همه نيكي اندر پناه تو باد

مبادت فراموش گفتار من****اگر دور ماني ز ديدار من

سرت سبز باد و دلت شادمان****تنت پاك و دور از بد بدگمان

هميشه خرد پاسبان تو باد****همه نيكي اندر گمان تو باد

چو من بگذرم زين جهان فراخ****برآورد بايد يكي خوب كاخ

بجاي كزو دور باشد گذر****نپرد بدو كركس تيزپر

دري دور برچرخ ايوان بلند****ببالا برآورده چون ده كمند

نبشته برو بارگاه مرا****بزرگي و گنج و سپاه مرا

فراوان ز هر گونه افگندني****هم از رنگ و بوي و پراگندني

بكافور تن را توانگر كنيد****زمشك از بر ترگم افسر كنيد

ز ديباي زربفت پرمايه پنج****بياريد ناكار ديده ز گنج

بپوشيد برما به رسم كيان****بر آيين نيكان ما در ميان

بسازيد هم زين نشان تخت عاج****بر آويخته ازبر عاج تاج

همان هرچه زرين به پيش اندرست****اگر طاس و جامست اگر گوهرست

گلاب و مي و زعفران جام بيست****ز مشك و ز كافور و عنبر دويست

نهاده ز دست چپ و دست راست****ز فرمان فزوني نبايد نه كاست

ز خون كرد بايد تهيگاه خشك****بدو اندر افگنده كافور و مشك

ازان پس برآريد درگاه را****نبايد كه بيند كسي شاه را

چو زين گونه بد كار آن بارگاه****نيابد بر ما كسي نيز راه

ز فرزند وز دودهٔ ارجمند****كسي كش ز مرگ

من آيد گزند

بياسايد از بزم و شادي دو ماه****كه اين باشد آيين پس از مرگ شاه

سزد گر هرآنكو بود پارسا****بگريد برين نامور پادشا

ز فرمان هرمزد برمگذريد****دم خويش بي راي او مشمريد

فراوان بران نامه هركس گريست****پس از عهد يك سال ديگر بزيست

برفت و بماند اين سخن يادگار****تو اين يادگارش بزنهار دار

كنون زين سپس تاج هرمزد شاه****بيارايم و برنشانم بگاه

بخش 2 - داستان نوش زاد با كسري

اگر شاه ديدي وگر زيردست****وگر پاكدل مرد يزدان پرست

چنان دان كه چاره نباشد ز جفت****ز پوشيدن و خورد و جاي نهفت

اگر پارسا باشد و راي زن****يكي گنج باشد براگنده زن

بويژه كه باشد به بالا بلند****فروهشته تا پاي مشكين كمند

خردمند و هشيار و با راي و شرم****سخن گفتنش خوب و آواي نرم

برين سان زني داشت پرمايه شاه****به بالاي سرو و به ديدار ماه

بدين مسيحا بد اين ماه روي****ز ديدار او شهر پر گفت و گوي

يكي كودك آمدش خورشيد چهر****ز ناهيد تابنده تر بر سپهر

ورا نامور خواندي نوش زاد****نجستي ز ناز از برش تندباد

بباليد برسان سرو سهي****هنرمند و زيباي شاهنشهي

چو دوزخ بدانست و راه بهشت****عزيز و مسيح و ره زردهشت

نيامد همي زند و استش درست****دو رخ را به آب مسيحا بشست

ز دين پدر كيش مادر گرفت****زمانه بدو مانده اندر شگفت

چنان تنگدل گشته زو شهريار****كه از گل نيامد جز از خار بار

در كاخ و فرخنده ايوان او****ببستند و كردند زندان او

نشستنگهش جند شاپور بود****از ايران وز باختر دور بود

بسي بسته و پر گزندان بدند****برين بهره با او به زندان بدند

بدان گه كه باز آمد از روم شاه****بناليد زان جنبش و رنج راه

چنان شد ز سستي كه از تن بماند****ز ناتندرستي باردن بماند

كسي برد زي نوش زاد آگهي****كه تيره شد آن فر شاهنشهي

جهاني پر آشوب گردد كنون****بيارند هر

سو به بد رهنمون

جهاندار بيدار كسري بمرد****زمان و زمين ديگري را سپرد

ز مرگ پدر شاد شد نوش زاد****كه هرگز ورا نام نوشين مباد

برين داستان زد يكي مرد پير****كه گر شادي از مرگ هرگز ممير

پسر كو ز راه پدر بگذرد****ستم كاره خوانيمش ار بي خرد

اگر بيخ حنظل بود تر و خشك****نشايد كه بار آورد شاخ مشك

چرا گشت بايد همي زان سرشت****كه پاليزبانش ز اول بكشت

اگر ميل يابد همي سوي خاك****ببرد ز خورشيد وز باد و خاك

نه زو بار بايد كه يابد نه برگ****ز خاكش بود زندگاني و مرگ

يكي داستان كردم از نوش زاد****نگه كن مگر سر نپيچي ز داد

اگر چرخ را كوش صدري بدي****همانا كه صدريش كسري بدي

پسر سر چرا پيچد از راه اوي****نشست كه جويد ابر گاه اوي

ز من بشنو اين داستان سر به سر****بگويم تو را اي پسر در بدر

چو گفتار دهقان بياراستم****بدين خويشتن را نشان خواستم

كه ماند ز من يادگاري چنين****بدان آفرين كو كند آفرين

پس از مرگ بر من كه گوينده ام****بدين نام جاويد جوينده ام

چنين گفت گويندهٔ پارسي****كه بگذشت سال از برش چار سي

كه هر كس كه بر دادگر دشمنست****نه مردم نژادست كه آهرمنست

هم از نوش زاد آمد اين داستان****كه ياد آمد از گفته باستان

چو بشنيد فرزند كسري كه تخت****بپردخت زان خسرواني درخت

در كاخ بگشاد فرزند شاه****برو انجمن شد فراوان سپاه

كسي كو ز بند خرد جسته بود****به زندان نوشين روان بسته بود

ز زندانها بندها برگرفت****همه شهر ازو دست بر سر گرفت

به شهر اندرون هرك ترسا بدند****اگر جاثليق ار سكوبا بدند

بسي انجمن كرد بر خويشتن****سواران گردنكش و تيغ زن

فراز آمدندش تني سي هزار****همه نيزه داران خنجرگزار

يكي نامه بنوشت نزديك خويش****ز قيصر چو آيين تاريك خويش

كه بر جندشاپور مهتر تويي****هم آواز و هم كيش قيصر تويي

همه شهر

ازو پرگنهكار شد****سر بخت برگشته بيدار شد

خبر زين به شهر مداين رسيد****ازان كه آمد از پور كسري پديد

نگهبان مرز مداين ز راه****سواري برافگند نزديك شاه

سخن هرچ بشنيد با او بگفت****چنين آگهي كي بود در نهفت

فرستاده برسان آب روان****بيامد به نزديك نوشين روان

بگفت آنچ بشنيد و نامه بداد****سخنها كه پيدا شد از نوش زاد

ازو شاه بشنيد و نامه بخواند****غمي گشت زان كار و تيره بماند

جهاندار با موبد سرفراز****نشست و سخن رفت چندي به راز

چو گشت آن سخن بر دلش جاي گير****بفمود تا نزد او شد دبير

يكي نامه بنوشت با داغ و درد****پرآژنگ رخ لب پر از باد سرد

نخستين بران آفرين گستريد****كه چرخ و زمان و زمين آفريد

نگارندهٔ هور و كيوان و ماه****فروزندهٔ فر و ديهيم و گاه

ز خاشاك ناچيز تا شير و پيل****ز گرد پي مور تا رود نيل

همه زير فرمان يزدان بود****وگر در دم سنگ و سندان بود

نه فرمان او را كرانه پديد****نه زو پادشاهي بخواهد بريد

بدانستم اين نامهٔ ناپسند****كه آمد ز فرزند چندين گزند

وزان پرگناهان زندان شكن****كه گشتند با نوش زاد انجمن

چنين روز اگر چشم دارد كسي****سزد گر نماند به گيتي بسي

كه جز مرگ را كس ز مادر نزاد****ز كسري بر آغاز تا نوش زاد

رها نيست از چنگ و منقار مرگ****پي پشه و مور با پيل و كرگ

زمين گر گشاده كند راز خويش****بپيمايد آغاز و انجام خويش

كنارش پر از تاجداران بود****برش پر ز خون سواران بود

پر از مرد دانا بود دامنش****پر از خوب رخ جيب پيراهنش

چه افسر نهي بر سرت بر چه ترگ****بدو بگذرد زخم پيكان مرگ

گروهي كه يارند با نوش زاد****كه جز مرگ كسري ندارند ياد

اگر خود گذر يابي از روز بد****به مرگ كسي شاه باشي سزد

و ديگر كه

از مرگ شاهان داد****نگيرد كسي ياد جز بدنژاد

سر نوش زاد از خرد بازگشت****چنين ديو با او هم آواز گشت

نباشد برو پايدار اين سخن****برافراخت چون خواست آمد ببن

نبايست كو نزد ما دستگاه****بدين آگهي خيره كردي تباه

اگر تخت گشتي ز خسرو تهي****همو بود زيباي شاهنشهي

چنين بود خود در خور كيش اوي****سزاوار جان بدانديش اوي

ازين بر دل انديشه و باك نيست****اگر كيش فرزند ما پاك نيست

وزين كس كه با او بهم ساختند****وز آزرم ما دل بپرداختند

وزان خواسته كو تبه كرد نيز****همي بر دل ما نسنجد به چيز

بدانديش و بيكار و بدگوهرند****بدين زيردستي نه اندر خورند

ازين دست خوارست بر ما سخن****ز كردار ايشان تو دل بد مكن

مرا بيم و باك از جهانداورست****كه از دانش برتو ران برترست

نبايد كه شد جان ما بي سپاس****به نزديك يزدان نيكي شناس

مرا داد پيروزي و فرهي****فزوني و ديهيم شاهنشهي

سزاي دهش گر نيايش بدي****مرا بر فزوني فزايش بدي

گر از پشت من رفت يك قطره آب****به جاي دگر يافته جاي خواب

چو بيدار شد دشمن آمد مرا****بترسم كه رنج از من آمد مرا

وگر گاه خشم جهاندار نيست****مرا از چنين كار تيمار نيست

وزان كس كه با او شدند انجمن****همه زار و خوارند بر چشم من

وزان نامه كز قيصر آمد بدوي****همي آب تيره درآمد به جوي

ازان كو هم آواز و هم كيش اوست****گمانند قيصر بتن خويش اوست

كسي را كه كوتاه باشد خرد****بدين نياكان خود ننگرد

گران بي خرد سر بپيچد ز داد****به دشنام او لب نبايد گشاد

كه دشنام او ويژه دشنام ماست****كجا از پي و خون و اندام ماست

تو لشكر بياراي و بر ساز جنگ****مدارا كن اندر ميان با درنگ

ور اي دون كه تنگ اندر آيد سخن****به جنگ اندرون هيچ تندي مكن

گرفتنش بهتر ز كشتن بود****مگرش

از گنه بازگشتن بود

از آبي كزو سرو آزاد رست****سزد گر نبايد بدو خاك شست

وگر خوار گيرد تن ارجمند****به پستي نهد روي سرو بلند

سرش برگرايد ز بالين ناز****مدار ايچ ازو گرز و شمشير باز

گرامي كه خواري كند آرزوي****نشايد جدا كرد او را ز خوي

يكي ارجمندي بود كشته خوار****چو با شاه گيتي كند كارزار

تواز كشتن او مدار ايچ باك****چوخون سرخويش گيرد به خاك

سوي كيش قيصر گرايد همي****ز ديهيم ما سر بتابدهمي

عزيزي بود زار و خوار و نژند****گزيده به شاهي ز چرخ بلند

بدين داستان زد يكي مهرنوش****پرستار با هوش و پشمينه پوش

كه هركو به مرگ پدر گشت شاد****ورا رامش و زندگاني مباد

تو از تيرگي روشنايي مجوي****كه با آتش آب اندر آيد به جوي

نه آسانيي ديد بي رنج كس****كه روشن زمانه برينست و بس

تو با چرخ گردان مكن دوستي****كه گه مغز اويي و گه پوستي

چه جويي زكردار او رنگ و بوي****بخواهد ربودن چو به نمود روي

بدان گه بود بيم رنج و گزند****كه گردون گردان برآرد بلند

سپاهي كه هستند با نوش زاد****كجا سر به پيچند چندين ز داد

تو آن را جز از باد و بازي مدان****گزاف زنان بود و راي بدان

هران كس كه ترساست از لشكرش****همي از پي كيش پيچد سرش

چنينست كيش مسيحا كه دم****زني تيز و گردد كسي زو دژم

نه پرواي راي مسيحابود****به فرجام خصمش چليپا بود

دگر هركه هست از پراگندگان****بدآموز و بدخواه و از بندگان

از ايشان يكي برتري راي نيست****دم باد با راي ايشان يكيست

به جنگ ار گرفته شود نوش زاد****برو زين سخنها مكن هيچ ياد

كه پوشيده رويان او در نهان****سرآرند برخويشتن بر زمان

هم ايوان او ساز زندان اوي****ابا آنك بردند فرمان اوي

در گنج يك سر بدو برمبند****وگر چه چنين

خوار شد ارجمند

ز پوشيده رويان و از خوردني****ز افگندني هم ز گستردني

برو هيچ تنگي نبايد به چيز****نبايد كه چيزي نيابد به نيز

وزين مرزبانان ايرانيان****هران كس كه بستند با او ميان

چو پيروز گردي مپيچان سخن****ميانشان به خنجر به دو نيم كن

هران كس كه او دشمن پادشاست****به كام نهنگش سپاري رواست

جزان هرك ما را به دل دشمنست****ز تخم جفا پيشه آهرمنست

ز ما نيكوييها نگيرند ياد****تو را آزمايش بس ازنوش زاد

ز نظاره هركس كه دشنام داد****زبانش بجنبيد بر نوش زاد

بران ويژه دشنام ما خواستند****به هنگام بدگفتن آراستند

مباش اندرين نيزهمداستان****كه بدخواه راند چنين داستان

گراو بي هنرشد هم ازپشت ماست****دل ما برين راستي برگواست

زبان كسي كو ببد كرد ياد****وزو بود بيداد برنوش زاد

همه داغ كن برسر انجمن****مبادش زبان ومبادش دهن

كسي كو بجويد همي روزگار****كه تا سست گردد تن شهريار

به كار آورد كژي و دشمني****بدانديشي و كيش آهرمني

بدين پادشاهي نباشد رواست****كه فر و سر و افسر و چهر ماست

نهادند برنامه بر مهر شاه****فرستاده برگشت پويان به راه

چو از ره سوي رام برزين رسيد****بگفت آنچ از شاه كسري شنيد

چو آن گفته شد نامه او بداد****به فرمان كه فرمود با نوش زاد

سپه كردن و جنگ را ساختن****وز آزرم او مغز پرداختن

چوآن نامه برخواند مرد كهن****شنيد از فرستاده چندي سخن

بدانگه كه خيزد خروش خروس****ز درگاه برخاست آواي كوس

سپاهي بزرگ از مداين برفت****بشد رام برزين سوي جنگ تفت

پس آگاهي آمد سوي نوش زاد****سپاه انجمن كرد و روزي بداد

همه جاثليقان و به طريق روم****كه بودند زان مرز آبادبوم

سپهدار شماس پيش اندرون****سپاهي همه دست شسته به خون

برآمد خروش از در نوش زاد****بجنبيد لشكر چو دريا ز باد

به هامون كشيدند يكسر ز شهر****پر از جنگ سر دل پر از كين

و زهر

چو گرد سپه رام برزين بديد****بزد ناي رويين وصف بر كشيد

ز گرد سواران جوشنوران****گراييدن گرزهاي گران

دل سنگ خارا همي بردريد****كسي روي خورشيد تابان نديد

به قلب سپاه اندرون نوش زاد****يكي ترگ رومي به سر برنهاد

سپاهي بد از جاثلقيان روم****كه پيدا نبد از پي نعل بوم

تو گفتي مگر خاك جوشان شدست****هوا بر سر او خروشان شدست

زره دار گردي بيامد دلير****كجا نام اوبود پيروز شير

خروشيد كاي نامور نوش زاد****سرت را كه پيچيد چونين ز داد

بگشتي ز دين كيومرثي****هم از راه هوشنگ و طهمورثي

مسيح فريبنده خود كشته شد****چو از دين يزدان سرش گشته شد

ز دين آوران كين آنكس مجوي****كجا كارخود را ندانست روي

اگر فر يزدان برو تافتي****جهود اندرو راه كي يافتي

پدرت آن جهاندار آزادمرد****شنيدي كه با روم و قيصر چه كرد

تو با او كنون جنگ سازي همي****سرت به آسمان برفرازي همي

بدين چهرچون ماه و اين فرو برز****برين يال و كتف و برين دست و گرز

نبينم خرد هيچ نزديك تو****چنين خيره شد جان تاريك تو

دريغ آن سرو تاج و نام و نژاد****كه اكنون همي داد خواهي به باد

تو با شاه كسري بسنده نه اي****وگر پيل و شير دمنده نه اي

چو دست و عنان تواي شهريار****بايوان شاهان نديدم نگار

چو پاي و ركيب تو و يال تو****چنين شورش و دست و كوپال تو

نگارندهٔ چين نگاري نديد****زمانه چو تو شهرياري نديد

جواني دل شاه كسري مسوز****مكن تيره اين آب گيتي فروز

پياده شو از باره زنهار خواه****به خاك افگن اين گرز و رومي كلاه

اگر دور از ايدر يكي باد سرد****نشاند بروي تو بر تيره گرد

دل شهريار از تو بريان شود****ز روي تو خورشيد گريان شود

به گيتي همه تخم زفتي مكار****ستيزه نه خوب آيد از شهريار

گر از راي من سر به يك

سو بري****بلندي گزيني و كنداوري

بسي پند پيروز ياد آيدت****سخن هي ابد گوي ياد آيدت

چنين داد پاسخ ورانوش زاد****كه اي پير فرتوت سر پر ز باد

ز لشكر مرا زينهاري مخواه****سرافراز گردان و فرزند شاه

مرا دين كسري نبايد همي****دلم سوي مادر گرايد همي

كه دين مسيحاست آيين اوي****نگردم من از فره و دين اوي

مسيحاي دين دار اگركشته شد****نه فر جهاندار ازو گشته شد

سوي پاك يزدان شد آن راي پاك****بلندي نديد اندرين تيره خاك

اگرمن شوم كشته زان باك نيست****كجا زهر مرگست و ترياك نيست

بگفت اين سخن پيش پيروز پير****بپوشيد روي هوا را بتير

برفتند گردان لشكر ز جاي****خروش آمد از كوس وز كرناي

سپهبد چوآتش برانگيخت اسب****بيامد بكردار آذر گشسب

چپ لشكر شاه ايران ببرد****به پيش سپه در نماند ايچ گرد

فراوان ز مردان لشكر بكشت****ازان كار شد رام برزين درشت

بفرمود تا تيرباران كنند****هوا چون تگرگ بهاران كنند

بگرد اندرون خسته شد نوش زاد****بسي كرد از پند پيروز ياد

بيامد به قلب سپه پر ز درد****تن از تير خسته رخ از درد زرد

چنين گفت پيش دليران روم****كه جنگ پدر زار و خوارست و شوم

بناليد و گريان سقف را بخواند****سخن هرچ بودش به دل در براند

بدو گفت كين روزگارم دژم****ز من بر من آورد چندين ستم

كنون چون به خاك اندر آيد سرم****سواري برافگن بر مادرم

بگويش كه شد زين جهان نوش زاد****سرآمدبدو روز بيداد و داد

تو از من مگر دل نداري به رنج****كه اينست رسم سراي سپنج

مرا بهره اينست زين تيره روز****دلم چون بدي شاد و گيتي فروز

نزايد جز از مرگ را جانور****اگر مرگ داني غم من مخور

سر من ز كشتن پر از دود نيست****پدر بتر از من كه خشنود نيست

مكن دخمه و تخت و رنج دراز****به رسم مسيحا يكي گور ساز

نه

كافور بايد نه مشك و عبير****كه من زين جهان كشته گشتم بتير

بگفت اين و لب را بهم برنهاد****شد آن نامور شيردل نوش زاد

چو آگاه شد لشكر از مرگ شاه****پراگنده گشتند زان رزمگاه

چو بشنيد كو كشته شد پهلوان****غريوان به بالين او شد دوان

ازان رزمگه كس نكشتند نيز****نبودند شاد و نبردند چيز

و را كشته ديدند و افگنده خوار****سكوباي رومي سرش بر كنار

همه رزمگه گشت زو پر خروش****دل رام برزين پر از درد و جوش

زاسقف بپرسيد كزنوش زاد****از اندرز شاهي چه داري به ياد

چنين داد پاسخ كه جز مادرش****برهنه نبايد كه بيند برش

تن خويش چون ديد خسته به تير****ستودان نفرمود و مشك و عبير

نه افسر نه ديباي رومي نه تخت****چو از بندگان ديد تاريك بخت

برسم مسيحا كنون مادرش****كفن سازد و گور و هم چادرش

كنون جان او با مسيحا يكيست****همانست كاين خسته بردار نيست

مسيحي بشهر اندرون هرك بود****نبد هيچ ترساي رخ ناشخود

خروش آمد از شهروز مرد و زن****كه بودند يك سر شدند انجمن

تن شهريار دلير و جوان****دل و ديده شاه نوشين روان

به تابوتش از جاي برداشتند****سه فرسنگ بر دست بگذاشتند

چوآگاه شد زان سخن مادرش****به خاك اندرآمد سر و افسرش

ز پرده برهنه بيامد به راه****برو انجمن گشته بازارگاه

سراپرده اي گردش اندر زدند****جهاني همه خاك بر سر زدند

به خاكش سپردند و شد نوش زاد****ز باد آمد و ناگهان شد به باد

همه جند شاپور گريان شدند****ز درد دل شاه بريان شدند

چه پيچي همي خيره در بند آز****چوداني كه ايدر نماني دراز

گذرجوي و چندين جهان را مجوي****گلش زهر دارد به سيري مبوي

مگردان سرازدين وز راستي****كه خشم خداي آورد كاستي

چو اين بشنوي دل زغم بازكش****مزن بر لبت بر ز تيمار تش

گرت هست جام مي زرد خواه****به دل خرمي را

مدان از گناه

نشاط وطرب جوي وسستي مكن****گزافه مپرداز مغزسخن

اگر در دلت هيچ حب عليست****تو را روز محشر به خواهش وليست

بخش 3 - داستان بوزرجمهر

نگر خواب را بيهده نشمري****يكي بهره داني ز پيغمبري

به ويژه كه شاه جهان بيندش****روان درخشنده بگزيندش

ستاره زند راي با چرخ و ماه****سخنها پراگنده كرده به راه

روانهاي روشن ببيند به خواب****همه بودنيها چوآتش برآب

شبي خفته بد شاه نوشين روان****خردمند و بيدار و دولت جوان

چنان ديد درخواب كز پيش تخت****برستي يكي خسرواني درخت

شهنشاه را دل بياراستي****مي و رود و رامشگران خواستي

بر او بران گاه آرام و ناز****نشستي يكي تيزدندان گراز

چو بنشست مي خوردن آراستي****وزان جام نوشين روان خواستي

چوخورشيد برزد سر از برج گاو****ز هر سو برآمد خروش چگاو

نشست از بر تخت كسري دژم****ازان ديده گشته دلش پر ز غم

گزارندهٔ خواب را خواندند****ردان را ابر گاه بنشاندند

بگفت آن كجا ديد در خواب شاه****بدان موبدان نماينده راه

گزارندهٔ خواب پاسخ نداد****كزان دانش او را نبد هيچ ياد

به ناداني آنكس كه خستو شود****ز فام نكوهنده يك سو شود

ز داننده چون شاه پاسخ نيافت****پرانديشه دل را سوي چاره تافت

فرستاد بر هر سويي مهتري****كه تا باز جويد ز هر كشوري

يكي بدره با هر يكي يار كرد****به برگشتن اميد بسيار كرد

به هر بدره اي بد درم ده هزار****بدان تاكند در جهان خواستار

گزارنده خواب دانا كسي****به هر دانشي راه جسته بسي

كه بگزارد اين خواب شاه جهان****نهفته بر آرد ز بند نهان

يكي بدره آگنده او را دهند****سپاسي به شاه جهان برنهند

به هر سو بشد موبدي كاردان****سواري هشيوار بسيار دان

يكي از ردان نامش آزادسرو****ز درگاه كسري بيامد به مرو

بيامد همه گرد مرو او بجست****يكي موبدي ديد بازند و است

همي كودكان را بياموخت زند****به تندي و خشم و ببانگ بلند

يكي كودكي

مهتر ايدر برش****پژوهنده زند وا ستا سرش

همي خواندنديش بوزرجمهر****نهاده بران دفتر از مهر چهر

عنانرا بپيچيد موبد ز راه****بيامد بپرسيد زو خواب شاه

نويسنده گفت اين نه كارمنست****زهر دانشي زند يارمنست

ز موبد چو بشنيد بوزرجمهر****بدو داد گوش و بر افروخت چهر

باستاد گفت اين شكارمنست****گزاريدن خواب كارمنست

يكي بانگ برزد برو مرد است****كه تو دفتر خويش كردي درست

فرستاده گفت اي خردمند مرد****مگر داند او گرد دانا مگرد

غمي شد ز بوزرجمهر اوستاد****بگوي آنچ داري بدو گفت ياد

نگويم من اين گفت جز پيش شاه****بدانگه كه بنشاندم پيش گاه

بدادش فرستاده اسب و درم****دگر هرچ بايستش از بيش و كم

برفتند هر دو برابر ز مرو****خرامان چو زير گل اندر تذرو

چنان هم گرازان و گويان ز شاه****ز فرمان وز فر وز تاج و گاه

رسيدند جايي كجا آب بود****چو هنگامه خوردن و خواب بود

به زير درختي فرود آمدند****چوچيزي بخوردند و دم بر زدند

بخفت اندران سايه بوزرجمهر****يكي چادر اندركشيده به چهر

هنوز اين گرانمايه بيدار بود****كه با او به راه اندرون يار بود

نگه كرد و پيسه يكي مار ديد****كه آن چادر از خفته اندر كشيد

ز سر تا به پايش ببوييد سخت****شد ازپيش اونرم سوي درخت

چو مار سيه بر سر دار شد****سر كودك از خواب بيدار شد

چو آن اژدها شورش او شنيد****بران شاخ باريك شد ناپديد

فرستاده اندر شگفتي بماند****فراوان برو نام يزدان بخواند

به دل گفت كين كودك هوشمند****بجايي رسد در بزرگي بلند

وزان بيشه پويان به راه آمدند****خرامان به نزديك شاه آمدند

فرستاده از پيش كودك برفت****برتخت كسري خراميد تفت

بدو گفت كاي شاه نوشين روان****تويي خفته بيدار و دولت جوان

برفتم ز درگاه شاها به مرو****بگشتم چو اندر گلستان تذرو

ز فرهنگيان كودكي يافتم****بياوردم و تيز بشتافتم

بگفت آن سخن كزلب او شنيد****ز مار سياه

آن شگفتي كه ديد

جهاندار كسري ورا پيش خواند****وزان خواب چندي سخنها براند

چوبشنيد دانا ز نوشين روان****سرش پرسخن گشت و گويا زبان

چنين داد پاسخ كه در خان تو****ميان بتان شبستان تو

يكي مرد برناست كز خويشتن****به آرايش جامه كردست زن

ز بيگانه پردخته كن جايگاه****برين راي ما تا نيابند راه

بفرماي تا پيش تو بگذرند****پي خويشتن بر زمين بسپرند

بپرسيم زان ناسزاي دلير****كه چون اندر آمد به بالين شير

ز بيگانه ايوانش پردخت كرد****دركاخ شاهنشهي سخت كرد

بتان شبستان آن شهريار****برفتند پر بوي و رنگ و نگار

سمن بوي خوبان با ناز و شرم****همه پيش كسري برفتند نرم

نديدند ازين سان كسي در ميان****برآشفت كسري چو شير ژيان

گزارنده گفت اين نه اندر خورست****غلامي ميان زنان اندرست

شمن گفت رفتن بافزون كنيد****رخ از چادر شرم بيرون كنيد

دگر باره بر پيش بگذاشتند****همه خواب را خيره پنداشتند

غلامي پديد آمد اندر ميان****به بالاي سرو و بچهر كيان

تنش لرز لرزان به كردار بيد****دل از جان شيرين شده نا اميد

كنيزك بدان حجره هفتاد بود****كه هر يك به تن سرو آزاد بود

يكي دختري مهتر چاج بود****به بالاي سرو و ببر عاج بود

غلامي سمن پيكر و مشك بوي****به خان پدر مهربان بد بدوي

بسان يكي بنده در پيش اوي****به هر جا كه رفتي بدي خويش اوي

بپرسيد ز و گفت كين مرد كيست****كسي كو چنين بنده پرورد كيست

چنين برگزيدي دلير و جوان****ميان شبستان نوشين روان

چنين گفت زن كين ز من كهترست****جوانست و با من ز يك مادرست

چنين جامه پوشيد كز شرم شاه****نيارست كردن به رويش نگاه

برادر گر از تو بپوشيد روي****ز شرم توبود آن بهانه مجوي

چو بشنيد اين گفته نوشين روان****شگفت آمدش كار هر دو جوان

برآشفت زان پس به دژخيم گفت****كه اين هر دو در خاك بايد نهفت

كشنده

ببرد آن دو تن را دوان****پس پردهٔ شاه نوشين روان

برآويختشان درشبستان شاه****نگونسار پرخون و تن پر گناه

گزارندهٔ خواب را بدره داد****ز اسب وز پوشيدني بهره داد

فرومانده از دانش او شگفت****ز گفتارش اندازه ها برگرفت

نوشتند نامش به ديوان شاه****بر موبدان نماينده راه

فروزنده شد نام بوزرجمهر****بدو روي بنمود گردان سپهر

همي روز روزش فزون بود بخت****بدو شادمان بد دل شاه سخت

دل شاه كسري پر از داد بود****به دانش دل ومغزش آباد بود

بدرگاه بر موبدان داشتي****ز هر دانشي بخردان داشتي

هميشه سخن گوي هفتاد مرد****به درگاه بودي بخواب و بخورد

هرانگه كه پردخته گشتي ز كار****ز داد و دهش وز مي و ميگسار

زهر موبدي نوسخن خواستي****دلش را بدانش بياراستي

بدانگاه نو بود بوزرجمهر****سراينده وزيرك وخوب چهر

چنان بدكزان موبدان و ردان****ستاره شناسان و هم بخردان

همي دانش آموخت و اندر گذشت****و زان فيلسوفان سرش برگذشت

چنان بد كه بنشست روزي بخوان****بفرمود كاين موبدان را بخوان

كه باشند دانا و دانش پذير****سراينده و باهش و ياد گير

برفتند بيداردل موبدان****زهر دانشي راز جسته ردان

چو نان خورده شد جام مي خواستند****به مي جان روشن بياراستند

بدانندگان شاه بيدار گفت****كه دانش گشاده كنيد از نهفت

هران كس كه دارد به دل دانشي****بگويد مرا زو بود رامشي

ازيشان هران كس كه دانا بدند****بگفتن دلير و توانا بدند

زبان برگشادند برشهريار****كجا بود داننده را خواستار

چو بوزرجمهر آن سخنها شنيد****بدانش نگه كردن شاه ديد

يكي آفرين كرد و بر پاي خاست****چنين گفت كاي داور داد و راست

زمين بنده تاج وتخت تو باد****فلك روشن از روي و بخت تو باد

گر اي دون كه فرمان دهي بنده را****كه بگشايد از بند گوينده را

بگويم و گر چند بي مايه ام****بدانش در از كمترين پايه ام

نكوهش نباشد كه دانا زبان****گشاده كند نزد نوشين روان

نگه كرد كسري بداننده گفت****كه دانش

چرا بايد اندر نهفت

چوان برزبان پادشاهي نمود****ز گفتار او روشنايي فزود

بدو گفت روشن روان آنكسي****كه كوتاه گويد به معني بسي

كسي را كه مغزش بود پرشتاب****فراوان سخن باشد و دير ياب

چو گفتار بيهوده بسيار گشت****سخن گوي در مردمي خوارگشت

هنرجوي و تيمار بيشي مخور****كه گيتي سپنجست و ما بر گذر

همه روشنيهاي تو راستيست****ز تاري وكژي ببايد گريست

دل هركسي بندهٔ آرزوست****وزو هر يكي را دگرگونه خوست

سر راستي دانش ايزدست****چو دانستيش زو نترسي بدست

خردمند ودانا و روشن روان****تنش زين جهانست وجان زان جهان

هران كس كه در كار پيشي كند****همه راي وآهنگ بيشي كند

بنايافت رنجه مكن خويشتن****كه تيمارجان باشد و رنج تن

ز نيرو بود مرد را راستي****ز سستي دروغ آيد وكاستي

ز دانش چوجان تو را مايه نيست****به از خامشي هيچ پيرايه نيست

چو بردانش خويش مهرآوري****خرد را ز تو بگسلد داوري

توانگر بود هر كرا آز نيست****خنك بنده كش آز انباز نيست

مدارا خرد را برادر بود****خرد بر سر جان چو افسر بود

چو دانا تو را دشمن جان بود****به از دوست مردي كه نادان بود

توانگر شد آنكس كه خشنود گشت****بدو آز و تيمار او سود گشت

بموختن گر فروتر شوي****سخن را ز دانندگان بشنوي

به گفتار گرخيره شد راي مرد****نگردد كسي خيره همتاي مرد

هران كس كه دانش فرامش كند****زبان را به گفتار خامش كند

چوداري بدست اندرون خواسته****زر و سيم و اسبان آراسته

هزينه چنان كن كه بايدت كرد****نشايد گشاد و نبايد فشرد

خردمند كز دشمنان دور گشت****تن دشمن او را چو مزدور گشت

چو داد تن خويشتن داد مرد****چنان دان كه پيروز شد در نبرد

مگو آن سخن كاندرو سود نيست****كزان آتشت بهره جز دود نيست

مينديش ازان كان نشايد بدن****نداند كس آهن به آب آژدن

فروتن بود شه كه دانا

بود****به دانش بزرگ و توانا بود

هر آنكس كه او كردهٔ كردگار****بداند گذشت از بد روزگار

پرستيدن داور افزون كند****ز دل كاوش ديو بيرون كند

بپرهيزد از هرچ ناكردنيست****نيازارد آن را كه نازردنيست

به يزدان گراييم فرجام كار****كه روزي ده اويست و پروردگار

ازان خوب گفتار بوزرجمهر****حكيمان همه تازه كردند چهر

يكي انجمن ماند اندر شگفت****كه مرد جوان آن بزرگي گرفت

جهاندار كسري درو خيره ماند****سرافراز روزي دهان را بخواند

بفرمود تا نام او سر كنند****بدانگه كه آغاز دفتر كنند

ميان مهان بخت بوزرجمهر****چو خورشيد تابنده شد بر سپهر

ز پيش شهنشاه برخاستند****برو آفريني نو آراستند

بپرسش گرفتند زو آنچ گفت****كه مغز ودلش باخرد بود جفت

زبان تيز بگشاد مرد جوان****كه پاكيزه دل بود و روشن روان

چنين گفت كز خسرو دادگر****نپيچيد بايد به انديشه سر

كجا چون شبانست ما گوسفند****و گر ما زمين او سپهر بلند

نشايد گذشتن ز پيمان اوي****نه پيچيدن از راي و فرمان اوي

بشاديش بايد كه باشيم شاد****چو داد زمانه بخواهيم داد

هنرهاش گسترده اندرجهان****همه راز او داشتن درنهان

مشو با گراميش كردن دلير****كزآتش بترسد دل نره شير

اگر كوه فرمانش دارد سبك****دلش خيره خوانيم و مغزش تنك

همه بد ز شاهست و نيكي زشاه****كزو بند و چاهست و هم تاج و گاه

سرتاجور فر يزدان بود****خردمند ازو شاد وخندان بود

ازآهرمنست آن كزو شاد نيست****دل و مغزش از دانش آباد نيست

شنيدند گفتار مرد جوان****فروبست فرتوت را زو زبان

پراگنده گشتند زان انجمن****پر از آفرين روز و شبشان دهن

دگر هفته روشن دل شهريار****همي بود داننده را خواستار

دل از كار گيتي به يكسو كشيد****كجا خواست گفتار دانا شنيد

كسي كو سرافراز درگاه بود****به دانندگي درخور شاه بود

برفتند گويندگان سخن****جوان و جهانديده مرد كهن

سرافراز بوزرجمهرجوان****بشد باحكيمان روشن روان

حكيمان داننده و هوشمند****رسيدند نزديك تخت بلند

نهادند رخ سوي بوزرجمهر****كه كسري همي

زو برافروخت چهر

ازيشان يكي بود فرزانه تر****بپرسيد ازو از قضا و قدر

كه انجام و فرجام چونين سخن****چه گونه است و اين برچه آيد ببن

چنين داد پاسخ كه جوينده مرد****دوان وشب و روز با كار كرد

بود راه روزي برو تارو تنگ****بجوي اندرون آب او با درنگ

يكي بي هنر خفته بر تخت بخت****همي گل فشاند برو بر درخت

چنينست رسم قضا و قدر****ز بخشش نيابي به كوشش گذر

جهاندار دانا و پروردگار****چنين آفريد اختر روزگار

دگرگفت كان چيز كافزون ترست****كدامست و بيشي كه را در خورست

چنين گفت كان كس كه داننده تر****به نيكي كرا دانش آيد ببر

دگرگفت كز ما چه نيكوترست****ز گيتي كرانيكويي درخورست

چنين داد پاسخ كه آهستگي****كريمي وخوبي وشايستگي

فزونتر بكردن سرخويش پست****ببخشد نه از بهر پاداش دست

بكوشد بجويد بگرد جهان****خرامد به هنگام با همرهان

دگر گفت كاندر خردمند مرد****هنرچيست هنگام ننگ و نبرد

چنين گفت كان كس كه آهوي خويش****ببيند بگرداند آيين وكيش

بپرسيد ديگر كه در زيستن****چه سازي كه كمتر بود رنج تن

چنين داد پاسخ كه گر با خرد****دلش بردبارست رامش برد

بداد وستد در كند راستي****ببندد در كژي و كاستي

ببخشد گنه چون شود كامكار****نباشد سرش تيز و نا بردبار

بپرسيد ديگر كه از انجمن****نگهبان كدامست برخويشتن

چنين گفت كان كو پس آرزوي****نرفت از كريمي وز نيك خوي

دگر كو بسستي نشد پيش كار****چو ديد او فزوني بدروزگار

دگرگفت كزبخشش نيك خوي****كدامست نيكوتر از هر دو سوي

كجا در دو گيتيش بارآورد****بسالي دو بارش بهارآورد

چنين گفت كان كس كه با خواسته****ببخشش كند جانش آراسته

وگر بر ستاننده آرد سپاس****ز بخشنده بازارگاني شناس

دگر گفت كز مرد پيرايه چيست****وزان نيكوييها گرانمايه چيست

چنين داد پاسخ كه بخشنده مرد****كجا نيكويي با سزاوار كرد

ببالد به كردار سرو بلند****چو باليد هرگز نباشد نژند

وگر ناسزا را بسايي به

مشك****نبويد نرويد گل از خار خشك

سخن پرسي از گنگ گر مرد كر****به بار آيد وراي نايد ببر

يكي گفت كاندر سراي سپنج****نباشد خردمند بي درد و رنج

چه سازيم تا نام نيك آوريم****درآغاز فرجام نيك آوريم

بدو گفت شو دور باش از گناه****جهان را همه چون تن خويش خواه

هران چيزكانت نيايد پسند****تن دوست و دشمن دران برمبند

دگرگفت كوشش ز اندازه بيش****چن گويي كزين دوكدامست پيش

چنين داد پاسخ كه اندر خرد****جز انديشه چيزي نه اندر خورد

بكوشي چو در پيش كار آيدت****چوخواهي كه رنجي به بار آيدت

سزاي ستايش دگر گفت كيست****اگر برنكوهيده بايد گريست

چنين گفت كان كو به يزدان پاك****فزون دارد اميد و هم بيم و باك

دگر گفت كاي مرد روشن خرد****ز گردون چه بر سر همي بگذرد

كدامست خوشتر مرا روزگار****ازين برشده چرخ ناپايدار

سخن گوي پاسخ چنين داد باز****كه هركس كه گشت ايمن و بي نياز

به خوبي زمانه ورا داد داد****سزد گر نگيري جز از داد ياد

بپرسيد ديگر كه دانش كدام****به گيتي كه باشيم زو شادكام

چنين گفت كان كو بود بردبار****به نزديك اومرد بي شرم خوار

دگر گفت كان كو نجويد گزند****ز خوها كدامش بود سودمند

بگفت آنك مغزش نجوشد زخشم****بخوابد بخشم از گنهكار چشم

دگر گفت كان چيست اي هوشمند****كه آيد خردمند را آن پسند

چنين گفت كان كو بود پر خرد****ندارد غم آن كزو بگذرد

وگر ارجمندي سپارد به خاك****نبندد دل اندر غم و درد پاك

دگر كو ز ناديدنيها اميد****چنان بگسلد دل چو از باد بيد

دگر گفت بد چيست بر پادشاي****كزو تيره گردد دل پارساي

چنين داد پاسخ كه بر شهريار****خردمند گويد كه آهو چهار

يكي آنك ترسد ز دشمن به جنگ****و ديگر كه دارد دل از بخش تنگ

دگر آنك راي خردمند مرد****به يك سو نهد روز ننگ و نبرد

چهارم

كه باشد سرش پرشتاب****نجويد به كار اندر آرام و خواب

بپرسيد ديگر كه بي عيب كيست****نكوهيدن آزادگان را بچيست

چنين گفت كين رابه بخشيم راست****كه جان وخرد درسخن پادشاست

گرانمايگان را فسون ودروغ****به كژي و بيداد جستن فروغ

ميانه بو د مرد كنداوري****نكوهشگر و سر پر از داوري

منش پستي وكام برپادشا****به بيهوده خستن دل پارسا

زبان راندن و ديده بي آب شرم****گزيدن خروش اندر آواز نرم

خردمند مردم كه دارد روا****خرد دور كردن ز بهر هوا

بپرسيد ديگر يكي هوشمند****كه اندرجهان چيست آن بي گزند

چنين داد پاسخ او كز نخست****درپاك يزدان بدانست وجست

كزويت سپاس و بدويت پناه****خداوند روز و شب و هور و ماه

دل خويش راآشكار و نهان****سپردن به فرمان شاه جهان

تن خويشتن پروريدن به ناز****برو سخت بستن در رنج وآز

نگه داشتن مردم خويش را****گسستن تن از رنج درويش را

سپردن به فرهنگ فرزند خرد****كه گيتي بنادان نشايد سپرد

چوفرمان پذيرنده باشد پسر****نوازنده بايد كه باشد پدر

بپرسيد ديگر كه فرزند راست****به نزد پدر جايگاهش كجاست

چنين داد پاسخ كه نزد پدر****گرامي چوجانست فرخ پسر

پس ازمرگ نامش بماند به جاي****ازيرا پسرخواندش رهنماي

بپرسيد ديگر كه ازخواسته****كه داني كه دارد دل آراسته

چنين داد پاسخ كه مردم به چيز****گراميست وز چيز خوارست نيز

نخست آنكه يابي بدو آرزوي****ز هستيش پيدا كني نيك خوي

وگر چون ببايد نياري به كار****همان سنگ وهم گوهر شاهوار

دگر گفت با تاج و نام بلند****كرا خواني از خسروان سودمند

چنين داد پاسخ كزان شهريار****كه ايمن بود مرد پرهيزكار

وز آواز او بدهراسان بود****زمين زير تختش تن آسان بود

دگر گفت مردم توانگر بچيست****به گيتي پر از رنج و درويش كيست

چنين گفت آنكس كه هستش بسند****ببخش خداوند چرخ بلند

كسي را كجا بخت انباز نيست****بدي در جهان بتر از آز نيست

ازو نامداران فروماندند****همه همزبان آفرين

خواندند

چو يك هفته بگذشت هشتم پگاه****نشست از بر تخت پيروز شاه

بخواند آنكسي راكه دانا بدند****به گفتار ودانش توانا بدند

بگفتند هرگونه اي هركسي****همانا پسندش نيامد بسي

چنين گفت كسري به بوزرجمهر****كه از چادر شرم بگشاي چهر

سخن گوي دانا زبان برگشاد****ز هرگونه دانش همي كرد ياد

نخست آفرين كرد بر شهريار****كه پيروز بادا سر تاجدار

دگر گفت مردم نگردد بلند****مگر سر بپيچد ز راه گزند

چو بايد كه دانش بيفزايدت****سخن يافتن را خرد بايدت

در نام جستن دليري بود****زمانه ز بد دل به سيري بود

وگر تخت جويي هنر بايدت****چوسبزي بود شاخ و بر بايدت

چوپرسند پرسندگان از هنر****نشايد كه پاسخ دهيم ازگهر

گهر بي هنر ناپسندست وخوار****برين داستان زد يكي هوشيار

كه گر گل نبويد به رنگش مجوي****كز آتش برويد مگر آب جوي

توانگر به بخشش بود شهريار****به گنج نهفته نه اي پايدار

به گفتار خوب ار هنر خواستي****به كردار پيدا كند راستي

فروتر بود هرك دارد خرد****سپهرش همي درخرد پرورد

چنين هم بود مردم شاد دل****ز كژيش خون گردد آزاد دل

خرد درجهان چون درخت وفاست****وزو بار جستن دل پادشاست

چوخرسند باشي تن آسان شوي****چو آز آوري زو هراسان شوي

مكن نيك مردي به جان كسي****كه پاداش نيكي نيابي بسي

گشاده دلانرا بود بخت يار****انوشه كسي كو بود بردبار

هران كس كه جويد همي برتري****هنرها ببايد بدين داوري

يكي راي وفرهنگ بايد نخست****دوم آزمايش ببايد درست

سيوم يار بايد بهنگام كار****ز نيك وز بد برگرفتن شمار

چهارم كه ماني بجا كام را****ببيني ز آغاز فرجام را

به پنجم اگر زورمندي بود****به تن كوشش آري بلندي بود

وزين هر دري جفت گردد سخن****هنرخيره بي آزمايش مكن

ازان پس چو يارت بود نيكساز****بروبر به هنگامت آيد نياز

چو كوشش نباشد تن زورمند****نيارد سر آرزوها ببند

چو كوشش ز اندازه اندر گذشت****چنان دان كه كوشنده نوميد گشت

خوي مرد دانا

بگوييم پنج****كزان عادت او خود نباشد به رنج

چونادان عادت كند هفت چيز****ز وان هفت چيز به رنج ست نيز

نخست آنك هركس كه دارد خرد****ندارد غم آن كزو بگذرد

نه شادان كند دل بنايافته****نه گر بگذرد زو شود تافته

چو از رنج وز بد تن آسان شود****ز نابودنيها هراسان شود

چو سختيش پيش آيد از هر شمار****شود پيش و سستي نيارد به كار

ز نادان كه گفتيم هفتست راه****يكي آنك خشم آورد بي گناه

گشاده كند گنج بر ناسزاي****نه زو مزد يابد بهر دو سراي

سه ديگر به يزدان بود ناسپاس****تن خويش را در نهان ناشناس

چهارم كه با هر كسي راز خويش****بگويد برافرازد آواز خويش

به پنجم به گفتار ناسودمند****تن خويش دارد بدرد و گزند

ششم گردد ايمن ز نا استوار****همي پرنيان جويد از خار بار

به هفتم كه بستيهد اندر دروغ****به بي شرمي اندر بجويد فروغ

چنان دان تواي شهريار بلند****كه از وي نبيند كسي جز گزند

چو بر انجمن مرد خامش بود****ازان خامشي دل به رامش بود

سپردن به داناي داننده گوش****به تن توشه يابد به دل راي وهوش

شنيده سخنها فرامش مكن****كه تاجست برتخت شاهي سخن

چوخواهي كه دانسته آيد به بر****به گفتار بگشاي بند از هنر

چوگسترد خواهي به هر جاي نام****زبان بركشي همچو تيغ از نيام

چو بامرد دانات باشد نشست****زبردست گردد سر زير دست

ز دانش بود جان و دل را فروغ****نگر تا نگردي به گرد دروغ

سخنگوي چون بر گشايد سخن****بمان تا بگويد تو تندي مكن

زبان را چو با دل بود راستي****ببندد ز هر سو دركاستي

ز بيكار گويان تو دانا شوي****نگويي ازان سان كزو بشنوي

ز دانش دربي نيازي مجوي****و گر چند ازو سخني آيد بروي

هميشه دل شاه نوشين روان****مبادا ز آموختن ناتوان

بپرسيد پس موبد تيز مغز****كه اندر جهان چيست كردار نغز

كجا مرد

را روشنايي دهد****ز رنج زمانه رهايي دهد

چنين داد پاسخ كه هر كو خرد****بيابد ز هر دو جهان بر خورد

بدو گفت گرنيستش بخردي****خرد خلعتي روشنست ايزدي

چنين داد پاسخ كه دانش بهست****چو دانا بود برمهان برمهست

بدو گفت گر راه دانش نجست****بدين آب هرگز روان را نشست

چنين داد پاسخ كه از مرد گرد****سرخويش را خوار بايد شمرد

اگر تاو دارد به روز نبرد****سر بدسگال اندر آرد بگرد

گرامي بود بر دل پادشا****بود جاودان شاد و فرمانروا

بدو گفت گرنيستش بهره زين****ندارد پژوهيدن آيين و دين

چنين داد پاسخ كه آن به كه مرگ****نهد بر سر او يكي تيره ترگ

دگر گفت كزبار آن ميوه دار****كه دانا بكارد به باغ بهار

چه سازيم تاهركسي برخوريم****وگر سايهٔ او به پي بسپريم

چنين داد پاسخ كه هر كو زبان****ز بد بسته دارد نرنجد روان

كسي را ندرد به گفتار پوست****بود بر دل انجمن نيز دوست

همه كار دشوارش آسان شود****ورا دشمن ودوست يكسان شود

دگر گفت كان كو ز راه گزند****بگردد بزرگست و هم ارجمند

چنين داد پاسخ كه كردار بد****بسان درختيست با بار بد

اگر نرم گويد زبان كسي****درشتي به گوشش نيايد بسي

بدان كز زبانست گوشش به رنج****چو رنجش نجويي سخن را بسنج

همان كم سخن مرد خسروپرست****جز از پيش گاهش نشايد نشست

دگر از بديهاي نا آمده****گريزد چو از دام مرغ و دده

سه ديگر كه بر بد توانا بود****بپرهيزد ار ويژه دانا بود

نيازد به كاري كه ناكردنيست****نيازارد آن را كه نازردنيست

نماند كه نيكي برو بگذرد****پي روز نا آمده نشمرد

بدشمن ز نخچير آژيرتر****برو دوست همواره چون تير و پر

ز شادي كه فرجام او غم بود****خردمند را ارز وي كم بود

تن آساني و كاهلي دور كن****بكوش وز رنج تنت سور كن

كه ايدر تو را سود

بي رنج نيست****چنان هم كه بي پاسبان گنج نيست

ازين باره گفتار بسيار گشت****دل مردم خفته بيدار گشت

جهان زنده باد به نوشين روان****هميشه جهاندار و دولت جوان

برو خواندند آفرين موبدان****كنارنگ و بيداردل بخردان

ستودند شاه جهان را بسي****برفتند با خرمي هركسي

دوهفته برين نيز بگذشت شاه****بپردخت روزي ز كاري سپاه

بفرمود تا موبدان و ردان****به ايوان خرامند با بخردان

بپرسيد شاه ازبن و از نژاد****ز تيزي و آرام و فرهنگ و داد

ز شاهي وز داد كنداوران****ز آغاز وفرجام نيك اختران

سخن كرد زين موبدان خواستار****به پرسش گرفت آنچ آيد به كار

به بوزرجمهر آن زمان شاه گفت****كه رخشنده گوهر برآر از نهفت

يكي آفرين كرد بوزرجمهر****كه اي شاه روشن دل و خوب چهر

چنان دان كه اندر جهان نيز شاه****يكي چون تو ننهاد برسركلاه

به داد و به دانش به تاج و به تخت****به فر و به چهر و براي و به بخت

چوپرهيزكاري كند شهريار****چه نيكوست پرهيز با تاجدار

ز يزدان بترسد گه داوري****نگردد به ميل و بكنداوري

خرد راكند پادشا بر هوا****بدانگه كه خشم آورد پادشا

نبايد كه انديشهٔ شهريار****بود جز پسنديدهٔ كردگار

ز يزدان شناسد همه خوب و زشت****به پاداش نيكي بجويد بهشت

زبان راست گوي و دل آزرم جوي****هميشه جهان را بدو آبروي

هران كس كه باشد ورا راي زن****سبك باشد اندر دل انجمن

سخن گوي وروشن دل و دادده****كهان را بكه دارد و مه به مه

كسي كو بود شاه را زير دست****نبايد كه يابد به جائي شكست

بدانگه شد تاج خسرو بلند****كه دانا بود نزد او ارجمند

نگه داشتن كار درگاه را****به زهر آژدن كام بدخواه را

چو دارد ز هر دانشي آگهي****بماند جهاندار با فرهي

نبايد كه خسبد كسي دردمند****كه آيد مگر شاه را زو گزند

كسي كو به بادافره اندرخورست****كجا بدنژادست و بد گوهرست

كند شاه دور از ميان گروه****بي آزار

تا زو نگردد ستوه

هران كس كه باشد به زندان شاه****گنهكار گر مردم بيگناه

به فرمان يزدان ببايد گشاد****بزند و باست آنچ كردست ياد

سپهبد به فرهنگ دارد سپاه****براسايد از درد فريادخواه

چو آژير باشي ز دشمن براي****بدانديش را دل برآيد ز جاي

همه رخنهٔ پادشاهي بمرد****بداري به هنگام پيش از نبرد

به چيزي كه گردد نكوهيده شاه****نكوهش بود نيز با فر و گاه

ازو دور گشتن به رغم هوا****خرد را بران راي كردن گوا

فزودن به فرزند برمهر خويش****چو در آب ديدن بود چهر خويش

ز فرهنگ وز دانش آموختن****سزد گر دلت يابد افروختن

گشادن برو بر در گنج خويش****نبايد كه يادآورد رنج خويش

هرانگه كه يازد ببد كار دست****دل شاه بچه نبايد شكست

چو بر بد كنش دست گردد دراز****به خون جز به فرمان يزدان مياز

و گر دشمني يابي اندر دلش****چو خوباشد از بوستان بگسلش

كه گر دير ماند بنيرو شود****وزو باغ شاهي پرآهو شود

چوباشد جهانجوي با فر و هوش****نبايد كه دارد به بدگوي گوش

ز دستور بد گوهر و گفت بد****تباهي به ديهيم شاهي رسد

نبايد شنيدن ز نادان سخن****چو بد گويد از داد فرمان مكن

همه راستي بايد آراستن****نبايد كه ديو آورد كاستن

چواين گفتها بشنود پارسا****خرد راكند بر دلش پادشا

كند آفرين تاج برشهريار****شود تخت شاهي برو پايدار

بنازد بدو تاج شاهي و تخت****بدانديش نوميد گردد زبخت

چو برگردد اين چرخ ناپايدار****ازو نام نيكو بود يادگار

بماناد تا روز باشد جوان****هنر يافته جان نوشين روان

ز گفتار او انجمن خيره شد****همه راي دانندگان تيره شد

چو نوشين روان آن سخنها شنود****به روزيش چندانك بد برفزود

وزان پندها ديده پر آب كرد****دهانش پر از در خوشاب كرد

يكي انجمن لب پر از آفرين****برفتند ز ايوان شاه زمين

برين نيز بگذشت يك هفته روز****بهشتم چو بفروخت گيتي فروز

بيانداخت آن چادر لاژورد****بياراست

گيتي به ديباي زرد

شهنشاه بنشست با موبدان****جهانديده و كار كرده ردان

سرموبد موبدان اردشير****چو شاپور وچون يزدگرد دبير

ستاره شناسان و جويندگان****خردمند و بيدار گويندگان

سراينده بوزرجمهر جوان****بيامد برشاه نوشين روان

بدانندگان گفت شاه جهان****كه باكيست اين دانش اندر نهان

كزو دين يزدان به نيرو شود****همان تخت شاهي بي آهو شود

چوبشنيد زو موبد موبدان****زبان برگشاد از ميان ردان

چنين داد پاسخ كه از داد شاه****درفشان شود فر ديهيم و گاه

چو با داد بگشايد از گنج بند****بماند پس از مرگ نامش بلند

دگر كو بشويد زبان از دروغ****نجويد به كژي ز گيتي فروغ

سپهبد چو با داد و بخشايشست****ز تاجش زمانه پرآسايشست

و ديگر كه از كهتر پرگناه****چو پوزش كند باز بخشدش شاه

به پنجم جهاندار نيكوسخن****كه نامش نگردد به گيتي كهن

همه راست گويد سخن كم وبيش****نگردد بهر كار ز آيين خويش

ششم بر پرستندهٔ تخت خويش****چنان مهر دارد كه بر بخت خويش

به هفتم سخن هرك دانا بود****زبانش بگفتن توانا بود

نگردد دلش سير ز آموختن****از انديشگان مغز را سوختن

به آزاديست ازخرد هركسي****چنانچون ببالد ز اختر بسي

دلت مگسل اي شاه راد از خرد****خرد نام و فرجام را پرورد

منش پست وكم دانش آنكس كه گفت****كنم كم ز گيتي كسي نيست جفت

چنين گفت پس يزدگرد دبير****كه اي شاه دانا و دانش پذير

ابرشاه زشتست خون ريختن****به اندك سخن دل برآهيختن

همان چون سبك سر بود شهريار****بدانديش دست اندآرد به كار

همان با خردمند گيرد ستيز****كند دل ز ناداني خويش تيز

دل شاه گيتي چو پر آز گشت****روان ورا ديو انباز گشت

و رايدون كه حاكم بود تيزمغز****نيايد ز گفتار او كار نغز

دگر كارزاري كه هنگام جنگ****بترسد ز جان و نترسد ز ننگ

توانگر كه باشد دلش تنگ و زفت****شكم زمين بهتر او را نهفت

چو بر مرد درويش كنداوري****نه كهتر

نه زيبندهٔ مهتري

چوكژي كند پير ناخوش بود****پس ازمرگ جانش پرآتش بود

چو كاهل بود مرد برنا به كار****ازو سير گردد دل روزگار

نماند ز نا تندرستي جوان****مبادش توان و مبادش روان

چو بوزرجمهر اين سخنهاي نغز****شنيد و بدانش بياراست مغز

چنين گفت باشاه خورشيد چهر****كه بادا به كام تو روشن سپهر

چنان دان كه هركس كه دارد خرد****بدانش روان را همي پرورد

نكوهيده ده كار بر ده گروه****نكوهيده تر نزد دانش پژوه

يكي آنك حاكم بود با دروغ****نگيرد بر مرد دانا فروغ

سپهبد كه باشد نگهبان گنج****سپاهي كه او سر بپيچد ز رنج

دگر دانشومند كو از بزه****نترسد چو چيزي بود بامزه

پزشكي كه باشد به تن دردمند****ز بيمار چون باز دارد گزند

چو درويش مردم كه نازد به چيز****كه آن چيز گفتن نيرزد به نيز

همان سفله كز هر كس آرام و خواب****ز دريا دريغ آيدش روشن آب

وگرباد نوشين بتو برجهد****سپاسي ازان برسرت برنهد

بهفتم خردمند كايد به خشم****به چيز كسان برگمارد دو چشم

بهشتم به نادان نماينده راه****سپردن به كاهل كسي كارگاه

همان بيخرد كو نيابد خرد****پشيمان شود هم ز گفتار بد

دل مردم بيخرد به آرزوي****برين گونه آويزد اي نيك خوي

چوآتش كه گوگرد يابد خورش****گرش درنيستان بود پرورش

دل شاه نوشين روان زنده باد****سران جهان پيش او بنده باد

برين نيزبگذشت يك هفته ماه****نشست از بر تخت پيروز شاه

به يك دست موبد كه بودش وزير****بدست دگر يزدگرد دبير

همان گرد بر گرد او موبدان****سخن گو چو بوزرجمهر جوان

به بوزرجمهر آن زمان گفت شاه****كه اي مرد پر دانش و نيك خواه

سخنها كه جان را بود سودمند****همي مرد بي ارز گردد بلند

ازو گنج گويا نگيرد كمي****شنودن بود مرد را خرمي

چنين گفت موبد به بوزرجمهر****كه اي نامورتر ز گردان سپهر

چه داني كه بيشيش بگزايدت****چوكمي بود روز بفزايدت

چنين داد پاسخ كه كمتر خوري****تن

آسان شوي هم روان پروري

ز كردار نيكي چو بيشي كني****همي برهماورد پيشي كني

چنين گفت پس يزدگرد دبير****كه اي مرد گوينده و ياد گير

سه آهو كدامند با دل به راز****كه دارند وهستند زان بي نياز

چنين داد پاسخ كه باري نخست****دل از عيب جستن ببايدت شست

بي آهو كسي نيست اندر جهان****چه در آشكار و چه اندر نهان

چومهتر بود بر تو رشك آوري****چوكهتر بود زو سرشك آوري

سه ديگر سخن چين و دوروي مرد****بران تا برانگيزد از آب گرد

چو گوينده اي كو نه برجايگاه****سخن گفت و زو دور شد فر و جاه

همان كو سخن سر به سر نشنود****نداند به گفتار و هم نگرود

به چيزي ندارد خردمند چشم****كزو بازماند بپيچد ز خشم

بپرسيد پس موبد موبدان****كه اين برتر از دانش بخردان

كسي نيست بي آرزو درجهان****اگر آشكارست و گر در نهان

همان آرزو را پديدست راه****كه پيدا كند مرد را دستگاه

كدامين ره آيد تو را سودمند****كدامست با درد و رنج و گزند

چنين داد پاسخ كه راه از دو سوست****گذشتن تو را تا كدام آرزوست

ز گيتي يكي بازگشتن به خاك****كه راهي درازست با بيم و باك

خرد باشدت زين سخن رهنمون****بدين پرسش اندر چرايي و چون

خرد مرد راخلعت ايزديست****سزاوار خلعت نگه كن كه كيست

تنومند را كو خرد يار نيست****به گيتي كس او را خريدار نيست

نباشد خرد جان نباشد رواست****خرد جان پاكست و ايزد گو است

چوبنياد مردي بياموخت مرد****سرافراز گردد به ننگ و نبرد

ز دانش نخستين به يزدان گراي****كه او هست و باشد هميشه به جاي

بدو بگروي كام دل يافتي****رسيدي به جايي كه بشتافتي

دگر دانش آنست كز خوردني****فراز آوري روي آوردني

بخورد و بپوشش به يزدان گراي****بدين دار فرمان يزدان به جاي

گر آيدت روزي به چيزي نياز****به دشت و به گنج و

به پيلان مناز

هم از پيشه ها آن گزين كاندروي****ز نامش نگردد نهان آبروي

همان دوستي باكسي كن بلند****كه باشد بسختي تو را سودمند

تو در انجمن خامشي برگزين****چوخواهي كه يك سر كنند آفرين

چو گويي همان گوي كموختي****به آموختن درجگر سوختي

سخن سنج و دينار گنجي مسنج****كه در دانشي مرد خوارست گنج

روان در سخن گفتن آژيركن****كمان كن خرد را سخن تيركن

چو رزم آيدت پيش هشيار باش****تنت را ز دشمن نگهدار باش

چو بدخواه پيش توصف بركشيد****تو را راي وآرام بايد گزيد

برابر چو بيني كسي هم نبرد****نبايد كه گردد تو را روي زرد

تو پيروزي ار پيشدستي كني****سرت پست گردد چوسستي كني

بدانگه كه اسب افگني هوش دار****سليح هم آورد را گوش دار

گرو تيز گردد تو زو برمگرد****هشيوار ياران گزين در نبرد

چوداني كه با او نتابي مكوش****ببرگشتن از رزم باز آر هوش

چنين هم نگه دار تن در خورش****نبايد كه بگزايدت پرورش

بخور آن چنان كان بنگزايدت****ببيشي خورش تن بنفزايدت

مكن درخورش خويش را چار سوي****چنان خور كه نيزت كند آرزوي

ز مي نيزهم شادماني گزين****كه مست ازكسي نشنود آفرين

چو يزدان پسندي پسنديده اي****جهان چون تنست و تو چون ديده اي

بسي از جهان آفرين ياد كن****پرستش برين ياد بنياد كن

بشر رفي نگه دار هنگام را****به روز و به شب گاه آرام را

چوداني كه هستي سرشته ز خاك****فرامش مكن راه يزدان پاك

پرستش ز خورد ايچ كمتر مكن****تو نو باش گرهست گيتي كهن

به نيكي گراي و غنيمت شناس****همه ز آفريننده دار اين سپاس

مگرد ايچ گونه به گرد بدي****به نيكي گر اي اگر بخردي

ستوده ترآنكس بود در جهان****كه نيكش بود آشكار و نهان

هوا را مبر پيش راي وخرد****كزان پس خرد سوي تو ننگرد

چوخواهي كه رنج تو آيد به بر****ز آموزگاران مپرتاب سر

دبيري بياموز فرزند

را****چوهستي بود خويش و پيوند را

دبيري رساند جوان را به تخت****كند نا سزا را سزاوار بخت

دبيريست از پيشه ها ارجمند****كزو مرد افگنده گردد بلند

چو با آلت و راي باشد دبير****نشيند بر پادشا ناگزير

تن خويش آژير دارد ز رنج****بيابد بي اندازه از شاه گنج

بلاغت چو با خط گرد آيدش****برانديشه معني بيفزايدش

ز لفظ آن گزيند كه كوتاه تر****بخط آن نمايد كه دلخواه تر

خردمند بايد كه باشد دبير****همان بردبار و سخن يادگير

هشيوار و سازيدهٔ پادشا****زبان خامش از بد به تن پارسا

شكيبا و با دانش و راست گوي****وفادار و پاكيزه و تازه روي

چو با اين هنرها شود نزد شاه****نشايد نشستن مگر پيش گاه

سخنها چوبشنيد از و شهريار****دلش تازه شد چون گل اندر بهار

چنين گفت كسري به موبد كه رو****ورا پايگاهي بياراي نو

درم خواه وخلعت سزاوار اوي****كه در دل نشستست گفتار اوي

دگر هفته چون هور بفراخت تاج****بيامد نشست از بر تخت عاج

ابا نامور موبدان و ردان****جهاندار و بيدار دل بخردان

همي خواست ز ايشان جهاندارشاه****همان نيز فرخ دبير سپاه

هم از فيلسوفان وز مهتران****ز هر كشوري كار ديده سران

همان ساوه و يزدگرد دبير****به پيش اندرون بهمن تيزوير

به بوزرجمهر آن زمان گفت شاه****كه دل را بياراي و بنماي راه

زمن راستي هرچ داني بگوي****به كژي مجو ازجهان آبروي

پرستش چگونه است فرمان من****نگه داشتن راي و پيمان من

ز گيتي چو آگه شوند اين مهان****شنيده بگويند با همرهان

چنين گفت با شاه بيدار مرد****كه اي برتر از گنبد لاژورد

پرستيدن شهريار زمين****نجويد خردمند جز راه دين

نبايد به فرمان شاهان درنگ****نبايد كه باشد دل شاه تنگ

هرآنكس كه برپادشا دشمنست****روانش پرستار آهرمنست

دلي كو ندارد تن شاه دوست****نبايد كه باشد ورا مغز و پوست

چنان دان كه آرام گيتيست شاه****چونيكي كنيم او دهد دستگاه

به نيك و بد او را

بود دست رس****نيازد بكين و بزرم كس

تو مپسند فرزند را جاي اوي****چوجان دار در دل همه راي اوي

به شهري كه هست اندرو مهرشاه****نيابد نياز اندران بوم راه

بدي را تو از فر او بگذرد****كه بختش همه نيكويي پرورد

جهان را دل ازشاه خندان بود****كه بر چهر او فر يزدان بود

چو از نعمتش بهرهٔابي بكوش****كه داري هميشه به فرمانش گوش

به انديشه گر سربپيچي ازوي****نبيند به نيكي تو را بخت روي

چو نزديك دارد مشو برمنش****وگر دور گردي مشو بدكنش

پرستنده گر يابد از شاه رنج****نگه كن كه با رنج نامست و گنج

نبايد كه سير آيد از كاركرد****همان تيز گردد ز گفتار سرد

اگر گشن شد بنده را دستگاه****به فر و به نام جهاندار نه شاه

گر از ده يكي باژ خواهد رواست****چنان رفت بايد كه او را هواست

گرامي تر آنكس بود نزد شاه****كه چون گشن بيند ورا دستگاه

ز بهري كه اورا سرايد ز گنج****نماند كه باشد بدو درد و رنج

ز يزدان بود آنك ماند سپاس****كند آفرين مرد يزدان شناس

و ديگر كه اندر دلش راز شاه****بدارد نگويد به خورشيد وماه

به فرمان شاه آنك سستي كند****همي از تن خويش مستي كند

نكوهيده باشد گل آن درخت****كه نپراگند بار بر تاج وتخت

ز كسهاي او پيش او بدمگوي****كه كمتر كني نزد او آبروي

و گر پرسدت هرچ داني نگوي****به بسيار گفتن مبر آبروي

هرآنكس كه بسيار گويد دروغ****به نزديك شاهان نگيرد فروغ

سخن كان نه اندر خورد با خرد****بكوشد كه بر پادشا نشمرد

فزونست زان دانش اندر جهان****كه بشنيد گوش آشكار و نهان

كسي را كه شاه جهان خوار كرد****بماند هميشه روان پر ز درد

همان در جهان ارجمند آن بود****كه با او لب شاه خندان بود

چو بنوازدت شاه كشي مكن****اگر چه پرستنده باشي كهن

كه

هرچند گردد پرستش دراز****چنان دان كه هست او ز تو بي نياز

اگر با تو گردد ز چيزي دژم****به پوزش گراي و مزن هيچ دم

اگر پرورد ديگري را همان****پرستار باشد چو تو بي گمان

و گر نيستت آگهي زان گناه****برهنه دلت را ببر نزد شاه

وگر نه هيچ تاب اندر آري به دل****بدو روي منماي و پي برگسل

به فرش ببيند نهان تو را****دل كژ و تيره روان تو را

ازان پس نيابي تو زو نيكوي****همان گرم گفتار او نشنوي

در پادشا همچو دريا شمر****پرستنده ملاح وكشتي هنر

سخن لنگر و بادبانش خرد****به دريا خردمند چون بگذرد

همان بادبان را كند سايه دار****كه هم سايه دارست و هم مايه دار

كسي كو ندارد روانش خرد****سزد گر در پادشا نسپرد

اگر پادشا كوه آتش بدي****پرستنده را زيستن خوش بدي

چو آتش گه خشم سوزان بود****چوخشنود باشد فروزان بود

ازو يك زمان شيروشهدست بهر****به ديگر زمان چون گزاينده زهر

به كردار دريا بود كارشاه****به فرمان او تابد از چرخ ماه

ز دريا يكي ريگ دارد به كف****دگر دربيابد ميان صدف

جهان زنده بادا بنوشين روان****هميشه به فرمانش كيوان روان

نگه كرد كسري بگفتا راوي****دلش گشت خرم به ديدار اوي

چو گفتي كه زه بدره بودي چهار****بدين گونه بد بخشش شهريار

چو با زه بگفتي زهازه بهم****چهل بدره بودي ز گنجش درم

چو گنجور باشاه كردي شمار****به هربدره بودي درم ده هزار

شهنشاه با زه زهازه بگفت****كه گفتار او با درم بود جفت

بياورد گنجور خورشيد چهر****درم بدره ها پيش بوزرجمهر

برين داستان برسخن ساختم****به مهبود دستور پرداختم

مياساي ز آموختن يك زمان****ز دانش ميفگن دل اندرگمان

چوگويي كه فام خرد توختم****همه هرچ بايستم آموختم

يكي نغز بازي كند روزگار****كه بنشاندت پيش آموزگار

ز دهقان كنون بشنو اين داستان****كه برخواند از گفتهٔ باستان

بخش 4 - داستان مهبود با زروان

چنين گفت موبد كه بر

تخت عاج****چو كسري كسي نيز ننهاد تاج

به بزم و برزم و به پرهيز وداد****چنو كس ندارد ز شاهان به ياد

ز دانندگان دانش آموختي****دلش را بدانش برافروختي

خور وخواب با موبدان داشتي****همي سر به دانش برافراشتي

برو چون روا شد به چيزي سخن****تو ز آموختن هيچ سستي مكن

نبايد كه گويي كه دانا شدم****به هر آرزو بر توانا شدم

چو اين داستان بشنوي يادگير****ز گفتار گوينده دهقان پير

بپرسيدم از روزگار كهن****ز نوشين روان ياد كرد اين سخن

كه او را يكي پاك دستور بود****كه بيدار دل بود و گنجور بود

دلي پرخرد داشت و راي درست****ز گيتي به جز نيكنامي نجست

كه مهبود بدنام آن پاك مغز****روان و دلش پر ز گفتار نغز

دو فرزند بودش چو خرم بهار****هميشه پرستندهٔ شهريار

شهنشاه چون بزم آراستي****و گر به رسم موبدي خواستي

نخوردي جز ازدست مهبود چيز****هم ايمن بدي زان دو فرزند نيز

خورش خانه در خان او داشتي****تن خويش مهمان او داشتي

دو فرزند آن نامور پارسا****خورش ساختندي بر پادشا

بزرگان ز مهبود بردند رشك****همي ريختندي برخ بر سرشك

يكي نامور بود زروان به نام****كه او را بدي بر در شاه كام

كهن بود و هم حاجب شاه بود****فروزندهٔ رسم درگاه بود

ز مهبود وفرخ دو فرزند اوي****همه ساله بودي پر از آبروي

همي ساختي تا سر پادشا****كند تيز بركار آن پارسا

ببد گفت از ايشان نديد ايچ راه****كه كردي پرآزار زان جان شاه

خردمند زان بد نه آگاه بود****كه او را به درگاه بدخواه بود

ز گفتار و كردار آن شوخ مرد****نشد هيچ مهبود را روي زرد

چنان بد كه يك روز مردي جهود****ز زروان درم خواست از بهر سود

شد آمد بيفزود در پيش اوي****برآميخت با جان بدكيش اوي

چو با حاجب شاه گستاخ شد****پرستندهٔ خسروي كاخ شد

ز افسون سخن

رفت روزي نهان****ز درگاه وز شهريار جهان

ز نيرنگ وز تنبل و جادويي****ز كردار كژي وز بدخويي

چو زروان به گفتار مرد جهود****نگه كرد وزان سان سخنها شنود

برو راز بگشاد و گفت اين سخن****به جز پيش جان آشكارا مكن

يكي چاره بايد تو را ساختن****زمانه ز مهبود پرداختن

كه او را بزرگي به جايي رسيد****كه پاي زمانه نخواهد كشيد

ز گيتي ندارد كسي رابكس****تو گويي كه نوشين روانست و بس

جز از دست فرزند مهبود چيز****خورشها نخواهد جهاندار نيز

شدست از نوازش چنان پرمنش****كه هزمان ببوسد فلك دامنش

چنين داد پاسخ به زروان جهود****كزين داوري غم نبايد فزود

چو برسم بخواهد جهاندار شاه****خورشها ببين تا چه آيد به راه

نگر تابود هيچ شير اندروي****پذيره شو وخوردنيها ببوي

همان بس كه من شير بينم ز دور****نه مهبود بيني تو زنده نه پور

كه گر زو خورد بي گمان روي و سنگ****بريزد هم اندر زمان بي درنگ

نگه كرد زروان به گفتار اوي****دلش تازه تر شد به ديدار اوي

نرفتي به درگاه بي آن جهود****خور و شادي و كام بي او نبود

چنين تا برآمد برين چندگاه****بد آموز پويان به درگاه شاه

دو فرزند مهبود هر بامداد****خرامان شدندي برشاه راد

پس پردهٔ نامور كدخداي****زني بود پاكيزه و پاك راي

كه چون شاه كسري خورش خواستي****يكي خوان زرين بياراستي

سه كاسه نهادي برو از گهر****به دستار زربفت پوشيده سر

زدست دو فرزند آن ارجمند****رسيدي به نزديك شاه بلند

خورشها زشهد وز شير و گلاب****بخوردي وآراستي جاي خواب

چنان بد كه يك روز هر دو جوان****ببردند خوان نزدنوشين روان

به سر برنهاده يكي پيشكار****كه بودي خورش نزد او استوار

چو خوان اندرآمد به ايوان شاه****بدو كرد زروان حاجب نگاه

چنين گفت خندان به هر دو جوان****كه اي ايمن از شاه نوشين روان

يكي روي بنماي تا زين خورش****كه باشد همي شاه

را پرورش

چه رنگست كايد همي بوي خوش****يكي پرنيان چادر از وي بكش

جوان زان خورش زود بگشاد روي****نگه كرد زروان ز دور اند روي

هميدون جهود اندرو بنگريد****پس آمد چو رنگ خورشها بديد

چنين گفت زان پس به سالار بار****كه آمد درختي كه كشتي به بار

ببردند خوان نزد نوشين روان****خردمند و بيدار هر دو جوان

پس خوان همي رفت زروان چو گرد****چنين گفت با شاه آزادمرد

كه اي شاه نيك اختر و دادگر****تو بي چاشني دست خوردن مبر

كه روي فلك بخت خندان تست****جهان روشن از تخت و ميدان تست

خورشگر بياميخت با شير زهر****بدانديش را باد زين زهر بهر

چو بشنيد زو شاه نوشين روان****نگه كرد روشن به هر دوجوان

كه خواليگرش مام ايشان بدي****خردمند و با كام ايشان بدي

جوانان ز پاكي وز راستي****نوشتند بر پشت دست آستي

همان چون بخوردند از كاسه شير****توگويي بخستند هر دو به تير

بخفتند برجاي هر دو جوان****بدادند جان پيش نوشين روان

چوشاه جهان اندران بنگريد****برآشفت و شد چون گل شنبليد

بفرمود كز خان مهبود خاك****برآريد وز كس مداريد باك

بر آن خاك بايد بريدن سرش****مه مهبود مانا مه خواليگرش

به ايوان مهبود در كس نماند****ز خويشان او درجهان بس نماند

به تاراج داد آن همه خواسته****زن و كودك و گنج آراسته

رسيده از آن كار زروان به كام****گهي كام ديد اندر آن گاه نام

به نزديك او شد جهود ارجمند****برافراخت سر تا بابر بلند

بگشت اندرين نيز چندي سپهر****درستي نهان كرده از شاه چهر

چنان بد كه شاه جهان كدخداي****به نخچير گوران همي كرد راي

بفرمود تا اسب نخچيرگاه****بسي بگذرانند در پيش شاه

ز اسبان كه كسري همي بنگريد****يكي را بران داغ مهبود ديد

ازان تازي اسبان دلش برفروخت****به مهبود بر جاي مهرش بسوخت

فروريخت آب از دو ديده بدرد****بسي داغ دل ياد مهبود كرد

چنين گفت كان مرد

با جاه و راي****ببردش چنان ديو ريمن ز جاي

بدان دوستداري و آن راستي****چرا زد روانش دركاستي

نداند جز از كردگار جهان****ازان آشكارا درستي نهان

وزان جايگه سوي نخچيرگاه****بيامد چنان داغ دل كينه خواه

ز هر كس بره برسخن خواستي****ز گفتارها دل بياراستي

سراينده بسيار همراه كرد****به افسانه ها راه كوتاه كرد

دبيران و زروان و دستور شاه****برفتند يك روز پويان به راه

سخن رفت چندي ز افسون و بند****ز جادوي و آهرمن پرگزند

به موبد چنين گفت پس شهريار****كه دل رابه نيرنگ رنجه مدار

سخن جز به يزدان و از دين مگوي****ز نيرنگ جادو شگفتي مجوي

بدو گفت زروان انوشه بدي****خرد را به گفتار توشه بدي

ز جادو سخن هرچ گويند هست****نداند جز از مرد جادوپرست

اگر خوردني دارد از شير بهر****پديدار گرداند از دور زهر

چو بشنيد نوشين روان اين سخن****برو تازه شد روزگار كهن

ز مهبود و هر دو پسر ياد كرد****برآورد بر لب يكي باد سرد

به ز روان نگه كرد و خامش بماند****سبك با ره گامزن را براند

روانش ز انديشه پر دود بود****كه زروان بدانديش مهبود بود

همي گفت كين مرد ناسازگار****ندانم چه كرد اندران روزگار

كه مهبود بردست ماكشته شد****چنان دوده را روز برگشته شد

مگر كردگار آشكارا كند****دل و مغز ما را مدارا كند

كه آلوده بينم همي زو سخن****پر از دردم از روزگار كهن

همي رفت با دل پر از درد وغم****پرآژنگ رخ ديدگان پر ز نم

به منزل رسيد آن زمان شهريار****سراپرده زد بر لب جويبار

چو زروان بيامد به پرده سراي****ز بيگانه پردخت كردند جاي

ز جادو سخن رفت وز شهد و شير****بدو گفت شد اين سخن دلپذير

ز مهبود زان پس بپرسيد شاه****ز فرزند او تا چرا شد تباه

چو پاسخ ازو لرز لرزان شنيد****ز زروان گنهكاري آمد پديد

بدو گفت كسري سخن راست

گوي****مكن كژي و هيچ چاره مجوي

كه كژي نيارد مگر كار بد****دل نيك بد گردد از يار بد

سراسر سخن راست زروان بگفت****نهفته پديد آوريد از نهفت

گنه يك سر افگند سوي جهود****تن خويش راكرد پر درد و دود

چو بشنيد زو شهريار بلند****هم اندر زمان پاي كردش ببند

فرستاد نزد مشعبد جهود****دواسبه سواري به كردار دود

چوآمد بدان بارگاه بلند****بپرسيد زو نرم شاه بلند

كه اين كار چون بود با من بگوي****بدست دروغ ايچ منماي روي

جهود از جهاندار زنهار خواست****كه پيداكند راز نيرنگ راست

بگفت آنچ زروان بدو گفته بود****سخن هرچ اندر نهان رفته بود

جهاندار بشنيد خيره بماند****رد و موبد و مرزبان را بخواند

دگر باره كرد آن سخن خواستار****به پيش ردان دادگر شهريار

بفرمود پس تا دو دار بلند****فروهشته از دار پيچان كمند

بزد مرد دژخيم پيش درش****نظاره بروبر همه كشورش

به يك دار زروان و ديگر جهود****كشنده برآهخت و تندي نمود

بباران سنگ و بباران تير****بدادند سرها به نيرنگ شير

جهان را نبايد سپردن ببد****كه بر بد گمان بي گمان بد رسد

ز خويشان مهبود چندي بجست****كزيشان بيابد كسي تندرست

يكي دختري يافت پوشيده روي****سه مرد گرانمايه و نيك خوي

همه گنج زروان بديشان نمود****دگر هرچ آن داشت مرد جهود

روانش ز مهبود بريان شدي****شب تيره تا روز گريان بدي

ز يزدان همي خواستي زينهار****همي ريختي خون دل بركنار

به درويش بخشيد بسيار چيز****زباني پر از آفرين داشت نيز

كه يزدان گناهش ببخشد مگر****ستمگر نخواند ورا دادگر

كسي كو بود پاك و يزدان پرست****نيازد به كردار بد هيچ دست

كه گرچند بد كردن آسان بود****به فرجام زو جان هراسان بود

اگر بد دل سنگ خارا شود****نماند نهان آشكارا شود

وگر چند نرمست آواز تو****گشاده شود زو همه راز تو

ندارد نگه راز مردم زبان****همان به كه نيكي كني درجهان

چو بيرنج باشي و پاكيزه راي****ازو

بهره يابي به هر دو سراي

كنون كار زروان و مرد جهود****سرآمد خرد را ببايد ستود

اگر دادگر باشي و سرفراز****نماني و نامت بماند دراز

تن خويش را شاه بيدادگر****جز از گور و نفرين نيارد به سر

اگر پيشه دارد دلت راستي****چنان دان كه گيتي بياراستي

چه خواهي ستايش پس ازمرگ تو****خرد بايد اين تاج و اين ترگ تو

چنان كز پس مرگ نوشين روان****ز گفتار من داد او شد جوان

ازان پس كه گيتي بدوگشت راست****جز از آفرين در بزرگي نخواست

بخفتند در دشت خرد و بزرگ****به آبشخور آمد همي ميش وگرگ

مهان كهتري را بياراستند****به ديهيم بر نام او خواستند

بياسود گردن ز بند زره****ز جوشن گشادند گردان گره

ز كوپال وخنجر بياسود دوش****جز آواز رامش نيامد به گوش

كسي را نبد با جهاندار تاو****بپيوست با هركسي باژ و ساو

جهاندار دشواري آسان گرفت****همه ساز نخچير و ميدان گرفت

نشست اندر ايوان گوهرنگار****همي راي زد با مي وميگسار

يكي شارستان كرد به آيين روم****فزون از دو فرسنگ بالاي بوم

بدو اندرون كاخ و ايوان و باغ****به يك دست رود و به يك دست راغ

چنان بد بروم اندرون پادشهر****كه كسري بپيمود و برداشت بهر

برآورد زو كاخهاي بلند****نبد نزد كس درجهان ناپسند

يكي كاخ كرد اندران شهريار****بدو اندر ايوان گوهرنگار

همه شوشهٔ طاقها سيم و زر****بزر اندرون چند گونه گهر

يكي گنبد از آبنوس وز عاج****به پيكر ز پيلسته و شيز و ساج

ز روم وز هند آنك استاد بود****وز استاد خويشش هنر ياد بود

ز ايران وز كشور نيمروز****همه كارداران گيتي فروز

همه گرد كرد اندران شارستان****كه هم شارستان بود و هم كارستان

اسيران كه از بربر آورده بود****ز روم وز هر جاي كازرده بود

وزين هر يكي را يكي خانه كرد****همه شارستان جاي بيگانه كرد

چو از شهر يك سر

بپرداختند****بگرد اندرش روستا ساختند

بياراست بر هر سويي كشتزار****زمين برومند و هم ميوه دار

ازين هريكي را يكي كار داد****چوتنها بد از كارگر يار داد

يكي پيشه كار و دگر كشت ورز****يكي آنك پيمود فرسنگ و مرز

چه بازارگان و چه يزدان پرست****يكي سرفراز و دگر زيردست

بياراست آن شارستان چون بهشت****نديد اندرو چشم يك جاي زشت

ورا سورستان كرد كسري به نام****كه درسور يابد جهاندار كام

جز از داد و آباد كردن جهان****نبودش به دل آشكار و نهان

زمانه چو او را ز شاهي ببرد****همه تاج ديگر كسي را سپرد

چنان دان كه يك سر فريبست و بس****بلندي وپستي نماند بكس

كنون جنگ خاقان و هيتال گير****چو رزم آيدت پيش كوپال گير

چه گويد سخنگوي باآفرين****ز شاه وز هيتال وخاقان چين

بخش 5 - رزم خاقان چين با هيتاليان

چنين گفت پرمايه دهقان پير****سخن هرچ زو بشنوي يادگير

كه از نامداران با فر و داد****ز مردان جنگي به فر ونژاد

چوخاقان چيني نبود از مهان****گذشته ز كسري بگرد جهان

همان تا لب رود جيحون ز چين****برو خواندندي بداد آفرين

سپهدار با لشكر و گنج و تاج****بگلزريون بودزان روي چاج

سخنهاي كسري به گرد جهان****پراگنده شد درميان مهان

به مردي و دانايي و فرهي****بزرگي وآيين شاهنشهي

خردمند خاقان بدان روزگار****همي دوستي جست با شهريار

يكي چند بنشست با راي زن****همه نامداران شدند انجمن

بدان دوستي را همي جاي جست****همان از رد و موبدان راي جست

يكي هديه آراست پس بي شمار****همه ياد كرد از در شهريار

ز اسبان چيني و ديباي چين****ز تخت وز تاج وز تيغ و نگين

طرايف كه باشد به چين اندرون****بياراست از هر دري برهيون

ز دينار چيني ز بهر نثار****به گنجور فرمود تا سي هزار

بياورد و با هديه ها يار كرد****دگر را همه بار دينار كرد

سخنگوي مردي بجست از مهان****خردمند و گرديده گرد جهان

بفرمود تا پيش

اوشد دبير****ز خاقان يكي نامه اي برحرير

نبشتند برسان ارژنگ چين****سوي شاه با صد هزار آفرين

گذر مرد را سوي هيتال بود****همه ره پر از تيغ و كوپال بود

ز سغد اندرون تا به جيحون سپاه****كشيده رده پيش هيتال شاه

گوي غاتفر نام سالارشان****به جنگ اندورن نامبردارشان

چو آگه شد از كار خاقان چين****وزان هديهٔ شهريار زمين

ز لشكر جهانديده گان را بخواند****سخن سر به سر پيش ايشان براند

چنين گفت باسركشان غاتفر****كه مارا بدآمد ز اختر به سر

اگر شاه ايران و خاقان چين****بسازند وز دل كنند آفرين

هراسست زين دوستي بهر ما****برين روي ويران شود شهرما

ببايد يكي تاختن ساختن****جهان از فرستاده پرداختن

زلشكر يكي نامور برگزيد****سرافراز جنگي چنانچون سزيد

بتاراج داد آن همه خواسته****هيونان واسبان آراسته

فرستاده را سر بريدند پست****ز تركان چيني سواري نجست

چوآگاهي آمد به خاقان چين****دلش گشت پر درد و سر پر ز كين

سپه را ز قجغارباشي براند****به چين وختن نامداري نماند

ز خويشان ارجاسب وافراسياب****نپرداخت يك تن به آرام و خواب

برفتند يكسر به گلزريون****همه سر پر از خشم و دل پر زخون

سپهدار خاقان چين سنجه بود****همي به آسمان بر زد از خاك دود

ز جوش سواران به چاچ اندرون****چو خون شد به رنگ آب گلزريون

چو آگاه شد غاتفر زان سخن****كه خاقان چيني چه افگند بن

سپاهي ز هيتاليان برگزيد****كه گشت آفتاب ازجهان ناپديد

زبلخ وز شگنان و آموي و زم****سليح وسپه خواست و گنج درم

ز سومان وز ترمذ و ويسه گرد****سپاهي برآمد زهرسوي گرد

ز كوه و بيابان وز ريگ و شخ****بجوشيد لشكر چو مور و ملخ

چو بگذشت خاقان برود برك****توگفتي همي تيغ بارد فلك

سپاه انجمن كرد بر ماي و مرغ****سيه گشت خورشيد چون پر چرغ

ز بس نيزه وتيغهاي بنفش****درفشيدن گونه گونه درفش

به خارا پر از گرد

وكوپال بود****كه لشكرگه شاه هيتال بود

بشد غاتفر با سپاهي چو كوه****ز هيتال گرد آور ديده گروه

چو تنگ اندرآمد ز هر سو سپاه****ز تنگي ببستند بر باد راه

درخشيدن تيغهاي سران****گراييدن گرزهاي گران

توگفتي كه آهن زبان داردي****هوا گرز را ترجمان داردي

يكي باد برخاست و گردي سياه****بشد روشنايي ز خورشيد و ماه

كشاني وسغدي شدند انجمن****پر از آب رو كودك و مرد وزن

كه تا چون بود كارآن رزمگاه****كرا بردهد گردش هور وماه

يكي هفته آن لشكر جنگجوي****بروي اندر آورده بودند روي

به هر جاي برتوده اي كشته بود****ز خون خاك وسنك ارغوان گشته بود

ز بس نيزه و گرز و كوپال و تيغ****توگفتي همي سنگ بارد ز ميغ

نهان شد بگرد اندرون آفتاب****پر از خاك شد چشم پران عقاب

بهشتم سوي غاتفر گشت گرد****سيه شد جهان چوشب لاژورد

شكست اندر آمد به هيتاليان****شكستي كه بستنش تا ساليان

نديدند وهركس كزيشان بماند****به دل در همي نام يزدان بخواند

پراگنده بر هر سويي خسته بود****همه مرز پركشته وبسته بود

همي اين بدان آن بدين گفت جنگ****نديديم هرگز چنين با درنگ

همانا نه مردم بدند آن سپاه****نشايست كردن بديشان نگاه

به چهره همه ديو بودند و دد****به دل دور ز انديشه نيك و بد

ز ژوپين وز نيزه و گرز و تيغ****توگفتي ندانند راه گريغ

همه چهرهٔ اژدها داشتند****همه نيزه بر ابر بگذاشتند

همه چنگهاشان بسان پلنگ****نشد سير دلشان توگويي ز جنگ

يكي زين ز اسبان نبرداشتند****بخفتند و بر برف بگذاشتند

خورش بارگي راهمه خار بود****سواري بخفتي دو بيدار بود

نداريم ما تاب خاقان چين****گذر كرد بايد به ايران زمين

گر اي دون كه فرمان برد غاتفر****ببندد به فرمان كسري كمر

سپارد بدو شهر هيتال را****فرامش كند گرز و كوپال را

وگرنه خود از تخمهٔ خوشنواز****گزينيم جنگاوري سرفراز

كه اوشاد باشد بنوشين روان****بدو دولت پير

گردد جوان

بگويد بدو كار خاقان چين****جهاني بروبر كنند آفرين

كه با فر و برزست و بخش و خرد****همي راستي را خرد پرورد

نهادست بر قيصران باژ و ساو****ندارند با او كسي زور و تاو

ز هيتاليان كودك و مرد وزن****برين يك سخن برشدند انجمن

چغاني گوي بود فرخ نژاد****جهانجوي پر دانش و بخش و داد

خردمند و نامش فغانيش بود****كه با گنج و با لشكر خويش بود

بزرگان هيتال وخاقان چين****به شاهي برو خواندند آفرين

پس آگاهي آمد به شاه بزرگ****ز خاقان كه شد نامدار سترگ

ز هيتال و گردان آن انجمن****كه آمد ز خاقان بريشان شكن

ز شاه چغاني كه با بخت نو****بيامد نشست از بر تخت نو

پرانديشه بنشست شاه جهان****ز گفتار بيدار كارآگهان

به ايوان بياراست جاي نشست****برفتند گردان خسروپرست

ابا موبد موبدان اردشير****چوشاپور وچون يزدگرد دبير

همان بخردان نماينده راه****نشستند يك سر بر تخت شاه

چنين گفت كسري كه اي بخردان****جهان گشته و كار ديده ردان

يكي آگهي يافتم ناپسند****سخنهاي ناخوب و ناسودمند

ز هيتال وز ترك وخاقان چين****وزان مرزبانان توران زمين

بي اندازه لشكر شدند انجمن****ز چاچ وز چين وز ترك و ختن

يكي هفته هيتال با ترك و چين****ز اسبان نبرداشتند ايچ زين

به فرجام هيتال برگشته شد****دو بهره مگر خسته و كشته شد

بدان نامداري كه هيتال بود****جهاني پر از گرز وكوپال بود

شگفتست كآمد بريشان شكست****سپهبد مباد ايچ با راي پست

اگر غاتفر داشتي نام و راي****نبردي سپهر آن سپه را ز جاي

چوشد مرز هيتاليان پر ز شور****بجستند از تخم بهرام گور

نو آيين يكي شاه بنشاندند****به شاهي برو آفرين خواندند

نشستست خاقان بدان روي چاج****سرافراز با لشگر و گنج تاج

ز خويشان ارجاسب و افراسياب****جز از مرز ايران نبينند به خواب

ز پيروزي لشكر غاتفر****همي برفرازد به خورشيد سر

سزد گر نباشيم همداستان****كه خاقان نخواند

چنين داستان

كه تا آن زمين پادشاهي مراست****كه دارند ازو چينيان پشت راست

همه زيردستان از ايشان به رنج****سپرده بديشان زن و مرد و گنج

چه بينيد يكسر كنون اندرين****چه سازيم با ترك وخاقان چين

بزرگان داننده برخاستند****همه پاسخش را بياراستند

گرفتند يك سر برو آفرين****كه اي شاه نيك اختر و پاكدين

همه مرز هيتال آهرمنند****دورويند واين مرز را دشمنند

بريشان سزد هرچ آيد ز بد****هم از شاه گفتار نيكو سزد

ازيشان اگر نيستي كين و درد****جز از خون آن شاه آزادمرد

بكشتند پيروز را ناگهان****چنان شهرياري چراغ جهان

مبادا كه باشند يك روز شاد****كه هرگز نخيزد ز بيداد داد

چنينست بادافره دادگر****همان بدكنش را بد آيد به سر

ز خاقان اگر شاه راند سخن****كه دارد به دل كين و درد كهن

سزد گر ز خويشان افراسياب****بدآموز دارد دو ديده پرآب

دگر آنك پيروز شد دل گرفت****اگر زو بترسي نباشد شگفت

ز هيتال وز لشكر غاتفر****مكن ياد وتيمار ايشان مخور

ز خويشان ارجاسب و افراسياب****زخاقان كه بنشست ازان روي آب

به روشن روان كار ايشان بساز****تويي درجهان شاه گردن فراز

فروغ از تو گيرد روان و خرد****انوشه كسي كو روان پرورد

تو داناتري از بزرگ انجمن****نبايدت فرزانه و راي زن

تو را زيبد اندر جهان تاج وتخت****كه با فر و برزي و با راي و بخت

اگر شاه سوي خراسان شود****ازين پادشاهي هراسان شود

هرآن گه كه بينند بي شاه بوم****زمان تا زمان لشكر آيد ز روم

از ايرانيان باز خواهند كين****نماند بروبوم ايران زمين

نه كس پاي برخاك ايران نهاد****نه زين پادشاهي ببد كرد ياد

اگر شاه را راي كينست وجنگ****ازو رام گردد به دريا نهنگ

چو بشنيد ز ايرانيان شهريار****ز بزم وز پرخاش وز كارزار

كسي را نبد گرد رزم آرزوي****به بزم و بناز اندرون كرده خوي

بدانست شاه جهان كدخداي****كه اندر

دل بخردان چيست راي

چنين داد پاسخ كه يزدان سپاس****كزو دارم اندر دو گيتي هراس

كه ايشان نجستند جز خواب وخورد****فراموش كردند گرد نبرد

شما را بر آسايش و بزمگاه****گران شد چنينتان سر از رزمگاه

تن آسان شود هرك رنج آورد****ز رنج تنش باز گنج آورد

به نيروي يزدان سرماه را****بسيجيم يك سر همه راه را

به سوي خراسان كشم لشكري****بخواهم سپاهي ز هركشوري

جهان از بدان پاك بي خوكنم****بداد ودهش كشوري نو كنم

همه نامداران فروماندند****به پوزش برو آفرين خواندند

كه اي شاه پيروز با فر و داد****زمانه به ديدار توشاد باد

همه نامداران تو را بنده ايم****به فرمان و رايت سرافگنده ايم

هرآنگه كه فرمان دهد كارزار****نبيند ز ما كاهلي شهريار

ازان پس چو بنشست با راي زن****بزرگان وكسري شدند انجمن

همي بود ازين گونه تا ماه نو****برآمد نشست از برگاه نو

تو گفتي كه جامي ز ياقوت زرد****نهادند بر چادر لاژورد

بديدند بر چهرهٔ شاه ماه****خروشي برآمد ز درگاه شاه

چو برزد سر از كوه رخشان چراغ****زمين شد به كردار زرين جناغ

خروش آمد و نالهٔ گاو دم****ببستند بر پيل رويينه خم

دمادم به لشكر گه آمد سپاه****تبيره زنان برگرفتند راه

بدرگاه شد يزدگرد دبير****ابا راي زن موبد اردشير

نبشتند نامه به هر كشوري****بهر نامداري و هرمهتري

كه شد شاه با لشكر از بهر رزم****شما كهتري را مسازيد بزم

بفرمود نامه بخاقان چين****فغانيش راهم بكرد آفرين

يكي لشكري از مداين براند****كه روي زمين جز بدريا نماند

زمين كوه تاكوه يك سر سپاه****درفش جهاندار بر قلبگاه

يكي لشكري سوي گرگان كشيد****كه گشت آفتاب از جهان ناپديد

بياسود چندي ز بهر شكار****همي گشت دركوه و در مرغزار

بسغد اندرون بود خاقان كه شاه****به گرگان همي راي زد با سپاه

ز خويشان ارجاسب و افراسياب****شده سغد يكسر چو درياي آب

همي گفت خاقان سپاه مرا****زمين برنتابد كلاه مرا

از ايدر سپه سوي ايران

كشيم****وز ايران به دشت دليران كشيم

همه خاك ايران به چين آوريم****همان تازيان را بدين آوريم

نمانم كه كس تاج دارد نه تخت****نه اورنگ شاهي نه از تخت بخت

همي بود يك چند باگفت وگوي****جهانجوي با لشكري جنگجوي

چنين تا بيامد ز شاه آگهي****كز ايران بجنبيد با فرهي

وزان به خت پيروزي و دستگاه****ز دريا به دريا كشيده سپاه

بپيچيد خاقان چو آگاه شد****به رزم اندرون راه كوتاه شد

به انديشه بنشست با راي زن****بزرگان لشكر شدند انجمن

سپهدار خاقان به دستور گفت****كه اين آگهي خوار نتوان نهفت

شنيدم كه كسري به گرگان رسيد****همه روي كشور سپه گستريد

ندارد همانا ز ما آگاهي****وگر تارك از راي دارد تهي

ز چين تا به جيحون سپاه منست****جهان زير فر كلاه منست

مرا پيش او رفت بايد به جنگ****بپوشد درم آتش نام وننگ

گماند كزو بگذري راه نيست****و گر در زمانه جز او شاه نيست

بياگاهد اكنون چومن جنگجوي****شوم با سواران چين پيش اوي

خردمند مردي به خاقان چين****چنين گفت كاي شهريار زمين

تو با شاه ايران مكن رزم ياد****مده پادشاهي و لشكر به باد

ز شاهان نجويد كسي جاي اوي****مگر تيره باشد دل و راي اوي

كه با فر او تخت را شاه نيست****بديدار او در فلك ماه نيست

همي باژ خواهد ز هند وز روم****ز جايي كه گنجست و آباد بوم

خداوند تاجست و زيباي تخت****جهاندار و بيدار و پيروز بخت

چوبشنيد خاقان ز موبد سخن****يكي راي شايسته افگند بن

چنين گفت با كاردان راه جوي****كه اين را چه بيند خردمند روي

دوكارست پيش اندرون ناگزير****كه خامش نشايد بدن خيره خير

كه آن را به پايان جز از رنج نيست****به از بر پراگندن گنج نيست

ز دينار پوشش نيايد نه خورد****نه گستردني روز ننگ و نبرد

بدو ايمني بايد و خوردني****همان پوشش و نغز گستردني

هرآنكس

كه از بد هراسان شود****درم خوار گيرد تن آسان شود

ز لشكر سخنگوي ده برگزيد****كه دانند گفتار دانا شنيد

يكي نامه بنبشت با آفرين****سخندان چيني چو ار تنگ چين

برفت آن خرد يافته ده سوار****نهان پرسخن تا درشهريار

به كسري چو برداشتند آگهي****بياراست ايوان شاهنشهي

بفرمود تا پرده برداشتند****ز درگاهشان شاد بگذاشتند

برفتند هر ده برشهريار****ابا نامه و هديه و با نثار

جهاندار چون ديد بنواختشان****ز خاقان بپرسيد و بنشاختشان

نهادند سر پيش او بر زمين****بدادند پيغام خاقان چين

به چيني يكي نامه اي برحرير****فرستاده بنهاد پيش دبير

دبير آن زمان نامه خواندن گرفت****همه انجمن ماند اندر شگفت

سر نامه بود از نخست آفرين****ز دادار بر شهريار زمين

دگر سر فرازي و گنج و سپاه****سليح وبزرگي نمودن به شاه

سه ديگر سخن آنك فغفور چين****مراخواند اندر جهان آفرين

مرا داد بي آرزو دخترش****نجويند جز راي من لشكرش

وزان هديه كز پيش نزديك شاه****فرستاد وهيتال بستد ز راه

بران كينه رفتم من از شهر چاج****كه بستانم از غاتفر گنج وتاج

بدان گونه رفتم ز گلزريون****كه شد لعلگون آب جيحون ز خون

چو آگاهي آمد به ماچين و چين****بگوينده برخوانديم آفرين

ز پيروزي شاه ومردانگي****خردمندي و شرم و فرزانگي

همه دوستي بودي اندرنهان****كه جوييم باشهريار جهان

چو آن نامه بشنيد و گفتار اوي****بزرگي ومردي وبازار اوي

فرستاده راجايگه ساختند****ستودند بسيار و بنواختند

چو خوان ومي آراستي ميگسار****فرستاده راخواستي شهريار

ببودند يك ماه نزديك شاه****به ايوان بزم و به نخچيرگاه

يكي بارگه ساخت روزي به دشت****ز گردسواران هوا تيره گشت

همه مرزبانان زرين كمر****بلوچي و گيلي به زرين سپر

سراسر بدان بارگاه آمدند****پرستنده نزديك شاه آمدند

چوسيصدز پيلان زرين ستام****ببردند وشمشير زرين نيام

درخشيدن تيغ و ژوپين وخشت****توگويي كه زر اندر آهن سرشت

بديبا بياراسته پشت پيل****بدو تخت پيروزه هم رنگ نيل

زمين پرخروش وهوا پر ز جوش****همي كر شد مردم

تيزگوش

فرستادهٔ بردع وهند و روم****ز هر شهرياري ز آباد بوم

ز دشت سواران نيزه گزار****برفتند يك سر سوي شهريار

به چيني نمود آنك شاهي كراست****ز خورشيد تا پشت ماهي كراست

هوا پر شد از جوش گرد سوار****زمين پرشد از آلت كار زار

به دشت اندر آورد گه ساختند****سواران جنگي همي تاختند

به كوپال و تيغ و بتير و كمان****بگشتند گردنكشان يك زمان

همه دشت ژوپين زن و نيزه دار****به يك سو پياده به يك سو سوار

فرستاده گان را ز هر كشوري****ز هر نامداري و هر مهتري

شگفت آمد از لشكر و ساز اوي****همان چهره و نام وآواز اوي

فرستادگان يك به ديگر به راز****بگفتند كين شاه گردن فراز

هنر جويد وهيچ پيچد عنان****به كردار پيكر نمايد سنان

هنرگرد نمودي به ما شهريار****ازو داشتي هر يكي يادگار

چو هريك برفتي برشاه خويش****سخن داشتي يارهمراه خويش

بگفتي كه چون شاه نوشين روان****بديده نبينند پير و جوان

سخن هرچ گفتند اندر نهان****بگفتند با شهريار جهان

به گنجور فرمود پس شهريار****كه آرد به دشت آلت كارزار

بياورد خفتان وخود و زره****بفرمود تا برگشايد گره

گشاده برون كرد زورآزماي****نبرداشتي جوشن او زجاي

همان خود و خفتان و كوپال اوي****نبرداشتي جز بر و يال اوي

كمانكش نبودي به لشكر چنوي****نه ازنامداران چنان جنگجوي

به آوردگه رفت چون پيل مست****يكي گرزه گاو پيكر به دست

به زير اندرون با رهٔ گامزن****ز بالاي او خيره شد انجمن

خروش آمد و ناله كرناي****هم از پشت پيلان جرنگ دراي

تبيره زنان پيش بردند سنج****زمين آمد از سم اسبان به رنج

شهنشاه با خود و گبر و سنان****چپ و راست گردان و پيچان عنان

فرستادگان خواندند آفرين****يكايك نهادند سر بر زمين

به ايوان شد از دشت شاه جهان****يكايك برفتند با اومهان

بفرمود تا پيش او شد دبير****ابا موبد موبدان اردشير

به قرطاس برنامهٔ خسروي****نويسنده بنوشت بر پهلوي

قلم چون دو

رخ را به عنبر بشست****سرنامه كرد آفرين از نخست

بران دادگر كوسپهر آفريد****بلندي وتندي و مهر آفريد

همه بنده گانيم و او پادشاست****خرد برتوانايي او گواست

نفس جز به فرمان اونشمرد****پي مور بي او زمين نسپرد

ازو خواستم تا مگر آفرين****رساند ز ما سوي خاقان چين

نخست آنك گفتي ز هيتاليان****كزان گونه بستند بد را ميان

به بيداد برخيره خون ريختند****به دام نهاده خود آويختند

اگر بد كنش زور دارد چو شير****نبايد كه باشد به يزدان دلير

چوايشان گرفتند راه پلنگ****تو پيروز گشتي برايشان به جنگ

و ديگر كه گفتي ز گنج و سپاه****ز نيروي فغفور و تخت و كلاه

كسي كز بزرگي زند داستان****نباشد خردمند همداستان

توتخت بزرگي نديدي نه تاج****شگفت آمدت لشكر و مرز چاج

چنين باكسي گفت بايد كه گنج****نبيند نه لشكر نه رزم و نه رنج

بزرگان گيتي مرا ديده اند****كسان كم نديدند بشنيده اند

كه درياي چين را ندارم به آب****شود كوه از آرام من درشتاب

سراسر زمين زير گنج منست****كجا آب وخاكست رنج منست

سه ديگر كجا دوستي خواستي****به پيوند ما دل بياراستي

همي بزم جويي مرا نيست رزم****نه خرد كسي رزم هرگز به بزم

و ديگر كه با نامبردار مرد****نجويد خردمند هرگز نبرد

بويژه كه خود كرده باشد به جنگ****گه رزم جستن نجويد درنگ

بسي ديده باشد گه كارزار****نخواهد گه رزم آموزگار

دل خويش بايد كه درجنگ سخت****چنان رام دارد كه با تاج و تخت

تو را يار بادا جهان آفرين****بماناد روشن كلاه و نگين

نهادند برنامه بر مهر شاه****بياراست آن خسروي تاج و گاه

برسم كيان خلعت آراستند****فرستاده را پيش اوخواستند

ز پيغام هرچش به دل بود نيز****به گفتار بر نامه بفزود نيز

بخوبي برفتند ز ايوان شاه****ستايش كنان برگرفتند راه

رسيدند پس پيش خاقان چين****سراسر زبانها پر از آفرين

جهانديده خاقان بپردخت جاي****بيامد برتخت او رهنماي

فرستاده گان راهمه

پيش خواند****ز كسري فراوان سخنها براند

نخست ازهش و دانش و راي اوي****ز گفتار و ديدار و بالاي او

دگر گفت چندست با او سپاه****ازيشان كه دارد نگين و كلاه

ز داد وز بيداد وز كشورش****هم از لشكر و گنج وز افسرش

فرستاده گويا زبان برگشاد****همه ديدها پيش او كرد ياد

به خاقان چين گفت كاي شهريار****تواو را بدين زيردستي مدار

بدين روزگاري كه ما نزد اوي****ببوديم شادان دل و تازه روي

به ايوان رزم و به دشت شكار****نديديم هرگز چنو شهريار

به بالاي سروست و هم زور پيل****به بخشندگي همچو درياي نيل

چو برگاه باشد سپهر وفاست****به آورد گه هم نهنگ بلاست

اگر تيز گردد بغرد چو ابر****از آواز او رام گردد هژبر

وگر مي گسارد به آواز نرم****همي دل ستاند به گفتار گرم

خجسته سرو شست بر گاه و تخت****يكي بارور شاخ زيبا درخت

همه شهر ايران سپاه ويند****پرستندگان كلاه ويند

چوسازد به دشت اندرون بارگاه****نگنجد همي درجهان آن سپاه

همه گرزداران با زيب وفر****همه پيشكاران به زرين كمر

ز پيل وز بالا و از تخت عاج****ز اورنگ وز ياره و طوق و تاج

كس آيين او رانداند شمار****به گيتي جز از دادگر شهريار

اگر دشمنش كوه آهن شود****برخشم اوچشم سوزن شود

هرآنكس كه سير آيد از روزگار****شود تيز وبا او كند كارزار

چوخاقان چين آن سخنها شنيد****بپژمرد وشد چون گل شنبليد

دلش زان سخنها بدو نيم شد****وز انديشه مغزش پر از بيم شد

پرانديشه بنشست با راي زن****چنين گفت با نامدار انجمن

كه اي بخردان روي اين كارچيست****پرانديشه وخسته ز آزار كيست

نبايد كه پيروز گشته به جنگ****همه نامها بازگردد به ننگ

ز هرگونهٔ موبدان خواستند****چپ و راست گفتند و آراستند

چنين گفت خاقان كه اينست راه****كه مردم فرستيم نزديك شاه

به انديشه در كار پيشي كنيم****بسازيم با شاه وخويشي كنيم

پس

پرده ما بسي دخترست****كه برتارك بانوان افسرست

يكي را به نام شهنشه كنيم****ز كار وي انديشه كوته كنيم

چو پيوند سازيم با او به خون****نباشد كس اورا به بد رهنمون

بدو نازش وسرفرازي بود****وزو بگذري جنگ و بازي بود

ردان را پسند آمد اين راي شاه****به آواز گفتند كاين است راه

ز لشكر سه پرمايه را برگزيد****كه گويند و دانند پاسخ شنيد

درگنج دينار بگشاد و گفت****كه گوهر چرا بايد اندر نهفت

اگر نام رابايد و ننگ را****وگر بخشش و رزم و آهنگ را

يكي هديه اي ساخت كاندر جهان****كسي آن نديد از كهان ومهان

دبير جهانديده را پيش خواند****سخن هرچ بودش به دل در براند

نخست آفرين كرد بركردگار****توانا ودانا و پروردگار

خداوند كيوان و خورشيد وماه****خداوند پيروزي ودستگاه

ز بنده نخواهد جز از راستي****نجويد به داد اندرون كاستي

ازو باد برشاه ايران درود****خداوند شمشير و كوپال و خود

خداوند دانايي وتاج وتخت****ز پيروزگر يافته كام و بخت

بداند جهاندار خسرونژاد****خردمند با سنگ و فرهنگ و راد

كه مردم به مردم بوند ارجمند****اگر چند باشد بزرگ و بلند

فرستادگان خردمند من****كه بودند نزديك پيوند من

ازان بارگه چون بدين بارگاه****رسيدند وگفتند چندي ز شاه

ز داد وخردمندي و بخت اوي****ز تاج و سرافرازي و تخت اوي

چنان آرزو خاست كز فر تو****بباشيم در سايهٔ پرتو

گرامي تو راز خون دل چيز نيست****هنرمند فرزند با دل يكيست

يكي پاك دامن كه آهسته تر****فزون تر بديدار وشايسته تر

بخواهد ز من گر پسند آيدش****همانا كه اين سودمند آيدش

نباشد جدا مرز ايران ز چين****فزايد ز ما درجهان آفرين

پس اندر نبشتند چيني حرير****ببردند با مهر پيش وزير

سه مرد گرانمايه وچرب گوي****گزين كرد خاقان ز خويشان اوي

برفتند زان بارگاه بلند****به ايران به نزديك شاه ارجمند

چو بشنيد كسري بياراست تاج****نشست از بر خسروي تخت عاج

سه مرد گرانمايه و هوشمند****رسيدند نزديك

تخت بلند

سه بدره ز دينار چون سي هزار****ببردند و كردند پيشش نثار

ز زرين و سيمين و ديباي چين****درفشان تر ازآسمان بر زمين

فرستادگان را چو بنشاختند****به چيني زبان آفرين ساختند

سزاوار ايشان يكي جايگاه****همانگه بياراست دستور شاه

بگشت اندرين نيز يك شب سپهر****چو برزد سر از كوه تابنده مهر

نشست از برتخت پيروز شاه****ز ياقوت بنهاد بر سر كلاه

بفرمود تاموبد و راي زن****برفتند با نامدار انجمن

چنين گفت كان نامهٔ برحرير****بيارند و بنهند پيش دبير

همه نامداران نشستند گرد****خرامان بر شاه شد يزدگرد

چو آن نامه بر شاه ايران بخواند****همه انجمن در شگفتي بماند

ز بس خوبي و پوزش وآفرين****كه پيدا بد از گفت خاقان چين

همه سرفرازان پرهيزكار****ستايش گرفتند برشهريار

كه يزدان سپاس و بدويم پناه****كه ننشست يك شاه بر پيشگاه

به پيروزي و فرو اورند شاه****بخوبي ونرمي و پيوند شاه

همه دشمنان پيش تو بنده اند****وگر كهتري راسرافگنده اند

همه بيم زان لشكر چاج بود****ز خاقان كه با گنج و با تاج بود

به فر شهنشاه شد نيك خواه****همي راه جويد به نزديك شاه

هرآنكس كه دارد ز گردان خرد****تن آساني و راستي پرورد

چودانست خاقان كه او تاو شاه****ندارد به پيوند او جست راه

نبايد بدين كار كردن درنگ****كه كس را ز پيوند اونيست ننگ

ز چين تا بخارا سپاه ويند****همه مهتران نيك خواه ويند

چو بشنيد گفتار آن بخردان****بزرگان و بيداردل موبدان

ز بيگانه ايوان بپرداختند****فرستاده را پيش بنشاختند

شهنشاه بسيار بنواختشان****به نزديكي تخت بنشاختشان

پيام جهاندار بگزاردند****براسب سخن پاي بفشاردند

چو بشنيد شاه آن سخنهاي گرم****ز گردان چيني به آواز نرم

چنين داد پاسخ كه خاقان چين****بزرگست و با دانش وآفرين

به فرزند پيوند جويد همي****رخ دوستي را بشويد همي

هرآنكس كه دارد روانش خرد****به چشم خرد كارها بنگرد

بسازيم و اين راي فرخ نهيم****سخن هرچ گفتست پاسخ دهيم

چنان بايد اكنون كه

خاقان چين****دل ماكند شاد بر به گزين

كسي را فرستم كه دارد خرد****شبستان او سر به سر بنگرد

يكي برگزيند كه نامي ترست****به خاقان چين برگرامي ترست

ببيند كه تا چون بود مادرش****بود از نژاد كيان گوهرش

چواين كرده باشد كه كرديم ياد****سخن را به پيوستگي داد داد

فرستادگان خواندند آفرين****كه از شاه شادست خاقان چين

كه در پرده پوشيده رويان اوي****ز ديدار آنكس نپوشند روي

شهنشاه بشنيد ز ايشان سخن****برو تازه شد روزگار كهن

نويسندهٔ نامه را پيش خواند****ز خاقان فراوان سخنها براند

بفرمود تا نامه پاسخ نبشت****گزينده سخنهاي فرخ نبشت

نخست آفرين كرد بر كردگار****جهاندار پيروز و پروردگار

به فرمان اويست گيتي به پاي****همويست بر نيك و بد رهنماي

كسي راكه خواهد كند ارجمند****ز پستي برآرد به چرخ بلند

دگر مانده اندر بد روزگار****چو نيكي نخواهد بدو كردگار

بهرنيكي از وي شناسم سپاس****وگر بد كنم زو دل اندر هراس

نبايد كه جان باشد اندر تنم****اگر بيم و اميد از و بركنم

رسيد اين فرستادهٔ به آفرين****ابا گرم گفتار خاقان چين

شنيدم ز پيوستگي هرچ گفت****ز پاكان كه او دارد اندر نهفت

مرا شاد شد دل زپيوند تو****بويژه ز پوشيده فرزند تو

فرستادم اينك يكي هوشمند****كه دارد خرد جان او را ببند

بيايد بگويد همه راز من****ز فرجام پيوند و آغاز من

هميشه تن و جانت پرشرم باد****دلت شاد و پشتت به ما گرم باد

نويسنده چون خامه بيكار گشت****بياراست قرطاس واندر نوشت

همان چون سرشك قلم كرد خشك****نهادند مهري بروبر ز مشك

برايشان يكي خلعت افگند شاه****كزان ماند اندر شگفتي سپاه

گزين كرد كسري خردمند و راد****كجا نام او بود مهران ستاد

ز ايرانيان نامور صد سوار****سخنگوي و شايسته و نامدار

چنين گفت كسري به مهران ستاد****كه رو شاد و پيروز با مهر و داد

زبان وگمان بايدت چرب گوي****خرد رهنماي ودل

آزر مجوي

شبستان او را نگه كن نخست****بد و نيك بايدكه داني درست

به آرايش چهره و فر و زيب****نبايد كه گيرندت اندر فريب

پس پردهٔ او بسي درخترست****كه با فر و بالا و با افسرست

پرستار زاده نيايد به كار****اگر چند باشد پدر شهريار

نگر تا كدامست با شرم و داد****به مادر كه دارد ز خاتون نژاد

نبيره جهاندار فغفور چين****ز پشت سپهدار خاقان چين

اگر گوهرتن بود با نژاد****جهان زو شود شاد او نيز شاد

چوبشنيد مهران ستاد اين ز شاه****بسي آفرين كرد بر تاج و گاه

برفت از بر گاه گيتي فروز****به فرخنده فال و بخرداد روز

به خاقان چين آگهي شد كه شاه****فرستاده مهران ستاد و سپاه

چوآمد به نزديك خاقان چين****زمين را ببوسيد و كرد آفرين

جهانجوي چون ديد بنواختش****يكي نامور جايگه ساختش

ازان كارخاقان پرانديشه گشت****به سوي شبستان خاتون گذشت

سخنهاي نوشين روان برگشاد****ز گنج وز لشكر بسي كرد ياد

بدو گفت كين شاه نوشين روان****جوانست و بيدار و دولت جوان

يكي دختري داد بايد بدوي****كه ما را فزايد بدو آبروي

تو را در پس پرده يك دخترست****كجا بر سر بانوان افسرست

مرا آرزويست از مهر اوي****كه ديده نبردارم از چهر اوي

چهارست نيز از پرستندگان****پرستار و بيداردل بندگان

از ايشان يكي را سپارم بدوي****برآسايم از جنگ وز گفت و گوي

بدو گفت خاتون كه با راي تو****نگيرد كس اندر جهان جاي تو

برين گونه يك شب بپيمود خواب****چنين تا برآمد ز كوه آفتاب

بيامد بدر گاه مهران ستاد****برتخت او رفت و نامه بداد

چوآن نامه برخواند خاقان چين****ز پيمان بخنديد وز به گزين

كليد شبستان بدو داد و گفت****برو تا كرا بيني اندر نهفت

پرستار با او بيامد چهار****كه خاقان بديشان بدي استوار

چومهران ستاد آن سخنها شنيد****بياورد با استواران كليد

درحجره بگشاد و اندر شدند****پرستندگان داستانها زدند

كه آن

راكه اكنون تو بيني بداد****ستاره نديدست و خورشيد و باد

شبستان بهشتي شد آراسته****پر از ماه و خورشيد و پرخواسته

پري چهره بر گاه بنشست پنج****همه برسران تاج و در زير گنج

مگر دخت خاتون كه افسر نداشت****همان ياره وطوق وگوهرنداشت

يكي جامهٔ كهنه بد بر برش****كلاهي زمشك ايزدي بر سرش

ز گرده برخ برنگارش نبود****جز آرايش كردگارش نبود

يكي سرو بد بر سرش ماه نو****فروزان ز ديدار او گاه نو

چومهران ستاد اندرو بنگريد****يكي را بديدار چون او نديد

بدانست بينادل راي راد****كه دورند خاقان وخاتون ز داد

به دستار ودستان همي چشم اوي****بپوشيد وزان تازه شد خشم اوي

پرستنده را گفت نزديك شاه****فراوان بود ياره و تاج و گاه

من اين را كه بي تاج و آرايشست****گزيدم كه اين اندر افزايشست

به رنج از پي به گزين آمدم****نه از بهر ديباي چين آمدم

بدو گفت خاتون كه اي مرد پير****نگويي همي يك سخن دلپذير

تو آن را با فر و زيبست و راي****دل فروز گشته رسيده به جاي

به بالاي سرو و برخ چون بهار****بداند پرستيدن شهريار

همي كودكي نارسيده به جاي****برو برگزيني نه اي پاكراي

چنين پاسخ آورد مهران ستاد****كه خاقان اگر سر بپيچد ز داد

بداند كه شاه جهان كدخداي****بخواند مرا نيز ناپاك راي

من اين را پسندم كه بي تخت عاج****ندارد ز بن ياره وطوق وتاج

اگر مهتران اين نبينند راي****چوفرمان بود باز گردم به جاي

نگه كرد خاقان به گفتار اوي****شگفت آمدش راي وكردار اوي

بدانست كان پير پاكيزه مغز****بزرگست و شاسيته كار نغز

خردمند بنشست با راي زن****بپالود زايوان شاه انجمن

چو پردخته شد جايگاه نشست****برفتند با زيج رومي بدست

ستاره شناسان و كندآوران****هرآنكس كه بودند ز ايشان سران

بفرمود تا هر كرا بود مهر****بجستند يك سر شمار سپهر

همي كرد موبد به اختر نگاه****زكردار خاقان و پيوند شاه

چنين

گفت فرجام كاي شهريار****دلت را ببد هيچ رنجه مدار

كه اين كار جز بر بهي نگذرد****ببد راي دشمن جهان نسپرد

چنينست راز سپهر بلند****همان گردش اختر سودمند

كزين دخت خاقان وز پشت شاه****بيايد يكي شاه زيباي گاه

برو شهرياران كنند آفرين****همان پرهنر سرفرازان چين

چو بشنيد خاقان دلش گشت خوش****بخنديد خاتون خورشيدفش

چو از چاره دلها بپرداختند****فرستاده را پيش بنشاختند

بگفتند چيزي كه بايست گفت****ز فرزند خاتون كه بد در نهفت

بپذرفت مهران ستاد از پدر****به نام شهنشاه پيروزگر

ميانجي بپذرفت خاقان به داد****همان راكه دارد ز خاتون نژاد

پرستندگان با نثار آمدند****به شادي بر شهريار آمدند

وزان پس يكي گنج آراسته****بدو در ز هر گونه اي خواسته

ز دينار و ز گوهر و طوق و تاج****همان مهر پيروزه و تخت عاج

يكي ديگر ازعود هندي به زر****برو بافته چند گونه گهر

ابا هر يكي افسري شاهوار****صد اسب و صد استر به زين و به بار

شتر باركرده ز ديباي چين****بياراسته پشت اسبان به زين

چهل را ز ديباي زربفت گون****كشيده زبر جد به زر اندرون

صد اشتر ز گستردني بار كرد****پرستنده سيصد پديدار كرد

همي بود تاهركسي برنشست****برآيين چين با درفشي بدست

بفرمود خاقان پيروزبخت****كه بنهند بركوههٔ پيل تخت

برو بافته شوشهٔ سيم و زر****به شوشه درون چند گونه گهر

درفشي درفشان به ديباي چين****كه پيدا نبودي ز ديبا زمين

به صد مردش از جاي برداشتند****ز هامون به گردون برافراشتند

ز ديبا بياراست مهدي به زر****به مهد اندرون نابسوده گهر

چو سيصد پرستار با ماهروي****برفتند شادان دل و راه جوي

فرستاد فرزند را نزد شاه****سپاهي همي رفت با او به راه

پرستنده پنجاه و خادم چهل****برو برگذشتند شادان به دل

چوپردخته شد زان بيامد دبير****بياورد مشك و گلاب وحرير

يكي نامه بنوشت ار تنگ وار****پر آرايش و بوي و رنگ و نگار

نخستين ستود آفريننده را****جهاندار و بيدار و

بيننده را

كه هرچيز كو سازد اندر بوش****بران سو بود بندگان را روش

شهنشاه ايران مرا افسرست****نه پيوند او از پي دخترست

كه تامن شنيدستم از بخردان****بزرگان و بيدار دل موبدان

ز فر و بزرگي و اورند شاه****بجستم همي راي و پيوند شاه

كه اندر جهان سر به سر دادگر****جهاندار چون او نبندد كمر

به مردي و پيروزي و دستگاه****به فر و بنيرو و تخت و كلاه

به رادي و دانش به راي وخرد****ورا دين يزدان همي پرورد

فرستادم اينك جهان بين خويش****سوي شاه كسري به آيين خويش

بفرموده ام تا بود بنده وار****چوشايد پس پردهٔ شهريار

خردگيرد از فر و فرهنگ اوي****بياموزد آيين وآهنگ اوي

كه بخت وخرد رهنمون تو باد****بزرگي ودانش ستون تو باد

نهادند مهر از بر مشك چين****فرستاده را داد و كرد آفرين

يكي خلعت از بهر مهران ستاد****بياراست كان كس ندارد به ياد

كه دادي كسي از مهان جهان****فرستاده را آشكار ونهان

همان نيز يارانش را هديه داد****ز دينار وز مشكشان كرد شاد

همي رفت با دختر وخواسته****سواران و پيلان آراسته

چنين تا لب رود جيحون كشيد****به مژگان همي از دلش خون كشيد

همي بود تا رود بگذاشتند****ز خشكي بران روي برداشتند

ز جيحون دلي پر زخون بازگشت****ز فرزند با درد انباز گشت

جو آگاهي آمد ز مهران ستاد****همي هر كس آن مر ده را هديه داد

يكايك همي خواندند آفرين****ابرشاه ايران وسالار چين

دلي شاد با هديه و با نثار****همه مهربان و همه دوستار

ببستند آذين به شهر و به راه****درم ريختند از بر تخت شاه

به آموي و راه بيابان مرو****زمين بود يك سر چو پر تذرو

چنين تا به بسطام وگرگان رسيد****تو گفتي زمين آسمان را نديد

زآيين كه بستند بر شهر و دشت****براهي كه لشكر همي برگذشت

وز ايران همه كودك و مرد و زن****به راه بت چين شدند انجمن

ز

بالا بر ايشان گهر ريختند****به پي زعفران و درم بيختند

برآميخته طشتهاي خلوق****جهان پرشد از نالهٔ كوس و بوق

همه يال اسبان پر از مشك ومي****شكر با درم ريخته زير پي

ز بس نالهٔ ناي و چنگ و رباب****نبد بر زمين جاي آرام وخواب

چوآمد بت اندر شبستان شاه****به مهد اندرون كرد كسري نگاه

يكي سرو دين از برش گرد ماه****نهاده به مه بر ز عنبر كلاه

كلاهي به كردار مشكين زره****ز گوهر كشيده گره برگره

گره بسته از تار و برتافته****به افسون يك اندر دگر بافته

چو از غاليه برگل انگشتري****همه زير انگشتري مشتري

درو شاه نوشين روان خيره ماند****برو نام يزدان فراوان بخواند

سزاوار او جاي بگزيد شاه****بياراستند از پي ماه گاه

چو آگاهي آمد به خاقان چين****ز ايران و ز شاه ايران زمين

وزان شادماني به فرزند اوي****شدن شاد وخرم به پيوند اوي

بپردخت سغد وسمرقند وچاج****به قجغار باشي فرستاد تاج

ازين شهرها چون برفت آن سپاه****همي مرزبانان فرستاد شاه

جهان شد پر از داد نوشين روان****بخفتند بردشت پير و جوان

يكايك همي خواندند آفرين****ز هر جاي برشهريار زمين

همه دست برداشته به آسمان****كه اي كردگارمكان و زمان

تواين داد برشاه كسري بدار****بگردان ز جانش بد روزگار

كه از فر و اورند او در جهان****بدي دور گشت آشكار و نهان

به نخجير چون او به گرگان رسيد****گشاده كسي روي خاقان نديد

بشد خواب وخورد از سواران چين****سواري نبرداشت از اسب زين

پراگنده شد ترك سيصد هزار****به جايي نبد كوشش كارزار

كماني نبايست كردن به زه****نه كه بد از ايدر نه چيني نه مه

بدين سان بود فر و برز كيان****به نخچير آهنگ شير ژيان

كه نام وي و اختر شاه بود****كه هم تخت و هم بخت همراه بود

وزان پس بزرگان شدند انجمن****از آموي تا شهر چاچ و ختن

بگفتند كاين شهرهاي

فراخ****پر از باغ و ميدان و ايوان و كاخ

ز چاچ و برك تا سمرقند و سغد****بسي بود ويران و آرام جغد

چغاني وسومان وختلان و بلخ****شده روز بر هر كسي تار و تلخ

بخارا وخوارزم وآموي و زم****بسي ياد دارمي با درد و غم

ز بيداد وز رنج افراسياب****كسي را نبد جاي آرام وخواب

چوكيخسرو آمد برستيم از اوي****جهاني برآسود از گفت وگوي

ازان پس چو ارجاسب شد زورمند****شد اين مرزها پر ز درد وگزند

از ايران چو گشتاسب آمد به جنگ****نديد ايچ ارجاسب جاي درنگ

برآسود گيتي ز كردار اوي****كه هرگز مبادا فلك ياراوي

ازان پس چونرسي سپهدار شد****همه شهرها پر ز تيمار شد

چوشاپور ارمزد بگرفت جاي****ندانست نرسي سرش را ز پاي

جهان سوي داد آمد و ايمني****ز بد بسته شد دست آهرمني

چوخاقان جهان بستد از يزدگرد****ببد تيزدستي برآورد گرد

بيامد جهاندار بهرام گور****ازو گشت خاقان پر از درد و شور

شد از داد او شهرها چون بهشت****پراگنده شد كار ناخوب و زشت

به هنگام پيروز چون خوشنواز****جهان كرد پر درد و گرم و گداز

مبادا فغانيش فرزند اوي****مه خويشان مه تخت ومه اورند اوي

جهاندار كسري كنون مرز ما****بپذرفت و پرمايه شد ارز ما

بماناد تا جاودان اين بر اوي****جهان سر به سر چون تن و چون سر اوي

كه از وي زمين داد بيند كنون****نبينيم رنج ونه ريزيم خون

ازان پس ز هيتال وترك وختن****به گلزريون برشدند انجمن

به هر سو كه بد موبدي كاردان****ردي پاك وهشيار و بسياردان

ز پيران هرآنكس كه بد راي زن****بروبر ز تركان شدند انجمن

چنان راي ديدند يك سر سپاه****كه آيند با هديه نزديك شاه

چو نزديك نوشين روان آمدند****همه يك دل و يك زبان آمدند

چنان گشت ز انبوه درگاه شاه****كه بستند برمور و بر پشه راه

همه برنهادند سر

برزمين****همه شاه راخواندند آفرين

بگفتند كاي شاه ما بنده ايم****به فرمان تو در جهان زنده ايم

همه سرفرازيم با ساز جنگ****به هامون بدريم چرم پلنگ

شهنشاه پذرفت ز ايشان نثار****برستند پاك از بد روزگار

از ايشان فغانيش بد پيشرو****سپاهي پسش جنگ سازان نو

ز گردان چو خشنود شد شهريار****بيامد به درگاه سالار بار

بپرسيد بسيار و بنواختشان****بهر برزني جايگه ساختشان

وزان پس شهنشاه يزدان پرست****به خاك آمد از جايگاه نشست

ستايش همي كرد بركردگار****كه اي برتر از گردش روزگار

تودادي مرا فر وفرهنگ و راي****تو باشي بهر نيكئي رهنماي

هر آنكس كه يابد ز من آگهي****ازين پس نجويد كلاه مهي

همه كهتري را بسازند كار****ندارد كسي زهرهٔ كارزار

به كوه اندرون مرغ و ماهي بر آب****چو من خفته باشم نجويند خواب

همه دام ودد پاسبان منند****مهان جهان كهتران منند

كرا برگزيني تو او خوار نيست****جهان را جز از تو جهاندار نيست

تو نيرو دهي تا مگر در جهان****نخسبد ز من مور خسته روان

چنين پيش يزدان فراوان گريست****نگر تا چنين درجهان شاه كيست

به تخت آمد از جايگه نماز****ز گرگان برفتن گرفتند ساز

برآمد خروشيدن گاودم****ز درگاه آواز رويينه خم

سپه برنشست و بنه برنهاد****ز يزدان نيكي دهش كرد ياد

ز دينار و ديبا و تاج و كمر****ز گنج درم هم ز در و گهر

ز اسبان و پوشيده رويان و تاج****دگر مهد پيروزه و تخت عاج

نشستند بر زين پرستندگان****بت آراي وهرگونه اي بندگان

فرستاد يكسر سوي طيسفون****شبستان چيني به پيش اندرون

به فرخنده فال و به روز آسمان****برفتند گرد اندرش خادمان

سرموبدان بود مهران ستاد****بشد با شبستان خاقان نژاد

سوي طيسفون رفت گنج و بنه****سپاهي نماند از يلان يك تنه

همه ويژه گردان آزداگان****بيامد سوي آذرآبادگان

سپاهي بيامد ز هر كشوري****ز گيلان و ز ديلمان لشكري

ز كوه بلوج و ز دشت سروچ****گرازان برفتند گردان كوچ

همه پاك

با هديه و با نثار****به پيش سراپردهٔ شهريار

بدان شهرشد شهريار بزرگ****كه ازميش كوته كند چنگ گرگ

به فر جهاندار كسري سپهر****دگرگونه تر شد به كين و به مهر

به شهري كجا برگذشتي سپاه****نيازارد زان كشتمندي به راه

نجستي كسي ازكسي نان وآب****بره بر بياراستي جاي خواب

برينسان همي گرد گيتي بگشت****نگه كرد هرجاي هامون و دشت

جهان ديد يك سر پر از كشتمند****در و دشت پرگاو و پرگوسفند

زميني كه آباد هرگز نبود****بروبر نديدند كشت و درود

نگه كرد كسري برومند يافت****بهرخانه اي چند فرزند يافت

خميده سر از بار شاخ درخت****به فر جهاندار بيداربخت

به منزل رسيدند نزديك شاه****فرستادهٔ قيصر آمد به راه

ابا هديه و جامه و سيم و زر****ز ديباي رومي و چيني كمر

نثاري كه پوشيده شد روي بوم****چنان باژ هرگز نيامد ز روم

ز دينار پر كرده ده چرم گاو****سه ساله فرستاده شد باژ و ساو

ز قيصر يكي نامه اي با نثار****نبشته سوي نامور شهريار

فرستاده را پيش بنشاندند****نگه كرد و نامه برو خواندند

بسي نرم پيغامها داده بود****ز چيزي كه پيشش فرستاده بود

كزين پس فزون تر فرستيم چيز****كه اين ساو بد باژ بايست نيز

بپذرفت شاه آنك او ديد رنج****فرستاد يكسر همه سوي گنج

وزان تخت شاه اندر آمد به اسب****همي راند تا خان آذرگشسب

چو از دور جاي پرستش بديد****شد از آب ديده رخش ناپديد

فرود آمد از اسب برسم بدست****به زمزم همي گفت ولب را ببست

همان پيش آتش ستايش گرفت****جهان آفرين را نيايش گرفت

همه زر و گوهر فزوني كه برد****سراسر به گنجور آتش سپرد

پراگند بر موبدان سيم و زر****همه جامه بخشيدشان با گهر

همه موبدان زو توانگر شدند****نيايش كنان پيش آذر شدند

به زمزم همي خواندند آفرين****بران دادگر شهريار زمين

و زانجا بيامد سوي طيسفون****زمين شد ز لشكر كه بيستون

ز بس خواسته كان پراگنده شد****ز زر

و درم كشور آگنده شد

وزان شهر سوي مداين كشيد****كه آنجا بدي گنجها را كليد

گلستان چين با چهل اوستاد****همي راند در پيش مهران ستاد

چو كسري بيامد برتخت خويش****گرازان و انباز با بخت خويش

جهان چون بهشتي شد آراسته****ز داد و ز خوبي پر از خواسته

نشستند شاهان ز آويختن****به هر جاي بيداد و خون ريختن

جهان پرشد از فره ايزدي****ببستند گفتي دو دست از بدي

ندانست كس غارت و تاختن****دگر دست سوي بدي آختن

جهاني به فرمان شاه آمدند****ز كژي و تاري به راه آمدند

كسي كو بره بر درم ريختي****ازان خواسته دزد بگريختي

ز ديبا و دينار بر خشك و آب****برخشنده روز و به هنگام خواب

بپيوست نامه به هر كشوري****به هرنامداري و هر مهتري

ز بازارگانان ترك و ز چين****ز سقلاب وهركشوري همچنين

ز بس نافهٔ مشك و چيني پرند****از آرايش روم وز بوي هند

شد ايران به كردار خرم بهشت****همه خاك عنبر شد و زر خشت

جهاني به ايران نهادند روي****بر آسوده از رنج وز گفت وگوي

گلابست گويي هوا را سرشك****بر آسوده از رنج مرد و پزشك

بباريد برگل به هنگام نم****نبد كشتورزي ز باران دژم

جهان گشت پرسبزه وچارپاي****در و دشت گل بود و بام سراي

همه رودها همچو دريا شده****به پاليز گلبن ثريا شده

به ايران زبانها بياموختند****روانها بدانش برافروختند

ز بازارگانان هر مرز و بوم****ز ترك و ز چين و ز سقلاب و روم

ستايش گرفتند بر رهنماي****فزايش گرفت از گيا چارپاي

هرآنكس كه از دانش آگاه بود****ز گويندگان بر در شاه بود

رد وموبد و بخردان ارجمند****بدانديش ترسان ز بيم گزند

چوخورشيد گيتي بياراستي****خروشي ز درگاه برخاستي

كه اي زيردستان شاه جهان****مداريد يك تن بد اندر نهان

هرآنكس كه از كار ديده ست رنج****نيابد به اندازهٔ رنج گنج

بگويند يكسر به سالار بار****كز آنكس كند

مزد او خواستار

وگر فام خواهي بيايد ز راه****درم خواهد از مرد بي دستگاه

نبايد كه يابد تهيدست رنج****كه گنجور فامش بتوزد ز گنج

كسي كو كند در زن كس نگاه****چوخصمش بيايد به درگاه شاه

نبيند مگر چاه ودار بلند****كه با دار تيرست و با چاه بند

وگر اسب يابند جايي يله****كه دهقان بدر بر كند زان گله

بريزند خونش بران كشتمند****برد گوشت آنكس كه يابد گزند

پياده بماند سوارش ز اسب****به پوزش رود نزد آذرگشسب

عرض بسترد نام ديوان اوي****به پاي اندر آرند ايوان اوي

گناهي نباشد كم و بيش ازين****ز پستر بود آنك بد پيش ازين

نباشد بران شاه همداستان****بدر بر نخواهد جز از راستان

هرآنكس كه نپسندد اين راه ما****مبادا كه باشد به درگاه ما

جهاندار يك روز بنشست شاد****بزرگان داننده را بار داد

سخن گفت خندان و بگشاد چهر****برتخت بنشست بوزرجمهر

يكي آفرين كرد بركردگار****خداوند پيروز و پروردگار

چنين گفت كاي داور تازه روي****كه بر تو نيابد سخن زشت گوي

خجسته شهنشاه پيروزگر****جهاندار بادانش و با گهر

نبشتم سخن چند بر پهلوي****ابر دفتر و كاغذ خسروي

سپردم به گنجور تا روزگار****برآيد بخواند مگر شهريار

بديدم كه اين گنبد ديرساز****نخواهد همي لب گشادن به راز

اگرمرد برخيزد از تخت بزم****نهد بركف خويش جان را برزم

زمين را بپردازد از دشمنان****شود ايمن از رنج آهرمنان

شود پادشا بر جهان سر به سر****بيابد سخنها همه دربدر

شود دستگاهش چو خواهد فراخ****كند گلشن و باغ و ميدان و كاخ

نهد گنج و فرزند گرد آورد****بسي روز برآرزو بشمرد

فر از آورد لشكر وخواسته****شود كاخ و ايوانش آراسته

گر اي دون كه درويش باشد به رنج****فراز آرد از هر سويي نام و گنج

ز روي ريا هرچ گرد آورد****ز صد سال بودنش برنگذرد

شود خاك وبي بر شود رنج اوي****به دشمن بماند همه گنج اوي

نه فرزند ماند

نه تخت و كلاه****نه ايوان شاهي نه گنج و سپاه

چو بشنيد آن جستن و باد اوي****ز گيتي نگيرد كسي ياد اوي

بدين كار چون بگذرد روزگار****ازو نام نيكي بود يادگار

ز گيتي دوچيزيست جاويد بس****دگر هرچ باشد نماند به كس

سخن گفتن نغز و كردار نيك****نگردد كهن تا جهانست ريك

بدين سان بود گردش روزگار****خنك مرد با شرم و پرهيزگار

مكن شهريارا گنه تا توان****بويژه كزو شرم دارد روان

بي آزاري وسودمندي گزين****كه اينست فرهنگ آيين و دين

ز من يادگارست چندي سخن****گمانم كه هرگز نگردد كهن

چو بگشاد روشن دل شهريار****فروان سخن كرد زو خواستار

بدو گفت فرخ كدامست مرد****كه دارد دلي شاد بي باد سرد

چنين گفت كانكو بود بيگناه****نبردست آهرمن او راز راه

بپرسيدش از كژي و راه ديو****ز راه جهاندار كيهان خديو

بدو گفت فرمان يزدان بهيست****كه اندر دوگيتي ازو فرهيست

دربرتري راه آهرمنست****كه مرد پرستنده را دشمنست

خنك درجهان مرد پيمان منش****كه پاكي وشرمست پيرامنش

چوجانش تنش را نگهبان بود****همه زندگانيش آسان بود

بماند بدو رادي و راستي****نكوبد دركژي وكاستي

هران چيز كان بهره تن بود****روانش پس از مرگ روشن بود

ازين هر دو چيزي ندارد دريغ****كه به هر نيامست گر به هر تيغ

كسي كو بود برخرد پادشا****روان را ندارد به راه هوا

سخن نشنو ازمرد افزون منش****كه با جان روشن بود بدكنش

چوخستو بيايد به ديگر سراي****هم ايدر پر از درد ماند به جاي

كزين بگذري سفله آن را شناس****كه از پاك يزدان ندارد سپاس

دريغ آيدش بهرهٔ تن ز تن****شود ز آرزوها ببندد دهن

همان بهر جانش كه دانش بود****نداند نه از دانشي بشنود

بپرسيد كسري كه از كهتران****كرا باشد انديشهٔ مهتران

چنين گفت كان كس كه داناترست****بهر آرزو بر تواناترست

كدامست دانا بدوشاه گفت****كه دانش بود مرد را درنهفت

چنين گفت كان كو به فرمان ديو****نپردازد از راه

كيهان خديو

ده اند اهرمن هم به نيروي شير****كه آرند جان وخرد را به زير

بدو گفت كسري كه ده ديو چيست****كزيشان خرد را ببايد گريست

چنين داد پاسخ كه آز و نياز****دو ديوند با زور و گردن فراز

دگر خشم و رشك است و ننگ است و كين****چو نمام و دوروي و ناپاك دين

دهم آنك از كس ندارد سپاس****به نيكي وهم نيست يزدان شناس

بدو گفت ازين شوم ده باگزند****كدامست آهرمن زورمند

چنين داد پاسخ به كسري كه آز****ستمكاره ديوي بود ديرساز

كه اورا نبينند خشنود ايچ****همه درفزونيش باشد بسيچ

نياز آنك او را ز اندوه و درد****همي كور بينند و رخساره زرد

كزين بگذري خسرو اديو رشك****يكي دردمندي بود بي پزشك

اگر در زمانه كسي بي گزند****به تندي شود جان او دردمند

دگر ننگ ديوي بود با ستيز****هميشه ببد كرده چنگال تيز

دگر ديو كينست پرخشم وجوش****ز مردم بتابد گه خشم هوش

نه بخشايش آرد بروبر نه مهر****دژآگاه ديوي پرآژنگ چهر

دگر ديو نمام كو جز دروغ****نداند نراند سخن با فروغ

بماند سخن چين ودوروي ديو****بريده دل از بيم كيهان خديو

ميان دوتن كين وجنگ آورد****بكوشد كه پيوستگي بشكرد

دگر ديو بي دانش وناسپاس****نباشد خردمند و نيكي شناس

به نزديك او راي و شرم اندكيست****به چشمش بدو نيك هردو يكيست

ز دانا بپرسيد پس شهريار****كه چون ديو با دل كند كارزار

ببنده چه دادست كيهان خديو****كه از كار كوته كند دست ديو

چنين داد پاسخ كه دست خرد****ز كردار آهرمنان بگذرد

خرد باد جان تو را رهنمون****كه راهي درازست پيش اندرون

ز شمشير ديوان خرد جوشنست****دل وجان داننده زو روشنست

گذشته سخن ياد دارد خرد****به دانش روان را همي پرورد

وگر خود بود آنك خوانيم خيم****كه با او ندارد دل از ديو بيم

جهان خوش بود بردل نيك خوي****نگردد بگرد در آرزوي

سخنهاي باينده گويم كنون****كه

دلرا به شادي بود رهنمون

هميشه خردمند و اميدوار****نبيند جز از شادي روزگار

نينديشد از كار بد يك زمان****ره راست گيرد نگيرد كمان

دگر هر كه خشنود باشد به گنج****نيازد نيارد تنش را به رنج

كسي كو به گنج و درم ننگرد****همه روز او برخوشي بگذرد

دگر دين يزدان پرستست و بس****به رنج و به گنج و به آزرم كس

ز فرمان يزدان نگردد سرش****سرشت بدي نيست هم گوهرش

برين همنشانست پرهيز نيز****كه نفروشد او راه يزدان به چيز

بدو گفت زين ده كدامست شاه****سوي نيكويها نماينده راه

چنين داد پاسخ كه راه خرد****ز هر دانشي بي گمان بگذرد

همان خوي نيكوكه مردم بدوي****بماند همه ساله با آب روي

وزين گوهران گوهر استوار****تن خشندي ديدم از روزگار

وزيشان اميدست آهسته تر****برآسوده از رنج و شايسته تر

وزين گوهران آز ديدم به رنج****كه همواره سيري نيابد ز گنج

بدو گفت شاه از هنرها چه به****كه گردد بدو مرد جوينده مه

چنين داد پاسخ كه هر كو ز راه****نگردد بود با تني بيگناه

بيابد ز گيتي همه كام ونام****از انجام فرجام و آرام و كام

بپرسيد ازو نامبردار گو****كزين ده كدامين بود پيشرو

چنين داد پاسخ به آواز نرم****سخنهاي دانش به گفتار گرم

فزوني نجويد برين بر خرد****خرد بي گمان برهنر بگذرد

وزان پس ز دانا بپرسيد مه****كه فرهنگ مردم كدامست به

چنين داد پاسخ كه دانش بهست****خردمند خود برجهان برمهست

كه دانا بلندي نيازد به گنج****تن خويش را دور دارد ز رنج

ز نيروي خصمش بپرسيد شاه****كه چون جست خواهي همي دستگاه

چنين داد پاسخ كه كردار بد****بود خصم روشن روان وخرد

ز دانا بپرسيد پس دادگر****كه فرهنگ بهتر بود گر گهر

چنين داد پاسخ بدو رهنمون****كه فرهنگ باشد ز گوهر فزون

گهر بي هنر زار وخوارست وسست****به فرهنگ باشد روان تندرست

بدو گفت جان را زدودن بچيست****هنرهاي تن

را ستودن بچيست

بگويم كنون گفتها سر به سر****اگر يادگيري همه دربدر

خرد مرد را خلعت ايزديست****ز انديشه دورست ودور از بديست

هنرمند كز خويشتن درشگفت****بماند هنر زو نبايد گرفت

همان خوش منش مردم خويش دار****نباشد به چشم خردمند خوار

اگر بخشش ودانش و رسم و داد****خردمند گرد آورد با نژاد

بزرگي و افزوني و راستي****همي گيرد از خوي بدكاستي

ازان پس بپرسيد كسري ازوي****كه اي نامور مرد فرهنگ جوي

بزرگي به كوشش بود گر به بخت****كه يابد جهاندار ازو تاج وتخت

چنين داد پاسخ كه بخت وهنر****چنانند چون جفت با يكديگر

چنان چون تن وجان كه يارند وجفت****تنومند پيدا و جان در نهفت

همان كالبد مرد را پوششست****اگر بخت بيدار در كوششست

به كوشش نيايد بزرگي به جاي****مگر بخت نيكش بود رهنماي

و ديگر كه گيتي فسانه ست و باد****چو خوابي كه بيننده دارد به ياد

چو بيدار گردد نبيند به چشم****اگر نيكويي ديد اگر درد وخشم

دگر پرسشي برگشاد از نهفت****بدانا ستوده كدامست گفت

چنين داد پاسخ كه شاهي كه تخت****بيارايد و زور يابد ز بخت

اگر دادگر باشد و نيك نام****بيابد ز گفتار و كردار كام

بدو گفت كاندر جهان مستمند****كدامست بدروز و ناسودمند

چنين داد پاسخ كه درويش زشت****كه نه كام يابد نه خرم بهشت

بپرسيد و گفتا كه بدبخت كيست****كه همواره از درد بايد گريست

چنين داد پاسخ كه داننده مرد****كه دارد ز كردار بد روي زرد

بپرسيد ازو گفت خرسند كيست****به بيشي ز چيز آرزومند كيست

چنين داد پاسخ كه آنكس كه مهر****ندارد برين گرد گردان سپهر

بدو گفت ما را چه شايسته تر****چنين گفت كان كس كه آهسته تر

بپرسيد ازو گفت آهسته كيست****كه بر تيز مردم ببايد گريست

چنين داد پاسخ كه از عيب جوي****نگر تاكه پيچد سر از گفتگوي

به نزديك او شرم و آهستگي****هنرمندي و راي و

شايستگي

بپرسيد ازو نامور شهريار****كه ازمردمان كيست اميدوار

چنين گفت كان كس كه كوشاترست****دوگوشش بدانش نيوشاترست

بپرسيد ازو شهريار جهان****از آگاهي نيك و بد در نهان

چنين داد پاسخ كه از آگهي****فراوان بود كژ ومغزش تهي

مگر آنك گفتند خاكست جاي****ندانم چه گويم ز ديگر سراي

بدو گفت كسري كه آباد شهر****كدامست و مازو چه داريم بهر

چنين داد پاسخ كه آبادجاي****ز داد جهاندار باشد به پاي

بپرسيد كسري كه بيدارتر****پسنديده تر مرد وهشيارتر

به گيتي كدامست بامن بگوي****كه بفزايد از دانش آبروي

چنين داد پاسخ كه داناي پير****كه با آزمايش بود يادگير

بدو گفت كسري كه رامش كراست****كه دارد به شادي همي پشت راست

چنين داد پاسخ كه هر كو زبيم****بود ايمن و باشدش زر و سيم

بدو گفت ما را ستايش به چيست****به نزديك هركس پسنديده كيست

چنين داد پاسخ كه او را نياز****بپوشد همي رشك با ننگ و آز

همان رشك و كينش نباشد نهان****پسنديده او باشد اندر جهان

ز مرد شكيبا بپرسيد شاه****كه از صبر دارد به سر بر كلاه

چنين گفت كان كس كه نوميد گشت****دل تيره رايش چوخورشيد گشت

دگرآنك روزش ببايد شمرد****به كار بزرگ اندرون دست برد

بدو گفت غم دردل كيست بيش****كز اندوه سيرآيد از جان خويش

چنين داد پاسخ كه آنكو ز تخت****بيفتاد و نوميد گردد ز بخت

بپرسيد ازو شهريار بلند****كه از ما كه دارد دلي دردمند

چنين گفت كان كو خردمند نيست****توانگر كش از بخت فرزند نيست

بپرسيد شاه از دل مستمند****نشسته به گرم اندرون بي گزند

بدو گفت با دانشي پارسا****كه گردد برو ابلهي پادشا

بپرسيد نوميدتر كس كدام****كه دارد توانايي و نيك نام

چنين گفت كان كو ز كار بزرگ****بيفتد بماند نژند وسترگ

بپرسيد ازو شاه نوشين روان****كه اي مرد دانا و روشن روان

كه داني كه بي نام وآرايشست****كه او از در مهر و

بخشايشست

بدو گفت مرد فراوان گناه****گنهكار درويش و بي دستگاه

بپرسيد وگفتش كه برگوي راست****كه تا از گذشته پشيمان كراست

چنين داد پاسخ كه آن تيره ترگ****كه بر سر نهد پادشا روز مرگ

پشيمان شود دل كند پرهراس****كه جانش به يزدان بود ناسپاس

وديگر كه كردار دارد بسي****به نزديك آن ناسپاسان كسي

بپرسيد وگفت اي خرد يافته****هنرها يك اندر دگر بافته

چه داني كزو تن بود سودمند****همان بر دل هر كسي ارجمند

چنين داد پاسخ كه ناتندرست****كه دل را جز از شادماني نجست

چو از درد روزي بسستي بود****همه آرزو تندرستي بود

بپرسيد و گفتش كه از آرزوي****چه بيشست پيداكن اي نيك خوي

بدو گفت چون سرفرازي بود****همه آرزو بي نيازي بود

چو ازبي نيازي بود تندرست****نبايد جز از كام دل چيز جست

ازان پس چنين گفت با رهنمون****كه بردل چه انديشه آيد فزون

چنين داد پاسخ كه اي را سه روي****بسازد خردمند با راه جوي

يكي آنك انديشد از روز بد****مگر بي گنه برتنش بد رسد

بترسد ز كار فريبنده دوست****كه با مغز جان خواهد وخون وپوست

سه ديگر ز بيدادگر شهريار****كه بيگار بستاند از مرد كار

چه نيكو بود گردش روزگار****خرديافته مرد آموزگار

جهان روشن وپادشا دادگر****ز گردون نيابي فزون زين هنر

بپرسيدش از دين و از راستي****كزو دور باشد بدو كاستي

بدو گفت شاها بديني گراي****كزو نگسلد ياد كرد خداي

همان دوري از كژي و راه ديو****بترس از جهانبان و كيهان خديو

به فرمان يزدان نهاده دو گوش****وزيشان نباشد كسي با خروش

ازان پس بپرسيدش از پادشا****كه فرماروانست بر پارسا

كزايشان كدامست پيروزبخت****كه باشد به گيتي سزاوار تخت

چنين گفت كان كوبود دادگر****خرد دارد و راي و شرم و هنر

بپرسيدش از دوستان كهن****كه باشند هم كوشه و يك سخن

چنين داد پاسخ كه از مرد دوست****جوانمردي وداد دادن نكوست

نخواهد به تو بد به آزرم كس****به

سختي بود يار و فريادرس

بدو گفت كسري كرا بيش دوست****كه با او يكي بود از مغز و پوست

چنين داد پاسخ كه از نيك دل****جدايي نخواهد جز از دل گسل

دگر آنكسي كو نوازنده تر****نكوتر به كردار و سازنده تر

بپرسيد دشمن كرا بيشتر****كه باشد بدو بر بدانديش تر

چنين داد پاسخ كه برترمنش****كه باشد فروان بدو سرزنش

همان نيز كاو آز دارد درشت****پرآژنگ رخساره و بسته مشت

بپرسيد تا جاودان دوست كيست****ز درد جدايي كه خواهد گريست

چنين داد پاسخ كه كردار نيك****نخواهد جدا بودن از يار نيك

چه ماند بدو گفت جاويد چيز****كه آن چيز كمي نگيرد به نيز

چنين داد پاسخ كه انباز مرد****نه كاهد نه سوزد نه ترسد ز درد

چنين گفت كين جان دانا بود****كه بر آرزوها توانا بود

بدو گفت شاه اي خداوند مهر****چه باشد به پهنا فزون از سپهر

چنين گفت كان شاه بخشنده دست****وديگر دل مرد يزدان پرست

بپرسيد وگفتا چه با زيب تر****كزان برفرازد خردمند سر

چنين داد پاسخ كه اي پادشا****مده گنج هرگز بناپارسا

چو كردار با ناسپاسان كني****همي خشن خشك اندر آب افگني

بدو گفت اندر چه چيزست رنج****كزو كم شود مرد را آز گنج

بدو داد پاسخ كه اي شهريار****هميشه دلت باد چون نوبهار

پرستندهٔ شاه بدخو ز رنج****نخواهد تن و زندگاني و گنج

بپرسيد وگفتش چه ديدي شگفت****كزان برتر اندازه نتوان گرفت

چنين گفت با شاه بوزرجمهر****كه يك سر شگفتست كار سپهر

يكي مرد بينيم با دستگاه****كلاهش رسيده بابر سياه

كه او دست چپ را نداند ز راست****ز بخشش فزوني نداند نه كاست

يكي گردش آسمان بلند****ستاره بگويد كه چونست وچند

فلك رهنمونش به سختي بود****همه بهر او شوربختي بود

گرانتر چه داني بدو گفت شاه****چنين داد پاسخ كه سنگ گناه

بپرسيد كز برتري كارها****ز گفتارها هم ز كردارها

كدامست با ننگ و با

سرزنش****كه باشد ورا هر كسي بدكنش

چنين داد پاسخ كه زفتي ز شاه****ستيهيدن مردم بيگناه

توانگركه تنگي كند درخورش****دريغ آيدش پوشش و پرورش

زناني كه ايشان ندارند شرم****بگفتن ندارند آواز نرم

همان نيك مردان كه تندي كنند****وگر تنگ دستان بلندي كنند

دروغ آنك بي رنگ و زشتست وخوار****چه بر نابكار و چه بر شهريار

به گيتي ز نيكي چه چيزست گفت****كه هم آشكارست و هم در نهفت

كزو مرد داننده جوشن كند****روان را بدان چيز روشن كند

چنين داد پاسخ كه كوشان بدين****به گيتي نيابد جز از آفرين

دگر آنك دارد ز يزدان سپاس****بود دانشي مرد نيكي شناس

بدو گفت كسري كه كرده چه به****چه ناكرده از شاه وز مرد مه

چه بهتر كزو باز داريم چنگ****گرفته چه بهتر ز بهر درنگ

چه بهتر ز فرمودن وداشتن****وگر مرد را خوار بگذاشتن

به پاسخ نگه داشتن گفت خشم****كه از بيگناهان بخوابند چشم

دگر آنك بيدار داري روان****بكوشي تو در كارها تا توان

فروهشته كين برگرفته اميد****بتابد روان زو به كردار شيد

ز كار بزه چند يابي مزه****بيفگن مزه دور باش از بزه

سپاس ازخداوند خورشيد و ماه****كه رستم ز بوزرجمهر و ز شاه

چو اين كار دلگيرت آمد ببن****ز شطرنج بايد كه راني سخن

بخش 6 - داستان درنهادن شطرنج

چنين گفت موبد كه يك روز شاه****به ديباي رومي بياراست گاه

بياويخت تاج از بر تخت عاج****همه جاي عاج و همه جاي تاج

همه كاخ پر موبد و مرزبان****ز بلخ و ز بامين و ز كرزبان

چنين آگهي يافت شاه جهان****ز گفتار بيدار كارآگهان

كه آمد فرستادهٔ شاه هند****ابا پيل و چتر و سواران سند

شتروار بارست با او هزار****همي راه جويد بر شهريار

همانگه چو بشنيد بيدار شاه****پذيره فرستاد چندي سپاه

چو آمد بر شهريار بزرگ****فرستادهٔ نامدار و سترگ

برسم بزرگان نيايش گرفت****جهان آفرين را ستايش گرفت

گهركرد بسيار پيشش نثار****يكي

چتر و ده پيل با گوشوار

بياراسته چتر هندي به زر****بدو بافته چند گونه گهر

سر بار بگشاد در بارگاه****بياورد يك سر همه نزد شاه

فراوان ببار اندرون سيم و زر****چه از مشك و عنبر چه از عود تر

ز ياقوت والماس وز تيغ هند****همه تيغ هندي سراسر پرند

ز چيزي كه خيزد ز قنوج و راي****زده دست و پاي آوريده به جاي

ببردند يك سر همه پيش تخت****نگه كرد سالار خورشيد بخت

ز چيزي كه برد اندران راي رنج****فرستاد كسري سراسر به گنج

بياورد پس نامه اي بر پرند****نبشته بنوشين روان راي هند

يكي تخت شطرنج كرده به رنج****تهي كرده از رنج شطرنج گنج

بياورد پيغام هندي ز راي****كه تا چرخ باشد تو بادي به جاي

كسي كو بدانش برد رنج بيش****بفرماي تا تخت شطرنج پيش

نهند و ز هر گونه راي آورند****كه اين نغز بازي به جاي آورند

بدانند هرمهره اي را به نام****كه گويند پس خانهٔ او كدام

پياده بدانند و پيل و سپاه****رخ واسب و رفتار فرزين و شاه

گراين نغز بازي به جاي آورند****درين كار پاكيزه راي آورند

همان باژ و ساوي كه فرمودشاه****به خوبي فرستم بران بارگاه

وگر نامداران ايران گروه****ازين دانش آيند يك سر ستوه

چو با دانش ما ندارند تاو****نخواهند زين بوم و بر باژ و ساو

همان باژ بايد پذيرفت نيز****كه دانش به از نامبردار چيز

دل و گوش كسري بگوينده داد****سخنها برو كرد گوينده ياد

نهادند شطرنج نزديك شاه****به مهره درون كرد چندي نگاه

ز تختش يكي مهره از عاج بود****پر از رنگ پيكر دگر ساج بود

بپرسيد ازو شاه پيروزبخت****ازان پيكر ومهره ومشك وتخت

چنين داد پاسخ كه اي شهريار****همه رسم و راه از در كارزار

ببيني چويابي به بازيش راه****رخ و پيل و آرايش رزمگاه

بدو گفت يك هفته ما را زمان****ببازيم

هشتم به روشن روان

يكي خرم ايوان بپرداختند****فرستاده را پايگه ساختند

رد وموبدان نماينده راه****برفتند يك سر به نزديك شاه

نهادند پس تخت شطرنج پيش****نگه كرد هريك ز اندازه بيش

بجستند و هر گونه اي ساختند****ز هر دست يكبارش انداختند

يكي گفت وپرسيد و ديگر شنيد****نياورد كس راه بازي پديد

برفتند يكسر پرآژنگ چهر****بيامد برشاه بوزرجمهر

ورا زان سخن نيك ناكام ديد****به آغاز آن رنج فرجام ديد

به كسري چنين گفت كاي پادشا****جهاندار و بيدار و فرمانروا

من اين نغز بازي به جاي آورم****خرد را بدين رهنماي آورم

بدو گفت شاه اين سخن كارتست****كه روشن روان بادي وتندرست

كنون راي قنوج گويد كه شاه****ندارد يكي مرد جوينده راه

شكست بزرگ است بر موبدان****به در گاه و بر گاه و بر بخردان

بياورد شطرنج بوزرجمهر****پرانديشه بنشست و بگشاد چهر

همي جست بازي چپ و دست راست****همي راند تا جاي هريك كجاست

به يك روز و يك شب چو بازيش يافت****از ايوان سوي شاه ايران شتافت

بدو گفت كاي شاه پيروزبخت****نگه كردم اين مهره و مشك و تخت

به خوبي همه بازي آمد به جاي****به بخت بلند جهان كدخداي

فرستادهٔ شاه را پيش خواه****كسي را كه دارند ما را نگاه

شهنشاه بايد كه بيند نخست****يكي رزمگاهست گويي درست

ز گفتار او شاد شد شهريار****ورا نيك پي خواند و به روزگار

بفرمود تا موبدان و ردان****برفتند با نامور بخردان

فرستاده راي را پيش خواند****بران نامور پيشگاهش نشاند

بدو گفت گوينده بوزرجمهر****كه اي موبد راي خورشيد چهر

ازين مهرها راي با توچه گفت****كه همواره با توخرد باد جفت

چنين داد پاسخ كه فرخنده راي****چو از پيش او من برفتم ز جاي

مرا گفت كين مهرهٔ ساج و عاج****ببر پيش تخت خداوند تاج

بگويش كه با موبد و راي زن****بنه پيش و بنشان يكي انجمن

گر اين نغز بازي به جاي آورند****پسنديده و دلرباي آورند

همين

بدره و برده و باژ و ساو****فرستيم چندانك داريم تاو

و گر شاه و فرزانگان اين به جاي****نيارند روشن ندارند راي

وگر شاه وفرزانگان اين بجاي****نيارند روشن ندارند راي

نبايد كه خواهد ز ما باژ و گنج****دريغ آيدش جان دانا به رنج

چو بيند دل و راي باريك ما****فزونتر فرستد به نزديك ما

برتخت آن شاه بيداربخت****بياورد و بنهاد شطرنج وتخت

چنين گفت با موبدان و ردان****كه اي نامور پاك دل بخردان

همه گوش داريد گفتار اوي****هم آن را هشيار سالار اوي

بياراست دانا يكي رزمگاه****به قلب اندرون ساخته جاي شاه

چپ و راست صف بركشيده سوار****پياده به پيش اندرون نيزه دار

هشيوار دستور در پيش شاه****به رزم اندرونش نماينده راه

مبارز كه اسب افگند بر دو روي****به دست چپش پيل پرخاشجوي

وزو برتر اسبان جنگي به پاي****بدان تاكه آيد به بالاي راي

چو بوزرجمهر آن سپه را براند****همه انجمن درشگفتي بماند

غمي شد فرستادهٔ هند سخت****بماند اندر آن كار هشيار بخت

شگفت اندرو مرد جادو بماند****دلش را به انديشه اندر نشاند

كه اين تخت شطرنج هرگز نديد****نه از كاردانان هندي شنيد

چگونه فراز آمدش راي اين****به گيتي نگيرد كسي جاي اين

چنان گشت كسري ز بوزرجمهر****كه گفتي بدوبخت بنمود چهر

يكي جام فرمود پس شهريار****كه كردند پرگوهر شاهوار

يكي بدره دينار واسبي به زين****بدو داد و كردش بسي آفرين

بشد مرد دانا به آرام خويش****يكي تخت و پرگار بنهاد پيش

به شطرنج و انديشهٔ هندوان****نگه كرد و بفزود رنج روان

خرد بادل روشن انباز كرد****به انديشه بنهاد برتخت نرد

دومهره بفرمود كردن ز عاج****همه پيكر عاج همرنگ ساج

يكي رزمگه ساخت شطرنج وار****دو رويه برآراسته كارزار

دولشكر ببخشيد بر هشت بهر****همه رزمجويان گيرنده شهر

زمين وار لشكر گهي چارسوي****دوشاه گرانمايه و نيك خوي

كم و بيش دارند هر دو به هم****يكي از دگر

برنگيرد ستم

به فرمان ايشان سپاه از دو روي****به تندي بياراسته جنگجوي

يكي را چوتنها بگيرد دو تن****ز لشكر برين يك تن آيد شكن

به هرجاي پيش وپس اندر سپاه****گرازان دو شاه اندران رزمگاه

همي اين بران آن برين برگذشت****گهي رزم كوه و گهي رزم دشت

برين گونه تا بر كه بودي شكن****شدندي دو شاه و سپاه انجمن

بدين سان كه گفتم بياراست نرد****برشاه شد يك به يك ياد كرد

وزان رفتن شاه برترمنش****همانش ستايش همان سرزنش

ز نيروي و فرمان و جنگ سپاه****بگسترد و بنمود يك يك شاه

دل شاه ايران ازو خيره ماند****خرد را بانديشه اندر نشاند

همي گفت كاي مرد روشن روان****جوان بادي و روزگارت جوان

بفرمود تا ساروان دو هزار****بيارد شتر تا در شهريار

ز باري كه خيزد ز روم و ز چين****ز هيتال و مكران و ايران زمين

ز گنج شهنشاه كردند بار****بشد كاروان از در شهريار

چوشد بارهاي شتر ساخته****دل شاه زان كار پرداخته

فرستادهٔ راي را پيش خواند****ز دانش فراوان سخنها براند

يكي نامه بنوشت نزديك اوي****پر از دانش و رامش و رنگ و بوي

سر نامه كرد آفرين بزرگ****به يزدان پناهش ز ديو سترگ

دگر گفت كاي نامور شاه هند****ز درياي قنوج تا پيش سند

رسيداين فرستادهٔ راي زن****ابا چتر و پيلان بدين انجمن

همان تخت شطرنج و پيغام راي****شنيديم و پيغامش امد بجاي

ز داناي هندي زمان خواستيم****به دانش روان را بياراستيم

بسي راي زد موبد پاك راي****پژوهيد وآورد بازي به جاي

كنون آمد اين موبد هوشمند****به قنوج نزديك راي بلند

شتروار بار گران دو هزار****پسنديده بار از در شهريار

نهاديم برجاي شطرنج نرد****كنون تا به بازي كه آرد نبرد

برهمن فر وان بود پاك راي****كه اين بازي آرد به دانش به جاي

ز چيزي كه ديد اين فرستاده رنج****فرستد همه راي هندي به گنج

وراي دون كجا راي

با راهنماي****بكوشند بازي نيايد به جاي

شتروار بايد كه هم زين شمار****به پيمان كند راي قنوج بار

كند بار همراه با بار ما****چنينست پيمان و بازار ما

چوخورشيد رخشنده شد بر سپهر****برفت از در شاه بوزرجمهر

چو آمد ز ايران به نزديك راي****برهمن بشادي و را رهنماي

ابا بار با نامه وتخت نرد****دلش پر ز بازار ننگ ونبرد

چو آمد به نزديكي تخت اوي****بديد آن سر و افسر و بخت اوي

فراوانش بستود بر پهلوي****بدو داد پس نامهٔ خسروي

ز شطرنج وز راه وز رنج راي****بگفت آنچه آمد يكايك به جاي

پيام شهنشاه با او بگفت****رخ راي هندي چوگل برشگفت

بگفت آن كجا ديد پاينده مرد****چنان هم سراسر بياورد نرد

ز بازي و از مهره و راي شاه****وزان موبدان نماينده راه

به نامه دورن آنچه كردست ياد****بخواند بداند نپيچد ز داد

ز گفتار اوشد رخ شاه زرد****چو بشنيد گفتار شطرنج و نرد

بيامد يكي نامور كدخداي****فرستاده را داد شايسته جاي

يكي خرم ايوان بياراستند****مي و رود و رامشگران خواستند

زمان خواست پس نامور هفت روز****برفت آنك بودند دانش فروز

به كشور ز پيران شايسته مرد****يكي انجمن كرد و بنهاد نرد

به يك هفته آنكس كه بد تيزوير****ازان نامداران برنا و پير

همي بازجستند بازي نرد****به رشك و براي وبه ننگ و نبرد

بهشتم چنين گفت موبد به راي****كه اين را نداند كسي سر زپاي

مگر با روان يار گردد خرد****كزين مهره بازي برون آورد

بيامد نهم روز بوزرجمهر****پر از آرزو دل پرآژنگ چهر

كه كسري نفرمود ما را درنگ****نبايد كه گردد دل شاه تنگ

بشد موبدان را ازان دل دژم****روان پر زغم ابروان پر زخم

بزرگان دانا به يك سو شدند****به ناداني خويش خستو شدند

چو آن ديد بنشست بوزرجمهر****همه موبدان برگشادند چهر

بگسترد پيش اندرون تخت نرد****همه گردش مهرها ياد كرد

سپهدار بنمود و

جنگ سپاه****هم آرايش رزم و فرمان شاه

ازو خيره شد راي با راي زن****ز كشور بسي نامدار انجمن

همه مهتران آفرين خواندند****ورا موبد پاك دين خواندند

ز هر دانشي زو بپرسيد راي****همه پاسخ آمد يكايك به جاي

خروشي برآمد ز دانندگان****ز دانش پژوهان وخوانندگان

كه اينت سخنگوي داننده مرد****نه از بهر شطرنج و بازي نرد

بياورد زان پس شتر دو هزار****همه گنج قنوح كردند بار

ز عود و ز عنبر ز كافور و زر****همه جامه وجام پيكر گهر

ابا باژ يكساله از پيشگاه****فرستاد يك سر به درگاه شاه

يكي افسري خواست از گنج راي****همان جامهٔ زر ز سر تا به پاي

بدو داد وچند آفرين كرد نيز****بيارانش بخشيد بسيار چيز

شتر دو ازار آنك از پيش برد****ابا باژ و هديه مر او را سپرد

يكي كاروان بد كه كس پيش ازان****نراند و نبد خواسته بيش ازان

بيامد ز قنوج بوزرجمهر****برافراخته سر بگردان سپهر

دلي شاد با نامه شاه هند****نبشته به هندي خطي بر پرند

كه راي و بزرگان گوايي دهند****نه از بيم كزنيك رايي دهند

كه چون شاه نوشين روان كس نديد****نه از موبد سالخورده شنيد

نه كس دانشي تر ز دستور اوي****ز دانش سپهرست گنجور اوي

فرستاده شد باژ يك ساله پيش****اگر بيش بايد فرستيم بيش

ز باژي كه پيمان نهاديم نيز****فرستاده شد هرچ بايست چيز

چو آگاهي آمد ز دانا به شاه****كه با كام و با خوبي آمد ز راه

ازان آگهي شاد شد شهريار****بفرمود تاهرك بد نامدار

ز شهر و ز لشكر خبيره شدند****همه نامداران پذيره شدند

به شهر اندر آمد چنان ارجمند****به پيروزي شهريار بلند

به ايوان چو آمد به نزديك تخت****برو شهريار آفرين كرد سخت

ببر در گرفتش جهاندار شاه****بپرسيدش از راي وز رنج راه

بگفت آنك جا رفت بوزرجمهر****ازان بخت بيدار و مهر سپهر

پس آن نامه راي

پيروزبخت****بياورد و بنهاد در پيش تخت

بفرمود تا يزدگرد دبير****بيامد بر شاه دانش پذير

چو آن نامه راي هندي بخواند****يكي انجمن درشگفتي بماند

هم از دانش و راي بوزرجمهر****ازان بخت سالار خورشيد چهر

چنين گفت كسري كه يزدان سپاس****كه هستم خردمند و نيكي شناس

مهان تاج وتخت مرا بنده اند****دل وجان به مهر من آگنده اند

شگفتي تر از كار بوزرجمهر****كه دانش بدو داد چندين سپهر

سپاس از خداوند خورشيد وماه****كزويست پيروزي و دستگاه

برين داستان برسخن ساختم****به طلخند و شطرنج پرداختم

بخش 7 - داستان طلخند و گو

چنين گفت شاهوي بيداردل****كه اي پير داناي و بسيار دل

ايا مرد فرزانه و تيز وير****ز شاهوي پير اين سخن يادگير

كه درهند مردي سرافراز بود****كه با لشكر و خيل و با ساز بود

خنيده بهر جاي جمهور نام****به مردي بهر جاي گسترده گام

چنان پادشا گشته برهندوان****خردمند و بيدار و روشن روان

ورا بود كشمير تا مرز چين****برو خواندندي به داد آفرين

به مردي جهاني گرفته بدست****ورا سندلي بود جاي نشست

هميدون بدش تاج و گنج و سپاه****هميدون نگين وهميدون كلاه

هنرمند جمهور فرهنگ جوي****سرافراز با دانش و آبروي

بدو شادمان زيردستان اوي****چه شهري چه از در پرستان اوي

زني بود هم گوهرش هوشمند****هنرمند و با دانش و بي گزند

پسر زاد زان شاه نيكو يكي****كه پيدا نبود از پدر اندكي

پدر چون بديد آن جهاندار نو****هم اندر زمان نام كردند گو

برين برنيامد بسي روزگار****كه بيمار شد ناگهان شهريار

به كدبانو اندرز كرد و به مرد****جهاني پر از دادگو را سپرد

ز خردي نشايست گو بخت را****نه تاج و كمر بستن و تخت را

سران راهمه سر پر از گرد بود****ز جمهورشان دل پر از درد بود

ز بخشيدن و خوردن و داد اوي****جهان بود يك سر پر از ياد اوي

سپاهي و شهري همه انجمن****زن و كودك و مرد شد راي زن

كه اين

خرد كودك نداند سپاه****نه داد و نه خشم و نه تخت و كلاه

همه پادشاهي شود پرگزند****اگر شهرياري نباشد بلند

به دنبر برادر بد آن شاه را****خردمند وشايستهٔ گاه را

كجا نام آن نامور ماي بود****به دنبر نشسته دلاراي بود

جهانديدگان يك به يك شاه جوي****ز سندل به دنبر نهادند روي

بزرگان كشمير تا مرز چين****به شاهي بدو خواندند آفرين

ز دنبر بيامد سرافراز ماي****به تخت كيان اندر آورد پاي

همان تاج جمهور بر سر نهاد****بداد و ببخشش در اندر گشاد

چو با سازشد مام گو را بخواست****بپرورد و با جان همي داشت راست

پري چهره آبستن آمد ز ماي****پسر زاد ازين نامور كدخداي

ورا پادشا نام طلخند كرد****روان را پر از مهر فرزند كرد

دوساله شد اين خرد و گو هفت سال****دلاور گوي بود با فر و يال

پس از چند گه ماي بيمار شد****دل زن برو پر ز تيمار شد

دوهفته برآمد به زاري بمرد****برفت وجهان ديگري را سپرد

همه سندلي زار و گريان شدند****ز درد دل ماي بريان شدند

نشستند يك ماه باسوگ شاه****سرماه يك سر بيامد سپاه

همه نامداران وگردان شهر****هرآنكس كه او را خرد بود بهر

سخن رفت هرگونه بر انجمن****چنين گفت فرزانه اي راي زن

كه اين زن كه از تخم جمهور بود****هميشه ز كردار بد دور بود

همه راستي خواستي نزد شوي****نبود ايچ تابود جز دادجوي

نژاديست اين ساخته داد را****همه راستي را و بنياد را

همان به كه اين زن بود شهريار****كه او ماند زين مهتران يادگار

زگفتار او رام گشت انجمن****فرستاده شد نزد آن پاك تن

كه تخت دو فرزند را خود بگير****فزاينده كاريست اين ناگزير

چوفرزند گردد سزاوار گاه****بدو ده بزرگي و گنج و سپاه

ازان پس هم آموزگارش تو باش****دلارام و دستور و رايش تو باش

به گفتار ايشان زن نيك بخت****بيفراخت تاج و

بياراست تخت

فزوني وخوبي وفرهنگ وداد****همه پادشاهي بدو گشت شاد

دوموبد گزين كرد پاكيزه راي****هنرمند و گيتي سپرده به پاي

بديشان سپرد آن دو فرزند را****دو مهتر نژاد خردمند را

نبودند ز ايشان جدا يك زمان****بديدار ايشان شده شادمان

چو نيرو گرفتند و دانا شدند****بهر دانشي بر توانا شدند

زمان تا زمان يك ز ديگر جدا****شدندي برمادر پارسا

كه ازماكدامست شايسته تر****به دل برتر و نيز بايسته تر

چنين گفت مادر به هر دو پسر****كه تا از شما باكه يابم هنر

خردمندي وراي و پرهيز و دين****زبان چرب و گوينده و بفرين

چوداريد هر دو ز شاهي نژاد****خرد بايد و شرم و پرهيز وداد

چوتنها شدي سوي مادر يكي****چنين هم سخن راندي اندكي

كه از ما دو فرزند كشور كراست****به شاهي و اين تخت و افسركراست

بدو مام گفتي كه تخت آن تست****هنرمندي و راي و بخت آن تست

به ديگر پسرهم ازينسان سخن****همي راندي تا سخن شد كهن

دل هرد وان شاد كردي به تخت****به گنج وسپاه وبنام و به بخت

رسيدند هر دو به مردي به جاي****بدآموز شد هر دو را رهنماي

زرشك اوفتادند هردو به رنج****برآشوفتند ازپي تاج وگنج

همه شهرزايشان بدونيم گشت****دل نيك مردان پرازبيم گشت

زگفت بدآموز جوشان شدند****به نزديك مادرخروشان شدند

بگفتند كزماكه زيباترست****كه برنيك وبد برشكيباترست

چنين پاسخ آورد فرزانه زن****كه باموبدي يكدل وراي زن

شماراببايد نشستن نخست****برام وباكام فرجام جست

ازان پس خنيده بزرگان شهر****هرآنكس كه اودارد از راي بهر

يكايك بگوييم با رهنمون****نه خوبست گرمي به كاراندرون

كسي كو بجويد همي تاج وگاه****خردبايد وراي وگنج وسپاه

چو بيدادگر پادشاهي كند****جهان پر ز گرم وتباهي كند

به مادر چنين گفت پرمايه گو****كزين پرسش اندر زمانه مرو

اگر كشور ازمن نگيرد فروغ****به كژي مكن هيچ راي دروغ

به طلخند بسپار گنج وسپاه****من او را يكي كهترم نيكخواه

وگر من به سال وخرد

مهترم****هم از پشت جمهور كنداورم

بدو گوي تا از پي تاج و تخت****نگيرد به بي دانشي كارسخت

بدو گفت مادر كه تندي مكن****برانديشه بايد كه راني سخن

هرآنكس كه برتخت شاهي نشست****ميان بسته بايد گشاده دو دست

نگه داشتن جان پاك از بدي****بدانش سپردن ره بخردي

هم از دشمن آژير بودن به جنگ****نگه داشتن بهرهٔ نام و ننگ

ز داد و ز بيداد شهر و سپاه****بپرسد خداوند خورشيد و ماه

اگر پشه از شاه يابد ستم****روانش به دوزخ بماند دژم

جهان از شب تيره تاريك تر****دلي بايد ازموي باريك تر

كه از بد كند جان و تن را رها****بداند كه كژي نيارد بها

چو بر سرنهد تاج بر تخت داد****جهاني ازان داد باشند شاد

سرانجام بستر ز خشتست وخاك****وگر سوخته گردد اندر مغاك

ازين دودمان شاه جمهور بود****كه رايش ز كردار بد دور بود

نه هنگام بد مردن او را بمرد****جهان را به كهتر برادر سپرد

زد نبر بيامد سرافراز ماي****جوان بود و بينا دل وپاك راي

همه سندلي پيش اوآمدند****پر از خون دل و شاه جو آمدند

بيامد به تخت مهي برنشست****ميان تنگ بسته گشاده دو دست

مرا خواست انباز گشتيم وجفت****بدان تا نماند سخن درنهفت

اگر زانك مهتر برادر تويي****به هوش وخرد نيز برتر تويي

همان كن كه جان را نداري به رنج****ز بهر سرافرازي و تاج وگنج

يكي ازشما گركنم من گزين****دل ديگري گردد از من بكين

مريزيد خون از پي تاج وگنج****كه بركس نماند سراي سپنج

ز مادر چو بشنيد طلخند پند****نيامدش گفتار او سودمند

بمارد چنين گفت كز مهتري****همي از پي گو كني داوري

به سال ار برادر ز من مهترست****نه هركس كه او مهتر او بهترست

بدين لشكر من فروان كسست****كه همسال او به آسمان كركسست

كه هرگز نجويند گاه وسپاه****نه تخت و نه افسر نه گنج و

كلاه

پدر گر به روز جواني بمرد****نه تخت بزرگي كسي راسپرد

دلت جفت بينم همي سوي گو****برآني كه او را كني پيشرو

من ازگل برين گونه مردم كنم****مبادا كه نام پدر گم كنم

يكي مادرش سخت سوگند خورد****كه بيزارم از گنبد لاژورد

اگرهرگز اين آرزو خواستم****ز يزدان وبردل بياراستم

مبر زين سن جز به نيكي گمان****مشو تيز باگردش آسمان

كه آن راكه خواهد دهد نيكوي****نگر جز به يزدان به كس نگروي

من انداختم هرچ آمد ز پند****اگر نيست پند منت سودمند

نگر تاچه بهتر ز كارآن كنيد****وزين پند من توشهٔ جان كنيد

وزان پس همه بخردان را بخواند****همه پندها پيش ايشان براند

كليد درگنج دو پادشا****كه بودند بادانش و پارسا

بياورد وكرد آشكارا نهان****به پيش جهانديدگان ومهان

سراسر بر ايشان ببخشيد راست****همه كام آن هر دو فرزند خواست

چنين گفت زان پس به طلخند گو****كه اي نيك دل نامور يار نو

شنيدم كه جمهور چندي ز ماي****سرافرازتر بد به سال و براي

پدرت آن گرانمايه نيكخوي****نكرد ايچ ازان پيش تخت آرزوي

نه ننگ آمدش هرگز از كهتري****نجست ايچ بر مهتران مهتري

نگر تا پسندد چنين دادگر****كه من پيش كهتر ببندم كمر

نگفت مادر سخن جز به داد****تو را دل چرا شد ز بيداد شاد

ز لشكر بخوانيم چندي مهان****خردمند و برگشته گرد جهان

ز فرزانگان چون سخن بشنويم****براي و به گفتارشان بگرويم

ز ايوان مادر بدين گفت وگوي****برفتند ودلشان پر از جست وجوي

برين برنهادند هر دو جوان****كزان پس ز گردان وز پهلوان

ز دانا وپاكان سخن بشنويم****بران سان كه باشد بدان بگرويم

كز ايشان همي دانش آموختيم****به فرهنگ دلها برافروختيم

بيامد دو فرزانه رهنماي****ميانشان همي رفت هر گونه راي

همي خواست فرزانه گو كه گو****بود شاه درسندلي پيشرو

هم آنكس كه استاد طلخند بود****به فرزانگي هم خردمند بود

همي اين بران بر زد وآن برين****چنين تا دو

مهتر گرفتند كين

نهاده بدند اندر ايوان دو تخت****نشسته به تخت آن دو پيروز بخت

دلاور دو فرزانه بردست راست****همي هريكي ازجهان بهرخواست

گرانمايگان را همه خواندند****بايوان چپ و راست بنشاندند

زبان برگشادند فرزانگان****كه اي سرفرازان ومردانگان

ازين نامداران فرخ نژاد****كه داريد رسم پدرشان به ياد

كه خواهيد برخويشتن پادشا****كه دانيد زين دوجوان پارسا

فروماندند اندران موبدان****بزرگان و بيدار دل بخردان

نشسته همي دوجوان بر دو تخت****بگفت دو فرزانه نيكبخت

بدانست شهري و هم لشكري****كزان كارجنگ آيد و داوري

همه پادشاهي شود بر دو نيم****خردمند ماند به رنج وبه بيم

يكي ز انجمن سر برآورد راست****به آوا سخن گفت و برپاي خاست

كه ما از دو دستور دو شهريار****چه ياريم گفتن كه آيد به كار

بسازيم فردا يكي انجمن****بگوييم با يكدگر تن به تن

وزان پس فرستيم يك يك پيام****مگر شهرياران بيابند كام

برفتند ز ايوان ژكان و دژم****لبان پر ز باد و روان پر ز غم

بگفتند كين كار با رنج گشت****ز دست جهانديده اندر گذشت

برادر نديديم هرگز دو شاه****دو دستور بدخواه در پيشگاه

ببودند يك شب پرآژنگ چهر****بدانگه كه برزد سر از كوه مهر

برفتند يك سر بزرگان شهر****هرآنكس كه شان بود زان كار بهر

پر آواز شد سندلي چار سوي****سخن رفت هرگونه بي آرزوي

يكي راز ز گردان بگو بود راي****يكي سوي طلخند بد رهنماي

زبانها ز گفتارشان شد ستوه****نگشتند همراي و با هم گروه

پراگنده گشت آن بزرگ انجمن****سپاهي وشهري همه تن به تن

يكي سوي طلخند پيغام كرد****زبان را زگو پر ز دشنام كرد

دگر سوي گر رفت با گرز و تيغ****كه از شاه جان را ندارم دريغ

پرآشوب شد كشور سندلي****بدان نيكخواهي و آن يك دلي

خردمند گويد كه در يك سراي****چوفرمان دوگردد نماند به جاي

پس آگاهي آمد به طلخند و گو****كه هر بر زني بايكي پيشرو

همه

شهر ويران كنند از هوا****نبايد كه دارند شاهان روا

ببودند زان آگهي پر هراس****همي داشتندي شب و روز پاس

چنان بد كه روزي دو شاه جوان****برفتند بي لشكر و پهلوان

زبان برگشادند يك با دگر****پرآژنگ روي و پراز جنگ سر

به طلخند گفت اي برادر مكن****كز اندازه بگذشت ما را سخن

بتا روي بر خيره چيزي مجوي****كه فرزانگان آن نبينند روي

شنيدي كه جمهور تا زنده بود****برادر ورا چون يكي بنده بود

بمرد او و من ماندم خوار و خرد****يكي خرد را گاه نتوان سپرد

جهان پر ز خوبي بد از راي اوي****نيارست جستن كسي جاي اوي

برادر ورا همچو جان بود و تن****بشاهي ورا خواندند انجمن

اگر بودمي من سزاوار گاه****نكردي به ماي اندرون كس نگاه

بر آيين شاهان گيتي رويم****ز فرزانگان نيك و بد بشنويم

من ازتو به سال وخرد مهترم****توگويي كه من كهترم بهترم

مكن ناسزا تخت شاهي مجوي****مكن روي كشور پر از گفت وگوي

چنين پاسخ آورد طلخند پس****به افسون بزرگي نجستست كس

من اين تاج و تخت از پدر يافتم****ز تخمي كه او كشت بريافتم

همه پادشاهي و گنج و سپاه****ازين پس به شمشير دارم نگاه

ز جمهور وز ماي چندين مگوي****اگر آمني تخت را رزم جوي

سرانشان پر از جنگ باز آمدند****به شهر اندرون رزمساز آمدند

سپاهي وشهري همه جنگجوي****بدرگاه شاهان نهادند روي

گروهي به طلخند كردند راي****دگر را بگو بود دل رهنماي

برآمد خروش از در هر دو شاه****يكي را نبود اندر آن شهر راه

نخستين بياراست طلخند جنگ****نبودش به جنگ دليران درنگ

سرگنجهاي پدر بر گشاد****سپه راهمه ترگ وجوشن بداد

همه شهر يكسر پر از بيم شد****دل مرد بخرد بدو نيم شد

كه تا چون بود گردش آسمان****كرا بركشد زين دومهتر زمان

همه كشور آگاه شد زين دو شاه****دمادم بيامد زهر سو سپاه

بپوشيد طلخند جوشن نخست****به

خون ريختن چنگها را بشست

بياورد گو نيز خفتان وخود****همي داد جان پدر را درود

بدان تندي ازجاي برخاستند****همي پشت پيلان بياراستند

نهادند بركوهه پيل زين****توگفتي همي راه جويد زمين

همه دشت پر زنگ وهندي دراي****همه گوش پر ناله كرناي

به لشكر گه آمد دوشاه جوان****همه بهر بيشي نهاده روان

سپهر اندران رزمگه خيره شد****ز گرد سپه چشمها تيره شد

بر آمد خروشيدن گاو دم****ز دو رويه آواز رويينه خم

بياراست با ميمنه ميسره****تو گفتي زمين كوه شد يكسره

دولشكر كشيدند صف بر دو ميل****دو شاه سرافراز بر پشت پيل

درفشي درفشان به سر بر به پاي****يكي پيكرش ببر و ديگر هماي

پياده به پيش اندرون نيزه دار****سپردار و شايستهٔ كار زار

نگه كرد گو اندران دشت جنگ****هوا ديد چون پشت جنگي پلنگ

همه كام خاك وهمه دشت خون****بگرد اندرون نيزه بد رهنمون

به طلخند هرچند جانش بسوخت****ز خشم او دو چشم خرد رابدوخت

گزين كرد مردي سخنگوي گو****كزان مهتران او بدي پيشرو

كه رو پيش طلخند و او را بگوي****كه بيداد جنگ برادر مجوي

كه هر خون كه باشد برين ريخته****تو باشي بدان گيتي آويخته

يكي گوش بگشاي بر پندگو****به گفتار بدگوي غره مشو

نبايد كه از ما بدين كارزار****نكوهش بود در جهان يادگار

كه اين كشور هند ويران شود****كنام پلنگان و شيران شود

بپرهيز ازين جنگ و آويختن****به بيداد بر خيره خون ريختن

دل من بدين آشتي شاد كن****ز فام خرد گردن آزاد كن

ازين مرز تا پيش درياي چين****تو راباد چندانك خواهي زمين

همه مهر با جان برابر كنيم****تو را بر سرخويش افسر كنيم

ببخشيم شاهي به كردار گنج****كه اين تخت و افسر نيرزد به رنج

وگر چند بيداد جويي همه****پراگندن گرد كرده رمه

بدين گيتي اندر نكوهش بود****همين رابدان سر پژوهش بود

مكن اي برادر به بيداد راي****كه بيداد را نيست

با داد پاي

فرستاده چون پيش طلخند شد****به پيغام شاه از در پند شد

چنين داد پاسخ كه او را بگوي****كه درجنگ چندين بهانه مجوي

برادر نخوانم تو را من نه دوست****نه مغز تو از دودهٔ ما نه پوست

همه پادشاهي تو ويران كني****چوآهنگ جنگ دليران كني

همه بدسگالان به نزد تواند****به بهرام روز اورمزد تواند

گنهكار هم پيش يزدان تويي****كه بد نام و بد گوهر و بد خويي

ز خوني كه ريزند زين پس به كين****تو باشي به نفرين و من به آفرين

و ديگر كه گفتي ببخشيم تاج****هم اين مرزباني و اين تخت عاج

هر آنگه كه تو شهرياري كني****مرا مرز بخشي و ياري كني

نخواهم كه جان باشد اندر تنم****وگر چشم برتاج شاه افگنم

كنون جنگ را بر كشيدم رده****هوا شد چو ديبا به زر آژده

ز تير و ز ژوپين و نوك سنان****نداند كنون گوركيب ازعنان

برآورد گه بر سرافشان كنم****همه لشكرش را خروشان كنم

بران سان سپاه اندر آرم به جنگ****كه سيرآيد ازجنگ جنگي پلنگ

بيارند گو را كنون بسته دست****سپاهش ببينند هر سو شكست

كه ازبندگان نيز با شهريار****نپوشد كسي جوشن كارزار

چو پاسخ شنيد آن خردمند مرد****بيامد همه يك به يك ياد كرد

غمي شد دل گوچو پاسخ شنيد****كه طلخند را راي پاسخ نديد

پر انديشه فرزانه را پيش خواند****ز پاسخ فراوان سخنها براند

بدو گفت كاي مرد فرهنگ جوي****يكي چارهٔ كار با من بگوي

همه دشت خونست و بي تن سرست****روان را گذر بر جهانداورست

نبايد كزين جنگ فرجام كار****به ما بازماند بد روزگار

بدو گفت فرزانه كاي شهريار****نبايد تو را پندآموزگار

گر از من همي بازجويي سخن****به جنگ برادر درشتي مكن

فرستاده اي تيز نزديك اوي****سرافراز با دانش و نرم گوي

ببايد فرستاد و دادن پيام****بگردد مگر او ازين جنگ رام

بدو ده همه

گنج نابرده رنج****تو جان برادر گزين كن ز گنج

چو باشد تو را تاج و انگشتري****به دينار با او مكن داوري

نگه كردم از گردش آسمان****بدين زودي او را سرآيد زمان

ز گردنده هفت اختر اندر سپهر****يكي را نديدم بدو راي ومهر

تبه گردد او هم بدين دشت جنگ****نبايد گرفتن خود اين كار تنگ

مگر مهر شاهي و تخت و كلاه****بدان تات بد دل نخواند سپاه

دگر هرچ خواهد ز اسب و ز گنج****بده تا نباشد روانش به رنج

تو گر شهرياري و نيك اختري****به كار سپهري تواناتري

ز فرزانه بشنيد شاه اين سخن****دگر باره راي نوافگند بن

ز درد برادر پر از آب روي****گزين كرد نيك اختري چرب گوي

بدوگفت گو پيش طلخند شو****بگويش كه پر درد و رنجست گو

ازين گردش رزم و اين كارزار****همي خواهد از داور كردگار

كه گرداند اندر دلت هوش ومهر****به تابي ز جنگ برادر توچهر

به فرزانه اي كو به نزديك تست****فروزندهٔ جان تاريك تست

بپرس از شمار ده و دو و هفت****كه چون خواهد اين كار بيداد رفت

اگر چند تندي و كنداوري****هم از گردش چرخ برنگذري

همه گرد بر گرد ما دشمنست****جهاني پر از مردم ريمنست

همان شاه كشمير وفغفور چين****كه تنگست از ايشان به ما بر زمين

نكوهيده باشيم ازين هر دو روي****هم از نامداران پرخاشجوي

كه گويند كز بهر تخت وكلاه****چرا ساخت طلخند و گو رزمگاه

به گوهر مگر هم نژاده نيند****همان از گهر پاكزاده نيند

ز لشكر گر آيي به نزديك من****درفشان كني جان تاريك من

ز دينار و ديبا و از اسب و گنج****ببخشم نمانم كه ماني به رنج

هم از دست من كشور و مهر و تاج****بيابي همان ياره و تخت عاج

زمهر برادر تو را ننگ نيست****مگر آرزويت جز از جنگ نيست

اگر پند من سر به سر نشنوي****به

فرجام زين بد پشيمان شوي

فرستاده آمد چو باد دمان****به نزديك طلخند تيره روان

بگفت آنچ بشنيد و بفزود نيز****ز شاهي و ز گنج و دينار و چيز

چو بشنيد طلخند گفتار اوي****خردمندي و راي و ديدار اوي

ازان كآسمان را دگر بود راز****بگفت برادر نيامد فراز

چنين داد پاسخ كه گو رابگوي****كه هرگز مبادي جزا ز چاره جوي

بريده زوانت بشمشير بد****تنت سوخته ز آتش هيربد

شنيدم همه خام گفتار تو****نبينم جزا ز چاره بازار تو

چگونه دهي گنج و شاهي بمن****توخود كيستي زين بزرگ انجمن

توانايي و گنج و شاهي مراست****ز خورشيد تا آب و ماهي مراست

همانا زمانت فراز آمدست****كت انديشه هاي دراز آمدست

سپاه ايستاده چنين بر دوميل****ز آورد مردان و پيكار پيل

بياراي لشكر فراز آر جنگ****به رزم آمدي چيست راي درنگ

چنان بيني اكنون ز من دستبرد****كه روزت ستاره ببايد شمرد

نداني جز افسون و بند و فريب****چوديدي كه آمد بپيشت نشيب

ازانديشه اي دور و ز تاج و تخت****نخواند تو را دانشي نيكبخت

فرستاده آمد سري پر ز باد****همه پاسخ پادشا كرد ياد

چنين تا شب تيره بنمود روي****فرستاده آمد همي زين بدوي

فرود آمدند اندران رزمگاه****يكي كنده كندند پيش سپاه

طلايه همي گشت بر گرد دشت****بدين گونه تارامش اندر گذشت

چوبرزد سر از برج شيرآفتاب****زمين شد بكردار درياي آب

يكي چادر آورد خورشيد زرد****بگسترد بركشور لاژورد

برآمد خروشيدن كرناي****هم آواز كوس از دو پرده سراي

درفش دو شاه نوآمد به ديد****سپه ميمنه ميسره بركشيد

دو شاه سرافراز در قلبگاه****دو دستور فرزانه درپيش شاه

به فرزانهٔ خويش فرمود گو****كه گويد به آواز با پيشرو

كه بر پاي داريد يكسر درفش****كشيده همه تيغهاي بنفش

يكي ازيلان پيش منهيد پاي****نبايد كه جنبد پياده ز جاي

كه هركس تندي كند روز جنگ****نباشد خردمند يا مرد سنگ

ببينم كه طلخند با اين سپاه****چگونه خرامد

به آوردگاه

نباشد جز از راي يزدان پاك****ز رخشنده خورشيد تا تيره خاك

ز پند آزموديم وز مهر چند****نبود ايچ ازين پندها سودمند

گر ايدون كه پيروز گردد سپاه****مرا بردهد گردش هور و ماه

مريزيد خون از پي خواسته****كه يابيد خود گنج آراسته

وگر نامداري بود زين سپاه****كه اسب افگند تيز برقلبگاه

چو طلخند را يابد اندر نبرد****نبايد كه بر وي فشانند گرد

نيايش كنان پيش پيل ژيان****ببايد شدن تنگ بسته ميان

خروشي برآمد كه فرمان كنيم****ز راي توآرايش جان كنيم

وزان روي طلخند پيش سپاه****چنين گفت با پاسبانان گاه

گر ايدون كه باشيم پيروزگر****دهد گردش اختر نيك بر

همه تيغها كينه رابر كشيم****به يزدان پناهيم و دم در كشيم

چو يابيد گو را نبايدش كشت****نه با اوسخن نيز گفتن درشت

بگيريدش از پشت آن پيل مست****به پيش من آريد بسته دو دست

همانگه خروشيدن كرناي****برآمد زدهليز پرده سراي

همه كوه و دريا پر آواز گشت****توگفتي سپهر روان بازگشت

ز بس نعره و چاك چاك تبر****ندانست كس پاي گيتي ز سر

ز رخشنده پيكان و پر عقاب****همي دامن اندر كشيد آفتاب

زمين شد به كردار درياي خون****در ودشت بد زيرخون اندرون

دو پيل ژيان شاهزاده دو شاه****براندند هر دو ز قلب سپاه

برآمد خروشي ز طلخند وگو****كه از باد ژوپين من دور شو

به جنگ برادر مكن دست پيش****نگه دار ز آواز من جاي خويش

همي اين بدان گفت وآن هم بدين****چودرياي خون شد سراسر زمين

يلاني كه بودند خنجر گزار****بگشتند پيرامن كارزار

ز زخم دوشاه آن دو پرخاشجوي****همي خون و مغز اندر آمد به جوي

برين گونه تا خور ز گنبد بگشت****وز اندازه آويزش اندرگذشت

خروش آمد از دشت و آواز گو****كه اي جنگسازان و گردان نو

هرآنكس كه خواهد زما زينهار****مداريد ازو كينه در كارزدار

بدان تا برادر بترسد ز جنگ****چوتنها بماند

نسازد درنگ

بسي خواستند از يلان زينهار****بسي كشته شد در دم كار زار

چو طلخند بر پيل تنها بماند****گو او را به آواز چندي بخواند

كه رو اي برادر به ايوان خويش****نگه كن به ايوان و ديوان خويش

نيابي همانا بسي زنده تن****از آن تيغزن نامدار انجمن

همه خوب كاري ز يزدان شاس****وزو دار تا زنده باشي سپاس

كه زنده برفتي توازپيش جنگ****نه هنگام رايست و روز درنگ

چوبشنيد طلخند آواز اوي****شد از ننگ پيچان و پر آب روي

به مرغ آمد از دشت آوردگاه****فراز آمدندش زهر سو سپاه

در گنج بگشاد و روزي بداد****سپاهش شد آباد و با كام وشاد

سزاوار خلعت هر آنكس كه ديد****بياراست او را چنانچون سزيد

به دينار چون لشكر آباد گشت****دل جنگجوي از غم آزادگشت

پيامي فرستاد نزديك گو****كه اي تخت را چون بپاليز خو

برآني كه از من شدي بي گزند****دلت را به زنار افسون مبند

به آتش شوي ناگهان سوخته****روان آژده چشمها دوخته

چو بشنيد گو آن پيام درشت****دلش راز مهر برادر بشست

دلش زان سخن گشت اندوهگين****به فرزانه گفت اين شگفتي ببين

بدوگفت فرزانه كاي شهريار****تويي از پدر تخت را يادگار

ز دانش پژوهان تو داناتري****هم از تاجداران تواناتري

مرا اين درستست و گفتم بشاه****ز گردنده خورشيد و تابنده ماه

كه اين نامور تا نگردد هلاك****بگردد چو مار اندرين تيره خاك

به پاسخ تو با او درشتي مگوي****بپيوند و آزرم او را بجوي

اگر جنگ سازد بسازيم جنگ****كه او با شتابست و ما با درنگ

سپهبد فرستاده را پيش خواند****به خوبي فراوان سخنها براند

بدوگفت رو با برادر بگوي****كه چندين درشتي و تندي مجوي

درشتي نه زيباست با شهريار****پدرنامور بود و تو نامدار

مرا اين درستست كز پند من****تو دوري نجويي ز پيوند من

وليكن مرا ز آنك هست آرزوي****كه تو نامور باشي و

نامجوي

بگويم همه آنچ اندر دلست****سخنها كه جانم برو مايلست

تو را سر بپيچد ز دستور بد****زآساني و راي وراه خرد

مگوي اي برادر سخن جز بداد****كه گيتي سراسر فسونست و باد

سوي راستي ياز تا هرچ هست****ز گنج ومردان خسروپرست

فرستم همه سر به سر پيش تو****ببيند روان بدانديش تو

كه اندر دل من جز از داد نيست****مباد آنك از جان تو شاد نيست

برينست رايم كه دادم پيام****اگر بشنود مهتر خويش كام

ور ايدون كه رايت جز از جنگ نيست****به خوبي و پيوندت آهنگ نيست

بسازم كنون جنگ را لشكري****كه بايد سپاه مرا كشوري

ازين مرز آباد ما بگذريم****سپه را همه پيش دريا بريم

يكي كنده سازيم گرد سپاه****برين جنگجويان ببنديم راه

ز دريا بكنده در آب افگنيم****سراسر سر اندر شتاب افگنيم

بدان تا هرآنكس كه بيند شكست****ز كنده نباشد ورا راه جست

ز ماهرك پيروز گردد به جنگ****بريزيم خون اندرين جاي تنگ

سپه را همه دستگير آوريم****مبادا كه شمشير و تير آوريم

فرستاده برگشت و آمد چو باد****بروبر سخنهاي گو كرد ياد

چوطلخند بشنيد گفتار گو****ز لشكر هرآنكس كه بد پيشرو

بفرمود تا پيش او خواندند****سزاوار هر جاي بنشاندند

همه پاسخ گو بديشان بگفت****همه رازها برگشاد از نهفت

به لشكر چنين گفت كين جنگ نو****به دريا كه انديشه كردست گو

چه بينيد واين را چه راي آوريم****كه انديشه او به جاي آوريم

اگر بود خواهيد با من يكي****نپيچيد سر را ز داد اندكي

اگر جنگ جويم چه دريا چه كوه****چو در جنگ لشكر بود هم گروه

اگر يار باشيد با من به جنگ****از آواز روبه نترسد پلنگ

هر آنكس كه جويند نام بزرگ****ز گيتي بيابند كام بزرگ

جهانجوي اگر كشته گردد به نام****به از زنده دشمن بدو شادكام

هر آنكس كه درجنگ تندي كند****همي از پي سودمندي كند

بيابيد چندان

ز من خواسته****پرستنده و اسب آراسته

ز كشمير تا پيش درياي چين****به هر شهر برماكنند آفرين

ببخشم همه شهرها بر سپاه****چوفرمان مرا گردد و تاج و گاه

بپاسخ همه مهتران پيش اوي****يكايك نهادند برخاك روي

كه ما نام جوييم و تو شهريار****ببيني كنون گردش روزگار

ز درگاه طلخند برشد خروش****ز لشكر همه كشور آمد بجوش

سپه را همه سوي دريا كشيد****وزان پس سپاه گوآمد پديد

برابر فرود آمدند آن دو شاه****كه بوند با يكدگر كينه خواه

بگرد اندرون كنده اي ساختند****چوشد ژرف آب اندر انداختند

دو لشكر برابر كشيدند صف****سواران همه بر لب آورده كف

بياراست با ميسره ميمنه****كشيدند نزديك دريا بنه

دو شاه گرانمايه پر درد و كين****نهادند برپشت پيلان دو زين

به قلب اندرون ساخته جاي خويش****شده هر يكي لشكر آراي خويش

زمين قار شد آسمان شد بنفش****ز بس نيزه و پرنياني درفش

هوا شد ز گرد سپاه آبنوس****ز ناليدن بوق وآواي كوس

تو گفتي كه دريا بجوشد همي****نهنگ اندرو خون خروشد همي

ز زخم تبرزين و گوپال و تيغ****ز دريا برآمد يكي تيره ميغ

چو بر چرخ خورشيد دامن كشيد****چنان شد كه كس نيز كس را نديد

توگفتي هوا تيغ بارد همي****بخاك اندرون لاله كارد همي

ز افگنده گيتي بران گونه گشت****كه كركس نيارست برسرگذشت

گروهي بكنده درون پر ز خون****دگر سر بريده فگنده نگون

ز دريا همي خاست از باد موج****سپاه اندر آمد همي فوج فوج

همه دشت مغز و جگر بود و دل****همه نعل اسبان ز خون پر ز گل

نگه كرد طلخند از پشت پيل****زمين ديد برسان درياي نيل

همه باد بر سوي طلخند گشت****به راه و به آب آرزومند گشت

ز باد و ز خورشيد و شمشير تيز****نه آرام ديد و نه راه گريز

بران زين زرين بخفت و بمرد****همه كشور هند گو راسپرد

ببيشي نهادست مردم

دو چشم****ز كمي بود دل پر از درد وخشم

نه آن ماند اي مرد دانا نه اين****ز گيتي همه شادماني گزين

اگر چند بفزايد از رنج گنج****همان گنج گيتي نيرزد به رنج

زقلب سپه چون نگه كرد گو****نديد آن درفش سپهدار نو

سواري فرستاد تا پشت پيل****بگردد بجويد همه ميل ميل

ببيند كه آن لعل رخشان درفش****كزو بود روي سواران بنفش

كجاشد كه بنشست جوش نبرد****مگر چشم من تيره گون شد ز گرد

سوار آمد و سر به سر بنگريد****درفش سرنامداران نديد

همه قلب گه ديد پر گفت و گوي****سواران كشور همه شاه جوي

فرستاده برگشت و آمد چو باد****سخنها همه پيش او كرد ياد

سپهبد فرود آمد از پشت پيل****پياده همي رفت گريان دو ميل

بيامد چوطلخند را مرده ديد****دل لشكر از درد پژمرده ديد

سراپاي او سر به سر بنگريد****به جايي برو پوست خسته نديد

خروشان همه گوشت بازو بكند****نشست از برش سوگوار و نژند

همي گفت زار اي نبرده جوان****برفتي پر از درد و خسته روان

تو راگردش اختر بد بكشت****وگرنه نزد بر تو بادي درشت

بپيچيد ز آموزگاران سرت****تو رفتي ومسكين دل مادرت

بخوبي بسي راندم با تو پند****نيامد تو را پند من سودمند

چو فرزانه گو بد آنجا رسيد****جهان جوي طلخند را مرده ديد

برادرش گريان و پر درد گشت****خروش سواران بران پهن دشت

خروشان بغلتيد در پيش گو****همي گفت زار اي جهان دار نو

ازان پس بياراست فرزانه پند****بگو گفت كاي شهريار بلند

ازين زاري و سوگواري چه سود****چنين رفت و اين بودني كار بود

سپاس از جهان آفرينت يكيست****كه طلخند بر دست تو كشته نيست

همه بودني گفته بودم به شاه****ز كيوان و بهرام و خورشيد و ماه

كه چندان به پيچيد برزم اين جوان****كه برخويشتن بر سر آرد زمان

كنون كار طلخند چون بادگشت****بناداني و تيزي اندر

گذشت

سپاهست چندان پر از درد و خشم****سراسر همه برتو دارند چشم

بيارام و ما را تو آرام ده****خرد را به آرام دل كام ده

كه چون پادشا را ببيند سپاه****پر از درد و گريان پياده به راه

بكاهدش نزد سپاه آبروي****فرومايه گستاخ گردد بروي

به كردار جام گلابست شاه****كه از گرد يكباره گردد تباه

ز دانا خردمند بشنيد پند****خروشي ز لشكر برآمد بلند

كه آن لشكر اكنون جدا نيست زين****همه آفرين باد بر آن و اين

همه پاك در زينهار منيد****وزين بر منش يادگار منيد

ازان پس چو دانندگان را بخواند****به مژگان بسي خون دل برفشاند

ز پند آنچ طلخند را داده بود****بدياشن بگفت آنچ ازو هم شنود

يكي تخت تابوت كردش ز عاج****ز زر و ز پيروزه و خوب ساج

بپوشيد رويش به چيني پرند****شد آن نامور نامبردار هند

بدبق و بقير و بكافور و مشك****سرتنگ تابوت كردند خشك

وزان جايگه تيز لشكر براند****به راه و به منزل فراوان نماند

چو شاهان گزيدند جاي نبرد****بشد مادر از خواب و آرام و خورد

هميشه بره ديدبان داشتي****به تلخي همي روز بگذاشتي

چوازراه برخاست گرد سپاه****نگه كرد بينادل از ديده گاه

همي ديده بان بنگريد از دو ميل****كه بيند مگر تاج طلخند و پيل

ز بالا درفش گو آمد پديد****همه روي كشور سپه گستريد

نيامد پديد از ميان سپاه****سواري برافگند از ديده گاه

كه لشكر گذر كرد زين روي كوه****گو وهرك بودند با او گروه

نه طلخند پيدا نه پيل و درفش****نه آن نامداران زرينه كفش

ز مژگان فروريخت خون مادرش****فراوان به ديوار بر زد سرش

ازان پس چوآمد به مام آگهي****كه تيره شد آن فر شاهنشهي

جهاندار طلخند بر زين بمرد****سرگاه شاهي بگو در سپرد

همي جامه زد چاك و رخ را بكند****به گنجور گنج آتش اندر فگند

به ايوان او شد دمان مادرش****به

خون اندرون غرقه گشته سرش

همه كاخ وتاج بزرگي بسوخت****ازان پس بلند آتشي برفروخت

كه سوزد تن خويش به آيين هند****ازان سوگ پيداكند دين هند

چو از مادر آگاهي آمد بگو****برانگيخت آن بارهٔ تيزرو

بيامد ورا تنگ در بر گرفت****پر از خون مژه خواهش اندر گرفت

بدو گفت كاي مهربان گوش دار****كه ما بيگناهيم زين كارزار

نه من كشتم او را نه ياران من****نه گردي گمان برد زين انجمن

كه خود پيش او دم توان زد درشت****ورا گردش اختر بد بكشت

بدو گفت مادر كه اي بدكنش****ز چرخ بلند آيدت سرزنش

برادر كشي از پي تاج و تخت****نخواند تو را نيكدل نيكبخت

چنين داد پاسخ كه اي مهربان****نشايد كه برمن شوي بدگمان

بيارام تا گردش روزمگاه****نمايم تو را كار شاه و سپاه

كه يارست شد پيش او رزمجوي****كرا بود در سر خود اين گفت وگوي

به دادار كو داد ومهر آفريد****شب و روز و گردان سپهر آفريد

كزين پس نبيند مرا مهر و گاه****نه اسب و نه گرز و نه تخت و كلاه

مگر كين سخن آشكارا كنم****ز تندي دلت پرمداراكنم

كه او را بدست كسي بد زمان****كه مردم رهايي نيابد ازان

كه يابد به گيتي رهايي ز مرگ****وگر جان بپوشد به پولاد ترگ

چنان شمع رخشان فرو پژمرد****بگيت كسي يك نفس نشمرد

وگر چون نمايم نگردي تو رام****به دادار دارنده كوراست كام

كه پيشت به آتش بر خويش را****بسوزم ز بهر بدانديش را

چو بشنيد مادر سخنهاي گو****دريغ آمدش برز و بالاي گو

بدو گفت مادر كه بنماي راه****كه چون مرد بر پيل طلخند شاه

مگر بر من اين آشكارا شود****پر آتش دلم پرمدارا شود

پر از در شد گو بايوان خويش****جهانديده فرزانه را خواند پيش

بگفت آنچ با مادرش رفته بود****ز مادر كه برآتش آشفته بود

نشستند هر دو

بهم راي زن****گو و مرد فرزانه بي انجمن

بدو گفت فرزانه كاي نيكخوي****نگردد بما راست اين آرزوي

ز هر سو بخوانيم برنا و پير****كجا نامداري بود تيزوير

ز كشمير وز دنبر و مرغ و ماي****وزان تيزويران جوينده راي

ز دريا و از كنده وزرمگاه****بگوييم با مرد جوينده راه

سواران بهر سو پراگند گو****بجايي كه بد موبدي پيشرو

سراسر بدرگاه شاه آمدند****بدان نامور بارگاه آمدند

جهاندار بنشست با موبدان****بزرگان دانادل و بخردان

صفت كرد فرزانه آن رزمگاه****كه چون رفت پيكار جنگ وسپاه

ز دريا و از كنده و آبگير****يكايك بگفتند با تيزوير

نخفتند زايشان يكي تيره شب****نه بر يكدگر برگشادند لب

ز ميدان چو برخاست آواز كوس****جهانديدگان خواستند آبنوس

يكي تخت كردند از چارسوي****دومرد گرانمايه و نيكخوي

همانند آن كنده و رزمگاه****بروي اندر آورده روي سپاه

بران تخت صدخانه كرده نگار****صفي كرد او لشكر كارزار

پس آنگه دولشكر زساج و زعاج****دو شاه سرافراز با پيل وتاج

پياده بديد اندرو با سوار****همه كرده آرايش كارزار

ز اسبان و پيلان و دستور شاه****مبارز كه اسب افگند بر سپاه

همه كرده پيكر به آيين جنگ****يك تيز وجنبان يكي با درنگ

بياراسته شاه قلب سپاه****ز يك دست فرزانهٔ نيك خواه

ابر دست شاه از دو رويه دو پيل****ز پيلان شده گرد همرنگ نيل

دو اشتر بر پيل كرده به پاي****نشانده برايشان دو پاكيزه راي

به زير شتر در دو اسب و دو مرد****كه پرخاش جويند روز نبرد

مبارز دو رخ بر دو روي دوصف****ز خون جگر بر لب آورده كف

پياده برفتي ز پيش و ز پس****كجا بود در جنگ فريادرس

چو بگذاشتي تا سر آوردگاه****نشستي چو فرزانه بر دست شاه

همان نيزه فرزانه يك خانه بيش****نرفتي نبودي ازين شاه پيش

سه خانه برفتي سرافراز پيل****بديدي همه رزم گه از دو ميل

سه خانه برفتي شتر همچنان****برآورد گه بر دمان

و دنان

نرفتي كسي پيش رخ كينه خواه****همي تاختي او همه رزمگاه

همي راند هر يك به ميدان خويش****برفتن نكردي كسي كم و بيش

چو ديدي كسي شاه را در نبرد****به آواز گفتي كه شاها بگرد

ازان پس ببستند بر شاه راه****رخ و اسب و فرزين و پيل و سپاه

نگه كرد شاه اندران چارسوي****سپه ديد افگنده چين در بروي

ز اسب و ز كنده بر و بسته راه****چپ و راست و پيش و پس اندر سپاه

شد از رنج وز تشنگي شاه مات****چنين يافت از چرخ گردان برات

ز شطرنج طلخند بد آرزوي****گوآن شاه آزاده و نيكخوي

همي كرد مادر ببازي نگاه****پر از خون دل از بهر طلخند شاه

نشسته شب و روز پر درد وخشم****ببازي شطرنج داده دو چشم

همه كام و رايش به شطرنج بود****ز طلخند جانش پر از رنج بود

هميشه همي ريخت خونين سرشك****بران درد شطرنج بودش پزشك

بدين گونه بد تاچمان و چران****چنين تا سر آمد بروبر زمان

سرآمد كنون برمن اين داستان****چنان هم كه بشنيدم ازباستان

بخش 8 - داستان كليله ودمنه

نگه كن كه شادان برزين چه گفت****بدانگه كه بگشاد راز ازنهفت

بدرگه شهنشاه نوشين روان****كه نامش بماناد تا جاودان

زهردانشي موبدي خواستي****كه درگه بديشان بياراستي

پزشك سخنگوي وكنداوران****بزرگان وكارآزموده سران

ابرهردري نامور مهتري****كجا هرسري رابدي افسري

پزشك سراينده برزوي بود****بنيرو رسيده سخنگوي بود

زهردانشي داشتي بهره اي****بهربهره اي درجهان شهره اي

چنان بد كه روزي بهنگام بار****بيامد برنامور شهريار

چنين گفت كاي شاه دانش پذير****پژوهنده ويافته يادگير

من امروز دردفتر هندوان****همي بنگريدم بروشن روان

چنين بدنبشته كه بركوه هند****گياييست چيني چورومي پرند

كه آن را چو گردآورد رهنماي****بياميزد ودانش آرد بجاي

چو بر مرده بپراگند بي گمان****سخنگوي گرددهم اندر زمان

كنون من بدستوري شهريار****بپيمايم اين راه دشوار خوار

بسي دانشي رهنماي آورم****مگر كين شگفتي بجاي آورم

تن مرده گرزنده گردد رواست****كه نوشين روان برجهان پادشاست

بدو گفت شاه اين نشايد بدن****مگر آزموده راببايد

شدن

ببر نامهٔ من بر راي هند****نگر تاكه باشد بت آراي هند

بدين كارباخويشتن يارخواه****همه ياري ازبخت بيدار خواه

اگر نوشگفتي شود درجهان****كه اين گفته رمزي بود درنهان

ببر هرچ بايد به نزديك راي****كزو بايدت بي گمان رهنماي

درگنج بگشاد نوشين روان****زچيزي كه بد درخور خسروان

ز دينار و ديبا و خز و حرير****ز مهر و ز افسر ز مشك و عبير

شتروار سيصد بياراست شاه****فرستاده برداشت آمد به راه

بيامد بر راي ونامه بداد****سربارها پيش اوبرگشاد

چو برخواند آن نامهٔ شاه راي****بدو گفت كاي مرد پاكيزه راي

زكسري مرا گنج بخشيده نيست****همه لشكر وپادشاهي يكيست

ز داد و ز فر و ز اورند شاه****وزان روشني بخت وآن دستگاه

نباشد شگفت ازجهاندار پاك****كه گر مردگان را برآرد زخاك

برهمن بكوه اندرون هرك هست****يكي دارد اين راي رابا تودست

بت آراي وفرخنده دستور من****هم آن گنج وپرمايه گنجور من

بدونيك هندوستان پيش تست****بزرگي مرا دركم وبيش تست

بياراستندش به نزديك راي****يكي نامور چون ببايست جاي

خورشگر فرستاد هم خوردني****همان پوشش نغز وگستردني

برفت آن شب وراي زد با ردان****بزرگان قنوج با بخردان

چوبرزد سر از كوه رخشنده روز****پديد آمد آن شمع گيتي فروز

پزشكان فرزانه را خواند راي****كسي كو بدانش بدي رهنماي

چو برزوي بنهاد سرسوي كوه****برفتند بااو پزشكان گروه

پياده همه كوهساران بپاي****بپيمود با دانشي رهنماي

گياها ز خشك و ز تر برگزيد****ز پژمرده و آنچ رخشنده ديد

ز هرگونه دارو ز خشك و ز تر****همي بر پراگند بر مرده بر

يكي مرده زنده نگشت ازگيا****همانا كه سست آمد آن كيميا

همه كوه بسپرد يك يك بپاي****ابر رنج اوبرنيامد بجاي

بدانست كان كار آن پادشا ست****كه زنده است جاويد و فرمانرواست

دلش گشت سوزان ز تشوير شاه****هم ازنامداران هم از رنج راه

وزان خواسته نيز كورده بود****زگفتار بيهوده آزرده بود

زكارنبشته ببد تنگدل****كه آن مرد بيدانش

و سنگدل

چرا خيره بر باد چيزي نبشت****كه بد بار آن رنج گفتار زشت

چنين گفت زان پس بران بخردان****كه اي كارديده ستوده ردان

كه دانيد داناتر از خويشتن****كجا سرفرازد بدين انجمن

به پاسخ شدند انجمن همسخن****كه داننده پيرست ايدر كهن

به سال و خرد او ز ما مهترست****به دانش ز هر مهتري بهترست

چنين گفت برزوي با هندوان****كه اي نامداران روشن روان

برين رنجها برفزوني كنيد****مرا سوي او رهنموني كنيد

مگر كان سخنگوي داناي پير****بدين كار باشد مرا دستگير

ببردند برزوي رانزد اوي****پرانديشه دل سرپرازگفت وگوي

چونزديك اوشد سخنگوي مرد****همه رنجها پيش او ياد كرد

زكار نبشته كه آمد پديد****سخنها كه ازكاردانان شنيد

بدو پير دانا زبان برگشاد****ز هر دانشي پيش اوك رد ياد

كه من در نبشته چنين يافتم****بدان آرزو تيز بشتافتم

چو زان رنجها برنيامد پديد****ببايست ناچار ديگر شنيد

گيا چون سخن دان و دانش چو كوه****كه همواره باشد مر او راشكوه

تن مرده چون مرد بيدانشست****كه دانا بهرجاي با رامشست

بدانش بود بي گمان زنده مرد****چودانش نباشد بگردش مگرد

چومردم زدانايي آيد ستوه****گياچوكليله ست ودانش چوكوه

كتابي بدانش نماينده راه****بيابي چوجويي توازگنج شاه

چو بشنيد برزوي زو شاد شد****همه رنج برچشم اوبادشد

بروآفرين كرد وشد نزد شاه****بكردار آتش بپيمود راه

بيامد نيايش كنان پيش راي****كه تا جاي باشد توبادي بجاي

كتابيست اي شاه گسترده كام****كه آن را بهندي كليله ست نام

به مهرست تا درج درگنج شاه****براي وبدانش نماينده راه

به گنج ور فرمان دهد تا زگنج****سپارد بمن گر ندارد به رنج

دژم گشت زان آرزو جان شاه****بپيچيد برخويشتن چندگاه

ببرزوي گفت اين كس از ما نجست****نه اكنون نه از روزگار نخست

وليكن جهاندار نوشين روان****اگر تن بخواهد ز ما يا روان

نداريم ازو باز چيزي كه هست****اگر سرفرازست اگر زيردست

وليكن بخواني مگر پيش ما****بدان تا روان بدانديش ما

نگويد به دل كان نبشتست

كس****بخوان و بدان و ببين پيش و پس

بدو گفت برزوي كاي شهريار****ندارم فزون ز آنچ گويي مدار

كليله بياورد گنجور شاه****همي بود او را نماينده راه

هران در كه ازنامه بو خواندي****همه روز بر دل همي راندي

ز نامه فزون ز آنك بوديش ياد****ز برخواندي نيز تا بامداد

همي بود شادان دل و تن درست****بدانش همي جان روشن بشست

چو زو نامه رفتي بشاه جهان****دري از كليله نبشتي نهان

بدين چاره تا نامهٔ هندوان****فرستاد نزديك نوشين روان

بدين گونه تا پاسخ نامه ديد****كه درياي دانش برما رسيد

ز ايوان بيامد به نزديك راي****بدستوري بازگشتن به جاي

چو بگشاد دل راي بنواختش****يكي خلعت هندويي ساختش

دو ياره بهاگير و دو گوشوار****يكي طوق پرگوهر شاهوار

هم از شارهٔ هندي و تيغ هند****همه روي آهن سراسر پرند

بيامد ز قنوج برزوي شاد****بسي دانش نوگرفته بياد

ز ره چون رسيد اندر آن بارگاه****نيايش كنان رفت نزديك شاه

بگفت آنچ از راي ديد و شنيد****بجاي گيا دانش آمد پديد

بدو گفت شاه اي پسنديده مرد****كليله روان مرا زنده كرد

تواكنون ز گنجور بستان كليد****ز چيزي كه بايد ببايد گزيد

بيامد خرد يافته سوي گنج****به گنج ور بسيار ننمود رنج

درم بود و گوهر چپ و دست راست****جز از جامهٔ شاه چيزي نخواست

گرانمايه دستي بپوشيد و رفت****بر گاه كسري خراميد تفت

چو آمد به نزديك تختش فراز****برو آفرين كرد و بردش نماز

بدو گفت پس نامور شهريار****كه بي بدره و گوهر شاهوار

چرا رفتي اي رنج ديده ز گنج****كسي را سزد گنج كو ديد رنج

چنين پاسخ آورد برزو بشاه****كه اي تاج تو برتر از چرخ ماه

هرآنكس كه او پوشش شاه يافت****ببخت و بتخت مهي راه يافت

دگر آنك با جامهٔ شهريار****ببيند مرا مرد ناسازگار

دل بدسگالان شود تار و تنگ****بماند رخ دوست با آب و رنگ

يكي آرزو خواهم از

شهريار****كه ماند ز من در جهان يادگار

چو بنويسد اين نامه بوزرجمهر****گشايد برين رنج برزوي چهر

نخستين در از من كند يادگار****به فرمان پيروزگر شهريار

بدان تا پس از مرگ من در جهان****ز داننده رنجم نگردد نهان

بدو گفت شاه اين بزرگ آروزست****بر اندازهٔ مرد آزاده خوست

وليكن به رنج تو اندر خورست****سخن گرچه از پايگه برترست

به بوزرجمهر آن زمان شاه گفت****كه اين آرزو را نشايد نهفت

نويسنده از كلك چون خامه كرد****ز بر زوي يك در سرنامه كرد

نبشت او بران نامهٔ خسروي****نبود آن زمان خط جز پهلوي

همي بود با ارج در گنج شاه****بدو ناسزا كس نكردي نگاه

چنين تا بتازي سخن راندند****ورا پهلواني همي خواندند

چو مامون روشن روان تازه كرد****خور روز بر ديگر اندازه كرد

دل موبدان داشت و راي كيان****ببسته بهر دانشي بر ميان

كليله به تازي شد از پهلوي****بدين سان كه اكنون همي بشنوي

بتازي همي بود تا گاه نصر****بدانگه كه شد در جهان شاه نصر

گرانمايه بوالفضل دستور اوي****كه اندر سخن بود گنجور اوي

بفرمود تا پارسي و دري****نبشتند و كوتاه شد داوري

وزان پس چو پيوسته راي آمدش****بدانش خرد رهنماي آمدش

همي خواست تا آشكار و نهان****ازو يادگاري بود درجهان

گزارنده را پيش بنشاندند****همه نامه بر رودكي خواندند

بپيوست گويا پراگنده را****بسفت اينچنين در آگنده را

بدان كو سخن راند آرايشست****چو ابله بود جاي بخشايشست

حديث پراگنده بپراگند****چوپيوسته شد جان و مغزآگند

جهاندار تا جاودان زنده باد****زمان و زمين پيش او بنده باد

از انديشه دل را مدار ايچ تنگ****كه دوري تو از روزگار درنگ

گهي برفراز و گهي بر نشيب****گهي با مراد و گهي با نهيب

ازين دو يكي نيز جاويد نيست****ببودن تو را راه اميد نيست

نگه كن كنون كار بوزرجمهر****كه از خاك برشد به گردان سپهر

فراز آوريدش بخاك نژند****همان كس كه بردش با بر بلند

بخش 9 - داستان كسري با بوزرجمهر

چنان بد كه كسري بدان روزگار****برفت از مداين ز بهر شكار

همي تاخت با غرم و آهو به دشت****پراگند شد غرم و او مانده گشت

ز هامون بر مرغزاري رسيد****درخت و گيا ديد و هم سايه ديد

همي راند با شاه بوزرجمهر****ز بهر پرستش هم از بهر مهر

فرود آمد از بارگي شاه نرم****بدان تاكند برگيا چشم گرم

نديد از پرستندگان هيچكس****يكي خوب رخ ماند با شاه بس

بغلتيد چندي بران مرغزار****نهاده سرش مهربان بركنار

هميشه ببازوي آن شاه بر****يكي بند بازو بدي پرگهر

برهنه شد از جامه بازوي او****يكي مرغ رفت از هوا سوي او

فرودآمد از ابر مرغ سياه****ز پرواز شد تا ببالين شاه

ببازو نگه كرد وگوهر بديد****كسي رابه نزديك او برنديد

همه لشكرش گرد آن مرغزار****همي گشت هركس ز بهر شكار

همان شاه تنها بخواب اندرون****نه بر گرد او بركسي رهنمون

چومرغ سيه بند بازوي بديد****سر در ز آن گوهران بردريد

چوبدريد گوهر يكايك بخورد****همان در خوشاب و ياقوت زرد

بخورد و ز بالين او بر پريد****همانگه ز ديدار شد ناپديد

دژم گشت زان كار بوزرجمهر****فروماند از كارگردان سپهر

بدانست كآمد بتنگي نشيب****زمانه بگيرد فريب و نهيب

چوبيدارشد شاه و او را بديد****كزان سان همي لب بدندان گزيد

گماني چنان برد كو را بخواب****خورش كرد بر پرورش برشتاب

بدو گفت كاي سگ تو را اين كه گفت****كه پالايش طبع بتوان نهفت

نه من اورمزدم و گر بهمنم****ز خاكست وز باد و آتش تنم

جهاندار چندي زبان رنجه كرد****نديد ايچ پاسخ جز ار باد سرد

بپژمرد بر جاي بوزرجمهر****ز شاه و ز كردار گردان سپهر

كه بس زود ديد آن نشان نشيب****خردمند خامش بماند از نهيب

همه گرد بر گرد آن مرغزار****سپه بود و اندر ميان شهريار

نشست از بر اسب كسري بخشم****ز ره تا در كاخ نگشاد چشم

همه ره ز

دانا همي لب گزيد****فرود آمد از باره چندي ژكيد

بفرمود تا روي سندان كنند****بداننده بر كاخ زندان كنند

دران كاخ بنشست بوزرجمهر****ازو برگسسته جهاندار مهر

يكي خويش بودش دلير وجوان****پرستندهٔ شاه نوشين روان

بهرجاي با شاه در كاخ بود****به گفتار با شاه گستاخ بود

بپرسيد يك روز بوزرجمهر****ز پروردهٔ شاه خورشيد چهر

كه او را پرستش همي چون كني****بياموز تا كوشش افزون كني

پرستنده گفت اي سر موبدان****چنان دان كه امروز شاه ردان

چو از خوان برفت آب بگساردم****زمين ز آبدستان مگر يافت نم

نگه سوي من بنده زان گونه كرد****كه گفتم سرآمد مرا خواب وخورد

جهاندار چون گشت بامن درشت****مراسست شد آبدستان بمشت

بدو دانشي گفت آب آر خيز****چنان چون كه بر دست شاه آب ريز

بياورد مرد جوان آب گرم****همي ريخت بر دست او نرم نرم

بدو گفت كين بار بر دستشوي****تو با آب جو هيچ تندي مجوي

چولب را ببالايد از بوي خوش****تو از ريخت آبدستان نكش

چو روز دگر شاه نوشين روان****بهنگام خوردن بياورد خوان

پرستنده را دل پرانديشه گشت****بدان تا دگر بار بنهاد تشت

چنان هم چو داناش فرموده بود****نه كم كرد ازان نيز و نه برفزود

به گفتار دانا فرو ريخت آب****نه نرم ونه از ريختن برشتاب

بدو گفت شاه اي فزاينده مهر****كه گفت اين تو راگفت بوزرجمهر

مرا اندرين دانش او داد راه****كه بيند همي اين جهاندار شاه

بدو گفت رو پيش دانا بگوي****كزان نامور جاه و آن آبروي

چراجستي از برتري كمتري****ببد گوهر و ناسزا داوري

پرستنده بشنيد و آمد دوان****برخال شد تند وخسته روان

ز شاه آنچ بشيند با او بگفت****چين يافت زو پاسخ اندر نهفت

كه حال من از حال شاه جهان****فراوان بهست آشكار و نهان

پرستنده برگشت و پاسخ ببرد****سخنها يكايك برو برشمرد

فراوان ز پاسخ برآشفت شاه****ورا بند فرمود و تاريك چاه

دگر باره

پرسيد زان پيشكار****كه چون دارد آن كم خرد روزگار

پرستنده آمد پر از آب چهر****بگفت آن سخنها به بوزرجمهر

چنين داد پاسخ بدو نيكخواه****كه روز من آسانتر از روز شاه

فرستاده برگشت وآمد چو باد****همه پاسخش كرد بر شاه ياد

ز پاسخ بر آشفت و شد چون پلنگ****ز آهن تنوري بفرمود تنگ

ز پيكان وز ميخ گرد اندرش****هم از بند آهن نهفته سرش

بدو اندرون جاي دانا گزيد****دل از مهر دانا بيكسو كشيد

نبد روزش آرام و شب جاي خواب****تنش پر ز سختي دلش پرشتاب

چهارم چنين گفت شاه جهان****ابا پيشكارش سخن درنهان

كه يك بار نزديك دانا گذار****ببر زود پيغام و پاسخ بيار

بگويش كه چون بيني اكنون تنت****كه از ميخ تيزست پيراهنت

پرستنده آمد بداد آن پيام****كه بشنيد زان مهر خويش كام

چنين داد پاسخ بمرد جوان****كه روزم به از روز نوشين روان

چو برگشت و پاسخ بياورد مرد****ز گفتار شد شاه را روي زرد

ز ايوان يكي راستگوي گزيد****كه گفتار دانا بداند شنيد

ابا او يكي مرد شمشير زن****كه دژخيم بود اندران انجمن

كه رو تو بدين بد نهان را بگوي****كه گر پاسخت را بود رنگ و بوي

و گرنه كه دژخيم با تيغ تيز****نمايد تو را گردش رستخيز

كه گفتي كه زندان به از تخت شاه****تنوري پر از ميخ با بند و چاه

بيامد بگفت آنچ بشنيد مرد****شد از درد دانا دلش پر ز درد

بدان پاكدل گفت بوزرجمهر****كه ننمود هرگز بمابخت چهر

چه با گنج و تختي چه با رنج سخت****ببنديم هر دو بناكام رخت

نه اين پاي دارد بگيتي نه آن****سرآيد همي نيك و بد بي گمان

ز سختي گذر كردن آسان بود****دل تاجداران هراسان بود

خردمند ودژخيم باز آمدند****بر شاه گردن فراز آمدند

شنيده بگفتند با شهريار****دلش گشت زان پاسخ او فگار

به ايوانش بردند زان تنگ

جاي****به دستوري پاكدل رهنماي

برين نيز بگذشت چندي سپهر****پر آژنگ شد روي بوزرجمهر

دلش تنگتر گشت و باريك شد****دوچمش ز انديشه تاريك شد

چو با گنج رنجش برابر نبود****بفرسود ازان درد و در غم بسود

چنان بد كه قيصر بدان چندگاه****رسولي فرستاد نزديك شاه

ابا نامه و هديه و با نثار****يكي درج و قفلي برو استوار

كه با شاه كنداوران وردان****فراوان بود پاكدل موبدان

بدين قفل و اين درج نابرده دست****نهفته بگويند چيزي كه هست

فرستيم باژ ار بگويند راست****جز از باژ چيزي كه آيين ماست

گراي دون كه زين دانش ناگزير****بماند دل موبد تيزوير

نبايد كه خواهد ز ما باژ شاه****نراند بدين پادشاهي سپاه

برين گونه دارم ز قيصر پيام****تو پاسخ گزار آنچ آيدت كام

فرستاده راگفت شاه جهان****كه اين هم نباشد ز يزدان نهان

من از فر او اين بجاي آورم****همان مرد پاكيزه راي آورم

يكي هفته ايدر ز مي شاد باش****برامش دل آراي وآزاد باش

ازان پس بران داستان خيره ماند****بزرگان و فرزانگانرا بخواند

نگه كرد هريك زهر باره اي****كه سازد مر آن بند را چاره اي

بدان درج و قفلي چنان بي كليد****نگه كرد و هر موبدي بنگريد

ز دانش سراسر بيكسو شدند****بناداني خويش خستو شدند

چو گشتند يك انجمن ناتوان****غمي شد دل شاه نوشين روان

همي گفت كين راز گردان سپهر****بيارد بانديشه بوزرجمهر

شد از درد دانا دلش پر ز درد****برو پر ز چين كرد و رخساره زرد

شهنشاه چون ديد ز انديشه رنج****بفرمود تا جامه دستي ز گنج

بياورد گنجور و اسبي گزين****نشست شهنشاه كردند زين

به نزديك دانا فرستاد و گفت****كه رنجي كه ديدي نشايد نهفت

چنين راند بر سر سپهر بلند****كه آيد ز ما بر تو چندي گزند

زيان تو مغز مرا كرد تيز****همي با تن خويش كردي ستيز

يكي كار پيش آمدم ناگزير****كزان بسته آمد دل تيزوير

يكي درج

زرين سرش بسته خشك****نهاده برو قفل و مهري ز مشك

فرستاد قيصر برما ز روم****يكي موبدي نامبردار بوم

فرستاده گويد كه سالار گفت****كه اين راز پيدا كنيد از نهفت

كه اين درج را چيست اندر نهان****بگويند فرزانگان جهان

به دل گفتم اين راز پوشيده چهر****ببيند مگر جان بوزرجمهر

چوبشنيد بوزرجمهر اين سخن****دلش پرشد از رنج و درد كهن

ز زندان بيامد سرو تن بشست****به پيش جهانداور آمد نخست

همي بود ترسان ز آزار شاه****جهاندار پر خشم و او بيگناه

شب تيره و روز پيدا نبود****بدان سان كه پيغام خسرو شنود

چو خورشيد بنمود تاج از فراز****بپوشيد روي شب تيره باز

باختر نگه كرد بوزرجمهر****چوخورشيد رخشنده بد بر سپهر

به آب خرد چشم دل را بشست****ز دانندگان استواري بجست

بدو گفت بازار من خيره گشت****چو چشمم ازين رنجها تيره گشت

نگه كن كه پيشت كه آيد به راه****ز حالش بپرس ايچ نامش مخواه

به راه آمد از خانه بوزرجمهر****همي رفت پويان زني خوب چهر

خردمند بينا بدانا بگفت****سخن هرچ بر چشم او بد نهفت

چنين گفت پرسنده را راه جوي****كه بپژوه تا دارد اين ماه شوي

زن پاكدامن بپرسنده گفت****كه شويست و هم كودك اندر نهفت

چوبشنيد داننده گفتار زن****بخنديد بر بارهٔ گامزن

همانگه زني ديگر آمد پديد****بپرسيد چون ترجمانش بديد

كه اي زن تو را بچه وشوي هست****وگر يك تني باد داري بدست

بدو گفت شويست اگر بچه نيست****چو پاسخ شنيدي بر من مه ايست

همانگه سديگر زن آمد پديد****بيامد بر او بگفت و شنيد

كه اي خوب رخ كيست انباز تو****برين كش خراميدن و ناز تو

مرا گفت هرگز نبودست شوي****نخواهم كه پيداكنم نيز روي

چو بشنيد بوزرجمهر اين سخن****نگر تا چه انديشه افگند بن

بيامد دژم روي تازان به راه****چو بردند جوينده را نزد شاه

بفرمود تا رفت نزديك تخت****دل شاه كسري غمي

گشت سخت

كه داننده را چشم بينا نديد****بسي باد سرد از جگر بر كشيد

همي كرد پوزش ازان كار شاه****كزو داشت آزار بر بيگناه

پس از روم و قيصر زبان برگشاد****همي كرد زان قفل و زان درج ياد

بشاه جهان گفت بوزرجمهر****كه تابان بدي تا بتابد سپهر

يكي انجمن درج در پيش شاه****به پيش بزرگان جوينده راه

بنيروي يزدان كه انديشه داد****روان مرا راستي پيشه داد

بگويم بدرج اندرون هرچ هست****نسايم بران قفل وآن درج دست

اگر تيره شد چشم دل روشنست****روان راز دانش همي جوشنست

ز گفتار او شاد شد شهريار****دلش تازه شد چون گل اندر بهار

ز انديشه شد شاه را پشت راست****فرستاده و درج را پيش خواست

همه موبدان وردان را بخواند****بسي دانشي پيش دانا نشاند

ازان پس فرستاده را گفت شاه****كه پيغام بگزار و پاسخ بخواه

چو بشنيد رومي زبان برگشاد****سخنهاي قيصر همه كرد ياد

كه گفت از جهاندار پيروز جنگ****خرد بايد و دانش و نام و ننگ

تو را فر و بر ز جهاندار هست****بزرگي و دانايي و زور دست

همان بخرد و موبد راه جوي****گو بر منش كو بود شاه جوي

همه پاك در بارگاه تواند****وگر در جهان نيكخواه تواند

همين درج با قفل و مهر و نشان****ببينند بيدار دل سركشان

بگويند روشن كه زيرنهفت****چه چيزست وآن با خرد هست جفت

فرستيم زين پس بتو باژ و ساو****كه اين مرز دارند با باژ تاو

وگر باز مانند ازين مايه چيز****نخواهند ازين مرزها باژ نيز

چودانا ز گوينده پاسخ شنيد****زبان برگشاد آفرين گستريد

كه همواره شاه جهان شاد باد****سخن دان و با بخت و با داد باد

سپاس از خداوند خورشيد و ماه****روان را بدانش نماينده راه

نداند جز او آشكارا و راز****بدانش مرا آز و او بي نياز

سه درست رخشان بدرج اندرون****غلافش بود ز آنچ گفتم برون

يكي

سفته و ديگري نيم سفت****دگر آنك آهن نديدست جفت

چو بشنيد داناي رومي كليد****بياورد و نوشين روان بنگريد

نهفته يكي حقه بد در ميان****بحقه درون پردهٔ پرنيان

سه گوهر بدان حقه اندر نهفت****چنان هم كه داناي ايران بگفت

نخستين ز گوهر يكي سفته بود****دوم نيم سفت و سيم نابسود

همه موبدان آفرين خواندند****بدان دانشي گوهر افشاندند

شهنشاه رخساره بي تاب كرد****دهانش پر از در خوشاب كرد

ز كار گذشته دلش تنگ شد****بپيچيد و رويش پر آژنگ شد

كه با او چراكرد چندان جفا****ازان پس كزو ديد مهر و وفا

چو دانا رخ شاه پژمرده يافت****روانش بدرد اندر آزرده يافت

برآورد گوينده راز از نهفت****گذشته همه پيش كسري بگفت

ازان بند بازوي و مرغ سياه****از انديشه گوهر و خواب شاه

بدو گفت كين بودني كار بود****ندارد پشيماني و درد سود

چو آرد بد و نيك راي سپهر****چه شاه وچه موبد چه بوزرجمهر

ز تخمي كه يزدان باختر بكشت****ببايدش برتارك ما نبشت

دل شاه نوشين روان شادباد****هميشه ز درد وغم آزاد باد

اگر چند باشد سرافراز شاه****بدستور گردد دلاراي گاه

شكارست كار شهنشاه و رزم****مي و شادي و بخشش و داد و بزم

بداند كه شاهان چه كردند پيش****بورزد بدان همنشان راي خويش

ز آگندن گنج و رنج سپاه****ز آزرم گفتار وز دادخواه

دل وجان دستورباشد به رنج****ز انديشهٔ كدخدايي و گنج

چنين بود تا گاه نوشين روان****همو بود شاه و همو پهلوان

همو بود جنگي و موبد همو****سپهبد همو بود و بخرد همو

بهرجاي كارآگهان داشتي****جهان را بدستور نگذاشتي

ز بسيار و اندك ز كار جهان****بدو نيك زو كس نكردي نهان

ز كار آگهان موبدي نيكخواه****چنان بد كه برخاست بر پيش گاه

كه گاهي گنه بگذراني همي****ببد نام آنكس نخواني همي

هم اين را دگر باره آويز شست****گنهكار اگر چند با پوزشست

بپاسخ چنين بود توقيع شاه****كه

آنكس كه خستو شود بر گناه

چو بيمار زارست و ما چون پزشك****ز دارو گريزان و ريزان سرشك

بيك دارو ار او نگردد درست****زوان از پزشكي نخواهيم شست

دگر موبدي گفت انوشه بدي****بداد و دهش نيز توشه بدي

سپهدار گرگان برفت از نهفت****ببيشه درآمد زماني بخفت

بنه برد ار گيل و او برهنه****همي بازگردد ز بهر بنه

بتوقيع پاسخ چنين داد باز****كه هستيم ازان لشكري بي نياز

كجا پاسپاني كند بر سپاه****ز بد خويشتن راندارد نگاه

دگر گفت انوشه بدي جاودان****نشست و خور و خواب با موبدان

يكي نامور مايه دار ايدرست****كه گنجش ز گنج تو افزونترست

چنين داد پاسخ كه آري رواست****كه از فره پادشاهي ماست

دگر گفت كاي شهريار بلند****انوشه بدي وز بدي بي گزند

اسيران رومي كه آورده اند****بسي شيرخواره درو برده اند

به توقيع گفت آنچه هستند خرد****ز دست اسيران نبايد شمرد

سوي مادرانشان فرستيد باز****به دل شاد وز خواسته بي نياز

نبشتند كز روم صدمايه ور****همي بازخرند خويشان به زر

اگر باز خرند گفت از هراس****بهر مايه داري يك مايه كاس

فروشيد و افزون مجوييد نيز****كه ما بي نيازيم ز ايشان بچيز

بشمشير خواهيم ز ايشان گهر****همان بدره و برده و سيم و زر

بگفتند كز مايه داران شهر****دو بازارگانند كز شب دو بهر

يكي را نيايد سراندر بخواب****از آواز مستان وچنگ ور باب

چنين داد پاسخ كزين نيست رنج****جز ايشان هرآنكس كه دارند گنج

همه همچنان شاد وخرم زيند****كه آزاد باشند و بي غم زيند

نوشتند خطي كانوشه بدي****هميشه ز تو دور دست بدي

به ايوان چنين گفت شاه يمن****كه نوشين روان چون گشايد دهن

همه مردگان را كند بيش ياد****پر از غم شود زنده را جان شاد

چنين داد پاسخ كه از مرده ياد****كند هرك دارد خرد با نژاد

هرآنكس كه از مردگان دل بشست****نباشد ورا نيكويها درست

يكي گفت كاي شاه كهتر پسر****نگردد همي گرد داد

پدر

بريزد همي بر زمين بر درم****كه باشد فروشندهٔ او دژم

چنين داد پاسخ كه اين نارواست****بهاي زمين هم فروشنده راست

دگر گفت كاي شاه برترمنش****كه دوري ز بيغاره و سرزنش

دلي داشتي پيش ازين پر ز شرم****چرا شد برين سان بي آزرم و گرم

چنين داد پاسخ كه دندان نبود****مكيدن جز از شير پستان نبود

چودندان برآمد بباليد پشت****همي گوشت جويم چو گشتم درشت

يكي گفت گيرم كنون مهتري****براي و بدانش ز ما مهتري

چرا برگذشتي ز شاهنشهان****دو ديده براي تو دارد جهان

چنين داد پاسخ كه ما را خرد****ز ديدار ايشان همي بگذرد

هش و دانش و راي دستور ماست****زمين گنج و انديشه گنجور ماست

دگر گفت باز تو اي شهريار****عقابي گرفتست روز شكار

چنين گفت كو را بكوبيد پشت****كه با مهتر خود چرا شد درشت

بياويز پايش ز دار بلند****بدان تا بدو بازگردد گزند

كه از كهتران نيز در كارزار****فزوني نجويند با شهريار

دگر نامداري ز كارآگهان****چنين گفت كاي شهريار جهان

به شبگير برزين بشد با سپاه****ستاره شناسي بيامد ز راه

چنين گفت كاي مرد گردن فراز****چنين لشكري گشن وزين گونه ساز

چو برگاشت او پشت بر شهريار****نبيند كس او را بدين روزگار

بتوقيع گفت آنك گردان سپهر****گشادست با راي او چهر و مهر

ببرزين سالار و گنج و سپاه****نگردد تباه اختر هور و ماه

دگر موبدي گفت كز شهريار****چنين بود پيمان بيك روزگار

كه مردي گزينند فرخ نژاد****كه در پادشاهي بگردد بداد

رساند بدين بارگاه آگهي****ز بسيار واندك بدي گر بهي

گشسب سرافراز مرديست پير****سزد گر بود داد را دستگير

چنين داد پاسخ كه او را ز آز****كمر برميانست دور از نياز

كسي را گزينيد كز رنج خويش****بپرهيز وباشدش گنج خويش

جهانديده مردي درشت و درست****كه او راي درويش سازد نخست

يكي گفت سالار خواليگران****همي نالد از شاه وز مهتران

كه آن چيز كو

خود كند آرزوي****سپارد همه كاسه بر چار سوي

نبويد نيازد بدو نيز دست****بلرزد دل مرد خسروپرست

چنين داد پاسخ كه از بيش خورد****مگر آرزو بازگردد بدرد

دگر گفت هركس نكوهش كند****شهنشاه را چون پژوهش كند

كه بي لشكر گشن بيرون شود****دل دوستداران پر از خون شود

مگر دشمني بد سگالد بدوي****بيايد به چاره بنالد بدوي

چنين داد پاسخ كه داد وخرد****تن پادشا راهمي پرورد

اگر دادگر چند بي كس بود****ورا پاسبان راستي بس بود

دگر گفت كاي با خرد گشته جفت****به ميدان خراسان سالار گفت

كه گرزاسب را بازكرد او ز كار****چه گفت اندرين كار او شهريار

چنين داد پاسخ كه فرمان ما****نورزيد و بنهفت پيمان ما

بفرمودمش تا به ارزانيان****گشايد در گنج سود و زيان

كسي كودهش كاست باشد به كار****بپوشد همه فره شهريار

دگر گفت باهركسي پادشا****بزرگست وبخشنده و پارسا

پرستار ديرينه مهرك چه كرد****كه روزيش اندك شد و روي زرد

چنين داد پاسخ كه او شد درشت****بران كردهٔ خويش بنهاد پشت

بيامد بدرگاه و بنشست مست****هميشه جز از مي ندارد بدست

ز كارآگهان موبدي گفت شاه****چو راند سوي جنگ قيصر سپاه

نخواهد جز ايرانيان را به جنگ****جهان شد به ايران بر از روم تنگ

چنين داد پاسخ كه آن دشمني****به طبعست و پرخاش آهرمني

دگر باره پرسيد موبد كه شاه****ز شاهان دگرگونه خواهد سپاه

كدامست وچون بايدت مرد جنگ****ز مردان شيرافگن تيز چنگ

چنين داد پاسخ كه جنگي سوار****نبايد كه سير آيد از كارزار

همان بزمش آيد همان رزمگاه****برخشنده روز و شبان سياه

نگردد بهنگام نيروش كم****ز بسيار واندك نباشد دژم

دگر گفت كاي شاه نوشين روان****هميشه بزي شاد و روشن روان

بدر بر يكي مرد بد از نسا****پرستنده و كاردار بسا

درم ماند بر وي سيصد هزار****بديوان چوكردند با او شمار

بنالد همي كين درم خورده شد****برو مهتر وكهتر آزرده شد

چو آگاه شد زان سخن

شهريار****كه موبد درم خواست ازكاردار

چنين گفت كز خورده منماي رنج****ببخشيد چيزي مر او را ز گنج

دگر گفت جنگي سواري بخست****بدان خستگي ديرماند و برست

به پيش صف روميان حمله برد****بمرد او وزو كودكان ماند خرد

چه فرمان دهد شهريار جهان****ز كار چنان خرد كودك نوان

بفرمود كان كودكانرا چهار****ز گنج درم داد بايد هزار

هرآنكس كه شد كشته در كارزار****كزو خرد كودك بود يادگار

چونامش ز دفتر بخواند دبير****برد پيش كودك درم ناگزير

چنين هم بسال اندرون چار بار****مبادا كه باشد ازين كارخوار

دگر گفت انوشه بدي سال و ماه****به مرو اندرون پهلوان سپاه

فراوان درم گرد كرد و بخورد****پراگنده گشتند زان مرز مرد

چنين داد پاسخ كه آن خواسته****كه از شهر مردم كند كاسته

چرا بايد از خون درويش گنج****كه او شاد باشد تن وجان به رنج

ازان كس كه بستد بدو بازده****ازان پس به مرو اندر آواز ده

بفرماي داري زدن بر درش****ببيداري كشور و لشكرش

ستمكاره را زنده بر دار كن****دو پايش ز بر سرنگونسار كن

بدان تا كس از پهلوانان ما****نپيچد دل و جان ز پيمان ما

دگر گفت كاي شاه يزدان پرست****بدر بر بسي مردم زيردست

همي داد او را ستايش كنند****جهان آفرين را نيايش كنند

چنين داد پاسخ كه يزدان سپاس****كه از ما كسي نيست اندر هراس

فزون كرد بايد بديشان نگاه****اگر با گناهند و گر بيگناه

دگر گفت كاي شاه با فر و هوش****جهان شد پرآواز خنيا و نوش

توانگر و گر مردم زيردست****شب آيد شود پر ز آواي مست

چنين داد پاسخ كه اندر جهان****بما شاد بادا كهان و مهان

دگر گفت كاي شاه برترمنش****همي زشتگويت كند سرزنش

كه چندين گزافه ببخشيد گنج****ز گرد آوريدن نديدست رنج

چنين داد پاسخ كه آن خواسته****كزو گنج ما باشد آراسته

اگر بازگيريم ز ارزانيان****همه سود

فرجام گردد زيان

دگر گفت ماي شهريار بلند****كه هرگز مبادا به جانت گزند

جهودان و ترسا تو را دشمنند****دو رويند و با كيش آهرمنند

چنين داد پاسخ كه شاه سترگ****ابي زينهاري نباشد بزرگ

دگر گفت كاي نامور شهريار****ز گنج توافزون ز سيصد هزار

درم داده اي مرد درويش را****بسي پروريده تن خويش را

چنين گفت كاين هم بفرمان ماست****به ارزانيان چيز بخشي رواست

دگر گفت كاي شاه ناديده رنج****ز بخشش فراوان تهي ماند گنج

چنين داد پاسخ كه دست فراخ****همي مرد را نو كند يال وشاخ

جهاندار چون گشت يزدان پرست****نيازد ببد درجهان نيز دست

جهان تنگ ديديم بر تنگخوي****مرا آز و زفتي نبد آرزوي

چنين گفت موبد كه اي شهريار****فراخان سالار سيصد هزار

درم بستد از بلخ بامي به رنج****سپرده نهادند يكسر به گنج

چنين داد پاسخ كه ما را درم****نبايد كه باشد كسي زو دژم

كه رنج آيد از بيشي گنج ما****نه چونين بود داد از پادشا

از آنكس كه بستد بدو هم دهيد****ز گنج آنچ خواهد بران سر نهيد

كه درد دل مردم زيردست****نخواهد جهاندار يزدان پرست

پي كاخ آباد را بر كنيد****بگل بام او را توانگر كنيد

شود كاخ ويران تو را ز هرچ بود****بماند پس از مرگ نفرين و دود

ز ديوان ما نام او بستريد****بدر بر چنو را بكس مشمريد

دگر گفت كاي شاه فرخ نژاد****بسي گيري از جم و كاوس ياد

بدان گفت تا از پس مرگ من****نگردد نهان افسر و ترگ من

دگر گفت كز بهمن سرفراز****چرا شاه ايران بپوشيد راز

چنين داد پاسخ كه او را خرد****بپيچد همي وز هوا برخورد

يكي گفت كاي شاه كهتر نواز****چرا گشتي اكنون چنين دير ياز

چنين داد پاسخ كه با بخردان****همانم همان نيز با موبدان

چوآواز آهرمن آيد بگوش****نماند به دل راي و با مغزهوش

بپرسيد موبد ز شاه زمين****سخن

راند از پادشاهي و دين

كه بي دين جهان به كه بي پادشا****خردمند باشد برين بر گوا

چنين داد پاسخ كه گفتم همين****شنيد اين سخن مردم پاكدين

جهاندار بي دين جهان را نديد****مگر هركسي دين دگير گزيد

يكي بت پرست و يكي پاكدين****يكي گفت نفرين به از آفرين

ز گفتار ويران نگردد جهان****بگو آنچ رايت بود در نهان

هرآنگه كه شد تخت بي پادشا****خردمندي ودين نيارد بها

يكي گفت كاي شاه خرم نهان****سخن راندي چند پيش مهان

يكي آنكه گفتي زمانه منم****بد و نيك او را بهانه منم

كسي كو كند آفرين بر جهان****بما بازگردد درودش نهان

چنين داد پاسخ كه آري رواست****كه تاج زمانه سر پادشاست

جهان را چنين شهرياران سرند****ازيرا چنين بر سران افسرند

گذشتم ز توقيع نوشين روان****جهان پير و انديشه من جوان

مرا طبع نشگفت اگر تيز گشت****به پيري چنين آتش آميز گشت

ز منبر چومحمود گويد خطيب****بدين محمد گرايد صليب

همي گفتم اين نامه را چند گاه****نهان بد ز خورشيد و كيوان و ماه

چو تاج سخن نام محمود گشت****ستايش به آفاق موجود گشت

زمانه بنام وي آباد باد****سپهر ازسرتاج او شاد باد

جهان بستد از بت پرستان هند****به تيغي كه دارد چو رومي پرند

پادشاهي اردشير

بخش 1

به بغداد بنشست بر تخت عاج****به سر برنهاد آن دلفروز تاج

كمر بسته و گرز شاهان به دست****بياراسته جايگاه نشست

شهنشاه خواندند زان پس ورا****ز گشتاسپ نشناختي كس ورا

چو تاج بزرگي به سر برنهاد****چنين كرد بر تخت پيروزه ياد

كه اندر جهان داد گنج منست****جهان زنده از بخت و رنج منست

كس اين گنج نتواند از من ستد****بد آيد به مردم ز كردار بد

چو خشنود باشد جهاندار پاك****ندارد دريغ از من اين تيره خاك

جهان سر به سر در پناه منست****پسنديدن داد راه منست

نبايد كه از كارداران من****ز سرهنگ و جنگي سواران من

بخسپد

كسي دل پر از آرزوي****گر از بنده گر مردم نيك خوي

گشادست بر هركس اين بارگاه****ز بدخواه وز مردم نيك خواه

همه انجمن خواندند آفرين****كه آباد بادا به دادت زمين

فرستاد بر هر سوي لشكري****كه هرجا كه باشد ز دشمن سري

سر كينه ورشان به راه آوريد****گر آيين شمشير و گاه آوريد

بخش 10

چو از روم وز چين وز ترك و هند****جهان شد مر او را چو رومي پرند

ز هر مرز پيوسته شد باژ و ساو****كسي را نبد با جهاندار تاو

همه مهتران را ز ايران بخواند****سزاوار بر تخت شاهي نشاند

ازان پس شهنشاه بر پاي خاست****به خوبي بياراست گفتار راست

چنين گفت كاي نامداران شهر****ز راي و خرد هرك داريد بهر

بدانيد كاين تيرگردان سپهر****ننازد به داد و نيازد به مهر

يكي را چو خواهد برآرد بلند****هم آخر سپارد به خاك نژند

نماند به جز نام زو در جهان****همه رنج با او شود در نهان

به گيتي ممانيد جز نام نيك****هرانكس كه خواهد سرانجام نيك

ترا روزگار اورمزد آن بود****كه خشنودي پاك يزدان بود

به يزدان گراي و به يزدان گشاي****كه دارنده اويست و نيكي فزاي

ز هر بد به دادار گيهان پناه****كه او راست بر نيك و بد دستگاه

كند بر تو آسان همه كار سخت****ز راي دلفروز و پيروز بخت

نخستين ز كار من اندازه گير****گذشته بد و نيك من تازه گير

كه كردم به دادار گيهان پناه****مرا داد بر نيك و بد دستگاه

زمين هفت كشور به شاهي مراست****چنان كز خداوندي او سزاست

همي باژ خواهم ز روم و ز هند****جهان شد مرا همچو رومي پرند

سپاسم ز يزدان كه او داد زور****بلند اختر و بخش كيوان و هور

ستايش كه داند سزاوار اوي****نيايش بر آيين و كردار اوي

مگر كو دهد بازمان زندگي****بماند بزرگي و تابندگي

كنون

هرچ خواهيم كردن ز داد****بكوشيم وز داد باشيم شاد

ز ده يك مرا چند بر شهرهاست****كه دهقان و موبد بران بر گواست

چو بايد شما را ببخشم همه****همان ده يك و بوم و باژ و رمه

مگر آنك آيد شما را فزون****بيارد سوي گنج ما رهنمون

ز ده يك كه من بستدم پيش ازين****ز باژ آنچ كم بود گر بيش ازين

همي از پي سود بردم به كار****به در داشتن لشكر بي شمار

بزرگي شما جستم و ايمني****نهان كردن كيش آهرمني

شما دست يكسر به يزدان زنيد****بكوشيد و پيمان او مشكنيد

كه بخشنده اويست و دارنده اوي****بلند آسمان را نگارنده اوي

ستمديده را اوست فريادرس****منازيد با نازش او به كس

نبايد نهادن دل اندر فريب****كه پيش فراز اندر آيد نشيب

كجا آنك بر سود تاجش به ابر****كجا آنك بودي شكارش هژبر

نهالي همه خاك دارند و خشت****خنك آنك جز تخم نيكي نكشت

همه هرك هست اندرين مرز من****كجا گوش دارند اندرز من

نمايم شما را كنون راه پنج****كه سودش فزون آيد از تاج و گنج

بخش 11

به گفتار اين نامدار اردشير****همه گوش داريد برنا و پير

هرانكس كه داند كه دادار هست****نباشد مگر پاك و يزدان پرست

دگر آنك دانش مگيريد خوار****اگر زيردستست و گر شهريار

سه ديگر بداني كه هرگز سخن****نگردد بر مرد دانا كهن

چهارم چنان دان كه بيم گناه****فزون باشد از بند و زندان شاه

به پنجم سخن مردم زشت گوي****نگيرد به نزد كسان آب روي

بگويم يكي تازه اندرز نيز****كجا برتر از ديده و جان و چيز

خنك آنك آباد دارد جهان****بود آشكاراي او چون نهان

دگر آنك دارند آواز نرم****خرد دارد و شرم و گفتار گرم

به پيش كسان سيم از بهر لاف****به بيهوده بپراگند بر گزاف

ز مردم ندارد كسي زان سپاس****نبپسندد آن مرد يزدان شناس

ميانه گزيني

بماني به جاي****خردمند خوانند و پاكيزه راي

كزين بگذري پنج رايست پيش****كجا تازه گردد ترا دين وكيش

تن آساني و شادي افزايدت****كه با شهد او زهر نگزايدت

يكي آنك از بخشش دادگر****به آز و به كوشش نيابي گذر

توانگر شود هرك خرسند گشت****گل نوبهارش برومند گشت

دگر بشكني گردن آز را****نگويي به پيش زنان راز را

سه دگير ننازي به ننگ و نبرد****كه ننگ ونبرد آورد رنج و درد

چهارم كه دل دور داري ز غم****ز نا آمده دل نداري دژم

نه پيچي به كاري كه كار تو نيست****نتازي بدان كو شكار تو نيست

همه گوش داريد پند مرا****سخن گفتن سودمند مرا

بود بر دل هركسي ارجمند****كه يابند ازو ايمني از گزند

زماني مياساي ز آموختن****اگر جان همي خواهي افروختن

چو فرزند باشد به فرهنگ دار****زمانه ز بازي برو تنگ دار

همه ياد داريد گفتار ما****كشيدن بدين كار تيمار ما

هرآن كس كه با داد و روشن دليد****از آميزش يكدگر مگسليد

دل آرام داريد بر چار چيز****كزو خوبي و سودمنديست نيز

يكي بيم و آزرم و شرم خداي****كه باشد ترا ياور و رهنماي

دگر داد دادن تن خويش را****نگه داشتن دامن خويش را

به فرمان يزدان دل آراستن****مرا چون تن خويشتن خواستن

سه ديگر كه پيدا كني راستي****بدور افگني كژي و كاستي

چهارم كه از راي شاه جهان****نپيچي دلت آشكار و نهان

ورا چون تن خويش خواهي به مهر****به فرمان او تازه گردد سپهر

دلت بسته داري به پيمان اوي****روان را نپيچي ز فرمان اوي

برو مهر داري چو بر جان خويش****چو با داد بيني نگهبان خويش

غم پادشاهي جهانجوي راست****ز گيتي فزوني سگالد نه كاست

گر از كارداران وز لشكرش****بداند كه رنجست بر كشورش

نيازد به داد او جهاندار نيست****برو تاج شاهي سزاوار نيست

سيه كرد منشور شاهنشهي****ازان پس نباشد ورا فرهي

چنان

دان كه بيدادگر شهريار****بود شير درنده در مرغزار

همان زيردستي كه فرمان شاه****به رنج و به كوشش ندارد نگاه

بود زندگانيش با درد و رنج****نگردد كهن در سراي سپنج

اگر مهتري يابد و بهتري****نيابد به زفتي و كنداوري

دل زيردستان ما شاد باد****هم از داد ماگيتي آباد باد

بخش 12

چو بر تخت بنشست شاه اردشير****بشد پيش گاهش يكي مرد پير

كجا نام آن پير خراد بود****زبان و روانش پر از داد بود

چنين داد پاسخ كه اي شهريار****انوشه بدي تا بود روزگار

هميشه بوي شاد و پيروزبخت****به تو شادمان كشور و تاج و تخت

به جايي رسيدي كه مرغ و دده****زنند از پس و پيش تختت رده

بزرگ جهان از كران تا كران****سرافراز بر تاجور مهتران

كه داند صفت كردن از داد تو****كه داد و بزرگيست بنياد تو

همان آفرين در فزايش كنيم****خداي جهان را نيايش كنيم

كه ما زنده اندر زمان توايم****به هر كار نيكي گمان توايم

خريدار ديدار چهر ترا****همان خوب گفتار و مهر ترا

تو ايمن بوي كز تو ما ايمنيم****مبادا كه پيمان تو بشكنيم

تو بستي ره بدسگالان ما****ز هند و ز چين و همالان ما

پراگنده شد غارت و جنگ و موش****نيايد همي جوش دشمن به گوش

بماناد اين شاه تا جاودان****هميشه سر و كار با موبدان

نه كس چون تو دارد ز شاهان خرد****نه انديشه از راي تو بگذرد

پيي برفگندي به ايران ز داد****كه فرزند ما باشد از داد شاد

به جايي رسيدي هم اندر سخن****كه نو شد ز راي تو مرد كهن

خردها فزون شد ز گفتار تو****جهان گشت روشن به ديدار تو

بدين انجمن هرك دارد نژاد****به تو شادمانند وز داد شاد

توي خلعت ايزدي بخت را****كلاه و كمر بستن و تخت را

بماناد اين شاه با مهر و داد****ندارد جهان چون

تو خسرو به ياد

جهان يكسر از راي وز فر تست****خنك آنك در سايهٔ پر تست

هميشه سر تخت جاي تو باد****جهان زير فرمان و راي تو باد

بخش 13

الا اي خريدار مغز سخن****دلت برگسل زين سراي كهن

كجا چون من و چون تو بسيار ديد****نخواهد همي با كسي آرميد

اگر شهرياري و گر پيشكار****تو ناپايداري و او پايدار

چه با رنج باشي چه با تاج و تخت****ببايدت بستن به فرجام رخت

اگر ز آهني چرخ بگدازدت****چو گشتي كهن نيز ننوازدت

چو سرو دلاراي گردد به خم****خروشان شود نرگسان دژم

همان چهرهٔ ارغوان زعفران****سبك مردم شاد گردد گران

اگر شهرياري و گر زيردست****بجز خاك تيره نيابي نشست

كجا آن بزرگان با تاج و تخت****كجا آن سواران پيروزبخت

كجا آن خردمند كندآوران****كجا آن سرافراز و جنگي سران

كجا آن گزيده نياكان ما****كجا آن دليران و پاكان ما

همه خاك دارند بالين و خشت****خنك آنك جز تخم نيكي نكشت

نشان بس بود شهريار اردشير****چو از من سخن بشنوي يادگير

بخش 14

چو سال اندر آمد به هفتاد و هشت****جهاندار بيدار بيمار گشت

بفرمود تا رفت شاپور پيش****ورا پندها داد ز اندازه بيش

بدانست كامد به نزديك مرگ****همي زرد خواهد شدن سبز برگ

بدو گفت كاين عهد من ياددار****همه گفت بدگوي را باددار

سخنهاي من چون شنودي بورز****مگر بازداني ز ناارز ارز

جهان راست كردم به شمشير داد****نگه داشتم ارج مرد نژاد

چو كار جهان مر مرا گشت راست****فزون شد زمين زندگاني بكاست

ازان پس كه بسيار برديم رنج****به رنج اندرون گرد كرديم گنج

شما را همان رنج پيشست و ناز****زماني نشيب و زماني فراز

چنين است كردار گردان سپهر****گهي درد پيش آردت گاه مهر

گهي بخت گردد چو اسپي شموس****به نعم اندرون زفتي آردت و بوس

زماني يكي باره اي ساخته****ز فرهختگي سر برافراخته

بدان اي پسر كاين سراي فريب****ندارد ترا شادمان بي نهيب

نگهدار تن باش و آن خرد****چو خواهي كه روزت به بد نگذرد

چو بر دين كند شهريار آفرين****برادر شود شهرياري و دين

نه

بي تخت شاهيست ديني به پاي****نه بي دين بود شهرياري به جاي

دو ديباست يك در دگر بافته****برآورده پيش خرد تافته

نه از پادشا بي نيازست دين****نه بي دين بود شاه را آفرين

چنين پاسبانان يكديگرند****تو گويي كه در زير يك چادرند

نه آن زين نه اين زان بود بي نياز****دو انباز ديديمشان نيك ساز

چو باشد خداوند راي و خرد****دو گيتي همي مرد ديني برد

چو دين را بود پادشا پاسبان****تو اين هر دو را جز برادر مخوان

چو دين دار كين دارد از پادشا****مخوان تا تواني ورا پارسا

هرانكس كه بر دادگر شهريار****گشايد زبان مرد دينش مدار

چه گفت آن سخن گوي با آفرين****كه چون بنگري مغز دادست دين

سر تخت شاهي بپيچد سه كار****نخستين ز بيدادگر شهريار

دگر آنك بي سود را بركشد****ز مرد هنرمند سر دركشد

سه ديگر كه با گنج خويشي كند****به دينار كوشد كه بيشي كند

به بخشندگي ياز و دين و خرد****دروغ ايچ تا با تو برنگذرد

رخ پادشا تيره دارد دروغ****بلنديش هرگز نگيرد فروغ

نگر تا نباشي نگهبان گنج****كه مردم ز دينار يازد به رنج

اگر پادشا آز گنج آورد****تن زيردستان به رنج آورد

كجا گنج دهقان بود گنج اوست****وگر چند بر كوشش و رنج اوست

نگهبان بود شاه گنج ورا****به بار آورد شاخ رنج ورا

بدان كوش تا دور باشي ز خشم****به مردي به خواب از گنهكار چشم

چو خشم آوري هم پشيمان شوي****به پوزش نگهبان درمان شوي

هرانگه كه خشم آورد پادشا****سبك مايه خواند ورا پارسا

چو بر شاه زشتست بد خواستن****ببايد به خوبي دل آراستن

وگر بيم داري به دل يك زمان****شود خيره راي از بد بدگمان

ز بخشش منه بر دل اندوه نيز****بدان تا توان اي پسر ارج چيز

چنان دان كه شاهي بدان پادشاست****كه دور فلك را ببخشيد راست

زماني غم پادشاهي برد****رد و موبدش راي پيش آورد

بپرسد

هم از كار بيداد و داد****كند اين سخن بر دل شاه ياد

به روزي كه راي شكار آيدت****چو يوز درنده به كار آيدت

دو بازي بهم در نبايد زدن****مي و بزم و نخچير و بيرون شدن

كه تن گردد از جستن مي گران****نگه داشتند اين سخن مهتران

وگر دشمن آيد به جايي پديد****ازين كارها دل ببايد بريد

درم دادن و تيغ پيراستن****ز هر پادشاهي سپه خواستن

به فردا ممان كار امروز را****بر تخت منشان بدآموز را

مجوي از دل عاميان راستي****كه از جست وجو آيدت كاستي

وزيشان ترا گر بد آيد خبر****تو مشنو ز بدگوي و انده مخور

نه خسروپرست و نه يزدان پرست****اگر پاي گيري سر آيد به دست

چنين باشد اندازهٔ عام شهر****ترا جاودان از خرد باد بهر

بترس از بد مردم بدنهان****كه بر بدنهان تنگ گردد جهان

سخن هيچ مگشاي با رازدار****كه او را بود نيز انباز و يار

سخن را تو آگنده داني همي****ز گيتي پراگنده خواني همي

چو رازت به شهر آشكارا شود****دل بخردان بي مدرا شود

برآشوبي و سر سبك خواندت****خردمند گر پيش بنشاندت

تو عيب كسان هيچ گونه مجوي****كه عيب آورد بر تو بر عيب جوي

وگر چيره گردد هوا بر خرد****خردمندت از مردمان نشمرد

خردمند بايد جهاندار شاه****كجا هركسي را بود نيك خواه

كسي كو بود تيز و برترمنش****بپيچد ز پيغاره و سرزنش

مبادا كه گيرد به نزد تو جاي****چنين مرد گر باشدت رهنماي

چو خواهي كه بستايدت پارسا****بنه خشم و كين چون شوي پادشا

هوا چونك بر تخت حشمت نشست****نباشي خردمند و يزدان پرست

نبايد كه باشي فراوان سخن****به روي كسان پارسايي مكن

سخن بشنو و بهترين يادگير****نگر تا كدام آيدت دلپذير

سخن پيش فرهنگيان سخته گوي****گه مي نوازنده و تازه روي

مكن خوار خواهنده درويش را****بر تخت منشان بدانديش را

هرانكس كه پوزش كند بر گناه****تو بپذير و كين گذشته

مخواه

همه داده ده باش و پروردگار****خنك مرد بخشنده و بردبار

چو دشمن بترسد شود چاپلوس****تو لشكر بياراي و بربند كوس

به جنگ آنگهي شو كه دشمن ز جنگ****بپرهيزد و سست گردد به ننگ

وگر آشتي جويد و راستي****نبيني به دلش اندرون كاستي

ازو باژ بستان و كينه مجوي****چنين دار نزديك او آب روي

بياراي دل را به دانش كه ارز****به دانش بود تا تواني بورز

چو بخشنده باشي گرامي شوي****ز دانايي و داد نامي شوي

تو عهد پدر با روانت بدار****به فرزندمان هم چنين يادگار

چو من حق فرزند بگزاردم****كسي را ز گيتي نيازاردم

شما هم ازين عهد من مگذريد****نفس داستان را به بد مشمريد

تو پند پدر همچنين ياددار****به نيكي گراي و بدي باد دار

به خيره مرنجان روان مرا****به آتش تن ناتوان مرا

به بد كردن خويش و آزار كس****مجوي اي پسر درد و تيمار كس

برين بگذرد ساليان پانصد****بزرگي شما را به پايان رسد

بپيچد سر از عهد فرزند تو****هم انكس كه باشد ز پيوند تو

ز راي و ز دانش به يكسو شوند****همان پند دانندگان نشنوند

بگردند يكسر ز عهد و وفا****به بيداد يازند و جور و جفا

جهان تنگ دارند بر زيردست****بر ايشان شود خوار يزدان پرست

بپوشند پيراهن بدتني****ببالند با كيش آهرمني

گشاده شود هرچ ما بسته ايم****ببالايد آن دين كه ما شسته ايم

تبه گردد اين پند و اندرز من****به ويراني آرد رخ اين مرز من

همي خواهم از كردگار جهان****شناسندهٔ آشكار و نهان

كه باشد ز هر بد نگهدارتان****همه نيك نامي بود يارتان

ز يزدان و از ما بر آن كس درود****كه تارش خرد باشد و داد پود

نيارد شكست اندرين عهد من****نكوشد كه حنظل كند شهد من

برآمد چهل سال و بر سر دو ماه****كه تا برنهادم به شاهي كلاه

به گيتي مرا شارستانست شش****هوا خوشگوار و به

زير آب خوش

يكي خواندم خورهٔ اردشير****كه گردد زبادش جوان مرد پير

كزو تازه شد كشور خوزيان****پر از مردم و آب و سود و زيان

دگر شارستان گندشاپور نام****كه موبد ازان شهر شد شادكام

دگر بوم ميسان و رود فرات****پر از چشمه و چارپاي و نبات

دگر شارستان بركهٔ اردشير****پر از باغ و پر گلشن و آبگير

چو رام اردشيرست شهري دگر****كزو بر سوي پارس كردم گذر

دگر شارستان اورمزد اردشير****هوا مشك بوي و به جوي آب شير

روان مرا شادگردان به داد****كه پيروز بادي تو بر تخت شاد

بسي رنجها بردم اندر جهان****چه بر آشكار و چه اندر نهان

كنون دخمه را برنهاديم رخت****تو بسپار تابوت و پرداز تخت

بگفت اين و تاريك شد بخت اوي****دريغ آن سر و افسر و تخت اوي

چنين است آيين خرم جهان****نخواهد بما برگشادن نهان

انوشه كسي كو بزرگي نديد****نبايستش از تخت شد ناپديد

بكوشي و آري ز هرگونه چيز****نه مردم نه آن چيز ماند به نيز

سرانجام با خاك باشيم جفت****دو رخ را به چادر ببايد نهفت

بيا تا همه دست نيكي بريم****جهان جهان را به بد نسپرسم

بكوشيم بر نيك نامي به تن****كزين نام يابيم بر انجمن

خنك آنك جامي بگيرد به دست****خورد ياد شاهان يزدان پرست

چو جام نبيدش دمادم شود****بخسپد بدانگه كه خرم شود

كنون پادشاهي شاپور گوي****زبان برگشاي از مي و سور گوي

بران آفرين كافرين آفريد****مكان و زمان و زمين آفريد

هم آرام ازويست و هم كار ازوي****هم انجام ازويست و فرجام ازوي

سپهر و زمان و زمين كرده است****كم و بيش گيتي برآورده است

ز خاشاك ناچيز تا عرش راست****سراسر به هستي يزدان گواست

جز او را مخوان كردگار جهان****شناسندهٔ آشكار و نهان

ازو بر روان محمد درود****بيارانش بر هريكي برفزود

سرانجمن بد ز ياران علي****كه خوانند او را علي

ولي

همه پاك بودند و پرهيزگار****سخنهايشان برگذشت از شمار

كنون بر سخنها فزايش كنيم****جهان آفرين را ستايش كنيم

ستاييم تاج شهنشاه را****كه تختش درفشان كند ماه را

خداوند با فر و با بخش و داد****زمانه به فرمان او گشت شاد

خداوند گوپال و شمشير و گنج****خداوند آساني و درد و رنج

جهاندار با فر و نيكي شناس****كه از تاج دارد به يزدان سپاس

خردمند و زيبا و چيره سخن****جواني بسال و بدانش كهن

همي مشتري بارد از ابر اوي****بتازيم در سايهٔ فر اوي

به رزم آسمان را خروشان كند****چو بزم آيدش گوهرافشان كند

چو خشم آورد كوه ريزان شود****سپهر از بر خاك لرزان شود

پدر بر پدر شهريارست و شاه****بنازد بدو گنبد هور و ماه

بماناد تا جاودان نام اوي****همه مهتري باد فرجام اوي

سر نامه كردم ثناي ورا****بزرگي و آيين و راي ورا

ازو ديدم اندر جهان نام نيك****ز گيتي ورا باد فرجام نيك

ز ديدار او تاج روشن شدست****ز بدها ورا بخت جوشن شدست

بنازد بدو مردم پارسا****هم انكس كه شد بر زمين پادشا

هوا روشن از بارور بخت اوي****زمين پايهٔ نامور تخت اوي

به رزم اندرون ژنده پيل بلاست****به بزم اندرون آسمان وفاست

چو در رزم رخشان شود راي اوي****همي موج خيزد ز درياي اوي

به نخچير شيران شكار وي اند****دد و دام در زينهار وي اند

از آواز گرزش همي روز جنگ****بدرد دل شير و چرم پلنگ

سرش سبز باد و دلش پر ز داد****جهان بي سر و افسر او مباد

بخش 2

بدانگه كه شاه اردوان را بكشت****ز خون وي آورد گيتي به مشت

بدان فر و اورند شاه اردشير****شده شادمان مرد برنا و پير

كه بنوشت بيدادي اردوان****ز داد وي آبادتر شد جهان

چنو كشته شد دخترش را بخواست****بدان تا بگويد كه گنجش كجاست

دو فرزند او شد به هندوستان****به هر نيك و بد

گشته همداستان

دو ايدر به زندان شاه اندرون****دو ديده پر از آب و دل پر ز خون

به هندوستان بود مهتر پسر****كه بهمن بدي نام آن نامور

فرستاده اي جست با راي و هوش****جواني كه دارد به گفتار گوش

چو از پادشاهي نديد ايچ بهر****بدو داد ناگه يكي پاره زهر

بدو گفت رو پيش خواهر بگوي****كه از دشمن اين مهرباني مجوي

برادر دو داري به هندوستان****به رنج و بلا گشته همداستان

دو در بند و زندان شاه اردشير****پدر كشته و زنده خسته به تير

تو از ما گسسته بدين گونه مهر****پسندد چنين كردگار سپهر؟

چو خواهي كه بانوي ايران شوي****به گيتي پسند دليران شوي

هلاهل چنين زهر هندي بگير****به كار آر يكپار بر اردشير

فرستاده آمد بهنگام شام****به دخت گرامي بداد آن پيام

ورا جان و دل بر برادر بسوخت****به كردار آتش رخش برفروخت

ز اندوه بستد گرانمايه زهر****بدان بد كه بردارد از كام بهر

چنان بد كه يك روز شاه اردشير****به نخچير بر گور بگشاد تير

چو بگذشت نيمي ز روزه دراز****سپهبد ز نخچيرگه گشت باز

سوي دختر اردوان شد ز راه****دوان ماه چهره بشد نزد شاه

بياورد جامي ز ياقوت زرد****پر از شكر و پست با آب سرد

بياميخت با شكر و پست زهر****كه بهمن مگر يابد از كام بهر

چو بگرفت شاه اردشير آن به دست****ز دستش بيفتاد و بشكست پست

شد آن پادشا بچه لرزان ز بيم****هم اندر زمان شد دلش به دو نيم

جهاندار زان لرزه شد بدگمان****پرانديشه از گردش آسمان

بفرمود تا خانگي مرغ چار****پرستنده آرد بر شهريار

چو آن مرغ بر پست بگذاشتند****گماني همي خيره پنداشتند

هم انگاه مرغ آن بخورد و بمرد****گمان بردن از راه نيكي ببرد

بفرمود تا موبد و كدخداي****بيامد بر خسرو پاك راي

ز دستور ايران بپرسيد شاه****كه بدخواه را برنشاني به گاه

شود در

نوازش بران گونه مست****كه بيهوده يازد به جان تو دست

چه بادافره ست اين برآورده را****چه سازيم درمان خودكرده را

چنين داد پاسخ كه مهترپرست****چو يازد بجان جهاندار دست

سرش بر گنه بر ببايد بريد****كسي پند گويد نبايد شنيد

بفرمود كز دختر اردوان****چنان كن كه هرگز نبيند روان

بشد موبد وپيش او دخت شاه****همي رفت لرزان و دل پرگناه

به موبد چنين گفت كاي پرخرد****مرا و ترا روز هم بگذرد

اگر كشت خواهي مرا ناگزير****يكي كودكي دارم از اردشير

اگر من سزايم به خون ريختن****ز دار بلند اندر آويختن

چو اين گردد از پاك مادر جدا****بكن هرچ فرمان دهد پادشا

ز ره باز شد موبد تيزوير****بگفت آنچ بشنيد با اردشير

بدو گفت زو نيز مشنو سخن****كمند آر و بادافره او بكن

بخش 3

به دل گفت موبد كه بد روزگار****كه فرمان چنين آمد از شهريار

همه مرگ راييم برنا و پير****ندارد پسر شهريار اردشير

گر او بي عدد ساليان بشمرد****به دشمن رسد تخت چون بگذرد

همان به كزين كار ناسودمند****به مردي يكي كار سازم بلند

ز كشتن رهانم مر اين ماه را****مگر زين پشيمان كنم شاه را

هرانگه كزو بچه گردد جدا****به جاي آرم اين گفتهٔ پادشا

نه كاريست كز دل همي بگذرد****خردمند باشم به از بي خرد

بياراست جايي به ايوان خويش****كه دارد ورا چون تن و جان خويش

به زن گفت اگر هيچ باد هوا****ببيند ورا من ندارم روا

پس انديشه كرد آنك دشمن بسيست****گمان بد و نيك با هركسيست

يكي چاره سازم كه بدگوي من****نراند به زشت آب در جوي من

به خانه شد و خايه ببريد پست****برو داغ و دارو نهاد و ببست

به خايه نمك بر پراگند زود****به حقه در آگند بر سان دود

هم اندر زمان حقه را مهر كرد****بيامد خروشان و رخساره زرد

چو آمد به نزديك تخت بلند****همان حقه

بنهاد با مهر و بند

چنين گفت با شاه كين زينهار****سپارد به گنجور خود شهريار

نوشته بر آن حقه تاريخ آن****پديدار كرده بن و بيخ آن

بخش 4

چو هنگامه زادن آمد فراز****ازان كار بر باد نگشاد راز

پسر زاد پس دختر اردوان****يكي خسروآيين و روشن روان

از ايوان خويش انجمن دور كرد****ورا نام دستور شاپور كرد

نهانش همي داشت تا هفت سال****يكي شاه نو گشت با فر و يال

چنان بد كه روزي بيامد وزير****بديد آب در چهرهٔ اردشير

بدو گفت شاها انوشه بدي****روان را به انديشه توشه بدي

ز گيتي همه كام دل يافتي****سر دشمن از تخت برتافتي

كنون گاه شادي و مي خوردنست****نه هنگام انديشه ها كردنست

زمين هفت كشور سراسر تراست****جهان يكسر از داد تو گشت راست

چنين داد پاسخ ورا شهريار****كه اي پاك دل موبد رازدار

زمانه به شمشير ما راست گشت****غم و رنج و ناخوبي اندر گذشت

مرا سال بر پنجه و يك رسيد****ز كافور شد مشك و گل ناپديد

پسر بايدي پيشم اكنون به پاي****دلاراي و نيروده و رهنماي

پدر بي پسر چون پسر بي پدر****كه بيگانه او را نگيرد به بر

پس از من بدشمن رسد تاج و گنج****مرا خاك سود آيد و درد و رنج

به دل گفت بيدار مرد كهن****كه آمد كنون روزگار سخن

بدو گفت كاي شاه كهتر نواز****جوانمرد روشن دل و سرفراز

گر ايدونك يابم به جان زينهار****من اين رنج بردارم از شهريار

بدو گفت شاه اي خردمند مرد****چرا بيم جان ترا رنجه كرد

بگوي آنچ داني و بفزاي نيز****ز گفت خردمند برتر چه چيز

چنين داد پاسخ بدو كدخداي****كه اي شاه روشن دل و پاك راي

يكي حقه بد نزد گنجور شاه****سزد گر بخواهد كنون پيش گاه

به گنجور گفت آنك او زينهار****ترا داد آمد كنون خواستار

بدو بازده تا ببينم كه چيست****مگرمان نبايد به انديشه زيست

بياورد

آن حقه گنجور اوي****سپرد آنك بستد ز دستور اوي

بدو گفت شاه اندرين حقه چيست****نهاده برين بند بر مهر كيست

بدو گفت كان خون گرم منست****بريده ز بن پاك شرم منست

سپردي مرا دختر اردوان****كه تا بازخواهي تن بي روان

نكشتم كه فرزند بد در نهان****بترسيدم از كردگار جهان

بجستم ز فرمانت آزرم خويش****بريدم هم اندر زمان شرم خويش

بدان تا كسي بد نگويد مرا****به درياي تهمت نشويد مرا

كنون هفت ساله ست شاپور تو****كه دايم خرد باد دستور تو

چنو نيست فرزند يك شاه را****نماند مگر بر فلك ماه را

ورا نام شاپور كردم ز مهر****كه از بخت تو شاد بادا سپهر

همان مادرش نيز با او به جاي****جهانجوي فرزند را رهنماي

بدو ماند شاه جهان درشگفت****ازان كودك انديشه ها برگرفت

ازان پس چنين گفت با كدخداي****كه اي مرد روشن دل و پاك راي

بسي رنج برداشتي زين سخن****نمانم كه رنج تو گردد كهن

كنون صد پسر گير همسال اوي****به بالا و دوش و بر و يال اوي

همان جامه پوشيده با او بهم****نبايد كه چيزي بود بيش و كم

همه كودكان را به ميدان فرست****به بازيدن گوي و چوگان فرست

چو يك دشت كودك بود خوب چهر****بپيچد ز فرزند جانم به مهر

بدان راستي دل گواهي دهد****مرا با پسر آشنايي دهد

بخش 5

بيامد به شبگير دستور شاه****همي كرد كودك به ميدان سپاه

يكي جامه و چهر و بالا يكي****كه پيدا نبد اين ازان اندكي

به ميدان تو گفتي يكي سور بود****ميان اندرون شاه شاپور بود

چو كودك به زخم اندر آورد گوي****فزوني همي جست هر يك بدوي

بيامد به ميدان پگاه اردشير****تني چند از ويژگان ناگزير

نگه كرد و چون كودكان را بديد****يكي باد سرد از جگر بركشيد

به انگشت بنمود با كدخداي****كه آمد يكي اردشيري به جاي

بدو راهبر گفت كاي پادشا****دلت شد به فرزند خود

بر گواه

يكي بنده را گفت شاه اردشير****كه رو گوي ايشان به چوگان بگير

همي باش با كودكان تازه روي****به چوگان به پيش من انداز گوي

ازان كودكان تا كه آيد دلير****ميان سواران به كردار شير

ز ديدار من گوي بيرون برد****ازين انجمن كس به كس نشمرد

بود بي گمان پاك فرزند من****ز تخم و بر و پاك پيوند من

به فرمان بشد بندهٔ شهريار****بزد گوي و افگند پيش سوار

دوان كودكان از پي او چو تير****چو گشتند نزديك با اردشير

بماندند ناكام بر جاي خويش****چو شاپور گرد اندر آمد به پيش

ز پيش پدر گوي بربود و برد****چو شد دور مر كودكان را سپرد

ز شادي چنان شد دل اردشير****كه گردد جوان مردم گشته پير

سوارانش از خاك برداشتند****همي دست بر دست بگذاشتند

شهنشاه زان پس گرفتش به بر****همي آفرين خواند بر دادگر

سر و چشم و رويش ببوسيد و گفت****كه چونين شگفتي نشايد نهفت

به دل هرگز اين ياد نگذاشتم****كه شاپور را كشته پنداشتم

چو يزدان مرا شهرياري فزود****ز من در جهان يادگاري فزود

به فرمان او بر نيابي گذر****وگر برتر آري ز خورشيد سر

گهر خواست از گنج و دينار خواست****گرانمايه ياقوت بسيار خواست

برو زر و گوهر بسي ريختند****زبر مشك و عنبر بسي بيختند

ز دينار شد تاركش ناپديد****ز گوهر كسي چهرهٔ او نديد

به دستور بر نيز گوهر فشاند****به كرسي زر پيكرش برنشاند

ببخشيد چندان ورا خواسته****كه شد كاخ و ايوانش آراسته

بفرمود تا دختر اردوان****به ايوان شود شاد و روشن روان

ببخشيد كرده گناه ورا****ز زنگار بزدود ماه ورا

بياورد فرهنگيان را به شهر****كسي كو ز فرزانگي داشت بهر

نوشتن بياموختش پهلوي****نشست سرافرازي و خسروي

همان جنگ را گرد كرده عنان****ز بالا به دشمن نمودن سنان

ز مي خوردن و بخشش و كار بزم****سپه جستن و كوشش روز رزم

وزان

پس دگر كرد ميخ درم****همان ميخ دينار و هر بيش و كم

به يك روي بد نام شاه اردشير****به روي دگر نام فرخ وزير

گران خوار بد نام دستور شاه****جهانديده مردي نماينده راه

نوشتند بر نامه ها هم چنين****بدو داد فرمان و مهر و نگين

ببخشيد گنجي به درويش مرد****كه خوردش نبودي بجز كاركرد

نگه كرد جايي كه بد خارستان****ازو كرد خرم يكي شارستان

كجا گندشاپور خواندي ورا****جزين نام نامي نراندي ورا

بخش 6

چو شاپور شد همچو سرو بلند****ز چشم بدش بود بيم گزند

نبودي جدا يك زمان ز اردشير****ورا همچو دستور بودي وزير

نپرداختي شاه روزي ز جنگ****به شادي نبوديش جاي درنگ

چو جايي ز دشمن بپرداختي****دگر بدكنش سر برافراختي

همي گفت كز كردگار جهان****بخواهم همي آشكار و نهان

كه بي دشمن آرم جهان را به دست****نباشم مگر شاد و يزدان پرست

بدو گفت فرخنده دستور اوي****كه اي شاه روشن دل و راه جوي

سوي كيد هندي فرستيم كس****كه دانش پژوهست و فريادرس

بداند شمار سپهر بلند****در پادشاهي و راه گزند

اگر هفت كشور ترا بي همال****بخواهد بدن بازيابد به فال

يكايك بگويد ندارد به رنج****نخواهد بدين پاسخ از شاه گنج

چو بشنيد بگزيد شاه اردشير****جواني گرانمايه و تيزوير

فرستاد نزديك دانا به هند****بسي اسپ و دينار و چندي پرند

بدو گفت رو پيش دانا بگوي****كه اي مرد نيك اختر و راه جوي

به اختر نگه كن كه تا من ز جنگ****كي آسايم و كشور آرم به چنگ

اگر بود خواهد بدين دستگاه****به تدبير آن زور بنماي راه

وگر نيست اين تا نباشم به رنج****برين گونه نپراگند نيز گنج

بيامد فرستادهٔ شهريار****بر كيد با هديه و با نثار

بگفت آنك با او شهنشاه گفت****همه رازها برگشاد از نهفت

بپرسيد زو كيد و غمخواره شد****ز پرسش سوي دانش و چاره شد

بياورد صلاب و اختر گرفت****يكي زيج رومي به بر

در گرفت

نگه كرد بر كار چرخ بلند****ز آساني و سود و درد و گزند

فرستاده را گفت كردم شمار****از ايران و از اختر شهريار

گر از گوهر مهرك نوش زاد****برآميزد اين تخمه با آن نژاد

نشيند به آرام بر تخت شاه****نبايد فرستاد هر سو سپاه

بيفزايدش گنج و كاهدش رنج****تو شو كينهٔ اين دو گوهر بسنج

گر اين كرد ايران ورا گشت راست****بيابد همه كام دل هرچ خواست

فرستاده را چيز بخشيد و گفت****كزين هرچ گفتم نبايد نهفت

گر او زين نپيچد سپهر بلند****كند اينك گفتم برو ارجمند

فرستاده آمد بر شهريار****بگفت آنچ بشنيد زان نامدار

چو بشنيد گفتار او اردشير****دلش گشت پر درد و رخ چون زرير

فرستاده را گفت هرگز مباد****كه من بينم از تخم مهرك نژاد

به خانه درون دشمن آرم ز كوي****شود با بر و بوم من كينه جوي

دريغ آن پراگندن گنج من****فرستادن مردم و رنج من

ز مهرك يكي دختري ماند و بس****كه او را به جهرم نديدست كس

بفرمايم اكنون كه جوينده باز****ز روم و ز چين و ز هند و طراز

بر آتش چو يابمش بريان كنم****برو خاك را زار و گريان كنم

به جهرم فرستاد چندي سوار****يكي مرد جوينده و كينه دار

چو آگاه شد دخت مهرك بجست****سوي خان مهتر به كنجي نشست

چو بنشست آن دخت مهرك بده****مر او را گرامي همي كرد مه

باليد بر سان سرو سهي****خردمند با زيب و با فرهي

مر او را دران بوم همتا نبود****به كشور چنو سرو بالا نبود

بخش 7

كنون بشنو از دخت مهرك سخن****ابا گرد شاپور شمشيرزن

چو لختي برآمد برين روزگار****فروزنده شد دولت شهريار

به نخچير شد شاه روزي پگاه****خردمند شاپور با او به راه

به هر سو سواران همي تاختند****ز نخچير دشتي بپرداختند

پديد آمد از دور دشتي فراخ****پر از باغ و

ميدان و ايوان و كاخ

همي تاخت شاپور تا پيش ده****فرود آمد از راه در خان مه

يكي باغ بد كش و خرم سراي****جوان اندر آمد بدان سبز جاي

يكي دختري ديد بر سان ماه****فروهشته از چرخ دلوي به چاه

چو آن ماه رخ روي شاپور ديد****بيامد برو آفرين گستريد

كه شادان بدي شاه و خندان بدي****همه ساله از بي گزندان بدي

كنون بي گمان تشنه باشد ستور****بدين ده رود اندرون آب شور

به چاه اندرون آب سردست و خوش****بفرماي تا من بوم آب كش

بدو گفت شاپور كاي ماه روي****چرا رنجه گشتي بدين گفت وگوي

كه باشند با من پرستنده مرد****كزين چاه بي بن كشند آب سرد

ز برنا كنيزك بپيچيد روي****بشد دور و بنشست بر پيش جوي

پرستنده اي را بفرمود شاه****كه دلو آور و آب بركش ز چاه

پرستنده بشنيد و آمد دوان****رسن برد بر چرخ دلو گران

چو دلو گران سنگ پر آب گشت****پرستنده را روي پرتاب گشت

چو دلو گران برنيامد ز چاه****بيامد ژكان زود شاپور شاه

پرستنده را گفت كاي نيم زن****نه زن داشت اين دلو و چندين رسن

همي بركشيد آب چندين ز چاه****تو گشتي پر از رنج و فريادخواه

بيامد رسن بستد از پيشكار****شد آن كار دشوار بر شاه خوار

ز دلو گران شاه چون رنج ديد****بر آن خوب رخ آفرين گستريد

كه برتافت دلوي برين سان گران****همانا كه هست از نژاد سران

كنيزك چو او دلو را بركشيد****بيامد به مهر آفرين گستريد

كه نوشه بدي تا بود روزگار****هميشه خرد بادت آموزگار

به نيروي شاپور شاه اردشير****شود بي گمان آب در چاه شير

جوان گفت با دختر چرب گوي****چه داني كه شاپورم اي ماه روي

چنين داد پاسخ كه اين داستان****شنيدم بسي از لب راستان

كه شاپور گردست با زور پيل****به بخشندگي همچو درياي نيل

به بالاي سروست و رويين تنست****به هرچيز مانندهٔ بهمنست

بدو گفت شاپور كاي ماه روي****سخن

هرچ پرسم ترا راست گوي

پديدار كن تا نژاد تو چيست****برين چهرهٔ تو نشان كييست

بدو گفت من دختر مهترم****ازيرا چنين خوب و كنداورم

چنين داد پاسخ كه هرگز دروغ****بر شهرياران نگيرد فروغ

كشاورز را دختر ماه روي****نباشد بدين روي و اين رنگ و بوي

كنيزك بدو گفت كاي شهريار****هرانگه كه يابم به جان زينهار

بگويم همه پيش تو من نژاد****چو يابم ز خشم شهنشاه داد

بدو گفت شاپور كز بوستان****نرست از چمن كينهٔ دوستان

بگوي و ز من بيم در دل مدار****نه از نامور دادگر شهريار

كنيزك بدو گفت كز راه داد****منم دختر مهرك نوش زاد

مرا پارسايي بياورد خرد****بدين پرهنر مهتر ده سپرد

من از بيم آن نامور شهريار****چنين آبكش گشتم و پيشكار

بيامد بپردخت شاپور جاي****همي بود مهتر به پيشش به پاي

به دو گفت كين دختر خوب چهر****به من ده بر من گواكن سپهر

بدو داد مهتر به فرمان اوي****بر آيين آتش پرستان اوي

بخش 8

بسي برنيامد برين روزگار****كه سرو سهي چون گل آمد به بار

چو نه ماه بگذشت بر ماه روي****يكي كودك آمد به بالاي اوي

تو گفتي كه بازآمد اسفنديار****وگر نامدار اردشير سوار

ورا نام شاپور كرد اورمزد****كه سروي بد اندر ميان فرزد

چنين تا برآمد برين هفت سال****ببود اورمزد از جهان بي همال

ز هركس نهانش همي داشتند****به جايي ببازيش نگذاشتند

به نخچير شد هفت روز اردشير****بشد نيز شاپور نخچيرگير

نهان اورمزد از ميان گروه****بيامد كز آموختن شد ستوه

دوان شد به ميدان شاه اردشير****كماني به يك دست و ديگر دو تير

ابا كودكان چند و چوگان و گوي****به ميدان شاه اندر آمد ز كوي

جهاندار هم در زمان با سپاه****به ميدان بيامد ز نخچيرگاه

ابا موبدان موبد تيزوير****به نزديك ايوان رسيد اردشير

بزد كودكي نيز چوگان ز راه****بشد گوي گردان به نزديك شاه

نرفتند زيشان پس گوي كس****بماندند بر جاي ناكام

بس

دوان اورمزد از ميانه برفت****به پيش جهاندار چون باد تفت

ز پيش نيا زود برداشت گوي****ازو گشت لشكر پر از گفت وگوي

ازان پس خروشي برآورد سخت****كزو خيره شد شاه پيروز بخت

به موبد چنين گفت كين پاك زاد****نگه كن كه تا از كه دارد نژاد

بپرسيد موبد ندانست كس****همه خامشي برگزيدند و بس

به موبد چنين گفت پس شهريار****كه بردارش از خاك و نزد من آر

بشد موبد و برگرفتش ز گرد****ببردش بر شاه آزادمرد

بدو گفت شاه اين گرانمايه خرد****ترا از نژاد كه بايد شمرد

نترسيد كودك به آواز گفت****كه نام نژادم نبايد نهفت

منم پور شاپور كو پور تست****ز فرزند مهرك نژاد درست

فروماند زان كار گيتي شگفت****بخنديد و انديشه اندر گرفت

بفرمود تا رفت شاپور پيش****به پرسش گرفتش ز اندازه بيش

بترسيد شاپور آزادمرد****دلش گشت پردرد و رخساره زرد

بخنديد زو نامور شهريار****بدو گفت فرزند پنهان مدار

پسر بايد از هرك باشد رواست****كه گويند كاين بچه پادشاست

بدو گفت شاپور نوشه بدي****جهان را به ديدار توشه بدي

ز پشت منست اين و نام اورمزد****درخشنده چون لاله اندر فرزد

نهان داشتم چندش از شهريار****بدان تا برآيد بر از ميوه دار

گرانمايه از دختر مهرك است****ز پشت منست اين مرا بي شكست

ز آب و ز چاه آن كجا رفته بود****پسر گفت و پرسيد و چندي شنود

ز گفتار او شاد شد اردشير****به ايوان خراميد خود با وزير

گرفته دلاويز را بر كنار****ز ايوان سوي تخت شد شهريار

بياراست زرين يكي زيرگاه****يكي طوق فرمود و زرين كلاه

سر خرد كودك بياراستند****بس از گنج در و گهر خواستند

همي ريخت تا شد سرش ناپديد****تنش را نيا زان ميان بركشيد

بسي زر و گوهر به درويش داد****خردمند را خواسته بيش داد

به ديبا بياراست آتشكده****هم ايوان نوروز و كاخ سده

يكي بزمگه ساخت با مهتران****نشستند هرجاي

رامشگران

چنين گفت با نامداران شهر****هرانكس كه او از خرد داشت بهر

كه از گفت دانا ستاره شمر****نبايد كه هرگز كند كس گذر

چنين گفته بد كيد هندي كه بخت****نگردد ترا ساز و خرم به تخت

نه كشور نه افسر نه گنج و سپاه****نه ديهيم شاهي نه فر كلاه

مگر تخمهٔ مهرك نوش زاد****بياميزد آن دوده با ان نژاد

كنون ساليان اندر آمد به هشت****كه جز به آرزو چرخ بر ما نگشت

چو شاپور رفت اندر آرام خويش****ز گيتي نديده به جز كام خويش

زمين هفت كشور مرا گشت راست****دلم يافت از بخت چيزي كه خواست

وزان پس بر كارداران اوي****شهنشاه كردند عنوان اوي

بخش 9

كنون از خردمندي اردشير****سخن بشنو و يك به يك يادگير

بكوشيد و آيين نيكو نهاد****بگسترد بر هر سوي مهر و داد

به درگاه چون خواست لشكر فزون****فرستاد بر هر سوي رهنمون

كه تا هركسي را كه دارد پسر****نماند كه بالا كند بي هنر

سواري بياموزد و رسم جنگ****به گرز و كمان و به تير خدنگ

چو كودك ز كوشش به مردي شدي****بهر بخششي در بي آهو بدي

ز كشور به درگاه شاه آمدند****بدان نامور بارگاه آمدند

نوشتي عرض نام ديوان اوي****بياراستي كاخ و ايوان اوي

چو جنگ آمدي نورسيده جوان****برفتي ز درگاه با پهلوان

يكي موبدان را ز كارآگهان****كه بودي خريدار كار جهان

ابر هر هزاري يكي كارجوي****برفتي نگه داشتي كار اوي

هرانكس كه در جنگ سست آمدي****به آورد ناتن درست آمدي

شهنشاه را نامه كردي بران****هم از بي هنر هم ز جنگ آوران

جهاندار چون نامه برخواندي****فرستاده را پيش بنشاندي

هنرمند را خلعت آراستي****ز گنج آنچ پرمايه تر خواستي

چو كردي نگاه اندران بي هنر****نبستي ميان جنگ را بيشتر

چنين تا سپاهش بدانجا رسيد****كه پهناي ايشان ستاره نديد

ازيشان كسي را كه بد راي زن****برافراختندي سرش ز انجمن

كه هركس كه خشنودي شاه جست****زمين را

به خوان دليران بشست

بيابد ز من خلعت شهريار****بود در جهان نام او يادگار

به لشكر بياراست گيتي همه****شبان گشت و پرخاش جويان رمه

به ديوانش كارآگهان داشتي****به بي دانشي كار نگذاشتي

بلاغت نگه داشتندي و خط****كسي كو بدي چيره بر يك نقط

چو برداشتي آن سخن رهنمون****شهنشاه كرديش روزي فزون

كسي را كه كمتر بدي خط و وير****نرفتي به ديوان شاه اردشير

سوي كارداران شدندي به كار****قلم زن بماندي بر شهريار

شناسنده بد شهريار اردشير****چو ديدي به درگاه مرد دبير

نويسنده گفتي كه گنج آگنيد****هم از راي او رنج بپراگنيد

بدو باشد آباد شهر و سپاه****همان زيردستان فريادخواه

دبيران چو پيوند جان منند****همه پادشا بر نهان منند

چو رفتي سوي كشور كاردار****بدو شاه گفتي درم خوار دار

نبايد كه مردم فروشي به گنج****كه بركس نماند سراي سپنج

همه راستي جوي و فرزانگي****ز تو دور باد آز و ديوانگي

ز پيوند و خويشان مبر هيچ كس****سپاه آنچ من يار دادمت بس

درم بخش هر ماه درويش را****مده چيز مرد بدانديش را

اگر كشور آباد داري به داد****بماني تو آباد وز داد شاد

و گر هيچ درويش خسپد به بيم****همي جان فروشي به زر و به سيم

هرانكس كه رفتي به درگاه شاه****به شايسته كاري و گر دادخواه

بدندي به سر استواران اوي****بپرسيدن از كارداران اوي

كه دادست ازيشان و بگرفت چيز****وزيشان كه خسپد به تيمار نيز

دگر آنك در شهر دانا كه اند****گر از نيستي ناتوانا كه اند

دگر كيست آنك از در پادشاست****جهانديده پيرست و گر پارساست

شهنشاه گويد كه از رنج من****مبادا كسي شاد بي گنج من

مگر مرد با دانش و يادگير****چه نيكوتر از مرد دانا و پير

جهانديدگان را همه خواستار****جوان و پسنديده و بردبار

جوانان دانا و دانش پذير****سزد گر نشينند بر جاي پير

چو لشكرش رفتي به جايي به جنگ****خرد يار كردي و راي و

درنگ

فرستاده اي برگزيدي دبير****خردمند و با دانش و يادگير

پيامي به دادي به آيين و چرب****بدان تا نباشد به بيداد حرب

فرستاده رفتي بر دشمنش****كه بشناختي راز پيراهنش

شنيدي سخن گر خرد داشتي****غم و رنج بد را به بد داشتي

بدان يافت او خلعت شهريار****همان عهد و منشور با گوشوار

وگر تاب بودي به سرش اندرون****به دل كين و اندر جگر جوش خون

سپه را بدادي سراسر درم****بدان تا نباشند يك تن دژم

يكي پهلوان خواستي نامجوي****خردمند و بيدار و آرامجوي

دبيري به آيين و با دستگاه****كه دارد ز بيداد لشكر نگاه

وزان پس يكي مرد بر پشت پيل****نشستي كه رفتي خروشش دو ميل

زدي بانگ كاي نامداران جنگ****هرانكس كه دارد دل و نام و ننگ

نبايد كه بر هيچ درويش رنج****رسد گر بر آنكس بود نام و گنج

به هر منزلي در خوريد و دهيد****بران زيردستان سپاسي نهيد

به چيز كسان كس ميازيد دست****هرانكس كه او هست يزدان پرست

به دشمن هرانكس كه بنمود پشت****شود زان سپس روزگارش درشت

اگر دخمه باشد به چنگال اوي****وگر بند سايد بر و يال اوي

ز ديوان دگر نام او كرده پاك****خورش خاك و رفتنش بر تيره خاك

به سالار گفتي كه سستي مكن****همان تيز و پيش دستي مكن

هميشه به پيش سپه دار پيل****طلايه پراگنده بر چار ميل

نخستين يكي گرد لشكر به گرد****چو پيش آيدت روز ننگ و نبرد

به لشكر چنين گوي كاين خود كيند****بدين رزمگاه اندرون برچيند

از ايشان صد اسپ افگن از ما يكي****همان صد به پيش يكي اندكي

شما را همه پاك برنا و پير****ستانم همه خلعت از اردشير

چو اسپ افگند لشكر از هر دو روي****نبايد كه گردان پرخاشجوي

بيايد كه ماند تهي قلب گاه****وگر چند بسيار باشد سپاه

چنان كن كه با ميمنه ميسره****بكوشند جنگ آوران يكسره

همان نيز

با ميسره ميمنه****بكوشند و دلها همه بر بنه

بود لشكر قلب بر جاي خويش****كس از قلبگه نگسلد پاي خويش

وگر قلب ايشان بجنبد ز جاي****تو با لشكر از قلب گاه اندر آي

چو پيروز گردي ز كس خون مريز****كه شد دشمن بدكنش در گريز

چو خواهد ز دشمن كسي زينهار****تو زنهارده باش و كينه مدار

چو تو پشت دشمن ببيني به چيز****مپرداز و مگذر هم از جاي نيز

نبايد كه ايمن شويد از كمين****سپه باشد اندر در و دشت كين

هرآنگه كه از دشمن ايمن شوي****سخن گفتن كس همي نشنوي

غنيمت بدان بخش كو جنگ جست****به مردي دل از جان شيرين بشست

هرانكس كه گردد به دستت اسير****بدين بارگاه آورش ناگزير

من از بهر ايشان يكي شارستان****برآرم به بومي كه بد خارستان

ازين پندها هيچ گونه مگرد****چو خواهي كه ماني تو بي رنج و درد

به پيروزي اندر به يزدان گراي****كه او باشدت بي گمان رهنماي

ز جايي كه آمد فرستاده اي****ز تركي و رومي و آزاده اي

ازو مرزبان آگهي داشتي****چنين كارها خوار نگذاشتي

بره بر بدي خان او ساخته****كنارنگ زان كار پرداخته

ز پوشيدنيها و از خوردني****نيازش نبودي به گستردني

چو آگه شدي زان سخن كاردار****كه او بر چه آمد بر شهريار

هيوني سرافراز و مردي دبير****برفتي به نزديك شاه اردشير

بدان تا پذيره شدندي سپاه****بياراستي تخت پيروز شاه

كشيدي پرستنده هر سو رده****همه جامه هاشان به زر آژده

فرستاده را پيش خود خواندي****به نزديكي تخت بنشاندي

به پرسش گرفتي همه راز اوي****ز نيك و بد و نام و آواز اوي

ز داد و ز بيداد وز كشورش****ز آيين وز شاه وز لشكرش

به ايوانش بردي فرستاده وار****بياراستي هرچ بودي به كار

وزان پس به خوان و ميش خواندي****بر تخت زرينش بنشاندي

به نخچير برديش با خويشتن****شدي لشكر بيشمار انجمن

كسي كردنش را فرستاده وار****بياراستي خلعت شهريار

به هر

سو فرستاد پس موبدان****بي آزار و بيداردل بخردان

كه تا هر سوي شهرها ساختند****بدين نيز گنجي بپرداختند

بدان تا كسي را كه بي خانه بود****نبودش نوا بخت بيگانه بود

همان تا فراوان شود زيردست****خورش ساخت با جايگاه نشست

ازو نام نيكي بود در جهان****چه بر آشكار و چه اندر نهان

چو او در جهان شهرياري نبود****پس از مرگ او يادگاري نبود

منم ويژه زنده كن نام اوي****مبادا جز از نيكي انجام اوي

فراوان سخن در نهان داشتي****به هر جاي كارآگهان داشتي

چو بي مايه گشتي يكي مايه دار****ازان آگهي يافتي شهريار

چو بايست برساختي كار اوي****نماندي چنان تيره بازار اوي

زمين برومند و جاي نشست****پرستيدن مردم زيردست

بياراستي چون ببايست كار****نگشتي نهانش به كس آشكار

تهي دست را مايه دادي بسي****بدو شاد كردي دل هركسي

همان كودكان را به فرهنگيان****سپردي چو بودي ورا هنگ آن

به هر برزني در دبستان بدي****همان جاي آتش پرستان بدي

نماندي كه بودي كسي را نياز****نگه داشتي سختي خويش راز

به ميدان شدي بامداد پگاه****برفتي كسي كو بدي دادخواه

نچستي بداد اندر آزرم كس****چه كهتر چه فرزند فريادرس

چه كهتر چه مهتر به نزديك اوي****نجستي همي راي تاريك اوي

ز دادش جهان يكسر آباد كرد****دل زيردستان به خود شاد كرد

جهاندار چون گشت با داد جفت****زمانه پي او نيارد نهفت

فرستاده بودي به گرد جهان****خردمند و بيدار كارآگهان

به جايي كه بودي زميني خراب****وگر تنگ بودي به رود اندر آب

خراج اندر آن بوم برداشتي****زمين كسان خوار نگذاشتي

گر ايدونك دهقان بدي تنگ دست****سوي نيستي گشته كارش ز هست

بدادي ز گنج آلت و چارپاي****نماندي كه پايش برفتي ز جاي

ز دانا سخن بشنو اي شهريار****جهان را برين گونه آباد دار

چو خواهي كه آزاد باشي ز رنج****بي آزار و بي رنج آگنده گنج

بي آزاري زيردستان گزين****بيابي ز هركس به داد آفرين

پادشاهي اردشير شيروي

بخش 1

چو بنشست بر تخت

شاه اردشير****از ايران برفتند برنا و پير

بسي نامداران گشته كهن****بدان تا چگونه سرآيد سخن

زبان برگشاد اردشير جوان****چنين گفت كاي كار ديده گوان

هر آنكس كه برگاه شاهي نشست****گشاده زبان باد و يزدان پرست

بر آيين شاهان پيشين رويم****همان از پس فره و دين رويم

ز يزدان نيكي دهش ياد باد****همه كار و كردار ما داد باد

پرستندگان راهمه بركشيم****ستمگارگان را به خون دركشيم

بسي كس به گفتارش آرام يافت****از آرام او هركسي كام يافت

به پيروز خسرو سپردم سپاه****كه از داد شادست و شادان ز شاه

به ايران چو باشد چنو پهلوان****بمانيد شادان و روشن روان

بخش 2

پس آگاهي به نزد گر از****كه زو بود خسرو بگرم و گداز

فرستاد گوينده اي راز روم****كه در خاك شد تاج شيروي شوم

كه جانش به دوزخ گرفتار باد****سر دخمهٔ او نگون سار باد

كه دانست هرگز كه سرو بلند****به باغ از گيا يافت خواهد گزند

چو خسرو كه چشم و دل روزگار****نبيند چنو نيز يك شهريار

چو شيروي را شهرياري دهد****همه شهر ايران به خواري دهد

چنو رفت شد تاجدار اردشير****بدو شادمان جان برنا و پير

مراگر ز ايران رسد هيچ بهر****نخواهم كه بروي رسد باد شهر

نبودم من آگه كه پرويز شاه****به گفتار آن بدتنان شد تباه

بيايم كنون با سپاهي گران****ز روم و ز ايران گزيده سران

ببينيم تا كيست اين كدخداي****كه باشد پسندش بدين گونه راي

چنان بركنم بيخ او را ز بن****كزان پس نراند ز شاهي سخن

نوندي برافگند پويان به راه****به نزديك پيران ايران سپاه

دگرگونه آهنگ بدكامه كرد****به پيروز خسرو يكي نامه كرد

كه شد تيره اين تخت ساسانيان****جهانجوي بايد كه بندد ميان

تواني مگر چاره اي ساختن****ز هرگونه انديشه انداختن

به جويي بسي يار برنا و پير****جهان را بپردازي از اردشير

ازان پس بيابي همه كام خويش****شوي

ايمن و شاد زارام خويش

گر اي دون كه اين راز بيرون دهي****همي خنجر كينه را خون دهي

من از روم چندان سپاه آورم****كه گيتي به چشمت سياه آورم

به ژرفي نگه دار گفتار من****مبادا كه خوار آيدت كار من

چو پيروز خسرو چنان نامه ديد****همه پيش و پس راي خودكامه ديد

دل روشن نامور شد تباه****كه تا چون كند بد بدان زادشاه

ورا خواندي هر زمان اردشير****كه گوينده مردي بد و يادگير

برآساي دستور بودي ورا****همان نيز گنجور بودي ورا

بيامد شبي تيره گون بار يافت****مي روشن و چرب گفتار يافت

نشسته به ايوان خويش اردشير****تين چند با او ز برنا و پير

چو پيروز خسرو بيامد برش****تو گفتي ز گردون برآمد سرش

بفرمود تا بركشيدند رود****شد ايوان پر از بانگ رود و سرود

چو نيمي شب تيره اندركشيد****سپهبد مي يك مني در كشيد

شده مست ياران شاه اردشير****نماند ايچ رامشگر و يادگير

بد انديش ياران او را براند****جز از شاه و پيروز خسرو نماند

جفا پيشه از پيش خانه بجست****لب شاه بگرفت ناگه به دست

همي داشت تا شد تباه اردشير****همه كاخ شد پر ز شمشير و تير

همه يار پيروز خسرو شدند****اگر نو جهانجوي اگر گو بدند

هيوني برافگند نزد گر از****يكي نامه اي نيز با آن دراز

فرستاده چون شد به نزديك او****چو خورشيد شد جان تاريك اوي

بياورد زان بوم چندان سپاه****كه بر مور و بر پشه بر بست راه

همي تاخت چون باد تا طيسفون****سپاهش همه دست شسته به خون

ز لشكر نيارست دم زد كسي****نبد خود دران شهر مردم بسي

پادشاهي اشكانيان

بخش 1

كنون پادشاه جهان را ستاي****به رزم و به بزم و به دانش گراي

سرافراز محمود فرخنده راي****كزويست نام بزرگي به جاي

جهاندار ابوالقاسم پر خرد****كه رايش همي از خرد برخورد

همي باد تا جاودان شاد دل****ز رنج و

ز غم گشته آزاد دل

شهنشاه ايران و زابلستان****ز قنوج تا مرز كابلستان

برو آفرين باد و بر لشكرش****چه بر خويش و بر دوده و كشورش

جهاندار سالار او مير نصر****كزو شادمانست گردنده عصر

دريغش نيايد ز بخشيدن ايچ****نه آرام گيرد به روز بيسچ

چو جنگ آيدش پيش جنگ آورد****سر شهرياران به چنگ آورد

برآنكس كه بخشش كند گنج خويش****ببخشد نه انديشد از رنج خويش

جهان تاجهاندار محمود باد****وزو بخشش و داد موجود باد

سپهدار چون بوالمظفر بود****سرلشكر از ماه برتر بود

كه پيروز نامست و پيروزبخت****همي بگذرد تير او بر درخت

هميشه تن شاه بي رنج باد****نشستش همه بر سر گنج باد

هميدون سپهدار او شاد باد****دلش روشن و گنجش آباد باد

چنين تا به پايست گردان سپهر****ازين تخمه هرگز مبراد مهر

پدر بر پدر بر پسر بر پسر****همه تاجدارند و پيروزگر

گذشته ز شوال ده با چهار****يكي آفرين باد بر شهريار

كزين مژده داديم رسم خراج****كه فرمان بد از شاه با فر و تاج

كه سالي خراجي نخواهند بيش****ز دين دار بيدار وز مرد كيش

بدين عهد نوشين روان تازه شد****همه كار بر ديگر اندازه شد

چو آمد بران روزگاري دراز****همي بفگند چادر داد باز

ببيني بدين داد و نيكي گمان****كه او خلعتي يابد از آسمان

كه هرگز نگردد كهن بر برش****بماند كلاه كيان بر سرش

سرش سبز باد و تنش بي گزند****منش برگذشته ز چرخ بلند

ندارد كسي خوار فال مرا****كجا بشمرد ماه و سال مرا

نگه كن كه اين نامه تا جاودان****درفشي بود بر سر بخردان

بماند بسي روزگاران چنين****كه خوانند هركس برو آفرين

چنين گفت نوشين روان قباد****كه چون شاه را دل بپيچد ز داد

كند چرخ منشور او را سپاه****ستاره نخواند ورا نيز شاه

ستم نامهٔ عزل شاهان بود****چو درد دل بيگناهان بود

بماناد تا جاودان اين گهر****هنرمند و بادانش و دادگر

نباشد

جهان بر كسي پايدار****همه نام نيكو بود يادگار

كجا شد فريدون و ضحاك و جم****مهان عرب خسروان عجم

كجا آن بزرگان ساسانيان****ز بهراميان تا به سامانيان

نكوهيده تر شاه ضحاك بود****كه بيدادگر بود و ناپاك بود

فريدون فرخ ستايش ببرد****بمرد او و جاويد نامش نمرد

سخن ماند اندر جهان يادگار****سخن بهتر از گوهر شاهوار

ستايش نبرد آنك بيداد بود****به گنج و به تخت مهي شاد بود

گسسته شود در جهان كام اوي****نخواند به گيتي كسي نام اوي

ازين نامهٔ شاه دشمن گداز****كه بادا همه ساله بر تخت ناز

همه مردم از خانها شد به دشت****نيايش همي ز آسمان برگذشت

كه جاويد بادا سر تاجدار****خجسته برو گردش روزگار

ز گيتي مبيناد جز كام خويش****نوشته بر ايوانها نام خويش

همان دوده و لشكر و كشورش****همان خسروي قامت و منظرش

بخش 10

وزين سو به دريا رسيد اردشير****به يزدان چنين گفت كاي دستگير

تو كردي مرا ايمن از بدكنش****كه هرگز مبيناد نيكي تنش

برآسود و ملاح را پيش خواند****ز كار گذشته فراوان براند

نگه كرد فرزانه ملاح پير****به بالا و چهر و بر اردشير

بدانست كو نيست جز كي نژاد****ز فر و ز اورنگ او گشت شاد

بيامد به دريا هم اندر شتاب****به هر سو برافگند زورق به آب

ز آگاهي نامدار اردشير****سپاه انجمن شد بران آبگير

هرانكس كه بد بابكي در صطخر****به آگاهي شاه كردند فخر

دگر هرك از تخم دارا بدند****به هر كشوري نامدارا بدند

چو آگاهي آمد ز شاه اردشير****ز شادي جوان شد دل مرد پير

همي رفت مردم ز دريا و كوه****به نزديك برنا گروها گروه

ز هر شهر فرزانه اي راي زن****به نزد جهانجوي گشت انجمن

زبان برگشاد اردشير جوان****كه اي نامداران روشن روان

كسي نيست زين نامدار انجمن****ز فرزانه و مردم راي زن

كه نشنيد كاسكندر بدگمان****چه كرد از فرومايگي در جهان

نياكان ما را يكايك بكشت****به

بيدادي آورد گيتي به مشت

چو من باشم از تخم اسفنديار****به مرز اندرون اردوان شهريار

سزد گرد مر اين را نخوانيم داد****وزين داستان كس نگيريم ياد

چو باشيد با من بدين يارمند****نمانم به كس نام و تخت بلند

چه گوييد و اين را چه پاسخ دهيد****كه پاسخ به آواز فرخ نهيد

هرانكس كه بود اندر آن انجمن****ز شمشير زن مرد و از راي زن

چو آواز بشنيد بر پاي خاست****همه راز دل بازگفتند راست

كه هركس كه هستيم بابك نژاد****به ديدار و چهر تو گشتيم شاد

و ديگر كه هستيم ساسانيان****ببنديم كين را كمر بر ميان

تن و جان ما سربسر پيش تست****غم و شادماني به كم بيش تست

به دو گوهر از هركسي برتري****سزد بر تو شاهي و كنداوري

به فرمان تو كوه هامون كنيم****به تيغ آب دريا همه خون كنيم

چو پاسخ بدان گونه ديد اردشير****سرش برتر آمد ز ناهيد و تير

بران مهتران آفرين گستريد****به دل در ز انديشه كين گستريد

به نزديك دريا يكي شارستان****پي افگند و شد شارستان كارستان

يكي موبدي گفت با اردشير****كه اي شاه نيك اختر و دلپذير

سر شهرياري همي نو كني****بر پارس بايد كه بي خو كني

ازان پس كني رزم با اردوان****كه اختر جوانست و خسرو جوان

كه او از ملوك طوايف به گنج****فزونست و زو ديدي آزار و رنج

چو برداشتي گاه او را ز جاي****ندارد كسي زين سپس با تو پاي

چو بشنيد گردن فراز اردشير****سخنهاي بايسته و دلپذير

چو برزد سر از تيغ كوه آفتاب****به سوي صطخر آمد از پيش آب

خبر شد بر بهمن اردوان****دلش گشت پردرد و تيره روان

نكرد ايچ بر تخت شاهي درنگ****سپاهي بياورد با ساز جنگ

بخش 11

يكي نامور بود نامش سباك****ابا آلت و لشكر و راي پاك

كه در شهر جهرم بد او پادشا****جهانديده با داد و

فرمانروا

مر او را خجسته پسر بود هفت****چو آگه شد از پيش بهمن برفت

ز جهرم بيامد سوي اردشير****ابا لشكر و كوس و با دار و گير

چو چشمش به روي سپهبد رسيد****ز باره درآمد چنانچون سزيد

بيامد دمان پاي او بوس داد****ز ساسانيان بيشتر كرد ياد

فراوان جهانجوي بنواختش****به زود آمدن ارج بشناختش

پرانديشه شد نامجوي از سباك****دلش گشت زان پير پر بيم و باك

به راه اندرون نيز آژير بود****كه با او سپاه جهانگير بود

جهانديده بيدار دل بود پير****بدانست انديشهٔ اردشير

بيامد بياورد استا و زند****چنين گفت كز كردگار بلند

نژندست پرمايه جان سباك****اگر دل ندارد سوي شاه پاك

چو آگاهي آمد ز شاه اردشير****كه آورد لشكر بدين آبگير

چنان سير سر گشتم از اردوان****كه از پيرزن گشت مرد جوان

مرا نيك پي مهربان بنده دان****شكيبادل و راز داننده دان

چو بشنيد زو اردشير اين سخن****يكي ديگر انديشه افگند بن

مر او را به جاي پدر داشتي****بران نامدارانش سر داشتي

دل شاه ز انديشه آزاد شد****سوي آذر رام خراد شد

نيايش بسي كرد پيش خداي****كه باشدش بر نيكوي رهنماي

به هر كار پيروزگر داردش****درخت بزرگي به بر داردش

وزان جايگه شد به پرده سراي****عرض پيش او رفت با كدخداي

سپه را درم داد و آباد كرد****ز دادار نيكي دهش ياد كرد

چو شد لشكرش چون دلاور پلنگ****سوي بهمن اردوان شد به جنگ

چو گشتند نزديك با يكدگر****برفتند گردان پرخاشخر

سپاه از دو رويه كشيدند صف****همه نيزه و تيغ هندي به كف

چو شيران جنگي برآويختند****چو جوي روان خون همي ريختند

بدين گونه تا گشت خورشيد زرد****هوا پر ز گرد و زمين پر ز مرد

چو شد چادر چرخ پيروزه رنگ****سپاه سباك اندر آمد به جنگ

برآمد يكي باد و گردي چو قير****بيامد ز قلب سپاه اردشير

بيفگند زيشان فراوان به گرز****كه با زور و

دل بود و با فر و برز

گريزان بشد بهمن اردوان****تنش خستهٔ تير و تيره روان

پس اندر همي تاخت شاه اردشير****ابا نالهٔ بوق و باران تير

برين هم نشان تا به شهر صطخر****كه بهمن بدو داشت آواز و فخر

ز گيتي چو برخاست آواز شاه****ز هر سو بپيوست بي مر سپاه

مر او را فراوان نمودند گنج****كجا بهمن آگنده بود آن به رنج

درمهاي آگنده را برفشاند****به نيرو شد از پارس لشكر براند

بخش 12

چو آگاهي آمد سوي اردوان****دلش گشت پربيم و تيره روان

چنين گفت كين راز چرخ بلند****همي گفت با من خداوند پند

هران بد كز انديشه بيرون بود****ز بخشش به كوشش گذر چون بود

گماني نبردم كه از اردشير****يكي نامجوي آيد و شهرگير

در گنج بگشاد و روزي بداد****سپه بر گرفت و بنه برنهاد

ز گيل و ز ديلم بيامد سپاه****همي گرد لشكر برآمد به ماه

وزان روي لشكر بياورد شاه****سپاهي كه بر باد بربست راه

ز بس نالهٔ بوق و با كرناي****ترنگيدن زنگ و هندي دراي

ميان دو لشكر دو پرتاب ماند****به خاك اندرون مار بي تاب ماند

خروشان سپاه و درفشان درفش****سرافشان دل از تيغهاي بنفش

چهل روز زين سان همي جنگ بود****بران زيردستان جهان تنگ بود

ز هرگونه اي تنگ شد خوردني****همان تنگ شد راه آوردني

ز بس كشته شد روي هامون چو كوه****بشد خسته از زندگاني ستوه

سرانجام ابري برآمد سياه****بشد كوشش و رزم را دستگاه

يكي باد برخاست از انجمن****دل جنگيان گشت زان پرشكن

بتوفيد كوه و بلرزيد دشت****خروشش همي از هوا برگذشت

بترسيد زان لشكر اردوان****شدند اندرين يك سخن هم زبان

كه اين كار بر اردوان ايزديست****بدين لشكر اكنون ببايد گريست

به روزي كجا سخت شد كارزار****همه خواستند آنگهي زينهار

بيامد ز قلب سپاه اردشير****چكاچاك برخاست و باران تير

گرفتار شد در ميان اردوان****بداد از پي تاج شيرين روان

به

دست يكي مرد خراد نام****چو بگرفت بردش گرفته لگام

به پيش جهانجوي بردش اسير****ز دور اردوان را بديد اردشير

فرود آمد از باره شاه اردوان****تنش خستهٔ تير و تيره روان

به دژخيم فرمود شاه اردشير****كه رو دشمن پادشا را بگير

به خنجر ميانش به دو نيم كن****دل بدسگالان پر از بيم كن

بيامد دژآگاه و فرمان گزيد****شد آن نامدار از جهان ناپديد

چنين است كردار اين چرخ پير****چه با اردوان و چه با اردشير

اگر تا ستاره برآرد بلند****سپارد هم آخر به خاك نژند

دو فرزند او هم گرفتار شد****برو تخمهٔ آرشي خوار شد

مر آن هر دو را پاي كرده به بند****به زندان فرستاد شاه بلند

دو بدمهر از رزم بگريختند****به دام بلا در نياويختند

برفتند گريان به هندوستان****سزد گر كني زين سخن داستان

همه رزمگه پر ستام و كمر****پر از آلت و لشكر و سيم و زر

بفرمود تا گرد كردند شاه****ببخشيد زان پس همه بر سپاه

برفت از ميان بزرگان سباك****تن اردوان را ز خون كرد پاك

خروشان بشستش ز خاك نبرد****بر آيين شاهان يكي دخمه كرد

به ديبا بپوشيد خسته برش****ز كافور كرد افسري بر سرش

به پيمود آن خاك كاخش به پي****ز لشكر هران كس كه شد سوي ري

وزان پس بيامد بر اردشير****چنين گفت كاي شاه دانش پذير

تو فرمان بر و دختر او بخواه****كه با فر و برزست و با تاج و گاه

به دست آيدت افسر و تاج و گنج****كجا اردوان گرد كرد آن به رنج

ازو پند بشنيد و گفتا رواست****هم اندر زمان دختر او بخواست

به ايوان او بد همي يك دو ماه****توانگر سپهبد توانگر سپاه

سوي پارس آمد ز ري نامجوي****برآسوده از رزم وز گفت وگوي

يكي شارستان كرد پر كاخ و باغ****بدو اندرون چشمه و دشت و راغ

كه اكنون گرانمايه دهقان

پير****همي خواندش خوره اردشير

يكي چشمه بد بي كران اندروي****فراوان ازو رود بگشاد و جوي

برآورد زان چشمه آتشكده****بدو تازه شد مهر و جشن سده

به گرد اندرش باغ و ميدان و كاخ****برآورده شد جايگاه فراخ

چو شد شاه با دانش و فر و زور****همي خواندش مرزبان شهر گور

به گرد اندرش روستاها بساخت****چو آباد كردش كس اندر نشاخت

به جايي يكي ژرف دريا بديد****همي كوه بايست پيشش بريد

ببردند ميتين و مردان كار****وزان كوه ببريد صد جويبار

همي راند از كوه تا شهر گور****شد آن شارستان پر سراي و ستور

بخش 13

سپاهي ز اصطخر بي مر ببرد****بشد ساخته تا كند رزم كرد

به نيكي ز يزدان همي جست مزد****كه ريزد بر آن بوم و بر خون دزد

چو شاه اردشير اندرآمد به تنگ****پذيره شدش كرد بي مر به جنگ

يكي كار بدخوار دشوار گشت****ابا كرد كشور همه يار گشت

يكي لشكري كرد بد پارسي****فزونتر ز گردان او يك به سي

يكي روز تا شب برآويختند****سپاه جهاندار بگريختند

ز بس كشته و خسته بر دشت جنگ****شد آوردگه را همه جاي تنگ

جز از شاه با خوارمايه سپاه****نبد نامداران بدان رزمگاه

ز خورشيد تابان وز گرد و خاك****زبانها شد از تشنگي چاك چاك

هم انگه درفشي برآورد شب****كه بنشاند آن جنگ و جوش و جلب

يكي آتشي ديد بر سوي كوه****بيامد جهاندار با آن گروه

سوي آتش آورد روي ا ردشير****همان اندكي مرد برنا و پير

چو تنگ اندر آمد شبانان بديد****بران ميش و بز پاسبانان بديد

فرود آمد از باره شاه و سپاه****دهانش پر از خاك آوردگاه

ازيشان سبك اردشير آب خواست****هم انگه ببردند با آب ماست

بياسود و لختي چريد آنچ ديد****شب تيره خفتان به سر بر كشيد

ز خفتان شايسته بد بسترش****به بالين نهاد آن كيي مغفرش

سپيده چو برزد ز درياي آب****سر شاه

ايران برآمد ز خواب

بيامد به بالين او سرشبان****كه پدرام باد از تو روز و شبان

چه آمد كه اين جاي راه تو بود****كه نه در خور خوابگاه تو بود

بپرسيد زان سرشبان راه شاه****كز ايدر كجا يابم آرامگاه

چنين داد پاسخ كه آباد جاي****نيابي مگر باشدت رهنماي

از ايدر كنون چار فرسنگ راه****چو رفتي پديد آيد آرامگاه

وزان روي پيوسته شد ده به ده****به ده در يكي نامبردار مه

چو بشنيد زان سرشبان اردشير****ببرد از رمه راهبر چند پير

سپهبد ز كوه اندر آمد بده****ازان ده سبك پيش او رفت مه

سواران فرستاد برنا و پير****ازان شهر تا خورهٔ اردشير

سپه را چو آگاهي آمد ز شاه****همه شاددل برگرفتند راه

به كردان فرستاده كارآگهان****كجا كار ايشان بجويد نهان

برفتند پويان و بازآمدند****بر شاه ايران فراز آمدند

كه ايشان همه نامجويند و شاد****ندارد كسي بر دل از شاه ياد

برآنند كاندر صطخر اردشير****كهن گشت و شد بخت برناش پير

چو بشنيد شاه اين سخن شاد شد****گذشته سخن بر دلش باد شد

گزين كرد ازان لشكر نامدار****سواران شمشيرزن سي هزار

كماندار با تير و تركش هزار****بياورد با خويشتن شهريار

بخش 14

چو خورشيد شد زرد لشكر براند****كسي را كه نابردني بد بماند

چو شب نيم بگذشت و تاريك شد****جهاندار با كرد نزديك شد

همه دشت زيشان پر از خفته ديد****يكايك دل لشكر آشفته ديد

چو آمد سپهبد به بالين كرد****عنان بارهٔ تيزتگ را سپرد

برآهخت شمشير و اندرنهاد****گيا را ز خون بر سر افسر نهاد

همه دشت زيشان سر و دست شد****ز انبوه كشته زمين گست شد

بي اندازه زيشان گرفتار شد****سترگي و نابخردي خوار شد

همه بومهاشان به تاراج داد****سپه را همه بدره و تاج داد

چنان شد كه دينار بر سر به تشت****اگر پير مردي ببردي به دشت

به دينار او كس نكردي

نگاه****ز نيك اختر و بخت وز داد شاه

ز مردي نكردي بدان جنگ فخر****گرازان بيامد به شهر صطخر

بفرمود كاسپان به نيرو كنيد****سليح سواران بي آهو كنيد

چو آسوده گرديد يكسر به بزم****كه زود آيد انديشهٔ روز رزم

دليران به خوردن نهادند سر****چو آسوده شد كردگاه و كمر

پرانديشهٔ رزم شد اردشير****چو اين داستان بشنوي يادگير

بخش 15

ببين اين شگفتي كه دهقان چه گفت****بدانگه كه بگشاد راز از نهفت

به شهر كجاران به درياي پارس****چه گويد ز بالا و پهناي پارس

يكي شهر بد تنگ و مردم بسي****ز كوشش بدي خوردن هر كسي

بدان شهر دختر فراوان بدي****كه بي كام جويندهٔ نان بدي

به يك روي نزديك او بود كوه****شدندي همه دختران همگروه

ازان هر يكي پنبه بردي به سنگ****يكي دوكداني ز چوب خدنگ

به دروازه دختر شدي همگروه****خرامان ازين شهر تا پيش كوه

برآميختندي خورشها بهم****نبودي به خورد اندرون بيش و كم

نرفتي سخن گفتن از خواب و خورد****ازان پنبه شان بود ننگ و نبرد

شدندي شبانگه سوي خانه باز****شده پنبه شان ريسمان طراز

بدان شهر بي چيز و خرم نهاد****يكي مرد بد نام او هفتواد

برين گونه بر نام او از چه رفت****ازيراك او را پسر بود هفت

گرامي يكي دخترش بود و بس****كه نشمردي او دختران را به كس

چنان بد كه روزي همه همگروه****نشستند با دوك در پيش كوه

برآميختند آن كجا داشتند****به گاه خورش دوك بگذاشتند

چنان بد كه اين دختر نيك بخت****يكي سيب افگنده باد از درخت

به ره بر بديد و سبك برگرفت****ز من بشنو اين داستان شگفت

چو آن خوب رخ ميوه اندرگزيد****يكي در ميان كرم آگنده ديد

به انگشت زان سيب برداشتش****بدان دوكدان نرم بگذاشتش

چو برداشت زان دوكدان پنبه گفت****به نام خداوند بي يار و جفت

من امروز بر اختر كرم سيب****به رشتن نمايم شما را نهيب

همه دختران شاد و

خندان شدند****گشاده رخ و سيم دندان شدند

دو چندان كه رشتي به روزي برشت****شمارش همي بر زمين برنوشت

وزانجا بيامد به كردار دود****به مادر نمود آن كجا رشته بود

برو آفرين كرد مادر به مهر****كه برخوردي از مادر اي خوب چهر

به شبگير چون ريسمان برشمرد****دو چندانك هر بار بردي ببرد

چو آمد بدان چاره جوي انجمن****به رشتن نهاده دل و گوش و تن

چنين گفت با نامور دختران****كه اي ماه رويان و نيك اختران

من از اختر كرم چندان طراز****بريسم كه نيزم نيايد نياز

به رشت آنكجا برده بد پيش ازين****به كار آمدي گر بدي بيش ازين

سوي خانه برد آن طرازي كه رشت****دل مام او شد چو خرم بهشت

همي لختكي سيب هر بامداد****پري روي دختر بران كرم داد

ازان پنبه هرچند كردي فزون****برشتي همي دختر پرفسون

چنان بد كه يك روز مام و پدر****بگفتند با دختر پرهنر

كه چندين بريسي مگر با پري****گرفتستي اي پاك تن خواهري

سبك سيم تن پيش مادر بگفت****ازان سيب و آن كرمك اندر نهفت

همان كرم فرخ بديشان نمود****زن و شوي را روشنايي فزود

به فالي گرفت آن سخن هفتواد****ز كاري نكردي به دل نيز ياد

چنين تا برآمد برين روزگار****فروزنده تر گشت هر روز كار

مگر ز اختر كرم گفتي سخن****برو نو شدي روزگار كهن

مر اين كرم را خوار نگذاشتند****بخوردنش نيكو همي داشتند

تن آور شد آن كرم و نيرو گرفت****سر و پشت او رنگ نيكو گرفت

همي تنگ شد دوكدان بر تنش****چو مشك سيه گشت پيراهنش

به مشك اندرون پيكر زعفران****برو پشت او از كران تا كران

يكي پاك صندوق كردش سياه****بدو اندرون ساخته جايگاه

چنان شد كه در شهر بي هفتواد****نگفتي سخن كس به بيداد و داد

فراز آمدش ارج و آزرم و چيز****توانگر شد آن هفت فرزند نيز

يكي مير بد اندر آن شهراوي****سرافراز با لشكر و

رنگ و بوي

بهانه همي ساخت بر هفتواد****كه دينار بستاند از بدنژاد

ازان آگهي مرد شد در نهيب****بيامد ازان شهر دل با شكيب

همان هفت فرزند پيش اندرون****پر از درد دل ديدگان پر ز خون

ز هر سو برانگيخت بانگ و نفير****برو انجمن گشت برنا و پير

هرانجا كه بايست دينار داد****به كنداوران چيز بسيار داد

يكي لشكري شد بر او انجمن****همه نامداران شمشيرزن

همه يكسره پيش فرزند اوي****برفتند و گشتند پيكارجوي

بخش 16

ز شهر كجاران برآمد نفير****برفتند با نيزه و تيغ و تير

هيم رفت پيش اندرون هفتواد****به جنگ اندرون داد مردي بداد

همه شهر بگرفت و او را بكشت****بسي گوهر و گنجش آمد به مشت

به نزديك او مردم انبوه شد****ز شهر كجاران سوي كوه شد

يكي دژ بكرد از بر تيغ كوه****شد آن شهر با او همه همگروه

نهاد اندران دژ دري آهنين****هم آرامگه بود هم جاي كين

يكي چشمه اي بود بر كوهسار****ز تخت اندرآمد ميان حصار

يكي باره اي كرد گرداندرش****كه بينا به ديده نديدي سرش

چو آن كرم را گشت صندوق تنگ****يكي حوض كردند بر كوه سنگ

چو ساروج و سنگ از هوا گشت گرم****نهادند كرم اندرو نرم نرم

چنان بد كه دارنده هر بامداد****برفتي دوان از بر هفتواد

گزيدي به رنجش علف ساختي****تن آگنده كرم آن پرداختي

بر آمد برين كار بر پنج سال****چو پيلي شد آن كرم با شاخ و يال

چو يك چند بگذشت بر هفتواد****بر آواز آن كرم كرمان نهاد

همان دخت خرم نگهدار كرم****پدر گشته جنگي سپهدار كرم

بياراستندش وزير و دبير****به رنجش بدي خوردن و شهد و شير

سپهبد بدي بر دژ هفتواد****همان پرسش كار بيداد و داد

سپاهي و دستور و سالار بار****هران چيز كايد شهان را به كار

همه هرچ بايستش آراستند****چنانچون شهان را بپيراستند

به كشور پراگنده شد لشكرش****همه

گشت آراسته كشورش

ز درياي چين تا به كرمان رسيد****همه روي كشور سپه گستريد

پسر هفت با تيغ زن ده هزار****همان گنج با آلت كارزار

هران پادشا كو كشيدي به جنگ****چو رفتي سپاهش بر كرم تنگ

شكسته شدي لشكري كامدي****چو آواز اين داستان بشندي

چنان شد دژ نامور هفتواد****كه گردش نيارست جنبيد باد

همي گشت هر روز برترش بخت****يكي خويشتن را بياراست سخت

همي خواندندي ورا شهريار****سر مرد بخرد ازو در خمار

سپهبد كه بودي به مرز اندرون****به يك چنگ در جنگ كردش زبون

نتابيد با او كسي بر به جنگ****برآمد برين نيز چندي درنگ

حصاري شدش پر ز گنج و سپاه****نديدي بران باره بر باد راه

بخش 17

چو آگه شد از هفتواد اردشير****نبود آن سخنها ورا دلپذير

سپهبد فرستاد نزديك اوي****سپاهي بلند اختر و رزمجوي

چو آگاه شد زان سخن هفتواد****ازيشان به دل در نيامدش ياد

كمينگاه كرد اندران كنج كوه****بيامد سوي رزم خود با گروه

چو لشكر سراسر برآشوفتند****به گرز و تبرزين همي كوفتند

سپاه اندرآمد ز جاي كمين****سيه شد بران نامداران زمين

كسي بازنشناخت از پاي دست****تو گفتي زمين دست ايشان ببست

ز كشته چنان شد در و دشت و كوه****كه پيروزگر شد ز كشتن ستوه

هرانكس كه بد زنده زان رزمگاه****سبك باز رفتند نزديك شاه

چو آگاه شد نامدار اردشير****ازان كشتن و غارت و دار و گير

غمي گشت و لشكر همي باز خواند****به زودي سليح و درم برفشاند

به تندي بيامد سوي هفتواد****به گردون برآمد سر بدنژاد

بياورد گنج و سليح از حصار****برو خوار شد لشكر و كارزار

جدا بود ازو دور مهتر پسر****چو آگاه شد او ز رزم پدر

برآمد ز آرام وز خورد و خواب****به كشتي بيامد برين روي آب

جهانجوي را نام شاهوي بود****يكي مرد بدساز و بدگوي بود

ز كشتي بيامد بر هفتواد****دل هفتواد از

پسر گشت شاد

بياراست بر ميمنه جاي خويش****سپهبد بد و لشكر آراي خويش

دو لشكر بشد هر دو آراسته****پر از كينه سر گنج پر خواسته

بديشان نگه كرد شاه اردشير****دل مرد برنا شد از رنج پير

سپه بركشيد از دو رويه دو صف****ز خورشيد و شمشير برخاست تف

چو آواز كوس آمد از پشت پيل****همي مرد بيهوش گشت از دو ميل

برآمد خروشيدن گاودم****جهان پر شد از بانگ رويينه خم

زمين جنب جنبان شد از ميخ نعل****هوا از درفش سران گشت لعل

از آواز گوپال وز ترگ و خود****همي داد گردون زمين را درود

تگ بادپايان زمين را كنان****در و دشت شد پر سر بي تنان

برآن گونه شد لشكر هفتواد****كه گفتي بجنبيد دريا ز باد

بيابان چنان شد ز هر دو سپاه****كه بر مور و بر پشه شد تنگ راه

برين گونه تا روز برگشت زرد****برآورد شب چادر لاژورد

ز هر سو سپه باز خواند اردشير****پس پشت او بد يكي آبگير

چو درياي زنگارگون شد سياه****طلايه بيامد ز هر دو سپاه

خورش تنگ بد لشكر شاه را****كه بدخواه او بسته بد راه را

بخش 18

به جهرم يكي مرد بد بدنژاد****كجا نام او مهرك نوش زاد

چو آگه شد از رفتن اردشير****وزان ماندن او بران آبگير

ز تنگي كه بد اندر آن رزمگاه****ز بهر خورشها برو بسته راه

ز جهرم بيامد به ايوان شاه****ز هر سو بياورد بي مر سپاه

همه گنج او را به تاراج داد****به لشكر بسي بدره و تاج داد

چو آگاهي آمد به شاه اردشير****پرانديشه شد بر لب آبگير

همي گفت ناساخته خانه را****چرا ساختم رزم بيگانه را

بزرگان لشكرش را پيش خواند****ز مهرك فراوان سخنها براند

چه بينيد گفت اي سران سپاه****كه ما را چنين تنگ شد دستگاه

چشيدم بسي تلخي روزگار****نبد رنج مهرك مرا در شمار

به آواز

گفتند كاي شهريار****مبيناد چشمت بد روزگار

چو مهرك بود دشمن اندر نهان****چرا جست بايد به سختي جهان

تو داري بزرگي و گيهان تراست****همه بندگانيم و فرمان تراست

بفرمود تا خوان بياراستند****مي و جام و رامشگران خواستند

به خوان بر نهادند چندي بره****به خوردن نهادند سر يكسره

چو نان را به خوردن گرفت اردشير****همانگه بيامد يكي تيز تير

نشست اندران پاك فربه بره****كه تير اندرو غرقه شد يكسره

بزرگان فرزانهٔ رزمساز****ز نان داشتند آن زمان دست باز

بديدند نقشي بران تيز تير****بخواند آنك بد زان بزرگان دبير

ز غم هركسي از جگر خون كشيد****يكي از بره تير بيرون كشيد

نوشته بران تير بر پهلوي****كه اي شاه داننده گر بشنوي

چنين تيز تير آمد از بام دژ****كه از بخت كرمست آرام دژ

گر انداختيمي بر اردشير****بروبر گذر يافتي پر تير

نبايد كه چون او يكي شهريار****كند پست كرم اندرين روزگار

بران موبدان نامدار اردشير****نوشته همي خواند آن چوب تير

ز دژ تا بر او دو فرسنگ بود****دل مهتران زان سخن تنگ بود

همي هر كسي خواندند آفرين****ز دادار بر فر شاه زمين

بخش 19

پرانديشه بود آن شب از كرم شاه****چو بنشست خورشيد بر جايگاه

سپه برگرفت از لب آبگير****سوي پارس آمد دمان اردشير

پس لشكر او بيامد سپاه****ز هر سو گرفتند بر شاه راه

بكشتند هركس كه بد نامدار****همي تاختند از پس شهريار

خروش آمد از پس كه اي بخت كرم****كه رخشنده بادا سر از تخت كرم

همي هركسي گفت كاينت شگفت****كزين هركس اندازه بايد گرفت

بيامد گريزان و دل پر نهيب****همي تاخت اندر فراز و نشيب

يكي شارستان ديد جايي بزرگ****ازان سو براندند گردان چو گرگ

چو تنگ اندر آمد يكي خانه ديد****به در بر دو برناي بيگانه ديد

ببودند بر در زماني به پاي****بپرسيد زو اين دو پاكيزه راي

كه بيگه چنين از

كجا رفته ايد****كه با گرد راهيد و آشفته ايد

بدو گفت زين سو گذشت اردشير****ازو باز مانديم بر خيره خير

كه بگريخت از كرم وز هفتواد****وزان بي هنر لشكر بدنژاد

بجستند از جاي هر دو جوان****پر از درد گشتند و تيره روان

فرود آوريدندش از پشت زين****بران مهتران خواندند آفرين

يكي جاي خرم بپيراستند****پسنديده خواني بياراستند

نشستند با شاه گردان به خوان****پرستش گرفتند هر دو جوان

به آواز گفتند كاي سرفراز****غم و شادماني نماند دراز

نگه كن كه ضحاك بيدادگر****چه آورد زان تخت شاهي به سر

هم افراسياب آن بدانديش مرد****كزو بد دل شهرياران به درد

سكندر كه آمد برين روزگار****بكشت آنك بد در جهان شهريار

برفتند و زيشان بجز نام زشت****نماند و نيابند خرم بهشت

نماند همين نيز بر هفتواد****بپيچد به فرجام اين بدنژاد

ز گفتار ايشان دل شهريار****چنان تازه شد چون گل اندر بهار

خوش آمدش گفتار آن دلنواز****بكرد آشكارا و بنمود راز

كه فرزند ساسان منم اردشير****يكي پند بايد مرا دلپذير

چه سازيم با كرم و با هفتواد****كه نام و نژادش به گيتي مباد

سپهبدار ايران چو بگشاد راز****جوانانش بردند هر دو نماز

بگفتند هر دو كه نوشه بدي****هميشه ز تو دور دست بدي

تن و جان ما پيش تو بنده باد****هميشه روان تو پاينده باد

سخنها كه پرسيدي از ما درست****بگوييم تا چاره سازي نخست

تو در جنگ با كرم و با هفتواد****بسنده نه اي گر نپيچي ز داد

يكي جاي دارند بر تيغ كوه****بدو اندرون كرم و گنج و گروه

به پيش اندرون شهر و دريا بپشت****دژي بر سر كوه و راهي درشت

همان كرم كز مغز آهرمنست****جهان آفريننده را دشمنست

همي كرم خواني به چرم اندرون****يكي ديو جنگيست ريزنده خون

سخنها چو بشنيد زو اردشير****همه مهر جوينده و دلپذير

بديشان چنين گفت كري رواست****بد و نيك ايشان مرا با شماست

جوانان ورا

پاسخ آراستند****دل هوشمندش بپيراستند

كه ما بندگانيم پيشت به پاي****هميشه به نيكي ترا رهنماي

ز گفتار ايشان دلش گشت شاد****همي رفت پيروز و دل پر ز داد

چو برداشت زانجا جهاندار شاه****جوانان برفتند با او به راه

همي رفت روشن دل و يادگير****سرافراز تا خورهٔ اردشير

چو بر شاه بر شد سپاه انجمن****بزرگان فرزانه و راي زن

برآسود يك چند و روزي به داد****بيامد سوي مهرك نوش زاد

چو مهرك بيارست رفتن به جنگ****جهان كرد بر خويشتن تار و تنگ

به جهرم چو نزديك شد پادشا****نهان گشت زو مهرك بي وفا

دل پادشا پر ز پيكار شد****همي بود تا او گرفتار شد

به شمشير هندي بزد گردنش****به آتش در انداخت بي سر تنش

هرانكس كزان تخمه آمد به مشت****به خنجر هم اندر زمانش بكشت

مگر دختري كان نهان گشت زوي****همه شهر ازو گشت پر جست و جوي

بخش 2

كنون اي سراينده فرتوت مرد****سوي گاه اشكانيان بازگرد

چه گفت اندر آن نامهٔ راستان****كه گوينده ياد آرد از باستان

پس از روزگار سكندر جهان****چه گويد كرا بود تخت مهان

چنين گفت داننده دهقان چاچ****كزان پس كسي را نبد تخت عاج

بزرگان كه از تخم آرش بدند****دلير و سبكسار و سركش بدند

به گيتي به هر گوشه اي بر يكي****گرفته ز هر كشوري اندكي

چو بر تختشان شاد بنشاندند****ملوك طوايف همي خواندند

برين گونه بگذشت سالي دويست****تو گفتي كه اندر زمين شاه نيست

نكردند ياد اين ازان آن ازين****برآسود يك چند روي زمين

سكندر سگاليد زين گونه راي****كه تا روم آباد ماند به جاي

نخست اشك بود از نژاد قباد****دگر گرد شاپور خسرو نژاد

ز يك دست گودرز اشكانيان****چو بيژن كه بود از نژاد كيان

چو نرسي و چون اورمزد بزرگ****چو آرش كه بد نامدار سترگ

چو زو بگذري نامدار اردوان****خردمند و با راي و روشن روان

چو بنشست بهرام ز اشكانيان****ببخشيد گنجي

با رزانيان

ورا خواندند اردوان بزرگ****كه از ميش بگسست چنگال گرگ

ورا بود شيراز تا اصفهان****كه داننده خواندش مرز مهان

به اصطخر بد بابك از دست اوي****كه تنين خروشان بد از شست اوي

چو كوتاه شد شاخ و هم بيخشان****نگويد جهاندار تاريخشان

كزيشان جز از نام نشنيده ام****نه در نامهٔ خسروان ديده ام

سكندر چو نوميد گشت از جهان****بيفگند رايي ميان مهان

بدان تا نگيرد كس از روم ياد****بماند مران كشور آباد و شاد

چو دانا بود بر زمين شهريار****چنين آورد دانش شاه بار

بخش 20

وزان جايگه شد سوي جنگ كرم****سپاهش همي كرد آهنگ كرم

بياورد لشكر ده و دو هزار****جهانديده و كاركرده سوار

پراگنده لشكر چو شد همگروه****بياوردشان تا ميان دو كوه

يكي مرد بد نام او شهرگير****خردمند سالار شاه اردشير

چنين گفت پس شاه با پهلوان****كه ايدر همي باش روشن روان

شب و روز كرده طلايه به پاي****سواران با دانش و رهنماي

همان ديده بان دار و هم پاسبان****نگهبان لشكر به روز و شبان

من اكنون بسازم يكي كيميا****چو اسفنديار آنك بودم نيا

اگر ديده بان دود بيند به روز****شب آتش چو خورشيد گيتي فروز

بدانيد كامد به سر كار كرم****گذشت اختر و روز بازار كرم

گزين كرد زان مهتران هفت مرد****دليران و شيران روز نبرد

هرآنكس كه بودي هم آواز اوي****نگفتي به باد هوا راز اوي

بسي گوهر از گنج بگزيد نيز****ز ديبا و دينار و هرگونه چيز

به چشم خرد چيز ناچيز كرد****دو صندوق پر سرب و ارزيز كرد

يكي ديگ رويين به بار اندرون****كه استاد بود او به كار اندرون

چو از بردني جامه ها كرد راست****ز سالار آخر خري ده بخواست

چو خربندگان جامه هاي گليم****بپوشيد و بارش همه زر و سيم

همي شد خليده دل و راه جوي****ز لشگر سوي دژ نهادند روي

همان روستايي دو مرد جوان****كه بودند روزي ورا ميزبان

از آن انجمن برد

با خويشتن****كه هم دوست بودند و هم راي زن

همي رفت همراه آن كاروان****به رسم يكي مرد بازارگان

چو از راه نزديكي دژ رسيد****دژ و باره و شهر از دور ديد

پرستندهٔ كرم بد شست مرد****نپرداختندي كس از كاركرد

نگه كرد يك تن به آواز گفت****كه صندوق را چيست اندر نهفت

چنين داد پاسخ بدو شهريار****كه هرگونه اي چيز دارم به بار

ز پيرايه و جامه و سيم و زر****ز دينار و ديبا و در و گهر

به بازارگاني خراسانيم****به رنج اندرون بي تن آسانيم

بسي خواسته كردم از بخت كرم****كنون آمدم شاد تا تخت كرم

اگر بر پرستش فزايم رواست****كه از بخت او كار من گشت راست

پرستنده كرم بگشاد راز****هم انگه در دژ گشادند باز

چو آن بار او راند اندر حصار****بياراست كار از در نامدار

سر بار بگشاد زود اردشير****ببخشيد چيزي كه بد زو گزير

يكي سفره پيش پرستندگان****بگسترد و برخاست چون بندگان

ز صندوق بگشاد و بند و كليد****برآورد و برداشت جام نبيد

هرانكس كه زي كرم بردي خورش****ز شير و برنج آنچ بد پرورش

بپيچيد گردن ز جام نبيد****كه نوبت بدش جاي مستي نديد

چو بشنيد بر پاي جست اردشير****كه با من فراوان برنجست و شير

به دستوري سرپرستان سه روز****مر او را بخوردن منم دلفروز

مگر من شوم در جهان شهره اي****مرا باشد از اخترش بهره اي

شما مي گساريد با من سه روز****چهارم چو خورشيد گيتي فروز

برآيد يكي كلبه سازم فراخ****سر طاق برتر ز ايوان و كاخ

فروشنده ام هم خريدارجوي****فزايد مرا نزد كرم آبروي

برآمد همه كام او زين سخن****بگفتند كو را پرستش تو كن

برآورد خربنده هرگونه رنگ****پرستنده بنشست با مي به چنگ

بخوردند مي چند و مستان شدند****پرستندگان مي پرستان شدند

چو از جام مي سست شدشان زبان****بيامد جهاندار با ميزبان

بياورد ارزيز و رويين لويد****برافروخت آتش به

روز سپيد

چو آن كرم را بود گاه خورش****ز ارزيز جوشان بدش پرورش

زبانش بديدند همرنگ سنج****بران سان كه از پيش خوردي برنج

فرو ريخت ارزيز مرد جوان****به كنده درون كرم شد ناتوان

تراكي برآمد ز حلقوم اوي****كه لرزان شد آن كنده و بوم اوي

بشد با جوانان چو باد اردشير****ابا گرز و شمشير و گوپال و تير

پرستندگان را كه بودند مست****يكي زنده از تيغ ايشان نجست

برانگيخت از بام دژ تيره دود****دليري به سالار لشكر نمود

دوان ديده بان شد بر شهرگير****كه پيروزگر گشت شاه اردشير

بيامد سبك پهلوان با سپاه****بياورد لشكر به نزديك شاه

بخش 21

چو آگاه شد زان سخن هفتواد****دلش گشت پردرد و سر پر ز باد

بيامد كه دژ را كند خواستار****بران باره بر شد دمان شهريار

بكوشيد چندي نيامدش سود****كه بر بارهٔ دژ پي شير بود

وزان روي لشكر بيامد چو كوه****بماندند با داغ و درد آن گروه

چنين گفت زان باره شاه اردشير****كه نزديك جنگ آي اي شهرگير

اگر گم شود از ميان هفتواد****نماند به چنگ تو جز رنج و باد

كه من كرم را دادم ارزيز گرم****شد آن دولت و رفتن تيز نرم

شنيد آن همه لشكر آواز شاه****به سر بر نهادند ز آهن كلاه

ازان دل گرفتند ايرانيان****ببستند با درد كين را ميان

سوي لشكر كرم برگشت باد****گرفتار شد در ميان هفتواد

همان نيز شاهوي عيار اوي****كه مهتر پسر بود و سالار اوي

فرود آمد از باره شاه اردشير****پياده ببد پيش او شهرگير

ببردند بالاي زرين لگام****نشست از برش مهتر شادكام

بفرمود پس شهريار بلند****زدن پيش دريا دو دار بلند

دو بدخواه را زنده بر دار كرد****دل دشمن از خواب بيدار كرد

بيامد ز قلب سپه شهرگير****بكشت آن دو تن را به باران تير

به تاراج داد آن همه خواسته****شد از خواسته لشكر آراسته

به

دژ هرچ بود از كران تا كران****فرود آوريدند فرمانبران

ز پرمايه چيزي كه بد دلپذير****همي تاخت تا خره اردشير

بكرد اندران كشور آتشكده****بدو تازه شد مهرگان و سده

سپرد آن زمان كشور و تاج و تخت****بدان ميزبانان بيدار بخت

وزان جايگه رفت پيروز و شاد****بگسترد بر كشور پارس داد

چو آسوده تر گشت مرد و ستور****بياورد لشكر سوي شهر گور

به كرمان فرستاد چندي سپاه****يكي مرد شايستهٔ تاج و گاه

وزان جايگه شد سوي طيسفون****سر بخت بدخواه كرده نگون

چنين است رسم جهان جهان****همي راز خويش از تو دارد نهان

نسازد تو ناچار با او بساز****كه روزي نشيب است و روزي فراز

چو از گفتهٔ كرم پرداختم****دري ديگر از اردشير آختم

بخش 3

چو دارا به رزم اندرون كشته شد****همه دوده را روز برگشته شد

پسر بد مر او را يكي شادكام****خردمند و جنگي و ساسان به نام

پدر را بران گونه چون كشته ديد****سر بخت ايرانيان گشته ديد

ازان لشكر روم بگريخت اوي****به دام بلا در نياويخت اوي

به هندوستان در به زاري بمرد****ز ساسان يكي كودكي ماند خرد

بدين هم نشان تا چهارم پسر****همي نام ساسانش كردي پدر

شبانان بدندي و گر ساربان****همه ساله با رنج و كار گران

چو كهتر پسر سوي بابك رسيد****به دشت اندرون سر شبان را بديد

بدو گفت مزدورت آيد به كار****كه ايدر گذارد به بد روزگار

بپذرفت بدبخت را سرشبان****همي داشت با رنج روز و شبان

چو شد كارگر مرد و آمد پسند****شبان سرشبان گشت بر گوسفند

دران روزگاري همي بود مرد****پر از غم دل و تن پر از رنج و درد

شبي خفته بد بابك رود ياب (؟)****چنان ديد روشن روانش به خاب

كه ساسان به پيل ژيان برنشست****يكي تيغ هندي گرفته به دست

هرانكس كه آمد بر او فراز****برو آفرين كرد و بردش

نماز

زمين را به خوبي بياراستي****دل تيره از غم بپيراستي

به ديگر شب اندر چو بابك بخفت****همي بود با مغزش انديشه جفت

چنان ديد در خواب كاتش پرست****سه آتش ببردي فروزان به دست

چو آذر گشسپ و چو خراد و مهر****فروزان به كردار گردان سپهر

همه پيش ساسان فروزان بدي****به هر آتشي عود سوزان بدي

سر بابك از خواب بيدار شد****روان و دلش پر ز تيمار شد

هرانكس كه در خواب دانا بدند****به هر دانشي بر توانا بدند

به ايوان بابك شدند انجمن****بزرگان فرزانه و راي زن

چو بابك سخن برگشاد از نهفت****همه خواب يكسر بديشان بگفت

پرانديشه شد زان سخن رهنماي****نهاده برو گوش پاسخ سراي

سرانجام گفت اي سرافراز شاه****به تأويل اين كرد بايد نگاه

كسي را كه بينند زين سان به خواب****به شاهي برآرد سر از آفتاب

ور ايدونك اين خواب زو بگذرد****پسر باشدش كز جهان بر خورد

چو بابك شنيد اين سخن گشت شاد****براندازه شان يك به يك هديه داد

بفرمود تا سرشبان از رمه****بر بابك آيد به روز دمه

بيامد شبان پيش او با گليم****پر از برف پشمينه دل بدو نيم

بپردخت بابك ز بيگانه جاي****بدر شد پرستنده و رهنماي

ز ساسان بپرسيد و بنواختش****بر خويش نزديك بنشاختش

بپرسيدش از گوهر و از نژاد****شبان زو بترسيد و پاسخ نداد

ازان پس بدو گفت كاي شهريار****شبان را به جان گر دهي زينهار

بگويد ز گوهر همه هرچ هست****چو دستم بگيري به پيمان به دست

كه با من نسازي بدي در جهان****نه بر آشكار و نه اندر نهان

چو بشنيد بابك زبان برگشاد****ز يزدان نيكي دهش كرد ياد

كه بر تو نسازم به چيزي گزند****بدارمت شادان دل و ارجمند

به بابك چنين گفت زان پس جوان****كه من پور ساسانم اي پهلوان

نبيرهٔ جهاندار شاه اردشير****كه بهمنش خواندي همي يادگير

سرافراز پور يل اسفنديار****ز گشتاسپ يل

در جهان يادگار

چو بشنيد بابك فرو ريخت آب****ازان چشم روشن كه او ديد خواب

بياورد پس جامهٔ پهلوي****يكي باره با آلت خسروي

بدو گفت بابك به گرمابه شو****همي باش تا خلعت آرند نو

يكي كاخ پرمايه او را بساخت****ازان سرشبانان سرش برافراخت

چو او را بران كاخ بر جاي كرد****غلام و پرستنده بر پاي كرد

به هر آلتي سرفرازيش داد****هم از خواسته بي نيازيش داد

بدو داد پس دختر خويش را****پسنديده و افسر خويش را

بخش 4

چو نه ماه بگذشت بر ماه چهر****يكي كودك آمد چو تابنده مهر

به مانندهٔ نامدار اردشير****فزاينده و فرخ و دلپذير

همان اردشيرش پدر كرد نام****نيا شد به ديدار او شادكام

همي پروريدش به بربر به ناز****برآمد برين روزگاري دراز

مر او را كنون مردم تيزوير****همي خواندش بابكان اردشير

بياموختندش هنر هرچ بود****هنر نيز بر گوهرش بر فزود

چنان شد به ديدار و فرهنگ و چهر****كه گفتي همي زو فروزد سپهر

پس آگاهي آمد سوي اردوان****ز فرهنگ وز دانش آن جوان

كه شير ژيانست هنگام رزم****به ناهيد ماند همي روز بزم

يكي نامه بنوشت پس اردوان****سوي بابك نامور پهلوان

كه اي مرد بادانش و رهنماي****سخن گوي و با نام و پاكيزه راي

شنيدم كه فرزند تو اردشير****سواريست گوينده و يادگير

چو نامه بخواني هم اندر زمان****فرستش به نزديك ما شادمان

ز بايسته ها بي نيازش كنم****ميان يلان سرفرازش كنم

چو باشد به نزديك فرزند ما****نگوييم كو نيست پيوند ما

چو آن نامهٔ شاه بابك بخواند****بسي خون مژگان به رخ برفشاند

بفرمود تا پيش او شد دبير****همان نورسيده جوان اردشير

بدو گفت كاين نامهٔ اردوان****بخوان و نگه كن به روشن روان

من اينك يكي نامه نزديك شاه****نويسم فرستم يكي نيك خواه

بگويم كه اينك دل و ديده را****دلاور جوان پسنديده را

فرستادم و دادمش نيز پند****چو آيد بدان بارگاه بلند

تو آن كن كه از رسم شاهان سزد****نبايد

كه بادي برو بر وزد

در گنج بگشاد بابك چو باد****جوان را ز هرگونه اي كرد شاد

ز زرين ستام و ز گوپال و تيغ****ز فرزند چيزش نيامد دريغ

ز دينار و ديبا و اسپ و رهي****ز چيني و زربفت شاهنشهي

بياورد و بنهاد پيش جوان****جوان شد پرستندهٔ اردوان

بسي هديه ها نيز با اردشير****ز ديبا و دينار و مشك و عبير

ز پيش نيا كودك نيك پي****به درگاه شاه اردوان شد بري

بخش 5

چو آمد به نزديكي بارگاه****بگفتند با شاه زان بارخواه

جوان را به مهر اردوان پيش خواند****ز بابك سخنها فراوان براند

به نزديكي تخت بنشاختش****به برزن يكي جايگه ساختش

فرستاد هرگونه اي خوردني****ز پوشيدني هم ز گستردني

ابا نامداران بيامد جوان****به جايي كه فرموده بود اردوان

چو كرسي نهاد از بر چرخ شيد****جهان گشت چون روي رومي سپيد

پرستنده اي پيش خواند اردشير****همان هديه هايي كه بد ناگزير

فرستاد نزديك شاه اردوان****فرستادهٔ بابك پهلوان

بديد اردوان و پسند آمدش****جوانمرد را سودمند آمدش

پسروار خسرو همي داشتش****زماني به تيمار نگذاشتش

به مي خوردن و خوان و نخچيرگاه****به پيش خودش داشتي سال و ماه

همي داشتش همچو فرزند خويش****جدايي ندادش ز پيوند خويش

چنان بد كه روزي به نخچيرگاه****پراگنده شد لشكر و پور شاه

همي راند با اردوان اردشير****جوانمرد را شاه بد دلپذير

پسر بود شاه اردوان را چهار****ازان هر يكي چون يكي شهريار

به هامون پديد آمد از دور گور****ازان لشكر گشن برخاست شور

همه بادپايان برانگيختند****همي گرد با خوي برآميختند

همي تاخت پيش اندرون اردشير****چو نزديك شد در كمان راند تير

بزد بر سرون يكي گور نر****گذر كرد بر گور پيكان و پر

بيامد هم اندر زمان اردوان****بديد آن گشاد و بر آن جوان

بديد آن يكي گور افگنده گفت****كه با دست آنكس هنر باد جفت

چنين داد پاسخ به شاه اردشير****كه اين گور را

من فگندم به تير

پسر گفت كين را من افگنده ام****همان جفت را نيز جوينده ام

چنين داد پاسخ بدو اردشير****كه دشتي فراخست و هم گور و تير

يكي ديگر افگن برين هم نشان****دروغ از گناهست بر سركشان

پر از خشم شد زان جوان اردوان****يكي بانگ برزد به مرد جوان

بدو گفت شاه اين گناه منست****كه پروردن آيين و راه منست

ترا خود به بزم و به نخچيرگاه****چرا برد بايد همي با سپاه

بدان تا ز فرزند من بگذري****بلندي گزيني و كنداوري

برو تازي اسپان ما را ببين****هم آن جايگه بر سرايي گزين

بران آخر اسپ سالار باش****به هر كار با هر كسي يار باش

بيامد پر از آب چشم اردشير****بر آخر اسپ شد ناگزير

يكي نامه بنوشت پيش نيا****پر از غم دل و سر پر از كيميا

كه ما را چه پيش آمد از اردوان****كه درد تنش باد و رنج روان

همه ياد كرد آن كجا رفته بود****كجا اردوان از چه آشفته بود

چو آن نامه نزديك بابك رسيد****نكرد آن سخن نيز بر كس پديد

دلش گشت زان كار پر درد و رنج****بياورد دينار چندي ز گنج

فرستاد نزديك او ده هزار****هيوني برافگند گرد و سوار

بفرمود تا پيش او شد دبير****يكي نامه فرمود زي اردشير

كه اين كم خرد نورسيده جوان****چو رفتي به نخچير با اردوان

چرا تاختي پيش فرزند اوي****پرستنده اي تو نه پيوند اوي

نكردي به تو دشمني ار بدي****كه خود كرده اي تو به نابخردي

كنون كام و خشنودي او بجوي****مگردان ز فرمان او هيچ روي

ز دينار لختي فرستادمت****به نامه درون پندها دادمت

هرانگه كه اين مايه بردي بكار****دگر خواه تا بگذرد روزگار

تگاور هيون جهانديده پير****بيامد دوان تا بر اردشير

چو آن نامه برخواند خرسند گشت****دلش سوي نيرنگ و اروند گشت

بگسترد هرگونه گستردني****ز پوشيدنيها و از خوردني

به

نزديك اسپان سرايي گزيد****نه اندر خور كار جايي گزيد

شب و روز خوردن بدي كار اوي****مي و جام و رامشگران يار اوي

بخش 6

يكي كاخ بود اردوان را بلند****به كاخ اندرون بنده اي ارجمند

كه گلنار بد نام آن ماه روي****نگاري پر از گوهر و رنگ و بوي

بر اردوان همچو دستور بود****بران خواسته نيز گنجور بود

بروبر گرامي تر از جان بدي****به ديدار او شاد و خندان بدي

چنان بد كه روزي برآمد به بام****دلش گشت زان خرمي شادكام

نگه كرد خندان لب اردشير****جوان در دل ماه شد جايگير

همي بود تا روز تاريك شد****همانا به شب روز نزديك شد

كمندي بران كنگره بر ببست****گره زد برو چند و ببسود دست

به گستاخي از باره آمد فرود****همي داد نيكي دهش را درود

بيامد خرامان بر اردشير****پر از گوهر و بوي مشك و عبير

ز بالين ديبا سرش برگرفت****چو بيدار شد تنگ در بر گرفت

نگه كرد برنا بران خوب روي****بدان موي و آن روي و آن رنگ و بوي

بدان ماه گفت از كجا خاستي****كه پرغم دلم را بياراستي

چنين داد پاسخ كه من بنده ام****ز گيتي به ديدار تو زنده ام

دلارام گنجور شاه اردوان****كه از من بود شاد و روشن روان

كنون گر پذيري ترا بنده ام****دل و جان به مهر تو آگنده ام

بيايم چو خواهي به نزديك تو****درفشان كنم روز تاريك تو

چو لختي برآمد برين روزگار****شكست اندر آمد به آموزگار

جهانديده بيدار بابك بمرد****سراي كهن ديگري را سپرد

چو آگاهي آمد سوي اردوان****پر از غم شد و تيره گشتش روان

گرفتند هر مهتري ياد پارس****سپهبد به مهتر پسر داد پارس

بفرمود تا كوس بيرون برند****ز درگاه لشكر به هامون برند

جهان تيره شد بر دل اردشير****ازان پير روشن دل و دستگير

دل از لشكر اردوان برگرفت****وزان آگهي راي ديگر گرفت

كه از درد او بد

دلش پرستيز****به هر سو همي جست راه گريز

ازان پس چنان بد كه شاه اردوان****ز اخترشناسان روشن روان

بياورد چندي به درگاه خويش****همي بازجست اختر و راه خويش

همان نيز تا گردش روزگار****ازان پس كرا باشد آموزگار

فرستادشان نزد گلنار شاه****بدان تا كنند اختران را نگاه

سه روز اندر آن كار شد روزگار****نگه كرده شد طالع شهريار

چو گنجور بشنيد آوازشان****سخن گفتن از طالع و رازشان

سيم روز تا شب گذشته سه پاس****كنيزك بپردخت ز اخترشناس

پر از آرزو دل لبان پر ز باد****همي داشت گفتار ايشان به ياد

چهارم بشد مرد روشن روان****كه بگشايد آن راز با اردوان

برفتند با زيجها بركنار****ز كاخ كنيزك بر شهريار

بگفتند راز سپهر بلند****همان حكم او بر چه و چون و چند

كزين پس كنون تانه بس روزگار****ز چيزي بپيچد دل نامدار

كه بگريزد از مهتري كهتري****سپهبد نژادي و كنداوري

وزان پس شود شهرياري بلند****جهاندار و نيك اختر و سودمند

دل نامور مهتر نيك بخت****ز گفتار ايشان غمي گشت سخت

بخش 7

چو شد روي كشور به كردار قير****كنيزك بيامد بر اردشير

چو دريا برآشفت مرد جوان****كه يك روز نشكيبي از اردوان

كنيزك بگفت آنچ روشن روان****همي گفت با نامدار اردوان

سخن چون ز گلنار زان سان شنيد****شكيبايي و خامشي برگزيد

دل مرد برنا شد از ماه تير****ازان پس همي جست راه گريز

بدو گفت گر من به ايران شوم****ز ري سوي شهر دليران شوم

تو با من سگالي كه آيي به رام****گر ايدر بباشي به نزديك شاه

اگر با من آيي توانگر شوي****همان بر سر كشور افسر شوي

چنين داد پاسخ كه من بنده ام****نباشم جدا از تو تا زنده ام

همي گفت با لب پر از باد سرد****فرو ريخت از ديدگان آب زرد

چنين گفت با ماه روي اردشير****كه فردا ببايد شدن ناگزير

كنيزك بيامد به ايوان خويش****به كف برنهاده تن و

جان خويش

چو شد روي گيتي ز خورشيد زرد****به خم اندر آمد شب لاژورد

كنيزك در گنجها باز كرد****ز هر گوهري جستن آغاز كرد

ز ياقوت وز گوهر شاهوار****ز دينار چندانك بودش به كار

بيامد به جايي كه بودش نشست****بدان خانه بنهاد گوهر ز دست

همي بود تا شب برآمد ز كوه****بخفت اردوان جاي شد بي گروه

از ايوان بيامد به كردار تير****بياورد گوهر بر اردشير

جهانجوي را ديد جامي به دست****نگهبان اسپان همه خفته مست

كجا مستشان كرده بود اردشير****كه وي خواست رفتن همي ناگزير

دو اسپ گرانمايه كرده گزين****بر آخر چنان بود در زير زين

جهانجوي چون روي گلنار ديد****همان گوهر و سرخ دينار ديد

هم اندر زمان پيش بنهاد جام****بزد بر سر تازي اسپان لگام

بپوشيد خفتان و خود بر نشست****يكي تيغ زهر آب داده به دست

همان ماه رخ بر دگر بارگي****نشستند و رفتند يكبارگي

از ايوان سوي پارس بنهاد روي****همي رفت شادان دل و راه جوي

بخش 8

چنان بد كه بي ماه روي اردوان****نبودي شب و روز روشن روان

ز ديبا نبرداشتي دوش و يال****مگر چهر گلنار ديدي به فال

چو آمدش هنگام برخاستن****به ديبا سر گاهش آراستن

كنيزك نيامد به بالين اوي****برآشفت و پيچان شد از كين اوي

بدربر سپاه ايستاده به پاي****بياراسته تخت و تاج و سراي

ز درگاه برخاست سالار بار****بيامد بر نامور شهريار

بدو گفت گردنكشان بر درند****هر آنكس كجا مهتر كشورند

پرستندگان را چنين گفت شاه****كه گلنار چون راه و آيين نگاه

ندارد نيايد به بالين من****كه داند بدين داستان دين من

بيامد هم انگاه مهتر دبير****كه رفتست بيگاه دوش اردشير

وز آخر ببردست خنگ و سياه****كه بد بارهٔ نامبردار شاه

هم انگاه شد شاه را دلپذير****كه گنجور او رفت با اردشير

دل مرد جنگي برآمد ز جاي****برآشفت و زود اندر آمد به پاي

سواران جنگي فراوان ببرد****تو گفتي همي باره

آتش سپرد

بره بر يكي نامور ديد جاي****بسي اندرو مردم و چارپاي

بپرسيد زيشان كه شبگير هور****شنيدي شما بانگ نعل ستور

يكي گفت زيشان كه اندر گذشت****دو تن بر دو باره درآمد به دشت

همي برگذشتند پويان به راه****يكي بارهٔ خنگ و ديگر سياه

به دم سواران يكي غرم پاك****چو اسپي همي بر پراگند خاك

به دستور گفت آن زمان اردوان****كه اين غرم باري چرا شد دوان

چنين داد پاسخ كه آن فر اوست****به شاهي و نيك اختري پر اوست

گر اين غرم دريابد او را متاز****كه اين كار گردد بمابر دراز

فرود آمد آن جايگه اردوان****بخورد و برآسود و آمد دوان

همي تاختند از پس اردشير****به پيش اندرون اردوان و وزير

جوان با كنيزك چو باد دمان****نپردخت از تاختن يك زمان

كرا يار باشد سپهر بلند****بروبر ز دشمن نيايد گزند

ازان تاختن رنجه شد اردشير****بديد از بلندي يكي آبگير

جوانمرد پويان به گلنار گفت****كه اكنون كه با رنج گشتيم جفت

ببايد بدين چشمه آمد فرود****كه شد باره و مرد بي تار و پود

بباشيم بر آب و چيزي خوريم****ازان پس بر آسودگي بگذريم

چو هر دو رسيدند نزديك آب****به زردي دو رخساره چون آفتاب

همي خواست كايد فرود اردشير****دو مرد جوان ديد بر آبگير

جوانان به آواز گفتند زود****عنان و ركيبت ببايد بسود

كه رستي ز كام و دم اژدها****كنون آب خوردن نيارد بها

نبايد كه آيي به خوردن فرود****تن خويش را داد بايد درود

چو از پندگوي آن شنيد اردشير****به گلنار گفت اين سخن يادگير

ركيبش گران شد سبك شد عنان****به گردن برآورد رخشان سنان

پس اندر چو باد دمان اردوان****همي تاخت با رنج و تيره روان

بدانگه كه بگذشت نيمي ز روز****فلك را بپيمود گيتي فروز

يكي شارستان ديد با رنگ و بوي****بسي مردم آمد به نزديك اوي

چنين گفت با موبدان نامدار****كه كي

برگذشت آن دلاور سوار

چنين داد پاسخ بدو رهنماي****كه اي شاه نيك اختر و پاك راي

بدانگه كه خورشيد برگشت زرد****بگسترد شب چادر لاژورد

بدين شهر بگذشت پويان دو تن****پر از گرد وبي آب گشته دهن

يكي غرم بود از پس يك سوار****كه چون او نديدم به ايوان نگار

چنين گفت با اردوان كدخداي****كز ايدر مگر بازگردي به جاي

سپه سازي و ساز جنگ آوري****كه اكنون دگرگونه شد داوري

كه بختش پس پشت او برنشست****ازين تاختن باد ماند به دست

يكي نامه بنويس نزد پسر****به نامه بگوي اين سخن در به در

نشاني مگر يابد از اردشير****نبايد كه او دو شد از غرم شير

چو بشنيد زو اردوان اين سخن****بدانست كآواز او شد كهن

بدان شارستان اندر آمد فرود****همي داد نيكي دهش را درود

بخش 9

چو شب روز شد بامداد پگاه****بفرمود تا بازگردد سپاه

بيامد دو رخساره همرنگ ني****چو شب تيره گشت اندر آمد بري

يكي نامه بنوشت نزد پسر****كه كژي به باغ اندر آورد بر

چنان شد ز بالين ما اردشير****كزان سان نجست از كمان ايچ تير

سوي پارس آمد بجويش نهان****مگوي اين سخن با كسي در جهان

پادشاهي آزرم دخت

پادشاهي آزرم دخت

يكي دخت ديگر بد آزرم نام****ز تاج بزرگان رسيده به كام

بيامد به تخت كيان برنشست****گرفت اين جهان جهان رابه دست

نخستين چنين گفت كاي بخردان****جهان گشته و كار كرده ردان

همه كار بر داد و آيين كنيم****كزين پس همه خشت بالين كنيم

هر آنكس كه باشد مرا دوستدار****چنانم مر او را چو پروردگار

كس كو ز پيمان من بگذرد****بپيچيد ز آيين و راه خرد

به خواري تنش را برآرم بدار****ز دهقان و تازي و رومي شمار

همي بود بر تخت بر چار ماه****به پنجم شكست اندر آمد به گاه

از آزرم گيتي بي آزرم گشت****پي اختر رفتنش نرم گشت

شد اونيز و آن تخت بي شاه ماند****به كام دل مرد بدخواه ماند

همه كار گردنده چرخ اين بود****ز پروردهٔ خويش پركين بود

پادشاهي بهرام گور

بخش 1

چو بر تخت بنشست بهرام گور****برو آفرين كرد بهرام و هور

پرستش گرفت آفريننده را****جهاندار و بيدار و بيننده را

خداوند پيروزي و برتري****خداوند افزوني و كمتري

خداوند داد و خداوند راي****كزويست گيتي سراسر به پاي

ازان پس چنين گفت كاين تاج و تخت****ازو يافتم كافريدست بخت

بدو هستم اميد و هم زو هراس****وزو دارم از نيكويها سپاس

شما هم بدو نيز نازش كنيد****بكوشيد تا عهد او نشكنيد

زبان برگشادند ايرانيان****كه بستيم ما بندگي را ميان

كه اين تاج بر شاه فرخنده باد****هميشه دل و بخت او زنده باد

وزان پس همه آفرين خواندند****همه بر سرش گوهر افشاندند

چنين گفت بهرام كاي سركشان****ز نيك و بد روز ديده نشان

همه بندگانيم و ايزد يكيست****پرستش جز او را سزاوار نيست

ز بد روز بي بيم داريمتان****به بدخواه حاجت نياريمتان

بگفت اين و از پيش برخاستند****برو آفرين نو آراستند

شب تيره بودند با گفت وگوي****چو خورشيد بر چرخ بنمود روي

به آرام بنشست بر گاه شاه****برفتند ايرانيان بارخواه

چنين گفت بهرام با مهتران****كه اين نيكنامان

و نيك اختران

به يزدان گراييم و رامش كنيم****بتازيم و دل زين جهان بركنيم

بگفت اين و اسپ كيان خواستند****كيي بارگاهش بياراستند

سه ديگر چو بنشست بر تخت گفت****كه رسم پرستش نبايد نهفت

به هستي يزدان گوايي دهيم****روان را بدين آشنايي دهيم

بهشتست و هم دوزخ و رستخيز****ز نيك و ز بد نيست راه گريز

كسي كو نگرود به روز شمار****مر او را تو بادين و دانا مدار

به روز چهارم چو بر تخت عاج****بسر بر نهاد آن پسنديده تاج

چنين گفت كز گنج من يك زمان****نيم شاد كز مردم شادمان

نيم خواستار سراي سپنج****نه از بازگشتن به تيمار و رنج

كه آنست جاويد و اين ره گذار****تو از آز پرهيز و انده مدار

به پنجم چنين گفت كز رنج كس****نيم شاد تا باشدم دست رس

به كوشش بجوييم خرم بهشت****خنك آنك جز تخم نيكي نكشت

ششم گفت بر مردم زيردست****مبادا كه هرگز بجويم شكست

جهان را ز دشمن تن آسان كنيم****بدانديشگان را هراسان كنيم

به هفتم چو بنشست گفت اي مهان****خردمند و بيدار و ديده جهان

چو با مردم زفت زفتي كنيم****همي با خردمند جفتي كنيم

هرانكس كه با ما نسازند گرم****بدي بيش ازان بيند او كز پدرم

هرانكس كه فرمان ما برگزيد****غم و درد و رنجش نبايد كشيد

به هشتم چو بنشست فرمود شاه****جوانوي را خواندن از بارگاه

بدو گفت نزديك هر مهتري****به هر نامداري و هر كشوري

يكي نامه بنويس با مهر و داد****كه بهرام بنشست بر تخت شاد

خداوند بخشايش و راستي****گريزنده از كژي و كاستي

كه با فر و برزست و با مهر و داد****نگيرد جز از پاك دادار ياد

پذيرفتم آن را كه فرمان برد****گناه آن سگالد كه درمان برد؟

نشستم برين تخت فرخ پدر****بر آيين طهمورث دادگر

به داد از نياكان فزوني كنم****شما را به دين رهنموني كنم

جز

از راستي نيست با هركسي****اگر چند ازو كژي آيد بسي

بران دين زردشت پيغمبرم****ز راه نياكان خود نگذرم

نهم گفت زردشت پيشين بروي****به راهيم پيغمبر راست گوي

همه پادشاهيد بر چيز خويش****نگهبان مرز و نگهبان كيش

به فرزند و زن نيز هم پادشا****خنك مردم زيرك و پارسا

نخواهيم آگندن زر به گنج****كه از گنج درويش ماند به رنج

گر ايزد مرا زندگاني دهد****برين اختران كامراني دهد

يكي رامشي نامه خوانيد نيز****كزان جاودان ارج يابيد و چيز

ز ما بر همه پادشاهي درود****به ويژه كه مهرش بود تار و پود

نهادند بر نامه ها بر نگين****فرستادگان خواست با آفرين

برفتند با نامه ها موبدان****سواران بينادل و بخردان

بخش 10

دگر هفته با موبدان و ردان****به نخچير شد شهريار جهان

چنان بد كه ماهي به نخچيرگاه****همي بود ميخواره و با سپاه

ز نخچير كوه و ز نخچير دشت****گرفتن ز اندازه اندر گذشت

سوي شهر شد شاددل با سپاه****شب آمد به ره گشت گيتي سياه

برزگان لشكر همي راندند****سخنهاي شاهنشهان خواندند

يكي آتشي ديد رخشان ز دور****بران سان كه بهمن كند شاه سور

شهنشاه بر روشني بنگريد****به يك سو دهي خرم آمد پديد

يكي آسيا ديد در پيش ده****نشسته پراگنده مردان مه

وزان سوي آتش همه دختران****يكي جشنگه ساخته بر كران

ز گل هر يكي بر سرش افسري****نشسته به هرجاي رامشگري

همي چامهٔ رزم خسرو زدند****وزان جايگه هر زمان نو زدند

همه ماه روي و همه جعدموي****همه جامه گوهر مه مشك موي

به نزديك پيش در آسيا****به رامش كشيده نخي بر گيا

وزان هر يكي دسته گل به دست****ز شادي و از مي شده نيم مست

ازان پس خروش آمد از جشنگاه****كه جاويد ماناد بهرامشاه

كه با فر و برزست و با مهر و چهر****برويست بر پاي گردان سپهر

همي مي چكد گويي از روي اوي****همي بوي مشك آيد از موي

اوي

شكارش نباشد جز از شير و گور****ازيراش خوانند بهرام گور

جهاندار كاواز ايشان شنيد****عنان را بپيچيد و زان سو كشيد

چو آمد به نزديكي دختران****نگه كرد جاي از كران تا كران

همه دشت يكسر پر از ماه ديد****به شهر آمدن راه كوتاه ديد

بفرمود تا ميگساران ز راه****مي آرند و ميخواره نزديك شاه

گسارنده آورد جام بلور****نهادند بر دست بهرام گور

ازان دختران آنك بد نامدار****برون آمدند از ميانه چهار

يكي مشك نام و دگر سيسنك****يكي نام نار و دگر سوسنك

بر شاه رفتند با دست بند****به رخ چون بهار و به بالا بلند

يكي چامه گفتند بهرام را****شهنشاه با دانش و نام را

ز هر چار پرسيد بهرام گور****كزيشان به دلش اندر افتاد شور

كه اي گلرخان دختران كه ايد****وزين آتش افروختن بر چه ايد

يكي گفت كاي سرو بالا سوار****به هر چيز ماننده شهريار

پدرمان يكي آسيابان پير****بدين كوه نخچير گيرد به تير

بيايد همانا چو شب تيره شد****ورا ديد از تيرگي خيره شد

هم اندر زمان آسيابان ز كوه****بياورد نخچير خود با گروه

چو بهرام را ديد رخ را به خاك****بماليد آن پير آزاده پاك

يكي جام زرين بفرمود شاه****بدان پير دادن كه آمد ز راه

بدو گفت كاين چار خورشيد روي****چه داري چو هستند هنگام شوي

برو پيرمرد آفرين كرد و گفت****كه اين دختران مرا نيست جفت

رسيده بدين سال دوشيزه اند****به دوشيزگي نيز پاكيزه اند

وليكن ندارند چيزي فزون****نگوييم زين بيش چيزي كنون

بدو گفت بهرام كاين هر چهار****به من ده وزين بيش دختر مكار

چنين داد پاسخ ورا پيرمرد****كزين در كه گفتي سوارا مگرد

نه جا هست ما را نه بوم و نه بر****نه سيم و سراي و نه گاو و نه خر

بدو گفت بهرام شايد مرا****كه بي چيز ايشان ببايد مرا

بدو گفت هرچار جفت تواند****پرستارگان نهفت تواند

به عيب و

هنر چشم تو ديدشان****بدين سان كه ديدي پسنديده شان

بدو گفت بهرام كاين هر چهار****پذيرفتم از پاك پروردگار

بگفت اين و از جاي بر پاي خاست****به دشت اندر آواي بالاي خاست

بفرمود تا خادمان سپاه****برند آن بتان را به مشكوي شاه

سپاه اندر آمد يكايك ز دشت****همه شب همي دشت لشكر گذشت

فروماند زان آسيابان شگفت****شب تيره انديشه اندر گرفت

به زن گفت كاين نامدار چو ماه****بدين برز بالا و اين دستگاه

شب تيره بر آسيا چون رسيد****زنش گفت كز دور آتش بديد

بر آواز اين رامش دختران****ز مستي مي آورد و رامشگران

چنين گفت پس آسيابان به زن****كه اي زن مرا داستاني بزن

كه نيكيست فرجام اين گر بدي****زنش گفت كاري بود ايزدي

نپرسيد چون ديد مرد از نژاد****نه از خواسته بر دلش بود ياد

به روي زمين بر همي ماه جست****نه دينار و نه دختر شاه جست

بت آرا ببيند چو ايشان به چين****گسسته شود بر بتان آفرين

برين گونه تا شيد بر پشت راغ****برآمد جهان شد چو روشن چراغ

همي رفت هرگونه اي داستان****چه از بدنژاد و چه از راستان

چو شب روز شد مهتر آمد به ده****بدين پير گفتا كه اي روزبه

به بالينت آمد شب تيره بخت****به بار آمد آن سبز شاخ درخت

شب تيره گون دوش بهرامشاه****همي آمد از دشت نخچيرگاه

نگه كرد اين جشن و آتش بديد****عنان را بپيچيد و زين سو كشيد

كنون دختران تو جفت وي اند****به آرام اندر نهفت وي اند

بدان روي و آن موي و آن راستي****همي شاه را دختر آراستي

شهنشاه بهرام داماد تست****به هر كشوري زين سپس ياد تست

ترا داد اين كشور و مرز پاك****مخور غم كه رستي ز اندوه و باك

بفرماي فرمان كه پيمان تراست****همه بندگانيم و فرمان تراست

كنون ما همه كهتران توايم****چه كهتر همه چاكران توايم

بدو آسيابان و

زن خيره ماند****همي هر يكي نام يزدان بخواند

چنين گفت مهتر كه آن روي و موي****ز چرخ چهارم خور آورد شوي

بخش 11

دگر هفته آمد به نخچيرگاه****خود و موبدان و ردان سپاه

بيامد يكي سرد مهترپرست****چو باد دمان با گرازي به دست

بپرسيد مهتر كه بهرامشاه****كجا باشد اندر ميان سپاه

بدو گفت هركس كه تو شاه را****چه جويي نگويي به ما راه را

چنين داد پاسخ كه تا روي شاه****نبينم نگويم سخن با سپاه

بدو گفت موبد چه بايد بگوي****تو شاه جهان را نداني به روي

بر شاه بردند جوينده را****چنان دانشي مرد گوينده را

بيامد چو بهرام را ديد گفت****كه با تو سخن دارم اندر نهفت

عنان را بپيچيد بهرام گور****ز ديدار لشكر برون راند دور

بدو گفت مرد اين جهانديده شاه****به گفتار من كرد بايد نگاه

بدين مرز دهقانم و كدخداي****خداي بر و بوم و ورز و سراي

همي آب بردم بدين مرز خويش****كه در كار پيدا كنم ارز خويش

چو بسيار گشت آب گستاخ شد****ميان يكي مرز سوراخ شد

شگفتي خروشي به گوش آمدم****كزان بيم جاي خروش آمدم

همي اندران جاي آواز سنج****خروشش همي ره نمايد به گنج

چو بشنيد بهرام آنجا كشيد****همه دشت پر سبزه و آب ديد

بفرمود تا كارگر با گراز****بيارند چندي ز راه دراز

فرود آمد از باره شاه بلند****شراعي زدند از بركشتمند

شب آمد گوان شمعي افروختند****به هر جاي آتش همي سوختند

ز دريا چو خورشيد برزد درفش****چو مصقول كرد اين سراي بنفش

ز هر سو برفتند كاريگران****شدند انجمن چون سپاهي گران

زمين را به كندن گرفتند پاك****شد آن جاي هامون سراسر مغاك

ز كندن چو گشتند مردم ستوه****پديد آمد از خاك چيزي چو كوه

يكي خانه اي كرده از پخته خشت****به ساروج كرده بسان بهشت

كننده تبر زد همي از برش****پديد آمد از

دور جاي درش

چو موبد بديد اندر آمد به در****ابا او يكي ايرماني دگر

يكي خانه ديدند پهن و دراز****برآورده بالاي او چند باز

ز زر كرده بر پاي دو گاوميش****يكي آخري كرده زرينش پيش

زبرجد به آخر درون ريخته****به ياقوت سرخ اندر آميخته

چو دو گاو گردون ميانش تهي****شكمشان پر از نار و سيب و بهي

ميان بهي در خوشاب بود****كه هر دانه اي قطرهٔ آب بود

همان گاو را چشم ياقوت بود****ز پيري سر گاو فرتوت بود

همه گرد بر گرد او شير و گور****يكي ديده ياقوت و ديگر بلور

تذروان زرين و طاوس زر****همه سينه و چشمهاشان گهر

چو دستور ديد آن بر شاه شد****به راي بلند افسر ماه شد

به نرمي به شاه جهان گفت خيز****كه آمد همي گنجها را جهيز

يكي خانهٔ گوهر آمد پديد****كه چرخ فلك داشت آن را كليد

بدو گفت بنگر كه بر گنج نام****نويسد كسي كش بود گنج كام

نگه كن بدان گنج تا نام كيست****گر آگندن او به ايام كيست

بيامد سر موبدان چون شنيد****بران گاو بر مهر جمشيد ديد

به شاه جهان گفت كردم نگاه****نوشتست بر گاو جمشيد شاه

بدو گفت شاه اي سر موبدان****به هر كار داناتر از بخردان

ز گنجي كه جمشيد بنهاد پيش****چرا كرد بايد مرا گنج خويش

هر آن گنج كان جز به شمشير و داد****فراز آيد آن پادشاهي مباد

به ارزانيان ده همه هرچ هست****مبادا كه آيد به ما برشكست

اگر نام بايد كه پيدا كنيم****به داد و به شمشير گنج آگنيم

نبايد سپاه مرا بهره زين****نه تنگست بر ما زمان و زمين

فروشيد گوهر به زر و به سيم****زن بيوه و كودكان يتيم

تهي دست مردم كه دارند نام****گسسته دل از نام و آرام و كام

ز ويران و آباد گرد آوريد****ازان پس يكايك همه

بشمريد

ببخشيد دينار گنج و درم****به مزد روان جهاندار جم

ازان ده يك آنرا كه بنمود راه****همي شاه جست از ميان سپاه

مرا تا جوان باشم و تن درست****چرا بايدم گنج جمشيد جست

گهر هرك بستاند از جمشيد****به گيتي مبادش به نيكي اميد

چو با لشكر تن به رنج آوريم****ز روم و ز چين نام و گنج آوريم

مرا اسپ شبديز و شمشير تيز****نگيرم فريب و ندانم گريز

وزان جايگه شد سوي گنج خويش****كه گرد آوريد از خوي و رنج خويش

بياورد گردان كشورش را****درم داد يكساله لشكرش را

يكي بزمگه ساخت چون نوبهار****بياراست ايوان گوهرنگار

مي لعل رخشان به جام بلور****چو شد خرم و شاد بهرام گور

به ياران چنين گفت كاي سركشان****شنيده ز تخت بزرگي نشان

ز هوشنگ تا نوذر نامدار****كجا ز آفريدون بد او يادگار

برين هم نشان تا سر كيقباد****كه تاج فريدون به سر بر نهاد

ببينيد تا زان بزرگان كه ماند****بريشان بجز آفرين را كه خواند

چو كوتاه شد گردش روزگار****سخن ماند زان مهتران يادگار

كه اين را منش بود و آن را نبود****يكي را نكوهش دگر را ستود

يكايك به نوبت همه بگذريم****سزد گر جهان را به بد نسپريم

چرا گنج آن رفتگان آوريم****وگر دل به دينارشان گستريم

نبندم دل اندر سراي سپنج****ننازم به تاج و نيازم به گنج

چو روزي به شادي همي بگذرد****خردمند مردم چرا غم خورد

هرانكس كزين زيردستان ما****ز دهقان و از در پرستان ما

بنالد يكي كهتر از رنج من****مبادا سر وافسر وگنج من

يكي پير بد نام او ماهيار****شده سال او بر صد و شست و چار

چو آواز بشنيد بر پاي خاست****چنين گفت كاي مهتر داد و راست

چنين يافتم از فريدون و جم****وزان نامداران هر بيش و كم

چو تو شاه ننشست كس در جهان****نه كس اين

شنيد از كهان و مهان

به هنگام جم چون سخن راندند****ورا گنج گاوان همي خواندند

چو گنجي پراگنده اي در جهان****ميان كهان و ميان مهان

دلت گر به درهاي درياستي****ز دريا گهر موج برخاستي

ندانست كس در جهان كان كجاست****به خاكست گر در دم اژدهاست

تو چون يافتي ننگريدي به گنج****كه ننگ آمدت اين سراي سپنج

به دريا همانا كه چندين گهر****به ديده نديدست كس بيشتر

به دوريش بخشيدي اين گوهران****همان گاو گوهر كران تا كران

پس از رفتنت نام تو زنده باد****تو آباد و پيروز و بخت از تو شاد

بسي دفتر خسروان زين سخن****سيه گردد و هم نيايد به بن

بخش 12

به روز سديگر برون رفت شاه****ابا لشكر و ساز نخچيرگاه

بزرگان ايران ز بهر شكار****به درگاه رفتند سيصد سوار

ابا هر سواري پرستنده سي****ز ترك و ز رومي و از پارسي

پرستنده سيصد ز ايوان شاه****برفتند با ساز نخچيرگاه

ز ديبا بياراسته صد شتر****ركابش همه زر و پالانش در

ده اشتر نشستنگه شاه را****به ديبا بياراسته گاه را

به پيش اندر آراسته هفت پيل****برو تخت پيروزه همرنگ نيل

همه پايهٔ تخت زر و بلور****نشستنگه شاه بهرام گور

ابا هر يكي تيغ زن صد غلام****به زرين كمرها و زرين ستام

صد اشتر بد از بهر رامشگران****همه بر سران افسر از گوهران

ابا بازداران صد و شست باز****دو صد چرغ و شاهين گردن فراز

پس اندر يكي مرغ بودي سياه****گرامي تر آن بود بر چشم شاه

سياهي به چنگ و به منقار زرد****چو زر درخشنده بر لاژورد

همي خواندش شاه طغري به نام****دو چشمش به رنگ پر از خون دو جام

كه خاقان چينش فرستاده بود****يكي تخت با تاج بيجاده بود

يكي طوق زرين زبرجد نگار****چهل ياره و سي و شش گوشوار

شتروار سيصد طرايف ز چين****فرستاد و ياقوت سيصد نگين

پس بازداران صد و شست

يوز****ببردند با شاه گيتي فرزو

بياراسته طوق يوز از گهر****بدو اندر افگنده زنجير زر

بيامد شهنشاه زين سان به دشت****همي تاجش از مشتري برگذشت

هرانكس كه بودند نخچيرجوي****سوي آب دريا نهادند روي

جهاندار بهرام هر هفت سال****بدان آب رفتي به فرخنده فال

چو لشكر به نزديك دريا رسيد****شهنشاه دريا پر از مرغ ديد

بزد طبل و طغري شد اندر هوا****شكيبا نبد مرغ فرمانروا

زبون بود چنگال او را كلنگ****شكاري چو نخچير بود او پلنگ

سرانجام گشت از جهان ناپديد****كلنگي به چنگ آمدش بردميد

بپريد بر سان تير از كمان****يكي بازدار از پس اندر دمان

دل شاه گشت از پريدنش تنگ****همي تاخت از پس به آواز زنگ

يكي باغ پيش اندر آمد فراخ****برآورده از گوشهٔ باغ كاخ

بشد تازيان با تني چند شاه****همي بود لشكر به نخچيرگاه

چو بهرام گور اندر آمد به باغ****يكي جاي ديد از برش تند راغ

ميان گلستان يكي آبگير****بروبر نشسته يكي مرد پير

زمينش به ديبا بياراسته****همه باغ پر بنده و خواسته

سه دختر بر او نشسته چو عاج****نهاده به سربر ز پيروزه تاج

به رخ چون بهار و به بالا بلند****به ابرو كمان و به گيسو كمند

يكي جام بر دست هر يك بلور****بديشان نگه كرد بهرام گور

ز ديدارشان چشم او خيره شد****ز باز و ز طغري دلش تيره شد

چو دهقان پرمايه او را بديد****رخ او شد از بيم چون شنبليد

خردمند پيري و برزين به نام****دل او شد از شاه ناشادكام

برفت از بر حوض برزين چو باد****بر شاه شد خاك را بوسه داد

چنين گفت كاي شاه خورشيدچهر****به كام تو گرداد گردان سپهر

نيارمت گفتن كه ايدر بايست****بدين مرز من با سواري دويست

سر و نام برزين برآيد به ماه****اگر شاد گردد بدين باغ شاه

به برزين چنين گفت شاه جهان****كه امروز

طغري شد از من نهان

دلم شد ازان مرغ گيرنده تنگ****كه مرغان چو نخچير بد او پلنگ

چنين پاسخ آورد به رزين به شاه****كه اكنون يكي مرغ ديدم سياه

ابا زنگ زرين تنش همچو قير****همان چنگ و منقار او چون زرير

بيامد بران گوزبن بر نشست****بيايد هم اكنون به بختت به دست

هم انگه يكي بنده را گفت شاه****كه رو گوزين كن سراسر نگاه

بشد بنده چون باد و آواز داد****كه همواره شاه جهان باد شاد

كه طغري به شاخي برآويختست****كنون بازدارش بگيرد به دست

چو طغري پديد آمد آن پير گفت****كه اي بر زمين شاه بي بار و جفت

پي مرزبان بر تو فرخنده باد****همه تاجداران ترا بنده باد

بدين شادي اكنون يكي جام خواه****چو آرام دل يافتي كام خواه

شهنشاه گيتي بران آبگير****فرود آمد و شادمان گشت پير

بيامد هم انگاه دستور اوي****همان گنج داران و گنجور اوي

بياورد برزين مي سرخ و جام****نخستين ز شاه جهان برد نام

بياورد خوان و خورش ساختند****چو از خوردن نان بپرداختند

ازان پس بياورد جامي بلور****نهادند بر دست بهرام گور

جهاندار بهرام بستد نبيد****از اندازهٔ خط برتر كشيد

چو برزين چنان ديد برگشت شاد****بيامد به هر جاي خمي نهاد

چو شد مست برزين بدان دختران****چنين گفت كاي پرخرد مهتران

بدين باغ بهرامشاه آمدست****نه گردنكشي با سپاه آمدست

هلا چامه پيش آور اي چامه گوي****تو چنگ آور اي دختر ماه روي

برفتند هر سه به نزديك شاه****نهادند بر سر ز گوهر كلاه

يكي پاي كوب و دگر چنگ زن****سه ديگر خوش آواز لشكر شكن

به آواز ايشان شهنشاه جام****ز باده تهي كرد و شد شادكام

بدو گفت كاين دختران كيند****كه با تو بدين شادماني زيند

چنين گفت برزين كه اي شهريار****مبيناد بي تو كسي روزگار

چنان دان كه اين دلبران منند****پسنديده و دختران منند

يكي چامه گوي و يكي چنگ زن****سيم پاي كوبد شكن بر

شكن

چهارم به كردار خرم بهار****بدين سان كه بيند همي شهريار

بدان چامه زن گفت كاي ماه روي****بپرداز دل چامهٔ شاه گوي

بتان چامه و چنگ برساختند****يكايك دل از غم بپرداختند

نخستين شهنشاه را چامه گوي****چنين گفت كاي خسرو ماه روي

نماني مگر بر فلك ماه را****به شادي همان خسرو گاه را

به ديدار ماهي و بالاي ساج****بنازد بتو تخت شاهي و تاج

خنك آنك شبگير بيندت روي****خنك آنك يابد ز موي تو بوي

ميان تنگ چون شير و بازو ستبر****همي فر تاجت برآيد به ابر

به گلنار ماند همي چهر تو****به شادي بخندد دل از مهر تو

دلت همچو دريا و رايت چو ابر****شكارت نبينم همي جز هژبر

همي مو شكافي به پيكان تير****همي آب گردد ز داد تو شير

سپاهي كه بيند كمند ترا****همان بازوي زورمند ترا

به درد دل و مغز جنگاوران****وگر چند باشد سپاهي گران

چو آن چامه بشنيد بهرام گور****بخورد آن گران سنگ جام بلور

بدو گفت شاه اي سرافراز مرد****چشيده ز گيتي بسي گرم و سرد

نيابي تو داماد بهتر ز من****گو شهرياران سر انجمن

بمن ده تو اين هر سه دخترت را****به كيوان برافرازم اخترت را

به دو گفت برزين كه اي شهريار****بتو شاد بادا مي و ميگسار

كه يارست گفت اين خود اندر جهان****كه دارد چنين زهره اندر نهان

مرا گر پذيري بسان رهي****كه بپرستم اين تخت شاهنشهي

پرستش كنم تاج و تخت ترا****همان فر و اورنگ و بخت ترا

همان اين سه دختر پرستنده اند****به پيش تو بر پاي چون بنده اند

پرستندگان را پسنديد شاه****بدان سان كه از دور ديدش سه ماه

به بالاي ساجند و همرنگ عاج****سزاوار تخت اند و زيباي تاج

پس انگاه گفتش به بهرام پير****كه اي شاه دشمن كش و شيرگير

بگويم كنون هرچ هستم نهان****بد و نيك با شهريار جهان

ز پوشيدني هم ز گستردني****ز افگندني

و پراگندگي

همانا شتربار باشد دويست****به ايوان من بنده گر بيش نيست

همان ياره و طوق و هم تاج و تخت****كزان دختران را بود نيك بخت

ز برزين بخنديد بهرام و گفت****كه چيزي كه داري تو اندر نهفت

بمان تا بباشد هم انجا به جاي****تو با جام مي سوي رامش گراي

بدو پير گفت اين سه دختر چو ماه****به راه كيومرث و هوشنگ شاه

ترا دادم و خاك پاي تواند****همه هر سه زنده براي تواند

مهين دخترم نام ماه آفريد****فرانك دوم و سيوم شنبليد

پسنديدشان شاه چون ديدشان****ز بانو زنان نيز بگزيدشان

به برزين چنين گفت كاين هر سه ماه****پسنديد چون ديد بهرامشاه

بفرمود تا مهد زرين چهار****بيارد ز لشكر يكي نامدار

چو هر سه مه اندر عماري نشست****ز رومي همان خادم آورد شست

به مشكوي زرين شدند اين سه ماه****همي بود تا مست تر گشت شاه

بدو گفت برزين كه اي شهريار****جهاندار و دانا و نيزه گزار

يكي بنده ام تا زيم شاه را****نيايش كنم خاك درگاه را

يكي بنده تازانهٔ شاه را****ببرد و بياراست درگاه را

سپه را ز سالار گردنكشان****جز از تازيانه نبودي نشان

چو ديدي كسي شاخ شيب دراز****دوان پيش رفتي و بردي نماز

همي بود بهرام تا گشت مست****چو خرم شد اندر عماري نشست

بيامد به مشكوي زرين خويش****سوي خانهٔ عنبر آگين خويش

چو آمد يكي هفته آنجا ببود****بسي خورد و بخشيد و شادي نمود

بخش 13

به هشتم بيامد به دشت شكار****خود و روزبه با سواري هزار

همه دشت يكسر پر از گور ديد****ز قربان كمان كيان بركشيد

دو زاغ كمان را به زه بر نهاد****ز يزدان پيروزگر كرد ياد

بهاران و گوران شده جفت جوي****ز كشتن به روي اندر آورده روي

همي پوست كند اين ازآن آن ازين****ز خونشان شده لعل روي زمين

همي بود بهرام تا گور نر****به مستي جدا شد

يك از يك دگر

چو پيروز شد نره گور دلير****يكي ماده را اندر آورد زير

به زه داشت بهرام جنگي كمان****بخنديد چون گور شد شادمان

بزد تير بر پشت آن گور نر****گذر كرد بر گور پيكان و پر

نر و ماده را هر دو بر هم بدوخت****دل لشكر از زخم او بر فروخت

ز لشكر هرانكس كه آن زخم ديد****بران شهريار آفرين گستريد

كه چشم بد از فر تو دور باد****همه روزگاران تو سور باد

به مردي تواندر زمانه نوي****كه هم شاه و هم خسرو و هم گوي

بخش 14

وزانجا برانگيخت شبرنگ را****بديدش يكي بيشه تنگ را

دو شير ژيان پيش آن بيشه ديد****كمان را به زه كرد و اندر كشيد

بزد تير بر سينهٔ شير چاك****گذر كرد تا پر و پيكان به خاك

بر ماده شد تيز بگشاد دست****بر شير با گردرانش ببست

چنين گفت كان تير بي پر بود****نبد تيز پيكان او كر بود

سپاهي همي خواندند آفرين****كه اي نامور شهريار زمين

نديد و نبيند كسي در جهان****چو تو شاه بر تخت شاهنشهان

چو با تير بي پر تو شيرافگني****پي كوه خارا ز بن بركني

بدان مرغزار اندرون راند شاه****ز لشكر هرانكس كه بد نيك خواه

يكي بيشه ديدند پر گوسفند****شبانان گريزان ز بيم گزند

يكي سرشبان ديد بهرام را****بر او دويد از پي نام را

بدو گفت بهرام كاين گوسفند****كه آرد بدين جاي ناسودمند

بدو سرشبان گفت كاي شهريار****ز گيتي من آيم بدين مرغزار

همين گوسفندان گوهرفروش****به دشت اندر آوردم از كوه دوش

توانگر خداوند اين گوسفند****بپيچد همي از نهيب گزند

به خروار با نامور گوهرست****همان زر و سيمست و هم زيورست

ندارد جز از دختري چنگ زن****سر جعد زلفش شكن بر شكن

نخواهد جز از دست دختر نبيد****كسي مردم پير ازين سان نديد

اگر نيستي داد بهرامشاه****مر او را كجا ماندي

دستگاه

شهنشاه گيتي نكوشد به زر****همان موبدش نيست بيدادگر

نگويي مرا كاين ددان ار كه كشت****كه او را خداي جهان باد پشت

بدو گفت بهرام كاين هر دو شير****تبه شد به پيكان مرد دلير

چو شيران جنگي بكشت او برفت****سواري سرافراز با يار هفت

كجا باشد ايوان گوهرفروش****پديدار كن راه و بر ما مپوش

بدو سرشبان گفت ز ايدر برو****دهي تازه پيش اندر آيدت نو

به شهر آيد آواز زان جايگاه****به نزديكي كاخ بهرامشاه

چو گردون بپوشد حرير سياه****به جشن آيد آن مرد با دستگاه

گر ايدونك باشدت لختي درنگ****به گوش آيدت نوش و آواز چنگ

چو بشنيد بهرام بالاي خواست****يكي جامهٔ خسرو آراي خواست

جدا شد ز دستور وز لشكرش****همانا پر از آرزو شد سرش

چنين گفت با موبدان روزبه****كه اكنون شود شاه ايران به ده

نشنيد بدان خان گوهر فروش****همه سوي گفتار داريد گوش

بخواهد همان دخترش از پدر****نهد بي گمان بر سرش تاج زر

نيابد همي سيري از خفت و خيز****شب تيره زو جفت گيرد گريز

شبستان مر او را فزون از صدست****شهنشاه زين سان كه باشد به دست

كنون نه صد و سي زن از مهتران****همه بر سران افسر از گوهران

ابا ياره و تاج و با تخت زر****درفشان ز ديباي رومي گهر

شمردست خادم به مشكوي شاه****كزيشان يكي نيست بي دستگاه

همي باژ خواهد ز هر مرز و بوم****به سالي پريشان رود باژ روم

دريغ آن بر و كتف و بالاي شاه****دريغ آن رخ مجلس آراي شاه

نبيند چنو كس به بالاي و زور****به يك تير بر هم بدوزد دو گور

تبه گردد از خفت و خيز زنان****به زودي شود سست چون پرنيان

كند ديده تاريك و رخساره زرد****به تن سست گردد به لب لاژورد

ز بوي زنان موي گردد سپيد****سپيدي كند در جهان نااميد

جوان را شود گوژ

بالاي راست****ز كار زنان چندگونه بلاست

به يك ماه يك بار آميختن****گر افزون بود خون بود ريختن

همين بار از بهر فرزند را****ببايد جوان خردمند را

چو افزون كني كاهش افزون كند****ز سستي تن مرد بي خون كند

برفتند گويان به ايوان شاه****يكي گفت خورشيد گم كرد راه

شب تيره گون رفت بهرام گور****پرستنده يك تن ز بهر ستور

چو آواز چنگ اندر آمد به گوش****بشد شاه تا خان گوهر فروش

همي تاخت باره به آواز چنگ****سوي خان بازارگان بي درنگ

بزد حلقه را بر در و بار خواست****خداوند خورشيد را يار خواست

پرستندهٔ مهربان گفت كيست****زدن در شب تيره از بهر چيست

چنين داد پاسخ كه شبگير شاه****بيامد سوي دشت نخچيرگاه

بلنگيد در زير من بارگي****ازو بازگشتم به بيچارگي

چنين اسپ و زرين ستامي به كوي****بدزدد كسي من شوم چاره جوي

بيامد كنيزك به دهقان بگفت****كه مردي همي خواهد از ما نهفت

همي گويد اسپي به زرين ستام****بدزدند از ايدر شود كار خام

چنين داد پاسخ كه بگشاي در****به بهرام گفت اندر آي اي پسر

چو شاه اندر آمد چنان جاي ديد****پرستنده هر جاي برپاي ديد

چنين گفت كاي دادگر يك خداي****به خوبي توي بنده را رهنماي

مبادا جز از داد آيين من****مباد آز و گردنكشي دين من

همه كار و كردار من داد باد****دل زيردستان به ما شاد باد

گر افزون شود دانش و داد من****پس از مرگ روشن بود ياد من

همه زيردستان چو گوهرفروش****بمانند با نالهٔ چنگ و نوش

چو آمد به بالاي ايوان رسيد****ز در دختر ميزبان را بديد

چو دهقان ورا ديد بر پاي خاست****بيامد خم آورد بالاي راست

بدو گفت شب بر تو فرخنده باد****همه بدسگالان ترا بنده باد

نهالي بيفگند و مسند نهاد****ز ديدار او ميزبان گشت شاد

گرانمايه خواني بياورد زود****برو خوردنيها ازان سان كه بود

بيامد

يكي مرد مهترپرست****بفرمود تا اسپ او را ببست

پرستنده را نيز خوان خواستند****يكي جاي ديگر بياراستند

همان ميزبان را يكي زيرگاه****نهادند و بنشست نزديك شاه

به پوزش بياراست پس ميزبان****به بهرام گفت اي گو مرزبان

توي ميهمان اندرين خان من****فداي تو بادا تن و جان من

بدو گفت بهرام تيره شبان****كه يابد چنين تازه رو ميزبان

چو نان خورده شد جام بايد گرفت****به خواب خوش آرام بايد گرفت

به يزدان نبايد بود ناسپاس****دل ناسپاسان بود پرهراس

كنيزك ببرد آبه دستان و تشت****ز ديدار مهمان همي خيره گشت

چو شد دست شسته مي و جام خواست****به مي رامش و نام و آرام خواست

كنيزك بياورد جامي نبيد****مي سرخ و جام و گل و شنبليد

بيازيد دهقان به جام از نخست****بخورد و به مشك و گلابش بشست

به بهرام داد آن دلاراي جام****بدو گفت ميخواره را چيست نام

هم اكنون بدين با تو پيمان كنم****به بهرام شاهت گروگان كنم

فراوان بخنديد زو شهريار****بدو گفت نامم گشسپ سوار

من ايدر به آواز چنگ آمدم****نه از بهر جاي درنگ آمدم

بدو ميزبان گفت كاين دخترم****همي به آسمان اندر آرد سرم

همو ميگسارست و هم چنگ زن****همان چامه گويست و لشكر شكن

دلارام را آرزو نام بود****همو ميگسار و دلارام بود

به سرو سهي گفت بردار چنگ****به پيش گشسپ آي با بوي و رنگ

بيامد بر پادشا چنگ زن****خرامان بسان بت برهمن

به بهرام گفت اي گزيده سوار****به هر چيز مانندهٔ شهريار

چنان دان كه اين خانه بر سور تست****پدر ميزبانست و گنجور تست

شبان سيه بر تو فرخنده باد****سرت برتر از ابر بارنده باد

بدو گفت بنشين و بردار چنگ****يكي چامه بايد مرا بي درنگ

شود ماهيار ايدر امشب جوان****گروگان كند پيش مهمان روان

زن چنگ زن چنگ در بر گرفت****نخستين خروش مغان درگرفت

دگر چامه را باب خود ماهيار****تو گفتي

بنالد همي چنگ زار

چو رود بريشم سخن گوي گشت****همه خانهٔ وي سمن بوي گشت

پدر را چنين گفت كاي ماهيار****چو سرو سهي بر لب جويبار

چو كافور كرده سر مشكبوي****زبان گرم گوي و دل آزرم جوي

هميشه بدانديشت آزرده باد****به دانش روان تو پرورده باد

توي چون فريدون آزاده خوي****منم چون پرستار نام آرزوي

ز مهمان چنان شاد گشتم كه شاه****به جنگ ا ندرون چيره بيند سپاه

چو اين گفته شد سوي مهمان گذشت****ابا چامه و چنگ نالان گذشت

به مهمان چنين گفت كاي شاه فش****بلنداختر و يك دل و كينه كش

كسي كو نديدست بهرام را****خنيده سوار دلارام را

نگه كرد بايد به روي تو بس****جز او را نماني ز لشكر به كس

ميانت چو غروست و بالا چو سرو****خرامان شده سرو همچون تذرو

به دل نره شير و به تن ژنده پيل****بناورد خشت افگني بر دو ميل

رخانت به گلنار ماند درست****تو گويي به مي برگ گل را بشست

دو بازو به كردار ران هيون****به پاي اندر آري كه بيستون

تو آني كجا چشم كس چون تو مرد****نديد و نبيند به روز نبرد

تن آرزو خاك پاي تو باد****همه ساله زنده براي تو باد

جهاندار ازان چامه و چنگ اوي****ز ديدار و بالا و آهنگ اوي

بروبر ازان گونه شد مبتلا****كه گفتي دلش گشت گنج بلا

چو در پيش او مست شد ماهيار****چنين گفت با ميزبان شهريار

كه دختر به من ده به آيين و دين****چو خواهي كه يابي به داد آفرين

چنين گفت با آرزو ماهيار****كزين شيردل چند خواهي نثار

نگه كن بدو تا پسند آيدت****بر آسودگي سودمند آيدت

چنين گفت با ماهيار آرزوي****كه اي باب آزاده و نيك خوي

مرا گر همي داد خواهي به كس****همالم گشسپ سوارست و بس

تو گويي به بهرام ماند همي****چو جانست و با او نشستن

دمي

به گفتار دختر بسنده نكرد****به بهرام گفت اي سوار نبرد

به ژرفي نگه كن سراپاي اوي****همان دانش و كوشش و راي اوي

نگه كن بدو تا پسند تو هست****ازو آگهي بهترست ار نشست

بدين نيكوي نيز درويش نيست****به گفتن مرا راي كم بيش نيست

اگر بشمري گوهر ماهيار****فزون آيد از بدرهٔ شهريار

گر او را همي بايدت جام گير****مكن سرسري امشب آرام گير

به مستي بزرگان نبستند بند****به ويژه كسي كو بود ارجمند

بمان تا برآرد سپهر آفتاب****سر نامداران برآيد ز خواب

بياريم پيران داننده را****شكيبا دل و چيز خواننده را

شب تيره از رسم بيرون بود****نه آيين شاه آفريدون بود

نه فرخ بود مست زن خواستن****وگر نيز كاري نو آراستن

بدو گفت بهرام كاين بيهده ست****زدن فال بد راي و راه به دست

پسند منست امشب اين چنگ زن****تو اين فال بد تا تواني مزن

چنين گفت با دخترش آرزوي****پسنديدي او را به گفتار و خوي

بدو گفت آري پسنديده ام****به جان و به دل هست چون ديده ام

بكن كار زان پس به يزدان سپار****نه گردون به جنگست با ماهيار

بدو گفت كاكنون تو جفت ويي****چنان دان كه اندر نهفت ويي

بدو داد و بهرام گورش بخواست****چو شب روز شد كار او گشت راست

سوي حجرهٔ خويش رفت آرزوي****سرايش همه خفته بد چار سوي

بيامد به جاي دگر ماهيار****همي ساخت كار گشسپ سوار

پرستنده را گفت درها ببند****يكي را بتاز از پس گوسفند

نبايد كه آرند خوان بي بره****بره نيز پرورده بايد سره

چو بيدار گردد فقاع و يخ آر****همي باش پيش گشسپ سوار

يكي جام كافور بر با گلاب****چنان كن كه بويا بود جاي خواب

من از جام مي همچنانم كه دوش****نتابد مي اين پير گوهر فروش

بگفت اين و چادر به سر بركشيد****تن آساني و خواب در بر كشيد

چو خورشيد تابنده بفراخت تاج****زمين شد به

كردار درياي عاج

پرستنده تازانه شهريار****بياويخت از خانهٔ ماهيار

سپه را ز سالار گردنكشان****بجستند زان تازيانه نشان

سپاه انجمن شد به درگاه بر****كجا همچنان بر در شاه بر

هرانكس كه تازانه دانست باز****برفتند و بردند پيشش نماز

چو دربان بديد آن سپاه گران****كمردار بسيار و ژوپين وران

بيامد بر خفته برسان گرد****سر پير از خواب بيدار كرد

بدو گفت برخيز و بگشاي دست****نه هنگام خوابست و جاي نشست

كه شاه جهانست مهمان تو****بدين بي نوا خانه و مان تو

يكايك دل مرد گوهرفروش****ز گفتار دربان برآمد به جوش

بدو گفت كاين را چه گويي همي****پي شهرياران چه جويي همي

همان چو ز گوينده بشنيد مست****خروشان ازانجاي برپاي جست

ز دربان برآشفت و گفت اين سخن****نگويد خردمند مرد كهن

پرستنده گفت اي جهانديده مرد****ترا بر زمين شاه ايران كه كرد

بيامد پرستنده هنگام روز****كه پيدا نبد هور گيتي فروز

يكي تازيانه به زر تافته****به هرجاي گوهر برو بافته

بياويخت از پيش درگاه ما****بدان سو كه باشد گذرگاه ما

ز دربان چو بشنيد يكسر سخن****بپيچيد بيدار مرد كهن

كه من دوش پيش شهنشاه مست****چرا بودم و دخترم مي پرست

بيامد سوي حجرهٔ آرزوي****بدو گفت كاي ماه آزاده خوي

شهنشاه بهرام بود آنك دوش****بيامد سوي خان گوهرفروش

همي آمد از دشت نخچيرگاه****عنان تافتست از كهن دژ به راه

كنون خيز و ديباي چيني بپوش****بنه بر سر افسر چنان هم كه دوش

نثارش كن از گوهر شاهوار****سه ياقوت سرخ از در شهريار

چو بيني رخ شاه خورشيدفش****دو تايي برو دست كرده بكش

مبين مر ورا چشم در پيش دار****ورا چون روان و تن خويش دار

چو پرسدت با او سخن نرم گوي****سخنهاي با شرم و بازرم گوي

من اكنون نيايم اگر خواندم****به جاي پرستنده بنشاندم

بسان همالان نشستم به خوان****كه اندر تنم خرد با استخوان

كه من نيز گستاخ گشتم به شاه****به پير

و جوان از مي آيد گناه

هم انگه يكي بنده آمد دوان****كه بيدار شد شاه روشن روان

چو بيدار شد ايمن و تن درست****به باغ اندر آمد سر و تن بشست

نيايش كنان پيش خورشيد شد****ز يزدان دلي پر ز اميد شد

وزانجا بيامد به جاي نشست****يكي جام مي خواست از مي پرست

چو از كهتران آگهي يافت شاه****بفرمودشان بازگشتن به راه

بفرمود تا رفت پيش آرزوي****همي بودش از آرزوي آرزوي

برفت آرزو با مي و با نثار****پرستنده با تاج و با گوشوار

دو تا گشت و اندر زمين بوس داد****بخنديد زو شاه و برگشت شاد

بدو گفت شاه اين كجا داشتي****مرا مست كردي و بگذاشتي

همان چامه و چنگ ما را بس است****نثار زنان بهر ديگر كس است

بيار آنك گفتي ز نخچيرگاه****ز رزم و سر نيزه و زخم شاه

ازان پس بدو گفت گوهرفروش****كجا شد كه ما مست گشتيم دوش

چو بشنيد دختر پدر را بخواند****همي از دل شاه خيره بماند

بيامد پدر دست كرده به كش****به پيش شهنشاه خورشيدفش

بدو گفت شاها ردا بخردا****بزرگا سترگا گوا موبدا

كسي كو خرد دارد و باهشي****نبايد گزيدن جز از خامشي

ز ناداني آمد گنهكاريم****گمانم كه ديوانه پنداريم

سزد گر ببخشي گناه مرا****درفشان كني روز و ماه مرا

منم بر درت بندهٔ بي خرد****شهنشاهم از بخردان نشمرد

چنين داد پاسخ كه از مرد مست****خردمند چيزي نگيرد به دست

كسي را كه مي انده آرد به روي****نبايد كه يابد ز مي رنگ و بوي

به مستي نديدم ز تو بدخوي****همي ز آرزو اين سخن بشنوي

تو پوزش بران كن كه تا چنگ زن****بگويد همان لاله اندر سمن

بگويد يكي تا بدان مي خوريم****پي روز ناآمده نشمريم

زمين بوسه داد آن زمان ماهيار****بياورد خوان و برآراست كار

بزرگان كه بودند بر در به پاي****بياوردشان مرد پاكيزه راي

سوي حجرهٔ خويش

رفت آرزوي****ز مهمان بيگانه پرچين به روي

همي بود تا چرخ پوشد سياه****ستاره پديد آيد از گرد ماه

چو نان خورده شد آرزو را بخواند****به كرسي زر پيكرش برنشاند

بفرمود تا چنگ برداشت ماه****بدان چامه كز پيش فرمود شاه

چنين گفت كاي شهريار دلير****كه بگذارد از نام تو بيشه شير

توي شاه پيروز و لشكرشكن****همان رويه چون لاله اندر چمن

به بالاي تو بر زمين شاه نيست****به ديدار تو بر فلك ماه نيست

سپاهي كه بيند سپاه ترا****به جنگ اندر آوردگاه ترا

بدرد دل و مغزشان از نهيب****بلندي ندانند باز از نشيب

هم انگه چو از باده خرم شدند****ز خردك به جام دمادم شدند

بيامد بر پادشا روزبه****گزيدند جايي مر او را به ده

بفرمود بهرام خادم چهل****همه ماه چهر و همه دلگسل

رخ روميان همچو ديباي روم****ازيشان همي تازه شد مرز و بوم

بشد آرزو تا به مشكوي شاه****نهاده به سر بر ز گوهر كلاه

بيامد شهنشاه با روزبه****گشاده دل و شاد از ايوان مه

همي راند گويان به مشكوي خويش****به سوي بتان سمن بوي خويش

بخش 15

بخفت آن شب و بامداد پگاه****بيامد سوي دشت نخچيرگاه

همه راه و بي راه لشكر گذشت****چنان شد كه يك ماه ماند او به دشت

سراپرده و خيمه ها ساختند****ز نخچير دشتي بپرداختند

كسي را نيامد بران دشت خواب****مي و گوشت نخچير و چنگ و رباب

بيابان همي آتش افروختند****تر و خشك هيزم بسي سوختند

برفتند بسيار مردم ز شهر****كسي كش ز دينار بايست بهر

همي بود چندي خريد و فروخت****بيابان ز لشكر همي برفروخت

ز نخچير دشت و ز مرغان آب****همي يافت خواهنده چندان كباب

كه بردي به خروار تا خان خويش****بر كودك خرد و مهمان خويش

چو ماهي برآمد شتاب آمدش****همي با بتان راي خواب آمدش

بياورد لشكر ز نخچيرگاه****ز گرد سواران نديدند راه

همي رفت لشكر به كردار گرد****چنين

تا رخ روز شد لاژورد

يكي شارستان پيشش آمد به راه****پر از برزن و كوي و بازارگاه

بفرمود تا لشكرش با بنه****گذارند و ماند خود او يك تنه

بپرسيد تا مهتر ده كجاست****سر اندر كشيد و همي رفت راست

شكسته دري ديد پهن و دراز****بيامد خداوند و بردش نماز

بپرسيد كاين خانه ويران كراست****ميان ده اين جاي ويران چراست

خداوند گفت اين سراي منست****همين بخت بد رهنماي منست

نه گاو ستم ايدر نه پوشش نه خر****نه دانش نه مردي نه پاي و نه پر

مرا ديدي اكنون سرايم ببين****بدين خانه نفرين به از آفرين

ز اسپ اندر آمد بديد آن سراي****جهاندار را سست شد دست و پاي

همه خانه سرگين بد از گوسفند****يكي طاق بر پاي و جاي بلند

بدو گفت چيزي ز بهر نشست****فراز آور اي مرد مهمان پرست

چنين داد پاسخ كه بر ميزبان****به خيره چرا خندي اي مرزبان

گر افگندني هيچ بودي مرا****مگر مرد مهمان ستودي مرا

نه افگندني هست و نه خوردني****نه پوشيدني و نه گستردني

به جاي دگر خانه جويي رواست****كه ايدر همه كارها بي نواست

ورا گفت بالش نگه كن يكي****كه تا برنشينم برو اندكي

بدو گفت ايدر نه جاي نكوست****همانا ترا شير مرغ آرزوست

پس انگاه گفتش كه شير آر گرم****چنان چون بيابي يكي نان نرم

چنين داد پاسخ كه ايدو گمان****كه خوردي و گشتي ازو شادمان

اگر نان بدي در تنم جان بدي****اگر چند جانم به از نان بدي

بدو گفت گر نيستت گوسفند****كه آمد به خان تو سرگين فگند

چنين داد پاسخ كه شب تيره شد****مرا سر ز گفتار تو خيره شد

يكي خانه بگزين كه يابي پلاس****خداوند آن خانه دارد سپاس

چه باشي به نزديكي شوربخت****كه بستر كند شب ز برگ درخت

به زر تيغ داري به زربر ركيب****نبايد كه آيد ز دزدت

نهيب

ز يزدان بترس و ز من دور باش****به هر كار چون من تو رنجور باش

چو خانه برين گونه ويران بود****گذرگاه دزدان و شيران بود

بدو گفت اگر دزد شمشير من****ببردي كنون نيستي زير من

كديور بدو گفت زين در مرنج****كه در خان من كس نيابد سپنج

بدو گفت شاه اي خردمند پير****چه باشي به پيشم همي خيره خير

چنانچون گمانم هم از آب سرد****ببخشاي اي مرد آزادمرد

كديور بدو گفت كان آبگير****به پيش است كمتر ز پرتاب تير

بخور چند خواهي و بردار نيز****چه جويي بدين بي نوا خانه چيز

همانا بديدي تو درويش مرد****ز پيري فرومانده از كاركرد

چنين داد پاسخ كه گر مهتري****نداري مكن جنگ با لشكري

چه نامي بدو گفت فرشيدورد****نه بوم و نه پوشش نه خواب و نه خورد

بدو گفت بهرام با كام خويش****چرا نان نجويي بدين نام خويش

كديور بدو گفت كز كردگار****سرآيد مگر بر من اين روزگار

نيايش كنم پيش يزدان خويش****ببينم مگر بي تو ويران خويش

چرا آمدي در سراي تهي****كه هرگز نبيني مهي و بهي

بگفت اين و بگريست چندان به زار****كه بگريخت ز آواز او شهريار

بخنديد زان پير و آمد به راه****دمادم بيامد پس او سپاه

چو بيرون شد از نامور شارستان****به پيش اندر آمد يكي خارستان

تبر داشت مردي همي كند خار****ز لشكر بشد پيش او شهريار

بدو گفت مهتر بدين شارستان****كرا داني اي دشمن خارستان

چنين داد پاسخ كه فرشيدورد****بماند همه ساله بي خواب و خورد

مگر گوسفندش بود صدهزار****همان اسپ و استر بود زين شمار

زمين پر ز آگنده دينار اوست****كه مه مغز بادش بتن بر مه پوست

شكم گرسنه مانده تن برهنه****نه فرزند و خويش نه بار و بنه

اگر كشتمندش فروشد به زر****يكي خانه بومش كند پر گهر

شبانش همي گوشت جوشد به شير****خود او نان ارزن خورد با

پنير

دو جامه نديدست هرگز به هم****ازويست هم بر تن او ستم

چنين گفت با خارزن شهريار****كه گر گوسفندش نداني شمار

بداني همانا كجا دارد اوي****شمارش بتو گفت كي يارد اوي

چنين گفت كاي رزم ديده سوار****ازان خواسته كس نداند شمار

بدان خارزن داد دينار چند****بدو گفت كاكنون شدي ارجمند

بفرمود تا از ميان سپاه****بيايد يكي مرد دانا به راه

كجا نام آن مرد بهرام بود****سواري دلير و دلارام بود

فرستاد با نامور سي سوار****گزين كرده شايسته مردان كار

دبيري گزين كرد پرهيزگار****بدان سان كه دانست كردن شمار

بدان خارزن گفت ز ايدر برو****همي خاركندي كنون زر درو

ازان خواسته ده يكي مر تراست****بدين مردمان راه بنماي راست

دل افرزو بد نام آن خارزن****گرازنده مردي به نيروي تن

گرانمايه اسپي بدو داد و گفت****كه با باد بايد كه گردي تو جفت

دل افروز بد گيتي افروز شد****چو آمد به درگاه پيروز شد

بياورد لشكر به كوه و به دشت****همي گوسفند از عدد برگذشت

شتر بود بر كوه ده كاروان****به هر كاروان بر يكي ساروان

ز گاوان ورز و ز گاوان شير****ز پشم و ز روغن ز كشت و پنير

همه دشت و كوه و بيابان كنام****كس او را به گيتي ندانست نام

بيابان سراسر همه كنده سم****همان روغن گاو در سم به خم

ز شيراز وز ترف سيصدهراز****شتروار بد بر لب جويبار

يكي نامه بنوشت بهرام هور****به نزد شهنشاه بهرام گور

نخست آفرين كرد بر كردگار****كه اويست پيروز و پروردگار

دگر آفرين بر شهنشاه كرد****كه كيش بدي (را) نگونسار كرد

چنين گفت كاي شهريار جهان****ز تو شاد يكسر كهان و مهان

كز اندازه دادت همي بگذرد****ازين خامشي گنج كيفر برد

همه كار گيتي به اندازه به****دل شاه ز انديشه ها تازه به

يكي گم شده نام فرشيدورد****نه در بزمگاه و نه اندر نبرد

ندانست كس نام

او در جهان****ميان كهان و ميان مهان

نه خسروپرست و نه يزدان شناس****ندانست كردن به چيزي سپاس

چنين خواسته گسترد در جهان****تهي دست و پر غم نشسته نهان

به بيداد ماند همي داد شاه****منه پند گفتار من بر گناه

پي افگن يكي گنج زين خواسته****سيوم سال را گردد آراسته

دبيران داننده را خواندم****برين كوه آباد بنشاندم

شمارش پديدار نامد هنوز****نويسنده را پشت برگشت كوز

چنين گفت گوينده كاندر زمين****ورا زر و گوهر فزونست زين

برين كوهسارم دو ديده به راه****بدان تا چه فرمان دهد پيشگاه

ز من باد بر شاه ايران درود****بمان زنده تا نام تارست و پود

هيوني برافگند پويان به راه****بدان تا برد نامه نزديك شاه

چو آن نامه برخواند بهرام گور****به دلش اندر افتارد زان كار شور

دژم گشت و ديده پر از آب كرد****بروهاي جنگي پر از تاب كرد

بفرمود تا پيش او شد دبير****قلم خواست رومي و چيني حرير

نخست آفرين كرد بر كردگار****خداوند پيروز و به روزگار

خداوند دانايي و فرهي****خداوند ديهيم شاهنشهي

نبشت آن كه گر دادگر بودمي****همين مرد را رنج ننمودمي

نياورد گرد اين ز دزدي و خون****نبد هم كسي را به بد رهنمون

همي بد كه اين مرد بد ناسپاس****ز يزدان نبودش به دل در هراس

يكي پاسبان بد برين خواسته****دل و جان ز افزون شدن كاسته

بدين دشت چه گرگ و چه گوسفند****چو باشد به پيكار و ناسودمند

به زير زمين در چه گوهر چه سنگ****كزو خورد و پوشش نيايد به چنگ

نسازيم ازان رنج بنياد گنج****نبنديم دل در سراي سپنج

فريدون نه پيداست اندر جهان****همان ايرج و سلم و تور از مهان

همان جم و كاوس با كيقباد****جزين نامداران كه داريم ياد

پدرم آنك زو دل پر از درد بود****نبد دادگر ناجوانمرد بود

كسي زين بزرگان پديدار نيست****بدين با خداوند پيكار نيست

تو آن

خواسته گرد كن هرچ هست****ببخش و مبر زان به يك چيز دست

كسي را كه پوشيده دارد نياز****كه از بد همي دير يابد جواز

همان نيز پيري كه بيكار گشت****به چشم گرانمايگان خوار گشت

دگر هرك چيزيش بود و بخورد****كنون ماند با درد و با بادسرد

كسي را كه نامست و دينار نيست****به بازارگاني كسش يار نيست

دگر كودكاني كه بيني يتيم****پدر مرده و مانده بي زر و سيم

زناني كه بي شوي و بي پوشش اند****كه كاري ندانند و بي كوشش اند

بريشان ببخش اين همه خواسته****برافروز جان و روان كاسته

تو با آنك رفتي سوي گنج باد****همه داد و پرهيزگاريت باد

نهان كرده دينار فرشيدورد****بدو مان همي تا نماند به درد

مر او را چه دينار و گوهر چه خاك****چو بايست كردن همي در مغاك

سپهر گراينده يار تو باد****همان داد و پرهيز كار تو باد

نهادند بر نامه بر مهر شاه****فرستاد برگشت و آمد به راه

بخش 16

بفرمود تا تخت شاهنشهي****به باغ بهار اندر آرد رهي

به فرمان ببردند پيروزه تخت****نهادند زير گلفشان درخت

مي و جام بردند و رامشگران****به پاليز رفتند با مهتران

چنين گفت با راي زن شهريار****كه خرم به مردم بود روزگار

به دخمه درون بس كه تنهاشويم****اگر چند با برز و بالا شويم

همه بسترد مرگ ديوانها****به پاي آورد كاخ و ايوانها

ز شاه و ز درويش هر كو بمرد****ابا خويشتن نام نيكي ببرد

ز گيتي ستايش به مابر بس است****كه گنج درم بهر ديگر كس است

بي آزاري و راستي بايدت****چو خواهي كه اين خورده نگزايدت

كنون سال من رفت بر سي و هشت****بسي روز بر شادماني گذشت

چو سال جوان بر كشد بر چهل****غم روز مرگ اندرآيد به دل

چو يك موي گردد به سر بر سپيد****ببايد گسستن ز شادي اميد

چو كافور شد مشك معيوب گشت****به كافور بر

تاج ناخوب گشت

همي بزم و بازي كنم تا دو سال****چو لختي شكست اندر آيد به يال

شوم پيش يزدان بپوشم پلاس****نباشم ز گفتار او ناسپاس

به شادي بسي روز بگذاشتم****ز بادي كه بد بهره برداشتم

كنون بر گل و نار و سيب و بهي****ز مي جام زرين ندارم تهي

چو بينم رخ سيب بيجاده رنگ****شود آسمان همچو پشت پلنگ

برومند و بويا بهاري بود****مي سرخ چون غمگساري بود

هوا راست گردد نه گرم و نه سرد****زمين سبزه و آبها لاژورد

چو با مهرگاني بپوشيم خز****به نخچير بايد شدن سوي جز

بدان دشت نخچير كاري كنيم****كه اندر جهان يادگاري كنيم

كنون گردن گور گردد سبتر****دل شير نر گيرد و رنگ ببر

سگ و يوز با چرغ و شاهين و باز****نبايد كشيدن به راه دراز

كه آن جاي گرزست و تير و كمان****نباشيم بي تاختن يك زمان

بيابان كه من ديده ام زير جز****شده چون بن نيزه بالاي گز

بران جايگه نيز يابيم شير****شكاري بود گر بمانيم دير

همي بود تا ابر شهريوري****برآمد جهان شد پر از لشكري

ز هر گوشه اي لشكري جنگجوي****سوي شاه ايران نهادند روي

ازيشان گزين كرد گردنكشان****كسي كو ز نخچير دارد نشان

بياورد لشكر به دشت شكار****سواران شمشير زن ده هزار

ببردند خرگاه و پرده سراي****همان خيمه و آخر و چارپاي

همه زيردستان به پيش سپاه****برفتند هرجاي كندند چاه

بدان تا نهند از بر چاه چرخ****كنند از بر چرخ چيني سطرخ

پس لشكر اندر همي تاخت شاه****خود و ويژگان تا به نخچيرگاه

بيابان سراسر پر از گور ديد****همه بيشه از شير پرشور ديد

چنين گفت كاينجا شكار منست****كه از شير بر خاك چندين تنست

بخسپيد شادان دل و تن درست****كه فردا ببايد مرا شير جست

كنون ميگساريم تا چاك روز****چو رخشان شود هور گيتي فروز

نخستين به شمشير شير افگنيم****همان اژدهاي دلير افگنيم

چو اين

بيشه از شير گردد تهي****خدنگ مرا گور گردد رهي

ببود آن شب و بامداد پگاه****سوي بيشه رفتند شاه و سپاه

هم انگاه بيرون خراميد شير****دلاور شده خورده از گور سير

به ياران چنين گفت بهرام گرد****كه تير و كمان دارم و دست برد

وليكن به شمشير يازم به شير****بدان تا نخواند مرا نادلير

بپوشيد تر كرده پشمين قباي****به اسپ نبرد اندر آورد پاي

چو شير اژدها ديد بر پاي خاست****ز بالا دو دست اندر آورد راست

همي خواست زد بر سر اسپ اوي****بزد پاشنه مرد نخچير جوي

بزد بر سر شير شمشير تيز****سبك جفت او جست راه گريز

ز سر تا ميانش بدونيم كرد****دل نره شيران پر از بيم كرد

بيامد دگر شير غران دلير****همي جفت او بچه پرورد زير

بزد خنجري تيز بر گردنش****سر شير نر كنده شد از تنش

يكي گفت كاي شاه خورشيد چهر****نداري همي بر تن خويش مهر

همه بيشه شيرند با بچگان****همه بچگان شير مادر مكان

كنون بايد آژير بودن دلير****كه در مهرگان بچه دارد به زير

سه فرسنگ بالاي اين بيشه است****به يك سال اگر شيرگيري به دست

جهان هم نگردد ز شيران تهي****تو چندين چرا رنج بر تن نهي

چو بنشست بر تخت شاه از نخست****به پيمان جز از چنگ شيران نجست

كنون شهرياري به ايران تراست****به گور آمدي جنگ شيران چراست

بدو گفت شاه اي خردمند پير****به شبگير فردا من و گور و تير

سواران گردنكش اندر زمان****نكردند نامي به تير و كمان

اگر داد مردي بخواهيم داد****به گوپال و شمشير گيريم ياد

بدو گفت موبد كه مرد سوار****نبيند چو تو گرد در كارزار

كه چشم بد از فر تو دور باد****نشست تو در گلشن و سور باد

به پرده سراي آمد از بيشه شاه****ابا موبد و پهلوان سپاه

همي خواند لشكر برو آفرين****كه

بي تو مبادا كلاه و نگين

به خرگاه شد چون سپه بازگشت****ز دادنش گيتي پرآواز گشت

يكي دانشي مرزبان پيش كار****به خرگاه نو بر پراگنده خار

نهادند كافور و مشك و گلاب****بگسترد مشك از بر جاي خواب

همه خيمه ها خوان زرين نهاد****برو كاسه آرايش چين نهاد

بياراست سالار خوان از بره****همه خوردنيها كه بد يكسره

چو نان خورده شد شاه بهرام گور****بفرمود جامي بزرگ از بلور

كه آرد پري چهرهٔ ميگسار****نهد بر كف دادگر شهريار

چنين گفت كان شهريار اردشير****كه برنا شد از بخت او مرد پير

سر مايه او بود ما كهتريم****اگر كهتري را خود اندر خوريم

به رزم و به بزم و به راي و به خوان****جز او را جهاندار گيتي مخوان

بدانگه كه اسكندر آمد ز روم****به ايران و ويران شد اين مرز و بوم

كجا ناجوانمرد بود و درشت****چو سي و شش از شهرياران بكشت

لب خسروان پر ز نفرين اوست****همه روي گيتي پر از كين اوست

كجا بر فريدون كنند آفرين****برويست نفرين ز جوياي كين

مبادا جز از نيكويي در جهان****ز من در ميان كهان و مهان

بياريد گفتا مناديگري****خوش آواز و از نامداران سري

كه گردد سراسر به گرد سپاه****همي برخروشد به بي راه و راه

بگويد كه بر كوي بر شهر جز****گر از گوهر و زر و ديبا و خز

چنين تا به خاشاك ناچيز پست****بيازد كسي ناسزاوار دست

بر اسپش نشانم ز پس كرده روي****ز ايدر كشان با دو پرخاشجوي

دو پايش ببندند در زير اسپ****فرستمش تا خان آذرگشسپ

نيايش كند پيش آتش به خاك****پرستش كند پيش يزدان پاك

بدان كس دهم چيز او را كه چيز****ازو بستد و رنج او ديد نيز

وگر اسپ در كشت زاري كند****ور آهنگ بر ميوه داري كند

ز زندان نيابد به سالي رها****سوار سرافراز گر بي بها

همان رنج ما بس گزيدست بهر****بياييم

و آزرده گردند شهر

برفتند بازارگانان شهر****ز جز و ز برقوه مردم دو بهر

بيابان چو بازار چين شد ز بار****بران سو كه بد لشكر شهريار

بخش 17

دگر روز چون تاج بفروخت هور****جهاندار شد سوي نخچير گور

كمان را به زه بر نهاده سپاه****پس لشكر اندر همي رفت شاه

چنين گفت هركو كمان را به دست****بمالد گشايد به اندازه شست

نبايد زدن تير جز بر سرون****كه از سينه پيكانش آيد برون

يكي پهلوان گفت كاي شهريار****نگه كن بدين لشكر نامدار

كه با كيست زين گونه تير و كمان****بدانديش گر مرد نيكي گمان

مگر باشد اين را گشاد برت****كه جاويد بادا سر و افسرت

چو تو تير گيري و شمشير و گرز****ازان خسروي فر و بالاي برز

همه لشكر از شاه دارند شرم****ز تير و كمانشان شود دست نرم

چنين داد پاسخ كه اين ايزديست****كزو بگذري زور بهرام چيست

برانگيخت شبديز بهرام را****همي تيز كرد او دلارام را

چو آمدش هنگام بگشاد شست****بر گور را با سرونش ببست

هم انگاه گور اندر آمد به سر****برفتند گردان زرين كمر

شگفت اندران زخم او ماندند****يكايك برو آفرين خواندند

كه كس پر و پيكان تيرش نديد****به بالاي آن گور شد ناپديد

سواران جنگي و مردان كين****سراسر برو خواندند آفرين

بدو پهلوان گفت كاي شهريار****مبيناد چشمت بد روزگار

سواري تو و ما همه بر خريم****هم از خروران در هنر كمتريم

بدو گفت شاه اين نه تير منست****كه پيروزگر دستگير منست

كرا پشت و ياور جهاندار نيست****ازو خوارتر در جهان خوار نيست

برانگيخت آن باركش را ز جاي****تو گفتي شد آن باره پران هماي

يكي گور پيش آمدش ماده بود****بچه پيش ازو رفته او مانده بود

يكي تيغ زد بر ميانش سوار****بدونيم شد گور ناپايدار

رسيدند نزديك او مهتران****سرافراز و شمشير زن كهتران

چو آن زخم ديدند بر ماده گور****خردمند گفت

اينت شمشير و زور

مبيناد چشم بد اين شاه را****نماند بجز بر فلك ماه را

سر مهتران جهان زير اوست****فلك زير پيكان و شمشير اوست

سپاه از پس اندر همي تاختند****بيابان ز گوران بپرداختند

يكي مرد بر گرد لشكر بگشت****كه يك تن مباد اندرين پهن دشت

كه گوري فروشد به بازارگان****بديشان دهند اين همه رايگان

ز بر كوي با نامداران جز****ببردند بسيار ديبا و خز

بپذرفت و فرمود تا باژ و ساو****نخواهند اگر چندشان بود تاو

ازان شهرها هرك درويش بود****وگر نانش از كوشش خويش بود

ز بخشيدن او توانگر شدند****بسي نيز با تخت و افسر شدند

به شهر اندر آمد ز نخچيرگاه****بكي هفته بد شادمان با سپاه

برفتي خوش آواز گوينده اي****خردمند و درويش جوينده اي

بگفتي كه اي دادخواهندگان****به يزدان پناهيد از بندگان

كسي كو بخفتست با رنج ما****وگر نيستش بهره از گنج ما

به ميدان خراميد تا شهريار****مگر بر شما نوكند روزگار

دگر هرك پيرست و بيكار و سست****همان كو جوانست و ناتن درست

وگر وام دارد كسي زين گروه****شدست از بد وام خواهان ستوه

وگر بي پدر كودكانند نيز****ازان كس كه دارد بخواهند چيز

بود مام كودك نهفته نياز****بدوبر گشايم در گنج باز

وگر مايه داري توانگر بمرد****بدين مرز ازو كودكان ماند خرد

گنه كار دارد بدان چيز راي****ندارد به دل شرم و بيم خداي

سخن زين نشان كس مداريد باز****كه از رازداران منم بي نياز

توانگر كنم مرد درويش را****به دين آورم جان بدكيش را

بتوزيم فام كسي كش درم****نباشد دل خويش دارد به غم

دگر هرك دارد نهفته نياز****همي دارد از تنگي خويش راز

مر او را ازان كار بي غم كنم****فزون شادي و اندهش كم كنم

گر از كارداران بود رنج نيز****كه او از پدرمرده اي خواست چيز

كنم زنده بر دار بيداد را****كه آزرد او مرد آزاد را

گشادند زان پس در گنج باز****توانگر

شد آنكس كه بودش نياز

ز نخچيرگه سوي بغداد رفت****خرد يافته با دلي شاد رفت

برفتند گردنكشان پيش اوي****ز بيگانه و آنك بد خويش اوي

بفرمود تا بازگردد سپاه****بيامد به كاخ دلاراي شاه

شبستان زرين بياراستند****پرستندگان رود و مي خواستند

بتان چامه و چنگ برساختند****ز بيگانه ايوان بپرداختند

ز رود و مي و بانگ چنگ و سرود****هوا را همي داد گفتي درود

به هر شب ز هر حجره يك دست بند****ببردند تا دل ندارد نژند

دو هفته همي بود دل شادمان****در گنج بگشاد روز و شبان

درم داد و آمد به شهر صطخر****به سر بر نهاد آن كيان تاج فخر

شبستاان خود را چو در باز كرد****بتان را ز گنج درم ساز كرد

به مشكوي زرين هرانكس كه تاج****نبودش بزير اندرون تخت عاج

ازان شاه ايران فراوان ژكيد****برآشفت وز روزبه لب گزيد

بدو گفت من باژ روم و خزر****بديشان دهم چون بياري بدر

هم اكنون به خروار دينار خواه****ز گنج ري و اصفهان باژ خواه

شبستان برين گونه ويران بود****نه از اختر شاه ايران بود

ز هر كشوري باژ نو خواستند****زمين را به ديبا بياراستند

برين گونه يك چند گيتي بخورد****به بزم و به رزم و به ننگ و نبرد

بخش 18

دگر هفته تنها به نخچير شد****دژم بود با تركش و تير شد

ز خورشيد تابنده شد دشت گرم****سپهبد ز نخچير برگشت نرم

سوي كاخ بازارگاني رسيد****به هر سو نگه كرد و كس را نديد

ببازارگان گفت ما را سپنج****توان داد كز ما نبيني تو رنج

چو بازارگانش فرود آوريد****مر او را يكي خوابگه برگزيد

همي بود نالان ز درد شكم****به بازارگان داد لختي درم

بدو گفت لختي نبيد كهن****ابا مغز بادام بريان بكن

اگر خانگي مرغ باشد رواست****كزين آرزوها دلم را هواست

نياورد بازارگان آنچ گفت****نبد مغز بادامش اندر نهفت

چو تاريك شد ميزبان رفت

نرم****يكي مرغ بريان بياورد گرم

بياراست خوان پيش بهرام برد****به بازارگان گفت بهرام گرد

كه از تو نبيد كهن خواستم****زبان را به خواهش بياراستم

نياوردي و داده بودم درم****كه نالنده بودم ز درد شكم

چنين داد پاسخ كه اي بي خرد****نداري خرد كو روان پرورد

چو آوردم اين مرغ بريان گرم****فزون خواستن نيست آيين و شرم

چو بشنيد بهرام زو اين سخن****بشد آرزوي نبيد كهن

پشيمان شد از گفت خود نان بخورد****برو نيز ياد گذشته نكرد

چو هنگامهٔ خوابش آمد بخفت****به بازارگان نيز چيزي نگفت

ز درياي جوشان چو خور بردميد****شد آن چادر قيرگون ناپديد

همي گفت پرمايه بازارگان****به شاگرد كاي مرد ناكاردان

مران مرغ كارزش نبد يك درم****خريدي به افزون و كردي ستم

گر ارزان خريدي ابا اين سوار****نبودي مرا تيره شب كارزار

خريدي مر او را به دانگي پنير****بدي با من امروز چون آب و شير

بدو گفت اگر اين نه كار منست****چنان دان كه مرغ از شمار منست

تو مهمان من باش با اين سوار****بدين مرغ با من مكن كارزار

چو بهرام برخاست از خواب خوش****بشد نزد آن بارهٔ دست كش

كه زين برنهد تا به ايوان شود****كلاهش ز ايوان به كيوان شود

چو شاگرد ديدش به بهرام گفت****كه امروز با من به بد باش جفت

بشد شاه و بنشست بر تخت اوي****شگفتي فروماند از بخت اوي

جوان رفت و آورد خايه دويست****به استاد گفت اي گرامي مه ايست

يكي مرغ بريان با نان گرم****نبيد كهن آر و بادام نرم

بشد نزد بهرام گفت اي سوار****همي خايه كردي تو دي خواستار

كنون آرزوها بياريم گرم****هم از چندگونه خورشهاي نرم

بگفت اين و زان پس به بازار شد****به ساز دگرگون خريدار شد

شكر جست و بادام و مرغ و بره****كه آرايش خوان كند يكسره

مي و زعفران برد و مشك و گلاب****سوي

خانه شد با دلي پرشتاب

بياورد خوان با خورشهاي نغز****جوان بر منش بود و پاكيزه مغز

چو نان خورده شد جام پر مي ببرد****نخستني به بهرام خسرو سپرد

بدين گونه تا شاد و خرم شدند****ز خردك به جام دمادم شدند

چنين گفت با ميزبان شهريار****كه بهرام ما را كند خواستار

شما مي گساريد و مستان شويد****مجنبيد تا مي پرستان شويد

بماليد پس باره را زين نهاد****سوي گلشن آمد ز مي گشته شاد

به بازارگان گفت چندين مكوش****از افزوني اين مرد ارزان فروش

به دانگي مرا دوش بفروختي****همي چشم شاگرد را دوختي

كه مرغي خريدي فزون از بها****نهادي مرا در دم اژدها

بگفت اين به بازارگان و برفت****سوي گاه شاهي خراميد تفت

چو خورشيد بر تخت بنمود تاج****جهانبان نشست از بر تخت عاج

بفرمود خسرو به سالار بار****كه بازارگان را كند خواستار

بيارند شاگر با او بهم****يكي شاد ازيشان و ديگر دژم

چو شاگرد و استاد رفتند زود****به پيش شهنشاه ايران چو دود

چو شاگرد را ديد بنواختش****بر مهتران شاد بنشاختش

يكي بدره بردند نزديك اوي****كه چون ماه شد جان تاريك اوي

به بازارگان گفت تا زنده اي****چنان دان كه شاگرد را بنده اي

همان نيز هر ماهياني دوبار****درم شست گنجي بروبر شمار

به چيز تو شاگرد مهمان كند****دل مرد آزاده خندان كند

به موبد چنين گفت زان پس كه شاه****چو كار جهان را ندارد نگاه

چه داند كه مردم كدامست به****چگونه شناسد كهان را ز مه

بخش 19

همي بود يك چند با مهتران****مي روشن و جام و رامشگران

بهار آمد و شد جهان چون بهشت****به خاك سيه بر فلك لاله كشت

همه بومها پر ز نخجير گشت****بجوي آبها چون مي و شير گشت

گرازيدن گور و آهو به شخ****كشيدند بر سبزه هر جاي نخ

همه جويباران پر از مشك دم****بسان گل نارون مي به خم

بگفتند با

شاه بهرام گور****كه شد دير هنگام نخچير گور

چنين داد پاسخ كه مردي هزار****گزين كرد بايد ز لشكر سوار

سوي تور شد شاه نخچيرجوي****جهان گشت يكسر پر از گفت وگوي

ز گور و ز غرم و ز آهو جهان****بپرداختند آن دلاور مهان

سه ديگر چو بفروخت خورشيد تاج****زمين زرد شد كوه و دريا چو عاج

به نخچير شد شهريار دلير****يكي اژدها ديد چون نره شير

به بالاي او موي زير سرش****دو پستان بسان زنان از برش

كمان را به زه كرد و تير خدنگ****بزد بر بر اژدها بي درنگ

دگر تيز زد بر ميان سرش****فروريخت چون آب خون از برش

فرود آمد و خنجري بركشيد****سراسر بر اژدها بردريد

يكي مرد برنا فروبرده بود****به خون و به زهر اندر افسرده بود

بران مرد بسيار بگريست زار****وزان زهر شد چشم بهرام تار

وزانجا بيامد به پرده سراي****مي آورد و خوبان بربط سراي

چو سي روز بگذشت ز ارديبهشت****شد از ميوه پاليزها چون بهشت

چنان ساخت كايد به تور اندرون****پرستنده با او يكي رهنمون

به شبگير هرمزد خرداد ماه****ازان دشت سوي دهي رفت شاه

ببيند كه اندر جهان داد هست****بجويد دل مرد يزدان پرست

همي راند شبديز را نرم نرم****برين گونه تا روز برگشت گرم

همي راند حيران و پيچان به راه****به خواب و به آب آرزومند شاه

چنين تا به آباد جايي رسيد****به هامون به نزد سرايي رسيد

زني ديد بر كتف او بر سبوي****ز بهرام خسرو بپوشيد روي

بدو گفت بهرام كايدر سپنج****دهيد ار نه بايد گذشتن به رنج

چنين گفت زن كاي نبرده سوار****تو اين خانه چون خانهٔ خويش دار

چو پاسخ شنيد اسپ در خانه راند****زن ميزبان شوي را پيش خواند

بدو گفت كاه آر و اسپش بمال****چو گاه جو آيد بكن در جوال

خود آمد به جايي كه بودش نهفت****ز پيش اندرون رفت و خانه برفت

حصيري

بگسترد و بالش نهاد****به بهرام بر آفرين كرد ياد

سوي خانهٔ آب شد آب برد****همي در نهان شوي را برشمرد

كه اين پير و ابله بماند به جاي****هرانگه كه بيند كس اندر سراي

نباشد چنين كار كار زنان****منم لشكري دار دندان كنان

بشد شاه بهرام و رخ را بشست****كزان اژدها بود ناتن درست

بيامد نشست از بر آن حصير****بدر خانه بر پاي بد مرد پير

بياورد خواني و بنهاد راست****برو تره و سركه و نان و ماست

بخورد اندكي نان و نالان بخفت****به دستار چيني رخ اندر نهفت

چو از خواب بيدار شد زن بشوي****همي گفت كاي زشت ناشسته روي

بره كشت بايد ترا كاين سوار****بزرگست و از تخمهٔ شهريار

كه فر كيان دارد و نور ماه****نماند همي جز به بهرامشاه

چنين گفت با زن گرانمايه شوي****كه چندين چرا بايدت گفت وگوي

نداري نمكسود و هيزم نه نان****چه سازي تو برگ چنين ميهمان

بره كشتي و خورد و رفت اين سوار****تو شو خر به انبوهي اندر گذار

زمستان و سرما و باد دمان****به پيش آيدت يك زمان بي گمان

همي گفت انباز و نشنيد زن****كه هم نيك پي بود و هم راي زن

به ره كشته شد هم به فرجام كار****به گفتار آن زن ز بهر سوار

چو شد كشته ديگي هريسه بپخت****برند آتش از هيزم نيم سخت

بياورد چيزي بر شهريار****برو خايه و تره جويبار

يكي پاره بريان ببرد از بره****همان پخته چيزي كه بد يكسره

چو بهرام دست از خورشها بشست****همي بود بي خواب و ناتن درست

چو شب كرد با آفتاب انجمن****كدوي مي و سنجد آورد زن

بدو گفت شاه اي زن كم سخن****يكي داستان گوي با من كهن

بدان تا به گفتار تو مي خوريم****به مي درد و اندوه را بشكريم

بتو داستان نيز كردم يله****ز بهرامت آزاديست ار گله

زن كم سخن گفت آري نكوست****هم آغاز

هر كار و فرجام ازوست

بدو گفت بهرام كاين است و بس****ازو دادجويي نبينند كس

زن برمنش گفت كاي پاك راي****برين ده فراوان كس است و سراي

هميشه گذار سواران بود****ز ديوان و از كارداران بود

يكي نام دزدي نهد بر كسي****كه فرجام زان رنج يابد بسي

ز بهر درم گرددش كينه كش****كه ناخوش كند بر دلش روز خوش

زن پاك تن را به آلودگي****برد نام و آرد به بيهودگي

زياني بود كان نيابد به گنج****ز شاه جهاندار اينست رنج

پرانديشه شد زان سخن شهريار****كه بد شد ورا نام زان مايه كار

چنين گفت پس شاه يزدان شناس****كه از دادگر كس ندارد سپاس

درشتي كنم زين سخن ماه چند****كه پيدا شود داد و مهر از گزند

شب تيره ز انديشه پيچان بخفت****همه شب دلش با ستم بود جفت

بدانگه كه شب چادر مشك بوي****بدريد و بر چرخ بنمود روي

بيامد زن از خانه با شوي گفت****كه هر كاره و آتش آر از نهفت

ز هرگونه تخم اندرافگن به آب****نبايد كه بيند ورا آفتاب

كنون تا بدوشم ازين گاو شير****تو اين كار هر كاره، آسان مگير

بياورد گاو از چراگاه خويش****فراوان گيا برد و بنهاد پيش

به پستانش بر دست ماليد و گفت****به نام خداوند بي يار و جفت

تهي بود پستان گاوش ز شير****دل ميزبان جوان گشت پير

چنين گفت با شوي كاي كدخداي****دل شاه گيتي دگر شد بران

ستمكاره شد شهريار جهان****دلش دوش پيچان شد اندر نهان

بدو گفت شوي از چه گويي همي****به فال بد اندر چه جويي همي

چنين گفت زن كاي گرانمايه شوي****مرا بيهده نيست اين گفت وگوي

چو بيدادگر شد جهاندار شاه****ز گردون نتابد ببايست ماه

به پستانها در شود شيرخشك****نبودي به نافه درون نيز مشك

زنا و ربا آشكارا شود****دل نرم چون سنگ خارا شود

به دشت اندرون گرگ مردم خورد****خردمند بگريزد از

بي خرد

شود خايه در زير مرغان تباه****هرانگه كه بيدادگر گشت شاه

چراگاه اين گاو كمتر نبود****هم آبشخورش نيز بتر نبود

به پستان چنين خشك شد شيراوي****دگرگونه شد رنگ و آژير اوي

چو بهرامشاه اين سخنها شنود****پشيماني آمدش ز انديشه زود

به يزدان چنين گفت كاي كردگار****توانا و دانندهٔ روزگار

اگر تاب گيرد دل من ز داد****ازين پس مرا تخت شاهي مباد

زن فرخ پاك يزدان پرست****دگر باره بر گاو ماليد دست

به نام خداوند زردشت گفت****كه بيرون گذاري نهان از نهفت

ز پستان گاوش بباريد شير****زن ميزبان گفت كاي دستگير

تو بيداد را كرده اي دادگر****وگرنه نبودي ورا اين هنر

ازان پس چنين گفت با كدخداي****كه بيداد را داد شد باز جاي

تو باخنده و رامشي باش زين****كه بخشود بر ما جهان آفرين

به هركاره چون شيربا پخته شد****زن و مرد زان كار پردخته شد

به نزديك مهمان شد آن پاك راي****همي برد خوان از پسش كدخداي

نهاده بدو كاسهٔ شيربا****چه نيكو بدي گر بدي زيربا

ازان شيربا شاه لختي بخورد****چنين گفت پس با زن رادمرد

كه اين تازيانه به درگاه بر****بياويز جايي كه باشد گذر

نگه كن يكي شاخ بر در بلند****نبايد كه از باد يابد گزند

ازان پس ببين تا كه آيد ز راه****همي كن بدين تازيانه نگاه

خداوند خانه بپوييد سخت****بياويخت آن شيب شاه از درخت

همي داشت آن را زماني نگاه****پديد آمد از راه بي مر سپاه

هرانكس كه اين تازيانه بديد****به بهرامشاه آفرين گستريد

پياده همه پيش شيب دراز****برفتند و بردند يك يك نماز

زن و شوي گفت اين بجز شاه نيست****چنين چهره جز درخور گاه نيست

پر از شرم رفتند هر دو ز راه****پياده دوان تا به نزديك شاه

كه شاها بزرگا ردا بخردا****جهاندار و بر موبدان موبدا

بدين خانه درويش بد ميزبان****زني بي نوا شوي پاليزبان

بران بندگي نيز پوزش نمود****همان شاه

ما را پژوهش نمود

كه چون تو بدين جاي مهمان رسيد****بدين بي نوا خانه و مان رسيد

بدو گفت بهرام كاي روزبه****ترا دادم اين مرز و اين خوب ده

هميشه جز از ميزباني مكن****برين باش و پاليزباني مكن

بگفت اين و خندان بشد زان سراي****نشست از بر بارهٔ بادپاي

بشد زان ده بي نوا شهريار****بيامد به ايوان گوهرنگار

بخش 2

دگر روز چون بردميد آفتاب****بباليد كوه و بپالود خواب

به نزديك منذر شدند اين گروه****كه بهرام شه بود زيشان ستوه

كه خواهشگري كن به نزديك شاه****ز كردار ما تا ببخشد گناه

كه چونان بديم از بد يزدگرد****كه خون در تن نامداران فسرد

ز بس زشت گفتار و كردار اوي****ز بيدادي و درد و آزار اوي

دل ما به بهرام ازان بود سرد****كه از شاه بوديم يكسر به درد

بشد منذر و شاه را كرد نرم****بگسترد پيشش سخنهاي گرم

ببخشيد اگر چندشان بد گناه****كه با گوهر و دادگر بود شاه

بياراست ايوان شاهنشهي****برفت آنك بودند يكسر مهي

چو جاي بزرگي بپرداختند****كرا بود شايسته بنشاختند

به هر جاي خواني بياراستند****مي و رود و رامشگران خواستند

دوم روز رفتند ديگر گروه****سپهبد نيامد ز خوردن ستوه

سيم روز جشن و مي و سور بود****غم از كاخ شاه جهان دور بود

بگفت آنك نعمان و منذر چه كرد****ز بهر من اين پاك زاده دو مرد

همه مهتران خواندند آفرين****بران دشت آباد و مردان كين

ازان پس در گنج بگشاد شاه****به دينار و ديبا بياراست گاه

به اسپ و سنان و به خفتان جنگ****ز خود و ز هر گوهري رنگ رنگ

سراسر به نعمان و منذر سپرد****جوانوي رفت آن بديشان شمرد

كس اندازهٔ بخشش او نداشت****همان تاو با كوشش او نداشت

همان تازيان را بسي هديه داد****از ايوان شاهي برفتند شاد

بياورد پس خلعت خسروي****همان اسپ و هم جامهٔ پهلوي

به خسرو

سپردند و بنواختش****بر گاه فرخنده بنشاختش

شهنشاه خسرو به نرسي رسيد****ز تخت اندر آمد به كرسي رسيد

برادرش بد يك دل و يك زبان****ازو كهتر آن نامدار جوان

ورا پهلوان كرد بر لشكرش****بدان تا به آيين بود كشورش

سپه را سراسر به نرسي سپرد****به بخشش همي پادشاهي ببرد

در گنج بگشاد و روزي بداد****سپاهش به دينار گشتند شاد

بفرمود پس تا گشسپ دبير****بيامد بر شاه مردم پذير

كجا بود دانا بدان روزگار****شمار جهان داشت اندر كنار

جوانوي بيدار با او بهم****كه نزديك او بد شمار درم

ز باقي كه بد نزد ايرانيان****بفرمود تا بگسلد از ميان

دبيران دانا به ديوان شدند****ز بهر درم پيش كيوان شدند

ز باقي كه بد بر جهان سربسر****همه برگرفتند يك با دگر

نود بار و سه بار كرده شمار****به ايران درم بد هزاران هزار

ببخشيد و ديوان بر آتش نهاد****همه شهر ايران بدو گشت شاد

چو آگاه شد زان سخن هركسي****همي آفرين خواند هركس بسي

برفتند يكسر به آتشكده****به ايوان نوروز و جشن سده

همي مشك بر آتش افشاندند****به بهرام بر آفرين خواندند

وزان پس بفرمود كارآگهان****يكي تا بگردند گرد جهان

كسي را كجا رانده بد يزدگرد****بجست و به يك شهرشان كرد گرد

بدان تا شود نامهٔ شهريار****كه آزادگان را كند خواستار

فرستاد خلعت به هر مهتري****ببخشيد به اندازه شان كشوري

رد و موبد و مرزبان هرك بود****كه آواز بهرام زان سان شنود

سراسر به درگاه شاه آمدند****گشاده دل و نيكخواه آمدند

بفرمود تا هرك بد دادجوي****سوي موبد موبد آورد روي

چو فرمانش آمد ز گيتي به جاي****مناديگري كرد بر در به پاي

كه اي زيردستان بيدار شاه****ز غم دور باشيد و دور از گناه

وزين پس بران كس كنيد آفرين****كه از داد آباد دارد زمين

ز گيتي به يزدان پناهيد و بس****كه دارنده اويست و فريادرس

هرانكس كه بگزيد فرمان ما****نپيچد

سر از راي و پيمان ما

برو نيكويها برافزون كنيم****ز دل كينه و آز بيرون كنيم

هرانكس كه از داد بگريزد اوي****به بادآفره در بياويزد اوي

گر ايدونك نيرو دهد كردگار****به كام دل ما شود روزگار

برين نيكويها فزايش بود****شما را بر ما ستايش بود

همه شهر ايران به گفتار اوي****برفتند شادان دل و تازه روي

بدانگه كه شد پادشاهيش راست****فزون گشت شادي و انده بكاست

همه روز نخچير بد كار اوي****دگر اسپ و ميدان و چوگان و گوي

بخش 20

برين گونه يك چند گيتي بخورد****به رزم و به بزم و به ننگ و نبرد

پس آگاهي آمد به هند و به روم****به ترك و به چين و به آباد بوم

كه بهرام را دل به بازيست بس****كسي را ز گيتي ندارد به كس

طلايه نه و ديده بان نيز نه****به مرز اندرون پهلوان نيز نه

به بازي همي بگذارند جهان****نداند همي آشكار و نهان

چو خاقان چين اين سخنها شنيد****ز چين و ختن لشكري برگزيد

درم داد و سر سوي ايران نهاد****كسي را نيامد ز بهرام ياد

وزان سوي قيصر سپه برگرفت****همه كشور روم لشگر گرفت

به ايران چو آگاهي آمد ز روم****ز هند و ز چين و ز آباد بوم

كه قيصر سپه كرد و لشكر كشيد****ز چين و ختن لشكر آمد پديد

به ايران هرانكس كه بد پيش رو****ز پيران و از نامداران نو

همه پيش بهرام گور آمدند****پر از خشم و پيكار و شور آمدند

بگفتند با شاه چندي درشت****كه بخت فروزانت بنمود پشت

سر رزمجويان به رزم اندرست****ترا دل به بازي و بزم اندرست

به چشم تو خوارست گنج و سپاه****هم ان تاج ايران و هم تخت و گاه

چنين داد پاسخ جهاندار شاه****بدان موبدان نماينده راه

كه دادار گيهان مرا ياورست****كه از دانش برتران برترست

به نيروي آن پادشاه بزرگ****كه

ايران نگه دارم از چنگ گرگ

به بخت و سپاه و به شمشير و گنج****ز كشور بگردانم اين درد و رنج

همي كرد بازي بدان همنشان****وزو پر ز خون ديدهٔ سركشان

همي گفت هركس كزين پادشا****بپيچد دل مردم پارسا

دل شاه بهرام بيدار بود****ازين آگهي پر ز تيمار بود

همي ساختي كار لشكر نهان****ندانست رازش كس اندر جهان

همه شهر ايران ز كارش به بيم****از انديشگان دل شده به دو نيم

همه گشته نوميد زان شهريار****تن و كدخدايي گرفتند خوار

پس آگاه آمد به بهرامشاه****كه آمد ز چين اندر ايران سپاه

جهاندار گستهم را پيش خواند****ز خاقان چين چند با او براند

كجا پهلوان بود و دستور بود****چو رزم آمدي پيش رنجور بود

دگر مهرپيروز به زاد را****سوم مهربرزين خراد را

چو بهرام پيروز بهراميان****خزروان رهام با انديان

يكي شاه گيلان يكي شاه ري****كه بودند در راي هشيار پي

دگر داد برزين رزم آزماي****كجا زاولستان بدو بد به پاي

بياورد چون قارن برزمهر****دگر دادبرزين آژنگ چهر

گزين كرد ز ايرانيان سي هزار****خردمند و شايستهٔ كارزار

برادرش را داد تخت و كلاه****كه تا گنج و لشكر بدارد نگاه

خردمند نرسي آزاد چهر****همش فر و دين بود هم داد و مهر

وزان جايگه لشكر اندر كشيد****سوي آذرآبادگان پركشيد

چو از پارس لشكر فراوان ببرد****چنين بود راي بزرگان و خرد

كه از جنگ بگريخت بهرامشاه****وزان سوي آذر كشيدست راه

چو بهرام رخ سوي دريا نهاد****رسولي ز قيصر بيامد چو باد

به كاخيش نرسي فرود آوريد****گرانمايه جايي چنانچون سزيد

نشستند با راي زن بخردان****به نزديك نرسي همه موبدان

سراسر سخنشان بد از شهريار****كه داد او به باد آن همه روزگار

سوي موبدان موبد آمد سپاه****به آگاه بودن ز بهرامشاه

كه بر ما همي رنج بپراگند****چرا هم ز لشكر نه گنج آگند

به هرجاي زر برفشاند همي****هم ارج جواني نداند همي

پراگنده

شد شهري و لشكري****همي جست هركس ره مهتري

كنون زو نداريم ما آگهي****بما بازگردد بدي ار بهي

ازان پس چو گفتارها شد كهن****برين بر نهادند يكسر سخن

كز ايران يكي مرد با آفرين****فرستند نزديك خاقان چين

كه بنشين ازين غارت و تاختن****ز هرگونه بايد برانداختن

مگر بوم ايران بماند به جاي****چو از خانه آواره شد كدخداي

چنين گفت نرسي كه اين روي نيست****مر اين آب را در جهان جوي نيست

سليحست و گنجست و مردان مرد****كز آتش به خنجر برآرند گرد

چو نوميدي آمد ز بهرامشاه****كجا رفت با خوارمايه سپاه

گر انديشهٔ بد كني بد رسد****چه بايد به شاهان چنين گشت بد

شنيدند ايرانيان اين سخن****يكي پاسخ كژ فگندند بن

كه بهارم ز ايدر سپاهي ببرد****كه ما را به غم دل ببايد سپرد

چو خاقان بيايد به ايران به جنگ****نماند برين بوم ما بوي و رنگ

سپاهي و نرسي نماند به جاي****بكوبند بر خيره ما را به پاي

يكي چاره سازيم تا جاي ما****بماند ز تن نگسلد پاي ما

يكي موبدي بود نامش هماي****هنرمند و بادانش و پاك راي

ورا برگزيدند ايرانيان****كه آن چاره را تنگ بندد ميان

نوشتند پس نامه اي بنده وار****از ايران به نزديك آن شهريار

سرنامه گفتند ما بنده ايم****به فرمان و رايت سرافگنده ايم

ز چيزي كه باشد به ايران زمين****فرستيم نزديك خاقان چين

همان نيز با هديه و باژ و ساو****كه با جنگ تركان نداريم تاو

بيامد ز ايران خجسته هماي****خود و نامداران پاكيزه راي

پيام بزرگان به خاقان بداد****دل شاه تركان بدان گشت شاد

وزان جستن تيز بهرامشاه****گريزان بشد تازيان با سپاه

به پيش گرانمايه خاقان بگفت****دل و جان خاقان چو گل برشكفت

به تركان چنين گفت خاقان چين****كه ما برنهاديم بر چرخ زين

كه آورد بي جنگ ايران به چنگ؟****مگر ما به راي و به هوش و درنگ؟

فرستاده را چيز

بسيار داد****درم داد چيني و دينار داد

يكي پاسخ نامه بنوشت و گفت****كه با جان پاكان خرد باد جفت

بدان بازگشتيم همداستان****كه گفت اين فرستادهٔ راستان

چو من با سپاه اندرآيم به مرو****كنم روي كشور چو پر تذرو

به راي و به داد و به رنگ و به بوي****ابا آب شير اندر آرم به جوي

بباشيم تا باژ ايران رسد****همان هديه و ساو شيران رسد

به مرو آيم و زاستر نگذرم****نخواهم كه رنج آيد از لشكرم

فرستاده تازان به ايران رسيد****ز خاقان بگفت آنچ ديد و شنيد

به مرو اندر آورد خاقان سپاه****جهان شد ز گرد سواران سياه

چو آسوده شد سر بخوردن نهاد****كسي را نيامد ز بهرام ياد

به مرو اندرون بانگ چنگ و رباب****كسي را نبد جاي آرام و خواب

سپاهش همه باره كرده يله****طلايه نه بردشت و نه راحله

شكار و مي و مجلس و بانگ چنگ****شب و روز ايمن نشسته ز جنگ

همي باژ ايرانيان چشم داشت****ز دير آمدن دل پر از خشم داشت

بخش 21

وزان روي بهرام بيدار بود****سپه را ز دشمن نگهدار بود

شب و روز كارآگهان داشتي****سپه را ز دشمن نهان داشتي

چو آگهي آمد به بهرامشاه****كه خاقان به مروست و چندان سپاه

بياورد لشكر ز آذر گشسپ****همه بي بنه هر يكي با دو اسپ

قبا جوشن و ترگ رومي كلاه****شب و روز چون باد تازان به راه

همي تاخت لشكر چو از كوه سيل****به آمل گذشت از در اردبيل

ز آمل بيامد به گرگان كشيد****همي درد و رنج بزرگان كشيد

ز گرگان بيامد به شهر نسا****يكي رهنمون پيش پر كيميا

به كوه و بيابان بي راه رفت****به روز و به شب گاه و بي گاه رفت

به روز اندرون ديده بان داشتي****به تيره شبان پاسبان داشتي

بدين سان بيامد به نزديك مرو****نپرد بدان گونه پران تذرو

نوندي بيامد

ز كارآگهان****كه خاقان شب و روز بي اندهان

به تدبير نخچير كشميهن است****كه دستورش از كهل اهريمنست

چو بهرام بشنيد زان شاد شد****همه رنجها بر دلش باد شد

برآسود روزي بدان رزمگاه****چو آسوده تر گشت شاه و سپاه

به كشميهن آمد به هنگام روز****كه برزد سر از كوه گيتي فروز

همه گوش پرنالهٔ بوق شد****همه چشم پر رنگ منجوق شد

دهاده برآمد ز نخچيرگاه****پرآواز شد گوش شاه و سپاه

بدريد از آواز گوش هژبر****تو گفتي همي ژاله بارد ز ابر

چو خاقان ز نخچير بيدار شد****به دست خزروان گرفتار شد

چنان شد ز خون خاك آوردگاه****كه گفتي همي تيربارد ز ماه

چو سيصد تن از نامداران چين****گرفتند و بستند بر پشت زين

چو خاقان چيني گرفتار شد****ازان خواب آنگاه بيدار شد

سپهبد ز كشميهن آمد به مرو****شد از تاختن چارپايان چو غرو

به مرو اندر از چينيان كس نماند****بكشتند وز جنگيان بس نماند

هرانكس كزيشان گريزان برفت****پس اندر همي تاخت بهرام تفت

برين سان همي راند فرسنگ سي****پس پشت او قارن پارسي

چو برگشت و آمد به نخچيرگاه****ببخشيد چيز كسان بر سپاه

ز پيروزي چين چو سربر فراخت****همه كامگاري ز يزدان شناخت

كجا داد بر نيك و بد دستگاه****كه دارندهٔ آفتابست و ماه

بخش 22

بياسود در مرو بهرام گور****چو آسوده شد شاه و جنگي ستور

ز تيزي روانش مدارا گزيد****دلش راي رزم بخارا گزيد

به يك روز و يك شب به آموي شد****ز نخچير و بازي جهانجوي شد

بيامد ز آموي يك پاس شب****گذر كرد بر آب و ريگ فرب

چو خورشيد روي هوا كرد زرد****بينداخت پيراهن لاژورد

زمانه شد از گرد چون پر چرغ****جهانجوي بگذشت بر ماي و مرغ

همه لشكر ترك بر هم زدند****به بوم و به دشت آتش اندر زدند

ستاره همي دامن ماه جست****پدر بر پسر بر همي راه جست

ز تركان هرانكس كه

بد پيش رو****ز پيران و خنجرگزاران تو

همه پيش بهرام رفتند خوار****پياده پر از خون دل خاكسار

كه شاها ردا و بلند اخترا****بر آزادگان جهان مهترا

گر ايدونك خاقان گنهكار گشت****ز عهد جهاندار بيزار گشت

به دستت گرفتار شد بي گمان****چو بشكست پيمان شاه جهان

تو خون سر بيگناهان مريز****نه خوب آيد از نامداران ستيز

گر از ما همي باژ خواهي رواست****سر بيگناهان بريدن چراست

همه مرد و زن بندگان توايم****به رزم اندر افگندگان توايم

دل شاه بهرام زيشان بسوخت****به دست خرد چشم خشمش بدوخت

ز خون ريختن دست گردان ببست****پرانديشه شد شاه يزدان پرست

چو مهر جهاندار پيوسته شد****دل مرد آشفته آهسته شد

بر شاه شد مهتر مهتران****بپذرفت هر سال باژ گران

ازين كار چون كام او شد روا****ابا باژ بستد ز تركان نوا

چو برگشت و آمد به شهر فرب****پر از رنگ رخسار و پرخنده لب

برآسود يك هفته لشكر نراند****ز چين مهتران را همه پيش خواند

برآورد ميلي ز سنگ و ز گج****كه كس را به ايران ز ترك و خلج

نباشد گذر جز به فرمان شاه****همان نيز جيحون ميانجي به راه

به لشكر يكي مرد بد شمر نام****خردمند و با گوهر و راي و كام

مر او را به توران زمين شاه كرد****سر تخت او افسر ماه كرد

همان تاج زرينش بر سر نهاد****همه شهر توران بدو گشت شاد

بخش 23

چو شد كار توران زمين ساخته****دل شاه ز انديشه پرداخته

بفرمود تا پيش او شد دبير****قلم خواست با مشك و چيني حرير

به نرسي يكي نامه فرمود شاه****ز پيكار تركان و كار سپاه

سر نامه كرد آفرين نهان****ازين بنده بر كردگار جهان

خداوند پيروزي و دستگاه****خداوند بهرام و كيوان و ماه

خداوند گردنده چرخ بلند****خداوند ارمنده خاك نژند

بزرگي و خردي به پيمان اوست****همه بودني زير فرمان اوست

نوشتم يكي

نامه از مرز چين****به نزد برادر به ايران زمين

به نزد بزرگان ايرانيان****نوشتن همين نامه بر پرنيان

هرانكس كه او رزم خاقان نديد****ازين جنگجويان ببايد شنيد

سپه بود چندانك گفتي سپهر****ز گردش به قير اندر اندود چهر

همه مرز شد همچو درياي خون****سر بخت بيداد گشته نگون

به رزم اندرون او گرفتار شد****وزو چرخ گردنده بيزار شد

كنون بسته آوردمش بر هيون****جگر خسته و ديدگان پر ز خون

همه گردن سركشان گشت نرم****زبان چرب و دلها پر از خون گرم

پذيرفت باژ آنك بدخواه بود****به راه آمدند آنك بي راه بود

كنون از پس نامه من با سپاه****بيايم به كام دل نيك خواه

هيونان كفك افگن بادپاي****برفتند چون ابر غران ز جاي

چو نامه به نزديك نرسي رسيد****ز شادي دل پادشا بردميد

بشد موبد موبدان پيش اوي****هرانكس كه بود از يلان جنگ جوي

به شادي برآمد ز ايران خروش****نهادند هر يك به آواز گوش

دل نامداران ز تشوير شاه****همي بود پيچان ز بهر گناه

به پوزش به نزديك موبد شدند****همه دل هراسان ز هر بد شدند

كز انديشه كژ و فرمان ديو****ببرد دل از راه گيهان خديو

بدان مايه لشكر كه برد اين گمان****كه يزدان گشايد در آسمان

شگفتيست اين كز گمان بگذرد****هم از راي داننده مرد خرد

چو پاسخ شود نامه بر خوب و زشت****همين پوزش ما ببايد نوشت

كه گر چند رفت از برزگان گناه****ببخشد مگر نامبردار شاه

بپذرفت نرسي كه ايدون كنم****كه كين از دل شاه بيرون كنم

پس آن نامه را زود پاسخ نوشت****پديدار كرد اندرو خوب و زشت

كه ايرانيان از پي درد و رنج****همان از پي بوم و فرزند و گنج

گرفتند خاقان چين را پناه****به نوميدي از نامبردار شاه

نه از دشمني بد نه از درد و كين****نه بر شاه بودست كس را گزين

يكي مهتري نام او

برزمهر****بدان رفتن راه بگشاد چهر

بيامد به نزديك شاه جهان****همه رازها برگشاد از نهان

ز گفتار او شاه خشنود گشت****چنين آتش تيز بي دود گشت

چغاني و چگلي و بلخي ردان****بخاري و از غرجگان موبدان

برفتند با باژ و برسم به دست****نيايش كنان پيش آتش پرست

كه ما شاه را يكسره بنده ايم****همان باژ را گردن افگنده ايم

همان نيز هر سال با باژ و ساو****به درگه شدي هرك بوديش تاو

بخش 24

چو شد ساخته كار آتشكده****همان جاي نوروز و جشن سده

بيامد سوي آذرآبادگان****خود و نامداران و آزادگان

پرستندگان پيش آذر شدند****همه موبدان دست بر سر شدند

پرستندگان را ببخشيد چيز****وز آتشكده روي بنهاد تيز

خرامان بيامد به شهر صطخر****كه شاهنشهان را بدان بود فخر

پراگنده از چرم گاوان ميش****كه بر پشت پيلان همي راند پيش

هزار و صد و شست قنطار بود****درم بو ازو نيز و دينار بود

كه بر پهلوي موبد پارسي****همي نام برديش پيداوسي

بياورد پس مشكهاي اديم****بگسترد و شادان برو ريخت سيم

به ره بر هران پل كه ويران بديد****رباطي كه از كاروانان شنيد

ز گيتي دگر هركه درويش بود****وگر نانش از كوشش خويش بود

سدگير به كپان بسختيد سيم****زن بيوه و كودكان يتيم

چهارم هران پير كز كاركرد****فروماند وزو روز ننگ و نبرد

به پنجم هرانكس كه بد با نژاد****توانگر نكردي ازو هيچ ياد

ششم هركه آمد ز راه دراز****همي داشت درويشي خويش راز

بديشان ببخشيد چندين درم****نبد شاه روزي ز بخشش دژم

غنيمت همه بهر لشكر نهاد****نيامدش از آگندن گنج باد

بفرمود پس تاج خاقان چين****كه پيش آورد مردم پاك دين

گهرها كه بود اندرو آژده****بكندند و ديوار آتشكده

به زر و به گوهر بياراستند****سر تخت آذر بپيراستند

وزان جايگه شد سوي طيسفون****كه نرسي بد و موبد رهنمون

پذيره شدندش همه مهتران****بزرگان ايران و كنداوران

چو نرسي بديد آن سر و تاج

شاه****درفش دلفروز و چندان سپاه

پياده شد و برد پيشش نماز****بزرگان و هم موبد سرفراز

بفرمود بهرام تا برنشست****گرفت آن زمان دست او را به دست

بيامد نشست از بر تخت زر****بزرگان به پيش اندرون با كمر

ببخشيد گنجي به مرد نياز****در تنگ زندان گشادند باز

زمانه پر از رامش و داد شد****دل غمگنان از غم آزاد شد

ز هر كشوري رنج و غم دور كرد****ز بهر بزرگان يكي سور كرد

بدان سور هركس كه بشتافتي****همه خلعت مهتري يافتي

بخش 25

سيوم روز بزم ردان ساختند****نويسنده را پيش بنشاختند

به مي خوردن اندر چو بگشاد چهر****يكي نامه بنوشت شادان به مهر

سر نامه كرد آفرين از نخست****بران كو روان را به شادي بشست

خرد بر دل خويش پيرايه كرد****به رنج تن از مردمي مايه كرد

همه نيكويها ز يزدان شناخت****خرد جست و با مرد دانا بساخت

بدانيد كز داد جز نيكويي****نيايد نكوبد در بدخويي

هرانكس كه از كارداران ما****سرافراز و جنگي سواران ما

بنالد نه بيند بجز چاه و دار****وگر كشته بر خاك افگنده خوار

بكوشيد تا رنجها كم كنيد****دل غمگنان شاد و بي غم كنيد

كه گيتي فراوان نماند به كس****بي آزاري و داد جوييد و بس

بدين گيتي اندر نشانه منم****سر راستي را بهانه منم

كه چندان سپه كرد آهنگ من****هم آهنگ اين نامدار انجمن

از ايدر برفتم به اندك سپاه****شدند آنك بدخواه بد نيك خواه

يكي نامداري چو خاقان چين****جهاندار با تاج و تخت و نگين

به دست من اندر گرفتار شد****سر بخت تركان نگونسار شد

مرا كرد پيروز يزدان پاك****سر دشمنان رفت در زير خاك

جز از بندگي پيشهٔ من مباد****جز از راست انديشهٔ من مباد

نخواهم خراج از جهان هفت سال****اگر زيردستي بود گر همال

به هر كارداري و خودكامه اي****نوشتند بر پهلوي نامه اي

كه از زيردستان جز از رسم و داد****نرانيد

و از بد نگيريد ياد

هرانكس كه درويش باشد به شهر****كه از روز شادي نيابند بهر

فرستيد نزديك ما نامشان****برآريم زان آرزو كامشان

دگر هرك هستند پهلونژاد****كه گيرند از رفتن رنج ياد

هم از گنج ما بي نيازي دهيد****خردمند را سرفرازي دهيد

كسي را كه فامست و دستش تهيست****به هر كار بي ارج و بي فرهيست

هم از گنج ماشان بتوزيد فام****به ديوانهايشان نويسيد نام

ز يزدان بخواهيد تا هم چنين****دل ما بدارد به آيين و دين

بدين مهر ما شادماني كنيد****بران مهتران مهرباني كنيد

همان بندگان را مداريد خوار****كه هستند هم بندهٔ كردگار

كسي كش بود پايهٔ سنگيان****دهد كودكان را به فرهنگيان

به دانش روان را توانگر كنيد****خرد را ز تن بر سر افسر كنيد

ز چيز كسان دور داريد دست****بي آزار باشيد و يزدان پرست

بكوشيد و پيمان ما مشكنيد****پي و بيخ و پيوند بد بركنيد

به يزدان پناهيد و فرمان كنيد****روان را به مهرش گروگان كنيد

مجوييد آزار همسايگان****هم آن بزرگان و پرمايگان

هرانكس كه ناچيز بد چيره گشت****وز اندازهٔ كهتري برگذشت

بزرگش مخوانيد كان برتري****سبك بازگردد سوي كهتري

ز درويش چيزي مداريد باز****هرانكس كه هست از شما بي نياز

به پاكان گراييد و نيكي كنيد****دل و پشت خواهندگان مشكنيد

هران چيز كان دور گشت از پسند****بدان چيز نزديك باشد گزند

ز دارنده بر جان آنكس درود****كه از مردمي باشدش تار و پود

چو اندر نوشتند چيني حرير****سر خامه را كرد مشكين دبير

به عنوان برش شاه گيتي نوشت****دل داد و دانندهٔ خوب و زشت

خداوند بخشايش و فر و زور****شهنشاه بخشنده بهرام گور

سوي مرزبانان فرمانبران****خردمند و دانا و جنگي سران

به هر سو نوند و سوار و هيون****همي رفت با نامهٔ رهنمون

چو آن نامه آمد به هر كشوري****به هر نامداري و هر مهتري

همي گفت هركس كه يزدان سپاس****كه هست اين جهاندار يزدان

شناس

زن و مرد و كودك به هامون شدند****به هر كشور از خانه بيرون شدند

همي خواندند آفرين نهان****بران دادگر شهريار جهان

ازان پس به خوردن بياراستند****مي و رود و رامشگران خواستند

يكي نيمه از روز خوردن بدي****دگر نيمه زو كاركردن بدي

همي نو به هر بامدادي پگاه****خروشي بدي پيش درگاه شاه

كه هركس كه دارد خوريد و دهيد****سپاسي ز خوردن به خود برنهيد

كسي كش نيازست آيد به گنج****ستاند ز گنج درم سخته پنج

سه من تافته بادهٔ سالخورده****به رنگ گل نار و با رنگ زرد

هاني به رامش نهادند روي****پرآواز ميخواره شد شهر و كوي

چنان بد كه از بيد و گل افسري****ز ديدار او خواستندي كري

يكي شاخ نرگس به تاي درم****خريدي كسي زان نگشتي دژم

ز شادي جوان شد دل مرد پير****به چشمه درون آبها گشت شير

جهانجوي كرد از جهاندار ياد****كه يكسر جهان ديد زان گونه شاد

بخش 26

به نرسي چنين گفت يك روز شاه****كز ايدر برو با نگين و كلاه

خراسان ترا دادم آباد كن****دل زيردستان به ما شاد كن

نگر تا نباشي بجز دادگر****مياويز چنگ اندرين رهگذر

پدر كرد بيداد و پيچد ازان****چو مردي برهنه ز باد خزان

بفرمود تا خلعتش ساختند****گرانمايه گنجي بپرداختند

بدو گفت يزدان پناه تو باد****سر تخت خورشيد گاه تو باد

به رفتن دو هفته درنگ آمدش****تن آسان خراسان به چنگ آمدش

چو نرسي بشد هفته اي برگذشت****دل شاه ز انديشه پردخته گشت

بفرمود تا موبد موبدان****برفت و بياورد چندي ردان

بدو گفت شد كار قيصر دراز****رسولش همي دير يابد جواز

چه مردست و اندر خرد تا كجاست****كه دارد روان از خرد پشت راست

بدو گفت موبد انوشه بدي****جهاندار و با فره ايزدي

يكي مرد پيرست با راي و شرم****سخن گفتنش چرب و آواز نرم

كسي كش فلاطون به دست اوستاد****خردمند و بادانش و

بانژاد

يكي برمنش بود كامد ز روم****كنون خيره گشت اندرين مرز و بوم

بپژمرد چون لاله در ماه دي****تنش خشك و رخساره همرنگ ني

همه كهترانش به كردار ميش****كه روز شكارش سگ آيد به پيش

به كندي و تندي بما ننگريد****وزين مرز كس را به كس نشمريد

به موبد چنين گفت بهرام گور****كه يزدان دهد فر و ديهيم و زور

مرا گر جهاندار پيروز كرد****شب تيره بر بخت من روز كرد

يكي قيصر روم و قيصر نژاد****فريدون ورا تاج بر سر نهاد

بزرگست وز سلم دارد نژاد****ز شاهان فزون تر به رسم و به داد

كنون مردمي كرد و فرزانگي****چو خاقان نيامد به ديوانگي

ورا پيش خوانيم هنگام بار****سخن تا چه گويد كه آيد به كار

وزان پس به خوبي فرستمش باز****ز مردم نيم در جهان بي نياز

يكي رزم جويد سپاه آورد****دگر بزم و زرين كلاه آورد

مرا ارج ايشان ببايد شناخت****بزرگ آنك با نامداران بساخت

برو آفرين كرد موبد به مهر****كه شادان بدي تا بگردد سپهر

بخش 27

سپهبد فرستاده را پيش خواند****بران نامور پيشگاهش نشاند

چو بشنيد بيدار شاه جهان****فرستاده را خواند پيش مهان

بيامد جهانديده داناي پير****سخن گوي و بادانش و يادگير

به كش كرده دست و سرافگنده پست****بر تخت شاهي به زانو نشست

بپرسيد بهرام و بنواختش****بر تخت پيروزه بنشاختش

بدو گفت كايدر بماندي تو دير****ز ديدار اين مرز ناگشته سير

مرا رزم خاقان ز تو باز داشت****به گيتي مرا همچو انباز داشت

كنون روزگار توام تازه شد****ترا بودن ايدر بي اندازه شد

سخن هرچ گويي تو پاسخ دهيم****وز آواز تو روز فرخ نهيم

فرستادهٔ پير كرد آفرين****كه بي تو مبادا زمان و زمين

هران پادشاهي كه دارد خرد****ز گفت خردمند رامش برد

به يزدان خردمند نزديك تر****بدانديش را روز تاريك تر

تو بر مهتران جهان مهتري****كه هم مهتر و شاه و هم بهتري

ترا دانش

و هوش و دادست و فر****بر آيين شاهان پيروزگر

همانت خرد هست و پاكيزه راي****بر هوشمندان توي كدخداي

كه جاويد بادي تن و جان درست****مبيناد گردون ميان تو سست

زبانت ترازوست و گفتن گهر****گهر سخته هرگز كه بيند به زر

اگر چه فرستادهٔ قيصرم****همان چاكر شاه را چاكرم

درودي رسانم ز قيصر به شاه****كه جاويد باد اين سر و تاج و گاه

و ديگر كه فرمود تا هفت چيز****بپرسم ز دانندگان تو نيز

بدو گفت شاه اين سخنها بگوي****سخن گوي را بيشتر آب روي

بفرمود تا موبد موبدان****بشد پيش با مهتران و ردان

بشد موبد و هركه دانا بدند****به هر دانشي بر توانا بدند

سخن گوي بگشاد راز از نهفت****سخنهاي قيصر به موبد بگفت

به موبد چنين گفت كاي رهنمون****چه چيز آنك خواني همي اندرون

دگر آنك بيرونش خواني همي****جزين نيز نامش نداني همي

زبر چيست اي مهتر و زبر چيست****همان بيكرانه چه و خوار كيست

چه چيز آنك نامش فراوان بود****مر او را به هر جاي فرمان بود

چنين گفت موبد به فرزانه مرد****كه مشتاب وز راه دانش مگرد

مر اين را كه گفتي تو پاسخ يكيست****سخن در درون و برون اندكيست

برون آسمان و درونش هواست****زبر فر يزدان فرمانرواست

همان بيكران در جهان ايزدست****اگر تاب گيري به دانش به دست

زبر چون بهشتست و دوزخ به زير****بد آن را كه باشد به يزدان دلير

دگر آنك بسيار نامش بود****رونده به هر جاي كامش بود

خرد دارد اي پير بسيار نام****رساند خرد پادشا را به كام

يكي مهر خوانند و ديگر وفا****خرد دور شد درد ماند و جفا

زبان آوري راستي خواندش****بلنداختري زيركي داندش

گهي بردبار و گهي رازدار****كه باشد سخن نزد او پايدار

پراگنده اينست نام خرد****از اندازه ها نام او بگذرد

تو چيزي مدان كز خرد برترست****خرد بر همه نيكويها سرست

خرد جويد آگنده راز

جهان****كه چشم سر ما نبيند نهان

دگر آنك دارد جهاندار خوار****به هر دانش از كردهٔ كردگار

ستاره ست رخشان ز چرخ بلند****كه بينا شمارش بداند كه چند

بلند آسمان را كه فرسنگ نيست****كسي را بدو راه و آهنگ نيست

همي خوار گيري شمار ورا****همان گردش روزگار ورا

كسي كو ببيند ز پرتاب تير****بماند شگفت اندرو تيز وير

ستاره همي بشمرد ز آسمان****ازين خوارتر چيست اي شادمان

من اين دانم ار هست پاسخ جزين****فراخست راي جهان آفرين

سخن دان قيصر چو پاسخ شنيد****زمين را ببوسيد و فرمان گزيد

به بهرام گفت اي جهاندار شاه****ز يزدان برين بر فزوني مخواه

كه گيتي سراسر به فرمان تست****سر سركشان زير پيمان تست

پسند بزرگان فرخ نژاد****ندارد جهان چون تو شاهي به ياد

همان نيز دستورت از موبدان****به دانش فزونست از بخردان

همه فيلسوفان ورا بنده اند****به دانايي او سرافگنده اند

چو بهرام بشنيد شادي نمود****به دلش اندرون روشنايي فزود

به موبدم درم داد ده بدره نيز****همان جامه و اسپ و بسيار چيز

وزانجا خرامان بيامد بدر****خرد يافته موبد پرهنر

فرستادهٔ قيصر نامدار****سوي خانه رفت از بر شهريار

بخش 28

چو خورشيد بر چرخ بنمود دست****شهنشاه بر تخت زرين نشست

فرستادهٔ قيصر آمد به در****خرد يافته موبد پرگهر

به پيش شهنشاه رفتند شاد****سخنها ز هرگونه كردند ياد

فرستاده را موبد شاه گفت****كه اي مرد هشيار بي يار و جفت

ز گيتي زيانكارتر كار چيست****كه بر كردهٔ او ببايد گريست

چه داني تو اندر جهان سودمند****كه از كردنش مرد گردد بلند

فرستاده گفت آنك دانا بود****هميشه بزرگ و توانا بود

تن مرد نادان ز گل خوارتر****به هر نيكئي ناسزاوارتر

ز نادان و دانا زدي داستان****شنيدي مگر پاسخ راستان

بدو گفت موبد كه نيكو نگر****بينديش و ماهي به خشكي مبر

فرستاده گفت اي پسنديده مرد****سخن ها ز دانش توان ياد كرد

تو اين گر دگرگونه داني بگوي****كه از دانش افزون شود

آبروي

بدو گفت موبد كه انديشه كن****كز انديشه بازيب گردد سخن

ز گيتي هرانكو بي آزارتر****چنان دان كه مرگش زيانكارتر

به مرگ بدان شاد باشي رواست****چو زايد بد و نيك تن مرگ راست

ازين سودمندي بود زان زيان****خرد را ميانجي كن اندر ميان

چو بشنيد رومي پسند آمدش****سخنهاي او سودمند آمدش

بخنديد و بر شاه كرد آفرين****بدو گفت فرخنده ايران زمين

كه تخت شهنشاه بيند همي****چو موبد بروبر نشيند همي

به دانش جهان را بلند افسري****به موبد ز هر مهتري برتري

اگر باژ خواهي ز قيصر رواست****ك دستور تو بر جهان پادشاست

ز گفتار او شاد شد شهريار****دلش تازه شد چو گل اندر بهار

برون شد فرستاده از پيش شاه****شب آمد برآمد درفش سياه

پديد آمد آن چادر مشكبوي****به عنبر بيالود خورشيد روي

شكيبا نبد گنبد تيزگرد****سر خفته از خواب بيدار كرد

درفشي بزد چشمهٔ آفتاب****سر شاه گيتي سبك شد ز خواب

در بار بگشاد سالار بار****نشست از بر تخت خود شهريار

بفرمود تا خلعت آراستند****فرستاده را پيش او خواستند

ز سيمين و زرين و اسپ و ستام****ز دينار گيتي كه بردند نام

ز دينار و گوهر ز مشك و عبير****فزون گشت از انديشهٔ تيزوير

بخش 29

چو از كار رومي بپردخت شاه****دلش گشت پيچان ز كار سپاه

بفرمود تا موبد راي زن****بشد با يكي نامدار انجمن

ببخشيد روي زمين سربسر****ابر پهلوانان پرخاشخر

درم داد و اسپ و نگين و كلاه****گرانمايه را كشور و تاج و گاه

پر از راستي كرد يكسر جهان****وزو شادمانه كهان و مهان

هرانكس كه بيداد بد دور كرد****به نادادن چيز و گفتار سرد

وزان پس چنين گفت با موبدان****كه اي پرهنر پاك دل بخردان

جهان را ز هرگونه داريد ياد****ز كردار شاهان بيداد و داد

بسي دست شاهان ز بيداد و آز****تهي ماند و هم تن ز آرام و ناز

جهان از

بدانديش در بيم بود****دل نيك مردان به دو نيم بود

همه دست كرده به كار بدي****كسي را نبد كوشش ايزدي

نبد بر زن و زاده كس پادشا****پر از غم دل مردم پارسا

به هر جاي گستردن دست ديو****بريده دل از بيم گيهان خديو

سر نيكويها و دست بديست****در دانش و كوشش بخرديست

همه پاك در گردن پادشاست****كه پيدا شود زو همه كژ و راست

پدر گر به بيداد يازيد دست****نبد پاك و دانا و يزدان پرست

مداريد كردار او بس شگفت****كه روشن دلش رنگ آتش گرفت

ببينيد تا جم و كاوس شاه****چه كردند كز ديو جستند راه

پدر همچنان راه ايشان بجست****به آب خرد جان تيره نشست

همه زيردستانش پيچان شدند****فراوان ز تنديش بيجان شدند

كنون رفت و زو نام بد ماند و بس****همي آفرين او نيابد ز كس

ز ما باد بر جان او آفرين****مبادا كه پيچد روانش ز كين

كنون بر نشستم بر گاه اوي****به مينو كشد بي گمان راه اوي

همي خواهم از كردگار جهان****كه نيرو دهد آشكار و نهان

كه با زيردستان مدارا كنيم****ز خاك سيه مشك سارا كنيم

كه با خاك چون جفت گردد تنم****نگيرد ستمديده اي دامنم

شما همچنين چادر راستي****بپوشيد شسته دل از كاستي

كه جز مرگ را كس ز مادر نزاد****ز دهقان و تازي و رومي نژاد

به كردار شيرست آهنگ اوي****نپيچد كسي گردن از چنگ اوي

همان شير درنده را بشكرد****به خواري تن اژدها بسپرد

كجا آن سر و تاج شاهنشهان****كجا آن بزرگان و فرخ مهان

كجا آن سواران گردنكشان****كزيشان نبينم به گيتي نشان

كجا ان پري چهرگان جهان****كزيشان بدي شاد جان مهان

هرانكس كه رخ زير چادر نهفت****چنان دان كه گشتست با خاك جفت

همه دست پاكي و نيكي بريم****جهان را به كردار بد نشمريم

به يزدان دارنده كو داد فر****به تاج و به تخت

و نژاد و گهر

كه گر كارداري به يك مشك خاك****زبان جويد اندر بلند و مغاك

هم انجا بسوزم به آتش تنش****كنم بر سر دار پيراهنش

وگر در گذشته ز شب چند پاس****بدزدد ز درويش دزدي پلاس

به تاوانش ديبا فرستم ز گنج****بشويم دل غمگنان را ز رنج

وگر گوسفندي برند از رمه****به تيره شب و روزگار دمه

يكي اسپ پرمايه تاوان دهم****مبادا كه بر وي سپاسي نهم

چو با دشمنم كارزاري بود****وزان جنگ خسته سواري بود

فرستمش يكساله زر و درم****نداريم فرزند او را دژم

ز دادار دارنده يكسر سپاس****كه اويست جاويد نيكي شناس

به آب و به آتش ميازيد دست****مگر هيربد مرد آتش پرست

مريزيد هم خون گاوان ورز****كه ننگست در گاو كشتن به مرز

ز پيري مگر گاو بيكار شد****به چشم خداوند خود خوار شد

نبايد ز بن كشت گاو زهي****كه از مرز بيرون شود فرهي

همه راي با مرد دانا زنيد****دل كودك بي پدر مشكنيد

از انديشهٔ ديو باشيد دور****گه جنگ دشمن مجوييد سور

اگر خواهم از زيردستان خراج****ز دارنده بيزارم و تخت عاج

اگر بدكنش بد پدر يزدگرد****به پاداش آن داد كرديم گرد

همه دل ز كردار او خوش كنيد****به آزادي آهنگ آتش كنيد

ببخشد مگر كردگارش گناه****ز دوزخ به مينو نمايدش راه

كسي كو جوانست شادي كنيد****دل مردمان جوان مشكنيد

به پيري به مستي ميازيد دست****كه همواره رسوا بود پير مست

گنهكار يزدان مباشيد هيچ****به پيري به آيد به رفتن بسيچ

چو خشنود گردد ز ما كردگار****به هستي غم روز فردا مدار

دل زيردستان به ما شاد باد****سر سركشان از غم آزاد باد

همه نامداران چو گفتار شاه****شنيدند و كردند نيكو نگاه

همه ديده كردند پيشش پر آب****ازان شاه پردانش و زودياب

خروشان برو آفرين خواندند****ورا پادشا زمين خواندند

بخش 3

چنان بد كه روزي به نخچير شير****همي رفت با چند گرد

دلير

بشد پير مردي عصايي به دست****بدو گفت كاي شاه يزدان پرست

به راهام مرديست پرسيم و زر****جهودي فريبنده و بدگهر

به آزادگي لنبك آبكش****به آرايش خوان و گفتار خوش

بپرسيد زان كهتران كاين كيند****به گفتار اين پير سر بر چيند

چنين گفت با او يكي نامدار****كه اي با گهر نامور شهريار

سقاايست اين لنبك آبكش****جوانمرد و با خوان و گفتار خوش

به يك نيم روز آب دارد نگاه****دگر نيمه مهمان بجويد ز راه

نماند به فردا از امروز چيز****نخواهد كه در خانه باشد به نيز

به راهام بي بر جهوديست زفت****كجا زفتي او نشايد نهفت

درم دارد و گنج و دينار نيز****همان فرش ديبا و هرگونه چيز

مناديگري را بفرمود شاه****كه شو بانگ زن پيش بازارگاه

كه هركس كه از لنبك آبكش****خرد آب خوردن نباشدش خوش

همي بود تا زرد گشت آفتاب****نشست از بر باره بي زور و تاب

سوي خانهٔ لنبك آمد چو باد****بزد حلقه بر درش و آواز داد

كه من سركشي ام ز ايران سپاه****چو شب تيره شد بازماندم ز شاه

درين خانه امشب درنگم دهي****همه مردمي باشد و فرهي

ببد شاد لنبك ز آواز اوي****وزان خوب گفتار دمساز اوي

بدو گفت زود اندر آي اي سوار****كه خشنود باد ز تو شهريار

اگر با تو ده تن بدي به بدي****همه يك به يك بر سرم مه بدي

فرود آمد از باره بهرامشاه****همي داشت آن باره لنبك نگاه

بماليد شادان به چيزي تنش****يكي رشته بنهاد بر گردنش

چو بنشست بهرام لنبك دويد****يكي شهره شطرنج پيش آوريد

يكي كاسه آورد پر خوردني****بياورد هرگونه آوردني

به بهرام گفت اي گرانمايه مرد****بنه مهره بازي از بهر خورد

بديد آنك كلنبك بدو داد شاه****بخنديد و بنهاد بر پيش گاه

چو نان خورده شد ميزبان در زمان****بياورد جامي ز مي شادمان

همي خورد بهرام تا گشت مست****به خوردنش

آنگه بيازيد دست

شگفت آمد او را ازان جشن اوي****وزان خوب گفتار وزان تازه روي

بخفت آن شب و بامداد پگاه****از آواز او چشم بگشاد شاه

چنين گفت لنبك به بهرام گور****كه شب بي نوا بد همانا ستور

يك امروز مهمان من باش وبس****وگر يار خواهي بخوانيم كس

بياريم چيزي كه بايد به جاي****يك امروز با ما به شادي بپاي

چنين گفت با آبكش شهريار****كه امروز چندان نداريم كار

كه ناچار ز ايدر ببايد شدن****هم اينجا به نزد تو خواهم بدن

بسي آفرين كرد لنبك بروي****ز گفتار او تازه تر كرد روي

بشد لنبك و آب چندي كشيد****خريدار آبش نيامد پديد

غمي گشت و پيراهنش دركشيد****يكي آبكش را به بر بركشيد

بها بستد و گوشت بخريد زود****بيامد سوي خانه چون باد و دود

بپخت و بخوردند و مي خواستند****يكي مجلس ديگر آراستند

بيود آن شب تيره با مي به دست****همان لنبك آبكش مي پرست

چو شب روز شد تيز لنبك برفت****بيامد به نزديك بهرام تفت

بدو گفت روز سيم شادباش****ز رنج و غم و كوشش آزاد باش

بزن دست با من يك امروز نيز****چنان دان كه بخشيده اي زر و چيز

بدو گفت بهرام كين خود مباد****كه روز سه ديگر نباشيم شاد

برو آبكش آفرين خواند و گفت****كه بيداردل باش و با بخت جفت

به بازار شد مشك و آلت ببرد****گروگان به پرمايه مردي سپرد

خريد آنچ بايست و آمد دوان****به نزديك بهرام شد شادمان

بدو گفت ياري ده اندر خورش****كه مرد از خورشها كند پرورش

ازو بستد آن گوشت بهرام زود****بريد و بر آتش خورشها فزود

چو نان خورده شد مي گرفتند و جام****نخست از شهنشاه بردند نام

چو مي خورده شد خواب را جاي كرد****به بالين او شمع بر پاي كرد

به روز چهارم چو بفروخت هور****شد از خواب بيدار بهرام گور

بشد

ميزبان گفت كاي نامدار****ببودي درين خانهٔ تنگ و تار

بدين خانه اندر تن آسان نه اي****گر از شاه ايران هراسان نه اي

دو هفته بدين خانهٔ بي نوا****بباشي گر آيد دلت را هوا

برو آفرين كرد بهرامشاه****كه شادان و خرم بدي سال و ماه

سه روز اندرين خانه بوديم شاد****كه شاهان گيتي گرفتيم ياد

به جايي بگويم سخنهاي تو****كه روشن شود زو دل و راي تو

كه اين ميزباني ترا بر دهد****چو افزون دهي تخت و افسر دهد

بيامد چو گرد اسپ را زين نهاد****به نخچيرگه رفت زان خانه شاد

همي كرد نخچير تا شب ز كوه****برآمد سبك بازگشت از گروه

بخش 30

وزير خردمند بر پاي خاست****چنين گفت كي خسرو داد و راست

جهان از بدانديش بي بيم گشت****وزين مرزها رنج و سختي گذشت

مگر نامور شنگل از هندوان****كه از داد پيچيده دارد روان

ز هندوستان تا در مرز چين****ز دزدان پرآشوب دارد زمين

به ايران همي دست يازد به بد****بدين داستان كارسازي سزد

تو شاهي و شنگل نگهبان هند****چرا باژ خواهد ز چين و ز سند

برانديش و تدبير آن بازجوي****نبايد كه ناخوبي آيد بروي

چو بشنيد شاه آن پرانديشه شد****جهان پيش او چون يكي بيشه شد

چنين گفت كاين كار من در نهان****بسازم نگويم به كس در جهان

به تنها ببينم سپاه ورا****همان رسم شاهي و گاه ورا

شوم پيش او چون فرستادگان****نگويم به ايران به آزادگان

بشد پاك دستور او با دبير****جزو هركسي آنك بد ناگزير

بگفتند هرگونه از بيش و كم****ببردند قرطاس و مشك و قلم

يكي نامه بنوشت پر پند و راي****پر از دانش و آفرين خداي

سر نامه كرد از نخست آفرين****ز يزدان برآنكس كه جست آفرين

خداوند هست و خداوند نيست****همه چيز جفتست و ايزد يكيست

ز چيزي كجا او دهد بنده را****پرستنده و تاج دارنده را

فزون

از خرد نيست اندر جهان****فروزنده كهتران و مهان

هرانكس كه او شاد شد از خرد****جهان را به كردار بد نسپرد

پشيمان نشد هر كه نيكي گزيد****كه بد آب دانش نيارد مزيد

رهاند خرد مرد را از بلا****مبادا كسي در بلا مبتلا

نخستين نشان خرد آن بود****كه از بد همه ساله ترسان بود

بداند تن خويش را در نهان****به چشم خرد جست راز جهان

خرد افسر شهرياران بود****همان زيور نامداران بود

بداند بد و نيك مرد خرد****بكوشد به داد و بپيچد ز بد

تو اندازهٔ خود نداني همي****روان را به خون در نشاني همي

اگر تاجدار زمانه منم****به خوبي و زشتي بهانه منم

تو شاهي كني كي بود راستي****پديد آيد از هر سوي كاستي

نه آيين شاهان بود تاختن****چنين با بدانديشگان ساختن

نياي تو ما را پرستنده بود****پدر پيش شاهان ما بنده بود

كس از ما نبودند همداستان****كه دير آمدي باژ هندوستان

نگه كن كنون روز خاقان چين****كه از چين بيامد به ايران زمين

به تاراج داد آنك آورده بود****بپيچيد زان بد كه خود كرده بود

چنين هم همي بينم آيين تو****همان بخشش و فره دين تو

مرا ساز جنگست و هم خواسته****همان لشكر يكدل آراسته

ترا با دليران من پاي نيست****به هند اندرون لشكر آراي نيست

تو اندر گماني ز نيروي خويش****همي پيش دريا بري جوي خويش

فرستادم اينك فرستاده اي****سخن گوي با دانش آزاده اي

اگر باژ بفرست اگر جنگ را****به بي دانشي سخت كن تنگ را

ز ما باد بر جان آنكس درود****كه داد و خرد باشدش تار و پود

چو خط از نسيم هوا گشت خشك****نوشتند و بر وي پراگند مشك

به عنوانش بر نام بهرام كرد****كه دادش سر هر بدي رام كرد

كه تاج كيان يافت از يزدگرد****به خرداد ماه اندرون روز ارد

سپهدار مرز و نگهدار بوم****ستانندهٔ باژ سقلاب و روم

به

نزديك شنگل نگهبان هند****ز درياي قنوج تا مرز سند

بخش 31

چو بنهاد بر نامه بر مهر شاه****برآراست بر ساز نخچيرگاه

به لشكر ز كارش كس آگه نبود****جز از نامدارانش همره نبود

بيامد بدين سان به هندوستان****گذشت از بر آب جادوستان

چو نزديك ايوان شنگل رسيد****در پرده و بارگاهش بديد

برآورده اي بود سر در هوا****بدربر فراوان سليح و نوا

سواران و پيلان بدربر به پاي****خروشيدن زنگ با كرناي

شگفتي بان بارگه بر بماند****دلش را به انديشه اندر نشاند

چنين گفت با پرده داران اوي****پرستنده و پاي كاران اوي

كه از نزد پيروز بهرامشاه****فرستاده آمد بدين بارگاه

هم اندر زمان رفت سالار بار****ز پرده درون تا بر شهريار

بفرمود تا پرده برداشتند****به ارجش ز درگاه بگذاشتند

خرامان همي رفت بهرام گور****يكي خانه ديد آسمانش بلور

ازارش همه سيم و پيكرش زر****نشانده به هر جاي چندي گهر

نشسته به نزديك او رهنماي****پس پشت او ايستاده به پاي

برادرش را ديد بر زيرگاه****نهاده به سر بر ز گوهر كلاه

چو آمد به نزديك شنگل فراز****ورا ديد با تاج بر تخت ناز

همه پايهٔ تخت زر و بلور****نشسته برو شاه با فر و زور

بر تخت شد شاه و بردش نماز****همي بود پيشش زماني دراز

چنين گفت زان كو ز شاهان مهست****جهاندار بهرام يزدان پرست

يكي نامه دارم بر شاه هند****نوشته خطي پهلوي بر پند

چو آواز بهرام بشنيد شاه****بفرمود زرين يكي زيرگاه

بران كرسي زرش بنشاندند****ز درگاه يارانش را خواندند

چو بنشست بگشاد لب را ز بند****چنين گفت كاي شهريار بلند

زبان برگشايم چو فرمان دهي****كه بي تو مبادا بهي و مهي

بدو گفت شنگل كه بر گوي هين****كه گوينده يابد ز چرخ آفرين

چنين گفت كز شاه خسرونژاد****كه چون او به گيتي ز مادر نزاد

مهست آن سرافراز بر روي دهر****كه با داد او زهر شد پاي زهر

بزرگان همه باژ دار

وي اند****به نخچير شيران شكار وي اند

چو شمشير خواهد به رزم اندرون****بيابان شود همچو درياي خون

به بخشش چو ابري بود دربار****بود پيش او گنج دينار خوار

پيامي رسانم سوي شاه هند****همان پهلوي نامه اي برپرند

بخش 32

چو بشنيد شد نامه را خواستار****شگفتي بماند اندران نامدار

چو آن نامه برخواند مرد دبير****رخ تاجور گشت همچون زرير

بدو گفت كاي مرد چيره سخن****به گفتار مشتاب و تندي مكن

بزرگي نمايد همي شاه تو****چنان هم نمايد همي راه تو

كسي باژ خواهد ز هندوستان****نباشم ز گوينده همداستان

به لشكر همي گويد اين گر به گنج****وگر شهر و كشور سپردن به رنج

كلنگ اند شاهان و من چون عقاب****وگر خاك و من همچو درياي آب

كسي با ستاره نكوشد به جنگ****نه با آسمان جست كس نام و ننگ

هنر بهتر از گفتن نابكار****كه گيرد ترا مرد داننده خوار

نه مردي نه دانش نه كشور نه شهر****ز شاهي شما را زبانست بهر

نهفته همه بوم گنج منست****نياكان بدو هيچ نابرده دست

دگر گنج برگستوان و زره****چو گنجور ما برگشايد گره

به پيلانش بايد كشيدن كليد****وگر ژنده پيلش تواند كشيد

وگر گيري از تيغ و جوشن شمار****ستاره شود پيش چشم تو خوار

زمين بر نتابد سپاه مرا****همان ژنده پيلان و گاه مرا

هزار ار به هندي زني در هزار****بود كس كه خواند مرا شهريار

همان كوه و درياي گوهر مراست****به من دارد اكنون جهان پشت راست

همان چشمهٔ عنبر و عود و مشك****دگر گنج كافور ناگشته خشك

دگر داروي مردم دردمند****به روي زمين هرك گردد نژند

همه بوم ما را بدين سان برست****اگر زر و سيمست و گر گوهرست

چو هشتاد شاهند با تاج زر****به فرمان من تنگ بسته كمر

همه بوم را گرد درياست راه****نيايد بدين خاك بر ديو گاه

ز قنوج تا مرز درياي چين****ز سقلاب تا پيش ايران زمين

بزرگان

همه زيردست منند****به بيچارگي در پرست منند

به هند و به چين و ختن پاسبان****نرانند جز نام من بر زبان

همه تاج ما را ستاينده اند****پرستندگي را فزاينده اند

به مشكوي من دخت فغفور چين****مرا خواند اندر جهان آفرين

پسر دارم از وي يكي شيردل****كه بستاند از كه به شمشير دل

ز هنگام كاوس تا كيقباد****ازين بوم و بركس نكردست ياد

همان نامبردار سيصد هزار****ز لشكر كه خواند مرا شهريار

ز پيوستگانم هزار و دويست****كزيشان كسي را به من راه نيست

همه زاد بر زاد خويش منند****كه در هند بر پاي پيش منند

كه در بيشه شيران به هنگام جنگ****ز آورد ايشان بخايد دو چنگ

گر آيين بدي هيچ آزاده را****كه كشتي به تندي فرستاده را

سرت را جدا كردمي از تنت****شدي مويه گر بر تو پيراهنت

بدو گفت بهرام كاي نامدار****اگر مهتري كام كژي مخار

مرا شاه من گفت كو را بگوي****كه گر بخردي راه كژي مجوي

ز درگه دو دانا پديدار كن****زبان آور و كامران بر سخن

گر ايدونك زيشان به راي و خرد****يكي بر يكي زان ما بگذرد

مرا نيز با مرز تو كار نيست****كه نزديك بخرد سخن خوار نيست

وگرنه ز مردان جنگاوران****كسي كو گرايد به گرز گران

گزين كن ز هندوستان صد سوار****كه با يك تن از ما كند كارزار

نخواهيم ما باژ از مرز تو****چو پيدا شدي مردي و ارز تو

بخش 33

چو بشنيد شنگل به بهرام گفت****كه راي تو با مردمي نيست جفت

زماني فرودآي و بگشاي بند****چه گويي سخن هاي ناسودمند

يكي خرم ايوان بپرداختند****همه هرچ بايست برساختند

بياسود بهرام تا نيم روز****چو بر اوج شد تاج گيتي فروز

چو در پيش شنگل نهادند خوان****يكي را بفرمود كو را بخوان

كز ايران فرستادهٔ خسروپرست****سخن گوي و هم كامگار نوست

كسي را كه با اوست هم زين نشان****بياور به خوان رسولان نشان

بشد تيز

بهرام و بر خوان نشست****بنان دست بگشاد و لب را ببست

چو نان خورده شد مجلس آراستند****نوازندهٔ رود و مي خواستند

همي بوي مشك آمد از خوردني****همان زير زربفت گستردني

بزرگان چو از باده خرم شدند****ز تيمار نابوده بي غم شدند

دو تن را بفرمود زورآزماي****به كشتي كه دارند با ديو پاي

برفتند شايسته مردان كار****ببستندشان بر ميانها ازار

همي كرد زور ان برين اين بران****گرازان و پيچان دو مرد گران

چو برداشت بهرام جام بلور****به مغزش نبيد اندرافگند شور

بشنگل چنين گفت كاي شهريار****بفرماي تا من ببندم ازار

چو با زورمندان به كشتي شوم****نه اندر خرابي و مستي شوم

بخنديد شنگل بدو گفت خيز****چو زير آوري خون ايشان بريز

چو بشنيد بهرام بر پاي خاست****به مردي خم آورد بالاي راست

كسي را كه بگرفت زيشان ميان****چو شيري كه يازد به گور ژيان

همي بر زمين زد چنان كاستخوانش****شكست و بپالود رنگ رخانش

بدو مانده بد شنگل اندر شگفت****ازان برز بالا و آن زور و كفت

به هندي همي نام يزدان بخواند****ورا از چهل مرد برتر نشاند

چو گشتند مست از مي خوشگوار****برفتند ز ايوان گوهرنگار

چو گردون بپوشيد چيني حرير****ز خوردن برآسود برنا و پير

چو زرين شد آن چادر مشكبوي****فروزنده بر چرخ بنمود روي

شه هندوان باره را برنشست****به ميدان خراميد چوگان به دست

ببردند با شاه تير و كمان****همي تاخت بر آرزو يك زمان

به بهرام فرمود تا بر نشست****كمان كياني گرفته به دست

به شنگل چنين گفت كاي شهريار****چنان دان كه هستند با من سوار

همي تير و چوگان كنند آرزوي****چو فرمان دهد شاه آزاده خوي

چنين گفت شنگل كه تير و كمان****ستون سواران بود بي گمان

تو با شاخ و يالي بيفراز دست****به زه كن كمان را و بگشاي شست

كمان را به زه كرد بهرام گرد****عنان را به

اسپ تگاور سپرد

يكي تير بگرفت و بگشاد شست****نشانه به يك چوبه بر هم شكست

گرفتند يكسر برو آفرين****سواران ميدان و مردان كين

بخش 34

ز بهرام شنگل شد اندرگمان****كه اين فر و اين برز و تير و كمان

نماند همي اين فرستاده را****نه هندي نه تركي نه آزاده را

اگر خويش شاهست گر مهترست****برادرش خوانم هم اندر خورست

بخنديد و بهرام را گفت شاه****كه اي پرهنر با گهر پيشگاه

برادر توي شاه را بي گمان****بدين بخشش و زور و تير و كمان

كه فر كيان داري و زور شير****نباشي مگر نامداري دلير

بدو گفت بهرام كاي شاه هند****فرستادگان را مكن ناپسند

نه از تخمهٔ يزدگردم نه شاه****برادرش خوانيم باشد گناه

از ايران يكي مرد بيگانه ام****نه دانش پژوهم نه فرزانه ام

مرا بازگردان كه دورست راه****نبايد كه يابد مرا خشم شاه

بدو گفت شنگل كه تندي مكن****كه با تو هنوزست ما را سخن

نبايدت كردن به رفتن شتاب****كه رفتن به زودي نباشد صواب

بر ما بباش و دل آرام گير****چو پخته نخواهي مي خام گير

پس انگاه دستور را پيش خواند****ز بهرام با او سخن چند راند

گر اين مرد بهرام را خويش نيست****گر از پهلوان نام او بيش نيست

چو گويي دهد او تن اندر فريب****گر از گفت من در دل آرد نهيب

تو گويي مر او را نكوتر بود****تو آن گوي با وي كه در خور بود

بگويش بران رو كه باشد صواب****كه پيش شه هند بفزودي آب

كنون گر بباشي به نزديك اوي****نگه داري آن راي باريك اوي

هرانجا كه خوشتر ولايت تراست****سپهداري و باژ و ملكت تراست

به جايي كه باشد هميشه بهار****نسيم بهار آيد از جويبار

گهر هست و دينار و گنج درم****چو باشد درم دل نباشد به غم

نوازنده شاهي كه از مهر تو****بخندد چو بيند همي چهر تو

به سالي

دو بارست بار درخت****ز قنوج برنگذرد نيك بخت

چو اين گفته باشي به پرسش ز نام****كه از نام گردد دلم شادكام

مگر رام گردد بدين مرز ما****فزون گردد از فر او ارز ما

ورا زود سالار لشكر كنيم****بدين مرز با ارز ما سر كنيم

بيامد جهانديده دستور شاه****بگفت اين به بهرام و بنمود راه

ز بهرام زان پس بپرسيد نام****كه بي نام پاسخ نبودي تمام

چو بشنيد بهرام رنگ رخش****دگر شد كه تا چون دهد پاسخش

به فرجام گفت اي سخن گوي مرد****مرا در دو كشور مكن روي زرد

من از شاه ايران نپيجم به گنج****گر از نيستي چند باشم به رنج

جزين باشد آرايش دين ما****همان گردش راه و آيين ما

هرانكس كه پيچد سر از شاه خويش****به برخاستن گم كند راه خويش

فزوني نجست آنك بودش خرد****بد و نيك بر ما همي بگذرد

خداوند گيتي فريدون كجاست****كه پشت زمانه بدو بود راست

كجا آن بزرگان خسرونژاد****جهاندار كيخسرو و كيقباد

دگر آنك داني تو بهرام را****جهاندار پيروز خودكام را

اگر من ز فرمان او بگذرم****به مردي سرآرد جهان بر سرم

نماند بر و بوم هندوستان****به ايران كشد خاك جادوستان

همان به كه من باز گردم بدر****ببيند مرا شاه پيروزگر

گر از نام پرسيم برزوي نام****چنين خواندم شاه و هم باب و مام

همه پاسخ من بشنگل رسان****كه من دير ماندم به شهر كسان

چو دستور بشنيد پاسخ ببرد****شنيده سخن پيش او برشمرد

ز پاسخ پر آژنگ شد روي شاه****چنين گفت اگر دور ماند ز راه

يكي چاره سازم كنون من كه روز****سرآيد بدين مرد لشكر فروز

بخش 35

يكي كرگ بود اندران شهر شاه****ز بالاي او بسته بر باد راه

ازان بيشه بگريختي شير نر****هم از آسمان كرگس تيرپر

يكايك همه هند زو پر خروش****از آواز او كر شدي تيز گوش

به بهرام گفت

اي پسنديده مرد****برآيد به دست تو اين كاركرد

به نزديك آن كرگ بايد شدن****همه چرم او را به تير آژدن

اگر زو تهي گردد اين بوم و بر****به فر تو اين مرد پيروزگر

يكي دست باشدت نزديك من****چه نزديك اين نامدار انجمن

كه جاويد در كشور هندوان****بود زنده نام تو تا جاودان

بدو گفت بهرام پاكيزه راي****كه با من ببايد يكي رهنماي

چو بينم به نيروي يزدان تنش****ببيني به خون غرقه پيراهنش

بدو داد شنگل يكي رهنماي****كه او را نشيمن بدانست و جاي

همي رفت با نيك دل رهنمون****بدان بيشهٔ كرگ ريزنده خون

همي گفت چندي ز آرام اوي****ز بالا و پهنا و اندام اوي

چو بنمود و برگشت و بهرام رفت****خرامان بدان بيشهٔ كرگ تفت

پس پشت او چند ايرانيان****به پيكار آن كرگ بسته ميان

چو از دور ديدند خرطوم اوي****ز هنگش همي پست شد بوم اوي

بدو هركسي گفت شاها مكن****ز مردي همي بگذرد اين سخن

نكردست كس جنگ با كوه و سنگ****وگر چه دليرست خسرو به چنگ

به شنگل چنين گوي كاين راه نيست****بدين جنگ دستوري شاه نيست

چنين داد پاسخ كه يزدان پاك****مرا گر به هندوستان داد خاك

به جاي دگر مرگ من چون بود****كه انديشه ز اندازه بيرون بود

كمان را به زه كرد مرد جوان****تو گفتي همي خوار گيرد روان

بيامد دوان تا به نزديك كرگ****پر از خشم سر دل نهاده به مرگ

كمان كياني گرفته به چنگ****ز تركش برآورد تير خدنگ

همي تير باريد همچون تگرگ****برين همنشان تا غمين گشت كرگ

چو دانست كو را سرآمد زمان****برآهيخت خنجر به جاي كمان

سر كرگ را راست ببريد و گفت****به نام خداوند بي يار و جفت

كه او داد چندين مرا فر و زور****به فرمان او تابد از چرخ هور

بفرمود تا گاو و گردون برند****سر كرگ زان

بيشه بيرون برند

ببردند چون ديد شنگل ز دور****به ديبا بياراست ايوان سور

چو بر تخت بنشست پرمايه شاه****نشاندند بهرام را پيش گاه

همي كرد هر كس برو آفرين****بزرگان هند و سواران چنين

برفتند هر مهتري با نثار****به بهرام گفتند كاي نامدار

كسي را سزاي تو كردار نيست****به كردار تو راه ديدار نيست

ازو شادمان شنگل و دل به غم****گهي تازه روي و زماني دژم

بخش 36

يكي اژدها بود بر خشك و آب****به دريا بدي گاه بر آفتاب

همي دركشيدي به دم ژنده پيل****وزو خاستي موج درياي نيل

چنين گفت شنگل به ياران خويش****بدان تيزهش رازداران خويش

كه من زين فرستادهٔ شيرمرد****گهي شادمانم گهي پر ز درد

مرا پشت بودي گر ايدر بدي****به قنوج بر كشوري سر بدي

گر از نزد ما سوي ايران شود****ز بهرام قنوج ويران شود

چو كهتر چنين باشد و مهتر اوي****نماند برين بوم ما رنگ و بوي

همه شب همي كار او ساختم****يكي چارهٔ ديگر انداختم

فرستمش فردا بر اژدها****كزو بي گماني نيابد رها

نباشم نكوهيدهٔ كار اوي****چو با اژدها خود شود جنگجوي

بگفت اين و بهرام را پيش خواند****بسي داستان دليران براند

بدو گفت يزدان پاك آفرين****ترا ايدر آورد ز ايران زمين

كه هندوستان را بشويي ز بد****چنان كز ره نامداران سزد

يكي كار پيش است با درد و رنج****به آغاز رنج و به فرجام گنج

چو اين كرده باشي زماني مپاي****به خشنودي من برو باز جاي

به شنگل چنين پاسخ آورد شاه****ك از راي تو بگذرم نيست راه

ز فرمان تو نگذرم يك زمان****مگر بد بود گردش آسمان

بدو گفت شنگل كه چندين بلاست****بدين بوم ما در يكي اژدهاست

به خشكي و دريا همي بگذرد****نهنگ دم آهنگ را بشمرد

تواني مگر چاره اي ساختن****ازو كشور هند پرداختن

به ايران بري باژ هندوستان****همه مرز باشند همداستان

همان هديهٔ هند با باژ

نيز****ز عود و ز عنبر ز هرگونه چيز

بدو گفت بهرام كاي پادشا****بهند اندرون شاه و فرمانروا

به فرمان دارنده يزدان پاك****پي اژدها را ببرم ز خاك

ندانم كه او را نشيمن كجاست****ببايد نمودن به من راه راست

فرستاد شنگل يكي راه جوي****كه آن اژدها را نمايد بدوي

همي رفت با نامور سي سوار****از ايران سواران خنجرگزار

همي تاخت تا پيش دريا رسيد****به تاريكي آن اژدها را بديد

بزرگان ايران خروشان شدند****وزان اژدها نيز جوشان شدند

به بهرام گفتند كاي شهريار****تو اين را چو آن كرگ پيشين مدار

به ايرانيان گفت بهرام گرد****كه اين را به دادار بايد سپرد

مرا گر زمانه بدين اژدهاست****به مردي فزوني نگيرد نه كاست

كمان را به زه كرد و بگزيد تير****كه پيكانش را داده بد زهر و شير

بران اژدها تيرباران گرفت****چپ و راست جنگ سواران گرفت

به پولاد پيكان دهانش بدوخت****همي خار زان زهر او برفروخت

دگر چار چوبه بزد بر سرش****فرو ريخت با زهر خون از برش

تن اژدها گشت زان تير سست****همي خاك را خون زهرش بشست

يكي تيغ زهرآبگون بركشيد****به تندي دل اژدها بردريد

به تيغ و تبرزين بزد گردنش****به خاك اندر افگند بيجان تنش

به گردون سرش سوي شنگل كشيد****چو شاه آن سر اژدها را بديد

برآمد ز هندوستان آفرين****ز دادار بر بوم ايران زمين

كه زايد برآن خاك چونين سوار****كه با اژدها سازد او كارزار

برين برز بالا و اين شاخ و يال****نباشد جز از شهريارش همال

بخش 37

همان شاه شنگل دلي پر ز درد****همي داشت از كار او روي زرد

شب آمد بياورد فرزانه را****همان مردم خويش و بيگانه را

چنين گفت كاين مرد بهرامشاه****بدين زور و اين شاخ و اين دستگاه

نباشد همي ايدر از هيچ روي****ز هرگونه آميختم رنگ و بوي

گر از نزد ما او به ايران

شود****به نزديك شاه دليران شود

سپاه مرا سست خواند به كار****به هندوستان نيست گويد سوار

سرافراز گردد مگر دشمنم****فرستاده را سر ز تن بركنم

نهانش همي كرد خواهم تباه****چه بينيد اين را چه دانيد راه

بدو گفت فرزانه كاي شهريار****دلت را بدين گونه رنجه مدار

فرستادهٔ شهرياران كشي****به غمري برد راه و بيدانشي

كس انديشه زين گونه هرگز نكرد****به راه چنين راي هرگز مگرد

بر مهتران زشت نامي بود****سپهبد به مردم گرامي بود

پس انگه بيايد از ايران سپاه****يكي تاجداري چو بهرامشاه

نماند ز ما كس بدينجا درست****ز نيكي نبايد ترا دست شست

رهانيدهٔ ماست از اژدها****نه كشتن بود رنج او را بها

بدين بوم ما اژدها كشت و كرگ****به تن زندگاني فزايش نه مرگ

چو بشنيد شنگل سخن تيره شد****ز گفتار فرزانگان خيره شد

ببود آن شب و بامداد پگاه****فرستاد كس نزد بهرامشاه

به تنها تن خويش بي انجمن****نه دستور بد پيش و نه راي زن

به بهرام گفت اي دلاراي مرد****توانگر شدي گرد بيشي مگرد

بتو داد خواهم همي دخترم****ز گفتار و كردار باشد برم

چو اين كرده باشم بر من بايست****كز ايدر گذشتن ترا روي نيست

ترا بر سپه كامگاري دهم****به هندوستان شهرياري دهم

فروماند بهرام وا نديشه كرد****ز تخت و نژاد و ز ننگ و نبرد

ابا خويشتن گفت كاين جنگ نيست****ز پيوند شنگل مرا ننگ نيست

و ديگر كه جان بر سر آرم بدين****ببينم مگر خاك ايران زمين

كه ايدر بدين سان بمانديم دير****برآويخت با دام روباه شير

چنين داد پاسخ كه فرمان كنم****ز گفتارت آرايش جان كنم

تو از هر سه دختر يكي برگزين****كه چون بينمش خوانمش آفرين

ز گفتار او شاد شد شاه هند****بياراست ايوان به چيني پرند

سه دختر بيامد چو خرم بهار****به آرايش و بوي و رنگ و نگار

به بهرام گور آن زمان گفت رو****بياراي دل را به

ديدار نو

بشد تيز بهرام و او را بديد****ازان ماه رويان يكي برگزيد

چو خرم بهاري سپينود نام****همه شرم و ناز و همه راي و كام

بدو داد شنگل سپينود را****چو سرو سهي شمع بي دود را

يكي گنج پرمايه تر برگزيد****بدان ماه رخ داد شنگل كليد

بياورد ياران بهرام را****سواران بازيب و با نام را

درم داد ودينار و هرگونه چيز****همان عنبر و عود و كافورنيز

بياراست ايوان گوهرنگار****ز قنوج هركس كه بد نامدار

خرامان بران بزمگاه آمدند****به شادي همه نزد شاه آمدند

ببودند يك هفته با مي به دست****همه شاد و خرم به جاي نشست

سپينود با شاه بهرام گور****چو مي بود روشن به جام بلور

بخش 38

چو زين آگهي شد به فغفور چين****كه با فر مردي ز ايران زمين

به نزديك شنگل فرستاده بود****همانا ز ايران تهم زاده بود

بدو داد شنگل يكي دخترش****كه بر ماه سايد همي افسرش

يكي نامه نزديك بهرامشاه****نوشت آن جهاندار با دستگاه

به عنوان بر از شهريار جهان****سر نامداران و شاه مهان

به نزد فرستادهٔ پارسي****كه آمد به قنوج با يار سي

دگر گفت كامد بما آگهي****ز تو نامور مرد با فرهي

خردمندي و مردي و راي تو****فشرده به هرجاي بر پاي تو

كجا كرگ و آن نامور اژدها****ز شمشير تيزت نيامد رها

بتو داد دختر كه پيوند ماست****كه هندوستان خاك او را بهاست

سر خويش را بردي اندر هوا****به پيوند اين شاه فرمانروا

به ايران بزرگيست اين شاه را****كجا كهترش افسر ماه را

به دستوري شاه در بر گرفت****به قنوج شد يار ديگر گرفت

كنون رنج بردار و ايدر بياي****بدين مرز چندانك بايد به پاي

به ديدار تو چشم روشن كنيم****روان را ز راي تو جوشن كنيم

چو خواهي كه ز ايدر شوي باز جاي****زماني نگويم بر من بپاي

برو شاد با خلعت و خواسته****خود و نامداران آراسته

ترا

آمدن پيش من ننگ نيست****چو با شاه ايران مرا جنگ نيست

مكن سستي از آمدن هيچ راي****چو خواهي كه برگردي ايدر مپاي

چو نامه بيامد به بهرام گور****به دلش اندر افتاد زان نامه شور

نويسنده بر خواند و پاسخ نوشت****به پاليز كين بر درختي بكشت

سر نامه گفت آنچ گفتي رسيد****دو چشم تو جز كشور چين نديد

به عنوان بر از پادشاه جهان****نوشتي سرافراز و تاج مهان

جز آن بد كه گفتي سراسر سخن****بزرگي نو را نخواهم كهن

شهنشاه بهرام گورست و بس****چنو در زمانه ندانيم كس

به مردي و دانش به فر و نژاد****چنو پادشا كس ندارد به ياد

جهاندار پيروزگر خواندش****ز شاهان سرافرازتر خواندش

دگر آنك گفتي كه من كرده ام****به هندوستان رنجها برده ام

همان اختر شاه بهرام بود****كه با فر و اورند و بانام بود

هنر نيز ز ايرانيانست و بس****ندارند كرگ ژيان را به كس

همه يكدلانند و يزدان شناس****به نيكي ندارند ز اختر سپاس

دگر آنك دختر به من داد شاه****به مردي گرفتم چنين پيشگاه

يكي پادشا بود شنگل بزرگ****به مردي همي راند از ميش گرگ

چو با من سزا ديد پيوند خويش****به من داد شايسته فرزند خويش

دگر آنك گفتي كه خيز ايدر آي****به نيكي بباشم ترا رهنماي

مرا شاه ايران فرستد به هند****به چين آيم از بهر چيني پرند

نباشد ز من بنده همداستان****كه رانم بدين گونه بر داستان

دگر آنك گفتي كه با خواسته****به ايران فرستمت آراسته

مرا كرد يزدان ازان بي نياز****به چيز كسان دست كردن دراز

ز بهرام دارم به بخشش سپاس****نيايش كنم روز و شب در سه پاس

چهارم سخن گر ستودي مرا****هنر ز آنچ برتر فزودي مرا

پذيرفتم اين از تو اي شاه چين****بگوييم با شاه ايران زمين

ز يزدان ترا باد چندان درود****كه آن را نداند فلك تار و پود

بران نامه

بنهاد مهر نگين****فرستاد پاسخ سوي شاه چين

بخش 39

چو بهرام با دخت شنگل بساخت****زن او همي شاه گيتي شناخت

شب و روز گريان بد از مهر اوي****نهاده دو چشم اندران چهر اوي

چو از مهرشان شنگل آگاه شد****ز بدها گمانيش كوتاه شد

نشستند يك روز شادان بهم****همي رفت هرگونه از بيش و كم

سپينود را گفت بهرامشاه****كه دانم كه هستي مرا نيك خواه

يكي راز خواهم همي با تو گفت****چنان كن كه ماند سخن در نهفت

همي رفت خواهم ز هندوستان****تو باشي بدين كار همداستان

به تنها بگويم ترا يك سخن****نبايد كه داند كس از انجمن

به ايران مرا كار زين بهترست****همم كردگار جهان ياورست

به رفتن گر ايدونك راي آيدت****به خوبي خرد رهنماي آيدت

به هر جاي نام تو بانو بود****پدر پيش تختت به زانو بود

سپينود گفت اي سرافراز مرد****تو بر خيره از راه دانش مگرد

بهين زنان جهان آن بود****كزو شوي همواره خندان بود

اگر پاك جانم ز پيمان تو****بپيچد به بيزارم از جان تو

بدو گفت بهرام پس چاره كن****وزين راز مگشاي بر كس سخن

سپينود گفت اي سزاوار تخت****بسازم اگر باشدم يار بخت

يكي جشنگاهست ز ايدر نه دور****كه سازد پدرم اندران بيشه سور

كه دارند فرخ مران جاي را****ستايند جاي بت آراي را

بود تا بران بيشه فرسنگ بيست****كه پيش بت اندر ببايد گريست

بدان جاي نخچير گوران بود****به قنوج در عود سوزان بود

شود شاه و لشكر بدان جايگاه****كه بي ره نمايد بران بيشه راه

اگر رفت خواهي بدانجاي رو****هميشه كهن باش و سال تو نو

ز امروز بشكيب تا نيم روز****چو پيدا شود تاج گيتي فروز

چو از شهر بيرون رود شهريار****به رفتن بياراي و بر ساز كار

ز گفتار او گشت بهرام شاد****نخفت اندر انديشه تا بامداد

چو بنمود خورشيد بر چرخ دست****شب تيره بار

غريبان ببست

نشست از بر باره بهرام گور****همي راند با ساز نخچير گور

به زن گفت بر ساز و با كس مگوي****نهاديم هر دو سوي راه روي

هرانكس كه بودند ايرانيان****به رفتن ببستند با او ميان

بيامد چو نزديك دريا رسيد****به ره بار بازارگانان بديد

كه بازارگانان ايران بدند****به آب و به خشكي دليران بدند

چو بازارگان روي بهرام ديد****شهنشاه لب را به دندان گزيد

نفرمود بردن به پيشش نماز****ز نادان سخن را همي داشت راز

به بازارگان گفت لب را ببند****كزين سودمندي و هم با گزند

گرين راز در هند پيدا شود****ز خون خاك ايران چو دريا شود

گشاده بران كار كو لب ببست****زبان بسته بايد گشاده دو دست

زبان شما را به سوگند سخت****ببنديم تا بازيابيم بخت

بگوييد كز پاك يزدان خداي****بريديم و بستيم با ديو راي

اگر هرگز از راي بهرامشاه****بپيچيم و داريم بد را نگاه

چو سوگند شد خورده و ساخته****دل شاه زان رنج پرداخته

بديشان چنين گفت پس شهريار****كه نزد شما از من اين زنهار

بداريد و با جان برابر كنيد****چو خواهيد كز پندم افسر كنيد

گر از من شود تخت پرداخته****سپاه آيد از هر سوي ساخته

نه بازارگان ماند ايدر نه شاه****نه دهقان نه لشكر نه تخت و كلاه

چو زان گونه ديدند گفتار اوي****برفتند يكسر پر از آب روي

كه جان بزرگان فداي تو باد****جواني و شاهي رواي تو باد

اگر هيچ راز تو پيدا شود****ز خون كشور ما چو دريا شود

كه يارد بدين گونه انديشه كرد****مگر بخت را گويد از ره بگرد

چو بشنيد شاه آن گرفت آفرين****بران نامداران با فر و دين

همي رفت پيچان به ايوان خويش****به يزدان سپرده تن و جان خويش

بدانگه كه بهرام شد سوي راه****چنين گفت با زن كه اي نيك خواه

ابا مادر خويشتن چاره ساز****چنان كو

درستي نداندت راز

كه چون شاه شنگل سوي جشنگاه****شود خواستار آيد از نزد شاه

بگويد كه برزوي شد دردمند****پذيردش پوزش شه هوشمند

زن اين بند بنهاد با مادرش****چو بشنيد پس مادر از دخترش

همي بود تا تازه شد جشنگاه****گرانمايگان برگرفتند راه

چو برساخت شنگل كه آيد به دشت****زنش گفت برزوي بيمار گشت

به پوزش همي گويد اي شهريار****تو دل را بمن هيچ رنجه مدار

چو ناتندرستي بود جشنگاه****دژم باشد و داند اين مايه شاه

به زن گفت شنگل كه اين خود مباد****كه بيمار باشد كند جشن ياد

ز قنوج شبگير شنگل برفت****ابا هندوان روي بنهاد تفت

چو شب تيره شد شاه بهرام گفت****كه آمد گه رفتن اي نيك جفت

بيامد سپينود را برنشاند****همي پهلوي نام يزدان بخواند

بپوشيد خفتان و خود برنشست****كمندي به فتراك و گرزي به دست

همي راند تا پيش دريا رسيد****چو ايرانيان را همه خفته ديد

برانگيخت كشتي و زورق بساخت****به زورق سپينود را در نشاخت

به خشكي رسيدند چون روز گشت****جهان پهلوان گيتي افروز گشت

بخش 4

ز پيش سواران چو ره برگرفت****سوي خان بي بر به راهام تفت

بزد در بگفتا كه بي شهريار****بماندم چو او بازماند از شكار

شب آمد ندانم همي راه را****نيابم همي لشكر و شاه را

گر امشب بدين خانه يابم سپنج****نباشد كسي را ز من هيچ رنج

به پيش به راهام شد پيشكار****بگفت آنچ بشنيد ازان نامدار

به راهام گفت ايچ ازين در مرنج****بگويش كه ايدر نيابي سپنج

بيامد فرستاده با او بگفت****كه ايدر ترا نيست جاي نهفت

بدو گفت بهرام با او بگوي****كز ايدر گذشتن مرا نيست روي

همي از تو من خانه خواهم سپنج****نيارم به چيزت ازان پس به رنج

چو بشنيد پويان بشد پيشكار****به نزد به راهام گفت اين سوار

همي ز ايدر امشب نخواهد گذشت****سخن گفتن و راي بسيار گشت

به

راهام گفتش كه رو بي درنگ****بگويش كه اين جايگاهيست تنگ

جهوديست درويش و شب گرسنه****بخسپد همي بر زمين برهنه

بگفتند و بهرام گفت ار سپنج****نيابم بدين خانه آيدت رنج

بدين در بخسپم نجويم سراي****نخواهم به چيزي دگر كرد راي

به راهام گفت اي نبرده سوار****همي رنجه داري مرا خوارخوار

بخسپي و چيزت بدزدد كسي****ازان رنجه داري مرا تو بسي

به خانه درآي ار جهان تنگ شد****همه كار بي برگ و بي رنگ شد

به پيمان كه چيزي نخواهي ز من****ندارم به مرگ آبچين و كفن

هم امشب ترا و نشست ترا****خورش بايد و نيست چيزي مرا

گر اين اسپ سرگين و آب افگند****وگر خشت اين خانه را بشكند

به شبگير سرگينش بيرون كني****بروبي و خاكش به هامون كني

همان خشت را نيز تاوان دهي****چو بيدار گردي ز خواب آن دهي

بدو گفت بهرام پيمان كنم****برين رنجها سر گروگان كنم

فرود آمد و اسپ را با لگام****ببست و برآهخت تيغ از نيام

نمدزين بگسترد و بالينش زين****بخفت و دو پايش كشان بر زمين

جهود آن در خانه از پس ببست****بياورد خوان و به خوردن نشست

ازان پس به بهرام گفت اي سوار****چو اين داستان بشنوي ياد دار

به گيتي هرانكس كه دارد خورد****سوي مردم بي نوا ننگرد

بدو گفت بهرام كاين داستان****شنيدستم از گفتهٔ باستان

شنيدم به گفتار و ديدم كنون****كه برخواندي از گفتهٔ رهنمون

مي آورد چون خورده شد نان جهود****ازان مي ورا شادماني فزود

خروشيد كاي رنج ديده سوار****برين داستان كهن گوش دار

كه هركس كه دارد دلش روشنست****درم پيش او چون يكي جوشنست

كسي كو ندارد بود خشك لب****چنانچون توي گرسنه نيم شب

بدو گفت بهرام كاين بس شگفت****به گيتي مرين ياد بايد گرفت

كه از جام يابي سرانجام نيك****خنك ميگسار و مي و جام نيك

چو از كوه خنجر برآورد هور****گريزان شد از خانه بهرام

گور

بران چرمهٔ ناچران زين نهاد****چه زين از برش خشك بالين نهاد

بيامد به راهام گفت اي سوار****به گفتار خود بر كنون پاي دار

تو گفتي كه سرگين اين بارگي****به جاروب روبم به يكبارگي

كنون آنچ گفتي بروب و ببر****به رنجم ز مهمان بيدادگر

بدو گفت بهرام شو پايكار****بياور كه سرگين كشد بر كنار

دهم زر كه تا خاك بيرون برد****وزين خانهٔ تو به هامون برد

بدو گفت من كس ندارم كه خاك****بروبد برد ريزد اندر مغاك

تو پيمان كه كردي به كژي مبر****نبايد كه خوانمت بيدادگر

چو بشنيد بهرام ازو اين سخن****يكي تازه انديشه افگند بن

يكي خوب دستار بودش حرير****به موزه درون پر ز مشك و عبير

برون كرد و سرگين بدو كرد پاك****بينداخت با خاك اندر مغاك

به راهام را گفت كاي پارسا****گر آزاديم بشنود پادشا

ترا از جهان بي نيازي دهد****بر مهتران سرفرازي دهد

بخش 40

سواري ز قنوج تازان برفت****به آگاهي رفتن شاه تفت

كه برزوي و ايرانيان رفته اند****همان دختر شاه را برده اند

شنيد اين سخن شنگل از نيك خواه****چو آتش بيامد ز نخچيرگاه

همه لشكر خويش را برنشاند****پس شاه بهرام لشكر براند

بدين گونه تا پيش دريا رسيد****سپينود و بهرام يل را بديد

غمي گشت و بگذاشت دريا به خشم****ازان سوي دريا چو بر كرد چشم

بديدش سپينود و بهرام را****مران مرد بي باك خودكام را

به دختر چنين گفت كاي بدنژاد****كه چون تو ز تخم بزرگان مباد

تو با اين فريبنده مرد دلير****ز دريا گذشتي به كردار شير

كه بي آگهي من به ايران شوي****ز مينوي خرم به ويران شوي

ببيني كنون زخم ژوپين من****چو ناگاه رفتي ز بالين من

بدو گفت بهرام كاي بدنشان****چرا تاختي باره چون بيهشان

مرا آزمودي گه كارزار****چنانم كه با باده و ميگسار

تو داني كه از هندوان صدهزار****بود پيش من كمتر از يك سوار

چو من باشم

و نامور يار سي****زره دار با خنجر پارسي

پر از خون كنم كشور هندوان****نمانم كه باشد كسي با روان

بدانست شنگل كه او راست گفت****دليري و گردي نشايد نهفت

بدو گفت شنگل كه فرزند را****بيفگندم و خويش و پيوند را

ز ديده گرامي ترت داشتم****به سر بر همي افسرت داشتم

ترا دادم آن را كه خود خواستي****مرا راستي بد ترا كاستي

جفا برگزيدي به جاي وفا****وفا را جفا كي پسندي سزا

چه گويم تراكانك فرزند بود****به انديشهٔ من خردمند بود

كنون چون دلاور سواري شدست****گمانم كه او شهرياري شدست

دل پارسي باوفا كي بود****چو آري كند راي او ني بود

چنان بچهٔ شير بودي درست****كه از خون دل دايگانش بشست

چو دندان برآورد و شد تيز چنگ****به پروردگار آمدش راي جنگ

بدو گفت بهرام چون دانيم****بدانديش و بدساز چون خوانيم

به رفتن نباشد مرا سرزنش****نخواهي مرا بددل و بدكنش

شهنشاه ايران و توران منم****سپهدار و پشت دليران منم

ازين پس سزاي تو نيكي كنم****سر بدسگالت ز تن بركنم

به ايران به جاي پدر دارمت****هم از باژ كشور نيازارمت

همان دخترت شمع خاور بود****سر بانوان را چو افسر بود

ز گفتار او ماند شنگل شگفت****ز سر شارهٔ هندوي برگرفت

بزد اسپ وز پيش چندان سپاه****بيامد به پوزش به نزديك شاه

شهنشاه را شاد در بر گرفت****وزان گفتها پوزش اندر گرفت

به ديدار بهرام شد شادكام****بياراست خوان و بياورد جام

برآورد بهرام راز از نهفت****سخنهاي ايرانيان باز گفت

كه كردار چون بود و انديشه چون****كه بودم بدين داستان رهنمون

مي چند خوردند و برخاستند****زبان را به پوزش بياراستند

دو شاه دلاراي يزدان پرست****وفا را بسودند بر دست دست

كزين پس دل از راستي نشكنيم****همي بيخ كژي ز بن بركنيم

وفادار باشيم تا جاودان****سخن بشنويم از لب بخردان

سپينود را نيز پدرود كرد****بر خويش تار و برش پود كرد

سبك

پشت بر يكدگر گاشتند****دل كينه بر جاي بگذاشتند

يكي سوي خشك و يكي سوي آب****برفتند شادان دل و پرشتاب

بخش 41

چو آگاهي آمد به ايران كه شاه****بيامد ز قنوج خود با سپاه

ببستند آذين به راه و به شهر****همي هركس از كار برداشت بهر

درم ريختند از كران تا كران****هم از مشك و دينار و هم زعفران

چو آگاه شد پور او يزدگرد****سپاه پراگنده را كرد گرد

چو نرسي و چون موبد موبدان****پذيره شدندش همه بخردان

چو بهرام را ديد فرزند اوي****بيامد بماليد بر خاك روي

برادرش نرسي و موبد همان****پر از گرد رخسار و دل شادمان

چنان هم بيامد به ايوان خويش****به يزدان سپرده تن و جان خويش

بياسود چون گشت گيتي سياه****به كردار سيمين سپر گشت ماه

چو پيراهن شب بدريد روز****پديد آمد آن شمع گيتي فروز

شهنشاه بر تخت زرين نشست****در بار بگشاد و لب را ببست

برفتند هر كس كه بد مهتري****خردمند و در پادشاهي سري

جهاندار بر تخت بر پاي خاست****بياراست پاكيزه گفتار راست

نخست از جهان آفرين ياد كرد****ز وام خرد گردن آزاد كرد

چنين گفت كز كردگار جهان****شناسندهٔ آشكار و نهان

بترسيد و او را ستايش كنيد****شب تيره پيشش نيايش كنيد

كه او داد پيروزي و دستگاه****خداوند تابنده خورشيد و ماه

هرانكس كه خواهد كه يابد بهشت****نگردد به گرد بد و كار زشت

چو داد و دهش باشد و راستي****بپيچد دل از كژي و كاستي

ز ما كس مباشيد زين پس به بيم****اگر كوه زر دارد و گنج سيم

ز دلها همه بيم بيرون كنيد****نيايش به داراي بيچون كنيد

كشاورز گر مرد دهقان نژاد****بكوشيد با ما به هنگام داد

هران را كه ما تاج داديم و تخت****ز يزدان شناسيد وز داد و بخت

نكوشم به آگندن گنج من****نخواهم پراگنده كرد انجمن

يكي گنج خواهم نهادن ز داد****كه

باشد روانم پس از مرگ شاد

برين نيز گر خواست يزدان بود****دل روشن از بخت خندان بود

برين نيكويها فزايش كنيم****سوي نيك بختي نمايش كنيم

گر از لشكر و كارداران من****ز خويشان و جنگي سواران من

كسي رنج بگزيد و با من نگفت****همي دارد آن كژي اندر نهفت

ورا از تن خويش باشد بزه****بزه كي گزيند كسي بي مزه(؟)

منم پيش يزدان ازو دادخواه****كه در چادر ابر بنهفت ماه

شما را مگر ديگرست آرزوي****كه هركس دگرگونه باشد به خوي

بگوييد گستاخ با من سخن****مگر نو كنم آرزوي كهن

همه گوش داريد و فرمان كنيد****ازين پند آرايش جان كنيد

بگفت اين و بنشست بر تخت داد****كلاه كياني به سر بر نهاد

بزرگان برو خواندند آفرين****كه بي تو مبادا كلاه و نگين

چو دانا بود شاه پيروز بخت****بنازد بدو كشور و تاج و تخت

ترا مردي و دانش و فرهي****فزون آمد از تخت شاهنشهي

بزرگي و هم دانش و هم نژاد****چو تو شاه گيتي ندارد به ياد

كنون آفرين بر تو شد ناگزير****ز ما هر كه هستيم برنا و پير

هم آزادي تو به يزدان كنيم****دگر پيش آزادمردان كنيم

برين تخت ارزانيانست شاه****به داد و به پيروزي و دستگاه

همه مردگان را برآري ز خاك****به داد و به بخشش به گفتار پاك

خداوند دارنده يار تو باد****سر اختر اندر كنار تو باد

برفتند با رامش از پيش تخت****بزرگان و فرزانهٔ نيك بخت

نشست آن زمان شاه و لشكر بر اسپ****بيامد سوي خان آذر گشسپ

بسي زر و گوهر به درويش داد****نياز آنك بنهفت ازو بيش داد

پرستندهٔ آتش زردهشت****همي رفت با باژ و برسم به مشت

سپينود را پيش او برد شاه****بياموختش دين و آيين و راه

بشستش به دين به و آب پاك****ازو دور شد گرد و زنگار و خاك

در تنگ زندانها باز كرد****به هرسو

درم دادن آغاز كرد

بخش 42

پس آگاه شد شنگل از كار شاه****ز دختر كه شد شاه را پيش گاه

به ديدار ايران بدش آرزوي****بر دختر شاه آزاده خوي

فرستاد هندي فرستاده اي****سخن گوي مردي و آزاده اي

يكي عهد نو خواست از شهريار****كه دارد به خان اندرون يادگار

به نوي جهاندار عهدي نوشت****چو خورشيد تابان به باغ بهشت

يكي پهلوي نامه از خط شاه****فرستاده آورد و بنمود راه

فرستاده چون نزد شنگل رسيد****سپهدار قنوج خطش بديد

ز هندوستان ساز رفتن گرفت****ز خويشان چيني نهفتن گرفت

بيامد به درگاه او هفت شاه****كه آيند با راي شنگل به راه

يكي شاه كابل دگر هند شاه****دگر شاه سندل بشد با سپاه

دگر شاه مندل كه بد نامدار****همان نيز جندل كه بد كامگار

ابا ژنده پيلان و زنگ و دراي****يكي چتر هندي به سر بر به پاي

همه نامجوي و همه نامدار****همه پاك با طوق و با گوشوار

همه ويژه با گوهر و سيم و زر****يكي چتر هندي ز طاوس نر

به ديبا بياراسته پشت پيل****همي تافت آن لشكر از چند ميل

ابا هديهٔ شاه و چندان نثار****كه دينار شد خوار بر شهريار

همي راند منزل به منزل سپاه****چو زان آگهي يافت بهرامشاه

بزرگان ز هر شهر برخاستند****پذيره شدن را بياراستند

بيامد شهنشاه تا نهروان****خردمند و بيدار و روشن روان

دو شاه گرانمايه و نيك ساز****رسيدند پس يك به ديگر فراز

به نزديك اندر فرود آمدند****كه با پوزش و با درود آمدند

گرفتند مر يكدگر را به بر****دو شاه سرافراز با تاج و فر

پياده شده لشكر از هر دو روي****جهاني سراسر پر از گفت وگوي

دو شاه و دو لشكر رسيده بهم****همي رفت هرگونه از بيش و كم

به زين بر نشستند هر دو سوار****همان پرهنر لشكر نامدار

به ايوانها تخت زرين نهاد****برو جامهٔ خسرو آيين نهاد

به ره بر بره مرغ بريان

نهاد****به يك تير پرتاب بر خوان نهاد

مي آورد و برخواند رامشگران****همه جام پر از كران تا كران

چو نان خورده شد مجلس شاهوار****بياراست پر بوي و رنگ و نگار

پرستندگان ايستاده به پاي****بهشتي شده كاخ و گاه و سراي

همه آلت مي سراسر بلور****طبقهاي زرين ز مشك و بخور

ز زر افسري بر سر ميگسار****به پاي اندرون كفش گوهرنگار

فروماند زان كاخ شنگل شگفت****به مي خوردن انديشه اندر گرفت

كه تا اين بهشتست يا بوستان****همي بوي مشك آيد از دوستان

چنين گفت با شاه ايران به راز****كه با دخترم راه ديدار ساز

بفرمود تا خادمان سپاه****پدر را گذراند نزديك ماه

همي رفت با خادمان نامدار****سراي دگر ديد چون نوبهار

چو دخترش را ديد بر تخت عاج****نشسته به آرام با فر و تاج

بيامد پدر بر سرش بوسه داد****رخان را به رخسار او برنهاد

پدر زار بگريست از مهر اوي****همان بر پدر دختر ماه روي

همي دست بر سود شنگل به دست****ازان كاخ و ايوان و جاي نشست

سپينود را گفت اينت بهشت****برستي ز كاخ بت آراي زشت

همان هديه ها را كه آورده بود****اگر بدره و تاج و گر برده بود

بدو داد با هديهٔ شهريار****شد آن خرم ايوان چو باغ بهار

وزان جايگه شد به نزديك شاه****همي كرد مرد اندر ايوان نگاه

بزرگان چو خرم شدند از نبيد****پرستار او خوابگاهي گزيد

سوي خوابگه رفتن آراستند****ز هرگونه اي جامه ها خواستند

چو پيدا شد اين چادر مشك رنگ****ستاره بروبر چو پشت پلنگ

بكردند ميخوارگان خواب خوش****همه ناز را دست كرده بكش

چنين تا پديد آمد آن زرد جام****كه خورشيد خواني مر او را به نام

بينداخت آن چادر لاژورد****بگسترد بر دشت ياقوت زرد

به نخچير شد شاه بهرام گرد****شهنشاه هندوستان را ببرد

چو از دشت نخچير باز آمدند****خجسته پي و بزمساز آمدند

چنين هم بگوي و به

نخچير و سور****زماني نبودي ز بهرام دور

بخش 43

بيامد ز ميدان چو تير از كمان****بر دختر خويش رفت آن زمان

قلم خواست از ترك و قرطاس خواست****ز مشك سيه سوده انقاس خواست

سر عهد كرد آفرين از نخست****بران كو جهان از نژندي بشست

بگسترد هم پاكي و راستي****سوي ديو شد كژي و كاستي

سپينود را جفت بهرامشاه****سپردم بدين نامور پيشگاه

شهنشاه تا جاودان زنده باد****بزرگان همه پيش او بنده باد

چو من بگذرم زين سپنجي سراي****به قنوج بهرامشاهست راي

ز فرمان اين تاجور مگذريد****تن مرده را سوي آتش بريد

سپاريد گنجم به بهرامشاه****همان كشور و تاج و گاه و سپاه

سپينود را داد منشور هند****نوشته خطي هندوي بر پرند

به ايران همي بود شنگل دو ماه****فرستاد پس مهتري نزد شاه

به دستوري بازگشتن به جاي****خود و نامداران فرخنده راي

بدان شد شهنشاه همداستان****كه او بازگردد به هندوستان

ز چيزي كه باشد به ايران زمين****بفرمود تا كرد موبد گزين

ز دينار و ز گوهر شاهوار****ز تيغ و ز خود و كمر بي شمار

ز ديبا و از جامهٔ نابسود****كه آن را شمار و كرانه نبود

به اندازه يارانش را هم چنين****بياراست اسپان به ديباي چين

گسي كردشان شاد و خشنود شاه****سه منزل همي راند با او به راه

نبد هم بدين هديه همداستان****علف داد تا مرز هندوستان

بخش 44

چو باز آمد از راه بهرامشاه****به آرام بنشست بر پيش گاه

ز مرگ و ز روز بد انديشه كرد****دلش گشت پر درد و رخساره زرد

بفرمود تا پيش او شد دبير****سرافراز موبد كه بودش وزير

همي خواست تا گنجها بنگرد****زر و گوهر و جامه ها بشمرد

كه بااو ستاره شمر گفته بود****ز گفتار ايشان برآشفته بود

كه باشد ترا زندگاني سه بيست****چهارم به مرگت ببايد گريست

همي گفت شادي كنم بيست سال****كه دارم به رفتن به گيتي همال

دگر بيست از داد و بخشش جهان****كنم راست با

آشكار و نهان

نمانم كه ويران شود گوشه اي****بيابد ز من هركسي توشه اي

سوم بيست بر پيش يزدان به پاي****بباشم مگر باشدم رهنماي

ستاره شمر شست و سه سال گفت****شمار سه سالش بد اندر نهفت

ز گفت ستاره شمر جست گنج****وگرنه نبودش خود از گنج رنج

خنك مرد بي رنج و پرهيزگار****به ويژه كسي كو بود شهريار

چو گنجور بشنيد شد پيش گنج****به كار شمردن همي برد رنج

به سختي چنان روزگاري ببرد****همه پيش دستور او برشمرد

چو دستور او برگرفت آن شمار****پرانديشه آمد بر شهريار

بدو گفت تا بيست و سه سال نيز****همانا نيازت نيايد به چيز

ز خورد و ز بخشش گرفتم شمار****درمهاي اين لشكر نامدار

فرستاده اي نيز كايد برت****ز شاهان وز نامور كشورت

بدين سال گنج تو آراستست****كه پر زر و سيمست و پر خواستست

چو بشنيد بهرام و انديشه كرد****ز دانش غم نارسيده نخورد

بدو گفت كوتاه شد داوري****كه گيتي سه روزست چون بنگري

چو دي رفت و فردا نيامد هنوز****نباشم ز انديشه امروز كوز

چو بخشيدني باشد و تاج و تخت****نخواهم ز گيتي ازين بيش رخت

بفرمود پس تا خراج جهان****نخواهند نيز از كهان و مهان

به هر شهر مردي پديدار كرد****سر خفته از خواب بيدار كرد

بدان تا نجويند پيكار نيز****نيايد ز پيكار افگار نيز

ز گنج آنچ بايستشان خوردني****ز پوشيدني گر ز گستردني

بدين پرخرد موبدان داد و گفت****كه نيك و بد از من نبايد نهفت

ميان سخنها ميانجي بويد****نخواهند چيزي كرانجي بويد

مرا از به و بتر آگه كنيد****ز بدها گمانيم كوته كنيد

پراگنده شد موبد اندر جهان****نماند ايچ نيك و بد اندر نهان

بران پر خرد كارها بسته شد****ز هر كشوري نامه پيوسته شد

كه از داد و پيكاري و خواسته****خرد شد به مغز اندرون كاسته

ز بس جنگ و خون ريختن در جهان****جوانان ندانند ارج مهان

دل

آگنده گردد جوان را به چيز****نبيند هم از شاه و موبد به نيز

برين گونه چون نامه پيوسته شد****ز خون ريختن شاه دل خسته شد

به هر كشوري كارداري گزيد****پر از داد و دانش چنانچون سزيد

هم از گنج بد پوشش و خوردشان****ز پوشيدن و باز گستردشان

كه شش ماه ديوان بياراستي****وزان زيردستان درم خواستي

نهادي بران سيم نام خراج****به ديوان ستاننده با فر و تاج

به شش ماه بستد به شش باز داد****نبودي ستاننده زان سيم شاد

بدان چاره تا مرد پيكار خون****نريزد نباشد به بد رهنمون

وزان پس نوشتند كارآگهان****كه از داد وز ايمني در جهان

كه هر كش درم بد خراجش نبود****به سرش اندرون داوريها فزود

ز پري به كژي نهادند روي****پر از رنج گشتند و پرخاشجوي

چو آن نامه بر خواند بهرام گور****به دلش اندر افتاد زان كار شور

ز هر كشوري مرزباني گزيد****پر از داد دلشان چنانچون سزيد

به درگاه يكساله روزي بداد****ز يزدان نيكي دهش كرد ياد

بفرمود كان را كه ريزند خون****گر آرند كژي به كار اندرون

برانند فرمان يزدان بروي****بدان تا شود هركسي چاره جوي

برآمد برين بر بسي روزگار****بكي نامه فرمود پس شهريار

سوي راستگويان و كارآگهان****كجا او پراگنده بد در جهان

كه اندر جهان چيست ناسودمند****كه آرد برين پادشاهي گزند

نوشتند پاسخ كه از داد شاه****نگردد كسي گرد آيين و راه

بشد راي و انديشهٔ كشت و ورز****به هر كشوري راست بيكار مرز

پراگنده بينيم گاوان كار****گيا رست از دشت وز كشت زار

چنين داد پاسخ كه تا نيم روز****كه بالا كند تاج گيتي فروز

نبايد كس آسود از كشت و ورز****ز بي ارز مردم مجوييد ارز

كه بي كار مردم ز بي دانشيست****به بي دانشان بر ببايد گريست

ورا داد بايد دو و چار دانگ****چو شد گرسنه تا نيايد به بانگ

كسي كو ندارد بر و تخم

و گاو****تو با او به تندي و زفتي مكاو

به خوبي نوا كن مر او را به گنج****كس از نيستي تا نيايد به رنج

گر ايدونك باشد زيان از هوا****نباشد كسي بر هوا پادشا

چو جايي بپوشد زمين را ملخ****برد سبزي كشتمندان به شخ

تو از گنج تاوان او بازده****به كشور ز فرموده آواز ده

وگر بر زمين گورگاهي بود****وگر نابرومند راهي بود

كه ناكشته باشد به گرد جهان****زمين فرومايگان و مهان

كسي كو بدين پايكار منست****وگر ويژه پروردگار منست

كنم زنده در گور جايي كه هست****مبادش نشيمن مبادش نشست

نهادند بر نامه بر مهر شاه****هيوني برافگند هر سو به راه

بخش 45

ازان پس به هرسو يكي نامه كرد****به جايي كه درويش بد جامه كرد

بپرسيد هرجا كه بي رنج كيست****به هرجاي درويش و بي گنج كيست

ز كار جهان يكسر آگه كنيد****دلم را سوي روشني ره كنيد

بيامدش پاسخ ز هر كشوري****ز هر نامداري و هر مهتري

كه آباد بينيم روي زمين****به هرجاي پيوسته شد آفرين

مگر مرد درويش كز شهريار****بنالد همي از بد روزگار

كه چون مي گسارد توانگر همي****به سر بر ز گل دارد افسر همي

به آواز رامشگران مي خورند****چو ما مردمان را به كس نشمرند

تهي دست بي رود و گل مي خورد****توانگر همانا ندارد خرد

بخنديد زان نامه بيدار شاه****هيوني برافگند پويان به راه

به نزديك شنگل فرستاد كس****چنين گفت كاي شاه فريادرس

ازان لوريان برگزين ده هزار****نر و ماده بر زخم بربط سوار

به ايران فرستش كه رامشگري****كند پيش هر كهتري بهتري

چو برخواند آن نامه شنگل تمام****گزين كرد زان لوريان به نام

به ايران فرستاد نزديك شاه****چنان كان بود در خور نيك خواه

چو لوري بيامد به درگاه شاه****بفرمود تا برگشادند راه

به هريك يكي گاو داد و خري****ز لوري همي ساخت برزيگري

همان نيز خروار گندم هزار****بديشان

سپرد آنك بد پايدار

بدان تا بورزد به گاو و به خر****ز گندم كند تخم و آرد به بر

كند پيش درويش رامشگري****چو آزادگان را كند كهتري

بشد لوري و گاو و گندم بخورد****بيامد سر سال رخساره زرد

بدو گفت شاه اين نه كار تو بود****پراگندن تخم و كشت و درود

خري ماند اكنون بنه برنهيد****بسازيد رود و بريشم دهيد

كنون لوري از پاك گفتار اوي****همي گردد اندر جهان چاره جوي

سگ و كبك بفزود بر گفت شاه****شب و روز پويان به دزدي به راه

بخش 46

برين سان همي خورد شست و سه سال****كس اندر زمانه نبودش همال

سر سال در پيش او شد دبير****خردمند موبد كه بودش وزير

كه شد گنج شاه بزرگان تهي****كنون آمدم تا چه فرمان دهي

هرانكس كه دارد روانش خرد****به مال كسان از بنه ننگرد

چنين پاسخ آورد اين خود مساز****كه هستيم زين ساختن بي نياز

جهان را بدان باز هل كافريد****سر گردش آفرينش بديد

همي بگذرد چرخ و يزدان به جاي****به نيكي ترا و مرا رهنماي

بخفت آن شب و بامداد پگاه****بيامد به درگاه بي مر سپاه

گروهي كه بايست كردند گرد****بر شاه شد پور او يزدگرد

به پيش بزرگان بدو داد تاج****همان طوق با افسر و تخت عاج

پرستيدن ايزد آمدش راي****بينداخت تاج و بپردخت جاي

گرفتش ز كردار گيتي شتاب****چو شب تيره شد كرد آهنگ خواب

چو بنمود دست آفتاب از نشيب****دل موبد شاه شد پر نهيب

كه شاه جهان برنخيرد همي****مگر از كراني گريزد همي

بيامد به نزد پدر يزدگرد****چو ديدش كف اندر دهانش فسرد

ورا ديد پژمرده رنگ رخان****به ديباي زربفت بر داده جان

چنين بود تا بود و اين بود روز****تو دل را به آز و فزوني مسوز

بترسد دل سنگ و آهن ز مرگ****هم ايدر ترا ساختن نيست برگ

بي آزاري و مردمي

بايدت****گذشته چو خواهي كه نگزايدت

همي نو كنم بخشش و داد اوي****مبادا كه گيرد به بد ياد اوي

ورا دخمه اي ساختند شاهوار****ابا مرگ او خلق شد سوكوار

كنون پرسخن مغزم انديشه كرد****بگويم جهان جستن يزدگرد

بخش 5

برفت و بيامد به ايوان خويش****همه شب همي ساخت درمان خويش

پرانديشه آن شب به ايوان بخفت****بخنديد و آن راز با كس نگفت

به شبگير چون تاج بر سر نهاد****سپه را سراسر همه بار داد

بفرمود تا لنبك آبكش****بشد پيش او دست كرده به كش

ببردند ز ايوان به راهام را****جهود بدانديش و بدكام را

چو در بارگه رفت بنشاندند****يكي پاك دل مرد را خواندند

بدو گفت رو بارگيها ببر****نگر تا نباشي بجز دادگر

به خان به راهام شو بر گذار****نگر تا چه بيني نهاده بيار

بشد پاك دل تا به خان جهود****همه خانه ديبا و دينار بود

ز پوشيدني هم ز گستردني****ز افگندني و پراگندني

يكي كاروان خانه بود و سراي****كزان خانه بيرون نبوديش جاي

ز در و ز ياقوت و هر گوهري****ز هر بدره اي بر سرش افسري

كه دانند موبد مر آن را شمار****ندانست كردن بس روزگار

فرستاد موبد بدانجا سوار****شتر خواست از دشت جهرم هزار

همه بار كردند و ديگر نماند****همي شاددل كاروان را براند

چو بانگ دراي آمد از بارگاه****بشد مرد بينا بگفت آن به شاه

كه گوهر فزون زين به گنج تو نيست****همان مانده خروار باشد دويست

بماند اندران شاه ايران شگفت****ز راز دل انديشه ها برگرفت

كه چندين بورزيد مرد جهود****چو روزي نبودش ز ورزش چه سود

ازان صد شتروار زر و درم****ز گستردنيها و از بيش و كم

جهاندار شاه آبكش را سپرد****بشد لنبك از راه گنجي ببرد

ازان پس براهام را خواند و گفت****كه اي در كمي گشته با خاك جفت

چه گويي كه پيغمبرت چند زيست****چه بايست چندي به زشتي

گريست

سوار آمد و گفت با من سخن****ازان داستانهاي گشته كهن

كه هركس كه دارد فزوني خورد****كسي كو ندارد همي پژمرد

كنون دست يازان ز خوردن بكش****ببين زين سپس خوردن آبكش

ز سرگين و زربفت و دستار و خشت****بسي گفت با سفله مرد كنشت

درم داد ناپاك دل را چهار****بدو گفت كاين را تو سرمايه دار

سزا نيست زين بيشتر مر ترا****درم مرد درويش را سر ترا

به ارزانيان داد چيزي كه بود****خروشان همي رفت مرد جهود

بخش 6

چو يوز شكاري به كار آمدش****بجنبيد و راي شكار آمدش

يكي باره اي تيزرو بر نشست****به هامون خراميد بازي به دست

يكي بيشه پيش آمدش پردرخت****نشستنگه مردم نيك بخت

بسان بهشتي يكي سبز جاي****نديد اندرو مردم و چارپاي

چنين گفت كاين جاي شيران بود****همان رزمگاه دليران بود

كمان را به زه كرد مرد دلير****پديد آمد اندر زمان نره شير

يكي نعره زد شير چون در رسيد****بزد دست شاه و كمان دركشيد

بزد تير و پهلوش با دل بدوخت****دل شير ماده بدوبر بسوخت

همان ماده آهنگ بهرام كرد****بغريد و چنگش به اندام كرد

يكي تيغ زد بر ميانش سوار****فروماند جنگي دران كارزار

برون آمد از بيشه مردي كهن****زبانش گشاده به شيرين سخن

كجا نام او مهربنداد بود****ازان زخم شمشير او شاد بود

يكي مرد دهقان يزدان پرست****بدان بيشه بوديش جاي نشست

چو آمد بر شاه ايران فراز****برو آفرين كرد و بردش نماز

بدو گفت كاي مهتر نامدار****به كام تو باد اختر روزگار

يكي مرد دهقانم اي پاك راي****خداوند اين جا و كشت و سراي

خداوند گاو و خر و گوسفند****ز شيران شده بددل و مستمند

كنون ايزد اين كار بر دست تو****برآورد بر قبضه و شست تو

زماني درين بيشه آيي چنين****بباشي به شير و مي و انگبين

به ره هست چندانك بايد به كار****درختان بارآور و سايه دار

فرود آمد از

باره بهرامشاه****همي كرد زان بيشه جايي نگاه

كه باشد زمين سبز و آب روان****چنانچون بود جاي مرد جوان

بشد مهربنداد و رامشگران****بياورد چندي ز ده مهتران

بسي گوسفندان فربه بكشت****بيامد يكي جام زرين به مشت

چو نان خورده شد جامهاي نبيد****نهادند پيشش گل و شنبليد

چو شد مهربنداد شادان ز مي****به بهرام گفت اي گو نيك پي

چنان دان كه ماننده اي شاه را****همان تخت زرين و هم گاه را

بدو گفت بهرام كري رواست****نگارنده بر چهرها پادشاست

چنان آفريند كه خواهد همي****مر آن را گزيند كه خواهد همي

اگر من همي نيك مانم به شاه****ترا دادم اين بيشه و جايگاه

بگفت اين و زان جايگه برنشست****به ايوان خرم خراميد مست

بخفت آن شب تيره در بوستان****همي ياد كرد از لب دوستان

بخش 7

چو بنشست مي خواست از بامداد****بزرگان لشكر برفتند شاد

بيامد هم انگه يكي مرد مه****ورا ميوه آورد چندي ز ده

شتربارها نار و سيب و بهي****ز گل دسته ها كرده شاهنشهي

جهاندار چون ديد بنواختش****ميان يلان پايگه ساختش

همين مه كه با ميوه و بوي بود****ورا پهلوي نام كبروي بود

به روي جهاندار جام نبيد****دو من را به يكبار اندر كشيد

چو شد مرد خرم ز ديدار شاه****ازان نامداران و آن جشنگاه

يكي جام ديگر پر از مي بلور****به دلش اندر افتاد زان جام شور

ز پيش بزرگان بيازيد دست****بدان جام مي تاخت و بر پاي جست

به ياد شهنشاه بگرفت جام****منم گفت ميخواره كبروي نام

به روي شهنشاه جام نبيد****چو من دركشم يار خواهم گزيد

به جام اندرون بود مي پنج من****خورم هفت ازين بر سر انجمن

پس انگه سوي ده روم من به هوش****ز من نشنود كس به مستي خروش

چنان هفت جام پر از مي بخورد****ازان مي پرستان برآورد گرد

به دستوري شاه بيرون گذشت****كه داند كه مي در تنش

چون گذشت

وزان جاي خرم بيامد به دشت****چو در سينهٔ مرد، مي گرم گشت

برانگيخت اسپ از ميان گروه****ز هامون همي تاخت تا پيش كوه

فرود آمد از باره جايي نهفت****يله كرد و در سايهٔ كوه خفت

ز كوه اندرآمد كلاغ سياه****دو چشمش بكند اندران خوابگاه

همي تاختند از پس اندر گروه****ورا مرده ديدند بر پيش كوه

دو چشمش ز سر كنده زاغ سياه****برش اسپ او ايستاده به راه

برو كهترانش خروشان شدند****وزان مجلس و جام جوشان شدند

چو بهرام برخاست از خوابگاه****بيامد بر او يكي نيك خواه

كه كبروي را چشم روشن كلاغ****ز مستي بكندست در پيش راغ

رخ شهريار جهان زرد شد****ز تيمار كبروي پر درد شد

هم انگه برآمد ز درگه خروش****كه اي نامداران با فر و هوش

حرامست مي در جهان سربسر****اگر زيردستت گر نامور

بخش 8

برين گونه بگذشت سالي تمام****همي داشتي هركسي مي حرام

همان شه چو مجلس بياراستي****همان نامهٔ باستان خواستي

چنين بود تا كودكي كفشگر****زني خواست با چيز و نام و گهر

نبودش دران كار افزار سخت****همي زار بگريست مامش ز بخت

همانا نهان داشت لختي نبيد****پسر را بدان خانه اندر كشيد

به پور جوان گفت كاين هفت جام****بخور تا شوي ايمن و شادكام

مگر بشكني امشب آن مهر تنگ****كلنگ از نمد كي كندكان سنگ

بزد كفشگر جام مي هفت و هشت****هم اندر زمان آتشش سخت گشت

جوانمرد را جام گستاخ كرد****بيامد در خانه سوراخ كرد

وزان جايگه شد به درگاه خويش****شده شاددل يافته راه خويش

چنان بد كه از خانه شيران شاه****يكي شير بگسست و آمد به راه

ازان مي همي كفشگر مست بود****به ديده نديد آنچ بايست بود

بشد تيز و بر شير غران نشست****بيازيد و بگرفت گوشش به دست

بران شير غران پسر شير بود****جوان از بر و شر در زير بود

همي شد دوان شيروان چون

نوند****به يك دست زنجير و ديگر كمند

چو آن شيربان جهاندار شاه****بيامد ز خانه بدان جايگاه

يكي كفشگر ديد بر پشت شير****نشسته چو بر خر سواري دلير

بيامد دوان تا در بارگاه****دلير اندر آمد به نزديك شاه

بگفت آن دليري كزو ديده بود****به ديده بديد آنچ نشنيده بود

جهاندار زان در شگفتي بماند****همه موبدان و ردان را بخواند

به موبد چنين گفت كاين كفشگر****نگه كن كه تا از كه دارد گهر

همان مادرش چون سخن شد دراز****دوان شد بر شاه و بگشاد راز

نخست آفرين كرد بر شهريار****كه شادان بزي تا بود روزگار

چنين گفت كاين نورسيده به جاي****يكي زن گزين كرد و شد كدخداي

به كار اندرون نايژه سست بود****دلش گفتي از سست خودرست بود

بدادم سه جام نبيدش نهان****كه ماند كس از تخم او در جهان

هم اندر زمان لعل گشتش رخان****نمد سر برآورد و گشت استخوان

نژادش نبد جز سه جام نبيد****كه دانست كاين شاه خواهد شنيد

بخنديد زان پيرزن شاه گفت****كه اين داستان را نشايد نهفت

به موبد چنين گفت كاكنون نبيد****حلالست ميخواره بايد گزيد

كه چندان خورد مي كه بر نره شير****نشيند نيارد ورا شير زير

نه چندان كه چشمش كلاغ سياه****همي بركند رفته از نزد شاه

خروشي برآمد هم انگه ز در****كه اي پهلوانان زرين كمر

به اندازه بر هركسي مي خوريد****به آغاز و فرجام خود بنگريد

چو مي تان به شادي بود رهنمون****بكوشيد تا تن نگردد زبون

بخش 9

بيامد سوم روز شبگير شاه****سوي دشت نخچيرگه با سپاه

به دست چپش هرمز كدخداي****سوي راستش موبد پاك راي

برو داستانها همي خواندند****ز جم و فريدون سخن راندند

سگ و يوز در پيش و شاهين و باز****همي تا به سر برد روز دراز

چو خورشيد تابان به گنبد رسيد****به جايي پي گور و آهو نديد

چو خورشيد تابان درم ساز گشت****ز نخچيرگه

تنگدل بازگشت

به پيش اندر آمد يكي سبز جاي****بسي اندرو مردم و چارپاي

ازان ده فراوان به راه آمدند****نظاره به پيش سپاه آمدند

جهاندار پرخشم و پرتاب بود****همي خواست كايد بدان ده فرود

نكردند زيشان كسي آفرين****تو گفتي ببست آن خران را زمين

ازان مردمان تنگدل گشت شاه****به خوبي نكرد اندر ايشان نگاه

به موبد چنين گفت كاين سبز جاي****پر از خانه و مردم و چارپاي

كنام دد و دام و نخچير باد****به جوي اندرون آب چون قير باد

بدانست موبد كه فرمان شاه****چه بود اندران سوي ده شد ز راه

بديشان چنين گفت كاين سبزجاي****پر از خانه و مردم و چارپاي

خوش آمد شهنشاه بهرام را****يكي تازه كرد اندرين كام را

دگر گفت موبد بدان مردمان****كه جاويد داريد دل شادمان

شما را همه يكسره كرد مه****بدان تا كند شهره اين خوب ده

بدين ده زن و كودكان مهترند****كسي را نبايد كه فرمان برند

بدين ده چه مزدور و چه كدخداي****به يك راه بايد كه دارند جاي

زن و كودك و مرد جمله مهيد****يكايك همه كدخداي دهيد

خروشي برآمد ز پرمايه ده****ز شادي كه گشتند همواره مه

زن و مرد ازان پس يكي شد به راي****پرستار و مزدور با كدخداي

چو ناباك شد مرد برنا به ده****بريدند ناگه سر مرد مه

همه يك به ديگر برآميختند****به هرجاي بي راه خون ريختند

چو برخاست زان روستا رستخيز****گرفتند ناگاه ازان ده گريز

بماندند پيران ابي پاي و پر****بشد آلت ورزش و ساز و بر

همه ده به ويراني آورد روي****درختان شده خشك و بي آب جوي

شده دست ويران و ويران سراي****رميده ازو مردم و چارپاي

چو يك سال بگذشت و آمد بهار****بران ره به نخچير شد شهريار

بران جاي آباد خرم رسيد****نگه كرد و بر جاي بر ده نديد

درختان همه خشك و ويران سراي****همه

مرز بي مردم و چارپاي

دل شاه بهرام ناشاد گشت****ز يزدان بترسيد و پر داد گشت

به موبد چنين گفت كاي روزبه****دريغست ويران چنين خوب ده

برو تيز و آباد گردان بگه نج****چنان كن كزين پس نبينند رنج

ز پيش شهنشاه موبد برفت****از آنجا به ويران خراميد تفت

ز برزن همي سوي برزن شتافت****بفرجام بيكار پيري بيافت

فرود آمد از باره بنواختش****بر خويش نزديك بنشاختش

بدو گفت كاي خواجهٔ سالخورد****چنين جاي آباد ويران كه كرد

چنين داد پاسخ كه يك روزگار****گذر كرد بر بوم ما شهريار

بيامد يكي بي خرد موبدي****ازان نامداران بي بر بدي

بما گفت يكسر همه مهتريد****نگر تا كسي را به كس نشمريد

بگفت اين و اين ده پرآشوب گشت****پر از غارت و كشتن و چوب گشت

كه يزدان ورا يار به اندازه باد****غم و مرگ و سختي بر و تازه باد

همه كار اين جا پر از تيرگيست****چنان شد كه بر ما ببايد گريست

ازين گفته پردرد شد روزبه****بپرسيد و گفت از شما كيست مه

چنين داد پاسخ كه مهتر بود****به جايي كه تخم گيا بر بود

بدو روزبه گفت مهتر تو باش****بدين جاي ويران به سر بر تو باش

ز گنج جهاندار دينار خواه****هم از تخم و گاو و خر و بار خواه

بكش هرك بيكار بيني به ده****همه كهترانند يكسر تو مه

بدان موبد پيش نفرين مكن****نه بر آرزو راند او اين سخن

اگر يار خواهي ز درگاه شاه****فرستمت چندانك خواهي بخواه

چو بشنيد پير اين سخن شاد شد****از اندوه ديرينه آزاد شد

هم انگه سوي خانه شد مرد پير****بياورد مردم سوي آبگير

زمين را به آباد كردن گرفت****همه مرزها را سپردن گرفت

ز همسايگان گاو و خر خواستند****همه دشت يكسر بياراستند

خود و مرزداران بكوشيد سخت****بكشتند هرجاي چندي درخت

چو يك برزن نيك آباد شد****دل هرك ديد اندران

شاد شد

ازان جاي هركس كه بگريختي****به مژگان همي خون فرو ريختي

چو آگاهي آمد ز آباد جاي****هم از رنج اين پير سر كدخداي

يكايك سوي ده نهادند روي****به هر برزن آباد كردند جوي

همان مرغ و گاو و خر و گوسفند****يكايك برافزود بر كشتمند

درختي به هر جاي هركس بكشت****شد آن جاي ويران چو خرم بهشت

به سالي سه ديگر بياراست ده****برآمد ز ورزش همه كام مه

چو آمد به هنگام خرم بهار****سوي دشت نخچير شد شهريار

ابا موبدش نام او روزبه****چو هر دو رسيدند نزديك ده

نگه كرد فرخنده بهرام گور****جهان ديد پركشتمند و ستور

برآورده زو كاخهاي بلند****همه راغ و هامون پر از گوسفند

همه راغ آب و همه دشت جوي****همه ده پر از مردم خوب روي

پراگنده بر كوه و دشتش بره****بهشتي شده بوم او يكسره

به موبد چنين گفت كاي روزبه****چه كردي كه ويران بد اين خوب ده

پراگنده زو مردم و چارپاي****چه دادي كه آباد كردند جاي

بدو گفت موبد كه از يك سخن****به پاي آمد اين شارستان كهن

همان از يك انديشه آباد شد****دل شاه ايران ازين شاد شد

مرا شاه فرمود كاين سبز جاي****به دينار گنج اندر آورد به پاي

بترسيدم از كردگار جهان****نكوهيدن از كهتران و مهان

بديدم چو يك دل دو انديشه كرد****ز هر دو برآورد ناگاه كرد

همان چون به يك شهر دو كدخداي****بود بوم ايشان نماند به جاي

برفتم بگفتم به پيران ده****كه اي مهتران بر شما نيست مه

زنان كدخدايند و كودك همان****پرستار و مزدورتان اين زمان

چو مهتر شدند آنك بودند كه****به خاك اندر آمد سر مرد مه

به گفتار ويران شد اين پاك جاي****نكوهش ز من دور و ترس از خداي

ازان پس بريشان ببخشود شاه****برفتم نمودم دگرگونه راه

يكي با خرد پير كردم به پاي****سخن گوي و

بادانش و رهنماي

بكوشيد و ويراني آباد كرد****دل زيردستان بدان شاد كرد

چو مهتر يكي گشت شد راي راست****بيفزود خوبي و كژي بكاست

نهاني بديشان نمودم بدي****وزان پس گشادم در ايزدي

سخن بهتر از گوهر نامدار****چو بر جايگه بر برندش به كار

خرد شاه بايد زبان پهلوان****چو خواهي كه بي رنج ماند روان

دل شاه تا جاودان شاد باد****ز كژي و ويراني آباد باد

چو بشنيد شاه اين سخن گفت زه****سزاوار تاجي تو اين روزبه

ببخشيد يك بدره دينار زرد****بران پرهنر مرد بيننده مرد

ورا خلعت خسروي ساختند****سرش را به ابر اندر افراختند

پادشاهي بهمن اسفنديار صد و دوازده سال بود

بخش 1

چو بهمن به تخت نيا بر نشست****كمر با ميان بست و بگشاد دست

سپه را درم داد و دينار داد****همان كشور و مرز بسيار داد

يكي انجمن ساخت از بخردان****بزرگان و كار آزموه ردان

چنين گفت كز كار اسفنديار****ز نيك و بد گردش روزگار

همه ياد داريد پير و جوان****هرانكس كه هستيد روشن روان

كه رستم گه زندگاني چه كرد****همان زال افسونگر آن پيرمرد

فرامرز جز كين ما در جهان****نجويد همي آشكار و نهان

سرم پر ز دردست و دل پر ز خون****جز از كين ندارم به مغز اندرون

دو جنگي چو نوش آذر و مهرنوش****كه از درد ايشان برآمد خروش

چو اسفندياري كه اندر جهان****بدو تازه بد روزگار مهان

به زابلستان زان نشان كشته شد****ز دردش دد و دام سرگشته شد

همانا كه بر خون اسفنديار****به زاري بگريد به ايوان نگار

هم از خون آن نامداران ما****جوانان و جنگي سواران ما

هر آنكس كه او باشد از آب پاك****نيارد سر گوهر اندر مغاك

به كردار شاه آفريدون بود****چو خونين بباشد همايون بود

كه ضحاك را از پي خون جم****ز نام آوران جهان كرد كم

منوچهر با سلم و تور سترگ****بياورد ز آمل سپاهي بزرگ

به چين رفت و كين نيا بازخواست****مرا

همچنان داستانست راست

چو كيخسرو آمد از افراسياب****ز خون كرد گيتي چو درياي آب

پدرم آمد و كين لهراسپ خواست****ز كشته زمين كرد با كوه راست

فرامرز كز بهر خون پدر****به خورشيد تابان برآورد سر

به كابل شد و كين رستم بخواست****همه بوم و بر كرد با خاك راست

زمين را ز خون بازنشناختند****همي باره بر كشتگان تاختند

به كينه سزاوارتر كس منم****كه بر شير درنده اسپ افگنم

اگر بشمري در جهان نامدار****سواري نبيني چو اسفنديار

چه بيند و اين را چه پاسخ دهيد****بكوشيد تا راي فرخ نهيد

چو بشنيد گفتار بهمن سپاه****هرانكس كه بد شاه را نيكخواه

به آواز گفتند ما بنده ايم****همه دل به مهر تو آگنده ايم

ز كار گذشته تو داناتري****ز مردان جنگي تواناتري

به گيتي همان كن كه كام آيدت****وگر زان سخن فر و نام آيدت

نپيچد كسي سر ز فرمان تو****كه يارد گذشتن ز پيمان تو

چو پاسخ چنين يافت از لشكرش****به كين اندرون تيزتر شد سرش

همه سيستان را بياراستند****برين بر نهادند و برخاستند

به شبگير برخاست آواي كوس****شد از گرد لشكر سپهر آبنوس

همي رفت زان لشكر نامدار****سواران شمشيرزن صد هزار

بخش 2

چو آمد به نزديكي هيرمند****فرستاده اي برگزيد ارجمند

فرستاد نزديك دستان سام****بدادش ز هر گونه چندي پيام

چنين گفت كز كين اسفنديار****مرا تلخ شد در جهان روزگار

هم از كين نوش آذر و مهر نوش****دو شاه گرامي دو فرخ سروش

ز دل كين ديرينه بيرون كنيم****همه بوم زابل پر از خون كنيم

فرستاده آمد به زابل بگفت****دل زال با درد و غم گشت جفت

چنين داد پاسخ كه گر شهريار****برانديشد از كار اسفنديار

بداند كه آن بودني كار بود****مرا زان سخن دل پرآزار بود

تو بودي به نيك و بد اندر ميان****ز من سود ديدي نديدي زيان

نپيچيد رستم ز فرمان اوي****دلش بسته بودي به پيمان

اوي

پدرت آن گرانمايه شاه بزرگ****زمانش بيامد بدان شد سترگ

به بيشه درون شير و نر اژدها****ز چنگ زمانه نيابد رها

همانا شنيدي كه سام سوار****به مردي چه كرد اندران روزگار

چنين تا به هنگام رستم رسيد****كه شمشير تيز از ميان بركشيد

به پيش نياكان تو در چه كرد****به مردي به هنگام ننگ و نبرد

همان كهتر و دايگان تو بود****به لشكر ز پرمايگان تو بود

به زاري كنون رستم اندرگذشت****همه زابلستان پرآشوب گشت

شب و روز هستم ز درد پسر****پر از آب ديده پر از خاك سر

خروشان و جوشان و دل پر ز درد****دو رخ زرد و لبها شده لاژورد

كه نفرين برو باد كو را ز پاي****فگند و بر آنكس كه بد رهنماي

گر ايدونك بيني تو پيكار ما****به خوبي برانديشي از كار ما

بيايي ز دل كينه بيرون كني****به مهر اندرين كشور افسون كني

همه گنج فرزند و دينار سام****كمرهاي زرين و زرين ستام

چو آيي به پيش تو آرم همه****تو شاهي و گردنكشانت رمه

فرستاده را اسپ و دينار داد****ز هرگونه اي چيز بسيار داد

چو اين مايه ور پيش بهمن رسيد****ز دستان بگفت آنچ ديد و شنيد

چو بشنيد ازو بهمن نيك بخت****نپذرفت پوزش برآشفت سخت

به شهر اندر آمد دلي پر ز درد****سري پر ز كين لب پر از باد سرد

پذيره شدش زال سام سوار****هم از سيستان آنك بد نامدار

چو آمد به نزديك بهمن فراز****پياده شد از باره بردش نماز

بدو گفت هنگام بخشايش است****ز دل درد و كين روز پالايش است

ازان نيكويها كه ما كرده ايم****ترا در جواني بپرورده ايم

ببخشاي و كار گذشته مگوي****هنر جوي وز كشتگان كين مجوي

كه پيش تو دستان سام سوار****بيامد چنين خوار و با دستوار

برآشفت بهمن ز گفتار اوي****چنان سست شد تيز بازار اوي

هم اندر زمان پاي كردش

به بند****ز دستور و گنجور نشنيد پند

ز ايوان دستان سام سوار****شتر بارها برنهادند بار

ز دينار وز گوهر نابسود****ز تخت وز گستردني هرچ بود

ز سيمينه و تاجهاي به زر****ز زرينه و گوشوار و كمر

از اسپان تازي به زرين ستام****ز شمشير هندي به زرين نيام

همان برده و بدره هاي درم****ز مشك و ز كافور وز بيش و كم

كه رستم فراز آوريد آن به رنج****ز شاهان و گردنكشان يافت گنج

همه زابلستان به تاراج داد****مهان را همه بدره و تاج داد

بخش 3

غمي شد فرامرز در مرز بست****ز در دنيا دست كين را بشست

همه نامداران روشن روان****برفتند يكسر بر پهلوان

بدان نامداران زبان برگشاد****ز گفت زواره بسي كرد ياد

كه پيش پدرم آن جهانديده مرد****همي گفت و لبها پر از بادسرد

كه بهمن ز ما كين اسفنديار****بخواهد تو اين را به بازي مدار

پدرم آن جهانديدهٔ نامور****ز گفت زواره بپيچيد سر

نپذرفت و نشنيد اندرز او****ازو گشت ويران كنون مرز او

نيا چون گذشت او به شاهي رسيد****سر تاج شاهي به ماهي رسيد

كنون بهمن نامور شهريار****همي نو كند كين اسفنديار

هم از كين مهر آن سوار دلير****ز نوش آذر آن گرد درنده شير

كنون خواهد از ما همي كين شان****به جاي آورد كين و آيين شان

ز ايران سپاهي چو ابر سياه****بياورد نزديك ما كينه خواه

نياي من آن نامدار بلند****گرفت و به زنجير كردش به بند

كه بودي سپر پيش ايرانيان****به مردي بهر كينه بسته ميان

چه آمد بدين نامور دودمان****كه آيد ز هر سو بمابر زيان

پدر كشته و بند سايه نيا****به مغز اندرون خون بود كيميا

به تاراج داده همه مرز خويش****نبينم سر مايهٔ ارز خويش

شما نيز يكسر چه گوييد باز****هرانكس كه هستيد گردن فراز

بگفتند كاي گرد روشن روان****پدر بر پدر بر توي پهلوان

همه يك به يك پيش تو

بنده ايم****براي و به فرمان تو زنده ايم

چو بشنيد پوشيد خفتان جنگ****دلي پر ز كينه سري پر ز ننگ

سپه كرد و سر سوي بهمن نهاد****ز رزم تهمتن بسي كرد ياد

چو نزديك بهمن رسيد آگهي****برآشفت بر تخت شاهنشهي

بنه برنهاد و سپه برنشاند****به غور اندر آمد دو هفته بماند

فرامرز پيش آمدش با سپاه****جهان شد ز گرد سواران سپاه

وزان روي بهمن صفي بركشيد****كه خورشيد تابان زمين را نديد

ز آواز شيپور و هندي دراي****همي كوه را دل برآمد ز جاي

بشست آسمان روي گيتي به قير****بباريد چون ژاله از ابر تير

ز چاك تبرزين و جر كمان****زمين گشت جنبان تر از آسمان

سه روز و سه شب هم برين رزمگاه****به رخشنده روز و به تابنده ماه

همي گرز باريد و پولاد تيغ****ز گرد سپاه آسمان گشت ميغ

به روز چهارم يكي باد خاست****تو گفتي كه با روز شب گشت راست

به سوي فرامرز برگشت باد****جهاندار گشت از دم باد شاد

همي شد پس گرد با تيغ تيز****برآورد زان انجمن رستخيز

ز بستي و از لشكر زابلي****ز گردان شمشير زن كابلي

برآوردگه بر سواري نماند****وزان سركشان نامداري نماند

همه سربسر پشت برگاشتند****فرامرز را خوار بگذاشتند

همه رزمگه كشته چون كوه كوه****به هم برفگنده ز هر دو گروه

فرامرز با اندكي رزمجوي****به مردي به روي اندر آورد روي

همه تنش پر زخم شمشير بود****كه فرزند شيران بد و شير بود

سرانجام بر دست ياز اردشير****گرفتار شد نامدار دلير

بر بهمن آوردش از رزمگاه****بدو كرد كين دار چندي نگاه

چو ديدش ندادش به جان زينهار****بفرمود داري زدن شهريار

فرامرز را زنده بر دار كرد****تن پيلوارش نگونسار كرد

ازان پس بفرمود شاه اردشير****كه كشتند او را به باران تير

بخش 4

گامي پشوتن كه دستور بود****ز كشتن دلش سخت رنجور بود

به پيش جهاندار بر پاي خاست****چنين گفت

كاي خسرو داد و راست

اگر كينه بودت به دل خواستي****پديد آمد از كاستي راستي

كنون غارت و كشتن و جنگ و جوش****مفرماي و مپسند چندين خروش

ز يزدان بترس و ز ما شرم دار****نگه كن بدين گردش روزگار

يكي را برآرد به ابر بلند****يكي زو شود زار و خوار و نژند

پدرت آن جهانگير لشكر فروز****نه تابوت را شد سوي نيمروز

نه رستم به كابل به نخچيرگاه****بدان شد كه تا نيست گردد به چاه

تو تا باشي اي خسرو پاك و راد****مرنجان كسي را كه دارد نژاد

چو فرزند سام نريمان ز بند****بنالد به پروردگار بلند

بپيچي ازان گرچه نيك اختري****چو با كردگار افگند داوري

چو رستم نگهدار تخت كيان****همي بر در رنج بستي ميان

تو اين تاج ازو يافتي يادگار****نه از راه گشتاسپ و اسفنديار

ز هنگامهٔ كي قباد اندرآي****چنين تا به كيخسرو پاك راي

بزرگي به شمشير او داشتند****مهان را همه زير او داشتند

ازو بند بردار گر بخردي****دلت بازگردان ز راه بدي

چو بشنيد شاه از پشوتن سخن****پشيمان شد از درد و كين كهن

خروشي برآمد ز پرده سراي****كه اي پهلوانان با داد و راي

بسيچيدن بازگشتن كنيد****مبادا كه تاراج و كشتن كنيد

بفرمود تا پاي دستان ز بند****گشادند و دادند بسيار پند

تن كشته را دخمه كردند جاي****به گفتار دستور پاكيزه راي

ز زندان به ايوان گذر كرد زال****برو زار بگريست فرخ همال

كه زارا دليرا گوا رستما****نبيرهٔ گو نامور نيرما

تو تا زنده بودي كه آگاه بود****كه گشتاسپ اندر جهان شاه بود

كنون گنج تاراج و دستان اسير****پسر زار كشته به پيكان تير

مبيناد چشم كس اين روزگار****زمين باد بي تخم اسفنديار

ازان آگهي سوي بهمن رسيد****به نزديك فرخ پشوتن رسيد

پشوتن ز رودابه پردرد شد****ازان شيون او رخش زرد شد

به بهمن چنين گفت كاي شاه نو****چو بر نيمهٔ آسمان ماه نو

به

شبگير ازين مرز لشكر بران****كه اين كار دشوار گشت و گران

ز تاج تو چشم بدان دور باد****همه روزگاران تو سور باد

بدين خانهٔ زال سام دلير****سزد گر نماند شهنشاه دير

چو شد كوه بر گونهٔ سندروس****ز درگاه برخاست آواي كوس

بفرمود پس بهمن كينه خواه****كزانجا برانند يكسر سپاه

هم انگه برآمد ز پرده سراي****تبيره ابا بوق و هندي دراي

از آنجا به ايران نهادند روي****به گفتار دستور آزاده خوي

سپه را ز زابل به ايران كشيد****به نزديك شهر دليران كشيد

برآسود و بر تخت بنشست شاد****جهان را همي داشت با رسم و داد

به درويش بخشيد چندي درم****ازو چند شادان و چندي دژم

جهانا چه خواهي ز پروردگان****چه پروردگان داغ دل بردگان

بخش 5

پسر بد مر او را يكي همچو شير****كه ساسان همي خواندي اردشير

دگر دختري داشت نامش هماي****هنرمند و بادانش و نيك راي

همي خواندندي ورا چهرزاد****ز گيتي به ديدار او بود شاد

پدر درپذيرفتش از نيكوي****بران دين كه خواني همي پهلوي

هماي دل افروز تابنده ماه****چنان بد كه آبستن آمد ز شاه

چو شش ماه شد پر ز تيمار شد****چو بهمن چنان ديد بيمار شد

چو از درد شاه اندرآمد ز پاي****بفرمود تا پيش او شد هماي

بزرگان و نيك اختران را بخواند****به تخت گرانمايگان بر نشاند

چنين گفت كاين پاك تن چهرزاد****به گيتي فراوان نبودست شاد

سپردم بدو تاج و تخت بلند****همان لشكر و گنج با ارجمند

ولي عهد من او بود در جهان****هم انكس كزو زايد اندر نهان

اگر دختر آيد برش گر پسر****ورا باشد اين تاج و تخت پدر

چو ساسان شنيد اين سخن خيره شد****ز گفتار بهمن دلش تيره شد

بدو روز و دو شب بسان پلنگ****ز ايران به مرزي دگر شد ز ننگ

دمان سوي شهر نشاپور شد****پر آزار بد از پدر دور شد

زني را ز تخم بزرگان بخواست****بپرورد و

با جان و دل داشت راست

نژادش به گيتي كسي را نگفت****همي داشت آن راستي در نهفت

زن پاك تن خوب فرزند زاد****ز ساسان پرمايه بهمن نژاد

پدر نام ساسانش كرد آن زمان****مر او را به زودي سرآمد زمان

چو كودك ز خردي به مردي رسيد****دران خانه جز بينوايي نديد

ز شاه نشاپور بستد گله****كه بودي به كوه و به هامون يله

همي بود يكچند چوپان شاه****به كوه و بيابان و آرامگاه

كنون بازگردم به كار هماي****پس از مرگ بهمن كه بگرفت جاي

پادشاهي بهرام شاپور

پادشاهي بهرام شاپور

خردمند و شايسته بهرامشاه****همي داشت سوك پدر چندگاه

چو بنشست بر جايگاه مهي****چنين گفت بر تخت شاهنشهي

كه هر شاه كز داد گنج آگند****بدانيد كان گنج نپراگند

ز ما ايزد پاك خشنود باد****بدانديش را دل پر از دود باد

همه دانش اوراست ما بنده ايم****كه كاهنده و هم فزاينده ايم

جهاندار يزدان بود داد و راست****كه نفزود در پادشاهي نه كاست

كسي كو به بخشش توانا بود****خردمند و بيدار و دانا بود

نبايد كه بندد در گنج سخت****به ويژه خداوند ديهيم و تخت

وگر چند بخشي ز گنج سخن****برافشان كه دانش نيايد به بن

ز نيك و بديها به يزدان گراي****چو خواهي كه نيكيت ماند به جاي

اگر زو شناسي همه خوب و زشت****بيابي به پاداش خرم بهشت

وگر برگزيني ز گيتي هوا****بماني به چنگ هوا بي نوا

چو داردت يزدان بدو دست ياز****بدان تا نماني به گرم و گداز

چنين است اميدم به يزدان پاك****كه چون سر بيارم بدين تيره خاك

جهاندار پيروز دارد مرا****همان گيتي افروز دارد مرا

گر اندر جهان داد بپراگنم****ازان به كه بيداد گنج آگنم

كه ايدر بماند همه رنج ما****به دشمن رسد بي گمان گنج ما

كه تخت بزرگي نماند به كس****جهاندار باشد ترا يار بس

بد و نيك ماند ز ما يادگار****تو تخم بدي تا تواني

مكار

چو شد سال آن پادشا بر دو هفت****به پاليز آن سرو يازان بخفت

به يك چندگه دير بيمار بود****دل كهتران پر ز تيمار بود

نبودش پسر پنج دخترش بود****يكي كهتر از وي برادرش بود

بدو داد ناگاه گنج و سپاه****همان مهر شاهي و تخت و كلاه

جهاندار برنا ز گيتي برفت****برو ساليان برگذشته دو هفت

ايا شست و سه ساله مرد كهن****تو از باد تا چند راني سخن

همان روز تو ناگهان بگذرد****در توبه بگزين و راه خرد

جهاندار زين پير خشنود باد****خرد مايه باد و سخن سود باد

اگر در سخن موي كافد همي****به تاريكي اندر ببافد همي

گر او اين سخن ها كه اندرگرفت****به پيري سرآرد نباشد شگفت

به نام شهنشاه شمشيرزن****به بالا سرش برتر از انجمن

زمانه به كام شهنشاه باد****سر تخت او افسر ماه باد

كزويست كام و بدويست نام****ورا باد تاج كيي شادكام

بزرگي و دانش ورا راه باد****وزو دست بدخواه كوتاه باد

پادشاهي بهرام اورمزد

بخش 1

چو بهرام بنشست بر تخت زر****دل و مغز جوشان ز مرگ پدر

همه نامداران ايرانيان****برفتند پيشش كمر بر ميان

برو خواندند آفرين خداي****كه تا جاي باشد تو ماني به جاي

كه تاج كيي تاركت را سزاست****پدر بر پدر پادشاهي تراست

رخ بدسگالان تو زرد باد****وزان رفته جان تو بي درد باد

چنين داد پاسخ كه اي مهتران****سواران جنگي و كنداوران

ز دهقان وز مرد خسروپرست****به گيتي سوي بد ميازيد دست

بدانيد كاين چرخ ناپايدار****نه پرورده داند نه پروردگار

سراسر ببنديد دست از هوا****هوا را مداريد فرمانروا

كسي كو بپرهيزد از بدكنش****نيالايد اندر بديها تنش

بدين سوي همواره خرم بود****گه رفتن آيدش بي غم بود

پناهي بود گنج را پادشا****نوازندهٔ مردم پارسا

تن شاه دين را پناهي بود****كه دين بر سر او كلاهي بود

خنك آنك در خشم هشيارتر****همان بر زمين او بي آزارتر

گه دست تنگي دلي شاد

و راد****جهان بي تن مرد دانا مباد

چو بر دشمني بر توانا بود****به پي نسپرد ويژه دانا بود

ستيزه نه نيك آيد از نامجوي****بپرهيز و گرد ستيزه مپوي

سپاهي و دهقان و بيكار شاه****چنان دان كه هر سه ندارند راه

به خواب اندرست آنك بيكار بود****پشيمان شود پس چو بيدار بود

ز گفتار نيكو و كردار زشت****ستايش نيابي نه خرم بهشت

همه نام جوييد و نيكي كنيد****دل نيك پي مردمان مشكنيد

مرا گنج و دينار بسيار هست****بزرگي و شاهي و نيروي دست

خوريد آنك داريد و آن را كه نيست****بداند كه با گنج ما او يكيست

سر بدرهٔ ما گشادست باز****نبايد نشستن كس اندر نياز

بخش 2

برو نيز بگذشت سال دراز****سر تاجور اندر آمد به گاز

يكي پور بودش دلارام بود****ورا نام بهرام بهرام بود

بياورد و بنشاندش زير تخت****بدو گفت كاي سبز شاخ درخت

نبودم فراوان من از تخت شاد****همه روزگار تو فرخنده باد

سراينده باش و فزاينده باش****شب و روز بارامش و خنده باش

چنان رو كه پرسند روز شمار****نپيچي سر از شرم پروردگار

به داد و دهش گيتي آباد دار****دل زيردستان خود شاد دار

كه بركس نماند جهان جاودان****نه بر تاجدار و نه بر موبدان

تو از چرخ گردان مدان اين ستم****چو از باد چندي گذاري به دم

به سه سال و سه ماه و بر سر سه روز****تهي ماند زو تخت گيتي فروز

چو بهرام گيتي به بهرام داد****پسر مر ورا دخمه آرام داد

چنين بود تا بود چرخ بلند****به انده چه داري دلت را نژند

چه گويي چه جويي چه شايد بدن****برين داستاني نشايد زدن

روانت گر از آز فرتوت نيست****نشست تو جز تنگ تابوت نيست

اگر مرگ دارد چنين طبع گرگ****پر از مي يكي جام خواهم بزرگ

پادشاهي بهرام نوزده سال بود

پادشاهي بهرام نوزده سال بود

چو بهرام در سوك بهرامشاه****چهل روز ننهاد بر سر كلاه

برفتند گردان بسيار هوش****پر از درد با ناله و با خروش

نشستند با او به سوك و به درد****دو رخ زرد و لبها شده لاژورد

وزان پس بشد موبد پاك راي****كه گيرد مگر شاه بر گاه جاي

به يك هفته با او بكوشيد سخت****همي بود تا بر نشست او به تخت

چو بنشست بهرام بر تخت داد****برسم كيان تاج بر سر نهاد

نخست آفرين كرد بر كردگار****فروزندهٔ گردش روزگار

فزايندهٔ دانش و راستي****گزايندهٔ كژي و كاستي

خداوند كيوان و گردان سپهر****ز بنده نخواهد بجز داد و مهر

ازان پس چنين گفت كاي بخردان****جهانديده و پاك دل موبدان

شما هرك داريد دانش بزرگ****مباشيد با شهرياران

سترگ

به فرهنگ يازد كسي كش خرد****بود روشن و مردمي پرورد

سر مردمي بردباري بود****چو تندي كند تن به خواري بود

هرانكس كه گشت ايمن او شاد شد****غم و رنج با ايمني باد شد

توانگر تر آن كو دلي راد داشت****درم گرد كردن به دل باد داشت

اگر نيستت چيز لختي بورز****كه بي چيز كس را ندارند ارز

مروت نيابد كرا چيز نيست****همان جاه نزد كسش نيز نيست

چو خشنود باشي تن آسان شوي****وگر آز ورزي هراسان شوي

نه كوشيدني كان برآرد به رنج****روان را به پيچاند از آز گنج

ز كار زمانه ميانه گزين****چو خواهي كه يابي بداد آفرين

چو خشنود داري جهان را به داد****توانگر بماني و از داد شاد

همه ايمني بايد و راستي****نبايد به داد اندرون كاستي

چو شادي بكاهي بكاهد روان****خرد گردد اندر ميان ناتوان

چو شد پادشاهيش بر سال بيست****يكي كم برو زندگاني گريست

شد آن تاجور شاه با خاك جفت****ز خرم جهان دخمه بودش نهفت

جهان را چنين است آيين و ساز****ندارد به مرگ از كسي چنگ باز

پسر بود او را يكي شادكام****كه بهرام بهراميان داشت نام

بيامد نشست از بر تخت شاد****كلاه كياني به سر بر نهاد

كنون كار بهرام بهراميان****بگويم تو بشنو به جان و روان

پادشاهي بهرام بهراميان

پادشاهي بهرام بهراميان

چو بنشست بهرام بهراميان****ببست از پي داد و بخشش ميان

به تاجش زبرجد برافشاندند****همي نام كرمان شهش خواندند

چنين گفت كز دادگر يك خداي****خرد بادمان بهره و داد و راي

سراي سپنجي نماند به كس****ترا نيكوي باد فريادرس

به نيكي گراييم و فرمان كنيم****به داد و دهش دل گروگان كنيم

كه خوبي و زشتي ز ما يادگار****بماند تو جز تخم نيكي مكار

چو شد پادشاهيش بر چار ماه****برو زار بگريست تخت و كلاه

زمانه برين سان همي بگذرد****پيش مردم آزور بشمرد

مي لعل پيش آور اي روزبه****چو

شد سال گوينده بر شست و سه

چو بهرام دانست كامدش مرگ****نهنگي كجا بشكرد پيل و كرگ

جهان را به فرزند بسپرد و گفت****كه با مهتران آفرين باد جفت

بنوش و بباز و بناز و ببخش****مكن روز بر تاج و بر تخت دخش

چو برگشت بهرام را روز و بخت****به نرسي سپرد آن زمان تاج و تخت

چنين است و اين را بي اندازه دان****گزاف فلك هر زمان تازه دان

كنون كار نرسي بگويم همي****ز دل زنگ و زنگار شويم همي

پادشاهي يزدگرد بزه گر

بخش 1

چو شد پادشا بر جهان يزدگرد****سپه را ز دشت اندرآورد گرد

كلاه برادر به سر بر نهاد****همي بود ازان مرگ ناشاد شاد

چنين گفت با نامداران شهر****كه هركس كه از داد يابند بهر

نخست از نيايش به يزدان كنيد****دل از داد ما شاد و خندان كنيد

بدان را نمانم كه دارند هوش****وگر دست يازند بد را بكوش

كسي كو بجويد ز ما راستي****بيارامد از كژي و كاستي

به هرجاي جاه وي افزون كنيم****ز دل كينه و آز بيرون كنيم

سگالش نگوييم جز با ردان****خردمند و بيداردل موبدان

كسي را كجا پر ز آهو بود****روانش ز بيشي به نيرو بود

به بيچارگان بر ستم سازد اوي****گر از چيز درويش بفرازد اوي

بكوشيم و نيروش بيرون كنيم****به درويش ما نازش افزون كنيم

كسي كو بپرهيزد از خشم ما****همي بگذرد تيز بر چشم ما

همي بستر از خاك جويد تنش****همان خنجر هندوي گردنش

به فرمان ما چشم روشن كنيد****خرد را به تن بر چو جوشن كنيد

تن هركسي گشت لرزان چو بيد****كه گوپال و شمشيرشان بد اميد

چو شد بر جهان پادشاهيش راست****بزرگي فزون كرد و مهرش بكاست

خردمند نزديك او خوار گشت****همه رسم شاهيش بيكار گشت

كنارنگ با پهلوان و ردان****همان دانشي پرخرد موبدان

يكي گشت با باد نزديك اوي****جفا پيشه

شد جان تاريك اوي

سترده شد از جان او مهر و داد****به هيچ آرزو نيز پاسخ نداد

كسي را نبد نزد او پايگاه****به ژرفي مكافات كردي گناه

هرانكس كه دستور بد بر درش****فزايندهٔ اختر و افسرش

همه عهد كردند با يكدگر****كه هرگز نگويند زان بوم و بر

همه يكسر از بيم پيچان شدند****ز هول شهنشاه بيجان شدند

فرستادگان آمدندي ز راه****همان زيردستان فريادخواه

چو دستور زان آگهي يافتي****بدان كارها تيز بشتافتي

به گفتار گرم و به آواز نرم****فرستاده را راه دادي به شرم

بگفتي كه شاه از در كار نيست****شما را بدو راه ديدار نيست

نمودم بدو هرچ درخواستي****به فرمانش پيدا شد آن راستي

بخش 10

چو در دخمه شد شهريار جهان****ز ايران برفتند گريان مهان

كنارنگ با موبد و پهلوان****هشيوار دستور روشن روان

همه پاك در پارس گرد آمدند****بر دخمه يزدگرد آمدند

چو گستهم كو پيل كشتي بر اسپ****دگر قارن گرد پور گشسپ

چو ميلاد و چون پارس مرزبان****چو پيروز اسپ افگن از گرزبان

دگر هرك بودند ز ايران مهان****بزرگان و كنداوران جهان

كجا خوارشان داشتي يزدگرد****همه آمدند اندران شهرگرد

چنين گفت گويا گشسپ دبير****كه اي نامداران برنا و پير

جهاندارمان تا جهان آفريد****كسي زين نشان شهرياري نديد

كه جز كشتن و خواري و درد و رنج****بياگندن از چيز درويش گنج

ازين شاه ناپاك تر كس نديد****نه از نامداران پيشين شنيد

نخواهيم بر تخت زين تخمه كس****ز خاكش به يزدان پناهيم و بس

سرافراز بهرام فرزند اوست****ز مغز و دل و راي پيوند اوست

ز منذر گشايد سخن سربسر****نخواهيم بر تخت بيدادگر

بخوردند سوگندهاي گران****هرانكس كه بودند ايرانيان

كزين تخمه كس را به شاهنشهي****نخواهيم با تاج و تخت مهي

برين برنهادند و برخاستند****همي شهرياري دگر خواستند

چو آگاهي مرگ شاه جهان****پراگنده شد در ميان مهان

الان شاه و چون پارس پهلوسياه****چو بيورد و شگنان زرين كلاه

همي هريكي گفت

شاهي مراست****هم از خاك تا برج ماهي مراست

جهاني پرآشوب شد سر به سر****چو از تخت گم شد سر تاجور

به ايران رد و موبد و پهلوان****هرانكس كه بودند روشن روان

بدين كار در پارس گرد آمدند****بسي زين نشان داستانها زدند

كه اين تاج شاهي سزاوار كيست****ببينيد تا از در كار كيست

بجوييد بخشنده اي دادگر****كه بندد برين تخت زرين كمر

كه آشوب بنشاند از روزگار****جهان مرغزاريست بي شهريار

يكي مرد بد پير خسرو به نام****جوانمرد و روشن دل و شادكام

هم از تخمه سرفرازان بد اوي****به مرز اندر از بي نيازان بد اوي

سپردند گردان بدو تاج و گاه****برو انجمن شد ز هر سو سپاه

بخش 11

پس آگاهي آمد به بهرام گور****كه از چرخ شد تخت را آب شور

پدرت آن سرافراز شاهان بمرد****به مرد و همه نام شاهي ببرد

يكي مرد بر گاه بنشاندند****به شاهي همي خسروش خواندند

بخوردند سوگند يكسر سپاه****كزان تخمه هرگز نخواهيم شاه

كه بهرام فرزند او همچو اوست****از آب پدر يافت او مغز و پوست

چو بشنيد بهرام رخ را بكند****ز مرگ پدر شد دلش مستمند

برآمد دو هفته ز شهر يمن****خروشيدن كودك و مرد و زن

چو يك ماه بنشست با سوك شاه****سر ماه نو را بياراست گاه

برفتند نعمان و منذر بهم****همه تازيان يمن بيش و كم

همه زار و با شاه گريان شدند****ابي آتش از درد بريان شدند

زبان برگشادند زان پس ز بند****كه اي پرهنر شهريار بلند

همه در جهان خاك را آمديم****نه جوياي ترياك را آمديم

بميرد كسي كو ز مادر بزاد****زهش چون ستم بينم و مرگ داد

به منذر چنين گفت بهرام گور****كه اكنون چو شد روز ما تار و تور

ازين تخمه گر نام شاهنشهي****گسسته شود بگسلد فرهي

ز دشت سواران برآرند خاك****شود جاي بر تازيان بر مغاك

پرانديشه باشيد و ياري كنيد****به

مرگ پدر سوگواري كنيد

ز بهرام بشنيد منذر سخن****به مردي يكي پاسخ افگند بن

چنين گفت كاين روزگار منست****برين دشت روز شكار منست

تو بر تخت بنشين و نظاره باش****همه ساله با تاج و با ياره باش

همه نامداران برين هم سخن****كه نعمان و منذر فگندند بن

ز پيش جهانجوي برخاستند****همه تاختن را بياراستند

بفرمود منذر به نعمان كه رو****يكي لشكري ساز شيران نو

ز شيبان و از قيسيان ده هزار****فرازآر گرد از در كارزار

من ايرانيان را نمايم كه شاه****كدامست با تاج و گنج و سپاه

بياورد نعمان سپاهي گران****همه تيغ داران و نيزه وران

بفرمود تا تاختنها برند****همه روي كشور به پي بسپرند

ره شورستان تا در طيسفون****زمين خيره شد زير نعل اندرون

زن و كودك و مرد بردند اسير****كس آن رنجها را نبد دستگير

پر از غارت و سوختن شد جهان****چو بيكار شد تخت شاهنشهان

پس آگاهي آمد به روم و به چين****به ترك و به هند و به مكران زمين

كه شد تخت ايران ز خسرو تهي****كسي نيست زيباي شاهنشهي

همه تاختن را بياراستند****به بيدادي از جاي برخاستند

چو از تخم شاهنشهان كس نبود****كه يارست تخت كيي را بسود

به ايران همي هركسي دست آخت****به شاهنشهي تيز گردن فراخت

بخش 12

چو ايرانيان آگهي يافتند****يكايك سوي چاره بشتافتند

چو گشتند زان رنج يكسر ستوه****نشستند يك با دگر همگروه

كه اين كار ز اندازه اندر گذشت****ز روم و ز هند و سواران دشت

يكي چاره بايد كنون ساختن****دل و جان ازين كار پرداختن

بجستند موبد فرستاده اي****سخن گوي و بينادل آزاده اي

كجا نام آن گو جوانوي بود****دبيري بزرگ و سخن گوي بود

بدان تا به نزديك منذر شود****سخن گويد و گفت او بشنود

به منذر بگويد كه اي سرفراز****جهان را به نام تو بادا نياز

نگهدار ايران نيران توي****به هر جاي پشت دليران توي

چو اين تخت

بي شاه و بي تاج شد****ز خون مرز چون پر دراج شد

تو گفتيم باشي خداوند مرز****كه اين مرز را از تو ديديم ارز

كنون غارت از تست و خون ريختن****به هر جاي تاراج و آويختن

نبودي ازين پيش تو بدكنش****ز نفرين بترسيدي و سرزنش

نگه كن بدين تا پسند آيدت****به پيران سر اين سودمند آيدت

جز از تو زبر داوري ديگرست****كز انديشهٔ برتران برترست

بگويد فرستاده چيزي كه ديد****سخن نيز كز كاردانان شنيد

جوانوي دانا ز پيش سران****بيامد سوي دشت نيزه وران

به منذر سخن گفت و نامه بداد****سخنهاي ايرانيان كرد ياد

سخنهايش بشنيد شاه عرب****به پاسخ برو هيچ نگشاد لب

چنين گفت كاي دانشي چاره جوي****سخن زين نشان با شهنشاه گوي

بگوي اين كه گفتي به بهرامشاه****چو پاسخ بجويي نمايدت راه

فرستاد با او يكي نامدار****جوانوي شد تا در شهريار

چو بهرام را ديد داننده مرد****برو آفريننده را ياد كرد

ازان برز و بالا و آن يال و كفت****فروماند بينادل اندر شگفت

همي مي چكد گويي از روي اوي****همي بوي مشك آيد از موي اوي

سخن گوي بي فر و بي هوش گشت****پيامش سراسر فراموش گشت

بدانست بهرام كو خيره شد****ز ديدار چشم و دلش تيره شد

بپرسيد بسيار و بنواختش****به خوبي بر تخت بنشاختش

چو گستاخ شد زو بپرسيد شاه****كز ايران چرا رنجه گشتي به راه

فرستاد با او يكي پرخرد****كه او را به نزديك منذر برد

بگويد كه آن نامه پاسخ نويس****به پاسخ سخنهاي فرخ نويس

وزان پس نگر تا چه دارد پيام****ازو بشنود پاسخ او تمام

بيامد جوانو سخنها بگفت****رخ منذر از راي او برشكفت

چو بشنيد زان مرد بنا سخن****مر آن نامه را پاسخ افگند بن

جوانوي را گفت كاي پرخرد****هرانكس كه بد كرد كيفر برد

شنيدم همه هرچ دادي پيام****وزان نامداران كه كردي سلام

چنين گوي كاين بد كه كرد از نخست****كه

بيهوده پيكار بايست جست

شهنشاه بهرام گور ايدرست****كه با فر و برزست و با لشكرست

ز سوراخ چون مار بيرون كشيد****همي دامن خويش در خون كشيد

گر ايدونك من بودمي راي زن****به ايرانيان بر نبودي شكن

جوانوي روي شهنشاه ديد****وزو نيز چندي سخنها شنيد

بپرسيد تا شايد او تخت را****بزرگي و پيروزي و بخت را

ز منذر چو بشنيد زان سان سخن****يكي روشن انديشه افگند بن

چنين داد پاسخ كه اي سرفراز****به دانايي از هركسي بي نياز

از ايرانيان گر خرد گشته شد****فراوان از آزادگان كشته شد

كنون من يكي نامجويم كهن****اگر بشنوي تا بگويم سخن

ترا با شهنشاه بهرام گور****خراميد بايد ابي جنگ و شور

به ايران زمين در ابا يوز و باز****چنانچون بود شاه گردن فراز

شنيدن سخنهاي ايرانيان****همانا ز جنبش نبايد زيان

بگويي تو نيز آنچ اندرخورد****خردمندي و دوري از بي خرد

ز راي بدان دور داري منش****بپيچي ز بيغاره و سرزنش

چو بشنيد منذر ورا هديه داد****كسي كردش از شهر آباد شاد

بخش 13

خود و شاه بهرام با راي زن****نشستند و گفتند بي انجمن

سخنشان بران راست شد كز يمن****به ايران خرامند با انجمن

گزين كرد از تازيان سي هزار****همه نيزه داران خنجرگزار

به دينارشان يكسر آباد كرد****سر نامداران پر از باد كرد

چو آگاهي اين به ايران رسيد****جوانوي نزد دليران رسيد

بزرگان ازان كار غمگين شدند****بر آذر پاك برزين شدند

ز يزدان همي خواستند آنك رزم****مگر باز گردد به شادي و بزم

چو منذر به نزديك جهرم رسيد****برآن دشت بي آب لشكر كشيد

سراپرده زد راد بهرامشاه****به گرد اندر آمد ز هر سو سپاه

به منذر چنين گفت كاي راي زن****به جهرم رسيدي ز شهر يمن

كنون جنگ سازيم گر گفت وگوي****چو لشكر به روي اندر آورد روي

بدو گفت منذر مهان را بخوان****چو آيند پيشت بياراي خوان

سخن گوي و بشنو ازيشان سخن****كسي تيز گردد تو تيزي

مكن

بخوانيم تا چيستشان در نهان****كرا خواند خواهند شاه جهان

چو دانسته شد چارهٔ آن كنيم****گر آسان بود كينه پنهان كنيم

ور ايدون كجا كين و جنگ آورند****بپيچند و خوي پلنگ آورند

من اين دشت جهرم چو دريا كنم****ز خورشيد تابان ثريا كنم

بر آنم كه بينند چهر ترا****چنين برز و بالا و مهر ترا

خردمندي و راي و فرهنگ تو****شكيبايي و دانش و سنگ تو

نخواهند جز تو كسي تخت را****كله را و زيبايي بخت را

ور ايدونك گم كرده دارند راه****بخواهند بردن همي از تو گاه

من و اين سواران و شمشير تيز****برانگيزم اندر جهان رستخيز

ببيني بروهاي پرچين من****فداي تو بادا تن و دين من

چو بينند بي مر سپاه مرا****همان رسم و آيين و راه مرا

همين پادشاهي كه ميراث تست****پدر بر پدر كرد شايد درست

سه ديگر كه خون ريختن كار ماست****همان ايزد دادگر يار ماست

كسي را جز از تو نخواهند شاه****كه زيباي تاجي و زيباي گاه

ز منذر چو شاه اين سخنها شنيد****بخنديد و شادان دلش بردميد

چو خورشيد برزد سر از تيغ كوه****ردان و بزرگان ايران گروه

پذيره شدن را بياراستند****يكي دانشي انجمن خواستند

نهادند بهرام را تخت عاج****به سر بر نهاده بهاگير تاج

نشستي به آيين شاهنشهان****بياراست كو بود شاه جهان

ز يك دست بهرام منذر نشست****دگر دست نعمان و تيغي به دست

همان گرد بر گرد پرده سراي****ستاده بزرگان تازي به پاي

از ايرانيان آنك بد پاك راي****بيامد به دهليز پرده سراي

بفرمود تا پرده برداشتند****ز درشان به آواز بگذاشتند

به شاه جهان آفرين خواندند****به مژگان همي خون برافشاندند

رسيدند نزديك بهرامشاه****بديدند زيبا يكي تاج و گاه

به آواز گفتند انوشه بدي****هميشه ز تو دور دست بدي

شهنشاه پرسيد و بنواختشان****به اندازه بر پايگه ساختشان

بخش 14

چنين گفت بهرام كاي مهتران****جهانديده و سالخورده سران

پدر بر پدر پادشاهي

مراست****چرا بخشش اكنون براي شماست

به آواز گفتند ايرانيان****كه ما را شكيبا مكن بر زيان

نخواهيم يكسر به شاهي ترا****بر و بوم ما را سپاهي ترا

كزين تخمه پرداغ و دوديم و درد****شب و روز با پيچش و باد سرد

چنين گفت بهرام كري رواست****هوا بر دل هركسي پادشاست

مرا گر نخواهيد بي راي من****چرا كس نشانيد بر جاي من

چنين گفت موبد كه از راه داد****نه خسرو گريزد نه كهتر نژاد

تو از ما يكي باش و شاهي گزين****كه خوانند هركس برو آفرين

سه روز اندران كار شد روزگار****كه جويند ز ايران يكي شهريار

نوشتند پس نام صد نامور****فروزندهٔ تاج و تخت و كمر

ازان صد يكي نام بهرام بود****كه در پادشاهي دلارام بود

ازين صد به پنجاه بازآمدند****پر از چاره و پرنياز آمدند

ز پنجاه بهرام بود از نخست****اگر جست پاي پدر گر نجست

ز پنجاه بازآوريدند سي****ز ايراني و رومي و پارسي

ز سي نيز بهرام بد پيش رو****كه هم تاجور بود و هم شير نو

ز سي كرد داننده موبد چهار****وزين چار بهرام بد شهريار

چو تنگ اندرآمد ز شاهي سخن****ز ايرانيان هرك او بد كهن

نخواهيم گفتند بهرام را****دلير و سبكسار و خودكام را

خروشي برآمد ميان سران****دل هركسي تيز گشت اندران

چنين گفت منذر به ايرانيان****كه خواهم كه دانم به سود و زيان

كزين سال ناخورده شاه جوان****چراييد پر درد و تيره روان

بزرگان به پاسخ بياراستند****بسي خسته دل پارسي خواستند

ز ايران كرا خسته بد يزدگرد****يكايك بران دشت كردند گرد

بريده يكي را دو دست و دو پاي****يكي مانده بر جاي و جانش به جاي

يكي را دو دست و دو گوش و زبان****بريده شده چون تن بي روان

يكي را ز تن دور كرده دو كفت****ازان مردمان ماند منذر شگفت

يكي را به مسمار كنده دو

چشم****چو منذر بديد آن برآورد خشم

غمي گشت زان كار بهرام سخت****به خاك پدر گفت كاي شوربخت

اگر چشم شاديت بر دوختي****روان را به آتش چرا سوختي

جهانجوي منذر به بهرام گفت****كه اين بد بريشان نبايد نهفت

سخنها شنيدي تو پاسخ گزار****كه تندي نه خوب آيد از شهريار

بخش 15

چنين گفت بهرام كاي مهتران****جهانديده و كاركرده سران

همه راست گفتيد و زين بترست****پدر را نكوهش كنم در خورست

ازين چاشني هست نزديك من****كزان تيره شد راي تاريك من

چو ايوان او بود زندان من****چو بخشايش آورد يزدان من

رهانيد طينوشم از دست اوي****بشد خسته كام من از شست اوي

ازان كرده ام دست منذر پناه****كه هرگز نديدم نوازش ز شاه

بدان خو مبادا كه مردم بود****چو باشد پي مردمي گم بود

سپاسم ز يزدان كه دارم خرد****روانم همي از خرد برخورد

ز يزدان همي خواستم تاكنون****كه باشد به خوبي مرا رهنمون

كه تا هرچ با مردمان كرد شاه****بشوييم ما جان و دل زان گناه

به كام دل زيردستان منم****بر آيين يزدان پرستان منم

شبان باشم و زيردستان رمه****تن آساني و داد جويم همه

منش هست و فرهنگ و راي و هنر****ندارد هنر شاه بيدادگر

لئيمي و كژي ز بيچارگيست****به بيدادگر بر ببايد گريست

پدر بر پدر پادشاهي مراست****خردمندي و نيكخواهي مراست

ز شاپور بهرام تا اردشير****همه شهرياران برنا و پير

پدر بر پدربر نياي منند****به دين و خرد رهنماي منند

ز مادر نبيرهٔ شميران شهم****ز هر گوهري با خرد همرهم

هنر هم خرد هم بزرگيم هست****سواري و مردي و نيروي دست

كسي را ندارم ز مردان به مرد****به رزم و به بزم و به هر كاركرد

نهفته مرا گنج و آگنده هست****همان نامداران خسروپرست

جهان يكسر آباد دارم به داد****شما يكسر آباد باشيد و شاد

هران بوم كز رنج ويران شدست****ز بيدادي شاه ايران شدست

من آباد

گردانم آن را به داد****همه زيردستان بمانند شاد

يكي با شما نيز پيمان كنم****زبان را به يزدان گروگان كنم

بياريم شاهنشهي تخت عاج****برش در ميان تنگ بنهيم تاج

ز بيشه دو شير ژيان آوريم****همان تاج را در ميان آوريم

ببنديم شير ژيان بر دو سوي****كسي را كه شاهي كند آرزوي

شود تاج برگيرد از تخت عاج****به سر برنهد نامبردار تاج

به شاهي نشيند ميان دو شير****ميان شاه و تاج از بر و تخت زير

جز او را نخواهيم كس پادشا****اگر دادگر باشد و پارسا

وگر زين كه گفتم بتابيد يال****گزينيد گردنكشي را همال

به جايي كه چون من بود پيش رو****سنان سواران بود خار و خو

من و منذر و گرز و شمشير تيز****ندانند گردان تازي گريز

برآريم گرد از شهنشاهتان****همان از بر و بوم وز گاهتان

كنون آنچ گفتيم پاسخ دهيد****بدين داوري راي فرخ نهيد

بگفت اين و برخاست و در خيمه شد****جهاني ز گفتارش آسيمه شد

به ايران رد و موبدان هرك بود****كه گفتار آن شاه دانا شنود

بگفتند كين فره ايزديست****نه از راه كژي و نابخرديست

نگويد همي يك سخن جز به داد****سزد گر دل از داد داريم شاد

كنون آنك گفت او ز شير ژيان****يكي تاج و تخت كيي بر ميان

گر او را بدرند شيران نر****ز خونش بپرسد ز ما دادگر

چو خود گفت و اين رسم بد خود نهاد****همان كز به مرگش نباشيم شاد

ور ايدون كجا تاج بردارد اوي****به فر از فريدون گذر دارد اوي

جز از شهريارش نخوانيم كس****ز گفتارها داد داديم و بس

بخش 16

گذشت آن شب و بامداد پگاه****بيامد نشست از بر گاه شاه

فرستاد و ايرانيان را بخواند****ز روز گذشته فراوان براند

به آواز گفتند پس موبدان****كه هستي تو داناتر از بخردان

به شاهنشهي در چه پيش آوري****چو گيري

بلندي و كنداوري

چه پيش آري از داد و از راستي****كزان گم شود كژي و كاستي

چنين داد پاسخ به فرزانگان****بدان نامداران و مردانگان

كه بخشش بيفزايم از گفت وگوي****بكاهم ز بيدادي و جست و جوي

كسي را كجا پادشاهي سزاست****زمين را بديشان ببخشيم راست

جهان را بدارم به راي و به داد****چو ايمني كنم باشم از داد شاد

كسي را كه درويش باشد به نيز****ز گنج نهاده ببخشيم چيز

گنه كرده را پند پيش آوريم****چو ديگر كند بند پيش آوريم

سپه را به هنگام روزي دهيم****خردمند را دلفروزي دهيم

همان راست داريم دل با زبان****ز كژي و تاري بپيچم روان

كسي كو بميرد نباشدش خويش****وزو چيز ماند ز اندازه بيش

به دوريش بخشم نيارم به گنج****نبندم دل اندر سراي سپنج

همه راي با كاردانان زنيم****به تدبير پشت هوا بشكنيم

ز دستور پرسيم يكسر سخن****چو كاري نو افگند خواهم ز بن

كسي كو همي داد خواهد ز من****نجويم پراگندن انجمن

دهم داد آنكس كه او داد خواست****به چيزي نرانم سخن جز به راست

مكافات سازم بدان را به بد****چنان كز ره شهرياران سزد

برين پاك يزدان گواي منست****خرد بر زبان رهنماي منست

همان موبد و موبد موبدان****پسنديده و كارديده ردان

برين كار يك سال گر بگذرد****نپيچم ز گفتار جان و خرد

ز ميراث بيزارم و تاج و تخت****ازان پس نشينم بر شوربخت

چو پاسخ شنيدند آن بخردان****بزرگان و بيداردل موبدان

ز گفت گذشته پشيمان شدند****گنه كارگان سوي درمان شدند

به آواز گفتند يك با دگر****كه شاهي بود زين سزاوارتر

به مردي و گفتار و راي و نژاد****ازين پاك تر در جهان كس نزاد

ز داد آفريدست ايزد ورا****مبادا كه كاري رسد بد ورا

به گفتار اگر هيچ تاب آوريم****خرد را همي سر به خواب آوريم

همه نيكويها بيابيم ازوي****به خورد و به داد اندر

آريم روي

بدين برز بالا و اين شاخ و يال****به گيتي كسي نيست او را همال

پس پشت او لشكر تازيان****چو منذرش ياور به سود و زيان

اگر خود بگيرد سر گاه خويش****به گيتي كه باشد ز بهرام بيش

ازان پس ز ايرانيانش چه باك****چه ما پيش او در چه يك مشت خاك

به بهرام گفتند كاي فرمند****به شاهي توي جان ما را پسند

ندانست كس در هنرهاي تو****به پاكي تن و دانش و راي تو

چو خسرو كه بود از نژاد پشين****به شاهي برو خواندند آفرين

همه زير سوگند و بند وييم****كه گويد كه اندر گزند وييم

گرو زين سپس شاه ايران بود****همه مرز در چنگ شيران بود

گروهي به بهرام باشند شاد****ز خسرو دگر پاره گيرند ياد

ز داد آن چنان به كه پيمان تست****ازان پس جهان زير فرمان تست

بهانه همان شير جنگيست و بس****ازين پس بزرگي نجويند كس

بدان گشت بهرام همداستان****كه آورد او پيش ازين داستان

چنين بود آيين شاهان داد****كه چون نو بدي شاه فرخ نژاد

بر او شدي موبد موبدان****ببردي سه بينادل از بخردان

همو شاه بر گاه بنشاندي****بدان تاج بر آفرين خواندي

نهادي به نام كيان بر سرش****بسودي به شادي دو رخ بر برش

ازان پس هرانكس كه بردي نثار****به خواهنده دادي همي شهريار

به موبد سپردند پس تاج و تخت****به هامون شد از شهر بيداربخت

دو شير ژيان داشت گستهم گرد****به زنجير بسته به موبد سپرد

ببردند شيران جنگي كشان****كشنده شد از بيم چون بيهشان

ببستند بر پايهٔ تخت عاج****نهادند بر گوشهٔ عاج تاج

جهاني نظاره بران تاج و تخت****كه تا چون بود كار آن نيك بخت

كه گر شاه پيروز گردد برين****برو شهرياران كنند آفرين

بخش 17

چو بهرام و خسرو به هامون شدند****بر شير با دل پر از خون شدند

چو خسرو بديد

آن دو شير ژيان****نهاده يكي افسر اندر ميان

بدان موبدان گفت تاج از نخست****مر آن را سزاتر كه شاهي بجست

و ديگر كه من پيرم و او جوان****به چنگال شير ژيان ناتوان

بران بد كه او پيش دستي كند****به برنايي و تن درستي كند

بدو گفت بهرام كري رواست****نهاني نداريم گفتار راست

يكي گرزه گاوسر برگرفت****جهاني بدو مانده اندر شگفت

بدو گفت موبد كه اي پادشا****خردمند و بادانش و پارسا

همي جنگ شيران كه فرمايدت****جز از تاج شاهي چه افزايدت

تو جان از پي پادشاهي مده****خورش بي بهانه به ماهي مده

همه بي گناهيم و اين كار تست****جهان را همه دل به بازار تست

بدو گفت بهرام كاي دين پژوه****تو زين بي گناهي و ديگر گروه

هم آورد اين نره شيران منم****خريدار جنگ دليران منم

بدو گفت موبد به يزدان پناه****چو رفتي دلت را بشوي از گناه

چنان كرد كو گفت بهرامشاه****دلش پاك شد توبه كرد از گناه

همي رفت با گرزهٔ گاوروي****چو ديدند شيران پرخاشجوي

يكي زود زنجير بگسست و بند****بيامد بر شهريار بلند

بزد بر سرش گرز بهرام گرد****ز چشمش همي روشنايي ببرد

بر ديگر آمد بزد بر سرش****فرو ريخت از ديده خون از برش

جهاندار بنشست بر تخت عاج****به سر بر نهاد آن دلفروز تاج

به يزدان پناهيد كو بد پناه****نمايندهٔ راه گم كرده راه

بشد خسرو و برد پيشش نماز****چنين گفت كاي شاه گردن فراز

نشست تو بر گاه فرخنده باد****يلان جهان پيش تو بنده باد

تو شاهي و ما بندگان توايم****به خوبي فزايندگان توايم

بزرگان برو گوهر افشاندند****بران تاج نو آفرين خواندند

ز گيتي برآمد سراسر خروش****در آذر بد اين جشن روز سروش

برآمد يكي ابر و شد تيره ماه****همي تير باريد ز ابر سياه

نه دريا پديد و نه دشت و نه راغ****نبينم همي در هوا پر زاغ

حواصل فشاند هوا هر زمان****چه سازد همي

زين بلند آسمان

نماندم نمكسود و هيزم نه جو****نه چيزي پديدست تا جودرو

بدين تيرگي روز و بيم خراج****زمين گشته از برف چون كوه عاج

همه كارها را سراندر نشيب****مگر دست گيرد حسين قتيب

كنون داستاني بگويم شگفت****كزان برتر اندازه نتوان گرفت

بخش 2

ز شاهيش بگذشت چون هفت سال****همه موبدان زو به رنج و وبال

سر سال هشتم مه فوردين****كه پيدا كند در جهان هور دين

يكي كودك آمدش هرمزد روز****به نيك اختر و فال گيتي فروز

هم انگه پدر كرد بهرام نام****ازان كودك خرد شد شادكام

به در بر ستاره شمر هرك بود****كه شايست گفتار ايشان شنود

يكي مايه ور بود با فر و هوش****سر هندوان بود نامش سروش

يكي پارسي بود هشيار نام****كه بر چرخ كردي به دانش لگام

بفرمود تا پيش شاه آمدند****هشيوار و جوينده راه آمدند

به صلاب كردند ز اختر نگاه****هم از زيچ رومي بجستند راه

از اختر چنان ديد خرم نهان****كه او شهرياري بود در جهان

ابر هفت كشور بود پادشا****گو شاددل باشد و پارسا

برفتند پويان بر شهريار****همان زيچ و صلابها بر كنار

بگفتند با تاجور يزدگرد****كه دانش ز هرگونه كرديم گرد

چنان آمد اندر شمار سپهر****كه دارد بدين كودك خرد مهر

مر او را بود هفت كشور زمين****گرانمايه شاهي بود بافرين

ز گفتارشان شاد شد شهريار****ببخشيدشان گوهر شاهوار

چو ايشان برفتند زان بارگاه****رد و موبد و پاك دستور شاه

نشستند و جستند هرگونه راي****كه تا چارهٔ آن چه آيد به جاي

گرين كودك خرد خوي پدر****نگيرد شو خسروي دادگر

گر ايدونك خوي پدر دارد اوي****همه بوم زير و زبر دارد اوي

نه موبد بود شاد و نه پهلوان****نه او در جهان شاد روشن روان

همه موبدان نزد شاه آمدند****گشاده دل و نيك خواه آمدند

بگفتند كاين كودك برمنش****ز بيغاره دورست و ز سرزنش

جهان سربسر زير فرمان اوست****به هر كشوري باژ و

پيمان اوست

نگه كن به جايي كه دانش بود****ز داننده كشور به رامش بود

ز پرمايگان دايگاني گزين****كه باشد ز كشور برو آفرين

هنر گيرد اين شاه خرم نهان****ز فرمان او شاد گردد جهان

چو بشنيد زان موبدان يزدگرد****ز كشور فرستادگان كرد گرد

هم انگه فرستاد كسها به روم****به هند و به چين و به آباد بوم

همان نامداري سوي تازيان****بشد تا ببيند به سود و زيان

به هر سو همي رفت خواننده اي****كه بهرام را پروراننده اي

بجويد سخنگوي و دانش پذير****سخن دان و هر دانشي يادگير

بيامد ز هر كشوري موبدي****جهانديده و نيك پي بخردي

چو يكسر بدان بارگاه آمدند****پژوهنده نزديك شاه آمدند

بپرسيد بسيار و بنواختشان****به هر برزني جايگه ساختشان

برفتند نعمان و منذر به شب****بسي نامداران گرد از عرب

بزرگان چو در پارس گرد آمدند****بر تاجور يزدگرد آمدند

همي گفت هركس كه ما بنده ايم****سخن بشنويم و سراينده ايم

كه بايد چنين روزگار از مهان****كه بايسته فرزند شاه جهان

به بر گيرد ودانش آموزدش****دل از تيرگيها بيفروزدش

ز رومي و هندي و از پارسي****نجومي و گر مردم هندسي

همه فيلسوفان بسياردان****سخن گوي وز مردم كاردان

بگفتند هريك به آواز نرم****كه اي شاه باداد و با راي و شرم

همه سربسر خاك پاي توايم****به دانش همه رهنماي توايم

نگر تا پسندت كه آيد همي****وگر سودمندت كه آيد همي

چنين گفت منذر كه ما بنده ايم****خود اندر جهان شاه را زنده ايم

هنرهاي ما شاه داند همه****كه او چون شبانست و ما چون رمه

سواريم و گرديم و اسپ افگنيم****كسي را كه دانا بود بشكنيم

ستاره شمر نيست چون ما كسي****كه از هندسه بهره دارد بسي

پر از مهر شاهست ما را روان****به زير اندرون تازي اسپان دمان

همه پيش فرزند تو بنده ايم****بزرگي وي را ستاينده ايم

بخش 3

چو بشنيد زو اين سخن يزدگرد****روان و خرد را برآورد گرد

نگه كرد از آغاز فرجام را****بدو

داد پرمايه بهرام را

بفرمود تا خلعتش ساختند****سرش را به گردون برافراختند

تنش را به خلعت بياراستند****ز در اسپ شاه يمن خواستند

ز ايوان شاه جهان تا به دشت****همي اشتر و اسپ و هودج گذشت

پرستنده و دايهٔ بي شمار****ز بازارگه تا در شهريار

به بازار گه بسته آيين به راه****ز دروازه تا پيش درگاه شاه

جو منذر بيامد به شهر يمن****پذيره شدندش همه مرد و زن

چو آمد به آرامگاه از نخست****فراوان زنان نژادي بجست

ز دهقان و تازي و پرمايگان****توانگر گزيده گران سايگان

ازين مهتران چار زن برگزيد****كه آيد هنر بر نژادش پديد

دو تازي دو دهقان ز تخم كيان****ببستند مرا دايگي را ميان

همي داشتندش چنين چار سال****چو شد سيرشير و بياگند يال

به دشواري از شير كردند باز****همي داشتندش به بر بر به ناز

چو شد هفت ساله به منذر چه گفت****كه آن راي با مهتري بود جفت

چنين گفت كاي مهتر سرفراز****ز من كودك شيرخواره مساز

به داننده فرهنگيانم سپار****چو كارست بيكار خوارم مدار

بدو گفت منذر كه اي سرفراز****به فرهنگ نوزت نيامد نياز

چو هنگام فرهنگ باشد ترا****به دانايي آهنگ باشد ترا

به ايوان نمانم كه بازي كني****به بازي همي سرفرازي كني

چنين پاسخ آورد بهرام باز****كه از من تو بي كار خوردي مساز

مرا هست دانش اگر سال نيست****بسان گوانم بر و يال نيست

ترا سال هست و خرد كمترست****نهاد من از راي تو ديگرست

نداني كه هركس كه هنگام جست****ز كار آن گزيند كه بايد نخست

تو گر باز هنگام جويي همي****دل از نيكويها بشويي همي

همه كار بي گاه و بي بر بود****بهين از تن زندگان سر بود

هران چيز كان در خور پادشاست****بياموزيم تا بدانم سزاست

سر راستي دانش ايزديست****خنك آنك بادانش و بخرديست

نگه كرد منذر بدو خيره ماند****به زير لبان نام يزدان بخواند

فرستاد هم

در زمان رهنمون****سوي شورستان سركشي بر هيون

سه موبد نگه كرد فرهنگ جوي****كه در شورستان بودشان آب روي

يكي تا دبيري بياموزدش****دل از تيرگيها بيفروزدش

دگر آنك دانستن باز و يوز****بياموزدش كان بود دلفروز

وديگر كه چوگان و تير و كمان****همان گردش رزم با بدگمان

چپ و راست پيچان عنان داشتن****به آوردگه باره برگاشتن

چنين موبدان پيش منذر شدند****ز هر دانشي داستانها زدند

تن شاه زاده بديشان سپرد****فزاينده خود دانشي بود و گرد

چنان گشت بهرام خسرونژاد****كه اندر هنر داد مردي بداد

هنر هرچ بگذشت بر گوش اوي****به فرهنگ يازان شدي هوش اوي

چو شد سال آن نامور بر سه شش****دلاور گوي گشت خورشيدفش

به موبد نبودش به چيزي نياز****به فرهنگ جويان و آن يوز و باز

به آوردگه بر عنان تافتن****برافگندن اسپ و هم تاختن

به منذر چنين گفت كاي پاك راي****گسي كن هنرمند را باز جاي

ازان هر يكي را بسي هديه داد****ز درگاه منذر برفتند شاد

وزان پس به منذر چنين گفت شاه****كه اسپان اين نيزه داران بخواه

بگو تا بپيچند پيشم عنان****به چشم اندر آرند نوك سنان

بهايي كنند آنچ آيد خوشم****درم پيش خواهم بريشان كشم

چنين پاسخ آورد منذر بدوي****كه اي پر هنر خسرو نامجوي

گله دار اسپان من پيش تست****خداوند او هم به تن خويش تست

گر از تازيان اسپ خواهي خريد****مرا رنج و سختي چه بايد كشيد

بدو گفت بهرام كاي نيك نام****به نيكيت بادا همه ساله كام

من اسپ آن گزينم كه اندر نشيب****بتازم نه بينم عنان از ركيب

چو با تگ چنان پايدارش كنم****به نوروز با باد يارش كنم

وگر آزموده نباشد ستور****نشايد به تندي برو كرد زور

بنه عمان بفرمود منذر كه رو****فسيله گزين از گله دار نو

همه دشت پيش سواران بگرد****نگر تا كجا يابي اسپ نبرد

بشد تيز نعمان صد اسپ آوريد****ز اسپان جنگي بسي برگزيد

چو

بهرام ديد آن بيامد به دشت****چپ و راست پيچيد و چندي بگشت

هر اسپي كه با باد همبر بدي****همه زير بهرام بي پر شدي

برين گونه تا برگزيد اشقري****يكي بادپايي گشاده بري

هم از داغ ديگر كميتي به رنگ****تو گفتي ز دريا برآمد نهنگ

همي آتش افروخت از نعل اوي****همي خون چكيد از بر لعل اوي

بها داد منذر چو بود ارزشان****كه در بيشهٔ كوفه بد مرزشان

بپذرفت بهرام زو آن دو اسپ****فروزنده بر سان آذر گشسپ

همي داشتش چون يكي تازه سيب****كه از باد نايد بروبر نهيب

به منذر چنين گفت روزي جوان****كه اي مرد باهنگ و روشن روان

چنين بي بهانه همي داريم****زماني به تيمار نگذاريم

همي هرك بيني تو اندر جهان****دلي نيست اندر جهان بي نهان

ز اندوه باشد رخ مرد زرد****به رامش فزايد تن زادمرد

برين بر يكي خوبي افزاي پس****كه باشد ز هر درد فريادرس

اگر تاجدارست اگر پهلوان****به زن گيرد آرام مرد جوان

همان زو بود دين يزدان به پاي****جوان را به نيكي بود رهنماي

كنيزك بفرماي تا پنج و شش****بيارند با زيب و خورشيدفش

مگر زان يكي دو گزين آيدم****هم انديشهٔ آفرين آيدم

مگر نيز فرزند بينم يكي****كه آرام دل باشدم اندكي

جهاندار خشنود باشد ز من****ستوده بمانم به هر انجمن

چو بشنيد منذر ز خسرو سخن****برو آفرين كرد مرد كهن

بفرمود تا سعد گوينده تفت****سوي كلبهٔ مرد نخاس رفت

بياورد رومي كنيزك چهل****همه از در كام و آرام دل

دو بگزيد بهرام زان گلرخان****كه در پوستشان عاج بود استخوان

به بالا به كردار سرو سهي****همه كام و زيبايي و فرهي

ازان دو ستاره يكي چنگ زن****دگر لاله رخ چون سهيل يمن

به بالا چون سرو و به گيسو كمند****بها داد منذر چو آمد پسند

بخنديد بهرام و كرد آفرين****رخش گشت همچون بدخشان نگين

بخش 4

جز از گوي و ميدان نبوديش كار****گهي زخم

چوگان و گاهي شكار

چنان بد كه يك روز بي انجمن****به نخچيرگه رفت با چنگ زن

كجا نام آن رومي آزاده بود****كه رنگ رخانش به مي داده بود

به پشت هيون چمان برنشست****ابا سرو آزاده چنگي به دست

دلارام او بود و هم كام اوي****هميشه به لب داشتي نام اوي

به روز شكارش هيون خواستي****كه پشتش به ديبا بياراستي

فروهشته زو چار بودي ركيب****همي تاختي در فراز و نشيب

ركابش دو زرين دو سيمين بدي****همان هر يكي گوهر آگين بدي

همان زير تركش كمان مهره داشت****دلاور ز هر دانشي بهره داشت

به پيش اندر آمدش آهو دو جفت****جوانمرد خندان به آزاده گفت

كه اي ماه من چون كمان را به زه****برآرم به شست اندر آرم گره

كدام آهو افگنده خواهي به تير****كه ماده جوانست و همتاش پير

بدو گفت آزاده كاي شيرمرد****به آهو نجويند مردان نبرد

تو آن ماده را نر گردان به تير****شود ماده از تير تو نر پير

ازان پس هيون را برانگيز تيز****چو آهو ز چنگ تو گيرد گريز

كمان مهره انداز تا گوش خويش****نهد هم چنان خوار بر دوش خويش

هم انگه ز مهره بخاردش گوش****بي آزار پايش برآرد به دوش

به پيكان سر و پاي و گوشش بدوز****چو خواهي كه خوانمت گيتي فروز

كمان را به زه كرد بهرام گور****برانگيخت از دشت آرام شور

دو پيكان به تركش يكي تير داشت****به دشت اندر از بهر نخچير داشت

هم انگه چو آهو شد اندر گريز****سپهبد سروهاي آن نره تيز

به تير دو پيكان ز سر برگرفت****كنيزك بدو ماند اندر شگفت

هم اندر زمان نر چون ماده گشت****سرش زان سروي سيه ساده گشت

همان در سروگاه ماده دو تير****بزد همچنان مرد نخچيرگير

دو پيكان به جاي سرو در سرش****به خون اندرون لعل گشته برش

هيون را سوي جفت ديگر بتاخت****به خم كمان مهره

در مهره ساخت

به گوش يكي آهو اندر فكند****پسند آمد و بود جاي پسند

بخاريد گوش آهو اندر زمان****به تير اندر آورد جادو كمان

سر و گوش و پايش به پيكان بدوخت****بدان آهو آزاده را دل بسوخت

بزد دست بهرام و او را ز زين****نگونسار برزد به روي زمين

هيون از بر ماه چهره براند****برو دست و چنگش به خون درفشاند

چنين گفت كاي بي خرد چنگ زن****چه بايست جستن به من برشكن

اگر كند بودي گشاد برم****ازين زخم ننگي شدي گوهرم

چو او زير پاي هيون در سپرد****به نخچير زان پس كنيزك نبرد

بخش 5

دگر هفته با لشكري سرفراز****به نخچيرگه رفت با يوز و باز

برابر ز كوهي يكي شير ديد****كجا پشت گوري همي بر دريد

برآورد زاغ سيه را بزه****به تندي به شست سه پر زد گره

دل گور بردوخت با پشت شير****پر از خون هژبر از بر و گور زير

چو او گور و شير دلاور بكشت****به ايوان خراميد تيغي به مشت

دگر هفته نعمان و منذر به راه****همي رفت با او به نخچيرگاه

بسي نامور برده از تازيان****كزيشان بدي راه سود و زيان

همي خواست منذر كه بهرام گور****بديشان نمايد سواري و زور

شترمرغ ديدند جايي گله****دوان هر يكي چون هيوني يله

چو بهرام گور آن شترمرغ ديد****به كردار باد هوا بردميد

كمان را بماليد خندان به چنگ****بزد بر كمر چار تير خدنگ

يكايك همي راند اندر كمان****بدان تا سرآرد بريشان زمان

همي برشكافيد پرشان به تير****بدين سان زند مرد نخچيرگير

به يك سوزن اين زان فزون تر نبود****همان تير زين تير برتر نبود

برفت و بديد آنك بد نامدار****به يك موي بر بود زخم سوار

همي آفرين خواند منذر بدوي****همان نيزه داران پرخاشجوي

بدو گفت منذر كه اي شهريار****بتو شادمانم چو گلبن به بار

مبادا كه خم آورد ماه تو****وگر سست گردد كمرگاه تو

هم انگه

چون منذر به ايوان رسيد****ز بهرام رايش به كيوان رسيد

فراوان مصور بجست از يمن****شدند اين سران بر درش انجمن

بفرمود تا زخم او را به تير****مصور نگاري كند بر حرير

سواري چو بهرام با يال و كفت****بلند اشتري زير و زخمي شگفت

كمان مهره و شير و آهو و گور****گشاده بر و چربه دستي به زور

شترمرغ و هامون و آن زخم تير****ز قير سيه تازه شد بر حرير

سواري برافگند زي شهريار****فرستاد نزديك او آن نگار

فرستاده چون شد بر يزدگرد****همه لشكر آمد بران نامه گرد

همه نامداران فروماندند****به بهرام بر آفرين خواندند

وزان پس هنرها چو كردي به كار****همي تاختندي بر شهريار

بخش 6

پدر آرزو كرد بهرام را****چه بهرام خورشيد خودكام را

به منذر چنين گفت بهرام شير****كه هرچند مانيم نزد تو دير

همان آرزوي پدر خيزدم****چو ايمن شوم در برانگيزدم

برآرست منذر چو بايست كار****ز شهر يمن هديهٔ شهريار

ز اسپان تازي به زرين ستام****ز چيزي كه پرمايه بردند نام

ز برد يماني و تيغ يمن****گر هرچ معدنش بد در عدن

چو نعمان كه با شاه همراه بود****به نزديك او افسر ماه بود

چنين تا به شهر صطخر آمدند****كه از شاه زاد به فخر آمدند

ازان پس چو آگاهي آمد به شاه****ز فرزند و نعمان تازي به راه

بيامد هم انگاه نزد پدر****چو ديدش پدر را برآورد سر

به پيش كيي تخت او سرفراز****بيامد شتابان و بردش نماز

چو بهرام را ديد بيدار شاه****بدان فر و آن شاخ و آن گردگاه

شگفتي فروماند از كار اوي****ز بالا و فرهنگ و ديدار اوي

فراوان بپرسيد و بنواختش****به نزديك خود جايگه ساختش

به برزن درون جاي نعمان گزيد****يكي كاخ بهرام را چون سزيد

فرستاد نزديك او بندگان****چو اندر خور او پرستندگان

شب و روز بهرام پيش پدر****همي از پرستش نخاريد سر

چو

يك ماه نعمان ببد نزد شاه****همي خواست تا بازگردد به راه

بشب كس فرستاد و او را بخواند****برابرش بر تخت شاهي نشاند

بدو گفت منذر بسي رنج ديد****كه آزاده بهرام را پروريد

بدين كار پاداش نزد منست****بهار شما اورمزد منست

پسنديدم اين راي و فرهنگ اوي****كه سوي خرد بينم آهنگ اوي

تو چون دير ماندي بدين بارگاه****پدر چشم دارد همانا به راه

ز دينار گنجيش پنجه هزار****بدادند با جامهٔ شهريار

ز آخر به سيمين و زرين لگام****ده اسپ گرانمايه بردند نام

ز گستردنيهاي زيبنده نيز****ز رنگ و ز بوي و ز هرگونه چيز

ز گنج جهاندار ايران ببرد****يكايك به نعمان منذر سپرد

به شادي در بخشش اندر گشاد****بر اندازه يارانش را هديه داد

به منذر يكي نامه بنوشت شاه****چنانچون بود در خور پيشگاه

به آزادي از كار فرزند اوي****كه شاه يمن گشت پيوند اوي

به پاداش اين كار يازم همي****به چونين پسر سرفرازم همي

يكي نامه بنوشت بهرام گور****كه كار من ايدر تباهست و شور

نه اين بود چشم اميدم به شاه****كه زين سان كند سوي كهتر نگاه

نه فرزندم ايدر نه چون چاكري****نه چون كهتري شاددل بر دري

به نعمان بگفت آنچ بودش نهان****ز بد راه و آيين شاه جهان

چو نعمان برفت از در شهريار****بيامد بر منذر نامدار

بدو نامهٔ شاه گيتي بداد****ببوسيد منذر به سر بر نهاد

وزان هديه ها شادماني نمود****بران آفرين آفرين برفزود

وزان پس فرستاده اندر نهفت****ز بهرام چندي به منذر بگفت

پس آن نامه برخواند پيشش دبير****رخ نامور گشت همچون زرير

هم اندر زمان زود پاسخ نوشت****سخنهاي با مغز و فرخ نوشت

چنين گفت كاي مهتر نامور****نگر سر نپيچي ز راه پدر

به نيك و بد شاه خرسند باش****پرستنده باش و خردمند باش

بديها به صبر از مهان بگذرد****سر مرد بايد كه دارد خرد

سپهر روان را

چنين است راي****تو با راي او هيچ مفزاي پاي

دلي را پر از مهر دارد سپهر****دلي پر ز كين و پر آژنگ چهر

جهاندار گيتي چنين آفريد****چنان كو چماند ببايد چميد

ازين پس ترا هرچ آيد به كار****ز دينار وز گوهر شاهوار

فرستم نگر دل نداري به رنج****نيرزد پراگنده رنج تو گنج

ز دينار گنجي كنون ده هزار****فرستادم اينك ز بهر نثار

پرستار كو رهنماي تو بود****به پرده درون دلگشاي تو بود

فرستادم اينك به نزديك تو****كه روشن كند جان تاريك تو

هرانگه كه دينار بردي به كار****گراني مكن هيچ بر شهريار

كه ديگر فرستمت بسيار نيز****وزين پادشاهي ز هرگونه چيز

پرستنده باش و ستاينده باش****به كار پرستش فزاينده باش

تو آن خوي بد را ز شاه جهان****جدا كرد نتواني اندر نهان

فرستاد زان تازيان ده سوار****سخن گوي و بينادل و دوستدار

رسيدند نزديك بهرامشاه****ابا بدره و برده و نيك خواه

خردمند بهرام زان شاد شد****همه دردها بر دلش باد شد

وزان پس بدان پند شاه عرب****پرستش بدي كار او روز و شب

بخش 7

چنان بد كه يك روز در بزمگاه****همي بود بر پاي در پيش شاه

چو شد تيره بر پاي خواب آمدش****هم از ايستادن شتاب آمدش

پدر چون بديدش بهم برده چشم****به تندي يكي بانگ برزد به خشم

به دژخيم فرمود كو را ببر****كزين پس نبيند كلاه و كمر

بدو خانه زندان كن و بازگرد****نزيبد برو گاه و ننگ و نبرد

به ايوان همي بود خسته جگر****نديد اندران سال روي پدر

مگر مهر و نوروز و جشن سده****كه او پيش رفتي ميان رده

چنان بد كه طينوش رومي ز راه****فرستاده آمد به نزديك شاه

ابا بدره و برده و باژ روم****فرستاد قيصر به آباد بوم

چو آمد شهنشاه بنواختش****سزاوار او جايگه ساختش

فرستاد بهرام زي او پيام****كه اي مرد بيدار گسترده

كام

ز كهتر به چيزي بيازرد شاه****ازو دور گشتم چنين بي گناه

تو خواهش كني گر ترا بخشدم****مگر بخت پژمرده بدرخشدم

سوي دايگانم فرستد مگر****كه منذر مرا به ز مام و پدر

چو طينوش بشنيد پيغام اوي****برآورد ازان آرزو كام اوي

دل آزار بهرام زان شاد گشت****وزان بند بي مايه آزاد گشت

به درويش بخشيد بسيار چيز****وزان جايگه رفتن آراست نيز

همه زيردستان خود را بخواند****شب تيره چون باد لشكر براند

به ياران همي گفت يزدان سپاس****كه رفتيم و ايمن شديم از هراس

چو آمد به نزديك شهر يمن****پذيره شدش كودك و مرد و زن

برفتند نعمان و منذر ز جاي****همان نيزه داران پاكيزه راي

چو منذر ببهرام نزديك شد****ز گرد سپه روز تاريك شد

پياده شدند آن دو آزادمرد****همي گفت بهرام تيمار و درد

ز گفتار او چند منذر گريست****بپرسيد گفت اختر شاه چيست

بدو گفت بهرام كو خود مباد****كه گيرد ز شوم اخترش نيز ياد

كه هر كو نيايد به راه خرد****ز كردار ترسم كه كيفر برد

فرود آوريدش هم انجا كه بود****بران نيكوي نيكويها فزود

بجز بزم و ميدان نبوديش كار****وگر بخشش و كوشش كارزار

بخش 8

وزان پس غم و شادي يزدگرد****چنان گشت بر پور چون باد ارد

برين نيز چندي زمان برگذشت****به ايران پدر پور فرخ به دشت

ز شاهي پرانديشه شد يزدگرد****ز هر كشوري موبدان كرد گرد

به اخترشناسان بفرمود شاه****كه تا كردهر يك به اختر نگاه

كه تا كي بود در جهان مرگ اوي****كجا تيره گردد سر و ترگ اوي

چه باشد كجا باشد آن روزگار****كه پژمرده گردد گل شهريار

ستاره شمر گفت كاين خود مباد****كه شاه جهان گيرد از مرگ ياد

چو بخت شهنشاه بدرو شود****از ايدر سوي چشمهٔ سو شود

فراز آورد لشكر و بوق و كوس****به شادي نظاره شود سوي طوس

بر آن جايگه بر بود هوش اوي****چو اين راز

بگذشت بر گوش اوي

ازين دانش ار يادگيري به دست****كه اين راز در پردهٔ ايزدست

چو بشنيد زو شاه سوگند خورد****به خراد برزين و خورشيد زرد

كه من چشمهٔ سو نبينم به چشم****نه هنگام شادي نه هنگام خشم

برين نيز برگشت گردون سه ماه****زمانه به جوش آمد از خون شاه

چو بيدادگر شد شبان با رمه****بدو بازگردد بديها همه

ز بينيش بگشاد يك روز خون****پزشك آمد از هر سوي رهنمون

به دارو چو يك هفته بستي پزشك****دگر هفته خون آمدي چون سرشك

بخش 9

بدو گفت موبد كه اي شهريار****بگشتي تو از راه پروردگار

تو گفتي كه بگريزم از چنگ مرگ****چو باد خزان آمد از شاخ برگ

ترا چاره اينست كز راه شهد****سوي چشمهٔ سو گرايي به مهد

نيايش كني پيش يزدان پاك****بگردي به زاري بران گرم خاك

بگويي كه من بندهٔ ناتوان****زده دام سوگند پيش روان

كنون آمدم تا زمانم كجاست****به پيش تو اين داور داد و راست

چو بشنيد شاه آن پسند آمدش****همان درد را سودمند آمدش

بياورد سيصد عماري و مهد****گذر كرد بر سوي درياي شهر

شب و روز بودي به مهد اندرون****ز بينيش گه گه همي رفت خون

چو نزديكي چشمهٔ سو رسيد****برون آمد از مهد و دريا بديد

ازان آب لختي به سر بر نهاد****ز يزدان نيكي دهش كرد ياد

زماني نيامد ز بينيش خون****بخورد و بياسود با رهنمون

مني كرد و گفت اينت آيين و راي****نشستن چه بايست چندين به جاي

چو گردنكشي كرد شاه رمه****كه از خويشتن ديد نيكي همه

ز دريا برآمد يكي اسپ خنگ****سرين گرد چون گور و كوتاه لنگ

دوان و چو شير ژيان پر ز خشم****بلند و سيه خايه و زاغ چشم

كشان دم در پاي با يال و بش****سيه سم و كفك افگن و شيركش

چنين گفت با مهتران يزدگرد****كه اين را

سپاه اندر آريد گرد

بشد گرد چوپان و ده كره تاز****يكي زين و پيچان كمند دراز

چه دانست راز جهاندار شاه****كه آوردي اين اژدها را به راه

فروماند چوپان و لشكر همه****برآشفت ازان شهريار رمه

هم انگاه برداشت زين و لگام****به نزديك آن اسپ شد شادكام

چنان رام شد خنگ بر جاي خويش****كه ننهاد دست از پس و پاي پيش

ز شاه جهاندار بستد لگام****به زين بر نهادن همان گشت رام

چو زين بر نهادش برآهخت تنگ****نجنبيد بر جاي تازان نهنگ

پس پاي او شد كه بنددش دم****خروشان شد آن بارهٔ سنگ سم

بغريد و يك جفته زد بر برش****به خاك اندر آمد سر و افسرش

ز خاك آمد و خاك شد يزدگرد****چه جويي تو زين بر شده هفت گرد

چو از گردش او نيابي رها****پرستيدن او نيارد بها

به يزدان گراي و بدو كن پناه****خداوند گردنده خورشيد ماه

چو او كشته شد اسپ آبي چوگرد****بيامد بران چشمهٔ لاژورد

به آب اندرون شد تنش ناپديد****كس اندر جهان اين شگفتي نديد

ز لشكر خروشي برآمد چو كوس****كه شاها زمان آوريدت به طوس

همه جامه ها را بكردند چاك****همي ريختند از بر يال و خاك

ازان پس بكافيد موبد برش****ميان تهيگاه و مغز سرش

بياگند يكسر به كافور و مشك****به ديبا تنش را بكردند خشك

به تابوت زرين و در مهد ساج****سوي پارس شد آن خداوند تاج

چنين است رسم سراي بلند****چو آرام يابي بترس از گزند

تو رامي و با تو جهان رام نيست****چو نام خورده آيد به از جام نيست

پرستيدن دين بهست از گناه****چو باشد كسي را بدين پايگاه

داستان بيژن و منيژه

داستان بيژن و منيژه

شبي چون شبه روي شسته بقير****نه بهرام پيدا نه كيوان نه تير

دگرگونه آرايشي كرد ماه****بسيچ گذر كرد بر پيشگاه

شده تيره اندر سراي درنگ****ميان كرده باريك و دل كرده تنگ

ز تاجش سه

بهره شده لاژورد****سپرده هوا را بزنگار و گرد

سپاه شب تيره بر دشت و راغ****يكي فرش گسترده از پرزاغ

نموده ز هر سو بچشم اهرمن****چو مار سيه باز كرده دهن

چو پولاد زنگار خورده سپهر****تو گفتي بقير اندر اندود چهر

هرآنگه كه برزد يكي باد سرد****چو زنگي برانگيخت ز انگشت گرد

چنان گشت باغ و لب جويبار****كجا موج خيزد ز درياي قار

فرو ماند گردون گردان بجاي****شده سست خورشيد را دست و پاي

سپهر اند آن چادر قيرگون****تو گفتي شدستي بخواب اندرون

جهان از دل خويشتن پر هراس****جرس بركشيده نگهبان پاس

نه آواي مرغ و نه هراي دد****زمانه زبان بسته از نيك و بد

نبد هيچ پيدا نشيب از فراز****دلم تنگ شد زان شب ديرياز

بدان تنگي اندر بجستم ز جاي****يكي مهربان بودم اندر سراي

خروشيدم و خواستم زو چراغ****برفت آن بت مهربانم ز باغ

مرا گفت شمعت چبايد همي****شب تيره خوبت ببايد همي

بدو گفتم اي بت نيم مرد خواب****يكي شمع پيش آر چون آفتاب

بنه پيشم و بزم را ساز كن****بچنگ ار چنگ و مي آغاز كن

بياورد شمع و بيامد بباغ****برافروخت رخشنده شمع و چراغ

مي آورد و نار و ترنج و بهي****زدوده يكي جام شاهنشهي

مرا گفت برخيز و دل شاددار****روان را ز درد و غم آزاد دار

نگر تا كه دل را نداري تباه****ز انديشه و داد فرياد خواه

جهان چون گذاري همي بگذرد****خردمند مردم چرا غم خورد

گهي مي گساريد و گه چنگ ساخت****تو گفتي كه هاروت نيرنگ ساخت

دلم بر همه كام پيروز كرد****كه بر من شب تيره نوروز كرد

بدان سرو بن گفتم اي ماهروي****يكي داستان امشبم بازگوني

كه دل گيرد از مهر او فر و مهر****بدو اندرون خيره ماند سپهر

مرا مهربان يار بشنو چگفت****ازان پس كه با كام گشتيم جفت

بپيماي

مي تا يكي داستان****بگويمت از گفتهٔ باستان

پر از چاره و مهر و نيرنگ و جنگ****همان از در مرد فرهنگ و سنگ

بگفتم بيار اي بت خوب چهر****بخوان داستان و بيفزاي مهر

ز نيك و بد چرخ ناسازگار****كه آرد بمردم ز هرگونه كار

نگر تا نداري دل خويش تنگ****بتابي ازو چند جويي درنگ

نداند كسي راه و سامان اوي****نه پيدا بود درد و درمان اوي

پس آنگه بگفت ار ز من بشنوي****بشعر آري از دفتر پهلوي

همت گويم و هم پذيرم سپاس****كنون بشنو اي جفت نيكي شناس

چو كيخسرو آمد بكين خواستن****جهان ساز نو خواست آراستن

ز توران زمين گم شد آن تخت و گاه****برآمد بخورشيد بر تاج شاه

بپيوست با شاه ايران سپهر****بر آزادگان بر بگسترد مهر

زمانه چنان شد كه بود از نخست****بب وفا روي خسرو بشست

بجويي كه يك روز بگذشت آب****نسازد خردمند ازو جاي خواب

چو بهري ز گيتي برو گشت راست****كه كين سياوش همي باز خواست

ببگماز بنشست يك روز شاد****ز گردان لشكر همي كرد ياد

بديبا بياراسته گاه شاه****نهاده بسر بر كياني كلاه

نشسته بگاه اندرون مي بچنگ****دل و گوش داده بواي چنگ

برامش نشسته بزرگان بهم****فريبرز كاوس با گستهم

چو گودرز كشواد و فرهاد و گيو****چو گرگين ميلاد و شاپور نيو

شه نوذر آن طوس لشكرشكن****چو رهام و چون بيژن رزم زن

همه بادهٔ خسرواني بدست****همه پهلوانان خسروپرست

مي اندر قدح چون عقيق يمن****بپيش اندرون لاله و نسترن

پريچهرگان پيش خسرو بپاي****سر زلفشان بر سمن مشك ساي

همه بزمگه بوي و رنگ بهار****كمر بسته بر پيش سالاربار

ز پرده درآمد يكي پرده دار****بنزديك سالار شد هوشيار

كه بر در بپايند ارمانيان****سر مرز توران و ايرانيان

همي راه جويند نزديك شاه****ز راه دراز آمده دادخواه

چو سالار هشيار بشنيد رفت****بنزديك خسرو خراميد تفت

بگفت آنچ بشنيد و فرمان گزيد****بپيش اندر

آوردشان چون سزيد

بكش كرده دست و زمين را بروي****ستردند زاري كنان پيش اوي

كه اي شاه پيروز جاويد زي****كه خود جاودان زندگي را سزي

ز شهري بداد آمدستيم دور****كه ايران ازين سوي زان سوي تور

كجا خان ارمانش خوانند نام****وز ارمانيان نزد خسرو پيام

كه نوشه زي اي شاه تا جاودان****بهر كشوري دسترس بر بدان

بهر هفت كشور توي شهريار****ز هر بد تو باشي بهر شهر، يار

سر مرز توران در شهر ماست****ازيشان بما بر چه مايه بلاست

سوي شهر ايران يكي بيشه بود****كه ما را بدان بيشه انديشه بود

چه مايه بدو اندرون كشتزار****درخت برآور هم ميوه دار

چراگاه ما بود و فرياد ما****ايا شاه ايران بده داد ما

گراز آمد اكنون فزون از شمار****گرفت آن همه بيشه و مرغزار

به دندان چو پيلان بتن همچو كوه****وزيشان شده شهر ارمان ستوه

هم از چارپايان و هم كشتمند****ازيشان بما بر چه مايه گزند

درختان كشته ندرايم ياد****بدندان به دو نيم كردند شاد

نيايد بدندانشان سنگ سخت****مگرمان بيكباره برگشت بخت

چو بشنيد گفتار فريادخواه****بدرد دل اندر بپيچيد شاه

بريشان ببخشود خسرو بدرد****بگردان گردنكش آواز كرد

كه اي نامداران و گردان من****كه جويد همي نام ازين انجمن

شود سوي اين بيشهٔ خوك خورد****بنام بزرگ و بننگ و نبرد

ببرد سران گرازان بتيغ****ندارم ازو گنج گوهر دريغ

يكي خوان زرين بفرمود شاه****ك بنهاد گنجور در پيشگاه

ز هر گونه گوهر برو ريختند****همه يك بديگر برآميختند

ده اسب گرانمايه زرين لگام****نهاده برو داغ كاوس نام

بديباي رومي بياراستند****بسي ز انجمن نامور خواستند

چنين گفت پس شهريار زمين****كه اي نامداران با آفرين

كه جويد بزرم من رنج خويش****ازان پس كند گنج من گنج خويش

كس از انجمن هيچ پاسخ نداد****مگر بيژن گيو فرخ نژاد

نهاد از ميان گوان پيش پاي****ابر شاه كرد آفرين خداي

كه جاويد بادي و پيروز و شاد****سرت

سبز باد و دلت پر ز داد

گرفته بدست اندرون جام مي****شب و روز بر ياد كاوس كي

كه خرم بمينو بود جان تو****بگيتي پراگنده فرمان تو

من آيم بفرمان اين كار پيش****ز بهر تو دارم تن و جان خويش

چو بيژن چنين گفت گيو از كران****نگه كرد و آن كارش آمد گران

نخست آفرين كرد مر شاه را****ببيژن نمود آنگهي راه را

بفرزند گفت اين جواني چراست****بنيروي خويش اين گماني چراست

جوان گرچه دانا بود با گهر****ابي آزمايش نگيرد هنر

بد و نيك هر گونه بايد كشيد****ز هر تلخ و شوري ببايد چشيد

براهي كه هرگز نرفتي مپوي****بر شاه خيره مبر آبروي

ز گفت پدر پس برآشفت سخت****جوان بود و هشيار و پيروز بخت

چنين گفت كاي شاه پيروزگر****تو بر من به سستي گماني مبر

تو اين گفته ها از من اندر پذير****جوانم وليكن بانديشه پير

منم بيژن گيو لشكرشكن****سر خوك را بگسلانم ز تن

چو بيژن چنين گفت شد شاه شاد****برو آفرين كرد و فرمانش داد

بدو گفت خسرو كه اي پر هنر****هميشه بپيش بديها سپر

كسي را كجا چون تو كهتر بود****ز دشمن بترسيد سبكسر بود

بگرگين ميلاد گفت آنگهي****كه بيژن بتوران نداند رهي

تو با او برو تا سر آب بند****هميش راهبر باش و هم يار مند

از آنجا بسيچيد بيژن براه****كمر بست و بنهاد بر سر كلاه

بياورد گرگين ميلاد را****همواز ره را و فرياد را

برفت از در شاه با يوز و باز****بنخچير كردن براه دراز

همي رفت چون پيل كفك افگنان****سر گور و آهو ز تن بركنان

ز چنگال يوزان همه دشت غرم****دريده بر و دل پر از داغ و گرم

همه گردن گور زخم كمند****چه بيژن چه طهمورث ديوبند

تذروان بچنگال باز اندرون****چكان از هوا بر سمن برگ خون

بدين سان همي راه بگذاشتند****همه

دشت را باغ پنداشتند

چو بيژن به بيشه برافگند چشم****بجوشيد خونش بتن بر ز خشم

گرازان گرازان نه آگاه ازين****كه بيژن نهادست بر بور زين

بگرگين ميلاد گفت اندرآي****وگرنه ز يكسو بپرداز جاي

برو تا بنزديك آن آبگير****چو من با گراز اندر آيم بتير

بدانگه كه از بيشه خيزد خروش****تو بردار گرز و بجاي آر هوش

ببيژن چنين گفت گرگين گو****كه پيمان نه اين بود با شاه نو

تو برداشتي گوهر و سيم و زر****تو بستي مرين رزمگه را كمر

چو بيژن شنيد اين سخن خيره شد****همه چشمش از روي او تيره شد

ببيشه درآمد بكردار شير****كمان را بزه كرد مرد دلير

چو ابر بهاران بغريد سخت****فرو ريخت پيكان چو برگ درخت

برفت از پس خوك چون پيل مست****يكي خنجر آب داده بدست

همه جنگ را پيش او تاختند****زمين را بدندان برانداختند

ز دندان همي آتش افروختند****تو گفتي كه گيتي همي سوختند

گرازي بيامد چو آهرمنا****زره را بدريد بر بيژنا

چو سوهان پولاد بر سنگ سخت****همي سود دندان او بر درخت

برانگيختند آتش كارزار****برآمد يكي دود زان مرغزار

بزد خنجري بر ميان بيژنش****بدو نيمه شد پيل پيكر تنش

چو روبه شدند آن ددان دلير****تن از تيغ پر خون دل از جنگ سير

سرانشان بخنجر ببريد پست****بفتراك شبرنگ سركش ببست

كه دندانها نزد شاه آورد****تن بي سرانشان براه آورد

بگردان ايران نمايد هنر****ز پيلان جنگي جدا كرده سر

بگردون برافگند هر يك چو كوه****بشد گاوميش از كشيدن ستوه

بدانديش گرگين شوريده رفت****ز يك سوي بيشه درآمد چو تفت

همه بيشه آمد بچشمش كبود****برو آفرين كرد و شادي نمود

بدلش اندر آمد ازان كار درد****ز بدنامي خويش ترسيد مرد

دلش را بپيچيد آهرمنا****بد انداختن كرد با بيژنا

سگالش چنين بد نوشته جزين****نكرد ايچ ياد از جهان آفرين

كسي كو بره بر كند ژرف چاه****سزد گر نهد

در بن چاه گاه

ز بهر فزوني وز بهر نام****براه جوان بر بگسترد دام

نگر تا چه بد ساخت آن بي وفا****مر او را چه پيش آوريد از جفا

بدو آن زمان مهرباني نمود****بخوبي مر او را فراوان ستود

چو از جنگ و كشتن بپرداختند****نشستنگه رود و مي ساختند

نبد بيژن آگه ز كردار اوي****همي راست پنداشت گفتار اوي

چو خوردن زان سرخ مي اندكي****بگرگين نگه كرد بيژن يكي

بدو گفت چون ديدي اين جنگ من****بدين گونه با خوك آهنگ من

چنين داد پاسخ كه اي شيرخوي****بگيتي نديدم چو تو جنگجوي

بايران و توران ترا يار نيست****چنين كار پيش تو دشوار نيست

دل بيژن از گفت او شاد شد****بسان يكي سرو آزاد شد

بيژن چنين گفت پس پهلوان****كه اي نامور گرد روشن روان

برآمد ترا اين چنين كار چند****بنيروي يزدان و بخت بلند

كنون گفتنيها بگويم ترا****كه من چندگه بوده ام ايدرا

چه با رستم و گيو و با گژدهم****چه با طوس نوذر چه با گستهم

چه مايه هنرها برين پهن دشت****كه كرديم و گردون بران بر گذشت

كجا نام ما زان برآمد بلند****بنزديك خسرو شديم ارجمند

يكي جشنگاهست ز ايدر نه دور****به دو روزه راه اندر آيد بتور

يكي دشت بيني همه سبز و زرد****كزو شاد گردد دل رادمرد

همه بيشه و باغ و آب روان****يكي جايگه از در پهلوان

زمين پرنيان و هوا مشكبوي****گلابست گويي مگر آب جوي

ز عنبرش خاك و ز ياقوت سنگ****هوا مشكبوي و زمين رنگ رنگ

خم آورده از بار شاخ سمن****صنم گشته پاليز و گلبن شمن

خرامان بگرد گل اندر تذرو****خروشيدن بلبل از شاخ سرو

ازين پس كنون تا نه بس روزگار****شد چون بهشت آن در و مرغزار

پري چهره بيني همه دشت و كوه****ز هر سو نشسته بشادي گروه

منيژه كجا دخت افراسياب****درفشان كند باغ چون آفتاب

همه

دخت توران پوشيده روي****همه سرو بالا همه مشك موي

همه رخ پر از گل همه چشم خواب****همه لب پر از مي ببوي گلاب

اگر ما بنزديك آن جشنگاه****شويم و بتازيم يك روزه راه

بگيريم ازيشان پري چهره چند****بنزديك خسرو شويم ارجمند

چو گرگين چنين گفت بيژن جوان****بجوشيدش آن گوهر پهلوان

گهي نام جست اندران گاه كام****جوان بد جوانوار برداشت گام

برفتند هر دو براه دراز****يكي از نوشته دگر كينه ساز

ميان دو بيشه بيك روزه راه****فرود آمد آن گرد لشكر پناه

بدان مرغزاران ارمان دو روز****همي شاد بودند باباز و يوز

چو دانست گرگين كه آمد عروس****همه دشت ازو شد چو چشم خروس

ببيژن پس آن داستان برگشاد****وزان جشن و رامش بسي كرد ياد

بگرگين چنين گفت پس بيژنا****كه من پيشتر سازم اين رفتنا

شوم بزمگه را ببينم ز دور****كه تركان همي چون بسيچند سور

وز آن جايگه پس بتابم عنان****بگردن برآرم ز دوده سنان

زنيم آنگهي راي هشيارتر****شود دل ز ديدار بيدارتر

بگنجور گفت آن كلاه بزر****كه در بزمگه بر نهادم بسر

كه روشن شدي زو همه بزمگاه****بياور كه ما را كنونست گاه

همان طوق كيخسرو و گوشوار****همان يارهٔ گيو گوهرنگار

بپوشيد رخشنده رومي قباي****ز تاج اندر آويخت پر هماي

نهادند بر پشت شبرنگ زين****كمر خواست با پهلواني نگين

بيامد بنزديك آن بيشه شد****دل كامجويش پر انديشه شد

بزير يكي سر وبن شد بلند****كه تا ز آفتابش نباشد گزند

بنزديك آن خيمهٔ خوب چهر****بيامد بدلش اندر افروخت مهر

همه دشت ز آواي رود و سرود****روان را همي داد گفتي درود

منيژه چو از خيمه كردش نگاه****بديد آن سهي قد لشكر پناه

برخسارگان چون سهيل يمن****بنفشه گرفته دو برگ سمن

كلاه تهم پهلوان بر سرش****درفشان ز ديباي رومي برش

بپرده درون دخت پوشيده روي****بجوشيد مهرش دگر شد به خوي

فرستاد مر دايه را چون نوند****كه

رو زير آن شاخ سرو بلند

نگه كن كه آن ماه ديدار كيست****سياوش مگر زنده شد گر پريست

بپرسش كه چون آمدي ايدرا****نيايي بدين بزمگاه اندرا

پريزاده اي گر سياوشيا****كه دلها بمهرت همي جوشيا

وگر خاست اندر جهان رستخيز****كه بفروختي آتش مهر تيز

كه من ساليان اندرين مرغزار****همي جشن سازم بهر نوبهار

بدين بزمگه بر نديديم كس****ترا ديدم اي سرو آزاده بس

چو دايه بر بيژن آمد فراز****برو آفرين كرد و بردش نماز

پيام منيژه به بيژن بگفت****همه روي بيژن چو گل بر شكفت

چنين پاسخ آورد بيژن بدوي****كه من اي فرستادهٔ خوب روي

سياوش نيم نز پري زادگان****از ايرانم از تخم آزادگان

منم بيژن گيو ز ايران بجنگ****بزخم گراز آمدم بي درنگ

سرانشان بريدم فگندم براه****كه دندانهاشان برم نزد شاه

چو زين جشنگاه آگهي يافتم****سوي گيو گودرز نشتافتم

بدين رزمگاه آمدستم فراز****بپيموده بسيار راه دراز

مگر چهرهٔ دخت افراسياب****نمايد مرا بخت فرخ بخواب

همي بينم اين دشت آراسته****چو بتخانهٔ چين پر از خواسته

اگر نيك رايي كني تاج زر****ترا بخشم و گوشوار و كمر

مرا سوي آن خوب چهر آوري****دلش با دل من بمهر آوري

چو بيژن چنين گفت شد دايه باز****بگوش منيژه سراييد راز

كه رويش چنينست بالا چنين****چنين آفريدش جهان آفرين

چو بشنيد از دايه او اين سخن****بفرمود رفتن سوي سرو بن

فرستاد پاسخ هم اندر زمان****كت آمد بدست آنچ بردي گمان

گر آيي خرامان بنزديك من****بيفروزي اين جان تاريك من

نماند آنگهي جايگاه سخن****خراميد زان سايهٔ سروبن

سوي خيمهٔ دخت آزاده خوي****پياده همي گام زد برزوي

بپرده درآمد چو سرو بلند****ميانش بزرين كمر كرده بند

منيژه بيامد گرفتش ببر****گشاد از ميانش كياني كمر

بپرسيدش از راه و رنج دراز****كه با تو كه آمد بجنگ گراز

چرا اين چنين روي و بالا و برز****برنجاني اي خوب چهره بگرز

بشستند پايش بمشك و گلاب****گرفتند زان

پس بخوردن شتاب

نهادند خوان و خورش گونه گون****همي ساختند از گماني فزون

نشستنگه رود و مي ساختند****ز بيگانه خيمه بپرداختند

پرستندگان ايستاده بپاي****ابا بربط و چنگ و رامش سراي

بديبا زمين كرده طاوس رنگ****ز دينار و ديبا چو پشت پلنگ

چه از مشك و عنبر چه ياقوت و زر****سراپرده آراسته سربسر

مي سالخورده بجام بلور****برآورده با بيژن گيو شور

سه روز و سه شب شاد بوده بهم****گرفته برو خواب مستي ستم

چو هنگام رفتن فراز آمدش****بديدار بيژن نياز آمدش

بفرمود تا داروي هوشبر****پرستنده آميخت با نوش بر

بدادند مر بيژن گيو را****مر آن نيك دل نامور نيو را

منيژه چو بيژن دژم روي ماند****پرستندگان را بر خويش خواند

عماري بسيچيد رفتن براه****مر آن خفته را اندر آن جايگاه

ز يك سو نشستنگه كام را****دگر ساخته جاي آرام را

بگسترد كافور بر جاي خواب****همي ريخت بر چوب صندل گلاب

چو آمد بنزديك شهر اندرا****بپوشيد بر خفته بر چادرا

نهفته بكاخ اندر آمد بشب****به بيگانگان هيچ نگشاد لب

چو بيدار شد بيژن و هوش يافت****نگار سمن بر در آغوش يافت

بايوان افراسياب اندرا****ابا ماه رخ سر ببالين برا

بپيچيد بر خويشتن بيژنا****بيزدان بناليد ز آهرمنا

چنين گفت كاي كردگار ار مرا****رهايي نخواهد بدن ز ايدرا

ز گرگين تو خواهي مگر كين من****برو بشنوي درد و نفرين من

كه او بد مرا بر بدي رهنمون****همي خواند بر من فراوان فسون

منيژه بدو گفت دل شاددار****همه كار نابوده را باد دار

بمردان ز هر گونه كار آيدا****گهي بزم و گه كارزار آيدا

ز هر خرگهي گل رخي خواستند****بديباي رومي بياراستند

پري چهرگان رود برداشتند****بشادي همه روز بگذاشتند

چو بگذشت يك چندگاه اين چنين****پس آگاهي آمد بدربان ازين

نهفته همه كارشان بازجست****بژرفي نگه كرد كار از نخست

كسي كز گزافه سخن راندا****درخت بلا را بجنباندا

نگه كرد كو كيست و

شهرش كجاست****بدين آمدن سوي توران چراست

بدانست و ترسان شد از جان خويش****شتابيد نزديك درمان خويش

جز آگاه كردن نديد ايچ راي****دوان از پس پرده برداشت پاي

بيامد بر شاه تركان بگفت****كه دختت ز ايران گزيدست جفت

جهانجوي كرد از جهاندار ياد****تو گفتي كه بيدست هنگام باد

بدست از مژه خون مژگان برفت****برآشفت و اين داستان باز گفت

كرا از پس پرده دختر بود****اگر تاج دارد بداختر بود

كرا دختر آيد بجاي پسر****به از گور داماد نايد بدر

ز كار منيژه دلش خيره ماند****قراخان سالار را پيش خواند

بدو گفت ازين كار ناپاك زن****هشيوار با من يكي راي زن

قراخان چنين داد پاسخ بشاه****كه در كار هشيارتر كن نگاه

اگر هست خود جاي گفتار نيست****وليكن شنيدن چو ديدار نيست

بگرسيوز آنگاه گفتش بدرد****پر از خون دل و ديده پر آب زرد

زمانه چرا بندد اين بند من****غم شهر ايران و فرزند من

برو با سواران هشيار سر****نگه دار مر كاخ را بام و در

نگر تا كه بيني بكاخ اندرا****ببند و كشانش بيار ايدرا

چو گرسيوز آمد بنزديك در****از ايوان خروش آمد و نوش و خور

غريويدن چنگ و بانگ رباب****برآمد ز ايوان افراسياب

سواران در و بام آن كاخ شاه****گرفتند و هر سو ببستند راه

چو گر سيوز آن كاخ در بسته ديد****مي و غلغل نوش پيوسته ديد

سواران گرفتندگرد اندرش****چو سالار شد سوي بسته درش

بزد دست و بركند بندش ز جاي****بجست از ميان در اندر سراي

بيامد بنزديك آن خانه زود****كجا پيشگه مرد بيگانه بود

ز در چون به بيژن برافگند چشم****بچوشيد خونش برگ بر ز خشم

در آن خانه سيصد پرستنده بود****همه با رباب و نبيد و سرود

بپيچيد بر خويشتن بيژنا****كه چون رزم سازم برهنه تنا

نه شبرنگ با من نه رهوار بور****همانا كه برگشتم امروز

هور

ز گيتي نبينم همي يار كس****بجز ايزدم نيست فريادرس

كجا گيو و گودرز كشوادگان****كه سر داد بايد همي رايگان

هميشه بيك ساق موزه درون****يكي خنجري داشتي آبگون

بزد دست و خنجر كشيد از نيام****در خانه بگرفت و برگفت نام

كه من بيژنم پور كشوادگان****سر پهلوانان و آزادگان

ندرد كسي پوست بر من مگر****همي سيري آيد تنش را ز سر

وگر خيزد اندر جهان رستخيز****نبيند كسي پشتم اندر گريز

تو داني نياكان و شاه مرا****ميان يلان پايگاه مرا

وگر جنگ سازند مر جنگ را****هميشه بشويم بخون چنگ را

ز تورانيان من بدين خنجرا****ببرم فراوان سران را سرا

گرم نزد سالار توران بري****بخوبي برو داستان آوري

تو خواهشگري كن مرا زو بخون****سزد گر بنيكي بوي رهنمون

نكرد ايچ گرسيوز آهنگ اوي****چو ديد آن چنان تيزي چنگ اوي

بدانست كو راست گويد همي****بخون ريختن دست شويد همي

وفا كرد با او بسوگندها****بخوبي بدادش بسي پندها

بپيمان جدا كرد زو خنجرا****بخوبي كشيدش ببند اندرا

بياورد بسته بكردار يوز****چه سود از هنرها چو برگشت روز

چنينست كردار اين گوژپشت****چو نرمي بسودي بيابي درشت

چو آمد بنزديك شاه اندرا****گو دست بسته برهنه سرا

برو آفرين كردكاي شهريار****گر از من كني راستي خواستار

بگويم ترا سربسر داستان****چو گردي بگفتار همداستان

نه من بزرو جستم اين جشنگاه****نبود اندرين كار كس را گناه

از ايران بجنگ گراز آمدم****بدين جشن توران فراز آمدم

ز بهر يكي باز گم بوده را****برانداختم مهربان دوده را

بزير يكي سرو رفتم بخواب****كه تا سايه دارد مرا ز آفتاب

پري دربيامد بگسترد پر****مرا اندر آورد خفته ببر

از اسبم جدا كرد و شد تا براه****كه آمد همي لشكر و دخت شاه

سوران پراگنده بر گرد دشت****چه مايه عماري بمن برگذشت

يكي چتر هندي برآمد ز دور****ز هر سو گرفته سواران تور

يكي كرده از عود مهدي ميان****كشيده برو چادر

پرنيان

بدو اندرون خفته بت پيكري****نهاده ببالين برش افسري

پري يك بيك ز اهرمن كرد ياد****ميان سواران درآمد چو باد

مرا ناگهان در عماري نشاند****بران خوب چهره فسوني بخواند

كه تا اندر ايوان نيامد ز خواب****نجنبيد و من چشم كرده پر آب

گناهي مرا اندرين بوده نيست****منيژه بدين كار آلوده نيست

پري بي گمان بخت برگشته بود****كه بر من همي جادوي آزمود

چنين بد كه گفتم كم و بيش نه****مرا ايدر اكنون كس و خويش نه

چنين داد پاسخ پس افراسياب****كه بخت بدت كرد بر تو شتاب

تو آني كز ايران بتيغ و كمند****همي رزم جستي به نام بلند

كنون چون زنان پيش من بسته دست****همي خواب گويي به كردار مست

بكار دروغ آزمودن همي****بخواهي سر از من ربودن همي

بدو گفت بيژن كه اي شهريار****سخن بشنو از من يكي هوشيار

گرازان بدندان و شيران بچنگ****توانند كردن بهر جاي جنگ

يلان هم بشمشير و تير و كمان****توانند كوشيد با بدگمان

يكي دست بسته برهنه تنا****يكي را ز پولاد پيراهنا

چگونه درد شير بي چنگ تيز****اگر چند باشد دلش پر ستيز

اگر شاه خواهد كه بنيد ز من****دليري نمودن بدين انجمن

يكي اسب فرماي و گرزي گران****ز تركان گزين كن هزار از سران

به آوردگه بر يكي زين هزار****اگر زنده مانم بمردم مدار

ز بيژن چو اين گفته بشنيد چشم****بروبر فگند و برآورد خشم

بگرسيوز اندر يكي بنگريد****كز ايران چه ديديم و خواهيم ديد

نبيني كه اين بدكنش ريمنا****فزوني سگالد همي بر منا

بسنده نبودش همين بد كه كرد****همي رزم جويد بننگ و نبرد

ببر همچنين بند بر دست و پاي****هم اندر زمان زو بپرداز جاي

بفرماي داري زدن پيش در****كه باشد ز هر سو برو رهگذر

نگون بخت را زنده بر دار كن****وزو نيز با من مگردان سخن

بدان تا ز ايرانيان زين

سپس****نيارد بتوران نگه كرد كس

كشيدندش از پيش افراسياب****دل از درد خسته دو ديده پر آب

چو آمد بدر بيژن خسته دل****ز خون مژه پاي مانده بگل

همي گفت اگر بر سرم كردگار****نوشتست مردن ببد روزگار

ز دار و ز كشتن نترسم همي****ز گردان ايران بترسم همي

كه نامرد خواند مرا دشمنم****ز ناخسته بردار كرده تنم

بپيش نياكان پهلو منش****پس از مرگ بر من بود سرزنش

روانم بماند هم ايدر بجاي****ز شرم پدر چون شوم باز جاي

دريغا كه شادان شود دشمنم****چو بينند بر دار روشن تنم

دريغا ز شاه و ز مردان نيو****دريغا كه دورم ز ديدار گيو

ايا باد بگذر بايران زمين****پيامي بر از من بشاه گزين

بگويش كه بيژن بسختي درست****چو آهو كه در چنگ شير نرست

ببخشود يزدان جوانيش را****بهم برشكست آن گمانيش را

كننده همي كند جاي درخت****پديد آمد از دور پيران ز بخت

چو پيران ويسه بدانجا رسيد****همه راه ترك كمربسته ديد

يكي دار برپاي كرده بلند****كمندي برو بسته چون پاي بند

ز تركان بپرسيد كين دار چيست****در شاه را از در دار كيست

بدو گفت گرسيوز اين بيژنست****از ايران كجا شاه را دشمنست

بزد اسب و آمد بر بيژنا****جگر خسته ديدش برهنه تنا

دو دست از پس پشت بسته چو سنگ****دهن خشك و رفته ز رخساره رنگ

بپرسيد و گفتش كه چون آمدي****از ايران همانا بخون آمدي

همه داستان بيژن او را بگفت****چنانچون رسيدش ز بدخواه جفت

ببخشود پيران ويسه بروي****ز مژگان سرشكش فرو شد بروي

بفرمود تا يك زمانش بدار****نكردند و گفتا هم ايدر بدار

بدان تا ببينم يكي روي شاه****نمايم بدو اختر نيك راه

بكاخ اندر آمد پرستارفش****بر شاه با دست كرده بكش

بيامد دمان تا بنزديك تخت****بر افراسياب آفرين كرد سخت

همي بود در پيش تختش بپاي****چو دستور پاكيزه و رهنماي

سپهبد بدانست

كز آرزوي****بپايست پيران آزاده خوي

بخنديد و گفتش چه خواهي بگوي****ترا بيشتر نزد من آبروي

اگر زر خواهي و گر گوهرا****و گر پادشاهي هر كشورا

ندارم دريغ از تو من گنج خويش****چرا برگزيني همي رنج خويش

چو بشنيد پيران خسرو پرست****زمين را ببوسيد و بر پاي جست

كه جاويد بادا ترا بخت و جاي****مبادا ز تخت تو پردخته جاي

ز شاهان گيتي ستايش تراست****ز خورشيد برتر نمايش تراست

مرا هرچ بايد ببخت تو هست****ز مردان وز گنج و نيروي دست

مرا اين نياز از در خويش نيست****كس از كهتران تو درويش نيست

بداند شهنشاه برترمنش****ستوده بهر كار بي سرزنش

كه من شاه را پيش ازين چند بار****همي دادمي پند بر چند كار

بفرمان من هيچ نامد فراز****ازو داشتم كارها دست باز

مكش گفتمت پور كاوس را****كه دشمن كني رستم و طوس را

كز ايران بپيلان بكوبندمان****ز هم بگسلانند پيوندمان

سياوش كه بود از نژاد كيان****ز بهر تو بسته كمر بر ميان

بكشتي بخيره سياوش را****بزهر اندر آميختي نوش را

بديدي بديهاي ايرانيان****كه كردند با شهر تورانيان

ز تركان دو بهره بپاي ستور****سپردند و شد بخت را آب شور

هنوز آن سر تيغ دستان سام****همانا نياسود اندر نيام

كه رستم همي سرفشاند ازوي****بخورشيد بر خون چكاند ازوي

برام بر كينه جويي همي****گل زهر خيره ببويي همي

اگر خون بيژن بريزي برين****ز توران برآيد همان گرد كين

خردمند شاهي و ما كهترا****تو چشم خرد باز كن بنگرا

نگه كن ازان كين كه گسترديا****ابا شاه ايران چه بر خورديا

هم آنرا همي خواستار آوري****درخت بلا را ببار آوري

چو كينه دو گردد نداريم پاي****ايا پهلوان جهان كدخداي

به از تو نداند كسي گيو را****نهنگ بلا رستم نيو را

چو گودرز كشواد پولادچنگ****كه آيد ز بهر نبيره بجنگ

چو برزد بران آتش تيز آب****چنين داد پاسخ پس افراسياب

كه

بيژن نبيني كه با من چه كرد****بايران و توران شدم روي زرد

نبيني كزين بدهنر دخترم****چه رسوايي آمد بپيران سرم

همان نام پوشيده رويان من****ز پرده بگسترد بر انجمن

كزين ننگ تا جاودان بر سرم****بخندد همي كشور و لشكرم

چنو يابد از من رهايي بجان****گشايند بر من ز هر سو زبان

برسوايي اندر بمانم بدرد****بپالايم از ديدگان آب زرد

دگر آفرين كرد پيران بدوي****كه اي شاه نيك اختر راست گوي

چنينست كين شاه گويد همي****جز از نيك نامي نجويد همي

وليكن بدين راي هشيار من****يكي بنگرد ژرف سالار من

ببندد مر او را ببند گران****كجا دار و كشتن گزيند بران

هر آنكو بزندان تو بسته ماند****ز ديوانها نام او كس نخواند

ازو پند گيرند ايرانيان****نبندند ازين پس بدي را ميان

چنان كرد سالار كو راي ديد****دلش با زبان شاه بر جاي ديد

ز دستور پاكيزهٔ راهبر****درفشان شود شاه بر گاه بر

بگرسيوز آنگه بفرمود شاه****كه بند گران ساز و تاريك چاه

دو دستش بزنجير و گردن بغل****يكي بند رومي بكردار مل

ببندش بمسمار آهنگران****ز سر تا بپايش ببند اندران

چو بستي نگون اندر افگن بچاه****چو بي بهره گردد ز خورشيد و ماه

ببر پيل و آن سنگ اكوان ديو****كه از ژرف درياي گيهان خديو

فگندست در بيشهٔ چين ستان****بياور ز بيژن بدان كين ستان

بپيلان گردون كش آن سنگ را****كه پوشد سر چاه ارژنگ را

بياور سر چاه او را بپوش****بدان تا بزاري برآيدش هوش

وز آنجا بايوان آن بي هنر****منيژه كزو ننگ يابد گهر

برو با سواران و تاراج كن****نگون بخت را بي سر و تاج كن

بگو اي بنفرين شوريده بخت****كه بر تو نزيبد همي تاج و تخت

بننگ از كيان پست كردي سرم****بخاك اندر انداختي افسرم

برهنه كشانش ببر تا بچاه****كه در چاه بين آنك ديدي بگاه

بهارش توي غمگسارش توي****درين تنگ زندان

زوارش توي

خراميد گرسيوز از پيش اوي****بكردند كام بدانديش اوي

كشان بيژن گيو از پيش دار****ببردند بسته بران چاهسار

ز سر تا به پايش به آهن ببست****بر و بازوي و گردن و پاي و دست

بپولاد خايسك آهنگران****فروبرد مسمارهاي گران

نگونش بچاه اندر انداختند****سر چاه را بند بر ساختند

وز آنجا بايوان آن دخترش****بياورد گرسيوز آن لشكرش

همه گنج و گوهر بتاراج داد****ازين بدره بستد بدان تاج داد

منيژه برهنه بيك چادرا****برهنه دو پاي و گشاده سرا

كشيدش دوان تا بدان چاهسار****دو ديده پر از خون و رخ جويبار

بدو گفت اينك ترا خان و مان****زواري برين بسته تا جاودان

غريوان همي گشت بر گرد دشت****چو يك روز و يك شب برو بر گذشت

خروشان بيامد بنزديك چاه****يكي دست را اندرو كرد راه

چو از كوه خورشيد سر برزدي****منيژه ز هر در همي نان چدي

همي گرد كردي بروز دراز****بسوراخ چاه آوريدي فراز

ببيژن سپردي و بگريستي****بران شوربختي همي زيستي

چو يك هفته گرگين بره بر بپاي****همي بود و بيژن نيامد بجاي

ز هر سوش پويان بجستن گرفت****رخان را بخوناب شستن گرفت

پشيماني آمدش زان كار خويش****كه چون بد سگاليد بر يار خويش

بشد تازيان تا بدان جشنگاه****كجا بيژن گيو گم كرد راه

همه بيشه برگشت و كس را نديد****نه نيز اندرو بانگ مرغان شنيد

همي گشت بر گرد آن مرغزار****همي يار كرد اندرو خواستار

يكايك ز دور اسب بيژن بديد****كه آمد ازان مرغزاران پديد

گسسته لگام و نگون كرده زين****فرو مانده بر جاي اندوهگين

بدانست كو را تباهست كار****بايران نيايد بدين روزگار

اگر دار دارد اگر چاه و بند****از افراسياب آمدستش گزند

كمند اندرافگند و برگاشت روي****ز كرده پشيمان و دل جفت جوي

ازان مرغزار اسب بيژن براند****بخيمه در آورد و روزي بماند

پس آنگه سوي شهر ايران شتافت****شب و روز آرام و

خوردن نيافت

چو آگاهي آمد ز گرگين بشاه****كه بيژن نبودست با او براه

بگفت اين سخن گيو را شهريار****بدان تا ز گرگين كند خواستار

پس آگاهي آمد همانگه بگيو****ز گم بودن رزمزن پور نيو

ز خانه بيامد دمان تا بكوي****دل از درد خسته پر از آب روي

همي گفت بيژن نيامد همي****بارمان ندانم چه ماند همي

بفرمود تا بور كشواد را****كجا داشتي روز فرياد را

بروبر نهادند زين خدنگ****گرفته بدل گيو كين پلنگ

همانگه بدو اندر آورد پاي****بكردار باد اندر آمد ز جاي

پذيره شدش تا كند خواستار****كه بيژن كجا ماند و چون بود كار

همي گفت گرگين بدو ناگهان****همانا بدي ساخت اندر نهان

شوم گر ببينمش بي بيژنم****همانگه سرش را ز تن بر كنم

بيامد چو گرگين مر او را بديد****پياده شد و پيش او در دويد

همي گشت غلتان بخاك اندرا****شخوده رخان و برهنه سرا

بپرسيد و گفت اي گزين سپاه****سپهدار سالار و خورشيد گاه

پذيره بدين راه چون آمدي****كه با ديدگان پر ز خون آمدي

مرا جان شيرين نبايد همي****كنون خوارتر گر برآيد همي

چو چشمم بروي تو آيد ز شرم****بپالايم از ديدگان آب گرم

كنون هيچ منديش كو را بجان****نيامد گزند و بگويم نشان

چو اسب پسر ديد گرگين بدست****پر از خاك و آسيمه برسان مست

چو گفتار گرگينش آمد بگوش****ز اسب اندر افتاد و زو رفت هوش

بخاك اندرون شد سرش ناپديد****همه جامهٔ پهلوي بردريد

همي كند موي از سر و ريش پاك****خروشان بسر بر همي ريخت خاك

همي گفت كاي كردگار سپهر****تو گستردي اندر دلم هوش و مهر

گر از من جدا ماند فرزند من****روا دارم ار بگلسد بند من

روانم بدان جاي نيكان بري****ز درد دل من تو آگه تري

مرا خود ز گيتي هم او بود و بس****چه انده گسار و چه فريادرس

كنون بخت

بد كردش از من جدا****بماندم چنين در جهان مبتلا

ز گرگين پس آنگه سخن بازجست****كه چون بود خود روزگار از نخست

زمانه بجايش كسي برگزيد****وگر خود ز چشم تو شد ناپديد

ز بدها چه آمد مر او را بگوي****چه افگند بند سپهرش بروي

چه ديو آمدش پيش در مرغزار****كه او را تبه كرد و برگشت كار

تو اين مرده ري اسب چون يافتي****ز بيژن كجا روي برتافتي

بدو گفت گرگين كه بازآر هوش****سخن بشنو و پهن بگشاي گوش

كه اين كار چون بود و كردار چون****بدان بيشه با خوك پيكار چون

بدان پهلوانا و آگاه باش****هميشه فروزندهٔ گاه باش

برفتيم ز ايدر بجنگ گراز****رسيديم نزديك ارمان فراز

يكي بيشه ديديم كرده چو دست****درختان بريده چراگاه پست

همه جاي گشته كنام گراز****همه شهر ارمان از آن در كزاز

چو ما جنگ را نيزه برگاشتيم****ببيشه درون بانگ برداشتيم

گراز اندر آمد بكردار كوه****نه يك يك بهر جاي گشته گروه

بكرديم جنگي بكردار شير****بشد روز و نامد دل از جنگ سير

چو پيلان بهم بر فگنديمشان****بمسمار دندان بكنديمشان

وزآنجا بايران نهاديم روي****همه راه شادان و نخچير جوي

برآمد يكي گور زان مرغزار****كزان خوبتر كس نبيند نگار

بكردار گلگون گودرز موي****چو خنگ شباهنگ فرهاد روي

چو سيمش دو پا و چو پولاد سم****چو شبرنگ بيژن سر و گوش و دم

بگردن چو شير و برفتن چو باد****تو گفتي كه از رخش دارد نژاد

بر بيژن آمد چو پيلي نژند****برو اندر افگند بيژن كمند

فگندن همان بود و رفتن همان****دوان گور و بيژن پس اندر دمان

ز تازيدن گور و گرد سوار****برآمد يكي دود زان مرغزار

بكردار دريا زمين بردميد****كمندافگن و گور شد ناپديد

پي اندر گرفتم همه دشت و كوه****كه از تاختن شد سمندم ستوه

ز بيژن نديدم بجايي نشان****جزين اسب و زين از پس ايدر

كشان

دلم شد پر آتش ز تيمار اوي****كه چون بود با گور پيكار اوي

بماندم فراوان بر آن مرغزار****همي كردمش هر سوي خواستار

ازو باز گشتم چنين نااميد****كه گور ژيان بود و ديو سپيد

چو بشنيد گيو اين سخن هوشيار****بدانست كو را تباهست كار

ز گرگين سخن سربسر خيره ديد****همي چشمش از روي او تيره ديد

رخش زرد از بيم سالار شاه****سخن لرزلرزان و دل پر گناه

چو فرزند را گيو گم بوده ديد****سخن را برآنگونه آلوده ديد

ببرد اهرمن گيو را دل ز جاي****همي خواست كو را درآرد ز پاي

بخواهد ازو كين پور گزين****وگر چند نيك آيد او را ازين

پس انديشه كرد اندران بنگريد****نيامد همي روشنايي پديد

چه آيد مرا گفت از كشتنا****مگر كام بدگوهر آهرمنا

به بيژن چه سود آيد از جان اوي****دگرگونه سازيم درمان اوي

بباشيم تا زين سخن نزد شاه****شود آشكارا ز گرگين گناه

ازو كين كشيدن بسي كار نيست****سنان مرا پيش ديوار نيست

بگرگين يكي بانگ برزد بلند****كه اي بدكنش ريمن پرگزند

تو بردي ز من شيد و ماه مرا****گزين سواران و شاه مرا

فگندي مرا در تك و پوي پوي****بگرد جهان اندرون چاره جوي

پس اكنون بدستان و بند و فريب****كجا يابي آرام و خواب و شكيب

نباشد ترا بيش ازين دستگاه****كجا من ببينم يكي روي شاه

پس آنگه بخواهم ز تو كين خويش****ز بهر گرامي جهانبين خويش

وز آنجا بيامد بنزديك شاه****دو ديده پر از خون و دل كينه خواه

برو آفرين كرد كاي شهريار****هميشه جهان را بشادي گذار

انوشه جهاندار نيك اخترا****نبيني كه بر سر چه آمد مرا

ز گيتي يكي پور بودم جوان****شب و روز بودم بدوبر نوان

بجانش پر از بيم گريان بدم****ز درد جداييش بريان بدم

كنون آمد اي شاه گرگين ز راه****زبان پر ز يافه روان پر گناه

بدآگاهي آورد

از پور من****ازان نامور پاك دستور من

يكي اسب ديدم نگونسار زين****ز بيژن نشاني ندارد جزين

اگر داد بيند بدين كار ما****يكي بنگرد ژرف سالار ما

ز گرگين دهد داد من شهريار****كزو گشتم اندر جهان خاكسار

غمي شد ز درد دل گيو شاه****برآشفت و بنهاد فرخ كلاه

رخ شاه بر گاه بي رنگ شد****ز تيمار بيژن دلش تنگ شد

بگيو آنگهي گفت گرگين چه گفت****چه گويد كجا ماند از نيك جفت

ز گفتار گرگين پس آنگاه گيو****سخن گفت با خسرو از پور نيو

چو از گيو بشنيد خسرو سخن****بدو گفت منديش و زاري مكن

كه بيژن بجانست خرسند باش****بر اميد گم بوده فرزند باش

كه ايدون شنيدستم از موبدان****ز بيدار دل نامور بخردان

كه من با سواران ايران بجنگ****سوي شهر توران شوم بي درنگ

بكين سياوش كشم لشكرا****بپيلان سرآرم از آن كشورا

بدان كينه اندر بود بيژنا****همي رزم جويد چو آهرمنا

تو دل را بدين كار غمگين مدار****من اين را همانا بسم خواستار

بشد گيو يكدل پر اندوه و درد****دو ديده پر از آب و رخساره زرد

چو گرگين بدرگاه خسرو رسيد****ز گردان در شاه پردخته ديد

ز تيمار بيژن همه مهتران****ز درگاه با گيو رفته سران

همه پر ز درد و همه پر زرنج****همه همچو گم كرده صد گونه گنج

پراگنده راي و پراگنده دل****همه خاك ره ز اشك كرده چو گل

وزين روي گرگين شوريده رفت****بنزديك ايوان درگاه تفت

چو در پيش كيخسرو آمد زمين****ببوسيد و بر شاه كرد آفرين

چو الماس دندانهاي گراز****بر تخت بنهاد و بردش نماز

كه خسرو بهر كار پيروز باد****همه روزگارش چو نوروز باد

سر دشمنان تو بادا بگاز****بريده چنان كار سران گراز

بدندانها چون نگه كرد شاه****بپرسيد و گفتش كه چون بود راه

كجا ماند از تو جدا بيژنا****بروبر چه بد ساخت آهرمنا

چو خسرو چنين

گفت گرگين بجاي****فرو ماند خيره هميدون بپاي

ندانست پاسخ چه گويد بدوي****فروماند بر جاي بر زرد روي

زبان پر ز يافه روان پر گناه****رخان زرد و لرزان تن از بيم شاه

چو گفتارها يك بديگر نماند****برآشفت وز پيش تختش براند

همش خيره سر ديد هم بدگمان****بدشنام بگشاد خسرو زبان

بدو گفت نشنيدي آن داستان****كه دستان زدست از گه باستان

كه گر شير با كين گودرزيان****بسيچد تنش را سر آيد زمان

اگر نيستي از پي نام بد****وگر پيش يزدان سرانجام بد

بفرمودمي تا سرت را ز تن****بكنيد بكردار مرغ اهرمن

بفرمود خسرو بپولادگر****كه بندگران ساز و مسمارسر

هم اندر زمان پاي كردش ببند****كه از بند گيرد بدانديش پند

بگيو آنگهي گفت بازآر هوش****بجويش بهر جاي و هر سو بكوش

من اكنون ز هر سو فراوان سپاه****فرستم بجويم بهر جا نگاه

ز بيژن مگر آگهي يابما****بدين كار هشيار بشتابما

وگر دير يابيم زو آگهي****تو جاي خرد را مگردان تهي

بمان تا بيايد مه فرودين****كه بفروزد اندر جهان هور دين

بدانگه كه بر گل نشاندت باد****چو بر سر همي گل فشاندت باد

زمين چادر سبز در پوشدا****هوا بر گلان زار بخروشدا

بهرسو شود پاك فرمان ما****پرستش كه فرمود يزدان ما

بخواهم من آن جام گيتي نماي****شوم پيش يزدان بباشم بپاي

كجا هفت كشور بدو اندرا****ببينم بر و بوم هر كشورا

كنم آفرين بر نياكان خويش****گزيده جهاندار و پاكان خويش

بگويم ترا هر كجا بيژنست****بجام اندرون اين مرا روشنست

چو بشنيد گيو اين سخن شاد شد****ز تيمار فرزند آزاد شد

بخنديد و بر شاه كرد آفرين****كه بي تو مبادا زمان و زمين

بكام تو بادا سپهر بلند****بجان تو هرگز مبادا گزند

ز نيكي دهش بر تو باد آفرين****كه بر تو برازد كلاه و نگين

چو گيو از بر گاه خسرو برفت****ز هر سو سواران فرستاد تفت

بجستن گرفتند

گرد جهان****كه يابد مگر زو بجايي نشان

همه شهر ارمان و تورانيان****سپردند و نامد ز بيژن نشان

چو نوروز فرخ فراز آمدش****بدان جام روشن نياز آمدش

بيامد پر اميد دل پهلوان****ز بهر پسر گوژ گشته نوان

چو خسرو رخ گيو پژمرده ديد****دلش را بدرد اندر آزرده ديد

بيامد بپوشيد رومي قباي****بدان تا بود پيش يزدان بپاي

خروشيد پيش جهان آفرين****بخورشيد بر چند برد آفرين

ز فريادرس زور و فرياد خواست****از آهرمن بدكنش داد خواست

خرامان ازان جا بيامد بگاه****بسر بر نهاد آن خجسته كلاه

يكي جام بر كف نهاده نبيد****بدو اندرون هفت كشور پديد

زمان و نشان سپهر بلند****همه كرده پيدا چه و چون و چند

ز ماهي بجام اندون تا بره****نگاريده پيكر همه يكسره

چو كيوان و بهرام و ناهيد و شير****چو خورشيد و تير از بر و ماه زير

همه بودنيها بدو اندرا****بديدي جهاندارا فسونگرا

نگه كرد و پس جام بنهاد پيش****بديد اندرو بودنيها ز بيش

بهر هفت كشور همي بنگريد****ز بيژن بجايي نشاني نديد

سوي كشور گرگساران رسيد****بفرمان يزدان مر او را بديد

بچاهي ببسته ببند گران****ز سختي همي مرگ جست اندران

يكي دختري از نژاد كيان****ز بهر زوارش ببسته ميان

سوي گيو كرد آنگهي روي شاه****بخنديد و رخشنده شد پيشگاه

كه زندست بيژن دلت شاد دار****ز هر بد تن مهتر آزاد دار

نگر غم نداري بزندان و بند****ازان پس كه بر جانش نامد گزند

كه بيژن بتوران ببند اندرست****زوارش يكي نامور دخترست

ز بس رنج و سختي و تيمار اوي****پر از درد گشتم من از كار اوي

بدان سان گذارد همي روزگار****كه هزمان بروبر بگريد زوار

ز پيوند و خويشان شده نااميد****گرازنده بر سان يك شاخ بيد

دو چشمش پر از خون و دل پر ز درد****زبانش ز خويشان پر از ياد كرد

چو ابر بهاران ببارندگي****همي مرگ

جويد بدان زندگي

بدين چاره اكنون كه جنبد ز جاي****كه خيزد ميان بسته اين را بپاي

كه دارد بدين كار ما را وفا****كه آرد ز سختي مر او را رها

نشايد جز از رستم تيز چنگ****كه از ژرف دريا برآرد نهنگ

كمربند و بركش سوي نيمروز****شب از رفتن راه ماسا و روز

ببر نامهٔ من بر رستما****مزن داستان را بره بر دما

نويسندهٔ نامه را پيش خواند****وزين داستان چند با او براند

برستم يكي نامه فرمود شاه****نوشتن ز مهتر سوي نيكخواه

كه اي پهلوان زادهٔ پر هنر****ز گردان لشكر برآورده سر

دل شهرياران و پشت كيان****بفرمان هر كس كمر بر ميان

توي از نياكان مرا يادگار****هميشه كمربستهٔ كارزار

ترا داد گردون بمردي پلنگ****بدريا ز بيمت خروشان نهنگ

جهان را ز ديوان مازندران****بشستي و كندي بدان را سران

چه مايه سر تاجداران ز گاه****ربودي و بركندي از پيشگاه

بسا دشمنان كز تو بيجان شدست****بسا بوم و بر كز تو ويران شدست

سر پهلواني و لشكر پناه****بنزديك شاهان ترا دستگاه

همه جادوان را ببستي بگرز****بيفروختي تاج شاهان ببرز

چه افراسياب و چه شاهان چين****نوشته همه نام تو بر نگين

هران بند كز دست تو بسته شد****گشايندگان را جگر خسته شد

گشايندهٔ بند بسته توي****كيان را سپهر خجسته توي

ترا ايزد اين زور پيلان كه داد****دل و هوش و فرهنگ فرخ نژاد

بدان داد تا دست فرياد خواه****بگيري برآري ز تاريك چاه

كنون اين يكي كار بايسته پيش****فراز آمد و اينت شايسته خويش

بتو دارد اميد گودرز و گيو****كه هستي بهر كشور امروز نيو

شناسي بنزديك من جاهشان****زبان و دل و راي يكتاهشان

سزدگر تو اينرا نداري برنج****بخواه آنچ بايد ز مردان و گنج

كه هرگز بدين دودمان غم نبود****فروزنده تر زين چنانكم شنود

نبد گيو را خود جز اين پور كس****چه فرزند بود و چه فريادرس

فراوان بنزد

منش دستگاه****مرا و نياي مرا نيكخواه

بهر سو كه جويمش يابم بجاي****بهر نيك و بد پيش من بربپاي

چو اين نامهٔ من بخواني مپاي****بزودي تو با گيو خيز اندرآي

بدان تا بدين كار با ما بهم****زني راي فرخ بهر بيش و كم

ز مردان وز گنج وز خواسته****بيارم بپيش تو آراسته

بفرخ پي و بر شده نام تو****ز توران برآيد همه كام تو

چنانچون ببايد بسازي نوا****مگر بيژن از بند يابد رها

چو برنامه بنهاد خسرو نگين****بشد گيو و بر شاه كرد آفرين

سواران دوده همه برنشاند****بيزدان پناهيد و لشكر براند

چو نخجير از آنجا كه برداشتي****دو روزه بيك روزه بگذاشتي

بيابان گرفت و ره هيرمند****همي رفت پويان بساند نوند

بكوه و بصحرا نهادند روي****همي شد خليده دل و راه جوي

چو از ديده گه ديده بانش بديد****سوي زابلستان فغان بركشيد

كه آمد سواري سوي هيرمند****سواران بگرد اندرش نيز چند

درفشي درفشان پس پشت اوي****يكي زابلي تيغ در مشت اوي

غو ديده بشنيد دستان سام****بفرمود بر چرمه كردن لگام

پرانديشه آمد پذيره براه****بدان تا نباشد يكي كينه خواه

ز ره گيو را ديد پژمرده روي****همي آمد آسيمه و پوي پوي

بدل گفت كاري نو آمد بشاه****فرستاده گيوست كامد براه

چو نزديك شد پهلوان سپاه****نيايش كنان برگفتند راه

بپرسيد دستان ز ايرانيان****ز شاه و ز پيكار تورانيان

درود بزرگان بدستان بداد****ز شاه و ز گردان فرخ نژاد

همه درد دل پيش دستان بخواند****غم پور گم بوده با او براند

همي گفت رويم نبيني برنگ****ز خون مژه پشت پايم بلنگ

ازان پس نشان تهمتن بخواست****بپرسيد و گفتش كه رستم كجاست

بدو گفت رستم بنخچير گور****بيايد همانا كه برگشت هور

شوم گفت تا من ببينمش روي****ز خسرو يكي نامه درام بدوي

بدو گفت دستان كز ايدر مرو****كه زود آيد از دشت نخچيرگو

تو تا رستم آيد بخانه بپاي****يك امروز

با ما بشادي گراي

چو گيو اندر آمد بايوان ز راه****تهمتن بيامد ز نخچيرگاه

پذيره شدش گيو كامد فراز****پياده شد از اسب و بردش نماز

پر از آرزو دل پر از رنگ روي****برخ برنهاد از دو ديده دو جوي

چو رستم دل گيو را خسته ديد****بب مژه روي او نشسته ديد

بدو گفت باري تباهست كار****بايوان و بر شاه بد روزگار

ز اسب اندر آمد گرفتش ببرد****بپرسيدش از خسرو تاجور

ز گودرز وز طوس وز گستهم****ز گردان لشكر همه بيش و كم

ز شاپور و فرهاد وز بيژنا****ز رهام و گرگين وز هرتنا

چو آواز بيژن رسيدش بگوش****برآمد بناكام ازو يك خروش

برستم چنين گفت كاي بفرين****گزين همه خسروان زمين

چنان شاد گشتم بديدار تو****بدين پرسش خوب و گفتار تو

درستند ازين هرك بردي تو نام****ازيشان فراوان درود و پيام

نبيني كه بر من بپيران سرم****چه آمد ز بخت بد اندر خورم

چه چشم بد آمد بگودرزيان****كزان سود ما را سر آمد زيان

ز گيتي مرا خود يكي پور بود****همم پور و هم پاك دستور بود

شد از چشم من در جهان ناپديد****بدين دودمان كس چنين غم نديد

چنينم كه بيني بپشت ستور****شب و روز تازان بتاريك هور

ز بيژن شب و روز چون بيهشان****بجستم بهر سو ز هر كس نشان

كنون شاه با جام گيتي نماي****بپيش جهان آفرين شد بپاي

چه مايه خروشيد و كرد آفرين****بجشن كيان هرمز فرودين

پس آمد ز آتشكده تا بگاه****كمربست و بنهاد بر سر كلاه

همان جام رخشنده بنهاد پيش****بهر سو نگه كرد ز اندازه بيش

بتوران نشان داد زو شهريار****ببند گران و ببد روزگار

چو در جام كيخسرو ايدون نمود****سوي پهلوانم دوانيد زود

كنون آمدم با دلي پر اميد****دو رخساره زرد و دو ديده سپيد

ترا ديدم اندر جهان چاره گر****تو بندي بفرياد هر كس

كمر

همي گفت و مژگان پر از آب زرد****همي بركشيد از جگر باد سرد

ازان پس كه نامه برستم داد****همه كار گرگين بدو كرد ياد

ازو نامه بستد دو ديده پر آب****همه دل پر از كين افراسياب

پس از بهر بيژن خروشيد زار****فرو ريخت از ديده خون بركنار

بگيو آنگهي گفت منديش ازين****كه رستم نگرداند از رخش زين

مگر دست بيژن گرفته بدست****همه بند و زندان او كرده پست

بنيروي يزدان و فرمان شاه****ز توران بگردانم اين تاج و گاه

وز آنجا بايوان رستم شدند****بره بر همي راي رفتن زدند

چو آن نامهٔ شاه رستم بخواند****ز گفتار خسرو بخيره بماند

ز بس آفريد جهاندار شاه****بد آن نامه بر پهلوان سپاه

بگيو آنگهي گفت بشناختم****بفرمان او راه را ساختم

بدانستم اين رنج و كردار تو****كشيدن بهر كار تيمار تو

چه مايه ترا نزد من دستگاه****بهر كينه گاه اندرون كينه خواه

چه كين سياوش چه مازندران****كمر بسته بر پيش جنگاوران

برين آمدن رنج برداشتي****چنين راه دشوار بگذاشتي

بديدار تو سخت شادان شدم****وليكن ز بيژن غريوان شدم

نبايستمي كاين چنين سوگوار****ترا ديدمي خستهٔ روزگار

من از بهر اين نامهٔ شاه را****بفرمان بسر بسپرم راه را

ز بهر ترا خود جگر خسته ام****بدين كار بيژن كمر بسته ام

بكوشم بدين كارگر جان من****ز تن بگسلد پاك يزدان من

من از بهر بيژن ندارم برنج****فدا كردن جان و مردان و گنج

بنيروي يزدان ببندم كمر****ببخت شهنشاه پيروزگر

بيارمش زان بند تاريك چاه****نشانمش با شاه در پيشگاه

سه روز اندرين خان من شاد باش****ز رنج و ز انديشه آزاد باش

كه اين خانه زان خانه بخشيده نيست****مرا با تو گنج و تن و جان يكيست

چهارم سوي شهر ايران شويم****بنزديك شاه دليران شويم

چو رستم چنين گفت بر جست گيو****ببوسيد دست و سر و پاي نيو

برو آفرين كرد كاي نامور****بمردي و

نيروي و بخت و هنر

بماناد بر تو چنين جاودان****تن پيل و هوش و دل موبدان

ز هر نيكي بهره ور باديا****چنين كز دلم زنگ بزداديا

چو رستم دل گيو پدرام ديد****ازان پس بنيكي سرانجام ديد

بسالار خوان گفت پيش آر خوان****بزرگان و فرزانگان را بخوان

زواره فرامرز و دستان و گيو****نشستند بر خوان سالار نيو

بخوردند خوان و بپرداختند****نشستنگه رود و مي ساختند

نوازندهٔ رود با ميگسار****بيامد بايوان گوهر نگار

همه دست لعل از مي لعل فام****غريونده چنگ و خروشنده جام

بروز چهارم گرفتند ساز****چو آمدش هنگام رفتن فراز

بفرمود رستم كه بنديد بار****سوي شاه ايران بسيچيد كار

سواران گردنكش از كشورش****همه راه را ساخته بر درش

بيامد برخش اندر آورد پاي****كمر بست و پوشيد رومي قباي

بزين اندر افگند گرز نيا****پر از جنگ سر دل پر از كيميا

بگردون برافراخته گوش رخش****ز خورشيد برتر سر تاج بخش

خود و گيو با زابلي صد سوار****ز لشكر گزيد از در كارزار

كه نابردني بود برگاشتند****بزال و فرامرز بگذاشتند

سوي شهر ايران نهادند روي****همه راه پويان و دل كينه جوي

چو رستم بنزديك ايران رسيد****بنزديك شهر دليران رسيد

يكي باد نوشين درود سپهر****برستم رسانيد شادان بمهر

بر رستم آمد همانگاه گيو****كز ايدر نبايد شدن پيش نيو

شوم گفت و آگه كنم شاه را****كه پيمود رخش تهم راه را

چو رفت از بر رستم پهلوان****بيامد بدرگاه شاه جوان

چو نزديك كيخسرو آمد فراز****ستودش فراوان و بردش نماز

پس از گيو گودرز پرسيد شاه****كه رستم كجا ماند چون بود راه

بدو گفت گيو اي شه نامدار****برآيد ببخت تو هرگونه كار

نتابيد رستم ز فرمان تو****دلش بسته ديد بپيمان تو

چو آن نامهٔ شاه دادم بدوي****بماليد بر نامه بر چشم و روي

عنان با عنان من اندر ببست****چنانچون بود گرد خسروپرست

برفتم من از پيش تا با تو شاه****بگويم كه آمد

تهمتن ز راه

بگيو آنگهي گفت رستم كجاست****كه پشت بزرگي و تخم وفاست

گراميش كردن سزاوار هست****كه نيكي نمايست و خسروپرست

بفرمود خسرو بفرزانگان****بمهتر نژادان و مردانگان

پذيره شدن پيش او با سپاه****كه آمد بفرمان خسرو براه

بگفتند گودرز كشواد را****شه نوذران طوس و فرهاد را

دو بهره ز گردان گردنكشان****چه از گرزداران مردمكشان

بر آيين كاوس برخاستند****پذيره شدن را بياراستند

جهان شد ز گرد سواران بنفش****درخشان سنان و درفشان درفش

چو نزديك رستم فراز آمدند****پياده برسم نماز آمدند

ز اسب اندر آمد جهان پهلوان****كجا پهلوانان بپشش نوان

بپرسيد مر هريكي را ز شاه****ز گردنده خورشيد و تابنده ماه

نشستند گردان و رستم بر اسب****بكردار رخشنده آذرگشسب

چو آمد بر شاه كهترنواز****نوان پيش او رفت و بردش نماز

ستايش كنان پيش خسرو دويد****كه مهر و ستايش مر او را سزيد

برآورد سر آفرين كرد و گفت****مبادت جز از بخت پيروز جفت

چو هرمزد بادت بدين پايگاه****چو بهمن نگهبان فرخ كلاه

همه ساله ارديبهشت هژير****نگهبان تو با هش و راي پير

چو شهريورت باد پيروزگر****بنام بزرگي و فر و هنر

سفندارمذ پاسبان تو باد****خرد جان روشن روان تو باد

چو خردادت از ياوران بر دهاد****ز مرداد باش از بر و بوم شاد

دي و اورمزدت خجسته بواد****در هر بدي بر تو بسته بواد

ديت آذر افروز و فرخنده روز****تو شادان و تاج تو گيتي فروز

چو اين آفرين كرد رستم بپاي****بپرسيد و كردش بر خويش جاي

بدو گفت خسرو درست آمدي****كه از جان تو دور بادا بدي

توي پهلوان كيان جهان****نهان آشكار آشكارت نهان

گزين كياني و پشت سپاه****نگهدار ايران و لشكر پناه

مرا شاد كردي بديدار خويش****بدين پر هنر جان بيدار خويش

زواره فرامرز و دستان سام****درستند ازيشان چه داري پيام

فرو بود رستم ببوسيد تخت****كه اي نامور خسرو نيكبخت

ببخت تو هر سه درستند

و شاد****انوشه كسي كش كند شاه ياد

بسالار نوبت بفرمود شاه****كه گودرز و طوس و گوان را بخواه

در باغ بگشاد سالار بار****نشستنگهي بود بس شاهوار

بفرمود تا تاج زرين و تخت****نهادند زير گلفشان درخت

همه ديبهٔ خسرواني بباغ****بگسترد و شد گلستان چون چراغ

درختي زدند از بر گاه شاه****كجا سايه گسترد بر تاج و گاه

تنش سيم و شاخش ز ياقوت و زر****برو گونه گون خوشه هاي گهر

عقيق و زمرد همه برگ و بار****فروهشته از تاج چون گوشوار

همه بار زرين ترنج و بهي****ميان ترنج و بهيها تهي

بدو اندرون مشك سوده بمي****همه پيكرش سفته برسان ني

كرا شاه بر گاه بنشاندي****برو باد ازو مشك بفشاندي

همه ميگساران بيپش اندرا****همه بر سران افسر از گوهرا

ز ديباي زربفت چيني قباي****همه پيش گاه سپهبد بپاي

همه طوق بربسته و گوشوار****بريشان همه جامه گوهرنگار

همه رخ چو ديباي رومي برنگ****فروزنده عود و خروشنده چنگ

همه دل پر از شادي و مي بدست****رخان ارغواني و نابوده مست

بفرمود تا رستم آمد بتخت****نشست از بر گاه زير درخت

برستم چنين گفت پس شهريار****كه اي نيك پيوند و به روزگار

ز هر بد توي پيش ايران سپر****هميشه چو سيمرغ گسترده پر

چه درگاه ايران چه پيش كيان****همه بر در رنج بندي ميان

شناسي تو كردار گودرزيان****به آساني و رنج و سود و زيان

ميان بسته دارند پيشم بپاي****هميشه بنيكي مرا رهنماي

بتنها تن گيو كز انجمن****ز هر بد سپر بود در پيش من

چنين غم بدين دوده نامد بنيز****غم و درد فرزند برتر ز چيز

بدين كار گر تو ببندي ميان****پذيره نيايدت شير ژيان

كنون چارهٔ كار بيژن بجوي****كه او را ز توران بد آمد بروي

ز گردان و اسبان و شمشير و گنج****ببر هرچ بايد مدار اين برنج

چو رستم ز كيخسرو ايدون شنيد****زمين را ببوسيد

و دم دركشيد

برو آفرين كرد كاي نيك نام****چو خورشيد هر جاي گسترده كام

ز تو دور بادا دو چشم نياز****دل بدسگالت بگرم و گداز

توي بر جهان شاه و سالار و كي****كيان جهان مر ترا خاك پي

كه چون تو نديدست يك شاه گاه****نه تابنده خروشيد و گردنده ماه

بدان را ز نيكان تو كردي جدا****تو داري بافسون و بند اژدها

بكندم دل ديو مازندران****بفر كياني و گرز گران

مرامادر از بهر رنج تو زاد****تو بايد كه باشي برام و شاد

منم گوش داده بفرمان تو****نگردم بهرسان ز پيمان تو

دل و جان نهاده بسوي كلاه****بران ره روم كم بفرمود شاه

و نيز از پي گيو اگر بر سرم****هوا بارد آتش بدو ننگرم

رسيده بمژگانم اندر سنان****ز فرمان خسرو نتابم عنان

برآرم ببخت تو اين كار كرد****سپهبد نخواهم نه مردان مرد

كليد چنين بند باشد فريب****نه هنگام گرزست و روز نهيب

چو رستم چنين گفت گودرز و گيو****فريبرز و فرهاد و شاپور نيو

بزرگان لشكر برو آفرين****همي خواندند از جهان آفرين

بمي دست بردند با شهريار****گشاده بشادي در نوبهار

چو گرگين نشان تهمتن شنيد****بدانست كآمد غمش را كليد

فرستاد نزديك رستم پيام****كه اي تيغ بخت و وفا را نيام

درخت بزرگي و گنج وفا****در رادمردي و بند بلا

گرت رنج نايد ز گفتار من****سخن گستراني ز كردار من

نگه كن بدين گنبد گوژپشت****كه خيره چراغ دلم را بكشت

بتاريكي اندر مرا ره نمود****نوشته چنين بود بود آنچ بود

بر آتش نهم خويشتن پيش شاه****گر آمرزش آرد مرا زين گناه

مگر باز گردد ز بد نام من****بپيران سر اين بد سرانجام من

مرا گر بخواهي ز شاه جوان****چو غرم ژيان با تو آيم دوان

شوم پيش بيژن بغلتم بخاك****مگر بازيابم من آن كيش پاك

چو پيغام گرگين برستم رسيد****يكي باد سرد از

جگر بركشيد

بپيچيد ازان درد و پيغام اوي****غم آمدش ازان بيهده كام اوي

فرستاده را گفت رو باز گرد****بگويش كه اي خيره ناپاك مرد

تو نشنيدي آن داستان پلنگ****بدان ژرف دريا كه زد با نهنگ

كه گر بر خرد چيره گردد هوا****نيابد ز چنگ هوا كس رها

خردمند كرد هوا را بزير****بود داستانش چو شير دلير

نبايدش بردن بنخچير روي****نه نيز از ددان رنجش آيد بدوي

تو دستان نمودي چو روباه پير****نديدي همي دام نخچيرگير

نشايد كزين بيهده كام تو****كه من پيش خسرو برم نام تو

وليكن چو اكنون ببيچارگي****فرو مانده گشتي بيكبارگي

ز خسرو بخواهم گناه ترا****بيفروزم اين تيره ماه ترا

اگر بيژن از بند يابد رها****بفرمان دادار گيهان خدا

رهاگشتي از بند و رستي بجان****ز تو دور شد كينهٔ بدگمان

وگر جز برين روي گردد سپهر****ز جان و تن خويش بردار مهر

نخستين من آيم بدين كينه خواه****بنيروي يزدان و فرمان شاه

وگر من نيايم چو گودرز و گيو****بخواهد ز تو كينهٔ پور نيو

برآمد برين كار يك روز و شب****و زين گفته بر شاه نگشاد لب

دوم روز چون شاه بنمود تاج****نشست از بر سيمگون تخت عاج

بيامد تهمتن بگسترد بر****بخواهش بر شاه خورشيد فر

ز گرگين سخن گفت با شهريار****ازان گم شده بخت و بد روزگار

بدو گفت شاه اي سپهدار من****همي بگسلي بند و زنهار من

كه سوگند خوردم بتخت و كلاه****بداراي بهرام و خورشيد و ماه

كه گرگين نبيند ز من جز بلا****مگر بيژن از بند يابد رها

جزين آرزو هرچ بايد بخواه****ز تخت و ز مهر و ز تيغ و كلاه

پس آنگه چنين گفت رستم بشاه****كه اي پرهنر نامور پيشگاه

اگر بد سگاليد پيچد همي****فدا كردن جان بسيچد همي

گر آمرزش شاه نايدش پيش****نبوديش نام و برآيد ز كيش

هرآن كس كه گردد ز راه

خرد****سرانجام پيچد ز كردار خود

سزد گر كني ياد كردار اوي****هميشه بهر كينه پيكار اوي

بپيش نياكانت بسته كمر****بهر كينه گه با يكي كينه ور

اگر شاه بيند بمن بخشدش****مگر اختر نيك بدرخشدش

برستم ببخشيد پيروز شاه****رهانيدش از بند و تاريك چاه

ز رستم بپرسيد پس شهريار****كه چون راند خواهي برين گونه كار

چه بايد ز گنج و زلشكر بخواه****كه بايد كه با تو بيايد براه

بترسم ز بد گوهر افراسياب****كه بر جان بيژن بگيرد شتاب

يكي بادسارست ديو نژند****بسي خوانده افسون و نيرنگ و بند

بجنباندش اهرمن دل ز جاي****بيندازد آن تيغ زن را زپاي

چنين گفت رستم بشاه جهان****كه اين كار ببسيچم اندر نهان

كليد چنين بند باشد فريب****نبايد برين كار كردن نهيب

نه هنگام گرزست و تيغ و سنان****بدين كار بايد كشيدن عنان

فراوان گهر بايد و زرو سيم****برفتن پر اميد و بودن به بيم

بكردار بازارگانان شدن****شكيبا فراوان بتوران بدن

ز گستردني هم ز پوشيدني****ببايد بهايي و بخشيدني

چو بشنيد خسرو ز رستم سخن****بفرمود تا گنجهاي كهن

همه پاك بگشاد گنجور شاه****بدينار و گوهر بياراست گاه

تهمتن بيامد همه بنگريد****هر آنچش ببايست زان برگزيد

ازان صد شتر بار دينار كرد****صد اشتر ز گنج درم بار كرد

بفرمود رستم بسالار بار****كه بگزين ز گردان لشكر هزار

ز مردان گردنكش و نامور****ببايد تني چند بسته كمر

چو گرگين و چون زنگهٔ شاوران****دگر گستهم شير جنگ آوران

چهارم گرازه كه راند سپاه****فروهل نگهبان تخت و كلاه

چو فرهاد و رهام گرد دلير****چو اشكش كه صيد آورد نره شير

چنين هفت يل بايد آراسته****نگهبان اين لشكر و خواسته

همه تاج و زيور بينداختند****چنانچون ببايست برساختند

پس آگاهي آمد بگردنكشان****بدان گرزداران دشمن كشان

بپرسيد زنگه كه خسرو كجاست****چه آمد برويش كه ما را بخواست

چو سالار نوبت بيامد بدر****بشبگير بستند گردان كمر

همه نيزه داران جنگ

آوران****همه مرزبانان ناماوران

همه نيزه و تير بار هيون****همه جنگ را دست شسته بخون

سپيده دمان گاه بانگ خروس****ببستند بر كوههٔ پيل كوس

تهمتن بيامد چو سرو بلند****بچنگ اندرون گرز و بر زين كمند

سپاه از پس پشت و گردان ز پيش****نهاده بكف بر همه جان خويش

برفت از در شاه با لشكرش****بسي آفرين خواند بركشورش

چو نزديكي مرز توران رسيد****سران را ز لشكر همه برگزيد

بلشكر چنين گفت پس پهلوان****كه ايدر بباشيد روشن روان

مجنبيد از ايدر مگر جان من****ز تن بگسلد پاك يزدان من

بسيچيده باشيد مر جنگ را****همه تيز كرده بخون چنگ را

سپه بر سر مرز ايران بماند****خود و سركشان سوي توران براند

همه جامه برسان بازارگان****بپوشيد و بگشاد بند از ميان

گشادند گردان كمرهاي سيم****بپوشيدشان جامه هاي گليم

سوي شهر توران نهادند روي****يكي كارواني پر از رنگ و بوي

گرانمايه هفت اسب با كاروان****يكي رخش و ديگر نشست گوان

صد اشتر همه بار او گوهرا****صد اشتر همه جامهٔ لشكرا

ز بس هاي و هوي و درنگ دراي****بكردار تهمورثي كرناي

همي شهر بر شهر هودج كشيد****همي رفت تا شهر توران رسيد

چو آمد بنزديك شهر ختن****نظاره بيامد برش مرد و زن

همه پهلوانان توران بجاي****شده پيش پيران ويسه بپاي

چو پيران ويسه ز نخچير گاه****بيامد تهمتن بديدش براه

يكي جام زرين پر از گوهرا****بديبا بپوشيد رستم سرا

ده اسب گرانمايه با زيورش****بديبا بياراست اندر خورش

بفرمانبران داد و خود پيش رفت****بدرگاه پيران خراميد تفت

برو آفرين كرد كاي نامور****بايران و توران ببخت و هنر

چنان كرد رويش جهاندار ساز****كه پيران مر او را ندانست باز

بپرسيد و گفت از كجايي بگوي****چه مردي و چون آمدي پوي پوي

بدو گفت رستم ترا كهترم****بشهر تو كرد ايزد آبشخورم

ببازارگاني ز ايران بتور****بپيمودم اين راه دشوار و دور

فروشنده ام هم خريدار نيز****فروشم بخرم ز

هر گونه چيز

بمهر تو دارم روان را نويد****چنين چيره شد بر دلم بر اميد

اگر پهلوان گيردم زير بر****خرم چارپاي و فروشم گهر

هم از داد تو كس نيازاردم****هم از ابر مهرت گهر باردم

پس آن جام پر گوهر شاهوار****ميان كيان كرد پيشش نثار

گرانمايه اسبان تازي نژاد****كه بر مويشان گرد نفشاند باد

بسي آفرين كرد و آن خواسته****بدو داد و شد كار آراسته

چو پيران بدان گوهران بنگريد****كزان جام رخشنده آمد پديد

برو آفرين كرد وبنواختش****بران تخت پيروزه بنشاختش

كه رو شاد و ايمن بشهر اندرا****كنون نزد خويشت بسازيم جا

كزين خواسته بر تو تيمار نيست****كسي را بدين با تو پيكار نيست

برو هرچ داري بهايي بيار****خريدار كن هر سوي خواستار

فرود آي در خان فرزند من****چنان باش با من كه پيوند من

بدو گفت رستم كه اي پهلوان****هم ايدر بباشيم با كاروان

كه با ما ز هر گونه مردم بود****نبايد كه زان گوهري گم بود

بدو گفت رو برزو گير جاي****كنم رهنمايي بپيشت بپاي

يكي خانه بگزيد و بر ساخت كار****بكلبه درون رخت بنهاد و بار

خبر شد كز ايران يكي كاروان****بيامد بر نامور پهلوان

ز هر سو خريدار بنهاد گوش****چو آگاهي آمد ز گوهر فروش

خريدار ديبا و فرش و گهر****بدرگاه پيران نهادند سر

چو خورشيد گيتي بياراستي****بدان كلبه بازار برخاستي

منيژه خبر يافت از كاروان****يكايك بشهر اندر آمد دوان

برهنه نوان دخت افراسياب****بر رستم آمد دو ديده پر آب

برو آفرين كرد و پرسيد و گفت****همي بستين خون مژگان برفت

كه برخوردي از جان وز گنج خويش****مبادت پشيماني از رنج خويش

بكام تو بادا سپهر بلند****ز چشم بدانت مبادا گزند

هر اميد دل را كه بستي ميان****ز رنجي كه بردي مبادت زيان

هميشه خرد بادت آموزگار****خنك بوم ايران و خوش روزگار

چه آگاهي استت ز گردان شاه****ز گيو و

ز گودرز و ايران سپاه

نيامد بايران ز بيژن خبر****نيايش نخواهد بدن چاره گر

كه چون او جواني ز گودرزيان****همي بگسلاند بسختي ميان

بسودست پايش ز بند گران****دو دستش ز مسمار آهنگران

كشيده بزنجير و بسته ببند****همه چاه پرخون آن مستمند

نيابم ز درويشي خويش خواب****ز ناليدن او دو چشمم پر آب

بترسيد رستم ز گفتار اوي****يكي بانگ برزد براندش ز روي

بدو گفت كز پيش من دور شو****نه خسرو شناسم نه سالارنو

ندارم ز گودرز و گيو آگهي****كه مغزم ز گفتار كردي تهي

برستم نگه كرد و بگريست زار****ز خواري بباريد خون بر كنار

بدو گفت كاي مهتر پرخرد****ز تو سرد گفتن نه اندر خورد

سخن گر نگويي مرانم ز پيش****كه من خود دلي دارم از درد ريش

چنين باشد آيين ايران مگر****كه درويش را كس نگويد خبر

بدو گفت رستم كه اي زن چبود****مگر اهرمن رستخيزت نمود

همي بر نوشتي تو بازار من****بدان روي بد با تو پيكار من

بدين تندي از من ميازار بيش****كه دل بسته بودم ببازار خويش

و ديگر بجايي كه كيخسروست****بدان شهر من خود ندارم نشست

ندانم همي گيو و گودرز را****نه پيموده ام هرگز آن مرز را

بفرمود تا خوردني هرچ بود****نهادند در پيش درويش زود

يكايك سخن كرد ازو خواستار****كه با تو چرا شد دژم روزگار

چه پرسي ز گردان و شاه و سپاه****چه داري همي راه ايران نگاه

منيژه بدو گفت كز كار من****چه پرسي ز بدبخت و تيمار من

كزان چاه سر با دلي پر ز درد****دويدم بنزد تو اي رادمرد

زدي بانگ بر من چو جنگاوران****نترسيدي از داور داوران

منيژه منم دخت افراسياب****برهنه نديدي رخم آفتاب

كنون ديده پرخون و دل پر ز درد****ازين در بدان در دوان گردگرد

همي نان كشكين فرازآورم****چنين راند يزدان قضا بر سرم

ازين زارتر چون بود روزگار****سر

آرد مگر بر من اين كردگار

چو بيچاره بيژن بدان ژرف چاه****نبيند شب و روز خورشيد و ماه

بغل و بمسمار و بند گران****همي مرگ خواهد ز يزدان بران

مرا درد بر درد بفزود زين****نم ديدگانم بپالود زين

كنون گرت باشد بايران گذر****ز گودرز كشواد يابي خبر

بدرگاه خسرو مگر گيو را****ببيني و گر رستم نيو را

بگويي كه بيژن بسختي درست****اگر دير گيري شود كار پست

گرش ديد خواهي مياساي دير****كه بر سرش سنگست و آهن بزير

بدو گفت رستم كه اي خوب چهر****كه مهرت مبراد از وي سپهر

چرا نزد باب تو خواهشگران****نينگيزي از هر سوي مهتران

مگر بر تو بخشايش آرد پدر****بجوشدش خون و بسوزد جگر

گر آزار بابت نبودي ز پيش****ترا دادمي چيز ز اندازه بيش

بخواليگرش گفت كز هر خورش****كه او را ببايد بياور برش

يكي مرغ بريان بفرمود گرم****نوشته بدو اندرون نان نرم

سبك دست رستم بسان پري****بدو درنهان كرد انگشتري

بدو داد و گفتش بدان چاه بر****كه بيچارگان را توي راهبر

منيژه بيامد بدان چاه سر****دوان و خورشها گرفته ببر

نوشته بدستار چيزي كه برد****چنان هم كه بستد ببيژن سپرد

نگه كرد بيژن بخيره بماند****ازان چاه خورشيد رخ را بخواند

كه اي مهربان از كجا يافتي****خورشها كزين گونه بشتافتي

بسا رنج و سختي كت آمد بروي****ز بهر مني در جهان پوي پوي

منيژه بدو گفت كز كاروان****يكي مايه ور مرد بازارگان

از ايران بتوران ز بهر درم****كشيده ز هر گونه بسيار غم

يكي مرد پاكيزه با هوش و فر****ز هر گونه با او فراوان گهر

گشن دستگاهي نهاده فراخ****يكي كلبه سازيده بر پيش كاخ

بمن داد زين گونه دستارخوان****كه بر من جهان آفرين را بخوان

بدان چاه نزديك آن بسته بر****دگر هرچ بايد ببر سربسر

بگسترد بيژن پس آن نان پاك****پراوميد يزدان دل از بيم

و باك

چو دست خورش برد زان داوري****بديد آن نهان كرده انگشتري

نگينش نگه كرد و نامش بخواند****ز شادي بخنديد و خيره بماند

يكي مهر پيروزه رستم بروي****نبشته بهن بكردار موي

چو بار درخت وفا را بديد****بدانست كآمد غمش را كليد

بخنديد خنديدني شاهوار****چنان كآمد آواز بر چاهسار

منيژه چو بشنيد خنديدنش****ازان چاه تاريك بسته تنش

زماني فرو ماند زان كار سخت****بگفت اين چه خندست اي نيكبخت

شگفت آمدش داستاني بزد****كه ديوانه خندد ز كردار خود

چه گونه گشادي بخنده دو لب****كه شب روز بيني همي روز شب

چه رازست پيش آر و با من بگوي****مگر بخت نيكت نمودست روي

بدو گفت بيژن كزين كارسخت****بر اوميد آنم كه بگشاد بخت

چو با من بسوگند پيمان كني****همانا وفاي مرا نشكني

بگويم سراسر تورا داستان****چو باشي بسوگند همداستان

كه گر لب بدوزي ز بهر گزند****زنان را زبان كم بماند ببند

منيژه خروشيد و ناليد زار****كه بر من چه آمد بد روزگار

دريغ آن شده روزگاران من****دل خسته و چشم باران من

بدادم ببيژن تن و خان و مان****كنون گشت بر من چنين بدگمان

همان گنج دينار و تاج گهر****بتاراج دادم همه سربسر

پدر گشته بيزار و خويشان ز من****برهنه دوان بر سر انجمن

ز اميد بيژن شدم نااميد****جهانم سياه و دو ديده سپيد

بپوشد همي راز بر من چنين****تو داناتري اي جهان آفرين

بدو گفت بيژن همه راستست****ز من كار تو جمله بركاستست

چنين گفتم اكنون نبايست گفت****ايا مهربان يار و هشيار جفت

سزد گر بهر كار پندم دهي****كه مغزم برنج اندرون شد تهي

تو بشناس كاين مرد گوهر فروش****كه خواليگرش مر ترا داد توش

ز بهر من آمد بتوران فراز****وگرنه نبودش بگوهر نياز

ببخشود بر من جهان آفرين****ببينم مگر پهن روي زمين

رهاند مرا زين غمان دراز****ترا زين تكاپوي و گرم و گداز

بنزديك او

شو بگويش نهان****كه اي پهلوان كيان جهان

بدل مهربان و بتن چاره جوي****اگر تو خداوند رخشي بگوي

منيژه بيامد بكردار باد****ز بيژن برستم پيامش بداد

چو بشنيد گفتار آن خوب روي****كزان راه دور آمده پوي پوي

بدانست رستم كه بيژن سخن****گشادست بر لالهٔ سروبن

ببخشود و گفتش كه اي خوب چهر****كه يزدان ترا زو مبراد مهر

بگويش كه آري خداوند رخش****ترا داد يزدان فرياد بخش

ز زاول بايران ز ايران بتور****ز بهر تو پيمودم اين راه دور

بگويش كه ما را بسان پلنگ****بسود از پي تو كمرگاه و چنگ

چو با او بگويي سخن راز دار****شب تيره گوشت به آواز دار

ز بيشه فرازآر هيزم بروز****شب آيد يكي آتشي برفروز

منيژه ز گفتار او شاد شد****دلش ز اندهان يكسر آزاد شد

بيامد دوان تا بدان چاهسار****كه بودش بچاه اندرون غمگسار

بگفتش كه دادم سراسر پيام****بدان مرد فرخ پي نيك نام

چنين داد پاسخ كه آنم درست****كه بيژن بنام و نشانم بجست

تو با داغ دل چون پويي همي****كه رخرا بخوناب شويي همي

كنون چون درست آمد از تو نشان****ببيني سر تيغ مردم كشان

زمين را بدرانم اكنون بچنگ****بپروين براندازم آسوده سنگ

مرا گفت چون تيره گردد هوا****شب از چنگ خورشيد يابد رها

بكردار كوه آتشي برفروز****كه سنگ و سر چاه گردد چو روز

بدان تا ببينم سر چاه را****بدان روشني بسپرم راه را

بفرمود بيژن كه آتش فروز****كه رستيم هر دو ز تاريك روز

سوي كردگار جهان كرد سر****كه اي پاك و بخشنده و دادگر

ز هر بد تو باشي مرا دستگير****تو زن بر دل و جان بدخواه تير

بده داد من زآنك بيداد كرد****تو داني غمان من و داغ و درد

مگر بازيابم بر و بوم را****نمانم بننگ اختر شوم را

تو اي دخت رنج آزموده ز من****فدا كرده جان

و دل و چيز و تن

بدين رنج كز من تو برداشتي****زيان مرا سود پنداشتي

بدادي بمن گنج و تاج و گهر****جهاندار خويشان و مام و پدر

اگر يابم از چنگ اين اژدها****بدين روزگار جواني رها

بكردار نيكان يزدان پرست****بپويم بپاي و بيازم بدست

بسان پرستار پيش كيان****بپاداش نيكيت بندم ميان

منيژه بهيزم شتابيد سخت****چو مرغان برآمد بشاخ درخت

بخورشيد بر چشم و هيزم ببر****كه تا كي برآرد شب از كوه سر

چو از چشم خورشيد شد ناپديد****شب تيره بر كوه دامن كشيد

بدانگه كه آرام گيرد جهان****شود آشكاراي گيتي نهان

كه لشكر كشد تيره شب پيش روز****بگردد سر هور گيتي فروز

منيژه سبك آتشي برفروخت****كه چشم شب قيرگون را بسوخت

بدلش اندرون بانگ رويينه خم****كه آيد ز ره رخش پولاد سم

بدانگه كه رستم ببربر گره****برافگند و زد بر گره بر زره

بشد پيش يزدان خورشيد و ماه****بيامد بدو كرد پشت و پناه

همي گفت چشم بدان كور باد****بدين كار بيژن مرا زور باد

بگردان بفرمود تا همچنين****ببستند بر گردگه بند كين

بر اسبان نهادند زين خدنگ****همه جنگ را تيز كردند چنگ

تهمتن برخشنده بنهاد روي****همي رفت پيش اندرون راه جوي

چو آمد بر سنگ اكوان فراز****بدان چاه اندوه و گرم و گداز

چنين گفت با نامور هفت گرد****كه روي زمين را ببايد سترد

ببايد شما را كنون ساختن****سر چاه از سنگ پرداختن

پياده شدند آن سران سپاه****كزان سنگ پردخت مانند چاه

بسودند بسيار بر سنگ چنگ****شده مانده گردان و آسوده سنگ

چو از نامداران بپالود خوي****كه سنگ از سر چاه ننهاد پي

ز رخش اندر آمد گو شيرنر****زره دامنش را بزد بر كمر

ز يزدان جان آفرين زور خواست****بزد دست و آن سنگ برداشت داست

بينداخت در بيشهٔ شهر چين****بلرزيد ازان سنگ روي زمين

ز بيژن بپرسيد و ناليد زار****كه چون

بود كارت ببد روزگار

همه نوش بودي ز گيتيت بهر****ز دستش چرا بستدي جام زهر

بدو گفت بيژن ز تاريك چاه****كه چون بود بر پهلوان رنج راه

مرا چون خروش تو آمد بگوش****همه زهر گيتي مرا گشت نوش

بدين سان كه بيني مرا خان و مان****ز آهن زمين و ز سنگ آسمان

بكنده دلم زين سراي سپنج****ز بس درد و سختي و اندوه و رنج

بدو گفت رستم كه بر جان تو****ببخشود روشن جهانبان تو

كنون اي خردمند آزاده خوي****مرا هست با تو يكي آرزوي

بمن بخش گرگين ميلاد را****ز دل دور كن كين و بيداد را

بدو گفت بيژن كه اي يار من****نداني كه چون بود پيكار من

نداني تو اي مهتر شيرمرد****كه گرگين ميلاد با من چه كرد

گرافتد بروبر جهانبين من****برو رستخيز آيد از كين من

بدو گفت رستم كه گر بدخوي****بياري و گفتار من نشنوي

بمانم ترا بسته در چاه پاي****برخش اندر آرم شوم باز جاي

چو گفتار رستم رسيدش بگوش****ازان تنگ زندان برآمد خروش

چنين داد پاسخ كه بد بخت من****ز گردان وز دوده و انجمن

ز گرگين بدان بد كه بر من رسيد****چنين روز نيزم ببايد كشيد

كشيديم و گشتيم خشنود ازوي****ز كينه دل من بياسود ازوي

فروهشت رستم بزندان كمند****برآوردش از چاه با پاي بند

برهنه تن و موي و ناخن دراز****گدازيده از رنج و درد و نياز

همه تن پر از خون و رخساره زرد****ازان بند زنجير زنگار خورد

خروشيد رستم چو او را بديد****همه تن در آهن شده ناپديد

بزد دست و بگسست زنجير و بند****رها كرد ازو حلقهٔ پاي بند

سوي خانه رفتند زان چاهسار****بيك دست بيژن بديگر زوار

تهمتن بفرمود شستن سرش****يكي جامه پوشيد نو بر برش

ازان پس چو گرگين بنزديك اوي****بيامد بماليد بر خاك روي

ز كردار بد پوزش

آورد پيش****بپيچيد زان خام كردار خويش

دل بيژن از كينش آمد براه****مكافات ناورد پيش گناه

شتر بار كردند و اسبان بزين****بپوشيد رستم سليح گزين

نشستند بر باره ناموران****كشيدند شمشير و گرز گران

گسي كرد بار و برآراست كار****چنانچون بود در خور كارزار

بشد با بنه اشكش تيزهوش****كه دارد سپه را بهرجاي گوش

به بيژن بفرمود رستم كه شو****تو با اشكش و با منيژه برو

كه ما امشب از كين افراسياب****نيابيم آرام و نه خورد و خواب

يكي كار سازم كنون بر درش****كه فردا بخندد برو كشورش

بدو گفت بيژن منم پيش رو****كه از من همي كينه سازند نو

برفتند با رستم آن هفت گرد****بنه اشكش تيزهش را سپرد

عنانها فگندند بر پيش زين****كشيدند يكسر همه تيغ كين

بشد تا بدرگاه افراسياب****بهنگام سستي و آرام و خواب

برآمد ز ناگه ده و دار و گير****درخشيدن تيغ و باران تير

سران را بسي سر جدا شد ز تن****پر از خاك ريش و پر از خون دهن

ز دهليز در رستم آواز داد****كه خواب تو خوش باد و گردانت شاد

بخفتي تو بر گاه و بيژن بچاه****مگر باره ديدي ز آهن براه

منم رستم زابلي پور زال****نه هنگام خوابست و آرام و هال

شكستم در بند زندان تو****كه سنگ گران بد نگهبان تو

رها شد سر و پاي بيژن ز بند****بداماد بر كس نسازد گزند

ترا رزم و كين سياوخش بس****بدين دشت گرديدن رخش بس

هميدون برآورد بيژن خروش****كه اي ترك بدگوهر تيره هوش

برانديش زان تخت فرخنده جاي****مرا بسته در پيش كرده بپاي

همي رزم جستي بسان پلنگ****مرا دست بسته بكردار سنگ

كنونم گشاده بهامون ببين****كه با من نجويد ژيان شير كين

بزد دست بر جامه افراسياب****كه جنگ آوران را ببستست خواب

بفرمود زان پس كه گيرند راه****بدان نامداران جوينده گاه

ز هر سو خروش تكاپوي خاست****ز

خون ريختن بر درش جوي خاست

هرآنكس كه آمد ز توران سپاه****زمانه تهي ماند زو جايگاه

گرفتند بر كينه جستن شتاب****ازان خانه بگريخت افراسياب

بكاخ اندر آمد خداوند رخش****همه فرش و ديباي او كرد بخش

پريچهرگان سپهبدپرست****گرفته همه دست گردان بدست

گرانمايه اسبان و زين پلنگ****نشانده گهر در جناغ خدنگ

ازان پس ز ايوان ببستند بار****بتوران نكردند بس روزگار

ز بهر بنه تاخت اسبان بزور****بدان تا نخيزد ازان كار شور

چنان رنجه بد رستم از رنج راه****كه بر سرش بر درد بود از كلاه

سواران ز بس رنج و اسبان ز تگ****يكي را بتن بر نجنبيد رگ

بلشكر فرستاد رستم پيام****كه شمشير كين بر كشيد از نيام

كه من بيگمانم كزين پس بكين****سيه گردد از سم اسبان زمين

گشن لشكري سازد افراسياب****بنيزه بپوشد رخ آفتاب

برفتند يكسر سواران جنگ****همه رزم را تيز كردند چنگ

همه نيزه داران زدوده سنان****همه جنگ را گرد كرده عنان

منيژه نشسته بخيمه درون****پرستنده بر پيش او رهنمون

يكي داستان زد تهمتن بروي****كه گر مي بريزد نريزدش بوي

چنينست رسم سراي سپنج****گهي ناز و نوش و گهي درد و رنج

چو خورشيد سر برزد از كوهسار****سواران توران ببستند بار

بتوفيد شهر و برآمد خروش****تو گفتي همي كر كند نعره گوش

بدرگاه افراسياب آمدند****كمربستگان بر درش صف زدند

همه يكسره جنگ را ساخته****دل از بوم و آرام پرداخته

بزرگان توران گشاده كمر****به پيش سپهدار بر خاك سر

همه جنگ را پاك بسته ميان****همه دل پر از كين ايرانيان

كز اندازه بگذشت ما را سخن****چه افگند بايد بدين كار بن

كزين ننگ بر شاه و گردنكشان****بماند ز كردار بيژن نشان

بايران بمردان ندانندمان****زنان كمربسته خوانندمان

برآشفت پس شه بسان پلنگ****ازان پس بفرمودشان ساز جنگ

به پيران بفرمود تا بست كوس****كه بر ما ز ايران همين بد فسوس

بزد ناي رويين بدرگاه شاه****بجوشيد در

شهر توران سپاه

يلان صف كشيدند بر در سراي****خروش آمد از بوق و هندي دراي

سپاهي ز توران بدان مرز راند****كه روي زمين جز بدريا نماند

چو از ديدگه ديدبان بنگريد****زمين را چو درياي جوشان بديد

بر رستم آمد كه ببسيچ كار****كه گيتي سيه شد ز گرد سوار

بدو گفت ما زين نداريم باك****همي جنگ را برفشانيم خاك

بنه با منيژه گسي كرد و بار****بپوشيد خود جامهٔ كارزار

ببالا برآمد سپه را بديد****خروشي چو شير ژيان بركشيد

يكي داستان زد سوار دلير****كه روبه چه سنجد بچنگال شير

بگردان جنگاور آواز كرد****كه پيش آمد امروز ننگ و نبرد

كجا تيغ و ژوپين زهرآبدار****كجا نيزه و گرزهٔ گاوسار

هنرها كنون كرد بايد پديد****برين دشت بر كينه بايد كشيد

برآمد خروشيدن كرناي****تهمتن برخش اندر آورد پاي

ازان كوه سر سوي هامون كشيد****چو لشكر بتنگ اندر آمد پديد

كشيدند لشكر بران پهن جاي****بهرسو ببستند ز آهن سراي

بياراست رستم يكي رزمگاه****كه از گرد اسبان هوا شد سياه

ابر ميمنه اشكش و گستهم****سواران بسيار با او بهم

چو رهام و چون زنگه بر ميسره****بخون داده مر جنگ را يكسره

خود و بيژن گيو در قلبگاه****نگهدار گردان و پشت سپاه

پس پشت لشكر كه بيستون****حصاري ز شمشير پيش اندرون

چو افراسياب آن سپه را بديد****كه سالارشان رستم آمد پديد

غمي گشت و پوشيد خفتان جنگ****سپه را بفرمود كردن درنگ

برابر به آيين صفي بركشيد****هوا نيلگون شد زمين ناپديد

چپ لشكرش را بپيران سپرد****سوي راستش را به هومان گرد

بگرسيوز و شيده قلب سپاه****سپرد و همي كرد هر سو نگاه

تهمتن همي گشت گرد سپاه****ز آهن بكردار كوهي سياه

فغان كرد كاي ترك شوريده بخت****كه ننگي تو بر لشكر و تاج و تخت

ترا چون سواران دل جنگ نيست****ز گردان لشكر ترا ننگ نيست

كه چندين بپيش من آيي بكين****بمردان و اسبان

بپوشي زمين

چو در جنگ لشكر شود تيزچنگ****همي پشت بينم ترا سوي جنگ

ز دستان تو نشنيدي آن داستان****كه دارد بياد از گه باستان

كه شيري نترسد ز يك دشت گور****ستاره نتابد چو تابنده هور

بدرد دل و گوش غرم سترگ****اگر بشنود نام چنگال گرگ

چو اندر هوا باز گسترد پر****بترسد ز چنگال او كبك نر

نه روبه شود ز آزمودن دلير****نه گوران بسايند چنگال شير

چو تو كس سبكسار خسرو مباد****چو باشد دهد پادشاهي بباد

بدين دشت و هامون تو از دست من****رهايي نيابي بجان و بتن

چو اين گفته بشنيد ترك دژم****بلرزيد و برزد يكي تيز دم

برآشفت كاي نامداران تور****كه اين دشت جنگست گر جاي سور

ببايد كشيدن درين رزم رنج****كه بخشم شما رابسي تاج و گنج

چو گفتار سالارشان شد بگوش****زگردان لشكر برآمد خروش

چنان تيره گون شد ز گرد آفتاب****كه گفتي همي غرقه ماند در آب

ببستند بر پيل رويينه خم****دميدند شيپور با گاودم

ز جوشن يكي بارهٔ آهنين****كشيدند گردان بروي زمين

بجوشيد دشت و بتوفيد كوه****ز بانگ سواران هر دو گروه

درفشان بگرد اندرون تيغ تيز****تو گفتي برآمد همي رستخيز

همي گرز باريد همچون تگرگ****ابر جوشن و تير و بر خود و ترگ

و زان رستمي اژدهافش درفش****شده روي خورشيد تابان بنفش

بپوشيد روي هوا گرد پيل****بخورشيد گفتي براندود نيل

بهر سو كه رستم برافگند رخش****سران را سر از تن همي كرد بخش

بچنگ اندرون گرزهٔ گاوسار****بسان هيوني گسسته مهار

همي كشت و مي بست در رزمگاه****چو بسيار كرد از بزرگان تباه

بقلب اندر آمد بكردار گرگ****پراگنده كرد آن سپاه بزرگ

برآمد چو باد آن سران را ز جاي****همان بادپايان فرخ هماي

چو گرگين و رهام و فرهاد گرد****چپ لشكر شاه توران ببرد

درآمد چو باد اشكش از دست راست****ز گرسيوز تيغ زن كينه خواست

بقلب اندرون بيژن تيزچنگ****همي بزمگاه

آمدش جاي جنگ

سران سواران چو برگ درخت****فرو ريخت از بار و برگشت بخت

همه رزمگه سربسر جوي خون****درفش سپهدار توران نگون

سپهدار چون بخت برگشته ديد****دليران توران همه كشته ديد

بيفگند شمشير هندي ز دست****يكي اسب آسوده تر برنشست

خود و ويژگان سوي توران شتافت****كزايرانيان كام و كينه نيافت

برفت از پسش رستم گرد گير****بباريد بر لشكرش گرز و تير

دو فرسنگ چون اژدهاي دژم****همي مردم آهخت ازيشان بدم

سواران جنگي ز توران هزار****گرفتند زنده پس از كارزار

بلشكرگه آمد ازان رزمگاه****كه بخشش كند خواسته بر سپاه

ببخشيد و بنهاد بر پيل بار****بپيروزي آمد بر شهريار

چو آگاهي آمد بشاه دلير****كه از بيشه پيروز برگشت شير

چو بيژن شد از بند و زندان رها****ز بند بدانديش نراژدها

سپاهي ز توران بهم برشكست****همه لشكر دشمنان كرد پست

بشادي به پيش جهان آفرين****بماليد روي و كله بر زمين

چو گودرز و گيو آگهي يافتند****سوي شاه پيروز بشتافتند

برآمد خروش و بيامد سپاه****تبيره زنان برگرفتند راه

دمنده دمان گاودم بر درش****برآمد خروشيدن از لشكرش

سيه كرده ميدانش اسبان بسم****همه شهر آواي رويينه خم

بيك دست بربسته شير و پلنگ****بزنجير ديگر سواران جنگ

گرازان سواران دمان و دنان****بدندان زمين ژنده پيلان كنان

بپيش سپاه اندرون بوق و كوس****درفش از پس پشت گودرز و طوس

پذيره شدن پيش پهلو سپاه****بدين گونه فرمود بيدار شاه

برفتند لشكر گروها گروه****زمين شد ز گردان بكردار كوه

چو آمد پديدار از انبوه نيو****پياده شد از باره گودرز و گيو

ز اسب اندرآمد جهان پهلوان****بپرسيدش از رنج ديده گوان

برو آفرين كرد گودرز و گيو****كه اي نامبردار و سالار نيو

دلير از تو گردد بهر جاي شير****سپهر از تو هرگز مگرداد سير

ترا جاودان باد يزدان پناه****بكام تو گرداد خورشيد و ماه

همه بنده كردي تو اين دوده را****زتو يافتم پور گم بوده را

ز درد و غمان رستگان تويم****بايران

كمربستگان تويم

بر اسبان نشستند يكسر مهان****گرازان بنزديك شاه جهان

چو نزديك شهر جهاندار شاه****فرازآمد آن گرد لشكرپناه

پذيره شدش نامدار جهان****نگهدار ايران و شاه مهان

چو رستم بفر جهاندار شاه****نگه كرد كآمد پذيره براه

پياده شد و برد پيشش نماز****غمي گشته از رنج و راه دراز

جهاندار خسرو گرفتش ببر****كه اي دست مردي و جان هنر

تهمتن سبك دست بيژن گرفت****چنانكش ز شاه و پدر بپذرفت

بياورد و بسپرد و بر پاي خاست****چنان پشت خميده را كرد راست

ازان پس اسيران توران هزار****بياورد بسته بر شهريار

برو آفرين كرد خسرو بمهر****كه جاويد بادا بكامت سپهر

خنك زال كش بگذرد روزگار****بماند بگيتي ترا يادگار

خجسته بر و بوم زابل كه شير****همي پروراند گوان و دلير

خنك شهر ايران و فرخ گوان****كه دارند چون تو يكي پهلوان

وزين هر سه برتر سر و بخت من****كه چون تو پرستد همي تخت من

به خورشيد ماند همي كار تو****بگيتي پراگنده كردار تو

بگيو آنگهي گفت شاه جهان****كه نيكست با كردگارت نهان

كه بر دست رستم جهان آفرين****بتو داد پيروز پور گزين

گرفت آفرين گيو بر شهريار****كه شادان بدي تا بود روزگار

سر رستمت جاودان سبز باد****دل زال فرخ بدو باد شاد

بفرمود خسرو كه بنهيد خوان****بزرگان برترمنش را بخوان

چو از خوان سالار برخاستند****نشستنگه مي بياراستند

فروزندهٔ مجلس و ميگسار****نوازندهٔ چنگ با پيشكار

همه بر سران افسران گران****بزر اندرون پيكر از گوهران

همه رخ چو ديباي رومي برنگ****خروشان ز چنگ و پريزاده چنگ

طبقهاي سيمين پر از مشك ناب****بپيش اندرون آبگيري گلاب

همي تافت ازفر شاهنشهي****چو ماه دو هفته ز سرو سهي

همه پهلوانان خسروپرست****برفتند زايوان سالار مست

بشبگير چون رستم آمد بدر****گشاده دل و تنگ بسته كمر

بدستوري بازگشتن بجاي****همي زد هشيوار با شاه راي

يكي دست جامه بفرمود شاه****گهر بافته با قبا و كلاه

يكي جام پر گوهر شاهوار****صد

اسب و صد اشتر بزين و ببار

دو پنجه پري روي بسته كمر****دو پنجه پرستار با طوق زر

همه پيش شاه جهان كدخداي****بياورد و كردند يك سر بپاي

همه رستم زابلي را سپرد****زمين را ببوسيد و برخاست گرد

بسربر نهاد آن كلاه كيان****ببست آن كياني كمر برميان

ابر شاه كرد آفرين و برفت****ره سيستان را بسيچيد تفت

بزرگان كه بودند با او بهم****برزم و ببزم و بشادي و غم

براندازه شان يك بيك هديه داد****از ايوان خسرو برفتند شاد

چو از كار كردن بپردخت شاه****برام بنشست بر پيشگاه

بفرمود تا بيژن آمدش پيش****سخن گفت زان رنج و تيمار خويش

ازان تنگ زندان و رنج زوار****فراوان سخن گفت با شهريار

وزان گردش روزگاران بد****همه داستان پيش خسرو بزد

بپيچيد و بخشايش آورد سخت****ز درد و غم دخت گم بوده بخت

بفرمود صد جامه ديباي روم****همه پيكرش گوهر و زر و بوم

يكي تاج و ده بدره دينار نيز****پرستنده و فرش و هرگونه چيز

به بيژن بفرمود كاين خواسته****ببر سوي ترك روان كاسته

برنجش مفرسا و سردش مگوي****نگر تا چه آوردي او را بروي

تو با او جهان را بشادي گذار****نگه كن بدين گردش روزگار

يكي را برآرد بچرخ بلند****ز تيمار و دردش كند بي گزند

وزانجاش گردان برد سوي خاك****همه جاي بيمست و تيمار و باك

هم آن را كه پرورده باشد بناز****بيفگند خيره بچاه نياز

يكي را ز چاه آورد سوي گاه****نهد بر سرش بر ز گوهر كلاه

جهان را ز كردار بد شرم نيست****كسي را برش آب و آزرم نيست

هميشه بهر نيك و بد دسترس****وليكن نجويد خود آزرم كس

چنينست كار سراي سپنج****گهي ناز و نوش و گهي درد و رنج

ز بهر درم تا نباشي بدرد****بي آزار بهتر دل رادمرد

بدين كار بيژن سخن ساختم****بپيران و گودرز پرداختم

پادشاهي داراي داراب چهارده سال بود

بخش 1

چو دارا به دل سوك

داراب داشت****به خورشيد تاج مهي برفراشت

يكي مرد بر تيز و برنا و تند****شده با زبان و دلش تيغ كند

چو بنشست برگاه گفت اي سران****سرافراز گردان و كنداوران

سري را نخواهم كه افتد به چاه****نه از چاه خوانم سوي تخت و گاه

كسي كو ز فرمان من بگذرد****سرش را همي تن به سر نشمرد

وگر هيچ تاب اندر آرد به دل****به شمشير باشم ورا دلگسل

جز از ما هرانكس كه دارند گنج****نخواهم كس شاددل ما به رنج

نخواهم كه باشد مرا رهنماي****منم رهنماي و منم دلگشاي

ز گيتي خور و بخش و پيمان مراست****بزرگي و شاهي و فرمان مراست

دبير خردمند را پيش خواند****ز هر در فراوان سخنها براند

يكي نامه بنوشت فرخ دبير****ز داراي داراب بن اردشير

بهر سو كه بد شاه و خودكامه اي****بفرمود چون خنجري نامه اي

كه هركو ز راي و ز فرمان من****بپيچد ببيند سرافشان من

همه گوش يكسر به فرمان نهيد****اگر جان ستانيد اگر جان دهيد

سر گنجهاي پدر برگشاد****سپه را همه خواند و روزي بداد

ز چار اندرآمد درم تا بهشت****يكي را بجام و يكي را به تشت

درم داد و دينار و برگستوان****همان جوشن و تيغ و گرز گران

هرانكس كه بد كار ديده سري****ببخشيد بر هر سري كشوري

يكي را ز گردنكشان مرز داد****سپه را همه چيز باارز داد

فرستاده آمد ز هر كشوري****ز هر نامداري و هر مهتري

ز هند و ز خاقان و فغفور چين****ز روم و ز هر كشوري همچنين

همه پاك با هديه و باژ و ساو****نه پي بود با او كسي را نه تاو

يكي شارستان كرد نوشاد نام****به اهواز گشتند زو شادكام

كسي را كه درويش بد داد داد****به خواهندگان گنج و بنياد داد

بخش 10

ز كرمان كس آمد سوي اصفهان****به جايي كه بودند ز

ايران مهان

به نزديك پوشيده رويان شاه****بيامد يكي مرد با دستگاه

بديشان درود سكندر ببرد****همه كار دارا بر ايشان شمرد

چنين گفت كز مرگ شاهان داد****نباشد دل دشمن و دوست شاد

بدانيد كامروز دارا منم****گر او شد نهان آشكارا منم

فزونست ازان نيكويها كه بود****به تيمار رخ را نشايد شخود

همه مرگ راييم شاه و سپاه****اگر دير مانيم اگر چند گاه

بنه سوي شهر صطخر آوريد****بپويند ما نيز فخر آوريد

همانست ايران كه بود از نخست****بباشيد شادان دل و تن درست

نوشتند نامه به هر كشوري****به هر نامداري و هر مهتري

ز اسكندر فيلقوس بزرگ****جهانگير و با كينه جويان سترگ

بداد و دهش دل توانگر كنيد****بر آزادگي بر سر افسر كنيد

كه فرجام هم روزمان بگذرد****زمانه پي ما همي بشمرد

وي موبدان نامه اي همچنين****پرافروزش و پوزش و آفرين

سر نامه از پادشاه كيان****سوي كاردانان ايرانيان

چو عنبر سر خامهٔ چين بشست****سر نامه بود آفرين از نخست

بران دادگر كو جهان آفريد****پس از آشكارا نهان آفريد

دو گيتي پديد آمد از كاف و نون****چراني به فرمان او در نه چون

سپهري برين سان كه بيني روان****توانا و دانا جز او را مخوان

بباشد به فرمان او هرچ خواست****همه بندگانيم و او پادشاست

ازو باد بر نامداران درود****بر اندازهٔ هر يكي بر فزود

جز از نيك نامي و فرهنگ و داد****ز كردار گيتي مگيريد ياد

به پيروزي اندر غم آمد مرا****به سور اندرون ماتم آمد مرا

بدارندهٔ آفتاب بلند****كه بر جان دارا نجستم گزند

مر آن شاه را دشمن از خانه بود****يكي بنده بودش نه بيگانه بود

كنون يافت بادافره ايزدي****چو بد ساخت آمد به رويش بدي

شما داد جوييد و پيمان كنيد****زبان را به پيمان گروگان كنيد

چو خواهيد كز چرخ يابيد بخت****ز من بدره و برده و تاج و تخت

پر از درد داراست روشن دلم****بكوشم كز اندرز

او نگسلم

هرانكس كه آيد بدين بارگاه****درم يابد و ارج و تخت و كلاه

چو خواهد كه باشد به ايوان خويش****نگردد گريزان ز پيمان خويش

بيابند چيزي كه خواهد ز گنج****ازان پس نبيند كسي درد و رنج

درم را به نام سكندر زنيد****بكوشيد و پيمان ما مشكنيد

نشستنگه شهرياران خويش****بسازيد زين پس به آيين پيش

مداريد بازار بي پاسبان****كه راند همي نام من بر زبان

مداريد بي مرزبان مرز خويش****پديد آوريد اندرين ارز خويش

بدان تا نباشد ز دزدان گزند****بمانيد شادان دل و سودمند

ز هر شهر زيبا پرستنده اي****پر از شرم بيداردل بنده اي

كه شايد به مشكوي زرين ما****بداند پرستيدن آيين ما

چنان كو برفتن نباشد دژم****نشايد كه بر برده باشد ستم

فرستيد سوي شبستان ما****به نزديك خسروپرستان ما

غريبان كه بر شهرها بگذرند****چماننده پاي و لبان ناچرند

دل از عيب صافي و صوفي به نام****به دوريشي اندر دلي شادكام

ز خواهندگان نامشان سر كنيد****شمار اندر آغاز دفتر كنيد

هرآنكس كه هست از شما مستمند****كجا يافت از كارداري گزند

دل و پشت بيدادگر بشكنيد****همه بيخ و شاخش ز بن بركنيد

نهادن بد و كار كردن بدوي****بيابم همان چون كنم جست و جوي

كنم زنده بر دار بدنام را****كه گم كرد ز آغاز فرجام را

كسي كو ز فرمان ما بگذرد****به فرجام زان كار كيفر برد

چو نامه فرستاده شد برگرفت****جهاني به آرام در بر گرفت

ز كرمان بيامد به شهر صطخر****به سر بر نهاد آن كيي تاج فخر

تو راز جهان تا تواني مجوي****كه او زود پيچد ز جوينده روي

بخش 2

به مرد اندرون چند گه فيلقوس****به روم اندرون بود يك چند بوس

سكندر به تخت نيا برنشست****بهي جست و دست بدي را ببست

يكي نامداري بد آنگه به روم****كزو شاد بد آن همه مرز و بوم

حكيمي كه بد ارسطاليس نام****خردمند و بيدار و گسترده

كام

به پيش سكندر شد آن پاك راي****زبان كرد گويا و بگرفت جاي

بدو گفت كاي مهتر شادكام****همي گم كني اندرين كار نام

كه تخت كيان چون تو بسيار ديد****نخواهد همي با كسي آرميد

هرانگه كه گويي رسيدم به جاي****نبايد به گيتي مرا رهنماي

چنان دان كه نادان ترين كس توي****اگر پند دانندگان نشنوي

ز خاكيم و هم خاك را زاده ايم****به بيچارگي دل بدو داده ايم

اگر نيك باشي بماندت نام****به تخت كيي بر بوي شادكام

وگر بد كني جز بدي ندروي****شبي در جهان شادمان نغنوي

به نيكي بود شاه را دست رس****به بد روز گيتي نجستست كس

سكندر شنيد اين پسند آمدش****سخن گوي را فرمند آمدش

به فرمان او كرد كاري كه كرد****ز بزم و ز رزم و ز ننگ و نبرد

به نو هر زمانيش بنواختي****چو رفتي بر تخت بنشاختي

چنان بد كه روزي فرستاده اي****سخن گو و روشن دل آزاده اي

ز نزديك دارا بيامد به روم****كجا باژ خواهد ز آباد بوم

به پيش سكندر بگفت آن سخن****غمي شد سكندر ز باژ كهن

بدو گفت رو پيش دارا بگوي****كه از باژ ما شد كنون رنگ و بوي

كه مرغي كه زرين همي خايه كرد****به مرد و سر باژ بي مايه كرد

فرستاد پاسخ بدان سان شنيد****بترسيد وز روم شد ناپديد

سكندر سپه را سراسر بخواند****گذشته سخن پيش ايشان براند

چنين گفت كز گردش آسمان****نيابد گذر مرد نيكي گمان

مرا روي گيتي ببايد سپرد****بد و نيك چندي ببايد شمرد

شما را ببايد كنون ساختن****دل از بوم و آرام پرداختن

سر گنجهاي نيا باز كرد****بفرمود تا لشكرش ساز كرد

به شبگير برخاست از روم غو****ز شهر و ز درگاه سالار نو

برون آمد آن نامور شهريار****بره بر چنان لشكر نامدار

درفشي پس پشت سالار روم****نوشته برو سرخ و پيروزه بوم

هماي از برو خيزرانش قضيب****نوشته بر او بر محب صليب

به مصر آمد از روم

چندان سپاه****كه بستند بر مور و بر پشه راه

دو لشكر به روي اندر آورده روي****ببودند يك هفته پرخاشجوي

به هشتم به مصر اندر آمد شكست****سكندر سر راه ايشان ببست

ز يك راه چندان گرفتار شد****كه گيرنده را دست بيكار شد

ز گوپال و از اسپ و برگستوان****ز خفتان وز خنجر هندوان

كمرهاي زرين و زرين ستام****همان تيغ هندي به زرين نيام

ز ديبا و دينار چندان بيافت****كه از خواسته بارگي برنتافت

بسي زينهاري بيامد سوار****بزرگان جنگاور و نامدار

وزان جايگه ساز ايران گرفت****دل شير و چنگ دليران گرفت

چو بشنيد دارا كه لشكر ز روم****بجنبيد و آمد برين مرز و بوم

برفتند ز اصطخر چندان سپاه****كه از نيزه بر باد بستند راه

همي داشت از پارس آهنگ روم****كز ايران گذارد به آباد بوم

چو آورد لشكر به پيش فرات****سپه را عدد بود بيش از نبات

به گرد لب آب لشكر كشيد****ز جوشن كسي آب دريا نديد

بخش 3

سكندر چو بشنيد كامد سپاه****پذيره شدن را بپيمود راه

ميان دو لشكر دو فرسنگ ماند****سكندر گرانمايگان را بخواند

چو سير آمد از گفتهٔ رهنماي****چنين گفت كاكنون جزين نيست راي

كه من چون فرستاده اي پيش اوي****شوم برگرايم كم و بيش اوي

كمر خواست پرگوهر شاهوار****يكي خسروي جامهٔ زرنگار

ببردند بالاي زرين ستام****به زين اندرون تيغ زرين نيام

سواري ده از روميان برگزيد****كه دانند هرگونه گفت و شنيد

ز لشكر بيامد سپيده دمان****خود و نامداران ابا ترجمان

چو آمد به نزديك دارا فراز****پياده شد و برد پيشش نماز

جهاندار دارا مر او را بخواند****بپرسيد و بر زير گاهش نشاند

همه نامداران فروماندند****بروبر نهان آفرين خواندند

ز ديدار آن فر و فرهنگ او****ز بالا و از شاخ و آهنگ او

همانگه چو بنشست بر پاي خاست****پيام سكندر بياراست راست

نخست آفرين كرد بر شهريار****كه جاويد بادا سر

تاج دار

سكندر چنين گفت كاي نيك نام****به گيتي بهرجاي گسترده كام

مرا آرزو نيست با شاه جنگ****نه بر بوم ايران گرفتن درنگ

برآنم كه گرد زمين اندكي****بگردم ببينم جهان را يكي

همه راستي خواهم و نيكويي****به ويژه كه سالار ايران تويي

اگر خاك داري تو از من دريغ****نشايد سپردن هوا را چو ميغ

چنين با سپاه آمدي پيش من****نه آگاهي از راي كم بيش من

چو رزم آوري باتو رزم آورم****ازين بوم بي رزم برنگذرم

گزين كن يكي روزگار نبرد****برين باش و زين آرزو برمگرد

كه من سر نپيچم ز جنگ سران****وگر چند باشد سپاهي گران

چو دارا بديد آن دل و راي او****سخن گفتن و فر و بالاي او

تو گفتي كه داراست بر تخت عاج****ابا ياره و طوق و با فر و تاج

بدو گفت نام و نژاد تو چيست****كه بر فر و شاخت نشان كييست

از اندازهٔ كهتران برتري****من ايدون گمانم كه اسكندري

بدين فر و بالا و گفتار و چهر****مگر تخت را پروريدت سپهر

چنين داد پاسخ كه اين كس نكرد****نه در آشتي و نه اندر نبرد

نه گويندگان بر درش كمترند****كه بر تارك بخردان افسرند

كجا خود پيام آرد از خويشتن****چنان شهرياري سر انجمن

سكندر بدان مايه دارد خرد****كه از راي پيشينگان بگذرد

پيامم سپهبد بدين گونه داد****بگفتم به شاه آنچ او كرد ياد

بياراستندش يكي جايگاه****چنانچون بود درخور پايگاه

سپهدار ايران چو بنهاد خوان****به سالار فرمود كو را بخوان

چو نان خورده شد مجلس آراستند****مي و رود و رامشگران خواستند

سكندر چو خوردي مي خوشگوار****نهادي سبك جام را بر كنار

چنين تا مي و جام چندي بگشت****نهادن ز اندازه اندر گذشت

دهنده بيامد به دارا بگفت****كه رومي شد امروز با جام جفت

بفرمود تا زو بپرسند شاه****كه جام نبيد از چه داري نگاه

بدو گفت ساقي كه اي

شير فش****چه داري همي جام زرين به كش

سكندر چنين داد پاسخ كه جام****فرستاده را باشد اي نيك نام

گر آيين ايران جز اينست راه****ببر جام زرين سوي گنج شاه

بخنديد از آيين او شهريار****يكي جام پرگوهر شاهوار

بفرمود تا بر كفش برنهند****يكي سرخ ياقوت بر سر نهند

هم اندر زمان باژ خواهان روم****كجا رفته بودند زان مرز و بوم

ز خانه بدان بزمگاه آمدند****خرامان به نزديك شاه آمدند

فرستاده روي سكندر بديد****بر شاه رفت آفرين گستريد

بدو گفت كاين مهتر اسكندرست****كه بر تخت با گرز و با افسرست

بدانگه كه ما را بفرمود شاه****برفتيم نزديك او باژخواه

برآشفت و ما را بدان خوار كرد****به گفتار با شاه پيكار كرد

چو از پادشاهيش بگريختم****شب تيره اسپان برانگيختم

نديديم مانندهٔ او به روم****دلير آمدست اندرين مرز و بوم

همي برگرايد سپاه ترا****همان گنج و تخت و كلاه ترا

چو گفت فرستاده بشنيد شاه****فزون كرد سوي سكندر نگاه

سكندر بدانست كاندر نهان****چه گفتند با شهريار جهان

همي بود تا تيره تر گشت روز****سوي باختر گشت گيتي فروز

بيامد به دهليز پرده سراي****دلاور به اسپ اندر آورد پاي

چنين گفت پس با سواران خويش****بلنداختر و نامداران خويش

كه ما را كنون جان به اسپ اندرست****چو سستي كند باد ماند به دست

همه بادپايان برانگيختند****ز پيش جهاندار بگريختند

چو دارا سر و افسر او نديد****به تاريكي از چشم شد ناپديد

نگهبان فرستاد هم در زمان****به نزديكي خيمهٔ بدگمان

چو رفتند بيداردل رفته بود****نه بخت چنان پادشا خفته بود

پس او فرستاد دارا سوار****دليران و پرخاشجويان هزار

چو باد از پس او همي تاختند****شب تيرهٔ بد راه نشناختند

طلايه بديدند گشتند باز****نبد سود جز رنج و راه دراز

چو اسكندر آمد به پرده سراي****برفتند گردان رومي ز جاي

بديدند شب شاه را شادكام****به پيش اندرون پرگهر چار جام

به گردان چنين گفت كاباد بيد****بدين فرخي

فال ما شاد بيد

كه اين جام پيروزي جان ماست****سر اختران زير فرمان ماست

هم از لشكرش برگرفتم شمار****فراوان كم است از شنيده سوار

همه جنگ را تيغها بركشيد****وزين دشت هامون سر اندركشيد

چو در جنگ تن را به رنج آوريد****ازان رنج شاهي و گنج آوريد

جهان آفريننده يار منست****سر اختر اندر كنار منست

بزرگان برو خواندند آفرين****كه آباد بادا به قيصر زمين

فداي تو بادا تن و جان ما****برينست جاويد پيمان ما

ز شاهان كه يارد بدن يار تو****به مردي و بالا و ديدار تو

بخش 4

چو خورشيد برزد سر از كوه و راغ****زمين شد به كردار زرين چراغ

جهاندار دارا سپه برگرفت****جهان چادر قير بر سرگرفت

بياورد لشكر ز رود فرات****به هامون سپه بيش بود از نبات

سكندر چو بشنيد كامد سپاه****بزد كوس و آورد لشكر به راه

دو لشكر كه آن را كرانه نبود****چو اسكندر اندر زمانه نبود

ز ساز و ز گردان هر دو گروه****زمين همچو دريا بد و گرد كوه

ز خفتان وز خنجر هندوان****ز بالا و اسپ وز برگستوان

دو رويه سپه بركشيدند صف****ز خنجر همي يافت خورشيد تف

به پيش سپاه آوريدند پيل****جهان شد به كردار درياي نيل

سواران جنگ از پس و پيل پيش****همه برگرفته دل از جان خويش

تو گفتي هوا خون خروشد همي****زمين از خروشش بجوشد همي

ز بس نالهٔ بوق و هندي دراي****همي كوه را دل برآمد ز جاي

ز آواز اسپان و بانگ سران****چرنگيدن گرزهاي گران

تو گفتي زمين كوه جنگي شدست****ز گرد آسمان روي زنگي شدست

به يك هفته گردان پرخاشجوي****به روي اندر آورده بودند روي

بهشتم برآمد يكي تيره گرد****بران سان كه خورشيد شد لاژورد

بپوشيد ديدار ايران سپاه****گريزان برفتند از آن رزمگاه

سپاه سكندر پس اندر دمان****يكي پرغم و ديگري شادمان

سكندر بشد تا لب رودبار****بكشتند ز

ايرانيان بي شمار

سپاه از لب رود برگاشتند****بفرمود تا رود بگذاشتند

به پيروزي آمد بران رزمگاه****كجا پيش بود آن گزيده سپاه

بخش 5

چو دارا ز پيش سكندر برفت****به هر سو سواران فرستاد تفت

از ايران سران و مهان را بخواند****درم داد و روزي دهان را بخواند

سر ماه را لشكر آباد كرد****سر نامداران پر از باد كرد

دگر باره از آب زان سو گذشت****بياراست لشكر بران پهن دشت

سكندر چو بشنيد لشكر براند****پذيره شد و سازش آنجا بماند

سپه را چو روي اندرآمد به روي****زمان و زمين گشت پرخاشجوي

سه روز اندران رزمشان شد درنگ****چنان گشت كز كشته شد جاي تنگ

فراوان ز ايرانيان كشته شد****جهانگير را روز برگشته شد

پر از درد برگشت ز آوردگاه****چو ياري ندادش خداوند ماه

سكندر بيامد پس او چو گرد****بسي از جهان آفرين ياد كرد

خروشي برآمد ز پيش سپاه****كه اي زيردستان گم كرده راه

شما را ز من بيم و آزار نيست****سپاه مرا با شما كار نيست

بباشيد ايمن به ايوان خويش****به يزدان سپرده تن و جان خويش

به جان و تن از روميان رسته ايد****اگر چه به خون دستها شسته ايد

چو ايرانيان ايمني يافتند****همه رخ سوي روميان تافتند

سكندر بيامد به دشت نبرد****همه خواسته سربسر گرد كرد

ببخشيد بر لشكرش خواسته****به نيرو سپاهي شد آراسته

ببود اندران بوم و بر چار ماه****چو آسوده شد شهريار و سپاه

جهاندار دارا به جهرم رسيد****كه آنجا بدي گنجها را كليد

همه مهتران پيش باز آمدند****پر از درد و گرم و گداز آمدند

خروشان پسر چو پدر را نديد****پدر همچنين چون پسر را نديد

همه شهر ايران پر از ناله بود****به چشم اندرون آب چون ژاله بود

ز جهرم بيامد به شهر صطخر****كه آزادگان را بران بود فخر

فرستاده اي رفت بر هر سوي****به هر نامداري و هر پهلوي

سپاه انجمن شد

به ايوان شاه****نهادند زرين يكي زيرگاه

چو دارا بران كرسي زر نشست****برفتند گردان خسروپرست

به ايرانيان گفت كاي مهتران****خردمند و شيران و جنگاوران

ببينيد تا راي پيكار چيست****همي گفت با درد و چندي گريست

چنين گفت كامروز مردن به نام****به از زنده دشمن بدو شادكام

نياكان و شاهان ما تا بدند****به هر سال باژي همي بستدند

به هر كار ما را زبون بود روم****كنون بخت آزادگان گشت شوم

همه پادشاهي سكندر گرفت****جهاندار شد تخت و افسر گرفت

چنين هم نماند بيايد كنون****همه پارس گردد چو درياي خون

زن و كودك و مرد گردند اسير****نماند برين بوم برنا و پير

مرا گر شويد اندرين يارمند****بگردانم اين رنج و درد و گزند

شكار بزرگان بدند اين گروه****همه گشته از شهر ايران ستوه

كنون ما شكاريم و ايشان پلنگ****به هر كارزاري گريزان ز جنگ

اگر پشت يكسر به پشت آوريد****بر و بوم ايشان به مشت آوريد

كسي كاندرين جنگ سستي كند****بكوشد كه تا جان پرستي كند

مداريد ازين پس به گيتي اميد****كه شد روم ضحاك و ما جمشيد

همي گفت گريان و دل پر ز درد****دو رخساره زرد و دو لب لاژورد

بزرگان داننده برخاستند****همه پاسخش را بياراستند

خروشي برآمد ز ايران به زار****كه گيتي نخواهيم بي شهريار

همه روي يكسر به جنگ آوريم****جهان بر برانديش تنگ آوريم

ببنديم دامن يك اندر دگر****اگر خاك يابيم اگر بوم و بر

سليح و درم داد لشكرش را****همان نامداران كشورش را

بخش 6

سكندر چو از كارش آگاه شد****كه دارا به تخت افسر ماه شد

سپه برگرفت از عراق و براند****به رومي همي نام يزدان بخواند

سپه را ميان و كرانه نبود****همان بخت دارا جوانه نبود

پذيره شدن را بياراست شاه****بياورد ز اصطخر چندان سپاه

كه گفتي ستاره نتابد همي****فلك راه رفتن نيابد همي

سپاه دو كشور كشيدند صف****همه نيزه و

گرز و خنجر به كف

برآمد چنان از دو لشكر خروش****كه چرخ فلك را بدريد گوش

چو دريا شد از خون گردان زمين****تن بي سران بد همه دشت كين

پدر را نبد بر پسر جاي مهر****بريشان نبخشيد گردان سپهر

سيم ره به دارا درآمد شكست****سكندر ميان تاختن را ببست

جهاندار لشكر به كرمان كشيد****همي از بد دشمنان جان كشيد

سكندر بيامد زي اصطخر پارس****كه ديهيم شاهان بد و فخر پارس

خروشي بلند آمد از بارگاه****كه اي مهتران نماينده راه

هرانكس كه زنهار خواهد همي****ز كرده به يزدان پناهد همي

همه يكسره در پناه منيد****بدانيد اگر نيك خواه منيد

همه خستگان را ببخشيم چيز****همان خون دشمن نريزيم نيز

ز چيز كسان دست كوته كنيم****خرد را سوي روشني ره كنيم

كه پيروزگر دادمان فرهي****بزرگي و ديهيم شاهنشهي

كسي كو ز فرمان ما بگذرد****همي گردن اژدها بشكرد

ز چيزي كه ديد اندران رزمگاه****ببخشيد يكسر همه بر سپاه

چو دارا ز ايران به كرمان رسيد****دو بهر از بزرگان لشكر نديد

خروشي بد اندر ميان سپاه****يكي را نديدند بر سر كلاه

بزرگان فرزانه را گرد كرد****كسي را كه با او بد اندر نبرد

همه مهتران زار و گريان شدند****ز بخت بد خويش بريان شدند

چنين گفت دارا كه هم بي گمان****ز ما بود بر ما بد آسمان

شكن زين نشان در جهان كس نديد****نه از كاردانان پيشين شنيد

زن و كودك شهرياران اسير****وگر كشته خسته به ژوپين و تير

چه بينيد و اين را چه درمان كنيد****كه بدخواه را زين پشيمان كنيد

نه كشور نه لشكر نه تخت و كلاه****نه شاهي نه فرزند و گنج و سپاه

ار ايدونك بخشايش كردگار****نباشد تبه شد به ما روزگار

كسي كز گرانمايگان زيستند****به پيش شهنشاه بگريستند

به آواز گفتند كاي شهريار****همه خسته ايم از بد روزگار

سپه را ز كوشش سخن درگذشت****ز تارك دم

آب برتر گذشت

پدر بي پسر شد پسر بي پدر****چنين آمد از چرخ گردان به سر

كرا مادر و خواهر و دختر است****همه پاك بر دست اسكندر است

همان پاك پوشيده رويان تو****كه بودند لرزنده بر جان تو

چو گنج نياكان برترمنش****كه آمد به دست تو بي سرزنش

كنون مانده اندر كف روميان****نژاد بزرگان و گنج كيان

ترا چاره با او مداراست بس****كه تاج بزرگي نماند به كس

كسي گويد آتش زبانش نسوخت****به چاره بد از تن ببايد سپوخت

تو او را به تن زيردستي نماي****يكي در سخن نيز چربي فزاي

ببينيم فرجام تا چون بود****كه گردش ز انديشه بيرون بود

يكي نامه بنويس نزديك او****پرانديشه كن جان تاريك او

هم اين چرخ گردان برو بگذرد****چنين داند آنكس كه دارد خرد

از ايشان چو بشنيد فرمان گزيد****چنان كز دل شهرياران سزيد

بخش 7

دبير جهانديده را پيش خواند****بياورد نزديك گاهش نشاند

يكي نامه بنوشت با داغ و درد****دو ديده پر از خون و رخ لاژورد

ز داراي داراب بن اردشير****سوي قيصر اسكندر شهرگير

نخست آفرين كرد بر كردگار****كه زو ديد نيك و بد روزگار

دگر گفت كز گردش آسمان****خردمند برنگذرد بي گمان

كزو شادمانيم و زو ناشكيب****گهي در فراز و گهي در نشيب

نه مردي بد اين رزم ما با سپاه****مگر بخشش و گردش هور و ماه

كنون بودني بود و ما دل به درد****چه داريم ازين گنبد لاژورد

كنون گر بسازي و پيمان كني****دل از جنگ ايران پشيمان كني

همه گنج گشتاسپ و اسفنديار****همان ياره و تاج گوهرنگار

فرستم به گنج تو از گنج خويش****همان نيز ورزيدهٔ رنج خويش

همان مر ترا يار باشم به جنگ****به روز و شبانت نسازم درنگ

كسي را كه داري ز پيوند من****ز پوشيده رويان و فرزند من

بر من فرستي نباشد شگفت****جهانجوي را كين نبايد گرفت

ز پوشيده رويان بجز سرزنش****نباشد ز شاهان

برتر منش

چو نامه بخواند خداوند هوش****بيارايد اين راي پاسخ نيوش

هيوني ز كرمان بيامد دوان****به نزديك اسكندر بدگمان

سكندر چو آن نامه برخواند گفت****كه با جان دارا خرد باد جفت

كسي كو گرايد به پيوند اوي****به پوشيده رويان و فرزند اوي

نبيند مگر تخته گور تخت****گر آويخته سر ز شاخ درخت

همه به اصفهانند بي درد و رنج****ازيشان مبادا كه خواهيم گنج

تو گر سوي ايران خرامي رواست****همه پادشاهي سراسر تراست

ز فرمان تو يك زمان نگذريم****نفس نيز بي راه تو نشمريم

بكردار كشتي بيامد هيون****دل و ديدهٔ تاجور پر ز خون

بخش 8

چو آن پاسخ نامه دارا بخواند****ز كار جهان در شگفتي بماند

سرانجام گفت اين ز كشتن بتر****كه من پيش رومي ببندم كمر

ستودان مرا بهتر آيد ز ننگ****يكي داستان زد برين مرد سنگ

كه گر آب دريا بخواهد رسيد****درو قطره باران نيايد پديد

همي بودمي يار هركس به جنگ****چو شد مر مرا زين نشان كار تنگ

نبينم همي در جهان يار كس****بجز ايزدم نيست فريادرس

چو ياور نبودش ز نزديك و دور****يكي نامه بنوشت نزديك فور

پر از لابه و زيردستي و درد****نخست آفرين بر جهاندار كرد

دگر گفت كاي مهتر هندوان****خردمند و دانا و روشن روان

همانا كه نزد تو آمد خبر****كه ما را چه آمد ز اختر به سر

سكندر بياورد لشكر ز روم****نه برماند ما را نه آباد بوم

نه پيوند و فرزند و تخت و كلاه****نه ديهيم شاهي نه گنج و سپاه

ار ايدونك باشي مرا يارمند****كه از خويشتن بازدارم گزند

فرستمت چندان گهرها ز گنج****كزان پس نبيني تو از گنج رنج

همان در جهان نيز نامي شوي****به نزد بزرگان گرامي شوي

هيوني برافگند بر سان باد****بيامد بر فور فوران نژاد

چو اسكندر آگاه شد زين سخن****كه داراي دارا چه افگند بن

بفرمود تا بركشيدند ناي****غو كوس برخاست و

هندي دراي

بيامد ز اصطخر چندان سپاه****كه خورشيد بر چرخ گم كرد راه

برآمد خروش سپاه از دو روي****بي آرام شد مردم جنگجوي

سكندر به آيين صفي بركشيد****هوا نيلگون شد زمين ناپديد

چو دارا بياورد لشكر به راه****سپاهي نه بر آرزو رزمخواه

شكسته دل و گشته از رزم سير****سر بخت ايرانيان گشته زير

نياويختند ايچ با روميان****چو روبه شد آن دشت شير ژيان

گرانمايگان زينهاري شدند****ز اوج بزرگي به خواري شدند

چو دارا چنان ديد برگاشت روي****گريزان همي رفت با هاي هوي

برفتند با شاه سيصد سوار****از ايران هرانكس كه بد نامدار

دو دستور بودش گرامي دو مرد****كه با او بدندي به دشت نبرد

يكي موبدي نام او ماهيار****دگر مرد را نام جانوشيار

چو ديدند كان كار بي سود گشت****بلند اختر و نام دارا گذشت

يكي با دگر گفت كين شوربخت****ازو دور شد افسر و تاج و تخت

ببايد زدن دشنه اي بر برش****وگر تيغ هندي يكي بر سرش

سكندر سپارد به ما كشوري****بدين پادشاهي شويم افسري

همي رفت با او دو دستور اوي****كه دستور بودند و گنجور اوي

مهين بر چپ و ماهيارش به راست****چو شب تيره شد از هوا باد خاست

يكي دشنه بگرفت جانوشيار****بزد بر بر و سينهٔ شهريار

نگون شد سر نامبردار شاه****ازو بازگشتند يكسر سپاه

بخش 9

به نزديك اسكندر آمد وزير****كه اي شاه پيروز و دانش پذير

بكشتيم دشمنت را ناگهان****سرآمد برو تاج و تخت مهان

چو بشنيد گفتار جانوشيار****سكندر چنين گفت با ماهيار

كه دشمن كه افگندي اكنون كجاست****ببايد نمودن به من راه راست

برفتند هر دو به پيش اندرون****دل و جان رومي پر از خشم و خون

چو نزديك شد روي دارا بديد****پر از خون بر و روي چون شنبليد

بفرمود تا راه نگذاشتند****دو دستور او را نگه داشتند

سكندر ز باره درآمد چو باد****سر مرد خسته به ران

بر نهاد

نگه كرد تا خسته گوينده هست****بماليد بر چهر او هر دو دست

ز سر برگرفت افسر خسرويش****گشاد آن بر و جوشن پهلويش

ز ديده بباريد چندي سرشك****تن خسته را دور ديد از پزشك

بدو گفت كين بر تو آسان شود****دل بدسگالت هراسان شود

تو برخيز و بر مهد زرين نشين****وگر هست نيروت بر زين نشين

ز هند و ز رومت پزشك آورم****ز درد تو خونين سرشك آورم

سپارم ترا پادشاهي و تخت****چو بهتر شوي ما ببنديم رخت

جفا پيشگان ترا هم كنون****بياويزم از دارشان سرنگون

چنانچون ز پيران شنيديم دوش****دلم گشت پر خون و جان پر ز جوش

ز يك شاخ و يك بيخ و پيراهنيم****به بيشي چرا تخمه را بركنيم

چو بشنيد دارا به آواز گفت****كه همواره با تو خرد باد جفت

برآنم كه از پاك دادار خويش****بيابي تو پاداش گفتار خويش

يكي آنك گفتي كه ايران تراست****سر تاج و تخت دليران تراست

به من مرگ نزديك تر زانك تخت****به پردخت تخت و نگون گشت بخت

برين است فرجام چرخ بلند****خرامش سوي رنج و سودش گزند

به من در نگر تا نگويي كه من****فزونم ازين نامدار انجمن

بد و نيك هر دو ز يزدان شناس****وزو دار تا زنده باشي سپاس

نمودار گفتار من من بسم****بدين در نكوهيدهٔ هركسم

كه چندان بزرگي و شاهي و گنج****نبد در زمانه كس از من به رنج

همان نيز چندان سليح و سپاه****گرانمايه اسپان و تخت و كلاه

همان نيز فرزند و پيوستگان****چه پيوستگان داغ دل خستگان

زمان و زمين بنده بد پيش من****چنين بود تا بخت بد خويش من

ز نيكي جدا مانده ام زين نشان****گرفتار در دست مردم كشان

ز فرزند و خويشان شده نااميد****سيه شد جهان و دو ديده سپيد

ز خويشان كسي نيست فريادرس****اميدم به پروردگارست و بس

برين گونه خسته به

خاك اندرم****ز گيتي به دام هلاك اندرم

چنين است آيين چرخ روان****اگر شهريارم و گر پهلوان

بزرگي به فرجام هم بگذرد****شكارست مرگش همي بشكرد

سكندر ز ديده بباريد خون****بران شاه خسته به خاك اندرون

چو دارا بديد آن ز دل درد او****روان اشك خونين رخ زرد او

بدو گفت مگري كزين سود نيست****از آتش مرا بهره جز دود نيست

چنين بود بخشش ز بخشنده ام****هم از روزگار درخشنده ام

به اندرز من سر به سر گوش دار****پذيرنده باش و بدل هوش دار

سكندر بدو گفت فرمان تراست****بگو آنچ خواهي كه پيمان تراست

زبان تير دارا بدو برگشاد****همي كرد سرتاسر اندرز ياد

نخستين چنين گفت كاي نامدار****بترس از جهان داور كردگار

كه چرخ و زمين و زمان آفريد****توانايي و ناتوان آفريد

نگه كن به فرزند و پيوند من****به پوشيدگان خردمند من

ز من پاك دل دختر من بخواه****بدارش به آرام بر پيشگاه

كجا مادرش روشنك نام كرد****جهان را بدو شاد و پدرام كرد

نياري به فرزند من سرزنش****نه پيغاره از مردم بدكنش

چو پروردهٔ شهرياران بود****به بزم افسر نامداران بود

مگر زو ببيني يكي نامدار****كجا نو كند نام اسفنديار

بيارايد اين آتش زردهشت****بگيرد همان زند و استا بمشت

نگه دارد اين فال جشن سده****همان فر نوروز و آتشكده

همان اورمزد و مه و روز مهر****بشويد به آب خرد جان و چهر

كند تازه آيين لهراسپي****بماند كيي دين گشتاسپي

مهان را به مه دارد و كه به كه****بود دين فروزنده و روزبه

سكندر چنين داد پاسخ بدوي****كه اي نيكدل خسرو راست گوي

پذيرفتم اين پند و اندرز تو****فزون زين نباشم برين مرز تو

همه نيكويها به جاي آورم****خرد را بدين رهنماي آورم

جهاندار دست سكندر گرفت****به زاري خروشيدن اندر گرفت

كف دست او بر دهان برنهاد****بدو گفت يزدان پناه تو باد

سپردم ترا جاي و رفتم به خاك****سپردم روانرا

به يزدان پاك

بگفت اين و جانش برآمد ز تن****برو زار بگريستند انجمن

سكندر همه جامه ها كرد چاك****به تاج كيان بر پراگند خاك

يكي دخمه كردش بر آيين او****بدان سان كه بد فره و دين او

بشستن ازان خون به روشن گلاب****چو آمدش هنگام جاويد خواب

بياراستندش به ديباي روم****همه پيكرش گوهر و زر بوم

تنش زير كافور شد ناپديد****ازان پس كسي روي دارا نديد

به دخمه درون تخت زرين نهاد****يكي بر سرش تاج مشكين نهاد

نهادش به تابوت زر اندرون****بروبر ز مژگان بباريد خون

چو تابوتش از جاي برداشتند****همه دست بر دست بگذاشتند

سكندر پياده به پيش اندرون****بزرگان همه ديدگان پر ز خون

چنين تا ستودان دارا برفت****همي پوست گفتي بروبر بكفت

چو بر تخت بنهاد تابوت شاه****بر آيين شاهان برآورد راه

چو پردخت از دخمهٔ ارجمند****ز بيرون بزد دارهاي بلند

يكي دار بر نام جانوشيار****دگر همچنان از در ماهيار

دو بدخواه را زنده بردار كرد****سر شاه كش مرد بيدار كرد

ز لشكر برفتند مردان جنگ****گرفته يكي سنگ هر يك به چنگ

بكردند بر دارشان سنگسار****مبادا كسي كو كشد شهريار

چو ديدند ايرانيان كو چه كرد****بزاري بران شاه آزادمرد

گرفتند يكسر برو آفرين****بدان سرور شهريار زمين

پادشاهي داراب دوازده سال بود

بخش 1

كنون آفرين جهان آفرين****بخوانيم بر شهريار زمين

ابوالقاسم آن شاه خورشيد چهر****بياراست گيتي به داد و به مهر

نجويد جز از خوبي و راستي****نيارد بداد اندرون كاستي

جهان روشن از تاج محمود باد****همه روزگارانش مسعود باد

هميشه جوان تا جواني بود****همان زنده تا زندگاني بود

چه گفت آن سراينده دهقان پير****ز گشتاسپ وز نامدار اردشير

وزان نامداران پاكيزه راي****ز داراب وز رسم و راي هماي

چو دارا به تخت مهي برنشست****كمر بر ميان بست و بگشاد دست

چنين گفت با موبدان و ردان****بزرگان و بيداردل بخردان

كه گيتي نجستم به رنج و به داد****مرا تاج يزدان به سر بر

نهاد

شگفتي تر از كار من در جهان****نبيند كسي آشكار و نهان

ندانيم جز داد پاداش اين****كه بر ما پس از ما كنند آفرين

نبايد كه پيچد كس از رنج ما****ز بيشي و آگندن گنج ما

زمانه ز داد من آباد باد****دل زير دستان ما شاد باد

ازان پس ز هندوستان و ز روم****ز هر مرز باارز و آباد بوم

برفتند با هديه و با نثار****بجستند خشنودي شهريار

چنان بد كه روزي ز بهر گله****بيامد كه اسپان ببيند يله

ز پستي برآمد به كوهي رسيد****يكي بي كران ژرف دريا بديد

بفرمود كز روم و وز هندوان****بيارند كارآزموده گوان

بجويند زان آب دريا دري****رسانند رودي به هر كشوري

چو بگشاد داننده از آب بند****يكي شهر فرمود بس سودمند

چو ديوار شهر اندرآورد گرد****ورا نام كردند داراب گرد

يكي آتش افروخت از تيغ كوه****پرستندهٔ آذر آمد گروه

ز هر پيشه اي كارگر خواستند****همي شهر ايران بياراستند

به هر سو فرستاد بي مر سپاه****ز دشمن همي داشت گيتي نگاه

جهان از بدانديش بي بيم كرد****دل بدسگالان بدو نيم كرد

بخش 2

چنان بد كه از تازيان صدهزار****نبرده سواران نيزه گزار

برفتند و سالار ايشان شعيب****يكي نامدار از نژاد قتيب

جهاندار ايران سپاهي ببرد****بگفتند كان را نشايد شمرد

فراز آمدند آن دو لشكر بهم****جهان شد ز پرخاشجويان دژم

زمين آن سپه را همي برنتافت****بران بوم كس جاي رفتن نيافت

ز باران ژويين و باران تير****زمين شد ز خون چون يكي آبگير

خروشي برآمد ز هر پهلوي****تلي كشته ديدند بر هر سوي

سه روز و سه شب زين نشان جنگ بود****تو گفتي بريشان جهان تنگ بود

چهارم عرب روي برگاشتند****به شب دشت پيكار بگذاشتند

شعيب اندران رزمگه كشته شد****عرب را همه روز برگشته شد

بسي اسپ تازي به زين خدنگ****هم از نيزه و تيغ و خفتان جنگ

ازان رفتگان ماند آنجا به جاي****به نزد

جهاندار پور هماي

ببخشيد چيزي كه بد بر سپاه****ز اسپ و ز رمح و ز تيغ و كلاه

ز لشكر يكي مرزبان برگزيد****كه گفتار ايشان بداند شنيد

فرستاد تا باژ خواهد ز دشت****ازان سال و آن سال كاندر گذشت

بخش 3

شد از جنگ نيزه وران تا به روم****همي جست رزم اندر آباد بوم

به روم اندرون شاه بدفيلقوس****كجا بود با راي او شاه سوس

نوشتند نامه كه پور هماي****سپاهي بياورد بي مر ز جاي

چو بشنيد سالار روم اين سخن****به ياد آمدش روزگار كهن

ز عموريه لشكري گرد كرد****همه نامداران روز نبرد

چو دارا بيامد بزرگان روم****بپرداختند آن همه مرز و بوم

ز عموريه فيلقوس و سران****برفتند گردان و جنگاوران

دو رزم گران كرده شد در سه روز****چهارم چو بفروخت گيتي فروز

گريزان بشد فيلقوس و سپاه****يكي را نبد ترگ و رومي كلاه

زن و كودكان نيز كردند اسير****بكشتند چندي به شمشير و تير

چو از پيش دارا به شهر آمدند****ازان رفته لشكر دو بهر آمدند

دگر پيشتر كشته و خسته بود****پس پشتشان نيزه پيوسته بود

به عموريه در حصاري شدند****ازيشان بسي زينهاري شدند

فرستاده اي آمد از فيلقوس****خردمند و بيدار و با نعم و بوس

ابا برده و بدره و با نثار****دو صندوق پرگوهر شاهوار

چنين بود پيغام كز يك خداي****بخواهم كه او باشدم رهنماي

كه فرجام اين رزم بزم آوريم****مبادا كه دل سوي رزم آوريم

همه راستي بايد و مردمي****ز كژي و آزار خيزد كمي

چو عموريه كان نشست منست****تو آيي و سازي كه گيري بدست

دل من به جوش آيد از نام و ننگ****به هنگام بزم اندر آيم به جنگ

تو آن كن كه از شهرياران سزاست****پدر شاه بود و پسر پادشاست

چو بشنيد آزادگانرا بخواند****همه داستان پيش ايشان براند

چه بينيد گفت اندرين گفت و گوي****بجويد همي فيلقوس آب روي

همه

مهتران خواندند آفرين****كه اي شاه بينادل و پاك دين

شهنشاه بر مهتران مهتر است****ز كار آن گزيند كجا در خور است

يكي دختري دارد اين نامدار****به بالاي سرو و به رخ چون بهار

بت آراي چون او نبيند به چين****ميان بتان چون درخشان نگين

اگر شاه بيند پسند آيدش****به پاليز سرو بلند آيدش

فرستادهٔ روم را خواند شاه****بگفت آنچ بشنيد از نيكخواه

بدو گفت رو پيش قيصر بگوي****اگر جست خواهي همي آب روي

پس پردهٔ تو يكي دختر است****كه بر تارك بانوان افسر است

نگاري كه ناهيد خواني ورا****بر اورنگ زرين نشاني ورا

به من بخش و بفرست با باژ روم****چو خواهي كه بي رنج ماندت بوم

فرستاده بشنيد و آمد چو باد****به قيصر بر آن گفتها كرد ياد

بدان شاد شد فيلقوس و سپاه****كه داماد باشد مر او را چو شاه

سخن گفت هرگونه از باژ و ساو****ز چيزي كه دارد پي روم تاو

بران بر نهادند سالي كه شاه****ستاند ز قيصر كه دارد سپاه

ز زر خايهٔ ريخته صدهزار****ابا هر يكي گوهر شاهوار

چهل كرده مثقال هر خايه اي****همان نيز گوهر گرانمايه اي

ببخشيد بر مرزبانان روم****هرانكس كه بودند ز آباد بوم

ازان پس همه فيلسوفان شهر****هرانكس كه بودش ازان شهر بهر

بفرمود تا راه را ساختند****ز هر كار دل را بپرداختند

برفتند با دختر شهريار****گرانمايگان هريكي با نثار

يكي مهر زرين بياراستند****پرستندهٔ تاجور خواستند

ده استر همه بار ديباي روم****بسي پيكر از گوهر و زر بوم

شتروار سيصد ز گستردني****ز چيزي كه بد راه را بردني

دلاراي رومي به مهد اندرون****سكوبا و راهب ورا رهنمون

كنيزك پس پشت ناهيد شست****ازان هريكي جامي از زر بدست

به جام اندرون گوهر شاهوار****بت آراي با افسر و گوشوار

سقف خوب رخ را به دارا سپرد****گهرها به گنجور او برشمرد

ازان پس بران رزمگه بس نماند****سپه را سوي شهر

ايران براند

سوي پارس آمد دلارام و شاد****كلاه بزرگي بسر بر نهاد

بخش 4

شبي خفته بد ماه با شهريار****پر از گوهر و بوي و رنگ و نگار

همانا كه برزد يكي تيز دم****شهنشاه زان تيز دم شد دژم

بپيچيد در جامه و سر بتافت****كه از نكهتش بوي ناخوش بيافت

ازان بوي شد شاه ايران دژم****پرانديشه جان ابروان پر ز خم

پزشكان داننده را خواندند****به نزديك ناهيد بنشاندند

يكي مرد بينادل و نيك راي****پژوهيد تا دارو آمد به جاي

گياهي كه سوزندهٔ كام بود****به روم اندر اسكندرش نام بود

بماليد بر كام او بر پزشك****بباريد چندي ز مژگان سرشك

بشد ناخوشي بوي و كامش بسوخت****به كردار ديبا رخش برفروخت

اگر چند مشكين شد آن خوب چهر****دژم شد دلاراي را جاي مهر

دل پادشا سرد گشت از عروس****فرستاد بازش بر فيلقوس

غمي دختر و كودك اندر نهان****نگفت آن سخن با كسي در جهان

چو نه ماه بگذشت بر خوب چهر****يكي كودك آمد چو تابنده مهر

ز بالا و اروند و بويا برش****سكندر همي خواندي مادرش

بفرخ همي داشت آن نام را****كزو يافت از ناخوشي كام را

همي گفت قيصر به هر مهتري****كه پيدا شد از تخم من قيصري

نياورد كس نام دارا به بر****سكندر پسر بود و قيصر پدر

همي ننگش آمد كه گفتي به كس****كه دارا ز فرزند من كرد بس

بر آخر يكي ماديان بد بلند****كه كارزاري و زيبا سمند

همان شب يكي كره اي زاد خنگ****برش چون بر شير و كوتاه لنگ

ز زاينده قيصر برافراخت يال****كه آن زادنش فرخ آمد به فال

به شبگير فرزند را خواستي****همان ماديان را بياراستي

بسودي همان كره را چشم و يال****كه همتاي اسكندر او بد به سال

سپهر اندرين نيز چندي بگشت****ز هرگونه اي ساليان برگذشت

سكندر دل خسرواني گرفت****سخن گفتن پهلواني گرفت

فزون از پسر داشتي قيصرش****بياراستي پهلواني

برش

خرد يافت لختي و شد كاردان****هشيوار و با سنگ و بسياردان

ولي عهد گشت از پس فيلقوس****بديدار او داشتي نعم و بوس

هنرها كه باشد كيان را به كار****سكندر بياموخت ز آموزگار

تو گفتي نشايد مگر داد را****وگر تخت شاهي و بنياد را

وزان پس كه ناهيد نزد پدر****بيامد زني خواست دارا دگر

يكي كودك آمدش با فر و يال****ز فرزند ناهيد كهتر به سال

همان روز داراش كردند نام****كه تا از پدر بيش باشد به كام

چو ده سال بگذشت زين با دو سال****شكست اندر آمد به سال و به مال

بپژمرد داراب پور هماي****همي خواندندش به ديگر سراي

بزرگان و فرزانگان را بخواند****ز تخت بزرگي فراوان براند

بگفت اين كه داراي داراكنون****شما را به نيكي بود رهنمون

همه گوش داريد و فرمان كنيد****ز فرمان او رامش جان كنيد

كه اين تخت شاهي نماند دراز****به خوشي رود زود خوانند باز

بكوشيد تا مهر و داد آوريد****به شادي مرا نيز ياد آوريد

بگفت اين و باد از جگر بركشيد****شد آن برگ گلنار چون شنبليد

داستان رستم و اسفنديار

بخش 1 - آغاز داستان

كنون خورد بايد مي خوشگوار****كه مي بوي مشك آيد از جويبار

هوا پر خروش و زمين پر ز جوش****خنك آنك دل شاد دارد به نوش

درم دارد و نقل و جام نبيد****سر گوسفندي تواند بريد

مرا نيست فرخ مر آن را كه هست****ببخشاي بر مردم تنگدست

همه بوستان زير برگ گلست****همه كوه پرلاله و سنبلست

به پاليز بلبل بنالد همي****گل از نالهٔ او ببالد همي

چو از ابر بينم همي باد و نم****ندانم كه نرگس چرا شد دژم

شب تيره بلبل نخسپد همي****گل از باد و باران بجنبد همي

بخندد همي بلبل از هر دوان****چو بر گل نشيند گشايد زبان

ندانم كه عاشق گل آمد گر ابر****چو از ابر بينم خروش هژبر

بدرد همي باد پيراهنش****درفشان

شود آتش اندر تنش

به عشق هوا بر زمين شد گوا****به نزديك خورشيد فرمانروا

كه داند كه بلبل چه گويد همي****به زير گل اندر چه مويد همي

نگه كن سحرگاه تا بشنوي****ز بلبل سخن گفتني پهلوي

همي نالد از مرگ اسفنديار****ندارد بجز ناله زو يادگار

چو آواز رستم شب تيره ابر****بدرد دل و گوش غران هژبر

بخش 10

چو بشنيد رستم ز بهمن سخن****پرانديشه شد نامدار كهن

چنين گفت كري شنيدم پيام****دلم شد به ديدار تو شادكام

ز من پاس اين بر به اسفنديار****كه اي شيردل مهتر نامدار

هرانكس كه دارد روانش خرد****سر مايهٔ كارها بنگرد

چو مردي و پيروزي و خواسته****ورا باشد و گنج آراسته

بزرگي و گردي و نام بلند****به نزد گرانمايگان ارجمند

به گيتي بران سان كه اكنون تويي****نبايد كه داري سر بدخويي

بباشيم بر داد و يزدان پرست****نگيريم دست بدي را به دست

سخن هرچ بر گفتنش روي نيست****درختي بود كش بر و بوي نيست

وگر جان تو بسپرد راه آز****شود كار بي سود بر تو دراز

چو مهتر سرايد سخن سخته به****ز گفتار بد كام پردخته به

ز گفتارت آنگه بدي بنده شاد****كه گفتي كه چون تو ز مادر نزاد

به مردي و گردي و راي و خرد****همي بر نياكان خود بگذرد

پديدست نامت به هندوستان****به روم و به چين و به جادوستان

ازان پندها داشتم من سپاس****نيايش كنم روز و شب در سه پاس

ز يزدان همي آرزو خواستم****كه اكنون بتو دل بياراستم

كه بينم پسنديده چهر ترا****بزرگي و گردي و مهر ترا

نشينيم با يكدگر شادكام****به ياد شهنشاه گيريم جام

كنون آنچ جستم همه يافتم****به خواهشگري تيز بشتافتم

به پيش تو آيم كنون بي سپاه****ز تو بشنوم هرچ فرمود شاه

بيارم برت عهد شاهان داد****ز كيخسرو آغاز تا كيقباد

كنون شهريارا تو در كار من****نگه كن به كردار و آزار

من

گر آن نيكويها كه من كرده ام****همان رنجهايي كه من برده ام

پرستيدن شهرياران همان****از امروز تا روز پيشي همان

چو پاداش آن رنج بند آيدم****كه از شاه ايران گزند آيدم

همان به كه گيتي نبيند كسي****چو بيند بدو در نماند بسي

بيابم بگويم همه راز خويش****ز گيتي برافرازم آواز خويش

به بازو ببندم يكي پالهنگ****بياويز پايم به چرم پلنگ

ازان سان كه من گردن ژنده پيل****ببستم فگنده به درياي نيل

چو از من گناهي بيابد پديد****ازان پس سر من ببايد بريد

سخنهاي ناخوش ز من دور دار****به بدها دل ديو رنجور دار

مگوي آنچ هرگز نگفتست كس****به مردي مكن باد را در قفس

بزرگان به آتش نيابند راه****ز دريا گذر نيست بي آشناه

همان تابش مهر نتوان نهفت****نه روبه توان كرد با شير جفت

تو بر راه من بر ستيزه مريز****كه من خود يكي مايه ام در ستيز

نديدست كس بند بر پاي من****نه بگرفت پيل ژيان جاي من

تو آن كن كه از پادشاهان سزاست****مگرد از پي آنك آن نارواست

به مردي ز دل دور كن خشم و كين****جهان را به چشم جواني مبين

به دل خرمي دار و بگذر ز رود****ترا باد از پاك يزدان درود

گرامي كن ايوان ما را به سور****مباش از پرستندهٔ خويش دور

چنان چون بدم كهتر كيقباد****كنون از تو دارم دل و مغز شاد

چو آيي به ايوان من با سپاه****هم ايدر به شادي بباشي دو ماه

برآسايد از رنج مرد و ستور****دل دشمنان گردد از رشك كور

همه دشت نخچير و مرغ اندر آب****اگر دير ماني بگيرد شتاب

ببينم ز تو زور مردان جنگ****به شمشير شير افگني گر پلنگ

چو خواهي كه لشكر به ايران بري****به نزديك شاه دليران بري

گشايم در گنجهاي كهن****كه ايدر فگندم به شمشير بن

به پيش تو آرم همه هرچ هست****كه

من گرد كردم به نيروي دست

بخواه آنچ خواهي و ديگر ببخش****مكن بر دل ما چنين روز دخش

درم ده سپه را و تندي مكن****چو خوبي بيابي نژندي مكن

چو هنگام رفتن فراز آيدت****به ديدار خسرو نياز آيدت

عنان با عنان تو بندم به راه****خرامان بيايم به نزديك شاه

به پوزش كنم نرم خشم ورا****ببوسم سر و پاي و چشم ورا

بپرسم ز بيدار شاه بلند****كه پايم چرا كرد بايد به بند

همه هرچ گفتم ترا ياد دار****بگويش به پرمايه اسفنديار

بخش 11

ز رستم چو بشنيد بهمن سخن****روان گشت با موبد پاك تن

تهمتن زماني به ره در بماند****زواره فرامرز را پيش خواند

كز ايدر به نزديك دستان شويد****به نزد مه كابلستان شويد

بگوييد كاسفنديار آمدست****جهان را يكي خواستار آمدست

به ايوانها تخت زرين نهيد****برو جامهٔ خسرو آيين نهيد

چنان هم كه هنگام كاوس شاه****ازان نيز پرمايه تر پايگاه

بسازيد چيزي كه بايد خورش****خورشهاي خوب از پي پرورش

كه نزديك ما پور شاه آمدست****پر از كينه و رزمخواه آمدست

گوي نامدارست و شاهي دلير****نينديشد از جنگ يك دشت شير

شوم پيش او گر پذيرد نويد****به نيكي بود هركسي را اميد

اگر نيكويي بينم اندر سرش****ز ياقوت و زر آورم افسرش

ندارم ازو گنج و گوهر دريغ****نه برگستوان و نه گوپال و تيغ

وگر بازگرداندم نااميد****نباشد مرا روز با او سپيد

تو داني كه آن تابداده كمند****سر ژنده پيل اندر آرد به بند

زواره بدو گفت منديش ازين****نجويد كسي رزم كش نيست كين

ندانم به گيتي چو اسفنديار****براي و به مردي يكي نامدار

نيايد ز مرد خرد كار بد****نديد او ز ما هيچ كردار بد

زواره بيامد به نزديك زال****وزان روي رستم برافراخت يال

بيامد دمان تا لب هيرمند****سرش تيز گشته ز بيم گزند

عنان را گران كرد بر پيش رود****همي بود تا بهمن آرد

درود

چو بهمن بيامد به پرده سراي****همي بود پيش پدر بر به پاي

بپرسيد ازو فرخ اسفنديار****كه پاسخ چه كرد آن يل نامدار

چو بشنيد بنشست پيش پدر****بگفت آنچ بشنيده بد در بدر

نخستين درودش ز رستم بداد****پس انگاه گفتار او كرد ياد

همه ديده پيش پدر بازگفت****همان نيز ناديده اندر نهفت

بدو گفت چون رستم پيلتن****نديده بود كس بهر انجمن

دل شير دارد تن ژنده پيل****نهنگان برآرد ز درياي نيل

بيامد كنون تا لب هيرمند****ابي جوشن و خود و گرز و كمند

به ديدار شاه آمدستش نياز****ندانم چه دارد همي با تو راز

ز بهمن برآشفت اسفنديار****ورا بر سر انجمن كرد خوار

بدو گفت كز مردم سرفراز****نزيبد كه با زن نشيند به راز

وگر كودكان را بكاري بزرگ****فرستي نباشد دلير و سترگ

تو گردنكشان را كجا ديده اي****كه آواز روباه بشنيده اي

كه رستم همي پيل جنگي كني****دل نامور انجمن بشكني

چنين گفت پس با پشوتن به راز****كه اين شير رزم آور جنگ ساز

جواني همي سازد از خويشتن****ز سالش همانا نيامد شكن

بخش 12

بفرمود كاسپ سيه زين كنيد****به بالاي او زين زرين كنيد

پس از لشكر نامور صدسوار****برفتند با فرخ اسفنديار

بيامد دمان تا لب هيرمند****به فتراك بر گرد كرده كمند

ازين سو خروشي برآورد رخش****وزان روي اسپ يل تاج بخش

چنين تا رسيدند نزديك آب****به ديدار هر دو گرفته شتاب

تهمتن ز خشك اندر آمد به رود****پياده شد و داد يل را درود

پس از آفرين گفت كز يك خداي****همي خواستم تا بود رهنماي

كه با نامداران بدين جايگاه****چنين تندرست آيد و با سپاه

نشينيم يكجاي و پاسخ دهيم****همي در سخن راي فرخ نهيم

چنان دان كه يزدان گواي منست****خرد زين سخن رهنماي منست

كه من زين سخنها نجويم فروغ****نگردم به هر كار گرد دروغ

كه روي سياوش گر ديدمي****بدين تازه رويي نگرديدمي

نماني همي چز سياوخش را****مر

آن تاج دار جهان بخش را

خنك شاه كو چون تو دارد پسر****به بالا و فرت بنازد پدر

خنك شهر ايران كه تخت ترا****پرستند بيدار بخت ترا

دژم گردد آنكس كه با تو نبرد****بجويد سرش اندر آيد به گرد

همه دشمنان از تو پر بيم باد****دل بدسگالان به دو نيم باد

همه ساله بخت تو پيروز باد****شبان سيه بر تو نوروز باد

چو بشنيد گفتارش اسفنديار****فرود آمد از بارهٔ نامدار

گو پيلتن را به بر در گرفت****چو خشنود شد آفرين برگرفت

كه يزدان سپاس اي جهان پهلوان****كه ديدم ترا شاد و روشن روان

سزاوار باشد ستودن ترا****يلان جهان خاك بودن ترا

خنك آنك چون تو پسر باشدش****يكي شاخ بيند كه بر باشدش

خنك آنك او را بود چون تو پشت****بود ايمن از روزگار درشت

خنك زال كش بگذرد روزگار****به گيتي بماند ترا يادگار

بديدم ترا يادم آمد زرير****سپهدار اسپ افگن و نره شير

بدو گفت رستم كه اي پهلوان****جهاندار و بيدار و روشن روان

يكي آرزو دارم از شهريار****كه باشم بران آرزو كامگار

خرامان بيايي سوي خان من****به ديدار روشن كني جام من

سزاي تو گر نيست چيزي كه هست****بكوشيم و با آن بساييم دست

چنين پاسخ آوردش اسفنديار****كه اي از يلان جهان يادگار

هرانكس كجا چون تو باشد به نام****همه شهر ايران بدو شادكام

نشايد گذر كردن از راي تو****گذشت از بر و بوم وز جاي تو

وليكن ز فرمان شاه جهان****نپيچم روان آشكار و نهان

به زابل نفرمود ما را درنگ****نه با نامداران اين بوم جنگ

تو آن كن كه بر يابي از روزگار****بران رو كه فرمان دهد شهريار

تو خود بند بر پاي نه بي درنگ****نباشد ز بند شهنشاه ننگ

ترا چون برم بسته نزديك شاه****سراسر بدو بازگردد گناه

وزين بستگي من جگر خسته ام****به پيش تو اندر كمر بسته ام

نمانم كه تا شب بماني

به بند****وگر بر تو آيد ز چيزي گزند

همه از من انگار اي پهلوان****بدي نايد از شاه روشن روان

ازان پس كه من تاج بر سر نهم****جهان را به دست تو اندر نهم

نه نزديك دادار باشد گناه****نه شرم آيدم نيز از روي شاه

چو تو بازگردي به زابلستان****به هنگام بشكوفهٔ گلستان

ز من نيز يابي بسي خواسته****كه گردد بر و بومت آراسته

بدو گفت رستم كه اي نامدار****همي جستم از داور كردگار

كه خرم كنم دل به ديدار تو****كنون چون بديدم من آزار تو

دو گردن فرازيم پير و جوان****خردمند و بيدار دو پهلوان

بترسم كه چشم بد آيد همي****سر از خوب خوش برگرايد همي

همي يابد اندر ميان ديو راه****دلت كژ كند از پي تاج و گاه

يكي ننگ باشد مرا زين سخن****كه تا جاودان آن نگردد كهن

كه چون تو سپهبد گزيده سري****سرافراز شيري و نام آوري

نيايي زماني تو در خان من****نباشي بدين مرز مهمان من

گر اين تيزي از مغز بيرون كني****بكوشي و بر ديو افسون كني

ز من هرچ خواهي تو فرمان كنم****به ديدار تو رامش جان كنم

مگر بند كز بند عاري بود****شكستي بود زشت كاري بود

نبيند مرا زنده با بند كس****كه روشن روانم برينست و بس

ز تو پيش بودند كنداوران****نكردند پايم به بند گران

به پاسخ چنين گفتش اسفنديار****كه اي در جهان از گوان يادگار

همه راست گفتي نگفتي دروغ****به كژي نگيرند مردان فروغ

وليكن پشوتن شناسد كه شاه****چه فرمود تا من برفتم به راه

گر اكنون بيايم سوي خان تو****بوم شاد و پيروز مهمان تو

تو گردن بپيچي ز فرمان شاه****مرا تابش روز گردد سياه

دگر آنك گر با تو جنگ آورم****به پرخاش خوي پلنگ آورم

فرامش كنم مهر نان و نمك****به من بر دگرگونه گردد فلك

وگر سربپيچم ز فرمان شاه****بدان

گيتي آتش بود جايگاه

ترا آرزو گر چنين آمدست****يك امروز با مي بساييم دست

كه داند كه فردا چه شايد بدن****بدين داستاني نبايد زدن

بدو گفت رستم كه ايدون كنم****شوم جامهٔ راه بيرون كنم

به يك هفته نخچير كردم همي****به جاي بره گور خوردم همي

به هنگام خوردن مرا باز خوان****چون با دوده بنشيني از پيش خوان

ازان جايگه رخش را برنشست****دل خسته را اندر انديشه بست

بيامد دمان تا به ايوان رسيد****رخ زال سام نريمان بديد

بدو گفت كاي مهتر نامدار****رسيدم به نزديك اسفنديار

سواريش ديدم چو سرو سهي****خردمند و با زيب و با فرهي

تو گفتي كه شاه فريدون گرد****بزرگي دانايي او را سپرد

به ديدن فزون آمد از آگهي****همي تافت زو فر شاهنشهي

بخش 13

چو رستم برفت از لب هيرمند****پرانديشه شد نامدار بلند

پشوتن كه بد شاه را رهنماي****بيامد هم انگه به پرده سراي

چنين گفت با او يل اسفنديار****كه كاري گرفتيم دشخوار خوار

به ايوان رستم مرا كار نيست****ورا نزد من نيز ديدار نيست

همان گر نيايد نخوانمش نيز****گر از ما يكي را برآيد قفيز

دل زنده از كشته بريان شود****سر از آشناييش گريان شود

پشوتن بدو گفت كاي نامدار****برادر كه يابد چو اسفنديار

به يزدان كه ديدم شما را نخست****كه يك نامور با دگر كين نجست

دلم گشت زان كار چون نوبهار****هم از رستم و هم ز اسفنديار

چو در كارتان باز كردم نگاه****ببندد همي بر خرد ديو راه

تو آگاهي از كار دين و خرد****روانت هميشه خرد پرورد

بپرهيز و با جان ستيزه مكن****نيوشنده باش از برادر سخن

شنيدم همه هرچ رستم بگفت****بزرگيش با مردمي بود جفت

نسايد دو پاي ورا بند تو****نيايد سبك سوي پيوند تو

سوار جهان پور دستان سام****به بازي سراندر نيارد به دام

چنو پهلواني ز گردنكشان****ندادست دانا به گيتي نشان

چگونه توان كرد

پايش به بند****مگوي آنكه هرگز نيايد پسند

سخنهاي ناخوب و نادلپذير****سزد گر نگويد يل شيرگير

بترسم كه اين كار گردد دراز****به زشتي ميان دو گردن فراز

بزرگي و از شاه داناتري****به مردي و گردي تواناتري

يكي بزم جويد يكي رزم و كين****نگه كن كه تا كيست با آفرين

چنين داد پاسخ ورا نامدار****كه گر من بپيچم سر از شهريار

بدين گيتي اندر نكوهش بود****همان پيش يزدان پژوهش بود

دو گيتي به رستم نخواهم فروخت****كسي چشم دين را به سوزن ندوخت

بدو گفت هر چيز كامد ز پند****تن پاك و جان ترا سودمند

همه گفتم اكنون بهي برگزين****دل شهرياران نيازد به كين

سپهبد ز خواليگران خواست خوان****كسي را نفرمود كو را بخوان

چو نان خورده شد جام مي برگرفت****ز رويين دژ آنگه سخن درگرفت

ازان مردي خود همي ياد كرد****به ياد شهنشاه جامي بخورد

همي بود رستم به ايوان خويش****ز خوردن نگه داشت پيمان خويش

چو چندي برآمد نيامد كسي****نگه كرد رستم به ره بر بسي

چو هنگام نان خوردن اندر گذشت****ز مغز دلير آب برتر گذشت

بخنديد و گفت اي برادر تو خوان****بياراي و آزادگان را بخوان

گرينست آيين اسفنديار****تو آيين اين نامدار ياددار

بفرمود تا رخش را زين كنند****همان زين به آرايش چين كنند

شوم باز گويم به اسفنديار****كجا كار ما را گرفتست خوار

بخش 14

نشست از بر رخش چون پيل مست****يكي گرزهٔ گاو پيكر به دست

بيامد دمان تا به نزديك آب****سپه را به ديدار او بد شتاب

هرانكس كه از لشكر او را بديد****دلش مهر و پيوند او برگزيد

همي گفت هركس كه اين نامدار****نماند به كس جز به سام سوار

برين كوههٔ زين كه آهنست****همان رخش گويي كه آهرمنست

اگر هم نبردش بود ژنده پيل****برافشاند از تارك پيل نيل

كسي مرد ازين سان به گيتي نديد****نه از نامداران

پيشين شنيد

خرد نيست اندر سر شهريار****كه جويد ازين نامور كارزار

برين سان همي از پي تاج و گاه****به كشتن دهد نامداري چو ماه

به پيري سوي گنج يازان ترست****به مهر و به ديهيم نازان ترست

همي آمد از دور رستم چو شير****به زير اندرون اژدهاي دلير

چو آمد به نزديك اسفنديار****هم انگه پذيره شدش نامدار

بدو گفت رستم كه اي پهلوان****نوآيين و نوساز و فرخ جوان

خرامي نيرزيد مهمان تو****چنين بود تا بود پيمان تو

سخن هرچ گويم همه ياد گير****مشو تيز با پير بر خيره خير

همي خويشتن را بزرگ آيدت****وزين نامداران سترگ آيدت

همانا به مردي سبك داريم****به راي و به دانش تنك داريم

به گيتي چنان دان كه رستم منم****فروزندهٔ تخم نيرم منم

بخايد ز من چنگ ديو سپيد****بسي جاودان را كنم نااميد

بزرگان كه ديدند ببر مرا****همان رخش غران هژبر مرا

چو كاموس جنگي چو خاقان چين****سواران جنگي و مردان كين

كه از پشت زينشان به خم كمند****ربودم سر و پاي كردم به بند

نگهدار ايران و توران منم****به هر جاي پشت دليران منم

ازين خواهش من مشو بدگمان****مدان خويشتن برتر از آسمان

من از بهر اين فر و اورند تو****بجويم همي راي و پيوند تو

نخواهم كه چون تو يكي شهريار****تبه دارد از چنگ من روزگار

كه من سام يل رابخوانم دلير****كزو بيشه بگذاشتي نره شير

به گيتي منم زو كنون يادگار****دگر شاهزاده يل اسفنديار

بسي پهلوان جهان بوده ام****سخنها ز هر گونه بشنوده ام

سپاسم ز يزدان كه بگذشت سال****بديدم يكي شاه فرخ همال

كه كين خواهد از مرد ناپاك دين****جهاني بروبر كنند آفرين

توي نامور پرهنر شهريار****به جنگ اندرون افسر كارزار

بخنديد از رستم اسفنديار****بدو گفت كاي پور سام سوار

شدي تنگدل چون نيامد خرام****نجستم همي زين سخن كام و نام

چنين گرم بد روز و راه دراز****نكردم

ترا رنجه تندي مساز

همي گفتم از بامداد پگاه****به پوزش بسازم سوي داد راه

به ديدار دستان شوم شادمان****به تو شاد دارم روان يك زمان

كنون تو بدين رنج برداشتي****به دشت آمدي خانه بگذاشتي

به آرام بنشين و بردار جام****ز تندي و تيزي مبر هيچ نام

به دست چپ خويش بر جاي كرد****ز رستم همي مجلس آراي كرد

جهانديده گفت اين نه جاي منست****بجايي نشينم كه راي منست

به بهمن بفرمود كز دست راست****نشستي بياراي ازان كم سزاست

چنين گفت با شاهزاده به خشم****كه آيين من بين و بگشاي چشم

هنر بين و اين نامور گوهرم****كه از تخمهٔ سام كنداورم

هنر بايد از مرد و فر و نژاد****كفي راد دارد دلي پر ز داد

سزاوار من گر ترا نيست جاي****مرا هست پيروزي و هوش و راي

ازان پس بفرمود فرزند شاه****كه كرسي زرين نهد پيش گاه

بدان تا گو نامور پهلوان****نشيند بر شهريار جوان

بيامد بران كرسي زر نشست****پر از خشم بويا ترنجي بدست

بخش 15

چنين گفت با رستم اسفنديار****كه اين نيك دل مهتر نامدار

من ايدون شنيدستم از بخردان****بزرگان و بيداردل موبدان

ازان برگذشته نياكان تو****سرافراز و دين دار و پاكان تو

كه دستان بدگوهر ديوزاد****به گيتي فزوني ندارد نژاد

فراوان ز سامش نهان داشتند****همي رستخيز جهان داشتند

تنش تيره بد موي و رويش سپيد****چو ديدش دل سام شد نااميد

بفرمود تا پيش دريا برند****مگر مرغ و ماهي ورا بشكرند

بيامد بگسترد سيمرغ پر****نديد اندرو هيچ آيين و فر

ببردش به جايي كه بودش كنام****ز دستان مر او را خورش بود كام

اگر چند سيمرغ ناهار بود****تن زال پيش اندرش خوار بود

بينداختش پس به پيش كنام****به ديدار او كس نبد شادكام

همي خورد افگنده مردار اوي****ز جامه برهنه تن خوار اوي

چو افگند سيمرغ بر زال مهر****برو گشت زين گونه چندي

سپهر

ازان پس كه مردار چندي چشيد****برهنه سوي سيستانش كشيد

پذيرفت سامش ز بي بچگي****ز ناداني و ديوي و غرچگي

خجسته بزرگان و شاهان من****نياي من و نيكخواهان من

ورا بركشيدند و دادند چيز****فراوان برين سال بگذشت نيز

يكي سرو بد نابسوده سرش****چو با شاخ شد رستم آمد برش

ز مردي و بالا و ديدار اوي****به گردون برآمد چنين كار اوي

برين گونه ناپارسايي گرفت****بباليد و پس پادشاهي گرفت

بخش 16

بدو گفت رستم كه آرام گير****چه گويي سخنهاي نادلپذير

دلت بيش كژي بپالد همي****روانت ز ديوان ببالد همي

تو آن گوي كز پادشاهان سزاست****نگويد سخن پادشا جز كه راست

جهاندار داند كه دستان سام****بزرگست و بادانش و نيك نام

همان سام پور نريمان بدست****نريمان گرد از كريمان بدست

بزرگست و گرشاسپ بودش پدر****به گيتي بدي خسرو تاجور

همانا شنيدستي آواز سام****نبد در زمانه چنو نيك نام

بكشتش به طوس اندرون اژدها****كه از چنگ او كس نيابد رها

به دريا نهنگ و به خشكي پلنگ****ورا كس نديدي گريزان ز جنگ

به دريا سر ماهيان برفروخت****هم اندر هوا پر كرگس بسوخت

همي پيل را دركشيدي به دم****دل خرم از ياد او شدم دژم

و ديگر يكي ديو بد بدگمان****تنش بر زمين و سرش به آسمان

كه درياي چين تا ميانش بدي****ز تابيدن خور زيانش بدي

همي ماهي از آب برداشتي****سر از گنبد ماه بگذاشتي

به خورشيد ماهيش بريان شدي****ازو چرخ گردنده گريان نشدي

دو پتياره زين گونه پيچان شدند****ز تيغ يلي هر دو بيجان شدند

همان مادرم دخت مهراب بود****بدو كشور هند شاداب بود

كه ضحاك بوديش پنجم پدر****ز شاهان گيتي برآورده سر

نژادي ازين نامورتر كراست****خردمند گردن نپيچد ز راست

دگر آنك اندر جهان سربسر****يلان را ز من جست بايد هنر

همان عهد كاوس دارم نخست****كه بر من بهانه نيارند جست

همان عهد كيخسرو دادگر****كه چون او نبست از

كيان كس كمر

زمين را سراسر همه گشته ام****بسي شاه بيدادگر كشته ام

چو من برگذشتم ز جيحون بر آب****ز توران به چين آمد افراسياب

ز كاوس در جنگ هاماوران****به تنها برفتم به مازندران

نه ارژنگ ماندم نه ديو سپيد****نه سنجه نه اولاد غندي نه بيد

همي از پي شاه فرزند را****بكشتم دلير خردمند را

كه گردي چو سهراب هرگز نبود****به زور و به مردي و رزم آزمود

ز پانصد همانا فزونست سال****كه تا من جدا گشتم از پشت زال

همي پهلوان بودم اندر جهان****يكي بود با آشكارم نهان

به سام فريدون فرخ نژاد****كه تاج بزرگي به سر بر نهاد

ز تخت اندرآورد ضحاك را****سپرد آن سر و تاج او خاك را

دگر سام كو بود ما را نيا****ببرد از جهان دانش و كيميا

سه ديگر كه چون من ببستم كمر****تن آسان شد اندر جهان تاجور

بران خرمي روز هرگز نبود****پي مرد بي راه بر دز نبود

كه من بودم اندر جهان كامران****مرا بود شمشير و گرز گران

بدان گفتم اين تا بداني همه****تو شاهي و گردنكشان چون رمه

تو اندر زمانه رسيده نوي****اگر چند با فر كيخسروي

تن خويش بيني همي در جهان****نه اي آگه از كارهاي نهان

چو بسيار شد گفتها مي خوريم****به مي جان انديشه را بشكريم

بخش 17

چو از رستم اسفنديار اين شنيد****بخنديد و شادان دلش بردميد

بدو گفت ازين رنج و كردار تو****شنيدم همه درد و تيمار تو

كنون كارهايي كه من كرده ام****ز گردنكشان سر برآورده ام

نخستين كمر بستم از بهر دين****تهي كردم از بت پرستان زمين

كس از جنگجويان گيتي نديد****كه از كشتگان خاك شد ناپديد

نژاد من از تخم گشتاسپست****كه گشتاسپ از تخم لهراسپست

كه لهراسپ بد پور اورند شاه****كه او را بدي از مهان تاج و گاه

هم اورند از گوهر كي پشين****كه كردي پدر بر پشين آفرين

پشين بود از تخمهٔ

كيقباد****خردمند شاهي دلش پر ز داد

همي رو چنين تا فريدون شاه****كه شاه جهان بود و زيباي گاه

همان مادرم دختر قيصرست****كجا بر سر روميان افسرست

همان قيصر از سلم دارد نژاد****ز تخم فريدون با فر و داد

همان سلم پور فريدون گرد****كه از خسروان نام شاهي ببرد

بگويم من و كس نگويد كه نيست****كه بي راه بسيار و راه اندكيست

تو آني كه پيش نياكان من****بزرگان بيدار و پاكان من

پرستنده بودي همي با نيا****نجويم همي زين سخن كيميا

بزرگي ز شاهان من يافتي****چو در بندگي تيز بشتافتي

ترا بازگويم همه هرچ هست****يكي گر دروغست بنماي دست

كه تا شاه گشتاسپ را داد تخت****ميان بسته دارم به مردي و بخت

هرانكس كه رفت از پي دين به چين****بكردند زان پس برو آفرين

ازان پس كه ما را به گفت گرزم****ببستم پدر دور كردم ز بزم

به لهراسپ از بند من بد رسيد****شد از ترك روي زمين ناپديد

بياورد جاماسپ آهنگران****كه ما را گشايد ز بند گران

همان كار آهنگران دير بود****مرا دل بر آهنگ شمشير بود

دلم تنگ شد بانگشان بر زدم****تن از دست آهنگران بستدم

برافراختم سر ز جاي نشست****غل و بند بر هم شكستم به دست

گريزان شد ارجاسپ از پيش من****بران سان يكي نامدار انجمن

به مردي ببستم كمر بر ميان****همي رفتم از پس چو شير ژيان

شنيدي كه در هفتخوان پيش من****چه آمد ز شيران و از اهرمن

به چاره به رويين دژ اندر شدم****جهاني بران گونه بر هم زدم

بجستم همه كين ايرانيان****به خون بزرگان ببستم ميان

به توران و چين آنچ من كرده ام****همان رنج و سختي كه من برده ام

همانا نديدست گور از پلنگ****نه از شست ملاح كام نهنگ

ز هنگام تور و فريدون گرد****كس اندر جهان نام اين دژ نبرد

يكي تيره دژ بر سر

كوه بود****كه از برتري دور از انبوه بود

چو رفتم همه بت پرستان بدند****سراسيمه برسان مستان بدند

به مردي من آن باره را بستدم****بتان را همه بر زمين بر زدم

برافراختم آتش زردهشت****كه با مجمر آورده بود از بهشت

به پيروزي دادگر يك خداي****به ايران چنان آمدم باز جاي

كه ما را به هر جاي دشمن نماند****به بتخانه ها در برهمن نماند

به تنها تن خويش جستم نبرد****به پرخاش تيمار من كس نخورد

سخنها به ما بر كنون شد دراز****اگر تشنه اي جام مي را فراز

بخش 18

چنين گفت رستم به اسفنديار****كه كردار ماند ز ما يادگار

كنون داده باش و بشنو سخن****ازين نامبردار مرد كهن

اگر من نرفتي به مازندران****به گردن برآورده گرز گران

كجا بسته بد گيو و كاوس و طوس****شده گوش كر يكسر از بانگ كوس

كه كندي دل و مغز ديو سپيد****كه دارد به بازوي خويش اين اميد

سر جادوان را بكندم ز تن****ستودان نديدند و گور و كفن

ز بند گران بردمش سوي تخت****شد ايران بدو شاد و او نيكبخت

مرا يار در هفتخوان رخش بود****كه شمشير تيزم جهان بخش بود

وزان پس كه شد سوي هاماوران****ببستند پايش به بند گران

ببردم ز ايرانيان لشكري****به جايي كه بد مهتري گر سري

بكشتم به جنگ اندرون شاهشان****تهي كردم آن نامور گاهشان

جهاندار كاوس كي بسته بود****ز رنج و ز تيمار دل خسته بود

بياوردم از بند كاوس را****همان گيو و گودرز و هم طوس را

به ايران بد افراسياب آن زمان****جهان پر ز درد از بد بدگمان

به ايران كشيدم ز هاماوران****خود و شاه با لشكري بي كران

شب تيره تنها برفتم ز پيش****همه نام جستم نه آرام خويش

چو ديد آن درفشان درفش مرا****به گوش آمدش بانگ رخش مرا

بپردخت ايران و شد سوي چين****جهان شد پر از داد و

پر آفرين

گر از يال كاوس خون آمدي****ز پشتش سياوش چون آمدي

وزو شاه كيخسرو پاك و راد****كه لهراسپ را تاج بر سر نهاد

پدرم آن دلير گرانمايه مرد****ز ننگ اندران انجمن خاك خورد

كه لهراسپ را شاه بايست خواند****ازو در جهان نام چندين نماند

چه نازي بدين تاج گشتاسپي****بدين تازه آيين لهراسپي

كه گويد برو دست رستم ببند****نبندد مرا دست چرخ بلند

كه گر چرخ گويد مراكاين نيوش****به گرز گرانش بمالم دو گوش

من از كودكي تا شدستم كهن****بدين گونه از كس نبردم سخن

مرا خواري از پوزش و خواهش است****وزين نرم گفتن مرا كاهش است

ز تيزيش خندان شد اسفنديار****بيازيد و دستش گرفت استوار

بدو گفت كاي رستم پيلتن****چناني كه بشنيدم از انجمن

ستبرست بازوت چون ران شير****برو يال چون اژدهاي دلير

ميان تنگ و باريك همچون پلنگ****به ويژه كجا گرز گيرد به چنگ

بيفشارد چنگش ميان سخن****ز برنا بخنديد مرد كهن

ز ناخن فرو ريختش آب زرد****همانا نجنبيد زان درد مرد

گرفت آن زمان دست مهتر به دست****چنين گفت كاي شاه يزدان پرست

خنك شاه گشتاسپ آن نامدار****كجا پور دارد چو اسفنديار

خنك آنك چون تو پسر زايد او****همي فر گيتي بيفزايد او

همي گفت و چنگش به چنگ اندرون****همي داشت تا چهر او شد چو خون

همان ناخنش پر ز خوناب كرد****سپهبد بروها پر از تاب كرد

بخنديد ازو فرخ اسفنديار****چنين گفت كاي رستم نامدار

تو امروز مي خور كه فردا به رزم****بپيچي و يادت نيايد ز بزم

چو من زين زرين نهم بر سپاه****به سر بر نهم خسرواني كلاه

به نيزه ز اسپت نهم بر زمين****ازان پس نه پرخاش جويي نه كين

دو دستت ببندم برم نزد شاه****بگويم كه من زو نديدم گناه

بباشيم پيشش به خواهشگري****بسازيم هرگونه اي داوري

رهانم ترا از غم و درد و رنج****بيابي پس از

رنج خوبي و گنج

بخنديد رستم ز اسفنديار****بدو گفت سير آيي از كارزار

كجا ديده اي رزم جنگاوران****كجا يافتي باد گرز گران

اگر بر جزين روي گردد سپهر****بپوشيد ميان دو تن روي مهر

به جاي مي سرخ كين آوريم****كمند نبرد و كمين آوريم

غو كوس خواهيم از آواي رود****به تيغ و به گوپال باشد درود

ببيني تو اي فرخ اسفنديار****گراييدن و گردش كارزار

چو فردا بيايي به دشت نبرد****به آورد مرد اندر آيد به مرد

ز باره به آغوش بردارمت****ز ميدان به نزديك زال آرمت

نشانمت بر نامور تخت عاج****نهم بر سرت بر دل افروز تاج

كجا يافتستم من از كيقباد****به مينو همي جان او باد شاد

گشايم در گنج و هر خواسته****نهم پيش تو يكسر آراسته

دهم بي نيازي سپاه ترا****به چرخ اندر آرم كلاه ترا

ازان پس بيابم به نزديك شاه****گرازان و خندان و خرم به راه

به مردي ترا تاج بر سر نهم****سپاسي به گشتاسپ زين بر نهم

ازان پس ببندم كمر بر ميان****چنانچون ببستم به پيش كيان

همه روي پاليز بي خو كنم****ز شادي تن خويش را نو كنم

چو تو شاه باشي و من پهلوان****كسي را به تن در نباشد روان

بخش 19

چنين پاسخ آوردش اسفنديار****كه گفتار بيشي نيايد به كار

شكم گرسنه روز نيمي گذشت****ز گفتار پيكار بسيار گشت

بياريد چيزي كه داريد خوان****كسي را كه بسيار گويد مخوان

چو بنهاد رستم به خوردن گرفت****بماند اندر آن خوردن اندر شگفت

يل اسفنديار و گوان يكسره****ز هر سو نهادند پيشش بره

بفرمود مهتر كه جام آوريد****به جاي مي پخته خام آوريد

ببينيم تا رستم اكنون ز مي****چه گويد چه آرد ز كاوس كي

بياورد يك جام مي ميگسار****كه كشتي بكردي بروبر گذار

به ياد شهنشاه رستم بخورد****برآورد ازان چشمهٔ زرد گرد

همان جام را كودك ميگسار****بياورد پر بادهٔ شاهوار

چنين گفت

پس با پشوتن به راز****كه بر مي نيايد به آبت نياز

چرا آب بر جام مي بفگني****كه تيزي نبيند كهن بشكني

پشوتن چنين گفت با ميگسار****كه بي آب جامي مي افگن بيار

مي آورد و رامشگران را بخواند****ز رستم همي در شگفتي بماند

چو هنگامهٔ رفتن آمد فراز****ز مي لعل شد رستم سرفراز

چنين گفت با او يل اسفنديار****كه شادان بدي تا بود روزگار

مي و هرچ خوردي ترا نوش باد****روان دلاور پر از توش باد

بدو گفت رستم كه اي نامدار****هميشه خرد بادت آموزگار

هران مي كه با تو خورم نوش گشت****روان خردمند را توش گشت

گر اين كينه از مغز بيرون كني****بزرگي و دانش برافزون كني

ز دشت اندرآيي سوي خان من****بوي شاد يك چند مهمان من

سخن هرچ گفتم بجاي آورم****خرد پيش تو رهنماي آورم

بياساي چندي و با بد مكوش****سوي مردمي ياز و بازآر هوش

چنين گفت با او يل اسفنديار****كه تخمي كه هرگز نرويد مكار

تو فردا ببيني ز مردان هنر****چو من تاختن را ببندم كمر

تن خويش را نيز مستاي هيچ****به ايوان شو و كار فردا بسيچ

ببيني كه من در صف كارزار****چنانم چو با باده و ميگسار

چو از شهر زاول به ايران شوم****به نزديك شاه و دليران شوم

هنر بيش بيني ز گفتار من****مجوي اندرين كار تيمار من

دل رستم از غم پرانديشه شد****جهان پيش او چون يكي بيشه شد

كه گر من دهم دست بند ورا****وگر سر فرازم گزند ورا

دو كارست هر دو به نفرين و بد****گزاينده رسمي نو آيين و بد

هم از بند او بد شود نام من****بد آيد ز گشتاسپ انجام من

به گرد جهان هرك راند سخن****نكوهيدن من نگردد كهن

كه رستم ز دست جواني بخست****به زاول شد و دست او را ببست

همان نام من بازگردد

به ننگ****نماند ز من در جهان بوي و رنگ

وگر كشته آيد به دشت نبرد****شود نزد شاهان مرا روي زرد

كه او شهرياري جوان را بكشت****بدان كو سخن گفت با او درشت

برين بر پس از مرگ نفرين بود****همان نام من نيز بي دين بود

وگر من شوم كشته بر دست اوي****نماند به زاولستان رنگ و بوي

شكسته شود نام دستان سام****ز زابل نگيرد كسي نيز نام

وليكن همي خوب گفتار من****ازين پس بگويند بر انجمن

چنين گفت پس با سرافراز مرد****كه انديشه روي مرا زرد كرد

كه چندين بگويي تو از كار بند****مرا بند و راي تو آيد گزند

مگر كاسماني سخن ديگرست****كه چرخ روان از گمان برترست

همه پند ديوان پذيري همي****ز دانش سخن برنگيري همي

ترا سال برنامد از روزگار****نداني فريب بد شهريار

تو يكتادلي و نديده جهان****جهانبان به مرگ تو كوشد نهان

گر ايدونك گشتاسپ از روي بخت****نيابد همي سيري از تاج و تخت

به گرد جهان بر دواند ترا****بهر سختئي پروراند ترا

به روي زمين يكسر انديشه كرد****خرد چون تبر هوش چون تيشه كرد

كه تا كيست اندر جهان نامدار****كجا سر نپيچاند از كارزار

كزان نامور بر تو آيد گزند****بماند بدو تاج و تخت بلند

كه شايد كه بر تاج نفرين كنيم****وزين داستان خاك بالين كنيم

همي جان من در نكوهش كني****چرا دل نه اندر پژوهش كني

به تن رنج كاري تو بر دست خويش****جز از بدگماني نيايدت پيش

مكن شهريارا جواني مكن****چنين بر بلا كامراني مكن

دل ما مكن شهريارا نژند****مياور به جان خود و من گزند

ز يزدان و از روي من شرم دار****مخور بر تن خويشتن زينهار

ترا بي نيازيست از جنگ من****وزين كوشش و كردن آهنگ من

زمانه همي تاختت با سپاه****كه بر دست من گشت خواهي تباه

بماند به گيتي ز من نام بد****به گشتاسپ

بادا سرانجام بد

چو بشنيد گردنكش اسفنديار****بدو گفت كاي رستم نامدار

به داناي پيشي نگر تا چه گفت****بدانگه كه جان با خرد كرد جفت

كه پير فريبنده كانا بود****وگر چند پيروز و دانا بود

تو چندين همي بر من افسون كني****كه تا چنبر از يال بيرون كني

تو خواهي كه هركس كه اين بشنود****بدين خوب گفتار تو بگرود

مرا پاك خوانند ناپاك راي****ترا مرد هشيار نيكي فزاي

بگويند كو با خرام و نويد****بيامد ورا كرد چندي اميد

سپهبد ز گفتار او سر بتافت****ازان پس كه جز جنگ كاري نيافت

همي خواهش او همه خوار داشت****زباني پر از تلخ گفتار داشت

بداني كه من سر ز فرمان شاه****نتابم نه از بهر تخت و كلاه

بدو يابم اندر جهان خوب و زشت****بدويست دوزخ بدو هم بهشت

ترا هرچ خوردي فزاينده باد****بدانديشگان را گزاينده باد

تو اكنون به خوبي به ايوان بپوي****سخن هرچ ديدي به دستان بگوي

سليحت همه جنگ را ساز كن****ازين پس مپيماي با من سخن

پگاه آي در جنگ من چاره ساز****مكن زين سپس كار بر خود دراز

تو فردا ببيني به آوردگاه****كه گيتي شود پيش چشمت سياه

بداني كه پيكار مردان مرد****چگونه بود روز جنگ و نبرد

بدو گفت رستم كه اي شيرخوي****ترا گر چنين آمدست آرزوي

ترا بر تگ رخش مهمان كنم****سرت را به گوپال درمان كنم

تو در پهلوي خويش بشنيده اي****به گفتار ايشان بگرويده اي

كه تيغ دليران بر اسفنديار****به آوردگه بر، نيايد به كار

ببيني تو فردا سنان مرا****همان گرد كرده عنان مرا

كه تا نيز با نامداران مرد****به خويي به آوردگه بر، نبرد

لب مرد برنا پر از خنده شد****همي گوهر آن خنده را بنده شد

به رستم چنين گفت كاي نامجوي****چرا تيز گشتي بدين گفت و گوي

چو فردا بيابي به دشت نبرد****ببيني تو آورد مردان مرد

نه من

كوهم و زيرم اسپي چوكوه****يگانه يكي مردمم چون گروه

گر از گرز من باد يابد سرت****بگريد به درد جگر مادرت

وگر كشته آيي به آوردگاه****ببندمت بر زين برم نزد شاه

بدان تا دگر بنده با شهريار****نجويد به آوردگه كارزار

بخش 2

ز بلبل شنيدم يكي داستان****كه برخواند از گفتهٔ باستان

كه چون مست باز آمد اسفنديار****دژم گشته از خانهٔ شهريار

كتايون قيصر كه بد مادرش****گرفته شب و روز اندر برش

چو از خواب بيدار شد تيره شب****يكي جام مي خواست و بگشاد لب

چنين گفت با مادر اسفنديار****كه با من همي بد كند شهريار

مرا گفت چون كين لهراسپ شاه****بخواهي به مردي ز ارجاسپ شاه

همان خواهران را بياري ز بند****كني نام ما را به گيتي بلند

جهان از بدان پاك بي خو كني****بكوشي و آرايشي نو كني

همه پادشاهي و لشكر تراست****همان گنج با تخت و افسر تراست

كنون چون برآرد سپهر آفتاب****سر شاه بيدار گردد ز خواب

بگويم پدر را سخنها كه گفت****ندارد ز من راستيها نهفت

وگر هيچ تاب اندر آرد به چهر****به يزدان كه بر پاي دارد سپهر

كه بي كام او تاج بر سر نهم****همه كشور ايرانيان را دهم

ترا بانوي شهر ايران كنم****به زور و به دل جنگ شيران كنم

غمي شد ز گفتار او مادرش****همه پرنيان خار شد بر برش

بدانست كان تاج و تخت و كلاه****نبخشد ورا نامبردار شاه

بدو گفت كاي رنج ديده پسر****ز گيتي چه جويد دل تاجور

مگر گنج و فرمان و راي و سپاه****تو داري برين بر فزوني مخواه

يكي تاج دارد پدر بر پسر****تو داري دگر لشكر و بوم و بر

چو او بگذرد تاج و تختش تراست****بزرگي و شاهي و بختش تراست

چه نيكوتر از نره شير ژيان****به پيش پدر بر كمر بر ميان

چنين گفت با مادر اسفنديار****كه

نيكو زد اين داستان هوشيار

كه پيش زنان راز هرگز مگوي****چو گويي سخن بازيابي بكوي

مكن هيچ كاري به فرمان زن****كه هرگز نبيني زني راي زن

پر از شرم و تشوير شد مادرش****ز گفته پشيماني آمد برش

بشد پيش گشتاسپ اسفنديار****همي بود به آرامش و ميگسار

دو روز و دو شب بادهٔ خام خورد****بر ماهرويش دل آرام كرد

سيم روز گشتاسپ آگاه شد****كه فرزند جويندهٔ گاه شد

همي در دل انديشه بفزايدش****همي تاج و تخت آرزو آيدش

بخواند آن زمان شاه جاماسپ را****همان فال گويان لهراسپ را

برفتند با زيجها بركنار****بپرسيد شاه از گو اسفنديار

كه او را بود زندگاني دراز****نشيند به شادي و آرام و ناز

به سر بر نهد تاج شاهنشهي****برو پاي دارد بهي و مهي

چو بشنيد داناي ايران سخن****نگه كرد آن زيجهاي كهن

ز دانش بروها پر از تاب كرد****ز تيمار مژگان پر از آب كرد

همي گفت بد روز و بد اخترم****بباريد آتش همي بر سرم

مرا كاشكي پيش فرخ زرير****زمانه فگندي به چنگال شير

وگر خود نكشتي پدر مر مرا****نگشتي به جاماسپ بداخترا

ورا هم نديدي به خاك اندرون****بران سان فگنده پيش پر ز خون

چو اسفندياري كه از چنگ اوي****بدرد دل شير ز آهنگ اوي

ز دشمن جهان سربسر پاك كرد****به رزم اندرون نيستش هم نبرد

جهان از بدانديش بي بيم كرد****تن اژدها را به دو نيم كرد

ازاين پس غم او ببايد كشيد****بسي شور و تلخي ببايد چشيد

بدو گفت شاه اي پسنديده مرد****سخن گوي وز راه دانش مگرد

هلا زود بشتاب و با من بگوي****كزين پرسشم تلخي آمد به روي

گر او چون زرير سپهبد بود****مرا زيستن زين سپس بد بود

ورا در جهان هوش بر دست كيست****كزان درد ما را ببايد گريست

بدو گفت جاماسپ كاي شهريار****تواين روز را خوار مايه مدار

ورا

هوش در زاولستان بود****به دست تهم پور دستان بود

به جاماسپ گفت آنگهي شهريار****به من بر بگردد بد روزگار؟

كه گر من سر تاج شاهنشهي****سپارم بدو تاج و تخت مهي

نبيند بر و بوم زاولستان****نداند كس او را به كاولستان

شود ايمن از گردش روزگار؟****بود اختر نيكش آموزگار؟

چنين داد پاسخ ستاره شمر****كه بر چرخ گردان نيابد گذر

ازين بر شده تيز چنگ اژدها****به مردي و دانش كه آمد رها

بباشد همه بودني بي گمان****نجستست ازو مرد دانا زمان

دل شاه زان در پرانديشه شد****سرش را غم و درد هم پيشه شد

بد انديشه و گردش روزگار****همي بر بدي بودش آموزگار

بخش 20

چو رستم بدر شد ز پرده سراي****زماني همي بود بر در به پاي

به كرياس گفت اي سراي اميد****خنك روز كاندر تو بد جمشيد

همايون بدي گاه كاوس كي****همان روز كيخسرو نيك پي

در فرهي بر تو اكنون ببست****كه بر تخت تو ناسزايي نشست

شنيد اين سخنها يل اسفنديار****پياده بيامد بر نامدار

به رستم چنين گفت كاي سرگراي****چرا تيز گشتي به پرده سراي

سزد گر برين بوم زابلستان****نهد دانشي نام غلغلستان

كه مهمان چو سير آيد از ميزبان****به زشتي برد نام پاليزبان

سراپرده را گفت بد روزگار****كه جمشيد را داشتي بر كنار

همان روز كز بهر كاوس شاه****بدي پرده و سايهٔ بارگاه

كجا راه يزدان همي بازجست****همي خواستي اختران را درست

زمين زو سراسر پرآشوب بود****پر از خنجر و غارت و چوب بود

كنون مايه دار تو گشتاسپ است****به پيش وي اندر چو جاماسپ است

نشسته به يك دست او زردهشت****كه با زند واست آمدست از بهشت

به ديگر پشوتن گو نيك مرد****چشيده ز گيتي بسي گرم و سرد

به پيش اندرون فرخ اسفنديار****كزو شاد شد گردش روزگار

دل نيك مردان بدو زنده شد****بد از بيم شمشير او بنده شد

بيامد بدر پهلوان سوار****پس اندر همي ديدش

اسفنديار

چو برگشت ازو با پشوتن بگفت****كه مردي و گردي نشايد نهفت

نديدم بدين گونه اسپ و سوار****ندانم كه چون خيزد از كارزار

يكي ژنده پيل است بر كوه گنگ****اگر با سليح اندر آيد به جنگ

اگر با سليح نبردي بود****همانا كه آيين مردي بود

به بالا همي بگذرد فر و زيب****بترسم كه فردا ببيند نشيب

همي سوزد از مهر فرش دلم****ز فرمان دادار دل نگسلم

چو فردا بيايد به آوردگاه****كنم روز روشن بروبر سياه

پشوتن بدو گفت بشنو سخن****همي گويمت اي برادر مكن

ترا گفتم و بيش گويم همي****كه از راستي دل نشويم همي

ميازار كس را كه آزاد مرد****سر اندر نيارد به آزار و درد

بخسب امشب و بامداد پگاه****برو تا به ايوان او بي سپاه

بايوان او روز فرخ كنيم****سخن هرچ گويند پاسخ كنيم

همه كار نيكوست زو در جهان****ميان كهان و ميان مهان

همي سر نپيچد ز فرمان تو****دلش راست بينم به پيمان تو

تو با او چه گويي به كين و به خشم****بشوي از دلت كين وز خشم چشم

يكي پاسخ آوردش اسفنديار****كه بر گوشهٔ گلستان رست خار

چنين گفت كز مردم پاك دين****همانا نزيبد كه گويد چنين

گر ايدونك دستور ايران توي****دل و گوش و چشم دليران توي

همي خوب داري چنين راه را****خرد را و آزردن شاه را

همه رنج و تيمار ما باد گشت****همان دين زردشت بيداد گشت

كه گويد كه هر كو ز فرمان شاه****بپيچد به دوزخ بود جايگاه

مرا چند گويي گنهكار شو****ز گفتار گشتاسپ بيزار شو

تو گويي و من خود چنين كي كنم****كه از راي و فرمان او پي كنم

گر ايدونك ترسي همي از تنم****من امروز ترس ترا بشكنم

كسي بي زمانه به گيتي نمرد****نمرد آنك نام بزرگي ببرد

تو فردا ببيني كه بر دشت جنگ****چه كار آورم پيش چنگي پلنگ

پشوتن

بدو گفت كاي نامدار****چنين چند گويي تو از كارزار

كه تا تو رسيدي به تير و كمان****نبد بر تو ابليس را اين گمان

به دل ديو را راه دادي كنون****همي نشنوي پند اين رهنمون

دلت خيره بينم همي پر ستيز****كنون هرچ گفتم همه ريزريز

چگونه كنم ترس را از دلم****بدين سان كز انديشه ها بگسلم

دو جنگي دو شير و دو مرد دلير****چه دانم كه پشت كه آيد به زير

ورا نامور هيچ پاسخ نداد****دلش گشت پر درد و سر پر ز باد

بخش 21

چو رستم بيامد به ايوان خويش****نگه كرد چندي به ديوان خويش

زواره بيامد به نزديك اوي****ورا ديد پژمرده و زردروي

بدو گفت رو تيغ هندي بيار****يكي جوشن و مغفري نامدار

كمان آر و برگستوان آر و ببر****كمند آر و گرز گران آر و گبر

زواره بفرمود تا هرچ گفت****بياورد گنجور او از نهفت

چو رستم سليح نبردش بديد****سرافشاند و باد از جگر بركشيد

چنين گفت كاي جوشن كارزار****برآسودي از جنگ يك روزگار

كنون كار پيش آمدت سخت باش****به هر جاي پيراهن بخت باش

چنين رزمگاهي كه غران دو شير****به جنگ اندر آيند هر دو دلير

كنون تا چه پيش آرد اسفنديار****چه بازي كند در دم كارزار

چو بشنيد دستان ز رستم سخن****پرانديشه شد جان مرد كهن

بدو گفت كاي نامور پهلوان****چه گفتي كزان تيره گشتم روان

تو تا بر نشستي بزين نبرد****نبودي مگر نيك دل رادمرد

هميشه دل از رنج پرداخته****به فرمان شاهان سرافراخته

بترسم كه روزت سرآيد همي****گر اختر به خواب اندر آيد همي

همي تخم دستان ز بن بركنند****زن و كودكان را به خاك افگنند

به دست جواني چو اسفنديار****اگر تو شوي كشته در كارزار

نماند به زاولستان آب و خاك****بلندي بر و بوم گردد مغاك

ور ايدونك او را رسد زين گزند****نباشد ترا نيز

نام بلند

همي هركسي داستانها زنند****برآورده نام ترا بشكرند

كه او شهرياري ز ايران بكشت****بدان كو سخن گفت با وي درشت

همي باش در پيش او بر به پاي****وگرنه هم اكنون بپرداز جاي

به بيغوله اي شو فرود از مهان****كه كس نشنود نامت اندر جهان

كزين بد ترا تيره گردد روان****بپرهيز ازين شهريار جوان

به گنج و به رنج اين روان بازخر****مبر پيش ديباي چيني تبر

سپاه ورا خلعت آراي نيز****ازو باز خر خويشتن را به چيز

چو برگردد او از لب هيرمند****تو پاي اندر آور به رخش بلند

چو ايمن شدي بندگي كن به راه****بدان تا ببيني يكي روي شاه

چو بيند ترا كي كند شاه بد****خود از شاه كردار بد كي سزد

بدو گفت رستم كه اي مرد پير****سخنها برين گونه آسان مگير

به مردي مرا سال بسيار گشت****بد و نيك چندي بسر بر گذشت

رسيدم به ديوان مازندران****به رزم سواران هاماوران

همان رزم كاموس و خاقان چين****كه لرزان بدي زير ايشان زمين

اگر من گريزم ز اسفنديار****تو در سيستان كاخ و گلشن مدار

چو من ببر پوشم به روز نبرد****سر هور و ماه اندرآرم به گرد

ز خواهش كه گفتي بسي رانده ام****بدو دفتر كهتري خوانده ام

همي خوار گيرد سخنهاي من****بپيچد سر از دانش و راي من

گر او سر ز كيوان فرود آردي****روانش بر من درود آردي

ازو نيستي گنج و گوهر دريغ****نه برگستوان و نه گوپال و تيغ

سخن چند گفتم به چندين نشست****ز گفتار باد است ما را به دست

گر ايدونك فردا كند كارزار****دل از جان او هيچ رنجه مدار

نپيچم به آورد با او عنان****نه گوپال بيند نه زخم سنان

نبندم به آوردگاه راه اوي****بنيرو نگيرم كمرگاه اوي

ز باره به آغوش بردارمش****به شاهي ز گشتاسپ بگذارمش

بيارم نشانم بر تخت ناز****ازان پس گشايم در گنج

باز

چو مهمان من بوده باشد سه روز****چهارم چو از چرخ گيتي فروز

بيندازد آن چادر لاژورد****پديد آيد از جام ياقوت زرد

سبك باز با او ببندم كمر****وز ايدر نهم سوي گشتاسپ سر

نشانمش بر نامور تخت عاج****نهم بر سرش بر دل افروز تاج

ببندم كمر پيش او بنده وار****نجويم جدايي ز اسفنديار

تو داني كه من پيش تخت قباد****چه كردم به مردي تو داري به ياد

بخنديد از گفت او زال زر****زماني بجنبيد ز انديشه سر

بدو گفت زال اي پسر اين سخن****مگوي و جدا كن سرش را ز بن

كه ديوانگان اين سخن بشنوند****بدين خام گفتار تو نگروند

قبادي به جايي نشسته دژم****نه تخت و كلاه و نه گنج كهن

چو اسفندياري كه فعفور چين****نويسد همي نام او بر نگين

تو گويي كه از باره بردارمش****به بر بر سوي خان زال آرمش

نگويد چنين مردم سالخورد****به گرد در ناسپاسي مگرد

بگفت اين و بنهاد سر بر زمين****همي خواند بر كردگار آفرين

همي گفت كاي داور كردگار****بگردان تو از ما بد روزگار

برين گوه تا خور برآمد ز كوه****نيامد زبانش ز گفتن ستوه

بخش 22

چو شد روز رستم بپوشيد گبر****نگهبان تن كرد بر گبر ببر

كمندي به فتراك زين بر ببست****بران بارهٔ پيل پيكر نشست

بفرمود تا شد زواره برش****فراوان سخن راند از لشكرش

بدو گفت رو لشكر آراي باش****بر كوههٔ ريگ بر پاي باش

بيامد زواره سپه گرد كرد****به ميدان كار و به دشت نبرد

تهمتن همي رفت نيزه به دست****چو بيرون شد از جايگاه نشست

سپاهش برو خواندند آفرين****كه بي تو مباد اسپ و گوپال و زين

همي رفت رستم زواره پسش****كجا بود در پادشاهي كسش

بيامد چنان تا لب هيرمند****همه دل پر از باد و لب پر ز پند

سپه با برادر هم آنجا بماند****سوي لشكر شاه ايران براند

چنين گفت پس

با زواره به راز****كه مرديست اين بدرگ ديوساز

بترسم كه بااو نيارم زدن****ندانم كزين پس چه شايد بدن

تو اكنون سپه را هم ايدر بدار****شوم تا چه پيش آورد روزگار

اگر تند يابمش هم زان نشان****نخواهم ز زابلستان سركشان

به تنها تن خويش جويم نبرد****ز لشكر نخواهم كسي رنجه كرد

كسي باشد از بخت پيروز و شاد****كه باشد هميشه دلش پر ز داد

گذشت از لب رود و بالا گرفت****همي ماند از كار گيتي شگفت

خروشيد كاي فرخ اسفنديار****هماوردت آمد برآراي كار

چو بشنيد اسفنديار اين سخن****ازان شير پرخاشجوي كهن

بخنديد و گفت اينك آراستم****بدانگه كه از خواب برخاستم

بفرمود تا جوشن و خود اوي****همان تركش و نيزهٔ جنگجوي

ببردند و پوشيد روشن برش****نهاد آن كلاه كيي بر سرش

بفرمود تا زين بر اسپ سياه****نهادند و بردند نزديك شاه

چو جوشن بپوشيد پرخاشجوي****ز زور و ز شادي كه بود اندر اوي

نهاد آن بن نيزه را بر زمين****ز خاك سياه اندر آمد به زين

بسان پلنگي كه بر پشت گور****نشيند برانگيزد از گور شور

سپه در شگفتي فروماندند****بران نامدار آفرين خواندند

همي شد چو نزد تهمتن رسيد****مر او را بران باره تنها بديد

پس از بارگي با پشوتن بگفت****كه ما را نبايد بدو يار و جفت

چو تنهاست ما نيز تنها شويم****ز پستي بران تند بالا شويم

بران گونه رفتند هر دو به رزم****تو گفتي كه اندر جهان نيست بزم

چو نزديك گشتند پير و جوان****دو شير سرافراز و دو پهلوان

خروش آمد از بارهٔ هر دو مرد****تو گفتي بدريد دشت نبرد

چنين گفت رستم به آواز سخت****كه اي شاه شادان دل و نيك بخت

ازين گونه مستيز و بد را مكوش****سوي مردمي ياز و بازآر هوش

اگر جنگ خواهي و خون ريختن****برين گونه سختي برآويختن

بگو تا سوار آورم زابلي****كه باشند با

خنجر كابلي

برين رزمگه شان به جنگ آوريم****خود ايدر زماني درنگ آوريم

بباشد به كام تو خون ريختن****ببيني تگاپوي و آويختن

چنين پاسخ آوردش اسفنديار****كه چندين چه گويي چنين نابكار

ز ايوان به شبگير برخاستي****ازين تند بالا مرا خواستي

چرا ساختي بند و مكر و فريب****همانا بديدي به تنگي نشيب

چه بايد مرا جنگ زابلستان****وگر جنگ ايران و كابلستان

مبادا چنين هرگز آيين من****سزا نيست اين كار در دين من

كه ايرانيان را به كشتن دهم****خود اندر جهان تاج بر سر نهم

منم پيشرو هرك جنگ آيدم****وگر پيش جنگ نهنگ آيدم

ترا گر همي يار بايد بيار****مرا يار هرگز نيايد به كار

مرا يار در جنگ يزدان بود****سر و كار با بخت خندان بود

توي جنگجوي و منم جنگخواه****بگرديم يك با دگر بي سپاه

ببينيم تا اسپ اسفنديار****سوي آخور آيد همي بي سوار

وگر بارهٔ رستم جنگجوي****به ايوان نهد بي خداوند روي

نهادند پيمان دو جنگي كه كس****نباشد بران جنگ فريادرس

نخستين به نيزه برآويختند****همي خون ز جوشن فرو ريختند

چنين تا سنانها به هم برشكست****به شمشير بردند ناچار دست

به آوردگه گردن افراختند****چپ و راست هر دو همي تاختند

ز نيروي اسپان و زخم سران****شكسته شد آن تيغهاي گران

چو شيران جنگي برآشوفتند****پر از خشم اندامها كوفتند

همان دسته بشكست گرز گران****فروماند از كار دست سران

گرفتند زان پس دوال كمر****دو اسپ تگاور فروبرده سر

همي زور كرد اين بران آن برين****نجنبيد يك شير بر پشت زين

پراگنده گشتند ز آوردگاه****غمي گشته اسپان و مردان تباه

كف اندر دهانشان شده خون و خاك****همه گبر و برگستوان چاك چاك

بخش 23

بدانگه كه رزم يلان شد دراز****همي دير شد رستم سرفراز

زواره بياورد زان سو سپاه****يكي لشكري داغ دل كينه خواه

به ايرانيان گفت رستم كجاست****برين روز بيهوده خامش چراست

شما سوي رستم به جنگ آمديد****خرامان به چنگ نهنگ آمديد

همي دست رستم

نخواهيد بست****برين رزمگه بر نشايد نشست

زواره به دشنام لب برگشاد****همي كرد گفتار ناخوب ياد

برآشفت ازان پور اسفنديار****سواري بد اسپ افگن و نامدار

جواني كه نوش آذرش بود نام****سرافراز و جنگاور و شادكام

برآشفت با سگزي آن نامدار****زبان را به دشنام بگشاد خوار

چنين گفت كري گو برمنش****به فرمان شاهان كند بدكنش

نفرمود ما را يل اسفنديار****چنين با سگان ساختن كارزار

كه پيچد سر از راي و فرمان او****كه يارد گذشتن ز پيمان او

اگر جنگ بر نادرستي كنيد****به كار اندرون پيش دستي كنيد

ببينيد پيكار جنگاوران****به تيغ و سنان و به گرز گران

زواره بفرمود كاندر نهيد****سران را ز خون بر سر افسر نهيد

زواره بيامد به پيش سپاه****دهاده برآمد ز آوردگاه

بكشتند ز ايرانيان بي شمار****چو نوش آذر آن ديد بر ساخت كار

سمند سرافراز را بر نشست****بيامد يكي تيغ هندي به دست

يكي نامور بود الواي نام****سرافراز و اسپ افگن و شادكام

كجا نيزهٔ رستم او داشتي****پس پشت او هيچ نگذاشتي

چو از دور نوش آذر او را بديد****بزد دست و تيغ از ميان بركشيد

يكي تيغ زد بر سر و گردنش****بدو نيمه شد پيل پيكر تنش

زواره برانگيخت اسپ نبرد****به تندي به نوش آذر آواز كرد

كه او را فگندي كنون پاي دار****چو الواي را من نخوانم سوار

زواره يكي نيزه زد بر برش****به خاك اندر آمد همانگه سرش

چو نوش آذر نامور كشته شد****سپه را همه روز برگشته شد

برادرش گريان و دل پر ز جوش****جواني كه بد نام او مهرنوش

غمي شد دل مرد شمشيرزن****برانگيخت آن بارهٔ پيلتن

برفت از ميان سپه پيش صف****ز درد جگر بر لب آورده كف

وزان سو فرامرز چون پيل مست****بيامد يكي تيغ هندي به دست

برآويخت با او همي مهرنوش****دو رويه ز لشكر برآمد خروش

گرامي دو پرخاشجوي جوان****يكي شاهزاده دگر پهلوان

چو شيران جنگي برآشوفتند****همي بر سر

يكدگر كوفتند

در آوردگه تيز شد مهرنوش****نبودش همي با فرامرز توش

بزد تيغ بر گردن اسپ خويش****سر بادپاي اندرافگند پيش

فرامرز كردش پياده تباه****ز خون لعل شد خاك آوردگاه

چو بهمن برادرش را كشته ديد****زمين زير او چون گل آغشته ديد

بيامد دوان نزد اسفنديار****به جايي كه بود آتش كارزار

بدو گفت كاي نره شير ژيان****سپاهي به جنگ آمد از سگزيان

دو پور تو نوش آذر و مهرنوش****به خواري به سگزي سپردند هوش

تو اندر نبردي و ما پر ز درد****جوانان و كي زادگان زير گرد

برين تخمه اين ننگ تا جاودان****بماند ز كردار نابخردان

دل مرد بيدارتر شد ز خشم****پر از تاب مغز و پر از آب چشم

به رستم چنين گفت كاي بدنشان****چنين بود پيمان گردنكشان

تو گفتي كه لشكر نيارم به جنگ****ترا نيست آرايش نام و ننگ

نداري ز من شرم وز كردگار****نترسي كه پرسند روز شمار

نداني كه مردان پيمان شكن****ستوده نباشد بر انجمن

دو سگزي دو پور مرا كشته اند****بران خيرگي باز برگشته اند

چو بشنيد رستم غمي گشت سخت****بلرزيد برسان شاخ درخت

به جان و سر شاه سوگند خورد****به خورشيد و شمشير و دشت نبرد

كه من جنگ هرگز نفرموده ام****كسي كين چنين كرد نستوده ام

ببندم دو دست برادر كنون****گر او بود اندر بدي رهنمون

فرامرز را نيز بسته دو دست****بيارم بر شاه يزدان پرست

به خون گرانمايگانشان بكش****مشوران ازين راي بيهوده هش

چنين گفت با رستم اسفنديار****كه بر كين طاوس نر خون مار

بريزيم ناخوب و ناخوش بود****نه آيين شاهان سركش بود

تو اي بدنشان چارهٔ خويش ساز****كه آمد زمانت به تنگي فراز

بر رخش با هردو رانت به تير****برآميزم اكنون چو با آب شير

بدان تا كس از بندگان زين سپس****نجويند كين خداوند كس

وگر زنده ماني ببندمت چنگ****به نزديك شاهت برم بي درنگ

بدو گفت رستم كزين گفت و گوي****چه باشد مگر

كم شود آبروي

به يزدان پناه و به يزدان گراي****كه اويست بر نيك و بد رهنماي

بخش 24

كمان برگرفتند و تير خدنگ****ببردند از روي خورشيد رنگ

ز پيكان همي آتش افروختند****به بر بر زره را همي دوختند

دل شاه ايران بدان تنگ شد****بروها و چهرش پر آژنگ شد

چو او دست بردي به سوي كمان****نرستي كس از تير او بي گمان

به رنگ طبرخون شدي اين جهان****شدي آفتاب از نهيبش نهان

يكي چرخ را بركشيد از شگاع****تو گفتي كه خورشيد شد در شراع

به تيري كه پيكانش الماس بود****زره پيش او همچو قرطاس بود

چو او از كمان تير بگشاد شست****تن رستم و رخش جنگي بخست

بر رخش ازان تيرها گشت سست****نبد باره و مرد جنگي درست

همي تاخت بر گردش اسفنديار****نيامد برو تير رستم به كار

فرود آمد از رخش رستم چو باد****سر نامور سوي بالا نهاد

همان رخش رخشان سوي خانه شد****چنين با خداوند بيگانه شد

به بالا ز رستم همي رفت خون****بشد سست و لرزان كه بيستون

بخنديد چون ديدش اسفنديار****بدو گفت كاي رستم نامدار

چرا گم شد آن نيروي پيل مست****ز پيكان چرا پيل جنگي بخست

كجا رفت آن مردي و گرز تو****به رزم اندرون فره و برز تو

گريزان به بالا چرا برشدي****چو آواز شير ژيان بشندي

چرا پيل جنگي چو روباه گشت****ز رزمت چنين دست كوتاه گشت

تو آني كه ديو از تو گريان شدي****دد از تف تيغ تو بريان شدي

زواره پي رخش ناگه بديد****كزان رود با خستگي در كشيد

سيه شد جهان پيش چشمش به رنگ****خروشان همي تاخت تا جاي جنگ

تن مرد جنگي چنان خسته ديد****همه خستگيهاش نابسته ديد

بدو گفت خيز اسپ من برنشين****كه پوشد ز بهر تو خفتان كين

بدو گفت رو پيش دستان بگوي****كزين دودهٔ سام شد رنگ و

بوي

نگه كن كه تا چارهٔ كار چيست****برين خستگيها بر آزار كيست

كه گر من ز پيكان اسفنديار****شبي را سرآرم بدين روزگار

چنان دانم اي زال كامروز من****ز مادر بزادم بدين انجمن

چو رفتي همي چارهٔ رخش ساز****من آيم كنون گر بمانم دراز

زواره ز پيش برادر برفت****دو ديده سوي رخش بنهاد تفت

به پستي همي بود اسفنديار****خروشيد كاي رستم نامدار

به بالا چنين چند باشي به پاي****كه خواهد بدن مر ترا رهنماي

كمان بفگن از دست و ببر بيان****برآهنج و بگشاي تيغ از ميان

پشيمان شو و دست را ده به بند****كزين پس تو از من نيابي گزند

بدين خستگي نزد شاهت برم****ز كردارها بي گناهت برم

وگر جنگ جويي تو اندرز كن****يكي را نگهبان اين مرز كن

گناهي كه كردي ز يزدان بخواه****سزد گر به پوزش ببخشد گناه

مگر دادگر باشدت رهنماي****چو بيرون شوي زين سپنجي سراي

چنين گفت رستم كه بيگاه شد****ز رزم و ز بد دست كوتاه شد

شب تيره هرگز كه جويد نبرد****تو اكنون بدين رامشي بازگرد

من اكنون چنين سوي ايوان شوم****بياسايم و يك زمان بغنوم

ببندم همه خستگيهاي خويش****بخوانم كسي را كه دارم به پيش

زواره فرامرز و دستان سام****كسي را ز خويشان كه دارند نام

بسازم كنون هرچ فرمان تست****همه راستي زير پيمان تست

بدو گفت رويين تن اسفنديار****كه اي برمنش پير ناسازگار

تو مردي بزرگي و زور آزماي****بسي چاره داني و نيرنگ و راي

بديدم همه فر و زيب ترا****نخواهم كه بينم نشيب ترا

به جان امشبي دادمت زينهار****به ايوان رسي كام كژي مخار

سخن هرچ پذرفتي آن را بكن****ازين پس مپيماي با من سخن

بدو گفت رستم كه ايدون كنم****چو بر خستگيها بر افسون كنم

چو برگشت از رستم اسفنديار****نگه كرد تا چون رود نامدار

چو بگذشت مانند كشتي به رود****همي داد تن

را ز يزدان درود

همي گفت كاي داور داد و پاك****گر از خستگيها شوم من هلاك

كه خواهد ز گردنكشان كين من****كه گيرد دل و راه و آيين من

چو اسفنديار از پسش بنگريد****بران روي رودش به خشكي بديد

همي گفت كين را مخوانيد مرد****يكي ژنده پيلست با دار و برد

گذر كرد پر خستگيها بر آب****ازان زخم پيكان شده پرشتاب

شگفتي بمانده بد اسفنديار****همي گفت كاي داور كامگار

چنان آفريدي كه خود خواستي****زمان و زمين را بياراستي

بدانگه كه شد نامور باز جاي****پشوتن بيامد ز پرده سراي

ز نوش آذر گرد وز مهر نوش****خروشيدني بود با درد و جوش

سراپردهٔ شاه پر خاك بود****همه جامهٔ مهتران چاك بود

فرود آمد از باره اسفنديار****نهاد آن سر سركشان بركنار

همي گفت زارا دو گرد جوان****كه جانتان شد از كالبد با توان

چنين گفت پس با پشوتن كه خيز****برين كشتگان آب چندين مريز

كه سودي نبينم ز خون ريختن****نشايد به مرگ اندر آويختن

همه مرگ راايم برنا و پير****به رفتن خرد بادمان دستگير

به تابوت زرين و در مهد ساج****فرستادشان زي خداوند تاج

پيامي فرستاد نزد پدر****كه آن شاخ راي تو آمد به بر

تو كشتي به آب اندر انداختي****ز رستم همي چاكري ساختي

چو تابوت نوش آذر و مهرنوش****ببيني تو در آز چندين مكوش

به چرم اندر است گاو اسفنديار****ندانم چه راند بدو روزگار

نشست از بر تخت با سوك و درد****سخنهاي رستم همه يادكرد

چنين گفت پس با پشوتن كه شير****بپيچد ز چنگال مرد دلير

به رستم نگه كردم امروز من****بران برز بالاي آن پيلتن

ستايش گرفتم به يزدان پاك****كزويست اميد و زو بيم و باك

كه پروردگار آن چنان آفريد****بران آفرين كو جهان آفريد

چنين كارها رفت بر دست او****كه درياي چين بود تا شست او

همي بركشيدي ز دريا نهنگ****به دم در كشيدي

ز هامون پلنگ

بران سان بخستم تنش را به تير****كه از خون او خاك شد آبگير

ز بالا پياده به پيمان برفت****سوي رود با گبر و شمشير تفت

برآمد چنان خسته زان آبگير****سراسر تنش پر ز پيكان تير

برآنم كه چون او به ايوان رسد****روانش ز ايوان به كيوان رسد

بخش 25

وزان روي رستم به ايوان رسيد****مر او را بران گونه دستان بديد

زواره فرامرز گريان شدند****ازان خستگيهاش بريان شدند

ز سربر همي كند رودابه موي****بر آواز ايشان همي خست روي

زواره به زودي گشادش ميان****ازو بركشيدند ببر بيان

هرانكس كه دانا بد از كشورش****نشستند يكسر همه بر درش

بفرمود تا رخش را پيش اوي****ببردند و هركس كه بد چاره جوي

گرانمايه دستان همي كند موي****بران خستگيها بماليد روي

همي گفت من زنده با پير سر****بديدم بدين سان گرامي پسر

بدو گفت رستم كزين غم چه سود****كه اين ز آسمان بودني كار بود

به پيش است كاري كه دشوارتر****وزو جان من پر ز تيمارتر

كه هرچند من بيش پوزش كنم****كه اين شيردل را فروزش كنم

نجويد همي جز همه ناخوشي****به گفتار و كردار و گردنكشي

رسيدم ز هر سو به گرد جهان****خبر يافتم ز آشكار و نهان

گرفتم كمربند ديو سپيد****زدم بر زمين همچو يك شاخ بيد

نتابم همي سر ز اسفنديار****ازان زور و آن بخشش كارزار

خدنگم ز سندان گذر يافتي****زبون داشتي گر سپر يافتي

زدم چند بر گبر اسفنديار****گراينده دست مرا داشت خوار

همان تيغ من گر بديدي پلنگ****نهان داشتي خويشتن زير سنگ

نبرد همي جوشن اندر برش****نه آن پارهٔ پرنيان بر سرش

سپاسم ز يزدان كه شب تيره شد****دران تيرگي چشم او خيره شد

به رستم من از چنگ آن اژدها****ندانم كزين خسته آيم رها

چه انديشم اكنون جزين نيست راي****كه فردا بگردانم از رخش پاي

به جايي شوم كو

نيايد نشان****به زابلستان گر كند سرفشان

سرانجام ازان كار سير آيد او****اگرچه ز بد سير دير آيد او

بدو گفت زال اي پسر گوش دار****سخن چون به ياد آوري هوش دار

همه كارهاي جهان را در است****مگر مرگ كانرا دري ديگر است

يكي چاره دانم من اين را گزين****كه سيمرغ را يار خوانم برين

گر او باشدم زين سخن رهنماي****بماند به ما كشور و بوم و جاي

بخش 26

ببودند هر دو بران راي مند****سپهبد برآمد به بالا بلند

از ايوان سه مجمر پر آتش ببرد****برفتند با او سه هشيار و گرد

فسونگر چو بر تيغ بالا رسيد****ز ديبا يكي پر بيرون كشيد

ز مجمر يكي آتشي برفروخت****به بالاي آن پر لختي بسوخت

چو پاسي ازان تيره شب درگذشت****تو گفتي چو آهن سياه ابر گشت

همانگه چو مرغ از هوا بنگريد****درخشيدن آتش تيز ديد

نشسته برش زال با درد و غم****ز پرواز مرغ اندر آمد دژم

بشد پيش با عود زال از فراز****ستودش فراوان و بردش نماز

به پيشش سه مجمر پر از بوي كرد****ز خون جگر بر دو رخ جوي كرد

بدو گفت سيمرغ شاها چه بود****كه آمد ازين سان نيازت به دود

چنين گفت كاين بد به دشمن رساد****كه بر من رسيد از بد بدنژاد

تن رستم شيردل خسته شد****ازان خستگي جان من بسته شد

كزان خستگي بيم جانست و بس****بران گونه خسته نديدست كس

همان رخش گويي كه بيجان شدست****ز پيكان تنش زار و بيجان شدست

بيامد برين كشور اسفنديار****نكوبد همي جز در كارزار

نجويد همي كشور و تاج و تخت****برو بار خواهد همي با درخت

بدو گفت سيمرغ كاي پهلوان****مباش اندرين كار خسته روان

سزد گر نمايي به من رخش را****همان سرفراز جهان بخش را

كسي سوي رستم فرستاد زال****كه لختي به چاره برافراز يال

بفرماي تا رخش را

همچنان****بيارند پيش من اندر زمان

چو رستم بران تند بالا رسيد****همان مرغ روشن دل او را بديد

بدو گفت كاي ژنده پيل بلند****ز دست كه گشتي بدين سان نژند

چرا رزم جستي ز اسفنديار****چرا آتش افگندي اندر كنار

بدو گفت زال اي خداوند مهر****چو اكنون نمودي بما پاك چهر

گر ايدونك رستم نگردد درست****كجا خواهم اندر جهان جاي جست

همه سيستان پاك ويران كنند****به كام دليران ايران كنند

شود كنده اين تخمهٔ ما ز بن****كنون بر چه رانيم يكسر سخن

نگه كرد مرغ اندران خستگي****بديد اندرو راه پيوستگي

ازو چار پيكان به بيرون كشيد****به منقار از ان خستگي خون كشيد

بران خستگيها بماليد پر****هم اندر زمان گشت با زيب و فر

بدو گفت كاين خستگيها ببند****همي باش يكچند دور از گزند

يكي پر من تر بگردان به شير****بمال اندران خستگيهاي تير

بران همنشان رخش را پيش خواست****فرو كرد منقار بر دست راست

برون كرد پيكان شش از گردنش****نبد خسته گر بسته جايي تنش

همانگه خروشي برآورد رخش****بخنديد شادان دل تاج بخش

بدو گفت مرغ اي گو پيلتن****توي نامبردار هر انجمن

چرا رزم جستي ز اسفنديار****كه او هست رويين تن و نامدار

بدو گفت رستم گر او را ز بند****نبودي دل من نگشتي نژند

مرا كشتن آسان تر آيد ز ننگ****وگر بازمانم به جايي ز جنگ

چنين داد پاسخ كز اسفنديار****اگر سر بجا آوري نيست عار

كه اندر زمانه چنويي نخاست****بدو دارد ايران همي پشت راست

بپرهيزي از وي نباشد شگفت****مرا از خود اندازه بايد گرفت

كه آن جفت من مرغ با دستگاه****به دستان و شمشير كردش تباه

اگر با من اكنون تو پيمان كني****سر از جنگ جستن پشمان كني

نجويي فزوني به اسفنديار****گه كوشش و جستن كارزار

ور ايدونك او را بيامد زمان****نينديشي از پوزش بي گمان

پس انگه يكي چاره سازم ترا****به خورشيد سر برفرازم ترا

چو بشنيد

رستم دلش شاد شد****از انديشهٔ بستن آزاد شد

بدو گفت كز گفت تو نگذرم****وگر تيغ بارد هوا بر سرم

چنين گفت سيمرغ كز راه مهر****بگويم كنون باتو راز سپهر

كه هركس كه او خون اسفنديار****بريزد ورا بشكرد روزگار

همان نيز تا زنده باشد ز رنج****رهايي نيابد نماندش گنج

بدين گيتيش شوربختي بود****وگر بگذرد رنج و سختي بود

شگفتي نمايم هم امشب ترا****ببندم ز گفتار بد لب ترا

برو رخش رخشنده را برنشين****يكي خنجر آبگون برگزين

چو بشنيد رستم ميان را ببست****وزان جايگه رخش را برنشست

به سيمرغ گفت اي گزين جهان****چه خواهد برين مرگ ما ناگهان

جهان يادگارست و ما رفتني****به گيتي نماند بجز مردمي

به نام نكو گر بميرم رواست****مرا نام بايد كه تن مرگ راست

كجا شد فريدون و هوشنگ شاه****كه بودند با گنج و تخت و كلاه

برفتند و ما را سپردند جاي****جهان را چنين است آيين و راي

همي راند تا پيش دريا رسيد****ز سيمرغ روي هوا تيره ديد

چو آمد به نزديك دريا فراز****فرود آمد آن مرغ گردنفراز

به رستم نمود آن زمان راه خشك****همي آمد از باد او بوي مشك

بماليد بر تركش پر خويش****بفرمود تا رستم آمدش پيش

گزي ديد بر خاك سر بر هوا****نشست از برش مرغ فرمانروا

بدو گفت شاخي گزين راست تر****سرش برترين و تنش كاست تر

بدان گز بود هوش اسفنديار****تو اين چوب را خوار مايه مدار

بر آتش مرين چوب را راست كن****نگه كن يكي نغز پيكان كهن

بنه پر و پيكان و برو بر نشان****نمودم ترا از گزندش نشان

چو ببريد رستم تن شاخ گز****بيامد ز دريا به ايوان و رز

بران كار سيمرغ بد رهنماي****همي بود بر تارك او به پاي

بدو گفت اكنون چو اسفنديار****بيايد بجويد ز تو كارزار

تو خواهش كن و لابه و راستي****مكوب ايچ گونه

در كاستي

مگر بازگردد به شيرين سخن****بياد آيدش روزگار كهن

كه تو چند گه بودي اندر جهان****به رنج و به سختي ز بهر مهان

چو پوزش كني چند نپذيردت****همي از فرومايگان گيردت

به زه كن كمان را و اين چوب گز****بدين گونه پرورده در آب رز

ابر چشم او راست كن هر دو دست****چنانچون بود مردم گزپرست

زمانه برد راست آن را به چشم****بدانگه كه باشد دلت پر ز خشم

تن زال را مرغ پدرود كرد****ازو تار وز خويشتن پود كرد

ازان جايگه نيك دل برپريد****چو اندر هوا رستم او را بديد

يكي آتش چوب پرتاب كرد****دلش را بران رزم شاداب كرد

يكي تيز پيكان بدو در نشاند****چپ و راست پرها بروبر نشاند

بخش 27

سپيده همانگه ز كه بر دميد****ميان شب تيره اندر چميد

بپوشيد رستم سليح نبرد****همي از جهان آفرين ياد كرد

چو آمد بر لشكر نامدار****كه كين جويد از رزم اسفنديار

بدو گفت برخيز ازين خواب خوش****برآويز با رستم كينه كش

چو بشنيد آوازش اسفنديار****سليح جهان پيش او گشت خوار

چنين گفت پس با پشوتن كه شير****بپيچد ز چنگال مرد دلير

گماني نبردم كه رستم ز راه****به ايوان كشد ببر و گبر و كلاه

همان باركش رخش زيراندرش****ز پيكان نبود ايچ پيدا برش

شنيدم كه دستان جادوپرست****به هنگام يازد به خورشيد دست

چو خشم آرد از جادوان بگذرد****برابر نكردم پس اين با خرد

پشوتن بدو گفت پر آب چشم****كه بر دشمنت باد تيمار و خشم

چه بودت كه امروز پژمرده اي****همانا به شب خواب نشمرده اي

ميان جهان اين دو يل را چه بود****كه چندين همي رنج بايد فزود

بدانم كه بخت تو شد كندرو****كه كين آورد هر زمان نو به نو

بپوشيد جوشن يل اسفنديار****بيامد بر رستم نامدار

خروشيد چون روي رستم بديد****كه نام تو باد از جهان ناپديد

فراموش كردي تو سگزي

مگر****كمان و بر مرد پرخاشخر

ز نيرنگ زالي بدين سان درست****وگرنه كه پايت همي گور جست

بكوبمت زين گونه امروز يال****كزين پس نبيند ترا زنده زال

چنين گفت رستم به اسفنديار****كه اي سير ناگشته از كارزار

بترس از جهاندار يزدان پاك****خرد را مكن با دل اندر مغاك

من امروز نز بهر جنگ آمدم****پي پوزش و نام و ننگ آمدم

تو با من به بيداد كوشي همي****دو چشم خرد را بپوشي همي

به خورشيد و ماه و به استا و زند****كه دل را نراني به راه گزند

نگيري به ياد آن سخنها كه رفت****وگر پوست بر تن كسي را بكفت

بيابي ببيني يكي خان من****روندست كام تو بر جان من

گشايم در گنج ديرينه باز****كجا گرد كردم به سال دراز

كنم بار بر بارگيهاي خويش****به گنجور ده تا براند ز پيش

برابر همي با تو آيم به راه****كنم هرچ فرمان دهي پيش شاه

اگر كشتنيم او كشد شايدم****همان نيز اگر بند فرمايدم

همي چاره جويم كه تا روزگار****ترا سير گرداند از كارزار

نگه كن كه داناي پيشي چه گفت****كه هرگز مباد اختر شوم جفت

چنين داد پاسخ كه مرد فريب****نيم روز پرخاش و روز نهيب

اگر زنده خواهي كه ماند به جاي****نخستين سخن بند بر نه به پاي

از ايوان و خان چند گويي همي****رخ آشتي را بشويي همي

دگر باره رستم زبان برگشاد****مكن شهريارا ز بيداد ياد

مكن نام من در جهان زشت و خوار****كه جز بد نيايد ازين كارزار

هزارانت گوهر دهم شاهوار****همان يارهٔ زر با گوشوار

هزارانت بنده دهم نوش لب****پرستنده باشد ترا روز و شب

هزارت كنيزك دهم خلخي****كه زيباي تاج اند با فرخي

دگر گنج سام نريمان و زال****گشايم به پيش تو اي بي همال

همه پاك پيش تو گرد آورم****ز زابلستان نيز مرد آورم

كه تا مر ترا نيز

فرمان كنند****روان را به فرمان گروگان كنند

ازان پس به پيشت پرستارورا****دوان با تو آيم بر شهريار

ز دل دور كن شهريارا تو كين****مكن ديو را با خرد همنشين

جز از بند ديگر ترا دست هست****بمن بر كه شاهي و يزدان پرست

كه از بند تا جاودان نام بد****بماند به من وز تو انجام بد

به رستم چنين گفت اسفنديار****كه تا چندگويي سخن نابكار

مرا گويي از راه يزدان بگرد****ز فرمان شاه جهانبان بگرد

كه هركو ز فرمان شاه جهان****بگردد سرآيد بدو بر زمان

جز از بند گر كوشش (و) كارزار****به پيشم دگرگونه پاسخ ميار

به تندي به پاسخ گو نامدار****چنين گفت كاي پرهنر شهريار

همي خوار داري تو گفتار من****به خيره بجويي تو آزار من

چنين داد پاسخ كه چند از فريب****همانا به تنگ اندر آمد نشيب

بخش 28

بدانست رستم كه لابه به كار****نيايد همي پيش اسفنديار

كمان را به زه كرد و آن تير گز****كه پيكانش را داده بد آب رز

همي راند تير گز اندر كمان****سر خويش كرده سوي آسمان

همي گفت كاي پاك دادار هور****فزايندهٔ دانش و فر و زور

همي بيني اين پاك جان مرا****توان مرا هم روان مرا

كه چندين بپيچم كه اسفنديار****مگر سر بپيچاند از كارزار

تو داني كه بيداد كوشد همي****همي جنگ و مردي فروشد همي

به بادافره اين گناهم مگير****توي آفرينندهٔ ماه و تير

چو خودكامه جنگي بديد آن درنگ****كه رستم همي دير شد سوي جنگ

بدو گفت كاي سگزي بدگمان****نشد سير جانت ز تير و كمان

ببيني كنون تير گشتاسپي****دل شير و پيكان لهراسپي

يكي تير بر ترگ رستم بزد****چنان كز كمان سواران سزد

تهمتن گز اندر كمان راند زود****بران سان كه سيمرغ فرموده بود

بزد تير بر چشم اسفنديار****سيه شد جهان پيش آن نامدار

خم آورد بالاي سرو سهي****ازو دور

شد دانش و فرهي

نگون شد سر شاه يزدان پرست****بيفتاد چاچي كمانش ز دست

گرفته بش و يال اسپ سياه****ز خون لعل شد خاك آوردگاه

چنين گفت رستم به اسفنديار****كه آوردي آن تخم زفتي به بار

تو آني كه گفتي كه رويين تنم****بلند آسمان بر زمين بر زنم

من از شست تو هشت تير خدنگ****بخوردم نناليدم از نام و ننگ

به يك تير برگشتي از كارزار****بخفتي بران بارهٔ نامدار

هم اكنون به خاك اندر آيد سرت****بسوزد دل مهربان مادرت

هم انگه سر نامبردار شاه****نگون اندر آمد ز پشت سپاه

زماني همي بود تا يافت هوش****بر خاك بنشست و بگشاد گوش

سر تير بگرفت و بيرون كشيد****همي پر و پيكانش در خون كشيد

همانگه به بهمن رسيد آگهي****كه تيره شد آن فر شاهنشهي

بيامد به پيش پشوتن بگفت****كه پيكار ما گشت با درد جفت

تن ژنده پيل اندر آمد به خاك****دل ما ازين درد كردند چاك

برفتد هر دو پياده دوان****ز پيش سپه تا بر پهلوان

بديدند جنگي برش پر ز خون****يكي تير پرخون به دست اندرون

پشوتن بر و جامه را كرد چاك****خروشان به سر بر همي كرد خاك

همي گشت بهمن به خاك اندرون****بماليد رخ را بدان گرم خون

پشوتن همي گفت راز جهان****كه داند ز دين آوران و مهان

چو اسفندياري كه از بهر دين****به مردي برآهيخت شمشير كين

جهان كرد پاك از بد بت پرست****به بد كار هرگز نيازيد دست

به روز جواني هلاك آمدش****سر تاجور سوي خاك آمدش

بدي را كزو هست گيتي به درد****پرآزار ازو جان آزاد مرد

فراوان برو بگذرد روزگار****كه هرگز نبيند بد كارزار

جوانان گرفتندش اندر كنار****همي خون ستردند زان شهريار

پشوتن بروبر همي مويه كرد****رخي پر ز خون و دلي پر ز درد

همي گفت زار اي يل اسفنديار****جهانجوي و از تخمهٔ شهريار

كه كند اين چنين كوه

جنگي ز جاي****كه افگند شير ژيان را ز پاي

كه كند اين پسنديده دندان پيل****كه آگند با موج درياي نيل

چه آمد برين تخمه از چشم بد****كه بر بدكنش بي گمان بد رسد

كجا شد به رزم اندرون ساز تو****كجا شد به بزم آن خوش آواز تو

كجا شد دل و هوش و آيين تو****توانايي و اختر و دين تو

چو كردي جهان را ز بدخواه پاك****نيامدت از پيل وز شير باك

كنون آمدت سودمندي به كار****كه در خاك بيند ترا روزگار

كه نفرين برين تاج و اين تخت باد****بدين كوشش بيش و اين بخت باد

كه چو تو سواري دلير و جوان****سرافراز و دانا و روشن روان

بدين سان شود كشته در كارزار****به زاري سرآيد برو روزگار

كه مه تاج بادا و مه تخت شاه****مه گشتاسپ و جاماسپ و آن بارگاه

چنين گفت پر دانش اسفنديار****كه اي مرد داناي به روزگار

مكن خويشتن پيش من بر تباه****چنين بود بهر من از تاج و گاه

تن كشته را خاك باشد نهال****تو از كشتن من بدين سان منال

كجا شد فريدون و هوشنگ و جم****ز باد آمده باز گردد به دم

همان پاك زاده نياكان ما****گزيده سرافراز و پاكان ما

برفتند و ما را سپردند جاي****نماند كس اندر سپنجي سراي

فراوان بكوشيدم اندر جهان****چه در آشكار و چه اندر نهان

كه تا راي يزدان به جاي آورم****خرد را بدين رهنماي آورم

چو از من گرفت اي سخن روشني****ز بد بسته شد راه آهرمني

زمانه بيازيد چنگال تيز****نبد زو مرا روزگار گريز

اميد من آنست كاندر بهشت****دل افروز من بدرود هرچ كشت

به مردي مرا پور دستان نكشت****نگه كن بدين گز كه دارم به مشت

بدين چوب شد روزگارم به سر****ز سيمرغ وز رستم چاره گر

فسونها و نيرنگها زال ساخت****كه اروند و بند جهان او

شناخت

چو اسفنديار اين سخن ياد كرد****بپيچيد و بگريست رستم به درد

چنين گفت كز ديو ناسازگار****ترا بهره رنج من آمد به كار

چنانست كو گفت يكسر سخن****ز مردي به كژي نيفگند بن

كه تا من به گيتي كمر بسته ام****بسي رزم گردنكشان جسته ام

سواري نديدم چو اسفنديار****زره دار با جوشن كارزار

چو بيچاره برگشتم از دست اوي****بديدم كمان و بر و شست اوي

سوي چاره گشتم ز بيچارگي****بدادم بدو سر به يكبارگي

زمان ورا در كمان ساختم****چو روزش سرآمد بينداختم

گر او را همي روز باز آمدي****مرا كار گز كي فراز آمدي

ازين خاك تيره ببايد شدن****به پرهيز يك دم نشايد زدن

همانست كز گز بهانه منم****وزين تيرگي در فسانه منم

بخش 29

چنين گفت با رستم اسفنديار****كه اكنون سرآمد مرا روزگار

تو اكنون مپرهيز و خيز ايدر آي****كه ما را دگرگونه تر گشت راي

مگر بشنوي پند و اندرز من****بداني سر مايه و ارز من

بكوشي و آن را بجاي آوري****بزرگي برين رهنماي آوري

تهمتن به گفتار او داد گوش****پياده بيامد برش با خروش

همي ريخت از ديدگان آب گرم****همي مويه كردش به آواي نرم

چو دستان خبر يافت از رزمگاه****ز ايوان چو باد اندر آمد به راه

ز خانه بيامد به دشت نبرد****دو ديده پر از آب و دل پر ز درد

زواره فرامرز چو بيهشان****برفتند چندي ز گردنكشان

خروشي برآمد ز آوردگاه****كه تاريك شد روي خورشيد و ماه

به رستم چنين گفت زال اي پسر****ترا بيش گريم به درد جگر

كه ايدون شنيدم ز داناي چين****ز اخترشناسان ايران زمين

كه هركس كه او خون اسفنديار****بريزد سرآيد برو روزگار

بدين گيتيش شوربختي بود****وگر بگذرد رنج و سختي بود

چنين گفت با رستم اسفنديار****كه از تو نديدم بد روزگار

زمانه چنين بود و بود آنچ بود****سخن هرچ گويم ببايد شنود

بهانه تو بودي پدر بد

زمان****نه رستم نه سيمرغ و تير و كمان

مرا گفت رو سيستان را بسوز****نخواهم كزين پس بود نيمروز

بكوشيد تا لشكر و تاج و گنج****بدو ماند و من بمانم به رنج

كنون بهمن اين نامور پور من****خردمند و بيدار دستور من

بميرم پدروارش اندر پذير****همه هرچ گويم ترا يادگير

به زابلستان در ورا شاد دار****سخنهاي بدگوي را ياد دار

بياموزش آرايش كارزار****نشستنگه بزم و دشت شكار

مي و رامش و زخم چوگان و كار****بزرگي و برخوردن از روزگار

چنين گفت جاماسپ گم بوده نام****كه هرگز به گيتي مبيناد كام

كه بهمن ز من يادگاري بود****سرافرازتر شهرياري بود

تهمتن چو بشنيد بر پاي خاست****ببر زد به فرمان او دست راست

كه تو بگذري زين سخن نگذرم****سخن هرچ گفتي به جاي آورم

نشانمش بر نامور تخت عاج****نهم بر سرش بر دلاراي تاج

ز رستم چو بشنيد گويا سخن****بدو گفت نوگير چون شد كهن

چنان دان كه يزدان گواي منست****برين دين به رهنماي منست

كزين نيكويها كه تو كرده اي****ز شاهان پيشين كه پرورده اي

كنون نيك نامت به بد بازگشت****ز من روي گيتي پرآواز گشت

غم آمد روان ترا بهره زين****چنين بود راي جهان آفرين

چنين گفت پس با پشوتن كه من****نجويم همي زين جهان جز كفن

چو من بگذرم زين سپنجي سراي****تو لشكر بياراي و شو باز جاي

چو رفتي به ايران پدر را بگوي****كه چون كام يابي بهانه مجوي

زمانه سراسر به كام تو گشت****همه مرزها پر ز نام تو گشت

اميدم نه اين بود نزديك تو****سزا اين بد از جان تاريك تو

جهان راست كردم به شمشير داد****به بد كس نيارست كرد از تو ياد

به ايران چو دين بهي راست شد****بزرگي و شاهي مرا خواست شد

به پيش سران پندها داديم****نهاني به كشتن فرستاديم

كنون زين سخن يافتي كام دل****بياراي و بنشين

به آرام دل

چو ايمن شدي مرگ را دور كن****به ايوان شاهي يكي سور كن

ترا تخت سختي و كوشش مرا****ترا نام تابوت و پوشش مرا

چه گفت آن جهانديده دهقان پير****كه نگريزد از مرگ پيكان تير

مشو ايمن از گنج و تاج و سپاه****روانم ترا چشم دارد به راه

چو آيي بهم پيش داور شويم****بگوييم و گفتار او بشنويم

كزو بازگردي به مادر بگوي****كه سير آمد از رزم پرخاشجوي

كه با تير او گبر چون باد بود****گذر كرده بر كوه پولاد بود

پس من تو زود آيي اي مهربان****تو از من مرنج و مرنجان روان

برهنه مكن روي بر انجمن****مبين نيز چهر من اندر كفن

ز ديدار زاري بيفزايدت****كس از بخردان نيز نستايدت

همان خواهران را و جفت مرا****كه جويا بدندي نهفت مرا

بگويي بدان پرهنر بخردان****كه پدرود باشيد تا جاودان

ز تاج پدر بر سرم بد رسيد****در گنج را جان من شد كليد

فرستادم اينك به نزديك او****كه شرم آورد جان تاريك او

بگفت اين و برزد يكي تيز دم****كه بر من ز گشتاسپ آمد ستم

هم انگه برفت از تنش جان پاك****تن خسته افگنده بر تيره خاك

تهمتن بنزد پشوتن رسيد****همه جامه بر تن سراسر دريد

بر و جامه رستم همي پاره كرد****سرش پر ز خاك و دلش پر ز درد

همي گفت زار اي نبرده سوار****نيا شاه جنگي پدر شهريار

به خوبي شده در جهان نام من****ز گشتاسپ بد شد سرانجام من

چو بسيار بگريست با كشته گفت****كه اي در جهان شاه بي يار و جفت

روان تو بادا ميان بهشت****بدانديش تو بدرود هرچ كشت

زواره بدو گفت كاي نامدار****نبايست پذرفت زو زينهار

ز دهقان تو نشنيدي آن داستان****كه ياد آرد از گفتهٔ باستان

كه گر پروري بچهٔ نره شير****شود تيزدندان و گردد دلير

چو سر بركشد زود جويد شكار****نخست

اندر آيد به پروردگار

دو پهلو برآشفته از خشم بد****نخستين ازان بد به زابل رسد

چو شد كشته شاهي چو اسفنديار****ببينند ازين پس بد روزگار

ز بهمن رسد بد به زابلستان****بپيچند پيران كابلستان

نگه كن كه چون او شود تاجدار****به پيش آورد كين اسفنديار

بدو گفت رستم كه با آسمان****نتابد بدانديش و نيكي گمان

من آن برگزيدم كه چشم خرد****بدو بنگرد نام ياد آورد

گر او بد كند پيچد از روزگار****تو چشم بلا را به تندي مخار

بخش 3

چو بگذشت شب گرد كرده عنان****برآورد خورشيد رخشان سنان

نشست از بر تخت زر شهريار****بشد پيش او فرخ اسفنديار

همي بود پيشش پرستارفش****پرانديشه و دست كرده به كش

چو در پيش او انجمن شد سپاه****ز ناموران وز گردان شاه

همه موبدان پيش او بر رده****ز اسپهبدان پيش او صف زده

پس اسفنديار آن يل پيلتن****برآورد از درد آنگه سخن

بدو گفت شاها انوشه بدي****توي بر زمين فره ايزدي

سر داد و مهر از تو پيدا شدست****همان تاج و تخت از تو زيبا شدست

تو شاهي پدر من ترا بنده ام****هميشه به راي تو پوينده ام

تو داني كه ارجاسپ از بهر دين****بيامد چنان با سواران چين

بخوردم من آن سخت سوگندها****بپذرفتم آن ايزدي پندها

كه هركس كه آرد به دين در شكست****دلش تاب گيرد شود بت پرست

ميانش به خنجر كنم به دو نيم****نباشد مرا از كسي ترس و بيم

وزان پس كه ارجاسپ آمد به جنگ****نبر گشتم از جنگ دشتي پلنگ

مرا خوار كردي به گفت گرزم****كه جام خورش خواستي روز بزم

ببستي تن من به بند گران****ستونها و مسمار آهنگران

سوي گنبدان دژ فرستاديم****ز خواري به بدكارگان داديم

به زاول شدي بلخ بگذاشتي****همه رزم را بزم پنداشتي

بديدي همي تيغ ارجاسپ را****فگندي به خون پير لهراسپ را

چو جاماسپ آمد مرا بسته ديد****وزان بستگيها تنم

خسته ديد

مرا پادشاهي پذيرفت و تخت****بران نيز چندي بكوشيد سخت

بدو گفتم اين بندهاي گران****به زنجير و مسمار آهنگران

بمانم چنين هم به فرمان شاه****نخواهم سپاه و نخواهم كلاه

به يزدان نمايم به روز شمار****بنالم ز بدگوي با كردگار

مرا گفت گر پند من نشنوي****بسازي ابر تخت بر بدخوي

دگر گفت كز خون چندان سران****سرافراز با گرزهاي گران

بران رزمگه خسته تنها به تير****همان خواهرانت ببرده اسير

دگر گرد آزاده فرشيدورد****فگندست خسته به دشت نبرد

ز تركان گريزان شده شهريار****همي پيچد از بند اسفنديار

نسوزد دلت بر چنين كارها****بدين درد و تيمار و آزارها

سخنها جزين نيز بسيار گفت****كه گفتار با درد و غم بود جفت

غل و بند بر هم شكستم همه****دوان آمدم نزد شاه رمه

ازيشان بكشتم فزون از شمار****ز كردار من شاد شد شهريار

گر از هفتخوان برشمارم سخن****همانا كه هرگز نيايد به بن

ز تن باز كردم سر ارجاسپ را****برافراختم نام گشتاسپ را

زن و كودكانش بدين بارگاه****بياوردم آن گنج و تخت و كلاه

همه نيكويها بكردي به گنج****مرا مايه خون آمد و درد و رنج

ز بس بند و سوگند و پيمان تو****همي نگذرم من ز فرمان تو

همي گفتي ار باز بينم ترا****ز روشن روان برگزينم ترا

سپارم ترا افسر و تخت عاج****كه هستي به مردي سزاوار تاج

مرا از بزرگان برين شرم خاست****كه گويند گنج و سپاهت كجاست

بهانه كنون چيست من بر چيم****پس از رنج پويان ز بهر كيم

بخش 30

يكي نغز تابوت كرد آهنين****بگسترد فرشي ز ديباي چين

بيندود يك روي آهن به قير****پراگند بر قير مشك و عبير

ز ديباي زربفت كردش كفن****خروشان برو نامدار انجمن

ازان پس بپوشيد روشن برش****ز پيروزه بر سر نهاد افسرش

سر تنگ تابوت كردند سخت****شد آن بارور خسرواني درخت

چل اشتر بياورد رستم گزين****ز بالا فروهشته

ديباي چين

دو اشتر بدي زير تابوت شاه****چپ و راست پيش و پس اندر سپاه

همه خسته روي و همه كنده موي****زبان شاه گوي و روان شاه جوي

بريده بش و دم اسپ سياه****پشوتن همي برد پيش سپاه

برو بر نهاده نگونسار زين****ز زين اندرآويخته گرز كين

همان نامور خود و خفتان اوي****همان جوله و مغفر جنگجوي

سپه رفت و بهمن به زابل بماند****به مژگان همي خون دل برفشاند

تهمتن ببردش به ايوان خويش****همي پرورانيد چون جان خويش

به گشتاسپ آگاهي آمد ز راه****نگون شد سر نامبردار شاه

همي جامه را چاك زد بر برش****به خاك اندر آمد سر و افسرش

خروشي برآمد ز ايوان به زار****جهان شد پر از نام اسفنديار

به ايران ز هر سو كه رفت آگهي****بينداخت هركس كلاه مهي

همي گفت گشتاسپ كاي پاك دين****كه چون تو نبيند زمان و زمين

پس از روزگار منوچهر باز****نيامد چو تو نيز گردنفراز

بيالود تيغ و بپالود كيش****مهان را همي داشت بر جاي خويش

بزرگان ايران گرفتند خشم****ز آزرم گشتاسپ شستند چشم

به آواز گفتند كاي شوربخت****چو اسفندياري تو از بهر تخت

به زابل فرستي به كشتن دهي****تو بر گاه تاج مهي برنهي

سرت را ز تاج كيان شرم باد****به رفتن پي اخترت نرم باد

برفتند يكسر ز ايوان او****پر از خاك شد كاخ و ديوان او

چو آگاه شد مادر و خواهران****ز ايوان برفتند با دختران

برهنه سر و پاي پرگرد و خاك****به تن بر همه جامه كردند چاك

پشوتن همي رفت گريان به راه****پس پشت تابوت و اسپ سياه

زنان از پشوتن درآويختند****همي خون ز مژگان فرو ريختند

كه اين بند تابوت را برگشاي****تن خسته يك بار ما را نماي

پشوتن غمي شد ميان زنان****خروشان و گوشت از دو بازو كنان

به آهنگران گفت سوهان تيز****بياريد كامد كنون رستخيز

سر تنگ

تابوت را باز كرد****به نوي يكي مويه آغاز كرد

چو مادرش با خواهران روي شاه****پر از مشك ديدند ريش سياه

برفتند يكسر ز بالين شاه****خروشان به نزديك اسپ سياه

بسودند پر مهر يال و برش****كتايون همي ريخت خاك از برش

كزو شاه را روز برگشته بود****به آورد بر پشت او كشته بود

كزين پس كرا برد خواهي به جنگ****كرا داد خواهي به چنگ نهنگ

به يالش همي اندرآويختند****همي خاك بر تاركش ريختند

به ابر اندر آمد خروش سپاه****پشوتن بيامد به ايوان شاه

خروشيد و ديدش نبردش نماز****بيامد به نزديك تختش فراز

به آواز گفت اي سر سركشان****ز برگشتن بختت آمد نشان

ازين با تن خويش بد كرده اي****دم از شهر ايران برآورده اي

ز تو دور شد فره و بخردي****بيابي تو بادافره ايزدي

شكسته شد اين نامور پشت تو****كزين پس بود باد در مشت تو

پسر را به خون دادي از بهر تخت****كه مه تخت بيناد چشمت مه بخت

جهاني پر از دشمن و پر بدان****نماند بع تو تاج تا جاودان

بدين گيتيت در نكوهش بود****به روز شمارت پژوهش بود

بگفت اين و رخ سوي جاماسپ كرد****كه اي شوم بدكيش و بدزاد مرد

ز گيتي نداني سخن جز دروغ****به كژي گرفتي ز هركس فروغ

ميان كيان دشمني افگني****همي اين بدان آن بدين برزني

نداني همي جز بد آموختن****گسستن ز نيكي بدي توختن

يكي كشت كردي تو اندر جهان****كه كس ندرود آشكار و نهان

بزرگي به گفتار تو كشته شد****كه روز بزرگان همه گشته شد

تو آموختي شاه را راه كژ****ايا پير بي راه و كوتاه و كژ

تو گفتي كه هوش يل اسفنديار****بود بر كف رستم نامدار

بگفت اين و گويا زبان برگشاد****همه پند و اندرز او كرد ياد

هم اندرز بهمن به رستم بگفت****برآورد رازي كه بود از نهفت

چو بشنيد اندرز او

شهريار****پشيمان شد از كار اسفنديار

پشوتن بگفت آنچ بودش نهان****به آواز با شهريار جهان

چو پردخته گشت از بزرگان سراي****برفتند به آفريد و هماي

به پيش پدر بر بخستند روي****ز درد برادر بكندند موي

به گشتاسپ گفتند كاي نامدار****نينديشي از كار اسفنديار

كجا شد نخستين به كين زرير****همي گور بستد ز چنگال شير

ز تركان همي كين او بازخواست****بدو شد همي پادشاهيت راست

به گفتار بدگوش كردي به بند****بغل گران و به گرز و كمند

چو او بسته آمد نيا كشته شد****سپه را همه روز برگشته شد

چو ارجاسپ آمد ز خلخ به بلخ****همه زندگاني شد از رنج تلخ

چو ما را كه پوشيده داريم روي****برهنه بياورد ز ايوان به كوي

چو نوش آذر زردهشتي بكشت****گرفت آن زمان پادشاهي به مشت

تو داني كه فرزند مردي چه كرد****برآورد ازيشان دم و دود و گرد

ز رويين دژ آورد ما را برت****نگهبان كشور بد و افسرت

از ايدر به زابل فرستاديش****بسي پند و اندرزها داديش

كه تا از پي تاج بيجان شود****جهاني برو زار و پيچان شود

نه سيمرغ كشتش نه رستم نه زال****تو كشتي مر او را چو كشتي منال

ترا شرم بادا ز ريش سپيد****كه فرزند كشتي ز بهر اميد

جهاندار پيش از تو بسيار بود****كه بر تخت شاهي سزاوار بود

به كشتن ندادند فرزند را****نه از دودهٔ خويش و پيوند را

چنين گفت پس با پشوتن كه خيز****برين آتش تيزبر آب ريز

بيامد پشوتن ز ايوان شاه****زنان را بياورد زان جايگاه

پشوتن چنين گفت با مادرش****كه چندين به تنگي چه كوبي درش

كه او شاد خفتست و روشن روان****چو سير آمد از مرز و از مرزبان

بپذرفت مادر ز دين دار پند****به داد خداوند كرد او پسند

ازان پس به سالي به هر برزني****به ايران خروشي بد و شيوني

ز تير گز

و بند دستان زال****همي مويه كردند بسيار سال

بخش 31

همي بود بهمن به زابلستان****به نخچير گر با مي و گلستان

سواري و مي خوردن و بارگاه****بياموخت رستم بدان پور شاه

به هر چيز پيش از پسر داشتش****شب و روز خندان به بر داشتش

چو گفتار و كردار پيوسته شد****در كين به گشتاسپ بر بسته شد

يكي نامه بنوشت رستم به درد****همه كار فرزند او ياد كرد

سر نامه كرد آفرين از نخست****بدانكس كه كينه نبودش نجست

دگر گفت يزدان گواي منست****پشوتن بدين رهنماي منست

كه من چند گفتم به اسفنديار****مگر كم كند كينه و كارزار

سپردم بدو كشور و گنج خويش****گزيدم ز هرگونه اي رنج خويش

زمانش چنين بود نگشاد چهر****مرا دل پر از درد و سر پر ز مهر

بدين گونه بد گردش آسمان****بسنده نباشد كسي با زمان

كنون اين جهانجوي نزد منست****كه فرخ نژاد اورمزد منست

هنرهاي شاهانش آموختم****از اندرز فام خرد توختم

چو پيمان كند شاه پوزش پذير****كزين پس نينديشد از كار تير

نهان من و جان من پيش اوست****اگر گنج و تاجست و گر مغز و پوست

چو آن نامه شد نزد شاه جهان****پراگنده شد آن ميان مهان

پشوتن بيامد گوايي بداد****سخنهاي رستم همه كرد ياد

همان زاري و پند و اروند او****سخن گفتن از مرز و پيوند او

ازان نامور شاه خشنود گشت****گراينده را آمدن سود گشت

ز رستم دل نامور گشت خوش****نزد نيز بر دل ز تيمار تش

هم اندر زمان نامه پاسخ نوشت****به باغ بزرگي درختي بكشت

چنين گفت كز جور چرخ بلند****چو خواهد رسيدن كسي را گزند

به پرهيز چون بازدارد كسي****وگر سوي دانش گرايد بسي

پشوتن بگفت آنچ درخواستي****دل من به خوبي بياراستي

ز گردون گردان كه يارد گذشت****خردمند گرد گذشته نگشت

تو آني كه بودي وزان بهتري****به هند و به قنوج بر مهتري

ز

بيشي هرآنچت ببايد بخواه****ز تخت و ز مهر و ز تيغ و كلاه

فرستاده پاسخ بياورد زود****بدان سان كه رستمش فرموده بود

چنين تا برآمد برين گاه چند****ببد شاهزاده به بالا بلند

خردمند و بادانش و دستگاه****به شاهي برافراخت فرخ كلاه

بدانست جاماسپ آن نيك و بد****كه آن پادشاهي به بهمن رسد

به گشتاسپ گفت اي پسنديده شاه****ترا كرد بايد به بهمن نگاه

ز دانش پدر هرچ جست اندر اوي****به جاي آمد و گشت با آب روي

به بيگانه شهري فراوان بماند****كسي نامهٔ تو بروبر نخواند

به بهمن يكي نامه بايد نوشت****بسان درختي به باغ بهشت

كه داري به گيتي جز او يادگار****گسارندهٔ درد اسفنديار

خوش آمد سخن شاه گشتاسپ را****بفرمود فرخنده جاماسپ را

كه بنويس يك نامه نزديك اوي****يكي سوي گردنكش كينه جوي

كه يزدان سپاس اي جهان پهلوان****كه ما از تو شاديم و روشن روان

نبيره كه از جان گرامي تر است****به دانش ز جاماسپ نامي تر است

به بخت تو آموخت فرهنگ و راي****سزد گر فرستي كنون باز جاي

يكي سوي بهمن كه اندر زمان****چو نامه بخواني به زابل ممان

كه ما را به ديدارت آمد نياز****برآراي كار و درنگي مساز

به رستم چو برخواند نامه دبير****بدان شاد شد مرد دانش پذير

ز چيزي كه بودش به گنج اندرون****ز خفتان وز خنجر آبگون

ز برگستوان و ز تير و كمان****ز گوپال و ز خنجر هندوان

ز كافور وز مشك وز عود تر****هم از عنبر و گوهر و سيم و زر

ز بالا و از جامهٔ نابريد****پرستار وز كودكان نارسيد

كمرهاي زرين و زرين ستام****ز ياقوت با زنگ زرين دو جام

همه پاك رستم به بهمن سپرد****برنده به گنجور او بر شمرد

تهمتن بيامد دو منزل به راه****پس او را فرستاد نزديك شاه

چو گشتاسپ روي نبيره بديد****شد از آب ديده رخش ناپديد

بدو گفت

اسفندياري تو بس****نماني به گيتي جز او را به كس

ورا يافت روشن دل و يادگير****ازان پس همي خواندش اردشير

گوي بود با زور و گيرنده دست****خردمند و دانا و يزدان پرست

چو بر پاي بودي سرانگشت اوي****ز زانو فزونتر بدي مشت اوي

همي آزمودش به يك چندگاه****به بزم و به رزم و به نخجيرگاه

به ميدان چوگان و بزم و شكار****گوي بود مانند اسفنديار

ازو هيچ گشتاسپ نشكيفتي****به مي خوردن اندرش بفريفتي

همي گفت كاينم جهاندار داد****غمي بودم از بهر تيمار داد

بماناد تا جاودان بهمنم****چو گم شد سرافراز رويين تنم

سرآمد همه كار اسفنديار****كه جاويد بادا سر شهريار

هميشه دل از رنج پرداخته****زمانه به فرمان او ساخته

دلش باد شادان و تاجش بلند****به گردن بدانديش او را كمند

بخش 4

به فرزند پاسخ چنين داد شاه****كه از راستي بگذري نيست راه

ازين بيش كردي كه گفتي تو كار****كه يار تو بادا جهان كردگار

نبينم همي دشمني در جهان****نه در آشكارا نه اندر نهان

كه نام تو يابد نه پيچان شود****چه پيچان همانا كه بيجان شود

به گيتي نداري كسي را همال****مگر بي خرد نامور پور زال

كه او راست تا هست زاولستان****همان بست و غزنين و كاولستان

به مردي همي ز آسمان بگذرد****همي خويشتن كهتري نشمرد

كه بر پيش كاوس كي بنده بود****ز كيخسرو اندر جهان زنده بود

به شاهي ز گشتاسپ نارد سخن****كه او تاج نو دارد و ما كهن

به گيتي مرا نيست كس هم نبرد****ز رومي و توري و آزاد مرد

سوي سيستان رفت بايد كنون****به كار آوري زور و بند و فسون

برهنه كني تيغ و گوپال را****به بند آوري رستم زال را

زواره فرامرز را همچنين****نماني كه كس برنشيند به زين

به دادار گيتي كه او داد زور****فروزندهٔ اختر و ماه و هور

كه چون اين سخنها

به جاي آوري****ز من نشنوي زين سپس داوري

سپارم به تو تاج و تخت و كلاه****نشانم بر تخت بر پيشگاه

چنين پاسخ آوردش اسفنديار****كه اي پرهنر نامور شهريار

همي دور ماني ز رستم كهن****براندازه بايد كه راني سخن

تو با شاه چين جنگ جوي و نبرد****ازان نامداران برانگيز گرد

چه جويي نبرد يكي مرد پير****كه كاوس خواندي ورا شيرگير

ز گاه منوچهر تا كيقباد****دل شهرياران بدو بود شاد

نكوكارتر زو به ايران كسي****نبودست كاورد نيكي بسي

همي خواندندش خداوند رخش****جهانگير و شيراوژن و تاج بخش

نه اندر جهان نامداري نوست****بزرگست و با عهد كيخسروست

اگر عهد شاهان نباشد درست****نبايد ز گشتاسپ منشور جست

چنين داد پاسخ به اسفنديار****كه اي شير دل پرهنر نامدار

هرانكس كه از راه يزدان بگشت****همان عهد او گشت چون باد دشت

همانا شنيدي كه كاوس شاه****به فرمان ابليس گم كرد راه

همي باسمان شد به پر عقاب****به زاري به ساري فتاد اندر آب

ز هاماوران ديوزادي ببرد****شبستان شاهي مر او را سپرد

سياوش به آزار او كشته شد****همه دوده زير و زبر گشته شد

كسي كو ز عهد جهاندار گشت****به گرد در او نشايد گذشت

اگر تخت خواهي ز من با كلاه****ره سيستان گير و بركش سپاه

چو آن جا رسي دست رستم ببند****بيارش به بازو فگنده كمند

زواره فرامرز و دستان سام****نبايد كه سازند پيش تو دام

پياده دوانش بدين بارگاه****بياور كشان تا ببيند سپاه

ازان پس نپيچد سر از ما كسي****اگر كام اگر گنج يابد بسي

سپهبد بروها پر از تاب كرد****به شاه جهان گفت زين بازگرد

ترا نيست دستان و رستم به كار****همي راه جويي به اسفنديار

دريغ آيدت جاي شاهي همي****مرا از جهان دور خواهي همي

ترا باد اين تخت و تاج كيان****مرا گوشه اي بس بود زين جهان

وليكن ترا من يكي بنده ام****به فرمان و رايت

سرافگنده ام

بدو گفت گشتاسپ تندي مكن****بلندي بيابي نژندي مكن

ز لشكر گزين كن فراوان سوار****جهانديدگان از در كارزار

سليح و سپاه و درم پيش تست****نژندي به جان بدانديش تست

چه بايد مرا بي تو گنج و سپاه****همان گنج و تخت و سپاه و كلاه

چنين داد پاسخ يل اسفنديار****كه لشكر نيايد مرا خود به كار

گر ايدونك آيد زمانم فراز****به لشكر ندارد جهاندار باز

ز پيش پدر بازگشت او به تاب****چه از پادشاهي چه از خشم باب

به ايوان خويش اندر آمد دژم****لبي پر ز باد و دلي پر ز غم

بخش 5

كتايون چو بشنيد شد پر ز خشم****به پيش پسر شد پر از آب چشم

چنين گفت با فرخ اسنفديار****كه اي از كيان جهان يادگار

ز بهمن شنيدم كه از گلستان****همي رفت خواهي به زابلستان

ببندي همي رستم زال را****خداوند شمشير و گوپال را

ز گيتي همي پند مادر نيوش****به بد تيز مشتاب و چندين مكوش

سواري كه باشد به نيروي پيل****ز خون رانداندر زمين جوي نيل

بدرد جگرگاه ديو سپيد****ز شمشير او گم كند راه شيد

همان ماه هاماوران را بكشت****نيارست گفتن كس او را درشت

همانا چو سهراب ديگر سوار****نبودست جنگي گه كارزار

به چنگ پدر در به هنگام جنگ****به آوردگه كشته شد بي درنگ

به كين سياوش ز افراسياب****ز خون كرد گيتي چو درياي آب

كه نفرين برين تخت و اين تاج باد****برين كشتن و شور و تاراج باد

مده از پي تاج سر را به باد****كه با تاج شاهي ز مادر نزاد

پدر پير سر گشت و برنا توي****به زور و به مردي توانا توي

سپه يكسره بر تو دارند چشم****ميفگن تن اندر بلايي به خشم

جز از سيستان در جهان جاي هست****دليري مكن تيز منماي دست

مرا خاكسار دو گيتي مكن****ازين مهربان مام بشنو سخن

چنين پاسخ

آوردش اسفنديار****كه اي مهربان اين سخن ياددار

همانست رستم كه داني همي****هنرهاش چون زند خواني همي

نكوكارتر زو به ايران كسي****نيابي و گر چند پويي بسي

چو او را به بستن نباشد روا****چنين بد نه خوب آيد از پادشا

وليكن نبايد شكستن دلم****كه چون بشكني دل ز جان بگسلم

چگونه كشم سر ز فرمان شاه****چگونه گذارم چنين دستگاه

مرا گر به زاول سرآيد زمان****بدان سو كشد اخترم بي گمان

چو رستم بيايد به فرمان من****ز من نشنود سرد هرگز سخن

بباريد خون از مژه مادرش****همه پاك بر كند موي از سرش

بدو گفت كاي زنده پيل ژيان****همي خوار گيري ز نيرو روان

نباشي بسنده تو با پيلتن****از ايدر مرو بي يكي انجمن

مبر پيش پيل ژيان هوش خويش****نهاده بدين گونه بر دوش خويش

اگر زين نشان راي تو رفتنست****همه كام بدگوهر آهرمنست

به دوزخ مبر كودكان را به پاي****كه دانا بخواند ترا پاك راي

به مادر چنين گفت پس جنگجوي****كه نابردن كودكان نيست روي

چو با زن پس پرده باشد جوان****بماند منش پست و تيره روان

به هر رزمگه بايد او را نگاه****گذارد بهر زخم گوپال شاه

مرا لشكري خود نيايد به كار****جز از خويش و پيوند و چندي سوار

ز پيش پسر مادر مهربان****بيامد پر از درد و تيره روان

همه شب ز مهر پسر مادرش****ز ديده همي ريخت خون بر برش

بخش 6

به شبگير هنگام بانگ خروس****ز درگاه برخاست آواي كوس

چو پيلي به اسپ اندر آورد پاي****بياورد چون باد لشكر ز جاي

همي رفت تا پيشش آمد دو راه****فرو ماند بر جاي پيل و سپاه

دژ گنبدان بود راهش يكي****دگر سوي ز اول كشيد اندكي

شترانك در پيش بودش بخفت****تو گفتي كه گشتست با خاك جفت

همي چوب زد بر سرش ساروان****ز رفتن بماند آن زمان كاروان

جهان جوي را آن بد

آمد به فال****بفرمود كش سر ببرند و يال

بدان تا بدو بازگردد بدي****نباشد بجز فره ايزدي

بريدند پرخاشجويان سرش****بدو بازگشت آن زمان اخترش

غمي گشت زان اشتر اسفنديار****گرفت آن زمان اختر شوم خوار

چنين گفت كانكس كه پيروز گشت****سر بخت او گيتي افروز گشت

بد و نيك هر دو ز يزدان بود****لب مرد بايد كه خندان بود

وزانجا بيامد سوي هيرمند****همي بود ترسان ز بيم گزند

بر آيين ببستند پرده سراي****بزرگان لشگر گزيدند جاي

شراعي بزد زود و بنهاد تخت****بران تخت بر شد گو نيك بخت

مي آورد و رامشگران را بخواند****بسي زر و گوهر بريشان فشاند

به رامش دل خويشتن شاد كرد****دل راد مردان پر از ياد كرد

چو گل بشكفيد از مي سالخورد****رخ نامداران و شاه نبرد

به ياران چنين گفت كز راي شاه****نپيچيدم و دور گشتم ز راه

مرا گفت بر كار رستم بسيچ****ز بند و ز خواري مياساي هيچ

به كردن برفتم براي پدر****كنون اين گزين پير پرخاشخر

بسي رنج دارد به جاي سران****جهان راست كرده به گرز گران

همه شهر ايران بدو زنده اند****اگر شهريارند و گر بنده اند

فرستاده بايد يكي تيز وير****سخن گوي و داننده و يادگير

سواري كه باشد ورا فر و زيب****نگيرد ورا رستم اندر فريب

گر ايدونك آيد به نزديك ما****درفشان كند راي تاريك ما

به خوبي دهد دست بند مرا****به دانش ببندد گزند مرا

نخواهم من او را بجز نيكويي****اگر دور دارد سر از بدخويي

پشوتن بدو گفت اينست راه****برين باش و آزرم مردان بخواه

بخش 7

بفرمود تا بهمن آمدش پيش****ورا پندها داد ز اندازه بيش

بدو گفت اسپ سيه بر نشين****بياراي تن را به ديباي چين

بنه بر سرت افسر خسروي****نگارش همه گوهر پهلوي

بران سان كه هركس كه بيند ترا****ز گردنكشان برگزيند ترا

بداند كه هستي تو خسرونژاد****كند آفريننده را بر تو ياد

ببر پنج

بالاي زرين ستام****سرافراز ده موبد نيك نام

هم از راه تا خان رستم بران****مكن كار بر خويشتن برگران

درودش ده از ما و خوبي نماي****بياراي گفتار و چربي فزاي

بگويش كه هركس كه گردد بلند****جهاندار وز هر بدي بي گزند

ز دادار بايد كه دارد سپاس****كه اويست جاويد نيكي شناس

چو باشد فزايندهٔ نيكويي****به پرهيز دارد سر از بدخويي

بيفزايدش كامگاري و گنج****بود شادمان در سراي سپنج

چو دوري گزيند ز كردار زشت****بيابد بدان گيتي اندر بهشت

بد و نيك بر ما همي بگذرد****چنين داند آن كس كه دارد خرد

سرانجام بستر بود تيره خاك****بپرد روان سوي يزدان پاك

به گيتي هرانكس كه نيكي شناخت****بكوشيد و با شهرياران بساخت

همان بر كه كاري همان بدروي****سخن هرچ گويي همان بشنوي

كنون از تو اندازه گيريم راست****نبايد برين بر فزون و نه كاست

كه بگذاشتي ساليان بي شمار****به گيتي بديدي بسي شهريار

اگر بازجويي ز راه خرد****بداني كه چونين نه اندر خورد

كه چندين بزرگي و گنج و سپاه****گرانمايه اسپان و تخت و كلاه

ز پيش نياكان ما يافتي****چو در بندگي تيز بشتافتي

چه مايه جهان داشت لهراسپ شاه****نكردي گذر سوي آن بارگاه

چو او شهر ايران به گشتاسپ داد****نيامد ترا هيچ زان تخت ياد

سوي او يكي نامه ننوشته اي****از آرايش بندگي گشته اي

نرفتي به درگاه او بنده وار****نخواهي به گيتي كسي شهريار

ز هوشنگ و جم و فريدون گرد****كه از تخم ضحاك شاهي ببرد

همي رو چنين تا سر كيقباد****كه تاج فريدون به سر بر نهاد

چو گشتاسپ شه نيست يك نامدار****به رزم و به بزم و به راي و شكار

پذيرفت پاكيزه دين بهي****نهان گشت گمراهي و بي رهي

چو خورشيد شد راه گيهان خديو****نهان شد بدآموزي و راه ديو

ازان پس كه ارجاسپ آمد به جنگ****سپه چون پلنگان و مهتر نهنگ

ندانست كس لشكرش را شمار****پذيره شدش

نامور شهريار

يكي گورستان كرد بر دشت كين****كه پيدا نبد پهن روي زمين

همانا كه تا رستخيز اين سخن****ميان بزرگان نگردد كهن

كنون خاور او راست تا باختر****همي بشكند پشت شيران نر

ز توران زمين تا در هند و روم****جهان شد مر او را چو يك مهره موم

ز دشت سواران نيزه گزار****به درگاه اويند چندي سوار

فرستندش از مرزها باژ و ساو****كه با جنگ او نيستشان زور و تاو

ازان گفتم اين با تواي پهلوان****كه او از تو آزرده دارد روان

نرفتي بدان نامور بارگاه****نكردي بدان نامداران نگاه

كراني گرفتستي اندر جهان****كه داري همي خويشتن را نهان

فرامش ترا مهتران چون كنند****مگر مغز و دل پاك بيرون كنند

هميشه همه نيكويي خواستي****به فرمان شاهان بياراستي

اگر بر شمارد كسي رنج تو****به گيتي فزون آيد از گنج تو

ز شاهان كسي بر چنين داستان****ز بنده نبودند همداستان

مرا گفت رستم ز بس خواسته****هم از كشور و گنج آراسته

به زاول نشستست و گشتست مست****نگيرد كس از مست چيزي به دست

برآشفت يك روز و سوگند خورد****به روز سپيد و شب لاژورد

كه او را بجز بسته در بارگاه****نبيند ازين پس جهاندار شاه

كنون من ز ايران بدين آمدم****نبد شاه دستور تا دم زدم

بپرهيز و پيچان شو از خشم اوي****نديدي كه خشم آورد چشم اوي

چو اينجا بيايي و فرمان كني****روان را به پوزش گروگان كني

به خورشيد رخشان و جان زرير****به جان پدرم آن جهاندار شير

كه من زين پشيمان كنم شاه را****برافرزوم اين اختر و ماه را

كه من زين كه گفتم نجويم فروغ****نگردم به هر كار گرد دروغ

پشوتن برين بر گواي منست****روان و خرد رهنماي منست

همي جستم از تو من آرام شاه****وليكن همي از تو ديدم گناه

پدر شهريارست و من كهترم****ز فرمان او يك زمان

نگذرم

همه دوده اكنون ببايد نشست****زدن راي و سودن بدين كار دست

زواره فرامرز و دستان سام****جهانديده رودابهٔ نيك نام

همه پند من يك به يك بشنويد****بدين خوب گفتار من بگرويد

نبايد كه اين خانه ويران شود****به كام دليران ايران شود

چو بسته ترا نزد شاه آورم****بدو بر فراوان گناه آورم

بباشيم پيشش بخواهش به پاي****ز خشم و ز كين آرمش باز جاي

نمانم كه بادي بتو بر وزد****بران سان كه از گوهر من سزد

بخش 8

سخنهاي آن نامور پيشگاه****چو بشنيد بهمن بيامد به راه

بپوشيد زربفت شاهنشهي****بسر بر نهاد آن كلاه مهي

خرامان بيامد ز پرده سراي****درفشي درفشان پس او به پاي

جهانجوي بگذشت بر هيرمند****جواني سرافراز و اسپي بلند

هم اندر زمان ديده بانش بديد****سوي زاولستان فغان بركشيد

كه آمد نبرده سواري دلير****به هر اي زرين سياهي به زير

پس پشت او خوار مايه سوار****تن آسان گذشت از لب جويبار

هم اندر زمان زال زر برنشست****كمندي به فتراك و گرزي به دست

بيامد ز ديده مر او را بديد****يكي باد سرد از جگر بركشيد

چنين گفت كين نامور پهلوست****سرافراز با جامهٔ خسروست

ز لهراسپ دارد همانا نژاد****پي او برين بوم فرخنده باد

ز ديده بيامد به درگاه رفت****زماني به انديشه بر زين بخفت

هم اندر زمان بهمن آمد پديد****ازو رايت خسروي گستريد

ندانست مرد جوان زال را****بيفراخت آن خسروي يال را

چو نزديكتر گشت آواز داد****بدو گفت كاي مرد دهقان نژاد

سرانجمن پور دستان كجاست****كه دارد زمانه بدو پشت راست

كه آمد به زاول گو اسفنديار****سراپرده زد بر لب رودبار

بدو گفت زال اي پسر كام جوي****فرود آي و مي خواه و آرام جوي

كنون رستم آيد ز نخچيرگاه****زواره فرامرز و چندي سپاه

تو با اين سواران بباش ارجمند****بياراي دل را به بگماز چند

چنين داد پاسخ كه اسفنديار****نفرمودمان رامش و ميگسار

گزين كن يكي مرد جوينده راه****كه با

من بيايد به نخچيرگاه

بدو گفت دستان كه نام تو چيست****همي بگذري تيز كام تو چيست

برآنم كه تو خويش لهراسپي****گر از تخمهٔ شاه گشتاسپي

چنين داد پاسخ كه من بهمنم****نبيرهٔ جهاندار رويين تنم

چو بشنيد گفتار آن سرفراز****فرود آمد از باره بردش نماز

بخنديد بهمن پياده ببود****بپرسيدش و گفت بهمن شنود

بسي خواهشش كرد كايدر بايست****چنين تيز رفتن ترا روي نيست

بدو گفت فرمان اسفنديار****نشايد گرفتن چنين سست و خوار

گزين كرد مردي كه دانست راه****فرستاده با او به نخچيرگاه

همي رفت پيش اندرون رهنمون****جهانديده اي نام او شيرخون

به انگشت بنمود نخچيرگاه****هم اندر زمان بازگشت او ز راه

بخش 9

يكي كوه بد پيش مرد جوان****برانگيخت آن باره را پهلوان

نگه كرد بهمن به نخچيرگاه****بديد آن بر پهلوان سپاه

درختي گرفته به چنگ اندرون****بر او نشسته بسي رهنمون

يكي نره گوري زده بر درخت****نهاده بر خويش گوپال و رخت

يكي جام پر مي به دست دگر****پرستنده بر پاي پيشش پسر

همي گشت رخش اندران مرغزار****درخت و گيا بود و هم جويبار

به دل گفت بهمن كه اين رستمست****و يا آفتاب سپيده دمست

به گيتي كسي مرد ازين سان نديد****نه از نامداران پيشي شنيد

بترسم كه با او يل اسفنديار****نتابد بپيچد سر از كارزار

من اين را به يك سنگ بيجان كنم****دل زال و رودابه پيچان كنم

يكي سنگ زان كوه خارا بكند****فروهشت زان كوهسار بلند

ز نخچيرگاهش زواره بديد****خروشيدن سنگ خارا شنيد

خروشيد كاي مهتر نامدار****يكي سنگ غلتان شد از كوهسار

نجنبيد رستم نه بنهاد گور****زواره همي كرد زين گونه شور

همي بود تا سنگ نزديك شد****ز گردش بر كوه تاريك شد

بزد پاشنه سنگ بنداخت دور****زواره برو آفرين كرد و پور

غمي شد دل بهمن از كار اوي****چو ديد آن بزرگي و كردار اوي

همي گفت گر فرخ اسفنديار****كند با چنين نامور كارزار

تن

خويش در جنگ رسوا كند****همان به كه با او مدارا كند

ور ايدونك او بهتر آيد به جنگ****همه شهر ايران بگيرد به چنگ

نشست از بر بارهٔ بادپاي****پرانديشه از كوه شد باز جاي

بگفت آن شگفتي به موبد كه ديد****وزان راه آسان سر اندر كشيد

چو آمد به نزديك نخچيرگاه****هم انگه تهمتن بديدش به راه

به موبد چنين گفت كين مرد كيست****من ايدون گمانم كه گشتاسپيست

پذيره شدش با زواره بهم****به نخچيرگه هرك بد بيش و كم

پياده شد از باره بهمن چو دود****بپرسيدش و نيكويها فزود

بدو گفت رستم كه تا نام خويش****نگويي نيابي ز من كام خويش

بدو گفت من پور اسفنديار****سر راستان بهمن نامدار

ورا پهلوان زود در بر گرفت****ز دير آمدن پوزش اندر گرفت

برفتند هر دو به جاي نشست****خود و نامداران خسروپرست

چو بنشست بهمن بدادش درود****ز شاه و ز ايرانيان برفزود

ازان پس چنين گفت كاسفنديار****چو آتش برفت از در شهريار

سراپرده زد بر لب هيرمند****به فرمان فرخنده شاه بلند

پيامي رسانم ز اسفنديار****اگر بشنود پهلوان سوار

چنين گفت رستم كه فرمان شاه****برآنم كه برتر ز خورشيد و ماه

خوريم آنچ داريم چيزي نخست****پس انگه جهان زير فرمان تست

بگسترد بر سفره بر نان نرم****يكي گور بريان بياورد گرم

چو دستارخوان پيش بهمن نهاد****گذشته سخنها برو كرد ياد

برادرش را نيز با خود نشاند****وزان نامداران كسان را نخواند

دگر گور بنهاد در پيش خويش****كه هر بار گوري بدي خوردنيش

نمك بر پراگند و ببريد و خورد****نظاره بروبر سرافراز مرد

همي خورد بهمن ز گور اندكي****نبد خوردنش زان او ده يكي

بخنديد رستم بدو گفت شاه****ز بهر خورش دارد اين پيشگاه

خورش چون بدين گونه داري به خوان****چرا رفتي اندر دم هفتخوان

چگونه زدي نيزه در كارزار****چو خوردن چنين داري اي شهريار

بدو گفت بهمن كه خسرو نژاد****سخن گوي و

بسيار خواره مباد

خورش كم بود كوشش و جنگ بيش****به كف بر نهيم آن زمان جان خويش

بخنديد رستم به آواز گفت****كه مردي نشايد ز مردان نهفت

يكي جام زرين پر از باده كرد****وزو ياد مردان آزاده كرد

دگر جام بر دست بهمن نهاد****كه برگير ازان كس كه خواهي تو ياد

بترسيد بهمن ز جام نبيد****زواره نخستين دمي دركشيد

بدو گفت كاي بچهٔ شهريار****به تو شاد بادا مي و ميگسار

ازو بستد آن جام بهمن به چنگ****دل آزار كرده بدان مي درنگ

همي ماند از رستم اندر شگفت****ازان خوردن و يال و بازوي و كفت

نشستند بر باره هر دو سوار****همي راند بهمن بر نامدار

بدادش يكايك درود و پيام****از اسفنديار آن يل نيك نام

پادشاهي اسكندر

بخش 1

سكندر چو بر تخت بنشست گفت****كه با جان شاهان خرد باد جفت

كه پيروزگر در جهان ايزدست****جهاندار كز وي نترسد بدست

بد و نيك هم بگذرد بي گمان****رهايي نباشد ز چنگ زمان

هرانكس كه آيد بدين بارگاه****كه باشد ز ما سوي ما دادخواه

اگر گاه بار آيد ار نيم شب****به پاسخ رسد چون گشايد دو لب

چو پيروزگر فرهي دادمان****در بخت پيروز بگشادمان

همه زيردستان بيابند بهر****به كوه و بيابان و دريا و شهر

نخواهيم باژ از جهان پنج سال****جز آنكس كه گويد كه هستم همال

به دوريش بخشيم بسيار چيز****ز دارنده چيزي نخواهيم نيز

چو اسكندر اين نيكويها بگفت****دل پادشا گشت با داد جفت

ز ايوان برآمد يكي آفرين****بران دادگر شهريار زمين

ازان پس پراگنده شد انجمن****جهاندار بنشست با راي زن

بخش 10

گزين كرد زان روميان مرد چند****خردمند و بادانش و بي گزند

يكي نامه بنوشت پس شهريار****پر از پوزش و رنگ و بوي و نگار

كه نه نامور ز استواران خويش****ازين پرهنر نامداران خويش

خردمند و بادانش و شرم و راي****جهانجوي و پردانش و رهنماي

فرستادم اينك به نزديك تو****نه پيچند با راي باريك تو

تو اين چيزها را بديشان نماي****همانا بباشد هم انجا به جاي

چو من نامه يابم ز پيران خويش****جهانديده و رازداران خويش

كه بگذشت بر چشم ما چار چيز****كه كس را به گيتي نبودست نيز

نويسم يكي نامهٔ دلپسند****كه كيدست تا باشد او شاه هند

خردمند نه مرد رومي برفت****ز پيش سكندر سوي كيد تفت

چو سالار هند آن سران را بديد****فراوان بپرسيد و پاسخ شنيد

چنانچون ببايست بنواختشان****يكي جاي شايسته بنشاختشان

دگر روز چون آسمان گشت زرد****برآهيخت خورشيد تيغ نبرد

بياراست آن دختر شاه را****نبايد خود آراستن ماه را

به خانه درون تخت زرين نهاد****به گرد اندر آرايش چين نهاد

نشست از بر تخت خورشيد چهر****ز ناهيد تابنده تر بر سپهر

برفتند

بيدار نه مرد پير****زبان چرب و گوينده و يادگير

فرستادشان شاه سوي عروس****بر آواز اسكندر فيلقوس

بديدند پيران رخ دخت شاه****درفشان ازو ياره و تخت و گاه

فرو ماندند اندرو خيره خير****ز ديدار او سست شد پاي پير

خردمند نه پير مانده به جاي****زبانها پر از آفرين خداي

نه جاي گذر ديد ازيشان يكي****نه زو چشم برداشتند اندكي

چو فرزانگان ديرتر ماندند****كس آمد بر شاهشان خواندند

چنين گفت با روميان شهريار****كه چندين چرا بودتان روزگار

همو آدمي بودكان چهره داشت****به خوبي ز هر اختري بهره داشت

بدو گفت رومي كه اي شهريار****در ايوان چنو كس نبيند نگار

كنون هر يكي از يك اندام ماه****فرستيم يك نامه نزديك شاه

نشستند پس فيلسوفان بهم****گرفتند قرطاس و قير و قلم

نوشتند هر موبدي ز آنك ديد****كه قرطاس ز انقاس شد ناپديد

ز نزديك ايشان سواري برفت****به نزد سكندر به ميلاد تفت

چو شاه جهان نامه هاشان بخواند****ز گفتارشان در شگفتي بماند

به نامه هر اندام را زو يكي****صفت كرده بودند ليك اندكي

بديشان جهاندار پاسخ نوشت****كه بخ بخ كه ديدم خرم بهشت

كنون بازگرديد با چار چيز****برين بر فزوني مجوييد نيز

چو منشور و عهد من او را دهيد****شما با فغستان بنه برنهيد

نيازارد او را كسي زين سپس****ازو در جهان يافتم داد و بس

بخش 11

فرستاده برگشت زان مرز و بوم****بيامد به نزديك پيران روم

چو آن موبدان پاسخ شهريار****بديدند با رنج ديده سوار

از ايوان به نزديك شاه آمدند****بران نامور بارگاه آمدند

سپهدار هندوستان شاد شد****كه از رنج اسكندر آزاد شد

بروبر بخواندند پس نامه را****چو پيغام آن شاه خودكامه را

گزين كرد پيران صد از هندوان****خردمند و گويا و روشن روان

در گنج بي رنج بگشاد شاه****گزين كرد ازان ياره و تاج و گاه

همان گوهر و جامهٔ نابريد****ز چيزي كه شايسته تر برگزيد

ببردند سيصد شتروار بار****همان

جامه و گوهر شاهوار

صد اشتر همه بار دينار بود****صد اشتر ز گنج درم بار بود

يكي مهد پرمايه از عود تر****برو بافته زر و چندي گهر

به ده پيل بر تخت زرين نهاد****به پيلي گرانمايه تر زين نهاد

فغستان بباريد خونين سرشك****همي رفت با فيلسوف و پزشك

قدح هم چنان نامداري به دست****همه سركشان از مي جام مست

فغستان چو آمد به مشكوي شاه****يكي تاج بر سر ز مشك سياه

بسان گل زرد بر ارغوان****ز ديدار او شاد شد ناتوان

چو سرو سهي بر سرش گرد ماه****نشايست كردن به مه بر نگاه

دو ابرو كمان و دو نرگس دژم****سر زلف را تاب داده به خم

دو چشمش چو دو نرگس اندر بهشت****تو گفتي كه از ناز دارد سرشت

سكندر نگه كرد بالاي اوي****همان موي و روي و سر و پاي اوي

همي گفت كاينت چراغ جهان****همي آفرين خواند اندر نهان

بدان دادگر كو سپهر آفريد****بران گونه بالا و چهر آفريد

بفرمود تا هرك بخرد بدند****بران لشكر روم موبد بدند

نشستند و او را به آيين بخواست****به رسم مسيحا و پيوند راست

برو ريخت دينار چندان ز گنج****كه شد ماه را راه رفتن به رنج

بخش 12

چو شد كار آن سرو بن ساخته****به آيين او جاي پرداخته

بپردخت ازان پس به داننده مرد****كه چون خيزد از دانش اندر نبرد

پر از روغن گاو جامي بزرگ****فرستاد زي فيلسوف سترگ

كه اين را به اندامها در بمال****سرون و ميان و بر و پشت و يال

بياساي تا ماندگي بفگني****به دانش مرا جان و مغز آگني

چو دانا به روغن نگه كرد گفت****كه اين بند بر من نشايد نهفت

بجان اندر افگند سوزن هزار****فرستاد بازش سوي شهريار

به سوزن نگه كرد شاه جهان****بياورد آهنگران را نهان

بفرمود تا گرد بگداختند****از آهن يكي مهره اي ساختند

سوي

مرد دانا فرستاد زود****چو دانا نگه كرد و آهن بسود

به ساعت ازان آهن تيره رنگ****يكي آينه ساخت روشن چو زنگ

ببردند نزد سكندر به شب****وزان راز نگشاد بر باد لب

سكندر نهاد آينه زير نم****همي داشت تا شد سياه و دژم

بر فيلسوفش فرستاد باز****بران كار شد رمز آهن دراز

خردمند بزدود آهن چو آب****فرستاد بازش هم اندر شتاب

ز دودش ز دارو كزان پس ز نم****نگردد به زودي سياه و دژم

سكندر نگه كرد و او را بخواند****بپرسيد و بر زيرگاهش نشاند

سخن گفتش از جام روغن نخست****همي دانش نامور بازجست

چنين گفت با شاه مرد خرد****كه روغن بر اندامها بگذرد

تو گفتي كه از فيلسوفان شهر****ز دانش مرا خود فزونست بهر

به پاسخ چنين گفتم اي پادشا****كه دانا دل مردم پارسا

چو سوزن پي و استخوان بشمرد****اگر سنگ پيش آيدش بشكرد

به پاسخ به دانا چنين گفت شاه****كه هر دل كه آن گشته باشد سپاه

به بزم و به رزم و به خون ريختن****به هر جاي با دشمن آويختن

سخن هاي باريك مرد خرد****چو دل تيره باشد كجا بگذرد

ترا گفتم اين خوب گفتار خويش****روان و دل و راي هشيار خويش

سخن داند از موي باريكتر****ترا دل ز آهن نه تاريكتر

تو گفتي برين ساليان برگذشت****ز خونها دلم پر ز زنگار گشت

چگونه به راه آيد اين تيرگي****چه پيچم سخن را بدين خيرگي

ترا گفتم از دانش آسمان****زدايم دلت تا شوي بي گمان

ازان پس كه چون آب گردد به رنگ****كجا كرد بايد بدو كار تنگ

پسند آمدش تازه گفتار اوي****دلش تيزتر گشت بر كار اوي

بفرمود تا جامه و سيم و زر****بياورد گنجور جامي گهر

به دانا سپردند و داننده گفت****كه من گوهري دارم اندر نهفت

كه يابم بدو چيز و بي دشمنست****نه چون خواسته جفت آهرمنست

به شب پاسبانان

نخواهند مزد****به راهي كه باشم نترسم ز دزد

خرد بايد و دانش و راستي****كه كژي بكوبد در كاستي

مرا خورد و پوشيدني زين جهان****بس از شهريار آشكار ونهان

كه دانش به شب پاسبان منست****خرد تاج بيدار جان منست

به بيشي چرا شادماني كنم****برين خواسته پاسباني كنم

بفرماي تا اين برد باز جاي****خرد باد جان مرا رهنماي

سكندر بدو ماند اندر شگفت****ز هر گونه انديشه ها برگرفت

بدو گفت زين پس مرا بر گناه****نگيرد خداوند خورشيد و ماه

خريدارم اين راي و پند ترا****سخن گفتن سودمند ترا

بخش 13

بفرمود تا رفت پيشش پزشك****كه علت بگفتي چو ديدي سرشك

سر دردمندي بدو گفت چيست****كه بر درد زان پس ببايد گريست

بدو گفت هر كس كه افزون خورد****چو بر خوان نشيند خورش ننگرد

نباشد فراوان خورش تن درست****بزرگ آنك او تن درستي بجست

بياميزم اكنون ترا دارويي****گياها فراز آرم از هر سويي

كه همواره باشي تو زان تن درست****نبايد به دارو ترا دست شست

همان آرزوها بيفزايدت****چو افزون خوري چيز نگزايدت

همان ياد داري سخنهاي نغز****بيفزايد اندر تنت خون و مغز

شوي بر تن خويشتن كامگار****دلت شاد گردد چو خرم بهار

همان رنگ چهرت به جاي آورد****به هر كار پاكيزه راي آورد

نگردد پراگنده مويت سپيد****ز گيتي سپيدي كند نااميد

سكندر بدو گفت نشنيده ام****نه كس را ز شاهان چنين ديده ام

گر آري تو اين نغز دارو به جاي****تو باشي به گيتي مرا رهنماي

خريدار گردم ترا من به جان****شوي بي گزند از بد بدگمان

ورا خلعت و نيكويها بساخت****ز دانا پزشكان سرش برفراخت

پزشك سراينده آمد به كوه****بياورد با خويشتن زان گروه

ز دانايي او را فزون بود بهر****همي زهر بشناخت از پاي زهر

گياهان كوهي فراوان درود****بيفگند زو هرچ بيكار بود

ازو پاك ترياكها برگزيد****بياميخت دارو چنانچون سزيد

تنش را به داروي كوهي بشست****همي داشتش ساليان تن

درست

چنان شد كه او شب نخفتي بسي****بياميختي شاد با هر كسي

به كار زنان تيز بودي سرش****همي نرم جايي بجستي برش

ازان سوي كاهش گراييد شاه****نكرد اندر آن هيچ تن را نگاه

چنان بد كه روزي بيامد پزشك****ز كاهش نشان يافت اندر سرشك

بدو گفت كز خفت و خيز زنان****جوان پير گردد به تن بي گمان

برآنم كه بي خواب بودي سه شب****به من بازگوي اين و بگشاي لب

سكندر بدو گفت من روشنم****از آزار سستي ندارد تنم

پسنديده داناي هندوستان****نبود اندر آن كار همداستان

چو شب تيره شد آن نبشته بجست****بياورد داروي كاهش درست

همان نيز تنها سكندر بخفت****نياميخت با ماه ديدار جفت

به شبگير هور اندر آمد پزشك****نگه كرد و بي بار ديدش سرشك

بينداخت دارو به رامش نشست****يكي جام بگرفت شادان به دست

بفرمود تا خوان بياراستند****نوازندهٔ رود و مي خواستند

بدو گفت شاه آن چرا ريختي****چو با رنج دارو برآميختي

ورا گفت شاه جهان دوش جفت****نجست و شب تيره تنها بخفت

چو تنها بخسپي تو اي شهريار****نيايد ترا هيچ دارو به كار

سكندر بخنديد و زو شاد شد****ز تيمسار وز درد آزاد شد

وزان پس ز داننده دل كرد شاد****ورا گفت بي هند گيتي مباد

بزرگان و اخترشناسان همه****تو گويي به هندوستان شد رمه

وزانجا بيامد سوي خان خويش****همه شب همي ساخت درمان خويش

چو برزد سر از كوه روشن چراغ****چو دريا فروزنده شد دشت و راغ

سكندر بيامد بران بارگاه****دو لب پر ز خنده دل از غم تباه

فرستاده را ديد سالار بار****بپرسيد و بردش بر شهريار

يكي بدره دينار و اسپي سياه****به راي زرين بفرمود شاه

پزشك خردمند را داد و گفت****كه با پاك رايت خرد باد جفت

بخش 14

ازان پس بفرمود كان جام زرد****بيارند پر كرده از آب سرد

همي خورد زان جام زر هركس آب****ز شبگير تا بود

هنگام خواب

بخوردند آب از پي خرمي****ز خوردن نيامد بدو در كمي

بدان فيلسوف آن زمان شاه گفت****كه اين دانش از من نبايد نهفت

كه افزايش آب اين جام چيست****نجوميست گر آلت هندويست

چنين داد پاسخ كه اي شهريار****تو اين جام را خوارمايه مدار

كه اين در بسي ساليان كرده اند****بدين در بسي رنجها برده اند

ز اختر شناسان هر كشوري****به جايي كه بد نامور مهتري

بر كيد بودند كين جام كرد****به روز سپيد و شب لاژورد

همي طبع اختر نگه داشتند****فراوان درين روز بگذاشتند

تو از مغنياطيس گير اين نشان****كه او را كسي كرد ز آهن كشان

به طبع اين چنين هم شدست آب كش****ز گردون پذيره همي آب خوش

همي آب يابد چو گيرد كمي****نبيند به روشن دو چشم آدمي

چو گفتار دانا پسند آمدش****سخنهاي او سودمند آمدش

چنين گفت پيران ميلاد را****كه من عهد كيد از پي داد را

همي نشكنم تا بماند به جاي****همي پيش او بود بايد به پاي

كه من يافتم زو چنين چار چيز****بروبر فزوني نجوييم نيز

دو صد باركش خواسته بر نهاد****صد افسر ز گوهر بران سر نهاد

به كوه اندر آگند چيزي كه بود****ز دينار وز گوهر نابسود

چو در كوه شد گنجها ناپديد****كسي چهرهٔ آگننده نديد

همه گنج با آنك كردش نهان****نديدند زان پس كس اندر جهان

ز گنج نهان كرده بر كوهسار****بياورد با خويشتن يادگار

بخش 15

ز ميلاد چون باد لشكر براند****به قنوج شد گنجش آنجا بماند

چو آورد لشكر به نزديك فور****يكي نامه فرمود پر جنگ و شور

ز شاهنشه اسكندر فيلقوس****فروزندهٔ آتش و نعم و بوس

سوي فور هندي سپهدار هند****بلند اختر و لشكر آراي سند

سر نامه كرد آفرين خداي****كجا بود و باشد هميشه به جاي

كسي را كه او كرد پيروزبخت****بماند بدو كشور و تاج و تخت

گرش خوار گيرد بماند

نژد****نتابد برو آفتاب بلند

شنيدي همانا كه يزدان پاك****چه دادست ما را بدين تيره خاك

ز پيروزي و بخت وز فرهي****ز ديهيم وز تخت شاهنشهي

نماند همي روز ما بگذرد****كسي ديگر آيد كزو بر خورد

همي نام كوشم كه ماند نه ننگ****بدين مركز ماه و پرگار تنگ

چو اين نامه آرند نزديك تو****بي آزار كن راي تاريك تو

ز تخت بلندي به اسپ اندر آي****مزن راي با موبد و رهنماي

ز ما ايمني خواه و چاره مساز****كه بر چاره گر كار گردد دراز

ز فرمان اگر يك زمان بگذري****بلندي گزيني و كنداوري

بيارم چو آتش سپاهي گران****گزيده دليران كنداوران

چو من باسواران بيايم به جنگ****پشيماني آيد ترا زين درنگ

چو زين باره گفتارها سخته شد****نويسنده از نامه پردخته شد

نهادند مهر سكندر به روي****بجستند پيدا يكي نامجوي

فرستاده شاهش به نزديك فور****گهي رزم گفتي گهي بزم و سور

فرستاده آمد به درگه فراز****بگفتند با فور گردن فراز

جهانديده را پيش او خواندند****بر تخت نزديك بنشاندند

بخش 16

چو آن نامه برخواند فور سترگ****برآشفت زان نامدار بزرگ

هم انگه يكي تند پاسخ نوشت****به پاليز كينه درختي بكشت

سر نامه گفت از خداوندپاك****ببايد كه باشيم با ترس و باك

نگوييم چندين سخن بر گزاف****كه بيچاره باشد خداوند لاف

مرا پيش خواني ترا شرم نيست****خرد را بر مغزت آزرم نيست

اگر فيلقوس اين نوشتي به فور****تو نيز آن هم آغاز و بردار شور

ز دارا بدين سان شدستي دلير****كزو گشته بد چرخ گردنده سير

چو بر تخمه اي بگذرد روزگار****نسازند با پند آموزگار

همان نيز بزم آمدت رزم كيد****بر آني كه شاهانت گشتند صيد

برين گونه عنوان برين سان سخن****نيامد بما زان كيان كهن

منم فور وز فور دارم نژاد****كه از قيصران كس نكرديم ياد

بدانگه كه دار مرا يار خواست****دل و بخت با او نديديم راست

همي ژنده پيلان فرستادمش****هميدون

به بازي زمان دادمش

كه بر دست آن بنده بر كشته شد****سر بخت ايرانيان گشته شد

گر او را ز دستور بد بد رسيد****چرا شد خرد در سرت ناپديد

تو در جنگ چندين دليري مكن****كه با مات كوتاه باشد سخن

ببيني كنون ژنده پيل و سپاه****كه پيشت ببندند بر باد راه

همي راي تو برترين گشتن است****نهان تو چون رنگ آهرمنست

به گيتي همه تخم زفتي مكار****بترس از گزند و بد روزگار

بدين نامه ما نيكويي خواستيم****منقش دلت را بياراستيم

بخش 17

چو پاسخ به نزد سكندر رسيد****هم انگه ز لشكر سران برگزيد

كه باشند شايسته و پيش رو****به دانش كهن گشته و سال نو

سوي فور هندي سپاهي براند****كه روي زمين جز به دريا نماند

به هر سو همي رفت زان سان سپاه****تو گفتي جز آن بر زمين نيست راه

همه كوه و دريا و راه درشت****به دل آتش جنگ جويان بكشت

ز رفتن سپه سربسر گشت كند****ازان راه دشوار و پيكار تند

هم انگه چو آمد به منزل سپاه****گروهي برفتند نزديك شاه

كه اي قيصر روم و سالار چين****سپاه ترا برنتابد زمين

نجويد همي جنگ تو فور هند****نه فغفور چيني نه سالار سند

سپه را چرا كرد بايد تباه****بدين مرز بي ارز و زين گونه راه

ز لشكر نبينيم اسپي درست****كه شايد به تندي برو رزم جست

ازين جنگ گر بازگردد سپاه****سوار و پياده نيابند راه

چو پيروز بوديم تا اين زمان****به هرجاي بر لشگر بدگمان

كنون سربه سر كوه و دريا به پيش****به سيري نيامد كس از جان خويش

مگردان همه نام ما را به ننگ****نكردست كس جنگ با آب و سنگ

غمي شد سكندر ز گفتارشان****برآشفت و بشكست بازارشان

چنين گفت كز جنگ ايرانيان****ز رومي كسي را نيامد زيان

به دارا بر از بندگان بد رسيد****كسي از شما باد جسته نديد

برين راه من بي شما بگذرم****دل اژدها

را به پي بسپرم

بيينيد ازان پس كه رنجور فور****نپردازد از بن به رزم و به سور

مرايار يزدان و ايران سپاه****نخواهم كه رومي بود نيك خواه

چو آشفته شد شاه زان گفت و گوي****سپه سوي پوزش نهادند روي

كه ما سربسر بندهٔ قيصريم****زمين جز به فرمان او نسپريم

بكوشيم و چون اسپ گردد تباه****پياده به جنگ اندر آيد سپاه

گر از خون ما خاك دريا كنند****نشيبي ز افگنده بالا كنند

نبيند كسي پشت ما روز جنگ****اگر چرخ بار آورد كوه سنگ

همه بندگانيم و فرمان تراست****چو آزار گيري ز ما جان تراست

چو بشنيد زيشان سكندر سخن****يكي رزم را ديگر افگند بن

گزين كرد ز ايرانيان سي هزار****كه بودند با آلت كارزار

برفتند كارآزموده سران****زره دار مردان جنگاوران

پس پشت ايشان ز رومي سوار****يكي قلب ديگر همان چل هزار

پس پشت ايشان سواران مصر****دليران و خنجرگزاران مصر

برفتند شمشيرزن چل هزار****هرانكس كه بود از در كارزار

ز خويشان دارا و ايرانيان****هرانكس كه بود از نژاد كيان

ز رومي و از مصري و بربري****سواران شايسته و لشكري

گزين كرد قيصر ده و دو هزار****همه رزمجوي و همه نامدار

بدان تا پس پشت او زين گروه****در و دشت گردد به كردار كوه

از اخترشناسان و از موبدان****جهانديده و نامور بخردان

همي برد با خويشتن شست مرد****پژوهندهٔ روزگار نبرد

چو آگاه شد فور كامد سپاه****گزين كرد جاي از در رزمگاه

به دشت اندرون لشكر انبوه گشت****زمين از پي پيل چون كوه گشت

سپاهي كشيدند بر چار ميل****پس پشت گردان و در پيش پيل

ز هندوستان نيز كارآگاهان****برفتند نزديك شاه جهان

بگفتند با او بسي رزم پيل****كه او اسپ را بفگند از دو ميل

سواري نيارد بر او شدن****نه چون شد بود راه بازآمدن

كه خرطوم او از هوا برترست****ز گردون مر او را زحل ياورست

به قرطاوس

بر پيل بنگاشتند****به چشم جهانجوي بگذاشتند

بفرمود تا فيلسوفان روم****يكي پيل كردند پيشش ز موم

چنين گفت كاكنون به پاكيزه راي****كه آرد يكي چارهٔ اين به جاي

نشستند دانش پژوهان بهم****يكي چاره جستند بر بيش و كم

يكي انجمن كرد ز آهنگران****هرانكس كه استاد بود اندران

ز رومي و از مصري و پارسي****فزون بود مرد از چهل بار سي

يكي بارگي ساختند آهنين****سوارش ز آهن ز آهنش زين

به ميخ و به مس درزها دوختند****سوار و تن باره بفروختند

به گردون براندند بر پيش شاه****درونش پر از نفط كرده سياه

سكندر بديد آن پسند آمدش****خردمند را سودمند آمدش

بفرمود تا زان فزون از هزار****ز آهن بكردند اسپ و سوار

ازان ابرش و خنگ و بور و سياه****كه ديدست شاهي ز آهن سپاه

از آهن سپاهي به گردون براند****كه جز با سواران جنگي نماند

بخش 18

چو اسكندر آمد به نزديك فور****بديد آن سپه اين سپه را ز دور

خروش آمد و گرد رزم او دو روي****برفتند گردان پرخاشجوي

به اسپ و به نفط آتش اندر زدند****همه لشكر فور برهم زدند

از آتش برافروخت نفط سياه****بجنبيد ازان كاهنين بد سپاه

چو پيلان بديدند ز آتش گريز****برفتند با لشكر از جاي تيز

ز لشكر برآمد سراسر خروش****به زخم آوريدند پيلان به جوش

چو خرطومهاشان بر آتش گرفت****بماندند زان پيلبانان شگفت

همه لشكر هند گشتند باز****همان ژنده پيلان گردن فراز

سكندر پس لشكر بدگمان****همي تاخت بر سان باددمان

چنين تا هوا نيلگون شد به رنگ****سپه را نماند آن زمان جاي جنگ

جهانجوي با روميان همگروه****فرود آمد اندر ميان دو كوه

طلايه فرستاد هر سو به راه****همي داشت لشكر ز دشمن نگاه

چو پيدا شد آن شوشهٔ تاج شيد****جهان شد بسان بلور سپيد

برآمد خروش از بر گاودم****دم ناي سرغين و رويينه خم

سپه با سپه جنگ

برساختند****سنانها به ابر اندر افراختند

سكندر بيامد ميان دو صف****يكي تيغ رومي گرفته به كف

سواري فرستاد نزديك فور****كه او را بخواند بگويد ز دور

كه آمد سكندر به پيش سپاه****به ديدار جويد همي با تو راه

سخن گويد و گفت تو بشنود****اگر دادگويي بدان بگرود

چو بشنيد زو فور هندي برفت****به پيش سپاه آمد از قلب تفت

سكندر بدو گفت كاي نامدار****دو لشكر شكسته شد از كارزار

همي دام و دد مغز مردم خورد****همي نعل اسپ استخوان بسپرد

دو مرديم هر دو دلير و جوان****سخن گوي و با مغز دو پهلوان

دليران لشكر همه كشته اند****وگر زنده از رزم برگشته اند

چرا بهر لشكر همه كشتن است****وگر زنده از رزم برگشتن است

ميان را ببنديم و جنگ آوريم****چو بايد كه كشور به چنگ آوريم

ز ما هرك او گشت پيروز بخت****بدو ماند اين لشكر و تاج و تخت

ز رومي سخنها چو بشنيد فور****خريدار شد رزم او را به سور

تن خويش را ديد با زور شير****يكي باره چون اژدهاي دلير

سكندر سواري بسان قلم****سليحي سبك بادپايي دژم

بدوگفت كاينست آيين و راه****بگرديم يك با دگر بي سپاه

دو خنجر گرفتند هر دو به كف****بگشتند چندان ميان دو صف

سكندر چو ديد آن تن پيل مست****يكي كوه زير اژدهايي به دست

به آورد ازو ماند اندر شگفت****غمي شد دل از جان خود برگرفت

همي گشت با او به آوردگاه****خروشي برآمد ز پشت سپاه

دل فور پر درد شد زان خروش****بران سو كشيدش دل و چشم و گوش

سكندر چو باد اندر آمد ز گرد****بزد تيغ تيزي بران شير مرد

ببريد پي بر بر و گردنش****ز بالا به خاك اندر آمد تنش

سر لشكر روم شد به آسمان****برفتند گردان لشكر دمان

يكي كوس بودش ز چرم هژبر****كه آواز او برگذشتي ز ابر

برآمد دم

بوق و آواس كوس****زمين آهنين شد هوا آبنوس

بران هم نشان هندوان رزمجوي****به تنگي به روي اندر آورده روي

خروش آمد از روم كاي دوستان****سر مايهٔ مرز هندوستان

سر فور هندي به خاك اندرست****تن پيلوارش به چاك اندرست

شما را كنون از پي كيست جنگ****چنين زخم شمشير و چندين درنگ

سكندر شما را چنان شد كه فور****ازو جست بايد همي رزم و سور

برفتند گردان هندوستان****به آواز گشتند همداستان

تن فور ديدند پر خون و خاك****بر و تنش كرده به شمشير چاك

خروشي برآمد ز لشكر به زار****فرو ريختند آلت كارزار

پر از درد نزديك قيصر شدند****پر از ناله و خاك بر سر شدند

سكندر سليح گوان بازداد****به خوبي ز هرگونه آواز داد

چنين گفت كز هند مردي به مرد****شما را به غم دل نبايد سپرد

نوزاش كنون من به افزون كنم****بكوشم كه غم نيز بيرون كنم

ببخشم شما را همه گنج اوي****حرامست بر لشكرم رنج اوي

همه هندوان را توانگر كنم****بكوشم كه با تخت و افسر كنم

وزان جايگه شد بر تخت فور****بران جشن ماتم برين جشن سور

چنين است رسم سراي سپنج****بخواهد كه ماني بدو در به رنج

بخور هرچ داري منه بازپس****تو رنجي چرا ماند بايد به كس

همي بود بر تخت قيصر دو ماه****ببخشيد گنجش همه بر سپاه

يكي با گهر بود نامش سورگ****ز هندوستان پهلواني سترگ

سر تخت شاهي بدو داد و گفت****كه دينار هرگز مكن در نهفت

ببخش و بخور هرچ آيد فراز****بدين تاج و تخت سپنجي مناز

كه گاهي سكندر بود گاه فور****گهي درد و خشمست و گه كام و سور

درم داد و دينار لشكرش را****بياراست گردان كشورش را

بخش 19

چو لشكر شد از خواسته بي نياز****برو ناگذشته زماني دراز

به شبگير برخاست آواي كوس****هوا شد به كردار چشم خروس

ز بس نيزه و

پرنياني درفش****ستاره شده سرخ و زرد و بنفش

سكندر بيامد به سوي حرم****گروهي ازو شاد و بهري دژم

ابا نالهٔ بوق و با كوس تفت****به خان براهيم آزر برفت

كه خان حرم را برآورده بود****بدو اندرون رنجها برده بود

خداوند خواندش بيت الحرام****بدو شد همه راه يزدان تمام

ز پاكي ورا خانهٔ خويش خواند****نيايش بران كو ترا پيش خواند

خداي جهان را نباشد نياز****نه جاي خور و كام و آرام و ناز

پرستشگهي بود تا بود جاي****بدو اندرون ياد كرد خداي

پس آمد سكندر سوي قادسي****جهانگير تا جهرم پارسي

چو آگاهي آمد به نصر قتيب****كزو بود مر مكه را فر و زيب

پذيره شدش با نبرده سران****دلاور سواران نيزه وران

سواري بيامد هم اندر زمان****ز مكه به نزد سكندر دمان

كه اين نامداري كه آمد ز راه****نجويد همي تاج و گنج و سپاه

نبيرهٔ سماعيل نيك اخترست****كه پور براهيم پيغمبرست

چو پيش آمدش نصر بنواختش****يكي مايه ور جايگه ساختش

بدو شاد شد نصر و گوهر بگفت****همه رازها برگشاد از نهفت

سكندر چنين داد پاسخ بدوي****كه اي پاك دل مهتر راست گوي

بدين دوده اكنون كدامست مه****جز از تو پسنديده و روزبه

بدو گفت نصر اي جهاندار شاه****خزاعست مهتر بدين جايگاه

سماعيل چون زين جهان درگذشت****جهانگير قحطان بيامد ز دشت

ابا لشكر گشن شمشيرزن****به بيداد بگرفت شهر يمن

بسي مردم بيگنه كشته شد****بدين دودمان روز برگشته شد

نيامد جهان آفرين را پسند****برو تيره شد راي چرخ بلند

خزاعه بيامد چو او گشت خاك****بر رنج و بيداد بدرود پاك

حرم تا يمن پاك بر دست اوست****به درياي مصر اندرون شست اوست

سر از راه پيچيده و داد نه****ز يزدان يكي را به دل ياد نه

جهاني گرفته به مشت اندرون****نژاد سماعيل ازو پر ز خون

سكندر ز نصر اين سخنها شنيد****ز تخم خزاعه هرانكس كه ديد

به تن كودكان را نماندش

روان****نماندند زان تخمه كس در جهان

ز بيداد بستد حجاز و يمن****به راي و به مردان شمشيرزن

نژاد سماعيل را بركشيد****هرانكس كه او مهتري را سزيد

پياده درآمد به بيت الحرام****سماعيليان زو شده شادكام

بهر پي كه برداشت قيصر ز راه****همي ريخت دينار گنجور شاه

بخش 2

بفرمود تا پيش او شد دبير****قلم خواست چيني و رومي حرير

نويسنده از كلك چون خامه كرد****سوي مادر روشنك نامه كرد

كه يزدان ترا مزد نيكان دهاد****بدانديش را درد پيكان دهاد

نوشتم يكي نامه اي پيش ازين****نوشته درو دردها بيش ازين

چو جفت ترا روز برگشته شد****به دست يكي بنده بر كشته شد

بر آيين شاهان كفن ساختم****ورا زين جهان تيز پرداختم

بسي آشتي خواستم پيش جنگ****نكرد آشتي چون نبودش درنگ

ز خونش بپيچيد هم دشمنش****به مينو رساناد يزدان تنش

نيابد كسي چاره از چنگ مرگ****چو باد خزانست و ما همچو برگ

جهان يكسر اكنون به پيش شماست****بر اندرز دارا فراوان گواست

كه او روشنك را به من داد و گفت****كه چون او ببايد ترا در نهفت

كنون با پرستنده و دايگان****از ايران بزرگان پرمايگان

فرستيد زودش به نزديك من****زدايد مگر جان تاريك من

بداريد چون پيش بود اصفهان****ز هر سو پراگنده كارآگهان

همه كارداران با شرم و داد****كه داراي دارابشان كار داد

وز آنجا نخواهيد فرمان رواست****همه شهر ايران پيش شماست

دل خويش را پر مدارا كنيد****مرا در جهان نام دارا كنيد

سوي روشنك همچنين نامه اي****ز شاه جهاندار خودكامه اي

نخست آفرين كرد بر كردگار****جهاندار و دانا و پروردگار

دگر گفت كز گوهر پادشا****نزايد مگر مردم پارسا

دلاراي با نام و با راي و شرم****سخن گفتن خوب و آواي نرم

پدر مر ترا پيش ما را سپرد****وزان پس شد و نام نيكي ببرد

چو آيي شبستان و مشكوي من****ببيني تو باشي جهانجوي من

سر بانواني و زيباي تاج****فروزندهٔ ياره و

تخت عاج

نوشتيم نامه بر مادرت****كه ايدر فرستد ترا در خورت

به آيين فرزند شاهنشهان****به پيش اندرون موبد اصفهان

پرستنده و تاج شاهان و مهد****هم آن را كه خوردي ازو شير و شهد

به مشكوي ما باش روشن روان****توي در شبستان سر بانوان

هميشه دل شرم جفت تو باد****شبستان شاهان نهفت تو باد

بيامد يكي فيلسوفي چو گرد****سخنهاي شاه جهان ياد كرد

بخش 20

چو برگشت و آمد به درگاه قصر****ببخشيد دينار چندي به نصر

توانگر شد آنكس كه درويش بود****وگر خوردش از كوشش خويش بود

وزان جايگه شاد لشكر براند****به جده درآمد فراوان نماند

سپه را بفرمود تا هركسي****بسازند كشتي و زورق بسي

جهانگير با لشكري راه جوي****ز جده سوي مصر بنهاد روي

ملك بود قيطون به مصر اندرون****سپاهش ز راه گماني فزون

چو بشنيد كامد ز راه حرم****جهانگير پيروز با باد و دم

پذيره شدش با فراوان سپاه****ابا بدره و برده و تاج و گاه

سكندر به ديدار او گشت شاد****همان گفت بدخواه او گشت باد

به مصر اندرون بود يك سال شاه****بدان تا برآسود شاه و سپاه

زني بود در اندلس شهريار****خردمند و با لشكري بي شمار

جهانجوي بخشنده قيدافه بود****ز روي بهي يافته كام و سود

ز لشكر سواري مصور بجست****كه مانند صورت نگارد درست

بدو گفت سوي سكندر خرام****وزين مرز و از ما مبر هيچ نام

به ژرفي نگه كن چنان چون كه هست****به كردار تا چون برآيدت دست

ز رنگ و ز چهر و ز بالاي اوي****يكي صورت آر از سر پاي اوي

نگارنده بشنيد و زو بر نشست****به فرمان مهتر ميان را ببست

به مصر آمد از اندلس چون نوند****بر قيصر اسكندر ارجمند

چه برگاه ديدش چه بر پشت زين****بياورد قرطاس و ديباي چين

نگار سكندر چنان هم كه بود****نگاريد و ز جاي برگشت زود

چو قيدافه چهر سكندر

بديد****غمي گشت و بنهفت و دم در كشيد

سكندر ز قيطون بپرسيد و گفت****كه قيدافه را بر زمين كيست جفت

بدو گفت قيطون كه اي شهريار****چنو نيست اندر جهان كامگار

شمار سپاهش نداند كسي****مگر باز جويد ز دفتر بسي

ز گنج و بزرگي و شايستگي****ز آهستگي هم ز بايستگي

به راي و به گفتار نيكي گمان****نبيني به مانند او در جهان

يكي شارستان كرده دارد ز سنگ****كه نبسايد آن هم ز چنگ پلنگ

زمين چار فرسنگ بالاي اوي****برين هم نشانست پهناي اوي

گر از گنج پرسي خود اندازه نيست****سخنهاي او در جهان تازه نيست

بخش 21

سكندر چو بشنيد از يادگير****بفرمود تا پيش او شد دبير

نوشتند پس نامه اي بر حرير****ز شيراوژن اسكندر شهرگير

به نزديك قيدافهٔ هوشمند****شده نام او در بزرگي بلند

نخست آفرين خداوند مهر****فروزندهٔ ماه و گردان سپهر

خداوند بخشنده داد و راست****فزوني كسي را دهد كش سزاست

به تندي نجستيم رزم ترا****گراينده گشتيم بزم ترا

چو اين نامه آرند نزديك تو****درخشان شود راي تاريك تو

فرستي به فرمان ما باژ و ساو****بداني كه با ما ترا نيست تاو

خردمندي و پيش بيني كني****توانايي و پاك ديني كني

وگر هيچ تاب اندر آري به كار****نبيني جز از گردش روزگار

چو اندازه گيري ز دارا و فور****خود آموزگارت نبايد ز دور

چو از باد عنوان او گشت خشك****نهادند مهري بروبر ز مشك

بيامد هيون تگاور به راه****به فرمان آن نامبردار شاه

چو قيدافه آن نامهٔ او بخواند****ز گفتار او در شگفتي بماند

به پاسخ نخست آفرين گستريد****بدان دادگر كو زمين گستريد

ترا كرد پيروز بر فور هند****به دارا و بر نامداران سند

مرا با چو ايشان برابر نهي****به سر بر ز پيروزه افسر نهي

مرا زان فزونست فر و مهي****همان لشكر و گنج شاهنشهي

كه من قيصران را به فرمان شوم****بترسم ز

تهديد و پيچان شوم

هزاران هزارم فزون لشكرست****كه بر هر سري شهرياري سرست

وگر خوانم از هر سوي زيردست****نماند برين بوم جاي نشست

يكي گنج در پيش هر مهتري****چو آيد ازين مرز با لشكري

تو چندين چه راني زبان بر گزاف****ز دارا شدستي خداوند لاف

بران نامه بر مهر زرين نهاد****هيوني برافگند بر سان باد

بخش 22

چو اسكندر آن نامهٔ او بخواند****بزد ناي رويين و لشكر براند

همي رفت يك ماه پويان به راه****چو آمد سوي مرز او با سپاه

يكي پادشا بود فريان به نام****ابا لشكر و گنج و گسترده كام

يكي شارستان داشت با ساز جنگ****سراپردهٔ او نديدي پلنگ

بياورد لشكر گرفت آن حصار****بران بارهٔ دژ گذشتي سوار

سكندر بفرمود تا جاثليق****بياورد عراده و منجنيق

به يك هفته بستد حصار بلند****به شهر اندر آمد سپاه ارجمند

سكندر چو آمد به شهر اندرون****بفرمود كز كس نريزند خون

يكي پور قيدافه داماد بود****بدين شهر فريان بدو شاد بود

بدو داده بد دختر ارجمند****كلاهش به قيدافه گشته بلند

كه داماد را نام بد قيدروش****بدو داده فريان دل و چشم و گوش

يكي مرد بد نام او شهرگير****به دستش زن و شوي گشته اسير

سكندر بدانست كان مرد كيست****بجستش كه درمان آن كار چيست

بفرمود تا پيش او شد وزير****بدو داد فرمان و تاج و سرير

خردمند را بيطقون بود نام****يكي راي زن مرد گسترده كام

بدو گفت كايد به پيشت عروس****ترا خوانم اسكندر فيلقوس

تو بنشين به آيين و رسم كيان****چو من پيشت آيم كمر بر ميان

بفرماي تا گردن قيدروش****ببرد دژآگاه جنگي ز دوش

من آيم به پيشت به خواهشگري****نمايم فراوان ترا كهتري

نشستنگهي ساز بي انجمن****چو خواهش فزايم ببخشي بمن

شد آن مرد دستور با درد جفت****ندانست كان را چه باشد نهفت

ازان پس بدو گفت شاه جهان****كه اين كار بايد كه

ماند نهان

مرا چون فرستادگان پيش خوان****سخنهاي قيدافه چندي بران

مرا شاد بفرست با ده سوار****كه رو نامه بر زود و پاسخ بيار

بدو بيطقون گفت كايدون كنم****به فرمان برين چاره افسون كنم

به شبگير خورشيد خنجر كشيد****شب تيره از بيم شد ناپديد

نشست از بر تخت بر بيطقون****پر از شرم رخ دل پر از آب خون

سكندر به پيش اندرون با كمر****گشاده درچاره و بسته در

چون آن پور قيدافه را شهرگير****بياورد گريان گرفته اسير

زنش هم چنان نيز با بوي و رنگ****گرفته جوان چنگ او را به چنگ

سبك بيطقون گفت كين مرد كيست****كش از درد چندين ببايد گريست

چنين داد پاسخ كه بازآر هوش****كه من پور قيدافه ام قيدروش

جزين دخت فريان مرا نيست جفت****كه دارد پس پردهٔ من نهفت

برآنم كه او را سوي خان خويش****برم تا بدارمش چون جان خويش

اسيرم كنون در كف شهرگير****روان خسته از اختر و تن به تير

چو بشنيد زو اين سخن بيطقون****سرش گشت پر درد و دل پر ز خون

برآشفت ازان پس به دژخيم گفت****كه اين هر دو را خاك بايد نهفت

چنين هم به بند اندرون با زنش****به شمشير هندي بزن گردنش

سكندر بيامد زمين بوس داد****بدو گفت كاي شاه قيصر نژاد

اگر خون ايشان ببخشي به من****سرافراز گردم به هر انجمن

سر بيگناهان چه بري به كين****كه نپسندد از ما جهان آفرين

بدو گفت بيداردل بيطقون****كه آزاد كردي دو تن را ز خون

سبك بيطقون گفت با قيدروش****كه بردي سر دور مانده ز دوش

فرستم كنون با تو او را بهم****بخواند به مادرت بر بيش و كم

اگر ساو و باژم فرستد نكوست****كسي را ندرد بدين جنگ پوست

نگه كن بدين پاك دستور من****كه گويد بدو رزم گر سور من

تو آن كن ز خوبي كه او با

تو كرد****به پاداش پيچد دل رادمرد

چو اين پاسخ نامه يابي ز شاه****به خوبي ورا بازگردان ز راه

چنين گفت با بيقطون قيدروش****كه زو بر ندارم دل و چشم و گوش

چگونه مر او را ندارم چو جان****كزو يافتم جفت و شيرين روان

بخش 23

جهانجوي ده نامور برگزيد****ز مردان رومي چنانچون سزيد

كه بودند يكسر هم آواز اوي****نگه داشتندي همه راز اوي

چنين گفت كاكنون به راه اندرون****مخوانيد ما را جز از بيقطون

همي رفت پيش اندرون قيدروش****سكندر سپرده بدو چشم و گوش

چو آتش همي راند مهتر ستور****به كوهي رسيدند سنگش بلور

بدودر ز هرگونه اي ميوه دار****فراوان گيا بود بر كوهسار

برفتند زانگونه پويان به راه****برآن بوم و بر كاندرو بود شاه

چو قيدافه آگه شد از قيدروش****ز بهر پسر پهن بگشاد گوش

پذيره شدش با سپاهي گران****همه نامداران و نيك اختران

پسر نيز چون مادرش را بديد****پياده شد و آفرين گستريد

بفرمود قيدافه تا برنشست****همي راند و دستش گرفته به دست

بدو قيدروش آنچ ديد و شنيد****همي گفت و رنگ رخش ناپديد

كه بر شهر فريان چه آمد ز رنج****نماند افسر و تخت و لشكر نه گنج

مرا اين كه آمد همي با عروس****رها كرد ز اسكندر فيلقوس

وگرنه بفرمود تا گردنم****زنند و به آتش بسوزد تنم

كنون هرچ بايد به خوبي بكن****برو هيچ مشكن بخواهش سخن

چو بشنيد قيدافه اين از پسر****دلش گشت زان درد زير و زبر

از ايوان فرستاده را پيش خواند****به تخت گرانمايگان برنشاند

فراوان بپرسيد و بنواختش****يكي مايه ور جايگه ساختش

فرستاد هرگونه اي خوردني****ز پوشيدني هم ز گستردني

بشد آن شب و بامداد پگاه****به پرسش بيامد به درگاه شاه

پرستندگان پرده برداشتند****بر اسپش ز درگاه بگذاشتند

چو قيدافه را ديد بر تخت عاج****ز ياقوت و پيروزه بر سرش تاج

ز زربفت پوشيده چيني قباي****فراوان پرستنده گردش به پاي

رخ شاه

تابان به كردار هور****نشستن گهش را ستونها بلور

زبر پوششي جزع بسته به زر****برو بافته دانه هاي گهر

پرستنده با طوق و با گوشوار****به پاي اندر آن گلشن زرنگار

سكندر بدان درشگفتي بماند****فراوان نهان نام يزدان بخواند

نشستن گهي ديد مهتر كه نيز****نيامد ورا روم و ايران به چيز

بر مهتر آمد زمين داد بوس****چنانچون بود مردم چاپلوس

ورا ديد قيدافه بنواختش****بپرسيد بسيار و بنشاختش

چو خورشيد تابان ز گنبد بگشت****گه بار بيگانه اندر گذشت

بفرمود تا خوان بياراستند****پرستندهٔ رود و مي خواستند

نهادند يك خانه خوانهاي ساج****همه پيكرش زر و كوكبش عاج

خورشهاي بسيار آورده شد****مي آورد و چون خوردني خورده شد

طبقهاي زرين و سيمين نهاد****نخستين ز قيدافه كردند ياد

به مي خوردن اندر گرانمايه شاه****فزون كرد سوي سكندر نگاه

به گنجور گفت آن درخشان حرير****نوشته برو صورت دلپذير

به پيش من آور چنان هم كه هست****به تندي برو هيچ مبساي دست

بياورد گنجور و بنهاد پيش****چو ديدش نگه كرد ز اندازه بيش

بدانست قيدافه كو قيصرست****بران لشكر نامور مهترست

فرستاده اي كرده از خويشتن****دلير آمدست اندرين انجمن

بدو گفت كاي مرد گسترده كام****بگو تا سكندر چه دادت پيام

چنين داد پاسخ كه شاه جهان****سخن گفت با من ميان مهان

كه قيدافهٔ پاكدل را بگوي****كه جز راستي در زمانه مجوي

نگر سر نپيچي ز فرمان من****نگه دار بيدار پيمان من

وگر هيچ تاب اندر آري به دل****بيارم يكي لشكري دل گسل

نشان هنرهاي تو يافتم****به جنگ آمدن تيز نشتافتم

خردمندي و شرم نزديك تست****جهان ايمن از راي باريك تست

كنون گر نتابي سر از باژ و ساو****بداني كه با ما نداري تو تاو

نبيني بجز خوبي و راستي****چو پيچي سر از كژي و كاستي

برآشفت قيدافه چون اين شنيد****بجز خامشي چارهٔ آن نديد

بدو گفت كاكنون ره خانه گير****بياساي با مردم دلپذير

چو فردا

بيايي تو پاسخ دهم****به بر گشتنت راي فرخ نهم

سكندر بيامد سوي خان خويش****همه شب همي ساخت درمان خويش

چو بر زد سر از كوه روشن چراغ****چو ديبا فروزنده شد دشت و راغ

سكندر بيامد بران بارگاه****دو لب پر ز خنده دل از غم تباه

فرستاده را ديد سالار بار****بپرسيد و بردش بر شهريار

همه كاخ او پر ز بيگانه بود****نشستن بلورين يكي خانه بود

عقيق و زبرجد بروبر نگار****ميان اندرون گوهر شاهوار

زمينش همه صندل و چوب عود****ز جزع و ز پيروزه او را عمود

سكندر فروماند زان جايگاه****ازان فر و اورنگ و آن دستگاه

همي گفت كاينت سراي نشست****نبيند چنين جاي يزدان پرست

خرامان بيامد به نزديك شاه****نهادند زرين يكي زيرگاه

بدو گفت قيدافه اي بيطقون****چرا خيره ماندي به جزع اندرون

همانا كه چونين نباشد به روم****كه آسيمه گشتي بدين مايه بوم

سكندر بدو گفت كاي شهريار****تو اين خانه را خوارمايه مدار

ز ايوان شاهان سرش برترست****كه ايوان تو معدن گوهرست

بخنديد قيدافه از كار اوي****دلش گشت خرم به بازار اوي

ازان پس بدر كرد كسهاي خويش****فرستاده را تنگ بنشاند پيش

بدو گفت كاي زادهٔ فيلقوس****همت بزم و رزمست و هم نعم و بوس

سكندر ز گفتار او گشت زرد****روان پر ز درد و رخان لاژورد

بدو گفت كاي مهتر پرخرد****چنين گفتن از تو نه اندر خورد

منم بيطقون كدخداي جهان****چنين تخمهٔ فيلقوسم مخوان

سپاسم ز يزدان پروردگار****كه با من نبد مهتري نامدار

كه بردي به شاه جهان آگهي****تنم را ز جان زود كردي تهي

بدو گفت قيدافه كز داوري****لبت را بپرداز كاسكندري

اگر چهرهٔ خويش بيني به چشم****ز چاره بياساي و منماي خشم

بياورد و بنهاد پيشش حرير****نوشته برو صورت دلپذير

كه گر هيچ جنبش بدي در نگار****نبودي جز اسكندر شهريار

سكندر چو ديد آن بخاييد لب****برو تيره شد

روز چون تيره شب

چنين گفت بي خنجري در نهان****مبادا كه باشد كس اندر جهان

بدو گفت قيدافه گر خنجرت****حمايل بدي پيش من بر برت

نه نيروت بودي نه شمشير تيز****نه جاي نبرد و نه راه گريز

سكندر بدو گفت هر كز مهان****به مردي بود خواستار جهان

نبايد كه پيچد ز راه گزند****كه بد دل به گيتي نگردد بلند

اگر با منستي سليحم كنون****همه خانه گشتي چو درياي خون

ترا كشتمي گر جگرگاه خويش****بدريدمي پيش بدخواه خويش

بخش 24

بخنديد قيدافه از كار اوي****ازان مردي و تند گفتار اوي

بدو گفت كاي خسرو شيرفش****به مردي مگردان سر خويش كش

نه از فر تو كشته شد فور هند****نه داراي داراب و گردان سند

كه برگشت روز بزرگان دهر****ز اختر ترا بيشتر بود بهر

به مردي تو گستاخ گشتي چنين****كه مهتر شدي بر زمان و زمين

همه نيكويها ز يزدان شناس****و زو دار تا زنده باشي سپاس

تو گويي به دانش كه گيتي مراست****نبينم همي گفت و گوي تو راست

كجا آورد دانش تو بها****چو آيي چنين در دم اژدها

بدوزي به روز جواني كفن****فرستاده اي سازي از خويشتن

مرا نيست آيين خون ريختن****نه بر خيره با مهتر آويختن

چو شاهي به كاري توانا بود****ببخشايد از داد و دانا بود

چنان دان كه ريزندهٔ خون شاه****جز آتش نبيند به فرجام گاه

تو ايمن بباش و به شادي برو****چو رفتي يكي كار برساز نو

كزين پس نيابي به پيغمبري****ترا خاك داند كه اسكندري

ندانم كسي را ز گردنكشان****كه از چهر او من ندارم نشان

نگاريده هم زين نشان بر حرير****نهاده به نزد يكي يادگير

برو راند هم حكم اخترشناس****كزو ايمني باشد اندر هراس

چو بخشنده شد خسرو راي زن****زمانه بگويد به مرد و به زن

تو تا ايدري بيطقون خوانمت****برين هم نشان دور بنشانمت

بدان تا نداند كسي راز

تو****همان نشنود نام و آواز تو

فرستمت بر نيكوي باز جاي****تو بايد كه باشي خداوند راي

به پيمان كه هرگز به فرزند من****به شهر من و خويش و پيوند من

نباشي بداندايش گر بدسگال****به كشور نخواني مرا جز همال

سكندر شنيد اين سخن شاد شد****ز تيمار وز كشتن آزاد شد

به دادار دارنده سوگند خورد****بدين مسيحا و گرد نبرد

كه با بوم و بارست و فرزند تو****بزرگان كه باشند پيوند تو

نسازم جز از خوبي و راستي****نه انديشم از كژي و كاستي

چو سوگند شد خورده قيدافه گفت****كه اين پند بر تو نشايد نهفت

چنان دان كه طينوش فرزند من****كم انديشد از دانش و پند من

يكي بادسارست داماد فور****نبايد كه داند ز نزديك و دور

كه تو با سكندر ز يك پوستي****گر ايدونك با او به دل دوستي

كه او از پي فور كين آورد****به جنگ آسمان بر زمين آورد

كنون شاد و ايمن به ايوان خرام****ز تيمار گيتي مبر هيچ نام

بخش 25

سكندر بيامد دلي همچو كوه****رها گشته از شاه دانش پژوه

نبودش ز قيدافه چين در به روي****نبرداشت هرگز دل از آرزوي

ببود آن شب و بامداد پگاه****ز ايوان بيامد به نزديك شاه

سپهدار در خان پيل استه بود****همه گرد بر گرد او رسته بود

سر خانه را پيكر از جزع و زر****به زر اندرون چند گونه گهر

به پيش اندرون دستهٔ مشك بوي****دو فرزند بايسته در پيش اوي

چو طينوش اسپ افگن و قيدروش****نهاده به گفتار قيدافه گوش

به مادر چنين گفت كهتر پسر****كه اي شاه نيك اختر و دادگر

چنان كن كه از پيش تو بيطقون****شود شاد و خشنود با رهنمون

بره بر كسي تا نيازاردش****ور از دشمنان نيز نشماردش

كه زنده كن پاك جان من اوست****برآنم كه روشن روان من اوست

بدو گفت مادر كه ايدون

كنم****كه او را بزرگي بر افزون كنم

به اسكندر نامور شاه گفت****كه پيدا كن اكنون نهان از نهفت

چه خواهي و راي سكندر به چيست****چه راني تو از شاه و دستور كيست

سكندر بدو گفت كاي سرفراز****به نزد تو شد بودن من دراز

مرا گفت رو باژ مرزش بخواه****وگر دير ماني بيارم سپاه

نمانم بدو كشور و تاج و تخت****نه زور و نه شاهي نه گنج و نه بخت

بخش 26

چو طينوش گفت سكندر شنيد****به كردار باد دمان بردميد

بدو گفت كاي ناكس بي خرد****ترا مردم از مردمان نشمرد

نداني كه پيش كه داري نشست****بر شاه منشين و منماي دست

سرت پر ز تيزي و كنداوريست****نگويي مرا خود كه شاه تو كيست

اگر نيستي فر اين نامدار****سرت كندمي چون ترنجي ز بار

هم اكنون سرت را من از درد فور****به لشكر نمايم ز تن كرده دور

يكي بانگ برزد برو مادرش****كه آسيمه برگشت جنگي سرش

به طينوش گفت اين نه گفتار اوست****بران درگه او را فرستاد دوست

بفرمود كو را به بيرون برند****ز پيش نشستش به هامون برند

چنين گفت پس با سكندر به راز****كه طينوش بي دانش ديوساز

نبايد كه اندر نهان چاره اي****بسازد گزندي و پتياره اي

تو دانش پژوهي و داري خرد****نگه كن بدين تا چه اندر خورد

سكندر بدو گفت كين نيست راست****چو طينوش را بازخواني رواست

جهاندار فرزند را بازخواند****بران نامور زيرگاهش نشاند

سكندر بدو گفت كاي كامگار****اگر كام دل خواهي آرام دار

من از تو بدين كين نگيرم همي****سخن هرچ گويي پذيرم همي

مرا اين نژندي ز اسكندرست****كجا شاد با تاج و با افسرست

بدين سان فرستد مرا نزد شاه****كه از نامور مهتري باژ خواه

بدان تا هران بد كه خواهد رسيد****برو بر من آيد ز دشمن پديد

ورا من بدين زود پاسخ دهم****يكي شاه را راي فرخ نهم

اگر

دست او من بگيرم به دست****به نزد تو آرم به جاي نشست

بدان سان كه با او نبيني سپاه****نه شمشير بيني نه تخت و كلاه

چه بخشي تو زين پادشاهي مرا****چو بپسندي اين نيك خواهي مرا

چو بشنيد طينوش گفت اين سخن****شنيدم نبايد كه گردد كهن

گرين را كه گفتي به جاي آوري****بكوشي و پاكيزه راي آوري

من از گنج وز بدره و هرچ هست****ز اسپان و مردان خسرو پرست

ترا بخشم و نيز دارم سپاس****تو باشي جهانگير و نيكي شناس

يكي پاك دستور باشي مرا****بدين مرز گنجور باشي مرا

سكندر بيامد ز جاي نشست****برين عهد بگرفت دستش به دست

بپرسيد طينوش كاين چون كني****بدين جادوي بر چه افسون كني

بدو گفت چون بازگردم ز شاه****تو بايد كه با من بيايي به راه

ز لشكر بياري سواري هزار****همه نامدار از در كارزار

به جايي يكي بيشه ديدم به راه****نشانم ترا در كمين با سپاه

شوم من ز پيش تو در پيش اوي****ببينم روان بدانديش اوي

بگويم كه چندين فرستاد چيز****كزان پس نينديشي از چيز نيز

فرستاده گويد كه من نزد شاه****نيارم شدن در ميان سپاه

اگر شاه بيند كه با موبدان****شود نزد طينوش با بخردان

چو بيندش بپذيرد اين خواسته****ز هرگونه اي گنج آراسته

بيايد چو بيند ترا بي سپاه****اگر بازگردد گشادست راه

چو او بشنود خوب گفتار من****نه انديشد از رنگ و بازار من

بيايد بر آن سايه زير درخت****ز گنجور مي خواهد و تاج و تخت

تو جنگي سپاهي به گردش درآر****برآسايد از گردش روزگار

مكافات من باشد و كام تو****نجويد ازان پس كس آرام تو

كه آيد به دستت بسي خواسته****پرستنده و اسپ آراسته

چو طينوش بشنيد زان شاد شد****بسان يكي سرو آزاد شد

چنين داد پاسخ كه دارم اميد****كه گردد بدو تيره روزم سپيد

به دام من آويزد او ناگهان****به خوني

كه او ريخت اندر جهان

چو داراي دارا و گردان سند****چو فور دلير آن سرافراز هند

چو قيدافه گفت سكندر شنيد****به چشم و دلش چارهٔ او بديد

بخنديد زان چاره در زير لب****دو بسد نهان كرد زير قصب

سكندر بيامد ز نزديك اوي****پرانديشه بد جان تاريك اوي

بخش 27

همي چاره جست آن شب ديرياز****چو خورشيد بنمود چيني طراز

برافراخت از كوه زرين درفش****نگونسار شد پرنياني بنفش

سكندر بيامد به نزديك شاه****پرستنده برخاست از بارگاه

به رسمي كه بودش فرود آوريد****جهانجوي پيش سپهبد چميد

ز بيگانه ايوان بپرداختند****فرستاده را پيش او تاختند

چو قيدافه را ديد بر تخت گفت****كه با راي تو مشتري باد جفت

بدين مسيحا به فرمان راست****بد ارنده كو بر زبانم گواست

با براي و دين و صليب بزرگ****به جان و سر شهريار سترگ

به زنار و شماس و روح القدس****كزين پس مرا خاك در اندلس

نبيند نه لشكر فرستم به جنگ****نياميزم از هر دري نيز رنگ

نه با پاك فرزند تو بد كنم****نه فرمان دهم نيز و نه خود كنم

به جان ياد دارم وفاي ترا****نجويم به چيزي جفاي ترا

برادر بود نيك خواهت مرا****به جاي صليب است گاهت مرا

نگه كرد قيدافه سوگند اوي****يگانه دل و راست پيوند اوي

همه كاخ كرسي زرين نهاد****به پيش اندر آرايش چين نهاد

بزرگان و نيك اختران را بخواند****يكايك بر آن كرسي زر نشاند

ازان پس گرامي دو فرزند را****بياورد خويشان و پيوند را

چنين گفت كاندر سراي سپنج****سزد گر نباشيم چندين به رنج

نبايد كزين گردش روزگار****مرا بهره كين آيد و كارزار

سكندر نخواهد شد از گنج سير****وگر آسمان اندر آرد به زير

همي رنج ما جويد از بهر گنج****همه گنج گيتي نيرزد به رنج

برآنم كه با اونسازيم جنگ****نه بر پادشاهي كنم كار تنگ

يكي پاسخ پندمندش دهيم****سرش برفرازيم و پندش دهيم

اگر جنگ

جويد پس از پند من****به بيند پس از پند من بند من

ازان سان شوم پيش او با سپاه****كه بخشايش آرد برو چرخ و ماه

ازين ازمايش ندارد زيان****بماند مگر دوستي در ميان

چه گوييد و اين را چه پاسخ دهيد****مرا اندرين راي فرخ نهيد

همه مهتران سر برافراختند****همي پاسخ پادشا ساختند

بگفتند كاي سرور داد و راد****ندارد كسي چون تو مهتر به ياد

نگويي مگر آنك بهتر بود****خنك شهركش چون تو مهتر بود

اگر دوست گردد ترا پادشا****چه خواهد جزين مردم پارسا

نه آسيب آيد بدين گنج تو****نيرزد همه گنجها رنج تو

چو اسكندري كو بيايد ز روم****به شمشير دريا كند روي بوم

همي از درت بازگردد به چيز****همه چيز دنيي نيرزد پشيز

جز از آشتي ما نبينيم روي****نه والا بود مردم كينه جوي

چو بشنيد گفتار آن بخردان****پسنديده و پاك دل موبدان

در گنج بگشاد و تاج پدر****بياورد با ياره و طوق زر

يكي تاج بد كاندران شهر و مرز****كسي گوهرش را ندانست ارز

فرستاده را گفت كين بي بهاست****هرانكس كه دارد جزو نارواست

به تاج مهان چون سزا ديدمش****ز فرزند پرمايه بگزيدمش

يكي تخت بودش به هفتاد لخت****ببستي گشايندهٔ نيك بخت

به پيكر يك اندر دگر بافته****به چاره سر شوشها تافته

سر پايها چون سر اژدها****ندانست كس گوهرش را بها

ازو چارصد گوهر شاهوار****همان سرخ ياقوت بد زين شمار

دو بودي به مثقال هر يك به سنگ****چو يك دانهٔ نار بودي به رنگ

زمرد برو چار صد پاره بود****به سبزي چو قوس قزح نابسود

گشاده شتر بار بودي چهل****زني بود چون موج دريا به دل

دگر چار صد تاي دندان پيل****چه دندان درازيش بد ميل ميل

پلنگي كه خواني همي بربري****ازان چار صد پوست بد بر سري

ز چرم گوزن ملمع هزار****همه رنگ و بيرنگ او پر نگار

دگر صد سگ و يوز

نخچير گير****كه آهو ورا پيش ديدي ز تير

بياورد زان پس دوصد گاوميش****پرستندهٔ او همي راند پيش

ز ديباي خز چارصد تخته نيز****همان تختها كرده از چوب شيز

دگر چار صد تخته از عود تر****كه مهر اندرو گيرد و رنگ زر

صد اسپ گرانمايه آراسته****ز ميدان ببردند با خواسته

همان تيغ هندي و رومي هزار****بفرمود با جوشن كارزار

همان خود و مغفر هزار و دويست****به گنجور فرمود كاكنون مه ايست

همه پاك بر بيطقون برشمار****بگويش كه شبگير برساز كار

سپيده چو برزد ز بالا درفش****چو كافور شد روي چرخ بنفش

زمين تازه شد كوه چون سندروس****ز درگاه برخاست آواي كوس

سكندر به اسپ اندر آورد پاي****به دستوري بازگشتن به جاي

چو طينوش جنگي سپه برنشاند****از ايوان به درگاه قيدافه راند

به قيدافه گفتند پدرود باش****به جان تازهٔ چرخ را پود باش

برين گونه منزل به منزل سپاه****همي راند تا پيش آن رزمگاه

كه لشكرگه نامور شاه بود****سكندر كه با بخت همراه بود

سكندر بران بيشه بنهاد رخت****كه آب روان بود و جاي درخت

به طينوش گفت ايدر آرام گير****چو آسوده گردي مي و جام گير

شوم هرچ گفتم به جاي آورم****ز هر گونه پاكيزه راي آورم

سكندر بيامد به پرده سراي****سپاهش برفتند يك سر ز جاي

ز شادي خروشيدن آراستند****كلاه كياني بپيراستند

كه نوميد بد لشكر نامجوي****كه دانست كش باز بينند روي

سپه با زبانها پر از آفرين****يكايك نهادند سر بر زمين

ز لشكر گزين كرد پس شهريار****ازان نامداران رومي هزار

زره دار با گرزهٔ گاوروي****برفتند گردان پرخاشجوي

همه گرد بر گرد آن بيشه مرد****كشيدند صف با سليح نبرد

سكندر خروشيد كاي مرد تيز****همي جنگ راي آيدت گر گريز

بلرزيد طينوش بر جاي خويش****پشيمان شد از دانش و راي خويش

بدو گفت كاي شاه برترمنش****ستايش گزيني به از سرزنش

چنان هم كه با خويش من

قيدروش****بزرگي كن و راستي را بكوش

نه اين بود پيمانت با مادرم****نگفتي كه از راستي نگذرم؟

سكندر بدو گفت كاي شهريار****چرا سست گشتي بدين مايه كار

ز من ايمني بيم در دل مدار****نيازارد از من كسي زان تبار

نگردم ز پيمان قيدافه من****نه نيكو بود شاه پيمان شكن

پياده شد از باره طينوش زود****زمين را ببوسيد و زراي نمود

جهاندار بگرفت دستش به دست****بدان گونه كو گفت پيمان ببست

بدو گفت منديش و رامش گزين****من از تو ندارم به دل هيچ كين

چو مادرت بر تخت زرين نشست****من اندر نهادم به دست تو دست

بگفتم كه من دست شاه زمين****به دست تو اندر نهم هم چنين

همان روز پيمان من شد تمام****نه خوب آيد از شاه گفتار خام

سكندر منم وان زمان من بدم****به خوبي بسي داستانها زدم

همان روز قيدافه آگاه بود****كه اندر كفت پنجهٔ شاه بود

پرستنده را گفت قيصر كه تخت****بياراي زير گلفشان درخت

بفرمود تا خوان بياراستند****نوازندهٔ رود و مي خواستند

بفرمود تا خلعت خسروي****ز رومي و چيني و از پهلوي

ببخشيد يارانش را سيم و زر****كرا در خور آمد كلاه و كمر

به طيوش فرمود كايدر مه ايست****كه اين بيشه دورست راه تو نيست

به قيدافه گوي اي هشيوار زن****جهاندار و بينادل و راي زن

بدارم وفاي تو تا زنده ام****روان را به مهر تو آگنده ام

بخش 28

وزان جايگه لشكر اندر كشيد****دمان تا به شهر برهمن رسيد

بدان تا ز كردارهاي كهن****بپرسد ز پرهيزگاران سخن

برهمن چو آگه شد از كار شاه****كه آورد زان روي لشگر به راه

پرستنده مرد اندر آمد ز كوه****شدند اندران آگهي همگروه

نوشتند پس نامه اي بخردان****به نزد سكندر سر موبدان

سر نامه بود آفرين نهان****ز داننده بر شهريار جهان

كه پيروزگر باد همواره شاه****به افزايش و دانش و دستگاه

دگر گفت كاي شهريار سترگ****ترا داد يزدان جهان

بزرگ

چه داري بدين مرز بي ارز راي****نشست پرستندگان خداي

گرين آمدنت از پي خواسته ست****خرد بي گمان نزد تو كاسته ست

بر ما شكيبايي و دانش است****ز دانش روانها پر از رامش است

شكيبايي از ما نشايد ستد****نه كس را ز دانش رسد نيز بد

نبيني جز از برهنه يك رمه****پراگنده از روزگار دمه

اگر بودن ايدر دراز آيدت****به تخم گياها نياز آيدت

فرستاده آمد بر شهريار****ز بيخ گيا بر ميانش ازار

سكندر فرستاده و نامه ديد****بي آزاري و رامشي برگزيد

سپه را سراسر هم آنجا بماند****خود و فيلسوفان رومي براند

پرستنده آگه شد از كار شاه****پذيره شدندش يكايك به راه

ببردند بي مايه چيزي كه بود****كه نه گنج بدشان نه كشت و درود

يكايك برو خواندند آفرين****بران برمنش شهريار زمين

سكندر چو روي برهمن بديد****بران گونه آواز ايشان شنيد

دوان و برهنه تن و پاي و سر****تنان بي بر و جان ز دانش به بر

ز برگ گيا پوشش از تخم خورد****برآسوده از رزم و روز نبرد

خور و خواب و آرام بر دشت و كوه****برهنه به هر جاي گشته گروه

همه خوردنيشان بر ميوه دار****ز تخم گيا رسته بر كوهسار

ازار يكي چرم نخچير بود****گيا پوشش و خوردن آژير بود

سكندر بپرسيدش از خواب و خورد****از آسايش روز ننگ و نبرد

ز پوشيدني و ز گستردني****همه بي نيازيم از خوردني

برهنه چو زايد ز مادر كسي****نبايد كه نازد بپوششي بسي

وز ايدر برهنه شود باز خاك****همه جاي ترس است و تيمار و باك

زمين بستر و پوشش از آسمان****به ره ديده بان تا كي آيد زمان

جهانجوي چندين بكوشد به چيز****كه آن چيز كوشش نيرزد به نيز

چنو بگذرد زين سراي سپنج****ازو بازماند زر و تاج و گنج

چنان دان كه نيكيست همراه اوي****به خاك اندر آيد سر و گاه اوي

سكندر بپرسيد كه كاندر جهان****فزون آشكارا بود گر

نهان

همان زنده بيش است گر مرده نيز****كزان پس نيازش نيايد به چيز

چنين داد پاسخ كه اي شهريار****تو گر مرده را بشمري صدهزار

ازان صد هزاران يكي زنده نيست****خنك آنك در دوزخ افگنده نيست

ببايد همين زنده را نيز مرد****يكي رفت و نوبت به ديگر سپرد

بپرسيد خشكي فزون تر گر آب****بتابد بروبر همي آفتاب

برهمن چنين داد پاسخ به شاه****كه هم آب را خاك دارد نگاه

بپرسيد كز خواب بيدار كيست****به روي زمين بر گنهكار كيست

كه جنبندگانند و چندي زيند****ندانند كاندر جهان برچيند

برهمن چنين داد پاسخ بدوي****كه اي پاكدل مهتر راست گوي

گنهكارتر چيز مردم بود****كه از كين و آزش خرد گم بود

چو خواهي كه اين را بداني درست****تن خويشتن را نگه كن نخست

كه روي زمين سربسر پيش تست****تو گويي سپهر روان خويش تست

همي راي داري كه افزون كني****ز خاك سيه مغز بيرون كني

روان ترا دوزخ است آرزوي****مگر زين سخن بازگردي به خوي

دگر گفت بر جان ما شاه كيست****به كژي بهر جاي همراه كيست

چنين داد پاسخ كه آز است شاه****سر مايهٔ كين و جاي گناه

بپرسيد خود گوهر از بهر چيست****كش از بهر بيشي ببايد گريست

چنين داد پاسخ كه آز و نياز****دو ديوند بيچاره و ديوساز

يكي را ز كمي شده خشك لب****يكي از فزونيست بي خواب شب

همان هر دو را روز مي بشكرد****خنك آنك جانش پذيرد خرد

سكندر چو گفتار ايشان شنيد****به رخساره شد چون گل شنبليد

دو رخ زرد و ديده پر از آب كرد****همان چهر خندان پر از تاب كرد

بپرسيد پس شاه فرمانروا****كه حاجت چه باشد شما را به ما

ندارم دريغ از شما گنج خويش****نه هرگز برانديشم از رنج خويش

بگفتند كاي شهريار بلند****در مرگ و پيري تو بر ما ببند

چنين داد پاسخ ورا شهريار****كه

بامرگ خواهش نيايد به كار

چه پرهيزي از تيز چنگ اژدها****كه گرزآهني زو نيابي رها

جواني كه آيد بمابر دراز****هم از روز پيري نيابد جواز

برهمن بدو گفت كاي پادشا****جهاندار و دانا و فرمانروا

چو داني كه از مرگ خود چاره نيست****ز پيري بتر نيز پتياره نيست

جهان را به كوشش چه جويي همي****گل زهر خيره چه بويي همي

ز تو بازماند همين رنج تو****به دشمن رسد كوشش و گنج تو

ز بهر كسان رنج بر تن نهي****ز كم دانشي باشد و ابلهي

پيامست از مرگ موي سپيد****به بودن چه داري تو چندين اميد

چنين گفت بيداردل شهريار****كه گر بنده از بخشش كردگار

گذر يافتي بودمي من همان****به تدبير بر گشتن آسمان

كه فرزانه و مرد پرخاشخر****ز بخشش به كوشش نيابد گذر

دگر هرك در جنگ من كشته شد****كرا ز اخترش روز برگشته شد

به درد و به خون ريختن بد سزا****كه بيدادگر كس نيابد رها

بديدند بادافره ايزدي****چو گشتند باز از ره بخردي

كس از خواست يزدان كرانه نيافت****ز كار زمانه بهانه نيافت

بسي چيز بخشيد و نستد كسي****نبد آز نزديك ايشان بسي

بي آزار ازان جايگه برگرفت****بران هم نشان راه خاور گرفت

بخش 29

همي رفت منزل به منزل به راه****ز ره رنجه و مانده يكسر سپاه

ز شهر برهمن به جايي رسيد****يكي بي كران ژرف دريا بديد

بسان زنان مرد پوشيده روي****همي رفت با جامه و رنگ و بوي

زبانها نه تازي و نه خسروي****نه تركي نه چيني و نه پهلوي

ز ماهي بديشان همي خوردني****به جايي نبد راه آوردني

شگفت اندر ايشان سكندر بماند****ز دريا همي نام يزدان بخواند

هم انگاه كوهي برآمد ز آب****بدو پاره شد زرد چون آفتاب

سكندر يكي تيز كشتي بجست****كه آن را ببيند به ديده درست

يكي گفت زان فيلسوفان به شاه****كه بر ژرف دريا ترا

نيست راه

بمان تا ببيند مر او را كسي****كه بهره ندارد ز دانش بسي

ز رومي و از مردم پارسي****بدان كشتي اندر نشستند سي

يكي زرد ماهي بد آن لخت كوه****هم انگه چو تنگ اندر آمد گروه

فروبرد كشتي هم اندر شتاب****هم آن كوه شد ناپديد اندر آب

سپاه سكندر همي خيره ماند****همي هركسي نام يزدان بخواند

بدو گفت رومي كه دانش بهست****كه داننده بر هر كسي بر مهست

اگر شاه رفتي و گشتي تباه****پر از خون شدي جان چندين سپاه

وزان جايگه لشكر اندر كشيد****يكي آبگيري نو آمد پديد

به گرد اندرش ني بسان درخت****تو گفتي كه چوب چنارست سخت

ز پنجه فزون بود بالاي اوي****چهل رش بپيمود پهناي اوي

همه خانه ها كرده از چوب و ني****زمينش هم از ني فروبرده پي

نشايست بد در نيستان بسي****ز شوري نخورد آب او هركسي

چو بگذشت زان آب جايي رسيد****كه آمد يكي ژرف دريا پديد

جهان خرم و آب چون انگبين****همي مشك بوييد روي زمين

بخوردند و كردند آهنگ خواب****بسي مار پيچان برآمد ز آب

وزان بيشه كژدم چو آتش به رنگ****جهان شد بران خفتگان تار و تنگ

به هر گوشه اي در فراوان بمرد****بزرگان دانا و مردان گرد

ز يك سو فراوان بيامد گراز****چو الماس دندانهاي دراز

ز دست دگر شير مهتر ز گاو****كه با جنگ ايشان نبد زور و تاو

سپاهش ز دريا بيكسو شدند****بران نيستان آتش اندر زدند

بكشتند چندان ز شيران كه راه****به يكبارگي تنگ شد بر سپاه

بخش 3

دلاراي چون آن سخنها شنيد****يكي باد سرد از جگر بركشيد

ز دارا ز ديده بباريد خون****كه بد ريخته زير خاك اندرون

نويسندهٔ نامه را پيش خواند****همه خون ز مژگان به رخ برفشاند

مر آن نامه را خوب پاسخ نوشت****سخنهاي با مغز و فرخ نوشت

نخست آفرين كرد بر كردگار****جهاندار دادار پروردگار

دگر

گفت كز كار گردان سپهر****كزويست پرخاش و آرام و مهر

همي فر دارا همي خواستيم****زبان را به نام وي آراستيم

كنون چون زمان وي اندر گذشت****سر گاه او چوب تابوت گشت

ترا خواهم اندر جهان نيكوي****بزرگي و پيروزي و خسروي

به كام تو خواهم كه باشد جهان****برين آشكارا ندارم نهان

شنيدم همه هرچ گفتي ز مهر****كه از جان تو شاد بادا سپهر

ازان دخمه و دار وز ماهيار****مكافات بدخواه جانوشيار

چو خون خداوند ريزد كسي****به گيتي درنگش نباشد بسي

دگر آنك جستي همي آشتي****بسي روز با پند بگذاشتي

نيايد ز شاهان پرستندگي****نجويد كس از تاجور بندگي

به جاي شهنشاه ما را توي****چو خورشيد شد ماه ما را توي

مبادا به گيتي به جز كام تو****هميشه بر ايوانها نام تو

دگر آنك از روشنك ياد كرد****دل ما بدان آرزو شاد كرد

پرستندهٔ تست ما بنده ايم****به فرمان و رايت سرافگنده ايم

درودت فرستاد و پاسخ نوشت****يكي خوب پاسخ بسان بهشت

چو شاه زمانه ترا برگزيد****سر از راي او كس نيارد كشيد

نوشتيم نامه سوي مهتران****به پهلو نژادان جنگاوران

كه فرمان داراست فرمان تو****نپيچد كسي سر ز پيمان تو

فرستاده را جامه و بدره داد****ز گنجش ز هرگونه اي بهره داد

چو رومي به نزد سكندر رسيد****همه ياد كرد آنچ ديد و شنيد

وزان تخت و آيين و آن بارگاه****تو گفتي كه زنده ست بر گاه شاه

سكندر ز گفتار او گشت شاد****به آرام تاج كيي بر نهاد

بخش 30

وزان جايگه رفت خورشيدفش****بيامد دمان تا زمين حبش

ز مردم زمين بود چون پر زاغ****سيه گشته و چشمها چون چراغ

تناور يكي لشكري زورمند****برهنه تن و پوست و بالابلند

چو از دور ديدند گرد سپاه****خروشي برآمد ز ابر سياه

سپاه انجمن شد هزاران هزار****وران تيره شد ديدهٔ شهريار

به سوي سكندر نهادند سر****بكشتند بسيار پرخاشخر

به جاي سنان استخوان داشتند****همي

بر تن مرد بگذاشتند

به لشكر بفرمود پس شهريار****كه برداشتند آلت كارزار

برهنه به جنگ اندر آمد حبش****غمي گشت زان لشكر شيرفش

بكشتند زيشان فزون از شمار****بپيچيد ديگر سر از كارزار

ز خون ريختن گشت روي زمين****سراسر به كردار درياي چين

چو از خون در و دشت آلوده شد****ز كشته به هر جاي بر توده شد

چو بر توده خاشاكها برزدند****بفرمود تا آتش اندر زدند

چو شب گشت بشنيد آواز گرگ****سكندر بپوشيد خفتان و ترگ

يكي پيش رو بود مهتر ز پيل****به سر بر سرو داشت همرنگ نيل

ازين نامداران فراوان بكشت****بسي حمله بردند و ننمود پشت

بكشتند فرجام كارش به تير****يكي آهنين كوه بد پيل گير

وزان جايگه تيز لشكر براند****بسي نام دادار گيهان بخواند

بخش 31

چو نزديكي نرم پايان رسيد****نگه كرد و مردم بي اندازه ديد

نه اسپ و نه جوشن نه تيغ و نه گرز****ازان هر يكي چون يكي سرو برز

چو رعد خروشان برآمد غريو****برهنه سپاهي به كردار ديو

يكي سنگ باران بكردند سخت****چو باد خزان برزند بر درخت

به تير و به تيغ اندر آمد سپاه****تو گفتي كه شد روز روشن سياه

چو از نرم پايان فراوان بماند****سكندر برآسود و لشكر براند

بشد تازيان تا به شهري رسيد****كه آن را كران و ميانه نديد

به آيين همه پيش باز آمدند****گشاده دل و بي نياز آمدند

ببردند هرگونه گستردني****ز پوشيدنيها و از خوردني

سكندر بپرسيد و بنواختشان****براندازه بر پايگه ساختشان

كشيدند بر دشت پرده سراي****سپاهش نجست اندر آن شهر جاي

سر اندر ستاره يكي كوه ديد****تو گفتي كه گردون بخواهد كشيد

بران كوه مردم بدي اندكي****شب تيره زيشان نماندي يكي

بپرسيد ازيشان سكندر كه راه****كدامست و چون راند بايد سپاه

همه يكسره خواندند آفرين****كه اي نامور شهريار زمين

به رفتن برين كوه بودي گذر****اگر برگذشتي برو راه بر

يكي اژدهايست زان روي كوه****كه مرغ آيد از رنج

زهرش ستوه

نيارد گذشتن بروبر سپاه****همي دود زهرش برآيد به ماه

همي آتش افروزد از كام اوي****دو گيسو بود پيل را دام اوي

همه شهر با او نداريم تاو****خورش بايدش هر شبي پنج گاو

بجوييم و بر كوه خارا بريم****پر انديشه و پر مدارا بريم

بدان تا نيايد بدين روي كوه****نينجاميد از ما گروها گروه

بفرمود سالار ديهيم جوي****كه آن روز ندهند چيز بدوي

چو گاه خورش درگذشت اژدها****بيامد چو آتش بران تند جا

سكندر بفرمود تا لشكرش****يكي تيرباران كنند ازبرش

بزد يك دم آن اژدهاي پليد****تني چند ازيشان به دم دركشيد

بفرمود اسكندر فيلقوس****تبيره به زخم آوريدند و كوس

همان بي كران آتش افروختند****به هرجاي مشعل همي سوختند

چو كوه از تبيره پرآواز گشت****بترسيد ازان اژدها بازگشت

چو خورشيد برزد سر از برج گاو****ز گلزاربرخاست بانگ چكاو

چو آن اژدها را خورش بود گاه****ز مردان لشكر گزين كرد شاه

درم داد سالار چندي ز گنج****بياورد با خويشتن گاو پنج

بكشت و ز سرشان برآهخت پوست****بدان جادوي داده دل مرد دوست

بياگند چرمش به زهر و به نفت****سوي اژدها روي بنهاد تفت

مران چرمها را پر از باد كرد****ز دادار نيكي دهش ياد كرد

بفرمود تا پوست برداشتند****همي دست بر دست بگذاشتند

چو نزديكي اژدها رفت شاه****بسان يكي ابر ديدش سپاه

زبانش كبود و دو چشمش چو خون****همي آتش آمد ز كامش برون

چو گاو از سر كوه بنداختند****بران اژدها دل بپرداختند

فرو برد چون باد گاو اژدها****چو آمد ز چنگ دليران رها

چو از گاو پيوندش آگنده شد****بر اندام زهرش پراگنده شد

همه رودگانيش سوراخ كرد****به مغز و به پي راه گستاخ كرد

همي زد سرش را بران كوه سنگ****چنين تا برآمد زماني درنگ

سپاهي بروبر بباريد تير****به پاي آمد آن كوه نخچيرگير

وزان جايگه تيز لشكر براند****تن اژدها را هم انجا بماند

بياورد لشكر

به كوهي دگر****كزان خيره شد مرد پرخاشخر

بلنديش بينا همي دير ديد****سر كوه چون تيغ و شمشير ديد

يكي تخت زرين بران تيغ كوه****ز انبوه يكسو و دور از گروه

يكي مرده مرد اندران تخت بر****همانا كه بودش پس از مرگ فر

ز ديبا كشيده برو چادري****ز هر گوهري بر سرش افسري

همه گرد بر گرد او سيم و زر****كسي را نبودي بروبر گذر

هرآنكس كه رفتي بران كوهسار****كه از مرده چيزي كند خواستار

بران كوه از بيم لرزان شدي****به مردي و بر جاي ريزان شدي

سكندر برآمد بران كوه سر****نظاره بران مرد با سيم و زر

يكي بانگ بشنيد كاي شهريار****بسي بردي اندر جهان روزگار

بسي تخت شاهان بپرداختي****سرت را به گردون برافراختي

بسي دشمن و دوست كردي تباه****ز گيتي كنون بازگشتست گاه

رخ شاه ز آواز شد چون چراغ****ازان كوه برگشت دل پر ز داغ

همي رفت با نامداران روم****بدان شارستان شد كه خواني هروم

كه آن شهر يكسر زنان داشتند****كسي را دران شهر نگذاشتند

سوي راست پستان چو آن زنان****بسان يكي نار بر پرنيان

سوي چپ به كردار جوينده مرد****كه جوشن بپوشد به روز نبرد

چو آمد به نزديك شهر هروم****سرافراز با نامداران روم

يكي نامه بنوشت با رسم و داد****چنانچون بود مرد فرخ نژاد

به عنوان بر از شاه ايران و روم****سوي آنك دارند مرز هروم

سر نامه از كردگار سپهر****كزويست بخشايش و داد و مهر

هرانكس كه دارد روانش خرد****جهان را به عمري همي بسپرد

شنيد آنك ما در جهان كرده ايم****سر مهتري بر كجا برده ايم

كسي كو ز فرمان ما سر بتافت****نهالي بجز خاك تيره نيافت

نخواهم كه جايي بود در جهان****كه ديدار آن باشد از من نهان

گر آيم مرا با شما نيست رزم****به دل آشتي دارم و راي بزم

اگر هيچ داريد داننده اي****خردمند و بيدار خواننده اي

چو برخواند

اين نامهٔ پندمند****برآنكس كه هست از شما ارجمند

ببنديد پيش آمدن را ميان****كزين آمدن كس ندارد زيان

بفرمود تا فيلسوفي ز روم****برد نامه نزديك شهر هروم

بسي نيز شيرين سخنها بگفت****فرستاده خود با خرد بود جفت

چو دانا به نزديك ايشان رسيد****همه شهر زن ديد و مردي نديد

همه لشكر از شهر بيرون شدند****به ديدار رومي به هامون شدند

بران نامه بر شد جهان انجمن****ازيشان هرانكس كه بد راي زن

چو اين نامه برخواند داناي شهر****ز راي دل شاه برداشت بهر

نشستند و پاسخ نوشتند باز****كه دايم بزي شاه گردن فراز

فرستاده را پيش بنشانديم****يكايك همه نامه برخوانديم

نخستين كه گفتي ز شاهان سخن****ز پيروزي و رزمهاي كهن

اگر لشكر آري به شهر هروم****نبيني ز نعل و پي اسپ بوم

بي اندازه در شهر ما برزنست****بهر برزني بر هزاران زنست

همه شب به خفتان جنگ اندريم****ز بهر فزوني به تنگ اندريم

ز چندين يكي را نبودست شوي****كه دوشيزگانيم و پوشيده روي

ز هر سو كه آيي برين بوم و بر****بجز ژرف دريا نبيني گذر

ز ما هر زني كو گرايد بشوي****ازان پس كس او را نه بينيم روي

ببايد گذشتن به درياي ژرف****اگر خوش و گر نيز باريده برف

اگر دختر آيدش چون كردشوي****زن آسا و جويندهٔ رنگ و بوي

هم آن خانه جاويد جاي وي است****بلند آسمانش هواي وي است

وگر مردوش باشد و سرفراز****بسوي هرومش فرستند باز

وگر زو پسر زايد آنجا كه هست****بباشد نباشد بر ماش دست

ز ما هرك او روزگار نبرد****از اسپ اندر آرد يكي شيرمرد

يكي تاج زرينش بر سر نهيم****همان تخت او بر دو پيكر نهيم

همانا ز ما زن بود سي هزار****كه با تاج زرند و با گوشوار

كه مردي ز گردنكشان روز جنگ****به چنگال او خاك شد بي درنگ

تو مردي بزرگي و نامت بلند****در نام بر خويشتن در

مبند

كه گويند با زن برآويختني****ز آويختن نيز بگريختي

يكي ننگ باشد ترا زين سخن****كه تا هست گيتي نگردد كهن

چه خواهي كه با نامداران روم****بيايي بگردي به مرز هروم

چو با راستي باشي و مردمي****نبيني جز از خوبي و خرمي

به پيش تو آريم چندان سپاه****كه تيره شود بر تو خورشيد و ماه

چو آن پاسخ نامه شد اسپري****زني بود گويا به پيغمبري

ابا تاج و با جامهٔ شاهوار****همي رفت با خوب رخ ده سوار

چو آمد خرامان به نزديك شاه****پذيره فرستاد چندي به راه

زن نامبردار نامه بداد****پيام دليران همه كرد ياد

سكندر چو آن پاسخ نامه ديد****خردمند و بينادلي برگزيد

بديشان پيامي فرستاد و گفت****كه با مغز مردم خرد باد جفت

به گرد جهان شهرياري نماند****همان بر زمين نامداري نماند

كه نه سربسر پيش من كهترند****وگرچه بلندند و نيك اخترند

مرا گرد كافور و خاك سياه****همانست و هم بزم و هم رزمگاه

نه من جنگ را آمدم تازيان****به پيلان و كوس و تبيره زنان

سپاهي برين سان كه هامون و كوه****همي گردد از سم اسپان ستوه

مرا راي ديدار شهر شماست****گر آييد نزديك ما هم رواست

چو ديدار باشد برانم سپاه****نباشم فراوان بدين جايگاه

ببينيم تا چيستتان راي و فر****سواري و زيبايي و پاي و پر

ز كار زهشتان بپرسم نهان****كه بي مرد زن چون بود در جهان

اگر مرگ باشد فزوني ز كيست****به بينم كه فرجام اين كار چيست

فرستاده آمد سخنها بگفت****همه راز بيرون كشيد از نهفت

بزرگان يكي انجمن ساختند****ز گفتار دل را بپرداختند

كه ما برگزيديم زن دو هزار****سخن گوي و داننده و هوشيار

ابا هر صدي بسته ده تاج زر****بدو در نشانده فراوان گهر

چو گرد آيد آن تاج باشد دويست****كه هر يك جز اندر خور شاه نيست

يكايك بسختيم و كرديم تل****اباگوهران هر يكي سي رطل

چو دانيم

كامد به نزديك شاه****يكايك پذيره شويمش به راه

چو آمد به نزديك ما آگهي****ز دانايي شاه وز فرهي

فرستاده برگشت و پاسخ بگفت****سخنها همه با خرد بود جفت

سكندر ز منزل سپه برگرفت****ز كار زنان مانده اندر شگفت

دو منزل بيامد يكي باد خاست****وزو برف با كوه و درگشت راست

تبه شد بسي مردم پايكار****ز سرما و برف اندر آن روزگار

برآمد يكي ابر و دودي سياه****بر آتش همي رفت گفتي سپاه

زره كتف آزادگان را بسوخت****ز نعل سواران زمين برفروخت

بدين هم نشان تا به شهري رسيد****كه مردم بسان شب تيره ديد

فروهشته لفچ و برآورده كفچ****به كردار قير و شبه كفچ و لفچ

همه ديده هاشان به كردار خون****همي از دهان آتش آمد برون

بسي پيل بردند پيشش به راه****همان هديه مردمان سياه

بگفتند كين برف و باد دمان****ز ما بود كامد شما را زيان

كه هرگز بدين شهر نگذشت كس****ترا و سپاه تو ديديم و بس

ببود اندر آن شهر يك ماه شاه****چو آسوده گشتند شاه و سپاه

ازنجا بيامد دمان و دنان****دل آراسته سوي شهر زنان

ز دريا گذر كرد زن دو هزار****همه پاك با افسر و گوشوار

يكي بيشه بد پر ز آب و درخت****همه جاي روشن دل و نيكبخت

خورش گرد كردند بر مرغزار****ز گستردنيها به رنگ و نگار

چو آمد سكندر به شهر هروم****زنان پيش رفتند ز آباد بوم

ببردند پس تاجها پيش اوي****همان جامه و گوهر و رنگ و بوي

سكندر بپذرفت و بنواختشان****بران خرمي جايگه ساختشان

چو شب روز شد اندرآمد به شهر****به ديدار برداشت زان شهر بهر

كم و بيش ايشان همي بازجست****همي بود تا رازها شد درست

بخش 32

بپرسيد هرچيز و دريا بديد****وزان روي لشكر به مغرب كشيد

يكي شارستان پيشش آمد بزرگ****بدو اندرون مردماني سترگ

همه روي سرخ و همه موي زرد****همه

در خور جنگ روز نبرد

به فرمان به پيش سكندر شدند****دو تا گشته و دست بر سر شدند

سكندر بپرسيد از سركشان****كه ايدر چه دارد شگفتي نشان

چنين گفت با او يكي مرد پير****كه اي شاه نيك اختر و شهرگير

يكي آبگيرست زان روي شهر****كزان آب كس را نديديم بهر

چو خورشيد تابان بدانجا رسيد****بران ژرف دريا شود ناپديد

پس چشمه در تيره گردد جهان****شود آشكاراي گيتي نهان

وزان جاي تاريك چندان سخن****شنيدم كه هرگز نيايد به بن

خرد يافته مرد يزدان پرست****بدو در يكي چشمه گويد كه هست

گشاده سخن مرد با راي و كام****همي آب حيوانش خواند به نام

چنين گفت روشن دل پر خرد****كه هرك آب حيوان خورد كي مرد

ز فردوس دارد بران چشمه راه****بشويد برآن تن بريزد گناه

بپرسيد پس شه كه تاريك جاي****بدو اندرون چون رود چارپاي

چنين پاسخ آورد يزدان پرست****كزان راه بر كره بايد نشست

به چوپان بفرمود كاسپ يله****سراسر به لشكرگه آرد گله

گزين كرد زو بارگي ده هزار****همه چار سال از در كارزار

بخش 33

وزان جايگه شاد لشگر براند****بزرگان بيدار دل را بخواند

همي رفت تا سوي شهري رسيد****كه آن را ميان و كرانه نديد

همه هرچ بايد بدو در فراخ****پر از باغ و ميدان و ايوان و كاخ

فرود آمد و بامداد پگاه****به نزديك آن چشمه شد بي سپاه

كه دهقان ورا نام حيوان نهاد****چو از بخشش پهلوان كرد ياد

همي بود تا گشت خورشيد زرد****فرو شد بران چشمهٔ لاژورد

ز يزدان پاك آن شگفتي بديد****كه خورشيد گشت از جهان ناپديد

بيامد به لشكرگه خويش باز****دلي پر ز انديشه هاي دراز

شب تيره كرد از جهاندار ياد****پس انديشه بر آب حيوان نهاد

شكيبا ز لشگر هرانكس كه ديد****نخست از ميان سپه برگزيد

چهل روزه افزون خورش برگرفت****بيامد دمان تا چه بيند شگفت

سپه را بران شارستان جاي كرد****يكي

پيش رو چست بر پاي كرد

ورا اندر آن خضر بد راي زن****سر نامداران آن انجمن

سكندر بيامد به فرمان اوي****دل و جان سپرده به پيمان اوي

بدو گفت كاي مرد بيداردل****يكي تيز گردان بدين كار دل

اگر آب حيوان به چنگ آوريم****بسي بر پرستش درنگ آوريم

نميرد كسي كو روان پرورد****به يزدان پناهد ز راه خرد

دو مهرست با من كه چون آفتاب****بتابد شب تيره چون بيند آب

يكي زان تو برگير و در پيش باش****نگهبان جان و تن خويش باش

دگر مهره باشد مرا شمع راه****به تاريك اندر شوم با سپاه

ببينيم تا كردگار جهان****بدين آشكارا چه دارد نهان

توي پيش رو گر پناه من اوست****نمايندهٔ راي و راه من اوست

چو لشگر سوي آب حيوان گذشت****خروش آمد الله اكبر ز دشت

چو از منزلي خضر برداشتي****خورشها ز هرگونه بگذاشتي

همي رفت ازين سان دو روز و دو شب****كسي را به خوردن نجنبيد لب

سه ديگر به تاريكي اندر دو راه****پديد آمد و گم شد از خضر شاه

پيمبر سوي آب حيوان كشيد****سر زندگاني به كيوان كشيد

بران آب روشن سر و تن بشست****نگهدار جز پاك يزدان نجست

بخورد و برآسود و برگشت زود****ستايش همي بافرين بر فزود

بخش 34

سكندر سوي روشنايي رسيد****يكي بر شد كوه رخشنده ديد

زده بر سر كوه خارا عمود****سرش تا به ابر اندر از چوب عود

بر هر عمودي كنامي بزرگ****نشسته برو سبز مرغي سترگ

به آواز رومي سخن راندند****جهاندار پيروز را خواندند

چو آواز بشنيد قيصر برفت****به نزديك مرغان خراميد تفت

بدو مرغ گفت اي دلاراي رنج****چه جويي همي زين سراي سپنج

اگر سر برآري به چرخ بلند****همان بازگردي ازو مستمند

كنون كامدي هيچ ديدي زنا****وگر كرده از خشت پخته بنا

چنين داد پاسخ كزين هر دو هست****زنا و برين گونه جاي نشست

چو

بشنيد پاسخ فروتر نشست****درو خيره شد مرد يزدان پرست

بپرسيد كاندر جهان بانگ رود****شنيدي و آواي مست و سرود

چنين داد پاسخ كه هر كو ز دهر****ز شادي همي برنگيرند بهر

ورا شاد مردم نخواند همي****وگر جان و دل برفشاند همي

به خاك آمد از بر شده چوب عمود****تهي ماند زان مرغ رنگين عمود

بپرسيد دانايي و راستي****فزونست اگر كمي و كاستي

چنين داد پاسخ كه دانش پژوه****همي سرفرازد ز هر دو گروه

به سوي عمود آمد از تيره خاك****به منقار چنگالها كرد پاك

ز قيصر بپرسيد يزدان پرست****به شهر تو بر كوه دارد نشست

بدو گفت چون مرد شد پاك راي****بيابد پرستنده بر كوه جاي

ازان چوب جوينده شد بر كنام****جهانجوي روشن دل و شادكام

به چنگال مي كرد منقار تيز****چو ايمن شد از گردش رستخيز

به قيصر بفرمود تا بي گروه****پياده شود بر سر تيغ كوه

ببيند كه تا بر سر كوه چيست****كزو شادمان را ببايد گريست

بخش 35

سكندر چو بشنيد شد سوي كوه****به ديدار بر تيغ شد بي گروه

سرافيل را ديد صوري به دست****برافراخته سر ز جاي نشست

پر از باد لب ديدگان پرزنم****كه فرمان يزدان كي آيد كه دم

چو بر كوه روي سكندر بديد****چو رعد خروشان فغان بركشيد

كه اي بندهٔ آز چندين مكوش****كه روزي به گوش آيدت يك خروش

كه چندين مرنج از پي تاج و تخت****به رفتن بياراي و بربند رخت

چنين داد پاسخ بدو شهريار****كه بهر من اين آمد از روزگار

كه جز جنبش و گردش اندر جهان****نبينم همي آشكار و نهان

ازان كوه با ناله آمد فرود****همي داد نيكي دهش را درود

بران راه تاريك بنهاد روي****به پيش اندرون مردم راه جوي

چو آمد به تاريكي اندر سپاه****خروشي برآمد ز كوه سياه

كه هركس كه بردارد از كوه سنگ****پشيمان شود ز آنك دارد به چنگ

وگر برندارد پشيمان شود****به

هر درد دل سوي درمان شود

سپه سوي آواز بنهاد گوش****پرانديشه شد هركسي زان خروش

كه بردارد آن سنگ اگر بگذرد****پي رنج ناآمده نشمرد

يكي گفت كين رنج هست از گناه****پشيماني و سنگ بردن به راه

دگر گفت لختي ببايد كشيد****مگر درد و رنجش نبايد چشيد

يكي برد زان سنگ و ديگر نبرد****يكي ديگر از كاهلي داشت خرد

چو از آب حيوان به هامون شدند****ز تاريكي راه بيرون شدند

بجستند هركس بر و آستي****پديدار شد كژي و كاستي

كنار يكي پر ز ياقوت بود****يكي را پر از گوهر نابسود

پشيمان شد آنكس كه كم داشت اوي****زبرجد چنان خار بگذاشت اوي

پشيمان تر آنكس كه خود برنداشت****ازان گوهر پربها سر بگاشت

دو هفته بر آن جايگه بر بماند****چو آسوده تر گشت لشكر براند

بخش 36

سوي باختر شد چو خاور بديد****ز گيتي همي راي رفتن گزيد

بره بر يكي شارستان ديد پاك****كه نگذشت گويي بروباد و خاك

چو آواز كوس آمد از پشت پيل****پذيره شدندش بزرگان دو ميل

جهانجوي چون ديد بنواختشان****به خورشيد گردن برافراختشان

بپرسيد كايدر چه باشد شگفت****كزان برتر اندازه نتوان گرفت

زبان برگشادند بر شهريار****به ناليدن از گردش روزگار

كه ما را يكي كار پيش است سخت****بگوييم با شاه پيروزبخت

بدين كوه سر تا به ابر اندرون****دل ما پر از رنج و دردست و خون

ز چيز كه ما را بدو تاب نيست****ز ياجوج و ماجوج مان خواب نيست

چو آيند بهري سوي شهر ما****غم و رنج باشد همه بهر ما

همه رويهاشان چو روي هيون****زبانها سيه ديده ها پر ز خون

سيه روي و دندانها چون گراز****كه يارد شدن نزد ايشان فراز

همه تن پر از موي و موي همچو نيل****بر و سينه و گوشهاشان چو پيل

بخسپند يكي گوش بستر كنند****دگر بر تن خويش چادر كنند

ز هر ماده اي بچه زايد هزار****كم

و بيش ايشان كه داند شمار

به گرد آمدن چون ستوران شوند****تگ آرند و بر سان گوران شوند

بهاران كز ابر ا ندرآيد خروش****همان سبز دريا برآيد به جوش

چو تنين ازان موج بردارد ابر****هوا برخروشد بسان هژبر

فرود افگند ابر تنين چو كوه****بيايند زيشان گروها گروه

خورش آن بود سال تا سالشان****كه آگنده گردد بر و يالشان

گياشان بود زان سپس خوردني****بيارند هر سو ز آوردني

چو سرما بود سخت لاغر شوند****به آواز بر سان كفتر شوند

بهاران ببيني به كردار گرگ****بغرند بر سان پيل سترگ

اگر پادشا چاره اي سازدي****كزين غم دل ما بپردازدي

بسي آفرين يابد از هركسي****ازان پس به گيتي بماند بسي

بزرگي كن و رنج ما را بساز****هم از پاك يزدان نه اي بي نياز

سكندر بماند اندر ايشان شگفت****غمي گشت و انديشه ها برگرفت

چنين داد پاسخ كه از ماست گنج****ز شهر شما يارمندي و رنج

برآرم من اين راه ايشان به راي****نبيروي نيكي دهش يك خداي

يكايك بگفتند كاي شهريار****ز تو دور بادا بد روزگار

ز ما هرچ بايد همه بنده ايم****پرستنده باشيم تا زنده ايم

بياريم چندانك خواهي تو چيز****كزين بيش كاري نداريم نيز

سكندر بيامد نگه كرد كوه****بياورد زان فيلسوفان گروه

بفرمود كاهنگران آوريد****مس و روي و پتك گران آوريد

كج و سنگ و هيزم فزون از شمار****بياريد چندانك آيد به كار

بي اندازه بردند چيزي كه خواست****چو شد ساخته كار و انديشه راست

ز ديوارگر هم ز آهنگران****هرانكس كه استاد بود اندران

ز گيتي به پيش سكندر شدند****بدان كار بايسته ياور شدند

ز هر كشوري دانشي شد گروه****دو ديوار كرد از دو پهلوي كوه

ز بن تا سر تيغ بالاي اوي****چو صد شاه رش كرده پهناي اوي

ازو يك رش انگشت و آهن يكي****پراگنده مس در ميان اندكي

همي ريخت گوگردش اندر ميان****چنين باشد افسون دانا كيان

همي ريخت هر گوهري

يك رده****چو از خاك تا تيغ شد آژده

بسي نفت و روغن برآميختند****همي بر سر گوهران ريختند

به خروار انگشت بر سر زدند****بفرمود تا آتش اندر زدند

دم آورد و آهنگران صدهزار****به فرمان پيروزگر شهريار

خروش دمنده برآمد ز كوه****ستاره شد از تف آتش ستوه

چنين روزگاري برآمد بران****دم آتش و رنج آهنگران

گهرها يك اندر دگر ساختند****وزان آتش تيز بگداختند

ز ياجوج و ماجوج گيتي برست****زمين گشت جاي خرام و نشست

برش پانصد بود بالاي اوي****چو سيصد بدي نيز پهناي اوي

ازان نامور سد اسكندري****جهاني برست از بد داوري

برو مهتران خواندند آفرين****كه بي تو مبادا زمان و زمين

ز چيزي كه بود اندران جايگاه****فراوان ببردند نزديك شاه

نپذرفت ازيشان و خود برگرفت****جهان مانده زان كار اندر شگفت

بخش 37

همي رفت يك ماه پويان به راه****به رنج اندر از راه شاه و سپاه

چنين تا به نزديك كوهي رسيد****كه جايي دد و دام و ماهي نديد

يكي كوه ديد از برش لاژورد****يكي خانه بر سر ز ياقوت زرد

همه خانه قنديلهاي بلور****ميان اندرون چشمهٔ آب شور

نهاده بر چشمه زرين دو تخت****برو خوابنيده يكي شوربخت

به تن مردم و سر چو آن گراز****به بيچارگي مرده بر تخت ناز

ز كافور زيراندرش بستري****كشيده ز ديبا برو چادري

يكي سرخ گوهر به جاي چراغ****فروزان شده زو همه بوم و راغ

فتاده فروغ ستاره در آب****ز گوهر همه خانه چون آفتاب

هرانكس كه رفتي كه چيزي برد****وگر خاك آن خانه را بسپرد

همه تنش بر جاي لرزان شدي****وزان لرزه آن زنده ريزان شدي

خروش آمد از چشمهٔ آب شور****كه اي آرزومند چندين مشور

بسي چيز ديدي كه آن كس نديد****عنان را كنون باز بايد كشيد

كنون زندگانيت كوتاه گشت****سر تخت شاهيت بي شاه گشت

سكندر بترسيد و برگشت زود****به لشكرگه آمد به كردار دود

وزان جايگه تيز

لشكر براند****خروشان بسي نام يزدان بخواند

ازان كوه راه بيابان گرفت****غمي گشت و انديشهٔ جان گرفت

همي راند پر درد و گريان ز جاي****سپاه از پس و پيش او رهنماي

بخش 38

ز راه بيابان به شهري رسيد****ببد شاد كآواز مردم شنيد

همه بوم و بر باغ آباد بود****در مردم از خرمي شاد بود

پذيره شدندش بزرگان شهر****كسي را كه از مردمي بود بهر

برو همگنان آفرين خواندند****همه زر و گوهر برافشاندند

همي گفت هركس كه اي شهريار****انوشه كه كردي بمابر گذار

بدين شهر هرگز نيامد سپاه****نه هرگز شنيدست كس نام شاه

كنون كامدي جان ما پيش تست****كه روشن روان بادي و تن درست

سكندر دل از مردمان شاد كرد****ز راه بيابان تن آزاد كرد

بپرسيد ازيشان كه ايدر شگفت****چه چيزست كاندازه بايد گرفت

چنين داد پاسخ بدو رهنماي****كه اي شاه پيروز پاكيزه راي

شگفتيست ايدر كه اندر جهان****كسي آن نديد آشكار و نهان

درختيست ايدر دو بن گشته جفت****كه چونان شگفتي نشايد نهفت

يكي ماده و ديگري نر اوي****سخن گو بود شاخ با رنگ و بوي

به شب ماده گويا و بويا شود****چو روشن شود نر گويا شود

سكندر بشد با سواران روم****همان نامداران آن مرز و بوم

بپرسيد زيشان كه اكنون درخت****سخن كي سرايد به آواز سخت

چنين داد پاسخ بدو ترجمان****كه از روز چون بگذرد نه زمان

سخن گوي گردد يكي زين درخت****كه آواز او بشنود نيك بخت

شب تيره گون ماده گويا شود****بر و برگ چون مشك بويا شود

بپرسيد چون بگذريم از درخت****شگفتي چه پيش آيد اي نيك بخت

چنين داد پاسخ كزو بگذري****ز رفتنت كوته شود داوري

چو زو برگذشتي نماندت جاي****كران جهان خواندش رهنماي

بيابان و تاريكي آيد به پيش****به سيري نيامد كس از جان خويش

نه كس ديد از ما نه هرگز شنيد****كه دام و دد و مرغ بر ره پريد

همي

راند با روميان نيك بخت****چو آمد به نزديك گويا درخت

زمينش ز گرمي همي بردميد****ز پوست ددان خاك پيدا نديد

ز گوينده پرسيد كين پوست چيست****ددان را برين گونه درنده كيست

چنين داد پاسخ بدو نيك بخت****كه چندين پرستنده دارد درخت

چو بايد پرستندگان را خورش****ز گوشت ددان باشدش پرورش

چو خورشيد بر تيغ گنبد رسيد****سكندر ز بالا خروشي شنيد

كه آمد ز برگ درخت بلند****خروشي پر از سهم و ناسودمند

بترسيد و پرسيد زان ترجمان****كه اي مرد بيدار نيكي گمان

چنين برگ گويا چه گويد همي****كه دل را به خوناب شويد همي

چنين داد پاسخ كه اي نيك بخت****همي گويد اين برگ شاخ درخت

كه چندين سكندر چه پويد به دهر****كه برداشت از نيكويهايش بهر

ز شاهيش چون سال شد بر دو هفت****ز تخت بزرگي ببايدش رفت

سكندر ز ديده بباريد خون****دلش گشت پر درد از رهنمون

ازان پس به كس نيز نگشاد لب****پر از غم همي بود تا نيم شب

سخن گوي شد برگ ديگر درخت****دگر باره پرسيد زان نيك بخت

چه گويد همي اين دگر شاخ گفت****سخن گوي بگشاد راز از نهفت

چنين داد پاسخ كه اين ماده شاخ****همي گويد اندر جهان فراخ

از آز فراوان نگنجي همي****روان را چرا بر شكنجي همي

ترا آز گرد جهان گشتن است****كس آزردن و پادشا كشتن است

نماندت ايدر فراوان درنگ****مكن روز بر خويشتن تار و تنگ

بپرسيد از ترجمان پادشا****كه اي مرد روشن دل و پارسا

يكي بازپرسش كه باشم به روم****چو پيش آيد آن گردش روز شوم

مگر زنده بيند مرا مادرم****يكي تا به رخ بركشد چادرم

چنين گفت با شاه گويا درخت****كه كوتاه كن روز و بربند رخت

نه مادرت بيند نه خويشان به روم****نه پوشيده رويان آن مرز و بوم

به شهر كسان مرگت آيد نه دير****شود اختر و تاج و تخت از تو

سير

چو بشنيد برگشت زان دو درخت****دلش خسته گشته به شمشير سخت

چو آمد به لشكرگه خويش باز****برفتند گردان گردن فراز

به شهر اندرون هديه ها ساختند****بزرگان بر پادشا تاختند

يكي جوشني بود تابان چو نيل****به بالاي و پهناي يك چرم پيل

دو دندان پيل و برش پنج بود****كه آن را به برداشتن رنج بود

زره بود و ديباي پرمايه بود****ز زر كرده آگنده صد خايه بود

به سنگ درم هر يكي شست من****ز زر و ز گوهر يكي كرگدن

بپذرفت زان شهر و لشكر براند****ز ديده همي خون دل برفشاند

بخش 39

وزان روي لشكر سوي چين كشيد****سر نامداران به بيرون كشيد

همي راند منزل به منزل به دشت****چهل روز تا پيش دريا گذشت

ز ديبا سراپرده اي بركشيد****سپه را به منزل فرود آوريد

يكي نامه فرمود پس تا دبير****نويسد ز اسكندر شهرگير

نوشتند هرگونه اي خوب و زشت****نويسنده چون نامه اندر نوشت

سكندر بشد چون فرستاده اي****گزين كرد بينادل آزاده اي

كه با او بدي يك دل و يك سخن****بگويد به مهتر كه كن يا مكن

سپه را به سالار لشكر سپرد****وزان روميان پنج دانا ببرد

چو آگاهي آمد به فغفور ازين****كه آمد فرستاده اي سوي چين

پذيره فرستاد چندي سپاه****سكندر گرازان بيامد به راه

چو آمد بران بارگاه بزرگ****بديد آن گزيده سپاه بزرگ

بيامد ز دهليز تا پيش اوي****پرانديشه جان بدانديش اوي

دوان پيش او رفت و بردش نماز****نشست اندر ايوان زماني دراز

بپرسيد فغفور و بنواختش****يكي نامور جايگه ساختش

چو برزد سر از كوه روشن چراغ****ببردند بالاي زرين جناغ

فرستادهٔ شاه را پيش خواند****سكندر فراوان سخنها براند

بگفت آنچ بايست و نامه بداد****سخنهاي قيصر همه كرد ياد

بران نامه عنوان بد از شاه روم****جهاندار و سالار هر مرز و بوم

كه خوانند شاهان برو آفرين****زما بندگان جهان آفرين

جهاندار و داننده و رهنماي****خداوند پاكي و نيكي فزاي

دگر گفت فرمان

ما سوي چين****چنانست كه آباد ماند زمين

نبايد بسيچيد ما را به جنگ****كه از جنگ شد روز بر فور تنگ

چو دارا كه بد شهريار جهان****چو فريان تازي و ديگر مهان

ز خاور برو تا در باختر****ز فرمان ما كس نجويد گذر

شمار سپاهم نداند سپهر****وگر بشمرد نيز ناهيد و مهر

اگر هيچ فرمان ما بشكني****تن و بوم و كشور به رنج افگني

چو نامه بخواني بياراي ساو****مرنجان تن خويش و با بد مكاو

گر آيي بيني مرا با سپاه****ببينم ترا يك دل و نيك خواه

بداريم بر تو همين تاج و تخت****به چيزي گزندت نيايد ز بخت

وگر كند باشي به پيش آمدن****ز كشور سوي شاه خويش آمدن

ز چيزي كه باشد طرايف به چين****ز زرينه و اسپ و تيغ و نگين

هم از جامه و پرده و تخت عاج****ز ديباي پرمايه و طوق و تاج

ز چيزي كه يابي فرستي به گنج****چو خواهي كه از ما نيايدت رنج

سپاه مرا بازگردان ز راه****بباش ايمن از گنج و تخت و كلاه

چو سالار چين زان نشان نامه ديد****برآشفت و پس خامشي برگزيد

بخنديد و پس با فرستاده گفت****كه شاه ترا آسمان باد جفت

بگوي آنچ داني ز گفتار اوي****ز بالا و مردي و ديدار اوي

فرستاده گفت اي سپهدار چين****كسي چون سكندر مدان بر زمين

به مردي و رادي و بخش و خرد****ز انديشهٔ هر كسي بگذرد

به بالاي سروست و با زور پيل****به بخشش به كردار درياي نيل

زبانش به كردار برنده تيغ****به چربي عقاب اندر آرد ز ميغ

چو بشنيد فغفور چين اين سخن****يكي ديگر انديشه افگند بن

بفرمود تا خوان و مي خواستند****به باغ اندر ايوان بياراستند

همي خورد مي تا جهان تيره شد****سر ميگساران ز مي خيره شد

سپهدار چين با فرستاده گفت****كه با شاه

تو مشتري باد جفت

چو روشن شود نامه پاسخ كنيم****به ديدار تو روز فرخ كنيم

سكندر بيامد ترنجي به دست****ز ايوان سالار چين نيم مست

چو خورشيد برزد سر از برج شير****سپهر اندر آورد شب را به زير

سكندر به نزديك فغفور شد****از انديشهٔ بد دلش دور شد

بپرسيد زو گفت شب چون بدي****كه بيرون شدي دوش ميگون بدي

ازان پس بفرمود تا شد دبير****بياورد قرطاس و مشك و عبير

مران نامه را زود پاسخ نوشت****بياراست قرطاس را چون بهشت

نخست آفرين كرد بر دادگر****خداوند مردي و داد و هنر

خداوند فرهنگ و پرهيز و دين****ازو باد بر شاد روم آفرين

رسيد اين فرستادهٔ چرب گوي****هم آن نامهٔ شاه فرهنگ جوي

سخنهاي شاهان همه خواندم****وزان با بزرگان سخن راندم

ز داراي داراب و فريان و فور****سخن هرچ پيدا بد از رزم و سور

كه پيروز گشتي بريشان همه****شبان بودي و شهرياران رمه

تو داد خداوند خورشيد و ماه****به مردي مدان و فزون سپاه

چو بر مهتري بگذرد روزگار****چه در سور ميرد چه در كارزار

چو فرجامشان روز رزم تو بود****زمانه نه كاهد نخواهد فزود

تو زيشان مكن كشي و برتري****كه گر ز آهني بي گمان بگذري

كجا شد فريدون و ضحاك و جم****فراز آمد از باد و شد سوي دم

من از تو نترسم نه جنگ آورم****نه بر سان تو باد گيرد سرم

كه خون ريختن نيست آيين ما****نه بد كردن اندرخور دين ما

بخواني مرا بر تو باشد شكست****كه يزدان پرستم نه خسروپرست

فزون زان فرستم كه داراي منش****ز بخشش نباشد مرا سرزنش

سكندر به رخ رنگ تشوير خورد****ز گفتار او بر جگر تير خورد

به دل گفت ازين پس كس اندر جهان****نبيند مرا رفته جايي نهان

ز ايوان بيامد به جاي نشست****ميان از پي بازگشتن ببست

سرافراز فغفور بگشاد گنج****ز بخشش نيامد به

دلش ايچ رنج

نخستين بفرمود پنجاه تاج****به گوهر بياگنده ده تخت عاج

ز سيمين و زرينه اشتر هزار****بفرمود تا برنهادند بار

ز ديباي چيني و خز و حرير****ز كافور وز مشك و بوي و عبير

هزار اشتر باركش بار كرد****تن آسان شد آنكو درم خوار كرد

ز سنجاب و قاقم ز موي سمور****ز گستردنيها و جام بلور

بياورد زين هر يكي ده هزار****خردمند گنجور بربست بار

گرانمايه صد زين به سيمين ستام****ز زرينه پنجاه بردند نام

ببردند سيصد شتر سرخ موي****طرايف بدو دار چيني بدوي

يكي مرد با سنگ و شيرين سخن****گزين كرد زان چينيان كهن

بفرمود تا با درود و خرام****بيايد بر شاه و آرد پيام

كه يك چند باشد به نزديك چين****برو نامداران كنند آفرين

فرستاده شد با سكندر به راه****گماني كه بردي كه اويست شاه

چو ملاح روي سكندر بديد****سبك زورقي بادبان بركشيد

چو دستور با لشكر آمدش پيش****بگفت آنچ آمد ز بازار خويش

سپاهش برو خواندند آفرين****همه برنهادند سر بر زمين

بدانست چيني كه او هست شاه****پياده بيامد غريوان به راه

سكندر بدو گفت پوزش مكن****مران پيش فغفور زين در سخن

ببود آن شب و بامداد پگاه****به آرام بنشست بر تخت شاه

فرستاده را چيز بخشيد و گفت****كه با تو روان مسيحست جفت

برو پيش فغفور چيني بگوي****كه نزديك ما يافتي آب روي

گر ايدر بباشي همي چين تراست****وگر جاي ديگر خرامي رواست

بياسايم ايدر كه چندين سپاه****به تندي نشايد كشيدن به راه

فرستاده برگشت و آمد چو باد****به فغفور پيغام قيصر بداد

بخش 4

ز عموريه مادرش را بخواند****چو آمد سخنهاي دارا براند

بدو گفت نزد دلاراي شو****به خوبي به پيوند گفتار نو

به پرده درون روشنك را ببين****چو ديدي ز ما كن برو آفرين

ببر طوق با ياره و گوشوار****يكي تاج پر گوهر شاهوار

صد اشتر ز گستردنيها ببر****صد اشتر ز

هر گونه ديبا به زر

هم از گنج دينار چو سي هزار****به بدره درون كن ز بهر نثار

ز رومي كنيزك چو سيصد ببر****دگر هرچ بايد همه سر به سر

يكي جام زر هر يكي را به دست****بر آيين خوبان خسروپرست

ابا خويشتن خادمان بر براه****ز راه و ز آيين شاهان مكاه

بشد مادر شاه با ترجمان****ده از فيلسوفان شيرين زبان

چو آمد به نزديكي اصفهان****پذيره شدندش فراوان مهان

بيامد ز ايوان دلاراي پيش****خود و نامداران به آيين خويش

به دهليز كردند چندان نثار****كه بر چشم گنج درم گشت خوار

به ايوان نشستند با راي زن****همه نامداران شدند انجمن

دلاراي برداشت چندان جهيز****كه شد در جهان روي بازار تيز

شتر در شتر رفت فرسنگها****ز زرين و سيمين وز رنگها

ز پوشيدني و ز گستردني****ز افگندني و پراگندني

ز اسپان تازي به زرين ستام****ز شمشير هندي به زرين نيام

ز خفتان و از خود و برگستوان****ز گوپال و ز خنجر هندوان

چه مايه بريده چه از نابريد****كسي در جهان بيشتر زان نديد

ز ايوان پرستندگان خواستند****چهل مهد زرين بياراستند

يكي مهد با چتر و با خادمان****نشست اندرو روشنك شادمان

ز كاخ دلاراي تا نيم راه****درم بود و دينار و اسپ و سپاه

ببستند آذين به شهر اندرون****پر از خنده لبها و دل پر ز خون

بران چتر ديبا درم ريختند****ز بر مشك سارا همي بيختند

چو ماه اندر آمد به مشكوي شاه****سكندر بدو كرد چندي نگاه

بران برز و بالا و آن خوب چهر****تو گفتي خرد پروريدش به مهر

چو مادرش بر تخت زرين نشاند****سكندر بروبر همي جان فشاند

نشستند يك هفته با او به هم****همي راي زد شاه بر بيش و كم

نبد جز بزرگي و آهستگي****خردمندي و شرم و شايستگي

ببردند ز ايران فراوان نثار****ز دينار وز گوهر شاهوار

همه شهر ايران و

توران و چين****به شاهي برو خواندند آفرين

همه روي گيتي پر از داد شد****به هر جاي ويراني آباد شد

بخش 40

بدان جايگه شاه ماهي بماند****پس انگه بجنبيد و لشكر براند

ازان سبز دريا چو گشتند باز****بيابان گرفتند و راه دراز

چو منزل به منزل به حلوان رسيد****يكي مايه ور باره و شهر ديد

به پيش آمدندش بزرگان شهر****كسي كش ز نام و خرد بود بهر

برفتند با هديه و با نثار****ز حلوان سران تا در شهريار

سكندر سبك پرسش اندر گرفت****كه ايدر چه بينيد چيزي شگفت

بدو گفت گوينده كاي شهريار****ندانيم چيزي كه آيد به كار

برين مرز درويشي و رنج هست****كزين بگذري باد ماند به دست

چو گفتار گوينده بشنيد شاه****ز حلوان سوي سند شد با سپاه

پذيره شدندش سواران سند****همان جنگ را ياور آمد ز هند

هرانكس كه از فور دل خسته بود****به خون ريختن دستها شسته بود

بردند پيلان و هندي دراي****خروش آمد و نالهٔ كرناي

سر سنديان بود بنداه نام****سواري سرافراز با راي و كام

يكي رزمشان كرده شد همگروه****زمين شد ز افگنده بر سان كوه

شب آمد بران دشت سندي نماند****سكندر سپاه از پس اندر براند

به دست آمدش پيل هشتاد و پنج****همان تاج زرين و شمشير و گنج

زن و كودك و پير مردان به راه****برفتند گريان به نزديك شاه

كه اي شاه بيدار با راي و هوش****مشور اين بر و بوم و بر بد مكوش

كه فرجام هم روز تو بگذرد****خنك آنك گيتي به بد نسپرد

سكندر بريشان نياورد مهر****بران خستگان هيچ ننمود چهر

گرفتند زيشان فراوان اسير****زن و كودك خرد و برنا و پير

سوي نيمروز آمد از راه بست****همه روي گيتي ز دشمن بشست

وزان جايگه شد به سوي يمن****جهاندار و با نامدار انجمن

چو بشنيد شاه يمن با مهان****بيامد بر شهريار جهان

بسي هديه ها

كز يمن برگزيد****بهاگير و زيبا چنانچون سزيد

ده اشتر ز برد يمن بار كرد****دگر پنج را بار دينار كرد

دگر ده شتر بار كرد از درم****چو باشد درم دل نباشد به غم

دگر سلهٔ زعفران بد هزار****ز ديبا و هرجامهٔ بي شمار

زبرجد يكي جام بودش به گنج****همان در ناسفته هفتاد و پنج

يكي جام ديگر بدش لاژورد****نهاد اندرو شست ياقوت زرد

ز ياقوت سرخ از برش ده نگين****به فرمانبران داد و كرد آفرين

به پيش سراپردهٔ شهريار****رسيدند با هديه و با نثار

سكندر بپرسيد و بنواختشان****بر تخت نزديك بنشاختشان

برو آفرين كرد شاه يمن****كه پيروزگر باش بر انجمن

به تو شادم ار باشي ايدر دو ماه****برآسايد از راه شاه و سپاه

سكندر برو آفرين كرد و گفت****كه با تو هميشه خرد باد جفت

به شبگير شاه يمن بازگشت****ز لشكر جهاني پر آواز گشت

بخش 41

سكندر سپه را به بابل كشيد****ز گرد سپه شد هوا ناپديد

همي راند يك ماه خود با سپاه****نديدند زيشان كس آرامگاه

بدين گونه تا سوي كوهي رسيد****ز ديدار ديده سرش ناپديد

به سر بر يكي ابر تاريك بود****به كيوان تو گفتي كه نزديك بود

به جايي بروبر نديدند راه****فروماند از راه شاه و سپاه

گذشتند بر كوه خارا به رنج****وزو خيره شد مرد باريك سنج

ز رفتن چو گشتند يكسر ستوه****يكي ژرف دريا بد آن روي كوه

پديد آمد و شاد شد زان سپاه****كه دريا و هامون بديدند راه

سوي ژرف دريا همي راندند****جهان آفرين را همي خواندند

دد و دام بد هر سوي بي شمار****سپه را نبد خوردني جز شكار

پديد آمد از دور مردي سترگ****پر از موي با گوشهاي بزرگ

تنش زير موي اندرون همچو نيل****دو گوشش به كردار دو گوش پيل

چو ديدند گردنكشان زان نشان****ببردند پيش سكندر كشان

سكندر نگه كرد زو خيره ماند****بروبر همي نام

يزدان بخواند

چه مردي بدو گفت نام تو چيست****ز دريا چه يابي و كام تو چيست

بدو گفت شاها مرا باب و مام****همان گوش بستر نهادند نام

بپرسيد كان چيست به ميان آب****كزان سوي مي برزند آفتاب

ازان پس چنين گفت كاي شهريار****هميشه بدي در جهان نامدار

يكي شارستانست اين چون بهشت****كه گويي نه از خاك دارد سرشت

نبيني بدواندر ايوان و خان****مگر پوشش از ماهي و استخوان

بر ايوانها چهر افراسياب****نگاريده روشن تر از آفتاب

همان چهر كيخسرو جنگ جوي****بزرگي و مردي و فرهنگ اوي

بران استخوان بر نگاريده پاك****نبيني به شهر اندرون گرد و خاك

ز ماهي بود مردمان را خورش****ندارند چيزي جزين پرورش

چو فرمان دهد نامبردار شاه****روم من بران شارستان بي سپاه

سكندر بدان گوش ور گفت رو****بياور كسي تا چه بينيم نو

بشد گوش بستر هم اندر زمان****ازان شارستان برد مردم دمان

گذشتند بر آب هفتاد مرد****خرد يافته مردم سالخورد

همه جامه هاشان ز خز و حرير****ازو چند برنا بد و چند پير

ازو هرك پيري بد و نام داشت****پر از در زرين يكي جام داشت

كسي كو جوان بود تاجي به دست****بر قيصر آمد سرافگنده پست

برفتند و بردند پيشش نماز****بگفتند با او زماني دراز

ببود آن شب و گاه بانگ خروس****ز درگاه برخاست آواي كوس

وزان جايگه سوي بابل كشيد****زمين گشت از لشكرش ناپديد

بخش 42

بدانست كش مرگ نزديك شد****بروبر همي روز تاريك شد

بران بودش انديشه كاندر جهان****نماند كسي از نژاد مهان

كه لشكر كشد جنگ را سوي روم****نهد پي بران خاك آباد بوم

چو مغز اندرين كار خودكامه كرد****هم انگه سطاليس را نامه كرد

هرانكس كجا بد ز تخم كيان****بفرمودشان تا ببندد ميان

همه روي را سوي درگه كنند****ز بدها گمانيش كوته كنند

چو اين نامه بردند نزد حكيم****دل ارسطاليس شد به دو نيم

هم اندر زمان پاسخ نامه كرد****ز

مژگان تو گفتي سر خامه كرد

كه آن نامهٔ شاه گيهان رسيد****ز بدكام دستش ببايد كشيد

ازان بد كه كردي مينديش نيز****از انديشه درويش را بخش چيز

بپرهيز و جان را به يزدان سپار****به گيتي جز از تخم نيكي مكار

همه مرگ راييم تا زنده ايم****به بيچارگي در سرافگنده ايم

نه هركس كه شد پادشاهي ببرد****برفت و بزرگي كسي را سپرد

بپرهيز و خون بزرگان مريز****كه نفرين بود بر تو تا رستخيز

و ديگر كه چون اندر ايران سپاه****نباشد همان شاه در پيش گاه

ز ترك و ز هند و ز سقلاب و چين****سپاه آيد از هر سوي هم چنين

به روم آيد آنكس كه ايران گرفت****اگر كين بسيچد نباشد شگفت

هرآنكس كه هست از نژاد كيان****نبايد كه از باد يابد زيان

بزرگان و آزادگان را بخوان****به بخش و به سور و به راي و به خوان

سزاوار هر مهتري كشوري****بياراي و آغاز كن دفتري

به نام بزرگان و آزادگان****كزيشان جهان يافتي رايگان

يكي را مده بر دگر دستگاه****كسي را مخوان بر جهان نيز شاه

سپر كن كيان را همه پيش بوم****چو خواهي كه لشكر نيايد به روم

سكندر چو پاسخ بران گونه يافت****به انديشه و راي ديگر شتافت

بزرگان و آزادگان را ز دهر****كسي را كش از مردمي بود بهر

بفرمود تا پيش او خواندند****به جاي سزاوار بنشاندند

يكي عهد بنوشت تا هر يكي****فزوني نجويد ز دهر اندكي

بران نامداران جوينده كام****ملوك طوايف نهادند نام

همان شب سكندر به بابل رسيد****مهان را به ديدار خود شاد ديد

يكي كودك آمد زني را به شب****بدو ماند هركس كه ديدش عجب

سرش چون سر شير و بر پاي سم****چو مردم بر و كتف و چون گاو دم

بمرد از شگفتي هم آنگه كه زاد****سزد گر نباشد ازان زن نژاد

ببردند هم در زمان نزد شاه****بدو كرد

شاه از شگفتي نگاه

به فالش بد آمد هم انگاه گفت****كه اين بچه در خاك بايد نهفت

ز اخترشناسان بسي پيش خواند****وزان كودك مرده چندي براند

ستاره شمر زان غمي گشت سخت****بپوشيد بر خسرو نيك بخت

ز اخترشناسان بپرسيد و گفت****كه گر هيچ ماند سخن در نهفت

هم اكنون ببرم سرانتان ز تن****نيابيد جز كام شيران كفن

ستاره شمر چون برآشفت شاه****بدو گفت كاي نامور پيشگاه

تو بر اختر شير زادي نخست****بر موبدان و ردان شد درست

سر كودك مرده بيني چو شير****بگردد سر پادشاهيت زير

پرآشوب گردد زمين چندگاه****چنين تا نشيند يكي پيشگاه

ستاره شمر بيش ازين هرك بود****همي گفت و آن را نشانه نمود

سكندر چو بشنيد زان شد غمي****به راي و به مغزش درآمد كمي

چنين گفت كز مرگ خود چاره نيست****مرا دل پر انديشه زين باره نيست

مرا بيش ازين زندگاني نبود****زمانه نكاهد نخواهد فزود

بخش 43

به بابل هم ان روز شد دردمند****بدانست كامد به تنگي گزند

دبير جهانديده را پيش خواند****هرانچش به دل بود با او براند

به مادر يكي نامه فرمود و گفت****كه آگاهي مرگ نتوان نهفت

ز گيتي مرا بهره اين بد كه بود****زمان چون نكاهد نشايد فزود

تو از مرگ من هيچ غمگين مشو****كه اندر جهان اين سخن نيست نو

هرانكس كه زايد ببايدش مرد****اگر شهريارست گر مرد خرد

بگويم كنون با بزرگان روم****كه چون بازگردند زين مرز و بوم

نجويند جز راي و فرمان تو****كسي برنگردد ز پيمان تو

هرانكس كه بودند ز ايرانيان****كزيشان بدي روميان را زيان

سپردم به هر مهتري كشوري****كه گردد بر آن پادشاهي سري

همانا نيازش نيايد به روم****برآسايد آن كشور و مرز و بوم

مرا مرده در خاك مصر آگنيد****ز گفتار من هيچ مپراگنيد

به سالي ز دينار من صدهزار****ببخشيد بر مردم خيش كار

گر آيد يكي روشنك را پسر****بود بي گمان زنده نام پدر

نبايد كه باشد

جزو شاه روم****كه او تازه گرداند آن مرز و بوم

وگر دختر آيد به هنگام بوس****به پيوند با تخمهٔ فيلقوس

تو فرزند خوانش نه داماد من****بدو تازه كن در جهان ياد من

دگر دختر كيد را بي گزند****فرستيد نزد پدر ارجمند

ابا ياره و برده و نيك خواه****عمار بسيچيد بااو به راه

همان افسر و گوهر و سيم و زر****كه آورده بود او ز پيش پدر

به رفتن چنو گشت همداستان****فرستيد با او به هندوستان

من ايدر همه كار كردم به برگ****به بيچارگي دل نهادم به مرگ

نخست آنك تابوت زرين كنند****كفن بر تنم عنبر آگين كنند

ز زربفت چيني سزاوار من****كسي كو بپيچد ز تيمار من

در و بند تابوت ما را به قير****بگيرند و كافور و مشك و عبير

نخست آگنند اندرو انگبين****زبر انگبين زير ديباي چين

ازان پس تن من نهند اندران****سرآمد سخن چون برآمد روان

تو پند من اي مادر پرخرد****نگه دار تا روز من بگذرد

ز چيزي كه آوردم از هند و چين****ز توران و ايران و مكران زمين

بدار و ببخش آنچ افزون بود****وز اندازهٔ خويش بيرون بود

به تو حاجت آنستم اي مهربان****كه بيدار باشي و روشن روان

نداري تن خويش را رنجه بس****كه اندر جهان نيست جاويد كس

روانم روان ترا بي گمان****ببيند چو تنگ اندر آيد زمان

شكيبايي از مهر نامي تر است****سبكسر بود هرك او كهتر است

ترا مهر بد بر تنم سال و ماه****كنون جان پاكم ز يزدان بخواه

بدين خواستن باش فريادرس****كه فريادرس باشدم دست رس

نگر تا كه بيني به گرد جهان****كه او نيست از مرگ خسته روان

چو نامه به مهر اندر آورد و بند****بفرمود تا بر ستور نوند

ز بابل به روم آورند آگهي****كه تيره شد آن فر شاهنشهي

بخش 44

چو آگاه شد لشكر از درد شاه****جهان گشت بر نامداران سپاه

به تخت بزرگي

نهادند روي****جهان شد سراسر پر از گفت وگوي

سكندر چو از لشكر آگاه شد****بدانست كش روز كوتاه شد

بفرمود تا تخت بيرون برند****از ايوان شاهي به هامون برند

ز بيماري او غمي شد سپاه****كه بي رنگ ديدند رخسار شاه

همه دشت يكسر خروشان شدند****چو بر آتش تيز جوشان شدند

همي گفت هركس كه بد روزگار****كه از روميان كم شود شهريار

فرازآمد آن گردش بخت شوم****كه ويران شود زين سپس مرز روم

همه دشمنان كام دل يافتند****رسيدند جايي كه بشتافتند

بمابر كنون تلخ گردد جهان****خروشان شويم آشكار و نهان

چنين گفت قيصر به آواي نرم****كه ترسنده باشيد با راي و شرم

ز اندرز من سربسر مگذريد****چو خواهيد كز جان و تن برخوريد

پس از من شما را همينست كار****نه با من همي بد كند روزگار

بگفت اين و جانش برآمد ز تن****شد آن نامور شاه لشكرشكن

ز لشكر سراسر برآمد خروش****ز فرياد لشكر بدريد گوش

همه خاك بر سر همي بيختند****ز مژگان همي خون دل ريختند

زدند آتش اندر سراي نشست****هزار اسپ را دم بريدند پست

نهاده بر اسپان نگونسار زين****تو گفتي همي برخروشد زمين

ببردند صندوق زرين به دشت****همي ناله از آسمان برگذشت

سكوبا بشستش به روشن گلاب****پراگند بر تنش كافور ناب

ز ديباي زربفت كردش كفن****خروشان بران شهريار انجمن

تن نامور زير ديباي چين****نهادند تا پاي در انگبين

سر تنگ تابوت كردند سخت****شد آن سايه گستر دلاور درخت

نماني همي در سراي سپنج****چه يازي به تخت و چه نازي به گنج

چو تابوت زان دشت برداشتند****همه دست بر دست بگذاشتند

دو آواز شد رومي و پارسي****سخنشان ز تابوت بد يك بسي

هرانكس كه او پارسي بود گفت****كه او را جز ايدر نبايد نهفت

چو ايدر بود خاك شاهنشهان****چه تازند تابوت گرد جهان

چنين گفت رومي يكي رهنماي****كه ايدر نهفتن ورا نيست راي

اگر بشنويد

آنچ گويم درست****سكندر در آن خاك ريزد كه رست

يكي پارسي نيز گفت اين سخن****كه گر چندگويي نيايد به بن

نمايم شما را يكي مرغزار****ز شاهان و پيشينگان يادگار

ورا جرم خواند جهانديده پير****بدو اندرون بيشه و آبگير

چو پرسي ترا پاسخ آيد ز كوه****كه آواز او بشنود هر گروه

بياريد مر پير فرتوت را****هم ايدر بداريد تابوت را

بپرسيد اگر كوه پاسخ دهد****شما را بدين راي فرخ نهد

برفتند پويان به كردار غرم****بدان بيشه كش باز خوانند جرم

بگفتند پاسخ چنين داد باز****كه تابوت شاهان چه داريد راز

كه خاك سكندر به اسكندريست****كجا كرده بد روزگاري كه زيست

چو آواز بشنيد لشكر برفت****ببردند زان بيشه صندوق تفت

بخش 45

چو آمد سكندر به اسكندري****جهان را دگرگونه شد داوري

به هامون نهادند صندوق اوي****زمين شد سراسر پر از گفت وگوي

به اسكندري كودك و مرد و زن****به تابوت او بر شدند انجمن

اگر برگرفتي ز مردم شمار****مهندس فزون آمدي صد هزار

حكيم ارسطاليس پيش اندرون****جهاني برو ديدگان پر ز خون

برآن تنگ صندوق بنهاد دست****چنين گفت كاي شاه يزدان پرست

كجا آن هش و دانش و راي تو****كه اين تنگ تابوت شد جاي تو

به روز جواني برين مايه سال****چرا خاك را برگزيدي نهال

حكيمان رومي شدند انجمن****يكي گفت كاي پيل رويينه تن

ز پايت كه افگند و جانت كه خست****كجا آن همه حزم و راي و نشست

دگر گفت چندين نهفتي تو زر****كنون زر دارد تنت را به بر

دگر گفت كز دست تو كس نرست****چرا سودي اي شاه با مرگ دست

دگر گفت كسودي از درد و رنج****هم از جستن پادشاهي و گنج

دگر گفت چون پيش داور شوي****همان بر كه كشتي همان بدروي

دگر گفت بي دستگاه آن بود****كه ريزندهٔ خون شاهان بود

دگر گفت ما چون تو باشيم زود****كه بودي

تو چون گوهر نابسود

دگر گفت چون بيندت اوستاد****بياموزد آن چيز كت نيست ياد

دگر گفت كز مرگ چون تو نرست****به بيشي سزد گر نيازيم دست

دگر گفت كاي برتر از ماه و مهر****چه پوشي همي ز انجمن خوب چهر

دگر گفت مرد فراوان هنر****بكوشد كه چهره بپوشد به زر

كنون اي هنرمند مرد دلير****ترا زر زرد آوريدست زير

دگرگفت ديبا بپوشيده اي****نپوشيده را نيز رخ ديده اي

كنون سر ز ديبا برآور كه تاج****همي جويدت ياره و تخت عاج

دگر گفت كز ماه رخ بندگان****ز چيني و رومي پرستندگان

بريدي و زر داري اندر كنار****به رسم كيان زر و ديبا مدار

دگر گفت پرسنده پرسد كنون****چه ياد آيدت پاسخ رهنمون

كه خون بزرگان چرا ريختي****به سختي به گنج اندر آويختي

خنك آنكسي كز بزرگان بمرد****ز گيتي جز از نيك نامي نبرد

دگر گفت روز تو اندرگذشت****زبانت ز گفتار بيكار گشت

هرانكس كه او تاج و تخت تو ديد****عنان از بزرگي ببايد كشيد

كه بر كس نماند چو بر تو نماند****درخت بزرگي چه بايد نشايد

دگر گفت كردار تو بادگشت****سر سركشان از تو آزاد گشت

ببيني كنون بارگاه بزرگ****جهاني جدا كرده از ميش گرگ

دگر گفت كاندر سراي سپنج****چرا داشتي خويشتن را به رنج

كه بهر تو اين آمد از رنج تو****يكي تنگ تابوت شد گنج تو

نجويي همي نالهٔ بوق را****به سند آمدت بند صندوق را

دگر گفت چون لشكرت بازگشت****تو تنها نماني برين پهن دشت

همانا پس هركسي بنگري****فراوان غم زندگاني خوري

بخش 46

ازان پس بيامد دوان مادرش****فراوان بماليد رخ بر برش

همي گفت كاي نامور پادشا****جهاندار و نيك اختر و پارسا

به نزديكي اندر تو دوري ز من****هم از دوده و لشكر و انجمن

روانم روان ترا بنده باد****دل هرك زين شاد شد كنده باد

ازان پس بشد روشنك پر ز درد****چنين گفت كاي

شاه آزادمرد

جهاندار داراي دارا كجاست****كزو داشت گيتي همي پشت راست

همان خسرو و اشك و فريان و فور****همان نامور خسرو شهرزور

دگر شهرياران كه روز نبرد****سرانشان ز باد اندر آمد به گرد

چو ابري بدي تند و بارش تگرگ****ترا گفتم ايمن شدستي ز مرگ

ز بس رزم و پيكار و خون ريختن****چه تنها چه با لشكر آويختن

زمانه ترا داد گفتم جواز****همي داري از مردم خويش راز

چو كردي جهان از بزرگان تهي****بينداختي تاج شاهنشهي

درختي كه كشتي چو آمد به بار****دل خاك بينم ترا غمگسار

چو تاج سپهر اندر آمد به زير****بزرگان ز گفتار گشتند سير

نهفتند صندوق او را به خاك****ندارد جهان از چنين ترس و باك

ز باد اندر آرد برد سوي دم****نه دادست پيدا نه پيدا ستم

نيابي به چون و چرا نيز راه****نه كهتر برين دست يابد نه شاه

همه نيكوي بايد و مردمي****جوانمردي و خوردن و خرمي

جز اينت نبينم همي بهره اي****اگر كهتر آيي وگر شهره اي

اگر ماند ايدر ز تو نام زشت****بدانجا نيايي تو خرم بهشت

چنين است رسم سراي كهن****سكندر شد و ماند ايدر سخن

چو او سي و شش پادشا را بكشت****نگر تا چه دارد ز گيتي به مشت

برآورد پرمايه ده شارستان****شد آن شارستانها كنون خارستان

بجست آنچ هرگز نجستست كس****سخن ماند ازو اندر آفاق و بس

سخن به كه ويران نگردد سخن****چو از برف و باران سراي كهن

گذشتم ازين سد اسكندري****همه بهتري باد و نيك اختري

اگر چند هم بگذرد روزگار****نوشته بماند ز ما يادگار

اگر صد بماني و گر صدهزار****به خاك اندر آيد سرانجام كار

دل شهريار جهان شاد باد****ز هر بد تن پاكش آزاد باد

بخش 47

الا اي برآورده چرخ بلند****چه داريي به پيري مرا مستمند

چو بودم جوان در برم داشتي****به پيري چرا خوار بگذاشتي

همي زرد

گردد گل كامگار****همي پرنيان گردد از رنج خار

دو تا گشت آن سرو نازان به باغ****همان تيره گشت آن گرامي چراغ

پر از برف شد كوهسار سياه****همي لشكر از شاه بيند گناه

به كردار مادر بدي تاكنون****همي ريخت بايد ز رنج تو خون

وفا و خرد نيست نزديك تو****پر از رنجم از راي تاريك تو

مرا كاچ هرگز نپروردييي****چو پرورده بودي نيازردييي

هرانگه كه زين تيرگي بگذرم****بگويم جفاي تو با داورم

بنالم ز تو پيش يزدان پاك****خروشان به سربر پراگنده خاك

چنين داد پاسخ سپهر بلند****كه اي مرد گويندهٔ بي گزند

چرا بيني از من همي نيك و بد****چنين ناله از دانشي كي سزد

تو از من به هر باره اي برتري****روان را به دانش همي پروري

بدين هرچ گفتي مرا راه نيست****خور و ماه زين دانش آگاه نيست

خور و خواب و راي و نشست ترا****به نيك و به بد راه و دست ترا

ازان خواه راهت كه راه آفريد****شب و روز و خورشيد و ماه آفريد

يكي آنك هستيش را راز نيست****به كاريش فرجام و آغاز نيست

چو گويد بباش آنچ خواهد به دست****كسي كو جزين داند آن بيهده ست

من از داد چون تو يكي بنده ام****پرستندهٔ آفريننده ام

نگردم همي جز به فرمان اوي****نيارم گذشتن ز پيمان اوي

به يزدان گراي و به يزدان پناه****براندازه زو هرچ بايد بخواه

جز او را مخوان گردگار سپهر****فروزندهٔ ماه و ناهيد و مهر

وزو بر روان محمد درود****بيارانش بر هر يكي برفزود

بخش 5

چنين گفت گويندهٔ پهلوي****شگفت آيدت كاين سخن بشنوي

يكي شاه بد هند را نام كيد****نكردي جز از دانش و راي صيد

دل بخردان داشت و مغز ردان****نشست كيان افسر موبدان

دمادم به ده شب پس يكدگر****همي خواب ديد اين شگفتي نگر

به هندوستان هرك دانا بدند****به گفتار و دانش توانا بدند

بفرمود

تا ساختند انجمن****هرانكس كه دانا بد و راي زن

همه خوابها پيش ايشان بگفت****نهفته پديد آوريد از نهفت

كس آن را گزارش ندانست كرد****پرانديشه شدشان دل و روي زرد

يكي گفت با كيد كاي شهريار****خردمند وز مهتران يادگار

يكي نامدارست مهران به نام****ز گيتي به دانش رسيده به كام

به شهر اندرش خواب و آرام نيست****نشستش به جز با دد و دام نيست

ز تخم گياهاي كوهي خورد****چو ما را به مردم همي نشمرد

نشستنش با غرم و آهو بود****ز آزار مردم به يكسو بود

ز چيزي به گيتي نيابد گزند****پرستنده مردي و بختي بلند

مرين خوابها را به جز پيش اوي****مگو و ز نادان گزارش مجوي

چنين گفت با دانشي كيد شاه****كزين پرهنر بگذري نيست راه

هم انگه باسپ اندر آورد پاي****به آواز مهران بيامد ز جاي

حكيمان برفتند با او به هم****بدان تا سپهبد نباشد دژم

جهاندار چون نزد مهران رسيد****بپرسيد داننده را چون سزيد

بدو گفت كاي مرد يزدان پرست****كه در كوه با غرم داري نشست

به ژرفي بدين خواب من گوش دار****گزارش كن و يك به يك هوش دار

چنان دان كه يك شب خردمند و پاك****بخفتم برام بي ترس و باك

يكي خانه ديدم چو كاخي بزرگ****بدو اندرون ژنده پيلي سترگ

در خانه پيداتر از كاخ بود****به پيش اندرون تنگ سوراخ بود

گذشتي ز سوراخ پيل ژيان****تنش را ز تنگي نكردي زيان

ز روزن گذشتي تن و بوم اوي****بماندي بدان خانه خرطوم اوي

دگر شب بدان گونه ديدم كه تخت****تهي ماندي از من اي نيك بخت

كيي برنشستي بران تخت عاج****به سر بر نهادي دل افروز تاج

سه ديگر شب از خوابم آمد شتاب****يكي نغز كرپاس ديدم به خواب

بدو اندر آويخته چار مرد****رخان از كشيدن شده لاژورد

نه كرپاس جايي دريد آن گروه****نه مردم شدي از كشيدن ستوه

چهارم چنان ديدم

اي نامدار****كه مردي شدي تشنه بر جويبار

همي آب ماهي برو ريختي****سر تشنه از آب بگريختي

جهان مرد و آب از پس او دوان****چه گويد بدين خواب نيكي گمان

به پنجم چنان ديد جانم به خواب****كه شهري بدي هم به نزديك آب

همه مردمش كور بودي به چشم****يكي را ز كوري نديدم به خشم

ز داد و دهش وز خريد و فروخت****تو گفتي همي شارستان برفروخت

ششم ديدم اي مهتر ارجمند****كه شهري بدندي همه دردمند

شدندي بپرسيدن تن درست****همي دردمند آب ايشان بجست

همي گفت چوني به درد اندرون****تني دردمند و دلي پر ز خون

رسيده به لب جان ناتن درست****همه چارهٔ تن درستان بجست

چو نيمي ز هفتم شب اندر گذشت****جهنده يكي باره ديدم به دشت

دو پا و دو دست و دو سر داشتي****به دندان گيا نيز بگذاشتي

چران داشتي از دو رويه دهن****نبد بر تنش جاي بيرون شدن

بهشتم سه خم ديدم اي پاكدين****برابر نهاده بروي زمين

دو پرآب و خمي تهي در ميان****گذشته به خشكي برو ساليان

ز دو خم پر آب دو نيك مرد****همي ريختند اندرو آب سرد

نه از ريختن زين كران كم شدي****نه آن خشك را دل پر از نم شدي

نهم شب يكي گاو ديدم به خواب****بر آب و گيا خفته بر آفتاب

يكي خوب گوساله در پيش اوي****تنش لاغر و خشك و بي آب روي

همي شير خوردي ازو ماده گاو****كلان گاو گوساله بي زور و تاو

اگر گوش داري به خواب دهم****نرنجي همي تا بدين سر دهم

يكي چشمه ديدم به دشتي فراخ****وزو بر زبر برده ايوان و كاخ

همه دشت يكسر پر از آب و نم****ز خشكي لب چشمه گشت دژم

سزد گر تو پاسخ بگويي نهان****كزين پس چه خواهد بدن در جهان

بخش 6

چو بشنيد مهران ز كيد اين سخن****بدو

گفت ازين خواب دل بد مكن

نه كمتر شود بر تو نام بلند****نه آيد بدين پادشاهي گزند

سكندر بيارد سپاهي گران****ز روم و ز ايران گزيده سران

چو خواهي كه باشد ترا آب روي****خرد يار كن رزم او را مجوي

ترا چار چيزست كاندر جهان****كسي آن نديد از كهان و مهان

يكي چون بهشت برين دخترت****كزو تابد اندر زمين افسرت

دگر فيلسوفي كه داري نهان****بگويد همه با تو راز جهان

سه ديگر پزشكي كه هست ارجمند****به دانندگي نام كرده بلند

چهارم قدح كاندرو ريزي آب****نه ز آتش شود كم نه از آفتاب

ز خوردن نگيرد كمي آب اوي****بدين چيزها راست كن آب روي

چو آيد بدين باش و مسگال جنگ****چو خواهي كه ايدر نسازد درنگ

بسنده نباشي تو با لشكرش****نه با چاره و گنج و با افسرش

چو بر كار تو راي فرخ كنيم****همان خواب را نيز پاسخ كنيم

يكي خانه ديدي و سوراخ تنگ****كزو پيل بيرون شدي بي درنگ

تو آن خانه را همچو گيتي شناس****همان پيل شاهي بود ناسپاس

كه بيدادگر باشد و كژ گوي****جز از نام شاهي نباشد بدوي

ازين پس بيايد يكي پادشا****چنان سست و بي سود و ناپارسا

به دل سفله باشد به تن ناتوان****به آز اندرون نيز تيره روان

كجا زيردستانش باشند شاد****پر از غم دل شاه و لب پر ز باد

دگر آنك ديدي ز كرپاس نغز****گرفته ورا چار پاكيزه مغز

نه كرپاس نغز از كشيدن دريد****نه آمد ستوه آنك او را كشيد

ازين پس بيايد يكي نامدار****ز دشت سواران نيزه گزار

يكي مرد پاكيزه و نيكخوي****بدو دين يزدان شود چارسوي

يكي پير دهقان آتش پرست****كه بر واژ برسم بگيرد بدست

دگر دين موسي كه خواني جهود****كه گويد جز آن را نشايد ستود

دگر دين يوناني آن پارسا****كه داد آورد در دل پادشا

چهارم بيايد همين پاك راي****سر هوشمندان برآرد

ز جاي

چنان چارسو از پي پاس را****كشيدند زانگونه كرپاس را

تو كرپاس را دين يزدان شناس****كشنده چهار آمد از بهر پاس

همي دركشد اين ازان آن ازين****شوند آن زمان دشمن از بهر دين

دگر تشنه اي كو شد از آب خوش****گريزان و ماهي ورا آب كش

زماني بيايد كه پاكيزه مرد****شود خوار چون آب دانش بخورد

به كردار ماهي به دريا شود****گر از بدكنش بر ثريا شود

همي تشنگان را بخواند برآب****كس او را ز دانش نسازد جواب

گريزند زان مرد دانش پژوه****گشايند لبها به بد هم گروه

به پنجم كه ديدي يكي شارستان****بدو اندرون ساخته كارستان

پر از خورد و داد و خريد و فروخت****تو گفتي زمان چشم ايشان بدوخت

ز كوري يكي ديگري را نديد****همي اين بدان آن بدين ننگريد

زماني بيايد كزان سان شود****كه دانا پرستار نادان شود

بديشان بود دانشومند خوار****درخت خردشان نيايد به بار

ستايندهٔ مرد نادان شوند****نيايش كنان پيش يزدان شوند

همي داند آنكس كه گويد دروغ****همي زان پرستش نگيرد فروغ

ششم آنك ديدي بر اسپي دو سر****خورش را نبودي بروبر گذر

زماني بيايد كه مردم به چيز****شود شاد و سيري نيابند نيز

نه درويش يابد ازو بهره اي****نه دانش پژوهي و نه شهره اي

جز از خويشتن را نخواهند بس****كسي را نباشند فريادرس

به هفتم كه پرآب ديدي سه خم****يكي زو تهي مانده بد تا بدم

دو از آب دايم سراسر بدي****ميانه يكي خشك و بي بر بدي

ازين پس بيايد يكي روزگار****كه درويش گردد چنان سست و خوار

كه گر ابر گردد بهاران پرآب****ز درويش پنهان كند آفتاب

نبارد بدو نيز باران خويش****دل مرد درويش زو گشته ريش

توانگر ببخشد همي اين بران****يكي با دگر چرب و شيرين زبان

شود مرد درويش را خشك لب****همي روز را بگذراند به شب

دگر آنك گاوي چنان تن درست****ز گوسالهٔ لاغر او شير جست

چو

كيوان به برج ترازو شود****جهان زير نيروي بازو شود

شود كار بيمار و درويش سست****وزو چيز خواهد همي تن درست

نه هرگز گشايد سر گنج خويش****نه زو باز دارد به تن رنج خويش

دگر چشمه اي ديدي از آب خشك****به گرد اندرش آبهاي چو مشك

نه زو بردميدي يكي روشن آب****نه آن آبها را گرفتي شتاب

ازين پس يكي روزگاري وبد****كه اندر جهان شهرياري بود

كه دانش نباشد به نزديك اوي****پر از غم بود جان تاريك اوي

همي هر زمان نو كند لشكري****كه سازند زو نامدار افسري

سرانجام لشكر نماند نه شاه****بيايد نو آيين يكي پيش گاه

كنون اين زمان روز اسكندرست****كه بر تارك مهتران افسرست

چو آيد بدو ده تو اين چار چيز****برآنم كه چيزي نخواهد به نيز

چو خشنود داري ورا بگذرد****كه دانش پژوهست و دارد خرد

ز مهران چو بشنيد كيد اين سخن****برو تازه شد روزگار كهن

بيامد سر و چشم او بوس داد****دلارام و پيروز برگشت شاد

ز نزديك دانا چو برگشت شاه****حكيمان برفتند با او براه

بخش 7

سكندر چو كرد اندر ايران نگاه****بدانست كو را شد آن تاج و گاه

همي راه و بي راه لشكر كشيد****سوي كيد هندي سپه بركشيد

به جايي كه آمد سكندر فراز****در شارستانها گشادند باز

ازان مرز كس را به مردم نداشت****ز ناهيد مغفر همي برگذاشت

چو آمد بران شارستان بزرگ****كه ميلاد خوانديش كيد سترگ

بران مرز لشكر فرود آوريد****همه بوم ايشان سپه گستريد

نويسندهٔ نامه را خواندند****به پيش سكندرش بنشاندند

يكي نامه بنوشت نزديك كيد****چو شيري كه ارغنده گردد به صيد

ز اسكندر راد پيروزگر****خداوند شمشير و تاج و كمر

سر نامه بود آفرين از نخست****بدانكس كه دل را به دانش بشست

ز كار آن گزيند كه بي رنج تر****چو خواهد كه بردارد از گنج بر

گراينده باشد به يزدان پاك****بدو دارد اميد و زو ترس

و باك

بداند كه ما تخت را مايه ايم****جهاندار پيروز را سايه ايم

نوشتم يكي نامه نزديك تو****كه روشن كند جان تاريك تو

هم آنگه كه بر تو بخواند دبير****منه پيش و اين را سگالش مگير

اگر شب رسد روشني را مپاي****هم اندر زمان سوي فرمان گراي

وگر بگذري زين سخن نگذرم****سر و تاج و تختت به پي بسپرم

بخش 8

چو نامه بر كيد هندي رسيد****فرستادهٔ پادشا را بديد

فراوانش بستود و بنواختش****به نيكي بر خويش بنشاختش

بدو گفت شادم ز فرمان اوي****زماني نگردم ز پيمان اوي

وليكن برين گونه ناساخته****بيايم دمان گردن افراخته

نباشد پسند جهان آفرين****نه نزديك آن پادشاه زمين

هم انگه بفرمود تا شد دبير****قلم خواست هندي و چيني حرير

مران نامه را زود پاسخ نوشت****بياراست بر سان باغ بهشت

نخست آفرين كرد بر كردگار****خداوند پيروز و به روزگار

خداوند بخشنده و دادگر****خداوند مردي و هوش و هنر

دگر گفت كز نامور پادشا****نپيچد سر مردم پارسا

نشايد كه داريم چيزي دريغ****ز دارندهٔ لشكر و تاج و تيغ

مرا چار چيزست كاندر جهان****كسي را نبود آشكار و نهان

نباشد كسي را پس از من به نيز****بدين گونه اندر جهان چار چيز

فرستم چو فرمان دهد پيش اوي****ازان تازه گردد دل و كيش اوي

ازان پس چو فرمايدم شهريار****بيايم پرستش كنم بنده وار

بخش 9

فرستاده آمد به كردار باد****بگفت آنچ بشنيد و نامه بداد

سكندر فرستاده از گفت رو****به نزديك آن نامور بازشو

بگويش كه آن چيست كاندر جهان****كسي را نبود آشكار و نهان

بديدند خود بودني هرچ بود****سپهر آفرينش نخواهد فزود

بيامد فرستاده را نزد شاه****به كردار آتش بپيمود راه

چنين گفت با كيد كاين چار چيز****كه كس را به گيتي نبودست نيز

همي شاه خواهد كه داند كه چيست****كه ناديدني پاك نابود نيست

چو بشنيد كيد آن ز بيگانه جاي****بپردخت و بنشست با رهنماي

فرستاده را پيش بنشاختند****ز هر در فراوانش بنواختند

ازان پس فرستاده را شاه گفت****كه من دختري دارم اندر نهفت

كه گر بيندش آفتاب بلند****شود تيره از روي آن ارجمند

كمندست گيسوش همرنگ قير****همي آيد از دو لبش بوي شير

خم آرد ز بالاي او سرو بن****گلفشان شود چو سرايد سخن

ز ديدار و چهرش سخن بگذرد****همي داستان را خرد

پرورد

چو خامش بود جان شرمست و بس****چنو در زمانه نديدست كس

سپهبد نژادست و يزدان پرست****دل شرم و پرهيز دارد به دست

دگر جام دارم كه پر مي كني****وگر آب سر اندرو افگني

به ده سال اگر با نديمان به هم****نشيند نگردد مي از جام كم

همت مي دهد جام هم آب سرد****شگفت آنك كمي نگيرد ز خورد

سوم آنك دارم يكي نو پزشك****كه علت بگويد چو بيند سرشك

اگر باشد او ساليان پيش گاه****ز دردي نپيچد جهاندار شاه

چهارم نهان دارم از انجمن****يكي فيلسوفست نزديك من

همه بودنيها بگويد به شاه****ز گردنده خورشيد و رخشنده ماه

فرستادهٔ نامور بازگشت****پي باره با باد انباز گشت

بيامد چو پيش سكندر بگفت****دل شاه گيتي چو گل بر شگفت

بدو گفت اگر باشد اين گفته راست****بدين چار چيز او جهان را بهاست

چو اينها فرستد به نزديك من****درخشان شود جان تاريك من

بر و بوم او را نكوبم به پاي****برين نيكويي باز گردم به جاي

پادشاهي فرايين

8230;

فرايين چو تاج كيان برنهاد****همي گفت چيزي كه آمدش ياد

همي گفت شاهي كنم يك زمان****نشينم برين تخت بر شادمان

به از بندگي توختن شست سال****برآورده رنج و فرو برده يال

پس از من پسر بر نشيند بگاه****نهد بر سر آن خسرواني كلاه

نهاني بدو گفت مهتر پسر****كه اكنون به گيتي توي تا جور

مباش ايمن و گنج را چاره كن****جهان بان شدي كار يكباره كن

چو از تخمهٔ شهرياران كسي****بيايد نماني تو ايدر بسي

وزان پس چنين گفت كهتر پسر****كه اكنون به گيتي توي تاجور

سزاوار شاهي سپاهست و گنج****چو با گنج باشي نماني به رنج

فريدون كه بد آبتينش پدر****مر او را كه بد پيش او تاجور

جهان را بسه پور فرخنده داد****كه اندر جهان او بد از داد شاد

به مرد و به گنج اين جهان را بدار****نزايد

ز مادر كسي شهريار

ورا خوش نيامد بدين سان سخن****به مهتر پسر گفت خامي مكن

عرض را به ديوان شاهي نشاند****سپه را سراسر به درگاه خواند

شب تيره تا روز دينار داد****بسي خلعت ناسزاوار داد

به دو هفته از گنج شاه اردشير****نماند از بهايي يكي پر تير

هر آنگه كه رفتي به مي سوي باغ****نبردي جز از شمع عنبر چراغ

همان تشت زرين و سيمين بدي****چو زرين بدي گوهر آگين بدي

چو هشتاد در پيش و هشتاد پس****پس شمع ياران فريادرس

همه شب بدي خوردن آيين اوي****دل مهتران پرشد ازكين اوي

شب تيره همواره گردان بدي****به پاليزها گر به ميدان بدي

نماندش به ايران يكي دوستدار****شكست اندر آمد به آموزگار

فرايين همان ناجوانمرد گشت****ابي داد و بي بخشش و خورد گشت

همي زر بر چشم بر دوختي****جهان را به دينار بفروختي

همي ريخت خون سر بي گناه****از آن پس برآشفت به روي سپاه

به دشنام لبها بياراستند****جهاني همه مرگ او خواستند

شب تيره هر مزد شهران گراز****سخنها همي گفت چندان به راز

گزيده سواري ز شهر صطخر****كه آن مهتران را بدو بود فخر

به ايرانيان گفت كاي مهتران****شد اين روزگار فرايين گران

همي دارد او مهتران را سبك****چرا شد چنين مغز و دلتان تنگ

همه ديده ها زو شده پر سرشك****جگر پر ز خون شد ببايد پزشك

چنين داد پاسخ مرا او را سپاه****كه چون كس نماند از در پيشگاه

نه كس را همي آيد از رشك ياد****كه پردازدي دل به دين بد نژاد

بديشان چنين گفت شهران گراز****كه اين كار ايرانيان شد دراز

گر ايدون كه بر من نسازيد بد****كنيد آنك از داد و گردي سزد

هم اكنون به نيروي يزدان پاك****مر او را ز باره در آرم به خاك

چنين يافت پاسخ ز ايرانيان****كه بر تو مبادا كه آيد زيان

همه لشكر امروز يار توايم****گرت زين

بد آيد حصار توايم

چو بشنيد ز ايشان ز تركش نخست****يكي تير پولاد پيكان بجست

برانگيخت از جاي اسپ سياه****همي داشت لشكر مر او را نگاه

كمان رابه بازو همي دركشيد****گهي در بروگاه بر سركشيد

به شورش گري تير بازه ببست****چو شد غرفه پيكانش بگشاد شست

بزد تير ناگاه بر پشت اوي****بيفتاد تازانه از مشت اوي

همه تيرتا پر در خون گذشت****سرآهن ازناف بيرون گذشت

ز باره در افتاد سرسرنگون****روان گشت زان زخم او جوي خون

بپيچيد و برزد يكي باد سرد****به زاري بران خاك دل پر ز درد

سپه تيغها بر كشيدند پاك****برآمد شب تيره از دشت خاك

همه شب همي خنجر انداختند****يكي از دگر باز نشناختند

همي اين از آن بستد و آن ازين****يكي يافت نفرين دگر آفرين

پراگنده گشت آن سپاه بزرگ****چوميشان بد دل كه بينند گرگ

فراوان بماندند بي شهريار****نيامد كسي تاج را خواستار

بجستند فرزند شاهان بسي****نديدند زان نامداران كسي

پادشاهي فرخ زاد

پادشاهي فرخ زاد

ز جهرم فرخ زاد راخواندند****بران تخت شاهيش بنشاندند

چو برتخت بنشست و كرد آفرين****ز نيكي دهش بر جهان آفرين

منم گفت فرزند شاهنشهان****نخواهم جز از ايمني در جهان

ز گيتي هرآنكس كه جويد گزند****چو من شاه باشم نگردد بلند

هر آنكس كه جويد به دل راستي****نيارد به كار اندرون كاستي

بدارمش چون جان پاك ارجمند****نجويم ابر بي گزندان گزند

چو يك ماه بگذشت بر تخت اوي****بخاك اندر آمد سر و بخت اوي

همين بودش از روز و آرام بهر****يكي بنده در مي برآميخت زهر

بخورد و يكي هفته زان پس بزيست****هرآنكس كه بشنيد بروي گريست

همي پادشاهي به پايان رسيد****ز هر سو همي دشمن آمد پديد

چنين است كردار گردنده دهر****نگه كن كزو چند يابي تو بهر

بخور هرچ داري به فردا مپاي****كه فردا مگر ديگر آيدش راي

ستاند ز تو ديگري را دهد****جهان خوانيش بي گمان بر جهد

بخور هرچ داري

فزوني بده****تو رنجيده اي بهر دشمن منه

هرآنگه كه روز تو اندر گذشت****نهاده همه باد گردد به دشت

فريدون

بخش 1

فريدون چو شد بر جهان كامگار****ندانست جز خويشتن شهريار

به رسم كيان تاج و تخت مهي****بياراست با كاخ شاهنشهي

به روز خجسته سر مهرماه****به سر بر نهاد آن كياني كلاه

زمانه بي اندوه گشت از بدي****گرفتند هر كس ره ايزدي

دل از داوريها بپرداختند****به آيين يكي جشن نو ساختند

نشستند فرزانگان شادكام****گرفتند هر يك ز ياقوت جام

مي روشن و چهرهٔ شاه نو****جهان نو ز داد و سر ماه نو

بفرمود تا آتش افروختند****همه عنبر و زعفران سوختند

پرستيدن مهرگان دين اوست****تن آساني و خوردن آيين اوست

اگر يادگارست ازو ماه مهر****بكوش و به رنج ايچ منماي چهر

ورا بد جهان ساليان پانصد****نيفكند يك روز بنياد بد

جهان چون برو بر نماند اي پسر****تو نيز آز مپرست و انده مخور

نماند چنين دان جهان بركسي****درو شادكامي نيابي بسي

فرانك نه آگاه بد زين نهان****كه فرزند او شاه شد بر جهان

ز ضحاك شد تخت شاهي تهي****سرآمد برو روزگار مهي

پس آگاهي آمد ز فرخ پسر****به مادر كه فرزند شد تاجور

نيايش كنان شد سر و تن بشست****به پيش جهانداور آمد نخست

نهاد آن سرش پست بر خاك بر****همي خواند نفرين به ضحاك بر

همي آفرين خواند بر كردگار****برآن شادمان گردش روزگار

وزان پس كسي را كه بودش نياز****همي داشت روز بد خويش راز

نهانش نوا كرد و كس را نگفت****همان راز او داشت اندر نهفت

يكي هفته زين گونه بخشيد چيز****چنان شد كه درويش نشناخت نيز

دگر هفته مر بزم را كرد ساز****مهاني كه بودند گردن فراز

بياراست چون بوستان خان خويش****مهان را همه كرد مهمان خويش

وزان پس همه گنج آراسته****فراز آوريده نهان خواسته

همان گنجها راگشادن گرفت****نهاده همه راي دادن گرفت

گشادن در گنج

را گاه ديد****درم خوار شد چون پسر شاه ديد

همان جامه و گوهر شاهوار****همان اسپ تازي به زرين عذار

همان جوشن و خود و زوپين و تيغ****كلاه و كمر هم نبودش دريغ

همه خواسته بر شتر بار كرد****دل پاك سوي جهاندار كرد

فرستاد نزديك فرزند چيز****زباني پر از آفرين داشت نيز

چو آن خواسته ديد شاه زمين****بپذرفت و بر مام كرد آفرين

بزرگان لشگر چو بشناختند****بر شهريار جهان تاختند

كه اي شاه پيروز يزدانشناس****ستايش مر او را زويت سپاس

چنين روز روزت فزون باد بخت****بد انديشگان را نگون باد بخت

ترا باد پيروزي از آسمان****مبادا بجز داد و نيكي گمان

وزان پس جهانديدگان سوي شاه****ز هر گوشه اي برگرفتند راه

همه زر و گوهر برآميختند****به تاج سپهبد فرو ريختند

همان مهتران از همه كشورش****بدان خرمي صف زده بر درش

ز يزدان همي خواستند آفرين****بران تاج و تخت و كلاه و نگين

همه دست برداشته به آسمان****همي خواندندش به نيكي گمان

كه جاويد بادا چنين شهريار****برومند بادا چنين روزگار

وزان پس فريدون به گرد جهان****بگرديد و ديد آشكار و نهان

هران چيز كز راه بيداد ديد****هر آن بوم و بركان نه آباد ديد

به نيكي ببست از همه دست بد****چنانك از ره هوشياران سزد

بياراست گيتي بسان بهشت****به جاي گيا سرو گلبن بكشت

از آمل گذر سوي تميشه كرد****نشست اندر آن نامور بيشه كرد

كجا كز جهان گوش خواني همي****جز اين نيز نامش نداني همي

بخش 10

چو برداشت پرده ز پيش آفتاب****سپيده برآمد به پالود خواب

دو بيهوده را دل بدان كار گرم****كه ديده بشويند هر دو ز شرم

برفتند هر دو گرازان ز جاي****نهادند سر سوي پرده سراي

چو از خيمه ايرج به ره بنگريد****پر از مهر دل پيش ايشان دويد

برفتند با او به خيمه درون****سخن بيشتر بر چرا رفت و چون

بدو

گفت تور ار تو از ماكهي****چرا برنهادي كلاه مهي

ترا بايد ايران و تخت كيان****مرا بر در ترك بسته ميان

برادر كه مهتر به خاور به رنج****به سر بر ترا افسر و زير گنج

چنين بخششي كان جهانجوي كرد****همه سوي كهتر پسر روي كرد

نه تاج كيان مانم اكنون نه گاه****نه نام بزرگي نه ايران سپاه

چو از تور بشنيد ايرج سخن****يكي پاكتر پاسخ افگند بن

بدو گفت كاي مهتر كام جوي****اگر كام دل خواهي آرام جوي

من ايران نخواهم نه خاور نه چين****نه شاهي نه گسترده روي زمين

بزرگي كه فرجام او تيرگيست****برآن مهتري بر ببايد گريست

سپهر بلند ار كشد زين تو****سرانجام خشتست بالين تو

مرا تخت ايران اگر بود زير****كنون گشتم از تاج و از تخت سير

سپردم شما را كلاه و نگين****بدين روي با من مداريد كين

مرا با شما نيست ننگ و نبرد****روان را نبايد برين رنجه كرد

زمانه نخواهم به آزارتان****اگر دورمانم ز ديدارتان

جز از كهتري نيست آيين من****مباد آز و گردن كشي دين من

چو بشنيد تور از برادر چنين****به ابرو ز خشم اندر آورد چين

نيامدش گفتار ايرج پسند****نبد راستي نزد او ارجمند

به كرسي به خشم اندر آورد پاي****همي گفت و برجست هزمان ز جاي

يكايك برآمد ز جاي نشست****گرفت آن گران كرسي زر بدست

بزد بر سر خسرو تاجدار****ازو خواست ايرج به جان زينهار

نيايدت گفت ايچ بيم از خداي****نه شرم از پدر خود همينست راي

مكش مر مراكت سرانجام كار****بپيچاند از خون من كردگار

مكن خويشتن را ز مردم كشان****كزين پس نيابي ز من خودنشان

بسنده كنم زين جهان گوشه اي****بكوشش فراز آورم توشه اي

به خون برادر چه بندي كمر****چه سوزي دل پير گشته پدر

جهان خواستي يافتي خون مريز****مكن با جهاندار يزدان ستيز

سخن را چو بشنيد پاسخ نداد****همان گفتن آمد

همان سرد باد

يكي خنجر آبگون بركشيد****سراپاي او چادر خون كشيد

بدان تيز زهرآبگون خنجرش****همي كرد چاك آن كياني برش

فرود آمد از پاي سرو سهي****گسست آن كمرگاه شاهنشهي

روان خون از آن چهرهٔ ارغوان****شد آن نامور شهريار جوان

جهانا بپرورديش در كنار****وز آن پس ندادي به جان زينهار

نهاني ندانم ترا دوست كيست****بدين آشكارت ببايد گريست

سر تاجور ز آن تن پيلوار****به خنجر جدا كرد و برگشت كار

بياگند مغزش به مشك و عبير****فرستاد نزد جهان بخش پير

چنين گفت كاينت سر آن نياز****كه تاج نياگان بدو گشت باز

كنون خواه تاجش ده و خواه تخت****شد آن سايه گستر نيازي درخت

برفتند باز آن دو بيداد شوم****يكي سوي ترك و يكي سوي روم

بخش 11

فريدون نهاده دو ديده به راه****سپاه و كلاه آرزومند شاه

چو هنگام برگشتن شاه بود****پدر زان سخن خود كي آگاه بود

همي شاه را تخت پيروزه ساخت****همي تاج را گوهر اندر شاخت

پذيره شدن را بياراستند****مي و رود و رامشگران خواستند

تبيره ببردند و پيل از درش****ببستند آذين به هر كشورش

به زين اندرون بود شاه و سپاه****يكي گرد تيره برآمد ز راه

هيوني برون آمد از تيره گرد****نشسته برو سوگواري به درد

خروشي برآورد دل سوگوار****يكي زر تابوتش اندر كنار

به تابوت زر اندرون پرنيان****نهاده سر ايرج اندر ميان

ابا ناله و آه و با روي زرد****به پيش فريدون شد آن شوخ مرد

ز تابوت زر تخته برداشتند****كه گفتار او خوار پنداشتند

ز تابوت چون پرنيان بركشيد****سر ايرج آمد بريده پديد

بيافتاد ز اسپ آفريدون به خاك****سپه سر به سر جامه كردند چاك

سيه شد رخ و ديدگان شد سپيد****كه ديدن دگرگونه بودش اميد

چو خسرو بران گونه آمد ز راه****چنين بازگشت از پذيره سپاه

دريده درفش و نگونسار كوس****رخ نامداران به رنگ آبنوس

تبيره سيه كرده و روي پيل****پراكنده

بر تازي اسپانش نيل

پياده سپهبد پياده سپاه****پر از خاك سر برگرفتند راه

خروشيدن پهلوانان به درد****كنان گوشت تن را بران رادمرد

برين گونه گردد به ما بر سپهر****بخواهد ربودن چو بنمود چهر

مبر خود به مهر زمانه گمان****نه نيكو بود راستي در كمان

چو دشمنش گيري نمايدت مهر****و گر دوست خواني نبينيش چهر

يكي پند گويم ترا من درست****دل از مهر گيتي ببايدت شست

سپه داغ دل شاه با هاي و هوي****سوي باغ ايرج نهادند روي

به روزي كجا جشن شاهان بدي****وزان پيشتر بزمگاهان بدي

فريدون سر شاه پور جوان****بيامد ببر برگرفته نوان

بر آن تخت شاهنشهي بنگريد****سر شاه را نزدر تاج ديد

همان حوض شاهان و سرو سهي****درخت گلفشان و بيد و بهي

تهي ديد از آزادگان جشنگاه****به كيوان برآورده گرد سياه

همي سوخت باغ و همي خست روي****همي ريخت اشك و همي كند موي

ميان را بزناز خونين ببست****فكند آتش اندر سراي نشست

گلستانش بركند و سروان بسوخت****به يكبارگي چشم شادي بدوخت

نهاده سر ايرج اندر كنار****سر خويشتن كرد زي كردگار

همي گفت كاي داور دادگر****بدين بي گنه كشته اندر نگر

به خنجر سرش كنده در پيش من****تنش خورده شيران آن انجمن

دل هر دو بيداد از آن سان بسوز****كه هرگز نبينند جز تيره روز

به داغي جگرشان كني آژده****كه بخشايش آرد بريشان دده

همي خواهم از روشن كردگار****كه چندان زمان يابم از روزگار

كه از تخم ايرج يكي نامور****بيايد برين كين ببندد كمر

چو ديدم چنين زان سپس شايدم****اگر خاك بالا بپيمايدم

برين گونه بگريست چندان بزار****همي تاگيا رستش اندر كنار

زمين بستر و خاك بالين او****شده تيره روشن جهان بين او

در بار بسته گشاده زبان****همي گفت كاي داور راستان

كس از تاجداران بدين سان نمرد****كه مردست اين نامبردار گرد

سرش را بريده به زار اهرمن****تنش را شده كام شيران كفن

خروشي به

زاري و چشمي پرآب****ز هر دام و دد برده آرام و خواب

سراسر همه كشورش مرد و زن****به هر جاي كرده يكي انجمن

همه ديده پرآب و دل پر ز خون****نشسته به تيمار و گرم اندرون

همه جامه كرده كبود و سياه****نشسته به اندوه در سوگ شاه

چه مايه چنين روز بگذاشتند****همه زندگي مرگ پنداشتند

بخش 12

برآمد برين نيز يك چندگاه****شبستان ايرج نگه كرد شاه

يكي خوب و چهره پرستنده ديد****كجا نام او بود ماه آفريد

كه ايرج برو مهر بسيار داشت****قضا را كنيزك ازو بار داشت

پري چهره را بچه بود در نهان****از آن شاد شد شهريار جهان

از آن خوب رخ شد دلش پراميد****به كين پسر داد دل را نويد

چو هنگامهٔ زادن آمد پديد****يكي دختر آمد ز ماه آفريد

جهاني گرفتند پروردنش****برآمد به ناز و بزرگي تنش

مر آن ماه رخ را ز سر تا به پاي****تو گفتي مگر ايرجستي به جاي

چو بر جست و آمدش هنگام شوي****چو پروين شدش روي و چون مشك موي

نيا نامزد كرد شويش پشنگ****بدو داد و چندي برآمد درنگ

يكي پور زاد آن هنرمند ماه****چگونه سزاوار تخت و كلاه

چو از مادر مهربان شد جدا****سبك تاختندش به نزدنيا

بدو گفت موبد كه اي تاجور****يكي شادكن دل به ايرج نگر

جهان بخش را لب پر از خنده شد****تو گفتي مگر ايرجش زنده شد

نهاد آن گرانمايه را بركنار****نيايش همي كرد با كردگار

همي گفت كاين روز فرخنده باد****دل بدسگالان ما كنده باد

همان كز جهان آفرين كرد ياد****ببخشود و ديده بدو باز داد

فريدون چو روشن جهان را بديد****به چهر نوآمد سبك بنگريد

چنين گفت كز پاك مام و پدر****يكي شاخ شايسته آمد به بر

مي روشن آمد ز پرمايه جام****مر آن چهر دارد منوچهر نام

چنان پرورديدش كه باد هوا****برو بر گذشتي نبودي روا

پرستنده اي

كش به بر داشتي****زمين را به پي هيچ نگذاشتي

به پاي اندرش مشك سارا بدي****روان بر سرش چتر ديبا بدي

چنين تا برآمد برو ساليان****نيامدش ز اختر زماني زيان

هنرها كه آيد شهان را به كار****بياموختش نامور شهريار

چو چشم و دل پادشا باز شد****سپه نيز با او هم آواز شد

نيا تخت زرين و گرز گران****بدو داد و پيروزه تاج سران

سراپردهٔ ديبهٔ هفت رنگ****بدو اندرون خيمه هاي پلنگ

چه اسپان تازي به زرين ستام****چه شمشير هندي به زرين نيام

چه از جوشن و ترگ و رومي زره****گشادند مر بندها را گره

كمانهاي چاچي وتير خدنگ****سپرهاي چيني و ژوپين جنگ

برين گونه آراسته گنجها****كه بودش به گرد آمده رنجها

سراسر سزاي منوچهر ديد****دل خويش را زو پر از مهر ديد

كليد در گنج آراسته****به گنجور او داد با خواسته

همه پهلوانان لشكرش را****همه نامداران كشورش را

بفرمود تا پيش او آمدند****همه با دلي كينه جو آمدند

به شاهي برو آفرين خواندند****زبرجد به تاجش برافشاندند

چو جشني بد اين روزگار بزرگ****شده در جهان ميش پيدا ز گرگ

سپهدار چون قارن كاوگان****سپهكش چو شيروي و چون آوگان

چو شد ساخته كار لشكر همه****برآمد سر شهريار از رمه

بخش 13

به سلم و به تور آمد اين آگهي****كه شد روشن آن تخت شاهنشهي

دل هر دو بيدادگر پر نهيب****كه اختر همي رفت سوي نشيب

نشستند هر دو به انديشگان****شده تيره روز جفاپيشگان

يكايك بران رايشان شد درست****كزان روي شان چاره بايست جست

كه سوي فريدون فرستند كس****به پوزش كجا چاره اين بود بس

بجستند از آن انجمن هردوان****يكي پاك دل مرد چيره زبان

بدان مرد باهوش و با راي و شرم****بگفتند با لابه بسيار گرم

در گنج خاور گشادند باز****بديدند هول نشيب از فراز

ز گنج گهر تاج زر خواستند****همي پشت پيلان بياراستند

به گردونه ها بر چه مشك و عبير****چه

ديبا و دينار و خز و حرير

ابا پيل گردونكش و رنگ و بوي****ز خاور به ايران نهادند روي

هر آنكس كه بد بر در شهريار****يكايك فرستادشان يادگار

چو پردخته شان شد دل از خواسته****فرستاده آمد برآراسته

بدادند نزد فريدون پيام****نخست از جهاندار بردند نام

كه جاويد باد آفريدون گرد****همه فرهي ايزد او را سپرد

سرش سبز باد و تنش ارجمند****منش برگذشته ز چرخ بلند

بدان كان دو بدخواه بيدادگر****پر از آب ديده ز شرم پدر

پشيمان شده داغ دل بر گناه****همي سوي پوزش نمايند راه

چه گفتند دانندگان خرد****كه هر كس كه بد كرد كيفر برد

بماند به تيمار و دل پر ز درد****چو ما مانده ايم اي شه رادمرد

نوشته چنين بودمان از بوش****به رسم بوش اندر آمد روش

هژبر جهانسوز و نر اژدها****ز دام قضا هم نيابد رها

و ديگر كه فرمان ناپاك ديو****ببرد دل از ترس كيهان خديو

به ما بر چنين خيره شد راي بد****كه مغز دو فرزند شد جاي بد

همي چشم داريم از آن تاجور****كه بخشايش آرد به ما بر مگر

اگر چه بزرگست ما را گناه****به بي دانشي برنهد پيشگاه

و ديگر بهانه سپهر بلند****كه گاهي پناهست و گاهي گزند

سوم ديو كاندر ميان چون نوند****ميان بسته دارد ز بهر گزند

اگر پادشا را سر از كين ما****شود پاك و روشن شود دين ما

منوچهر را با سپاه گران****فرستد به نزديك خواهشگران

بدان تا چو بنده به پيشش به پاي****بباشيم جاويد و اينست راي

مگر كان درختي كزين كين برست****به آب دو ديده توانيم شست

بپوييم تا آب و رنجش دهيم****چو تازه شود تاج و گنجش دهيم

فرستاده آمد دلي پر سخن****سخن را نه سر بود پيدا نه بن

اباپيل و با گنج و با خواسته****به درگاه شاه آمد آراسته

به شاه آفريدون رسيد آگهي****بفرمود تا

تخت شاهنشهي

به ديباي چيني بياراستند****كلاه كياني بپيراستند

نشست از بر تخت پيروزه شاه****چو سرو سهي بر سرش گرد ماه

ابا تاج و با طوق و باگوشوار****چنان چون بود در خور شهريار

خجسته منوچهر بر دست شاه****نشسته نهاده به سر بر كلاه

به زرين عمود و به زرين كمر****زمين كرده خورشيدگون سر به سر

دو رويه بزرگان كشيده رده****سراپاي يكسر به زر آژده

به يك دست بربسته شير و پلنگ****به دست دگر ژنده پيلان جنگ

برون شد ز درگاه شاپور گرد****فرستادهٔ سلم را پيش برد

فرستاده چون ديد درگاه شاه****پياده دوان اندر آمد ز راه

چو نزديك شاه آفريدون رسيد****سر و تخت و تاج بلندش بديد

ز بالا فرو برد سر پيش اوي****همي بر زمين بر بماليد روي

گرانمايه شاه جهان كدخداي****به كرسي زرين ورا كرد جاي

فرستاده بر شاه كرد آفرين****كه اي نازش تاج و تخت و نگين

زمين گلشن از پايهٔ تخت تست****زمان روشن از مايهٔ بخت تست

همه بندهٔ خاك پاي توايم****همه پاك زنده به راي توايم

پيام دو خوني به گفتن گرفت****همه راستيها نهفتن گرفت

گشاده زبان مرد بسيار هوش****بدو داده شاه جهاندار گوش

ز كردار بد پوزش آراستن****منوچهر را نزد خود خواستن

ميان بستن او را بسان رهي****سپردن بدو تاج و تخت مهي

خريدن ازو باز خون پدر****بدينار و ديبا و تاج و كمر

فرستاده گفت و سپهبد شنيد****مر آن بند را پاسخ آمد كليد

چو بشنيد شاه جهان كدخداي****پيام دو فرزند ناپاك راي

يكايك بمرد گرانمايه گفت****كه خورشيد را چون تواني نهفت

نهان دل آن دو مرد پليد****ز خورشيد روشن تر آمد پديد

شنيدم همه هر چه گفتي سخن****نگه كن كه پاسخ چه يابي ز بن

بگو آن دو بي شرم ناپاك را****دو بيداد و بد مهر و ناباك را

كه گفتار خيره نيرزد به چيز****ازين در سخن

خود نرانيم نيز

اگر بر منوچهرتان مهر خاست****تن ايرج نامورتان كجاست

كه كام دد و دام بودش نهفت****سرش را يكي تنگ تابوت جفت

كنون چون ز ايرج بپرداختيد****به كين منوچهر بر ساختيد

نبينيد رويش مگر با سپاه****ز پولاد بر سر نهاده كلاه

ابا گرز و با كاوياني درفش****زمين كرده از سم اسپان بنفش

سپهدار چون قارون رزم زن****چو شاپور و نستوه شمشير زن

به يك دست شيدوش جنگي به پاي****چو شيروي شيراوژن رهنماي

چو سام نريمان و سرو يمن****به پيش سپاه اندرون راي زن

درختي كه از كين ايرج برست****به خون برگ و بارش بخواهيم شست

از آن تاكنون كين اوكس نخواست****كه پشت زمانه نديديم راست

نه خوب آمدي با دو فرزند خويش****كجا جنگ را كردمي دست پيش

كنون زان درختي كه دشمن بكند****برومند شاخي برآمد بلند

بيايد كنون چون هژبر ژيان****به كين پدر تنگ بسته ميان

فرستاده آن هول گفتار ديد****نشست منوچهر سالار ديد

بپژمرد و برخاست لرزان ز جاي****هم آنگه به زين اندر آورد پاي

همه بودنيها به روشن روان****بديد آن گرانمايه مرد جوان

كه با سلم و با تور گردان سپهر****نه بس دير چين اندر آرد بچهر

بيامد به كردار باد دمان****سري پر ز پاسخ دلي پرگمان

ز ديدار چون خاور آمد پديد****به هامون كشيده سراپرده ديد

بيامد به درگاه پرده سراي****به پرده درون بود خاور خداي

يكي خيمهٔ پرنيان ساخته****ستاره زده جاي پرداخته

دو شاه دو كشور نشسته به راز****بگفتند كامد فرستاده باز

بيامد هم آنگاه سالار بار****فرستاده را برد زي شهريار

نشستنگهي نو بياراستند****ز شاه نو آيين خبر خواستند

بجستند هر گونه اي آگهي****ز ديهيم و ز تخت شاهنشهي

ز شاه آفريدون و از لشكرش****ز گردان جنگي و از كشورش

و ديگر ز كردار گردان سپهر****كه دارد همي بر منوچهر مهر

بزرگان كدامند و دستور كيست****چه مايستشان گنج و

گنجور كيست

فرستاده گفت آنكه روشن بهار****بديد و ببيند در شهريار

بهايست خرم در ارديبهشت****همه خاك عنبر همه زر خشت

سپهر برين كاخ و ميدان اوست****بهشت برين روي خندان اوست

به بالاي ايوان او راغ نيست****به پهناي ميدان او باغ نيست

چو رفتم به نزديك ايوان فراز****سرش با ستاره همي گفت راز

به يك دست پيل و به يك دست شير****جهان را به تخت اندر آورده زير

ابر پشت پيلانش بر تخت زر****ز گوهر همه طوق شيران نر

تبيره زنان پيش پيلان به پاي****ز هر سو خروشيدن كره ناي

تو گفتي كه ميدان بجوشد همي****زمين به آسمان بر خورشد همي

خرامان شدم پيش آن ارجمند****يكي تخت پيروزه ديدم بلند

نشسته برو شهرياري چو ماه****ز ياقوت رخشان به سر بر كلاه

چو كافور موي و چو گلبرگ روي****دل آزرم جوي و زبان چرب گوي

جهان را ازو دل به بيم و اميد****تو گفتي مگر زنده شد جمشيد

منوچهر چون زاد سرو بلند****به كردار طهمورث ديوبند

نشسته بر شاه بر دست راست****تو گويي زبان و دل پادشاست

به پيش اندرون قارن رزم زن****به دست چپش سرو شاه يمن

چو شاه يمن سرو دستورشان****چو پيروز گرشاسپ گنجورشان

شمار در گنجها ناپديد****كس اندر جهان آن بزرگي نديد

همه گرد ايوان دو رويه سپاه****به زرين عمود و به زرين كلاه

سپهدار چون قارن كاوگان****به پيش سپاه اندرون آوگان

مبارز چو شيروي درنده شير****چو شاپور يل ژنده پيل دلير

چنو بست بر كوههٔ پيل كوس****هوا گردد از گرد چون آبنوس

گر آيند زي ما به جنگ آن گروه****شود كوه هامون و هامون كوه

همه دل پر از كين و پرچين بروي****به جز جنگشان نيست چيز آرزوي

بريشان همه برشمرد آنچه ديد****سخن نيز كز آفريدون شنيد

دو مرد جفا پيشه را دل ز درد****بپيچيد و شد رويشان لاژورد

نشستند و

جستند هرگونه راي****سخن را نه سر بود پيدا نه پاي

به سلم بزرگ آنگهي تور گفت****كه آرام و شادي ببايد نهفت

نبايد كه آن بچهٔ نره شير****شود تيزدندان و گردد دلير

چنان نامور بي هنر چون بود****كش آموزگار آفريدون بود

نبيره چو شد راي زن بانيا****ازان جايگه بردمد كيميا

ببايد بسيچيد ما را بجنگ****شتاب آوريدن به جاي درنگ

ز لشكر سواران برون تاختند****ز چين و ز خاور سپه ساختند

فتاد اندران بوم و بر گفت گوي****جهاني بديشان نهادند روي

سپاهي كه آن را كرانه نبود****بدان بد كه اختر جوانه نبود

ز خاور دو لشكر به ايران كشيد****بخفتان و خود اندرون ناپديد

ابا ژنده پيلان و با خواسته****دو خوني به كينه دل آراسته

بخش 14

سپه چون به نزديك ايران كشيد****همانگه خبر با فريدون رسيد

بفرمود پس تا منوچهر شاه****ز پهلو به هامون گذارد سپاه

يكي داستان زد جهانديده كي****كه مرد جوان چون بود نيك پي

بدام آيدش ناسگاليده ميش****پلنگ از پس پشت و صياد پيش

شكيبايي و هوش و راي و خرد****هژبر از بيابان به دام آورد

و ديگر ز بد مردم بد كنش****به فرجام روزي بپيچد تنش

ببادافره آنگه شتابيدمي****كه تفسيده آهن بتابيدمي

چو لشكر منوچهر بر ساده دشت****برون برد آنجا ببد روز هشت

فريدونش هنگام رفتن بديد****سخنها به دانش بدو گستريد

منوچهر گفت اي سرافراز شاه****كي آيد كسي پيش تو كينه خواه

مگر بد سگالد بدو روزگار****به جان و تن خود خورد زينهار

من اينك ميان را به رومي زره****ببندم كه نگشايم از تن گره

به كين جستن از دشت آوردگاه****برآرم به خورشيد گرد سپاه

ازان انجمن كس ندارم به مرد****كجا جست يارند با من نبرد

بفرمود تا قارن رزم جوي****ز پهلو به دشت اندر آورد روي

سراپردهٔ شاه بيرون كشيد****درفش همايون به هامون كشيد

همي رفت لشكر گروها گروه****چو دريا بجوشيد هامون و كوه

چنان

تيره شد روز روشن ز گرد****تو گفتي كه خورشيد شد لاجورد

ز كشور برآمد سراسر خروش****همي كرشدي مردم تيزگوش

خروشيدن تازي اسپان ز دشت****ز بانگ تبيره همي برگذشت

ز لشگر گه پهلوان تا دو ميل****كشيده دو رويه رده ژنده پيل

ازان شصت بر پشتشان تخت زر****به زر اندرون چند گونه گهر

چو سيصد بنه برنهادند بار****چو سيصد همان از در كارزار

همه زير برگستوان اندرون****نبدشان جز از چشم ز آهن برون

سراپردهٔ شاه بيرون زدند****ز تميشه لشكر بهامون زدند

سپهدار چون قارن كينه دار****سواران جنگي چو سيصدهزار

همه نامداران جوشن وران****برفتند با گرزهاي گران

دليران يكايك چو شير ژيان****همه بسته بر كين ايرج ميان

به پيش اندرون كاوياني درفش****به چنگ اندرون تيغهاي بنفش

منوچهر با قارن پيلتن****برون آمد از بيشهٔ نارون

بيامد به پيش سپه برگذشت****بياراست لشكر بران پهن دشت

چپ لشكرش را بگرشاسپ داد****ابر ميمنه سام يل با قباد

رده بر كشيده ز هر سو سپاه****منوچهر با سرو در قلب گاه

همي تافت چون مه ميان گروه****نبود ايچ پيدا ز افراز كوه

سپه كش چو قارن مبارز چو سام****سپه بركشيده حسام از نيام

طلايه به پيش اندرون چون قباد****كمين ور چو گرد تليمان نژاد

يكي لشكر آراسته چون عروس****به شيران جنگي و آواي كوس

به تور و به سلم آگهي تاختند****كه ايرانيان جنگ را ساختند

ز بيشه بهامون كشيدند صف****ز خون جگر بر لب آورده كف

دو خوني همان با سپاهي گران****برفتند آگنده از كين سران

كشيدند لشكر به دشت نبرد****الانان دژ را پس پشت كرد

يكايك طلايه بيامد قباد****چو تور آگهي يافت آمد چو باد

بدو گفت نزد منوچهر شو****بگويش كه اي بي پدر شاه نو

اگر دختر آمد ز ايرج نژاد****ترا تيغ و كوپال و جوشن كه داد

بدو گفت آري گزارم پيام****بدين سان كه گفتي و بردي تو نام

وليكن گر انديشه گردد دراز****خرد با

دل تو نشيند براز

بداني كه كاريت هولست پيش****بترسي ازين خام گفتار خويش

اگر بر شما دام و دد روز و شب****همي گريدي نيستي بس عجب

كه از بيشهٔ نارون تا بچين****سواران جنگند و مردان كين

درفشيدن تيغهاي بنفش****چو بينيد باكاوياني درفش

بدرد دل و مغزتان از نهيب****بلندي ندانيد باز از نشيب

قباد آمد آنگه به نزديك شاه****بگفت آنچه بشنيد ازان رزم خواه

منوچهر خنديد و گفت آنگهي****كه چونين نگويد مگر ابلهي

سپاس از جهاندار هر دو جهان****شناسندهٔ آشكار و نهان

كه داند كه ايرج نياي منست****فريدون فرخ گواي منست

كنون گر بجنگ اندر آريم سر****شود آشكارا نژاد و گهر

به زرور خداوند خورشيد و ماه****كه چندان نمانم ورا دستگاه

كه بر هم زند چشم زير و زبر****بريده به لشكر نمايمش سر

بفرمود تا خوان بياراستند****نشستنگه رود و مي خواستند

بخش 15

بدان گه كه روشن جهان تيره گشت****طلايه پراگنده بر گرد دشت

به پيش سپه قارن رزم زن****ابا راي زن سرو شاه يمن

خروشي برآمد ز پيش سپاه****كه اي نامداران و مردان شاه

بكوشيد كاين جنگ آهرمنست****همان درد و كين است و خون خستنست

ميان بسته داريد و بيدار بيد****همه در پناه جهاندار بيد

كسي كو شود كشته زين رزمگاه****بهشتي بود شسته پاك از گناه

هر آن كس كه از لشكر چين و روم****بريزند خون و بگيرند بوم

همه نيكنامند تا جاودان****بمانند با فرهٔ موبدان

هم از شاه يابند ديهيم و تخت****ز سالار زر و ز دادار بخت

چو پيدا شود پاك روز سپيد****دو بهره بپيمايد از چرخ شيد

ببنديد يكسر ميان يلي****ابا گرز و با خنجر كابلي

بداريد يكسر همه جاي خويش****يكي از دگر پاي منهيد پيش

سران سپه مهتران دلير****كشيدند صف پيش سالار شير

به سالار گفتند ما بنده ايم****خود اندر جهان شاه را زنده ايم

چو فرمان دهد ما هميدون كنيم****زمين را ز

خون رود جيحون كنيم

سوي خيمهٔ خويش باز آمدند****همه با سري كينه ساز آمدند

بخش 16

سپيده چو از تيره شب بردميد****ميان شب تيره اندر خميد

منوچهر برخاست از قلبگاه****ابا جوشن و تيغ و رومي كلاه

سپه يكسره نعره برداشتند****سنانها به ابر اندر افراشتند

پر از خشم سر ابروان پر ز چين****همي بر نوشتند روي زمين

چپ و راست و قلب و جناح سپاه****بياراست لشكر چو بايست شاه

زمين شد به كردار كشتي برآب****تو گفتي سوي غرق دارد شتاب

بزد مهره بر كوههٔ ژنده پيل****زمين جنب جنبان چو درياي نيل

همان پيش پيلان تبيره زنان****خروشان و جوشان و پيلان دمان

يكي بزمگاهست گفتي به جاي****ز شيپور و ناليدن كره ناي

برفتند از جاي يكسر چو كوه****دهاده برآمد ز هر دو گروه

بيابان چو درياي خون شد درست****تو گفتي كه روي زمين لاله رست

پي ژنده پيلان بخون اندرون****چنان چون ز بيجاده باشد ستون

همه چيزگي با منوچهر بود****كزو مغز گيتي پر از مهر بود

چنين تا شب تيره سر بر كشيد****درخشنده خورشيد شد ناپديد

زمانه بيك سان ندارد درنگ****گهي شهد و نوش است و گاهي شرنگ

دل تور و سلم اندر آمد بجوش****به راه شبيخون نهادند گوش

چو شب روز شد كس نيامد به جنگ****دو جنگي گرفتند ساز درنگ

بخش 17

چو از روز رخشنده نيمي برفت****دل هر دو جنگي ز كينه بتفت

به تدبير يك با دگر ساختند****همه راي بيهوده انداختند

كه چون شب شود ما شبيخون كنيم****همه دشت و هامون پر از خون كنيم

چو كارآگهان آگهي يافتند****دوان زي منوچهر بشتافتند

رسيدند پيش منوچهر شاه****بگفتند تا برنشاند سپاه

منوچهر بشنيد و بگشاد گوش****سوي چاره شد مرد بسيار هوش

سپه را سراسر به قارن سپرد****كمين گاه بگزيد سالار گرد

ببرد از سران نامور سي هزار****دليران و گردان خنجرگزار

كمين گاه را جاي شايسته ديد****سواران جنگي و بايسته ديد

چو شب تيره شد تور با صدهزار****بيامد كمربستهٔ كارزار

شبيخون سگاليده و ساخته****بپيوسته

تير و كمان آخته

چو آمد سپه ديد بر جاي خويش****درفش فروزنده بر پاي پيش

جز از جنگ و پيكار چاره نديد****خروش از ميان سپه بر كشيد

ز گرد سواران هوا بست ميغ****چو برق درخشنده پولاد تيغ

هوا را تو گفتي همي برفروخت****چو الماس روي زمين را بسوخت

به مغز اندرون بانگ پولاد خاست****به ابر اندرون آتش و باد خاست

برآورد شاه از كمين گاه سر****نبد تور را از دو رويه گذر

عنان را بپيچيد و برگاشت روي****برآمد ز لشكر يكي هاي هوي

دمان از پس ايدر منوچهر شاه****رسيد اندر آن نامور كينه خواه

يكي نيزه انداخت بر پشت او****نگونسار شد خنجر از مشت او

ز زين برگرفتش بكردار باد****بزد بر زمين داد مردي بداد

سرش را هم آنگه ز تن دور كرد****دد و دام را از تنش سور كرد

بيامد به لشكرگه خويش باز****به ديدار آن لشكر سرفراز

بخش 18

به شاه آفريدون يكي نامه كرد****ز مشك و ز عنبر سر خامه كرد

نخست از جهان آفرين كرد ياد****خداوند خوبي و پاكي و داد

سپاس از جهاندار فريادرس****نگيرد به سختي جز او دست كس

دگر آفرين بر فريدون برز****خداوند تاج و خداوند گرز

همش داد و هم دين و هم فرهي****همش تاج و هم تخت شاهنشهي

همه راستي راست از بخت اوست****همه فر و زيبايي از تخت اوست

رسيدم به خوبي بتوران زمين****سپه بركشيديم و جستيم كين

سه جنگ گران كرده شد در سه روز****چه در شب چه در هور گيتي فروز

از ايشان شبيخون و از ماكمين****كشيديم و جستيم هر گونه كين

شنيدم كه ساز شبيخون گرفت****ز بيچارگي بند افسون گرفت

كمين ساختم از پس پشت اوي****نماندم بجز باد در مشت اوي

يكايك چو از جنگ برگاشت روي****پي اندر گرفتم رسيدم بدوي

بخفتانش بر نيزه بگذاشتم****به نيرو ازان زينش

برداشتم

بينداختم چون يكي اژدها****بريدم سرش از تن بي بها

فرستادم اينك به نزد نيا****بسازم كنون سلم را كيميا

چنان چون سر ايرج شهريار****به تابوت زر اندر افگند خوار

به نامه درون اين سخن كرد ياد****هيوني برافگند برسان باد

فرستاده آمد رخي پر ز شرم****دو چشم از فريدون پر از آب گرم

كه چون برد خواهد سر شاه چين****بريده بر شاه ايران زمين

كه فرزند گر سر بپيچيد ز دين****پدر را بدو مهر افزون ز كين

گنه بس گران بود و پوزش نبرد****و ديگر كه كين خواه او بود گرد

بيامد فرستادهٔ شوخ روي****سر تور بنهاد در پيش اوي

فريدون همي بر منوچهر بر****يكي آفرين خواست از دادگر

بخش 19

به سلم آگهي رفت ازين رزمگاه****وزان تيرگي كاندر آمد به ماه

پس پشتش اندر يكي حصن بود****برآورده سر تا به چرخ كبود

چنان ساخت كايد بدان حصن باز****كه دارد زمانه نشيب و فراز

هم اين يك سخن قارن انديشه كرد****كه برگاشتش سلم روي از نبرد

كالاني دژش باشد آرامگاه****سزد گر برو بربگيريم راه

كه گر حصن دريا شود جاي اوي****كسي نگسلاند ز بن پاي اوي

يكي جاي دارد سر اندر سحاب****به چاره برآورده از قعر آب

نهاده ز هر چيز گنجي به جاي****فگنده برو سايه پر هماي

مرا رفت بايد بدين چاره زود****ركاب و عنان را ببايد بسود

اگر شاه بيند ز جنگ آوران****به كهتر سپارد سپاهي گران

همان با درفش همايون شاه****هم انگشتر تور با من به راه

ببايد كنون چاره اي ساختن****سپه را بحصن اندر انداختن

من و گرد گرشاسپ و اين تيره شب****برين راز بر باد مگشاي لب

چو روي هوا گشت چون آبنوس****نهادند بر كوههٔ پيل كوس

همه نامداران پرخاشجوي****ز خشكي به دريا نهادند روي

سپه را به شيروي بسپرد و گفت****كه من خويشتن را بخواهم نهفت

شوم سوي دژبان به پيغمبري****نمايم

بدو مهر انگشتري

چو در دژ شوم برفرازم درفش****درفشان كنم تيغهاي بنفش

شما روي يكسر سوي دژ نهيد****چنانك اندر آييد دميد و دهيد

سپه را به نزديك دريا بماند****به شيروي شيراوژن و خود براند

بيامد چو نزديكي دژ رسيد****سخن گفت و دژدار مهرش بديد

چنين گفت كز نزد تور آمدم****بفرمود تا يك زمان دم زدم

مرا گفت شو پيش دژبان بگوي****كه روز و شب آرام و خوردن مجوي

كز ايدر درفش منوچهر شاه****سوي دژ فرستد همي با سپاه

تو با او به نيك و به بد يار باش****نگهبان دژ باش و بيدار باش

چو دژبان چنين گفتها را شنيد****همان مهر انگشتري را بديد

همان گه در دژ گشادند باز****بديد آشكارا ندانست راز

نگر تا سخنگوي دهقان چه گفت****كه راز دل آن ديد كو دل نهفت

مرا و ترا بندگي پيشه باد****ابا پيشه مان نيز انديشه باد

به نيك و به بد هر چه شايد بدن****ببايد همي داستهانها زدن

چو دژدار و چون قارن رزمجوي****يكايك بروي اندر آورده روي

يكي بدسگال و يكي ساده دل****سپهبد بهر چاره آماده دل

همي جست آن روز تا شب زمان****نه آگاه دژدار از آن بدگمان

به بيگانه بر مهر خويشي نهاد****بداد از گزافه سر و دژ بباد

چو شب روز شد قارن رزمخواه****درفشي برافراخت چون گرد ماه

خروشيد و بنمود يك يك نشان****به شيروي و گردان گردنكشان

چو شيروي ديد آن درفش يلي****به كين روي بنهاد با پردلي

در حصن بگرفت و اندر نهاد****سران را ز خون بر سر افسر نهاد

به يك دست قارن به يك دست شير****به سر گرز و تيغ آتش و آب زير

چو خورشيد بر تيغ گنبد رسيد****نه آيين دژ بد نه دژبان پديد

نه دژ بود گفتي نه كشتي بر آب****يكي دود ديدي سراندر سحاب

درخشيدن آتش و باد خاست****خروش

سواران و فرياد خاست

چو خورشيد تابان ز بالا بگشت****چه آن دژ نمود و چه آن پهن دشت

بكشتند ازيشان فزون از شمار****همي دود از آتش برآمد چوقار

همه روي دريا شده قيرگون****همه روي صحرا شده جوي خون

بخش 2

ز سالش چو يك پنجه اندر كشيد****سه فرزندش آمد گرامي پديد

به بخت جهاندار هر سه پسر****سه خسرو نژاد از در تاج زر

به بالا چو سرو و به رخ چون بهار****به هر چيز مانندهٔ شهريار

از اين سه دو پاكيزه از شهرناز****يكي كهتر از خوب چهر ارنواز

پدر نوز ناكرده از ناز نام****همي پيش پيلان نهادند گام

فريدون از آن نامداران خويش****يكي را گرانمايه تر خواند پيش

كجا نام او جندل پرهنر****بخ هر كار دلسوز بر شاه بر

بدو گفت برگرد گرد جهان****سه دختر گزين از نژاد مهان

سه خواهر ز يك مادر و يك پدر****پري چهره و پاك و خسرو گهر

به خوبي سزاي سه فرزند من****چنان چون بشايد به پيوند من

به بالا و ديدار هر سه يكي****كه اين را ندانند ازان اندكي

چو بشنيد جندل ز خسرو سخن****يكي راي پاكيزه افگند بن

كه بيدار دل بود و پاكيزه مغز****زبان چرب و شايستهٔ كار نغز

ز پيش سپهبد برون شد به راه****ابا چند تن مر ورا نيكخواه

يكايك ز ايران سراندر كشيد****پژوهيد و هرگونه گفت و شنيد

به هر كشوري كز جهان مهتري****به پرده درون داشتن دختري

نهفته بجستي همه رازشان****شنيدي همه نام و آوازشان

ز دهقان پر مايه كس را نديد****كه پيوستهٔ آفريدون سزيد

خردمند و روشن دل و پاك تن****بيامد بر سرو شاه يمن

نشان يافت جندل مر اورا درست****سه دختر چنان چون فريدون بجست

خرامان بيامد به نزديك سرو****چنان چون به پيش گل اندر تذرو

زمين را ببوسيد و چربي نمود****برآن كهتري آفرين برفزود

به جندل چنين گفت شاه

يمن****كه بي آفرينت مبادا دهن

چه پيغام داري چه فرمان دهي****فرستاده اي گر گرامي رهي

بدو گفت جندل كه خرم بدي****هميشه ز تو دور دست بدي

از ايران يكي كهترم چون شمن****پيام آوريده به شاه يمن

درود فريدون فرخ دهم****سخن هر چه پرسند پاسخ دهم

ترا آفرين از فريدون گرد****بزرگ آنكسي كو نداردش خرد

مرا گفت شاه يمن را بگوي****كه بر گاه تا مشك بويد ببوي

بدان اي سر مايهٔ تازيان****كز اختر بدي جاودان بي زيان

مرا پادشاهي آباد هست****همان گنج و مردي و نيروي دست

سه فرزند شايستهٔ تاج و گاه****اگر داستان را بود گاه ماه

ز هر كام و هر خواسته بي نياز****به هر آرزو دست ايشان دراز

مر اين سه گرانمايه را در نهفت****ببايد كنون شاهزاده سه جفت

ز كار آگهان آگهي يافتم****بدين آگهي تيز بشتافتم

كجا از پس پرده پوشيده روي****سه پاكيزه داري تو اي نامجوي

مران هرسه را نوز ناكرده نام****چو بشنيدم اين دل شدم شادكام

كه ما نيز نام سه فرخ نژاد****چو اندر خور آيد نكرديم ياد

كنون اين گرامي دو گونه گهر****ببايد برآميخت با يكدگر

سه پوشيده رخ را سه ديهيم جوي****سزا را سزاوار بي گفت وگوي

فريدون پيامم بدين گونه داد****تو پاسخ گزار آنچه آيدت ياد

پيامش چو بشنيد شاه يمن****بپژمرد چون زاب كنده سمن

همي گفت گر پيش بالين من****نبيند سه ماه اين جهان بين من

مرا روز روشن بود تاره شب****ببايد گشادن به پاسخ دو لب

سراينده را گفت كاي نامجوي****زمان بايد اندر چنين گفت گوي

شتابت نبايد بپاسخ كنون****مرا چند رازست با رهنمون

فرستاده را زود جايي گزيد****پس آنگه به كار اندرون بنگريد

بيامد در بار دادن ببست****به انبوه انديشگان در نشست

فراوان كس از دشت نيزه وران****بر خويش خواند آزموده سران

نهفته برون آوريد از نهفت****همه رازها پيش ايشان بگفت

كه ما را به گيتي ز پيوند خويش****سه شمع ست روشن

به ديدار پيش

فريدون فرستاد زي من پيام****بگسترد پيشم يكي خوب دام

همي كرد خواهد ز چشمم جدا****يكي راي بايدزدن با شما

فرستاده گويد چنين گفت شاه****كه ما را سه شاهست زيباي گاه

گراينده هر سه به پيوند من****به سه روي پوشيده فرزند من

اگر گويم آري و دل زان تهي****دروغم نه اندر خورد با مهي

وگر آرزوها سپارم بدوي****شود دل پر آتش پر از آب روي

وگر سر بپيچم ز فرمان او****به يك سو گرايم ز پيمان او

كسي كو بود شهريار زمين****نه بازيست با او سگاليد كين

شنيدستم از مردم راه جوي****كه ضحاك را زو چه آمد بروي

ازين در سخن هر چه داريد ياد****سراسر به من بر ببايد گشاد

جهان آزموده دلاور سران****گشادند يك يك به پاسخ زبان

كه ما همگنان آن نبينيم راي****كه هر باد را تو بجنبي ز جاي

اگر شد فريدون جهان شهريار****نه ما بندگانيم با گوشوار

سخن گفتن و كوشش آيين ماست****عنان و سنان تافتن دين ماست

به خنجر زمين را ميستان كنيم****به نيزه هوا را نيستان كنيم

سه فرزند اگر بر تو هست ارجمند****سربدره بگشاي و لب را ببند

و گر چارهٔ كار خواهي همي****بترسي ازين پادشاهي همي

ازو آرزوهاي پرمايه جوي****كه كردار آنرا نبينند روي

چو بشنيد از آن نامداران سخن****نه سرديد آن را به گيتي نه بن

بخش 20

تهي شد ز كينه سر كينه دار****گريزان همي رفت سوي حصار

پس اندر سپاه منوچهر شاه****دمان و دنان برگرفتند راه

چو شد سلم تا پيش دريا كنار****نديد آنچه كشتي برآن رهگذار

چنان شد ز بس كشته و خسته دشت****كه پوينده را راه دشوار گشت

پر از خشم و پر كينه سالار نو****نشست از بر چرمهٔ تيزرو

بيفگند بر گستوان و بتاخت****به گرد سپه چرمه اندر نشاخت

رسيد آنگهي تنگ در شاه روم****خروشيد كاي مرد بيداد شوم

بكشتي

برادر ز بهر كلاه****كله يافتي چند پويي براه

كنون تاجت آوردم اي شاه و تخت****به بار آمد آن خسرواني درخت

زتاج بزرگي گريزان مشو****فريدونت گاهي بياراست نو

درختي كه پروردي آمد به بار****بيابي هم اكنون برش در كنار

اگر بار خارست خود كشته اي****و گر پرنيانست خود رشته اي

همي تاخت اسپ اندرين گفت گوي****يكايك به تنگي رسيد اندر اوي

يكي تيغ زد زود بر گردنش****بدو نيمه شد خسرواني تنش

بفرمود تا سرش برداشتند****به نيزه به ابر اندر افراشتند

بماندند لشكر شگفت اندر اوي****ازان زور و آن بازوي جنگجوي

همه لشكر سلم همچون رمه****كه بپراگند روزگار دمه

برفتند يكسر گروها گروه****پراگنده در دشت و دريا و كوه

يكي پرخرد مرد پاكيزه مغز****كه بودش زبان پر ز گفتار نغز

بگفتند تازي منوچهر شاه****شوم گرم و باشد زبان سپاه

بگويد كه گفتند ما كهتريم****زمين جز به فرمان او نسپريم

گروهي خداوند بر چارپاي****گروهي خداوند كشت و سراي

سپاهي بدين رزمگاه آمديم****نه بر آرزو كينه خواه آمديم

كنون سر به سر شاه را بنده ايم****دل و جان به مهر وي آگنده ايم

گرش راي جنگ است و خون ريختن****نداريم نيروي آويختن

سران يكسره پيش شاه آوريم****بر او سر بيگناه آوريم

براند هر آن كام كو را هواست****برين بيگنه جان ما پادشاست

بگفت اين سخن مرد بسيار هوش****سپهدار خيره بدو دادگوش

چنين داد پاسخ كه من كام خويش****به خاك افگنم بركشم نام خويش

هر آن چيز كان نز ره ايزديست****از آهرمني گر ز دست بديست

سراسر ز ديدار من دور باد****بدي را تن ديو رنجور باد

شما گر همه كينه دار منيد****وگر دوستداريد و يار منيد

چو پيروزگر دادمان دستگاه****گنه كار پيدا شد از بي گناه

كنون روز دادست بيداد شد****سران را سر از كشتن آزاد شد

همه مهر جوييد و افسون كنيد****ز تن آلت جنگ بيرون كنيد

خروشي بر آمد ز پرده سراي****كه

اي پهلوانان فرخنده راي

ازين پس به خيره مريزيد خون****كه بخت جفاپيشگان شد نگون

همه آلت لشكر و ساز جنگ****ببردند نزديك پور پشنگ

سپهبد منوچهر بنواختشان****براندازه بر پايگه ساختشان

سوي دژ فرستاد شيروي را****جهانديده مرد جهانجوي را

بفرمود كان خواسته برگراي****نگه كن همه هر چه يابي به جاي

به پيلان گردونكش آن خواسته****به درگاه شاه آور آراسته

بفرمود تا كوس رويين و ناي****زدند و فرو هشت پرده سراي

سپه را ز دريا به هامون كشيد****ز هامون سوي آفريدون كشيد

چو آمد به نزديك تميشه باز****نيا را بديدار او بد نياز

برآمد ز در نالهٔ كر ناي****سراسر بجنبيد لشكر ز جاي

همه پشت پيلان ز پيروزه تخت****بياراست سالار پيروز بخت

چه با مهد زرين به ديباي چين****بگوهر بياراسته همچنين

چه با گونه گونه درفشان درفش****جهاني شده سرخ و زرد و بنفش

ز درياي گيلان چو ابر سياه****دمادم بساري رسيد آن سپاه

چو آمد بنزديك شاه آن سپاه****فريدون پذيره بيامد براه

همه گيل مردان چو شير يله****ابا طوق زرين و مشكين كله

پس پشت شاه اندر ايرانيان****دليران و هر يك چو شير ژيان

به پيش سپاه اندرون پيل و شير****پس ژنده پيلان يلان دلير

درفش درفشان چو آمد پديد****سپاه منوچهر صف بر كشيد

پياده شد از باره سالار نو****درخت نوآيين پر از بار نو

زمين را ببوسيد و كرد آفرين****بران تاج و تخت و كلاه و نگين

فريدونش فرمود تا برنشست****ببوسيد و بسترد رويش به دست

پس آنگه سوي آسمان كرد روي****كه اي دادگر داور راست گوي

تو گفتي كه من دادگر داورم****به سختي ستم ديده را ياورم

همم داد دادي و هم داوري****همم تاج دادي هم انگشتري

بفرمود پس تا منوچهر شاه****نشست از بر تخت زر با كلاه

سپهدار شيروي با خواسته****به درگاه شاه آمد آراسته

بفرمود پس تا منوچهر شاه****ببخشيد يكسر همه با سپاه

چو اين

كرده شد روز برگشت بخت****بپژمرد برگ كياني درخت

كرانه گزيد از بر تاج و گاه****نهاده بر خود سر هر سه شاه

پر از خون دل و پر ز گريه دو روي****چنين تا زمانه سرآمد بروي

فريدون شد و نام ازو ماند باز****برآمد برين روزگار دراز

همان نيكنامي به و راستي****كه كرد اي پسر سود بركاستي

منوچهر بنهاد تاج كيان****بزنار خونين ببستش ميان

برآيين شاهان يكي دخمه كرد****چه از زر سرخ و چه از لاژورد

نهادند زير اندرش تخت عاج****بياويختند از بر عاج تاج

بپدرود كردنش رفتند پيش****چنان چون بود رسم آيين و كيش

در دخمه بستند بر شهريار****شد آن ارجمند از جهان زار و خوار

جهانا سراسر فسوسي و باد****بتو نيست مرد خردمند شاد

بخش 3

فرستادهٔ شاه را پيش خواند****فراوان سخن را به خوبي براند

كه من شهريار ترا كهترم****به هرچ او بفرمود فرمانبرم

بگويش كه گرچه تو هستي بلند****سه فرزند تو برتو بر ارجمند

پسر خود گرامي بود شاه را****بويژه كه زيبا بود گاه را

سخن هر چه گفتي پذيرم همي****ز دختر من اندازه گيرم همي

اگر پادشا ديده خواهد ز من****و گر دشت گردان و تخت يمن

مرا خوارتر چون سه فرزند خويش****نبينم به هنگام بايست پيش

پس ار شاه را اين چنين است كام****نشايد زدن جز به فرمانش گام

به فرمان شاه اين سه فرزند من****برون آنگه آيد ز پيوند من

كجا من ببينم سه شاه ترا****فروزندهٔ تاج و گاه ترا

بيايند هر سه به نزديك من****شود روشن اين شهر تاريك من

شود شادمان دل به ديدارشان****ببينم روانهاي بيدارشان

ببينم كشان دل پر از داد هست****به زنهارشان دست گيرم به دست

پس آنگه سه روشن جهان بين خويش****سپارم بديشان بر آيين خويش

چو آيد بديدار ايشان نياز****فرستم سبكشان سوي شاه باز

سراينده جندل چو پاسخ شنيد****ببوسيد تختش چنان چون

سزيد

پر از آفرين لب ز ايوان اوي****سوي شهريار جهان كرد روي

بيامد چو نزد فريدون رسيد****بگفت آن كجا گفت و پاسخ شنيد

سه فرزند را خواند شاه جهان****نهفته برون آوريد از نهان

از آن رفتن جندل و راي خويش****سخنها همه پاك بنهاد پيش

چنين گفت كاين شهريار يمن****سر انجمن سرو سايه فكن

چو ناسفته گوهر سه دخترش بود****نبودش پسر دختر افسرش بود

سروش ار بيابد چو ايشان عروس****دهد پيش هر يك مگر خاك بوس

ز بهر شما از پدر خواستم****سخنهاي بايسته آراستم

كنون تان ببايد بر او شدن****به هر بيش و كم راي فرخ زدن

سراينده باشيد و بسيارهوش****به گفتار او برنهاده دوگوش

به خوبي سخنهاش پاسخ دهيد****چو پرسد سخن راي فرخ نهيد

ازيرا كه پروردهٔ پادشا****نبايد كه باشد بجز پارسا

سخن گوي و روشن دل و پاك دين****به كاري كه پيش آيدش پيش بين

زبان راستي را بياراسته****خرد خيره كرده ابر خواسته

شما هر چه گويم ز من بشنويد****اگر كار بنديد خرم بويد

يكي ژرف بين است شاه يمن****كه چون او نباشد به هرانجمن

گرانمايه و پاك هرسه پسر****همه دل نهاده به گفت پدر

ز پيش فريدون برون آمدند****پر از دانش و پرفسون آمدند

بجز راي و دانش چه اندرخورد****پسر را كه چونان پدر پرورد

بخش 4

سوي خانه رفتند هر سه چوباد****شب آمد بخفتند پيروز و شاد

چو خورشيد زد عكس برآسمان****پراگند بر لاژورد ارغوان

برفتند و هر سه بياراستند****ابا خويشتن موبدان خواستند

كشيدند با لشكري چون سپهر****همه نامداران خورشيدچهر

چو از آمدنشان شد آگاه سرو****بياراست لشكر چو پر تذرو

فرستادشان لشكري گشن پيش****چه بيگانه فرزانگان و چه خويش

شدند اين سه پرمايه اندر يمن****برون آمدند از يمن مرد و زن

همي گوهر و زعفران ريختند****همي مشك با مي برآميختند

همه يال اسپان پر از مشك و مي****پراگنده دينار در زير پي

نشستن گهي ساخت شاه يمن****همه نامداران

شدند انجمن

در گنجهاي كهن كرد باز****گشاد آنچه يك چند گه بود راز

سه خورشيد رخ را چو باغ بهشت****كه موبد چو ايشان صنوبر نكشت

ابا تاج و با گنج ناديده رنج****مگر زلفشان ديده رنج شكنج

بياورد هر سه بديشان سپرد****كه سه ماه نو بود و سه شاه گرد

ز كينه به دل گفت شاه يمن****كه از آفريدون بد آمد به من

بد از من كه هرگز مبادم ميان****كه ماده شد از تخم نره كيان

به اختر كس آن دان كه دخترش نيست****چو دختر بود روشن اخترش نيست

به پيش همه موبدان سرو گفت****كه زيبا بود ماه را شاه جفت

بدانيد كين سه جهان بين خويش****سپردم بديشان بر آيين خويش

بدان تا چو ديده بدارندشان****چو جان پيش دل بر نگارندشان

خروشيد و بار غريبان ببست****ابر پشت شرزه هيونان مست

ز گوهر يمن گشت افروخته****عماري يك اندردگر دوخته

چو فرزند را باشد آئين و فر****گرامي به دل بر چه ماده چه نر

به سوي فريدون نهادند روي****جوانان بينادل راه جوي

بخش 5

نهفته چو بيرون كشيد از نهان****به سه بخش كرد آفريدون جهان

يكي روم و خاور دگر ترك و چين****سيم دشت گردان و ايران زمين

نخستين به سلم اندرون بنگريد****همه روم و خاور مراو را سزيد

به فرزند تا لشكري برگزيد****گرازان سوي خاور اندركشيد

به تخت كيان اندر آورد پاي****همي خواندنديش خاور خداي

دگر تور را داد توران زمين****ورا كرد سالار تركان و چين

يكي لشكري نا مزد كرد شاه****كشيد آنگهي تور لشكر به راه

بيامد به تخت كئي برنشست****كمر بر ميان بست و بگشاد دست

بزرگان برو گوهر افشاندند****همي پاك توران شهش خواندند

از ايشان چو نوبت به ايرج رسيد****مر او را پدر شاه ايران گزيد

هم ايران و هم دشت نيزه وران****هم آن تخت شاهي و تاج سران

بدو داد كورا سزا بود

تاج****همان كرسي و مهر و آن تخت عاج

نشستند هر سه به آرام و شاد****چنان مرزبانان فرخ نژاد

بخش 6

برآمد برين روزگار دراز****زمانه به دل در همي داشت راز

فريدون فرزانه شد سالخورد****به باغ بهار اندر آورد گرد

برين گونه گردد سراسر سخن****شود سست نيرو چو گردد كهن

چو آمد به كاراندرون تيرگي****گرفتند پرمايگان خيرگي

بجنبيد مر سلم را دل ز جاي****دگرگونه تر شد به آيين و راي

دلش گشت غرقه به آزاندرون****به انديشه بنشست با رهنمون

نبودش پسنديده بخش پدر****كه داد او به كهتر پسر تخت زر

به دل پر زكين شد به رخ پر ز چين****فرسته فرستاد زي شاه چين

فرستاد نزد برادر پيام****كه جاويد زي خرم و شادكام

بدان اي شهنشاه تركان و چين****گسسته دل روشن از به گزين

ز نيكي زيان كرده گويي پسند****منش پست و بالا چو سرو بلند

كنون بشنو ازمن يكي داستان****كزين گونه نشنيدي از باستان

سه فرزند بوديم زيباي تخت****يكي كهتر از ما برآمد به بخت

اگر مهترم من به سال و خرد****زمانه به مهر من اندر خورد

گذشته ز من تاج و تخت و كلاه****نزيبد مگر بر تو اي پادشاه

سزد گر بمانيم هر دو دژم****كزين سان پدر كرد بر ما ستم

چو ايران و دشت يلان و يمن****به ايرج دهد روم و خاور به من

سپارد ترا مرز تركان و چين****كه از تو سپهدار ايران زمين

بدين بخشش اندر مرا پاي نيست****به مغز پدر اندرون راي نيست

هيون فرستاده بگزارد پاي****بيامد به نزديك توران خداي

به خوبي شنيده همه ياد كرد****سر تور بي مغز پرباد كرد

چو اين راز بشنيد تور دلير****برآشفت ناگاه برسان شير

چنين داد پاسخ كه با شهريار****بگو اين سخن هم چنين ياد دار

كه ما را به گاه جواني پدر****بدين گونه بفريفت اي دادگر

درختيست اين خود نشانده بدست****كجا

آب او خون و برگش كبست

ترا با من اكنون بدين گفت گوي****ببايد بروي اندر آورد روي

زدن راي هشيار و كردن نگاه****هيوني فگندن به نزديك شاه

زبان آوري چرب گوي از ميان****فرستاد بايد به شاه جهان

به جاي زبوني و جاي فريب****نبايد كه يابد دلاور شكيب

نشايد درنگ اندرين كار هيچ****كجا آيد آسايش اندر بسيچ

فرستاده چون پاسخ آورد باز****برهنه شد آن روي پوشيده راز

برفت اين برادر ز روم آن ز چين****به زهر اندر آميخته انگبين

رسيدند پس يك به ديگر فراز****سخن راندند آشكارا و راز

گزيدند پس موبدي تيزوير****سخن گوي و بينادل و يادگير

ز بيگانه پردخته كردند جاي****سگالش گرفتند هر گونه راي

سخن سلم پيوند كرد از نخست****ز شرم پدر ديدگان را بشست

فرستاده را گفت ره برنورد****نبايد كه يابد ترا باد و گرد

چو آيي به كاخ فريدون فرود****نخستين ز هر دو پسر ده درود

پس آنگه بگويش كه ترس خداي****ببايد كه باشد به هر دو سراي

جوان را بود روز پيري اميد****نگردد سيه موي گشته سپيد

چه سازي درنگ اندرين جاي تنگ****كه شد تنگ بر تو سراي درنگ

جهان مرترا داد يزدان پاك****ز تابنده خورشيد تا تيره خاك

همه برزو ساختي رسم و راه****نكردي به فرمان يزدان نگاه

نجستي به جز كژي و كاستي****نكردي به بخشش درون راستي

سه فرزند بودت خردمند و گرد****بزرگ آمدت تيره بيدار خرد

نديدي هنر با يكي بيشتر****كجا ديگري زو فرو برد سر

يكي را دم اژدها ساختي****يكي را به ابر اندار افراختي

يكي تاج بر سر ببالين تو****برو شاد گشته جهان بين تو

نه ما زو به مام و پدر كمتريم****نه بر تخت شاهي نه اندر خوريم

ايا دادگر شهريار زمين****برين داد هرگز مباد آفرين

اگر تاج از آن تارك بي بها****شود دور و يابد جهان زو رها

سپاري بدو گوشه اي از جهان****نشيند چو ما از

تو خسته نهان

و گرنه سواران تركان و چين****هم از روم گردان جوينده كين

فراز آورم لشگر گرزدار****از ايران و ايرج برآرم دمار

چو بشنيد موبد پيام درشت****زمين را ببوسيد و بنمود پشت

بر آنسان به زين اندر آورد پاي****كه از باد آتش بجنبد ز جاي

به درگاه شاه آفريدون رسيد****برآورده اي ديد سر ناپديد

به ابر اندر آورده بالاي او****زمين كوه تا كوه پهناي او

نشسته به در بر گرانمايگان****به پرده درون جاي پرمايگان

به يك دست بربسته شير و پلنگ****به دست دگر ژنده پيلان جنگ

ز چندان گرانمايه گرد دلير****خروشي برآمد چو آواي شير

سپهريست پنداشت ايوان به جاي****گران لشگري گرد او بر به پاي

برفتند بيدار كارآگهان****بگفتند با شهريار جهان

كه آمد فرستاده اي نزد شاه****يكي پرمنش مرد با دستگاه

بفرمود تا پرده برداشتند****بر اسپش ز درگاه بگذاشتند

چو چشمش به روي فريدون رسيد****همه ديده و دل پر از شاه ديد

به بالاي سرو و چو خورشيد روي****چو كافور گرد گل سرخ موي

دولب پر ز خنده دو رخ پر ز شرم****كياني زبان پر ز گفتار نرم

نشاندش هم آنگه فريدون ز پاي****سزاوار كردش بر خويش جاي

بپرسيدش از دو گرامي نخست****كه هستند شادان دل و تن درست

دگر گفت كز راه دور و دراز****شدي رنجه اندر نشيب و فراز

فرستاده گفت اي گرانمايه شاه****ابي تو مبيناد كس پيش گاه

ز هر كس كه پرسي به كام تواند****همه پاك زنده به نام تواند

منم بنده اي شاه را ناسزا****چنين بر تن خويش ناپارسا

پيامي درشت آوريده به شاه****فرستنده پر خشم و من بيگناه

بگويم چو فرمايدم شهريار****پيام جوانان ناهوشيار

بفرمود پس تا زبان برگشاد****شنيده سخن سر به سر كرد ياد

فريدون بدو پهن بگشاد گوش****چو بشنيد مغزش برآمد به جوش

فرستاده را گفت كاي هوشيار****ببايد ترا پوزش اكنون به كار

كه من چشم از ايشان

چنين داشتم****همي بر دل خويش بگذاشتم

كه از گوهر بد نيايد مهي****مرا دل همي داد اين آگهي

بگوي آن دو ناپاك بيهوده را****دو اهريمن مغز پالوده را

انوشه كه كرديد گوهر پديد****درود از شما خود بدين سان سزيد

ز پند من ار مغزتان شد تهي****همي از خردتان نبود آگهي

نداريد شرم و نه بيم از خداي****شما را همانا همين ست راي

مرا پيشتر قيرگون بود موي****چو سرو سهي قد و چون ماه روي

سپهري كه پشت مرا كرد كوز****نشد پست و گردان بجايست نوز

خماند شما را هم اين روزگار****نماند برين گونه بس پايدار

بدان برترين نام يزدان پاك****به رخشنده خورشيد و بر تيره خاك

به تخت و كلاه و به ناهيد و ماه****كه من بد نكردم شما را نگاه

يكي انجمن كردم از بخردان****ستاره شناسان و هم موبدان

بسي روزگاران شدست اندرين****نكرديم بر باد بخشش زمين

همه راستي خواستم زين سخن****به كژي نه سر بود پيدا نه بن

همه ترس يزدان بد اندر ميان****همه راستي خواستم در جهان

چو آباد دادند گيتي به من****نجستم پراگندن انجمن

مگر همچنان گفتم آباد تخت****سپارم به سه ديدهٔ نيك بخت

شما را كنون گر دل از راه من****به كژي و تاري كشيد اهرمن

ببينيد تا كردگار بلند****چنين از شما كرد خواهد پسند

يكي داستان گويم ار بشنويد****همان بر كه كاريد خود بدرويد

چنين گفت باما سخن رهنماي****جزين است جاويد ما را سراي

به تخت خرد بر نشست آزتان****چرا شد چنين ديو انبازتان

بترسم كه در چنگ اين اژدها****روان يابد از كالبدتان رها

مرا خود ز گيتي گه رفتن است****نه هنگام تندي و آشفتن است

وليكن چنين گويد آن سالخورد****كه بودش سه فرزند آزاد مرد

كه چون آز گردد ز دلها تهي****چه آن خاك و آن تاج شاهنشهي

كسي كو برادر فروشد به خاك****سزد گر نخوانندش

از آب پاك

جهان چون شما ديد و بيند بسي****نخواهد شدن رام با هر كسي

كزين هر چه دانيد از كردگار****بود رستگاري به روز شمار

بجوييد و آن توشهٔ ره كنيد****بكوشيد تا رنج كوته كنيد

فرستاده بشنيد گفتار اوي****زمين را ببوسيد و برگاشت روي

ز پيش فريدون چنان بازگشت****كه گفتي كه با باد انباز گشت

بخش 7

فرستادهٔ سلم چون گشت باز****شهنشاه بنشست و بگشاد راز

گرامي جهانجوي را پيش خواند****همه گفتها پيش او بازراند

ورا گفت كان دو پسر جنگجوي****ز خاور سوي ما نهادند روي

از اختر چنين استشان بهره خود****كه باشند شادان به كردار بد

دگر آنكه دو كشور آبشخورست****كه آن بومها را درشتي برست

برادرت چندان برادر بود****كجا مر ترا بر سر افسر بود

چو پژمرده شد روي رنگين تو****نگردد دگر گرد بالين تو

تو گر پيش شمشير مهرآوري****سرت گردد آشفته از داوري

دو فرزند من كز دو دوش جهان****برينسان گشادند بر من زبان

گرت سر بكارست بپسيچ كار****در گنج بگشاي و بربند بار

تو گر چاشت را دست يازي به جام****و گر نه خورند اي پسر بر تو شام

نبايد ز گيتي ترا يار كس****بي آزاري و راستي يار بس

نگه كرد پس ايرج نامور****برآن مهربان پاك فرخ پدر

چنين داد پاسخ كه اي شهريار****نگه كن بدين گردش روزگار

كه چون باد بر ما همي بگذرد****خردمند مردم چرا غم خورد

همي پژمراند رخ ارغوان****كند تيره ديدار روشن روان

به آغاز گنج است و فرجام رنج****پس از رنج رفتن ز جاي سپنچ

چو بستر ز خاكست و بالين ز خشت****درختي چرا بايد امروز كشت

كه هر چند چرخ از برش بگذرد****تنش خون خورد بار كين آورد

خداوند شمشير و گاه و نگين****چو ما ديد بسيار و بيند زمين

از آن تاجور نامداران پيش****نديدند كين اندر آيين خويش

چو دستور باشد مرا شهريار****به

بد نگذرانم بد روزگار

نبايد مرا تاج و تخت و كلاه****شوم پيش ايشان دوان بي سپاه

بگويم كه اي نامداران من****چنان چون گرامي تن و جان من

به بيهوده از شهريار زمين****مداريد خشم و مداريد كين

به گيتي مداريد چندين اميد****نگر تا چه بد كرد با جمشيد

به فرجام هم شد ز گيتي بدر****نماندش همان تاج و تخت و كمر

مرا با شما هم به فرجام كار****ببايد چشيدن بد روزگار

دل كينه ورشان بدين آورم****سزاوارتر زانكه كين آورم

بدو گفت شاه اي خردمند پور****برادر همي رزم جويد تو سور

مرا اين سخن ياد بايد گرفت****ز مه روشنايي نيايد شگفت

ز تو پر خرد پاسخ ايدون سزيد****دلت مهر پيوند ايشان گزيد

وليكن چو جاني شود بي بها****نهد پر خرد در دم اژدها

چه پيش آيدش جز گزاينده زهر****كش از آفرينش چنين است بهر

ترا اي پسر گر چنين است راي****بياراي كار و بپرداز جاي

پرستنده چند از ميان سپاه****بفرماي كايند با تو به راه

ز درد دل اكنون يكي نامه من****نويسم فرستم بدان انجمن

مگر باز بينم ترا تن درست****كه روشن روانم به ديدار تست

بخش 8

يكي نامه بنوشت شاه زمين****به خاور خداي و به سالار چين

سر نامه كرد آفرين خداي****كجا هست و باشد هميشه به جاي

چنين گفت كاين نامهٔ پندمند****به نزد دو خورشيد گشته بلند

دو سنگي دو جنگي دو شاه زمين****ميان كيان چون درخشان نگين

از آنكو ز هر گونه ديده جهان****شده آشكارا برو بر نهان

گرايندهٔ تيغ و گرز گران****فروزندهٔ نامدار افسران

نمايندهٔ شب به روز سپيد****گشايندهٔ گنج پيش اميد

همه رنجها گشته آسان بدوي****برو روشني اندر آورده روي

نخواهم همي خويشتن را كلاه****نه آگنده گنج و نه تاج و نه گاه

سه فرزند را خواهم آرام و ناز****از آن پس كه ديديم رنج دراز

برادر كزو بود دلتان به

درد****وگر چند هرگز نزد باد سرد

دوان آمد از بهر آزارتان****كه بود آرزومند ديدارتان

بيفگند شاهي شما را گزيد****چنان كز ره نامداران سزيد

ز تخت اندر آمد به زين برنشست****برفت و ميان بندگي را ببست

بدان كو به سال از شما كهترست****نوازيدن كهتر اندر خورست

گراميش داريد و نوشه خوريد****چو پرورده شد تن روان پروريد

چو از بودنش بگذرد روز چند****فرستيد با زي منش ارجمند

نهادند بر نامه بر مهر شاه****ز ايوان بر ايرج گزين كرد راه

بشد با تني چند برنا و پير****چنان چون بود راه را ناگريز

بخش 9

چو تنگ اندر آمد به نزديكشان****نبود آگه از راي تاريكشان

پذيره شدندش به آيين خويش****سپه سربسر باز بردند پيش

چو ديدند روي برادر به مهر****يكي تازه تر برگشادند چهر

دو پرخاشجوي با يكي نيك خوي****گرفتند پرسش نه بر آرزوي

دو دل پر ز كينه يكي دل به جاي****برفتند هر سه به پرده سراي

به ايرج نگه كرد يكسر سپاه****كه او بد سزاوار تخت و كلاه

بي آرامشان شد دل از مهر او****دل از مهر و ديده پر از چهر او

سپاه پراگنده شد جفت جفت****همه نام ايرج بد اندر نهفت

كه هست اين سزاوار شاهنشهي****جز اين را نزيبد كلاه مهي

به لكشر نگه كرد سلم از كران****سرش گشت از كار لشكر گران

به لشگرگه آمد دلي پر ز كين****چگر پر ز خون ابروان پر ز چين

سراپرده پرداخت از انجمن****خود و تور بنشست با راي زن

سخن شد پژوهنده از هردري****ز شاهي و از تاج هر كشوري

به تور از ميان سخن سلم گفت****كه يك يك سپاه از چه گشتند جفت

به هنگامهٔ بازگشتن ز راه****نكردي همانا به لشكر نگاه

سپاه دو شاه از پذيره شدن****دگر بود و ديگر به بازآمدن

كه چندان كجا راه بگذاشتند****يكي چشم از ايرج نه برداشتند

از ايران

دلم خود به دو نيم بود****به انديشه انديشگان برفزود

سپاه دو كشور چو كردم نگاه****از اين پس جز او را نخوانند شاه

اگر بيخ او نگسلاني ز جاي****ز تخت بلندت كشد زير پاي

برين گونه از جاي برخاستند****همه شب همي چاره آراستند

گفتار اندر داستان فرود سياوش

گفتار اندر داستان فرود سياوش

جهانجوي چون شد سرافراز و گرد****سپه را بدشمن نشايد سپرد

سرشك اندر آيد بمژگان ز رشك****سرشكي كه درمان نداند پزشك

كسي كز نژاد بزرگان بود****به بيشي بماند سترگ آن بود

چو بي كام دل بنده بايد بدن****بكام كسي داستانها زدن

سپهبد چو خواند ورا دوستدار****نباشد خرد با دلش سازگار

گرش زآرزو بازدارد سپهر****همان آفرينش نخواند بمهر

ورا هيچ خوبي نخواهد به دل****شود آرزوهاي او دلگسل

و ديگر كش از بن نباشد خرد****خردمندش از مردمان نشمرد

چو اين داستان سربسر بشنوي****ببيني سر مايهٔ بدخوي

چو خورشيد بنمود بالاي خويش****نشست از بر تند بالاي خويش

بزير اندر آورد برج بره****چنين تا زمين زرد شد يكسره

تبيره برآمد ز درگاه طوس****همان نالهٔ بوق و آواي كوس

ز كشور برآمد سراسر خروش****زمين پرخروش و هوا پر ز جوش

از آواز اسپان و گرد سپاه****بشد قيرگون روي خورشيد و ماه

ز چاك سليح و ز آواي پيل****تو گفتي بياگند گيتي به نيل

هوا سرخ و زرد و كبود و بنفش****ز تابيدن كاوياني درفش

بگردش سواران گودرزيان****ميان اندرون اختر كاويان

سپهدار با افسر و گرز و ناي****بيامد ز بالاي پرده سراي

بشد طوس با كاوياني درفش****بپاي اندرون كرده زرينه كفش

يكي پيل پيكر درفش از برش****بابر اندر آورده تابان سرش

بزرگان كه با طوق و افسر بدند****جهانجوي وز تخم نوذر بدند

برفتند يكسر چو كوهي سياه****گرازان و تازان بنزديك شاه

بفرمود تا نامداران گرد****ز لشكر سپهبد سوي شاه برد

چو لشكر همه نزد شاه آمدند****دمان با درفش و كلاه آمدند

بديشان چنين گفت بيدار شاه****كه طوس سپهبد به

پيش سپاه

بپايست با اختر كاويان****بفرمان او بست بايد ميان

بدو داد مهري به پيش سپاه****كه سالار اويست و جوينده راه

بفرمان او بود بايد همه****كجا بندها زو گشايد همه

بدو گفت مگذر ز پيمان من****نگه دار آيين و فرمان من

نيازرد بايد كسي را براه****چنينست آيين تخت و كلاه

كشاورز گر مردم پيشه ور****كسي كو بلشكر نبندد كمر

نبايد كه بر وي وزد باد سرد****مكوش ايچ جز با كسي همنبرد

نبايد نمودن به آبي رنج رنج****كه بر كس نماند سراي سپنج

گذر زي كلات ايچ گونه مكن****گر آن ره روي خام گردد سخن

روان سياوش چو خورشيد باد****بدان گيتيش جاي اميد باد

پسر بودش از دخت پيران يكي****كه پيدا نبود از پدر اندكي

برادر به من نيز ماننده بود****جوان بود و همسال و فرخنده بود

كنون در كلاتست و با مادرست****جهانجوي با فر و با لشكرست

نداند كسي را ز ايران بنام****ازان سو به نبايد كشيدن لگام

سپه دارد و نامداران جنگ****يكي كوه بر راه دشوار و تنگ

همو مرد جنگست و گرد و سوار****بگوهر بزرگ و بتن نامدار

براه بيابان ببايد شدن****نه نيكو بود راه شيران زدن

چنين گفت پس طوس با شهريار****كه از راي تو نگذرد روزگار

براهي روم كم تو فرمان دهي****نيايد ز فرمان تو جز بهي

سپهبد بشد تيز و برگشت شاه****سوي كاخ با رستم و با سپاه

يكي مجلس آراست با پيلتن****رد و موبد و خسرو راي زن

فراوان سخن گفت ز افراسياب****ز رنج تن خويش وز درد باب

ز آزردن مادر پارسا****كه با ما چه كرد آن بد پرجفا

مرا زي شبانان بي مايه داد****ز من كس ندانست نام و نژاد

فرستادم اين بار طوس و سپاه****ازين پس من و تو گذاريم راه

جهان بر بدانديش تنگ آوريم****سر دشمنان زير سنگ آوريم

ورا پيلتن گفت كين غم مدار****به

كام تو گردد همه روزگار

وزان روي منزل بمنزل سپاه****همي رفت و پيش اندر آمد دو راه

ز يك سو بيابان بي آب و نم****كلات از دگر سوي و راه چرم

بماندند بر جاي پيلان و كوس****بدان تا بيايد سپهدار طوس

كدامين پسند آيدش زين دو راه****بفرمان رود هم بران ره سپاه

چو آمد بر سركشان طوس نرم****سخن گفت ازان راه بي آب و گرم

بگودرز گفت اين بيابان خشك****اگر گرد عنبر دهد باد مشك

چو رانيم روزي به تندي دراز****بب و بسايش آيد نياز

همان به كه سوي كلات و چرم****برانيم و منزل كنيم از ميم

چپ و راست آباد و آب روان****بيابان چه جوييم و رنج روان

مرا بود روزي بدين ره گذر****چو گژدهم پيش سپه راهبر

نديديم از اين راه رنجي دراز****مگر بود لختي نشيب و فراز

بدو گفت گودرز پرمايه شاه****ترا پيش رو كرد پيش سپاه

بران ره كه گفت او سپه را بران****نبايد كه آيد كسي را زيان

نبايد كه گردد دل آزرده شاه****بد آيد ز آزار او بر سپاه

بدو گفت طوس اي گو نامدار****ازين گونه انديشه در دل مدار

كزين شاه را دل نگردد دژم****سزد گر نداري روان جفت غم

همان به كه لشكر بدين سو بريم****بيابان و فرسنگها نشمريم

بدين گفته بودند همداستان****برين بر نزد نيز كس داستان

براندند ازان راه پيلان و كوس****بفرمان و راي سپهدار طوس

پس آگاهي آمد بنزد فرود****كه شد روي خورشيد تابان كبود

ز نعل ستوران وز پاي پيل****جهان شد بكردار درياي نيل

چو بشنيد ناكار ديده جوان****دلش گشت پر درد و تيره روان

بفرمود تا هرچ بودش يله****هيونان وز گوسفندان گله

فسيله ببند اندر آرند نيز****نماند ايچ بر كوه و بر دشت چيز

همه پاك سوي سپد كوه برد****ببند اندرون سوي انبوه برد

جريره زني بود مام فرود****ز بهر سياوش دلش

پر ز دود

بر مادر آمد فرود جوان****بدو گفت كاي مام روشن روان

از ايران سپاه آمد و پيل و كوس****بپيش سپه در سرافراز طوس

چه گويي چه بايد كنون ساختن****نبايد كه آرد يكي تاختن

جريره بدو گفت كاي رزمساز****بدين روز هرگز مبادت نياز

بايران برادرت شاه نوست****جهاندار و بيدار كيخسروست

ترا نيك داند به نام و گهر****ز هم خون وز مهرهٔ يك پدر

برادرت گر كينه جويد همي****روان سياوش بشويد همي

گر او كينه جويد همي از نيا****ترا كينه زيباتر و كيميا

برت را بخفتان رومي بپوش****برو دل پر از جوش و سر پر خروش

به پيش سپاه برادر برو****تو كينخواه نو باش و او شاه نو

كه زيبد كز اين غم بنالد پلنگ****ز دريا خروشان برآيد نهنگ

وگر مرغ با ماهيان اندر آب****بخوانند نفرين به افراسياب

كه اندر جهان چون سياوش سوار****نبندد كمر نيز يك نامدار

به گردي و مردي و جنگ و نژاد****باورنگ و فرهنگ و سنگ و بداد

بدو داد پيران مرا از نخست****وگر نه ز تركان همي زن نجست

نژاد تو از مادر و از پدر****همه تاجدار و هم نامور

تو پور چنان نامور مهتري****ز تخم كياني و كي منظري

كمربست بايد بكين پدر****بجاي آوريدن نژاد و گهر

چنين گفت ازان پس بمادر فرود****كز ايران سخن با كه بايد سرود

كه بايد كه باشد مرا پايمرد****ازين سرفرازان روز نبرد

كز ايشان ندانم كسي را بنام****نيامد بر من درود و پيام

بدو گفت ز ايدر برو با تخوار****مدار اين سخن بر دل خويش خوار

كز ايران كه و مه شناسد همه****بگويد نشان شبان و رمه

ز بهرام وز زنگهٔ شاوران****نشان جو ز گردان و جنگ آوران

هميشه سر و نام تو زنده باد****روان سياوش فروزنده باد

ازين هر دو هرگز نگشتي جداي****كنارنگ بودند و او پادشاي

نشان خواه ازين دو گو

سرفراز****كز ايشان مرا و ترا نيست راز

سران را و گردنكشان را بخوان****مي و خلعت آراي و بالا و خوان

ز گيتي برادر ترا گنج بس****همان كين و آيين به بيگانه كس

سپه را تو باش اين زمان پيش رو****تويي كينه خواه جهاندار نو

ترا پيش بايد بكين ساختن****كمر بر ميان بستن و تاختن

بدو گفت راي تو اي شير زن****درفشان كند دوده و انجمن

چو برخاست آواي كوس از چرم****جهان كرد چون آبنوس از ميم

يكي ديده بان آمد از ديده گاه****سخن گفت با او ز ايران سپاه

كه دشت و در و كوه پر لشكرست****تو خورشيد گويي ببند اندرست

ز دربند دژ تا بيابان گنگ****سپاهست و پيلان و مردان جنگ

فرود از در دژ فرو هشت بند****نگه كرد لشكر ز كوه بلند

وزان پس بيامد در دژ ببست****يكي بارهٔ تيز رو بر نشست

برفتند پويان تخوار و فرود****جوان را سر بخت بر گرد بود

از افراز چون كژ گردد سپهر****نه تندي بكار آيد از بن نه مهر

گزيدند تيغ يكي برز كوه****كه ديدار بد يكسر ايران گروه

جوان با تخوار سرايند گفت****كه هر چت بپرسم نبايد نهفت

كنارنگ وز هرك دارد درفش****خداوند گوپال و زرينه كفش

چو بيني به من نام ايشان بگوي****كسي را كه داني از ايران بروي

سواران رسيدند بر تيغ كوه****سپاه اندر آمد گروها گروه

سپردار با نيزه ور سي هزار****همه رزمجوي از در كارزار

سوار و پياده بزرين كمر****همه تيغ دار و همه نيزه ور

ز بس ترگ زرين و زرين درفش****ز گوپال زرين و زرينه كفش

تو گفتي به كان اندرون زر نماند****برآمد يكي ابر و گوهر فشاند

ز بانگ تبيره ميان دو كوه****دل كرگس اندر هوا شد ستوه

چنين گفت كاكنون درفش مهان****بگو و مدار ايچ گونه نهان

بدو گفت كان پيل پيكر درفش****سواران و آن تيغهاي

بنفش

كرا باشد اندر ميان سپاه****چنين آلت ساز و اين دستگاه

چو بشنيد گفتار او را تخوار****چنين داد پاسخ كه اي شهريار

پس پشت طوس سپهبد بود****كه در كينه پيكار او بد بود

درفشي پش پشت او ديگرست****چو خورشيد تابان بدو پيكرست

برادر پدر تست با فر و كام****سپهبد فريبرز كاوس نام

پسش ماه پيكر درفشي بزرگ****دليران بسيار و گردي سترگ

ورانام گستهم گژدهم خوان****كه لرزان بود پيل ازو ز استخوان

پسش گرگ پيكر درفشي دراز****بگردش بسي مردم رزمساز

بزير اندرش زنگهٔ شاوران****دليران و گردان و كنداوران

درفشي پرستار پيكر چو ماه****تنش لعل و جعد از حرير سياه

ورا بيژن گيو راند همي****كه خون بسمان برفشاند همي

درفشي كجا پيكرش هست ببر****همي بشكند زو ميان هژبر

ورا گرد شيدوش دارد بپاي****چو كوهي همي اندر آيد ز جاي

درفش گرازست پيكر گراز****سپاهي كمندافگن و رزم ساز

درفشي كجا پيكرش گاوميش****سپاه از پس و نيزه داران ز پيش

چنان دان كه آن شهره فرهاد راست****كه گويي مگر با سپهرست راست

درفشي كجا پيكرش ديزه گرگ****نشان سپهدار گيو سترگ

درفشي كجا شير پيكر بزر****كه گودرز كشواد دارد بسر

درفشي پلنگست پيكر گراز****پس ريونيزست با كام و ناز

درفشي كجا آهويش پيكرست****كه نستوه گودرز با لشكرست

درفشي كجا غرم دارد نشان****ز بهرام گودرز كشوادگان

همه شيرمردند و گرد و سوار****يكايك بگويم درازست كار

چو يك يك بگفت از نشان گوان****بپيش فرود آن شه خسروان

مهان و كهان را همه بنگريد****ز شادي رخش همچو گل بشكفيد

چو ايرانيان از بر كوهسار****بديدند جاي فرود و تخوار

برآشفت ازيشان سپهدار طوس****فروداشت بر جاي پيلان و كوس

چنين گفت كز لشكر نامدار****سواري ببايد كنون نيك يار

كه جوشان شود زين ميان گروه****برد اسپ تا بر سر تيغ كوه

ببيند كه آن دو دلاور كيند****بران كوه سر بر ز بهر چيند

گر ايدونك از لشكر ما يكيست****زند

بر سرش تازيانه دويست

وگر ترك باشند و پرخاش جوي****ببندد كشانش بيارد بروي

وگر كشته آيد سپارد بخاك****سزد گر ندارد از آن بيم و باك

ورايدونك باشد ز كارآگاهان****كه بشمرد خواهد سپه را نهان

همانجا بدونيم بايد زدن****فروهشتن از كوه و باز آمدن

بسالار بهرام گودرز گفت****كه اين كار بر من نشايد نهفت

روم هرچ گفتي بجاي آورم****سر كوه يكسر بپاي آورم

بزد اسپ و راند از ميان گروه****پرانديشه بنهاد سر سوي كوه

چنين گفت پس نامور با تخوار****كه اين كيست كامد چنين خوارخوار

همانانينديشد از ما همي****بتندي برآيد ببالا همي

ييك باره اي برنشسته سمند****بفتراك بربسته دارد كمند

چنين گفت پس راي زن با فرود****كه اين را بتندي نبايد بسود

بنام و نشانش ندانم همي****ز گودرزيانش گمانم همي

چو خسرو ز توران بايران رسيد****يكي مغفر شاه شد ناپديد

گماني همي آن برم بر سرش****زره تا ميان خسرواني برش

ز گودرز دارد همانا نژاد****يكي لب بپرسش ببايد گشاد

چو بهرام بر شد ببالاي تيغ****بغريد برسان غرنده ميغ

چه مردي بدو گفت بر كوهسار****نبيني همي لشكر بيشمار

همي نشنوي نالهٔ بوق و كوس****نترسي ز سالار بيدار طوس

فرودش چنين پاسخ آورد باز****كه تندي نديدي تو تندي مساز

سخن نرم گوي اي جهانديده مرد****مياراي لب را بگفتار سرد

نه تو شير جنگي و من گور دشت****برين گونه بر ما نشايد گذشت

فزوني نداري تو چيزي ز من****بگردي و مردي و نيروي تن

سر و دست و پاي و دل و مغز و هوش****زباني سراينده و چشم و گوش

نگه كن بمن تا مرا نيز هست****اگر هست بيهوده منماي دست

سخن پرسمت گر تو پاسخ دهي****شوم شاد اگر راي فرخ نهي

بدو گفت بهرام بر گوي هين****تو بر آسماني و من بر زمين

فرود آن زمان گفت سالار كيست****برزم اندرون نامبردار كيست

بدو گفت بهرام سالار طوس****كه با

اختر كاويانست و كوس

ز گردان چو گودرز و رهام و گيو****چو گرگين و شيدوش و فرهاد نيو

چو گستهم و چون زنگهٔ شاوران****گرازه سر مرد كنداوران

بدو گفت كز چه ز بهرام نام****نبردي و بگذاشتي كار خام

ز گودرزيان ما بدوييم شاد****مرا زو نكردي بلب هيچ ياد

بدو گفت بهرام كاي شيرمرد****چنين ياد بهرام با تو كه كرد

چنين داد پاسخ مر او را فرود****كه اين داستان من ز مادر شنود

مرا گفت چون پيشت آيد سپاه****پذيره شو و نام بهرام خواه

دگر نامداري ز كنداوران****كجا نام او زنگهٔ شاوران

همانند همشيرگان پدر****سزد گر بر ايشان بجويي گذر

بدو گفت بهرام كاي نيكبخت****تويي بار آن خسرواني درخت

فرودي تو اي شهريار جوان****كه جاويد بادي به روشن روان

بدو گفت كري فرودم درست****ازان سرو افگنده شاخي برست

بدو گفت بهرام بنماي تن****برهنه نشان سياوش بمن

به بهرام بنمود بازو فرود****ز عنبر بگل بر يكي خال بود

كزان گونه بتگر بپرگار چين****نداند نگاريد كس بر زمين

بدانست كو از نژاد قباد****ز تخم سياوش دارد نژاد

برو آفرين كرد و بردش نماز****برآمد ببالاي تند و دراز

فرود آمد از اسپ شاه جوان****نشست از بر سنگ روشن روان

ببهرام گفت اي سرافراز مرد****جهاندار و بيدار و شير نبرد

دو چشم من ار زنده ديدي پدر****همانا نگشتي ازين شادتر

كه ديدم ترا شاد و روشن روان****هنرمند و بينادل و پهلوان

بدان آمدستم بدين تيغ كوه****كه از نامداران ايران گروه

بپرسم ز مردي كه سالار كيست****برزم اندرون نامبردار كيست

يكي سور سازم چنانچون توان****ببينم بشادي رخ پهلوان

ز اسپ و ز شمشير و گرز و كمر****ببخشم ز هر چيز بسيار مر

وزان پس گرايم به پيش سپاه****بتوران شوم داغ دل كينه خواه

سزاوار اين جستن كين منم****بجنگ آتش تيز برزين منم

سزد گر بگويي تو با پهلوان****كه آيد برين سنگ روشن روان

بباشيم يك هفته ايدر

بهم****سگاليم هرگونه از بيش و كم

به هشتم چو برخيزد آواي كوس****بزين اندر آيد سپهدار طوس

ميان را ببندم بكين پدر****يكي جنگ سازم بدرد جگر

كه با شير جنگ آشنايي دهد****ز نر پر كرگس گوايي دهد

كه اندر جهان كينه را زين نشان****نبندد ميان كس ز گردنكشان

بدو گفت بهرام كاي شهريار****جوان و هنرمند و گرد و سوار

بگويم من اين هرچ گفتي بطوس****بخواهش دهم نيز بر دست بوس

وليكن سپهبد خردمند نيست****سر و مغز او از در پند نيست

هنر دارد و خواسته هم نژاد****نيارد همي بر دل از شاه ياد

بشوريد با گيو و گودرز و شاه****ز بهر فريبرز و تخت و كلاه

همي گويد از تخمهٔ نوذرم****جهان را بشاهي خود اندر خورم

سزد گر بپيچد ز گفتار من****گرايد بتندي ز كردار من

جز از من هرآنكس كه آيد برت****نبايد كه بيند سر و مغفرت

كه خودكامه مرديست بي تار و پود****كسي ديگر آيد نيارد درود

و ديگر كه با ما دلش نيست راست****كه شاهي همي با فريبرز خواست

مرا گفت بنگر كه بر كوه كيست****چو رفتي مپرسش كه از بهر چيست

بگرز و بخنجر سخن گوي و بس****چرا باشد اين روز بر كوه كس

بمژده من آيم چنو گشت رام****ترا پيش لشكر برم شادكام

وگر جز ز من ديگر آيد كسي****نبايد بدو بودن ايمن بسي

نيايد بر تو بجز يك سوار****چنينست آيين اين نامدار

چو آيد ببين تا چه آيدت راي****در دژ ببند و مپرداز جاي

يكي گرز پيروزه دسته بزر****فرود آن زمان بركشيد از كمر

بدو داد و گفت اين ز من يادگار****همي دار تا خودكي آيد بكار

چو طوس سپهبد پذيرد خرام****بباشيم روشن دل و شادكام

جزين هديه ها باشد و اسپ و زين****بزر افسر و خسرواني نگين

چو بهرام برگشت با طوس گفت****كه با جان پاكت خرد

باد جفت

بدان كان فرودست فرزند شاه****سياوش كه شد كشته بر بي گناه

نمود آن نشاني كه اندر نژاد****ز كاوس دارند و ز كيقباد

ترا شاه كيخسرو اندرز كرد****كه گرد فرود سياوش مگرد

چنين داد پاسخ ستمكاره طوس****كه من دارم اين لشكر و بوق و كوس

ترا گفتم او را بنزد من آر****سخن هيچگونه مكن خواستار

گر او شهريارست پس من كيم****برين كوه گويد ز بهر چيم

يكي ترك زاده چو زاغ سياه****برين گونه بگرفت راه سپاه

نبينم ز خودكامه گودرزيان****مگر آنك دارد سپه را زيان

بترسيدي از بي هنر يك سوار****نه شير ژيان بود بر كوهسار

سپه ديد و برگشت سوي فريب****بخيره سپردي فراز و نشيب

وزان پس چنين گفت با سركشان****كه اي نامداران گردنكشان

يكي نامور خواهم و نامجوي****كز ايدر نهد سوي آن ترك روي

سرش را ببرد بخنجر ز تن****بپيش من آرد بدين انجمن

ميان را ببست اندران ريونيز****همي زان نبردش سرآمد قفيز

بدو گفت بهرام كاي پهلوان****مكن هيچ برخيره تيره روان

بترس از خداوند خورشيد و ماه****دلت را بشرم آور از روي شاه

كه پيوند اويست و همزاد اوي****سواريست نام آور و جنگ جوي

كه گر يك سوار از ميان سپاه****شود نزد آن پرهنر پور شاه

ز چنگش رهايي نيابد بجان****غم آري همي بر دل شادمان

سپهبد شد آشفته از گفت اوي****نبد پند بهرام يل جفت اوي

بفرمود تا نامبردار چند****بتازند نزديك كوه بلند

ز گردان فراوان برون تاختند****نبرد وراگردن افراختند

بديشان چنين گفت بهرام گرد****كه اين كار يكسر مداريد خرد

بدان كوه سر خويش كيخسروست****كه يك موي او به ز صد پهلوست

هران كس كه روي سياوش بديد****نيارد ز ديدار او آرميد

چو بهرام داد از فرود اين نشان****ز ره بازگشتند گردنكشان

بيامد دگرباره داماد طوس****همي كرد گردون برو بر فسوس

ز راه چرم بر سپدكوه شد****دلش پرجفا بود نستوه شد

چو از

تيغ بالا فرودش بديد****ز قربان كمان كيان بركشيد

چنين گفت با رزم ديده تخوار****كه طوس آن سخنها گرفتست خوار

كه آمد سواري و بهرام نيست****مرا دل درشتست و پدرام نيست

ببين تا مگر يادت آيد كه كيست****سراپاي در آهن از بهر چيست

چنين داد پاسخ مر او را تخوار****كه اين ريونيزست گرد و سوار

چهل خواهرستش چو خرم بهار****پسر خود جزين نيست اندر تبار

فريبنده و ريمن و چاپلوس****دلير و جوانست و داماد طوس

چنين گفت با مرد بينا فرود****كه هنگام جنگ اين نبايد شنود

چو آيد به پيكار كنداوران****بخوابمش بر دامن خواهران

بدو گر كند باد كلكم گذار****اگر زنده ماند بمردم مدار

بتير اسپ بيجان كنم گر سوار****چه گويي تو اي كار ديده تخوار

بدو گفت بر مرد بگشاي بر****مگر طوس را زو بسوزد جگر

بداند كه تو دل بياراستي****كه بااو همي آشتي خواستي

چنين با تو بر خيره جنگ آورد****همي بر برادرت ننگ آورد

چو از دور نزديك شد ريونيز****بزه بركشيد آن خمانيده شيز

ز بالا خدنگي بزد بر برش****كه بر دوخت با ترگ رومي سرش

بيفتاد و برگشت زو اسپ تيز****بخاك اندر آمد سر ريو نيز

ببالا چو طوس از ميم بنگريد****شد آن كوه بر چشم او ناپديد

چنين داستان زد يكي پرخرد****كه از خوي بد كوه كيفر برد

چنين گفت پس پهلوان با زرسپ****كه بفروز دل را چو آذرگشسپ

سليح سواران جنگي بپوش****بجان و تن خويشتن دار گوش

تو خواهي مگر كين آن نامدار****وگرنه نبينم كسي خواستار

زرسپ آمد و ترگ بر سر نهاد****دلي پر ز كين و لبي پر ز باد

خروشان باسپ اندر آورد پاي****بكردار آتش درآمد ز جاي

چنين گفت شير ژيان با تخوار****كه آمد دگرگون يكي نامدار

ببين تا شناسي كه اين مرد كيست****يكي شهريار است اگر لشكريست

چنين گفت با شاه جنگي

تخوار****كه آمد گه گردش روزگار

كه اين پور طوسست نامش زرسپ****كه از پيل جنگي نگرداند اسپ

كه جفتست با خواهر ريونيز****بكين آمدست اين جهانجوي نيز

چو بيند بر و بازوي و مغفرت****خدنگي ببايد گشاد از برت

بدان تا بخاك اندر آيد سرش****نگون اندر آيد ز باره برش

بداند سپهدار ديوانه طوس****كه ايدر نبوديم ما بر فسوس

فرود دلاور برانگيخت اسپ****يكي تير زد بر ميان زرسپ

كه با كوههٔ زين تنش را بدوخت****روانش ز پيكان او برفروخت

بيفتاد و برگشت ازو بادپاي****همي شد دمان و دنان باز جاي

خروشي برآمد ز ايران سپاه****زسر برگرفتند گردان كلاه

دل طوس پرخون و ديده پراب****بپوشيد جوشن هم اندر شتاب

ز گردان جنگي بناليد سخت****بلرزيد برسان برگ درخت

نشست از بر زين چو كوهي بزرگ****كه بنهند بر پشت پيلي سترگ

عنان را بپيچيد سوي فرود****دلش پر ز كين و سرش پر ز دود

تخوار سراينده گفت آن زمان****كه آمد بر كوه كوهي دمان

سپهدار طوسست كامد بجنگ****نتابي تو با كار ديده نهنگ

برو تا در دژ ببنديم سخت****ببينيم تا چيست فرجام بخت

چو فرزند و داماد او را برزم****تبه كردي اكنون مينديش بزم

فرود جوان تيز شد با تخوار****كه چون رزم پيش آيد و كارزار

چه طوس و چه شير و چه پيل ژيان****چه جنگي نهنگ و چه ببر بيان

بجنگ اندرون مرد را دل دهند****نه بر آتش تيز بر گل نهند

چنين گفت با شاهزاده تخوار****كه شاهان سخن را ندارند خوار

تو هم يك سواري اگر ز آهني****همي كوه خارا ز بن بركني

از ايرانيان نامور سي هزار****برزم تو آيند بر كوهسار

نه دژ ماند اينجا نه سنگ و نه خاك****سراسر ز جا اندر آرند پاك

وگر طوس را زين گزندي رسد****به خسرو ز دردش نژندي رسد

بكين پدرت اندر آيد شكست****شكستي كه هرگز نشايدش

بست

بگردان عنان و مينداز تير****بدژ شو مبر رنج بر خيره خير

سخن هرچ از پيش بايست گفت****نگفت و همي داشت اندر نهفت

ز بي مايه دستور ناكاردان****ورا جنگ سود آمد و جان زيان

فرود جوان را دژ آباد بود****بدژ درپرستنده هفتاد بود

همه ماهرويان بباره بدند****چو ديباي چيني نظاره بدند

ازان بازگشتن فرود جوان****ازيشان همي بود تيره روان

چنين گفت با شاهزاده تخوار****كه گر جست خواهي همي كارزار

نگر نامور طوس را نشكني****ترا آن به آيد كه اسپ افگني

و ديگر كه باشد مر او را زمان****نيايد به يك چوبه تير از كمان

چو آمد سپهبد بر اين تيغ كوه****بيايد كنون لشكرش همگروه

ترا نيست در جنگ پاياب اوي****نديدي براوهاي پرتاب اوي

فرود از تخوار اين سخنها شنيد****كمان را بزه كرد و اندر كشيد

خدنگي بر اسپ سپهبد بزد****چنان كز كمان سواران سزد

نگون شد سر تازي و جان بداد****دل طوس پركين و سر پر ز باد

بلشكر گه آمد بگردن سپر****پياده پر از گرد و آسيمه سر

گواژه همي زد پس او فرود****كه اين نامور پهلوان را چه بود

كه ايدون ستوه آمد از يك سوار****چگونه چمد در صف كارزار

پرستندگان خنده برداشتند****همي از چرم نعره برداشتند

كه پيش جواني يكي مرد پير****ز افراز غلتان شد از بيم تير

سپهبد فرود آمد از كوه سر****برفتند گردان پر اندوه سر

كه اكنون تو بازآمدي تندرست****بب مژه رخ نبايست شست

بپيچيد زان كار پرمايه گيو****كه آمد پياده سپهدار نيو

چنين گفت كين را خود اندازه نيست****رخ نامداران برين تازه نيست

اگر شهريارست با گوشوار****چه گيرد چنين لشكر كشن خوار

نبايد كه باشيم همداستان****به هر گونهٔ كو زند داستان

اگر طوس يك بار تندي نمود****زمانه پرآزار گشت از فرود

همه جان فداي سياوش كنيم****نبايد كه اين بد فرامش كنيم

زرسپ گرانمايه زو شد بباد****سواري سرافراز نوذرنژاد

بخونست غرقه

تن ريونيز****ازين بيش خواري چه بينيم نيز

گرو پور جمست و مغز قباد****بناداني اين جنگ را برگشاد

همي گفت و جوشن همي بست گرم****همي بر تنش بر بدريد چرم

نشست از بر اژدهاي دژم****خرامان بيامد براه چرم

فرود سياوش چو او را بديد****يكي باد سرد از جگر بركشيد

همي گفت كين لشكر رزمساز****ندانند راه نشيب و فراز

همه يك ز ديگر دلاورترند****چو خورشيد تابان بدو پيكرند

وليكن خرد نيست با پهلوان****سر بي خرد چون تن بي روان

نباشند پيروز ترسم بكين****مگر خسرو آيد بتوران زمين

بكين پدر جمله پشت آوريم****مگر دشمنان را به مشت آوريم

بگوكين سوار سرافراز كيست****كه بر دست و تيغش ببايد گريست

نگه كرد ز افراز بالا تخوار****ببي دانشي بر چمن رست خار

بدو گفت كين اژدهاي دژم****كه مرغ از هوا اندر آرد بدم

كه دست نياي تو پيران ببست****دو لشكر ز تركان بهم برشكست

بسي بي پدر كرد فرزند خرد****بسي كوه و رود و بيابان سپرد

پدر نيز ازو شد بسي بي پسر****بپي بسپرد گردن شير نر

بايران برادرت را او كشيد****بجيحون گذر كرد و كشتي نديد

وراگيو خوانند پيلست و بس****كه در رزم درياي نيلست و بس

چو بر زه بشست اندر آري گره****خدنگت نيابد گذر بر زره

سليح سياوش بپوشد بجنگ****نترسد ز پيكان تير خدنگ

بكش چرخ و پيكان سوي اسپ ران****مگر خسته گردد هيون گران

پياده شود بازگردد مگر****كشان چون سپهبد بگردن سپر

كمان را بزه كرد جنگي فرود****پس آن قبضهٔ چرخ بر كف بسود

بزد تير بر سينهٔ اسپ گيو****فرود آمد از باره برگشت نيو

ز بام سپد كوه خنده بخاست****همي مغز گيو از گواژه بكاست

برفتند گردان همه پيش گيو****كه يزدان سپاس اي سپهدار نيو

كه اسپ است خسته تو خسته نه اي****توان شد دگر بار بسته نه اي

برگيو شد بيژن شير مرد****فراوان سخنها بگفت از نبرد

كه اي

باب شيراوژن تيزچنگ****كجا پيل با تو نرفتي بجنگ

چرا ديد پشت ترا يك سوار****كه دست تو بودي بهر كارزار

ز تركي چنين اسپ خسته بدست****برفتي سراسيمه برسان مست

بدو گفت چون كشته شد بارگي****بدو دادمي سر به يكبارگي

همي گفت گفتارهاي درشت****چو بيژن چنان ديد بنمود پشت

برآشفت گيو از گشاد برش****يكي تازيانه بزد بر سرش

بدو گفت نشنيدي از رهنماي****كه با رزمت انديشه بايد بجاي

نه تو مغز داري نه راي و خرد****چنين گفت را كس بكيفر برد

دل بيژن آمد ز تندي بدرد****بدادار دارنده سوگند خورد

كه زين را نگردانم از پشت اسپ****مگر كشته آيم بكين زرسپ

وزآنجا بيامد دلي پر ز غم****سري پر ز كينه بر گستهم

كز اسپان تو باره اي دستكش****كجا بر خرامد بافراز خوش

بده تا بپوشم سليح نبرد****يكي تا پديد آيد از مردمرد

يكي ترك رفتست بر تيغ كوه****بدين سان نظاره برو بر گروه

چنين داد پاسخ كه اين نيست روي****ابر خيره گرد بلاها مپوي

زرسپ سپهدار چون ريونيز****سپهبد كه گيتي ندارد بچيز

پدرت آنكه پيل ژيان بشكرد****بگردنده گردون همي ننگرد

ازو بازگشتند دل پر ز درد****كس آورد با كوه خارا نكرد

مگر پر كرگس بود رهنماي****وگرنه بران دژ كه پويد بپاي

بدو گفت بيژن كه مشكن دلم****كنون يال و بازو ز هم بگسلم

يكي سخت سوگند خوردم بماه****بدادار گيهان و ديهيم شاه

كزين ترك من برنگردانم اسپ****زمانم سرايد مگر چون زرسپ

بدو گفت پس گستهم راه نيست****خرد خود از اين تيزي آگاه نيست

جهان پرفراز و نشيبست و دشت****گر ايدونك زينجا ببايد گذشت

مرا بارگير اينك جوشن كشد****دو ماندست اگر زين يكي را كشد

نيابم دگر نيز همتاي او****برنگ و تگ و زور و بالاي اوي

بدو گفت بيژن بكين زرسپ****پياده بپويم نخواهم خود اسپ

چنين داد پاسخ بدو گستهم****كه مويي نخواهم ز تو بيش

و كم

مرا گر بود بارگي ده هزار****همه موي پر از گوهر شاهوار

ندارم بدين از تو آن را دريغ****نه گنج و نه جان و نه اسپ و نه تيغ

برو يك بيك بارگيها ببين****كدامت به آيد يكي برگزين

بفرماي تا زين بر آن كت هواست****بسازند اگر كشته آيد رواست

يكي رخش بودش بكردار گرگ****كشيده زهار و بلند و سترگ

ز بهر جهانجوي مرد جوان****برو برفگندند بر گستوان

دل گيو شد زان سخن پر ز دود****چو انديشه كرد از گشاد فرود

فرستاد و مر گستهم را بخواند****بسي داستانهاي نيكو براند

فرستاد درع سياوش برش****همان خسرواني يكي مغفرش

بياورد گستهم درع نبرد****بپوشيد بيژن بكردار گرد

بسوي سپد كوه بنهاد روي****چنانچون بود مردم جنگجوي

چنين گفت شاه جوان با تخوار****كه آمد بنوي يكي نامدار

نگه كن ببين تا ورا نام چيست****بدين مرد جنگي كه خواهد گريست

بخسرو تخوار سراينده گفت****كه اين را ز ايران كسي نيست جفت

كه فرزند گيوست مردي دلير****بهر رزم پيروز باشد چو شير

ندارد جز او گيو فرزند نيز****گراميترستش ز گنج و ز چيز

تو اكنون سوي بارگي دار دست****دل شاه ايران نشايد شكست

و ديگر كه دارد همي آن زره****كجا گيو زد بر ميان برگره

برو تير و ژوپين نيابد گذار****سزد گر پياده كند كارزار

تو با او بسنده نباشي بجنگ****نگه كن كه الماس دارد بچنگ

بزد تير بر اسپ بيژن فرود****تو گفتي باسپ اندرون جان نبود

بيفتاد و بيژن جدا گشت ازوي****سوي تيغ با تيغ بنهاد روي

يكي نعره زد كاي سوار دلير****بمان تا ببيني كنون رزم شير

نداني كه بي اسپ مردان جنگ****بيايند با تيغ هندي بچنگ

ببيني مرا گر بماني بجاي****به پيكار ازين پس نيايدت راي

چو بيژن همي برنگشت از فرود****فرود اندر آن كار تندي نمود

يكي تير ديگر بيانداخت شير****سپر بر سر آورد مرد دلير

سپر

بر دريد و زره را نيافت****ازو روي بيژن بپستي نتافت

ازان تند بالا چو بر سر كشيد****بزد دست و تيغ از ميان بركشيد

فرود گرانمايه زو بازگشت****همه بارهٔ دژ پرآواز گشت

دوان بيژن آمد پس پشت اوي****يكي تيغ بد تيز در مشت اوي

به برگستوان بر زد و كرد چاك****گرانمايه اسپ اندر آمد بخاك

به دربند حصن اندر آمد فرود****دليران در دژ ببستند زود

ز باره فراوان بباريد سنگ****بدانست كان نيست جاي درنگ

خروشيد بيژن كه اي نامدار****ز مردي پياده دلير و سوار

چنين بازگشتي و شرمت نبود****دريغ آن دل و نام جنگي فرود

بيامد بر طوس زان رزمگاه****چنين گفت كاي پهلوان سپاه

سزد گر برزم چنين يك دلير****شود نامبردار يك دشت شير

اگر كوه خارا ز پيكان اوي****شود آب و دريا بود كان اوي

سپهبد نبايد كه دارد شگفت****ازين برتر اندازه نتوان گرفت

سپهبد بدارنده سوگند خورد****كزين دژ برآرم بخورشيد گرد

بكين زرسپ گرامي سپاه****برآرم بسازم يكي رزمگاه

تن ترك بدخواه بيجان كنم****ز خونش دل سنگ مرجان كنم

چو خورشيد تابنده شد ناپديد****شب تيره بر چرخ لشكر كشيد

دليران دژدار مردي هزار****ز سوي كلات اندر آمد سوار

در دژ ببستند زين روي تنگ****خروش جرس خاست و آواي زنگ

جريره بتخت گرامي بخفت****شب تيره با درد و غم بود جفت

بخواب آتشي ديد كز دژ بلند****برافروختي پيش آن ارجمند

سراسر سپد كوه بفروختي****پرستنده و دژ همي سوختي

دلش گشت پر درد و بيدار گشت****روانش پر از درد و تيمار گشت

بباره برآمد جهان بنگريد****همه كوه پرجوشن و نيزه ديد

رخش گشت پرخون و دل پر ز دود****بيامد به بالين فرخ فرود

بدو گفت بيدار گرد اي پسر****كه ما را بد آمد ز اختر بسر

سراسر همه كوه پر دشمنست****در دژ پر از نيزه و جوشنست

بمادر چنين گفت جنگي فرود****كه از غم

چه داري دلت پر ز دود

مرا گر زمانه شدست اسپري****زمانه ز بخشش فزون نشمري

بروز جواني پدر كشته شد****مرا روز چون روز او گشته شد

بدست گروي آمد او را زمان****سوي جان من بيژن آمد دمان

بكوشم نميرم مگر غرم وار****نخواهم ز ايرانيان زينهار

سپه را همه ترگ و جوشن بداد****يكي ترگ رومي بسر برنهاد

ميانرا بخفتان رومي ببست****بيامد كمان كياني بدست

چو خورشيد تابنده بنمود چهر****خرامان برآمد بخم سپهر

ز هر سو برآمد خروش سران****گراييدن گرزهاي گران

غو كوس با نالهٔ كرناي****دم ناي سرغين و هندي دراي

برون آمد از بارهٔ دژ فرود****دليران تركان هرآنكس كه بود

ز گرد سواران و ز گرز و تير****سر كوه شد همچو درياي قير

نبد هيچ هامون و جاي نبرد****همي كوه و سنگ اسپ را خيره كرد

ازين گونه تا گشت خورشيد راست****سپاه فرود دلاور بكاست

فراز و نشيبش همه كشته شد****سربخت مرد جوان گشته شد

بدو خيره ماندند ايرانيان****كه چون او نديدند شير ژيان

ز تركان نماند ايچ با او سوار****نديد ايچ تنها رخ كارزار

عنان را بپيچيد و تنها برفت****ز بالا سوي دژ خراميد تفت

چو رهام و بيژن كمين ساختند****فراز و نشيبش همي تاختند

چو بيژن پديد آمد اندر نشيب****سبك شد عنان و گران شد ركيب

فرود جوان ترگ بيژن بديد****بزد دست و تيغ از ميان بركشيد

چو رهام گرد اندر آمد به پشت****خروشان يكي تيغ هندي به مشت

بزد بر سر كتف مرد دلير****فرود آمد از دوش دستش به زير

چو از وي جدا گشت بازوي و دوش****همي تاخت اسپ و همي زد خروش

بنزديك دژ بيژن اندر رسيد****بزخمي پي بارهٔ او بريد

پياده خود و چند زان چاكران****تبه گشته از چنگ كنداوران

بدژ در شد و در ببستند زود****شد آن نامور شير جنگي فرود

بشد با پرستندگان مادرش****گرفتند پوشيدگان در

برش

بزاري فگندند بر تخت عاج****نبد شاه را روز هنگام تاج

همه غاليه موي و مشكين كمند****پرستنده و مادر از بن بكند

همي كند جان آن گرامي فرود****همه تخت مويه همه حصن رود

چنين گفت چون لب ز هم برگرفت****كه اين موي كندن نباشد شگفت

كنون اندر آيند ايرانيان****به تاراج دژ پاك بسته ميان

پرستندگان را اسيران كنند****دژ وباره كوه ويران كنند

دل هرك بر من بسوزد همي****ز جانم رخش برفروزد همي

همه پاك بر باره بايد شدن****تن خويش را بر زمين بر زدن

كجا بهر بيژن نماند يكي****نمانم من ايدر مگر اندكي

كشنده تن و جان من درد اوست****پرستار و گنجم چه در خورد اوست

بگفت اين و رخسارگان كرد زرد****برآمد روانش بتيمار و درد

ببازيگري ماند اين چرخ مست****كه بازي برآرد به هفتاد دست

زماني بخنجر زماني بتيغ****زماني بباد و زماني بميغ

زماني بدست يكي ناسزا****زماني خود از درد و سختي رها

زماني دهد تخت و گنج و كلاه****زماني غم و رنج و خواري و چاه

همي خورد بايد كسي را كه هست****منم تنگدل تا شدم تنگدست

اگر خود نزادي خردمند مرد****نديدي ز گيتي چنين گرم و سرد

ببايد به كوري و ناكام زيست****برين زندگاني ببايد گريست

سرانجام خاكست بالين اوي****دريغ آن دل و راي و آيين اوي

پرستندگان بر سر دژ شدند****همه خويشتن بر زمين برزدند

يكي آتشي خود جريره فروخت****همه گنجها را بتش بسوخت

يكي تيغ بگرفت زان پس بدست****در خانهٔ تازي اسپان ببست

شكمشان بدريد و ببريد پي****همي ريخت از ديده خوناب و خوي

بيامد ببالين فرخ فرود****يكي دشنه با او چو آب كبود

دو رخ را بروي پسر بر نهاد****شكم بردريد و برش جان بداد

در دژ بكندند ايرانيان****بغارت ببستند يكسر ميان

چو بهرام نزديك آن باره شد****از اندوه يكسر دلش پاره شد

بايرانيان گفت كين از

پدر****بسي خوارتر مرد و هم زارتر

كشنده سياوش چاكر نبود****ببالينش بر كشته مادر نبود

همه دژ سراسر برافروخته****همه خان و مان كنده و سوخته

بايرانيان گفت كز كردگار****بترسيد وز گردش روزگار

ببد بس درازست چنگ سپهر****به بيدادگر برنگردد بمهر

زكيخسرو اكنون نداريد شرم****كه چندان سخن گفت با طوس نرم

بكين سياوش فرستادتان****بسي پند و اندرزها دادتان

ز خون برادر چو آگه شود****همه شرم و آذرم كوته شود

ز رهام وز بيژن تيز مغز****نيايد بگيتي يكي كار نغز

هماننگه بيامد سپهدار طوس****براه كلات اندر آورد كوس

چو گودرز و چون گيو كنداوران****ز گردان ايران سپاهي گران

سپهبد بسوي سپدكوه شد****وزانجا بنزديكي انبوه شد

چو آمد ببالين آن كشته زار****بران تخت با مادر افگنده خوار

بيك دست بهرام پر آب چشم****نشسته ببالين او پر ز خشم

بدست دگر زنگهٔ شاوران****برو انجمن گشته كنداوران

گوي چون درختي بران تخت عاج****بديدار ماه و ببالاي ساج

سياوش بد خفته بر تخت زر****ابا جوشن و تيغ و گرز و كمر

برو زار بگريست گودرز و گيو****بزرگان چو گرگين و بهرام نيو

رخ طوس شد پر ز خون جگر****ز درد فرود و ز درد پسر

كه تندي پشيماني آردت بار****تو در بوستان تخم تندي مكار

چنين گفت گودرز با طوس و گيو****همان نامداران و گردان نيو

كه تندي نه كار سپهبد بود****سپهبد كه تندي كند بد بود

جواني بدين سان ز تخم كيان****بدين فر و اين برز و يال و ميان

بدادي بتيزي و تندي بباد****زرسپ آن سپهدار نوذرنژاد

ز تيزي گرفتار شد ريونيز****نبود از بد بخت ما مانده چيز

هنر بي خرد در دل مرد تند****چو تيغي كه گردد ز زنگار كند

چو چندين بگفتند آب از دو چشم****بباريد و آمد ز تندي بخشم

چنين پاسخ آورد كز بخت بد****بسي رنج وسختي بمردم رسد

بفرمود تا دخمهٔ شاهوار****بكردند بر تيغ

آن كوهسار

نهادند زيراندرش تخت زر****بديباي زربفت و زرين كمر

تن شاهوارش بياراستند****گل و مشك و كافور و مي خواستند

سرش را بكافور كردند خشك****رخش را بعطر و گلاب و بمشك

نهادند بر تخت و گشتند باز****شد آن شيردل شاه گردن فراز

زراسپ سرافراز با ريونيز****نهادند در پهلوي شاه نيز

سپهبد بران ريش كافورگون****بباريد از ديدگان جوي خون

چنينست هرچند مانيم دير****نه پيل سرافراز ماند نه شير

دل سنگ و سندان بترسد ز مرگ****رهايي نيابد ازو بار و برگ

سه روزش درنگ آمد اندر چرم****چهارم برآمد ز شيپور دم

سپه برگرفت و بزد ناي و كوس****زمين كوه تا كوه گشت آبنوس

هرآنكس كه ديدي ز توران سپاه****بكشتي تنش را فگندي براه

همه مرزها كرد بي تار و پود****همي رفت پيروز تا كاسه رود

بدان مرز لشكر فرود آوريد****زمين گشت زان خيمه ها ناپديد

خبر شد بتركان كز ايران سپاه****سوس كاسه رود اندر آمد براه

ز تران بيامد دليري جوان****پلاشان بيداردل پهلوان

بيامد كه لشكر همي بنگرد****درفش سران را همي بشمرد

بلشكرگه اندر يكي كوه بود****بلند و بيكسو ز انبوه بود

نشسته برو گيو و بيژن بهم****همي رفت هرگونه از بيش و كم

درفش پلاشان ز توران سپاه****بديدار ايشان برآمد ز راه

چو از دور گيو دلاور بديد****بزد دست و تيغ از ميان بركشيد

چنين گفت كامد پلاشان شير****يكي نامداري سواري دلير

شوم گر سرش را ببرم ز تن****گرش بسته آرم بدين انجمن

بدو گفت بيژن كه گر شهريار****مرا داد خلعت بدين كارزار

بفرمان مرا بست بايد كمر****برزم پلاشان پرخاشخر

به بيژن چنين گفت گيو دلير****كه مشتاب در چنگ اين نره شير

نبايد كه با او نتابي بجنگ****كني روز بر من برين جنگ تنگ

پلاشان چو شير است در مرغزار****جز از مرد جنگي نجويد شكار

بدو گفت بيژن مرا زين سخن****به پيش جهاندار ننگي مكن

سليح سياوش مرا ده

بجنگ****پس آنگه نگه كن شكار پلنگ

بدو داد گيو دلير آن زره****همي بست بيژن زره را گره

يكي بارهٔ تيزرو برنشست****بهامون خراميد نيزه بدست

پلاشان يكي آهو افگنده بود****كبابش بر آتش پراگنده بود

همي خورد و اسپش چران و چمان****پلاشان نشسته به بازو كمان

چو اسپش ز دور اسپ بيژن بديد****خروشي برآورد و اندر دميد

پلاشان بدانست كامد سوار****بيامد بسيچيدهٔ كارزار

يكي بانگ برزد به بيژن بلند****منم گفت شيراوژن و و ديوبند

بگو آشكارا كه نام تو چيست****كه اختر همي بر تو خواهد گريست

دلاور بدو گفت من بيژنم****برزم اندرون پيل و رويين تنم

نيا شير جنگي پدر گيو گرد****هم اكنون ببيني ز من دستبرد

بروز بلا در دم كارزار****تو بر كوه چون گرگ مردار خواه

همي دود و خاكستر و خون خوري****گه آمد كه لشكر بهامون بري

پلاشان بپاسخ نكرد ايچ ياد****برانگيخت آن پيل تن را چو باد

سواران بنيزه برآويختند****يكي گرد تيره برانگيختند

سنانهاي نيزه بهم برشكست****يلان سوي شمشير بردند دست

بزخم اندرون تيغ شد لخت لخت****ببودند لرزان چو شاخ درخت

بب اندرون غرقه شد بارگي****سرانشان غمي گشت يكبارگي

عمود گران بركشيدند باز****دو شير سرافراز و دو رزمساز

چنين تا برآورد بيژن خروش****عمودگران برنهاده بدوش

بزد بر ميان پلاشان گرد****همه مهرهٔ پشت بشكست خرد

ز بالاي اسپ اندر آمد تنش****نگون شد بر و مغفر و جوشنش

فرود آمد از باره بيژن چو گرد****سر مرد جنگي ز تن دور كرد

سليح و سر و اسپ آن نامجوي****بياورد و سوي پدر كرد روي

دل گيو بد زان سخن پر ز درد****كه چون گردد آن باد روز نبرد

خروشان و جوشان بدان ديده گاه****كه تا گرد بيژن كي آيد ز راه

همي آمد از راه پور جوان****سر و جوشن و اسپ آن پهلوان

بياورد و بنهاد پيش پدر****بدو گفت پيروز باش اي پسر

برفتند با شادماني ز

جاي****نهادند سر سوي پرده سراي

بياورد پيش سپهبد سرش****همان اسپ با جوشن و مغفرش

چنان شاد شد زان سخن پهلوان****كه گفتي برافشاند خواهد روان

بدو گفت كاي پور پشت سپاه****سر نامداران و ديهيم شاه

هميشه بزي شاد و برترمنش****ز تو دور بادا بد بدكنش

ازان پس خبر شد بافراسياب****كه شد مرز توران چو درياي آب

سوي كاسه رود اندر آمد سپاه****زمين شد ز كين سياوش سياه

سپهبد به پيران سالار گفت****كه خسرو سخن برگشاد از نهفت

مگر كين سخن را پذيره شويم****همه با درفش و تبيره شويم

وگرنه ز ايران بيايد سپاه****نه خورشيد بينيم روشن نه ماه

برو لشكر آور ز هر سو فراز****سخنها نبايد كه گردد دراز

وزين رو برآمد يكي تندباد****كه كس را ز ايران نبد رزم ياد

يكي ابر تند اندر آمد چو گرد****ز سرما همي لب بدندان فسرد

سراپرده و خيمه ها گشت يخ****كشيد از بر كوه بر برف نخ

بيك هفته كس روي هامون نديد****همه كشور از برف شد ناپديد

خور و خواب و آرامگه تنگ شد****تو گفتي كه روي زمين سنگ شد

كسي را نبد ياد روز نبرد****همي اسپ جنگي بكشت و بخورد

تبه شد بسي مردم و چارپاي****يكي را نبد چنگ و بازو بجاي

بهشتم برآمد بلند آفتاب****جهان شد سراسر چو درياي آب

سپهبد سپه را همي گرد كرد****سخن رفت چندي ز روز نبرد

كه ايدر سپه شد ز تنگي تباه****سزد گر برانيم ازين رزمگاه

مبادا برين بوم و برها درود****كلات و سپدكوه گر كاسه رود

ز گردان سرافراز بهرام گفت****كه اين از سپهبد نشايد نهفت

تو ما را بگفتار خامش كني****همي رزم پور سياوش كني

مكن كژ ابر خيره بر كار راست****بيك جان نگه كن كه چندين بكاست

هنوز از بدي تا چه آيدت پيش****به چرم اندر است اين زمان گاوميش

سپهبد چنين گفت كاذرگشسپ****نبد نامورتر

ز جنگي زرسپ

بلشكر نگه كن كه چون ريونيز****كه بيني بمردي و ديدار نيز

نه بر بي گنه كشته آمد فرود****نوشته چنين بود بود آنچ بود

مرا جام ازو پر مي و شير بود****جوان را ز بالا سخن تير بود

كنون از گذشته نياريم ياد****به بيداد شد كشته او گر بداد

چو خلعت ستد گيو گودرز ز شاه****كه آن كوه هيزم بسوزد براه

كنونست هنگام آن سوختن****به آتش سپهري برافروختن

گشاده شود راه لشكر مگر****بباشد سپه را بروبر گذر

بدو گفت گيو اين سخن رنج نيست****وگر هست هم رنج بي گنج نيست

غمي گشت بيژن بدين داستان****نباشم بدين گفت همداستان

مرا با جواني نبايد نشست****بپيري كمر بر ميان تو بست

برنج و بسختي بپرورديم****بگفتار هرگز نيازرديم

مرا برد بايد بدين كار دست****نشايد تو با رنج و من با نشست

بدو گفت گيو آنك من ساختم****بدين كار گردن برافراختم

كنون اي پسر گاه آرايشست****نه هنگام پيري و بخشايشست

ازين رفتن من ندار ايچ غم****كه من كوه خارا بسوزم به دم

بسختي گذشت از در كاسه رود****جهان را همه رنج برف آب بود

چو آمد برران كوه هيزم فراز****ندانست بالا و پهناش باز

ز پيكان تير آتشي برفروخت****بكوه اندر افگند و هيزم بسوخت

ز آتش سه هفته گذرشان نبود****ز تف زبانه ز باد و ز دود

چهارم سپه برگذشتن گرفت****همان آب و آتش نشستن گرفت

سپهبد چو لشكر برو گرد شد****ز آتش براه گروگرد شد

سپاه اندر آمد چنانچون سزد****همه كوه و هامون سراپرده زد

چنانچون ببايست برساختند****ز هر سو طلايه برون تاختند

گروگرد بودي نشست تژاو****سواري كه بوديش با شير تاو

فسيله بدان جايگه داشتي****چنان كوه تا كوه بگذاشتي

خبر شد كه آمد ز ايران سپاه****گله برد بايد به يكسو ز راه

فرستاد گردي هم اندر شتاب****بنزديك چوپان افراسياب

كبوده بدش نام و شايسته بود****بشايستگي نيز بايسته

بود

بدو گفت چون تيره گردد سپهر****تو ز ايدر برو هيچ منماي چهر

نگه كن كه چندست ز ايران سپاه****ز گردان كه دارد درفش و كلاه

ازيدر بر ايشان شبيخون كنيم****همه كوه در جنگ هامون كنيم

كبوده بيامد چو گرد سياه****شب تيره نزديك ايران سپاه

طلايه شب تيره بهرام بود****كمندش سر پيل را دام بود

برآورد اسپ كبوده خروش****ز لشكر برافراخت بهرام گوش

كمان را بزه كرد و بفشارد ران****درآمد ز جاي آن هيون گران

يكي تير بگشاد و نگشاد لب****كبوده نبود ايچ پيدا ز شب

بزد بر كمربند چوپان شاه****همي گشت رنگ كبوده سياه

ز اسپ اندر افتاد و زنهار خواست****بدو گفت بهرام برگوي راست

كه ايدر فرستندهٔ تو كه بود****كرا خواستي زين بزرگان بسود

ببهرام گفت ار دهي زينهار****بگويم ترا هرچ پرسي ز كار

تژاوست شاها فرستنده ام****بنزديك او من پرستنده ام

مكش مر مرا تا نمايمت راه****بجايي كه او دارد آرامگاه

بدو گفت بهرام با من تژاو****چو با شير درنده پيكار گاو

سرش را بخنجر ببريد پست****بفتراك زين كياني ببست

بلشكر گه آورد و بفگند خوار****نه نام آوري بد نه گردي سوار

چو خورشيد بر زد ز گردون درفش****دم شب شد از خنجر او بنفش

غمي شد دل مرد پرخاشجوي****بدانست كو را بد آمد بروي

برآمد خروش خروس و چكاو****كبوده نيامد بنزد تژاو

سپاهي كه بودند با او بخواند****وزان جايگه تيز لشكر براند

تژاو سپهبد بشد با سپاه****بايران خروش آمد از ديده گاه

كه آمد سپاهي ز تركان بجنگ****سپهبد نهنگي درفشي پلنگ

ز گردنكشان پيش او رفت گيو****تني چند با او ز گردان نيو

برآشفت و نامش بپرسيد زوي****چنين گفت كاي مرد پرخاشجوي

بدين مايه مردم بجنگ آمدي****ز هامون بكام نهنگ آمدي

بپاسخ چنين گفت كاي نامدار****ببيني كنون رزم شير سوار

بگيتي تژاوست نام مرا****بهر دم برآرند كام مرا

نژادم بگوهر از ايران بدست****ز گردان

وز پشت شيران بدست

كنون مرزبانم بدين تخت و گاه****نگين بزرگان و داماد شاه

بدو گفت گيو اينكه گفتي مگوي****كه تيره شود زين سخن آبروي

از ايران بتوران كه دارد نشست****مگر خوردنش خون بود گر كبست

اگر مرزباني و داماد شاه****چرا بيشتر زين نداري سپاه

بدين مايه لشكر تو تندي مجوي****بتندي بپيش دليران مپوي

كه اين پرهنر نامدار دلير****سر مرزبان اندر آرد بزير

گر اايدونك فرمان كني با سپاه****بايران خرامي بنزديك شاه

كنون پيش طوس سپهبد شوي****بگويي و گفتار او بشنوي

ستانمت زو خلعت و خواسته****پرستنده و اسپ آراسته

تژاو فريبنده گفت اي دلير****درفش مرا كس نيارد بزير

مرا ايدر اكنون نگينست و گاه****پرستنده و گنج و تاج و سپاه

همان مرز و شاهي چو افراسياب****كس اين را ز ايران نبيند بخواب

پرستار وز ماديانان گله****بدشت گروگرد كرده يله

تو اين اندكي لشكر من مبين****مراجوي با گرز بر پشت زين

من امروز با اين سپاه آن كنم****كزين آمدن تان پشيمان كنم

چنين گفت بيژن بفرخ پدر****كه اي نامور گرد پرخاشخر

سرافراز و بيداردل پهلوان****به پيري نه آني كه بودي جوان

ترا با تژاو اين همه پند چيست****بتركي چنين مهر و پيوند چيست

همي گرز و خنجر ببايد كشيد****دل و مغز ايشان ببايد دريد

برانگيخت اسپ و برآمد خروش****نهادند گوپال و خنجر بدوش

يكي تيره گرد از ميان بردميد****بدان سان كه خورشيد شد ناپديد

جهان شد چو آبار بهمن سياه****ستاره نديدند روشن نه ماه

بقلب سپاه اندرون گيو گرد****همي از جهان روشنايي ببرد

بپيش اندرون بيژن تيزچنگ****همي بزمگاه آمدش جاي جنگ

وزان سوي با تاج بر سر تژاو****كه بوديش با شير درنده تاو

يلانش همه نيك مردان و شير****كه هرگز نشدشان دل از رزم سير

بسي برنيامد برين روزگار****كه آن ترك سير آمد از كارزار

سه بهره ز توران سپه كشته شد****سربخت آن ترك برگشته

شد

همي شد گريزان تژاو دلير****پسش بيژن گيو برسان شير

خروشان و جوشان و نيزه بدست****تو گفتي كه غرنده شيرست مست

يكي نيزه زد بر ميان تژاو****نماند آن زمان با تژاو ايچ تاو

گراينده بدبند رومي زره****بپيچيد و بگشاد بند گره

بيفگند نيزه بيازيد چنگ****چو بر كوه بر غرم تازد پلنگ

بدان سان كه شاهين ربايد چكاو****ربود آن گرانمايه تاج تژاو

كه افراسيابش بسر برنهاد****نبودي جدا زو بخواب و بياد

چنين تا در دژ همي تاخت اسپ****پس اندرش بيژن چو آذرگشسپ

چو نزديكي دژ رسيد اسپنوي****بيامد خروشان پر از آب روي

كه از كين چنين پشت برگاشتي****بدين دژ مرا خوار بگذاشتي

سزد گر ز پس برنشاني مرا****بدين ره بدشمن نماني مرا

تژاو سرافراز را دل بسوخت****بكردار آتش رخش برفروخت

فراز اسپنوي و تژاو از نشيب****بدو داد در تاختن يك ركيب

پس اندر نشاندش چو ماه دمان****برآمد ز جا باره زيرش دنان

همي تاخت چون گرد با اسپنوي****سوي راه توران نهادند روي

زماني دويد اسپ جنگي تژاو****نماند ايچ با اسپ و با مرد تاو

تژاو آن زمان با پرستنده گفت****كه دشوار كار آمد اي خوب جفت

فروماند اين اسپ جنگي ز كار****ز پس بدسگال آمد و پيش غار

اگر دور از ايدر به بيژن رسم****بكام بدانديش دشمن رسم

ترا نيست دشمن بيكبارگي****بمان تا برانم من اين بارگي

فرود آمد از اسپ او اسپنوي****تژاو از غم او پر از آب روي

سبكبار شد اسپ و تندي گرفت****پسش بيژن گيو كندي گرفت

چو ديد آن رخ ماه روي اسپنوي****ز گلبرگ روي و پر از مشك موي

پس پشت خويش اندرش جاي كرد****سوي لشكر پهلوان راي كرد

بشادي بيامد بدرگاه طوس****ز درگاه برخاست آواي كوس

كه بيدار دل شير جنگي سوار****دمان با شكار آمد از مرغزار

سپهدار و گردان پرخاشجوي****بويراني دژ نهادند روي

ازان پس برفتند سوي گله****كه بودند

بر دشت تركان يله

گرفتند هر يك كمندي بچنگ****چنانچون بود ساز مردان جنگ

بخم اندر آمد سر بارگي****بياراست لشكر بيكبارگي

نشستند بر جايگاه تژاو****سواران ايران پر از خشم و تاو

تژاو غمي با دو ديده پرآب****بيامد بنزديك افراسياب

چنين گفت كامد سپهدار طوس****ابا لشكري گشن و پيلان كوس

پلاشان و آن نامداران مرد****بخاك اندر آمد سرانشان ز گرد

همه مرز و بوم آتش اندر زدند****فسيله سراسر بهم برزدند

چو بشنيد افراسياب اين سخن****غمي گشت و بر چاره افگند بن

بپيران ويسه چنين گفت شاه****كه گفتم بياور ز هر سو سپاه

درنگ آمدت راي از كاهلي****ز پيري گران گشته و بددلي

نه دژ ماند اكنون نه اسپ و نه مرد****نشستن نشايد بدين مرز كرد

بسي خويش و پيوند ما برده گشت****بسي مرد نيك اختر آزرده گشت

كنون نيست امروز روز درنگ****جهان گشت بر مرد بيدار تنگ

جهاندار پيران هم اندر شتاب****برون آمد از پيش افراسياب

ز هر مرز مردان جنگي بخواند****سليح و درم داد و لشكر براند

چو آمد ز پهلو برون پهلوان****همي نامزد كرد جاي گوان

سوي ميمنه بارمان و تژاو****سواران كه دارند با شير تاو

چو نستهين گرد بر ميسره****كجا شير بودي بچنگش بره

جهان پر شد از نالهٔ كرناي****ز غريدن كوس و هندي دراي

هوا سربسر سرخ و زرد و بنفش****ز بس نيزه و گونه گونه درفش

سپاهي ز جنگ آوران صدهزار****نهاده همه سر سوي كارزار

ز دريا بدريا نبود ايچ راه****ز اسپ و ز پيل و هيون و سپاه

همي رفت لشكر گروها گروه****نبد دشت پيدا نه دريا نه كوه

بفرمود پيران كه بيره رويد****از ايدر سوي راه كوته رويد

نبايد كه يابند خود آگهي****ازين نامداران با فرهي

مگر ناگهان بر سر آن گروه****فرود آرم اين گشن لشكر چو كوه

برون كرد كارآگهان ناگهان****همي جست بيدار كار جهان

بتندي براه اندر آورد روي****بسوي

گروگرد شد جنگجوي

ميان سرخس است نزديك طوس****ز باورد برخاست آواي كوس

بپيوست گفتار كارآگهان****بپيران بگفتند يك يك نهان

كه ايشان همه ميگسارند و مست****شب و روز با جام پر مي بدست

سواري طلايه نديدم براه****نه انديشهٔ رزم توران سپاه

چو بشنيد پيران يلان را بخواند****ز لشكر فراوان سخنها براند

كه در رزم ما را چنين دستگاه****نبودست هرگز بايران سپاه

گزين كرد زان لشكر نامدار****سواران شمشيرزن سي هزار

برفتند نيمي گذشته ز شب****نه بانگ تبيره نه بوق و جلب

چو پيران سالار لشكر براند****ميان يلان هفت فرسنگ ماند

نخستين رسيدند پيش گله****كجا بود بر دشت توران يله

گرفتند بسيار و كشتند نيز****نبود از بد بخت مانند چيز

گله دار و چوپان بسي كشته شد****سر بخت ايرانيان گشته شد

وزان جايگه سوي ايران سپاه****برفتند برسان گرد سياه

همه مست بودند ايرانيان****گروهي نشسته گشاده ميان

بخيمه درون گيو بيدار بود****سپهدار گودرز هشيار بود

خروش آمد و بانگ زخم تبر****سراسيمه شد گيو پرخاشخر

ستاده ابر پيش پرده سراي****يكي اسپ بر گستوان ور بپاي

برآشفت با خويشتن چون پلنگ****ز بافيدن پاي آمدش ننگ

بيامد باسپ اندر آورد پاي****بكردار باد اندر آمد ز جاي

بپرده سراي سپهبد رسيد****ز گرد سپه آسمان تيره ديد

بدو گفت برخيز كامد سپاه****يكي گرد برخاست ز اوردگاه

وزان جايگه رفت نزد پدر****بچنگ اندرون گرزهٔ گاو سر

همي گشت بر گرد لشكر چو دود****برانگيخت آن را كه هشيار بود

يكي جنگ با بيژن افگند پي****كه اين دشت رزم است گر باغ مي

وزان پس بيامد سوي كارزار****بره برشتابيد چندي سوار

بدان اندكي بركشيدند نخ****سپاهي ز تركان چو مور و ملخ

همي كرد گودرز هر سو نگاه****سپاه اندر آمد بگرد سپاه

سراسيمه شد خفته از داروگير****برآمد يكي ابر بارانش تير

بزير سر مست بالين نرم****زبر گرز و گوپال و شمشير گرم

سپيده چو برزد سر از برج شير****بلشكر نگه كرد گيو

دلير

همه دشت از ايرانيان كشته ديد****سر بخت بيدار برگشته ديد

دريده درفش و نگونسار كوس****رخ زندگان تيره چون آبنوس

سپهبد نگه كرد و گردان نديد****ز لشكر دليران و مردان نديد

همه رزمگه سربسر كشته بود****تنانشان بخون اندر آغشته بود

پسر بي پدر شد پدر بي پسر****همه لشگر گشن زير و زبر

به بيچارگي روي برگاشتند****سراپرده و خيمه بگذاشتند

نه كوس و نه لشكر نه بار و بنه****همه ميسره خسته و ميمنه

ازين گونه لشكر سوي كاسه رود****برفتند بي مايه و تار و پود

چنين آمد اين گنبد تيزگرد****گهي شادماني دهد گاه درد

سواران توران پس پشت طوس****دلان پر ز كين و سران پر فسوس

همي گرز باريد گويي ز ابر****پس پشت بر جوشن و خود و گبر

نبد كس برزم اندرون پايدار****همه كوه كردند گردان حصار

فرومانده اسپان و مردان جنگ****يكي را نبد هوش و توش و نه هنگ

سپاهي ازين گونه گشتند باز****شده مانده از رزم و راه دراز

ز هامون سپهبد سوي كوه شد****ز پيكار تركان بي اندوه شد

فراوان كم آمد ز ايرانيان****برآمد خروشي بدرد از ميان

همه خسته و بسته بد هرك زيست****شد آن كشته بر خسته بايد گريست

نه تاج و نه تخت و نه پرده سراي****نه اسپ و نه مردان جنگي بپاي

نه آباد بوم نه مردان كار****نه آن خستگانرا كسي خواستار

پدر بر پسر چند گريان شده****وزان خستگان چند بريان شده

چنين است رسم جهان جهان****كه كردار خويش از تو دارد نهان

همي با تو در پرده بازي كند****ز بيرون ترا بي نيازي كند

ز باد آمدي رفت خواهي به گرد****چه داني كه با تو چه خواهند كرد

ببند درازيم و در چنگ آز****ندانيم باز آشكارا ز راز

دو بهره ز ايرانيان كشته بود****دگر خسته از رزم برگشته بود

سپهبد ز پيكار ديوانه گشت****دلش با خرد همچو بيگانه گشت

بلشكرگه اندر

مي و خوان و بزم****سپاه آرزو كرد بر جاي رزم

جهانديده گودرز با پير سر****نه پور و نبيره نه بوم و نه بر

نه آن خستگان را خورش نه پزشك****همه جاي غم بود و خونين سرشك

جهانديدگان پيش اوي آمدند****شكسته دل و راه جوي آمدند

يكي ديدبان بر سر كوه كرد****كجا ديدگان سوي انبوه كرد

طلايه فرستاد بر هر سويي****مگر يابد آن درد را دارويي

يكي نامداري ز ايرانيان****بفرمود تا تنگ بندند ميان

دهد شاه را آگهي زين سخن****كه سالار لشكر چهه افگند بن

چه روز بد آمد بايرانيان****سران را ز بخشش سرآمد زيان

رونده بر شاه برد آگهي****كه تيره شد آن روزگار مهي

چو شاه دلير اين سخنها شنيد****بجوشيد وز غم دلش بردميد

ز كار برادر پر از درد بود****بران درد بر درد لشكر فزود

زبان كرد گويا بنفرين طوس****شب تيره تا گاه بانگ خروس

دبير خردمند را پيش خواند****دل آگنده بودش ز غم برفشاند

يكي نامه بنوشت پر آب چشم****ز بهر برادر پر از درد و خشم

بسوي فريبرز كاوس شاه****يكي سوي پرمايگان سپاه

سر نامه بود از نخست آفرين****چنانچون بود رسم آيين و دين

بنام خداوند خورشيد و ماه****كجا داد بر نيكوي دستگاه

جهان و مكان و زمان آفريد****پي مور و پيل گران آفريد

ازويست پيروزي و زو شكيب****بنيك و ببد زو رسد كام و زيب

خرد داد و جان و تن زورمند****بزرگي و ديهيم و تخت بلند

رهايي نيابد سر از بند اوي****يكي را همه فر و اورند اوي

يكي را دگر شوربختي دهد****نياز و غم و درد و سختي دهد

ز رخشنده خورشيد تا تيره خاك****همه داد بينم ز يزدان پاك

بشد طوس با كاوياني درفش****ز لشكر چهل مرد زرينه كفش

بتوران فرستادمش با سپاه****برادر شد از كين نخستين تباه

بايران چنو هيچ مهتر مباد****وزين گونه سالار

لشكر مباد

دريغا برادر فرود جوان****سر نامداران و پشت گوان

ز كين پدر زار و گريان بدم****بران درد يك چند بريان بدم

كنون بر برادر ببايد گريست****ندانم مرا دشمن و دوست كيست

مرو گفتم او را براه چرم****مزن بر كلات و سپدكوه دم

بران ره فرودست و با لشكرست****همان كي نژاد است و كنداور است

نداند كه اين لشكر از بن كيند****از ايران سپاهند گر خود چيند

ازان كوه جنگ آورد بي گمان****فراوان سران را سرآرد زمان

دريغ آنچنان گرد خسرونژاد****كه طوس فرومايه دادش بباد

اگر پيش از اين او سپهبد بدست****ز كاوس شاه اختر بد بدست

برزم اندرون نيز خواب آيدش****چو بي مي نشيند شتاب آيدش

هنرها همه هست نزديك اوي****مبادا چنان جان تاريك اوي

چو اين نامه خواني هم اندر شتاب****ز دل دور كن خورد آرام و خواب

سبك طوس را بازگردان بجاي****ز فرمان مگرد و مزن هيچ راي

سپهدار و سالار زرينه كفش****تو مي باش با كاوياني درفش

سرافراز گودرز ازان انجمن****بهر كار باشد ترا راي زن

مكن هيچ در جنگ جستن شتاب****ز مي دور باش و مپيماي خواب

بتندي مجو ايچ رزم از نخست****همي باش تا خسته گردد درست

ترا پيش رو گيو باشد بجنگ****كه با فر و برزست و چنگ پلنگ

فرازآور از هر سوي ساز رزم****مبادا كه آيد ترا راي بزم

نهاد از بر نامه بر مهر شاه****فرستاده را گفت بركش براه

ز رفتن شب و روز ماساي هيچ****بهر منزلي اسپ ديگر بسيچ

بيامد فرستاده هم زين نشان****بنزديك آن نامور سركشان

بنزد فريبرز شد نامه دار****بدو داد پس نامهٔ شهريار

فريبرز طوس و يلان را بخواند****ز كار گذشته فراوان براند

همان نامور گيو و گودرز را****سواران و گردان آن مرز را

چو برخواند آن نامهٔ شهريار****جهان را درختي نو آمد ببار

بزرگان و شيران ايران زمين****همه شاه را خواندند

آفرين

بياورد طوس آن گرامي درفش****ابا كوس و پيلان و زرينه كفش

بنزد فريبرز بردند و گفت****كه آمد سزا را سزاوار جفت

همه ساله بخت تو پيروز باد****همه روزگار تو نوروز باد

برفت و ببرد آنك بد نوذري****سواران جنگ آور و لشكري

بنزديك شاه آمد از دشت جنگ****بره بر نكرد ايچ گونه درنگ

زمين را ببوسيد در پيش شاه****نكرد ايچ خسرو بدو در نگاه

بدشنام بگشاد لب شهريار****بران انجمن طوس را كرد خوار

ازان پس بدو گفت كاي بدنشان****كه كمباد نامت ز گردنكشان

نترسي همي از جهاندار پاك****ز گردان نيامد ترا شرم و باك

نگفتم مرو سوي راه چرم****برفتي و دادي دل من به غم

نخستين بكين من آراستي****نژاد سياوش را كاستي

برادر سرافراز جنگي فرود****كجا هم چنو در زمانه نبود

بكشتي كسي را كه در كارزار****چو تو لشكري خواستي روزكار

وزان پس كه رفتي بران رزمگاه****نبودت بجز رامش و بزمگاه

ترا جايگه نيست در شارستان****بزيبد ترا بند و بيمارستان

ترا پيش آزادگان كار نيست****كجا مر ترا راي هشيار نيست

سزاوار مسماري و بند و غل****نه اندر خور تاج و ديهيم و مل

نژاد منوچهر و ريش سپيد****ترا داد بر زندگاني اميد

وگرنه بفرمودمي تا سرت****بدانديش كردي جدا از برت

برو جاودان خانه زندان توست****همان گوهر بد نگهبان توست

ز پيشش براند و بفرمود بند****به بند از دلش بيخ شادي بكند

فريبرز بنهاد بر سر كلاه****كه هم پهلوان بود و هم پور شاه

ازان پس بفرمود رهام را****كه پيدا كند با گهر نام را

بدو گفت رو پيش پيران خرام****ز من نزد آن پهلوان بر پيام

بگويش كه كردار گردان سپهر****هميشه چنين بود پر درد و مهر

يكي را برآرد بچرخ بلند****يكي را كند زار و خوار و نژند

كسي كو بلاجست گرد آن بود****شبيخون نه كردار مردان بود

شبيخون نسازند كنداوران****كسي كو گرايد بگرز گران

تو

گر با درنگي درنگ آوريم****گرت راي جنگست جنگ آوريم

ز پيش فريبرز رهام گرد****برون رفت و پيغام و نامه ببرد

بيامد طلايه بديدش براه****بپرسيدش از نام وز جايگاه

بدو گفت رهام جنگي منم****هنرمند و بيدار و سنگي منم

پيام فريبرز كاوس شاه****به پيران رسانم بدين رزمگاه

ز پيش طلايه سواري چو گرد****بيامد سخنها همه ياد كرد

كه رهام گودرز زان رزمگاه****بيامد سوي پهلوان سپاه

بفرمود تا پيش اوي آورند****گشاده دل و تازه روي آورند

سراينده رهام شد پيش اوي****بترس از نهان بدانديش اوي

چو پيران ورا ديد بنواختش****بپرسيد و بر تخت بنشاختش

برآورد رهام راز از نهفت****پيام فريبرز با او بگفت

چنين گفت پيران برهام گرد****كه اين جنگ را خرد نتوان شمرد

شما را بد اين پيش دستي بجنگ****نديديم با طوس راي و درنگ

بمرز اندر آمد چو گرگ سترگ****همي كشت بي باك خرد و بزرگ

چه مايه بكشت و چه مايه ببرد****بدو نيك اين مرز يكسان شمرد

مكافات اين بد كنون يافتند****اگر چند با كينه بشتافتند

كنون گر تويي پهلوان سپاه****چنانچون ترا بايد از من بخواه

گر ايدونك يك ماه خواهي درنگ****ز لشكر نيايد سواري بجنگ

وگر جنگ جويي منم بركنار****بياراي و بركش صف كارزار

چو يك مه بدين آرزو بشمريد****كه از مرز توران زمين بگذريد

برانيد لشكر سوي مرز خويش****ببينيد يكسر همه ارز خويش

وگرنه بجنگ اندر آريد چنگ****مخواهيد زين پس زمان و درنگ

يكي خلعت آراست رهام را****چنانچون بود درخور نام را

بنزد فريبرز رهام گرد****بياورد نامه چنانچون ببرد

فريبرز چون يافت روز درنگ****بهر سو بيازيد چون شيرچنگ

سر بدره ها را گشادن گرفت****نهاده همه راي دادن گرفت

كشيدند و لشكر بياراستند****ز هر چيز لختي بپيراستند

چو آمد سر ماه هنگام جنگ****ز پيمان بگشتند و از نام و ننگ

خروشي برآمد ز هر دو سپاه****برفتند يكسر سوي رزمگاه

ز بس ناله بوق و هندي دراي****همي آسمان

اندر آمد ز جاي

هم از يال اسپان و دست و عنان****ز گوپال و تيغ و كمان و سنان

تو گفتي جهان دام نر اژدهاست****وگر آسمان بر زمين گشت راست

نبد پشه را روزگار گذر****ز بس گرز و تيغ و سنان و سپر

سوي ميمنه گيو گودرز بود****رد و موبد و مهتر مرز بود

سوي ميسره اشكش تيزچنگ****كه درياي خون راند هنگام جنگ

يلان با فريبرز كاوس شاه****درفش از پس پشت در قلبگاه

فريبرز با لشكر خويش گفت****كه ما را هنرها شد اندر نهفت

يك امروز چون شير جنگ آوريم****جهان بر بدانديش تنگ آوريم

كزين ننگ تا جاودان بر سپاه****بخندند همي گرز و رومي كلاه

يكي تيرباران بكردند سخت****چو باد خزاني كه ريزد درخت

تو گفتي هوا پر كرگس شدست****زمين از پي پيل پامس شدست

نبد بر هوا مرغ را جايگاه****ز تير و ز گرز و ز گرد سپاه

درفشيدن تيغ الماس گون****بكردار آتش بگرد اندرون

تو گفتي زمين روي زنگي شدست****ستاره دل پيل جنگي شدست

ز بس نيزه و گرز و شمشير تيز****برآمد همي از جهان رستخيز

ز قلب سپه گيو شد پيش صف****خروشان و بر لب برآورده كف

ابا نامداران گودرزيان****كزيشان بدي راه سود و زيان

بتيغ و بنيزه برآويختند****همي ز آهن آتش فرو ريختند

چو شد رزم گودرز و پيران درشت****چو نهصد تن از تخم پيران بكشت

چو ديدند لهاك و فرشيدورد****كزان لشكر گشن برخاست گرد

يكي حمله بردند برسوي گيو****بران گرزداران و شيران نيو

بباريد تير از كمان سران****بران نامداران جوشن وران

چنان شد كه كس روي كشور نديد****ز بس كشتگان شد زمين ناپديد

يكي پشت بر ديگري برنگاشت****نه بگذاشت آن جايگه را كه داشت

چنين گفت هومان به فرشيدورد****كه با قلبگه جست بايد نبرد

فريبرز بايد كزان قلبگاه****گريزان بيايد ز پشت سپاه

پس آسان بود جنگ با ميمنه****بچنگ

آيد آن رزمگاه و بنه

برفتند پس تا بقلب سپاه****بجنگ فريبرز كاوس شاه

ز هومان گريزان بشد پهلوان****شكست اندر آمد برزم گوان

بدادند گردنكشان جاي خويش****نبودند گستاخ با راي خويش

يكايك بدشمن سپردند جاي****ز گردان ايران نبد كس بپاي

بماندند بر جاي كوس و درفش****ز پيكارشان ديده ها شد بنفش

دليران بدشمن نمودند پشت****ازان كارزار انده آمد بمشت

نگون گشته كوس و درفش و سنان****نبود ايچ پيدا ركيب از عنان

چو دشمن ز هر سو بانبوه شد****فريبرز بر دامن كوه شد

برفتند ز ايرانيان هرك زيست****بران زندگاني ببايد گريست

همي بود بر جاي گودرز و گيو****ز لشكر بسي نامبردار نيو

چو گودرز كشواد بر قلبگاه****درفش فريبرز كاوس شاه

نديد و يلان سپه را نديد****بكردار آتش دلش بردميد

عنان كرد پيچان براه گريز****برآمد ز گودرزيان رستخيز

بدو گفت گيو اي سپهدار پير****بسي ديده اي گرز و گوپال و تير

اگر تو ز پيران بخواهي گريخت****ببايد بسر بر مرا خاك ريخت

نماند كسي زنده اندر جهان****دليران و كارآزموده مهان

ز مردن مرا و ترا چاره نيست****درنگي تر از مرگ پتياره نيست

چو پيش آمد اين روزگار درشت****ترا روي بينند بهتر كه پشت

بپيچيم زين جايگه سوي جنگ****نياريم بر خاك كشواد ننگ

ز دانا تو نشنيدي آن داستان****كه برگويد از گفتهٔ باستان

كه گر دو برادر نهد پشت پشت****تن كوه را سنگ ماند بمشت

تو باشي و هفتاد جنگي پسر****ز دوده ستوده بسي نامور

بخنجر دل دشمنان بشكنيم****وگر كوه باشد ز بن بركنيم

چو گودرز بشنيد گفتار گيو****بديد آن سر و ترگ بيدار نيو

پشيمان شد از دانش و راي خويش****بيفشارد بر جايگه پاي خويش

گرازه برون آمد و گستهم****ابا برته و زنگهٔ يل بهم

بخوردند سوگندهاي گران****كه پيمان شكستن نبود اندران

كزين رزمگه برنتابيم روي****گر از گرز خون اندر آيد بجوي

وزان جايگه ران بيفشاردند****برزم اندرون گرز بگذاردند

ز

هر سو سپه بيكران كشته شد****زمانه همي بر بدي گشته شد

به بيژن چنين گفت گودرز پير****كز ايدر برو زود برسان تير

بسوي فريبرز بركش عنان****بپيش من آر اختر كاويان

مگر خود فريبرز با آن درفش****بيايد كند روي دشمن بنفش

چو بشنيد بيژن برانگيخت اسپ****بيامد بكردار آذرگشسپ

بنزد فريبرز و با او بگفت****كه ايدر چه داري سپه در نهفت

عنان را چو گردان يكي برگراي****برين كوه سر بر فزون زين مپاي

اگر تو نيايي مرا ده درفش****سواران و اين تيغهاي بنفش

چو بيژن سخن با فريبرز گفت****نكرد او خرد با دل خويش جفت

يكي بانگ برزد به بيژن كه رو****كه در كار تندي و در جنگ نو

مرا شاه داد اين درفش و سپاه****همين پهلواني و تخت و كلاه

درفش از در بيژن گيو نيست****نه اندر جهان سربسر نيو نيست

يكي تيغ بگرفت بيژن بنفش****بزد ناگهان بر ميان درفش

بدو نيمه كرد اختر كاويان****يكي نيمه برداشت گرد از ميان

بيامد كه آرد بنزد سپاه****چو تركان بديدند اختر براه

يكي شيردل لشكري جنگجوي****همه سوي بيژن نهادند روي

كشيدند گوپال و تيغ بنفش****به پيكار آن كاوياني درفش

چنين گفت هومان كه آن اخترست****كه نيروي ايران بدو اندر است

درفش بنفش ار بچنگ آوريم****جهان جمله بر شاه تنگ آوريم

كمان را بزه كرد بيژن چو گرد****بريشان يكي تيرباران بكرد

سپه يكسر از تير او دور شد****همي گرگ درنده را سور شد

بگفتند با گيو و با گستهم****سواران كه بودند با او بهم

كه مان رفت بايد بتوران سپاه****ربودن ازيشان همي تاج و گاه

ز گردان ايران دلاور سران****برفتند بسيار نيزه وران

بكشتند زيشان فراوان سوار****بيامد ز ره بيژن نامدار

سپاه اندر آمد بگرد درفش****هوا شد ز گرد سواران بنفش

دگر باره از جاي برخاستند****بران دشت رزمي نو آراستند

به پيش سپه كشته شد ريونيز****كه كاوس را

بد چو جان عزيز

يكي تاجور شاه كهتر پسر****نياز فريبرز و جان پدر

سر و تاج او اندر آمد بخاك****بسي نامور جامه كردند چاك

ازان پس خروشي برآورد گيو****كه اي نامداران و گردان نيو

چنويي نبود اندرين رزمگاه****جوان و سرافراز و فرزند شاه

نبيره جهاندار كاوس پير****سه تن كشته شد زار بر خيره خير

فرود سياوش چون ريونيز****بگيتي فزون زين شگفتي چه چيز

اگر تاج آن نارسيده جوان****بدشمن رسد شرم دارد روان

اگر من بجنبم ازين رزمگاه****شكست اندر آيد بايران سپاه

نبايد كه آن افسر شهريار****بتركان رسد در صف كارزار

فزايد بر اين ننگها ننگ نيز****ازين افسر و كشتن ريو نيز

چنان بد كه بشنيد آواز گيو****سپهبد سرافراز پيران نيو

برامد بنوي يكي كارزار****ز لشكر بران افسر نامدار

فراوان ز هر سو سپه كشته شد****سربخت گردنكشان گشته شد

برآويخت چون شير بهرام گرد****بنيزه بريشان يكي حمله برد

بنوك سنان تاج را برگرفت****دو لشكر بدو مانده اندر شگفت

همي بود زان گونه تا تيره گشت****همي ديده از تيرگي خيره گشت

چنين هر زماني برآشوفتند****همي بر سر يكدگر كوفتند

ز گودرزيان هشت تن زنده بود****بران رزمگه ديگر افگنده بود

هم از تخمهٔ گيو چون بيست و پنج****كه بودند زيباي ديهيم و گنج

هم از تخم كاوس هفتاد مرد****سواران و شيران روز نبرد

جز از ريونيز آن سر تاجدار****سزد گر نيايد كسي در شمار

چو سيصد تن از تخم افراسياب****كجا بختشان اندر آمد بخواب

ز خويشان پيران چو نهصد سوار****كم آمد برين روز در كارزار

همان دست پيران بد و روز اوي****ازان اختر گيتي افروز اوي

نبد روز پيكار ايرانيان****ازان جنگ جستن سرآمد زمان

از آوردگه روي برگاشتند****همي خستگان خوار بگذاشتند

بدانگه كجا بخت برگشته بود****دمان بارهٔ گستهم كشته بود

پياده همي رفت نيزه بدست****ابا جوشن و خود برسان مست

چو بيژن بگستهم نزديك شد****شب آمد همي روز

تاريك شد

بدو گفت هين برنشين از پسم****گرامي تر از تو نباشد كسم

نشستند هر دو بران بارگي****چو خورشيد شد تيره يكبارگي

همه سوي آن دامن كوهسار****گريزان برفتند برگشته كار

سواران تركان همه شاددل****ز رنج و ز غم گشته آزاددل

بلشكرگه خويش بازآمدند****گرازنده و بزم ساز آمدند

ز گردان ايران برآمد خروش****همي كر شد از نالهٔ كوس گوش

دوان رفت بهرام پيش پدر****كه اي پهلوان يلان سربسر

بدانگه كه آن تاج برداشتم****بنيزه بابراندر افراشتم

يكي تازيانه ز من گم شدست****چو گيرند بي مايه تركان بدست

ببهرام بر چند باشد فسوس****جهان پيش چشمم شود آبنوس

نبشته بران چرم نام منست****سپهدار پيران بگيرد بدست

شوم تيز و تازانه بازآورم****اگر چند رنج دراز آورم

مرا اين ز اختر بد آيد همي****كه نامم بخاك اندر آيد همي

بدو گفت گودرز پير اي پسر****همي بخت خويش اندر آري بسر

ز بهر يكي چوب بسته دوال****شوي در دم اختر شوم فال

چنين گفت بهرام جنگي كه من****نيم بهتر از دوده و انجمن

بجايي توان مرد كايد زمان****بكژي چرا برد بايد گمان

بدو گفت گيو اي برادر مشو****فراوان مرا تازيانه ست نو

يكي شوشهٔ زر بسيم اندر است****دو شيبش ز خوشاب وز گوهرست

فرنگيس چون گنج بگشاد سر****مرا داد چندان سليح و كمر

من آن درع و تازانه برداشتم****بتوران دگر خوار بگذاشتم

يكي نيز بخشيد كاوس شاه****ز زر وز گوهر چو تابنده ماه

دگر پنج دارم همه زرنگار****برو بافته گوهر شاهوار

ترا بخشم اين هفت ز ايدر مرو****يكي جنگ خيره مياراي نو

چنين گفت با گيو بهرام گرد****كه اين ننگ را خرد نتوان شمرد

شما را ز رنگ و نگارست گفت****مرا آنك شد نام با ننگ جفت

گر ايدونك تازانه بازآورم****وگر سر ز گوشش بگاز آورم

بر او راي يزدان دگرگونه بود****همان گردش بخت وارونه بود

هرانگه كه بخت اندر آيد بخواب****ترا گفت دانا

نيايد صواب

بزد اسپ و آمد بران رزمگاه****درخشان شده روي گيتي ز ماه

همي زار بگريست بر كشتگان****بران داغ دل بخت برگشتگان

تن ريونيز اندران خون و خاك****شده غرق و خفتان برو چاك چاك

همي زار بگريست بهرام شير****كه زار اي جوان سوار دلير

چو تو كشته اكنون چه يك مشت خاك****بزرگان بايوان تو اندر مغاك

بران كشتگان بر يكايك بگشت****كه بودند افگنده بر پهن دشت

ازان نامداران يكي خسته بود****بشمشير ازيشان بجان رسته بود

همي بازدانست بهرام را****بناليد و پرسيد زو نام را

بدو گفت كاي شير من زنده ام****بر كشتگان خوار افگنده ام

سه روزست تا نان و آب آرزوست****مرا بر يكي جامه خواب آرزوست

بشد تيز بهرام تا پيش اوي****بدل مهربان و بتن خويش اوي

برو گشت گريان و رخ را بخست****بدريد پيراهن او را ببست

بدو گفت منديش كز خستگيست****تبه بودن اين ز نابستگيست

چو بستم كنون سوي لشكر شوي****وزين خستگي زود بهتر شوي

يكي تازيانه بدين رزمگاه****ز من گم شدست از پي تاج شاه

چو آن بازيابم بيايم برت****رسانم بزودي سوي لشكرت

وزانجا سوي قلب لشكر شتافت****همي جست تا تازيانه بيافت

ميان تل كشتگان اندرون****برآميخته خاك بسيار و خون

فرود آمد از باره آن برگرفت****وزانجا خروشيدن اندر گرفت

خروش دم ماديان يافت اسپ****بجوشيد برسان آذرگشسپ

سوي ماديان روي بنهاد تفت****غمي گشت بهرام و از پس برفت

همي شد دمان تا رسيد اندروي****ز ترگ و ز خفتان پر از آب روي

چو بگرفت هم در زمان برنشست****يكي تيغ هندي گرفته بدست

چو بفشارد ران هيچ نگذارد پي****سوار و تن باره پرخاك و خوي

چنان تنگدل شد بيكبارگي****كه شمشير زد بر پي بارگي

وزان جايگه تا بدين رزمگاه****پياده بپيمود چون باد راه

سراسر همه دشت پركشته ديد****زمين چون گل و ارغوان كشته ديد

همي گفت كاكنون چه سازيم روي****بر اين دشت بي بارگي راه جوي

ازو سركشان

آگهي يافتند****سواري صد از قلب بشتافتند

كه او را بگيرند زان رزمگاه****برندش بر پهلوان سپاه

كمان را بزه كرد بهرام شير****بباريد تير از كمان دلير

چو تيري يكي در كمان راندي****بپيرامنش كس كجا ماندي

ازيشان فراوان بخست و بكشت****پياده نپيچيد و ننمود پشت

سواران همه بازگشتند ازوي****بنزديك پيران نهادند روي

چو لشكر ز بهرام شد ناپديد****ز هر سو بسي تير گرد آوريد

چو لشكر بيامد بر پهلوان****بگفتند با او سراسر گوان

فراوان سخن رفت زان رزمساز****ز پيكار او آشكارا و راز

بگفتند كاينت هژبر دلير****پياده نگردد خود از جنگ سير

بپرسيد پيران كه اين مرد كيست****ازان نامداران ورانام چيست

يكي گفت بهرام شيراوژن است****كه لشكر سراسر بدو روشن است

برويين چنين گفت پيران كه خيز****كه بهرام را نيست جاي گريز

مگر زنده او را بچنگ آوري****زمانه براسايد از داوري

ز لشكر كسي را كه بايد ببر****كجا نامدارست و پرخاشخر

چو بشنيد رويين بيامد دمان****نبودش بس انديشهٔ بدگمان

بر تير بنشست بهرام شير****نهاده سپر بر سر و چرخ زير

يكي تيرباران برويين بكرد****كه شد ماه تابنده چون لاژورد

چو رويين پيران ز تيرش بخست****يلان را همه كند شد پاي و دست

بسستي بر پهلوان آمدند****پر از درد و تيره روان آمدند

كه هرگز چنين يك پياده بجنگ****ز دريا نديديم جنگي نهنگ

چو بشنيد پيران غمي گشت سخت****بلرزيد برسان برگ درخت

نشست از بر بارهٔ تند تاز****همي رفت با او بسي رزمساز

بيامد بدو گفت كاي نامدار****پياده چرا ساختي كارزار

نه تو با سياوش بتوران بدي****همانا بپرخاش و سوران بدي

مرا با تو نان و نمك خوردن است****نشستن همان مهر پروردن است

نبايد كه با اين نژاد و گهر****بدين شيرمردي و چندين هنر

ز بالا بخاك اندر آيد سرت****بسوزد دل مهربان مادرت

بيا تا بسازيم سوگند و بند****براهي كه آيد دلت را پسند

ازان پس يكي با

تو خويشي كنيم****چو خويشي بود راي بيشي كنيم

پياده تو با لشكري نامدار****نتابي مخور باتنت زينهار

بدو گفت بهرام كاي پهلوان****خردمند و بيناو روشن روان

مرا حاجت از تو يكي بارگيست****وگر نه مرا جنگ يكبارگيست

بدو گفت پيران كه اي نامجوي****نداني كه اين راي را نيست روي

ترا اين به آيد كه گفتم سخن****دليري و بر خيره تندي مكن

ببين تا سواران آن انجمن****نهند اين چنين ننگ بر خويشتن

كه چندين تن از تخمهٔ مهتران****ز ديهيم داران و كنداوران

ز پيكار تو كشته و خسته شد****چنين رزم ناگاه پيوسته شد

كه جويد گذر سوي ايران كنون****مگر آنك جوشد ورا مغز و خون

اگر نيستي رنج افراسياب****كه گردد سرش زين سخن پرشتاب

ترا بارگي دادمي اي جوان****بدان تات بردي بر پهلوان

برفت او و آمد ز لشكر تژاو****سواري كه بوديش با شير تاو

ز پيران بپرسيد و پيران بگفت****كه بهرام را از يلان نيست جفت

بمهرش بدادم بسي پند خوب****نمودم بدو راه و پيوند خوب

سخن را نبد بر دلش هيچ راه****همي راه جويد بايران سپاه

بپيران چنين گفت جنگي تژاو****كه با مهر جان ترا نيست تاو

شوم گر پياده بچنگ آرمش****سر اندر زمان زير سنگ آرمش

بيامد شتابان بدان رزمگاه****كجا بود بهرام يل بي سپاه

چو بهرام را ديد نيزه بدست****يكي برخروشيد چون پيل مست

بدو گفت ازين لشكر نامدار****پياده يكي مرد و چندين سوار

بايران گرازيد خواهي همي****سرت برفرازيد خواهي همي

سران را سپردي سر اندر زمان****گه آمد كه بر تو سرآيد زمان

پس آنگه بفرمود كاندر نهيد****بتير و بگرز و بژوپين دهيد

برو انجمن شد يكي لشكري****هرانكس كه بد از دليران سري

كمان را بزه كرد بهرام گرد****بتير از هوا روشنايي ببرد

چو تير اسپري شد سوي نيزه گشت****چو درياي خون شد همه كوه و دشت

چو نيزه قلم شد بگرز و

بتيغ****همي خون چكانيد بر تيره ميغ

چو رزمش برين گونه پيوسته شد****بتيرش دلاور بسي خسته شد

چو بهرام يل گشت بي توش و تاو****پس پشت او اندر آمد تژاو

يكي تيغ زد بر سر كتف اوي****كه شير اندر آمد ز بالا بروي

جدا شد ز تن دست خنجرگزار****فروماند از رزم و برگشت كار

تژاو ستمگاره را دل بسوخت****بكردار آتش رخش برفروخت

بپيچيد ازو روي پر درد و شرم****بجوش آمدش در جگر خون گرم

چو خورشيد تابنده بنمود پشت****دل گيو گشت از برادر درشت

ببيژن چنين گفت كاي رهنماي****برادر نيامد همي باز جاي

ببايد شدن تا وراكار چيست****نبايد كه بر رفته بايد گريست

دليران برفتند هر دو چو گرد****بدان جاي پرخاش و ننگ و نبرد

بديدار بهرامشان بد نياز****همي خسته و كشته جستند باز

همه دشت پرخسته و كشته بود****جهاني بخون اندر آغشته بود

دليران چو بهرام را يافتند****پر از آب و خون ديده بشتافتند

بخاك و بخون اندر افگنده خوار****فتاده ازو دست و برگشته كار

همي ريخت آب از بر چهراوي****پر از خون دو تن ديده از مهر اوي

چو بازآمدش هوش بگشاد چشم****تنش پر ز خون بود و دل پر ز خشم

چنين گفت با گيو كاي نامجوي****مرا چون بپوشي بتابوت روي

تو كين برادر بخواه از تژاو****ندارد مگر گاو با شير تاو

مرا ديد پيران ويسه نخست****كه با من بدش روزگاري نشست

همه نامداران و گردان چين****بجستند با من بغاز كين

تن من تژاو جفاپيشه خست****نكرد ايچ ياد از نژاد و نشست

چو بهرام گرد اين سخن ياد كرد****بباريد گيو از مژه آب زرد

بدادار دارنده سوگند خورد****بروز سپيد و شب لاژورد

كه جز ترگ رومي نبيند سرم****مگر كين بهرام بازآورم

پر از درد و پر كين بزين برنشست****يكي تيغ هندي گرفته بدست

بدانگه كه شد روي گيتي سياه****تژاو از

طلايه برآمد براه

چو از دور گيو دليرش بديد****عنان را بپيچيد و دم دركشيد

چو دانست كز لشكر اندر گذشت****ز گردان و گردنكشان دور گشت

سوي او بيفكند پيچان كمند****ميان تژاو اندر آمد به بند

بران اندر آورد و برگشت زود****پس آسانش از پشت زين در ربود

بخاك اندر افگند خوار و نژند****فرود آمد و دست كردش به بند

نشست از بر اسپ و او را كشان****پس اندر همي برد چون بيهشان

چنين گفت با او بخواهش تژاو****كه با من نماند اي دلير ايچ تاو

چه كردم كزين بي شمار انجمن****شب تيره دوزخ نمودي بمن

بزد بر سرش تازيانه دويست****بدو گفت كين جاي گفتار نيست

نداني همي اي بد شور بخت****كه در باغ كين تازه كشتي درخت

كه بالاش با چرخ همبر بود****تنش خون خورد بار او سر بود

شكار تو بهرام بايد بجنگ****ببيني كنون زخم كام نهنگ

چنين گفت با گيو جنگي تژاو****كه تو چون عقابي و من چون چكاو

ز بهرام بر بد نبردم گمان****نه او را بدست من آمد زمان

كه من چون رسيدم سواران چين****ورا كشته بودند بر دشت كين

بران بد كه بهرام بيجان شدست****ز دردش دل گيو پيچان شدست

كشانش بيارد گيو دلير****بپيش جگر خسته بهرام شير

بدو گفت كاينك سر بي وفا****مكافات سازم جفا را جفا

سپاس از جهان آفرين كردگار****كه چندان زمان ديدم از روزگار

كه تيره روان بدانديش تو****بپردازم اكنون من از پيش تو

همي كرد خواهش بريشان تژاو****همي خواست از كشتن خويش تاو

همي گفت ار ايدونك اين كار بود****سر من بخنجر بريدن چه سود

يكي بنده باشم روان ترا****پرستش كنم گوربان ترا

چنين گفت با گيو بهرام شير****كه اي نامور نامدار دلير

گر ايدونك از وي بمن بد رسيد****همان روز مرگش نبايد چشيد

سر پر گناهش روان داد من****بمان تا كند در جهان ياد

من

برادر چو بهرام را خسته ديد****تژاو جفا پيشه را بسته ديد

خروشيد و بگرفت ريش تژاو****بريدش سر از تن بسان چكاو

دل گيو زان پس بريشان بسوخت****روانش ز غم آتشي برفروخت

خروشي برآورد كاندر جهان****كه ديد اين شگفت آشكار و نهان

كه گر من كشم ور كشي پيش من****برادر بود گر كسي خويش من

بگفت اين و بهرام يل جان بداد****جهان را چنين است ساز ونهاد

عنان بزرگي هرآنكو بجست****نخستين ببايد بخون دست شست

اگر خود كشد گر كشندش بدرد****بگرد جهان تا تواني مگرد

خروشان بر اسپ تژاوش ببست****به بيژن سپرد آنگهي برنشست

بياوردش از جايگاه تژاو****بنزديك ايران دلش پر ز تاو

چو شد دور زان جايگاه نبرد****بكردار ايوان يكي دخمه كرد

بياگند مغزش بمشك و عبير****تنش را بپوشيد چيني حرير

برآيين شاهانش بر تخت عاج****بخوابيد و آويخت بر سرش تاج

سر دخمه كردند سرخ و كبود****تو گفتي كه بهرام هرگز نبود

شد آن لشكر نامور سوگوار****ز بهرام وز گردش روزگار

چو برزد سر از كوه تابنده شيد****برآمد سر تاج روز سپيد

سپاه پراگنده گردآمدند****همي هر كسي داستانها زدند

كه چندين ز ايرانيان كشته شد****سربخت سالار برگشته شد

چنين چيره دست تركان بجنگ****سپه را كنون نيست جاي درنگ

بر شاه بايد شدن بي گمان****ببينيم تا بر چه گردد زمان

اگر شاه را دل پر از جنگ نيست****مرا و تو را جاي آهنگ نيست

پسر بي پدر شد پدر بي پسر****بشد كشته و زنده خسته جگر

اگر جنگ فرمان دهد شهريار****بسازد يكي لشكر نامدار

بياييم و دلها پر از كين و جنگ****كنيم اين جهان بر بدانديش تنگ

برين راي زان مرز گشتند باز****همه دل پر از خون و جان پر گداز

برادر ز خون برادر به درد****زبانشان ز خويشان پر از ياد كرد

برفتند يكسر سوي كاسه رود****روانشان ازان كشتگان پر درود

طلايه بيامد بپيش سپاه****كسي

را نديد اندران جايگاه

بپيران فرستاد زود آگهي****كز ايرانيان گشت گيتي تهي

چو بشنيد پيران هم اندر زمان****بهر سو فرستاد كارآگهان

چو برگشتن مهتران شد درست****سپهبد روان را ز انده بشست

بيامد بشبگير خود با سپاه****همي گشت بر گرد آن رزمگاه

همه كوه و هم دشت و هامون و راغ****سراپرده و خيمه بد همچو باغ

بلشكر ببخشيد خود برگرفت****ز كار جهان مانده اندر شگفت

كه روزي فرازست و روزي نشيب****گهي شاد دارد گهي با نهيب

همان به كه با جام مانيم روز****همي بگذرانيم روزي بروز

بدان آگهي نزد افراسياب****هيوني برافگند هنگام خواب

سپهبد بدان آگهي شاد شد****ز تيمار و درددل آزاد شد

همه لشكرش گشته روشن روان****ببستند آيين ره پهلوان

همه جامهٔ زينت آويختند****درم بر سر او همي ريختند

چو آمد بنزديكي شهر شاه****سپهبد پذيره شدش با سپاه

برو آفرين كرد و بسيار گفت****كه از پهلوانان ترا نيست جفت

دو هفته ز ايوان افراسياب****همي بر شد آواز چنگ و رباب

سيم هفته پيران چنان كرد راي****كه با شادماني شود باز جاي

يكي خلعت آراست افراسياب****كه گر برشماري بگيرد شتاب

ز دينار وز گوهر شاهوار****ز زرين كمرهاي گوهرنگار

از اسپان تازي بزرين ستام****ز شمشير هندي بزرين نيام

يكي تخت پرمايه از عاج و ساج****ز پيروزه مهد و ز بيجاده تاج

پرستار چيني و رومي غلام****پر از مشك و عنبر دو پيروزه جام

بنزديك پيران فرستاد چيز****ازان پس بسي پندها داد نيز

كه با موبدان باش و بيدار باش****سپه را ز دشمن نگهدار باش

نگه كن خردمند كارآگهان****بهرجاي بفرست گرد جهان

كه كيخسرو امروز با خواستست****بداد و دهش گيتي آراستست

نژاد و بزرگي و تخت و كلاه****چو شد گرد ازين بيش چيزي مخواه

ز برگشتن دشمن ايمن مشو****زمان تا زمان آگهي خواه نو

بجايي كه رستم بود پهلوان****تو ايمن بخسپي بپيچد روان

پذيرفت پيران همه پند اوي****كه

سالار او بود و پيوند اوي

سپهدار پيران و آن انجمن****نهادند سر سوي راه ختن

بپاي آمد اين داستان فرود****كنون رزم كاموس بايد سرود

پادشاهي گرشاسپ

بخش 1

پسر بود زو را يكي خويش كام****پدر كرده بوديش گرشاسپ نام

بيامد نشست از بر تخت و گاه****به سر بر نهاد آن كياني كلاه

چو بنشست بر تخت و گاه پدر****جهان را همي داشت با زيب و فر

چنين تا برآمد برين روزگار****درخت بلا كينه آورد بار

به تركان خبر شد كه زو درگذشت****بران سان كه بد تخت بي كار گشت

بيامد به خوار ري افراسياب****ببخشيد گيتي و بگذاشت آب

نياورد يك تن درود پشنگ****سرش پر ز كين بود و دل پر ز جنگ

دلش خود ز تخت و كله گشته بود****به تيمار اغريرث آغشته بود

بدو روي ننمود هرگز پشنگ****شد آن تيغ روشن پر از تيره زنگ

فرستاده رفتي به نزديك اوي****بدو سال و مه هيچ ننمود روي

همي گفت اگر تخت را سر بدي****چو اغريرثش يار درخور بدي

تو خون برادر بريزي همي****ز پرورده مرغي گريزي همي

مرا با تو تا جاودان كار نيست****به نزد منت راه ديدار نيست

پرآواز شد گوش ازين آگهي****كه بي كار شد تخت شاهنشهي

پيامي بيامد به كردار سنگ****به افراسياب از دلاور پشنگ

كه بگذار جيحون و بركش سپاه****ممان تا كسي برنشيند به گاه

يكي لشكري ساخت افراسياب****ز دشت سپنجاب تا رود آب

كه گفتي زمين شد سپهر روان****همي بارد از تيغ هندي روان

يكايك به ايران رسيد آگهي****كه آمد خريدار تخت مهي

سوي زابلستان نهادند روي****جهان شد سراسر پر از گفت وگوي

بگفتند با زال چندي درشت****كه گيتي بس آسان گرفتي به مشت

پس از سام تا تو شدي پهلوان****نبوديم يك روز روشن روان

سپاهي ز جيحون بدين سو كشيد****كه شد آفتاب از جهان ناپديد

اگر چاره داني مراين را بساز****كه

آمد سپهبد به تنگي فراز

چنين گفت پس نامور زال زر****كه تا من ببستم به مردي كمر

سواري چو من پاي بر زين نگاشت****كسي تيغ و گرز مرا برنداشت

به جايي كه من پاي بفشاردم****عنان سواران شدي پاردم

شب و روز در جنگ يكسان بدم****ز پيري همه ساله ترسان بدم

كنون چنبري گشت يال يلي****نتابد همي خنجر كابلي

كنون گشت رستم چو سرو سهي****بزيبد برو بر كلاه مهي

يكي اسپ جنگيش بايد همي****كزين تازي اسپان نشايد همي

بجويم يكي بارهٔ پيلتن****بخواهم ز هر سو كه هست انجمن

بخوانم به رستم بر اين داستان****كه هستي برين كار همداستان

كه بر كينهٔ تخمهٔ زادشم****ببندي ميان و نباشي دژم

همه شهر ايران ز گفتار اوي****ببودند شادان دل و تازه روي

ز هر سو هيوني تكاور بتاخت****سليح سواران جنگي بساخت

به رستم چنين گفت كاي پيلتن****به بالا سرت برتر از انجمن

يكي كار پيشست و رنجي دراز****كزو بگسلد خواب و آرام و ناز

ترا نوز پورا گه رزم نيست****چه سازم كه هنگامهٔ بزم نيست

هنوز از لبت شير بويد همي****دلت ناز و شادي بجويد همي

چگونه فرستم به دشت نبرد****ترا پيش تركان پر كين و درد

چه گويي چه سازي چه پاسخ دهي****كه جفت تو بادا مهي و بهي

چنين گفت رستم به دستان سام****كه من نيستم مرد آرام و جام

چنين يال و اين چنگهاي دراز****نه والا بود پروريدن به ناز

اگر دشت كين آيد و رزم سخت****بود يار يزدان پيروزبخت

ببيني كه در جنگ من چون شوم****چو اندر پي ريزش خون شوم

يكي ابر دارم به چنگ اندرون****كه همرنگ آبست و بارانش خون

همي آتش افروزد از گوهرش****همي مغز پيلان بسايد سرش

يكي باره بايد چو كوه بلند****چنان چون من آرم به خم كمند

يكي گرز خواهم چو يك لخت كوه****گرآيند پيشم ز

توران گروه

سرانشان بكوبم بدان گرز بر****نيايد برم هيچ پرخاشخر

كه روي زمين را كنم بي سپاه****كه خون بارد ابر اندر آوردگاه

بخش 2

چنان شد ز گفتار او پهلوان****كه گفتي برافشاند خواهد روان

گله هرچ بودش به زابلستان****بياورد لختي به كابلستان

همه پيش رستم همي راندند****برو داغ شاهان همي خواندند

هر اسپي كه رستم كشيديش پيش****به پشتش بيفشاردي دست خويش

ز نيروي او پشت كردي به خم****نهادي به روي زمين بر شكم

چنين تا ز كابل بيامد زرنگ****فسيله همي تاخت از رنگ رنگ

يكي ماديان تيز بگذشت خنگ****برش چون بر شير و كوتاه لنگ

دو گوشش چو دو خنجر آبدار****بر و يال فربه ميانش نزار

يكي كره از پس به بالاي او****سرين و برش هم به پهناي او

سيه چشم و بورابرش و گاودم****سيه خايه و تند و پولادسم

تنش پرنگار از كران تا كران****چو داغ گل سرخ بر زعفران

چو رستم بران ماديان بنگريد****مر آن كرهٔ پيلتن را بديد

كمند كياني همي داد خم****كه آن كره را بازگيرد ز رم

به رستم چنين گفت چوپان پير****كه اي مهتر اسپ كسان را مگير

بپرسيد رستم كه اين اسپ كيست****كه دو رانش از داغ آتش تهيست

چنين داد پاسخ كه داغش مجوي****كزين هست هر گونه اي گفت وگوي

همي رخش خوانيم بورابرش است****به خو آتشي و به رنگ آتش است

خداوند اين را ندانيم كس****همي رخش رستمش خوانيم و بس

سه سالست تا اين بزين آمدست****به چشم بزرگان گزين آمدست

چو مادرش بيند كمند سوار****چو شير اندرآيد كند كارزار

بينداخت رستم كياني كمند****سر ابرش آورد ناگه ببند

بيامد چو شير ژيان مادرش****همي خواست كندن به دندان سرش

بغريد رستم چو شير ژيان****از آواز او خيره شد ماديان

يكي مشت زد نيز بر گردنش****كزان مشت برگشت لرزان تنش

بيفتاد و برخاست و برگشت از وي****بسوي گله تيز بنهاد

روي

بيفشارد ران رستم زورمند****برو تنگتر كرد خم كمند

بيازيد چنگال گردي بزور****بيفشارد يك دست بر پشت بور

نكرد ايچ پشت از فشردن تهي****تو گفتي ندارد همي آگهي

بدل گفت كاين برنشست منست****كنون كار كردن به دست منست

ز چوپان بپرسيد كاين اژدها****به چندست و اين را كه خواهد بها

چنين داد پاسخ كه گر رستمي****برو راست كن روي ايران زمي

مر اين را بر و بوم ايران بهاست****بدين بر تو خواهي جهان كرد راست

لب رستم از خنده شد چون بسد****همي گفت نيكي ز يزدان سزد

به زين اندر آورد گلرنگ را****سرش تيز شد كينه و جنگ را

گشاده زنخ ديدش و تيزتگ****بديدش كه دارد دل و تاو و رگ

كشد جوشن و خود و كوپال او****تن پيلوار و بر و يال او

چنان گشت ابرش كه هر شب سپند****همي سوختندش ز بيم گزند

چپ و راست گفتي كه جادو شدست****به آورد تا زنده آهو شدست

دل زال زر شد چو خرم بهار****ز رخش نوآيين و فرخ سوار

در گنج بگشاد و دينار داد****از امروز و فردا نيامدش ياد

بخش 3

بزد مهره در جام بر پشت پيل****ازو برشد آواز تا چند ميل

خروشيدن كوس با كرناي****همان ژنده پيلان و هندي دراي

برآمد ز زاولستان رستخيز****زمين خفته را بانگ برزد كه خيز

به پيش اندرون رستم پهلوان****پس پشت او سالخورده گوان

چنان شد ز لشكر در و دشت و راغ****كه بر سر نيارست پريد زاغ

تبيره زدندي همي شست جاي****جهان را نه سر بود پيدا نه پاي

به هنگام بشكوفهٔ گلستان****بياورد لشكر ز زابلستان

ز زال آگهي يافت افراسياب****برآمد ز آرام و از خورد و خواب

بياورد لشكر سوي خوار ري****بران مرغزاري كه بد آب و ني

ز ايران بيامد دمادم سپاه****ز راه بيابان سوي رزمگاه

ز لشكر به لشكر دو

فرسنگ ماند****سپهبد جهانديدگان را بخواند

بديشان چنين گفت كاي بخردان****جهانديده و كاركرده ردان

هم ايدر من اين لشكر آراستم****بسي سروري و مهي خواستم

پراگنده شد راي بي تخت شاه****همه كار بي روي و بي سر سپاه

چو بر تخت بنشست فرخنده زو****ز گيتي يكي آفرين خاست نو

شهي بايد اكنون ز تخم كيان****به تخت كيي بر كمر بر ميان

شهي كاو باورنگ دارد ز مي****كه بي سر نباشد تن آدمي

نشان داد موبد مرا در زمان****يكي شاه با فر و بخت جوان

ز تخم فريدون يل كيقباد****كه با فر و برزست و با راي و داد

بخش 4

به رستم چنين گفت فرخنده زال****كه برگير كوپال و بفراز يال

برو تازيان تا به البرز كوه****گزين كن يكي لشكر همگروه

ابر كيقباد آفرين كن يكي****مكن پيش او بر درنگ اندكي

به دو هفته بايد كه ايدر بوي****گه و بيگه از تاختن نغنوي

بگويي كه لشكر ترا خواستند****همي تخت شاهي بياراستند

كه در خورد تاج كيان جز تو كس****نبينيم شاها تو فريادرس

تهمتن زمين را به مژگان برفت****كمر برميان بست و چون باد تفت

بخش 5

ز تركان طلايه بسي بد براه****رسيد اندر ايشان يل صف پناه

برآويخت با نامداران جنگ****يكي گرزهٔ گاو پيكر به چنگ

دليران توران برآويختند****سرانجام از رزم بگريختند

نهادند سر سوي افراسياب****همه دل پر از خون و ديده پر آب

بگفتند وي را همه بيش و كم****سپهبد شد از كار ايشان دژم

بفرمود تا نزد او شد قلون****ز تركان دليري گوي پرفسون

بدو گفت بگزين ز لشكر سوار****وز ايدر برو تا در كوهسار

دلير و خردمند و هشيار باش****به پاس اندرون نيز بيدار باش

كه ايرانيان مردمي ريمنند****همي ناگهان بر طلايه زنند

برون آمد از نزد خسرو قلون****به پيش اندرون مردم رهنمون

سر راه بر نامداران ببست****به مردان جنگي و پيلان مست

وزان روي رستم دلير و گزين****بپيمود زي شاه ايران زمين

يكي ميل ره تا به البرز كوه****يكي جايگه ديد برنا شكوه

درختان بسيار و آب روان****نشستنگه مردم نوجوان

يكي تخت بنهاده نزديك آب****برو ريخته مشك ناب و گلاب

جواني به كردار تابنده ماه****نشسته بران تخت بر سايه گاه

رده بركشيده بسي پهلوان****به رسم بزرگان كمر بر ميان

بياراسته مجلسي شاهوار****بسان بهشتي به رنگ و نگار

چو ديدند مر پهلوان را به راه****پذيره شدندش ازان سايه گاه

كه ما ميزبانيم و مهمان ما****فرود آي ايدر به فرمان ما

بدان تا همه دست شادي بريم****به ياد رخ نامور مي خوريم

تهمتن بديشان

چنين گفت باز****كه اي نامداران گردن فراز

مرا رفت بايد به البرز كوه****به كاري كه بسيار دارد شكوه

نبايد به بالين سر و دست ناز****كه پيشست بسيار رنج دراز

سر تخت ايران ابي شهريار****مرا باده خوردن نيايد به كار

نشاني دهيدم سوي كيقباد****كسي كز شما دارد او را به ياد

سر آن دليران زبان برگشاد****كه دارم نشاني من از كيقباد

گر آيي فرود و خوري نان ما****بيفروزي از روي خود جان ما

بگوييم يكسر نشان قباد****كه او را چگونست رستم و نهاد

تهمتن ز رخش اندر آمد چو باد****چو بشنيد از وي نشان قباد

بيامد دمان تا لب رودبار****نشستند در زير آن سايه دار

جوان از بر تخت خود برنشست****گرفته يكي دست رستم به دست

به دست دگر جام پر باده كرد****وزو ياد مردان آزاده كرد

دگر جام بر دست رستم سپرد****بدو گفت كاي نامبردار و گرد

بپرسيدي از من نشان قباد****تو اين نام را از كه داري به ياد

بدو گفت رستم كه از پهلوان****پيام آوريدم به روشن روان

سر تخت ايران بياراستند****بزرگان به شاهي ورا خواستند

پدرم آن گزين يلان سر به سر****كه خوانند او را همي زال زر

مرا گفت رو تا به البرز كوه****قباد دلاور ببين با گروه

به شاهي برو آفرين كن يكي****نبايد كه سازي درنگ اندكي

بگويش كه گردان ترا خواستند****به شادي جهاني بياراستند

نشان ار تواني و داني مرا****دهي و به شاهي رساني ورا

ز گفتار رستم دلير جوان****بخنديد و گفتش كه اي پهلوان

ز تخم فريدون منم كيقباد****پدر بر پدر نام دارم به ياد

چو بشنيد رستم فرو برد سر****به خدمت فرود آمد از تخت زر

كه اي خسرو خسروان جهان****پناه بزرگان و پشت مهان

سر تخت ايران به كام تو باد****تن ژنده پيلان به دام تو باد

نشست تو بر تخت شاهنشهي****همت سركشي

باد و هم فرهي

درودي رسانم به شاه جهان****ز زال گزين آن يل پهلوان

اگر شاه فرمان دهد بنده را****كه بگشايم از بند گوينده را

قباد دلاور برآمد ز جاي****ز گفتار رستم دل و هوش و راي

تهمتن همانگه زبان برگشاد****پيام سپهدار ايران بداد

سخن چون به گوش سپهبد رسيد****ز شادي دل اندر برش برطپيد

بيازيد جامي لبالب نبيد****بياد تهمتن به دم دركشيد

تهمتن هميدون يكي جام مي****بخورد آفرين كرد بر جان كي

برآمد خروش از دل زير و بم****فراوان شده شادي اندوه كم

شهنشه چنين گفت با پهلوان****كه خوابي بديدم به روشن روان

كه از سوي ايران دو باز سپيد****يكي تاج رخشان به كردار شيد

خرامان و نازان شدندي برم****نهادندي آن تاج را بر سرم

چو بيدار گشتم شدم پراميد****ازان تاج رخشان و باز سپيد

بياراستم مجلسي شاهوار****برين سان كه بيني بدين مرغزار

تهمتن مرا شد چو باز سپيد****ز تاج بزرگان رسيدم نويد

تهمتن چو بشنيد از خواب شاه****ز باز و ز تاج فروزان چو ماه

چنين گفت با شاه كنداوران****نشانست خوابت ز پيغمبران

كنون خيز تا سوي ايران شويم****به ياري به نزد دليران شويم

قباد اندر آمد چو آتش ز جاي****ببور نبرد اندر آورد پاي

كمر برميان بست رستم چو باد****بيامد گرازان پس كيقباد

شب و روز از تاختن نغنويد****چنين تا به نزد طلايه رسيد

قلون دلاور شد آگه ز كار****چو آتش بيامد سوي كارزار

شهنشاه ايران چو زان گونه ديد****برابر همي خواست صف بركشيد

تهمتن بدو گفت كاي شهريار****ترا رزم جستن نيايد بكار

من و رخش و كوپال و برگستوان****همانا ندارند با من توان

بگفت اين و از جاي بركرد رخش****به زخمي سواري همي كرد پخش

قلون ديد ديوي بجسته ز بند****به دست اندرون گرز و برزين كمند

برو حمله آورد مانند باد****بزد نيزه و بند جوشن گشاد

تهمتن بزد

دست و نيزه گرفت****قلون از دليريش مانده شگفت

ستد نيزه از دست او نامدار****بغريد چون تندر از كوهسار

بزد نيزه و برگرفتش ز زين****نهاد آن بن نيزه را بر زمين

قلون گشت چون مرغ با بابزن****بديدند لشكر همه تن به تن

هزيمت شد از وي سپاه قلون****به يكبارگي بخت بد را زبون

تهمتن گذشت از طلايه سوار****بيامد شتابان سوي كوهسار

كجا بد علفزار و آب روان****فرود آمد آن جايگه پهلوان

چنين تا شب تيره آمد فراز****تهمتن همي كرد هرگونه ساز

از آرايش جامهٔ پهلوي****همان تاج و هم بارهٔ خسروي

چو شب تيره شد پهلو پيش بين****برآراست باشاه ايران زمين

به نزديك زال آوريدش به شب****به آمد شدن هيچ نگشاد لب

نشستند يك هفته با راي زن****شدند اندران موبدان انجمن

بهشتم بياراست پس تخت عاج****برآويختند از بر عاج تاج

پادشاهي گشتاسپ صد و بيست سال بود

بخش 1 - به خواب ديدن فردوسي دقيقي را

چنان ديد گوينده يك شب به خواب****كه يك جام مي داشتي چون گلاب

دقيقي ز جايي پديد آمدي****بران جام مي داستانها زدي

به فردوسي آواز دادي كه مي****مخور جز بر آيين كاوس كي

كه شاهي ز گيتي گزيدي كه بخت****بدو نازد و لشگر و تاج و تخت

شهنشاه محمود گيرنده شهر****ز شادي به هر كس رسانيده بهر

از امروز تا سال هشتاد و پنج****بكاهدش رنج و نكاهدش گنج

ازين پس به چين اندر آرد سپاه****همه مهتران برگشايند راه

نبايدش گفتن كسي را درشت****همه تاج شاهانش آمد به مشت

بدين نامه گر چند بشتافتي****كنون هرچ جستي همه يافتي

ازين باره من پيش گفتم سخن****سخن را نيامد سراسر به بن

ز گشتاسپ و ارجاسپ بيتي هزار****بگفتم سرآمد مرا روزگار

گر آن مايه نزد شهنشه رسد****روان من از خاك بر مه رسد

كنون من بگويم سخن كو بگفت****منم زنده او گشت با خاك جفت

بخش 10

چو از بلخ بامي به جيحون رسيد****سپهدار لشكر فرود آوريد

بشد شهريار از ميان سپاه****فرود آمد از باره بر شد به گاه

بخواند او گرانمايه جاماسپ را****كجا رهنمون بود گشتاسپ را

سر موبدان بودو شاه ردان****چراغ بزرگان و اسپهبدان

چنان پاك تن بود و تابنده جان****كه بودي بر او آشكارا نهان

ستاره شناس و گرانمايه بود****ابا او به دانش كرا پايه بود

بپرسيد ازو شاه و گفتا خداي****ترا دين به داد و پاكيزه راي

چو تو نيست اندر جهان هيچ كس****جهاندار دانش ترا داد و بس

ببايدت كردن ز اختر شمار****بگويي همي مر مرا روي كار

كه چون باشد آغاز و فرجام جنگ****كرا بيشتر باشد اينجا درنگ

نيامد خوش آن پير جاماسپ را****به روي دژم گفت گشتاسپ را

كه ميخواستم كايزد دادگر****ندادي مرا اين خرد وين هنر

مرا گر نبودي خرد شهريار****نكردي زمن بودني خواستار

مگر با من از داد

پيمان كند****كه نه بد كند خود نه فرمان كند

جهانجوي گفتا به نام خداي****بدين و به دين آور پاك راي

به جان زرير آن نبرده سوار****به جان گرانمايه اسفنديار

كه نه هرگزت روي دشمن كنم****نفرمايمت بد نه خود من كنم

تو هرچ اندرين كار داني بگوي****كه تو چاره داني و من چاره جوي

خردمند گفت اين گرانمايه شاه****هميشه بتو تازه بادا كلاه

ز بنده ميازار و بنداز خشم****خنك آنكسي كو نبيند به چشم

بدان اي نبرده كي نامجوي****چو در رزم روي اندر آري بروي

بدانگه كجا بانگ و ويله كنند****تو گويي همي كوه را بركنند

به پيش اندر آيند مردان مرد****هوا تيره گردد ز گرد نبرد

جهان را ببيني بگشته كبود****زمين پر ز آتش هوا پر زدود

وزان زخم آن گرزهاي گران****چنان پتك پولاد آهنگران

به گوش اندر آيد ترنگا ترنگ****هوا پر شده نعرهٔ بور و خنگ

شكسته شود چرخ گردونها****زمين سرخ گردد از ان خونها

تو گويي هوا ابر دارد همي****وزان ابر الماس بارد همي

بسي بي پدر گشته بيني پسر****بسي بي پسر گشته بيني پدر

نخستين كس نام دار اردشير****پس شهريار آن نبرده دلير

به پيش افگند اسپ تازان خويش****به خاك افگند هر ك آيدش پيش

پياده كند ترك چندان سوار****كز اختر نباشد مر آن را شمار

وليكن سرانجام كشته شود****نكونامش اندر نوشته شود

دريغ آنچنان مرد نام آورا****ابا رادمردان همه سرورا

پس آزاده شيدسپ فرزند شاه****چو رستم درآيد به روي سپاه

پس آنگاه مر تيغ را بركشد****بتازد بسي اسپ و دشمن كشد

بسي نامداران و گردان چين****كه آن شير مرد افگند بر زمين

سرانجام بختش كند خاكسار****برهنه كند آن سر تاجدار

بيايد پس آنگاه فرزند من****ببسته ميان را جگر بند من

ابر كين شيدسپ فرزند شاه****به ميدان كند تيز اسپ سياه

بسي رنج بيند به رزم اندرون****شه خسروان را بگويم كه چون

درفش

فروزندهٔ كاويان****بيفگنده باشند ايرانيان

گرامي بگيرد به دندان درفش****به دندان بدارد درفش بنفش

به يك دست شمشير و ديگر كلاه****به دندان درفش فريدون شاه

برين سان همي افگند دشمنان****همي بركند جان آهرمنان

سرانجام در جنگ كشته شود****نكو نامش اندر نوشته شود

پس ازاده بستور پور زرير****به پيش افگند اسپ چون نره شير

بسي دشمنان را كند ناپديد****شگفتي تر از كار او كس نديد

چو آيد سرانجام پيروز باز****ابر دشمنان دست كرده دراز

بيايد پس آن برگزيده سوار****پس شهريار جهان نامدار

ز آهرمنان بفگند شست گرد****نمايد يكي پهلوي دستبرد

سرانجام تركان به تيرش زنند****تن پيلوارش به خاك افگنند

بيايد پس آن نره شير دلير****سوار دلاور كه نامش زرير

به پيش اندر آيد گرفته كمند****نشسته بر اسفندياري سمند

ابا جوشن زر درخشان چو ماه****بدو اندرون خيره گشته سپاه

بگيرد ز گردان لشكر هزار****ببندد فرستد بر شهريار

به هر سو كجا بنهد آن شاه روي****همي راند از خون بدخواه جوي

نه استد كس آن پهلوان شاه را****ستوه آورد شاه خرگاه را

پس افگنده بيند بزرگ اردشير****سيه گشته رخسار و تن چون زرير

بگريد برو زار و گردد نژند****برانگيزد اسفندياري سمند

به خاقان نهد روي پر خشم و تيز****تو گويي نديدست هرگز گريز

چو اندر ميان بيند ارجاسپ را****ستايش كند شاه گشتاسپ را

صف دشمنان سر بسر بردرد****ز گيتي سوي هيچ كس ننگرد

همي خواند او زند زردشت را****به يزدان نهاده كيي پشت را

سرانجام گردد برو تيره بخت****بريده كندش آن نكو تاج و تخت

بيايد يكي نام او بيدرفش****به سرنيزه دارد درفش بنفش

نيارد شدن پيش گرد گزين****نشيند به راه وي اندر كمين

باستد بران راه چون پيل مست****يكي تيغ زهر آب داده به دست

چو شاه جهان بازگردد ز رزم****گرفته جهان را و كشته گرزم

بيندازد آن ترك تيري بروي****نيارد شدن آشكارا بروي

پس از دست آن بيدرفش پليد****شود

شاه آزادگان ناپديد

به تركان برد باره و زين اوي****بخواهد پسرت آن زمان كين اوي

پس آن لشكر نامدار بزرگ****به دشمن درافتد چو شير سترگ

همي تازند اين بر آن آن برين****ز خون يلان سرخ گردد زمين

يلان را بباشد همه روي زرد****چو لرزه برافتد به مردان مرد

برآيد به خورشيد گرد سپاه****نبيند كس از گرد تاريك راه

فروغ سر نيزه و تير و تيغ****بتابد چنان چون ستاره ز ميغ

وزان زخم مردان كجا مي زنند****و بر يكدگر بر همي افگند

همه خسته و كشته بر يكدگر****پسر بر پدر بر پدر بر پسر

وزان ناله و زاري خستگان****به بند اندر آيند نابستگان

شود كشته چندان ز هر سو سپاه****كه از خونشان پر شود رزمگاه

پس آن بيدرفش پليد و سترگ****به پيش اندر آيد چو ارغنده گرگ

همان تيغ زهر آب داده به دست****همي تازد او باره چون پيل مست

به دست وي اندر فراوان سپاه****تبه گردد از برگزينان شاه

بيايد پس آن فرخ اسفنديار****سپاه از پس پشت و يزدانش يار

ابر بيدرفش افگند اسپ تيز****برو جامه پر خون و دل پر ستيز

مر او را يكي تيغ هندي زند****ز بر نيمهٔ تنش زير افگند

بگيرد پس آن آهنين گرز را****بتاباند آن فره و برز را

به يك حمله از جايشان بگسلد****چو بگسستشان بر زمين كي هلد

بنوك سر نيزه شان بر چند****كندشان تبه پاك و بپراگند

گريزد سرانجام سالار چين****از اسفنديار آن گو بافرين

به تركان نهد روي بگريخته****شكسته سپر نيزها ريخته

بيابان گذارد به اندك سپاه****شود شاه پيروز و دشمن تباه

بدان اي گزيده شه خسروان****كه من هرچ گفتم نباشد جز آن

نباشد ازين يك سخن بيش و كم****تو زين پس مكن روي بر من دژم

كه من آنچ گفتم نگفتم مگر****به فرمانت اي شاه پيروزگر

وزان كم بپرسيد فرخنده شاه****ازين ژرف

دريا و تاريك راه

نديدم كه بر شاه بنهفتمي****وگرنه من اين راز كي گفتمي

چو شاه جهاندار بشنيد راز****بران گوشهٔ تخت خسپيد باز

ز دستش بيفتاد زرينه گرز****تو گفتي برفتش همي فر و برز

به روي اندر افتاد و بيهوش گشت****نگفتش سخن نيز و خاموش گشت

چو با هوش آمد جهان شهريار****فرود آمد از تخت و بگريست زار

چه بايد مرا گفت شاهي و گاه****كه روزم همي گشت خواهد سياه

كه آنان كه بر من گرامي ترند****گزين سپاهند و نامي ترند

همي رفت و خواهند از پيش من****ز تن بركنند اين دل ريش من

به جاماسپ گفت ار چنينست كار****به هنگام رفتن سوي كارزار

نخوانم نبرده برادرم را****نسوزم دل پير مادرم را

نفرمايمش نيز رفتن به رزم****سپه را سپارم به فرخ گرزم

كيان زادگان و جوانان من****كه هر يك چنانند چون جان من

بخوانم همه سربسر پيش خويش****زره شان نپوشم نشانم به پيش

چگونه رسد نوك تير خدنگ****برين آسمان بر شده كوه سنگ

خردمند گفتا به شاه زمين****كه اي نيك خو مهتر بافرين

گر ايشان نباشند پيش سپاه****نهاده بسر بر كياني كلاه

كه يارد شدن پيش تركان چين****كه بازآورد فره پاك دين

تو زين خاك برخيز و برشو به گاه****مكن فره پادشاهي تباه

كه داد خدايست وزين چاره نيست****خداوند گيتي ستمگاره نيست

ز اندوه خوردن نباشدت سود****كجا بودني بود و شد كار بود

مكن دلت را بيشتر زين نژند****بداد خداي جهان كن بسند

بدادش بسي پند و بشنيد شاه****چو خورشيد گون گشت بر شد به گاه

نشست از برگاه و بنهاد دل****به رزم جهانجوي شاه چگل

از انديشهٔ دل نيامدش خواب****به رزم و به بزمش گرفته شتاب

بخش 11

چو جاماسپ گفت اين سپيده دميد****فروغ ستاره بشد ناپديد

سپه را به هامون فرود آوريد****بزد كوس بر پيل و لشكر كشيد

وزانجا خراميد تا رزمگاه****فرود آوريد آن گزيده

سپاه

به گاهي كه باد سپيده دمان****به كاخ آرد از باغ بوي گلان

فرستاده بد هر سوي ديده بان****چنانچون بود رسم آزادگان

بيامد سواري و گفتا به شاه****كه شاها به نزديكي آمد سپاه

سپاهيست اي شهريار زمين****كه هرگز چنان نامد از ترك و چين

به نزديكي ما فرود آمدند****به كوه و در و دشت خيمه زدند

سپهدارشان ديده بان برگزيد****فرستاد و ديده به ديده رسيد

پس آزاده گشتاسپ شاه دلير****سپهبدش را خواند فرخ زرير

درفشي بدو داد و گفتا بتاز****بياراي پيلان و لشكر بساز

سپهبد بشد لشكرش راست كرد****همي رزم سالار چين خواست كرد

بدادش جهاندار پنجه هزار****سوار گزيده به اسفنديار

بدو داد يك دست زان لشكرش****كه شيري دلش بود و پيلي برش

دگر دست لشكرش را همچنان****برآراست از شير دل سركشان

به گرد گرامي سپرد آن سپاه****كه شير جهان بود و همتاي شاه

پس پشت لشكر به بستور داد****چراغ سپهدار خسرو نژاد

چو لشكر بياراست و بر شد به كوه****غمي گشته از رنج و گشته ستوه

نشست از بر خوب تابنده گاه****همي كرد زانجا به لشكر نگاه

پس ارجاسپ شاه دليران چين****بياراست لشكرش را همچنين

جدا كرد از خلخي سي هزار****جهان آزموده نبرده سوار

فرستادشان سوي آن بيدرفش****كه كوس مهين داشت و رنگين درفش

بدو داد يك دست زان لشكرش****كه شير ژيان نامدي همبرش

دگر دست را داد بر گرگسار****بدادش سوار گزين صدهزار

ميان گاه لشكرش را همچنين****سپاهي بياراست خوب و گزين

بدادش بدان جادوي خويش كام****كجا نام خواست و هزارانش نام

خود و صدهزاران سواران گرد****نموده همه در جهان دستبرد

نگاهش همي داشت پشت سپاه****همي كرد هر سوي لشكر نگاه

پسر داشتي يك گرانمايه مرد****جهانديده و ديده هر گرم و سرد

سواري جهانديده نامش كهرم****رسيده بسي بر سرش سرد و گرم

مران پور خود را سپهدار كرد****بران لشكر گشن سالار كرد

بخش 12

چو اندر گذشت

آن شب و بود روز****بتابيد خورشيد گيهان فروز

به زين بر نشستند هر دو سپاه****همي ديد زان كوه گشتاسپ شاه

چو از كوه ديد آن شه بافرين****كجا برنشستند گردان به زين

سيه رنگ بهزاد را پيش خواست****تو گفتي كه بيستونست راست

برو بر فگندند برگستوان****برو بر نشست آن شه خسروان

چو هر دو برابر فرود آمدند****ابر پيل بر ناي رويين زدند

يكي رزمگاهي بياراستند****يلان هم نبردان همي خواستند

بكردند يك تيرباران نخست****بسان تگرگ بهاران درست

بشد آفتاب از جهان ناپديد****چه داند كسي كان شگفتي نديد

بپوشيده شد چشمهٔ آفتاب****ز پيكانهاشان درفشان چو آب

تو گفتي جهان ابر دارد همي****وزان ابر الماس بارد همي

وزان گرزداران و نيزه وران****همي تاختند آن برين اين بران

هوازي جهان بود شبگون شده****زمين سربسر پاك گلگون شده

بيامد نخست آن سوار هژير****پس شهريار جهان اردشير

به آوردگه رفت نيزه به دست****تو گفتي مگر طوس اسپهبدست

برين سان همي گشت پيش سپاه****نبود آگه از بخش خورشيد و ماه

بيامد يكي ناوكش بر ميان****گذارنده شد بر سليح كيان

ز بور اندر افتاد خسرو نگون****تن پاكش آلوده شد پر ز خون

دريغ آن نكو روي همرنگ ماه****كه بازش نديد آن خردمند شاه

بيامد بر شاه شير اورمزد****كجا زو گرفتي شهنشاه پزد

ز پيش اندر آمد به دشت اندرا****به زهر آب داده يكي خنجرا

خروشي برآورد برسان شير****كه آورد خواهد ژيان گور زير

ابر كين آن شاهزاده سوار****بكشت از سواران دشمن هزار

به هنگامهٔ بازگشتن ز جنگ****كه روي زمين گشته بد لاله رنگ

بيامد يكي تيرش اندر قفا****شد آن خسرو شاهزاده فنا

بيامد پسش باز شيدسپ شاه****كه مانندهٔ شاه بد همچو ماه

يكي ديزه اي بر نشسته چو نيل****به تگ همچو آهو به تن همچو پيل

به آوردگه گشت و نيزه بگاشت****چو لختي بگرديد نيزه بداشت

كدامست گفتا كهرم سترگ****كجا پيكرش پيكر پير گرگ

بيامد

يكي ديو گفتا منم****كه با گرسنه شير دندان زنم

به نيزه بگشتند هر دو چو باد****بزد ترك را نيزهٔ شاهزاد

ز باره در آورد و ببريد سر****به خاك اندر افگنده زرين كمر

همي گشت بر پيش گردان چين****بسان يكي كوه بر پشت زين

همانا چنو نيز ديده نديد****ز خوبي كجا بود چشمش رسيد

يكي ترك تيري برو برگماشت****ز پشتش سر تير بيرون گذاشت

دريغ آن شه پروريده به ناز****بشد روي او باب ناديده باز

بخش 13

بيامد سر سروران سپاه****پسر تهم جاماسپ دستور شاه

نبرده سواري گراميش نام****به مانندهٔ پور دستان سام

يكي چرمه اي برنشسته سمند****يكي گام زن بارهٔ بي گزند

چمانندهٔ چرمهٔ نونده جوان****يكي كوه پارست گوي روان

به پيش صف چينيان ايستاد****خداوند بهزاد را كرد ياد

كدامست گفت از شما شيردل****كه آيد سوي نيزهٔ جان گسل

كجا باشد آن جادوي خويش كام****كجا خواست نام و هزارانش نام

برفت آن زمان پيش او نامخواست****تو گفتي كه همچو ستونست راست

بگشتند هر دو سوار هژير****به گرز و به نيزه به شمشير و تير

گرامي گوي بود با زور شير****نتابيد با او سوار دلير

گرفت از گرامي نبرده دريغ****گرامي كفش بود برنده تيغ

گرامي خراميد با خشم تيز****دل از كينهٔ كشتگان پر ستيز

ميان صف دشمن اندر فتاد****پس از دامن كوه برخاست باد

سپاه از دو رو بر هم آويختند****و گرد از دو لشكر برانگيختند

بدان شورش اندر ميان سپاه****ازان زخم گردان و گرد سياه

بيفتاد از دست ايرانيان****درفش فروزندهٔ كاويان

گرامي بديد آن درفش چو نيل****كه افگنده بودند از پشت پيل

فرود آمد و بر گرفت آن ز خاك****بيفشاند از خاك و بسترد پاك

چو او را بديدند گردان چين****كه آن نيزهٔ نامدار گزين

ازان خاك برداشت و بسترد و برد****به گردش گرفتند مردان گرد

ز هر سو به گردش همي تاختند****به شمشير دستش

بينداختند

درفش فريدون به دندان گرفت****همي زد به يك دست گرز اي شگفت

سرانجام كارش بكشتند زار****بران گرم خاكش فگندند خوار

دريغ آن نبرده سوار هژبر****كه بازش نديد آن خردمند پير

بيامد هم آنگاه بستور شير****نبرده كيان زاده پور زرير

بكشت او ازان دشمنان بي شمار****كه آويخت اندر بد روزگار

سرانجام برگشت پيروز و شاد****به پيش پدر باز شد و ايستاد

بيامد پس آن برگزيده سوار****پس شهريار جهان نيوزار

به زير اندرون تيزرو شولكي****كه نبود چنان از هزاران يكي

بيامد بران تيره آوردگاه****به آواز گفت اي گزيده سپاه

كدامست مرد از شما نامدار****جهانديده و گرد و نيزه گزار

كه پيش من آيند نيزه به دست****كه امروز در پيش مرد آمدست

سواران چين پيش او تاختند****برافگندنش را همي ساختند

سوار جهانجوي مرد دلير****چو پيل دژآگاه و چون نره شير

همي گشت بر گرد مردان چين****تو گفتي همي بر نوردد زمين

بكشت از گوان جهان شست مرد****دران تاختنها به گرز نبرد

سرانجامش آمد يكي تير چرخ****چنان آمده بودش از چرخ برخ

بيفتاد زان شولك خوب رنگ****بمرد و نرست اينت فرجام جنگ

دريغ آن سوار گرانمايه نيز****كه افگنده شد رايگان بر نه چيز

كه همچون پدر بود و همتاي اوي****دريغ آن نكو روي و بالاي اوي

چو كشته شد آن نامبرده سوار****ز گردان به گردش هزاران هزار

بهر گوشه اي بر هم آويختند****ز روي زمين گرد انگيختند

برآمد برين رزم كردن دو هفت****كزيشان سواري زماني نخفت

زمينها پر از كشته و خسته شد****سراپرده ها نيز بربسته شد

در و دشتها شد همه لاله گون****به دشت و بيابان همي رفت خون

چنان بد ز بس كشته آن رزمگاه****كه بد مي توانست رفتن به راه

بخش 14

دو هفته برآمد برين كارزار****كه هزمان همي تيره تر گشت كار

به پيش اندر آمد نبرده زرير****سمندي بزرگ اندر آورده زير

به لشكرگه دشمن اندر فتاد****چو اندر گيا آتش

و تيز باد

همي كشت زيشان همي خوابنيد****مر او را نه استاد هركش بديد

چو ارجاسپ دانست كان پورشاه****سپه را همي كرد خواهد تباه

بدان لشكر خويش آواز داد****كه چونين همي داد خواهيد داد

دو هفته برآمد برين بر درنگ****نبينم همي روي فرجام جنگ

بكردند گردان گشتاسپ شاه****بسي نامداران لشكر تباه

كنون اندر آمد ميانه زرير****چو گرگ دژآگاه و شير دلير

بكشت او همه پاك مردان من****سرافراز گردان و تركان من

يكي چاره بايد سگاليدنا****و گرنه ره ترك ماليدنا

برين گر بماند زماني چنين****نه ايتاش ماند نه خلخ نه چين

كدامست مرد از شما نام خواه****كه آيد پديد از ميان سپاه

يكي ترگ داري خرامد به پيش****خنيده كند در جهان نام خويش

هران كز ميان باره انگيزند****بگرداندش پشت و بگريزند

من او را دهم دختر خويش را****سپارم بدو لشكر خويش را

سپاهش ندادند پاسوخ باز****بترسيده بد لشكر سرفراز

چو شير اندرافتاد و چون پيل مست****همي كشت زيشان همي كرد پست

همي كوفتشان هر سوي زير پاي****سپهدار ايران فرخنده راي

چو ارجاسپ ديد آن چنان خيره شد****كه روز سپيدش شب تيره شد

دگر باره گفت اي بزرگان من****تگينان لشكر گزينان من

ببينيد خويشان و پيوستگان****ببينيد ناليدن خستگان

ازان زخم آن پهلو آتشي****كه ساميش گرزست و تير آرشي

كه گفتي بسوزد همي لشكرم****كنون برفروزد همي كشورم

كدامست مرد از شما چيره دست****كه بيرون شود پيش اين پيل مست

هرانكو بدان گردكش يازدا****مرد او را ازان باره بندازدا

چو بخشنده ام بيش بسپارمش****كلاه از بر چرخ بگذارمش

هميدون نداد ايچ كس پاسخش****بشد خيره و زرد گشت آن رخش

سه بار اين سخن را بريشان براند****چو پاسخ نيامدش خامش بماند

بيامد پس آن بيدرفش سترگ****پليد و بد و جادوي و پير گرگ

به ارچاسپ گفت اي بلند آفتاب****به زور و به تن همچو افراسياب

به پيش تو آوردم اين

جان خويش****سپر كردم اين جان شيرينت پيش

شوم پيش آن پيل آشفته مست****گر ايدونك يابم بران پيل دست

به خاك افگنم تنش اي شهريار****مگر بر دهد گردش روزگار

ازو شاد شد شاه و كرد آفرين****بدادش بدو بارهٔ خويش و زين

بدو داد ژوپين زهرابدار****كه از آهنين كوه كردي گذار

چو شد جادوي زشت ناباكدار****سوي آن خردمند گرد سوار

چو از دور ديدش برآورد خشم****پر از خاك روي و پر از خون دو چشم

به دست اندرون گرز چون سام يل****به پيش اندرون كشته چون كوه تل

نيارست رفتنش بر پيش روي****ز پنهان همي تاخت بر گرد اوي

بينداخت ژوپين زهرابدار****ز پنهان بران شاهزاده سوار

گذاره شد از خسروي جوشنش****به خون غرقه شد شهرياري تنش

ز باره در افتاد پس شهريار****دريغ آن نكو شاهزاده سوار

فرود آمد آن بيدرفش پليد****سليحش همه پاك بيرون كشيد

سوي شاه چين برد اسپ و كمرش****درفش سيه افسر پرگهرش

سپاهش همه بانگ برداشتند****همي نعره از ابر بگذاشتند

چو گشتاسپ از كوه سر بنگريد****مر او را بدان رزمگه بر نديد

گماني برم گفت كان گرد ماه****كه روشن بدي زو همه رزمگاه

نبرده برادرم فرخ زرير****كه شير ژيان آوريدي به زير

فگندست بر باره از تاختن****بماندند گردان ز انداختن

نيايد همي بانگ شه زادگان****مگر كشته شد شاه آزادگان

هيوني بتازيد تا رزمگاه****به نزديكي آن درفش سياه

ببينيد كان شاه من چون شدست****كم از درد او دل پر از خون شدست

به دين اندرون بود شاه جهان****كه آمد يكي خون ز ديده چكان

به شاه جهان گفت ماه ترا****نگهدار تاج و سپاه ترا

جهان پهلوان آن زرير سوار****سواران تركان بكشتند زار

سر جادوان جهان بيدرفش****مر او را بيفگند و برد آن درفش

چو آگاهي كشتن او رسيد****به شاه جهانجوي و مرگش بديد

همه جامه تا پاي بدريد پاك****بران خسروي تاج پاشيد

خاك

همي گفت گشتاسپ كاي شهريار****چراغ دلت را بكشتند زار

ز پس گفت داننده جاماسپ را****چه گويم كنون شاه لهراسپ را

چگونه فرستم فرسته بدر****چه گويم بدان پير گشته پدر

چه گويم چه كردم نگار ترا****كه برد آن نبرده سوار ترا

دريغ آن گو شاهزاده دريغ****چو تابنده ماه اندرون شد به ميغ

بياريد گلگون لهراسپي****نهيد از برش زين گشتاسپي

بياراست مر جستن كينش را****به ورزيدن دين و آيينش را

جهانديده دستور گفتا به پاي****به كينه شدن مر ترا نيست راي

به فرمان دستور داناي راز****فرود آمد از باره بنشست باز

به لشكر بگفتا كدامست شير****كه باز آورد كين فرخ زرير

كه پيش افگند باره بر كين اوي****كه باز آورد باره و زين اوي

پذيرفتن اندر خداي جهان****پذيرفتن راستان و مهان

كه هر كز ميانه نهد پيش پاي****مر او را دهم دخترم را هماي

نجنبيد زيشان كس از جاي خويش****ز لشكر نياورد كس پاي پيش

بخش 15

پس آگاهي آمد به اسفنديار****كه كشته شد آن شاه نيزه گزار

پدرت از غم او بكاهد همي****كنون كين او خواست خواهد همي

همي گويد آنكس كجاكين اوي****بخواهد نهد پيش دشمنش روي

مر او را دهم دخترم را هماي****وكرد ايزدش را برين بر گواي

كي نامور دست بر دست زد****بناليد ازان روزگاران بد

همه ساله زين روز ترسيدمي****چو او را به رزم اندرون ديدمي

دريغا سوارا گوا مهترا****كه بختش جدا كرد تاج از سرا

كه كشت آن سيه پيل نستوه را****كه كند از زمين آهنين كوه را

درفش و سرلشكر و جاي خويش****برادرش را داد و خود رفت پيش

به قلب اندر آمد به جاي زرير****به صف اندر استاد چون نره شير

به پيش اندر آمد ميان را ببست****گرفت آن درفش همايون به دست

برادرش بد پنج دانسته راه****همه از در تاج و همتاي شاه

همه ايستادند در

پيش اوي****كه لشكر شكستن بدي كيش اوي

به آزادگان گفت پيش سپاه****كه اي نامداران و گردان شاه

نگر تا چه گويم يكي بشنويد****به دين خداي جهان بگرويد

نگر تا نترسيد از مرگ و چيز****كه كس بي زمانه نمردست نيز

كرا كشت خواهد همي روزگار****چه نيكوتر از مرگ در كارزار

بدانيد يكسر كه روزيست اين****كه كافر پديد آيد از پاك دين

شما از پس پشتها منگريد****مجوييد فرياد و سر مشمريد

نگر تا نبينيد بگريختن****نگر تا نترسيد ز آويختن

سر نيزه ها را به رزم افگنيد****زماني بكوشيد و مردي كنيد

بدين اندرون بود اسفنديار****كه بانگ پدرش آمد از كوهسار

كه اين نامداران و گردان من****همه مر مرا چون تن و جان من

مترسيد از نيزه و گرز و تيغ****كه از بخش مان نيست روي گريغ

به دين خدا اي گو اسفنديار****به جان زرير آن نبرده سوار

كه آيد فرود او كنون در بهشت****كه من سوي لهراسپ نامه نوشت

پذيرفتم اندرز آن شاه پير****كه گر بخت نيكم بود دستگير

كه چون بازگردم ازين رزمگاه****به اسفنديارم دهم تاج و گاه

سپه را همه پيش رفتن دهم****ورا خسروي تاج بر سر نهم

چنانچون پدر داد شاهي مرا****دهم همچنان پادشاهي ورا

بخش 16

چو اسفنديار آن گو تهمتن****خداوند اورنگ با سهم و تن

ازان كوه بشنيد بانگ پدر****به زاري به پيش اندر افگند سر

خراميده نيزه به چنگ اندرون****ز پيش پدر سر فگنده نگون

يكي ديزه اي بر نشسته بلند****بسان يكي ديو جسته ز بند

بدان لشكر دشمن اندر فتاد****چنان چون در افتد به گلبرگ باد

همي كشت ازيشان و سر مي بريد****ز بيمش همي مرد هركش بديد

چو بستور پور زرير سوار****ز خيمه خراميد زي اسپ دار

يكي اسپ آسودهٔ تيزرو****جهنده يكي بود آگنده خو

طلب كرد از اسپ دار پدر****نهاد از بر او يكي زين زر

بياراست و برگستوران برفگند****به فتراك بر بست پيچان

كمند

بپوشيد جوشن بدو بر نشست****ز پنهان خراميد نيزه به دست

ازين سان خراميد تا رزمگاه****سوي باب كشته بپيمود راه

همي تاخت آن بارهٔ تيزگرد****همي آخت كينه همي كشت مرد

از آزادگان هرك ديدي به راه****بپرسيدي از نامدار سپاه

كجا اوفتادست گفتي زرير****پدر آن نبرده سوار دلير

يكي مرد بد نام او اردشير****سواري گرانمايه گردي دلير

بپرسيد ازو راه فرزند خرد****سوي بابكش راه بنمود گرد

فگندست گفتا ميان سپاه****به نزديكي آن درفش سياه

برو زود كانجا فتادست اوي****مگر باز بينيش يك بار روي

پس آن شاهزاده برانگيخت بور****همي كشت گرد و همي كرد شور

بدان تاختن تا بر او رسيد****چو او را بدان خاك كشته بديد

بديدش مر او را چو نزديك شد****جهان فروزانش تاريك شد

برفتش دل و هوش وز پشت زين****فگند از برش خويشتن بر زمين

همي گفت كاي ماه تابان من****چراغ دل و ديده و جان من

بران رنج و سختي بپرورديم****كنون چون برفتي بكه اسپرديم

ترا تا سپه داد لهراسپ شاه****و گشتاسپ را داد تخت و كلاه

همي لشكر و كشور آراستي****همي رزم را به آرزو خواستي

كنون كت به گيتي برافروخت نام****شدي كشته و نارسيده به كام

شوم زي برادرت فرخنده شاه****فرود آي گويمش از خوب گاه

كه از تو نه اين بد سزاوار اوي****برو كينش از دشمنان بازجوي

زماني برين سان همي بود دير****پس آن باره را اندر آورد زير

همي رفت با بانگ تا نزد شاه****كه بنشسته بود از بر رزمگاه

شه خسروان گفت كاي جان باب****چرا كردي اين ديدگان پر ز آب

كيان زاده گفت اي جهانگير شاه****نبيني كه بابم شد اكنون تباه

پس آنگاه گفت اي جهانگير شاه****برو كينهٔ باب من بازخواه

بماندست بابم بران خاك خشك****سيه ريش او پروريده به مشك

چواز پور بشنيد شاه اين سخن****سياهش ببد روز روشن ز بن

جهان

بر جهانجوي تاريك شد****تن پيل واريش باريك شد

بياريد گفتا سياه مرا****نبردي قبا و كلاه مرا

كه امروز من از پي كين اوي****برانم ازين دشمنان خون به جوي

يكي آتش انگيزم اندر جهان****كزانجا به كيوان رسد دود آن

چو گردان بديدند كز رزمگاه****ازان تيره آوردگاه سپاه

كه خسرو بسيچيد آراستن****همي رفت خواهد به كين خواستن

نباشيم گفتند همداستان****كه شاهنشه آن كدخداي جهان

به رزم اندر آيد به كين خواستن****چرا بايد اين لشكر آراستن

گرانمايه دستور گفتش به شاه****نبايدت رفتن بدان رزمگاه

به بستور ده بارهٔ برنشست****مر او را سوي رزم دشمن فرست

كه او آورد باز كين پدر****ازان كش تو باز آوري خوب تر

بخش 17

بدو داد پس شاه بهزاد را****سپه جوشن و خود پولاد را

پس شاه كشته ميان را ببست****سيه رنگ بهزاد را برنشست

خراميد تا رزمگاه سپاه****نشسته بران خوب رنگ سياه

به پيش صف دشمنان ايستاد****همي بركشيد از جگر سرد باد

منم گفت بستور پور زرير****پذيره نيايد مرا نره شير

كجا باشد آن جادوي بيدرفش****كه بردست آن جمشيدي درفش

چو پاسخ ندادند آزاد را****برانگيخت شبرنگ بهزاد را

بكشت از تگينان لشكر بسي****پذيره نيامد مر او را كسي

وزان سوي ديگر گو اسفنديار****همي كشتشان بي مر و بي شمار

چو سالار چين ديد بستور را****كيان زاده آن پهلوان پور را

به لشكر بگفت اين كه شايد بدن****كزين سان همي نيزه داند زدن

بكشت از تگينان من بي شمار****مگر گشت زنده زرير سوار

كه نزد من آمد زرير از نخست****برين سان همي تاخت باره درست

كجا رفت آن بيدرفش گزين****هم اكنون سوي منش خوانيد هين

بخواندند و آمد دمان بيدرفش****گرفته به دست آن درفش بنفش

نشسته بران بارهٔ خسروي****بپوشيده آن جوشن پهلوي

خراميد تا پيش لشكر ز شاه****نگهبان مرز و نگهبان گاه

گرفته همان تيغ زهر آبدار****كه افگنده بد آن زرير سوار

بگشتند هر دو به ژوپين و

تير****سر جاودان ترك و پور زرير

پس آگاه كردند زان كارزار****پس شاه را فرخ اسفنديار

همي تاختش تا بديشان رسيد****سر جاودان چون مر او را بديد

برافگند اسپ از ميان نبرد****بدانست كش بر سر افتاد مرد

بينداخت آن زهر خورده به روي****مگر كس كند زشت رخشنده روي

نيامد برو تيغ زهر آبدار****گرفتش همان تيغ شاه استوار

زدش پهلواني يكي بر جگر****چنان كز دگر سو برون كرد سر

چو آهو ز باره در افتاد و مرد****بديد از كيان زادگان دستبرد

فرود آمد از باره اسفنديار****سليح زرير آن گزيده سوار

ازان جادوي پير بيرون كشيد****سرش را ز نيمه تن اندر بريد

نكو رنگ بارهٔ زرير و درفش****ببرد و سر بي هنر بيدرفش

سپاه كيان بانگ برداشتند****همي نعره از ابر بگذاشتند

كه پيروز شد شاه و دشمن فگند****بشد بازآورد اسپ سمند

شد آن شاهزاده سوار دلير****سوي شاه برد آن سمند زرير

سر پير جادوش بنهاد پيش****كشنده بكشت اينت آيين و كيش

بخش 18

چو بازآوريد آن گرانمايه كين****بر اسپ زريري برافگند زين

خراميد تازان به آوردگاه****به سه بهره كرد آن كياني سپاه

ازان سه يكي را به بستور داد****دگر آن سپهدار فرخ نژاد

دگر بهره را بر برادر سپرد****بزرگان ايران و مردان گرد

سيم بهره را سوي خود بازداشت****كه چون ابر غرنده آواز داشت

چو بستور فرخنده و پاك تن****دگر فرش آورد شمشير زن

بهم ايستادند از پيش اوي****كه لشكر شكستن بدي كيش اوي

هميدون ببستند پيمان برين****كه گر تيغ دشمن بدرد زمين

نگرديم يك تن ازين جنگ باز****نداريم زين بدكنان چنگ باز

بر اسپان بكردند تنگ استوار****برفتند يكدل سوي كارزار

چو ايشان فگندند اسپ از ميان****گوان و جوانان ايرانيان

همه يكسر از جاي برخاستند****جهان را به جوشن بياراستند

ازيشان بكشتند چندان سپاه****كزان تنگ شد جاي آوردگاه

چنان خون همي رفت بر كوه و دشت****كزان آسياها به خون بربگشت

چو ارجاسپ

آن ديد كامدش پيش****ابا نامداران و مردان خويش

گو گردكش نيزه اندر نهاد****بران گردگيران يبغو نژاد

همي دوختشان سينه ها باز پشت****چنان تا همه سركشان را بكشت

چو دانست خاقان كه ماندند بس****نيارد شدن پيش او هيچ كس

سپه جنب جنبان شد و كار گشت****همي بود تا روز اندر گدشت

همانگاه اندر گريغ اوفتاد****بشد رويش اندر بيابان نهاد

پس اندر نهادند ايرانيان****بدان بي مره لشكر چينيان

بكشتند زيشان به هر سو بسي****نبخشودشان اي شگفتي كسي

بخش 19

چو تركان بديدند كارجاسپ رفت****همي آيد از هر سوي تيغ تفت

همه سركشانشان پياده شدند****به پيش گو اسفنديار آمدند

كمانچاي چاچي بينداختند****قباي نبردي برون آختند

به زاريش گفتند گر شهريار****دهد بندگان را به جان زينهار

بدين اندر آييم و خواهش كنيم****همه آذران را نيايش كنيم

ازيشان چو بشنيد اسفنديار****به جان و به تن دادشان زينهار

بران لشگر گشن آواز داد****گو نامبردار فرخ نژاد

كه اين نامداران ايرانيان****بگرديد زين لشكر چينيان

كنون كاين سپاه عدو گشت پست****ازين سهم و كشتن بداريد دست

كه بس زاروارند و بيچاره وار****دهدي اين سگان را به جان زينهار

بداريد دست از گرفتن كنون****مبنديد كس را مريزيد خون

متازيد و اين كشتگان مسپريد****بگرديد و اين خستگان بشمريد

مگيريدشان بهر جان زرير****بر اسپان جنگي مپاييد دير

چو لشكر شنيدند آواز اوي****شدند از بر خستگان بارزوي

به لشكرگه خود فرود آمدند****به پيروز گشتن تبيره زدند

همه شب نخفتند زان خرمي****كه پيروزي بودشان رستمي

چو اندر شكست آن شب تيره گون****به دشت و بيابان فرو خورد خون

كي نامور با سران سپاه****بيامد به ديدار آن رزمگاه

همي گرد آن كشتگان بر بگشت****كرا ديد بگريست و اندر گذشت

برادرش را ديد كشته به زار****به آوردگاهي برافگنده خوار

چو او را چنان زار و كشته بديد****همه جامهٔ خسروي بردريد

فرود آمد از شولك خوب رنگ****به ريش خود اندر زده هر دو چنگ

همي گفت كي شاه

گردان بلخ****همه زندگاني ما كرده تلخ

دريغا سوارا شها خسروا****نبرده دليرا گزيده گوا

ستون منا پردهٔ كشورا****چراغ جهان افشر لشكرا

فرود آمد و برگرفتش ز خاك****به دست خودش روي بسترد پاك

به تابوت زرينش اندر نهاد****تو گفتي زرير از بنه خود نزاد

كيان زادگان و جوانان خويش****به تابوتها در نهادند پيش

بفرمود تا كشتگان بشمرند****كسي را كه خستست بيرون برند

بگرديد بر گرد آن رزمگاه****به كوه و بيابان و بر دشت و راه

از ايرانيان كشته بد سي هزار****ازان هفتصد سركش و نامدار

هزار چل از نامور خسته بود****كه از پاي پيلان به در جسته بود

وزان ديگران كشته بد صد هزار****هزار و صد و شست و سه نامدار

ز خسته بدي سه هزار و دويست****برين جاي بر تا تواني مه ايست

بخش 2 - سخن دقيقي

چو گشتاسپ را داد لهراسپ تخت****فرود آمد از تخت و بربست رخت

به بلخ گزين شد بران نوبهار****كه يزدان پرستان بدان روزگار

مران جاي را داشتندي چنان****كه مر مكه را تازيان اين زمان

بدان خانه شد شاه يزدان پرست****فرود آمد از جايگاه نشست

ببست آن در آفرين خانه را****نماند اندرو خويش و بيگانه را

بپوشيد جامهٔ پرستش پلاس****خرد را چنان كرد بايد سپاس

بيفگند ياره فرو هشت موي****سوي روشن دادگر كرد روي

همي بود سي سال خورشيد را****برينسان پرستيد بايد خداي

نيايش همي كرد خورشيد را****چنان بوده بد راه جمشيد را

چو گشتاسپ بر شد به تخت پدر****كه هم فر او داشت و بخت پدر

به سر بر نهاد آن پدر داده تاج****كه زيبنده باشد بر آزاده تاج

منم گفت يزدان پرستنده شاه****مرا ايزد پاك داد اين كلاه

بدان داد ما را كلاه بزرگ****كه بيرون كنيم از رم ميش گرگ

سوي راه يزدان بيازيم چنگ****بر آزاده گيتي نداريم تنگ

چو آيين شاهان بجاي آوريم****بدان را به دين خداي آوريم

يكي

داد گسترد كز داد اوي****ابا گرگ ميش آب خوردي به جوي

پس آن دختر نامور قيصرا****كه ناهيد بد نام آن دخترا

كتايونش خواندي گرانمايه شاه****دو فرزندش آمد چو تابنده ماه

يكي نامور فرخ اسفنديار****شه كارزاري نبرده سوار

پشوتن دگر گرد شمشير زن****شه نامبردار لشكرشكن

چو گشتي بران شاه نو راست شد****فريدون ديگر همي خواست شد

گزيدش بدادند شاهان همه****نشستن دل نيك خواهان همه

مگر شاه ارجاسپ توران خداي****كه ديوان بدندي به پيشش به پاي

گزيتش نپذرفت و نشنيد پند****اگر پند نشنيد زو ديد بند

وزو بستدي نيز هر سال باژ****چرا داد بايد به هامال باژ

بخش 20

كي نامبردار فرخنده شاه****سوي گاه باز آمد از رزمگاه

به بستور گفتا كه فردا پكاه****سوي كشور نامور كش سپاه

بيامد سپهبد هم از بامداد****بزد كوس و لشكر بنه برنهاد

به ايران زمين باز كردند روي****همه خيره دل گشته و جنگجوي

همه خستگان را ببردند نيز****نماندند از خواسته نيز چيز

به ايران زمين باز بردندشان****به دانا پزشكان سپردندشان

چو شاه جهان باز شد بازجاي****به پور مهين داد فرخ هماي

سپه را به بستور فرخنده داد****عجم را چنين بود آيين و داد

بدادش از آزادگان ده هزار****سواران جنگي و نيزه گزار

بفرمود و گفت اي گو رزمسار****يكي بر پي شاه توران بتاز

به ايتاش و خلج ستان برگذر****بكش هرك يابي به كين پدر

ز هرچيز بايست بردش به كار****بدادش همه بي مر و بي شمار

هم آنگاه بستور برد آن سپاه****و شاه جهان از بر تخت و گاه

نشست و كيي تاج بر سر نهاد****سپه را همه يكسره بار داد

در گنج بگشاد وز خواسته****سپه را همه كرد آراسته

سران را همه شهرها داد نيز****سكي را نماند ايچ ناداده چيز

كرا پادشاهي سزا بد بداد****كرا پايه بايست پايه نهاد

چو اندر خور كارشان داد ساز****سوي خانهاشان فرستاد باز

خراميد بر گاه و باره

ببست****به كاخ شهنشاهي اندر نشست

بفرمود تا آذر افروختند****برو عود و عنبر همي سوختند

زمينش بكردند از زر پاك****همه هيزمش عود و عنبرش خاك

همه كاخ را كار اندام كرد****پسش خان گشتاسپيان نام كرد

بفرمود تا بر در گنبدش****بدادند جاماسپ را موبدش

سوي مرزدارانش نامه نوشت****كه ما را خداوند يافه نهشت

شبان شده تيره مان روز كرد****كيان را به هر جاي پيروز كرد

به نفرين شد ارجاسپ ناآفرين****چنين است كار جهان آفرين

چو پيروزي شاهتان بشنويد****گزيتي به آذر پرستان دهيد

چو آگاه شد قيصر آن شاه روم****كه فرخ شد آن شاه و ارجاسپ شوم

فرسته فرستاد با خواسته****غلامان و اسپان آراسته

شه بت پرستان و رايان هند****گزيتش بدادند شاهان سند

بخش 21

كي نامبردار زان روزگار****نشست از بر گاه آن شهريار

گزينان لشكرش را بار داد****بزرگان و شاهان مهترنژاد

ز پيش اندر آمد گو اسفنديار****به دست اندرون گرزهٔ گاوسار

نهاده به سر بر كياني كلاه****به زير كلاهش همي تافت ماه

به استاد در پيش او شيرفش****سرافگنده و دست كرده به كش

چو شاه جهان روي او را بديد****ز جان و جهانش به دل برگزيد

بدو گفت شاه اي يل اسفنديار****همي آرزو بايدت كارزار

يل تيغ زن گفت فرمان تراست****كه تو شهرياري و گيهان تراست

كي نامور تاج زرينش داد****در گنجها را برو برگشاد

همه كار ايران مر او را سپرد****كه او را بدي پهلوي دستبرد

درفشان بدو داد و گنج و سپاه****هنوزت نبد گفت هنگام گاه

برو گفت و پا را به زين اندر آر****همه كشورت را به دين اندر آر

بشد تيغ زن گردكش پور شاه****بگرديد بر كشورش با سپاه

به روم و به هندوستان برگذشت****ز دريا و تاريكي اندر گذشت

شه روم و هندوستان و يمن****همه نام كردند بر تهمتن

وزو دين گزارش همي خواستند****مرين دين به را بياراستند

گزارش همي كرد اسفنديار****به فرمان يزدان

همي بست كار

چو آگاه شدند از نكو دين اوي****گرفتند آن راه و آيين اوي

بتان از سر كوه ميسوختند****بجاي بت آذر برافروختند

همه نامه كردند زي شهريار****كه ما دين گرفتيم ز اسفنديار

ببستيم كشتي و بگرفت باژ****كنونت نشايد ز ما خاست باژ

كه ما راست گشتيم و ايزدپرست****كنون زند و استا سوي ما فرست

چو شه نامهٔ شهرياران بخواند****نشست از برگاه و ياران بخواند

فرستاد زندي به هر كشوري****به هر نامداري و هر مهتري

بفرمود تا نامور پهلوان****همي گشت هر سو به گرد جهان

به هرجا كه آن شاه بنهاد روي****بيامد پذيره كسي پيش اوي

همه كس مر او را به فرمان شدند****بدان در جهان پاك پنهان شدند

چو گيتي همه راست شد بر پدرش****گشاد از ميان باز زرين كمرش

به شادي نشست از بر تخت و گاه****بياسود يك چند گه با سپاه

برادرش را خواند فرشيدورد****سپاهي برون كرد مردان مرد

بدو داد و دينار دادش بسي****خراسان بدو داد و كردش گسي

چو يك چند گاهي برآمد برين****جهان ويژه گشت از بد و پاك دين

فرسته فرستاد سوي پدر****كه اي نامور شاه پيروزگر

جهان ويژه كردنم به دين خداي****به كشور برافگنده سايهٔ هماي

كسي را بنيز از كسي بيم نه****به گيتي كسي بي زر و سيم نه

فروزندهٔ گيتي بسان بهشت****جهان گشته آباد و هر جاي كشت

سواران جهان را همي داشتند****چو برزيگران تخم مي كاشتند

بدين سان ببوده سراسر جهان****به گيتي شده گم بد بدگمان

بخش 22

يكي روز بنشست كي شهريار****به رامش بخورد او مي خوش گوار

يكي سركشي بود نامش گرزم****گوي نامجو آزموده به رزم

به دل كين همي داشت ز اسفنديار****ندانم چه شان بود از آغاز كار

به هر جاي كاواز او آمدي****ازو زشت گفتي و طعنه زدي

نشسته بد او پيش فرخنده شاه****رخ از درد زرد و دل از

كين تباه

فراز آمد از شاهزاده سخن****نگر تا چه بد آهو افگند بن

هوازي يكي دست بر دست زد****چو دشمن بود گفت فرزند بد

فرازش نبايد كشيدن به پيش****چنين گفت آن موبد راست كيش

كه چون پور با سهم و مهتر شود****ازو باب را روز بتر شود

رهي كز خداوند سر بركشيد****از اندازه اش سر ببايد بريد

چو از رازدار اين شنيدم نخست****نيامد مرا اين گماني درست

جهانجوي گفت اين سخن چيست باز****خداوند اين راز كه وين چه راز

كيان شاه را گفت كاي راست گوي****چنين راز گفتن كنون نيست روي

سر شهرياران تهي كرد جاي****فريبنده را گفت نزد من آي

بگوي اين همه سر بسر پيش من****نهان چيست زان اژدها كيش من

گرزم بد آهوش گفت از خرد****نبايد جز آن چيز كاندر خورد

مرا شاه كرد از جهان بي نياز****سزد گر ندارم بد از شاه باز

ندارم من از شاه خود باز پند****وگر چه مرا او را نياد پسند

كه گر راز گويمش و او نشنود****به از راز كردنش پنهان شود

بدان اي شهنشاه كاسفنديار****بسيچد همي رزم را روي كار

بسي لشكر آمد به نزديك اوي****جهاني سوي او نهادست روي

بر آنست اكنون كه بندد ترا****به شاهي همي بد پسندد ترا

تراگر به دست آوريد و ببست****كند مر جهان را همه زيردست

تو داني كه آنست اسفنديار****كه اورا به رزم اندرون نيست يار

چو حلقه كرد آن كمند بتاب****پذيره نيارد شدن آفتاب

كنون از شنيده بگفتمت راست****تو به دان كنون راي و فرمان تراست

چو با شاه ايران گرزم اين براند****گو نامبردار خيره بماند

چنين گفت هرگز كه ديد اين شگفت****دژم گشت وز پور كينه گرفت

نخورد ايچ مي نيز و رامش نكرد****ابي بزم بنشست با باد سرد

از انديشگان نامد آن شبش خواب****ز اسفنديارش گرفته شتاب

چو از كوهساران سپيده دميد****فروغ

ستاره ببد ناپديد

بخواند آن جهانديده جاماسپ را****كجا بيش ديدست لهراسپ را

بدو گفت شو پيش اسفنديار****بخوان و مر او را به ره باش يار

بگويش كه برخيز و نزد من آي****چو نامه بخواني به ره بر ميپاي

كه كاري بزرگست پيش اندرا****تو پايي همي اين همه كشورا

يكي كار اكنون همي بايدا****كه بي تو چنين كار برنايدا

نوشته نوشتش يكي استوار****كه اين نامور فرخ اسفنديار

فرستادم اين پير جاماسپ را****كه دستور بد شاه لهراسپ را

چو او را ببيني ميان را ببند****ابا او بيا بر ستور نوند

اگر خفته اي زود برجه به پاي****وگر خود بپايي زماني مپاي

خردمند شد نامهٔ شاه برد****به تازنده كوه و بيابان سپرد

بخش 23

بدان روزگار اندر اسفنديار****به دشت اندرون بد ز بهر شكار

ازان دشت آواز كردش كسي****كه جاماسپ را كرد خسرو گسي

چو آن بانگ بشنيد آمد شگفت****بپيچيد و خنديدن اندر گرفت

پسر بود او را گزيده چهار****همه رزم جوي و همه نيزه دار

يكي نام بهمن دوم مهرنوش****سيم نام او بد دلافروز طوش

چهارم بدش نام نوشاذرا****نهادي كجا گنبد آذرا

به شاه جهان گفت بهمن پسر****كه تا جاودان سبز بادات سر

يكي ژرف خنده بخنديد شاه****نيابم همي اندرين هيچ راه

بدو گفت پورا بدين روزگار****كس آيد مرا از در شهريار

كه آواز بشنيدم از ناگهان****بترسم كه از گفتهٔ بي رهان

ز من خسرو آزار دارد همي****دلش از رهي بار دارد همي

گرانمايه فرزند گفتا چرا****چه كردي تو با خسرو كشورا

سر شهريارانش گفت اي پسر****ندانم گناهي به جاي پدر

مگر آنك تا دين بياموختم****همي در جهان آتش افروختم

جهان ويژه كردم به برنده تيغ****چرا داد از من دل شاه ميغ

همانا دل ديو بفريفتست****كه بر كشتن من بياشيفتست

همي تا بدين اندرون بود شاه****پديد آمد از دور گرد سياه

چراغ جهان بود دستور شاه****فرستادهٔ شاه زي پور شاه

چو از

دور ديدش ز كهسار گرد****بدانست كامد فرستاده مرد

پذيره شدش گرد فرزند شاه****همي بود تا او بيامد ز راه

ز بارهٔ چمنده فرود آمدند****گو پير هر دو پياده شدند

بپرسيد ازو فرخ اسفنديار****كه چونست شاه آن گو نامدار

خردمند گفتا درستست و شاد****برش را ببوسيد و نامه بداد

درست از همه كارش آگاه كرد****كه مر شاه را ديو بي راه كرد

خردمند را گفتش اسفنديار****چه بيني مرا اندرين روي كار

گر ايدونك با تو بيايم به در****نه نيكو كند كار با من پدر

ور ايدونك نايم به فرمانبري****برون كرده باشم سر از كهتري

يكي چاره ساز اي خردمند پير****نيابد چنين ماند بر خيره خير

خردمند گفت اي شه پهلوان****به دانندگي پير و بختت جوان

تو داني كه خشم پدر بر پسر****به از جور مهتر پسر بر پدر

ببايدت رفت چنينست روي****كه هرچ او كند پادشاهست اوي

برين بر نهادند و گشتند باز****فرستاده و پور خسرو نياز

يكي جاي خويش فرود آوريد****به كف بر گرفتند هر دو نبيد

به پيشش همي عود مي سوختند****تو گفتي همي آتش افروختند

دگر روز بنشست بر تخت خويش****ز لشكر بيامد فراوان به پيش

همه لشكرش را به بهمن سپرد****وزانجا خراميد با چند گرد

بيامد به درگاه آزاد شاه****كمر بسته بر نهاده كلاه

بخش 24

چو آگاه شد شاه كامد پسر****كلاه كيان بر نهاده بسر

مهان و كهانرا همه خواند پيش****همه زند و استا به نزديك خويش

همه موبدان را به كرسي نشاند****پس آن خسرو تيغ زن را بخواند

بيامد گو و دست كرده بكش****به پيش پدر شد پرستار فش

شه خسروان گفت با موبدان****بدان رادمردان و اسپهبدان

چه گوييد گفتا كه آزاده ايد****به سختي همه پرورش داده ايد

به گيتي كسي را كه باشد پسر****بدو شاد باشد دل تاجور

به هنگام شيرين به دايه دهد****يكي تاج زرينش بر سر نهد

همي داردش تا شود

چيره دست****بياموزدش خوردن و بر نشست

بسي رنج بيند گرانمايه مرد****سوراي كندش آزموده نبرد

چو آزاده را ره به مردي رسد****چنان زر كه از كان به زردي رسد

مراورا بجويد چو جويندگان****ورا بيش گويند گويندگان

سواري شود نيك و پيروز رزم****سرانجمنها به رزم و به بزم

چو نيرو كند با سرو يال و شاخ****پدر پير گشته نشسته به كاخ

جهان را كند يكسره زو تهي****نباشد سزاوار تخت مهي

ندارد پدر جز يكي نام تخت****نشسته در ايوان نگهبان رخت

پسر را جهان و درفش و سپاه****پدر را يكي تاج و زرين كلاه

نباشد بران پور همداستان****پسندند گردان چنين داستان

ز بهر يكي تاج و افسر پسر****تن باب را دور خواهد ز سر

كند با سپاهش پس آهنگ اوي****نهاده دلش نيز بر جنگ اوي

چه گوييد پيران كه با اين پسر****چه نيكو بود كار كردن پدر

گزينانش گفتند كاي شهريار****نيايد خود اين هرگز اندر شمار

پدر زنده و پور جوياي گاه****ازين خام تر نيز كاري مخواه

جهاندار گفتا كه اينك پسر****كه آهنگ دارد به جاي پدر

وليكن من او را به چوبي زنم****كه گيرند عبرت همه برزنم

ببندم چنانش سزاوار پس****ببندي كه كس را نبستست كس

پسر گفت كاي شاه آزاده خوي****مرا مرگ تو كي كند آرزوي

ندانم گناهي من اي شهريار****كه كردستم اندر همه روزگار

به جان تو اي شاه گر بد به دل****گمان برده ام پس سرم بر گسل

وليكن تو شاهي و فرمان تراست****تراام من و بند و زندان تراست

كنون بند فرما و گر خواه كش****مرا دل درستست و آهسته هش

سر خسروان گفت بند آوريد****مر او را ببنديد و زين مگذريد

به پيش آوريدند آهنگران****غل و بند و زنجيرهاي گران

دران انجمن كس به خواهش زبان****نجنبيد بر شهريار جهان

ببستند او را سر و دست و پاي****به پيش جهاندار گيهان خداي

چنانش

ببستند پاي استوار****كه هركش همي ديد بگريست زار

چو كردند زنجير در گردنش****بفرمود بسته به در بردنش

بياريد گفتا يكي پيل نر****دونده پرنده چو مرغي به پر

فراز آوريدند پيلي چو نيل****مر او را ببستند بر پشت پيل

چو بردندش از پيش فرخ پدر****دو ديده پر از آب و رخساره تر

فرستاده سوي دژ گنبدان****گرفته پس و پيش اسپهبدان

پر از درد بردند بر كوهسار****ستون آوريدند ز آهن چهار

به كرده ستونها بزرگ آهنين****سر اندر هوا و بن اندر زمين

مر او را برانجا ببستند سخت****ز تختش بيفگند و برگشت بخت

نگهبان او كرد پس اند مرد****گو پهلوان زاده با داغ و درد

بدان تنگي اندر همي زيستي****زمان تا زمان زار بگريستي

بخش 25

برآمد بسي روزگاري بدوي****كه خسرو سوي سيستان كرد روي

كه آنجا كند زنده و استا روا****كند موبدان را بدانجا گوا

جو آنجا رسيد آن گرانمايه شاه****پذيره شدش پهلوان سپاه

شه نيمروز آنك رستمش نام****سوار جهانديده همتاي سام

ابا پير دستان كه بودش پدر****ابا مهتران و گزينان در

به شادي پذيره شدندش به راه****ازو شادمان گشت فرخنده شاه

به زاولش بردند مهمان خويش****همه بنده وار ايستادند پيش

وزو زند و كشتي بياموختند****ببستند و آذر برافروختند

برآمد برين ميهماني دو سال****همي خورد گشتاسپ با پور زال

به هرجا كجا شهرياران بدند****ازان كار گشتاسپ آگه شدند

كه او مر سو پهلوان را ببست****تن پيل وارش به آهن بخست

به زاولستان شد به پيغمبري****كه نفرين كند بر بت آزري

بگشتند يكسر ز فرمان شاه****بهم برشكستند پيمان شاه

چو آگاهي آمد به بهمن كه شاه****ببستست آن شير را بي گناه

نبرده گزينان اسفنديار****ازانجا برفتند تيماردار

همي داشتند از سپه دست باز****پس اندر گرفتند راه دراز

به پيش گو اسفنديار آمدند****كيان زادگان شيروار آمدند

پدر را به رامش همي داشتند****به زندانش تنها بنگذاشتند

پس آگاهي آمد به سالار چين****كه شاه از گمان

اندرآمد به كين

برآشفت خسرو به اسفنديار****به زندان و بندش فرستاد خوار

خود از بلخ زي زابلستان كشيد****بيابان گذاريد و سيحون بديد

به زاول نشستست مهمان زال****برين روزگاران برآمد دو سال

به بلخ اندرونست لهراسپ شاه****نماندست از ايرانيان و سپاه

مگر هفتصد مرد آتش پرست****هه پيش آذر برآورده دست

جز ايشان به بلخ اندرون نيست كس****از آهنگ داران همينند بس

مگر پاسبانان كاخ هماي****هلا زود برخيز و چندين مپاي

مهان را همه خواند شاه چگل****ابر جنگ لهراسپشان داد دل

بدانيد گفتا كه گشتاسپ شاه****سوي نيمروز او سپردست راه

به زاول نشستست با لشكرش****سواري نه اندر همه كشورش

كنونست هنگام كين خواستن****ببايد بسيچيد و آراستن

پسرش آن گرانمايه اسفنديار****به بند گران اندرست استوار

كدامست مردي پژوهنده راز****كه پيمايد اين ژرف راه دراز

نراند به راه ايچ و بي ره رود****ز ايران هراسان و آگه رود

يكي جادوي بود نامش ستوه****گذارنده راه و نهفته پژوه

منم گفت آهسته و نامجوي****چه بايد ترا هرچ بايد بگوي

شه چينش گفتا به ايران خرام****نگهبان آتش ببين تا كدام

پژوهندهٔ راز پيمود راه****به بلخ گزين شد كه بد گاه شاه

نديد اندرون شاه گشتاسپ را****پرستنده اي ديد و لهراسپ را

بشد همچنان پيش خاقان بگفت****به رخ پيش او بر زمين را برفت

چو ارجاسپ آگاه شد شاد گشت****از اندوه ديرينه آزاد گشت

سر آن را همه خواند و گفتا رويد****سپاه پراگنده گرد آوريد

برفتند گردان لشكر همه****به كوه و بيابان و جاي رمه

بدو باز خواندند لشكرش را****گزيده سواران كشورش را

بخش 26 - سخن فردوسي

چو اين نامه ا فتاد در دست من****به ماه گراينده شد شست من

نگه كردم اين نظم سست آمدم****بسي بيت ناتندرست آمدم

من اين زان بگفتم كه تا شهريار****بداند سخن گفتن نابكار

دو گوهر بد اين با دو گوهر فروش****كنون شاه دارد به گفتار گوش

سخن چون بدين گونه بايدت گفت****مگو و مكن

طبع با رنج جفت

چو بند روان بيني و رنج تن****به كاني كه گوهر نيابي مكن

چو طبعي نباشد چو آب روان****مبر سوي اين نامهٔ خسروان

دهن گر بماند ز خوردن تهي****ازان به كه ناساز خواني نهي

يكي نامه بود از گه باستان****سخنهاي آن برمنش راستان

چو جامي گهر بود و منثور بود****طبايع ز پيوند او دور بود

گذشته برو ساليان شش هزار****گر ايدونك پرسش نمايد شمار

نبردي به پيوند او كس گمان****پر انديشه گشت اين دل شادمان

گرفتم به گوينده بر آفرين****كه پيوند را راه داد اندرين

اگرچه نپيوست جز اندكي****ز رزم و ز بزم از هزاران يكي

همو بود گوينده را راه بر****كه بنشاند شاهي ابر گاه بر

همي يافت از مهتران ارج و گنج****ز خوي بد خويش بودي به رنج

ستايندهٔ شهرياران بدي****به كاخ افسر نامداران بدي

به شهر اندرون گشته گشتي سخن****ازو نو شدي روزگار كهن

من اين نامه فرخ گرفتم به فال****بسي رنج بردم به بسيار سال

نديدم سرافراز بخشنده اي****به گاه كيان بر درخشنده اي

مرا اين سخن بر دل آسان نبود****بجز خامشي هيچ درمان نبود

نشستنگه مردم نيك بخت****يكي باغ ديدم سراسر درخت

به جايي نبد هيچ پيدا درش****بجز نام شاهي نبد افسرش

كه گر در خور باغ بايستمي****اگر نيك بودي بشايستمي

سخن را چو بگذاشتم سال بيست****بدان تا سزاوار اين رنج كيست

ابوالقاسم آن شهريار جهان****كزو تازه شد تاج شاهنشاهان

جهاندار محمود با فر و جود****كه او را كند ماه و كيوان سجود

سر نامه را نام او تاج گشت****به فرش دل تيره چون عاج گشت

به بخش و به داد و به راي و هنر****نبد تاج را زو سزاوارتر

بيامد نشست از بر تخت داد****جهاندار چون او ندارد به ياد

ز شاهان پيشي همي بگذرد****نفس داستان را همي نشمرد(؟)

چه دينار بر چشم او بر چه خاك****به رزم

و به بزم اندرش نيست باك

گه بزم زر و گه رزم تيغ****ز خواهنده هرگز ندارد دريغ

بخش 27

كنون زرم ارجاسپ را نو كنيم****به طبع روان باغ بي خو كنيم

بفرمود تا كهرم تيغ زن****بود پيش سالار آن انجمن

كه ارجاسپ را بود مهتر پسر****به خورشيد تابان برآورده سر

بدو گفت بگزين ز لشكر سوار****ز تركان شايسته مردي هزار

از ايدر برو تازيان تا به بلخ****كه از بلخ شد روز ما تار و تلخ

نگر تا كرا يابي از دشمنان****از آتش پرستان و آهرمنان

سرانشان ببر خانهاشان بسوز****بريشان شب آور به رخشنده روز

از ايوان گشتاسپ بايد كه دود****زبانه برآرد به چرخ كبود

اگر بند بر پاي اسفنديار****بيابي سرآور برو روزگار

هم آنگه سرش را ز تن بازكن****وزين روي گيتي پرآواز كن

همه شهر ايران به كام تو گشت****تو تيغي و دشمن نيام تو گشت

من اكنون ز خلخ به اندك زمان****بيايم دمادم چو باد دمان

بخوانم سپاه پراگنده را****برافشانم اين گنج آگنده را

بدو گفت كهرم كه فرمان كنم****ز فرمان تو رامش جان كنم

چو خورشيد تيغ از ميان بركشيد****سپاه شب تيره شد ناپديد

بياورد كهرم ز توران سپاه****جهان گشت چون روي زنگي سياه

چو آمد بران مرز بگشاد دست****كسي را كه بد پيش آذرپرست

چو تركان رسيدند نزديك بلخ****گشاده زبان را به گفتار تلخ

ز كهرم چو لهراسپ آگاه شد****غمي گشت و با رنج همراه شد

به يزدان چنين گفت كاي كردگار****توي برتر از گردش روزگار

توانا و دانا و پاينده اي****خداوند خورشيد تابنده اي

نگهدار دين و تن و هوش من****همان نيروي جان وگر توش من

كه من بنده بر دست ايشان تباه****نگردم توي پشت و فريادخواه

به بلخ اندرون نامداري نبود****وزان گرزداران سواري نبود

بيامد ز بازار مردي هزار****چنانچون بود از در كارزار

چو توران سپاه اندر آمد به تنگ****بپوشيد لهراسپ خفتان

جنگ

ز جاي پرستش به آوردگاه****بيامد به سر بر كياني كلاه

به پيري بغريد چون پيل مست****يكي گرزهٔ گاو پيكر به دست

به هر حمله اي جادوي زان سران****سپردي زمين را به گرز گران

همي گفت هركس كه اين نامدار****نباشد جز از گرد اسفنديار

به هر سو كه باره برانگيختي****همي خاك با خون برآميختي

هرانكس كه آواز او يافتي****به تنش اندرون زهره بشكافتي

به تركان چنين گفت كهرم كه چنگ****ميازيد با او يكايك به جنگ

بكوشيد و اندر ميانش آوريد****خروش هژبر ژيان آوريد

برآمد چكاچاك زخم تبر****خروش سواران پرخاشخر

چو لهراسپ اندر ميانه بماند****به بيچارگي نام يزدان بخواند

ز پيري و از تابش آفتاب****غمي گشت و بخت اندر آمد به خواب

جهانديده از تير تركان بخست****نگونسار شد مرد يزدان پرست

به خاك اندر آمد سر تاجدار****برو انجمن شد فراوان سوار

بكردند چاك آهن بر و جوشنش****به شمشير شد پاره پاره تنش

همي نوسواريش پنداشتند****چو خود از سر شاه برداشتند

رخي لعل ديدند و كافور موي****از آهن سياه آن بهشتيش روي

بماندند يكسر ازو در شگفت****كه اين پير شمشير چون برگرفت

كزين گونه اسفنديار آمدي****سپه را برين دشت كار آمدي

بدين اندكي ما چرا آمديم****هيم بي گله در چرا آمديم

به تركان چنين گفت كهرم كه كار****همين بودمان رنج در كارزار

كه اين نامور شاه لهراسپ است****كه پورش جهاندار گشتاسپ است

جهاندار با فر يزدان بود****همه كار او رزم و ميدان بود

جز اين نيز كاين خود پرستنده بود****دل از تاخ وز تخت بركنده بود

كنون پشت گشتاسپ زو شد تهي****بپيچد ز ديهيم شاهنشهي

از آنجا به بلخ اندر آمد سپاه****جهان شد ز تاراج و كشتن سياه

نهادند سر سوي آتشكده****بران كاخ و ايوان زر آژده

همه زند و استش همي سوختند****چه پرمايه تر بود برتوختند

از ايرانيان بود هشتاد مرد****زبانشان ز يزدان پر از ياد كرد

همه پيش

آتش بكشتندشان****ره بندگي بر نوشتندشان

ز خونشان بمرد آتش زرد هشت****ندانم جزا جايشان جز بهشت

بخش 28

زني بود گشتاسپ را هوشمند****خردمند وز بد زبانش به بند

ز آخر چمان باره اي برنشست****به كردار تركان ميان را ببست

از ايران ره سيستان برگرفت****ازان كارها مانده اندر شگفت

نخفتي به منزل چو برداشتي****دو روزه به يك روزه بگذاشتي

چنين تا به نزديك گشتاسپ شد****به آگاهي درد لهراسپ شد

بدو گفت چندين چرا ماندي****خود از بخل بامي چرا راندي

سپاهي ز تركان بيامد به بلخ****كه شد مردم بلخ را روز تلخ

همه بلخ پر غارت و كشتن است****از ايدر ترا روي برگشتن است

بدو گفت گشتاسپ كين غم چراست****به يك تاختن درد و ماتم چراست

چو من با سپاه اندرآيم ز جاي****همه كشور چين ندارند پاي

چنين پاسخ آورد كاين خود مگوي****كه كاي بزرگ آمدستت به روي

شهنشاه لهراسپ را پيش بلخ****بكشتند و شد بلخ را روز تلخ

همان دختران را ببردند اسير****چنين كار دشوار آسان مگير

اگر نيستي جز شكست هماي****خردمند را دل نرفتي ز جاي

وز انجا به نوش آذراندر شدند****رد و هيربد را بهم برزدند

ز خونشان فروزنده آذر بمرد****چنين كار را خوار نتوان شمرد

دگر دختر شاه به آفريد****كه باد هوا هرگز او را نديد

به خواري ورا زار برداشتند****برو ياره و تاج نگذاشتند

چو بشنيد گشتاسپ شد پر ز درد****ز مژگان بباريد خوناب زرد

بزرگان ايرانيان را بخواند****شنيده سخن پيش ايشان براند

نويسندهٔ نامه را خواند شاه****بينداخت تاج و بپردخت گاه

سواران پراگنده بر هر سوي****فرستاد نامه به هر پهلوي

كه يك تن سر از گل مشوريد پاك****مداريد باك از بلند و مغاك

ببردند نامه به هر كشوري****كجا بود در پادشاهي سري

چو آگاه گشتند يكسر سپاه****برفتند با گرز و رومي كلاه

همه يكسره پيش شاه آمدند****بران نامور بارگاه آمدند

چو گشتاسپ

ديد آن سپه بر درش****سواران جنگاور از كشورش

درم داد وز سيستان برگرفت****سوي بلخ بامي ره اندر گرفت

چو بشنيد ارجاسپ كامد سپاه****جهاندار گشتاسپ با تاج و گاه

ز دريا به دريا سپه گستريد****كه جايي كسي روي هامون نديد

دو لشكر چو تنگ اندر آمد به گرد****زمين شد سياه و هوا لاژورد

چو هر دو سپه بركشيدند صف****همه نيزه و تيغ و ژوپين به كف

ابر ميمنه شاه فرشيدورد****كه با شير درنده جستي نبرد

ابر ميسره گرد بستور بود****كه شاه و گه رزم چون كوه بود

جهاندار گشتاسپ در قلبگاه****همي كرد هر سو به لشكر نگاه

وزان روي كندر ابر ميمنه****بيامد پس پشت او با بنه

سوي ميسره كهرم تيغ زن****به قلب اندر ارجاسپ با انجمن

برآمد ز هر دو سپه بانگ كوس****زمين آهنين شد هوا آبنوس

تو گفتي كه گردون بپرد همي****زمين از گراني بدرد همي

ز آواز اسپان و زخم تبر****همي كوه خارا برآورد پر

همه دشت سر بود بي تن به خاك****سر گرزداران همه چاك چاك

درفشيدن تيغ و باران تير****خروش يلان بود با دار و گير

ستاره همي جست راه گريغ****سپه را همي نامدي جان دريغ

سر نيزه و گرز خم داده بود****همه دشت پر كشته افتاده بود

بسي كوفته زير باره درون****كفن سينهٔ شير و تابوت خون

تن بي سران و سر بي تنان****سواران چو پيلان كفك افگنان

پدر را نبد بر پسر جاي مهر****همي گشت زين گونه گردان سپهر

چو بگذشت زين سان سه روز و سه شب****ز بس بانگ اسپان و جنگ و جلب

سراسر چنان گشت آوردگاه****كه از جوش خون لعل شد روي ماه

ابا كهرم تيغ زن در نبرد****برآويخت ناگاه فرشيدورد

ز كهرم مران شاه تن خسته شد****به جان گرچه از دست او رسته شد

از ايران سواران پرخاشجوي****چنان خسته بردند از پيش اوي

فراوان ز ايرانيان كشته

شد****ز خون يلان كشور آغشته شد

پسر بود گشتاسپ را سي و هشت****دليران كوه و سواران دشت

بكشتند يكسر بران رزمگاه****به يكبارگي تيره شد بخت شاه

بخش 29

سرانجام گشتاسپ بنمود پشت****بدانگه كه شد روزگارش درشت

پس اندر دو منزل همي تاختند****مر او را گرفتن همي ساختند

يكي كوه پيش آمدش پرگيا****بدو اندرون چشمه و آسيا

كه بر گرد آن كوه يك راه بود****وزان راه گشتاسپ آگاه بود

جهاندار گشتاسپ و يكسر سپاه****سوي كوه رفتند ز آوردگاه

چو ارجاسپ با لشكر آنجا رسيد****بگرديد و بر كوه راهي نديد

گرفتند گرداندرش چار سوي****چو بيچاره شد شاه آزاده خوي

ازان كوهسار آتش افروختند****بدان خاره بر خار مي سوختند

همي كشت هر مهتري بارگي****نهاند دلها به بيچارگي

چو لشكر چنان گردشان برگرفت****كي خوش منش دست بر سر گرفت

جهانديده جاماسپ را پيش خواند****ز اختر فراوان سخنها براند

بدو گفت كز گردش آسمان****بگوي آنچ داني و پنهان ممان

كه باشد بدين بد مرا دستگير****ببايدت گفتن همه ناگزير

چو بشنيد جاماسپ بر پاي خاست****بدو گفت كاي خسرو داد و راست

اگر شاه گفتار من بشنود****بدين گردش اختران بگرود

بگويم بدو هرچ دانم درست****ز من راستي جوي شاها نخست

بدو گفت شاه آنچ داني بگوي****كه هم راست گويي و هم راه جوي

بدو گفت جاماسپ كاي شهريار****سخن بشنو از من يكي هوشيار

تو داني كه فرزندت اسفنديار****همي بند سايد به بد روزگار

اگر شاه بگشايد او را ز بند****نماند برين كوهسار بلند

بدو گفت گشتاسپ كاي راست گوي****بجز راستي نيست ايچ آرزوي

به جاماسپ گفت اي خردمند مرد****مرا بود ازان كار دل پر ز درد

كه اورا ببستم بران بزمگاه****به گفتار بدخواه و او بيگناه

همانگاه من زان پشيمان شدم****دلم خسته بد سوي درمان شدم

گر او را ببينم برين رزمگاه****بدو بخشم اين تاج و تخت و كلاه

كه يارد شدن پيش آن ارجمند****رهاند

مران بيگنه را ز بند

بدو گفت جاماسپ كاي شهريار****منم رفتني كاين سخن نيست خوار

به جاماسپ شاه جهاندار گفت****كه با تو هميشه خرد باد جفت

برو وز منش ده فراوان درود****شب تيره ناگاه بگذر ز رود

بگويش كه آنكس كه بيداد كرد****بشد زين جهان با دلي پر ز درد

اگر من برفتم بگفت كسي****كه بهره نبودش ز دانش بسي

چو بيداد كردم بسيچم همي****وزان كردهٔ خويش پيچم همي

كنون گر بيايي دل از كينه پاك****سر دشمنان اندر آري به خاك

وگرنه شد اين پادشاهي و تخت****ز بن بركنند اين كياني درخت

چو آيي سپارم ترا تاج و گنج****ز چيزي كه من گرد كردم به رنج

بدين گفته يزدان گواي منست****چو جاماسپ كو رهنماي منست

بپوشيد جاماسپ توزي قباي****فرود آمد از كوه بي رهنماي

به سر بر نهاده كلاه دو پر****برآيين تركان ببسته كمر

يكي اسپ تركي بياورد پيش****ابر اسپ آلت ز اندازه بيش

نشست از بر باره و آمد به زير****كه بد مرد شايسته بر سان شير

هرانكس كه او را بديدي به راه****بپرسيدي او را ز توران سپاه

به آواز تركي سخن راندي****بگفتي بدان كس كه او خواندي

ندانستي او را كسي حال و كار****بگفتي به تركي سخن هوشيار

همي راند باره به كردار باد****چنين تا بيامد بر شاه زاد

خرد يافته چون بيامد به دشت****شب تيره از لشكر اندر گذشت

چو آمد به نزد دژ گنبدان****رهانيد خود را ز دست بدان

بخش 3

چو يك چند سالان برآمد برين****درختي پديد آمد اندر زمين

در ايوان گشتاسپ بر سوي كاخ****درختي گشن بود بسيار شاخ

همه برگ وي پند و بارش خرد****كسي كو خرد پرورد كي مرد

خجسته پي و نام او زردهشت****كه آهرمن بدكنش را بكشت

به شاه كيان گفت پيغمبرم****سوي تو خرد رهنمون آورم

جهان آفرين گفت بپذير دين****نگه كن

برين آسمان و زمين

كه بي خاك و آبش برآورده ام****نگه كن بدو تاش چون كرده ام

نگر تا تواند چنين كرد كس****مگر من كه هستم جهاندار و بس

گر ايدونك داني كه من كردم اين****مرا خواند بايد جهان آفرين

ز گوينده بپذير به دين اوي****بياموز ازو راه و آيين اوي

نگر تا چه گويد بران كار كن****خرد برگزين اين جهان خوار كن

بياموز آيين و دين بهي****كه بي دين ناخوب باشد مهي

چو بشنيد ازو شاه به دين به****پذيرفت ازو راه و آيين به

نبرده برادرش فرخ زرير****كجا ژنده پيل آوريدي به زير

ز شاهان شه پير گشته به بلخ****جهان بر دل ريش او گشته تلخ

شده زار و بيمار و بي هوش و توش****به نزديك او زهر مانند نوش

سران و بزرگان و هر مهتران****پزشكان دانا و ناموران

بر آن جادوي چارها ساختند****نه سود آمد از هرچ انداختند

پس اين زردهشت پيمبرش گفت****كزو دين ايزد نشايد نهفت

كه چون دين پذيرد ز روز نخست****شود رسته از درد و گردد درست

شهنشاه و زين پس زرير سوار****همه دين پذيرنده از شهريار

همه سوي شاه زمين آمدند****ببستند كشتي به دين آمدند

پديد آمد آن فره ايزدي****برفت از دل بد سگالان بدي

پر از نور مينو ببد دخمه ها****وز آلودگي پاك شد تخمه ها

پس آزاده گشتاسپ برشد به گاه****فرستاد هرسو به كشور سپاه

پراگنده اندر جهان موبدان****نهاد از بر آذران گنبدان

نخست آذر مهربرزين نهاد****به كشمر نگر تا چه آيين نهاد

يكي سرو آزاده بود از بهشت****به پيش در آذر آن را بكشت

نبشتي بر زاد سرو سهي****كه پذرفت گشتاسپ دين بهي

گوا كرد مر سرو آزاد را****چنين گستراند خرد داد را

چو چندي برآمد برين ساليان****مران سرو استبر گشتش ميان

چنان گشت آزاد سرو بلند****كه برگرد او برنگشتي كمند

چو بسيار برگشت و بسيار شاخ****بكرد از بر او يكي

خوب كاخ

چهل رش به بالا و پهنا چهل****نكرد از بنه اندرو آب و گل

دو ايوان برآورد از زر پاك****زمينش ز سيم و ز عنبرش خاك

برو بر نگاريد جمشيد را****پرستنده مر ماه و خورشيد را

فريدونش را نيز با گاوسار****بفرمود كردن برانجا نگار

همه مهتران را بر آن جا نگاشت****نگر تا چنان كامگاري كه داشت

چو نيكو شد آن نامور كاخ زر****به ديوارها بر نشانده گهر

به گردش يكي باره كرد آهنين****نشست اندرو كرد شاه زمين

فرستاد هرسو به كشور پيام****كه چون سرو كشمر به گيتي كدام

ز مينو فرستاد زي من خداي****مرا گفت زينجا به مينو گراي

كنون هرك اين پند من بشنويد****پياده سوي سرو كشمر رويد

بگيريد پند ار دهد زردهشت****به سوي بت چين بداريد پشت

به برز و فر شاه ايرانيان****ببنديد كشتي همه بر ميان

در آيين پيشينيان منگريد****برين سايهٔ سروبن بگذريد

سوي گنبد آذر آريد روي****به فرمان پيغمبر راست گوي

پراگنده فرمانش اندر جهان****سوي نامداران و سوي مهان

همه نامداران به فرمان اوي****سوي سرو كشمر نهادند روي

پرستشكده گشت زان سان كه پشت****ببست اندرو ديو را زردهشت

بهشتيش خوان ار نداني همي****چرا سرو كشمرش خواني همي

چراكش نخواني نهال بهشت****كه شاه كيانش به كشمر بكشت

بخش 30

يكي مايه ور پور اسفنديار****كه نوش آذرش خواندي شهريار

بران بام دژ بود و چشمش به راه****بدان تا كي آيد ز ايران سپاه

پدر را بگويد چو بيند كسي****به بالاي دژ درنمانده بسي

چو جاماسپ را ديد پويان به راه****به سربر يكي نغز توزي كلاه

چنين گفت كامد ز توران سوار****بپويم بگويم به اسفنديار

فرود آمد از بارهٔ دژ دوان****چنين گفت كاي نامور پهلوان

سواري همي بينم از ديدگاه****كلاهي به سر بر نهاده سياه

شوم باز بينم كه گشتاسپيست****وگر كينه جويست و ارجاسپيست

اگر ترك باشد ببرم سرش****به خاك افگنم نابسوده برش

چنين گفت پرمايه اسفنديار****كه

راه گذر كي بوده بي سوار

همانا كز ايران يكي لشكري****سوي ما بيامد به پيغمبري

كلاهي به سر بر نهاده دوپر****ز بيم سواران پرخاشخر

چو بشنيد نوش آذر از پهلوان****بيامد بران بارهٔ دژ دوان

چو جاماسپ تنگ اندر آمد ز راه****هم از باره دانست فرزند شاه

بيامد به نزديك فرخ پدر****كه فرخنده جاماسپ آمد به در

بفرمود تا دژ گشادند باز****درآمد خردمند و بردش نماز

بدادش درود پدر سربسر****پيامي كه آورده بد در بدر

چنين پاسخ آورد اسفنديار****كه اي از خرد در جهان يادگار

خردمند و كنداور و سرفراز****چرا بسته را برد بايد نماز

كسي را كه بر دست و پاي آهنست****نه مردم نژادست كهرمنست

درود شهنشاه ايران دهي****ز دانش ندارد دلت آگهي

درودم از ارجاسپ آمد كنون****كز ايران همي دست شويد به خون

مرا بند كردند بر بي گناه****همانا گه رزم فرزند شاه

چنين بود پاداش رنج مرا****به آهن بياراست گنج مرا

كنون همچنين بسته بايد تنم****به يزدان گواي منست آهنم

كه بر من ز گشتاسپ بيداد بود****ز گفت گرزم اهرمن شاد بود

مبادا كه اين بد فرامش كنم****روان را به گفتار بيهش كنم

بدو گفت جاماسپ كاي راست گوي****جهانگير و كنداور و نيك خوي

دلت گر چنين از پدر خيره گشت****نگر بخت اين پادشا تيره گشت

چو لهراسپ شاه آن پرستنده مرد****كه تركان بكشتندش اندر نبرد

همان هيربد نيز يزدان پرست****كه بودند با زند و استا به دست

بكشتند هشتاد از موبدان****پرستنده و پاك دل بخردان

ز خونشان به نوش آذر آذر بمرد****چنين بدكنش خوار نتوان شمرد

ز بهر نيا دل پر از درد كن****برآشوب و رخسارگان زرد كن

ز كين يا ز دين گر نجنبي ز جاي****نباشي پسنديدهٔ رهنماي

چنين داد پاسخ كه اي نيك نام****بلنداختر و گرد و جوينده كام

برانديش كان پير لهراسپ را****پرستنده و باب گشتاسپ را

پسر به كه جويد همي كين اوي****كه تخت

پدر داشت و ايين اوي

بدو گفت ار ايدونك كين نيا****نجويي نداري به دل كيميا

هماي خردمند و به آفريد****كه باد هوا روي ايشان نديد

به تركان سيراند با درد و داغ****پياده دوان رنگ رخ چون چراغ

چنين پاسخ آوردش اسفنديار****كه من بسته بودم چنين زار و خوار

نكردند زيشان ز من هيچ ياد****نه برزد كس از بهر من سردباد

چه گويي به پاسخ كه روزي هماي****ز من كرد ياد اندرين تنگ جاي

دگر نيز پرمايه به آفريد****كه گفتي مرا در جهان خود نديد

بدو گفت جاماسپ كاي پهلوان****پدرت از جهان تيره دارد روان

به كوه اندرست اين زمان با سران****دو ديده پر از آب و لب ناچران

سپاهي ز تركان بگرد اندرش****همانا نبيني سر و افسرش

نيايد پسند جهان آفرين****كه تو دل بپيچي ز مهر و ز دين

برادر كه بد مر ترا سي و هشت****ازان پنج ماند و دگر درگذشت

چنين پاسخ آوردش اسفنديار****كه چندين برادر بدم نامدار

همه شاد با رامش و من به بند****نكردند ياد از من مستمند

اگر من كنون كين بسيچم چه سود****كزيشان برآورد بدخواه دود

چو جاماسپ زين گونه پاسخ شنود****دلش گشت از درد پر داغ و دود

همي بود بر پاي و دل پر ز خشم****به زاري همي راند آب از دو چشم

بدو گفت كاي پهلوان جهان****اگر تيره گردد دلت با روان

چه گويي كنون كار فرشيدورد****كه بود از تو همواره با داغ و درد

به هر سو كه بودي به رزم و به بزم****پر از درد و نفرين بدي بر گرزم

پر از زخم شمشير ديدم تنش****دريده برو مغفر و جوشنش

همي زار مي بگسلد جان اوي****ببخشاي بر چشم گريان اوي

چو آواز دادش ز فرشيدورد****دلش گشت پرخون و جان پر ز درد

چو باز آمدش دل به جاماسپ گفت****كه

اين بد چرا داشتي در نهفت

بفرماي كاهنگران آورند****چو سوهان و پتك گران آورند

بياورد جاماسپ آهنگران****چو سندان پولاد و پتك گران

بسودند زنجير و مسمار و غل****همان بند رومي به كردار پل

چو شد دير بر سودن بستگي****به بد تنگدل بسته از خستگي

به آهنگران گفت كاي شوربخت****ببندي و بسته نداني گسخت

همي گفت من بند آن شهريار****نكردم به پيش خردمند خوار

بپيچيد تن را و بر پاي جست****غمي شد به پابند يازيد دست

بياهيخت پاي و بپيچيد دست****همه بند و زنجير بر هم شكست

چو بگسست زنجير بي توش گشت****بيفتاد از درد و بيهوش گشت

ستاره شمركان شگفتي بديد****بران تاجدار آفرين گستريد

چو آمد به هوش آن گو زورمند****همي پيش بنهاد زنجير و بند

چنين گفت كاين هديه هاي گرزم****منش پست بادش به بزم و به رزم

به گرمابه شد با تن دردمند****ز زنجير فرسوده و مستمند

چو آمد به در پس گو نامدار****رخش بود همچون گل اندر بهار

يكي جوشن خسرواني بخواست****همان جامهٔ پهلواني بخواست

بفرمود كان بارهٔ گام زن****بياريد و آن ترگ و شمشير من

چو چشمش بران تيزرو برفتاد****ز يزدان نيكي دهش كرد ياد

همي گفت گر من گنه كرده ام****ازينسان به بند اندر آزرده ام

چه كرد اين چمان بارهٔ بربري****چه بايست كردن بدين لاغري

بشوييد و او را بي آهو كنيد****به خوردن تنش را به نيرو كنيد

فرستاد كس نزد آهنگران****هرانكس كه استاد بود اندران

برفتند و چندي زره خواستند****سليحش يكايك بپيراستند

بخش 31

چو شب شد چو آهرمن كينه خواه****خروش جرس خاست از بارگاه

بران بارهٔ پهلوي برنشست****يكي تيغ هندي گرفته به دست

چو نوشاذر و بهمن و مهرنوش****برفتند يكسر پر از جنگ و جوش

ورا راهبر پيش جاماسپ بود****كه دستور فرخنده گشتاسپ بود

ازان بارهٔ دژ چو بيرون شدند****سواران جنگي به هامون شدند

سپهبد سوي آسمان كرد روي****چنين گفت كاي داور

راست گوي

توي آفريننده و كامگار****فروزندهٔ جان اسفنديار

تو داني كه از خون فرشيدورد****دلم گشت پر درد و رخساره زرد

گر ايدونك پيروز گردم به جنگ****كنم روي گيتي بر ارجاسپ تنگ

بخواهيم ازو كين لهراسپ شاه****همان كين چندين سر بيگناه

برادر جهان بين من سي و هشت****كه از خونشان لعل شد خاك دشت

پذيرفتم از داور دادگر****كه كينه نگيرم ز بند پدر

به گيتي صد آتشكده نو كنم****جهان از ستمگاره بي خو كنم

نبيند كسي پاي من بر بساط****مگر در بيابان كنم صد رباط

به شاخي كه كرگس برو نگذرد****بدو گور و نخچير پي نسپرد

كنم چاه آب اندرو صدهزار****توانگر كنم مردم خيش كار

همه بي رهان را بدين آورم****سر جادوان بر زمين آورم

بگفت اين و برگاشت اسپ نبرد****بيامد به نزديك فرشيدورد

ورا از بر جامه بر خفته ديد****تن خسته در جامه بنهفته ديد

ز ديده بباريد چندان سرشك****كه با درد او آشنا شد پزشك

بدو گفت كاي شاه پرخاشجوي****ترا اين گزند از كه آمد به روي

كزو كين تو باز خواهم به جنگ****اگر شير جنگيست او گر پلنگ

چنين داد پاسخ كه اي پهلوان****ز گشتاسپم من خليده روان

چو پاي ترا او نكردي به بند****ز تركان بما نامدي اين گزند

همان شاه لهراسپ با پير سر****همه بلخ ازو گشت زير و زبر

ز گفت گرزم آنچ بر ما رسيد****نديدست هرگز كسي نه شنيد

بدرد من اكنون تو خرسند باش****به گيتي درخت برومند باش

كه من رفتني ام به ديگر سراي****تو بايد كه باشي هميشه به جاي

چو رفتم ز گيتي مرا ياددار****به ببخش روان مرا شاددار

تو پدرود باش اي جهان پهلوان****كه جاويد بادي و روشن روان

بگفت اين و رخسارگان كرد زرد****شد آن نامور شاه فرشيدورد

بزد دست بر جامه اسفنديار****همه پرنيان بر تنش گشت خار

همي گفت كاي پاك برتر خداي****به نيكي تو باشي

مرا رهنماي

كه پيش آورم كين فرشيدورد****برانگيزم از رود وز كوه گرد

بريزم ز تن خون ارجاسپ را****شكيبا كنم جان لهراسپ را

برادرش را مرده بر زين نهاد****دلي پر ز كينه لبي پر ز باد

ز هامون بيامد به كوه بلند****برادرش بسته بر اسپ سمند

همي گفت كاكنون چه سازم ترا****يكي دخمه چون برفرازم ترا

نه چيزست با من نه سيم و نه زر****نه خشت و نه آب و نه ديوارگر

به زير درختي كه بد سايه دار****نهادش بدان جايگه نامدار

برآهيخت خفتان جنگ از تنش****كفن كرد دستار و پيراهنش

وزانجا بيامد بدان جايگاه****كجا شاه گشتاسپ گم كرد راه

بسي مرد ز ايرانيان كشته ديد****شده خاك و ريگ از جهان ناپديد

همي زار بگريست بر كشتگان****پر از درد دل شد ازان خستگان

به جايي كجا كرده بودند رزم****به چشم آمدش زرد روي گرزم

به نزديك او اسپش افگنده بود****برو خاك چندي پراگنده بود

چنين گفت با كشته اسفنديار****كه اي مرد نادان بد روزگار

نگه كن كه داناي ايران چه گفت****بدانگه كه بگشاد راز از نهفت

كه دشمن كه دانا بود به ز دوست****ابا دشمن و دوست دانش نكوست

برانديشد آنكس كه دانا بود****به كاري كه بر وي توانا بود

ز چيزي كه افتد بران ناتوان****به جستنش رنجه ندارد روان

از ايران همي جاي من خواستي****برافگندي اندر جهان كاستي

ببردي ازين پادشاهي فروغ****همي چاره جستي بگفت دروغ

بدين رزم خوني كه شد ريخته****تو باشي بدان گيتي آويخته

وزان دشت گريان سراندر كشيد****به انبوه گردان تركان رسيد

سپه ديد بر هفت فرسنگ دشت****كزيشان همي آسمان تيره گشت

يكي كنده كرده به گرد اندرون****به پهناي پرتاب تيري فزون

ز كنده به صد چاره اندر گذشت****عنان را نهاده بران سوي دشت

طلايه ز تركان چو هشتاد مرد****همي گشت بر گرد دشت نبرد

برآهيخت شمشير و اندر نهاد****همي

كرد از رزم گشتاسپ ياد

بيفگند زيشان فراوان به راه****وزان جايگه رفت نزديك شاه

بخش 32

برآمد بران تند بالا فراز****چو روي پدر ديد بردش نماز

پدر داغ دل بود بر پاي جست****ببوسيد و بسترد رويش به دست

بدو گفت يزدان سپاس اي جوان****كه ديدم ترا شاد و روشن روان

ز من در دل آزار و تندي مدار****به كين خواستن هيچ كندي مدار

گرزم آن بدانديش بدخواه مرد****دل من ز فرزند خود تيره كرد

بد آيد به مردم ز كردار بد****بد آيد به روي بد از كار بد

پذيرفتم از كردگار جهان****شناسندهٔ آشكار و نهان

كه چون من شوم شاد و پيروزبخت****سپارم ترا كشور و تاج و تخت

پرستش بهي بركنم زين جهان****سپارم ترا تاج و تخت مهان

چنين پاسخش داد اسفنديار****كه خشنود بادا ز من شهريار

مرا آن بود تخت و تاج و سپاه****كه خشنود باشد جهاندار شاه

جهاندار داند كه بر دشت رزم****چو من ديدم افگنده روي گرزم

بدان مرد بد گوي گريان شدم****ز درد دل شاه بريان شدم

كنون آنچ بد بود از ما گذشت****غم رفته نزديك ما بادگشت

ازين پس چو من تيغ را بركشم****وزين كوه پايه سراندر كشم

نه ارجاسپ مانم نه خاقان چين****نه كهرم نه خلخ نه توران زمين

چو لشكر بدانست كاسفنديار****ز بند گران رست و بد روزگار

برفتند يكسر گروها گروه****به پيش جهاندار بر تيغ كوه

بزرگان فزرانه و خويش اوي****نهادند سر بر زمين پيش اوي

چنين گفت نيك اختر اسفنديار****كه اي نامداران خنجرگزار

همه تيغ زهرآبگون بركشيد****يكايك درآييد و دشمن كشيد

بزرگان برو خواندند آفرين****كه ما را توي افسر و تيغ كين

همه پيش تو جان گروگان كنيم****به ديدار تو رامش جان كنيم

همه شب همي لشكر آراستند****همي جوشن و تيغ پيراستند

پدر نيز با فرخ اسفنديار****همي راز گفت از بد روزگار

ز خون جوانان پرخاشجوي****به رخ

بر نهاد از دو ديده دو جوي

كه بودند كشته بران رزمگاه****به سر بر ز خون و ز آهن كلاه

همان شب خبر نزد ارجاسپ شد****كه فرزند نزديك گشتاسپ شد

به ره بر فراوان طلايه بكشت****كسي كو نشد كشته بنمود پشت

غمي گشت و پرمايگان را بخواند****بسي پيش كهرم سخنها براند

كه ما را جزين بود در جنگ راي****بدانگه كه لشكر بيامد ز جاي

همي گفتم آن ديو را گر به بند****بيابيم گيتي شود بي گزند

بگيرم سر گاه ايران زمين****به هر مرز بر ما كنند آفرين

كنون چون گشاده شد آن ديوزاد****به چنگست ما را غم و سرد باد

ز تركان كسي نيست همتاي اوي****كه گيرد به رزم اندرون جاي اوي

كنون با دلي شاد و پيروز بخت****به توران خراميم با تاج و تخت

بفرمود تا هرچ بد خواسته****ز گنج و ز اسپان آراسته

ز چيزي كه از بلخ بامي ببرد****بياورد يكسر به كهرم سپرد

ز كهرمش كهتر پسر بد چهار****بنه بر نهادند و شد پيش بار

برفتند بر هر سوي صد هيون****نشسته برو نيز صد رهنمون

دلش بود پربيم و سر پر شتاب****ازو دور بد خورد و آرام و خواب

يكي ترك بد نام اون گرگسار****ز لشكر بيامد بر شهريار

بدو گفت كاي شاه تركان چين****به يك تن مزن خويشتن بر زمين

سپاهي همه خسته و كوفته****گريزان و بخت اندر آشوفته

پسر كوفته سوخته شهريار****بياري كه آمد جز اسفنديار

هم آورد او گر بيايد منم****تن مرد جنگي به خاك افگنم

سپه را همي دل شكسته كني****به گفتار بي جنگ خسته كني

چون ارجاسپ نشنيد گفتار اوي****بايد آن دل و راي هشيار اوي

بدو گفت كاي شير پرخاشخر****ترا هست نام و نژاد و هنر

گر اين را كه گفتي بجاي آوري****هنر بر زبان رهنماي آوري

ز توران زمين تا به درياي چين****ترا

بخشم و بوم ايران زمين

سپهبد تو باشي به هر كشورم****ز فرمان تو يك زمان نگذرم

هم اندر زمان لشكر او را سپرد****كساني كه بودند هشيار و گرد

همه شب همي خلعت آراستند****همي بارهٔ پهلوان خواستند

چو خورشيد زرين سپر برگرفت****شب تيره زو دست بر سر گرفت

بينداخت پيراهن مشك رنگ****چو ياقوت شد مهر چهرش به رنگ

ز كوه اندر آمد سپاه بزرگ****جهانگير اسفنديار سترگ

چو لشكر بياراست اسفنديار****جهان شد به كردار درياي قار

بشد گرد بستور پور زرير****كه بگذاشتي بيشه زو نره شير

بياراست بر ميمنه جاي خويش****سپهبد بد و لشكر آراي خويش

چو گردوي جنگي بر ميسره****بيامد چو خور پيش برج بره

به پيش سپاه آمد اسفنديار****به زين اندرون گرزهٔ گاوسار

به قلب اندرون شاه گشتاسپ بود****روانش پر از كين لهراسپ بود

وزان روي ارجاسپ صف بركشيد****ستاره همي روي دريا نديد

ز بس نيزه و تيغهاي بنفش****هوا گشته پر پرنياني درفش

بشد قلب ارجاسپ چون آبنوس****سوي راستش كهرم و بوق و كوس

سوي ميسره نام شاه چگل****كه در جنگ ازو خواستي شير دل

برآمد ز هر دو سپه گير و دار****به پيش اندر آمد گو اسفنديار

چو ارجاسپ ديد آن سپاه گران****گزيده سواران نيزه روان

بيامد يكي تند بالا گزيد****به هر سوي لشكر همي بنگريد

ازان پس بفرمود تا ساروان****هيون آورد پيش ده كاروان

چنين گفت با نامداران براز****كه اين كار گردد به مابر دراز

نيايد پديدار پيروزئي****نكو رفتني گر دل افروزئي

خود و ويژگان بر هيونان مست****بسازيم باهستگي راه جست

چو اسفنديار از ميان دو صف****چو پيل ژيان بر لب آورده كف

همي گشت برسان گردان سپهر****به چنگ اندرون گرزهٔ گاو چهر

تو گفتي همه دشت بالاي اوست****روانش همي در نگنجد به پوست

خروش آمد و نالهٔ كرناي****برفتند گردان لشكر ز جاي

تو گفتي ز خون بوم دريا شدست****ز خنجر هوا

چون ثريا شدست

گران شد ركيب يل اسفنديار****بغريد با گرزهٔ گاوسار

بيفشارد بر گرز پولاد مشت****ز قلب سپه گرد سيصد بكشت

چنين گفت كز كين فرشيدورد****ز دريا برانگيزم امروز گرد

ازان پس سوي ميمنه حمله برد****عنان بارهٔ تيزتگ را سپرد

صد و شست گرد از دليران بكشت****چو كهرم چنان ديد بنمود پشت

چنين گفت كاين كين خون نياست****كزو شاه را دل پر از كيمياست

عنان را بپيچيد بر ميسره****زمين شد چو درياي خون يكسره

بكشت از دليران صد و شصت و پنج****همه نامداران با تاج و گنج

چنين گفت كاين كين آن سي و هشت****گرامي برادر كه اندر گذشت

چو ارجاسپ آن ديد با گرگسار****چنين گفت كز لشكر بي شمار

همه كشته شد هرك جنگي بدند****به پيش صف اندر درنگي بدند

ندانم تو خامش چرا مانده اي****چنين داستانها چرا رانده اي

ز گفتار او تيز شد گرگسار****بيامد به پيش صف كارزار

گرفته كمان كياني به چنگ****يكي تير پولاد پيكان خدنگ

چو نزديك شد راند اندر كمان****بزد بر بر و سينهٔ پهلوان

ز زين اندر آويخت اسفنديار****بدان تا گماني برد گرگسار

كه آن تير بگذشت بر جوشنش****بخست آن كياني بر روشنش

يكي تيغ الماس گون بركشيد****همي خواست از تن سرش را بريد

بترسيد اسفنديار از گزند****ز فتراك بگشاد پيچان كمند

به نام جهان آفرين كردگار****بينداخت بر گردن گرگسار

به بند اندر آمد سر و گردنش****بخاك اندر افگند لرزان تنش

دو دست از پس پشت بستش چو سنگ****گره زد به گردن برش پالهنگ

به لشكرگه آوردش از پيش صف****كشان و ز خون بر لب آورده كف

فرستاد بدخواه را نزد شاه****به دست همايون زرين كلاه

چنين گفت كاين را به پرده سراي****ببند و به كشتن مكن هيچ راي

كنون تا كرا بد دهد كردگار****كه پيروز گردد ازين كارزار

وزان جايگه شد به آوردگاه****به جنگ اندر آورد يكسر سپاه

برانگيختند آتش

كارزار****هوا تيره گون شد ز گرد سوار

چو ارجاسپ پيكار زان گونه ديد****ز غم پست گشت و دلش بردميد

به جنگاوران گفت كهرم كجاست****درفشش نه پيداست بر دست راست

همان تيغ زن كندر شيرگير****كه بگذاشتي نيزه بر كوه و تير

به ارجاسپ گفتند كاسفنديار****به رزم اندرون بود با گرگسار

ز تيغ دليران هوا شد بنفش****نه پيداست آن گرگ پيكر درفش

غمي شد در ارجاسپ را زان شگفت****هيون خواست و راه بيابان گرفت

خود و ويژگان بر هيونان مست****برفتند و اسپان گرفته به دست

سپه را بران رزمگه بر بماند****خود و مهتران سوي خلج براند

خروشي برآمد ز اسفنديار****بلرزيد ز آواز او كوه و غار

به ايرانيان گفت شمشير جنگ****مداريد خيره گرفته به چنگ

نيام از دل و خون دشمن كنيد****ز تورانيان كوه قارن كنيد

بيفشارد ران لشكر كينه خواه****سپاه اندر آمد به پيش سپاه

به خون غرقه شد خاك و سنگ و گيا****بگشتس بخون گر بدي آسيا

همه دشت پا و بر و پشت بود****بريده سر و تيغ در مشت بود

سواران جنگي همي تاختند****به كالا گرفتن نپرداختند

چو تركان شنيدند كارجاسپ رفت****همي پوستشان بر تن از غم بكفت

كسي را كه بد باره بگريختند****دگر تيغ و جوشن فرو ريختند

به زنهار اسفنديار آمدند****همه ديده چون جويبار آمدند

بريشان ببخشود زورآزماي****ازان پس نيفگند كس را ز پاي

ز خون نيا دل بي آزار كرد****سري را بريشان نگهدار كرد

خود و لشكر آمد به نزديك شاه****پر از خون بر و تيغ و رومي كلاه

ز خون در كفش خنجر افسرده بود****بر و كتفش از جوش آزرده بود

بشستند شمشير و كفش به شير****كشيدند بيرون ز خفتانش تير

به آب اندر آمد سر و تن بشست****جهانجوي شادان دل و تن درست

يكي جامهٔ سوكواران بخواست****بيامد بر داور داد و راست

نيايش همي كرد خود با پدر****بران آفرينندهٔ

دادگر

يكي هفته بر پيش يزدان پاك****همي بود گشتاسپ با درد و باك

به هشتم به جا آمد اسفنديار****بيامد به درگاه او گرگسار

ز شيرين روان دل شده نااميد****تن از بيم لرزان چو از باد بيد

بدو گفت شاها تو از خون من****ستايش نيابي به هر انجمن

يكي بنده باشم بپيشت بپاي****هميشه به نيكي ترا رهنماي

به هر بد كه آيد زبوني كنم****به رويين دژت رهنموني كنم

بفرمود تا بند بر دست و پاي****ببردند بازش به پرده سراي

به لشكر گه آمد كه ارجاسپ بود****كه ريزندها خون لهراسپ بود

ببحشيد زان رزمگه خواسته****سوار و پياده شد آراسته

سران و اسيران كه آورده بود****بكشت آن كزو لشكر آزرده بود

بخش 33

ازان پس بيامد به پرده سراي****ز هرگونه انداخت با شاه راي

ز لهراسپ وز كين فرشيدورد****ازان نامداران روز نبرد

بدو گفت گشتاسپ كاي زورمند****تو شاداني و خواهرانت به بند

خنك آنك بر كينه گه كشته شد****نه در چنگ تركان سرگشته شد

چو بر تخت بينند ما را نشست****چه گويد كسي كو بود زير دست

بگريم برين ننگ تا زنده ام****به مغز اندرون آتش افگنده ام

پذيرفتم از كردگار بلند****كه گر تو به توران شوي بي گزند

به مردي شوي در دم اژدها****كني خواهران را ز تركان رها

سپارم ترا تاج شاهنشهي****همان گنج بي رنج و تخت مهي

مرا جايگاه پرستش بس است****نه فرزند من نزد ديگر كس است

چنين پاسخ آورد اسفنديار****كه بي تو مبيناد كس روزگار

به پيش پدر من يكي بنده ام****روان را به فرمانش آگنده ام

فداي تو دارم تن و جان خويش****نخواهم سر و تخت و فرمان خويش

شوم باز خواهم ز ارجاسپ كين****نمانم بر و بوم توران زمين

به تخت آورم خواهران را ز بند****به بخت جهاندار شاه بلند

برو آفرين كرد گشتاسپ و گفت****كه با تو روان و خرد باد جفت

برفتنت يزدان پناه تو

باد****به باز آمدن تخت گاه تو باد

بخواند آن زمان لشگر از هر سوي****به جايي كه بد موبدي گر گوي

ازيشان گزيده ده و دو هزار****سواران مرد افگن و كينه دار

بر ايشان ببخشيد گنج درم****نكرد ايچ كس را به بخشش دژم

ببخشيد گنجي بر اسفنديار****يكي تاج پر گوهر شاهوار

خروشي برآمد ز درگاه شاه****شد از گرد خورشيد تابان سياه

ز ايوان به دشت آمد اسفنديار****سپاهي گزيد از در كارزار

بخش 4

چو چندي برآمد برين روزگار****خجسته ببود اختر شهريار

به شاه كيان گفت زردشت پير****كه در دين ما اين نباشد هژير

كه تو باژ بدهي به سالار چين****نه اندر خور دين ما باشد اين

نباشم برين نيز همداستان****كه شاهان ما درگه باستان

به تركان نداد ايچ كس باژ و ساو****برين روزگار گذشته بتاو

پذيرفت گشتاسپ گفتا كه نيز****نفرمايمش دادن اين باژ چيز

پس آگاه شد نره ديوي ازين****هم اندرز زمان شد سوي شاه چين

بدو گفت كاي شهريار جهان****جهان يكسره پيش تو چون كهان

به جاي آوريدند فرمان تو****نتابد كسي سر ز پيمان تو

مگر پورلهراسپ گشتاسپ شاه****كه آرد همي سوي تركان سپاه

برد آشكارا همه دشمني****ابا تو چنو كرد يارد مني

چو ارجاسپ بشنيد گفتار ديو****فرود آمد از گاه گيهان خديو

از اندوه او سست و بيمار شد****دل و جان او پر ز تيمار شد

تگينان لشكرش را پيش خواند****شنيده سخن پيش ايشان براند

بدانيد گفتا كز ايران زمين****بشد فره و دانش و پاك دين

يكي جادو آمد به دين آوري****به ايران به دعوي پيغمبري

همي گويد از آسمان آمدم****ز نزد خداي جهان آمدم

خداوند را ديدم اندر بهشت****من اين زند و استا همه زو نوشت

بدوزخ درون ديدم آهرمنا****نيارستمش گشت پيرامنا

گروگر فرستادم از بهر دين****بياراي گفتا به دانش زمين

سرنامداران ايران سپاه****گرانمايه فرزند لهراسپ شاه

كه گشتاسپ خوانندش ايرانيان****ببست او يكي كشتي

بر ميان

برادرش نيز آن سوار دلير****سپهدار ايران كه نامش زرير

همه پيش آن دين پژوه آمدند****ازان پير جادو ستوه آمدند

گرفتند ازو سربسر دين اوي****جهان شد پر از راه و آيين اوي

نشست او به ايران به پيغمبري****به كاري چنان يافه و سرسري

يكي نامه بايد نوشتن كنون****سوي آن زده سر ز فرمان برون

ببايدش دادن بسي خواسته****كه نيكو بود داده ناخواسته

مر او را بگويي كزين راه زشت****بگرد و بترس از خداي بهشت

مر آن پير ناپاك را دور كن****بر آيين ما بر يكي سور كن

گر ايدونك نپذيرد از ما سخن****كند روي تازه بما بر كهن

سپاه پراگنده باز آوريم****يكي خوب لشكر فراز آوريم

به ايران شويم از پس كار اوي****نترسيم از آزار و پيكار اوي

برانيمش از پيش و خوارش كنيم****ببنديم و زنده به دارش كنيم

بخش 5

برين ايستادند تركان چين****دو تن نيز كردند زيشان گزين

يكي نام او بيدرفش بزرگ****گوي پير و جادو ستنبه سترگ

دگر جادوي نام او نام خواست****كه هرگز دلش جز تباهي نخواست

يكي نامه بنوشت خوب و هژير****سوي نامور خسرو و دين پذير

نوشتش به نام خداي جهان****شناسندهٔ آشكار و نهان

نوشتم يكي نامه اي شهريار****چنانچون بد اندر خور روزگار

سوي گرد گشتاسپ شاه زمين****سزاوار گاه كيان به آفرين

گزين و مهين پور لهراسپ شاه****خداوند جيش و نگهدار گاه

ز ارجاسپ سالار گردان چين****سوار جهان ديده گرد زمين

نوشت اندران نامهٔ خسروي****نكو آفريني خط يبغوي

كه اي نامور شهريار جهان****فروزندهٔ تاج شاهنشهان

سرت سبز باد و تن و جان درست****مبادت كياني كمرگاه سست

شنيدم كه راهي گرفتي تباه****مرا روز روشن بكردي سياه

بيامد يكي پير مهتر فريب****ترا دل پر از بيم كرد و نهيب

سخن گفتنش از دوزخ و از بهشت****به دلت اندرون هيچ شادي نهشت

تو او را پذيرفتي و دينش را****بياراستي راه و آيينش

را

برافگندي آيين شاهان خويش****بزرگان گيتي كه بودند پيش

رها كردي آن پهلوي كيش را****چرا ننگريدي پس و پيش را

تو فرزند آني كه فرخنده شاه****بدو داد تاج از ميان سپاه

ورا برگزيد از گزينان خويش****ز جمشيديان مر ترا داشت پيش

بران سان كه كيخسرو و كينه جوي****ترا بيش بود از كيان آبروي

بزرگي و شاهي و فرخندگي****توانايي و فر و زيبندگي

درفشان و پيلان آراسته****بسي لشكر و گنج و بس خواسته

همي بودت اي مهتر شهريار****كه مهتران مر ترا دوستدار

همي تافتي بر جهان يكسره****چو ارديبهشت آفتاب از بره

زگيتي ترا برگزيده خداي****مهانت همه پيش بوده به پاي

نكردي خداي جهان را سپاس****نبودي بدين ره ورا حق شناس

ازان پس كه ايزد ترا شاه كرد****يكي پير جادوت بي راه كرد

چو آگاهي تو سوي من رسيد****به روز سپيدم ستاره بديد

نوشتم يكي نامهٔ دوست وار****كه هم دوست بوديم و هم نيك يار

چو نامه بخواني سر و تن بشوي****فريبنده را نيز منماي روي

مران بند را از ميان باز كن****به شادي مي روشن آغاز كن

گرايدونك بپذيري از من تو پند****ز تركان ترا نيز نايد گزند

زمين كشاني و تركان چين****ترا باشد اين همچو ايران زمين

به تو بخشم اين بي كران گنجها****كه آورده ام گرد با رنجها

نكورنگ اسپان با سيم و زر****به استامها در نشانده گهر

غلامان فرستمت با خواسته****نگاران با جعد آراسته

و ايدونك نپذيري اين پند من****ببيني گران آهنين بند من

بيايم پس نامه تا چندگاه****كنم كشورت را سراسر تباه

سپاهي بيارم ز تركان چين****كه بنگاهشان بر نتابد زمين

بينبارم اين رود جيحون به مشك****به مشك آب دريا كنم پاك خشك

بسوزم نگاريده كاخ ترا****ز بن بركنم بيخ و شاخ ترا

زمين را سراسر بسوزم همه****كتفتان به ناوك بدوزم همه

ز ايرانيان هرچ مردست پير****كشان بنده كردن نباشد هژير

ازيشان نيابي فزوني

بها****كنمشان همه سر ز گردن جدا

زن و كودكانشان بيارم ز پيش****كنمشان همه بندهٔ شهر خويش

زمينشان همه پاك ويران كنم****درختانش از بيخ و بن بركنم

بگفتم همه گفتني سر بسر****تو ژرف اندرين پند نامه نگر

بخش 6

بپيچيد و نامه بكردش نشان****بدادش بدان هر دو گردنكشان

بفرمودشان گفت به خرد بويد****به ايوان او با هم اندر شويد

چو او را ببينيد بر تخت و گاه****كنيد آن زمان خويشتن را دو تاه

بر آيين شاهان نمازش بريد****بر تاج و بر تخت او مگذريد

چو هر دو نشينيد در پيش اوي****سوي تاج تابنده ش آريد روي

گزاريد پيغام فرخش را****ازو گوش داريد پاسخش را

چو پاسخ ازو سر بسر بشنويد****زمين را ببوسيد و بيرون شويد

چو از پيش او كينه ور بيدرفش****سوي بلخ بامي كشيدش درفش

ابا يار خود خيره سر نام خواست****كه او بفگند آن نكو راه راست

چو از شهر توران به بلخ آمدند****به درگاه او بر پياده شدند

پياده برفتند تا پيش اوي****براين آستانه نهادند روي

چو رويش بديدند بر گاه بر****چو خورشيد و تير از بر ماه بر

نيايش نمودند چون بندگان****به پيش گزين شاه فرخندگان

بدادندش آن نامهٔ خسروي****نوشته درو بر خط يبغوي

چو شاه جهان نامه را باز كرد****برآشفت و پيچيدن آغاز كرد

بخواند آن زمان پير جاماسپ را****كجا راهبر بود گشتاسپ را

گزينان ايران و اسپهبدان****گوان جهان ديده و موبدان

بخواند آن همه آذران پيش خويش****بياورد استا و بنهاد پيش

پيمبرش را خواند و موبدش را****زرير گزيده سپهبدش را

زرير سپهبد برادرش بود****كه سالار گردان لشكرش بود

جهان پهلوان بود آن روزگار****كه كودك بد اسفنديار سوار

پناه سپه بود و پشت سپاه****سپهدار لشكر نگهدار گاه

جهان از بدي ويژه او داشتي****به رزم اندرون نيژه او داشتي

جهانجوي گفتا به فرخ زرير****به فرخنده جاماسپ و پور دلير

كه ارجاسپ سالار تركان

چين****يكي نامه كردست زي من چنين

بديشان نمود آن سخنهاي زشت****كه نزديك او شاه تركان نوشت

چه بينيد گفتا بدين اندرون****چه گوييد كاين را سرانجام چون

كه ناخوش بود دوستي با كسي****كه مايه ندارد ز دانش بسي

من از تخمهٔ ايرج پاك زاد****وي از تخمهٔ تور جادو نژاد

چگونه بود در ميان آشتي****وليكن مرا بود پنداشتي

كسي كش بود نام و ماند بسي****سخن گفت بايدش با هركسي

بخش 7

همان چون بگفت اين سخن شهريار****زرير سپهدار و اسفنديار

كشيدند شمشير و گفتند اگر****كسي باشد اندر جهان سربسر

كه نپسندد او را به دين آوري****سر اندر نيارد به فرمانبري

نيايد بدرگاه فرخنده شاه****نبندد ميان پيش رخشنده گاه

نگريد ازو راه و دين بهي****مرين دين به را نباشد رهي

به شمشير جان از تنش بر كنيم****سرش را به دار برين بر كنيم

سپهدار ايران كه نامش زرير****نبرده دليري چو درنده شير

به شاه جهان گفت آزاده وار****كه دستور باشد مرا شهريار

كه پاسخ كنم جادو ارجاسپ را****پسند آمد اين شاه گشتاسپ را

بدو گفت برخيز و پاسخ كنش****نكال تگينان خلخ كنش

زرير گرانمايه و اسفنديار****چو جاماسپ دستور ناباك دار

ز پيشش برفتند هر سه به هم****شده سر پر از كين و دلها دژم

نوشتند نامه به ارجاسپ زشت****هم اندر خور آن كجا او نوشت

زريز سپهبد گرفتش به دست****چنان هم گشاده ببردش نبست

سوي شاه برد و برو بر بخواند****جهانجوي گشتاسپ خيره بماند

ز دانا سپهبد زرير سوار****ز جاماسپ و ز فرخ اسفنديار

ببست و نوشت اندرو نام خويش****فرستادگان را همه خواند پيش

بگيريد گفت اين و زي او بريد****نگر زين سپس راه را نسپريد

كه گر نيستي اندر استا و زند****فرستاده را زينهار از گزند

ازين خواب بيدارتان كردمي****همان زنده بر دارتان كردمي

چنين تا بدانستي آن گرگسار****كه گردن نيازد ابا شهريار

بينداخت نامه بگفتا رويد****مرين را سوي

ترك جادو بريد

بگوييد هوشت فراز آمدست****به خون و به خاكت نياز آمدست

زده باد گردنت خسته ميان****به خاك اندرون ريخته استخوان

درين ماه ار ايدونك خواهد خداي****بپوشم به رزم آهنينه قباي

به توران زمين اندر آرم سپاه****كنم كشور گرگساران تباه

بخش 8

سخن چون بسر برد شاه زمين****سيه پيل را خواند و كرد آفرين

سپردش بدو گفت بردارشان****از ايران به آن مرز بگذارشان

فرستادگان سپهدار چين****ز پيش جهانجوي شاه زمين

برفتند هر دو شده خاكسار****جهاندارشان رانده و كرده خوار

از ايران فرخ به خلخ شدند****وليكن به خلخ نه فرخ شدند

چو از دور ديدند ايوان شاه****زده بر سر او درفش سياه

فرود آمدند از چمنده ستور****شكسته دل و چشمها گشته كور

پياده برفتند تا پيش اوي****سيه شان شده جامه و زرد روي

بدادندش آن نامهٔ شهريار****سرآهنگ مردان نيزه گزار

دبيرش مران نامه را برگشاد****بخواندش بران شاه جادو نژاد

نوشته دران نامهٔ شهريار****ز گردان و مردان نيزه گزار

پس شاه لهراسپ گشتاسپ شاه****نگهبان گيتي سزاوار گاه

فرسته فرستاد زي او خداي****همه مهتران پيش او بر به پاي

زي ارجاسپ ترك آن پليد سترگ****كجا پيكرش پيكر پير گرگ

زده سر ز آيين و دين بهي****گزينه ره كوري و ابلهي

رسيد آن نوشته فرومايه وار****كه بنوشته بودي سوي شهريار

شنيديم و ديد آن سخنها كجا****نبودي تو مر گفتنش را سزا

نه پوشيدني و نه بنمودني****نه افگندني و نه پيسودني

چنان گفته بودي كه من تا دو ماه****سوي كشور خرم آرم سپاه

نه دو ماه بايد ز تو ني چهار****كجا من بيايم چو شير شكار

تو بر خويشتن بر ميفزاي رنج****كه ما بر گشاديم درهاي رنج

بيارم ز گردان هزاران هزار****همه كار ديده همه نيزه دار

همه ايرجي زاده و پهلوي****نه افراسيابي و نه يبغوي

همه شاه چهر و همه ماه روي****همه سرو بالا همه راست گوي

همه از در پادشاهي و

گاه****همه از در گنج و گاه و كلاه

جهانشان بفرسوده با رنج و ناز****همه شيرگير و همه سرفراز

همه نيزه داران شمشير زن****همه باره انگيز و لشكر شكن

چو دانند كم كوس بر پيل بست****سم اسپ ايشان كند كوه پست

ازيشان دو گرد گزيده سوار****زرير سپهدار و اسفنديار

چو ايشان بپوشند ز آهن قباي****به خورشيد و ماه اندرآرند پاي

چو بر گردن آرند رخشنده گرز****همي تابد از گرزشان فر و برز

چو ايشان بباشند پيش سپاه****ترا كرد بايد بديشان نگاه

به خورشيد مانند با تاج و تخت****همي تابد از نيزه شان فر و بخت

چنينم گوانند و اسپهبدان****گزين و پسنديدهٔ موبدان

تو سيحون مينبار و جيحون به مشك****كه ما را چه جيحون چه سيحون چه خشك

چنان بردوانند باره بر آب****كه تاري شود چشمهٔ آفتاب

به روز نبرد ار بخواهد خداي****به رزم اندر آرم سرت زير پاي

چو سالار پيكند نامه بخواند****فرود آمد از گاه و خيره بماند

سپهبدش را گفت فردا پگاه****بخوان از همه پادشاهي سپاه

تگينان لشكرش تركان چين****برفتند هر سو به توران زمين

بدو باز خواندند لشكرش را****سر مرزداران كشورش را

برادر بد او را دو آهرمنان****يكي كهرم و ديگري اندمان

بفرمودشان تا نبرده سوار****گزيدند گردان لشكر هزار

بدادندشان كوس و پيل و درفش****بياراسته زرد و سرخ و بنفش

بديشان ببخشيد سيصد هزار****گوان گزيده نبرده سوار

در گنج بگشاد و روزي بداد****بزد ناي رويين بنه بر نهاد

بخواند آن زمان مر برادرش را****بدو داد يك دست لشكرش را

بانديدمان داد دست دگر****خود اندر ميان رفت با يك پسر

يكي ترك بد نام او گرگسار****گذشته بروبر بسي روزگار

سپه را بدو داد اسپهبدي****تو گفتي نداند همي جز بدي

چو غارتگري داد بر بيدرفش****بدادش يكي پيل پيكر درفش

يكي بود نامش خشاش دلير****پذيره نرفتي ورا نره شير

سپه ديده بان كردش و پيش رو****كشيدش درفش و

بشد پيش گو

دگر ترك بد نام او هوش ديو****پيامش فرستاد تركان خديو

نگه دار گفتا تو پشت سپاه****گر از ما كسي باز گردد به راه

هم آنجا كه بيني مر او را بكش****نگر تا بدانجا نجنبدت هش

بران سان همي رفت بايين خشم****پر از خون شده دل پر از آب چشم

همي كرد غارت همي سوخت كاخ****درختان همي كند از بيخ و شاخ

در آورد لشكر به ايران زمين****همه خيره و دل پراگنده كين

بخش 9

چو آگاهي آمد به گشتاسپ شاه****كه سالار چين جملگي با سپاه

بياراسته آمد از جاي خويش****خشاش يلش را فرستاد پيش

چو بشنيد كو رفت با لشكرش****كه ويران كند آن نكو كشورش

سپهبدش را گفت فردا پگاه****بياراي پيل و بياور سپاه

سوي مرزدارانش نامه نوشت****كه خاقان ره راد مردي بهشت

بياييد يكسر به درگاه من****كه بر مرز بگذشت بد خواه من

چو نامه سوي راد مردان رسيد****كه آمد جهانجوي دشمن پديد

سپاهي بيامد به درگاه شاه****كه چندان نبد بر زمين بر گياه

ز بهر جهانگير شاه كيان****ببستند گردان گيتي ميان

به درگاه خسرو نهادند روي****همه مرزداران به فرمان اوي

برين برنيامد بسي روزگار****كه گرد از گزيده هزاران هزار

فراز آمده بود مر شاه را****كي نامدار و نكو خواه را

به لشكرگه آمد سپه را بديد****كه شايسته بد رزم را برگزيد

ازان شادمان گشت فرخنده شاه****دلش خيره آمد زبي مر سپاه

دگر روز گشتاسپ با موبدان****ردان و بزرگان و اسپهبدان

گشاد آن در گنج پر كرده جم****سپه را بداد او دو ساله درم

چو روزي ببخشيد و جوشن بداد****بزد ناي و كوس و بنه بر نهاد

بفرمود بردن ز پيش سپاه****درفش همايون فرخنده شاه

سوي رزم ارجاسپ لشكر كشيد****سپاهي كه هرگز چنان كس نديد

ز تاريكي و گرد پاي سپاه****كسي روز روشن نديد ايچ راه

ز بس بانگ

اسپان و از بس خروش****همي نالهٔ كوس نشنيد گوش

درفش فراوان برافراشته****همه نيزه ها ز ابر بگذاشته

چو رسته درخت از بر كوهسار****چو بيشه نيستان به وقت بهار

ازين سان همي رفت گشتاسپ شاه****ز كشور به كشور همي شد سپاه

رزم كاووس با شاه هاماوران

بخش 1

ازان پس چنين كرد كاووس راي****كه در پادشاهي بجنبد ز جاي

از ايران بشد تا به توران و چين****گذر كرد ازان پس به مكران زمين

ز مكران شد آراسته تا زره****ميانها نديد ايچ رنج از گره

پذيرفت هر مهتري باژ و ساو****نكرد آزمون گاو با شير تاو

چنين هم گرازان به بربر شدند****جهانجوي با تخت و افسر شدند

شه بربرستان بياراست جنگ****زمانه دگرگونه تر شد به رنگ

سپاهي بيامد ز بربر به رزم****كه برخاست از لشكر شاه بزم

هوا گفتي از نيزه چون بيشه گشت****خور از گرد اسپان پرانديشه گشت

ز گرد سپه پيل شد ناپديد****كس از خاك دست و عنان را نديد

به زخم اندر آمد همي فوج فوج****بران سان كه برخيزد از آب موج

چو گودرز گيتي بران گونه ديد****عمود گران از ميان بركشيد

بزد اسپ با نامداران هزار****ابا نيزه و تير جوشن گذار

برآويخت و بدريد قلب سپاه****دمان از پس اندر همي رفت شاه

تو گفتي ز بربر سواري نماند****به گرد اندرون نيزه داري نماند

به شهر اندرون هركه بد سالخورد****چو برگشته ديدند باد نبرد

همه پيش كاووس شاه آمدند****جگرخسته و پرگناه آمدند

كه ما شاه را چاكر و بنده ايم****همه باژ را گردن افگنده ايم

به جاي درم زر و گوهر دهيم****سپاسي ز گنجور بر سر نهيم

ببخشود كاووس و بنواختشان****يكي راه و آيين نو ساختشان

وزان جايگه بانگ سنج و دراي****برآمد ابا نالهٔ كره ناي

چو آمد بر شهر مكران گذر****سوي كوه قاف آمد و باختر

چو آگاهي آمد بريشان ز شاه****نيايش كنان برگرفتند راه

پذيره شدندش همه مهتران****به سر برنهادند باژ

گران

چو فرمان گزيدند بگرفت راه****بي آزار رفتند شاه و سپاه

سپه ره سوي زابلستان كشيد****به مهماني پور دستان كشيد

ببد شاه يك ماه در نيمروز****گهي رود و مي خواست گه باز و يوز

برين برنيامد بسي روزگار****كه بر گوشهٔ گلستان رست خار

كس از آزمايش نيابد جواز****نشيب آيدش چون شود بر فراز

چو شد كار گيتي بران راستي****پديد آمد از تازيان كاستي

يكي با گهر مرد با گنج و نام****درفشي برافراخت از مصر و شام

ز كاووس كي روي برتافتند****در كهتري خوار بگذاشتند

چو آمد به شاه جهان آگهي****كه انباز دارد به شاهنشهي

بزد كوس و برداشت از نيمروز****سپه شاد دل شاه گيتي فروز

همه بر سپرها نبشتند نام****بجوشيد شمشيرها در نيام

سپه را ز هامون به دريا كشيد****بدان سو كجا دشمن آمد پديد

بي اندازه كشتي و زورق بساخت****برآشفت و بر آب لشكر نشاخت

همانا كه فرسنگ بودي هزار****اگر پاي با راه كردي شمار

همي راند تا در ميان سه شهر****ز گيتي برين گونه جويند بهر

به دست چپش مصر و بربر براست****زره در ميانه بر آن سو كه خواست

به پيش اندرون شهر هاماوران****به هر كشوري در سپاهي گران

خبر شد بديشان كه كاووس شاه****برآمد ز آب زره با سپاه

هم آواز گشتند يك با دگر****سپه را سوي بربر آمد گذر

يكي گشت چندان يل تيغ زن****به بربرستان در شدند انجمن

سپاهي كه دريا و صحرا و كوه****شد از نعل اسپان ايشان ستوه

نبد شير درنده را خوابگاه****نه گور ژيان يافت بر دشت راه

پلنگ از بر سنگ و ماهي در آب****هم اندر هوا ابر و پران عقاب

همي راه جستند و كي بود راه****دد و دام را بر چنان رزمگاه

چو كاووس لشكر به خشكي كشيد****كس اندر جهان كوه و صحرا نديد

جهان گفتي از تيغ وز جوشن است****ستاره ز نوك سنان روشن

است

ز بس خود زرين و زرين سپر****به گردن برآورده رخشان تبر

تو گفتي زمين شد سپهر روان****همي بارد از تيغ هندي روان

ز مغفر هوا گشت چون سندروس****زمين سر به سر تيره چون آبنوس

بدريد كوه از دم گاودم****زمين آمد از سم اسپان به خم

ز بانگ تبيره به بربرستان****تو گفتي زمين گشت لشكرستان

برآمد ز ايران سپه بوق و كوس****برون رفت گرگين و فرهاد و طوس

وزان سوي گودرز كشواد بود****چو گيو و چو شيدوش و ميلاد بود

فگندند بر يال اسپان عنان****به زهر آب دادند نوك سنان

چو بر كوههٔ زين نهادند سر****خروش آمد و چاك چاك تبر

تو گفتي همي سنگ آهن كنند****وگر آسمان بر زمين برزنند

بجنبيد كاووس در قلب گاه****سپاه اندرآمد به پيش سپاه

جهان گشت تاري سراسر ز گرد****بباريد شنگرف بر لاژورد

تو گفتي هوا ژاله بارد همي****به سنگ اندرون لاله كارد همي

ز چشم سنان آتش آمد برون****زمين شد به كردار درياي خون

سه لشكر چنان شد ز ايرانيان****كه سر باز نشناختند از ميان

نخستين سپهدار هاماوران****بيفگند شمشير و گرز گران

غمي گشت وز شاه زنهار خواست****بدانست كان روزگار بلاست

به پيمان كه از شهر هاماوران****سپهبد دهد ساو و باژ گران

ز اسپ و سليح و ز تخت و كلاه****فرستد به نزديك كاووس شاه

چو اين داده باشد برو بگذرد****سپاهش بروبوم او نسپرد

ز گوينده بشنيد كاووس كي****برين گفتها پاسخ افگند پي

كه يكسر همه در پناه منيد****پرستندهٔ تاج و گاه منيد

بخش 10

چه گفت آن سراينده مرد دلير****كه ناگه برآويخت با نره شير

كه گر نام مردي بجويي همي****رخ تيغ هندي بشويي همي

ز بدها نبايدت پرهيز كرد****كه پيش آيدت روز ننگ و نبرد

زمانه چو آمد بتنگي فراز****هم از تو نگردد به پرهيز باز

چو همره كني جنگ را با خرد****دليرت ز جنگ آوران

نشمرد

خرد را و دين را رهي ديگرست****سخنهاي نيكو به بند اندرست

كنون از ره رستم جنگجوي****يكي داستانست با رنگ و بوي

شنيدم كه روزي گو پيلتن****يكي سور كرد از در انجمن

به جايي كجا نام او بد نوند****بدو اندرون كاخهاي بلند

كجا آذر تيز برزين كنون****بدانجا فروزد همي رهنمون

بزرگان ايران بدان بزمگاه****شدند انجمن نامور يك سپاه

چو طوس و چو گودرز كشوادگان****چو بهرام و چون گيو آزادگان

چو گرگين و چون زنگهٔ شاوران****چو گستهم و خراد جنگ آوران

چو برزين گردنكش تيغ زن****گرازه كجا بد سر انجمن

ابا هر يك از مهتران مرد چند****يكي لشكري نامدار ارجمند

نياسود لشكر زماني ز كار****ز چوگان و تير و نبيد و شكار

به مستي چنين گفت يك روز گيو****به رستم كه اي نامبردار نيو

گر ايدون كه راي شكار آيدت****چو يوز دونده به كار آيدت

به نخچيرگاه رد افراسياب****بپوشيم تابان رخ آفتاب

ز گرد سواران و از يوز و باز****بگيريم آرام روز دراز

به گور تگاور كمند افگنيم****به شمشير بر شير بند افگنيم

بدان دشت توران شكاري كنيم****كه اندر جهان يادگاري كنيم

بدو گفت رستم كه بي كام تو****مبادا گذر تا سرانجام تو

سحرگه بدان دشت توران شويم****ز نخچير و از تاختن نغنويم

ببودند يكسر برين هم سخن****كسي راي ديگر نيفگند بن

سحرگه چو از خواب برخاستند****بران آرزو رفتن آراستند

برفتند با باز و شاهين و مهد****گرازنده و شاد تا رود شهد

به نخچيرگاه رد افراسياب****ز يك دست ريگ و ز يك دست آب

دگر سو سرخس و بيابانش پيش****گله گشته بر دشت آهو و ميش

همه دشت پر خرگه و خيمه گشت****از انبوه آهو سراسيمه گشت

ز درنده شيران زمين شد تهي****به پرنده مرغان رسيد آگهي

تلي هر سويي مرغ و نخجير بود****اگر كشته گر خستهٔ تير بود

ز خنده نياسود لب يك زمان****ببودند روشن

دل و شادمان

به يك هفته زين گونه با مي بدست****گهي تاختن گه نشاط نشست

بهشتم تهمتن بيامد پگاه****يكي راي شايسته زد با سپاه

چنين گفت رستم بدان سركشان****بدان گرزداران مردم كشان

كه از ما به افراسياب اين زمان****همانا رسيد آگهي بي گمان

يكي چاره سازد بيايد بجنگ****كند دشت نخچير بر يوز تنگ

ببايد طلايه به ره بر يكي****كه چون آگهي يابد او اندكي

بيايد دهد آگهي از سپاه****نبايد كه گيرد بدانديش راه

گرازه به زه بر نهاده كمان****بيامد بران كار بسته ميان

سپه را كه چون او نگهدار بود****همه چارهٔ دشمنان خوار بود

به نخچير و خوردن نهادند روي****نكردند كس ياد پرخاشجوي

پس آگاهي آمد به افراسياب****ازيشان شب تيره هنگام خواب

ز لشكر جهان ديدگان را بخواند****ز رستم بسي داستانها براند

وزان هفت گرد سوار دلير****كه بودند هر يك به كردار شير

كه ما را ببايد كنون ساختن****بناگاه بردن يكي تاختن

گراين هفت يل را بچنگ آوريم****جهان پيش كاووس تنگ آوريم

بكردار نخچير بايد شدن****بناگاه لشكر برايشان زدن

گزين كرد شمشير زن سي هزار****همه رزمجو از در كارزار

چنين گفت با نامداران جنگ****كه ما را كنون نيست جاي درنگ

به راه بيابان برون تاختند****همه جنگ را گردن افراختند

ز هر سو فرستاد بي مر سپاه****بدان سركشان تا بگيرند راه

گرازه چو گرد سپه را بديد****بيامد سپه را همه بنگريد

بديد آنك شد روي گيتي سياه****درفش سپهدار توران سپاه

ازانجا چو باد دمان گشت باز****تو گفتي به زخم اندر آمد گراز

بيامد دمان تا به نخچيرگاه****تهمتن همي خورد مي با سپاه

چنين گفت با رستم شيرمرد****كه برخيز و از خرمي بازگرد

كه چندان سپاهست كاندازه نيست****ز لشكر بلندي و پستي يكيست

درفش جفاپيشه افراسياب****همي تابد از گرد چون آفتاب

چو بشنيد رستم بخنديد سخت****بدو گفت با ماست پيروز بخت

تو از شاه تركان چه ترسي چنين****ز گرد سواران توران زمين

سپاهش

فزون نيست از صدهزار****عنان پيچ و بر گستوان ور سوار

بدين دشت كين بر گر از ما يكي ست****همي جنگ تركان بچشم اندكي ست

شده هفت گرد سوار انجمن****چنين نامبردار و شمشيرزن

يكي باشد از ما وزيشان هزار****سپه چند بايد ز تركان شمار

برين دشت اگر ويژه تنها منم****كه بر پشت گلرنگ در جوشنم

چنو كينه خواهي بيايد مرا****از ايران سپاهي نبايد مرا

تو اي مي گسار از مي بابلي****بپيماي تا سر يكي بلبلي

بپيمود مي ساقي و داد زود****تهمتن شد از دادنش شاد زود

به كف بر نهاد آن درخشنده جام****نخستين ز كاووس كي برد نام

كه شاه زمانه مرا ياد باد****هميشه بروبومش آباد باد

ازان پس تهمتن زمين داد بوس****چنين گفت كاين باده بر ياد طوس

سران جهاندار برخاستند****ابا پهلوان خواهش آراستند

كه ما را بدين جام مي جاي نيست****به مي با تو ابليس را پاي نيست

مي و گرز يك زخم و ميدان جنگ****جز از تو كسي را نيامد به چنگ

مي بابلي سرخ در جام زرد****تهمتن بروي زواره بخورد

زواره چو بلبل به كف برنهاد****هم از شاه كاووس كي كرد ياد

بخورد و ببوسيد روي زمين****تهمتن برو برگرفت آفرين

كه جام برادر برادر خورد****هژبر آنك او جام مي بشكرد

بخش 11

چنين گفت پس گيو با پهلوان****كه اي نازش شهريار و گوان

شوم ره بگيرم به افراسياب****نمانم كه آيد بدين روي آب

سر پل بگيرم بدان بدگمان****بدارمش ازان سوي پل يك زمان

بدان تا بپوشند گردان سليح****كه بر ما سرآمد نشاط و مزيح

بشد تازيان تا سر پل دمان****به زه بر نهاده دو زاغ كمان

چنين تا به نزديكي پل رسيد****چو آمد درفش جفا پيشه ديد

كه بگذشته بود او ازين روي آب****به پيش سپاه اندر افراسياب

تهمتن بپوشيد ببر بيان****نشست از بر ژنده پيل ژيان

چو در جوشن افراسيابش بديد****تو گفتي

كه هوش از دلش بر پريد

ز چنگ و بر و بازو و يال او****به گردن برآوردهٔ گوپال او

چو طوس و چو گودرز نيزه گذار****چو گرگين و چون گيو گرد و سوار

چو بهرام و چون زنگهٔ شادروان****چو فرهاد و برزين جنگ آوران

چنين لشكري سرفرازان جنگ****همه نيزه و تيغ هندي به چنگ

همه يكسر از جاي برخاستند****بسان پلنگان بياراستند

بدان گونه شد گيو در كارزار****چو شيري كه گم كرده باشد شكار

پس و پيش هر سو همي كوفت گرز****دو تا كرد بسيار بالاي برز

رميدند ازو رزمسازان چين****بشد خيره سالار توران زمين

ز رستم بترسيد افراسياب****نكرد ايچ بر كينه جستن شتاب

پس لشكر اندر همي راند گرم****گوان را ز لشكر همي خواند نرم

ز توران فراوان سران كشته شد****سر بخت گردنكشان گشته شد

ز پيران بپرسيد افراسياب****كه اين دشت رزم ست گر جاي خواب

كه در رزم جستن دليران بديم****سگالش گرفتيم و شيران بديم

كنون دشت روباه بينم همي****ز رزم آز كوتاه بينم همي

ز مردان توران خنيده تويي****جهان جوي و هم رزمديده تويي

سنان را به تندي يكي برگراي****برو زود زيشان بپرداز جاي

چو پيروزگر باشي ايران تراست****تن پيل و چنگال شيران تراست

چو پيران ز افراسياب اين شنيد****چو از باد آتش دلش بردميد

بسيچيد با نامور ده هزار****ز تركان دليران خنجرگذار

چو آتش بيامد بر پيلتن****كزو بود نيروي جنگ و شكن

تهمتن به لبها برآورده كف****تو گفتي كه بستد ز خورشيد تف

برانگيخت اسپ و برآمد خروش****بران سان كه دريا برآيد بجوش

سپر بر سر و تيغ هندي به مشت****ازان نامداران دو بهره بكشت

نگه كرد افراسياب از كران****چنين گفت با نامور مهتران

كه گر تا شب اين جنگ هم زين نشان****ميان دليران و گردنكشان

بماند نماند سواري به جاي****نبايست كردن بدين رزم راي

بپرسيد كالكوس جنگي كجاست****كه چندين همي رزم شيران بخواست

به مستي

همي گيو را خواستي****همه جنگ با رستم آراستي

هميشه از ايران بدي ياد اوي****كجا شد چنان آتش و باد اوي

به الكوس رفت آگهي زين سخن****كه سالار توران چه افگند بن

برانگيخت الكوس شبرنگ را****به خون شسته بد بي گمان چنگ را

برون رفت با او ز لشكر سوار****ز مردان جنگي فزون از هزار

همه با سنان سرافشان شدند****ابا جوشن و گرز و خفتان شدند

زواره پديدار بد جنگجوي****بدو تيز الكوس بنهاد روي

گماني چنان برد كو رستم ست****بدانست كز تخمهٔ نيرم ست

زواره برآويخت با او به هم****چو پيل سرافراز و شير دژم

سناندار نيزه به دو نيم كرد****دل شير چنگي پر از بيم كرد

بزد دست و تيغ از ميان بركشيد****ز گرد سران شد زمين ناپديد

ز كين آوران تيغ بر هم شكست****سوي گرز بردند چون باد دست

بينداخت الكوس گرزي چو كوه****كه از بيم او شد زواره ستوه

به زين اندر از زخم بي توش گشت****ز اسپ اندر افتاد و بيهوش گشت

فرود آمد الكوس تنگ از برش****همي خواست از تن بريدن سرش

چو رستم برادر بران گونه ديد****به كردار آتش سوي او دويد

به الكوس بر زد يكي بانگ تند****كجا دست شد سست و شمشير كند

چو الكوس آواي رستم شنيد****دلش گفتي از پوست آمد پديد

به زين اندر آمد به كردار باد****ز مردي بدل در نيامدش ياد

بدو گفت رستم كه چنگال شير****نپيموده اي زان شدستي دلير

زواره به درد از بر زين نشست****پر از خون تن و تيغ مانده به دست

برآويخت الكوس با پيلتن****بپوشيد بر زين توزي كفن

يكي نيزه زد بر كمربند اوي****ز دامن نشد دور پيوند اوي

تهمتن يكي نيزه زد بر برش****به خون جگر غرقه شد مغفرش

به نيزه هميدون ز زين برگرفت****دو لشكر بمانده بدو در شگفت

زدش بر زمين همچو يك لخت كوه****پر از بيم

شد جان توران گروه

برين همنشان هفت گرد دلير****كشيدند شمشير برسان شير

پس پشت ايشان دلاور سران****نهادند بر كتف گرز گران

چنان برگرفتند لشكر ز جاي****كه پيدا نيامد همي سر ز پاي

بكشتند چندان ز جنگ آوران****كه شد خاك لعل از كران تا كران

فگنده چو پيلان به هر جاي بر****چه با تن چه بي تن جدا كرده سر

به آوردگه جاي گشتن نماند****سپه را ره برگذشتن نماند

بخش 12

تهمتن برانگيخت رخش از شتاب****پس پشت جنگ آور افراسياب

چنين گفت با رخش كاي نيك يار****مكن سستي اندر گه كارزار

كه من شاه را بر تو بي جان كنم****به خون سنگ را رنگ مرجان كنم

چنان گرم شد رخش آتش گهر****كه گفتي برآمد ز پهلوش پر

ز فتراك بگشاد رستم كمند****همي خواست آورد او را ببند

به ترك اندر افتاد خم دوال****سپهدار تركان بدزديد يال

و ديگر كه زير اندرش بادپاي****به كردار آتش برآمد ز جاي

بجست از كمند گو پيلتن****دهن خشك وز رنج پر آب تن

ز لشكر هرانكس كه بد جنگ ساز****دو بهره نيامد به خرگاه باز

اگر كشته بودند اگر خسته تن****گرفتار در دست آن انجمن

ز پرمايه اسپان زرين ستام****ز ترگ و ز شمشير زرين نيام

جزين هرچه پرمايه تر بود نيز****به ايرانيان ماند بسيار چيز

ميان بازنگشاد كس كشته را****نجستند مردان برگشته را

بدان دشت نخچير باز آمدند****ز هر نيكويي بي نياز آمدند

نوشتند نامه به كاووس شاه****ز تركان وز دشت نخچيرگاه

وزان كز دليران نشد كشته كس****زواره ز اسپ اندر افتاد و بس

بران دشت فرخنده بر پهلوان****دو هفته همي بود روشن روان

سيم را به درگاه شاه آمدند****به ديدار فرخ كلاه آمدند

چنين است رسم سراي سپنج****يكي زو تن آسان و ديگر به رنج

برين و بران روز هم بگذرد****خردمند مردم چرا غم خورد

سخنهاي اين داستان شد به بن****ز سهراب و رستم

سرايم سخن

بخش 2

ازان پس به كاووس گوينده گفت****كه او دختري دارد اندر نهفت

كه از سرو بالاش زيباترست****ز مشك سيه بر سرش افسرست

به بالا بلند و به گيسو كمند****زبانش چو خنجر لبانش چو قند

بهشتيست آراسته پرنگار****چو خورشيد تابان به خرم بهار

نشايد كه باشد به جز جفت شاه****چه نيكو بود شاه را جفت ماه

بجنبيد كاووس را دل ز جاي****چنين داد پاسخ كه اينست راي

گزين كرد شاه از ميان گروه****يكي مرد بيدار دانش پژوه

گرانمايه و گرد و مغزش گران****بفرمود تا شد به هاماوران

چنين گفت رايش به من تازه كن****بياراي مغزش به شيرين سخن

بگويش كه پيوند ما در جهان****بجويند كار آزموده مهان

كه خورشيد روشن ز تاج منست****زمين پايهٔ تخت عاج منست

هرانكس كه در سايهٔ من پناه****نيابد ازو كم شود پايگاه

كنون با تو پيوند جويم همي****رخ آشتي را بشويم همي

پس پردهٔ تو يكي دخترست****شنيدم كه گاه مرا درخورست

كه پاكيزه تخم ست و پاكيزه تن****ستوده به هر شهر و هر انجمن

چو داماد يابي چو پور قباد****چنان دان كه خورشيد داد تو داد

بشد مرد بيدار روشن روان****به نزديك سالار هاماوران

زبان كرد گويا و دل كرد گرم****بياراست لب را به گفتار نرم

ز كاووس دادش فروان سلام****ازان پس بگفت آنچ بود از پيام

چو بشنيد ازو شاه هاماوران****دلش گشت پر درد و سر شد گران

همي گفت هرچند كاو پادشاست****جهاندار و پيروز و فرمان رواست

مرا در جهان اين يكي دخترست****كه از جان شيرين گرامي ترست

فرستاده را گر كنم سرد و خوار****ندارم پي و مايهٔ كارزار

همان به كه اين درد را نيز چشم****بپوشم و بر دل بخوابيم خشم

چنين گفت با مرد شيرين سخن****كه سر نيست اين آرزو را نه بن

همي خواهد از من گرامي دو چيز****كه آن را سه ديگر

ندانيم نيز

مرا پشت گرمي بد از خواسته****به فرزند بودم دل آراسته

به من زين سپس جان نماند همي****وگر شاه ايران ستاند همي

سپارم كنون هرچ خواهد بدوي****نتابم سر از راي و فرمان اوي

غمي گشت و سودابه را پيش خواند****ز كاووس با او سخنها براند

بدو گفت كز مهتر سرفراز****كه هست از مهي و بهي بي نياز

فرستاده اي چرپ گوي آمدست****يكي نامه چون زند و استا به دست

همي خواهد از من كه بي كام من****ببرد دل و خواب و آرام من

چه گويي تو اكنون هواي تو چيست****بدين كار بيدار راي تو چيست

بدو گفت سودابه زين چاره نيست****ازو بهتر امروز غمخواره نيست

كسي كاو بود شهريار جهان****بروبوم خواهد همي از مهان

ز پيوند با او چرايي دژم****كسي نشمرد شادماني به غم

بدانست سالار هاماوران****كه سودابه را آن نيامد گران

فرستاده شاه را پيش خواند****وزان نامدارانش برتر نشاند

ببستند بندي بر آيين خويش****بران سان كه بود آن زمان دين خويش

به يك هفته سالار هاماوران****همي ساخت آن كار با مهتران

بياورد پس خسرو خسته دل****پرستنده سيصد عماري چهل

هزار استر و اسپ و اشتر هزار****ز ديبا و دينار كردند بار

عماري به ماه نو آراسته****پس پشت و پيش اندرون خواسته

يكي لشكر آراسته چون بهشت****تو گفتي كه روي زمين لاله كشت

چو آمد به نزديك كاووس شاه****دل آرام با زيب و با فر و جاه

دو ياقوت خندان دو نرگس دژم****ستون دو ابرو چو سيمين قلم

نگه كرد كاووس و خيره بماند****به سودابه بر نام يزدان بخواند

يكي انجمن ساخت از بخردان****ز بيداردل پير سر موبدان

سزا ديد سودابه را جفت خويش****ببستند عهدي بر آيين و كيش

بخش 3

غمي بد دل شاه هاماوران****ز هرگونه اي چاره جست اندران

چو يك هفته بگذشت هشتم پگاه****فرستاده آمد به نزديك شاه

كه گر شاه بيند كه مهمان

خويش****بيايد خرامان به ايوان خويش

شود شهر هاماوران ارجمند****چو بينند رخشنده گاه بلند

بدين گونه با او همي چاره جست****نهان بند او بود رايش درست

مگر شهر و دختر بماند بدوي****نباشدش بر سر يكي باژجوي

بدانست سودابه راي پدر****كه با سور پرخاش دارد به سر

به كاووس كي گفت كاين راي نيست****ترا خود به هاماوران جاي نيست

ترا بي بهانه به چنگ آورند****نبايد كه با سور جنگ آورند

ز بهر منست اين همه گفت وگوي****ترا زين شدن انده آيد بروي

ز سودابه گفتار باور نكرد****نيامدش زيشان كسي را بمرد

بشد با دليران و كندآوران****بمهماني شاه هاماوران

يكي شهر بد شاه را شاهه نام****همه از در جشن و سور و خرام

بدان شهر بودش سراي و نشست****همه شهر سرتاسر آذين ببست

چو در شاهه شد شاه گردن فراز****همه شهر بردند پيشش نماز

همه گوهر و زعفران ريختند****به دينار و عنبر برآميختند

به شهر اندر آواي رود و سرود****به هم بركشيدند چون تار و پود

چو ديدش سپهدار هاماوران****پياده شدش پيش با مهتران

ز ايوان سالار تا پيش در****همه در و ياقوت باريد و زر

به زرين طبقها فروريختند****به سر مشك و عنبر همي بيختند

به كاخ اندرون تخت زرين نهاد****نشست از بر تخت كاووس شاد

همي بود يك هفته با مي به دست****خوش و خرم آمدش جاي نشست

شب و روز بر پيش چون كهتران****ميان بسته بد شاه هاماوران

ببسته همه لشكرش را ميان****پرستنده بر پيش ايرانيان

بدين گونه تا يكسر ايمن شدند****ز چون و چرا و نهيب و گزند

همه گفته بودند و آراسته****سگاليده از جاي برخاسته

ز بربر برين گونه آگه شدند****سگالش چنين بود همره شدند

شبي بانگ بوق آمد و تاختن****كسي را نبد آرزو ساختن

ز بربرستان چون بيامد سپاه****به هاماوران شاددل گشت شاه

گرفتند ناگاه كاووس را****چو گودرز و چون گيو و چون طوس را

چو گويد

درين مردم پيش بين****چه داني تو اي كاردان اندرين

چو پيوستهٔ خون نباشد كسي****نبايد برو بودن ايمن بسي

بود نيز پيوسته خوني كه مهر****ببرد ز تو تا بگرددت چهر

چو مهر كسي را بخواهي ستود****ببايد بسود و زيان آزمود

پسر گر به جاه از تو برتر شود****هم از رشك مهر تو لاغر شود

چنين است گيهان ناپاك راي****به هر باد خيره بجنبد ز جاي

چو كاووس بر خيرگي بسته شد****به هاماوران راي پيوسته شد

يكي كوه بودش سر اندر سحاب****برآوردهٔ ايزد از قعر آب

يكي دژ برآورده از كوهسار****تو گفتي سپهرستش اندر كنار

بدان دژ فرستاد كاووس را****همان گيو و گودرز و هم طوس را

همان مهتران دگر را به بند****ابا شاه كاووس در دژ فگند

ز گردان نگهبان دژ شد هزار****همه نامداران خنجرگذار

سراپردهٔ او به تاراج داد****به پرمايگان بدره و تاج داد

برفتند پوشيده رويان دو خيل****عماري يكي درميانش جليل

كه سودابه را باز جاي آورند****سراپرده را زير پاي آورند

چو سودابه پوشيدگان را بديد****ز بر جامهٔ خسروي بردريد

به مشكين كمند اندرآويخت چنگ****به فندق گلان را بخون داد رنگ

بديشان چنين گفت كاين كاركرد****ستوده ندارند مردان مرد

چرا روز جنگش نكردند بند****كه جامه اش زره بود و تختش سمند

سپهدار چون گيو و گودرز و طوس****بدريد دلتان ز آواي كوس

همي تخت زرين كمينگه كنيد****ز پيوستگي دست كوته كنيد

فرستادگان را سگان كرد نام****همي ريخت خونابه بر گل مدام

جدايي نخواهم ز كاووس گفت****وگر چه لحد باشد او را نهفت

چو كاووس را بند بايد كشيد****مرا بي گنه سر ببايد بريد

بگفتند گفتار او با پدر****پر از كين شدش سر پر از خون جگر

به حصنش فرستاد نزديك شوي****جگر خسته از غم به خون شسته روي

نشستن به يك خانه با شهريار****پرستنده او بود و هم غمگسار

چو بسته شد آن شاه ديهيم جوي****سپاهش

به ايران نهادند روي

پراگنده شد در جهان آگهي****كه گم شد ز پاليز سرو سهي

چو بر تخت زرين نديدند شاه****بجستن گرفتند هر كس كلاه

ز تركان و از دشت نيزه وران****ز هر سو بيامد سپاهي گران

گران لشكري ساخت افراسياب****برآمد سر از خورد و آرام و خواب

از ايران برآمد ز هر سو خروش****شد آرام گيتي پر از جنگ وجوش

برآشفت افراسياب آن زمان****برآويخت با لشكر تازيان

به جنگ اندرون بود لشكر سه ماه****بدادند سرها ز بهر كلاه

چنين است رسم سراي سپنج****گهي ناز و نوش و گهي درد و رنج

سرانجام نيك و بدش بگذرد****شكارست مرگش همي بشكرد

شكست آمد از ترك بر تازيان****ز بهر فزوني سرآمد زيان

سپاه اندر ايران پراگنده شد****زن و مرد و كودك همه بنده شد

همه در گرفتند ز ايران پناه****به ايرانيان گشت گيتي سياه

دو بهره سوي زاولستان شدند****به خواهش بر پور دستان شدند

كه ما را ز بدها تو باشي پناه****چو گم شد سر تاج كاووس شاه

دريغ ست ايران كه ويران شود****كنام پلنگان و شيران شود

همه جاي جنگي سواران بدي****نشستنگه شهرياران بدي

كنون جاي سختي و رنج و بلاست****نشستنگه تيزچنگ اژدهاست

كسي كز پلنگان بخوردست شير****بدين رنج ما را بود دستگير

كنون چاره اي بايد انداختن****دل خويش ازين رنج پرداختن

بباريد رستم ز چشم آب زرد****دلش گشت پرخون و جان پر ز درد

چنين داد پاسخ كه من با سپاه****ميان بسته ام جنگ را كينه خواه

چو يابم ز كاووس شاه آگهي****كنم شهر ايران ز تركان تهي

پس آگاهي آمد ز كاووس شاه****ز بند كمين گاه و كار سپاه

سپه را يكايك ز كابل بخواند****ميان بسته بر جنگ و لشكر براند

بخش 4

يكي مرد بيدار جوينده راه****فرستاد نزديك كاووس شاه

به نزديك سالار هاماوران****بشد نامداري ز كندآوران

يكي نامه بنوشت با گير و دار****پر از گرز و

شمشير و پركارزار

كه بر شاه ايران كمين ساختي****بپيوستن اندر بد انداختي

نه مردي بود چاره جستن به جنگ****نرفتن به رسم دلاور پلنگ

كه در جنگ هرگز نسازد كمين****اگر چند باشد دلش پر ز كين

اگر شاه كاووس يابد رها****تو رستي ز چنگ و دم اژدها

وگرنه بياراي جنگ مرا****به گردن بپيماي هنگ مرا

فرستاده شد نزد هاماوران****بدادش پيام يكايك سران

چو پيغام بشنيد و نامه بخواند****ز كردار خود در شگفتي بماند

چو برخواند نامه سرش خيره شد****جهان پيش چشمش همه تيره شد

چنين داد پاسخ كه كاووس كي****به هامون دگر نسپرد نيز پي

تو هرگه كه آيي به بربرستان****نبيني مگر تيغ و گرز گران

همين بند و زندانت آراستست****اگر رايت اين آرزو خواستست

بيايم بجنگ تو من با سپاه****برين گونه سازيم آيين و راه

چو بشنيد پاسخ گو پيلتن****دليران لشكر شدند انجمن

سوي راه دريا بيامد به جنگ****كه بر خشك بر بود ره با درنگ

به كشتي و زورق سپاهي گران****بشد تا سر مرز هاماوران

به تاراج و كشتن نهادند روي****ز خون روي كشور شده جوي جوي

خبر شد به شاه هماور ازين****كه رستم نهادست بر رخش زين

ببايست تا گاهش آمد به جنگ****نبد روزگار سكون و درنگ

چو بيرون شد از شهر خود با سپاه****به روز درخشان شب آمد سياه

چپ و راست لشكر بياراستند****به جنگ اندرون نامور خواستند

گو پيلتن گفت جنگي منم****به آوردگه بر درنگي منم

برآورد گرز گران را به دوش****برانگيخت رخش و برآمد خروش

چو ديدند لشكر بر و يال اوي****به چنگ اندرون گرز و گوپال اوي

تو گفتي كه دلشان برآمد ز تن****ز هولش پراگنده شد انجمن

همان شاه با نامور سركشان****ز رستم چو ديدند يك يك نشان

گريزان بيامد به هاماوران****ز پيش تهمتن سپاهي گران

چو بنشست سالار با رايزن****دو مرد جوان خواست از انجمن

بدان

تا فرستد هم اندر زمان****به مصر و به بربر چو باد دمان

يكي نامه هر يك به چنگ اندرون****نوشته به درد دل از آب خون

كزين پادشاهي بدان نيست دور****بهم بود نيك و بد و جنگ و سور

گرايدونك باشيد با من يكي****ز رستم نترسم به جنگ اندكي

وگرنه بدان پادشاهي رسد****درازست بر هر سويي دست بد

چو نامه به نزديك ايشان رسيد****كه رستم بدين دشت لشكر كشيد

همه دل پر از بيم برخاستند****سپاهي ز كشور بياراستند

نهادند سر سوي هاماوران****زمين كوه گشت از كران تا كران

سپه كوه تا كوه صف بركشيد****پي مور شد بر زمين ناپديد

چو رستم چنان ديد نزديك شاه****نهاني برافگند مردي به راه

كه شاه سه كشور برآراستند****بر اين گونه از جاي برخاستند

اگر جنگ را من بجنبم ز جاي****ندانند سر را بدين كين ز پاي

نبايد كزين كين به تو بد رسد****كه كار بد از مردم بد رسد

مرا تخت بربر نيايد به كار****اگر بد رسد بر تن شهريار

فرستاده بشنيد و آمد دوان****به نزديك كاووس كي شد نهان

پيام تهمتن همه باز راند****چو بشنيد كاووس خيره بماند

چنين داد پاسخ كه منديش ازين****نه گسترده از بهر من شد زمين

چنين بود تا بود گردان سپهر****كه با نوش زهرست با جنگ مهر

و ديگر كه دارنده يار منست****بزرگي و مهرش حصار منست

تو رخش درخشنده را ده عنان****بياراي گوشش به نوك سنان

ازيشان يكي زنده اندر جهان****ممان آشكارا نه اندر نهان

فرستاده پاسخ بياورد زود****بر رستم زال زر شد چو دود

تهمتن چو بشنيد گفتار اوي****بسيچيد و زي جنگ بنهاد روي

بخش 5

دگر روز لشكر بياراستند****درفش از دو رويه بپيراستند

به هاماوران بود صد ژنده پيل****يكي لشكري ساخته بر دو ميل

از آواي گردان بتوفيد كوه****زمين آمد از نعل اسپان ستوه

تو گفتي جهان سر

به سر آهن ست****وگر كوه البرز در جوشن ست

پس پشت پيلان درفشان درفش****بگرد اندرون سرخ و زرد و بنفش

بدريد چنگ و دل شير نر****عقاب دلاور بيفگند پر

همي ابر بگداخت اندر هوا****برابر كه ديد ايستادن روا

سپهبد چو لشكر به هامون كشيد****سپاه سه شاه و سه كشور بديد

چنين گفت با لشكر سرفراز****كه از نيزهٔ مژگان مداريد باز

بش و يال بينيد و اسپ و عنان****دو ديده نهاده به نوك سنان

اگر صدهزارند و ما صدسوار****فزوني لشكر نيايد به كار

برآمد درخشيدن تير و خشت****تو گفتي هوا بر زمين لاله كشت

ز خون دشت گفتي ميستان شدست****ز نيزه هوا چون نيستان شدست

بريده ز هر سو سر ترك دار****پراگنده خفتان همه دشت و غار

تهمتن مران رخش را تيز كرد****ز خون فرومايه پرهيز كرد

همي تاخت اندر پي شاه شام****بينداخت از باد خميده خام

ميانش به حلقه درآورد گرد****تو گفتي خم اندر ميانش فسرد

ز زين برگرفتش به كردار گوي****چو چوگان به زخم اندر آمد بدوي

بيفگند و فرهاد دستش ببست****گرفتار شد نامبردار شست

ز خون خاك دريا شد و دشت كوه****ز بس كشته افگنده از هر گروه

شه بربرستان بچنگ گراز****گرفتار شد با چهل رزم ساز

ز كشته زمين گشت مانند كوه****همان شاه هاماوران شد ستوه

به پيمان كه كاووس را با سران****بر رستم آرد ز هاماوران

سراپرده و گنج و تاج و گهر****پرستنده و تخت و زرين كمر

برين بر نهادند و برخاستند****سه كشور سراسر بياراستند

چو از دژ رها كرد كاووس را****همان گيو و گودرز و هم طوس را

سليح سه كشور سه گنج سه شاه****سراپرده و لشكر و تاج و گاه

سپهبد جزين خواسته هرچ ديد****بگنج سپهدار ايران كشيد

بياراست كاووس خورشيد فر****بديباي رومي يكي مهد زر

ز پيروزه پيكر ز ياقوت گاه****گهر بافته بر جليل سياه

يكي اسپ رهوار

زيراندرش****لگامي به زر آژده بر سرش

همه چوب بالاش از عود تر****برو بافته چندگونه گهر

بسودابه فرمود كاندر نشين****نشست و به خورشيد كرد آفرين

به لشكرگه آورد لشكر ز شهر****ز گيتي برين گونه جويند بهر

سپاهش فزون شد ز سيصدهزار****زره دار و برگستوانور سوار

برو انجمن شد ز بربر سوار****ز مصر و ز هاماوران صدهزار

بيامد گران لشكري بربري****سواران جنگ آور لشكري

بخش 6

فرستاده شد نزد قيصر ز شاه****سواري كه اندر نورديد راه

بفرمود كز نامداران روم****كسي كاو بنازد بران مرز و بوم

جهان ديده بايد عنان دار كس****سنان و سپر بايدش يار بس

چنين لشكري بايد از مرز روم****كه آيند با من به آباد بوم

پس آگاهي آمد ز هاماوران****بدشت سواران نيزه وران

كه رستم به مصر و به بربر چه كرد****بران شهرياران به روز نبرد

دليري بجستند گرد و سوار****عنان پيچ و مردافگن و نيزه دار

نوشتند نامه يكي مردوار****سخنهاي شايسته و آبدار

چو از گرگساران بيامد سپاه****كه جويند گاه سرافراز شاه

دل ما شد از كار ايشان بدرد****كه دلشان چنين برتري ياد كرد

همي تاج او خواست افراسياب****ز راه خرد سرش گشته شتاب

برفتيم با نيزه هاي دراز****برو تلخ كرديم آرام و ناز

ازيشان و از ما بسي كشته شد****زمانه به هر نيك و بد گشته شد

كنون كآمد از كار او آگهي****كه تازه شد آن تخت شاهنشهي

همه نامداران شمشيرزن****برين كينه گه بر شدند انجمن

چو شه برگرايد ز بربر عنان****به گردن برآريم يكسر سنان

زمين كوه تا كوه پرخون كنيم****ز دشمن بيابان چو جيحون كنيم

فرستاده تازي برافگند و رفت****به بربرستان روي بنهاد و تفت

چو نامه بر شاه ايران رسيد****بران گونه گفتار بايسته ديد

ازيشان پسند آمدش كاركرد****به افراسياب آن زمان نامه كرد

كه ايران بپرداز و بيشي مجوي****سر ما شد از تو پر از گفت وگوي

ترا شهر توران بسندست خود****به خيره همي

دست يازي ببد

فزوني مجوي ار شدي بي نياز****كه درد آردت پيش رنج دراز

ترا كهتري كار بستن نكوست****نگه داشتن بر تن خويش پوست

نداني كه ايران نشست من ست****جهان سر به سر زير دست من ست

پلنگ ژيان گرچه باشد دلير****نيارد شدن پيش چنگال شير

چو آگاهي آمد به افراسياب****سرش پر ز كين گشت و دل پرشتاب

فرستاد پاسخش كاين گفت وگوي****نزيبد جز از مردم زشت خوي

ترا گر سزا بودي ايران بدان****نيازت نبودي به مازندران

چنين گفت كايران دو رويه مراست****ببايد شنيدن سخنهاي راست

كه پور فريدون نياي من ست****همه شهر ايران سراي من ست

و ديگر به بازوي شمشيرزن****تهي كردم از تازيان انجمن

به شمشير بستانم از كوه تيغ****عقاب اندر آرم ز تاريك ميغ

كنون آمدم جنگ را ساخته****درفش درفشان برافراخته

فرستاده برگشت مانند باد****سخنها به كاووس كي كرد ياد

چو بشنيد كاووس گفتار اوي****بياراست لشكر به پيكار اوي

ز بربر بيامد سوي سوريان****يكي لشكري بي كران و ميان

به جنگش بياراست افراسياب****به گردون همي خاك برزد ز آب

جهان كر شد از نالهٔ بوق و كوس****زمين آهنين شد هوا آبنوس

ز زخم تبرزين و از بس ترنگ****همي موج خون خاست از دشت جنگ

سر بخت گردان افراسياب****بران رزم گاه اندر آمد بخواب

دو بهره ز توران سپه كشته شد****سرسركشان پاك برگشته شد

سپهدار چون كار زان گونه ديد****بي آتش بجوشيد همچون نبيد

به آواز گفت اي دليران من****گزيده يلان نره شيران من

شما را ز بهر چنين روزگار****همي پرورانيدم اندر كنار

بكوشيد و هم پشت جنگ آوريد****جهان را به كاووس تنگ آوريد

يلان را به ژوپين و خنجر زنيد****دليرانشان سر به سر بفگنيد

همان سگزي رستم شيردل****كه از شير بستد به شمشير دل

بود كز دليري ببند آوريد****سرش را به دام گزند آوريد

هرآنكس كه او را به روز نبرد****ز زين پلنگ اندر آرد به گرد

دهم دختر خويش و

شاهي ورا****برآرم سر از برج ماهي ورا

چو تركان شنيدند گفتار اوي****سراسر سوي رزم كردند روي

بشد تيز با لشكر سوريان****بدان سود جستن سرآمد زيان

چو روشن زمانه بران گونه ديد****ازانجا سوي شهر توران كشيد

دلش خسته و كشته لشكر دو بهر****همي نوش جست از جهان يافت زهر

بخش 7

بيامد سوي پارس كاووس كي****جهاني به شادي نوافگند پي

بياراست تخت و بگسترد داد****به شادي و خوردن دل اندر نهاد

فرستاد هر سو يكي پهلوان****جهاندار و بيدار و روشن روان

به مرو و نشاپور و بلخ و هري****فرستاد بر هر سويي لشكري

جهاني پر از داد شد يكسره****همي روي برتافت گرگ از بره

ز بس گنج و زيبايي و فرهي****پري و دد و دام گشتش رهي

مهان پيش كاووس كهتر شدند****همه تاجدارنش لشكر شدند

جهان پهلواني به رستم سپرد****همه روزگار بهي زو شمرد

يكي خانه كرد اندر البرز كوه****كه ديو اندران رنج ها شد ستوه

بفرمود كز سنگ خارا كنند****دو خانه برو هر يكي ده كمند

بياراست آخر به سنگ اندرون****ز پولاد ميخ و ز خارا ستون

ببستند اسپان جنگي بدوي****هم اشتر عماري كش و راه جوي

دو خانه دگر ز آبگينه بساخت****زبرجد به هر جايش اندر نشاخت

چنان ساخت جاي خرام و خورش****كه تن يابد از خوردني پرورش

دو خانه ز بهر سليح نبرد****بفرمو كز نقرهٔ خام كرد

يكي كاخ زرين ز بهر نشست****برآورد و بالاش داده دو شست

نبودي تموز ايچ پيدا ز دي****هوا عنبرين بود و بارانش مي

به ايوانش ياقوت برده بكار****ز پيروزه كرده برو بر نگار

همه ساله روشن بهاران بدي****گلان چون رخ غمگساران بدي

ز درد و غم و رنج دل دور بود****بدي را تن ديو رنجور بود

به خواب اندر آمد بد روزگار****ز خوبي و از داد آموزگار

به رنجش گرفتار ديوان بدند****ز بادافرهٔ او غريوان بدند

بخش 8

چنان بد كه ابليس روزي پگاه****يكي انجمن كرد پنهان ز شاه

به ديوان چنين گفت كامروز كار****به رنج و به سختيست با شهريار

يكي ديو بايد كنون نغزدست****كه داند ز هرگونه راي و نشست

شود جان كاووس بيره كند****به ديوان برين رنج كوته كند

بگرداندش سر ز يزدان پاك****فشاند

بر آن فر زيباش خاك

شنيدند و بر دل گرفتند ياد****كس از بيم كاووس پاسخ نداد

يكي ديو دژخيم بر پاي خاست****چنين گفت كاين چربدستي مراست

غلامي بياراست از خويشتن****سخن گوي و شايستهٔ انجمن

همي بود تا يك زمان شهريار****ز پهلو برون شد ز بهر شكار

بيامد بر او زمين بوس داد****يكي دستهٔ گل به كاووس داد

چنين گفت كاين فر زيباي تو****همي چرخ گردان سزد جاي تو

به كام تو شد روي گيتي همه****شباني و گردنكشان چون رمه

يكي كار ماندست كاندر جهان****نشان تو هرگز نگردد نهان

چه دارد همي آفتاب از تو راز****كه چون گردد اندر نشيب و فراز

چگونست ماه و شب و روز چيست****برين گردش چرخ سالار كيست

دل شاه ازان ديو بي راه شد****روانش ز انديشه كوتاه شد

گمانش چنان شد كه گردان سپهر****به گيتي مراو را نمودست چهر

ندانست كاين چرخ را مايه نيست****ستاره فراوان و ايزد يكيست

همه زير فرمانش بيچاره اند****كه با سوزش و جنگ و پتياره اند

جهان آفرين بي نيازست ازين****ز بهر تو بايد سپهر و زمين

پرانديشه شد جان آن پادشا****كه تا چون شود بي پر اندر هوا

ز دانندگان بس بپرسيد شاه****كزين خاك چندست تا چرخ ماه

ستاره شمر گفت و خسرو شنيد****يكي كژ و ناخوب چاره گزيد

بفرمود پس تا به هنگام خواب****برفتند سوي نشيم عقاب

ازان بچه بسيار برداشتند****به هر خانه اي بر دو بگذاشتند

همي پرورانيدشان سال و ماه****به مرغ و به گوشت بره چندگاه

چو نيرو گرفتند هر يك چو شير****بدان سان كه غرم آوريدند زير

ز عود قماري يكي تخت كرد****سر درزها را به زر سخت كرد

به پهلوش بر نيزهاي دراز****ببست و بران گونه بر كرد ساز

بياويخت از نيزه ران بره****ببست اندر انديشه دل يكسره

ازن پس عقاب دلاور چهار****بياورد و بر تخت بست استوار

نشست از بر تخت كاووس شاه****كه

اهريمنش برده بد دل ز راه

چو شد گرسنه تيز پران عقاب****سوي گوشت كردند هر يك شتاب

ز روي زمين تخت برداشتند****ز هامون به ابر اندر افراشتند

بدان حد كه شان بود نيرو به جاي****سوي گوشت كردند آهنگ و راي

شنيدم كه كاووس شد بر فلك****همي رفت تا بر رسد بر ملك

دگر گفت ازان رفت بر آسمان****كه تا جنگ سازد به تير و كمان

ز هر گونه اي هست آواز اين****نداند بجز پر خرد راز اين

پريدند بسيار و ماندند باز****چنين باشد آنكس كه گيردش آز

چو با مرغ پرنده نيرو نماند****غمي گشت پرهاب خوي درنشاند

نگونسار گشتند ز ابر سياه****كشان بر زمين از هوا تخت شاه

سوي بيشهٔ شيرچين آمدند****به آمل بروي زمين آمدند

نكردش تباه از شگفتي جهان****همي بودني داشت اندر نهان

سياووش زو خواست كايد پديد****ببايست لختي چميد و چريد

به جاي بزرگي و تخت نشست****پشيماني و درد بودش به دست

بمانده به بيشه درون زار و خوار****نيايش همي كرد با كردگار

بخش 9

همي كرد پوزش ز بهر گناه****مر او را همي جست هر سو سپاه

خبر يافت زو رستم و گيو و طوس****برفتند با لشكري گشن و كوس

به رستم چنين گفت گودرز پير****كه تا كرد مادر مرا سير شير

همي بينم اندر جهان تاج و تخت****كيان و بزرگان بيدار بخت

چو كاووس نشنيدم اندر جهان****نديدم كس از كهتران و مهان

خرد نيست او را نه دانش نه راي****نه هوشش بجايست و نه دل بجاي

رسيدند پس پهلوانان بدوي****نكوهش گر و تيز و پرخاشجوي

بدو گفت گودرز بيمارستان****ترا جاي زيباتر از شارستان

به دشمن دهي هر زمان جاي خويش****نگويي به كس بيهده راي خويش

سه بارت چنين رنج و سختي فتاد****سرت ز آزمايش نگشت اوستاد

كشيدي سپه را به مازندران****نگر تا چه سختي رسيد اندران

دگرباره مهمان

دشمن شدي****صنم بودي اكنون برهمن شدي

به گيتي جز از پاك يزدان نماند****كه منشور تيغ ترا برنخواند

به جنگ زمين سر به سر تاختي****كنون باسمان نيز پرداختي

پس از تو بدين داستاني كنند****كه شاهي برآمد به چرخ بلند

كه تا ماه و خورشيد را بنگرد****ستاره يكايك همي بشمرد

همان كن كه بيدار شاهان كنند****ستاينده و نيك خواهان كنند

جز از بندگي پيش يزدان مجوي****مزن دست در نيك و بد جز بدوي

چنين داد پاسخ كه از راستي****نيايد به كار اندرون كاستي

همي داد گفتي و بيداد نيست****ز نام تو جان من آزاد نيست

فروماند كاووس و تشوير خورد****ازان نامداران روز نبرد

بسيچيد و اندر عماري نشست****پشيماني و درد بودش بدست

چو آمد بر تخت و گاه بلند****دلش بود زان كار مانده نژند

چهل روز بر پيش يزدان به پاي****بپيمود خاك و بپرداخت جاي

همي ريخت از ديدگان آب زرد****همي از جهان آفرين ياد كرد

ز شرم از در كاخ بيرون نرفت****همي پوست گفتي برو بر به كفت

همي ريخت از ديده پالوده خون****همي خواست آمرزش رهنمون

ز شرم دليران منش كرد پست****خرام و در بار دادن ببست

پشيمان شد و درد بگزيد و رنج****نهاده ببخشيد بسيار گنج

همي رخ بماليد بر تيره خاك****نيايش كنان پيش يزدان پاك

چو بگذشت يك چند گريان چنين****ببخشود بر وي جهان آفرين

يكي داد نو ساخت اندر جهان****كه تابنده شد بر كهان و مهان

جهان گفتي از داد ديبا شدست****همان شاه بر گاه زيبا شدست

ز هر كشوري نامور مهتري****كه بر سر نهادي بلند افسري

به درگاه كاووس شاه آمدند****وزان سركشيدن به راه آمدند

زمانه چنان شد كه بود از نخست****به آب وفا روي خسرو بشست

همه مهتران كهتر او شدند****پرستنده و چاكر او شدند

كجا پادشا دادگر بود و بس****نيازش نيايد بفريادرس

بدين داستان گفتم آن كم شنود****كنون رزم

رستم ببايد سرود

پادشاهي هماي چهرزاد سي و دو سال بود

بخش 1

به بيماري اندر بمرد اردشير****همي بود بي كار تاج و سرير

هماي آمد و تاج بر سر نهاد****يكي راه و آيين ديگر نهاد

سپه را همه سربسر بار داد****در گنج بگشاد و دينار داد

به راي و به داد از پدر برگذشت****همي گيتي از دادش آباد گشت

نخستين كه ديهيم بر سر نهاد****جهان را به داد و دهش مژده داد

كه اين تاج و اين تخت فرخنده باد****دل بدسگالان ما كنده باد

همه نيكويي باد كردار ما****مبيناد كس رنج و تيمار ما

توانگر كنيم آنك درويش بود****نيازش به رنج تن خويش بود

مهان جهان را كه دارند گنج****نداريم زان نيكويها به رنج

چو هنگام زادنش آمد فراز****ز شهر و ز لشكر همي داشت راز

همي تخت شاهي پسند آمدش****جهان داشتن سودمند آمدش

نهاني پسر زاد و با كس نگفت****همي داشت آن نيكويي در نهفت

بياورد آزاده تن دايه را****يكي پاك پرشرم و بامايه را

نهاني بدو داد فرزند را****چنان شاه شاخ برومند را

كسي كو ز فرزند او نام برد****چنين گفت كان پاك زاده بمرد

همان تاج شاهي به سر بر نهاد****همي بود بر تخت پيروز و شاد

ز دشمن بهر سو كه بد مهتري****فرستاد بر هر سوي لشكري

ز چيزي كه رفتي به گرد جهان****نبودي بد و نيك ازو در نهان

به گيتي بجز داد و نيكي نخواست****جهان را سراسر همي داشت راست

جهاني شده ايمن از داد او****به كشور نبودي بجز ياد او

بدين سان همي بود تا هشت ماه****پسر گشت مانندهٔ رفته شاه

بفرمود تا درگري پاك مغز****يكي تخته جست از در كار نغز

يكي خرد صندوق از چوب خشك****بكردند و برزد برو قير و مشك

درون نرم كرده به ديباي روم****براندوده بيرون او مشك و موم

به زير اندرش بستر خواب كرد****ميانش پر از در خوشاب

كرد

بسي زر سرخ اندرو ريخته****عقيق و زبرجد برآميخته

ببستند بس گوهر شاهوار****به بازوي آن كودك شيرخوار

بدانگه كه شد كودك از خواب مست****خروشان بشد دايهٔ چرب دست

نهادش به صندوق در نرم نرم****به چيني پرندش بپوشيد گرم

سر تنگ تابوت كردند خشك****به دبق و به عنبر به قير و به مشك

ببردند صندوق را نيم شب****يكي بر دگر نيز نگشاد لب

ز پيش همايش برون تاختند****به آب فرات اندر انداختند

پس اندر همي رفت پويان دو مرد****كه تا آب با شيرخواره چه كرد

چو كشتي همي رفت چوب اندر آب****نگهبان آنرا گرفته شتاب

سپيده چو برزد سر از كوهسار****بگرديد صندوق بر رودبار

به گازرگهي كاندرو بود سنگ****سر جوي را كارگه كرده تنگ

يكي گازر آن خرد صندوق ديد****بپوييد وز كارگه بركشيد

چو بگشاد گسترده ها برگرفت****بماند اندران كار گازر شگفت

به جامه بپوشيد و آمد دمان****پراميد و شادان و روشن روان

سبك ديده بان پيش مامش دويد****ز صندوق و گازر بگفت آنچ ديد

جهاندار پيروز با ديده گفت****كه چيزي كه ديدي ببايد نهفت

بخش 2

چو بيگاه گازر بيامد ز رود****بدو جفت او گفت هست اين درود

كه باز آمدي جامه ها نيم نم****بدين كاركرد از كه يابي درم

دل گازر از درد پژمرده بود****يكي كودك زيركش مرده بود

زن گازر از درد كودك نوان****خليده رخان تيره گشته روان

بدو گفت گازر كه بازآر هوش****ترا زشت باشد ازين پس خروش

كنون گر بماند سخن در نهفت****بگويم به پيش سزاوار جفت

به سنگي كه من جامه را برزنم****چو پاكيزه گردد به آب افگنم

دران جوي صندوق ديدم يكي****نهفته بدو اندرون كودكي

چو من برگشادم در بسته باز****به ديدار آن خردم آمد نياز

اگر بود ما را يكي پور خرد****نبودش بسي زندگاني بمرد

كنون يافتي پور با خواسته****به دينار و ديبا بياراسته

چو آن جامه ها بر زمين بر نهاد****سر تنگ صندوق

را برگشاد

زن گازر آن ديد خيره بماند****بروبر جهان آفرين را بخواند

رخي ديد تابان ميان حرير****به ديدار مانندهٔ اردشير

پر از در خوشاب بالين او****عقيق و زبرجد به پايين او

به دست چپش سرخ دينار بود****سوي راست ياقوت شهوار بود

بدو داد زن زود پستان شير****ببد شاد زان كودك دلپذير

ز خوبي آن كودك و خواسته****دل او ز غم گشت پيراسته

بدو گفت گازر كه اين را به جان****خريدار باشيم تا جاودان

كه اين كودك نامداري بود****گر او در جهان شهرياري بود

زن گازر او را چو پيوند خويش****بپرورد چونانك فرزند خويش

سيم روز داراب كردند نام****كز آب روان يافتندش كنام

چنان بد كه روزي زن پاك راي****سخن گفت هرگونه با كدخداي

كه اين گوهران را چه سازي كنون****كه باشد بدين دانشت رهنمون

به زن گفت گازر كه اين نيك جفت****چه خاك و چه گوهرمرا در نهفت

همان به كزين شهر بيرون شويم****ز تنگي و سختي به هامون شويم

به شهري كه ما را ندانند كس****كه خواريم و ناشادگر دست رس

به شبگير گازر بنه برنهاد****برفت و نكرد از بر و بوم ياد

ببردند داراب را در كنار****نكردند جز گوهر و زر به بار

بپيمود زان مرز فرسنگ شست****به شهري دگر ساخت جاي نشست

به بيگانه شهر اندرون ساخت جاي****بران سان كه پرمايه تر كدخداي

به شهري كه بد نامور مهتري****فرستاد نزديك او گوهري

ازو بستدي جامه و سيم و زر****چنين تا فراوان نماند از گهر

به خانه جز از سرخ گوگرد نيز****نماند از بد و نيك صندوق چيز

زن گازر از چيز شد رهنماي****چنين گفت يك روز با كدخداي

كه ما بي نيازيم زين كاركرد****توانگر شدي گرد پيشه مگرد

چنين داد پاسخ بدو كدخداي****كه اين جفت پاكيزه و رهنماي

همي پيشه خواني ز پيشه چه بيش****هميشه ز هر كار پيشه است پيش

تو داراب

را پاك و نيكو بدار****بدان تا چه بار آورد روزگار

همي داشتندش چنان ارجمند****كه از تند بادي نديدي گزند

چو برگشت چرخ از برش چند سال****يكي كودكي گشت با فر و يال

به كشتي شدي با بزرگان به كوي****كسي را نبودي تن و زور اوي

همه كودكان همگروه آمدند****به يكبارگي زو ستوه آمدند

به فرياد شد گازر از كار او****همي تيره شد تيز بازار او

بدو گفت كاين جامه برزن به سنگ****كه از پيشه جستن ترا نيست ننگ

چو داراب زان پيشه بگريختي****همي گازر از ديده خون ريختي

شدي روزگارش به جستن دو بهر****نشان خواستي زو به دشت و به شهر

به جاييش ديدي كماني به دست****به آيين گشاده بر و بسته شست

كمان بستدي سرد گفتي بدوي****كه اي پرزيان گرگ پرخاشجوي

چه گردي همي گرد تير و كمان****به خردي چرا گشته اي بدگمان

به گازر چنين گفت كاي باب من****چرا تيره گرداني اين آب من

به فرهنگيان ده مرا از نخست****چو آموختم زند و استا درست

ازان پس مرا پيشه فرمان و جوي****كنون از من اين كدخدايي مجوي

بدو مرد گازر بسي برشمرد****ازان پس به فرهنگيانش سپرد

بياموخت فرهنگ و شد برمنش****برآمد ز پيغاره و سرزنش

بدان پروراننده گفت اي پدر****نيايد ز من گازري كارگر

ز من جاي مهرت بي انديشه كن****ز گيتي سواري مرا پيشه كن

نگه كرد گازر سواري تمام****عنان پيچ و اسپ افگن و نيك نام

سپردش بدو روزگاري دراز****بياموخت هرچش بدان بد نياز

عنان و سنان و سپر داشتن****به آوردگه باره برگاشتن

همان زخم چوگان و تير و كمان****هنرجوي دور از بد بدگمان

بران گونه شد زين هنرها كه چنگ****نسودي به آورد با او پلنگ

بخش 3

به گازر چنين گفت روزي كه من****همي اين نهان دارم از انجمن

نجنبد همي بر تو بر مهر من****نماند به چهر تو

هم چهر من

شگفت آيدم چون پسر خوانيم****به دكان بر خويش بنشانيم

بدو گفت گازر كه اينت سخن****دريغ آن شده رنجهاي كهن

تراگر منش زان من برتر است****پدرجوي را راز با مادر است

چنان بد كه يك روز گازر برفت****ز خانه سوي رود يازيد تفت

در خانه را تنگ داراب بست****بيامد به شمشير يازيد دست

به زن گفت كژي و تاري مجوي****هرآنچت بپرسم سخن راست گوي

شما را كه باشم به گوهر كيم****به نزديك گازر ز بهر چيم

زن گازر از بيم زنهار خواست****خداوند داننده را يار خواست

بدو گفت خون سر من مجوي****بگويم ترا هرچ گفتي بگوي

سخنها يكايك بر و بر شمرد****بكوشيد وز كار كژي نبرد

ز صندوق وز كودك شيرخوار****ز دينار وز گوهر شاهوار

بدو گفت ما دستكاران بديم****نه از تخمهٔ كامكاران بديم

ازان تو داريم چيزي كه هست****ز پوشيدني جامه و برنشست

پرستنده ماييم و فرمان تراست****نگر تا چه بايد تن و جان تراست

چو بشنيد داراب خيره بماند****روان را به انديشه اندر نشاند

بدو گفت زين خواسته هيچ ماند****وگر گازر آن را همه برفشاند

كه باشد بهاي يكي بارگي****بدين روز كندي و بيچارگي

چنين داد پاسخ كه بيش است ازين****درخت برومند و باغ و زمين

بدو داد دينار چندانك بود****بماند آن گران گوهر نابسود

به دينار اسپي خريد او پسند****يكي كم بها زين و ديگر كمند

يكي مرزبان بود با سنگ و راي****بزرگ و پسنديده و رهنماي

خراميد داراب نزديك اوي****پرانديشه بد جان تاريك اوي

همي داشتش مرزبان ارجمند****ز گيتي نيامد بروبر گزند

چنان بد كه آمد سپاهي ز روم****به غارت بران مرز آباد بوم

به رزم اندرون مرزبان كشته شد****سر لشكرش زان سخن گشته شد

چو آگاهي آمد به نزد هماي****كه رومي نهاد اندرين مرز پاي

يكي مرد بد نام او رشنواد****سپهبد بد او هم سپهبدنژاد

بفرمود تا

بركشد سوي روم****به شمشير ويران كند روي بوم

سپه گرد كرد آن زمان رشنواد****عرض گاه بنهاد و روزي بداد

چو بشنيد داراب شد شادكام****به نزديك او رفت و بنوشت نام

سپه چون فراوان شد از هر دري****همي آمد از هر سوي لشكري

بيامد ز كاخ همايون هماي****خود و مرزبانان پاكيزه راي

بدان تا سپه پيش او بگذرند****تن و نام و ديوانها بشمرند

همي بود چندي بران پهن دشت****چو لشكر فراوان برو برگذشت

چو داراب را ديد با فر و برز****به گردن برآورده پولاد گرز

تو گفتي همه دشت پهناي اوست****زمين زير پوينده بالاي اوست

چو ديد آن بر و چهرهٔ دلپذير****ز پستان مادر بپالود شير

بپرسيد و گفت اين سوار از كجاست****بدين شاخ و اين برز و بالاي راست

نمايد كه اين نامداري بود****خردمند و جنگي سواري بود

دلير و سرافراز و كنداور است****وليكن سليحش نه اندرخور است

چو داراب را فرمند آمدش****سپه را سراسر پسند آمدش

ز اختر يكي روزگاري گزيد****ز بهر سپهبد چنان چون سزيد

چو جنگ آوران را يكي گشت راي****ببردند لشكر ز پيش هماي

فرستاد بيدار كارآگهان****بدان تا نماند سخن در نهان

ز نيك و بد لشكر آگاه بود****ز بدها گمانيش كوتاه بود

همي رفت منزل به منزل سپاه****زمين پر سپاه آسمان پر ز ماه

بخش 4

چنان بد كه روزي يكي تندباد****برآمد غمي گشت زان رشنواد

يكي رعد و باران با برق و جوش****زمين پر ز آب آسمان پرخروش

به هر سو ز باران همي تاختند****به دشت اندرون خيمه ها ساختند

غمي بود زان كار داراب نيز****ز باران همي جست راه گريز

نگه كرد ويران يكي جاي ديد****ميانش يكي طاق بر پاي ديد

بلند و كهن بود و آزرده بود****يكي خسروي جاي پر پرده بود

نه خرگاه بودش نه پرده سراي****نه خيمه نه انباز و نه چارپاي

بران طاق آزرده بايست خفت****چو

تنها تني بود بي يار و جفت

سپهبد همي گرد لشكر بگشت****بران طاق آزرده اندر گذشت

ز ويران خروشي به گوش آمدش****كزان سهم جاي خروش آمدش

كه اي طاق آزرده هشيار باش****برين شاه ايران نگهدار باش

نبودش يكي خيمه و يار و جفت****بيامد به زير تو اندر بخفت

چنين گفت با خويشتن رشنواد****كه اين بانگ رعدست گر تندباد

دگر باره آمد ز ايوان خروش****كه اي طاق چشم خرد را مپوش

كه در تست فرزند شاه اردشير****ز باران مترس اين سخن يادگير

سيم بار آوازش آمد به گوش****شگفتي دلش تنگ شد زان خروش

به فرزانه گفت اين چه شايد بدن****يكي را سوي طاق بايد شدن

ببينيد تا اندرو خفته كيست****چنين بر تن خود برآشفته كيست

برفتند و ديدند مردي جوان****خردمند و با چهرهٔ پهلوان

همه جامه و باره و تر و تباه****ز خاك سيه ساخته جايگاه

به پيش سپهبد بگفت آنچ ديد****دل پهلوان زان سخن بردميد

بفرمود كو را بخوانيد زود****خروشي برين سان كه يارد شنود

برفتند و گفتند كاي خفته مرد****ازين خواب برخيز و بيدار گرد

چو دارا به اسپ اندر آورد پاي****شكسته رواق اندر آمد ز جاي

چو سالار شاه آن شگفتي بديد****سرو پاي داراب را بنگريد

چنين گفت كاينت شگفتي شگفت****كزين برتر انديشه نتوان گرفت

بشد تيز با او به پرده سراي****همي گفت كاي دادگر يك خداي

كسي در جهان اين شگفتي نديد****نه از كار ديده بزرگان شنيد

بفرمود تا جامه ها خواستند****به خرگاه جايي بياراستند

به كردار كوه آتشي برفروخت****بسي عود و با مشك و عنبر بسوخت

چو خورشيد سر برزد از كوهسار****سپهبد برفتن بر آراست كار

بفرمود تا موبدي رهنماي****يكي دست جامه ز سر تا به پاي

يكي اسپ با زين و زرين ستام****كمندي و تيغي به زرين نيام

به داراب دادند و پرسيد زوي****كه اي شيردل مهتر نامجوي

چو مردي

تو و زادبومت كجاست****سزد گر بگويي همه راه راست

چو بشنيد داراب يكسر بگفت****گذشته همي برگشاد از نهفت

بران سان كه آن زن برو كرد ياد****سخنها همي گفت با رشنواد

ز صندوق و ياقوت و بازوي خويش****ز دينار و ديبا به پهلوي خويش

يكايك به سالار لشكر بگفت****ز خواب و ز آرام و خورد و نهفت

هم انگه فرستاد كس رشنواد****فرستاده را گفت بر سان باد

زن گازر و گازر و مهره را****بياريد بهرام و هم زهره را

بخش 5

بگفت اين و زان جايگه برگرفت****ازان مرز تا روم لشكر گرفت

سپهبد طلايه به داراب داد****طلايه سنان را به زهر آب داد

هم انگه طلايه بيامد ز روم****وزين سو نگهدار اين مرز و بوم

زناگه دو لشكر بهم بازخورد****برآمد هم آنگاه گرد نبرد

همه يك به ديگر برآميختند****چو رود روان خون همي ريختند

چو داراب ديد آن سپاه نبرد****به پيش اندر آمد به كردار گرد

ازان لشكر روم چندان بكشت****كه گفتي فلك تيغ دارد به مشت

همي رفت زان گونه بر سان شير****نهنگي به چنگ اژدهايي به زير

چنين تا به لشكرگه روميان****همي تاخت بر سان شير ژيان

زمين شد ز رومي چو درياي خون****جهانجوي را تيغ شد رهنمون

به پيروزي از روميان گشت باز****به نزديك سالار گردنفراز

بسي آفرين يافت از رشنواد****كه اين لشكر شاه بي تو مباد

چو ما بازگرديم زين رزم روم****سپاه اندر آيد به آباد بوم

تو چندان نوازش بيابي ز شاه****ز اسپ و ز مهر و ز تيغ و كلاه

همه شب همي لشكر آراستند****سليح سواران بپيراستند

چو خورشيد برزد سر از تيره راغ****زمين شد به كردار روشن چراغ

بهم بازخوردند هر دو سپاه****شد از گرد خورشيد تابان سياه

چو داراب پيش آمد و حمله برد****عنان را به اسپ تگاور سپرد

به پيش صف روميان كس نماند****ز گردان شمشيرزن بس

نماند

به قلب سپاه اندر آمد چو گرگ****پراگنده كرد آن سپاه بزرگ

وزان جايگه شد سوي ميمنه****بياورد چندي سليح و بنه

همه لشكر روم برهم دريد****كسي از يلان خويشتن را نديد

دليران ايران به كردار شير****همي تاختند از پس اندر دلير

بكشتند چندان ز رومي سپاه****كه گل شد ز خون خاك آوردگاه

چهل جاثليق از دليران بكشت****بيامد صليبي گرفته به مشت

چو زو رشنواد آن شگفتي بديد****ز شادي دل پهلوان بردميد

برو آفرين كرد و چندي ستود****بران آفرين مهرباني فزود

شب آمد جهان قيرگون شد به رنگ****همي بازگشتند يكسر ز جنگ

سپهبد به لشكرگه روميان****برآسود و بگشاد بند ميان

ببخشيد در شب بسي خواسته****شد از خواسته لشكر آراسته

فرستاد نزديك داراب كس****كه اي شيردل مرد فريادرس

نگه كن كنون تا پسند تو چيست****وزي خواسته سودمند تو چيست

نگه دار چيزي كه راي آيدت****ببخش آنچ دل رهنماي آيدت

هرآنچ آن پسندت نيايد ببخش****تو نامي تري از خداوند رخش

چو آن ديد داراب شد شادكام****يكي نيزه برداشت از بهر نام

فرستاد ديگر سوي رشنواد****بدو گفت پيروز بادي و شاد

چو از باختر تيره شد روي مهر****بپوشيد ديباي مشكين سپهر

همان پاس از تيره شب درگذشت****طلايه پراگنده بر گرد دشت

غو پاسبان خاست چون زلزله****همي شد چو اواز شير يله

چو زرين سپر برگرفت آفتاب****سر جنگجويان برآمد ز خواب

ببستند گردان ايران ميان****همي تاختند از پس روميان

به شمشير تيز آتش افروختند****همه شهرها را همي سوختند

ز روم و ز رومي برانگيخت گرد****كس از بوم و بر ياد ديگر نكرد

خروشي به زاري برآمد ز روم****كه بگذاشتند آن دلارام بوم

به قيصر بر از كين جهان تنگ شد****رخ نامدارانش بي رنگ شد

فرستاده آمد بر رشنواد****كه گر دادگر سر نپيچد ز داد

شدند آنك جنگي بد از جنگ سير****سر بخت روم اندرآمد به زير

كه گر باژ خواهيد فرمان

كنيم****بنوي يكي باز پيمان كنيم

فرستاد قيصر ز هر گونه چيز****ابا برده ها بدره بسيار نيز

سپهبد پذيرفت زو آنچ بود****ز دينار وز گوهر نابسود

بخش 6

وزان جايگه بازگشتند شاد****پسنديده داراب با رشنواد

به منزل بران طاق ويران رسيد****كه داراب را اندرو خفته ديد

زن گازر و شوي و گوهر بهم****شده هر دو از بيم خواري دژم

از آنكس كشان خواند از جاي خويش****به يزدان پناهيد و رفتند پيش

چو ديد آن زن و شوي را رشنواد****ز هر گونه پرسيد و كردند ياد

بگفتند با او سخن هرچ بود****ز صندوق وز گوهر نابسود

ز رنج و ز پروردن شيرخوار****ز تيمار وز گردش روزگار

چنين گفت با شوي و زن رشنواد****كه پيروز باشيد همواره شاد

كه كس در جهان اين شگفتي نديد****نه از موبد پير هرگز شنيد

هم اندر زمان مرد پاكيزه راي****يكي نامه بنوشت نزد هماي

ز داراب وز خواب و آرامگاه****هم از جنگ او اندران رزمگاه

وزان كو به اسپ اندر آورد پاي****هم انگاه طاق اندر آمد ز جاي

از آواز كه آمد مر او را به گوش****ز تنگي كه شد رشنواد از خروش

ز گازر سخن هرچ بشنيد نيز****ز صندوق وز كودك خرد و چيز

به نامه درون سربسر ياد كرد****برون كرد آنگه هيوني چو گرد

همان سرخ گوهر بدو داد و گفت****كه با باد بايد كه گردي تو جفت

فرستاده تازان بيامد ز جاي****بياورد ياقوت نزد هماي

به شاه جهاندار نامه بداد****شنيده بگفت از لب رشنواد

چو آن نامه برخواند و ياقوت ديد****سرشكش ز مژگان به رخ بر چكيد

بدانست كان روز كامد به دشت****بفرمود تا پيش لشكر گذشت

بديد آن جواني كه بد فرمند****به رخ چون بهار و به بالا بلند

نبودست جز پاك فرزند اوي****گرانمايه شاخ برومند اوي

فرستاده را گفت گريان هماي****كه آمد جهان را يكي كدخداي

نبود ايچ

ز ا نديشه مغزم تهي****پر از درد بودم ز شاهنشهي

ز دادار گيهان دلم پرهراس****كجا گشته بودم ازو ناسپاس

وزان نيز كان بيگنه را كه يافت****كسي يافت گر سوي دريا شتافت

كه يزدان پسر داد و نشناختم****به آب فرات اندر انداختم

به بازوش بر بستم اين يك گهر****پسر خوار شد چون بميرد پدر

كنون ايزد او را بمن بازداد****به پيروز نام و پي رشنواد

ز دينار گنجي فرو ريختند****مي و مشك و گوهر برآميختند

ببخشيد بر هرك بودش نياز****دگر هفته گنج درم كرد باز

به جايي كه دانست كاتشكده ست****وگر زند و استا و جشن سده ست

ببخشيد گنجي برين گونه نيز****به هر كشوري بر پراگنده چيز

به روز دهم بامداد پگاه****سپهبد بيامد به نزديك شاه

بزرگان و داراب با او بهم****كسي را نگفتند از بيش و كم

بخش 7

ز درگاه پرده فروهشت شاه****به يك هفته كس را ندادند راه

جهاندار زرين يكي تخت كرد****دو كرسي ز پيروزه و لاژورد

يكي تاج پرگوهر شاهوار****دو ياره يكي طوق گوهرنگار

همه جامهٔ خسرواني به زر****درو بافته چند گونه گهر

نشسته ستاره شمر پيش شاه****ز اختر همي كرد روزي نگاه

به شهريور بهمن از بامداد****جهاندار داراب را بار داد

يكي جام پر سرخ ياقوت كرد****يكي ديگري پر ز ياقوت زرد

چو آمد به نزديك ايوان فراز****هماي آمد از دور و بردش نماز

برافشاند آن گوهر شاهوار****فرو ريخت از ديده خون بركنار

پسر را گرفت اندر آغوش تنگ****ببوسيد و ببسود رويش به چنگ

بياورد و بر تخت زرين نشاند****دو چشمش ز ديدار او خيره ماند

چو داراب بر تخت شاهي نشست****هماي آمد و تاج شاهي به دست

بياورد و بر تارك او نهاد****جهان را به ديهيم او مژده داد

چو از تاج دارا فروزش گرفت****هما اندران كار پوزش گرفت

به داراب گفت آنچ اندر گذشت****چنان دان كه بر

ما همه بادگشت

جواني و گنج آمد و راي زن****پدر مرده و شاه بي راي زن

اگر بد كند زو مگير آن به دست****كه جز تخت هرگز مبادت نشست

چنين داد پاسخ به مادر جوان****كه تو هستي از گوهر پهلوان

نباشد شگفت ار دل آيد به جوش****به يك بد تو چندين چه داري خروش

جهان آفرين از تو خشنود باد****دل بدسگالانت پر دود باد

ز من يادگاري بود اين سخن****كه هرگز نگردد به دفتر كهن

برو آفرين كرد فرخ هماي****كه تا جاي باشد تو بادي به جاي

بفرمود تا موبد موبدان****بخواند ز هر كشوري بخردان

هم از لشكر آنكس كه بد نامدار****سرافراز شيران خنجرگزار

بفرمود تا خواندند آفرين****به شاهي بران نامدار زمين

چو بر تاج شاه آفرين خواندند****بران تخت بر گوهر افشاندند

بگفت آنك اندر نهان كرده بود****ازان كرده بسيار غم خورده بود

بدانيد كز بهمن شهريار****جزين نيست اندر جهان يادگار

به فرمان او رفت بايد همه****كه او چون شبانست و گردان رمه

بزرگي و شاهي و لشكر وراست****بدو كرد بايد همي پشت راست

به شادي خروشي برآمد ز كاخ****كه نورسته ديدند فرخنده شاخ

ببردند چندان ز هر سو نثار****كه شد ناپديد اندران شهريار

جهان پر شد از شادماني و داد****كي را نيامد ازان رنج ياد

هماي آن زمان گفت با موبدان****كه اي نامور باگهر بخردان

به سي و دو سال آنك كردم به رنج****سپردم بدو پادشاهي و گنج

شما شاد باشيد و فرمان بريد****ابي راي او يك نفس مشمريد

چو داراب از تخت كي گشت شاد****به آرام ديهيم بر سر نهاد

زن گازر و گازر آمد دوان****بگفتند كاي شهريار جوان

نشست كيي بر تو فرخنده باد****سر بدسگالان تو كنده باد

بفرمود داراب ده بدره زر****بيارند پرمايه جامي گهر

ز هر جامه اي تخته فرمود پنج****بدادند آنرا كه او ديد رنج

بدو گفت كاي گازر پيشه دار****هميشه

روان را به انديشه دار

مگر زاب صندوق يابي يكي****چو دارا بدو اندرون كودكي

برفتند يك لب پر از آفرين****ز دادار بر شهريار زمين

كنون اختر گازر اندرگذشت****به دكان شد و برد اشنان به دشت

پادشاهي هرمزد دوازده سال بود

بخش 1 - پادشاهي هرمزد دوازده سال بود

بخنديد تموز بر سرخ سيب****همي كرد با بار و برگش عتاب

كه آن دسته گل بوقت بهار****بمستي همي داشتي دركنار

همي باد شرم آمد از رنگ اوي****همي ياد يار آمد از چنگ اوي

چه كردي كه بودت خريدار آن****كجا يافتي تيز بازار آن

عقيق و زبرجد كه دادت بهم****ز بار گران شاخ تو هم بخم

همانا كه گل را بها خواستي****بدان رنگ رخ را بياراستي

همي رنگ شرم آيد از گردنت****همي مشك بويد ز پيراهنت

مگر جامه از مشتري بستدي****به لوئلؤ بر از خون نقط برزدي

زبرجدت برگست و چرمت بنفش****سرت برتر از كاوياني درفش

بپيرايه زرد وسرخ وسپيد****مرا كردي از برگ گل نااميد

نگارا بهارا كجا رفته اي****كه آرايش باغ بنهفته اي

همي مهرگان بويد از باد تو****بجام مي اندر كنم ياد تو

چورنگت شود سبز بستايمت****چو ديهيم هرمز بيارايمت

كه امروز تيزست بازار من****نبيني پس از مرگ آثار من

بخش 2 - آغاز داستان

يكي پير بد مرزبان هري****پسنديده و ديده ازهر دي

جهانديده اي نام او بود ماخ****سخن دان و با فر و با يال و شاخ

بپرسيدمش تا چه داري بياد****ز هرمز كه بنشست بر تخت داد

چنين گفت پيرخراسان كه شاه****چو بنشست بر نامور پيشگاه

نخست آفرين كرد بر كردگار****توانا و داننده روزگار

دگر گفت ما تخت نامي كنيم****گرانمايگان را گرامي كنيم

جهان را بداريم در زير پر****چنان چون پدر داشت با داد و فر

گنه كردگانرا هراسان كنيم****ستم ديدگان را تن آسان كنيم

ستون بزرگيست آهستگي****همان بخشش و داد و شايستگي

بدانيد كز كردگار جهان****بد و نيك هرگز نماند نهان

نياگان ما تاجداران دهر****كه از دادشان آفرين بود بهر

نجستند جز داد و بايستگي****بزرگي و گردي و شايستگي

ز كهتر پرستش ز مهتر نواز****بدانديش را داشتن در گداز

بهركشوري دست و فرمان مراست****توانايي و داد و پيمان مراست

كسي را كه يزدان كند پادشا****بنازد بدو مردم پارسا

كه سرمايه

شاه بخشايشست****زمانه ز بخشش بسايشست

به درويش برمهرباني كنيم****بپرمايه بر پاسباني كنيم

هرآنكس كه ايمن شد از كار خويش****برما چنان كرد بازار خويش

شما را بمن هرچ هست آرزوي****مداريد راز از دل نيكخوي

ز چيزي كه دلتان هراسان بود****مرا داد آن دادن آسان بود

هرآنكس كه هست از شما نيكبخت****همه شاد باشيد زين تاج وتخت

ميان بزرگان درخشش مراست****چوبخشايش داد و بخشش مراست

شما مهرباني بافزون كنيد****ز دل كينه و آز بيرون كنيد

هر آنكس كه پرهيز كرد از دو كار****نبيند دو چشمش بد روزگار

بخشنودي كردگار جهان****بكوشيد يكسر كهان و مهان

دگر آنك مغزش بود پرخرد****سوي ناسپاسي دلش ننگرد

چو نيكي فزايي بروي كسان****بود مزد آن سوي تو نارسان

مياميز با مردم كژ گوي****كه او را نباشد سخن جز بروي

وگر شهريارت بود دادگر****تو بر وي بسستي گماني مبر

گر اي دون كه گويي نداند همي****سخنهاي شاهان بخواند همي

چو بخشايش از دل كند شهريار****تو اندر زمين تخم كژي مكار

هرآنكس كه او پند ما داشت خوار****بشويد دل از خوبي روزگار

چوشاه از تو خشنود شد راستيست****وزو سر بپيچي دركاستيست

درشتيش نرميست در پند تو****بجويد كه شد گرم پيوند تو

ز نيكي مپرهيز هرگز به رنج****مكن شادمان دل به بيداد گنج

چو اندر جهان كام دل يافتي****رسيدي بجايي كه بشتافتي

چو ديهيم هفتاد بر سرنهي****همه گرد كرده به دشمن دهي

بهر كار درويش دارد دلم****نخواهم كه انديشه زو بگسلم

همي خواهم از پاك پروردگار****كه چندان مرا بر دهد روزگار

كه درويش را شاد دارم به گنج****نيارم دل پارسا را به رنج

هرآنكس كه شد در جهان شاه فش****سرش گردد از گنج دينار كش

سرش را بپيچم ز كندواري****نبايد كه جويد كسي مهتري

چنين است انجام و آغاز ما****سخن گفتن فاش و هم راز ما

درود جهان آفرين برشماست****خم چرخ گردان زمين شماست

چو بشنيد

گفتار او انجمن****پر انديشه گشتند زان تن بتن

سرگنج داران پر از بيم گشت****ستمكاره را دل به دو نيم گشت

خردمند ودرويش زان هرك بود****به دل ش اندرون شادماني فزود

چنين بود تا شد بزرگيش راست****هرآن چيز درپادشاهي كه خواست

برآشفت وخوي بد آورد پيش****به يكسو شد از راه آيين وكيش

هرآنكس كه نزد پدرش ارجمند****بدي شاد و ايمن زبيم گزند

يكايك تبه كردشان بي گناه****بدين گونه بد راي و آيين شاه

سه مرد از دبيران نوشين روان****يكي پير ودانا و ديگر جوان

چو ايزد گشسب و دگر برزمهر****دبير خردمند با فر وچهر

سه ديگر كه ماه آذرش بود نام****خردمند و روشن دل و شادكام

برتخت نوشين روان اين سه پير****چو دستور بودند وهمچون وزير

همي خواست هرمز كزين هرسه مرد****يكايك برآرد بناگاه گرد

همي بود ز ايشان دلش پرهراس****كه روزي شوند اندرو ناسپاس

بايزد گشسب آن زمان دست آخت****به بيهوده بربند و زندانش ساخت

دل موبد موبدان تنگ شد****رخانش ز انديشه بي رنگ شد

كه موبد بد وپاك بودش سرشت****بمردي ورا نام بد زردهشت

ازان بند ايزدگشسب دبير****چنان شد كه دل خسته گردد به تير

چو روزي برآمد نبودش زوار****نه خورد ونه پوشش نه انده گسار

ز زندان پيامي فرستاد دوست****به موبد كه اي بنده را مغز و پوست

منم بي زواري به زندان شاه****كسي را به نزديك من نسيت راه

همي خوردني آرزوي آيدم****شكم گرسنه رنج بفزايدم

يكي خوردني پاك پيشم فرست****دوايي بدين درد ريشم فرست

دل موبد از درد پيغام اوي****غمي گشت زان جاي و آرام اوي

چنان داد پاسخ كه از كار بند****منال ار نيايد به جانت گزند

ز پيغام اوشد دلش پرشكن****پرانديشه شد مغزش از خويشتن

به زاندان فرستاد لختي خورش****بلرزيد زان كار دل در برش

همي گفت كاكنون شود آگهي****بدين ناجوانمرد بي فرهي

كه موبد به زندان فرستاد چيز****نيرزد تن ما برش يك پشيز

گزند

آيدم زين جهاندار مرد****كند برمن از خشم رخساره زرد

هم از بهر ايزد گشسب دبير****دلش بود پيچان و رخ چون زرير

بفرمود تا پاك خواليگرش****به زندان كشد خوردنيها برش

ازان پس نشست از بر تازي اسب****بيامد به نزديك ايزد گشسب

گرفتند مر يكدگر را كنار****پر از درد ومژگان چو ابر بهار

ز خوي بد شاه چندي سخن****همي رفت تا شد سخنها كهن

نهادند خوان پيش ايزدگشسب****گرفتند پس واژ و برسم بدست

پس ايزد گشسب آنچ اندرز بود****به زمزم همي گفت و موبد شنود

ز دينار وز گنج وز خواسته****هم از كاخ و ايوان آراسته

به موبد چنين گفت كاي نامجوي****چو رفتي از ايدر به هرمزد گوي

كه گر سرنپيچي ز گفتار من****برانديشي از رنج و تيمار من

كه از شهرياران توخورده ام****تو را نيز در بر بپرورده ام

بدان رنج پاداش بند آمدست****پس از رنج بيم گزند آمدست

دلي بيگنه پرغم اي شهريار****به يزدان نمايم به روز شمار

چوموبد سوي خانه شد در زمان****ز كارآگهان رفت مردي دمان

شنيده يكايك بهرمزد گفت****دل شاه با راي بد گشت جفت

ز ايزد گشسب آنگهي شد درشت****به زندان فرستاد و او را بكشت

سخنهاي موبد فراوان شنيد****بروبر نكرد ايچ گونه پديد

همي راند انديشه برخوب و زشت****سوي چاره كشتن زردهشت

بفرمود تا زهر خواليگرش****نهاني برد پيش دريك خورش

چو موبد بيامد بهنگام بار****به نزديكي نامور شهريار

بدو گفت كامروز ز ايدر مرو****كه خواليگري يافتستيم نو

چو بنشست موبد نهادند خوان****ز موبد بپالود رنگ رخان

بدانست كان خوان زمان ويست****همان راستي در گمان ويست

خورشها ببردند خواليگران****همي خورد شاه از كران تا كران

چو آن كاسه زهر پيش آوريد****نگه كرد موبد بدان بنگريد

بران بدگمان شد دل پاك اوي****كه زهرست بر خوان ترياك اوي

چوهرمز نگه كرد لب را ببست****بران كاسه زهر يازيد دست

بران سان كه شاهان نوازش كنند****بران بندگان نيز نازش كنند

ازان

كاسه برداشت مغز استخوان****بيازيد دست گرامي بخوان

به موبد چنين گفت كاي پاك مغز****تو راكردم اين لقمهٔ پاك ونغز

دهن بازكن تا خوري زين خورش****كزين پس چنين باشدت پرورش

بدو گفت موبد به جان و سرت****كه جاويد بادا سر وافسرت

كزين نوشه خوردن نفرماييم****به سيري رسيدم نيفزاييم

بدو گفت هرمز به خورشيد وماه****به پاكي روان جهاندار شاه

كه بستاني اين نوشه ز انگشت من****برين آرزو نشكني پشت من

بدو گفت موبد كه فرمان شاه****بيامد نماند مرا راي و راه

بخورد و ز خوان زار و پيچان برفت****همي راند تا خانهٔ خويش تفت

ازان خوردن ز هر باكس نگفت****يكي جامه افگند ونالان بخفت

بفرمود تا پاي زهر آورند****ازان گنجها گر ز شهر آورند

فرو خورد ترياك و نامد به كار****ز هرمز به يزدان بناليد زار

يكي استواري فرستاد شاه****بدان تا كند كار موبد نگاه

كه آن زهرشد بر تنش كارگر****گر انديشهٔ ما نيامد ببر

فرستاده را چشم موبد بديد****سرشكش ز مژگان برخ بر چكيد

بدو گفت رو پيش هرمزد گوي****كه بختت ببر گشتن آورد روي

بدين داوري نزد داور شويم****بجايي كه هر دو برابر شويم

ازين پس تو ايمن مشو از بدي****كه پاداش پيش آيدت ايزدي

تو پدرود باش اي بدانديش مرد****بد آيد برويت ز بد كاركرد

چو بشنيد گريان بشد استوار****بياورد پاسخ بر شهريار

سپهبد پشيمان شد از كار اوي****بپيچيد ازان راست گفتار اوي

مر آن درد را راه چاره نديد****بسي باد سرد از جگر بركشيد

بمرد آن زمان موبد موبدان****برو زار وگريان شده بخردان

چنينست كيهان همه درد و رنج****چه يازد بتاج وچه نازي به گنج

كه اين روزگار خوشي بگذرد****زمانه نفس را همي بشمرد

چوشد كار دانا بزاري به سر****همه كشور از درد زير و زبر

جهاندار خونريز و ناسازگار****نكرد ايچ ياد از بد روزگار

ميان تنگ خون ريختن را ببست****به بهرام

آذرمهان آخت دست

چوشب تيره تر شد مر او را بخواند****به پيش خود اندر به زانو نشاند

بدو گفت خواهي كه ايمن شوي****نبيني ز من تيزي و بدخوي

چو خورشيد بر برج روشن شود****سركوه چون پشت جوشن شود

تو با نامداران ايران بياي****همي باش در پيش تختم بپاي

ز سيماي برزينت پرسم سخن****چو پاسخ گزاري دلت نرم كن

بپرسم كه اين دوستار توكيست****بدست ار پرستنده ايزديست

تو پاسخ چنين ده كه اين بدتنست****بدانديش وز تخم آهرمنست

وزان پس ز من هرچ خواهي بخواه****پرستنده و تخت و مهر و كلاه

بدو گفت بهرام كايدون كنم****ازين بد كه گفتي صدافزون كنم

بسيماي برزين كه بود از مهان****گزين پدرش آن چراغ جهان

همي ساخت تا چاره اي چون كند****كه پيراهن مهر بيرون كند

چو پيدا شد آن چادر عاج گون****خور از بخش دوپيكر آمد برون

جهاندار بنشست بر تخت عاج****بياويختند آن بهاگير تاج

بزرگان ايران بران بارگاه****شدند انجمن تا بيامد سپاه

ز در پرده برداشت سالار بار****برفتند يكسر بر شهريار

چو بهرام آذرمهان پيشرو****چو سيمان برزين و گردان نو

نشستند هريك به آيين خويش****گروهي ببودند بر پاي پيش

به بهرام آذرمهان گفت شاه****كه سيماي برزين بدين بارگاه

سزاوار گنجست اگر مرد رنج****كه بدخواه زيبا نباشد به گنج

بدانست بهرام آذرمهان****كه آن پرسش شهريار جهان

چگونست وآن راپي و بيخ چيست****كزان بيخ اورا ببايد گريست

سرانجام جز دخمهٔ بي كفن****نيابد ازين مهتر انجمن

چنين داد پاسخ كه اي شاه راد****زسيماي بر زين مكن اي ياد

كه ويراني شهر ايران ازوست****كه مه مغز بادش بتن بر مه پوست

نگويد سخن جز همه بتري****بر آن بتري بر كند داوري

چو سيماي برزين شنيد اين سخن****بدو گفت كاي نيك يار كهن

ببد برتن من گوايي مده****چنين ديو را آشنايي مده

چه ديدي ز من تا تو يار مني****ز كردار و گفتار آهرمني

بدو گفت بهرام آذرمهان****كه

تخمي پراگنده اي در جهان

كزان بر نخستين توخواهي درود****از آتش نيابي مگر تيره دود

چو كسري مرا و تو را پيش خواند****بر تخت شاهنشهي برنشاند

ابا موبد موبدان برزمهر****چوايزدگشسب آن مه خوب چهر

بپرسيد كين تخت شاهنشهي****كرا زيبد و كيست با فرهي

بكهتر دهم گر به مهتر پسر****كه باشد بشاهي سزاوارتر

همه يكسر از جاي برخاستيم****زبان پاسخش را بياراستيم

كه اين تركزاده سزاوارنيست****بشاهي كس او را خريدار نيست

كه خاقان نژادست و بد گوهرست****ببالا و ديدار چون مادرست

تو گفتي كه هرمز بشاهي سزاست****كنون زين سزا مر تو را اين جزاست

گوايي من از بهر اين دادمت****چنين لب به دشنام بگشادمت

ز تشوير هرمز فروپژمريد****چو آن راست گفتار او را شنيد

به زندان فرستادشان تيره شب****وز ايشان ببد تيز بگشاد لب

سيم شب چو برزد سر از كوه ماه****ز سيماي برزين بپردخت شاه

به زندان دزدان مر او را بكشت****ندارد جز از رنج و نفرين بمشت

چو بهرام آذرمهان آن شنيد****كه آن پاكدل مرد شد ناپديد

پيامي فرستاد نزديك شاه****كه اي تاج تو برتر از چرخ ماه

تو داني كه من چند كوشيده ام****كه تا رازهاي تو پوشيده ام

به پيش پدرت آن سزاوار شاه****نبودم تو را جز همه نيكخواه

يكي پند گويم چوخواني مرا****بر تخت شاهي نشاني مرا

تو را سودمنديست از پند من****به زندان بمان يك زمان بند من

به ايران تو راسودمندي بود****خردمند را بي گزندي بود

پيامش چو نزديك هرمز رسيد****يكي رازدار از ميان برگزيد

كه بهرام را پيش شاه آورد****بدان نامور بارگاه آورد

شب تيره بهرام را پيش خواند****به چربي سخن چند با او براند

بدو گفت برگوي كان پند چيست****كه ما را بدان روزگار بهيست

چنين داد پاسخ كه در گنج شاه****يكي ساده صندوق ديدم سياه

نهاده به صندوق در حقه اي****بحقه درون پارسي رقعه اي

نبشتست بر پرنيان سپيد****بدان باشد ايرانيان

را اميد

به خط پدرت آن جهاندار شاه****تو را اندران كرد بايد نگاه

چوهرمز شنيد آن فرستاد كس****به نزديك گنجور فريادرس

كه در گنجهاي پدر بازجوي****يكي ساده صندوق و مهري بروي

بران مهر بر نام نوشين روان****كه جاويد بادا روانش جوان

هم اكنون شب تيره پيش من آر****فراوان بجستن مبر روزگار

شتابيد گنجور و صندوق جست****بياورد پويان به مهر درست

جهاندار صندوق را برگشاد****فراوان ز نوشين روان كرد ياد

به صندوق در حقه با مهر ديد****شتابيد وزو پرنيان بركشيد

نگه كرد پس خط نوشين روان****نبشته بران رقعهٔ پرنيان

كه هرمز بده سال و بر سر دوسال****يكي شهرياري بود بي همال

ازان پس پرآشوب گردد جهان****شود نام و آواز او درنهان

پديد آيد ازهرسويي دشمني****يكي بدنژادي وآهرمني

پراگنده گردد ز هر سو سپاه****فروافگند دشمن او را ز گاه

دو چشمش كند كور خويش زنش****ازان پس برآرند هوش از تنش

به خط پدر هرمز آن رقعه ديد****هراسان شد و پرنيان بركشيد

دوچشمش پر از خون شد و روي زرد****ببهرام گفت اي جفاپيشه مرد

چه جستي ازين رقعه اندرهمي****بخواهي ربودن ز من سرهمي

بدو گفت بهرام كاي ترك زاد****به خون ريختن تا نباشي تو شاد

توخاقان نژادي نه از كيقباد****كه كسري تو را تاج بر سر نهاد

بدانست هرمز كه او دست خون****بيازد همي زنده بي رهنمون

شنيد آن سخن هاي بي كام را****به زندان فرستاد بهرام را

دگر شب چو برزد سر از كوه ماه****به زندان دژ آگاه كردش تباه

نماند آن زمان بر درش بخردي****همان رهنمائي و هم موبدي

ز خوي بد آيد همه بدتري****نگر تا سوي خوي بد ننگري

وزان پس نبد زندگانيش خوش****ز تيمار زد بر دل خويش تش

بسالي با صطخر بودي دو ماه****كه كوتاه بودي شبان سياه

كه شهري خنك بود و روشن هوا****از آنجا گذشتن نبودي روا

چوپنهان شدي چادر لاژورد****پديد آمدي كوه ياقوت زرد

مناديگري بركشيدي

خروش****كه اين نامداران با فر و هوش

اگر كشتمندي شود كوفته****وزان رنج كارنده آشوفته

وگر اسب در كشت زاري رود****كس نيز بر ميوه داري رود

دم و گوش اسبش ببايد بريد****سر دزد بردار بايد كشيد

بدو ماه گردان بدي درجهان****بدو نيكويي زو نبودي نهان

بهر كشوري داد كردي چنين****ز دهقان همي يافتي آفرين

پسر بد مر او را گرامي يكي****كه از ماه پيدا نبود اندكي

مر او را پدر كرده پرويز نام****گهش خواندي خسرو شادكام

نبودي جدا يك زمان از پدر****پدر نيز نشگيفتي از پسر

چنان بد كه اسبي ز آخر بجست****كه بد شاه پرويز را بر نشست

سوي كشتمند آمد اسب جوان****نگهبان اسب اندر آمد دوان

بيامد خداوند آن كشت زار****به پيش موكل بناليد زار

موكل بدو گفت كين اسب كيست****كه بر دم و گوشش ببايد گريست

خداوند گفت اسب پرويز شاه****ندارد همي كهترانرا نگاه

بيامد موكل بر شهريار****بگفت آنچ بشنيد از كشت زار

بدو گفت هرمز برفتن بكوش****ببر اسب را در زمان دم و گوش

زياني كه آمد بران كشتمند****شمارش ببايد شمردن كه چند

ز خسرو زيان باز بايد ستد****اگر صد زيانست اگر پانصد

درمهاي گنجي بران كشت زار****بريزند پيش خداوند كار

چو بشنيد پرويز پوزش كنان****برانگيخت از هر سويي مهتران

بنزد پدر تا ببخشد گناه****نبرد دم وگوش اسب سياه

برآشفت ازان پس برو شهريار****بتندي بزد بانگ بر پيشكار

موكل شد از بيم هرمز دوان****بدان كشت نزديك اسب جوان

بخنجر جداكرد زو گوش و دم****بران كشت زاري كه آزرد سم

همان نيز تاوان بدان دادخواه****رسانيد خسرو بفرمان شاه

وزان پس بنخچير شد شهريار****بياورد هر كس فراوان شكار

سواري ردي مرد كنداوري****سپهبدنژادي بلند اختري

بره بر يكي رز پراز غوره ديد****بفرمود تاكهتر اندر دويد

ازان خوشهٔ چند ببردي و برد****بايوان و خواليگرش را سپرد

بيامد خداوندش اندر زمان****بدان مرد گفت اي بد بدگمان

نگهبان اين

رز نبودي به رنج****نه دينار دادي بها را نه گنج

چرا رنج نابرده كردي تباه****بنالم كنون از تو در پيش شاه

سوار دلاور ز بيم زيان****بزودي كمر بازكرد از ميان

بدو داد پرمايه زرين كمر****بهر مهره اي در نشانده گهر

خداوند رز چون كمر ديد گفت****كه كردار بد چند بايد نهفت

تو با شهريار آشنايي مكن****خريده نداري بهايي مكن

سپاسي نهم بر تو بر زين كمر****بپيچي اگر بشنود دادگر

يكي مرد بد هرمز شهريار****به پيروزي اندر شده نامدار

بمردي ستوده بهرانجمن****كه از رزم هرگز نديدي شكن

كه هم دادده بود و هم دادخواه****كلاه كيي برنهاده بماه

نكردي بشهر مداين درنگ****دلاور سري بود با نام وننگ

بهار و تموز و زمستان وتير****نياسود هرمز يل شيرگير

همي گشت گرد جهان سر به سر****همي جست در پادشاهي هنر

چو ده سال شد پادشاهيش راست****ز هركشور آواز بدخواه خاست

بيامد ز راه هري ساوه شاه****ابا پيل و با كوس و گنج و سپاه

گر از لشكر ساوه گيري شمار****برو چارصد بار بشمر هزار

ز پيلان جنگي هزار و دويست****توگفتي مگر برزمين راه نيست

ز دشت هري تا در مرورود****سپه بود آگنده چون تار و پود

وزين روي تا مرو لشكر كشيد****شد از گرد لشكر زمين ناپديد

بهر مز يكي نامه بنوشت شاه****كه نزديك خود خوان ز هر سو سپاه

برو راه اين لشكر آباد كن****علف سازو از تيغ ما يادكن

برين پادشاهي بخواهم گذشت****بدريا سپاهست و بر كوه و دشت

چو برخواند آن نامه را شهريار****بپژمرد زان لشكر بي شمار

وزان روي قيصر بيامد ز روم****به لشكر بزير اندر آورد بوم

سپه بود رومي عدد صد هزار****سواران جنگ آور و نامدار

ز شهري كه بگرفت نوشين روان****كه از نام او بود قيصر نوان

بيامد ز هر كشوري لشكري****به پيش اندرون نامور مهتري

سپاهي بيامد ز راه خزر****كز ايشان سيه شد

همه بوم و بر

جهانديده بدال درپيش بود****كه با گنج و با لشكر خويش بود

ز ارمينيه تا در اردبيل****پراگنده شد لشكرش خيل خيل

ز دشت سواران نيزه گزار****سپاهي بيامد فزون از شمار

چوعباس و چو حمزه شان پيشرو****سواران و گردن فرازان نو

ز تاراج ويران شد آن بوم ورست****كه هرمز همي باژ ايشان بجست

بيامد سپه تابه آب فرات****نماند اندر آن بوم جاي نبات

چو تاريك شد روزگار بهي****ز لشكر بهرمز رسيد آگهي

چو بشنيد گفتار كارآگهان****به پژمرد شاداب شاه جهان

فرستاد و ايرانيان را بخواند****سراسر همه كاخ مردم نشاند

برآورد رازي كه بود از نهفت****بدان نامداران ايران بگفت

كه چندين سپه روي به ايران نهاد****كسي در جهان اين ندارد بياد

همه نامداران فرو ماندند****ز هر گونه انديشه ها راندند

بگفتند كاي شاه با راي و هوش****يكي اندرين كار بگشاي گوش

خردمند شاهي و ما كهتريم****همي خويشتن موبدي نشمريم

برانديش تا چارهٔ كار چيست****برو بوم ما را نگهدار كيست

چنين گفت موبد كه بودش وزير****كه اي شاه دانا و دانش پذير

سپاه خزر گر بيايد به جنگ****نيابند جنگي زماني درنگ

ابا روميان داستانها زنيم****زبن پايه تازيان بركنيم

ندارم به دل بيم ازتازيان****كه ازديدشان ديده دارد زيان

كه هم مارخوارند وهم سوسمار****ندارند جنگي گه كارزار

تو را ساوه شاهست نزديكتر****وزو كار ما نيز تاريكتر

ز راه خراسان بود رنج ما****كه ويران كند لشكر و گنج ما

چو ترك اندر آيد ز جيحون به جنگ****نبايد برين كار كردن درنگ

به موبد چنين گفت جوينده راه****كه اكنون چه سازيم با ساوه شاه

بدو گفت موبد كه لشكر بساز****كه خسرو به لشكر بود سرفراز

عرض را بخوان تا بيارد شمار****كه چندست مردم كه آيد به كار

عرض با جريده به نزديك شاه****بيامد بياورد بي مر سپاه

شمار سپاه آمدش صد هزار****پياده بسي در ميان سوار

بدو گفت موبد كه

با ساوه شاه****سزد گر نشوريم با اين سپاه

مگر مردمي جويي و راستي****بدور افگني كژي و كاستي

رهاني سر كهتر آنرا ز بد****چنان كز ره پادشاهان سزد

شنيدستي آن داستان بزرگ****كه ارجاسب آن نامدارسترگ

بگشتاسب و لهراسب از بهر دين****چه بد كرد با آن سواران چين

چه آمد ز تيمار برشهر بلخ****كه شد زندگاني بران بوم تلخ

چنين تا گشاده شد اسفنديار****همي بود هر گونه كارزار

ز مهتر بسال ار چه من كهترم****ازو من بانديشه بر بگذرم

به موبد چنين گفت پس شهريار****كه قيصر نجويد ز ما كارزار

همان شهرها راكه بگرفت شاه****سپارم بدو بازگردد ز راه

فرستاده اي جست گرد و دبير****خردمند و گويا و دانش پذير

به قيصر چنين گوي كزشهر روم****نخواهم دگر باژ آن مرز و بوم

تو هم پاي در مرز ايران منه****چو خواهي كه مه باشي و روزبه

فرستاده چون پيش قيصر رسيد****بگفت آنچ از شاه ايران شنيد

ز ره بازگشت آن زمان شاه روم****نياورد جنگ اندران مرز و بوم

سپاهي از ايرانيان برگزيد****كه از گردشان روز شد ناپديد

فرستادشان تا بران بوم و بر****به پاي اندر آرند مرز خزر

سپهدارشان پيش خراد بود****كه با فر و اورنگ و با داد بود

چو آمد بار مينيه در سپاه****سپاه خزر برگرفتند راه

وز ايشان فراوان بكشتند نيز****گرفتند زان مرز بسيار چيز

چو آگاهي آمد به نزديك شاه****كه خراد پيروز شد با سپاه

بجز كينهٔ ساوه شاهش نماند****خرد را به انديشه اندر نشاند

يكي بنده بد شاه را شادكام****خردمند و بينا و نستوه نام

به شاه جهان گفت انوشه بدي****ز تو دور بادا هميشه بدي

بپرسيد بايد ز مهران ستاد****كه از روزگاران چه دارد بياد

به كنجي نشستست با زند و است****زاميد گيتي شده پيروسست

بدين روزگاران بر او شدم****يكي روز ويك شب بر او بدم

همي گفت او را من از

ساوه شاه****ز پيلان جنگي و چندان سپاه

چنين داد پاسخ چو آمد سخن****ازان گفته روزگار كهن

بپرسيدم از پير مهران ستاد****كه از روزگاران چه داري بياد

چنين داد پاسخ كه شاه جهان****اگر پرسدم بازگويم نهان

شهنشاه فرمود تا در زمان****بشد نزد او نامداري دمان

تن پير ازان كاخ برداشتند****به مهد اندرون تيز بگذاشتند

چو آمد برشاه مرد كهن****دلي پر زدانش سري پرسخن

بپرسيد هرمز ز مهران ستاد****كزين ترك جنگي چه داري بياد

چنين داد پاسخ بدو مرد پير****كه اي شاه گوينده ويادگير

بدانگه كجا مادرت راز چين****فرستاد خاقان به ايران زمين

بخواهندگي من بدم پيشرو****صدو شست مرد از دليران گو

پدرت آن جهاندار دانا و راست****ز خاقان پرستارزاده نخواست

مرا گفت جز دخت خاتون مخواه****نزيبد پرستار در پيشگاه

برفتم به نزديك خاقان چين****به شاهي برو خواندم آفرين

ورا دختري پنج بد چون بهار****سراسر پر از بوي و رنگ و نگار

مرا در شبستان فرستاد شاه****برفتم بران نامور پيشگاه

رخ دختران را بياراستند****سر زلف بر گل بپيراستند

مگر مادرت بر سر افسر نداشت****همان ياره و طوق وگوهر نداشت

از ايشان جز او دخت خاتون نبود****به پيرايه و رنگ وافسون نبود

كه خاتون چيني ز فغفور بود****به گوهر زكردار بد دور بود

همي مادرش را جگر زان بخست****كه فرزند جايي شود دوردست

دژم بود زان دختر پارسا****گسي كردن از خانهٔ پادشا

من او را گزين كردم از دختران****نگه داشتم چشم زان ديگران

مرا گفت خاتون كه ديگر گزين****كه هر پنج خوبند و با آفرين

مرا پاسخ اين بد كه اين بايدم****چو ديگر گزينم گزند آيدم

فرستاد و كنداوران را بخواند****برتخت شاهي به زانو نشاند

بپرسش گرفت اختر دخترش****كه تا چون بود گردش اخترش

ستاره شمر گفت جز نيكويي****نبيني وجز راستي نشنوي

ازين دخت و از شاه ايرانيان****يكي كودك آيد چو شير ژيان

ببالا بلند و ببازوي ستبر****به مردي

چو شير و ببخشش ابر

سيه چشم و پر خشم و نابردبار****پدر بگذرد او بود شهريار

فراوان ز گنج پدر بر خورد****بسي روزگاران ببد نشمرد

وزان پس يكي شاه خيزد سترگ****ز تركان بيارد سپاهي بزرگ

بسازد كه ايران و شهريمن****سراسر بگيرد بران انجمن

ازو شاه ايران شود دردمند****بترسد ز پيروز بخت بلند

يكي كهتري باشدش دوردست****سواري سرافراز مهترپرست

ببالا دراز و به اندام خشك****به گرد سرش جعد مويي چومشك

سخن آوري جلد و بيني بزرگ****سه چرده و تندگوي و سترگ

جهانجوي چوبينه دارد لقب****هم از پهلوانانشان باشد نسب

چو اين مرد چاكر باندك سپاه****ز جايي بيايد به درگاه شاه

مرين ترك را ناگهان بشكند****همه لشكرش را بهم برزند

چو بشنيد گفت ستاره شمر****نديدم ز خاقان كسي شادتر

به نوشين روان داد پس دخترش****كه از دختران او بدي افسرش

پذيرفتم او را من ازبهر شاه****چو آن كرده بد بازگشتم به راه

بياورد چندي گهرها ز گنج****كه ما يافتيم از كشيدنش رنج

همان تا لب رود جيحون براند****جهان بين خود را بكشتي نشاند

ز جيحون دلي پر ز غم بازگشت****ز فرزند با درد انباز گشت

كنون آنچ ديدم بگفتم همه****به پيش جهاندار شاه رمه

ازين كشور اين مرد را باز جوي****بپوينده شايد كه گويي بپوي

كه پيروزي شاه بر دست اوست****بدشمن ممان اين سخن گر بدوست

بگفت اين و جانش برآمد ز تن****برو زار و گريان شدند انجمن

شهنشاه زو در شگفتي بماند****به مژگان همي خون دل برفشاند

به ايرانيان گفت مهران ستاد****همي داشت اين راستيها بياد

چو با من يكايك بگفت و بمرد****پسنديده جانش به يزدان سپرد

سپاسم ز يزدان كزين مرد پير****برآمد چنين گفتن ناگزير

نشان جست بايد ز هر مهتري****اگر مهتري باشد ار كهتري

بجوييد تا اين بجاي آوريد****همه رنجها را به پاي آوريد

يكي مهتري نامبردار بود****كه بر آخر اسب سالار بود

كجا

راد فرخ بدي نام اوي****همه شادي شاه بد كام اوي

بيامد بر شاه گفت اين نشان****كه داد اين ستوده به گردنكشان

ز بهرام بهرام پورگشسب****سواري سرافراز و پيچنده اسب

ز انديشهٔ من بخواهد گذشت****نديدم چنو مرزباني به دشت

كه دادي بدو بردع و اردبيل****يكي نامور گشت باكوس وخيل

فرستاد و بهرام را مژده داد****سخنهاي مهران برو كرد ياد

جهانجوي پويان ز بردع برفت****ز گردنكشان لشكري برد تفت

چوبهرام تنگ اندر آمد ز راه****بفرمود تا بار دادند شاه

جهانديده روي شهنشاه ديد****بران نامدار آفرين گستريد

نگه كرد شاه اندرو يك زمان****نبودش بدو جز به نيكي گمان

نشاينهاي مهران ستاد اندروي****بديد و بخنديد وشد تازه روي

ازان پس بپرسيد و بنواختش****يكي نامور جايگه ساختش

شب تيره چون چادر مشك بوي****بيفگند وخورشيد بنمود روي

به درگاه شد مرزبان نزد شاه****گرانمايگان برگشادند راه

جهاندار بهرام را پيش خواند****به تخت از بر نامداران نشاند

بپرسيد زان پس كه با ساوه شاه****كنم آشتي گر فرستم سپاه

چنين داد پاسخ بدو جنگجوي****كه با ساوه شاه آشتي نيست روي

گر او جنگ را خواهد آراستن****هزيمت بود آشتي خواستن

و ديگر كه بدخواه گردد دلير****چوبيند كه كام توآمد بزير

گه رزم چون بزم پيش آوري****به فرمانبري ماند اين داوري

بدو گفت هرمز كه پس چيست راي****درنگ آورم گر بجنبم ز جاي

چنين داد پاسخ كه گر بدسگال****بپيچد سر از داد بهتر به فال

چه گفت آن گرانمايهٔ نيك راي****كه بيداد را نيست با داد جاي

تو با دشمن بدكنش رزم جوي****كه با آتش آب اندر آري به جوي

وگر خود دگرگونه باشد سخن****شهي نو گزيند سپهر كهن

چونيرو ببازوي خويش آوريم****هنر هرچ داريم پيش آوريم

نه از پاك يزدان نكوهش بود****نه شرم از يلان چون پژوهش بود

چو ناكشته ز ايراينان ده هزار****بتابيم خيره سر از كارزار

چه گويد تو را دشمن عيبجوي****كه

بي جنگ پيچي ز بدخواه روي

چو بر دشمنان تيرباران كنيم****كمان را چو ابر بهاران كنيم

همان تيغ و گوپال چون صدهزار****شكسته شود درصف كارزار

چون پيروزي ما نيايد پديد****دل از نيك بختي نبايد كشيد

وزان پس بفرمان دشمن شويم****كه بي هشو و بيجان و بيتن شويم

بكوشيم با گردش آسمان****اگر درميانه سر آرد زمان

چو گفتار بهرام بشنيد شاه****بخنديد و رخشنده شد پيشگاه

ز پيش جهاندار بيرون شدند****جهانديدگان دل پر از خون شدند

ببهرام گفتند كاندر سخن****چو پرسد تو را بس دليري مكن

سپاهست چندان ابا ساوه شاه****كه بر مور و بر پيشه بستند راه

چنان چون تو گويي همي پيش شاه****كه يارد بدن پهلوان سپاه

چنين گفت بهرام با مهتران****كه اي نامداران و كندآوران

چو فرمان دهد نامبردار شاه****منم ساخته پهلوان سپاه

برفتند بيدار كارآگهان****هم آنگه بر شهريار جهان

سخنهاي بهرام چندانك بود****بهر يك سراينده ده برفزود

شهنشاه ايران ازان شاد شد****ز تيمار آن لشكر آزاد شد

ورا كرد سالار بر لشكرش****بابر اندر آورد جنگي سرش

هرآنكس كه جست از يلان نام را****سپهبد همي خواند بهرام را

سپهبد بيامد بر شهريار****كه خوانم عرض را ز بهر شمار

ببينم ز لشكر كه جنگي كه اند****گه نام جستن درنگي كه اند

بدو گفت سالار لشكر تويي****بتو باز گردد بد و نيكويي

سپهبد بشد تا عرض گاه شاه****بفرمود تا پي او شد سپاه

گزين كرد ز ايرانيان لشكري****هرآنكس كه بود از سران افسري

نبشتند نام ده و دو هزار****زره دار وبر گستوانور سوار

چهل سالگون را نبشتند نام****درم و بركم و بيش ازين شد حرام

سپهبد چو بهرام بهرام بود****كه در جنگ جستن ورا نام بود

يكي را كجا نام يل سينه بود****كجا سينه و دل پر از كينه بود

سرنامداران جنگيش كرد****كه پيش صف آيد به روز نبرد

بگرداند اسب و بگويد نژاد****كند بر دل جنگيان جنگ ياد

دگر

آنك بد نام ايزدگشسب****كز آتش نه برگاشتي روي اسب

بفرمود تا گوش دارد بنه****كند ميسره راست با ميمنه

به پشت سپه بود همدان گشسب****كجا دم شيران گرفتي به اسب

به لشكر چنين گفت پس پهلوان****كه اي نامداران روشن روان

كم آزار باشيد و هم كم زيان****بدي را مبنديد هرگز ميان

چوخواهيد كايزد بود يارتان****كند روشن اين تيره بازارتان

شب تيره چون ناله كرناي****برآمد بجنبيد يكسر ز جاي

بران گونه رانيد يكسر ستور****كه گر خيزد اندر شب تيره هور

ز نيروي و آسودگي اسب و مرد****نينديشد از روزگار نبرد

چوآگاهي آمد بر شهريار****كه داننده بهرام چون ساخت كار

ز گفتار و كردار او گشت شاد****در گنج بگشاد و روزي بداد

همه گنجهاي سليح نبرد****به پارس و اهواز و در باز كرد

ز اسبان جنگ آنچ بودش يله****بشهر اندر آورد چندي گله

بفرمود تا پهلوان سپاه****بخواهد هرآنچش ببايد ز شاه

چنين گفت بهرام را شهريار****كه از هر دري ديده كارزار

شنيدي كه با نامور ساوه شاه****چه مايه سليحست و گنج و سپاه

هم از جنگ تركان او روز كين****به آوردگه بر بلرزد زمين

گزيدي ز لشكر ده و دو هزار****زره دار و بر گستوانور سوار

بدين مايه مردم به روز نبرد****ندانم كه چون خيزد اين كار كرد

به جاي جوانان شمشيرزن****چهل سالگان خواستي ز انجمن

سپهبد چنين داد پاسخ بدوي****كه اي شاه نيك اختر و راست گوي

شنيدستي آن داستان مهان****كه در پيش بودند شاه جهان

كه چون بخت پيروز ياور بود****روا باشد ار يار كمتر بود

برين داستان نيز دارم گوا****اگر بشنود شاه فرمانروا

كه كاوس كي را بهاماوران****ببستند با لشكري بي كران

گزين كرد رستم ده و دو هزار****ز شايسته مردان گرد وسوا ر

بياورد كاوس كي را ز بند****بران نامداران نيامد گزند

همان نيز گودرز كشوادگان****سرنامداران آزادگان

به كين سياوش ده و دو

هزار****بياورد برگستوانور سوار

همان نيز پر مايه اسفنديار****بياو در جنگي ده و دو هزا ر

بار جاسب بر چارده كرد آنچ كرد****ازان لشكر و دز برآورد گرد

از اين مايه گر لشكر افزون بود****ز مردي و از راي بيرون بود

سپهبد كه لشكر فزون ازسه چار****به جنگ آورد پيچد از كار زار

دگر آنك گفتي چهل ساله مرد****ز برنا فزونتر نجويد نبرد

چهل ساله با آزمايش بود****به مردانگي در فزايش بود

بياد آيدش مهر نان و نمك****برو گشته باشد فراوان فلك

ز گفتار بدگوي وز نام و ننگ****هراسان بود سر نپيچد ز جنگ

زبهر زن و زاده و دوده را****بپيچد روان مرد فرسوده را

جوان چيز بيند پذيرد فريب****بگاه درنگش نباشد شكيب

ندارد زن و كودك و كشت و ورز****بچيزي ندارد ز نا ارز ارز

چوبي آزمايش نيابد خرد****سرمايه كارها ننگرد

گر اي دون كه ه پيروز گردد به جنگ****شود شاد وخندان وسازد درنگ

وگر هيچ پيروز شد بر تنش****نبيند جز از پشت او دشمنش

چو بشنيد گفتار او شهريار****چنان تازه شد چون گل اندر بهرا

بدو گفت رو جوشن كار زار****بپوش و ز ايوان به ميدان گذار

سپهبد بيامد زنزديك شاه****كمر خواست و خفتان و درع و كلاه

برافگند برگستوان بر سمند****بفتراك بر بست پيچان كمند

جهان جوي باگوي و چوگان و تير****به ميدان خراميد خود با وزير

سپهبد بيامد به ميدان شاه****بغلتيد در خاك پيش سپاه

چو ديدش جهاندار كرد آفرين****سپهبد ببوسيد روي زمين

بياورد پس شهريار آن درفش****كه بد پيكرش اژدهافش بنفش

كه در پيش رستم بدي روز جنگ****سبك شاه ايران گرفت آن به چنگ

چو ببسود خندان ببهرام داد****فراوان برو آفرين كرد ياد

به بهرام گفت آنك جدان من****همي خواندندش سر انجمن

كجا نام او رستم پهلوان****جهانگير و پيروز و روشن روان

درفش ويست اينك داري بدست****كه پيروزي بادي وخسروپرست

گمانم

كه تو رستم ديگري****به مردي و گردي و فرمانبري

برو آفرين كرد پس پهلوان****كه پيروزگر باش و روشن روان

ز ميدان بيامد بجاي نشست****سپهبد درفش تهمتن بدست

پراگنده گشتند گردان شاه****همان شادمان پهلوان سپاه

سپيده چو برزد سر از كوه بر****پديد آمد آن زرد رخشان سپر

سپهبد بيامد بايوان شاه****بكش كرده دست اندر آن بارگاه

بدو گفت من بي بهانه شدم****بفر تو تاج زمانه شدم

يكي آرزو خواهم از شهريار****كه با من فرستد يكي استوار

كه تا هر كسي كو نبرد آورد****سر دشمني زير گرد آورد

نويسد به نامه درون نام اوي****رونده شود در جهان كام اوي

چنين گفت هر مزد كه مهران دبير****جوانست و گوينده و يادگير

بفرمود تا با سپهبد برفت****سپهبد سوي جنگ تازيد تفت

بشد لشكر از كشور طيسفون****سپهدار بهرام پيش اندرون

سپاهي خردمند و گرد و دلير****سپهدار بيدار چون نره شير

به موبد چنين گفت هرمز كه مرد****دليرست و شادان به دشت نبرد

ازان پس چه گويي چه شايد بدن****همه داستانها ببايد زدن

بدو گفت موبد كه جاويد زي****كه خود جاودان زندگي را سزي

بدين برز و بالاي اين پهلوان****بدين تيزگفتار روشن روان

نباشد مگر شاد و پيروزگر****وزو دشمن شاه زير و زبر

بترسم كه او هم به فرجام كار****بپيچد سر از شاه پرودگار

همي درسخن بس دليري نمود****به گفتار با شاه شيري نمود

بدو گفت هرمز كه در پاي زهر****ميالاي زهراي بدانديش دهر

چون اوگشت پيروز بر ساوه شاه****سزد گر سپارم بدو تاج وگاه

چنين باد و هرگز مبادا جز اين****كه او شهرياري شود به آفرين

چوموبد ز شاه اين سخنها شنيد****بپژمرد و لب را بدندان گزيد

همي داشت اندر دل اين شهريار****چنين تا بر آمد برين روزگار

ز درگه يكي راز داري بجست****كه تا اين سخن بازجويد درست

بدو گفت تيز از پس پهلوان****برو تا چه بيني به

من بر بخوان

بيامد سخنگوي پويان ز پس****نبود آگه از كار او هيچكس

كه هم راهبر بود و هم فال گوي****سرانجام هر كار گفتي بدوي

چو بهرام بيرون شد از طيسفون****همي راند با نيزه پيش اندرون

به پيش آمدش سر فروشي به راه****ازو دور بد پهلوان سپاه

يكي خوانچه بر سر به پيوسته داشت****بروبر فراوان سرشسته داشت

سپهبد برانگيخت اسب از شگفت****بنوك سنان زان سري برگرفت

همي راند تا نيزه برداشت راست****بينداخت آنرا بران سو كه خواست

يكي اختري كرد زان سر به راه****كزين سان ببرم سر ساوه شاه

به پيش سپاهش به راه افگنم****همه لشكرش را بهم بر زنم

فرستادهٔ شاه چون آن بديد****پي افگند فالي چنان چون سزيد

چنين گفت كين مرد پيروزبخت****بيابد به فرجام زين رنج تخت

ازان پس چو كام دل آرد بمشت****بپيچد سر از شاه و گردد درشت

بيامد برشاه و اين را بگفت****جهاندار با درد وغم گشت جفت

ورا آن سخن بتر آمد ز مرگ****بپژمرد و شد تيره آن سبز برگ

فرستاده اي خواست از در جوان****فرستاد تازان پس پهلوان

بدو گفت رو با سپهبد بگوي****كه امشب ز جايي كه هستي مپوي

به شبگير برگرد و پيش من آي****تهي كرد خواهم ز بيگانه جاي

بگويم بتو هرچ آيد ز پند****سخن چند ياد آمدم سودمند

فرستاده آمد بر پهلوان****بگفت آنچ بشنيد مرد جوان

چنين داد پاسخ كه لشكر ز راه****نخوانند باز اي خردمند شاه

زره بازگشتن بد آيد بفال****به نيرو شود زين سخن بدسگال

چو پيروز گردم بيايم برت****درفشان كنم لشكر و كشورت

فرستاده آمد به نزديك شاه****بگفت آنچه بشنيد زان رزمخواه

ز گفتار اوشاه خشنود گشت****همه رنج پوينده بي سودگشت

سپهدار شبگير لشكر براند****بر ايشان همي نام يزدان بخواند

همي رفت تا كشور خوزيان****ز لشكر كسي را نيامد زيان

زني با جوالي ميان پر ز كاه****همي رفت پويان ميان سپاه

سواري بيامد خريد

آن جوال****ندادش بها و بپيچيد يال

خروشان بيامد ببهرام گفت****كه كاهست لختي مرا در نهفت

بهاي جوالي همي داشتم****به پيش سپاه تو بگذاشتم

كنون بستد ازمن سواري به راه****كه دارد به سر بر ز آهن كلاه

بجستند آن مرد را در زمان****كشيدند نزد سپهبد دمان

ستاننده را گفت بهرام گرد****گناهي كه كردي سرت را ببرد

دوانش به پيش سراپرده برد****سرو دست و پايش شكستند خرد

ميانش به خنجر به دو نيم كرد****بدو مرد بيداد را بيم كرد

خروشي برآمد ز پرده سراي****كه اي نامداران پاكيزه راي

هرآنكس كه او برگ كاهي ز كس****ستاند نباشدش فريادرس

ميانش به خنجر كنم به دونيم****بخريد چيزي كه بايد بسيم

همي بود ز انديشه هرمز به رنج****ازان لشكرساوه و پيل و گنج

به دل بر چو انديشه بسيارگشت****ز بهرام پر درد و تيمار گشت

روانش پر از غم دلش به دو نيم****همي داشتي زان به دل ترس و بيم

شب تيره بر زد سر از برج ماه****بخراد برزين چنين گفت شاه

كه بر ساز تا سوي دشمن شوي****بكوشي و ز تاختن نغنوي

سپاهش نگه كن كه چند و چيند****سپهبد كدامند و گردان كيند

بفرمود تا نامهٔ پندمند****نبشتند نزديك آن پر گزند

يكي نامه با هديه شاهوار****كه آن را نشايد گرفتن شمار

فرستاده را گفت سوي هري****همي رو چو پيدا شود لشكري

چنان دان كه بهرام كنداورست****مپندار كان لشكري ديگرست

ازان راه نزديك بهرام پوي****سخن هرچ بشنيدي آن را بگوي

بگويش كه من با نويد و خرام****بگسترد خواهم يكي خوب دام

نبايد كه پيدا شود راز تو****گر او بشنود نام و آواز تو

من او را بدامت فراز آورم****سخنهاي چرب و دراز آورم

برآراست خراد برزين به راه****بيامد بران سو كه فرمود شاه

چو بهرام را ديد با او بگفت****سخنها كجا داشت اندر نهفت

وزان جايگه شد سوي ساوه شاه****بجايي كه بد گنج

و پيل و سپاه

ورا ديد بستود و بردش نماز****شنيده همي گفت با او به راز

بيفزود پيغامش از هر دري****بدان تا شود لشكر اندر هري

چوآمد به دشت هري نامدار****سراپرده زد بر لب جويبار

طلايه بيامد ز لشكر به راه****بديدند بهرام را با سپاه

طلايه بديد آن دلاور سپاه****بيامد دوان تا بر ساوه شاه

بگفت آنك با نامور مهتري****يكي لشكر آمد به دشت هري

سخنها چو بشنيد زو ساوه شاه****پر انديشه شد مرد جوينده راه

ز خيمه فرستاده را باز خواند****به تندي فراوان سخنها براند

بدو گفت كاي ريمن پر فريب****مگر كز فرازي نديدي نشيب

برفتي ز درگاه آن خوارشاه****بدان تا مرا دام سازي به راه

به جنگ آوري پارسي لشكري****زني خيمه در مرغزار هري

چنين گفت خراد برزين به شاه****كه پيش سپاه تو اندك سپاه

گر آيد بزشتي گماني مبر****كه اين مرزباني بود بر گذر

وگر زينهاري يكي نامجوي****ز كشور سوي شاه بنهاد روي

ور اي دون كه ه بازارگاني سپاه****بياورد تا باشد ايمن به راه

كه باشد كه آرد بروي تو روي****ورگ كوه و دريا شود كينه جوي

ز گفتار او شاد شد ساوه شاه****بدو گفت ماناكه اينست راه

چو خراد برزين سوي خانه رفت****برآمد شب تيره از كوه تفت

بسيجيد و بر ساخت راه گريز****بدان تا نيايد بدو رستخيز

بدان گه كه شب تيره تر گشت شاه****به فغفور فرمود تا بي سپاه

ز پيش پدر تا در پهلوان****بيامد خردمند مرد جوان

چو آمد به نزديك ايران سپاه****سواري برافگند فرزند شاه

كه پرسد كه اين جنگجويان كيند****ازين تاختن ساخته بر چيند

ز تركان سواري بيامد چوگرد****خروشيد كاي نامداران مرد

سپهبد كدامست و سالاركيست****به رزم اندرون نامبردار كيست

كه فغفور چشم ودل ساوه شاه****ورا ديد خواهد همي بي سپاه

ز لشكر بيامد يكي رزمجوي****به بهرام گفت آنچ بشنيد زوي

سپهدار آمد ز پرده سراي****درفشي درفشان به

سر بر بپاي

چو فغفور چيني بديدش بتاخت****سمند جهان را بخوي در نشاخت

بپرسيد و گفت از كجا رانده اي****كنون ايستاده چرا مانده اي

شنيدم كه از پارس بگريختي****كه آزرده گشتي وخون ريختي

چنين گفت بهرام كين خود مباد****كه با شاه ايران كنم كينه ياد

من ايدون به رزم آمدم با سپاه****ز بغداد رفتم به فرمان شاه

چو از لشكر ساوه شاه آگهي****بيامد بدان بارگاه مهي

مرا گفت رو راه ايشان بگير****بگرز و سنان و بشمشير و تير

چو بشنيد فغفور برگشت زود****به پيش پدر شد بگفت آنچه بود

شنيد آن سخن شاه شد بدگمان****فرستاده را جست هم در زمان

يكي گفت خراد برزين گريخت****همي ز آمدن خون ز مژگان بريخت

چنين گفت پس با پسر ساوه شاه****كه اين بدگمان مرد چون يافت راه

شب تيره و لشكري بي شمار****طلايه چراشد چنين سست وخوار

وزان پس فرستاد مرد كهن****به نزديك بهرام چيره سخن

بدو گفت رو پارسي را بگوي****كه ايدر بخيره مريز آب روي

همانا كه اين مايه داني درست****كزين پادشاه تو مرگ توجست

به جنگت فرستاد نزد كسي****كه همتا ندارد به گيتي بسي

تو را گفت رو راه بر من بگير****شنيدي تو گفتار نادلپذير

اگر كوه نزد من آيد به راه****بپاي اندر آرم بپيل و سپاه

چو بشنيد بهرام گفتار اوي****بخنديد زان تيز بازار اوي

چنين داد پاسخ كه شاه جهان****اگر مرگ من جويد اندر نهان

چوخشنود باشد ز من شايدم****اگر خاك بالا بپيمايدم

فرستاده آمد بر ساوه شاه****بگفت آنچ بشنيد زان رزمخواه

بدو گفت رو پارسي را بگوي****كه چندين چرا بايدت گفت وگوي

چرا آمدستي بدين بارگاه****ز ما آرزو هرچ بايد بخواه

فرستاده آمد ببهرام گفت****كه رازي كه داري بر آر از نهفت

كه اين شهرياريست نيك اختري****بجويد همي چون تو فرمانبري

بدو گفت بهرام كو را بگوي****كه گر رزمجويي بهانه مجوي

گر اي دون

كه ه با شهريار جهان****همي آشتي جويي اندر نهان

تو را اندرين مرز مهمان كنم****به چيزي كه گويي تو فرمان كنم

ببخشم سپاه تو را سيم و زر****كرا درخور آيد كلاه و كمر

سواري فرستيم نزديك شاه****بدان تابه راه آيدت نيم راه

بسان همالان علف سازدت****اگر دوستي شاه بنوازدت

ور اي دون كه ايدر به جنگ آمدي****بدريا به جنگ نهنگ آمدي

چنان بازگردي ز دشت هري****كه برتو بگريند هر مهتري

ببرگشتنت پيش در چاه باد****پست باد و بارانت همراه باد

نياوردت ايدر مگربخت بد****همي خواست تا بر سرت بد رسد

فرستاده برگشت و آمد چو باد****پيام جهان جوي يك يك بداد

چو بشنيد پيغام او ساوه شاه****برآشفت زان نامور رزمخواه

ازان سرد گفتن دلش تنگ شد****رخانش ز انديشه بي رنگ شد

فرستاده را گفت روباز گرد****پيامي ببر نزد آن ديومرد

بگويش كه در جنگ تو نيست نام****نه از كشتنت نيز يابيم كام

چوشاه تو بر در مرا كهترند****تو را كمترين چاكران مهترند

گر اي دون كه ه زنهار خواهي ز من****سرت برگذارم ازين انجمن

فراوان بيابي زمن خواسته****شود لشكرت يكسر آراسته

به گفتار بي سود و ديوانگي****نجويد جهانجوي مرد انگي

فرستادهٔ مرد گردنفراز****بيامد به نزديك بهرام باز

بگفت آن گزاينده پيغام اوي****همانا كه بد زان سخن كام اوي

چو بشنيد با مرد گوينده گفت****كه پاسخ ز مهتر نبايد نهفت

بگويش كه گرمن چنين كهترم****نه ننگ آيد از كهتري بر سرم

شهنشاه و آن لشكر از ننگ تو****بتندي نجويد همي جنگ تو

من از خردگي را نده ام با سپاه****كه ويران كنم لشكر ساوه شاه

ببرم سرت را برم نزد شاه****نيرزد كه برنيزه سازم به راه

چومن زينهاري بود ننگ تو****بدين خردگي كردم آهنگ تو

نبيني مرا جز به روز نبرد****درفشي پس پشت من لاژورد

كه ديدار آن اژدها مرگ تست****نيام سنانم سرو ترگ تست

چو بشنيد گفتارهاي درشت****فرستاده ساوه

بنمود پشت

بيامد بگفت آنچ ديد و شنيد****سرشاه تركان ز كين بردميد

بفرمود تا كوس بيرون برند****سرافراز پيلان به هامون برند

سيه شد همه كشور از گرد سم****برآمد خروشيدن گاودم

چو بشنيد بهرام كآمد سپاه****در و دشت شد سرخ و زرد و سياه

سپه رابفرمود تا برنشست****بيامد زره دار و گرزي بدست

پس پشت بد شارستان هري****به پيش اندرون تيغ زن لشكري

بيار است با ميمنه ميسره****سپاهي همه كينه كش يكسره

تو گفتي جهان يكسر از آهنست****ستاره ز نوك سنان روشنست

نگه كرد زان رزمگاه ساوه شاه****به آرايش و ساز آن رزمگان

هري از پس پشت بهرام بود****همه جاي خود تنگ و ناكام بود

چنين گفت پس باسواران خويش****جهانديده و غمگساران خويش

كه آمد فريبنده اي نزد من****ازان پارسي مهتر انجمن

همي بود تا آن سپه شارستان****گرفتند و شد جاي من خارستان

بدان جاي تنگي صفي بركشيد****هوا نيلگون شد زمين ناپديد

سپه بود بر ميمنه چل هزار****كه تنگ آمدش جاي خنجرگزار

همان چل هزار از دليران مرد****پس پشت لشكرش بر پاي كرد

ز لشكر بسي نيز بيكار بود****بدان تنگي اندر گرفتار بود

چو ديوار پيلان به پيش سپاه****فراز آوريدند و بستند راه

پس اندر غمي شد دل ساوه شاه****كه تنگ آمدش جايگاه سپاه

توگفتي بگريد همي بخت اوي****كه بيكار خواهد بدن تخت اوي

دگر باره گردي زبان آوري****فريبنده مردي ز دشت هري

فرستاد نزديك بهرام وگفت****كه بخت سپهري تو رانيست جفت

همي بشنوي چندپند و سخن****خرد يار كن چشم دل بازكن

دو تن يافتستي كه اندر جهان****چوايشان نبود از نژاد مهان

چو خورشيد برآسمان روشنند****زمردي همه ساله در جوشنند

يكي من كه شاهم جهان را بداد****دگر نيز فرزند فرخ نژاد

سپاهم فزونتر ز برگ درخت****اگربشمرد مردم نيكبخت

گراز پيل ولشكر بگيرم شمار****بخندي ز باران ابر بهار

سليحست و خرگاه و پرده سراي****فزون زانك انديشه آرد بجاي

ز اسبان

و مردان بيابان وكوه****اگر بشمرد نيز گردد ستوه

همه شهر ياران مرا كهترند****اگر كهتري را خود اندر خورند

اگر گرددي آب دريا روان****وگر كوه را پاي باشد دوان

نبردارد از جاي گنج مرا****سليح مرا ساز رنج مرا

جز از پارسي مهترت در جهان****مرا شاه خوانند فرخ مهان

تو راهم زمانه بدست منست****به پيش روان من اين روشنست

اگر من ز جاي اندر آرم سپاه****ببندند بر مور و بر پشه راه

همان پيل بر گستوانور هزار****كه بگريزد از بوي ايشان سوار

به ايران زمين هرك پيش آيدم****ازان آمدن رنج نفزايدم

از ايدر مرا تا در طيسفون****سپاهست مانا كه باشد فزون

تو را اي بد اختر كه بفريفتست****فريبندهٔ تو مگر شيفتست

تو را بر تن خويشتن مهرنيست****و گرهست مهرتو را چهر نيست

كه نشناسدي چشم اونيك وبد****گزاف از خرد يافته كي سزد

بپرهيز زين جنگ و پيش من آي****نمانم كه ماني زماني بپاي

تو را كدخدايي و دختر دهم****همان ارجمندي و اختر دهم

بيابي به نزديك من مهتري****شوي بي نيازي از بد كهتري

چوكشته شود شاه ايران به جنگ****تو را آيد آن تاج و تختش بچنگ

وزان جايگه من شوم سوي روم****تو رامانم اين لشكر و گنج و بوم

ازان گفتم اين كم پسند آمدي****بدين كارها فرمند آمدي

سپه تاختن داني وكيميا****سپهبد بدستت پدر گر نيا

زما اين نه گفتار آرايشست****مرا بر تو بر جاي بخشايشست

بدين روز با خوارمايه سپاه****برابر يكي ساختي رزمگاه

نيابي جز اين نيز پيغام من****اگر سربپيچاني از كام من

فرستاده گفت و سپهبد شنيد****بپاسخ سخن تيره آمد پديد

چنين داد پاسخ كه اي بدنشان****ميان بزرگان و گردنكشان

جهاندار بي سود و بسيارگوي****نماندش نزد كسي آبروي

به پيشين سخن و آنچ گفتي ز پس****به گفتار ديدم تو را دسترس

كسي را كه آيد زمانه به سر****ز مردم به گفتار جويد هنر

شنيدم سخنهاي

ناسودمند****دلي گشته ترسان زبيم گزند

يكي آنك گفتي كشم شاه را****سپارم بتو لشكر و گاه را

يكي داستان زد برين مرد مه****كه درويش راچون براني زده

نگويد كه جز مهتر ده بدم****همه بنده بودند و من مه بدم

بدين كار ما بر نيايد دو روز****كه بفروزد از چرخ گيتي فروز

كه بر نيزه ها برسرت خون فشان****فرستم بر شاه گردنكشان

دگر آنك گفتي تو از دخترت****هم از گنج وز لشكر و كشورت

مرا از تو آنگاه بودي سپاس****تو را خواندمي شاه و نيكي شناس

كه دختر به من داديي آن زمان****كه از تخت ايران نبردي گمان

فرستاديي گنج آراسته****به نزديك من دختر و خواسته

چو من دوست بودي به ايران تو را****نه رزم آمدي با دليران تو را

كنون نيزهٔ من بگوشت رسيد****سرت را بخنجر بخواهم بريد

چو رفتي سر و تاج و گنجت مراست****همان دختر و برده رنجت مراست

دگر آنك گفتي فزون از شمار****مرا تاج و تختست وپيل وسوار

برين داستان زد يكي نامدار****كه پيچان شد اندر صف كارزار

كه چندان كند سگ بتيزي شتاب****كه از كام او دورتر باشد آب

ببردند ديوان دلت را ز راه****كه نزديك شاه آمدي رزمخواه

بپيچي ز باد افره ايزدي****هم از كرده و كارهاي بدي

دگر آنك گفتي مراكهترند****بزرگان كه با طوق و با افسرند

همه شارستانهاي گيتي مراست****زمانه برين بر كه گفتم گواست

سوي شارستانها گشادست راه****چه كهتر بدان مرز پويد چه شاه

اگر توبكوبي در شارستان****بشاهي نيابي مگر خارستان

دگر آنك بخشيدني خواستي****زمردي مرا دوري آراستي

چوبيني سنانم ببخشاييم****همان زيردستي نفرماييم

سپاه تو را كام و راه تو را****همان زنده پيلان و گاه تو را

چوصف بركشيدم ندارم بچيز****نه انديشم از لشكرت يك پشيز

اگر شهرياري تو چندين دروغ****بگويي نگيري بگيتي فروغ

زمان داده ام شاه را تاسه روز****كه پيدا شود فرگيتي فروز

بريده سرت

را بدان بارگاه****ببينند برنيزه درپيش شاه

فرستاده آمد دو رخ چون زرير****شده بارور بخت برناش پير

همي داد پيغام با ساوه شاه****چو بشنيد شد روي مهتر سياه

بدو گفت فغفور كين لابه چيست****بران مايه لشكر ببايد گريست

بيامد به دهليز پرده سراي****بفرمود تا سنج و هندي دراي

بيارند با زنده پيلان و كوس****كنند آسمان را برنگ آبنوس

چو اين نامور جنگ را كرد ساز****پرانديشه شد شاه گردن فراز

بفرزند گفت اي گزين سپاه****مكن جنگ تا بامداد پگاه

شدند از دو رويه سپه باز جاي****طلايه بيامد ز پرده سراي

بر افراختند آتش از هر دو روي****جهان شد ز لشكر پر از گفت وگوي

چو بهرام در خيمه تنها بماند****فرستاد و ايرانيان را بخواند

همي راي زد جنگ را با سپاه****برينگونه تا گشت گيتي سياه

بخفتند تركان و پر مايگان****جهان شد جهانجويي را رايگان

چو بهرام جنگي بخيمه بخفت****همه شب دلش بود با جنگ جفت

چنان ديد درخواب بهرام شير****كه تركان شدندي به جنگ ش دلير

سپاهش سراسر شكسته شدي****برو راه بي راه و بسته شدي

همي خواسته از يلان زينهار****پياده بماندي نبوديش يار

غمي شد چو از خواب بيدار شد****سر پر هنر پر ز تيمار شد

شب تيره با درد و غم بود جفت****بپوشيد آن خواب و با كس نگفت

همانگاه خراد برزين ز راه****بيامد كه بگريخت از ساوه شاه

همي گفت ازان چاره اندر گريز****ازان لشكر گشن وآن رستخيز

كه كس درجهان زان فزونتر سپاه****نبيند كه هستند با ساوه شاه

ببهرام گفت ازچه سخت ايمني****نگه كن بدين دام آهرمني

مده جان ايرانيان را بباد****نگه كن بدين نامداران بداد

زمردي ببخشاي برجان خويش****كه هرگز نيامد چنين كارپيش

بدو گفت بهرام كز شهر تو****زگيتي نيامد جزين بهر تو

كه ماهي فروشند يكسر همه****بتموز تا روزگار دمه

تو راپيشه دامست بر آبگير****نه مردي بگوپال و شمشير و تير

چو خور برزند

سر ز كوه سياه****نمايم تو را جنگ با ساوه شاه

چو بر زد سراز چشمه شير شيد****جهان گشت چون روي رومي سپيد

بزد ناي رويين و برشد خروش****زمين آمد از نعل اسبان بجوش

سپه را بياراست و خود برنشست****يكي گرز پرخاش ديده بدست

شمردند بر ميمنه سه هزار****زره دار و كارآزموده سوار

فرستاده بر ميسره همچنين****سواران جنگي و مردان كين

بيك دست بر بود آذر گشسب****پرستنده فرخ ايزد گشسب

بدست چپش بود پيدا گشسب****كه بگذاشتي آب دريا براسب

پس پشت ايشان يلان سينه بود****كه با جوشن و گرز ديرينه بود

به پيش اندرون بود همدان گشسب****كه درني زدي آتش از سم اسب

ابا هر يكي سه هزار از يلان****سواران جنگي و جنگ آوران

خروشي برآمد ز پيش سپاه****كه اي گرزداران زرين كلاه

ز لشكر كسي كو گريزد ز جنگ****اگر شير پيش آيدش گر پلنگ

به يزدان كه از تن ببرم سرش****به آتش بسوزم تن و پيكرش

ز دو سوي لشكرش دو راه بود****كه بگريختن راه كوتاه بود

برآورد ده رش بگل هر دو راه****همي بود خود در ميان سپاه

دبير بزرگ جهاندار شاه****بيامد بر پهلوان سپاه

بدو گفت كاين را خود اندازه نيست****گزاف زبان تو را تازه نيست

زلشكر نگه كن برين رزمگاه****چو موي سپيديم و گاو سياه

بدين جنگ تنگي به ايران شود****برو بوم ما پاك ويران شود

نه خاكست پيدا نه دريا نه كوه****ز بس تيغ داران توران گروه

يكي بر خروشيد بهرام سخت****ورا گفت كاي بد دل شوربخت

تو را از دواتست و قرطاس بر****ز لشكر كه گفتت كه مردم شمر

بيامد بخراد بر زين بگفت****كه بهرام را نيست جز ديو جفت

دبيران بجستند راه گريز****بدان تا نبيند كسي رستخيز

ز بيم شهنشاه و بهرام شير****تلي برگزيدند هر دو دبير

يكي تند بالا بد از رزم دور****بيكسو ز راه

سواران تور

برفتند هر دو بران برز راه****كه شاييست كردن بلشكر نگاه

نهادند برترگ بهرام چشم****كه تاچون كند جنگ هنگام خشم

چو بهرام جنگي سپه راست كرد****خروشان بيامد ز جاي نبرد

بغلتيد درپيش يزدان بخاك****همي گفت كاي داور داد و پاك

گرين جنگ بيداد بيني همي****زمن ساوه را برگزيني همي

دلم را برزم اندر آرام ده****به ايرانيان بر ورا كام ده

اگر من ز بهر تو كوشم همي****به رزم اندرون سر فروشم همي

مرا و سپاه مرا شاد كن****وزين جنگ ما گيتي آباد كن

خروشان ازان جايگه برنشست****يكي گرزهٔ گاو پيكر بدست

چنين گفت پس با سپه ساوه شاه****كه از جادوي اندر آريد راه

بدان تا دل و چشم ايرانيان****بپيچد نيايد شما را زيان

همه جاودان جادوي ساختند****همي در هوا آتش انداختند

برآمد يكي باد و ابري سياه****همي تير باريد ازو بر سپاه

خروشيد بهرام كاي مهتران****بزرگان ايران و كنداوران

بدين جادويها مداريد چشم****به جنگ اندر آييد يكسر بخشم

كه آن سر به سر تنبل وجادويست****ز چاره برايشان ببايد گريست

خروشي برآمد ز ايرانيان****ببستند خون ريختن را ميان

نگه كرد زان رزمگه ساوه شاه****كه آن جادويي را ندادند راه

بياورد لشكر سوي ميسره****چو گرگ اندر آمد به پيش بره

چويك روي لشكر به هم برشكست****سوي قلب بهرام يازيد دست

نگه كرد بهرام زان قلب گاه****گريزان سپه ديد پيش سپاه

بيامد به نيزه سه تن را ز زين****نگون سار كرد و بزد بر زمين

همي گفت زين سان بود كارزار****همين بود رسم و همين بود كار

نداريد شرم از خداي جهان****نه از نامداران فرخ مهان

و زان پس بيامد سوي ميمنه****چو شير ژيان كو شود گرسنه

چنان لشكري رابه هم بردريد****درفش سپه دار شد ناپديد

و زان جايگه شد سوي قلب گاه****بران سو كه سالار بد با سپاه

بدو گفت برگشت باد اين سخن****گر اي دون كه اين رزم گردد كهن

پراكنده گردد به جنگ

اين سپاه****نگه كن كنون تا كدامست راه

برفتند وجستند راهي نبود****كزان راه شايست بالا نمود

چنين گفت با لشكر آراي خويش****كه ديوار ما آهنينست پيش

هر آنكس كه او رخنه داند زدن****ز ديوار بيرون تواند شدن

شود ايمن و جان به ايران برد****به نزديك شاه دليران برد

همه دل به خون ريختن برنهيد****سپر بر سر آريد و خنجر دهيد

ز يزدان نباشد كسي نااميد****و گر تيره بينند روز سپيد

چنين گفت با مهتران ساوه شاه****كه پيلان بياريد پيش سپاه

به انبوه لشكر به جنگ آوريد****بديشان جهان تا رو تنگ آوريد

چو از دور بهرام پيلان بديد****غمي گشت و تيغ از ميان بركشيد

از آن پس چنين گفت با مهتران****كه اي نام داران و جنگ آوران

كمانهاي چاچي بزه برنهيد****همه يكسره ترگ برسرنهيد

به جان و سر شهريار جهان****گزين بزرگان و تاج مهان

كه هركس كه بااو كمانست و تير****كمان را بزه برنهد ناگزير

خدنگي كه پيكانش يازد به خون****سه چوبه به خرطوم پيل اندرون

نشانيد و پس گرزها بركشيد****به جنگ اندر آييد و دشمن كشيد

سپهبد كمان را بزه برنهاد****يكي خود پولاد بر سر نهاد

به پيل اندرون تير باران گرفت****كمان را چو ابر بهاران گرفت

پس پشت او اندر آمد سپاه****ستاره شد از پر و پيكان سياه

بخستند خرطوم پيلان به تير****ز خون شد در و دشت چون آب گير

از آن خستگي پشت برگاشتند****بدو دشت پيكار بگذاشتند

چو پيل آن چنان زخم پيكان بديد****همه لشكر خويش را بسپريد

سپه بر هم افتاد و چندي بمرد****همان بخت بد كام كاري ببرد

سپاه اندر آمد پس پشت پيل****زمين شد بكردار درياي نيل

تلي بود خرم بدان جايگاه****پس پشت آن رنج ديده سپاه

يكي تخت زرين نهاده بروي****نشسته برو ساوهٔ رزم جوي

سپه ديد چون كوه آهن روان****همه سر پر از گرد و تيره روان

پس پشت آن زنده پيلان مست****همي كوفتند آن سپه

را بدست

پر از آب شد ديدهٔ ساوه شاه****بدان تا چرا شد هزيمت سپاه

نشست از بر تازي اسب سمند****همي تاخت ترسان ز بيم گزند

بر ساوه بهرام چون پيل مست****كمندي به بازو كماني بدست

به لشكر چنين گفت كاي سركشان****زبخت بد آمد بر ايشان نشان

نه هنگام رازست و روز سخن****بتازيد با تيغ هاي كهن

بر ايشان يكي تير باران كنيد****بكوشيد وكار سواران كنيد

بران تل بر آمد كجا ساوه شاه****همي بود بر تخت زر با كلاه

و را ديد برتازيي چون هزبر****همي تاخت در دشت برسان ابر

خدنگي گزين كرد پيكان چو آب****نهاده برو چار پر عقاب

بماليد چاچي كمان را بدست****به چرم گوزن اندر آورد شست

چو چپ راست كرد و خم آورد راست****خروش از خم چرخ چاچي بخاست

چو آورد يال يلي رابه گوش****ز شاخ گوزنان برآمد خروش

چو بگذشت پيكان از انگشت اوي****گذر كرد از مهرهٔ پشت اوي

سر ساوه آمد بخاك اندرون****بزير اندرش خاك شد جوي خون

شد آن نامور شاه و چندان سپاه****همان تخت زرين و زرين كلاه

چنينست كردار گردان سپهر****نه نامهربانيش پيدا نه مهر

نگر تا ننازي به تخت بلند****چو ايمن شوي دورباش از گزند

چو بهرام جنگي رسيد اندروي****كشيدش بر آن خاك تفته بروي

بريد آن سر شاه وارش ز تن****نيامد كسي پيشش از انجمن

چوتركان رسيدند نزديك شاه****فگنده تني بود بي سر به راه

همه برگرفتند يكسر خروش****زمين پر خروش و هوا پر ز جوش

پسر گفت كاين ايزدي كار بود****كه بهرام را بخت بيدار بود

ز تنگي كجا راه بد بر سپاه****فراوان بمردند زان تنگ راه

بسي پيل بسپرد مردم به پاي****نشد زان سپه ده يكي باز جاي

چه زير پي پيل گشته تباه****چه سرها بريده به آوردگاه

چو بگذشت زان روز بد به زمان****نديدند زنده يكي بد گمان

مگرآنك بودند گشته اسير****روان ها به غم خسته و تن به تير

همه

راه برگستوان بود و ترگ****سران را ز ترگ آمده روز مرگ

همان تيغ هندي و تير و كمان****به هرسوي افگنده بد بدگمان

ز كشته چو درياي خون شد زمين****به هرگوشه اي مانده اسبي به زين

همي گشت بهرام گرد سپاه****كه تا كشته ز ايران كه يابد به راه

از آن پس بخراد برزين بگفت****كه يك روز با رنج ما باش جفت

نگه كن كز ايرانيان كشته كيست****كزان درد ما را ببايد گريست

به هرجاي خراد برزين بگشت****به هر پرده و خيمه اي برگذشت

كم آمد زلشكر يكي نامور****كه بهرام بدنام آن پرهنر

ز تخم سياوش گوي مهتري****سپهبد سواري دلاور سري

همي رفت جوينده چون بيهشان****مگر زو بيابد بجايي نشان

تن خسته و كشته چندي كشيد****ز بهرام جايي نشاني نديد

سپهدار زان كار شد دردمند****همي گفت زار اي گو مستمند

زماني برآمد پديد آمد اوي****در بسته را چون كليد آمد اوي

ابا سرخ تركي بد او گربه چشم****تو گفتي دل آزرده دارد بخشم

چو بهرام بهرام را ديد گفت****كه هرگز مبادي تو با خاك جفت

از آن پس بپرسيدش از ترك زشت****كه اي دوزخي روي دور از بهشت

چه مردي و نام نژاد تو چيست****كه زاينده را برتو بايد گريست

چنين داد پاسخ كه من جادوام****ز مردي و از مردمي يك سوام

هران كس كه سالار باشد به جنگ****به كارآيمش چون بود كارتنگ

به شب چيزهايي نمايم بخواب****كه آهستگان را كنم پرشتاب

تو را من نمودم شب آن خواب بد****بدان گونه تا بر سرت بد رسد

مرا چاره زان بيش بايست جست****چو نيرنگ ها را نكردم درست

به ما اختر بد چنين بازگشت****همان رنج با باد انباز گشت

اگر يابم از تو به جان زينهار****يكي پر هنر يافتي دست وار

چو بشنيد بهرام و انديشه كرد****دلش گشت پر درد و رخساره زرد

زماني همي گفت كين روز جنگ****به كار آيدم چو

شود كار تنگ

زماني همي گفت برساوه شاه****چه سود آمد ازجادويي برسپاه

همه نيكويها ز يزدان بود****كسي را كجا بخت خندان بود

بفرمود از تن بريدن سرش****جدا كرد جان از تن بي برش

چو او رابكشتند بر پاي خاست****چنين گفت كاي داور داد وراست

بزرگي و پيروزي و فرهي****بلندي و نيروي شاهنشهي

نژندي و هم شادماني ز تست****انوشه دليري كه راه توجست

و زان پس بيامد دبير بزرگ****چنين گفت كاي پهلوان سترگ

فريدون يل چون تويك پهلوان****نديد و نه كسري نوشين روان

همت شيرمردي هم او رند و بند****كه هرگز به جان ت مبادا گزند

همه شهر ايران به تو زنده اند****همه پهلوانان تو را بنده اند

بتو گشت بخت بزرگي بلند****به تو زيردستان شوند ارجمند

سپهبد تويي هم سپهبدنژاد****خنك مام كو چون تو فرزند زاد

كه فرخ نژادي و فرخ سري****ستون همه شهر و بوم و بري

پراگنده گشتند ز آوردگاه****بزرگان و هم پهلوان سپاه

شب تيره چون زلف را تاب داد****همان تاب او چشم را خواب داد

پديد آمد آن پردهٔ آبنوس****بر آسود گيتي ز آواز كوس

همي گشت گردون شتاب آمدش****شب تيره را ديرياب آمدش

بر آمد يكي زرد كشتي ز آب****بپالود رنج و بپالود خواب

سپهبد بيامد فرستاد كس****به نزديك ياران فريادرس

كه تا هرك شد كشته از مهتران****بزرگان تركان و جنگ آوران

سران شان ببريد يكسر ز تن****كسي راكه بد مهتر انجمن

درفشي درفشان پس هر سري****كه بودند از آن جنگيان افسري

اسيران و سرها همه گرد كرد****ببردند ز آوردگاه نبرد

دبير نويسنده را پيش خواند****ز هر در فراوان سخن ها براند

از آن لشكر نامور بي شمار****از آن جنبش و گردش روزگار

از آن چاره و جنگ واز هر دري****كجا رفته بد با چنان لشكري

و زان كوشش و جنگ ايرانيان****كه نگشاد روزي سواري ميان

چو آن نامه بنوشت نزديك شاه****گزين كرد گوينده اي زان سپاه

نخستين سر ساوه برنيزه

كرد****درفشي كجا داشتي در نبرد

سران بزرگان توران زمين****چنان هم درفش سواران چين

بفرمود تا برستور نوند****به زودي برشاه ايران برند

اسيران و آن خواسته هرچ بود****همي داشت اندر هري نابسود

بدان تا چه فرمان دهد شهريار****فرستاد با سر فراوان سوار

همان تا بود نيز دستور شاه****سوي جنگ پرموده بردن سپاه

ستور نوند اندر آمد ز جاي****به پيش سواران يكي رهنماي

وزان روي تركان همه برهنه****برفتند بي ساز واسب و بنه

رسيدند يكسر به توران زمين****سواران ترك و دليران چين

چ وآمد بپرموده زان آگهي****بينداخت از سر كلاه مهي

خروشي بر آمد ز تركان به زار****برآن مهتران تلخ شد روزگار

همه سر پر از گرد و ديده پر آب****كسي رانبد خورد و آرام و خواب

ازآن پس گوان را بر خويش خواند****به مژگان همي خون دل برفشاند

بپرسيد كز لشكر بي شمار****كه در رزم جستن نكردند كار

چنين داد پاسخ و را رهنمون****كه ما داشتيم آن سپه را زبون

چو بهرام جنگي بهنگام كار****نبيند كس اندر جهان يك سوار

ز رستم فزونست هنگام جنگ****دليران نگيرند پيشش درنگ

نبد لشكرش را ز ما صد يكي****نخست از دليران ما كودكي

جهان دار يزدان و را بركشيد****ازين بيش گويم نبايد شنيد

چو پرموده بشنيد گفتار اوي****پر انديشه گشتش دل از كار اوي

بجوشيد و رخسارگان كرد زرد****به درد دل آهنگ آورد كرد

سپه بودش از جنگيان صدهزار****همه نامدار از در كارزار

ز خرگاه لشكر به هامون كشيد****به نزديكي رود جيحون كشيد

وزان پس كجا نامه پهلوان****بيامد بر شاه روشن روان

نشسته جهان دار با موبدان****همي گفت كاي نامور بخردان

دو هفته بدين بارگاه مهي****نيامد ز بهرام هيچ آگهي

چه گوييد ازين پس چه شايد بدن****ببايد بدين داستان ها زدن

همانگه كه گفت اين سخن شهريار****بيامد ز درگاه سالار بار

شهنشاه را زان سخن مژده داد****كه جاويد بادا جهان دار شاد

كه بهرام بر ساوه پيروز گشت****به رزم اندرون گيتي افروز گشت

سبك مرد بهرام

را پيش خواند****وزان نامدارانش برتر نشاند

فرستاده گفت اي سر افراز شاه****به كام تو شد كام آن رزم گاه

انوشه بدي شاد و رامش پذير****كه بخت بد انديش توگشت پير

سر ساوه شاهست و كهتر پسر****كه فغفور خوانديش وي را پدر

زده بر سرنيزه ها بر درست****همه شهر نظاره آن سرست

شهنشاه بشنيد بر پاي خاست****بزودي خم آورد بالاي راست

همي بود بر پيش يزدان به پاي****همي گفت كاي داور رهنماي

بد انديش ما را تو كردي تباه****تويي آفريننده هور و ماه

چنان زار و نوميد بودم ز بخت****كه دشمن نگون اندر آمد ز تخت

سپهبد نكرد اين نه جنگي سپاه****كه يزدان بد اين جنگ را نيك خواه

بياورد زان پس صد و سي هزار****ز گنجي كه بود از پدر يادگار

سه يك زان نخستين بدرويش داد****پرستندگان را درم بيش داد

سه يك ديگر از بهر آتشكده****همان بهر نوروز و جشن سده

فرستاد تا هيربد را دهند****كه در پيش آتشكده برنهند

سيم بهره جايي كه ويران بود****رباطي كه اندر بيابان بود

كند يكسر آباد جوينده مرد****نباشد به راه اندرون بيم و درد

ببخشيد پس چار ساله خراج****به درويش و آن را كه بد تخت عاج

نبشتند پس نامه از شهريار****به هركشوري سوي هرنامدار

كه بهرام پيروز شد بر سپاه****بريدند بي بر سر ساوه شاه

پرستنده بد شاه در هفت روز****به هشتم چو بفروخت گيتي فروز

فرستادهٔ پهلوان رابخواند****به مهر از بر نامداران نشاند

مر آن نامه را خوب پاسخ نبشت****درختي به باغ بزرگي بكشت

يكي تخت سيمين فرستاد نيز****دو نعلين زرين و هر گونه چيز

ز هيتال تا پيش رود برك****به بهرام بخشيد و بنوشت چك

بفرمود كان خواسته بر سپاه****ببخش آنچ آوردي از رزم گاه

مگرگنج ويژه تن ساوه شاه****كه آورد بايد بدين بارگاه

وزان پس تو خود جنگ پرموده ساز****ممان تا شود خصم گردن فراز

هم ايرانيان را فرستاد

چيز****نبشته به هر شهر منشور نيز

فرستاده را خلعت آراستند****پس اسب جهان پهلوان خواستند

فرستاده چون پيش بهرام شد****سپهدار از و شاد و پدرام شد

غنيمت ببخشيد پس بر سپاه****جز از گنج ناپاك دل ساوه شاه

فرستاد تا استواران خويش****جهان ديده ونام داران خويش

ببردند يك سر به درگاه شاه****سپهبد سوي جنگ شد با سپاه

ازو چون بپرموده شد آگهي****كه جويد همي تخت شاهنشهي

دزي داشت پرموده افراز نام****كزان دز بدي ايمن و شادكام

نهاد آنچ بودش بدز در درم****ز دينار وز گوهر و بيش و كم

ز جيحون گذر كرد خود با سپاه****بيامد گرازان سوي زرم گاه

دو لشكر به تنگ اندر آمد به جنگ****به ره بر نكردند جايي درنگ

بدو منزل بلخ هر دو سپاه****گزيدند شايسته دو رزم گاه

ميان دو لشكر دو فرسنگ بود****كه پهناي دشت از در جنگ بود

دگر روز بهرام جنگي برفت****به ديدار گردان پرموده تفت

نگه كرد پرموده را بديد****ز هامون يكي تند بالا گزيد

سپه را سراسر همه برنشاند****چنان شد كه در دشت جايي نماند

سپه ديد پرموده چندانك دشت****ز ديدار ايشان همي خيره گشت

و را ديد در پيش آن لشكرش****به گردون برآورده جنگي سرش

غمي گشت و با لشكر خويش گفت****كه اين پيش رو را هزبرست جفت

شمار سپاهش پديدار نيست****هم اين رزم را كس خريدار نيست

سپهدار گردن كش و خشمناك****همي خون شود زير او تيره خاك

چو شب تيره گردد شبيخون كنيم****ز دل بيم و انديشه بيرون كنيم

چو پرموده آمد به پرده سراي****همي زد ز هر گونه از جنگ راي

همي گفت كين از هنرها يكيست****اگر چه سپه شان كنون اندكيست

سواران و گردان پر مايه اند****ز گردن كشان برترين پايه اند

سليحست وبهرام شان پيش رو****كه گردد سنان پيش او خار و خو

به پيروزي ساوه شاه اندرون****گرفته دل و مست گشته به خون

اگر يار باشد جهان آفرين****به خون پدر خواهم از كوه

كين

بدان گه كه بهرام شد جنگ جوي****از ايران سوي ترك بنهاد روي

ستاره شمر گفت بهرام را****كه در چارشنبه مزن گام را

اگر زين به پيچي گزند آيدت****همه كار ناسودمند آيدت

يكي باغ بد در ميان سپاه****ازين روي و زان روي بد رزم گاه

بشد چارشنبه هم از بامداد****بدان باغ كامروز باشيم شاد

ببردند پرمايه گستردني****مي و رود و رامشگر و خوردني

بيامد بدان باغ و مي دركشيد****چوپاسي ز تيره شب اندر كشيد

طلايه بيامد بپرموده گفت****كه بهرام را جام و باغست جفت

سپهدار ازان جنگيان شش هزار****زلشكر گزين كرد گرد و سوار

فرستاد تا گرد بر گرد باغ****بگيرند گردنكشان بي چراغ

چو بهرام آگه شد از كارشان****زراي جهانجوي و بازارشان

يلان سينه را گفت كاي سرافراز****بديوار باغ اندرون رخنه ساز

پس آنگاه بهرام و ايزد گشسب****نشستند با جنگجويان بر اسب

ازان رخنه باغ بيرون شدند****كه دانست كان سركشان چون شدند

برآمد ز در نالهٔ كرناي****سپهبد باسب اندر آورد پاي

سبك رخنهٔ ديگر اندر زدند****سپه را يكايك بهم بر زدند

هم تاخت بهرام خشتي بدست****چناچون بود مردم نيم مست

نجستند گردان كس از دست اوي****به خون گشت يازان سر شست اوي

برآمد چكاچاك و بانگ سران****چو پولاد را پتك آهنگران

ازان باغ تا جاي پرموده شاه****تن بي سران بد فگنده به راه

چوآمد بلشكر گه خويش باز****شبيخون سگاليد گردن فراز

چو نيمي زتيره شب اندر گذشت****سپهدار جنگي برون شد به دشت

سپهبد بران سوي لشكر كشيد****زتركان طلايه كس او را نديد

چو آمد به نزديك ي رزمگاه****دم ناي رويين برآمد ز راه

چو آواز كوس آمد و كرناي****بجستند تركان جنگي ز جاي

زلشكر بران سان برآمد خروش****كه شير ژيان را بدريد گوش

به تاريكي اندر دهاده بخاست****ز دست چپ لشكر و دست راست

يكي مر دگر را ندانست باز****شب تيره و نيزه هاي دراز

بخنجر همي آتش افروختند****زمين و هوا

را همي سوختند

ز تركان جنگي فراوان نماند****ز خون سنگها جز به مرجان نماند

گريزان همي رفت مهتر چو گرد****دهن خشك و لبها شده لاجورد

چنين تا سپيده دمان بردميد****شب تيره گون دامن اندر كشيد

سپهدار ايران بتركان رسيد****خروشي چوشير ژيان بركشيد

بپرموده گفت اي گريزنده مرد****تو گرد دليران جنگي مگرد

نه مردي هنوز اي پسر كودكي****روا باشد ار شيرمادر مكي

بدو گفت شاه اي گراينده شير****به خون ريختن چند باشي دلير

زخون سران سير شد روز جنگ****بخشكي پلنگ و بدريا نهنگ

نخواهي شد از خون مردم تو سير****برآنم كه هستي تو درنده شير

بريده سر ساوه شاه آنك مهر****برو داشت تا بود گردان سپهر

سپاهي بران گونه كردي تباه****كه بخشايش آورد خورشيد و ماه

ازان شاه جنگي منم يادگار****مراهم چنان دان كه كشتي بزار

ز ما در همه مرگ را زاده ايم****ار اي دون كه تركيم ار آزاده ايم

گريزانم و تو پس اندر دمان****نيابي مرا تا نيايد زمان

اگر باز گردم سليحي بچنگ****مگر من شوم كشته گر تو به جنگ

مكن تيز مغزي و آتش سري****نه زين سان بود مهتر لشكري

من ايدون شوم سوي خرگاه خويش****يكي بازجويم سر راه خويش

نويسم يك نامه زي شهريار****مگر زو شوم ايمن از روزگار

گر اي دون كه اندر پذيرد مرا****ازين ساختن پس گزيرد مرا

من آن بارگه رايكي بنده ام****دل از مهتري پاك بركنده ام

ز سركينه وجنگ را دوركن****بخوبي منش بريكي سوركن

چوبشنيد بهرام زو بازگشت****كه برساز شاهي خوش آواز گشت

چو از جنگ آن لشكر آسوده شد****بلشكر گه شاه پرموده شد

همي گشت بر گرد دشت نبرد****سرسركشان را زتن دوركرد

چوبرهم نهاده بد انبوه گشت****ببالا و پهنا يكي كوه گشت

مرآن جاي را نامداران يل****همي هركسي خواند بهرام تل

سليح سواران وچيزي كه ديد****بجايي كه بد سوي آن تل كشيد

يكي نامه بنوشت زي شهريار****ز پر موده و لشكر

بي شمار

بگفت آنك ما را چه آمد بروي****ز تركان و آن شاه پرخاشجوي

كه از بيم تيغ او سوي چاره شد****وزان جايگه شد خوار و آواره شد

وزين روي خاقان در دز ببست****بانبوه و انديشه اندر نشست

بگشتند گرد در دز بسي****ندانست سامان جنگش كسي

چنين گفت زان پس كه سامان جنگ****كنون نيست در كاركردن درنگ

يلان سينه راگفت تا سه هزار****ازان جنگيان برگزيند سوار

چهار از يلان نيز آذرگشسب****ازان جنگيان برنشاند بر اسب

بفرمود تا هر كه را يافتند****بگردن زدن تيز بشتافتند

مگر نامدار از دز آيد برون****چوبيند همه دشت را رود خون

ببد بر در دز ازين سان سه روز****چهارم چو بفروخت گيتي فروز

پيامي فرستاد پرموده را****مر آن مهتر كشور و دوده را

كه اي مهتر و شاه تركان چين****زگيتي چرا كردي اين دز گزين

كجا آن جهان جستن ساوه شاه****كجا آن همه گنج و آن دستگاه

كجا آن همه پيل و برگستوان****كجا آن بزرگان روشن روان

كجا آن همه تنبل و جادوي****كه اكنون از ايشان تو بر يكسوي

همي شهر تركان تو را بس نبود****چو باب تو اندر جهان كس نبود

نشستي برين باره بر چون زنان****پرازخون دل ودست بر سر زنان

درباره بگشاي و زنهار خواه****برشاه كشور مرا يارخواه

ز دز گنج دينار بيرون فرست****بگيتي نخورد آنك برپاي بست

اگرگنج داري ز كشور بيار****كه دينار خوارست برشهريار

بدرگاه شاهت ميانجي منم****كه بر شهرايران گوانجي منم

تو را بر همه مهتران مه كنم****ازانديشه وراي تو به كنم

ور اي دون كه رازيست نزديك تو****كه روشن كند جان تاريك تو

گشاده كن آن راز و با من بگوي****چوكارت چنين گشت دوري مجوي

وگر جنگ را يار داري كسي****همان گنج و دينار داري بسي

بزن كوس و اين كينها بازخواه****بود خواسته تنگ نايد سپاه

چوآمد فرستاده داد اين پيام****چوبشنيد زو مرد

جوينده كام

چنين داد پاسخ كه او را بگوي****كه راز جهان تا تواني مجوي

تو گستاخ گشتي بگيتي مگر****كه رنج نخستينت آمد ببر

به پيروزي اندر تو كشي مكن****اگر تو نوي هست گيتي كهن

نداند كسي راز گردان سپهر****نه هرگز نمايد بما نيز چهر

زمهتر نه خوبست كردن فسوس****مرا هم سپه بود و هم پيل وكوس

دروغ آزمايست چرخ بلند****تودل را بگستاخي اندر مبند

پدرم آن دلير جهانديده مرد****كه ديدي ورا روزگار نبرد

زمين سم اسب ورا بنده بود****برايش فلك نيز پوينده بود

بجست آنك اورا نبايست جست****بپيچيد ز اندريشه نادرست

هنر زيرافسوس پنهان شود****همان دشمن از دوست خندان شود

دگر آنك گفتي شمار سپهر****فزونست از تابش هور ومهر

ستوران و پيلان چوتخم گيا****شد اندر دم پرهٔ آسيا

بران كو چنين بود برگشت روز****نماني توهم شاد و گيتي فروز

همي ترس ازين برگراينده دهر****مگر زهر سازد بدين پاي زهر

كسي را كه خون ريختن پيشه گشت****دل دشمنان پر ز انديشه گشت

بريزند خونش بران هم نشان****كه او ريخت خون سر سركشان

گر از شهر تركان برآري دمار****همي كين بخواهند فرجام كار

نيايم همان پيش تو ناگهان****بترسم كه برمن سرآيد زمان

يكي بنده اي من يكي شهريار****بربنده من كي شوم زار وخوار

به جنگ ت نيايم همان بي سپاه****كه ديوانه خواند مرا نيكخواه

اگر خواهم از شاه تو زينهار****چوتنگي بروي آيدم نيست عار

وزان پس در گنج و دز مر تو راست****بدين نامور بوم كامت رواست

فرستاده آمد بگفت اين پيام****زپيغام بهرام شد شادكام

نبشتند پس نامه سودمند****به نزديك پيروز شاه بلند

كه خاقان چين زينهاري شدست****ز جنگ درازم حصاري شدست

يكي مهر و منشور بايد همي****بدين مژده بر سور بايد همي

كه خاقان زما زينهاري شود****ازان برتري سوي خواري شود

چونامه بيامد به نزديك شاه****بابر اندر آورد فرخ كلاه

فرستاد و ايرانيان رابخواند****برنامور تخت شاهي نشاند

بفرمود تا

نامه برخواندند****بخواننده بر گوهر افشاندند

به آزادگان گفت يزدان سپاس****نياش كنم من بپيشش سه پاس

كه خاقان چين كهتر ما بود****سپهر بلند افسر ما بود

همي سر به چرخ فلك بر فراخت****همي خويشتن شاه گيتي شناخت

كنون پيش برترمنش بنده اي****سپهبد سري گرد و جوينده اي

چنان شد كه بر ما كند آفرين****سپهدار سالار تركان چين

سپاس از خداوند خورشيد وماه****كجا داد بر بهتري دستگاه

بدرويش بخشيم گنج كهن****چو پيدا شود راستي زين سخن

شما هم به يزدان نيايش كنيد****همه نيكويي در فزايش كنيد

فرستادهٔ پهلوان را بخواند****بچربي سخنها فراوان براند

كمر خواست پرگوهر شاهوار****يكي باره و جامه زرنگار

ستامي بران بارگي پر ز زر****به مهر مهره اي بر نشانده گهر

فرستاده را نيز دينار داد****يكي بدره و چيز بسيار داد

چو خلعت بدان مرد دانا سپرد****ورا مهتر پهلوانان شمرد

بفرمود پس تا بيامد دبير****نبشتند زو نامه اي بر حرير

كه پرموده خاقان چويار منست****بهرمزد در زينهار منست

برين مهر و منشور يزدان گواست****كه ما بندگانيم و او پادشاست

جهانجوي را نيز پاسخ نبشت****پر از آرزو نامه اي چون بهشت

بدو گفت پرموده را با سپاه****گسي كن بخوبي بدين بارگاه

غنيمت كه ازلشكرش يافتي****بدان بندگي تيز بشتافتي

بدرگه فرست آنچ اندر خورست****تو را كردگار جهان ياورست

نگه كن بجايي كه دشمن بود****وگر دشمني را نشيمن بود

بگير ونگه دار وخانش بسوز****به فرخ پي وفال گيتي فروز

گر اي دون كه لشكر فزون بايدت****فزونتر بود رنج بگزايدت

بدين نامهٔ ديگر از من بخواه****فرستيم چندانك بايد سپاه

وز ايرانيان هركه نزديك تست****كه كردي همه راستي را درست

بدين نامه در نام ايشان ببر****ز رنجي كه بردند يابند بر

سپاه تو را مرزباني دهم****تو را افسر و پهلواني دهم

چو نامه بيامد بر پهلوان****دل پهلو نامور شد جوان

ازان نامه اندر شگفتي بماند****فرستاده و ايرانيان را بخواند

همان خلعت شاه پيش آوريد****برو آفرين

كرد هركس كه ديد

سخنهاي ايرانيان هرچ بود****بران نامه اندر بديشان نمود

ز گردان برآمد يكي آفرين****كه گفتي بجنبيد روي زمين

همان نامور نامهٔ زينهار****كه پرموده را آمد از شهريار

بدان دز فرستاد نزديك اوي****درخشنده شد جان تاريك اوي

فرود آمد از بارهٔ نامدار****بسي آفرين خواند برشهريار

همه خواسته هرچ بد در حصار****نبشتند چيزي كه آيد به كار

فرود آمد از دز سرافراز مرد****باسب نبرد اندر آمد چوگرد

همي رفت با لشكر از دز به راه****نكرد ايچ بهرام يل را نگاه

چوآن ديد بهرام ننگ آمدش****وگر چند شاهي بچنگ آمدش

فرستاد و او را همانگه ز راه****پياده بياورد پيش سپاه

چنين گفت پرموده او را كه من****سرافراز بودم بهر انجمن

كنون بي منش زينهاري شدم****ز ارج بلندي بخواري شدم

بدين روز خود نيستي خوش منش****كه پيش آمدم اي بد بد كنش

كنون يافتم نامهٔ زينهار****همي رفت خواهم بر شهريار

مگر با من او چون برادر شود****ازو رنج بر من سبكتر شود

تو را با من اكنون چه كارست نيز****سپردم تو را تخت شاهي و چيز

برآشفت بهرام و شد شوخ چشم****زگفتار پرموده آمد بخشم

بتنديش يك تازيانه بزد****بران سان كه از ناسزايان سزد

ببستند هم در زمان پاي اوي****يكي تنگ خرگاه شد جاي اوي

چو خراد برزين چنان ديد گفت****كه اين پهلوان را خرد نيست جفت

بيامد بنزد دبير بزرگ****بدو گفت كين پهلوان سترگ

بيك پر پشه ندارد خرد****ازي را كسي را بكس نشمرد

ببايدش گفتن كزين چاره نيست****ورا بتر از خشم پتياره نيست

به نزديك بهرام رفت آن دو مرد****زبانها پراز بند و رخ لاژورد

بگفتند كين رنج دادي بباد****سر نامور پر ز آتش مباد

بدانست بهرام كان بود زشت****باب اندرافگند و تر گشت خشت

پشيمان شد وبند او برگرفت****ز كردار خود دست بر سرگرفت

فرستاد اسبي بزرين ستام****يكي تيغ هندي بزرين نيام

هم اندر زمان

شد به نزديك اوي****كه روشن كند جان تاريك اوي

همي بود تا او ميان را ببست****يكي بارهٔ تيزتگ برنشست

سپهبد همي راند با اوبه راه****بديد آنك تازه نبد روي شاه

بهنگام پدرود كردنش گفت****كه آزار داري ز من درنهفت

گرت هست با شاه ايران مگوي****نيايد تو را نزد او آب روي

بدو گفت خاقان كه ما راگله****زبختست و كردم به يزدان يله

نه من زان شمارم كه از هركسي****سخنها همي راند خواهم بسي

اگر شهريار تو زين آگهي****نيابد نزيبد برو بر مهي

مرا بند گردون گردنده كرد****نگويم كه با من بدي بنده كرد

ز گفتار اوگشت بهرام زرد****بپيچيد و خشم از دليري بخورد

چنين داد پاسخ كه آمد نشان****ز گفتار آن مهتر سركشان

كه تخم بدي تا تواني مكار****چوكاري برت بر دهد روزگار

بدو گفت بهرام كاي نامجوي****سخنها چنين تا تواني مگوي

چرا من بتو دل بياراستم****ز گيتي تو را نيكويي خواستم

ز تو نامه كردم بشاه جهان****همي زشت تو داشتم در نهان

بدو گفت خاقان كه آن بد گذشت****گذشته سخنها همه باد گشت

وليكن چو در جنگ خواري بود****گه آشتي بردباري بود

تو راخشم با آشتي گر يكيست****خرد بي گمان نزد تواندكيست

چو سالار راه خداوند خويش****بگيرد نيفتد بهركار پيش

همان راه يزدان ببايد سپرد****ز دل تيرگيها ببايد سترد

سخن گر نيفزايي اكنون رواست****كه آن بد كه شد گشت با باد راست

زخاقان چوبشنيد بهرام گفت****كه پنداشتم كين بماند نهفت

كنون زان گنه گر بيايد زيان****نپوشم برو چادر پرنيان

چوآنجارسي هرچ بايد بگوي****نه زان مر مراكم شود آب روي

بدو گفت خاقان كه هرشهريار****كه ازنيك وبد برنگيرد شمار

ببد كردن بنده خامش بود****برمن چنان دان كه بيهش بود

چواز دور بيند ورا بدسگال****وگر نيك خواهي بود گر همال

تو را ناسزا خواند وسرسبك****ورا شاه ايران ومغزي تنگ

بجوشيد بهرام وشد زردروي****نگه كرد خراد برزين بروي

بترسيد زان

تيزخونخوار مرد****كه اورا زباد اندرآرد بگرد

ببهرام گفت اي سزاوار گاه****بخور خشم وسر بازگردان ز راه

كه خاقان همي راست گويد سخن****توبنيوش وانديشه بدمكن

سخن گر نرفتي بدين گونه سرد****تو را نيستي دل پرآزار و درد

بدو گفت كين بدرگ بي هنر****بجويد همي خاك وخون پدر

بدو گفت خاقان كه اين بد مكن****بتيزي بزرگي بگردد كهن

بگيتي هرآنكس كه او چون تو بود****سرش پر ز گرد ودلش پر ز دود

همه بد سگاليد وباكس نساخت****بكژي ونابخردي سر فراخت

همي ازشهنشاه ترسانييم****سزا زو بود رنج وآسانييم

زگردنكشان اوهمال منست****نه چون بنده اوبدسگال منست

هشيوار وآهسته و با نژاد****بسي نامبردار دارد بياد

به جان و سرشاه ايران سپاه****كز ايدر كنون بازگردي به راه

بپاسخ نيفزايي وبدخوي****نگويي سخن نيز تا نشنوي

چوبشنيد بهرام زوگشت باز****بلشكر گه آمد گورزمساز

چو خراد برزين وآن بخردان****دبير بزرگ ودگر موبدان

نبشتند نامه بشاه جهان****سخن هرچ بد آشكار ونهان

سپهدار با موبد موبدان****بخشم آن زمان گفت كاي بخردان

هم اكنون از ايدر بدز درشويد****بكوشيد و با باد همبر شويد

بدز بر ببيند تا خواسته****چه مايه بود گنج آراسته

دبيران برفتند دل پرهراس****ز شبگير تاشب گذشته سه پاس

سيه شد بسي يازگار از شمار****نبشته نشد هم بفرجام كار

بدز بر نبد راه زان خواسته****گذشته بدو سال و ناكاسته

ز هنگام ارجاسب و افراسياب****ز دينار و گوهر كه خيزد ز آب

همان نيز چيزي كه كاني بود****كجا رستنش آسماني بود

همه گنجها اندر آورده بود****كجا نام او در جهان برده بود

زچيز سياوش نخستين كمر****بهرمهره اي در سه ياره گهر

همان گوشوارش كه اندر جهان****كسي را نبود ازكهان ومهان

كه كيخسرو آن رابه لهراسب داد****كه لهراسب زان پس بگشتاسب داد

كه ارجاسب آن را بدز درنهاد****كه هنگام آنكس ندارد بياد

شمارش ندانست كس در جهان****ستاره شناسان و فرخ مهان

نبشتند يك يك همه خواسته****كه بود اندر آن

گنج آراسته

فرستاد بهرام مردي دبير****سخن گوي و روشن دل و يادگير

بيامد همه خواسته گرد كرد****كه بد در دز وهم به دشت نبرد

ابا خواسته بود دو گوشوار****دو موزه درو بود گوهرنگار

همان شوشه زر وبرو بافته****بگوهر سر شوشه برتافته

دو برد يماني همه زربفت****بسختند هر يك بمن بود هفت

سپهبد زكشي و كنداوري****نبود آگه از جستن داوري

دو برد يماني بيكسونهاد****دو موزه به نامه نكرد ايچ ياد

بفرمود زان پس كه پيداگشسب****همي با سواران نشيند براسب

زلشكر گزين كرد مردي هزار****كه با اوشود تا درشهريار

زخاقان شتر خواست ده كاروان****شمرد آن زمان جمله بر ساروان

سواران پس پشت وخاقان زپيش****همي راند با نامداران خويش

چو خاقان بيامد به نزديك شاه****ابا گنج ديرينه و با سپاه

چوبشنيد شاه جهان برنشست****به سر بر يكي تاج و گرزي بدست

بيامد چنين تا بدرگه رسيد****ز دهليز چون روي خاقان بديد

همي بود تا چونش بيند به راه****فرود آيد او همچنان با سپاه

ببيندش و برگردد از پيش اوي****پرانديشه بد زان سخن نامجوي

پس آنگاه خاقان چنان هم بر اسب****ابا موبد خويش پيداگشسب

فرود آمد از اسب خاقان همان****بيامد برشاه ايران دمان

درنگي ببد تا جهاندار شاه****نشست از بر تازي اسبي سياه

شهنشاه اسب تگاور براند****بدهليز با او زماني بماند

چوخاقان برفت از در شهريار****عنانش گرفت آن زمان پرده دار

پياده شد از باره پرموده زود****بران كهتري جادوييها نمود

پياده همان شاه دستش بدست****بيا و در او را بجاي نشست

خرامان بيامد به نزديك تخت****مراورا شهنشاه بنواخت سخت

بپرسيد و بنشاختش پيش خويش****بگفتند بسيار ز انداره بيش

سزاوار او جايگه ساختند****يكي خرم ايوان بپرداختند

ببردند چيزي كه شايسته بود****همان پيش پرموده بايسته بود

سپه را به نزديك او جاي كرد****دبيري بدان كاربر پاي كرد

چو آگه شد از كار آن خواسته****كه آورد پرموده آراسته

به ميدان فرستاده تا همچنان****برد بار

پرمايه با ساروان

چوآسود پرموده از رنج راه****بهشتم يكي سور فرمود شاه

چو خاقان زپيش جهاندار شاه****نشستند برخوان او پيش گاه

بفرمود تابار آن شتران****بپشت اندر آرند پيش سران

كسي برگرفت از كشيدن شمار****بيك روز مزدور بدصدهزار

دگر روز هم بامداد پگاه****بخوان برمي آورد وبنشست شاه

زميدان ببردند پنجه هزار****هم ازتنگ بر پشت مردان كار

از آورده صد گنج شد ساخته****دل شاه زان كار پرداخته

يكي تخت جامه بفرمود شاه****كز آنجا بيارند پيش سپاه

همان بر كمر گوهر شاهوار****كه نامد همي ارز او در شمار

يكي آفرين خاست از بزمگاه****كه پيروز باداين جهاندار شاه

بيين گشسب آن زمان شاه گفت****كه با او بدش آشكار و نهفت

كه چون بيني اين كار چوبينه را****بمردي به كار آورد كينه را

چنين گفت آيين گشسب دبير****كه اي شاه روشن دل و يادگير

بسوري كه دستانش چوبين بود****چنان دان كه خوانش نو آيين بود

ز گفتار او شاه شد بدگمان****روانش پرانديشه بديك زمان

هيوني بيامد همانگه سترگ****يكي نامه اي از دبير بزرگ

كه شاه جهان جاودان شادباد****همه كار اوبخشش وداد باد

چنان دان كه برد يماني دوبود****همه موزه از گوهر نابسود

همان گوشوار سياوش رد****كزو يادگارست ما را خرد

ازين چار دو پهلوان برگرفت****چو او ديد رنج اين نباشد شگفت

زشاهك بپرسيد پس نامجوي****كزين هرچ ديدي يكايك بگوي

سخن گفت شاهك برين همنشان****برآشفت زان شاه گردنكشان

هم اندر زمان گفت چوبينه راه****همي گم كند سربرآرد بماه

يكي آنك خاقان چين رابزد****ازان سان كه ازگوهر بد سزد

دگر آنك چون گوشوارش به كار****بيامد مگرشد يكي شهريار

همه رنج او سر به سر بادگشت****همه داد دادنش بيداد گشت

بگفت اين و پرموده را پيش خواند****بران نامور پيشگاهش نشاند

ببودند وخوردند تا شب زراه****بيفشاند آن تيره زلف سياه

بخاقان چين گفت كز بهر من****بسي زنج ديدي توازشهرمن

نشسته بيازيد ودستش گرفت****ازو ماند پرموده اندر شگفت

بدو گفت

سوگند ما تازه كن****همان كار بر ديگر اندازه كن

بخوردند سوگندهاي گران****به يزدان پاك وبه جان سران

كه از شاه خاقان نپيچد به دل****ندارد به كاري ورا دلگسل

بگاه وبتاج و بخورشيدوماه****بذرگشسب و به آذرپناه

به يزدان كه او برتر ازبرتريست****نگارندهٔ زهره ومشتريست

كه چون بازگردي نپيچي زمن****نه از نامداران اين انجمن

بگفتند وز جاي برخاستند****سوي خوابگه رفتن آراستند

چوبرزد سرازكوه زرد آفتاب****سرتاجداران برآمد زخواب

يكي خلعت آراسته بود شاه****ز زرين وسيمين و اسب وكلاه

به نزديك خاقان فرستاد شاه****دومنزل همي رفت با او به راه

سه ديگر نپيمود راه دراز****درودش فرستاد وزو گشت باز

چو آگاهي آمد سوي پهلوان****ازان خلعت شهريار جهان

زخاقان چيني كه از نزد شاه****چنان شاد برگشت و آمد به راه

پذيره شدش پهلوان سوار****از ايران هرآنكس كه بد نامدار

علف ساخت جايي كه اوبرگذشت****به شهروده و منزل وكوه دشت

همي ساخت پوزش كنان پيش اوي****پراز شرم جان بدانديش اوي

چوپرموده را ديد كرد آفرين****ازو سربپيچيد خاقان چين

نپذرفت ازو هرچ آورده بود****علفت بود اگر بدره وبرده بود

همي راند بهرام با او به راه****نكرد ايچ خاقان بدو بر نگاه

بدين گونه برتاسه منزل براند****كه يك روز پرموده اورانخواند

چهارم فرستاد خاقان كسي****كه برگرد چون رنج ديدي بسي

چوبشنيد بهرام برگشت از وي****بتندي سوي بلخ بنهاد روي

همي بود دربلخ چندي دژم****زكرده پشيمان ودل پر زغم

جهاندار زو هم نه خشنودبود****زتيزي روانش پراز دود بود

از آزار خاقان چيني نخست****كه بهرام آزار او را بجست

دگر آنك چيزي كه فرمان نبود****ببرداشتن چون دليري نمود

يكي نامه بنوشت پس شهريار****ببهرام كاي ديو ناسازگار

نداني همي خويشتن راتوباز****چنين رابزرگان شدي بي نياز

هنرها ز يزدان نبيني همي****به چرخ فلك برنشيني همي

زفرمان من سربپيچيده اي****دگرگونه كاري بسيجيده اي

نيايد همي يادت از رنج من****سپاه من و كوشش وگنج من

ره پهلوانان نسازي همي****سرت به آسمان برفرازي همي

كنون خلعت آمد سزاوار تو****پسنديده

و در خور كار تو

چوبنهاد برنامه برمهرشاه****بفرمود تا دو كداني سياه

بيارند با دوك و پنبه دروي****نهاده بسي ناسزا رنگ وبوي

هم از شعر پيراهن لاژورد****يكي سرخ مقناع و شلوار زرد

فرستاده پر منش برگزيد****كه آن خلعت ناسزا را سزيد

بدو گفت كاين پيش بهرام بر****بگو اي سبك مايه بي هنر

توخاقان چين را ببندي همي****گزند بزرگان پسندي همي

زتختي كه هستي فرود آرمت****ازين پس بكس نيزنشمارمت

فرستاده با خلعت آمد چوباد****شنيده سخنها همه كرد ياد

چو بهرام با نامه خلعت بديد****شكيبايي وخامشي برگزيد

همي گفت كينست پاداش من****چنين از پي شاه پرخاش من

چنين بد ز انديشه شاه نيست****جز ار ناسزا گفت بدخواه نيست

كه خلعت ازينسان فرستد بمن****بدان تا ببينند هر انجمن

جهاندار بر بندگان پادشاست****اگر مر مرا خوار گيرد رواست

گماني نبردم كه نزديك شاه****بدانديشگان تيز يابند راه

وليكن چوهرمز مرا خوار كرد****به گفتار آهرمنان كاركرد

زشاه جهان اينچنين كاركرد****نزيبد به پيش خردمند مرد

ازان پس كه با خار مايه سپاه****بتندي برفتم زدرگاه شاه

همه ديده اند آنچ من كرده ام****غم و رنج وسختي كه من برده ام

چوپاداش آن رنج خواري بود****گر ازبخت ناسازگاري بود

به يزدان بنالم ز گردان سپهر****كه از من چنين پاك بگسست مهر

زدادار نيكي دهش ياد كرد****بپوشيد پس جامهٔ سرخ و زرد

به پيش اندرون دوكدان سياه****نهاده هرآنچش فرستاد شاه

بفرمود تا هرك بود ازمهان****ازان نامداران شاه جهان

زلشكر برفتند نزديك اوي****پرانديشه بد جان تاريك اوي

چورفتند و ديدند پير وجوان****بران گونه آن پوشش پهلوان

بماندند زان كار يكسر شگفت****دل هركس انديشه اي برگرفت

چنين گفت پس پهلوان با سپاه****كه خلعت بدين سان فرستاد شاه

جهاندار شاهست وما بنده ايم****دل و جان به مهر وي آگنده ايم

چه بينيد بينندگان اندرين****چه گوييم با شهريار زمين

بپاسخ گشادند يكسر زبان****كه اي نامور پرهنر پهلوان

چو ارج تو اينست نزديك شاه****سگانند بر بارگاهش سپاه

نگر تا چه گفت

آن خردمند پير****به ري چون دلش تنگ شد ز اردشير

سري پر زكينه دلي پر زدرد****زبان و روان پر زگفتار سرد

بيامد دمان تا باصطخر پارس****كه اصطخر بد بر زمين فخر پارس

كه بيزارم از تخت وز تاج شاه****چونيك وبد من ندارد نگاه

بدو گفت بهرام كين خود مگوي****كه از شاه گيرد سپاه آبروي

همه سر به سر بندگان وييم****دهنده ست وخواهندگان وييم

چنين يافت پاسخ ز ايرانيان****كه ماخود نبنديم زين پس ميان

به ايران كس اورا نخوانيم شاه****نه بهرام را پهلوان سپاه

بگفتند وز پيش بيرون شدند****ز كاخ همايون به هامون شدند

سپهبد سپه را همي داد پند****همي داشت با پند لب را ببند

چنين تا دوهفته برين برگذشت****سپهبد ز ايوان بيامد به دشت

يكي بيشه پيش آمدش پر درخت****سزاوار ميخوارهٔ نيكبخت

يكي گور ديد اندر آن مرغزار****كزان خوبتر كس نبيند نگار

پس اندر همي راند بهرام نرم****برو بارگي را نكرد ايچ گرم

بدان بيشه در جاي نخچيرگاه****به پيش اندر آمد يكي تنگ راه

ز تنگي چو گور ژيان برگذشت****بيابان پديد آمد و راغ ودشت

گرازنده بهارم و تا زنده گور****ز گرماي آن دشت تفسيده هور

ازان دشت بهرام يل بنگريد****يكي كاخ پرمايه آمد پديد

بران كاخ بنهاد بهرام روي****همان گور پيش اندرون راه جوي

همي راند تا پيش آن كاخ اسب****پس پشت او بود ايزد گشسب

عنان تگاور بدو داد وگفت****كه با تو هميشه خرد باد جفت

پياده ز دهليز كاخ اندرون****همي رفت بهرام بي رهنمون

زماني بدر بود ايزد گشسب****گرفته بدست آن گرانمايه اسب

يلان سينه آمد پس او دوان****براسب تگاور ببسته ميان

بدو گفت ايزد گشسب دلير****كه اي پرهنر نامبرد ارشير

ببين تا كجا رفت سالار ما****سپهبد يل نامبردار ما

يلان سينه دركاخ بنهاد روي****دلي پر ز انديشه سالار جوي

يكي طاق و ايوان فرخنده ديد****كزان سان به ايران نه ديد وشنيد

نهاده بايوان او تخت زر****نشانده

بهر پايه اي درگهر

بران تخت فرشي ز ديباي روم****همه پيكرش گوهر و زر بوم

نشسته برو بر زني تاجدار****ببالا چو سرو و برخ چون بهار

بر تخت زرين يكي زيرگاه****نشسته برو پهلوان سپاه

فراوان پرستنده بر گرد تخت****بتان پري روي بيدار بخت

چو آن زن يلان سينه را ديد گفت****پرستنده اي راكه اي خوب جفت

برو تيز و آن شير دل را بگوي****كه ايدر تو را آمدن نيست روي

همي باش نزديك ياران خويش****هم اكنون بيادت بهرام پيش

بدين سان پيامش ز بهرام ده****دلش را به برگشتن آرام ده

همانگه پرستنده گان را به راه****ز ايوان برافگند نزد سپاه

كه تا اسب گردان به آخر برند****پرآگند زينها همه بشمرند

درباغ بگشاد پاليزبان****بفرمان آن تا زه رخ ميزبان

بيامد يكي مرد مهترپرست****بباغ از پي و واژ و برسم بدست

نهادند خوان گرد باغ اندرون****خورش ساختند ازگماني فزون

چونان خورده شد اسب گردنگشان****ببردند پويان بجاي نشان

بدان زن چوبرگشت بهرام گفت****كه با تاج تو مشتري باد جفت

بدو گفت پيروزگر باش زن****هميشه شكيبا دل وراي زن

چوبهرام زان كاخ آمد برون****تو گفتي بباريد از چشم خون

منش را دگر كرد و پاسخ دگر****توگفتي بپروين برآورد سر

بيامد هم اندر پي نره گور****سپهبد پس اندر همي راند بور

چنين تا ازان بيشه آمد برون****همي بود بهرام را رهنمون

بشهر اندر آمد زنخچيرگاه****ازان كار بگشاد لب برسپاه

نگه كرد خراد برزين بدوي****چنين گفت كاي مهتر راست گوي

بنخچيرگاه اين شگفتي چه بود****كه آنكس نديد و نه هرگز شنود

ورا پهلوان هيچ پاسخ نداد****دژم بود سر سوي ايوان نهاد

دگر روز چون سيمگون گشت راغ****پديد آمد آن زرد رخشان چراغ

بگسترد فرشي ز ديباي چين****تو گفتي مگر آسمان شد زمين

همه كاخ كرسي زرين نهاد****ز ديباي زربفت بالين نهاد

نهادند زرين يكي زيرگاه****نشسته برو پهلوان سپاه

نشستي بياراست شاهنشهي****نهاده به سر بر كلاه مهي

نگه كرد

كارش دبير بزرگ****بدانست كو شد دلير و سترگ

چو نزديك خراد برزين رسيد****بگفت آنچ دانست و ديد و شنيد

چو خراد برزين شنيد اين سخن****بدانست كان رنجها شد كهن

چنين گفت پس با گرامي دبير****كه كاري چنين بر دل آسان مگير

نبايد گشاد اندرين كارلب****بر شاه بايد شدن تيره شب

چوبهرام را دل پراز تاج گشت****همان تخت زيراندرش عاج گشت

زدند اندران كار هرگونه راي****همه چاره از رفتن آمد بجاي

چورنگ گريز اندر آميختند****شب تيره از بلخ بگريختند

سپهبد چو آگه شد ازكارشان****ز روشن روانهاي بيدارشان

يلان سيه را گفت با صد سوار****بتاز از پس اين دو ناهوشيار

بيامد از آنجا بكردار گرد****ابا و دليران روز نبرد

همي راند تا در دبير بزرگ****رسيد و برآشفت برسان گرگ

ازو چيز بستد همه هرچ داشت****ببند گرانش ز ره بازگشت

به نزديك بهرام بردش ز راه****بدان تاكند بيگنه را تباه

بدو گفت بهرام كاي ديوساز****چرارفتي از پيش من بي جواز

چنين داد پاسخ كه اي پهلوان****مراكرد خراد برزين نوان

همي گفت كايدر بدن روي نيست****درنگ تو جز كام بدگوي نيست

مرا و تو را بيم كشتن بود****ز ايدر مگر بازگشتن بود

چوبهرام را پهلوان سپاه****ببردند آب اندران بارگاه

بدو گفت بهرام شايد بدن****بنيك وببد راي بايد زدن

زياني كه بودش همه باز داد****هم از گنج خويشش بسي ساز داد

بدو گفت زان پس كه تو ساز خويش****بژرفي نگه دار و مگريز بيش

وزين روي خراد برزين نهان****همي تاخت تا نزد شاه جهان

همه گفتنيها بدوبازگفت****همه رازها برگشاد از نهفت

چنين تا ازان بيشه و مرغزار****يكايك همي گفت با شهريار

وزان رفتن گور و آن راه تنگ****ز آرام بهرام و چندين درنگ

وزان رفتن كاخ گوهرنگار****پرستندگان و زن تاجدار

يكايك بگفت آن كجا ديده بود****دگر هرچ ازكار پرسيده بود

ازان تاجورماند اندر شگفت****سخن هرچ بشنيد در دل گرفت

چوگفتار موبد بياد آمدش****ز دل بر

يكي سرد باد آمدش

همان نيز گفتار آن فال گوي****كه گفت او بپيچيد زتخت تو روي

سبك موبد موبدان را بخواند****بران جاي خراد برزين نشاند

بخراد برزين چنين گفت شاه****كه بگشاي لب تا چه ديدي به راه

بفرمان هرمز زبان برگشاد****سخنها يكايك همه كرد ياد

بدوشاه گفت اين چه شايد بدن****همه داستانها ببايد زدن

كه در بيشه گوري بود رهنماي****ميان بيابان بي بر سراي

برتخت زرين يكي تاجدار****پرستار پيش اندرون شاهوار

بكردار خوابيست اين داستان****كه برخواند از گفته باستان

چنين گفت موبد بشاه جهان****كه آن گور ديوي بود درنهان

چوبهرام را خواند از راستي****پديد آمد اندر دلش كاستي

همان كاخ جادوستاني شناس****بدان تخت جادو زني ناسپاس

كه بهرام را آن سترگي نمود****چنان تاج وتخت بزرگي نمود

چوبرگشت ازو پرمنش گشت ومست****چنان دان كه هرگز نيايد بدست

كنون چاره اي كن كه تا آن سپاه****ز بلخ آوري سوي اين بارگاه

پشيمان شد از دوكدان شهريار****وزان پنبه وجامهٔ نابكار

برين بر نيامد بسي روزگار****كه آمد كس از پهلوان سوار

يكي سله پرخنجري داشته****يكايك سرتيغ برگاشته

بياورد وبنهاد درپيش شاه****همي كرد شاه اندر آهن نگاه

بفرمود تا تيغها بشكنند****دران سلهٔ نابكار افگنند

فرستاد نزديك بهرام باز****سخنهاي پيكار و رزم دراز

بدو نيمه كرده نهاده بجاي****پرانديشه شد مرد برگشته راي

فرستاد وايرانيان را بخواند****همه گرد آن سله اندرنشاند

چنين گفت كين هديهٔ شهريار****ببينيد واين را مداريد خوار

پرانديشه شد لشكر ازكار شاه****به گفتار آن پهلوان سپاه

كه يك روزمان هديه شهريار****بود دوك وآن جامهٔ پرنگار

شكسته دگر باره خنجر بود****ز زخم و ز دشنام بتر بود

چنين شاه برگاه هرگز مباد****نه آنكس كه گيرد ازونيزباد

اگر نيز بهرام پورگشسب****بران خاك درگاه بگذارد اسب

زبهرام مه مغز بادا مه پوست****نه آن راكم بها راكه بهرام ازوست

سپهبد چو گفتار ايشان شنيد****دل لشكر از تاجور خسته ديد

بلشكر چنين گفت پس پهلوان****كه بيدار باشيد و روشن روان

كه

خراد برزين برشهريار****سخنهاي پوشيده كردآشكار

كنون يك بيك چارهٔ جان كنيد****همه بامن امروز پيمان كنيد

مگر كس فرستم زلشكر به راه****كه دارند ما را زلشكر نگاه

وگرنه مرا روز برگشته گير****سپه رايكايك همه كشته گير

بگفت اين وخود ساز ديگر گرفت****نگه كن كنون تا بماني شگفت

پراگند بر گرد كشور سوار****بدان تا مگر نامه شهريار

بيايد به نزديك ايرانيان****ببندند پيكار وكين راميان

برين نيز بگذشت يك روزگار****نخواندند كس نامه شهريار

ازان پس گرانمايگان را بخواند****بسي رازها پيش ايشان براند

چوهمدان گشسب ودبير بزرگ****يلان سينه آن نامدار سترگ

چوبهرام گرد آن سياوش نژاد****چوپيدا گشسب آن خردمند وراد

همي راي زد با چنين مهتران****كه بودند شيران كنداوران

چنين گفت پس پهلوان سپاه****بدان لشكر تيزگم كرده راه

كه اي نامداران گردن فراز****براي شما هركسي را نياز

ز ما مهتر آزرده شد بي گناه****چنين سربپيچيد زآيين وراه

چه سازيد ودرمان اين كارچيست****نبايد كه برخسته بايد گريست

هرآنكس كه پوشيد درد ازپزشك****زمژگان فروريخت خونين سرشك

زدانندگان گر بپوشيم راز****شود كارآسان بما بر دراز

كنون دردمنديم اندرجهان****بداننده گوييم يكسر نهان

برفتيم ز ايران چنين كينه خواه****بدين مايه لشكر بفرمان شاه

ازين بيش لشكر نبيند كسي****وگر چند ماند بگيتي بسي

چوپرمودهٔ گرد با ساوه شاه****اگر سوي ايران كشيدي سپاه

نيرزيد ايران بيك مهره موم****وزان پس همي داشت آهنگ روم

بپرموده و ساوه شاه آن رسيد****كه كس درجهان آن شگفتي نديد

اگر چه فراوان كشيديم رنج****نه شان پيل مانديم زان پس نه گنج

بنوي يكي گنج بنهاد شاه****توانگر شد آشفته شد بر سپاه

كنون چارهٔ دام او چون كنيم****كه آسان سر از بند بيرون كنيم

شهنشاه راكارهاساختست****وزين چاره بي رنج پرداختست

شما هريكي چارهٔ جان كنيد****بدين خستگي تاچه درمان كنيد

من از راز پردخته كردم دلم****زتيمارجان را همي بگسلم

پس پردهٔ نامور پهلوان****يكي خواهرش بود روشن روان

خردمند راگرديه نام بود****دلارام وانجام بهرام بود

چواز پرده گفت برادر شنيد****برآشفت وز

كين دلش بردميد

بران انجمن شد سري پرسخن****زبان پر ز گفتارهاي كهن

برادر چو آواز خواهر شنيد****زگفتار وپاسخ فرو آرميد

چنان هم زگفتار ايرانيان****بماندند يكسر زبيم زيان

چنين گفت پس گرديه با سپاه****كه اي نامداران جوينده راه

زگفتار خامش چرا مانديد****چنين از جگر خون برافشانديد

ز ايران سرانيد وجنگ آوران****خردمند ودانا وافسونگران

چه بينيد يكسر به كار اندرون****چه بازي نهيد اندرين دشت خون

چنين گفت ايزد گشسب سوار****كه اي ازگرانمايگان يادگار

زبانهاي ماگر شود تيغ نيز****زدرياي راي تو گيرد گريز

همه كارهاي شما ايزديست****زمردي و ز دانش و بخرديست

نبايد كه راي پلنگ آوريم****كه با هركسي راي جنگ آوريم

مجوييد ازين پس كس ازمن سخن****كزين باره ام پاسخ آمد ببن

اگر جنگ سازيد ياري كنيم****به پيش سواران سواري كنيم

چوخشنود باشد ز من پهلوان****برآنم كه جاويد مانم جوان

چوبهرام بشنيد گفتار اوي****ميانجي همي ديد كردار اوي

ازان پس يلان سينه را ديد وگفت****كه اكنون چه داري سخن درنهفت

يلان سينه گفت اي سپهدار گرد****هرآنكس كه اوراه يزدان سپرد

چو پيروزي و فرهي يابد اوي****بسوي بدي هيچ نشتابد اوي

كه آن آفرين باز نفرين شود****وزو چرخ گردنده پركين شود

چو يزدان تو را فرهي داد و بخت****همه لشكر گنج با تاج وتخت

ازو گر پذيري بافزون شود****دل از ناسپاسي پرازخون شود

ازان پس ببهرام بهرام گفت****كه اي با خردياروبا راي جفت

چه گويي كزين جستن تخت وگنج****بزرگيست فرجام گر درد ورنج

بخنديد بهرام ازان داوري****ازان پس برانداخت انگشتري

بدو گفت چندانك اين در هوا****بماند شود بنده اي پادشا

بدو گفت كين را مپندار خرد****كه ديهيم را خرد نتوان شمرد

چنين گفت زان پس بپيداگشسب****كه اي تيغ زن شير تا زنده اسب

چه بيني چه گويي بدين كار ما****بود گاه شاهي سزاوار ما

چنين گفت پيداگشسب سوار****كه اي از يلان جهان يادگار

يكي موبدي داستان زد برين****كه هركس كه دانا بد وپيش بين

اگر پادشاهي كند يك زمان****روانش

بپرد سوي آسمان

به ازبنده بندن بسال دراز****به گنج جهاندار بردن نياز

چنين گفت پس با دبير بزرگ****كه بگشاي لب را تو اي پيرگرگ

دبير بزرگ آن زمان لب ببست****بانبوه انديشه اندر نشست

ازان پس چنين گفت بهرام را****كه هركس جويا بود كامرا

چودرخور بجويد بيابد همان****درازست ويازنده دست زمان

زچيزي كه بخشش كند دادگر****چنان دان كه كوشش بيايد ببر

بهمدان گشسب آن زمان گفت باز****كه اي گشته اندر نشيب وفراز

سخن هرچ گويي بروي كسان****شود باد وكردار او نارسان

بگو آنچ داني به كار اندورن****زنيك وبد روزگار اندرون

چنين گفت همدان گشسب بلند****كه اي نزد پرمايگان ارجمند

زناآمده بد بترسي همي****زديهيم شاهان چه پرسي همي

بكن كار وكرده به يزدان سپار****بخرما چه يازي چوترسي زخار

تن آسان نگردد سرانجمن****همه بيم جان باشد ورنج تن

زگفتارشان خواهر پهلوان****همي بود پيچان وتيره روان

بران داوري هيچ نگشاد لب****زبرگشتن هور تا نيم شب

بدو گفت بهرام كاي پاك تن****چه بيني به گفتار اين انجمن

ورا گرديه هيچ پاسخ نداد****نه از راي آن مهتران بود شاد

چنين گفت اوبا دبير بزرگ****كه اي مرد بدساز چون پيرگرگ

گمانت چنينست كين تاج وتخت****سپاه بزرگي و پيروزبخت

ز گيتي كسي را نبد آرزوي****ازان نامداران آزاده خوي

مگر شاهي آسانتر از بندگيست****بدين دانش تو ببايد گريست

بر آيين شاهان پيشين رويم****سخن هاي آن برتو ران بشنويم

چنين داد پاسخ مر او را دبير****كه گر راي من نيستت جايگير

هم آن گوي وآن كن كه راي آيدت****بران رو كه دل رهنماي آيدت

همان خواهرش نيز بهرام را****بگفت آن سواران خودكام را

نه نيكوست اين دانش وراي تو****بكژي خرامد همي پاي تو

بسي بد كه بيكار بدتخت شاه****نكرد اندرو هيچ كهتر نگاه

جهان را بمردي نگه داشتند****يكي چشم برتخت نگماشتند

هرآنكس كه دانا بدو پاك مغز****زهرگونه انديشه اي راند نغز

بداند كه شاهي به ازبندگيست****همان سرافرازي زافگندگيست

نبودند يازان بتخت كيان****همه بندگي را

كمر برميان

ببستند و زيشان بهي خواستند****همه دل بفرمانش آراستند

نه بيگانه زيباي افسر بود****سزاي بزرگي بگوهر بود

زكاوس شاه اندرآيم نخست****كجا راه يزدان همي بازجست

كه برآسمان اختران بشمرد****خم چرخ گردنده رابشكرد

به خواري و زاري بساري فتاد****از انديشهٔ كژ وز بدنهاد

چوگودرز وچون رستم پهلوان****بكردند رنجه برين بر روان

ازان پس كجا شد بهاماوران****ببستند پايش ببند گران

كس آهنگ اين تخت شاهي نكرد****جز از گرم و تيمار ايشان نخورد

چوگفتند با رستم ايرانيان****كه هستي تو زيباي تخت كيان

يكي بانگ برزد برآنكس كه گفت****كه با دخمهٔ تنگ باشيد جفت

كه باشاه باشد كجا پهلوان****نشستند بيين وروشن روان

مرا تخت زر بايد و بسته شاه****مباد اين گمان ومباد اين كلاه

گزين كرد زايران ده ودوهزار****جهانگير وبرگستوانور سوار

رهانيد ازبند كاوس را****همان گيو و گودرز وهم طوس را

همان شاه پيروز چون كشته شد****بايرانيان كار برگشته شد

دلاور شد از كار آن خوشنوار****برام بنشست برتخت ناز

چو فرزند قارن بشد سوفزاي****كه آورد گاه مهي بازجاي

ز پيروزي او چو آمد نشان****ز ايران برفتند گردنكشان

كه بروي بشاهي كنند آفرين****شود كهتري شهريار زمين

بايرانيان گفت كين ناسزاست****بزرگي وتاج ازپي پادشاست

قباد ارچه خردست گردد بزرگ****نياريم دربيشهٔ شيرگرگ

چوخواهي كه شاهي كني بي نژاد****همه دوده را داد خواهي بباد

قباد آن زمان چون بمردي رسيد****سرسوفزاي از درتاج ديد

به گفتار بدگوهرانش بكشت****كجا بود درپادشاهيش پشت

وزان پس ببستند پاي قباد****دلاور سواري گوي كي نژاد

بزرمهر دادش يكي پرهنر****كه كين پدربازخواهد مگر

نگه كرد زرمهر كس رانديد****كه با تاج برتخت شاهي سزيد

چوبرشاه افگند زرمهر مهر****بروآفرين خواند گردان سپهر

ازو بند برداشت تاكار خويش****بجويد كند تيز بازار خويش

كس ازبندگان تاج هرگز نجست****وگر چند بودي نژادش درست

زتركان يكي نامور ساوه شاه****بيامد كه جويد نگين وكلاه

چنان خواست روشن جهان آفرين****كه اونيست گردد به ايران زمين

تو را آرزو تخت شاهنشهي****چراكرد زان پس كه

بودي رهي

همي بر جهاند يلان سينه اسب****كه تامن زبهرام پورگشسب

بنودرجهان شهرياري كنم****تن خويش را يادگاري كنم

خردمند شاهي چونوشين روان****بهرمز بدي روز پيري جوان

بزرگان كشور ورا ياورند****اگر ياورانند گر كهترند

به ايران سوارست سيصدهزار****همه پهلوان وهمه نامدار

همه يك بيك شاه را بنده اند****بفرمان و رايش سرافگنده اند

شهنشاه گيتي تو را برگزيد****چنان كز ره نامداران سزيد

نياگانت را همچنين نام داد****بفرجام بر دشمنان كام داد

تو پاداش آن نيكويي بد كني****چنان داد كه بد باتن خودكني

مكن آز را برخرد پادشا****كه دانا نخواند تو را پارسا

اگر من زنم پند مردان دهم****ببسيار سال ازبرادر كهم

مده كاركرد نياكان بباد****مبادا كه پند من آيدت ياد

همه انجمن ماند زودرشگفت****سپهدار لب را بدندان گرفت

بدانست كو راست گويد همي****جز از راه نيكي نجويد همي

يلان سينه گفت اي گرانمايه زن****تو درانجمن راي شاهان مزن

كه هرمز بدين چندگه بگذرد****زتخت مهي پهلوان برخورد

زهرمز چنين باشد اندر خبر****برادرت را شاه ايران شمر

بتاج كيي گر ننازد همي****چراخلعت از دوك سازد همي

سخن بس كن ازهرمز ترك زاد****كه اندر زمانه مباد آن نژاد

گر از كيقباد اندرآري شمار****برين تخمهٔ بر ساليان صدهزار

كه با تاج بودند برتخت زر****سرآمد كنون نام ايشان مبر

ز پرويز خسرو مينديش نيز****كزوياد كردن نيرزد بچيز

بدرگاه او هرك ويژه ترند****برادرت راكهتر وچاكرند

چو بهرام گويد بران كهتران****ببندند پايش ببند گران

بدو گرديه گفت كاي ديو ساز****همي ديوتان دام سازد براز

مكن برتن وجام ما برستم****كه از تو ببينم همي باد و دم

پدر مرزبان بود مارا بري****تو افگندي اين جستن تخت پي

چو بهرام را دل بجوش آوري****تبار مرا درخروش آوري

شود رنج اين تخمهٔ ما بباد****به گفتار تو كهتر بدنژاد

كنون راهبر باش بهرام را****پرآشوب كن بزم و آرام را

بگفت اين وگريان سوي خانه شد****به دل با برادر چو بيگانه شد

همي گفت هركس

كه اين پاك زن****سخن گوي و روشن دل و راي زن

تو گويي كه گفتارش از دفترست****بدانش ز جا ماسب نامي ترست

چو بهرام را آن نيامد پسند****همي بود ز آواز خواهر نژند

دل تيره انديشهٔ ديرياب****همي تخت شاهي نمودش بخواب

چنين گفت پس كين سراي سپنج****نيابند جويندگان جز به رنج

بفرمود تا خوان بياراستند****مي و رود و رامشگران خواستند

برامشگري گفت كامروز رود****بياراي با پهلواني سرود

نخوانيم جز نامهٔ هفتخوان****برين مي گساريم لختي بخوان

كه چون شد برويين دز اسفنديار****چه بازي نمود اندران روزگار

بخوردند بر ياد او چند مي****كه آباد بادا برو بوم ري

كزان بوم خيزد سپهبد چوتو****فزون آفريناد ايزد چو تو

پراگنده گشتند چون تيره شد****سرميگساران ز مي خيره شد

چو برزد سنان آفتاب بلند****شب تيره گشت از درفشش نژند

سپهدار بهرام گرد سترگ****بفرمود تا شد دبير بزرگ

بخاقان يكي نامه ار تنگ وار****نبشتند پربوي ورنگ ونگار

بپوزش كنان گفت هستم بدرد****دلي پرپشيماني و باد سرد

ازين پس من آن بوم و مرز تو را****نگه دارم از بهر ارز تو را

اگر بر جهان پاك مهتر شوم****تو را همچو كهتر برادر شوم

توبايد كه دل را بشويي زكين****نداري جدا بوم ايران ز چين

چوپردخته شد زين دگر ساز كرد****درگنج گرد آمده باز كرد

سپه را درم داد واسب ورهي****نهاني همي جست جاي مهي

زلشكر يكي پهلوان برگزيد****كه سالار بوم خراسان سزيد

پرانديشه از بلخ شد سوي ري****بخرداد فرخنده درماه دي

همي كرد انديشه دربيش وكم****بفرمود پس تا سراي درم

بسازند وآرايشي نو كنند****درم مهر برنام خسرو كنند

ز بازارگان آنك بد پاك مغز****سخنگوي و اندرخور كار نغز

به مهر آن درمها ببدره درون****بفرمود بردن سوي طيسفون

بياريد پرمايه ديباي روم****كه پيكر بريشم بد و زرش بوم

بخريد تا آن درم نزدشاه****برند وكند مهر او را نگاه

فرستاده اي خواند با شرم و هوش****دلاور بسان خجسته سروش

يكي

نامه بنوشت با باد و دم****سخن گتف هرگونه ازبيش و كم

ز پرموده و لشكر ساوه شاه****ز رزمي كجا كرده بد با سپاه

وزان خلعتي كآمد او را ز شاه****ز مقناع وز دوكدان سياه

چنين گفت زان پس كه هرگز بخواب****نبينم رخ شاه با جاه و آب

هرآنگه كه خسرو نشيند بتخت****پسرت آن گرانمايهٔ نيكبخت

بفرمان او كوه هامون كنم****بيابان زدشمن چو جيحون كنم

همي خواست تا بردرشهريار****سرآرد مگر بي گنه روزگار

همي يادكرد اين به نامه درون****فرستاده آمد سوي طيسفون

ببازارگان گفت مهر درم****چو هرمزد بيند بپيچد زغم

چو خسرو نباشد ورا ياروپشت****ببيند ز من روزگار درشت

چو آزرمها بر زمين برزنم****همي بيخ ساسان زبن بركنم

نه آن تخمهٔ را كرد يزدان زمين****گه آمد برخيزد آن آفرين

بيامد فرستادهٔ نيك پي****ببغداد با نامداران ري

چونامه به نزديك هرمز رسيد****رخش گشت زان نامه چون شنبليد

پس آگاهي آمد ز مهر درم****يكايك بران غم بيفزود غم

بپيچيد و شد بر پسر بدگمان****بگفت اين به آيين گشسب آن زمان

كه خسرو بمردي بجايي رسيد****كه از ما همي سر بخواهد كشيد

درم را همي مهر سازد بنيز****سبك داشتن بيشتر زين چه چيز

به پاسخ چنين گفت آيين گشسب****كه بي تو مبيناد ميدان و اسب

بدو گفت هرمز كه درناگهان****مر اين شوخ را گم كنم ازجهان

نهاني يكي مرد راخواندند****شب تيره با شاه بنشاندند

بدو گفت هرمزد فرمان گزين****ز خسرو بپرداز روي زمين

چنين داد پاسخ كه ايدون كنم****به افسون ز دل مهر بيرون كنم

كنون زهر فرمايد از گنج شاه****چو او مست گردد شبان سياه

كنم زهر با مي بجام اندرون****ازان به كجا دست يازم به خون

ازين ساختن حاجب آگاه شد****برو خواب وآرام كوتاه شد

بيامد دوان پيش خسرو بگفت****همه رازها برگشاد ازنهفت

چوبشنيد خسروكه شاه جهان****همي كشتن او سگالد نهان

شب تيره از طيسفون دركشيد****توگفتي كه گشت از جهان ناپديد

نداد

آن سر پر بها رايگان****همي تاخت تا آذر ابادگان

چو آگاهي آمد بهرمهتري****كه بد مرزبان و سركشوري

كه خسرو بيازرد از شهريار****برفتست با خوار مايه سوار

بپرسش گرفتند گردنكشان****بجايي كه بود از گرامي نشان

چو بادان پيروز و چون شير زيل****كه با داد بودند و با زور پيل

چو شيران و وستوي يزدان پرست****ز عمان چو خنجست و چون پيل مست

ز كرمان چو بيورد گرد و سوار****ز شيران چون سام اسفنديار

يكايك بخسرو نهادند روي****سپاه و سپهبد همه شاهجوي

همي گفت هركس كه اي پور شاه****تو را زيبد اين تاج و تخت وكلاه

از ايران و از دشت نيزه وران****ز خنجر گزاران و جنگي سران

نگر تا نداري هراس از گزند****بزي شاد و آرام و دل ارجمند

زماني بنخچير تازيم اسب****زماني نوان پيش آذر كشسب

برسم نياكان نيايش كنيم****روان را به يزدان نمايش كنيم

گراز شهر ايران چو سيصد هزار****گزند تو را بر نشيند سوار

همه پيش تو تن بكشتن دهيم****سپاسي بران كشتگان برنهيم

بديشان چنين گفت خسرو كه من****پرازبيمم از شاه و آن انجمن

اگرپيش آذر گشسب اين سران****بيايند و سوگندهاي گران

خورند و مرا يكسر ايمن كنند****كه پيمان من زان سپس نشكنند

بباشم بدين مرز با ايمني****نترسم ز پيكار آهرمني

يلان چون شنيدند گفتار اوي****همه سوي آذر نهادند روي

بخوردند سوگند زان سان كه خواست****كه مهرتو با ديده داريم راست

چوايمن شد از نامداران نهان****ز هر سو برافگند كارآگهان

بفرمان خسرو سواران دلير****بدرگاه رفتند برسان شير

كه تا از گريزش چه گويد پدر****مگر چارهٔ نو بسازد دگر

چوبشنيد هرمز كه خسرو برفت****هم اندر زمان كس فرستاد تفت

چوگستهم و بندوي را كرد بند****به زندان فرستاد ناسودمند

كجا هردو خالان خسرو بدند****بمردانگي در جهان نو بدند

جزين هرك بودند خويشان اوي****به زندان كشيدند با گفت وگوي

به آيين گشسب آن زمان شاه گفت****كه

از راي دوريم و با باد جفت

چو او شد چه سازيم بهرام را****چنان بندهٔ خرد و بدكام را

شد آيين گشسب اندران چاره جوي****كه آن كار را چون دهد رنگ وبوي

بدو گفت كاي شاه گردن فراز****سخنهاي بهرام چون شد دراز

همه خون من جويد اندر نهان****نخستين زمن گشت خسته روان

مرا نزد او پاي كرده ببند****فرستي مگر باشدت سودمند

بدو گفت شاه اين نه كارمنست****كه اين راي بدگوهر آهرمنست

سپاهي فرستم تو سالار باش****برزم اندرون دست بردار باش

نخستين فرستيش يك رهنمون****بدان تا چه بيني به سرش اندرون

اگر مهتري جويد و تاج و تخت****بپيچد بفرجام ازو روي بخت

وگر همچنين نيز كهتر بود****بفرجامش آرام بهتر بود

ز گيتي يكي بهره او را دهم****كلاه يلانش به سر برنهم

مرا يكسر از كارش آگاه كن****درنگي مكن كاركوتاه كن

همي ساخت آيين گشسب اين سخن****كجا شاه فرزانه افگند بن

يكي مرد بد بسته از شهر اوي****به زندان شاه اندرون چاره جوي

چوبشنيد كيين گشسب سوار****همي رفت خواهد سوي كارزار

كسي را ززندان به نزديك اوي****فرستاد كاي مهتر نامجوي

زشهرت يكي مرد زندانيم****نگويم همانا كه خود دانيم

مرا گر بخواهي توازشهريار****دوان با توآيم برين كارزار

به پيش تو جان رابكوشم به جنگ****چو يابم رهايي ز زندان تنگ

فرستاد آيين گشسب آن زمان****كسي را بر شاه گيتي دمان

كه همشهري من ببند اندرست****به زندان ببيم و گزند اندرست

بمن بخشد او را جهاندار شاه****بدان تاكنون با من آيد به راه

بدو گفت شاه آن بد نابكار****به پيش تو دركي كند كارزار

يكي مرد خونريز و بيكار و دزد****بخواهي ز من چشم داري بمزد

وليكن كنون زين سخن چاره نيست****اگر زو بتر نيز پتياره نيست

بدو داد مرد بد آميز را****چنان بدكنش ديو خونريز را

بياورد آيين گشسب آن سپاه****همي راند چون باد لشكر به راه

بدين گونه تا

شهر همدان رسيد****بجايي كه لشكر فرود آوريد

بپرسيد تا زان گرانمايه شهر****كسي دارد از اختر و فال بهر

بدو گفت هر كس كه اخترشناس****بنزد تو آيد پذيرد سپاس

يكي پيرزن مايه دار ايدرست****كه گويي مگر ديدهٔ اخترست

سخن هرچ گويد نيايد جز آن****بگويد بتموز رنگ خزان

چوبشنيد گفتارش آيين گشسب****هم اندر زمان كس فرستاد و اسب

چوآمد بپرسيدش ازكارشاه****وزان كو بياورد لشكر به راه

بدو گفت ازين پس تو درگوش من****يكي لب بجنبان كه تا هوش من

ببستر برآيد زتيره تنم****وگر خسته ازخنجر دشمنم

همي گفت با پيرزن راز خويش****نهان كرده ازهركس آواز خويش

ميان اندران مرد كو را زشاه****رهانيد و با او بيامد به راه

به پيش زن فالگو برگذشت****بمهتر نگه كرد واندر گذشت

بدو پيرزن گفت كين مرد كيست****كه از زخم او برتو بايد گريست

پسنديده هوش تو بردست اوست****كه مه مغز بادش بتن در مه پوست

چوبشنيد آيين گشسب اين سخن****بياد آمدش گفت و گوي كهن

كه از گفت اخترشناسان شنيد****همي كرد برخويشتن ناپديد

كه هوش تو بر دست همسايه اي****يكي دزد و بيكار و بيمايه اي

برآيد به راه دراز اندرون****تو زاري كني او بريزدت خون

يكي نامه بنوشت نزديك شاه****كه اين را كجا خواستستم به راه

نبايست كردن ز زندان رها****كه اين بتر از تخمهٔ اژدها

همي گفت شاه اين سخن با رهي****رهي را نبد فر شاهنشهي

چوآيد بفرماي تا درزمان****ببرد بخنجر سرش بدگمان

نبشت و نهاد از برش مهر خويش****چو شد خشك همسايه را خواند پيش

فراوانش بستود و بخشيد چيز****بسي برمنش آفرين كرد نيز

بدو گفت كين نامه اندر نهان****ببرزود نزديك شاه جهان

چوپاسخ كند زود نزد من آر****نگر تا نباشي بر شهريار

ازو بستد آن نامه مرد جوان****زرفتن پر انديشه بودش روان

همي گفت زندان و بندگران****كشيدم بدم ناچمان و چران

رهانيد يزدان ازان سختيم****ازان گرم و تيمار و بدبختيم

كنون

باز گردم سوي طيسفون****بجوش آمد اندر تنم مغز وخون

زماني همي بد بره بر نژند****پس از نامه شاه بگشاد بند

چوآن نامهٔ پهلوان را بخواند****زكار جهان در شگفتي بماند

كه اين مرد همسايه جانم بخواست****همي گفت كين مهتري را سزاست

به خون م كنون گر شتاب آمدش****مگر ياد زين بد بخواب آمدش

ببيند كنون راي خون ريختن****بياسايد از رنج و آويختن

پرانديشه دل زره بازگشت****چنان بد كه با باد انباز گشت

چو نزديك آن نامور شد ز راه****كسي را نديد اندران بارگاه

نشسته بخيمه درآيين گشسب****نه كهتر نه ياور نه شمشير واسب

دلش پرز انديشه شهريار****نگر تا چه پيش آردش روزگار

چو همسايه آمد بخيمه درون****بدانست كو دست يازد به خون

بشمشيرزد دست خونخوار مرد****جهانجوي چندي برو لابه كرد

بدو گفت كاي مرد گم كرده راه****نه من خواستم رفته جانت ز شاه

چنين داد پاسخ كه گرخواستي****چه كردم كه بدكردن آراستي

بزد گردن مهتر نامدار****سرآمد بدو بزم و هم كارزار

زخيمه بياورد بيرون سرش****كه آگه نبد زان سخن لشكرش

مبادا كه تنها بود نامجوي****بويژه كه دارد سوي جنگ روي

چو از خون آن كشته بدنام شد****همي تاخت تا پيش بهرام شد

بدو گفت اينك سردشمنت****كجا بد سگاليده بد برتنت

كه با لشكر آمد همي پيش تو****نبد آگه از راي كم بيش تو

بپرسيد بهرام كين مرد كيست****بدين سربگيتي كه خواهد گريست

بدو گفت آيين گشسب سوار****كه آمد به جنگ از در شهريار

بدو گفت بهرام كين پارسا****بدان رفته بود از در پادشا

كه با شاه ما را دهد آشتي****بخواب اندرون سرش برداشتي

تو باد افره يابي اكنون زمن****كه بر تو بگريند زار انجمن

بفرمود داري زدن بر درش****نظاره بران لشكر و كشورش

نگون بخت را زنده بردار كرد****دل مرد بدكار بيدار كرد

سواران كه آيين گشسب سوار****بياورده بود از در شهريار

چوكار سپهبد بفرجام شد****زلشكر بسي

پيش بهرام شد

بسي نيز نزديك خسرو شدند****بمردانگي در جهان نو شدند

چنان شد كه از بي شباني رمه****پراگنده گردد به روز دمه

چوآگاهي آمد بر شهريار****ز آيين گشسب آنك بد نامدار

ز تنگي دربار دادن ببست****نديدش كسي نيز بامي بدست

برآمد ز آرام وز خورد و خواب****همي بود با ديدگان پر آب

بدربر سخن رفت چندي ز شاه****كه پرده فروهشت از بارگاه

يكي گفت بهرام شد جنگجوي****بتخت بزرگي نهادست روي

دگر گفت خسرو ز آزار شاه****همي سوي ايران گذارد سپاه

بماندند زان كار گردان شگفت****همي هركسي راي ديگر گرفت

چو در طيسفون برشد اين گفتگوي****ازان پادشاهي بشد رنگ وبوي

سربندگان پرشد از درد و كين****گزيدند نفرينش بر آفرين

سپاه اندكي بد بدرگاه بر****جهان تنگ شد بر دل شاه بر

ببند وي و گستهم شد آگهي****كه تيره شد آن فر شاهنشهي

همه بستگان بند برداشتند****يكي را بران كار بگماشتند

كزان آگهي بازجويد كه چيست****ز جنگ آوران بر در شاه كيست

ز كار زمانه چو آگه شدند****ز فرمان بگشتند و بي ره شدند

شكستند زندان و برشد خروش****بران سان كه هامون برآيد بجوش

بشهر اندرون هرك به دل شكري****بماندند بيچاره زان داوري

همي رفت گستهم و بندوي پيش****زره دار با لشكر و ساز خويش

يكايك ز ديده بشستند شرم****سواران بدرگاه رفتند گرم

ز بازار پيش سپاه آمدند****دلاور بدرگاه شاه آمدند

كه گر گشت خواهيد با مايكي****مجوييد آزرم شاه اندكي

كه هرمز بگشتست از راي وراه****ازين پس مر اورا مخوانيد شاه

بباد افره او بيازيد دست****برو بر كنيد آب ايران كبست

شما را بويم اندرين پيشرو****نشانيم برگاه اوشاه نو

وگر هيچ پستي كنيد اندرين****شما را سپاريم ايران زمين

يكي گوشه اي بس كنيم ازجهان****بيك سو خراميم باهمرهان

بگفتار گستهم يكسر سپاه****گرفتند نفرين برام شاه

كه هرگز مبادا چنين تاجور****كجا دست يازد به خون پسر

به گفتار چون شوخ شد لشكرش****هم آنگه زدند

آتش اندر درش

شدند اندرايوان شاهنشهي****به نزديك آن تخت بافرهي

چوتاج از سرشاه برداشتند****ز تختش نگونسار برگاشتند

نهادند پس داغ بر چشم شاه****شد آنگاه آن شمع رخشان سياه

ورا همچنان زنده بگذاشتند****زگنج آنچ بد پاك برداشتند

چنينست كردار چرخ بلند****دل اندر سراي سپنجي مبند

گهي گنج بينيم ازوگاه رنج****برايد بما بر سراي سپنج

اگر صد بود سال اگر صدهزار****گذشت آن سخن كيد اندر شمار

كسي كو خريدار نيكوشود****نگويد سخن تا بدي نشنود

هوشنگ

بخش 1

جهاندار هوشنگ با راي و داد****به جاي نيا تاج بر سر نهاد

بگشت از برش چرخ سالي چهل****پر از هوش مغز و پر از راي دل

چو بنشست بر جايگاه مهي****چنين گفت بر تخت شاهنشهي

كه بر هفت كشور منم پادشا****جهاندار پيروز و فرمانروا

به فرمان يزدان پيروزگر****به داد و دهش تنگ بستم كمر

وزان پس جهان يكسر آباد كرد****همه روي گيتي پر از داد كرد

نخستين يكي گوهر آمد به چنگ****به آتش ز آهن جدا كرد سنگ

سر مايه كرد آهن آبگون****كزان سنگ خارا كشيدش برون

بخش 2

يكي روز شاه جهان سوي كوه****گذر كرد با چند كس همگروه

پديد آمد از دور چيزي دراز****سيه رنگ و تيره تن و تيزتاز

دوچشم از بر سر چو دو چشمه خون****ز دود دهانش جهان تيره گون

نگه كرد هوشنگ باهوش و سنگ****گرفتش يكي سنگ و شد تيزچنگ

به زور كياني رهانيد دست****جهانسوز مار از جهانجوي جست

برآمد به سنگ گران سنگ خرد****همان و همين سنگ بشكست گرد

فروغي پديد آمد از هر دو سنگ****دل سنگ گشت از فروغ آذرنگ

نشد مار كشته وليكن ز راز****ازين طبع سنگ آتش آمد فراز

جهاندار پيش جهان آفرين****نيايش همي كرد و خواند آفرين

كه او را فروغي چنين هديه داد****همين آتش آنگاه قبله نهاد

بگفتا فروغيست اين ايزدي****پرستيد بايد اگر بخردي

شب آمد برافروخت آتش چو كوه****همان شاه در گرد او با گروه

يكي جشن كرد آن شب و باده خورد****سده نام آن جشن فرخنده كرد

ز هوشنگ ماند اين سده يادگار****بسي باد چون او دگر شهريار

كز آباد كردن جهان شاد كرد****جهاني به نيكي ازو ياد كرد

بخش 3

چو بشناخت آهنگري پيشه كرد****از آهنگري اره و تيشه كرد

چو اين كرده شد چارهٔ آب ساخت****ز درياي ها رودها را بتاخت

به جوي و به رود آبها راه كرد****به فرخندگي رنج كوتاه كرد

چراگاه مردم بدان برفزود****پراگند پس تخم و كشت و درود

برنجيد پس هر كسي نان خويش****بورزيد و بشناخت سامان خويش

بدان ايزدي جاه و فر كيان****ز نخچير گور و گوزن ژيان

جدا كرد گاو و خر و گوسفند****به ورز آوريد آنچه بد سودمند

ز پويندگان هر چه مويش نكوست****بكشت و به سرشان برآهيخت پوست

چو روباه و قاقم چو سنجاب نرم****چهارم سمورست كش موي گرم

برين گونه از چرم پويندگان****بپوشيد بالاي گويندگان

برنجيد و گسترد و خورد و سپرد****برفت و به جز نام نيكي

نبرد

بسي رنج برد اندران روزگار****به افسون و انديشهٔ بي شمار

چو پيش آمدش روزگار بهي****ازو مردري ماند تخت مهي

زمانه ندادش زماني درنگ****شد آن هوش هوشنگ بافر و سنگ

نپيوست خواهد جهان با تو مهر****نه نيز آشكارا نمايدت چهر

جمشيد

بخش 1

گرانمايه جمشيد فرزند او****كمر بست يكدل پر از پند او

برآمد برآن تخت فرخ پدر****به رسم كيان بر سرش تاج زر

كمر بست با فر شاهنشهي****جهان گشت سرتاسر او را رهي

زمانه بر آسود از داوري****به فرمان او ديو و مرغ و پري

جهان را فزوده بدو آبروي****فروزان شده تخت شاهي بدوي

منم گفت با فرهٔ ايزدي****همم شهرياري همم موبدي

بدان را ز بد دست كوته كنم****روان را سوي روشني ره كنم

نخست آلت جنگ را دست برد****در نام جستن به گردان سپرد

به فر كيي نرم كرد آهنا****چو خود و زره كرد و چون جو شنا

چو خفتان و تيغ و چو برگستوان****همه كرد پيدا به روشن روان

بدين اندرون سال پنجاه رنج****ببرد و ازين چند بنهاد گنج

دگر پنجه انديشهٔ جامه كرد****كه پوشند هنگام ننگ و نبرد

ز كتان و ابريشم و موي قز****قصب كرد پرمايه ديبا و خز

بياموختشان رشتن و تافتن****به تار اندرون پود را بافتن

چو شد بافته شستن و دوختن****گرفتند ازو يكسر آموختن

چو اين كرده شد ساز ديگر نهاد****زمانه بدو شاد و او نيز شاد

ز هر انجمن پيشه ور گرد كرد****بدين اندرون نيز پنجاه خورد

گروهي كه كاتوزيان خواني اش****به رسم پرستندگان داني اش

جدا كردشان از ميان گروه****پرستنده را جايگه كرد كوه

بدان تا پرستش بود كارشان****نوان پيش روشن جهاندارشان

صفي بر دگر دست بنشاندند****همي نام نيساريان خواندند

كجا شير مردان جنگ آورند****فروزندهٔ لشكر و كشورند

كزيشان بود تخت شاهي به جاي****وزيشان بود نام مردي به پاي

بسودي سه ديگر گره را شناس****كجا نيست از كس بريشان

سپاس

بكارند و ورزند و خود بدروند****به گاه خورش سرزنش نشنوند

ز فرمان تن آزاده و ژنده پوش****ز آواز پيغاره آسوده گوش

تن آزاد و آباد گيتي بروي****بر آسوده از داور و گفتگوي

چه گفت آن سخن گوي آزاده مرد****كه آزاده را كاهلي بنده كرد

چهارم كه خوانند اهتو خوشي****همان دست ورزان اباسركشي

كجا كارشان همگنان پيشه بود****روانشان هميشه پرانديشه بود

بدين اندرون سال پنجاه نيز****بخورد و بورزيد و بخشيد چيز

ازين هر يكي را يكي پايگاه****سزاوار بگزيد و بنمود راه

كه تا هر كس اندازهٔ خويش را****ببيند بداند كم و بيش را

بفرمود پس ديو ناپاك را****به آب اندر آميختن خاك را

هرانچ از گل آمد چو بشناختند****سبك خشك را كالبد ساختند

به سنگ و به گچ ديو ديوار كرد****نخست از برش هندسي كار كرد

چو گرمابه و كاخهاي بلند****چو ايوان كه باشد پناه از گزند

ز خارا گهر جست يك روزگار****همي كرد ازو روشني خواستار

به چنگ آمدش چندگونه گهر****چو ياقوت و بيجاده و سيم و زر

ز خارا به افسون برون آوريد****شد آراسته بندها را كليد

دگر بويهاي خوش آورد باز****كه دارند مردم به بويش نياز

چو بان و چو كافور و چون مشك ناب****چو عود و چو عنبر چو روشن گلاب

پزشكي و درمان هر دردمند****در تندرستي و راه گزند

همان رازها كرد نيز آشكار****جهان را نيامد چنو خواستار

گذر كرد ازان پس به كشتي برآب****ز كشور به كشور گرفتي شتاب

چنين سال پنجه برنجيد نيز****نديد از هنر بر خرد بسته چيز

همه كردنيها چو آمد به جاي****ز جاي مهي برتر آورد پاي

به فر كياني يكي تخت ساخت****چه مايه بدو گوهر اندر نشاخت

كه چون خواستي ديو برداشتي****ز هامون به گردون برافراشتي

چو خورشيد تابان ميان هوا****نشسته برو شاه فرمانروا

جهان انجمن شد بر آن تخت او****شگفتي فرومانده از بخت او

به

جمشيد بر گوهر افشاندند****مران روز را روز نو خواندند

سر سال نو هرمز فرودين****برآسوده از رنج روي زمين

بزرگان به شادي بياراستند****مي و جام و رامشگران خواستند

چنين جشن فرخ ازان روزگار****به ما ماند ازان خسروان يادگار

چنين سال سيصد همي رفت كار****نديدند مرگ اندران روزگار

ز رنج و ز بدشان نبد آگهي****ميان بسته ديوان بسان رهي

به فرمان مردم نهاده دو گوش****ز رامش جهان پر ز آواي نوش

چنين تا بر آمد برين روزگار****نديدند جز خوبي از كردگار

جهان سربه سر گشت او را رهي****نشسته جهاندار با فرهي

يكايك به تخت مهي بنگريد****به گيتي جز از خويشتن را نديد

مني كرد آن شاه يزدان شناس****ز يزدان بپيچيد و شد ناسپاس

گرانمايگان را ز لشگر بخواند****چه مايه سخن پيش ايشان براند

چنين گفت با سالخورده مهان****كه جز خويشتن را ندانم جهان

هنر در جهان از من آمد پديد****چو من نامور تخت شاهي نديد

جهان را به خوبي من آراستم****چنانست گيتي كجا خواستم

خور و خواب و آرامتان از منست****همان كوشش و كامتان از منست

بزرگي و ديهيم شاهي مراست****كه گويد كه جز من كسي پادشاست

همه موبدان سرفگنده نگون****چرا كس نيارست گفتن نه چون

چو اين گفته شد فر يزدان از وي****بگشت و جهان شد پر از گفت وگوي

مني چون بپيوست با كردگار****شكست اندر آورد و برگشت كار

چه گفت آن سخن گوي با فر و هوش****چو خسرو شوي بندگي را بكوش

به يزدان هر آنكس كه شد ناسپاس****به دلش اندر آيد ز هر سو هراس

به جمشيد بر تيره گون گشت روز****همي كاست آن فر گيتي فروز

بخش 2

يكي مرد بود اندر آن روزگار****ز دشت سواران نيزه گذار

گرانمايه هم شاه و هم نيك مرد****ز ترس جهاندار با باد سرد

كه مرداس نام گرانمايه بود****به داد و دهش برترين پايه بود

مراو را ز

دوشيدني چارپاي****ز هر يك هزار آمدندي به جاي

همان گاو دوشابه فرمانبري****همان تازي اسب گزيده مري

بز و ميش بد شيرور همچنين****به دوشيزگان داده بد پاكدين

به شير آن كسي را كه بودي نياز****بدان خواسته دست بردي فراز

پسر بد مراين پاكدل را يكي****كش از مهر بهره نبود اندكي

جهانجوي را نام ضحاك بود****دلير و سبكسار و ناپاك بود

كجا بيور اسپش همي خواندند****چنين نام بر پهلوي راندند

كجا بيور از پهلواني شمار****بود بر زبان دري ده هزار

ز اسپان تازي به زرين ستام****ورا بود بيور كه بردند نام

شب و روز بودي دو بهره به زين****ز روي بزرگي نه از روي كين

چنان بد كه ابليس روزي پگاه****بيامد بسان يكي نيكخواه

دل مهتر از راه نيكي ببرد****جوان گوش گفتار او را سپرد

بدو گفت پيمانت خواهم نخست****پس آنگه سخن برگشايم درست

جوان نيكدل گشت فرمانش كرد****چنان چون بفرمود سوگند خورد

كه راز تو با كس نگويم ز بن****ز تو بشنوم هر چه گويي سخن

بدو گفت جز تو كسي كدخداي****چه بايد همي با تو اندر سراي

چه بايد پدركش پسر چون تو بود****يكي پندت را من بيايد شنود

زمانه برين خواجهٔ سالخورد****همي دير ماند تو اندر نورد

بگير اين سر مايه ور جاه او****ترا زيبد اندر جهان گاه او

برين گفتهٔ من چو داري وفا****جهاندار باشي يكي پادشا

چو ضحاك بشنيد انديشه كرد****ز خون پدر شد دلش پر ز درد

به ابليس گفت اين سزاوار نيست****دگرگوي كين از در كار نيست

بدوگفت گر بگذري زين سخن****بتابي ز سوگند و پيمان من

بماند به گردنت سوگند و بند****شوي خوار و ماند پدرت ارجمند

سر مرد تازي به دام آوريد****چنان شد كه فرمان او برگزيد

بپرسيد كين چاره با من بگوي****نتابم ز راي تو من هيچ روي

بدو گفت من چاره سازم ترا****به خورشيد

سر برفرازم ترا

مر آن پادشا را در اندر سراي****يكي بوستان بود بس دلگشاي

گرانمايه شبگير برخاستي****ز بهر پرستش بياراستي

سر و تن بشستي نهفته به باغ****پرستنده با او ببردي چراغ

بياورد وارونه ابليس بند****يكي ژرف چاهي به ره بر بكند

پس ابليس وارونه آن ژرف چاه****به خاشاك پوشيد و بسترد راه

سر تازيان مهتر نامجوي****شب آمد سوي باغ بنهاد روي

به چاه اندر افتاد و بشكست پست****شد آن نيكدل مرد يزدان پرست

به هر نيك و بد شاه آزاد مرد****به فرزند بر نازده باد سرد

همي پروريدش به ناز و به رنج****بدو بود شاد و بدو داد گنج

چنان بدگهر شوخ فرزند او****بگشت از ره داد و پيوند او

به خون پدر گشت همداستان****ز دانا شنيدم من اين داستان

كه فرزند بد گر شود نره شير****به خون پدر هم نباشد دلير

مگر در نهانش سخن ديگرست****پژوهنده را راز با مادرست

فرومايه ضحاك بيدادگر****بدين چاره بگرفت جاي پدر

به سر برنهاد افسر تازيان****بريشان ببخشيد سود و زيان

بخش 3

چو ابليس پيوسته ديد آن سخن****يكي بند بد را نو افگند بن

بدو گفت گر سوي من تافتي****ز گيتي همه كام دل يافتي

اگر همچنين نيز پيمان كني****نپيچي ز گفتار و فرمان كني

جهان سربه سر پادشاهي تراست****دد و مردم و مرغ و ماهي تراست

چو اين كرده شد ساز ديگر گرفت****يكي چاره كرد از شگفتي شگفت

جواني برآراست از خويشتن****سخنگوي و بينادل و رايزن

هميدون به ضحاك بنهاد روي****نبودش به جز آفرين گفت و گوي

بدو گفت اگر شاه را در خورم****يكي نامور پاك خواليگرم

چو بشنيد ضحاك بنواختش****ز بهر خورش جايگه ساختش

كليد خورش خانهٔ پادشا****بدو داد دستور فرمانروا

فراوان نبود آن زمان پرورش****كه كمتر بد از خوردنيها خورش

ز هر گوشت از مرغ و از چارپاي****خورشگر بياورد يك يك به جاي

به خويش بپرورد

برسان شير****بدان تا كند پادشا را دلير

سخن هر چه گويدش فرمان كند****به فرمان او دل گروگان كند

خورش زردهٔ خايه دادش نخست****بدان داشتش يك زمان تندرست

بخورد و برو آفرين كرد سخت****مزه يافت خواندش ورا نيكبخت

چنين گفت ابليس نيرنگساز****كه شادان زي اي شاه گردنفراز

كه فردات ازان گونه سازم خورش****كزو باشدت سربه سر پرورش

برفت و همه شب سگالش گرفت****كه فردا ز خوردن چه سازد شگفت

خورشها ز كبك و تذرو سپيد****بسازيد و آمد دلي پراميد

شه تازيان چون به نان دست برد****سر كم خرد مهر او را سپرد

سيم روز خوان را به مرغ و بره****بياراستش گونه گون يكسره

به روز چهارم چو بنهاد خوان****خورش ساخت از پشت گاو جوان

بدو اندرون زعفران و گلاب****همان سالخورده مي و مشك ناب

چو ضحاك دست اندر آورد و خورد****شگفت آمدش زان هشيوار مرد

بدو گفت بنگر كه از آرزوي****چه خواهي بگو با من اي نيكخوي

خورشگر بدو گفت كاي پادشا****هميشه بزي شاد و فرمانروا

مرا دل سراسر پر از مهر تست****همه توشهٔ جانم از چهرتست

يكي حاجتستم به نزديك شاه****و گرچه مرا نيست اين پايگاه

كه فرمان دهد تا سر كتف اوي****ببوسم بدو بر نهم چشم و روي

چو ضحاك بشنيد گفتار اوي****نهاني ندانست بازار اوي

بدو گفت دارم من اين كام تو****بلندي بگيرد ازين نام تو

بفرمود تا ديو چون جفت او****همي بوسه داد از بر سفت او

ببوسيد و شد بر زمين ناپديد****كس اندر جهان اين شگفتي نديد

دو مار سيه از دو كتفش برست****عمي گشت و از هر سويي چاره جست

سرانجام ببريد هر دو ز كفت****سزد گر بماني بدين در شگفت

چو شاخ درخت آن دو مار سياه****برآمد دگر باره از كتف شاه

پزشكان فرزانه گرد آمدند****همه يك بهٔك داستانها زدند

ز هر گونه نيرنگها ساختند****مر آن درد

را چاره نشناختند

بسان پزشكي پس ابليس تفت****به فرزانگي نزد ضحاك رفت

بدو گفت كين بودني كار بود****بمان تا چه گردد نبايد درود

خورش ساز و آرامشان ده به خورد****نبايد جزين چاره اي نيز كرد

به جز مغز مردم مده شان خورش****مگر خود بميرند ازين پرورش

نگر تا كه ابليس ازين گفت وگوي****چه كردوچه خواست اندرين جستجوي

مگر تا يكي چاره سازد نهان****كه پردخته گردد ز مردم جهان

بخش 4

از آن پس برآمد ز ايران خروش****پديد آمد از هر سويي جنگ و جوش

سيه گشت رخشنده روز سپيد****گسستند پيوند از جمشيد

برو تيره شد فرهٔ ايزدي****به كژي گراييد و نابخردي

پديد آمد از هر سويي خسروي****يكي نامجويي ز هر پهلوي

سپه كرده و جنگ را ساخته****دل از مهر جمشيد پرداخته

يكايك ز ايران برآمد سپاه****سوي تازيان برگفتند راه

شنودند كانجا يكي مهترست****پر از هول شاه اژدها پيكرست

سواران ايران همه شاهجوي****نهادند يكسر به ضحاك روي

به شاهي برو آفرين خواندند****ورا شاه ايران زمين خواندند

كي اژدهافش بيامد چو باد****به ايران زمين تاج بر سر نهاد

از ايران و از تازيان لشكري****گزين كرد گرد از همه كشوري

سوي تخت جمشيد بنهاد روي****چو انگشتري كرد گيتي بروي

چو جمشيد را بخت شد كندرو****به تنگ اندر آمد جهاندار نو

برفت و بدو داد تخت و كلاه****بزرگي و ديهيم و گنج و سپاه

چو صدسالش اندر جهان كس نديد****برو نام شاهي و او ناپديد

صدم سال روزي به درياي چين****پديد آمد آن شاه ناپاك دين

نهان گشته بود از بد اژدها****نيامد به فرجام هم زو رها

چو ضحاكش آورد ناگه به چنگ****يكايك ندادش زماني درنگ

به ارش سراسر به دو نيم كرد****جهان را ازو پاك بي بيم كرد

شد آن تخت شاهي و آن دستگاه****زمانه ربودش چو بيجاده كاه

ازو بيش بر تخت شاهي كه بود****بران رنج بردن چه آمدش سود

گذشته

برو ساليان هفتصد****پديد آوريده همه نيك و بد

چه بايد همه زندگاني دراز****چو گيتي نخواهد گشادنت راز

همي پروراندت با شهد و نوش****جز آواز نرمت نيايد به گوش

يكايك چو گيتي كه گسترد مهر****نخواهد نمودن به بد نيز چهر

بدو شاد باشي و نازي بدوي****همان راز دل را گشايي بدوي

يكي نغز بازي برون آورد****به دلت اندرون درد و خون آورد

دلم سير شد زين سراي سپنج****خدايا مرا زود برهان ز رنج

داستان كاموس كشاني

داستان كاموس كشاني

بنام خداوند خورشيد و ماه****كه دل را بنامش خرد داد راه

خداوند هستي و هم راستي****نخواهد ز تو كژي و كاستي

خداوند بهرام و كيوان و شيد****ازويم نويد و بدويم اميد

ستودن مر او را ندانم همي****از انديشه جان برفشانم همي

ازو گشت پيدا مكان و زمان****پي مور بر هستي او نشان

ز گردنده خورشيد تا تيره خاك****دگر باد و آتش همان آب پاك

بهستي يزدان گواهي دهند****روان ترا آشنايي دهند

ز هرچ آفريدست او بي نياز****تو در پادشاهيش گردن فراز

ز دستور و گنجور و از تاج و تخت****ز كمي و بيشي و از ناز و بخت

همه بي نيازست و ما بنده ايم****بفرمان و رايش سرافگنده ايم

شب و روز و گردان سپهر آفريد****خور و خواب و تندي و مهر آفريد

جز او را مدان كردگار بلند****كزو شادماني و زو مستمند

شگفتي بگيتي ز رستم بس است****كزو داستان بر دل هركس است

سر مايهٔ مردي و جنگ ازوست****خردمندي و دانش و سنگ ازوست

بخشكي چو پيل و بدريا نهنگ****خردمند و بينادل و مرد سنگ

كنون رزم كاموس پيش آوريم****ز دفتر بگفتار خويش آوريم

چو لشكر بيامد براه چرم****كلات از بر و زير آب ميم

همي ياد كردند رزم فرود****پشيماني و درد و تيمار بود

همه دل پر از درد و از بيم شاه****دو ديده پر از خون و تن

پر گناه

چنان شرمگين نزد شاه آمدند****جگر خسته و پر گناه آمدند

برادرش را كشته بر بي گناه****بدشمن سپرده نگين و كلاه

همه يكسره دست كرده بكش****برفتند پيشش پرستار فش

بديشان نگه كرد خسرو بخشم****دلش پر ز درد و پر از خون دو چشم

بيزدان چنين گفت كاي دادگر****تو دادي مرا هوش و راي و هنر

همي شرم دارم من از تو كنون****تو آگه تري بي شك از چند و چون

وگرنه بفرمودمي تا هزار****زدندي بميدان پيكار دار

تن طوس را دار بودي نشست****هرانكس كه با او ميان را ببست

ز كين پدر بودم اندر خروش****دلش داشتم پر غم و درد و جوش

كنون كينه نو شد ز كين فرود****سر طوس نوذر ببايد درود

بگفتم كه سوي كلات و چرم****مرو گر فشانند بر سر درم

كزان ره فرودست و با مادرست****سپهبد نژادست و كنداور است

دمان طوس نامدار ناهوشيار****چرا برد لشكر بسوي حصار

كنون لاجرم كردگار سپهر****ز طوس و ز لشكر ببريد مهر

بد آمد بگودرزيان بر ز طوس****كه نفرين برو باد و بر پيل و كوس

همي خلعت و پندها دادمش****بجنگ برادر فرستادمش

جهانگير چون طوس نوذر مباد****چنو پهلوان پيش لشكر مباد

دريغ آن فرود سياوش دريغ****كه با زور و دل بود و با گرز و تيغ

بسان پدر كشته شد بي گناه****بدست سپهدار من با سپاه

بگيتي نباشد كم از طوس كس****كه او از در بند چاهست و بس

نه در سرش مغز و نه در تنش رگ****چه طوس فرومايه پيشم چه سگ

ز خون برادر بكين پدر****همي گشت پيچان و خسته جگر

سپه را همه خوار كرد و براند****ز مژگان همي خون برخ برفشاند

در بار دادن بريشان ببست****روانش بمرگ برادر بخست

بزرگان ايران بماتم شدند****دليران بدرگاه رستم شدند

بپوزش كه اين بودني كار بود****كرا بود آهنگ رزم فرود

بدانگه كجا كشته شد

پور طوس****سر سركشان خيره گشت از فسوس

همان نيز داماد او ريونيز****نبود از بد بخت مانند چيز

كه دانست نام و نژاد فرود****كجا شاه را دل بخواهد شخود

تو خواهشگري كن كه برناست شاه****مگر سر بپيچد ز كين سپاه

نه فرزند كاوس كي ريونيز****بجنگ اندرون كشته شد زار نيز

كه كهتر پسر بود و پرخاشجوي****دريغ آنچنان خسرو ماهروي

چنين است انجام و فرجام جنگ****يكي تاج يابد يكي گور تنگ

چو شد روي گيتي ز خورشيد زرد****بخم اندر آمد شب لاژورد

تهمتن بيامد بنزديك شاه****ببوسيد خاك از در پيشگاه

چنين گفت مر شاه را پيلتن****كه بادا سرت برتر از انجمن

بخواهشگري آمدم نزد شاه****همان از پي طوس و بهر سپاه

چنان دان كه كس بي بهانه نمرد****ازين در سخنها ببايد شمرد

و ديگر كزان بدگمان بدسپاه****كه فرخ برادر نبد نزد شاه

همان طوس تندست و هشيار نيست****و ديگر كه جان پسر خوار نيست

چو در پيش او كشته شد ريونيز****زرسپ آن جوان سرافراز نيز

گر او برفروزد نباشد شگفت****جهانجوي را كين نبايد گرفت

بدو گفت خسرو كه اي پهلوان****دلم پر ز تيمار شد زان جوان

كنون پند تو داروي جان بود****وگر چه دل از درد پيچان بود

بپوزش بيامد سپهدار طوس****بپيش سپهبد زمين داد بوس

همي آفرين كرد بر شهريار****كه نوشه بدي تا بود روزگار

زمين بندهٔ تاج و تخت تو باد****فلك مايهٔ فر و بخت تو باد

منم دل پر از غم ز كردار خويش****بغم بسته جان را ز تيمار خويش

همان نيز جانم پر از شرم شاه****زبان پر ز پوزش روان پر گناه

ز پاكيزه جان و فرود و زرسپ****همي برفروزم چو آذرگشسپ

اگر من گنهكارم از انجمن****همي پيچم از كردهٔ خويشتن

بويژه ز بهرام وز ريونيز****همي جان خويشم نيايد بچيز

اگر شاه خشنود گردد ز من****وزين نامور بي گناه انجمن

شوم كين اين

ننگ بازآورم****سر شيب را برفراز آورم

همه رنج لشكر بتن برنهم****اگر جان ستانم اگر جان دهم

ازين پس بتخت و كله ننگرم****جز از ترك رومي نبيند سرم

ز گفتار او شاد شد شهريار****دلش تازه شد چون گل اندر بهار

چو تاج خور روشن آمد پديد****سپيده ز خم كمان بردميد

سپهبد بيامد بنزديك شاه****ابا او بزرگان ايران سپاه

بديشان چنين گفت شاه جهان****كه هرگز پي كين نگردد نهان

ز تور و ز سلم اندر آمد سخن****ازان كين پيشين و رزم كهن

چنين ننگ بر شاه ايران نبود****زمين پر ز خون دليران نبود

همه كوه پر خون گودرزيان****بزنار خونين ببسته ميان

همان مرغ و ماهي بريشان بزار****بگريد بدريا و بر كوهسار

از ايران همه دشت تورانيان****سر و دست و پايست و پشت و ميان

شما را همه شادمانيست راي****بكينه نجنبد همي دل ز جاي

دليران همه دست كرده بكش****بپيش خداوند خورشيدفش

همه همگنان خاك دادند بوس****چو رهام و گرگين، چو گودرز و طوس

چو خراد با زنگهٔ شاوران****دگر بيژن و گيو و كنداوران

كه اي شاه نيك اختر و شيردل****ببرده ز شيران بشمشير دل

همه يك بيك پيش تو بنده ايم****ز تشوير خسرو سرافگنده ايم

اگر جنگ فرمان دهد شهريار****همه سرفشانيم در كارزار

سپهدار پس گيو را پيش خواند****بتخت گرانمايگان برنشاند

فراوانش بستود و بنواختش****بسي خلعت و نيكوي ساختش

بدو گفت كاندر جهان رنج من****تو بردي و بي بهري از گنج من

نبايد كه بي راي تو پيل و كوس****سوي جنگ راند سپهدار طوس

بتندي مكن سهمگين كار خرد****كه روشن روان باد بهرام گرد

ز گفتار بدگوي وز نام و ننگ****جهان كرد بر خويشتن تار و تنگ

درم داد و روزي دهان را بخواند****بسي با سپهبد سخنها براند

همان راي زد با تهمتن بران****چنين تا رخ روز شد در نهان

چو خورشيد بر زد سنان از نشيب****شتاب آمد از رفتن

با نهيب

سپهبد بيامد بنزديك شاه****ابا گيو گودرز و چندي سپاه

بدو داد شاه اختر كاويان****بران سان كه بودي برسم كيان

ز اختر يكي روز فرخ بجست****كه بيرون شدن را كي آيد درست

همي رفت با كوس خسرو بدشت****بدان تا سپهبد بدو برگذشت

يكي لشكري همچو كوه سياه****گذشتند بر پيش بيدار شاه

پس لشكر اندر سپهدار طوس****بيامد بر شه زمين داد بوس

برو آفرين كرد و بر شد خروش****جهان آمد از بانگ اسپان بجوش

يكي ابر بست از بر گرد سم****برآمد خروشيدن گاو دم

ز بس جوشن و كاوياني درفش****شده روي گيتي سراسر بنفش

تو خورشيد گفتي به آب اندر است****سپهر و ستاره بخواب اندر است

نهاد از بر پيل پيروزه مهد****همي رفت زين گونه تا رود شهد

هيوني بكردار باد دمان****بدش نزد پيران هم اندر زمان

كه من جنگ را گردن افراخته****سوي رود شهد آمدم ساخته

چو بشنيد پيران غمي گشت سخت****فروبست بر پيل ناكام رخت

برون رفت با نامداران خويش****گزيده دلاور سواران خويش

كه ايران سپه را ببيند كه چيست****سرافراز چندست و با طوس كيست

رده بركشيدند زان سوي رود****فرستاد نزد سپهبد درود

وزين روي لشكر بياورد طوس****درفش همايون و پيلان و كوس

سپهدار پيران يكي چرپ گوي****ز تركان فرستاد نزديك اوي

بگفت آنك من با فرنگيس و شاه****چه كردم ز خوبي بهر جايگاه

ز درد سياوش خروشان بدم****چو بر آتش تيز جوشان بدم

كنون بار ترياك زهر آمدست****مرا زو همه رنج بهر آمدست

دل طوس غمگين شد از كار اوي****بپيچيد زان درد و پيكار اوي

چنين داد پاسخ كه از مهر تو****فراوان نشانست بر چهر تو

سر آزاد كن دور شو زين ميان****ببند اين در بيم و راه زيان

بر شاه ايران شوي با سپاه****مكافات يابي به نيكي ز شاه

بايران ترا پهلواني دهد****همان افسر خسرواني دهد

چو ياد آيدش

خوب كردار تو****دلش رنجه گردد ز تيمار تو

چنين گفت گودرز و گيو و سران****بزرگان و تيماركش مهتران

سرايندهٔ پاسخ آمد چو باد****بنزديك پيران ويسه نژاد

بگفت آنچ بشنيد با پهلوان****ز طوس و ز گودرز روشن روان

چنين داد پاسخ كه من روز و شب****بياد سپهبد گشايم دو لب

شوم هرچ هستند پيوند من****خردمند كو بشنود پند من

بايران گذارم بر و بوم و رخت****سر نامور بهتر از تاج و تخت

وزين گفتتها بود مغزش تهي****همي جست نو روزگار بهي

هيوني برافگند هنگام خواب****فرستاد نزديك افراسياب

كزايران سپاه آمد و پيل و كوس****همان گيو و گودرز و رهام و طوس

فراوان فريبش فرستاده ام****ز هر گونه اي بندها داده ام

سپاهي ز جنگاوران برگزين****كه بر زين شتابش بيايد ز كين

مگر بومشان از بنه بركنيم****بتخت و بگنج آتش اندر زنيم

وگر نه ز كين سياوش سپاه****نياسايد از جنگ هرگز نه شاه

چو بشنيد افراسياب اين سخن****سران را بخواند از همه انجمن

يكي لشكري ساخت افراسياب****كه تاريك شد چشمهٔ آفتاب

دهم روز لشكر بپيران رسيد****سپاهي كزو شد زمين ناپديد

چو لشكر بياسود روزي بداد****سپه برگرفت و بنه برنهاد

ز پيمان بگرديد وز ياد عهد****بيامد دمان تا لب رود شهد

طلايه بيامد بنزديك طوس****كه بربند بر كوههٔ پيل كوس

كه پيران نداند سخن جز فريب****چو داند كه تنگ اندر آمد نهيب

درفش جفا پيشه آمد پديد****سپه بر لب رود صف بركشيد

بياراست لشكر سپهدار طوس****بهامون كشيدند پيلان و كوس

دو رويه سپاه اندر آمد چو كوه****سواران تركان و ايران گروه

چنان شد ز گرد سپاه آفتاب****كه آتش برآمد ز درياي آب

درخشيدن تيغ و ژوپين و خشت****تو گفتي شب اندر هوا لاله كشت

ز بس ترگ زرين و زرين سپر****ز جوشن سواران زرين كمر

برآمد يكي ابر چون سندروس****زمين گشت از گرد چون آبنوس

سر سروران زير گرز گران****چو

سندان شد و پتك آهنگران

ز خون رود گفتي ميستان شدست****ز نيزه هوا چون نيستان شدست

بسي سر گرفتار دام كمند****بسي خوار گشته تن ارجمند

كفن جوشن و بستر از خون و خاك****تن نازديده بشمشير چاك

زمين ارغوان و زمان سندروس****سپهر و ستاره پرآواي كوس

اگر تاج جويد جهانجوي مرد****وگر خاك گردد بروز نبرد

بناكام مي رفت بايد ز دهر****چه زو بهر ترياك يابي چه زهر

ندانم سرانجام و فرجام چيست****برين رفتن اكنون ببايد گريست

يكي نامداري بد ارژنگ نام****بابر اندر آورده از جنگ نام

برآورد از دشت آورد گرد****از ايرانيان جست چندي نبرد

چو از دور طوس سپهبد بديد****بغريد و تيغ از ميان بركشيد

بپور زره گفت نام تو چيست****ز تركان جنگي ترا يار كيست

بدو گفت ارژنگ جنگي منم****سرافراز و شير درنگي منم

كنون خاك را از تو رخشان كنم****به آوردگه برسرافشان كنم

چو گفتار پور زره شد ببن****سپهدار ايران شنيد اين سخن

بپاسخ نديد ايچ راي درنگ****همان آبداري كه بودش بچنگ

بزد بر سر و ترگ آن نامدار****تو گفتي تنش سر نياورد بار

برآمد ز ايران سپه بوق و كوس****كه پيروز بادا سرافراز طوس

غمي گشت پيران ز توران سپاه****ز تركان تهي ماند آوردگاه

دليران توران و كنداوران****كشيدند شمشير و گرز گران

كه يكسر بكوشيم و جنگ آوريم****جهان بر دل طوس تنگ آوريم

چنين گفت هومان كه امروز جنگ****بسازيد و دل را مداريد تنگ

گر ايدونك زيشان يكي نامور****ز لشكر برارد به پيكار سر

پذيره فرستيم گردي دمان****ببينيم تا بر كه گردد زمان

وزيشان بتندي نجوييد جنگ****ببايد يك امروز كردن درنگ

بدانگه كه لشكر بجنبد ز جاي****تبيره برآيد ز پرده سراي

همه يكسره گرزها بركشيم****يكي از لب رود برتر كشيم

بانبوه رزمي بسازيم سخت****اگر يار باشد جهاندار و بخت

باسپ عقاب اندر آورد پاي****برانگيخت آن بارگي را ز جاي

تو گفتي يكي بارهٔ

آهنست****وگر كوه البرز در جوشنست

به پيش سپاه اندر آمد بجنگ****يكي خشت رخشان گرفته بچنگ

بجنبيد طوس سپهبد ز جاي****جهان پر شد از نالهٔ كر ناي

بهومان چنين گفت كاي شوربخت****ز پاليز كين برنيامد درخت

نمودم بارژنگ يك دست برد****كه بود از شما نامبردار و گرد

تو اكنون همانا بكين آمدي****كه با خشت بر پشت زين آمدي

بجان و سر شاه ايران سپاه****كه بي جوشن و گرز و رومي كلاه

بجنگ تو آيم بسان پلنگ****كه از كوه يازد بنخچير چنگ

ببيني تو پيكار مردان مرد****چو آورد گيرم بدشت نبرد

چنين پاسخ آورد هومان بدوي****كه بيشي نه خوبست بيشي مجوي

گر ايدونك بيچاره اي را زمان****بدست تو آمد مشو در گمان

بجنگ من ارژنگ روز نبرد****كجا داشتي خويشتن را بمرد

دليران لشكر ندارند شرم****نجوشد يكي را برگ خون گرم

كه پيكار ايشان سپهبد كند****برزم اندرون دستشان بد كند

كجا بيژن و گيو آزادگان****جهانگير گودرز كشوادگان

تو گر پهلواني ز قلب سپاه****چرا آمدستي بدين رزمگاه

خردمند بيگانه خواند ترا****هشيوار ديوانه خواند ترا

تو شو اختر كاوياني بدار****سپهبد نيايد سوي كارزار

نگه كن كه خلعت كرا داد شاه****ز گردان كه جويد نگين و كلاه

بفرماي تا جنگ شير آورند****زبردست را دست زير آورند

اگر تو شوي كشته بر دست من****بد آيد بدان نامدار انجمن

سپاه تو بي يار و بيجان شوند****اگر زنده مانند پيچان شوند

و ديگر كه گر بشنوي گفت راست****روان و دلم بر زبانم گواست

كه پر درد باشم ز مردان مرد****كه پيش من آيند روز نبرد

پس از رستم زال سام سوار****نديدم چو تو نيز يك نامدار

پدر بر پدر نامبردار و شاه****چو تو جنگجويي نيايد سپاه

تو شو تا ز لشكر يكي نامجوي****بيايد بروي اندر آريم روي

بدو گفت طوس اي سرافراز مرد****سپهبد منم هم سوار نبرد

تو هم نامداري ز توران سپاه****چرا راي كردي

به آوردگاه

دلت گر پذيرد يكي پند من****بجويي بدين كار پيوند من

كزين كينه تا زنده ماند يكي****نياسود خواهد سپاه اندكي

تو با خويش وپيوند و چندين سوار****همه پهلوان و همه نامدار

بخيره مده خويشتن را بباد****ببايد كه پند من آيدت ياد

سزاوار كشتن هرآنكس كه هست****بمان تا بيازند بر كينه دست

كزين كينه مرد گنهكار هيچ****رهايي نيابد خرد را مپيچ

مرا شاه ايران چنين داد پند****كه پيران نبايد كه يابد گزند

كه او ويژه پروردگار منست****جهانديده و دوستدار منست

به بيداد بر خيره با او مكوش****نگه كن كه دارد بپند تو گوش

چنين گفت هومان به بيداد و داد****چو فرمان دهد شاه فرخ نژاد

بران رفت بايد ببيچارگي****سپردن بدو دل بيكبارگي

همان رزم پيران نه بر آرزوست****كه او راد و آزاده و نيك خوست

بدين گفت و گوي اندرون بود طوس****كه شد گيو را روي چون سندروس

ز لشكر بيامد بكردار باد****چنين گفت كاي طوس فرخ نژاد

فريبنده هومان ميان دو صف****بيامد دمان بر لب آورده كف

كنون با تو چندين چه گويد براز****ميان دو صف گفت و گوي دراز

سخن جز بشمشير با او مگوي****مجوي از در آشتي هيچ روي

چو بشنيد هومان برآشفت سخت****چنين گفت با گيو بيدار بخت

ايا گم شده بخت آزادگان****كه گم باد گودرز كشوادگان

فراوان مرا ديده اي روز جنگ****به آوردگه تيغ هندي بچنگ

كس از تخم كشواد جنگي نماند****كه منشور تيغ مرا برنخواند

ترا بخت چون روي آهرمنست****بخان تو تا جاودان شيونست

اگر من شوم كشته بر دست طوس****نه برخيزد آيين گوپال و كوس

بجايست پيران و افراسياب****بخواهد شدن خون من رود آب

نه گيتي شود پاك ويران ز من****سخن راند بايد بدين انجمن

وگر طوس گردد بدستم تباه****يكي ره نيابند ز ايران سپاه

تو اكنون بمرگ برادر گري****چه با طوس نوذر كني داوري

بدو گفت

طوس اين چه آشفتنست****بدين دشت پيكار تو با منست

بيا تا بگرديم و كين آوريم****بجنگ ابروان پر ز چين آوريم

بدو گفت هومان كه دادست مرگ****سري زير تاج و سري زير ترگ

اگر مرگ باشد مرا بي گمان****به آوردگه به كه آيد زمان

بدست سواري كه دارد هنر****سپهبدسر و گرد و پرخاشخر

گرفتند هر دو عمود گران****همي حمله برد آن برين اين بران

ز مي گشت گردان و شد روز تار****يكي ابر بست از بر كارزار

تو گفتي شب آمد بريشان بروز****نهان گشت خورشيد گيتي فروز

ازان چاك چاك عمود گران****سرانشان چو سندان آهنگران

بابر اندرون بانگ پولاد خاست****بدرياي شهد اندرون باد خاست

ز خون بر كف شير كفشير بود****همه دشت پر بانگ شمشير بود

خم آورد رويين عمود گران****شد آهن به كردار چاچي كمان

تو گفتي كه سنگ است سر زير ترگ****سيه شد ز خم يلان روي مرگ

گرفتند شمشير هندي بچنگ****فرو ريخت آتش ز پولاد و سنگ

ز نيروي گردنكشان تيغ تيز****خم آورد و در زخم شد ريز ريز

همه كام پرخاك و پر خاك سر****گرفتند هر دو دوال كمر

ز نيروي گردان گران شد ركيب****يكي را نيامد سر اندر نشيب

سپهبد تركش آورد چنگ****كمان را بزه كرد و تيغ خدنگ

بران نامور تيرباران گرفت****چپ و راست جنگ سواران گرفت

ز پولاد پيكان و پر عقاب****سپر كرد بر پيش روي آفتاب

جهان چون ز شب رفته دو پاس گشت****همه روي كشور پر الماس گشت

ز تير خدنگ اسپ هومان بخست****تن بارگي گشت با خاك پست

سپر بر سر آورد و ننمود روي****نگه داشت هومان سر از تير اوي

چو او را پياده بران رزمگاه****بديدند گفتند توران سپاه

كه پردخت ماند كنون جاي اوي****ببردند پرمايه بالاي اوي

چو هومان بران زين توزي نشست****يكي تيغ بگرفت هندي بدست

كه آيد دگر باره

بر جنگ طوس****شد از شب جهان تيره چون آبنوس

همه نامداران پرخاشجوي****يكايك بدو در نهادند روي

چو شد روز تاريك و بيگاه گشت****ز جنگ يلان دست كوتاه گشت

بپيچيد هومان جنگي عنان****سپهبد بدو راست كرده سنان

بنزديك پيران شد از رزمگاه****خروشي برآمد ز توران سپاه

ز تو خشم گردنكشان دور باد****درين جنگ فرجام ما سور باد

كه چون بود رزم تو اي نامجوي****چو با طوس روي اندر آمد بروي

همه پاك ما دل پر از خون بديم****جز ايزد نداند كه ما چون بديم

بلشكر چنين گفت هومان شير****كه اي رزم ديده سران دلير

چو روشن شود تيره شب روز ماست****كه اين اختر گيتي افروز ماست

شما را همه شادكامي بود****مرا خوبي و نيكنامي بود

ز لشكر همي برخروشيد طوس****شب تيره تا گاه بانگ خروس

همي گفت هومان چه مرد منست****كه پيل ژيان هم نبرد منست

چو چرخ بلند از شبه تاج كرد****شمامه پراگند بر لاژورد

طلايه ز هر سو برون تاختند****بهر پرده اي پاسبان ساختند

چو برزد سر از برج خرچنگ شيد****جهان گشت چون روي رومي سپيد

تبيره برآمد ز هر دو سراي****جهان شد پر از نالهٔ كر ناي

هوا تيره گشت از فروغ درفش****طبر خون و شبگون و زرد و بنفش

كشيده همه تيغ و گرز و سنان****همه جنگ را گرد كرده عنان

تو گفتي سپهر و زمان و زمين****بپوشد همي چادر آهنين

بپرده درون شد خور تابناك****ز جوش سواران و از گرد و خاك

ز هراي اسپان و آواي كوس****همي آسمان بر زمين داد بوس

سپهدار هومان دمان پيش صف****يكي خشت رخشان گرفته بكف

همي گفت چون من برايم بجوش****برانگيزم اسپ و برارم خروش

شما يك بيك تيغها بركشيد****سپرهاي چيني بسر در كشيد

مبينيد جز يال اسپ و عنان****نشايد كمان و نبايد سنان

عنان پاك بر يال اسپان نهيد****بدانسان كه

آيد خوريد و دهيد

بپيران چنين گفت كاي پهلوان****تو بگشاي بند سليح گوان

ابا گنج دينار جفتي مكن****ز بهر سليح ايچ زفتي مكن

كه امروز گرديم پيروزگر****بيابد دل از اختر نيك بر

وزين روي لشكر سپهدار طوس****بياراست برسان چشم خروش

بروبر يلان آفرين خواندند****ورا پهلوان زمين خواندند

كه پيروزگر بود روز نبرد****ز هومان ويسه برآورد گرد

سپهبد بگودرز كشواد گفت****كه اين راز بر كس نبايد نهفت

اگر لشكر ما پذيره شوند****سواران بدخواه چيره شوند

همه دست يكسر بيزدان زنيم****مني از تن خويش بفگنيم

مگر دست گيرد جهاندار ما****وگر نه بد است اختر كار ما

كنون نامداران زرينه كفش****بباشيد با كاوياني درفش

ازين كوه پايه مجنبيد هيچ****نه روز نبرد است و گاه بسيچ

همانا كه از ما بهر يك دويست****فزونست بدخواه اگر بيش نيست

بدو گفت گودرز اگر كردگار****بگرداند از ما بد روزگار

به بيشي و كمي نباشد سخن****دل و مغز ايرانيان بد مكن

اگر بد بود بخشش آسمان****بپرهيز و بيشي نگردد زمان

تو لشكر بياراي و از بودني****روان را مكن هيچ بشخودني

بياراست لشكر سپهدار طوس****بپيلان جنگي و مردان و كوس

پياده سوي كوه شد با بنه****سپهدار گودرز بر ميمنه

رده بركشيده همه يكسره****چو رهام گودرز بر ميسره

ز ناليدن كوس با كرناي****همي آسمان اندر آمد ز جاي

دل چرخ گردان بدو چاك شد****همه كام خورشيد پرخاك شد

چنان شد كه كس روي هامون نديد****ز بس گرد كز رزمگه بردميد

بباريد الماس از تيره ميغ****همي آتش افروخت از گرز و تيغ

سنانهاي رخشان و تيغ سران****درفش از بر و زير گرز گران

هوا گفتي از گرز و از آهنست****زمين يكسر از نعل در جوشنست

چو درياي خون شد همه دشت و راغ****جهان چون شب و تيغها چون چراغ

ز بس نالهٔ كوس با كرناي****همي كس ندانست سر را ز پاي

سپهبد به گودرز گفت

آن زمان****كه تاريك شد گردش آسمان

مرا گفته بود اين ستاره شناس****كه امروز تا شب گذشته سه پاس

ز شمشير گردان چو ابر سياه****همي خون فشاند به آوردگاه

سرانجام ترسم كه پيروزگر****نباشد مگر دشمن كينه ور

چو شيدوش و رهام و گستهم و گيو****زره دار خراد و برزين نيو

ز صف در ميان سپاه آمدند****جگر خسته و كينه خواه آمدند

بابر اندر آمد ز هر سو غريو****بسان شب تار و انبوه ديو

وزان روي هومان بكردار كوه****بياورد لشكر همه همگروه

وزان پس گزيدند مردان مرد****كه بردشت سازند جاي نبرد

گرازه سر گيوگان با نهل****دو گرد گرانمايهٔ شيردل

چو رهام گودرز و فرشيدورد****چو شيدوش و لهاك شد هم نبرد

ابا بيژن گيو كلباد را****كه بر هم زدي آتش و باد را

ابا شطرخ نامور گيو را****دو گرد گرانمايهٔ نيو را

چو گودرز و پيران و هومان و طوس****نبد هيچ پيدا درنگ و فسوس

چنين گفت هومان كه امروز كار****نبايد كه چون دي بود كارزار

همه جان شيرين بكف برنهيد****چو من برخروشم دميد و دهيد

تهي كرد بايد ازيشان زمين****نبايد كه آيند زين پس بكين

بپيش اندر آمد سپهدار طوس****پياده بياورد و پيلان و كوس

صفي بركشيدند پيش سوار****سپردار و ژوپين ور و نيزه دار

مجنبيد گفت ايچ از جاي خويش****سپر با سنان اندراريد پيش

ببينيم تا اين نبرده سران****چگونه گزارند گرز گران

ز تركان يكي بود بازور نام****بافسوس بهر جاي گسترده كام

بياموخته كژي و جادوي****بدانسته چيني و هم پهلوي

چنين گفت پيران بافسون پژوه****كز ايدر برو تا سر تيغ كوه

يكي برف و سرما و باد دمان****بريشان بياور هم اندر زمان

هوا تيره گون بود از تير ماه****همي گشت بر كوه ابر سياه

چو بازور در كوه شد در زمان****برآمد يكي برف و باد دمان

همه دست آن نيزه داران ز كار****فروماند از برف در كارزار

ازان رستخيز و دم

زمهرير****خروش يلان بود و باران تير

بفرمود پيران كه يكسر سپاه****يكي حمله سازيد زين رزمگاه

چو بر نيزه بر دستهاشان فسرد****نياراست بنمود كس دست برد

وزان پس برآورد هومان غريو****يكي حمله آورد برسان ديو

بكشتند چندان ز ايران سپاه****كه درياي خون گشت آوردگاه

در و دشت گشته پر از برف و خون****سواران ايران فتاده نگون

ز كشته نبد جاي رفتن بجنگ****ز برف و ز افگنده شد جاي تنگ

سيه گشت در دشت شمشير و دست****بروي اندر افتاده برسان مست

نبد جاي گردش دران رزمگاه****شده دست لشكر ز سرما تباه

سپهدار و گردنكشان آن زمان****گرفتند زاري سوي آسمان

كه اي برتر از دانش و هوش و راي****نه در جاي و بر جاي و نه زير جاي

همه بندهٔ پرگناه توايم****به بيچارگي دادخواه توايم

ز افسون و از جادوي برتري****جهاندار و بر داوران داوري

تو باشي به بيچارگي دستگير****تواناتر از آتش و زمهرير

ازين برف و سرما تو فريادرس****نداريم فريادرس جز تو كس

بيامد يكي مرد دانش پژوه****برهام بنمود آن تيغ كوه

كجا جاي بازور نستوه بود****بر افسون و تنبل بران كوه بود

بجنبيد رهام زان رزمگاه****برون تاخت اسپ از ميان سپاه

زره دامنش را بزد بر كمر****پياده برآمد بران كوه سر

چو جادو بديدش بيامد بجنگ****عمودي ز پولاد چيني بچنگ

چو رهام نزديك جادو رسيد****سبك تيغ تيز از ميان بركشيد

بيفگند دستش بشمشير تيز****يكي باد برخاست چون رستخيز

ز روي هوا ابر تيره ببرد****فرود آمد از كوه رهام گرد

يكي دست با زور جادو بدست****بهامون شد و بارگي برنشست

هوا گشت زان سان كه از پيش بود****فروزنده خورشيد را رخ نمود

پدر را بگفت آنچ جادو چه كرد****چه آورد بر ما بروز نبرد

بديدند ازان پس دليران شاه****چو درياي خون گشته آوردگاه

همه دشت كشته ز ايرانيان****تن بي سران سر بي تنان

چنين گفت گودز آنگه

بطوس****كه نه پيل ماند و نه آواي كوس

همه يكسره تيغها بركشيم****براريم جوش ار كشند ار كشيم

همانا كه ما را سر آمد زمان****نه روز نبردست و تير و كمان

بدو گفت طوس اي جهانديده مرد****هوا گشت پاك و بشد باد سرد

چرا سر همي داد بايد بباد****چو فريادرس فره و زور داد

مكن پيشدستي تو در جنگ ما****كنند اين دليران خود اهنگ ما

بپيش زمانه پذيره مشو****بنزديك بدخواه خيره مشو

تو در قلب با كاوياني درفش****همي دار در چنگ تيغ بنفش

سوي ميمنه گيو و بيژن بهم****نگهبانش بر ميسره گستهم

چو رهام و شيدوش بر پيش صف****گرازه بكين برلب آورده كف

شوم بركشم گرز كين از ميان****كنم تن فدي پيش ايرانيان

ازين رزمگه برنگردانم اسپ****مگر خاك جايم بود چون زرسپ

اگر من شوم كشته زين رزمگاه****تو بركش سوي شاه ايران سپاه

مرا مرگ نامي تر از سرزنش****بهر جاي بيغارهٔ بدكنش

چنين است گيتي پرآزار و درد****ازو تا توان گرد بيشي مگرد

فزونيش يك روز بگزايدت****ببودن زماني نيفزايدت

دگر باره بر شد دم كرناي****خروشيدن زنگ و هندي دراي

ز بانگ سواران پرخاشخر****درخشيدن تيغ و زخم تبر

ز پيكان و از گرز و ژوپين و تير****زمين شد بكردار درياي قير

همه دشت بي تن سر و يال بود****همه گوش پر زخم گوپال بود

چو شد رزم تركان برين گونه سخت****نديدند ايرانيان روي بخت

همي تيره شد روي اختر درشت****دليران بدشمن نمودند پشت

چو طوس و چو گودرز و گيو دلير****چو شيدوش و بيژن چو رهام شير

همه برنهادند جان را بكف****همه رزم جستند بر پيش صف

هرآنكس كه با طوس در جنگ بود****همه نامدار و كنارنگ بود

بپيش اندرون خون همي ريختند****يلان از پس پشت بگريختند

يكي موبدي طوس يل را بخواند****پس پشت تو گفت جنگي نماند

نبايد كت اندر ميان آورند****بجان سپهبد زيان آورند

به

گيو دلير آن زمان طوس گفت****كه با مغز لشكر خرد نيست جفت

كه ما را بدين گونه بگذاشتند****چنين روي از جنگ برگاشتند

برو بازگردان سپه را ز راه****ز بيغارهٔ دشمن و شرم شاه

بشد گيو و لشكر همه بازگشت****پر از كشته ديدند هامون و دشت

سپهبد چنين گفت با مهتران****كه اينست پيكار جنگ آوران

كنون چون رخ روز شد تيره گون****همه روي كشور چو درياي خون

يكي جاي آرام بايد گزيد****اگر تيره شب خود توان آرميد

مگر كشته يابد بجاي مغاك****يكي بستر از ريگ و چادر ز خاك

همه بازگشتند يكسر ز جنگ****ز خويشان روان خسته و سر ز ننگ

سر از كوه برزد همانگاه ماه****چو بر تخت پيروزه، پيروز شاه

سپهدار پيران سپه را بخواند****همي گفت زيشان فراوان نماند

بدانگه كه درياي ياقوت زرد****زند موج بر كشور لاژورد

كسي را كه زنده ست بيجان كنيم****بريشان دل شاه پيچان كنيم

برفتند با شادماني زجاي****نشستند بر پيش پرده سراي

همه شب ز آواي چنگ و رباب****سپه را نيامد بران دشت خواب

وزين روي لشكر همه مستمند****پدر بر پسر سوگوار و نژند

همه دشت پر كشته و خسته بود****بخون بزرگان زمين شسته بود

چپ و راست آوردگه دست و پاي****نهادن ندانست كس پا بجاي

همه شب همي خسته برداشتند****چو بيگانه بد خوار بگذاشتند

بر خسته آتش همي سوختند****گسسته ببستند و بردوختند

فراوان ز گودرزيان خسته بود****بسي كشته بود و بسي بسته بود

چو بشنيد گودرز برزد خروش****زمين آمد از بانگ اسپان بجوش

همه مهتران جامه كردند چاك****بسربر پراگند گودرز خاك

همي گفت كاندر جهان كس نديد****به پيران سر اين بد كه بر من رسيد

چرا بايدم زنده با پير سر****بخاك اندر افگنده چندين پسر

ازان روزگاري كجا زاده ام****ز خفتان ميان هيچ نگشاده ام

بفرجام چندين پسر ز انجمن****ببينم چنين كشته در پيش من

جدا گشته از من چو بهرام

پور****چنان نامور شير خودكام پور

ز گودرز چون آگهي شد بطوس****مژه كرد پر خون و رخ سندروس

خروشي براورد آنگه بزار****فراوان بباريد خون در كنار

همي گفت اگر نوذر پاك تن****نكشتي بن و بيخ من بر چمن

نبودي مرا رنج و تيمار و درد****غم كشته و گرم دشت نبرد

كه تا من كمر بر ميان بسته ام****بدل خسته ام گر بجان رسته ام

هم اكنون تن كشتگان را بخاك****بپوشيد جايي كه باشد مغاك

سران بريده سوي تن بريد****بنه سوي كوه هماون بريد

برانيم لشكر همه همگروه****سراپرده و خيمه بر سوي كوه

هيوني فرستيم نزديك شاه****دلش برفروزد فرستد سپاه

بدين من سواري فرستاده ام****ورا پيش ازين آگهي داده ام

مگر رستم زال را با سپاه****سوي ما فرستد بدين رزمگاه

وگرنه ز ما نامداري دلير****نماند به آوردگه بر چو شير

سپه برنشاند و بنه برنهاد****وزان كشتنگان كرد بسيار ياد

ازين سان همي رفت روز و شبان****پر از غم دل و ناچريده لبان

همه ديده پر خون و دل پر ز داغ****ز رنج روان گشته چون پر زاغ

چو نزديك كوه هماون رسيد****بران دامن كوه لشكر كشيد

چنين گفت طوس سپهبد بگيو****كه اي پر خرد نامبردار نيو

سه روزست تا زين نشان تاختي****بخواب و بخوردن نپرداختي

بيا و بياسا و چيزي بخور****برامش و جامه بنماي سر

كه من بي گمانم كه پيران بجنگ****پس ما بيايد كنون بي درنگ

كسي را كه آسوده تر زين گروه****به بيژن بمان و تو برشو بكوه

همه خستگان را سوي كه كشيد****ز آسودگان لشكري برگزيد

چنين گفت كين كوه سر جاي ماست****ببايد كنون خويشتن كرد راست

طلايه ز كوه اندر آمد بدشت****بدان تا بريشان نشايد گذشت

خروش نگهبان و آواي زنگ****تو گفتي بجوش آمد از كوه سنگ

هم آنگه برآمد ز چرخ آفتاب****جهان گشت برسان درياي آب

ز درگاه پيران برآمد خروش****چنان شد كه برخيزد از خاك جوش

بهومان چنين گفت كاكنون

بجنگ****نبايد همانا فراوان درنگ

سواران دشمن همه كشته اند****وگر خسته از جنگ برگشته اند

بزد كوس و از دشت برخاست غو****همي رفت پيش سپه پيشرو

رسيدند تركان بدان رزمگاه****همه رزمگه خيمه بد بي سپاه

بشد نزد پيران يكي مژده خواه****كه كس نيست ايدر ز ايران سپاه

ز لشكر بشادي برآمد خروش****بفرمان پيران نهادند گوش

سپهبد چنين گفت با بخردان****كه اي نامور پرهنر موبدان

چه سازيم و اين را چه دانيد راي****كه اكنون ز دشمن تهي ماند جاي

سواران لشكر ز پير و جوان****همه تيز گفتند با پهلوان

كه لشكر گريزان شد از پيش ما****شكست آمد اندر بدانديش ما

يكي رزمگاهست پر خون و خاك****ازيشان نه هنگام بيم است و باك

ببايد پي دشمن اندر گرفت****ز مولش سزد گر بماني شگفت

گريزان ز باد اندرآيد بب****به آيد ز موليدن ايدر شتاب

چنين گفت پيران كه هنگام جنگ****شود سست پاي شتاب از درنگ

سپاهي بكردار درياي آب****شدست انجمن پيش افراسياب

بمانيم تا آن سپاه گران****بيايند گردان و جنگ آوران

ازان پس بايران نمانيم كس****چنين است راي خردمند و بس

بدو گفت هومان كه اي پهلوان****مرنجان بدين كار چندين روان

سپاهي بدان زور و آن جوش و دم****شدي روي دريا ازيشان دژم

كنون خيمه و گاه و پرده سراي****همه مانده برجاي و رفته ز جاي

چنان دان كه رفتن ز بيچارگيست****نمودن بما پشت يكبارگيست

نمانيم تا نزد خسرو شوند****بدرگاه او لشكري نو شوند

ز زابلستان رستم آيد بجنگ****زياني بود سهمگين زين درنگ

كنون ساختن بايد و تاختن****فسونها و نيرنگها ساختن

چو گودرز را با سپهدار طوس****درفش همايون و پيلان و كوس

همه بي گماني بچنگ آوريم****بد آيد چو ايدر درنگ آوريم

چنين داد پاسخ بدو پهلوان****كه بيداردل باش و روشن روان

چنان كن كه نيك اختر و راي تست****كه چرخ فلك زير بالاي تست

پس لشكر اندر گرفتند راه****سپهدار پيران و توران سپاه

به لهاك فرمود

كاكنون مايست****بگردان عنان با سواري دويست

بدو گفت مگشاي بند از ميان****ببين تا كجايند ايرانيان

همي رفت لهاك برسان باد****ز خواب و ز خوردن نكرد ايچ ياد

چو نيمي ز تيره شب اندر گذشت****طلايه بديدش بتاريك دشت

خروش آمد از كوه و آواي زنگ****نديد ايچ لهاك جاي درنگ

بنزديك پيران بيامد ز راه****بدو آگهي داد ز ايران سپاه

كه ايشان بكوه هماون درند****همه بسته بر پيش راه گزند

بهومان بفرمود پيران كه زود****عنان و ركيبت ببايد بسود

ببر چند بايد ز لشكر سوار****ز گردان گردنكش نامدار

كه ايرانيان با درفش و سپاه****گرفتند كوه هماون پناه

ازين رزم رنج آيد اكنون بروي****خرد تيز كن چارهٔ كار جوي

گر آن مرد با كاوياني درفش****بياري، شود روي ايشان بنفش

اگر دستيابي بشمشير تيز****درفش و همه نيزه كن ريزريز

من اينك پس اندر چو باد دمان****بيايم نسازم درنگ و زمان

گزين كرد هومان ز لشكر سوار****سپردار و شمشيرزن سي هزار

چو خورشيد تابنده بنمود تاج****بگسترد كافور بر تخت عاج

پديد آمد از دور گرد سپاه****غو ديده بان آمد از ديده گاه

كه آمد ز تركان سپاهي پديد****بابر سيه گردشان بركشيد

چو بشنيد جوشن بپوشيد طوس****برآمد دم بوق و آواي كوس

سواران ايران همه همگروه****رده بركشيدند بر پيش كوه

چو هومان بديد آن سپاه گران****گراييدن گرز و تيغ سران

چنين گفت هومان بگودرز و طوس****كز ايران برفتيد با پيل و كوس

سوس شهر تركان بكين آختن****بدان روي لشكر برون تاختن

كنون برگزيدي چو نخچير كوه****شدستي ز گردان توران ستوه

نيايدت زين كار خود شرم و ننگ****خور و خواب و آرام بر كوه و سنگ

چو فردا برآيد ز كوه آفتاب****كنم زين حصار تو درياي آب

بداني كه اين جاي بيچارگيست****برين كوه خارا ببايد گريست

هيوني بپيران فرستاد زود****كه انديشهٔ ما دگرگونه بود

دگرگونه بود آنچ انداختيم****بريشان همي تاختن ساختيم

همه كوه يكسر سپاهست

و كوس****درفش از پس پشت گودرز و طوس

چنان كن كه چون بردمد چاك روز****پديد آيد از چرخ گيتي فروز

تو ايدر بوي ساخته با سپاه****شده روي هامون ز لشكر سياه

فرستاده نزديك پيران رسيد****بجوشيد چون گفت هومان شنيد

بيامد شب تيره هنگام خواب****همي راند لشكر بكردار آب

چو خورشيد زان چادر قيرگون****غمي شد بدريد و آمد برون

سپهبد بكوه هماون رسيد****ز گرد سپه كوه شد ناپديد

بهومان چنين گفت كز رزمگاه****مجنب و مجنبان از ايدر سپاه

شوم تا سپهدار ايرانيان****چه دارد بپا اختر كاويان

بكوه هماون كه دادش نويد****بدين بودن اكنون چه دارد اميد

بيامد بنزديك ايران سپاه****سري پر ز كينه دلي پرگناه

خروشيد كاي نامبردار طوس****خداوند پيلان و گوپال و كوس

كنون ماهيان اندر آمد به پنج****كه تا تو همي رزم جويي برنج

ز گودرزيان آن كجا مهترند****بدان رزمگاهت همه بي سرند

تو چون غرم رفتستي اندر كمر****پر از داوري دل پر از كينه سر

گريزان و لشكر پس اندر دمان****بدام اندر آيي همي بي گمان

چنين داد پاسخ سرافراز طوس****كه من بر دروغ تو دارم فسوس

پي كين تو افگندي اندر جهان****ز بهر سياوش ميان مهان

برين گونه تا چند گويي دروغ****دروغت بر ما نگيرد فروغ

علف تنگ بود اندران رزمگاه****ازان بر هماون كشيدم سپاه

كنون آگهي شد بشاه جهان****بيايد زمان تا زمان ناگهان

بزرگان لشكر شدند انجمن****چو دستان و چون رستم پيلتن

چو جنبيدن شاه كردم درست****نمانم بتوران بر و بوم و رست

كنون كامدي كار مردان ببين****نه گاه فريبست و روز كمين

چو بشنيد پيران ز هر سو سپاه****فرستاد و بگرفت بر كوه راه

بهر سو ز توران بيامد گروه****سپاه انجمن كرد بر گرد كوه

بريشان چو راه علف تنگ شد****سپهبد سوي چارهٔ جنگ شد

چنين گفت هومان بپيران گرد****كه ما را پي كوه بايد سپرد

يكي جنگ سازيم كايرانيان****نبندند

ازين پس بكينه ميان

بدو گفت پيران كه بر ماست باد****نكردست با باد كس رزم ياد

ز جنگ پياده بپيچيد سر****شود تيره ديدار پرخاشخر

چو راه علف تنگ شد بر سپاه****كسي كوه خارا ندارد نگاه

همه لشكر آيد بزنهار ما****ازين پس نجويند پيكار ما

بريشان كنون جاي بخشايش است****نه هنگام پيكار و آرايش است

رسيد اين سگالش بگودرز و طوس****سر سركشان خيره گشت از فسوس

چنين گفت با طوس گودرز پير****كه ما را كنون جنگ شد ناگزير

سه روز ار بود خوردني بيش نيست****ز يكسو گشاده رهي پيش نيست

نه خورد و نه چيز و نه بار و بنه****چنين چند باشد سپه گرسنه

كنون چون شود روي خورشيد زرد****پديد آيد آن چادر لاژورد

ببايد گزيدن سواران مرد****ز بالا شدن سوي دشت نبرد

بسان شبيخون يكي رزم سخت****بسازيم تا چون بود يار بخت

اگر يك بيك تن بكشتن دهيم****وگر تاج گردنكشان برنهيم

چنين است فرجام آوردگاه****يكي خاك يابد يكي تاج و گاه

ز گودرز بشنيد طوس اين سخن****سرش گشت پردرد و كين كهن

ز يك سوي لشكر به بيژن سپرد****دگر سو بشيدوش و خراد گرد

درفش خجسته بگستهم داد****بسي پند و اندرزها كرد ياد

خود و گيو و گودرز و چندي سران****نهادند بر يال گرزگران

بسوي سپهدار پيران شدند****چو آتش بقلب سپه بر زدند

چو درياي خون شد همه رزمگاه****خروشي برآمد بلند از سپاه

درفش سپهبد بدو نيم شد****دل رزمجويان پر از بيم شد

چو بشنيد هومان خروش سپاه****نشست از بر تازي اسپي سياه

بيامد ز لشكر بسي كشته ديد****بسي بيهش از رزم برگشته ديد

فرو ريخت از ديده خون بر برش****يكي بانگ زد تند بر لشكرش

چنين گفت كايدر طلايه نبود****شما را ز كين ايچ مايه نبود

بهر يك ازيشان ز ما سيصدست****به آوردگه خواب و خفتن بدست

هلا تيغ و گوپالها

بركشيد****سپرهاي چيني بسر در كشيد

ز هر سو بريشان بگيريد راه****كنون كز بره بر كشد تيغ ماه

رهايي نبايد كه يابند هيچ****بدين سان چه بايد درنگ و بسيچ

برآمد خروشيدن كرناي****بهر سو برفتند گردان ز جاي

گرفتندشان يكسر اندر ميان****سواران ايران چو شير ژيان

چنان آتش افروخت از ترگ و تيغ****كه گفتي همي گرز بارد ز ميغ

شب تار و شمشير و گرد سپاه****ستاره نه پيدا نه تابنده ماه

ز جوشن تو گفتي ببار اندرند****ز تاري بدرياي قار اندرند

بلشكر چنين گفت هومان كه بس****ازين مهتران مفگنيد ايچ كس

همه پيش من دستگير آوريد****نبايد كه خسته بتير آوريد

چنين گفت لشكر ببانگ بلند****كه اكنون به بيچارگي دست بند

دهيد ار بگرز و بژوپين دهيد****سران را ز خون تاج بر سر نهيد

چنين گفت با گيو و رهام طوس****كه شد جان ما بي گمان بر فسوس

مگر كردگار سپهر بلند****رهاند تن و جان ما زين گزند

اگر نه بچنگ عقاب اندريم****وگر زير درياي آب اندريم

يكي حمله بردند هر سه به هم****چو برخيزد از جاي شير دژم

نديدند كس يال اسپ و عنان****ز تنگي بچشم اندر آمد سنان

چنين گفت هومان به آواز تيز****كه نه جاي جنگست و راه گريز

برانگيخت از جايتان بخت بد****كه تا بر تن بدكنش بد رسد

سه جنگ آور و خوار مايه سپاه****بماندند يكسر بدين رزمگاه

فراوان ز رستم گرفتند ياد****كجا داد در جنگ هر جاي داد

ز شيدوش، وز بيژن گستهم****بسي ياد كردند بر بيش و كم

كه باري كسي را ز ايران سپاه****بدي يارمان اندرين رزمگاه

نه ايدر به پيكار و جنگ آمديم****كه خيره بكام نهنگ آمديم

دريغ آن در و گاه شاه جهان****كه گيرند ما را كنون ناگهان

تهمتن به زاولستانست و زال****شود كار ايران كنون تال و مال

همي آمد آواي گوپال و كوس****بلشكر

همي دير شد گيو و طوس

چنين گفت شيدوش و گستهم شير****كه شد كار پيكار سالار دير

به بيژن گرازه همي گفت باز****كه شد كار سالار لشكر دراز

هوا قير گون و زمين آبنوس****همي آمد از دشت آواي كوس

برفتند گردان بر آواي اوي****ز خون بود بر دشت هر جاي جوي

ز گردان نيو و ز نيروي چنگ****تو گفتي برآمد ز دريا نهنگ

بدانست هومان كه آمد سوار****همه گرزور بود و شمشيردار

چو دانست كامد ورا يار طوس****همي برخروشيد برسان كوس

سبك شد عنان و گران شد ركيب****بلندي كه دانست باز از نشيب

يكي رزم كردند تا چاك روز****چو پيدا شد از چرخ گيتي فروز

سپه بازگشتند يكسر ز جنگ****كشيدند لشكر سوي كوه تنگ

بگردان چنين گفت سالار طوس****كه از گردش مهر تا زخم كوس

سواري چنين كز شما ديده ام****ز كنداوران هيچ نشنيده ام

يكي نامه بايد كه زي شه كنيم****ز كارش همه جمله آگه كنيم

چو نامه بنزديك خسرو رسد****بدلش اندرون آتشي نو رسد

بياري بيايد گو پيلتن****ز شيران يكي نامدار انجمن

بپيروزي از رزم گرديم باز****بديدار كيخسرو آيد نياز

سخن هرچ رفت آشكار و نهان****بگويم بپيروز شاه جهان

بخوبي و خشنودي شهريار****بباشد بكام شما روزگار

چنانچون كه گفتند برساختند****نوندي بنزديك شه تاختند

دو لشكر بخيمه فرود آمدند****ز پيكار يكباره دم برزدند

طلايه برون آمد از هر دو روي****بدشت از دليران پرخاشجوي

چو هومان رسيد اندران رزمگاه****ز كشته نديد ايچ بر دشت راه

به پيران چنين گفت كامروز گرد****نه بر آرزو گشت گاه نبرد

چو آسوده گردند گردان ما****ستوده سواران و مردان ما

يكي رزم سازم كه خورشيد و ماه****نديدست هرگز چنان رزمگاه

ازان پس چو آمد بخسرو خبر****كه پيران شد از رزم پيروزگر

سپهبد بكوه هماون كشيد****ز لشكر بسي گرد شد ناپديد

در كاخ گودرز كشوادگان****تهي شد ز گردان و آزادگان

ستاره بر

ايشان بنالد همي****ببالينشان خون بپالد همي

ازيشان جهان پر ز خاك است و خون****بلند اختر طوس گشته نگون

بفرمود تا رستم پيلتن****خرامد بدرگاه با انجمن

برفتند ز ايران همه بخردان****جهانديده و نامور موبدان

سر نامداران زبان برگشاد****ز پيكار لشكر بسي كرد ياد

برستم چنين گفت كاي سرفراز****بترسم كه اين دولت ديرياز

همي برگرايد بسوي نشيب****دلم شد ز كردار او پرنهيب

توي پروارنندهٔ تاج و تخت****فروغ از تو گيرد جهاندار بخت

دل چرخ در نوك شمشير تست****سپهر و زمان و زمين زير تست

تو كندي دل و مغز ديو سپيد****زمانه بمهر تو دارد اميد

زمين گرد رخش ترا چاكرست****زمان بر تو چون مهربان مادرست

ز تيغ تو خورشيد بريان شود****ز گرز تو ناهيد گريان شود

ز نيروي پيكان كلك تو شير****بروز بلا گردد از جنگ سير

تو تا برنهادي بمردي كلاه****نكرد ايچ دشمن بايران نگاه

كنون گيو و گودرز و طوس و سران****فراوان ازين مرز كنداوران

همه دل پر از خون و ديده پرآب****گريزان ز تركان افراسياب

فراوان ز گودرزيان كشته مرد****شده خاك بستر بدشت نبرد

هرانكس كزيشان بجان رسته اند****بكوه هماون همه خسته اند

همه سر نهاده سوي آسمان****سوي كردگار مكان و زمان

كه ايدر ببايد گو پيلتن****بنيروي يزدان و فرمان من

شب تيره كين نامه بر خواندم****بسي از جگر خون برافشاندم

نگفتم سه روز اين سخن را بكس****مگر پيش دادار فرياد رس

كنون كار ز اندازه اندر گذشت****دلم زين سخن پر ز تيمار گشت

اميد سپاه و سپهبد بتست****كه روشن روان بادي و تن درست

سرت سبز باد و دلت شادمان****تن زال دور از بد بدگمان

ز من هرچ بايد فزوني بخواه****ز اسپ و سليح و ز گنج و سپاه

برو با دلي شاد و رايي درست****نشايد گرفت اين چنين كار سست

بپاسخ چنين گفت رستم بشاه****كه بي تو مبادا نگين و كلاه

كه

با فر و برزي و باراي و داد****ندارد چو تو شاه گردون بياد

شنيدست خسرو كه تا كيقباد****كلاه بزرگي بسر بر نهاد

بايران بكين من كمر بسته ام****برام يك روز ننشسته ام

بيابان و تاريكي و ديو و شير****چه جادو چه از اژدهاي دلير

همان رزم توران و مازندران****شب تيره و گرزهاي گران

هم از تشنگي هم ز راه دراز****گزيدن در رنج بر جاي ناز

چنين درد و سختي بسي ديده ام****كه روزي ز شادي نپرسيده ام

تو شاه نو آيين و من چون رهي****ميان بسته ام چون تو فرمان دهي

شوم با سپاهي كمر بر ميان****بگردانم اين بد ز ايرانيان

ازان كشتگان شاه بي درد باد****رخ بدسگالان او زرد باد

ز گودرزيان خود جگر خسته ام****كمر بر ميان سوگ را بسته ام

چو بشنيد كيخسرو آواز اوي****برخ برنهاد از دو ديده دو جوي

بدو گفت بي تو نخواهم زمان****نه اورنگ و تاج و نه گرز و كمان

فلك زير خم كمند تو باد****سر تاجداران به بند تو باد

ز دينار و گنج و ز تاج و گهر****كلاه و كمان و كمند و كمر

بياورد گنجور خسرو كليد****سر بدره هاي درم برديد

همه شاه ايران به رستم سپرد****چنين گفت كاي نامدار گرد

جهان گنج و گنجور شمشير تست****سر سروران جهان زير تست

تو با گرزداران زاولستان****دليران و شيران كابلستان

همي رو بكردار باد دمان****مجوي و مفرماي جستن زمان

ز گردان شمشير زن سي هزار****ز لشكر گزين از در كارزار

فريبرز كاوس را ده سپاه****كه او پيش رو باشد و كينه خواه

تهمتن زمين را ببوسيد و گفت****كه با من عنان و ركيبست جفت

سران را سر اندر شتاب آوريم****مبادا كه آرام و خواب آوريم

سپه را درم دادن آغاز كرد****بدشت آمد و رزم را ساز كرد

فريبرز را گفت بركش پگاه****سپاه اندرآور به پيش سپاه

نبايد كه روز و شبان بغنوي****مگر

نزد طوس سپهبد شوي

بگويي كه در جنگ تندي مكن****فريب زمان جوي و كندي مكن

من اينك بكردار باد دمان****بيايم نجويم بره بر زمان

چو گرگين ميلاد كار آزماي****سپه را زند بر بد و نيك راي

چو خورشيد تابنده بنمود چهر****بسان بتي با دلي پر زمهر

بر آمد خروشيدن كرناي****تهمتن بياورد لشكر زجاي

پر انديشه جان جهاندار شاه****دو فرسنگ با او بيامد براه

دو منزل همي كرد رستم يكي****نياسود روز و شبان اندكي

شبي داغ دل پر ز تيمار طوس****بخواب اندر آمد گه زخم كوس

چنان ديد روشن روانش بخواب****كه رخشنده شمعي برآمد ز آب

بر شمع رخشان يكي تخت عاج****سياوش بران تخت با فر و تاج

لبان پر ز خنده زبان چرب گوي****سوي طوس كردي چو خورشيد روي

كه ايرانيان را هم ايدر بدار****كه پيروزگر باشي از كارزار

بگو در زيان هيچ غمگين مشو****كه ايدر يكي گلستانست نو

بزير گل اندر همي مي خوريم****چه دانيم كين باده تا كي خوريم

ز خواب اندر آمد شده شاد دل****ز درد و غمان گشته آزاد دل

بگودرز گفت اي جهان پهلوان****يكي خواب ديدم بروشن روان

نگه كن كه رستم چو باد دمان****بيايد بر ما زمان تا زمان

بفرمود تا بركشيدند ناي****بجنبيد بر كوه لشكر ز جاي

ببستند گردان ايران ميان****برافراختند اختر كاويان

بياورد زان روي پيران سپاه****شد از گرد خورشيد تابان سياه

از آواز گردان و باران تير****همي چشم خورشيد شد خيره خير

دو لشكر بروي اندر آورده روي****ز گردان نشد هيچ كس جنگجوي

چنين گفت هومان بپيران كه جنگ****همي جست بايد چه جويي درنگ

نه لشكر بدشت شكار اندرند****كه اسپان ما زير بار اندرند

بدو گفت پيران كه تندي مكن****نه روز شتابست و گاه سخن

سه تن دوش با خوار مايه سپاه****برفتند بيگاه زين رزمگاه

چو شيران جنگي و ما چون رمه****كه از كوهسار اندر

آيد دمه

همه دشت پر جوي خون يافتيم****سر نامداران نگون يافتيم

يكي كوه دارند خارا و خشك****همي خار بويند اسپان چو مشك

بمان تا بران سنگ پيچان شوند****چو بيچاره گردند بيجان شوند

گشاده نبايد كه داريد راه****دو رويه پس و پيش اين رزمگاه

چو بي رنج دشمن بچنگ آيدت****چو بشتابيش كار تنگ آيدت

چرا جست بايد همي كارزار****طلايه برين دشت بس صد سوار

بباشيم تا دشمن از آب و نان****شود تنگ و زنهار خواهد بجان

مگر خاك گر سنگ خارا خورند****چو روزي سرآيد خورند و مرند

سوي خيمه رفتند زان رزمگاه****طلايه بيامد به پيش سپاه

گشادند گردان سراسر كمر****بخوان و بخوردن نهادند سر

بلشكر گه آمد سپهدار طوس****پر از خون دل و روي چون سندروس

بگودرز گفت اين سخن تيره گشت****سر بخت ايرانيان خيره گشت

همه گرد بر گرد ما لشكرست****خور بارگي خارگر خاورست

سپه را خورش بس فراوان نماند****جز از گرز و شمشير درمان نماند

بشبگير شمشيرها بركشيم****همه دامن كوه لشكر كشيم

اگر اختر نيك ياري دهد****بريشان مرا كامگاري دهد

ور ايدون كجا داور آسمان****بشمشير بر ما سرآرد زمان

ز بخش جهان آفرين بيش و كم****نباشد مپيماي بر خيره دم

مرا مرگ خوشتر بنام بلند****ازين زيستن با هراس و گزند

برين برنهادند يكسر سخن****كه سالار نيك اختر افگند بن

چو خورشيد برزد ز خرچنگ چنگ****بدريد پيراهن مشك رنگ

به پيران فرستاده آمد ز شاه****كه آمد ز هر جاي بي مر سپاه

سپاهي كه درياي چين را ز گرد****كند چون بيابان بروز نبرد

نخستين سپهدار خاقان چين****كه تختش همي برنتابد زمين

تنش زور دارد چو صد نره شير****سر ژنده پيل اندر آرد بزير

يكي مهتر از ماورالنهر بر****كه بگذارد از چرخ گردنده سر

ببالا چو سرو و بديدار ماه****جهانگير و نازان بدو تاج و گاه

سر سرافرازان و كاموس نام****برآرد ز گودرز و از طوس نام

ز مرز

سپيجاب تا دشت روم****سپاهي كه بود اندر آباد بوم

فرستادم اينك سوي كارزار****برآرند از طوس و خسرو دمار

چو بشنيد پيران بتوران سپاه****چنين گفت كاي سرفرازان شاه

بدين مژدهٔ شاه پير و جوان****همه شاد باشيد و روشن روان

ببايد كنون دل ز تيمار شست****بايران نمانم بر و بوم و رست

سر از رزم و از رنج و كين خواستن****برآسود وز لشكر آراستن

بايران و توران و بر خشك و آب****نبينند جز كام افراسياب

ز لشكر بر پهلوان پيش رو****بمژده بيامد همي نو بنو

بگفتند كاي نامور پهلوان****هميشه بزي شاد و روشن روان

بديدار شاهان دلت شاددار****روانت ز انديشه آزاد دار

ز كشمير تا برتر از رود شهد****درفش و سپاهست و پيلان و مهد

نخست اندر آيم ز خاقان چين****كه تاجش سپهرست و تختش زمين

چو منشور جنگي كه با تيغ اوي****بخاك اندر آيد سر جنگجوي

دلاور چو كاموس شمشيرزن****كه چشمش نديدست هرگز شكن

همه كارهاي شگرف آورد****چو خشم آورد باد و برف آورد

چو خشنود باشد بهار آردت****گل و سنبل جويبار آردت

ز سقلاب چون كندر شير مرد****چو پيروز كاني سپهر نبرد

چو سگسار غرچه چو شنگل ز هند****هوا پردرفش و زمين پر پرند

چغاني چو فرطوس لشكر فروز****گهار گهاني گو گردسوز

شميران شگني و گردوي وهر****پراگنده بر نيزه و تيغ زهر

تو اكنون سرافراز و رامش پذير****كزين مژده بر نا شود مرد پير

ز لشكر توي پهلو و پيش رو****هميشه بزي شاد و فرمانت نو

دل و جان پيران پر از خنده گشت****تو گفتي مگر مرده بد زنده گشت

بهومان چنين گفت پيران كه من****پذيره شوم پيش اين انجمن

كه ايشان ز راه دراز آمدند****پرانديشه و رزمساز آمدند

ازين آمدن بي نيازند سخت****خداوند تاج اند و زيباي تخت

ندارند سر كم ز افراسياب****كه با تخت و گنج اند و با جاه و آب

شوم تا ببينم

كه چند و چيند****سپهبد كدامند و گردان كيند

كنم آفرين پيش خاقان چين****وگر پيش تختش ببوسم زمين

ببينم سرافراز كاموس را****برابر كنم شنگل و طوس را

چو باز آيم ايدر ببندم ميان****برآرم دم و دود از ايرانيان

اگر خود ندارند پاياب جنگ****بريشان كنم روز تاريك و تنگ

هرانكس كه هستند زيشان سران****كنم پاي و گردن ببندگران

فرستم بنزديك افراسياب****نه آرام جويم بدين بر نه خواب

ز لشكر هر آنكس كه آيد بدست****سرانشان ببرم بشمشير پست

بسوزم دهم خاك ايشان بباد****نگيريم زان بوم و بر نيز ياد

سه بهره ازان پس برانم سپاه****كنم روز بر شاه ايران سياه

يكي بهره زيشان فرستم ببلخ****بايرانيان بر كنم روز تلخ

دگر بهره بر سوي كابلستان****بكابل كشم خاك زابلستان

سوم بهره بر سوي ايران برم****ز تركان بزرگان و شيران برم

زن و كودك خرد و پير و جوان****نمانم كه باشد تني با روان

بر و بوم ايران نمانم بجاي****كه مه دست بادا ازيشان مه پاي

كنون تا كنم كارها را بسيچ****شما جنگ ايشان مجوييد هيچ

بفگت اين و دل پر ز كينه برفت****همي پوست بر تنش گفتي بكفت

بلكشر چنين گفت هومان گرد****كه دلرا ز كينه نبايد سترد

دو روز اين يكي رنج بر تن نهيد****دو ديده بكوه هماون نهيد

نبايد كه ايشان شبي بي درنگ****گريزان برانند ازين جاي تنگ

كنون كوه و رود و در و دشت و راه****جهاني شود پردرفش سپاه

چو پيران بنزديك لشكر رسيد****در و دشت از سم اسپان نديد

جهان پر سراپرده و خيمه بود****زده سرخ و زرد و بنفش و كبود

ز ديباي چيني و از پرنيان****درفشي ز هر پرده اي در ميان

فروماند و زان كارش آمد شگفت****بسي با دل انديشه اندر گرفت

كه تا اين بهشتست يا رزمگاه****سپهر برينست گر تاج و گاه

بيامد بنزديك خاقان چين****پياده ببوسيد روي زمين

چو

خاقان بديدش به بر درگرفت****بماند از بر و يال پيران شگفت

بپرسيد بسيار و بنواختش****بر خويش نزديك بنشاختش

بدو گفت بخ بخ كه با پهلوان****نشينم چنين شاد و روشن روان

بپرسيد زان پس كز ايران سپاه****كه دارد نگين و درفش و كلاه

كدامست جنگي و گردان كيند****نشسته برين كوه سر بر چيند

چنين داد پاسخ بدو پهلوان****كه بيدار دل باش و روشن روان

درود جهان آفرين بر تو باد****كه كردي بپرسش دل بنده شاد

ببخت تو شادانم و تن درست****روانم همي خاك پاي تو جست

از ايرانيان هرچ پرسيد شاه****نه گنج و سپاهست و نه تاج و گاه

بي اندازه پيكار جستند و جنگ****ندارند از جنگ جز خاره سنگ

چو بي كام و بي نام و بي تن شدند****گريزان بكوه هماون شدند

سپهدار طوس است مردي دلير****بهامون نترسد ز پيكار شير

بزرگان چو گودرز كشوادگان****چو گيو و چو رهام ز آزادگان

ببخت سرافراز خاقان چين****سپهبد نبيند سپه را جزين

بدو گفت خاقان كه نزديك من****بباش و بياور يكي انجمن

يك امروز با كام دل مي خوريم****غم روز ناآمده نشمريم

بياراست خيمه چو باغ بهار****بهشتست گفتي برنگ و نگار

چو بر گنبد چرخ رفت آفتاب****دل طوس و گودرز شد پر شتاب

كه امروز تركان چرا خامش اند****براي بداند، ار ز مي بيهش اند

اگر مستمندند گر شادمان****شدم در گمان از بد بدگمان

اگرشان به پيكار يار آمدست****چنان دان كه بد روزگار آمدست

تو ايرانيان را همه كشته گير****وگر زنده از رزم برگشته گير

مگر رستم آيد بدين رزمگاه****وگرنه بد آيد بما زين سپاه

ستودان نيابيم يك تن نه گور****بكوبندمان سر بنعل ستور

بدو گفت گيو اي سپهدار شاه****چه بودت كه انديشه كردي تباه

از انديشهٔ ما سخن ديگرست****ترا كردگار جهان ياورست

بسي تخم نيكي پراگنده ايم****جهان آفرين را پرستنده ايم

و ديگر ببخت جهاندار شاه****خداوند شمشير و تخت و كلاه

ندارد جهان آفرين دست

ياز****كه آيد ببدخواه ما را نياز

چو رستم بيايد بدين رزمگاه****بديها سرآيد همه بر سپاه

نباشد ز يزدان كسي نااميد****وگر شب شود روي روز سپيد

بيك روز كز ما نجستند جنگ****مكن دل ز انديشه بر خيره تنگ

نبستند بر ما در آسمان****بپايان رسد هر بد بدگمان

اگر بخشش كردگار بلند****چنانست كايد بمابر گزند

به پرهيز و انديشهٔ نابكار****نه برگردد از ما بد روزگار

يكي كنده سازيم پيش سپاه****چنانچون بود رسم و آيين و راه

همه جنگ را تيغها بركشيم****دو روز دگر ار كشند ار كشيم

ببينيم تا چيست آغازشان****برهنه شود بي گمان رازشان

از ايران بيايد همان آگهي****درخشان شود شاخ سرو سهي

سپهدار گودرز بر تيغ كوه****برآمد برفت از ميان گروه

چو خورشيد تابان ز گنبد بگشت****ز بالا همي سوي خاور گذشت

بزاري خروش آمد از ديده گاه****كه شد كار گردان ايران تباه

سوي باختر گشت گيتي ز گرد****سراسر بسان شب لاژورد

شد از خاك خورشيد تابان بنفش****ز بس پيل و بر پشت پيلان درفش

غو ديده بشنيد گودرز و گفت****كه جز خاك تيره نداريم جفت

رخش گشت ز اندوه برسان قير****چنان شد كجا خسته گردد بتير

چنين گفت كز اختر روزگار****مرا بهره كين آمد و كارزار

ز گيتي مرا شور بختيست بهر****پراگنده بر جاي ترياك زهر

نبيره پسر داشتم لشكري****شده نامبردار هر كشوري

بكين سياوش همه كشته شد****ز من بخت بيدار برگشته شد

ازين زندگاني شدم نااميد****سيه شد مرا بخت و روز سپيد

نزادي مرا كاشكي مادرم****نگشتي سپهر بلند از برم

چنين گفت با ديده بان پهلوان****كه اي مرد بينا و روشن روان

نگه كن بتوران و ايران سپاه****كه آرام دارند از آوردگاه

درفش سپهدار ايران كجاست****نگه كن چپ لشكر و دست راست

بدو ديده بان گفت كز هر دو روي****نه بينم همي جنبش و گفت وگوي

ازان كار شد پهلوان پر ز درد****فرود ريخت از ديدگان آب

زرد

بناليد و گفت اسپ را زين كنيد****ازين پس مرا خشت بالين كنيد

شوم پر كنم چشم و آغوش را****بگيرم ببر گيو و شيدوش را

همان بيژن گيو و رهام را****سواران جنگي و خودكام را

به پدرود كردن رخ هر كسي****ببوسم ببارم ز مژگان بسي

نهادند زين بر سمند چمان****خروش آمد از ديده هم در زمان

كه اي پهلوان جهان شادباش****ز تيمار و درد و غم آزاد باش

كه از راه ايران يكي تيره گرد****پديد آمد و روز شد لاژورد

فراوان درفش از ميان سپاه****برآمد بكردار تابنده ماه

بپيش اندرون گرگ پيكر يكي****يكي ماه پيكر ز دور اندكي

درفشي بديد اژدها پيكرش****پديد آمد و شير زرين سرش

بدو گفت گودرز انوشهٔ بدي****ز ديدار تو دور چشم بدي

چو گفتارهاي تو آيد بجاي****بدين سان كه گفتي بپاكيزه راي

ببخشمت چندان گرانمايه چيز****كزان پس نيازت نيايد بنيز

وزان پس چو روزي بايران شويم****بنزديك شاه دليران شويم

ترا پيش تختش برم ناگهان****سرت برفرازم بجاه از مهان

چو باد دمنده ازان جايگاه****برو سوي سالار ايران سپاه

همه هرچ ديدي بديشان بگوي****سبك باش و از هر كسي مژده جوي

بدو ديده بان گفت كز ديده گاه****نشايد شدن پيش ايران سپاه

چو بينم كه روي زمين تار گشت****برين ديده گه ديده بيكار گشت

بكردار سيمرغ ازين ديده گاه****برم آگهي سوي ايران سپاه

چنين گفت با ديده بان پهلوان****كه اكنون نگه كن بروشن روان

دگر باره بنگر ز كوه بلند****كه ايشان بنزديك ما كي رسند

چنين داد پاسخ كه فردا پگاه****بكوه هماون رسد آن سپاه

چنان شاد شد زان سخن پهلوان****چو بيجان شده باز يابد روان

وزان روي پيران بكردار گرد****همي راند لشكر بدشت نبرد

سواري بمژده بيامد ز پيش****بگفت آن كجا رفته بد كم و بيش

چو بشنيد هومان بخنديد و گفت****كه شد بي گمان بخت بيدار جفت

خروشي بشادي ازان رزمگاه****بابر اندر آمد

ز توران سپاه

بزرگان ايران پر از داغ و درد****رخان زرد و لبها شده لاژورد

باندرز كردن همه همگروه****پراگنده گشتند بر گرد كوه

بهر جاي كرده يكي انجمن****همي مويه كردند بر خويشتن

كه زار اين دليران خسرونژاد****كزيشان بايران نگيرند ياد

كفنها كنون كام شيران بود****زمين پر ز خون دليران بود

سپهدار با بيژن گيو گفت****كه برخيز و بگشاي راز از نهفت

برو تا سر تيغ كوه بلند****ببين تا كيند و چه و چون و چند

همي بر كدامين ره آيد سپاه****كه دارد سراپرده و تخت و گاه

بشد بيژن گيو تا تيغ كوه****برآمد بي انبوه دور از گروه

ازان كوه سر كرد هر سو نگاه****درفش سواران و پيل و سپاه

بيامد بسوي سپهبد دوان****دل از غم پر از درد و خسته روان

بدو گفت چندان سپاهست و پيل****كه روي زمين گشت برسان نيل

درفش و سنان را خود اندازه نيست****خور از گرد بر آسمان تازه نيست

اگر بشمري نيست انداز و مر****همي از تبيره شود گوش كر

سپهبد چو بشنيد گفتار اوي****دلش گشت پر درد و پر آب روي

سران سپه را همه گرد كرد****بسي گرم و تيمار لشكر بخورد

چنين گفت كز گردش روزگار****نبينم همي جز غم كارزار

بسي گشته ام بر فراز و نشيب****برويم نيامد ازينسان نهيب

كنون چارهٔ كار ايدر يكيست****اگر چه سليح و سپاه اندكيست

بسازيم و امشب شبيخون كنيم****زمين را ازيشان چو جيحون كنيم

اگر كشته آييم در كارزار****نكوهش نيابيم از شهريار

نگويند بي نام گردي بمرد****مگر زير خاكم ببايد سپرد

بدين رام گشتند يكسر سپاه****هرانكس كه بود اندران رزمگاه

چو شد روي گيتي چو درياي قير****نه ناهيد پيدا نه بهرام و تير

بيامد دمان ديده بان پيش طوس****دوان و شده روي چون سندروس

چنين گفت كاي پهلوان سپاه****از ايران سپاه آمد از نزد شاه

سپهبد بخنديد با مهتران****كه اي

نامداران و كنداوران

چو يار آمد اكنون نسازيم جنگ****گهي با شتابيم و گه با درنگ

بنيروي يزدان گو پيلتن****بياري بيايد بدين انجمن

ازان ديده بان گشت روشن روان****همه مژده دادند پير و جوان

طلايه فرستاد بر دشت جنگ****خروش آمد از كوه و آواي زنگ

چو خورشيد بر چرخ گنبد كشيد****شب تار شد از جهان ناپديد

يكي انجمن كرد خاقان چين****بديبا بياراست روي زمين

بپيران چنين گفت كامروز جنگ****بسازيم و روزي نبايد درنگ

يكي با سرافراز گردنكشان****خنيده سواران دشمن كشان

ببينيم كايرانيان برچيند****بدين رزمگه اندرون با كيند

چنين گفت پيران كه خاقان چين****خردمند شاهيست با آفرين

بران رفت بايد كه او را هواست****كه راي تو بر ما همه پادشاست

وزان پس برآمد ز پرده سراي****خروشيدن كوس با كرناي

سنانهاي رخشان و جوشان سپاه****شده روي كشور ز لشكر سياه

ز پيلان نهادند بر پنج زين****بياراست ديگر بديباي چين

زبرجد نشانده بزين اندرون****ز ديباي زربفت پيروزه گون

بزرين ركيب و جناغ پلنگ****بزرين و سيمين جرسها و زنگ

ز افسر سر پيلبان پرنگار****همه پاك با طوق و با گوشوار

هوا شد ز بس پرنياني درفش****چو بازار چين سرخ و زرد و بنفش

سپاهي برفت اندران دشت رزم****كزيشان همي آرزو خواست بزم

زمين شد بكردار چشم خروس****ز بس رنگ و آرايش و پيل و كوس

برفتند شاهان لشكر ز جاي****هوا پر شد از نالهٔ كرناي

چو از دور طوس سپهبد بديد****سپاه آنچ بودش رده بركشيد

ببستند گردان ايران ميان****بياورد گيو اختر كاويان

از آوردگه تا سر تيغ كوه****سپه بود از ايران گروها گروه

چو كاموس و منشور و خاقان چين****چو بيورد و چون شنگل بافرين

نظاره بكوه هماون شدند****نه بر آرزو پيش دشمن شدند

چو از دور خاقان چين بنگريد****خروش سواران ايران شنيد

پسند آمدش گفت كاينت سپاه****سوران رزم آور و كينه خواه

سپهدار پيران دگرگونه گفت****هنرهاي مردان نشايد نهفت

سپهدار كو چاه پوشد بخار****برو

اسپ تازد بروز شكار

ازان به كه بر خيره روز نبرد****هنرهاي دشكن كند زير گرد

نديدم سواران و گردنكشان****بگردي و مردانگي زين نشان

بپيران چنين گفت خاقان چين****كه اكنون چه سازيم بر دشت كين

ورا گفت پيران كز اندك سپاه****نگيرند ياد اندرين رزمگاه

كشيدي چنين رنج و راه دراز****سپردي و ديدي نشيب و فراز

بمان تا سه روز اندرين رزمگاه****بباشيم و آسوده گردد سپاه

سپه را كنم زان سپس به دو نيم****سرآمد كنون روز پيكار و بيم

بتازند شبگير تا نيمروز****نبرده سواران گيتي فروز

بژوپين و خنجر بتير و كمان****همي رزم جويند با بدگمان

دگر نيمهٔ روز ديگر گروه****بكوشند تا شب برآيد ز كوه

شب تيره آسودگان را بجنگ****برم تا بريشان شود كار تنگ

نمانم كه آرام گيرند هيچ****سواران من با سپاه و بسيچ

بدو گفت كاموس كين راي نيست****بدين مولش اندر مرا جاي نيست

بدين مايه مردم بدين گونه جنگ****چه بايد بدين گونه چندين درنگ

بسازيم يكبار و جنگ آوريم****بريشان در و كوه تنگ آوريم

بايران گذاريم ز ايدر سپاه****نمانيم تخت و نه تاج و نه شاه

بر و بومشان پاك و يران كنيم****نه جنگ يلان جنگ شيران كنيم

زن و كودك خرد و پير و جوان****نه شاه و كنارنگ و نه پهلوان

بايران نمانم بر و بوم و جاي****نه كاخ و نه ايوان و نه چارپاي

ببد روز چندين چه بايد گذاشت****غم و درد و تيمار بيهوده داشت

يك امشب گشاده مداريد راه****كه ايشان برانند زين رزمگاه

چو باد سپيده دمان بردمد****سپه جمله بايد كه اندر چمد

تلي كشته بيني ببالاي كوه****تو فردا ز گردان ايران گروه

بدانسان كه ايرانيان سربسر****ازين پي نبينند جز مويه گر

بدو گفت خاقان جزين راي نيست****بگيتي چو تو لشكر آراي نيست

همه نامدارن بدين هم سخن****كه كاموس شيراوژن افگند بن

برفتند وز جاي برخاستند****همه شب همي

لشكر آراستند

چو خورشيد بر گنبد لاژورد****سراپرده اي زد ز ديباي زرد

خروشي بلند آمد از ديده گاه****بگودرز كاي پهلوان سپاه

سپاه آمد و راه نزديك شد****ز گرد سپه روز تاريك شد

بجنبيد گودرز از جاي خويش****بياورد پوينده بالاي خويش

سوي گرد تاريك بنهاد روي****همي شد خليده دل و راه جوي

بيامد چو نزديك ايشان رسيد****درفش فريبرز كاوس ديد

كه او بد بايران سپه پيش رو****پسنديده و خويش سالار نو

پياده شد از اسپ گودرز پير****همان لشكر افروز دانش پذير

گرفتند مر يكدگر را كنار****خروشي برآمد ز هر دو بزار

فريبرز گفت اي سپهدار پير****هميشه بجنگ اندري ناگزير

ز كين سياوش تو داري زيان****دريغا سواران گودرزيان

ازيشان ترا مزد بسيار باد****سر بخت دشمن نگونسار باد

سپاس از خداوند خورشيد و ماه****كه ديدم ترا زنده بر جايگاه

ازيشان بباريد گودرز خون****كه بودند كشته بخاك اندرون

بدو گفت بنگر كه از بخت بد****همي بر سرم هر زمان بد رسد

درين جنگ پور و نبيره نماند****سپاه و درفش و تبيره نماند

فرامش شدم كار آن كارزار****كنونست رزم و كنونست كار

سپاهست چندان برين دشت و راغ****كه روي زمين گشت چون پر زاغ

همه لشكر طوس با اين سپاه****چو تيره شبانست با نور ماه

ز چين و ز سقلاب وز هند و روم****ز ويران گيتي و آباد بوم

همانا نماندست يك جانور****مگر بسته بر جنگ ما بر كمر

كنون تا نگويي كه رستم كجاست****ز غمها نگردد مرا پشت راست

فريبرز گفت از پس من ز جاي****بيامد نبودش جز از رزم راي

شب تيره را تا سپيده دمان****بيايد بره بر نجويد زمان

كنون من كجا گيرم آرامگاه****كجا رانم اين خوار مايه سپاه

بدو گفت گودرز رستم چه گفت****كه گفتار او را نشايد نهفت

فريبرز گفت اي جهانديده مرد****تهمتن نفرمود ما را نبرد

بباشيد گفت اندران رزمگاه****نبايد شدن پيش روي سپاه

ببايد بدان رزمگاه آرميد****يكي

تا درفش من آيد پديد

برفت او و گودرز با او برفت****براه هماون خراميد تفت

چو لشكر پديد آمد از ديده گاه****بشد ديده بان پيش توران سپاه

كز ايران يكي لشكر آمد بدشت****ازان روي سوي هماون گذشت

سپهبد بشد پيش خاقان چين****كه آمد سپاهي ز ايران زمين

ندانيم چندست و سالار كيست****چه سازيم و درمان اين كار چيست

بدو گفت كاموس رزم آزماي****بجايي كه مهتر تو باشي بپاي

بزرگان درگاه افراسياب****سپاهي بكردار درياي آب

تو داني چه كردي بدين پنج ماه****برين دشت با خوار مايه سپاه

كنون چون زمين سربسر لشكرست****چو خاقان و منشور كنداورست

بمان تا هنرها پديد آوريم****تو در بستي و ما كليد آوريم

گر از كابل و زابل و ماي و هند****شود روي گيتي چو رومي پرند

همانا به تنها تن من نيند****نگويي كه ايرانيان خود كيند

تو ترساني از رستم نامدار****نخستين ازو من برآرم دمار

گرش يك زمان اندر آرم بدام****نمانم كه ماند بگيتيش نام

تو از لشكر سيستان خسته اي****دل خويش در جنگشان بسته اي

يكي بار دست من اندر نبرد****نگه كن كه برخيزد از دشت گرد

بداني كه اندر جهان مرد كيست****دليران كدامند و پيكار چيست

بدو گفت پيران كانوشه بدي****هميشه ز تو دور دست بدي

بپيران چنين گفت خاقان چين****كه كاموس را راه دادي بكين

بكردار پيش آورد هرچ گفت****كه با كوه يارست و با پيل جفت

از ايرانيان نيست چندين سخن****دل جنگجويان چنين بد مكن

بايران نمانيم يك سرفراز****برآريم گرد از نشيب و فراز

هرانكس كه هستند با جاه و آب****فرستيم نزديك افراسياب

همه پاي كرده به بندگران****وزيشان فگنده فراوان سران

بايران نمانيم برگ درخت****نه گاه و نه شاه و نه تاج و نه تخت

بخنديد پيران و كرد آفرين****بران نامداران و خاقان چين

بلشكر گه آمد دلي شادمان****برفتند تركان هم اندر زمان

چو هومان و لهاك و فرشيدورد****بزرگان

و شيران روز نبرد

بگفتند كامد ز ايران سپاه****يكي پيش رو با درفشي سياه

ز كارآگهان نامداري دمان****برفت و بيامد هم اندر زمان

فريبرز كاوس گفتند هست****سپاهي سرافراز و خسروپرست

چو رستم نباشد ازو باك نيست****دم او برين زهر ترياك نيست

ابا آنك كاموس روز نبرد****همي پيلتن را ندارد بمرد

مبادا كه او آيد ايدر بجنگ****وگر چند كاموس گردد نهنگ

نه رستم نه از سيستان لشكرست****فريبرز را خاك و خون ايدرست

چنين گفت پيران كه از تخت و گاه****شدم سير و بيزارم از هور و ماه

كه چون من شنيدم كز ايران سپاه****خراميد و آمد بدين رزمگاه

بشد جان و مغز سرم پر ز درد****برآمد يكي از دلم باد سرد

بدو گفت كلباد كين درد چيست****چرا بايد از طوس و رستم گريست

ز بس گرز و شمشير و پيل و سپاه****ميان اندرون باد را نيست راه

چه ايرانيان پيش ما در چه خاك****ز كيخسرو و طوس و رستم چه باك

پراگنده گشتند ازان جايگاه****سوي خيمهٔ خويش كردند راه

ازان پس چو آگاهي آمد به طوس****كه شد روي كشور پر آواي كوس

از ايران بيامد گو پيلتن****فريبرز كاوس و آن انجمن

بفرمود تا بركشيدند كوس****ز گرد سپه كوه گشت آبنوس

ز كوه هماون برآمد خروش****زمين آمد از بانگ اسپان بجوش

سپهبد بريشان زبان برگشاد****ز مازندران كرد بسيار ياد

كه با ديو در جنگ رستم چه كرد****بريشان چه آورد روز نبرد

سپاه آفرين خواند بر پهلوان****كه بيدار دل باش و روشن روان

بدين مژده گر ديده خواهي رواست****كه اين مژده آرايش جان ماست

كنون چون تهمتن بيامد بجنگ****ندارند پا اين سپه با نهنگ

يكايك بران گونه رزمي كنيم****كه اين ننگ از ايرانيان بفگنيم

درفش سرافراز خاقان و تاج****سپرهاي زرين و آن تخت عاج

همان افسر پيلبانان بزر****سنانهاي زرين و زرين كمر

همان زنگ زرين و زرين

جرس****كه اندر جهان آن نديدست كس

همان چتر كز دم طاوس نر****برو بافتستند چندان گهر

جزين نيز چندي بچنگ آوريم****چو جان را بكوشيم و جنگ آوريم

بلشكر چنين گفت بيدار طوس****كه هم با هراسيم و هم با فسوس

همه دامن كوه پر لشكرست****سر نامداران ببند اندرست

چو رستم بيايد نكوهش كند****مگر كين سخن را پژوهش كند

كه چون مرغ پيچيده بودم بدام****همه كار ناكام و پيكار خام

سپهبد همان بود و لشكر همان****كسي را نديدم ز گردان دمان

يكي حمله آريم چون شير نر****شوند از بن كه مگر زاستر

سپه گفت كين برتري خود مجوي****سخن زين نشان هيچ گونه مگوي

كزين كوه كس پيشتر نگذرد****مگر رستم اين رزمگه بنگرد

بباشيم بر پيش يزدان بپاي****كه اويست بر نيكوي رهنماي

بفرمان دارندهٔ هور و ماه****تهمتن بيايد بدين رزمگاه

چه داري دژم اختر خويش را****درم بخش و دينار درويش را

بشادي ز گردان ايران گروه****خروشي برآمد ز بالاي كوه

چو خورشيد زد پنجه بر پشت گاو****ز هامون برآمد خروش چكاو

ز درگاه كاموس برخاست غو****كه او بود اسپ افگن و پيش رو

سپاه انجمن كرد و جوشن بداد****دلش پر ز رزم و سرش پر ز باد

زره بود در زير پيراهنش****كله ترگ بود و قبا جوشنش

بايران خروش آمد از ديده گاه****كزين روي تنگ اندر آمد سپاه

درفش سپهبد گو پيلتن****پديد آمد از دور با انجمن

وزين روي ديگر ز توران سپاه****هوا گشت برسان ابر سياه

سپهبد سوراي چو يك لخت كوه****زمين گشته از نعل اسپش ستوه

يكي گرز همچون سر گاوميش****سپاه از پس و نيزه دارانش پيش

همي جوشد از گرز آن يال و كفت****سزد گر بماني ازو در شگفت

وزين روي ايران سپهدار طوس****بابر اندر آورد آواي كوس

خروشيدن ديده بان پهوان****چو بشنيد شد شاد و روشن روان

ز نزديك گودرز كشواد تفت****سواري بنزد فريبرز رفت

كه توران

سپه سوي جنگ آمدند****رده بركشيدند و تنگ آمدند

تو آن كن كه از گوهر تو سزاست****كه تو مهتري و پدر پادشاست

كه گرد تهمتن برآمد ز راه****هم اكنون بيايد بدين رزمگاه

فريبرز با لشكري گرد نيو****بيامد بپيوست با طوس و گيو

بر كوه لشكر بياراستند****درفش خجسته بپيراستند

چو با ميسره راست شد ميمنه****همان ساقه و قلب و جاي بنه

برآمد خروشيدن كرناي****سپه چون سپهر اندر آمد ز جاي

چو كاموس تنگ اندر آمد بجنگ****بهامون زماني نبودش درنگ

سپه را بكردار درياي آب****كه از كوه سيل اندر آيد شتاب

بياورد و پيش هماون رسيد****هوا نيلگون شد زمين ناپديد

چو نزديك شد سر سوي كوه كرد****پر از خنده رخ سوي انبوه كرد

كه اين لشكري گشن و كنداورست****نه پيران و هومان و آن لشكرست

كه داريد ز ايرانيان جنگجوي****كه با من بروي اندر آرند روي

ببينيد بالا و برز مرا****برو بازوي و تيغ و گرز مرا

چو بشنيد گيو اين سخن بردميد****برآشفت و تيغ از ميان بركشيد

چو نزديك تر شد بكاموس گفت****كه اين را مگر ژنده پيلست جفت

كمان بركشيد و بزه بر نهاد****ز دادار نيكي دهش كرد ياد

بكاموس بر تيرباران گرفت****كمان را چو ابر بهاران گرفت

چو كاموس دست و گشادش بديد****بزير سپر كرد سر ناپديد

بنيزه درآمد بكردار گرگ****چو شيري برافراز پيلي سترگ

چو آمد بنزديك بدخواه اوي****يكي نيزه زد بر كمرگاه اوي

چو شد گيو جنبان بزين اندرون****ازو دور شد نيزهٔ آبگون

سبك تيغ را بركشيد از نيام****خروشيد و جوشيد و برگفت نام

به پيش سوار اندر آمد دژم****بزد تيغ و شد نيزهٔ او قلم

ز قلب سپه طوس چون بنگريد****نگه كرد و جنگ دليران بديد

بدانست كو مرد كاموس نيست****چنو نيزه ور نيز جز طوس نيست

خروشان بيامد ز قلب سپاه****بياري بر گيو شد كينه خواه

عنان را بپيچيد كاموس تنگ****ميان

دو گرد اندر آمد بجنگ

ز تگ اسپ طوس دلاور بماند****سپهبد برو نام يزدان بخواند

به نيزه پياده به آوردگاه****همي گشت با او بپيش سپاه

دو گرد گرانمايه و يك سوار****كشاني نشد سير زان كارزار

برين گونه تا تيره شد جاي هور****همي بود بر دشت هر گونه شور

چو شد دشت بر گونهٔ آبنوس****پراگنده گشتند كاموس و طوس

سوي خيمه رفتند هر دو گروه****يكي سوي دشت و دگر سوي كوه

چو گردون تهي شد ز خورشيد و ماه****طلايه برون شد ز هر دو سپاه

ازان ديده گه ديده، بگشاد لب****كه شد دشت پر خاك و تاريك شب

پر از گفتگويست هامون و راغ****ميان يلان نيز چندين چراغ

همانا كه آمد گو پيلتن****دمان و ز زابل يكي انجمن

چو بشنيد گودرز كشواد تفت****شب تيره از كوه خارا برفت

پديد آمد آن اژدهافش درفش****شب تيره گون كرد گيتي بنفش

چو گودرز روي تهمتن بديد****شد از آب ديده رخش ناپديد

پياده شد از اسپ و رستم همان****پياده بيامد چو باد دمان

گرفتند مر يكدگر را كنار****ز هر دو برآمد خروشي بزار

ازان نامدارن گودرزيان****كه از كينه جستن سرآمد زمان

بدو گفت گودرز كاي پهلوان****هشيوار و جنگي و روشن روان

همي تاج و گاه از تو گيرد فروغ****سخن هرچ گويي نباشد دروغ

تو ايرانيان را ز مام و پدر****بهي هم ز گنج و ز تخت و گهر

چنانيم بي تو چو ماهي بخاك****بتنگ اندرون سر تن اندر هلاك

چو ديدم كنون خوب چهر ترا****همين پرسش گرم و مهر ترا

مرا سوگ آن ارجمندان نماند****ببخت تو جز روي خندان نماند

بدو گفت رستم كه دل شاد دار****ز غمهاي گيتي سر آزاد دار

كه گيتي سراسر فريبست و بند****گهي سودمندي و گاهي گزند

يكي را ببستر يكي را بجنگ****يكي را بنام و يكي را بننگ

همي رفت بايد كزين چاره

نيست****مرا نيز از مرگ پتياره نيست

روان تو از درد بي درد باد****همه رفتن ما بورد باد

ازان پس چو آگاه شد طوس و گيو****ز ايران نبرده سواران نيو

كه رستم به كوه هماون رسيد****مر او را جهانديده گودرز ديد

برفتند چون باد لشكر ز جاي****خروش آمد و نالهٔ كرناي

چو آمد درفش تهمتن پديد****شب تيره لشكر برستم رسيد

سپاه و سپهبد پياده شدند****ميان بسته و دلگشاده شدند

خروشي برآمد ز لشكر بدرد****ازان كشتگان زير خاك نبرد

دل رستم از درد ايشان بخست****بكينه بنوي ميان را ببست

بناليد ازان پس بدرد سپاه****چو آگه شد از كار آوردگاه

بسي پندها داد و گفت اي سران****بپيش آمد امروز رزمي گران

چنين است آغاز و فرجام جنگ****يكي تاج يابد يكي گور تنگ

سراپرده زد گرد گيتي فروز****پس پشت او لشكر نيمروز

بكوه اندرون خيمه ها ساختند****درفش سپهبد برافراختند

نشست از بر تخت بر پيلتن****بزرگان لشكر شدند انجمن

ز يك دست بنشست گودرز و گيو****بدست دگر طوس و گردان نيو

فروزان يكي شمع بنهاد پيش****سخن رفت هر گونه بر كم و بيش

ز كار بزرگان و جنگ سپاه****ز رخشنده خورشيد و گردنده ماه

فراوان ازان لشكر بي شمار****بگفتند با مهتر نامدار

ز كاموس و شنگل ز خاقان چين****ز منشور جنگي و مردان كين

ز كاموس خود جاي گفتار نيست****كه ما را بدو راه ديدار نيست

درختيست بارش همه گرز و تيغ****نترسد اگر سنگ بارد ز ميغ

ز پيلان جنگي ندارد گريز****سرش پر ز كينست و دل پر ستيز

ازين كوه تا پيش درياي شهد****درفش و سپاهست و پيلان و مهد

اگر سوي ما پهلوان سپاه****نكردي گذر كار گشتي تباه

سپاس از خداوند پيروزگر****ك او آورد رنج و سختي بسر

تن ما بتو زنده شد بي گمان****نبد هيچ كس را اميد زمان

ازان كشتگان يك زمان پهلوان****همي بود گريان و تيره روان

ازان پس

چنين گفت كز چرخ ماه****برو تا سر تيره خاك سياه

نبيني مگر گرم و تيمار و رنج****برينست رسم سراي سپنج

گزافست كردار گردان سپهر****گهي زهر و جنگست و گه نوش و مهر

اگر كشته گر مرده هم بگذريم****سزد گر بچون و چرا ننگريم

چنان رفت بايد كه آيد زمان****مشو تيز با گردش آسمان

جهاندار پيروزگر يار باد****سر بخت دشمن نگونسار باد

ازين پس همه كينه باز آوريم****جهان را بايران نياز آوريم

بزرگان همه خواندند آفرين****كه بي تو مبادا زمان و زمين

هميشه بدي نامبردار و شاد****در شاه پيروز بي تو مباد

چو از كوه بفروخت گيتي فروز****دو زلف شب تيره بگرفت روز

ازان چادر قير بيرون كشيد****بدندان لب ماه در خون كشيد

تبيره برآمد ز هر دو سراي****برفتند گردان لشكر ز جاي

سپهدار هومان به پيش سپاه****بيامد همي كرد هر سو نگاه

كه ايرانيان را كه يار آمدست****كه خرگاه و خيمه بكار آمدست

ز يپروزه ديبا سراپرده ديد****فراوان بگرد اندرش پرده ديد

درفش و سنان سپهبد بپيش****همان گردش اختر بد بپيش

سراپرده اي ديد ديگر سياه****درفشي درفشان بكردار ماه

فريبرز كاوس با پيل و كوس****فراوان زده خيمه نزديك طوس

بيامد پر از غم بپيران بگفت****كه شد روز با رنج بسيار جفت

كز ايران ده و دار و بانگ خروش****فراوان ز هر شب فزون بود دوش

بتنها برفتم ز خيمه پگاه****بلشكر بهر جاي كردم نگاه

از ايران فراوان سپاه آمدست****بياري برين رزمگاه آمدست

ز ديبا يكي سبز پرده سراي****يكي اژدهافش درفشي بپاي

سپاهي بگرد اندرش زابلي****سپردار و با خنجر كابلي

گمانم كه رستم ز نزديك شاه****بياري بيامد بدين رزمگاه

بدو گفت پيران كه بد روزگار****اگر رستم آيد بدين كارزار

نه كاموس ماند نه خاقان چين****نه شنگل نه گردان توران زمين

هم انگه ز لشكر گه اندر كشيد****بيامد سپهدار را بنگريد

وزانجا دمان سوي كاموس شد****بنزديك منشور و فرطوس شد

كه

شبگير ز ايدر برفتم پگاه****بگشتم همه گرد ايران سپاه

بياري فراوان سپاه آمدست****بسي كينه ور رزمخواه آمدست

گمانم كه آن رستم پيلتن****كه گفتم همي پيش اين انجمن

برفت از در شاه ايران سپاه****بياري بيامد بدين رزمگاه

بدو گفت كاموس كاي پر خرد****دلت يكسر انديشهٔ بد برد

چنان دان كه كيخسرو آمد بجنگ****مكن خيره دل را بدين كار تنگ

ز رستم چه راني تو چندين سخن****ز زابلستان ياد چندين مكن

درفش مرا گر ببيند به چنگ****بدرياي چين بر خروشد نهنگ

برو لشكر آراي و بركش سپاه****درفش اندر آور به آوردگاه

چو من با سپاه اندر آيم بجنگ****نبايد كه باشد شما را درنگ

ببيني تو پيكار مردان كنون****شده دشت يكسر چو درياي خون

دل پهلوان زان سخن شاد گشت****ز انديشهٔ رستم آزاد گشت

سپه را همه ترگ و جوشن بداد****همي كرد گفتار كاموس ياد

وزان جايگه پيش خاقان چين****بيامد بيوسيد روي زمين

بدو گفت شاها انوشه بدي****روانرا بديدار توشه بدي

بريدي يكي راه دشوار و دور****خريدي چنين رنج ما را بسور

بدين سام بزرم افراسياب****گذشتي به كشتي ز درياي آب

سپاه از تو دارد همي پشت راست****چنان كن كه از گوهر تو سزاست

بياراي پيلان بزنگ و دراي****جهان پر كن از نالهٔ كرناي

من امروز جنگ آورم با سپاه****تو با پيل و با كوس در قلبگاه

نگه دار پشت سپاه مرا****بابر اندر آور كلاه مرا

چنين گفت كاموس جنگي بمن****كه تو پيش رو باش زين انجمن

بسي سخت سوگندهاي دراز****بخورد و بر آهيخت گرز از فراز

كه امروز من جز بدين گرز جنگ****نسازم وگر بارد از ابر سنگ

چو بشنيد خاقان بزد كرناي****تو گفتي كه كوه اندر آمد ز جاي

ز بانگ تبيره زمين و سپهر****بپوشيد كوه و بيفگند مهر

بفرمود تا مهد بر پشت پيل****ببستند و شد روي گيتي چو نيل

بيامد گرازان بقلب سپاه****شد

از گرد خورشيد تابان سياه

خروشيدن زنگ و هندي دراي****همي دل برآورد گفتي ز جاي

ز بس تخت پيروزه بر پشت پيل****درفشان بكردار درياي نيل

بچشم اندرون روشنايي نماند****همي باروان آشنايي نماند

پر از گرد شد چشم و كام سپهر****تو گفتي بقير اندر اندود چهر

چو خاقان بيامد بقلب سپاه****بچرخ اندرون ماه گم كرد راه

ز كاموس چون كوه شد ميمنه****كشيدند بر سوي هامون بنه

سوي ميسره نيز پيران برفت****برادرش هومان و كلباد تفت

چو رستم بديد آنك خاقان چه كرد****بياراست در قلب جاي نبرد

چنين گفت رستم كه گردان سپهر****ببينيم تا بر كه گردد بمهر

چگونه بود بخشش آسمان****كرا زين بزرگان سرآيد زمان

درنگي نبودم براه اندكي****دو منزل همي كرد رخشم يكي

كنون سم اين بارگي كوفتست****ز راه دراز اندر آشوفتست

نيارم برو كرد نيرو بسي****شدن جنگ جويان به پيش كسي

يك امروز در جنگ ياري كنيد****برين دشمنان كامگاري كنيد

كه گردان سپهر جهان يار ماست****مه و مهر گردون نگهدار ماست

بفرمود تا طوس بربست كوس****بياراست لشكر چو چشم خروس

سپهبد بزد ناي و رويينه خم****خروش آمد و نالهٔ گاودم

بياراست گودرز بر ميمنه****فرستاد بر كوه خارا بنه

فريبرز كاوس بر ميسره****جهان چون نيستان شده يكسره

بقلب اندرون طوس نوذر بپاي****زمين شد پر از نالهٔ كرناي

جهان شد بگرد اندرون ناپديد****كسي از يلان خويشتن را نديد

بشد پيلتن تا سر تيغ كوه****بديدار خاقان و توران گروه

سپه ديد چندانك درياي روم****ازيشان نمودي چو يك مهره موم

كشاني و شگني و سقلاب و هند****چغاني و رومي و وهري و سند

جهاني شده سرخ و زرد و سياه****دگرگونه جوشن دگرگون كلاه

زباني دگرگون بهر گوشه اي****درفش نوآيين و نو توشه اي

ز پيلان و آرايش و تخت عاج****همان ياره و افسر و طوق و تاج

جهان بود يكسر چو باغ بهشت****بديدار ايشان شده خوب زشت

بران كوه

سر ماند رستم شگفت****ببر گشتن انديشه اندر گرفت

كه تا چون نمايد بما چرخ مهر****چه بازي كند پير گشته سپهر

فرود آمد از كوه و دل بد نكرد****گذر بر سپاه و سپهبد نكرد

همي گفت تا من كمر بسته ام****بيك جاي يك سال ننشسته ام

فراوان سپه ديده ام پيش ازين****ندانم كه لشكر بود بيش ازين

بفرمود تا بركشيدند كوس****بجنگ اندر آمد سپهدار طوس

ازان كوه سر سوي هامون كشيد****همي نيزه از كينه در خون كشيد

بيك نيمه از روز لشكر گذشت****كشيدند صف بر دو فرسنگ دشت

ز گرد سپه روشنايي نماند****ز خورشيد شب را جدايي نماند

ز تير و ز پيكان هوا تيره گشت****همي آفتاب اندران خيره گشت

خروش سواران و اسپان ز دشت****ز بهرام و كيوان همي برگذشت

ز جوش سواران و زخم تبر****همي سنگ خارا برآورد پر

همه تيغ و ساعد ز خون بود لعل****خروشان دل خاك در زير نعل

دل مرد بددل گريزان ز تن****دليان ز خفتان بريده كفن

برفتند ازان جاي شيران نر****عقاب دلاور برآورد پر

نماند ايچ با روي خورشيد رنگ****بجوش آمده خاك بر كوه و سنگ

بلشكر چنين گفت كاموس گرد****كه گر آسمان را ببايد سپرد

همه تيغ و گرز و كمند آوريد****بايرانيان تنگ و بند آوريد

جهانجوي را دل بجنگ اندرست****وگرنه سرش زير سنگ اندرست

دليري كجا نام او اشكبوس****همي بر خروشيد بر سان كوس

بيامد كه جويد ز ايران نبرد****سر هم نبرد اندر آرد بگرد

بشد تيز رهام با خود و گبر****همي گرد رزم اندر آمد بابر

برآويخت رهام با اشكبوس****برآمد ز هر دو سپه بوق و كوس

بران نامور تيرباران گرفت****كمانش كمين سواران گرفت

جهانجوي در زير پولاد بود****بخفتانش بر تير چون باد بود

نبد كارگر تير بر گبر اوي****ازان تيزتر شد دل جنگجوي

بگرز گران دست برد اشكبوس****زمين آهنين شد سپهر ابنوس

برآهيخت رهام

گرز گران****غمي شد ز پيكار دست سران

چو رهام گشت از كشاني ستوه****بپيچيد زو روي و شد سوي كوه

ز قلب سپاه اندر آشفت طوس****بزد اسپ كايد بر اشكبوس

تهمتن برآشفت و با طوس گفت****كه رهام را جام باده ست جفت

بمي در همي تيغ بازي كند****ميان يلان سرفرازي كند

چرا شد كنون روي چون سندروس****سواري بود كمتر از اشكبوس

تو قلب سپه را به آيين بدار****من اكنون پياده كنم كارزار

كمان بزه را بباز و فگند****ببند كمر بر بزد تير چند

خروشيد كاي مرد رزم آزماي****هم آوردت آمد مشو باز جاي

كشاني بخنديد و خيره بماند****عنان را گران كرد و او را بخواند

بدو گفت خندان كه نام تو چيست****تن بي سرت را كه خواهد گريست

تهمتن چنين داد پاسخ كه نام****چه پرسي كزين پس نبيني تو كام

مرا مادرم نام مرگ تو كرد****زمانه مرا پتك ترگ تو كرد

كشاني بدو گفت بي بارگي****بكشتن دهي سر بيكبارگي

تهمتن چنين داد پاسخ بدوي****كه اي بيهده مرد پرخاشجوي

پياده نديدي كه جنگ آورد****سر سركشان زير سنگ اورد

بشهر تو شير و نهنگ و پلنگ****سوار اندر آيند هر سه بجنگ

هم اكنون ترا اي نبرده سوار****پياده بياموزمت كارزار

پياده مرا زان فرستاد طوس****كه تا اسپ بستانم از اشكبوس

كشاني پياده شود همچو من****ز دو روي خندان شوند انجمن

پياده به از چون تو پانصد سوار****بدين روز و اين گردش كارزار

كشاني بدو گفت با تو سليح****نبينم همي جز فسوس و مزيح

بدو گفت رستم كه تير و كمان****ببين تا هم اكنون سراري زمان

چو نازش باسپ گرانمايه ديد****كمان را بزه كرد و اندر كشيد

يكي تير زد بر بر اسپ اوي****كه اسپ اندر آمد ز بالا بروي

بخنديد رستم به آواز گفت****كه بنشين به پيش گرانمايه جفت

سزدگر بداري سرش دركنار****زماني برآسايي از كارزار

كمان را بزه كرد زود

اشكبوس****تني لرز لرزان و رخ سندروس

برستم برآنگه بباريد تير****تهمتن بدو گفت برخيره خير

همي رنجه داري تن خويش را****دو بازوي و جان بدانديش را

تهمتن به بند كمر برد چنگ****گزين كرد يك چوبه تير خدنگ

يكي تير الماس پيكان چو آب****نهاده برو چار پر عقاب

كمان را بماليد رستم بچنگ****بشست اندر آورد تير خدنگ

برو راست خم كرد و چپ كرد راست****خروش از خم چرخ چاچي بخاست

چو سوفارش آمد بپهناي گوش****ز شاخ گوزنان برآمد خروش

چو بوسيد پيكان سرانگشت اوي****گذر كرد بر مهرهٔ پشت اوي

بزد بر بر و سينهٔ اشكبوس****سپهر آن زمان دست او داد بوس

قضا گفت گير و قدر گفت ده****فلك گفت احسنت و مه گفت زه

كشاني هم اندر زمان جان بداد****چنان شد كه گفتي ز مادر نزاد

نظاره بريشان دو رويه سپاه****كه دارند پيكار گردان نگاه

نگه كرد كاموس و خاقان چين****بران برز و بالا و آن زور و كين

چو برگشت رستم هم اندر زمان****سواري فرستاد خاقان دمان

كزان نامور تير بيرون كشيد****همه تير تا پر پر از خون كشيد

همه لشكر آن تير برداشتند****سراسر همه نيزه پنداشتند

چو خاقان بدان پر و پيكان تير****نگه كرد برنا دلش گشت پير

بپيران چنين گفت كين مرد كيست****ز گردان ايران ورا نام چيست

تو گفتي كه لختي فرومايه اند****ز گردنكشان كمترين پايه اند

كنون نيزه با تير ايشان يكيست****دل شير در جنگشان اندكيست

همي خوار كردي سراسر سخن****جز آن بد كه گفتي ز سر تا به بن

بدو گفت پيران كز ايران سپاه****ندانم كسي را بدين پايگاه

كجا تير او بگذرد بر درخت****ندانم چه دارد بدل شوربخت

از ايرانيان گيو و طوس اند مرد****كه با فر و برزند روز نبرد

برادرم هومان بسي پيش طوس****جهان كرد بر گونهٔ آبنوس

بايران ندانم كه اين مرد كيست****بدين لشكر او را

هم آورد كيست

شوم بازپرسم ز پرده سراي****بيارند ناكام نامش بجاي

بيامد پر انديشه و روي زرد****بپرسيد زان نامداران مرد

بپيران چنين گفت هومان گرد****كه دشمن ندارد خردمند خرد

بزرگان ايران گشاده دلند****تو گويي كه آهن همي بگسلند

كنون تا بيامد از ايران سپاه****همي برخروشند زان رزمگاه

بدو گفت پيران كه هر چند يار****بيايد بر طوس از ايران سوار

چو رستم نباشد مرا باك نيست****ز گرگين و بيژن دلم چاك نيست

سپه را دو رزم گرانست پيش****بجويند هر كس بدين نام خويش

وزان جايگه پيش كاموس رفت****بنزديك منشور و فرطوس تفت

چنين گفت كامروز رزمي بزرگ****برفت و پديد آمد از ميش گرگ

ببينيد تا چارهٔ كار چيست****بران خستگيها بر آزار چيست

چنين گفت كاموس كامروز جنگ****چنان بد كه نام اندر آمد بننگ

برزم اندرون كشته شد اشكبوس****وزو شادمان شد دل گيو و طوس

دلم زان پياده به دو نيم شد****كزو لشكر ما پر از بيم شد

ببالاي او بر زمين مرد نيست****بدين لشكر او را هم آورد نيست

كمانش تو ديدي و تير ايدرست****بزور او ز پيل ژيان برترست

همانا كه آن سگزي جنگجوي****كه چندين همي برشمردي ازوي

پياده بدين رزمگاه آمدست****بياري ايران سپاه آمدست

بدو گفت پيران كه او ديگرست****سواري سرافراز و كنداورست

بترسيد پس مرد بيدار دل****كجا بسته بود اندران كار دل

ز پيران بپرسيد كان شير مرد****چگونه خرامد بدشت نبرد

ز بازو و برزش چه داري نشان****چه گويد بورد با سركشان

چگونست مردي و ديدار اوي****چگونه شوم من بپيكار اوي

گرا يدونك اويست كامد ز راه****مرا رفت بايد به آوردگاه

بدو گفت پيران كه اين خود مباد****كه او آيد ايدر كند رزم ياد

يكي مرد بيني چو سرو سهي****بديدار با زيب و با فرهي

بسا رزمگاها كه افراسياب****ازو گشت پيچان و ديده پرآب

يكي رزمسازست و خسروپرست****نخست او برد سوي شمشير دست

بكين

سياوش كند كارزار****كجا او بپروردش اندر كنار

ز مردان كنند آزمايش بسي****سليح ورا برنتابد كسي

نه برگيرد از جاي گرزش نهنگ****اگر بفگند بر زمين روز جنگ

زهي بر كمانش بر از چرم شير****يكي تير و پيكان او ده ستير

برزم اندر آيد بپوشد زره****يكي جوشن از بر ببندد گره

يكي جامه دارد ز چرم پلنگ****بپوشد بر و اندر آيد بجنگ

همي نام ببربيان خواندش****ز خفتان و جوشن فزون داندش

نسوزد در آتش نه از آب تر****شود چون بپوشد برآيدش پر

يكي رخش دارد بزير اندرون****تو گفتي روان شد كه بيستون

همي آتش افروزد از خاك و سنگ****نيارامد از بانگ هنگام جنگ

ابا اين شگفتي بروز نبرد****سزد گر نداري تو او را بمرد

چو بشنيد كاموس بسيار هوش****بپيران سپرد آن زمان چشم و گوش

همانا خوش آمدش گفتار اوي****برافروخت زان كار بازار اوي

بپيران چنين گفت كاي پهلوان****تو بيدار دل باش و روشن روان

ببين تا چه خواهي ز سوگند سخت****كه خوردند شاهان بيدار بخت

خورم من فزون زان كنون پيش تو****كه روشن شود زان دل و كيش تو

كه زين را نبردارم از پشت بور****بنيروي يزدان كيوان و هور

مگر بخت و راي تو روشن كنم****بريشان جهان چشم سوزن كنم

بسي آفرين خواند پيران بدوي****كه اي شاه بينادل و راست گوي

بدين شاخ و اين يال و بازوي و كفت****هنرمند باشي ندارم شگفت

بكام تو گردد همه كار ما****نماندست بسيار پيكار ما

وزان جايگه گرد لشكر بگشت****بهر خيمه و پرده اي برگذشت

بگفت اين سخن پيش خاقان چين****همي گفت با هر كسي همچنين

ز خورشيد چون شد جهان لعل فام****شب تيره بر چرخ بگذاشت گام

دليران لشكر شدند انجمن****كه بودند دانا و شمشيرزن

بخرگاه خاقان چين آمدند****همه دل پر از رزم و كين آمدند

چو كاموس اسپ افگن شير مرد****چو منشور و فرطوس مرد

نبرد

شميران شگني و شنگل ز هند****ز سقلاب چون كندر وشاه سند

همي راي زد رزم را هر كسي****از ايران سخن گفت هر كس بسي

ازان پس بران رايشان شد درست****كه يكسر بخون دست بايست شست

برفتند هر كس برام خويش****بخفتند در خيمه با كام خويش

چو باريك و خميده شد پشت ماه****ز تاريك زلف شبان سياه

بنزديك خورشيد چون شد درست****برآمد پر از آب رخ را بشست

سپاه دو كشور برآمد بجوش****بچرخ بلند اندر آمد خروش

چنين گفت خاقان كه امروز جنگ****نبايد كه چون دي بود با درنگ

گمان برد بايد كه پيران نبود****نه بي او نشايد نبرد آزمود

همه همگنان رزمساز آمديم****بياري ز راه دراز آمديم

گر امروز چون دي درنگ آوريم****همه نام را زير ننگ آوريم

و ديگر كه فردا ز افراسياب****سپاس اندر آرام جوييم و خواب

يكي رزم بايد همه همگروه****شدن پيش لشكر بكردار كوه

ز من هديه و بردهٔ زابلي****بيابيد با شارهٔ كابلي

ز ده كشور ايدر سرافراز هست****بخواب و به خوردن نبايد نشست

بزرگان ز هر جاي برخاستند****بخاقان چين خواهش آراستند

كه بر لشكر امروز فرمان تراست****همه كشور چين و توران تراست

يك امروز بنگر بدين رزمگاه****كه شمشير بارد ز ابر سياه

وزين روي رستم بايرانيان****چنين گفت كاكنون سرآمد زمان

اگر كشته شد زين سپاه اندكي****نشد بيش و كم از دو سيصد يكي

چنين يكسره دل مداريد تنگ****نخواهم تن زنده بي نام و ننگ

همه لشكر ترك از اشكبوس****برفتند رخساره چون سندروس

كنون يكسره دل پر از كين كنيد****بروهاي جنگي پر از چين كنيد

كه من رخش را بستم امروز نعل****بخون كرد خواهم سر تيغ لعل

بسازيد كامروز روز نوست****زمين سربسر گنج كيخسروست

ميان را ببنديد كز كارزار****همه تاج يابيد با گوشوار

بزرگان برو خواندند آفرين****كه از تو فروزد كلاه و نگين

بپوشيد رستم سليح نبرد****به آوردگه رفت

با داروبرد

زره زير بد جوشن اندر ميان****ازان پس بپوشيد ببربيان

گرانمايه مغفر بسر بر نهاد****همي كرد بدخواهش از مرگ ياد

بنيروي يزدان ميان را ببست****نشست از بر رخش چون پيل مست

ز بالاي او آسمان خيره گشت****زمين از پي رخش او تيره گشت

برآمد ز هر دو سپه بوق و كوس****زمين آهنين شد سپهر آبنوس

جهان لرز لرزان شد و دشت و كوه****زمين شد ز نعل ستوران ستوه

وزين روي كاموس بر ميمنه****پس پشت او ژنده پيل و بنه

ابر ميسره لشكر آراي هند****زره دار با تيغ و هندي پرند

بقلب اندرون جاي خاقان چين****شده آسمان تار و جنبان زمين

وزين رو فريبرز بر ميسره****چو خورشيد تابان ز برج بره

سوي ميمنه پور كشواد بود****كه كتفش همه زير پولاد بود

بقلب اندرون طوس نوذر بپاي****به پيش سپه كوس با كرناي

همي دود آتش برآمد ز آب****نبيند چنين رزم جنگي بخواب

برآمد ز هر سوي لشكر خروش****همي پيل را زان بدريد گوش

نخستين كه آمد ميان دو صف****ز خون جگر بر لب آورده كف

سپهبد سرافراز كاموس بود****كه با لشكر و پيل و با كوس بود

همي برخروشيد چون پيل مست****يكي گرزهٔ گام پيكر بدست

كه آن جنگجوي پياده كجاست****كه از نامداران چنين رزم خواست

كنون گر بيايد به آوردگاه****تهي ماند از تير او جايگاه

ورا ديده بودند گردان نيو****چو طوس سرافراز و رهام و گيو

كسي را نيامد همي رزم راي****ز گردان ايران تهي ماند جاي

كه با او كسي را نبد تاو جنگ****دليران چو آهو و او چون پلنگ

يكي زابلي بود الواي نام****سبك تيغ كين بركشيد از نيام

كجا نيزهٔ رستم او داشتي****پس پشت او هيچ نگذاشتي

بسي رنج برده بكار عنان****بياموخته گرز و تير و سنان

برنج و بسختي جگر سوخته****ز رستم هنرها بياموخته

بدو گفت رستم كه بيدار

باش****بورد اين ترك هشيار باش

مشو غرق ز آب هنرهاي خويش****نگه دار بر جايگه پاي خويش

چو قطره بر ژرف دريا بري****بديوانگي ماند اين داوري

شد الواي آهنگ كاموس كرد****كه جويد بورد با او نبرد

نهادند آوردگاهي بزرگ****كشاني بيامد بكردار گرگ

بزد نيزه و برگرفتش ز زين****بينداخت آسان بروي زمين

عنان را گران كرد و او را بنعل****همي كوفت تا خاك او كرد لعل

تهمتن ز الواي شد دردمند****ز فتراك بگشاد پيچان كمند

چو آهنگ جنگ سران داشتي****كمندي و گرزي گران داشتي

بيامد بغريد چون پيل مست****كمندي ببازو و گرزي بدست

بدو گفت كاموس چندين مدم****بنيروي اين رشتهٔ شصت خم

چنين پاسخ آورد رستم كه شير****چو نخچير بيند بغرد دلير

نخستين برين كينه بستي كمر****ز ايران بكشتي يكي نامور

كنون رشته خواني كمند مرا****ببيني همي تنگ و بند مرا

زمانه ترا از كشاني براند****چو ايدر بدت خاك جايت نماند

برانگيخت كاموس اسپ نبرد****هم آورد را ديد با دارو برد

بينداخت تيغ پرند آورش****همي خواست از تن بريدن سرش

سر تيغ بر گردن رخش خورد****ببريد بر گستوان نبرد

تن رخش را زان نيامد گزند****گو پيلتن حلقه كرد آن كمند

بينداخت و افگندش اندر ميان****برانگيخت از جاي پيل ژيان

بزين اندر آورد و كردش دوال****عقابي شده رخش با پر و بال

سوار از دليري بيفشارد ران****گران شد ركيب و سبك شد عنان

همي خواست كان خم خام كمند****بنيرو ز هم بگسلاند ز بند

شد از هوش كاموس و نگسست خام****گو پيلتن رخش را كرد رام

عنان را بيچيد و او را ز زين****نگون اندر آورد و زد بر زمين

بيامد ببستش بخم كمند****بدو گفت كاكنون شدي بي گزند

ز تو تنبل و جادوي دور گشت****روانت بر ديو مزدور گشت

سرآمد بتو بر همه روز كين****نبيني زمين كشاني و چين

گمان تو آن بد كه هنگام جنگ****كسي چون

تو نگرفت خنجر بچنگ

مبادا كه كين آورد سرفراز****كه بس زود بيند نشيب و فراز

دو دست از پس پشت بستش چو سنگ****بخم كمند اندر آورد چنگ

بيامد خرامان بايران سپاه****بزير كش اندر تن كينه خواه

بگردان چنين گفت كين رزمجوي****ز بس زور و كين اندر آمد بروي

چنين است رسم سراي فريب****گهي در فراز و گهي در نشيب

بايران همي شد كه ويران كند****كنام پلنگان و شيران كند

به زابلستان و به كابلستان****نه ايوان بود نيز و نه گلستان

نيندازد از دست گوپال را****مگر گم كند رستم زال را

كفن شد كنون مغفر و جوشنش****ز خاك افسر و گرد پيراهنش

شما را بكشتن چگونست راي****كه شد كار كاموس جنگي ز پاي

بيفگند بر خاك پيش سران****ز لشكر برفتند كنداوران

تنش را بشمشير كردند چاك****بخون غرقه شد زير او سنگ و خاك

بمردي نبايد شد اندر گمان****كه بر تو درازست دست زمان

بپايان شد اين رزم كاموس گرد****همي شد كه جان آورد جان ببرد

داستان خاقان چين

داستان خاقان چين

كنون اي خردمند روشن روان****بجز نام يزدان مگردان زبان

كه اويست بر نيك و بد رهنماي****وزويست گردون گردان بجاي

همي بگذرد بر تو ايام تو****سرايي جزين باشد آرام تو

چو باشي بدين گفته همداستان****كه دهقان همي گويد از باستان

ازان پس خبر شد بخاقان چين****كه شد كشته كاموس بر دشت كين

كشاني و شگني و گردان بلخ****ز كاموس شان تيره شد روز و تلخ

همه يك بديگر نهادند روي****كه اين پرهنر مرد پرخاشجوي

چه مردست و اين مرد را نام چيست****همورد او در جهان مرد كيست

چنين گفت هومان به پيران شير****كه امروز شد جانم از رزم سير

دليران ما چون فرازند چنگ****كه شد كشته كاموس جنگي بجنگ

بگيتي چنو نامداري نبود****وزو پيلتن تر سواري نبود

چو كاموس گو را بخم كمند****به آوردگه بر توان كرد بند

سزد گر سر

پيل را روز كين****بگيرد برآرد زند بر زمين

سپه سربسر پيش خاقان شدند****ز كاموس با درد و گريان شدند

كه آغاز و فرجام اين رزمگاه****شنيدي و ديدي بنزد سپاه

كنون چارهٔ كار ما بازجوي****بتنها تن خويش و كس را مگوي

بلشكر نگه كن ز كارآگهان****كسي كو سخن باز جويد نهان

ببيند كه اين شير دل مرد كيست****وزين لشكر او را هم آورد كيست

از آن پس همه تن بكشتن دهيم****به آوردگه بر سر و تن نهيم

بپيران چنين گفت خاقان چين****كه خود درد ازينست و تيمار ازين

كه تا كيست زان لشكر پرگزند****كجا پيل گيرد بخم كمند

ابا آنك از مرگ خود چاره نيست****ره خواهش و پرسش و ياره نيست

ز مادر همه مرگ را زاده ايم****بناكام گردن بدو داده ايم

كس از گردش آسمان نگذرد****وگر بر زمين پيل را بشكرد

شما دل مداريد ازو مستمند****كجا كشته شد زير خم كمند

مرا نرا كه كاموس ازو شد هلاك****ببند كمند اندر آرم بخاك

همه شهر ايران كنم رود آب****بكام دل خسرو افراسياب

ز لشكر بسي نامور گرد كرد****ز خنجرگزاران و مردان مرد

چنين گفت كين مرد جنگي بتير****سوار كمندافگن و گردگير

نگه كرد بايد كه جايش كجاست****بگرد چپ لشكر و دست راست

هم از شهر پرسد هم از نام او****ازانپس بسازيم فرجام او

سواري سرافراز و خسروپرست****بيامد ببر زد برين كار دست

كه چنگش بدش نام و جوينده بود****دلير و به هر كار پوينده بود

بخاقان چنين گفت كاي سرفراز****جهان را بمهر تو بادا نياز

گر او شير جنگيست بيجان كنم****بدانگه كه سر سوي ايران كنم

بتنها تن خويش جنگ آورم****همه نام او زير ننگ آورم

ازو كين كاموس جويم نخست****پس از مرگ نامش بيارم درست

برو آفرين كرد خاقان چين****بپيشش ببوسيد چنگش زمين

بدو گفت ار اين كينه بازآوري****سوي من سر بي نياز آوري

ببخشمت چندان

گهرها ز گنج****كزان پس نبايد كشيدنت رنج

ازان دشت چنگش برانگيخت اسپ****همي رفت برسان آذرگشسپ

چو نزديك ايرانيان شد بجنگ****ز تركش برآورد تير خدنگ

چنين گفت كين جاي جنگ منست****سر نامداران بچنگ منست

كجا رفت آن مرد كاموس گير****كه گاهي كمند افگند گاه تير

كنون گر بيايد به آوردگاه****نمانم كه ماند بنزد سپاه

بجنبيد با گرز رستم ز جاي****همانگه برخش اندر آورد پاي

منم گفت شيراوژن و گردگير****كه گاهي كمند افگنم گاه تير

هم اكنون ترا همچو كاموس گرد****بديده همي خاك بايد سپرد

بدو گفت چنگش كه نام تو چيست****نژادت كدامست و كام تو چيست

بدان تا بدانم كه روز نبرد****كرا ريختم خون چو برخاست گرد

بدو گفت رستم كه اي شوربخت****كه هرگز مبادا گل آن درخت

كجا چون تو در باغ بار آورد****چو تو ميوه اندر شمار آورد

سر نيزه و نام من مرگ تست****سرت را ببايد ز تن دست شست

بيامد همانگاه چنگش چو باد****دو زاغ كمان را بزه بر نهاد

كمان جفا پيشه چون ابر بود****هم آورد با جوشن و گبر بود

سپر بر سرآورد رستم چو ديد****كه تيرش زره را بخواهد بريد

بدو گفت باش اي سوار دلير****كه اكنون سرت گردد از رزم سير

نگه كرد چنگش بران پيلتن****ببالاي سرو سهي بر چمن

بد آن اسپ در زير يك لخت كوه****نيامد همي از كشيدن ستوه

بدل گفت چنگش كه اكنون گريز****به از با تن خويش كردن ستيز

برانگيخت آن باركش را ز جاي****سوي لشكر خويشتن كرد راي

بكردار آتش دلاور سوار****برانگيخت رخش از پس نامدار

همانگاه رستم رسيد اندروي****همه دشت زيشان پر از گفت و گوي

دم اسپ ناپاك چنگش گرفت****دو لشكر بدو مانده اندر شگفت

زماني همي داشت تا شد غمي****ز بالا بزد خويشتن بر زمي

بيفتاد زو ترگ و زنهار خواست****تهمتن ورا كرد با خاك

راست

همانگاه كردش سر از تن جدا****همه كام و انديشه شد بي نوار

همه نامداران ايران زمين****گرفتند بر پهلوان آفرين

همي بود رستم ميان دو صف****گرفته يكي خشت رخشان بكف

وزان روي خاقان غمي گشت سخت****برآشفت با گردش چرخ و بخت

بهومان چنين گفت خاقان چين****كه تنگست بر ما زمان و زمين

مران نامور پهلوان را تو نام****شوي بازجويي فرستي پيام

بدو گفت هومان كه سندان نيم****برزم اندرون پيل دندان نيم

بگيتي چو كاموس جنگي نبود****چنو رزم خواه و درنگي نبود

بخم كمندش گرفت اين سوار****تو اين گرد را خوار مايه مدار

شوم تا چه خواهد جهان آفرين****كه پيروز گردد بدين دشت كين

بخيمه درآمد بكردار باد****يكي ترگ ديگر بسر برنهاد

درفشي دگر جست و اسپي دگر****دگرگونه جوشن دگرگون سپر

بيامد چو نزديك رستم رسيد****همي بود تا يال و شاخش بديد

برستم چنين گفت كاي نامدار****كمندافگن وگرد و جنگي سوار

بيزدان كه بيزارم از تاج و گاه****كه چون تو نديدم يكي رزم خواه

ز تو بگذرد زين سپاه بزرگ****نبينم همي نامداري سترگ

دليري كه چندين بجويد نبرد****برآرد همي از دل شير گرد

ز شهر و نژاد و ز آرام خويش****سخن گوي و از تخمه و نام خويش

جز از تو كسي را ز ايران سپاه****نديدم كه دارد دل رزمگاه

مرا مهربانيست بر مرد جنگ****بويژه كه دارد نهاد پلنگ

كنون گر بگويي مرا نام خويش****برو بوم و پيوند وآرام خويش

سپاسي برين كار بر من نهي****كز انديشه گردد دل من تهي

بدو گفت رستم كه چندين سخن****كه گفتي و افگندي از مهر بن

چرا تو نگويي مرا نام خويش****بر و كشور و بوم و آرام خويش

چرا آمدستي بنزديك من****بنرمي و چربي و چندين سخن

اگر آشتي جست خواهي همي****بكوشي كه اين كينه كاهي همي

نگه كن كه خون سياوش كه ريخت****چنين آتش كين بما بر

كه بيخت

همان خون پرمايه گودرزيان****كه بفزود چندين زيان بر زيان

بزرگان كجا با سياوش بدند****نجستند پيكار و خامش بدند

گنهكار خون سر بيگناه****نگر تا كه يابي ز توران سپاه

ز مردان و اسپان آراسته****كز ايران بياورد با خواسته

چو يكسر سوي ما فرستيد باز****من از جنگ تركان شوم بي نياز

ازان پس همه نيكخواه منيد****سراسر بر آيين و راه منيد

نيازم بكين و نجويم نبرد****نيارم سر سركشان زير گرد

وزان پس بگويم بكيخسرو اين****بشويم دل و مغزش از درد و كين

بتو بر شمارم كنون نامشان****كه مه نامشان باد و مه كامشان

سر كين ز گرسيوز آمد نخست****كه درد دل و رنج ايران بجست

كسي را كه داني تو از تخم كور****كه بر خيره اين آب كردند شور

گروي زره و آنك از وي بزاد****نژادي كه هرگز مباد آن نژاد

ستم بر سياوش ازيشان رسيد****كه زو آمد اين بند بد را كليد

كسي كو دل و مغز افراسياب****تبه كرد و خون راند برسان آب

و ديگر كسي را كز ايرانيان****نبد كين و بست اندرين كين ميان

بزرگان كه از تخمهٔ ويسه اند****دو رويند و با هر كسي پيسه اند

چو هومان و لهاك و فرشيدورد****چو كلباد و نستيهن آن شوخ مرد

اگر اين كه گفتم بجاي آوريد****سر كينه جستن بپاي آوريد

ببندم در كينه بر كشورت****بجوشن نپوشيد بايد برت

و گر جز بدين گونه گويي سخن****كنم تازه پيكار و كين كهن

كه خوكردهٔ جنگ توران منم****يكي نامداري از ايران منم

بسي سر جدا كرده دارم ز تن****كه جز كام شيران نبودش كفن

مرا آزمودي بدين رزمگاه****همينست رسم و همينست راه

ازين گونه هرگز نگفتم سخن****بجز كين نجستم ز سر تا به بن

كنون هرچ گفتم ترا گوش دار****سخنهاي خوب اندر آغوش دار

چو بشنيد هومان بترسيد سخت****بلرزيد برسان برگ درخت

كزان گونه گفتار رستم

شنيد****همه كينه از دودهٔ خويش ديد

چنين پاسخ آورد هومان بدوي****كه اي شير دل مرد پرخاشجوي

بدين زور و اين برز و بالاي تو****سر تخت ايران سزد جاي تو

نباشي جز از پهلواني بزرگ****وگر نامداري ز ايران سترگ

بپرسيدي از گوهر و نام من****بدل ديگر آمد ترا كام من

مرا كوه گوشست نام اي دلير****پدر بوسپاسست مردي چو شير

من از وهر با اين سپاه آمدم****سپاهي بدين رزمگاه آمدم

ازان باز جويم همي نام تو****كه پيدا كنم در جهان كام تو

كنون گر بگويي مرا نام خويش****شوم شاد دل سوي آرام خويش

همه هرچ گفتي بدين رزمگاه****يكايك بگويم به پيش سپاه

همان پيش منشور و خاقان چين****بزرگان و گردان توران زمين

بدو گفت رستم كه نامم مجوي****ز من هرچ ديدي بديشان بگوي

ز پيران مرا دل بسوزد همي****ز مهرش روان برفروزد همي

ز خون سياوش جگرخسته اوست****ز تركان كنون راد و آهسته اوست

سوي من فرستش هم اكنون دمان****ببينيم تا بر چه گردد زمان

بدو گفت هومان كه اي سرفراز****بديدار پيرانت آمد نياز

چه داني تو پيران و كلباد را****گروي زره را و پولاد را

بدو گفت چندين چه پيچي سخن****سر آب را سوي بالا مكن

نبيني كه پيكار چندين سپاه****بدويست و زو آمد اين رزمگاه

بشد تيز هومان هم اندر زمان****شده گونه از روي و آمد دمان

بپيران چنين گفت كاي نيك بخت****بد افتاد ما را ازين كار سخت

كه اين شيردل رستم زابليست****برين لشكر اكنون ببايد گريست

كه هرگز نتابند با او بجنگ****بخشكي پلنگ و بدريا نهنگ

سخن گفت و بشنيد پاسخ بسي****همي ياد كرد از بد هر كسي

نخست اي برادر مرا نام برد****ز كين سياوش بسي برشمرد

ز كار گذشته بسي كرد ياد****ز پيران و گردان ويسه نژاد

ز بهرام وز تخم گودرزيان****ز هر كس كه آمد بريشان

زيان

بجز بر تو بر كس نديدمش مهر****فراوان سخن گفت و نگشاد چهر

ازين لشكر اكنون ترا خواستست****ندانم كه بر دل چه آراستست

برو تا ببينيش نيزه بدست****تو گويي كه بر كوه دارد نشست

ابا جوشن و ترگ و ببر بيان****بزير اندرون ژنده پيلي ژيان

ببيني كه من زين نجستم دروغ****همي گيرد آتش ز تيغش فروغ

ترا تا نبيند نجنبد ز جاي****ز بهر تو ماندست زان سان بپاي

چو بينيش با او سخن نرم گوي****برهنه مكن تيغ و منماي روي

بدو گفت پيران كه اي رزمساز****بترسم كه روز بد آيد فراز

گر ايدونك اين تيغ زن رستمست****بدين دشت ما را گه ماتمست

بر آتش بسوزد بر و بوم ما****ندانم چه كرد اختر شوم ما

بشد پيش خاقان پر از آب چشم****جگر خسته و دل پر از درد و خشم

بدو گفت كاي شاه تندي مكن****كه اكنون دگرگونه گشت اين سخن

چو كاموس گو را سرآمد زمان****همانگاه برد اين دل من گمان

كه اين بارهٔ آهنين رستمست****كه خام كمندش خم اندر خمست

گر افراسياب آيد اكنون چو آب****نبينند جز سهم او را بخواب

ازو ديو سير ايد اندر نبرد****چه يك مرد با او چه يك دشت مرد

بزابلستان چند پرمايه بود****سياوش را آن زمان دايه بود

پدروار با درد جنگ آورد****جهان بر جهاندار تنگ آورد

شوم بنگرم تا چه خواهد همي****كه از غم روانم بكاهد همي

بدو گفت خاقان برو پيش اوي****چنانچون ببايد سخن نرم گوي

اگر آشتي خواهد و دستگاه****چه بايد برين دشت رنج سپاه

بسي هديه بپذير و پس باز گرد****سزد گر نجوييم چندين نبرد

وگر زير چرم پلنگ اندرست****همانا كه رايش بجنگ اندرست

همه يكسره نيز جنگ آوريم****برو دشت پيكار تنگ آوريم

همه پشت را سوي يزدان كنيم****بنيروي او رزم شيران كنيم

هم او را تن از آهن و

روي نيست****جز از خون وز گوشت وز موي نيست

نه اندر هوا باشد او را نبرد****دلت را چه سوزي بتيمار و درد

چنان دان كه گر سنگ و آهن خورد****همان تير و ژوپين برو بگذرد

بهر مرد ازيشان ز ما سيصدست****درين رزمگه غم كشيدن بدست

همين زابلي نامبردار مرد****ز پيلي فزون نيست گاه نبرد

يكي پيلبازي نمايم بدوي****كزان پس نيارد سوي جنگ روي

همي رفت پيران پر از درد و بيم****شد از كار رستم دلش به دو نيم

بيامد بنزديك ايران سپاه****خروشيد كاي مهتر رزم خواه

شنيدم كزين لشكر بي شمار****مرا ياد كردي بهنگام كار

خراميدم از پيش آن انجمن****بدين انجمن تا چه خواهي ز من

بدو گفت رستم كه نام تو چيست****بدين آمدن راي و كام تو چيست

چنين داد پاسخ كه پيران منم****سپهدار اين شير گيران منم

ز هومان ويسه مرا خواستي****بخوبي زبان را بياراستي

دلم تيز شد تا تو از مهتران****كدامي ز گردان جنگ آوران

بدو گفت من رستم زابلي****زره دار با خنجر كابلي

چو بشنيد پيران ز پيش سپاه****بيامد بر رستم كينه خواه

بدو گفت رستم كه اي پهلوان****درودت ز خورشيد روشن روان

هم از مادرش دخت افراسياب****كه مهر تو بيند هميشه بخواب

بدو گفت پيران كه اي پيلتن****درودت ز يزدان و از انجمن

ز نيكي دهش آفرين بر تو باد****فلك را گذر بر نگين تو باد

ز يزدان سپاس و بدويم پناه****كه ديدم ترا زنده بر جايگاه

زواره فرامرز و زال سوار****كه او ماند از خسروان يادگار

درستند و شادان دل و سرفراز****كزيشان مبادا جهان بي نياز

بگويم ترا گر نداري گران****گله كردن كهتر از مهتران

بكشتم درختي بباغ اندرون****كه بارش كبست آمد و برگ خون

ز ديده همي آب دادم برنج****بدو بد مرا زندگاني و گنج

مرا زو همه رنج بهر آمدست****كزو بار ترياك زهر آمدست

سياوش مرا

چون پدر داشتي****به پيش بديها سپر داشتي

بسا درد و سختي و رنجا كه من****كشيدم ازان شاه و زان انجمن

گواي من اندر جهان ايزدست****گوا خواستن دادگر را بدست

كه اكنون برآمد بسي روزگار****شنيدم بسي پند آموزگار

كه شيون نه برخاست از خان من****همي آتش افروزد از جان من

همي خون خروشم بجاي سرشك****هميشه گرفتارم اندر پزشك

ازين كار بهر من آمد گزند****نه بر آرزو گشت چرخ بلند

ز تيره شب و ديده ام نيست شرم****كه من چند جوشيده ام خون گرم

ز كار سياوش چو آگه شدم****ز نيك و ز بد دست كوته شدم

ميان دو كشور دو شاه بلند****چنين خوارم و زار و دل مستمند

فرنگيس را من خريدم بجان****پدر بر سر آورده بودش زمان

بخانه نهانش همي داشتم****برو پشت هرگز نه برگاشتم

بپاداش جان خواهد از من همي****سر بدگمان خواهد از من همي

پر از دردم اي پهلوان از دو روي****ز دو انجمن سر پر از گفتگوي

نه راه گريزست ز افراسياب****نه جاي دگر دارم آرام و خواب

همم گنج و بوم است و هم چارپاي****نبينم همي روي رفتن بجاي

پسر هست و پوشيده رويان بسي****چنين خسته و بستهٔ هر كسي

اگر جنگ فرمايد افراسياب****نماند كه چشم اندر آيد بخواب

بناكام لشكر بايد كشيد****نشايد ز فرمان او آرميد

بمن بر كنون جاي بخشايشست****سپاه اندر آوردن آرايشست

اگر نيستي بر دلم درد و غم****ازين تخمه جز كشتن پيلسم

جز او نيز چندي دلير و جوان****كه در جنگ سير آمدند از روان

ازين پس مرا بيم جانست نيز****سخن چند گويم ز فرزند و چيز

به پيروزگر بر تو اي پهلوان****كه از من نباشي خليده روان

ز خويشان من بد نداري نهان****برانديشي از كردگار جهان

بروشن روان سياوش كه مرگ****مرا خوشتر از جوشن و تيغ و ترگ

گر ايدونكه جنگي بود هم گروه****تلي كشته بيني

ببالاي كوه

كشاني و سقلاب و شگني و هند****ازين مرز تا پيش درياي سند

ز خون سياوش همه بيگناه****سپاهي كشيده بدين رزمگاه

ترا آشتي بهتر آيد كه جنگ****نبايد گرفتن چنين كار تنگ

نگر تا چه بيني تو داناتري****برزم دليران تواناتري

ز پيران چو بشنيد رستم سخن****نه بر آرزو پاسخ افگند بن

بدو گفت تا من بدين رزمگاه****كمر بسته ام با دليران شاه

نديدستم از تو بجز راستي****ز تركان همه راستي خواستي

پلنگ اين شناسد كه پيكار و جنگ****نه خوبست و داند همي كوه و سنگ

چو كين سر شهرياران بود****سر و كار با تيرباران بود

كنون آشتي را دو راه ايدرست****نگر تا شما را چه اندرخورست

يكي آنك هر كس كه از خون شاه****بگسترد بر خيره اين رزمگاه

ببندي فرستي بر شهريار****سزد گر نفرمايد اين كارزار

گنهكار خون سر بيگناه****سزد گر نباشد بدين رزمگاه

و ديگر كه با من ببندي كمر****بيايي بر شاه پيروزگر

ز چيزي كه ايدر بماني همي****تو آن را گرانمايه داني همي

بجاي يكي ده بيابي ز شاه****مكن ياد بنگاه توران سپاه

بدل گفت پيران كه ژرفست كار****ز توران شدن پيش آن شهريار

دگر چون گنه كار جويد همي****دل از بيگناهان بشويد همي

بزرگان و خويشان افراسياب****كه با گنج و تختند و با جاه و آب

ازين در كجا گفت يارم سخن****نه سر باشد اين آرزو را نه بن

چو هومان و كلباد و فرشيدورد****كجا هست گودرز زيشان بدرد

همه زين شمارند و اين روي نيست****مر اين آب را در جهان جوي نيست

مرا چارهٔ خويش بايد گرفت****ره جست را پيش بايد گرفت

بدو گفت پيران كه اي پهلوان****هميشه جوان باش و روشن روان

شوم بازگويم بگردان همين****بمنشور و شنگل بخاقان چين

هيوني فرستم بافراسياب****بگويم سرش را برآرم ز خواب

و زانجا بيامد بلشكر چو باد****كسي را كه بودند ويسه نژاد

يكي

انجمن كرد و بگشاد راز****چنين گفت كامد نشيب و فراز

بدانيد كين شير دل رستمست****جهانگير و از تخمهٔ نيرمست

بزرگان و شيران زابلستان****همه نامداران كابلستان

چنو كينه ور باشد و رهنماي****سواران گيتي ندارند پاي

چو گودرز كشواد و چون گيو و طوس****بناكام رزمي بود با فسوس

ز تركان گنهكار خواهد همي****دل از بيگناهان بكاهد همي

كه داني كه ايدر گنهكار نيست****دل شاه ازو پر ز تيمار نيست

نگه كن كه اين بوم ويران شود****بكام دليران ايران شود

نه پير و جوان ماند ايدر نه شاه****نه گنج و سپاه و نه تخت و كلاه

همي گفتم اين شوم بيداد را****كه چندين مدار آتش و باد را

كه روزي شوي ناگهان سوخته****خرد سوخته چشم دل دوخته

نكرد آن جفاپيشه فرمان من****نه فرمان اين نامدار انجمن

بكند اين گرانمايگان را ز جاي****نزد با دلير و خردمند راي

ببيني كه نه شاه ماند نه تاج****نه پيلان جنگي نه اين تخت عاج

بدين شاددل شاه ايران بود****غم و درد بهر دليران بود

دريغ آن دليران و چندين سپاه****كه با فر و برزند و با تاج و گاه

بتاراج بيني همه زين سپس****نه برگردد از رزمگه شاد كس

بكوبند ما را بنعل ستور****شود آب اين بخت بيدار شور

ز هومان دل من بسوزد همي****ز رويين روان برفروزد همي

دل رستم آگنده از كين اوست****بروهاش يكسر پر از چين اوست

پر از غم شوم پيش خاقان چين****بگويم كه ما را چه آمد ز كين

بيامد بنزديك خاقان چو گرد****پر از خون رخ و ديده پر آب زرد

سراپردهٔ او پر از ناله ديد****ز خون كشته بر زعفران لاله ديد

ز خويشان كاموس چندي سپاه****بنزديك خاقان شده دادخواه

همي گفت هر كس كه افراسياب****ازين پس بزرگي نبيند بخواب

چرا كين پي افگند كش نيست مرد****كه آورد سازد بروز نبرد

سپاه

كشاني سوي چين شويم****همه ديده پر آب و باكين شويم

ز چين و ز بربر سپاه آوريم****كه كاموس را كينه خواه آوريم

ز بزگوش و سگسار و مازندران****كس آريم با گرزهاي گران

مگر سيستان را پر آتش كنيم****بريشان شب و روز ناخوش كنيم

سر رستم زابلي را بدار****برآريم بر سوگ آن نامدار

تنش را بسوزيم و خاكسترش****همي برفشانيم گرد درش

اگر كين همي جويد افراسياب****نه آرام بايد كه يابد نه خواب

همي از پي دوده هر كس بدرد****بباريد بر ارغوان آب زرد

چو بشنيد پيران دلش خيره گشت****ز آواز ايشان رخش تيره گشت

بدل گفت كاي زار و بيچارگان****پر از درد و تيمار و غمخوارگان

نداريد ازين اگهي بي گمان****كه ايدر شما را سرآمد زمان

ز دريا نهنگي بجنگ آمدست****كه جوشنش چرم پلنگ آمدست

بيامد بخاقان چنين گفت باز****كه اين رزم كوتاه ما شد دراز

از اين نامداران هر كشوري****ز هر سو كه بد نامور مهتري

بياورد و اين رنجها شد به باد****كجا خيزد از كار بيداد داد

سر شاه كشور چنين گشته شد****سياوش بر دست او كشته شد

بفرمان گرسيوز كم خرد****سر اژدها را كسي نسپرد

سياوش جهاندار و پرمايه بود****ورا رستم زابلي دايه بود

هر آنگه كه او جنگ و كين آورد****همي آسمان بر زمين آورد

نه چنگ پلنگ و نه خرطوم پيل****نه كوه بلند و نه درياي نيل

بسندست با او به آوردگاه****چو آورد گيرد به پيش سپاه

يكي رخش دارد بزير اندرون****كه گويي روان شد كه بيستون

كنون روز خيره نبايد شمرد****كه ديدند هر كس ازو دستبرد

يكي آتش آمد ز چرخ كبود****دل ما شد از تف او پر ز دود

كنون سر بسر تيزهش بخردان****بخوانيد با موبدان و ردان

ببينيد تا چارهٔ كار چيست****بدين رزمگه مرد پيكار كيست

همي راي بايد كه گردد درست****از آغاز كينه نبايست جست

مگر

زين بلا سوي كشور شويم****اگر چند با بخت لاغر شويم

ز پيران غمي گشت خاقان چين****بسي ياد كرد از جهان آفرين

بدو گفت ما را كنون چيست روي****چو آمد سپاهي چنين جنگجوي

چنين گفت شنگل كه اي سرفراز****چه بايد كشيدن سخنها دراز

بياري افراسياب آمديم****ز دشت و ز درياي آب آمديم

بسي باره و هديه ها يافتيم****ز هر كشوري تيز بشتافتيم

بيك مرد سگزي كه آمد بجنگ****چرا شد چنين بر شما كار تنگ

ز يك مرد ننگست گفتن سخن****دگرگونه تر بايد افگند بن

اگر گرد كاموس را زو زمان****بيامد نبايد شدن بدگمان

سپيده دمان گرزها بركشيم****وزين دشت يكسر سراندر كشيم

هوا را چو ابر بهاران كنيم****بريشان يكي تيرباران كنيم

ز گرد سواران و زخم تبر****نبايد كه داند كس از پاي سر

شما يكسره چشم بر من نهيد****چو من برخروشم دميد و دهيد

همانا كه جنگ آوران صد هزار****فزون باشد از ما دلير و سوار

ز يك تن چنين زار و پيچان شديم****همه پاك ناكشته بيجان شديم

چنان دان كه او ژنده پيلست مست****به آوردگه شير گيرد بدست

يكي پيل بازي نمايم بدوي****كزان پس نيارد سوي رزم روي

چو بشنيد لشكر ز شنگل سخن****جوان شد دل مرد گشته كهن

بدو گفت پيران كانوشه بدي****روان را بپيگار توشه بدي

همه نامداران و خاقان چين****گرفتند بر شاه هند آفرين

چو پيران بيامد بپرده سراي****برفتند پرمايه تركان ز جاي

چو هومان و نستيهن و بارمان****كه با تيغ بودند گر با سنان

بپرسيد هومان ز پيران سخن****كه گفتارشان بر چه آمد به بن

همي آشتي را كند پايگاه****و گر كينه جويد سپاه از سپاه

بهومان بگفت آنچ شنگل بگفت****سپه گشت با او به پيگار جفت

غمي گشت هومان ازان كار سخت****برآشفت با شنگل شوربخت

به پيران چنين گفت كز آسمان****گذر نيست تا بر چه گردد زمان

بيامد بره پيش كلباد گفت****كه شنگل

مگر با خرد نيست جفت

ببايد شدن يك زمان زين ميان****نگه كرد بايد بسود و زيان

ببيني كزين لشكر بي كران****جهانگير و با گرزهاي گران

دو بهره بود زير خاك اندرون****كفن جوشن و ترگ شسته بخون

بدو گفت كلباد اي تيغ زن****چنين تا توان فال بد را مزن

تن خويش يكباره غمگين مكن****مگر كز گمان ديگر ايد سخن

بنا آمده كار دل را بغم****سزد گر نداري نباشي دژم

وزين روي رستم يلان را بخواند****سخنهاي بايسته چندي براند

چو طوس و چو گودرز و رهام و گيو****فريبرز و گستهم و خراد نيو

چو گرگين كارآزموده سوار****چو بيژن فروزندهٔ كارزار

تهمتن چنين گفت با بخردان****هشيوار و بيدار دل موبدان

كسي را كه يزدان كند نيكبخت****سزاوار باشد ورا تاج و تخت

جهانگير و پيروز باشد بجنگ****نبايد كه بيند ز خود زور چنگ

ز يزدان بود زور ما خود كييم****بدين تيره خاك اندرون بر چييم

ببايد كشيدن گمان از بدي****ره ايزدي بايد و بخردي

كه گيتي نماند همي بر كسي****نبايد بدو شاد بودن بسي

همي مردمي بايد و راستي****ز كژي بود كمي و كاستي

چو پيران بيامد بر من دمان****سخن گفت با درد دل يك زمان

كه از نيكوي با سياوش چه كرد****چه آمد برويش ز تيمار و درد

فرنگيس و كيخسرو از اژدها****بگفتار و كردار او شد رها

ابا آنك اندر دلم شد درست****كه پيران بكين كشته آيد نخست

برادرش و فرزند در پيش اوي****بسي با گهر نامور خويش اوي

ابر دست كيخسرو افراسياب****شود كشته اين ديده ام من بخواب

گنهكار يك تن نماند بجاي****مگر كشته افگنده در زير پاي

و ليكن نخواهم كه بر دست من****شود كشته اين پير با انجمن

كه او را بجز راستي پيشه نيست****ز بد بر دلش راه انديشه نيست

گر ايدونك باز آرد اين را كه گفت****گناه گذشته ببايد نهفت

گنهكار

با خواسته هرچ بود****سپارد بما كين نبايد فزود

ازين پس مرا جاي پيكار نيست****به از راستي در جهان كار نيست

ورين نامداران ابا تخت و پيل****سپاهي بدين سان چو درياي نيل

فرستند نزديك ما تاج و گنج****ازايشان نباشيم زين پس برنج

نداريم گيتي بكشتن نگاه****كه نيكي دهش را جز اينست راه

جهان پر ز گنجست و پر تاج و تخت****نبايد همه بهر يك نيك بخت

چو بشنيد گودرز بر پاي خاست****بدو گفت كاي مهتر راد و راست

ستون سپاهي و زيباي گاه****فروزان بتو شاه و تخت و كلاه

سر مايهٔ تست روشن خرد****روانت همي از خرد بر خورد

ز جنگ آشتي بي گمان بهترست****نگه كن كه گاوت بچرم اندرست

بگويم يكي پيش تو داستان****كنون بشنو از گفتهٔ باستان

كه از راستي جان بدگوهران****گريزد چو گردون ز بار گران

گر ايدونك بيچاره پيمان كند****بكوشد كه آن راستي بشكند

چو كژ آفريدش جهان آفرين****تو مشنو سخن زو و كژي مبين

نخستين كه ما رزمگه ساختيم****سخن رفت زين كار و پرداختيم

ز پيران فرستاده آمد برين****كه بيزارم از دشت وز رنج و كين

كه من ديده دارم هميشه پر آب****ز گفتار و كردار افراسياب

ميان بسته ام بندگي شاه را****نخواهم بر و بوم و خرگاه را

بسي پند و اندرز بشنيد و گفت****كزين پس نباشد مرا جنگ جفت

شوم گفت بپسيچم اين كار تفت****بخويشان بگويم كه ما را چه رفت

مرا تخت و گنجست و هم چارپاي****بديشان نمايم سزاوار جاي

چو گفت اين بگفتيم كاري رواست****بتوران ترا تخت و گنج و نواست

يكي گوشه اي گير تا نزد شاه****ز تو آشكارا نگردد گناه

بگفتيم و پيران برين بازگشت****شب تيره با ديو انباز گشت

هيوني فرستاد نزديك شاه****كه لشكر برآراي كامد سپاه

تو گفتي كه با ما نگفت اين سخن****نه سر بود ازان كار هرگز نه بن

كنون با تو

اي پهلوان سپاه****يكي ديگر افگند بازي براه

جز از رنگ و چاره نداند همي****ز دانش سخن برفشاند همي

كنون از كمند تو ترسيده شد****روا بد كه ترسيده از ديده شد

همه پشت ايشان بكاموس بود****سپهبد چو سگسار و فر طوس بود

سر بخت كاموس برگشته ديد****بخم كمند اندرش كشته ديد

در آشتي جويد اكنون همي****نيارد نشستن بهامون همي

چو داند كه تنگ اندر آمد نشيب****بكار آورد بند و رنگ و فريب

گنهكار با گنج و با خواسته****كه گفتست پيش آرم آراسته

ببيني كه چون بردمد زخم كوس****بجنگ اندر آيد سپهدار طوس

سپهدار پيران بود پيش رو****كه جنگ آورد هر زمان نوبنو

دروغست يكسر همه گفت اوي****نشايد جز او اهرمن جفت اوي

اگر بشنوي سر بسر پند من****نگه كن ببهرام فرزند من

سپه را بدان چاره اندر نواخت****ز گودرزيان گورستاني بساخت

كه تا زنده ام خون سرشك منست****يكي تيغ هندي پزشك منست

چو بشنيد رستم بگودرز گفت****كه گفتار تو با خرد باد جفت

چنين است پيران و اين راز نيست****كه او نيز با ما همواز نيست

وليكن من از خوب كردار اوي****نجويم همي كين و پيكار اوي

نگه كن كه با شاه ايران چه كرد****ز كار سياوش چه تيمار خورد

گر از گفتهٔ خويش باز آيد اوي****بنزديك ما رزم ساز آيد اوي

بفتراك بر بسته دارم كمند****كجا ژنده پيل اندرآرم ببند

ز نيكو گمان اندر آيم نخست****نبايد مگر جنگ و پيكار جست

چنو باز گردد ز گفتار خويش****ببيند ز ما درد و تيمار خويش

برو آفرين كرد گودرز و طوس****كه خورشيد بر تو ندارد فسوس

بنزديك تو بند و رنگ و دروغ****سخنهاي پيران نگيرد فروغ

مباد اين جهان بي سرو تاج شاه****تو بادي هميشه ورا پيش گاه

چنين گفت رستم كه شب تيره گشت****ز گفتارها مغزها خيره گشت

بباشيم و تا نيم شب مي خوريم****دگر نيمه

تيمار لشكر بريم

ببينيم تا كردگار جهان****برين آشكارا چه دارد نهان

بايرانيان گفت كامشب بمي****يكي اختري افگنم نيك پي

كه فردا من اين گرز سام سوار****بگردن بر آرم كنم كارزار

از ايدر بران سان شوم سوي جنگ****بدانگه كجا پاي دارد نهنگ

سراپرده و افسر و گنج و تاج****همان ژنده پيلان و هم تخت عاج

بيارم سپارم بايرانيان****اگر تاختن را ببندم ميان

برآمد خروشي ز جاي نشست****ازان نامداران خسروپرست

سوي خيمهٔ خويش رفتند باز****بخواب و بسايش آمد نياز

چو خورشيد بنمود رخشان كلاه****چو سيمين سپر ديد رخسار ماه

بترسيد ماه از پي گفت و گوي****بخم اندر امد بپوشيد روي

تبيره برآمد ز درگاه طوس****شد از گرد اسپان زمين ابنوس

زمين نيلگون شد هوا پر ز گرد****بپوشيد رستم سليح نبرد

سوي ميمنه پور كشواد بود****كه با جوشن و گرز پولاد بود

فريبرز بر ميسره جاي جست****دل نامداران ز كينه بشست

بقلب اندرون طوس نوذر بپاي****نماند آن زمان بر زمين نيز جاي

تهمتن بيامد بپيش سپاه****كه دارد يلان را ز دشمن نگاه

و زان روي خاقان بقلب اندرون****ز پيلان زمين چون كهٔ بيستون

ابر ميمنه كندر شير گير****سواري دلاور بشمشير و تير

سوي ميسره جنگ ديده گهار****زمين خفته در زير نعل سوار

همي گشت پيران به پيش سپاه****بيامد بر شنگل رزم خواه

بدو گفت كاي نامبردار هند****ز بربر بفرمان تو تا بسند

مرا گفته بودي كه فردا پگاه****ز هر سو بجنگ اندر آرم سپاه

وزان پس ز رستم بجويم نبرد****سرش را ز ابر اندرآرم بگرد

بدو گفت شنگل من از گفت خويش****نگردم نبيني ز من كم و بيش

هم اكنون شوم پيش اين گرد گير****تنش را كنم پاره پاره بتير

ازو كين كاموس جويم بجنگ****بايرانيان بر كنم كار تنگ

هم آنگه سپه را بسه بهر كرد****بزد كوس وز دشت برخاست گرد

برفتند يك بهره با ژنده پيل****سپه بود

صف بركشيده دو ميل

سر پيلبان پر ز رنگ و رنگار****همه پاك با افسر و گوشوار

بياراسته گردن از طوق زر****ميان بند كرده بزرين كمر

فروهشته از پيل ديباي چين****نهاده برو تخت و مهدي زرين

برآمد دم نالهٔ كرناي****برفتند پيلان جنگي ز جاي

بيامد سوي ميسره سي هزار****سواران گردنكش و نيزه دار

سوي ميمنه سي هزار دگر****كمان برگرفتند و چيني سپر

بقلب اندرون پيل و خاقان چين****همي برنوشتند روي زمين

جهان سربسر آهنين گشته بود****بهر جايگه بر تلي كشته بود

ز بس نالهٔ ناي و بانگ دراي****زمين و زمان اندر آمد ز جاي

ز جوش سواران و از دار و گير****هوا دام كرگس بد از پر تير

كسي را نماند اندر آن دشت هوش****ز بانگ تبيره شده كره گوش

همي گشت شنگل ميان دو صف****يكي تيغ هندي گرفته بكف

يكي چتر هندي بسر بر بپاي****بسي مردم از دنبر و مرغ و ماي

پس پشت و دست چپ و دست راست****بجنگ اندر آورده زان سو كه خواست

چو پيران چنان ديد دل شاد كرد****ز رزم تهمتن دل آزاد كرد

بهومان چنين گفت كامروز كار****بكام دل ما كند روزگار

بدين ساز و چندين سوار دلير****سرافراز هر يك بكردار شير

تو امروز پيش صف اندر مپاي****يك امروز و فردا مكن رزم راي

پس پشت خاقان چيني بايست****كه داند ترا با سواري دويست

كه گر زابلي با درفش سياه****ببيند ترا كار گردد تباه

ببينيم تا چون بود كار ما****چه بازي كند بخت بيدار ما

وزان جايگه شد بدان انجمن****بجايي كه بد سايهٔ پيلتن

فرود آمد و آفرين كرد چند****كه زور از تو گيرد سپهر بلند

مبادا كه روز تو گيرد نشيب****مبادا كه آيد برويت نهيب

دل شاه ايران بتو شاد باد****همه كار تو سربسر داد باد

برفتم ز نزد تو اي پهلوان****پيامت بدادم بپير و جوان

بگفتم هنرهاي

تو هرچ بود****بگيتي ترا خود كه يارد ستود

هم از آشتي راندم هم ز جنگ****سخن گفتم از هر دري بي درنگ

بفرجام گفتند كين چون كنيم****كه از راي او كينه بيرون كنيم

توان داد گنج و زر و خواسته****ز ما هر چه او خواهد آراسته

نشايد گنهكار دادن بدوي****برانديش و اين رازها بازجوي

گنهكار جز خويش افراسياب****كه داني سخن را مزن در شتاب

ز ما هرك خواهد همه مهترند****بزرگند و با تخت و با افسرند

سپاهي بيامد بدين سان ز چين****ز سقلاب و ختلان و توران زمين

كجا آشتي خواهد افراسياب****كه چندين سپاه آمد از خشك و آب

بپاسخ نكوهش بسي يافتم****بدين سان سوي پهلوان تافتم

وزيشان سپاهي چو درياي آب****گرفتند بر جنگ جستن شتاب

نبرد تو خواهد همي شاه هند****بتير و كمان و بهندي پرند

مرا اين درستست كز پيلتن****بفرجام گريان شوند انجمن

چو بشنيد رستم برآشفت سخت****بپيران چنين گفت كاي شوربخت

تو با اين چنين بند و چندين فريب****كجا پاي داري بروز نهيب

مرا از دروغ تو شاه جهان****بسي ياد كرد آشكار و نهان

وزان پس كجا پير گودرز گفت****همه بند و نيرنگت اندر نهفت

بديدم كنون دانش و راي تو****دروغست يكسر سراپاي تو

بغلتي همي خيره در خون خويش****بدست اين و زين بتر آيدت پيش

چنين زندگاني نيارد بها****كه باشد سر اندر دم اژدها

مگر گفتم آن خاك بيداد و شوم****گذاري بيايي بباد بوم

ببيني مگر شاه باداد و مهر****جوان و نوازنده و خوب چهر

بدارد ترا چون پدر بي گمان****برآرد سرت برتر از آسمان

ترا پوشش از خود و چرم پلنگ****همي خوشتر آيد ز ديباي رنگ

ندارد كسي با تو اين داوري****ز تخم پراكند خود بر خوري

بدو گفت پيران كه اي نيكبخت****برومند و شاداب و زيبا درخت

سخنها كه داند جز از تو چنين****كه از مهتران بر تو باد

آفرين

مرا جان و دل زير فرمان تست****هميشه روانم گروگان تست

يك امشب زنم راي با خويشتن****بگويم سخن نيز با انجمن

وزانجا بيامد بقلب سياه****زبان پر دروغ و روان كينه خواه

چو برگشت پيران ز هر دو گروه****زمين شد بكردار جوشنده كوه

چنين گفت رستم بايرانيان****كه من جنگ را بسته دارم ميان

شما يك بيك سر پر از كين كنيد****بروهاي جنگي پر از چين كنيد

كه امروز رزمي بزرگست پيش****پديد آيد اندازهٔ گرگ و ميش

مرا گفته بود آن ستاره شناس****ازين روز بودم دل اندر هراس

كه رزمي بود در ميان دو كوه****جهاني شوند اندر آن همگروه

شوند انجمن كارديده مهان****بدان جنگ بي مرد گردد جهان

پي كين نهان گردد از روي بوم****شود گرز پولاد برسان موم

هر آنكس كه آيد بر ما بجنگ****شما دل مداريد از آن كار تنگ

دو دستش ببندم بخم كمند****اگر يار باشد سپهر بلند

شما سربسر يك بيك همگروه****مباشيد از آن نامداران ستوه

مرا گر برزم اندر آيد زمان****نميرم ببزم اندرون بي گمان

همي نام بايد كه ماند دراز****نماني همي كار چندين مساز

دل اندر سراي سپنجي مبند****كه پر خون شوي چون ببايدت كند

اگر يار باشد روان با خرد****بنيك و ببد روز را بشمرد

خداوند تاج و خداوند گنج****نبندد دل اندر سراي سپنج

چنين داد پاسخ برستم سپاه****كه فرمان تو برتر از چرخ ماه

چنان رزم سازيم با تيغ تيز****كه ماند ز ما نام تا رستخيز

ز دو رويه تنگ اندر آمد سپاه****يكي ابر گفتي برآمد سياه

كه باران او بود شمشير و تير****جهان شد بكردار درياي قير

ز پيكان پولاد و پر عقاب****سيه گشت رخشان رخ آفتاب

سنانهاي نيزه بگرد اندرون****ستاره بيالود گفتي بخون

چرنگيدن گرزهٔ گاوچهر****تو گفتي همي سنگ بارد سپهر

بخون و بمغز اندرون خار و خاك****شده غرق و برگستوان چاك چاك

همه دشت يكسر پر از جوي

خون****بهر جاي چندي فگنده نگون

چو پيلان فگنده بهم ميل ميل****برخ چون زرير و بلب همچو نيل

چنين گفت گودرز با پير سر****كه تا من ببستم بمردي كمر

نديدم كه رزمي بود زين نشان****نه هرگز شنيدم ز گردنكشان

كه از كشته گيتي برين سان بود****يكي خوار و ديگر تن آسان بود

بغريد شنگل ز پيش سپاه****منم گفت گرداوژن رزم خواه

بگوييد كان مرد سگزي كجاست****يكي كرد خواهم برو نيزه راست

چو آواز شنگل برستم رسيد****ز لشكر نگه كرد و او را بديد

بدو گفت هان آمدم رزمخواه****نگر تا نگيري بلشكر پناه

چنين گفت رستم كه از كردگار****نجستم جزين آرزوي آشكار

كه بيگانه اي زان بزرگ انجمن****دليري كند رزم جويد ز من

نه سقلاب ماند ازيشان نه هند****نه شمشير هندي نه چيني پرند

پي و بيخ ايشان نمانم بجاي****نمانم بتركان سر و دست و پاي

بر شنگل آمد به آواز گفت****كه اي بدنژاد فرومايه جفت

مرا نام رستم كند زال زر****تو سگزي چرا خواني اي بدگهر

نگه كن كه سگزي كنون مرگ تست****كفن بي گمان جوشن و ترگ تست

همي گشت با او به آوردگاه****ميان دو صف بركشيده سپاه

يكي نيزه زد برگرفتش ز زين****نگونسار كرد و بزد بر زمين

برو بر گذر كرد و او را نخست****بشمشير برد آنگهي شير دست

برفتند زان روي كنداوران****بزهر آب داده پرندآوران

چو شنگل گريزان شد از پيلتن****پراگنده گشتند زان انجمن

دو بهره ازيشان بشمشير كشت****دليران توران نمودند پشت

بجان شنگل از دست رستم بجست****زره بود و جوشن تنش را نخست

چنين گفت شنگل كه اين مرد نيست****كس او را بگيتي هم آورد نيست

يكي ژنده پيلست بر پشت كوه****مگر رزم سازند يكسر گروه

بتنها كسي رزم با اژدها****نجويد چو جويد نيابد رها

بدو گفت خاقان ترا بامداد****دگر بود راي و دگر بود ياد

سپه را بفرمود تا همگروه****برانند يكسر

بكردار كوه

سرافراز را در ميان آورند****تنومند را جان زيان آورند

بشمشير برد آن زمان شير دست****چپ لشكر چينيان برشكست

هر آنگه كه خنجر برانداختي****همه ره تن بي سر انداختي

نه با جنگ او كوه را پاي بود****نه با خشم او پيل را جاي بود

بدان سان گرفتند گرد اندرش****كه خورشيد تاريك شد از برش

چنان نيزه و خنجر و گرز و تير****كه شد ساخته بر يل شيرگير

گمان برد كاندر نيستان شدست****ز خون روي كشور ميستان شدست

بيك زخم ده نيزه كردي قلم****خروشان و جوشان و دشمن دژم

دليران ايران پس پشت اوي****بكينه دل آگنده و جنگ جوي

ز بس نيزه و گرز و گوپال و تيغ****تو گفتي همي ژاله بارد ز ميغ

ز كشته همه دشت آوردگاه****تن و پشت و سر بود و ترگ و كلاه

ز چيني و شگني و از هندوي****ز سقلاب و هري و از پهلوي

سپه بود چون خاك در پاي كوه****ز يك مرد سگزي شده همگروه

كه با او بجنگ اندرون پاي نيست****چنو در جهان لشكر آراي نيست

كسي كو كند زين سخن داستان****نباشد خردمند همداستان

كه پرخاشخر نامور صد هزار****بسنده نبودند با يك سوار

ازين كين بد آمد بافراسياب****ز رستم كجا يابد آرام و خواب

چنين گفت رستم بايرانيان****كزين جنگ دشمن كند جان زيان

هم اكنون ز پيلان و از خواسته****همان تخت و آن تاج آراسته

ستانم ز چيني بايران دهم****بدان شادمان روز فرخ نهم

نباشد جز ايرانيان شاد كس****پي رخش و ايزد مرا يار بس

يكي را ز شگنان و سقلاب و چين****نمانم كه پي برنهد بر زمين

كه امروز پيروزي روز ماست****بلند آسمان لشكر افروز ماست

گر ايدونك نيرو دهد دادگر****پديد آورد رخش رخشان هنر

برين دشت من گورستاني كنم****برومند را شارستاني كنم

يكي از شما سوي لشكر شويد****بكوشيد و با باد

همبر شويد

بكوبيد چون من بجنبم ز جاي****شما برفرازيد سنج و دراي

زمين را سراسر كنيد آبنوس****بگرد سواران و آواي كوس

بكوبيد گوپال و گرز گران****چو پولاد را پتك آهنگران

از انبوه ايشان مداريد باك****ز دريا بابر اندر آريد خاك

همه ديده بر مغفر من نهيد****چو من بر خروشم دميد و دهيد

بدريد صفهاي سقلاب و چين****نبايد كه بيند هوا را زمين

وزان جايگه رفت چون پيل مست****يكي گرزهٔ گاوپيكر بدست

خروشان سوي ميمنه راه جست****ز لشكر سوي كندر آمد نخست

همه ميمنه پاك بر هم دريد****بسي ترگ و سر بد كه تن را نديد

يكي خويش كاموس بد ساوه نام****سرافراز و هر جاي گسترده كام

بيامد بپيش تهمتن بجنگ****يكي تيغ هندي گرفته بچنگ

بگرديد گرد چپ و دست راست****ز رستم همي كين كاموس خواست

برستم چنين گفت كاي ژنده پيل****ببيني كنون موج درياي نيل

بخواهم كنون كين كاموس خوار****اگر باشدم زين سپس كارزار

چو گفتار ساوه برستم رسيد****بزد دست و گرز گران بركشيد

بزد بر سرش گرز را پيلتن****كه جانش برون شد بزاري ز تن

برآورد و زد بر سر و مغفرش****نديدست گفتي تنش را سرش

بيفگند و رخش از بر او براند****ز ساوه بگيتي نشاني نماند

درفش كشاني نگونسار كرد****و زو جان لشكر پرآزار كرد

نبد نيز كس پيش او پايدار****همه خاك مغز سر آورد بار

پس از ميمنه شد سوي ميسره****غمي گشت لشكر همه يكسره

گهار گهاني بدان جايگاه****گوي شيرفش با درفش سياه

برآشفت چون ترگ رستم بديد****خروشي چو شير ژيان بركشيد

بدو گفت من كين تركان چين****بخواهم ز سگزي برين دشت كين

برانگيخت اسپ از ميان سپاه****بيامد بر پيلتن كينه خواه

ز نزديك چون ترگ رستم بديد****يكي باد سرد از جگر بركشيد

بدل گفت پيكار با ژنده پيل****چو غوطه است خوردن بدرياي نيل

گريزي بهنگام با سر بجاي****به از رزم

جستن بنام و براي

گريزان بيامد سوي قلبگاه****برو بر نظاره ز هر سو سپاه

درفش تهمتن ميان گروه****بسان درخت از بر تيغ كوه

همي تاخت رستم پس او چو گرد****زمين لعل گشت و هوا لاژورد

گهار گهاني بترسيد سخت****كزو بود برگشتن تاج و تخت

برآورد يك بانگ برسان كوس****كه بشنيد آواز گودرز و طوس

همي خواست تا كارزاري كند****ندانست كين بار زاري كند

چه نيكو بود هر كه خود را شناخت****چرا تا ز دشمن ببايدش تاخت

پس او گرفته گو پيلتن****كه هان چارهٔ گور كن گر كفن

يكي نيزه زد بر كمربند اوي****بدريد خفتان و پيوند اوي

بينداختش همچو برگ درخت****كه بر شاخ او بر زند باد سخت

نگونسار كرد آن درفش كبود****تو گفتي گهار گهاني نبود

بديدند گردان كه رستم چه كرد****چپ و راست برخاست گرد نبرد

درفش همايون ببردند و كوس****بيامد سرافراز گودرز و طوس

خروشي برآمد ز ايران سپاه****چو پيروز شد گرد لشكر پناه

بفرمود رستم كز ايران سوار****بر من فرستند صد نامدار

هم اكنون من آن پيل و آن تخت عاج****همان ياره و سنج و آن طوق و تاج

ستانم ز چين و بايران دهم****به پيروز شاه دليران دهم

از ايران بيامد همي صد سوار****زره دار با گرزهٔ گاوسار

چنين گفت رستم بايرانيان****كه يكسر ببندند كين را ميان

بجان و سر شاه و خورشيد و ماه****بخاك سياوش بايران سپاه

بيزدان دادار جان آفرين****كه پيروزي آورد بر دشت كين

كه گر نامداران ز ايران سپاه****هزيمت پذيرد ز توران سپاه

سرش را ز تن بركنم در زمان****ز خونش كنم جويهاي روان

بدانست لشكر كه او شيرخوست****بچنگش سرين گوزن آرزوست

همه سوي خاقان نهادند روي****بنيزه شده هر يكي جنگ جوي

تهمتن بپيش اندرون حمله برد****عنان را برخش تگاور سپرد

همي خون چكانيد بر چرخ ماه****ستاره نظاره بر آن رزمگاه

ز بس گرد كز

رزمگه بردميد****چنان شد كه كس روي هامون نديد

ز بانگ سواران و زخم سنان****نبود ايچ پيدا ركيب از عنان

هوا گشت چون روي زنگي سياه****ز كشته نديدند بر دشت راه

همه مرز تن بود و خفتان و خود****تنان را همي داد سرها درود

ز گرد سوار ابر بر باد شد****زمين پر ز آواز پولاد شد

بسي نامدار از پي نام و ننگ****بدادند بر خيره سرها بجنگ

برآورد رستم برانسان خروش****كه گفتي برآمد زمانه بجوش

چنين گفت كان پيل و آن تخت عاج****همان ياره و افسر و طوق و تاج

سپرهاي چيني و پرده سراي****همان افسر و آلت چارپاي

بايران سزاوار كيخسروست****كه او در جهان شهريار نوست

كه چون او بگيتي سرافراز شاه****نبود و نديدست خورشيد و ماه

شما را چه كارست با تاج زر****بدين زور و اين كوشش و اين هنر

همه دستها سوي بند آوريد****ميان را بخم كمند آوريد

شما را ز من زندگاني بسست****كه تاج و نگين بهر ديگر كسست

فرستم بنزديك شاه زمين****چه منشور و شنگل چه خاقان چين

و گرنه من اين خاك آوردگاه****بنعل ستوران برآرم بماه

بدشنام بگشاد خاقان زبان****بدو گفت كاي بدتن بدروان

مه ايران مه آن شاه و آن انجمن****همي زينهاريت بايد چو من

تو سگزي كه از هر كسي بتري****همي شاه چين بايدت لشكري

يكي تير باران بكردند سخت****چو باد خزان برجهد بر درخت

هوا را بپوشيد پر عقاب****نبيند چنان رزم جنگي بخواب

چو گودرز باران الماس ديد****ز تيمار رستم دلش بردميد

برهام گفت اي درنگي مايست****برو با كمان وز سواري دويست

كمانهاي چاچي و تير خدنگ****نگه دار پشت تهمتن بجنگ

بگيو آن زمان گفت بركش سپاه****برين دشت زين بيش دشمن مخواه

نه هنگام آرام و آسايش است****نه نيز از در راي و آرايش است

برو با دليران سوي دست راست****نگه كن كه پيران

و هومان كجاست

تهمتن نگر پيش خاقان چين****همي آسمان برزند بر زمين

برآشفت رهام همچون پلنگ****بيامد بپشت تهمتن بجنگ

چنين گفت رستم برهام شير****كه ترسم كه رخشم شد از كار سير

چنو سست گردد پياده شوم****بخون و خوي آهار داده شوم

يكي لشكرست اين چو مور و ملخ****تو با پيل و با پيلبانان مچخ

همه پاك در پيش خسرو بريم****ز شگنان و چين هديهٔ نو بريم

و زان جايگه برخروشيد و گفت****كه با روم و چين اهرمن باد جفت

ايا گم شده بخت بيچارگان****همه زار و با درد غمخوارگان

شما را ز رستم نبود آگهي****مگر مغزتان از خرد شد تهي

كجا اژدها را ندارد بمرد****همي پيل جويد بروز نبرد

شما را سر از رزم من سير نيست****مرا هديه جز گرز و شمشير نيست

ز فتراك بگشاد پيچان كمند****خم خام در كوههٔ زين فگند

برانگيخت رخش و برآمد خروش****همي اژدها را بدريد گوش

بهر سو كه خام اندر انداختي****زمين از دليران بپرداختي

هرانگه كه او مهتري را ز زين****ربودي بخم كمند از كمين

بدين رزمگه بر سرافراز طوس****بابر اندر افراختي بوق و كوس

ببستي از ايران كسي دست اوي****ز هامون نهادي سوي كوه روي

نگه كرد خاقان ازان پشت پيل****زمين ديد برسان درياي نيل

يكي پيل بر پشت كوه بلند****ورا نام بد رستم ديو بند

همي كرگس آورد ز ابر سياه****نظاره بران اختر و چرخ ماه

يكي نامداري ز لشكر بجست****كه گفتار ايران بداند درست

بدو گفت رو پيش آن شير مرد****بگويش كه تندي مكن در نبرد

چغاني و شگني و چيني و وهر****كزين كينه هرگز ندارند بهر

يكي شاه ختلان يكي شاه چين****ز بيگانه مردم ترا نيست كين

يكي شهريارست افراسياب****كه آتش همي بد شناسد ز آب

جهاني بدين گونه كرد انجمن****بد آورد ازين رزم بر خويشتن

كسي نيست بي آز و بي

نام و ننگ****همان آشتي بهتر آيد ز جنگ

فرستاده آمد بر پيلتن****زبان پر ز گفتار و دل پر شكن

بدو گفت كاي مهتر رزمجوي****چو رزمت سرآمد كنون بزم جوي

نداري همانا ز خاقان چين****ز كار گذشته بدل هيچ كين

چنو باز گردد تو زو باز گرد****كه اكنون سپه را سرآمد نبرد

چو كاموس بر دست تو كشته شد****سر رزمجويان همه گشته شد

چنين داد پاسخ كه پيلان و تاج****بنزديك من بايد و تخت عاج

بتاراج ايران نهادست روي****چه بايد كنون لابه و گفت و گوي

چو داند كه لشكر بجنگ آمدست****شتاب سپاه از درنگ آمدست

فرستاده گفت اي خداوند رخش****بدشت آهوي ناگرفته مبخش

كه داند كه خود چون بود روزگار****كه پيروز برگردد از كارزار

چو بشنيد رستم برانگيخت رخش****منم گفت شيراوژن تاج بخش

تني زورمند و ببازو كمند****چه روز فريبست و هنگام بند

چه خاقان چيني كمند مرا****چه شير ژيان دست بند مرا

بينداخت آن تابداده كمند****سران سواران همي كرد بند

چو آمد بنزديك پيل سپيد****شد آن شاه چين از روان نااميد

چو از دست رستم رها شد كمند****سر شاه چين اندر آمد ببند

ز پيل اندر آورد و زد بر زمين****ببستند بازوي خاقان چين

پياده همي راند تا رود شهد****نه پيل و نه تاج و نه تخت و نه مهد

چنينست رسم سراي فريب****گهي بر فراز و گهي بر نشيب

چنين بود تا بود گردان سپهر****گهي جنگ و زهرست و گه نوش و مهر

ازان پس بگرز گران دست برد****بزرگش همان و همان بود خرد

چنان شد در و دشت آوردگاه****كه شد تنگ بر مور و بر پشه راه

ز بس كشته و خسته شد جوي خون****يكي بي سر و ديگري سرنگون

چنان بخت تابنده تاريك شد****همانا بشب روز نزديك شد

برآمد يكي ابر و بادي سياه****بشد روشنايي ز خورشيد و

ماه

سر از پاي دشمن ندانست باز****بيابان گرفتند و راه دراز

نگه كرد پيران بدان كارزار****چنان تيز برگشتن روزگار

نه منشور و فرطوس و خاقان چين****نه آن نامداران و مردان كين

درفش بزرگان نگونسار ديد****بخاك اندرون خستگان خوار ديد

بنستيهن گرد و كلباد گفت****كه شمشير و نيزه ببايد نهفت

نگونسار كرد آن درفش سياه****برفتند پويان ببي راه و راه

همه ميمنه گيو تاراج كرد****در و دشت چون پر دراج كرد

بجست از چپ لشكر و دست راست****بدان تا بداند كه پيران كجاست

چو او را نديدند گشتند باز****دليران سوي رستم سرفراز

تبه گشته اسپان جنگي ز كار****همه رنجه و خستهٔ كارزار

برفتند با كام دل سوي كوه****تهمتن بپيش اندرون با گروه

همه ترگ و جوشن بخون و بخاك****شده غرق و بر گستوان چاك چاك

تن از جنگ خسته دل از رزم شاد****جهان را چنينست ساز و نهاد

پر از خون بر و تيغ و پاي و ركيب****ز كشته نه پيدا فراز از نشيب

چنين تا بشستن نپرداختند****يك از ديگري باز نشناختند

سر و تن بشستند و دل شسته بود****كه دشمن ببند گران بسته بود

چنين گفت رستم بايرانيان****كه اكنون ببايد گشادن ميان

بپيش جهاندار پيروزگر****نه گوپال بايد نه بند كمر

همه سر بخاك سيه بر نهيد****كزين پس همه تاج بر سر نهيد

كزين نامدارن يكي نيست كم****كه اكنون شدستي دل ما دژم

چنين گفت رستم بگودرز و گيو****بدان نامداران و گردان نيو

چو آگاهي آمد بشاه جهان****بمن باز گفت اين سخن در نهان

كه طوس سپهبد بكوه آمدست****ز پيران و هومان ستوه آمدست

از ايران برفتيم با راي و هوش****برآمد ز پيكار مغزم بجوش

ز بهرام گودرز وز ريونيز****دلم تير تر گشت برسان شيز

از ايران همي تاختم تيزچنگ****زماني بجايي نكردم درنگ

چو چشمم برآمد بخاقان چين****بران نامداران و مردان كين

بويژه بكاموس

و آن فر و برز****بران يال و آن شاخ و آن دست و گرز

كه بودند هر يك چو كوهي بلند****بزير اندرون ژنده پيلي نژند

بدل گفتم آمد زمانم بسر****كه تا من ببستم بمردي كمر

ازين بيش مردان و زين بيش ساز****نديدم بجايي بسال دراز

رسيدم بديوان مازندران****شب تيره و گرزهاي گران

ز مردي نپيچيد هرگز دلم****نگفتم كه از آرزو بگسلم

جز آن دم كه ديدم ز كاموس جنگ****دلم گشت يكباره زين كينه تنگ

كنون گر همه پيش يزدان پاك****بغلتيم با درد يك يك بخاك

سزاوار باشد كه او داد زور****بلند اختر و بخش كيوان و هور

مبادا كه اين كار گيرد نشيب****مبادا كه آيد بما بر نهيب

نگه كن كه كارآگهان ناگهان****برند آگهي نزد شاه جهان

بيارايد آن نامور بارگاه****بسر بر نهد خسرواني كلاه

ببخشد فراوان بدرويش چيز****كه بر جان او آفرين باد نيز

كنون جامهٔ رزم بيرون كنيد****بسايش آرايش افزون كنيد

غم و كام دل بي گمان بگذرد****زمانه دم ما همي بشمرد

همان به كه ما جام مي بشمريم****بدين چرخ نامهربان ننگريم

سپاس از جهاندار پيروزگر****كزويست مردي و بخت و هنر

كنون مي گساريم تا نيم شب****بياد بزرگان گشاييم لب

سزد گر دل اندر سراي سپنج****نداريم چندين بدرد و برنج

بزرگان برو خواندند آفرين****كه بي تو مبادا كلاه و نگين

كسي را كه چون پيلتن كهترست****ز گرودن گردان سرش برترست

پسنديده باد اين نژاد و گهر****هم آن بوم كو چون تو آرد ببر

تو داني كه با ما چه كردي بمهر****كه از جان تو شاد بادا سپهر

همه مرده بوديم و برگشته روز****بتو زنده گشتيم و گيتي فروز

بفرمود تا پيل با تخت عاج****بيارند با طوق زرين و تاج

مي خسرواني بياورد و جام****نخستين ز شاه جهان برد نام

بزد كرناي از بر ژنده پيل****همي رفت آوازشان بر دو ميل

چو خرم شد از

مي رخ پهلوان****برفتند شادان و روشن روان

چو پيراهن شب بدريد ماه****نهاد از بر چرخ پيروزه گاه

طلايه پراگند بر گرد دشت****چو زنگي درنگي شب اندر گذشت

پديد آمد آن خنجر تابناك****بكردار ياقوت شد روي خاك

تبيره برآمد ز پرده سراي****برفتند گردان لشكر ز جاي

چنين گفت رستم بگردنكشان****كه جايي نيامد ز پيران نشان

ببايد شدن سوي آن رزمگاه****بهر سو فرستاد بايد سپاه

شد از پيش او بيژن شير مرد****بجايي كجا بود دشت نبرد

جهان ديد پر كشته و خواسته****بهر سو نشستي بياراسته

پراگنده كشور پر از خسته ديد****بخاك اندر افگنده پا بسته ديد

نديدند زنده كسي را بجاي****زمين بود و خرگاه و پرده سراي

بنزديك رستم رسيد آگهي****كه شد روي كشور ز تركان تهي

ز ناباكي و خواب ايرانيان****برآشفت رستم چو شير ژيان

زبان را بدشنام بگشاد و گفت****كه كس را خرد نيست با مغز جفت

بدين گونه دشمن ميان دو كوه****سپه چون گريزد ز ما همگروه

طلايه نگفتم كه بيرون كنيد****در و راغ چون دشت و هامون كنيد

شما سر بسايش و خوابگاه****سپرديد و دشمن بسيچيد راه

تن آسان غم و رنج بار آورد****چو رنج آوري گنج بار آورد

چو گويي كه روزي تن آسان شوند****ز تيمار ايران هراسان شوند

ازين پس تو پيران و كلباد را****چو هومان و رويين و پولاد را

نگه كن بدين دشت با لشكري****تو در كشوري رستم از كشوري

اگر تاو داريد جنگ آوريد****مرا زين سپس كي بچنگ آوريد

كه پيروز برگشتم از كارزار****تبه شد نكو گشته فرجام كار

برآشفت با طوس و شد چون پلنگ****كه اين جاي خوابست گر دشت جنگ

طلايه نگه كن كه از خيل كيست****سرآهنگ آن دوده را نام چيست

چو مرد طلايه بيابي بچوب****هم اندر زمان دست و پايش بكوب

ازو چيز بستان و پايش ببند****نگه كن يكي پشت پيلي بلند

بدين سان فرستش بنزديك شاه****مگر

پخته گردد بدان بارگاه

ز ياقوت وز گوهر و تخت عاج****ز دينار وز افسر و گنج و تاج

نگر تا كه دارد ز ايران سپاه****همه يكسره خواسته پيش خواه

ازين هديهٔ شاه بايد نخست****پس آنگه مرا و ترا بهر جست

بدان دشت بسيار شاهان بدند****همه نامداران گيهان بدند

ز چين و ز سقلاب وز هند و وهر****همه گنج داران گيرنده شهر

سپهبد بيامد همه گرد كرد****برفتند گردان بدشت نبرد

كمرهاي زرين و بيجاده تاج****ز ديباي رومي و از تخت عاج

ز تير و كمان و ز بر گستوان****ز گوپال وز خنجر هندوان

يكي كوه بد در ميان دو كوه****نظاره شده گردش اندر گروه

كمان كش سواري گشاده بري****بتن زورمندي و كنداوري

خدنگي بينداختي چارپر****ازين سو بدان سو نكردي گذر

چو رستم نگه كرد خيره بماند****جهان آفرين را فراوان بخواند

چنين گفت كين روز ناپايدار****گهي بزم سازد گهي كارزار

همي گردد اين خواسته زان برين****بنفرين بود گه گهي بفرين

زمانه نماند برام خويش****چنينست تا بود آيين و كيش

يكي گنج ازين سان همي پرورد****يكي ديگر آيد كزو برخورد

بران بود كاموس و خاقان چين****كه آتش برآرد ز ايران زمين

بدين ژنده پيلان و اين خواسته****بدين لشكر و گنج آراسته

به گنج و بانبوه بودند شاد****زماني ز يزدان نكردند ياد

كه چرخ سپهر و زمان آفريد****بسي آشكار و نهان آفريد

ز يزدان شناس و بيزدان سپاس****بدو بگرود مرد نيكي شناس

كزو بودمان زور و فر و هنر****ازو دردمندي و هم زو گهر

سپه بود و هم گنج آباد بود****سگالش همه كار بيداد بود

كنون از بزرگان هر كشوري****گزيده ز هر كشوري مهتري

بدين ژنده پيلان فرستم بشاه****همان تخت زرين و زرين كلاه

همان خواسته بر هيونان مست****فرستم سزاوار چيزي كه هست

وز ايدر شوم تازيان چون پلنگ****درنگي نه والا بود مرد سنگ

كسي كو گنهكار و خوني بود****بكشور

بماني زبوني بود

زمين را بخنجر بشويم ز كين****بدان را نمانم همي بر زمين

بدو گفت گودرز كاي نيك راي****تو تا جاي ماند بماني بجاي

بكام دل شاد بادي و راد****بدين رزم دادي چو بايست داد

تهمتن فرستاده اي را بجست****كه با شاه گستاخ باشد نخست

فريبرز كاوس را برگزيد****كه با شاه نزديكي او را سزيد

چنين گفت كاي نيك پي نامدار****هم از تخم شاهي و هم شهريار

هنرمند و با دانش و بانژاد****تو شادان و كاوس شاه از تو شاد

يكي رنج برگير و ز ايدر برو****ببر نامهٔ من بر شاه نو

ابا خويشتن بستگان را ببر****هيونان و اين خواسته سربسر

همان افسر و ياره و گرز و تاج****همان ژنده پيلان و هم تخت عاج

فريبرز گفت اي هژبر ژيان****منم راه را تنگ بسته ميان

دبير جهانديده را پيش خواند****سخن هرچ بايست با او براند

بفرمود تا نامهٔ خسروي****ز عنبر نوشتند بر پهلوي

سرنامه كرد آفرين خداي****كجا هست و باشد هميشه بجاي

برازندهٔ ماه و كيوان و هور****نگارندهٔ فر و ديهيم و زور

سپهر و زمان و زمين آفريد****روان و خرد داد و دين آفريد

وزو آفرين باد بر شهريار****زمانه مبادا ازو يادگار

رسيدم بفرمان ميان دو كوه****سپاه دو كشور شده همگروه

همانا كه شمشيرزن صد هزار****ز دشمن فزون بود در كارزار

كشاني و شگني و چيني و هند****سپاهي ز چين تا بدرياي سند

ز كشمير تا دامن رود شهد****سراپرده و پيل ديديم و مهد

نترسيدم از دولت شهريار****كزين رزمگاه اندر آيد نهار

چهل روز با هم همي جنگ بود****تو گفتي بريشان جهان تنگ بود

همه شهرياران كشور بدند****نه بر باد «و» با بخت لاغر بدند

ميان دو كوه از بر راغ و دشت****ز خون و ز كشته نشايد گذشت

همانا كه فرسنگ باشد چهل****پراگنده از خون زمين بود گل

سرانجام ازين

دولت ديرياز****سخن گويم اين نامه گردد دراز

همه شهرياران كه دارند بند****ز پيلان گرفتم بخم كمند

سوي جنگ دارم كنون راي و روي****مگر پيش گرز من آيد گروي

زبانها پر از آفرين تو باد****سر چرخ گردان زمين تو باد

چو نامه بمهر اندر آمد بداد****بمهتر فريبرز خسرو نژاد

ابا شاه و پيل و هيوني هزار****ازان رزمگه برنهادند بار

فريبرز كاوس شادان برفت****بنزديك خسرو بسيچيد و تفت

همي رفت با او گو پيلتن****بزرگان و گردان آن انجمن

به پدرود كردن گرفتش كنار****بباريد آب از غم شهريار

وزان جايگه سوي لشكر كشيد****چو جعد دو زلف شب آمد پديد

نشستند با آرامش و رود و مي****يكي دست رود و دگر دست ني

برفتند هر كس برام خويش****گرفته ببر هر كسي كام خويش

چو خورشيد با رنگ ديباي زرد****ستم كرد بر تودهٔ لاژورد

همانگه ز دهليز پرده سراي****برآمد خروشيدن كرناي

تهمتن ميان تاختن را ببست****بران بارهٔ تيزتگ برنشست

بفرمود تا توشه برداشتند****همي راه دشوار بگذاشتند

بيابان گرفتند و راه دراز****بيامد چنان لشكري رزمساز

چنين گفت با طوس و گودرز و گيو****كه اي نامداران و گردان نيو

من اين بار چنگ اندر آرم بچنگ****بدانديشگان را شود كار تنگ

كه دانست كين چاره گر مرد سند****سپاه آرد از چين و سقلاب و هند

من او را چنان مست و بيهش كنم****تنش خاك گور سياوش كنم

كه از هند و سقلاب و توران و چين****نخوانند ازين پس برو آفرين

بزد كوس وز دشت برخاست گرد****هوا پر ز گرد و زمين پر ز مرد

ازان نامداران پرخاشجوي****بابر اندر آمد يكي گفت و گوي

دو منزل برفتند زان جايگاه****كه از كشته بد روي گيتي سياه

يكي بيشه ديدند و آمد فرود****سيه شد ز لشكر همه دشت و رود

همي بود با رامش و مي بدست****يكي شاد و خرم يكي خفته مست

فرستاده آمد

ز هر كشوري****ز هر نامداري و هر مهتري

بسي هديه و ساز و چندي نثار****ببردند نزديك آن نامدار

چو بگذشت ازين داستان روز چند****ز گردش بياسود چرخ بلند

كس آمد بر شاه ايران سپاه****كه آمد فريبرز كاوس شاه

پذيره شدش شاه كنداوران****ابا بوق و كوس و سپاهي گران

فريبرز نزديك خسرو رسيد****زمين را ببوسيد كو را بديد

نگه كرد خسرو بران بستگان****هيونان و پيلان و آن خستگان

عنان را بپيچيد و آمد براه****ز سر برگرفت آن كياني كلاه

فرود آمد و پيش يزدان بخاك****بغلتيد و گفت اي جهاندار پاك

ستمكاره اي كرد بر من ستم****مرا بي پدر كرد با درد و غم

تو از درد و سختي رهانيديم****همي تاج را پرورانيديم

زمين و زمان پيش من بنده شد****جهاني ز گنج من آگنده شد

سپاس از تو دارم نه از انجمن****يكي جان رستم تو مستان ز من

بزد اسپ و زان جايگه بازگشت****بران پيل وان بستگان برگذشت

بسي آفرين كرد بر پهلوان****كه او باد شادان و روشن روان

بايوان شد و نامه پاسخ نوشت****بباغ بزرگي درختي بكشت

نخست آفرين كرد بر كردگار****كزو بود روشن دل و بختيار

خداوند ناهيد و گردان سپهر****كزويست پرخاش و آرام و مهر

سپهري برين گونه بر پاي كرد****شب و روز را گيتي آراي كرد

يكي را چنين تيره بخت آفريد****يكي را سزاوار تخت آفريد

غم و شادماني ز يزدان شناس****كزويست هر گونه بر ما سپاس

رسيد آنچ دادي بدين بارگاه****اسيران و پيلان و تخت و كلاه

هيونان بسيار و افگندني****ز پوشيدني هم ز گستردني

همه آلت ناز و سورست و بزم****بپيش تو زين سان كه آيد برزم

مگر آنكسي كش سرآيد بپيش****بدين گونه سير آيد از جان خويش

وزان رنج بردن ز توران سپاه****شب و روز بودن به آوردگاه

ز كارت خبر بد مرا روز و شب****گشاده نكردم به بيگانه لب

شب

و روز بر پيش يزدان پاك****نوان بودم و دل شده چاك چاك

كسي را كه رستم بود پهلوان****سزد گر بماند هميشه جوان

پرستنده چون تو ندارد سپهر****ز تو بخت هرگز مبراد مهر

نويسنده پردخته شد ز آفرين****نهاد از بر نامه خسرو نگين

بفرمود تا خلعت آراستند****ستام و كمرها بپيراستند

صد از جعد مويان زرين كمر****صد اسپ گرانمايه با زين زر

صد اشتر همه بار ديباي چين****صد اشتر ز افگندني هم چنين

ز ياقوت رخشان دو انگشتري****ز خوشاب و در افسري بر سري

ز پوشيدن شاه دستي بزر****همان ياره و طوق و زرين كمر

سران را همه هديه ها ساختند****يكي گنج زين سان بپرداختند

فريبرز با تاج و گرز و درفش****يكي تخت زرين و زرينه كفش

فرستاد و فرمود تا بازگشت****از ايران بسوي سپهبد گذشت

چنين گفت كز جنگ افراسياب****نه آرام بايد نه خورد و نه خواب

مگر كان سر شهريار گزند****بخم كمند تو آيد ببند

فريبرز برگشت زان بارگاه****بكام دل شاه ايران سپاه

پس آگاهي آمد بافراسياب****كه آتش برآمد ز درياي آب

ز كاموس و منشور و خاقان چين****شكستي نو آمد بتوران زمين

از ايران يكي لشكر آمد بجنگ****كه شد چرخ گردنده را راه تنگ

چهل روز يكسان همي جنگ بود****شب و روز گيتي بيك رنگ بود

ز گرد سواران نبود آفتاب****چو بيدار بخت اندر آمد بخواب

سرانجام زان لشكر بيشمار****سواري نماند از در كارزار

بزرگان و آن نامور مهتران****ببستند يكسر ببند گران

بخواري فگندند بر پشت پيل****سپه بود گرد آمده بر دو ميل

ز كشته چنان بد كه در رزمگاه****كسي را نبد جاي رفتن براه

وزين روي پيران براه ختن****بشد با يكي نامدار انجمن

كشاني و شگني و وهري نماند****كه منشور شمشير رستم نخواند

وزين روي تنگ اندر آمد سپاه****بپيش اندرون رستم كينه خواه

گر آيند زي ما برزم آن گروه****شود كوه هامون

و هامون چو كوه

چو افراسياب اين سخنها شنود****دلش گشت پر درد و سر پر ز دود

همه موبدان و ردان را بخواند****ز كار گذشته فراوان براند

كز ايران يكي لشكري جنگجوي****بدان نامداران نهادست روي

شكسته شدست آن سپاه گران****چنان ساز و آن لشكر بي كران

ز اندوه كاموس و خاقان چين****ببستند گفتي مرا بر زمين

سپاهي چنان بسته و خسته شد****دو بهره ز گردنكشان بسته شد

بايران كشيدند بر پشت پيل****زمين پر ز خون بود تا چند ميل

چه سازيم و اين را چه درمان كنيم****نشايد كه اين بر دل آسان كنيم

گر ايدونك رستم بود پيش رو****نماند برين بوم و بر خار و خو

كه من دستبرد ورا ديده ام****ز كار آگهان نيز بشنيده ام

كه او با بزرگان ايران زمين****چه كردست از نيكوي روز كين

چه كردست با شاه مازندران****ز گرزش چه آمد بران مهتران

گرانمايگان پاسخ آراستند****همه يكسر از جاي برخاستند

كه گر نامداران سقلاب و چين****بايران همي رزم جستند و كين

نه از لشكر ما كسي كم شدست****نه اين كشور از خون دمادم شدست

ز رستم چرا بيم داري همي****چنين كام دشمن بخاري همي

ز مادر همه مرگ را زاده ايم****ميان تا ببستيم نگشاده ايم

اگر خاك ما را بپي بسپرند****ازين كردهٔ خويش كيفر برند

بكين گر ببنديم زين پس ميان****نماند كسي زنده ز ايرانيان

ز پرمايگان شاه پاسخ شنيد****ز لشكر زبان آوري برگزيد

دليران و گردنكشان را بخواند****ز خواب و ز آرام و خوردن بماند

در گنج بگشاد و دينار داد****روان را بخون دل آهار داد

چنان شد ز گردان جنگي زمين****كه گفتي سپهر اندر آمد بكين

چو اين بند بد را سر آمد كليد****فريبرز نزديك رستم رسيد

بدل شاد با خلعت شهريار****بدو اندرون تاج گوهر نگار

ازان شادمان شد گو پيلتن****بزرگان لشكر شدند انجمن

گرفتند بر پهلوان آفرين****كه آباد بادا برستم

زمين

بدو جان شاه جهان شاد باد****بر و بوم ايرانش آباد باد

همه مر ترا چاكر و بنده ايم****بفرمان و رايت سرافگنده ايم

وزان جايگه شاد لشكر براند****بيامد بسغد و دو هفته بماند

بنخچير گور و بمي دست برد****ازين گونه يك چند خورد و شمرد

وزان جايگه لشكر اندر كشيد****بيك منزلي بر يكي شهر ديد

كجا نام آن شهر بيداد بود****دژي بود وز مردم آباد بود

همه خوردنيشان ز مردم بدي****پري چهره اي هر زمان گم بدي

بخوان چنان شهريار پليد****نبودي جز از كودك نارسيد

پرستندگاني كه نيكو بدي****به ديدار و بالا بي آهو بدي

از آن ساختندي بخوان بر خورش****بدين گونه بد شاه را پرورش

تهمتن بفرمود تا سه هزار****زرهدار بر گستوان ور سوار

بدان دژ فرستاد با گستهم****دو گرد خردمند با اوبهم

مرين مرد را نام كافور بود****كه او را بران شهر منشور بود

بپوشيد كافور خفتان جنگ****همه شهر با او بسان پلنگ

كمندافگن و زورمندان بدند****بزرم اندرون پيل دندان بدند

چو گستهم گيتي بران گونه ديد****جهان در كف ديو وارونه ديد

بفرمود تا تير باران كنند****بريشان كمين سواران كنند

چنين گفت كافور با سركشان****كه سندان نگيرد ز پيكان نشان

همه تيغ و گرز و كمند آوريد****سر سركشان را ببند آوريد

زماني بران سان برآويختند****كه آتش ز دريا برانگيختند

فراوان ز ايرانيان كشته شد****بسر بر سپهر بلا گشته شد

ببيژن چنين گفت گستهم زود****كه لختي عنانت ببايد بسود

برستم بگويي كه چندين مايست****بجنبان عنان با سواري دويست

بشد بيژن گيو برسان باد****سخن بر تهمتن همه كرد ياد

گران كرد رستم زماني ركيب****ندانست لشكر فراز از نشيب

بدانسان بيامد بدان رزمگاه****كه باد اندر آيد ز كوه سياه

فراوان ز ايرانيان كشته ديد****بسي سركش از جنگ برگشته ديد

بكافور گفت اي سگ بدگهر****كنون رزم و رنج تو آمد بسر

يكي حمله آورد كافور سخت****بران بارور خسرواني درخت

بينداخت تيغي

بكردار تير****كه آيد مگر بر يل شيرگير

بپيش اندر آورد رستم سپر****فرو ماند كافور پرخاشخر

كمندي بينداخت بر سوي طوس****بسي كرد رستم برو بر فسوس

عمودي بزد بر سرش پور زال****كه بر هم شكستش سر و ترگ و يال

چنين تا در دژ يكي حمله برد****بزرگان نبودند پيدا ز خرد

در دژ ببستند وز باره تيز****برآمد خروشيدن رستخيز

بگفتند كاي مرد بازور و هوش****برين گونه با ما بكينه مكوش

پدر نام تو چون بزادي چه كرد****كمندافگني گر سپهر نبرد

دريغست رنج اندرين شارستان****كه داننده خواند ورا كارستان

چو تور فريدون ز ايران براند****ز هر گونه دانندگان را بخواند

يكي باره افگند زين گونه پي****ز سنگ و ز خشت و ز چوب و ز ني

برآودر ازينسان بافسون و رنج****بپالود رنج و تهي كرد گنج

بسي رنج بردند مردان مرد****كزين بارهٔ دژ برآرند گرد

نبدكس بدين شارستان پادشا****بدين رنج بردن نيارد بها

سليحست و ايدر بسي خوردني****بزير اندرون راه آوردني

اگر ساليان رنج و رزم آوري****نباشد بدستت جز از داوري

نيايد برين باره بر منجنيق****از افسون سلم و دم جاثليق

چو بشنيد رستم پر انديشه شد****دلش از غم و درد چون بيشه شد

يكي رزم كرد آن نه بر آرزوي****سپاه اندر آورد بر چار سوي

بيك روي گودرز و يك روي طوس****پس پشت او پيل با بوق و كوس

بيك روي بر لشكر زابلي****زره دار با خنجر كابلي

چو آن ديد دستم كمان برگرفت****همه دژ بدو ماند اندر شگفت

هر آنكس كه از باره سر بر زدي****زمانه سرش را بهم در زدي

ابا مغز پيكان همي راز گفت****ببدسازگاري همي گشت جفت

بن باره زان پس بكندن گرفت****ز ديوار مردم فگندن گرفت

ستونها نهادند زير اندرش****بيالود نفط سياه از برش

چو نيمي ز ديوار دژكنده شد****بچوب اندر آتش پراگنده شد

فرود آمد آن بارهٔ تور

گرد****ز هر سو سپاه اندر آمد بگرد

بفرمود رستم كه جنگ آوريد****كمانها و تير خدنگ آوريد

گوان از پي گنج و فرزند خويش****همان از پي بوم و پيوند خويش

همه سر بدادند يكسر بباد****گرامي تر آنكو ز مادر نزاد

دليران پياده شدند آن زمان****سپرهاي چيني و تير و كمان

برفتند با نيزه داران بهم****بپيش اندرون بيژن و گستهم

دم آتش تيز و باران تير****هزيمت بود زان سپس ناگزير

چو از بارهٔ دژ بيرون شدند****گريزان گريزان بهامون شدند

در دژ ببست آن زمان جنگجوي****بتاراج و كشتن نهادند روي

چه مايه بكشتند و چندي اسير****ببردند زان شهر برنا و پير

بسي سيم و زر و گرانمايه چيز****ستور و غلام و پرستار نيز

تهمتن بيامد سر و تن بشست****بپيش جهانداور آمد نخست

ز پيروز گشتن نيايش گرفت****جهان آفرين را ستايش گرفت

بايرانيان گفت با كردگار****بيامد نهاني هم از آشكار

بپيروزي اندر نيايش كنيد****جهان آفرين را ستايش كنيد

بزرگان بپيش جهان آفرين****نيايش گرفتند سر بر زمين

چو از پاك يزدان بپرداختند****بران نامدار آفرين ساختند

كه هر كس كه چون تو نباشد بجنگ****نشستن به آيد بنام و بننگ

تن پيل داري و چنگال شير****زماني نباشي ز پيگار سير

تهمتن چنين گفت كين زور و فر****يكي خلعتي باشد از دادگر

شما سربسر بهره داريد زين****نه جاي گله ست از جهان آفرين

بفرمود تا گيو با ده هزار****سپردار و بر گستوان ور سوار

شود تازيان تا بمرز ختن****نماند كه تركان شوند انجمن

چو بنمود شب جعد زلف سياه****از انديشه خميده شد پشت ماه

بشد گيو با آن سواران جنگ****سه روز اندر آن تاختن شد درنگ

بدانگه كه خورشيد بنمود تاج****برآمد نشست از بر تخت عاج

ز توران بيامد سرافراز گيو****گرفته بسي نامداران نيو

بسي خوب چهر بتان طراز****گرانمايه اسپان و هرگونه ساز

فرستاد يك نيمه نزديك شاه****ببخشيد ديگر همه بر سپاه

وزان پس چو گودرز

و چون طوس و گيو****چو گستهم و شيدوش و فرهاد نيو

ابا بيژن گيو برخاستند****يكي آفرين نو آراستند

چنين گفت گودرز كاي سرفراز****جهان را بمهر تو آمد نياز

نشايد كه بي آفرين تو لب****گشاييم زين پس بروز و بشب

كسي كو بپيمود روي زمين****جهان ديد و آرام و پرخاش و كين

بيك جاي زين بيش لشكر نديد****نه از موبد سالخورده شنيد

ز شاهان و پيلان وز تخت عاج****ز مردان و اسپان و از گنج و تاج

ستاره بدان دشت نظاره بود****كه اين لشكر از جنگ بيچاره بود

بگشتيم گرد دژ ايدر بسي****نديديم جز كينه درمان كسي

كه خوشان بديم از دم اژدها****كمان تو آورد ما را رها

توي پشت ايران و تاج سران****سزاوار و ما پيش تو كهتران

مكافات اين كار يزدان كند****كه چهر تو همواره خندان كند

بپاداش تو نيست مان دسترس****زبانها پر از آفرينست و بس

بزرگيت هر روز بافزون ترست****هنرمند رخش تو صد لشكرست

تهمتن بريشان گرفت آفرين****كه آباد بادا بگردان زمين

مرا پشت ز آزادگانست راست****دل روشنم بر زبانم گواست

ازان پس چنين گفت كايدر سه روز****بباشيم شادان و گيتي فروز

چهارم سوي جنگ افراسياب****برانيم و آتش برآريم ز آب

همه نامداران بگفتار اوي****ببزم و بخوردند نهادند روي

پس آگاهي آمد بافراسياب****كه بوم و بر از دشمنان شد خراب

دلش زان سخن پر ز تيمار شد****همه پرنيان بر تنش خار شد

بدل گفت پيگار او كار كيست****سپاهست بسيار و سالار كيست

گر آنست رستم كه من ديده ام****بسي از نبردش بپيچيده ام

بپيچيد وزان پس به آواز گفت****كه با او كه داريم در جنگ جفت

يكي كودكي بود برسان ني****كه من لشكر آورده بودم بري

بيامد تن من ز زين برگرفت****فرو ماند زان لشكر اندر شگفت

چنين گفت لشكر بافراسياب****كه چندين سر از جنگ رستم متاب

تو آني كه از خاك آوردگاه****همي

جوش خون اندر آري بماه

سليحست بسيار و مردان جنگ****دل از كار رستم چه داري بتنگ

ز جنگ سواري تو غمگين مشو****نگه كن بدين نامداران نو

چنان دان كه او يكسر از آهنست****اگر چه دليرست هم يك تنست

سخنهاي كوتاه زو شد دراز****تو با لشكري چارهٔ او را بساز

سرش را ز زين اندرآور بخاك****ازان پس خود از شاه ايران چه باك

نه كيخسرو آباد ماند نه گنج****نداريم اين زرم كردن برنج

نگه كن بدين لشكر نامدار****جوانان و شايستهٔ كارزار

ز بهر بر و بوم و پيوند خويش****زن و كودك خرد و فرزند خويش

همه سربسر تن بكشتن دهيم****به آيد كه گيتي بدشمن دهيم

چو بشنيد افراسياب اين سخن****فراموش كرد آن نبرد كهن

بفرمود تا لشكر آراستند****بكين نو از جاي برخاستند

ز بوم نياكان وز شهر خويش****يكي تازه انديشه بنهاد پيش

چنين داد پاسخ كه من ساز جنگ****بپيش آورم چون شود كار تنگ

نمانم كه كيخسرو از تخت خويش****شود شاد و پدرام از بخت خويش

سر زابلي را بروز نبرد****بچنگ دراز اندر آرم بگرد

برو سركشان آفرين خواندند****سرافراز را سوي كين خواندند

كه جاويد و شادان و پيروز باش****بكام دلت گيتي افروز باش

سپهبد بسي جنگها ديده بود****ز هر كار بهري پسنديده بود

يكي شير دل بود فرغار نام****قفس ديده و جسته چندي ز دام

ز بيگانگان جاي پردخته كرد****بفرغار گفت اي گرانمايه مرد

هم اكنون برو سوي ايران سپاه****نگه كن بدين رستم رزمخواه

سواران نگه كن كه چنداند و چون****كه دارد برين بوم و بر رهنمون

وزان نامداران پرخاشجوي****ببيني كه چنداند و بر چند روي

ز گردان پهلومنش چند مرد****كه آورد سازند روز نبرد

چو فرغار برگشت و آمد براه****بكارآگهي شد بايران سپاه

غمي شد دل مرد پرخاشجوي****ببيگانگان ايچ ننمود روي

فرستاد و فرزند را پيش خواند****بسي راز بايسته با او

براند

بشيده چنين گفت كاي پر خرد****سپاه تو تيمار تو كي خورد

چنين دان كه اين لشكر بي شمار****كه آمد برين مرز چندين هزار

سپهدارشان رستم شير دل****كه از خاك سازد بشمشير گل

گو پيلتن رستم زابليست****ببين تا مر او را هم آورد كيست

چو كاموس و منشور و خاقان چين****گهار و چو گرگوي با آفرين

دگر كندر و شنگل آن شاه هند****سپاهي ز كشمير تا پيش سند

بنيروي اين رستم شير گير****بكشتند و بردند چندي اسير

چهل روز بالشكر آويز بود****گهي رزم و گه بزم و پرهيز بود

سرانجام رستم بخم كمند****ز پيل اندر آورد و بنهاد بند

سواران و گردان هر كشوري****ز هر سو كه بود از بزرگان سري

بدين كشور آمد كنون زين نشان****همان تاجداران گردنكشان

من ايدر نمانم بسي گنج و تخت****كه گردان شدست اندرين كار سخت

كنون هرچ گنجست و تاج و كمر****همان طوق زرين و زرين سپر

فرستم همه سوي الماس رود****نه هنگام جامست و بزم و سرود

هراسانم از رستم تيز چنگ****تن آسان كه باشد بكام نهنگ

بمردم نماند بروز نبرد****نپيچد ز بيم و ننالد ز درد

ز نيزه نترسد نه از تيغ تيز****برآرد ز دشمن همي رستخيز

تو گفتي كه از روي وز آهنست****نه مردم نژادست كهرمنست

سليحست چندان برو روز كين****كه سير آمد از بار پشت زمين

زره دارد و جوشن و خود و گبر****بغرد بكردار غرنده ابر

نه برتابد آهنگ او ژنده پيل****نه كشتي سليحش بدرياي نيل

يكي كوه زيرش بكردار باد****تو گويي كه از باد دارد نژاد

تگ آهوان دارد و هول شير****بناورد با شير گردد دلير

سخن گويد ار زو كني خواستار****بدريا چو كشتي بود روز كار

مرا با دلاور بسي بود جنگ****يكي جوشنستش ز چرم پلنگ

سليحم نيامد برو كارگر****بسي آزمودم بگرز و تبر

كنون آزمون را يكي كارزار****بسازيم تا

چون بود روزگار

گر ايدونك يزدان بود يارمند****بگردد ببايست چرخ بلند

نه آن شهر ماند نه آن شهريار****سرآيد مگر بر من اين كارزار

اگر دست رستم بود روز جنگ****نسازم من ايدر فراوان درنگ

شوم تا بدان روي درياي چين****بدو مانم اين مرز توران زمين

بدو شيده گفت اي خردمند شاه****انوشه بدي تا بود تاج و گاه

ترا فر و برزست و مردانگي****نژاد و دل و بخت و فرزانگي

نبايد ترا پند آموزگار****نگه كن بدين گردش روزگار

چو پيران و هومان و فرشيدورد****چو كلباد و نستيهن شير مرد

شكسته سليح و گسسته دلند****ز بيم وز غم هر زمان بگسلند

تو بر باد اين جنگ كشتي مران****چو داني كه آمد سپاهي گران

ز شاهان گيتي گزيده توي****جهانجوي و هم كار ديده توي

بجان و سر شاه توران سپاه****بخورشيد و ماه و بتخت و كلاه

كه از كار كاموس و خاقان چين****دلم گشت پر خون و سر پر ز كين

شب تيره بگشاد چشم دژم****ز غم پشت ماه اندر آمد بخم

جهان گشت برسان مشك سياه****چو فرغار برگشت ز ايران سپاه

بيامد بنزديك افراسياب****شب تيره هنگام آرام و خواب

چنين گفت كز بارگاه بلند****برفتم سوي رستم ديوبند

سراپردهٔ سبز ديدم بزرگ****سپاهي بكردار درنده گرگ

يكي اژدهافش درفشي بپاي****نه آرام دارد تو گفتي نه جاي

فروهشته بر كوههٔ زين لگام****بفتراك بر حلقهٔ خم خام

بخيمه درون ژنده پيلي ژيان****ميان تنگ بسته به ببر بيان

يكي بور ابرش به پيشش بپاي****تو گفتي همي اندر آيد ز جاي

سپهدار چون طوس و گودرز و گيو****فريبرز و شيدوش و گرگين نيو

طلايه گرازست با گستهم****كه با بيژن گيو باشد بهم

غمي شد ز گفتار فرغار شاه****كس آمد بر پهلوان سپاه

بيامد سپهدار پيران چو گرد****بزرگان و مردان روز نبرد

ز گفتار فرغار چندي بگفت****كه تا كيست با او به

پيكار جفت

بدو گفت پيران كه ما را ز جنگ****چه چارست جز جستن نام و ننگ

چو پاسخ چنين يافت افراسياب****گرفت اندران كينه جستن شتاب

بپيران بفرمود تا با سپاه****بيايد بر رستم كينه خواه

ز پيش سپهبد به بيرون كشيد****همي رزم را سوي هامون كشيد

خروش آمد از دشت و آواي كوس****جهان شد ز گرد سپاه آبنوس

سپه بود چندانك گفتي جهان****همي گردد از گرد اسپان نهان

تبيره زنان نعره برداشتند****همي پيل بر پيل بگذاشتند

از ايوان بدشت آمد افراسياب****همي كرد بر جنگ جستن شتاب

بپيران بگفت آنچ بايست گفت****كه راز بزرگان ببايد نهفت

يكي نامه نزديك پولادوند****بياراي وز راي بگشاي بند

بگويش كه ما را چه آمد بسر****ازين نامور گرد پرخاشخر

اگر يارمندست چرخ بلند****بيايد بدين دشت پولادوند

بسي لشكر از مرز سقلاب و چين****نگونسار و حيران شدند اندرين

سپاهست برسان كوه روان****سپهدارشان رستم پهلوان

سپهكش چو رستم سپهدار طوس****بابر اندر اورده آواي كوس

چو رستم بدست تو گردد تباه****نيابد سپهر اندرين مرز راه

همه مرز را رنج زويست و بس****تو باش اندرين كار فريادرس

گر او را بدست تو آيد زمان****شود رام روي زمين بي گمان

من از پادشاهي آباد خويش****نه برگيرم از رنج يك رنج بيش

دگر نيمه ديهيم و گنج آن تست****كه امروز پيگار و رنج آن تست

نهادند بر نامه بر مهر شاه****چو برزد سر از برج خرچنگ ماه

كمر بست شيده ز پيش پدر****فرستاده او بود و تيمار بر

بكردار آتش ز بيم گزند****بيامد بنزديك پولادوند

برو آفرين كرد و نامه بداد****همه كار رستم برو كرد ياد

كه رستم بيامد ز ايران بجنگ****ابا او سپاهي بسان پلنگ

ببند اندر آورد كاموس را****چو خاقان و منشور و فرطوس را

اسيران بسيار و پيلان رمه****فرستاد يكسر بايران همه

كنارنگ و جنگ آورانرا بخواند****ز هر گونه اي داستانها براند

بديشان بگفت انچ در نامه

بود****جهانگير برنا و خودكامه بود

بفرمود تا كوس بيرون برند****سراپردهٔ او به هامون برند

سپاه انجمن شد بكردار ديو****برآمد ز گردان لشكر غريو

درفش از پس و پيش پولادوند****سپردار با تركش و با كمند

فرود آمد از كوه و بگذاشت آب****بيامد بنزديك افراسياب

پذيره شدندش يكايك سپاه****تبيره برآمد ز درگاه شاه

ببر در گرفتش جهانديده مرد****ز كار گذشته بسي ياد كرد

بگفت آنك تيمار تركان ز كيست****سرانجام درمان اين كار چيست

خرامان بايوان خسرو شدند****براي و بانديشهٔ نو شدند

سخن راند هر گونه افراسياب****ز كار درنگ و ز بهر شتاب

ز خون سياوش كه بر دست اوي****چه آمد ز پرخاش وز گفت و گوي

ز خاقان و منشور و كاموس گرد****گذشته سخنها همه برشمرد

بگفت آنك اين رنجم از يك تنست****كه او را پلنگينه پيراهنست

نيامد سليحم بدو كارگر****بران ببر و آن خود و چيني سپر

بيابان سپردي و راه دراز****كنون چارهٔ كار او را بساز

پر انديشه شد جان پولادوند****كه آن بند را چون شود كاربند

چنين داد پاسخ بافراسياب****كه در جنگ چندين نبايد شتاب

گر آنست رستم كه مازندران****تبه كرد و بستد بگرز گران

بدريد پهلوي ديو سپيد****جگرگاه پولاد غندي و بيد

مرا نيست پاياب با جنگ اوي****نيارم ببد كردن آهنگ اوي

تن و جان من پيش راي تو باد****هميشه خرد رهنماي تو باد

من او را بر انديشه دارم بجنگ****بگردش بگردم بسان پلنگ

تو لشكر برآغال بر لشكرش****بانبوه تا خيره گردد سرش

مگر چاره سازم و گر ني بدست****بر و يال او را نشايد شكست

ازو شاد شد جان افراسياب****مي روشن آورد و چنگ و رباب

بدانگه كه شد مست پولادوند****چنين گفت با او ببانگ بلند

كه من بر فريدون و ضحاك و جم****خور و خواب و آرام كردم دژم

برهمن بترسد ز آواز من****وزين لشكر گردن افراز من

من اين

زابلي را بشمشير تيز****برآوردگه بر كنم ريز ريز

چو بنمود خورشيد تابان درفش****معصفر شد آن پرنيان بنفش

تبيره برآمد ز درگاه شاه****بابر اندر آمد خروش سپاه

بپيش سپه بود پولادوند****بتن زورمند و ببازو كمند

چو صف بركشيدند هر دو سپاه****هوا شد بنفش و زمين شد سياه

تهمتن بپوشيد ببر بيان****نشست از بر ژنده پيل ژيان

برآشفت و بر ميمنه حمله برد****ز تركان بيفگند بسيار گرد

ازان پس غمي گشت پولادوند****ز فتراك بگشاد پيچان كمند

برآويخت با طوس چون پيل مست****كمندي ببازوي گرزي بدست

كمربند بگرفت و او را ز زين****برآورد و آسان بزد بر زمين

به پيگار او گيو چون بنگريد****سر طوس نوذر نگونسار ديد

برانگيخت از جاي شبديز را****تن و جان بياراست آويز را

برآويخت با ديو چون شير نر****زره دار با گرزهٔ گاوسر

كمندي بينداخت پولادوند****سر گيو گرد اندر آمد دببند

نگه كرد رهام و بيژن ز راه****بدان زور و بالا و آن دستگاه

برفتند تا دست پولادوند****ببندند هر دو بخم كمند

بزد دست پولاد بسيار هوش****برانگيخت اسپ و برآمد خروش

دو گرد از دليران پر مايه را****سرافراز و گرد و گرانمايه را

بخاك اندر افگند و بسپرد خوار****نظاره بران دشت چندان سوار

بيامد بر اختر كاويان****بخنجر بدو نيم كردش ميان

خروشي برآمد ز ايران سپاه****نماند ايچ گرد اندر آوردگاه

فريبرز و گودرز و گردنكشان****گرفتند از آن ديو جنگي نشان

بگفتند با رستم كينه خواه****كه پولادوند اندرين رزمگاه

بزين بر يكي نامداري نماند****ز گردان لشكر سواري نماند

كه نفگند بر خاك پولادوند****بگرز و بخنجر بتير و كمند

همه رزمگه سربسر ماتمست****بدين كار فريادرس رستمست

ازان پس خروشيدن ناله خاست****ز قلب و چپ لشكر و دست راست

چو كم شد ز گودرز هر دو پسر****بناليد با داور دادگر

كه چندين نبيره پسر داشتم****همي سر ز خورشيد بگذاشتم

برزم اندرون پيش من كشته شد****چنين اختر و

روز من گشته شد

جوانان و من زنده با پير سر****مرا شرم باد از كلاه و كمر

كمر برگشاد و كله برگرفت****خروشيدن و ناله اندر گرفت

چو بشنيد رستم دژم گشت سخت****بلرزيد برسان برگ درخت

بيامد بنزديك پولادوند****ورا ديد برسان كوه بلند

سپه را همه بيشتر خسته ديد****وزان روي پرخاش پيوسته ديد

بدل گفت كين روز ما تيره گشت****سرنامداران ما خيره گشت

همانا كه برگشت پرگار ما****غنوده شد آن بخت بيدار ما

بيفشارد ران رخش را تيز كرد****برآشفت و آهنگ آويز كرد

بدو گفت كاي ديو ناسازگار****ببيني كنون گردش روزگار

چو آواز رستم بگردان رسيد****تهمتن يلان را پياده بديد

دژم گشته زو چار گرد دلير****چو گوران و دشمن بكردار شير

چنين گفت با كردگار جهان****كه اي برتر از آشكار و نهان

مرا چشم اگر تيره گشتي بجنگ****بهستي ز ديدار اين روز تنگ

كزين سان برآمد ز ايران غريو****ز پيران و هومان وز نره ديو

پياده شده گيو و رهام و طوس****چو بيژن كه بر شير كردي فسوس

تبه گشته اسپ بزرگان بتير****بدين سان برآويخته خيره خير

بدو گفت پولادوند اي دلير****جهانديده و نامبردار و شير

كه بگريزد از پيش تو ژنده پيل****ببيني كنون موج درياي نيل

نگه كن كنون آتش جنگ من****كمند و دل و زور و آهنگ من

كزين پس نيابي ز شاهت نشان****نه از نامداران و گردنكشان

نبيني زمين زين سپس جز بخواب****سپارم سپاهت بافراسياب

چنين گفت رستم بپولادوند****كه تا چند ازين بيم و نيرنگ و بند

ز جنگ آوران تيز گويا مباد****چو باشد دهد بي گمان سر بباد

چو بشنيد پولادوند اين سخن****بياد آمدش گفته هاي كهن

كه هر كو ببيداد جويد نبرد****جگر خسته باز آيد و روي زرد

گر از دشمنت بد رسد گر ز دوست****بد و نيك را داد دادن نكوست

همان رستمست اين كه مازندران****شب تيره بستد بگرز

گران

بدو گفت كاي مرد رزم آزماي****چه باشيم برخيره چندين بپاي

بگشتند وز دشت برخاست گرد****دو پيل ژيان و دو شير نبرد

برانگيخت آن باره پولادوند****بينداخت پس تاب داده كمند

بدزديد يال آن نبرده سوار****چو زين گونه پيوسته شد كارزار

بزد تيغ و بند كمندش بريد****بجاي آمد آن بند بد را كليد

بپيچيد زان پس سوي دست راست****بدانست كان روز روز بلاست

عمودي بزد بر سرش پيلتن****كه بشنيد آواز او انجمن

چنان تيره شد چشم پولادوند****كه دستش عنان را نبد كار بند

تهمتن بران بد كه مغز سرش****ببيند پر از رنگ تيره برش

چو پولادوند از بر زين بماند****تهمتن جهان آفرين را بخواند

كه اي برتر از گردش روزگار****جهاندار و بينا و پروردگار

گرين گردش جنگ من داد نيست****روانم بدان گيتي آباد نيست

روا دارم از دست پولادوند****روان مرا برگشايد ز بند

ور افراسيابست بيدادگر****تو مستان ز من دست و زور و هنر

كه گر من شوم كشته بر دست اوي****بايران نماند يكي جنگجوي

نه مرد كشاورز و نه پيشه ور****نه خاك و نه كشور نه بوم و نه بر

بكشتي گرفتن نهادند روي****دو گرد سرافراز و دو جنگجوي

بپيمان كه از هر دو روي سپاه****بياري نيايد كسي كينه خواه

ميان سپه نيم فرسنگ بود****ستاره نظاره بران جنگ بود

چو پولادوند و تهمتن بهم****برآويختند آن دو شير دژم

همي دست سودند يك با دگر****گرفته دو جنگي دوال كمر

چو شيده بر و يال رستم بديد****يكي باد سرد از جگر بركشيد

پدر را چنين گفت كين زورمند****كه خواني ورا رستم ديوبند

بدين برز بالا و اين دست برد****بخاك اندر آرد سر ديو گرد

نبيني ز گردان ما جز گريز****مكن خيره با چرخ گردان ستيز

چنين گفت با شيده افراسياب****كه شد مغز من زين سخن پرشتاب

برو تا ببيني كه پولادوند****بكشتي همي چون كند دست بند

چنين

گفت شيده كه پيمان شاه****نه اين بود با او بپيش سپاه

چو پيمان شكن باشي و تيره مغز****نياييد ز دست تو پيگار نغز

تو اين آب روشن مگردان سياه****كه عيب آورد بر تو بر عيب خواه

بدشنام بگشاد خسرو زبان****برآشفت و شد با پسر بدگمان

بدو گفت اگر ديو پولادوند****ازين مرد بدخواه يابد گزند

نماند بدين رزمگه زنده كس****ترا از هنرها زيانست و بس

عنان برگراييد و آمد چو شير****به آوردگاه دو مرد دلير

نگه كرد پيكار دو پيل مست****درآورده بر يكدگر هر دو دست

بپولاد گفت اي سرافراز شير****بكشتي گر آري مر او را بزير

بخنجر جگرگاه او را بكاف****هنر بايد از كار كردن نه لاف

نگه كرد گيو اندر افراسياب****بدان خيره گفتار و چندان شتاب

برانگيخت اسپ و برآمد دمان****چو بشكست پيمان همي بدگمان

برستم چنين گفت كاي جنگجوي****چه فرمان دهي كهتران را بگوي

نگه كن به پيمان افراسياب****چو جاي بلا ديد و جاي شتاب

بيمد همي دل بيافروزدش****بكشتي درون خنجر آموزدش

بدو گفت رستم كه جنگي منم****بكشتي گرفتن درنگي منم

شما را چرا بيم آيد همي****چرا دل به دو نيم آيد همي

اگر نيستتان جنگ را زور و دست****دل من بخيره نبايد شكست

گر ايدونك اين جادوي بي خرد****ز پيمان يزدان همي بگذرد

شما را ز پيمان شكستن چه باك****گر او ريخت بر تارك خويش خاك

من آكنون سر ديو پولادوند****بخاك اندر آرم ز چرخ بلند

وزان پس بيازيد چون شير چنگ****گرفت آن بر و يال جنگي نهنگ

بگردن برآورد و زد بر زمين****همي خواند بر كردگار افرين

خروشي بر آمد ز ايران سپاه****تبيره زنان برگرفتند راه

بابر اندر آمد دم كرناي****خروشيدن ناي و صنج و دراي

كه پولادوندست بيجان شده****بران خاك چون مار پيچان شده

گمان برد رستم كه پولادوند****ندارد بتن در درست ايچ بند

برخش دلير اندر آورد پاي****بماند

آن تن اژدها را بجاي

چو پيش صف آمد يل شيرگير****نگه كرد پولاد برسان تير

گريزان بشد پيش افراسياب****دلش پر ز خون و رخش پر ز آب

بخفت از بر خاك تيره دراز****زماني بشد هوش زان رزمساز

تهمتن چو پولاد را زنده ديد****همه دشت لشكر پراگنده ديد

دلش تنگ تر گشت و لشكر براند****جهانديده گودرز را پيش خواند

بفرمود تا تيرباران كنند****هوا را چو ابر بهاران كنند

ز يك دست بيژن ز يك دست گيو****جهانجوي رهام و گرگين نيو

تو گفتي كه آتش برافروختند****جهان را بخنجر همي سوختند

بلشكر چنين گفت پولادوند****كه بي تخت و بي گنج و نام بلند

چرا سر همي داد بايد بباد****چرا كرد بايد همي رزم ياد

سپه را بپيش اندر افگند و رفت****ز رستم همي بند جانش بكفت

چنين گفت پيران بافراسياب****كه شد روي گيتي چو درياي آب

نگفتم كه با رستم شوم دست****نشايد درين كشور ايمن نشست

ز خون جواني كه بد ناگريز****بخستي دل ما بپيكار تيز

چه باشي كه با تو كس اندر نماند****بشد ديو پولاد و لشكر براند

همانا ز ايرانيان صد هزار****فزونست بر گستوان ور سوار

بپيش اندرون رستم شير گير****زمين پر ز خون و هوا پر ز تير

ز دريا و دشت و ز هامون و كوه****سپاه اندر آمد همه همگروه

چو مردم نماند آزموديم ديو****چنين جنگ و پيكار و چندين غريو

سپه را چنين صف كشيده بمان****تو با ويژگان سوي دريا بران

سپهبد چنان كرد كو راه ديد****همي دست ازان رزم كوتاه ديد

چو رستم بيامد مرا پاي نيست****جز از رفتن از پيش او راي نيست

ببايد شدن تا بدان روي چين****گر ايدونك گنجد كسي در زمين

درفشش بماندند و او خود برفت****سوي چين و ماچين خراميد تفت

سپاه اندر آمد بپيش سپاه****زمين گشت برسان ابر سياه

تهمتن به آواز گفت آن زمان****كه

نيزه مداريد و تير و كمان

بكوشيد و شمشير و گرز آوريد****هنرها ز بالاي برز آوريد

پلنگ آن زمان پيچد از كين خويش****كه نخچير بيند ببالين خويش

سپه سربسر نعره برداشتند****همه نيزه بر كوه بگذاشتند

چنان شد در و دشت آوردگاه****كه از كشته جايي نديدند راه

برفتند يك بهره زنهار خواه****گريزان برفتند بهري براه

شد از بي شباني رمه تال و مال****همه دشت تن بود بي دست و يال

چنين گفت رستم كه كشتن بسست****كه زهر زمان بهر ديگر كسست

زماني همي بار زهر آورد****زماني ز ترياك بهر آورد

همه جامهٔ رزم بيرون كنيد****همه خوبكاري بافزون كنيد

چه بندي دل اندر سراي سپنج****كه دانا نداند يكي را ز پنج

زماني چو آهرمن آيد بجنگ****زماني عروسي پر از بوي و رنگ

بي آزاري و جام مي برگزين****كه گويد كه نفرين به از آفرين

بخور آنچ داري و انده مخور****كه گيتي سپنج است و ما بر گذر

ميازار كس را ز بهر درم****مكن تا تواني بكس بر ستم

بجست اندران دشت چيزي كه بود****ز زرين وز گوهر نابسود

سراسر فرستاد نزديك شاه****غلامان و اسپان و تيغ و كلاه

وزان بهرهٔ خويشتن برگرفت****همه افسر و مشك و عنبر گرفت

ببخشيد ديگر همه بر سپاه****ز چيزي كه بود اندران رزمگاه

نشان خواست از شاه توران سپاه****ز هر سو بجستند بي راه و راه

نشاني نيامد ز افراسياب****نه بر كوه و دريا نه بر خشك و آب

شتر يافت چندان و چندان گله****كه از بارگي شد سپه بي گله

ز توران سپه برنهادند رخت****سليح گرانمايه و تاج و تخت

خروش آمد و نالهٔ گاودم****جرس بركشيدند و رويينه خم

سوي شهر ايران نهادند روي****سپاهي بران گونه با رنگ و بوي

چو آگاهي آمد ز رستم بشاه****خروش آمد از شهر وز بارگاه

از ايران تبيره برآمد بابر****كه آمد خداوند گوپال و ببر

يكي شادماني

بد اندر جهان****خنيده ميان كهان و مهان

دل شاه شد چون بهشت برين****همي خواند بر كردگار آفرين

بفرمود تا پيل بردند پيش****بجنبيد كيخسرو از جاي خويش

جهاني به آيين شد آراسته****مي و رود و رامشگر و خواسته

تبيره برآمد ز هر جاي و ناي****چو شاه جهان اندر آمد ز جاي

همه روي پيل از كران تا كران****پر از مشك بود و مي و زعفران

ز افسر سر پيلبان پرنگار****ز گوش اندر آويخته گوشوار

بسي زعفران و درم ريختند****ز بر مشك و عنبر همي بيختند

همه شهر آواي رامشگران****نشسته ز هر سو كران تا كران

چنان بد جهان را ز شادي و داد****كه گيتي روان را دوامست و شاد

تهمتن چو تاج سرافراز ديد****جهاني سراسر پرآواز ديد

فرود آمد و برد پيشش نماز****بپرسيد خسرو ز راه دراز

گرفتش بغوش در شاه تنگ****چنين تا برآمد زماني درنگ

همي آفرين خواند شاه جهان****بران نامور موبد و پهلوان

بفرمود تا پيلتن برنشست****گرفته همه راه دستش بدست

همي گفت چندين چرا ماندي****كه بر ما همي آتش افشاندي

چو طوس و فريبرز و گودرز و گيو****چو رهام و گرگين و گردان نيو

ز ره سوي ايوان شاه آمدند****بدان نامور بارگاه آمدند

نشست از بر تخت زر شهريار****بنزديك او رستم نامدار

فريبرز و گودرز و رهام و گيو****نشستند با نامداران نيو

سخن گفت كيخسرو از رزمگاه****ازان رنج و پيگار توران سپاه

بدو گفت گودرز كاي شهريار****سخنها درازست زين كارزار

مي و جام و آرام بايد نخست****پس آنگاه ازين كار پرسي درست

نهادند خوان و بخنديد شاه****كه ناهار بودي همانا به راه

بخوان بر مي آورد و رامشگران****بپرسش گرفت از كران تا كران

ز افراسياب وز پولادوند****ز كشتي و از تابداده كمند

بدو گفت گودرز كاي شهريار****ز مادر نزايد چو رستم سوار

اگر ديو پيش آيد ار اژدها****ز چنگ درازش نيابد

رها

هزار افرين باد بر شهريار****بويژه برين شيردل نامدار

بگفت آنچ كرد او بپولادوند****ز كشتي و نيرنگ وز رنگ و بند

ز افگندن ديو وز كشتنش****همان جنگ و پيگار و كين جستنش

چو افتاد بر خاك زو رفت هوش****برآمد ز گردان ديوان خروش

چو آمد بهوش آن سرافراز ديو****برآمد بناگاه زو يك غريو

همانگه درآمد باسپ و برفت****همي بند جانش ز رستم بكفت

چنان شاد شد زان سخن تاجور****كه گفتي ز ايوان برآورد سر

چنين داد پاسخ كه اي پهلوان****توي پير و بيدار و روشن روان

كسي كش خرد باشد آموزگار****نگه داردش گردش روزگار

ازين پهلوان چشم بد دور باد****همه زندگانيش در سور باد

همي بود يك هفته با مي بدست****ازو شادمان تاج و تخت و نشست

سخنهاي رستم بناي و برود****بگفتند بر پهلواني سرود

تهمتن بيك ماه نزديك شاه****همي بود با جام در پيشگاه

ازان پس چنين گفت با شهريار****كه اي پرهنر نامور تاجدار

جهاندار با دانش و نيك خوست****وليكن مرا چهر زال آرزوست

در گنج بگشاد شاه جهان****ز پرمايه چيزي كه بودش نهان

ز ياقوت وز تاج و انگشتري****ز دينار وز جامهٔ ششتري

پرستار با افسر و گوشوار****همان جعد مويان سيمين عذار

طبقهاي زرين پر از مشك و عود****دو نعلين زرين و زرين عمود

برو بافته گوهر شاهوار****چنانچون بود در خور شهريار

بنزد تهمتن فرستاد شاه****دو منزل همي رفت با او براه

چو خسرو غمي شد ز راه دراز****فرود آمد و برد رستم نماز

ورا كرد پدرود و ز ايران برفت****سوي زابلستان خراميد تفت

سراسر جهان گشت بر شاه راست****همي گشت گيتي بران سان كه خواست

سر آوردم اين رزم كاموس نيز****درازست و كم نيست زو يك پشيز

گر از داستان يك سخن كم بدي****روان مرا جاي ماتم بدي

دلم شادمان شد ز پولادوند****كه بفزود بر بند پولاد بند

پادشاهي كي كاووس و رفتن او به مازندران

بخش 1

درخت برومند چون

شد بلند****گر آيد ز گردون برو بر گزند

شود برگ پژمرده و بيخ مست****سرش سوي پستي گرايد نخست

چو از جايگه بگسلد پاي خويش****به شاخ نو آيين دهد جاي خويش

مراو را سپارد گل و برگ و باغ****بهاري به كردار روشن چراغ

اگر شاخ بد خيزد از بيخ نيك****تو با شاخ تندي مياغاز ريك

پدر چون به فرزند ماند جهان****كند آشكارا برو بر نهان

گر از بفگند فر و نام پدر****تو بيگانه خوانش مخوانش پسر

كرا گم شود راه آموزگار****سزد گر جفا بيند از روزگار

چنين است رسم سراي كهن****سرش هيچ پيدا نبيني ز بن

چو رسم بدش بازداند كسي****نخواهد كه ماند به گيتي بسي

چو كاووس بگرفت گاه پدر****مرا او را جهان بنده شد سر به سر

همان تخت و هم طوق و هم گوشوار****همان تاج زرين زبرجد نگار

همان تازي اسپان آگنده يال****به گيتي ندانست كس را همال

چنان بد كه در گلشن زرنگار****همي خورد روزي مي خوشگوار

يكي تخت زرين بلورينش پاي****نشسته بروبر جهان كدخداي

ابا پهلوانان ايران به هم****همي راي زد شاه بر بيش و كم

چو رامشگري ديو زي پرده دار****بيامد كه خواهد بر شاه بار

چنين گفت كز شهر مازندران****يكي خوشنوازم ز رامشگران

اگر در خورم بندگي شاه را****گشايد بر تخت او راه را

برفت از بر پرده سالار بار****خرامان بيامد بر شهريار

بگفتا كه رامشگري بر درست****ابا بربط و نغز رامشگرست

بفرمود تا پيش او خواندند****بر رود سازانش بنشاندند

به بربط چو بايست بر ساخت رود****برآورد مازندراني سرود

كه مازندران شهر ما ياد باد****هميشه بر و بومش آباد باد

كه در بوستانش هميشه گلست****به كوه اندرون لاله و سنبلست

هوا خوشگوار و زمين پرنگار****نه گرم و نه سرد و هميشه بهار

نوازنده بلبل به باغ اندرون****گرازنده آهو به راغ اندرون

هميشه بياسايد از خفت و خوي****همه

ساله هرجاي رنگست و بوي

گلابست گويي به جويش روان****همي شاد گردد ز بويش روان

دي و بهمن و آذر و فرودين****هميشه پر از لاله بيني زمين

همه ساله خندان لب جويبار****به هر جاي باز شكاري به كار

سراسر همه كشور آراسته****ز ديبا و دينار وز خواسته

بتان پرستنده با تاج زر****همه نامداران به زرين كمر

چو كاووس بشنيد از او اين سخن****يكي تازه انديشه افگند بن

دل رزمجويش ببست اندران****كه لشكر كشد سوي مازندران

چنين گفت با سرفرازان رزم****كه ما سر نهاديم يكسر به بزم

اگر كاهلي پيشه گيرد دلير****نگردد ز آسايش و كام سير

من از جم و ضحاك و از كيقباد****فزونم به بخت و به فر و به داد

فزون بايدم زان ايشان هنر****جهانجوي بايد سر تاجور

سخن چون به گوش بزرگان رسيد****ازيشان كس اين راي فرخ نديد

همه زرد گشتند و پرچين بروي****كسي جنگ ديوان نكرد آرزوي

كسي راست پاسخ نيارست كرد****نهاني روان شان پر از باد سرد

چو طوس و چو گودرز كشواد و گيو****چو خراد و گرگين و رهام نيو

به آواز گفتند ما كهتريم****زمين جز به فرمان تو نسپريم

ازان پس يكي انجمن ساختند****ز گفتار او دل بپرداختند

نشستند و گفتند با يكدگر****كه از بخت ما را چه آمد به سر

اگر شهريار اين سخنها كه گفت****به مي خوردن اندر نخواهد نهفت

ز ما و ز ايران برآمد هلاگ****نماند برين بوم و بر آب و خاك

كه جمشيد با فر و انگشتري****به فرمان او ديو و مرغ و پري

ز مازندران ياد هرگز نكرد****نجست از دليران ديوان نبرد

فريدون پردانش و پرفسون****همين را روانش نبد رهنمون

اگر شايدي بردن اين بد بسر****به مردي و گنج و به نام و هنر

منوچهر كردي بدين پيشدست****نكردي برين بر دل خويش پست

يكي چاره بايد كنون اندرين****كه اين

بد بگردد ز ايران زمين

چنين گفت پس طوس با مهتران****كه اي رزم ديده دلاور سران

مراين بند را چاره اكنون يكيست****بسازيم و اين كار دشوار نيست

هيوني تكاور بر زال سام****ببايد فرستاد و دادن پيام

كه گر سر به گل داري اكنون مشوي****يكي تيز كن مغز و بنماي روي

مگر كاو گشايد لب پندمند****سخن بر دل شهريار بلند

بگويد كه اين اهرمن داد ياد****در ديو هرگز نبايد گشاد

مگر زالش آرد ازين گفته باز****وگرنه سرآمد نشان فراز

سخنها ز هر گونه برساختند****هيوني تكاور برون تاختند

رونده همي تاخت تا نيمروز****چو آمد بر زال گيتي فروز

چنين داد از نامداران پيام****كه اي نامور با گهر پور سام

يكي كار پيش آمد اكنون شگفت****كه آسانش اندازه نتوان گرفت

برين كار گر تو نبندي كمر****نه تن ماند ايدر نه بوم و نه بر

يكي شاه را بر دل انديشه خاست****بپيچيدش آهرمن از راه راست

به رنج نياگانش از باستان****نخواهد همي بود همداستان

همي گنج بي رنج بگزايدش****چراگاه مازندران بايدش

اگر هيچ سرخاري از آمدن****سپهبد همي زود خواهد شدن

همي رنج تو داد خواهد به باد****كه بردي ز آغاز باكيقباد

تو با رستم شير ناخورده سير****ميان را ببستي چو شير دلير

كنون آن همه باد شد پيش اوي****بپيچيد جان بدانديش اوي

چو بشنيد دستان بپيچيد سخت****تنش گشت لرزان بسان درخت

همي گفت كاووس خودكامه مرد****نه گرم آزموده ز گيتي نه سرد

كسي كاو بود در جهان پيش گاه****برو بگذرد سال و خورشيد و ماه

كه ماند كه از تيغ او در جهان****بلرزند يكسر كهان و مهان

نباشد شگفت ار بمن نگرود****شوم خسته گر پند من نشنود

ورين رنج آسان كنم بر دلم****از انديشهٔ شاه دل بگسلم

نه از من پسندد جهان آفرين****نه شاه و نه گردان ايران زمين

شوم گويمش هرچ آيد ز پند****ز من گر پذيرد

بود سودمند

وگر تيز گردد گشادست راه****تهمتن هم ايدر بود با سپاه

پر انديشه بود آن شب ديرباز****چو خورشيد بنمود تاج از فراز

كمر بست و بنهاد سر سوي شاه****بزرگان برفتند با او به راه

خبر شد به طوس و به گودرز و گيو****به رهام و گرگين و گردان نيو

كه دستان به نزديك ايران رسيد****درفش همايونش آمد پديد

پذيره شدندش سران سپاه****سري كاو كشد پهلواني كلاه

چو دستان سام اندر آمد به تنگ****پذيره شدندنش همه بي درنگ

برو سركشان آفرين خواندند****سوي شاه با او همي راندند

بدو گفت طوس اي گو سرفراز****كشيدي چنين رنج راه دراز

ز بهر بزرگان ايران زمين****برآرامش اين رنج كردي گزين

همه سر به سر نيك خواه توايم****ستوده به فر كلاه توايم

ابا نامداران چنين گفت زال****كه هر كس كه او را نفرسود سال

همه پند پيرانش آيد به ياد****ازان پس دهد چرخ گردانش داد

نشايد كه گيريم ازو پند باز****كزين پند ما نيست خود بي نياز

ز پند و خرد گر بگردد سرش****پشيماني آيد ز گيتي برش

به آواز گفتند ما با توايم****ز تو بگذرد پند كس نشنويم

همه يكسره نزد شاه آمدند****بر نامور تخت گاه آمدند

بخش 10

يكي مغفري خسروي بر سرش****خوي آلوده ببر بيان در برش

به ارژنگ سالار بنهاد روي****چو آمد بر لشكر نامجوي

يكي نعره زد در ميان گروه****تو گفتي بدريد دريا و كوه

برون آمد از خيمه ارژنگ ديو****چو آمد به گوش اندرش آن غريو

چو رستم بديدش برانگيخت اسپ****بيامد بر وي چو آذر گشسپ

سر و گوش بگرفت و يالش دلير****سر از تن بكندش به كردار شير

پر از خون سر ديو كنده ز تن****بينداخت ز آنسو كه بود انجمن

چو ديوان بديدند گوپال اوي****بدريدشان دل ز چنگال اوي

نكردند ياد بر و بوم و رست****پدر بر پسر بر همي راه

جست

برآهيخت شمشير كين پيلتن****بپردخت يكباره زان انجمن

چو برگشت پيروز گيتي فروز****بيامد دمان تا به كوه اسپروز

ز اولاد بگشاد خم كمند****نشستند زير درختي بلند

تهمتن ز اولاد پرسيد راه****به شهري كجا بود كاووس شاه

چو بشنيد ازو تيز بنهاد روي****پياده دوان پيش او راهجوي

چو آمد به شهر اندرون تاجبخش****خروشي برآورد چون رعد رخش

به ايرانيان گفت پس شهريار****كه بر ما سرآمد بد روزگار

خروشيدن رخشم آمد به گوش****روان و دلم تازه شد زان خروش

به گاه قباد اين خروشش نكرد****كجا كرد با شاه تركان نبرد

بيامد هم اندر زمان پيش اوي****يل دانش افروز پرخاشجوي

به نزديك كاووس شد پيلتن****همه سرفرازان شدند انجمن

غريويد بسيار و بردش نماز****بپرسيدش از رنجهاي دراز

گرفتش به آغوش كاووس شاه****ز زالش بپرسيد و از رنج راه

بدو گفت پنهان ازين جادوان****همي رخش را كرد بايد روان

چو آيد به ديو سپيد آگهي****كز ارژنگ شد روي گيتي تهي

كه نزديك كاووس شد پيلتن****همه نره ديوان شوند انجمن

همه رنجهاي تو بي بر شود****ز ديوان جهان پر ز لشكر شود

تو اكنون ره خانهٔ ديو گير****به رنج اندرآور تن و تيغ و تير

مگر يار باشدت يزدان پاك****سر جادوان اندر آري به خاك

گذر كرد بايد بر هفت كوه****ز ديوان به هر جاي كرده گروه

يكي غار پيش آيدت هولناك****چنان چون شنيدم پر از بيم و باك

گذارت بران نره ديوان جنگ****همه رزم را ساخته چون پلنگ

به غار اندرون گاه ديو سپيد****كزويند لشكر به بيم و اميد

تواني مگر كردن او را تباه****كه اويست سالار و پشت سپاه

سپه را ز غم چشمها تيره شد****مرا چشم در تيرگي خيره شد

پزشكان به درمانش كردند اميد****به خون دل و مغز ديو سپيد

چنين گفت فرزانه مردي پزشك****كه چون خون او را بسان سرشك

چكاني سه قطره به چشم اندرون****شود تيرگي

پاك با خون برون

گو پيلتن جنگ را ساز كرد****ازان جايگه رفتن آغاز كرد

به ايرانيان گفت بيدار بيد****كه من كردم آهنگ ديو سپيد

يكي پيل جنگي و چاره گرست****فراوان به گرداندرش لشكرست

گر ايدونك پشت من آرد به خم****شما دير مانيد خوار و دژم

وگر يار باشد خداوند هور****دهد مر مرا اختر نيك زور

همان بوم و بر باز يابيد و تخت****به بار آيد آن خسرواني درخت

بخش 11

وزان جايگه تنگ بسته كمر****بيامد پر از كينه و جنگ سر

چو رخش اندر آمد بران هفت كوه****بران نره ديوان گشته گروه

به نزديكي غار بي بن رسيد****به گرد اندرون لشكر ديو ديد

به اولاد گفت آنچ پرسيدمت****همه بر ره راستي ديدمت

كنون چون گه رفتن آمد فراز****مرا راه بنماي و بگشاي راز

بدو گفت اولاد چون آفتاب****شود گرم و ديو اندر آيد به خواب

بريشان تو پيروز باشي به جنگ****كنون يك زمان كرد بايد درنگ

ز ديوان نبيني نشسته يكي****جز از جادوان پاسبان اندكي

بدانگه تو پيروز باشي مگر****اگر يار باشدت پيروزگر

نكرد ايچ رستم به رفتن شتاب****بدان تا برآمد بلند آفتاب

سراپاي اولاد بر هم ببست****به خم كمند آنگهي برنشست

برآهيخت جنگي نهنگ از نيام****بغريد چون رعد و برگفت نام

ميان سپاه اندر آمد چو گرد****سران را سر از تن همي دور كرد

ناستاد كس پيش او در به جنگ****نجستند با او يكي نام و ننگ

رهش باز دادند و بگريختند****به آورد با او نياويختند

وزان جايگه سوي ديو سپيد****بيامد به كردار تابنده شيد

به كردار دوزخ يكي غار ديد****تن ديو از تيرگي ناپديد

زماني همي بود در چنگ تيغ****نبد جاي ديدار و راه گريغ

ازان تيرگي جاي ديده نديد****زماني بران جايگه آرميد

چو مژگان بماليد و ديده بشست****دران جاي تاريك لختي بجست

به تاريكي اندر يكي كوه ديد****سراسر شده غار ازو ناپديد

به

رنگ شبه روي و چون شير موي****جهان پر ز پهناي و بالاي اوي

سوي رستم آمد چو كوهي سياه****از آهنش ساعد ز آهن كلاه

ازو شد دل پيلتن پرنهيب****بترسيد كامد به تنگي نشيب

برآشفت برسان پيل ژيان****يكي تيغ تيزش بزد بر ميان

ز نيروي رستم ز بالاي اوي****بينداخت يك ران و يك پاي اوي

بريده برآويخت با او به هم****چو پيل سرافراز و شير دژم

همي پوست كند اين از آن آن ازين****همي گل شد از خون سراسر زمين

به دل گفت رستم گر امروز جان****بماند به من زنده ام جاودان

هميدون به دل گفت ديو سپيد****كه از جان شيرين شدم نااميد

گر ايدونك از چنگ اين اژدها****بريده پي و پوست يابم رها

نه كهتر نه برتر منش مهتران****نبينند نيزم به مازندران

همي گفت ازين گونه ديو سپيد****همي داد دل را بدينسان نويد

تهمتن به نيروي جان آفرين****بكوشيد بسيار با درد و كين

بزد دست و برداشتش نره شير****به گردن برآورد و افگند زير

فرو برد خنجر دلش بردريد****جگرش از تن تيره بيرون كشيد

همه غار يكسر پر از كشته بود****جهان همچو درياي خون گشته بود

بيامد ز اولاد بگشاد بند****به فتراك بربست پيچان كمند

به اولاد داد آن كشيده جگر****سوي شاه كاووس بنهاد سر

بدو گفت اولاد كاي نره شير****جهاني به تيغ آوريدي به زير

نشانهاي بند تو دارد تنم****به زير كمند تو بد گردنم

به چيزي كه دادي دلم را اميد****همي باز خواهد اميدم نويد

به پيمان شكستن نه اندر خوري****كه شير ژياني و كي منظري

بدو گفت رستم كه مازندران****سپارم ترا از كران تا كران

ترا زين سپس بي نيازي دهم****به مازندران سرفرازي دهم

يكي كار پيشست و رنج دراز****كه هم با نشيب است و هم با فراز

همي شاه مازندران را ز گاه****ببايد ربودن فگندن به چاه

سر ديو جادو

هزاران هزار****بيفگند بايد به خنجر به زار

ازان پس اگر خاك را بسپرم****وگرنه ز پيمان تو نگذرم

رسيد آنگهي نزد كاووس كي****يل پهلو افروز فرخنده پي

چنين گفت كاي شاه دانش پذير****به مرگ بدانديش رامش پذير

دريدم جگرگاه ديو سپيد****ندارد بدو شاه ازين پس اميد

ز پهلوش بيرون كشيدم جگر****چه فرمان دهد شاه پيروزگر

برو آفرين كرد كاووس شاه****كه بي تو مبادا نگين و كلاه

بران مام كاو چون تو فرزند زاد****نشايد جز از آفرين كرد ياد

مرا بخت ازين هر دو فرخترست****كه پيل هژبر افگنم كهترست

به رستم چنين گفت كاووس كي****كه اي گرد و فرزانهٔ نيك پي

به چشم من اندر چكان خون اوي****مگر باز بينم ترا نيز روي

به چشمش چو اندر كشيدند خون****شد آن ديدهٔ تيره خورشيدگون

نهادند زيراندرش تخت عاج****بياويختند از بر عاج تاج

نشست از بر تخت مازندران****ابا رستم و نامور مهتران

چو طوس و فريبرز و گودرز و گيو****چو رهام و گرگين و فرهاد نيو

برين گونه يك هفته با رود و مي****همي رامش آراست كاووس كي

به هشتم نشستند بر زين همه****جهانجوي و گردنكشان و رمه

همه بركشيدند گرز گران****پراگنده در شهر مازندران

برفتند يكسر به فرمان كي****چو آتش كه برخيزد از خشك ني

ز شمشير تيز آتش افروختند****همه شهر يكسر همي سوختند

به لشكر چنين گفت كاووس شاه****كه اكنون مكافات كرده گناه

چنان چون سزا بد بديشان رسيد****ز كشتن كنون دست بايد كشيد

ببايد يكي مرد با هوش و سنگ****كجا باز داند شتاب از درنگ

شود نزد سالار مازندران****كند دلش بيدار و مغزش گران

بران كار خشنود شد پور زال****بزرگان كه بودند با او همال

فرستاد نامه به نزديك اوي****برافروختن جاي تاريك اوي

بخش 12

يكي نامه اي بر حرير سپيد****بدو اندرون چند بيم و اميد

دبيري خرمند بنوشت خوب****پديد آوريد اندرو زشت و خوب

نخست آفرين

كرد بر دادگر****كزو ديد پيدا به گيتي هنر

خرد داد و گردان سپهر آفريد****درشتي و تندي و مهر آفريد

به نيك و به بد دادمان دستگاه****خداوند گردنده خورشيد و ماه

اگر دادگر باشي و پاك دين****ز هر كس نيابي به جز آفرين

وگر بدنشان باشي و بدكنش****ز چرخ بلند آيدت سرزنش

جهاندار اگر دادگر باشدي****ز فرمان او كي گذر باشدي

سزاي تو ديدي كه يزدان چه كرد****ز ديو و ز جادو برآورد گرد

كنون گر شوي آگه از روزگار****روان و خرد بادت آموزگار

همانجا بمان تاج مازندران****بدين بارگاه آي چون كهتران

كه با چنگ رستم نداريد تاو****بده زود بر كام ما باژ و ساو

وگر گاه مازندران بايدت****مگر زين نشان راه بگشايدت

وگرنه چو ارژنگ و ديو سپيد****دلت كرد بايد ز جان نااميد

بخواند آن زمان شاه فرهاد را****گرايندهٔ تيغ پولاد را

گزين بزرگان آن شهر بود****ز بي كاري و رنج بي بهر بود

بدو گفت كاين نامهٔ پندمند****ببر سوي آن ديو جسته ز بند

چو از شاه بشنيد فرهاد گرد****زمين را ببوسيد و نامه ببرد

به شهري كجا سست پايان بدند****سواران پولادخايان بدند

هم آنكس كه بودند پا از دوال****لقبشان چنين بود بسيار سال

بدان شهر بد شاه مازندران****هم آنجا دليران و كندآوران

چو بشنيد كز نزد كاووس شاه****فرستاده اي باهش آمد ز راه

پذيره شدن را سپاه گران****دليران و شيران مازندران

ز لشكر يكايك همه برگزيد****ازيشان هنر خواست كايد پديد

چنين گفت كامروز فرزانگي****جدا كرد نتوان ز ديوانگي

همه راه و رسم پلنگ آوريد****سر هوشمندان به چنگ آوريد

پذيره شدندش پر از چين به روي****سخنشان نرفت ايچ بر آرزوي

يكي دست بگرفت و بفشاردش****پي و استخوانها بيازاردش

نگشت ايچ فرهاد را روي زرد****نيامد برو رنج بسيار و درد

ببردند فرهاد را نزد شاه****ز كاووس پرسيد و ز رنج راه

پس آن نامه بنهاد پيش

دبير****مي و مشك انداخته پر حرير

چو آگه شد از رستم و كار ديو****پر از خون شدش ديده دل پرغريو

به دل گفت پنهان شود آفتاب****شب آيد بود گاه آرام و خواب

ز رستم نخواهد جهان آرميد****نخواهد شدن نام او ناپديد

غمي گشت از ارژنگ و ديو سپيد****كه شد كشته پولاد غندي و بيد

چو آن نامهٔ شاه يكسر بخواند****دو ديده به خون دل اندر نشاند

بخش 13

چنين داد پاسخ به كاووس كي****كه گر آب دريا بود نيز مي

مرا بارگه زان تو برترست****هزاران هزارم فزون لشكرست

به هر سو كه بنهند بر جنگ روي****نماند به سنگ اندرون رنگ و بوي

بيارم كنون لشكري شيرفش****برآرم شما را سر از خواب خوش

ز پيلان جنگي هزار و دويست****كه در بارگاه تو يك پيل نيست

از ايران برآرم يكي تيره خاك****بلندي ندانند باز از مغاك

چو بشنيد فرهاد ازو داوري****بلندي و تندي و كندآوري

بكوشيد تا پاسخ نامه يافت****عنان سوي سالار ايران شتافت

بيامد بگفت آنچ ديد و شنيد****همه پردهٔ رازها بردريد

چنين گفت كاو ز آسمان برترست****نه راي بلندش به زير اندرست

ز گفتار من سر بپيچيد نيز****جهان پيش چشمش نيرزد به چيز

جهاندار مر پهلوان را بخواند****همه گفت فرهاد با او براند

چنين گفت كاووس با پيلتن****كزين ننگ بگذارم اين انجمن

چو بشنيد رستم چنين گفت باز****به پيش شهنشاه كهتر نواز

مرا برد بايد بر او پيام****سخن برگشايم چو تيغ از نيام

يكي نامه بايد چو برنده تيغ****پيامي به كردار غرنده ميغ

شوم چون فرستاده اي نزد اوي****به گفتار خون اندر آرم به جوي

به پاسخ چنين گفت كاووس شاه****كه از تو فروزد نگين و كلاه

پيمبر تويي هم تو پيل دلير****به هر كينه گه بر سرافراز شير

بفرمود تا رفت پيشش دبير****سر خامه را كرد پيكان تير

چنين گفت كاين گفتن

نابكار****نه خوب آيد از مردم هوشيار

اگر سركني زين فزوني تهي****به فرمان گرايي بسان رهي

وگرنه به جنگ تو لشگر كشم****ز دريا به دريا سپه بركشم

روان بدانديش ديو سپيد****دهد كرگسان را به مغزت نويد

بخش 14

چو نامه به مهر اندر آورد شاه****جهانجوي رستم بپيموده راه

به زين اندر افگند گرز گران****چو آمد به نزديك مازندران

به شاه آگهي شد كه كاووس كي****فرستادن نامه افگند پي

فرستاده اي چون هژبر دژم****كمندي به فتراك بر شست خم

به زير اندرون باره اي گامزن****يكي ژنده پيلست گويي به تن

چو بشنيد سالار مازندران****ز گردان گزين كرد چندي سران

بفرمودشان تا خبيره شدند****هژبر ژيان را پذيره شدند

چو چشم تهمتن بديشان رسيد****به ره بر درختي گشن شاخ ديد

بكند و چو ژوپين به كف برگرفت****بماندند لشكر همه در شگفت

بينداخت چون نزد ايشان رسيد****سواران بسي زير شاخ آوريد

يكي دست بگرفت و بفشاردش****همي آزمون را بيازاردش

بخنديد ازو رستم پيلتن****شده خيره زو چشم آن انجمن

بدان خنده اندر بيفشارد چنگ****ببردش رگ از دست وز روي رنگ

بشد هوش از آن مرد رزم آزماي****ز بالاي اسب اندر آمد به پاي

يكي شد بر شاه مازندران****بگفت آنچ ديد از كران تا كران

سواري كه نامش كلاهور بود****كه مازندران زو پر از شور بود

بسان پلنگ ژيان بد به خوي****نكردي به جز جنگ چيز آرزوي

پذيره شدن را فرا پيش خواند****به مرديش بر چرخ گردان نشاند

بدو گفت پيش فرستاده شو****هنرها پديدار كن نو به نو

چنان كن كه گردد رخش پر ز شرم****به چشم اندر آرد ز شرم آب گرم

بيامد كلاهور چون نره شير****به پيش جهاندار مرد دلير

بپرسيد پرسيدني چون پلنگ****دژم روي زانپس بدو داد چنگ

بيفشارد چنگ سرافراز پيل****شد از درد دستش به كردار نيل

بپيچيد و انديشه زو دورداشت****به مردي ز خورشيد منشور داشت

بيفشارد چنگ

كلاهور سخت****فرو ريخت ناخن چو برگ از درخت

كلاهور با دست آويخته****پي و پوست و ناخن فروريخته

بياورد و بنمود و با شاه گفت****كه بر خويشتن درد نتوان نهفت

ترا آشتي بهتر آيد ز جنگ****فراخي مكن بر دل خويش تنگ

ترا با چنين پهلوان تاو نيست****اگر رام گردد به از ساو نيست

پذيريم از شهر مازندران****ببخشيم بر كهتر و مهتران

چنين رنج دشوار آسان كنيم****به آيد كه جان را هراسان كنيم

تهمتن بيامد هم اندر زمان****بر شاه برسان شير ژيان

نگه كرد و بنشاند اندر خورش****ز كاووس پرسيد و از لشكرش

سخن راند از راه و رنج دراز****كه چون راندي اندر نشيب و فراز

ازان پس بدو گفت رستم توي****كه داري بر و بازوي پهلوي

چنين داد پاسخ كه من چاكرم****اگر چاكري را خود اندر خورم

كجا او بود من نيايم به كار****كه او پهلوانست و گرد و سوار

بدو داد پس نامور نامه را****پيام جهانجوي خودكامه را

بگفت آنك شمشير بار آورد****سر سركشان در كنار آورد

چو پيغام بشنيد و نامه بخواند****دژم گشت و اندر شگفتي بماند

به رستم چنين گفت كاين جست و جوي****چه بايد همي خيره اين گفت وگوي

بگويش كه سالار ايران تويي****اگرچه دل و چنگ شيران تويي

منم شاه مازندران با سپاه****بر اورنگ زرين و بر سر كلاه

مرا بيهده خواندن پيش خويش****نه رسم كيان بد نه آيين پيش

برانديش و تخت بزرگان مجوي****كزين برتري خواري آيد بروي

سوي گاه ايران بگردان عنان****وگرنه زمانت سرآرد سنان

اگر با سپه من بجنبم ز جاي****تو پيدا نبيني سرت را ز پاي

تو افتاده اي بي گمان در گمان****يكي راه برگير و بفگن كمان

چو من تنگ روي اندر آرم بروي****سرآيد شما را همه گفت وگوي

نگه كرد رستم به روشن روان****به شاه و سپاه و رد و پهلوان

نيامدش با مغز گفتار

اوي****سرش تيزتر شد به پيكار اوي

تهمتن چو برخاست كايد به راه****بفرمود تا خلعت آرند شاه

نپذرفت ازو جامه و اسپ و زر****كه ننگ آمدش زان كلاه و كمر

بيامد دژم از بر گاه اوي****همه تيره ديد اختر و ماه اوي

برون آمد از شهر مازندران****سرش گشته بد زان سخنها گران

چو آمد به نزديك شاه اندرون****دل كينه دارش پر از جوش خون

ز مازندران هرچ ديد و شنيد****همه كرد بر شاه ايران پديد

وزان پس ورا گفت منديش هيچ****دليري كن و رزم ديوان بسيچ

دليران و گردان آن انجمن****چنان دان كه خوارند بر چشم من

بخش 15

چو رستم ز مازندران گشت باز****شه اندر زمان رزم را كرد ساز

سراپرده از شهر بيرون كشيد****سپه را همه سوي هامون كشيد

سپاهي كه خورشيد شد ناپديد****چو گرد سياه از ميان بردميد

نه دريا پديد و نه هامون و كوه****زمين آمد از پاي اسپان ستوه

همي راند لشكر بران سان دمان****نجست ايچ هنگام رفتن زمان

بخش 16

چو آگاهي آمد به كاووس شاه****كه تنگ اندر آمد ز ديوان سپاه

بفرمود تا رستم زال زر****نخستين بران كينه بندد كمر

به طوس و به گودرز كشوادگان****به گيو و به گرگين آزادگان

بفرمود تا لشكر آراستند****سنان و سپرها بپيراستند

سراپردهٔ شهريار و سران****كشيدند بر دشت مازندران

ابر ميمنه طوس نوذر به پاي****دل كوه پر نالهٔ كر ناي

چو گودرز كشواد بر ميسره****شده كوه آهن زمين يكسره

سپهدار كاووس در قلبگاه****ز هر سو رده بركشيده سپاه

به پيش سپاه اندرون پيلتن****كه در جنگ هرگز نديدي شكن

يكي نامداري ز مازندران****به گردن برآورده گرز گران

كه جويان بدش نام و جوينده بود****گرايندهٔ گرز و گوينده بود

به دستوري شاه ديوان برفت****به پيش سپهدار كاووس تفت

همي جوشن اندر تنش برفروخت****همي تف تيغش زمين را بسوخت

بيامد به ايران سپه برگذشت****بتوفيد از آواز او كوه و دشت

همي گفت با من كه جويد نبرد****كسي كاو برانگيزد از آب گرد

نشد هيچكس پيش جويان برون****نه رگشان بجنبيد در تن نه خون

به آواز گفت آن زمان شهريار****به گردان هشيار و مردان كار

كه زين ديوتان سر چرا خيره شد****از آواز او رويتان تيره شد

ندادند پاسخ دليران به شاه****ز جويان بپژمرد گفتي سپاه

يكي برگراييد رستم عنان****بر شاه شد تاب داده سنان

كه دستور باشد مرا شهريار****شدن پيش اين ديو ناسازگار

بدو گفت كاووس كاين كار تست****از ايران نخواهد كس اين جنگ جست

چو بشنيد ازو اين سخن پهلوان****بيامد به

كردار شير ژيان

برانگيخت رخش دلاور ز جاي****به چنگ اندرون نيزهٔ سر گراي

به آورد گه رفت چون پيل مست****يكي پيل زير اژدهايي به دست

عنان را بپيچيد و برخاست گرد****ز بانگش بلرزيد دشت نبرد

به جويان چنين گفت كاي بد نشان****بيفگنده نامت ز گردنكشان

كنون بر تو بر جاي بخشايش است****نه هنگام آورد و آرامش است

بگريد ترا آنك زاينده بود****فزاينده بود ار گزاينده بود

بدو گفت جويان كه ايمن مشو****ز جويان و از خنجر سرد رو

كه اكنون به درد جگر مادرت****بگريد بدين جوشن و مغفرت

چو آواز جويان به رستم رسيد****خروشي چو شير ژيان بركشيد

پس پشت او اندر آمد چو گرد****سنان بر كمربند او راست كرد

بزد نيزه بر بند درع و زره****زره را نماند ايچ بند و گره

ز زينش جدا كرد و برداشتش****چو بر بابزن مرغ برگاشتش

بينداخت از پشت اسپش به خاك****دهان پر ز خون و زره چاك چاك

دليران و گردان مازندران****به خيره فرو ماندند اندران

سپه شد شكسته دل و زرد روي****برآمد ز آورد گه گفت و گوي

بفرمود سالار مازندران****به يكسر سپاه از كران تا كران

كه يكسر بتازيد و جنگ آوريد****همه رسم و راه پلنگ آوريد

برآمد ز هر دو سپه بوق و كوس****هوا نيلگون شد زمين آبنوس

چو برق درخشنده از تيره ميغ****همي آتش افروخت از گرز و تيغ

هوا گشت سرخ و سياه و بنفش****ز بس نيزه و گونه گونه درفش

زمين شد به كردار درياي قير****همه موجش از خنجر و گرز و تير

دوان باد پايان چو كشتي بر آب****سوي غرق دارند گويي شتاب

همي گرز باريد بر خود و ترگ****چو باد خزان بارد از بيد برگ

به يك هفته دو لشكر نامجوي****به روي اندر آورده بودند روي

به هشتم جهاندار كاووس شاه****ز سر برگرفت آن كياني

كلاه

به پيش جهاندار گيهان خداي****بيامد همي بود گريان به پاي

از آن پس بماليد بر خاك روي****چنين گفت كاي داور راستگوي

برين نره ديوان بي بيم و باك****تويي آفرينندهٔ آب و خاك

مرا ده تو پيروزي و فرهي****به من تازه كن تخت شاهنشهي

بپوشيد ازان پس به مغفر سرش****بيامد بر نامور لشكرش

خروش آمد و نالهٔ كرناي****بجنبيد چون كوه لشكر ز جاي

سپهبد بفرمود تا گيو و طوس****به پشت سپاه اندر آرند كوس

چو گودرز با زنگهٔ شاوران****چو رهام و گرگين جنگ آوران

گرازه همي شد بسان گراز****درفشي برافراخته هفت ياز

چو فرهاد و خراد و برزين و گيو****برفتند با نامداران نيو

تهمتن به قلب اندر آمد نخست****زمين را به خون دليران بشست

چو گودرز كشواد بر ميمنه****سليح و سپه برد و كوس و بنه

ازان ميمنه تا بدان ميسره****بشد گيو چون گرگ پيش بره

ز شبگير تا تيره شد آفتاب****همي خون به جوي اندر آمد چو آب

ز چهره بشد شرم و آيين مهر****همي گرز باريد گفتي سپهر

ز كشته به هر جاي بر توده گشت****گياها به مغز سر آلوده گشت

چو رعد خروشنده شد بوق و كوس****خور اندر پس پردهٔ آبنوس

ازان سو كه بد شاه مازندران****بشد پيلتن با سپاهي گران

زماني نكرد او يله جاي خويش****بيفشارد بر كينه گه پاي خويش

چو ديوان و پيلان پرخاشجوي****بروي اندر آورده بودند روي

جهانجوي كرد از جهاندار ياد****سنان دار نيزه به دارنده داد

برآهيخت گرز و برآورد جوش****هوا گشت از آواز او پرخروش

برآورد آن گرد سالار كش****نه با ديو جان و نه با پيل هش

فگنده همه دشت خرطوم پيل****همه كشته ديدند بر چند ميل

ازان پس تهمتن يكي نيزه خواست****سوي شاه مازندران تاخت راست

چو بر نيزهٔ رستم افگند چشم****نماند ايچ با او دليري و خشم

يكي نيزه زد بر كمربند اوي****ز

گبر اندر آمد به پيوند اوي

شد از جادويي تنش يك لخت كوه****از ايران بروبر نظاره گروه

تهمتن فرو ماند اندر شگفت****سناندار نيزه به گردن گرفت

رسيد اندر آن جاي كاووس شاه****ابا پيل و كوس و درفش و سپاه

به رستم چنين گفت كاي سرفراز****چه بودت كه ايدر بماندي دراز

بدو گفت رستم كه چون رزم سخت****ببود و بيفروخت پيروز بخت

مرا ديد چون شاه مازندران****به گردن برآورده گرز گران

به رخش دلاور سپردم عنان****زدم بر كمربند گبرش سنان

گمانم چنان بد كه او شد نگون****كنون آيد از كوههٔ زين برون

بر اين گونه شد سنگ در پيش من****نبود آگه از راي كم بيش من

برين گونه خارا يكي كوه گشت****ز جنگ و ز مردي بي اندوه گشت

به لشكر گهش برد بايد كنون****مگر كايد از سنگ خارا برون

ز لشكر هر آن كس كه بد زورمند****بسودند چنگ آزمودند بند

نه برخاست از جاي سنگ گران****ميان اندرون شاه مازندران

گو پيلتن كرد چنگال باز****بران آزمايش نبودش نياز

بران گونه آن سنگ را برگرفت****كزو ماند لشكر سراسر شگفت

ابر كردگار آفرين خواندند****برو زر و گوهر برافشاندند

به پيش سراپردهٔ شاه برد****بيفگند و ايرانيان را سپرد

بدو گفت ار ايدونك پيدا شوي****به گردي ازين تنبل و جادوي

وگرنه به گرز و به تيغ و تبر****ببرم همه سنگ را سر به سر

چو بشنيد شد چون يكي پاره ابر****به سر برش پولاد و بر تنش گبر

تهمتن گرفت آن زمان دست اوي****بخنديد و زي شاه بنهاد روي

چنين گفت كاوردم ان لخت كوه****ز بيم تبر شد به چنگم ستوه

برويش نگه كرد كاووس شاه****نديدش سزاوار تخت و كلاه

وزان رنجهاي كهن ياد كرد****دلش خسته شد سر پر از باد كرد

به دژخيم فرمود تا تيغ تيز****بگيرد كند تنش را ريز ريز

به لشكر گهش كس

فرستاد زود****بفرمود تا خواسته هرچ بود

ز گنج و ز تخت و ز در و گهر****ز اسپ و سليح و كلاه و كمر

نهادند هرجاي چون كوه كوه****برفتند لشكر همه هم گروه

سزاوار هركس ببخشيد گنج****به ويژه كسي كش فزون بود رنج

ز ديوان هرآنكس كه بد ناسپاس****وز ايشان دل انجمن پرهراس

بفرمودشان تا بريدند سر****فگندند جايي كه بد رهگذر

وز آن پس بيامد به جاي نماز****همي گفت با داور پاك راز

به يك هفته بر پيش يزدان پاك****همي با نيايش بپيمود خاك

بهشتم در گنجها كرد باز****ببخشيد بر هركه بودش نياز

همي گشت يك هفته زين گونه نيز****ببخشيد آن را كه بايست چيز

سيم هفته چون كارها گشت راست****مي و جام ياقوت و ميخواره خواست

به يك هفته با ويژگان مي به چنگ****به مازندران كرد زان پس درنگ

تهمتن چنين گفت با شهريار****كه هرگونه اي مردم آيد به كار

مرا اين هنرها ز اولاد خاست****كه بر هر سويي راه بنمود راست

به مازندران دارد اكنون اميد****چنين دادمش راستي را نويد

كنون خلعت شاه بايد نخست****يكي عهد و مهري بروبر درست

كه تا زنده باشد به مازندران****پرستش كنندش همه مهتران

چو بشنيد گفتار خسرو پرست****به بر زد جهاندار بيدار دست

سپرد آن زمان تخت شاهي بدوي****وزانجا سوي پارس بنهاد روي

بخش 17

چو كاووس در شهر ايران رسيد****ز گرد سپه شد هوا ناپديد

برآمد همي تا به خورشيد جوش****زن و مرد شد پيش او با خروش

همه شهر ايران بياراستند****مي و رود و رامشگران خواستند

جهان سر به سر نو شد از شاه نو****ز ايران برآمد يكي ماه نو

چو بر تخت بنشست پيروز و شاد****در گنجهاي كهن برگشاد

ز هر جاي روزي دهان را بخواند****به ديوان دينار دادن نشاند

برآمد خروش از در پيلتن****بزرگان لشكر شدند انجمن

همه شادمان نزد شاه آمدند****بران نامور

پيشگاه آمدند

تهمتن بيامد به سر بر كلاه****نشست از بر تخت نزديك شاه

سزاوار او شهريار زمين****يكي خلعت آراست با آفرين

يكي تخت پيروزه و ميش سار****يكي خسروي تاج گوهر نگار

يكي دست زربفت شاهنشهي****ابا ياره و طوق و با فرهي

صد از ماهرويان زرين كمر****صد از مشك مويان با زيب و فر

صد از اسپ با زين و زرين ستام****صد استر سيه موي و زرين لگام

همه بارشان ديبهٔ خسروي****ز چيني و رومي و از پهلوي

ببردند صد بدره دينار نيز****ز رنگ و ز بوي و ز هرگونه چيز

ز ياقوت جامي پر از مشك ناب****ز پيروزه ديگر يكي پر گلاب

نوشته يكي نامه اي بر حرير****ز مشك و ز عنبر ز عود و عبير

سپرد اين به سالار گيتي فروز****به نوي همه كشور نيمروز

چنان كز پس عهد كاووس شاه****نباشد بران تخت كس را كلاه

مگر نامور رستم زال را****خداوند شمشير و گوپال را

ازان پس برو آفرين كرد شاه****كه بي تو مبيناد كس پيشگاه

دل تاجداران به تو گرم باد****روانت پر از شرم و آزرم باد

فرو برد رستم ببوسيد تخت****بسيچ گذر كرد و بربست رخت

خروش تبيره برآمد ز شهر****ز شادي به هركس رسانيد بهر

بشد رستم زال و بنشست شاه****جهان كرد روشن به آيين و راه

به شادي بر تخت زرين نشست****همي جور و بيداد را در ببست

زمين را ببخشيد بر مهتران****چو باز آمد از شهر مازندران

به طوس آن زمان داد اسپهبدي****بدو گفت از ايران بگردان بدي

پس آنگه سپاهان به گودرز داد****ورا كام و فرمان آن مرز داد

وزان پس به شادي و مي دست برد****جهان را نموده بسي دستبرد

بزد گردن غم به شمشير داد****نيامد همي بر دل از مرگ ياد

زمين گشت پر سبزه و آب و نم****بياراست گيتي چو باغ ارم

توانگر شد

از داد و از ايمني****ز بد بسته شد دست اهريمني

به گيتي خبر شد كه كاووس شاه****ز مازندران بستد آن تاج و گاه

بماندند يكسر همه زين شگفت****كه كاووس شاه اين بزرگي گرفت

همه پاك با هديه و با نثار****كشيدند صف بر در شهريار

جهان چون بهشتي شد آراسته****پر از داد و آگنده از خواسته

سر آمد كنون رزم مازندران****به پيش آورم جنگ هاماوران

بخش 2

همي رفت پيش اندرون زال زر****پس او بزرگان زرين كمر

چو كاووس را ديد دستان سام****نشسته بر اورنگ بر شادكام

به كش كرده دست و سرافگنده پست****همي رفت تا جايگاه نشست

چنين گفت كاي كدخداي جهان****سرافراز بر مهتران و مهان

چو تخت تو نشنيد و افسر نديد****نه چون بخت تو چرخ گردان شنيد

همه ساله پيروز بادي و شاد****سرت پر ز دانش دلت پر ز داد

شه نامبردار بنواختش****بر خويش بر تخت بنشاختش

بپرسيدش از رنج راه دراز****ز گردان و از رستم سرفراز

چنين گفت مر شاه را زال زر****كه نوشه بدي شاه و پيروزگر

همه شاد و روشن به بخت تواند****برافراخته سر به تخت تواند

ازان پس يكي داستان كرد ياد****سخنهاي شايسته را در گشاد

چنين گفت كاي پادشاه جهان****سزاوار تختي و تاج مهان

ز تو پيشتر پادشه بوده اند****كه اين راه هرگز نپيموده اند

كه بر سر مرا روز چندي گذشت****سپهر از بر خاك چندي بگشت

منوچهر شد زين جهان فراخ****ازو ماند ايدر بسي گنج و كاخ

همان زو و با نوذر و كيقباد****چه مايه بزرگان كه داريم ياد

ابا لشكر گشن و گرز گران****نكردند آهنگ مازندران

كه آن خانهٔ ديو افسونگرست****طلسمست و ز بند جادو درست

مران را به شمشير نتوان شكست****به گنج و به دانش نيايد به دست

هم آن را به نيرنگ نتوان گشاد****مده رنج و گنج و درم را به باد

همايون

ندارد كس آنجا شدن****وزايدر كنون راي رفتن زدن

سپه را بران سو نبايد كشيد****ز شاهان كس اين راي هرگز نديد

گرين نامداران ترا كهترند****چنين بندهٔ دادگر داورند

تو از خون چندين سرنامدار****ز بهر فزوني درختي مكار

كه بار و بلنديش نفرين بود****نه آيين شاهان پيشين بود

چنين پاسخ آورد كاووس باز****كز انديشهٔ تو نيم بي نياز

وليكن من از آفريدون و جم****فزونم به مردي و فر و درم

همان از منوچهر و از كيقباد****كه مازندران را نكردند ياد

سپاه و دل و گنجم افزونترست****جهان زير شمشير تيز اندرست

چو بردانشي شد گشاده جهان****به آهن چه داريم گيتي نهان

شوم شان يكايك به راه آورم****گر آيين شمشير و گاه آورم

اگر كس نمانم به مازندران****وگر بر نهم باژ و ساو گران

چنان زار و خوارند بر چشم من****چه جادو چه ديوان آن انجمن

به گوش تو آيد خود اين آگهي****كزيشان شود روي گيتي تهي

تو با رستم ايدر جهاندار باش****نگهبان ايران و بيدار باش

جهان آفريننده يار منست****سر نره ديوان شكار منست

گرايدونك يارم نباشي به جنگ****مفرماي ما را بدين در درنگ

چو از شاه بنشنيد زال اين سخن****نديد ايچ پيدا سرش را ز بن

بدو گفت شاهي و ما بنده ايم****به دلسوزگي با تو گوينده ايم

اگر داد فرمان دهي گر ستم****براي تو بايد زدن گام و دم

از انديشه دل را بپرداختم****سخن آنچ دانستم انداختم

نه مرگ از تن خويش بتوان سپوخت****نه چشم جهان كس به سوزن بدوخت

به پرهيز هم كس نجست از نياز****جهانجوي ازين سه نيابد جواز

هميشه جهان بر تو فرخنده باد****مبادا كه پند من آيدت ياد

پشيمان مبادي ز كردار خويش****به تو باد روشن دل و دين و كيش

سبك شاه را زال پدرود كرد****دل از رفتن او پر از دود كرد

برون آمد از پيش كاووس شاه****شده تيره بر

چشم او هور و ماه

برفتند با او بزرگان نيو****چو طوس و چو گودرز و رهام و گيو

به زال آنگهي گفت گيو از خداي****همي خواهم آنك او بود رهنماي

به جايي كه كاووس را دسترس****نباشد ندارم مر او را به كس

ز تو دور باد آز و چشم نياز****مبادا به تو دست دشمن دراز

به هر سو كه آييم و اندر شويم****جز او آفرينت سخن نشنويم

پس از كردگار جهان آفرين****به تو دارد اميد ايران زمين

ز بهر گوان رنج برداشتي****چنين راه دشوار بگذاشتي

پس آنگه گرفتندش اندر كنار****ره سيستان را برآراست كار

بخش 3

چو زال سپهبد ز پهلو برفت****دمادم سپه روي بنهاد و تفت

به طوس و به گودرز فرمود شاه****كشيدن سپه سر نهادن به راه

چو شب روز شد شاه و جنگ آوران****نهادند سر سوي مازندران

به ميلاد بسپرد ايران زمين****كليد در گنج و تاج و نگين

بدو گفت گر دشمن آيد پديد****ترا تيغ كينه ببايد كشيد

ز هر بد به زال و به رستم پناه****كه پشت سپاهند و زيباي گاه

دگر روز برخاست آواي كوس****سپه را همي راند گودرز و طوس

همي رفت كاووس لشكر فروز****به زدگاه بر پيش كوه اسپروز

به جايي كه پنهان شود آفتاب****بدان جايگه ساخت آرام و خواب

كجا جاي ديوان دژخيم بود****بدان جايگه پيل را بيم بود

بگسترد زربفت بر ميش سار****هوا پر ز بوي از مي خوشگوار

همه پهلوانان فرخنده پي****نشستند بر تخت كاووس كي

همه شب مي و مجلس آراستند****به شبگير كز خواب برخاستند

پراگنده نزديك شاه آمدند****كمر بسته و با كلاه آمدند

بفرمود پس گيو را شهريار****دوباره ز لشكر گزيدن هزار

كسي كاو گرايد به گرز گران****گشايندهٔ شهر مازندران

هر آنكس كه بيني ز پير و جوان****تني كن كه با او نباشد روان

وزو هرچ آباد بيني بسوز****شب آور به جايي

كه باشي به روز

چنين تا به ديوان رسد آگهي****جهان كن سراسر ز ديوان تهي

كمر بست و رفت از بر شاه گيو****ز لشكر گزين كرد گردان نيو

بشد تا در شهر مازندران****بباريد شمشير و گرز گران

زن و كودك و مرد با دستوار****نيافت از سر تيغ او زينهار

همي كرد غارت همي سوخت شهر****بپالود بر جاي ترياك زهر

يكي چون بهشت برين شهر ديد****پر از خرمي بر درش بهر ديد

به هر برزني بر فزون از هزار****پرستار با طوق و با گوشوار

پرستنده زين بيشتر با كلاه****به چهره به كردار تابنده ماه

به هر جاي گنجي پراگنده زر****به يك جاي دينار سرخ و گهر

بي اندازه گرد اندرش چارپاي****بهشتيست گفتي هميدون به جاي

به كاووس بردند از او آگهي****ازان خرمي جاي و آن فرهي

همي گفت خرم زياد آنك گفت****كه مازندران را بهشتيست جفت

همه شهر گويي مگر بتكده ست****ز ديباي چين بر گل آذين زدست

بتان بهشتند گويي درست****به گلنارشان روي رضوان بشست

چو يك هفته بگذشت ايرانيان****ز غارت گشادند يكسر ميان

خبر شد سوي شاه مازندران****دلش گشت پر درد و سر شد گران

ز ديوان به پيش اندرون سنجه بود****كه جان و تنش زان سخن رنجه بود

بدو گفت رو نزد ديو سپيد****چنان رو كه بر چرخ گردنده شيد

بگويش كه آمد به مازندران****بغارت از ايران سپاهي گران

جهانجوي كاووس شان پيش رو****يكي لشگري جنگ سازان نو

كنون گر نباشي تو فريادرس****نبيني بمازندران زنده كس

چو بشنيد پيغام سنجه نهفت****بر ديو پيغام شه بازگفت

چنين پاسخش داد ديو سپيد****كه از روزگاران مشو نااميد

بيايم كنون با سپاهي گران****ببرم پي او ز مازندران

شب آمد يكي ابر شد با سپاه****جهان كرد چون روي زنگي سياه

چو درياي قارست گفتي جهان****همه روشناييش گشته نهان

يكي خيمه زد بر سر او دود و قير****سيه

شد جهان چشمها خيره خير

چو بگذشت شب روز نزديك شد****جهانجوي را چشم تاريك شد

ز لشكر دو بهره شده تيره چشم****سر نامداران ازو پر ز خشم

از ايشان فراوان تبه كرد نيز****نبود از بدبخت ماننده چيز

چو تاريك شد چشم كاووس شاه****بد آمد ز كردار او بر سپاه

همه گنج تاراج و لشكر اسير****جوان دولت و بخت برگشت پير

همه داستان ياد بايد گرفت****كه خيره نمايد شگفت از شگفت

سپهبد چنين گفت چون ديد رنج****كه دستور بيدار بهتر ز گنج

به سختي چو يك هفته اندر كشيد****به ديده ز ايرانيان كس نديد

بهشتم بغريد ديو سپيد****كه اي شاه بي بر به كردار بيد

همي برتري را بياراستي****چراگاه مازندران خواستي

همي نيروي خويش چون پيل مست****بديدي و كس را ندادي تو دست

چو با تاج و با تخت نشكيفتي****خرد را بدين گونه بفريفتي

كنون آنچ اندر خور كار تست****دلت يافت آن آرزوها كه جست

ازان نره ديوان خنجرگذار****گزين كرد جنگي ده و دوهزار

بر ايرانيان بر نگهدار كرد****سر سركشان پر ز تيمار كرد

سران را همه بندها ساختند****چو از بند و بستن بپرداختند

خورش دادشان اندكي جان سپوز****بدان تا گذارند روزي به روز

ازان پس همه گنج شاه جهان****چه از تاج ياقوت و گرز گران

سپرد آنچ ديد از كران تا كران****به ارژنگ سالار مازندران

بر شاه رو گفت و او را بگوي****كه ز آهرمن اكنون بهانه مجوي

همه پهلوانان ايران و شاه****نه خورشيد بينند روشن نه ماه

به كشتن نكردم برو بر نهيب****بدان تا بداند فراز و نشيب

به زاري و سختي برآيدش هوش****كسي نيز ننهد برين كار گوش

چو ارژنگ بشنيد گفتار اوي****سوي شاه مازندران كرد روي

همي رفت با لشكر و خواسته****اسيران و اسپان آراسته

سپرد او به شاه و سبك بازگشت****بدان برز كوه آمد از پهن دشت

بخش 4

ازان پس

جهانجوي خسته جگر****برون كرد مردي چو مرغي به پر

سوي زابلستان فرستاد زود****به نزديك دستان و رستم درود

كنون چشم شد تيره و تيره بخت****به خاك اندر آمد سر تاج و تخت

جگر خسته در چنگ آهرمنم****همي بگسلد زار جان از تنم

چو از پندهاي تو يادآورم****همي از جگر سرد باد آورم

نرفتم به گفتار تو هوشمند****ز كم دانشي بر من آمد گزند

اگر تو نبندي بدين بد ميان****همه سود را مايه باشد زيان

چو پوينده نزديك دستان رسيد****بگفت آنچ دانست و ديد و شنيد

هم آن گنج و هم لشكر نامدار****بياراسته چون گل اندر بهار

همه چرخ گردان به ديوان سپرد****تو گويي كه باد اندر آمد ببرد

چو بشنيد بر تن بدريد پوست****ز دشمن نهان داشت اين هم ز دوست

به روشن دل از دور بدها بديد****كه زين بر زمانه چه خواهد رسيد

به رستم چنين گفت دستان سام****كه شمشير كوته شد اندر نيام

نشايد كزين پس چميم و چريم****وگر تخت را خويشتن پروريم

كه شاه جهان در دم اژدهاست****به ايرانيان بر چه مايه بلاست

كنون كرد بايد ترا رخش زين****بخواهي به تيغ جهان بخش كين

همانا كه از بهر اين روزگار****ترا پرورانيد پروردگار

نشايد بدين كار آهرمني****كه آسايش آري و گر دم زني

برت را به ببر بيان سخت كن****سر از خواب و انديشه پردخت كن

هران تن كه چشمش سنان تو ديد****كه گويد كه او را روان آرميد

اگر جنگ دريا كني خون شود****از آواي تو كوه هامون شود

نبايد كه ارژنگ و ديو سپيد****به جان از تو دارند هرگز اميد

كنون گردن شاه مازندران****همه خرد بشكن بگرز گران

چنين پاسخش داد رستم كه راه****درازست و من چون شوم كينه خواه

ازين پادشاهي بدان گفت زال****دو راهست و هر دو به رنج و وبال

يكي از دو

راه آنك كاووس رفت****دگر كوه و بالا و منزل دو هفت

پر از ديو و شيرست و پر تيرگي****بماند بدو چشمت از خيرگي

تو كوتاه بگزين شگفتي ببين****كه يار تو باشد جهان آفرين

اگرچه به رنجست هم بگذرد****پي رخش فرخ زمين بسپرد

شب تيره تا بركشد روز چاك****نيايش كنم پيش يزدان پاك

مگر باز بينم بر و يال تو****همان پهلوي چنگ و گوپال تو

و گر هوش تو نيز بر دست ديو****برآيد به فرمان گيهان خديو

تواند كسي اين سخن بازداشت****چنان كاو گذارد ببايد گذاشت

نخواهد همي ماند ايدر كسي****بخوانند اگرچه بماند بسي

كسي كاو جهان را بنام بلند****گذارد به رفتن نباشد نژند

چنين گفت رستم به فرخ پدر****كه من بسته دارم به فرمان كمر

وليكن بدوزخ چميدن به پاي****بزرگان پيشين نديدند راي

همان از تن خويش نابوده سير****نيايد كسي پيش درنده شير

كنون من كمربسته و رفته گير****نخواهم جز از دادگر دستگير

تن و جان فداي سپهبد كنم****طلسم دل جادوان بشكنم

هرانكس كه زنده است ز ايرانيان****بيارم ببندم كمر بر ميان

نه ارژنگ مانم نه ديو سپيد****نه سنجه نه پولاد غندي نه بيد

به نام جهان آفرين يك خداي****كه رستم نگرداند از رخش پاي

مگر دست ارژنگ بسته چو سنگ****فگنده به گردنش در پالهنگ

سر و مغز پولاد را زير پاي****پي رخش برده زمين را ز جاي

بپوشيد ببر و برآورد يال****برو آفرين خواند بسيار زال

چو رستم برخش اندر آورد پاي****رخش رنگ بر جاي و دل هم به جاي

بيامد پر از آب رودابه روي****همي زار بگريست دستان بروي

بدو گفت كاي مادر نيكخوي****نه بگزيدم اين راه برآرزوي

مرا در غم خود گذاري همي****به يزدان چه اميدداري همي

چنين آمدم بخشش روزگار****تو جان و تن من به زنهار دار

به پدرود كردنش رفتند پيش****كه دانست كش باز بينند بيش

زمانه بدين سان همي

بگذرد****دمش مرد دانا همي بشمرد

هران روز بد كز تو اندر گذشت****بر آني كزو گيتي آباد گشت

بخش 5

برون رفت پس پهلو نيمروز****ز پيش پدر گرد گيتي فروز

دو روزه بيك روزه بگذاشتي****شب تيره را روز پنداشتي

بدين سان همي رخش ببريد راه****بتابنده روز و شبان سياه

تنش چون خورش جست و آمد به شور****يكي دشت پيش آمدش پر ز گور

يكي رخش را تيز بنمود ران****تگ گور شد از تگ او گران

كمند و پي رخش و رستم سوار****نيابد ازو دام و دد زينهار

كمند كياني بينداخت شير****به حلقه درآورد گور دلير

كشيد و بيفگند گور آن زمان****بيامد برش چون هژبر دمان

ز پيكان تيرآتشي برفروخت****بدو خاك و خاشاك و هيزم بسوخت

بران آتش تيز بريانش كرد****ازان پس كه بي پوست و بي جانش كرد

بخورد و بينداخت زو استخوان****همين بود ديگ و همين بود خوان

لگام از سر رخش برداشت خوار****چرا ديد و بگذاشت در مرغزار

بر نيستان بستر خواب ساخت****در بيم را جاي ايمن شناخت

دران نيستان بيشهٔ شير بود****كه پيلي نيارست ازو ني درود

چو يك پاس بگذشت درنده شير****به سوي كنام خود آمد دلير

بر ني يكي پيل را خفته ديد****بر او يكي اسپ آشفته ديد

نخست اسپ را گفت بايد شكست****چو خواهم سوارم خود آيد به دست

سوي رخش رخشان برآمد دمان****چو آتش بجوشيد رخش آن زمان

دو دست اندر آورد و زد بر سرش****همان تيز دندان به پشت اندرش

همي زد بران خاك تا پاره كرد****ددي را بران چاره بيچاره كرد

چو بيدار شد رستم تيزچنگ****جهان ديد بر شير تاريك و تنگ

چنين گفت با رخش كاي هوشيار****كه گفتت كه با شير كن كارزار

اگر تو شدي كشته در چنگ اوي****من اين گرز و اين مغفر جنگجوي

چگونه كشيدي به مازندران****كمند كياني و گرز گران

چرا

نامدي نزد من با خروش****خروش توام چون رسيدي به گوش

سرم گر ز خواب خوش آگه شدي****ترا جنگ با شير كوته شدي

چو خورشيد برزد سر از تيره كوه****تهمتن ز خواب خوش آمد ستوه

تن رخش بسترد و زين برنهاد****ز يزدان نيكي دهش كرد ياد

بخش 6

يكي راه پيش آمدش ناگزير****همي رفت بايست بر خيره خير

پي اسپ و گويا زبان سوار****ز گرما و از تشنگي شد ز كار

پياده شد از اسپ و ژوپين به دست****همي رفت پويان به كردار مست

همي جست بر چاره جستن رهي****سوي آسمان كرد روي آنگهي

چنين گفت كاي داور دادگر****همه رنج و سختي تو آري به سر

گرايدونك خشنودي از رنج من****بدان گيتي آگنده كن گنج من

بپويم همي تا مگر كردگار****دهد شاه كاووس را زينهار

هم ايرانيان را ز چنگال ديو****گشايد بي آزار گيهان خديو

گنهكار و افگندگان تواند****پرستنده و بندگان تواند

تن پيلوارش چنان تفته شد****كه از تشنگي سست و آشفته شد

بيفتاد رستم بر آن گرم خاك****زبان گشته از تشنگي چاك چاك

همانگه يكي ميش نيكوسرين****بپيمود پيش تهمتن زمين

ازان رفتن ميش انديشه خاست****بدل گفت كابشخور اين كجاست

همانا كه بخشايش كردگار****فراز آمدست اندرين روزگار

بيفشارد شمشير بر دست راست****به زور جهاندار بر پاي خاست

بشد بر پي ميش و تيغش به چنگ****گرفته به دست دگر پالهنگ

بره بر يكي چشمه آمد پديد****چو ميش سراور بدانجا رسيد

تهمتن سوي آسمان كرد روي****چنين گفت كاي داور راستگوي

هرانكس كه از دادگر يك خداي****بپيچد نيارد خرد را به جاي

برين چشمه آبشخور ميش نيست****همان غرم دشتي مرا خويش نيست

به جايي كه تنگ اندر آيد سخن****پناهت بجز پاك يزدان مكن

بران غرم بر آفرين كرد چند****كه از چرخ گردان مبادت گزند

گيابر در و دشت تو سبز باد****مباد از تو هرگز دل يوز شاد

ترا

هرك يازد به تير و كمان****شكسته كمان باد و تيره گمان

كه زنده شد از تو گو پيلتن****وگرنه پرانديشه بود از كفن

كه در سينهٔ اژدهاي بزرگ****نگنجد بماند به چنگال گرگ

شده پاره پاره كنان و كشان****ز رستم به دشمن رسيده نشان

روانش چو پردخته شد ز آفرين****ز رخش تگاور جدا كرد زين

همه تن بشستش بران آب پاك****به كردار خورشيد شد تابناك

چو سيراب شد ساز نخچير كرد****كمر بست و تركش پر از تير كرد

بيفگند گوري چو پيل ژيان****جدا كرد ازو چرم پاي و ميان

چو خورشيد تيز آتشي برفروخت****برآورد ز آب اندر آتش بسوخت

بپردخت ز آتش بخوردن گرفت****به خاك استخوانش سپردن گرفت

سوي چشمهٔ روشن آمد بر آب****چو سيراب شد كرد آهنگ خواب

تهمتن به رخش سراينده گفت****كه با كس مكوش و مشو نيز جفت

اگر دشمن آيد سوي من بپوي****تو با ديو و شيران مشو جنگجوي

بخفت و بر آسود و نگشاد لب****چمان و چران رخش تا نيم شب

بخش 7

ز دشت اندر آمد يكي اژدها****كزو پيل گفتي نيابد رها

بدان جايگه بودش آرامگاه****نكردي ز بيمش برو ديو راه

بيامد جهانجوي را خفته ديد****بر او يكي اسپ آشفته ديد

پر انديشه شد تا چه آمد پديد****كه يارد بدين جايگاه آرميد

نيارست كردن كس آنجا گذر****ز ديوان و پيلان و شيران نر

همان نيز كامد نيابد رها****ز چنگ بدانديش نر اژدها

سوي رخش رخشنده بنهاد روي****دوان اسپ شد سوي ديهيم جوي

همي كوفت بر خاك رويينه سم****چو تندر خروشيد و افشاند دم

تهمتن چو از خواب بيدار شد****سر پر خرد پر ز پيكار شد

به گرد بيابان يكي بنگريد****شد آن اژدهاي دژم ناپديد

ابا رخش بر خيره پيكار كرد****ازان كاو سرخفته بيدار كرد

دگر باره چون شد به خواب اندرون****ز تاريكي آن اژدها شد برون

به بالين

رستم تگ آورد رخش****همي كند خاك و همي كرد پخش

دگرباره بيدار شد خفته مرد****برآشفت و رخسارگان كرد زرد

بيابان همه سر به سر بنگريد****بجز تيرگي شب به ديده نديد

بدان مهربان رخش بيدار گفت****كه تاريكي شب بخواهي نهفت

سرم را همي باز داري ز خواب****به بيداري من گرفتت شتاب

گر اين بار سازي چنين رستخيز****سرت را ببرم به شمشير تيز

پياده شوم سوي مازندران****كشم ببر و شمشمير و گرز گران

سيم ره به خواب اندر آمد سرش****ز ببر بيان داشت پوشش برش

بغريد باز اژدهاي دژم****همي آتش افروخت گفتي بدم

چراگاه بگذاشت رخش آنزمان****نيارست رفتن بر پهلوان

دلش زان شگفتي به دو نيم بود****كش از رستم و اژدها بيم بود

هم از بهر رستم دلش نارميد****چو باد دمان نزد رستم دويد

خروشيد و جوشيد و بركند خاك****ز نعلش زمين شد همه چاك چاك

چو بيدار شد رستم از خواب خوش****برآشفت با بارهٔ دستكش

چنان ساخت روشن جهان آفرين****كه پنهان نكرد اژدها را زمين

برآن تيرگي رستم او را بديد****سبك تيغ تيز از ميان بركشيد

بغريد برسان ابر بهار****زمين كرد پر آتش از كارزار

بدان اژدها گفت بر گوي نام****كزين پس تو گيتي نبيني به كام

نبايد كه بي نام بر دست من****روانت برآيد ز تاريك تن

چنين گفت دژخيم نر اژدها****كه از چنگ من كس نيابد رها

صداندرصد از دشت جاي منست****بلند آسمانش هواي منست

نيارد گذشتن به سر بر عقاب****ستاره نبيند زمينش به خواب

بدو اژدها گفت نام تو چيست****كه زاينده را بر تو بايد گريست

چنين داد پاسخ كه من رستمم****ز دستان و از سام و از نيرمم

به تنها يكي كينه ور لشكرم****به رخش دلاور زمين بسپرم

برآويخت با او به جنگ اژدها****نيامد به فرجام هم زو رها

چو زور تن اژدها ديد رخش****كزان سان برآويخت با تاجبخش

بماليد گوش اندر آمد

شگفت****بلند اژدها را به دندان گرفت

بدريد كتفش بدندان چو شير****برو خيره شد پهلوان دلير

بزد تيغ و بنداخت از بر سرش****فرو ريخت چون رود خون از برش

زمين شد به زير تنش ناپديد****يكي چشمه خون از برش بردميد

چو رستم برآن اژدهاي دژم****نگه كرد برزد يكي تيز دم

بيابان همه زير او بود پاك****روان خون گرم از بر تيره خاك

تهمتن ازو در شگفتي بماند****همي پهلوي نام يزدان بخواند

به آب اندر آمد سر و تن بشست****جهان جز به زور جهانبان نجست

به يزدان چنين گفت كاي دادگر****تو دادي مرا دانش و زور و فر

كه پيشم چه شير و چه ديو و چه پيل****بيابان بي آب و درياي نيل

بدانديش بسيار و گر اندكيست****چو خشم آورم پيش چشمم يكيست

بخش 8

چو از آفرين گشت پرداخته****بياورد گلرنگ را ساخته

نشست از بر زين و ره برگرفت****خم منزل جادو اندر گرفت

همي رفت پويان به راه دراز****چو خورشيد تابان بگشت از فراز

درخت و گيا ديد و آب روان****چنان چون بود جاي مرد جوان

چو چشم تذروان يكي چشمه ديد****يكي جام زرين برو پر نبيد

يكي غرم بريان و نان از برش****نمكدان و ريچال گرد اندرش

خور جادوان بد چو رستم رسيد****از آواز او ديو شد ناپديد

فرود آمد از باره زين برگرفت****به غرم و بنان اندر آمد شگفت

نشست از بر چشمه فرخنده پي****يكي جام زر ديد پر كرده مي

ابا مي يكي نيز طنبور يافت****بيابان چنان خانهٔ سور يافت

تهمتن مر آن را به بر در گرفت****بزد رود و گفتارها برگرفت

كه آواره و بد نشان رستم است****كه از روز شاديش بهره غم است

همه جاي جنگست ميدان اوي****بيابان و كوهست بستان اوي

همه جنگ با شير و نر اژدهاست****كجا اژدها از كفش نا رهاست

مي و جام و بويا

گل و ميگسار****نكردست بخشش ورا كردگار

هميشه به جنگ نهنگ اندر است****و گر با پلنگان به جنگ اندر است

به گوش زن جادو آمد سرود****همان نالهٔ رستم و زخم رود

بياراست رخ را بسان بهار****وگر چند زيبا نبودش نگار

بر رستم آمد پر از رنگ و بوي****بپرسيد و بنشست نزديك اوي

تهمتن به يزدان نيايش گرفت****ابر آفرينها فزايش گرفت

كه در دشت مازندران يافت خوان****مي و جام، با ميگسار جوان

ندانست كاو جادوي ريمنست****نهفته به رنگ اندر اهريمنست

يكي طاس مي بر كفش برنهاد****ز دادار نيكي دهش كرد ياد

چو آواز داد از خداوند مهر****دگرگونه تر گشت جادو به چهر

روانش گمان نيايش نداشت****زبانش توان ستايش نداشت

سيه گشت چون نام يزدان شنيد****تهمتن سبك چون درو بنگريد

بينداخت از باد خم كمند****سر جادو آورد ناگه ببند

بپرسيد و گفتش چه چيزي بگوي****بدان گونه كت هست بنماي روي

يكي گنده پيري شد اندر كمند****پر آژنگ و نيرنگ و بند و گزند

ميانش به خنجر به دو نيم كرد****دل جادوان زو پر از بيم كرد

بخش 9

وزانجا سوي راه بنهاد روي****چنان چون بود مردم راه جوي

همي رفت پويان به جايي رسيد****كه اندر جهان روشنايي نديد

شب تيره چون روي زنگي سياه****ستاره نه پيدا نه خورشيد و ماه

تو خورشيد گفتي به بند اندرست****ستاره به خم كمند اندرست

عنان رخش را داد و بنهاد روي****نه افراز ديد از سياهي نه جوي

وزانجا سوي روشنايي رسيد****زمين پرنيان ديد و يكسر خويد

جهاني ز پيري شده نوجوان****همه سبزه و آبهاي روان

همه جامه بر برش چون آب بود****نيازش به آسايش و خواب بود

برون كرد ببر بيان از برش****به خوي اندرون غرقه بد مغفرش

بگسترد هر دو بر آفتاب****به خواب و به آسايش آمد شتاب

لگام از سر رخش برداشت خوار****رها كرد بر خويد در كشتزار

بپوشيد چون خشك

شد خود و ببر****گياكرد بستر بسان هژبر

بخفت و بياسود از رنج تن****هم از رخش غم بد هم از خويشتن

چو در سبزه ديد اسپ را دشتوان****گشاده زبان سوي او شد دوان

سوي رستم و رخش بنهاد روي****يكي چوب زد گرم بر پاي اوي

چو از خواب بيدار شد پيلتن****بدو دشتوان گفت كاي اهرمن

چرا اسپ بر خويد بگذاشتي****بر رنج نابرده برداشتي

ز گفتار او تيز شد مرد هوش****بجست و گرفتش يكايك دو گوش

بيفشرد و بركند هر دو ز بن****نگفت از بد و نيك با او سخن

سبك دشتبان گوش را برگرفت****غريوان و مانده ز رستم شگفت

بدان مرز اولاد بد پهلوان****يكي نامجوي دلير و جوان

بشد دشتبان پيش او با خروش****پر از خون به دستش گرفته دو گوش

بدو گفت مردي چو ديو سياه****پلنگينه جوشن از آهن كلاه

همه دشت سرتاسر آهرمنست****وگر اژدها خفته بر جوشنست

برفتم كه اسپش برانم ز كشت****مرا خود به اسپ و به كشته نهشت

مرا ديد برجست و يافه نگفت****دو گوشم بكند و همانجا بخفت

چو بشنيد اولاد برگشت زود****برون آمد از درد دل همچو دود

كه تا بنگرد كاو چه مردست خود****ابا او ز بهر چه كردست بد

همي گشت اولاد در مرغزار****ابا نامداران ز بهر شكار

چو از دشتبان اين شگفتي شنيد****به نخچير گه بر پي شير ديد

عنان را بتابيد با سركشان****بدان سو كه بود از تهمتن نشان

چو آمد به تنگ اندرون جنگجوي****تهمتن سوي رخش بنهاد روي

نشست از بر رخش و رخشنده تيغ****كشيد و بيامد چو غرنده ميغ

بدو گفت اولاد نام تو چيست****چه مردي و شاه و پناه تو كيست

نبايست كردن برين ره گذر****ره نره ديوان پرخاشخر

چنين گفت رستم كه نام من ابر****اگر ابر باشد به زور هژبر

همه نيزه و تيغ بار آورد****سران را

سر اندر كنار آورد

به گوش تو گر نام من بگذرد****دم و جان و خون و دلت بفسرد

نيامد به گوشت به هر انجمن****كمند و كمان گو پيلتن

هران مام كاو چون تو زايد پسر****كفن دوز خوانيمش ار مويه گر

تو با اين سپه پيش من رانده اي****همي گو ز برگنبد افشانده اي

نهنگ بلا بركشيد از نيام****بياويخت از پيش زين خم خام

چو شير اندر آمد ميان بره****همه رزمگه شد ز كشته خره

به يك زخم دو دو سرافگند خوار****همي يافت از تن به يك تن چهار

سران را ز زخمش به خاك آوريد****سر سركشان زير پي گستريد

در و دشت شد پر ز گرد سوار****پراگنده گشتند بر كوه و غار

همي گشت رستم چو پيل دژم****كمندي به بازو درون شصت خم

به اولاد چون رخش نزديك شد****به كردار شب روز تاريك شد

بيفگند رستم كمند دراز****به خم اندر آمد سر سرفراز

از اسپ اندر آمد دو دستش ببست****بپيش اندر افگند و خود برنشست

بدو گفت اگر راست گويي سخن****ز كژي نه سر يابم از تو نه بن

نمايي مرا جاي ديو سپيد****همان جاي پولاد غندي و بيد

به جايي كه بستست كاووس كي****كسي كاين بديها فگندست پي

نمايي و پيدا كني راستي****نياري به كار اندرون كاستي

من اين تخت و اين تاج و گرز گران****بگردانم از شاه مازندران

تو باشي برين بوم و بر شهريار****ار ايدونك كژي نياري بكار

بدو گفت اولاد دل را ز خشم****بپرداز و بگشاي يكباره چشم

تن من مپرداز خيره ز جان****بيابي ز من هرچ خواهي همان

ترا خانهٔ بيد و ديو سپيد****نمايم من اين را كه دادي نويد

به جايي كه بستست كاووس شاه****بگويم ترا يك به يك شهر و راه

از ايدر به نزديك كاووس كي****صد افگنده بخشيده فرسنگ پي

وزانجا سوي ديو فرسنگ صد****بيايد

يكي راه دشوار و بد

ميان دو صد چاهساري شگفت****به پيمايش اندازه نتوان گرفت

ميان دو كوهست اين هول جاي****نپريد بر آسمان بر هماي

ز ديوان جنگي ده و دو هزار****به شب پاسبانند بر چاهسار

چو پولاد غندي سپهدار اوي****چو بيدست و سنجه نگهدار اوي

يكي كوه يابي مر او را به تن****بر و كتف و يالش بود ده رسن

ترا با چنين يال و دست و عنان****گذارندهٔ گرز و تيغ و سنان

چنين برز و بالا و اين كار كرد****نه خوب است با ديو جستن نبرد

كزو بگذري سنگلاخست و دشت****كه آهو بران ره نيارد گذشت

چو زو بگذري رود آبست پيش****كه پهناي او بر دو فرسنگ بيش

كنارنگ ديوي نگهدار اوي****همه نره ديوان به فرمان اوي

وزان روي بزگوش تا نرم پاي****چو فرسنگ سيصد كشيده سراي

ز بزگوش تا شاه مازندران****رهي زشت و فرسنگهاي گران

پراگنده در پادشاهي سوار****همانا كه هستند سيصدهزار

ز پيلان جنگي هزار و دويست****كزيشان به شهر اندرون جاي نيست

نتابي تو تنها و گر ز آهني****بسايدت سوهان آهرمني

چنان لشكري با سليح و درم****نبيني ازيشان يكي را دژم

بخنديد رستم ز گفتار اوي****بدو گفت اگر با مني راه جوي

ببيني كزين يك تن پيلتن****چه آيد بران نامدار انجمن

به نيروي يزدان پيروزگر****به بخت و به شمشير تيز و هنر

چو بينند تاو بر و يال من****به جنگ اندرون زخم گوپال من

به درد پي و پوستشان از نهيب****عنان را ندانند باز از ركيب

ازان سو كجا هست كاووس كي****مرا راه بنماي و بردار پي

نياسود تيره شب و پاك روز****همي راند تا پيش كوه اسپروز

بدانجا كه كاووس لشكر كشيد****ز ديوان جادو بدو بد رسيد

چو يك نيمه بگذشت از تيره شب****خروش آمد از دشت و بانگ جلب

به مازندران آتش افروختند****به هر جاي شمعي

همي سوختند

تهمتن به اولاد گفت آن كجاست****كه آتش برآمد همي چپ و راست

در شهر مازندران است گفت****كه از شب دو بهره نيارند خفت

بدان جايگه باشد ارژنگ ديو****كه هزمان برآيد خروش و غريو

بخفت آن زمان رستم جنگجوي****چو خورشيد تابنده بنمود روي

بپيچيد اولاد را بر درخت****به خم كمندش درآويخت سخت

به زين اندر افگند گرز نيا****همي رفت يكدل پر از كيميا

پادشاهي كيخسرو شصت سال بود

پادشاهي كيخسرو شصت سال بود

به پاليز چون بركشد سرو شاخ****سر شاخ سبزش برآيد ز كاخ

به بالاي او شاد باشد درخت****چو بيندش بينادل و نيك بخت

سزد گر گماني برد بر سه چيز****كزين سه گذشتي چه چيزست نيز

هنر با نژادست و با گوهر است****سه چيزست و هر سه به بنداندرست

هنر كي بود تا نباشد گهر****نژاده بسي ديده اي بي هنر

گهر آنك از فر يزدان بود****نيازد به بد دست و بد نشنود

نژاد آنك باشد ز تخم پدر****سزد كايد از تخم پاكيزه بر

هنر گر بياموزي از هر كسي****بكوشي و پيچي ز رنجش بسي

ازين هر سه گوهر بود مايه دار****كه زيبا بود خلعت كردگار

چو هر سه بيابي خرد بايدت****شناسندهٔ نيك و بد بايدت

چو اين چار با يك تن آيد بهم****براسايد از آز وز رنج و غم

مگر مرگ كز مرگ خود چاره نيست****وزين بدتر از بخت پتياره نيست

جهانجوي از اين چار بد بي نياز****همش بخت سازنده بود از فراز

سخن راند گويا بدين داستان****دگر گويد از گفتهٔ باستان

كنون بازگردم بغاز كار****كه چون بود كردار آن شهريار

چو تاج بزرگي بسر برنهاد****ازو شاد شد تاج و او نيز شاد

به هر جاي ويراني آباد كرد****دل غمگنان از غم آزاد كرد

از ابر بهاران بباريد نم****ز روي زمين زنگ بزدود غم

جهان گشت پر سبزه و رود آب****سر غمگنان اندر آمد به خواب

زمين چون بهشتي شد آراسته****ز داد و ز

بخشش پر از خواسته

چو جم و فريدون بياراست گاه****ز داد و ز بخشش نياسود شاه

جهان شد پر از خوبي و ايمني****ز بد بسته شد دست اهريمني

فرستادگان آمد از هر سوي****ز هر نامداري و هر پهلوي

پس آگاهي آمد سوي نيمروز****بنزد سپهدار گيتي فروز

كه خسرو ز توران به ايران رسيد****نشست از بر تخت كو را سزيد

بياراست رستم به ديدار شاه****ببيند كه تا هست زيباي گاه

ابا زال، سام نريمان بهم****بزرگان كابل همه بيش و كم

سپاهي كه شد دشت چون آبنوس****بدريد هر گوش ز اواي كوس

سوي شهر ايران گرفتند راه****زواره فرامرز و پيل و سپاه

به پيش اندرون زال با انجمن****درفش بنفش از پس پيلتن

پس آگاهي آمد بر شهريار****كه آمد ز ره پهلوان سوار

زواره فرامرز و دستان سام****بزرگان كه هستند با جاه و نام

دل شاه شد زان سخن شادمان****سراينده را گفت كاباد مان

كه اويست پروردگار پدر****وزويست پيدا به گيتي هنر

بفرمود تا گيو و گودرز و طوس****برفتند با ناي رويين و كوس

تبيره برآمد ز درگاه شاه****همه برنهادند گردان كلاه

يكي لشكر از جاي برخاستند****پذيره شدن را بياراستند

ز پهلو به پهلو پذيره شدند****همه با درفش و تبيره شدند

برفتند پيشش به دو روزه راه****چنين پهلوانان و چندين سپاه

درفش تهمتن چو آمد پديد****به خورشيد گرد سپه بردميد

خروش آمد و نالهٔ بوق و كوس****ز قلب سپه گيو و گودرز و طوس

به پيش گو پيلتن راندند****به شادي برو آفرين خواندند

گرفتند هر سه ورا در كنار****بپرسيد شيراوژن از شهريار

ز رستم سوي زال سام آمدند****گشاده دل و شادكام آمدند

نهادند سوي فرامرز روي****گرفتند شادي به ديدار اوي

وزان جايگه سوي شاه آمدند****به ديدار فرخ كلاه آمدند

چو خسرو گو پيلتن را بديد****سرشكش ز مژگان به رخ بر چكيد

فرود آمد از تخت و كرد

آفرين****تهمتن ببوسيد روي زمين

به رستم چنين گفت كاي پهلوان****هميشه بدي شاد و روشن روان

به گيتي خردمند و خامش تويي****كه پروردگار سياوش تويي

سر زال زان پس به بر در گرفت****ز بهر پدر دست بر سر گرفت

گوان را به تخت مهي برنشاند****بريشان همي نام يزدان بخواند

نگه كرد رستم سرو پاي اوي****نشست و سخن گفتن و راي اوي

رخش گشت پرخون و دل پر ز درد****زكار سياوش بسي ياد كرد

به شاه جهان گفت كاي شهريار****جهان را تويي از پدر يادگار

نديدم من اندر جهان تاج ور****بدين فر و مانندگي پدر

وزان پس چو از تخت برخاستند****نهادند خوان و مي آراستند

جهاندار تا نيمي از شب نخفت****گذشته سخنها همه بازگفت

چو خورشيد تيغ از ميان بركشيد****شب تيره گشت از جهان ناپديد

تبيره برآمد ز درگاه شاه****به سر برنهادند گردان كلاه

چو طوس و چو گودرز و گيو دلير****چو گرگين و گستهم و بهرام شير

گرانمايگان نزد شاه آمدند****بران نامور بارگاه آمدند

به نخچير شد شهريار جهان****ابا رستم نامور پهلوان

ز لشكر برفتند آزادگان****چو گيو و چو گودرز كشوادگان

سپاهي كه شد تيره خورشيد و ماه****همي رفت با يوز و با باز شاه

همه بوم ايران سراسر بگشت****به آباد و ويراني اندر گذشت

هران بوم و بركان نه آباد بود****تبه بود و ويران ز بيداد بود

درم داد و آباد كردش ز گنج****ز داد و ز بخشش نيامدش رنج

به هر شهر بنشست و بنهاد تخت****چنانچون بود خسرو نيك بخت

همه بدره و جام و مي خواستي****به دينار گيتي بياراستي

وز آنجا سوي شهر ديگر شدي****همي با مي و تخت و افسر شدي

همي رفت تا آذرابادگان****ابا او بزرگان و آزادگان

گهي باده خورد و گهي تاخت اسپ****بيامد سوي خان آذرگشسپ

جهان آفرين را ستايش گرفت****به آتشكده در نيايش گرفت

بيامد خرامان ازان جايگاه****نهادند

سر سوي كاوس شاه

نشستند هر دو به هم شادمان****نبودند جز شادمان يك زمان

چو پر شد سر از جام روشن گلاب****به خواب و به آسايش آمد شتاب

چو روز درخشان برآورد چاك****بگسترد ياقوت بر تيره خاك

جهاندار بنشست و كاوس كي****دو شاه سرافراز و دو نيك پي

ابا رستم گرد و دستان به هم****همي گفت كاوس هر بيش و كم

از افراسياب اندر آمد نخست****دو رخ را به خون دو ديده بشست

بگفت آنكه او با سياوش چه كرد****از ايران سراسر برآورد گرد

بسي پهلوانان كه بيجان شدند****زن و كودك خرد پيچان شدند

بسي شهر بيني ز ايران خراب****تبه گشته از رنج افراسياب

ترا ايزدي هرچ بايدت هست****ز بالا و از دانش و زور دست

ز فر تمامي و نيك اختري****ز شاهان به هر گونه اي برتري

كنون از تو سوگند خواهم يكي****نبايد كه پيچي ز داد اندكي

كه پركين كني دل ز افراسياب****دمي آتش اندر نياري به آب

ز خويشي مادر بدو نگروي****نپيچي و گفت كسي نشمري

به گنج و فزوني نگيري فريب****همان گر فراز آيدت گر نشيب

به تاج و به تخت و نگين و كلاه****به گفتار با او نگردي ز راه

بگويم كه بنياد سوگند چيست****خرد را و جان ترا پند چيست

بگويي به دادار خورشيد و ماه****به تيغ و به مهر و به تخت و كلاه

به فر و به نيك اختر ايزدي****كه هرگز نپيچي به سوي بدي

ميانجي نخواهي جز از تيغ و گرز****منش برز داري و بالاي برز

چو بشنيد زو شهريار جوان****سوي آتش آورد روي و روان

به دادار دارنده سوگند خورد****به روز سپيد و شب لاژورد

به خورشيد و ماه و به تخت و كلاه****به مهر و به تيغ و به ديهيم شاه

كه هرگز نپيچم سوي مهر اوي****نبينم بخواب اندرون چهر اوي

يكي خط بنوشت

بر پهلوي****به مشكاب بر دفتر خسروي

گوا بود دستان و رستم برين****بزرگان لشكر همه همچنين

به زنهار بر دست رستم نهاد****چنان خط و سوگند و آن رسم و داد

ازان پس همي خوان و مي خواستند****ز هر گونه مجلس بياراستند

ببودند يك هفته با رود و مي****بزرگان به ايوان كاوس كي

جهاندار هشتم سر و تن بشست****بياسود و جاي نيايش بجست

به پيش خداوند گردان سپهر****برفت آفرين را بگسترد چهر

شب تيره تا بركشيد آفتاب****خروشان همي بود ديده پرآب

چنين گفت كاي دادگر يك خداي****جهاندار و روزي ده و رهنماي

به روز جواني تو كردي رها****مرا بي سپاه از دم اژدها

تو داني كه سالار توران سپاه****نه پرهيز داند نه شرم گناه

به ويران و آباد نفرين اوست****دل بيگناهان پر از كين اوست

به بيداد خون سياوش بريخت****بدين مرز باران آتش ببيخت

دل شهرياران پر از بيم اوست****بلا بر زمين تخت و ديهيم اوست

به كين پدر بنده را دست گير****ببخشاي بر جان كاوس پير

تو داني كه او را بدي گوهرست****همان بدنژادست و افسونگرست

فراوان بماليد رخ بر زمين****همي خواند بر كردگار آفرين

وزان جايگه شد سوي تخت باز****بر پهلوانان گردن فراز

چنين گفت كاي نامداران من****جهانگير و خنجر گزاران من

بپيمودم اين بوم ايران بر اسپ****ازين مرز تا خان آذرگشسپ

نديدم كسي را كه دلشاد بود****توانگر بد و بومش آباد بود

همه خستگانند از افراسياب****همه دل پر از خون و ديده پرآب

نخستين جگرخسته از وي منم****كه پر درد ازويست جان و تنم

دگر چون نيا شاه آزادمرد****كه از دل همي بركشد باد سرد

به ايران زن و مرد ازو با خروش****ز بس كشتن و غارت و جنگ و جوش

كنون گر همه ويژهٔار منيد****به دل سربسر دوستدار منيد

به كين پدر بست خواهم ميان****بگردانم اين بد ز ايرانيان

اگر همگنان راي

جنگ آوريد****بكوشيد و رستم پلنگ آوريد

مرا اين سخن پيش بيرون شود****ز جنگ يلان كوه هامون شود

هران خون كه آيد به كين ريخته****گنهكار او باشد آويخته

وگر كشته گردد كسي زين سپاه****بهشت بلندش بود جايگاه

چه گوييد و اين را چه پاسخ دهيد****همه يكسره راي فرخ نهيد

بدانيد كو شد به بد پيشدست****مكافات بد را نشايد نشست

بزرگان به پاسخ بياراستند****به درد دل از جاي برخاستند

كه اي نامدار جهان شادباش****هميشه ز رنج و غم آزاد باش

تن و جان ما سربه سر پيش تست****غم و شادماني كم و بيش تست

ز مادر همه مرگ را زاده ايم****همه بنده ايم ارچه آزاده ايم

چو پاسخ چنين يافت از پيلتن****ز طوس و ز گودرز و از انجمن

رخ شاه شد چون گل ارغوان****كه دولت جوان بود و خسرو جوان

بديشان فراوان بكرد آفرين****كه آباد بادا به گردان زمين

بگشت اندرين نيز گردان سپهر****چو از خوشه خورشيد بنمود چهر

ز پهلو همه موبدانرا بخواند****سخنهاي بايسته چندي براند

دو هفته در بار دادن ببست****بنوي يكي دفتر اندر شكست

بفرمود موبد به روزي دهان****كه گويند نام كهان و مهان

نخستين ز خويشان كاوس كي****صد و ده سپهبد فگندند پي

سزاوار بنوشت نام گوان****چنانچون بود درخور پهلوان

فريبرز كاوسشان پيش رو****كجا بود پيوستهٔ شاه نو

گزين كرد هشتاد تن نوذري****همه گرزدار و همه لشكري

زرسپ سپهبد نگهدارشان****كه بردي به هر كار تيمارشان

كه تاج كيان بود و فرزند طوس****خداوند شمشير و گوپال و كوس

سه ديگر چو گودرز كشواد بود****كه لشكر به راي وي آباد بود

نبيره پسر داشت هفتاد و هشت****دليران كوه و سواران دشت

فروزندهٔ تاج و تخت كيان****فرازندهٔ اختر كاويان

چو شصت و سه از تخمهٔ گژدهم****بزرگان و سالارشان گستهم

ز خويشان ميلاد بد صد سوار****چو گرگين پيروزگر مايه دار

ز تخم لواده چو هشتادو پنج****سواران رزم و نگهبان

گنج

كجا برته بودي نگهدارشان****به رزم اندرون دست بردارشان

چو سي و سه مهتر ز تخم پشنگ****كه رويين بدي شاهشان روز جنگ

به گاه نبرد او بدي پيش كوس****نگهبان گردان و داماد طوس

ز خويشان شيروي هفتاد مرد****كه بودند گردان روز نبرد

گزين گوان شهره فرهاد بود****گه رزم سندان پولاد بود

ز تخم گرازه صد و پنج گرد****نگهبان ايشان هم او را سپرد

كنارنگ وز پهلوانان جزين****ردان و بزرگان باآفرين

چنان بد كه موبد ندانست مر****ز بس نامداران با برز و فر

نوشتند بر دفتر شهريار****همه نامشان تا كي آيد به كار

بفرمود كز شهر بيرون شوند****ز پهلو سوي دشت و هامون شوند

سر ماه بايد كه از كرناي****خروش آيد و زخم هندي دراي

همه سر سوي رزم توران نهند****همه شادماني و سوران نهند

نهادند سر پيش او بر زمين****همه يك به يك خواندند آفرين

كه ما بندگانيم و شاهي تراست****در گاو تا برج ماهي تراست

به جايي كه بودند ز اسپان يله****به لشكر گه آورد يكسر گله

بفرمود كان كو كمند افگنست****به زرم اندرون گرد و رويين تنست

به پيش فسيله كمند افگنند****سر بادپايان به بند افگنند

در گنج دينار بگشاد و گفت****كه گنج از بزرگان نشايد نهفت

گه بخشش و كينهٔ شهريار****شود گنج دينار بر چشم خوار

به مردان همي گنج و تخت آوريم****به خورشيد بار درخت آوريم

چرا برد بايد غم روزگار****كه گنج از پي مردم آيد به كار

بزرگان ايران از انجمن****نشسته به پيشش همه تن به تن

بياورد صد جامه ديباي روم****همه پيكر از گوهر و زر بوم

هم از خز و منسوج و هم پرنيان****يكي جام پر گوهر اندر ميان

نهادند پيش سرافراز شاه****چنين گفت شاه جهان با سپاه

كه اينت بهاي سر بي بها****پلاشان دژخيم نر اژدها

كجا پهلوان خواند افراسياب****به بيداري او شود سير خواب

سر و

تيغ و اسپش بيارد چو گرد****به لشكر گه ما بروز نبرد

سبك بيژن گيو بر پاي جست****ميان كشتن اژدها را ببست

همه جامه برداشت وان جام زر****به جام اندرون نيز چندي گهر

بسي آفرين كرد بر شهريار****كه خرم بدي تا بود روزگار

وزانجا بيامد به جاي نشست****گرفته چنان جام گوهر به دست

به گنجور فرمود پس شهريار****كه آرد دو صد جامهٔ زرنگار

صد از خز و ديبا و صد پرنيان****دو گلرخ به زنار بسته ميان

چنين گفت كين هديه آن را دهم****وزان پس بدو نيز ديگر دهم

كه تاج تژاو آورد پيش من****وگر پيش اين نامدار انجمن

كه افراسيابش به سر برنهاد****ورا خواند بيدار و فرخ نژاد

همان بيژن گيو برجست زود****كجا بود در جنگ برسان دود

بزد دست و آن هديه ها برگرفت****ازو ماند آن انجمن در شگفت

بسي آفرين كرد و بنشست شاد****كه گيتي به كيخسرو آباد باد

بفرمود تا با كمر ده غلام****ده اسپ گزيده به زرين ستام

ز پوشيده رويان ده آراسته****بياورد موبد چنين خواسته

چنين گفت بيدار شاه رمه****كه اسپان و اين خوبرويان همه

كسي را كه چون سر بپيچد تژاو****سزد گر ندارد دل شير گاو

پرستنده اي دارد او روز جنگ****كز آواز او رام گردد پلنگ

به رخ چون بهار و به بالا چو سرو****ميانش چو غرو و به رفتن چو تذرو

يكي ماهرويست نام اسپنوي****سمن پيكر و دلبر و مشك بوي

نبايد زدن چون بيابدش تيغ****كه از تيغ باشد چنان رخ دريغ

به خم كمر ار گرفته كمر****بدان سان بيارد مر او را به بر

بزد دست بيژن بدان هم به بر****بيامد بر شاه پيروزگر

به شاه جهان بر ستايش گرفت****جهان آفرين را نيايش گرفت

بدو شاد شد شهريار بزرگ****چنين گفت كاي نامدار سترگ

چو تو پهلوان يار دشمن مباد****درخشنده جان تو بي تن مباد

جهاندار از آن

پس به گنجور گفت****كه ده جام زرين بيار از نهفت

شمامه نهاده در آن جام زر****ده از نقرهٔ خام با شش گهر

پر از مشك جامي ز ياقوت زرد****ز پيروزه ديگر يكي لاژورد

عقيق و زمرد بر او ريخته****به مشك و گلاب آندرآميخته

پرستنده اي با كمر ده غلام****ده اسپ گرانمايه زرين ستام

چنين گفت كين هديه آن را كه تاو****بود در تنش روز جنگ تژاو

سرش را بدين بارگاه آورد****به پيش دلاور سپاه آورد

ببر زد بدين گيو گودرز دست****ميان رزم آن پهلوان را ببست

گرانمايه خوبان و آن خواسته****ببردند پيش وي آراسته

همي خواند بر شهريار آفرين****كه بي تو مبادا كلاه و نگين

وزان پس به گنجور فرمود شاه****كه ده جام زرين بنه پيش گاه

برو ريز دينار و مشك و گهر****يكي افسري خسروي با كمر

چنين گفت كين هديه آن را كه رنج****ندارد دريغ از پي نام و گنج

از ايدر شود تا در كاسه رود****دهد بر روان سياوش درود

ز هيزم يكي كوه بيند بلند****فزونست بالاي او ده كمند

چنان خواست كان ره كسي نسپرد****از ايران به توران كسي نگذرد

دليري از ايران ببايد شدن****همه كاسه رود آتش اندر زدن

بدان تا گر آنجا بود رزمگاه****پس هيزم اندر نماند سپاه

همان گيو گفت اين شكار منست****برافروختن كوه كار منست

اگر لشكر آيد نترسم ز رزم****برزم اندرون كرگس آرم ببزم

«ره لشكر از برف آسان كنم****دل ترك از آن هراسان كنم»

همه خواسته گيو را داد شاه****بدو گفت كاي نامدار سپاه

كه بي تيغ تو تاج روشن مباد****چنين باد و بي بت برهمن مباد

بفرمود صد ديبهٔ رنگ رنگ****كه گنجور پيش آورد بي درنگ

هم از گنج صد دانه خوشاب جست****كه آب فسردست گفتي درست

ز پرده پرستار پنج آوريد****سر جعد از افسر شده ناپديد

چنين گفت كين هديه آن

را سزاست****كه برجان پاكش خرد پادشاست

دليرست و بينا دل و چرب گوي****نه برتابد از شير در جنگ روي

پيامي برد نزد افراسياب****ز بيمش نيارد بديده در آب

ز گفتار او پاسخ آرد بمن****كه دانيد از اين نامدار انجمن

بيازيد گرگين ميلاد دست****بدان راه رفتن ميان راببست

پرستار و آن جامهٔ زرنگار****بياورد با گوهر شاهوار

ابر شهريار آفرين كرد و گفت****كه با جان خسرو خرد باد جفت

چو روي زمين گشت چون پر زاغ****ز افراز كوه اندر آمد چراغ

سپهبد بيامد بايوان خويش****برفتند گردان سوي خان خويش

مي آورد و رامشگران را بخواند****همه شب همي زر و گوهر فشاند

چو از روز شد كوه چون سندروس****بابر اندر آمد خروش خروس

تهمتن بيامد به درگاه شاه****ز تركان سخن رفت وز تاج و گاه

زواره فرامرز با او بهم****همي رفت هر گونه از بيش و كم

چنين گفت رستم به شاه زمين****كه اي نامبردار باآفرين

بزاولستان در يكي شهر بود****كزان بوم و بر تور را بهر بود

منوچهر كرد آن ز تركان تهي****يكي خوب جايست با فرهي

چو كاوس شد بي دل و پيرسر****بيفتاد ازو نام شاهي و فر

همي باژ و ساوش بتوران برند****سوي شاه ايران همي ننگرند

فراوان بدان مرز پيلست و گنج****تن بيگناهان از ايشان برنج

ز بس كشتن و غارت و تاختن****سر از باژ تركان برافراختن

كنون شهرياري بايران تراست****تن پيل و چنگال شيران تراست

يكي لشكري بايد اكنون بزرگ****فرستاد با پهلواني سترگ

اگر باژ نزديك شاه آورند****وگر سر بدين بارگاه آورند

چو آن مرز يكسر بدست آوريم****بتوران زمين بر شكست آوريم

برستم چنين پاسخ آورد شاه****كه جاويد بادي كه اينست راه

ببين تا سپه چند بايد بكار****تو بگزين از اين لشكر نامدار

زميني كه پيوستهٔ مرز تست****بهاي زمين درخور ارز تست

فرامرز را ده سپاهي گران****چنان چون ببايد ز جنگ آوران

گشاده شود

كار بر دست اوي****بكام نهنگان رسد شصت اوي

رخ پهلوان گشت ازان آبدار****بسي آفرين خواند بر شهريار

بفرمود خسرو بسالار بار****كه خوان از خورشگر كند خواستار

مي آورد و رامشگران را بخواند****وز آواز بلبل همي خيره ماند

سران با فرامرز و با پيلتن****همي باده خوردند بر ياسمن

غريونده ناي و خروشنده چنگ****بدست اندرون دستهٔ بوي و رنگ

همه تازه روي و همه شاددل****ز درد و غمان گشته آزاددل

ز هرگونه گفتارها راندند****سخنهاي شاهان بسي خواندند

كه هر كس كه در شاهي او داد داد****شود در دو گيتي ز كردار شاد

همان شاه بيدادگر در جهان****نكوهيده باشد بنزد مهان

به گيتي بماند از او نام بد****همان پيش يزدان سرانجام بد

كسي را كه پيشه بجز داد نيست****چنو در دو گيتي دگر شاد نيست

چو خورشيد تابان برآمد ز كوه****سراينده آمد ز گفتن ستوه

تبيره برآمد ز درگاه شاه****رده بركشيدند بر بارگاه

ببستند بر پيل رويينه خم****برآمد خروشيدن گاودم

نهادند بر كوههٔ پيل تخت****ببار آمد آن خسرواني درخت

بيامد نشست از بر پيل شاه****نهاده بسر بر ز گوهر كلاه

يكي طوق پر گوهر شاهوار****فروهشته از تاج دو گوشوار

بزد مهره بر كوههٔ ژنده پيل****زمين شد بكردار درياي نيل

ز تيغ و ز گرز و ز كوس و ز گرد****سيه شد زمين آسمان لاژورد

تو گفتي بدام اندرست آفتاب****وگر گشت خم سپهر اندر آب

همي چشم روشن عنانرا نديد****سپهر و ستاره سنان را نديد

ز درياي ساكن چو برخاست موج****سپاه اندر آمد همي فوج فوج

سراپرده بردند ز ايوان بدشت****سپهر از خروشيدن آسيمه گشت

همي زد ميان سپه پيل گام****ابا زنگ زرين و زرين ستام

يكي مهره در جام بر دست شاه****بكيوان رسيده خروش سپاه

چو بر پشت پيل آن شه نامور****زدي مهره بر جام و بستي كمر

نبودي بهر پادشاهي روا****نشستن مگر بر در پادشا

ازان

نامور خسرو سركشان****چنين بود در پادشاهي نشان

همي بود بر پيل در پهن دشت****بدان تا سپه پيش او برگذشت

نخستين فريبرز بد پيش رو****كه بگذشت پيش جهاندار نو

ابا گرز و با تاج و زرينه كفش****پس پشت خورشيد پيكر درفش

يكي باره اي برنشسته سمند****بفتراك بر حلقه كرده كمند

همي رفت با باد و با برز و فر****سپاهش همه غرقه در سيم و زر

برو آفرين كرد شاه جهان****كه بيشي ترا باد و فر مهان

بهر كار بخت تو پيروز باد****بباز آمدن باد پيروز و شاد

پس شاه گودرز كشواد بود****كه با جوشن و گرز پولاد بود

درفش از پس پشت او شير بود****كه جنگش بگرز و بشمشير بود

بچپ بر همي رفت رهام نيو****سوي راستش چون سرافراز گيو

پس پشت شيدوش يل با درفش****زمين گشته از شير پيكر بنفش

هزار از پس پشت آن سرفراز****عناندار با نيزه هاي دراز

يكي گرگ پيكر درفشي سياه****پس پشت گيو اندرون با سپاه

درفش جهانجوي رهام ببر****كه بفراخته بود سر تا بابر

پس بيژن اندر درفشي دگر****پرستارفش بر سرش تاج زر

نبيره پسر داشت هفتاد و هشت****از ايشان نبد جاي بر پهن دشت

پس هر يك اندر دگرگون درفش****جهان گشته بد سرخ و زرد و بنفش

تو گفتي كه گيتي همه زير اوست****سر سروران زير شمشير اوست

چو آمد بنزديكي تخت شاه****بسي آفرين خواند بر تاج و گاه

بگودرز و بر شاه كرد آفرين****چه بر گيو و بر لشكرش همچنين

پس پشت گودرز گستهم بود****كه فرزند بيدار گژدهم بود

يكي نيزه بودي به چنگش بجنگ****كمان يار او بود و تير خدنگ

ز بازوش پيكان بزندان بدي****همي در دل سنگ و سندان بدي

ابا لشكري گشن و آراسته****پر از گرز و شمشير و پر خواسته

يكي ماه پيكر درفش از برش****بابر اندر آورده تابان سرش

همي خواند بر

شهريار آفرين****ازو شاد شد شاه ايران زمين

پس گستهم اشكش تيزگوش****كه با زور و دل بود و با مغز و هوش

يكي گرزدار از نژاد هماي****براهي كه جستيش بودي بپاي

سپاهش ز گردان كوچ و بلوچ****سگاليده جنگ و برآورده خوچ

كسي در جهان پشت ايشان نديد****برهنه يك انگشت ايشان نديد

درفشي برآورده پيكر پلنگ****همي از درفشش بباريد جنگ

بسي آفرين كرد بر شهريار****بدان شادمان گردش روزگار

نگه كرد كيخسرو از پشت پيل****بديد آن سپه را زده بر دو ميل

پسند آمدش سخت و كرد آفرين****بدان بخت بيدار و فرخ نگين

ازان پس درآمد سپاهي گران****همه نامداران جوشن وران

سپاهي كز ايشان جهاندار شاه****همي بود شادان دل و نيك خواه

گزيده پس اندرش فرهاد بود****كزو لشكر خسرو آباد بود

سپه را بكردار پروردگار****بهر جاي بودي به هر كار يار

يكي پيكرآهو درفش از برش****بدان سايهٔ آهو اندر سرش

سپاهش همه تيغ هندي بدست****زره سغدي زين تركي نشست

چو ديد آن نشست و سر گاه نو****بسي آفرين خواند بر شاه نو

گرازه سر تخمهٔ گيوگان****همي رفت پرخاشجوي و ژگان

درفشي پس پشت پيكر گراز****سپاهي كمندافگن و رزمساز

سواران جنگي و مردان دشت****بسي آفرين كرد و اندر گذشت

ازان شادمان شد كه بودش پسند****بزين اندرون حلقه هاي كمند

دمان از پسش زنگهٔ شاوران****بشد با دليران و كنداوران

درفشي پس پشت پيكرهماي****سپاهي چو كوه رونده ز جاي

هرانكس كه از شهر بغداد بود****كه با نيزه و تيغ و پولاد بود

همه برگذشتند زير هماي****سپهبد همي داشت بر پيل جاي

بسي زنگه بر شاه كرد آفرين****بران برز و بالا و تيغ و نگين

ز پشت سپهبد فرامرز بود****كه با فر و با گرز و باارز بود

ابا كوس و پيل و سپاهي گران****همه رزم جويان و كنداوران

ز كشمير وز كابل و نيمروز****همه سرفرازان گيتي فروز

درفشي كجا چون دلاور پدر****كه كس را ز

رستم نبودي گذر

سرش هفت همچون سر اژدها****تو گفتي ز بند آمدستي رها

بيامد بسان درختي ببار****يكي آفرين خواند بر شهريار

دل شاه گشت از فرامرز شاد****همي كرد با او بسي پند ياد

بدو گفت پروردهٔ پيلتن****سرافراز باشد بهر انجمن

تو فرزند بيداردل رستمي****ز دستان سامي و از نيرمي

كنون سربسر هندوان مر تراست****ز قنوج تا سيستان مر تراست

گر ايدونك با تو نجويند جنگ****برايشان مكن كار تاريك و تنگ

بهر جايگه يار درويش باش****همه رادبا مردم خويش باش

ببين نيك تا دوستدار تو كيست****خردمند و انده گسار تو كيست

بخوبي بياراي و فردا مگوي****كه كژي پشيماني آرد بروي

ترا دادم اين پادشاهي بدار****بهر جاي خيره مكن كارزار

مشو در جواني خريدار گنج****ببي رنج كس هيچ منماي رنج

مجو ايمني در سراي فسوس****كه گه سندروسست و گاه آبنوس

ز تو نام بايد كه ماند بلند****نگر دل نداري بگيتي نژند

مرا و ترا روز هم بگذرد****دمت چرخ گردان همي بشمرد

دلت شاد بايد تن و جان درست****سه ديگر ببين تا چه بايدت جست

جهان آفرين از تو خشنود باد****دل بدسگالت پر از دود باد

چو بشنيد پند جهاندار نو****پياده شد از بارهٔ تيزرو

زمين را ببوسيد و بردش نماز****بتابيد سر سوي راه دراز

بسي آفرين خواند بر شاه نو****كه هر دم فزون باش چون ماه نو

تهمتن دو فرسنگ با او برفت****همي مغزش از رفتن او بتفت

بياموختش بزم و رزم و خرد****همي خواست كش روز رامش برد

پر از درد از آن جايگه بازگشت****بسوي سراپرده آمد ز دشت

سپهبد فرود آمد از پيل مست****يكي بارهٔ تيزتگ برنشست

گرازان بيامد به پرده سراي****سري پر ز باد و دلي پر ز راي

چو رستم بيامد بياورد مي****بجام بزرگ اندر افگند پي

همي گفت شادي ترا مايه بس****بفردا نگويد خردمند كس

كجا سلم و تور و فريدون كجاست****همه ناپديدند

با خاك راست

بپوييم و رنجيم و گنج آگنيم****بدل بر همي آرزو بشكنيم

سرانجام زو بهره خاكست و بس****رهايي نيابد ز او هيچ كس

شب تيره سازيم با جام مي****چو روشن شود بشمرد روز پي

بگوييم تا بركشد ناي طوس****تبيره برآرند با بوق و كوس

ببينيم تا دست گردان سپهر****بدين جنگ سوي كه يازد بمهر

بكوشيم وز كوشش ما چه سود****كز آغاز بود آنچ بايست بود

كيقباد

بخش 1

به شاهي نشست از برش كيقباد****همان تاج گوهر به سر برنهاد

همه نامداران شدند انجمن****چو دستان و چون قارن رزم زن

چو كشواد و خراد و برزين گو****فشاندند گوهر بران تاج نو

قباد از بزرگان سخن بشنويد****پس افراسياب و سپه را بديد

دگر روز برداشت لشكر ز جاي****خروشيدن آمد ز پرده سراي

بپوشيد رستم سليح نبرد****چو پيل ژيان شد كه برخاست گرد

رده بر كشيدند ايرانيان****ببستند خون ريختن را ميان

به يك دست مهراب كابل خداي****دگر دست گژدهم جنگي به پاي

به قلب اندرون قارن رزم زن****ابا گرد كشواد لشگر شكن

پس پشت شان زال با كيقباد****به يك دست آتش به يك دست باد

به پيش اندرون كاوياني درفش****جهان زو شده سرخ و زرد و بنفش

ز لشكر چو كشتي سراسر زمين****كجا موج خيزد ز درياي چين

سپر در سپر بافته دشت و راغ****درفشيدن تيغها چون چراغ

جهان سر به سر گشت درياي قار****برافروخته شمع ازو صدهزار

ز ناليدن بوق و بانگ سپاه****تو گفتي كه خورشيد گم كرد راه

سبك قارن رزم زن كان بديد****چو رعد از ميان نعره اي بركشيد

ميان سپاه اندر آمد دلير****سپهدار قارن به كردار شير

گهي سوي چپ و گهي سوي راست****بران گونه از هر سويي كينه خواست

به گرز و به تيغ و سنان دراز****همي كشت از ايشان گو سرفراز

ز كشته زمين كرد مانند كوه****شدند آن دليران تركان ستوه

شماساس را ديد گرد دلير****كه

مي بر خروشيد چون نره شير

بيامد دمان تا بر او رسيد****سبك تيغ تيز از ميان بركشيد

بزد بر سرش تيغ زهر آبدار****بگفتا منم قارن نامدار

نگون اندر آمد شماساس گرد****چو ديد او ز قارن چنان دست برد

چنين است كردار گردون پير****گهي چون كمانست و گاهي چو تير

بخش 2

چو رستم بديد آنك قارن چه كرد****چه گونه بود ساز ننگ و نبرد

به پيش پدر شد بپرسيد از وي****كه با من جهان پهلوانا بگوي

كه افراسياب آن بد انديش مرد****كجا جاي گيرد به روز نبرد

چه پوشد كجا برافرازد درفش****كه پيداست تابان درفش بنفش

من امروز بند كمرگاه اوي****بگيرم كشانش بيارم بروي

بدو گفت زال اي پسر گوش دار****يك امروز با خويشتن هوش دار

كه آن ترك در جنگ نر اژدهاست****در آهنگ و در كينه ابر بلاست

درفشش سياهست و خفتان سياه****ز آهنش ساعد ز آهن كلاه

همه روي آهن گرفته به زر****نشاني سيه بسته بر خود بر

ازو خويشتن را نگه دار سخت****كه مردي دليرست و پيروز بخت

بدو گفت رستم كه اي پهلوان****تو از من مدار ايچ رنجه روان

جهان آفريننده يار منست****دل و تيغ و بازو حصار منست

برانگيخت آن رخش رويينه سم****برآمد خروشيدن گاو دم

چو افراسيابش به هامون بديد****شگفتيد ازان كودك نارسيد

ز تركان بپرسيد كين اژدها****بدين گونه از بند گشته رها

كدامست كين را ندانم به نام****يكي گفت كاين پور دستان سام

نبيني كه با گرز سام آمدست****جوانست و جوياي نام آمدست

به پيش سپاه آمد افراسياب****چو كشتي كه موجش برآرد ز آب

چو رستم ورا ديد بفشارد ران****بگردن برآورد گرز گران

چو تنگ اندر آورد با او زمين****فرو كرد گرز گران را به زين

به بند كمرش اندر آورد چنگ****جدا كردش از پشت زين پلنگ

همي خواست بردنش پيش قباد****دهد روز جنگ نخستينش داد

ز هنگ سپهدار و چنگ

سوار****نيامد دوال كمر پايدار

گسست و به خاك اندر آمد سرش****سواران گرفتند گرد اندرش

سپهبد چو از جنگ رستم بجست****بخائيد رستم همي پشت دست

چرا گفت نگرفتمش زيركش****همي بر كمر ساختم بند خوش

چو آواي زنگ آمد از پشت پيل****خروشيدن كوس بر چند ميل

يكي مژده بردند نزديك شاه****كه رستم بدريد قلب سپاه

چنان تا بر شاه تركان رسيد****درفش سپهدار شد ناپديد

گرفتش كمربند و بفگند خوار****خروشي ز تركان برآمد بزار

ز جاي اندر آمد چو آتش قباد****بجنبيد لشگر چو دريا ز باد

برآمد خروشيدن دار و كوب****درخشيدن خنجر و زخم چوب

بران ترگ زرين و زرين سپر****غمي شد سر از چاك چاك تبر

تو گفتي كه ابري برآمد ز كنج****ز شنگرف نيرنگ زد بر ترنج

ز گرد سواران در آن پهن دشت****زمين شش شد و آسمان گشت هشت

هزار و صد و شصت گرد دلير****به يك زخم شد كشته چون نره شير

برفتند تركان ز پيش مغان****كشيدند لشگر سوي دامغان

وزانجا به جيحون نهادند روي****خليده دل و با غم و گفت وگوي

شكسته سليح و گسسته كمر****نه بوق و نه كوس و نه پاي و نه سر

بخش 3

برفت از لب رود نزد پشنگ****زبان پر ز گفتار و كوتاه چنگ

بدو گفت كاي نامبردار شاه****ترا بود ازين جنگ جستن گناه

يكي آنكه پيمان شكستن ز شاه****بزرگان پيشين نديدند راه

نه از تخم ايرج جهان پاك شد****نه زهر گزاينده ترياك شد

يكي كم شود ديگر آيد به جاي****جهان را نمانند بي كدخداي

قباد آمد و تاج بر سر نهاد****به كينه يكي نو در اندر گشاد

سواري پديد آمد از تخم سام****كه دستانش رستم نهادست نام

بيامد بسان نهنگ دژم****كه گفتي زمين را بسوزد بدم

همي تاخت اندر فراز و نشيب****همي زد به گرز و به تيغ و ركيب

ز گرزش هوا شد پر

از چاك چاك****نيرزيد جانم به يك مشت خاك

همه لشكر ما به هم بر دريد****كس اندر جهان اين شگفتي نديد

درفش مرا ديد بر يك كران****به زين اندر آورد گرز گران

چنان برگرفتم ز زين خدنگ****كه گفتي ندارم به يك پشه سنگ

كمربند بگسست و بند قباي****ز چنگش فتادم نگون زيرپاي

بدان زور هرگز نباشد هژبر****دو پايش به خاك اندر و سر به ابر

سواران جنگي همه همگروه****كشيدندم از پيش آن لخت كوه

تو داني كه شاهي دل و چنگ من****به جنگ اندرون زور و آهنگ من

به دست وي اندر يكي پشه ام****وزان آفرينش پر انديشه ام

يكي پيلتن ديدم و شيرچنگ****نه هوش و نه دانش نه راي و درنگ

عنان را سپرده بران پيل مست****يكي گرزهٔ گاو پيكر بدست

همانا كه كوپال سيصدهزار****زدندش بران تارك ترگ دار

تو گفتي كه از آهنش كرده اند****ز سنگ و ز رويش برآورده اند

چه درياش پيش و چه ببر بيان****چه درنده شير و چه پيل ژيان

همي تاخت يكسان چو روز شكار****ببازي همي آمدش كارزار

چنو گر بدي سام را دستبرد****به تركان نماندي سرافراز گرد

جز از آشتي جستنت راي نيست****كه با او سپاه ترا پاي نيست

زميني كجا آفريدون گرد****بدانگه به تور دلاور سپرد

به من داده بودند و بخشيده راست****ترا كين پيشين نبايست خواست

تو داني كه ديدن نه چون آگهيست****ميان شنيدن هميشه تهيست

گلستان كه امروز باشد ببار****تو فردا چني گل نيايد بكار

از امروز كاري بفردا ممان****كه داند كه فردا چه گردد زمان

ترا جنگ ايران چو بازي نمود****ز بازي سپه را درازي فزود

نگر تا چه مايه ستام بزر****هم از ترگ زرين و زرين سپر

همان تازي اسپان زرين لگام****همان تيغ هندي به زرين نيام

ازين بيشتر نامداران گرد****قباد اندر آمد به خواري ببرد

چو كلباد و چون بارمان دلير****كه بودي شكارش

همه نره شير

خزروان كجا زال بشكست خرد****نمودش بگرز گران دستبرد

شماساس كين توز لشكر پناه****كه قارن بكشتش به آوردگاه

جزين نامدران كين صدهزار****فزون كشته آمد گه كارزار

بتر زين همه نام و ننگ شكست****شكستي كه هرگز نشايدش بست

گر از من سر نامور گشته شد****كه اغريرث پر خرد كشته شد

جواني بد و نيكي روزگار****من امروز را دي گرفتم شمار

كه پيش آمدندم همان سركشان****پس پشت هر يك درفشي كشان

بسي ياد دادندم از روزگار****دمان از پس و من دوان زار و خوار

كنون از گذشته مكن هيچ ياد****سوي آشتي ياز با كيقباد

گرت ديگر آيد يكي آرزوي****به گرد اندر آيد سپه چارسوي

به يك دست رستم كه تابنده هور****گه رزم با او نتابد به زور

بروي دگر قارن رزم زن****كه چشمش نديدست هرگز شكن

سه ديگر چو كشواد زرين كلاه****كه آمد به آمل ببرد آن سپاه

چهارم چو مهراب كابل خداي****كه دستور شاهست و زابل خداي

بخش 4

سپهدار تركان دو ديده پرآب****شگفتي فرو ماند ز افراسياب

يكي مرد با هوش را برگزيد****فرسته به ايران چنان چون سزيد

يكي نامه بنوشت ارتنگ وار****برو كرده صد گونه رنگ و نگار

به نام خداوند خورشيد و ماه****كه او داد بر آفرين دستگاه

وزو بر روان فريدون درود****كزو دارد اين تخم ما تار و پود

گر از تور بر ايرج نيك بخت****بد آمد پديد از پي تاج و تخت

بران بر همي راند بايد سخن****ببايد كه پيوند ماند به بن

گر اين كينه از ايرج آمد پديد****منوچهر سرتاسر آن كين كشيد

بران هم كه كرد آفريدون نخست****كجا راستي را به بخشش بجست

سزد گر برانيم دل هم بران****نگرديم از آيين و راه سران

ز جيحون و تا ماورالنهر بر****كه جيحون ميانچيست اندر گذر

بر و بوم ما بود هنگام شاه****نكردي بران مرز ايرج نگاه

همان بخش

ايرج ز ايران زمين****بداد آفريدون و كرد آفرين

ازان گر بگرديم و جنگ آوريم****جهان بر دل خويش تنگ آوريم

بود زخم شمشير و خشم خداي****بيابيم بهره به هر دو سراي

و گر همچنان چون فريدون گرد****به تور و به سلم و به ايرج سپرد

ببخشيم و زان پس نجوييم كين****كه چندين بلا خود نيرزد زمين

سراينده از سال چون برف گشت****ز خون كيان خاك شنگرف گشت

سرانجام هم جز به بالاي خويش****نيابد كسي بهره از جاي خويش

بمانيم روز پسين زير خاك****سراپاي كرباس و جاي مغاك

و گر آزمنديست و اندوه و رنج****شدن تنگ دل در سراي سپنج

مگر رام گردد برين كيقباد****سر مرد بخرد نگردد ز داد

كس از ما نبينند جيحون بخواب****وز ايران نيايند ازين روي آب

مگر با درود و سلام و پيام****دو كشور شود زين سخن شادكام

چو نامه به مهر اندر آورد شاه****فرستاد نزديك ايران سپاه

ببردند نامه بر كيقباد****سخن نيز ازين گونه كردند ياد

چنين داد پاسخ كه داني درست****كه از ما نبد پيشدستي نخست

ز تور اندر آمد نخستين ستم****كه شاهي چو ايرج شد از تخت كم

بدين روزگار اندر افراسياب****بيامد به تيزي و بگذاشت آب

شنيدي كه با شاه نوذر چه كرد****دل دام و دد شد پر از داغ و درد

ز كينه به اغريرث پرخرد****نه آن كرد كز مردمي در خورد

ز كردار بد گر پشيمان شويد****بنوي ز سر باز پيمان شويد

مرا نيست از كينه و آز رنج****بسيچيده ام در سراي سپنج

شما را سپردم ازان روي آب****مگر يابد آرامش افراسياب

بنوي يكي باز پيمان نوشت****به باغ بزرگي درختي بكشت

فرستاده آمد بسان پلنگ****رسانيد نامه به نزد پشنگ

بنه برنهاد و سپه را براند****همي گرد بر آسمان برفشاند

ز جيحون گذر كرد مانند باد****وزان آگهي شد بر كيقباد

كه دشمن شد از پيش

بي كارزار****بدان گشت شادان دل شهريار

بدو گفت رستم كه اي شهريار****مجو آشتي درگه كارزار

نبد پيشتر آشتي را نشان****بدين روز گرز من آوردشان

چنين گفت با نامور كيقباد****كه چيزي نديدم نكوتر ز داد

نبيره فريدون فرخ پشنگ****به سيري همي سر بپيچد ز جنگ

سزد گر هر آنكس كه دارد خرد****بكژي و ناراستي ننگرد

ز زاولستان تا بدرياي سند****نوشتيم عهدي ترا بر پرند

سر تخت با افسر نيمروز****بدار و همي باش گيتي فروز

وزين روي كابل به مهراب ده****سراسر سنانت به زهراب ده

كجا پادشاهيست بي جنگ نيست****وگر چند روي زمين تنگ نيست

سرش را بياراست با تاج زر****همان گردگاهش به زرين كمر

ز يك روي گيتي مرو را سپرد****ببوسيد روي زمين مرد گرد

ازان پس چنين گفت فرخ قباد****كه بي زال تخت بزرگي مباد

به يك موي دستان نيرزد جهان****كه او ماندمان يادگار از مهان

يكي جامهٔ شهرياري به زر****ز ياقوت و پيروزه تاج و كمر

نهادند مهد از بر پنج پيل****ز پيروزه رخشان بكردار نيل

بگسترد زر بفت بر مهد بر****يكي گنج كش كس ندانست مر

فرستاد نزديك دستان سام****كه خلعت مرا زين فزون بود كام

اگر باشدم زندگاني دراز****ترا دارم اندر جهان بي نياز

همان قارن نيو و كشواد را****چو برزين و خراد پولاد را

برافگند خلعت چنان چون سزيد****كسي را كه خلعت سزاوار ديد

درم داد و دينار و تيغ و سپر****كرا در خور آمد كلاه و كمر

بخش 5

وزانجا سوي پارس اندر كشيد****كه در پارس بد گنجها را كليد

نشستنگه آن گه به اسطخر بود****كيان را بدان جايگه فخر بود

جهاني سوي او نهادند روي****كه او بود سالار ديهيم جوي

به تخت كيان اندر آورد پاي****به داد و به آيين فرخنده راي

چنين گفت با نامور مهتران****كه گيتي مرا از كران تا كران

اگر پيل با پشه كين آورد****همه رخنه در داد

و دين آورد

نخواهم به گيتي جز از راستي****كه خشم خدا آورد كاستي

تن آساني از درد و رنج منست****كجا خاك و آبست گنج منست

سپاهي و شهري همه يكسرند****همه پادشاهي مرا لشكرند

همه در پناه جهاندار بيد****خردمند بيد و بي آزار بيد

هر آنكس كه دارد خوريد و دهيد****سپاسي ز خوردن به من برنهيد

هرآنكس كجا بازماند ز خورد****ندارد همي توشهٔ كاركرد

چراگاهشان بارگاه منست****هرآنكس كه اندر سپاه منست

وزان رفته نام آوران ياد كرد****به داد و دهش گيتي آباد كرد

برين گونه صدسال شادان بزيست****نگر تا چنين در جهان شاه كيست

پسر بد مر او را خردمند چار****كه بودند زو در جهان يادگار

نخستين چو كاووس باآفرين****كي آرش دوم و دگر كي پشين

چهارم كجا آرشش بود نام****سپردند گيتي به آرام و كام

چو صد سال بگذشت با تاج و تخت****سرانجام تاب اندر آمد به بخت

چو دانست كامد به نزديك مرگ****بپژمرد خواهد همي سبز برگ

سر ماه كاووس كي را بخواند****ز داد و دهش چند با او براند

بدو گفت ما بر نهاديم رخت****تو بسپار تابوت و بردار تخت

چنانم كه گويي ز البرز كوه****كنون آمدم شادمان با گروه

چو بختي كه بي آگهي بگذرد****پرستندهٔ او ندارد خرد

تو گر دادگر باشي و پاك دين****ز هر كس نيابي بجز آفرين

و گر آز گيرد سرت را به دام****برآري يكي تيغ تيز از نيام

بگفت اين و شد زين جهان فراخ****گزين كرد صندوق بر جاي كاخ

بسر شد كنون قصهٔ كيقباد****ز كاووس بايد سخن كرد ياد

پادشاهي لهراسپ

بخش 1

چو لهراسپ بنشست بر تخت داد****به شاهنشهي تاج بر سر نهاد

جهان آفرين را ستايش گرفت****نيايش ورا در فزايش گرفت

چنين گفت كز داور داد و پاك****پر اميد باشيد و با ترس و باك

نگارندهٔ چرخ گردنده اوست****فرايندهٔ فره بنده اوست

چو دريا و كوه و

زمين آفريد****بلند آسمان از برش بركشيد

يكي تيز گردان و ديگر بجاي****به جنبش ندادش نگارنده پاي

چو موي از بر گوي و ما در ميان****به رنج تن و آز و سود و زيان

تو شادان دل و مرگ چنگال تيز****نشسته چو شير ژيان پرستيز

ز آز و فزوني به يكسو شويم****به ناداني خويش خستو شويم

ازين تاج شاهي و تخت بلند****نجوييم جز داد و آرام و پند

مگر بهره مان زين سراي سپنج****نيايد همي كين و نفرين و رنج

من از پند كيخسرو افزون كنم****ز دل كينه و آز بيرون كنم

بسازيد و از داد باشيد شاد****تن آسان و از كين مگيريد ياد

مهان جهان آفرين خواندند****ورا شهريار زمين خواندند

گرانمايه لهراسپ آرام يافت****خرد مايه و كام پدرام يافت

از آن پس فرستاد كسها به روم****به هند و به چين و به آباد بوم

ز هر مرز هركس كه دانا بدند****به پيمانش اندر توانا بدند

ز هر كشوري بر گرفتند راه****برفتند پويان به نزديك شاه

ز دانش چشيدند هر شور و تلخ****ببودند با كام چندي به بلخ

يكي شارساني برآورد شاه****پر از برزن و كوي و بازارگاه

به هر برزني جشنگاهي سده****همه گرد بر گردش آتشكده

يكي آذري ساخت برزين به نام****كه با فرخي بود و با برز و كام

بخش 10

چو نزديك شد بيشه و جاي گرگ****بپيچيد ميرين و مرد سترگ

به گشتاسپ بنمود به انگشت راست****كه آن اژدها را نشيمن كجاست

وزو بازگشتند هر دو به درد****پر از خون دل و ديده پر آب زرد

چنين گفت هيشوي كان سرفراز****دليرست و دانا و هم رزمساز

بترسم بروبر ز چنگال گرگ****كه گردد تباه اين جوان سترگ

چو گشتاسپ نزديك آن بيشه شد****دل رزمسازش پر انديشه شد

فرود آمد از بارهٔ سرفراز****به پيش جهاندار و بردش نماز

همي گفت ايا پاك پروردگار****فروزندهٔ

گردش روزگار

تو باشي بدين بد مرا دستگير****ببخشاي بر جان لهراسپ پير

كه گر بر من اين اژدهاي بزرگ****كه خواند ورا ناخردمند گرگ

شود پادشاه چون پدر بشنود****خروشان شود زان سپس نغنود

بماند پر از درد چون بيهشان****به هر كس خروشان و جويا نشان

اگر من شوم زين بد دد ستوه****بپوشم سر از شرم پيش گروه

بگفت اين و بر بارگي برنشست****خروشان و جوشان و تيغي به دست

كماني به زه بر به بازو درون****همي رفت بيدار دل پر زخون

ز ره چون به تنگ اندر آمد سوار****بغريد برسان ابر بهار

چو گرگ از در بيشه او را بديد****خروشي به ابر سيه بركشيد

همي كند روي زمين را به چنگ****نه بر گونهٔ شير و چنگ پلنگ

چو گشتاسپ آن اژدها را بديد****كمان را به زه كرد و اندر كشيد

چو باد از برش تيرباران گرفت****كمان را چو ابر بهاران گرفت

دد از تير گشتاسپي خسته شد****دليريش با درد پيوسته شد

بياسود و برخاست از جاي گرگ****بيامد بسان هيون سترگ

سرو چون گوزنان به پيش اندرون****تن از زخم پر درد ودل پر زخون

چو نزديك اسپ اندر آمد ز راه****سروني بزد بر سرين سياه

كه از خايه تا ناف او بردريد****جهانجوي تيغ از ميان بركشيد

پياده بزد بر ميان سرش****بدو نيم شد پشت و يال و برش

بيامد به پيش خداوند دد****خداوند هر دانش و نيك و بد

همي آفرين خواند بر كردگار****كه اي آفرينندهٔ روزگار

تويي راه گم كرده را رهنماي****تويي برتر برترين يك خداي

همه كام و پيروزي از كام تست****همه فر و دانايي از نام تست

چو برگشت از جايگاه نماز****بكند آن دو دندان كه بودش دراز

وزان بيشه تنها سر اندر كشيد****همي رفت تا پيش دريا رسيد

بر آب هيشوي و ميرين به درد****نشسته زبانها پر از

ياد كرد

سخنشان ز گشتاسپ بود و ز گرگ****كه زارا سوار دلير و سترگ

كه اكنون به رزمي بزرگ اندرست****دريده به چنگال گرگ اندرست

چو گشتاسپ آمد پياده پديد****پر از خون و رخ چون گل شنبليد

چو ديدنش از جاي برخاستند****به زاري خروشيدن آراستند

به زاري گرفتندش اندر كنار****رخان زرد و مژگان چو ابر بهار

كه چون بود با گرگ پيكار تو****دل ما پر از خون بد از كار تو

بدو گفت گشتاسپ كاي نيك راي****به روم اندرون نيست بيم از خداي

بران سان يكي اژدهاي دلير****به كشور بمانند تا سال دير

برآيد جهاني شود زو هلاك****چه قيصر مر او را چه يك مشت خاك

به شمشير سلمش زدم به دو نيم****سرآمد شما را همه ترس و بيم

شويد آن شگفتي ببينيد گرم****كزان بيشتر كس نديدست چرم

يكي ژنده پيلست گويي به پوست****همه بيشه بالا و پهناي اوست

بران بيشه رفتند هر دو دوان****ز گفتار او شاد و روشن روان

بديدند گرگي به بالاي پيل****به چنگال شيران و همرنگ نيل

بدو زخم كرده ز سر تا به پاي****دو شيرست گويي فتاده به جاي

چو ديدند كردند زو آفرين****بران فرمند آفتاب زمين

دلي شاد زان بيشه باز آمدند****بر شير جنگي فراز آمدند

بسي هديه آورد ميرين برش****بر آن سان كه بد مرد را در خورش

بجز ديگر اسپي نپذرفت زوي****وزانجا سوي خانه بنهاد روي

چو آمد ز دريا به آرام خويش****كتايون بينادلش رفت پيش

بدو گفت جوشن كجا يافتي****كز ايدر به نخچير بشتافتي

چنين داد پاسخ كه از شهر من****بيامد يكي نامور انجمن

مرا هديه اين جوشن و تيغ و خود****بدادند و چندي ز خويشان درود

كتايون مي آورد همچون گلاب****همي خورد با شوي تا گاه خواب

بخفتند شادان دو اختر گراي****جوانمرد هزمان بجستي ز جاي

بديدي به خواب اندرون رزم گرگ****به كردار نر اژدهاي

سترگ

كتايون بدو گفت امشب چه بود****كه هزمان بترسي چنين نابسود

چنين داد پاسخ كه من تخت خويش****بديدم به خواب اختر و بخت خويش

كتايون بدانست كو را نژاد****ز شاهي بود يك دل و يك نهاد

بزرگست و با او نگويد همي****ز قيصر بلندي نجويد همي

بدو گفت گشتاسپ كاي ماهروي****سمن خد و سيمين بر و مشكبوي

بياراي تا ما به ايران شويم****از ايدر به جاي دليران شويم

ببيني بر و بوم فرخنده را****همان شاه با داد و بخشنده را

كتايون بدو گفت خيره مگوي****به تيزي چنين راه رفتن مجوي

چو ز ايدر به رفتن نهي روي را****هم آواز كن پيش هيشوي را

مگر بگذراند به كشتي ترا****جهان تازه شد چون گذشتي ترا

من ايدر بمانم به رنج دراز****ندانم كه كي بينمت نيز باز

به نارفته در جامه گريان شدند****بران آتش درد بريان شدند

چو از چرخ بفروخت گردنده شيد****جوانان بيداردل پر اميد

ازان خانهٔ بزم برخاستند****ز هرگونه اي گفتن آراستند

كه تا چون شود بر سر ما سپهر****به تندي گذارد جهان گر به مهر

وزان روي چون باد ميرين برفت****به نزديك قيصر خراميد تفت

چنين گفت كاي نامدار بزرگ****به پايان رسيد آن زيانهاي گرگ

همه بيشه سرتابسر اژدهاست****تو نيز ار شگفتي ببيني رواست

بيامد دمان كرد آهنگ من****يكي خنجري يافت از چنگ من

ز سر تا ميانش بدو نيم شد****دل ديو زان زخم پر بيم شد

بباليد قيصر ز گفتار اوي****برافروخت پژمرده رخسار اوي

بفرمود تا گاو گردون برند****سراپرده از شهر بيرون برند

يكي بزمگاهي بياراستند****مي و رود و رامشگران خواستند

ببردند گاوان گردون كشان****بران بيشه كز گرگ بودي نشان

برفتند وديدند پيلي ژيان****به خنجر بريده ز سر تا ميان

چو بيرون كشيدندش از مرغزار****به گاوان گردون كش تاودار

جهاني نظاره بران پير گرگ****چه گرگ آن ژيان نره شير سترگ

چو قيصر بديد آن تن پيل

مست****ز شادي بسي دست بر زد به دست

همان روز قيصر سقف را بخواند****به ايوان و دختر به ميرين رساند

نوشتند نامه بهر كشوري****سكوبا و بطريق و هر مهتري

كه ميرين شير آن سرافرازم روم****ز گرگ دلاور تهي كرد بوم

بخش 11

ز ميرين يكي بود كهتر به سال****ز گردان رومي برآورده يال

گوي بر منش نام او اهرنا****ز تخم بزرگان رويين تنا

فرستاد نزديك قيصر پيام****كه داني كه ما را نژادست و نام

ز ميرين به هر گوهري بگذرم****به تيغ و به گنج درم برترم

به من ده كنون دختر كهترت****به من تازه كن لشكر و افسرت

چنين داد پاسخ كه پيمان من****شنيدي مگر با جهانبان من

كه داماد نگزيند اين دخترم****ز راه نياكان خود نگذرم

چو ميرين يكي كار بايدت كرد****ازان پس تو باشي ورا هم نبرد

به كوه سقيلا يكي اژدهاست****كه كشور همه پاك ازو در بلاست

اگر كم كني اژدها را ز روم****سپارم ترا دختر و گنج و بوم

كه همتاي آن گرگ شيراوژنست****دمش زهر و او دام آهرمنست

چنين داد پاسخ كه فرمان كنم****بدين آرزو جان گروگان كنم

ز نزديك قيصر بيامد برون****دلش زان سخن كفته جان پر زخون

به ياران چنين گفت كان زخم گرگ****نبد جز به شمشير مردي سترگ

ز ميرين كي آيد چنين كاركرد****نداند همي قيصر از مرد مرد

شوم زو بپرسم بگويد مگر****سخن با من از بي پي چاره گر

بشد تا به ايوان ميرين چوگرد****پرستنده اي رفت و آواز كرد

نشستنگهي داشت ميرين كه ماه****به گردون ندارد چنان جايگاه

جهانجوي با گبر كنداوري****يكي افسري بر سرش قيصري

پرستنده گفت اهرن پيلتن****بيامد به در با يكي انجمن

نشستنگهي ساخت شايسته تر****برفت آنك بودند بايسته تر

به ايوان ميرين نماندند كس****دو مهتر نشستند بر تخت بس

چو ميرين بديدش به بر درگرفت****بپرسيدن مهتر اندر گرفت

بدو گفت اهرن كه با

من بگوي****ز هرچت بپرسم بهانه مجوي

مرا آرزو دختر قيصرست****كجا روم را سربسر افسرست

بگفتيم و پاسخ چنين داد باز****كه در كوه با اژدها رزم ساز

اگر بازگويي تو آن كار گرگ****بوي مر مرا رهنماي بزرگ

چو بشنيد ميرين ز اهرن سخن****بپژمرد و انديشه افگند بن

كه گر كار آن نامدار جهان****به اهرن بگويم نماند نهان

سرمايهٔ مردمي راستيست****ز تاري و كژي ببايد گريست

بگويم مگر كان نبرده سوار****نهد اژدهار را سر اندر كنار

چو اهرن بود مر مرا يار و پشت****ندارد مگر باد دشمن به مشت

برآريم گرد از سر آن سوار****نهان ماند اين كار يك روزگار

به اهرن چنين گفت كز كار گرگ****بگويم چو سوگند يابم بزرگ

كه اين كار هرگز به روز و به شب****نگويي نداري گشاده دو لب

بخورد اهرن آن سخت سوگند اوي****بپذرفت سرتاسر آن بند اوي

چو قرطاس را جامهٔ خامه كرد****به هيشوي ميرين يكي نامه كرد

كه اهرن كه دارد ز قيصر نژاد****جهانجوي با گنج و با تخت و داد

بخواهد ز قيصر همي دختري****كه ماندست از دختران كهتري

همي اژدها دام اهرن كند****بكوشد كزان بدنشان تن كند

بيامد به نزديك من چاره جوي****گذشته سخنها گشادم بدوي

ازان گرگ و آن رزم ديده سوار****بگفتم همه هرچ آمد به كار

چنان هم كه كار مرا كرد خوب****كند بي گمان كار اين مرد خوب

دو تن را بدين مرز مهتر كند****چو خورشيد را بر سر افسر كند

بيامد دوان اهرن چاره جوي****به نزديك هيشوي بنهاد روي

چو اهرن به نزديك دريا رسيد****جهانجوي هيشوي پيشين دويد

ازو بستد آن نامهٔ دلپسند****برو آفرين كرد و بگشاد بند

بدو گفت هيشوي كاي راد مرد****بيايد كنون او به كردار گرد

يكي نامداري غريب و جوان****فدي كرد بر پيش ميرين روان

كنون چون كند رزم نر اژدها****به چاره نيابد مگر زو رها

مرا گفتن و كار

بر دست اوست****سخن گفتن نيك هرجا نكوست

تو امشب بدين ميزبان راي كن****بنه شمع و دريا دل آراي كن

كه فردا بيايد گو نامجوي****بگويم بدو هرچ گويي بگوي

به شمع آب دريا بياراستند****خورشها بخوردند و مي خواستند

چنين تا سپيده ز ياقوت زرد****بزد شيد بر شيشهٔ لاژورد

پديد آمد از دشت گرد سوار****ز دورش بديد اهرن نامدار

چو تنگ اندر آمد پياده دوان****پذيره شدش مرد روشن روان

فرود آمد از باره جنگي سوار****مي و خوردني خواست از نامدار

يكي تيز بگشاد هيشوي لب****كه شادان بدي نامور روز و شب

نگه كن بدين مرد قيصر نژاد****كه گردون گردان بدو گشت شاد

هم از تخمهٔ قيصرانست نيز****همش فر و نام و همش گنج و چيز

به دامادي قيصر آمدش راي****همي خواهد اندر سخن رهنماي

چنو نيست مر قيصران را همال****جوانيست با فر و با برز و يال

ازو خواست يك بار و پاسخ شنيد****كنون چارهٔ ديگر آمد پديد

همي گويدش اژدهاگير باش****گر از خويشي قيصر آژير باش

به پيش گرانمايگان روز و شب****بجز نام ميرين نراند به لب

هرانكس كه باشند زيباي بخت****بخواهد كه ماند بدو تاج و تخت

يكي برز كوهست از ايدر نه دور****همه جاي خوردن گه كام و سور

يكي اژدها بر سر تيغ كوه****شده مردم روم زو در ستوه

همي ز آسمان كرگس اندر كشد****ز دريا نهنگ دژم بركشد

همي دود زهرش بسوزد زمين****نخواند برين مرز و بوم آفرين

گر آن كشته آيد به دست تو بر****شگفتي شوي در جهان سربسر

ازو ياورت پاك يزدان بود****به كام تو خورشيد گردان بود

بدين زور و بالا و اين دستبرد****ندانيم همتاي تو هيچ گرد

بدو گفت رو خنجري كن دراز****ازو دسته بالاش چون پنج باز

ز هر سوش برسان دندان مار****سناني برو بسته برسان خار

همي آب داده به زهر و به خون****به

تيزي چو الماس و رنگ آب گون

به فرمان يزدان پيروزبخت****نگون اندر آويزمش بر درخت

بخش 12

بشد اهرن و هرچ گشتاسپ خواست****بياورد چون كارها گشت راست

ز دريا به زين اندر آورد پاي****برفتند يارانش با او ز جاي

چو هيشوي كوه سقيلا بديد****به انگشت بنمود و خود را كشيد

خود و اهرن از جاي گشتند باز****چو خورشيد برزد سنان از فراز

جهانجوي بر پيش آن كوه بود****كه آرام آن مار نستوه بود

چو آن اژدهابرز او را بديد****به دم سوي خويشش همي دركشيد

چو از پيش زين اندر آويخت ترگ****برو تير باريد همچون تگرگ

چو تنگ اندر آمد بران اژدها****همي جست مرد جوان زو رها

سبك خنجر اندر دهانش نهاد****ز دادار نيكي دهش كرد ياد

بزد تيز دندان بدان خنجرش****همه تيغها شد به كام اندرش

به زهر و به خون كوه يكسر بشست****همي ريخت زو زهر تا گشت سست

به شمشير برد آن زمان دست شير****بزد بر سر اژدهاي دلير

همي ريخت مغزش بران سنگ سخت****ز باره درآمد گو نيكبخت

بكند از دهانش دو دندان نخست****پس آنگه بيامد سر و تن بشست

خروشان بغلتيد بر خاك بر****به پيش خداوند پيروزگر

كجا داد آن دستگاه بزرگ****بران گرگ و آن اژدهاي سترگ

همي گفت لهراسپ و فرخ زرير****شدند از تن و جان گشتاسپ سير

به روشن روان و دل و زور و تاب****همانا نبينند ما را به خواب

بجز رنج و سختي نبينم ز دهر****پراگنده بر جاي ترياك زهر

مگر زندگاني دهد كردگار****كه بينم يكي روي آن شهريار

دگر چهر فرخ برادر زرير****بگويم كه گشتم من از تاج سير

بگويم كه بر من چه آمد ز بخت****همي تخت جستم كه گم گشت تخت

پر از آب رخ بارگي برنشست****همان خنجر آب داده به دست

چو نزديك هيشوي و اهرن رسيد****همه ياد كرد آن

شگفتي كه ديد

به اهرن چنين گفت كان اژدها****بدين خنجر تيز شد بي بها

شما از دم اژدهاي بزرگ****پر از بيم گشتيد از كار گرگ

مرا كارزار دلاور سران****سرافراز با گرزهاي گران

بسي تيز آيد ز جنگ نهنگ****كه از ژرف برآيد به جنگ

چنين اژدها من بسي ديده ام****كه از رزم او سر نپيچيده ام

شنيدند هيشوي و اهرن سخن****ازان نو به گفتار دانش كهن

چو آواز او آن دو گردن فراز****شنيدند و بردند پيشش نماز

به گشتاسپ گفتند كي نره شير****كه چون تو نزايد ز مادر دلير

بياورد اهرن بسي خواسته****گرانمايه اسپان آراسته

يكي تيغ برداشت و يك باره جنگ****كماني و سه چوبه تير خدنگ

به هيشوي داد آن دگر هرچ بود****ز دينار وز جامهٔ نابسود

چنين گفت گشتاسپ با سركشان****كزين كس نبايد كه دارد نشان

نه از من كه نر اژدها ديده ام****گر آواز آن گرگ بشنيده ام

وزان جايگه شاد و خرم برفت****به سوي كتايون خراميد تفت

بشد اهرن و گاو گردون ببرد****تن اژدها كهتران را سپرد

كه اين را به درگاه قيصر بريد****به پيش بزرگان لشگر بريد

خود از پيش گاوان و گردون برفت****به نزديك قيصر خراميد تفت

به روم اندرون آگهي يافتند****جهانديدگان پيش بشتافتند

چو گاو اندر آمد به هامون ز كوه****خروشي بد اندر ميان گروه

ازان زخم و آن اژدهاي دژم****كزان بود بر گاو گردون ستم

همي آمد از چرخ بانگ چكاو****تو گفتي ندارد تن گاو تاو

هرانكس كه آن زخم شمشير ديد****خروشيدن گاو گردون شنيد

همي گفت كاين خنجر اهرنست****وگر زخم شيراوژن آهرمنست

همانگاه قيصر ز ايوان براند****بزرگان و فرزانگان را بخواند

بران اژدها بر يكي جشن كرد****ز شبگير تا شد جهان لاژورد

چو خورشيد بنهاد بر چرخ تاج****به كردار زر آب شد روي عاج

فرستاده قيصر سقف را بخواند****بپرسيد و بر تخت زرين نشاند

ز بطريق وز جاثليقان شهر****هرانكس كش از

مردمي بود بهر

به پيش سكوبا شدند انجمن****جهانديده با قيصر و راي زن

به اهرن سپردند پس دخترش****به دستوري مهربان مادرش

ز ايوان چو مردم پراكنده شد****دل نامور زان سخن زنده شد

چنين گفت كامروز روز منست****بلند آسمان دلفروز منست

كه كس چون دو داماد من در جهان****نبينند بيش از كهان و مهان

نوشتند نامه به هر مهتري****كجا داشتي تخت گر افسري

كه نر اژدها با سرافراز گرگ****تبه شد به دست دو مرد سترگ

يكي منظري پيش ايوان خويش****برآورده چون تخت رخشان خويش

به ميدان شدندي دو داماد اوي****بياراستندي دل شاد اوي

به تير و به چوگان و زخم سنان****بهر دانشي گرد كرده عنان

همي تاختندي چپ و دست راست****كه گفتي سواري بديشان سزاست

چنين تا برآمد برين روزگار****بيامد كتايون آموزگار

به گشتاسپ گفت اي نشسته دژم****چه داري ز انديشه دل را به غم

به روم از بزرگان دو مهتر بدند****كه با تاج و با گنج و افسر بدند

يكي آنك نر اژدها را بكشت****فراوان بلا ديد و ننمود پشت

دگر آنك بر گرگ بدريد پوست****همه روم يكسر پرآواز اوست

به ميدان قيصر به ننگ و نبرد****همي به آسمان اندر آرند گرد

نظاره شو انجا كه قيصر بود****مگر بر دلت رنج كمتر بود

بدو گفت گشتاسپ كاي خوب چهر****ز قيصر مرا كي بود داد و مهر

ترا با من از شهر بيرون كند****چو بيند مرا مردمي چون كند

وليكن ترا گر چنين است راي****نپيچم ز راي تو اي رهنماي

بيامد به ميدان قيصر رسيد****همي بود تا زخم چوگان بديد

ازيشان يكي گوي و چوگان بخواست****ميان سواران برافگند راست

برانگيخت آن بارگي را ز جاي****يلان را همه كند شد دست و پاي

به ميدان كسي نيز گويي نديد****شد از زخم او در جهان ناپديد

سواران كجا گوي او يافتند****به چوگان زدن نيز

نشتافتند

شدند آن زمان روميان زردروي****همه پاك با غلغل و گفت و گوي

كمان برگرفتند و تير خدنگ****برفتند چندي سواران جنگ

چو آن ديد گشتاسپ برخاست و گفت****كه اكنون هنرها نشايد نهفت

بيفگند چوگان كمان برگرفت****زه و توز ازو دست بر سر گرفت

نگه كرد قيصر بران سرفراز****بدان چنگ و يال و ركيب دراز

بپرسيد و گفت اين سوار از كجاست****كه چندين بپيچد چپ و دست راست

سرافراز گردان بسي ديده ام****سواري بدين گونه نشنيده ام

بخوانيد تا زو بپرسم كه كيست****فرشتست گر همچو ما آدميست

بخواندند گشتاسپ را پيش اوي****بپيچيد جان بدانديش اوي

به گشتاسپ گفت اي نبرده سوار****سر سركشان افسر كارزار

چه نامي بمن گوي شهر و نژاد****ورا زين سخن هيچ پاسخ نداد

چنين گفت كان خوار بيگانه مرد****كه از شهرقيصر ورا دور كرد

چو داماد گشتم ز شهرم براند****كس از دفترش نام من بر نخواند

ز قيصر ستم بر كتايون رسيد****كه مردي غريب از ميان برگزيد

نرفت اندرين جز به آيين شهر****ازان راستي خواري آمدش بهر

به بيشه درون آن زيانكار گرگ****به كوه بزرگ اژدهاي سترگ

سرانشان به زخم من آمد به پاي****بران كار هيشوي بد رهنماي

كه دندانهاشان بخان منست****همان زخم خنجر نشان منست

ز هيشوي قيصر بپرسد سخن****نوست اين نگشتست باري كهن

چو هيشوي شد پيش دندان ببرد****گذشته سخنها برو بر شمرد

به پوزش بياراست قيصر زبان****بدو گفت بيداد رفت اي جوان

كنون آن گرامي كتايون كجاست****مرا گر ستمگاره خواند رواست

ز ميرين و اهرن برآشفت و گفت****كه هرگز نماند سخن در نهفت

همانگه نشست از بر بادپاي****به پوزش بيامد بر پاك راي

بسي آفرين كرد فرزند را****مران پاك دامن خردمند را

بدو گفت قيصر كه اي ماهروي****گزيدي تو اندر خور خويش شوي

همه دوده را سر برافراختي****برين نيكبختي كه تو ساختي

به پرسش بدو گفت ز انباز خويش****مگر بر

تو پيدا كند راز خويش

كه آرام و شهر و نژادش كجاست****بگويد مگر مر ترا گفت راست

چنين داد پاسخ كه پرسيدمش****نه بر دامن راستي ديدمش

نگويد همي پيش من راز خويش****نهان دارد از هركس آواز خويش

گمانم كه هست از نژاد بزرگ****كه پرخاش جويست و گرد و سترگ

ز هرچش بپرسم نگويد تمام****فرخ زاد گويد كه هستم به نام

وزان جايگه سوي ايوان گذشت****سپهر اندرين نيز چندي بگشت

چو گشتاسپ برخاست از بامداد****سر پرخرد سوي قيصر نهاد

چو قيصر ورا ديد خامش بماند****بران نامور پيشگاهش نشاند

كمر خواست از گنج و انگشتري****يكي نامور افسري مهتري

ببوسيد و پس بر سر او نهاد****ز كار گذشته بسي كرد ياد

چنين گفت با هرك بد يادگير****كه بيدار باشيد برنا و پير

فرخ زاد را جمله فرمان بريد****ز گفتار و كردار او مگذريد

ازان آگهي شد به هر كشوري****به هر پادشاهي و هر مهتري

بخش 13

به قيصر خزر بود نزديكتر****وزيشان بدش روز تاريكتر

به مرز خزر مهتر الياس بود****كه پور جهاندار مهراس بود

به الياس قيصر يكي نامه كرد****تو گفتي كه خون بر سر خامه كرد

كه چندين به افسوس خوردي خزر****كنون روز آسايش آمد بسر

اگر ساو و باژست و گنج گران****گروگان ازان مرز چندي سران

وگرنه فرخ زاد چون پيل مست****بيايد كند كشورت را چو دست

چو الياس بر خواند آن نامه را****به زهر آب در زد سر خامه را

چنين داد پاسخ كه چندين هنر****نبودي به روم اندرون سربسر

اگر من نخواهم همي باژ روم****شما شاد باشيد زان مرز و بوم

چنين دل گرفتيد از يك سوار****كه نزد شما يافت او زينهار

چنان دان كه او دام آهرمنست****و گر كوه آهن همان يكتنست

تو او را بدين جنگ رنجه مكن****كه من بين درازي نمانم سخن

سخن چون به ميرين و اهرن رسيد****ز الياس و

آن دام كو گستريد

فرستاد ميرين به قيصر پيام****كه اين اژدها نيست كايد به دام

نه گرگست كز چاره بيجان شود****ز آلودن زهر پيچان شود

چو الياس در جنگ خشم آورد****جهانجوي را خون به چشم آورد

نگه كن كنون كاين سرافراز مرد****ازو چند پيچد به دشت نبرد

غمي گشت قيصر ز گفتارشان****چو بشنيد زان گونه بازارشان

فرخ زاد را گفت پر مايه اي****همي روم را همچو پيرايه اي

چنان دان كه الياس شيراوژن است****چو اسپ افگند پيل رويين تن است

اگر تاب داري به جنگش بگوي****و گرنه مبر اندرين آب روي

اگر جنگ او را نداري تو پاي****بسازيم با او يكي خوب راي

به خوبي ز ره بازگردانمش****سخن با هزينه برافشانمش

بدو گفت گشتاسپ كين جست و جوي****چرا بايد و چيست اين گفت و گوي

چو من باره اندر جهانم به خاك****ندارم ز مرز خزر هيچ باك

وليكن نبايد كه روز نبرد****ز ميرين و اهرن بود ياد كرد

كه ايشان به رزم اندر از دشمني****برآرند كژي و آهرمني

چو لشكر بيايد ز مرز خزر****نگهبان من باش با يك پسر

به نيروي پيروزگر يك خداي****چو من با سپاه اندر آيم ز جاي

نه الياس مانم نه با او سپاه****نه چندن بزرگي و تخت و كلاه

كمربند گيرمش وز پشت زين****به ابر اندر آرم زنم بر زمين

دگر روز چون بردميد آفتاب****چو زرين سپر مي نمود اندر آب

ز سوي خزر ناي رويين بخاست****همي گرد بر شد سوي چرخ راست

سرافراز قيصر به گشتاسپ گفت****كه اكنون جدا كن سپاه از نهفت

بگفت اين و لشكر به بيرون كشيد****گوان و يلان را به هامون كشيد

همي گشت با گرزهٔ گاوسار****چو سرو بلند از بر كوهسار

همي جست بر دشت جاي نبرد****ز هامون به ابر اندر آورد گرد

چو الياس ديد آن بر و يال اوي****چنان گردش چنگ و

گوپال اوي

سواري فرستاد نزديك اوي****كه بفريبد ان راي تاريك اوي

بيامد بدو گفت كاي سرفراز****ز قيصر بدين گونه سر كم فراز

كزين لشكر اكنون سوارش تويي****بهارش تويي نامدارش تويي

به يكسو گراي از ميان دو صف****چه داري چنين بر لب آورده كف

كه الياس شير است روز نبرد****پذيره درآيد سبك تر ز گرد

اگر هديه خواهي ورا گنج هست****مساي از پي چيز با رنج دست

ز گيتي گزين كن يكي بهره اي****تو باشي بران بهره در شهره اي

همت يار باشم همت كهترم****كه هرگز ز پيمان تو نگذرم

بدو گفت گشتاسپ كاين سرد گشت****سخنها ز اندازه اندر گذشت

تو كردي بدين داوري دست پيش****كنون بازگشتي ز گفتار خويش

سخن گفتن اكنون نيايد به كار****گه جنگ و آويزش كارزار

فرستاده برگشت و آمد چو باد****همي كرد پاسخ به الياس ياد

بخش 14

چو خورشيد شد بر سر كوه زرد****نماند آن زمان روزگار نبرد

شب آمد يكي پردهٔ آبنوس****بپوشيد بر چهرهٔ سندروس

چو خورشيد ازان كوشش آگاه شد****ز برج كمان بر سر گاه شد

ببد چشمهٔ روز چون سندروس****ز هر سو برآمد دم ناي و كوس

چكاچاك برخاست از هر دو روي****ز خون شد همه رزمگه جوي جوي

بيامد سبك قيصر از ميمنه****دو داماد را كرد پيش بنه

ابر ميمنه پور قيصر سقيل****ابر ميسره قيصر و كوس و پيل

دهاده برآمد ز هر دو سپاه****تو گفتي برآويخت با شيد ماه

بجنبيد گشتاسپ از پيش صف****يكي باره زير اژدهايي به كف

چنين گفت الياس با انجمن****كه قيصر همي باژ خواهد ز من

چو بر در چنين اژدها باشدش****ازيرا منش بابها باشدش

چو گشتاسپ الياس را ديد گفت****كه اكنون هنرها نبايد نهفت

برانگيختند اسپ هر دو سوار****ابا نيزه و تير جوشن گذار

ازان لشكر الياس بگشاد شست****كه گشتاسپ را بركند كار پست

بزد نيزه گشتاسپ بر جوشنش****بخست آن زمان

كارزاري تنش

بيفگندش از باره برسان مست****بيازيد و بگرفت دستش به دست

ز پيش سواران كشانش ببرد****بياورد و نزديك قيصر سپرد

بياورد لشكر به پيش سپاه****به كردار باد اندر آمد ز راه

ازيشان چه مايه گرفت و بكشت****بكشتند مر هرك آمد به مشت

چو رومي پس اندر هم آواز شد****چو گشتاسپ زان جايگه باز شد

بر قيصر آمد سپه تاخته****به پيروزي و گردن افراخته

ز لشكر چو قيصر بديدش به راه****ز شادي پذيره شدش با سپاه

سر و چشم آن نامور بوس داد****جهان آفرين را همي كرد ياد

وزان جايگه بازگشتند شاد****سپهبد كلاه كيان برنهاد

همه روم با هديه و با نثار****برفتند شادان بر نامدار

بخش 15

برين نيز بگذشت چندي سپهر****به دل در همي داشت و ننمود چهر

بگشتاسپ گفت آن زمان جنگجوي****كه تا زنده اي زين جهان بهر جوي

برانديش با اين سخن با خرد****كه انديشه اندر سخن به خورد

به ايران فرستم فرستاده اي****جهانديده و پاك و آزاده اي

به لهراسپ گويم كه نيم جهان****تو داري به آرام و گنج مهان

اگر باژ بفرستي از مرز خويش****ببيني سرمايهٔ ارز خويش

بريشان سپاهي فرستم ز روم****كه از نعل پيدا نبينند بوم

چنين داد پاسخ كه اين راي تست****زمانه بزير كف پاي تست

يكي نامور بود قالوس نام****خردمند و با دانش و راي و كام

بخواند آن خردمند را نامدار****كز ايدر برو تا در شهريار

بگويش كه گر باژ ايران دهي****به فرمان گرايي و گردن نهي

به ايران بماند بتو تاج و تخت****جهاندار باشي و پيروزبخت

وگرنه مرا با سپاهي گران****هم از روم وز دشت نيزه وران

نگه كن كه برخيزد از دشت غو****فرخ زاد پيروزشان پيش رو

همه بومتان پاك ويران كنم****ز ايران به شمشير بيران كنم

فرستاده آمد به كردار باد****سرش پر خرد بد دلش پر ز داد

چو آمد به نزديك شاه بزرگ****بديد آن در و بارگاه

بزرگ

چو آگاهي آمد به سالار بار****خرامان بيامد بر شهريار

كه پير جهانديده اي بر درست****همانا فرستادهٔ قيصرست

سوارست با او بسي نامدار****همي راه جويد بر شهريار

چو بشنيد بنشست بر تخت عاج****بسر بر نهاد آن دل افروز تاج

بزرگان ايران همه پيش تخت****نشستند شادان دل و نيكبخت

بفرمود تا پرده برداشتند****فرستاده را شاد بگذاشتند

چو آمد به نزديك تختش فراز****بر او آفرين كرد و بردش نماز

پيام گرانمايه قيصر بداد****چنان چون ببايد به آيين و داد

غمي شد ز گفتار او شهريار****برآشفت با گردش روزگار

گرانمايه جايي بياراستند****فرستاده را شاد بنشاستند

فرستاد زربفت گستردني****ز پوشيدني و هم از خوردني

بران گونه بنواخت او را به بزم****تو گفتي كه نشنيد پيغام رزم

شب آمد پر انديشه پيچان بخفت****تو گفتي كه با درد و غم بود جفت

چو خورشيد بر تخت زرين نشست****شب تيره رخسار خود را ببست

بفرمود تا رفت پيشش زرير****سخن گفت هرگونه با شاه دير

به شگبير قالوس شد بار خواه****ورا راه دادند نزديك شاه

ز بيگانه ايوان بپرداختند****فرستاده را پيش بنشاختند

بدو گفت لهراسپ كاي پر خرد****مبادا كه جان جز خرد پرورد

بپرسم ترا راست پاسخ گزار****اگر بخردي كام كژي مخار

نبود اين هنرها به روم اندرون****بدي قيصر از پيش شاهان زبون

كنون او بهر كشوري باژخواه****فرستاد و بر ماه بنهاد گاه

چو الياس را كو به مرز خزر****گوي بود با فر و پرخاشخر

بگيرد ببندد همي با سپاه****بدين باژخواهش كه بنمود راه

فرستاده گفت اي سخنگوي شاه****به مرز خزر من شدم باژخواه

به پيغمبري رنج بردم بسي****نپرسيد زين باره هرگز كسي

وليكن مرا شاه زان سان نواخت****كه گردن به كژي نبايد فراخت

سواري به نزديك او آمدست****كه از بيشه ها شير گيرد به دست

به مردان بخندد همي روز رزم****هم از جامهٔ مي به هنگام بزم

به بزم و به رزم و به روز

شكار****جهان بين نديدست چون او سوار

بدو داد پرمايه تر دخترش****كه بودي گرامي تر از افسرش

نشاني شدست او به روم اندرون****چو نر اژدها شد به چنگش زبون

يكي گرگ بد همچو پيلي به دشت****كه قيصر نيارست زان سو گذشت

بيفگند و دندان او را بكند****وزو كشور روم شد بي گزند

بدو گفت لهراسپ كاي راست گوي****كرا ماند اين مرد پرخاشجوي

چنين داد پاسخ كه باري نخست****به چهره زريرست گويي درست

به بالا و ديدار و فرهنگ و راي****زرير دليرست گويي بجاي

چو بشنيد لهراسپ بگشاد چهر****بران مرد رومي بگسترد مهر

فراوان ورا برده و بدره داد****ز درگاه برگشت پيروز و شاد

بدو گفت كاكنون به قيصر بگوي****كه من با سپاه آمدم جنگجوي

بخش 16

پر انديشه بنشست لهراسپ دير****بفرمود تا پيش او شد زرير

بدو گفت كاين جز برادرت نيست****بدين چاره بشتاب وايدر مه ايست

درنگ آوري كار گردد تباه****مياسا و اسپ درنگي مخواه

ببر تخت و بالا و زرينه كفش****همان تاج با كاوياني درفش

من اين پادشاهي مر او را دهم****برين بر سرش بر سپاسي نهم

تو ز ايدر برو تا حلب كينه جوي****سپه را جز از جنگ چيزي مگوي

زرير ستوده به لهراسپ گفت****كه اين راز بيرون كشيم از نهفت

گر اويست فرمان بر و مهترست****ورا هرك مهتر بود كهترست

بگفت اين و برساخت در حال كار****گزيده يكي لشكري نامدار

نبيرهٔ برزگان و آزادگان****ز كاوس و گودرز كشوادگان

ز تخم زرسپ آنك بودند نيز****چو بهرام شيراوژن و ريونيز

همي رفت هر مهتري با دو اسپ****فروزان به كردار آذرگشسپ

نياسود كس تا به مرز حلب****جهان شد پر از جنگ و جوش و شغب

درفش همايون برافراختند****سراپرده و خيمه ها ساختند

زرير سپهبد سپه را بماند****به بهرام گردنكش و خود براند

بسان كسي كو پيامي برد****وگر نزد شاهي خرامي برد

ازان ويژگان پنج تن را ببرد****كه بودند با مغز و هشيار

و گرد

چو نزديك درگاه قيصر رسيد****به درگاه سالار بارش بديد

به در بر همه فرش ديبا كشيد****بيامد به قيصر بگفت آنچ ديد

به كاخ اندرون بود قيصر دژم****چو قالوس و گشتاسپ با او بهم

بدو آگهي داد سالار بار****كه آمد به درگه زرير سوار

چو قيصر شنيد اين سخن بار داد****ازان آمدن گشت گشتاسپ شاد

زرير اندر آمد چو سرو بلند****نشست از بر تخت آن ارجمند

ز قيصر بپرسيد و پوزش گرفت****همان روميان را فروزش گرفت

بدو گفت قيصر فرخ زاد را****نپرسي نداري به دل داد را

به قيصر چنين گفت فرخ زرير****كه اين بنده از بندگي گشت سير

گريزان بيامد ز درگاه شاه****كنون يافت ايدر چنين پايگاه

چو گشتاسپ بشنيد پاسخ نداد****تو گفتي ز ايران نيامدش ياد

چو قيصر شنيد اين سخن زان جوان****پرانديشه شد مرد روشن روان

كه شايد بدن اين سخن كو بگفت****جز از راستي نيست اندر نهفت

به قيصر ز لهراسپ پيغام داد****كه گر دادگر سر نه پيچد ز داد

ازين پس نشستم برومست و بس****به ايران نمانيم بسيار كس

تو ز ايدر برو گو بياراي جنگ****سخن چون شنيدي نبايد درنگ

نه ايران خزر گشت و الياس من****كه سر بركشيدي از آن انجمن

چنين داد پاسخ كه من جنگ را****بيازم همي هر سوي چنگ را

تو اكنون فرستاده اي بازگرد****بسازيم ناچار جاي نبرد

ز قيصر چو بنشيد فرخ زرير****غمي شد ز پاسخ فروماند دير

بخش 17

چو برخاست قيصر به گشتاسپ گفت****كه پاسخ چرا ماندي در نهفت

بدو گفت گشتاسپ من پيش ازين****ببودم بر شاه ايران زمين

همه لشكر شاه و آن انجمن****همه آگهند از هنرهاي من

همان به كه من سوي ايشان شوم****بگويم همه گفته ها بشنوم

برآرم ازيشان همه كام تو****درفشان كنم در جهان نام تو

بدو گفت قيصر تو داناتري****برين آرزو بر تواناتري

چو بشنيد گشتاسپ گفتار اوي****نشست از

بر بارهٔ راه جوي

بيامد به جاي نشست زرير****به سر افسر و بادپايي به زير

چو لشكر بديدند گشتاسپ را****سرافرازتر پور لهراسپ را

پياده همه پيش اوي آمدند****پر از درد و پر آب روي آمدند

همه پاك بردند پيشش نماز****كه كوتاه شد رنجهاي دراز

همانگه چو آمد به پيشش زرير****پياده ببود و شد از رزم سير

گراميش را تنگ در بر گرفت****چو بگشاد لب پرسش اندر گرفت

نشستند بر تخت با مهتران****بزرگان ايران و كنداوران

زرير خجسته به گشتاسپ گفت****كه بادي همه ساله با بخت جفت

پدر پير سر شد تو برنادلي****ز ديدار پيران چرا بگسلي

به پيري ورا بخت خندان شدست****پرستندهٔ پاك يزدان شدست

فرستاد نزديك تو تاج و گنج****سزد گر نداري كنون دل به رنج

چنين گفت كايران سراسر تراست****سر تخت با تاج كشور تراست

ز گيتي يكي كنج ما را بس است****كه تخت مهي را جز از من كس است

برارد بياورد پرمايه تاج****همان ياره و طوق و هم تخت عاج

چو گشتاسپ تخت پدر ديد شاد****نشست از برش تاج بر سر نهاد

نبيرهٔ جهانجوي كاوس كي****ز گودرزيان هرك بد نيك پي

چو بهرام و چون ساوه و ريونيز****كسي كو سرافراز بودند نيز

به شاهي برو آفرين خواندند****ورا شهريار زمين خواندند

ببودند بر پاي بسته كمر****هرانكس كه بودند پرخاشخو

چو گشتاسپ ديد آن دلاراي كام****فرستاد نزديك قيصر پيام

كز ايران همه كام تو راست گشت****سخنها ز اندازه اندر گذشت

همي چشم دارد زرير و سپاه****كه آيي خرامان بدين رزمگاه

همه سربسر با تو پيمان كنند****روان را به مهرت گروگان كنند

گرت رنج نايد خرامي به دشت****كه كار زمانه به كام تو گشت

فرستاده چون نزد قيصر رسيد****به دشت آمد و ساز لشكر بديد

چو گشتاسپ را ديد بر تخت عاج****نهاده به سر بر ز پيروزه تاج

بيامد ورا تنگ در

برگرفت****سخنهاي ديرينه اندر گرفت

بدانست قيصر كه گشتاسپ اوست****فروزندهٔ جان لهراسپ اوست

فراوانش بستود و بردش نماز****وزانجا سوي تخت رفتند باز

ازان كردهٔ خويش پوزش گرفت****بپيچيد زان روزگار شگفت

بپذرفت گفتار او شهريار****سرش را گرفت آنگهي بركنار

بدو گفت چون تيره گردد هوا****فروزيدن شمع باشد روا

بر ما فرست آنك ما را گزيد****كه او درد و رنج فراوان كشيد

بشد قيصر و رنج و تشوير برد****بس نيز بر خوي بد برشمرد

به سوي كتايون فرستاد گنج****يكي افسر و سرخ ياقوت پنج

غلام و پرستار رومي هزار****يكي طوق پر گوهر شاهوار

ز دينار رومي شتروار پنج****يكي فيلسوفي نگهبان گنج

سليح و درم داد لشكرش را****همان نامداران كشورش را

هرانكس كه بود او ز تخم بزرگ****وگر تيغ زن نامداري سترگ

بياراست خلعت سزاوارشان****برافرخت پژمرده بازارشان

از اسپان تازي و برگستوان****ز خفتان وز جامهٔ هندوان

ز ديبا و دينار و تاج و نگين****ز تخت و ز هرگونه ديباي چين

فرستاده نزديك گشتاسپ برد****يكايك به گنجور او برشمرد

ابا اين بسي آفرين گستريد****بران كو زمان و زمين آفريد

كتايون چو آمد به نزديك شاه****غو كوس برخاست از بارگاه

سپه سوي ايران برفتن گرفت****هوا گرد اسپان نهفتن گرفت

چو قيصر دو منزل بيامد به راه****عنان تگاور بپيچيد شاه

به سوگند ازان مرز برگاشتش****به خواهش سوي روم بگذاشتش

وزان جايگه شد سوي روم باز****چو گشتاسپ شد سوي راه دراز

همي راند تا سوي ايران رسيد****به نزد دليران و شيران رسيد

چو بشنيد لهراسپ كامد زرير****برادرش گشتاسپ آن نره شير

پذيره شدش با همه مهتران****بزرگان ايران و نام آوران

چو ديد او پسر را به بر درگرفت****ز جور فلك دست بر سر گرفت

فرود آمد از باره گشتاسپ زود****بدو آفرين كرد و زاري نمود

ز ره چو به ايوان شاهي شدند****چو خورشيد در برج ماهي شدند

بدو گفت لهراسپ كز من مبين****چنين

بود راي جهان آفرين

نوشته چنين بد مگر بر سرت****كه پردخت ماند ز تو كشورت

بدو شادمان گشت لهراسپ شاه****مر او را نشاند از بر تخت و گاه

ببوسيد و تاجش به سر بر نهاد****همي آفرين كرد با تاج ياد

بدو گفت گشتاسپ كاي شهريار****ابي تو مبيناد كس روزگار

چو مهتر كني من ترا كهترم****بكوشم كه گرد ترا نسپرم

همه نيك بادا سرانجام تو****مبادا كه باشيم بي نام تو

كه گيتي نماند همي بر كسي****چو ماند به تن رنج ماند بسي

چنين است گيهان ناپايدار****برو تخم بد تا تواني مكار

همي خواهم از دادگر يك خداي****كه چندان بمانم به گيتي به جاي

كه اين نامهٔ شهرياران پيش****بپويندم از خوب گفتار خويش

ازان پس تن جانور خاك راست****سخن گوي جان معدن پاك راست

بخش 2

دو فرزند بودش به كردار ماه****سزاوار شاهي و تخت و كلاه

يكي نام گشتاسپ و ديگر زرير****كه زير آوريدي سر نره شير

گذشته به هر دانشي از پدر****ز لشكر به مردي برآورده سر

دو شاه سرافراز و دو نيك پي****نبيرهٔ جهاندار كاوس كي

بديشان بدي جان لهراسپ شاد****وزيشان نكردي ز گشتاسپ ياد

كه گشتاسپ را سر پر از باد بود****وزان كار لهراسپ ناشاد بود

چنين تا برآمد برين روزگار****پر از درد گشتاسپ از شهريار

چنان بد كه در پارس يك روز تخت****نهادند زير گل افشان درخت

بفرمود لهراسپ تا مهتران****برفتند چندي ز لشكر سران

به خوان بر يكي جام مي خواستند****دل شاه گيتي بياراستند

چو گشتاسپ مي خورد برپاي خاست****چنين گفت كاي شاه با داد و راست

به شاهي نشست تو فرخنده باد****همان جاودان نام تو زنده باد

ترا داد يزدان كلاه و كمر****دگر شاه كيخسرو دادگر

كنون من يكي بنده ام بر درت****پرستندهٔ اختر و افسرت

ندارم كسي را ز مردان به مرد****گر آيند پيشم به روز نبرد

مگر رستم زال سام سوار****كه با

او نسازد كسي كارزار

چو كيخسرو از تو پر انديشه گشت****ترا داد تخت و خود اندر گذشت

گر ايدونك هستم ز ارزانيان****مرا نام بر تاج و تخت و كيان

چنين هم كه ام پيش تو بنده وار****همي باشم و خوانمت شهريار

به گشتاسپ گفت اي پسر گوش دار****كه تندي نه خوب آيد از شهريار

چو اندر كيخسرو آرم به ياد****تو بشنو نگر سر نپيچي ز داد

مرا گفت بيدادگر شهريار****يكي خو بود پيش باغ بهار

كه چون آب بايد به نيرو شود****همه باغ ازو پر ز آهو شود

جواني هنوز اين بلندي مجوي****سخن را بسنج و به اندازه گوي

چو گشتاسب بشنيد شد پر ز درد****بيامد ز پيش پدر گونه زرد

همي گفت بيگانگان را نواز****چنين باش و با زاده هرگز مساز

ز لشكر ورا بود سيصد سوار****همه گرد و شايستهٔ كارزار

فرود آمد و كهتران را بخواند****همه رازها پيش ايشان براند

كه امشب همه ساز رفتن كنيد****دل و ديده زين بارگه بركنيد

يكي گفت ازيشان كه راهت كجاست****چو برداري آرامگاهت كجاست

چنين داد پاسخ كه در هندوان****مرا شاد دارند و روشن روان

يكي نامه دارم من از شاه هند****نوشته ز مشك سيه بر پرند

كه گر زي من آيي ترا كهترم****ز فرمان و راي تو برنگذرم

چو شب تيره شد با سپه برنشست****همي رفت جوشان و گرزي به دست

به شبگير لهراسپ آگاه شد****غمي گشت و شاديش كوتاه شد

ز لشكر جهانديدگان را بخواند****همه بودني پيش ايشان براند

ببينيد گفت اين كه گشتاسپ كرد****دلم كرد پر درد و سر پر ز گرد

بپروردمش تا برآورد يال****شد اندر جهان نامور بي همال

بدانگه كه گفتم كه آمد به بار****ز باغ من آواره شد نامدار

برفت و بر انديشه بر بود دير****بفرمود تا پيش او شد زرير

بدو گفت بگزين ز لشكر هزار****سواران گرد

از در كارزار

برو تيز بر سوي هندوستان****مبادا بر و بوم جادوستان

سوي روم گستهم نوذر برفت****سوي چين گرازه گرازيد تفت

بخش 3

همي رفت گشتاسپ پرتاب و خشم****دل پر ز كين و پر از آب چشم

همي تاخت تا پيش كابل رسيد****درخت و گل و سبزه و آب ديد

بدان جاي خرم فرود آمدند****ببودند يك روز و دم بر زدند

همه كوهسارانش نخچير بود****به جوي آبها چون مي و شير بود

شب تيره مي خواست از ميگسار****ببردند شمع از بر جويبار

چو بفروخت از كوه گيتي فروز****برفتند ازآن بيشه با باز و يوز

همي تاخت اسپ از پي او زرير****زماني بجاي نياسود دير

چو آواز اسپان برآمد ز راه****برفتند گردان ز نخچيرگاه

چو بنهاد گشتاسپ گوش اندر آن****چنين گفت با نامور مهتران

كه اين جز به آواز اسپ زرير****نماند كه او راست آواز شير

نه تنها بيامد گر او آمدست****كه با لشكري جنگجو آمدست

هنوز اندرين بد كه گردي بنفش****پديد آمد و پيل پيكر درفش

زرير سپهبد به پيش سپاه****چو باد دمان اندر آمد ز راه

چو گشتاسپ را ديد گريان برفت****پياده بدو روي بنهاد تفت

جهان آفرين را ستايش گرفت****به پيش برادر نيايش گرفت

گرفتند مر يكدگر را كنار****نشستند شادان در آن مرغزار

ز لشكر هر آنكس كه بد پيشرو****ورا خواندي شاه گشتاسپ گو

بخواندند و نزديك بنشاندند****ز هر جايگاهي سخن راندند

چنين گفت زيشان يكي نامور****به گشتاسپ كاي گرد زرين كمر

ستاره شناسان ايران گروه****هرانكس كه دانيم دانش پژوه

به اخترت گويند كيخسروي****به شاهي به تخت مهي بر شوي

كنون افسر شاه هندوستان****بپوشي نباشيم همداستان

ازيشان كسي نيست يزدان پرست****يكي هم ندارند با شاه دست

نگر تا پسند آيد اندر خرد****كجا راي را شاه فرمان برد

ترا از پدر سربسر نيكويست****ندانم كه آزردن از بهر چيست

بدو گفت گشتاسپ كاي نامجوي****ندارم به پيش پدر

آبروي

به كاوسيان خواهد او نيكوي****بزرگي و هم افسر خسروي

اگر تاج ايران سپارد به من****پرستش كنم چون بتان را شمن

وگرنه نباشم به درگاه اوي****ندارم دل روشن از ماه اوي

به جايي شوم كه نيابند نيز****به لهراسپ مانم همه مرز و چيز

بگفت اين و برگشت زان مرغزار****بيامد بر نامور شهريار

چو بشنيد لهراسپ با مهتران****پذيره شدش با سپاهي گران

جهانجوي روي پدر ديد باز****فرود آمد از باره بردش نماز

ورا تنگ لهراسپ در برگرفت****بدان پوزش آرايش اندر گرفت

كه تاج تو تاج سر ماه باد****ز تو ديو را دست كوتاه باد

كه هرگز نياموزدت راه بد****چو دستور بد بر درشاه بد

ز شاهي مرا نام تاجست و تخت****ترا مهر و فرمان و پيمان و بخت

ورا گفت گشتاسپ كاي شهريار****منم بر درت بر يكي پيشكار

اگر كم كني جاه فرمان كنم****به پيمان روان را گروگان كنم

بزرگان برفتند با او به راه****گرازان و پويان به ايوان شاه

بياراست ايوان گوهرنگار****نهادند خوان و مي خوشگوار

يكي جشن كردند كز چرخ ماه****ستاره بباريد بر جشنگاه

چنان بد ز مستي كه هر مهتري****برفتند بر سر ز زر افسري

به كاوسيان بود لهراسپ شاد****هميشه ز كيخسروش بود ياد

همي ريخت زان درد گشتاسپ خون****همي گفت هرگونه با رهنمون

همي گفت هرچند كوشم به راي****نيارم همي چارهٔ اين به جاي

اگر با سواران شوم مهتري****فرستد پسم نيز با لشكري

به چاره ز ره بازگرداندم****بسي خواهش و پندها راندم

چو تنها شوم ننگ دارم همي****ز لهراسپ دل تنگ دارم همي

دل او به كاوسيانست شاد****نيايد گذر مهر او بر نژاد

چو يك تن بود كم كند خواستار****چه داند كه من چون شدم شهريار

بخش 4

شب تيره شبديز لهراسپي****بياورد با زين گشتاسپي

بپوشيد زربفت رومي قباي****ز تاج اندر آويخت پر هماي

ز دينار وز گوهر شاهوار****بياورد چندان كش

آمد به كار

از ايران سوي روم بنهاد روي****به دل گاه جوي و روان راه جوي

پدر چون ز گشتاسپ آگاه شد****بپيچيد و شاديش كوتاه شد

زرير و همه بخردان را بخواند****ز گشتاسپ چندي سخنها براند

بديشان چنين گفت كاين شير مرد****سر تاجدار اندر آرد به گرد

چه بينيد و اين را چه درمان كنيد****نشايد كه اين بر دل آسان كنيد

چنين گفت موبد كه اين نيك بخت****گرامي به مردان بود تاج و تخت

چو گشتاسپ فرزند كس را نبود****نه هرگز كس از نامداران شنود

ز هر سو ببايد فرستاد كس****دلاور بزرگان فريادرس

گر او بازگردد تو زفتي مكن****هنرجوي و با آز جفتي مكن

كه تاج كيان چون تو بيند بسي****نماند همي مهر او بر كسي

به گشتاسپ ده زين جهان كشوري****بنه بر سرش نامدار افسري

جز از پهلوان رستم نامدار****به گيتي نبينيم چون او سوار

به بالا و ديدار و فرهنگ و هوش****چنو نامور نيز نشنيد گوش

فرستاد لهراسپ چندي مهان****به جستن گرفتند گرد جهان

برفتند و نوميد بازآمدند****كه با اختر ديرساز آمدند

نكوهش از آن بهر لهراسپ بود****غم و رنج تن بهر گشتاسپ بود

بخش 5

چو گشتاسپ نزديك دريا رسيد****پياده شد و باژ خواهش بديد

يكي پيرسر بود هيشوي نام****جوانمرد و بيدار و با راي و كام

برو آفرين كرد گشتاسپ و گفت****كه با جان پاكت خرد باد جفت

ازايران يكي نامدارم دبير****خردمند و روشن دل و يادگير

به كشتي برين آب اگر بگذرم****سپاسي نهي جاودان بر سرم

چنين گفت شايسته اي تاج را****و يا جوشن و تيغ و تاراج را

كنون راز بگشاي و با من بگوي****ازين سان به دريا گذشتن مجوي

مرا هديه بايد اگر گفت راست****ترا راي و راه دبيري كجاست

ز هيشوي بشنيد گشتاسپ گفت****كه از تو مرا نيست چيزي نهفت

ز من هرچ خواهي ندارم دريغ****ازين

افسر و مهر و دينار و تيغ

ز دينار لختي به هيشوي داد****ازان هديه شد مرد گيرنده شاد

ز كشتي سبك بادبان بركشيد****جهانجوي را سوي قيصر كشيد

يكي شارستان بد به روم اندرون****سه فرسنگ پهناي شهرش فزون

برآوردهٔ سلم جاي بزرگ****نشستنگه قيصران سترگ

چو گشتاسپ آمد بدان شارستان****همي جست جاي يكي كارستان

همي گشت يك هفته بر گرد روم****همي كار جست اندر آباد بوم

چو چيزي كه بودش بخورد و بداد****همي رفت ناشاد و دل پر ز باد

چو در شهر آباد چندي بگشت****ز ايوان به ديوان قيصر گذشت

به اسقف چنين گفت كاي دستگير****ز ايران يكي نامجويم دبير

بدين كار باشم ترا يارمند****ز ديوان كنم هرچ آيد پسند

دبيران كه بودند در بارگاه****همي كرد هريك به ديگر نگاه

كزين كلك پولاد گريان شود****همان روي قرطاس بريان شود

يكي باره بايد به زيرش بلند****به بازو كمان و به زين بر كمند

به آواز گفتند ما را دبير****زيانست پيش آمدن ناگزير

چو بشنيد گشتاسپ دل پر ز درد****ز ديوان بيامد دو رخساره زرد

يكي باد سرد از جگر بركشيد****به نزديك چوپان قيصر رسيد

جوانمرد را نام نستاو بود****دلير و هشيوار و با تاو بود

به نزديك نستاو چون شد فراز****برو آفرين كرد و بردش نماز

نگه كرد چوپان و بنواختش****به نزديكي خويش بنشاختش

چه مردي بدو گفت با من بگوي****كه هم شاه شاخي و هم نامجوي

چنين داد پاسخ كه اي نامدار****يكي كره تازم دلير و سوار

مرا گر نوازي به كار آيمت****به رنج و به بد نيز يار آيمت

بدو گفت نستاو زين در بگرد****تو ايدر غريبي وبي پاي مرد

بيابان و دريا و اسپان يله****به ناآشنا چون سپارم گله

چو بشنيد گشتاسپ غمگين برفت****ره ساربانان قيصر گرفت

يكي آفرين كرد بر ساربان****كه پيروز بادي و روشن روان

خردمند چون روي گشتاسپ ديد****پذيره

شد و جايگاهش گزيد

سبك باز گسترد گستردني****بياورد چيزي كه بد خوردني

چنين گفت گشتاسپ با ساروان****كه اين مرد بيدار و روشن روان

مرا ده يكي كارواني شتر****چو راي آيدت مزد ما هم ببر

بدو ساربان گفت كاي شيرمرد****نزيبد ترا هرگز اين كاركرد

به چيزي كه ما راست چون سر كني****به آيد گر آهنگ قيصر كني

ترا بي نيازي دهد زين سخن****جز آهنگ درگاه قيصر مكن

و گر گم شدت راه دارم هيون****پسنديده و مردم رهنمون

برو آفرين كرد و برگشت زوي****پر از غم سوي شهر بنهاد روي

شد آن دردها بر دلش بر گران****بيامد به بازار آهنگران

يكي نامور بود بوراب نام****پسنديده آهنگري شادكام

همي ساختي نعل اسپان شاه****بر قيصر او را بدي پايگاه

ورا يار و شاگرد بد سي و پنج****ز پتك و ز آهن رسيده به رنج

به دكانش بنشست گشتاسپ دير****شد آن پيشه كار از نشستنش سير

بدو گفت آهنگر اي نيكخوي****چه داري به دكان ما آرزوي

چنين داد پاسخ كه اي نيك بخت****نپيچم سر از پتك وز كار سخت

مرا گر بداري تو ياري كنم****برين پتك و سندان سواري كنم

چو بشنيد بوراب زو داستان****به ياري او گشت همداستان

گرانمايه گويي به آتش بتافت****چو شد تافته سوي سندان شتافت

به گشتاسپ دادند پتكي گران****برو انجمن گشته آهنگران

بزد پتك و بشكست سندان و گوي****ازو گشت بازار پر گفت وگوي

بترسيد بوراب و گفت اي جوان****به زخم تو آهن ندارد توان

نه پتك و نه آتش نه سندان نه دم****چو بشنيد گشتاسپ زان شد دژم

بينداخت پتك و بشد گرسنه****نه روي خورش بد نه جاي بنه

نماند به كس روز سختي نه رنج****نه آساني و شادماني نه گنج

بد و نيك بر ما همي بگذرد****نباشد دژم هركه دارد خرد

بخش 6

همي بود گشتاسپ دل مستمند****خروشان و جوشان ز چرخ بلند

نيامد ز

گيتيش جز زهر بهر****يكي روستا ديد نزديك شهر

درخت و گل و آبهاي روان****نشستنگه شاد مرد جوان

درختي گشن سايه بر پيش آب****نهان گشته زو چشمهٔ آفتاب

بران سايه بنشست مرد جوان****پر از درد پيچان و تيره روان

همي گفت كاي داور كردگار****غم آمد مرا بهره زين روزگار

نبينم همي اختر خويش بد****ندانم چرا بر سرم بد رسد

يكي نامور زان پسنديده ده****گذر كرد بر وي كه او بود مه

ورا ديد با ديدگان پر ز خون****به زير زنخ دست كرده ستون

بدو گفت كاي پاك مرد جوان****چرايي پر از درد و تيره روان

اگر آيدت راي ايوان من****بوي شاد يكچند مهمان من

مگر كين غمان بر دلت كم شود****سر تير مژگانت بي نم شود

بدو گفت گشتاسپ كاي نامجوي****نژاد تو از كيست با من بگوي

چنين داد پاسخ ورا كدخداي****كزين پرسش اكنون ترا چيست راي

من از تخم شاه آفريدون گرد****كزان تخمه كس در جهان نيست خرد

چو بشنيد گشتاسپ برداشت پاي****همي رفت با نامور كدخداي

چو آن مهتر آمد سوي خان خويش****به مهمان بياراست ايوان خويش

بسان برادر همي داشتش****زماني به ناكام نگذاشتش

زمانه برين نيز چندي بگشت****برين كار بر ماهيان برگذشت

بخش 7

چنان بود قيصر بدانگه براي****كه چون دختر او رسيدي بجاي

چو گشتي بلند اختر و جفت جوي****بديدي كه آمدش هنگام شوي

يكي گرد كردي به كاخ انجمن****بزرگان فرزانه و راي زن

هرانكس كه بودي مر او را همال****ازان نامدارن برآورده يال

ز كاخ پدر دختر ماه روي****بگشتي بران انجمن جفت جوي

پرستنده بودي به گرد اندرش****ز مردم نبودي پديد افسرش

پس پردهٔ قيصر آن روزگار****سه بد دختر اندر جهان نامدار

به بالا و ديدار و آهستگي****به بايستگي هم به شايستگي

يكي بود مهتر كتايون به نام****خردمند و روشن دل و شادكام

كتايون چنان ديد يك شب به خواب****كه روشن شدي كشور

از آفتاب

يكي انجمن مرد پيدا شدي****از انبوه مردم ثريا شدي

سر انجمن بود بيگانه اي****غريبي دل آزار و فرزانه اي

به بالاي سرو و به ديدار ماه****نشستنش چون بر سر گاه شاه

يكي دسته دادي كتايون بدوي****وزو بستدي دستهٔ رنگ و بوي

يكي انجمن كرد قيصر بزرگ****هر آن كس كه بودند گرد و سترگ

به شبگير چون بردميد آفتاب****سر نامداران برآمد ز خواب

بران انجمن شاد بنشاندند****ازان پس پري چهره را خواندند

كتايون بشد با پرستار شست****يكي دسته گل هر يكي را به دست

همي گشت چندان كش آمد ستوه****پسندش نيامد كسي زان گروه

از ايوان سوي پرده بنهاد روي****خرامان و پويان و دل جفت جوي

هم آنگه زمين گشت چون پر زاغ****چنين تا سر از كوه بر زد چراغ

بفرمود قيصر كه از كهتران****به روم اندرون مايه ور مهتران

بيارند يكسر به كاخ بلند****بدان تا كه باشد به خوبي پسند

چو آگاهي آمد به هر مهتري****بهر نامداري و كنداوري

خردمند مهتر به گشتاسپ گفت****كه چندين چه باشي تو اندر نهفت

برو تا مگر تاج و گاه مهي****ببيني دلت گردد از غم تهي

چو بشنيد گشتاسپ با او برفت****به ايوان قيصر خراميد تفت

به پيغوله يي شد فرود از مهان****پر از درد بنشست خسته نهان

برفتند بيدار دل بندگان****كتايون و گل رخ پرستندگان

همي گشت بر گرد ايوان خويش****پسش بخردان و پرستار پيش

چو از دور گشتاسپ را ديد گفت****كه آن خواب سر بركشيد از نهفت

بدان مايه ور نامدار افسرش****هم آنگه بياراست خرم سرش

چو دستور آموزگار آن بديد****هم اندر زمان پيش قيصر دويد

كه مردي گزين كرد از انجمن****به بالاي سرو سهي در چمن

به رخ چون گلستان و با يال و كفت****كه هركش ببيند بماند شگفت

بد آنست كو را ندانيم كيست****تو گويي همه فره ايزديست

چنين داد پاسخ كه دختر مباد****كه از پرده عيب آورد

بر نژاد

اگر من سپارم بدو دخترم****به ننگ اندرون پست گردد سرم

هم او را و آنرا كه او برگزيد****به كاخ اندرون سر ببايد بريد

سقف گفت كاين نيست كاري گران****كه پيش از تو بودند چندي سران

تو با دخترت گفتي انباز جوي****نگفتي كه رومي سرافراز جوي

كنون جست آنرا كه آمدش خوش****تو از راه يزدان سرت را مكش

چنين بود رسم نياكان تو****سرافراز و دين دار و پاكان تو

به آيين اين شد پي افگنده روم****تو راهي مگير اندر آباد بوم

همايون نباشد چنين خود مگوي****به راهي كه هرگز نرفتي مپوي

بخش 8

چو بشنيد قيصر بر آن برنهاد****كه دخت گرامي به گشتاسپ داد

بدو گفت با او برو همچنين****نيابي ز من گنج و تاج و نگين

چو گشتاسپ آن ديد خيره بماند****جهان آفرين را فراوان بخواند

چنين گفت با دختر سرفراز****كه اي پروريده بنام و بناز

ز چندين سر و افسر نامدار****چرا كرد رايت مرا خواستار

غريبي همي برگزيني كه گنج****نيابي و با او بماني به رنج

ازين سرفرازان همالي بجوي****كه باشد به نزد پدرت آبروي

كتايون بدو گفت كاي بدگمان****مشو تيز با گردش آسمان

چو من با تو خرسند باشم به بخت****تو افسر چرا جويي و تاج و تخت

برفتند ز ايوان قيصر به درد****كتايون و گشتاسپ با باد سرد

چنين گفت با شوي و زن كدخداي****كه خرسند باشيد و فرخنده راي

سرايي به پردخت مهتر بده****خورشها و گستردني هرچ به

چو آن ديد گشتاسپ كرد آفرين****بران نامور مهتر پاك دين

كتايون بي اندازه پيرايه داشت****ز ياقوت و هر گوهري مايه داشت

يكي گوهري از ميان برگزيد****كه چشم خردمند زان سان نديد

ببردند نزديك گوهرشناس****پذيرفت ز اندازه بيرون سپاس

بها داد ياقوت را شش هزار****ز دينار و گنج از در شهريار

خريدند چيزي كه بايسته بود****بدان روز بد نيز شايسته بود

ازان سان كه آمد همي

زيستند****گهي شادمان گاه بگريستند

همه كار گشتاسپ نخچير بود****همه ساله با تركش و تير بود

چنان بد كه روزي ز نخچيرگاه****مر او را به هيشوي بر بود راه

ز هرگونه اي چند نخچير داشت****همي رفت و تركش پر از تير داشت

همه هرچ بود از بزرگان و خرد****هم از راه نزديك هيشوي برد

چو هيشو بديدش بيامد دوان****پذيره شدش شاد و روشن روان

به زيرش بگسترد گستردني****بياورد چيزي كه بد خوردني

برآسود گشتاسپ و چيزي بخورد****بيامد به نزد كتايون چو گرد

چو گشتاسپ هيشوي را دوست كرد****به دانش ورا چون تن و پوست كرد

چو رفتي به نخچير آهو ز شهر****به ره بر به هيشوي دادي دو بهر

دگر بهرهٔ مهتر ده بدي****هرانكس كزان روستا مه بدي

چنان شد كه گشتاسپ با كدخداي****يكي شد به خورد و به آرام و راي

بخش 9

يكي رومئي بود ميرين به نام****سرافراز و به اراي و با گنج و كام

فرستاد نزديك قيصر پيام****كه من سرفرازم به گنج و به نام

به من ده دل آرام دخترت را****به من تازه كن نام و افسرت را

چنين گفت قيصر كه من زين سپس****نجويم بدين روي پيوند كس

كتايون و آن مرد ناسرفراز****مرا داشتند از چنان كار باز

كنون هرك جويند خويشي من****وگر سر فرازد به پيشي من

يكي كار بايدش كردن بزرگ****كه خوانندش ايدر بزرگان سترگ

چنو در جهان نامداري بود****مرا بر زمين نيز ياري بود

شود تا سر بيشهٔ فاسقون****بشويد دل و دست و مغزش به خون

يكي گرگ بيند به كردار نيل****تن اژدها دارد و زور پيل

سرو دارد و نيشتر چون گراز****نيارد شدن پيل پيشش فراز

بران بيشه بر نگذرد نره شير****نه پيل و نه خونريز مرد دلير

هر آنكس كه بر وي بدريد پوست****مرا باشد او يار و داماد و دوست

چنين گفت ميرين

برين زادبوم****جهان آفرين تا پي افگند روم

نياكان ما جز به گرز گران****نكردند پيكار با مهتران

كنون قيصر از من بجويد همي****سخن با من از كينه گويد همي

من اين چاره اكنون بجاي آورم****ز هرگونه پاكيزه راي آورم

چو آمد به ايوان پسنديده مرد****ز هرگونه انديشه ها ياد كرد

نوشته بياورد و بنهاد پيش****همان اختر و طالع و فال خويش

چنان ديد كاندر فلان روزگار****از ايران بيايد يكي نامدار

به دستش برآيد سه كار گران****كزان باز گويند رومي سران

يكي انك داماد قيصر شود****همان بر سر قيصر افسر شود

پديد آيد از روي كشور دو دد****كه هركس رسد از بد دد به بد

شود هردو بر دست او بر هلاك****ز هر زورمندي نيايدش باك

ز كار كتايون خود آگاه بود****كه با نيو گشتاسپ همراه بود

ز هيشوي و آن مهتر نامجوي****كه هر سه به روي اندر آرند روي

بيامد به نزديك هيشوي تفت****سراسر بگفت آن سخنها كه رفت

وزان اختر فيلسوفان روم****شگفتي كه آيد بدان مرز و بوم

بدو گفت هيشوي كامروز شاد****بر ما همي باش با مهر و داد

كه اين مرد كز وي تو دادي نشان****يكي نامداريست از سركشان

به نخچير دارد همي روي و راي****نينديشد از تخت خاور خداي

يكي دي نيامد به نزديك من****كه خرم شدي جان تاريك من

بيايد هم اكنون ز نخچيرگاه****بما بر بود بي گمانيش راه

مي و رود آورد با بوي و رنگ****نشستند با جام زرين به چنگ

هم انگه كه شد جام مي بر چهار****پديد آمد از دشت گرد سوار

چو هيشوي و ميرين بديدند گرد****پذيره شدندش به دشت نبرد

چو ميرين بديدش به هيشوي گفت****كه اين را به گيتي كسي نيست جفت

بدين شاخ و اين يال و اين دستبرد****ز تخمي بود نامبردار و گرد

هنرها ز ديدار او بگذرد****همان شرم و آزردگي

و خرد

چو گشتاسپ تنگ آمد اين هر دو مرد****پياده ببودند ز اسپ نبرد

نشستي نو آراست بر پيش آب****يكي خوان نو ساخت اندر شتاب

مي آورد با ميگساران نو****نشستي نو آيين و ياران نو

چو رخ لعل گشت از مي لعل فام****به گشتاسپ هيشوي گفت اي همام

مرا بر زمين دوست خواني همي****جز از من كسي را نداني همي

كنون سوي من كرد ميرين پناه****يكي نامدارست با دستگاه

دبيرست با دانش و ارجمند****بگيرد شمار سپهر بلند

سخن گويد از فيلسوفان روم****ز آباد و ويران هر مرز و بوم

هم از گوهر سلم دارد نژاد****پدر بر پدر نام دارد به ياد

به نزديك اويست شمشير سلم****كه بودي همه ساله در زير سلم

سواريست گردافكن و شير گير****عقاب اندر آرد ز گردون به تير

برين نيز خواهد كه بيشي كند****چو با قيصر روم خويشي كند

به قيصر سخن گفت و پاسخ شنيد****ز پاسخ همانا دلش بردميد

كه او گفت در بيشهٔ فاسقون****يكي گرگ باشد بسان هيون

اگر كشته آيد به دست تو گرگ****تو باشي به روم ايرماني بزرگ

جهاندار باشي و داماد من****زمانه به خوبي دهد داد من

كنون گر تو اين را كني دست پيش****منت بنده ام وين سرافراز خويش

بدو گفت گشتاسپ كري رواست****چه گويند و اين بيشه اكنون كجاست

چگونه ددي باشد اندر جهان****كه ترسند ازو كهتران و مهان

چنين گفت هيشوي كاين پير گرگ****همي برتر است از هيوني سترگ

دو دندان او چون دو دندان پيل****دو چشمش طبر خون و چرمش چو نيل

سروهاش چو آبنوسي فرسپ****چو خشم آورد بگذرد بر دو اسپ

از ايدر بسي نامور قيصران****برفتند با گرزهاي گران

ازان بيشه ناكام باز آمدند****پر از ننگ و تن پر گداز آمدند

بدو گفت گشتاسپ كان تيغ سلم****بياريد و اسپس سرافراز گرم

همي اژدها خوانم اين را نه

گرگ****تو گرگي مدان از هيوني بزرگ

چو بشنيد ميرين زانجا برفت****سوي خانهٔ خويش تازيد تفت

ز آخر گزين كرد اسپي سياه****گرانمايه خفتان و رومي كلاه

همان مايه ور تيغ الماس گون****كه سلم آب دادش به زهر و به خون

بسي هديه بگزيد با آن ز گنج****ز ياقوت و گوهر همه پنج پنج

چو خورشيد پيراهن قيرگون****بدريد و آمد ز پرده برون

جهانجوي ميرين ز ايوان برفت****بيامد به نزديك هيشوي تفت

ز نخچير گشتاسپ زانسو كشيد****نگه كرد هيشوي و اورا بديد

ازان اسپ و شمشير خيره شدند****چو نزديك تر شد پذيره شدند

چو گشتاسپ آن هديه ها بنگريد****همان اسپ و تيغ از ميان برگزيد

دگر چيز بخشيد هيشوي را****بياراست جان جهانجوي را

بپوشيد گشتاسپ خفتان چو گرد****به زير اندر آورد اسپ نبرد

به زه بر كمان و به بازو كمند****سواري سرافراز و اسپي بلند

همي رفت هيشوي با او به راه****جهانجوي ميرين فرياد خواه

چنين تا لب بيشهٔ فاسقون****برفتند پيچان و دل پر ز خون

اندر ستايش سلطان محمود

اندر ستايش سلطان محمود

ز يزدان بران شاه باد آفرين****كه نازد بدو تاج و تخت و نگين

كه گنجش ز بخشش بنالد همي****بزرگي ز نامش ببالد همي

ز دريا بدريا سپاه ويست****جهان زير فر كلاه ويست

خداوند نام و خداوند گنج****خداوند شمشير و خفتان و رنج

زگيتي بكان اندرون زر نماند****كه منشور جود ورا بر نخواند

ببزم اندرون گنج پيدا كند****چو رزم آيدش رنج بينا كند

ببار آورد شاخ دين و خرد****گمانش بدانش خرد پرورد

بانديشه از بي گزندان بود****هميشه پناهش به يزدان بود

چو او مرز گيرد بشمشير تيز****برانگيزد اندر جهان رستخيز

ز دشمن ستاند ببخشد بدوست****خداوند پيروزگر يار اوست

بدان تيغزن دست گوهرفشان****ز گيتي نجويد همي جز نشان

كه در بزم درياش خواند سپهر****برزم اندرون شير خورشيد چهر

گواهي دهد بر زمين خاك و آب****همان بر فلك چشمه آفتاب

كه چون او نديدست شاهي

بجنگ****نه در بخشش و كوشش و نام و ننگ

اگر مهر با كين برآميزدي****ستاره ز خشمش بپرهيزدي

تنش زورمندست و چندان سپاه****كه اندر ميان باد را نيست راه

پس لشكرش هفصد ژنده پيل****خداي جهان يارش و جبرييل

همي باژ خواهد ز هر مهتري****ز هر نامداري و هر كشوري

اگر باژ ندهند كشور دهند****همان گنج و هم تخت و افسر دهند

كه يارد گذشتن ز پيمان اوي****و گر سر كشيدن ز فرمان اوي

كه در بزم گيتي بدو روشنست****برزم اندرون كوه در جوشنست

ابوالقاسم آن شهريار دلير****كجا گور بستاند از چنگ شير

جهاندار محمود كاندر نبرد****سر سركشان اندر آرد بگرد

جهان تا جهان باشد او شاه باد****بلند اخترش افسر ماه باد

كه آرايش چرخ گردنده اوست****ببزم اندرون ابر بخشنده اوست

خرد هستش و نيكنامي و داد****جهان بي سر و افسر او مباد

سپاه و دل و گنج و دستور هست****همان رزم وبزم و مي و سور هست

يكي فرش گسترده شد در جهان****كه هرگز نشانش نگردد نهان

كجا فرش را مسند و مرقدست****نشستنگه نصر بن احمدست

كه اين گونه آرام شاهي بدوست****خرد در سر نامداران نكوست

نبد خسروان را چنو كدخداي****بپرهيز دين و برادي و راي

گشاده زبان و دل و پاك دست****پرستندهٔ شاه يزدان پرست

ز دستور فرزانه و دادگر****پراگنده رنج من آمد ببر

بپيوستم اين نامهٔ باستان****پسنديده از دفتر راستان

كه تا روز پيري مرا بر دهد****بزرگي و دينار و افسر دهد

نديدم جهاندار بخشنده اي****بتخت كيان بر درخشنده اي

همي داشتم تا كي آيد پديد****جوادي كه جودش نخواهد كليد

نگهبان دين و نگهبان تاج****فروزندهٔ افسر و تخت عاج

برزم دليران توانا بود****بچون و چرا نيز دانا بود

چنين سال بگذاشتم شست و پنج****بدرويشي و زندگاني برنج

چو پنج از سر سال شستم نشست****من اندر نشيب و سرم سوي پست

رخ لاله گون گشت

برسان كاه****چو كافور شد رنگ مشك سياه

بدان گه كه بد سال پنجاه و هفت****نوانتر شدم چون جواني برفت

فريدون بيدار دل زنده شد****زمان و زمين پيش او بنده شد

بداد و ببخشش گرفت اين جهان****سرش برتر آمد ز شاهنشهان

فروزان شد آثار تاريخ اوي****كه جاويد بادا بن و بيخ اوي

ازان پس كه گوشم شنيد آن خروش****نهادم بران تيز آواز گوش

بپيوستم اين نامه بر نام اوي****همه مهتري باد فرجام اوي

ازان پس تن جانور خاك راست****روان روان معدن پاك راست

همان نيزه بخشندهٔ دادگر****كزويست پيدا بگيتي هنر

كه باشد بپيري مرا دستگير****خداوند شمشير و تاج و سرير

خداوند هند و خداوند چين****خداوند ايران و توران زمين

خداوند زيباي برترمنش****ازو دور پيغاره و سرزنش

بدرد ز آواز او كوه سنگ****بدريا نهنگ و بخشكي پلنگ

چه دينار در پيش بزمش چه خاك****ز بخشش ندارد دلش هيچ باك

جهاندار محمود خورشيدفش****برزم اندرون شير شمشيركش

مرا او جهان بي نيازي دهد****ميان گوان سرفرازي دهد

كه جاويد بادا سر و تخت اوي****بكام دلش گردش بخت اوي

كه داند ورا در جهان خود ستود****كسي كش ستايد كه يارد شنود

كه شاه از گمان و توان برترست****چو بر تارك مشتري افسرست

يكي بندگي كردم اي شهريار****كه ماند ز من در جهان يادگار

بناهاي آباد گردد خراب****ز باران وز تابش آفتاب

پي افگندم از نظم كاخي بلند****كه از باد و بارانش نيايد گزند

برين نامه بر سالها بگذرد****همي خواند آنكس كه دارد خرد

كند آفرين بر جهاندار شاه****كه بي او مبيناد كس پيشگاه

مر او را ستاينده كردار اوست****جهان سربسر زير آثار اوست

چو مايه ندارم ثناي ورا****نيايش كنم خاك پاي ورا

زمانه سراسر بدو زنده باد****خرد تخت او را فروزنده باد

دلش شادمانه چو خرم بهار****هميشه برين گردش روزگار

ازو شادمانه دل انجمن****بهر كار پيروز و چيره سخن

همي تا

بگردد فلك چرخ وار****بود اندرو مشتري را گذار

شهنشاه ما باد با جاه و ناز****ازو دور چشم بد و بي نياز

كنون زين سپس نامه باستان****بپيوندم از گفتهٔ راستان

چو پيش آورم گردش روزگار****نبايد مرا پند آموزگار

چو پيكار كيخسرو آمد پديد****ز من جادويها ببايد شنيد

بدين داستان در ببارم همي****بسنگ اندرون لاله كارم همي

كنون خامه اي يافتم بيش ازان****كه مغز سخن بافتم پيش ازان

ايا آزمون را نهاده دو چشم****گهي شادماني گهي درد و خشم

شگفت اندرين گنبد لاژورد****بماند چنين دل پر از داغ و درد

چنين بود تا بود دور زمان****بنوي تو اندر شگفتي ممان

يكي را همه بهره شهدست و قند****تن آساني و ناز و بخت بلند

يكي زو همه ساله با درد و رنج****شده تنگدل در سراي سپنج

يكي را همه رفتن اندر نهيب****گهي در فراز و گهي در نشيب

چنين پروراند همي روزگار****فزون آمد از رنگ گل رنج خار

هر آنگه كه سال اندر آمد بشست****ببايد كشيدن ز بيشيت دست

ز هفتاد برنگذرد بس كسي****ز دوران چرخ آزمودم بسي

وگر بگذرد آن همه بتريست****بران زندگاني ببايد گريست

اگر دام ماهي بدي سال شست****خردمند ازو يافتي راه جست

نيابيم بر چرخ گردنده راه****نه بر كار دادار خورشيد و ماه

جهاندار اگر چند كوشد برنج****بتازد بكين و بنازد بگنج

همش رفت بايد بديگر سراي****بماند همه كوشش ايدر بجاي

تو از كار كيخسرو اندازه گير****كهن گشته كار جهان تازه گير

كه كين پدر باز جست از نيا****بشمشير و هم چاره و كيميا

نيا را بكشت و خود ايدر نماند****جهان نيز منشور او را نخواند

چنينست رسم سراي سپنج****بدان كوش تا دور ماني ز رنج

چو شد كار پيران ويسه بسر****بجنگ دگر شاه پيروزگر

بياراست از هر سوي مهتران****برفتند با لشكري بي كران

برآمد خروشيدن كرناي****بهامون كشيدند پرده سراي

بشهر اندرون جاي خفتن نماند****بدشت اندرون

راه رفتن نماند

يكي تخت پيروزه بر پشت پيل****نهادند و شد روي گيتي چو نيل

نشست از بر تخت با تاج شاه****خروش آمد از دشت وز بارگاه

چو بر پشت پيل آن شه نامور****زدي مهره در جام و بستي كمر

نبودي بهر پادشاهي روا****نشستن مگر بر در پادشا

ازان نامور خسرو سركشان****چنين بود در پادشاهي نشان

بمرزي كه لشكر فرستاده بود****بسي پند و اندرزها داده بود

چو لهراسب و چون اشكش تيز چنگ****كه از ژرف دريا ربودي نهنگ

دگر نامور رستم پهلوان****پسنديده و راد و روشن روان

بفرمودشان بازگشتن بدر****هر آن كس كه بد گرد و پرخاشخر

در گنج بگشاد و روزي بداد****بسي از روان پدر كرد ياد

سه تن را گزين كرد زان انجمن****سخن گو و روشن دل و تيغ زن

چو رستم كه بد پهلوان بزرگ****چو گودرز بينادل آن پير گرگ

دگر پهلوان طوس زرينه كفش****كجا بود با كاوياني درفش

بهر نامداري و خودكامه اي****نبشتند بر پهلوي نامه اي

فرستادگان خواست از انجمن****زبان آور و بخرد و راي زن

كه پيروز كيخسرو از پشت پيل****بزد مهره و گشت گيتي چو نيل

مه آرام بادا شما را مه خواب****مگر ساختن رزم افراسياب

چو آن نامه برخواند هر مهتري****كجا بود در پادشاهي سري

ز گردان گيتي برآمد خروش****زمين همچو دريا برآمد بجوش

بزرگان هر كشوري با سپاه****نهادند سر سوي درگاه شاه

چو شد ساخته جنگ را لشكري****ز هر نامداري بهر كشوري

ازان پس بگرديد گرد سپاه****بياراست بر هر سوي رزمگاه

گزين كرد زان لشكر نامدار****سواران شمشير زن سي هزار

كه باشند با او بقلب اندرون****همه جنگ را دست شسته بخون

بيك دست مرطوس را كرد جاي****منوشان خوزان فرخنده راي

كه بر كشور خوزيان بود شاه****بسي نامداران زرين كلاه

دو تن نيز بودند هم رزم سوز****چو گوران شه آن گرد لشگر فروز

وزو نيوتر آرش رزم

زن****بهر كار پيروز و لشكر شكن

يكي آنك بر كشوري شاه بود****گه رزم با بخت همراه بود

دگر شاه كرمان كه هنگام جنگ****نكردي بدل ياد راي درنگ

چو صياع فرزانه شاه يمن****دگر شير دل ايرج پيل تن

كه بر شهر كابل بد او پادشا****جهاندار و بيدار و فرمان روا

هر آنكس كه از تخمهٔ كيقباد****بزرگان بادانش و بانژاد

چو شماخ سوري شه سوريان****كجا رزم را بود بسته ميان

فروتر ازو گيوهٔ رزم زن****بهر كار پيروز و لشكر شكن

كه بر شهر داور بد او پادشا****جهانگير و فرزانه و پارسا

بدست چپ خويش بر پاي كرد****دلفروز را لشكر آراي كرد

بزرگان كه از تخم پورست تيغ****زدندي شب تيره بر باد ميغ

خر آنكس كه بود او ز تخم زرسب****پرستندهٔ فرخ آذر گشسب

دگر بيژن گيو و رهام گرد****كجا شاهشان از بزرگان شمرد

چو گرگين ميلاد و گردان ري****برفتند يكسر بفرمان كي

پس پشت او را نگه داشتند****همه نيزه از ابر بگذاشتند

به رستم سپرد آن زمان ميمنه****كه بود او سپاهي شكن يك تنه

هر آنكس كه از زابلستان بدند****وگر كهتر و خويش دستان بدند

بديشان سپرد آن زمان دست راست****همي نام و آرايش جنگ خواست

سپاهي گزين كرد بر ميسره****چو خورشيد تابان ز برج بره

سپهدار گودرز كشواد بود****هجير و چو شيدوش و فرهاد بود

بزرگان كه از بردع و اردبيل****بپيش جهاندار بودند خيل

سپهدار گودرز را خواستند****چپ لشكرش را بياراستند

بفرمود تا پيش قلب پساه****بپيلان جنگي ببستند راه

نهادند صندوق بر پشت پيل****زمين شد بكردار درياي نيل

هزار از دليران روز نبرد****بصندوق بر ناوك انداز كرد

نگهبان هر پيل سيصد سوار****همه جنگ جوي و همه نيزه دار

ز بغداد گردان جنگاوران****كه بودند با زنگهٔ شاوران

سپاهي گزيده ز گردان بلخ****بفرمود تا با كمانهاي چرخ

پياده ببودند بر پيش پيل****كه گر كوه پيش آمدي بر دو

ميل

دل سنگ بگذاشتندي بتير****نبودي كس آن زخم را دستگير

پياده پس پيل كرده بپاي****ابا نه رشي نيزهٔ سرگراي

سپرهاي گيلي بپيش اندرون****همي از جگرشان بجوشيد خون

پياده صفي از پس نيزه دار****سپردار با تير جوشن گذار

پس پشت ايشان سواران جنگ****برآگنده تركش ز تير خدنگ

ز خاور سپاهي گزين كرد شاه****سپردار با درع و رومي كلاه

ز گردان گردنكشان سي هزار****فريبرز را داد جنگي سوار

ابا شاه شهر دهستان تخوار****كه جنگ بدانديش بوديش خوار

ز بغداد و گردن فرازان كرخ****بفرمود تا با كمانهاي چرخ

بپيش اندرون تيرباران كنند****هوا را چو ابر بهاران كنند

بدست فريبرز نستوه بود****كه نزديك او لشكر انبوه بود

بزرگان رزم آزموده سران****ز دشت سواران نيزه وران

سر مايه و پيشروشان زهير****كه آهو ربودي ز چنگال شير

بفرمود تا نزد نستوه شد****چپ لشكر شاه چون كوه شد

سپاهي بد از روم و بر برستان****گوي پيشرو نام لشكرستان

سوار و پياده بدي سي هزار****برفتند با ساقهٔ شهريار

دگر لشكري كز خراسان بدند****جهانجوي و مردم شناسان بدند

منوچهر آرش نگهدارشان****گه نام جستن سپهدارشان

دگر نامداري گروخان نژاد****جهاندار وز تخمهٔ كيقباد

كجا نام آن شاه پيروز بود****سپهبد دل و لشكر افروز بود

شه غرچگان بود برسان شير****كجا ژنده پيل آوريدي بزير

بدست منوچهرشان جاي كرد****سر تخمه را لشكر آراي كرد

بزرگان كه از كوه قاف آمدند****ابا نيزه و تيغ لاف آمدند

سپاهي ز تخم فريدون و جم****پر از خون دل از تخمهٔ زادشم

ازين دست شمشيرزن سي هزار****جهاندار وز تخمهٔ شهريار

سپرد اين سپه گيو گودرز را****بدو تازه شد دل همه مرز را

بياري بپشت سپهدار گيو****برفتند گردان بيدار و نيو

فرستاد بر ميمنه ده هزار****دلاور سواران خنجر گزار

سپه ده هزار از دليران گرد****پس پشت گودرز كشواد برد

دمادم بشد برتهٔ تيغ زن****ابا كوهيار اندر آن انجمن

به مردي شود جنگ را يارگيو****سپاهي سرافراز و گردان

نيو

زواره بد اين جنگ را پيشرو****سپاهي همه جنگ سازان نو

بپيش اندرون قارن رزم زن****سر نامداران آن انجمن

بدان تا ميان دو رويه سپاه****بود گرد اسب افگن و رزمخواه

ازان پس بگستهم گژدهم گفت****كه با قارن رزم زن باش جفت

بفرمود تا اندمان پور طوس****بگردد بهر جاي با پيل و كوس

بدان تا ببندد ز بيداد دست****كسي را كجا نيست يزدان پرست

نباشد كس از خوردني بي نوا****ستم نيز بركس ندارد روا

جهان پر ز گردون بد و گاوميش****ز بهر خورش را همي راند پيش

بخواهد همي هرچ بايد ز شاه****بهر كار باشد زبان سپاه

به سو طلايه پديدار كرد****سر خفته از خواب بيدار كرد

بهر سو برفتند كار آگهان****همي جست بيدار كار جهان

كجا كوه بد ديده بان داشتي****سپه را پراگنده نگذاشتي

همه كوه و غار و بيابان و دشت****بهر سو همي گرد لشكر بگشت

عنانها يك اندر دگر ساخته****همه جنگ را گردن افراخته

ازيشان كسي را نبد بيم و رنج****همي راند با خويشتن شاه گنج

برين گونه چون شاه لشكر بساخت****بگردون كلاه كيي برفراخت

دل مرد بدساز با نيك خوي****جز از جنگ جستن نكرد آرزوي

سپهدار توران ازان سوي جاج****نشسته برام بر تخت عاج

دوباره ز لشكر هزاران هزار****سپه بود با آلت كارزار

نشسته همه خلخ و سركشان****همي سرفرازان و گردنكشان

بمرز كروشان زمين هرچ بود****ز برگ درخت و زكشت و درود

بخوردند يكسر همه بار و برگ****جهان را همي آرزو كرد مرگ

سپهدار تركان به بيكند بود****بسي گرد او خويش و پيوند بود

همه نامداران ما چين و چين****نشسته بمرز كروشان زمين

جهان پر ز خرگاه و پرده سراي****ز خيمه نبد نيز بر دشت جاي

جهانجوي پر دانش افراسياب****نشسته بكندز بخورد و بخواب

نشست اندران مرز زان كرده بود****كه كندز فريدون برآورده بود

برآورده در كندز آتشكده****همه زند و استا بزر

آژده

ورا نام كندز بدي پهلوي****اگر پهلواني سخن بشنوي

كنون نام كندز به بيكند گشت****زمانه پر از بند و ترفند گشت

نبيره فريدون بد افراسياب****ز كندز برفتن نكردي شتاب

خود و ويژگانش نشسته بدشت****سپهر از سپاهش همي خيره گشت

ز ديباي چيني سراپرده بود****فراوان بپرده درون برده بود

بپرده درون خيمه هاي پلنگ****بر آيين سالار تركان پشنگ

نهاده به خيمه درون تخت زر****همه پيكر تخت يكسر گهر

نشسته برو شاه توران سپاه****بچنگ اندرون بگرز و بر سر كلاه

ز بيرون دهليز پرده سراي****فراوان درفش بزرگان بپاي

زده بر در خيمهٔ هر كسي****كه نزديك او آب بودش بسي

برادر بد و چند جنگي پسر****ز خويشان شاه آنك بد نامور

همي خواست كيد بپشت سپاه****بنزديك پيران بدان رزمگاه

سحر گه سواري بيامد چو گرد****سخنهاي پيران همه ياد كرد

همه خستگان از پس يكدگر****رسيدند گريان و خسته جگر

همي هر كسي ياد كرد آنچ ديد****وزان بد كز ايران بديشان رسيد

ز پيران و لهاك و فرشيدورد****وزان نامداران روز نبرد

كزيشان چه آمد بروي سپاه****چه زاري رسيد اندر آن رزمگاه

همان روز كيخسرو آنجا رسيد****زمين كوه تا كوه لشكر كشيد

بزنهار شد لشكر ما همه****هراسان شد از بي شباني رمه

چو بشنيد شاه اين سخن خيره گشت****سيه گشت و چشم و دلش تيره گشت

خروشان فرود آمد از تخت عاج****بپيش بزرگان بينداخت تاج

خروشي ز لشكر بر آمد بدرد****رخ نامداران شد از درد زرد

ز بيگانه خيمه بپرداختند****ز خويشان يكي انجمن ساختند

ازان درد بگريست افراسياب****همي كند موي و همي ريخت آب

همي گفت زار اين جهانبين من****سوار سرافراز رويين من

جهانجوي لهاك و فرشيدورد****سواران و گردان روز نبرد

ازين جنگ پور و برادر نماند****بزرگان و سالار و لشكر نماند

بناليد و برزد يكي باد سرد****پس آنگه يكي سخت سوگند خورد

بيزدان كه بيزارم از تخت و گاه****اگر نيز بيند سر

من كلاه

قبا جوشن و اسب تخت منست****كله خود و نيزه درخت منست

ازين پس نخواهم چميد و چريد****و گر خويشتن تاج را پروريد

مگر كين آن نامداران خويش****جهانجوي و خنجرگزاران خويش

بخواهم ز كيخسرو شوم زاد****كه تخم سياوش بگيتي مباد

خروشان همي بود زين گفت و گوي****ز كيخسرو آگاهي آمد بروي

كه لشكر بنزديك جيحون رسيد****همه روي كشور سپه گستريد

بدان درد و زاري سپه را بخواند****ز پيران فراوان سخنها برآند

ز خون برادرش فرشيدورد****ز رويين و لهاك شير نبرد

كنون گاه كينست و آويختن****ابا گيو گودرز خون ريختن

همم رنج و مهرست و هم درد و كين****از ايران وز شاه ايران زمين

بزرگان تركان افراسياب****ز گفتن بكردند مژگان پر آب

كه ما سربسر مر تو را بنده ايم****بفرمان و رايت سرافگنده ايم

چو رويين و پيران ز مادر نزاد****چو فرشيدورد گرامي نژاد

ز خون گر در و كوه و دريا شود****درازاي ما همچو پهنا شود

يكي برنگرديم زين رزمگاه****ار يار باشد خداوند ماه

دل شاه تركان از آن تازه گشت****ازان كار بر ديگر اندازه گشت

در گنج بگشاد و روزي بداد****دلش پر زكين و سرش پر ز باد

گله هرچ بودش بدشت و بكوه****ببخشيد بر لشكرش همگروه

ز گردان شمشيرزن سي هزار****گزين كرد شاه از در كارزار

سوي بلخ بامي فرستادشان****بسي پند و اندرزها دادشان

كه گستهم نوذر بد آنجا بپاي****سواران روشن دل و رهنماي

گزين كرد ديگر سپه سي هزار****سواران گرد از در كارزار

بجيحون فرستاد تا بگذرند****بكشتي رخ آب را بسپرند

بدان تا شب تيره بي ساختن****ز ايران نيايد يكي تاختن

فرستاد بر هر سوي لشكري****بسي چاره ها ساخت از هر دري

چنين بود فرمان يزدان پاك****كه بيدادگر شاه گردد هلاك

شب تيره بنشست با بخردان****جهانديده و راي زن موبدان

ز هرگونه با او سخن ساختند****جهان را چپ و راست انداختند

بران برنهادند يكسر

كه شاه****ز جيحون بران سو گذارد سپاه

قراخان كه او بود مهتر پسر****بفرمود تا رفت پيش پدر

پدر بود گفتي بمردي بجاي****ببالا و ديدار و فرهنگ و راي

ز چندان سپه نيمه او را سپرد****جهانديده و نامداران گرد

بفرمودتا در بخارا بود****بپشت پدر كوه خارا بود

دمادم فرستد سليح و سپاه****خورش را شتر نگسلاند ز راه

سپه را ز بيكند بيرون كشيد****دمان تالب رود جيحون كشيد

سپه بود سرتاسر رودبار****بياورد كشتي و زورق هزار

بيك هفته بر آب كشتي گذشت****سپه بود يكسر همه كوه ودشت

بخرطوم پيلان و شيران بدم****گذرهاي جيحون پر از باد و دم

ز كشتي همه آب شد ناپديد****بيابان آموي لشكر كشيد

بيامد پس لشكر افراسياب****بر انديشهٔ رزم بگذاشت آب

پراگند هر سو هيوني دوان****يكي مرد هشيار روشن روان

ببينيد گفت از چپ و دست راست****كه بالا و پهناي لشكر كجاست

چو بازآمد از هر سوي رزمساز****چنين گفت با شاه گردن فراز

كه چندين سپه را برين دشت جنگ****علف بايد و ساز و جاي درنگ

ز يك سو بدرياي گيلان رهست****چراگاه اسبان و جاي نشست

بدين روي جيحون و آب روان****خورش آورد مرد روشن روان

ميان اندرون ريگ و دشت فراخ****سراپرده و خيمه بر سوي كاخ

دلش تازه تر گشت زان آگهي****بيامد بدرگاه شاهنشهي

سپهدار خود ديده بد روزگار****نرفتي بگفتار آموزگار

بياراست قلب و جناح سپاه****طلايه كه دارد ز دشمن نگاه

همان ساقه و جايگاه بنه****همان ميسره راست با ميمنه

بياراست لشكر گهي شاهوار****بقلب اندرون تيغ زن سي هزار

نگه كدر بر قلبگه جاي خويش****سپهبد بد و لشكر آراي خويش

بفرمود تا پيش او شد پشنگ****كه او داشتي چنگ و زور نهنگ

بلشكر چنو نامداري نبود****بهر كار چون او سواري نبود

برانگيختي اسب و دم پلنگ****گرفتي بكندي ز نيروي جنگ

همان نيزهٔ آهنين داشتي****بورد بر كوه بگذاشتي

پشنگست نامش پدر شيده خواند****كه

شيده بخورشيد تابنده ماند

ز گردان گردنكشان صد هزار****بدو داد شاه از در كارزار

همان ميسره جهن را داد و گفت****كه نيك اخترت باد هر جاي جفت

كه باشد نگهبان پشت پشنگ****نپيچد سر ار بارد از ابر سنگ

سپاهي بجنگ كهيلا سپرد****يكي تيزتر بود ايلاي گرد

نبيره جهاندار فراسياب****كه از پشت شيران ربودي كباب

دو جنگي ز توران سواران بدند****بدل يك بيك كوه ساران بدند

سوي ميمنه لشكري برگزيد****كه خورسيد گشت از جهان ناپديد

قراخان سالار چارم پسر****كمر بست و آمد بپيش پدر

بدو داد ترك چگل سي هزار****سواران و شايستهٔ كارزار

طرازي و غزي و خلخ سوار****همان سي هزار آزموده سوار

كه سالارشان بود پنجم پسر****يكي نامور گرد پرخاشخر

ورا خواندندي گو گردگير****كه بر كوه بگذاشتي تيغ و تير

دمور و جرنجاش با او برفت****بياري جهن سرافراز تفت

ز گردان و جنگ آوران سي هزار****برفتند با خنجر كارزار

جهانديده نستوه سالارشان****پشنگ دلاور نگهدارشان

همان سي هزار از يلان تركمان****برفتند با گرز و تير و كمان

سپهبد چو اغريرث جنگجوي****كه با خون يكي داشتي آب جوي

وزان نامور تيغ زن سي هزار****گزين كرد شاه از در كارزار

سپهبد چو گرسيوز پيلتن****جهانجوي و سالار آن انجمن

بدو داد پيلان و سالارگاه****سر نامداران و پشت سپاه

ازان پس گزيد از يلان ده هزار****كه سيري ندادند كس از كارزار

بفرمود تا در ميان دو صف****بوردگاه بر لب آورده كف

پراگنده بر لشكر اسب افگنند****دل و پشت ايرانيان بشكنند

سوي باختر بود پشت سپاه****شب آمد به پيلان ببستند راه

چنين گفت سالار گيتي فروز****كه دارد سپه چشم بر نيمروز

چو آگاه شد شهريار جهان****ز گفتار بيدار كار آگهان

ز تركان وز كار افراسياب****كه لشكرگه آورد زين روي آب

سپاهي ز جيحون بدين سو كشيد****كه شد ريگ و سنگ از جهان ناپديد

چو بشنيد خسرو يلانرا بخواند****همه گفتني پيش

ايشان براند

سپاهي ز جنگ آوران برگزيد****بزرگان ايران چنانچون سزيد

چشيده بسي از جهان شور و تلخ****بياري گستهم نوذر ببلخ

باشكش بفرمود تا سوي زم****برد لشكر و پيل و گنج درم

بدان تا پس اندر نيايد سپاه****كند راي شيران ايران تباه

ازان پس يلان را همه برنشاند****بزد كوس رويين و لشكر براند

همي رفت با راي و هوش و درنگ****كه تيزي پشيماني آرد بجنگ

سپهدار چون در بيابان رسيد****گرازيدن و ساز و لشكر بديد

سپه را گذر سوي خورازم بود****همه رنگ و دشت از در رزم بود

بچپ بر دهستان و بر راست آب****ميان ريگ و پيش اندر افراسياب

چو خورشيد سر زد ز برج بره****بياراست روي زمين يكسره

سپهدار تركان سپه را بديد****بزد ناي رويين و صف بركشيد

جهان شد پر آواي بوق و سپاه****همه برنهادند ز آهن كلاه

چو خسرو بديد آن سپاه نيا****دل پادشا شد پر از كيميا

خود و رستم و طوس و گودرز و گيو****ز لشكر بسي نامبردار نيو

همي گشت بر گرد آن رزمگاه****بيابان نگه گرد و بي راه و راه

كه لشكر فزون بود زان كو شمرد****همان ژنده پيلان و مردان گرد

بگرد سپه بر يكي كنده كرد****طلايه بهر سو پراگنده كرد

شب آمد بكنده در افگند آب****بدان سو كه بد روي افراسياب

دو لشكر چنين هم دو روز و دو شب****از ايشان يكي را نجنبيد لب

تو گفتي كه روي زمين آهنست****ز نيزه هوا نيز در جوشنست

ازين روي و زان روي بر پشت زين****پياده بپيش اندرون همچنين

تو گفتي جهان كوه آهن شدست****همان پوشش چرخ جوشن شدست

ستاره شمر پيش دو شهريار****پر انديشه و زيجها بركنار

همي باز جستند راز سپهر****بصلاب تا بر كه گردد بمهر

سپهر اندر آن جنگ نظاره بود****ستاره شمر سخت بيچاره بود

بروز چهارم چو شد كار تنگ****بپيش پدر

شد دلاور پشنگ

بدو گفت كاي كدخداي جهان****سرافراز بر كهتران و مهان

بفر تو زير فلك شاه نيست****ترا ماه و خورشيد بد خواه نيست

شود كوه آهن چو درياي آب****اگر بشنود نام افرسياب

زمين بر نتابد سپاه ترا****نه خورشيد تابان كلاه ترا

نيايد ز شاهان كسي پيش تو****جزين بي پدر بد گوهر خويش تو

سياوش را چون پسر داشتي****برو رنج و مهر پدر داشتي

يكي باد ناخوش ز روي هوا****برو برگذشتي نبودي روا

ازو سير گشتي چو كردي درست****كه او تاج و تخت و سپاه تو جست

گر او را نكشتي جهاندار شاه****بدو باز گشتي نگين و كلاه

كنون اينك آمد بپيشت بجنگ****نبايد به گيتي فراوان درنگ

هر آن كس كه نيكي فرامش كند****همي راي جان سياوش كند

بپروردي اين شوم ناپاك را****پدروار نسپرديش خاك را

همي داشتي تا بر آورد پر****شد از مهر شاه از در تاج زر

ز توران چو مرغي بايران پريد****تو گفتي كه هرگز نيا را نديد

ز خوبي نگه كن كه پيران چه كرد****بدان بي وفا ناسزاوار مرد

همه مهر پيران فراموش كرد****پر از كينه سر دل پر از جوش كرد

همي بود خامش چو آمد به مشت****چنان مهربان پهلوان را بكشت

از ايران كنون با سپاهي به جنگ****بيامد به پيش نيا تيزچنگ

نه دينار خواهد نه تخت و كلاه****نه اسب و نه شمشير و گنج و سپاه

ز خويشان جز از جان نخواهد همي****سخن را ازين در نكاهد همي

پدر شاه و فرزانه تر پادشاست****بديت راست گفتار من بر گواست

از ايرانيان نيست چندين سخن****سپه را چنين دل شكسته مكن

بديشان چبايد ستاره شمر****بشمشير جويند مردان هنر

سواران كه در ميمنه با منند****همه جنگ را يكدل و يكتند

چو دستور باشد مرا پادشا****از ايشان نمانم يكي پارسا

بدوزم سر و ترگ ايشان بتير****نه انديشم از كنده و آبگير

چو

بشنيد افراسياب اين سخن****بدو گفت مشتاب و تندي مكن

سخن هرچ گفتي همه راست بود****جز از راستي را نبايد شنود

وليكن تو داني كه پيران گرد****بگيتي همه راه نيكي سپرد

نبد در دلش كژي و كاستي****نجستي به جز خوبي و راستي

همان پيل بد روز جنگ او به زور****چو دريا دل و رخ چو تابنده هور

برادرش هومان پلنگ نبرد****چو لهاك جنگي و فرشيدورد

ز تركان سواران كين صدهزار****همه نامجوي از در كارزار

برفتند از ايدر پر از جنگ و جوش****من ايدر نوان با غم و با خروش

ازان كو برين دشت كين كشته شد****زمين زير او چو گل آغشته شد

همه مرز توران شكسته دلند****ز تيمار دل را همي بگسلند

نبينند جز مرگ پيران بخواب****نخواند كسي نام افراسياب

بباشيم تا نامداران ما****مهان و ز لشكر سواران ما

ببينند ايرانيان را بچشم****ز دل كم شود سوگ با درد و خشم

هم ايرانيان نيز چندين سپاه****ببينند آيين تخت و كلاه

دو لشكر برين گونه پر درد و خشم****ستاره به ما دارد از چرخ چشم

بانبوه جستن نه نيكوست جنگ****شكستي بود باد ماند بچنگ

مبارز پراگنده بيرون كنيم****از ايشان بيابان پر از خون كنيم

چنين داد پاسخ كه اي شهريار****چو زين گونه جويي همي كارزار

نخستين ز لشكر مبارز منم****كه بر شير و بر پيل اسب افگنم

كسي را ندانم كه روز نبرد****فشاند بر اسب من از دور گرد

مرا آرزو جنگ كيخسروست****كه او در جهان شهريار نوست

اگر جويد او بي گمان جنگ من****رهايي نيابد ز چنگال من

دل و پشت ايشان شكسته شود****بارن انجمن كار بسته شود

و گر ديگري پيشم آيد به جنگ****بخاك اندر آرم سرش بي درنگ

بدو گفت كاي كار ناديده مرد****شهنشاه كي جويد از تو نبرد

اگر جويدي هم نبردش منم****تن و نام او زير پاي افگنم

گر

او با من آيد بوردگاه****برآسايد از جنگ هر دو سپاه

بدو شيده گفت اي جهانديده مرد****چشيده ز گيتي بسي گرم و سرد

پسر پنج زنده ست پيشت بپاي****نمانيم تا تو كني رزم راي

نه لشكر پسندد نه ايزد پرست****كه تو جنگ او را كني پيشدست

بدو گفت شاه اي سرفراز مرد****نه گرم آزموده ز گيتي نه سرد

از ايدر برو تا ميان سپاه****ازيشان يكي مرد دانا بخواه

بكيخسرو از من پيامي رسان****كه گيتي جز اين دارد آيين و سان

نبيره كه رزم آورد با نيا****دلش بر بدي باشد و كيميا

چنين بود راي جهان آفرين****كه گردد جهان پر ز پرخاش و كين

سياوش نه بر بيگنه كشته شد****شد از آموزگاران سرش گشته شد

گنه گر مرا بود پيران چه كرد****چو رويين و لهاك وفرشيدورد

كه بر پشت زينشان ببايست بست****پر از خون بكردار پيلان مست

گر ايدونك گويم كه تو بدتني****بد انديش وز تخم آهرمني

بگوهر نگه كن بتخمه منم****نكوهش همي خويشتن را كنم

تو اين كين بگودرز و كاوس مان****كه پيش من آرند لشكر دمان

نه زان گفتم اين كز تو ترسان شدم****وگر پير گشتم دگر سان شدم

همه ريگ و دريا مرا لشكرند****همه نره شيرند و كنداورند

هر آنگه كه فرمان دهم كوه گنگ****چو دريا كنند اي پسر روز جنگ

وليكن همي ترسم از كردگار****ز خون ريختن وز بد روزگار

كه چندين سرنامور بي گناه****جدا گردد از تن بدين رزمگاه

گر از پيش من بر نگردي ز جنگ****نگردي همانا كه آيدت ننگ

چو با من بسوگند پيمان كني****بكوشي كه پيمان من نشكني

بدين كار باشم ترا رهنماي****كه گنج و سپاهت بماند بجاي

چو كار سياوش فرامش كني****نيارا بتوران برامش كني

برادر بود جهن و جنگي پشنگ****كه در جنگ دريا كند كوه سنگ

هران بوم و بركان ز ايران نهي****بفرمان كنم

آن ز تركان تهي

ز گنج نياكان ما هرچ هست****ز دينار وز تاج و تخت و نشست

ز اسب و سليح و ز بيش و ز كم****كه ميراث ماند از نيا زادشم

ز گنج بزرگان و تخت و كلاه****ز چيزي كه بايد ز بهر سپاه

فرستم همه همچنين پيش تو****پسر پهلوان و پدر خويش تو

دو لشكر برآسايد از رنج رزم****همه روز ما بازگردد ببزم

ور ايدونك جان ترا اهرمن****بپيچد همي تا بپوشي كفن

جز از رزم و خون كردنت راي نيست****بمغز تو پند مرا جاي نيست

تو از لشكر خويش بيرون خرام****مگر خود برآيدت ازين كار كام

بگرديم هر دو بوردگاه****بر آسايد از جنگ چندين سپاه

چو من كشته آيم جهان پيش تست****سپه بندگان و پسر خويش تست

و گر تو شوي كشته بر دست من****كسي را نيازارم از انجمن

سپاه تو در زينهار منند****همه مهترانند و يار منند

وگر زانكه بامن نيايي به جنگ****نتابي تو با كار ديده نهنگ

كمر بسته پيش تو آيد پشنگ****چو جنگ آوري او نسازد درنگ

پدر پير شد پايمردش جوان****جواني خردمند و روشن روان

بوردگه با تو جنگ آورد****دليرست و جنگ پلنگ آورد

ببينيم تا بر كه گردد سپهر****كرا بر نهد بر سر از تاج مهر

ورايدونك با او نجويي نبرد****دگرگونه خواهي همي كار كرد

بمان تا بياسايد امشب سپاه****چو بر سر نهد كوه زرين كلاه

ز لشكر گزينيم جنگاوران****سرافراز با گرزهاي گران

زمين را ز خون رود دريا كنيم****ز بالاي بد خواه پهنا كنيم

دوم روز هنگام بانگ خروس****ببنديم بر كوههٔ پيل كوس

سران را به ياري برون آوريم****بجوي اندرون آب و خون آوريم

چو بد خواه پيغام تو نشنود****بپيچد بدين گفتها نگرود

بتنها تن خويش ازو رزم خواه****بديدار دوراز ميان سپاه

پسر آفرين كرد و آمد برون****پدر ديده پر آب و دل پر

ز خون

گزين كرد از موبدان چار مرد****چشيده بسي از جهان گرم و سرد

وزان نامداران لشكر هزار****خردمند و شايستهٔ كارزار

بره چون طلايه بديدش ز دور****درفش و سنان سواران تور

ز تركان كه هر آنكس كه بد پيشرو****زناكارديده جوانان نو

بره با طلايه بر آويختند****بنام از پي شيده خون ريختند

تني چند از ايرانيان خسته شد****وزان روي پيكار پيوسته شد

هم اندر زمان شيده آنجا رسيد****نگهبان ايرانيان را بديد

دل شيده كشت اندر آن كار تنگ****همي باز خواند آن يلانرا ز جنگ

بايرانيان گفت نزديك شاه****سواري فرستيد با رسم و راه

بگويد كه روشن دلي شيده نام****بشاه آوريدست چندي پيام

از افراسياب آن سپهدار چين****پدر مادر شاه ايران زمين

سواري دمان از طلايه برفت****بر شاه ايران خراميد تفت

كه پيغمبر شاه توران سپاه****گوي بر منش بر درفشي سياه

همي شيده گويد كه هستم بنام****كسي بايدم تا گزارم پيام

دل شاه شد زان سخن پر ز شرم****فرو ريخت از ديدگان آب گرم

چنين گفت كين شيده خال منست****ببالا و مردي همال منست

نگه كرد گردنكشي زان ميان****نبد پيش جز قارن كاويان

بدو گفت رو پيش او شادكام****درودش ده از ما و بشنو پيام

چو قارن بيامد ز پيش سپاه****بديد آن درفشان درفش سياه

چو آمد بر شيده دادش درود****ز شاه و ز ايرانيان برفزود

جوان نيز بگشاد شيرين زبان****كه بيدار دل بود و روشن روان

بگفت آنچه بشنيد ز افراسياب****ز آرام وز بزم و رزم و شتاب

چو بشنيد قارن سخنهاي نغز****ازان نامور بخرد پاك مغز

بيامد بر شاه ايران بگفت****كه پيغامها با خرد بود جفت

چو بشنيد خسرو ز قارن سخن****بياد آمدش گفتهاي كهن

بخنديد خسرو ز كار نيا****ازان جستن چاره و كيميا

ازان پس چنين گفت كافراسياب****پشيمان شدست از گذشتن ز آب

ورا چشم بي آب و لب پر سخن****مرا دل پر

از دردهاي كهن

بكوشد كه تا دل بپيچاندم****ببيشي لشكر بترساندم

بدان گه كه گردنده چرخ بلند****نگردد ببايست روز گزند

كنون چارهٔ ما جزين نيست روي****كه من دل پر از كين شوم پيش اوي

بگردم بورد با او بجنگ****بهنگام كوشش نسازم درنگ

همه بخردان و ردان سپاه****بواز گفتند كين نيست راه

جهانديده پردانش افراسياب****جز از چاره جستن نبيند بخواب

نداند جز از تنبل و جادويي****فريب و بدانديشي و بدخويي

ز لشكر كنون شيده را برگزيد****كه اين ديد بند بدي را كليد

همي خواهد از شاه ايران نبرد****بدان تا كند روز ما را بدرد

تو بر تيزي او دليري مكن****از ايران وز تاج سيري مكن

وگر شيده از شاه جويد نبرد****بورد گستاخ با او مگرد

بدست تو گر شيده گردد تباه****يكي نامور كم شود زان سپاه

وگر دور از ايدر تو گردي هلاك****ز ايران برآيد يكي تيره خاك

يكي زنده از ما نماند بجاي****نه شهر و بر و بوم ايران بپاي

كسي نيست ما را ز تخم كيان****كه كين را ببندد كمر بر ميان

نياي تو پيري جهانديده است****بتوران و چين در پسنديده است

همي پوزش آرد بدين بد كه كرد****ز بيچارگي جست خواهد نبرد

همي گويد اسبان و گنج درم****كه بنهاد تور از پي زادشم

همان تخت شاهي و تاج سران****كمرهاي زرين و گرز گران

سپارد بگنج تو از گنج خويش****همي باز خرد بدين رنج خويش

هران شهر كز مرزايران نهي****همي كرد خواهد ز تركان تهي

بايران خراميم پيروز و شاد****ز كار گذشته نگيريم ياد

برين گفته بودند پير و جوان****جز از نامور رستم پهلوان

كه رستم همي ز آشتي سربگاشت****ز درد سياوش بدل كينه داشت

همي لب بدندان بخواييد شاه****همي كرد خيره بديشان نگاه

وزان پس چنين گفت كين نيست راه****بايران خراميم زين رزمگاه

كجا آن همه رستم و سوگند ما****همان بدره

و گفته و پند ما

جو بر تخت بر زنده افراسياب****بماند جهان گردد از وي خراب

بكاوس يكسر چه پوزش بريم****بدين ديدگان چو بدو بنگريم

شنيديم كه بر ايرج نيكبخت****چه آمد بتور از پي تاج و تخت

سياوش را نيز بر بيگناه****بكشت از پي گنج و تخت و كلاه

فريبنده تركي ازان انجمن****بيامد خرامان بنزديك من

گر از من همي جست خواهد نبرد****شارا چرا شد چنين روي زرد

همي از شما اين شگفت آيدم****همان كين پيشين بيفزايدم

گماني نبردم كه ايرانيان****گشايند جاويد زين كين ميان

كسي را نديدم ز ايران سپاه****كه افگنده بود اندرين رزمگاه

كه از جنگ ايشان گرفتي شتاب****بگفت فريبنده افراسياب

چو ايرانيان اين سخنها ز شاه****شنيدند و پيچان شدند از گناه

گرفتند پوزش كه ما بنده ايم****هم از مهرباني سرافگنده ايم

نخواهد شهنشاه جز نام نيك****وگر كارها را سرانجام نيك

ستوده جهاندار برتر منش****نخواهد كه بر مابود سرزنش

كه گويند از ايران سواري نبود****كه يارست با شيده رزم آزمود

كه آمد سواري بدشت نبرد****جز از شاهشان اين دليري نكرد

نخواهد مگر خسرو موبدان****كه بر ما بود ننگ تا جاودان

بديشان چنين پاسخ آورد شاه****كه اي موبدان نماينده راه

بدانيد كاين شيده روز نبرد****پدر را ندارد بهامون بمرد

سليحش پدر كرده از جادويي****ز كژي و بي راهي و بدخويي

نباشد سليح شما كارگر****بدان جوشن و خود پولادبر

همان اسبش از باد دارد نژاد****بدل همچو شير و برفتن چو باد

كسي را كه يزدان ندادست فر****نباشدش با چنگ او پاي و پر

همان با شما او نيايد بجنگ****ز فر و نژاد خود آيدش ننگ

نبيره فريدون و پور قباد****دو جنگي بود يك دل و يك نهاد

بسوزم برو تيره جان پدرش****چو كاوس را سوخت او بر پسرش

دليران و شيران ايران زمين****همه شاه را خواندند آفرين

بفرمود تا قارن نيك خواه****شود باز و پاسخ گزارد ز

شاه

كه اين كار ما دير و دشوار گشت****سخنها ز اندازه اندر گذشت

هنر يافته مرد سنگي بجنگ****نجويد گه رزم چندين درنگ

كنون تا خداوند خورشيد و ماه****كراشاد دارد بدين رزمگاه

نخواهم ز تو اسب و دينار و گنج****كه بر كس نماند سراي سپنج

بزور جهان آفرين كردگار****بديهيم كاوس پروردگار

كه چندان نمانم شما را زمان****كه بر گل جهد تندباد خزان

بدان خواسته نيست ما را نياز****كه از جور و بيدادي آمد فراز

كرا پشت گرمي بيزدان بود****هميشه دل و بخت خندان بود

بر و بوم و گنج و سپاهت مراست****همان تخت و زرين كلاهت مراست

پشنگ آمد و خواست از من نبرد****زره دار بي لشكر و دار و برد

سپيده دمان هست مهمان من****بخنجر ببيند سرافشان من

كسي را نخواهم ز ايران سپاه****كه با او بگردد بوردگاه

من و شيده و دشت و شمشير تيز****برآرم بفرجام ازو رستخيز

گر ايدونك پيروز گردم بجنگ****نسازم برين سان كه گفتي درنگ

مبارز خروشان كنيم از دور روي****ز خون دشت گردد پر از رنگ و بوي

ازان پس يلان را همه همگروه****بجنگ اندر آريم بر سان كوه

چو اين گفت باشي به شيده بگوي****كه اي كم خرد مهتر كامجوي

نه تنها تو ايدر بكام آمدي****نه بر جستن ننگ و نام آمدي

نه از بهر پيغام افراسياب****كه كردار بد كرد بر تو شتاب

جهاندارت انگيخت از انجمن****ستودانت ايدر بود هم كفن

گزند آيدت زان سر بي گزند****كه از تن بريدند چون گوسفند

بيامد دمان قارن از نزد شاه****بنزد يكي آن درفش سياه

سخن هرچ بشنيد با او بگفت****نماند ايچ نيك و بد اندر نهفت

بشد شيده نزديك افراسياب****دلش چون بر آتش نهاده كباب

ببد شاه تركان ز پاسخ دژم****غمي گشت و برزد يكي تيز دم

ازان خواب كز روزگار دراز****بديد و ز هر كس همي داشت راز

سرش گشت

گردان و دل پرنهيب****بدانست كامد بتنگي نشيب

بدو گفت فردا بدين رزمگاه****ز افگنده مردان نيابند راه

بشيده چنين گفت كز بامداد****مكن تا دو روز اي پسر جنگ ياد

بدين رزم بشكست گويي دلم****بر آنم كه دل را ز تن بگسلم

پسر گفت كاي شاه تركان و چين****دل خويش را بد مكن روز كين

چو خورشيد فردا بر آرد درفش****درفشان كند روي چرخ بنفش

من و خسرو و دشت آوردگاه****برانگيزم از شاه گرد سياه

چو روشن شد آن چادر لاژورد****جهان شد به كردار ياقوت زرد

نشست از بر اسب چنگي پشنگ****ز باد جواني سرش پر ز جنگ

بجوشن بپوشيد روشن برش****ز آهن كلاه كيان بر سرش

درفشش يكي ترك جنگي بچنگ****خرامان بيامد بسان پلنگ

چو آمد بنزديك ايران سپاه****يكي نامداري بشد نزد شاه

كه آمد سواري ميان دو صف****سرافراز و جوشان و تيغي بكف

بخنديد ازو شاه و جوشن بخواست****درفش بزرگي برآورد راست

يكي ترگ زرين بسر بر نهاد****درفشش برهام گودرز داد

همه لشكرش زار و گريان شدند****چو بر آتش تيز بريان شدند

خروشي بر آمد كه اي شهريار****بهن تن خويش رنجه مدار

شهان را همه تخت بودي نشست****كه بر كين كمر بر ميان تو بست

كه جز خاك تيره نشستش مباد****بهيچ آرزو كام و دستش مباد

سپهدار با جوشن و گرز و خود****بلشكر فرستاد چندي درود

كه يك تن مجنبيد زين رزمگاه****چپ و راست و قلب و جناح سپاه

نبايد كه جويد كسي جنگ و جوش****برهام گودرز داريد گوش

چو خورشيد بر چرخ گردد بلند****ببينيد تا بر كه آيد گزند

شما هيچ دل را مداريد تنگ****چنينست آغاز و فرجام جنگ

گهي بر فراز و گهي در نشيب****گهي شادكامي گهي با نهيب

برانگيخت شبرنگ بهزاد را****كه دريافتي روز تگ باد را

ميان بسته با نيزه و خود و گبر****همي گرد اسبش بر

آمد بابر

ميان دو صف شيده او را بديد****يكي باد سرد از جگر بر كشيد

بدو گفت پور سياوش رد****توي اي پسنديدهٔ پرخرد

نبيره جهاندار توران سپاه****كه سايد همي ترگ بر چرخ ماه

جز آني كه بر تو گماني برد****جهانديده اي كو خرد پرورد

اگر مغز بوديت با خال خويش****نكردي چنين جنگ را دست پيش

اگر جنگ جويي ز پيش سپاه****برو دور بگزين يكي رزمگاه

كز ايران و توران نبينند كس****نخواهيم ياران فريادرس

چنين داد پاسخ بدو شهريار****كه اي شير درنده در كارزار

منم داغ دل پور آن بيگناه****سياوش كه شد كشته بر دست شاه

بدين دشت از ايران به كين آمدم****نه از بهر گاه و نگين آمدم

ز پيش پدر چونك برخاستي****ز لشكر نبرد مرا خواستي

مرا خواستي كس نبودي روا****كه پيشت فرستادمي ناسزا

كنون آرزو كن يكي رزمگاه****بديدار دور از ميان سپاه

نهادند پيمان كه از هر دو روي****بياري نيايد كسي كينه جوي

هم اينها كه دارند با ما درفش****ز بد روي ايشان نگردد بنفش

برفتند هر دو ز لشكر بدور****چنانچون شود مرد شادان بسور

بيابان كه آن از در رزم بود****بدانجايگه مرز خوارزم بود

رسيدند جايي كه شير و پلنگ****بدان شخ بي آب ننهاد چنگ

نپريد بر آسمانش عقاب****ازو بهره اي شخ و بهري سراب

نهادند آوردگاهي بزرگ****دو اسب و دو جنگي بسان دو گرگ

سواران چو شيران اخته زهار****كه باشند پر خشم روز شكار

بگشتند با نيزه هاي دراز****چو خورشيد تابنده گشت از فراز

نماند ايچ بر نيزه هاشان سنان****پر از آب برگستوان و عنان

برومي عمود و بشمشير و تير****بگشتند با يكدگر ناگزير

زمين شد ز گرد سواران سياه****نگشتند سير اندر آوردگاه

چو شيده دل و زور خسرو بديد****ز مژگان سرشكش برخ برچكيد

بدانست كان فره ايزديست****ازو بر تن خويش بايد گريست

همان اسبش از تشنگي شد غمي****بنيروي مرد اندر آمد كمي

چو درمانده شد با

دل انديشه كرد****كه گر شاه را گويم اندر نبرد

بيا تا به كشتي پياده شويم****ز خوي هر دو آهار داده شويم

پياده نگردد كه عار آيدش****ز شاهي تن خويش خوار آيدش

بدين چاره گر زو نيابم رها****شدم بي گمان در دم اژدها

بدو گفت شاها بتيغ و سنان****كند هر كسي جنگ و پيچد عنان

پياه به آيد كه جوييم جنگ****بكردار شيران بيازيم چنگ

جهاندار خسرو هم اندر زمان****بدانست انديشهٔ بدگمان

بدل گفت كين شير با زور و جنگ****نبيره فريدون و پور پشگ

گر آسوده گردد تن آسان كند****بسي شير دلرا هراسان كند

اگر من پياده نگردم به جنگ****به ايرانيان بر كند جاي تنگ

بدو گفت رهام كاي تاجور****بدين كار ننگي مگردان گهر

چو خسرو پياده كند كارزار****چه بايد بر اين دشت چندين سوار

اگر پاي بر خاك بايد نهاد****من از تخم كشواد دارم نژاد

بمان تا شوم پيش او جنگ ساز****نه شاه جهاندار گردن فراز

برهام گفت آن زمان شهريار****كه اي مهربان پهلوان سوار

چو شيده دلاور ز تخم پشنگ****چنان دان كه با تو نيايد به جنگ

ترا نيز با رزم او پاي نيست****بتركان چنو لشكر آراي نيست

يكي مرد جنگي فريدون نژاد****كه چون او دلاور ز مادر نزاد

نباشد مرا ننگ رفتن بجنگ****پياده بسازيم جنگ پلنگ

وزان سو بر شيده شد ترجمان****كه دوري گزين از بد بدگمان

جز از بازگشتن ترا راي نيست****كه با جنگ خسرو ترا پاي نيست

بهنگام كردن ز دشمن گريز****به از كشتن و جستن رستخيز

بدان نامور ترجمان شيده گفت****كه آورد مردان نشايد نهفت

چنان دان كه تا من ببستم كمر****همي برفرازم بخورشيد سر

بدين زور و اين فره و دستبرد****نديدم بوردگه نيز گرد

وليكن ستودان مرا از گريز****به آيد چو گيرم بكاري ستيز

هم از گردش چرخ بر بگذرم****وگر ديدهٔ اژدها بسپرم

گر ايدر مرا هوش بر

دست اوست****نه دشمن ز من باز دارد نه دوست

ندانم من اين زور مردي ز چيست****برين نامور فره ايزديست

پياده مگر دست يابم بدوي****بپيكار خون اندر آرم بجوي

بشيده چنين گفت شاه جهان****كه اي نامدار از نژاد مهان

ز تخم كيان بي گمان كس نبود****كه هرگز پياده نبرد آزمود

وليكن ترا گرد چنينست كام****نپيچم ز راي تو هرگز لگام

فرود آمد از اسب شبرنگ شاه****ز سر برگرفت آن كياني كلاه

برهام داد آن گرانمايه اسب****پياده بيامد چو آذرگشسب

پياده چو از دور ديدش پشنگ****فرود آمد از باره جنگي پلنگ

بهامون چو پيلان بر آويختند****همي خاك با خون برآميختند

چو شيده بديد آن بر و برز شاه****همان ايزدي فر و آن دستگاه

همي جست كيد مگر زو رها****كه چون سر بشد تن نيارد بها

چو آگاه شد خسرو از روي اوي****وزان زور و آن برز بالاي اوي

گرفتش بچپ گردن و راست پشت****برآورد و زد بر زمين بر درشت

همه مهرهٔ پشت او همچو ني****شد از درد ريزان و بگسست پي

يكي تيغ تيز از ميان بر كشيد****سراسر دل نامور بر دريد

برو كرد جوشن همه چاك چاك****همي ريخت بر تارك از درد خاك

برهام گفت اين بد بدسگال****دلير و سبكسر مرا بود خال

پس از كشتنش مهرباني كنيد****يكي دخمهٔ خسرواني كنيد

تنش را بمشك و عبير و گلاب****بشويي مغزش بكافور ناب

بگردنش بر طوق مشكين نهيد****كله بر سرش عنبرآگين نهيد

نگه كرد پس ترجمانش ز راه****بديد آن تن نامبردار شاه

كه با خون ازان ريگ برداشتند****سوي لشكر شاه بگذاشتند

بيامد خروشان بنزديك شاه****كه اي نامور دادگر پيشگاه

يكي بنده بودم من او را نوان****نه جنگي سواري و نه پهلوان

بمن بر ببخشاي شاها بمهر****كه از جان تو شاد بادا سپهر

بدو گفت شاه آنچ ديدي ز من****نيا را بگو اندر آن

انجمن

زمين را ببوسيد و كرد آفرين****بسيچيد ره سوي سالار چين

وزان دشت كيخسرو كينه جوي****سوي لشكر خويش بنهاد روي

خروشي بر آمد ز ايران سپاه****كه بخشايش آورد خورشيد و ماه

بيامد همانگاه گودرز و گيو****چو شيدوش و رستم چو گرگين نيو

همه بوسه دادند پيشش زمين****بسي شاه را خواندند آفرين

وزان روي تركان دو ديده براه****كه شويده كي آيد ز آوردگاه

سواري همي شد بران ريگ نرم****برهنه سر و ديده پر خون و گرم

بيامد بنزديك افراسياب****دل از درد خسته دو ديده پر آب

برآورد پوشيده راز از نهفت****همه پيش سالار تركان بگفت

جهاندار گشت از جهان نااميد****بكند آن چو كافور موي سپيد

بسر بر پراگند ريگ روان****ز لشكر برفت آنك بد پهلوان

رخ شاه تركان هر آنكس كه ديد****بر و جامه و دل همه بردريد

چنين گفت با مويه افراسياب****كزين پس نه آرام جويم نه خواب

مرا اندرين سوگ ياري كنيد****همه تن بتن سوگواري كنيد

نه بيند سر تيغ ما را نيام****نه هرگز بوم زين سپس شادكام

ز مردم شمر ار ز دام و دده****دلي كو نباشد بدرد آژده

مبادا بدان ديده در آب و شرم****كه از درد ما نيست پر خون گرم

ازان ماه ديدار جنگي سوار****ازان سروبن بر لب جويبار

همي ريخت از ديده خونين سرشك****ز دردي كه درمان نداند پزشك

همه نامداران پاسخ گزار****زبان برگشادند بر شهريار

كه اين دادگر بر تو آسان كناد****بدانديش را دل هراسان كناد

ز ما نيز يك تن نسازد درنگ****شب و روز بر درد و كين پشنگ

سپه را همه دل خروشان كنيم****باوردگه بر سر افشان كنيم

ز خسرو نبد پيش ازين كينه چيز****كنون كينه بر كين بيفزود نيز

سپه دل شكسته شد از بهر شاه****خروشان و جوشان همه رزمگاه

چو خورشيد برزد سر از برج گاو****ز هامون برآمد خروش چكاو

تبيره برآمد ز هر

دو سراي****همان ناله بوق باكرناي

ز گردان شمشيرزن سي هزار****بياورد جهن از در كارزار

چو خسرو بر آن گونه بر ديدشان****بفرمود تا قارن كاويان

ز قلب سپاه اندر آمد چو كوه****ازو گشت جهن دلاور ستوه

سوي راست گستهم نوذر چو گرد****بيامد دمان با درفش نبرد

جهان شد ز گرد سواران بنفش****زمين پرسپاه و هوا پر درفش

بجنبيد خسرو ز قلب سپاه****هم افراسياب اندران رزمگاه

بپيوست جنگي كزان سان نشان****ندادند گردان گردنكشان

بكشتند چندان ز توران سپاه****كه درياي خون گشت آوردگاه

چنين بود تا آسمان تيره گشت****همان چشم جنگاوران خيره گشت

چو پيروز شد قارن رزم زن****به جهن دلير اندر آمد شكن

چو بر دامن كوه بنشست ماه****يلان بازگشتند ز آوردگاه

از ايرانيان شاد شد شهريار****كه چيره شدند اندران كارزار

همه شب همي جنگ را ساختند****بخواب و بخوردن نپرداختند

چو برزد سر از چنگ خرچنگ هور****جهان شد پر از جنگ و آهنگ و شور

سپاه دو لشكر كشيدند صف****همه جنگ را بر لب آورده كف

سپهدار ايران ز پشت سپاه****بشد دور با كهتري نيك خواه

چو لختي بيامد پياده ببود****جهان آفرين را فراوان ستود

بماليد رخ را بران تيره خاك****چنين گفت كاي داور داد و پاك

تو داني كزو من ستم ديده ام****بسي روز بد را پسنديده ام

مكافات كن بدكنش را بخون****تو باشي ستم ديده را رهنمون

وزان جايگه با دلي پر ز غم****پر از كين سر از تخمه زادشم

بيامد خروشان بقلب سپاه****بسر بر نهاد آن خجسته كلاه

خروش آمد و نالهٔ گاودم****دم ناي رويين و رويينه خم

وزان روي لشكر بكردار كوه****برفتند جوشان گروها گروه

سپاهي به كردار درياي آب****بقلب اندرون جهن و افراسياب

چو هر دو سپاه اندر آمد ز جاي****تو گفتي كه دارد در و دشت پاي

سيه شد ز گرد سپاه آفتاب****ز پيكان الماس و پر عقاب

ز بس نالهٔ بوق

و گرد سپاه****ز بانگ سواران در آن رزمگاه

همي آب گشت آهن و كوه و سنگ****بدريا نهنگ و بهامون پلنگ

زمين پرزجوش و هوا پر خروش****هژبر ژيان را بدريد گوش

جهان سر بسر گفتي از آهنست****وگر آسمان بر زمين دشمنست

بهر جاي بر توده چون كوه كوه****ز گردان و ايران و توران گروه

همه ريگ ارمان سر و دست و پاي****زمين را همي دل برآمد ز جاي

همه بوم شد زير نعل اندرون****چو كرباس آهار داده بخون

وزان پس دليران افراسياب****برفتند بر سان كشتي بر آب

بصندوق پيلان نهادند روي تير****كجا ناوك انداز بود اندروي

حصاري بد از پيل پيش سپاه****برآورده بر قلب و بر بسته راه

ز صندوق پيلان بباريد تير****برآمد خروشيدن دار و گير

برفتند گردان نيزه وران****هم از قلب لشكر سپاهي گران

نگه كرد افراسياب از دو ميل****بدان لشكر و جنگ صندوق و پيل

همه ژنده پيلان و لشكر براند****جهان تيره شد روشنايي نماند

خروشيد كاي نامداران جنگ****چه داريد بر خويش تن جاي تنگ

ممانيد بر پيش صندوق و پيل****سپاهست بيكار بر چند ميل

سوي ميمنه ميسره بركشيد****ز قلب و ز صندوق برتر كشيد

بفرمود تا جهن رزم آزماي****رود با تگينال لشكر ز جاي

برد دو هزار آزموده سوار****همه نيزه دار از در كارزار

بر مسيره شير جنگي طبرد****بشد تيز با نامداران گرد

چو كيخسرو آن رزم تركان بديد****كه خورشيد گشت از جهان ناپديد

سوي آوه و سمنكنان كرد روي****كه بودند شيران پرخاشجوي

بفرمود تا بر سوي ميسره****بتابند چون آفتاب از بره

برفتند با نامور ده هزار****زره دار با گرزهٔ گاوسار

بشماخ سوري بفرمود شاه****كه از نامداران ايران سپاه

گزين كن ز جنگ آوران ده هزار****سواران گرد از در كارزار

ميان دو صف تيغها بر كشيد****مبينيد كس را سر اندر كشيد

دو لشكر برينسان بر آويختند****چنان شد كه گفتي برآميختند

چكاچاك برخاست از هر دو

روي****ز پرخاش خون اندر آمد بجوي

چو برخاست گرد از چپ و دست راست****جهاندار خفتان رومي بخواست

بيك سو كشيدند صندوق پيل****جهان شد بكردار درياي نيل

بجنبيد با رستم از قبلگاه****منوشان خوزان لشكر پناه

برآمد خروشيدن بوق و كوس****بيك دست خسرو سپهدار طوس

بياراسته كاوياني درفش****همه پهلوانان زرينه كفش

به درد دل از جاي برخاستند****چپ شاه لشكر بياراستند

سوي راستش رستم كينه جوي****زواره برادرش بنهاد روي

جهانديده گودرز كشوادگان****بزرگان بسيار و آزادگان

ببودند بر دست رستم بپاي****زرسب و منوشان فرخنده راي

برآمد ز آوردگاه گير و دار****نديدند ز آنگونه كس كارزار

همه ريگ پر خسته و كشته بود****كسي را كجا روز برگشته بود

ز بس كشته بردشت آوردگاه****همي راندند اسب بر كشته گاه

بيابان بكردار جيحون ز خون****يكي بي سر و ديگري سرنگون

خروش سواران و اسبان ز دشت****ز بانگ تبيره همي برگذشت

دل كوه گفتي بدرد همي****زمين با سواران بپرد هيم

سر بي تنان و تن بي سران****چرنگيدن گرزهاي گران

درخشيدن خنجر و تيغ تيز****همي جست خورشيد راه گريز

بدست منوچر بر ميمنه****كهيلا كه صد شير بد يك تنه

جرنجاش بر ميسره شد تباه****بدست فريبرز كاوس شاه

يكي باد و ابري سوي نيمروز****برآمد رخ هور گيتي فروز

تو گفتي كه ابري برآمد سياه****بباريد خون اندر آوردگاه

بپوشيد و روي زمين تيره گشت****همي ديده از تيرگي خيره گشت

بدآنگه كه شد چشمه سوي نشيب****دل شاه تركان بجست از نهيب

ز جوش سواران هر كشوري****ز هر مرز و هر بوم و هر مهتري

سواران شمشير زن سي هزار****گزيده سوارن خنجر گزار

دگرگونه جوشن دگرگون درفش****جهاني شده سرخ و زرد و بنفش

نگه كرد گرسيوز از پشت شاه****بجنگ اندر آورد يكسر سپاه

سپاهي فرستاد بر ميمنه****گرانمايگان يك دل و يك تنه

سوي ميسره همچنين لشكري****پراگنده بر هر سويي مهتري

سواران جنگاوران سي هزار****گزيده همه از در كارزار

چو گرسيوز

از پشت لشكر برفت****بپيش برادر خراميد تفت

برادر چو روي برادر بديد****بنيرو شد و لشكر اندر كشيد

برآمد ز لشكر ده و دار و گير****بپوشيد روي هوا را بتير

چو خورشيد را پشت باريك شد****ز ديدار شب روز تاريك شد

فريبنده گرسيوز پهلوان****بيامد بپيش برادر نوان

كه اكنون ز گردان كه جويد نبد****زمين پر ز خون آسمان پر ز گرد

سپه بازكش چون شب آمد مكوش****كه اكنون برآيد ز تركان خروش

تو در جنگ باشي سپه در گريز****مكن با تن خويش چندين ستيز

دل شاه تركان پر از خشم و جوش****ز تندي نبودش بگفتار گوش

برانگيخت اسب از ميان سپاه****بيامد دمان با درفش سياه

از ايرانيان چند نامي بكشت****چو خسرو بديد اندر آمد بپشت

دو شاه دو كشور چنين كينه دار****برفتند با خوار مايه سوار

نديدند گرسيوز و جهن روي****كه او پيش خسرو شود رزمجوي

عنانش گرفتند و بر تافتند****سوي ريگ آموي بشتافتند

چنو بازگشت استقيلا چو گرد****بيامد كه با شاه جويد نبرد

دمان شاه ايلا بپيش سپاه****يكي نيزه زد بر كمرگاه شاه

نبد كارگر نيزه بر جوشنش****نه ترس آمد اندر دل روشنش

چو خسرو دل و زور او را بديد****سبك تيغ تيز از ميان بركشيد

بزد بر ميانش بدو نيم كرد****دل برز ايلا پر از بيم كرد

سبك برز ايلا چو آن زخم شاه****بديد آن دل و زور و آن دستگاه

بتاريكي اندر گريزان برفت****همي پوست بر تنش گفتي بكفت

سپه چون بديدند زو دستبرد****بورد گه بر نماند ايچ گرد

بر افراسياب آن سخن مرگ بود****كجا پشت خود را بديشان نمود

ز تورانيان او چو آگاه شد****تو گفتي برو روز كوتاه شد

چو آوردگه خوار بگذاشتند****بفرمود تا بانگ برداشتند

كه اين شير مردي ز زنگ شبست****مرا باز گشتن ز تنگ شبست

گر ايدونك امروز يكبار باد****ترا جست و شادي ترا

در گشاد

چو روشن كند روز روي زمين****درفش دلفروز ما را ببين

همه روي ايران چو دريا كنيم****ز خورشيد تابان ثريا كنيم

دو شاه و دو كشور چنان رزمساز****بلكشر گه خويش رفتند باز

چو نيمي ز تيره شب اندر گذشت****سپهر از بر كوه ساكن بگشت

سپهدار تركان بنه بر نهاد****سپه را همه ترگ و جوشن بداد

طلايه بفرمود تا ده هزار****بود ترك بر گستوان ور سوار

چنين گفت با لشكر افراسياب****كه من چون گذر يابم از رود آب

دمادم شما از پسم بگذريد****بجيحون و زورق زمان مشمريد

شب تيره با لشكر افراسياب****گذر كرد از آموي و بگذاشت آب

همه روي كشور به بي راه و راه****سراپرده و خيمه بد بي سپاه

سپيده چو از باختر بردميد****طلايه سپه را بهامون نديد

بيامد بمژده بر شهريار****كه پردخته شد شاه زين كارزار

همه دشت خيمه ست و پرده سراي****ز دشمن سواري نبينم بجاي

چو بشنيد خسرو دوان شد بخاك****نيايش كنان پيش يزدان پاك

همي گفت كاي روشن كردگار****جهاندار و بيدار و پروردگار

تو دادي مرا فر و ديهيم و زور****تو كردي دل و چشم بدخواه كور

ز گيتي ستمكاره را دور كن****ز بيمش همه ساله رنجور كن

چو خورشيد زرين سپر برگرفت****شب آن شعر پيروزه بر سر گرفت

جهاندار بنشست بر تخت عاج****بسر برنهاد آن دلفروز تاج

نيايش كنان پيش او شد سپاه****كه جاويد باد اين سزاوار گاه

شد اين لشكر از خواسته بي نياز****كه از لشكر شاه چين ماند باز

همي گفت هر كس كه اينت فسوس****كه او رفت با لشكر و بوق وكوس

شب تيره از دست پرمايگان****بشد نامداران چنين رايگان

بديشان چنين گفت بيدار شاه****كه اي نامداران ايران سپاه

چو دشمن بود شاه را كشته به****گر آواره از جنگ برگشته به

چو پيروزگر دادمان فرهي****بزرگي و ديهيم شاهنشهي

ز گيتي ستايش مر او را كنيد****شب

آيد نيايش مر او را كنيد

كه آنرا كه خواهد كند شوربخت****يكي بي هنر برنشاند بتخت

ازين كوشش و پرسشت راي نيست****كه با داد او بنده را پاي نيست

بباشم بدين رزمگه پنج روز****ششم روز هرمزد گيتي فروز

برايد برانيم ز ايدر سپاه****كه او كين فزايست و ما كينه خواه

بدين پنج روز اندرين رزمگاه****همي كشته جستند ز ايران سپاه

بشستند ايرانيان را ز گرد****سزاوار هر يك يكي دخمه كرد

بفرمود تا پيش او شد دبير****بياورد قرطاس و مشك و عبير

نبشتند نامه بكاوس شاه****چنانچون سزا بود زان رزمگاه

سرنامه كرد از نخست آفرين****ستايش سزاي جهان آفرين

دگر گفت شاه جهانبان من****پدروار لرزيده بر جان من

بزرگيش با كوه پيوسته باد****دل بدسگالان او خسته باد

رسيدم ز ايران بريگ فرب****سه جنگ گران كرده شد در سه شب

شمار سواران افراسياب****بيند خردمند هرگز بخواب

بريده چو سيصد سرنامدار****فرستادم اينك بر شهريار

برادر بد و خويش و پيوند اوي****گرامي بزرگان و فرزند اوي

وزان نامداران بسته دويست****كه صد شير با جنگ هر يك يكيست

همه رزم بر دشت خوارزم بود****ز چرخ آفرين بر چنان رزم بود

برفت او و ما از پس اندر دمان****كشيديم تا بر چه گرد زمان

برين رزمگاه آفرين باد گفت****همه ساله با اختر نيك جفت

نهادند بر نامه مهري ز مشك****ازان پس گذر كرد بر ريگ خشك

چو زان رود جيحون شد افراسياب****چو باد دمان تيز بگذشت آب

بپيش سپاه قراخان رسيد****همي گفت هر كس ز جنگ آنچ ديد

سپهدار تركان چه مايه گريست****بران كس كه از تخمهٔ او بزيست

ز بهر گرانمايه فرزند خويش****بزرگان و خويشان و پيوند خويش

خروشي ير آمد تو گفتي كه ابر****همي خون چكاند ز چشم هژبر

همي بودش اندر بخارا درنگ****همي خواست كايند شيران به جنگ

ازان پس چو گشت انجمن آنچ ماند****بزرگان برتر

منش را بخواند

چو گشتند پر مايگان انجمن****ز لشكر هر آنكس كه بد راي زن

زبان بر گشادند بر شهريار****چو بيچاره شدشان دل از كار زار

كه از لشكر ما بزرگان كه بود****گذشتند و زيشان دل ما شخود

همانا كه از صد نماندست بيست****بران رفتگان بر ببايد گريست

كنون ما دل از گنج و فرزند خويش****گسستيم چندي ز پيوند خويش

بدان روي جيحون يكي رزمگاه****بكرديم زان پس كه فرمود شاه

ز بي دانشي آنچ آمد بروي****تو داني كه شاهي و ما چاره جوي

گر ايدونك روشن بود راي شاه****از ايدر بچاچ اندر آرد سپاه

چو كيخسرو آيد بكين خواستن****ببايد تو را لشكر آراستن

چو شانه اندرين كار فرمان برد****ز گلزريون نيز هم بگذرد

بباشد برام ببهشت گنگ****كه هم جاي جنگست و جاي درنگ

برين بر نهادند يكسر سخن****كسي راي ديگر نيفگند بن

برفتند يكسر بگلزريون****همه ديده پرآب و دل پر ز خون

بگلزريون شاه توران سه روز****ببود و براسود با باز و يوز

برفتند زان جايگه سوي گنگ****بجايي نبودش فراوان درنگ

يكي جاي بود آن بسان بهشت****گلش مشك سارا بد و زر خشت

بدان جايگه شاد و خندان بخفت****تو گفتي كه با ايمني گشت جفت

سپه خواند از هر سوي بي كران****برگان گردنكش و مهتران

مي و گلشن و بانگ چنگ و رباب****گل و سنبل و رطل و افراسياب

همي بود تا بر چه گردد جهان****بدين آشكارا چه دارد نهان

چو كيخسرو آمد برين روي آب****ازو دور شد خورد و آرام و خواب

سپه چون گذر كرد زان سوي رود****فرستاد زان پس به هر كس درود

كزين آمدن كس مداريد باك****بخواهيد ما را ز يزدان

گرانمايه گنجي بدرويش داد****كسي را كزو شاد بد بيش داد

وزآنجا بيامد سوي شهر سغد****يكي نو جهان ديد رسته ز چغد

ببخشيد گنجي بران شهر نيز****همي خواست كباد

گردد بچيز

بر منزلي زينهاري سوار****همي آمدندي بر شهريار

ازان پس چو آگاهي آمد بشاه****ز گنگ و ز افراسياب و سپاه

كه آمد بنزديك او گلگله****ابا لشكري چون هژبر يله

كه از تخم تورست پركين و درد****بجويد همي روزگار نبرد

فرستاد بهري ز گردان بچاج****كه جويد همي تخت تركان و تاج

سپاهي بسوي بيابان سترگ****فرستاد سالار ايشان طورگ

پذيرفت زين هر يكي جنگ شاه****كه بر نامداران ببندند راه

جهاندار كيخسرو آن خوار داشت****خرد را بانديشه سالار داشت

سپاهي كه از بردع و اردبيل****بيامد بفرمود تا خيل خيل

بيايند و بر پيش او بگذرند****رد و موبد و مرزبان بشمرند

برفتند و سالارشان گستهم****كه در جنگ شيران نبودي دژم

همان گفت تا لشكر نيمروز****برفتند با رستم نيوسوز

بفرمود تا بر هيونان مست****نشينند و گيرند اسبان بدست

بسغد اندرون بود يك ماه شاه****همه سغد شد شاه را نيك خواه

سپه را درم داد و آسوده كرد****همي جست هنگام روز نبرد

هر آن كس كه بود از در كارزار****بدانست نيرنگ و بند حصار

بياورد و با خويشتن يار كرد****سر بدكنش پر ز تيمار كرد

وزان جايگه گردن افراخته****كمر بسته و جنگ را ساخته

ز سغد كشاني سپه بر گرفت****جهاني درو مانده اندر شگفت

خبر شد به تركان كه آمد سپاه****جهانجوي كيخسرو كينه خواه

همه سوي دژها نهادند روي****جهان شد پر از جنبش و گفت و گوي

بلشكر چنين گفت پس شهريار****كه امروز به گونه شد كارزار

ز تركان هر آنكس كه فرمان كند****دل از جنگ جستن پشيمان كند

مسازيد جنگ و مريزيد خون****مباشيد كس را ببد رهنمون

وگر جنگ جويد كسي با سپاه****دل كينه دارش نيايد براه

شما را حلال است خون ريختن****بهر جاي تاراج و آويختن

بره بر خورشها مداريد تنگ****مداريد كين و مسازيد جنگ

خروشي بر آمد ز پيش سپاه****كه گفتي بدرد همي چرخ و ماه

سواران بدژها

نهادند روي****جهان شد پر از غلغل و گفتگوي

هر آنكس كه فرمان بجا آوريد****سپاه شهنشه بدو ننگريد

هر آن كو برون شد ز فرمان شاه****سرانشان بريدند يكسر سپاه

ز تركان كس از بيم افراسياب****لب تشنه نگذاشتندي بر آب

وگر باز ماندي كسي زين سپاه****تن بي سرش يافتندي براه

دليران بدژها نهادند روي****بهر دژ كه بودي يكي جنگجوي

شدي بارهٔ دژ هم آنگاه پست****نماندي در و بام وجاي نشست

غلام و پرستنده و چارپاي****نماندي بد و نيك چيزي به جاي

برين گونه فرسنگ بر صد گذشت****نه دژ ماند آباد جايي نه دشت

چو آورد لشكر بگلزريون****بهر سو بگرديد با رهنمون

جهان ديد بر سان باغ بهار****در و دشت و كوه و زمين پرنگار

همه كوه نخچير و هامون درخت****جهان از در مردم نيك بخت

طلايه فرستاد و كارآگهان****بدان تا نماند بدي در نهان

سراپردهٔ شهريار جهان****كشيدند بر پيش آب روان

جهاندار بر تخت زرين نشست****خود و نامداران خسروپرست

شبي كرد جشني كه تا روز پاك****همي مرده برخاست از تيره خاك

وزان سوي گنگ اندر افراسياب****برخشنده روز و بهنگام خواب

همي گفت با هرك بد كاردان****بزرگان بيدار و بسياردان

كه اكنون كه دشمن ببالين رسيد****بگنگ اندرون چون توان آرميد

همه بر گشادند گويا زبان****كه اكنون كه نزديك شد بد گمان

جز از جنگ چيزي نبينيم راه****زبوني نه خوبست چندين سپاه

بگفتند وز پيش برخاستند****همه شب همي لشكر آراستند

سپيده دمان گاه بانگ خروس****ز درگاه برخاست آواي كوس

سپاهي بهامون بيامد ز گنگ****كه بر مور و بر پشه شد راه تنگ

چو آمد بنزديك گلزريون****زمين شد بسان كه بيستون

همي لشكر آمد سه روز و سه شب****جهان شد پرآشوب جنگ و جلب

كشيدند بر هفت فرسنگ نخ****فزون گشت مردم ز مور و ملخ

چهارم سپه بركشيدند صف****ز دريا برآمد بخورشيد تف

بقلب اندر افراسياب و ردان****سواران

گردنكش و بخردان

سوي ميمنه جهن افراسياب****همي نيزه بگذاشت از آفتاب

وزين روي كيخسرو از قلبگاه****همي داشت چون كوه پشت سپاه

چو گودرز و چون طوس نوذر نژاد****منوشان خوزان و پيروز و داد

چو گرگين ميلاد و رهام شير****هجير و چو شيدوش گرد دلير

فريبرز كاوس بر ميمنه****سپاهي هه يك دل و يك تنه

منوچهر بر ميسره جاي داشت****كه با جنگ هر جنگيي پاي داشت

بپشت سپه گيو گودرز بود****كه پشت و نگهبان هر مرز بود

زمين كان آهن شد از ميخ نعل****همه آب دريا شد از خون لعل

بسر بر ز گرد سياه ابر بست****تبيره دل سنگ خارا بخست

زمين گشت چون چادر آبنوس****ستاره غمي شد ز آواي كوس

زمين گشت جنبان چو ابر سياه****تو گفتي همي بر نتابد سپاه

همه دشت مغز و سر و پاي بود****همانا مگر بر زمين جاي بود

همي نعل اسبان سركشته خست****همه دشت بي تن سر و پاي و دست

خردمند مردم بيكسو شدند****دو لشكر برين كار خستو شدند

كه گر يك زمان نيز لشكر چنين****بماند برين دشت با درد و كين

نماند يكي زين سواران بجاي****همانا سپهر اندر آيد ز پاي

ز بس چاك چاك تبرزين و خود****روانها همي داد تن رادرود

چو كيخسرو آن پيچش جنگ ديد****جهان بر دل خويشتن تنگ ديد

بيامد بيكسو ز پشت سپاه****بپيش خداوند شد دادخواه

كه اي برتر از دانش پارسا****جهاندار و بر هر كسي پادشا

ار نيستم من ستم يافته****چو آهن بكوره درون تافته

نخواهم كه پيروز باشم بجنگ****نه بر دادگر بر كنم جاي تنگ

بگفت اين و بر خاك ماليد روي****جهان پر شد ازنالهٔ زار اوي

همانگه برآمد يكي باد سخت****كه بشكست شاداب شاخ درخت

همي خاك بر داشت از رزمگاه****بزد بر رخ شاه توران سپاه

كسي كو سر از جنگ برتافتي****چو افراسياب آگهي يافتي

بريدي بجنجر سرش

را ز تن****جز از خاك و ريگش نبودي كفن

چنين تا سپهر و زمين تار شد****فراوان ز تركان گرفتار شد

بر آمد شب و چادر مشك رنگ****بپوشيد تا كس نيايد بجنگ

سپه باز چيدند شاهان ز دشت****چو روي زمين ز آسمان تيره گشت

همه دامن كوه تا پيش رود****سپه بود با جوشن و درع و خود

برافروختند آتش از هر سوي****طلايه بيامد ز هر پهلوي

همي جنگ را ساخت افراسياب****همي بود تا چشمهٔ آفتاب

بر آيد رخ كوه رخشان كند****زمين چون نگين بدخشان كند

جهان آفرين را دگر بود راي****بهر كار با راي او نيست پاي

شب تيره چون روي زنگي سياه****كس آمد ز گستهم نوذر بشاه

كه شاه جهان جاودان زنده باد****مه ما بازگشتيم پيروز و شاد

بدان نامداران افراسياب****رسيديم ناگه بهنگام خواب

ازيشان سواري طلايه نبود****كي را ز انديشه مايه نبود

چو بيدار گشتند زيشان سران****كشيديم شمشير و گرز گران

چو شب روز شد جز قراخان نماند****ز مردان ايشان فراوان نماند

همه دشت زيشان سرون و سرست****زمين بستر و خاكشان چادر است

بمژده ز رستم هم اندر زمان****هيوني بيامد سپيده دمان

كه ما در بيابان خبر يافتيم****بدان آگهي تيز بشتافتيم

شب و روز رستم يكي داشتي****چو تنها شدي راه بگذاشتي

بديشان رسيديم هنگام روز****چو بر زد سر از چرخ گيتي فروز

تهمتن كمان را بزه برنهاد****چو نزديك شد ترگ بر سر نهاد

نخستين كه از كلك بگشاد شست****قراخان ز پيكان رستم بخست

بتوران زمين شد كنون كنيه خواه****همانا كه آگاهي آمد بشاه

بشادي به لشكر بر آمد خروش****سپهدار تركان همي داشت گوش

هر آنكس كه بودند خسروپرست****بشادي و رامش گشادند دست

سواري بيامد هم اندر شتاب****خروشان به نزديك افراسياب

كه از لشكر ما قراخان برست****رسيدست نزديك ما مردشست

سپاهي بتوران نهادند روي****كزيشان شود ناپديد آب جوي

چنين گفت با راي زن شهريار****كه پيكار

سخت اندر آمد بكار

چو رستم بگيرد سر گاه ما****بيكبارگي گم شود راه ما

كنونش گمان آنك ما نشنويم****چنين كار در جنگ كيخسرويم

چو آتش بريشان شبيخون كنيم****زخون روي كشور چو جيحون كنيم

چو كيخسرو آيد ز لشكر دو بهر****نبيند مگر بام و ديوار و شهر

سراسر همه لشكر اين ديد راي****همان مرد فرزانه و رهنماي

بنه هرچ بودش هم آنجا بماند****چو آتش ازان دشت لشكر براند

همانگه طلايه بيامد ز دشت****كه گرد سپاه از هوا برگذشت

همه دشت خرگاه و خيمست و بس****ازيشان بخيمه درون نيست كس

بدانست خسرو كه سالار چين****چرا رفت بيگاه زان دشت كين

ز گستهم و رستم خبر يافتست****بدان آگهي نيز بشتافتست

نوندي برافگند هم در زمان****فرستاد نزديك رستم دمان

كه برگشت زين كينه افراسياب****همانا بجنگ تو دارد شتاب

سپه را بياراي و بيدار باش****برو خويشتن زو نگهدار باش

نوند جهانديده شايسته بود****بدان راه بي راه بايسته بود

همي رفت چون پيش رستم رسيد****گو شيردل را ميان بسته ديد

سپه گرزها بر نهاده بدوش****يكايك نهاده به آواز گوش

برستم بگفت آنچ پيغام بود****كه فرجام پيغامش آرام بود

وزين روي كيخسرو كينه جوي****نشسته برام بي گفت و گوي

همي كرد بخشش همه بر سپاه****سراپرده و خيمه و تاج و گاه

از ايرانيان كشتگان را بجست****كفن كرد وز خون و گلشان بنشست

برسم مهان كشته را دخمه كرد****چو برداشت زان خاك و خون نبرد

بنه بر نهاد و سپه بر نشاند****دمان از پس شاه تركان براند

چو نزديك شهر آمد افراسياب****بران بد كه رستم شود سيرخواب

كنون من شبيخون كنم برسرش****برآيم گرد از سر لشكرش

بتاريكي اندر طلايه بديد****بشهر اندر آواز ايشان شنيد

فروماند زان كار رستم شگفت****همي راند و انديشه اندر گرفت

همه كوفته لشكر و ريخته****بشيرين روان اندر آويخته

بپيش اندرون رستم تيزچنگ****پس پشت شاه و سواران جنگ

كسي را كه نزديك

بد پيش خواند****وزيشان فراوان سخنها براند

بپرسيد كين را چه بينيد روي****چنين گفت با نامور چاره جوي

كه در گنگ دژ آن همه گنج شاه****چه بايست اكنون همه رنج راه

زمين هشت فرسنگ بالاي اوي****همانا كه چارست پهناي اوي

زن و كودك و گنج و چندان سپاه****بزرگي و فرمان و تخت و كلاه

بران بارهٔ دژ نپرد عقاب****نبيند كسي آن بلندي بخواب

خورش هست و ايوان و گنج و سپاه****ترا رنج بدخواه را تاج و گاه

همان بوم كو را بهشتست نام****همه جاي شادي و آرام و كام

بهر گوشه اي چشمهٔ آبگير****ببالا و پهناي پرتاب تير

همي موبد آورد از هند و روم****بهشتي بر آورده آباد بوم

همانا كزان باره فرسنگ بيست****ببينند آسان كه بر دشت كيست

ترازين جهان بهره جنگست و بس****بفرجام گيتي نماند بكس

چو بشنيد گفتارها شهريار****خوش آمدش و ايمن شد از روزگار

بيامد بدلشاد ببهشت گنگ****ابا آلت لشكر و ساز جنگ

همي گشت بر گرد آن شارستان****بدستي نديد اندرو خارستان

يكي كاخ بودش سر اندر هوا****برآوردهٔ شاه فرمان روا

بايوان فرود آمد و بار داد****سپه را درم داد و دينار داد

فرستاد بر هر سوي لشكري****نگهبان هر لشكري مهتري

پياده بران باره بر ديده بان****نگهبان بروز و بشب پاسبان

رد و موبدش بود بر دست راست****نويسندهٔ نامه را پيش خواست

يكي نامه نزديك فغفور چين****نبشتند با صد هزار آفرين

چنين گفت كز گردش روزگار****نيامد مرا بهره جز كارزار

بپروردم آن را كه بايست كشت****كنون شد ازو روزگارم درشت

چو فغفور چين گر بيايد رواست****كه بر مهر او بر روانم گواست

وگر خود نيايد فرستد سپاه****كزين سو خرامد همي كينه خواه

فرستاده از نزد افراسياب****بچين اندر آمد بهنگام خواب

سرافراز فغفور بنواختش****يكي خرم ايوان بپرداختش

وزان سو بگنگ اندر افراسياب****نه آرام بودش نه خورد و نه خواب

بديوار عراده بر پاي كرد****ببرج

اندرون رزم را جاي كرد

بفرمود تا سنگهاي گران****كشيدند بر باره افسونگران

بس كاردانان رومي بخواند****سپاهي بديوار دژ برنشاند

برآورد بيدار دل جاثليق****بران باره عراده و منجنيق

كمانهاي چرخ و سپرهاي كرگ****همه برجها پر ز خفتان و ترگ

گروهي ز آهنگران رنجه كرد****ز پولاد بر هر سوي پنجه كرد

ببستند بر نيزه هاي دراز****كه هر كس كه رفتي بر دژ فراز

بدان چنگ تيز اندر آويختي****و گرنه ز دژ زود بگريختي

سپه را درم داد و آباد كرد****بهر كار با هر كسي داد كرد

همان خود و شمشير و بر گستوان****سپرهاي چيني و تير و كمان

ببخشيد بر لشكرش بي شمار****بويژه كسي كو كند كارزار

چو آسوده شد زين بشادي نشست****خود و جنگسازان خسرو پرست

پري چهره هر روز صد چنگ زن****شدندي بدرگاه شاه انجمن

شب و روز چون مجلس آراستي****سرود از لب ترك و مي خواستي

همي داد هر روز گنجي بباد****بر امروز و فردا نيامدش ياد

دو هفته برين گونه شادان بزيست****كه داند كه فردا دل افروز كيست

سيم هفته كيخسرو آمد بگنگ****شنيد آن غوناي و آواي چنگ

بخنديد و برگشت گرد حصار****بماند اندر آن گردش روزگار

چنين گفت كان كو چنين باره كرد****نه از بهر پيكار پتياره كرد

چو خون سر شاه ايران بريخت****بما بر چنين آتش كين ببيخت

شگفت آمدش كانچنان جاي ديد****سپهري دلارام بر پاي ديد

برستم چنين گفت كاي پهلوان****سزد گر ببيني بروشن روان

كه با ما جهاندار يزدان چه كرد****ز خوب و پيروزي اندر نبرد

بدي را كجا نام بد بر بدي****بتندي و كژي و نابخردي

گريزان شد از دست ما بر حصار****برين سان برآسود از روزگار

بدي كو بد آن جهان را سرست****بپيري رسيده كنون بترست

بدين گر ندارم ز يزدان سپاس****مبادا كه شب زنده باشم سه پاس

كزويست پيروزي و دستگاه****هم او آفرينندهٔ هور و ماه

ز يك

سوي آن شارستان كوه بود****ز پيكار لشكر بي اندوه بود

بروي دگر بودش آب روان****كه روشن شدي مرد را زو روان

كشيدند بر دشت پرده سراي****ز هر سوي دژ پهلواني بپاي

زمين هفت فرسنگ لشكر گرفت****ز لشكر زمين دست بر سر گرفت

سراپرده زد رستم از دست راست****ز شاه جهاندار لشكر بخواست

بچپ بر فريبرز كاوس بود****دل افروز با بوق و با كوس بود

برفتند و بردند پرده سراي****سيم روي گودرز بگزيد جاي

شب آمد بر آمد ز هر سو خروش****تو گفتي جهان را بدريد گوش

زمين را همي دل برآمد ز جاي****ز بس نالهٔ بوق و شيپور و ناي

چو خورشيد برداشت از چرخ زنگ****بدريد پيراهن مشك رنگ

نشست از بر اسب شبرنگ شاه****بيامد بگرديد گرد سپاه

چنين گفت با رستم پيلتن****كه اين نامور مهتر انجمن

چنين دارم اميد كافراسياب****نبيند جهان نيز هرگز بخواب

اگر كشته گر زنده آيد بدست****ببيند سر تيغ يزدان پرست

برآنم كه او را ز هر سو سپاه****بياري بيايد بدين رزمگاه

بترسند وز ترس ياري كنند****نه از كين و از كامكاري كنند

بكوشيم تا پيش ازان كو سپاه****بخواند برو بر بگيريم راه

همه بارهٔ دژ فرود آوريم****همه سنگ و خاكش برود آوريم

سپه را كنون روز سختي گذشت****همان روز رزم اندر آرام گشت

چو دشمن بديوار گيرد پناه****ز پيكار و كينش نترسد سپاه

شكسته دلست او بدين شارستان****كزين پس شود بي گمان خارستان

چو گفتار كاوس ياد آوريم****روان را همه سوي داد آوريم

كجا گفت كاين كين با دار و برد****بپوشد زمانه بزنگار و گرد

پسر بر پسر بگذرانم بدست****چنين تا شود سال بر پنج شست

بسان درختي بود تازه برگ****دل از كين شاهان نترسد ز مرگ

پذر بگذرد كين بماند بجاي****پسر باشد اين درد را رهنماي

بزرگان برو آفرين خواندند****ورا خسرو پاكدين خواندند

كه كين پدر بر تو

آيد بسر****مبادي بجز شاه و پيروزگر

دگر روز چون خور برآمد ز راغ****نهاد از بر چرخ زرين چراغ

خروشي برآمد بلند از حصار****پر انديشه شد زان سخن شهريار

همانگه در دژ گشادند باز****برهنه شد از روي پوشيده راز

بيامد ز دژ جهن باده سوار****خردمند و بادانش و مايه دار

بشد پيش دهليز پرده سراي****همي بود با نامداران بپاي

ازان پس بيامد منوشان گرد****خرد يافته جهن را پيش برد

خردمند چو پيش خسرو رسيد****شد از آب ديده رخش ناپديد

بماند اندرو جهن جنگي شگفت****كلاه بزرگي ز سر بر گرفت

چو آمد بنزديك تختش فراز****برو آفرين كرد و بردش نماز

چنين گفت كاي نامور شهريار****هميشه جهان را بشادي گذار

بر و بوم ما بر تو فرخنده باد****دل و چشم بدخواه تو كنده باد

هميشه بدي شاد و يزدان پرست****بر و بوم ما پيش گسترده دست

خجسته شدن باد و باز آمدن****به نيكي همي داستانها زدن

پيامي گزارم ز افراسياب****اگر شاه را زان نگيرد شتاب

چو از جهن گفتار بشنيد شاه****بفرمود زرين يكي پيشگاه

نهادند زير خردمند مرد****نشست و پيام پدر ياد كرد

چنين گفت با شاه كافراسياب****نشستست پر درد و مژگان پر آب

نخستين درودي رسانم بشاه****ازان داغ دل شاه توران سپاه

كه يزدان سپاس و بدويم پناه****كه فرزند ديدم بدين پايگاه

كه لشكر كشد شهرياري كند****بپيش سواران سواري كند

ز راه پدر شاه تا كيقباد****ز مادر سوي تور دارد نژاد

ز شاهان گيتي سرش برترست****بچين نام او تخت را افسرست

بابر اندرون تيز پران عقاب****نهنگ دلاور بدرياي آب

همه پاسبانان تخت ويند****دد و دام شادان ببخت ويند

بزرگان كه با تاج و با زيورند****بروي زمين مر ترا كهترند

شگفتي تر از كار ديو نژند****كه هرگز نخواهد بما جز گزند

بدان مهرباني و آن راستي****چرا شد دل من سوي كاستي

كه بردست من پور كاوس

شاه****سياوش رد كشته شد بي گناه

جگر خسته ام زين سخن پر ز درد****نشسته بيكسو ز خواب و ز خورد

نه من كشتم او را كه ناپاك ديو****ببرد از دلم ترس گيهان خديو

زمانه ورا بد بهانه مرا****بچنگ اندرون بد فسانه مرا

تو اكنون خردمندي و پادشا****پذيرندهٔ مردم پارسا

نگه كن تا چند شهر فراخ****پر از باغ و ايوان و ميدان و كاخ

شدست اندرين كينه جستن خراب****بهانه سياوش و افراسياب

همان كارزاري سواران جنگ****بتن همچو پيل و بزور نهنگ

كه جز كام شيران كفنشان نبود****سري تيز نزديك تنشان نبود

يكي منزل اندر بيابان نماند****بكشور جز از دشت ويران نماند

جز از كينه و زخم شمشير تيز****نماند ز ما نام تا رستخيز

نيايد جهان آفرين را پسند****بفرجام پيچان شويم از گزند

وگر جنگ جويي همي بيگمان****نياسايد از كين دلت يك زمان

نگه كن بدين گردش روزگار****جز او را مكن بر دل آموزگار

كه ما در حصاريم و هامون تراست****سري پر ز كين دل پر از خون تر است

همي گنگ خوانم بهشت منست****برآوردهٔ بوم و كشت منست

هم ايدر مرا گنج و ايدر سپاه****هم ايدر نگين و هم ايدر كلاه

هم اينجام كشت و هم اينجام خورد****هم اينجام مردان روز نبرد

تراگاه گرمي و خوشي گذشت****گل و لاله و رنگ و شي گذشت

زمستان و سرما بپيش اندرست****كه بر نيزه ها گردد افسرده دست

بدامن چو ابر اندرافگند چين****بر و بوم ما سنگ گردد زمين

ز هر سو كه خوانم بيايد سپاه****نتابي تو با گردش هور و ماه

ور ايدون گماني كه هر كارزار****ترا بردهد اختر روزگار

از انديشه گردون مگر بگذرد****ز رنج تو ديگر كسي برخورد

گر ايدونك گويي كه تركان چين****بگيرم زنم آسمان بر زمين

بشمشير بگذارم اين انجمن****بدست تو آيم گرفتار من

مپندار كاين نيز نابود نيست****نسايد كسي كو نفرسود

نيست

نبيرهٔ سر خسروان زادشم****ز پشت فريدون وز تخم جم

مرا دانش ايزدي هست و فر****همان ياورم ايزد دادگر

چو تنگ اندر آيد بد روزگار****نخواهد دلم پند آموزگار

بفرمان يزدان بهنگام خواب****شوم چون ستاره برآفتاب

بدرياي كيماك بر بگذرم****سپارم ترا لشكر و كشورم

مرا گنگ و دژ باشد آرامگاه****نبيند مرا نيز شاه و سپاه

چو آيد مرا روز كين خواستن****ببين آنزمان لشكر آراستن

بيايم بخواهم ز تو كين خويش****بهرجاي پيدا كنم دين خويش

و گر كينه از مغز بيرون كني****بمهر اندرين كشور افسون كني

گشايم در گنج تاج و كمر****همان تخت و دينار و جام گهر

كه تور فريدون به ايرج نداد****تو بردار وز كين مكن هيچ ياد

و گر چين و ماچين بگيري رواست****بدان راي ران دل همي كت هواست

خراسان و مكران زمين پيش تست****مرا شادكامي كم وبيش تست

براهي كه بگذشت كاوس شاه****فرستم چندانك بايد سپاه

همه لشكرت را توانگر كنم****ترا تخت زرين و افسر كنم

همت يار باشم بهر كارزار****بهر انجمن خوانمت شهريار

گر از پند من سر بپيچي همي****و گر با نياكين بسيچي همي

چو زين باز گردي بياراي جنگ****منم ساخته جنگ را چون پلنگ

چو از جهن پيغام بشنيد شاه****همي كرد خندان بدوبر نگاه

بپاسخ چنين گفت كاي رزمجوي****شنيديم سر تا سر اين گفت و گوي

نخست آنك كردي مرا آفرين****همان باد بر تخت و تاج و نگين

درودي كه دادي ز افراسياب****بگفتي كه او كرد مژگان پر آب

شنيدم همين باد بر تاج و تخت****مبادم مگر شاد و پيروزبخت

دوم آنك گفتي ز يزدان سپاس****كه بينم همي پور يزدان شناس

زشاهان گيتي دل افروزتر****پسنديده تر شاه و پيروزتر

مرا داد يزدان همه هرچ گفت****كه با اين هنرها خرد باد جفت

ترا چند خواهي سخن چرب هست****بدل نيستي پاك و يزدان پرست

كسي كو بدانش توانگر بود****زگفتار كردار

بهتر بود

فريدون فرخ ستاره نگشت****نه از خاك تيره همي برگذشت

تو گويي كه من بر شوم بر سپهر****بشستي برين گونه از شرم چهر

دلت جادوي را چو سرمايه گشت****سخن بر زبانت چو پيرايه گشت

زبان پر زگفتار و دل پر دروغ****بر مرد دانا نگيرد فروغ

پدر كشته را شاه گيتي مخوان****كنون كز سياوش نماند استخوان

همان مادرم را ز پرده براه****كشيدي و گشتي چنين كينه خواه

مرا نوز نازاده از مادرم****همي آتش افروختي برسرم

هر آنكس كه او بد بدرگاه تو****بنفريد بر جان بي راه تو

كه هرگز بگيتي كس آن بد نكرد****ز شاهان و گردان و مردان مرد

كه بر انجمن مر زني را كشان****سپارد بزرگي بمردم كشان

زننده همي تازيانه زند****كه تا دخترش بچه را بفگند

خردمند پيران بدانجا رسيد****بديد آنك هرگز نديد و شنيد

چنين بود فرمان يزدان كه من****سرافراز گردم بهر انجمن

گزند و بلاي تو از من بگاشت****كه با من زمانه يكي راز داشت

ازان پس كه گشتم ز مادر جدا****چنانچون بود بچهٔ بينوا

بپيش شبانان فرستاديم****بپرواز شيران نر داديم

مرا دايه و پيشكاره شبان****نه آرام روز و نه خواب شبان

چنين بود تا روز من برگذشت****مرا اندر آورد پيران ز دشت

بپيش تو آورد و كردي نگاه****كه هستم سزاوار تخت و كلاه

بسان سياوش سرم را ز تن****ببري و تن هم نيابد كفن

زبان مرا پاك يزدان ببست****همان خيره ماندم بجاي نشست

مرا بي دل و بي خرد يافتي****بكردار بد تيز نشتافتي

سياوش نگه كن كه از راستي****چه كرد و چه ديد از بد و كاستي

ز گيتي بيامد ترا برگزيد****چنان كز ره نامداران سزيد

ز بهر تو پرداخت آيين و گاه****بيامد ز گيتي ترا خواند شاه

وفا جست و بگذاشت آن انجمن****بدان تا نخوانيش پيمان شكن

چو ديدي بر و گردگاه ورا****بزرگي و گردي و

راه ورا

بجنبيدت آن گوهر بد ز جاي****بيفگندي آن پاك دلرا ز پاي

سر تاجداري چنان ارجمند****بريدي بسان سر گوسفند

ز گاه منوچهر تا اين زمان****نبودي مگر بدتن و بدگمان

ز تور اندر آمد زيان از نخست****كجا با پدر دست بد را بشست

پسر بر پسر بگذرد همچنين****نه راه بزرگي نه آيين دين

زدي گردن نوذر نامدار****پدر شاه وز تخمهٔ شهريار

برادرت اغريرث نيكخوي****كجا نيكنامي بدش آرزوي

بكشتي و تا بوده اي بدتني****نه از آدم از تخم آهرمني

كسي گر بديهات گيرد شمار****فزون آيد از گردش روزگار

نهالي بدوزخ فرستاده اي****نگويي كه از مردمان زاده اي

دگر آنك گفتي كه ديو پليد****دل و راي من سوي زشتي كشيد

همين گفت ضحاك و هم جمشيد****چو شدشان دل از نيكويي نااميد

كه ما را دل ابليس بي راه كرد****ز هر نيكويي دست كوتاه كرد

نه برگشت ازيشان بد روزگار****ز بد گوهر و گفت آموزگار

كسي كو بتابد سر از راستي****گزيند همي كژي و كاستي

بجنگ پشن نيز چندان سپاه****كه پيران بكشت اندر آوردگاه

زمين گل شد از خون گودرزيان****نجويي جز از رنج و راه زيان

كنون آمدي با هزاران هزار****ز تركان سوار از در كارزار

بموي لشكر كشيدي بجنگ****وزيشان بپيش من آمد پشنگ

فرستاديش تا ببرد سرم****ازان پس تو ويران كني كشورم

جهاندار يزدان مرا يار گشت****سر بخت دشمن نگونسار گشت

مرا گويي اكنون كه از تخت تو****دل افروز و شادانم از بخت تو

نگه كن كه تا چون بود باورم****چو كردارهاي تو ياد آورم

ازين پس مرا جز بشمشير تيز****نباشد سخن با تو تا رستخيز

بكوشم بنيروي گنج و سپاه****بنيك اختر و گردش هور و ماه

همان پيش يزدان بباشم بپاي****نخواهم بگيتي جزو رهنماي

مگر گز بدان پاك گردد جهان****بداد و دهش من ببندم ميان

بدانديش را از ميان بر كنم****سر بدنشان را بي افسر كنم

سخن هرچ گفتم نيا

را بگوي****كه درجنگ چندين بهانه مجوي

يكي تاج دادش زبر جد نگار****يكي طوق زرين و دو گوشوار

همانگه بشد جهن پيش پدر****بگفت آن سخنها همه دربدر

ز پاسخ برآشفت افراسياب****سواري ز تركان كجا يافت خواب

ببخشيد گنج درم بر سپاه****همان ترگ و شمشير و تخت و كلاه

شب تيره تا برزد از چرخ شيد****بشد كوه چون پشت پيل سپيد

همي لشكر آراست افراسياب****دلش بود پردرد و سر پر شتاب

چو از گنگ برخاست آواي كوس****زمين آهنين شد هوا آبنوس

سر موبدان شاه نيكي گمان****نشست از بر زين سپيده دمان

بيامد بگرديد گرد حصار****نگه كرد تا چون كند كارزار

برستم بفرمود تا همچو كوه****بيارد بيك سود دريا گروه

دگر سوش گستهم نوذر بپاي****سه ديگر چو گودرز فرخنده راي

بسوي چهارم شه نامدار****ابا كوس و پيلان و چندي سوار

سپه را همه هرچ بايست ساز****بكرد و بيامد بر دژ فراز

بلشكر بفرمود پس شهريار****يكي كنده كردن بگرد حصار

بدان كار هر كس كه دانا بدند****بجنگ دژ اندر توانا بدند

چه از چين وز روم وز هندوان****چه رزم آزموده ز هر سو گوان

همه گرد آن شارستان چون نوند****بگشتند و جستند هر گونه بند

دو نيزه ببالا يكي كنده كرد****سپه را بگردش پراگنده كرد

بدان تا شب تيره بي ساختن****نيارد تركان يكي تاختن

دو صد ساخت عراده بر هر دري****دو صد منجنيق از پس لشكري

دو صد چرخ بر هر دري با كمان****ز ديوار دژ چون سر بدگمان

پديد آمدي منجينق از برش****چو ژاله همي كوفتي بر سرش

پس منجنيق اندرون روميان****ابا چرخها تنگ بسته ميان

دو صد پيل فرمود پس شهريار****كشيدن ز هر سو بگرد حصار

يكي كنده اي زير باره درون****بكند و نهادند زيرش ستون

بد آن منكري باره مانده بپاي****بدان نيزه ها برگرفته ز جاي

پس آلود بر چوب نفط سياه****بدين گونه فرمود بيدار شاه

بيك

سو بر از منجنيق و ز تير****رخ سركشان گشته همچون زرير

به زير اندرون آتش و نفط و چوب****ز بر گرزهاي گران كوب كوب

بهر چارسو ساخت آن كارزار****چنانچون بود ساز جنگ حصار

وزآن جايگه شهريار زمين****بيامد بپيش جهان آفرين

ز لشكر بشد تا بجاي نماز****ابا كردگار جهان گفت زار

ابر خاك چون مار پيچان ز كين****همي خواند بر كردگار آفرين

همي گفت كام و بلندي ز تست****بهر سختيي يارمندي ز تست

اگر داد بيني همي راي من****مرگدان ازين جايگه پاي من

نگون كن سر جاودانرا ز تخت****مرادار شادان دل و نيك بخت

چو برداشت از پيش يزدان سرش****بجوشن بپوشيد روشن برش

كمر بر ميان بست و برجست زود****بجنگ اندر آمد بكردار دود

بفرمود تا سخت بر هر دري****بجنگ اندر آيد يكي لشكري

بدان چوب و نفط آتش اندر زدند****ز برشان همي سنگ بر سر زدند

زبانگ كمانهاي چرخ و ز دود****شده روي خورشيد تابان كبود

ز عراده و منجنيق و ز گرد****زمين نيلگون شد هوا لاژورد

خروشيدن پيل و بانگ سران****درخشيدن تيغ و گرز گران

تو گفتي برآويخت با شيد ماه****ز باريدن تير و گرد سياه

ز نفط سيه چوبها برفروخت****به فرمان يزدان چو هيزم بسوخت

نگون باره گفتي كه برداشت پاي****بكردار كوه اندر آمد ز جاي

وزان باره چندي ز تركان دلير****نگون اندر آمد چو باران بزير

كه آيد بدام اندرون ناگهان****سر آرد بران شوربختي جهان

بپيروزي از لشكر شهريار****برآمد خروشيدن كارزار

سوي رخنهٔ دژ نهادند روي****بيامد دمان رستم كينه جوي

خبر شد بنزديك افراسياب****كجا بارهٔ شارستان شد خراب

پس افراسياب اندر آمد چو گرد****به جهن و بگرسيوز آواز كرد

كه با بارهٔ دژ شما را چه كار****سپه را ز شمشير بايد حصار

ز بهر بر و بوم و پيوند خويش****همان از پي گنج و فرزند خويش

ببنديم دامن يك اندر دگر****نمانيم بر دشمنان بوم

و بر

سپاهي ز تركان گروها گروه****بدان رخنه رفتند بر سان كوه

بكردار شيران برآويختند****خروش از دو رويه برانگيختند

سواران تركان بكردار بيد****شده لرزلرزان و دل ناااميد

برستم بفرمود پس شهريار****پياده هرآنكس كه بد نامدار

كه پيش اندر آيد بدان رخنه گاه****هميدون بي نيزه ور كينه خواه

ابا تركش و تيغ و تير و تبر****سوار ايستاده پس نيزه ور

سواران جنگي نگهدارشان****بدانگه كه شد سخت پيكارشان

سوار و پياده بهر سو گروه****بجنگ اندر آمد بكردار كوه

برخنه در آورد يكسر سپاه****چو شير ژيان رستم كينه خواه

پياده بيامد بكردار گرد****درفش سيه را نگون سار كرد

نشان سپهدار ايران بنفش****بران باره زد شير پيكر درفش

بپيروزي شاه ايران سپاه****برآمد خروشيدن از رزمگاه

فراوان ز توران سپه كشته شد****سر بخت تورانيان گشته شد

بدانگه كجا رزمشان شد درشت****دو تن رستم آورد ازيشان بمشت

چو گرسيو و جهن رزم آزماي****كه بد تخت توران بديشان بپاي

برادر يكي بود و فرخ پسر****چنين آمد از شوربختي بسر

بدان شارستان اندر آمد سپاه****چنان داغ دل لشكري كينه خواه

بتاراج و كشتن نهادند روي****برآمد خروشيدن هاي هوي

زن و كودكان بانگ برداشتند****بايرانيان جاي بگذاشتند

چه مايه زن و كودك نارسيد****كه زير پي پيل شد ناپديد

همه شهر توران گريزان چو باد****نيامد كسي را بر و بوم ياد

بشد بخت گردان تركان نگون****بزاري همه ديدگان پر ز خون

زن و گنج و فرزند گشته اسير****ز گردون روان خسته و تن بتير

بايوان برآمد پس افراسياب****پر از خون دل از درد و ديده پرآب

بران باره بر شد كه بد كاخ اوي****بيامد سوي شارستان كرد روي

دو بهره ز جنگاوران كشته ديد****دگر يكسر از جنگ برگشته ديد

خروش سواران و بانگ زنان****هم از پشت پيلان تبيره زنان

همي پيل بر زندگان راندند****همي پشتشان بر زمين ماندند

همه شارستان دود و فرياد ديد****همان كشتن و غارت و باد ديد

يكي شاد و

ديگر پر از درد و رنج****چنانچون بود رسم و راي سپنج

چو افراسياب آنچنان ديد كار****چنان هول و برگشتن كارزار

نه پور و برادر نه بوم و نه بر****نه تاج و نه گنج و نه تخت و كمر

همي گفت با دل پر از داغ و درد****كه چرخ فلك خيره با من چه كرد

بديده بديدم همان روزگار****كه آمد مرا كشتن و مرگ خوار

پر از درد ازان باره آمد فرود****همي داد تخت مهي را درود

همي گفت كي بينمت نيز باز****اياروز شادي و آرام و ناز

وزان جايگه خيره شد ناپديد****تو گفتي چو مرغان همي بر پريد

در ايوان كه در دژ برآورده بود****يكي راه زير زمين كرده بود

ازان نامداران دو صد برگزيد****بران راه بي راه شد ناپديد

وزآنجاي راه بيابان گرفت****همه كشورش ماند اندر شگفت

نشاني ندادش كس اندر جهان****بدان گونه آواره شد در نهان

چو كيخسرو آمد درايوان اوي****بپاي اندر آورد كيوان اوي

ابر تخت زرينش بنشست شاه****بجستنش بر كرد هر سو سپاه

فراوان بجستند جايي نشان****نيامد ز سالار گردنكشان

ز گرسيوز و جهن پرسيد شاه****ز كار سپهدار توران سپاه

كه چون رفت و آرامگاهش كجاست****نهان گشته ز ايدر پناهش كجاست

ز هر گونه گفتند و خسرو شنيد****نيامد همي روشنايي پديد

بايرانيان گفت پيروز شاه****كه دشمن چو آواره گردد ز گاه

ز گيتي برو نام و كام اندكيست****ورا مرگ با زندگاني يكيست

ز لشكر گزين كرد پس بخردان****جهانديده و كار بين موبدان

بديشان چنين گفت كباد بيد****هميشه بهر كار با داد بيد

در گنج اين ترك شوريده بخت****شما را سپردم بكوشيد سخت

نبايد كه بر كاخ افراسياب****بتابد ز چرخ بلند آفتاب

هم آواز پوشيده رويان اوي****نخواهم كه آيد ز ايوان بكوي

نگهبان فرستاد سوي گله****كه بودند گلد دژ اندر يله

ز خويشان او كس نيازرد شاه****چنانچون بود در خور

پيشگاه

چو زان گونه ديدند كردار اوي****سپه شد سراسر پر از گفت و گوي

كه كيخسرو ايدر بدان سان شدست****كه گويي سوي باب مهمان شدست

همي ياد نايدش خون پدر****بخيره بريده ببيداد سر

همان مادرش را كه از تخت و گاه****ز پرده كشيدند يكسو براه

شبان پروريدست وز گوسفند****مزيدست شير اين شه هوشمند

چرا چون پلنگان بچنگال تيز****نه انگيزد از خان او رستخيز

فرود آورد كاخ و ايوان اوي****برانگيزد آتش ز كيوان اوي

ز گفتار ايرانيان پس خبر****بكيخسرو آمد همه در بدر

فرستاد كس بخردان را بخواند****بسي داستان پيش ايشان براند

كه هر جاي تندي نبايد نمود****سر بي خرد را نشايد ستود

همان به كه با كينه داد آوريم****بكام اندرون نام ياد آوريم

كه نيكيست اندر جهان يادگار****نماند بكس جاودان روزگار

همين چرخ گردنده با هر كسي****تواند جفا گستريدن بسي

ازان پس بفرمود شاه جهان****كه آرند پوشيدگان را نهان

چو ايرانيان آگهي يافتند****پر از كين سوي كاخ بشتافتند

بران گونه بردند گردان گمان****كه خسرو سرآرد بريشان زمان

بخوري همي نزدشان خواستند****بتاراج و كشتن بياراستند

ز ايوان بزاري برآمد خروش****كه اي دادگر شاه بسيار هوش

تو داني كه ما سخت بيچاره ايم****نه بر جاي خواري و پيغاره ايم

بر شاه شد مهتر بانوان****ابا دختران اندر آمد نوان

پرستنده صد پيش هر دختري****ز ياقوت بر هر سري افسري

چو خورشيد تابان ازيشان گهر****بپيش اندر افگنده از شرم سر

بيك دست مجمر بيك دست جام****برافروخته عنبر و عود خام

تو گفتي كه كيوان ز چرخ برين****ستاره فشاند همي بر زمين

مه بانوان شد بنزديك تخت****ابر شهريار آفرين كرد سخت

همان پروريده بتان طراز****برين گونه بردند پيشش نماز

همه يكسره زار بگريستند****بدان شوربختي همي زيستند

كسي كو نديدست جز كام و ناز****برو بر ببخشاي روز نياز

همي خواندند آفريني بدرد****كه اي نيك دل خسرو رادمرد

چه نيكو بدي گر ز توران زمين****نبودي بدلت

اندرون ايچ كين

تو ايدر بجشن و خرام آمدي****ز شاهان درود و پيام آمدي

برين بوم بر نيست خود كدخداي****بتخت نيا بر نهادي تو پاي

سياوش نگشتي بخيره تباه****وليكن چنين گشت خورشيد و ماه

چنان كرد بدگوهر افراسياب****كه پيش تو پوزش نبيند بخواب

بسي دادمش پند و سودي نداشت****بخيره همي سر ز پندم بگاشت

گواي منست آفريننده ام****كه باريد خون از دو بيننده ام

چو گرسيوز و جهن پيوند تو****كه سايد بزاري كنون بند تو

ز بهر سياوش كه در خان من****چه تيمار بد بر دل و جان من

كه افراسياب آن بدانديش مرد****بسي پند بشنيد و سودش نكرد

بدان تا چنين روزش آيد بسر****شود پادشاهيش زير و زبر

بتاراج داده كلاه و كمر****شده روز او تار و برگشته سر

چنين زندگاني همي مرگ اوست****شگفت آنك بر تن ندردش پوست

كنون از پي بيگناهان بما****نگه كن بر آيين شاهان بما

همه پاك پيوستهٔ خسرويم****جز از نام او در جهان نشنويم

ببد كردن جادو افراسياب****نگيرد برين بيگناهان شتاب

بخواري و زخم و بخون ريختن****چه بر بي گنه خيره آويختن

كه از شهرياران سزاوار نيست****بريدن سري كان گنهكار نيست

ترا شهريارا جز اينست جاي****نماند كسي در سپنجي سراي

هم آن كن كه پرسد ز تو كردگار****نپيچي ازان شرم روز شمار

چو بشنيد خسرو ببخشود سخت****بران خوبرويان برگشت بخت

كه پوشيده رويان از آن درد و داغ****شده لعل رخسارشان چون چراغ

بپيچيد دل بخردان را ز درد****ز فرزند و زن هر كسي ياد كرد

همي خواندند آفريني بزرگ****سران سپه مهتران سترگ

كز ايشان شه نامبردار كين****نخواهد ز بهر جهان آفرين

چنين گفت كيخسرو هوشمند****كه هر چيز كان نيست ما را پسند

نياريم كس را همان بد بروي****وگر چند باشد جگر كينه جوي

چو از كار آن نامدار بلند****برانديشم اينم نيايد پسند

كه بد كرد با پرهنر مادرم****كسي را همان بد بسر

ناورم

بفرمودشان بازگشتن بجاي****چنان پاك زاده جهان كدخداي

بديشان چنين گفت كايمن شويد****ز گوينده گفتار بد مشنويد

كزين پس شما را ز من بيم نيست****مرا بي وفايي و دژخيم نيست

تن خويش را بد نخواهد كسي****چو خواهد زمانش نباشد بسي

بباشيد ايمن بايوان خويش****بيزدان سپرده تن و جان خويش

بايرانيان گفت پيروزبخت****بماناد تا جاودان تاج و تخت

همه شهر توران گرفته بدست****بايران شما را سراي و نشست

ز دلها همه كينه بيرون كنيد****بمهر اندرين كشور افسون كنيد

كه از ما چنين دردشان دردلست****ز خون ريختن گرد كشور گلست

همه گنج توران شما را دهم****بران گنج دادن سپاهي نهم

بكوشيد و خوبي بكار آوريد****چو ديدند سرما بهار آوريد

من ايرانيانرا يكايك نه دير****كنم يكسر از گنج دينار سير

ز خون ريختن دل ببايد كشيد****سر بيگناهان نبايد بريد

نه مردي بود خيره آشوفتن****بزير اندر آورده را كوفتن

ز پوشيده رويان بپيچيد روي****هرآن كس كه پوشيده دارد بكوي

ز چيز كسان سر بتابيد نيز****كه دشمن شود دوست از بهر چيز

نيايد جهان آفرين را پسند****كه جوينده بر بيگناهان گزند

هرآنكس كه جويد همي راي من****نبايد كه ويران كند جاي من

و ديگر كه خوانند بيداد و شوم****كه ويران كند مهتر آباد بوم

ازان پس بلشكر بفرمود شاه****گشادن در گنج توران سپاه

جز از گنج ويژه رد افراسياب****كه كس را نبود اندران دست ياب

ببخشيد ديگر همه بر سپاه****چه گنج سليح و چه تخت و كلاه

ز هر سو پراگنده بي مر سپاه****زتركان بيامد بنزديك شاه

همي داد زنهار و بنواختشان****بزودي همي كار بر ساختشان

سران را ز توران زمين بهر داد****بهر نامداري يكي شهر داد

بهر كشوري هر كه فرمان نبرد****ز دست دليران او جان نبرد

شدند آن زمان شاه را چاكران****چو پيوسته شد نامهٔ مهتران

ز هر سو فرستادگان نزد شاه****يكايك سر اندر نهاده براه

ابا هديه و نامهٔ مهتران****شده

يك بيك شاه را چاكران

دبير نويسنده را پيش خواند****سخن هرچ بايست با او براند

سرنامه كرد آفرين از نخست****بدان كو زمين از بديها بشست

چنان اختر خفته بيدار كرد****سر جاودان را نگونسار كرد

توانايي و دانش و داد ازوست****بگيتي ستم يافته شاد ازوست

دگر گفت كز بخت كاموس كي****بزرگ و جهانديده و نيك پي

گشاده شد آن گنگ افراسياب****سر بخت او اندر آمد بخواب

بيك رزمگاه از نبرده سران****سرافراز با گرزهاي گران

همانا كه افگنده شد صد هزار****بگلزريون در يكي كارزار

وز آن پس برآمد يكي باد سخت****كه بركند شاداب بيخ درخت

بب اندر افتاد چندي سپاه****كه جستند بر ما يكي دستگاه

بوردگه در چنان شد سوار****كه از ما يكي را دو صد شد شكار

وز آن جايگه رفت ببهشت گنگ****حصاري پر از مردم و جاي تنگ

بجنگ حصار اندرون سي هزار****همانا كه شد كشته در كارزار

همان بد كه بيدادگر بود مرد****ورا دانش و بخت ياري نكرد

همه روي كشور سپه گستريد****شدست او كنون از جهان ناپديد

ازين پس فرستم بشاه آگهي****ز روزي كه باشد مرا فرهي

ازان پس بيامد به شادي نشست****پري روي پيش اندرون مي بدست

ببد تا بهار اندرآورد روي****جهان شد بهشتي پر از رنگ و بوي

همه دشت چون پرنيان شد برنگ****هوا گشت برسان پشت پلنگ

گرازيدن گور و آهو بدشت****بدين گونه بر چند خوشي گذشت

به نخچير يوزان و پرنده باز****همه مشك بويان بتان طراز

همه چارپايان بكردار گور****پراگنده و آگنده كردن بزور

بگردن بكردار شيران نر****بسان گوزنان بگوش و بسر

ز هر سو فرستاد كارآگهان****همي چست پيدا ز كار جهان

پس آگاهي آمد ز چين و ختن****از افراسياب و ازان انجمن

كه فغفور چين باوي انباز گشت****همه روي كشور پرآواز گشت

ز چين تا بگلزريون لشكرست****بريشان چو خاقان چين سرورست

نداند كسي راز آن خواسته****پرستنده و اسب

آراسته

كه او را فرستاد خاقان چين****بشاهي برو خواندند آفرين

همان گنج پيرانش آمد بدست****شتروار دينار صدبار شست

چو آن خواسته برگرفت از ختن****سپاهي بياورد لشكر شكن

چو زين گونه آگاهي آمد بشاه****بنزديك زنهار داده سپاه

همه بازگشتند ز ايرانيان****ببستند خون ريختن را ميان

چو برداشت افراسياب از ختن****يكي لشكري شد برو انجمن

كه گفتي زمين برنتابد همي****ستاره شمارش نيابد همي

ز چين سوي كيخسرو آورد روي****پر از درد با لشكري كينه جوي

چو كيخسرو آگاه شد زان سپاه****طلايه فرستاد چندي براه

بفرمود گودرز كشواد را****سپهدار گرگين و فرهاد را

كه ايدر بباشيد با داد و راي****طلايه شب و روز كرده بپاي

بگودرز گفت اين سپاه تواند****چو كار آيد اندر پناه تواند

ز تركان هرآنگه كه بيني يكي****كه ياد آرد از دشمنان اندكي

هم اندر زمان زنده بر داركن****دو پايش ز بر سر نگونسار كن

چو بي رنج باشد تو بي رنج باش****نگهبان اين لشكر و گنج باش

تبيره برآمد ز پرده سراي****خروشيدن زنگ و هندي داري

بدين سان سپاهي بيامد ز گنگ****كه خورشيد را آرزو كرد جنگ

چو بيرون شد از شهر صف بر كشيد****سوي كوكها لشكر اندر كشيد

ميان دو لشكر دو منزل بماند****جهانداران گردنكشان را بخواند

چنين گفت كامشب مجنبيد هيچ****نه خوب آيد آرامش اندر بسيچ

طلايه برافگند بر گرد دشت****همه شب همي گرد لشكر بگشت

بيك هفته بودش هم آنجا درنگ****همي ساخت آرايش و ساز جنگ

بهشتم بيامد طلايه ز راه****بخسرو خبر داد كآمد سپاه

سپه را بدان سان بياراست شاه****كه نظاره گشتند خورشيد و ماه

چو افراسياب آن سپه را بديد****بيامد برابر صفي بركشيد

بفرزانگان گفت كين دشت رزم****بدل مر مرا چون خرامست و بزم

مرا شاد بر گاه خواب آمدي****چو رزمم نبودي شتاب آمدي

كنون مانده گشتم چنين در گريز****سري پر ز كينه دلي پرستيز

بر آنم كه از بخت كيخسروست****و

گر بر سرم روزگاري نوست

بر آنم كه با او شوم همنبرد****اگر كام يابم اگر مرگ و درد

بدو گفت هر كس فرزانه بود****گر از خويش بود ار ز بيگانه بود

كه گر شاه را جست بايد نبرد****چرا بايد اين لشكر و دار و برد

همه چين و توران بپيش تواند****ز بيگانگان ار ز خويش تواند

فداي تو بادا همه جان ما****چنين بود تا بود پيمان ما

اگر صد شود كشته گر صد هزار****تن خويش را خوار مايه مدار

همه سربسر نيكخواه توايم****كه زنده بفر كلاه توايم

وزآن پس برآمد ز لشكر خروش****زمين و زمان شد پر از جنگ و جوش

ستاره پديد آمد از تيره گرد****رخ زرد خورشيد شد لاژورد

سپهدار تركان ازان انجمن****گزين كرد كار آزموده دو تن

پيامي فرستاد نزديك شاه****كه كردي فراوان پس پشت راه

همانا كه فرسنگ ز ايران هزار****بود تا بگنگ اندر اي شهريار

ز ريگ و بيابان وز كوه و شخ****دو لشكر برين سان چو مور و ملخ

زمين همچو دريا شد از خون كين****ز گنگ و ز چين تا بايران زمين

اگر خون آن كشتگان را ز خاك****بژرفي برد راي يزدان پاك

همانا چو درياي قلزم شود****دولشكر بخون اندرون گم شود

اگر گنج خواهي ز من گر سپاه****وگر بوم تركان و تخت و كلاه

سپارم ترا من شوم ناپديد****جز از تيغ جان را ندارم كليد

مكن گر ترا من پدر مادرم****ز تخم فريدون افسونگرم

ز كين پدر گر دلت خيره شد****چنين آب من پيش تو تيره شد

ازان بد سياوش گنهكار بود****مرا دل پر از درد و تيمار بود

دگر گردش اختران بلند****كه هم باپناهند و هم باگزند

مرا ساليان شست بر سر گذشت****كه با نامداري نرفتم بدشت

تو فرزندي و شاه ايران توي****برزم اندرون چنگ شيران توي

يكي رزمگاهي گزين دوردست****نه

بر دامن مرد خسروپرست

بگرديم هر دو بوردگاه****بجايي كزو دور ماند سپاه

اگر من شوم كشته بر دست تو****ز دريا نهنگ آورد شست تو

تو با خويش و پيوند مادر مكوش****بپرهيز وز كينه چندين مجوش

وگر تو شوي كشته بر دست من****بزنهار يزدان كزان انجمن

نمانم كه يك تن بپيچد ز درد****دگر بيند از باد خاك نبرد

ز گوينده بشنيد خسرو پيام****چنين گفت با پور دستان سام

كه اين ترك بدساز مردم فريب****نبيند همي از بلندي نشيب

بچاره چنين از كف ما بجست****نمايد كه بر تخت ايران نشست

ز آورد چندين بگويد همي****مگر دخمهٔ شيده جويد همي

نبيره فريدن و پور پشنگ****بورد با او مرا نيست ننگ

بدو گفت رستم كه اي شهريار****بدين در مدار آتش اندر كنار

كه ننگست بر شاه رفتن بجنگ****وگر همنبرد تو باشد پشنگ

دگر آنك گويد كه با لشكرم****مكن چنگ با دوده و كشورم

ز دريا بدريا ترا لشكرست****كجا رايشان زين سخن ديگرست

چو پيمان يزدان كني با نيا****نشايد كه در دل بود كيميا

بانبوه لشكر بجنگ اندر آر****سخن چند آلودهٔ نابكار

ز رستم چو بشنيد خسرو سخن****يكي ديگر انديشه افگند بن

بگوينده گفت اين بدانديش مرد****چنين با من آويخت اندر نبرد

فزون كرد ازين با سياوش وفا****زبان پر فسون بود دل پرجفا

سپهبد بكژي نگيرد فروغ****زبان خيره پرتاب و دل پر دروغ

گر ايدونك رايش نبردست و بس****جز از من نبرد ورا هست كس

تهمتن بجايست و گيو دلير****كه پيكار جويند با پيل و شير

اگر شاه با شاه جويد نبرد****چرا بايد اين دشت پرمرد كرد

نباشد مرا با تو زين بيش جنگ****ببيني كنون روز تاريك و تنگ

فرستاد برگشت و آمد چو باد****شنيده سراسر برو كرد ياد

پر از درد شد جان افراسياب****نكرد ايچ بر جنگ جستن شتاب

سپه را بجنگ اندر آورد شاه****بجنبيد ناچار

ديگر سپاه

يكي با درنگ و يكي با شتاب****زمين شد بكردار درياي آب

ز باريدن تير گفتي ز ابر****همي ژاله باريد بر خود و ببر

ز شبگير تا گشت خورشيد لعل****زمين پر ز خون بود در زير نعل

سپه بازگشتند چون تيره گشت****كه چشم سواران همي خيره گشت

سپهدار با فر و نيرنگ و ساز****چو آمد به لشكرگه خويش باز

چنين گفت با طوس كامروز جنگ****نه بر آرزو كرد پور پشنگ

گمانم كه امشب شبيخون كند****ز دل درد ديرينه بيرون كند

يكي كنده فرمود كردن براه****برآن سو كه بد شاه توران سپاه

چنين گفت كآتش نسوزيد كس****نبايد كه آيد خروش جرس

ز لشكر سواران كه بودند گرد****گزين كرد شاه و برستم سپرد

دگر بهره بگزيد ز ايرانيان****كه بندند بر تاختن بر ميان

بطوس سپهدار داد آن گروه****بفرمود تا رفت بر سوي كوه

تهمتن سپه را بهامون كشيد****سپهبد سوي كوه بيرون كشيد

بفرمود تا دور بيرون شوند****چپ و راست هر دو بهامون شوند

طلايه مدارند و شمع و چراغ****يكي سوي دشت و يكي سوي راغ

بدان تا اگر سازد افرسياب****برو بر شبيخون بهنگام خواب

گر آيد سپاه اندر آيد ز پس****بماند نباشدش فريادرس

بره كنده پيش و پس اندر سپاه****پس كنده با لشكر و پيل شاه

سپهدار تركان چو شب در شكست****ميان با سپه تاختن را ببست

ز لشكر جهانديدگان را بخواند****ز كار گذشته فراوان براند

چنين گفت كين شوم پر كيميا****چنين خيره شد بر سپاه نيا

كنون جمله ايرانيان خفته اند****همه لشكر ما برآشفته اند

كنون ما ز دل بيم بيرون كنيم****سحرگه بريشان شبيخون كينم

گر امشب بر ايشان بيابيم دست****ببيشي ابر تخت بايد نشست

وگر بختمان بر نگيرد فروغ****همه چاره بادست و مردي دروغ

برين برنهادند و برخاستند****ز بهر شبيخون بياراستند

ز لشكر گزين كرد پنجه هزار****جهانديده مردان خنجرگزار

برفتند كارآگهان پيش شاه****جهانديده مردان

با فر و جاه

ز كارآگهان آنك بد رهنماي****بيامد بنزديك پرده سراي

بجايي غو پاسبانان نديد****تو گفتي جهان سربسر آرميد

طلايه نه و آتش و باد نه****ز توران كسي را بدل ياد نه

چو آن ديد برگشت و آمد دوان****كزيشان كسي نيست روشن روان

همه خفتگان سربسرمرده اند****وگر نه همه روز مي خورده اند

بجايي طلايه پديدار نيست****كس آن خفتگان را نگهدار نيست

چو افراسياب اين سخنها شنود****بدلش اندرون روشنايي فزود

سپه را فرستاد و خود برنشست****ميان يلي تاختن را ببست

برفتند گردان چو درياي آب****گرفتند بر تاختن بر شتاب

بران تاختن جنبش و ساز نه****همان نالهٔ بوق و آواز نه

چو رفتند نزديك پرده سراي****برآمد خروشيدن كر ناي

غو طبل بر كوهه زين بخاست****درفش سيه را برآورد راست

ز لشكر هرآنكس كه بد پيشرو****برانگيختند اسب و برخاست غو

بكنده در افتاد چندي سوار****بپيچيد ديگر سر از كارزار

ز يك دست رستم برآمد ز دشت****ز گرد سواران هواتيره گشت

ز دست دگر گيو گودرز و طوس****بپيش اندرون نالهٔ بوق و كوس

شهنشاه باكاوياني درفش****هوا شد ز تيغ سواران بنفش

برآمد ده و گير و بربند و كش****نه با اسب تاب و نه با مرد هش

ازيشان ز صد نامور ده بماند****كسي را كه بد اختر بد براند

چو آگاهي آمد برين رزمگاه****چنان خسته بد شاه توران سپاه

كه از خستگي جمله گريان شدند****ز درد دل شاه بريان شدند

چنين گفت كز گردش آسمان****نيابد گذر دانشي بي گمان

چو دشمن همي جان بسيچد نه چيز****بكوشيم ناچار يك دست نيز

اگر سربسر تن بكشتن دهيم****وگر ايرجي تاج بر سر نهيم

برآمد خروش از دو پرده سراي****جهان پر شد از نالهٔ كر ناي

گرفتند ژوپين و خنجر بكف****كشيدند لشكر سه فرسنگ صف

بكردار دريا شد آن رزمگاه****نه خورشيد تابنده روشن نه ماه

سپاه اندر آمد همي فوج فوج****بران سان كه برخيزد

از باد موج

در و دشت گفتي همه خون شدست****خور از چرخ گردنده بيرون شدست

كسي را نبد بر تن خويش مهر****بقير اندر اندود گفتي سپهر

همانگه برآمد يكي تيره باد****كه هرگز ندارد كسي آن بياد

همي خاك برداشت از رزمگاه****بزد بر سر و چشم توران سپاه

ز سرها همي ترگها برگرفت****بماند اندران شاه تركان شگفت

همه دشت مغز سر و خون گرفت****دل سنگ رنگ طبر خون گرفت

سواران توران كه روز درنگ****زبون داشتندي شكار پلنگ

نديدند با چرخ گردان نبرد****همي خاك برداشت از دشت مرد

چو كيخسرو آن خاك و آن باد ديد****دل و بخت ايرانيان شاد ديد

ابا رستم و گيو گودرز و طوس****ز پشت سپاه اندر آورد كوس

دهاده برآمد ز قلب سپاه****ز يك دست رستم ز يك دست شاه

شد اندر هوا گرد برسان ميغ****چه ميغي كه باران او تير و تيغ

تلي كشته هر جاي چون كوه كوه****زمين گشته از خون ايشان ستوه

هوا گشت چون چادر نيلگون****زمين شد بكردار درياي خون

ز تير آسمان شد چو پر عقاب****نگه كرد خيره سر افراسياب

بديد آن درفشان درفش بنفش****نهان كرد بر قلبگه بر درفش

سپه را رده بر كشيده بماند****خود و نامداران توران براند

زخويشان شايسته مردي هزار****بنزديك او بود در كارزار

به بيراه راه بيابان گرفت****برنج تن از دشمنان جان گرفت

ز لشكر نيا را همي جست شاه****بيامد دمان تا بقلب سپاه

ز هر سوي پوييد و چندي شتافت****نشان پي شاه توران نيافت

سپه چون نگه كرد در قلبگاه****نديدند جايي درفش سياه

ز شه خواستند آن زمان زينهار****فروريختند آلت كارزار

چو خسرو چنان ديد بنواختشان****ز لشكر جدا جايگه ساختشان

بفرمود تا تخت زرين نهند****بخيمه در آرايش چين نهند

مي آورد و رامشگران را بخواند****ز لشكر فراوان سران را بخواند

شبي كرد جشني كه تا روز پاك****همي مرده برخاست

از تيره خاك

چو خورشيد بر چرخ بنمود پشت****شب تيره شد از نمودن درشت

شهنشاه ايران سر و تن بشست****يكي جايگاه پرستش بجست

كز ايرانيان كس مر او را نديد****نه دام و دد آواي ايشان شنيد

ز شبگرد تا ماه بر چرخ ساج****بسر بر نهاد آن دل افروز تاج

ستايش همي كرد بركردگار****ازان شادمان گردش روزگار

فراوان بماليد بر خاك روي****برخ بر نهاد از دو ديده دو جوي

و زآنجا بيامد سوي تاج و تخت****خرامان و شادان دل و نيكبخت

از ايرانيان هرك افگنده بود****اگر كشته بودند گر زنده بود

ازان خاك آورد برداشتند****تن دشمنان خوار بگذاشتند

همه رزمگه دخمه ها ساختند****ازان كشتگان چو بپرداختند

ز چيزي كه بود اندران رزمگاه****ببخشيد شاه جهان بر سپاه

و زآنجا بشد شاه ببهشت گنگ****همه لشكر آباد با ساز جنگ

چو آگاهي آمد بماچين و چين****ز تركان وز شاه ايران زمين

بپيچيد فغفور و خاقان بدرد****ز تخت مهي هر كسي ياد كرد

وزان ياوريها پشيمان شدند****پرانديشه دل سوي درمان شدند

همي گفت فغفور كافراسياب****ازين پس نبيند بزرگي بخواب

ز لشكر فرستادن و خواسته****شود كار ما بي گمان كاسته

پشيماني آمد همه بهر ما****كزين كار ويران شود شهر ما

ز چين و ختن هديه ها ساختند****بدان كار گنجي بپرداختند

فرستاده اي نيك دل را بخواند****سخنهاي شايسته چندي براند

يكي مرد بد نيك دل نيك خواه****فرستاد فغفور نزديك شاه

طرايف بچين اندرون آنچ بود****ز دينار وز گوهر نابسود

بپوزش فرستاد نزديك شاه****فرستادگان برگرفتند راه

بزرگان چين بي درنگ آمدند****بيك هفته از چين بگنگ آمدند

جهاندار پيروز بنواختشان****چنانچون ببايست بنشاختشان

بپذرفت چيزي كه آورده بود****طرايف بد و بدره و پرده بود

فرستاده را گفت كو را بگوي****كه خيره بر ما مبر آب روي

نبايد كه نزد تو افراسياب****بيايد شب تيره هنگام خواب

فرستاده برگشت و آمد چو باد****بفغفور يكسر پيامش بداد

چو بشنيد فغفور هنگام خواب****فرستاد كس نزد افراسياب

كه از

من ز چين و ختن دور باش****ز بد كردن خويش رنجور باش

هرآنكس كه او گم كند راه خويش****بد آيد بدانديش را كار پيش

چو بشنيد افراسياب اين سخن****پشيمان شد از كرده هاي كهن

بيفگند نام مهي جان گرفت****به بيراه، راه بيابان گرفت

چو با درد و با رنج و غم ديد روز****بيامد دمان تا بكوه اسپروز

ز بدخواه روز و شب انديشه كرد****شب روز را دل يكي پيشه كرد

بيامد ز چين تا بب زره****ميان سوده از رنج و بند گره

چو نزديك آن ژرف دريا رسيد****مر آن را ميان و كرانه نديد

بدو گفت ملاح كاي شهريار****بدين ژرف دريا نيابي گذار

مرا ساليان هست هفتاد و هشت****نديدم كه كشتي بروبر گذشت

بدو گفت پر مايه افراسياب****كه فرخ كسي كو بميرد در آب

مرا چون بشمشير دشمن نكشت****چنانچون نكشتش نگيرد بمشت

بفرمود تا مهتران هر كسي****بب اندر آرند كشتي بسي

سوي گنگ دژ بادبان بركشيد****بنيك و بديها سر اندر كشيد

چو آن جايگه شد بخفت و بخورد****برآسود از روزگار نبرد

چنين گفت كايدر بباشيم شاد****ز كار گذشته نگيريم ياد

چو روشن شود تيره گرن اخترم****بكشتي بر آب زره بگذرم

ز دشمن بخواهم همان كين خويش****درفشان كنم راه و آيين خويش

چو كيخسرو آگاه شد زين سخن****كه كار نو آورد مرد كهن

به رستم چنين گفت كافراسياب****سوي گنگ دژ شد ز درياي آب

بكردار كرد آنچ با ما بگفت****كه ما را سپهر بلندست جفت

بكشتي بب زره برگذشت****همه رنج ما سربسر باد گشت

مرا با نيا جز بخنجر سخن****نباشد نگردانم اين كين كهن

بنيروي يزدان پيروزگر****ببندم بكين سياوش كمر

همه چين و ماچين سپه گسترم****بدرياي كيماك بر بگذرم

چو گردد مرا راست ماچين و چين****بخواهيم باژي ز مكران زمين

بب زره بگذرانم سپاه****اگر چرخ گردان بود نيك خواه

اگر چند جايي درنگ آيدم****مگر مرد

خوني بچنگ آيدم

شما رنج بسيار برداشتيد****بر و بوم آباد بگذاشتيد

همين رنج بر خويشتن برنهيد****ازان به كه گيتي بدشمن دهيد

بماند ز ما نام تا رستخيز****بپيروزي و دشمن اندر گريز

شدند اندران پهلوانان دژم****دهان پر ز باد ابروان پر زخم

كه درياي با موج و چندين سپاه****سر و كار با باد و شش ماه راه

كه داند كه بيرون كه آيد ز آب****بد آمد سپه را ز افراسياب

چو خشكي بود ما بجنگ اندريم****بدريا بكام نهنگ اندريم

همي گفت هر گونه اي هر كسي****بدانگه كه گفتارها شد بسي

همي گفت رستم كه اي مهتران****جهان ديده و رنجبرده سران

نبايد كه اين رنج بي بر شود****به ناز و تن آساني اندر شود

و ديگر كه اين شاه پيروزگر****بيابد همي ز اختر نيك بر

از ايران برفتيم تا پيش گنگ****نديديم جز چنگ يازان بجنگ

ز كاري كه سازد همي برخورد****بدين آمد و هم بدين بگذرد

چو بشنيد لشكر ز رستم سخن****يكي پاسخ نو فگندند بن

كه ما سربسر شاه را بنده ايم****ابا بندگي دوست دارنده ايم

بخشكي و بر آب فرمان رواست****همه كهترانيم و پيمان وراست

ازان شاد شد شاه و بنواختشان****يكايك باندازه بنشاختشان

در گنجهاي نيا برگشاد****ز پيوند و مهرش نكرد ايچ ياد

ز دينار و ديباي گوهرنگار****هيونان شايسته كردند بار

هميدون ز گنج درم صد هزار****ببردند با آلت كارزار

ز گاوان گردون كشان ده هزار****ببر دند تا خود كي آيد بكار

هيونان ز گنج درم ده هزار****بسي بار كردند با شهريار

بفرمود زان پس بهنگام خواب****كه پوشيده رويان افراسياب

ز خويشان و پيوند چندانك هست****اگر دخترانند اگر زير دست

همه در عماري براه آوردند****ز ايوان بميدان شاه آوردند

دو از نامداران گردنكشان****كه بودند هر يك بمردي نشان

چو جهن و چو گرسيوز ارجمند****بمهد اندرون پاي كرده ببند

همه خويش و پيوند افراسياب****ز تيمارشان ديده كرده

پر آب

نواها كه از شهرها يادگار****گروگان ستد ترك چيني هزار

سپرد آن زمان گيو را شهريار****گزين كرد ز ايرانيان ده هزار

بدو گفت كاي مرد فرخنده پي****برو با سپه پيش كاوس كي

بفرمود تا پيش او شد دبير****بياورد قرطاس و چيني حرير

يكي نامه از قير و مشك و گلاب****بفرمود در كار افراسياب

چو شد خامه از مشك وز قير تر****نخست آفرين كرد بر دادگر

كه دارنده و بر سر آرنده اوست****زمين و زمان را نگارنده اوست

همو آفرينندهٔ پيل و مور****ز خاشاك تا آب درياي شور

همه با توانايي او يكيست****خداوند هست و خداوند نيست

كسي را كه او پروراند بمهر****بر آنكس نگردد بتندي سپهر

ازو باد بر شاه گيتي درود****كزو خيزد آرام را تار و پود

رسيدم بدين دژ كه افراسياب****همي داشت از بهر آرام و خواب

بدو اندرون بود تخت و كلاه****بزرگي و ديهيم و گنج و سپاه

چهل پيل زيشان همه بسته گشت****هر آنكس كه برگشت تن خسته گشت

بگويد كنون گيو يك يك بشاه****سخن هرچ رفت اندرين رزمگاه

چو بر پيش يزدان گشايي دو لب****نيايش كن از بهر من روز و شب

كشيديم لشكر بما چين و چين****و زآن روي رانم بمكران زمين

و زآن پس بر آب زره بگذرم****اگر پاي يزدان بود ياورم

ز پيش شهنشاه برگشت گيو****ابا لشكري گشن و مردان نيو

چو باد هوا گشت و ببريد راه****بيامد بنزديك كاوس شاه

پس آگاهي آمد بكاوس كي****ازان پهلوان زادهٔ نيك پي

پذيره فرستاد چندي سپاه****گرانمايگان بر گرفتند راه

چو آمد بر شهر گيو دلير****سپاهي ز گردان چو يك دشت شير

چو گيو اندر آمد بنزديك شاه****زمين را ببوسيد بر پيش گاه

و راديد كاوس بر پاي جست****بخنديد و بسترد رويش بدست

بپرسيدش از شهريار و سپاه****ز گردنده خورشيد و تابنده ماه

بگفت آن كجا

ديد گيو سترگ****ز گردان وز شهريار بزرگ

جوان شد زگفتار او مرد پير****پس آن نامه بنهاد پيش دبير

چو آن نامه بر شاه ايران بخواند****همه انجمن در شگفتي بماند

همه شاد گشتند و خرم شدند****ز شادي دو ديده پر از نم شدند

همه چيز دادند درويش را****بنفريده كردند بدكيش را

فرود آمد از تخت كاوس شاه****ز سر برگرفت آن كياني كلاه

بيامد بغلتيد بر تيره خاك****نيايش كنان پيش يزدان پاك

وز آن جايگه شد بجاي نشست****بگرد دژ آيين شادي ببست

همي گفت با شاه گيو آنچ ديد****سخن كز لب شاه ايران شنيد

مي آورد و رامشگران را بخواند****وز ايران نبرده سران را بخواند

ز هر گونه اي گفت و پاسخ شنيد****چنين تا شب تيره اندر چميد

برفتند با شمع ياران ز پيش****دلش شاد و خرم بايوان خويش

چو برزد خور از چرخ رخشان سنان****بپيچيد شب گرد كرده عنان

تبيره بر آمد ز درگاه شاه****برفتند گردان بدان بارگاه

جهاندار پس گيو را پيش خواند****بران نامور تخت شاهي نشاند

بفرمود تا خواسته پيش برد****همان نامور سرفرازان گرد

همان بيگنه روي پوشيدگان****پس پرده اندر ستم ديدگان

همان جهن و گرسيوز بندساي****كه او برد پاي سياوش ز جاي

چو گرسيوز بدكنش را بديد****برو كرد نفرين كه نفرين سزيد

همان جهن را پاي كرده ببند****ببردند نزديك تخت بلند

بدان دختران رد افراسياب****نگه كرد كاوس مژگان پر آب

پس پردهٔ شاهشان جاي كرد****همانگه پرستنده بر پاي كرد

اسيران و آنكس كه بود از نوا****بياراست مر هر يكي را جدا

يكي را نگهبان يكي را ببند****ببردند از پيش شاه بلند

ازان پس همه خواسته هرچ بود****ز دينار وز گوهر نابسود

بارزانيان داد تا آفرين****بخوانند بر شاه ايران زمين

دگر بردگان مهتران را سپرد****بايوان ببرد از بزرگان و خرد

بياراستند از در جهن جاي****خورش با پرستنده و رهنماي

بدژ بر يكي جاي

تاريك بود****ز دل دور با دخمه نزديك بود

بگرسيوز آمد چنان جاي بهر****چنينست كردار گردنده دهر

خنك آنكسي كو بود پادشا****كفي راد دارد دلي پارسا

بداند كه گيتي برو بگذرد****نگردد بگرد در بي خرد

خرد چون شود از دو ديده سرشك****چنان هم كه ديوانه خواهد پزشك

ازان پس كزيشان بپردخت شاه****ز بيگانه مردم تهي كرد گاه

نويسنده آهنگ قرطاس كرد****سر خامه برسان الماس كرد

نبشتند نامه بهر كشوري****بهر نامداري و هر مهتري

كه شد ترك و چين شاه را يكسره****ببشخور آمد پلنگ و بره

درم داد و دينار درويش را****پراگنده و مردم خويش را

بدو هفته در پيش درگاه شاه****از انبوه بخشش نديدند راه

سيم هفته بر جايگاه مهي****نشست اندر آرام با فرهي

ز بس نالهٔ ناي و بانگ سرود****همي داد گل جام مي را درود

بيك هفته از كاخ كاوس كي****همي موج برخاست از جام مي

سر ماه نو خلعت گيو ساخت****همي زر و پيروزه اندر نشاخت

طبق هاي زرين و پيروزه جام****كمرهاي زرين و زرين ستام

پرستار با طوق و با گوشوار****همان ياره و تاج گوهر نگار

همان جامهٔ تخت و افگندني****ز رنگ و ز بو وز پراگندني

فرستاد تا گيو را خواندند****براورنگ زرينش بنشاندند

ببردند خلعت بنزديك اوي****بماليد گيو اندران تخت روي

وزان پس بيامد خرامان دبير****بياورد قرطاس و مشك و عبير

نبشتند نامه كه از كردگار****بداديم و خشنود از روزگار

كه فرزند ما گشت پيروزبخت****سزاي مهي وز در تاج و تخت

بدي را كه گيتي همي ننگ داشت****جهانرا پر از غارت و جنگ داشت

ز دست تو آواره شد در جهان****نگويند نامش جز اندر نهان

همه ساله تا بود خونريز بود****ببدنامي و زشتي آويز بود

بزد گردن نوذر تاجدار****ز شاهان وز راستان يادگار

برادركش و بدتن و شاه كش****بدانديش و بدراه و آشفته هش

پي او ممان تا نهد بر

زمين****بتوران و مكران و درياي چين

جهان را مگر زو رهايي بود****سر بي بهايش بهايي بود

اگر داور دادگر يك خداي****همي بود خواهد ترا رهنماي

كه گيتي بشويي ز رنج بدان****ز گفتار و كردار نابخردان

بداد جهان آفرين شاد باش****جهان را يكي تازه بنياد باش

مگر باز بينم تورا شادمان****پر از درد گردد دل بدگمان

وزين پس جز از پيش يزدان پاك****نباشم كزويست اميد و باك

بدان تا تو پيروز باشي و شاد****سرت سبز باد و دلت پر ز داد

جهان آفرين رهنماي تو باد****هميشه سر تخت جاي تو باد

نهادند بر نامه بر مهر شاه****بر ايوان شه گيو بگزيد راه

بره بر نبودش بجايي درنگ****بنزديك كيخسرو آمد بگنگ

برو آفرين كرد و نامه بداد****پيام نيا پيش او كرد ياد

ز گفتار او شاد شد شهريار****مي آورد و رامشگر و ميگسار

همي خورد پيروز و شادان سه روز****چهارم چو بفروخت گيتي فروز

سپه را همه ترك و جوشن بداد****پيام نيا پيششان كرد ياد

مر آن را بگستهم نوذر سپرد****يكي لشكري نامبردار و گرد

ز گنگ گزين راه چين برگرفت****جهان را بشمشير در بر گرفت

نبد روز بيكار و تيره شبان****طلايه بروز و بشب پاسبان

بدين گونه تا شارستان پدر****همي رفت گريان و پر كينه سر

همي گرد باغ سياوش بگشت****بجايي كه بنهاد خونريز تشت

همي گفت كز داور يك خداي****بخواهم كه باشد مرا رهنماي

مگر همچنين خون افراسياب****هم ايدر بريزم بكردار آب

و ز آن جايگه شد سوي تخت باز****همي گفت با داور پاك راز

ز لشكر فرستادگان برگزيد****كه گويند و دانند گفت و شنيد

فرستاد كس نزد خاقان چين****بفغفور و سالار مكران زمين

كه گر دادگيريد و فرمان كنيد****ز كردار بد دل پشيمان كنيد

خورشها فرستيد نزد سپاه****ببينيد ناچار ما را براه

كسي كو بتابد ز فرمان من****و گر دور باشد ز

پيمان من

بياراست بايد پسه را برزم****هرآنكس كه بگريزد از راه بزم

فرستاده آمد بهر كشوري****بهر جا كه بد نامور مهتري

غمي گشت فغفور و خاقان چين****بزرگان هر كشوري همچنين

فرستاده را چند گفتند گرم****سخنهاي شيرين به آواز نرم

كه ما شاه را سربسر كهتريم****زمين جز بفرمان او نسپريم

گذرها كه راه دليران بدست****ببينيم تا چند ويران شدست

كنيم از سر آباد با خوردني****بباشيم و آريمش آوردني

همي گفت هر كس كه بودش خرد****كه گر بي زيان او بما بگذرد

بدرويش بخشيم بسيار چيز****نثار و خورشها بسازيم نيز

فرستاده را بي كران هديه داد****بيامد بدرگاه پيروز و شاد

دگر نامور چون بمكران رسيد****دل شاه مكران دگرگونه ديد

بر تخت او رفت و نامه بداد****بگفت از پيام آنچ بودش بياد

سبك مر فرستاده را خوار كرد****دل انجمن پر ز تيمار كرد

بدو گفت با شاه ايران بگوي****كه ناديده بر ما فزوني مجوي

زمانه همه زير تخت منست****جهان روشن از فر بخت منست

چو خورشيد تابان شود برسپهر****نخستين برين بوم تابد بمهر

همم دانش و گنج آباد هست****بزرگي و مردي و نيروي دست

گراز من همي راه جويد رواست****كه هر جانور بر زمين پادشاست

نبنديم اگر بگذري بر تو راه****زياني مكن بر گذر با سپاه

ور ايدونك با لشكر آيي بشهر****برين پادشاهي ترا نيست بهر

نمانم كه بر بوم من بگذري****وزين مرز جايي به پي بسپري

نمانم كه ماني تو پيروزگر****وگر يابي از اختر نيك بر

برين گونه چون شاه پاسخ شنيد****ازان جايگه لشكر اندر كشيد

بيامد گرازان بسوي ختن****جهاندار با نامدار انجمن

برفتند فغفور و خاقان چين****برشاه با پوزش و آفرين

سه منزل ز چين پيش شاه آمدند****خود و نامداران براه آمدند

همه راه آباد كرده چو دست****در و دشت چون جايگاه نشست

همه بوم و بر پوشش و خوردني****از آرايش بزم و گستردني

چو نزديك

شاه اندر آمد سپاه****ببستند آذين به بيراه و راه

بديوار ديبا برآويختند****ز بر زعفران و درم ريختند

چو با شاه فغفور گستاخ شد****بپيش اندر آمد سوي كاخ شد

بدو گفت ما شاه را كهتريم****اگر كهتري را خود اندر خوريم

جهاني ببخت تو آباد گشت****دل دوستداران تو شاد گشت

گر ايوان ما در خور شاه نيست****گمانم كه هم بتر از راه نيست

بكاخ اندر آمد سرافراز شاه****نشست از بر نامور پيشگاه

ز دينار چيني ز بهر نثار****بياورد فغفور چين صد هزار

همي بود بر پيش او بربپاي****ابا مرزبانان فرخنده راي

بچين اندرون بود خسرو سه ماه****ابا نامداران ايران سپاه

پرستنده فغفور هر بامداد****همي نو بنو شاه را هديه داد

چهارم ز چين شاه ايران براند****بمكران شد و رستم آنجا بماند

بيامد چو نزديك مكران رسيد****ز لشكر جهانديده اي برگزيد

بر شاه مكران فرستاد و گفت****كه با شهرياران خرد باد جفت

خروش ساز راه سپاه مرا****بخوبي بياراي گاه مرا

نگه كن كه ما از كجا رفته ايم****نه مستيم و بيراه و نه خفته ايم

جهان روشن از تاج و بخت منست****سر مهتران زير تخت منست

برند آنگهي دست چيز كسان****مگر من نباشم بهر كس رسان

علف چون نيابند جنگ آورند****جهان بر بدانديش تنگ آورند

ور ايدونك گفتار من نشنوي****بخون فراوان كس اندر شوي

همه شهر مكران تو ويران كني****چو بر كينه آهنگ شيران كني

فرستاده آمد پيامش بداد****نبد بر دلش جاي پيغام و داد

سر بي خرد زان سخن خيره شد****بجوشيد و مغزش ازان تيره شد

پراگنده لشكر همه گرد كرد****بياراست بر دشت جاي نبرد

فرستاده را گفت بر گرد و رو****بنزديك آن بدگمان باز شو

بگويش كه از گردش تيره روز****تو گشتي چنين شاد و گيتي فروز

ببيني چو آيي ز ما دستبرد****بداني كه مردان كدامند و گرد

فرستادهٔ شاه چون بازگشت****همه شهر مكران پرآواز گشت

زمين

كوه تا كوه لشكر گرفت****همه تيز و مكران سپه برگرفت

بياورد پيلان جنگي دويست****تو گفتي كه اندر زمين جاي نيست

از آواز اسبان و جوش سپاه****همي ماه بر چرخ گم كرد راه

تو گفتي برآمد زمين بسمان****وگر گشت خورشيد اندر نهان

طلايه بيامد بنزديك شاه****كه مكران سيه شد ز گرد سپاه

همه روي كشور درفشست و پيل****ببيند كنون شهريار از دو ميل

بفرمود تا بركشيدند صف****گرفتند گوپال و خنجر بكفت

ز مكران طلايه بيامد بدشت****همه شب همي گرد لشكر بگشت

نگهبان لشكر از ايران تخوار****كه بودي بنزديك او رزم خوار

بيامد برآويخت با او بهم****چو پيل سرافراز و شير دژم

بزد تيغ و او را بدونيم كرد****دل شاه مكران پر از بيم كرد

دو لشكر بران گونه صف بركشيد****كه از گرد شد آسمان ناپديد

سپاه اندر آمد دو رويه چو كوه****روده بركشيدند هر دو گروه

بقلب اندر آمد سپهدار طوس****جهان شد پر از نالهٔ بوق و كوس

بپيش اندرون كاوياني رفش****پس پشت گردان زرينه كفش

هوا پر ز پيكان شد و پر و تير****جهان شد بكردار درياي قير

بقلب اندرون شاه مكران بخست****وزآن خستگي جان او هم برست

يكي گفت شاها سرش را بريم****بدو گفت شاه اندرو ننگريم

سر شهرياران نبرد ز تن****مگر نيز از تخمهٔ اهرمن

برهنه نبايد كه گردد تنش****بران هم نشان خسته در جوشنش

يكي دخمه سازيد مشك و گلاب****چنانچون بود شاه را جاي خواب

بپوشيد رويش بديباي چين****كه مرگ بزرگان بود همچنين

و زآن انجمن كشته شد ده هزار****سواران و گردان خنجرگزار

هزار و صد و چل گرفتار شد****سر زندگان پر ز تيمار شد

ببردند پيلان و آن خواسته****سراپرده و گاه آراسته

بزرگان ايران توانگر شدند****بسي نيز با تخت و افسر شدند

ازان پس دليران پرخاشجوي****بتاراج مكران نهادند روي

خروش زنان خاست از دشت و شهر****چشيدند زان رنج بسيار

بهر

بدرهاي شهر آتش اندر زدند****همي آسمان بر زمين برزدند

بخستند زيشان فراوان بتير****زن و كودك خرد كردند اسير

چو كم شد ازان انجمن خشم شاه****بفرمود تا باز گردد سپاه

بفرمود تا اشكش تيز هوش****بيارامد از غارت و جنگ و جوش

كسي را نماند كه زشتي كند****وگر با نژندي درشتي كند

ازان شهر هر كس كه بد پارسا****بپوزش بيامد بر پادشا

كه ما بيگناهيم و بيچاره ايم****هميشه برنج ستمكاره ايم

گر ايدونك بيند سر بي گناه****ببخشد سزاوار باشد ز شاه

ازيشان چو بشنيد فرخنده شاه****بفرمود تا بانگ زد بر سپاه

خروشي برآمد ز پرده سراي****كه اي پهلوانان فرخنده راي

ازين پس گر آيد ز جايي خروش****ز بيدادي و غارت و جنگ و جوش

ستمكارگان را كنم به دو نيم****كسي كو ندارد ز دادار بيم

جهاندار سالي بمكران بماند****ز هر جاي كشتي گرانرا بخواند

چو آمد بهار و زمين گشت سبز****همه كوه پر لاله و دشت سبز

چراگاه اسبان و جاي شكار****بياراست باغ از گل و ميوه دار

باشكش بفرمود تا با سپاه****بمكران بباشد يكي چندگاه

نجويد جز از خوبي و راستي****نيارد بكار اندرون كاستي

و زآن شهر راه بيابان گرفت****همه رنجها بر دل آسان گرفت

چنان شد بفرمان يزدان پاك****كه اندر بيابان نديدند خاك

هوا پر ز ابر و زمين پر ز خويد****جهاني پر از لاله و شنبليد

خورشهاي مردم ببردند پيش****بگردون بزير اندرون گاوميش

بدشت اندرون سبزه و جاي خواب****هوا پر ز ابر و زمين پر ز آب

چو آمد بنزديك آب زره****گشادند گردان ميان از گره

همه چاره سازان دريا براه****ز چين و زمكران همي برد شاه

بخشكي بكرد آنچ بايست كرد****چو كشتي بب اندر افگند مرد

بفرمود تا توشه برداشتند****بيك ساله ره راه بگذاشتند

جهاندار نيك اختر و راه جوري****برفت از لب آب با آب روي

بران بندگي بر نيايش گرفت****جهان آفرين را ستايش گرفت

همي خواست

از كردگار بلند****كز آبش بخشكي برد بي گزند

همان ساز جنگ و سپاه ورا****بزرگان ايران و گاه ورا

همي گفت كاي كردگار جهان****شناسندهٔ آشكار و نهان

نگهدار خشكي و درياتوي****خداي ثري و ثريا توي

نگه دار جان و سپاه مرا****همان تخت و گنج و كلاه مرا

پرآشوب دريا ازان گونه بود****كزو كس نرستي بدان برشخود

بشش ماه كشتي برفتي بب****كزو ساختي هر كسي جاي خواب

بهفتم كه نيمي گذشتي ز سال****شدي كژ و بي راه باد شمال

سر بادبان تيز برگاشتي****چو برق درخشنده بگماشتي

براهي كشيديش موج مدد****كه ملاح خواندش فم الاسد

چنان خواست يزدان كه باد هوا****نشد كژ با اختر پادشا

شگفت اندران آب مانده سپاه****نمودي بانگشت هر يك بشاه

باب اندرون شير ديدند و گاو****همي داشتي گاو با شير تاو

همان مردم و مويها چون كمند****همه تن پر از پشم چون گوسفند

گروهي سران چون سر گاوميش****دو دست از پس مردم و پاي پيش

يكي سر چو ماهي و تن چون نهنگ****يكي پاي چون گور و تن چون پلنگ

نمودي همي اين بدان آن بدين****بدادار بر خواندند آفرين

ببخشايش كردگار سپهر****هوا شد خوش و باد ننمود چهر

گذشتند بر آب بر هفت ماه****كه بادي نكرد اندريشان نگاه

چو خسرو ز دريا بخشكي رسيد****نگه كرد هامون جهان را بديد

بيامد بپيش جهان آفرين****بماليد بر خاك رخ بر زمين

برآورد كشتي و زورق ز آب****شتاب آمدش بود جاي شتاب

بيابانش پيش آمد و ريگ و دشت****تن آسان بريگ روان برگذشت

همه شهرها ديد برسان چين****زبانها بكردار مكران زمين

بدان شهرها در بياسود شاه****خورش خواست چندي ز بهر سپاه

سپرد آن زمين گيو را شهريار****بدو گفت بر خوردي از روزگار

درشتي مكن با گنهكار نيز****كه بي رنج شد مردم از گنج و چيز

ازين پس ندرام كسي را بكس****پرستش كنم پيش فريادرس

ز لشكر يكي نامور برگزيد****كه

گفتار هر كس بداند شنيد

فرستاد نزديك شاهان پيام****كه هر كس كه او جويد آرام و كام

بيايند خرم بدين بارگاه****برفتند يكسر بفرمان شاه

يكي سر نپيچيد زان مهتران****بدرگاه رفتند چون كهتران

چو ديدار بد شاه بنواختشان****بخورشيد گردن برافراختشان

پس از گنگ دژ باز جست آگهي****ز افراسياب و ز تخت مهي

چنين گفت گوينده اي زان گروه****كه ايدر نه آبست پيشت نه كوه

اگر بشمري سربسر نيك و بد****فزون نيست تا گنگ فرسنگ صد

كنون تا برآمد ز درياي آب****بگنگست با مردم افراسياب

ازان آگهي شاد شد شهريار****شد آن رنجها بر دلش نيز خوار

دران مرزها خلعت آراستند****پس اسب جهانديدگان خواستند

بفرمود تا بازگشتند شاه****سوي گنگ دژ رفت با آن سپاه

بران سو كه پور سياوش براند****ز بيداد مردم فراوان نماند

سپه را بياراست و روزي بداد****ز يزدان نيكي دهش كرد ياد

همي گفت هر كس كه جويد بدي****بپيچد ز باد افره ايزدي

نبايد كه باشيد يك تن بشهر****گر از رنج يابد پي مور بهر

چهانجوي چون گنگ دژ را بديد****شد از آب ديده رخش ناپديد

پياده شد از اسب و رخ بر زمين****همي كرد بر كردگار آفرين

همي گفت كاي داور داد و پاك****يكي بنده ام دل پر از ترس و باك

كه اين بارهٔ شارستان پدر****بديدم برآورده از ماه سر

سياوش كه از فر يزدان پاك****چنين باره اي بركشيد از مغاك

ستمگر بد آن كو ببد آخت دست****دل هر كس از كشتن او بخست

بران باره بگريست يكسر سپاه****ز خون سياوش كه بد بيگناه

بدستت بدانديش بر كشته شد****چنين تخم كين در جهان كشته شد

پس آگاهي آمد بافراسياب****كه شاه جهاندار بگذاشت آب

شنيده همي داشت اندر نهفت****بيامد شب تيره با كس نگفت

جهانديدگان را هم آنجا بماند****دلي پر ز تيمار تنها براند

چو كيخسرو آمد بگنگ اندرون****سري پر ز تيمار دل پر

ز خون

بديد آن دل افروز باغ بهشت****شمرهاي او چون چراغ بهشت

بهر گوشه اي چشمه و گلستان****زمين سنبل و شاخ بلبلستان

همي گفت هر كس كه اينت نهاد****هم ايدر بباشيم تا مرگ شاد

وزان پس بفرمود بيدار شاه****طلب كردن شاه توران سپاه

بجستند بر دشت و باع و سراي****گرفتند بر هر سوي رهنماي

همي رفت جوينده چون بيهشان****مگر زو بيابند جايي نشان

چو بر جستنش تيز بشتافتند****فراوان ز كسهاي او يافتند

بكشتند بسيار كس بي گناه****نشاني نيامد ز بيداد شاه

همي بود در گنگ دژ شهريار****يكي سال با رامش و ميگسار

جهان چون بهشتي دلاويز بود****پر از گلشن و باغ و پاليز بود

برفتن همي شاه را دل نداد****همي بود در گنگ پيروز و شاد

همه پهلوانان ايران سپاه****برفتند يكسر بنزديك شاه

كه گر شاه را دل نجنبد ز جاي****سوي شهر ايران نيايدش راي

همانا بدانديش افراسياب****گذشتست زان سو بدرياي آب

چنان پير بر گاه كاوس شاه****نه اورنگ و فر و نه گنج و سپاه

گر او سوي ايران شود پر ز كين****كه باشد نگهبان ايران زمين

گر او باز با تخت و افسر شود****همه رنج ما پاك بي بر شود

ازان پس بايرانيان شاه گفت****كه اين پند با سودمنديست جفت

ازان شارستان پس مهان را بخواند****وزان رنج بردن فراوان براند

ازيشان كسي را كه شايسته تر****گرامي تر از شهر و بايسته تر

تنش را بخلعت بياراستند****ز دژ بارهٔ مرزبان خواستند

چنين گفت كايدر بشادي بمان****ز دل بر كن انديشهٔ بدگمان

ببخشيد چندانك بد خواسته****ز اسبان وز گنج آراسته

همه شهر زيشان توانگر شدند****چه با ياره و تخت و افسر شدند

بدانگه كه بيدار گردد خروس****ز درگاه برخاست آواي كوس

سپاهي شتابنده و راه جوي****بسوي بيابان نهادند روي

همه نامداران هر كشوري****برفتند هر جا كه بد مهتري

خورشها ببردند نزديك شاه****كه بود از در شهريار و سپاه

براهي كه لشكر

همي برگذشت****در و دشت يكسر چو بازار گشت

بكوه و بيابان و جاي نشست****كسي را نبد كس كه بگشاد دست

بزرگان ابا هديه و با نثار****پذيره شدندي بر شهريار

چو خلعت فراز آمديشان ز گنج****نهشتي كه با او برفتي برنج

پذيره شدش گيو با لشكري****و زآن شهر هر كس كه بد مهتري

چو ديد آن سر و فرهٔ سرفراز****پياده شد و برد پيشش نماز

جهاندار بسيار بنواختشان****برسم كيان جايگه ساختشان

چو خسرو بنزديك كشتي رسيد****فرود آمد و بادبان بركشيد

دو هفته بران روي دريا بماند****ز گفتار با گيو چندي براند

چنين گفت هر كو نديدست گنگ****نبايد كه خواهد بگيتي درنگ

بفرمود تا كار برساختند****دو زورق بب اندر انداختند

شناساي كشتي هر آنكس كه بود****كه بر ژرف دريا دليري نمود

بفرمود تا بادبان بركشيد****بدرياي بي مايه اندر كشيد

همان راه دريا بيك ساله راه****چنان تيز شد باد در هفت ماه

كه آن شاه و لشكر بدين سو گذشت****كه از باد كژ آستي تر نگشت

سپهدار لشكر بخشكي كشيد****ببستند كشتي و هامون بديد

خورش كرد و پوشش هم آنجا يله****بملاح و آنكس كه كردي خله

بفرمود دينار و خلعت ز گنج****ز گيتي كسي را كه بردند رنج

وزان آب راه بيابان گرفت****جهاني ازو مانده اندر شگفت

چو آگاه شد اشكش آمد براه****ابا لشكري ساخته پيش شاه

پياده شد از اسب و روي زمين****ببوسيد و بر شاه كرد آفرين

همه تيز و مكران بياراستند****ز هر جاي رامشگران خواستند

همه راه و بي راه آواي رود****تو گفتي هوا تار شد رود پود

بديوار ديبا برآويختند****درم با شكر زير پي ريختند

بمكران هرآنكس كه بد مهتري****وگر نامداري و كنداوري

برفتند با هديه و با نثار****بنزديك پيروزگر شهريار

و زآن مرز چندانك بد خواسته****فراز آوريد اشكش آراسته

ز اشكش پذيرفت شاه آنچ ديد****و زآن نامداران يكي برگزيد

ورا كرد مهتر بمكران

زمين****بسي خلعتش داد و كرد آفرين

چو آمد ز مكران و توران بچين****خود و سرفرازان ايران زمين

پذيره شدش رستم زال سام****سپاهي گشاده دل و شاد كام

چو از دور كيخسرو آمد پديد****سوار سرفراز چترش كشيد

پياده شد از باره بردش نماز****گرفتش ببر شاه گردن فراز

بگفت آن شگفتي كه ديد اندر آب****ز گم بودن جادو افراسياب

بچين نيز مهمان رستم بماند****بيك هفته از چين بماچين براند

همي رفت سوي سياوش گرد****بماه سفندار مذ روز ارد

چو آمد بدان شارستان پدر****دو رخساره پر آب و خسته جگر

بجايي كه گر سيوز بدنشان****گروي بنفرين مردم كشان

سر شاه ايران بريدند خوار****بيامد بدان جايگه شهريار

همي ريخت برسر ازان تيره خاك****همي كرد روي و بر خويش چاك

بماليد رستم بران خاك روي****بنفريد برجان ناكس گروي

همي گفت كيخسرو اي شهريار****مراماندي در جهان يادگار

نماندم زكين تومانند چيز****برنج اندرم تا جهانست نيز

بپرداختم تخت افراسياب****ازين پس نه آرام جويم نه خواب

بر اميد آن كش بچنگ آورم****جهان پيش او تار وتنگ آورم

ازان پس بدان گنج بنهاد سر****كه مادر بدو ياد كرد از پدر

در گنج بگشاد و روزي بداد****دو هفته دران شارستان بود شاد

برستم دو صد بدره دينار داد****همان گيو را چيز بسيار داد

چو بشنيد گستهم نوذر كه شاه****بدان شارستان پدر كرد راه

پذيره شدش با سپاهي گران****زايران بزرگان و كنداوران

چو از دور ديد افسر و تاج شاه****پياده فراوان بپيمود راه

همه يكسره خواندند آفرين****بران دادگر شهريار زمين

بگستهم فرمود تا برنشست****همه راه شادان و دستش بدثست

كشيدند زان روي ببهشت گنگ****سپه را بنزديك شاه آب و رنگ

وفا چون درختي بود ميوه دار****همي هرزماني نو آيد ببار

نياسود يك تن ز خورد و شكار****همان يك سواره همان شهريار

زتركان هرآنكس كه بد سرفراز****شدند ازنوازش همه بي نياز

برخشنده روز و بهنگام خواب****هم آگهي جست ز

افراسياب

ازيشان كسي زو نشاني نداد****نكردند ازو در جهان نيز ياد

جهاندار يك شب سرو تن بشست****بشد دور با دفتر زند و است

همه شب بپيش جهان آفرين****همي بود گريان وسربر زمين

همي گفت كين بنده ناتوان****هميشه پر از درد دارد روان

همه كوه و رود و بيابان و آب****نبيند نشاني ز افراسياب

همي گفت كاي داور دادگر****تودادي مرانازش و زور و فر

كه او راه تو دادگر نسپرد****كسي را زگيتي بكس نشمرد

تو داني كه او نيست برداد و راه****بسي ريخت خون سربيگناه

مگر باشدم دادگر يك خداي****بنزديك آن بدكنش رهنماي

توداني كه من خود سراينده ام****پرستنده آفريننده ام

بگيتي ازو نام و آواز نيست****ز من راز باشد ز تو راز نيست

اگر زو تو خشنودي اي دادگر****مرابازگردان ز پيكار سر

بكش در دل اين آتش كين من****بيين خويش آور آيين من

ز جاي نيايش بيامد بتخت****جوان سرافراز و پيروز بخت

همي بود يك سال در حصن گنگ****برآسود از جنبش و ساز جنگ

چو بودن بگنگ اندرون شد دراز****بديدار كاوسش آمد نياز

بگستهم نوذر سپرد آن زمين****ز قچغار تا پيش درياي چين

بي اندازه لشكر بگستهم داد****بدو گفت بيدار دل باش و شاد

بچين و بمكران زمين دست ياز****بهر سو فرستاده و نامه ساز

همي جوي ز افراسياب آگهي****مگر زو شود روي گيتي تهي

و زآن جايگه خواسته هرچ بود****ز دينار وز گوهر نابسود

ز مشك و پرستار و زرين ستام****همان جامه و اسب و تخت وغلام

زگستردنيها و آلات چين****ز چيزي كه خيزد ز مكران زمين

ز گاوان گردونكشان چل هزار****همي راندپيش اندرون شهريار

همي گفت هرگز كسي پيش ازين****نديد ونبد خواسته بيش ازين

سپه بود چندانك بركوه و دشت****همي ده شب و روز لشكر گذشت

چو دمدار برداشتي پيشرو****بمنزل رسيدي همي نو بنو

بيامد بران هم نشان تا بچاج****بياويخت تاج از برتخت عاج

بسغد

اندرون بود يك هفته شاه****همه سغد شد شاه را نيك خواه

وزآنجا بشهر بخارا رسيد****ز لشكر هوا را همي كس نديد

بخورد و بياسود و يك هفته بود****دوم هفته با جامه نابسود

بيامد خروشان بتشكده****غمي بود زان اژدهاي شده

كه تور فريدون برآورده بود****بدو اندرون كاخها كرده بود

بگسترد بر موبدان سيم و زر****برآتش پراگند چندي گهر

و زآن جايگه سر برفتن نهاد****همي رفت با كام دل شاه شاد

بجيحون گذر كرد بر سوي بلخ****چشيده ز گيتي بسي شور و تلخ

ببلخ اندرون بود يك ماه شاه****سر ماه بر بلخ بگزيد راه

بهر شهر در نامور مهتري****بماندي سرافراز بالشكري

ببستند آذين به بيراه و راه****بجايي كه بگذشت شاه و سپاه

همه بوم كشور بياراستند****مي و رود و رامشگران خواستند

درم ريختند از بر و زعفران****چه دينار و مشك از كران تا كران

بشهر اندرون هرك درويش بود****وگر سازش از كوشش خويش بود

درم داد مر هر يكي را ز گنج****پراگنده شد بدره پنجاه و پنج

سر هفته را كرد آهنگ ري****سوي پارس نزديك كاوس كي

دو هفته بري نيز بخشيد و خورد****سيم هفته آهنگ بغداد كرد

هيونان فرستاد چندي ز ري****بنزديك كاوس فرخنده پي

دل پير زان آگهي تازه شد****تو گفتي كه بر ديگر اندازه شد

بايوانها تخت زرين نهاد****بخانه در آرايش چين نهاد

ببستند آذين بشهر وبه راه****همه برزن و كوي و بازارگاه

پذيره شدندش همه مهتران****بزرگان هر شهر وكنداوران

همه راه و بي راه گنبد زده****جهان شد چو ديبا بزر آزده

همه مشك با گوهر آميختند****ز گنبد بسرها فرو ريختند

چو بيرون شد از شهر كاوس كي****ابا نامداران فرخنده پي

سوي طالقان آمد و مرو رود****جهان بود پربانگ و آواي رود

و زآن پس براه نشاپور شاه****بديدند مر يكدگر را براه

نيا را چو ديد از كران شاه نو****برانگيخت آن باره تندرو

بروبرنيا

برگرفت آفرين****ستايش سزاي جهان آفرين

همي گفت بي تو مبادا جهان****نه تخت بزرگي نه تاج مهان

كه خورشيد چون تو نديدست شاه****نه جوشن نه اسب و نه تخت و كلاه

زجمشيد تا بفريدون رسيد****سپهر و زمين چون تو شاهي نديد

نه زين سان كسي رنج برد از مهان****نه ديد آشكارا نهان جهان

كه روشن جهان برتو فرخنده باد****دل وجان بدخواه تو كنده باد

سياوش گرش روز باز آمدي****بفر تو او رانياز آمدي

بدو گفت شاه اين زبخت تو بود****برومند شاخ درخت تو بود

زبرجد بياورد و ياقوت و زر****همي ريخت بر تارك شاه بر

بدين گونه تا تخت گوهرنگار****بشد پايه ها ناپديد از نثار

بفرمود پس كانجمن را بخوان****بايوان ديگر بياراي خوان

نشستند در گلشن زرنگار****بزرگان پرمايه با شهريار

همي گفت شاه آن شگفتي كه ديد****بدريا در و نامداران شنيد

ز دريا و از گنگ دژ يادكرد****لب نامداران پراز باد كرد

ازان خرمي دشت و آن شهر و راغ****شمرهاو پاليزها چون چراغ

بدو ماندكاوس كي در شگفت****ز كردارش اندازه ها برگرفت

بدو گفت روز نو وماه نو****چو گفتارهاي نو و شاه نو

نه كس چون تواندر جهان شاه ديد****نه اين داستان گوش هر كس شنيد

كنون تا بدين اختري نو كنيم****بمردي همه ياد خسرو كنيم

بياراست آن گلشن زرنگار****مي آورد ياقوت لب ميگسار

بيك هفته ز ايوان كاوس كي****همي موج برخاست از جام مي

بهشتم در گنج بگشاد شاه****همي ساخت آن رنج راپايگاه

بزرگان كه بودند بااوبهم****برزم و ببزم وبشادي و غم

باندازه شان خلعت آراستند****زگنج آنچ پرمايه تر خواستند

برفتند هر كس سوي كشوري****سرافراز بانامور لشكري

بپرداخت زان پس بكارسپاه****درم داد يك ساله از گنج شاه

وزآن پس نشستند بي انجمن****نيا و جهانجوي با راي زن

چنين گفت خسرو بكاوس شاه****جز از كردگار ازكه جوييم راه

بيابان و يك ساله دريا و كوه****برفتيم با داغ دل يك گروه

بهامون و كوه و

بدرياي آب****نشاني نديديم ز افراسياب

گرو يك زمان اندر آيد بگنگ****سپاه آرد از هر سويي بيدرنگ

همه رنج و سختي بپيش اندرست****اگر چندمان دادگر ياورست

نيا چون شنيد از نبيره سخن****يكي پند پيرانه افگند بن

بدو گفت ما همچنين بردو اسب****بتازيم تا خان آذرگشسب

سر و تن بشوييم با پا و دست****چنانچون بودمرد يزدان پرست

ابا باژ با كردگار جهان****بدو بركنيم آفرين نهان

بباشيم بر پيش آتش بپاي****مگر پاك يزدان بود رهنماي

بجايي كه او دارد آرامگاه****نمايد نماينده داد راه

برين باژ گشتند هر دو يكي****نگرديديك تن ز راه اندكي

نشستند با باژ هر دو براسب****دوان تا سوي خان آذرگشسب

پراز بيم دل يك بيك پراميد****برفتند با جامه هاي سپيد

چو آتش بديدند گريان شدند****چو بر آتش تيز بريان شدند

بدان جايگه زار و گريان دو شاه****ببودند بادرد و فرياد خواه

جهان آفرين را همي خواندند****بدان موبدان گوهر افشاندند

چو خسرو بب مژه رخ بشست****برافشاند دينار بر زند و است

بيك هفته بر پيش يزدان بدند****مپندار كآتش پرستان بدند

كه آتش بدان گاه محراب بود****پرستنده را ديده پرآب بود

اگر چند انديشه گردد دراز****هم از پاك يزدان نه اي بي نياز

بيك ماه در آذرابادگان****ببودند شاهان و آزادگان

ازان پس چنان بد كه افراسياب****همي بود هر جاي بي خورد و خواب

نه ايمن بجان و نه تن سودمند****هراسان هميشه ز بيم گزند

همي از جهان جايگاهي بجست****كه باشد بجان ايمن و تن درست

بنزديك بردع يكي غار بود****سركوه غار از جهان نابسود

نديد ازبرش جاي پرواز باز****نه زيرش پي شير و آن گراز

خورش برد وز بيم جان جاي ساخت****بغار اندرون جاي بالاي ساخت

زهر شهر دور و بنزديك آب****كه خواني ورا هنگ افراسياب

همي بود چندي بهنگ اندرون****ز كرده پشيمان و دل پرزخون

چو خونريز گردد سرافراز****بتخت كيان برنماند دراز

يكي مرد نيك اندران روزگار****ز تخم فريدون آموزگار

پرستار با

فر و برزكيان****بهر كار با شاه بسته ميان

پرستشگهش كوه بودي همه****ز شادي شده دور و دور از رمه

كجا نام اين نامور هوم بود****پرستنده دور از بروبوم بود

يكي كاخ بود اندران برز كوه****بدو سخت نزديك و دور از گروه

پرستشگهي كرده پشمينه پوش****زكافش يكي ناله آمد بگوش

كه شاها سرانامور مهترا****بزرگان و برداوران داورا

همه ترك و چين زير فرمان تو****رسيده بهر جاي پيمان تو

يكي غار داري ببهره بچنگ****كجات آن سرتاج و مردان جنگ

كجات آن همه زور ومردانگي****دليري ونيروي و فرزانگي

كجات آن بزرگي و تخت و كلاه****كجات آن بروبوم و چندان سپاه

كه اكنون بدين تنگ غار اندري****گريزان بسنگين حصار اندري

بتركي چو اين ناله بشنيد هوم****پرستش رهاكردو بگذاشت بوم

چنين گفت كين ناله هنگام خواب****نباشد مگر آن افراسياب

چو انديشه شد بر دلش بر درست****در غار تاريك چندي بجست

زكوه اندر آمد بهنگام خواب****بديد آن در هنگ افراسياب

بيامد بكردار شير ژيان****زپشمينه بگشاد گردي ميان

كمندي كه بر جاي زنار داشت****كجا در پناه جهاندار داشت

بهنگ اندرون شد گرفت آن بدست****چو نزديك شد بازوي او ببست

همي رفت واو را پس اندر كشان****همي تاخت با رنج چون بيهشان

شگفت ار بماني بدين در رواست****هرآنكس كه او بر جهان پادشاست

جز از نيك نامي نبايد گزيد****ببايد چميد و ببايد چريد

زگيتي يك عار بگزيد راست****چه دانست كان غار هنگ بلاست

چو آن شاه راهوم بازو ببست****همي بردش از جايگاه نشست

بدو گفت كاي مرد باهوش و باك****پرستار دارنده يزدان پاك

چه خواهي زمن من كييم درجهان****نشسته بدين غار بااندهان

بدو گفت هوم اين نه آرام تست****جهاني سراسر پراز نام تست

زشاهان گيتي برادر كه كشت****كه شد نيز با پاك يزدان درشت

چو اغريرث و نوذر نامدار****سياوش كه بد در جهان يادگار

تو خون سربيگناهان مريز****نه اندر بن غار بي بن گريز

بدو

گفت كاندر جهان بيگناه****كراداني اي مردبا دستگاه

چنين راند برسر سپهر بلند****كه آيد زمن درد ورنج و گزند

زفرمان يزدان كسي نگذرد****وگرديده اژدها بسپرد

ببخشاي بر من كه بيچاره ام****وگر چند بر خود ستمكاره ام

نبيره فريدون فرخ منم****زبند كمندت همي بگسلم

كجابرد خواهي مرابسته خوار****نترسي ز يزدان بروزشمار

بدو گفت هوم اي بد بدگمان****همانا فراوان نماندت زمان

سخنهات چون گلستان نوست****تراهوش بردست كيخروست

بپيچد دل هوم را زان گزند****برو سست كرد آن كياني كمند

بدانست كان مرد پرهيزگار****ببخشود بر ناله شهريار

بپيچد وزو خويشتن دركشيد****بدريا درون جست و شد ناپديد

چنان بد كه گودرز كشوادگان****همي رفت باگيو و آزادگان

گرازان و پويان بنزديك شاه****بدريا درون كرد چندي نگاه

بچشم آمدش هوم با آن كمند****نوان برلب آب برمستمند

همان گونه آب را تيره ديد****پرستنده را ديدگان خيره ديد

بدل گفت كين مرد پرهيزگار****زدرياي چيچست گيرد شكار

نهنگي مگر دم ماهي گرفت****بديدار ازو مانده اندر شگفت

بدو گفت كاي مرد پرهيزگار****نهاني چه داري بكن آشكار

ازين آب دريا چه جويي همي****مگر تيره تن را بشويي همي

بدو گفت هوم اي سرافراز مرد****نگه كن يكي اندرين كاركرد

يكي جاي دارم بدين تيغ كوه****پرستشگه بنده دور از گروه

شب تيره بر پيش يزدان بدم****همه شب زيزدان پرستان بدم

بدانگه كه خيزد ز مرغان خروش****يكي ناله زارم آمد بگوش

همانگه گمان برد روشن دلم****كه من بيخ كين از جهان بگسلم

بدين گونه آوازم هنگام خواب****نشايد كه باشد جز افراسياب

بجستن گرفتم همه كوه و غار****بديدم در هنگ آن سوگوار

دو دستش بزنار بستم چو سنگ****بدان سان كه خونريز بودش دو چنگ

ز كوه اندر آوردمش تازيان****خروشان و نوحه زنان چون زنان

ز بس ناله و بانگ و سوگند اوي****يكي سست كردم همي بند اوي

بدين جايگه در ز چنگم بجست****دل و جانم از رستن او بخست

بدين آب چيچست پنهان شدست****بگفتم ترا

راست چونانك هست

چو گودرز بشنيد اين داستان****بيادآمدش گفته راستان

از آنجا بشد سوي آتشكده****چنانچون بود مردم دلشده

نخستين برآتش ستايش گرفت****جهان آفرين را نيايش گرفت

بپردخت و بگشاد راز از نهفت****همان ديده برشهرياران بگفت

همانگه نشستند شاهان براسب****برفتند زايوان آذر گشسب

پرانديشه شد زان سخن شهريار****بيامد بنزديك پرهيزگار

چوهوم آن سرو تاج شاهان بديد****بريشان بداد آفرين گستريد

همه شهرياران برو آفرين****همي خواندند از جهان آفرين

چنين گفت باهوم كاوس شاه****به يزدان سپاس و بدويم پناه

كه ديدم رخ مردان يزدان پرست****توانا و بادانش و زور دست

چنين داد پاسخ پرستنده هوم****به آباد بادا بداد تو بوم

بدين شاه نوروز فرخنده باد****دل بدسگالان او كنده باد

پرستنده بودم بدين كوهسار****كه بگذشت برگنگ دژ شهريار

همي خواستم تا جهان آفرين****بدو دارد آباد روي زمين

چو باز آمد او شاد و خندان شدم****نيايش كنان پيش يزدان شدم

سروش خجسته شبي ناگهان****بكرد آشكارا بمن برنهان

ازين غار بي بن برآمدخروش****شنيدم نهادم به آواز گوش

كسي زار بگريست برتخت عاج****چه بر كشور و لشكر و تيغ وتاج

ز تيغ آمدم سوي آن غار تنگ****كمندي كه زنار بودم بچنگ

بديدم سر و گوش افراسياب****درو ساخته جاي آرام و خواب

ببند كمندش ببستم چو سنگ****كشيدمش بيچاره زان جاي تنگ

بخواهش بدو سست كردم كمند****چو آمد برآب بگشاد بند

بب اندرست اين زمان ناپديد****پي او ز گيتي ببايد بريد

ورا گر ببرد باز گيرد سپهر****بجنبد بگرسيوزش خون و مهر

چو فرماند دهد شهريار بلند****برادرش را پاي كرده ببند

بيارند بر كتف او خام گاو****بدوزند تاگم كند زور وتاو

چو آواز او يابد افراسياب****همانا برآيد ز درياي آب

بفرمود تا روزبانان در****برفتند باتيغ و گيلي سپر

ببردند گرسيوز شوم را****كه آشوب ازو بد بر و بوم را

بدژخيم فرمود تا بركشيد****زرخ پرده شوم رابردريد

همي دوخت بركتف او خام گاو****چنين تانماندش بتن هيچ تاو

برو پوست بدريد و زنهار خواست****جهان آفرين

را همي يار خواست

چو بشنيد آوازش افراسياب****پر از درد گريان برآمد ز آب

بدريا همي كرد پاي آشناه****بيامد بجايي كه بد پايگاه

ز خشكي چو بانگ برادر شنيد****برو بتر آمد ز مرگ آنچ ديد

چو گرسيوز او را بديد اندر آب****دو ديده پر از خون و دل پر شتاب

فغان كرد كاي شهريار جهان****سر نامداران و تاج مهان

كجات آن همه رسم و آيين و گاه****كجات آن سر تاج و چندان سپاه

كجات آن همه دانش و زور دست****كجات آن بزرگان خسروپرست

كجات آن برزم اندرون فر و نام****كجات آن ببزم اندرون كام و جام

كه اكنون بدريا نياز آمدت****چنين اختر ديرساز آمدت

چو بشنيد بگريست افراسياب****همي ريخت خونين سرشك اندر آب

چني اد پاسخ كه گرد جهان****بگشتم همي آشكار و نهان

كزين بخشش بد مگر بگذرم****ز بد بتر آمد كنون بر سرم

مرا زندگاني كنون خوار گشت****روانم پر از درد و تيمار گشت

نبيرهٔ فريدون و پور پشنگ****برآويخته سر بكام نهنگ

همي پوست درند بر وي بچرم****كسي را نبينم بچشم آب شرم

زبان دو مهتر پر از گفت و گوي****روان پرستنده پر جست و جوي

چو يزدان پرستنده او را بديد****چنان نوحهٔ زار ايشان شنيد

ز راه جزيره برآمد يكي****چو ديدش مر او را ز دور اندكي

گشاد آن كياني كمند از ميان****دو تايي بيامد چو شير ژيان

بينداخت آن گرد كرده كمند****سر شهريار اندر آمد ببند

بخشكي كشيدش ز درياي آب****بشد توش و هوش از رد افراسياب

گرفته ورا مرد دين دار دست****بخواري ز دريا كشيد و ببست

سپردش بديشان و خود بازگشت****تو گفتي كه با باد انباز گشت

بيامد جهاندار با تيغ تيز****سري پر ز كينه دلي پر ستيز

چنين گفت بي دولت افراسياب****كه اين روز را ديده بودم بخواب

سپهر بلند ار فراوان كشيد****همان پردهٔ رازها بردريد

بواز گفت

اي بد كينه جوي****چراكشت خواهي نيا را بگوي

چنين داد پاسخ كه اي بدكنش****سزاوار پيغاره و سرزنش

ز جان برادرت گويم نخست****كه هرگز بلاي مهان را نجست

دگر نوذر آن نامور شهريار****كه از تخم ايرج بد او يادگار

زدي گردنش را بشمشير تيز****برانگيختي از جهان رستخيز

سه ديگر سياوش كه چون او سوار****نبيند كسي از مهان يادگار

بريدي سرش چون سر گوسفند****همي برگذشتي ز چرخ بلند

بكردار بد تيز بشتافتي****مكافات آن بد كنون يافتي

بدو گفت شاها ببود آنچ بود****كنون داستانم ببايد شنود

بمان تا مگر مادرت را بجان****ببينم پس اين داستانها بخوان

بدو گفت گر خواستي مادرم****چرا آتش افروختي بر سرم

پدر بيگنه بود و من در نهان****چه رفت از گزند تو اندر جهان

سر شهرياري ربودي كه تاج****بدو زار گريان شد و تخت عاج

كنون روز بادا فره ايزديست****مكافات بد را ز يزدان بديست

بشمشير هندي بزد گردنش****بخاك اندر افگند نازك تنش

ز خون لعل شد ريش و موي سپيد****برادرش گشت از جهان نااميد

تهي ماند زو گاه شاهنشهي****سرآمد برو روزگار مهي

ز كردار بد بر تنش بد رسيد****مجو اي پسر بند بد را كليد

چو جويي بداني كه از كار بد****بفرجام بر بدكنش بد رسد

سپهبد كه با فر يزدان بود****همه خشم او بند و زندان بود

چو خونريز گردد بماند نژند****مكافات يابد ز چرخ بلند

چنين گفت موبد ببهرام تيز****كه خون سر بيگناهان مريز

چو خواهي كه تاج تو ماند بجاي****مبادي جز آهسته و پاك راي

نگه كن كه خود تاج با سر چه گفت****كه با مغزت اي سر خرد باد جفت

بگرسيوز آمد ز كار نيا****دو رخ زرد و يك دل پر از كيميا

كشيدندش از پيش دژخيم زار****ببند گران و ببد روزگار

ابا روزبانان مردم كشان****چنانچون بود مردم بدنشان

چو در پيش كيخسرو آمد بدرد****بباريد خون بر رخ

لاژورد

شهنشاه ايران زبان برگشاد****و زآن تشت و خنجر بسي كرد ياد

ز تور و فريدون و سلم سترگ****ز ايرج كه بد پادشاه بزرگ

بدژخيم فرمود تا تيغ تيز****كشيد و بيامد دلي پر ستيز

ميان سپهبد بدو نيم كرد****سپه را همه دل پر از بيم كرد

بهم برفگندندشان همچو كوه****ز هر سو بدور ايستاده گروه

ز يزدان چو شاه آرزوها بيافت****ز دريا سوي خان آذر شتافت

بسي زر بر آتش برافشاندند****بزمزم همي آفرين خواندند

ببودند يك روز و يك شب بپاي****بپيش جهانداور رهنماي

چو گنجور كيخسرو آمد زرسب****ببخشيد گنجي بر آذرگشسب

بران موبدان خلعت افگند نيز****درم داد و دينار و بسيار چيز

بشهر اندرون هرك درويش بود****وگر خوردش از كوشش خويش بود

بران نيز گنجي پراگنده كرد****جهاني بداد و دهش بنده كرد

ازان پس بتخت كيان برنشست****در بار بگشاد و لب را ببست

نبشتند نامه بهر كشوري****بهر نامداري و هر مهتري

ز خاور بشد نامه تا باختر****بجايي كه بد مهتري با گهر

كه روي زمين از بد اژدها****بشمشير كيخسرو آمد رها

بنيروي يزدان پيروزگر****نياسود و نگشاد هرگز كمر

روان سياوش را زنده كرد****جهان را بداد و دهش بنده كرد

همي چيز بخشيد درويش را****پرستنده و مردم خويش را

ازان پس چنين گفت شاه جهان****كه اي نامداران فرخ مهان

زن و كودك خرد بيرون بريد****خورشها و رامش بهامون بريد

بپردخت زان پس برامش نهاد****برفتند گردان خسرو نژاد

هرآنكس كه بود از نژاد زرسب****بيامد بايوان آذرگشسب

چهل روز با شاه كاوس كي****همي بود با رامش و رود و مي

چو رخشنده شد بر فلك ماه نو****ز زر افسري بر سر شاه نو

بزرگان سوي پارس كردند روي****برآسوده از رزم وز گفت و گوي

بهر شهر كاندر شدندي ز راه****شدي انجمن مرد بر پيشگاه

گشادي سر بدره ها شهريار****توانگر شدي مرد پرهيزگار

چو با ايمني گشت كاوس جفت****همه

راز دل پيش يزدان بگفت

چنين گفت كاي برتر از روزگار****تو باشي بهر نيكي آموزگار

ز تو يافتم فر و اورنگ و بخت****بزرگي و ديهيم و هم تاج و تخت

تو كردي كسي را چو من بهرمند****ز گنج و ز تخت و ز نام بلند

ز تو خواستم تا بكي كينه ور****بكين سياوش ببندد كمر

نبيره بديدم جهانبين خويش****بفرهنگ و تدبير و آيين خويش

جهانجوي با فر و برز و خرد****ز شاهان پيشينگان بگذرد

چو سالم سه پنجاه بر سر گذشت****سر موي مشكين چو كافور گشت

همان سرو يازنده شد چون كمان****ندارم گران گر سرآيد زمان

بسي برنيامد برين روزگار****كزو ماند نام از جهان يادگار

جهاندار كيخسرو آمد بگاه****نشست از بر زيرگه با سپاه

از ايرانيان هرك بد نامجوي****پياده برفتند بي رنگ و بوي

همه جامه هاشان كبود و سياه****دو هفته ببودند با سوگ شاه

ز بهر ستودانش كاخي بلند****بكردند بالاي او ده كمند

ببردند پس نامداران شاه****دبيقي و ديباي رومي سياه

برو تافته عود و كافور و مشك****تنش را بدو در بكردند خشك

نهادند زيراندرش تخت عاج****بسربر ز كافور وز مشك تاج

چو برگشت كيخسرو از پيش تخت****در خوابگه را ببستند سخت

كسي نيز كاوس كي را نديد****ز كين و ز آوردگاه آرميد

چنينست رسم سراي سپنج****نماني درو جاودانه مرنج

نه دانا گذر يابد از چنگ مرگ****نه جنگ آوران زير خفتان و ترگ

اگر شاه باشي وگر زردهشت****نهالي ز خاكست و بالين ز خشت

چنان دان كه گيتي ترا دشمنست****زمين بستر و گور پيراهنست

چهل روز سوگ نيا داشت شاه****ز شادي شده دور وز تاج و گاه

پس آنگه نشست از بر تخت عاج****بسر برنهاد آن دل افروز تاج

سپاه انجمن شد بدرگاه شاه****ردان و بزرگان زرين كلاه

بشاهي برو آفرين خواندند****بران تاج بر گوهر افشاندند

يكي سور بد در جهان سربسر****چو بر تخت بنشست پيروزگر

برين

گونه تا ساليان گشت شست****جهان شد همه شاه را زيردست

پرانديشه شد مايه ور جان شاه****ازان رفتن كار و آن دستگاه

همي گفت ويران و آباد بوم****ز چين و ز هند و توران و روم

هم از خاوران تا در باختر****ز كوه و بيابان وز خشك و تر

سراسر ز بدخواه كردم تهي****مرا گشت فرمان و گاه مهي

جهان از بدانديش بي بيم شد****دل اهرمن زين به دو نيم شد

ز يزدان همه آرزو يافتم****وگر دل همه سوي كين تافتم

روانم نبايد كه آرد مني****بدانديشي و كيش آهرمني

شوم همچو ضحاك تازي و جم****كه با سلم و تور اندر آيم بزم

بيك سو چو كاوس دارم نيا****دگر سو چو توران پر از كيميا

چو كاوس و چون جادو افراسياب****كه جز روي كژي نديدي بخواب

بيزدان شوم يك زمان ناسپاس****بروشن روان اندر آرم هراس

ز من بگسلد فره ايزدي****گر آيم بكژي و راه بدي

ازان پس بران تيرگي بگذرم****بخاك اندر آيد سر و افسرم

بگيتي بماند ز من نام بد****همان پيش يزدان سرانجام بد

تبه گرددم چهر و رنگ رخان****بريزد بخاك اندرون استخوان

هنر كم شود ناسپاسي بجاي****روان تيره گردد بديگر سراي

گرفته كسي تاج و تخت مرا****بپاي اندر آورده بخت مرا

ز من نام ماند بدي يادگار****گل رنجهاي كهن گشته خار

من اكنون چو كين پدر خواستم****جهاني بخوبي بياراستم

بكشتم كسي را كه بايست كشت****كه بد كژ و با راه يزدان درشت

بباد و ويران درختي نماند****كه منشور تخت مرا برنخواند

بزرگان گيتي مرا كهترند****وگر چند با گنج و با افسرند

سپاسم ز يزدان كه او داد فر****همان گردش اختر و پاي و پر

كنون آن به آيد كه من راه جوي****شوم پيش يزدان پر از آب روي

مگر هم بدين خوبي اندر نهان****پرستندهٔ كردگار جهان

روانم بدان جاي نيكان برد****كه اين تاج و

تخت مهي بگذرد

نيابد كسي زين فزون كام و نام****بزرگي و خوبي و آرام و جام

رسيديم و ديديم راز جهان****بد و نيك هم آشكار و نهان

كشاورز ديديم گر تاجور****سرانجام بر مرگ باشد گذر

بسالار نوبت بفرمود شاه****كه هر كس كه آيد بدين بارگاه

ورا بازگردان بنيكو سخن****همه مردمي جوي و تندي مكن

ببست آن در بارگاه كيان****خروشان بيامد گشاده ميان

ز بهر پرستش سر وتن بشست****بشمع خرد راه يزدان بجست

بپوشيد پس جامهٔ نو سپيد****نيايش كنان رفت دل پر اميد

بيامد خرامان بجاي نماز****همي گفت با داور پاك راز

همي گفت كاي برتر از جان پاك****برآرندهٔ آتش از تيره خاك

مرا بين و چندي خرد ده مرا****هم انديشهٔ نيك و بد ده مرا

ترا تا بباشم نيايش كنم****بدين نيكويها فزايش كنم

بيامرز رفته گناه مرا****ز كژي بكش دستگاه مرا

بگردان ز جانم بد روزگار****همان چارهٔ ديو آموزگار

بدان تا چو كاوس و ضحاك و جم****نگيرد هوا بر روانم ستم

چو بر من بپوشد در راستي****بنيرو شود كژي و كاستي

بگردان ز من ديو را دستگاه****بدان تا ندارد روانم تباه

نگه دار بر من همين راه و سان****روانم بدان جاي نيكان رسان

شب و روز يك هفته بر پاي بود****تن آنجا و جانش دگر جاي بود

سر هفته را گشت خسرو نوان****بجاي پرستش نماندش توان

بهشتم ز جاي پرستش برفت****بر تخت شاهي خراميد تفت

همه پهلوانان ايران سپاه****شگفتي فرومانده از كار شاه

ازان نامداران روز نبرد****همي هر كسي ديگر انديشه كرد

چو بر تخت شد نامور شهريار****بيامد بدرگاه سالار بار

بفرمود تا پرده برداشتند****سپه را ز درگاه بگذاشتند

برفتند با دست كرده بكش****بزرگان پيل افكن شيرفش

چو طوس و چو گودرز و گيو دلير****چو گرگين و بيژن چو رهام شير

چو ديدند بردند پيشش نماز****ازان پس همه برگشادند راز

كه شاها دليرا گوا داورا****جهاندار و

بر مهتران مهترا

چو تو شاه ننشست بر تخت عاج****فروغ از تو گيرد همي مهر و تاج

فرازندهٔ نيزه و تيغ و اسب****فروزندهٔ فرخ آذرگشسب

نترسي ز رنج و ننازي بگنج****بگيتي ز گنجت فزونست رنج

همه پهلوانان ترا بنده ايم****سراسر بديدار تو زنده ايم

همه دشمنان را سپردي بخاك****نماندت بگيتي ز كس بيم و باك

بهر كشوري لشكر و گنج تست****بجايي كه پي برنهي رنج تست

ندانيم كانديشهٔ شهريار****چرا تيره شد اندرين روزگار

ترا زين جهان روز برخوردنست****نه هنگام تيمار و پژمردنست

گر از ما بچيزي بيازرد شاه****از آزار او نيست ما را گناه

بگويد بما تا دلش خوش كنيم****پر از خون دل و رخ بر آتش كنيم

وگر دشمني دارد اندر نهان****بگويد بما شهريار جهان

همه تاجداران كه بودند شاه****بدين داشتند ارج گنج و سپاه

كه گر سر ستانند و گر سر دهند****چو ترگ دليران بسر برنهند

نهاني كه دارد بگويد بما****همان چارهٔ آن بجويد ز ما

بديشان چنين گفت پس شهريار****كه با كس نداريد كس كارزار

بگيتي ز دشمن مرا نيست رنج****نشد نيز جايي پراكنده گنج

نه آزار دارم ز كار سپاه****نه اندر شما هست مرد گناه

ز دشمن چو كين پدر خواستم****بداد وبدين گيتي آراستم

بگيتي پي خاك تيره نماند****كه مهر نگين مرا برنخواند

شما تيغها در نيام آوريد****مي سرخ و سيمينه جام آوريد

بجاي چرنگ كمان ناي و چنگ****بسازيد با باده و بوي و رنگ

بيك هفته من پيش يزدان بپاي****ببودم به انديشه و پاك راي

يكي آرزو دارم اندر نهان****همي خواهم از كردگار جهان

بگويم گشاده چو پاسخ دهيد****بپاسخ مرا روز فرخ نهيد

شما پيش يزدان نيايش كنيد****برين كام و شادي ستايش كنيد

كه او داد بر نيك و بد دستگاه****ستايش مر او را كه بنمود راه

ازان پس بمن شادماني كنيد****ز بدها روان بي گماني كنيد

بدانيد كين چرخ ناپايدار****نداند همي

كهتر از شهريار

همي بدرود پير و برنا بهم****ازو داد بينيم و زو هم ستم

همه پهلوانان ز نزديك شاه****برون آمدند از غمان جان تباه

بسالار بار آن زمان گفت شاه****كه بنشين پس پردهٔ بارگاه

كسي را مده بار در پيش من****ز بيگانه و مردم خويش من

بيامد بجاي پرستش بشب****بدادار دارنده بگشاد لب

همي گفت اي برتر از برتري****فزايندهٔ پاكي و مهتري

تو باشي بمينو مرا رهنماي****مگر بگذرم زين سپنجي سراي

نكردي دلم هيچ نايافته****روان جاي روشن دلان تافته

چو يك هفته بگذشت ننمود روي****برآمد يكي غلغل و گفت و گوي

همه پهلوانان شدند انجمن****بزرگان فرزانه و راي زن

چو گودرز و چون طوس نوذرنژاد****سخن رفت چندي ز بيداد و داد

ز كردار شاهان برتر منش****ز يزدان پرستان وز بدكنش

همه داستانها زدند از مهان****بزرگان و فرزانگان جهان

پدر گيو را گفت كاي نيكبخت****هميشه پرستندهٔ تاج و تخت

از ايران بسي رنج برداشتي****بر و بوم و پيوند بگذاشتي

بپيش آمد اكنون يكي تيره كار****كه آن را نشايد كه داريم خوار

ببايد شدن سوي زابلستان****سواري فرستي بكابلستان

بزابل برستم بگويي كه شاه****ز يزدان بپيچيد و گم كرد راه

در بار بر نامداران ببست****همانا كه با ديو دارد نشست

بسي پوزش و خواهش آراستيم****همي زان سخن كام او خواستيم

فراوان شنيد ايچ پاسخ نداد****دلش خيره بينيم و سر پر ز باد

بترسيم كو هيچو كاوس شاه****شود كژ و ديوش بپيچد ز راه

شما پهلوانيد و داناتريد****بهر بودني بر تواناتريد

كنون هرك اوهست پاكيزه راي****ز قنوج وز دنور و مرغ و ماي

ستاره شناسان كابلستان****همه پاكريان زابلستان

بياريد زين در يكي انجمن****بايران خراميد با خويشتن

شد اين پادشاهي پر از گفت و گوي****چو پوشيد خسرو ز ما راي و روي

فگنديم هرگونه رايي ز بن****ز دستان گشايد همي اين سخن

سخنهاي گودرز بشنيد گيو****ز لشكر گزين كرد مردان

نيو

برآشفت و انديشه اندر گرفت****ز ايران ره سيستان برگرفت

چو نزديك دستان و رستم رسيد****بگفت آن شگفتي كه ديد و شنيد

غمي گشت پس نامور زال گفت****كه گشتيم با رنج بسيار جفت

برستم چنين گفت كز بخردان****ستاره شناسان و هم موبدان

ز زابل بخوان و ز كابل بخواه****بدان تا بيايند با ما براه

شدند انجمن موبدان و ردان****ستاره شناسان و هم بخردان

همه سوي دستان نهادند روي****ز زابل به ايران نهادند روي

جهاندار برپاي بد هفت روز****بهشتم چو بفروخت گيتي فروز

ز در پرده برداشت سالار بار****نشست از بر تخت زر شهريار

همه پهلوانان ابا موبدان****برفتند نزديك شاه جهان

فراوان ببودند پيشش بپاي****بزرگان با دانش و رهنماي

جهاندار چون ديد بنداختشان****برسم كيان پايگه ساختشان

ازان نامداران خسروپرست****كس از پاي ننشست و نگشاد دست

گشادند لب كي سپهر روان****جهاندار باداد و روشن روان

توانايي و فر شاهي تراست****ز خورشيد تا پشت ماهي تراست

همه بودنيها بروشن روان****بداني بكردار و دانش جوان

همه بندگانيم در پيش شاه****چه كرديم و بر ما چرا بست راه

ارغم ز درياست خشكي كنيم****همه چادر خاك مشكي كنيم

وگر كوه باشد ز بن بركنيم****بخنجر دل دشمنان بشكنيم

وگر چارهٔ اين برآيد بگنج****نبيند ز گنج درم نيز رنج

همه پاسبانان گنج توايم****پر از درد گريان ز رنج توايم

چنين داد پاسخ جهاندار باز****كه از پهلوانان نيم بي نياز

وليكن ندارم همي دل برنج****ز نيروي دست و ز مردان و گنج

نه در كشوري دشمن آمد پديد****كه تيمار آن بد ببايد كشيد

يكي آرزو خواست روشن دلم****همي دل آن آرزو نگسلم

بدان آرزو دارم اكنون اميد****شب تيره تا گاه روز سپيد

چه يابم بگويم همه راز خويش****برآرم نهان كرده آواز خويش

شما بازگرديد پيروز و شاد****بد انديشه بر دل مداريد ياد

همه پهلوانان آزادمرد****برو خواندند آفريني بدرد

چو ايشان برفتند پيروز شاه****بفرمود تا پردهٔ بارگاه

فروهشت و بنشست گريان بدرد****همي

بود پيچان و رخ لاژورد

جهاندار شد پيش برتر خداي****همي خواست تا باشدش رهنماي

همي گفت كاي كردگار سپهر****فروزندهٔ نيكي و داد و مهر

ازين شهرياري مرا سود نيست****گر از من خداوند خشنود نيست

ز من نيكوي گر پذيرفت و زشت****نشستن مرا جاي ده در بهشت

چنين پنج هفته خروشان بپاي****همي بود بر پيش گيهان خداي

شب تيره از رنج نغنود شاه****بدانگه كه برزد سر از برج ماه

بخفت او و روشن روانش نخفت****كه اندر جهان با خرد بود جفت

چنان ديد در خواب كو را بگوش****نهفته بگفتي خجسته سروش

كه اي شاه نيك اختر و نيك بخت****بسودي بسي ياره و تاج و تخت

اگر زين جهان تيز بشتافتي****كنون آنچ جستي همه يافتي

بهمسيايگي داور پاك جاي****بيابي بدين تيرگي در مپاي

چو بخشي بارزانيان بخش گنج****كسي را سپار اين سراي سپنج

توانگر شوي گر تو درويش را****كني شادمان مردم خويش را

كسي گردد ايمن ز چنگ بلا****كه يابد رها زين دم اژدها

هرآنكس كه از بهر تو رنج برد****چنان دان كه آن از پي گنج برد

چو بخشي بارزانيان بخش چيز****كه ايدر نماني تو بسيار نيز

سر تخت را پادشاهي گزين****كه ايمن بود مور ازو بر زمين

چو گيتي ببخشي مياساي هيچ****كه آمد ترا روزگار بسيچ

چو بيدار شد رنج ديده ز خواب****ز خوي ديد جاي پرستش پرآب

همي بود گريان و رخ بر زمين****همي خواند بر كردگار آفرين

همي گفت گر تيز بشتافتم****ز يزدان همه كام دل يافتم

بيامد بر تخت شاهي نشست****يكي جامهٔ نابسوده بدست

بپوشيد و بنشست بر تخت عاج****جهاندار بي ياره و گرز و تاج

سر هفته را زال و رستم بهم****رسيدند بي كام دل پر ز غم

چو ايرانيان آگهي يافتند****همه داغ دل پيش بشتافتند

چو رستم پديد آمد و زال زر****همان موبدان فراوان هنر

هرآنكس كه بود از نژاد زرسب****پذيره

شدن را بياراست اسب

همان طوس با كاوياني درفش****همه نامداران زرينه كفش

چو گودرز پيش تهمتن رسيد****سرشكش ز مژگان برخ برچكيد

سپاهي همي رفت رخساره زرد****ز خسرو همه دل پر از داغ و درد

بگفتند با زال و رستم كه شاه****بگفتار ابليس گم كرد راه

همه بارگاهش سياهست و بس****شب و روز او را نديدست كس

ازين هفته تا آن در بارگاه****گشايند و پوييم و يابيم راه

جز آنست كيخسرو اي پهلوان****كه ديدي تو شاداب و روشن روان

شده كوژ بالاي سرو سهي****گرفته گل سرخ رنگ بهي

ندانم چه چشم بد آمد بروي****چرا پژمريد آن چو گلبرگ روي

مگر تيره شد بخت ايرانيان****وگر شاه را ز اختر آمد زيان

بديشان چنين گفت زال دلير****كه باشد كه شاه آمد از گاه سير

درستي و هم دردمندي بود****گهي خوشي و گه نژندي بود

شما دل مداريد چندين بغم****كه از غم شود جان خرم دژم

بكوشيم و بسيار پندش دهيم****بپند اختر سودمندش دهيم

وزان پس هرآنكس كه آمد براه****برفتند پويان سوي بارگاه

هم آنگه ز در پرده برداشتند****بر اندازه شان شاد بگذاشتند

چو دستان و چون رستم پيلتن****چو طوس و چو گودرز و آن انجمن

چو گرگين و چون بيژن و گستهم****هرآنكس كه رفتند گردان بهم

شهنشاه چون روي ايشان بديد****بپرده در آواي رستم شنيد

پرانديشه از تخت برپاي خاست****چنان پشت خميده را كرد راست

ز دانندگان هرك بد زابلي****ز قنوج وز دنبر و كابلي

يكايك بپرسيد و بنواختشان****برسم مهي پايگه ساختشان

همان نيز ز ايرانيان هرك بود****باندازه شان پايگه برفزود

برو آفرين كرد بسيار زال****كه شادان بدي تا بود ماه و سال

ز گاه منوچهر تا كيقباد****ازان نامداران كه داريم ياد

همان زو طهماسب و كاوس كي****بزرگان و شاهان فرخنده پي

سياوش مرا خود چو فرزند بود****كه با فر و با برز و اورند بود

نديدم كسي را بدين

بخردي****بدين برز و اين فره ايزدي

بپيروزي و مردي و مهر و راي****كه شاهيت بادا هميشه بجاي

چه مهتر كه پاي ترا خاك نيست****چه زهر آنك نام تو ترياك نيست

يكي ناسزا آگهي يافتم****بدان آگهي تيز بشتافتم

ستاره شناسان و كنداوران****ز هر كشوري آنك ديدم سران

ز قنوج وز دنور و مرغ و ماي****برفتند با زيج هندي ز جاي

بدان تا بجويند راز سپهر****كز ايران چرا پاك ببريد مهر

از ايران كس آمد كه پيروز شاه****بفرمود تا پردهٔ بارگاه

نه بردارد از پيش سالار بار****بپوشد ز ما چهرهٔ شهريار

من از درد ايرانيان چو عقاب****همي تاختم همچو كشتي بر آب

بدان تا بپرسم ز شاه جهان****ز چيزي كه دارد همي در نهان

به سه چيز هر كار نيكو شود****همان تخت شاهي بي آهو شود

بگنج و برنج و بمردان مرد****بجز اين نشايد همي كار كرد

چهارم بيزدان ستايش كنيم****شب و روز او را نيايش كنيم

كه اويست فريادرس بنده را****همو بازدارد گراينده را

بدرويش بخشيم بسيار چيز****اگر چند چيز ارجمند است نيز

بدان تا روان تو روشن كند****خرد پيش مغز تو جوشن كند

چو بشنيد خسرو ز دستان سخن****يكي دانشي پاسخ افگند بن

بدو گفت كاي پير پاكيزه مغز****همه راي و گفتارهاي تو نغز

ز گاه منوچهر تا اين زمان****نه اي جز بي آزار و نيكي گمان

همان نامور رستم پيلتن****ستون كيان نازش انجمن

سياوش را پروراننده اوست****بدو نيكويها رساننده اوست

سپاهي كه ديدند گوپال او****سر ترگ و برز و فر و يال او

بسي جنگ ناكرده بگريختند****همه دشت تير و كمان ريختند

بپيش نياكان من كينه خواه****چو دستور فرخ نماينده راه

وگر نام و رنج تو گيرم بياد****بماند سخن تازه تا صد نژاد

ز گفتار چرب ار پژوهش كنم****ترا اين ستايش نكوهش كنم

دگر هرچ پرسيدي از كار من****ز نادادن بار و آزار من

بيزدان يكي آرزو

داشتم****جهان را همه خوار بگذاشتم

كنون پنج هفتست تا من بپاي****همي خواهم از داور رهنماي

كه بخشد گذشته گناه مرا****درخشان كند تيرگاه مرا

برد مر مرا زين سپنجي سراي****بود در همه نيكوي رهنماي

نماند كزين راستي بگذرم****چو شاهان پيشين يپيچد سرم

كنون يافتم هرچ جستم ز كام****ببايد پسيچيد كآمد خرام

سحرگه مرا چشم بغنود دوش****ز يزدان بيامد خجسته سروش

كه برساز كآمد گه رفتنت****سرآمد نژندي و ناخفتنت

كنون بارگاه من آمد بسر****غم لشكر و تاج و تخت و كمر

غمي شد دل ايرانيان را ز شاه****همه خيره گشتند و گم كرده راه

چو بشنيد زال اين سخن بردميد****يكي باد سرد از جگر بركشيد

بايرانيان گفت كين راي نيست****خرد را بمغز اندرش جاي نيست

كه تا من ببستم كمر بر ميان****پرستنده ام پيش تخت كيان

ز شاهان نديدم كسي كين بگفت****چو او گفت ما را نبايد نهفت

نبايد بدين بود همداستان****كه او هيچ راند چنين داستان

مگر ديو با او هم آواز گشت****كه از راه يزدان سرش بازگشت

فريدون و هوشنگ يزدان پرست****نبردند هرگز بدين كار دست

بگويم بدو من همه راستي****گر آيد بجان اندرون كاستي

چنين يافت پاسخ ز ايرانيان****كزين سان سخن كس نگفت از ميان

همه با توايم آنچ گويي بشاه****مبادا كه او گم كند رسم و راه

شنيد اين سخن زال برپاي خاست****چنين گفت كاي خسرو داد و راست

ز پير جهانديده بشنو سخن****چو كژ آورد راي پاسخ مكن

كه گفتار تلخست با راستي****ببندد بتلخي در كاستي

نشايد كه آزار گيري ز من****برين راستي پيش اين انجمن

بتوران زمين زادي از مادرت****همانجا بد آرام و آبشخورت

ز يك سو نبيرهٔ رد افراسياب****كه جز جادوي را نديدي بخواب

چو كاوس دژخيم ديگر نيا****پر از رنگ رخ دل پر از كيميا

ز خاور ورا بود تا باختر****بزرگي و شاهي و تاج و كمر

همي خواست

كز آسمان بگذرد****همه گردش اختران بشمرد

بدان بر بسي پندها دادمش****همين تلخ گفتار بگشادمش

بس پند بشنيد و سودي نكرد****ازو بازگشتم پر از داغ و درد

چو بر شد نگون اندر آمد بخاك****ببخشود بر جانش يزدان پاك

بيامد بيزدان شده ناسپاس****سري پر ز گرد و دلي پرهراس

تو رفتي و شمشيرزن صد هزار****زره دار با گرزهٔ گاوسار

چو شير ژيان ساختي رزم را****بياراستي دشت خوارزم را

ز پيش سپه تيز رفتي بجنگ****پياده شدي پس بجنگ پشنگ

گر او را بدي بر تو بر دست ياب****بايران كشيدي رد افراسياب

زن و كودك خرد ايرانيان****ببردي بكين كس نبستي ميان

ترا ايزد از دست او رسته كرد****ببخشود و راي تو پيوسته كرد

بكشتي كسي را كه زو بد هراس****بدادار دارنده بد ناسپاس

چو گفتم كه هنگام آرام بود****گه بخشش و پوشش و جام بود

بايران كنون كار دشوارتر****فزونتر بدي دل پرآزارتر

كه تو برنوشتي ره ايزدي****بكژي گذشتي و راه بدي

ازين بد نباشد تنت سودمند****نيايد جهان آفرين را پسند

گر اين باشد اين شاه سامان تو****نگردد كسي گرد پيمان تو

پشيماني آيد ترا زين سخن****برانديش و فرمان ديوان مكن

وگر نيز جويي چنين كار ديو****ببرد ز تو فر كيهان خديو

بماني پر از درد و دل پر گناه****نخوانند ازين پس ترا نيز شاه

بيزدان پناه و بيزدان گراي****كه اويست بر نيك و بد رهنماي

گر اين پند من يك بيك نشنوي****بهرمن بدكنش بگروي

بماندت درد و نماندت بخت****نه اورنگ شاهي نه تاج و نه تخت

خرد باد جان ترا رهنماي****بپاكي بماناد مغزت بجاي

سخنهاي دستان چو آمد ببن****يلان برگشادند يكسر سخن

كه ما هم برآنيم كين پير گفت****نبايد در راستي را نهفت

چو كيخسرو آن گفت ايشان شنيد****زماني بياسود و اندر شميد

پرانديشه گفت اي جهانديده زال****بمردي بي اندازه پيموده سال

اگر سرد گويمت بر انجمن****جهاندار نپسندد اين بد ز

من

دگر آنك رستم شود دردمند****ز درد وي آيد بايران گزند

دگر آنگ گر بشمري رنج اوي****همانا فزون آيد از گنج اوي

سپر كرد پيشم تن خويش را****نبد خواب و خوردن بدانديش را

همان پاسخت را بخوبي كنيم****دلت را بگفتار تو نشكنيم

چنين گفت زان پس به آواز سخت****كه اي سرفرازان پيروز بخت

سخنهاي دستان شنيدم همه****كه بيدار بگشاد پيش رمه

بدارنده يزدان گيهان خديو****كه من دورم از راه و فرمان ديو

به يزدان گرايد همي جان من****كه آن ديدم از رنج درمان من

بديد آن جهان را دل روشنم****خرد شد ز بدهاي او جوشنم

بزال آنگهي گفت تندي مكن****براندازه بايد كه راني سخن

نخست آنك گفتي ز توران نژاد****خردمند و بيدار هرگز نزاد

جهاندار پور سياوش منم****ز تخم كيان راد و باهش منم

نبيرهٔ جهاندار كاوس كي****دل افروز و با دانش و نيك پي

بمادر هم از تخم افراسياب****كه با خشم او گم شدي خورد و خواب

نبيرهٔ فريدون و پور پشنگ****ازين گوهران چنين نيست ننگ

كه شيران ايران بدرياي آب****نشستي تن از بيم افراسياب

دگر آنك كاوس صندوق ساخت****سر از پادشاهي همي برفراخت

چنان دان كه اندر فزوني منش****نسازند بر پادشا سرزنش

كنون من چو كين پدر خواستم****جهان را بپيروزي آراستم

بكشتم كسي را كزو بود كين****وزو جور و بيداد بد بر زمين

بگيتي مرا نيز كاري نماند****ز بدگوهران يادگاري نماند

هرآنگه كه انديشه گردد دراز****ز شادي و از دولت ديرياز

چو كاوس و جمشيد باشم براه****چو ايشان ز من گم شود پايگاه

چو ضحاك ناپاك و تور دلير****كه از جور ايشان جهان گشت سير

بترسم كه چون روز نخ بركشد****چو ايشان مرا سوي دوزخ كشد

دگر آنك گفتي كه باشيده جنگ****بياراستي چون دلاور پلنگ

ازان بد كز ايران نديدم سوار****نه اسپ افگني از در كارزار

كه تنها بر او بجنگ آمدي****چو رفتي برزمش درنگ

آمدي

كسي را كجا فر يزدان نبود****وگر اختر نيك خندان نبود

همه خاك بودي بجنگ پشنگ****از ايران بدين سان شدم تيزچنگ

بدين پنج هفته كه من روز و شب****همي بفرين برگشادم دو لب

بدان تا جهاندار يزدان پاك****رهاند مرا زين غم تيره خاك

شدم سير زين لشكر و تاج و تخت****سبك بار گشتيم و بستيم رخت

تو اي پير بيدار دستان سام****مرا ديو گويي كه بنهاد دام

بتاري و كژي بگشتم ز راه****روان گشته بي مايه و دل تباه

ندانم كه بادافره ايزدي****كجا يابم و روزگار بدي

چو دستان شنيد اين سخن خيره شد****همي چشمش از روي او تيره شد

خروشان شد از شاه و بر پاي خاست****چنين گفت كاي داور داد و راست

ز من بود تيزي و نابخردي****توي پاك فرزانهٔ ايزدي

سزد گر ببخشي گناه مرا****اگر ديو گم كرد راه مرا

مرا ساليان شد فزون از شمار****كمر بسته ام پيش هر شهريار

ز شاهان نديدم كزين گونه راه****بجستي ز دادار خورشيد و ماه

كه ما را جدايي نبود آرزوي****ازين دادگر خسرو نيك خوي

سخنهاي دستان چو بشنيد شاه****پسند آمدش پوزش نيك خواه

بيازيد و بگرفت دستش بدست****بر خويش بردش بجاي نشست

بدانست كو اين سخن جز بمهر****نپيمود با شاه خورشيد چهر

چنين گفت پس شاه با زال زر****كه اكنون ببنديد يكسر كمر

تو و رستم و طوس و گودرز و گيو****دگر هرك او نامدارست نيو

سراپرده از شهر بيرون بريد****درفش همايون بهامون بريد

ز خرگاه وز خيمه چندانك هست****بسازيد بر دشت جاي نشست

درفش بزرگان و پيل و سپاه****بسازيد روشن يكي رزمگاه

چنان كرد رستم كه خسرو بگفت****ببردند پرده سراي از نهفت

بهامون كشيدند ايرانيان****بفرمان ببستند يكسر ميان

سپيد و سياه و بنفش و كبود****زمين كوه تا كوه پر خيمه بود

ميان اندرون كاوياني درفش****جهان زو شده سرخ و زرد و بنفش

سراپردهٔ زال نزديك شاه****برافراخته

زو درفش سياه

بدست چپش رستم پهلوان****ز كابل بزرگان روشن روان

بپيش اندرون طوس و گودرز و گيو****چو رهام و شاپور و گرگين نيو

پس پشت او بيژن و گستهم****بزرگان كه بودند با او بهم

شهنشاه بر تخت زرين نشست****يكي گرزهٔ گاوپيكر بدست

بيك دست او زال و رستم بهم****چو پيل سرافراز و شير دژم

بدست گر طوس و گودرز و گيو****دگر بيژن گرد و رهام نيو

نهاده همه چهر بر چشم شاه****بدان تا چه گويد ز كار سپاه

بواز گفت آن زمان شهريار****كه اين نامداران به روزگار

هران كس كه داريد راه و خرد****بدانيد كين نيك و بد بگذرد

همه رفتني ايم و گيتي سپنچ****چرا بايد اين درد و اندوه و رنج

ز هر دست خوبي فرازآوريم****بدشمن بمانيم و خود بگذريم

كنون گاو آن زير چرم اندر است****كه پاداش و بادافره ديگرست

بترسيد يكسر ز يزدان پاك****مباشيد ايمن بدين تيره خاك

كه اين روز بر ما همي بگذرد****زمانه دم هر كسي بشمرد

ز هوشنگ و جمشيد و كاوس شاه****كه بودند با فر و تخت و كلاه

جز از نام ازيشان بگيتي نماند****كسي نامهٔ رفتگان برنخواند

از ايشان بسي ناسپاسان بدند****بفرجام زان بد هراسان بدند

چو ايشان همان من يكي بنده ام****وگر چند با رنج كوشنده ام

بكوشيدم و رنج بردم بسي****نديدم كه ايدر بماند كسي

كنون جان و دل زين سراي سپنج****بكندم سرآوردم اين درد و رنج

كنون آنچ جستم همه يافتم****ز تخت كيي روي برتافتم

هر آن كس كه در پيش من برد رنج****ببخشم بدو هرچ خواهد ز گنج

ز كردار هر كس كه دارم سپاس****بگويم بيزدان نيكي شناس

بايرانيان بخشم اين خواسته****سليح و در گنج آراسته

هر آن كس كه هست از شما مهتري****ببخشم بهر مهتري كشوري

همان بدره و برده و چارپاي****برانديشم آرم شمارش بجاي

ببخشم كه من راه را ساختم****وزين تيرگي دل

بپرداختم

شما دست شادي بخوردن بريد****بيك هفته ايدر چميد و چريد

بخواهم كه تا زين سراي سپنج****گذر يابم و دور مانم ز رنج

چو كيخسرو اين پندها برگرفت****بماندند گردان ايران شگفت

يكي گفت كين شاه ديوانه شد****خرد با دلش سخت بيگانه شد

ندانم برو بر چه خواهد رسيد****كجا خواهد اين تاج و تخت آرميد

برفتند يكسر گروهاگروه****همه دشت لشكر بدو راغ و كوه

غو ناي و آواي مستان ز دشت****تو گفتي همي از هوا برگذشت

ببودند يك هفته زين گونه شاد****كسي را نيامد غم و رنج ياد

بهشتم نشست از بر گاه شاه****ابي ياره و گرز و زرين كلاه

چو آمدش رفتن بتنگي فراز****يكي گنج را درگشادند باز

چو بگشاد آن گنج آباد را****وصي كرد گودرز كشواد را

بدو گفت بنگر بكار جهان****چه در آشكار و چه اندر نهان

كه هر گنج را روزي آگندنيست****بسختي و روزي پراگندنيست

نگه كن رباطي كه ويران بود****يكي كان بنزديك ايران بود

دگر آبگيري كه باشد خراب****از ايران وز رنج افراسياب

دگر كودكاني كه بي مادرند****زناني كه بي شوي و بي چادرند

دگر آنكش آيد بچيزي نياز****ز هر كس همي دارد آن رنج راز

بر ايشان در گنج بسته مدار****ببخش و بترس از بد روزگار

دگر گنج كش نام بادآورست****پر از افسر و زيور و گوهرست

نگه كن بشهري كه ويران شدست****كنام پلنگان و شيران شدست

دگر هركجا رسم آتشكدست****كه بي هيربد جاي ويران شدست

سه ديگر كسي كو ز تن بازماند****بروز جواني درم برفشاند

دگر چاهساري كه بي آب گشت****فراوان برو ساليان برگذشت

بدين گنج بادآور آباد كن****درم خوار كن مرگ را ياد كن

دگر گنج كش خواندندي عروس****كه آگند كاوس در شهر طوس

بگودرز فرمود كان را ببخش****يزال و بگيو و خداوند رخش

همه جامه هاي تنش برشمرد****نگه كرد يكسر برستم سپرد

همان ياره و طوق كنداوران****همان جوشن و گرزهاي

گران

ز اسبان بجايي كه بودش يله****بطوس سپهبد سپردش گله

همه باغ و گلشن بگودرز داد****بگيتي ز مرزي كه آمدش ياد

سليح تنش هرچ در گنج بود****كه او را بدان خواسته رنج بود

سپردند يكسر بگيو دلير****بدانگه كه خسرو شد از گنج سير

از ايوان و خرگاه و پرده سراي****همان خيمه و آخور و چارپاي

فريبرز كاوس را داد شاه****بسي جوشن و ترگ و رومي كلاه

يكي طوق روشن تر از مشتري****ز ياقوت رخشان دو انگشتري

نبشته برو نام شاه جهان****كه اندر جهان آن نبودي نهان

ببيژن چنين گفت كين يادگار****همي دار و جز تخم نيكي مكار

بايرانيان گفت هنگام من****فراز آمد و تازه شد كام من

بخواهيد چيزي كه بايد ز من****كه آمد پراگندن انجمن

همه مهتران زار و گريان شدند****ز درد شهنشاه بريان شدند

همي گفت هركس كه اي شهريار****كرا ماني اين تاج را يادگار

چو بشنيد دستان خسرو پرست****زمين را ببوسيد و برپاي جست

چنين گفت كاي شهريار جهان****سزد كرزوها ندارم نهان

تو داني كه رستم بايران چه كرد****برزم و ببزم و بننگ و نبرد

چو كاوس كي شد بمازندران****رهي دور و فرسنگهاي گران

چو ديوان ببستند كاوس را****چو گودرز گردنكش و طوس را

تهمتن چو بشنيد تنها برفت****بمازندران روي بنهاد تفت

بيابان وتاريكي و ديو و شير****همان جادوي و اژدهاي دلير

بدان رنج و تيمار ببريد راه****بمازندران شد بنزديك شاه

بدريد پهلوي ديو سپيد****جگرگاه پولاد غندي و بيد

سر سنجه را ناگه از تن بكند****خروشش برآمد بابر بلند

چو سهراب فرزند كاندر جهان****كسي را نبود از كهان و مهان

بكشت از پي كين كاوس شاه****ز دردش بگريد همي سال و ماه

وزان پس كجا رزم كاموس كرد****بمردي بابر اندر آورد گرد

ز كردار او چند رانم سخن****كه هم داستانها نيايد ببن

اگر شاه سير آمد از تاج و گاه****چه ماند بدين

شيردل نيك خواه

چنين داد پاسخ كه كردار اوي****بنزديك ما رنج و تيمار اوي

كه داند مگر كردگار سپهر****نمايندهٔ كام و آرام و مهر

سخنهاي او نيست اندر نهفت****نداند كس او را بافاق جفت

بفرمود تا رفت پيشش دبير****بياورد قرطاس و مشك و عبير

نبشتند عهدي ز شاه زمين****سرافراز كيخسرو پاك دين

ز بهر سپهبد گو پيلتن****ستوده بمردي بهر انجمن

كه او باشد اندر جهان پيشرو****جهاندار و بيدار و سالار و گو

هم او را بود كشور نيمروز****سپهدار پيروز لشكر فروز

نهادند بر عهد بر مهر زر****برآيين كيخسرو دادگر

بدو داد منشور و كرد آفرين****كه آباد بادا برستم زمين

مهاني كه با زال سام سوار****برفتند با زيجها بر كنار

ببخشيدشان خلعت و سيم و زر****يكي جام مر هر يكي را گهر

جهانديده گودرز برپاي خاست****بياراست با شاه گفتار راست

چنين گفت كاي شاه پيروز بخت****نديديم چون تو خداوند تخت

ز گاه منوچهر تا كيقباد****ز كاوس تا گاه فرخ نژاد

بپيش بزرگان كمر بسته ام****بي آزار يك روز ننشسته ام

نبيره پسر بود هفتاد و هشت****كنون ماند هشت و دگر برگذشت

همان گيو بيداردل هفت سال****بتوران زمين بود بي خورد و هال

بدشت اندرون گور بد خوردنش****هم از چرم نخچير پيراهنش

بايران رسيد آنچ بد شاه ديد****كه تيمار او گيو چندي كشيد

جهاندار سير آمد از تاج گاه****همو چشم دارد به نيكي ز شاه

چنين داد پاسخ كه بيشست ازين****كه بر گيو بادا هزارآفرين

خداوند گيتي ورايار باد****دل بدسگالانش پرخار باد

كم و بيش ما پاك بر دست تست****كه روشن روان بادي و تن درست

بفرمود تا عهد قم و اصفهان****نهاد بزرگان و جاي مهان

نويسد ز مشك و ز عنبر دبير****يكي نامه از پادشا بر حرير

يكي مهر زرين برو برنهاد****بران نامه شاه آفرين كرد ياد

كه يزدان ز گودرز خشنود باد****دل بدسگالانش پر دود باد

بايرانيان گفت گيو دلير****مبادا

كه آيد ز كردار سير

بدانيد كو يادگار منست****بنزد شما زينهار منست

مر او را همه پاك فرمان بريد****ز گفتار گودرز بر مگذريد

ز گودرزيان هرك بد پيش رو****يكي آفريني بگسترد نو

چو گودرز بنشست برخاست طوس****بشد پيش خسرو زمين داد بوس

بدو گفت شاها انوشه بدي****هميشه ز تو دور دست بدي

منم زين بزرگان فريدون نژاد****ز ناماوران تا بيامد قباد

كمر بسته ام پيش ايرانيان****كه نگشادم از بند هرگز ميان

بكوه هماون ز جوشن تنم****بخست و همان بود پيراهنم

بكين سياوش بران رزمگاه****بدم هر شبي پاسبان سپاه

بلاون سپه را نكردم رها****همي بودم اندر دم اژدها

بمازندران بسته كاوس بود****دگر بند بر گردن طوس بود

نكردم سپه را به جايي يله****نه از من كسي كرد هرگز گله

كنون شاه سير آمد از تاج و گنج****همي بگذرد زين سراي سپنج

چه فرمايدم چيست نيروي من****تو داني هنرها و آهوي من

چنين داد پاسخ بدو شهريار****كه بيشست رنج تو از روزگار

همي باش با كاوياني درفش****تو باشي سپهدار زرينه كفش

بدين مرز گيتي خراسان تراست****ازين نامداران تن آسان تراست

نبشتند عهدي بران هم نشان****بپيش بزرگان گردنكشان

نهادند بر عهد بر مهر زر****يكي طوق زرين و زرين كمر

بدو داد و كردش بسي آفرين****كه از تو مبادا دلي پر ز كين

ز كار بزرگان چو پردخته شد****شهنشاه زان رنجها رخته شد

ازان مهتران نام لهراسب ماند****كه از دفتر شاه كس برنخواند

ببيژن بفرمود تا با كلاه****بياورد لهراسب را نزد شاه

چو ديدش جهاندار برپاي جست****برو آفرين كرد و بگشاد دست

فرود آمد از نامور تخت عاج****ز سر برگرفت آن دل افروز تاج

بلهراسب بسپرد و كرد آفرين****همه پادشاهي ايران زمين

همي كرد پدرود آن تخت عاج****برو آفرين كرد و بر تخت و تاج

كه اين تاج نو بر تو فرخنده باد****جهان سربسر پيش تو بنده باد

سپردم بتو شاهي و

تاج و گنج****ازان پس كه ديدم بسي درد و رنج

مگردان زبان زين سپس جز بداد****كه از داد باشي تو پيروز و شاد

مكن ديو را آشنا با روان****چو خواهي كه بختت بماند جوان

خردمند باش و بي آزار باش****هميشه روانرا نگهدار باش

به ايرانيان گفت كز بخت اوي****بباشيد شادان دل از تخت اوي

شگفت اندرو مانده ايرانيان****برآشفته هر يك چو شير ژيان

همي هر كسي در شگفتي بماند****كه لهراسب را شاه بايست خواند

ازان انجمن زال بر پاي خاست****بگفت آنچ بودش بدل راي راست

چنين گفت كاي شهريار بلند****سزد گر كني خاك را ارجمند

سربخت آن كس پر از خاك باد****روان ورا خاك ترياك باد

كه لهراسب را شاه خواند بداد****ز بيداد هرگز نگيريم ياد

بايران چو آمد بنزد زرسب****فرومايه اي ديدمش با يك اسب

بجنگ الانان فرستاديش****سپاه و درفش و كمر داديش

ز چندين بزرگان خسرو نژاد****نيامد كسي بر دل شاه ياد

نژادش ندانم نديدم هنر****ازين گونه نشنيده ام تاجور

خروشي برآمد ز ايرانيان****كزين پس نبنديم شاها ميان

نجوييم كس نام در كارزار****چو لهراسب را كي كند شهريار

چو بشنيد خسرو ز دستان سخن****بدو گفت مشتاب و تندي مكن

كه هر كس كه بيداد گويد همي****بجز دود ز آتش نجويد همي

كه نپسندد از ما بدي دادگر****نه هر كو بدي كرد بيند گهر

كه يزدان كسي را كند نيك بخت****سزاوار شاهي و زيباي تخت

جهان آفرين بر روانم گواست****كه گشت اين سخنها بلهراسب راست

كه دارد همي شرم و دين و خرد****ز كردار نيكي همي برخورد

نبيرهٔ جهاندار هوشنگ هست****خردمند و بينادل و پاك دست

پي جاودان بگسلاند ز خاك****پديد آورد راه يزدان پاك

زمانه جوان گردد از پند اوي****بدين هم بود پاك فرزند اوي

بشاهي برو آفرين گستريد****وزين پند و اندرز من مگذريد

هرآنكس كز اندرز من درگذشت****همه رنج او پيش من بادگشت

چنين هم

ز يزدان بود ناسپاس****بدلش اندر آيد ز هر سو هراس

چو بشنيد زال اين سخنهاي پاك****بيازيد انگشت و برزد بخاك

بيالود لب را بخاك سياه****به آواز لهراسب را خواند شاه

بشاه جهان گفت خرم بدي****هميشه ز تو دور دست بدي

كه دانست جز شاه پيروز و راد****كه لهراسب دارد ز شاهان نژاد

چو سوگند خوردم بخاك سياه****لب آلوده شد مشمر آن از گناه

به ايرانيان گفت پيروز شاه****كه بدرود باد اين دل افروز گاه

چو من بگذرم زين فرومايه خاك****شما را بخواهم ز يزدان پاك

بپدرود كردن رخ هر كسي****ببوسيد با آب مژگان بسي

يلان را همه پاك در بر گرفت****بزاري خروشيدن اندر گرفت

همي گفت كاجي من اين انجمن****توانستمي برد با خويشتن

خروشي برآمد ز ايران سپاه****كه خورشيد بر چرخ گم كرد راه

پس پرده ها كودك خرد و زن****بكوي و ببازار شد انجمن

خروشيدن ناله و آه خاست****بهر برزني ماتم شاه خاست

به ايرانيان آن زمان گفت شاه****كه فردا شما را همينست راه

هر آنكس كه داريد نام و نژاد****بدادار خورشيد باشيد شاد

من اكنون روانرا همي پرورم****كه بر نيك نامي مگر بگذرم

نبستم دل اندر سپنجي سراي****بدان تا سروش آمدم رهنماي

بگفت اين وز پايگه اسب خواست****ز لشكرگه آواز فرياد خاست

بيامد بايوان شاهي دژم****بزاد سرو اندر آورده خم

كنيزك بدش چار چون آفتاب****نديدي كسي چهر ايشان بخواب

ز پرده بتان را بر خويش خواند****همه راز دل پيش ايشان براند

كه رفتيم اينك ز جاي سپنج****شما دل مداريد با درد و رنج

نبينيد جاويد زين پس مرا****كزين خاك بيدادگر بس مرا

سوي داور پاك خواهم شدن****نبينم همي راه بازآمدن

بشد هوش زان چار خورشيد چهر****خروشان شدند از غم و درد و مهر

شخودند روي و بكندند موي****گسستند پيرايه و رنگ و بوي

ازان پس هر آنكس كه آمد بهوش****چنين گفت

با ناله و با خروش

كه ما را ببر زين سراي سپنج****رها كن تو ما را ازين درد و رنج

بديشان چنين گفت پر مايه شاه****كزين پس شما را همينست راه

كجا خواهران جهاندار جم****كجا تاجداران با باد و دم

كجا مادرم دخت افراسياب****كه بگذشت زان سان بدرياي آب

كجا دختر تور ماه آفريد****كه چون او كس اندر زمانه نديد

همه خاك دارند بالين و خشت****ندانم بدوزخ درند ار بهشت

مجوييد ازين رفتن آزار من****كه آسان شود راه دشوار من

خروشيد و لهراسب را پيش خواند****ازيشان فراوان سخنها براند

بلهراسب گفت اين بتان منند****فروزندهٔ پاك جان منند

برين هم نشست اندرين هم سراي****همي دارشان تا تو باشي بجاي

نبايد كه يزدان چو خواندت پيش****روان شرم دارد ز كردار خويش

چو بيني مرا با سياوش بهم****ز شرم دو خسرو بماني دژم

پذيرفت لهراسب زو هرچ گفت****كه با ديده شان دارم اندر نهفت

وزان جايگه تنگ بسته ميان****بگرديد بر گرد ايرانيان

كز ايدر بايوان خراميد زود****مداريد در دل مرا جز درود

مباشيد گستاخ با اين جهان****كه او بتري دارد اندر نهان

مباشيد جاويد جز راد و شاد****ز من جز بنيكي مگيريد ياد

همه شاد و خرم بايوان شويد****چو رفتن بود شاد و خندان شويد

همه نامداران ايران سپاه****نهادند سر بر زمين پيش شاه

كه ما پند او را بكردار جان****بداريم تا جان بود جاودان

بلهراسب فرمود تا بازگشت****بدو گفت روز من اندر گذشت

تو رو تخت شاهي به آيين بدار****بگيتي جز از تخم نيكي مكار

هرآنگه كه باشي تن آسان ز رنج****ننازي بتاج و ننازي بگنج

چنان دان كه رفتنت نزديك شد****بيزدان ترا راه باريك شد

همه داد جوي و همه دادكن****ز گيتي تن مهتر آزاد كن

فرود آمد از باره لهراسب زود****زمين را ببوسيد و شادي نمود

بدو گفت خسرو كه پدرود باش****بداد اندرون تار

گر پود باش

برفتند با او ز ايران سران****بزرگان بيدار و كنداوران

چو دستان و رستم چو گودرز و گيو****دگر بيژن گيو و گستهم نيو

بهفتم فريبرز كاوس بود****بهشتم كجا نامور طوس بود

همي رفت لشكر گروهاگروه****ز هامون بشد تا سر تيغ كوه

ببودند يكهفته دم برزدند****يكي بر لب خشك نم برزدند

خروشان و جوشان ز كردار شاه****كسي را نبود اندر آن رنج راه

همي گفت هر موبدي در نهفت****كزين سان همي در جهان كس نگفت

چو خورشيد برزد سر از تيره كوه****بيامد بپيشش ز هر سو گروه

زن و مرد ايرانيان صدهزار****خروشان برفتند با شهريار

همه كوه پر ناله و با خروش****همي سنگ خارا برآمد بجوش

همي گفت هر كس كه شاها چه بود****كه روشن دلت شد پر از داغ و دود

گر از لشكر آزار داري همي****مرين تاج را خوار داري همي

بگوي و تو از گاه ايران مرو****جهان كهن را مكن شاه نو

همه خاك باشيم اسب ترا****پرستنده آذرگشسب ترا

كجا شد ترا دانش و راي و هوش****كه نزد فريدون نيامد سروش

همه پيش يزدان ستايش كنيم****بتشكده در نيايش كنيم

مگر پاك يزدانت بخشد بما****دل موبدان بردرخشد بما

شهنشاه زان كار خيره بماند****ازان انجمن موبدان را بخواند

چنين گفت ايدر همه نيكويست****برين نيكويها نبايد گريست

ز يزدان شناسيد يكسر سپاس****مباشيد جز پاك يزدان شناس

كه گرد آمدن زود باشد بهم****مباشيد زين رفتن من دژم

بدان مهتران گفت زين كوهسار****همه بازگرديد بي شهريار

كه راهي درازست و بي آب و سخت****نباشد گياه و نه برگ درخت

ز با من شدن راه كوته كنيد****روان را سوي روشني ره كنيد

برين ريگ برنگذرد هر كسي****مگر فره و برز دارد بسي

سه مرد گرانمايه و سرفراز****شنيدند گفتار و گشتند باز

چو دستان و رستم چو گودرز پير****جهانجوي و بيننده و يادگير

نگشتند زو باز چون طوس و

گيو****همان بيژن و هم فريبرز نيو

برفتند يك روز و يك شب بهم****شدند از بيابان و خشكي دژم

بره بر يكي چشمه آمد پديد****جهانجوي كيخسرو آنجا رسيد

بدان آب روشن فرود آمدند****بخوردند چيزي و دم برزدند

بدان مرزبانان چنين گفت شاه****كه امشب نرانيم زين جايگاه

بجوييم كار گذشته بسي****كزين پس نبينند ما را كسي

چو خورشيد تابان برآرد درفش****چو زر آب گردد زمين بنفش

مرا روزگار جدايي بود****مگر با سروش آشنايي بود

ازين راي گر تاب گيرد دلم****دل تيره گشته ز تن بگسلم

چو بهري ز تيره شب اندر چميد****كي نامور پيش چشمه رسيد

بران آب روشن سر و تن بشست****همي خواند اندر نهان زند و است

چنين گفت با نامور بخردان****كه باشيد پدرود تا جاودان

كنون چون برآرد سنان آفتاب****مبينيد ديگر مرا جز بخواب

شما بازگرديد زين ريگ خشك****مباشيد اگر بارد از ابر مشك

ز كوه اندر آيد يكي باد سخت****كجا بشكند شاخ و برگ درخت

ببارد بسي برف زابر سياه****شما سوي ايران نيابيد راه

سر مهتران زان سخن شد گران****بخفتند با درد كنداواران

چو از كوه خورشيد سر بركشيد****ز چشم مهان شاه شد ناپديد

ببودند ز آن جايگه شاه جوي****بريگ بيابان نهادند روي

ز خسرو نديدند جايي نشان****ز ره بازگشتند چون بيهشان

همه تنگ دل گشته و تافته****سپرده زمين شاه نايافته

خروشان بدان چشمه بازآمدند****پر از غم دل و با گداز آمدند

بران آب هر كس كه آمد فرود****همي داد شاه جهان را درود

فريبرز گفت آنچ خسرو بگفت****كه با جان پاكش خرد باد جفت

چو آسوده باشيم و چيزي خوريم****يك امشب ازين چشمه برنگذريم

زمين گرم و نرم است و روشن هوا****بدين رنجگي نيست رفتن روا

بران چشمه يكسر فرود آمدند****ز خسرو بسي داستانها زدند

كه چونين شگفتي نبيند كسي****وگر در زمانه بماند بسي

كزين رفتن شاه ناديده ايم****ز گردنكشان نيز نشنيده ايم

دريغ آن

بلند اختر و راي او****بزرگي و ديدار و بالاي او

خردمند ازين كار خندان شود****كه زنده كسي پيش يزدان شود

كه داند بگيتي كه او را چه بود****چه گوييم و گوش كه يارد شنود

بدان نامداران چنين گفت گيو****كه هرگز چنين نشنود گوش نيو

بمردي و بخشش بداد و هنر****بديدار و بالا و فر و گهر

برزم اندرون پيل بد با سپاه****ببزم اندرون ماه بد با كلاه

و زآن پس بخوردند چيزي كه بود****ز خوردن سوي خواب رفتند زود

هم آنگه برآمد يكي باد و ابر****هواگشت برسان چشم هژبر

چو برف از زمين بادبان بركشيد****نبد نيزهٔ نامداران پديد

يكايك ببرف اندرون ماندند****ندانم بدآنجاي چون ماندند

زماني تپيدند در زير برف****يكي چاه شد كنده هر جاي ژرف

نماند ايچ كس را ازيشان توان****برآمد بفرجام شيرين روان

همي بود رستم بران كوهسار****همان زال و گودرز و چندي سوار

بدان كوه بودند يكسر سه روز****چهارم چو بفروخت گيتي فروز

بگفتند كين كار شد با درنگ****چنين چند باشيم بر كوه و سنگ

اگر شاه شد از جهان ناپديد****چو باد هوا از ميان بردميد

دگر نامداران كجا رفته اند****مگر پند خسرو نپذرفته اند

ببودند يك هفته بر پشت كوه****سر هفته گشتند يكسر ستوه

بديشان همه زار و گريان شدند****بران آتش درد بريان شدند

همي كند گودرز كشواد موي****همي ريخت آب و همي خست روي

همي گفت گودرز كين كس نديد****كه از تخم كاوس بر من رسيد

نبيره پسر داشتم لشكري****جهاندار و بر هر سري افسري

بكين سياوش همه كشته شد****همه دوده زير و زبر گشته شد

كنون ديگر از چشم شد ناپديد****كه ديد اين شگفتي كه بر من رسيد

سخنهاي ديرينه دستان بگفت****كه با داد يزدان خرد باد جفت

چو از برف پيدا شود راه شاه****مگر بازگردند و يابند راه

نشايد بدين كوه سر بر بدن****خورش نيست ز

ايدر ببايد شدن

پياده فرستيم چندي براه****بيابند روزي نشان سپاه

برفتند زان كوه گريان بدرد****همي هر كسي از كس ياد كرد

ز فرزند و خويشان وز دوستان****و زآن شاه چون سرو در بوستان

جهان را چنين است آيين و دين****نماندست همواره در به گزين

يكي را ز خاك سيه بركشد****يكي را ز تخت كيان دركشد

نه زين شاد باشد نه ز آن دردمند****چنينست رسم سراي گزند

كجا آن يلان و كيان جهان****از انديشه دل دور كن تا توان

چو لهراسب آگه شد از كار شاه****ز لشكر كه بودند با او براه

نشست از بر تخت با تاج زر****برفتند گردان زرين كمر

بواز گفت اي سران سپاه****شنيده همه پند و اندرز شاه

هرآنكس كه از تخت من نيست شاد****ندارد همي پند شاهان بياد

مرا هرچ فرمود و گفت آن كنم****بكوشم بنيكي و فرمان كنم

شما نيز از اندرز او دست باز****مداريد وز من مداريد راز

گنهكار باشد بيزدان كسي****كه اندرز شاهان ندارد بسي

بد و نيك ازين هرچ داريد ياد****سراسر بمن بر ببايد گشاد

چنين داد پاسخ ورا پور سام****كه خسرو ترا شاه بر دست نام

پذيرفته ام پند و اندرز او****نيابد گذر پاي از مرز او

تو شاهي و ما يكسره كهتريم****ز راي و ز فرمان او نگذريم

من و رستم زابلي هرك هست****ز مهتر تو برنگسلانيم دست

هرآنكس كه او نه برين ره بود****ز نيكي ورادست كوته بود

چو لهراسب گفتار دستان شنيد****بدو آفرين كرد و دم دركشيد

چنين گفت كز داور راستي****شما را مبادا كم و كاستي

كه يزدان شما را بدان آفريد****كه روي بديها شود ناپديد

جهاندار نيك اختر و شادروز****شما را سپرد آن زمان نيمروز

كنون پادشاهي جز آن هرچ هست****بگيريد چندانك بايد بدست

مرا با شما گنج بخشيده نيست****تن و دوده و پادشاهي يكيست

بگودز گفت آنچ داري نهان****بگوي

از دل اي پهلوان جهان

بدو گفت گودرز من يك تنم****چو بي گيو و رهام و بي بيژنم

برآنم سراسر كه دستان بگفت****جزين من ندارم سخن درنهفت

چنانم كه با شاه گفتم نخست****بدين مايه نشكست عهد درست

تو شاهي و ما سربسر كهتريم****ز پيمان و فرمان تو نگذريم

همه مهتران خواندند آفرين****بفرمان نهادند سر برزمين

ز گفتار ايشان دلش تازه گشت****بباليد و بر ديگر اندازه گشت

بران نامداران گرفت آفرين****كه آباد بادا بگردان زمين

گزيدش يكي روز فرخنده تر****كه تا برنهد تاج شاهي بسر

چنانچون فريدون فرخ نژاد****برين مهرگان تاج بر سر نهاد

بدان مهرگان گزين او ز مهر****كزان راستي رفت مهر سپهر

بياراست ايوان كيخسروي****بپيراست ديوان او از نوي

چنينست گيتي فراز و نشيب****يكي آورد ديگري را نهيب

ازين كار خسرو ببيرون شديم****سوي كار لهراسب بازآمديم

بپيروزي شهريار بلند****كزويست اميد نيك و گزند

بنيكي رساند دل دوستان****گزند آيد از وي بناراستان

منوچهر

بخش 1

منوچهر يك هفته با درد بود****دو چشمش پر آب و رخش زرد بود

بهشتم بيامد منوچهر شاه****بسر بر نهاد آن كياني كلاه

همه پهلوانان روي زمين****برو يكسره خواندند آفرين

چو ديهيم شاهي بسر بر نهاد****جهان را سراسر همه مژده داد

به داد و به آيين و مردانگي****به نيكي و پاكي و فرزانگي

منم گفت بر تخت گردان سپهر****همم خشم و جنگست و هم داد و مهر

زمين بنده و چرخ يار منست****سر تاجداران شكار منست

همم دين و هم فرهٔ ايزديست****همم بخت نيكي و هم بخرديست

شب تار جويندهٔ كين منم****همان آتش تيز برزين منم

خداوند شمشير و زرينه كفش****فرازندهٔ كاوياني درفش

فروزندهٔ ميغ و برنده تيغ****بجنگ اندرون جان ندارم دريغ

گه بزم دريا دو دست منست****دم آتش از بر نشست منست

بدان را ز بد دست كوته كنم****زمين را بكين رنگ ديبه كنم

گراينده گرز و نماينده تاج****فروزندهٔ ملك بر تخت عاج

ابا اين

هنرها يكي بنده ام****جهان آفرين را پرستنده ام

همه دست بر روي گريان زنيم****همه داستانها ز يزدان زنيم

كزو تاج و تختست ازويم سپاه****ازويم سپاس و بدويم پناه

براه فريدون فرخ رويم****نيامان كهن بود گر ما نويم

هر آنكس كه در هفت كشور زمين****بگردد ز راه و بتابد ز دين

نمايندهٔ رنج درويش را****زبون داشتن مردم خويش را

برافراختن سر به بيشي و گنج****به رنجور مردم نماينده رنج

همه نزد من سر به سر كافرند****وز آهرمن بدكنش بدترند

هر آن كس كه او جز برين دين بود****ز يزدان و از منش نفرين بود

وزان پس به شمشير يازيم دست****كنم سر به سر كشور و مرز پست

همه پهلوانان روي زمين****منوچهر را خواندند آفرين

كه فرخ نياي تو اي نيكخواه****ترا داد شاهي و تخت و كلاه

ترا باد جاويد تخت ردان****همان تاج و هم فرهٔ موبدان

دل ما يكايك به فرمان تست****همان جان ما زير پيمان تست

جهان پهلوان سام بر پاي خاست****چنين گفت كاي خسرو داد راست

ز شاهان مرا ديده بر ديدنست****ز تو داد و ز ما پسنديدنست

پدر بر پدر شاه ايران تويي****گزين سواران و شيران تويي

ترا پاك يزدان نگه دار باد****دلت شادمان بخت بيدار باد

تو از باستان يادگار مني****به تخت كئي بر بهار مني

به رزم اندرون شير پاينده اي****به بزم اندرون شيد تابنده اي

زمين و زمان خاك پاي تو باد****همان تخت پيروزه جاي تو باد

تو شستي به شمشير هندي زمين****به آرام بنشين و رامش گزين

ازين پس همه نوبت ماست رزم****ترا جاي تخت است و شادي و بزم

شوم گرد گيتي برآيم يكي****ز دشمن ببند آورم اندكي

مرا پهلواني نياي تو داد****دلم را خرد مهر و راي تو داد

برو آفرين كرد بس شهريار****بسي دادش از گوهر شاهوار

چو از پيش تختش گرازيد سام****پسش پهلوانان نهادند گام

خراميد و

شد سوي آرامگاه****همي كرد گيتي به آيين و راه

بخش 10

چو خورشيد تابان برآمد ز كوه****برفتند گردان همه همگروه

بديدند مر پهلوان را پگاه****وزان جايگه برگرفتند راه

سپهبد فرستاد خواننده را****كه خواند بزرگان داننده را

چو دستور فرزانه با موبدان****سرافراز گردان و فرخ ردان

به شادي بر پهلوان آمدند****خردمند و روشن روان آمدند

زبان تيز بگشاد دستان سام****لبي پر ز خنده دلي شادكام

نخست آفرين جهاندار كرد****دل موبد از خواب بيدار كرد

چنين گفت كز داور راد و پاك****دل ما پر اميد و ترس است و باك

به بخشايش اميد و ترس از گناه****به فرمانها ژرف كردن نگاه

ستودن مراو را چنان چون توان****شب و روز بودن به پيشش نوان

خداوند گردنده خورشيد و ماه****روان را به نيكي نماينده راه

بدويست گيهان خرم به پاي****همو داد و داور به هر دو سراي

بهار آرد و تيرماه و خزان****برآرد پر از ميوه دار رزان

جوان داردش گاه با رنگ و بوي****گهش پير بيني دژم كرده روي

ز فرمان و رايش كسي نگذرد****پي مور بي او زمين نسپرد

بدانگه كه لوح آفريد و قلم****بزد بر همه بودنيها رقم

جهان را فزايش ز جفت آفريد****كه از يك فزوني نيايد پديد

ز چرخ بلند اندر آمد سخن****سراسر همين است گيتي ز بن

زمانه به مردم شد آراسته****وزو ارج گيرد همي خواسته

اگر نيستي جفت اندر جهان****بماندي تواناي اندر نهان

و ديگر كه مايه ز دين خداي****نديدم كه ماندي جوان را بجاي

بويژه كه باشد ز تخم بزرگ****چو بي جفت باشد بماند سترگ

چه نيكوتر از پهلوان جوان****كه گردد به فرزند روشن روان

چو هنگام رفتن فراز آيدش****به فرزند نو روز بازآيدش

به گيتي بماند ز فرزند نام****كه اين پور زالست و آن پور سام

بدو گردد آراسته تاج و تخت****ازان رفته نام و بدين مانده بخت

كنون

اين همه داستان منست****گل و نرگس بوستان منست

كه از من رميدست صبر و خرد****بگوييد كاين را چه اندر خورد

نگفتم من اين تا نگشتم غمي****به مغز و خرد در نيامد كمي

همه كاخ مهراب مهر منست****زمينش چو گردان سپهر منست

دلم گشت با دخت سيندخت رام****چه گوينده باشد بدين رام سام

شود رام گويي منوچهر شاه****جواني گماني برد يا گناه

چه مهتر چه كهتر چو شد جفت جوي****سوي دين و آيين نهادست روي

بدين در خردمند را جنگ نيست****كه هم راه دينست و هم ننگ نيست

چه گويد كنون موبد پيش بين****چه دانيد فرزانگان اندرين

ببستند لب موبدان و ردان****سخن بسته شد بر لب بخردان

كه ضحاك مهراب را بد نيا****دل شاه ازيشان پر از كيميا

گشاده سخن كس نيارست گفت****كه نشنيد كس نوش با نيش جفت

چو نشنيد از ايشان سپهبد سخن****بجوشيد و راي نو افگند بن

كه دانم كه چون اين پژوهش كنيد****بدين راي بر من نكوهش كنيد

وليكن هر آنكو بود پر منش****ببايد شنيدن بسي سرزنش

مرا اندرين گر نمايش كنيد****وزين بند راه گشايش كنيد

به جاي شما آن كنم در جهان****كه با كهتران كس نكرد از مهان

ز خوبي و از نيكي و راستي****ز بد ناورم بر شما كاستي

همه موبدان پاسخ آراستند****همه كام و آرام او خواستند

كه ما مر ترا يك به يك بنده ايم****نه از بس شگفتي سرافگنده ايم

ابا آنكه مهراب ازين پايه نيست****بزرگست و گرد و سبك مايه نيست

بدانست كز گوهر اژدهاست****و گر چند بر تازيان پادشاست

اگر شاه رابد نگردد گمان****نباشد ازو ننگ بر دودمان

يكي نامه بايد سوي پهلوان****چنان چون تو داني به روشن روان

ترا خود خرد زان ما بيشتر****روان و گمانت به انديشتر

مگر كو يكي نامه نزديك شاه****فرستد كند راي او را نگاه

منوچهر هم راي سام

سوار****نپردازد از ره بدين مايه كار

سپهبد نويسنده را پيش خواند****دل آگنده بودش همه برفشاند

يكي نامه فرمود نزديك سام****سراسر نويد و درود و خرام

ز خط نخست آفرين گستريد****بدان دادگر كو جهان آفريد

ازويست شادي ازويست زور****خداوند كيوان و ناهيد و هور

خداوند هست و خداوند نيست****همه بندگانيم و ايزد يكيست

ازو باد بر سام نيرم درود****خداوند كوپال و شمشير و خود

چمانندهٔ ديزه هنگام گرد****چرانندهٔ كرگس اندر نبرد

فزايندهٔ باد آوردگاه****فشانندهٔ خون ز ابر سياه

گرايندهٔ تاج و زرين كمر****نشانندهٔ زال بر تخت زر

به مردي هنر در هنر ساخته****خرد از هنرها برافراخته

من او را بسان يكي بنده ام****به مهرش روان و دل آگنده ام

ز مادر بزادم بران سان كه ديد****ز گردون به من بر ستمها رسيد

پدر بود در ناز و خز و پرند****مرا برده سيمرغ بر كوه هند

نيازم بد آنكو شكار آورد****ابا بچه ام در شمار آورد

همي پوست از باد بر من بسوخت****زمان تا زمان خاك چشمم بدوخت

همي خواندندي مرا پور سام****به اورنگ بر سام و من در كنام

چو يزدان چنين راند اندر بوش****بران بود چرخ روان را روش

كس از داد يزدان نيابد گريغ****وگر چه بپرد برآيد به ميغ

سنان گر بدندان بخايد دلير****بدرد ز آواز او چرم شير

گرفتار فرمان يزدان بود****وگر چند دندانش سندان بود

يكي كار پيش آمدم دل شكن****كه نتوان ستودنش بر انجمن

پدر گر دليرست و نراژدهاست****اگر بشنود راز بنده رواست

من از دخت مهراب گريان شدم****چو بر آتش تيز بريان شدم

ستاره شب تيره يار منست****من آنم كه دريا كنار منست

به رنجي رسيدستم از خويشتن****كه بر من بگريد همه انجمن

اگر چه دلم ديد چندين ستم****نيارم زدن جز به فرمانت دم

چه فرمايد اكنون جهان پهلوان****گشايم ازين رنج و سختي روان

ز پيمان نگردد سپهبد پدر****بدين كار دستور

باشد مگر

كه من دخت مهراب را جفت خويش****كنم راستي را به آيين و كيش

به پيمان چنين رفت پيش گروه****چو باز آوريدم ز البرز كوه

كه هيچ آرزو بر دلت نگسلم****كنون اندرين است بسته دلم

سواري به كردار آذر گشسپ****ز كابل سوي سام شد بر دو اسپ

بفرمود و گفت ار بماند يكي****نبايد ترا دم زدن اندكي

به ديگر تو پاي اندر آور برو****برين سان همي تاز تا پيش گو

فرستاده در پيش او باد گشت****به زير اندرش چرمه پولاد گشت

چو نزديكي گرگساران رسيد****يكايك ز دورش سپهبد بديد

همي گشت گرد يكي كوهسار****چماننده يوز و رمنده شكار

چنين گفت با غمگساران خويش****بدان كار ديده سواران خويش

كه آمد سواري دمان كابلي****چمان چرمهٔ زير او زابلي

فرستادهٔ زال باشد درست****ازو آگهي جست بايد نخست

ز دستان و ايران و از شهريار****همي كرد بايد سخن خواستار

هم اندر زمان پيش او شد سوار****به دست اندرون نامهٔ نامدار

فرود آمد و خاك را بوس داد****بسي از جهان آفرين كرد ياد

بپرسيد و بستد ازو نامه سام****فرستاده گفت آنچه بود از پيام

سپهدار بگشاد از نامه بند****فرود آمد از تيغ كوه بلند

سخنهاي دستان سراسر بخواند****بپژمرد و بر جاي خيره بماند

پسندش نيامد چنان آرزوي****دگرگونه بايستش او را به خوي

چنين داد پاسخ كه آمد پديد****سخن هر چه از گوهر بد سزيد

چو مرغ ژيان باشد آموزگار****چنين كام دل جويد از روزگار

ز نخچير كامد سوي خانه باز****به دلش اندر انديشه آمد دراز

همي گفت اگر گويم اين نيست راي****مكن داوري سوي دانش گراي

سوي شهرياران سر انجمن****شوم خام گفتار و پيمان شكن

و گر گويم آري و كامت رواست****بپرداز دل را بدانچت هواست

ازين مرغ پرورده وان ديوزاد****چه گويي چگونه برآيد نژاد

سرش گشت از انديشهٔ دل گران****بخفت و نياسوده گشت اندران

سخن هر

چه بر بنده دشوارتر****دلش خسته تر زان و تن زارتر

گشاده تر آن باشد اندر نهان****چو فرمان دهد كردگار جهان

بخش 11

چو برخاست از خواب با موبدان****يكي انجمن كرد با بخردان

گشاد آن سخن بر ستاره شمر****كه فرجام اين بر چه باشد گذر

دو گوهر چو آب و چو آتش به هم****برآميخته باشد از بن ستم

همانا كه باشد به روز شمار****فريدون و ضحاك را كارزار

از اختر بجوئيد و پاسخ دهيد****همه كار و كردار فرخ نهيد

ستاره شناسان به روز دراز****همي ز آسمان بازجستند راز

بديدند و با خنده پيش آمدند****كه دو دشمن از بخت خويش آمدند

به سام نريمان ستاره شمر****چنين گفت كاي گرد زرين كمر

ترا مژده از دخت مهراب و زال****كه باشند هر دو به شادي همال

ازين دو هنرمند پيلي ژيان****بيايد ببندد به مردي ميان

جهان زيرپاي اندر آرد به تيغ****نهد تخت شاه از بر پشت ميغ

ببرد پي بدسگالان ز خاك****به روي زمين بر نماند مغاك

نه سگسار ماند نه مازندران****زمين را بشويد به گرز گران

به خواب اندرد آرد سر دردمند****ببندد در جنگ و راه گزند

بدو باشد ايرانيان را اميد****ازو پهلوان را خرام و نويد

پي باره اي كو چماند به جنگ****بمالد برو روي جنگي پلنگ

خنك پادشاهي كه هنگام او****زمانه به شاهي برد نام او

چو بشنيد گفتار اخترشناس****بخنديد و پذرفت ازيشان سپاس

ببخشيدشان بي كران زر و سيم****چو آرامش آمد به هنگام بيم

فرستادهٔ زال را پيش خواند****زهر گونه با او سخنها براند

بگفتش كه با او به خوبي بگوي****كه اين آرزو را نبد هيچ روي

وليكن چو پيمان چنين بد نخست****بهانه نشايد به بيداد جست

من اينك به شبگير ازين رزمگاه****سوي شهر ايران گذارم سپاه

فرستاده را داد چندي درم****بدو گفت خيره مزن هيچ دم

گسي كردش و خود به راه ايستاد****سپاه و سپهبد از

آن كار شاد

ببستند از آن گرگساران هزار****پياده به زاري كشيدند خوار

دو بهره چو از تيره شب درگذشت****خروش سواران برآمد ز دشت

همان نالهٔ كوس با كره ناي****برآمد ز دهليز پرده سراي

سپهبد سوي شهر ايران كشيد****سپه را به نزد دليران كشيد

فرستاده آمد دوان سوي زال****ابا بخت پيروز و فرخنده فال

گرفت آفرين زال بر كردگار****بران بخشش گردش روزگار

درم داد و دينار درويش را****نوازنده شد مردم خويش را

بخش 12

ميان سپهدار و آن سرو بن****زني بود گوينده شيرين سخن

پيام آوريدي سوي پهلوان****هم از پهلوان سوي سرو روان

سپهدار دستان مر او را بخواند****سخن هر چه بشنيد با او براند

بدو گفت نزديك رودابه رو****بگويش كه اي نيك دل ماه نو

سخن چون ز تنگي به سختي رسيد****فراخيش را زود بيني كليد

فرستاده باز آمد از پيش سام****ابا شادماني و فرخ پيام

بسي گفت و بشنيد و زد داستان****سرانجام او گشت همداستان

سبك پاسخ نامه زن را سپرد****زن از پيش او بازگشت و ببرد

به نزديك رودابه آمد چو باد****بدين شادماني ورا مژده داد

پري روي بر زن درم برفشاند****به كرسي زر پيكرش برنشاند

يكي شاره سربند پيش آوريد****شده تار و پود اندرو ناپديد

همه پيكرش سرخ ياقوت و زر****شده زر همه ناپديد از گهر

يكي جفت پر مايه انگشتري****فروزنده چون بر فلك مشتري

فرستاد نزديك دستان سام****بسي داد با آن درود و پيام

زن از حجره آنگه به ايوان رسيد****نگه كرد سيندخت او را بديد

زن از بيم برگشت چون سندروس****بترسيد و روي زمين داد بوس

پر انديشه شد جان سيندخت ازوي****به آواز گفت از كجايي بگوي

زمان تا زمان پيش من بگذري****به حجره درآيي به من ننگري

دل روشنم بر تو شد بدگمان****بگويي مرا تا زهي گر كمان

بدو گفت زن من يكي چاره جوي****همي نان فراز آرم از

چند روي

بدين حجره رودابه پيرايه خواست****بدو دادم اكنون همينست راست

بياوردمش افسر پرنگار****يكي حلقه پرگوهر شاهوار

بدو گفت سيندخت بنمايي ام****دل بسته ز انديشه بگشايي ام

سپردم به رودابه گفت اين دو چيز****فزون خواست اكنون بيارمش نيز

بها گفت بگذار بر چشم من****يكي آب بر زن برين خشم من

درم گفت فردا دهد ماه روي****بها تا نيابم تو از من مجوي

همي كژ دانست گفتار او****بياراست دل را به پيكار او

بيامد بجستش بر و آستي****همي جست ازو كژي و كاستي

به خشم اندرون شد ازان زن غمي****به خواري كشيدش بروي زمي

چو آن جامه هاي گرانمايه ديد****هم از دست رودابه پيرايه ديد

در كاخ بر خويشتن بر ببست****از انديشگان شد به كردار مست

بفرمود تا دخترش رفت پيش****همي دست برزد به رخسار خويش

دو گل رابدو نرگس خوابدار****همي شست تا شد گلان آبدار

به رودابه گفت اي سرافراز ماه****گزين كردي از ناز برگاه چاه

چه ماند از نكو داشتي در جهان****كه ننمودمت آشكار و نهان

ستمگر چرا گشتي اي ماه روي****همه رازها پيش مادر بگوي

كه اين زن ز پيش كه آيد همي****به پيشت ز بهر چه آيد همي

سخن بر چه سانست و آن مرد كيست****كه زيباي سربند و انگشتريست

ز گنج بزرگ افسر تازيان****به ما ماند بسيار سود و زيان

بدين نام بد دادخواهي به باد****چو من زاده ام دخت هرگز مباد

زمين ديد رودابه و پشت پاي****فرو ماند از خشم مادر به جاي

فرو ريخت از ديدگان آب مهر****به خون دو نرگس بياراست چهر

به مادر چنين گفت كاي پر خرد****همي مهر جان مرا بشكرد

مرا مام فرخ نزادي ز بن****نرفتي ز من نيك يا بد سخن

سپهدار دستان به كابل بماند****چنين مهر اويم بر آتش نشاند

چنان تنگ شد بر دلم بر جهان****كه گريان شدم آشكار و نهان

نخواهم بدن زنده

بي روي او****جهانم نيرزد به يك موي او

بدان كو مرا ديد و بامن نشست****به پيمان گرفتيم دستش بدست

فرستاده شد نزد سام بزرگ****فرستاد پاسخ به زال سترگ

زماني بپيچيد و دستور بود****سخنهاي بايسته گفت و شنود

فرستاده را داد بسيار چيز****شنيدم همه پاسخ سام نيز

به دست همين زن كه كنديش موي****زدي بر زمين و كشيدي به روي

فرستاده آرندهٔ نامه بود****مرا پاسخ نامه اين جامه بود

فروماند سيندخت زان گفت گوي****پسند آمدش زال را جفت اوي

چنين داد پاسخ كه اين خرد نيست****چو دستان ز پرمايگان گرد نيست

بزرگست پور جهان پهلوان****همش نام و هم راي روشن روان

هنرها همه هست و آهو يكي****كه گردد هنر پيش او اندكي

شود شاه گيتي بدين خشمناك****ز كابل برآرد به خورشيد خاك

نخواهد كه از تخم ما بر زمين****كسي پاي خوار اندر آرد به زين

رها كرد زن را و بنواختش****چنان كرد پيدا كه نشناختش

چنان ديد رودابه را در نهان****كجا نشنود پند كس در جهان

بيامد ز تيمار گريان بخفت****همي پوست بر تنش گفتي بكفت

بخش 13

چو آمد ز درگاه مهراب شاد****همي كرد از زال بسيار ياد

گرانمايه سيندخت را خفته ديد****رخش پژمريده دل آشفته ديد

بپرسيد و گفتا چه بودت بگوي****چرا پژمريد آن چو گلبرگ روي

چنين داد پاسخ به مهراب باز****كه انديشه اندر دلم شد دراز

ازين كاخ آباد و اين خواسته****وزين تازي اسپان آراسته

وزين بندگان سپهبدپرست****ازين تاج و اين خسرواني نشست

وزين چهره و سرو بالاي ما****وزين نام و اين دانش و راي ما

بدين آبداري و اين راستي****زمان تا زمان آورد كاستي

به ناكام بايد به دشمن سپرد****همه رنج ما باد بايد شمرد

يكي تنگ تابوت ازين بهر ماست****درختي كه ترياك او زهر ماست

بكشتيم و داديم آبش به رنج****بياويختيم از برش تاج و گنج

چو بر شد به

خورشيد و شد سايه دار****به خاك اندر آمد سر مايه دار

برينست فرجام و انجام ما****بدان تا كجا باشد آرام ما

به سيندخت مهراب گفت اين سخن****نوآوردي و نو نگردد كهن

سراي سپنجي بدين سان بود****خرد يافته زو هراسان بود

يكي اندر آيد دگر بگذرد****گذر ني كه چرخش همي بسپرد

به شادي و انده نگردد دگر****برين نيست پيكار با دادگر

بدو گفت سيندخت اين داستان****بروي دگر بر نهد باستان

خرد يافته موبد نيك بخت****به فرزند زد داستان درخت

زدم داستان تا ز راه خرد****سپهبد به گفتار من بنگرد

فرو برد سرو سهي داد خم****به نرگس گل سرخ را داد نم

كه گردون به سر بر چنان نگذرد****كه ما را همي بايد اي پرخرد

چنان دان كه رودابه را پور سام****نهاني نهادست هر گونه دام

ببردست روشن دلش را ز راه****يكي چاره مان كرد بايد نگاه

بسي دادمش پند و سودش نكرد****دلش خيره بينم همي روي زرد

چو بشنيد مهراب بر پاي جست****نهاد از بر دست شمشير دست

تنش گشت لرزان و رخ لاجورد****پر از خون جگر دل پر از باد سرد

همي گفت رودابه را رود خون****بروي زمين بر كنم هم كنون

چو اين ديد سيندخت برپاي جست****كمر كرد بر گردگاهش دو دست

چنين گفت كز كهتر اكنون يكي****سخن بشنو و گوش دار اندكي

ازان پس همان كن كه راي آيدت****روان و خرد رهنماي آيدت

بپيچيد و بنداخت او را بدست****خروشي برآورد چون پيل مست

مرا گفت چون دختر آمد پديد****ببايستش اندر زمان سر بريد

نكشتم بگشتم ز راه نيا****كنون ساخت بر من چنين كيميا

پسر كو ز راه پدر بگذرد****دليرش ز پشت پدر نشمرد

همم بيم جانست و هم جاي ننگ****چرا بازداري سرم را ز جنگ

اگر سام يل با منوچهر شاه****بيابند بر ما يكي دستگاه

ز كابل برآيد به خورشيد دود****نه

آباد ماند نه كشت و درود

چنين گفت سيندخت با مرزبان****كزين در مگردان به خيره زبان

كزين آگهي يافت سام سوار****به دل ترس و تيمار و سختي مدار

وي از گرگساران بدين گشت باز****گشاده شدست اين سخن نيست راز

چنين گفت مهراب كاي ماه روي****سخن هيچ با من به كژي مگوي

چنين خود كي اندر خورد با خرد****كه مر خاك را باد فرمان برد

مرا دل بدين نيستي دردمند****اگر ايمني يابمي از گزند

كه باشد كه پيوند سام سوار****نخواهد ز اهواز تا قندهار

بدو گفت سيندخت كاي سرفراز****به گفتار كژي مبادم نياز

گزند تو پيدا گزند منست****دل درمند تو بند منست

چنين است و اين بر دلم شد درست****همين بدگماني مرا از نخست

اگر باشد اين نيست كاري شگفت****كه چندين بد انديشه بايد گرفت

فريدون به سرو يمن گشت شاه****جهانجوي دستان همين ديد راه

هرانگه كه بيگانه شد خويش تو****شود تيره راي بدانديش تو

به سيندخت فرمود پس نامدار****كه رودابه را خيز پيش من آر

بترسيد سيندخت ازان تيز مرد****كه او را ز درد اندر آرد به گرد

بدو گفت پيمانت خواهم نخست****به چاره دلش را ز كينه بشست

زبان داد سيندخت را نامجوي****كه رودابه را بد نيارد بروي

بدو گفت بنگر كه شاه زمين****دل از ما كند زين سخن پر ز كين

نه ماند بر و بوم و نه مام و باب****شود پست رودابه با رودآب

چو بشنيد سيندخت سر پيش اوي****فرو برد و بر خاك بنهاد روي

بر دختر آمد پر از خنده لب****گشاده رخ روزگون زير شب

همي مژده دادش كه جنگي پلنگ****ز گور ژيان كرد كوتاه چنگ

كنون زود پيرايه بگشاي و رو****به پيش پدر شو به زاري بنو

بدو گفت رودابه پيرايه چيست****به جاي سر مايه بي مايه چيست

روان مرا پور سامست جفت****چرا آشكارا ببايد نهفت

به

پيش پدر شد چو خورشيد شرق****به ياقوت و زر اندرون گشته غرق

بهشتي بد آراسته پرنگار****چو خورشيد تابان به خرم بهار

پدر چون ورا ديد خيره بماند****جهان آفرين را نهاني بخواند

بدو گفت اي شسته مغز از خرد****ز پرگوهران اين كي اندر خورد

كه با اهرمن جفت گردد پري****كه مه تاج بادت مه انگشتري

چو بشنيد رودابه آن گفت وگوي****دژم گشت و چون زعفران كرد روي

سيه مژه بر نرگسان دژم****فرو خوابنيد و نزد هيچ دم

پدر دل پر از خشم و سر پر ز جنگ****همي رفت غران بسان پلنگ

سوي خانه شد دختر دل شده****رخان معصفر بزر آژده

به يزدان گرفتند هر دو پناه****هم اين دل شده ماه و هم پيشگاه

بخش 14

پس آگاهي آمد به شاه بزرگ****ز مهراب و دستان سام سترگ

ز پيوند مهراب وز مهر زال****وزان ناهمالان گشته همال

سخن رفت هر گونه با موبدان****به پيش سرافراز شاه ردان

چنين گفت با بخردان شهريار****كه بر ما شود زين دژم روزگار

چو ايران ز چنگال شير و پلنگ****برون آوريدم به راي و به جنگ

فريدون ز ضحاك گيتي بشست****بترسم كه آيد ازان تخم رست

نبايد كه بر خيره از عشق زال****همال سرافگنده گردد همال

چو از دخت مهراب و از پور سام****برآيد يكي تيغ تيز از نيام

اگر تاب گيرد سوي مادرش****زگفت پراگنده گردد سرش

كند شهر ايران پر آشوب و رنج****بدو بازگردد مگر تاج و گنج

همه موبدان آفرين خواندند****ورا خسرو پاك دين خواندند

بگفتند كز ما تو داناتري****به بايستها بر تواناتري

همان كن كجا با خرد درخورد****دل اژدها را خرد بشكرد

بفرمود تا نوذر آمدش پيش****ابا ويژگان و بزرگان خويش

بدو گفت رو پيش سام سوار****بپرسش كه چون آمد از كارزار

چو ديدي بگويش كزين سوگراي****ز نزديك ماكن سوي خانه راي

هم آنگاه برخاست فرزند شاه****ابا ويژگان سرنهاده به

راه

سوي سام نيرم نهادند روي****ابا ژنده پيلان پرخاش جوي

چو زين كار سام يل آگاه شد****پذيره سوي پوركي شاه شد

ز پيش پدر نوذر نامدار****بيامد به نزديك سام سوار

همه نامداران پذيره شدند****ابا ژنده پيل و تبيره شدند

رسيدند پس پيش سام سوار****بزرگان و كي نوذر نامدار

پيام پدر شاه نوذر بداد****به ديدار او سام يل گشت شاد

چنين داد پاسخ كه فرمان كنم****ز ديدار او رامش جان كنم

نهادند خوان و گرفتند جام****نخست از منوچهر بردند نام

پس از نوذر و سام و هر مهتري****گرفتند شادي ز هر كشوري

به شادي درآمد شب ديرياز****چو خورشيد رخشنده بگشاد راز

خروش تبيره برآمد ز در****هيون دلاور برآورد پر

سوي بارگاه منوچهر شاه****به فرمان او برگرفتند راه

منوچهر چون يافت زو آگهي****بياراست ديهيم شاهنشهي

ز ساري و آمل برآمد خروش****چو درياي سبز اندر آمد به جوش

ببستند آئين ژوپين وران****برفتند با خشتهاي گران

سپاهي كه از كوه تا كوه مرد****سپر در سپر ساخته سرخ و زرد

ابا كوس و با ناي روئين و سنج****ابا تازي اسپان و پيلان و گنج

ازين گونه لشكر پذيره شدند****بسي با درفش و تبيره شدند

چو آمد به نزديكي بارگاه****پياده شد و راه بگشاد شاه

چو شاه جهاندار بگشاد روي****زمين را ببوسيد و شد پيش اوي

منوچهر برخاست از تخت عاج****ز ياقوت رخشنده بر سرش تاج

بر خويش بر تخت بنشاختش****چنان چون سزا بود بنواختش

وزان گرگساران جنگ آوران****وزان نره ديوان مازندران

بپرسيد و بسيار تيمار خورد****سپهبد سخن يك به يك يادكرد

كه نوشه زي اي شاه تا جاودان****ز جان تو كوته بد بدگمان

برفتم بران شهر ديوان نر****نه ديوان كه شيران جنگي به بر

كه از تازي اسپان تكاورترند****ز گردان ايران دلاورترند

سپاهي كه سگسار خوانندشان****پلنگان جنگي نمايندشان

ز من چون بديشان رسيد آگهي****از آواز من مغزشان شد تهي

به شهر اندرون

نعره برداشتند****ازان پس همه شهر بگذاشتند

همه پيش من جنگ جوي آمدند****چنان خيره و پوي پوي آمدند

سپه جنب جنبان شد و روز تار****پس اندر فراز آمد و پيش غار

نبيره جهاندار سلم بزرگ****به پيش سپاه اندر آمد چو گرگ

سپاهي به كردار مور و ملخ****نبد دشت پيدا نه كوه و نه شخ

چو برخاست زان لشكر گشن گرد****رخ نامداران ما گشت زرد

من اين گرز يك زخم برداشتم****سپه را هم آنجاي بگذاشتم

خروشي خروشيدم از پشت زين****كه چون آسيا شد بريشان زمين

دل آمد سپه را همه بازجاي****سراسر سوي رزم كردند راي

چو بشنيد كاكوي آواز من****چنان زخم سرباز كوپال من

بيامد به نزديك من جنگ ساز****چو پيل ژيان با كمند دراز

مرا خواست كارد به خم كمند****چو ديدم خميدم ز راه گزند

كمان كياني گرفتم به چنگ****به پيكان پولاد و تير خدنگ

عقاب تكاور برانگيختم****چو آتش بدو بر تبر ريختم

گمانم چنان بد كه سندان سرش****كه شد دوخته مغز تا مغفرش

نگه كردم از گرد چون پيل مست****برآمد يكي تيغ هندي به دست

چنان آمدم شهريارا گمان****كزو كوه زنهار خواهد بجان

وي اندر شتاب و من اندر درنگ****همي جستمش تا كي آيد به چنگ

چو آمد به نزديك من سرفراز****من از چرمه چنگال كردم دراز

گرفتم كمربند مرد دلير****ز زين برگسستم بكردار شير

زدم بر زمين بر چو پيل ژيان****بدين آهنين دست و گردي ميان

چو افگنده شد شاه زين گونه خوار****سپه روي برگشت از كارزار

نشيب و فراز بيابان و كوه****به هر سو شده مردمان هم گروه

سوار و پياده ده و دو هزار****فگنده پديد آمد اندر شمار

چو بشنيد گفتار سالار شاه****برافراخت تا ماه فرخ كلاه

چو روز از شب آمد بكوشش ستوه****ستوهي گرفته فرو شد به كوه

مي و مجلس آراست و شد شادمان****جهان پاك ديد

از بد بدگمان

به بگماز كوتاه كردند شب****به ياد سپهبد گشادند لب

چو شب روز شد پردهٔ بارگاه****گشادند و دادند زي شاه راه

بيامد سپهدار سام سترگ****به نزد منوچهر شاه بزرگ

چني گفت با سام شاه جهان****كز ايدر برو با گزيده مهان

به هندوستان آتش اندر فروز****همه كاخ مهراب و كابل بسوز

نبايد كه او يابد از بد رها****كه او ماند از بچهٔ اژدها

زمان تا زمان زو برآيد خروش****شود رام گيتي پر از جنگ و جوش

هر آنكس كه پيوستهٔ او بود****بزرگان كه در دستهٔ او بود

سر از تن جدا كن زمين را بشوي****ز پيوند ضحاك و خويشان اوي

چنين داد پاسخ كه ايدون كنم****كه كين از دل شاه بيرون كنم

ببوسيد تخت و بماليد روي****بران نامور مهر انگشت اوي

سوي خانه بنهاد سر با سپاه****بدان باد پايان جوينده راه

بخش 15

به مهراب و دستان رسيد اين سخن****كه شاه و سپهبد فگندند بن

خروشان ز كابل همي رفت زال****فروهشته لفج و برآورده يال

همي گفت اگر اژدهاي دژم****بيايد كه گيتي بسوزد به دم

چو كابلستان را بخواهد بسود****نخستين سر من ببايد درود

به پيش پدر شد پر از خون جگر****پر انديشه دل پر ز گفتار سر

چو آگاهي آمد به سام دلير****كه آمد ز ره بچهٔ نره شير

همه لشكر از جاي برخاستند****درفش فريدون بياراستند

پذيره شدن را تبيره زدند****سپاه و سپهبد پذيره شدند

همه پشت پيلان به رنگين درفش****بياراسته سرخ و زرد و بنفش

چو روي پدر ديد دستان سام****پياده شد از اسپ و بگذارد گام

بزرگان پياده شدند از دو روي****چه سالارخواه و چه سالارجوي

زمين را ببوسيد زال دلير****سخن گفت با او پدر نيز دير

نشست از بر تازي اسپ سمند****چو زرين درخشنده كوهي بلند

بزرگان همه پيش او آمدند****به تيمار و با گفت و گو

آمدند

كه آزرده گشتست بر تو پدر****يكي پوزش آور مكش هيچ سر

چنين داد پاسخ كزين باك نيست****سرانجام آخر به جز خاك نيست

پدر گر به مغز اندر آرد خرد****همانا سخن بر سخن نگذرد

و گر برگشايد زبان را به خشم****پس از شرمش آب اندر آرم به چشم

چنين تا به درگاه سام آمدند****گشاده دل و شادكام آمدند

فرود آمد از باره سام سوار****هم اندر زمان زال را داد بار

چو زال اندر آمد به پيش پدر****زمين را ببوسيد و گسترد بر

يكي آفرين كرد بر سام گرد****وزاب دو نرگس همي گل سترد

كه بيدار دل پهلوان شاد باد****روانش گرايندهٔ داد باد

ز تيغ تو الماس بريان شود****زمين روز جنگ از تو گريان شود

كجا ديزهٔ تو چمد روز جنگ****شتاب آيد اندر سپاه درنگ

سپهري كجا باد گرز تو ديد****همانا ستاره نيارد كشيد

زمين نسپرد شير با داد تو****روان و خرد كشته بنياد تو

همه مردم از داد تو شادمان****ز تو داد يابد زمين و زمان

مگر من كه از داد بي بهره ام****و گرچه به پيوند تو شهره ام

يكي مرغ پرورده ام خاك خورد****به گيتي مرا نيست با كس نبرد

ندانم همي خويشتن را گناه****كه بر من كسي را بران هست راه

مگر آنكه سام يلستم پدر****و گر هست با اين نژادم هنر

ز مادر بزادم بينداختي****به كوه اندرم جايگه ساختي

فگندي به تيمار زاينده را****به آتش سپردي فزاينده را

ترا با جهان آفرين نيست جنگ****كه از چه سياه و سپيدست رنگ

كنون كم جهان آفرين پروريد****به چشم خدايي به من بنگريد

ابا گنج و با تخت و گرز گران****ابا راي و با تاج و تخت و سران

نشستم به كابل به فرمان تو****نگه داشتم راي و پيمان تو

كه گر كينه جويي نيازارمت****درختي كه كشتي به بار آرمت

ز مازندران هديه اين ساختي****هم

از گرگساران بدين تاختي

كه ويران كني خان آباد من****چنين داد خواهي همي داد من

من اينك به پيش تو استاده ام****تن بنده خشم ترا داده ام

به اره ميانم بدو نيم كن****ز كابل مپيماي با من سخن

سپهبد چو بشنيد گفتار زال****برافراخت گوش و فرو برد يال

بدو گفت آري همينست راست****زبان تو بر راستي بر گواست

همه كار من با تو بيداد بود****دل دشمنان بر تو بر شاد بود

ز من آرزو خود همين خواستي****به تنگي دل از جاي برخاستي

مشو تيز تا چارهٔ كار تو****بسازم كنون نيز بازار تو

يكي نامه فرمايم اكنون به شاه****فرستم به دست تو اي نيك خواه

سخن هر چه بايد به ياد آورم****روان و دلش سوي داد آورم

اگر يار باشد جهاندار ما****به كام تو گردد همه كار ما

نويسنده را پيش بنشاندند****ز هر در سخنها همي راندند

سرنامه كرد آفرين خداي****كجا هست و باشد هميشه به جاي

ازويست نيك و بد و هست و نيست****همه بندگانيم و ايزد يكيست

هر آن چيز كو ساخت اندر بوش****بران است چرخ روان را روش

خداوند كيوان و خورشيد و ماه****وزو آفرين بر منوچهر شاه

به رزم اندرون زهر ترياك سوز****به بزم اندرون ماه گيتي فروز

گراينده گرز و گشاينده شهر****ز شادي به هر كس رساننده بهر

كشنده درفش فريدون به جنگ****كشنده سرافراز جنگي پلنگ

ز باد عمود تو كوه بلند****شود خاك نعل سرافشان سمند

همان از دل پاك و پاكيزه كيش****به آبشخور آري همي گرگ و ميش

يكي بنده ام من رسيده به جاي****به مردي بشست اندر آورده پاي

همي گرد كافور گيرد سرم****چنين كرد خورشيد و ماه افسرم

ببستم ميان را يكي بنده وار****ابا جاودان ساختم كارزار

عنان پيچ و اسپ افگن و گرزدار****چو من كس نديدي به گيتي سوار

بشد آب گردان مازندران****چو من دست بردم به گرز

گران

ز من گر نبودي به گيتي نشان****برآورده گردن ز گردن كشان

چنان اژدها كو ز رود كشف****برون آمد و كرد گيتي چو كف

زمين شهر تا شهر پهناي او****همان كوه تا كوه بالاي او

جهان را ازو بود دل پر هراس****همي داشتندي شب و روز پاس

هوا پاك ديدم ز پرندگان****همان روي گيتي ز درندگان

ز تفش همي پر كرگس بسوخت****زمين زير زهرش همي برفروخت

نهنگ دژم بر كشيدي ز آب****به دم دركشيدي ز گردون عقاب

زمين گشت بي مردم و چارپاي****همه يكسر او را سپردند جاي

چو ديدم كه اندر جهان كس نبود****كه با او همي دست يارست سود

به زور جهاندار يزدان پاك****بيفگندم از دل همه ترس و باك

ميان را ببستم به نام بلند****نشستم بران پيل پيكر سمند

به زين اندرون گرزهٔ گاوسر****به بازو كمان و به گردن سپر

برفتم بسان نهنگ دژم****مرا تيز چنگ و ورا تيز دم

مرا كرد پدرود هركو شنيد****كه بر اژدها گرز خواهم كشيد

ز سر تا به دمش چو كوه بلند****كشان موي سر بر زمين چون كمند

زبانش بسان درختي سياه****ز فر باز كرده فگنده به راه

چو دو آبگيرش پر از خون دو چشم****مرا ديد غريد و آمد به خشم

گماني چنان بردم اي شهريار****كه دارم مگر آتش اندر كنار

جهان پيش چشمم چو دريا نمود****به ابر سيه بر شده تيره دود

ز بانگش بلرزيد روي زمين****ز زهرش زمين شد چو درياي چين

برو بر زدم بانگ برسان شير****چنان چون بود كار مرد دلير

يكي تير الماس پيكان خدنگ****به چرخ اندرون راندم بي درنگ

چو شد دوخته يك كران از دهانش****بماند از شگفتي به بيرون زبانش

هم اندر زمان ديگري همچنان****زدم بر دهانش بپيچيد ازان

سديگر زدم بر ميان زفرش****برآمد همي جوي خون از جگرش

چو تنگ اندر آورد با من زمين****برآهختم

اين گاوسر گرزكين

به نيروي يزدان گيهان خداي****برانگيختم پيلتن را ز جاي

زدم بر سرش گرزهٔ گاو چهر****برو كوه باريد گفتي سپهر

شكستم سرش چون تن ژنده پيل****فرو ريخت زو زهر چون رود نيل

به زخمي چنان شد كه ديگر نخاست****ز مغزش زمين گشت باكوه راست

كشف رود پر خون و زرداب شد****زمين جاي آرامش و خواب شد

همه كوهساران پر از مرد و زن****همي آفرين خواندندي بمن

جهاني بران جنگ نظاره بود****كه آن اژدها زشت پتياره بود

مرا سام يك زخم ازان خواندند****جهان زر و گوهر برافشاندند

چو زو بازگشتم تن روشنم****برهنه شد از نامور جوشنم

فرو ريخت از باره بر گستوان****وزين هست هر چند رانم زيان

بران بوم تا ساليان بر نبود****جز از سوخته خار خاور نبود

چنين و جزين هر چه بوديم راي****سران را سرآوردمي زير پاي

كجا من چمانيدمي بادپاي****بپرداختي شير درنده جاي

كنون چند سالست تا پشت زين****مرا تختگاه است و اسپم زمين

همه گرگساران و مازنداران****به تو راست كردم به گرز گران

نكردم زماني برو بوم ياد****ترا خواستم راد و پيروز و شاد

كنون اين برافراخته يال من****همان زخم كوبنده كوپال من

بدان هم كه بودي نماند همي****بر و گردگاهم خماند همي

كمندي بينداخت از دست شست****زمانه مرا باژگونه ببست

سپرديم نوبت كنون زال را****كه شايد كمربند و كوپال را

يكي آرزو دارد اندر نهان****بيايد بخواهد ز شاه جهان

يكي آرزو كان به يزدان نكوست****كجا نيكويي زير فرمان اوست

نكرديم بي راي شاه بزرگ****كه بنده نبايد كه باشد سترگ

همانا كه با زال پيمان من****شنيدست شاه جهان بان من

كه از راي او سر نپيچم به هيچ****درين روزها كرد زي من بسيچ

به پيش من آمد پر از خون رخان****همي چاك چاك آمدش ز استخوان

مرا گفت بردار آمل كني****سزاتر كه آهنگ كابل كني

چو پروردهٔ مرغ باشد به

كوه****نشاني شده در ميان گروه

چنان ماه بيند به كابلستان****چو سرو سهي بر سرش گلستان

چو ديوانه گردد نباشد شگفت****ازو شاه را كين نبايد گرفت

كنون رنج مهرش به جايي رسيد****كه بخشايش آرد هر آن كش بديد

ز بس درد كو ديد بر بي گناه****چنان رفت پيمان كه بشنيد شاه

گسي كردمش با دلي مستمند****چو آيد به نزديك تخت بلند

همان كن كه با مهتري در خورد****ترا خود نياموخت بايد خرد

چو نامه نوشتند و شد راي راست****ستد زود دستان و بر پاي خاست

چو خورشيد سر سوي خاور نهاد****نخفت و نياسود تا بامداد

چو آن جامه ها سوده بفگند شب****سپيده بخنديد و بگشاد لب

بيامد به زين اندر آورد پاي****برآمد خروشيدن كره ناي

به سوي شهنشاه بنهاد روي****ابا نامهٔ سام آزاده خوي

بخش 16

چو در كابل اين داستان فاش گشت****سر مرزبان پر ز پرخاش گشت

برآشفت و سيندخت را پيش خواند****همه خشم رودابه بر وي براند

بدو گفت كاكنون جزين راي نيست****كه با شاه گيتي مرا پاي نيست

كه آرمت با دخت ناپاك تن****كشم زارتان بر سر انجمن

مگر شاه ايران ازين خشم و كين****برآسايد و رام گردد زمين

به كابل كه با سام يارد چخيد****ازان زخم گرزش كه يارد چشيد

چو بشنيد سيندخت بنشست پست****دل چاره جوي اندر انديشه بست

يكي چاره آورد از دل به جاي****كه بد ژرف بين و فزاينده راي

وزان پس دوان دست كرده به كش****بيامد بر شاه خورشيد فش

بدو گفت بشنو ز من يك سخن****چو ديگر يكي كامت آيد بكن

ترا خواسته گر ز بهر تنست****ببخش و بدان كين شب آبستنست

اگر چند باشد شب ديرياز****برو تيرگي هم نماند دراز

شود روز چون چشمه روشن شود****جهان چون نگين بدخشان شود

بدو گفت مهراب كز باستان****مزن در ميان يلان داستان

بگو آنچه داني و جان را بكوش****وگر

چادر خون به تن بر بپوش

بدو گفت سيندخت كاي سرفراز****بود كت به خونم نيايد نياز

مرا رفت بايد به نزديك سام****زبان برگشايم چو تيغ از نيام

بگويم بدو آنچه گفتن سزد****خرد خام گفتارها را پزد

ز من رنج جان و ز تو خواسته****سپردن به من گنج آراسته

بدو گفت مهراب بستان كليد****غم گنج هرگز نبايد كشيد

پرستنده و اسپ و تخت و كلاه****بياراي و با خويشتن بر به راه

مگر شهر كابل نسوزد به ما****چو پژمرده شد برفروزد به ما

چين گفت سيندخت كاي نامدار****به جاي روان خواسته خواردار

نبايد كه چون من شوم چاره جوي****تو رودابه را سختي آري به روي

مرا در جهان انده جان اوست****كنون با توم روز پيمان اوست

ندارم همي انده خويشتن****ازويست اين درد و اندوه من

يكي سخت پيمان ستد زو نخست****پس آنگه به مردي ره چاره جست

بياراست تن را به ديبا و زر****به در و به ياقوت پرمايه سر

پس از گنج زرش ز بهر نثار****برون كرد دينار چون سي هزار

به زرين ستام آوريدند سي****از اسپان تازي و از پارسي

ابا طوق زرين پرستنده شست****يكي جام زر هر يكي را به دست

پر از مشك و كافور و ياقوت و زر****ز پيروزهٔ چند چندي گهر

چهل جامه ديباي پيكر به زر****طرازش همه گونه گونه گهر

به زرين و سيمين دوصد تيغ هند****جزان سي به زهراب داده پرند

صد اشتر همه مادهٔ سرخ موي****صد استر همه باركش راه جوي

يكي تاج پرگوهر شاهوار****ابا طوق و با ياره و گوشوار

بسان سپهري يكي تخت زر****برو ساخته چند گونه گهر

برش خسروي بيست پهناي او****چو سيصد فزون بود بالاي او

وزان ژنده پيلان هندي چهار****همه جامه و فرش كردند بار

بخش 17

چو شد ساخته كار خود بر نشست****چو گردي به مردي ميان را ببست

يكي ترگ رومي

به سر بر نهاد****يكي باره زيراندرش همچو باد

بيامد گرازان به درگاه سام****نه آواز داد و نه برگفت نام

به كار آگهان گفت تا ناگهان****بگويند با سرفراز جهان

كه آمد فرستاده اي كابلي****به نزد سپهبد يل زابلي

ز مهراب گرد آوريده پيام****به نزد سپهبد جهانگير سام

بيامد بر سام يل پرده دار****بگفت و بفرمود تا داد بار

فرود آمد از اسپ سيندخت و رفت****به پيش سپهبد خراميد تفت

زمين را ببوسيد و كرد آفرين****ابر شاه و بر پهلوان زمين

نثار و پرستنده و اسپ و پيل****رده بر كشيده ز در تا دو ميل

يكايك همه پيش سام آوريد****سر پهلوان خيره شد كان بديد

پر انديشه بنشست برسان مست****بكش كرده دست و سرافگنده پست

كه جايي كجا مايه چندين بود****فرستادن زن چه آيين بود

گراين خواسته زو پذيرم همه****ز من گردد آزرده شاه رمه

و گر بازگردانم از پيش زال****برآرد به كردار سيمرغ بال

برآورد سر گفت كاين خواسته****غلامان و پيلان آراسته

بريد اين به گنجور دستان دهيد****به نام مه كابلستان دهيد

پري روي سيندخت بر پيش سام****زبان كرد گويا و دل شادكام

چو آن هديه ها را پذيرفته ديد****رسيده بهي و بدي رفته ديد

سه بت روي با او به يك جا بدند****سمن پيكر و سرو بالا بدند

گرفته يكي جام هر يك به دست****بفرمود كامد به جاي نشست

به پيش سپهبد فرو ريختند****همه يك به ديگر برآميختند

چو با پهلوان كار بر ساختند****ز بيگانه خانه بپرداختند

چنين گفت سيندخت با پهلوان****كه با راي تو پير گردد جوان

بزرگان ز تو دانش آموختند****به تو تيرگيها برافروختند

به مهر تو شد بسته دست بدي****به گرزت گشاده ره ايزدي

گنهكار گر بود مهراب بود****ز خون دلش ديده سيراب بود

سر بيگناهان كابل چه كرد****كجا اندر آورد بايد بگرد

همه شهر زنده براي تواند****پرستنده و خاك پاي تواند

ازان

ترس كو هوش و زور آفريد****درخشنده ناهيد و هور آفريد

نيايد چنين كارش از تو پسند****ميان را به خون ريختن در مبند

بدو سام يل گفت با من بگوي****ازان كت بپرسم بهانه مجوي

تو مهراب را كهتري گر همال****مر آن دخت او را كجا ديد زال

به روي و به موي و به خوي و خرد****به من گوي تا باكي اندر خورد

ز بالا و ديدار و فرهنگ اوي****بران سان كه ديدي يكايك بگوي

بدو گفت سيندخت كاي پهلوان****سر پهلوانان و پشت گوان

يكي سخت پيمانت خواهم نخست****كه لرزان شود زو بر و بوم و رست

كه از تو نيايد به جانم گزند****نه آنكس كه بر من بود ارجمند

مرا كاخ و ايوان آباد هست****همان گنج و خويشان و بنياد هست

چو ايمن شوم هر چه گويي بگوي****بگويم بجويم بدين آب روي

نهفته همه گنج كابلستان****بكوشم رسانم به زابلستان

جزين نيز هر چيز كاندر خورد****بيبد ز من مهتر پر خرد

گرفت آن زمان سام دستش به دست****ورا نيك بنواخت و پيمان ببست

چو بشنيد سيندخت سوگند او****همان راست گفتار و پيوند او

زمين را ببوسيد و بر پاي خاست****بگفت آنچه اندر نهان بود راست

كه من خويش ضحاكم اي پهلوان****زن گرد مهراب روشن روان

همان مام رودابهٔ ماه روي****كه دستان همي جان فشاند بروي

همه دودمان پيش يزدان پاك****شب تيره تا بركشد روز چاك

همي بر تو بر خوانديم آفرين****همان بر جهاندار شاه زمين

كنون آمدم تا هواي تو چيست****ز كابل ترا دشمن و دوست كيست

اگر ما گنهكار و بدگوهريم****بدين پادشاهي نه اندر خوريم

من اينك به پيش توام مستمند****بكش گر كشي ور ببندي ببند

دل بيگناهان كابل مسوز****كجا تيره روز اندر آيد به روز

سخنها چو بشنيد ازو پهلوان****زني ديد با راي و روشن روان

به رخ چون

بهار و به بالا چو سرو****ميانش چو غرو و به رفتن تذرو

چنين داد پاسخ كه پيمان من****درست است اگر بگسلد جان من

تو با كابل و هر كه پيوند تست****بمانيد شادان دل و تن درست

بدين نيز همداستانم كه زال****ز گيتي چو رودابه جويد همال

شما گرچه از گوهر ديگريد****همان تاج و اورنگ را در خوريد

چنين است گيتي وزين ننگ نيست****ابا كردگار جهان جنگ نيست

چنان آفريند كه آيدش راي****نمانيم و مانديم با هاي هاي

يكي بر فراز و يكي در نشيب****يكي با فزوني يكي با نهيب

يكي از فزايش دل آراسته****ز كمي دل ديگري كاسته

يكي نامه با لابهٔ دردمند****نبشتم به نزديك شاه بلند

به نزد منوچهر شد زال زر****چنان شد كه گفتي برآورده پر

به زين اندر آمد كه زين را نديد****همان نعل اسپش زمين را نديد

بدين زال را شاه پاسخ دهد****چو خندان شود راي فرخ نهد

كه پروردهٔ مرغ بي دل شدست****از آب مژه پاي در گل شدست

عروس ار به مهر اندرون همچو اوست****سزد گر برآيند هر دو ز پوست

يكي روي آن بچهٔ اژدها****مرا نيز بنماي و بستان بها

بدو گفت سيندخت اگر پهلوان****كند بنده را شاد و روشن روان

چماند به كاخ من اندر سمند****سرم بر شود به آسمان بلند

به كابل چنو شهريار آوريم****همه پيش او جان نثار آوريم

لب سام سيندخت پرخنده ديد****همه بيخ كين از دلش كنده ديد

نوندي دلاور به كردار باد****برافگند و مهراب را مژده داد

كز انديشهٔ بد مكن ياد هيچ****دلت شاد كن كار مهمان بسيچ

من اينك پس نامه اندر دمان****بيايم نجويم به ره بر زمان

دوم روز چون چشمهٔ آفتاب****بجنيبد و بيدار شد سر ز خواب

گرانمايه سيندخت بنهاد روي****به درگاه سالار ديهيم جوي

روارو برآمد ز درگاه سام****مه بانوان خواندندش به نام

بيامد بر سام

و بردش نماز****سخن گفت بااو زماني دراز

به دستوري بازگشتن به جاي****شدن شادمان سوي كابل خداي

دگر ساختن كار مهمان نو****نمودن به داماد پيمان نو

ورا سام يل گفت برگرد و رو****بگو آنچه ديدي به مهراب گو

سزاوار او خلعت آراستند****ز گنج آنچه پرمايه تر خواستند

بكابل دگر سام را هر چه بود****ز كاخ و زباغ و زكشت و درود

دگر چارپايان دوشيدني****ز گستردني هم ز پوشيدني

به سيندخت بخشيد و دستش بدست****گرفت و يك نيز پيمان ببست

پذيرفت مر دخت او را بزال****كه باشند هر دو بشادي همال

سرافراز گردي و مردي دويست****بدو داد و گفتش كه ايدر مايست

به كابل بباش و به شادي بمان****ازين پس مترس از بد بدگمان

شگفته شد آن روي پژمرده ماه****به نيك اختري برگرفتند راه

بخش 18

پس آگاهي آمد سوي شهريار****كه آمد ز ره زال سام سوار

پذيره شدندش همه سركشان****كه بودند در پادشاهي نشان

چو آمد به نزديكي بارگاه****سبك نزد شاهش گشادند راه

چو نزديك شاه اندر آمد زمين****ببوسيد و بر شاه كرد آفرين

زماني همي داشت بر خاك روي****بدو داد دل شاه آزرمجوي

بفرمود تا رويش از خاك خشك****ستردند و بر وي پراگند مشك

بيامد بر تخت شاه ارجمند****بپرسيد ازو شهريار بلند

كه چون بودي اي پهلو راد مرد****بدين راه دشوار با باد و گرد

به فر تو گفتا همه بهتريست****ابا تو همه رنج رامشگريست

ازو بستد آن نامهٔ پهلوان****بخنديد و شد شاد و روشن روان

چو بر خواند پاسخ چنين داد باز****كه رنجي فزودي به دل بر دراز

وليكن بدين نامهٔ دلپذير****كه بنوشت با درد دل سام پير

اگر چه مرا هست ازين دل دژم****برانم كه ننديشم از بيش و كم

بسازم برآرم همه كام تو****گر اينست فرجام آرام تو

تو يك چند اندر به شادي به پاي****كه تا من به كارت

زنم نيك راي

ببردند خواليگران خوان زر****شهنشاه بنشست با زال زر

بفرمود تا نامداران همه****نشستند بر خوان شاه رمه

چو از خوان خسرو بپرداختند****به تخت دگر جاي مي ساختند

چو مي خورده شد نامور پور سام****نشست از بر اسپ زرين ستام

برفت و بپيمود بالاي شب****پر انديشه دل پر ز گفتار لب

بيامد به شبگير بسته كمر****به پيش منوچهر پيروزگر

برو آفرين كرد شاه جهان****چو برگشت بستودش اندر نهان

بخش 19

بفرمود تا موبدان و ردان****ستاره شناسان و هم بخردان

كنند انجمن پيش تخت بلند****به كار سپهري پژوهش كنند

برفتند و بردند رنج دراز****كه تا با ستاره چه دارند راز

سه روز اندران كارشان شد درنگ****برفتند با زيج رومي به چنگ

زبان بر گشادند بر شهريار****كه كرديم با چرخ گردان شمار

چنين آمد از داد اختر پديد****كه اين آب روشن بخواهد دويد

ازين دخت مهراب و از پور سام****گوي پر منش زايد و نيك نام

بود زندگانيش بسيار مر****همش زور باشد هم آيين و فر

همش برز باشد همش شاخ و يال****به رزم و به بزمش نباشد همال

كجا بارهٔ او كند موي تر****شود خشك همرزم او را جگر

عقاب از بر ترگ او نگذرد****سران جهان را بكس نشمرد

يكي برز بالا بود فرمند****همه شير گيرد به خم كمند

هوا را به شمشير گريان كند****بر آتش يكي گور بريان كند

كمر بستهٔ شهرياران بود****به ايران پناه سواران بود

بخش 2

كنون پرشگفتي يكي داستان****بپيوندم از گفتهٔ باستان

نگه كن كه مر سام را روزگار****چه بازي نمود اي پسر گوش دار

نبود ايچ فرزند مرسام را****دلش بود جويندهٔ كام را

نگاري بد اندر شبستان اوي****ز گلبرگ رخ داشت و ز مشك موي

از آن ماهش اميد فرزند بود****كه خورشيد چهر و برومند بود

ز سام نريمان همو بارداشت****ز بارگران تنش آزار داشت

ز مادر جدا شد بران چند روز****نگاري چو خورشيد گيتي فروز

به چهره چنان بود تابنده شيد****وليكن همه موي بودش سپيد

پسر چون ز مادر بران گونه زاد****نكردند يك هفته بر سام ياد

شبستان آن نامور پهلوان****همه پيش آن خرد كودك نوان

كسي سام يل را نيارست گفت****كه فرزند پير آمد از خوب جفت

يكي دايه بودش به كردار شير****بر پهلوان اندر آمد دلير

كه بر سام يل روز فرخنده باد****دل بدسگالان او

كنده باد

پس پردهٔ تو در اي نامجوي****يكي پور پاك آمد از ماه روي

تنش نقرهٔ سيم و رخ چون بهشت****برو بر نبيني يك اندام زشت

از آهو همان كش سپيدست موي****چنين بود بخش تو اي نامجوي

فرود آمد از تخت سام سوار****به پرده درآمد سوي نوبهار

چو فرزند را ديد مويش سپيد****ببود از جهان سر به سر نااميد

سوي آسمان سربرآورد راست****ز دادآور آنگاه فرياد خواست

كه اي برتر از كژي و كاستي****بهي زان فزايد كه تو خواستي

اگر من گناهي گران كرده ام****وگر كيش آهرمن آورده ام

به پوزش مگر كردگار جهان****به من بر ببخشايد اندر نهان

بپيچد همي تيره جانم ز شرم****بجوشد همي در دلم خون گرم

چو آيند و پرسند گردنكشان****چه گويم ازين بچهٔ بدنشان

چه گويم كه اين بچهٔ ديو چيست****پلنگ و دورنگست و گرنه پريست

ازين ننگ بگذارم ايران زمين****نخواهم برين بوم و بر آفرين

بفرمود پس تاش برداشتند****از آن بوم و بر دور بگذاشتند

بجايي كه سيمرغ را خانه بود****بدان خانه اين خرد بيگانه بود

نهادند بر كوه و گشتند باز****برآمد برين روزگاري دراز

چنان پهلوان زادهٔ بيگناه****ندانست رنگ سپيد از سياه

پدر مهر و پيوند بفگند خوار****جفا كرد بر كودك شيرخوار

يكي داستان زد برين نره شير****كجا بچه را كرده بد شير سير

كه گر من ترا خون دل دادمي****سپاس ايچ بر سرت ننهادمي

كه تو خود مرا ديده و هم دلي****دلم بگسلد گر زمن بگسلي

چو سيمرغ را بچه شد گرسنه****به پرواز بر شد دمان از بنه

يكي شيرخواره خروشنده ديد****زمين را چو درياي جوشنده ديد

ز خاراش گهواره و دايه خاك****تن از جامه دور و لب از شير پاك

به گرد اندرش تيره خاك نژند****به سر برش خورشيد گشته بلند

پلنگش بدي كاشكي مام و باب****مگر سايه اي يافتي ز آفتاب

فرود آمد از ابر

سيمرغ و چنگ****بزد برگرفتش از آن گرم سنگ

ببردش دمان تا به البرز كوه****كه بودش بدانجا كنام و گروه

سوي بچگان برد تا بشكرند****بدان نالهٔ زار او ننگرند

ببخشود يزدان نيكي دهش****كجا بودني داشت اندر بوش

نگه كرد سيمرغ با بچگان****بران خرد خون از دو ديده چكان

شگفتي برو بر فگندند مهر****بماندند خيره بدان خوب چهر

شكاري كه نازكتر آن برگزيد****كه بي شير مهمان همي خون مزيد

بدين گونه تا روزگاري دراز****برآورد داننده بگشاد راز

چو آن كودك خرد پر مايه گشت****برآن كوه بر روزگاري گذشت

يكي مرد شد چون يكي زاد سرو****برش كوه سيمين ميانش چو غرو

نشانش پراگنده شد در جهان****بد و نيك هرگز نماند نهان

به سام نريمان رسيد آگهي****از آن نيك پي پور با فرهي

شبي از شبان داغ دل خفته بود****ز كار زمانه برآشفته بود

چنان ديد در خواب كز هندوان****يكي مرد بر تازي اسپ دوان

ورا مژده دادي به فرزند او****بران برز شاخ برومند او

چو بيدار شد موبدان را بخواند****ازين در سخن چندگونه براند

چه گوييد گفت اندرين داستان****خردتان برين هست همداستان

هر آنكس كه بودند پير و جوان****زبان برگشادند بر پهلوان

كه بر سنگ و بر خاك شير و پلنگ****چه ماهي به دريا درون با نهنگ

همه بچه را پروراننده اند****ستايش به يزدان رساننده اند

تو پيمان نيكي دهش بشكني****چنان بي گنه بچه را بفگني

بيزدان كنون سوي پوزش گراي****كه اويست بر نيكويي رهنماي

چو شب تيره شد راي خواب آمدش****از انديشهٔ دل شتاب آمدش

چنان ديد در خواب كز كوه هند****درفشي برافراشتندي بلند

جواني پديد آمدي خوب روي****سپاهي گران از پس پشت اوي

بدست چپش بر يكي موبدي****سوي راستش نامور بخردي

يكي پيش سام آمدي زان دو مرد****زبان بر گشادي بگفتار سرد

كه اي مرد بيباك ناپاك راي****دل و ديده شسته ز شرم خداي

ترا دايه گر مرغ شايد

همي****پس اين پهلواني چه بايد همي

گر آهوست بر مرد موي سپيد****ترا ريش و سرگشت چون خنگ بيد

پس از آفريننده بيزار شو****كه در تنت هر روز رنگيست نو

پسر گر به نزديك تو بود خوار****كنون هست پروردهٔ كردگار

كزو مهربانتر ورا دايه نيست****ترا خود به مهر اندرون مايه نيست

به خواب اندرون بر خروشيد سام****چو شير ژيان كاندر آيد به دام

چو بيدار شد بخردانرا بخواند****سران سپه را همه برنشاند

بيامد دمان سوي آن كوهسار****كه افگندگان را كند خواستار

سراندر ثريا يكي كوه ديد****كه گفتي ستاره بخواهد كشيد

نشيمي ازو بركشيده بلند****كه نايد ز كيوان برو بر گزند

فرو برده از شيز و صندل عمود****يك اندر دگر ساخته چوب عود

بدان سنگ خارا نگه كرد سام****بدان هيبت مرغ و هول كنام

يكي كاخ بد تارك اندر سماك****نه از دست رنج و نه از آب و خاك

ره بر شدن جست و كي بود راه****دد و دام را بر چنان جايگاه

ابر آفريننده كرد آفرين****بماليد رخسارگان بر زمين

همي گفت كاي برتر از جايگاه****ز روشن روان و ز خورشيد و ماه

گرين كودك از پاك پشت منست****نه از تخم بد گوهر آهرمنست

از اين بر شدن بنده را دست گير****مرين پر گنه را تو اندرپذير

چنين گفت سيمرغ با پور سام****كه اي ديده رنج نشيم و كنام

پدر سام يل پهلوان جهان****سرافرازتر كس ميان مهان

بدين كوه فرزند جوي آمدست****ترا نزد او آب روي آمدست

روا باشد اكنون كه بردارمت****بي آزار نزديك او آرمت

به سيمرغ بنگر كه دستان چه گفت****كه سير آمدستي همانا ز جفت

نشيم تو رخشنده گاه منست****دو پر تو فر كلاه منست

چنين داد پاسخ كه گر تاج و گاه****ببيني و رسم كياني كلاه

مگر كاين نشيمت نيايد به كار****يكي آزمايش كن از روزگار

ابا خويشتن بر يكي

پر من****خجسته بود سايهٔ فر من

گرت هيچ سختي بروي آورند****ور از نيك و بد گفت وگوي آورند

برآتش برافگن يكي پر من****ببيني هم اندر زمان فر من

كه در زير پرت بپرورده ام****ابا بچگانت برآورده ام

همان گه بيايم چو ابر سياه****بي آزارت آرم بدين جايگاه

فرامش مكن مهر دايه ز دل****كه در دل مرا مهر تو دلگسل

دلش كرد پدرام و برداشتش****گرازان به ابر اندر افراشتش

ز پروازش آورد نزد پدر****رسيده به زير برش موي سر

تنش پيلوار و به رخ چون بهار****پدر چون بديدش بناليد زار

فرو برد سر پيش سيمرغ زود****نيايش همي بفرين برفزود

سراپاي كودك همي بنگريد****همي تاج و تخت كئي را سزيد

برو و بازوي شير و خورشيد روي****دل پهلوان دست شمشير جوي

سپيدش مژه ديدگان قيرگون****چو بسد لب و رخ به مانند خون

دل سام شد چون بهشت برين****بران پاك فرزند كرد آفرين

به من اي پسر گفت دل نرم كن****گذشته مكن ياد و دل گرم كن

منم كمترين بنده يزدان پرست****ازان پس كه آوردمت باز دست

پذيرفته ام از خداي بزرگ****كه دل بر تو هرگز ندارم سترگ

بجويم هواي تو ازنيك و بد****ازين پس چه خواهي تو چونان سزد

تنش را يكي پهلواني قباي****بپوشيد و از كوه بگزارد پاي

فرود آمد از كوه و بالاي خواست****همان جامهٔ خسرو آراي خواست

سپه يكسره پيش سام آمدند****گشاده دل و شادكام آمدند

تبيره زنان پيش بردند پيل****برآمد يكي گرد مانند نيل

خروشيدن كوس با كرناي****همان زنگ زرين و هندي دراي

سواران همه نعره برداشتند****بدان خرمي راه بگذاشتند

چو اندر هوا شب علم برگشاد****شد آن روي روميش زنگي نژاد

بران دشت هامون فرود آمدند****بخفتند و يكبار دم بر زدند

چو بر چرخ گردان درفشنده شيد****يكي خيمه زد از حرير سپيد

به شادي به شهر اندرون آمدند****ابا پهلواني فزون آمدند

بخش 20

چنين گفت پس شاه گردن

فراز****كزين هر چه گفتيد داريد راز

بخواند آن زمان زال را شهريار****كزو خواست كردن سخن خواستار

بدان تا بپرسند ازو چند چيز****نهفته سخنهاي ديرينه نيز

نشستند بيدار دل بخردان****همان زال با نامور موبدان

بپرسيد مر زال را موبدي****ازين تيزهش راه بين بخردي

كه از ده و دو تاي سرو سهي****كه رستست شاداب با فرهي

ازان بر زده هر يكي شاخ سي****نگردد كم و بيش در پارسي

دگر موبدي گفت كاي سرفراز****دو اسپ گرانمايه و تيزتاز

يكي زان به كردار درياي قار****يكي چون بلور سپيد آبدار

بجنبيد و هر دو شتابنده اند****همان يكديگر را نيابنده اند

سديگر چنين گفت كان سي سوار****كجا بگذرانند بر شهريار

يكي كم شود باز چون بشمري****همان سي بود باز چون بنگري

چهارم چنين گفت كان مرغزار****كه بيني پر از سبزه و جويبار

يكي مرد با تيز داسي بزرگ****سوي مرغزار اندر آيد سترگ

همي بدرود آن گيا خشك و تر****نه بردارد او هيچ ازان كار سر

دگر گفت كان بركشيده دو سرو****ز درياي با موج برسان غرو

يكي مرغ دارد بريشان كنام****نشيمش به شام آن بود اين به بام

ازين چون بپرد شود برگ خشك****بران بر نشيند دهد بوي مشك

ازان دو هميشه يكي آبدار****يكي پژمريده شده سوگوار

بپرسيد ديگر كه بر كوهسار****يكي شارستان يافتم استوار

خرامند مردم ازان شارستان****گرفته به هامون يكي خارستان

بناها كشيدند سر تا به ماه****پرستنده گشتند و هم پيشگاه

وزان شارستان شان به دل نگذرد****كس از يادكردن سخن نشمرد

يكي بومهين خيزد از ناگهان****بر و بومشان پاك گردد نهان

بدان شارستان شان نياز آورد****هم انديشگان دراز آورد

به پرده درست اين سخنها بجوي****به پيش ردان آشكارا بگوي

گر اين رازها آشكارا كني****ز خاك سيه مشك سارا كني

بخش 21

زماني پر انديشه شد زال زر****برآورد يال و بگسترد بر

وزان پس به پاسخ زبان برگشاد****همه پرسش موبدان كرد ياد

نخست

از ده و دو درخت بلند****كه هر يك همي شاخ سي بركشند

به سالي ده و دو بود ماه نو****چو شاه نو آيين ابر گاه نو

به سي روز مه را سرآيد شمار****برين سان بود گردش روزگار

كنون آنكه گفتي ز كار دو اسپ****فروزان به كردار آذرگشسپ

سپيد و سياهست هر دو زمان****پس يكدگر تيز هر دو دوان

شب و روز باشد كه مي بگذرد****دم چرخ بر ما همي بشمرد

سديگر كه گفتي كه آن سي سوار****كجا برگذشتند بر شهريار

ازان سي سواران يكي كم شود****به گاه شمردن همان سي بود

نگفتي سخن جز ز نقصان ماه****كه يك شب كم آيد همي گاه گاه

كنون از نيام اين سخن بركشيم****دو بن سرو كان مرغ دارد نشيم

ز برج بره تا ترازو جهان****همي تيرگي دارد اندر نهان

چنين تا ز گردش به ماهي شود****پر از تيرگي و سياهي شود

دو سرو اي دو بازوي چرخ بلند****كزو نيمه شادب و نيمي نژند

برو مرغ پران چو خورشيد دان****جهان را ازو بيم و اميد دان

دگر شارستان بر سر كوهسار****سراي درنگست و جاي قرار

همين خارستان چون سراي سپنج****كزو ناز و گنجست و هم درد و رنج

همي دم زدن بر تو بر بشمرد****هم او برفرازد هم او بشكرد

برآيد يكي باد با زلزله****ز گيتي برآيد خروش و خله

همه رنج ما ماند زي خارستان****گذر كرد بايد سوي شارستان

كسي ديگر از رنج ما برخورد****نپايد برو نيز و هم بگذرد

چنين رفت از آغاز يكسر سخن****همين باشد و نو نگردد كهن

اگر توشه مان نيكنامي بود****روانها بران سر گرامي بود

و گر آز ورزيم و پيچان شويم****پديد آيد آنگه كه بيجان شويم

گر ايوان ما سر به كيوان برست****ازان بهرهٔ ما يكي چادرست

چو پوشند بر روي ما خون و خاك****همه جاي بيمست و

تيمار و باك

بيابان و آن مرد با تيز داس****كجا خشك و تر زو دل اندر هراس

تر و خشك يكسان همي بدرود****وگر لابه سازي سخن نشنود

دروگر زمانست و ما چون گيا****همانش نبيره همانش نيا

به پير و جوان يك به يك ننگرد****شكاري كه پيش آيدش بشكرد

جهان را چنينست ساز و نهاد****كه جز مرگ را كس ز مادر نزاد

ازين در درآيد بدان بگذرد****زمانه برو دم همي بشمرد

چو زال اين سخنها بكرد آشكار****ازو شادمان شد دل شهريار

به شادي يكي انجمن برشگفت****شهنشاه گيتي زهازه گرفت

يكي جشنگاهي بياراست شاه****چنان چون شب چارده چرخ ماه

كشيدند مي تا جهان تيره گشت****سرميگساران ز مي خيره گشت

خروشيدن مرد بالاي گاه****يكايك برآمد ز درگاه شاه

برفتند گردان همه شاد و مست****گرفته يكي دست ديگر به دست

چو برزد زبانه ز كوه آفتاب****سر نامدران برآمد ز خواب

بيامد كمربسته زال دلير****به پيش شهنشاه چون نره شير

به دستوري بازگشتن ز در****شدن نزد سالار فرخ پدر

به شاه جهان گفت كاي نيكخوي****مرا چهر سام آمدست آرزوي

ببوسيدم اي پايهٔ تخت عاج****دلم گشت روشن بدين برز و تاج

بدو گفت شاه اي جوانمرد گرد****يك امروز نيزت ببايد سپرد

ترا بويهٔ دخت مهراب خاست****دلت راهش سام زابل كجاست

بفرمود تا سنج و هندي دراي****به ميدان گذارند با كره ناي

ابا نيزه و گرز و تير و كمان****برفتند گردان همه شادمان

كمانها گرفتند و تير خدنگ****نشانه نهادند چون روز جنگ

بپيچيد هر يك به چيزي عنان****به گرز و به تيغ و به تير و سنان

درختي گشن بد به ميدان شاه****گذشته برو سال بسيار و ماه

كمان را بماليد دستان سام****برانگيخت اسپ و برآورد نام

بزد بر ميان درخت سهي****گذاره شد آن تير شاهنشهي

هم اندر تگ اسپ يك چوبه تير****بينداخت و بگذاشت چون نره شير

سپر برگرفتند

ژوپين وران****بگشتند با خشتهاي گران

سپر خواست از ريدك ترك زال****برانگيخت اسپ و برآورد يال

كمان را بينداخت و ژوپين گرفت****به ژوپين شكار نوآيين گرفت

بزد خشت بر سه سپر گيل وار****گشاده به ديگر سو افگند خوار

به گردنكشان گفت شاه جهان****كه با او كه جويد نبرد از مهان

يكي برگراييدش اندر نبرد****كه از تير و ژوپين برآورد گرد

همه بركشيدند گردان سليح****بدل خشمناك و زبان پر مزيح

به آورد رفتند پيچان عنان****ابا نيزه و آب داده سنان

چنان شد كه مرد اندر آمد به مرد****برانگيخت زال اسپ و برخاست گرد

نگه كرد تا كيست زيشان سوار****عنان پيچ و گردنكش و نامدار

ز گرد اندر آمد بسان نهنگ****گرفتش كمربند او را به چنگ

چنان خوارش از پشت زين برگرفت****كه شاه و سپه ماند اندر شگفت

به آواز گفتند گردنكشان****كه مردم نبيند كسي زين نشان

هر آن كس كه با او بجويد نبرد****كند جامه مادر برو لاژورد

ز شيران نزايد چنين نيز گرد****چه گرد از نهنگانش بايد شمرد

خنك سام يل كش چنين يادگار****بماند به گيتي دلير و سوار

برو آفرين كرد شاه بزرگ****همان نامور مهتران سترگ

بزرگان سوي كاخ شاه آمدند****كمر بسته و با كلاه آمدند

يكي خلعت آراست شاه جهان****كه گشتند ازان خيره يكسر مهان

چه از تاج پرمايه و تخت زر****چه از ياره و طوق و زرين كمر

همان جامه هاي گرانمايه نيز****پرستنده و اسپ و هر گونه چيز

به زال سپهبد سپرد آن زمان****همه چيزها از كران تا كران

بخش 22

پس آن نامهٔ سام پاسخ نوشت****شگفتي سخنهاي فرخ نوشت

كه اي نامور پهلوان دلير****به هر كار پيروز برسان شير

نبيند چو تو نيز گردان سپهر****به رزم و به بزم و به راي و به چهر

همان پور فرخنده زال سوار****كزو ماند اندر جهان يادگار

رسيد و بدانستم از كام او****همان خواهش

و راي و آرام او

برآمد هر آنچ آن ترا كام بود****همان زال را راي و آرام بود

همه آرزوها سپردم بدوي****بسي روزه فرخ شمردم بدوي

ز شيري كه باشد شكارش پلنگ****چه زايد جز از شير شرزه به جنگ

گسي كردمش با دلي شادمان****كزو دور بادا بد بدگمان

برون رفت با فرخي زال زر****ز گردان لشكر برآورده سر

نوندي برافگند نزديك سام****كه برگشتم از شاه دل شادكام

ابا خلعت خسرواني و تاج****همان ياره و طوق و هم تخت عاج

چنان شاد شد زان سخن پهلوان****كه با پير سر شد به نوي جوان

سواري به كابل برافگند زود****به مهراب گفت آن كجا رفته بود

نوازيدن شهريار جهان****وزان شادماني كه رفت از مهان

من اينك چو دستان بر من رسد****گذاريم هر دو چنان چون سزد

چنان شاد شد شاه كابلستان****ز پيوند خورشيد زابلستان

كه گفتي همي جان برافشاندند****ز هر جاي رامشگران خواندند

چو مهراب شد شاد و روشن روان****لبش گشت خندان و دل شادمان

گرانمايه سيندخت را پيش خواند****بسي خوب گفتار با او براند

بدو گفت كاي جفت فرخنده راي****بيفروخت از رايت اين تيره جاي

به شاخي زدي دست كاندر زمين****برو شهرياران كنند آفرين

چنان هم كجا ساختي از نخست****بيايد مر اين را سرانجام جست

همه گنج پيش تو آراستست****اگر تخت عاجست اگر خواستست

چو بشنيد سيندخت ازو گشت باز****بر دختر آمد سراينده راز

همي مژده دادش به ديدار زال****كه ديدي چنان چون ببايد همال

زن و مرد را از بلندي منش****سزد گر فرازد سر از سرزنش

سوي كام دل تيز بشتافتي****كنون هر چه جستي همه يافتي

بدو گفت رودابه اي شاه زن****سزاي ستايش به هر انجمن

من از خاك پاي تو بالين كنم****به فرمانت آرايش دين كنم

ز تو چشم آهرمنان دور باد****دل و جان تو خانهٔ سور باد

چو بشنيد سيندخت گفتار

اوي****به آرايش كاخ بنهاد روي

بياراست ايوانها چون بهشت****گلاب و مي و مشك و عنبر سرشت

بساطي بيفگند پيكر به زر****زبر جد برو بافته سر به سر

دگر پيكرش در خوشاب بود****كه هر دانه اي قطره اي آب بود

يك ايوان همه تخت زرين نهاد****به آيين و آرايش چين نهاد

همه پيكرش گوهر آگنده بود****ميان گهر نقشها كنده بود

ز ياقوت مر تخت را پايه بود****كه تخت كيان بود و پرمايه بود

يك ايوان همه جامهٔ رود و مي****بياورده از پارس و اهواز و ري

بياراست رودابه را چون نگار****پر از جامه و رنگ و بوي بهار

همه كابلستان شد آراسته****پر از رنگ و بوي و پر از خواسته

همه پشت پيلان بياراستند****ز كابل پرستندگان خواستند

نشستند بر پيل رامشگران****نهاده به سر بر زر افسران

پذيره شدن را بياراستند****نثارش همه مشك و زر خواستند

بخش 23

همي رند دستان گرفته شتاب****چو پرنده مرغ و چو كشتي برآب

كسي را نبد ز آمدنش آگهي****پذيره نرفتند با فرهي

خروشي برآمد ز پرده سراي****كه آمد ز ره زال فرخنده راي

پذيره شدش سام يل شادمان****همي داشت اندر برش يك زمان

فرود آمد از باره بوسيد خاك****بگفت آن كجا ديد و بشنيد پاك

نشست از بر تخت پرمايه سام****ابا زال خرم دل و شادكام

سخنهاي سيندخت گفتن گرفت****لبش گشت خندان نهفتن گرفت

چنين گفت كامد ز كابل پيام****پيمبر زني بود سيندخت نام

ز من خواست پيمان و دادم زمان****كه هرگز نباشم بدو بدگمان

ز هر چيز كز من به خوبي بخواست****سخنها بران برنهاديم راست

نخست آنكه با ماه كابلستان****شود جفت خورشيد زابلستان

دگر آنكه زي او به مهمان شويم****بران دردها پاك درمان شويم

فرستاده اي آمد از نزد اوي****كه پردخته شد كار بنماي روي

كنون چيست پاسخ فرستاده را****چه گوييم مهراب آزاده را

ز شادي چنان شد دل زال سام****كه رنگش

سراپاي شد لعل فام

چنين داد پاسخ كه اي پهلوان****گر ايدون كه بيني به روشن روان

سپه راني و ما به كابل شويم****بگوييم زين در سخن بشنويم

به دستان نگه كرد فرخنده سام****بدانست كورا ازين چيست كام

سخن هر چه از دخت مهراب نيست****به نزديك زال آن جز از خواب نيست

بفرمود تا زنگ و هندي دراي****زدند و گشادند پرده سراي

هيوني برافگند مرد دلير****بدان تا شود نزد مهراب شير

بگويد كه آمد سپهبد ز راه****ابا زال با پيل و چندي سپاه

فرستاده تازان به كابل رسيد****خروشي برآمد چنان چون سزيد

چنان شاد شد شاه كابلستان****ز پيوند خورشيد زابلستان

كه گفتي همي جان برافشاندند****ز هر جاي رامشگران خواندند

بخش 24

بزد ناي مهراب و بربست كوس****بياراست لشكر چو چشم خروس

ابا ژنده پيلان و رامشگران****زمين شد بهشت از كران تا كران

ز بس گونه گون پرنياني درفش****چه سرخ و سپيد و چه زرد و بنفش

چه آواي ناي و چه آواي چنگ****خروشيدن بوق و آواي زنگ

تو گفتي مگر روز انجامش است****يكي رستخيز است گر رامش است

همي رفت ازين گونه تا پيش سام****فرود آمد از اسپ و بگذارد گام

گرفتش جهان پهلوان در كنار****بپرسيدش از گردش روزگار

شه كابلستان گرفت آفرين****چه بر سام و بر زال زر همچنين

نشست از بر بارهٔ تيزرو****چو از كوه سر بركشد ماه نو

يكي تاج زرين نگارش گهر****نهاد از بر تارك زال زر

به كابل رسيدند خندان و شاد****سخنهاي ديرينه كردند ياد

همه شهر ز آواي هندي دراي****ز ناليدن بربط و چنگ و ناي

تو گفتي دد و دام رامشگرست****زمانه به آرايشي ديگرست

بش و يال اسپان كران تا كران****بر اندوده پر مشك و پر زعفران

برون رفت سيندخت با بندگان****ميان بسته سيصد پرستندگان

مر آن هر يكي را يكي جام زر****به دست اندرون پر ز

مشك و گهر

همه سام را آفرين خواندند****پس از جام گوهر برافشاندند

بدان جشن هر كس كه آمد فراز****شد از خواسته يك به يك بي نياز

بخنديد و سيندخت را سام گفت****كه رودابه را چند خواهي نهفت

بدو گفت سيندخت هديه كجاست****اگر ديدن آفتابت هواست

چنين داد پاسخ به سيندخت سام****كه ازمن بخواه آنچه آيدت كام

برفتند تا خانهٔ زرنگار****كجا اندرو بود خرم بهار

نگه كرد سام اندران ماه روي****يكايك شگفتي بماند اندروي

ندانست كش چون ستايد همي****برو چشم را چون گشايد همي

بفرمود تا رفت مهراب پيش****ببستند عقدي برآيين و كيش

به يك تختشان شاد بنشاندند****عقيق و زبرجد برافشاندند

سر ماه با افسر نام دار****سر شاه با تاج گوهرنگار

بياورد پس دفتر خواسته****يكي نخست گنج آراسته

برو خواند از گنجها هر چه بود****كه گوش آن نيارست گفتي شنود

برفتند از آنجا به جاي نشست****ببودند يك هفته با مي به دست

وز ايوان سوي باغ رفتند باز****سه هفته به شادي گرفتند ساز

بزرگان كشورش با دست بند****كشيدند بر پيش كاخ بلند

سر ماه سام نريمان برفت****سوي سيستان روي بنهاد تفت

ابا زال و با لشكر و پيل و كوس****زمانه ركاب ورا داد بوس

عماري و بالاي و هودج بساخت****يكي مهد تا ماه را در نشاخت

چو سيندخت و مهراب و پيوند خويش****سوي سيستان روي كردند پيش

برفتند شادان دل و خوش منش****پر از آفرين لب ز نيكي كنش

رسيدند پيروز تا نيمروز****چنان شاد و خندان و گيتي فروز

يكي بزم سام آنگهي ساز كرد****سه روز اندران بزم بگماز كرد

پس آنگاه سيندخت آنجا بماند****خود و لشكرش سوي كابل براند

سپرد آن زمان پادشاهي به زال****برون برد لشكر به فرخنده فال

سوي گرگساران شد و باختر****درفش خجسته برافراخت سر

شوم گفت كان پادشاهي مراست****دل و ديده با ما ندارند راست

منوچهر منشور آن شهر بر****مرا

داد و گفتا همي دار و خوار

بترسم ز آشوب بد گوهران****به ويژه ز گردان مازنداران

بشد سام يكزخم و بنشست زال****مي و مجلس آراست و بفراخت يال

بخش 25

بسي برنيامد برين روزگار****كه آزاده سرو اندر آمد به بار

بهار دل افروز پژمرده شد****دلش را غم و رنج بسپرده شد

شكم گشت فربه و تن شد گران****شد آن ارغواني رخش زعفران

بدو گفت مادر كه اي جان مام****چه بودت كه گشتي چنين زرد فام

چنين داد پاسخ كه من روز و شب****همي برگشايم به فرياد لب

همانا زمان آمدستم فراز****وزين بار بردن نيابم جواز

تو گويي به سنگستم آگنده پوست****و گر آهنست آنكه نيز اندروست

چنين تا گه زادن آمد فراز****به خواب و به آرام بودش نياز

چنان بد كه يك روز ازو رفت هوش****از ايوان دستان برآمد خروش

خروشيد سيندخت و بشخود روي****بكند آن سيه گيسوي مشك بوي

يكايك بدستان رسيد آگهي****كه پژمرده شد برگ سرو سهي

به بالين رودابه شد زال زر****پر از آب رخسار و خسته جگر

همان پر سيمرغش آمد به ياد****بخنديد و سيندخت را مژده داد

يكي مجمر آورد و آتش فروخت****وزآن پر سيمرغ لختي بسوخت

هم اندر زمان تيره گون شد هوا****پديد آمد آن مرغ فرمان روا

چو ابري كه بارانش مرجان بود****چه مرجان كه آرايش جان بود

برو كرد زال آفرين دراز****ستودش فراوان و بردش نماز

چنين گفت با زال كين غم چراست****به چشم هژبر اندرون نم چراست

كزين سرو سيمين بر ماه روي****يكي نره شير آيد و نامجوي

كه خاك پي او ببوسد هژبر****نيارد گذشتن به سر برش ابر

از آواز او چرم جنگي پلنگ****شود چاك چاك و بخايد دو چنگ

هران گرد كاواز كوپال اوي****ببيند بر و بازوي و يال اوي

ز آواز او اندر آيد ز پاي****دل مرد جنگي برآيد ز

جاي

به جاي خرد سام سنگي بود****به خشم اندرون شير جنگي بود

به بالاي سرو و به نيروي پيل****به آورد خشت افگند بر دو ميل

نيايد به گيتي ز راه زهش****به فرمان دادار نيكي دهش

بياور يكي خنجر آبگون****يكي مرد بينادل پرفسون

نخستين به مي ماه را مست كن****ز دل بيم و انديشه را پست كن

بكافد تهيگاه سرو سهي****نباشد مر او را ز درد آگهي

وزو بچهٔ شير بيرون كشد****همه پهلوي ماه در خون كشد

وز آن پس بدوز آن كجا كرد چاك****ز دل دور كن ترس و تيمار و باك

گياهي كه گويمت با شير و مشك****بكوب و بكن هر سه در سايه خشك

بساو و برآلاي بر خستگيش****ببيني همان روز پيوستگيش

بدو مال ازان پس يكي پر من****خجسته بود سايهٔ فر من

ترا زين سخن شاد بايد بدن****به پيش جهاندار بايد شدن

كه او دادت اين خسرواني درخت****كه هر روز نو بشكفاندش بخت

بدين كار دل هيچ غمگين مدار****كه شاخ برومندت آمد به بار

بگفت و يكي پر ز بازو بكند****فگند و به پرواز بر شد بلند

بشد زال و آن پر او برگرفت****برفت و بكرد آنچه گفت اي شگفت

بدان كار نظاره شد يك جهان****همه ديده پر خون و خسته روان

فرو ريخت از مژه سيندخت خون****كه كودك ز پهلو كي آيد برون

بخش 26

بيامد يكي موبدي چرب دست****مر آن ماه رخ را به مي كرد مست

بكافيد بي رنج پهلوي ماه****بتابيد مر بچه را سر ز راه

چنان بي گزندش برون آوريد****كه كس در جهان اين شگفتي نديد

يكي بچه بد چون گوي شيرفش****به بالا بلند و به ديدار كش

شگفت اندرو مانده بد مرد و زن****كه نشنيد كس بچهٔ پيل تن

همان دردگاهش فرو دوختند****به داور همه درد بسپوختند

شبانروز مادر ز مي خفته بود****ز مي

خفته و هش ازو رفته بود

چو از خواب بيدار شد سرو بن****به سيندخت بگشاد لب بر سخن

برو زر و گوهر برافشاندند****ابر كردگار آفرين خواندند

مر آن بچه را پيش او تاختند****بسان سپهري برافراختند

بخنديد ازان بچه سرو سهي****بديد اندرو فر شاهنشهي

به رستم بگفتا غم آمد بسر****نهادند رستمش نام پسر

يكي كودكي دوختند از حرير****به بالاي آن شير ناخورده شير

درون وي آگنده موي سمور****برخ بر نگاريده ناهيد و هور

به بازوش بر اژدهاي دلير****به چنگ اندرش داده چنگال شير

به زير كش اندر گرفته سنان****به يك دست كوپال و ديگر عنان

نشاندندش آنگه بر اسپ سمند****به گرد اندرش چاكران نيز چند

چو شد كار يكسر همه ساخته****چنان چون ببايست پرداخته

هيون تكاور برانگيختند****به فرمان بران بر درم ريختند

پس آن صورت رستم گرزدار****ببردند نزديك سام سوار

يكي جشن كردند در گلستان****ز زاولستان تا به كابلستان

همه دشت پر باده و ناي بود****به هر كنج صد مجلس آراي بود

به زاولستان از كران تا كران****نشسته به هر جاي رامشگران

نبد كهتر از مهتران بر فرود****نشسته چنان چون بود تار و پود

پس آن پيكر رستم شيرخوار****ببردند نزديك سام سوار

ابر سام يل موي بر پاي خاست****مرا ماند اين پرنيان گفت راست

اگر نيم ازين پيكر آيد تنش****سرش ابر سايد زمين دامنش

وزان پس فرستاده را پيش خواست****درم ريخت تا بر سرش گشت راست

به شادي برآمد ز درگاه كوس****بياراست ميدان چو چشم خروس

مي آورد و رامشگران را بخواند****به خواهندگان بر درم برفشاند

بياراست جشني كه خورشيد و ماه****نظاره شدند اندران بزمگاه

پس آن نامهٔ زال پاسخ نوشت****بياراست چون مرغزار بهشت

نخست آفرين كرد بر كردگار****بران شادمان گردش روزگار

ستودن گرفت آنگهي زال را****خداوند شمشير و كوپال را

پس آمد بدان پيكر پرنيان****كه يال يلان داشت و فر كيان

بفرمود كين را چنين

ارجمند****بداريد كز دم نيابد گزند

نيايش همي كردم اندر نهان****شب و روز با كردگار جهان

كه زنده ببيند جهانبين من****ز تخم تو گردي به آيين من

كنون شد مرا و ترا پشت راست****نبايد جز از زندگانيش خواست

فرستاده آمد چو باد دمان****بر زال روشن دل و شادمان

چو بشنيد زال اين سخنهاي نغز****كه روشن روان اندر آيد به مغز

به شاديش بر شادماني فزود****برافراخت گردن به چرخ كبود

همي گشت چندي بروبر جهان****برهنه شد آن روزگار نهان

به رستم همي داد ده دايه شير****كه نيروي مردست و سرمايه شير

چو از شير آمد سوي خوردني****شد از نان و از گوشت افزودني

بدي پنج مرده مراو را خورش****بماندند مردم ازان پرورش

چو رستم بپيمود بالاي هشت****بسان يكي سرو آزاد گشت

چنان شد كه رخشان ستاره شود****جهان بر ستاره نظاره شود

تو گفتي كه سام يلستي به جاي****به بالا و ديدار و فرهنگ و راي

بخش 27

چو آگاهي آمد به سام دلير****كه شد پور دستان همانند شير

كس اندر جهان كودك نارسيد****بدين شير مردي و گردي نديد

بجنبيد مرسام را دل ز جاي****به ديدار آن كودك آمدش راي

سپه را به سالار لشكر سپرد****برفت و جهانديدگان را ببرد

چو مهرش سوي پور دستان كشيد****سپه را سوي زاولستان كشيد

چو زال آگهي يافت بر بست كوس****ز لشكر زمين گشت چون آبنوس

خود و گرد مهراب كابل خداي****پذيره شدن را نهادند راي

بزد مهره در جام و برخاست غو****برآمد ز هر دو سپه دار و رو

يكي لشكر از كوه تا كوه مرد****زمين قيرگون و هوا لاژورد

خروشيدن تازي اسپان و پيل****همي رفت آواز تا چند ميل

يكي ژنده پيلي بياراستند****برو تخت زرين بپيراستند

نشست از بر تخت زر پور زال****ابا بازوي شير و با كتف و يال

به سر برش تاج و كمر بر

ميان****سپر پيش و در دست گرز گران

چو از دور سام يل آمد پديد****سپه بر دو رويه رده بركشيد

فرود آمد از باره مهراب و زال****بزرگان كه بودند بسيار سال

يكايك نهادند سر بر زمين****ابر سام يل خواندند آفرين

چو گل چهرهٔ سام يل بشكفيد****چو بر پيل بر بچهٔ شير ديد

چنان همش بر پيل پيش آوريد****نگه كرد و با تاج و تختش بديد

يكي آفرين كرد سام دلير****كه تهما هژبرا بزي شاد دير

ببوسيد رستمش تخت اي شگفت****نيا را يكي نو ستايش گرفت

كه اي پهلوان جهان شاد باش****ز شاخ توام من تو بنياد باش

يكي بنده ام نامور سام را****نشايم خور و خواب و آرام را

همي پشت زين خواهم و درع و خود****همي تير ناوك فرستم درود

به چهر تو ماند همي چهره ام****چو آن تو باشد مگر زهره ام

وزان پس فرود آمد از پيل مست****سپهدار بگرفت دستش بدست

همي بر سر و چشم او داد بوس****فروماند پيلان و آواي كوس

سوي كاخ ازان پس نهادند روي****همه راه شادان و با گفت وگوي

همه كاخها تخت زرين نهاد****نشستند و خوردند و بودند شاد

برآمد برين بر يكي ماهيان****به رنجي نبستند هرگز ميان

بخوردند باده به آواي رود****همي گفت هر يك به نوبت سرود

به يك گوشهٔ تخت دستان نشست****دگر گوشه رستمش گرزي به دست

به پيش اندرون سام گيهان گشاي****فرو هشته از تاج پر هماي

ز رستم همي در شگفتي بماند****برو هر زمان نام يزدان بخواند

بدان بازوي و يال و آن پشت و شاخ****ميان چون قلم سينه و بر فراخ

دو رانش چو ران هيونان ستبر****دل شير نر دارد و زور ببر

بدين خوب رويي و اين فر و يال****ندارد كس از پهلوانان همال

بدين شادماني كنون مي خوريم****به مي جان اندوه را بشكريم

به زال آنگهي گفت تا

صد نژاد****بپرسي كس اين را ندارد بياد

كه كودك ز پهلو برون آورند****بدين نيكويي چاره چون آورند

بسيمرغ بادا هزار آفرين****كه ايزد ورا ره نمود اندرين

كه گيتي سپنجست پر آي و رو****كهن شد يكي ديگر آرند نو

به مي دست بردند و مستان شدند****ز رستم سوي ياد دستان شدند

همي خورد مهراب چندان نبيد****كه چون خويشتن كس به گيتي نديد

همي گفت ننديشم از زال زر****نه از سام و نز شاه با تاج و فر

من و رستم و اسب شبديز و تيغ****نيارد برو سايه گسترد ميغ

كنم زنده آيين ضحاك را****به پي مشك سارا كنم خاك را

پر از خنده گشته لب زال و سام****ز گفتار مهراب دل شادكام

سر ماه نو هرمز مهرماه****بران تخت فرخنده بگزيد راه

بسازيد سام و برون شد به در****يكي منزلي زال شد با پدر

همي رفت بر پيل دستم دژم****به پدرود كردن نيا را به هم

چنين گفت مر زال را كاي پسر****نگر تا نباشي جز از دادگر

به فرمان شاهان دل آراسته****خرد را گزين كرده بر خواسته

همه ساله بر بسته دست از بدي****همه روز جسته ره ايزدي

چنان دان كه بر كس نماند جهان****يكي بايدت آشكار و نهان

برين پند من باش و مگذر ازين****بجز بر ره راست مسپر زمين

كه من در دل ايدون گمانم همي****كه آمد به تنگي زمانم همي

دو فرزند را كرد پدرود و گفت****كه اين پندها را نبايد نهفت

برآمد ز درگاه زخم دراي****ز پيلان خروشيدن كرناي

سپهبد سوي باختر كرد روي****زبان گرم گوي و دل آزرم جوي

برتند با او دو فرزند او****پر از آب رخ دل پر از پند او

دو منزل برفتند و گشتند باز****كشيد آن سپهبد براه دراز

وزان روي زال سپهبد به راه****سوي سيستان باز برد آن سپاه

شب و روز با

رستم شيرمرد****همي كرد شادي و هم باده خورد

بخش 28

منوچهر را سال شد بر دو شست****ز گيتي همي بار رفتن ببست

ستاره شناسان بر او شدند****همي ز آسمان داستانها زدند

نديدند روزش كشيدن دراز****ز گيتي همي گشت بايست باز

بدادند زان روز تلخ آگهي****كه شد تيره آن تخت شاهنشهي

گه رفتن آمد به ديگر سراي****مگر نزد يزدان به آيدت جاي

نگر تا چه بايد كنون ساختن****نبايد كه مرگ آورد تاختن

سخن چون ز داننده بشنيد شاه****به رسم دگرگون بياراست گاه

همه موبدان و ردان را بخواند****همه راز دل پيش ايشان براند

بفرمود تا نوذر آمدش پيش****ورا پندها داد ز اندازه بيش

كه اين تخت شاهي فسونست و باد****برو جاودان دل نبايد نهاد

مرا بر صد و بيست شد ساليان****به رنج و به سختي ببستم ميان

بسي شادي و كام دل راندم****به رزم اندرون دشمنان ماندم

به فر فريدون ببستم ميان****به پندش مرا سود شد هر زيان

بجستم ز سلم و ز تور سترگ****همان كين ايرج نياي بزرگ

جهان ويژه كردم ز پتياره ها****بس شهر كردم بس باره ها

چنانم كه گويي نديدم جهان****شمار گذشته شد اندر نهان

نيرزد همي زندگانيش مرگ****درختي كه زهر آورد بار و برگ

ازان پس كه بردم بسي درد و رنج****سپردم ترا تخت شاهي و گنج

چنان چون فريدون مرا داده بود****ترا دادم اين تاج شاه آزمود

چنان دان كه خوردي و بر تو گذشت****به خوشتر زمان بازم بايدت گشت

نشاني كه ماند همي از تو باز****برآيد برو روزگار دراز

نبايد كه باشد جز از آفرين****كه پاكي نژاد آورد پاك دين

نگر تا نتابي ز دين خداي****كه دين خداي آورد پاك راي

كنون نو شود در جهان داوري****چو موسي بيايد به پيغمبري

پديد آيد آنگه به خاور زمين****نگر تا نتابي بر او به كين

بدو بگرو آن دين يزدان بود****نگه

كن ز سر تا چه پيمان بود

تو مگذار هرگز ره ايزدي****كه نيكي ازويست و هم زو بدي

ازان پس بيايد ز تركان سپاه****نهند از بر تخت ايران كلاه

ترا كارهاي درشتست پيش****گهي گرگ بايد بدن گاه ميش

گزند تو آيد ز پور پشنگ****ز توران شود كارها بر تو ننگ

بجوي اي پسر چون رسد داوري****ز سام و ز زال آنگهي ياوري

وزين نو درختي كه از پشت زال****برآمد كنون بركشد شاخ و يال

ازو شهر توران شود بي هنر****به كين تو آيد همان كينه ور

بگفت و فرود آمد آبش بروي****همي زار بگريست نوذر بروي

بي آنكش بدي هيچ بيماريي****نه از دردها هيچ آزاريي

دو چشم كياني به هم بر نهاد****بپژمرد و برزد يكي سرد باد

شد آن نامور پرهنر شهريار****به گيتي سخن ماند زو يادگار

بخش 3

يكايك به شاه آمد اين آگهي****كه سام آمد از كوه با فرهي

بدان آگهي شد منوچهر شاد****بسي از جهان آفرين كرد ياد

بفرمود تا نوذر نامدار****شود تازيان پيش سام سوار

كند آفرين كياني براوي****بدان شادماني كه بگشاد روي

بفرمايدش تا سوي شهريار****شود تا سخنها كند خواستار

ببيند يكي روي دستان سام****به ديدار ايشان شود شادكام

وزين جا سوي زابلستان شود****برآيين خسروپرستان شود

چو نوذر بر سام نيرم رسيد****يكي نو جهان پهلوان را بديد

فرود آمد از باره سام سوار****گرفتند مر يكديگر را كنار

ز شاه و ز گردان بپرسيد سام****ازيشان بدو داد نوذر پيام

چو بشنيد پيغام شاه بزرگ****زمين را ببوسيد سام سترگ

دوان سوي درگاه بنهاد روي****چنان كش بفرمود ديهيم جوي

چو آمد به نزديكي شهريار****سپهبد پذيره شدش از كنار

درفش منوچهر چون ديد سام****پياده شد از باره بگذارد گام

منوچهر فرمود تا برنشست****مر آن پاك دل گرد خسروپرست

سوي تخت و ايوان نهادند روي****چه ديهيم دار و چه ديهيم جوي

منوچهر برگاه بنشست شاد****كلاه بزرگي به سر

برنهاد

به يك دست قارن به يك دست سام****نشستند روشن دل و شادكام

پس آراسته زال را پيش شاه****برزين عمود و برزين كلاه

گرازان بياورد سالار بار****شگفتي بماند اندرو شهريار

بران بر ز بالاي آن خوب چهر****تو گفتي كه آرام جانست و مهر

چنين گفت مر سام را شهريار****كه از من تو اين را به زنهاردار

بخيره ميازارش از هيچ روي****به كس شادمانه مشو جز بدوي

كه فر كيان دارد و چنگ شير****دل هوشمندان و آهنگ شير

پس از كار سيمرغ و كوه بلند****وزان تا چرا خوار شد ارجمند

يكايك همه سام با او بگفت****هم از آشكارا هم اندر نهفت

وز افگندن زال بگشاد راز****كه چون گشت با او سپهر از فراز

سرانجام گيتي ز سيمرغ و زال****پر از داستان شد به بسيار سال

برفتم به فرمان گيهان خداي****به البرز كوه اندر آن زشت جاي

يكي كوه ديدم سراندر سحاب****سپهري ست گفتي ز خارا بر آب

برو بر نشيمي چو كاخ بلند****ز هر سوي برو بسته راه گزند

بدو اندرون بچهٔ مرغ و زال****تو گفتي كه هستند هر دو همال

همي بوي مهر آمد از باد اوي****به دل راحت آمد هم از ياد اوي

ابا داور راست گفتم به راز****كه اي آفرينندهٔ بي نياز

رسيده بهر جاي برهان تو****نگردد فلك جز به فرمان تو

يكي بنده ام با تني پرگناه****به پيش خداوند خورشيد و ماه

اميدم به بخشايش تست بس****به چيزي دگر نيستم دسترس

تو اين بندهٔ مرغ پرورده را****به خواري و زاري برآورده را

همي پر پوشد بجاي حرير****مزد گوشت هنگام پستان شير

به بد مهري من روانم مسوز****به من باز بخش و دلم برفروز

به فرمان يزدان چو اين گفته شد****نيايش همان گه پذيرفته شد

بزد پر سيمرغ و بر شد به ابر****همي حلقه زد بر سر مرد گبر

ز كوه اندر آمد چو

ابر بهار****گرفته تن زال را بر كنار

به پيش من آورد چون دايه اي****كه در مهر باشد ورا مايه اي

من آوردمش نزد شاه جهان****همه آشكاراش كردم نهان

بفرمود پس شاه با موبدان****ستاره شناسان و هم بخردان

كه جويند تا اختر زال چيست****بران اختر از بخت سالار كيست

چو گيرد بلندي چه خواهد بدن****همي داستان از چه خواهد زدن

ستاره شناسان هم اندر زمان****از اختر گرفتند پيدا نشان

بگفتند باشاه ديهيم دار****كه شادان بزي تا بود روزگار

كه او پهلواني بود نامدار****سرافراز و هشيار و گرد و سوار

چو بنشنيد شاه اين سخن شاد شد****دل پهلوان از غم آزاد شد

يكي خلعتي ساخت شاه زمين****كه كردند هر كس بدو آفرين

از اسپان تازي به زرين ستام****ز شمشير هندي به زرين نيام

ز دينار و خز و ز ياقوت و زر****ز گستردنيهاي بسيار مر

غلامان رومي به ديباي روم****همه گوهرش پيكر و زرش بوم

زبرجد طبقها و پيروزه جام****چه از زر سرخ و چه از سيم خام

پر از مشك و كافور و پر زعفران****همه پيش بردند فرمان بران

همان جوشن و ترگ و برگستوان****همان نيزه و تير و گرز گران

همان تخت پيروزه و تاج زر****همام مهر ياقوت و زرين كمر

وزان پس منوچهر عهدي نوشت****سراسر ستايش بسان بهشت

همه كابل و زابل و ماي و هند****ز درياي چين تا به درياي سند

ز زابلستان تا بدان روي بست****به نوي نوشتند عهدي درست

چو اين عهد و خلعت بياراستند****پس اسپ جهان پهلوان خواستند

چو اين كرده شد سام بر پاي خاست****كه اي مهربان مهتر داد و راست

ز ماهي بر انديشه تا چرخ ماه****چو تو شاه ننهاد بر سر كلاه

به مهر و به داد و به خوي و خرد****زمانه همي از تو رامش برد

همه گنج گيتي به چشم تو خوار****مبادا ز تو

نام تو يادگار

فرود آمد و تخت را داد بوس****ببستند بر كوههٔ پيل كوس

سوي زابلستان نهادند روي****نظاره برو بر همه شهر و كوي

چو آمد به نزديكي نيمروز****خبر شد ز سالار گيتي فروز

بياراسته سيستان چون بهشت****گلش مشك سارابد و زر خشت

بسي مشك و دينار برريختند****بسي زعفران و درم بيختند

يكي شادماني بد اندر جهان****سراسر ميان كهان و مهان

هر آنجا كه بد مهتري نامجوي****ز گيتي سوي سام بنهاد روي

كه فرخنده بادا پي اين جوان****برين پاك دل نامور پهلوان

چو بر پهلوان آفرين خواندند****ابر زال زر گوهر افشاندند

نشست آنگهي سام با زيب و جام****همي داد چيز و همي راند كام

كسي كو به خلعت سزاوار بود****خردمند بود و جهاندار بود

براندازه شان خلعت آراستند****همه پايهٔ برتري خواستند

جهانديدگان را ز كشور بخواند****سخنهاي بايسته چندي براند

چنين گفت با نامور بخردان****كه اي پاك و بيدار دل موبدان

چنين است فرمان هشيار شاه****كه لشكر همي راند بايد به راه

سوي گرگساران و مازندران****همي راند خواهم سپاهي گران

بماند به نزد شما اين پسر****كه همتاي جان ست و جفت جگر

دل و جانم ايدر بماند همي****مژه خون دل برفشاند همي

بگاه جواني و كند آوري****يكي بيهده ساختم داوري

پسر داد يزدان بيانداختم****ز بي دانشي ارج نشناختم

گرانمايه سيمرغ برداشتش****همان آفريننده بگماشتش

بپرورد او را چو سرو بلند****مرا خوار بد مرغ را ارجمند

چو هنگام بخشايش آمد فراز****جهاندار يزدان بمن داد باز

بدانيد كاين زينهار منست****به نزد شما يادگار منست

گراميش داريد و پندش دهيد****همه راه و راي بلندش دهيد

سوي زال كرد آنگهي سام روي****كه داد و دهش گير و آرام جوي

چنان دان كه زابلستان خان تست****جهان سر به سر زير فرمان تست

ترا خان و مان بايد آبادتر****دل دوستداران تو شادتر

كليد در گنجها پيش تست****دلم شاد و غمگين به كم بيش تست

به سام

آنگهي گفت زال جوان****كه چون زيست خواهم من ايدر نوان

جدا پيشتر زين كجا داشتي****مدارم كه آمد گه آشتي

كسي كو ز مادر گنه كار زاد****من آنم سزد گر بنالم ز داد

گهي زير چنگال مرغ اندرون****چميدن به خاك و چريدن ز خون

كنون دور ماندم ز پروردگار****چنين پروراند مرا روزگار

ز گل بهرهٔ من بجز خار نيست****بدين با جهاندار پيگار نيست

بدو گفت پرداختن دل سزاست****بپرداز و بر گوي هرچت هواست

ستاره شمر مرد اخترگراي****چنين زد ترا ز اختر نيك راي

كه ايدر ترا باشد آرامگاه****هم ايدر سپاه و هم ايدر كلاه

گذر نيست بر حكم گردان سپهر****هم ايدر بگسترد بايدت مهر

كنون گرد خويش اندرآور گروه****سواران و مردان دانش پژوه

بياموز و بشنو ز هر دانشي****كه يابي ز هر دانشي رامشي

ز خورد و ز بخشش مياساي هيچ****همه دانش و داد دادن بسيچ

بگفت اين و برخاست آواي كوس****هوا قيرگون شد زمين آبنوس

خروشيدن زنگ و هندي دراي****برآمد ز دهليز پرده سراي

سپهبد سوي جنگ بنهاد روي****يكي لشكري ساخته جنگجوي

بشد زال با او دو منزل براه****بدان تا پدر چون گذارد سپاه

پدر زال را تنگ در برگرفت****شگفتي خروشيدن اندر گرفت

بفرمود تا بازگردد ز راه****شود شادمان سوي تخت و كلاه

بيامد پر انديشه دستان سام****كه تا چون زيد تا بود نيك نام

نشست از بر نامور تخت عاج****به سر بر نهاد آن فروزنده تاج

ابا ياره و گرزهٔ گاو سر****ابا طوق زرين و زرين كمر

ز هر كشوري موبدانرا بخواند****پژوهيد هر كار و هر چيز راند

ستاره شناسان و دين آوران****سواران جنگي و كين آوران

شب و روز بودند با او به هم****زدندي همي راي بر بيش و كم

چنان گشت زال از بس آموختن****تو گفتي ستاره ست از افروختن

به راي و به دانش به جايي رسيد****كه چون خويشتن

در جهان كس نديد

بدين سان همي گشت گردان سپهر****ابر سام و بر زال گسترده مهر

بخش 4

چنان بد كه روزي چنان كرد راي****كه در پادشاهي بجنبد ز جاي

برون رفت با ويژه گردان خويش****كه با او يكي بودشان راي و كيش

سوي كشور هندوان كرد راي****سوي كابل و دنبر و مرغ و ماي

به هر جايگاهي بياراستي****مي و رود و رامشگران خواستي

گشاده در گنج و افگنده رنج****برآيين و رسم سراي سپنج

ز زابل به كابل رسيد آن زمان****گرازان و خندان و دل شادمان

يكي پادشا بود مهراب نام****زبر دست با گنج و گسترده كام

به بالا به كردار آزاده سرو****به رخ چون بهار و به رفتن تذرو

دل بخردان داشت و مغز ردان****دو كتف يلان و هش موبدان

ز ضحاك تازي گهر داشتي****به كابل همه بوم و برداشتي

همي داد هر سال مر سام ساو****كه با او به رزمش نبود ايچ تاو

چو آگه شد از كار دستان سام****ز كابل بيامد بهنگام بام

ابا گنج و اسپان آراسته****غلامان و هر گونه اي خواسته

ز دينار و ياقوت و مشك و عبير****ز ديباي زربفت و چيني حرير

يكي تاج با گوهر شاهوار****يكي طوق زرين زبرجد نگار

چو آمد به دستان سام آگهي****كه مهراب آمد بدين فرهي

پذيره شدش زال و بنواختش****به آيين يكي پايگه ساختش

سوي تخت پيروزه باز آمدند****گشاده دل و بزم ساز آمدند

يكي پهلواني نهادند خوان****نشستند بر خوان با فرخان

گسارندهٔ مي مي آورد و جام****نگه كرد مهراب را پورسام

خوش آمد هماناش ديدار او****دلش تيز تر گشت در كار او

چو مهراب برخاست از خوان زال****نگه كرد زال اندر آن برز و يال

چنين گفت با مهتران زال زر****كه زيبنده تر زين كه بندد كمر

يكي نامدار از ميان مهان****چنين گفت كاي پهلوان جهان

پس پردهٔ او يكي دخترست****كه رويش

ز خورشيد روشن ترست

ز سر تا به پايش به كردار عاج****به رخ چون بهشت و به بالا چو ساج

بران سفت سيمنش مشكين كمند****سرش گشته چون حلقهٔ پاي بند

رخانش چو گلنار و لب ناردان****ز سيمين برش رسته دو ناروان

دو چشمش بسان دو نرگس بباغ****مژه تيرگي برده از پر زاغ

دو ابرو بسان كمان طراز****برو توز پوشيده ازمشك ناز

بهشتيست سرتاسر آراسته****پر آرايش و رامش و خواسته

برآورد مر زال را دل به جوش****چنان شد كزو رفت آرام وهوش

شب آمد پر انديشه بنشست زال****به ناديده برگشت بي خورد و هال

چو زد بر سر كوه بر تيغ شيد****چو ياقوت شد روي گيتي سپيد

در بار بگشاد دستان سام****برفتند گردان به زرين نيام

در پهلوان را بياراستند****چو بالاي پرمايگان خواستند

برون رفت مهراب كابل خداي****سوي خيمهٔ زال زابل خداي

چو آمد به نزديكي بارگاه****خروش آمد از در كه بگشاي راه

بر پهلوان اندرون رفت گو****بسان درختي پر از بار نو

دل زال شد شاد و بنواختش****ازان انجمن سر برافراختش

بپرسيد كز من چه خواهي بخواه****ز تخت و ز مهر و ز تيغ و كلاه

بدو گفت مهراب كاي پادشا****سرافراز و پيروز و فرمان روا

مرا آرزو در زمانه يكيست****كه آن آرزو بر تو دشوار نيست

كه آيي به شادي سوي خان من****چو خورشيد روشن كني جان من

چنين داد پاسخ كه اين راي نيست****به خان تو اندر مرا جاي نيست

نباشد بدين سام همداستان****همان شاه چون بشنود داستان

كه ما مي گساريم و مستان شويم****سوي خانهٔ بت پرستان شويم

جزان هر چه گويي تو پاسخ دهم****به ديدار تو راي فرخ نهم

چو بشنيد مهراب كرد آفرين****به دل زال را خواند ناپاك دين

خرامان برفت از بر تخت اوي****همي آفرين خواند بر بخت اوي

چو دستان سام از پسش بنگريد****ستودش فراوان چنان چون سزيد

ازان

كو نه هم دين و هم راه بود****زبان از ستودنش كوتاه بود

برو هيچكس چشم نگماشتند****مر او را ز ديوانگان داشتند

چو روشن دل پهلوان را بدوي****چنان گرم ديدند با گفت وگوي

مر او را ستودند يك يك مهان****همان كز پس پرده بودش نهان

ز بالا و ديدار و آهستگي****ز بايستگي هم ز شايستگي

دل زال يكباره ديوانه گشت****خرد دور شد عشق فرزانه گشت

سپهدار تازي سر راستان****بگويد برين بر يكي داستان

كه تا زنده ام چرمه جفت منست****خم چرخ گردان نهفت منست

عروسم نبايد كه رعنا شوم****به نزد خردمند رسوا شوم

از انديشگان زال شد خسته دل****بران كار بنهاد پيوسته دل

همي بود پيچان دل از گفت وگوي****مگر تيره گردد ازين آبروي

همي گشت يكچند بر سر سپهر****دل زال آگنده يكسر بمهر

بخش 5

چنان بد كه مهراب روزي پگاه****برفت و بيامد ازان بارگاه

گذر كرد سوي شبستان خويش****همي گشت بر گرد بستان خويش

دو خورشيد بود اندر ايوان او****چو سيندخت و رودابهٔ ماه روي

بياراسته همچو باغ بهار****سراپاي پر بوي و رنگ و نگار

شگفتي برودابه اندر بماند****همي نام يزدان بروبر بخواند

يكي سرو ديد از برش گرد ماه****نهاده ز عنبر به سر بر كلاه

به ديبا و گوهر بياراسته****بسان بهشتي پر از خواسته

بپرسيد سيندخت مهراب را****ز خوشاب بگشاد عناب را

كه چون رفتي امروز و چون آمدي****كه كوتاه باد از تو دست بدي

چه مردست اين پير سر پور سام****همي تخت ياد آيدش گر كنام

خوي مردمي هيچ دارد همي****پي نامداران سپارد همي

چنين داد مهراب پاسخ بدوي****كه اي سرو سيمين بر ماه روي

به گيتي در از پهلوانان گرد****پي زال زر كس نيارد سپرد

چو دست و عنانش بر ايوان نگار****نبيني نه بر زين چنو يك سوار

دل شير نر دارد و زور پيل****دو دستش به كردار درياي نيل

چو برگاه

باشد درافشان بود****چو در جنگ باشد سرافشان بود

رخش پژمرانندهٔ ارغوان****جوان سال و بيدار و بختش جوان

به كين اندرون چون نهنگ بلاست****به زين اندرون تيز چنگ اژدهاست

نشانندهٔ خاك در كين بخون****فشانندهٔ خنجر آبگون

از آهو همان كش سپيدست موي****بگويد سخن مردم عيب جوي

سپيدي مويش بزيبد همي****تو گويي كه دلها فريبد همي

چو بشنيد رودابه آن گفت گوي****برافروخت و گلنارگون كرد روي

دلش گشت پرآتش از مهر زال****ازو دور شد خورد و آرام و هال

چو بگرفت جاي خرد آرزوي****دگر شد به راي و به آيين و خوي

بخش 6

ورا پنج ترك پرستنده بود****پرستنده و مهربان بنده بود

بدان بندگان خردمند گفت****كه بگشاد خواهم نهان از نهفت

شما يك به يك رازدار منيد****پرستنده و غمگسار منيد

بدانيد هر پنج و آگه بويد****همه ساله با بخت همره بويد

كه من عاشقم همچو بحر دمان****ازو بر شده موج تا آسمان

پر از پور سامست روشن دلم****به خواب اندر انديشه زو نگسلم

هميشه دلم در غم مهر اوست****شب و روزم انديشهٔ چهر اوست

كنون اين سخن را چه درمان كنيد****چگوييد و با من چه پيمان كنيد

يكي چاره بايد كنون ساختن****دل و جانم از رنج پرداختن

پرستندگان را شگفت آمد آن****كه بيكاري آمد ز دخت ردان

همه پاسخش را بياراستند****چو اهرمن از جاي برخاستند

كه اي افسر بانوان جهان****سرافراز بر دختران مهان

ستوده ز هندوستان تا به چين****ميان بتان در چو روشن نگين

به بالاي تو بر چمن سرو نيست****چو رخسار تو تابش پرو نيست

نگار رخ تو ز قنوج و راي****فرستد همي سوي خاور خداي

ترا خود بديده درون شرم نيست****پدر را به نزد تو آزرم نيست

كه آن را كه اندازد از بر پدر****تو خواهي كه گيري مر او را به بر

كه پروردهٔ مرغ باشد به كوه****نشاني شده در ميان

گروه

كس از مادران پير هرگز نزاد****نه ز آنكس كه زايد بباشد نژاد

چنين سرخ دو بسد شير بوي****شگفتي بود گر شود پيرجوي

جهاني سراسر پر از مهر تست****به ايوانها صورت چهرتست

ترا با چنين روي و بالاي و موي****ز چرخ چهارم خور آيدت شوي

چو رودابه گفتار ايشان شنيد****چو از باد آتش دلش بردميد

بريشان يكي بانگ برزد به خشم****بتابيد روي و بخوابيد چشم

وزان پس به چشم و به روي دژم****به ابرو ز خشم اندر آورد خم

چنين گفت كاين خام پيكارتان****شنيدن نيرزيد گفتارتان

نه قيصر بخواهم نه فغفور چين****نه از تاجداران ايران زمين

به بالاي من پور سامست زال****ابا بازوي شير و با برز و يال

گرش پيرخواني همي گر جوان****مرا او بجاي تنست و روان

مرا مهر او دل نديده گزيد****همان دوستي از شنيده گزيد

برو مهربانم به بر روي و موي****به سوي هنر گشتمش مهرجوي

پرستنده آگه شد از راز او****چو بشنيد دل خسته آواز او

به آواز گفتند ما بنده ايم****به دل مهربان و پرستنده ايم

نگه كن كنون تا چه فرمان دهي****نيايد ز فرمان تو جز بهي

يكي گفت زيشان كه اي سر و بن****نگر تا نداند كسي اين سخن

اگر جادويي بايد آموختن****به بند و فسون چشمها دوختن

بپريم با مرغ و جادو شويم****بپوييم و در چاره آهو شويم

مگر شاه را نزد ماه آوريم****به نزديك او پايگاه آوريم

لب سرخ رودابه پرخنده كرد****رخان معصفر سوي بنده كرد

كه اين گفته را گر شوي كاربند****درختي برومند كاري بلند

كه هر روز ياقوت بار آورد****برش تازيان بر كنار آورد

بخش 7

پرستنده برخاست از پيش اوي****بدان چاره بي چاره بنهاد روي

به ديباي رومي بياراستند****سر زلف برگل بپيراستند

برفتند هر پنج تا رودبار****ز هر بوي و رنگي چو خرم بهار

مه فرودين وسر سال بود****لب رود لشكرگه زال بود

همي

گل چدند از لب رودبار****رخان چون گلستان و گل در كنار

نگه كرد دستان ز تخت بلند****بپرسيد كاين گل پرستان كيند

چنين گفت گوينده با پهلوان****كه از كاخ مهراب روشن روان

پرستندگان را سوي گلستان****فرستد همي ماه كابلستان

به نزد پري چهرگان رفت زال****كمان خواست از ترك و بفراخت يال

پياده همي رفت جويان شكار****خشيشار ديد اندر آن رودبار

كمان ترك گلرخ به زه بر نهاد****به دست جهان پهلوان در نهاد

نگه كرد تا مرغ برخاست ز آب****يكي تيره بنداخت اندر شتاب

ز پروازش آورد گردان فرود****چكان خون و وشي شده آب رود

بترك آنگهي گفت زان سو گذر****بياور تو آن مرغ افگنده پر

به كشتي گذر كرد ترك سترگ****خراميد نزد پرستنده ترك

پرستنده پرسيد كاي پهلوان****سخن گوي و بگشاي شيرين زبان

كه اين شير بازو گو پيلتن****چه مردست و شاه كدام انجمن

كه بگشاد زين گونه تير از كمان****چه سنجد به پيش اندرش بدگمان

نديديم زيبنده تر زين سوار****به تير و كمان بر چنين كامگار

پري روي دندان به لب برنهاد****مكن گفت ازين گونه از شاه ياد

شه نيمروزست فرزند سام****كه دستانش خوانند شاهان به نام

بگردد جهان گر بگردد سوار****ازين سان نبيند يكي نامدار

پرستنده با كودك ماه روي****بخنديد و گفتش كه چندين مگوي

كه ماهيست مهراب را در سراي****به يك سر ز شاه تو برتر بپاي

به بالاي ساج است و همرنگ عاج****يكي ايزدي بر سر از مشك تاج

دو نرگس دژم و دو ابرو به خم****ستون دو ابرو چو سيمين قلم

دهانش به تنگي دل مستمند****سر زلف چون حلقهٔ پاي بند

دو جادوش پر خواب و پرآب روي****پر از لاله رخسار و پر مشك موي

نفس را مگر بر لبش راه نيست****چنو در جهان نيز يك ماه نيست

پرستندگان هر يكي آشكار****همي كرد وصف رخ آن نگار

بدين

چاره تا آن لب لعل فام****كند آشنا با لب پور سام

چنين گفت با بندگان خوب چهر****كه با ماه خوبست رخشنده مهر

وليكن به گفتن مگر روي نيست****بود كاب را ره بدين جوي نيست

دلاور كه پرهيز جويد ز جفت****بماند بساني اندر نهفت

بدان تاش دختر نباشد ز بن****نبايد شنيدنش ننگ سخن

چنين گفت مر جفت را باز نر****چو بر خايه بنشست و گسترد پر

كزين خايه گر مايه بيرون كنم****ز پشت پدر خايه بيرون كنم

ازيشان چو برگشت خندان غلام****بپرسيد از و نامور پور سام

كه با تو چه گفت آن كه خندان شدي****گشاده لب و سيم دندان شدي

بگفت آنچه بشنيد با پهلوان****ز شادي دل پهلوان شد جوان

چنين گفت با ريدك ماه روي****كه رو مر پرستندگان را بگوي

كه از گلستان يك زمان مگذريد****مگر با گل از باغ گوهر بريد

درم خواست و دينار و گوهر ز گنج****گرانمايه ديباي زربفت پنج

بفرمود كاين نزد ايشان بريد****كسي را مگوئيد و پنهان بريد

نبايد شدن شان سوي كاخ باز****بدان تا پيامي فرستم براز

برفتند زي ماه رخسار پنج****ابا گرم گفتار و دينار و گنج

بديشان سپردند زر و گهر****پيام جهان پهلوان زال زر

پرستنده با ماه ديدار گفت****كه هرگز نماند سخن در نهفت

مگر آنكه باشد ميان دو تن****سه تن نانهانست و چار انجمن

بگوي اي خردمند پاكيزه راي****سخن گر به رازست با ما سراي

پرستنده گفتند يك با دگر****كه آمد به دام اندرون شير نر

كنون كار رودابه و كام زال****به جاي آمد و اين بود نيك فال

بيامد سيه چشم گنجور شاه****كه بود اندر آن كار دستور شاه

سخن هر چه بشنيد از آن دلنواز****همي گفت پيش سپهبد به راز

سپهبد خراميد تا گلستان****بر اميد خورشيد كابلستان

پري روي گلرخ بتان طراز****برفتند و بردند پيشش نماز

سپهبد بپرسيد

ازيشان سخن****ز بالا و ديدار آن سرو بن

ز گفتار و ديدار و راي و خرد****بدان تا به خوي وي اندر خورد

بگوييد با من يكايك سخن****به كژي نگر نفگنيد ايچ بن

اگر راستي تان بود گفت وگوي****به نزديك من تان بود آبروي

وگر هيچ كژي گماني برم****به زير پي پيلتان بسپرم

رخ لاله رخ گشت چون سندروس****به پيش سپهبد زمين داد بوس

چنين گفت كز مادر اندر جهان****نزايد كس اندر ميان مهان

به ديدار سام و به بالاي او****به پاكي دل و دانش و راي او

دگر چون تو اي پهلوان دلير****بدين برز بالا و بازوي شير

همي مي چكد گويي از روي تو****عبيرست گويي مگر بوي تو

سه ديگر چو رودابهٔ ماه روي****يكي سرو سيمست با رنگ و بوي

ز سر تا به پايش گلست وسمن****به سرو سهي بر سهيل يمن

از آن گنبد سيم سر بر زمين****فرو هشته بر گل كمند از كمين

به مشك و به عنبر سرش بافته****به ياقوت و زمرد تنش تافته

سر زلف و جعدش چو مشكين زره****فگندست گويي گره بر گره

ده انگشت برسان سيمين قلم****برو كرده از غاليه صدرقم

بت آراي چون او نبيند بچين****برو ماه و پروين كنند آفرين

سپهبد پرستنده را گفت گرم****سخنهاي شيرين به آواي نرم

كه اكنون چه چارست با من بگوي****يكي راه جستن به نزديك اوي

كه ما را دل و جان پر از مهر اوست****همه آرزو ديدن چهر اوست

پرستنده گفتا چو فرمان دهي****گذاريم تا كاخ سرو سهي

ز فرخنده راي جهان پهلوان****ز گفتار و ديدار روشن روان

فريبيم و گوييم هر گونه اي****ميان اندرون نيست واژونه اي

سرمشك بويش به دام آوريم****لبش زي لب پور سام آوريم

خرامد مگر پهلوان با كمند****به نزديك ديوار كاخ بلند

كند حلقه در گردن كنگره****شود شير شاد از شكار بره

برفتند خوبان و برگشت

زال****دلش گشت با كام و شادي همال

بخش 8

رسيدند خوبان به درگاه كاخ****به دست اندرون هر يك از گل دو شاخ

نگه كرد دربان برآراست جنگ****زبان كرد گستاخ و دل كرد تنگ

كه بي گه ز درگاه بيرون شويد****شگفت آيدم تا شما چون شويد

بتان پاسخش را بياراستند****به تنگي دل از جاي برخاستند

كه امروز روزي دگر گونه نيست****به راه گلان ديو واژونه نيست

بهار آمد ازگلستان گل چنيم****ز روي زمين شاخ سنبل چنيم

نگهبان در گفت كامروز كار****نبايد گرفتن بدان هم شمار

كه زال سپهبد بكابل نبود****سراپردهٔ شاه زابل نبود

نبينيد كز كاخ كابل خداي****به زين اندر آرد بشبگير پاي

اگرتان ببيند چنين گل بدست****كند بر زمين تان هم آنگاه پست

شدند اندر ايوان بتان طراز****نشستند و با ماه گفتند راز

نهادند دينار و گوهر به پيش****بپرسيد رودابه از كم و بيش

كه چون بودتان كار با پور سام****بديدن بهست ار به آواز و نام

پري چهره هر پنج بشتافتند****چو با ماه جاي سخن يافتند

كه مرديست برسان سرو سهي****همش زيب و هم فر شاهنشهي

همش رنگ و بوي و همش قد و شاخ****سواري ميان لاغر و بر فراخ

دو چشمش چو دو نرگس قيرگون****لبانش چو بسد رخانش چو خون

كف و ساعدش چو كف شير نر****هيون ران و موبد دل و شاه فر

سراسر سپيدست مويش برنگ****از آهو همين است و اين نيست ننگ

سر جعد آن پهلوان جهان****چو سيمين زره بر گل ارغوان

كه گويي همي خود چنان بايدي****وگر نيستي مهر نفزايدي

به ديار تو داده ايمش نويد****ز ما بازگشتست دل پراميد

كنون چارهٔ كار مهمان بساز****بفرماي تا بر چه گرديم باز

چنين گفت با بندگان سرو بن****كه ديگر شدستي به راي و سخن

همان زال كو مرغ پرورده بود****چنان پير سر بود و پژمرده بود

به ديدار شد چون گل

ارغوان****سهي قد و زيبا رخ و پهلوان

رخ من به پيشش بياراستي****به گفتار و زان پس بهاخواستي

همي گفت و لب را پر از خنده داشت****رخان هم چو گلنار آگنده داشت

پرستنده با بانوي ماه روي****چنين گفت كاكنون ره چاره جوي

كه يزدان هر آنچت هوا بود داد****سرانجام اين كار فرخنده باد

يكي خانه بودش چو خرم بهار****ز چهر بزرگان برو بر نگار

به ديباي چيني بياراستند****طبق هاي زرين بپيراستند

عقيق و زبرجد برو ريختند****مي و مشك و عنبر برآميختند

همه زر و پيروزه بد جامشان****به روشن گلاب اندر آشامشان

بنفشه گل و نرگس و ارغوان****سمن شاخ و سنبل به ديگر كران

از آن خانهٔ دخت خورشيد روي****برآمد همي تا به خورشيد بوي

بخش 9

چو خورشيد تابنده شد ناپديد****در حجره بستند و گم شد كليد

پرستنده شد سوي دستان سام****كه شد ساخته كار بگذار گام

سپهبد سوي كاخ بنهاد روي****چنان چون بود مردم جفت جوي

برآمد سيه چشم گلرخ به بام****چو سرو سهي بر سرش ماه تام

چو از دور دستان سام سوار****پديد آمد آن دختر نامدار

دو بيجاده بگشاد و آواز داد****كه شاد آمدي اي جوانمرد شاد

درود جهان آفرين بر تو باد****خم چرخ گردان زمين تو باد

پياده بدين سان ز پرده سراي****برنجيدت اين خسرواني دو پاي

سپهبد كزان گونه آوا شنيد****نگه كرد و خورشيد رخ را بديد

شده بام از آن گوهر تابناك****به جاي گل سرخ ياقوت خاك

چنين داد پاسخ كه اي ماه چهر****درودت ز من آفرين از سپهر

چه مايه شبان ديده اندر سماك****خروشان بدم پيش يزدان پاك

همي خواستم تا خداي جهان****نمايد مرا رويت اندر نهان

كنون شاد گشتم به آواز تو****بدين خوب گفتار با ناز تو

يكي چارهٔ راه ديدار جوي****چه پرسي تو بر باره و من به كوي

پري روي گفت سپهبد شنود****سر شعر گلنار

بگشاد زود

كمندي گشاد او ز سرو بلند****كس از مشك زان سان نپيچد كمند

خم اندر خم و مار بر مار بر****بران غبغبش نار بر نار بر

بدو گفت بر تاز و بركش ميان****بر شير بگشاي و چنگ كيان

بگير اين سيه گيسو از يك سوم****ز بهر تو بايد همي گيسوم

نگه كرد زال اندران ماه روي****شگفتي بماند اندران روي و موي

چنين داد پاسخ كه اين نيست داد****چنين روز خورشيد روشن مباد

كه من دست را خيره بر جان زنم****برين خسته دل تيز پيكان زنم

كمند از رهي بستد و داد خم****بيفگند خوار و نزد ايچ دم

به حلقه درآمد سر كنگره****برآمد ز بن تا به سر يكسره

چو بر بام آن باره بنشست باز****برآمد پري روي و بردش نماز

گرفت آن زمان دست دستان به دست****برفتند هر دو به كردار مست

فرود آمد از بام كاخ بلند****به دست اندرون دست شاخ بلند

سوي خانهٔ زرنگار آمدند****بران مجلس شاهوار آمدند

بهشتي بد آراسته پر ز نور****پرستنده بر پاي و بر پيش حور

شگفت اندرو مانده بد زال زر****برآن روي و آن موي و بالا و فر

ابا ياره و طوق و با گوشوار****ز دينار و گوهر چو باغ بهار

دو رخساره چون لاله اندر سمن****سر جعد زلفش شكن بر شكن

همان زال با فر شاهنشهي****نشسته بر ماه بر فرهي

حمايل يكي دشنه اندر برش****ز ياقوت سرخ افسري بر سرش

همي بود بوس و كنار و نبيد****مگر شير كو گور را نشكريد

سپهبد چنين گفت با ماه روي****كه اي سرو سيمين بر و رنگ بوي

منوچهر اگر بشنود داستان****نباشد برين كار همداستان

همان سام نيرم برآرد خروش****ازين كار بر من شود او بجوش

وليكن نه پرمايه جانست و تن****همان خوار گيرم بپوشم كفن

پذيرفتم از دادگر داورم****كه هرگز ز پيمان تو

نگذرم

شوم پيش يزدان ستايش كنم****چو ايزد پرستان نيايش كنم

مگر كو دل سام و شاه زمين****بشويد ز خشم و ز پيكار و كين

جهان آفرين بشنود گفت من****مگر كاشكارا شوي جفت من

بدو گفت رودابه من همچنين****پذيرفتم از داور كيش و دين

كه بر من نباشد كسي پادشا****جهان آفرين بر زبانم گوا

جز از پهلوان جهان زال زر****كه با تخت و تاجست وبا زيب و فر

همي مهرشان هر زمان بيش بود****خرد دور بود آرزو پيش بود

چنين تا سپيده برآمد ز جاي****تبيره برآمد ز پرده سراي

پس آن ماه را شيد پدرود كرد****بر خويش تار و برش پود كرد

ز بالا كمند اندر افگند زال****فرود آمد از كاخ فرخ همال

پادشاهي اردشير نكوكار

پادشاهي اردشير نكوكار

چو بنشست بر گاه شاه اردشير****بياراست آن تخت شاپور پير

كمر بست و ايرانيان را بخواند****بر پايهٔ تخت زرين نشاند

چنين گفت كز دور چرخ بلند****نخواهم كه باشد كسي را گزند

جهان گر شود رام با كام من****ببينند تيزي و آرام من

ور ايدونك با ما نسازد جهان****بسازيم ما با جهان جهان

برادر جهان ويژه ما را سپرد****ازيرا كه فرزند او بود خرد

فرستم روان ورا آفرين****كه از بدسگالان بشست او زمين

چو شاپور شاپور گردد بلند****شود نزد او گاه و تاج ارجمند

سپارم بدو گاه و تاج و سپاه****كه پيمان چنين كرد شاپور شاه

من اين تخت را پايكار وي ام****همان از پدر يادگار وي ام

شما يكسره داد ياد آوريد****بكوشيد و آيين و داد آوريد

چنان دان كه خورديم و بر ما گذشت****چو مردي همه رنج ما باد گشت

چو ده سال گيتي همي داشت راست****بخورد و ببخشيد چيزي كه خواست

نجست از كسي باژ و ساو و خراج****همي رايگان داشت آن گاه و تاج

مر او را نكوكار زان خواندند****كه هركس تن آسان ازو ماندند

چو شاپور گشت از

در تاج و گاه****مر او را سپرد آن خجسته كلاه

نگشت آن دلاور ز پيمان خويش****به مردي نگه داشت سامان خويش

پادشاهي نوذر

بخش 1

چو سوگ پدر شاه نوذر بداشت****ز كيوان كلاه كيي برفراشت

به تخت منوچهر بر بار داد****بخواند انجمن را و دينار داد

برين برنيامد بسي روزگار****كه بيدادگر شد سر شهريار

ز گيتي برآمد به هر جاي غو****جهان را كهن شد سر از شاه نو

چو او رسمهاي پدر درنوشت****ابا موبدان و ردان تيز گشت

همي مردمي نزد او خوار شد****دلش بردهٔ گنج و دينار شد

كديور يكايك سپاهي شدند****دليران سزاوار شاهي شدند

چو از روي كشور برآمد خروش****جهاني سراسر برآمد به جوش

بترسيد بيدادگر شهريار****فرستاد كس نزد سام سوار

به سگسار مازندران بود سام****فرستاد نوذر بر او پيام

خداوند كيوان و بهرام و هور****كه هست آفرينندهٔ پيل و مور

نه دشواري از چيز برترمنش****نه آساني از اندك اندر بوش

همه با توانايي او يكيست****اگر هست بسيار و گر اندكيست

كنون از خداوند خورشيد و ماه****ثنا بر روان منوچهر شاه

ابر سام يل باد چندان درود****كه آيد همي ز ابر باران فرود

مران پهلوان جهانديده را****سرافراز گرد پسنديده را

هميشه دل و هوشش آباد باد****روانش ز هر درد آزاد باد

شناسد مگر پهلوان جهان****سخنها هم از آشكار و نهان

كه تا شاه مژگان به هم برنهاد****ز سام نريمان بسي كرد ياد

هميدون مرا پشت گرمي بدوست****كه هم پهلوانست و هم شاه دوست

نگهبان كشور به هنگام شاه****ازويست رخشنده فرخ كلاه

كنون پادشاهي پرآشوب گشت****سخنها از اندازه اندر گذشت

اگر برنگيرد وي آن گرز كين****ازين تخت پردخته ماند زمين

چو نامه بر سام نيرم رسيد****يكي باد سرد از جگر بركشيد

به شبگير هنگام بانگ خروس****برآمد خروشيدن بوق و كوس

يكي لشكري راند از گرگسار****كه درياي سبز اندرو گشت خوار

چو نزديك ايران رسيد آن

سپاه****پذيره شدندش بزرگان به راه

پياده همه پيش سام دلير****برفتند و گفتند هر گونه دير

ز بيدادي نوذر تاجور****كه بر خيره گم كرد راه پدر

جهان گشت ويران ز كردار اوي****غنوده شد آن بخت بيدار اوي

بگردد همي از ره بخردي****ازو دور شد فرهٔ ايزدي

چه باشد اگر سام يل پهلوان****نشيند برين تخت روشن روان

جهان گردد آباد با داد او****برويست ايران و بنياد او

كه ما بنده باشيم و فرمان كنيم****روانها به مهرش گروگان كنيم

بديشان چنين گفت سام سوار****كه اين كي پسندد ز من كردگار

كه چون نوذري از نژاد كيان****به تخت كيي بر كمر بر ميان

به شاهي مرا تاج بايد بسود****محالست و اين كس نيارد شنود

خود اين گفت يارد كس اندر جهان****چنين زهره دارد كس اندر نهان

اگر دختري از منوچهر شاه****بران تخت زرين شدي با كلاه

نبودي جز از خاك بالين من****بدو شاد بودي جهانبين من

دلش گر ز راه پدر گشت باز****برين برنيامد زماني دراز

هنوز آهني نيست زنگار خورد****كه رخشنده دشوار شايدش كرد

من آن ايزدي فره باز آورم****جهان را به مهرش نياز آورم

شما بر گذشته پشيمان شويد****به نوي ز سر باز پيمان شويد

گر آمرزش كردگار سپهر****نيابيد و از نوذر شاه مهر

بدين گيتي اندر بود خشم شاه****به برگشتن آتش بود جايگاه

بزرگان ز كرده پشيمان شدند****يكايك ز سر باز پيمان شدند

چو آمد به درگاه سام سوار****پذيره شدش نوذر شهريار

به فرخ پي نامور پهلوان****جهان سر به سر شد به نوي جوان

به پوزش مهان پيش نوذر شدند****به جان و به دل ويژه كهتر شدند

برافروخت نوذر ز تخت مهي****نشست اندر آرام با فرهي

جهان پهلوان پيش نوذر به پاي****پرستنده او بود و هم رهنماي

به نوذر در پندها را گشاد****سخنهاي نيكو بسي كرد ياد

ز گرد فريدون و هوشنگ شاه****همان

از منوچهر زيباي گاه

كه گيتي بداد و دهش داشتند****به بيداد بر چشم نگماشتند

دل او ز كژي به داد آوريد****چنان كرد نوذر كه او راي ديد

دل مهتران را بدو نرم كرد****همه داد و بنياد آزرم كرد

چو گفته شد از گفتنيها همه****به گردنكشان و به شاه رمه

برون رفت با خلعت نوذري****چه تخت و چه تاج و چه انگشتري

غلامان و اسپان زرين ستام****پر از گوهر سرخ زرين دو جام

برين نيز بگذشت چندي سپهر****نه با نوذر آرام بودش نه مهر

بخش 10

فرستاده نزديك دستان رسيد****به كردار آتش دلش بردميد

سوي گرد مهراب بنهاد روي****همي تاخت با لشكري جنگجوي

چو مهراب را پاي بر جاي ديد****به سرش اندرون دانش و راي ديد

به دل گفت كاكنون ز لشكر چه باك****چه پيشم خزروان چه يك مشت خاك

پس آنگه سوي شهر بنهاد روي****چو آمد به شهر اندرون نامجوي

به مهراب گفت اي هشيوار مرد****پسنديده اندر همه كاركرد

كنون من شوم در شب تيره گون****يكي دست يازم بريشان به خون

شوند آگه از من كه بازآمدم****دل آگنده و كينه ساز آمدم

كماني به بازو در افگند سخت****يكي تير برسان شاخ درخت

نگه كرد تا جاي گردان كجاست****خدنگي به چرخ اندرون راند راست

بينداخت سه جاي سه چوبه تير****برآمد خروشيدن دار و گير

چو شب روز شد انجمن شد سپاه****بران تير كردند هر كس نگاه

بگفتند كاين تير زالست و بس****نراند چنين در كمان تير كس

چو خورشيد تابان ز بالا بگشت****خروش تبيره برآمد ز دشت

به شهر اندرون كوس با كرناي****خروشيدن زنگ و هندي دراي

برآمد سپه را به هامون كشيد****سراپرده و پيل بيرون كشيد

سپاه اندرآورد پيش سپاه****چو هامون شد از گرد كوه سياه

خزروان دمان با عمود و سپر****يكي تاختن كرد بر زال زر

عمودي بزد بر بر روشنش****گسسته شد

آن نامور جوشنش

چو شد تافته شاه زابلستان****برفتند گردان كابلستان

يكي درع پوشيد زال دلير****به جنگ اندر آمد به كردار شير

بدست اندرون داشت گرز پدر****سرش گشته پر خشم و پر خون جگر

بزد بر سرش گرزهٔ گاورنگ****زمين شد ز خونش چو پشت پلنگ

بيفگند و بسپرد و زو درگذشت****ز پيش سپاه اندر آمد به دشت

شماساس را خواست كايد برون****نيامد برون كش بخوشيد خون

به گرد اندرون يافت كلباد را****به گردن برآورد پولاد را

چو شمشيرزن گرز دستان بديد****همي كرد ازو خويشتن ناپديد

كمان را به زه كرد زال سوار****خدنگي بدو اندرون راند خوار

بزد بر كمربند كلباد بر****بران بند زنجير پولاد بر

ميانش ابا كوههٔ زين بدوخت****سپه را به كلباد بر دل بسوخت

چو اين دو سرافگنده شد در نبرد****شماساس شد بي دل و روي زرد

شماساس و آن لشكر رزم ساز****پراگنده از رزم گشتند باز

پس اندر دليران زاولستان****برفتند با شاه كابلستان

چنان شد ز بس كشته در رزمگاه****كه گفتي جهان تنگ شد بر سپاه

سوي شاه تركان نهادند سر****گشاده سليح و گسسته كمر

شماساس چون در بيابان رسيد****ز ره قارن كاوه آمد پديد

كه از لشكر ويسه برگشته بود****به خواري گراميش را كشته بود

به هم بازخوردند هر دو سپاه****شماساس با قارن كينه خواه

بدانست قارن كه ايشان كيند****ز زاولستان ساخته بر چيند

بزد ناي رويين و بگرفت راه****به پيش سپاه اندر آمد سپاه

ازان لشكر خسته و بسته مرد****به خورشيد تابان برآورد گرد

گريزان شماساس با چند مرد****برفتند ازان تيره گرد نبرد

بخش 11

سوي شاه تركان رسيد آگهي****كزان نامداران جهان شد تهي

دلش گشت پر آتش از درد و غم****دو رخ را به خون جگر داد نم

برآشفت و گفتا كه نوذر كجاست****كزو ويسه خواهد همي كينه خواست

چه چاره است جز خون او ريختن****يكي كينهٔ نو برانگيختن

به دژخيم

فرمود كو را كشان****ببر تا بياموزد او سرفشان

سپهدار نوذر چو آگاه شد****بدانست كش روز كوتاه شد

سپاهي پر از غلغل و گفت و گوي****سوي شاه نوذر نهادند روي

ببستند بازوش با بند تنگ****كشيدندش از جاي پيش نهنگ

به دشت آوريدندش از خيمه خوار****برهنه سر و پاي و برگشته كار

چو از دور ديدش زبان برگشاد****ز كين نياگان همي كرد ياد

ز تور و ز سلم اندر آمد نخست****دل و ديده از شرم شاهان بشست

بدو گفت هر بد كه آيد سزاست****بگفت و برآشفت و شمشير خواست

بزد گردن خسرو تاجدار****تنش را بخاك اندر افگند خوار

شد آن يادگار منوچهر شاه****تهي ماند ايران ز تخت و كلاه

ايا دانشي مرد بسيار هوش****همه چادر آزمندي مپوش

كه تخت و كله چون تو بسيار ديد****چنين داستان چند خواهي شنيد

رسيدي به جايي كه بشتافتي****سرآمد كزو آرزو يافتي

چه جويي از اين تيره خاك نژند****كه هم بازگرداندت مستمند

كه گر چرخ گردان كشد زين تو****سرانجام خاكست بالين تو

پس آن بستگان را كشيدند خوار****به جان خواستند آنگهي زينهار

چو اغريرث پرهنر آن بديد****دل او ببر در چو آتش دميد

همي گفت چندين سر بي گناه****ز تن دور ماند به فرمان شاه

بيامد خروشان به خواهشگري****بياراست با نامور داوري

كه چندين سرافراز گرد و سوار****نه با ترگ و جوشن نه در كارزار

گرفتار كشتن نه والا بود****نشيبست جايي كه بالا بود

سزد گر نيايد به جانشان گزند****سپاري هميدون به من شان ببند

بريشان يكي غار زندان كنم****نگهدارشان هوشمندان كنم

به ساري به زاري برآرند هوش****تو از خون به كش دست و چندين مكوش

ببخشيد جان شان به گفتار اوي****چو بشنيد با درد پيكار اوي

بفرمودشان تا به ساري برند****به غل و به مسمار و خواري برند

چو اين كرده شد ساز رفتن گرفت****زمين زير اسپان نهفتن گرفت

ز

پيش دهستان سوي ري كشيد****از اسپان به رنج و به تك خوي كشيد

كلاه كياني به سر بر نهاد****به دينار دادن در اندرگشاد

بخش 12

به گستهم و طوس آمد اين آگهي****كه تيره شد آن فر شاهنشهي

به شمشير تيز آن سر تاجدار****به زاري بريدند و برگشت كار

بكندند موي و شخودند روي****از ايران برآمد يكي هاي وهوي

سر سركشان گشت پرگرد و خاك****همه ديده پر خون همه جامه چاك

سوي زابلستان نهادند روي****زبان شاه گوي و روان شاه جوي

بر زال رفتند با سوگ و درد****رخان پر ز خون و سران پر ز گرد

كه زارا دليرا شها نوذرا****گوا تاجدارا مها مهترا

نگهبان ايران و شاه جهان****سر تاجداران و پشت مهان

سرت افسر از خاك جويد همي****زمين خون شاهان ببويد همي

گيايي كه رويد بران بوم و بر****نگون دارد از شرم خورشيد سر

همي داد خواهيم و زاري كنيم****به خون پدر سوگواري كنيم

نشان فريدون بدو زنده بود****زمين نعل اسپ ورا بنده بود

به زاري و خواري سرش را ز تن****بريدند با نامدار انجمن

همه تيغ زهرآبگون بركشيد****به كين جستن آييد و دشمن كشيد

همانا برين سوگ با ما سپهر****ز ديده فرو باردي خون به مهر

شما نيز ديده پر از خون كنيد****همه جامهٔ ناز بيرون كنيد

كه با كين شاهان نشايد كه چشم****نباشد پر از آب و دل پر ز خشم

همه انجمن زار و گريان شدند****چو بر آتش تيز بريان شدند

زبان داد دستان كه تا رستخيز****نبيند نيام مرا تيغ تيز

چمان چرمه در زير تخت منست****سنان دار نيزه درخت منست

ركابست پاي مرا جايگاه****يكي ترگ تيره سرم را كلاه

برين كينه آرامش و خواب نيست****همي چون دو چشمم به جوي آب نيست

روان چنان شهريار جهان****درخشنده بادا ميان مهان

شما را به داد جهان آفرين****دل ارميده بادا به آيين و دين

ز

مادر همه مرگ را زاده ايم****برينيم و گردن ورا داده ايم

چو گردان سوي كينه بشتافتند****به ساري سران آگهي يافتند

ازيشان بشد خورد و آرام و خواب****پر از بيم گشتند از افراسياب

ازان پس به اغريرث آمد پيام****كه اي پرمنش مهتر نيك نام

به گيتي به گفتار تو زنده ايم****همه يك به يك مر ترا بنده ايم

تو داني كه دستان به زابلستان****به جايست با شاه كابلستان

چو برزين و چون قارن رزم زن****چو خراد و كشواد لشكرشكن

يلانند با چنگهاي دراز****ندارند از ايران چنين دست باز

چو تابند گردان ازين سو عنان****به چشم اندر آرند نوك سنان

ازان تيز گردد رد افراسياب****دلش گردد از بستگان پرشتاب

پس آنگه سر يك رمه بي گناه****به خاك اندر آرد ز بهر كلاه

اگر بيند اغريرث هوشمند****مر اين بستگان را گشايد ز بند

پراگنده گرديم گرد جهان****زبان برگشاييم پيش مهان

به پيش بزرگان ستايش كنيم****همان پيش يزدان نيايش كنيم

چنين گفت اغريرث پرخرد****كزين گونه گفتار كي درخورد

ز من آشكارا شود دشمني****بجوشد سر مرد آهرمني

يكي چاره سازم دگرگونه زين****كه با من نگردد برادر به كين

گر ايدون كه دستان شود تيزچنگ****يكي لشكر آرد بر ما به جنگ

چو آرد به نزديك ساري رمه****به دستان سپارم شما را همه

بپردازم آمل نيايم به جنگ****سرم را ز نام اندرآرم به ننگ

بزرگان ايران ز گفتار اوي****بروي زمين برنهادند روي

چو از آفرينش بپرداختند****نوندي ز ساري برون تاختند

بپوييد نزديك دستان سام****بياورد ازان نامداران پيام

كه بخشود بر ما جهاندار ما****شد اغريرث پر خرد يار ما

يكي سخت پيمان فگنديم بن****بران برنهاديم يكسر سخن

كز ايران چو دستان آزادمرد****بيايند و جويند با وي نبرد

گرانمايه اغريرث نيك پي****ز آمل گذارد سپه را به ري

مگر زنده از چنگ اين اژدها****تن يك جهان مردم آيد رها

چو پوينده در زابلستان رسيد****سراينده در پيش دستان رسيد

بزرگان و

جنگ آوران را بخواند****پيام يلان پيش ايشان براند

ازان پس چنين گفت كاي سروران****پلنگان جنگي و نام آوران

كدامست مردي كنارنگ دل****به مردي سيه كرده در جنگ دل

خريدار اين جنگ و اين تاختن****به خورشيد گردن برافراختن

ببر زد بران كار كشواد دست****منم گفت يازان بدين داد دست

برو آفرين كرد فرخنده زال****كه خرم بدي تا بود ماه و سال

سپاهي ز گردان پرخاشجوي****ز زابل به آمل نهادند روي

چو از پيش دستان برون شد سپاه****خبر شد به اغريرث نيك خواه

همه بستگان را به ساري بماند****بزد ناي رويين و لشكر براند

چو گشواد فرخ به ساري رسيد****پديد آمد آن بندها را كليد

يكي اسپ مر هر يكي را بساخت****ز ساري سوي زابلستان بتاخت

چو آمد به دستان سام آگهي****كه برگشت گشواد با فرهي

يكي گنج ويژه به درويش داد****سراينده را جامهٔ خويش داد

چو گشواد نزديك زابل رسيد****پذيره شدش زال زر چون سزيد

بران بستگان زار بگريست دير****كجا مانده بودند در چنگ شير

پس از نامور نوذر شهريار****به سر خاك بر كرد و بگريست زار

به شهر اندر آوردشان ارجمند****بياراست ايوانهاي بلند

چنان هم كه هنگام نوذر بدند****كه با تاج و با تخت و افسر بدند

بياراست دستان همه دستگاه****شد از خواسته بي نياز آن سپاه

بخش 13

چو اغريرث آمد ز آمل به ري****وزان كارها آگهي يافت كي

بدو گفت كاين چيست كانگيختي****كه با شهد حنظل برآميختي

بفرمودمت كاي برادر به كش****كه جاي خرد نيست و هنگام هش

بدانش نيايد سر جنگجوي****نبايد به جنگ اندرون آبروي

سر مرد جنگي خرد نسپرد****كه هرگز نياميخت كين با خرد

چنين داد پاسخ به افراسياب****كه لختي ببايد همي شرم و آب

هر آنگه كت آيد به بد دسترس****ز يزدان بترس و مكن بد بكس

كه تاج و كمر چون تو بيند بسي****نخواهد شدن رام با هر كسي

يكي

پر ز آتش يكي پرخرد****خرد با سر ديو كي درخورد

سپهبد برآشفت چون پيل مست****به پاسخ به شمشير يازيد دست

ميان برادر بدونيم كرد****چنان سنگدل ناهشيوار مرد

چو از كار اغريرث نامدار****خبر شد به نزديك زال سوار

چنين گفت كاكنون سر بخت اوي****شود تار و ويران شود تخت اوي

بزد ناي رويين و بربست كوس****بياراست لشكر چو چشم خروس

سپهبد سوي پارس بنهاد روي****همي رفت پرخشم و دل كينه جوي

ز دريا به دريا همي مرد بود****رخ ماه و خورشيد پر گرد بود

چو بشنيد افراسياب اين سخن****كه دستان جنگي چه افگند بن

بياورد لشكر سوي خوار ري****بياراست جنگ و بيفشارد پي

طلايه شب و روز در جنگ بود****تو گفتي كه گيتي برو تنگ بود

مبارز بسي كشته شد بر دو روي****همه نامداران پرخاشجوي

بخش 2

پس آنگه ز مرگ منوچهر شاه****بشد آگهي تا به توران سپاه

ز نارفتن كار نوذر همان****يكايك بگفتند با بدگمان

چو بشنيد سالار تركان پشنگ****چنان خواست كايد به ايران به جنگ

يكي ياد كرد از نيا زادشم****هم از تور بر زد يكي تيز دم

ز كار منوچهر و از لشكرش****ز گردان و سالار و از كشورش

همه نامداران كشورش را****بخواند و بزرگان لشكرش را

چو ارجسپ و گرسيوز و بارمان****چو كلباد جنگي هژبر دمان

سپهبدش چون ويسهٔ تيزچنگ****كه سالار بد بر سپاه پشنگ

جهان پهلوان پورش افراسياب****بخواندش درنگي و آمد شتاب

سخن راند از تور و از سلم گفت****كه كين زير دامن نشايد نهفت

كسي را كجا مغز جوشيده نيست****برو بر چنين كار پوشيده نيست

كه با ما چه كردند ايرانيان****بدي را ببستند يك يك ميان

كنون روز تندي و كين جستنست****رخ از خون ديده گه شستنست

ز گفت پدر مغز افراسياب****برآمد ز آرام وز خورد و خواب

به پيش پدر شد گشاده زبان****دل آگنده از كين

كمر برميان

كه شايستهٔ جنگ شيران منم****هم آورد سالار ايران منم

اگر زادشم تيغ برداشتي****جهان را به گرشاسپ نگذاشتي

ميان را ببستي به كين آوري****بايران نكردي مگر سروري

كنون هرچه مانيده بود از نيا****ز كين جستن و چاره و كيميا

گشادنش بر تيغ تيز منست****گه شورش و رستخيز منست

به مغز پشنگ اندر آمد شتاب****چو ديد آن سهي قد افراسياب

بر و بازوي شير و هم زور پيل****وزو سايه گسترده بر چند ميل

زبانش به كردار برنده تيغ****چو دريا دل و كف چو بارنده ميغ

بفرمود تا بركشد تيغ جنگ****به ايران شود با سپاه پشنگ

سپهبد چو شايسته بيند پسر****سزد گر برآرد به خورشيد سر

پس از مرگ باشد سر او به جاي****ازيرا پسر نام زد رهنماي

چو شد ساخته كار جنگ آزماي****به كاخ آمد اغريرث رهنماي

به پيش پدر شد پرانديشه دل****كه انديشه دارد همي پيشه دل

چنين گفت كاي كار ديده پدر****ز تركان به مردي برآورده سر

منوچهر از ايران اگر كم شدست****سپهدار چون سام نيرم شدست

چو گرشاسپ و چون قارن رزم زن****جز اين نامداران آن انجمن

تو داني كه با سلم و تور سترگ****چه آمد ازان تيغ زن پير گرگ

نيا زادشم شاه توران سپاه****كه ترگش همي سود بر چرخ و ماه

ازين در سخن هيچ گونه نراند****به آرام بر نامهٔ كين نخواند

اگر ما نشوريم بهتر بود****كزين جنبش آشوب كشور بود

پسر را چنين داد پاسخ پشنگ****كه افراسياب آن دلاور نهنگ

يكي نره شيرست روز شكار****يكي پيل جنگي گه كارزار

ترا نيز با او ببايد شدن****به هر بيش و كم راي فرخ زدن

نبيره كه كين نيا را نجست****سزد گر نخواني نژادش درست

چو از دامن ابر چين كم شود****بيابان ز باران پر از نم شود

چراگاه اسپان شود كوه و دشت****گياها ز يال يلان برگذشت

جهان سر

به سر سبز گردد ز خويد****به هامون سراپرده بايد كشيد

سپه را همه سوي آمل براند****دلي شاد بر سبزه و گل براند

دهستان و گرگان همه زير نعل****بكوبيد وز خون كنيد آب لعل

منوچهر از آن جايگه جنگجوي****به كينه سوي تور بنهاد روي

بكوشيد با قارن رزم زن****دگر گرد گرشاسپ زان انجمن

مگر دست يابيد بر دشت كين****برين دو سرافراز ايران زمين

روان نياگان ما خوش كنيد****دل بدسگالان پرآتش كنيد

چنين گفت با نامور نامجوي****كه من خون به كين اندر آرم به جوي

بخش 3

چو دشت از گيا گشت چون پرنيان****ببستند گردان توران ميان

سپاهي بيامد ز تركان و چين****هم از گرزداران خاور زمين

كه آن را ميان و كرانه نبود****همان بخت نوذر جوانه نبود

چو لشكر به نزديك جيحون رسيد****خبر نزد پور فريدون رسيد

سپاه جهاندار بيرون شدند****ز كاخ همايون به هامون شدند

به راه دهستان نهادند روي****سپهدارشان قارن رزم جوي

شهنشاه نوذر پس پشت اوي****جهاني سراسر پر از گفت و گوي

چو لشكر به پيش دهستان رسيد****تو گفتي كه خورشيد شد ناپديد

سراپردهٔ نوذر شهريار****كشيدند بر دشت پيش حصار

خود اندر دهستان نياراست جنگ****برين بر نيامد زماني درنگ

كه افراسياب اندر ايران زمين****دو سالار كرد از بزرگان گزين

شماساس و ديگر خزروان گرد****ز لشكر سواران بديشان سپرد

ز جنگ آوران مرد چون سي هزار****برفتند شايستهٔ كارزار

سوي زابلستان نهادند روي****ز كينه به دستان نهادند روي

خبر شد كه سام نريمان بمرد****همي دخمه سازد ورا زال گرد

ازان سخت شادان شد افراسياب****بديد آنكه بخت اندر آمد به خواب

بيامد چو پيش دهستان رسيد****برابر سراپرده اي بركشيد

سپه را كه دانست كردن شمار****برو چارصد بار بشمر هزار

بجوشيد گفتي همه ريگ و شخ****بيابان سراسر چو مور و ملخ

ابا شاه نوذر صد و چل هزار****همانا كه بودند جنگي سوار

به لشكر نگه كرد افراسياب****هيوني برافگند

هنگام خواب

يكي نامه بنوشت سوي پشنگ****كه جستيم نيكي و آمد به چنگ

همه لشكر نوذر ار بشكريم****شكارند و در زير پي بسپريم

دگر سام رفت از در شهريار****همانا نيايد بدين كارزار

ستودان همي سازدش زال زر****ندارد همي جنگ را پاي و پر

مرا بيم ازو بد به ايران زمين****چو او شد ز ايران بجوييم كين

همانا شماساس در نيمروز****نشستست با تاج گيتي فروز

به هنگام هر كار جستن نكوست****زدن راي با مرد هشيار و دوست

چو كاهل شود مرد هنگام كار****ازان پس نيابد چنان روزگار

هيون تكاور برآورد پر****بشد نزد سالار خورشيد فر

بخش 4

سپيده چو از كوه سر بركشيد****طلايه به پيش دهستان رسيد

ميان دو لشكر دو فرسنگ بود****همه ساز و آرايش جنگ بود

يكي ترك بد نام او بارمان****همي خفته را گفت بيدار مان

بيامد سپه را همي بنگريد****سراپردهٔ شاه نوذر بديد

بشد نزد سالار توران سپاه****نشان داد ازان لشكر و بارگاه

وزان پس به سالار بيدار گفت****كه ما را هنر چند بايد نهفت

به دستوري شاه من شيروار****بجويم ازان انجمن كارزار

ببينند پيدا ز من دستبرد****جز از من كسي را نخوانند گرد

چنين گفت اغريرث هوشمند****كه گر بارمان را رسد زين گزند

دل مرزبانان شكسته شود****برين انجمن كار بسته شود

يكي مرد بي نام بايد گزيد****كه انگشت ازان پس نبايد گزيد

پرآژنگ شد روي پور پشنگ****ز گفتار اغريرث آمدش ننگ

بروي دژم گفت با بارمان****كه جوشن بپوش و به زه كن كمان

تو باشي بران انجمن سرفراز****به انگشت دندان نيايد به گاز

بشد بارمان تا به دشت نبرد****سوي قارن كاوه آواز كرد

كزين لشكر نوذر نامدار****كه داري كه با من كند كارزار

نگه كرد قارن به مردان مرد****ازان انجمن تا كه جويد نبرد

كس از نامدارانش پاسخ نداد****مگر پيرگشته دلاور قباد

دژم گشت سالار بسيار هوش****ز گفت برادر برآمد به

جوش

ز خشمش سرشك اندر آمد به چشم****از آن لشكر گشن بد جاي خشم

ز چندان جوان مردم جنگجوي****يكي پير جويد همي رزم اوي

دل قارن آزرده گشت از قباد****ميان دليران زبان برگشاد

كه سال تو اكنون به جايي رسيد****كه از جنگ دستت ببايد كشيد

تويي مايه ور كدخداي سپاه****همي بر تو گردد همه راي شاه

بخون گر شود لعل مويي سپيد****شوند اين دليران همه نااميد

شكست اندرآيد بدين رزم گاه****پر از درد گردد دل نيك خواه

نگه كن كه با قارن رزم زن****چه گويد قباد اندران انجمن

بدان اي برادر كه تن مرگ راست****سر رزم زن سودن ترگ راست

ز گاه خجسته منوچهر باز****از امروز بودم تن اندر گداز

كسي زنده بر آسمان نگذرد****شكارست و مرگش همي بشكرد

يكي را برآيد به شمشير هوش****بدانگه كه آيد دو لشگر به جوش

تنش كرگس و شير درنده راست****سرش نيزه و تيغ برنده راست

يكي را به بستر برآيد زمان****همي رفت بايد ز بن بي گمان

اگر من روم زين جهان فراخ****برادر به جايست با برز و شاخ

يكي دخمهٔ خسرواني كند****پس از رفتنم مهرباني كند

سرم را به كافور و مشك و گلاب****تنم را بدان جاي جاويد خواب

سپار اي برادر تو پدرود باش****هميشه خرد تار و تو پود باش

بگفت اين و بگرفت نيزه به دست****به آوردگه رفت چون پيل مست

چنين گفت با رزم زن بارمان****كه آورد پيشم سرت را زمان

ببايست ماندن كه خود روزگار****همي كرد با جان تو كارزار

چنين گفت مر بارمان را قباد****كه يكچند گيتي مرا داد داد

به جايي توان مرد كايد زمان****بيايد زمان يك زمان بي گمان

بگفت و برانگيخت شبديز را****بداد آرميدن دل تيز را

ز شبگير تا سايه گسترد هور****همي اين برآن آن برين كرد زور

به فرجام پيروز شد بارمان****به ميدان جنگ اندر آمد دمان

يكي خشت

زد بر سرين قباد****كه بند كمرگاه او برگشاد

ز اسپ اندر آمد نگونسار سر****شد آن شيردل پير سالار سر

بشد بارمان نزد افراسياب****شكفته دو رخسار با جاه و آب

يكي خلعتش داد كاندر جهان****كس از كهتران نستد آن از مهان

چو او كشته شد قارن رزمجوي****سپه را بياورد و بنهاد روي

دو لشكر به كردار درياي چين****تو گفتي كه شد جنب جنبان زمين

درخشيدن تيغ الماس گون****شده لعل و آهار داده به خون

به گرد اندرون همچو درياي آب****كه شنگرف بارد برو آفتاب

پر از نالهٔ كوس شد مغز ميغ****پر از آب شنگرف شد جان تيغ

به هر سو كه قارن برافگند اسپ****همي تافت آهن چو آذرگشسپ

تو گفتي كه الماس مرجان فشاند****چه مرجان كه در كين همي جان فشاند

ز قارن چو افراسياب آن بديد****بزد اسپ و لشكر سوي او كشيد

يكي رزم تا شب برآمد ز كوه****بكردند و نامد دل از كين ستوه

چو شب تيره شد قارن رزمخواه****بياورد سوي دهستان سپاه

بر نوذر آمد به پرده سراي****ز خون برادر شده دل ز جاي

ورا ديد نوذر فروريخت آب****ازان مژهٔ سيرناديده خواب

چنين گفت كز مرگ سام سوار****نديدم روان را چنين سوگوار

چو خورشيد بادا روان قباد****ترا زين جهان جاودان بهر باد

كزين رزم وز مرگمان چاره نيست****زمي را جز از گور گهواره نيست

چنين گفت قارن كه تا زاده ام****تن پرهنر مرگ را داده ام

فريدون نهاد اين كله بر سرم****كه بر كين ايرج زمين بسپرم

هنوز آن كمربند نگشاده ام****همان تيغ پولاد ننهاده ام

برادر شد آن مرد سنگ و خرد****سرانجام من هم برين بگذرد

انوشه بدي تو كه امروز جنگ****به تنگ اندر آورد پور پشنگ

چو از لشكرش گشت لختي تباه****از آسودگان خواست چندي سپاه

مرا ديد با گرزهٔ گاوروي****بيامد به نزديك من جنگجوي

به رويش بران گونه اندر شدم****كه

با ديدگانش برابر شدم

يكي جادوي ساخت با من به جنگ****كه با چشم روشن نماند آب و رنگ

شب آمد جهان سر به سر تيره گشت****مرا بازو از كوفتن خيره گشت

تو گفتي زمانه سرآيد همي****هوا زير خاك اندر آيد همي

ببايست برگشتن از رزمگاه****كه گرد سپه بود و شب شد سياه

بخش 5

برآسود پس لشكر از هر دو روي****برفتند روز دوم جنگجوي

رده بركشيدند ايرانيان****چنان چون بود ساز جنگ كيان

چو افراسياب آن سپه را بديد****بزد كوس رويين و صف بركشيد

چنان شد ز گرد سواران جهان****كه خورشيد گفتي شد اندر نهان

دهاده برآمد ز هر دو گروه****بيابان نبود ايچ پيدا ز كوه

برانسان سپه بر هم آويختند****چو رود روان خون همي ريختند

به هر سو كه قارن شدي رزمخواه****فرو ريختي خون ز گرد سياه

كجا خاستي گرد افراسياب****همه خون شدي دشت چون رود آب

سرانجام نوذر ز قلب سپاه****بيامد به نزديك او رزمخواه

چنان نيزه بر نيزه انداختند****سنان يك به ديگر برافراختند

كه بر هم نپيچد بران گونه مار****شهان را چنين كي بود كارزار

چنين تا شب تيره آمد به تنگ****برو خيره شد دست پور پشنگ

از ايران سپه بيشتر خسته شد****وزان روي پيكار پيوسته شد

به بيچارگي روي برگاشتند****به هامون برافگنده بگذاشتند

دل نوذر از غم پر از درد بود****كه تاجش ز اختر پر از گرد بود

چو از دشت بنشست آواي كوس****بفرمود تا پيش او رفت طوس

بشد طوس و گستهم با او به هم****لبان پر ز باد و روان پر ز غم

بگفت آنك در دل مرا درد چيست****همي گفت چندي و چندي گريست

از اندرز فرخ پدر ياد كرد****پر از خون جگر لب پر از باد سرد

كجا گفته بودش كه از ترك و چين****سپاهي بيايد به ايران زمين

ازيشان ترا دل شود دردمند****بسي

بر سپاه تو آيد گزند

ز گفتار شاه آمد اكنون نشان****فراز آمد آن روز گردنكشان

كس از نامهٔ نامداران نخواند****كه چندين سپه كس ز تركان براند

شما را سوي پارس بايد شدن****شبستان بياوردن و آمدن

وزان جا كشيدن سوي زاوه كوه****بران كوه البرز بردن گروه

ازيدر كنون زي سپاهان رويد****وزين لشكر خويش پنهان رويد

ز كار شما دل شكسته شوند****برين خستگي نيز خسته شوند

ز تخم فريدون مگر يك دو تن****برد جان ازين بي شمار انجمن

ندانم كه ديدار باشد جزين****يك امشب بكوشيم دست پسين

شب و روز داريد كارآگهان****بجوييد هشيار كار جهان

ازين لشكر ار بد دهند آگهي****شود تيره اين فر شاهنشهي

شما دل مداريد بس مستمند****كه بايد چنين بد ز چرخ بلند

يكي را به جنگ اندر آيد زمان****يكي با كلاه مهي شادمان

تن كشته با مرده يكسان شود****تپد يك زمان بازش آسان شود

بدادش مران پندها چون سزيد****پس آن دست شاهانه بيرون كشيد

گرفت آن دو فرزند را در كنار****فرو ريخت آب از مژه شهريار

بخش 6

ازان پس بياسود لشكر دو روز****سه ديگر چو بفروخت گيتي فروز

نبد شاه را روزگار نبرد****به بيچارگي جنگ بايست كرد

ابا لشكر نوذر افراسياب****چو درياي جوشان بد و رود آب

خروشيدن آمد ز پرده سراي****ابا نالهٔ كوس و هندي دراي

تبيره برآمد ز درگاه شاه****نهادند بر سر ز آهن كلاه

به پرده سراي رد افراسياب****كسي را سر اندر نيامد به خواب

همه شب همي لشكر آراستند****همي تيغ و ژوپين بپيراستند

زمين كوه تا كوه جوشن وران****برفتند با گرزهاي گران

نبد كوه پيدا ز ريگ و ز شخ****ز دريا به دريا كشيدند نخ

بياراست قارن به قلب اندرون****كه با شاه باشد سپه را ستون

چپ شاه گرد تليمان بخاست****چو شاپور نستوه بر دست راست

ز شبگير تا خور ز گردون بگشت****نبد كوه پيدا نه دريا نه دشت

دل تيغ

گفتي ببالد همي****زمين زير اسپان بنالد همي

چو شد نيزه ها بر زمين سايه دار****شكست اندر آمد سوي مايه دار

چو آمد به بخت اندرون تيرگي****گرفتند تركان برو چيرگي

بران سو كه شاپور نستوه بود****پراگنده شد هرك انبوه بود

همي بود شاپور تا كشته شد****سر بخت ايرانيان گشته شد

از انبوه تركان پرخاشجوي****به سوي دهستان نهادند روي

شب و روز بد بر گذرهاش جنگ****برآمد برين نيز چندي درنگ

چو نوذر فرو هشت پي در حصار****برو بسته شد راه جنگ سوار

سواران بياراست افراسياب****گرفتش ز جنگ درنگي شتاب

يكي نامور ترك را كرد ياد****سپهبد كروخان ويسه نژاد

سوي پارس فرمود تا بركشيد****به راه بيابان سر اندر كشيد

كزان سو بد ايرانيان را بنه****بجويد بنه مردم بدتنه

چو قارن شنود آنكه افراسياب****گسي كرد لشكر به هنگام خواب

شد از رشك جوشان و دل كرد تنگ****بر نوذر آمد بسان پلنگ

كه توران شه آن ناجوانمرد مرد****نگه كن كه با شاه ايران چه كرد

سوي روي پوشيدگان سپاه****سپاهي فرستاد بي مر به راه

شبستان ماگر به دست آورد****برين نامداران شكست آورد

به ننگ اندرون سر شود ناپديد****به دنب كروخان ببايد كشيد

ترا خوردني هست و آب روان****سپاهي به مهر تو دارد روان

همي باش و دل را مكن هيچ بد****كه از شهرياران دليري سزد

كنون من شوم بر پي اين سپاه****بگيرم بريشان ز هر گونه راه

بدو گفت نوذر كه اين راي نيست****سپه را چو تو لشكرآراي نيست

ز بهر بنه رفت گستهم و طوس****بدانگه كه برخاست آواي كوس

بدين زودي اندر شبستان رسد****كند ساز ايشان چنان چون سزد

نشستند بر خوان و مي خواستند****زماني دل از غم بپيراستند

پس آنگه سوي خان قارن شدند****همه ديده چون ابر بهمن شدند

سخن را فگندند هر گونه بن****بران برنهادند يكسر سخن

كه ما را سوي پارس بايد كشيد****نبايد برين جايگاه آرميد

چو

پوشيده رويان ايران سپاه****اسيران شوند از بد كينه خواه

كه گيرد بدين دشت نيزه به دست****كرا باشد آرام و جاي نشست

چو شيدوش و كشواد و قارن بهم****زدند اندرين راي بر بيش و كم

چو نيمي گذشت از شب ديرياز****دليران به رفتن گرفتند ساز

بدين روي دژدار بد گژدهم****دليران بيدار با او بهم

وزان روي دژ بارمان و سپاه****ابا كوس و پيلان نشسته به راه

كزو قارن رزم زن خسته بود****به خون برادر كمربسته بود

برآويخت چون شير با بارمان****سوي چاره جستن ندادش زمان

يكي نيزه زد بر كمربند اوي****كه بگسست بنياد و پيوند اوي

سپه سر به سر دل شكسته شدند****همه يك ز ديگر گسسته شدند

سپهبد سوي پارس بنهاد روي****ابا نامور لشكر جنگ جوي

بخش 7

چو بشنيد نوذر كه قارن برفت****دمان از پسش روي بنهاد و تفت

همي تاخت كز روز بد بگذرد****سپهرش مگر زير پي نسپرد

چو افراسياب آگهي يافت زوي****كه سوي بيابان نهادست روي

سپاه انجمن كرد و پويان برفت****چو شير از پسش روي بنهاد و تفت

چو تنگ اندر آمد بر شهريار****همش تاختن ديد و هم كارزار

بدان سان كه آمد همي جست راه****كه تا بر سر آرد سري بي كلاه

شب تيره تا شد بلند آفتاب****همي گشت با نوذر افراسياب

ز گرد سواران جهان تار شد****سرانجام نوذر گرفتار شد

خود و نامداران هزار و دويست****تو گفتي كشان بر زمين جاي نيست

بسي راه جستند و بگريختند****به دام بلا هم برآويختند

چنان لشكري را گرفته به بند****بياورد با شهريار بلند

اگر با تو گردون نشيند به راز****هم از گردش او نيابي جواز

همو تاج و تخت بلندي دهد****همو تيرگي و نژندي دهد

به دشمن همي ماند و هم به دوست****گهي مغز يابي ازو گاه پوست

سرت گر بسايد به ابر سياه****سرانجام خاك است ازو جايگاه

وزان پس بفرمود افراسياب****كه از

غار و كوه و بيابان و آب

بجوييد تا قارن رزم زن****رهايي نيابد ازين انجمن

چو بشنيد كاو پيش ازان رفته بود****ز كار شبستان برآشفته بود

غمي گشت ازان كار افراسياب****ازو دور شد خورد و آرام و خواب

كه قارن رها يافت از وي به جان****بران درد پيچيد و شد بدگمان

چنين گفت با ويسهٔ نامور****كه دل سخت گردان به مرگ پسر

كه چون قارن كاوه جنگ آورد****پلنگ از شتابش درنگ آورد

ترا رفت بايد ببسته كمر****يكي لشكري ساخته پرهنر

بخش 8

بشد ويسه سالار توران سپاه****ابا لشكري نامور كينه خواه

ازان پيشتر تابه قارن رسيد****گراميش را كشته افگنده ديد

دليران و گردان توران سپاه****بسي نيز با او فگنده به راه

دريده درفش و نگونسار كوس****چو لاله كفن روي چون سندروس

ز ويسه به قارن رسيد آگهي****كه آمد به پيروزي و فرهي

ستوران تازي سوي نيمروز****فرستاد و خود رفت گيتي فروز

ز درد پسر ويسهٔ جنگجوي****سوي پارس چون باد بنهاد روي

چو از پارس قارن به هامون كشيد****ز دست چپش لشكر آمد پديد

ز گرد اندر آمد درفش سياه****سپهدار تركان به پيش سپاه

رده بركشيدند بر هر دو روي****برفتند گردان پرخاشجوي

ز قلب سپه ويسه آواز داد****كه شد تاج و تخت بزرگي به باد

ز قنوج تا مرز كابلستان****همان تا در بست و زابلستان

همه سر به سر پاك در چنگ ماست****بر ايوانها نقش و نيرنگ ماست

كجا يافت خواهي تو آرامگاه****ازان پس كجا شد گرفتار شاه

چنين داد پاسخ كه من قارنم****گليم اندر آب روان افگنم

نه از بيم رفتم نه از گفت وگوي****به پيش پسرت آمدم كينه جوي

چو از كين او دل بپرداختم****كنون كين و جنگ ترا ساختم

برآمد چپ و راست گرد سياه****نه روي هوا ماند روشن نه ماه

سپه يك به ديگر برآويختند****چو رود روان خون همي ريختند

بر ويسه

شد قارن رزم جوي****ازو ويسه در جنگ برگاشت روي

فراوان ز جنگ آوران كشته شد****بورد چون ويسه سرگشته شد

چو بر ويسه آمد ز اختر شكن****نرفت از پسش قارن رزم زن

بشد ويسه تا پيش افراسياب****ز درد پسر مژه كرده پرآب

بخش 9

و ديگر كه از شهر ارمان شدند****به كينه سوي زابلستان شدند

شماساس كز پيش جيحون برفت****سوي سيستان روي بنهاد و تفت

خزروان ابا تيغ زن سي هزار****ز تركان بزرگان خنجرگزار

برفتند بيدار تا هيرمند****ابا تيغ و با گرز و بخت بلند

ز بهر پدر زال با سوگ و درد****به گوراب اندر همي دخمه كرد

به شهر اندرون گرد مهراب بود****كه روشن روان بود و بي خواب بود

فرستاده اي آمد از نزد اوي****به سوي شماساس بنهاد روي

به پيش سراپرده آمد فرود****ز مهراب دادش فراوان درود

كه بيداردل شاه توران سپاه****بماناد تا جاودان با كلاه

ز ضحاك تازيست ما را نژاد****بدين پادشاهي نيم سخت شاد

به پيوستگي جان خريدم همي****جز اين نيز چاره نديدم همي

كنون اين سراي و نشست منست****همان زاولستان به دست منست

ازايدر چو دستان بشد سوگوار****ز بهر ستودان سام سوار

دلم شادمان شد به تيمار اوي****برآنم كه هرگز نبينمش روي

زمان خواهم از نامور پهلوان****بدان تا فرستم هيوني دوان

يكي مرد بينادل و پرشتاب****فرستم به نزديك افراسياب

مگر كز نهان من آگه شود****سخنهاي گوينده كوته شود

نثاري فرستم چنان چون سزاست****جز اين نيز هرچ از در پادشاست

گر ايدونك گويد به نزد من آي****جز از پيش تختش نباشم به پاي

همه پادشاهي سپارم بدوي****هميشه دلي شاد دارم بدوي

تن پهلوان را نيارم به رنج****فرستمش هرگونه آگنده گنج

ازين سو دل پهلوان را ببست****وزان در سوي چاره يازيد دست

نوندي برافگند نزديك زال****كه پرنده شو باز كن پر و بال

به دستان بگو آنچ ديدي ز كار****بگويش كه از آمدن سر

مخار

كه دو پهلوان آمد ايدر بجنگ****ز تركان سپاهي چو دشتي پلنگ

دو لشكر كشيدند بر هيرمند****به دينارشان پاي كردم به بند

گر از آمدن دم زني يك زمان****برآيد همي كامهٔ بدگمان

پادشاهي نرسي بهرام

پادشاهي نرسي بهرام

چو نرسي نشست از بر تخت عاج****به سر بر نهاد آن سزاوار تاج

همه مهتران با نثار آمدند****ز درد پدر سوكوار آمدند

بريشان سپهدار كرد آفرين****كه اي مهربانان باداد و دين

بدانيد كز كردگار جهان****چنين رفت كار آشكار و نهان

كه ما را فزوني خرد داد و شرم****جوانمردي و داد و آواز نرم

همان ايمني شادماني بود****كرا ز اخترش مهرباني بود

خردمند مرد ار ترا دوست گشت****چنان دان كه با تو ز يك پوست گشت

تو كردار خوب از توانا شناس****خرد نيز نزديك دانا شناس

دليري ز هشيار بودن بود****دلاور به جاي ستودن بود

هرانكس كه بگريزد از كاركرد****ازو دور شد نام و ننگ و نبرد

همان كاهلي مردم از بددليست****هم آواز آن بددلي كاهليست

همي زيست نه سال با راي و پند****جهان را سخن گفتنش سودمند

چو روزش فراز آمد و بخت شوم****شد آن ترگ پولاد بر سان موم

دوان شد به بالينش شاه اورمزد****به رخشاني لاله اندر فرزد

كه فرزند آن نامور شاه بود****فرزوان چو در تيره شب ماه بود

بدو گفت كاي نازديده جوان****مبر دست سوي بدي تا توان

تو از جاي بهرام و نرسي به بخت****سزاوار تاجي و زيباي تخت

بدين زور و بالا و اين فر و يال****بهر دانش از هركسي بي همال

مبادا كه تاج از تو گريان شود****دل انجمن بر تو بريان شود

جهان را به آيين شاهان بدار****چو آمختي از پاك پروردگار

به فرجام هم روز تو بگذرد****سپهر روانت به پي بسپرد

چنان رو كه پرسند پاسخ كني****به پاسخ گري روز فرخ كني

بگفت اين و چادر به سر دركشيد****يكي بادسرد از جگر

بركشيد

همان روز گفتي كه نرسي نبود****همان تخت و ديهيم و كرسي نبود

پادشاهي اورمزد

بخش 1

سر گاه و ديهيم شاه اورمزد****بيارايم اكنون چو ماه اورمزد

ز شاهي برو هيچ تاوان نبود****ازان بد كه عهدش فراوان نبود

چو بنشست شاه اورمزد بزرگ****به آبشخور آمد همي ميش و گرگ

چنين گفت كاي نامور بخردان****جهان گشته و كار ديده ردان

بكوشيم تا نيكي آريم و داد****خنك آنك پند پدر كرد ياد

چو يزدان نيكي دهش نيكوي****بما داد و تاج سر خسروي

به نيكي كنم ويژه انبازتان****نخواهم كه بي من بود رازتان

بدانيد كان كو مني فش بود****بر مهتران سخت ناخوش بود

ستيره بود مرد را پيش رو****بماند نيازش همه ساله نو

همان رشك شمشير نادان بود****هميشه برو بخت خندان بود

دگر هرك دارد ز هر كار ننگ****بود زندگاني و روزيش تنگ

در آز باشد دل سفله مرد****بر سفلگان تا تواني مگرد

هرانكس كه دانش نيابي برش****مكن ره گذر تازيد بر درش

به مرد خردمند و فرهنگ و راي****بود جاودان تخت شاهي به پاي

دلت زنده باشد به فرهنگ و هوش****به بد در جهان تا تواني مكوش

خرد همچو آبست و دانش زمين****بدان كاين جدا و آن جدا نيست زين

دل شاه كز مهر دوري گرفت****اگر بازگردد نباشد شگفت

هرانكس كه باشد مرا زيردست****همه شادمان باد و يزدان پرست

به خشنودي كردگار جهان****خرد يار باد آشكار و نهان

خردمند گر مردم پارسا****چو جايي سخن راند از پادشا

همه سخته بايد كه راند سخن****كه گفتار نيكو نگردد كهن

نبايد كه گويي بجز نيكوي****وگر بد سرايد نگر نشنوي

ببيند دل پادشا راز تو****همان بشنود گوش آواز تو

چه گفت آن سخن گوي پاسخ نيوش****كه ديوار دارد به گفتار گوش

همه انجمن خواندند آفرين****بران شاه بينادل و پاك دين

پراگنده گشت آن بزرگ انجمن****همه شاد زان سرو سايه فگن

همان رسم شاپور شاه اردشير****همي داشت آن

شاه دانش پذير

جهاني سراسر بدو گشت شاد****چه نيكو بود شاه با بخش و داد

همي راند با شرم و با داد كار****چنين تا برآمد برين روزگار

بگسترد كافور بر جاي مشك****گل و ارغوان شد به پاليز خشك

سهي سرو او گشت همچون كمان****نه آن بود كان شاه را بدگمان

نبود از جهان شاد بس روزگار****سرآمد بران دادگر شهريار

بخش 2

چو دانست كز مرگ نتوان گريخت****بسي آب خونين ز ديده بريخت

بگسترد فرش اندر ايوان خويش****بفرمود كامدش بهرام پيش

بدو گفت كاي پاك زاده پسر****به مردي و دانش برآورده سر

به من پادشاهي نهادست روي****كه رنگ رخم كرد همرنگ موي

خم آورد بالاي سرو سهي****گل سرخ را داد رنگ بهي

چو روز تو آمد جهاندار باش****خردمند باش و بي آزار باش

نگر تا نپيچي سر از دادخواه****نبخشي ستمكارگان را گناه

زبان را مگردان به گرد دروغ****چو خواهي كه تاج از تو گيرد فروغ

روانت خرد باد و دستور شرم****سخن گفتن خوب و آواز نرم

خداوند پيروز يار تو باد****دل زيردستان شكار تو باد

بنه كينه و دور باش از هوا****مبادا هوا بر تو فرمانرا

سخن چين و بي دانش و چاره گر****نبايد كه يابد به پيشت گذر

ز نادان نيابي جز از بتري****نگر سوي بي دانشان ننگري

چنان دان كه بي شرم و بسيارگوي****نبيند به نزد كسي آب روي

خرد را مه و خشم را بنده دار****مشو تيز با مرد پرهيزگار

نگر تا نگردد به گرد تو آز****كه آز آورد خشم و بيم و نياز

همه بردباري كن و راستي****جدا كن ز دل كژي و كاستي

بپرهيز تا بد نگرددت نام****كه بدنام گيتي نبيند به كام

ز راه خرد ايچ گونه متاب****پشيماني آرد دلت را شتاب

درنگ آورد راستيها پديد****ز راه خرد سر نبايد كشيد

سر بردباران نيايد به خشم****ز نابودنيها بخوابند چشم

وگر بردباري ز حد بگذرد****دلاور گماني به سستي

برد

هرانكس كه باشد خداوند گاه****ميانجي خرد را كند بر دو راه

نه سستي نه تيزي به كاراندرون****خرد باد جان ترا رهنمون

نگه دار تا مردم عيب جوي****نجويد به نزديك تو آب روي

ز دشمن مكن دوستي خواستار****وگر چند خواند ترا شهريار

درختي بود سبز و بارش كبست****وگر پاي گيري سر آيد به دست

اگر در فرازي و گر در نشيب****نبايد نهادن سر اندر فريب

به دل نيز انديشهٔ بد مدار****بدانديش را بد بود روزگار

سپهبد كجا گشت پيمان شكن****بخندد بدو نامدار انجمن

خردگير كرايش جان تست****نگهدار گفتار و پيمان تست

هم آرايش تاج و گنج و سپاه****نمايندهٔ گردش هور و ماه

نگر تا نسازي ز بازوي گنج****كه بر تو سرآيد سراي سپنج

مزن راي جز با خردمند مرد****از آيين شاهان پيشي مگرد

به لشكر بترسان بدانديش را****به ژرفي نگه كن پس و پيش را

ستاينده اي كو ز بهر هوا****ستايد كسي را همي ناسزا

شكست تو جويد همي زان سخن****ممان تا به پيش تو گردد كهن

كسي كش ستايش بيايد به كار****تو او را ز گيتي به مردم مدار

كه يزدان ستايش نخواهد همي****نكوهيده را دل بكاهد مي

هرانكس كه او از گنهكار چشم****بخوابيد و آسان فرو برد خشم

فزونيش هر روز افزون شود****شتاب آورد دل پر از خون شود

هرانكس كه با آب دريا نبرد****بجويد نباشد خردمند مرد

كمان دار دل را زبانت چو تير****تو اين گفته هاي من آسان مگير

گشاد پرت باشد و دست راست****نشانه بنه زان نشان كت هواست

زبان و خرد با دلت راست كن****همي ران ازان سان كه خواهي سخن

هرانكس كه اندر سرش مغز بود****همه راي و گفتار او نغز بود

هرانگه كه باشي تو با راي زن****سخنها بياراي بي انجمن

گرت راي با آزمايش بود****همه روزت اندر فزايش بود

شود جانت از دشمن آژيرتر****دل و مغز و رايت جهانگيرتر

كسي را

كجا پيش رو شد هوا****چنان دان كه رايش نگيرد نوا

اگر دوست يابد ترا تازه روي****بيفزايد اين نام را رنگ و بوي

تو با دشمنت رو پر آژنگ دار****بدانديش را چهره بي رنگ دار

به ارزانيان بخش هرچت هواست****كه گنج تو ارزانيان را سزاست

بكش جان و دل تا تواني ز رشك****كه رشك آورد گرم و خونين سرشك

هرانگه كه رشك آورد پادشا****نكوهش كند مردم پارسا

چو اندرز بنوشت فرخ دبير****بياورد و بنهاد پيش وزير

جهاندار برزد يكي باد سرد****پس آن لعل رخسارگان كرد زرد

چو رنگين رخ تاجور تيره شد****ازان درد بهرام دل خيره شد

چهل روز بد سوكوار و نژند****پر از گرد و بيكار تخت بلند

چنين بود تا بود گردان سپهر****گهي پر ز درد و گهي پر ز مهر

تو گر باهشي مشمر او را به دوست****كجا دست يابد بدردت پوست

شب اورمزد آمد و ماه دي****ز گفتن بياساي و بردار مي

كنون كار ديهيم بهرام ساز****كه در پادشاهي نماند دراز

پادشاهي اورمزد نرسي

پادشاهي اورمزد نرسي

چو بر گاه رفت اورمزد بزرگ****ز نخچير كوتاه شد چنگ گرگ

جهان را همي داشت با ايمني****نهان گشت كردار آهرمني

نخست آفرين كرد بر كردگار****توانا و دانا و پروردگار

شب و روز و گردان سپهر آفريد****چو بهرام و كيوان و مهر آفريد

ازويست پيروزي و فرهي****دل و داد و ديهيم شاهنشهي

هميشه دل ما پر از داد باد****دل زيردستان به ما شاد باد

ستايش نيابد سر سفله مرد****بر سفلگان تا تواني مگرد

همان نيز با مرد بدخواه راي****اگر پندگيري به نيكي گراي

ز بخشش هرانكس كه جويد سپاس****نخواندش بخشنده يزدان شناس

ستاننده گر ناسپاست نيز****سزد گر ندارد كس او را به چيز

هراسان بود مردم سخت كار****كه او را نباشد كسي دوستدار

وگر سستي آرد به كار اندرون****نخواند ورا راي زن رهنمون

گر از كاهلان يار خواهي به كار****نباشي جهانجوي و

مردم شمار

نگر خويشتن را نداري بزرگ****وگر گاه يابي نگردي سترگ

چو بدخو شود مرد درويش خوار****همي بيند آن از بد روزگار

همه ساله بيكار و نالان ز بخت****نه راي و نه دانش نه زيباي تخت

وگر بازگيرند ازو خواسته****شود جان و مغز و دلش كاسته

به بي چيزي و بدخويي يازد اوي****ندارد خرد گردن افرازد اوي

نه چيز و نه دانش نه راي و هنر****نه دين و نه خشنودي دادگر

شما را شب و روز فرخنده باد****بدانديش را جان پراگنده باد

برو مهتران آفرين ساختند****خود از سوك شاهان بپرداختند

چو نه سال بگذشت بر سر سپهر****گل زرد شد آن چو گلنار چهر

غمي شد ز مرگ آن سر تاجور****بمرد و به شاهي نبودش پسر

چنان نامور مرد شيرين سخن****به نوي بشد زين سراي كهن

چنين بود تا بود چرخ روان****توانا به هر كار و ما ناتوان

چهل روز سوكش همي داشتند****سر گاه او خوار بگذاشتند

به چندين زمان تخت بيكار بود****سر مهتران پر ز تيمار بود

نگه كرد موبد شبستان شاه****يكي لاله رخ ديد تابان چو ماه

سر مژه چون خنجر كابلي****دو زلفش چو پيچان خط مغولي (؟)

مسلسل يك اندر دگر بافته****گره بر زده سرش برتافته

پري چهره را بچه اندر نهان****ازان خوب رخ شادمان شد جهان

چهل روزه شد رود و مي خواستند****يكي تخت شاهي بياراستند

به سر برش تاجي برآويختند****بران تاج زر و درم ريختند

چهل روز بگذشت بر خوب چهر****يكي كودك آمد چو تابنده مهر

ورا موبدش نام شاپور كرد****بران شادماني يكي سور كرد

تو گفتي همي فره ايزديست****برو سايهٔ رايت بخرديست

برفتند گردان زرين كمر****بياويختند از برش تاج زر

چو آن خرد را سير دادند شير****نوشتند پس در ميان حرير

چهل روزه را زير آن تاج زر****نهادند بر تخت فرخ پدر

پادشاهي خسرو پرويز

بخش 1

چوگستهم وبندوي به آذرگشسپ****فگندند مردي سبك بر دو اسپ

كه

در شب به نزديك خسرو شود****از ايران به آگاهي نو شود

فرستاده آمد بر شاه نو****گذشته شبي تيره از ماه نو

ز آشوب بغداد گفت آنچ ديد****جوان شد چو برگ گل شنبليد

چنين گفت هركو زراه خرد****بتيزي ز بي دانشي بگذرد

نترسد ز كردار چرخ بلند****شود زندگانيش ناسودمند

گراين بد كه گفتي خوش آمد مرا****خور و خواب در آتش آمد مرا

وليكن پدر چون به خون آخت دست****از ايران نكردم سران نشست

هم او را كنون چون يكي بنده ام****سخن هرچ گويد نيوشنده ام

هم اندر زمان داغ دل با سپاه****بكردار آتش بيامد ز راه

سپاهي بد از بردع و اردبيل****همي رفت با نامور خيل خيل

از ارمينيه نيز چندي سپاه****همي تاخت چون باد با پور شاه

چوآمد ببغداد زو آگهي****كه آمد خريدار تخت مهي

همه شهر ز آگاهي آرام يافت****جهانجوي از آرامشان كام يافت

پذيره شدندش بزرگان شهر****كسي را كه از مهتري بود بهر

نهادند بر پيشگه تخت عاج****همان طوق زرين وپرمايه تاج

بشهر اندرون رفت خسرو بدرد****بنزد پدر رفت با بادسرد

چه جوييم زين گنبد تيزگرد****كه هرگز نياسايد از كاركرد

يكي راهمي تاج شاهي دهد****يكي را بدريا بماهي دهد

يكي را برهنه سروپاي و سفت****نه آرام و خواب و نه جاي نهفت

يكي را دهد توشهٔ شهد و شير****بپوشد بديبا و خز و حرير

سرانجام هردو بخاك اندرند****بتارك بدام هلاك اندرند

اگر خود نزادي خردمند مرد****نديدي ز گيتي چنين گرم و سرد

نديدي جهان ازبنه به بدي****اگر كه بدي مرد اگر مه بدي

كنون رنج در كارخسرو بريم****بخواننده آگاهي نو بريم

بخش 10

وزان جايگه شد به پيش پدر****دوديده پراز آب و پر خون جگر

چو روي پدر ديد بردش نماز****همي بود پيشش زماني دراز

بدو گفت كاين پهلوان سوار****كه او را گزين كردي اي شهريار

بيامد چوشاهان كه دارند فر****سپاهي بياورد بسيارمر

بگفتم سخن هرچ آمد ز

پند****برو پند من بر نبد سودمند

همه جنگ و پرخاش بدكام اوي****كه هرگز مبادا روان نام اوي

بناكام رزمي گران كرده شد****فراوان كس از اختر آزرده شد

زمن بازگشتند يكسر سپاه****نديدند گفتي مرا جزبه راه

همي شاه خوانند بهرام را****نديدند آغاز فرجام را

پس من كنون تا پل نهروان****بياورد لشكر چو كوهي گران

چوشد كاربي برگ بگريختم****بدام بلا در نياويختم

نگه كردم اكنون به سود و زيان****نباشند ياور مگر تازيان

گر اي دون كه فرمان دهد شهريار****سواران تازي برم بي شمار

بدو گفت هرمز كه اين راي نيست****كه اكنون تو را پاي برجاي نيست

نباشند ياور تو را تازيان****چوجايي نبينند سود و زيان

بدرد دل اندر تو را زار نيز****بدشمن سپارند از بهر چيز

بدين كار پشت تو يزدان بود****هما و از توبخت خندان بود

چو بگذاشت خواهي همي مرز وبوم****از ايدر برو تازيان تا بروم

سخنهاي اين بندهٔ چاره جوي****چو رفتي يكايك بقيصر بگوي

بجايي كه دين است و هم وخواستست****سليح و سپاه وي آراستست

فريدونيان نيز خويش تواند****چوكارت شود سخت پيش تواند

چو بشنيد خسرو زمين بوس داد****بسي بر نهان آفرين كرد ياد

ببندوي و گردوي و گستهم گفت****كه ما با غم و رنج گشتيم جفت

بسازيد و يكسر بنه برنهيد****برو بوم ايران بدشمن دهيد

بگفت اين و از ديده آواز خاست****كه اي شاه نيك اختر و داد وراست

يكي گرد تيره برآمد ز راه****درفشي درفشان ميان سپاه

درفشي كجا پيكرش اژدهاست****كه چوبينه بر نهروان كرد راست

چوبشنيد خسرو بيامد بدر****گريزان برفت او ز پيش پدر

همي شد سوي روم برسان گرد****درفشي پس پشت او لاژورد

بپيچيد يال و بر و روي را****نگه كرد گستهم و بند وي را

همي راندند آن دو تن نرم نرم****خروشيد خسرو به آواي گرم

همانا سران تان ز پيش آمدست****كه بدخواه تان همچو خويش آمدست

اگر نه چنين نرم

راندن چراست****كه بهرام نزديك پشت شماست

بدو گفت بندوي كاي شهريار****دلت را ببهرام رنجه مدار

كجا گرد ما را نبيند ز راه****كه دورست ز ايدر درفش سياه

چنين است يارانت را گفت و گوي****كه ما را بدين تاختن نيست روي

چو چوبينه آيد بايوان شاه****هم آنگه به هرمز دهد تاج وگاه

نشيند چو دستور بردست اوي****بدريا رسد كارگر شست اوي

بقيصر يكي نامه از شهريار****نويسد كه اين بندهٔ نابكار

گريزان برفتست زين مرز وبوم****نبايد كه آرام گيرد بروم

هم آنگه كه او خويشتن كرد راست****نژندي وكژي ازين بهر ماست

چو آيد بران مرز بندش كنيد****دل شادمان را گزندش كنيد

بدين بارگاهش فرستيد باز****ممانيد تا گردد او سرفراز

ببنديد هم در زمان با سپاه****فرستيد گريان بدين جايگاه

چنين داد پاسخ كه از بخت بد****سزد زين نشان هرچ بر ما رسد

سخنها درازست و كاري درشت****به يزدان كنون باز هشتيم پشت

براند اسپ وگفت آنچ از خوب و زشت****جهاندار برتارك ما نبشت

بباشد نگردد بانديشه باز****مبادا كه آيد بدشمن نياز

چو او برگذشت اين دو بيدادگر****ازو بازگشتند پر كينه سر

زراه اندر ايوان شاه آمدند****پراز رنج و دل پرگناه آمدند

ز در چون رسيدند نزديك تخت****زهي از كمان باز كردند سخت

فگندند ناگاه در گردنش****بياويختند آن گرامي تنش

شد آن تاج و آن تخت شاهنشهان****توگفتي كه هرمز نبد درجهان

چنين است آيين گردنده دهر****گهي نوش بار آورد گاه زهر

اگر مايه اينست سودش مجوي****كه درجستنش رنجت آيد بروي

چوشد گردش روز هرمز بپاي****تهي ماند زان تخت فرخنده جاي

هم آنگاه برخاست آواز كوس****رخ خونيان گشت چون سندروس

درفش سپهبد هم آنگه ز راه****پديد آمد اندر ميان سپاه

جفا پيشه گستهم و بند وي تيز****گرفتند زان كاخ راه گريز

چنين تا بخسرو رسيد اين دومرد****جهانجوي چون ديدشان روي زرد

بدانست كايشان دو دل پر ز راز****چرا

از جهاندار گشتند باز

برخساره شد چون گل شنبليد****نكرد آن سخن بر دليران پديد

بديشان چنين گفت كزشاه راه****بگرديد كامد بتنگي سپاه

بيابان گزينيد وراه دراز****مداريد يكسر تن از رنج باز

بخش 11

چوبهرام رفت اندر ايوان شاه****گزين كرد زان لشكر كينه خواه

زره دار و شمشير زن سي هزار****بدان تا شوند از پس شهريار

چنين لشكري نامبردار و گرد****ببهرام پور سياوش سپرد

وزان روي خسرو بيابان گرفت****همي از بد دشمنان جان گرفت

چنين تا بنزد رباطي رسيد****سر تيغ ديوار او ناپديد

كجا خواندنديش يزدان سراي****پرستشگهي بود و فرخنده جاي

نشستنگه سوكواران بدي****بدو در سكوبا و مطران بدي

چنين گفت خسرو به يزدان پرست****كه از خوردني چيست كايد بدست

سكوبا بدو گفت كاي نامدار****فطيرست با ترهٔ جويبار

گراي دون كه شايد بدين سان خورش****مبادت جز از نوشه اين پرورش

ز اسب اندر آمد سبك شهريار****همان آنك بودند با اوسوار

جهانجوي با آن دو خسرو پرست****گرفت از پي و از برسم بدست

بخوردند با شتاب چيزي كه بود****پس آنگه به زمزم بگفتند زود

چنين گفت پس با سكوبا كه مي****نداري تو اي پيرفرخنده پي

بدو گفت ما مي زخرما كنيم****به تموز وهنگام گرما كنيم

كنون هست لختي چو روشن گلاب****به سرخي چو بيجاده در آفتاب

هم آنگه بياورد جامي نبيد****كه شد زنگ خورشيد زو ناپديد

بخورد آن زمان خسرو از مي سه جام****مي و نان كشكين كه دارد بنام

چو مغزش شد از بادهٔ سرخ گرم****هم آنگه بخفت از بر ريگ نرم

نهاد از بر ران بندوي سر****روانش پر از درد و خسته جگر

همان چون بخواب اندر آمد سرش****سكوباي مهتر بيامد برش

كه از راه گردي برآمد سياه****دران گرد تيره فراوان سپاه

چنين گفت خسرو كه بد روزگار****كه دشمن بدين گونه شد خواستا ر

نه مردم به كارست و نه بارگي****فراز آمد آن روز بيچارگي

بدو گفت

بندوي بس چاره ساز****كه آمدت دشمن بتنگي فراز

بدو گفت خسرو كه اي نيك خواه****مرا اندرين كار بنماي راه

بدو گفت بندوي كاي شهريار****تو را چاره سازم بدين روزگار

وليكن فدا كرده باشم روان****به پيش جهانجوي شاه جهان

بدو گفت خسرو كه داناي چين****يكي خوب زد داستاني برين

كه هركو كند بر درشاه كشت****بيابد بدان گيتي اندر بهشت

چو ديوار شهر اندر آمد زپاي****كلاته نبايد كه ماند بجاي

چو ناچيز خواهد شدن شارستان****مماناد ديوار بيمارستان

توگر چاره جويي داني اكنون بساز****هم از پاك يزدان نه اي بي نياز

بدو گفت بندوي كاين تاج زر****مرا ده همين گوشوار و كمر

همان لعل زرين چيني قباي****چو من پوشم اين را تو ايدر مپاي

برو با سپاهت هم اندر شتاب****چو كشتي كه موجش درآرد ز آب

بكرد آن زمان هرچ بندوي گفت****وزانجايگه گشت با باد جفت

چو خسرو برفت از بر چاره جوي****جهانديده سوي سقف كرد روي

كه اكنون شما را بدين بر ز كوه****ببايد شدن ناپديد از گروه

خود اندر پرستشگه آمد چو گرد****بزودي در آهنين سخت كرد

بپوشيد پس جامهٔ زرنگار****به سر برنهاد افسر شهريار

بران بام برشد نه بر آرزوي****سپه ديد گرد اندورن چارسوي

همي بود تا لشكر رزمساز****رسيدند نزديك آن دژ فراز

ابرپاي خاست آنگه از بام زود****تن خويشتن را به لشكر نمود

بديدندش از دور با تاج زر****همان طوق و آن گوشوار و كمر

همي گفت هر كس كه اين خسروست****كه با تاج و با جامه هاي نوست

چو بند وي شد بي گمان كان سپاه****همي بازنشناسد او را ز شاه

فرود آمد و جامهٔ خويش تفت****بپوشيد ناكام و بربام رفت

چنين گفت كاي رزمسازان نو****كرا خوانم اندر شما پيش رو

كه پيغام دارم ز شاه جهان****بگويم شنيده به پيش مهان

چو پور سياووش ديدش ببام****منم پيش رو گفت بهرام نام

بدو گفت گويد جهاندار شاه****كه من سخت

پيچانم از رنج راه

ستوران همه خسته و كوفته****زراه دراز اندر آشوفته

بدين خانهٔ سوكواران به رنج****فرود آمدستيم با يار پنج

چوپيدا شود چاك روز سپيد****كنم دل زكار جهان نااميد

بياييم با تو به راه دراز****به نزديك بهرام گردن فراز

برين بركه گفتم نجويم زمان****مگر يارمندي كند آسمان

نياكان ماآنك بودند پيش****نگه داشتندي هم آيين وكيش

اگرچه بدي بختشان دير ساز****ز كهتر نبرداشتندي نياز

كنون آنچ ما را به دل راز بود****بگفتيم چون بخت ناساز بود

زرخشنده خورشيد تا تيره خاك****نباشد مگر راي يزدان پاك

چو سالار بشنيد زو داستان****به گفتار او گشت همداستان

دگر هركه بشنيد گفتار اوي****پر از درد شد دل ز كردار اوي

فرود آمد آن شب بدانجا سپاه****همي داشتي راي خسرو نگاه

دگر روز بندوي بربام شد****ز ديوار تا سوي بهرام شد

بدو گفت كامروز شاه از نماز****همانا نيايد به كاري فراز

چنين هم شب تيره بيدار بود****پرستندهٔ پاك دادار بود

همان نيز خورشيد گردد بلند****زگرما نبايد كه يابد گزند

بياسايد امروز و فردا پگاه****همي راند اندر ميان سپاه

چنين گفت بهرام با مهتران****كه كاريست اين هم سبك هم گران

چو بر خسرو اين كار گيريم تنگ****مگر تيز گردد بيايد به جنگ

بتنها تن او يكي لشكرست****جهانگير و بيدار و كنداورست

وگر كشته آيد به دشت نبرد****برآرد ز ما نيز بهرام گرد

هم آن به كه امروز باشيم نيز****وگر خوردني نيست بسيار چيز

مگر كو بدين هم نشان خوش منش****بيايد به از جنگ وز سرزنش

چنان هم همي بود تا شب ز كوه****برآمد بگرد اندر آمد گروه

سپاه اندرآمد ز هر پهلوي****همي سوختند آتش از هر سوي

بخش 12

چوروي زمين گشت خورشيد فام****سخن گوي بندوي برشد ببام

ببهرام گفت اي جهانديده مرد****برانگه كه برخاست از دشت گرد

چو خسرو شما را بديد او برفت****سوي روم با لشكر خويش تفت

كنون گر تو پران شوي

چون عقاب****وگر برتر آري سر از آفتاب

نبيند كسي شاه را جز بروم****كه اكنون كهن شد بران مرز وبوم

كنون گر دهيدم به جان زينهار****بيايم بر پهلوان سوار

بگويم سخن هرچ پرسد زمن****ز كمي و بيشي آن انجمن

وگرنه بپوشم سليح نبرد****به جنگ اندر آيم بكردار گرد

چو بهرام بشنيد زو اين سخن****دل مرد برنا شد از غم كهن

به ياران چنين گفت كاكنون چه سود****اگر من برآرم ز بندوي دود

همان به كه او را برپهلوان****برم هم برين گونه روشن روان

بگويد بدو هرچ داند ز شاه****اگر سر دهد گر ستاند كلاه

به بندوي گفت اي بد چاره جوي****تو اين داوريها ببهرام گوي

فرود آمد از بام بندوي شير****همي راند با نامدار دلير

چوبشنيد بهرام كامد سپاه****سوي روم شد خسرو كينه خواه

زپور سياوش بر آشفت سخت****بدو گفت كاي بدرگ شوربخت

نه كار تو بود اينك فرمودمت****همي بي هنر خيره بستودمت

جهانجوي بندوي را پيش خواند****همي خشم بهرام با او براند

بدو گفت كاي بدتن بدكنش****فريبنده مرد از در سرزنش

سپاه مرا خيره بفريفتي****زبد گوهر خويش نشكيفتي

تو با خسرو شوم گشتي يكي****جهانديده يي كردي از كودكي

كنون آمدي با دلي پر سخن****كه من نو كنم روزگار كهن

بدو گفت بندوي كاي سرفراز****زمن راستي جوي و تندي مساز

بدان كان شهنشاه خويش منست****بزرگيش وراديش پيش منست

فداكردمش جان وبايست كرد****تو گر مهتري گرد كژي مگرد

بدو گفت بهرام من زين گناه****كه كردي نخواهمت كردن تباه

وليكن تو هم كشته بر دست اوي****شوي زود و خواني مرا راست گوي

نهادند بر پاي بندوي بند****ببهرام دادش ز بهر گزند

همي بود تا خور شد اندر نهفت****بيامد پر انديشه دل بخفت

بخش 13

چو خورشيد خنجر كشيد از نيام****پديد آمد آن مطرف زردفام

فرستاد و گردنكشان را بخواند****برتخت شاهي به زانو نشاند

بهرجاي كرسي زرين نهاد****چوشاهان پيروز بنشست شاد

چنين گفت

زان پس به بانگ بلند****كه هركس كه هست ازشما ارجمند

ز شاهان ز ضحاك بتر كسي****نيامد پديدار بجويي بسي

كه از بهر شاهي پدر را بكشت****وزان كشتن ايرانش آمد بمشت

دگر خسرو آن مرد بيداد و شوم****پدر را بكشت آنگهي شد بروم

كنون ناپديدست اندر جهان****يكي نامداري ز تخت مهان

كه زيبا بود بخشش و بخت را****كلاه و كمر بستن وتخت را

كه داريد كه اكنون ببندد ميان****بجا آورد رسم و راه كيان

بدارندهٔ آفتاب بلند****كه باشم شما را بدين يارمند

شنيدند گردنكشان اين سخن****كه آن نامور مهتر افكند بن

نپيچيد كس دل ز گفتار راست****يكي پيرتر بود بر پاي خاست

كجا نام او بود شهران گراز****گوي پيرسر مهتري ديرياز

چنين گفت كاي نامدار بلند****توي در جهان تابوي سودمند

بدي گر نبودي جز از ساوه شاه****كه آمد بدين مرز ما با سپاه

ز آزادگان بندگان خواست كرد****كجا در جهانش نبد هم نبرد

ز گيتي بمردي تو بستي ميان****كه آن رنج بگذشت ز ايرانيان

سپه چاربار از يلان صدهزار****همه گرد و شايستهٔ كارزار

بيك چوبه تير تو گشتند باز****برآسود ايران ز گرم و گداز

كنون تخت ايران سزاوار تست****برين برگوا بخت بيدارتست

كسي كو بپيچد ز فرمان ما****وگر دور ماند ز پيمان ما

بفرمانش آريم اگر چه گوست****و گر داستان را همه خسروست

بگفت اين و بنشست بر جاي خويش****خراسان سپهبد بيامد به پيش

چنين گفت كاين پير دانش پژوه****كه چندين سخن گفت پيش گروه

بگويم كه او از چه گفت اين سخن****جهانجوي و داننده مرد كهن

كه اين نيكويها ز تو ياد كرد****دل انجمن زين سخن شاد كرد

وليكن يكي داستانست نغز****اگر بشنود مردم پاك مغز

كه زر دشت گويد باستا و زند****كه هركس كه از كردگاربلند

بپيچد بيك سال پندش دهيد****همان مايهٔ سودمندش دهيد

سرسال اگر بازنايد به راه****ببايدش كشتن بفرمان

شاه

چو بر دادگر شاه دشمن شود****سرش زود بايد كه بي تن شود

خراسان بگفت اين و لب راببست****بيامد بجايي كه بودش نشست

ازان پس فرخ زاد برپاي خاست****ازان انجمن سر برآورد راست

چنين گفت كاي مهتر سودمند****سخن گفتن داد به گر پسند

اگر داد بهتر بود كس مباد****كه باشد به گفتار بي داد شاد

ببهرام گويد كه نوشه بدي****جهان را بديدار توشه بدي

اگر ناپسندست گفتار ما****بدين نيست پيروزگر يارما

انوشه بدي شاد تاجاودان****زتو دور دست و زبان بدان

بگفت اين و بنشست مرد دلير****خزروان خسرو بيامد چو شير

بدو گفت اكنون كه چندين سخن****سراينده برنا و مرد كهن

سرانجام اگر راه جويي بداد****هيوني برافگن بكردار باد

ممان دير تا خسرو سرفراز****بكوبد بنزد تو راه دراز

ز كار گذشته به پوزش گراي****سوي تخت گستاخ مگذار پاي

كه تا زنده باشد جهاندار شاه****نباشد سپهبد سزاوار گاه

وگر بيم داري ز خسرو به دل****پي از پارس وز طيسفون برگسل

بشهر خراسان تن آسان بزي****كه آساني و مهتري را سزي

به پوزش يك اندر دگر نامه ساز****مگر خسرو آيد براي تو باز

نه برداشت خسرو پي از جاي خويش****كجا زاد فرخ نهد پاي پيش

سخن گفت پس زاد فرخ بداد****كه اي نامداران فرخ نژاد

شنيدم سخن گفتن مهتران****كه هستند ز ايران گزيده سران

نخستين سخن گفتن بنده وار****كه تا پهلواني شود شهريار

خردمند نپسندد اين گفت وگوي****كزان كم شود مرد راآب روي

خراسان سخن برمنش وار گفت****نگويم كه آن با خرد بود جفت

فرخ زاد بفزود گفتار تند****دل مردم پرخرد كرد كند

چهارم خزروان سالاربود****كه گفتار او با خرد ياربود

كه تا آفريد اين جهان كردگار****پديد آمد اين گردش روزگار

ز ضحاك تازي نخست اندرآي****كه بيدادگر بود و ناپاك راي

كه جمشيد برتر منش را بكشت****به بيداد بگرفت گيتي بمشت

پر از درد ديدم دل پارسا****كه اندر جهان ديو

بد پادشا

دگر آنك بد گوهر افراسياب****ز توران بدانگونه بگذاشت آب

بزاري سر نوذر نامدار****بشمشير ببريد و برگشت كار

سديگر سكندر كه آمد ز روم****به ايران و ويران شد اين مرز وبوم

چو داراي شمشير زن را بكشت****خور و خواب ايرانيان شد درشت

چهارم چو ناپاك دل خوشنواز****كه گم كرد زين بوم و بر نام و ناز

چو پيروز شاهي بلند اختري****جهاندار وز نامداران سري

بكشتند هيتاليان ناگهان****نگون شد سرتخت شاه جهان

كس اندر جهان اين شگفتي نديد****كه اكنون بنوي به ايران رسيد

كه بگريخت شاهي چوخسرو زگاه****سوي دشمنان شد ز دست سپاه

بگفت اين و بنشست گريان بدرد****ز گفتار او گشت بهرام زرد

جهانديده سنباد برپاي جست****ميان بسته وتيغ هندي بدست

چنين گفت كاين نامور پهلوان****بزرگست و با داد و روشن روان

كنون تاكسي از نژادكيان****بيايد ببندد كمر بر ميان

هم آن به كه اين برنشيند بتخت****كه گردست و جنگاور و نيك بخت

سرجنگيان كاين سخنها شنيد****بزد دست و تيغ از ميان بركشيد

چنين گفت كز تخم شاهان زني****اگر باز يابيم در بر زني

ببرم سرش را بشمشير تيز****زجانش برآرم دم رستخيز

نمانم كه كس تاجداري كند****ميان سواران سوراي كند

چوبشنيد با بوي گرد ارمني****كه سالار ناپاك كرد آن مني

كشيدند شمشير و برخاستند****يكي نو سخن ديگر آراستند

كه بهرام شاهست و ماكهتريم****سر دشمنان را بپي بسپريم

كشيده چو بهرام شمشير ديد****خردمندي و راستي برگزيد

چنين گفت كانكو ز جاي نشست****برآيد بيازد به شمشير دست

ببرم هم اندر زمان دست اوي****هشيوار گردد سرت مست اوي

بگفت اين و از پيش آزادگان****بيامد سوي گلشن شادگان

پراگنده گشت آن بزرگ انجمن****همه رخ پر آژنگ و دل پرشكن

بخش 14

چوپيدا شد آن چادر قيرگون****درفشان شد اختر بچرخ اندرون

چو آواز دارندهٔ پاس خاست****قلم خواست بهرام و قرطاس خواست

بيامد دبير خردمند و راد****دوات و قلم پيش

دانا نهاد

بدو گفت عهدي ز ايرانيان****ببايد نوشتن برين پرنيان

كه بهرام شاهست و پيروزبخت****سزاوار تاج است و زيباي تخت

نجويد جز از راستي درجهان****چه در آشكار و چه اندر نهان

نوشته شد آن شمع برداشتند****شب تيره بانديشه بگذاشتند

چو پنهان شد آن چادر لاژورد****جهان شد ز ديدار خورشيد زرد

بيامد يكي مرد پيروزبخت****نهاد اندر ايوان بهرام تخت

برفتند ايوان شاهي چو عاج****بياويختند از برگاه تاج

برتخت زرين يكي زيرگاه****نهادند و پس برگشادند راه

نشست از بر تخت بهرامشاه****به سر برنهاد آن كياني كلاه

دبيرش بياورد عهد كيان****نوشته بران پربها پرنيان

گوايي نوشتند يكسر مهان****كه بهرام شد شهريار جهان

بران نامه چون نام كردند ياد****بروبر يكي مهر زرين نهاد

چنين گفت كاين پادشاهي مراست****بدين بر شما پاك يزدان گواست

چنين هم بماناد سالي هزار****كه از تخمهٔ من بود شهريار

پسر بر پسر هم چنين ارجمند****بماناد با تاج و تخت بلند

بذر مه اندر بد و روز هور****كه از شير پر دخته شد پشت گور

چنين گفت زان پس بايرانيان****كه برخاست پرخاش و كين از ميان

كسي كوبرين نيست همداستان****اگر كژ باشيد اگر راستان

به ايران مباشيد بيش از سه روز****چهارم چو از چرخ گيتي فروز

بر آيد همه نزد خسرو شويد****برين بوم و بر بيش ازين مغنويد

نه از دل برو خواندند آفرين****كه پردخته از تو مبادا زمين

هرآنكس كه با شاه پيوسته بود****بران پادشاهي دلش خسته بود

برفتند زان بوم تا مرز روم****پراگنده گشتند ز آباد بوم

بخش 15

همي بود بندوي بسته چو يوز****به زندان بهرام هفتاد روز

نگهبان بندوي بهرام بود****كزان بند او نيك ناكام بود

ورا نيز بندوي بفريفتي****ببند اندر از چاره نشكيفتي

كه از شاه ايران مشو نااميد****اگر تيره شد روز گردد سپيد

اگرچه شود بخت او ديرساز****شود بخت پيروز با خوشنواز

جهان آفرين برتن كيقباد****ببخشيد و گيتي بدو باز داد

نماند

به بهرام هم تاج وتخت****چه انديشد اين مردم نيك بخت

ز دهقان نژاد ايچ مردم مباد****كه خيره دهد خويشتن رابباد

بانگشت بشمر كنون تا دوماه****كه از روم بيني به ايران سپاه

بدين تاج و تخت آتش اندرزنند****همه ز يورش بر سرش بشكنند

بدو گفت بهرام گر شهريار****مرا داد خواهد به جان زينهار

زپند توآرايش جان كنم****همه هرچ گويي توفرمان كنم

يكي سخت سوگند خواهم بماه****به آذرگشسپ و بتخت و كلاه

كه گر خسرو آيد برين مرز وبوم****سپاه آرد از پيش قيصر ز روم

به خواهي مرا زو به جان زينهار****نگيري تو اين كار دشوار خوار

ازو بر تن من نيايد زيان****نگردد به گفتار ايرانيان

بگفت اين و پس دفتر زند خواست****به سوگند بندوي رابند خواست

چو بندوي بگرفت استا و زند****چنين گفت كز كردگار بلند

مبيناد بندوي جز درد ورنج****مباد ايمن اندر سراي سپنج

كه آنگه كه خسرو بيايد زجاي****ببينم من او را نشينم ز پاي

مگر كو به نزد تو انگشتري****فرستد همان افسر مهتري

چوبشنيد بهرام سوگند او****بديد آن دل پاك و پيوند او

بدو گفت كاكنون همه راز خويش****بگويم بر افرازم آواز خويش

بسازم يكي دام چوبينه را****بچاره فراز آورم كينه را

به زهراب شمشير در بزمگاه****بكوشش توانمش كردن تباه

بدرياي آب اندرون نم نماند****كه بهرام را شاه بايست خواند

بدو گفت بندوي كاي كاردان****خردمند و بيدار و بسياردان

بدين زودي اندر جهاندار شاه****بيايد نشيند برين پيشگاه

توداني كه من هرچ گويم بدوي****نپيچد ز گفتار اين بنده روي

بخواهم گناهي كه رفت از تو پيش****ببخشد به گفتار من تاج خويش

اگر خود برآني كه گويي همي****به دل راي كژي نجويي همي

ز بند اين دو پاي من آزاد كن****نخستين ز خسرو برين يادكن

گشاده شود زين سخن راز تو****بگوش آيدش روشن آواز تو

چو بشنيد بهرام شد تازه روي****هم اندر

زمان بند برداشت زوي

چو روشن شد آن چادر مشك رنگ****سپيده بدو اندر آويخت چنگ

ببندوي گفت ارث دلم نشكند****چو چوبينه امروز چوگان زند

سگاليده ام دوش با پنج يار****كه از تارك او برآرمم دمار

چوشد روز بهرام چوبينه روي****به ميدان نهاد و بچوگان و گوي

فرستاده آمد ز بهرام زود****به نزديك پور سياوش چودود

زره خواست و پوشيد زيرقباي****ز درگاه باسپ اندر آورد پاي

زني بود بهرام يل را نه پاك****كه بهرام را خواستي زير خاك

به دل دوست بهرام چوبينه بود****كه از شوي جانش پر از كينه بود

فرستاد نزديك بهرام كس****كه تن را نگه دار و فرياد رس

كه بهرام پوشيد پنهان زره****برافگند بند زره را گره

ندانم كه در دل چه دارد ز بد****تو زو خويشتن دور داري سزد

چو بشنيد چو بينه گفتار زن****كه با او همي گفت چوگان مزن

هرآنكس كه رفتي به ميدان اوي****چو نزديك گشتي بچوگان و گوي

زدي دست بر پشت اونرم نرم****سخن گفتن خوب و آواز گرم

چنين تا به پور سياوش رسيد****زره در برش آشكارا بديد

بدو گفت اي بتر از خار گز****به ميدان كه پوشد زره زير خز

بگفت اين و شمشير كين بركشيد****سراپاي او پاك بر هم دريد

چوبندوي زان كشتن آگاه شد****برو تابش روز كوتاه شد

بپوشيد پس جوشن و برنشست****ميان يلي لرزلرزان ببست

ابا چند تن رفت لرزان به راه****گريزان شد از بيم بهرامشاه

گرفت او ازان شهر راه گريز****بدان تا نبينند ازو رستخيز

به منزل رسيدند و بفزود خيل****گرفتند تازان ره اردبيل

زميدان چو بهرام بيرون كشيد****همي دامن ازخشم در خون كشيد

ازان پس بفرمود مهر وي را****كه باشد نگهدار بندوي را

ببهرام گفتند كاي شهريار****دلت را ببندوي رنجه مدار

كه اوچون ازين كشتن آگاه شد****همانا كه با باد همراه شد

پشيمان شد از كشتن يار خويش****كزان تيره

دانست بازار خويش

چنين گفت كنكس كه دشمن ز دوست****نداند مبادا ورا مغز و پوست

يكي خفته بر تيغ دندان پيل****يكي ايمن از موج درياي نيل

دگر آنك بر پادشا شد دلير****چهارم كه بگرفت بازوي شير

ببخشاي برجان اين هر چهار****كزيشان بپيچد سر روزگار

دگر هرك جنباند او كوه را****بران يارگر خواهد انبوه را

تن خويشتن را بدان رنجه داشت****وزان رنج تن باد در پنجه داشت

بكشتي ويران گذشتن برآب****به آيد كه بر كاركردن شتاب

اگر چشمه خواهي كه بيني بچشم****شوي خيره زو بازگردي بخشم

كسي راكجا كور بد رهنمون****بماند به راه دراز اندرون

هرآنكس كه گيرد بدست اژدها****شد او كشته و اژدها زو رها

وگر آزمون را كسي خورد زهر****ازان خوردنش درد و مرگست بهر

نكشتيم بندوي را از نخست****ز دستم رها شد در چاره جست

برين كرده خويش بايد گريست****ببينيم تا راي يزدان بچيست

وزان روي بندوي و اندك سپاه****چوباد دمان بر گرفتند راه

همي برد هركس كه بد بردني****براهي كه موسيل بود ارمني

بيابان بي راه و جاي دده****سرا پرده يي ديد جايي زده

نگه كرد موسيل بود ارمني****هم آب روان يافت هم خوردني

جهان جوي بندوي تنها برفت****سوي خيمه ها روي بنهاد تفت

چو مو سيل را ديد بردش نماز****بگفتند با او زماني دراز

بدو گفت موسيل زايدر مرو****كه آگاهي آيد تو را نوبنو

كه در روم آباد خسرو چه كرد****همي آشتي نو كند گر نبرد

چو بشنيد بندوي آنجا بماند****وزان دشت ياران خود رابخواند

بخش 16

همي تاخت خسرو به پيش اندرون****نه آب وگيا بود و نه رهنمون

عنان را بدان باره كرده يله****همي راند ناكام تا به اهله

پذيره شدندش بزرگان شهر****كسي را كه از مردمي بود بهر

چو خسرو به نزديك ايشان رسيد****بران شهر لشكر فرود آوريد

همان چون فرود آمد اندر زمان****نوندي بيامد ز ايران دمان

ز بهرام چوبين يكي نامه

داشت****همان نامه پوشيده در جامه داشت

نوشته سوي مهتري باهله****كه گرلشكر آيد مكنشان يله

سپاه من اينك پس اندر دمان****بشهر تو آيد زمان تا زمان

چو مهتر برانگونه برنامه ديد****هم اندر زمان پيش خسرو دويد

چوخسرو نگه كرد و نامه بخواند****ز كار جهان در شگفتي بماند

بترسيد كه آيد پس او سپاه****بران نامه بر تنگدل گشت شاه

ازان شهر هم در زمان برنشست****ميان كيي تاختن را ببست

همي تاخت تا پيش آب فرات****نديد اندرو هيچ جاي نبات

شده گرسنه مرد پير وجوان****يكي بيشه ديدند و آب روان

چوخسرو به پيش اندرون بيشه ديد****سپه را بران سبزه اندر كشيد

شده گرسنه مرد ناهاروسست****كمان را بزه كرد نخچير جست

نديدند چيزي بجايي دوان****درخت و گيا بود و آب روان

پديد آمد اندر زمان كاروان****شتر بود و پيش اندرون ساروان

چو آن ساربان روي خسرو بديد****بدان نامدار آفرين گستريد

بدو گفت خسرو كه نام توچيست****كجا رفت خواهي و كام تو چيست

بدو گفت من قيس بن حارثم****ز آزادگان عرب وارثم

ز مصر آمدم با يكي كاروان****برين كاروان بر منم ساروان

به آب فراتست بنگاه من****از انجا بدين بيشه بد راه من

بدو گفت خسروكه از خوردني****چه داري هم از چيز گستردني

كه ما ماندگانيم و هم گرسنه****نه توشست ما را نه بار و بنه

بدو گفت تازي كه ايدر بايست****مرا با تو چيز و تن جان يكيست

چو بر شاه تازي بگسترد مهر****بياورد فربه يكي ماده سهر

بكشتند و آتش بر افروختند****ترو خشك هيزم همي سوختند

بر آتش پراگند چندي كباب****بخوردن گرفتند ياران شتاب

گرفتند واژ آنك بد دين پژوه****بخوردن شتابيد ديگر گروه

بخوردند بي نان فراوان كباب****بياراست هر مهتري جاي خواب

زماني بخفتند و برخاستند****يكي آفرين نو آراستند

بدان دادگر كو جهان آفريد****توانايي و ناتوان آفريد

ازان پس به ياران چنين گفت شاه****كه هركس كه او بيش دارد

گناه

به پيش من آنكس گرامي ترست****وزان كهتران نيز نامي ترست

هرآنكس كجا بيش دارد بدي****بگشت از من و از ره بخردي

بما بيش بايد كه دارد اميد****سراسر به نيكي دهيدش نويد

گرفتند ياران برو آفرين****كه اي پاك دل خسرو پاك دين

بپرسيد زان مرد تازي كه راه****كدامست و من چون شوم با سپاه

بدو گفت هفتاد فرسنگ بيش****شما را بيابان و كوهست پيش

چودستور باشي من ازگوشت و آب****به راه آورم گر نسازي شتاب

بدو گفت خسرو جزين نيست راي****كه با توشه باشيم و با رهنماي

هيوني بر افگند تازي به راه****بدان تا برد راه پيش سپاه

همي تاخت اندر بيابان و كوه****پر از رنج و تيمار با آن گروه

يكي كاروان نيز ديگر به راه****پديد آمد از دور پيش سپاه

يكي مرد بازارگان مايه دار****بيامد هم آنگه بر شهريار

بدو گفت شاه از كجايي بگوي****كجا رفت خواهي چنين پوي پوي

بدو گفت كز خرهٔ اردشير****يكي مرد بازارگانم دبير

بدو گفت نامت چه كرد آنك زاد****چنين داد پاسخ كه مهران ستاد

ازو توشه جست آن زمان شهريار****بدو گفت سالار كاي نامدار

خورش هست چندانك اندازه نيست****اگر چهره بازارگان تازه نيست

بدو گفت خسرو كه مهمان به راه****بيابي فزوني شود دستگاه

سر بار بگشاد بازارگان****درمگان به آمد ز دينارگان

خورش بر دو بنشست خود بر زمين****همي خواند بر شهريار آفرين

چونان خورده شد مرد مهمان پرست****بيامد گرفت آبدستان بدست

چو از دور خراد بر زين بديد****ز جايي كه بد پيش خسرو دويد

ز بازارگان بستد آن آب گرم****بدن تا ندارد جهاندار شرم

پس آن مرد بازارگان پر شتاب****مي آورد برسان روشن گلاب

دگر باره خراد بر زين ز راه****ازو بستد آن جام و شد نزد شاه

پرستش پرستنده را داشت سود****بران برتري برتريها فزود

ازان پس ببازارگان گفت شاه****كه اكنون سپه را كدامست راه

نشست تو

در خره اردشير****كجا باشد اي مرد مهمان پذير

بدو گفت كاي شاه با داد وراي****ز بازارگانان منم پاك راي

نشانش يكايك به خسرو بگفت****همه رازها برگشاد از نهفت

بفرمود تا نام برنا و ده****نويسد نويسندهٔ روزبه

ببازارگان گفت پدرود باش****خرد را به دل تار و هم پود باش

بخش 17

چو بگذشت لشكر بران تازه بوم****بتندي همي راند تا مرز روم

چنين تا بيامد بران شارستان****كه قيصر ورا خواندي كارستان

چواز دور ترسا بديد آن سپاه****برفتند پويان به آبي راه و راه

بدان باره اندر كشيدند رخت****در شارستان را ببستند سخت

فروماند زان شاه گيتي فروز****به بيرون بماندند لشكر سه روز

فرستاد روز چهارم كسي****كه نزديك ما نيست لشكر بسي

خورشها فرستيد و ياري كنيد****چه برما همي كامگاري كنيد

به نزديك ايشان سخن خوار بود****سپاهش همه سست و ناهار بود

هم آنگه برآمد يكي تيره ابر****بغريد برسان جنگي هژبر

وز ابر اندران شارستان باد خاست****بهر بر زني بانگ و فرياد خاست

چونيمي ز تيره شب اندر كشيد****ز باره يكي بهره شد ناپديد

همه شارستان ماند اندر شگفت****به يزدان سقف پوزش اندر گرفت

بهر بر زني بر علف ساختند****سه پير سكوبا برون تاختند

ز چيزي كه بود اندران تازه بوم****همان جامه هايي كه خيزد ز روم

ببردند بالا به نزديك شاه****كه پيدا شد اي شاه برما گناه

چو خسرو جوان بود و برتر منش****بديشان نكرد از بدي سرزنش

بدان شارستان دريكي كاخ بود****كه بالاش با ابر گستاخ بود

فراوان بدو اندرون برده بود****همان جاي قيصر برآورده بود

ز دشت اندرآمد بدانجا گذشت****فراوان بدان شارستان دربگشت

همه روميان آفرين خواندند****بپا اندرش گوهر افشاندند

چو آباد جايي به چنگ آمدش****برآسود و چندي درنگ آمدش

به قيصر يكي نامه بنوشت شاه****ازان باد وباران وابر سياه

وزان شارستان سوي مانوي راند****كه آن را جهاندار مانوي خواند

زما نوييان هرك بيدار بود****خردمند

و راد و جهاندار بود

سكوبا و رهبان سوي شهريار****برفتند با هديه و با نثار

همي رفت با شاه چندي سخن****ز باران و آن شارستان كهن

همي گفت هركس كه ما بنده ايم****به گفتار خسرو سر افگنده ايم

بخش 18

ببود اندر آن شهر خسرو سه روز****چهارم چو بفروخت گيتي فروز

بابر اندر آورد برنده تيغ****جهانجوي شد سوي راه وريغ

كه اوريغ بد نام آن شارستان****بدو در چليپا و بيمارستان

ببي راه پيدا يكي دير بود****جهانجوي آواز راهب شنود

به نزديك دير آمد آواز داد****كه كردار تو جز پرستش مباد

گر از دير ديرينه آيي فرود****زنيكي دهش باد برتو درود

هم آنگاه راهب چو آوا شنيد****فرود آمد از دير و او را بديد

بدو گفت خسرو تويي بي گمان****زتخت پدرگشته نا شادمان

زدست يكي بدكنش بنده اي****پليدي مني فش پرستنده اي

چوگفتار راهب بي اندازه شد****دل خسرو از مهر او تازه شد

ز گفتار او در شگفتي بماند****برو بر جهان آفرين رابخواند

ز پشت صليبي بيازيد دست****بپرسيدن مرد يزدان پرست

پرستنده چون ديد بردش نماز****سخن گفت با او زماني دراز

يكي آزمون را بدو گفت شاه****كه من كهتري ام ز ايران سپاه

پيامي همي نزد قيصر برم****چو پاسخ دهد سوي مهتر برم

گرين رفتن من همايون بود****نگه كن كه فرجام من چون بود

بدو گفت راهب كه چونين مگوي****توشاهي مكن خويشتن شاه جوي

چو ديدمت گفتم سراسر سخن****مرا هر زمان آزمايش مكن

نبايد دروغ ايچ دردين تو****نه كژي برين راه و آيين تو

بسي رنج ديدي و آويختي****سرانجام زين بنده بگريختي

ز گفتار او ماند خسرو شگفت****چو شرم آمدش پوزش اندر گرفت

بدو گفت راهب كه پوزش مكن****بپرس از من از بودنيها سخن

بدين آمدن شاد و گستاخ باش****جهان را يكي بارور شاخ باش

كه يزدان تو را بي نيازي دهد****بلند اخترت سرفرازي دهد

ز قيصر بيابي سليح و سپاه****يكي دختري از در تاج

و گاه

چو با بندگان كار زارت بود****جهاندار بيدار يارت بود

سرانجام بگريزد آن بد نژاد****فراوان كند روز نيكيش ياد

وزان رزم جايي فتد دور دست****بسازد بران بوم جاي نشست

چو دوري گزيند ز فرمان تو****بريزند خونش به پيمان تو

بدو گفت خسرو جزين خود مباد****كه كردي تو اي پيرداننده ياد

چوگويي بدين چند باشد درنگ****كه آيد مرا پادشاهي بچنگ

چنين داد پاسخ كه ده با دو ماه****برين برگذرد بازيابي كلاه

اگر بر سر آيد ده وپنج روز****تو گردي شهنشاه گيتي فروز

بپرسيد خسرو كزين انجمن****كه كوشد به رنج و به آزار تن

چنين داد پاسخ كه بستام نام****گوي برمنش باشد و شادكام

دگر آنك خواني و را خال خويش****بدو تازه داني مه و سال خويش

بپرهيز زان مرد ناسودمند****كه باشدت زو درد و رنج و گزند

بر آشفت خسرو به بستام گفت****كه با من سخن برگشا از نهفت

تو را مادرت نام گستهم كرد****تو گويي كه بستامم اندر نبرد

به راهب چنين گفت كينست خال****به خون بود با مادر من همال

بدو گفت راهب كه آري همين****ز گستهم بيني بسي رنج و كين

بدو گفت خسرو كه اي راي زن****ازان پس چه گويي چه خواهد بدن

بدو گفت راهب كه منديش زين****كزان پس نبيني جز از آفرين

نيايد بروي تو ديگر بدي****مگر سخت كاري بود ايزدي

بر آشوبد اين سركش آرام تو****ازان پس نباشد بجز كام تو

اگر چند بد گردد اين بدگمان****همانش بدست تو باشد زمان

بدو گفت گستهم كاي شهريار****دلت را بدين هيچ رنجه مدار

به پاكيزه يزدان كه ماه آفريد****جهان را بسان تو شاه آفريد

به آذرگشسپ و به خورشيد و ماه****به جان و سر نامبردار شاه

به گفتار ترسا نگر نگروي****سخن گفتن ناسزا نشنوي

مرا ايمني ده ز گفتار اوي****چوسوگند خوردم بهانه مجوي

كه هرگز نسازم بدي

درنهان****برانديش از كردگار جهان

بدو گفت خسرو كه از ترسگار****نيايد سخن گفت نابكار

ز تو نيز هرگز نديدم بدي****نيازي به كژي و نابخردي

وليكن ز كار سپهر بلند****نباشد شگفت ار شوي پر گزند

چو بايسته كاري بود ايزدي****بيكسو شود دانش و بخردي

به راهب چنين گفت پس شهريار****كه شاداب دل باش و به روزگار

وزان دير چون برق رخشان زميغ****بيامد سوي شارستان و ريغ

پذيره شدندش بزرگان شهر****كسي را كه از مردمي بود بهر

بخش 19

چوآمد بران شارستان شهريار****سوار آمد از قيصر نامدار

كه چيزي كزين مرز بايد بخواه****مدار آرزو را ز شاهان نگاه

كه هرچند اين پادشاهي مراست****تو را با تن خويش داريم راست

بران شارستان ايمن و شاد باش****ز هر بد كه انديشي آزاد باش

همه روم يكسر تو را كهترند****اگر چند گردنكش و مهترند

تو را تا نسازم سليح و سپاه****نجويم خور و خواب و آرام گاه

چو بشنيد خسرو بدان شاد گشت****روانش از انديشه آزاد گشت

بفرمود گستهم و بالوي را****همان انديان جهانجوي را

بخراد برزين وشاپور شير****چنين گفت پس شهريار دلير

كه اسپان چو روشن شود زين كنيد****ببالاي آن زين زرين كنيد

بپوشيد زربفت چيني قباي****همه يك دلانيد و پاكيزه راي

ازين شارستان سوي قيصر شويد****بگوييد و گفتار او بشنويد

خردمند باشيد وروشن روان****نيوشنده و چرب و شيرين زبان

گر اي دون كه قيصر به ميدان شود****كمان خواهد ار ني به چوگان شود

بكوشيد با مرد خسروپرست****بدان تا شما را نيايد شكست

سواري بداند كز ايران برند****دليري و نيرو ز شيران برند

بخراد برزين بفرمود شاه****كه چيني حريرآر و مشك سياه

به قيصر يكي نامه بايد نوشت****چو خورشيد تابان بخرم بهشت

سخنهاي كوتاه و معني بسي****كه آن ياد گيرد دل هر كسي

كه نزديك او فيلسوفان بوند****بدان كوش تا ياوه اي نشنوند

چونامه بخواند زبان برگشاي****به گفتار با تو

ندارند پاي

ببالوي گفت آنچ قيصر ز من****گشايد زبان بر سرانجمن

ز فرمان و سوگند و پيمان و عهد****تو اندر سخن ياد كن همچو شهد

بدان انجمن تو زبان مني****بهر نيك و بد ترجمان مني

به چيزي كه برما نيايد شكست****بكوشيد و با آن بساييد دست

تو پيمان گفتار من در پذير****سخن هرچ گفتم همه يادگير

شنيدند آواز فرخ جوان****جهانديده گردان روشن روان

همه خواندند آفرين سر به سر****كه جز تو مبادا كسي تاجور

به نزديك قيصر نهادند روي****بزرگان روشن دل و راست گوي

چو بشنيد قيصر كز ايران مهان****فرستادهٔ شهريار جهان

رسيدند نزديك ايوان ز راه****پذيره فرستاد چندي سپاه

بياراست كاخي به ديباي روم****همه پيكرش گوهر و زر بوم

نشست از بر نامور تخت عاج****به سر برنهاد آن دل افروز تاج

بفرمود تا پرده برداشتند****ز دهليزشان تيز بگذاشتند

گرانمايه گستهم بد پيشرو****پس او چوبالوي و شاپور گو

چو خراد برزين و گرد انديان****همه تاج بر سر كمر برميان

رسيدند نزديك قيصر فراز****چو ديدند بردند پيشش نماز

همه يك زبان آفرين خواندند****بران تخت زر گوهر افشاندند

نخستين بپرسيد قيصر ز شاه****از ايران وز لشكر و رنج راه

چو بشنيد خراد به رزين برفت****برتخت با نامهٔ شاه تفت

بفرمان آن نامور شهريار****نهادند كرسي زرين چهار

نشست اين سه پرمايهٔ نيك راي****همي بود خراد برزين بپاي

بفرمود قيصر كه بر زيرگاه****نشيند كسي كو بپيمود راه

چنين گفت خراد برزين كه شاه****مرا در بزرگي ندادست راه

كه در پيش قيصر بيارم نشست****چنين نامهٔ شاه ايران بدست

مگر بندگي را پسند آيمت****به پيغام او سودمند آيمت

بدو گفت قيصر كه بگشاي راز****چه گفت آن خردمند گردن فراز

نخست آفرين بر جهاندار كرد****جهان را بدان آفرين خواركرد

كه اويست برتر زهر برتري****توانا و داننده از هر دري

بفرمان او گردد اين آسمان****كجا برترست از مكان و زمان

سپهر و ستاره همه

كرده اند****بدين چرخ گردان برآورده اند

چو از خاك مرجانور بنده كرد****نخستين كيومرث را زنده كرد

چنان تا بشاه آفريدون رسيد****كزان سرفرازان و را برگزيد

پديد آمد آن تخمهٔ اندرجهان****ببود آشكار آنچ بودي نهان

همي رو چنين تا سر كي قباد****كه تاج بزرگي به سر برنهاد

نيامد بدين دوده هرگز بدي****نگه داشتندي ره ايزدي

كنون بنده يي ناسزاوار وگست****بيامد بتخت كيان برنشست

همي داد خواهم ز بيدادگر****نه افسر نه تخت و كلاه و كمر

هرآنكس كه او برنشيند بتخت****خرد بايد و نامداري و بخت

شناسد كه اين تخت و اين فرهي****كرا بود و ديهيم شاهنشهي

مرا اندرين كار ياري كنيد****برين بي وفا كامگاري كنيد

كه پوينده گشتيم گرد جهان****بشرم آمديم از كهان ومهان

چوقيصر بران سان سخنها شنيد****برخساره شد چون گل شنبليد

گل شنبليدش پر از ژاله شد****زبان و روانش پر ازناله شد

چوآن نامه برخواند بفزود درد****شد آن تخت برچشم او لاژورد

بخراد بر زين جهاندار گفت****كه اين نيست برمرد دانا نهفت

مرا خسرو از خويش و پيوند بيش****ز جان سخن گوي دارمش پيش

سليح است و هم گنج و هم لشكرست****شما را ببين تا چه اندر خورست

اگر ديده خواهي ندارم دريغ****كه ديده به از گنج دينار و تيغ

بخش 2

چو خسرو نشست از برتخت زر****برفتند هركس كه بودش هنر

گرانمايگان را همه خواندند****بر آن تاج نو گوهر افشاندند

به موبد چنين گفت كاين تاج وتخت****نيابد مگر مردم نيك بخت

مبادا مرا پيشه جز راستي****كه بيدادي آرد همه كاستي

ابا هركسي راي ما آشتيست****ز پيكار كردن سرماتهيست

ز يزدان پذيرفتم اين تخت نو****همين روشن و مايه وربخت نو

شما نيز دلها بفرمان دهيد****بهركار بر ما سپاسي نهيد

از آزردن مردم پارسا****و ديگر كشيدن سر از پادشا

سوم دور بودن ز چيز كسان****كه دودش بود سوي آنكس رسان

كه درگاه و بي گه كسي رابسوخت****ببي مايه چيزي دلش

برفروخت

دگر هرچ در مردمي در خورد****مر آن را پذيرنده باشد خرد

نباشد مرا باكسي داوري****اگر تاج جويد گر انگشتري

كرا گوهر تن بود با نژاد****نگويد سخن با كسي جز بداد

نباشد شما را جز از ايمني****نيازد بكردار آهرمني

هرآنكس كه بشنيد گفتار شاه****همي آفرين خواند برتاج و گاه

برفتند شاد از بر تخت او****بسي آفرين بود بر بخت او

سپهبد فرود آمد از تخت شاد****همه شب ز هرمز همي كرد ياد

بخش 20

دبير جهانديده را پيش خواند****بران پيشگاه بزرگي نشاند

بفرمود تا نامه پاسخ نوشت****بياراست چون مرغزار بهشت

ز بس بند و پيوند و نيكو سخن****ازان روز تا روزگار كهن

چوگشت از نوشتن نويسنده سير****نگه كرد قيصر سواري دلير

سخن گوي و روشن دل و يادگير****خردمند و گويا و گرد و دبير

بدو گفت رو پيش خسرو بگوي****كه اي شاه بينا دل و راه جوي

مرا هم سليحست و هم زر به گنج****نياورد بايد كسي را به رنج

وگر نيستيمان ز هر كشوري****درم خواستيمي ز هر مهتري

بدان تا تواز روم با كام خويش****به ايران گذشتي به آرام خويش

مباش اندرين بوم تيره روان****چنين است كردار چرخ روان

كه گاهي پناهست و گاهي گزند****گهي با زيانيم و گه سودمند

كنون تا سليح و سپاه و درم****فراز آورم تو نباشي دژم

بر خسرو آمد فرستاده مرد****سخنهاي قيصر همه ياد كرد

بخش 21

ز بيگانه قيصر به پرداخت جاي****پر انديشه بنشست با رهنماي

به موبد چنين گفت كاي دادخواه****ز گيتي گرفتست ما را پناه

بسازيم تا او بنيرو شود****وزان كهتر بد بي آهوشود

به قيصر چنين گفت پس رهنماي****كه از فيلسوفان پاكيزه راي

ببايد تني چند بيداردل****كه بندند با ما بدين كار دل

فرستاد كس قيصر نامدار****برفتند زان فيلسوفان چهار

جوانان و پيران رومي نژاد****سخنهاي ديرينه كردند ياد

كه ما تا سكندر بشد زين جهان****ز ايرانيانيم خسته نهان

ز بس غارت و جنگ و آويختن****همان بي گنه خيره خون ريختن

كنون پاك يزدان ز كردار بد****به پيش اندر آوردشان كار بد

يكي خامشي برگزين از ميان****چوشد كندرو بخت ساسانيان

اگر خسرو آن خسرواني كلاه****بدست آورد سر بر آرد بماه

هم اندر زمان باژ خواهد ز روم****بپا اندر آرد همه مرز وبوم

گرين درخورد با خرد ياد دار****سخنهاي ايرانيان باد دار

ازيشان چوبشنيد قيصر سخن****يكي ديگر انديشه افگند بن

سواري فرستاد

نزديك شاه****يكي نامه بنوشت و بنمود راه

ز گفتار بيدار دانندگان****سخنهاي ديرينه خوانندگان

چو آمد به نزديك خسرو سوار****بگفت آنچ بشنيد با نامدار

همان نامهٔ قيصر او را سپرد****سخنهاي قيصر برو برشمرد

چو خسرو بديد آن دلش تنگ شد****رخانش ز انديشه بي رنگ شد

چنين داد پاسخ كه گر زين سخن****كه پيش آمد از روزگار كهن

همي بر دل اين ياد بايد گرفت****همه رنجها باد بايد گرفت

گرفتيم و گشتيم زين مرز باز****شما را مبادا به ايران نياز

نگه كن كنون نا نياكان ما****گزيده جهاندار و پاكان ما

به بيداد كردند جنگ ار بداد****نگر تا ز پيران كه دارد بياد

سزد گر بپرسد ز داناي روم****كه اين بد ز زاغ آمدست ار زبوم

كه هركس كه در رزم شد سرفراز****همي ز آفريننده شد بي نياز

نياكان ما نامداران بدند****به گيتي درون كامگاران بدند

نبرداشتند از كسي سركشي****بلندي و تندي و بي دانشي

كنون اين سخنها نيارد بها****كه باشد سراندر دم اژدها

يكي سوي قيصر بر از من درود****بگويش كه گفتار بي تار و پود

بزرگان نيارند پيش خرد****به فرجام هم نيك و بد بگذرد

ازين پس نه آرام جويم نه خواب****مگر بركشم دامن از تيره آب

چو رومي نيابيم فريادرس****به نزديك خاقان فرستيم كس

سخن هرچ گفتم همه خيره شد****كه آب روان از بنه تيره شد

فرستادگانم چوآيند باز****بدين شارستان در نمانم دراز

به ايرانيان گفت فرمان كنيد****دل خويش را زين سخن مشكنيد

كه يزدان پيروزگر يار ماست****جوانمردي و مردمي كارماست

گرفت اين سخن بردل خويش خوار****فرستاد نامه بدست تخوار

برين گونه برنامه اي برنوشت****ز هرگونه اي اندر و خوب و زشت

بيامد ز نزديك خسرو سوار****چنين تا در قيصر نامدار

بخش 22

چوقيصر نگه كرد و نامه بخواند****ز هر گونه انديشه بر دل براند

ازان پس بدستور پرمايه گفت****كه اين راز را بازخواه از نهفت

نگه كن خسرو بدين

كار زار****شود شاد اگر پيچد از روزگار

گراي دون كه گويي كه پيروز نيست****ازان پس و را نيز نوروز نيست

بمانيم تا سوي خاقان شود****چو بيمار شد نزد درمان شود

ور اي دون كه پيروزگر باشد اوي****بشاهي بسان پدر باشد اوي

همان به كز ايدر شود با سپاه****گركينه در دل ندارد نگاه

چو بشنيد دستور دانا سخن****به فرمود تا زيجهاي كهن

ببردند مردان اخترشناس****سخن راند تا ماند از شب سه پاس

سرانجام مرد ستاره شمر****به قيصر چنين گفت كاي تاجور

نگه كردم اين زيجهاي كهن****كز اختر فلاطون فگندست بن

نه بس دير شاهي به خسرو رسد****ز شاهنشهي گردش نو رسد

برين گونه تا سال بر سي وهشت****برو گرد تيره نيارد گذشت

چوبشنيد قيصر به دستور گفت****كه بيرون شد اين آرزوي از نهفت

چه گوييم و اين را چه پاسخ دهيم****بيا تا برين راي فرخ نهيم

گران مايه دستور گفت اين سخن****كه در آسمان اختر افگند بن

به مردي و دانش كجا داشت كس****جهان داورت باد فرياد رس

چو خسرو سوي مرز خاقان شود****ورا ياد خواهد تن آسان شود

چولشكر ز جاي دگر سازد اوي****ز كين تو هرگز نپردازد اوي

نگه كن كنون تو كه داناتري****بدين آرزوها تواناتري

چنين گفت قيصر كه اكنون سپاه****فرستيم ناچار با پيل وگاه

سخن چند گويم همان به كه گنج****كنم خوار تا دور مانم ز رنج

بخش 23

هم آنگه يكي نامه بنوشت زود****بران آفرين آفرين بر فزود

كه با موبد يكدل و پاك راي****ز ديم از بد و نيك ناباك راي

ز هرگونه اي داستانها زديم****بران راي پيشينه باز آمديم

كنون راي و گفتارها شد ببن****گشادم در گنجهاي كهن

به قسطنيه در فراوان سپاه****ندارم كه دارند كشور نگاه

سخنها ز هرگونه آراستيم****ز هر كشوري لشكري خواستيم

يكايك چوآيند هم در زمان****فرستيم نزديك تو بي گمان

همه مولش و راي

چندين زدن****برين نيشتر كام شير آژدن

ازان بد كه كردارهاي كهن****همي ياد كرد آنك داند سخن

كه هنگام شاپور شاه اردشير****دل مرد برناشد از رنج سير

ز بس غارت و كشتن و تاختن****به بيداد بركينها ساختن

كزو بگذري هرمز و كي قباد****كه از داد يزدان نكردند ياد

نياي تو آن شاه نوشين روان****كه از داد او پير سر شد جوان

همه روم ازو شد سراسر خراب****چناچون كه ايران ز افراسياب

ازين مرز ما سي و نه شارستان****از ايرانيان شد همه خارستان

ز خون سران دشت شد آبگير****زن و كودكانشان ببردند اسير

اگر مرد رومي به دل كين گرفت****نبايد كه آيد تو را آن شگفت

خود آزردني نيست در دين ما****مبادا بدي كردن آيين ما

نديديم چيزي كه از راستي****همان دوري از كژي و كاستي

ستمديدگان را همه خواندم****وزين در فراوان سخن راندم

به افسون دل مردمان پاك شد****همه زهر گيرنده ترياك شد

بدان برنهادم كزين درسخن****نگويد كس از روزگار كهن

به چيزي كه گويي تو فرمان كنم****روان را به پيمان گروگان كنم

شما را زبان داد بايد همان****كه بر ما نباشد كسي بدگمان

بگويي كه تا من بوم شهريار****نگيرم چنين رنجها سست وخوار

نخواهم من از روميان باژ نيز****نه بفروشم اين رنجها را بچيز

دگر هرچ داريد زان مرز و بوم****از ايران كسي نسپرد مرز روم

بدين آرزو نيز بيشي كنيد****بسازيد با ما و خويشي كنيد

شما را هر آنگه كه كاري بود****وگر ناسزا كارزاري بود

همه دوستدار و برادر شويم****بود نيز گاهي كه كهتر شويم

چو گرديد زين شهر ما بي نياز****به دل تان همه كينه آيد فراز

ز تور و ز سلم اندر آمد سخن****ازان بيهوده روزگار كهن

يكي عهد بايد كنون استوار****سزاوار مهري برو يادگار

كزين باره از كين ايرج سخن****نرانيم و از روزگار كهن

ازين پس يكي باشد ايران و

روم****جدايي نجوييم زين مرز و بوم

پس پردهٔ ما يكي دخترست****كه از مهتران برخرد بهترست

بخواهيد بر پاكي دين ما****چنانچون بود رسم و آيين ما

بدان تا چو فرزند قيصر نژاد****بود كين ايرج نيارد بياد

از آشوب وز جنگ روي زمين****بياسايد و راه جويد بدين

كنون چون بچشم خرد بنگري****مراين را بجز راستي نشمري

بماند ز پيوند پيمان ما****ز يزدان چنين است فرمان ما

ز هنگام پيروز تا خوشنواز****همانا كه بگذشت سال دراز

كه سرها بدادند هر دو بباد****جهاندار پيمان شكن خود مباد

مسيح پيمبر چنين كرد ياد****كه پيچد خرد چون به پيچي زداد

بسي چاره كرد اندران خوشنواز****كه پيروز را سر نيايد به گاز

چو پيروز با او درشتي نمود****بديد اندران جايگه تيره دود

شد آن لشكر و تخت شاهي بباد****بپيچد و شد شاه را سر زداد

تو برنايي و نوز ناديده كار****چو خواهي كه بر يابي از روزگار

مكن ياري مرد پيمان شكن****كه پيمان شكن كس نيرزد كفن

بدان شاه نفرين كند تاج و گاه****كه پيمان شكن باشد و كينه خواه

كنون نامهٔ من سراسر بخوان****گر انگشتها چرب داري مخوان

سخنها نگه دار و پاسخ نويس****همه خوبي انديش و فرخ نويس

نخواهم كه اين راز داند دبير****تو باشي نويسندهٔ تيز و ير

چو برخوانم اين پاسخ نامه را****ببينم دل مرد خود كامه را

همانا سليح و سپاه و درم****فرستيم تا دل نداري دژم

هرآنكس كه برتو گرامي ترست****وگر نزد تو نيز نامي ترست

ابا آنك زو كينه داري به دل****به مردي ز دل كينه ها برگسل

گناهش بي زدان دارنده بخش****مكن روز بر دشمن و دوست دخش

چو خواهي كه داردت پيروزبخت****جهاندار و با لشكر و تاج و تخت

زچيزكسان دست كوتاه دار****روان را سوي راستي راه دار

چو عنوان آن نامه برگشت خشك****برو برنهادند مهري زمشك

بران مهر بنهاد قيصر نگين****فرستاده

را داد وكرد آفرين

بخش 24

چو آن نامه نزديك خسرو رسيد****زپيوستن آگاهي نو رسيد

به ايرانيان گفت كامروز مهر****دگرگونه گردد همي برسپهر

زقيصر يك نامه آمد بلند****سخن گفتنش سر به سر سودمند

همي راه جويد كه ديرينه كين****ببرد ز روم و ز ايران زمين

چنين يافت پاسخ زايرانيان****كه هرگز نه برخاست كين ازميان

چواين راست گردد بهنگام تو****نويسند برتاجها نام تو

چوايشان بران گونه ديدند راي****بپردخت خسرو زبيگانه جاي

دوات و قلم خواست وچيني حرير****بفرمود تا پيش او شد دبير

يكي نامه بنوشت بر پهلوي****برآيين شاهان خط خسروي

كه پذرفت خسرو زيزدان پاك****ز گردنده خورشيد تا تيره خاك

كه تا او بود شاه در پيشگاه****ورا باشد ايران و گنج و سپاه

نخواهد ز دارندگان باژ روم****نه لشكر فرستد بران مرز وبوم

هران شارستاني كزان مرز بود****اگر چند بيكار و بي ارز بود

بقيصر سپارد همه يك بيك****ازين پس نوشته فرستيم و چك

همان نيز دختر كزان مادرست****كه پاكست وپيوستهٔ قيصرست

بهمداستان پدرخواستيم****بدين خواستن دل بياراستيم

هران كس كه در بارگاه تواند****ازايران و اندر پناه تواند

چوگستهم و شاپور و چون انديان****چو خراد بر زين زتخم كيان

چو لشكر فرستي بديشان سپار****خرد يافته دختر نامدار

بخويشي چنانم كنون باتو من****چو از پيش بود آن بزرگ انجمن

نخستين كيومرث با جمشيد****كزو بود گيتي ببيم واميد

دگر هرچ هستند ايرج نژاد****كه آيين و فر فريدون نهاد

بدين همنشان تا قباد بزرگ****كه از داد او خويش بدميش وگرگ

همه كينه برداشتيم از ميان****يكي گشت رومي و ايرانيان

ز قيصر پذيرفتم آن دخترش****كه از دختران باشد او افسرش

ازين بر نگردم كه گفتم يكي****ز كردار بسيار تا اندكي

تو چيزي كه گفتي درنگي مساز****كه بودن درين شارستان شد دراز

چو كرد اين سخن ها برين گونه ياد****نوشته بخورشيد خراد داد

سپهبد چو باد اندر آمد زجاي****باسپ كميت اندر آورد پاي

همي تاخت تا

پيش قيصر چوباد****سخنهاي خسرو بدو كرد ياد

چو قيصر ازان نامه بگسست بند****بديد آن سخنهاي شاه بلند

بفرمود تا هر كه دانا بدند****به گفتارها بر توانا بدند

به نزديك قيصر شدند انجمن****بپرسيد زيشان همه تن بتن

كه اكنون مر اين را چه درمان كنيم****ابا شاه ايران چه پيمان كنيم

بدين نامه ما بي بهانه شديم****همي روم و ايران يگانه شديم

بزرگان فرزانه برخاستند****زبان را به پاسخ بياراستند

كه ما كهترانيم و قيصر تويي****جهاندار با تخت و افسر تويي

نگه كن كنون راي و فرمان تو راست****ز ما گر بخواهي تن و جان تو راست

چو بشنيد قيصر گرفت آفرين****بدان نامداران با راي و دين

همي بود تاشمع گردان سپهر****دگرگونه ترشد به آيين و چهر

بخش 25

چو خورشيد گردنده بي رنگ شد****ستاره به برج شباهنگ شد

به فرمود قيصر به نيرنگ ساز****كه پيش آرد انديشه هاي دراز

بسازيد جاي شگفتي طلسم****كه كس بازنشناسد او را به جسم

نشسته زني خوب برتخت ناز****پراز شرم با جامه هاي طراز

ازين روي و زان رو پرستندگان****پس پشت و پيش اندرش بندگان

نشسته بران تخت بي گفت وگوي****بگريان زني ماند آن خوب روي

زمان تا زمان دست برآفتي****سرشكي ز مژگان بينداختي

هرآنكس كه ديدي مر او را ز دور****زني يافتي شيفته پر ز نور

كه بگريستي بر مسيحا بزار****دو رخ زرد و مژگان چو ابر بهار

طلسم بزرگان چو آمد بجاي****بر قيصر آمد يكي رهنماي

ز دانا چو بشنيد قيصر برفت****به پيش طلسم آمد آنگاه تفت

ازان جادويي در شگفتي بماند****فرستاد و گستهم را پيش خواند

بگستهم گفت اي گو نامدار****يكي دختري داشتم چون نگار

بباليد و آمدش هنگام شوي****يكي خويش بد مرو را نامجوي

به راه مسيحا بدو دادمش****ز بي دانشي روي بگشادمش

فرستادم او رابخان جوان****سوي آسمان شد روان جوان

كنون او نشستست با سوك و درد****شده روز روشن برو لاژورد

نه

پندم پذيرد نه گويد سخن****جهان نو از رنج او شد كهن

يكي رنج بردار و او راببين****سخنهاي دانندگان برگزين

جواني و از گوهر پهلوان****مگر با تو او برگشايد زبان

بدو گفت گستهم كايدون كنم****مگر از دلش رنج بيرون كنم

بنزد طلسم آمد آن نامدار****گشاده دل و بر سخن كامگار

چوآمد به نزديك تختش فراز****طلسم از بر تخت بردش نماز

گرانمايه گستهم بنشست خوار****سخن گفت با دختر سوكوار

دلاور نخست اندر آمد بپند****سخنها كه او را بدي سودمند

بدو گفت كاي دخت قيصر نژاد****خردمند نخروشد از كار داد

رهانيست از مرگ پران عقاب****چه در بيشه شير و چه ماهي در آب

همه باد بد گفتن پهلوان****كه زن بي زبان بود و تن بي روان

به انگشت خود هر زماني سرشك****بينداختي پيش گويا پزشك

چوگستهم ازو در شگفتي بماند****فرستاد قيصر كس او را بخواند

چه ديدي بدوگفت از دخترم****كزو تيره گردد همي افسرم

بدو گفت بسيار دادمش پند****نبد پند من پيش او كاربند

دگر روز قيصر به بالوي گفت****كه امروز با انديان باش جفت

همان نيز شاپور مهتر نژاد****كند جان ما رابدين دخت شاد

شوي پيش اين دختر سوكوار****سخن گويي ازنامور شهريار

مگر پاسخي يابي از دخترم****كزو آتش آيد همي برسرم

مگر بشنود پند و اندرزتان****بداند سرماهي وارزتان

برآنم كه امروز پاسخ دهد****چوپاسخ به آواز فرخ دهد

شود رسته زين انده سوكوار****كه خوناب بارد همي بركنار

برفت آن گرامي سه آزادمرد****سخن گوي وهريك بننگ نبرد

ازيشان كسي روي پاسخ نديد****زن بي زبان خامشي برگزيد

ازان چاره نزديك قيصر شدند****ببيچارگي نزد داور شدند

كه هرچند گفتيم وداديم پند****نبد پند ما مر ورا سودمند

چنين گفت قيصر كه بد روزگار****كه ما سوكواريم زين سوكوار

ازان نامداران چو چاره نيافت****سوي راي خراد بر زين شتاف

بدو گفت كاي نامدار دبير****گزين سر تخمهٔ اردشير

يكي سوي اين دختر اندر شوي****مگر يك ره آواز

او بشنوي

فرستاد با او يكي استوار****ز ايوان به نزديك آن سوكوار

چوخراد بر زين بيامد برش****نگه كرد روي و سر و افسرش

همي بود پيشش زماني دراز****طلسم فريبنده بردش نماز

بسي گفت و زن هيچ پاسخ نداد****پرانديشه شد مرد مهتر نژاد

سراپاي زن راهمي بنگريد****پرستندگان را بر او بديد

همي گفت گر زن زغم بيهش است****پرستنده باري چرا خامش است

اگر خود سرشكست در چشم اوي****سزيدي اگر كم شدي خشم اوي

به پيش برش بر چكاند همي****چپ وراست جنبش نداند همي

سرشكش كه انداخت يك جاي رفت****نه جنبان شدش دست ونه پاي رفت

اگرخود درين كالبد جان بدي****جز از دست جاييش جنبان بدي

سرشكش سوي ديگر انداختي****وگر دست جاي دگر آختي

نبينم همي جنبش جان و جسم****نباشد جز از فيلسوفي طلسم

بر قيصر آمد بخنديد وگفت****كه اين ماه رخ را خرد نيست جفت

طلسمست كاين روميان ساختند****كه بالوي و گستهم نشناختند

بايرانيان بربخندي همي****وگر چشم ما را ببندي همي

چواين بشنود شاه خندان شود****گشاده رخ و سيم دندان شود

بخش 26

بدو گفت قيصر كه جاويد زي****كه دستور شاهنشهان را سزي

يكي خانه دارم در ايوان شگفت****كزين برتو را ندازه نتوان گرفت

يكي اسب و مردي بروبر سوار****كز انجا شگفتي شود هوشيار

چوبيني نداني كه اين بند چيست****طلسمست گر كردهٔ ايزديست

چو خراد برزين شنيد اين سخن****بيامد بران جايگاه كهن

بديدش يكي جاي كرده بلند****سوار ايستاده درو ارجمند

كجا چشم بيننده چونان نديد****بدان سان توگفتي خداي آفريد

بديد ايستاده معلق سوار****بيامد بر قيصر نامدار

چنين گفت كز آهنست آن سوار****همه خانه از گوهر شاهوار

كه دانا و را مغنياطيس خواند****كه روميش بر اسپ هندي نشاند

هرآنكس كه او دفتر هندوان****بخواند شود شاد و روشن روان

بپرسيد قيصر كه هندي زراه****همي تا كجا بركشد پايگاه

زدين پرستندگان بر چيند****همه بت پرستند گر خود كيند

چنين گفت خراد برزين كه

راه****بهند اندرون گاو شاهست و ماه

به يزدان نگروند و گردان سپهر****ندارد كسي برتن خويش مهر

ز خورشيد گردنده بر بگذرند****چوما را ز دانندگان نشمرند

هرآنكس كه او آتشي بر فروخت****شد اندر ميان خويشتن را بسوخت

يكي آتشي داند اندر هوا****به فرمان يزدان فرمان روا

كه داناي هندوش خواند اثير****سخنهاي نعز آورد دلپذير

چنين گفت كه آتش به آتش رسيد****گناهش ز كردار شد ناپديد

ازان ناگزير آتش افروختن****همان راستي خواند اين سوختن

همان گفت وگوي شما نيست راست****برين بر روان مسيحا گواست

نبيني كه عيسي مريم چه گفت****بدانگه كه بگشاد راز ازنهفت

كه پيراهنت گر ستاند كسي****مي آويز با او به تندي بسي

وگر بر زند كف به رخسار تو****شود تيره زان زخم ديدار تو

مزن هم چنان تابه ماندت نام****خردمند رانام بهتر ز كام

بسو تام را بس كن از خوردني****مجو ار نباشدت گستردني

بدين سر بدي راببد مشمريد****بي آزار ازين تيرگي بگذريد

شما را هوا بر خرد شاه گشت****دل از آز بسيار بيراه گشت

كه ايوانهاتان بكيوان رسيد****شماري كه شد گنجتان را كليد

ابا گنجتان نيز چندان سپاه****زره هاي رومي و رومي كلاه

بهر جاي بيداد لشكر كشيد****ز آسودگي تيغها بركشيد

همي چشمه گردد بيابان ز خون****مسيحا نبود اندرين رهنمون

يكي بينوا مرد درويش بود****كه نانش ز رنج تن خويش بود

جز از ترف و شيرش نبودي خورش****فزونيش رخبين بدي پرورش

چو آورد مرد جهودش بمشت****چوبي يار وبيچاره ديدش بكشت

همان كشته رانيز بردار كرد****بران دار بر مرو را خوار كرد

چو روشن روان گشت و دانش پذير****سخن گوي و داننده و يادگير

به پيغمبري نيز هنگام يافت****ببر نايي از زيركي كام يافت

تو گويي كه فرزند يزدان بد اوي****بران دار برگشته خندان بد اوي

بخندد برين بر خردمند مرد****تو گر بخردي گرد اين فن مگرد

كه هست او ز فرزند و زن بي نياز****به نزديك او

آشكارست راز

چه پيچي ز دين كيومرثي****هم از راه و آيين طهمورثي

كه گويند دارا ي گيهان يكيست****جز از بندگي كردنت راي نيست

جهاندار دهقان يزدان پرست****چوبر واژه برسم بگيرد بدست

نشايد چشيدن يكي قطره آب****گر از تشنگي آب بيند بخواب

به يزدان پناهند به روز نبرد****نخواهد به جنگ اندرون آب سرد

همان قبله شان برترين گوهرست****كه از آب و خاك و هوا برترست

نباشند شاهان ما دين فروش****بفرمان دارنده دارند گوش

بدينار وگوهر نباشند شاد****نجويند نام و نشان جز بداد

ببخشيدن كاخهاي بلند****دگر شاد كردن دل مستمند

سديگر كسي كو به روز نبرد****بپوشد رخ شيد گردان بگرد

بروبوم دارد زدشمن نگاه****جزين را نخواهد خردمند شاه

جزاز راستي هرك جويد زدين****بروباد نفرين بي آفرين

چو بشنيد قيصر پسند آمدش****سخنهاي او سودمند آمدش

بدو گفت آن كو جهان آفريد****تو را نامدار مهان آفريد

سخنهاي پاك ازتو بايد شنيد****تو داري در رازها را كليد

كسي راكزين گونه كهتربود****سرش ز افسر ماه برتر بود

درم خواست از گنج و دينار خواست****يكي افسري نامبردار خواست

بدو داد و بسياركرد آفرين****كه آباد باد ازتوايران زمين

بخش 27

وزان پس چو دانست كامد سپاه****جهان شد ز گرد سواران سياه

گزين كرد زان روميان صدهزار****همه نامدار ازدركارزار

سليح و درم خواست واسپان جنگ****سرآمد برو روزگار درنگ

يكي دخترش بود مريم بنام****خردمند و با سنگ و با راي وكام

بخسرو فرستاد به آيين دين****همي خواست ازكردگار آفرين

بپذرفت دخترش گستهم گرد****به آيين نيكو بخسرو سپرد

وزان پس بياورد چندان جهيز****كزان كند شد بارگيهاي تيز

ز زرينه و گوهر شاهوار****ز ياقوت وز جامهٔ زرنگار

ز گستردنيها و ديباي روم****به زر پيكر و از بريشمش بوم

همان ياره و طوق با گوشوار****سه تاج گرانمايه گوهرنگار

عماري بياراست زرين چهار****جليلش پر ازگوهر شاهوا ر

چهل مهد ديگر بد از آبنوس****ز گوهر درفشان چو چشم خروس

ازان پس پرستنده ماه روي****زايوان

برفتند با رنگ وبوي

خردمند و بيدار پانصد غلام****بيامد بزرين وسيمين ستام

ز رومي همان نيز خادم چهل****پري چهره و شهره ودلگسل

وزان فيلسوفان رومي چهار****خردمند و با دانش ونامدار

بديشان بگفت آنچ بايست گفت****همان نيز با مريم اندرنهفت

از آرام وز كام و بايستگي****همان بخشش و خورد و شايستگي

پس از خواسته كرد رومي شمار****فزون بد ز سيصد هزاران هزار

فرستاد هر كس كه بد بردرش****ز گوهر نگار افسري بر سرش

مهان را همان اسپ و دينار داد****ز شايسته هر چيز بسيار داد

چنين گفت كاي زيردستان شاه****سزد گر بر آريد گردن بماه

ز گستهم شايسته تر در جهان****نخيزد كسي از ميان مهان

چوشاپور مهتر كرانجي بود****كه اندر سخنها ميانجي بود

يك راز دارست بالوي نيز****كه نفروشد آزادگان را بچيز

چوخراد برزين نبيند كسي****اگر چند ماند بگيتي بسي

بران آفريدش خداي جهان****كه تا آشكارا شود زو نهان

چو خورشيد تابنده او بي بديست****همه كار و كردار او ايزديست

همه ياد كرد اين به نامه درون****برفتند با دانش و رهنمون

ستاره شمر پيش با رهنماي****كه تارفتنش كي به آيد ز جاي

به جنبيد قيصر به بهرام روز****به نيك اختر و فال گيتي فروز

دو منزل همي رفت قيصر به راه****سديگر بيامد به پيش سياه

به فرمود تا مريم آمد به پيش****سخن گفت با او ز اندازه بيش

بدو گفت دامن ز ايرانيان****نگه دار و مگشاي بند ازميان

برهنه نبايد كه خسرو تو را****ببيند كه كاري رسد نو تو را

بگفت اين و بدرود كردش به مهر****كه يار تو بادا برفتن سپهر

نيا طوس جنگي برادرش بود****بدان جنگ سالار لشكرش بود

بدو گفت مريم به خون خويش تست****بران برنهادم كه هم كيش تست

سپردم تو را دختر وخواسته****سپاهي برين گونه آراسته

نياطوس يكسر پذيرفت از وي****بگفت و گريان بپيچيد روي

همي رفت لشكر به راه وريغ****نيا طوس در

پيش با گرز وتيغ

چو بشنيد خسروكه آمد سپاه****ازان شارستان برد لشكر به راه

چو آمد پديدار گرد سران****درفش سواران جوشن وران

همي رفت لشكر بكردار گرد****سواران بيدار و مردان مرد

دل خسرو از لشكر نامدار****بخنديد چون گل بوقت بهار

دل روشن راد راتيز كرد****مران باره را پاشنه خيز كرد

نياطوس را ديد و در برگرفت****بپرسيدن آزادي اندرگرفت

ز قيصر كه برداشت زانگونه رنج****ابا رنج ديگر تهي كرد گنج

وزانجاي سوي عماري كشيد****بپرده درون روي مريم بديد

بپرسيد و بر دست او بوس داد****ز ديدار آن خوب رخ گشت شاد

بياورد لشكر به پرده سراي****نهفته يكي ماه را ساخت جاي

سخن گفت و بنشست بااوسه روز****چهارم چو بفروخت گيتي فروز

گزيده سرايي بياراستند****نياطوس را پيش اوخواستند

ابا سرگس و كوت جنگي بهم****سران سپه را همه بيش و كم

بديشان چنين گفت كاكنون سران****كدامند و مردان جنگاوران

نياطوس بگزيد هفتاد مرد****كه آورد گيرند روز نبرد

كه زير درفشش برفتي هزار****گزيده سواران خنجر گزار

چو خسرو بديد آن گزيده سپاه****سواران گردنكش ورزمخواه

همي خواند بر كردگار آفرين****كه چرخ آفريد و زمان و زمين

همان بر نياطوس وبر لشكرش****چه برنامور قيصر وكشورش

بدان مهتران گفت اگر كردگار****مرا يارباشد گه كارزار

توانايي خويش پيداكنم****زمين رابكوكب ثرياكنم

نباشد جزانديشهٔ دوستان****فلك يارومهر ردان بوستان

بخش 28

بهشتم بياراست خورشيد چهر****سپه را بكردار گردان سپهر

ز درگاه برخاست آواي كوس****هواشد زگرد سپاه آبنوس

سپاهي گزين كرد زآزادگان****بيام سوي آذرابادگان

دو هفته برآمد بفرمان شاه****بلشكر گه آمد دمادم سپاه

سرا پردهٔ شاه بردشت دوك****چنان لشكري گشن وراهي سه دوك

نياطوس را داد لشكر همه****بدو گفت مهتر تويي بررمه

وزان جايگه با سواران گرد****عنان بارهٔ تيزتگ راسپرد

سوي راه چيچست بنهاد روي****همي راند شادان دل وراه جوي

بجايي كه موسيل بود ارمني****كه كردي ميان بزرگان مني

به لشكر گهش يار بندوي بود****كه بندوي خال جهانجوي بود

برفت اين دوگرد ازميان سپاه****ز

لشكر نگه كرد خسرو به راه

به گستهم گفت آن دلاور دومرد****چنين اسپ تازان به دشت نبرد

برو سوي ايشان ببين تاكيند****برين گونه تازان زبهر چيند

چنين گفت گستهم كاي شهريار****برانم كه آن مرد ابلق سوار

برادرم بندوي كنداورست****همان يارش ازلشكري ديگرست

چنين گفت خسرو بگستهم شير****كه اين كي بود اي سوار دلير

كجاكار بندوي باشد درشت****مگر پاك يزدان بود ياروپشت

اگر زنده خواهي به زندان بود****وگر كشته بردار ميدان بود

بدو گفت گستهم شاها درست****بدان سونگه كن كه اوخال تست

گرآيد به نزديك وباشد جزاوي****ز گستهم گوينده جز جان مجوي

هم آنگه رسيدند نزديك شاه****پياده شدند اندران سايه گاه

چو رفتند نزديك خسرو فراز****ستودند و بردند پيشش نماز

بپرسيد خسرو به بندوي گفت****كه گفتم تو راخاك يابم نهفت

به خسرو بگفت آنچ بر وي رسيد****همان مردمي كو ز بهرام ديد

وزان چاره جستن دران روزگار****وزان پوشش جامهٔ شهريار

همي گفت وخسرو فراوان گريست****ازان پس بدو گفت كاين مردكيست

بدو گفت كاي شاه خورشيد چهر****تو مو سيل را چون نپرسي زمهر

كه تا تو ز ايران شدستي بروم****نخفتست هرگز بباد بوم

سراپرده ودشت جاي وي است****نه خرگاه وخيمه سراي وي است

فراوان سپاهست بااوبهم****سليح بزرگي وگنج درم

كنون تا تو رفتي برين راه بود****نيازش ببرگشتن شاه بود

جهاندار خسرو به موسيل گفت****كه رنج تو كي ماند اندرنهفت

بكوشيم تا روز توبه شود****همان نامت از مهتران مه شد

بدو گفت موسيل كاي شهريار****بمن بريكي تازه كن روزگار

كه آيم ببوسم ركيب تو را****ستايش كنم فر و زيب تو را

بدو گفت خسرو كه با رنج تو****درفشان كنم زين سخن گنج تو

برون كرد يك پاي خويش از ركيب****شد آن مرد بيدار دل ناشكيب

ببوسيد پاي و ركيب ورا****همي خيره گشت از نهيب ورا

چو بيكار شد مرد خسروپرست****جهانجوي فرمود تا بر نشست

وزان دشت بي بر

انگيخت اسپ****همي تاخت تا پيش آذر گشسپ

نوان اندر آمد به آتشكده****دلش بود يكسر بدرد آژده

بشد هيربد زند و استا بدست****به پيش جهاندار يزدان پرست

گشاد از ميان شاه زرين كمر****بر آتش بر آگند چندي گهر

نيايش كنان پيش آذر بگشت****بناليد وز هيربد برگذشت

همي گفت كاي داور داد وپاك****سردشمنان اندر آور بخاك

توداني كه برداد نالم همي****همه راه نيكي سگالم همي

تومپسند بيداد بيدادگر****بگفت اين و بر بست زرين كمر

سوي دشت دوك اندر آورد روي****همي شد خليده دل و راه جوي

چو آمد به لشكر گه خويش باز****همان تيره گشت آن شب ديرياز

فرستاد بيدار كارآگهان****كه تا باز جويند كارجهان

چو آگاه شد لشكر نيمروز****كه آمد ز ره شاه گيتي فروز

همه كوس بستند بر پشت پيل****زمين شد به كردار درياي نيل

ازان آگهي سر به سر نو شدند****بياري به نزديك خسرو شدند

بخش 29

چوآمد به بهرام زين آگهي****كه تازه شد آن فر شاهنشهي

همانگه ز لشكر يكي نامجوي****نگه كرد با دانش و آب روي

كجا نام او بود دانا پناه****كه بهرام را او بدي نيك خواه

دبير سرافراز را پيش خواند****سخنهاي بايسته چندي براند

بفرمود تا نامه هاي بزرگ****نويسد بران مهتران سترگ

بگستهم و گردوي و بندوي گرد****كه از مهتران نام گردي ببرد

چو شاپور و چون انديان سوار****هرآنكس كه بود از يلان نامدار

سرنامه گفت از جهان آفرين****همي خواهم اندر نهان آفرين

چوبيدار گرديد يكسر ز خواب****نگيريد بر بد ازين سان شتاب

كه تا درجهان تخم ساسانيان****پديد آمد اندر كنار و ميان

ازيشان نرفتست جزبرتري****بگرد جهان گشتن و داوري

نخست از سر بابكان اردشير****كه اندر جهان تازه شد داروگير

زمانه ز شمشير او تيره گشت****سر نامداران همه خيره گشت

نخستين سخن گويم از اردوان****ازان نامداران روشن روان

شنيدي كه بر نامور سوفزاي****چه آمد ز پيروز ناپاك راي

رها كردن ازبند پاي قباد****وزان مهتران دادن او

را بباد

قباد بد انديش نيرو گرفت****هنرها بشست از دل آهو گرفت

چنان نامور نيك دل را بكشت****برو شد دل نامداران درشت

كسي كو نشايد به پيوند خويش****هوا بر گزيند ز فرزند خويش

به بيگانگان هم نشايد بنيز****نجويد كسي عاج از چوب شيز

بساسانيان تا نداريد اميد****مجوييد ياقوت از سرخ بيد

چواين نامه آرند نزد شما****كه فرخنده باد او رمزد شما

به نزديك من جايتان روشنست****برو آستي هم ز پيراهنست

بيك جاي مان بود آرام و خواب****اگر تيره بد گر بلند آفتاب

چو آييد يكسر به نزديك من****شود روشن اين جان تاريك من

نينديشم از روم وز شاهشان****بپاي اندر آرم سر و گاهشان

نهادند برنامه ها مهر اوي****بيامد فرستاده راه جوي

بكردار بازارگانان برفت****بدرگاه خسرو خراميد تفت

يكي كارواني ز هرگونه چيز****ابا نامه ها هديه ها داشت نيز

بديد آن بزرگي و چندان سپاه****كه گفتي مگر بر زمين نيست راه

به دل گفت با اين چنين شهريار****نخواهد ز بهرام يل زينهار

يكي مرد بي دشمنم پارسي****همان بار دارم شتروار سي

چراخويشتن كرد بايد هلاك****بلندي پديدار گشت ازمغاك

شوم نامه نزديك خسروبرم****به نزديك او هديهٔ نوبرم

بانديشه آمد به نزديك شاه****ابا هديه و نامه ونيك خواه

درم برد و با نامه ها هديه برد****سخنهاش برشاه گيتي شمرد

جهاندار چون نامه ها را بخواند****مر او را بكرسي زرين نشاند

بدو گفت كاي مرد بسياردان****تو بهرام را نزد من خوار دان

كنون ز آنچ كردي رسيدي بكام****فزون تر مجو اندرين كار نام

بفرمود تا نزد او شد دبير****مران پاسخ نامه را ناگزير

نوشت اندران نامه هاي دراز****كه اين مهتر گرد گردن فراز

همه نامه هاي تو برخوانديم****فرستاده را پيش بنشانديم

به گفتار بيكار با خسرويم****به دل با تو همچون بهار نويم

چولشكر بياري بدين مرز وبوم****كه انديشد از گرز مردان روم

همه پاك شمشيرها بركشيم****به جنگ اندورن روميان را كشيم

چو خسرو ببيند سپاه تو را****همان مردي

و پايگاه تو را

دلش زود بيكار ولرزان شود****زپيشت چو روبه گريزان شود

بدان نامه ها مهر بنهاد شاه****ببرد ان پسنديدهٔ نيك خواه

بدو گفت شاه اي خردمند مرد****برش گنج يابي ازين كاركرد

مرو را گهر داد و دينار داد****گرانمايه ياقوت بسيار داد

بدو گفت كاين نزد چوبينه بر****شنيده سخنها برو بر شمر

بخش 3

چو پنهان شد آن چادر آبنوس****بگوش آمد از دوربانگ خروش

جهانگير شد تابنزد پدر****نهانش پر ازدرد وخسته جگر

چو ديدش بناليد و بردش نماز****همي بود پيشش زماني دراز

بدو گفت كاي شاه نابختيار****ز نوشين روان در جهان يادگار

تو داني كه گر بودمي پشت تو****بسوزن نخستي سر انگشت تو

نگر تا چه فرمايي اكنون مرا****غم آمد تو را دل پر از خون مرا

گر اي دون كه فرمان دهي بر درت****يكي بنده ام پاسبان سرت

نجويم كلاه و نخواهم سپاه****ببرم سرخويش در پيش شاه

بدو گفت هر مزد اي پرخرد****همين روز سختي ز من بگذرد

مرا نزد تو آرزو بد سه چيز****برين بر فزوني نخواهيم نيز

يكي آنك شبگير هر بامداد****كني گوش ما را به آواز شاد

و ديگر سواري ز گردنكشان****كه از رزم ديرينه دارد نشان

بر من فرستي كه از كارزار****سخن گويد و كرده باشد شكار

دگر آنك داننده مرد كهن****كه از شهرياران گزارد سخن

نوشته يكي دفتر آرد مرا****بدان درد و سختي سرآرد مرا

سيم آرزوي آنك خال تواند****پرستنده و ناهمال تواند

نبينند زين پس جهان را بچشم****بريشان براني برين سوك خشم

بدو گفت خسرو كه اي شهريار****مباد آنك برچشم تو سوكوار

نباشد و گرچه بود درنهان****كه بدخواه تو دور بادازجهان

وليكن نگه كن بروشن روان****كه بهرام چو بينه شد پهلوان

سپاهست با او فزون از شمار****سواران و گردان خنجرگزار

اگر ما بگستهم يازيم دست****بگيتي نيابيم جاي نشست

دگر آنك باشد دبير كهن****كه برشاه خواند گذشته سخن

سواري كه پرورده

باشد برزم****بداند همان نيز آيين بزم

ازين هر زمان نو فرستم يكي****تو با درد پژمان مباش اندكي

مدان اين زگستهم كاين ايزديست****ز گفتار و كردار نابخرديست

دل تو بدين درد خرسند باد****همان با خرد نيز پيوند باد

بگفت اين و گريان بيامد زپيش****نكرد آشكارا بكس راز خويش

پسر مهربان تر بد از شهريار****بدين داستان زد يكي هوشيار

كه يار زبان چرب و شيرين سخن****كه از پير نستوه گشته كهن

هنرمند گر مردم بي هنر****بفرجام هم خاك دارد ببر

بخش 30

بيامد به نزديك چوبينه مرد****شنيده سخنها همه يادكرد

چو مرد جهانجوي نامه بخواند****هوارا بخواند وخرد را براند

ازان نامه ها ساز رفتن گرفت****بماندند ايرانيان درشگفت

برفتند پيران به نزديك اوي****چوديدند كردار تاريك اوي

همي گفت هركس كز ايدر مرو****زرفتن كهن گردد اين روز نو

اگر خسرو آيد به ايران زمين****نبيني مگر گرز و شمشير كين

برين تخت شاهي مخور زينهار****همي خيره بفريبدت روزگار

نيامد سخنها برو كارگر****بفرمود تا رفت لشكر بدر

همي تاخت تا آذر آبادگان****سپاهي دلاور ز آزادگان

سپاه اندر آمد بتنگ سپاه****ببستند بر مور و بر پشه راه

چنين گفت پس مهتر كينه خواه****كه من كرد خواهم به لشكر نگاه

ببينم كه رومي سواران كيند****سپاهي كدامند و گردان كيند

همه برنشستند گردان براسپ****يلان سينه و مهتر ايزد گشسپ

بديدار آن لشكر كينه خواه****گرانمايگان برگرفتند راه

چولشكر بديدند باز آمدند****به نزديك مهتر فراز آمدند

كه اين بي كرانه يكي لشكرند****ز انديشه ما همي بگذرند

وزان روي رومي سواران شاه****برفتند پويان بدان بارگاه

ببستند بر پيش خسرو ميان****كه ما جنگ جوييم زايرانيان

بدان كار همداستان گشت شاه****كزو آرزو خواست رومي سپاه

بخش 31

چوخورشيد برزد سراز تيره كوه****خروشي برآمد زهر دو گروه

كه گفتي زمين گشت گردان سپهر****گر از تيغها تيره شد روي مهر

بياراسته ميمن و ميسره****زمين كوه گشت آهنين يكسره

از آواز اسپان و بانگ سپاه****بيابان همي جست بر كوه راه

چو بهرام جنگي بدان بنگريد****يكي خنجر آبگون بركشيد

نيامد به دل ش اندرون ترس وبيم****دل شير دربيشه شد بد و نيم

به ايرانيان گفت صف بركشيد****همه كشور دوك لشكر كشيد

همي گشت گرد سپه يك تنه****كه دارد نگه ميسره وميمنه

يلان سينه را گفت برقلبگاه****همي باش تا پيش روي سپاه

كه از لشكر امروز جنگي منم****بگاه گريزش درنگي منم

نگه كرد خسرو بدان رزمگاه****جهان ديد يكسر زلشكر سياه

رخ شيد تابان چوكام هژبر****همي تيغ باريد گفتي ز ابر

نياطوس و بندوي و گستهم

وشاه****ببالا گذشتند زان رزمگاه

نشستند بر كوه دوك آن سران****نهاده دو ديده بفرمانبران

ازان كوه لشكر همي ديد شاه****چپ وراست و قلب و جناح سپاه

چوبرخاست آواز كوس از دو روي****برفتند مردان پر خاشجوي

تو گفتي زمين كوه آهن شدست****سپهر ا زبر خاك دشمن شدست

چو خسرو بران گونه پيكار ديد****فلك تار ديد و زمين قار ديد

به يزدان همي گفت برپهلوي****كه از برتو ران پاك وبرتر توي

كه برگردد امروز از رزم شاد****كه داند چنين جز تو اي پاك وراد

كرابخت خواهد شدن كندرو****سر نيزه كه شود خار و خو

دل و جان خسرو پرانديشه بود****جهان پيش چشمش يكي بيشه بود

كه بگسست كوت ازميان سپاه****ز آهن بكردار كوهي سياه

بيامد دمان تاميان گروه****چو نزديك ترشد بران برز كوه

به خسرو چنين گفت كاي سرفراز****نگه كن بدان بنده ديوساز

كه بااو برزم اندر آويختي****چواو كامران شد تو بگريختي

ببين از چپ لشكر ودست راست****كه تا از ميان دليران كجاست

كنون تا بياموزمش كارزار****ببيند دل و رزم مردان كار

چو بشنيد خسرو زكوت اين سخن****دلش گشت پردرد و كين كهن

كجا گفت كز بنده بگريختي****سليح سواران فروريختي

ورا زان سخن هيچ پاسخ نداد****دلش گشت پرخون و سر پر ز باد

چنين گفت پس كوت را شهريار****كه روپيش آن مرد ابلق سوار

چوبيند تو را پيشت آيد به جنگ****تومگريز تا لب نخايي زننگ

چوبشنيد كوت اين سخن بازگشت****چنان شد كه با باد انباز گشت

همي رفت جوشان ونيزه بدست****به آوردگه رفت چون پيل مست

چو نزديك شد خواست بهرام را****برافراخت زانگونه زونام را

يلان سينه بهرام را بانگ كرد****كه بيدارباش اي سوار نبرد

كه آمد يكي ديو چون پيل مست****كمندي بفتراك و نيزه بدست

چو بهرام بشنيد تيغ از نيام****برآهخت چون باد و برگفت نام

چوخسرو چنان ديد برپاي خاست****ازان كوه سر سر برآورد راست

نهاده بكوت و

به بهرام چشم****دو ديده پر از آب و دل پر ز خشم

چو رومي به نيزه درآمد زجاي****جهانجوي بر جاي بفشارد پاي

چو نيزه نيامد برو كارگر****بر وي اندر آورد جنگي سپر

يكي تيغ زد بر سر و گردنش****كه تاسينه ببريد تيره تنش

چو آواز تيغش به خسرو رسيد****بخنديد كان زخم بهرام ديد

نياطوس جنگي بتابيد چشم****ازان خندهٔ خسرو آمد بخشم

به خسرو چنين گفت كاي نامدار****نه نيكو بود خنده دركارزار

تو رانيست از روم جز كيميا****دلت خيره بينم بكين نيا

چو كوت هزاره به ايران و روم****نبينند هرگز به آباد بوم

بخندي كنون زانك اوكشته شد****چنان دان كه بخت تو برگشته شد

بدو گفت خسرو من از كشتنش****نخندم همي وز بريده تنش

چنان دان كه هركس كه دارد فسوس****همو يابد از چرخ گردنده كوس

مرا گفت كز بنده بگريختي****نبودت هنر تا نياويختي

ازان بنده بگريختن نيست ننگ****كه زخمش بدين سان بود روز جنگ

وزان روي بهرام آواز داد****كه اي نامداران فرخ نژاد

يلان سينه و رام و ايزد گسسپ****مرين كشته را بست بايد بر اسپ

فرستيد ز ايدر به لشكر گهش****بدان تابريده ببيند شهش

تن كوت رازود برپشت زين****بتنگي ببستند مردان كين

دوان اسپ با مرد گردن فراز****همي شد به لشكر گه خويش باز

دل خسرو ازكوت شد دردمند****گشادند زان كشته بند كمند

بران زخم او بر پراگند مشك****بفرمود پس تا بكردند خشك

به كرباس بر دوختش همچنان****زره دربر و تنگ بسته ميان

به نزديك قيصر فرستاد باز****كه شمشير اين بندهٔ ديوساز

برين گونه برد همي روز جنگ****ازو گر هزيمت شدم نيست ننگ

همه رو ميان دلشكسته شدند****به دل پاك بي جنگ خسته شدند

همي ريخت بطريق خونين سرشك****همي رخ پر از آب و دل پر ز رشك

بيامد ز گردنكشان ده هزار****همه جاثليقان گرد و سوار

يكي حمله بردند زان سان كه كوه****بدريد ز

آواز رومي گروه

چكاچك برخاست و بانگ سران****همان زخم شمشير و گرز گران

توگفتي كه دريا بجوشد همي****سپهر روان بر خروشد همي

ز بس كشته اندر ميان سپاه****بماندند بر جاي بربسته راه

ازان روميان كشته شد لشكري****هرآنكس كه بود از دليران سري

دل خسرو از درد ايشان بخست****تن خسته زندگان راببست

همه كشتگان رابهم برفكند****تلي گشت برسان كوه بلند

همي خواندنديش بهرام چيد****ببريد خسرو ز رومي اميد

همي گفت اگر نيز رومي دو بار****كند همي برين گونه بر كارزار

جهان را تو بي لشكر روم دان****همان تيغ پولاد را موم دان

به سرگس چنين گفت پس شهريار****كه فردا مبر جنگيان را به كار

تو فردا بياساي تا من سپاه****بيارم ز ايرانيان كينه خواه

بايرانيان گفت فردا به جنگ****شما را ببايد شدن بي درنگ

همه ويژه گفتند كايدون كنيم****كه كوه و بيابان پر از خون كنيم

بخش 32

چو بر زد ز دريا درفش سپيد****ستاره شد از تيرگي نااميد

تبيره زنان از دو پرده سراي****برفتند با پيل و باكرناي

خروش آمد و نالهٔ گاودم****هم از كوههٔ پيل رويينه خم

تو گفتي بجنبد همي دشت وراغ****شده روي خورشيد چون پر زاغ

چو ايرانيان بركشيدند صف****همه نيزه و تيغ هندي بكف

زمين سر به سر گفتي ازجوشنست****ستاره ز نوك سنان روشنست

چو خسرو بياراست بر قلبگاه****همه دل گرفتند يكسر سپاه

وراميمنه دار گردوي بود****كه گرد ودلير وجهانجوي بود

بدست چپش نامدار ارمني****ابا جوشن وتيغ آهرمني

مبارز چوشاپور وچون انديان****بران جنگ بر تنگ بسته ميان

همي بود گستهم بردست شاه****كه دارد مر او را ز دشمن

چوبهرام يل روميان رانديد****درنگي شد وخامشي برگزيد

بفرمود تاكوس برپشت پيل****ببستند وشد گرد لشكر چونيل

نشست ازبرپشت پيل سپيد****هم آوردش ازبخت شد نااميد

همي راند آن پيل تاميمنه****بشاپور گفت اي بد بدتنه

نه پيمانت اين بد به نامه درون****كه پيش من آيي بدين دشت خون

نه اين باشد آيين پرمايگان****همي

تن بكشتن دهي رايگان

بدو گفت شاپور كاي ديوفش****سرخويش دربندگي كرده كش

ازين نامه كي بود نام ونشان****كه گويي كنون پيش گردنكشان

گرانمايه خسرو بشاپور گفت****من آن نامه با راي او بود جفت

به نامه توپاداش يابي زمن****هم ازنامداران اين انجمن

چوهنگام باشد بگويم تو را****زانديشه بد بشويم تو را

چوبهرام آواز خسرو شنيد****بانديشه آن جادوي را بديد

برآشفت وزان كار تنگ آمدش****چوارغنده شد راي جنگ آمدش

جفا پيشه برپيل تنها برفت****سوي قلب خسرو خراميد تفت

چوخسرو چنان ديد با انديان****چين گفت كاي نره شير ژيان

برين پيل برتيرباران كنيد****كمان را چوابر بهاران كنيد

از ايرانيان آنك بد روزبه****كمان برنهادند يكسر بزه

زپيكان چنان گشت خرطوم پيل****توگفتي شد از خستگي پيل نيل

هم آنگاه بهرام بالاي خواست****يكي مغفر خسرو آراي خواست

همان تيرباران گرفتند باز****برآشفت بهرام گردن فراز

پياده شد آن مرد پرخاشخر****زره دامنش رابزد بركمر

سپر برسرآورد وشمشير تير****برآورد زان جنگيان رستخيز

پياده زبهرام بگريختند****كمانهاي چاچي فروريختند

يكي باره بردند هم درزمان****سپهبد نشست از بر اودمان

خروشان همي تاخت تا قلبگاه****بجايي كجا شاه بد بي سپاه

همه قلبگه پاك برهم دريد****درفش جهاندار شد ناپديد

وزان جايگه شد سوي ميسره****پس پشتش آزادگان يكسره

نگهبان آن دست گردوي بود****كه مردي دلير وجهانجوي بود

برادر چوروي برادر بديد****كمان را بزه كرد واندركشيد

دوخوني بران سان برآويختند****كه گفتي بهمشان برآميختند

بدين سان زماني برآمد دراز****همي يك زديگر نگشتند باز

بدو گفت بهرام كاي بي پدر****به خون برادر چه بندي كمر

بدو گفت گردوي كاي پيسه گرگ****تونشنيدي آن داستان بزرگ

كه هركو برادر بود دوست به****چو دشمن بود بي پي و پوست به

تو هم دشمن و بد تن و ريمني****جهان آفرين را به دل دشمني

به پيش برادر برادر به جنگ****نيايد اگر باشدش نام و ننگ

چوبشنيد بهرام زو بازگشت****برآشفت و با او دژم ساز گشت

همي راند گردوي نا نزد شاه****ز آهن شده

روي جنگي سياه

برو آفرين كرد خسرو به مهر****كه پاداش بادت ز گردان سپهر

فرستاده خسرو به شاپور كس****كه موسيل راباش فريادرس

بكوشيد تا پشت پشت آوريد****مگر بخت روشن به مشت آوريد

به گستهم گفت آن زمان شهريار****كه گر هيچ رومي كند كارزار

چو بهرام جنگي شكسته شود****وگر نيز در جنگ خسته شود

همه روميان سر به گردون برند****سخنها ز اندازه بيرون برند

نخواهم كه رومي بود سرفراز****به ما بركنند اندرين جنگ ناز

بديدم هنرهاي رومي همه****بسان رمه روزگار دمه

هم آن به كه من با سپاه اندكي****ز چوبينه آورد خواهم يكي

نخواهم درين كار ياري ز كس****اميدم به يزدان فريادرس

بدو گفت گستهم كاي شهريار****به شيرين روانت مخور زينهار

چو رايت چنين است مردان كين****بخواه و مكن تيره روي زمين

بدو گفت خسرو كه اينست روي****كه گفتي ز لشكر كنون يار جوي

گزين كرد گستهم ز ايران سوار****ده و چار گردنكش نامدار

نخستين ازين جنگيان نام خويش****نوشت و بياورد و بنهاد پيش

دگر گرد شاپور با انديان****چو بند وي و گردوي پشت كيان

چو آذرگشسپ و دگر شير ذيل****چو زنگوي گستاخ با شير و پيل

تخواره كه در جنگ غمخواره بود****يلان سينه را زشت پتياره بود

فرخ زاد و چون خسرو سرفراز****چو اشتاد پيروز دشمن گداز

چو فرخنده خورشيد با اور مزد****كه دشمن بدي پيش ايشان فرزد

چومردان گزين كرد ز ايران دو هفت****ز لشكر بيك سو خراميد تفت

چنين گفت خسرو بدين مهتران****كه اي سرفرازن و فرمانبران

همه پشت را سوي يزدان كنيد****دل خويش را شاد و خندان كنيد

جز از خواست يزدان نباشد سخن****چنين بود تا بود چرخ كهن

برزم اندرون كشته بهتر بود****كه در خانه ات بنده مهتر بود

نگهدار من بود بايد به جنگ****بهنگام جنبش نسازم درنگ

همه هم زبان آفرين خواندند****ورا شهريار زمين خواندند

بكردند پيمان كه از

شهريار****كسي برنگردد ازين كارزار

سپهدار بشنيد و آرام يافت****خوش آمدش وز مهتران كام يافت

سپه رابه بهرام فرخ سپرد****همي رفت با چارده مرد گرد

هم آنگه خروش آمد از ديده گاه****به بهرام گفتند كامد سپاه

جهان جوي بيدار دل برنشست****كمندي به فتراك و تيغي بدست

ز بالا چو آن مايه مردم بديد****تني چند زان جنگيان برگزيد

يلان سينه راگفت كاين بد نژاد****به جنگ اندرون دادمردي بداد

كه من دانم كنون جزو نيست اين****كه يارد چميدن برين دشت كين

برين مايه مردم به جنگ آمدست****وگر پيش كام نهنگ آمدست

فزون نيست با او سرافراز بيست****ازيشان كسي را ندانم كه كيست

اگر پيشم آيد جهان را بسم****اگر بر نيايم ازو ناكسم

به ايزد گشسپ ويلان سينه گفت****كه مردان ندارند مردي نهفت

نبايد كه ما بيش باشيم چار****به خسرو مرا كس نيايد به كار

يكي بد كجا نام او جان فروز****كه تيره شبان برگزيدي به روز

سپه را بدو داد و خود پيش رفت****همي تاخ با اين سه بيدار تفت

چو بهرام را ديد خسرو ز راه****به ايرانيان گفت كامد سپاه

كنون هيچ دل را مداريد تنگ****كه آمد مرا روزگار درنگ

من و گرز و چوبينه بدنشان****شما رزم سازيد با سركشان

شما چارده يار و ايشان سه تن****مبادا كه بينيد هرگز شكن

نياطوس با لشكر روميان****ببستند ناچار يكسر ميان

برفتند زان رزمگه سوي كوه****كه ديدار بودي بهر دو گروه

همي گفت هركس كه پر مايه شاه****چرا جان فروشد ز بهر كلاه

بماند بدين دشت چندين سوار****شود خيره تنها سوي كارزار

همه دست برآسمان داشتند****كه او را همه كشته پنداشتند

چو بهرام جنگي برانگيخت اسپ****يلان سينه و گرد ايزد گشسپ

بديدند ياران خسروهمه****شد او گرگ و آن نامداران رمه

بماند آنگهي شاه ز آويختن****وزان شورش و باره انگيختن

جهاندار ناكام برگاشت اسپ****پس اندر همي رفت ايزدگشسپ

چوگستهم وبندوي وگردوي ماند****گوتاجور نام

يزدان بخواند

بگستهم گفت آن زمان شهريار****كه تنگ اندرآمد بد روزگار

چه بايست اين بيهده رستخيز****بديدند پشت من اندر گريز

بدو گفت گستهم كامد سوار****توتنهاشدي چون كني كارزار

نگه كرد خسرو پس پشت خويش****ازان چار بهرام را ديد پيش

همي داشت تن رازدشمن نگاه****ببريد برگستوان سياه

ازوبازماندند هردوسوار****پس پشت اودشمن كينه دار

به پيش اندر آمد يكي غار تنگ****سه جنگي پس اندر بسان پلنگ

بن غارهم بسته آمد زكوه****بماند آن جهاندار دور ازگروه

فرود آمد از اسپ فرخ جوان****پياده بران كوه برشد دوان

پياده شد وراه اوبسته شد****دل نامداران ازو خسته شد

نه جاي درنگ ونه جاي گريز****پس اندر همي رفت بهرام تيز

بخسرو چنين گفت كاي پرفريب****به پيش فراز توآمد نشيب

برمن چراتاختي هوش خويش****نهاده برين گونه بردوش خويش

چوشد زان نشان كار برشاه تنگ****پس پشت شمشير و در پيش سنگ

به يزدان چنين گفت كاي كردگار****توي برتر از گردش روزگار

بدين جاي بيچارگي دست گير****تو باشي ننالم به كيوان و تير

هم آنگه چو از كوه برشد خروش****پديد آمد از راه فرخ سروش

همه جامه اش سبز و خنگي به زير****ز ديدار او گشت خسرو دلير

چو نزديك شد دست خسرو گرفت****ز يزدان پاك اين نباشد شگفت

چواز پيش بدخواه برداشتش****به آساني آورد و بگذاشتش

بدو گفت خسرو كه نام تو چيست****همي گفت چندي و چندي گريست

فرشته بدو گفت نامم سروش****چو ايمن شدي دور باش از خروش

كزين پس شوي بر جهان پادشا****نبايد كه باشي جز از پارسا

بدين زودي اندر بشاهي رسي****بدين ساليان بگذرد هشت و سي

بگفت اين سخن نيز و شد ناپديد****كس اندر جهان اين شگفتي نديد

چو آن ديد بهرام خيره بماند****جهان آفرين را فراوان بخواند

همي گفت تا جنگ مردم بود****مبادا كه مردي ز من گم بود

برآنم كه جنگم كنون با پريست****برين تخت تيره ببايد گريست

نياطوس زان روي بر

كوهسار****همي خواست از دادگر زينهار

خراشيد مريم دو رخسار خويش****ز تيمار جفت جهاندار خويش

سپه بود بركوه و هامون وراغ****دل روميان زو پر از درد و داغ

نياطوس چون روي خسرو نديد****عماري زرين به يكسو كشيد

بمريم چنين گفت كاندر نشين****كه ترسم كه شد شاه ايران زمين

هم آنگاه خسرو بران روي كوه****پديد آمد از راه دور از گروه

همه لشكر نامور شاد شد****دل مريم از درد آزاد شد

چوآمد به مريم بگفت آنچ ديد****وزان كوه خارا سر اندر كشيد

چنين گفت كاي ماه قيصر نژاد****مرا داور دادگر داد داد

نه از كاهلي بدنه از بد دلي****كه در جنگ بد دل كند كاهلي

بدان غار بي راه در ماندم****به دل آفريننده را خواندم

نهان داشت دارنده كارجهان****برين بنده گشت آشكارا نهان

فريدون فرخ نديد اين به خواب****نه تورو نه سلم و نه افراسياب

كه امروز من ديدم اي سركشان****ز پيروزي و شهرياري نشان

بديشان بگفت آن كجا ديد شاه****از آن پس به فرمود تا آن سپاه

همه جنگ را تاختن نوكنند****برزم اندرون ياد خسرو كنند

وزان روي بهرام شد پر ز درد****پشيمان شده زان همه كاركرد

بخش 33

هم آنگه ز كوه اندر آمد سپاه****جهان شد ز گرد سواران سياه

وزان روي بهرام لشكر براند****به روز اندرون روشنايي نماند

همي گفت هركس كه راند سپاه****خرد بايد و مردي و دستگاه

دليران كه ديدند خشت مرا****همان پهلواني سرشت مرا

مرا برگزيدند بر خسروان****به خاك افگنم نام نوشين روان

ز لشكر بر شاه شد خيره خير****كمان را بزه كرد و يك چوبه تير

بزد ناگهان بر كمرگاه شاه****بكژ اندر آويخت پيكان به راه

يكي بنده چون زخم پيكان بديد****بيامد ز ديباش بيرون كشيد

سبك شهريار اندر آمد دمان****به بهرام چوبينهٔ بد نشان

بزد نيزه اي بر كمربند اوي****زره بود نگسست پيوند اوي

سنان سر نيزه شد به دونيم****دل مرد

بي راه شد پر ز بيم

چو بشكست نيزه بر آشفت شاه****بزد تيغ بر مغفر كينه خواه

سراسر همه تيغ برهم شكست****بدان پيكر مغفر اندر نشست

همي آفرين كرد هركس كه ديد****هم آنكس كه آواز آهن شنيد

گرانمايگان از پس اندر شدند****چنان لشكري را بهم بر زدند

خراميد بندوي نزديك شاه****كه اي تاج تو برتو راز چرخ ماه

يكي لشكرست اين چومور وملخ****گرفته بيابان همه ريگ و شخ

نه والا بود خيره خون ريختن****نه اين شاه با بنده آويختن

هر آنكس كه خواهد ز ما زينهار****به از كشته يا خسته در كارزار

بدو گفت خسرو كه هرگز گناه****بپيچيد برو من نيم كينه خواه

همه پاك در زينهار منند****به تاج اندرون گوشوار منند

برآمد هم آنگه شب از تيره كوه****سپه بازگشتند هر دو گروه

چوآمد غوپاسبان و جرس****ز لشكر نبد خفته بسيار كس

جهان جوي بندوي ز آنجا برفت****ميان دو لشكر خراميد تفت

ز لشكر نگه كرد كنداوري****خوش آواز و گويا منا ديگري

بفرمود تا بارگي برنشست****به بيدار كردن ميان را ببست

چنين تا ميان دولشكر براند****كزو تا بدشمن فراوان نماند

خروشي برآورد كاي بندگان****گنه كرده و بخت جويندگان

هران كز شما او گنهكارتر****به جنگ اندرون نامبردارتر

به يزدانش بخشيد شاه جهان****گناهي كه كرد آشكار و نهان

به تيره شبان چون برآمد خروش****نهادند هركس به آواز گوش

همه نامداران بهراميان****برفتن ببستند يك سر ميان

چو برزد سر از كوه گيتي فروز****زمين را به ملحم بياراست روز

همه دشت بي مرد و خرگاه بود****كه بهرام زان شب نه آگاه بود

بدان خيمه ها در نديدند كس****جز از ويژه ياران بهرام و بس

چو بهرام زان لشكر آگاه گشت****بيامد بران خيمه ها برگذشت

به ياران چنين گفت كاكنون گريز****به آيد ز آرام با رستخيز

شتر خواست از ساروان سه هزار****هيو نان كفك افگن و نامدار

ز چيزي كه در گنج بد بردني****ز

گستردنيها و از خوردني

ز زرين و سيمين وز تخت عاج****همان ياره و طوق زرين وتاج

همه بار كردند و خود برنشست****ميان از پي بازگشتن ببست

بخش 34

چو خورشيد روشن بياراست گاه****طلايه بيامد ز نزديك شاه

به پرده سراي اندرون كس نديد****همان خيمه بر پاي بر بس نديد

طلايه بيامد بگفت اين به شاه****دل شاه شد تنگ زان رزمخواه

گزين كرد زان جنگيان سه هزار****زره دار و برگستوان ور سوار

به نستود فرمود تا برنشست****ميان يلي تاختن را ببست

همي راند نستود دل پر ز درد****نبد مرد بهرام روز نبرد

همان نيز بهرام با لشكرش****نبود ايمن از راه وز كشورش

همي راند بي راه دل پر ز بيم****همي برد با خويشتن زر و سيم

يلان سينه و گرد ايزد گشسپ****ز يك سوي لشكر همي راند اسپ

به بي راه لشكر همي راندند****سخنهاي شاهان همي خواندند

پديد آمد از دور يك پاره ده****كجا ده نبود از در مرد مه

همي راند بهرام پيش اندرون****پشيمان شده دل پر از درد و خون

چو از تشنگي خشك شدشان دهن****بيامد به خان يكي پيرزن

زبان را به چربي بياراستند****وزان پيرزن آب و نان خواستند

زن پير گفتار ايشان شنيد****يكي كهنه غربيل پيش آوريد

برو بر به گسترده يك پاره مشك****نهاده به غربيل بر نان كشك

يلان سينه به رسم به بهرام داد****نيامد همي در غم از واژ ياد

گرفتند واژ و بخوردند نان****نظاره بدان نامداران زنان

چو كشكين بخوردند مي خواستند****زبانها به زمزم بياراستند

زن پير گفت ار ميت آرزوست****ميست و يكي نيز كهنه كه دوست

بريدم كدو را كه نوبد سرش****يكي جام كردم نهادم برش

بدو گفت بهرام چون مي بود****ازان خوبتر جامها كي بود

زن پير رفت و بياورد جام****ازان جام بهرام شد شادكام

يكي جام پر بر كفش برنهاد****بدان تا شود پيرزن نيز شاد

بدو گفت كاي مام با فرهي****ز كار جهان

چيستت آگهي

بدو پيرزن گفت چندان سخن****شنيدم كزان گشت مغزم كهن

ز شهر آمد امروز بسيار كس****همي جنگ چوبينه گويند و بس

كه شد لشكر او به نزديك شاه****سپهبد گريزان به شد بي سپاه

بدو گفت بهرام كاي پاك زن****مرا اندرين داستاني بزن

كه اين از خرد بود بهرام را****وگر برگزيد از هوا كام را

بدو پيرزن گفت كاي شهره مرد****چرا ديو چشم تو را تيره كرد

نداني كه بهرام پور گشسپ****چوبا پور هرمز بر انگيزد اسپ

بخندد برو هرك دارد خرد****كس اورا ز گردنكشان نشمرد

بدو گفت بهرام گر آرزوي****چنين كرد گو مي خوران در كدوي

برين گونه غربيل بر نان جو****همي دار در پيش تا جو درو

بران هم خورش يك شب آرام يافت****همي كام دل جست و ناكام يافت

چو خورشيد برچرخ بگشاد راز****سپهدار جنگي بزد طبل باز

بياورد چندانك بودش سپاه****گرانمايگان برگرفتند راه

بره بر يكي نيستان بود نو****بسي اندرو مردم ني درو

چو از دور ديدند بهرام را****چنان لشكرگشن و خودكام را

به بهرام گفتند انوشه بدي****ز راه نيستان چرا آمدي

كه بي مر سپاهست پيش اندرون****همه جنگ را دست شسته به خون

چنين گفت بهرام كايدر سوار****نباشد جز از لشكر شهريار

فرود آمدند اندران نيستان****همه جنگ را تنگ بسته ميان

شنيدم كه چون ما ز پرده سراي****بسي چيدن راه كرديم راي

جهاندار بگزيد نستود را****جهان جوي بي تار و بي پود را

ابا سه هزار از سواران مرد****كجا پاي دارند روز نبرد

بدان تا بيايد پس ما دمان****چو بينم مر او را سرآرم زمان

همه اسپ را تنگها بركشيد****همه گرد اين بيشه لشكر كشيد

سواران سبك بركشيدند تنگ****گرفتند شمشير هندي به چنگ

همه نيستان آتش اندر زدند****سپه را يكايك بهم بر زدند

نيستان سراسر شد افروخته****يكي كشته و ديگري سوخته

چونستود را ديد بهرام گرد****عنان بارهٔ تيزتگ را سپرد

ز زين برگرفتش به خم كمند****بياورد

و كردش هم آنگه ببند

همي خواست نستود زو زينهار****همي گفت كاي نامور شهريار

چرا ريخت خواهي همي خون من****ببخشاي بر بخت و ارون من

مكش مر مرا تا دوان پيش تو****بيايم بوم زار درويش تو

بدو گفت بهرام من چون تو مرد****نخواهم كه باشد به دشت نبرد

نبرم سرت را كه ننگ آيدم****كه چون تو سواري به جنگ آيدم

چو يابي رهايي ز دستم بپوي****ز من هرچ ديدي به خسرو بگوي

چو بشنيد نستود روي زمين****ببوسيد و بسيار كرد آفرين

وزان بيشه بهرام شد تابري****ابا او دليران فرخنده پي

ببود و برآسود و ز آنجا برفت****به نزديك خاقان خراميد تفت

بخش 35

ازين سوي خسرو بران رزمگاه****بيامد كه بهرام بد با سپاه

همه رزمگاهش به تاراج داد****سپه را همه بدره و تاج داد

يكي بارهٔ تيز رو برنشست****ميان را ز بهر پرستش ببست

به پيش اندر آمد يكي خارستان****پياده ببود اندران كارستان

به غلتيد در پيش يزدان به خاك****همي گفت كاي داور داد و پاك

پي دشمن از بوم برداشتي****همه كار ز انديشه بگذاشتي

پرستنده و ناسزا بنده ام****به فرمان و رايت سرافگنده ام

وزان جايگه شد به پرده سراي****بيامد به نزديك او رهنماي

بفرمود تا پيش او شد دبير****نوشتند زو نامه اي برحرير

ز چيزي كه رفت اندران رزمگاه****به قيصر نوشت اندران نامه شاه

نخست آفرين كرد بر دادگر****كزو ديد مردي و بخت و هنر

دگر گفت كز كردگار جهان****همه نيكوي ديدم اندر نهان

به آذرگشسپ آمدم با سپاه****دوان پيش بازآمدم كينه خواه

بدان گونه تنگ اندر آمد به جنگ****كه بر من ببد كار پيكار تنگ

چو يزدان پاكش نبد دستگير****بمرد آن دم آتش و دار و گير

چوبيچاره تر گشت و لشكر نماند****گريزان به شبگير ز آنجا براند

همه لشكرش را بهم بر زديم****به لشكر گهش آتش اندرزديم

به فرمان يزدان پيروزگر****ببندم برو نيز راه گذر

نهادند برنامه

بر مهرشاه****فرستادگان بر گرفتند راه

فرستاده با نامه شهريار****بشد تا بر قيصر نامدار

چو آن نامه برخواند قيصر ز تخت****فرود آمد آن مرد بيداربخت

به يزدان چنين گفت كاي رهنماي****هميشه توي جاودانه بجاي

تو پيروز كردي مر آن بنده را****كشنده توي مرد افگنده را

فراوان به درويش دينار داد****همان خوردنيهاي بسيار داد

مر آن نامه را نيز پاسخ نوشت****بسان درختي به باغ بهشت

سرنامه كرد از جهاندار ياد****خداوند پيروزي و فرو داد

خداوند ماه و خداوند هور****خداونت پيل و خداوند مور

بزرگي و نيك اختري زو شناس****وزو دار تا زنده باشي سپاس

جز از داد و خوبي مكن در جهان****چه در آشكار و چه اندر نهان

يكي تاج كز قيصران يادگار****همي داشتي تا كي آيد به كار

همان خسروي طوق با گوشوار****صدوشست تا جامهٔ زرنگار

دگر سي شتر بار دينار بود****همان در و ياقوت بسيار بود

صليبي فرستاد گوهر نگار****يكي تخت پرگوهر شاهوار

يكي سبز خفتان به زر بافته****بسي شوشه زر برو تافته

ازان فيلسوفان رومي چهار****برفتند با هديه وبا نثار

چو زان كارها شد به شاه آگهي****ز قيصر شدش كاربا فرهي

پذيره فرستاد خسرو سوار****گرانمايگان گرامي هزار

بزرگان به نزديك خسرو شدند****همه پاك با هديه نو شدند

چو خسرو نگه كرد و نامه بخواند****ازان خواسته در شگفتي بماند

به دستور فرمود پس شهريار****كه آن جامهٔ روم گوهر نگار

نه آيين پرمايه دهقان بود****كجا جامهٔ جاثليقان بود

چو بر جامهٔ ما چليپا بود****نشست اندر آيين ترسا بود

وگر خود نپوشم بيازارد اوي****همانا دگرگونه پندارد اوي

وگر پوشم اين نامداران همه****بگويند كاين شهريار رمه

مگر كز پي چيز ترسا شدست****كه اندر ميان چليپا شدست

به خسرو چنين گفت پس رهنماي****كه دين نيست شاها به پوشش بپاي

تو بردين زر دشت پيغمبري****اگر چند پيوسته قيصري

بپوشيد پس جامهٔ شهريار****بياويخت آن تاج گوهرنگار

برفتند رومي و ايرانيان****ز هر گونه

مردم اندر ميان

كسي كش خرد بود چون جامه ديد****بدانست كور اي قيصر گزيد

دگر گفت كاين شهريار جهان****همانا كه ترسا شد اندر نهان

بخش 36

دگر روز خسرو بياراست گاه****به سر برنهاد آن كياني كلاه

نهادند در گلشن سور خوان****چنين گفت پس روميان را بخوان

بيامد نياطوس با روميان****نشستند با فيلسوفان بخوان

چو خسرو فرود آمد از تخت بار****ابا جامهٔ روم گوهر نگار

خراميد خندان و برخوان نشست****بشد نيز بند وي برسم بدست

جهاندار بگرفت و از نهان****به زمزم همي راي زد با مهان

نياطوس كان ديد بنداخت نان****از آشفتگي باز پس شد ز خوان

همي گفت و ازو چليپا بهم****ز قيصر بود بر مسيحا ستم

چو بندوي ديد آن بزد پشت دست****بخوان بر به روي چليپا پرست

غمي گشت زان كار خسرو چوديد****بر خساره شد چون گل شنبليد

به گستهم گفت اين گو بي خرد****نبايد كه بي داوري مي خورد

ورا با نياطوس رومي چه كار****تن خويش را كرد امروز خوار

نياطوس زان جايگه برنشست****به لشكرگه خويش شد نيم مست

بپوشيد رومي زره رزم را****ز بهر تبه كردن بزم را

سواران رومي همه جنگ جوي****به درگاه خسرو نهادند روي

هم آنگه ز لشكر سواري چو باد****به خسرو فرستاد رومي نژاد

كه بندوي ناكس چرا پشت دست****زند بر رخ مرد يزدان پرست

گر او را فرستي به نزديك من****و گرنه ببين شورش انجمن

ز من بيش پيچي كنون كز رهي****كه جويد همي تخت شاهنشهي

چو بشنيد خسرو برآشفت و گفت****كه كس دين يزدان نيارد نهفت

كيومرث و جمشيد تا كي قباد****كسي از مسيحا نكردند ياد

مبادا كه دين نياكان خويش****گزيده سرافراز و پاكان خويش

گذارم بدين مسيحا شوم****نگيرم بخوان واژ و ترسا شوم

تو تنها همي كژگيري شمار****هنر ديدم از روميان روز كار

به خسرو چنين گفت مريم كه من****بپا آورم جنگ اين انجمن

به من ده سرافراز

بندوي را****كه تا روميان از پي روي را

ببينند و باز آرمش تن درست****كسي بيهوده جنگ هرگز نجست

فرستاد بندوي را شهريار****به نزد نياطوس با ده سوار

همان نيز مريم زن هوشمند****كه بودي هميشه لبانش بپند

بدو گفت رو با برادر پدر****بگو اي بدانديش پرخاشخر

نديدي كه با شاه قيصر چه گفت****ز بهر بزرگي ورا بود جفت

ز پيوند خويشي و از خواسته****ز مردان وز گنج آراسته

تو پيوند خويشي همي بركني****همان فر قيصر ز من بفگني

ز قيصر شنيدي كه خسرو ز دين****بگردد چو آيد به ايران زمين

مگو ايچ گفتار نا دلپذير****تو بندوي را سر به آغوش گير

نداني كه دهقان ز دين كهن****نپيچد چرا خام گويي سخن

مده رنج و كردار قيصر بباد****بمان تا به باشيم يك چند شاد

بكين پدر من جگر خسته ام****كمر بر ميان سوك را بسته ام

دل او سراسر پر از كين اوست****زبانش پر از رنج و تيماراوست

كه او از پي واژ شد زشت گوي****تو از بي خرد هوشمندي مجوي

چو مريم برفت اين سخنها بگفت****نياطوس بشنيد و كينه نهفت

هم از كار بندوي دل كرد نرم****كجا داشت از روي بندوي شرم

بيامد به نزديك خسرو چو گرد****دل خويش خوش كرد زان گفته مرد

نياطوس گفت اي جهانديده شاه****خردمندي از مست رومي مخواه

توبس كن بدين نياكان خويش****خردمند مردم نگردد ز كيش

برين گونه چون شد سخنها دراز****به لشكر گه آمد نياطوس باز

بخش 37

بخراد برزين بفرمود شاه****كه رو عرض گه ساز وديوان بخواه

همه لشكر روميان عرض كن****هر آنكس كه هستند نوگر كهن

درمشان بده روميان را زگنج****بدادن نبايد كه بينند رنج

كسي كو به خلعت سزاوار بود****كجا روز جنگ از در كار بود

بفرمود تا خلعت آراستند****ز در اسپ پرمايگان خواستند

نياطوس را داد چندان گهر****چه اسپ و پرستار و زرين كمر

كز اندازه هديه

برتر گذاشت****سرش را ز پر مايگان برفراشت

هر آن شهركز روم بستد قباد****چه هرمز چه كسري فرخ نژاد

نياطوس را داد و بنوشت عهد****بران جام حنظل پراگند شهد

برفتند پس روميان سوي روم****بدان مرز آباد و آباد بوم

دگر هفته برداشت با ده سوار****كه بودند بينا دل و نامدار

ز لشكر گه آمد به آذرگشسپ****به گنبد نگه كرد و بگذاشت اسپ

پياده همي رفت و ديده پر آب****به زردي دو رخساره چون آفتاب

چو از دربه نزديك آتش رسيد****شد از آب ديده رخش ناپديد

دو هفته همي خواند استا وزند****همي گشت بر گرد آذر نژند

بهشتم بيامد ز آتشكده****چو نزديك شد روزگار سده

به آتش بداد آنچ پذيرفته بود****سخن هرچ پيش ردان گفته بود

ز زرين و سيمين گوهرنگار****ز دينار وز گوهر شاهوار

به درويش بخشيد گنج درم****نماند اندران بوم و بركس دژم

وزان جايگه شد با نديو شهر****كه بردارد از روز شاديش بهر

كجا كشور شورستان بود مرز****كسي خاك او راندانست ارز

به ايوان كه نوشين روان كرده بود****بسي روزگار اندر آن برده بود

گرانمايه كاخي بياراستند****همان تخت زرين به پيراستند

بيامد به تخت پدر برنشست****جهاندار پيروز يزدان پرست

بفرمود تا پيش او شد دبير****همان راهبر موبد تيزوير

نوشتند منشور ايرانيان****برسم بزرگان و فرخ مهان

بدان كار بندوي بد كدخداي****جهانديده و راد و فرخنده راي

خراسان سراسر به گستهم داد****بفرمود تا نو كند رسم وداد

بهركار دستور بد بر ز مهر****دبيري جهانديده و خوب چهر

چو بر كام او گشت گردنده چرخ****ببخشيد داراب گرد و صطرخ

به منشور برمهر زرين نهاد****يكي دركف رام برزين نهاد

بفرمود تا نزد شاپور برد****پرستنده و خلعت او را سپرد

دگر مهر خسرو سوي انديان****بفرمود بردن برسم كيان

دگر كشوري را بگردوي داد****بران نامه بر مهر زرين نهاد

ببالوي داد آن زمان شهر چاچ****فرستاد منشور با تخت عاج

كليد در گنجها بر

شمرد****سراسر بپور تخواره سپرد

بفرمود تا هر كه مهتر بدند****به فرمان خراد برزين شدند

به گيتي رونده بود كام او****به منشورها بر بود نام او

ز لشكر هر آنكس كه هنگام كار****بماندند با نامور شهريار

همي خلعت خسروي دادشان****به شاهي به مرزي فرستادشان

همي گشت گويا مناديگري****خوش آواز و بيدار دل مهتري

كه اي زيردستان شاه جهان****مخوانيد جز آفرين در نهان

مجوييد كين و مريزيد خون****مباشيد بر كار بد رهنمون

گر از زيردستان بنالد كسي****گر از لشكري رنج يابد بسي

نيابد ستمگاره جز دار جاي****همان رنج و آتش بديگر سراي

همه پادشاهند برگنج خويش****كسي راكه گرد آمد از رنج خويش

خوريد و دهيد آنك داريد چيز****همان كز شماهست درويش نيز

چو بايد خورش بامداد پگاه****سه من مي بيابد ز گنجور شاه

به پيمان كه خواند بران آفرين****كه كوشد كه آباد دارد زمين

گر ايدون كه زين سان بود پادشا****به از دانشومند ناپارسا

بخش 38

مرا سال بگذشت برشست و پنج****نه نيكو بود گر بيازم به گنج

مگر بهره بر گيرم از پند خويش****بر انديشم از مرگ فرزند خويش

مرا بود نوبت برفت آن جوان****ز دردش منم چون تن بي روان

شتابم همي تا مگر يابمش****چويابم به بيغاره بشتابمش

كه نوبت مرا به بي كام من****چرا رفتي و بردي آرام من

ز بدها تو بودي مرا دستگير****چرا چاره جستي ز همراه پير

مگر همرهان جوان يافتي****كه از پيش من تيز بشتافتي

جوان را چو شد سال برسي و هفت****نه بر آرزو يافت گيتي برفت

همي بود همواره با من درشت****برآشفت و يكباره بنمود پشت

برفت و غم و رنجش ايدر بماند****دل و ديدهٔ من به خون درنشاند

كنون او سوي روشنايي رسيد****پدر را همي جاي خواهد گزيد

برآمد چنين روزگار دراز****كزان همرهان كس نگشتند باز

همانا مرا چشم دارد همي****ز دير آمدن خشم دارد همي

ورا سال سي بد

مرا شصت و هفت****نپرسيد زين پير و تنها برفت

وي اندر شتاب و من اندر درنگ****ز كردارها تا چه آيد به چنگ

روان تو دارنده روشن كناد****خرد پيش جان تو جوشن كناد

همي خواهم از كردگار جهان****ز روزي ده آشكار و نهان

كه يكسر ببخشد گناه مرا****درخشان كند تيره گاه مرا

بخش 39

كنون داستانهاي ديرينه گوي****سخنهاي بهرام چوبينه گوي

كه چون او سوي شهر تركان رسيد****به نزد دلير و بزرگان رسيد

ز گردان بيدار دل ده هزار****پذيره شدندش گزيده سوار

پسر با برادرش پيش اندرون****ابا هر يكي موبدي رهنمون

چو آمد بر تخت خاقان فراز****برو آفرين كرد و بردش نماز

چو خاقان ورا ديد برپاي جست****ببوسيد و بسترد رويش بدست

بپرسيد بسيارش از رنج راه****ز كار و ز پيكار شاه و سپاه

هم ايزد گشسپ و يلان سينه را****بپرسيد و خراد برزينه را

چو بهرام برتخت سيمين نشست****گرفت آن زمان دست خاقان بدست

بدو گفت كاي مهتر بافرين****سپهدار تركان و سالار چين

تو داني كه از شهريار جهان****نباشد كسي ايمن اندر نهان

بر آسايد از گنج و بگزايدش****تن آسان كند رنج بفزايدش

گر ايدون كه اندر پذيري مرا****بهرنيك و بد دست گيري مرا

بدين مرز بي يار يار توام****بهر نيك و بد غمگسار توام

وگر هيچ رنج آيدت بگذرم****زمين را سراسر بپي بسپرم

گر ايدون كه باشي تو همداستان****از ايدر شوم تا به هندوستان

بدو گفت خاقان كه اي سرفراز****بدين روز هرگز مبادت نياز

بدارم تو را همچو پيوند خويش****چه پيوند برتر ز فرزند خويش

همه بوم با من بدين ياورند****اگر كهترانند اگر مهترند

تو را بر سران سرفرازي دهم****هم از مهتران بي نيازي دهم

بدين نيز بهرام سوگند خواست****زيان بود بر جان او بند خواست

بدو گفت خاقان به برتر خداي****كه هست او مرا و تو را رهنماي

كه تا زنده ام ويژه يار توام****بهر نيك

و بد غمگسار توام

ازان پس دو ايوان بياراستند****زهر گونه اي جامه ها خواستند

پرستنده و پوشش و خوردني****ز چيزي كه بايست گستردني

ز سيمين و زرين كه آيد به كار****ز دينار وز گوهر شاهوار

فرستاد خاقان به نزديك اوي****درخشنده شد جان تاريك اوي

به چوگان و مجلس به دشت شكار****نرفتي مگر كو بدي غمگسار

برين گونه بر بود خاقان چين****همي خواند بهرام را آفرين

يكي نامبردار بد يار اوي****برزم اندرون دست بردار اوي

ازو مه به گوهر مقاتوره نام****كه خاقان ازو يافتي نام و كام

به شبگير نزديك خاقان شدي****دولب را به انگشت خود بر زدي

بران سان كه كهتر كند آفرين****بران نامبردار سالار چين

هم آنگه زدينار بردي هزار****ز گنج جهانديده نامدار

همي ديد بهرام يك چندگاه****به خاقان همي كرد خيره نگاه

بخنديد يك روز گفت اي بلند****توي بر مهان جهان ارجمند

بهر بامدادي بهنگام بار****چنين مرد دينار خواهد هزار

ببخشش گرين بيستگاني بود****همه بهر او زركاني بود

بدو گفت خاقان كه آيين ما****چنين است و افروزش دين ما

كه از ما هر آنكس كه جنگي ترست****به هنگام سختي درنگي ترست

چو خواهد فزوني نداريم باز****ز مردان رزم آور جنگ ساز

فزوني مر او راست برما كنون****بدينار خوانيم بر وي فسون

چو زو بازگيرم بجوشد سپاه****ز لشكر شود روز روشن سياه

جهانجوي گفت اي سر انجمن****تو كردي و را خيره بر خويشتن

چو باشد جهاندار بيدار و گرد****عنان را به كهتر نبايد سپرد

اگر زو رهانم تو را شايدت****وگر ويژه آزرم او بايدت

بدو گفت خاقان كه فرمان تو راست****بدين آرزو راي و پيمان تو راست

مرا گر تواني رهانيد ازوي****سرآورده باشي همه گفت و گوي

بدو گفت بهرام كه اكنون پگاه****چو آيد مقاتوره دينار خواه

مخند و بر و هيچ مگشاي چشم****مده پاسخ و گر دهي جز به خشم

گذشت آن شب و بامداد پگاه****بيامد

مقاتوره نزديك شاه

جهاندار خاقان بدو ننگريد****نه گفتار آن ترك جنگي شنيد

ز خاقان مقاتوره آمد بخشم****يكايك برآشفت و بگشاد چشم

بخاقان چين گفت كاي نامدار****چرا گشتم امروز پيش تو خوار

همانا كه اين مهتر پارسي****كه آمد بدين مرز با يار سي

بكوشد همي تا بپيچي ز داد****سپاه تو را داد خواهد بباد

بدو گفت بهرام كه اي جنگوي****چرا تيزگشتي بدين گفت وگوي

چو خاقان برد راه و فرمان من****خرد را نپيچد ز پيمان من

نمانم كه آيي تو هر بامداد****تن آسان دهي گنج او را به باد

بران نه كه هستي تو سيصد سوار****به رزم اندرون شيرجويي شكار

نيرزد كه هر بامداد پگاه****به خروار دينار خواهي ز شاه

مقاتوره بشنيد گفتار اوي****سرش گشت پركين ز آزار اوي

بخشم و به تندي بيازيد چنگ****ز تركش برآورد تير خدنگ

به بهرام گفت اين نشان منست****برزم اندرون ترجمان منست

چو فردا بيايي بدين بارگاه****همي دار پيكان ما را نگاه

چو بشنيد بهرام شد تيز چنگ****يكي تير پولاد پيكان خدنگ

بدو داد و گفتا كه اين يادگار****بدار و ببين تا كي آيد به كار

مقاتوره از پيش خاقان برفت****بيامد سوي خرگه خويش تفت

بخش 4

چوبشنيد بهرام كز روزگار****چه آمد بران نامور شهريار

نهادند بر چشم روشنش داغ****بمرد آن چراغ دو نرگس بباغ

پسر برنشست از بر تخت اوي****بپا اندر آمد سر وبخت اوي

ازان ماند بهرام اندر شگفت****بپژمرد وانديشه اندر گرفت

بفرمود تا كوس بيرون برند****درفش بزرگي به هامون برند

بنه برنهاد وسپه برنشست****بپيكار خسرو ميان را ببست

سپاهي بكردار كوه روان****همي راند گستاخ تا نهروان

چوآگاه شد خسرو از كاراوي****غمي گشت زان تيز بازار اوي

فرستاد بيدار كارآگهان****كه تا بازجويند كارجهان

به كارآگهان گفت راز ازنخست****زلشكر همي كرد بايد درست

كه بااو يكي اند لشكر به جنگ****وگر گردد اين كار ما با درنگ

دگر آنك بهرام در قلبگاه****بود بيشتر

گر ميان سپاه

چگونه نشيند بهنگام بار****برفتن كند هيچ راي شكار

برفتند كارآگهان از درش****نبود آگه از كار وز لشكرش

چو رفتند و ديدند و بازآمدند****نهاني بر او فراز آمدند

كه لشكر بهركار با اويكيست****اگر نامدارست وگر كودكيست

هرانگه كه لشكر براند به راه****بود يك زمان در ميان سپاه

زماني شود بر سوي ميمنه****گهي بر چپ و گاه سوي بنه

همه مردم خويش دارد براز****ببيگانگانشان نيايد نياز

بكردار شاهان نشيند ببار****همان در در و دشت جويد شكار

چواز رزم شاهان نراند همي****همه دفتر دمنه خواهد همي

چنين گفت خسرو بدستور خويش****كه كاري درازست ما را به پيش

چو بهرام بر دشمن اسپ افكند****بدريا دل اژدها بشكند

دگر آنك آيين شاهنشهان****بياموخت از شهريار جهان

سيم كش كليله است ودمنه وزير****چون او راي زن كس ندارد دبير

ازان پس ببندوي و گستهم گفت****كه ما با غم و رنج گشتيم جفت

چوگردوي و شاپور و چون انديان****سپهدار ارمينيه رادمان

نشستند با شاه ايران براز****بزرگان فرزانه رزمساز

چنين گفت خسرو بدان مهتران****كه اي سرفرازان و جنگ آوران

هرآن مغز كو را خرد روشنست****زدانش يكي بر تنش جوشنست

كس آنرا نبرد مگر تيغ مرگ****شود موم ازان زخم پولاد ترگ

كنون من بسال ازشما كهترم****براي جواني جهان نسپرم

بگوييد تا چارهٔ كارچيست****بران خستگيها پرآزار كيست

بدو گفت موبد انوشه بدي****همه مغز را فر وتوشه بدي

چوپيدا شد اين راز گردنده دهر****خرد را ببخشيد بر چاربهر

چونيمي ازو بهرهٔ پادشاست****كه فر و خرد پادشا را سزاست

دگر بهرهٔ مردم پارسا****سديگر پرستنده پادشا

چو نزديك باشد بشاه جهان****خرد خويشتن زو ندارد نهان

كنون از خرد پاره اي ماند خرد****كه دانا ورا بهر دهقان شمرد

خرد نيست با مردم ناسپاس****نه آنرا كه او نيست يزدان شناس

اگر بشنود شهريار اين سخن****كه گفتست بيدار مرد كهن

بدو گفت شاه اين سخن گر بزر****نويسم جز اين نيست

آيين و فر

سخن گفتن موبدان گوهرست****مرا در دل انديشه ديگرست

كه چون اين دو لشكر برابر شود****سر نيزه ها بر دو پيكر شود

نباشد مرا ننگ كز قلبگاه****برانم شوم پيش او بي سپاه

بخوانم به آواز بهرام را****سپهدار بدنام خودكام را

يكي ز آشتي روي بنمايمش****نوازمش بسيار و بستايمش

اگر خود پذيرد سخن به بود****كه چون او بدرگاه بركه بود

وگر جنگ جويد منم جنگ جوي****سپه را بروي اندر آريم روي

همه كاردانان بدين داستان****كجا گفت گشتند همداستان

بزرگان برو آفرين خواندند****ورا شهريار زمين خواندند

همي گفت هركس كه اي شهريار****زتو دور بادا بد روزگار

تو را باد پيروزي و فرهي****بزرگي و ديهيم شاهنشهي

چنين گفت خسرو كه اين باد وبس****شكست و جدايي مبيناد كس

سپه را ز بغداد بيرون كشيد****سراپردهٔ نور به هامون كشيد

دو لشكر چو تنگ اندر آمد به راه****ازان روسپهبد وزين روي شاه

چوشمع جهان شد بخم اندرون****بيفشاند زلف شب تيره گون

طلايه بيامد زهردوسپاه****كه دارد زبدخواه خود را نگاه

چو از خنجر روز بگريخت شب****همي تاخت سوزان دل وخشك لب

تبيره برآمد زهر دو سراي****بدان رزم خورشيد بد رهنماي

بگستهم وبندوي فرمود شاه****كه تا برنهادند زآهن كلاه

چنين با بزرگان روشن روان****همي راند تا چشمهٔ نهروان

طلايه ببهرام شد ناگزير****كه آمد سپه بر دو پرتاب تير

چوبشنيد بهرام لشكر براند****جهانديدگان را برخويش خواند

نشست از برابلق مشك دم****خنيده سرافراز رويينه سم

سليحش يكي هندوي تيغ بود****كه درزخم چون آتش ميغ بود

چوبرق درفشان همي راند اسپ****بدست چپش ريمن آذرگشسپ

چو آيينه گشسپ ويلان سينه نيز****برفتند پركينه و پرستيز

سه ترك دلاور ز خاقانيان****بران كين بهرام بسته ميان

پذيرفته هر سه كه چون روي شاه****ببينيم دور ازميان سپاه

اگربسته گركشته اورابرت****بياريم و آسوده شد لشكرت

زيك روي خسرو دگر پهلوان****ميان اندرون نهروان روان

نظاره بران از دو رويه سپاه****كه تا پهلوان چون رود نزد شاه

بخش 40

چوشب دامن

تيره اندر كشيد****سپيده ز كوه سيه بر دميد

مقاتوره پوشيد خفتان جنگ****بيامد يكي تيغ توري به چنگ

چو بهرام بشنيد بالاي خواست****يكي جوشم خسرو آراي خواست

گزيدند جايي كه هرگز پلنگ****بران شخ بي آب ننهاد چنگ

چو خاقان شنيد اين سخن برنشست****برفتند تركان خسرو پرست

بدان كارتازين دو شيردمان****كرا پيشتر خواه آمد زمان

مقاتوره چون شد به دشت نبرد****ز هامون به ابر اندر آورد گرد

به بهرام گردنكش آواز داد****كه اكنون ز مردي چه داري بياد

تو تازي بدين جنگ بر پيشدست****وگر شير دل ترك خاقان پرست

بدو گفت بهرام پيشي تو كن****كجا پي تو افگنده اي اين سخن

مقاتوره كرد از جهاندار ياد****دو زاغ كمان را به زه برنهاد

زه و تير بگرفت شادان بدست****چو شد غرق پيكانش بگشاد شست

بزد بر كمربند مرد سوار****نسفت آهن از آهن آبدار

زماني همي بود بهرام دير****كه تاشد مقاتوره از رزم سير

مقاتوره پنداشت كو شد تباه****خروشيد و برگشت زان رزمگاه

بدو گفت برهام كاي جنگجوي****نكشتي مرا سوي خرگه مپوي

تو گفتي سخن باش و پاسخ شنو****اگر بشنوي زنده ماني برو

نگه كر جوشن گذاري خدنگ****كه آهن شدي پيش او نرم و سنگ

بزد بر ميان سوار دلير****سپهبد شد از رزم و دينار سير

مقاتوره چون جنگ را برنشست****برادر دو پايش بزين بر ببست

بروي اندر آمد دو ديده پرآب****همان زين توري شدش جاي خواب

به خاقان چنين گفت كاي كامجوي****همي گوركن خواهد آن نامجوي

بدو گفت خاقان كه بهتر ببين****كجا زنده خفتست بر پشت زين

بدو گفت بهرام كاي برمنش****هم اكنون به خاك اندر آيد تنش

تن دشمن تو چنين خفته باد****كه او خفت بر اسپ توري نژاد

سواري فرستاد خاقان دلير****به نزديك آن نامبردار شير

ورا بسته و كشته ديدند خوار****بر آسوده از گردش روزگار

بخنديد خاقان به دل در نهان****شگفت آمدش زان سوار جهان

پر

انديشه بد تا بايوان رسيد****كلاهش ز شادي به كيوان رسيد

سليح و درم خواست و اسپ ورهي****همان تاج و هم تخت شاهنشهي

ز دينار وز گوهر شاهوار****ز هرگونه يي آلت كار زار

فرستاده از پيش خاقان ببرد****به گنج ور بهرام جنگي سپرد

بخش 41

چو چندي برآمد برين روزگار****شب و روز آسايش آموزگار

چنان بد كه در كوه چين آن زمان****دد و دام بودي فزون از گمان

ددي بود مهتر ز اسپي بتن****فروهشته چون مشك گيسو رسن

به تن زرد و گوش و دهانش سياه****نديدي كس او را مگر گرمگاه

دو چنگش به كردار چنگ هژبر****خروشش همي برگذشتي ز ابر

همي سنگ را دركشيدي به دم****شده روز ازو بر بزرگان دژم

ورا شير كپي همي خواندند****ز رنجش همه بوم در ماندند

يكي دختري داشت خاتون چوماه****اگر ماه دارد دو زلف سياه

دو لب سرخ و بيني چو تيغ قلم****دو بي جاده خندان و نرگس دژم

بران دخت لرزان بدي مام وباب****اگر تافتي بر سرش آفتاب

چنان بد كه روزي پياده به دشت****همي گرد آن مرغزاران بگشت

جهاندار خاقان ز بهر شكار****بدشتي دگر بود زان مرغزار

همان نيز خاتون به كاخ اندورن****همي راي زد با يكي رهنمون

چوآن شير كپي ز كوهش بديد****فرود آمد او را به دم دركشيد

بيك دم شد او از جهان در نهان****سرآمد بران خوب چهره جهان

چو خاقان شنيد آن سيه كرد روي****همان مادرش نير بر كند موي

ز دردش همه ساله گريان بدند****چو بر آتش تيز بريان بدند

همي چاره جستند زان اژدها****كه تا چين كي آيد ز چنگش رها

چو بهرام جنگ مقاتوره كرد****وزان مرد جنگي برآورد گرد

همي رفت خاتون بديدار اوي****بهر كس همي گفت كردار اوي

چنان بد كه يك روز ديدش سوار****از ايران همان نيز صد نامدار

پياده فراوان به پيش اندرون****همي راند بهرام با رهنمون

بپرسيد خاتون كه

اين مرد كيست****كه با برز و با فرهٔ ايزديست

بدو گفت كهتر كه دوري ز كام****كه بهرام يل رانداني بنام

به ايران يكي چند گه شاه بود****سرتاج او برتر از ماه بود

بزرگانش خوانند بهرام گرد****كه از خسروان نام مردي ببرد

كنون تا بيامد ز ايران بچين****به لرزد همي زير اسپش زمين

خداوند خواند همي مهترش****همي تاج شاهي نهد بر سرش

بدو گفت خاتون كه با فراوي****سز دگر بنازيم در پر اوي

يكي آرزو زو بخواهم درست****چو خاقان نگردد بدان كارسست

بخواهد مگر ز اژدها كين من****برو بشنود درد و نفرين من

بدو گفت كهتر گر اين داستان****بخواند برو مهتر راستان

تو از شير كپي نيابي نشان****مگر كشته و گرگ پايش كشان

چو خاتون شنيد اين سخن شاد شد****ز تيمار آن دختر آزاد شد

همي تاخت تا پيش خاقان رسيد****يكايك بگفت آنچ ديد وشنيد

بدو گفت خاقان كه عاري بود****بجايي كه چون من سواري بود

همي شر كپي خورد دخترم****بگوييم و ننگي شود گوهرم

ندانند كان اژدهاي دژم****همي كوه آهن ربايد به دم

اگر دختر شاه نامي بود****همان شاه را جان گرامي بود

بدو گفت خاتون كه من كين خويش****بخواهم ز بهر جهان بين خويش

اگر ننگ باشد وگر نام من****بگويم برآيد مگر كام من

برآمد برين نيز روز دراز****نهاني ز هركس همي داشت راز

چنان بد كه خاقان يكي سور كرد****جهان را بران سور پر نور كرد

فرستاد بهرام يل رابخواند****چو آمدش برتخت زرين نشاند

چو خاتون پس پرده آوا شنيد****بشد تيز و بهرام يل را بديد

فراوانش بستود وكرد آفرين****كه آباد بادا بتو ترك و چين

يكي آرزو خواهم از شهريار****كه باشد بران آرزو كامگار

بدو گفت بهرام فرمان تو راست****برين آرزو كام و پيمان تو راست

بدو گفت خاتون كز ايدر نه دور****يكي مرغزارست زيباي سور

جوانان چين اندران مرغزار****يكي جشن

سازند گاه بهار

ازان بيشه پرتاب يك تيروار****يكي كوه بيني سيه تر ز قار

بران كوه خارا يكي اژدهاست****كه اين كشور چين ازو در بلاست

يكي شير كپيش خواند همي****دگر نيز نامش نداند همي

يكي دخترم بد ز خاقان چين****كه خورشيد كردي برو آفرين

از ايوان بشد نزد آن جشنگاه****كه خاقان به نخچير بد با سپاه

بيامد ز كوه اژدهاي دژم****كشيد آن بهار مرا او بدم

كنون هر بهاري بران مرغزار****چنان هم بيايد ز بهر شكار

برين شهر ما را جواني نماند****همان نامور پهلواني نماند

شدند از پي شيركپي هلاك****برانگيخت از بوم آباد خاك

سواران چيني ومردان كار****بسي تاختند اندران كوهسار

چو از دور بينند چنگال اوي****برو پشت و گوش و سر و يال اوي

بغرد بدرد دل مرد جنگ****مر او را چه شير و چه پيل و نهنگ

كس اندر نيارد شدن پيش اوي****چوگيرد شمار كم و بيش اوي

بدو گفت بهرام فردا پگاه****بيايم ببينم من اين جشنگاه

به نيروي يزدان كه او داد زور****بلند آفرينندهٔ ماه وهور

بپردازم از اژدها جشنگاه****چو بشگير ما را نمايند راه

بخش 42

چو پيدا شد ازآسمان گرد ماه****شب تيره بفشاند گرد سياه

پراكنده گشتند و مستان شدند****وز آنجاي هركس به ايوان شدند

چو پيداشد آن فرخورشيد زرد****به پيچيد زلف شب لاژورد

قژ آگند پوشيد بهرام گرد****گرامي تنش را به يزدان سپرد

كمند و كمان برد و شش چوبه تير****يكي نيزه دو شاخ نخچيرگير

چوآمد به نزديك آن برزكوه****بفرمود تا بازگردد گروه

بران شير كپي چو نزديك شد****تو گفتي برو كوه تاريك شد

ميان اندارن كوه خارا ببست****بخم كمند از بر زين نشست

كمان را بماليد وبر زه نهاد****ز يزدان نيكي دهش كرد باد

چو بر اژدها برشدي موي تر****نبودي برو تير كس كارگر

شد آن شير كپي به چشمه درون****به غلتيد و برخاست و آمد برون

بغريد و

بر زد بران سنگ دست****همي آتش از كوه خارا بجست

كمان را بماليد بهرام گرد****به تير از هوا روشنايي ببرد

خدنگي بينداخت شير دلير****برشير كپي شد از جنگ سير

دگر تير بهرام زد بر سرش****فرو ريخت چون آب خون ازبرش

سيوم تير و چارم بزد بر دهانش****كه بردوخت برهم دهان و زبانش

به پنجم بزد تير بر چنگ اوي****همي ديد نيروي و آهنگ اوي

بهشتم ميانش گشاد از كمند****بجست از بر كوهسار بلند

بزد نيزه اي بر ميان دده****كه شد سنگ خارا به خون آژده

وزان پس بشمشير يازيد مرد****تن اژدها را به دونيم كرد

سر از تن جدا كند و بفگند خوار****ازان پس فرود آمد از كوهسار

ازان بيشه خاقان و خاتون برفت****دمان و دنان تا بركوه تفت

خروشي برآمد ز گردان چين****كز آواز گفت بلرزد زمين

به بهرام برآفرين خواندند****بسي گوهر و زر برافشاندند

چو خاتون بشد دست او بوس داد****برفتند گردان فرخ نژاد

همه هم زبان آفرين خواندند****ورا شاه ايران زمين خواندند

گرفتش سپهدار چين در كنار****وزان پس ورا خواندي شهريار

چو خاقان چيني به ايوان رسيد****فرستاده اي مهربان برگزيد

فرستاد ده بدره گنجي درم****همن به دره و برده از بيش و كم

كه رو پيش بهرام جنگي بگوي****كه نزديك ما يافتي آب روي

پس پردهٔ ما يكي دخترست****كه بر تارك اختران افسرست

كنون گر بخواهي ز من دخترم****سپارم بتو لشكر و كشورم

بدو گفت بهرام كاري رواست****جهاندار بر بندگان پادشاست

به بهرام داد آن زمان دخترش****به فرمان او شد همه كشورش

بفرمود تا پيش او شد دبير****نوشتند منشور نو بر حرير

بدو گفت هركس كز ايران سرست****ببخشش نگر تا كرا در خورست

بر آيين چين خلعت آراستند****فراوان كلاه و كمر خواستند

جزاز داد و خورد شكارش نبود****غم گردش روزگارش نبود

بزرگان چيني و گردنكشان****ز بهرام يل داشتندي نشان

همه چين همي گفت ما

بنده ايم****ز بهر تو اندر جهان زنده ايم

همي خورد بهرام و بخشيد چيز****برو بر بسي آفرين بود نيز

بخش 43

چنين تا خبرها به ايران رسيد****بر پادشاه دليران رسيد

كه بهرام را پادشاهي و گنج****ازان تو بيش است نابرده رنج

پراز درد و غم شد ز تيمار اوي****دلش گشت پيچان ز كردار اوي

همي راي زد با بزرگان بهم****بسي گفت و انداخت از بيش و كم

شب تيره فرمود تا شد دبير****سرخامه را كرد پيكان تير

به خاقان چيني يكي نامه كرد****تو گفتي كه از خنجرش خامه كرد

نخست آفرين كرد بر كردگار****توانا و دانا و به روزگار

برازندهٔ هور و كيوان و ماه****نشاننده شاه بر پيش گاه

گزايندهٔ هركه جويد بدي****فزايندهٔ دانش ايزدي

ز ناداني و دانش وراستي****ز كمي و كژي و از كاستي

بيابي چو گويي كه يزدان يكيست****ورا يار وهمتا و انباز نيست

بيابد هر آنكس كه نيكي بجست****مباد آنك او دست بد را بشست

يكي بنده بد شاه را ناسپاس****نه مهتر شناس و نه يزدان شناس

يكي خرد و بيكار و بي نام بود****پدر بر كشيدش كه هنگام بود

نهان نيست كردار او در جهان****ميان كهان و ميان مهان

كس او را نپذيرفت كش مايه بود****وگر در خرد برترين پايه بود

بنزد تو آمد بپذرفتيش****چو پر مايگان دست بگرفتيش

كس اين راه برگيرد از راستان ؟****نيم من بدين كار هم داستان

چو اين نامه آرند نزديك تو****پر انديشه كن راي تاريك تو

گر آن بنده را پاي كرده ببند****فرستي بر ما شوي سودمند

وگر نه فرستم ز ايران سپاه****به توران كنم روز روشن سياه

چوآن نامه نزديك خاقان رسيد****بران گونه گفتار خسرو شنيد

فرستاده را گفت فردا پگاه****چو آيي بدر پاسخ نامه خواه

فرستاده آمد دلي پر شتاب****نبد زان سپس جاي آرام و خواب

همي بود تا شمع رخشان بديد****به درگاه خاقان

چيني دويد

بياورد خاقان هم آنگه دبير****ابا خامه و مشك و چيني حرير

به پاسخ نوشت آفرين نهان****ز من بنده بر كردگار جهان

دگر گفت كان نامه برخواندم****فرستاده را پيش بنشاندم

توبا بندگان زين سان سخن****نزيبد از آن خاندان كهن

كه مه را ندارند يكسر به مه****نه كه را شناسند بر جاي كه

همه چين و توران سراسر مراست****به هيتال بر نيز فرمان رواست

نيم تا بدم مرد پيمان شكن****تو با من چنين داستانها مزن

چو من دست بهرام گيرم بدست****وزان پس به مهر اندرم آرم شكست

نخواند مرا داور از آب پاك****جز ار پاك ايزد مرا نيست باك

تو را گر بزرگي بيفزايدي****خرد بيشتر زين بدي شايدي

بران نامه بر مهر بنهاد و گفت****كه با باد بايد كه باشيد جفت

فرستاده آمد به نزديك شاه****بيك ماه كهتر به پيمود راه

چو برخواند آن نامه را شهريار****بپيچيد و ترسان شد از روزگار

فرستاد و ايرانيان را بخواند****سخنهاي خاقان سراسر براند

همان نامه بنمود و برخواندند****بزرگان به انديشه درماندند

چنين يافت پاسخ ز ايرانيان****كه اي فرو آورند و تاج كيان

چنين كارها بر دل آسان مگير****يكي راي زن با خردمند پير

به نامه چنين كار آسان مكن****مكن تيره اين فر و شمع كهن

گزين كن از ايران يكي مرد پير****خردمند و زيبا و گرد و دبير

كز ايدر به نزديك خاقان شود****سخن گويد و راه او بشنود

بگويد كه بهرام روز نخست****كه بود و پس از پهلواني چه جست

همي تا كار او گشت راست****خداوند را زان سپس بنده خواست

چو نيكو گردد به يك ماه كار****تمامي بسالي برد روزگار

چو بهرام داماد خاقان بود****ازو بد سرودن نه آسان بود

به خوبي سخن گفت بايد بسي****نهاني نبايد كه داند كسي

بخش 44

ازان پس چو بشنيد بهرام گرد****كز ايران به خاقان كسي نامه برد

بيامد

دمان پيش خاقان چين****بدو گفت كاي مهتر به آفرين

شنيدم كه آن ريمن بد هنر****همي نامه سازد يك اندر دگر

سپاهي دلاور ز چين برگزين****بدان تا تو را گردد ايران زمين

بگيرم به شمشير ايران و روم****تو راشاه خوانم بران مرز و بوم

بنام تو بر پاسبانان به شب****به ايران و توران گشايند لب

ببرم سر خسرو بي هنر****كه مه پاي بادا ازيشان مه سر

چون من كهتري را ببندم ميان****ز بن بركنم تخم ساسانيان

چو بشنيد خاقان پر انديشه شد****ورا در دل انديشه چون بيشه شد

بخواند آنكس ان را كه بودند پير****سخنگوي و داننده و يادگير

بديشان بگفت آنچ بهرام گفت****همه رازها برگشاد از نهفت

چنين يافت پاسخ ز فرزانگان****ز خويشان نزديك و بيگانگان

كه اين كارخوارست و دشوارنيز****كه بر تخم ساسان پرآمد قفيز

وليكن چو بهرم راند سپاه****نمايد خردمند را راي و راه

به ايران بسي دوستدارش بود****چو خاقان يكي خويش و يارش بود

برآيد ببخت تو اين كار زود****سخنهاي بهرام بايد شنود

چو بشنيد بهرام دل تازه شد****بخنديد و بر ديگر اندازه شد

بران برنهادند يكسر گوان****كه بگزيد بايد دو مردجوان

كه زيبد بران هر دو بر مهتري****همان رنج كش بايد و لشكري

به چين مهتري بود حسنوي نام****دگر سركشي بود ز نگوي نام

فرستاد خاقان يلان رابخواند****به ديوان دينار دادن نشاند

چنين گفت مهتر بدين هر دو مرد****كه هشيار باشيد روز نبرد

هميشه به بهرام داريد چشم****چه هنگام شادي چه هنگام خشم

گذرهاي جيحون بداريد پاك****ز جيحون به گردون برآريد خاك

سپاهي دلاور بديشان سپرد****همه نامداران و شيران گرد

برآمد ز درگاه بهرام كوس****رخ خورشد از گرد چون آبنوس

ز چين روي يكسر به ايران نهاد****به روز سفندار مذ بامداد

بخش 45

چو آگاهي آمد به شاه بزرگ****كه از بيشه بيرون خراميد گرگ

سپاهي بياورد بهرام گرد****كه از آسمان روشنايي

ببرد

بخراد بر زين چنين گفت شاه****كه بگزين برين كار بر چارماه

يكي سوي خاقان بي مايه پوي****سخن هرچ داني كه بايد بگوي

به ايران و نيران تو داناتري****همان بر زبان بر تواناتري

در گنج بگشاد و چندان گهر****بياورد شمشير و زرين كمر

كه خراد برزين بران خيره ماند****همي در نهان نام يزدان بخواند

چو باهديه ها راه چين بر گرفت****به جيحون يكي راه ديگر گرفت

چو نزديك درگاه خاقان رسيد****نگه كرد و گوينده اي برگزيد

بدان تا بگويد كه از نزد شاه****فرستاده آمد بدين بارگاه

چو بشنيد خاقان بياراست گاه****بفرمود تا برگشادند راه

فرستاده آمد به تنگي فراز****زبان كرد كوتاه و بردش نماز

بدو گفت هرگه كه فرمان دهي****بگفتن زبان بر گشايد رهي

بدو گفت خاقان به شيرين زبان****دل مردم پير گردد جوان

بگو آن سخنها كه سود اندروست****سخن گفت مغزست و ناگفته پوست

چو خراد بر زين شنيد آن سخن****بياد آمدش كينهاي كهن

نخست آفرين كرد بر كردگار****توانا دانندهٔ روزگار

كه چرخ و مكان و زمان آفريد****توانايي و ناتوان آفريد

همان چرخ گردندهٔ بي ستون****چرا نه به فرمان او در نه چون

بدان آفرين كو جهان آفريد****بلند آسمان و زمين گستريد

توانا و دانا و دارنده اوست****سپهر و زمين رانگارنده اوست

به چرخ اندرون آفتاب آفريد****شب و روز و آرام و خواب آفريد

توانايي اوراست ما بنده ايم****همه راستيهاش گوينده ايم

يكي را دهد تاج و تخت بلند****يكي را كند بنده و مستمند

نه با اينش مهر و نه با آنش كين****نداند كس اين جز جهان آفرين

كه يك سر همه خاك را زاده ايم****به بيچاره تن مرگ را داده ايم

نخست اندر آيم ز جم برين****جهاندار طهمورث بافرين

چنين هم برو تاسر كي قباد****همان نامداران كه داريم ياد

برين هم نشان تا به اسفنديار****چو كيخسرو و رستم نامدار

ز گيتي يكي دخمه شان بود بهر****چشيدند بر جاي

ترياك زهر

كنون شاه ايران بتن خويش تست****همه شاد و غمگين به كم بيش تست

به هنگام شاهان با آفرين****پدر مادرش بود خاقان چين

بدين روز پيوند ما تازه گشت****همه كار بر ديگر اندازه گشت

ز پيروز گر آفرين بر تو باد****سرنامداران زمين تو باد

همي گفت و خاقان بدو داده گوش****چنين گفت كاي مرد دانش فروش

به ايران اگر نيز چون توكسست****ستاينده آسمان او بسست

بران گاه جايي بپرداختش****به نزديكي خويش به نشاختش

به فرمان او هديه ها پيش برد****يكايك به گنج ور او برشمرد

بدو گفت خاقان كه بي خواسته****مبادي تو اندر جهان كاسته

گر از من پذيرفت خواهي تو چيز****بگو تا پذيرم من آن چيز نيز

وگر نه ز هديه تو روشن تري****بدانندگان جهان افسري

يكي جاي خرم بپرداختند****ز هر گونه اي جامه ها ساختند

بخوان و شكار و ببزم و به مي****به نزديك خاقان بدي نيك پي

همي جست و روزيش جايي بيافت****به مردي به گفتارش اندر شتافت

همي گفت بهرام بدگوهرست****از آهر من بد كنش بدترست

فروشد جهانديدگان را به چيز****كه آن چيزگفت نيرزد پشيز

ورا هرمز تاجور بركشيد****بارجش ز خورشيد برتر كشيد

ندانست كس در جهان نام اوي****ز گيتي بر آمد همه كام اوي

اگر با تو بسيار خوبي كند****به فرجام پيمان تو بشكند

چنان هم كه با شاه ايران شكست****نه خسرو پرست و نه يزدان پرست

گر او را فرستي به نزديك شاه****سر شاه ايران بر آري به ماه

ازان پس همه چين و ايران تو راست****نشستن گه آنجا كني كت هواست

چو خاقان شنيد اين سخن خيره شد****دو چشمش ز گفتار او تيره شد

بدو گفت زين سان سخنها مگوي****كه تيره كني نزد ما آب روي

نيم من بدانديش و پيمان شكن****كه پيمان شكن خاك يابد كفن

چو بشنيد خراد برزين سخن****بدانست كان كار او شد كهن

كه بهرام دادش به ايران اميد****سخن

گفتن من شود باد و بيد

چو اميد خاقان بدو تيره گشت****به بيچارگي سوي خاتون گذشت

همي جست تاكيست نزديك اوي****كه روشن كند جان تاريك اوي

يكي كد خدايي بدست آمدش****همان نيز با او نشست آمدش

سخنهاي خسرو بدو ياد كرد****دل مرد بي تن بدان شاد كرد

بدو گفت خاتون مرا دستگير****بود تا شوم بر درش بر دبير

چنين گفت با چاره گر كدخداي****كزو آرزوها نيايد بجاي

كه بهرام چوبينه داماد اوست****و زويست بهرام را مغز وپوست

تو مردي دبيري يكي چاره ساز****وزين نيز بر باد مگشاي راز

چو خراد برزين شنيد اين سخن****نه سر ديد پيمان او را نه بن

يكي ترك بد پير نامش قلون****كه تركان ورا داشتندي زبون

همه پوستين بود پوشيدنش****ز كشك و ز ارزن بدي خوردنش

كسي را فرستاد و او را بخواند****بران نامور جايگاهش نشاند

مر او را درم داد و دينار داد****همان پوشش و خورد بسيار داد

چو بر خوان نشستي ورا خواندي****بر نامدارانش بنشاندي

پرانديشه بد مرد بسياردان****شكيبا دل و زيرك و كاردان

وزان روي با كدخداي سراي****ز خاتون چيني همي گفت راي

همان پيش خاقان به روز و به شب****چو رفتي همي داشتي بسته لب

چنين گفت با مهتر آن مرد پير****كه چون تو سرافراز مردي دبير

اگر در پزشكيت بهره بدي****وگر نامت از دور شهره بدي

يكي تاج نو بوديي بر سرش****به ويژه كه بيمار شد دخترش

بدو گفت كاين دانشم نيز هست****چو گويي بسايم برين كاردست

بشد پيش خاتون دوان كد خداي****كه دانا پزشكي نوآمد به جاي

بدو گفت شادان زي و نوش خور****بيارش مخار اندرين كارسر

بيامد بخراد برزين بگفت****كه اين راز بايد كه داري نهفت

برو پيش او نام خود را مگوي****پزشكي كن از خويشتن تازه روي

به نزديك خاتون شد آن چاره گر****تبه ديد بيمار او را جگر

بفرمود تا آب نار آورند****همان ترهٔ

جويبار آورند

كجا تره گر كاسني خواندش****تبش خواست كز مغز بنشاندش

به فرمان يزدان چوشد هفت روز****شد آن دخت چون ماه گيتي فروز

بياورد دينار خاتون ز گنج****يكي بدره و تاي زربفت پنج

بدو گفت كاين ناسزاوار چيز****بگير و بخواه آنچ بايدت نيز

چنين داد پاسخ كه اين را بدار****بخواهم هر آنگه كه آيد به كار

بخش 46

وزان روي بهرام شد تا به مرو****بياراست لشكر چو پر تذرو

كس آمد به خاقان كه از ترك و چين****ممان تا كس آيد به ايران زمين

كه آگاهي ما به خسرو برند****ورا زان سخن هديهٔ نو برند

مناديگري كرد خاقان چين****كه بي مهر ماكس به ايران زمين

شود تاميانش كنم بدو نيم****به يزدان كه نفروشم او را به سيم

همي بود خراد برزين سه ماه****همي داشت اين رازها را نگاه

به تنگي دل اندر قلون را بخواند****بران نامور جايگاهش نشاند

بدو گفت روزي كه كس در جهان****ندارد دلي كش نباشد نهان

تو نان جو و ارزن و پوستين****فراوان به جستي ز هردر به چين

كنون خوردنيهات نان و بره****همان پوششت جامه هاي سره

چنان بود يك چند و اكنون چنين****چه نفرين شنيدي و چه آفرين

كنون روزگار تو بر سرگذشت****بسي روز و شب ديدي و كوه و دشت

يكي كار دارم تو را بيمناك****اگرتخت يابي اگر تيره خاك

ستانم يكي مهر خاقان چين****چنان رو كه اندر نوردي زمين

به نزديك بهرام بايد شدن****به مروت فراوان ببايد بدن

بپوشي همان پوستين سياه****يكي كارد بستان و بنورد راه

نگه دار از آن ماه بهرام روز****برو تا در مرو گيتي فروز

وي آن روز را شوم دارد به فال****نگه داشتيم بسيار سال

نخواهد كه انبوه باشد برش****به ديباي چيني بپوشد سرش

چنين گوي كز دخت خاقان پيام****رسانم برين مهتر شادكام

همان كارد در آستين برهنه****همي دار تا خواندت يك تنه

چو نزديك چوبينه آيي فراز****چنين

گوي كان دختر سرفراز

مرا گفت چون راز گويي بگوش****سخنها ز بيگانه مردم بپوش

چو گويد چه رازست با من بگوي****تو بشتاب و نزديك بهرام پوي

بزن كارد و نافش سراسر بدر****وزان پس ب چه گر بيابي گذر

هر آنكس كه آواز او بشنود****ز پيش سهبد به آخر دود

يكي سوي فرش و يكي سوي گنج****نيايد ز كشتن بروي تو رنج

وگر خود كشندت جهانديده اي****همه نيك و بدها پسنديده اي

همانا بتو كس نپردازي****كه با تو بدانگه بدي سازدي

گر ايدون كه يابي زكشتن رها****جهان را خريدي و دادي بها

تو را شاه پرويز شهري دهد****همان از جهان نيز بهري دهد

چنين گفت با مرد دانا قلون****كه اكنون ببايد يكي رهنمون

همانا مرا سال بر صد رسيد****به بيچارگي چند خواهم كشيد

فداي تو بادا تن و جان من****به بيچارگي بر جهانبان من

چو بشنيد خراد برزين دويد****ازان خانه تا پيش خاتون رسيد

بدو گفت كامد گه آرزوي****بگويم تو را اي زن نيك خوي

ببند اندرند اين دو كسهاي من****سزد گرگشاده كني پاي من

يكي مهر بستان ز خاقان مرا****چنان دان كه بخشيده اي جان مرا

بدو گفت خاتون كه خفتست مست****مگر گل نهم از نگينش بدست

ز خراد برزين گل مهر خواست****به بالين مست آمد از حجره راست

گل اندر زمان برنگينش نهاد****بيامد بران مرد جوينده داد

بدو آفرين كرد مرد دبير****بيامد سپرد آن بدين مرد پير

بخش 47

قلون بستد آن مهر وت ازان چو غرو****بيامد ز شهر كشان تا به مرو

همي بود تا روز بهرام شد****كه بهرام را آن نه پدارم شد

به خانه درون بود با يك رهي****نهاده برش نار و سيب و بهي

قلون رفت تنها بدرگاه اوي****به دربان چنين گفت كاي نامجوي

من از دخت خاقان فرستاده ام****نه جنگي كسي ام نه آزاده ام

يكي راز گفت آن زن پارسا****بدان تا بگويم

بدين پادشا

ز مهر ورا از در بستن است****همان نيز بيمار و آبستن است

گر آگه كني تا رسانم پيام****بدين تاجور مهتر نيك نام

بشد پرده دار گرامي دوان****چنين تا در خانه پهلوان

چنني گفت كامد يكي بدنشان****فرستاده و پوستيني كشان

همي گويد از دخت خاقان پيام****رسانم بدين مهتر شادكام

چنين گفت بهرام كورا بگوي****كه هم زان در خانه بنماي روي

بيامد قلون تا به نزديك در****بكاف در خانه بنهاد سر

چو ديدش يكي پير بد سست و زار****بدو گفت گرنامه داري بيار

قلون گفت شاها پيامست و بس****نخواهم كه گويم سخن پيش كس

ورا گفت زود اندر آي و بگوي****بگوشم نهاني بهانه مجوي

قلون رفت با كارد در آستي****پديدار شد كژي و كاستي

همي رفت تا راز گويد بگوش****بزد دشنه وز خانه برشد خروش

چو بهرام گفت آه مردم ز راه****برفتند پويان به نزديك شاه

چنين گفت كاين را بگيريد زود****بپرسيد زو تا كه راهش نمود

برفتند هركس كه بد در سراي****مران پير سر را شكستند پاي

همه كهتران زو بر آشوفتند****به سيلي و مشتش بسي كوفتند

همي خورد سيلي و نگشاد لب****هم از نيمهٔ روز تا نيم شب

چنين تا شكسته شدش دست و پاي****فكندندش اندر ميان سراي

به نزديك بهرام بازآمدند****جگر خسته و پرگداز آمدند

همي رفت خون ازتن خسته مرد****لبان پر ز باد و رخان لاژورد

بيامد هم اندر زمان خواهرش****همه موي بركند پاك از سرش

نهاد آن سر خسته را بر كنار****همي كرد با خويشتن كار زار

همي گفت زار اي سوار دلير****كزو بيشه بگذاشتي نره شير

كه برد اين ستون جهان را ز جا****برانديشهٔ بد كه بد رهنما

الا اي سوار سپهبد تنا****جهانگير و ناباك و شير اوژنا

نه خسرو پرست و نه ايزدپرست****تن پيل وار سپهبد كه خست

الا اي برآورده كوه بلند****ز درياي خوشاب بيخت كه كند

كه كند اين چنين سبز

سرو سهي****كه افگند خوار اين كلاه مهي

كه آگند ناگاه دريا به خاك****كه افگند كوه روان در مغاك

غريبيم و تنها و بي دوستدار****بشهر كسان در بمانديم خوار

همي گفتم اي خسرو انجمن****كه شاخ وفا را تو از بن مكن

كه از تخم ساسان اگر دختري****بماند به سر برنهد افسري

همه شهر ايرانش فرمان برند****ازان تخمهٔ هرگز به دل نگذرند

سپهدار نشنيد پند مرا****سخن گفتن سودمند مرا

برين كرده ها بر پشيمان بري****گنهكار جان پيش يزدان بري

بد آمد بدين خاندان بزرگ****همه ميش گشتيم و دشمن چو گرك

چو آن خسته بشنيد گفتار او****بديد آن دل و راي هشيار او

به ناخن رخان خسته و كنده موي****پر از خون دل و ديده پر آب روي

به زاري و سستي زبان برگشاد****چنين گفت كاي خواهر پاك وراد

ز پند تو كمي نبد هيچ چيز****وليكن مرا خود پر آمد قفيز

همي پند بر من نبد كارگر****ز هر گونه چون ديو بد راه بر

نبد خسروي برتر از جمشيد****كزو بود گيتي به بيم واميد

كجا شد به گفتار ديوان ز شاه****جهان كرد بر خويشتن بر سياه

همان نيز بيدار كاوس كي****جهاندار نيك اختر و نيك پي

تبه شد به گفتار ديو پليد****شنيدي بديها كه او را رسيد

همان به آسمان شد كه گردان سپهر****ببيند پراگندن ماه و مهر

مرا نيز هم ديو بي راه كرد****ز خوبي همان دست كوتاه كرد

پشيمانم از هرچ كردم ز بد****كنون گر ببخشد ز يزدان سزد

نوشته برين گونه بد بر سرم****غم كرده هاي كهن چون خورم

ز تارك كنون آب برتر گذشت****غم و شادماني همه باد گشت

نوشته چنين بود وبود آنچ بود****نوشته نكاهد نه هرگز فزود

همان پند تويادگارمنست****سخنهاي توگوشوارمنست

سرآمد كنون كار بيداد و داد****سخنهات برمن مكن نيزياد

شماروي راسوي يزدان كنيد****همه پشت بربخت خندان كنيد

زبدها جهاندارتان ياربس****مگوييد زاندوه

وشادي بكس

نبودم بگيتي جزين نيز بهر****سرآمد كنون رفتني ام ز دهر

يلان سينه راگفت يكسر سپاه****سپردم تو رابخت بيدارخواه

نگه كن بدين خواهرپاك تن****زگيتي بس اومرتو راراي زن

مباشيد يك تن زديگر جدا****جدايي مبادا ميان شما

برين بوم دشمن ممانيد دير****كه رفتيم وگشتيم ازگاه سير

همه يكسره پيش خسرو شويد****بگوييد و گفتار او بشنويد

گر آموزش آيد شما راز شاه****جز او رامخوانيد خورشيد و ماه

مرا دخمه در شهرايران كنيد****بري كاخ بهرام ويران كنيد

بسي رنج ديدم ز خاقان چين****نديدم كه يك روز كرد آفرين

نه اين بود زان رنج پاداش من****كه ديوي فرستد بپرخاش من

وليكن همانا كه او اين سخن****اگر بشنود سر نداند ز بن

نبود اين جز از كار ايرانيان****همي ديو بد رهنمون درميان

بفرمود پس تا بيامد دبير****نويسد يكي نامه اي بر حرير

بگويد بخاقان كه بهرام رفت****به زاري و خواري و بي كام رفت

تو اين ماندگان راز من ياددار****ز رنج و بد دشمن آزاد دار

كه من با تو هرگز نكردم بدي****همي راستي جستم و بخردي

بسي پندها خواند بر خواهرش****ببر در گرفت آن گرامي سرش

دهن بر بنا گوش خواهر نهاد****دو چشمش پر از خون شد و جان بداد

برو هر كسي زار بگريستند****به درد دل اندر همي زيستند

همي خون خروشيد خواهر ز درد****سخنهاي او يك به يك ياد كرد

ز تيمار او شد دلش به دونيم****يكي تنگ تابوت كردش ز سيم

به ديبا بياراست جنگي تنش****قصب كرد در زير پيراهنش

همي ريخت كافور گرد اندرش****بدين گونه برتا نهان شد سرش

چنين است كار سراي سپنج****چوداني كه ايدر نماني مرنج

بخش 48

چو بشنيد خاقان كه بهرام را****چه آمد بروي از پي نام را

چوآن نامه نزديك خاقان رسيد****شد از درد گريان هران كان شنيد

از آن آگهي شد دلش پر ز درد****دو ديده پر از خون و رخ

لاژورد

ازان كار او در شگفتي بماند****جهانديدگان را همه پيش خواند

بگفت آنك بهرام يل را رسيد****بشد زار و گريان هران كوشنيد

همه چين برو زار و گريان شدند****ابي آتش تيز بريان شدند

يكايك همه كار او را بساخت****نگه كرد كاين بدبريشان كه تاخت

قلون را به توران دو فرزند بود****ز هر گونه اي خويش و پيوند بود

چو دانسته شد آتشي بر فروخت****سراي و همه بر زن او بسوخت

دو فرزند او را بر آتش نهاد****همه چيز او را به تاراج داد

ازان پس چو نوبت به خاتون رسيد****ز پرده به گيسوش بيرون كشيد

به ايوان كشيد آن همه گنج اوي****نكرد ايچ ياد از در رنج اوي

فرستاد هرسو هيونان مست****نيامدش خراد بر زين بدست

همه هرچ در چين و را بنده بود****به پوشيدشان جامه هاي كبود

بيك چند با سوك بهرام بود****كه خاقان ازان كار بدنام بود

بخش 49

چوخراد بر زين به خسرو رسيد****بگفت آن كجا كرد و ديد و شنيد

دل شاه پرويز ازان شاد شد****كزان بد گهر دشمن آزاد شد

به درويش بخشيد چندي درم****ز پوشيدنيها و از بيش وكم

بهر پادشاهي و خودكامه اي****نوشتند بر پهلوي نامه اي

كه داراي دارنده يزدان چه كرد****ز دشمن چگونه برآورد گرد

به قيصر يكي نامه بنوشت شاه****چناچون بود درخور پيشگاه

به يك هفته مجلس بياراستند****بهر بر زني رود و مي خواستند

به آتشكده هم فرستاد چيز****بران موبدان خلعت افگند نيز

بخراد برزين چنين گفت شاه****كه زيبد تو راگر دهم تاج و گاه

دهانش پر از گوهر شاهوار****بياگند و دينار چون صد هزار

همي ريخت گنجور در پاي اوي****برين گونه تا تنگ شد جاي اوي

بدو گفت هركس كه پيچد ز راه****شود روز روشن برو بر سياه

چو بهرام باشد به دشت نبرد****كزو ترك پيرش برآورد گرد

همه موبدان خواندند آفرين****كه بي تو مبيناد كهتر زمين

چو

بهرام باد آنك با مهر تو****نخواهد كه رخشان بود چهر تو

بخش 5

رسيدند بهرام و خسرو بهم****گشاده يكي روي و ديگر دژم

نشسته جهاندار بر خنگ عاج****فريدون يل بود با فر وتاج

زديباي زربفت چيني قباي****چو گردوي پيش اندرون رهنماي

چو بندوي و گستهم بردست شاه****چو خراد برزين زرين كلاه

هه غرقه در آهن و سيم و زر****نه ياقوت پيدانه زرين كمر

چو بهرام روي شهنشاه ديد****شد از خشم رنگ رخش ناپديد

ازان پس چنين گفت با سركشان****كه اين روسپي زادهٔ بدنشان

زپستي و كندي بمردي رسيد****توانگر شد و رزمگه بركشيد

بياموخت آيين شاهنشهان****بزودي سرآرم بدو برجهان

ببينيد لشكرش راسر به سر****كه تا كيست زيشان يكي نامور

سواري نبينم همي رزم جوي****كه بامن بروي اندر آرند روي

ببيند كنون كار مردان مرد****تگ اسپ وشمشير وگرز نبرد

همان زخم گوپال وباران تير****خروش يلان بر ده ودار وگير

ندارد به آوردگه پيل پاي****چومن با سپاه اندر آيم زجاي

ز آواز من كوه ريزان شود****هژبر دلاور گريزان شود

بخنجر بدريا بر افسون كنيم****بيابان سراسر پرازخون كنيم

بگفت و برانگيخت ابلق زجاي****توگفتي شد آن باره پران هماي

يكي تنگ آورد گاهي گرفت****بدو مانده بد لشكر اندر شگفت

ز آورد گه شد سوي نهروان****همي بود بر پيش فرخ جوان

تني چند با او ز ايرانيان****همه بسته برجنگ خسرو ميان

چنين گفت خسرو كه اي سركشان****ز بهرام چوبين كه دارد نشان

بدو گفت گردوي كاي شهريار****نگه كن بران مرد ابلق سوار

قبايش سپيد و حمايل سياه****همي راند ابلق ميان سپاه

جهاندار چون ديد بهرام را****بدانستش آغاز و فرجام را

چنين گفت كان دودگون دراز****نشسته بران ابلق سرفراز

بدو گفت گردوي كه آري همان****نبردست هرگز به نيكي گمان

چنين گفت كز پهلو كوژپشت****بپرسي سخن پاسخ آرد درشت

همان خوك بيني و خوابيده چشم****دل آگنده دارد تو گويي بخشم

بديده نديدي مر او را

بدست****كجا در جهان دشمن ايزدست

نبينم همي در سرش كهتري****نيابد كس او را بفرمانبري

ازان پس به بندوي و گستهم گفت****كه بگشايم اين داستان از نهفت

كه گر خر نيايد به نزديك بار****توبار گران را بنزد خر آر

چو بفريفت چوبينه را نره ديو****كجا بيند او راه گيهان خديو

هرآن دل كه از آز شد دردمند****نيايدش كار بزرگان پسند

جز از جنگ چو بينه را راي نيست****به دل ش اندرون داد را جاي نيست

چوبر جنگ رفتن بسي شد سخن****نگه كرد بايد ز سر تا ببن

كه داندكه در جنگ پيروز كيست****بدان سردگر لشكر افروز كيست

برين گونه آراسته لشكري****بپرخاش بهرام يل مهتري

دژاگاه مردي چو ديو سترگ****سپاهي بكردار درنده گرگ

گر اي دون كه باشيم همداستان****نباشد مرا ننگ زين داستان

بپرسش يكي پيش دستي كنم****ازان به كه در جنگ سستي كنم

اگر زو بر اندازه يابم سخن****نوآيين بديهاش گردد كهن

زگيتي يكي گوشه اورا دهم****سپاسي ز دادن بدو برنهم

همه آشتي گردد اين جنگ ما****برين رزمگه جستن آهنگ ما

مرا ز آشتي سودمندي بود****خرد بي گمان تاج بندي بود

چو بازارگاني كند پادشا****ازو شاد باشد دل پارسا

بدو گفت گستهم كاي شهريار****انوشه بدي تا بود روزگار

همي گوهر افشاني اندر سخن****تو داناتري هرچ بايد بكن

تو پردادي و بنده بيدادگر****توپرمغزي و او پر از باد سر

چوبشنيد خسرو بپيمود راه****خرامان بيامد به پيش سپاه

بپرسيد بهرام يل را ز دور****همي جست هنگامهٔ رزم سور

ببهرام گفت اي سرافراز مرد****چگونست كارت به دشت نبرد

تودرگاه را همچو پيرايه اي****همان تخت وديهيم را مايه اي

ستون سپاهي بهنگام رزم****چوشمع درخشنده هنگام بزم

جهانجوي گردي و يزدان پرست****مداراد دارنده باز از تودست

سگاليده ام روزگار تو را****بخوبي بسيجيده كارتو را

تو را با سپاه تو مهمان كنم****زديدار تو رامش جان كنم

سپهدار ايرانت خوانم بداد****كنم آفريننده را بر تو ياد

سخنهاش بشنيد بهرام

گرد****عنان بارهٔ تيزتگ را سپرد

هم از پشت آن باره بردش نماز****همي بود پيشش زماني دراز

چنين داد پاسخ مر ابلق سوار****كه من خرمم شاد وبه روزگار

تو را روزگار بزرگي مباد****نه بيداد داني ز شاهي نه داد

الان شاه چون شهرياري كند****ورا مرد بدبخت ياري كند

تو را روزگاري سگاليده ام****بنوي كمنديت ماليده ام

بزودي يكي دار سازم بلند****دو دستت ببندم بخم كمند

بياويزمت زان سزاوار دار****ببيني ز من تلخي روزگار

چو خسرو ز بهرام پاسخ شنيد****برخساره شد چون گل شنبليد

چنين داد پاسخ كه اي ناسپاس****نگويد چنين مرد يزدان شناس

چو مهمان بخوان توآيد ز دور****تو دشنام سازي بهنگام سور

نه آيين شاهان بود زين نشان****نه آن سواران گردنكشان

نه تازي چنين كرد ونه پارسي****اگر بشمري سال صدبار سي

ازين ننگ دارد خردمند مرد****بگرد در ناسپاسي مگرد

چو مهمانت آواز فرخ دهد****برين گونه بر ديو پاسخ دهد

بترسم كه روز بد آيدت پيش****كه سرگشته بينمت بر راي خويش

تو را چاره بر دست آن پادشاست****كه زندست جاويد وفرانرواست

گنهكار يزداني وناسپاس****تن اندر نكوهش دل اندر هراس

مرا چون الان شاه خواني همي****زگوهر بيك سوم داني همي

مگر ناسزايم بشاهنشهي****نزيباست برمن كلاه مهي

چون كسري نيا وچوهرمز پدر****كرا داني ازمن سزاوارتر

ورا گفت بهرام كاي بدنشان****به گفتار و كردار چون بيهشان

نخستين ز مهمان گشادي سخن****سرشتت بدوداستانت كهن

تو را با سخنهاي شاهان چه كار****نه فرزانه مردي نه جنگي سوار

الان شاه بودي كنون كهتري****هم ازبندهٔ بندگان كمتري

گنه كارتر كس توي درجهان****نه شاهي نه زيباسري ازمهان

بشاهي مرا خواندند آفرين****نمانم كه پي برنهي برزمين

دگرآنك گفتي كه بداختري****نزيبد تو را شاهي و مهتري

ازان گفتم اي ناسزاوار شاه****كه هرگز مبادي تو درپيش گاه

كه ايرانيان بر تو بر دشمنند****بكوشند و بيخت زبن بركنند

بدرند بر تنت بر پوست ورگ****سپارند پس استخوانت بسگ

بدو گفت خسرو كه اي بدكنش****چراگتشه اي

تند وبرتر منش

كه آهوست بر مرد گفتار زشت****تو را اندر آغاز بود اين سرشت

ز مغز تو بگسست روشن خرد****خنك نامور كو خرد پرودرد

هرآن ديو كايد زمانش فراز****زبانش به گفتار گردد دراز

نخواهم كه چون تو يكي پهلوان****بتندي تبه گردد و ناتوان

سزد گر ز دل خشم بيرون كني****نجوشي وبر تيزي افسون كني

ز دارندهٔ دادگر يادكن****خرد را بدين ياد بنياد كن

يكي كوه داري بزير اندورن****كه گر بنگري برتر از بيستون

گر از تو يكي شهريار آمدي****مغيلان بي بر ببار آمدي

تو را دل پرانديشه مهتريست****ببينيم تا راي يزدان بچيست

ندانم كه آمختت اين بد تني****تو را با چنين كيش آهرمني

هران كاين سخن با تو گويد همي****به گفتار مرگ تو جويد همي

بگفت وفرود آمد از خنگ عاج****ز سر بر گرفت آن بهاگير تاج

بناليد و سر سوي خورشيد كرد****زيزدان دلش پرزاميد كرد

چنين گفت كاي روشن دادگر****درخت اميد از تو آيد ببر

تو داني كه بر پيش اين بنده كيست****كزين ننگ بر تاج بايد گريست

وزانجا سبك شد بجاي نماز****همي گفت با داور پاك راز

گر اين پادشاهي زتخم كيان****بخواهد شدن تا نبندم ميان

پرستنده باشم بتشكده****نخواهم خورش جز زشير دده

ندارم به گنج اندرون زر وسيم****بگاه پرستش بپوشم گليم

گر اي دون كه اين پادشاهي مراست****پرستنده و ايمن و داد و راست

تو پيروز گردان سپاه مرا****به بنده مده تاج وگاه مرا

اگركام دل يابم اين تاج واسپ****بيارم دمان پيش آذرگشسپ

همين ياره وطوق واين گوشوار****همين جامهٔ زر گوهرنگار

همان نيزده بدره دينار زرد****فشانم برين گنبد لاژورد

پرستندگان رادهم ده هزار****درم چون شوم برجهان شهريار

زبهراميان هرك گردد اسير****به پيش من آرد كسي دستگير

پرستنده فرخ آتش كنم****دل موبد و هيربد خوش كنم

بگفت اين وز خاك برپاي خاست****ستمديده گويندهٔ بود راست

زجاي نيايش بيامد چوگرد****به بهرام چوبينه آواز كرد

كه اي

دوزخي بندهٔ ديو نر****خرد دور و دور از تو آيين وفر

ستمگاره ديويست با خشم و زور****كزين گونه چشم تو را كرد كور

بجاي خرد خشم و كين يافتي****زديوان كنون آفرين يافتي

تو را خارستان شارستاني نمود****يكي دوزخي بوستاني نمود

چراغ خرد پيش چشمت بمرد****زجان و دلت روشنايي ببرد

نبودست جز جادوي پرفريب****كه اندر بلندي نمودت نشيب

بشاخي همي يازي امروز دست****كه برگش بود زهر وبارش كبست

نجستست هرگز تبار تواين****نباشد بجوينده بر آفرين

تو را ايزد اين فر و برزت نداد****نياري ز گرگين ميلاد ياد

ايا مرد بدبخت وبيدادگر****بنابودنيها گماني مبر

كه خرچنگ رانيست پرعقاب****نپرد عقاب از بر آفتاب

به يزدان پاك وبتخت وكلاه****كه گر من بيابم تو را بي سپاه

اگر برزنم بر تو برباد سرد****ندارمت رنجه زگرد نبرد

سخنها شنيديم چندي درشت****به پيروزگر بازهشتيم پشت

اگر من سزاوار شاهي نيم****مبادا كه در زير دستي زيم

چنين پاسخش داد بهرام باز****كه اي بي خرد ريمن ديوساز

پدرت آن جهاندار دين دوست مرد****كه هرگز نزد بركسي باد سرد

چنو مرد را ارج نشناختي****بخواري زتخت اندرانداختي

پس او جهاندار خواهي بدن****خردمند و بيدار خواهي بدن

تو ناپاكي و دشمن ايزدي****نبيني زنيكي دهش جزبدي

گر اي دون كه هرمزد بيداد بود****زمان و زمين زو بفرياد بود

تو فرزند اويي نباشد سزا****به ايران و توران شده پادشا

تو را زندگاني نبايد نه تخت****يكي دخمه يي بس كه دوري زبخت

هم ان كين هرمز كنم خواستار****دگركاندر ايران منم شهريار

كنون تازه كن برمن اين داستان****كه از راستان گشت همداستان

كه تو داغ بر چشم شاهان نهي****كسي كو نهد نيز فرمان دهي

ازان پس بيابي كه شاهي مراست****ز خورشيد تا برج ماهي مراست

بدو گفت خسرو كه هرگز مباد****كه باشد بدرد پدر بنده شاد

نوشته چنين بود وبود آنچ بود****سخن بر سخن چند بايد فزود

تو شاهي همي سازي از

خويشتن****كه گر مرگت آيد نيابي كفن

بدين اسپ و برگستوان كسان****يكي خسروي برزو نارسان

نه خان و نه مان و نه بوم ونژاد****يكي شهرياري ميان پر زباد

بدين لشكر و چيز ونامي دروغ****نگيري بر تخت شاهي فروغ

زتو پيش بودند كنداوران****جهانجوي و با گرزهاي گران

نجستند شاهي كه كهتر بدند****نه اندر خور تخت و افسر بدند

همي هرزمان سرفرازي بخشم****همي آب خشم اندرآري بچشم

بجوشد همي برتنت بدگمان****زمانه بخشم آردت هر زمان

جهاندار شاهي ز داد آفريد****دگر از هنر وز نژاد آفريد

بدان كس دهد كو سزاوارتر****خرددارتر هم بي آزارتر

الان شاه ما را پدر كرده بود****كجا برمن ازكارت آزرده بود

كنون ايزدم داد شاهنشهي****بزرگي و تخت و كلاه مهي

پذيرفتم اين از خداي جهان****شناسنده آشكار ونهان

بدستوري هرمز شهريار****كجا داشت تاج پدر يادگار

ازان نامور پر هنر بخردان****بزرگان وكارآزموده ردان

بدان دين كه آورده بود از بهشت****خرديافته پيرسر زردهشت

كه پيغمبر آمد بلهراسپ داد****پذيرفت زان پس بگشتاسپ داد

هرآنكس كه ما را نمودست رنج****دگر آنك ازو يافتستيم گنج

همه يكسر اندر پناه منند****اگر دشمن ار نيك خواه منند

همه بر زن وزاده بر پادشا****نخوانيم كس را مگر پارسا

ز شهري كه ويران شداندر جهان****بجايي كه درويش باشد نهان

توانگر كمن مرد درويش را****پراگنده و مردم خويش را

همه خارستانها كنم چون بهشت****پر از مردم و چارپايان وكشت

بمانم يكي خوبي اندر جهان****كه نامم پس از مرگ نبود نهان

بياييم و دل را تو رازو كنيم****بسنجيم ونيرو ببازو كنيم

چو هرمز جهاندار وباداد بود****زمين و زمانه بدو شاد بود

پسر بي گمان از پدر تخت يافت****كلاه و كمر يافت و هم بخت يافت

تو اي پرگناه فريبنده مرد****كه جستي نخستين ز هرمز نبرد

نبد هيچ بد جز بفرمان تو****وگر تنبل و مكر ودستان تو

گر ايزد بخواهد من از كين شاه****كنم بر تو خورشيد روشن سياه

كنون

تاج را درخور كار كيست****چو من ناسزايم سزاوار كيست

بدو گفت بهرام كاي مرد گرد****سزا آن بود كز تو شاهي ببرد

چو از دخت بابك بزاد اردشير****كه اشكانيان را بدي دار وگير

نه چون اردشير اردوان را بكشت****بنيرو شد و تختش آمد بمشت

كنون سال چون پانصد برگذشت****سر تاج ساسانيان سرد گشت

كنون تخت و ديهيم را روز ماست****سرو كار با بخت پيروز ماست

چو بينيم چهر تو وبخت تو****سپاه وكلاه تو وتخت تو

بيازم بدين كار ساسانيان****چوآشفته شيري كه گردد ژيان

زدفتر همه نامشان بسترم****سر تخت ساسانيان بسپرم

بزرگي مر اشكانيان را سزاست****اگر بشنود مرد داننده راست

چنين پاسخ آورد خسرو بدوي****كه اي بيهده مرد پيكار جوي

اگر پادشاهي زتخم كيان****بخواهد شدن تو كيي درجهان

همه رازيان از بنه خود كنيد****دو رويند وز مردمي برچيند

نخست از ري آمد سپاه اندكي****كه شد با سپاه سكندر يكي

ميان را ببستند با روميان****گرفتند ناگاه تخت كيان

ز ري بود ناپاكدل ماهيار****كزو تيره شد تخم اسفنديار

ازان پس ببستند ايرانيان****بكينه يكايك كمر بر ميان

نيامد جهان آفرين را پسند****ازيشان به ايران رسيد آن گزند

كلاه كيي بر سر اردشير****نهاد آن زمان داور دستگير

بتاج كيان او سزاوار بود****اگر چند بي گنج ودينار بود

كنون نام آن نامداران گذشت****سخن گفتن ماهمه بادگشت

كنون مهتري را سزاوار كيست****جهان را بنوي جهاندار كيست

بدو گفت بهرام جنگي منم****كه بيخ كيان را زبن بركنم

چنين گفت خسرو كه آن داستان****كه داننده يادآرد ازباستان

كه هرگز بنادان وبي راه وخرد****سليح بزرگي نبايد سپرد

كه چون بازخواهي نيايد بدست****كه دارنده زان چيزگشتست مست

چه گفت آن خردمند شيرين سخن****كه گر بي بنانرا نشاني ببن

بفرجام كارآيدت رنج ودرد****بگرد درناسپاسان مگرد

دلاور شدي تيز وبرترمنش****ز بد گوهر آمد تو را بدكنش

تو را كرد سالار گردنكشان****شدي مهتر اندر زمين كشان

بران تخت سيمين وآن مهرشاه****سرت مست شد بازگشتي

ز راه

كنون نام چوبينه بهرام گشت****همان تخت سيمين تو را دام گشت

بران تخت برماه خواهي شدن****سپهبد بدي شاه خواهي شدن

سخن زين نشان مرد دانا نگفت****برآنم كه با ديو گشتي تو جفت

بدو گفت بهرام كاي بدكنش****نزيبد همي بر تو جز سرزنش

تو پيمان يزدان نداري نگاه****همي ناسزا خواني اين پيشگاه

نهي داغ بر چشم شاه جهان****سخن زين نشان كي بود درنهان

همه دوستان بر تو بر دشمنند****به گفتار با تو به دل بامنند

بدين كار خاقان مرا ياورست****همان كاندر ايران وچين لشكرست

بزرگي من از پارس آرم بري****نمانم كزين پس بود نام كي

برافرازم اندر جهان داد را****كنم تازه آيين ميلاد را

من از تخمهٔ نامور آرشم****چو جنگ آورم آتش سركشم

نبيره جهانجوي گرگين منم****هم آن آتش تيز برزين منم

به ايران بران راي بد ساوه شاه****كه نه تخت ماند نه مهر وكلاه

كند با زمين راست آتشكده****نه نوروز ماند نه جشن سده

همه بنده بودند ايرانيان****برين بوم تا من ببستم ميان

تو خودكامه را گر نداني شمار****بروچارصد بار بشمر هزار

زپيلان جنگي هزار و دويست****كه گفتي كه بر راه برجاي نيست

هزيمت گرفت آن سپاه بزرگ****من از پس خروشان چوديو سترگ

چنان دان كه كس بي هنر درجهان****بخيره نجويد نشست مهان

همي بوي تاج آيد ازمغفرم****همي تخت عاج آيد از خنجرم

اگر با تو يك پشه كين آورد****زتختت بروي زمين آورد

بدو گفت خسرو كه اي شوم پي****چرا ياد گرگين نگيري بري

كه اندر جهان بود وتختش نبود****بزرگي و اورنگ وبختش نبود

ندانست كس نام او در جهان****فرومايه بد درميان مهان

بيامد گرانمايه مهران ستاد****بشاه زمانه نشان تو داد

زخاك سياهت چنان بركشيد****شد آن روز برچشم تو ناپديد

تو را داد گنج وسليح وسپاه****درفش تهمتن درفشان چو ماه

نبد خواست يزدان كه ايران زمين****بويراني آرند تركان چين

تو بودي بدين جنگشان يارمند****كلاهت برآمد

بابر بلند

چو دارنده چرخ گردان بخواست****كه آن پادشا را شود كار راست

تو زان مايه مر خويشتن را نهي****كه هرگز نديدي بهي و مهي

گرين پادشاهي زتخم كيان****بخواهد شدن تو چه بندي ميان

چواسكندري بايد اندر جهان****كه تيره كند بخت شاهنشهان

توبا چهرهٔ ديو و با رنگ وخاك****مبادي بگيتي جزاندر مغاك

زبي راهي وكاركرد تو بود****كه شد روز برشاه ايران كبود

نوشتي همان نام من بر درم****زگيتي مرا خواستي كرد كم

بدي را تو اندر جهان مايه اي****هم از بي رهان برترين پايه اي

هران خون كه شد درجهان ريخته****توباشي بران گيتي آويخته

نيابي شب تيره آن را بخواب****كه جويي همي روز در آفتاب

ايا مرد بدبخت بيدادگر****همه روزگارت بكژي مبر

زخشنودي ايزد انديشه كن****خردمندي و راستي پيشه كن

كه اين بر من و تو همي بگذرد****زمانه دم ما همي بشمرد

كه گويد كژي به از راستي****بكژي چرا دل بياراستي

چو فرمان كني هرچ خواهي تو راست****يكي بهر ازين پادشاهي تو راست

بدين گيتي اندر بزي شادمان****تن آسان و دور از بد بدگمان

وگر بگذري زين سراي سپنج****گه بازگشتن نباشي به رنج

نشايد كزين كم كنيم ارفزون****كه زردشت گويد بزند اندرون

كه هركس كه برگردد از دين پاك****زيزدان ندارد به دل بيم وباك

بسالي همي داد بايدش پند****چو پندش نباشد ورا سودمند

ببايدش كشتن بفرمان شاه****فكندن تن پرگناهش به راه

چو بر شاه گيتي شود بدگمان****ببايدش كشتن هم اندر زمان

بريزند هم بي گمان خون تو****همين جستن تخت وارون تو

كنون زندگانيت ناخوش بود****وگر بگذري جايت آتش بود

وگر دير ماني برين هم نشان****سر از شاه وز داد يزدان كشان

پشيماني آيدت زين كار خويش****ز گفتار ناخوب و كردار خويش

تو بيماري وپند داروي تست****بگوييم تا تو شوي تن درست

وگر چيزه شد بردلت كام ورشك****سخن گوي تا ديگر آرم پزشك

پزشك تو پندست و دارو خرد****مگر آز تاج از

دلت بسترد

به پيروزي اندر چنين كش شدي****وز انديشه گنج سركش شدي

شنيدي كه ضحاك شد ناسپاس****ز ديو و ز جادو جهان پرهراس

چو زو شد دل مهتران پر ز درد****فريدون فرخنده با او چه كرد

سپاهت همه بندگان منند****به دل زنده و مردگان منند

ز تو لختكي روشني يافتند****بدين سان سر از داد برتافتند

چومن گنج خويش آشكارا كنم****دل جنگيان پرمدارا كنم

چو پيروز گشتي تو برساوه شاه****برآن برنهادند يكسر سپاه

كه هرگز نبينند زان پس شكست****چو از خواسته سير گشتند ومست

نبايد كه بردست من بر هلاك****شوند اين دليران بي بيم وباك

تو خواهي كه جنگي سپاهي گران****همه نامداران و كنداوران

شود بوم ايران ازيشان تهي****شكست اندر آيد بتخت مهي

كه بد شاه هنگام آرش بگوي****سرآيد مگر بر من اين گفت وگوي

بدو گفت بهرام كان گاه شاه****منوچهر بد با كلاه و سپاه

بدو گفت خسرو كه اي بدنهان****چوداني كه او بود شاه جهان

نداني كه آرش ورا بنده بود****بفرمان و رايش سرافكنده بود

بدو گفت بهرام كز راه داد****تواز تخم ساساني اي بد نژاد

كه ساسان شبان وشبان زاده بود****نه بابك شباني بدو داده بود

بدو گفت خسرو كه اي بدكنش****نه از تخم ساسان شدي برمنش

دروغست گفتار تو سر به سر****سخن گفتن كژ نباشد هنر

تو از بدتنان بودي وبي بنان****نه از تخم ساسان رسيدي بنان

بدو گفت بهرام كاندر جهان****شباني ز ساسان نگردد نهان

ورا گفت خسرو كه دارا بمرد****نه تاج بزرگي بساسان سپرد

اگر بخت گم شد كجا شد نژاد****نيايد ز گفتار بيداد داد

بدين هوش واين راي واين فرهي****بجويي همي تخت شاهنشهي

بگفت و بخنديد وبرگشت زوي****سوي لشكر خويش بنهاد روي

زخاقانيان آن سه ترك سترگ****كه ارغنده بودند برسان گرگ

كجا گفته بودند بهرام را****كه ما روز جنگ از پي نام را

اگر مرده گر زنده بالاي شاه****بنزد تو آريم

پيش سپاه

ازيشان سواري كه ناپاك بود****دلاور بد و تند و ناباك بود

همي راند پرخاشجوي و دژم****كمندي ببازو و درون شست خم

چو نزديكتر گشت با خنگ عاج****همي بود يازان بپرمايه تاج

بينداخت آن تاب داده كمند****سرتاج شاه اندرآمد ببند

يكي تيغ گستهم زد بركمند****سرشاه را زان نيامد گزند

كمان را بزه كرد بندوي گرد****بتير از هوا روشنايي ببرد

بدان ترك بدساز بهرام گفت****كه جز خاك تيره مبادت نهفت

كه گفتت كه با شاه رزم آزماي****نديدي مرا پيش اوبربپاي

پس آمد بلشكر گه خويش باز****روانش پر ازدرد وتن پرگداز

بخش 50

ازآن پس چو خاقان به پردخت دل****ز خون شد همه كشور چين چوگل

چنين گفت يك روز كز مرد سست****نيايد مرگ كار نا تندرست

بدان نامداري كه بهرام بود****مر ازو همه رامش و كام بود

كنون من ز كسهاي آن نامدار****چرا بازماندم چنين سست و خوار

نكوهش كند هرك اين بشنود****ازين پس به سوگند من نگرود

نخوردم غم خرد فرزند اوي****نه انديشهٔ خويش و پيوند اوي

چو با ما به فرزند پيوسته شد****به مهر و خرد جان او شسته شد

بفرمود تا شد برادرش پيش****سخن گفت با او زا ندازه بيش

كه كسهاي بهرام يل را ببين****فراوان برايشان بخواند آفرين

بگو آنك من خود جگر خسته ام****بدين سوك تا زنده ام بسته ام

به خون روي كشور بشستم ز كين****همه شهر نفرين بدو آفرين

بدين درد هر چند كين آورم****وگر آسمان بر زمين آورم

ز فرمان يزدان كسي نگذرد****چنين داند آنكس كه دارد خرد

كه او را زمانه بران گونه بود****همه تنبل ديو وارونه بود

بران زينهارم كه گفتم سخن****بران عهد و پيمان نهاديم بن

سوي گرديه نامه اي بد جدا****كه اي پاكدامن زن پارسا

همه راستي و همه مردمي****سرشتت فزوني و دور از كمي

ز كار تو انديشه كردم دراز****نشسته خرد با دل من براز

به از

تو نديدم كسي كدخداي****بيار اي ايوان ما را براي

بدارم تو را همچوجان و تنم****بكوشم كه پيمان تو نشكنم

وزان پس بدين شهر فرمان تو راست****گروگان كنم دل بدانچت هواست

كنون هركه داري همه گرد كن****به پيش خردمند گوي اين سخن

ازين پس ببين تاچه آيدت راي****به روشن روانت خرد رهنماي

خرد را بران مردمان شاه كن****مرا زآن سگاليده آگاه كن

همي رفت برسان قمري ز سرو****بيامد برادرش تازان به مرو

جهانجوي با نامور رام شد****به نزديك كسهاي بهرام شد

بگفت آنچ خاقان بدو گفته بود****كه از كين آن كشته آشفته بود

ازان پس چنين گفت كاي بخردان****پسنديده و كار ديده ردان

شما را بدين مزد بسيار باد****ورا داور دادگر يار باد

يكي ناگهان مرگ بود آن نه خرد****كه كس در جهان ز آن گماني نبرد

پس آن نامه پنهان به خواهرش داد****سخنهاي خاقان همه كرد ياد

ز پيوند وز پند و نيكوسخن****چه از نو چه از روزگار كهن

ز پاكي و از پارسايي زن****كه هم غمگسارست و هم راي زن

جوان گفت و آن پاكدامن شنيد****ز گفتار او خامشي برگزيد

وزان پس چو برخواند آن نامه را****سخنهاي خاقان خود كامه را

خرد را چو با دانش انباز كرد****به دل پاسخ نامه را ساز كرد

بدو گفت كاين نامه برخواندم****خرد رابر خويش بنشاندم

چنان كرد خاقان كه شاهان كنند****جهانديده و پيشگاهان كنند

بد و باد روشن جهان بين من****كه چونين بجويد همي كين من

دل او ز تيمار خسته مباد****اميد جهان زو گسسته مباد

مباد ايچ گيتي ز خاقان تهي****بدو شاد بادا كلاه مهي

كنون چون نشستيم با يكدگر****بخوانيم نامه همه سر به سر

بدان كو بزرگست و دارد خرد****يكايك بدين آرزو بنگرد

كنون دوده را سر به سر شيونست****نه هنگامهٔ اين سخن گفتنست

چو سوك چنان مهتر آيد به سر****ز فرمان

خاقان نباشد گذر

مرا خود به ايران شدن روي نيست****زن پاك رابه تو راز شوي نيست

اگر من بدين زودي آيم به راه****چه گويد مرا آن خردمند شاه

خردمند بي شرم خواند مرا****چو خاقان بي آزرم داند مرا

بدين سوك چون بگذرد چار ماه****سواري فرستم به نزديك شاه

همه بشنوم هرچ بايد شنيد****بگويندگان تا چه آيد پديد

بگويم يكايك به نامه درون****چو آيد به نزديك او رهنمون

تو اكنون از ايدر به شادي خرام****به خاقان بگو آنچ دادم پيام

فراوان فرستاده را هديه داد****جهانديده از مرو برگشت شاد

بخش 51

وزان پس جوان و خردمند زن****به آرام بنشست با راي زن

چنين گفت كامد يكي نو سخن****كه جاويد بر دل نگردد كهن

جهاندار خاقان بياراستست****سخنها ز هر گونه پيراستست

ازو نيست آهو بزرگست شاه****دلير و خداوند توران سپاه

وليكن چو با ترك ايرانيان****بكوشد كه خويشي بود در ميان

ز پيوند وز بند آن روزگار****غم و رنج بيند به فرجام كار

نگر تا سياوش از افراسياب****چه برخورد جز تابش آفتاب

سر خويش داد از نخستين بباد****جواني كه چون او ز مادر نزاد

همان نيز پور سياوش چه كرد****ز توران و ايران برآورد گرد

بسازيد تا ما ز تركان و نهان****به ايران بريم اين سخن ناگهان

به گردوي من نامه يي كرده ام****هم از پيش تيمار اين خورده ام

كه بر شاه پيدا كند كار ما****بگويد ز رنج و ز تيمار ما

به نيروي يزدان چنو بشنود****بدين چرب گفتار من بگرود

بو گفت هركس كه بانو توي****به ايران و چين پشت و بازو توي

نجنباندت كوه آهن ز جاي****يلان را به مردي توي رهنماي

زمرد خردمند بيدارتر****ز دستور داننده هشيارتر

همه كهترانيم و فرمان تو راست****برين آرزو راي و پيمان تو راست

چو بشنيد زيشان عرض رابخواند****درم داد و او را به ديوان نشاند

بيامد سپه سر به

سر بنگريد****هزار و صد و شست يل برگزيد

كزان هر سواري بهنگام كار****نبر گاشتندي سر از ده سوار

درم داد و آمد سوي خانه باز****چنين گفت با لشكر رزمساز

كه هركس كه ديد او دوال ركيب****نپيچد دل اندر فراز ونشيب

نترسد ز انبوه مردم كشان****گر از ابر باشد برو سرفشان

به توران غريبيم و بي پشت و يار****ميان بزرگان چنين سست و خوار

همي رفت خواهم چو تيره شود****سر دشمن از خواب خيره شود

شما دل به رفتن مداريد تنگ****كه از چينيان لشكر آيد به جنگ

كه خود بي گمان از پس من سران****بيايند با گرزهاي گران

همه جان يكايك به كف برنهيد****اگر لشكر آيد دميد و دهيد

وگر بر چنين رويتان نيست راي****از ايدر مجنبيد يك تن زجاي

به آواز گفتند ما كهتريم****ز راي و ز فرمان تو نگذريم

برين برنهادند و برخاستند****همه جنگ چين را بياراستند

يلان سينه و مهر و ايزد گشسپ****نشستند با نامداران بر اسپ

همي گفت هركس كه مردن به نام****به از زنده و چينيان شادكام

هم آنگه سوي كاروان برگذشت****شترخواست تاپيش او شد ز دشت

گزين كرد زان اشتران سه هزار****بدان تا بنه برنهادند و بار

چو شب تيره شد گرديه برنشست****چو گردي سرافراز و گرزي بدست

برافگند پر مايه بر گستوان****ابا جوشن و تيغ و ترگ گوان

همي راند چون باد لشكر به راه****به رخشنده روز و شبان سياه

بخش 52

ز لشكر بسي زينهاري شدند****به نزديك خاقان به زاري شدند

برادر بيامد به نزديك اوي****كه اي نامور مهتر جنگ جوي

سپاه دلاور به ايران كشيد****بسي زينهاري بر ما رسيد

ازين ننگ تا جاودان بر درت****بخندد همي لشكر و كشورت

سپهدار چين كان سخنها شنيد****شد از خشم رنگ رخش ناپديد

بدو گفت بشتاب و بركش سپاه****نگه كن كه لشكر كجا شد به راه

بريشان رسي هيچ تندي مكن****نخستين فراز

آر شيرين سخن

ازيشان نداند كسي راه ما****مگر بشكني پشت بدخواه ما

به خوبي سخن گوي و بنوازشان****به مردانگي سر بر افرازشان

وگر هيچ سازد كسي با تو جنگ****تو مردي كن و دور باش از درنگ

ازيشان يكي گورستان كن به مرو****كه گردد زمين همچو پر تذرو

بيامد سپهدار با شش هزار****گزيده ز تركان جنگي سوار

به روز چهارم بريشان رسيد****زن شير دل چون سپه را بديد

ازيشان به دل بر نكرد ايچ ياد****زلشكر سوي ساربان شد چوباد

يكايك بنه از پس پشت كرد****بيامد نگه كرد جاي نبرد

سليح برادر به پوشيد زن****نشست از بر باره گام زن

دو لشكر برابر كشيدند صف****همه جانها برنهاده به كف

به پيش سپاه اندر آمد تبرگ****كه خاقان ورا خواندي پير گرگ

به ايرانيان گفت كان پاك زن****مگر نيست با اين بزرگ انجمن

بشد گرديه با سليح گران****ميان بسته برسان جنگاوران

دلاور تبرگش ندانست باز****بزد پاشنه شد بر او فراز

چنين گفت كان خواهركشته شاه****كجا جويمش در ميان سپاه

كه با او مرا هست چندي سخن****چه از نو چه از روزگار كهن

بدو گرديه گفت اينك منم****كه بر شير درنده اسپ افگنم

چو بشنيد آواز او را تبرگ****بران اسپ جنگي چو شير سترگ

شگفت آمدش گفت خاقان چين****تو را كرد زين پادشاهي گزين

بدان تا تو باشي و را يادگار****ز بهرام شير آن گزيده سوار

همي گفت پاداش آن نيكوي****بجاي آورم چون سخن بشنوي

مرا گفت بشتاب و او را بگوي****كه گرز آنك گفتم نديدي تو روي

چنان ان كه اين خود نگفتم ز بن****مگر نيز باز آمدم زان سخن

ازين مرز رفتن مرا روي نيست****مكن آرزو گر تو را شوي نيست

سخنها برين گونه پيوند كن****ورگ پند نپذيردت بند كن

همان را كه او را بدان داشتست****سخنها ز اندازه بگذاشتست

بدو گرديه گفت كز رزمگاه****به يكسو

شويم از ميان سپاه

سخن هرچ گفتي تو پاسخ دهم****تو را اندرين راي فرخ نهم

ز پيش سپاه اندر آمد تبرگ****بيامد بر نامدار سترگ

چو تنها به ديدش زن چاره جوي****از آن مغفر تيره بگشاد روي

بدو گفت بهرام را ديده اي****سواري و رزمش پسنديده اي

مرا بود هم مادر و هم پدر****كنون روزگار وي آمد به سر

كنون من تو را آزمايش كنم****يكي سوي رزمت نمايش كنم

اگر از در شوي يابي بگوي****همانا مرا خود پسندست شوي

بگفت اين وزان پس برانگيخت اسپ****پس او همي تاخت ايزد گشسپ

يكي نيزه زد بر كمربند اوي****كه بگسست خفتان و پيوند اوي

يلان سينه با آن گزيده سپاه****برانگيخت اسپ اندر آن رزمگاه

همه لشكر چين بهم بر شكست****بس كشت و افگند و چندي بخست

دو فرسنگ لشكر همي شد ز پس****بر اسپان نماندند بسيار كس

سراسر همه دشت شد رود خون****يكي بي سر و ديگري سرنگون

بخش 53

چو پيروز شد سوي ايران كشيد****بر شهريار دليران كشيد

به روز چهارم به آموي شد****نديدي زني كو جهانجوي شد

به آموي يك چند بنشست و بود****به دلش اندرون داوريها فزود

يكي نامه سوي برادر بدرد****نوشت و زهر كارش آگاه كرد

نخستين سخن گفت بهرام گرد****به تيمار و درد برادر بمرد

تو را و مرا مزد بسيار باد****روان وي از ما بي آزار باد

دگر گفت با شهريار بلند****بگوي آنچ از من شنيدي ز پند

پس ما بيامد سپاهي گران****همه نامداران جنگاوران

برآن گونه برگاشتمشان ز رزم****كه نه رزم بينند زان پس نه بزم

بسي نامور مهتران با منند****نبادي كه آيد بريشان گزند

نشستم به آموي تا پاسخم****بيارد مگر اختر فرخم

بخش 54

ازآن پس به آرام بنشست شاه****چو برخاست بهرام جنگي ز راه

نديد از بزرگان كسي كينه جوي****كه با او بروي اندر آورد روي

به دستور پاكيزه يك روز گفت****كه انديشه تا كي بود در نهفت

كشندهٔ پدر هر زمان پيش من****همي بگذرد چون بود خويش من

چوروشن روانم پر از خون بود****همي پادشاهي كنم چون بود

نهادند خوان و مي چند خورد****هم آن روز بندوي رابند كرد

ازان پس چنين گفت با رهنما****كه او را هم اكنون ببردست وپا

بريدند هم در زمان او بمرد****پر از خون روانش به خسرو سپرد

بخش 55

وزان پس بسوي خراسان كسي****گسي كرد و اندرز دادش بسي

بدو گفت با كس مجنبان زبان****از ايدر برو تا در مرزبان

به گستهم گو ايچ گونه مپا****چو اين نامه من بخواني بيا

فرستاده چون در خراسان رسيد****به درگاه مرد تن آسان رسيد

بگفت آنچ فرمان پرويز بود****كه شاه جوان بود و خونريز بود

چو گستهم بشنيد لشكر براند****پراگنده لشكر همه باز خواند

چنين تا به شهر بزرگان رسيد****ز ساري و آمل به گرگان رسيد

شنيد آنك شد شاه ايران درشت****برادرش را او به مستي بكشت

چوبشنيد دستش به دندان بكند****فرود آمد از پشت اسپ سمند

همه جامهٔ پهلوي كرد چاك****خروشان به سر بر همي ريخت خاك

بدانست كو را جهاندار شاه****به كين پدر كرد خواهد تباه

خروشان ازان جايگه بازگشت****تو گفتي كه با باد انباز گشت

سپاه پراگنده كرد انجمن****همي تاخت تا بيشه نارون

چو نزديكي كوه آمل رسيد****سپه را بدان بيشه اندر كشيد

همي برد بر هر سوي تاختن****بدان تاختن بود كين آختن

به هر سو كه بيكار مردم بدند****به ناني همي بندهٔ او شدند

به جايي كجا لشكر شاه بود****كه گستهم زان لشكر آگاه بود

همي بر سرانشان فرود آمدي****سپه رايكايك بهم برزدي

وزان پس چو گردوي شد نزد شاه****بگفت آن كجا

خواهرش با سپاه

بدان مرزبانان خاقان چه كرد****كه در مرو زيشان برآورد گرد

وزان روي گستهم بشنيد نيز****كه بهرام يل را پر آمد قفيز

همان گرديه با سپاه بزرگ****برفت از بر نامدار سترگ

پس او سپاهي بيامد بكين****چه كرد او بدان نامداران چين

پذيره شدن را سپه برنشاند****ازان جايگه نيز لشكر براند

چو آگاه شد گرديه رفت پيش****از آموي با نامدران خويش

چو گستهم ديد آن سپه را ز راه****بر انگيخت اسپ از ميان سپاه

بيامد بر گرديه پر ز درد****فراوان ز بهرام تيمار خورد

همان درد بندوي او رابگفت****همي به آستين خون مژگان برفت

يلان سينه را ديد و ايزد گشسپ****فرود آمد از دور گريان زاسپ

بگفت آنك بندوي را شهريار****تبه كرد و بد شد مرا روزگار

تو گفتي نه از خواهرش زاده بود****نه از بهر او تن به خون داده بود

به تارك مر او را روا داشتي****روان پيش خاكش فدا داشتي

نخستين ز تن دست و پايش بريد****بران سان كه از گوهر او سزيد

شما را بدو چيست اكنون اميد****كجا همچو هنگام با دست و بيد

ابا همگنانتان بتر زان كند****به شهر اندرون گوشت ارزان كند

چو از دور بيند يلان سينه را****بر آشوبد و نو كند كينه را

كه سالار بودي تو بهرام را****ازو يافتي در جهان كام را

ازو هركه داندش پرهيز به****گلوي و را خنجر تيز به

گر اي دون كه باشيد با من بهم****ز نيم اندرين راي بر بيش و كم

پذيرفت ازو هر كه بشنيد پند****همي جست هر كس ز راه گزند

زبان تيز با گرديه بر گشاد****همي كرد كردار بهرام ياد

ز گفتار او گرديه گشت سست****شدانديشه ها بر دلش بر درست

ببودند يكسر به نزديك اوي****درخشان شد آن راي تاريك اوي

يلان سينه راگفت كاين زن بشوي****چه گويد بجويد بدين آب روي

چنين داد

پاسخ كه تا گويمش****به گفتار بسيار دل جويمش

يلان سينه با گرديه گفت زن****به گيتي تو را ديده ام راي زن

ز خاقان كرانه گزيدي سزيد****كه راي تو آزادگان را گزيد

چه گويي ز گستهم يل خال شاه****توانگر سپهبد يلي با سپاه

بدو گفت شويي كز ايران بود****ازو تخمهٔ ما نه ويران بود

يلان سينه او را بگستهم داد****دلاور گوي بود فرخ نژاد

همي داشتش چون يكي تازه سيب****كه اندر بلندي نديدي نشيب

سپاهي كه از نزد خسرو شدي****برو روزگار كهن نو شدي

هر آنگه كه ديدي شكست سپاه****كمان را بر افراشتي تا به ماه

بخش 56

چنين تا برآمد برين چندگاه****ز گستهم پر درد شد جان شاه

برآشفت روزي به گردوي گفت****كه گستهم با گرديه گشت جفت

سوي او شدند آن بزرگ انجمن****برانم كه او بودشان راي زن

از آمل كس آمد ز كارآگهان****همه فاش كرد آنچ بودي نهان

همي گفت زين گونه تا تيره گشت****ز گفتار چشم يلان خيره گشت

چو سازدندگان شمع ومي خواستند****همه كاخ ا ورا بياراستند

ز بيگانه مردم بپردخت جاي****نشست از بر تخت با رهنماي

همان نيز گردوي و خسرو بهم****همي رفت از گرديه بيش و كم

بدو گفت ز ايدر فراوان سپاه****به آمل فرستاده ام كينه خواه

همه خسته وكشته بازآمدند****پرازناله وبا گداز آمدند

كنون اندرين راي ما را يكيست****كه از راي ما تاج و تخت اندكيست

چو بهرام چوبينه گم كرد راه****هميشه بدي گرديه نيك خواه

كنون چاره اي هست نزديك من****مگو اين سخن بر سر انجمن

سوي گرديه نامه بايد نوشت****چو جويي پر از مي بباغ بهشت

كه با تو همي دوستداري كنم****بهر جاي و هر كار ياري كنم

برآمد برين روزگاري دراز****زبان بر دلم هيچ نگشاد راز

كنون روزگار سخن گفتن است****كه گردوي ما رابجاي تنست

نگر تا چگونه كني چاره اي****كزان گم شود زشت پتياره اي

كه گستهم را زير سنگ آوري****دل

وخانهٔ ما به چنگ آوري

چو اين كرده باشي سپاه تو را****همان در جهان نيك خواه تو را

مر آن را كه خواهي دهم كشوري****بگردد بر آن كشور اندر سري

توآيي به مشكوي زرين من****سرآورده باشي همه كين من

برين برخورم سخت سوگند نيز****فزايم برين بندها بند نيز

اگر پيچم اين دل ز سوگند من****مبادا ز من شاد پيوند من

بدو گفت گردوي نوشه بدي****چو ناهيد در برج خوشه بدي

تو داني كه من جان و فرزند خويش****برو بوم آباد و پيوند خويش

بجاي سر تو ندارم به چيز****گرين چيزها ارجمندست نيز

بدين كس فرستم به نزديك اوي****درفشان كنم جان تاريك اوي

يكي رقعه خواهم برو مهر شاه****همان خط او چون درخشنده ماه

به خواره فرستم زن خويش را****كنم دور زين در بد انديش را

كه چونين سخن نيست جز كارزن****به ويژه زني كو بود راي زن

برين نيز هر چون همي بنگرم****پيام تو بايد بر خواهرم

بر آيد بكام تو اين كار زود****برين بيش و كم بر نبايد فزود

چو بشنيد خسرو بران شاد شد****همه رنجها بر دلش باد شد

هم آنگه ز گنجور قرطاس خواست****ز مشك سيه سوده انقاس خواست

يكي نامه بنوشت چون بوستان****گل بوستان چون رخ دوستان

پر از عهد و پيوند و سوگندها****ز هر گونه اي لابد و پندها

چو برگشت عنوان آن نامه خشك****نهادند مهري برو بر ز مشك

نگيني برو نام پرويز شاه****نهادند بر مهر مشك سياه

يكي نامه بنوشت گردوي نيز****بگفت اندرو پند و بسيار چيز

سرنامه گفت آنك بهرام كرد****همه دوده و بوم بدنام كرد

كه بخشايش آراد يزدان بروي****مبادا پشيمان ازان گفت وگوي

هرآنكس كه جانش ندارد خرد****كم و بيشي كارها ننگرد

گر او رفت ما از پس اورويم****بداد خداي جهان بگرويم

چو جفت من آيد به نزديك تو****درخشان كند جان تاريك تو

ز

گفتار او هيچ گونه مگرد****چو گردي شود بخت را روي زرد

نهاد آن خط خسرو اندر ميان****بپيچيد برنامه بر پرنيان

زن چاره گر بستد آن نامه را****شنيد آن سخنهاي خود كامه را

همي تاخت تا بيشهٔ نارون****فرستادهٔ زن به نزديك زن

ازو گرديه شد چو خرم بهار****همان رخ پر از بوي و رنگ و نگار

زبهرام چندي سخن راندند****همي آب مژگان بر افشاندند

پس آن نامهٔ شوي با خط شاه****نهاني بدو داد و بنمود راه

چو آن شير زن نامهٔ شاه ديد****تو گفتي بر وي زمين ماه ديد

بخنديد و گفت اين سخن رابه رنج****ندارد كسي كش بود يار پنج

بخواند آن خط شاه بر پنج تن****نهان داشت زان نامدار انجمن

چو بگشاد لب زود پيمان ببست****گرفت آن زمان دست او را بدست

همان پنج تن را بر خويش خواند****به نزديكي خوابگه برنشاند

چو شب تيره شد روشنايي بكشت****لب شوي بگرفت ناگه بمشت

ازان مردمان نيز يار آمدند****به بالين آن نامدار آمدند

بكوشيد بسيار با مرد مست****سر انجام گويا زبانش ببست

سپهبد به تاريكي اندر بمرد****شب و روز روشن به خسرو سپرد

بشهر اندرون بانگ و فرياد خاست****بهر بر زني آتش وباد خاست

چو آواز بشنيد ناباك زن****بخفتان رومي بپوشيد تن

شب تيره ايرانيان رابخواند****سخنهاي آن كشته چندي براند

پس آن نامهٔ شاه بنمودشان****دليري و تندي بي فزودشان

همه سركشان آفرين خواندند****بران نامه برگوهر افشاندند

بخش 57

دوان و قلم خواست ناباك زن****ز هرگونه انداخت با راي زن

يكي نامه بنوشت نزديك شاه****ز بدخواه وز مردم نيك خواه

سر نامه كرد آفرين از نخست****بر آنكس كه او كينه از دل بشست

دگر گفت كاري كه فرمود شاه****بر آمد بكام دل نيك خواه

پراگنده گشت آن سپاه سترگ****به بخت جهاندار شاه بزرگ

ازين پس كنون تا چه فرمان دهي****چه آويزي از گوشوار رهي

چو آن نامه

نزديك خسرو رسيد****از آن زن و را شادي نو رسيد

فرستاده اي خواست شيرين سخن****كه داند همه داستان كهن

يكي نامه برسان ارژنگ چين****نوشتند و كردند چند آفرين

گرانمايه زن را به درگاه خواند****به نامه و را افسر ماه خواند

فرستاده آمد بر زن چوگرد****سخنهاي خسرو بدو يادكرد

زن شير زان نامهٔ شهريار****چو رخشنده گل شد به وقت بهار

سپه را به در خواند و روزي بداد****چو شد روز روشن بنه برنهاد

چو آمد به نزديكي شهريار****سپاهي پذيره شدش بي شمار

زره چون بدرگاه شد بار يافت****دل تاجور پر ز تيمار يافت

بياورد زان پس نثاري گران****هر آنكس كه بودند با اوسران

همان گنج و آن خواسته پيش برد****يكايك به گنج ور اوبرشمرد

ز دينار وز گوهر شاهوار****كس آن را ندانست كردن شمار

ز ديباي زر بفت و تاج و كمر****همان تخت زرين و زرين سپر

نگه كرد خسرو بران زاد سرو****برخ چون بهار و برفتن تذرو

به رخساره روز و به گيسو چو شب****همي در بارد تو گويي ز لب

ورا در شبستان فرستاد شاه****ز هر كس فزون شد و را پايگاه

فرستاد نزد برادرش كس****همان نزد دستور فريادرس

بر آيين آن دين مر او رابخواست****بپذرفت با جان همي داشت راست

بيارانش بر خلعت افگند نيز****درم داد و دينار و هرگونه چيز

بخش 58

دو هفته برآمد بدو گفت شاه****به خورشيد و ماه و به تخت و كلاه

كه برگويي آن جنگ خاقانيان****ببندي كمر همچنان بر ميان

بدو گفت شاها انوشه بدي****روان را به ديدار توشه بدي

بفرماي تا اسپ و زين آورند****كمان و كمند و كمين آورند

همان نيزه و خود و خفتان جنگ****يكي تركش آگنده تير خدنگ

پرستنده اي را بفرمود شاه****كه درباغ گلشن بياراي گاه

برفتند بيدار دل بندگان****ز ترك و ز رومي پرستندگان

ز خوبان رومي هزار و دويست****تو گفتي به باغ

اندرون راه نيست

چو خورشيد شيرين به پيش اندرون****خرامان به بالاي سيمين ستون

بشد گرديه تا به نزديك شاه****زره خواست از ترك و رومي كلاه

بيامد خرامان ز جاي نشست****كمر بر ميان بست و نيزه بدست

بشاه جهان گفت دستور باش****يكي چشم بگشا ز بد دور باش

بدان پر هنر زن بفرمود شاه****زن آمد به نزديك اسپ سياه

بن نيزه را بر زمين برنهاد****ز بالا بزين اندرآمد چوباد

به باغ اندر آورد گاهي گرفت****چپ وراست بيگانه راهي گرفت

همي هر زمان باره برگاشتي****وز ابر سيه نعره برداشتي

بدو گفت هنگ ام جنگ تبرگ****بدين گونه بودم چوغر نده گرگ

چنين گفت شيرين كه اي شهريار****بدشمن دهي آلت كار زار

تو با جامه پاك بر تخت زر****ورا هر زمان برتو باشد گذر

بخنده به شيرين چنين گفت شاه****كزين زن جز از دوستداري مخواه

همي تاخت گرد اندرش گرديه****برآورد گاهي برش گرديه

بدو مانده بد خسرو اندر شگفت****بدان برز و بالا و آن يال و كفت

چنين گفت با گرديه شهريار****كه بي عيبي از گردش روزگار

كنون تا ببينم كه با جام مي****يكي سست باشي اگر سخت پي

بگرد جهان چار سالار من****كه هستند بر جان نگهبان من

ابا هريكي زان ده و دو هزار****ز ايران بپاي اند جنگي سوار

چنين هم به مشكوي زرين من****چه در خانهٔ گوهر آگين من

پرستار باشد ده و دو هزار****همه پاك با طوق و با گوشوار

ازان پس نگهدار ايشان توي****كه با رنج و تيمار خويشان توي

نخواهم كه گويند زيشان سخن****جز از تو اگر نو بود گر كهن

شنيد آن سخن گرديه شاد شد****ز بيغارهٔ دشمن آزاد شد

همي رفت روي زمين را بروي****همي آفرين خواند بر فر اوي

بخش 59

برآمد برين روزگاري دراز****نبد گرديه را به چيزي نياز

چنين مي همي خورد با بخردان****بزرگان و رزم آزموده ردان

بدان مجلس اندر

يكي جام بود****نوشته برو نام بهرام بود

بفرمود تا جام بنداختند****وزان هركسي دل بپرداختند

گرفتند نفرين به بهرام بر****بران جام و آرندهٔ جام بر

چنين گفت كه اكنون بر بوم ري****به كوبند پيلان جنگي بپي

همه مردم از شهر بيرون كنند****همه ري بپي دشت و هامون كنند

گرانمايه دستور با شهريار****چنين گفت كاي از كيان يادگار

نگه كن كه شهري بزرگست ري****نشايد كه كوبند پيلان بپي

كه يزدان دران كار همداستان****نباشد نه هم بر زمين راستان

به دستور گفت آن زمان شهريار****كه بد گوهري بايد و نابكار

كه يك چند باشد بري مرزبان****يكي مرد بي دانش و بد زبان

بدو گفت بهمن كه گر شهريار****بخواهد نشان چنين نابكار

بجوييم و اين را بجا آوريم****نبايد كه بي رهنما آوريم

چنين گفت خسرو كه بسيارگوي****نژند اختري بايدم سرخ موي

تنش سرخ و بيني كژ وروي زشت****همان دوزخي روي دور از بهشت

يكي مرد بدنام و رخساره زرد****بد انديش و كوتاه دل پر ز درد

همان بد دل و سفله و بي فروغ****سرش پر ز كين و زبان پر دروغ

دو چشمش كژ و سبز و دندان بزرگ****بران اندرون كژ رود همچو گرگ

همه موبدان مانده زو در شگفت****كه تا ياد خسرو چنين چون گرفت

همي جست هركس بگرد جهان****ز شهر كسان از كهان و مهان

چنان بد كه روزي يكي نزد شاه****بيامد كزين گونه مردي به راه

بديدم بيارم به فرمان كي****بدان تا فرستدش خسرو بري

بفرمود تا نزد او آورند****وز آنگونه بازي بكو آورند

ببردند زين گونه مردي برش****بخنديد زو كشور و لشكرش

بدو گفت خسرو ز كردار بد****چه داري بياد اي بد بي خرد

چنين گفت با شاه كز كار بد****نياسايم و نيست با من خرد

سخن هرچ گويي دگرگون كنم****تن و جان مردم پر از خون كنم

سرمايهٔ من دروغست و بس****سوي راستي نيستم

دست رس

بدو گفت خسرو كه بد اخترت****نوشته مبادا جزين بر سرت

به ديوان نوشتند منشور ري****ز زشتي بزرگي شد آن شوم پي

سپاه پراگنده او را سپرد****برفت از درو نام زشتي ببرد

چوآمد بري مرد ناتندرست****دل و ديده از شرم يزدان بشست

بفرمود تا ناودانهاي بام****بكندند و او شد بران شادكام

وزان پس همه گربكان رابكشت****دل كد خدايان ازو شد درشت

به هرسو همي رفت با رهنماي****مناديگري پيش او بر بپاي

همي گفت گر ناوداني بجاي****ببيني و گر گربه اي در سراي

بدان بوم وبر آتش اندر زنم****ز برشان همي سنگ بر سرزنم

همي جست جايي كه بد يك درم****خداوند او را فگندي به غم

همه خانه از موش بگذاشتند****دل از بوم آباد برداشتند

چو باران بدي ناوداني نبود****به شهر اندرون پاسباني نبود

ازان زشت بد كامهٔ شوم پي****كه آمد ز درگاه خسرو بري

شد آن شهر آباد يكسر خراب****به سر بر همي تافتي آفتاب

همه شهر يكسر پر از داغ و درد****كس اندر جهان ياد ايشان نكرد

بخش 6

چوخواهرش بشنيد كامد ز راه****برادرش پر درد زان رزمگاه

بينداخت آن نامدار افسرش****بياورد فرمانبري چادرش

بيامد بنزد برادر دمان****دلش خسته ازدرد و تيره روان

بدو گفت كاي مهتر جنگجوي****چگونه شدي پيش خسرو بگوي

گر او ازجواني شود تيزوتند****مگردان تو درآشتي راي كند

بخواهر چنين گفت بهرام گرد****كه او را زشاهان نبايد شمرد

نه جنگي سواري نه بخشنده اي****نه داناسري گر درخشنده يي

هنر بهتر از گوهر نامدار****هنرمند بايد تن شهريار

چنين گفت داننده خواهر بدوي****كه اي پرهنر مهتر نامجوي

تو را چند گويم سخن نشنوي****به پيش آوري تندي وبدخوي

نگر تاچه گويد سخن گوي بلخ****كه باشد سخن گفتن راست تلخ

هرآنكس كه آهوي تو باتوگفت****همه راستيها گشاد ازنهفت

مكن راي ويراني شهر خويش****ز گيتي چو برداشتي بهرخويش

برين بريكي داستان زد كسي****كجا بهره بودش ز دانش بسي

كه خر شد كه خواهد

زگاوان سروي****بيكباره گم كرد گوش وبروي

نكوهش مخواه از جهان سر به سر****نبود از تبارت كسي تاجور

اگر نيستي درميان اين جوان****نبودي من از داغ تيره روان

پدرزنده و تخت شاهي بجاي****نهاده تو اندر ميان پيش پاي

ندانم سرانجام اين چون بود****هميشه دو چشمم پر از خون بود

جز از درد و نفرين نجويي همي****گل زهر خيره ببويي همي

چو گويند چوبينه بدنام گشت****همه نام بهرام دشنام گشت

برين نيز هم خشم يزدان بود****روانت به دوزخ به زندان بود

نگر تا جز از هرمز شهريار****كه بد درجهان مر تو را خواستار

هم آن تخت و آن كالهٔ ساوه شاه****بدست آمد و برنهادي كلاه

چو زو نامور گشتي اندر جهان****بجويي كنون گاه شاهنشهان

همه نيكوييها ز يزدان شناس****مباش اندرين تاجور ناسپاس

برزمي كه كردي چنين كش مشو****هنرمند بودي مني فش مشو

به دل ديو را يار كردي همي****به يزدان گنهگار گردي همي

چو آشفته شد هرمز وبردميد****به گفتار آذرگشسپ پليد

تو را اندرين صبر بايست كرد****نبد بنده را روزگارنبرد

چو او را چنان سختي آمد بروي****ز بردع بيامد پسر كينه جوي

ببايست رفتن برشاه ند****بكام وي آراستن گاه نو

نكردي جوان جز براي تو كار****نديدي دلت جز به روزگار

تن آسان بدي شاد وپيروزبخت****چراكردي آهنگ اين تاج وتخت

توداني كه ازتخمهٔ اردشير****بجايند شاهان برنا و پير

ابا گنج وبا لشكر بي شمار****به ايران كه خواند تو را شهريار

اگر شهرياري به گنج وسپاه****توانست كردن به ايران نگاه

نبودي جز از ساوه سالار چين****كه آورد لشكر به ايران زمين

تو راپاك يزدان بروبرگماشت****بد او ز ايران و توران بگاشت

جهاندار تا اين جهان آفريد****زمين كرد و هم آسمان آفريد

نديدند هرگز سواري چوسام****نزد پيش او شيردرنده گام

چو نوذر شد از بخت بيدادگر****بپا اندر آورد راي پدر

همه مهتران سام را خواستند****همان تخت پيروزه آراستند

بران مهتران گفت

هرگز مباد****كه جان سپهبد كند تاج ياد

كه خاك منوچهر گاه منست****سر تخت نوذر كلاه منست

بدان گفتم اين اي برادر كه تخت****نيابد مگر مرد پيروزبخت

كه دارد كفي راد وفر ونژاد****خردمند و روشن دل و پر ز داد

ندانم كه بر تو چه خواهد رسيد****كه اندر دلت شد خرد ناپديد

بدو گفت بهرام كاينست راست****برين راستي پاك يزدان گواست

وليكن كنون كار ازين درگذشت****دل و مغز من پر ز تيمار گشت

اگر مه شوم گر نهم سر بمرگ****كه مرگ اندر آيد بپولاد ترگ

بخش 60

چنين تا بيامد مه فوردين****بياراست گلبرگ روي زمين

جهان از نم ابر پر ژاله شد****همه كوه وهامون پراز لاله شد

بزرگان به بازي به باغ آمدند****همه ميش و آهو به راغ آمدند

چو خسرو گشاده در باغ ديد****همه چشمهٔ باغ پر ماغ ديد

بفرمود تا دردميدند بوق****بياورد پس جامهاي خلوق

نشستند بر سبزه مي خواستند****به شادي زبان را بياراستند

بياورد پس گرديه گربكي****كه پيدا نبد گربه از كودكي

بر اسپي نشانده ستامي بزر****به زر اندرون چند گونه گهر

فروهشته از گوش او گوشوار****به ناخن بر از لاله كرده نگار

بديده چوقار و به رخ چون بهار****چو مي خواره بد چشم او پر خمار

همي تاخت چون كودكي گرد باغ****فروهشته از باره زرين جناغ

لب شاه ايران پر از خنده شد****همه كهتران خنده را بنده شد

ابا گرديه گفت كز آرزوي****چه بايد بگو اي زن خوب روي

زن چاره گر برد پيشش نماز****بدو گفت كاي شاه گردن فراز

بمن بخش ري را خرد ياد كن****دل غمگنان از غم آزاد كن

ز ري مردك شوم رابازخوان****ورا مرد بد كيش و بد ساز دان

همي گربه از خانه بيرون كند****دگر ناودان يك به يك بشكند

بخنديد خسرو ز گفتار زن****بدو گفت كاي ماه لشكرشكن

ز ري باز خوان آن بد انديش

را****چو آهرمن آن مرد بد كيش را

فرستاد كس زشت رخ رابخواند****همان خشم بهرام با او براند

بكشتند او را به زاري و درد****كجا بد بد انديش و بيكار مرد

هممي هر زمانش فزون بود بخت****ازان تاجور خسرواني درخت

بخش 61

ازان پس چو گسترده شد دست شاه****سراسر جهان شد ورا نيك خواه

همه تاجدارانش كهتر شدند****همه كهتران زو توانگر شدند

گزين كرد از ايران چل و هشت هزار****جهانديده گردان و جنگي سوار

در گنجاي كهن برگشاد****كه بنهاد پيروز و فرخ قباد

جهان را ببخشيد بر چار بهر****يكايك همه نامزد كرد شهر

از آن نامدران ده و دو هزار****گزين كرد ز ايران و نيران سوار

فرستاد خسرو سوي مرز روم****نگهبان آن فرخ آزاد بوم

بدان تا ز روم اندر ايران سپاه****نيايد كه كشور شود زو تباه

مگر هركسي بركند مرز خويش****بداند سر مايه و ارز خويش

هم از نامداران ده و دو هزار****سواران هشيار خنجرگزار

بدان تا سوي ز ابلستان شوند****ز بوم سيه در گلستان شوند

بديشان چنين گفت هركو ز راه****بگردد ندارد زبان را نگاه

به خوبي مر او را به راه آوريد****كزين بگذرد بند و چاه آوريد

به هرسو فرستيد كارآگهان****بدان تا نماند سخن در نهان

طلايه ببايد به روز و شبان****مخسپيد در خيمه بي پاسبان

ز لشكر ده و دو هزار دگر****دلاور سواران پرخاشخر

بخواند و بسي هديه ها دادشان****به راه الانان فرستادشان

بديشان سپرد آن در باختر****بدان تا نيايد ز دشمن گذر

بدان سركشان گفت بيدار بيد****همه در پناه جهاندار بيد

ده ودو هزار دگر برگزيد****ز مردان جنگي چنان چون سزيد

به سوي خراسان فرستادشان****بسي پند و اندرزها دادشان

كه از مرز هيتال تا مرزچين****نبايد كه كس پي نهد بر زمين

مگر به آگهي و بفرمان ما****روان بسته دارد به پيمان ما

بهر كشوري گنج آگنده هست****كه كس را نبايد شدن

دوردست

چو بايد بخواهيد و خرم بويد****خردمند باشيد و بي غم بويد

در گنج بگشاد و چندي درم****كه بودي ز هرمز برو بر رقم

بياورد و گريان به درويش داد****چو درويش پيوسته بد بيش داد

از آنكس كه او يار بندوي بود****به نزديك گستهم و زنگوي بود

كه بودند يازان به خون پدر****ز تنهاي ايشان جدا كرد سر

چو از كين و نفرين به پردخت شاه****بدانش يكي ديگر آورد راه

از آن پس شب و روز گردنده دهر****نشست و ببخشيد بر چار بهر

از آن چار يك بهر موبد نهاد****كه دارد سخنهاي نيكو بياد

ز كار سپاه و ز كار جهان****به گفتي به شاه آشكار و نهان

چو در پادشاهي به ديدي شكست****ز لشكر گر از مردم زير دست

سبك دامن داد بر تافتي****گذشته بجستي و دريافتي

دگر بهر شادي و رامشگران****نشسته به آرام با مهتران

نبودي نه انديشه كردي ز بد****چنان كز ره نامداران سزد

سيم بهره گاه نيايش بدي****جهان آفرين را ستايش بدي

چهارم شمار سپهر بلند****همي بر گرفتي چه و چون و چند

ستاره شمر پيش او بر بپاي****كه بودي به دانش ورا رهنماي

وزين بهره نيمي شب دير ياز****نشستي همي با بتان طراز

همان نيز يك ماه بر چار بهر****ببخشيد تا شاد باشد ز دهر

يكي بهره ميدان چوگان و تير****يكي نامور پيش او يادگير

دگر بهره زو كوه و دشت شكار****ازان تازه گشتي ورا روزگار

هر آنگه كه گشتي ز نخچير باز****به رخشنده روز و شب دير ياز

هر آنكس كه بودي و را پيش گاه****ببستي به شهر اندر آيين و راه

دگر بهره شطرنج بودي و نرد****سخن گفت از روزگار نبرد

سه ديگر هر آنكس كه داننده بود****فزايندهٔ چيز و خواننده بود

به نوبت و را پيش بنشاندي****سخنهاي ديرينه برخواندي

چهارم فرستادگان را ز راه****همي خواندندي

به نزديك شاه

نوشتي همه پاسخ نامه باز****بدادي بدان مرد گردن فراز

فرستاده با خلعت و كام خويش****ز در بازگشتي به آرام خويش

همه روز منشور هر كشوري****نوشتي سپردي بهر مهتري

چو بودي سر سال نو فوردين****كه رخشان شدي در دل از هور دين

نهادي يكي گنج خسرو نهان****كه نشناختي كهتري در جهان

بخش 62

چو بر پادشاهيش شد پنج سال****به گيتي نبودش سراسر همال

ششم سال زان دخت قيصر چو ماه****يكي پورش آمد همانند شاه

نبود آن زمان رسم بانگ نماز****به گوش چنان پروريده بناز

يكي نام گفتي مر او را پدر****نهاني دگر آشكارا دگر

نهاني به گفتي بگوش اندرون****همي خواندي آشكارا برون

بگوش اندرون خواند خسرو قباد****همي گفت شير وي فرخ نژاد

چو شب كودك آمد گذشته سه پاس****بيامد بر خسرو اخترشناس

از اخترشناسان بپرسيد شاه****كه هركس كه دارند اختر نگاه

بديدي كه فرجام اين كار چيست****ز زيچ اختر اين جهاندار چيست

چنين داد پاسخ ستاره شمر****كه بر چرخ گردان نيابي گذر

ازين كودك آشوب گيرد زمين****نخواند سپاهت برو آفرين

هم از راه يزدان بگردد به نيز****ازين بيشتر چون سراييم چيز

دل شاه غمگين شد از كارشان****وزان ناسزاوار گفتارشان

چنين گفت با مرد داننده شاه****كه نيكو كنيد اندر اختر نگاه

نگر تا نگردد زبانتان برين****به پيش بزرگان ايران زمين

همي داشت آن اختران را نگاه****نهاده بران بسته بر مهر شاه

پر انديشه بد زان سخن شهريار****بران هفته كس را ندادند بار

ز نخچير و از مي به يكسو كشيد****بدان چندگه روي كس را نديد

همه مهتران سوي موبد شدند****ز هر گونه اي داستانها زدند

بدان تا چه بد نامور شاه را****كه بربست بر كهتران راه را

چو بشنيد موبد بشد نزد شاه****بدو داد يكسر پيام سپاه

چنين داد پاسخ ورا شهريار****كه من تنگ دل گشتم از روزگار

ز گفتار اين مرد اخترشناس****ز گردون گردان شدم ناسپاس

به گنج ور

گفت آن يكي پرنيان****بياور يكي رقعه اندر ميان

بياورد گنجور و موبد بديد****دلش تنگ شد خامشي برگزيد

ازان پس بدو گفت يزدان بس است****كجا برتر از دانش هر كس است

گر اي دون كه ناچار گردان سپهر****دگرگون نمايد به جوينده چهر

به تيمار كي باز گردد ز بد****چنين گفته از دانشي كي سزد

جز از شادمانيت هرگز مباد****ز گفتار ايشان مكن هيچ ياد

ز موبد چو بشنيد خسرو سخن****بخنديد و كاري نو افگند بن

دبير پسنديده را خواند پيش****سخن گفت با او ز اندازه بيش

بخش 63

به قيصر يكي نامه فرمود شاه****كه برنه سزاوار شاهي كلاه

كه مريم پسر زاد زيبا يكي****كه هرگز نديدي چنو كودكي

نشايد مگر دانش و تخت را****وگر در هنر بخشش و بخت را

چو من شادمانم تو شادان بزي****كه شاهي و گردنكشي را سزي

چو آن نامه نزديك قيصر رسيد****نگه كرد و توقيع پرويز ديد

بفرمود تا گاو دم بر درش****دميدند و پر بانگ شد كشورش

ببستند آيين به بي راه و راه****پر آواز شير وي پرويز شاه

برآمد هم آواز رامشگران****همه شهر روم از كران تا كران

بدرگاه بردند چندي صليب****نسيم گلان آمد و بوي طيب

بيك هفته زين گونه با رود و مي****ببودند شادان ز شيروي كي

بهشتم بفرمود تا كاروان****بيامد بدرگاه با ساروان

صد اشتر ز گنج درم بار كرد****چو پنجه شتر بار دينار كرد

ز ديباي زربفت رومي دويست****كه گفتي ز زر جامه با رزيكيست

چهل خوان زرين پايه بسد****چنان كز در شهر ياران سزد

همان چند زرين و سيمين دده****بگوهر بر و چشمشان آژده

بمريم فرستاد چندي گهر****يكي نره طاوس كرده بزر

چه از جامهٔ نرم رومي حرير****ز در و زبرجد يكي آبگير

همان باژ كشور كه تا چار بار****ز دينار رومي هزاران هزار

فرستاد چون مرد رومي چهل****كجا هر چهل بود

بيدار دل

گوي پيش رو نام او خانگي****كه همتا نبودش به فرزانگي

همي شد برين گونه با ساروان****شتربار دينار ده كاروان

چوآگاهي آمد به پرويز شاه****كه پيغمبر قيصر آمد ز راه

به فرخ بفرمود تا برنشست****يكي مرزبان بود خسروپرست

كه سالار او بود بر نيمروز****گرانمايه گردي و گيتي فروز

برفتند با او سواران شاه****به سر برنهادند زرين كلاه

چو از دور ديد آن سپه خانگي****به پيش اندر آمد به بيگانگي

چنين تا به نزديك شاه آمدند****بران نامور پيشگاه آمدند

چو ديدند زيبا رخ شاه را****بران گونه آراسته گاه را

نهادند همواره سر بر زمين****برو بر همي خواندند آفرين

بماليد پس خانگي رخ بخاك****همي گفت كاي داور داد وپاك

ز پيروزگر آفرين بر تو باد****مبادي هميشه مگر شاه و راد

بزرگانش از جاي برخاستند****به نزديك شه جايش آراستند

چنين گفت پس شاه را خانگي****كه چون تو كه باشد به فرزانگي

ز خورشيد بر چرخ تابنده تر****ز جان سخنگوي پاينده تر

مبادا جهان بي چنين شهريار****برومند بادا برو روزگار

مبيناد كس روز بي كام تو****نوشته بخورشيد بر نام تو

جهان بي سر و افسر تو مباد****بر و بوم بي لشكر تو مباد

ز قيصر درود و ز ما آفرين****برين نامور شهريار زمين

كسي كو درين سايهٔ شاه شاد****نباشد ورا روشنايي مباد

ابا هديه و باژ روم آمدم****برين نامبردار بوم آمدم

برفتيم با فيلسوفان بهم****بران تا نباشد كس از ما دژم

ز قيصر پذيرد مگر باژ و چيز****كه با باژ و چيز آفرينست نيز

بخنديد از آن پر هنر مرد شاه****نهادند زرين يكي پيشگاه

فرستاد پس چيزها سوي گنج****بدو گفت چندين نبايست رنج

بخراد بر زين چنين گفت شاه****كه اين نامه برخوان به پيش سپاه

به عنوان نگه كرد مرد دبير****كه گوينده اي بود و هم يادگير

چنين گفت كاين نامه سوي مهست****جهاندار پرويز يزدان پرست

جهاندار و بيدار و پدرام شهر****كه يزدانش تاج و خرد

داد بهر

جهاندار فرزند هرمزد شاه****كه زيباي تاج است و زيباي گاه

ز قيصر پدر مادر شير نام****كه پاينده بادا بدو نام و كام

ابا فر و با برز و پيروز باد****همه روزگارانش نوروز باد

به ايران و تورانش بر دست رس****به شاهي مباداش انباز كس

هميشه به دل شاد و روشن روان****هميشه خرد پير و دولت جوان

گران مايه شاهي كيومرثي****همان پور هوشنگ طهمورثي

پدر بر پدر و پسر بر پسر****مبادا كه اين گوهر آيد به سر

برين پاك يزدان كند آفرين****بزرگان ملك و بزرگان دين

نه چون تو خزان و نه چون تو بهار****نه چون تو بايوان چين بر نگار

همه مردمي و همه راستي****مبيناد جانت بد كاستي

به ايران و توران و هندوستان****همان ترك تا روم و جا دوستان

تو را داد يزدان به پاكي نژاد****كسي چون تو از پاك مادر نزاد

فريدون چو ايران بايرج سپرد****ز روم و ز چين نام مردي ببرد

برو آفرين كرد روز نخست****دلش را ز كژي و تاري بشست

همه بي نيازي و نيك اختري****بزرگي و مردي و افسونگري

تو گويي كه يزدان شما را سپرد****وزان ديگران نام مردي ببرد

هنر پرور و راد و بخشنده گنج****ازين تخمهٔ هرگز نبد كس به رنج

نهادند بر دشمنان باژ و ساو****بد انديشتان باركش همچو گاو

ز هنگام كسري نوشين روان****كه بادا هميشه روانش جوان

كه از ژرف دريا برآورد پي****بران گونه ديوار بيدار كي

ز تركان همه بيشهٔ نارون****بشستند وبي رنج گشت انجمن

ز دشمن برستند چندي جهان****برو آفرين از كهان و مهان

ز تازي و هندي و ايرانيان****ببستند پيشش كمر بر ميان

روا رو چنين تا به مرز خزر****ز ارمينيه تا در باختر

ز هيتال و ترك و سمرقند و چاچ****بزرگان با فر او اورند وتاج

همه كهتران شما بوده اند****برين بندگي بر گوا

بوده اند

كه شاهان ز تخم فريدون بدند****دگر يكسر از داد بيرون بدند

بدين خويشي اكنون كه من كرده ام****بزرگي به دانش برآورده ام

بدان گونه شادم كه تشنه بر آب****وگر سبزهٔ تيره بر آفتاب

جهاندار بيدار فرخ كناد****مرا اندرين روز پاسخ كناد

يكي آرزو خواهم از شهريار****كجا آن سخن نزد او هست خوار

كه دار مسيحا به گنج شماست****چو بينيد دانيد گفتار راست

برآمد برين ساليان دراز****سزد گر فرستد بما شاه باز

بدين آرزو شهريار جهان****ببخشايد از ما كهان و مهان

ز گيتي برو بر كنند آفرين****كه بي تو مبادا زمان و زمين

بدان من ز خسرو پذيرم سپاس****نيايش كنم روز و شب در سه پاس

همان هديه و باژ و ساوي كه من****فرستم به نزديك آن انجمن

پذيرد پذيرم سپاسي بدان****مبيناد چشم تو روي بدان

شود فرخ اين جشن و آيين ما****درخشان شود در جهان دين ما

همان روزهٔ پاك يك شنبدي****ز هر در پرستندهٔ ايزدي

برو سوكواران بمالند روي****بروبر فراوان بسايند موي

شود آن زمان بر دل ما درست****كه از كينه دلها بخواهيم شست

كه بود از گه آفريدون فراز****كه با تور و سلم اندر آمد براز

شود كشور آسوده از تاختن****بهر گوشه اي كينها ساختن

زن و كودك روميان برده اند****دل ما ز هر گونه آزرده اند

برين خويشي ما جهان رام گشت****همه كار بيهوده پدرام گشت

درود جهان آفرين بر تو باد****همان آفرين زمين بر تو باد

چو آن نامهٔ قيصر آمد ببن****جهاندار بشنيد چندان سخن

ازان نامه شد شاه خرم نهان****برو تازه شد روزگار مهان

بسي آفرين كرد برخانگي****بدو گفت بس كن ز بيگانگي

گرانمايه را جايگه ساختند****دو ايوان فرخ بپرداختند

ببردند چيزي كه بايست برد****به نزديك آن مرد بيدار گرد

بيامد بديد آن گزين جايگاه****وزان پس همي بود نزديك شاه

بخوان و نبيد و شكار و نشست****همي بود با شاه مهتر پرست

برين گونه يك

ماه نزديك شاه****همي بود شادان دل و نيك خواه

بخش 64

چويك ماه شد نامه پاسخ نوشت****سخنهاي با مغز و فرخ نوشت

سرنامه گفت آفرين مهان****بران باد كو باد دارد جهان

بد و نيك بيند ز يزدان پاك****وزو دارد اندر جهان بيم و باك

كند آفرين بر خداوند مهر****كزين گونه بر پاي دارد سپهر

نخست آنك كردي ستايش مرا****به نامه نمودي نيايش مرا

بدانستم و شاد گشتم بدان****سخن گفتن تاجور بخردان

پذيرفتم آن نامور گنج تو****نخواهم كه چندان بود رنج تو

ازي را جهاندار يزدان پاك****برآورد بوم تو را بر سماك

ز هند و ز سقلاب و چين و خزر****چنين ارجمند آمد آن بوم و بر

چه مردي چه دانش چه پرهيز و دين****ز يزدان شما را رسيد آفرين

چو كار آمدم پيش يارم بدي****بهر دانشي غمگسارم بدي

چنان شاد گشتم ز پيوند تو****بدين پر هنر پاك فرزند تو

كه كهتر نباشد به فرزند خويش****ببوم و بر و پاك پيوند خويش

همه مهتران پشت برگاشتند****مرا در جهان خوار بگذاشتند

تو تنها بجاي پدر بوديم****همان از پدر بيشتر بوديم

تو را همچنان دارم اكنون كه شاه****پدر بيند آزاده و نيك خواه

دگر هرچ گفتي ز شيروي من****ازان پاك تن پشت و نيروي من

بدانستم و آفرين خواندم****بران دين تو را پاك دين خواندم

دگر هرچ گفتي ز پاكيزه دين****ز يك شنبدي روزهٔ به آفرين

همه خواند بر ما يكايك دبير****سخنهاي بايسته و دلپذير

بما بر ز دين كهن ننگ نيست****به گيتي به از دين هوشنگ نيست

همه داد و نيكي و شرمست و مهر****نگه كردن اندر شمار سپهر

به هستي يزدان نيوشان ترم****هميشه سوي داد كوشان ترم

ندانيم انباز و پيوند و جفت****نگردد نهان و نگردد نهفت

در انديشهٔ دل نگنجد خداي****به هستي همو با شدت رهنماي

دگر كت ز دار مسيحا سخن****بياد آمد

از روزگار كهن

مدان دين كه باشد به خوبي بپاي****بدان دين نباشد خرد رهنماي

كسي را كه خواني همي سوگوار****كه كردند پيغمبرش را بدار

كه گويد كه فرزند يزدان بد اوي****بران دار بر كشته خندان بد اوي

چو پور پدر رفت سوي پدر****تو اندوه اين چوب پوده مخور

ز قيصر چو بيهوده آمد سخن****بخندد برين كار مرد كهن

همان دار عيسي نيرزد به رنج****كه شاهان نهادند آن را به گنج

از ايران چو چوبي فرستم بروم****بخندد بما بر همه مرز و بوم

به موبد نبايد كه ترسا شدم****گر از بهر مريم سكوبا شدم

دگر آرزو هرچ بايد بخواه****شمار سوي ما گشادست راه

پسنديدم آن هديه هاي تو نيز****كجا رنج بردي ز هر گونه چيز

به شيروي بخشيدم اين برده رنج****پي افگندم او را يكي تازه گنج

ز روم و ز ايران پر انديشه ام****شب تيره انديشه شد پيشه ام

بترسم كه شيروي گردد بلند****ز ساند بروم و به ايران گزند

نخست اندر آيد ز سلم بزرگ****ز اسكندر آن كينه دار سترگ

ز كين نو آيين و كين كهن****مگر در جهان تازه گردد سخن

سخنها كه پرسيدم از دخترت****چنان دان كه او تازه كرد افسرت

بدين مسيحا بكوشد همي****سخنهاي ما كم نيوشد همي

به آرام شادست و پيروزبخت****بدين خسرواني نو آيين درخت

هميشه جهاندار يار تو باد****سر اختر اندر كنار تو باد

نهادند بر نامه بر مهر شاه****همي داشت خراد برزين نگاه

گشادند زان پس در گنج باز****كجا گرد كرد او به روز دراز

نخستين صد و شست بند اوسي****كه پند او سي خواندش پارسي

به گوهر بياگنده هر يك چو سنگ****نهادند بر هر يكي مهر تنگ

بران هر يكي دانه ها صد هزار****بها بود بر دفتر شهريار

بياورد سيصد شتر سرخ موي****سيه چشم و آراسته راه جوي

مران هر يكي را درم دو هزار****بها

داده بد نامور شهريار

ز ديباي چيني صد و چل هزار****ازان چند زربفت گوهرنگار

دگر پانصد در خوشاب بود****كه هر دانه يي قطرهٔ آب بود

صد و شست ياقوت چون ناردان****پسنديدهٔ مردم كاردان

ز هندي و چيني و از بربري****ز مصري و از جامهٔ پهلوي

ز چيزي كه خيزد ز هر كشوري****كه چونان نبد در جهان ديگري

فرستاد سيصد شتروار بار****از ايران بر قيصر نامدار

يكي خلعت افگند بر خانگي****فزون تر ز خويشي و بيگانگي

همان جامه و تخت و اسب و ستام****ز پوشيدنيها كه برديم نام

بدينسان چنين صد شتر باركرد****از آن ده شتربار دينار كرد

ببخشيد بر فيلسوفان درم****ز دينار و هرگونه اي بيش وكم

برفتند شادان ازان مرز وبوم****به نزديك قيصر ز ايران بروم

همه مهتران خواندند آفرين****بران پر هنر شهريار زمين

كنون داستان كهن نو كنيم****سخنهاي شيرين و خسرو كنيم

بخش 65 - گفتار اندر داستان خسرو و شيرين

كهن گشته اين نامهٔ باستان****ز گفتار و كردار آن راستان

همي نوكنم گفته ها زين سخن****ز گفتار بيدار مرد كهن

بود بيست شش بار بيور هزار****سخنهاي شايسته و غمگسار

نبيند كسي نامهٔ پارسي****نوشته به ابيات صدبار سي

اگر بازجويي درو بيت بد****همانا كه كم باشد از پانصد

چنين شهرياري و بخشنده اي****به گيتي ز شاهان درخشنده اي

نكرد اندرين داستانها نگاه****ز بدگوي و بخت بد آمد گناه

حسد كرد بدگوي در كار من****تبه شد بر شاه بازار من

چو سالار شاه اين سخنهاي نغز****بخواند ببيند به پاكيزه نغز

ز گنجش من ايدر شوم شادمان****كزو دور بادا بد بدگمان

وزان پس كند ياد بر شهريار****مگر تخم رنج من آيد ببار

كه جاويد باد افسر و تخت اوي****ز خورشيد تابنده تر بخت اوي

چنين گفت داننده دهقان پير****كه دانش بود مرد را دستگير

غم و شادماني ببايد كشيد****ز هر شور و تلخي ببايد چشيد

جوانان داننده و باگهر****نگيرند بي آزمايش هنر

چو پرويز ناباك بود و جوان****پدر

زنده و پور چون پهلوان

ورا در زمين دوست شيرين بدي****برو بر چو روشن جهان بين بدي

پسندش نبودي جزو در جهان****ز خوبان وز دختران مهان

ز شيرن جدا بود يك روزگار****بدان گه كه بد در جهان شهريار

بگرد جهان در بي آرام بود****كه كارش همه رزم بهرام بود

چو خسرو به پردخت چندي به مهر****شب و روز گريان بدي خوب چهر

بخش 66

چنان بد كه يك روز پرويز شاه****همي آرزو كرد نخچيرگاه

بياراست برسان شاهنشهان****كه بوند ازو پيشتر در جهان

چو بالاي سيصد به زرين ستام****ببردند با خسرو نيك نام

هزار و صد و شست خسرو پرست****پياده همي رفت ژوپين بدست

هزار و چهل چوب و شمشير داشت****كه ديباي در بر زره زير داشت

پس اندر بدي پانصد بازدار****هم از واشه و چرغ و شاهين كار

ازان پس برفتند سيصد سوار****پس بازداران با يوزدار

به زنجير هفتاد شيروپلنگ****به ديباي چين اندرون بسته تنگ

پلنگان و شيران آموخته****به زنجير زرين دهن دوخته

قلاده بزر بسته صد بود سگ****كه دردشت آهو گرفتي بتگ

پس اندر ز رامشگران دوهزار****همه ساخته رود روز شكار

به زير اندرون هريكي اشتري****به سر برنهاده ز زر افسري

ز كرسي و خرگاه و پرده سراي****همان خيمه و آخر چارپاي

شتر بود پيش اندرون پانصد****همه كرده آن بزم را نامزد

ز شاهان برناي سيصد سوار****همي راند با نامور شهريار

ابا ياره و طوق و زرين كمر****بهر مهره اي در نشانده گهر

دوصد برده تامجمر افروختند****برو عود و عنبر همي سوختند

دوصد مرد برناي فرمانبران****ابا هريكي نرگس و زعفران

همه پيش بردند تا باد بوي****چو آيد ز هر سو رساند بدوي

همه پيش آنكس كه با بوي خوش****همي رفت با مشك صد آبكش

كه تا ناورد ناگهان گرد باد****نشاند بران شاه فرخ نژاد

چو بشنيد شيرين كه آمد سپاه****به پيش سپاه آن جهاندار شاه

يكي زرد پيراهن مشك بوي****بپوشيد

و گلنارگون كرد روي

يكي از برش سرخ ديباي روم****همه پيكرش گوهر و زر بوم

به سر برنهاد افسر خسروي****نگارش همه پيكر پهلواي

از ايوان خسرو برآمد ببام****به روز جواني نبد شادكام

همي بود تاخسرو آنجا رسيد****سرشكش ز مژگان برخ برچكيد

چو روي ورا ديد برپاي خاست****به پرويز بنمود بالاي راست

زبان كرد گويا بشيرين سخن****همي گفت زان روزگار كهن

به نرگس گل و ارغوان را بشست****كه بيمار بد نرگس وگل درست

بدان آبداري و آن نيكوي****زبان تيز بگشاد برپهلوي

كه تهما هژب را سپهبدتنا****خجسته كياگرد شيراوژنا

كجا آن همه مهر و خونين سرشك****كه ديدار شيرين بد او را پزشك

كجا آن همه روز كردن به شب****دل و ديده گريان و خندان دو لب

كجا آن همه بند و پيوندما****كجا آن همه عهد و سوگند ما

همي گفت وز ديده خوناب زرد****همي ريخت برجامهٔ لاژورد

به چشم اندر آورد زو خسرو آب****به زردي رخش گشت چون آفتاب

فرستاد بالاي زرين ستام****ز رومي چهل خادم نيك نام

كه او را به مشكوي زرين برند****سوي خانهٔ گوهر آگين برند

ازان جايگه شد به دشت شكار****ابا باده ورود و با ميگسار

چو از كوه وز دشت برداشت بهر****همي رفت شادي كنان سوي شهر

ببستند آذين بشهر و به راه****كه شاه آمد از دشت نخچيرگاه

ز ناليدن بوق و بانگ سرود****هوا گشت ز آواز بي تار و پود

چنان خسروي برز و شاخ بلند****ز دشت اندر آمد به كاخ بلند

ز مشكوي شيرين بيامد برش****ببوسيد پاي و زمين و برش

به موبد چنين گفت شاه آن زمان****كه بر ما مبر جز به نيكي گمان

مرين خوب رخ را به خسرو دهيد****جهان را بدين مژدهٔ نو دهيد

مر او را به آيين پيشي بخواست****كه آن رسم و آيين بد آنگاه راست

بخش 67

چو آگاهي آمد ز خسرو به راه****به نزد بزرگان و

نزد سپاه

كه شيرين به مشكوي خسرو شدست****كهن بود كار جهان نوشدست

همه شهر زان كار غمگين شدند****پر انديشه و درد و نفرين شدند

نرفتند نزديك خسرو سه روز****چهارم چوب فروخت گيتي فروز

فرستاد خسرو مهان را بخواند****بگاه گران مايگان برنشاند

بديشان چنين گفت كاين روز چند****نديدم شما را شدم مستمند

بيازردم از بهر آزارتان****پرانديشه گشتم ز تيمارتان

همي گفت و پاسخ نداد ايچ كس****ز گفتن زبانها ببستند بس

هرآنكس كه او داشت آزار و خشم****يكايك به موبد نمودند چشم

چو موبد چنان ديد برپاي خاست****به خسرو چنين گفت كاي راد وراست

به روز جواني شدي شهريار****بسي نيك و بد ديدي از روزگار

شنيدي بسي نيك و بد در جهان****ز كار بزرگان و كار مهان

كنون تخمهٔ مهتر آلوده شد****بزرگي ازين تخمهٔ پالوده شد

پدر پاك و مادر بود بي هنر****چنان دان كه پاكي نيايد ببر

ز كژي نجويد كسي راستي****كه از راستي بركني كاستي

دل ما غمي شد ز ديو سترگ****كه شد يار با شهريار بزرگ

به ايران اگر زن نبودي جزين****كه خسرو بدو خواندي آفرين

نبودي چو شيرين به مشكوي او****بهر جاي روشن بدي روي او

نياكانت آن دانشي راستان****نكردند ياد از چنين داستان

چوگشت آن سخنهاي موبد دراز****شهنشاه پاسخ نداد ايچ باز

چنين گفت موبد كه فردا پگاه****بياييم يكسر بدين بارگاه

مگر پاسخ شاه يابيم باز****كه امروزمان شد سخنها دراز

دگر روز شبگير برخاستند****همه بندگي را بياراستند

يكي گفت موبد ندانست گفت****دگر گفت كان با خرد بود جفت

سيوم گفت كه امروز پاسخ دهد****سزد زو كه آواز فرخ نهد

همه موبدان برگرفتند راه****خرامان برفتند نزديك شاه

بزرگان گزيدند جاي نشست****بيامد يكي مرد تشتي بدست

چو خورشيد رخشنده پالوده گشت****يكايك بران مهتران برگذشت

بتشت اندرون ريختش خون گرم****چو نزديك شد تشت بنهاد نرم

از آن تشت هركس بپيچيد روي****همه انجمن گشت پر گفت و گوي

همي كرد هر

كس به خسرو نگاه****همه انجمن خيره از بيم شاه

به ايرانيان گفت كاين خون كيست****نهاده بتشت اندر از بهر چيست

بدو گفت موبد كه خون پليد****كزو دشمنش گشت هركش بديد

چوموبد چنين گفت برداشتش****همه دست بردست بگذاشتش

ز خون تشت پر مايه كردند پاك****ببستند روشن به آب و به خاك

چو روشن شد و پاك تشت پليد****بكرد آنك او شسته بد پرنبيد

بمي بر پراگند مشك وگلاب****شد آن تشت بي رنگ چون آفتاب

ز شيرين بران تشت بد رهنمون****كه آغاز چون بود و فرجام چون

به موبد چنين گفت خسرو كه تشت****همانا بد اين گر دگرگونه گشت

بدو گفت موبد كه نوشه بدي****پديدار شد نيكوي از بدي

بفرمان ز دوزخ توكردي بهشت****همان خوب كردي تو كردار زشت

چنين گفت خسرو كه شيرين بشهر****چنان بد كه آن بي منش تشت زهر

كنون تشت مي شد به مشكوي ما****برين گونه پربو شد ازبوي ما

ز من گشت بدنام شيرين نخست****ز پرمايگان نامداري نجست

همه مهتران خواندند آفرين****كه بي تاج وتختت مبادا زمين

بهي آن فزايد كه تو به كني****مه آن شد بگيتي كه تومه كني

كه هم شاه وهم موبد وهم ردي****مگر بر زمين سايهٔ ايزدي

بخش 68

ازان پس فزون شد بزرگي شاه****كه خورشيد شد آن كجا بود ماه

همه روز با دخت قيصر بدي****همو بر شبستانش مهتر بدي

ز مريم همي بود شيرين بدرد****هميشه ز رشكش دو رخساره زرد

به فرجام شيرين ورا زهر داد****شد آن نامور دخت قيصرنژاد

ازان چاره آگه نبد هيچ كس****كه او داشت آن راز تنها و بس

چو سالي برآمد كه مريم بمرد****شبستان زرين به شيرين سپرد

چو شيرويه را سال شد بر دو هشت****به بالا زسي سالگان برگذشت

بياورد فرزانگان را پدر****بدان تا شود نامور پر هنر

همي داشت موبد مر او را نگاه****شب و روز شادان به فرمان شاه

چنان بد

كه يك روز موبد ز تخت****بيامد به نزديك آن نيك بخت

چو آمد به نزديك شيرويه باز****هميشه به بازيش بودي نياز

يكي دفتري ديد پيش اندرش****نوشته كليله بران دفترش

بدست چپ آن جوان سترگ****بريده يكي خشك چنگال گرگ

سروي سر گاوميشي براست****همي اين بران بر زدي چونك خواست

غمي شد دل موبد از كاراوي****ز بازي و بيهوده كردار اوي

به فالش بد آمد هم آن چنگ گرگ****شخ گاو و راي جوان سترگ

ز كار زمانه غمي گشت سخت****ازان برمنش كودك شور بخت

كجا طالع زادنش ديده بود****ز دستور وگنجور بشنيده بود

سوي موبد موبد آمد بگفت****كه بازيست باآن گرانمايه جفت

بشد زود موبد بگفت آن به شاه****همي داشت خسرو مر او را نگاه

ز فرزند رنگ رخش زرد شد****ز كار زمانه پراز درد شد

ز گفتار مرد ستاره شمر****دلش بود پر درد و پيچان جگر

همي گفت تا كردگار سپهر****چگونه نمايد بدين كرده چهر

چو بر پادشاهيش بيست وسه سال****گذر كرد شيرويه به فراخت يال

بيازرد زو شهريار بزرگ****كه كودك جوان بود و گشته سترگ

پر از درد شد جان خندان اوي****وز ايوان او كرد زندان اوي

هم آن را كه پيوستهٔ اوبدند****گه راي جستن براو شدند

بسي ديگر از مهتر و كهتران****كه بودند با او ببندگران

همي برگرفتند زيشان شمار****كه پرسه فزون آمد از سه هزار

همه كاخها رايك اندر دگر****بريد آنك بد شاه را كارگر

ز پوشيدنيها و از خوردني****ز بخشيدني هم ز گستردني

به ايوانهاشان بياراستند****پرستنده و بندگان خواستند

همان مي فرستاد و رامشگران****همه كاخ دينار بد بي كران

به هنگامشان رامش و خورد بود****نگهبان ايشان چهل مرد بود

بخش 69

كنون داستان گوي در داستان****ازان يك دل ويك زبان راستان

ز تختي كه خواني ورا طاق ديس****كه بنهاد پرويز دراسپريس

سرمايهٔ آن ز ضحاك بود****كه ناپارسا بود و ناپاك بود

بگاهي كه رفت آفريدون گرد****وزان

تا زيان نام مردي ببرد

يكي مرد بد در دماوند كوه****كه شاهش جدا داشتي ازگروه

كجا جهن بر زين بدي نام اوي****رسيده بهر كشوري كام اوي

يكي نامور شاه را تخت ساخت****گهر گرد بر گرد او در نشاخت

كه شاه آفريدون بدوشاد بود****كه آن تخت پرمايه آزاد بود

درم داد مر جهن را سي هزار****يكي تاج زرين و دو گوشوار

همان عهد ساري و آمل نوشت****كه بد مرز منشور او چون بهشت

بدانگه كه ايران به ايرج رسيد****كزان نامداران وي آمد پديد

جهاندار شاه آفريدون سه چيز****بران پادشاهي برافزود نيز

يكي تخت و آن گرزهٔ گاوسار****كه ماندست زو در جهان يادگار

سديگر كجا هفت چشمه گهر****همي خواندي نام او دادگر

چو ايرج بشد زو بماند اين سه چيز****همان شاد بد زو منوچهر نيز

هر آنكس كه او تاج شاهي به سود****بران تخت چيزي همي برفزود

چو آمد به كيخسرو نيك بخت****فراوان بيفزود بالاي تخت

برين هم نشان تا به لهراسپ شد****وزو همچنان تا به گشتاسپ شد

چو گشتاسپ آن تخت راديد گفت****كه كار بزرگان نشايد نهفت

به جاماسپ گفت اي گرانمايه مرد****فزوني چه داري به دين كاركرد

يكايك ببين تا چه خواهي فزود****پس از مرگ ما راكه خواهد ستود

چو جا ماسپ آن تخت رابنگريد****بديد از در گنج دانش كليد

برو بر شمار سپهر بلند****همي كرد پيدا چه و چون وچند

ز كيوان همه نقشها تا به ماه****بران تخت كرد او به فرمان شاه

چنين تابگاه سكندر رسيد****ز شاهان هر آنكس كه آن گاه ديد

همي برفزودي برو چند چيز****ز زر و ز سيم و ز عاج و ز شيز

مر آن را سكندر همه پاره كرد****ز بي دانشي كار يكباره كرد

بسي از بزرگان نهان داشتند****همي دست بر دست بگذاشتند

بدين گونه بد تا سر اردشير****كجا گشته بد نام آن تخت پير

ازان تخت جايي

نشاني نيافت****بران آرزو سوي ديگر شتاف

بمرد او و آن تخ ازو بازماند****ازان پس كه كام بزرگي براند

بدين گونه بد تا به پرويزشاه****رسيد آن گرامي سزاوار گاه

ز هر كشوري مهتران رابخواند****وزان تخت چندي سخنها براند

ازيشان فراوان شكسته بيافت****به شادي سوي گرد كردن شتافت

بياورد پس تخت شاه اردشير****ز ايران هر آنكس كه بد تيزوير

بهم بر زدند آن سزاوار تخت****به هنگام آن شاه پيروزبخت

ورا درگر آمد ز روم و ز چين****ز مكران و بغداد و ايران زمين

هزار و صد و بيست استاد بود****كه كردار آن تختشان يادبود

كه او را بنا شاه گشتاسپ كرد****براي و به تدبير جاماسپ كرد

ابا هريكي مرد شاگرد سي****ز رومي و بغدادي و پارسي

نفرمود تا يك زمان دم زدند****بدو سال تا تخت برهم زدند

چوبر پاي كردند تخت بلند****درخشنده شد روي بخت بلند

برش بود بالاي صد شاه رش****چو هفتاد رش برنهي ازبرش

صد و بيست رش نيز پهناش بود****كه پهناش كمتر ز بالاش بود

بلنديش پنجاه و صد شاه رش****چنان بد كه بر ابر سودي سرش

همان شاه رش هر رشي زو سه رش****كزان سر بديدي بن كشورش

بسي روز در ماه هر بامداد****يكي فرش بودي به ديگر نهاد

همان تخت به دوازده لخت بود****جهاني سراسر همه تخت بود

بروبش زرين صد و چل هزار****ز پيروزه بر زر كرده نگار

همه نقرهٔ خام بد ميخ بش****يكي صد به مثقال با شست و شش

چو اندر بره خور نهادي چراغ****پسش دشت بودي و در پيش باغ

چوخورشيد درشيرگشتي درشت****مرآن تخت را سوي او بود پشت

چو هنگامهٔ تير ماه آمدي****گه ميوه و جشنگاه آمدي

سوي ميوه و باغ بوديش روي****بدان تا بيابد زهرميوه بوي

زمستان كه بودي گه با دونم****بر آن تخت بركس نبودي دژم

همه طاقها بود بسته ازار****ز

خز و سمور از در شهريار

همان گوي زرين و سيمين هزار****بر آتش همي تافتي جامه دار

به مثقال ازان هريكي پانصد****كز آتش شدي سرخ همچون به سد

يكي نيمه زو اندر آتش بدي****دگر پيش گردان سركش بدي

شمار ستاره ده و دو و هفت****همان ماه تابان ببرجي كه رفت

چه زو ايستاده چه مانده بجا****بديدي به چشم سر اخترگرا

ز شب نيز ديدي كه چندي گذشت****سپهر از بر خاك بر چند گشت

ازان تختها چند زرين بدي****چه مايه ز زر گوهر آگين بدي

شمارش ندانست كردن كسي****اگر چند بوديش دانش بسي

هرآن گوهري كش بهاخوار بود****كمابيش هفتاد دينار بود

بسي نيز بگذشت بر هفتصد****همي گير زين گونه از نيك و بد

بسي سرخ گوگرد بدكش بها****ندانست كس مايه و منتها

كه روشن بدي در شب تيره چهر****چوناهيد رخشان شدي بر سپهر

دو تخت از بر تخت پرمايه بود****ز گوهر بسي مايه بر مايه بود

كهين تخت را نام بد ميش سار****سر ميش بودي برو بر نگار

مهين تخت راخواندي لاژورد****كه هرگز نبودي بر و باد و گرد

سه ديگر سراسر ز پيروزه بود****بدو هر كه ديديش دلسوزه بود

ازين تابدان پايه بودي چهار****همه پايه زرين و گوهرنگار

هرآنكس كه دهقان بد و زيردست****وراميش سر بود جاي نشست

سواران ناباك روز نبرد****شدندي بران گنبد لاژورد

به پيروزه بر جاي دستور بود****كه از كدخداييش رنجور بود

چو بر تخت پيروزه بودي نشست****خردمند بودي و مهترپرست

چو رفتي به دستوري رهنماي****مگر يافتي نزد پرويز جاي

يكي جامه افكنده بد زربفت****برش بود وبالاش پنجاه و هفت

بگوهر همه ريشه ها بافته****زبر شوشهٔ زر برو تافته

بدو كرده پيدانشان سپهر****چو بهرام و كيوان و چون ماه و مهر

ز كيوان و تير و ز گردنده ماه****پديدار كرده ز هر دستگاه

هم از هفت كشور برو بر نشان****ز دهقان و از

رزم گردنكشان

برو بر نشان چل و هشت شاه****پديدار كرده سر تاج و گاه

برو بافته تاج شاهنشهان****چنان جامه هرگز نبد درجهان

به چين دريكي مرد بد بي همال****همي بافت آن جامه راهفت سال

سرسال نو هرمز فوردين****بيامد بر شاه ايران زمين

ببرد آن كيي فرش نزديك شاه****گران مايگان برگرفتند راه

به گسترد روز نو آن جامه را****ز شادي جداكرد خوكامه را

بران جامه بر مجلس آراستند****نوازندهٔ رود و مي خواستند

همي آفرين خواند سركش برود****شهنشاه را داد چندي درود

بزرگان به رو گوهر افشاندند****كه فرش بزرگش همي خواندند

بخش 7

وزان روي شد شهريار جوان****چوبگذشت شاد از پل نهروان

همه مهتران را زلشكر بخواند****سزاوار بر تخت شاهي نشاند

چنين گفت كاي نيكدل سروران****جهانديده و كار كرده سران

بشاهي مرا اين نخستين سرست****جز از آزمايش نه اندرخورست

بجاي كسي نيست ما را سپاس****وگر چند هستيم نيكي شناس

شمارا زما هيچ نيكي نبود****كه چندين غم ورنج بايد فزود

نياكان ما را پرستيده ايد****بسي شور و تلخ جهان ديده ايد

بخواهم گشادن يكي راز خويش****نهان دارم از لشكر آواز خويش

سخن گفتن من بايرانيان****نبايد كه بيرون برند ازميان

كزين گفتن انديشه من تباه****شود چون بگويند پيش سپاه

من امشب سگاليده ام تاختن****سپه را به جنگ اندر انداختند

كه بهرام را ديده ام در سخن****سواريست اسپ افگن وكاركن

همي كودكي بي خرد داندم****بگرز و بشمشير ترساندم

نداند كه من شب شبيخون كنم****برزم اندرون بيم بيرون كنم

اگريار باشيد بامن به جنگ****چو شب تيره گردد نسازم درنگ

چو شويد بعنبر شب تيره روي****بيفشاند اين گيسوي مشكبوي

شما برنشينيد با ساز جنگ****همه گرز و خنجر گرفته بچنگ

بران برنهادند يكسر سپاه****كه يك تن نگردد زفرمان شاه

چو خسرو بيامد بپرده سراي****زبيگانه مردم بپردخت جاي

بياورد گستهم وبندوي را****جهانديده و گرد گردوي را

همه كارزار شبيخون بگفت****كه با او مگر يار باشند و جفت

بدو گفت گستهم كاي شهريار****چرايي چنين ايمن

از روزگار

تو با لشكر اكنون شبيخون كني****ز دلها مگر مهر بيرون كني

سپاه تو با لشكر دشمنند****ابا او همه يك دل ويك تنند

ز يك سو نبيره ز يك سو نيا****به مغز اندرون كي بود كيميا

ازين سو برادر وزان سو پدر****همه پاك بسته يك اندر دگر

پدر چون كند با پسر كارزار****بدين آروز كام دشمن مخار

نبايست گفت اين سخن با سپاه****چو گفتي كنون كار گردد تباه

بدو گفت گردوي كاين خود گذشت****گذشته همه باد گردد به دشت

توانايي و كام وگنج وسپاه****سر مرد بينا نپيچد ز راه

بدين رزمگه امشب اندر مباش****ممان تا شود گنج و لشكر به لاش

كه من بي گمانم كزين راز ما****وزين ساختن در نهان سازما

بدان لشكر اكنون رسيد آگهي****نبايد كه تو سر بدشمن دهي

چوبشنيد خسرو پسند آمدش****به دل راي او سودمند آمدش

گزين كرد زان سركشان مرد چند****كه باشند برنيك وبد يارمند

چو خرداد برزين و گستهم شير****چوشاپور و چون انديان دلير

چو بندوي خراد لشكر فروز****چو نستود لشكركش نيوسوز

تلي بود پر سبزه وجاي سور****سپه را همي ديد خسرو ز دور

بخش 70

همي هر زمان شاه برتر گذشت****چوشد سال شاهيش بر بيست و هشت

كسي رانشد بر درش كار بد****ز درگاه آگاه شد بار بد

بدو گفت هر كس كه شاه جهان****گزيدست را مشگري در نهان

اگر با تو او را برابر كند****تو را بر سر سركش افسر كند

چو بشنيد مرد آن بجوشيدش آز****وگر چه نبودش به چيزي نياز

ز كشور بشد تا به درگاه شاه****همي كرد رامشگران را نگاه

چوبشنيد سركش دلش تيره شد****به زخم سرود اندرو خيره شد

بيامد به درگاه سالار بار****درم كرد و دينار چندي نثار

بدو گفت رامشگري بر درست****كه از من به سال و هنربرترست

نبايد كه در پيش خسرو شود****كه ما كهنه گشتيم و او

نو شود

ز سركش چو بشنيد دربان شاه****ز رامشگر ساده بربست راه

چو رفتي به نزديك او بار بد****همش كاربد بود هم بار بد

ندادي ورا بار سالار بار****نه نيزش بدي مردمي خواستار

چو نوميد برگشت زان بارگاه****ابا به ربط آمد سوي باغ شاه

كجا باغبان بود مردوي نام****شد از ديدنش بار بد شادكام

بدان باغ رفتي به نوروز شاه****دو هفته به بودي بدان جشنگاه

سبك باربد نزد مرد همبوي شد****هم آن روز بامرد همبوي شد

چنين گفت با باغبان باربد****كه گويي تو جاني و من كالبد

كنون آرزو خواهم از تو يكي****كجاهست نزديك تو اندكي

چو آيد بدين باغ شاه جهان****مرا راه ده تاببينم نهان

كه تاچون بود شاه را جشنگاه****ببينم نهفته يكي روي شاه

بدو گفت مرد وي كايدون كنم****ز مغز تو انديشه بيرون كنم

چو خسرو همي خواست كايد بباغ****دل ميزبان شد چو روشن چراغ

بر باربد شد بگفت آنك شاه****همي رفت خواهد بران جشنگاه

همه جامه را بار بد سبز كرد****همان به ربط و رود ننگ و نبرد

بشد تابجايي كه خسرو شدي****بهاران نشستن گهي نو شدي

يكي سرو بد سبز و برگش گشن****ورا شاخ چون رزمگاه پشن

بران سرو شد به ربط اندر كنار****زماني همي بود تا شهريار

ز ايوان بيامد بدان جشنگاه****بياراست پيروزگر جاي شاه

بيامد پري چهرهٔ ميگسار****يكي جام بر كف بر شهريار

جهاندار بستد ز كودك نبيد****بلور از مي سرخ شد ناپديد

بدانگه كه خورشيد برگشت زرد****همي بود تاگشت شب لاژورد

زننده بران سرو برداشت رود****همان ساخته پهلواني سرود

يكي نغز دستان بزد بر درخت****كزان خيره شد مرد بيداربخت

سرودي به آواز خوش بركشيد****كه اكنون تو خوانيش داد آفريد

بماندند يك مجلس اندر شگفت****همي هركسي راي ديگر گرفت

بدان نامداران بفرمود شاه****كه جويند سرتاسر آن جشنگاه

فراوان بجستند و باز آمدند****به نزديك خسرو فراز آمدند

جهانديده آنگه ره اندر گرفت****كه

از بخت شاه اين نباشد شگفت

كه گردد گل سبز را مشگرش****كه جاويد بادا سر و افسرش

بياورد جامي دگر ميگسار****چو از خوب رخ بستد آن شهريار

زننده دگرگون بياراست رود****برآورد ناگاه ديگر سرود

كه پيكار گردش همي خواندند****چنين نام ز آواز او را ندند

چو آن دانشي گفت و خسرو شنيد****به آواز او جام مي در كشيد

بفرمود كاين رابجاي آوريد****همه باغ يك سر به پاي آوريد

بجستند بسيار هر سوي باغ****ببردند زير درختان چراغ

نديدند چيزي جز از بيد و سرو****خرامان به زير گل اندر تذرو

شهنشاه پس جام ديگر بخواست****بر آواز سربرآورد راست

برآمد دگر باره بانگ سرود****همان ساخته كرده آواز رود

همي سبز در سبز خواني كنون****برين گونه سازند مكر و فسون

چوبشنيد پرويز برپاي خاست****به آواز او بر يكي جام خواست

كه بود اندر آن جام يك من نبيد****به يكدم مي روشن اندر كشيد

چنين گفت كاين گر فرشته بدي****ز مشك و زعنبر سرشته بدي

وگر ديو بودي نگفتي سرود****همان نيز نشناختي زخم رود

بجوييد درباغ تا اين كجاست****همه باغ و گلشن چپ و دست راست

دهان و برش پر ز گوهر كنم****برين رود سازانش مهتر كنم

چو بشنيد رامشگر آواز اوي****همان خوب گفتار دمساز اوي

فرود آمد از شاخ سرو سهي****همي رفت با رامش و فرهي

بيامد بماليد برخاك روي****بدو گفت خسرو چه مردي بگوي

بدو گفت شاهايكي بنده ام****به آواز تو در جهان زنده ام

سراسر بگفت آنچ بود از بنه****كه رفت اندر آن يك دل و يك تنه

بديدار او شاد شد شهريار****بسان گلستان به ماه بهار

به سركش چنين گفت كاي بد هنر****تو چون حنظلي بار بد چون شكر

چرا دور كردي تو او را ز من****دريغ آمدت او درين انجمن

به آواز او شاد مي دركشيد****همان جام ياقوت بر سركشيد

برين گونه تا سرسوي خواب كرد****دهانش

پر از در خوشاب كرد

ببد بار بد شاه رامشگران****يكي نامداراي شد از مهتران

سر آمد كنون قصهٔ باريد****مبادا كه باشد تو را يار بد

بخش 71

از ايوان خسرو كنون داستان****بگويم كه پيش آمد از راستان

جهان بر كهان و مهان بگذرد****خردمند مردم چرا غم خورد

بسي مهتر و كهتر از من گذشت****نخواهم من از خواب بيدار گشت

هماناكه شد سال بر شست و شش****نه نيكو بود مردم پيركش

چواين نامور نامه آيد ببن****زمن روي كشور شود پر سخن

ازان پس نميرم كه من زنده ام****كه تخم سخن من پراگنده ام

هر آنكس كه دارد هش و راي و دين****پس از مرگ بر من كند آفرين

كنون از مداين سخن نو كنم****صفتهاي ايوان خسرو كنم

چنين گفت روشن دل پارسي****كه بگذاشت با كام دل چارسي

كه خسرو فرستاد كسها بروم****به هند و به چين و به آباد بوم

برفتند كاري گران سه هزار****ز هر كشوري آنك بد نامدار

ازيشان هر آنكس كه استاد بود****ز خشت و ز گچ بر دلش ياد بود

چو صد مرد بيرون شد از روميان****ز ايران و اهواز وز هر ميان

ازيشان دلاور گزيدند سي****ازان سي دو رومي و دو پارسي

بر خسرو آمد جهانديده مرد****برو كار و زخم بناياد كرد

گرانمايه رومي كه بد هندسي****به گفتار بگذشت از پارسي

بدو گفت شاه اين ز من درپذير****سخن هرچ گويم ز من يادگير

يكي جاي خواهم كه فرزند من****همان تا دو صدسال پيوند من

نشيند بدو در نگردد خراب****ز باران وز برف وز آفتاب

مهندس بپذيرفت ايوان شاه****بدو گفت من دارم اين دستگاه

فرو برد بنياد ده شاه رش****همان شاه رش پنج كرده برش

ز سنگ و ز گچ بود بنياد كار****چنين بايد آن كو دهد داد كار

چوديوار ايوانش آمد به جاي****بيامد به پيش جهان كد خداي

كه گر

شاه بيند يكي كاردان****گذشته برو سال و بسياردان

فرستد تني صد بدين بارگاه****پسنديده با موبد نيك خواه

بدو داد زان گونه مردم كه خواست****برفتند و ديدند ديوار راست

بريشم بياورد تا انجمن****بتابند باريك تابي رسن

ز بالاي آن تا به داده رسن****به پيموده در پيش آن انجمن

رسن سوي گنج شهنشاه برد****ابا مهر گنجور او را سپرد

وزان پس بيامد به ايوان شاه****كه ديوار ايوان برآمد به ماه

چو فرمان دهد خسرو زود ياب****نگيرم برين كار كردن شتاب

چهل روز تا كار بنشيندم****ز كاري گران شاه بگزيندم

چو هنگامهٔ زخم ايوان بود****بلندي ايوان چو كيوان بود

بدان زخم خشمت نبايد نمود****مرا نيز رنجي نبايد فزود

بدو گفت خسرو كه چندين زمان****چرا خواهي از من تواي بدگمان

نبايد كه داري ازين دست باز****به آزرم بودن بيامد نياز

بفرمود تا سي هزارش درم****بدادند تا او نباشد دژم

بدانست كاري گر راست گوي****كه عيب آورد مرد دانا بروي

كه گيرد بران زخم ايوان شتاب****اگر بشكند كم كند نان و آب

شب آمد بشد كارگر ناپديد****چنان شد كزان پس كس او را نديد

چو بشنيد خسور كه فرعان گريخت****بگوينده به رخشم فرعان بريخت

چنين گفت كان را كه دانش نبود****چرا پيش ما در فزوني نمود

بفرمود تا كار او بنگرند****همه روميان را به زندان برند

دگر گفت كاري گران آوريد****گچ و خشت و سنگ گران آوريد

بجستند هركس كه ديوار ديد****ز بوم و بر شاه شد ناپديد

به بيچارگي دست ازان بازداشت****همي گوش و دل سوي اهواز داشت

كزان شهر كاري گر آيد كسي****نماند چنان كار بي بر بسي

همي جست استاد آن تا سه سال****نديدند كاريگري بي همال

بسي ياد كردند زان كارجوي****به سال چهارم پديد آمد اوي

يكي مرد بيدار با فرهي****به خسرو رسانيد زو آگهي

هم آنگاه رومي بيامد چو گرد****بدو گفت شاه اي گنهكار مرد

بگو

تا چه بود اندرين پوزشت****چه گفتي كه پيش آمد آموزشت

چنين گفت رومي كه گر شهريار****فرستد مرا با يكي استوار

بگويم بدان كاردان پوزشم****به پوزش بجا آيد افروزشم

فرستاد و رفتند ز ايوان شاه****گران مايه استاد با نيك خواه

همي برد داناي رومي رسن****همان مرد را نيز با خويشتن

به پيمود بالاي كار و برش****كم آمد ز كار از رسن هفت رش

رسن باز بردند نزديك شاه****بگفت آنك با او بيامد به راه

چنين گفت رومي كه ار زخم كار****برآورد مي بر سر اي شهريار

نه ديوار ماندي نه طاق ونه كار****نه من ماندمي بر در شهريار

بدانست خسرو كه او راست گفت****كسي راستي را نيارد نهفت

رها كرد هر كو به زندان بدند****بد انديش گر بي گزندان بدند

مراو را يكي به دره دينار داد****به زندانيان چيز بسيار داد

بران كار شد روزگار دراز****به كردار آن شاه را بد نياز

چوشد هفت سال آمد ايوان بجاي****پسنديدهٔ خسرو پاك راي

مر او را بسي آب داد و زمين****درم داد و دينار و كرد آفرين

همي كرد هركس به ايوان نگاه****به نوروز رفتي بدان جايگاه

كس اندر جهان زخم چونين نديد****نه ازكاردانان پيشين شنيد

يكي حلقه زرين بدي ريخته****ازان چرخ كار اندر آويخته

فروهشته زو سرخ زنجير زر****به هر مهره اي در نشانده گهر

چو رفتي شهنشاه بر تخت عاج****بياويختندي ز زنجير تاج

به نوروز چون برنشستي به تخت****به نزديك او موبد نيك بخت

فروتر ز موبد مهان را بدي****بزرگان و روزي دهان را بدي

به زير مهان جاي بازاريان****بياراستندي همه كاريان

فرومايه تر جاي درويش بود****كجا خوردش ازكوشش خويش بود

فروتر بريده بسي دست و پاي****بسي كشته افگنده در زيرجاي

ز ايوان ازان پس خروشد آمدي****كز آوازها دل به جوش آمدي

كه اي زيردستان شاه جهان****مباشيد تيره دل و بدگمان

هر آنكس كه او سوي بالا نگاه****كند

گردد انديشه او تباه

ز تخت كيان دورتر بنگريد****هر آنكس كه كهتر بود بشمريد

وزان پس تن كشتگان را به راه****كزان بگذري كرد بايد نگاه

وزان پس گنهگار و گر بيگناه****نماندي كسي نيز دربند شاه

به ارزانيان جامه ها داد نيز****ز ديبا و دينار و هرگونه چيز

هرآنكس كه درويش بودي به شهر****كه او را نبودي ز نوروز بهر

به درگاه ايوانش بنشاندند****در مهاي گنجي بر افشاندند

پر از بيم بودي گنهكار از وي****شده مردم خفته بيدار از وي

مناديگري ديگر اندر سراي****برفتي گه بازگشتن به جاي

كه اي نامور پر هنر سركشان****ز بيشي چه جوييد چندين نشان

به كار اندر انديشه بايد نخست****بدان تا شود ايمن و تن درست

سگاليد هر كاروزان پس كنيد****دل مردم كم سخن مشكنيد

بر انداخت بايد پس آنگه بريد****سخنهاي داننده بايد شنيد

ببينيد تا از شما ريز كيست****كه بر جان بدبخت بايد گريست

هرآنكس كه او راه دارد نگاه****بخسپد برين گاه ايمن ز شاه

دگر هرك يازد به چيز كسان****بود چشم ما سوي آنكس رسان

بخش 72

كنون از بزرگي خسرو سخن****بگويم كنم تازه روز كهن

بران سان بزرگي كس اندر جهان****ندارد بياد از كهان و مهان

هر آنكس كه او دفتر شاه خواند****ز گيتيش دامن ببايد فشاند

سزد گر بگويم يكي داستان****كه باشد خردمند هم داستان

مبادا كه گستاخ باشي به دهر****كه از پاي زهرش فزونست زهر

مساايچ با آز و با كينه دست****ز منزل مكن جايگاه نشست

سراي سپنجست با راه و رو****تو گردي كهن ديگر آرند نو

يكي اندر آيد دگر بگذرد****زماني به منزل چمد گر چرد

چو برخيزد آواز طبل رحيل****به خاك اندر آيد سر مور وپيل

ز پرويز چون داستاني شگفت****ز من بشنوي ياد بايد گرفت

كه چندي سزاواري دستگاه****بزرگي و اورنگ و فر و سپاه

كزان بيشتر نشنوي در جهان****اگر چند پرسي

ز دانا مهان

ز توران وز هند وز چين و روم****ز هركشوري كان بد آباد بوم

همي باژ بردند نزديك شاه****به رخشنده روز و شبان سياه

غلام و پرستنده از هر دري****ز در و ز ياقوت و هر گوهري

ز دينار و گنجش كرانه نبود****چنو خسرو اندر زمانه نبود

ز شاهين وز باز و پران عقاب****ز شير و پلنگ و نهنگ اندر آب

همه برگزيدند پيمان اوي****چو خورشيد روشن بدي جان اوي

نخستين كه بنهاد گنج عروس****ز چين و ز برطاس وز روم و روس

دگر گنج پر در خوشاب بود****كه بالاش يك تير پرتاب بود

كه خضرا نهادند نامش ردان****همان تازيان نامور بخردان

دگر گنج باد آورش خواندند****شمارش بكردند و در ماندند

دگر آنك نامش همي بشنوي****تو گويي همه ديبهٔ خسروي

دگر نامور گنج افراسياب****كه كس را نبودي به خشكي و آب

دگر گنج كش خواندي سوخته****كزان گنج بد كشور افروخته

دگر آنك بد شادورد بزرگ****كه گويند رامشگران سترگ

به زر سرخ گوهر برو بافته****به زر اندرون رشته ها تافته

ز رامشگران سركش ور بار بد****كه هرگز نگشتي به آواز بد

به مشكوي زرين ده و دوهزار****كنيزك به كردار خرم بهار

دگر پيل بد دو هزار و دويست****كه گفتي ازان بر زمين جاي نيست

فغستان چيني و پيل و سپاه****كه بر زين زرين بدي سال و ماه

دگر اسب جنگي ده و شش هزار****دو صد بارگي كان نبد در شمار

ده و دوهز را اشتر باركش****عماري كش وگام زن شست وشش

كه هرگز كس اندر جهان آن نديد****نه از پير سر كاردانان شنيد

چنويي به دست يكي پيشكار****تبه شد تو تيمار و تنگي مدار

تو بي رنجي از كارها برگزين****چو خواهي كه يابي بداد آفرين

كه نيك و بد اندر جهان بگذرد****زمانه دم ما همي بشمرد

اگر تخت يابي اگر تاج و گنج****وگر

چند پوينده باشي به رنج

سرانجام جاي تو خاكست و خشت****جز از تخم نيكي نبايدت كشت

بخش 73

بدان نامور تخت و جاي مهي****بزرگي و ديهيم شاهنشهي

جهاندار هم داستاني نكرد****از ايران و توران برآورد گرد

چو آن دادگر شاه بيداد گشت****ز بيدادي كهتران شادگشت

بيامد فرخ زاد آزرمگان****دژم روي با زيردستان ژكان

ز هركس همي خواسته بستدي****همي اين بران آن برين بر زدي

به نفرين شد آن آفرينهاي پيش****كه چون گرگ بيدادگر گشت ميش

بياراست بر خويشتن رنج نو****نكرد آرزو جز همه گنج نو

چو بي آب و بي نان و بي تن شدند****ز ايران سوي شهر دشمن شدند

هر آنكس كزان بتري يافت بهر****همي دود نفرين برآمد ز شهر

يكي بي هنر بود نامش گراز****كزو يافتي خواب و آرام و ناز

كه بودي هميشه نگهبان روم****يكي ديو سر بود بيداد و شوم

چو شد شاه با داد بيدادگر****از ايران نخست او بپيچيد سر

دگر زاد فرخ كه نامي بدي****به نزديك خسرو گرامي بدي

نيارست كس رفت نزديك شاه****همه زاد فرخ بدي بار خواه

شهنشاه را چون پرآمد قفيز****دل زاد فرخ تبه گشت نيز

يكي گشت با سالخورده گراز****ز كشور به كشور به پيوست راز

گراز سپهبد يكي نامه كرد****به قيصر و را نيز بدكامه كرد

بدو گفت برخيز و ايران بگير****نخستين من آيم تو را دستگير

چو آن نامه برخواند قيصر سپاه****فراز آوريد از در رزمگاه

بياورد لشكر هم آنگه ز روم****بيامد سوي مرز آباد بوم

چو آگاه شد زان سخن شهريار****همي داشت آن كار دشوار خوار

بدانست كان هست كارگر از****كه گفته ست با قيصر رزمساز

بدان كش همي خواند و او چاره جست****همي داشت آن نامور شاه سست

ز پرويز ترسان بد آن بدنشان****ز درگاه او هم ز گردنكشان

شهنشاه بنشست با مهتران****هر آنكس كه بودند ز ايران سران

ز انديشه پاك دل رابشست****فراوان زهر گونه اي

چاره جست

چو انديشه روشن آمد فراز****يكي نامه بنوشت نزد گراز

كه از تو پسنديدم اين كاركرد****ستودم تو را نزد مردان مرد

ز كردارها برفزودي فريب****سر قيصر آوردي اندر نشيب

چواين نامه آرند نزديك تو****پرانديشه كن راي تاريك تو

همي باش تا من بجنبم زجاي****تو با لكشر خويش بگذار پاي

چو زين روي و زان روي باشد سپاه****شود در سخن راي قيصر تباه

به ايران و را دستگير آوريم****همه روميان را اسير آوريم

ز درگه يكي چاره گر برگزيد****سخن دان و گويا چناچون سزيد

بدو گفت كاين نامه اندر نهان****همي بر بكردار كارآگهان

چنان كن كه روميت بيند كسي****بره بر سخن پرسد از تو بسي

بگيرد تو را نزد قيصر برد****گرت نزد سالار لشكر برد

بپرسد تو را كز كجايي مگوي****بگويش كه من كهتري چاره جوي

به پيمودم اين رنج راه دراز****يكي نامه دارم بسوي گراز

تواين نامه بربند بردست راست****گر ايدون كه بستاند از تو رواست

برون آمد از پيش خسرو نوند****به بازو مر آن نامه را كرد بند

بيامد چو نزديك قيصر رسيد****يكي مرد به طريق او را بديد

سوي قيصرش برد سر پر ز گرد****دو رخ زرد و لبها شده لاژورد

بدو گفت قيصر كه خسرو كجاست****ببايدت گفت بما راه راست

ازو خيره شد كهتر چاره جوي****ز بيمش باسخ دژم كرد روي

بجوييد گفت اين بلاجوي را****بدانديش و بدكام و بدگوي را

بجستند و آن نامه از دست اوي****گشاد آنك دانا بد و راه جوي

ازان مرز دانا سري را بجست****كه آن پهلواني بخواند درست

چو آن نامه برخواند مرد دبير****رخ نامور شد به كردار قير

به دل گفت كاين بد كمين گر از****دلير آمدستم به دامش فراز

شهنشاه و لشكر چو سيصد هزار****كس از پيل جنگش نداند شمار

مرا خواست افگند در دام اوي****كه تاريك بادا سرانجام اوي

وازن جايگه

لشكر اندر كشيد****شد آن آرزو بر دلش ناپديد

چو آگاهي آمد به سوي گراز****كه آن نامور شد سوي روم باز

دلش گشت پر درد و رخساره زرد****سواري گزيد ازدليران مرد

يكي نامه بنوشت با باد و دم****كه بر من چرا گشت قيصر دژم

از ايران چرا بازگشتي بگوي****مرا كردي اندر جهان چاره جوي

شهنشاه داند كه من كردم اين****دلش گردد از من پر از درد وكين

چو قيصر نگه كرد و آن نامه ديد****ز لشكر گرانمايه اي برگزيد

فرستاد تازان به نزد گراز****كزان ايزدت كرده بد بي نياز

كه ويران كني تاج و گاه مرا****به آتش بسوزي سپاه مرا

كز آن نامه جز گنج دادن بباد****نيامد مرا از تو اي بد نژاد

مرا خواستي تا به خسرو دهي****كه هرگز مبادت بهي و مهي

به ايران نخواهند بيگانه اي****نه قيصر نژادي نه فرزانه اي

به قيصر بسي كرد پوزش گراز****به كوشش نيامد بدامش فراز

گزين كرد خسرو پس آزاده يي****سخن گوي و دانا فرستاده يي

يكي نامه بنوشت سوي گراز****كه اي بي بها ريمن ديو ساز

تو را چند خوانم برين بارگاه****همي دورماني ز فرمان و راه

كنون آن سپاهي كه نزد تواند****بسال و به ماه اور مزد تواند

براي و به دل ويژه با قيصرند****نهاني به انديشه ديگرند

برما فرست آنك پيچيده اند****همه سركشي رابسيچيده اند

چواين نامه آمد بنزد گراز****پر انديشه شد كهتر ديوساز

گزين كرد زان نامداران سوار****از ايران و نيران ده و دو هزار

بدان مهتران گفت يك دل شويد****سخن گفتن هركسي مشنويد

بباشيد يك چند زين روي آب****مگيريد يك سر به رفتن شتاب

چو هم پشت باشيد با همرهان****يكي كوه كندن ز بن بر توان

سپه رفت تاخرهٔ اردشير****هر آنكس كه بودند برنا و پير

كشيدند لشكر بران رودبار****بدان تا چه فرمان دهد شهريار

چو آگاه شد خسرو از كارشان****نبود آرزومند ديدارشان

بفرمود تا زاد فرخ

برفت****به نزديك آن لشكر شاه تفت

چنين بود پيغام نزد سپاه****كه از پيش بودي مرا نيك خواه

چرا راه دادي كه قيصر ز روم****بياورد لشكر بدين مرز و بوم

كه بود آنك از راه يزدان بگشت****ز راه و ز پيمان ما برگذشت

چو پيغام خسرو شنيد آن سپاه****شد از بيم رخسار ايشان سياه

كس آن راز پيدا نيارست كرد****بماندند با درد و رخساره زرد

پيمبر يكي بد به دل با گراز****همي داشت از آب وز باد راز

بيامد نهاني به نزديكشان****برافروخت جانهاي تاريكشان

مترسيد گفت اي بزرگان كه شاه****نديد از شما آشكارا گناه

مباشيد جز يك دل و يك زبان****مگوييد كز ما كه شد بدگمان

وگر شد همه زير يك چادريم****به مردي همه ياد هم ديگريم

همان چون شنيدند آواز اوي****بدانست هر مهتري راز اوي

مهان يكسر از جاي برخاستند****بران هم نشان پاسخ آراستند

بر شاه شد زاد فرخ چو گرد****سخنهاي ايشان همه ياد كرد

بدو گفت رو پيش ايشان بگوي****كه اندر شما كيست آزار جوي

كه به فريفتش قيصر شوم بخت****به گنج و سليح و به تاج و به تخت

كه نزديك ما او گنهكار شد****هم از تاج و ارونگ بيزار شد

فرستيد يك سر بدين بارگاه****كسي راكه بودست زين سرگناه

بشد زاد فرخ بگفت اين سخن****رخ لشكر نو ز غم شد كهن

نيارست لب را گشود ايچ كس****پر از درد و خامش بماندند و بس

سبك زاد فرخ زبان برگشاد****همي كرد گفتار نا خوب ياد

كزين سان سپاهي دلير و جوان****نبينم كس اندر ميان ناتوان

شما را چرا بيم باشد ز شاه****به گيتي پراگنده دارد سپاه

بزرگي نبينم به درگاه اوي****كه روشن كند اختر و ماه اوي

شما خوار داريد گفتار من****مترسيد يك سر ز آزار من

به دشنام لب را گشاييد باز****چه بر من چه بر شاه گردن فراز

هر

آنكس كه بشنيد زو اين سخن****بدانست كان تخت نوشد كهن

همه يكسر از جاي برخاستند****به دشنام لبها بياراستند

بشد زاد فرخ به خسرو بگفت****كه لشكر همه يار گشتند و جفت

مرا بيم جانست اگر نيز شاه****فرستد به پيغام نزد سپاه

بدانست خسرو كه آن كژگوي****همي آب و خون اندر آرد به جوي

ز بيم برادرش چيزي نگفت****همي داشت آن راستي در نهفت

كه پيچيده بد رستم از شهريار****بجايي خود و تيغ زن ده هزار

دل زاده فرخ نگه داشت نيز****سپه را همه روي برگاشت نيز

بخش 74

بدانست هم زاد فرخ كه شاه****ز لشكر همه زو شناسد گناه

چو آمد برون آن بد انديش شاه****نيارست شد نيز در پيشگاه

بدر بر همي بود تا هركسي****همي كرد زان آزمايش بسي

همي ساخت همواره تا آن سپاه****به پيچيد يكسر ز فرمان شاه

همي راند با هر كسي داستان****شدند اندر آن كار همداستان

كه شاهي دگر برنشيند به تخت****كزين دور شد فرو آيين و بخت

بر زاد فرخ يكي پير بود****كه بركارها كردن آژير بود

چنين گفت بازاد فرخ كه شاه****همي از تو بيند گناه سپاه

كنون تا يكي شهرياري پديد****نياري فزون زين نبايد چخيد

كه اين بوم آباد ويران شود****از اندوه ايران چونيران شود

نگه كرد بايد به فرزند اوي****كدامست با شرم و بي گفت و گوي

ورا شاد بر تخت بايد نشاند****بران تاج دينار بايد فشاند

چو شيروي بيدار مهتر پسر****به زندان بود كس نبايد دگر

همي راي زد زين نشان هركسي****برين روز و شب برنيامد بسي

كه برخاست گرد سپاه تخوار****همه كارها زو گرفتند خوار

پذيره شدنش زاد فرخ به راه****فراوان برفتند با او سپاه

رسيدند پس يك بديگر فراز****سخن رفت چند آشكارا و راز

همان زاد فرخ زبان برگشاد****بديهاي خسرو همه كرد ياد

همي گفت لشكر به مردي و راي****همي كرد خواهند شاهي بپاي

سپهبد چنين داد پاسخ بدوي****كه من

نيستم چامهٔ گفت وگوي

اگر با سپاه اندر آيم به جنگ****كنم بر بدان جهان جاي تنگ

گرامي بد اين شهريار جوان****به نزد كنارنگ و هم پهلوان

چو روز چنان مرد كرد او سياه****مبادا كه بيند كسي تاج و گاه

نژند آن زمان شد كه بيداد شد****به بيدادگر بندگان شاد شد

سخنهاش چون زاد فرخ شنيد****مر او را ز ايرانيان برگزيد

بدو گفت كاكنون به زندان شويم****به نزديك آن مستمندان شويم

بياريم بي باك شيروي را****جوان و دلير جهانجوي را

سپهبد نگهبان زندان اوست****كزو داشتي بيشتر مغز و پوست

ابا شش هزار آزموده سوار****همي دارد آن بستگان را به زار

چنين گفت با زاد فرخ تخوار****كه كار سپهبد گرفتيم خوار

گرين بخت پرويز گردد جوان****نماند به ايران يكي پهلوان

مگر دار دارند گر چاه وبند****نماند به ايران كسي بي گزند

بگفت اين و از جاي بركند اسپ****همي تاخت برسان آذر گشسپ

سپاه اندر آورد يكسر به جنگ****سپهبد پذيره شدش بي درنگ

سر لشكر نامور گشته شد****سپهبد به جنگ اندرون كشته شد

پراگنده شد لشكر شهريار****سيه گشت روز و تبه گشت كار

به زندان تنگ اندر آمد تخوار****بدان چاره با جامهٔ كارزار

به شيروي گردنكش آواز داد****سبك پاسخش نامور باز داد

بدانست شيروي كان سرفراز****بدانگه به زندان چرا شد فراز

چو روي تخوار او فروزان بديد****از اندوه چندان دلش بردميد

بدو گفت گريان كه خسرو كجاست****رها كردن مانه كار شماست

چنين گفت با شاه زاده تخوار****كه گر مردمي كام شيران مخوار

اگر تو بدين كار همداستان****نباشي تو كم گير زين راستان

يكي كم بود شايد از شانزده****برادر بماند تو را پانزده

بشايند هركس به شاهنشهي****بديشان بود شاد تخت مهي

فروماند شيروي گريان بجاي****ازان خانهٔ تنگ بگذارد پاي

بخش 75

همان زاد فرخ بدرگاه بر****همي بود و كس را ندادي گذر

كه آگه شدي زان سخن شهريار****به درگاه بر بود چون پرده دار

چو

پژمرده شد چادر آفتاب****همي ساخت هر مهتري جاي خواب

بفرمود تا پاسبانان شهر****هر آنكس كه از مهتري داشت بهر

برفتند يكسر سوي بارگاه****بدان جاي شادي و آرام شاه

بديشان چنين گفت كامشب خروش****دگرگونه تر كرد بايد ز دوش

همه پاسبانان بنام قباد****همي كرد بايد بهر پاس ياد

چنين داد پاسخ كه اي دون كنم****ز سر نام پرويز بيرون كنم

چو شب چادر قيرگون كرد نو****ز شهر و ز بازار برخاست غو

همه پاسبانان بنام قباد****چو آواز دادند كردند ياد

شب تيره شاه جهان خفته بود****چو شيرين به بالينش بر جفته بود

چو آواز آن پاسبانان شنيد****غمي گشت و زيشان دلش بردميد

بدو گفت شاها چه شايد بدن****برين داستاني ببايد زدن

از آواز او شاه بيدار شد****دلش زان سخن پر ز آزار شد

به شيرين چنين گفت كاي ماه روي****چه داري بخواب اندرون گفت وگوي

بدو گفت شيرين كه بگشاي گوش****خروشيدن پاسبانان نيوش

چو خسرو بدان گونه آوا شنيد****به رخساره شد چون گل شنبليد

چنين گفت كز شب گذشته سه پاس****بيابيد گفتار اخترشناس

كه اين بد گهر تا ز مادر بزاد****نهاني و را نام كردم قباد

به آواز شيرويه گفتم همي****دگر نامش اندر نهفتم همي

ورا نام شيروي بد آشكار****قبادش همي خواند اين پيشكار

شب تيره بايد شدن سوي چين****وگر سوي ما چين و مكران زمين

بريشان به افسون بگيريم راه****ز فغفور چيني بخواهم سپاه

ازان كاخترش به آسمان تيره بود****سخنهاي او بر زمين خيره بود

شب تيره افسون نيامد به كار****همي آمدش كار دشوار خوار

به شيرين چنين گفت كه آمد زمان****بر افسون ما چيره شد بدگمان

بدو گفت شيرين كه نوشه بدي****هميشه ز تو دور دست بدي

بدانش كنون چارهٔ خويش ساز****مبادا كه آيد به دشمن نياز

چو روشن شود دشمن چاره جوي****نهد بي گمان سوي اين كاخ روي

هم آنگه زره خواست از گنج شاه****دو شمشير

هندي و رومي كلاه

همان تركش تيرو زرين سپر****يكي بندهٔ گرد و پرخاشخر

شب تيره گون اندر آمد به باغ****بدان گه كه برخيزد ازخواب زاغ

به باغ بزرگ اندر از بس درخت****نبد شاه را در چمن جاي تخت

بياويخت از شاخ زرين سپر****بجايي كزو دور بودي گذر

نشست از برنرگس و زعفران****يكي تيغ در زير زانو گران

چو خورشيد برزد سنان از فراز****سوي كاخ شد دشمن ديو ساز

يكايك بگشتند گرد سراي****تهي بد ز شاه سرافراز جاي

به تاراج دادند گنج ورا****نكرد ايچ كس ياد رنج ورا

همه باز گشتندديده پرآب****گرفته ز كار زمانه شتاب

چه جوييم ازين گنبد تيزگرد****كه هرگز نياسايد از كاركرد

يك را همي تاج شاهي دهد****يكي رابه دريا به ماهي دهد

يكي را برهنه سر و پاي و سفت****نه آرام و خورد و نه جاي نهفت

يكي را دهد نوشه و شهد و شير****بپوشد به ديبا و خز و حرير

سرانجام هردو به خاك اندرند****به تاريك دام هلاك اندرند

اگر خود نزادي خردمند مرد****نبودي ورا روز ننگ و نبرد

نديدي جهان از بنه به بدي****اگر كه بدي مرد اگر مه بدي

كنون رنج در كار خسرو بريم****بخواننده آگاهي نوبريم

بخش 76

همي بود خسرو بران مرغزار****درخت بلند ازبرش سايه دار

چو بگذشت نيمي ز روز دراز****بنان آمد آن پادشا رانياز

به باغ اندرون بد يكي پايكار****كه نشناختي چهرهٔ شهريار

پرستنده راگفت خورشيد فش****كه شاخي گهر زين كمر بازكش

بران شاخ برمهرهٔ زر پنج****ز هرگونه مهره بسي برده رنج

چنين گفت با باغبان شهريار****كه اين مهره ها تا كت آيد به كار

به بازار شو بهره اي گوشت خر****دگر نان و بي راه جايي گذر

مرآن گوهران را بها سي هزار****درم بد كسي را كه بودي به كار

سوي نانبا شد سبك باغبان****بدان شاخ زرين ازو خواست نان

بدو نانوا گفت كاين رابها****ندانم نيارمت كردن

رها

ببردند هر دو به گوهر فروش****كه اين را بها كن بدانش بكوش

چو داننده آن مهره ها رابديد****بدو گفت كاين را كه يارد خريد

چنين شاخ در گنج خسرو بدي****برين گونه هر سال صد نوبدي

تو اين گوهران از كه دزديده اي****گر از بنده خفته ببريده اي

سوي زاد فرخ شدند آن سه مرد****ابا گوهر و زر و با كاركرد

چو آن گوهران زاد فرخ بديد****سوي شهريار نو اندر كشيد

به شيروي بنمود زان سان گهر****بريده يكي شاخ زرين كمر

چنين گفت شيروي با باغبان****كه گر زين خداوند گوهر نشان

نگويي هم اكنون ببرم سرت****همان را كه او باشد از گوهرت

بدو گفت شاها به باغ اندرست****زره پوش مردي كماني بدست

ببالا چو سرو و به رخ چون بهار****بهر چيز مانندهٔ شهريار

سراسر همه باغ زو روشنست****چو خورشيد تابنده در جوشنست

فروهشته از شاخ زرين سپر****يكي بنده در پيش او با كمر

بريد اين چنين شاخ گوهر ازوي****مراداد و گفتا كز ايدر بپوي

ز بازار نان آور و نان خورش****هم اكنون برفتم چو باد از برش

بدانست شيروي كو خسروست****كه ديدار او در زمانه نوست

ز درگاه رفتند سيصد سوار****چو باد دمان تا لب جويبار

چو خسرو ز دور آن سپه را بديد****به پژمرد و شمشير كين بركشيد

چو روي شهنشاه ديد آن سپاه****همه باز گشتند گريان ز راه

يكايك بر زاد فرخ شدند****بسي هر كسي داستاني زدند

كه ما بندگانيم و او خسروست****بدان شاه روز بد اكنون نوست

نيارد برو زد كسي باد سرد****چه در باغ باشد چه اندر نبرد

بشد زاد فرخ به نزديك شاه****ز درگاه او برد چندي سپاه

چو نزديك او رفت تنها ببود****فراوان سخن گفت و خسرو شنود

بدو گفت اگر شاه بارم دهد****برين كرده ها زينهارم دهد

بيايم بگويم سخن هرچ هست****وگرنه بپويم به سوي نشست

بدو گفت خسرو

چه گفتي بگوي****نه انده گساري نه پيكارجوي

چنين گفت پس مرد گويا به شاه****كه دركار هشياتر كن نگاه

بران نه كه كشتي تو جنگي هزار****سرانجام سيرآيي از كارزار

همه شهر ايران تو را دشمنند****به پيكار تو يك دل و يك تنند

بپا تا چه خواهد نمودن سپهر****مگر كينها بازگردد به مهر

بدو گفت خسرو كه آري رواست****همه بيمم از مردم ناسزاست

كه پيش من آيند و خواري كنند****بيم بر مگر كامگاري كنند

چو بشنيد از زاد فرخ سخن****دلش بد شد از روزگار كهن

كه او را ستاره شمر گفته بود****ز گفتار ايشان برآشفته بود

كه مرگ توباشد ميان دو كوه****بدست يكي بنده دور از گروه

يكي كوه زرين يكي كوه سيم****نشسته تو اندر ميان دل به بيم

ز بر آسمان تو زرين بود****زمين آهنين بخت پركين بود

كنون اين زره چون زمين منست****سپر آسمان زرين منست

دو كوه اين دو گنج نهاده به باغ****كزين گنجها بد دلم چون چراغ

همانا سرآمد كنون روز من****كجا اختر گيتي افروز من

كجا آن همه كام و آرام من****كه بر تاجها بر بدي نام من

ببردند پيلي به نزديك اوي****پر از درد شد جان تاريك اوي

بران كوههٔ پيل بنشست شاه****ز باغش بياورد لشكر به راه

چنين گفت زان پيل بر پهلوي****كه اي گنج اگر دشمن خسروي

مكن دوستي نيز با دشمنم****كه امروز در دست آهرمنم

به سختي نبوديم فريادرس****نهان باش و منماي رويت بكس

به دستور فرمود زان پس قباد****كزو هيچ بر بد مكن نيز ياد

بگو تاسوي طيسفونش برند****بدان خانهٔ رهنمونش برند

بباشد به آرام ما روز چند****نبايد نمايد كس او را گزند

برو بر موكل كنند استوار****گلينوش را با سواري هزار

چو گردنده گردون به سر بر بگشت****شد آن شاه را سال بر سي و هشت

كجا ماه آذر بدي روز دي****گه

آتش و مرغ بريان و مي

قباد آمد و تاج بر سر نهاد****به آرام بر تخت بنشست شاد

ز ايران بر و كرد بيعت سپاه****درم داد يك ساله از گنج شاه

نبد پادشاهيش جز هفت ماه****تو خواهيش ناچيز خوان خواه شاه

چنين است رسم سراي جفا****نبايد كزو چشم داري وفا

بخش 8

وزين روي بنشست بهرام گرد****بزرگان برفتند با او وخرد

سپهبد بپرسيد زان سركشان****كه آمد زخويشان شما را نشان

فرستيد هركس كه داريد خويش****كه باشند يكدل به گفتار وكيش

گريشان بيايند وفرمان كنند****به پيمان روان را گروگان كنند

سپه ماند از بردع واردبيل****از ارمنيه نيز بي مرد وخيل

ازيشان برزم اندرون نيست باك****چه مردان بردع چه يك مشت خاك

شنيدند گردنكشان اين سخن****كه بهرام جنگ آور افگند بن

زلشكر گزيدند مردي دبير****سخن گوي و داننده ويادگير

بيامد گوي با دلي پر ز راز****همي بود پويان شب ديرياز

بگفت آنچ بشنيد زان مهتران****ازان نامداران وكنداوران

از ايرانيان پاسخ ايدون شنيد****كه تا رزم لشكر نيايد پديد

يكي مازخسرو نگرديم باز****بترسيم كين كارگردد دراز

مباشيد ايمن بران رزمگاه****كه خسرو شبيخون كند با سپاه

چو پاسخ شنيد آن فرستاده مرد****سوي لشكر پهلوان شد چو گرد

همه لشكرآتش برافروختند****بهر جاي شمعي همي سوختند

بخش 9

ز لشكر گزين كرد بهرام شير****سپاهي جهانگير وگرد دلير

چوكردند و با او دبيران شمار****سپه بود شمشير زن صد هزار

ز خاقانيان آن سه ترك سترگ****كه بودند غرنده برسان گرگ

به جنگ آوران گفت چون زخم كوس****برآيد بهنگام بانگ خروس

شما بر خروشيد و اندر دهيد****سران را ز خون بر سرافسر نهيد

بشد تيز لشكر بفرمان گو****سه ترك سر افرازشان پيش رو

برلشكر شهريار آمدند****جفاپيشه و كينه دار آمدند

خروش آمد از گرز و گوپال و تيغ****از آهن زمين بود وز گرد ميغ

همي گفت هركس كه خسرو كجاست****كه امروز پيروزي روز ماست

ببالا همي بود خسرو بدرد****دوديده پر از خون و رخ لاژورد

چنين تا سپيده برآمد ز كوه****شد از زخم شمشير و كشته ستوه

چوشد دامن تيره شب تا پديد****همه رزمگه كشته و خسته ديد

بگردنكشان گفت ياري كنيد****برين دشمنان كامگاري كنيد

كه پيروزگر پشت و يارمنست****همان زخم شمشير كارمنست

بيامد دمان تا بر آن سه ترك****نه ترك دلاور سه

پيل سترگ

يكي تاخت تا نزد خسرو رسيد****پرنداوري از ميان بركشيد

همي خواست زد بر سر شهريار****سپر بر سرآورد شاه سوار

بزير سپر تيغ زهر آبگون****بزد تيغ و انداختش سرنگون

خروشيد كاي نامداران جنگ****زماني دگر كرد بايد درنگ

سپاهش همه پشت برگاشتند****جهانجوي را خوار بگذاشتند

به بندوي و گستهم گفت آن زمان****كه اكنون شدم زين سخن بدگمان

رسيده مرا هيچ فرزند نيست****همان از در تاج پيوند نيست

اگر من شوم كشته در كارزار****جهان را نماند يكي شهريار

بدو گفت بندوي كاي سرفراز****بدين روز هرگز مبادت نياز

سپه رفت اكنون تو ايدر مه ايست****كه كس در زمانه تو را يار نيست

بزنگوي گفت آن زمان شهريار****كز ايدر برو تازيان تاتخوار

ازين ماندگان بر سواري هزار****بران رزمگاه آنچ يا بي بيار

سراپرده ديبه وگنج وتاج****همان بدره وبرده وتخت عاج

بزرگان بنه برنهادند وگنج****فراوان ببردن كشيدند رنج

هم آنگه يكي اژدهافش درفش****پديد آمد و گشت گيتي بنفش

پس اندر همي راند بهرام گرد****به جنگ از جهان روشنايي ببرد

رسيدند بهرام و خسرو بهم****دلاور دو جنگي دو شير دژم

چوپيلان جنگي بر آشوفتند****همي برسريكدگر كوفتند

همي گشت بهرام چون شير نر****سليحش نيامد برو كارگر

برين گونه تا خور ز گنبد بگشت****از اندازه آويزش اندر گذشت

تخوار آن زمان پيش خسرو رسيد****كه گنج وبنه زان سوي پل كشيد

چوبشنيد خسرو بگستهم گفت****كه با ما كسي نيست در جنگ جفت

كه ما ده تنيم اين سپاهي بزرگ****به پيش اندرون پهلواني سترگ

هزيمت بهنگام بهتر زجنگ****چو تنها شدي نيست جاي درنگ

همي راند ناكار ديده جوان****برين گونه بر تا پل نهروان

پس اندر همي تاخت بهرام تيز****سري پر ز كينه دلي پر ستيز

چو خسرو چنان ديد بر پل بماند****جهانديده گستهم را پيش خواند

بياريد گفتا كمان مرا****به جنگ اندرون ترجمان مرا

كمانش ببرد آنك گنجور بود****بران كار گستهم دستور بود

كمان بر گرفت آن سپهدار گرد****بتير

از هوا روشنايي ببرد

همي تير باريد همچون تگرگ****بيك چوبه با سر همي دوخت ترگ

پس اندر همي تاخت بهرام شير****كمندي بدست اژدهايي بزير

چوخسرو و را ديد برگشت شاد****دو زاغ كمان را بزه برنهاد

يكي تير زد بر بربارگي****بشد كار آن باره يكبارگي

پياده سپهبد سپر برگرفت****ز بيچارگي دست بر سرگرفت

يلان سينه پيش اندر آمد چوگرد****جهانجوي كي داشت او را بمرد

هم اندر زمان اسپ او رابخست****پياده يلان سينه را پل بجست

سپه بازگشت از پل نهروان****هرآنكس كه بودند پير و جوان

چو بهرام برگشت خسرو چوگرد****پل نهروان سر به سر باز كرد

همي راند غمگين سوي طيسفون****دلي پر زغم ديدگان پر زخون

در شارستانها به آهن ببست****بانبوه انديشگان درنشست

زهر بر زني مهتران را بخواند****بدور ازه بر پاسبانان نشاند

پادشاهي پوران دخت

پادشاهي پوران دخت

يكي دختري بود پوران بنام****چو زن شاه شد كارها گشت خام

بران تخت شاهيش بنشاندند****بزرگان برو گوهر افشاندند

چنين گفت پس دخت پوران كه من****نخواهم پراگندن انجمن

كسي راكه درويش باشد ز گنج****توانگر كنم تانماند به رنج

مبادا ز گيتي كسي مستمند****كه از درد او بر من آيد گزند

ز كشور كنم دور بدخواه را****بر آيين شاهان كنم گاه را

نشاني ز پيروز خسرو بجست****بياورد ناگاه مردي درست

خبر چون به نزديك پوران رسيد****ز لشكر بسي نامور برگزيد

ببردند پيروز راپيش اوي****بدو گفت كاي بد تن كينه جوي

ز كاري كه كردي بيابي جزا****چنانچون بود در خور ناسزا

مكافات يابي ز كرده كنون****برانم ز گردن تو را جوي خون

ز آخر هم آنگه يكي كره خواست****به زين اندرون نوز نابوده راست

ببستش بران باره بر همچوسنگ****فگنده به گردن درون پالهنگ

چنان كرهٔ تيز ناديده زين****به ميدان كشيد آن خداوند كين

سواران به ميدان فرستاد چند****به فتراك بر گرد كرده كمند

كه تا كره او را همي تاختي****زمان تا زمانش بينداختي

زدي هر زمان خويشتن بر

زمين****بران كره بربود چند آفرين

چنين تا برو بر بدريد چرم****همي رفت خون از برش نرم نرم

سرانجام جانش به خواري به داد****چرا جويي از كار بيداد داد

همي داشت اين زن جهان را به مهر****نجست از بر خاك باد سپهر

چو شش ماه بگذشت بر كار اوي****ببد ناگهان كژ پرگار اوي

به يك هفته بيمار گشت و بمرد****ابا خويشتن نام نيكي ببرد

چنين است آيين چرخ روان****توانا بهركار و ما ناتوان

كيومرث

بخش 1

سخن گوي دهقان چه گويد نخست****كه نامي بزرگي به گيتي كه جست

كه بود آنكه ديهيم بر سر نهاد****ندارد كس آن روزگاران به ياد

مگر كز پدر ياد دارد پسر****بگويد ترا يك به يك در به در

كه نام بزرگي كه آورد پيش****كرا بود از آن برتران پايه بيش

پژوهندهٔ نامهٔ باستان****كه از پهلوانان زند داستان

چنين گفت كآيين تخت و كلاه****كيومرث آورد و او بود شاه

چو آمد به برج حمل آفتاب****جهان گشت با فر و آيين و آب

بتابيد ازآن سان ز برج بره****كه گيتي جوان گشت ازآن يكسره

كيومرث شد بر جهان كدخداي****نخستين به كوه اندرون ساخت جاي

سر بخت و تختش برآمد به كوه****پلنگينه پوشيد خود با گروه

ازو اندر آمد همي پرورش****كه پوشيدني نو بد و نو خورش

به گيتي درون سال سي شاه بود****به خوبي چو خورشيد بر گاه بود

همي تافت زو فر شاهنشهي****چو ماه دو هفته ز سرو سهي

دد و دام و هر جانور كش بديد****ز گيتي به نزديك او آرميد

دوتا مي شدندي بر تخت او****از آن بر شده فره و بخت او

به رسم نماز آمدنديش پيش****وزو برگرفتند آيين خويش

پسر بد مراورا يكي خوبروي****هنرمند و همچون پدر نامجوي

سيامك بدش نام و فرخنده بود****كيومرث را دل بدو زنده بود

به جانش بر از مهر گريان بدي****ز بيم جداييش

بريان بدي

برآمد برين كار يك روزگار****فروزنده شد دولت شهريار

به گيتي نبودش كسي دشمنا****مگر بدكنش ريمن آهرمنا

به رشك اندر آهرمن بدسگال****همي راي زد تا بباليد بال

يكي بچه بودش چو گرگ سترگ****دلاور شده با سپاه بزرگ

جهان شد برآن ديوبچه سياه****ز بخت سيامك وزآن پايگاه

سپه كرد و نزديك او راه جست****همي تخت و ديهيم كي شاه جست

همي گفت با هر كسي راي خويش****جهان كرد يكسر پرآواي خويش

كيومرث زين خودكي آگاه بود****كه تخت مهي را جز او شاه بود

يكايك بيامد خجسته سروش****بسان پري پلنگينه پوش

بگفتش ورا زين سخن دربه در****كه دشمن چه سازد همي با پدر

سخن چون به گوش سيامك رسيد****ز كردار بدخواه ديو پليد

دل شاه بچه برآمد به جوش****سپاه انجمن كرد و بگشاد گوش

بپوشيد تن را به چرم پلنگ****كه جوشن نبود و نه آيين جنگ

پذيره شدش ديو را جنگجوي****سپه را چو روي اندر آمد به روي

سيامك بيامد برهنه تنا****برآويخت با پور آهرمنا

بزد چنگ وارونه ديو سياه****دوتا اندر آورد بالاي شاه

فكند آن تن شاهزاده به خاك****به چنگال كردش كمرگاه چاك

سيامك به دست خروزان ديو****تبه گشت و ماند انجمن بي خديو

چو آگه شد از مرگ فرزند شاه****ز تيمار گيتي برو شد سياه

فرود آمد از تخت ويله كنان****زنان بر سر و موي و رخ را كنان

دو رخساره پر خون و دل سوگوار****دو ديده پر از نم چو ابر بهار

خروشي برآمد ز لشكر به زار****كشيدند صف بر در شهريار

همه جامه ها كرده پيروزه رنگ****دو چشم ابر خونين و رخ بادرنگ

دد و مرغ و نخچير گشته گروه****برفتند ويله كنان سوي كوه

برفتند با سوگواري و درد****ز درگاه كي شاه برخاست گرد

نشستند سالي چنين سوگوار****پيام آمد از داور كردگار

درود آوريدش خجسته سروش****كزين بيش مخروش و بازآر هوش

سپه ساز

و بركش به فرمان من****برآور يكي گرد از آن انجمن

از آن بد كنش ديو روي زمين****بپرداز و پردخته كن دل ز كين

كي نامور سر سوي آسمان****برآورد و بدخواست بر بدگمان

بر آن برترين نام يزدانش را****بخواند و بپالود مژگانش را

وزان پس به كين سيامك شتافت****شب و روز آرام و خفتن نيافت

بخش 2

خجسته سيامك يكي پور داشت****كه نزد نيا جاه دستور داشت

گرانمايه را نام هوشنگ بود****تو گفتي همه هوش و فرهنگ بود

به نزد نيا يادگار پدر****نيا پروريده مراو را به بر

نيايش به جاي پسر داشتي****جز او بر كسي چشم نگماشتي

چو بنهاد دل كينه و جنگ را****بخواند آن گرانمايه هوشنگ را

همه گفتنيها بدو بازگفت****همه رازها بر گشاد از نهفت

كه من لشكري كرد خواهم همي****خروشي برآورد خواهم همي

ترا بود بايد همي پيشرو****كه من رفتني ام تو سالار نو

پري و پلنگ انجمن كرد و شير****ز درندگان گرگ و ببر دلير

سپاهي دد و دام و مرغ و پري****سپهدار پركين و كندآوري

پس پشت لشكر كيومرث شاه****نبيره به پيش اندرون با سپاه

بيامد سيه ديو با ترس و باك****همي به آسمان بر پراگند خاك

ز هراي درندگان چنگ ديو****شده سست از خشم كيهان خديو

به هم برشكستند هردو گروه****شدند از دد و دام ديوان ستوه

بيازيد هوشنگ چون شير چنگ****جهان كرد بر ديو نستوه تنگ

كشيدش سراپاي يكسر دوال****سپهبد بريد آن سر بي همال

به پاي اندر افگند و بسپرد خوار****دريده برو چرم و برگشته كار

چو آمد مر آن كينه را خواستار****سرآمد كيومرث را روزگار

برفت و جهان مردري ماند ازوي****نگر تا كرا نزد او آبروي

جهان فريبنده را گرد كرد****ره سود بنمود و خود مايه خورد

جهان سربه سر چو فسانست و بس****نماند بد و نيك بر هيچ كس

پادشاهي قباد چهل و سه سال بود

بخش 1 - پادشاهي قباد چهل و سه سال بود

چو بر تخت بنشست فرخ قباد****كلاه بزرگي به سر برنهاد

سوي طيسفون شد ز شهر صطخر****كه آزادگان را بدو بود فخر

چو بر تخت پيروز بنشست گفت****كه از من مداريد چيزي نهفت

شما را سوي من گشادست راه****به روز سپيد و شبان سياه

بزرگ آنكسي كو به گفتار راست****زبان را بياراست و كژي نخواست

چو بخشايش آرد بخشم اندرون****سر راستان خواندش

رهنمون

نهد تخت خشنودي اندر جهان****بيابد بدادآفرين مهان

دل خويش را دور دارد ز كين****مهان و كهانش كنند آفرين

هرانگه كه شد پادشا كژ گوي****ز كژي شود شاه پيكارجوي

سخن را ببايد شنيد از نخست****چو دانا شود پاسخ آيد درست

چو داننده مردم بود آزور****همي دانش او نيايد به بر

هرآنگه كه دانا بود پرشتاب****چه دانش مر او را چه در سر شراب

چنان هم كه بايد دل لشكري****همه در نكوهش كند كهتري

توانگر كجا سخت باشد به چيز****فرومايه تر شد ز درويش نيز

چو درويش نادان كند مهتري****به ديوانگي ماند اين داوري

چو عيب تن خويش داند كسي****ز عيب كسان برنخواند بسي

ستون خرد بردباري بود****چو تندي كند تن بخواري بود

چو خرسند گشتي به داد خداي****توانگر شدي يكدل و پاكراي

گر آزاد داري تنت را ز رنج****تن مرد بي رنج بهتر ز گنج

هران كس كه بخشش كند با كسي****بميرد تنش نام ماند بسي

همه سر به سر دست نيكي بريد****جهان جهان را ببد مسپريد

همه مهتران آفرين خواندند****زبرجد به تاجش برافشاندند

جوان بود سالش سه پنج و يكي****ز شاهي ورا بهره بود اندكي

همي راند كار جهان سوفزاي****قباد اندر ايران نبد كدخداي

همه كار او پهلوان راندي****كس را بر شاه ننشاندي

نه موبد بد او را نه فرمان رواي****جهان بد به دستوري سوفزاي

چنين بود تا بيست و سه ساله گشت****به جام اندرون باده چون لاله گشت

بيامد بر تاجور سوفزاي****به دستوري بازگشتن به جاي

سپهبد خود و لشكرش ساز كرد****بزد كوس و آهنگ شيراز كرد

همي رفت شادان سوي شهر خويش****ز هر كام برداشته بهر خويش

همه پارس او را شده چون رهي****همي بود با تاج شاهنشهي

بدان بد كه من شاه بنشاندم****به شاهي برو آفرين خواندم

گر از من كسي زشت گويد بدوي****ورا سرد گويد براند ز روي

همي باژ جستي ز هر

كشوري****ز هر نامداري و هر مهتري

چو آگاهي آمد بسوي قباد****ز شيراز وز كار بيداد و داد

همي گفت هر كس كه جز نام شاه****ندارد ز ايران ز گنج و سپاه

نه فرمانش باشد به چيزي نه راي****جهان شد همه بندهٔ سوفزاي

هرآنكس كه بد رازدار قباد****برو بر سخنها همي كرد ياد

كه از پادشاهي بنامي بسند****چرا كردي اي شهريار بلند

ز گنج تو آگنده تر گنج او****ببايد گسست از جهان رنج او

همه پارس چون بندهٔ او شدند****بزرگان پرستندهٔ او شدند

ز گفتار بد شد دل كيقباد****ز رنجش به دل برنكرد ايچ ياد

همي گفت گر من فرستم سپاه****سر او بگردد شود رزمخواه

چو من دشمني كرده باشم به گنج****ازو ديد بايد بسي درد و رنج

كند هر كسي ياد كردار اوي****نهاني ندانند بازار اوي

ندارم ز ايران يكي رزمخواه****كز ايدر شود پيش او با سپاه

بدو گفت فرزانه منديش زين****كه او شهرياري شود بفرين

تو را بندگانند و سالار هست****كه سايند بر چرخ گردنده دست

چو شاپور رازي بيايد ز جاي****بدرد دل بدكنش سوفزاي

شنيد اين سخن شاه و نيرو گرفت****هنرها بشست از دل آهو گرفت

همانگه جهانديده اي كيقباد****بفرمود تا برنشيند چو باد

به نزديك شاپور رازي شود****برآواز نخچير و بازي شود

هم اندر زمان برنشاند ورا****ز ري سوي درگاه خواند ورا

دو اسبه فرستاده آمد بري****چو باد خزاني به هنگام دي

چو ديدش بپرسيد سالار بار****وزو بستد آن نامهٔ شهريار

بيامد به شاپور رازي سپرد****سوار سرافراز را پيش برد

برو خواند آن نامهٔ كيقباد****بخنديد شاپور مهرك نژاد

كه جز سوفزا دشمن اندر جهان****ورا نيست در آشكار و نهان

ز هر جاي فرمانبران را بخواند****سوي طيسفون تيز لشكر براند

چو آورد لشكر به نزديك شاه****هم اندر زمان برگشادند راه

چو ديدش جهاندار بنواختش****بر تخت پيروزه بنشاختش

بدو گفت زين تاج بي بهره ام****ببي بهره ئي در جهان شهره ام

همه سوفزا

راست بهر از مهي****همي نام بينم ز شاهنشهي

ازين داد و بيداد در گردنم****به فرجام روزي بپيچد تنم

به ايران برادر بدي كدخداي****به هستي ز بيدادگر سوفزاي

بدو گفت شاپور كاي شهريار****دلت را بدين كار رنجه مدار

يكي نامه بايد نوشتن درشت****تو را نام و فر و نژادست و پشت

بگويي كه از تخت شاهنشاهي****مرا بهره رنجست و گنج تهي

تويي باژخواه و منم با گناه****نخواهم كه خواني مرا نيز شاه

فرستادم اينك يكي پهلوان****ز كردار تو چند باشم نوان

چو نامه بدين گونه باشد بدوي****چو من دشمن و لشكري جنگجوي

نمانم كه برهم زند نيز چشم****نگويم سخن پيش او جز بخشم

نويسندهٔ نامه را خواندند****به نزديك شاپور بنشاندند

بگفت آن سخنها كه با شاه گفت****شد آن كلك بيجاده با قار جفت

چو بر نامه بر مهر بنهاد شاه****بياورد شاپور لشكر به راه

گزين كرد پس هرك بد نامدار****پراگنده از لشكر شهريار

خود و نامداران پرخاشجوي****سوي شهر شيراز بنهاد روي

چو آگاه شد زان سخن سوفزاي****همانگه بياورد لشكر ز جاي

پذيره شدش با سپاهي گران****گزيده سواران و جوشنوران

رسيدند پس يك به ديگر فراز****فرود آمدند آن دو گردن فراز

چو بنشست شاپور با سوفزاي****فراوان زدند از بد و نيك راي

بدو داد پس نامهٔ شهريار****سخن رفت هرگونه دشوار و خوار

چو برخواند آن نامه را پهلوان****بپژمرد و شد كند و تيره روان

چو آن نامه برخواند شاپور گفت****كه اكنون سخن را نبايد نهفت

تو را بند فرمود شاه جهان****فراوان بناليد پيش مهان

بران سان كه برخوانده اي نامه را****تو داني شهنشاه خودكامه را

چنين داد پاسخ بدو پهلوان****كه داند مرا شهريار جهان

بدان رنج و سختي كه بردم ز شاه****برفتم ز زاولستان با سپاه

به مردي رهانيدم او را ز بند****نماندم كه آيد برويش گزند

مرا داستان بود نزديك شاه****همان نزد گردان ايران سپاه

گر اي دون

كه بندست پاداش من****تو را چنگ دادن به پرخاش من

نخواهم زمان از تو پايم ببند****بدارد مرا بند او سودمند

ز يزدان وز لشكرم نيست شرم****كه من چند پالوده ام خون گرم

بدانگه كجا شاه در بند بود****به يزدان مرا سخت سوگند بود

كه دستم نبيند مگر دست تيغ****به جنگ آفتاب اندر آرم بميغ

مگر سر دهم گر سرخوشنواز****به مردي ز تخت اندر آرم بگاز

كنونم كه فرمود بندم سزاست****سخنهاي ناسودمندم سزاست

ز فرمان او هيچ گونه مگرد****چو پيرايه دان بند بر پاي مرد

چو بنشست شاپور پايش ببست****بزد ناي رويين و خود برنشست

بياوردش از پارس پيش قباد****قباد از گذشته نكرد ايچ ياد

بفرمود كو را به زندان برند****به نزديك ناهوشمندان برند

به شيراز فرمود تا هرچ بود****ز مردان و گنج و ز كشت و درود

بياورد يك سر سوي طيسفون****سپردش به گنجور او رهنمون

چو يك هفته بگذشت هرگونه راي****همي راند با موبد از سوفزاي

چنين گفت پس شاه را رهنمون****كه يارند با او همه طيسفون

همه لشكر و زيردستان ما****ز دهقان وز در پرستان ما

گر او اندر ايران بماند درست****ز شاهي ببايد تو را دست شست

بدانديش شاه جهان كشته به****سر بخت بدخواه برگشته به

چو بشنيد مهتر ز موبد سخن****بنو تاخت و بيزار شد از كهن

بفرمود پس تاش بيجان كنند****بروبر دل و ديده پيچان كنند

بكردند پس پهلوان را تباه****شد آن گرد فرزانه و نيك خواه

چو آگاهي آمد بايرانيان****كه آن پيلتن را سرآمد زمان

خروشي برآمد ز ايران بدرد****زن و مرد و كودك همي مويه كرد

برآشفت ايران و برخاست گرد****همي هر كسي كرد ساز نبرد

همي گفت هركس كه تخت قباد****اگر سوفزا شد به ايران مباد

سپاهي و شهري همه شد يكي****نبردند نام قباد اندكي

برفتند يكسر بايوان شاه****ز بدگوي پردرد و فريادخواه

كسي را كه بر شاه

بدگوي بود****بدانديش او و بلاجوي بود

بكشتند و بردند ز ايوان كشان****ز جاماسب جستند چندي نشان

كه كهتر برادر بد و سرفراز****قبادش همي پروريدي بناز

ورا برگزيدند و بنشاندند****به شاهي برو آفرين خواندند

به آهن ببستند پاي قباد****ز فر و نژادش نكردند ياد

چنينست رسم سراي كهن****سرش هيچ پيدا نبيني ز بن

يكي پور بد سوفزا را گزين****خردمند و پاكيزه و به آفرين

جواني بي آزار و زرمهر نام****كه از مهر او بد پدر شادكام

سپردند بسته بدو شاه را****بدان گونه بد راي بدخواه را

كه آن مهربان كينهٔ سوفزاي****بخواهد بدرد از جهان كدخداي

بي آزار زرمهر يزدان پرست****نسودي ببد با جهاندار دست

پرستش همي كرد پيش قباد****وزان بد نكرد ايچ بر شاه ياد

جهاندار زو ماند اندر شگفت****ز كردار او مردمي برگرفت

همي كرد پوزش كه بدخواه من****پرآشوب كرد اختر و ماه من

گر اي دون كه يابم رهايي ز بند****تو را باشد از هر بدي سودمند

ز دل پاك بردارم آزار تو****كنم چشم روشن بديدار تو

بدو گفت زر مهر كاي شهريار****زبان را بدين باز رنجه مدار

پدر گر نكرد آنچ بايست كرد****ز مرگش پسر گرم و تيمار خورد

تو را من بسان يكي بنده ام****به پيش تو اندر پرستنده ام

چو گويي به سوگند پيمان كنم****كه هرگز وفاي تو را نشكنم

ازو ايمني يافت جان قباد****ز گفتار آن پر خرد گشت شاد

وزان پس بدو راز بگشاد و گفت****كه انديشه از تو تخواهم نهفت

گشادست بر پنج تن راز من****جزين نشنود يك تن آواز من

همين تاج و تخت از تو دارم سپاس****بوم جاودانه تو را حق شناس

چو بشنيد زر مهر پاكيزه راي****سبك بند را برگشادش ز پاي

فرستاد و آن پنج تن را بخواند****همه رازها پيش ايشان براند

شب تيره از شهر بيرون شدند****ز ديدار دشمن به هامون شدند

سوي شاه هيتال كردند روي****ز انديشگان خسته و

راه جوي

برين گونه سرگشته آن هفت مرد****باهواز رفتند تازان چو گرد

رسيدند پويان به پرمايه ده****بده در يكي نامبردار مه

بدان خان دهقان فرود آمدند****ببودند و يك هفته دم برزدند

يكي دختري داشت دهقان چو ماه****ز مشك سيه بر سرش بر كلاه

جهانجوي چون روي دختر بديد****ز مغز جوان شد خرد ناپديد

همانگه بيامد بزرمهر گفت****كه باتو سخن دارم اندر نهفت

برو راز من پيش دهقان بگوي****مگر جفت من گردد اين خوبروي

بشد تيز و رازش به دهقان بگفت****كه اين دخترت را كسي نيست جفت

يكي پاك انبازش آمد به جاي****كه گردي بر اهواز بر كدخداي

گرانمايه دهقان بزرمهر گفت****كه اين دختر خوب را نيست جفت

اگر شايد اين مرد فرمان تو راست****مرين را بدان ده كه او را هواست

بيامد خردمند نزد قباد****چنين گفت كين ماه جفت تو باد

پسنديدي و ناگهان ديديش****بدان سان كه ديدي پسنديديش

قباد آن پري روي را پيش خواند****به زانوي كنداورش برنشاند

ابا او يك انگشتري بود و بس****كه ارزش به گيتي ندانست كس

بدو داد و گفت اين نگين را بدار****بود روز كاين را بود خواستار

بدان ده يكي هفته از بهر ماه****همي بود و هشتم بيامد به راه

بر شاه هيتال شد كيقباد****گذشته سخنها بدو كرد ياد

بگفت آنچ كردند ايرانيان****بدي را ببستند يك يك ميان

بدو گفت شاه از بد خوشنواز****همانا بدين روزت آمد نياز

به پيمان سپارم تو را لشكري****ازان هر يكي بر سران افسري

كه گر باز يابي تو گنج و كلاه****چغاني بباشد تو را نيكخواه

مرا باشد اين مرز و فرمان تو را****ز كرده نباشد پشيمان تو را

زبردست را گفت خندان قباد****كزين بوم هرگز نگيريم ياد

چو خواهي فرستمت بي مر سپاه****چغاني كه باشد كه يازد بگاه

چو كردند عهد آن دو گردن فراز****در گنج زر و درم كرد

باز

به شاه جهاندار دادش رمه****سليح سواران و لشكر همه

بپذرفت شمشيرزن سي هزار****همه نامداران گرد و سوار

ز هيتاليان سوي اهواز شد****سراسر جهان زو پر آواز شد

چو نزديكي خان دهقان رسيد****بسي مردم از خانه بيرون دويد

يكي مژده بردند نزد قباد****كه اين پور بر شاه فرخنده باد

پسرزاد جفت تو در شب يكي****كه از ماه پيدا نبود اندكي

چو بشنيد در خانه شد شادكام****همانگاه كسريش كردند نام

ز دهقان بپرسيد زان پس قباد****كه اي نيكبخت از كه داري نژاد

بدو گفت كز آفريدون گرد****كه از تخم ضحاك شاهي ببرد

پدرم اين چنين گفت و من اين چنين****كه بر آفريدون كنيم آفرين

ز گفتار او شادتر شد قباد****ز روزي كه تاج كيي برنهاد

عماري بسيجيد و آمد به راه****نشسته بدو اندرون جفت شاه

بياورد لشكر سوي طيسفون****دل از درد ايرانيان پر ز خون

به ايران همه سالخورده ردان****نشستند با نامور بخردان

كه اين كار گردد به ما بر دراز****ميان دو شهزاد گردن فراز

ز روم و ز چين لشكر آيد كنون****بريزند زين مرز بسيار خون

ببايد خراميد سوي قباد****مگر كان سخنها نگيرد بياد

بياريم جاماسب ده ساله را****كه با در همتا كند ژاله را

مگرمان ز تاراج و خون ريختن****به يك سو گراييم ز آويختن

برفتند يكسر سوي كيقباد****بگفتند كاي شاه خسرونژاد

گر از تو دل مردمان خسته شد****بشوخي دل و ديدها شسته شد

كنون كامراني بدان كت هواست****كه شاه جهان بر جهان پادشاست

پياده همه پيش او در دوان****برفتند پر خاك تيره روان

گناه بزرگان ببخشيد شاه****ز خون ريختن كرد پوزش به راه

ببخشيد جاماسب را همچنين****بزرگان برو خواندند آفرين

بيامد به تخت كيي برنشست****ورا گشت جاماسب مهترپرست

برين گونه تا گشت كسري بزرگ****يكي كودكي شد دلير و سترگ

به فرهنگيان داد فرزند را****چنان بار شاخ برومند را

همه كار ايران و توران بساخت****بگردون كلاه

مهي برفراخت

وزان پس بياورد لشكر بروم****شد آن بارهٔ او چو يك مهره موم

همه بوم و بر آتش اندر زدند****همه روميان دست بر سر زدند

همي كرد زان بوم و بر خارستان****ازو خواست زنهار دو شارستان

يكي منديا و دگر فارقين****بيامختشان زند و بنهاد دين

نهاد اندر آن مرز آتشكده****بزرگي بنوروز و جشن سده

مداين پي افگند جاي كيان****پراگنده بسيار سود و زيان

از اهواز تا پارس يك شارستان****بكرد و برآورد بيمارستان

اران خواند آن شارستان را قباد****كه تازي كنون نام حلوان نهاد

گشادند هر جاي رودي ز آب****زمين شد پر از جاي آرام و خواب

بخش 2 - داستان مزدك با قباد

بيامد يكي مرد مزدك بنام****سخنگوي با دانش و راي و كام

گرانمايه مردي و دانش فروش****قباد دلاور بدو داد گوش

به نزد جهاندار دستور گشت****نگهبان آن گنج و گنجور گشت

ز خشكي خورش تنگ شد در جهان****ميان كهان و ميان مهان

ز روي هوا ابر شد ناپديد****به ايران كسي برف و باران نديد

مهان جهان بر در كيقباد****همي هر كسي آب و نان كرد ياد

بديشان چنين گفت مزدك كه شاه****نمايد شما را باميد راه

دوان اندر آمد بر شهريار****چنين گفت كاي نامور شهريار

به گيتي سخن پرسم از تو يكي****گر اي دون كه پاسخ دهي اندكي

قباد سراينده گفتش بگوي****به من تازه كن در سخن آبروي

بدو گفت آنكس كه مارش گزيد****همي از تنش جان بخواهد پريد

يكي ديگري را بود پاي زهر****گزيده نيابد ز ترياك بهر

سزاي چنين مردگويي كه چيست****كه ترياك دارد درم سنگ بيست

چنين داد پاسخ ورا شهريار****كه خونيست اين مرد ترياك دار

به خون گزيده ببايدش كشت****به درگاه چون دشمن آمد بمشت

چو بشنيد برخاست از پيش شاه****بيامد به نزديك فريادخواه

بديشان چنين گفت كز شهريار****سخن كردم از هر دري خواستار

بباشيد تا بامداد پگاه****نمايم شما را سوي داد راه

برفتند

و شبگير باز آمدند****شخوده رخ و پرگداز آمدند

چو مزدك ز در آن گره را بديد****ز درگه سوي شاه ايران دويد

چنين گفت كاي شاه پيروزبخت****سخنگوي و بيدار و زيباي تخت

سخن گفتم و پاسخش دادييم****به پاسخ در بسته بگشادييم

گر اي دون كه دستور باشد كنون****بگويد سخن پيش تو رهنمون

بدو گفت برگوي و لب را مبند****كه گفتار باشد مرا سودمند

چنين گفت كاي نامور شهريار****كسي را كه بندي ببند استوار

خورش بازگيرند زو تا بمرد****به بيچارگي جان و تن را سپرد

مكافات آنكس كه نان داشت او****مرين بسته را خوار بگذاشت او

چه باشد بگويد مرا پادشا****كه اين مرد دانا بد و پارسا

چنين داد پاسخ كه ميكن بنش****كه خونيست ناكرده بر گردنش

چو بشنيد مزدك زمين بوس داد****خرامان بيامد ز پيش قباد

بدرگاه او شد به انبوه گفت****كه جايي كه گندم بود در نهفت

دهدي آن بتاراج در كوي و شهر****بدان تا يكايك بيابيد بهر

دويدند هركس كه بد گرسنه****به تاراج گندم شدند از بنه

چه انبار شهري چه آن قباد****ز يك دانه گندم نبودند شاد

چو ديدند رفتند كارآگهان****به نزديك بيدار شاه جهان

كه تاراج كردند انبار شاه****به مزدك همي بازگردد گناه

قباد آن سخن گوي را پيش خواند****ز تاراج انبار چندي براند

چنين داد پاسخ كانوشه بدي****خرد را به گفتار توشه بدي

سخن هرچ بشنيدم از شهريار****بگفتم به بازاريان خوارخوار

به شاه جهان گفتم از مار و زهر****ازان كس كه ترياك دارد به شهر

بدين بنده پاسخ چنين داد شاه****كه ترياك دارست مرد گناه

اگر خون اين مرد ترياك دار****بريزد كسي نيست با او شمار

چو شد گرسنه نان بود پاي زهر****به سيري نخواهد ز ترياك بهر

اگر دادگر باشي اي شهريار****به انبار گندم نيايد به كار

شكم گرسنه چند مردم بمرد****كه انبار را سود جانش نبرد

ز گفتار او تنگ

دل شد قباد****بشد تيز مغزش ز گفتار داد

وزان پس بپرسيد و پاسخ شنيد****دل و جان او پر ز گفتار ديد

ز چيزي كه گفتند پيغمبران****همان دادگر موبدان و ردان

به گفتار مزدك همه كژ گشت****سخنهاش ز اندازه اندر گذشت

برو انجمن شد فروان سپاه****بسي كس به آبي راهي آمد ز راه

همي گفت هر كو توانگر بود****تهيدست با او برابر بود

نبايد كه باشد كسي برفزود****توانگر بود تار و درويش پود

جهان راست بايد كه باشد به چيز****فزوني توانگر چرا جست نيز

زن و خانه و چيز بخشيدنيست****تهي دست كس با توانگر يكيست

من اين را كنم راست با دين پاك****شود ويژه پيدا بلند از مغاك

هران كس كه او جز برين دين بود****ز يزدان وز منش نفرين بود

ببد هرك درويش با او يكي****اگر مرد بودند اگر كودكي

ازين بستدي چيز و دادي بدان****فرو مانده بد زان سخن بخردان

چو بشنيد در دين او شد قباد****ز گيتي به گفتار او بود شاد

ورا شاه بنشاند بر دست راست****ندانست لشكر كه موبد كجاست

بر او شد آنكس كه درويش بود****وگر نانش از كوشش خويش بود

به گرد جهان تازه شد دين او****نيارست جستن كسي كين او

توانگر همي سر ز تنگي نگاشت****سپردي بدرويش چيزي كه داشت

چنان بد كه يك روز مزدك پگاه****ز خانه بيامد به نزديك شاه

چنين گفت كز دين پرستان ما****همان پاكدل زيردستان ما

فراوان ز گيتي سران بردرند****فرود آوري گر ز در بگذرند

ز مزدك شنيد اين سخنها قباد****بسالار فرمود تا بار داد

چنين گفت مزدك به پرمايه شاه****كه اين جاي تنگست و چندان سپاه

همان نگنجند در پيش شاه****به هامون خرامد كندشان نگاه

بفرمود تا تخت بيرون برند****ز ايوان شاهي به هامون برند

به دشت آمد از مزدكي صدهزار****برفتند شادان بر شهريار

چنين گفت مزدك به

شاه زمين****كه اي برتر از دانش به آفرين

چنان دان كه كسري نه بر دين ماست****ز دين سر كشيدن وراكي سزاست

يكي خط دستش ببايد ستد****كه سر بازگرداند از راه بد

به پيچاند از راستي پنج چيز****كه دانا برين پنج نفزود نيز

كجا رشك و كينست و خشم و نياز****به پنجم كه گردد برو چيزه آز

تو چون چيره باشي برين پنج ديو****پديد آيدت راه كيهان خديو

ازين پنج ما را زن و خواستست****كه دين بهي در جهان كاستست

زن و خواسته باشد اندر ميان****چو دين بهي را نخواهي زيان

كزين دو بود رشك و آز و نياز****كه با خشم و كين اندر آيد براز

همي ديو پيچد سر بخردان****ببايد نهاد اين دو اندر ميان

چو اين گفته شد دست كسري گرفت****بدو مانده بد شاه ايران شگفت

ازو نامور دست بستد بخشم****به تندي ز مزدك بخوربيد چشم

به مزدك چنين گفت خندان قباد****كه از دين كسري چه داري به ياد

چنين گفت مزدك كه اين راه راست****نهاني نداند نه بر دين ماست

همانگه ز كسري بپرسيد شاه****كه از دين به بگذري نيست راه

بدو گفت كسري چو يابم زمان****بگويم كه كژست يكسر گمان

چو پيدا شود كژي و كاستي****درفشان شود پيش تو راستي

بدو گفت مزدك زمان چندروز****همي خواهي از شاه گيتي فروز

ورا گفت كسري زمان پنج ماه****ششم را همه بازگويم به شاه

برين برنهادند و گشتند باز****بايوان بشد شاه گردن فراز

فرستاد كسري به هر جاي كس****كه داننده اي ديد و فريادرس

كس آمد سوي خره اردشير****كه آنجا بد از داد هرمزد پير

ز اصطخر مهرآذر پارسي****بيامد بدرگاه با يار سي

نشستند دانش پژوهان به هم****سخن رفت هرگونه از بيش و كم

به كسري سپردند يكسر سخن****خردمند و دانندگان كهن

چو بشنيد كسري به نزد قباد****بيامد ز مزدك سخن كرد ياد

كه اكنون فراز

آمد آن روزگار****كه دين بهي را كنم خواستار

گر اي دون كه او را بود راستي****شود دين زردشت بر كاستي

پذيرم من آن پاك دين ورا****به جان برگزينم گزين ورا

چو راه فريدون شود نادرست****عزيز مسيحي و هم زند و است

سخن گفتن مزدك آيد به جاي****نبايد به گيتي جزو رهنماي

ور اي دون كه او كژ گويد همي****ره پاك يزدان نجويد همي

بمن ده ورا و آنك در دين اوست****مبادا يكي را به تن مغز و پوست

گوا كرد زرمهر و خرداد را****فرايين و بندوي و بهزاد را

وزان جايگه شد بايوان خويش****نگه داشت آن راست پيمان خويش

به شبگير چون شيد بنمود تاج****زمين شد به كردار درياي عاج

همي راند فرزند شاه جهان****سخن گوي با موبدان و ردان

به آيين به ايوان شاه آمدند****سخن گوي و جوينده راه آمدند

دلاراي مزدك سوي كيقباد****بيامد سخن را در اندرگشاد

چنين گفت كسري به پيش گروه****به مزدك كه اي مرد دانش پژوه

يكي دين نو ساختي پرزيان****نهادي زن و خواسته درميان

چه داند پسر كش كه باشد پدر****پدر همچنين چون شناسد پسر

چو مردم سراسر بود در جهان****نباشند پيدا كهان و مهان

كه باشد كه جويد در كهتري****چگونه توان يافتن مهتري

كسي كو مرد جاي و چيزش كراست****كه شد كارجو بنده با شاه راست

جهان زين سخن پاك ويران شود****نبايد كه اين بد به ايران شود

همه كدخدايند و مزدور كيست****همه گنج دارند و گنجور كيست

ز دين آوران اين سخن كس نگفت****تو ديوانگي داشتي در نهفت

همه مردمان را به دوزخ بري****همي كار بد را ببد نشمري

چو بشنيد گفتار موبد قباد****برآشفت و اندر سخن داد داد

گرانمايه كسري ورا يار گشت****دل مرد بي دين پرآزار گشت

پرآواز گشت انجمن سر به سر****كه مزدك مبادا بر تاجور

همي دارد او دين يزدان تباه****مباد اندرين نامور بارگاه

ازان دين جهاندار

بيزار شد****ز كرده سرش پر ز تيمار شد

به كسري سپردش همانگاه شاه****ابا هرك او داشت آيين و راه

بدو گفت هر كو برين دين اوست****مبادا يكي را بتن مغز و پوست

بدان راه بد نامور صدهزار****به فرزند گفت آن زمان شهريار

كه با اين سران هرچ خواهي بكن****ازين پس ز مزدك مگردان سخن

به درگاه كسري يكي باغ بود****كه ديوار او برتر از راغ بود

همي گرد بر گرد او كنده كرد****مرين مردمان را پراگنده كرد

بكشتندشان هم بسان درخت****زبر پي و زيرش سرآگنده سخت

به مزدك چنين گفت كسري كه رو****بدرگاه باغ گرانمايه شو

درختان ببين آنك هر كس نديد****نه از كاردانان پيشين شنيد

بشد مزدك از باغ و بگشاد در****كه بيند مگر بر چمن بارور

همانگه كه ديد از تنش رفت هوش****برآمد به ناكام زو يك خروش

يكي دار فرمود كسري بلند****فروهشت از دار پيچان كمند

نگون بخت را زنده بردار كرد****سرمرد بي دين نگون سار كرد

ازان پس بكشتش بباران تير****تو گر باهشي راه مزدك مگير

بزرگان شدند ايمن از خواسته****زن و زاده و باغ آراسته

همي بود با شرم چندي قباد****ز نفرين مزدك همي كرد ياد

به درويش بخشيد بسيار چيز****برآتشكده خلعت افگند نيز

ز كسري چنان شاد شد شهريار****كه شاخش همي گوهر آورد بار

ازان پس همه راي با او زدي****سخن هرچ گفتي ازو بشندي

ز شاهيش چون سال شد بر چهل****غم روز مرگ اندر آمد به دل

يكي نامه بنوشت پس بر حرير****بر آن خط شايسته خود بد دبير

نخست آفرين كرد بر دادگر****كه دارد ازو دين و هم زو هنر

بباشد همه بي گمان هرچ گفت****چه بر آشكار و چه اندر نهفت

سر پادشاهيش را كس نديد****نشد خوار هركس كه او را گزيد

هر آنكس كه بينيد خط قباد****به جز پند كسري مگيريد ياد

به كسري سپردم سزاوار تخت****پس

از مرگ ما او بود نيك بخت

كه يزدان ازين پور خشنود باد****دل بدسگالش پر از دود باد

ز گفتار او هيچ مپراگنيد****بدو شاد باشيد و گنج آگنيد

بران نامه بر مهر زرين نهاد****بر موبد رام بر زين نهاد

به هشتاد شد ساليان قباد****نبد روز پيري هم از مرگ شاد

بمرد و جهان مردري ماند از اوي****شد از چهر و بيناييش رنگ و بوي

تنش را بديبا بياراستند****گل و مشك و كافور و مي خواستند

يكي دخمه كردند شاهنشهي****يكي تاج شاهي و تخت مهي

نهادند بر تخت زر شاه را****ببستند تا جاودان راه را

چو موبد بپردخت از سوگ شاه****نهاد آن كيي نامه بر پيشگاه

بران انجمن نامه برخواندند****وليعهد را شاد بنشاندند

چو كسري نشست از بر گاه نو****همي خواندندي ورا شاه نو

به شاهي برو آفرين خواندند****به سر برش گوهر برافشاندند

ورا نام كردند نوشين روان****كه مهتر جوان بود و دولت جوان

به سر شد كنون داستان قباد****ز كسري كنم زين سپس نام ياد

همش داد بود و همش راي و نام****به داد و دهش يافته نام و كام

الا اي دلاراي سرو بلند****چه بودت كه گشتي چنين مستمند

بدان شادماني و آن فر و زيب****چرا شد دل روشنت پرنهيب

چنين گفت پرسنده را سروبن****كه شادان بدم تا نبودم كهن

چنين سست گشتم ز نيروي شست****به پرهيز و با او مساو ايچ دست

دم اژدها دارد و چنگ شير****بخايد كسي را كه آرد بزير

هم آواز رعدست و هم زور كرگ****به يك دست رنج و به يك دست مرگ

ز سرو دلاراي چنبر كند****سمن برگ را رنگ عنبر كند

گل ارغوان را كند زعفران****پس زعفران رنجهاي گران

شود بسته بي بند پاي نوند****وزو خوار گردد تن ارجمند

مرا در خوشاب سستي گرفت****همان سرو آزاد پستي گرفت

خروشان شد آن نرگسان دژم****همان سرو آزاده شد

پشت خم

دل شاد و بي غم پر از درد گشت****چنين روز ما ناجوانمرد گشت

بدانگه كه مردم شود سير شير****شتاب آورد مرگ و خواندش پير

چل و هشت بد عهد نوشين روان****تو بر شست رفتي نماني جوان

پادشاهي شاپور پسر اردشير سي و يك سال بود

بخش 1

چو شاپور بنشست بر تخت داد****كلاه دلفروز بر سر نهاد

شدند انجمن پيش او بخردان****بزرگان فرزانه و موبدان

چنين گفت كاي نامدار انجمن****بزرگان پردانش و راي زن

منم پاك فرزند شاه اردشير****سرايندهٔ دانش و يادگير

همه گوش داريد فرمان من****مگرديد يكسر ز پيمان من

وزين هرچ گويم پژوهش كنيد****وگر خام گويم نكوهش كنيد

چو من ديدم اكنون به سود و زيان****دو بخشش نهاده شد اندر ميان

يكي پادشا پاسبان جهان****نگهبان گنج كهان و مهان

وگر شاه با داد و فرخ پيست****خرد بي گمان پاسبان ويست

خرد پاسبان باشد و نيك خواه****سرش برگذارد ز ابر سياه

همه جستنش داد و دانش بود****ز دانش روانش به رامش بود

دگر آنك او بزمون خرد****بكوشد بمه ردي و گرد آورد

به دانش ز يزدان شناسد سپاس****خنك مرد دانا و يزدان شناس

به شاهي خردمند باشد سزا****به جاي خرد زر شود بي بها

توانگر شود هرك خشنود گشت****دل آرزو خانهٔ دود گشت

كرا آرزو بيش تيمار بيش****بكوش ونيوش و منه آز پيش

به آسايش و نيك نامي گراي****گريزان شو از مرد ناپاك راي

به چيز كسان دست يازد كسي****كه فرهنگ بهرش نباشد بسي

مرا بر شما زان فزونست مهر****كه اختر نمايد همي بر سپهر

همان رسم شاه بلند اردشير****بجاي آورم با شما ناگزير

ز دهقان نخواهم جز از سي يكي****درم تا به لشكر دهم اندكي

مرا خوبي و گنج آباد هست****دليري و مردي و بنياد هست

ز چيز كسان بي نيازيم نيز****كه دشمن شود مردم از بهر چيز

بر ما شما را گشتاده ست راه****به مهريم با مردم نيك خواه

بهر سو فرستيم كارآگهان****بجوييم بيدار كار جهان

نخواهيم هرگز

بجز آفرين****كه بر ما كنند از جهان آفرين

مهان و كهان پاك برخاستند****زبان را به خوبي بياراستند

به شاپور بر آفرين خواندند****زبرجد به تاجش برافشاندند

همي تازه شد رسم شاه اردشير****بدو شاد گشتند برنا و پير

بخش 2

وزان پس پراگنده شد آگهي****كه بيكار شد تخت شاهنشهي

به مرد اردشير آن خردمند شاه****به شاپور بسپرد گنج و سپاه

خروشي برآمد ز هر مرز و بوم****ز قيدافه برداشتند باژ روم

چو آگاهي آمد به شاپور شاه****بياراست كوس و درفش و سپاه

همي راند تا پيش التوينه****سپاهي سبك بي نياز از بنه

سپاهي ز قيدافه آمد برون****كه از گرد خورشيد شد تيره گون

ز التوينه هم چنين لشكري****بيامد سپهدارشان مهتري

برانوش بد نام آن پهلوان****سواري سرافراز و روشن روان

كجا بود بر قيصران ارجمند****كمند افگني نامداري بلند

چو برخاست آواز كوس از دو روي****ز قلب اندر آمد گو نامجوي

وزين سو بشد نامدراي دلير****كجا نام او بود گرزسپ شير

برآمد ز هر دو سپه كوس و غو****بجنبيد در قلبگه شاه نو

ز بس نالهٔ بوق و هندي دراي****همي چرخ و ماه اندر آمد ز جاي

تبيره ببستند بر پشت پيل****همي بر شد آوازشان بر دو ميل

زمين جنب جنبان شد و پر ز گرد****چو آتش درخشان سنان نبرد

رواني كجا با خرد بود جفت****ستاره همي بارد از چرخ گفت

برانوش جنگي به قلب اندرون****گرفتار شد با دلي پر ز خون

وزان روميان كشته شد سه هزار****بالتوينه در صف كارزار

هزار و دو سيصد گرفتار شد****دل جنگيان پر ز تيمار شد

فرستاد قيصر يكي يادگير****به نزديك شاپور شاه اردشير

كه چندين تو از بهر دينار خون****بريزي تو با داور رهنمون

چه گويي چو پرسند روز شمار****چه پوزش كني پيش پروردگار

فرستيم باژي چنان هم كه بود****برين نيز دردي نبايد فزود

همان نيز با باژ فرمان كنيم****ز خويشان فراوان گروگان كنيم

ز التوينه بازگردي رواست****فرستيم

با باژ هرچت هواست

همي بود شاپور تا باژ و ساو****فرستاد قيصر ده انبان گاو

غلام و پرستار رومي هزار****گرانمايه ديبا نه اندر شمار

بالتوينه در ببد روز هفت****ز روم اندر آمد به اهواز رفت

يكي شارستان نام شاپور گرد****برآورد و پرداخت در روز ارد

همي برد سالار زان شهر رنج****بپردخت بسيار با رنج گنج

يكي شارستان بود آباد بوم****بپردخت بهر اسيران روم

در خوزيان دارد اين بوم و بر****كه دارند هركس بروبر گذر

به پارس اندرون شارستان بلند****برآورد پاكيزه و سودمند

يكي شارستان كرد در سيستان****در آنجاي بسيار خرماستان

كه يك نيم او كرده بود اردشير****دگر نيم شاپور گرد و دلير

كهن دژ به شهر نشاپور كرد****كه گويند با داد شاپور كرد

همي برد هر سو برانوش را****بدو داشتي در سخن گوش را

يكي رود بد پهن در شوشتر****كه ماهي نكردي بروبر گذر

برانوش را گفت گر هندسي****پلي ساز آنجا چنانچون رسي

كه ما بازگرديم و آن پل به جاي****بماند به دانايي رهنماي

به رش كرده بالاي اين پل هزار****بخواهي ز گنج آنچ آيد به كار

تو از دانشي فيلسوفان روم****فراز آر چندي بران مرز و بوم

چو اين پل برآيد سوي خان خويش****برو تازيان باش مهمان خويش

ابا شادماني و با ايمني****ز بد دور وز دست اهريمني

به تدبير آن پل باستاد مرد****فراز آوريدش بران كاركرد

بپردخت شاپور گنجي بران****كه زان باشد آساني مردمان

چو شد شه برانوش كرد آن تمام****پلي كرد بالا هزارانش گام

چو شد پل تمام او ز ششتر برفت****سوي خان خود روي بنهاد تفت

بخش 3

همي بود شاپور با داد و راي****بلنداختر و تخت شاهي به جاي

چو سي سال بگذشت بر سر دو ماه****پراگنده شد فر و اورنگ شاد

بفرمود تا رفت پيش اورمزد****بدو گفت كاي چون گل اندر فرزد

تو بيدار باش و جهاندار

باش****جهانديدگان را خريدار باش

نگر تا به شاهي ندارد اميد****بخوان روز و شب دفتر جمشيد

بجز داد و خوبي مكن در جهان****پناه كهان باش و فر مهان

به دينار كم ناز و بخشنده باش****همان دادده باش و فرخنده باش

مزن بر كم آزار بانگ بلند****چو خواهي كه بختت بود يارمند

همه پند من سربسر يادگير****چنان هم كه من دارم از اردشير

بگفت اين و رنگ رخش زرد گشت****دل مرد برنا پر از درد گشت

چه سازي همي زين سراي سپنج****چه نازي به نام و چه نازي به گنج

ترا تنگ تابوت بهرست و بس****خورد گنج تو ناسزاوار كس

نگيرد ز تو ياد فرزند تو****نه نزديك خويشان و پيوند تو

ز ميراث دشنام باشدت بهر****همه زهر شد پاسخ پاي زهر

به يزدان گراي و سخن زو فزاي****كه اويست روزي ده و رهنماي

درود تو بر گور پيغمبرش****كه صلوات تاجست بر منبرش

پادشاهي شاپور سوم

پادشاهي شاپور سوم

چو شاپور بنشست بر جاي عم****از ايران بسي شاد و بهري دژم

چنين گفت كاي نامور بخردان****جهانديده و راي زن موبدان

بدانيد كان كس كه گويد دروغ****نگيرد ازين پس بر ما فروغ

دروغ از بر ما نباشد ز راي****كه از راي باشد بزرگي به جاي

همان مر تن سفله را دوستدار****نيابي به باغ اندرون چون نگار

سري را كجا مغز باشد بسي****گواژه نبايد زدن بر كسي

زبان را نگهدار بايد بدن****نبايد روان را به زهر آژدن

كه بر انجمن مرد بسيار گوي****بكاهد به گفتار خود آب روي

اگر دانشي مرد راند سخن****تو بشنو كه دانش نگردد كهن

دل مرد مطمع بود پر ز درد****به گرد طمع تا تواني مگرد

مكن دوستي با دروغ آزماي****همان نيز با مرد ناپاك راي

سرشت تن از چار گوهر بود****گذر زين چهارانش كمتر بود

اگر سفله گر مرد با شرم و راد****به آزادگي يك دل و يك نهاد

سيم كو ميانه

گزيند ز كار****بسند آيدش بخشش كردگار

چهارم كه بپراگند بر گزاف****همي دانشي نام جويد ز لاف

دو گيتي بيابد دل مرد راد****نباشد دل سفله يك روز شاد

بدين گيتي او را بود نام زشت****بدان گيتي اندر نيابد بهشت

دو گيتي نيابد دل مرد لاف****كه بپراگند خواسته بر گزاف

ستوده كسي كو ميانه گزيد****تن خويش را آفرين گستريد

شما را جهان آفرين يار باد****هميشه سر بخت بيدار باد

جهاندارمان باد فريادرس****كه تخت بزرگي نماند به كس

بگفت اين و از پيش برخاستند****ز يزدان برو آفرين خواستند

چو شد ساليان پنج بر چار ماه****بشد شاه روزي به نخچيرگاه

جهان شد پر از يوز و باران و سگ****چه پرنده و چند تازان به تگ

ستاره زدند از پي خوابگاه****چو چيزي بخورد و بياسود شاه

سه جام مي خسرواني بخورد****پرانديشه شد سر سوي خواب كرد

پراگنده گشتند لشكر همه****چو در خواب شد شهريار رمه

بخفت او و از دشت برخاست باد****كه كس باد ازان سان ندارد به ياد

فروبرده چوب ستاره بكند****بزد بر سر شهريار بلند

جهانجوي شاپور جنگي بمرد****كلاه كيي ديگري را سپرد

مياز و مناز و متاز و مرنج****چه تازي به كين و چه نازي به گنج

كه بهر تو اينست زين تيره گوي****هنر جوي و راز جهان را مجوي

كه گر بازيابي به پيچي بدرد****پژوهش مكن گرد رازش مگرد

چنين است كردار اين چرخ تير****چه با مرد برنا چه با مردپير

پادشاهي شيرويه

بخش 1

چو شيروي بنشست برتخت ناز****به سر برنهاد آن كيي تاج آز

برفتند گوينده ايرانيان****برو خواندند آفرين كيان

همي گفت هريك به بانگ بلند****كه اي پر هنر خسرو ارجمند

چنان هم كه يزدان تو را داد تاج****نشستي به آرام بر تخت عاج

بماناد گيتي به فرزند تو****چنين هم به خويشان و پيوند تو

چنين داد پاسخ بديشان قباد****كه همواره پيروز باشيد و شاد

نباشيم تا جاودان

بد كنش****چه نيكو بود داد باخوش منش

جهان رابداريم با ايمني****ببريم كردار آهرمني

ز بايسته تر كار پيشي مرا****كه افزون بود فرو خويشي مرا

پيامي فرستم به نزد پدر****بگويم بدو اين سخن در به در

ز ناخوب كاري كه او را ندست****برين گونه كاري به پيش آمدست

به يزدان كند پوزش او از گناه****گراينده گردد به آيين و راه

بپردازم آن گه به كار جهان****بكوشم به داد آشكار و نهان

به جاي نكوكار نيكي كنيم****دل مرد درويش رانشكنيم

دوتن بايدم راد و نيكوسخن****كجا ياد دارم كاركهن

بدان انجمن گفت كاين كاركيست****ز ايرانيان پاك و بيدار كيست

نمودند گردان سراسر به چشم****دو استاد را گر نگيرند خشم

بدانست شير وي كه ايرانيان****كر ابر گزينند پاك از ميان

چو اشتاد و خراد برزين پير****دو دانا و گوينده و يادگير

بديشان چنين گفت كاي بخردان****جهانديده و كاركرده ردان

مداريد كار جهان را به رنج****كه از رنج يابد سرافراز گنج

دو داننده بي كام برخاستند****پر از آب مژگان بياراستند

چو خراد بر زين و اشتاگشسپ****به فرمان نشستند هر دو بر اسپ

بديشان چنين گفت كز دل كنون****به بايد گرفتن ره طيسفون

پيامي رسانيد نزد پدر****سخن يادگيري همه در بدر

بگويي كه ما رانبد اين گناه****نه ايرانيان رابد اين دستگاه

كه بادا فرهٔ ايزدي يافتي****چو از نيكوي روي بر تافتي

يكي آنك ناباك خون پدر****نريزد ز تن پاك زاده پسر

نباشد همان نيز هم داستان****كه پيشش كسي گويد اين داستان

دگر آنك گيتي پر از گنج تست****رسيده بهر كشوري رنج تست

نبودي بدين نيز هم داستان****پر از درد كردي دل راستان

سديگر كه چندان دلير و سوار****كه بود اندر ايران همه نامدار

نبودند شادان ز فرزند خويش****ز بوم و برو پاك پيوند خويش

يكي سوي چين بد يكي سوي روم****پراگنده گشته بهر مرز و بوم

دگر آنك قيصر بجاي تو

كرد****ز هر گونه از تو چه تيمار خورد

سپه داد و دختر تو را داد نيز****همان گنج و با گنج بسيار چيز

همي خواست دار مسيحا بروم****بدان تا شود خرم آباد بوم

به گنج تو از دار عيسي چه سود****كه قيصر به خوبي همي شاد بود

ز بيچارگان خواسته بستدي****ز نفرين بروي تو آمد بدي

ز يزدان شناس آنچ آمدت پيش****بر انديش زان زشت كردار خويش

بدان بد كه كردي بهانه منم****سخن را نخست آستانه منم

به يزدان كه از من نبد اين گناه****نجستم كه ويران شود گاه شاه

كنون پوزش اين همه بازجوي****بدين نامداران ايران بگوي

ز هر بد كه كردي به يزدان گراي****كجا هست بر نيكوي رهنماي

مگر مر تو را او بود دستگير****بدين رنجهايي كه بودت گزير

دگر آنك فرزند بودت دو هشت****شب و روز ايشان به زندان گذشت

بدر بر كسي ايمن از تو نخفت****ز بيم تو بگذاشتندي نهفت

چو بشنيد پيغام او اين دو مرد****برفتند دلها پر از داغ و درد

برين گونه تا كشور طيسفون****همه ديده پرآب و دل پر ز خون

نشسته بدر بر گلينوش بود****كه گفتي زمين زو پر از جوش بود

همه لشكرش يك سر آراسته****كشيده همه تيغ و پيراسته

ابا جوشن و خود بسته ميان****همان تازي اسپان ببر گستوان

به جنگ اندرون گرز پولاد داشت****همه دل پر از آتش و باد داشت

چو خراد به رزين و اشتاگشسپ****فرود آمدند اين دو دانا ازاسپ

گلينوش بر پاي جست آن زمان****ز ديدار ايشان به بد شادمان

بجايي كه بايست بنشاندشان****همي مهتر نامور خواندشان

سخن گوي خراد به رزين نخست****زبان را به آب دليري بشست

گلينوش را گفت فرخ قباد****به آرام تاج كيان برنهاد

به ايران و توران و روم آگهيست****كه شيروي بر تخت شاهنشهيست

تواين جوشن و خود و گبر و كمان****چه داري

همي كيستت بد گمان

گلينوش گفت اي جهانديده مرد****به كام تو بادا همه كاركرد

كه تيمار بردي ز نازك تنم****كجا آهنين بود پيراهنم

برين مهر بر آفرين خوانمت****سزايي كه گوهر برافشانمت

نباشد به جز خوب گفتار تو****كه خورشيد بادا نگهدار تو

به كاري كجا آمدستي بگوي****پس آنگه سخنهاي من بازجوي

چنين داد پاسخ كه فرخ قباد****به خسرو مرا چند پيغام داد

اگر باز خواهي بگويم همه****پيام جهاندار شاه رمه

گلينوش گفت اين گرانمايه مرد****كه داند سخنها همه ياد كرد

ز ليكن مرا شاه ايران قباد****بسي اندرين پند و اندرز داد

كه همداستاني مكن روز و شب****كه كس پيش خسرو گشايد دو لب

مگر آنك گفتار او بشنوي****اگرپارسي گويد ار پهلوي

چنين گفت اشتاد كاي شادكام****من اندر نهاني ندارم پيام

پياميست كان تيغ بار آورد****سر سركشان در كنار آورد

تو اكنون ز خسرو برين بارخواه****بدان تا بگويم پيامش ز شاه

گلينوش بشنيد و بر پاي جست****همه بندها رابهم برشكست

بر شاه شد دست كرده بكش****چنا چون ببايد پرستار فش

بدو گفت شاها انوشه بدي****مبادا دل تو نژند از بدي

چو اشتاد و خراد به رزين به شاه****پيام آوريدند زان بارگاه

بخنديد خسرو به آواز گفت****كه اين راي تو با خرد نيست جفت

گرو شهريارست پس من كيم****درين تنگ زندان ز بهر چيم

كه از من همي بار بايدت خواست****اگر كژ گويي اگر راه راست

بيامد گلينوش نزد گوان****بگفت اين سخن گفتن پهلوان

كنون دست كرده بكش در شويد****بگوييد و گفتار او بشنويد

دو مرد خردمند و پاكيزه گوي****به دستار چيني بپوشيد روي

چو ديدند بردند پيشش نماز****ببودند هر دو زماني دراز

جهاندار بر شاد و رد بزرگ****نوشته همه پيكرش ميش و گرگ

همان زر و گوهر برو بافته****سراسر يك اندر دگر تافته

نهاليش در زير ديباي زرد****پس پشت او مسند لاژورد

بهي تناور گرفته بدست****دژم خفته

بر جايگاه نشست

چوديد آن دو مرد گرانمايه را****به دانايي اندر سرمايه را

از آن خفتگي خويشتن كرد راست****جهان آفريننده را يار خواست

به بالين نهاد آن گرامي بهي****بدان تا بپرسيد ز هر دو رهي

بهي زان دو بالش به نرمي بگشت****بي آزار گردان ز مرقد گذشت

بدين گونه تا شاد ورد مهين****همي گشت تاشد به روي زمين

به پوييد اشتاد و آن برگرفت****به ماليدش از خاك و بر سر گرفت

جهاندار از اشتاد برگاشت روي****بدان تا نديد از بهي رنگ و بوي

بهي رانهادند بر شاد ورد****همي بود برپاي پيش اين دو مرد

پر انديشه شد نامدار از بهي****نديد اندر و هيچ فال بهي

همانگه سوي آسمان كرد روي****چنين گفت كاي داور راست گوي

كه برگيرد آن راكه تو افگني****كه پيوندد آن را كه تو بشكني

چو از دوده ام بخت روشن بگشت****غم آورد چون روشنايي گذشت

به اشتاد گفت آنچ داري پيام****ازان بي منش كودك زشت كام

وزان بد سگالان كه بي دانشند****ز بي دانشي ويژه بي رامش اند

همان زان سپاه پراگندگان****پر انديشه و تيره دل بندگان

بخواهد شدن بخت زين دودمان****نماند درين تخمهٔ كس شادمان

سوي ناسزايان شود تاج وتخت****تبه گردد اين خسرواني درخت

نماند بزرگي به فرزند من****نه بر دوده و خويش و پيوند من

همه دوستان ويژه دشمن شوند****بدين دوده بد گوي و بد تن شوند

نهان آشكارا به كرد اين بهي****كه بي توشود تخت شاهي تهي

سخن هرچ بشنيدي اكنون بگوي****پيامش مرا كمتر از آب جوي

گشادند گويا زبان اين دو مرد****برآورد پيچان يكي باد سرد

بخش 2

بدان نامور گفت پاسخ شنو****يكايك ببر سوي سالار نو

به گويش كه زشت كسان را مجوي****جز آن را كه برتابي از ننگ روي

سخن هرچ گفتي نه گفتارتست****مماناد گويا زبانت درست

مگو آنچ بدخواه تو بشنود****ز گفتار بيهوده شادان شود

بدان گاه چندان نداري

خرد****كه مغزت بدانش خرد پرورد

به گفتار بي بر چو نيرو كني****روان و خرد را پر آهو كني

كسي كو گنهكار خواند تو را****از آن پس جهاندار خواند تو را

نبايد كه يابد بر تو نشست****بگيرد كم و بيش چيزي بدست

مينديش زين پس برين سان پيام****كه دشمن شود بر تو بر شادكام

به يزدان مرا كار پيراستست****نهاده بران گيتي ام خواستست

بدين جستن عيبهاي دروغ****به نزد بزرگان نگيري فروغ

بيارم كنون پاسخ اين همه****بدان تا بگوييد پيش رمه

پس از مرگ من يادگاري بود****سخن گفتن راست ياري بود

چو پيدا كنم بر تو انبوه رنج****بداني كه از رنج ماخاست گنج

نخستين كه گفتي ز هرمز سخن****به بيهوده از آرزوي كهن

ز گفتار بدگوي ما را پدر****برآشفت و شد كار زير و زبر

از انديشه او چو آگه شديم****از ايران شب تيره بي ره شديم

هما راه جستيم و بگريختيم****به دام بلا بر نياويختيم

از انديشهٔ او گناهم نبود****جز از جستن او شاه را هم نبود

شنيدم كه بر شاه من بد رسيد****ز بردع برفتم چو گوش آن شنيد

گنهكار بهرام خود با سپاه****بياراست در پيش من رزمگاه

ازو نيز بگريختم روز جنگ****بدان تا نيايم من او را به چنگ

ازان پس دگر باره باز آمدم****دلاور به جنگ ش فراز آمدم

نه پرخاش بهرام يكباره بود****جهاني بران جنگ نظاره بود

به فرمان يزدان نيكي فزاي****كه اويست بر نيك و بد رهنماي

چو ايران و توران به آرام گشت****همه كار بهرام ناكام گشت

چو از جنگ چوبينه پرداختم****نخستين بكين پدر تاختم

چو بند وي و گستهم خالان بدند****به هر كشوري بي همالان بدند

فدا كرده جان را همي پيش من****به دل هم زبان و به تن خويش من

چو خون پدر بود و درد جگر****نكرديم سستي به خون پدر

بريديم بند وي را دست و پاي****كجا

كرد بر شاه تاريك جاي

چو گستهم شد در جهان ناپديد****ز گيتي يكي گوشه اي برگزيد

به فرمان ما ناگهان كشته شد****سر و راي خونخوارگان گشته شد

دگر آنك گفتي تو از كار خويش****از آن تنگ زندان و بازار خويش

بد آن تا ز فرزند من كار بد****نيايد كزان بر سرش بد رسد

به زندان نبد بر شما تنگ و بند****همان زخم خواري و بيم گزند

بدان روزتان خوار نگذاشتم****همه گنج پيش شما داشتم

بر آيين شاهان پيشين بديم****نه بي كار و بر ديگر آيين بديم

ز نخچير و ز گوي و رامشگران****ز كاري كه اندر خور مهتران

شمارا به چيزي نبودي نياز****ز دينار وز گوهر و يوز و باز

يكي كاخ بد كرده زندانش نام****همي زيستي اندرو شادكام

همان نيز گفتار اخترشناس****كه ما را همي از تو دادي هراس

كه از تو بد آيد بدين سان كه هست****نينداختم اخترت را زدست

وزان پس نهاديم مهري بر وي****به شيرين سپرديم زان گفت و گوي

چو شاهيم شد سال بر سي و شش****ميان چنان روزگاران خوش

تو داري بياد اين سخن بي گمان****اگر چند بگذشت بر ما زمان

مرا نامه آمد ز هندوستان****بدم من بدان نيز همداستان

ز راي برين نزد مانامه بود****گهر بود و هر گونه اي جامه بود

يكي تيغ هندي و پيل سپيد****جزين هرچ بودم به گيتي اميد

ابا تيغ ديباي زربفت پنج****ز هر گونه اي اندرو برده رنج

سوي تو يكي نامه بد بر پرند****نوشته چو من ديدم از خط هند

بخواندم يكي مرد هندي دبير****سخن گوي و داننده و يادگير

چوآن نامه را او به من بر بخواند****پر از آب ديده همي سرفشاند

بدان نامه در بد كه شادان بزي****كه با تاج زر خسروي را سزي

كه چون ماه آذر بد و روز دي****جهان را تو باشي جهاندار كي

شده پادشاهي پدر سي

و هشت****ستاره برين گونه خواهد گذشت

درخشان شود روزگار بهي****كه تاج بزرگي به سر برنهي

مرا آن زمان اين سخن بد درست****ز دل مهرباني نبايست شست

من آگاه بودم كه از بخت تو****ز كار درخشيدن تخت تو

نباشد مرا بهره جز درد و رنج****تو را گردد اين تخت شاهي وگنج

ز بخشايش و دين و پيوند و مهر****نكردم دژم هيچ زان نامه چهر

به شيرين سپردم چو برخواندم****ز هر گونه انديشه ها را ندم

بر اوست با اختر تو بهم****نداند كسي زان سخن بيش و كم

گر اي دون كه خواهي كه بيني به خواه****اگر خود كني بيش و كم را نگاه

برانم كه بيني پشيمان شوي****وزين كرده ها سوي درمان شوي

دگر آنك گفتي ز زندان و بند****گر آمد ز ما بركسي برگزند

چنين بود تا بود كارجهان****بزرگان و شاهان و راي مهان

اگر تو نداني به موبد بگوي****كند زين سخن مر تو را تازه روي

كه هركس كه او دشمن ايزدست****ورا در جهان زندگاني بدست

به زندان ما ويژه ديوان بدند****كه نيكان ازيشان غريوان بدند

چو ما را نبد پيشه خون ريختن****بدان كار تنگ اندر آويختن

بدان را به زندان همي داشتم****گزند كسان خوار نگذاشتم

بسي گفت هركس كه آن دشمنند****ز تخم بدانند و آهرمنند

چو انديشه ايزدي داشتيم****سخنها همي خوار بگذاشتيم

كنون من شنيدم كه كردي رها****مرد آن را كه بد بتر از اژدها

ازين بد گنهكار ايزد شدي****به گفتار و كردارها بد شدي

چو مهتر شدي كار هشيار كن****نداني تو داننده را يار كن

مبخشاي بر هر كه رنجست زوي****اگر چند اميد گنجست زوي

بر آنكس كزو در جهان جزگزند****نبيني مر او را چه كمتر ز بند

دگر آنك از خواسته گفته اي****خردمندي و راي بنهفته اي

ز كس مانجستيم جز باژ و ساو****هر آنكس كه او داشت با باژ تاو

ز يزدان پذيرفتم

آن تاج و تخت****فراوان كشيدم ازان رنج سخت

جهان آفرين داور داد وراست****همي روزگاري دگرگونه خواست

نيم دژمنش نيز درخواست او****فزوني نجوييم دركاست او

به جستيم خشنودي دادگر****ز بخشش نديدم بكوشش گذر

چو پرسد ز من كردگار جهان****بگويم بو آشكار و نهان

بپرسد كه او از توداناترست****بهر نيك و بد بر تواناترست

همين پرگناهان كه پيش تواند****نه تيماردار و نه خويش تواند

ز من هرچ گويند زين پس همان****شوند اين گره بر تو بر بد گمان

همه بندهٔ سيم و زرند و بس****كسي را نباشند فريادرس

ازيشان تو را دل پر آسايش است****گناه مرا جاي پالايش است

نگنجد تو را اين سخن در خرد****نه زين بد كه گفتي كسي برخورد

وليكن من از بهر خود كامه را****كه برخواند آن پهلوي نامه را

همان در جهان يادگاري بود****خردمند را غمگساري بود

پس از ماهر آنكس كه گفتار ما****بخوانند دانند بازار ما

ز برطاس وز چين سپه رانديم****سپهبد بهر جاي بنشانديم

ببرديم بر دشمنان تاختن****نيارست كس گردن افراختن

چو دشمن ز گيتي پراگنده شد****همه گنج ما يك سر آگنده شد

همه بوم شد نزد ما كارگر****ز دريا كشيدند چندان گهر

كه ملاح گشت از كشيدن ستوه****مرا بود هامون و دريا و كوه

چو گنج در مها پراگنده شد****ز دينار نو به دره آگنده شد

ز ياقوت وز گوهر شاهوار****همان آلت و جامهٔ زرنگار

چو ديهيم ما بيست وشش ساله گشت****ز هر گوهري گنجها ماله گشت

درم را يكي ميخ نو ساختم****سوي شادي و مهتري آختم

بدان سال تا باژ جستم شمار****چوشد باژ دينار بر صد هزار

پراگنده افگند پند او سي****همه چرم پند او سي پارسي

بهر به دره اي در ده و دو هزار****پراگنده دينار بد شاهوار

جز از باژ و دينار هندوستان****جز از كشور روم و جا دوستان

جز از باژ وز ساو

هر كشوري****ز هر نامداري و هر مهتري

جز از رسم و آيين نوروز و مهر****از اسپان وز بندهٔ خوب چهر

جز از جوشن و خود و گوپال و تيغ****ز ما اين نبودي كسي را دريغ

جز از مشك و كافور و خز و سمور****سياه و سپيد و ز كيمال بور

هران كس كه ما را بدي زيردست****چنين باژها بر هيونان مست

همي تاختند به درگاه ما****نپيچيد گردن كس از راه ما

ز هر در فراوان كشيديم رنج****بدان تا بيا گند زين گونه گنج

دگر گنج خضرا و گنج عروس****كجا داشتيم از پي روز بوس

فراوان ز نامش سخن را نديم****سرانجام باد آورش خوانديم

چنين بيست و شش سال تا سي و هشت****به جز به آرزو چرخ بر ما نگشت

همه مهتران خود تن آسان بدند****بد انديش يك سر هراسان بدند

همان چون شنيدم ز فرمان تو****جهان را بد آمد ز پيمان تو

نماند كس اندر جهان رامشي****نبايد گزيدن به جز خامشي

همي كرد خواهي جهان پرگزند****پراز درد كاري و ناسودمند

همان پرگزندان كه نزد تواند****كه تيره شبان اور مزد تواند

همي داد خواهند تختت بباد****بدان تا نباشي به گيتي تو شاد

چو بودي خردمند نزديك تو****كه روشن شدي جان تاريك تو

به دادن نبودي كسي رازيان****كه گنجي رسيدي به ارزانيان

ايا پور كم روز و اندك خرد****روانت ز انديشه رامش برد

چنان دان كه اين گنج من پشت تست****زمانه كنون پاك در مشت تست

هم آرايش پادشاهي بود****جهان بي درم در تباهي بود

شود بي درم شاه بيدادگر****تهي دست را نيست هوش و هنر

به بخشش نباشد ورا دستگاه****بزرگان فسوسيش خوانند شاه

ار اي دون كه از تو به دشمن رسد****همي بت بدست بر همن رسد

ز يزدان پرستنده بيزار گشت****ورا نام و آواز تو خوار گشت

چو بي گنج باشي نپايد سپاه****تو را زيردستان نخوانند

شاه

سگ آن به كه خواهندهٔ نان بود****چو سيرش كني دشمن جان بود

دگر آنك گفتي ز كار سپاه****كه در بو مهاشان نشاندم به راه

ز بي دانشي اين نيايد پسند****نداني همي راه سود از گزند

چنين است پاسخ كه از رنج من****فراز آمد اين نامور گنج من

ز بيگانگان شهرها بستدم****همه دشمنان را به هم بر زدم

بدان تا به آرام برتخت ناز****نشينيم بي رنج و گرم و گداز

سواران پراگنده كردم به مرز****پديد آمد اكنون ز ناارز ارز

چو از هر سوي بازخواني سپاه****گشاده ببيند بد انديش راه

كه ايران چوباغيست خرم بهار****شكفته هميشه گل كامگار

پراز نرگس و نار و سيب و بهي****چو پاليز گردد ز مردم تهي

سپر غم يكايك ز بن بركنند****همه شاخ نارو بهي بشكنند

سپاه و سليحست ديوار اوي****به پرچينش بر نيزه ها خار اوي

اگر بفگني خيره ديوار باغ****چه باغ و چه دشت و چه درياچه راغ

نگر تا تو ديوار او نفگني****دل و پشت ايرانيان نشكني

كزان پس بود غارت و تاختن****خروش سواران و كين آختن

زن و كودك و بوم ايرانيان****به انديشهٔ بد منه در ميان

چو سالي چنين بر تو بر بگذرد****خردمند خواند تو را بي خرد

من اي دون شنيدم كجا تو مهي****همه مردم ناسزا رادهي

چنان دان كه نوشين روان قباد****به اندرز اين كرد در نامه ياد

كه هركو سليحش به دشمن دهد****همي خويشتن رابه كشتن دهد

كه چون بازخواهد كش آيد به كار****بدانديش با او كند كارزار

دگر آنك دادي ز قيصر پيام****مرا خواندي دو دل و خويش كام

سخنها نه از يادگار تو بود****كه گفتار آموزگار تو بود

وفا كردن او و از ما جفا****تو خود كي شناسي جفا از وفا

بدان پاسخش اي بد كم خرد****نگويم جزين نيز كه اندر خورد

تو دعوي كني هم تو باشي گوا****چنين مرد

بخرد ندارد روا

چو قيصر ز گرد بلا رخ بشست****به مردي چو پرويز داماد جست

هر آنكس كه گيتي ببد نسپرد****به مغز اندرون باشد او را خرد

بدانم كه بهرام بسته ميان****ابا او يكي گشته ايرانيان

به رومي سپاهي نشايد شكست****نسايد روان ريگ با كوه دست

بدان رزم يزدان مرا ياربود****سپاه جهان نزد من خوار بود

شنيدند ايرانيان آنچ بود****تو را نيز زيشان ببايد شنود

مرا نيز چيزي كه بايست كرد****به جاي نياطوس روز نبرد

ز خوبي و از مردمي كرده ام****به پاداش او روز بشمرده ام

بگويد تو را زاد فرخ همين****جهان را به چشم جواني مبين

گشسپ آنك بد نيز گنجور ما****همان موبد پاك دستور ما

كه از گنج ما به دره بد صد هزار****كه دادم بدان روميان يادگار

نياطوس را مهره دادم هزار****ز ياقوت سرخ از در گوشوار

كجا سنگ هر مهره اي بد هزار****ز مثقال گنجي چو كردم شمار

همان در خوشاب بگزيده صد****درو مرد دانا نديد ايچ بد

كه هرحقه اي را چو پنجه هزار****به دادي درم مرد گوهر شمار

صد اسپ گرانمايه پنجه به زين****همه كرده از آخر ما گزين

دگر ويژه با جل ديبه بدند****كه در دشت با باد همره بدند

به نزديك قيصر فرستادم اين****پس از خواسته خواندمش آفرين

ز دار مسيحا كه گفتي سخن****به گنج اندر افگنده چوبي كهن

نبد زان مرا هيچ سود و زيان****ز ترسا شنيدي تو آواز آن

شگفت آمدم زانك چون قيصري****سر افراز مردي و نام آوري

همه گرد بر گرد او بخردان****همش فيلسوفان و هم موبدان

كه يزدان چرا خواند آن كشته را****گرين خشك چوب وتبه گشته را

گر آن دار بيكار يزدان بدي****سرمايهٔ اور مزد آن بدي

برفتي خود از گنج ما ناگهان****مسيحا شد او نيستي در جهان

دگر آنك گفتي كه پوزش بگوي****كنون توبه كن راه يزدان بجوي

ورا پاسخ

آن بد كه ريزنده باد****زبان و دل و دست و پاي قباد

مرا تاج يزدان به سر برنهاد****پذيرفتم و بودم از تاج شاد

بپردان سپرديم چون بازخواست****ندانم زبان در دهانت چراست

به يزدان بگويم نه با كودكي****كه نشناسد او بد ز نيك اندكي

همه كار يزدان پسنديده ام****همان شور و تلخي بسي ديده ام

مرا بود شاهي سي و هشت سال****كس از شهر ياران نبودم همال

كسي كاين جهان داد ديگر دهد****نه بر من سپاسي همي برنهد

برين پادشاهي كنم آفرين****كه آباد بادا به دانا زمين

چو يزدان بود يار و فريادرس****نيازد به نفرين ما هيچ كس

بدان كودك زشت و نادان بگوي****كه ما را كنون تيره گشت آب روي

كه پدرود بادي تو تا جاودان****سر و كار ما باد با به خردان

شما اي گرامي فرستادگان****سخن گوي و پر مايه آزادگان

ز من هر دو پدرود باشيد نيز****سخن جز شنيده مگوييد چيز

كنم آفرين بر جهان سر به سر****كه او را نديدم مگر برگذر

بميرد كسي كو ز مادر بزاد****ز كيخسرو آغاز تا كي قباد

چو هوشنگ و طهمورث و جمشيد****كزيشان بدي جاي بيم واميد

كه ديو و دد و دام فرمانش برد****چو روشن سرآمد برفت و بمرد

فريدون فرخ كه او از جهان****بدي دور كرد آشكار و نهان

ز بد دست ضحاك تازي ببست****به مردي زچنگ زمانه نجست

چو آرش كه بردي به فرسنگ تير****چو پيروزگر قارن شيرگير

قباد آنك آمد ز البرز كوه****به مردي جهاندار شد با گروه

كه از آبگينه همي خانه كرد****وزان خانه گيتي پر افسانه كرد

همه در خوشاب بد پيكرش****ز ياقوت رخشنده بودي درش

سياوش همان نامدار هژير****كه كشتش به روز جواني دبير

كجا گنگ دژ كرد جايي به رنج****وزان رنج برده نديد ايچ گنج

كجا رستم زال و اسفنديار****كزيشان سخن ماندمان يادگار

چو گودرز و هفتاد پور

گزين****سواران ميدان و شيران كين

چو گشتاسپ شاهي كه دين بهي****پذيرفت و زو تازه شد فرهي

چو جا ماسپ كاندر شمار سپهر****فروزنده تر بد ز گردنده مهر

شدند آن بزرگان و دانندگان****سواران جنگي و مردانگان

كه اندر هنر اين ازان به بدي****به سال آن يكي از دگر مه بدي

به پرداختند اين جهان فراخ****بماندند ميدان و ايوان و كاخ

ز شاهان مرا نيز همتانبود****اگر سال را چند بالا نبود

جهان را سپردم به نيك و به بد****نه آن را كه روزي به من بد رسد

بسي راه دشوار بگذاشتيم****بسي دشمن از پيش برداشتيم

همه بومها پر ز گنج منست****كجا آب و خاكست رنج منست

چو زين گونه بر من سرآيد جهان****همي تيره گردد اميد مهان

نماند به فرزند من نيز تخت****بگردد ز تخت و سرآيدش بخت

فرشته بيايد يكي جان ستان****بگويم بدو جانم آسان ستان

گذشتن چو بر چينود پل بود****به زير پي اندر همه گل بود

به توبه دل راست روشن كنيم****بي آزاري خويش جوشن كنيم

درستست گفتار فرزانگان****جهانديده و پاك دانندگان

كه چون بخت بيدار گيرد نشيب****ز هر گونه اي ديد بايد نهيب

چو روز بهي بر كسي بگذرد****اگر باز خواند ندارد خرد

پيام من اينست سوي جهان****به نزد كهان و به نزد مهان

شما نيز پدرود باشيد و شاد****ز من نيز بر بد مگيريد ياد

چو اشتاد و خراد به رزين گو****شنيدند پيغام آن پيش رو

به پيكان دل هر دو دانا بخست****به سر بر زدند آن زمان هر دو دست

ز گفتار هر دو پشيمان شدند****به رخسارگان بر تپنچه زدند

ببر بر همه جامشان چاك بود****سر هر دو دانا پر از خاك بود

برفتند گريان ز پيشش به در****پر از درد جان و پراندوه سر

به نزديك شيرويه رفت اين دو مرد****پر آژنگ رخسار و دل پر ز درد

يكايك

بدادند پيغام شاه****به شيروي بي مغز و بي دستگاه

بخش 3

چوبشنيد شيروي بگريست سخت****دلش گشت ترسان ازان تاج وتخت

چوازپيش برخاستند آن گروه****كه او راهمي داشتندي ستوه

به گفتار زشت و به خون پدر****جوان را همي سوختندي جگر

فرود آمد از تخت شاهي قباد****دودست گرامي به سر برنهاد

ز مژگان همي بر برش خون چكيد****چو آگاهي او به دشمن رسيد

چوبرزد سرازتيره كوه آفتاب****بد انديش را سر بر آمد ز خواب

برفتند يكسر سوي بارگاه****چو بشنيد بنشست برگاه شاه

برفتند گردنكشان پيش او****ز گردان بيگانه و خويش او

نشستند با روي كرده دژم****زبانش نجنبيد بر بيش و كم

بدانست كايشان بدانسان دژم****نشسته چرايند بادرد وغم

بديشان چنين گفت كان شهريار****كجا باشد از پشت پروردگار

كه غمگين نباشد به درد پدر****نخوانمش جز بد تن و بد گهر

نبايد كه دارد بدو كس اميد****كه او پوده تر باشد از پوده بيد

چنين يافت پاسخ زمرد گناه****كه هركس كه گويد پرستم دو شاه

تو او رابه دل نا هشيوار خوان****وگر ارجمندي بود خوار خوان

چنين داد شيروي پاسخ كه شاه****چوبي گنج باشد نيرزد سپاه

سخن خوب را نيم يك ماه نيز****ز راه درشتي نگوييم چيز

مگر شاد باشيم ز اندرز او****كه گنجست سرتاسر اين مرز او

چو پاسخ شنيدند برخاستند****سوي خانه ها رفتن آراستند

به خواليگران شاه شيروي گفت****كه چيزي ز خسرو نبايد نهفت

به پيشش همه خوان زرين نهيد****خورشها بر و چرب و شيرين نهيد

برنده همي برد و خسرو نخورد****ز چيزي كه ديدي بخوان گرم و سرد

همه خوردش از دست شيرين بدي****كه شيرين بخوردنش غمگين بدي

بخش 4

كنون شيرين بار بد گوش دار****سر مهتران رابه آغوش دار

چو آگاه شد بار بد زانك شاه****به پرداخت بي داد و بي كام گاه

ز جهرم بيامد سوي طيسفون****پر از آب مژگان و دل پر ز خون

بيامد بدان خانه او را بديد****شده لعل رخسار او شنبليد

زماني همي بود در پيش

شاه****خروشان بيامد سوي بارگاه

همي پهلواني برو مويه كرد****دو رخساره زرد و دلي پر ز درد

چنان بد كه زاريش بشنيد شاه****همان كس كجا داشت او را نگاه

نگهبان كه بودند گريان شدند****چو بر آتش مهر بريان شدند

همي گفت الايا ردا خسروا****بزرگاسترگاتن آور گوا

كجات آن همه بزرگي و آن دستگاه****كجات آن همه فرو تخت وكلاه

كجات آن همه برز وبالا وتاج****كجات آن همه ياره وتخت عاج

كجات آن همه مردي و زور و فر****جهان راهمي داشتي زير پر

كجا آن شبستان و رامشگران****كجا آن بر و بارگاه سران

كجا افسر و كاوياني درفش****كجا آن همه تيغهاي بنفش

كجا آن دليران جنگ آوران****كجا آن رد و موبد و مهتران

كجا آن همه بزم وساز شكار****كجا آن خراميدن كارزار

كجا آن غلامان زرين كمر****كجا آن همه راي وآيين وفر

كجا آن سرافراز جان و سپار****كه با تخت زر بود و با گوشوار

كجا آن همه لشكر و بوم و بر****كجا آن سرافرازي و تخت زر

كجا آن سرخود و زرين زره****ز گوهر فگنده گره بر گره

كجا اسپ شبديز و زرين ركيب****كه زير تو اندر بدي ناشكيب

كجا آن سواران زرين ستام****كه دشمن بدي تيغشان رانيام

كجا آن همه رازوان بخردي****كجا آن همه فره ايزدي

كجا آن همه بخشش روز بزم****كجا آن همه كوشش روز رزم

كجا آن همه راهوار استران****عماري زرين و فرمانبران

هيونان و بالا وپيل سپيد****همه گشته از جان تو نااميد

كجاآن سخنها به شيرين زبان****كجا آن دل و راي و روشن روان

ز هر چيز تنها چرا ماندي****ز دفتر چنين روز كي خواندي

مبادا كه گستاخ باشي به دهر****كه زهرش فزون آمد از پاي زهر

پسر خواستي تابود يار و پشت****كنون از پسر رنجت آمد به مشت

ز فرزند شاهان به نيرو شوند****ز رنج زمانه بي آهو شوند

شهنشاه را

چونك نيرو بكاست****چو بالاي فرزند او گشت راست

هر آنكس كه او كار خسرو شنود****به گيتي نبايدش گستاخ بود

همه بوم ايران تو ويران شمر****كنام پلنگان و شيران شمر

سر تخم ساسانيان بود شاه****كه چون اونبيند دگر تاج و گاه

شد اين تخمهٔ ويران و ايران همان****برآمد همه كامهٔ بدگمان

فزون زين نباشد كسي را سپاه****ز لشكر كه آمدش فريادخواه

گزند آمد از پاسبان بزرگ****كنون اندر آيد سوي رخنه گرگ

نباشد سپاه تو هم پايدار****چو برخيزد از چار سو كار زار

روان تو را دادگر يار باد****سر بد سگالان نگونسار باد

به يزدان و نام تو اي شهريار****به نوروز و مهر و بخرم بهار

كه گر دست من زين سپس نيز رود****بسايد مبادا به من بر درود

بسوزم همه آلت خويش را****بدان تا نبينم بدانديش را

ببريد هر چارانگشت خويش****بريده همي داشت در مشت خويش

چو در خانه شد آتشي بر فروخت****همه آلت خويش يكسر بسوخت

بخش 5

هر آنكس كه بد كرد با شهريار****شب و روز ترسان بد از روزگار

چو شيروي ترسنده و خام بود****همان تخت پيش اندرش دام بود

بدانست اختر شمر هرك ديد****كه روز بزرگان نخواهد رسيد

برفتند هركس كه بد كرده بود****بدان كار تاب اندر آورده بود

ز درگاه يكسر به نزد قباد****از آن كار تاب بيداد كردند ياد

كه يك بار گفتيم و اين ديگرست****تو را خود جزين داوري درسرست

نشسته به يك شهر بي بر دو شاه****يكي گاه دارد يكي زيرگاه

چو خويشي فزايد پدر با پسر****همه بندگان راببرند سر

نييم اندرين كار همداستان****مزن زين سپس پيش ما داستان

بترسيد شيروي و ترسنده بود****كه در چنگ ايشان يكي بنده بود

چنين داد پاسخ كه سرسوي دام****نيارد مگر مردم زشت نام

شما را سوي خانه بايد شدن****بران آرزو راي بايد زدن

به جوييد تا كيست اندر جهان****كه

اين رنج برماسرآرد نهان

كشنده همي جست بدخواه شاه****بدان تا كنندش نهاني تباه

كس اندر جهان زهرهٔ آن نداشت****زمردي همان بهرهٔ آن نداشت

كه خون چنان خسروي ريختي****همي كوه در گردن آويختي

ز هر سو همي جست بدخواه شاه****چنين تا بديدند مردي به راه

دو چشمش كبود و در خساره زرد****تني خشك و پر موي و رخ لاژورد

پر از خاك پاي و شكم گرسنه****تن مرد بيدادگر برهنه

ندانست كس نام او در جهان****ميان كهان و ميان مهان

بر زاد فرخ شد اين مرد زشت****كه هرگز مبيناد خرم بهشت

بدو گفت كاين رزم كارمنست****چو سيرم كني اين شكار منست

بدو گفت روگر تواني بكن****وزين بيش مگشاي لب بر سخن

يكي كيسه دينار دادم تو را****چو فرزند او يار دادم تو را

يكي خنجري تيز دادش چوآب****بيامد كشنده سبك پرشتاب

چو آن بدكنش رفت نزديك شاه****ورا ديده پابند در پيش گاه

به لرزيد خسرو چو او را بديد****سرشكش ز مژگان به رخ برچكيد

بدو گفت كاي زشت نام تو چيست****كه زاينده را برت و بايد گريست

مرا مهر هرمزد خوانند گفت****غريبم بدين شهر بي يار و جفت

چنين گفت خسرو كه آمد زمان****بدست فرومايهٔ بدگمان

به مردم نماند همي چهراو****به گيتي نجويد كسي مهر او

يكي ريدكي پيش او بد بپاي****بريدك چنين گفت كاي رهنماي

بروتشت آب آر و مشك و عبير****يكي پاك ترجامهٔ دلپذير

پرستنده بشنيد آواز اوي****ندانست كودك همي رازاوي

ز پيشش بيامد پرستار خرد****يكي تشت زرين بر شاه برد

ابا جامه و آبدستان وآب****همي كرد خسرو ببردن شتاب

چو برسم بديد اندر آمد بواژ****نه گاه سخن بود و گفتار ژاژ

چو آن جامه ها را بپوشيد شاه****به زمزم همي توبه كرد از گناه

يكي چادر نو به سر در كشيد****بدان تا رخ جان ستان رانديد

بشد مهر هرمزد خنجر بدست****در خانهٔ پادشا راببست

سبك رفت و جامه ازو

در كشيد****جگرگاه شاه جهان بر دريد

بپيچيد و بر زد يكي سرد باد****به زاري بران جامه بر جان بداد

برين گونه گردد جهان جهان****همي راز خويش از تو دارد نهان

سخن سنج بي رنج گر مرد لاف****نبيند ز كردار او جز گزاف

اگر گنج داري و گر گرم ورنج****نماني همي در سراي سپنج

بي آزاري و راستي برگزين****چو خواهي كه يابي به داد آفرين

چو آگاهي آمد به بازار و راه****كه خسرو بران گونه برشد تباه

همه بدگمانان به زندان شدند****به ايوان آن مستمندان شدند

گرامي ده و پنج فرزند بود****به ايوان شاه آنك دربند بود

به زندان بكشتندشان بي گناه****بدانگه كه برگشته شد بخت شاه

جهاندار چيزي نيارست گفت****همي داشت آن انده اندر نهفت

چو بشنيد شيرويه چندي گريست****از آن پس نگهبان فرستاد بيست

بدان تا زن و كودكانشان نگاه****بدارد پس از مرگ آن كشته شاه

شد آن پادشاهي و چندان سپاه****بزرگي و مردي و آن دستگاه

كه كس را ز شاهنشهان آن نبود****نه از نامداران پيشين شنود

يكي گشت با آنك ناني فراخ****نيابد نبيند برو بوم و كاخ

خردمند گويد نيارد بها****هر آنكس كه ايمن شد از اژدها

جهان رامخوان جز دلاور نهنگ****بخايد به دندان چو گيرد به چنگ

سرآمد كنون كار پرويز شاه****شد آن نامور تخت و گنج و سپاه

بخش 6

چو آوردم اين روز خسرو ببن****ز شيروي و شيرين گشايم سخن

چو پنجاه و سه روز بگذشت زين****كه شد كشته آن شاه با آفرين

به شيرين فرستاد شيروي كس****كه اي نره جادوي بي دست رس

همه جادويي داني و بدخويي****به ايران گنكار تركس تويي

به تنبل همي داشتي شاه را****به چاره فرود آوري ماه را

بترس اي گنهكار و نزد من آي****به ايوان چنين شاد و ايمن مپاي

برآشفت شيرين ز پيغام او****وزان پرگنه زشت دشنام او

چنين گفت كنكس كه خون پدر****بريزد

مباداش بالا وبر

نبينم من آن بدكنش راز دور****نه هنگام ماتم نه هنگام سور

دبيري بياورد انده بري****همان ساخته پهلوي دفتري

بدان مرد داننده اندرز كرد****همه خواسته پيش او ارز كرد

همي داشت لختي به صندوق زهر****كه زهرش نبايست جستن به شهر

همي داشت آن زهر با خويشتن****همي دوخت سرو چمن را كفن

فرستاد پاسخ به شيروي باز****كه اي تاجور شاه گردن فراز

سخنها كه گفتي تو برگست و باد****دل و جان آن بدكنش پست باد

كجا در جهان جادويي جز بنام****شنو دست و بو دست زان شادكام

وگر شاه ازين رسم و اندازه بود****كه راي وي از جادوي تازه بود

كه جادو بدي كس به مشكوي شاه****به ديده به ديدي همان روي شاه

مرا از پي فرخي داشتي****كه شبگير چون چشم بگماشتي

ز مشكوي زرين مرا خواستي****به ديدار من جان بياراستي

ز گفتار چونين سخن شرم دار****چه بندي سخن كژ بر شهريار

ز دادار نيكي دهش ياد كن****به پيش كس اندر مگو اين سخن

ببردند پاسخ به نزديك شاه****بر آشفت شيروي زان بيگناه

چنين گفت كز آمدن چاره نيست****چو تو در زمانه سخن خواره نيست

چو بشنيد شيرين پراز درد شد****بپيچيد و رنگ رخش زرد شد

چنين داد پاسخ كه نزد تو من****نيايم مگر با يكي انجمن

كه باشند پيش تو دانندگان****جهانديده و چيز خوانندگان

فرستاد شيروي پنجاه مرد****بياورد داننده و سالخورد

وزان پس بشيرين فرستاد كس****كه برخيز و پيش آي و گفتار بس

چو شيرين شنيد آن كبود و سياه****بپوشيد و آمد به نزديك شاه

بشد تيز تا گلشن شادگان****كه با جاي گوينده آزادگان

نشست از پس پرده اي پادشا****چناچون بود مردم پارسا

به نزديك او كس فرستاد شاه****كه از سوك خسرو برآمد دو ماه

كنون جفت من باش تا برخوري****بدان تا سوي كهتري ننگري

بدارم تو را هم بسان پدر****وزان نيز نامي تر و

خوب تر

بدو گفت شيرين كه دادم نخست****بده وانگهي جان من پيش تست

وزان پس نياسايم از پاسخت****ز فرمان و راي و دل فرخت

بدان گشت شيروي همداستان****كه برگويد آن خوب رخ داستان

زن مهتر از پرده آواز داد****كه اي شاه پيروز بادي و شاد

تو گفتي كه من بد تن و جادوام****ز پا كي و از راستي يك سوام

بدو گفت كه شيرويه بود اين چنين****ز تيزي جوانان نگيرند كين

چنين گفت شيرين به آزادگان****كه بودند در گلشن شادگان

چه ديديد ازمن شما از بدي****ز تاري و كژي و نابخردي

بسي سال بانوي ايران بدم****بهر كار پشت دليران بدم

نجستم هميشه جز از راستي****ز من دور بد كژي وكاستي

بسي كس به گفتار من شهر يافت****ز هر گونه اي از جهان بهر يافت

به ايران كه ديد از بنه سايه ام****وگر سايهٔ تاج و پيرايه ام

بگويد هر آنكس كه ديد و شنيد****همه كار ازين پاسخ آمد پديد

بزرگان كه بودند در پيش شاه****ز شيرين به خوبي نمودند راه

كه چون او زني نيست اندر جهان****چه در آشكار و چه اندر نهان

چنين گفت شيرين كه اي مهتران****جهان گشته و كار ديده سران

بسه چيز باشد زنان رابهي****كه باشند زيباي گاه مهي

يكي آنك باشرم و باخواستست****كه جفتش بدو خانه آراستست

دگرآنك فرخ پسر زايد او****ز شوي خجسته بيفزايد او

سه ديگر كه بالا و رويش بود****به پوشيدگي نيز مويش بود

بدان گه كه من جفت خسرو بدم****به پيوستگي در جهان نو بدم

چو بي كام و بي دل بيامد ز روم****نشستن نبود اندرين مرز و بوم

از آن پس بران كامگاري رسيد****كه كس در جهان آن نديد و شنيد

وزو نيز فرزند بودم چهار****بديشان چنان شاد بد شهريار

چو نستود و چون شهريار و فرود****چو مردان شه آن تاج چرخ كبود

ز جم و فريدون

چو ايشان نزاد****زبانم مباد ار بپيچم ز داد

بگفت اين و بگشاد چادر ز روي****همه روي ماه و همه پشت موي

سه ديگر چنين است رويم كه هست****يكي گر دروغست بنماي دست

مرا از هنر موي بد در نهان****كه آن رانديدي كس اندر جهان

نمودم همه پيشت اين جادويي****نه از تنبل و مكر وز بدخويي

نه كس موي من پيش ازين ديده بود****نه از مهتران نيز بشنيده بود

ز ديدار پيران فرو ماندند****خيو زير لبها برافشاندند

چو شيروي رخسار شيرين بديد****روان نهانش ز تن برپريد

ورا گفت جز تو نبايد كسم****چو تو جفت يابم به ايران بسم

زن خوب رخ پاسخش داد باز****كه از شاه ايران نيم بي نياز

سه حاجت بخواهم چو فرمان دهي****كه بر تو بماناد شاهنشهي

بدو گفت شيروي جانم توراست****دگر آرزو هرچ خواهي رواست

بدو گفت شيرين كه هر خواسته****كه بودم بدين كشور آراسته

ازين پس يكايك سپاري به من****همه پيش اين نامور انجمن

بدين نامه اندر نهي خط خويش****كه بيزارم از چيز او كم و بيش

بكرد آنچ فرمود شيروي زود****زن از آرزوها چو پاسخ شنود

به راه آمد از گلشن شادگان****ز پيش بزرگان و آزادگان

به خانه شد و بنده آزاد كرد****بدان خواسته بنده را شاد كرد

دگر هرچ بودش به درويش داد****بدان كو ورا خويش بد بيش داد

ببخشيد چندي به آتشكده****چه برجاي و روز و جشن سده

دگر بر كنامي كه ويران شدست****رباطي كه آرام شيران بدست

به مزد جهاندار خسرو بداد****به نيكي روان ورا كرد شاد

بيامد بدان باغ و بگشاد روي****نشست از بر خاك بي رنگ و بوي

همه بندگان را بر خويش خواند****مران هر يكي رابه خوبي نشاند

چنين گفت زان پس به بانگ بلند****كه هركس كه هست از شما ارجمند

همه گوش داريد گفتار من****نبيند كسي نيز ديدار من

مگوييد يك

سر جز از راستي****نيايد ز دانندگان كاستي

كه زان پس كه من نزد خسرو شدم****به مشكوي زرين او نوشدم

سر بانوان بودم و فر شاه****از آن پس چو پيدا شد از من گناه

نبايد سخن هيچ گفتن بروي****چه روي آيد اندر زني چاره جوي

همه يكسر از جاي برخاستند****زبانها به پاسخ بياراستند

كه اي نامور بانوي بانوان****سخن گوي و دانا و روشن روان

به يزدان كه هرگز تو راكس نديد****نه نيز از پس پرده آوا شنيد

همانا ز هنگام هوشنگ باز****چو تو نيز ننشست بر تخت ناز

همه خادمان و پرستندگان****جهانجوي و بيدار دل بندگان

به آواز گفتند كاي سرفراز****ستوده به چين و به روم و طراز

كه يارد سخن گفتن از تو به بد****بدي كردن از روي تو كي سزد

چنين گفت شيرين كه اين بدكنش****كه چرخ بلندش كند سرزنش

پدر را بكشت از پي تاج و تخت****كزين پس مبيناد شادي و بخت

مگر مرگ را پيش ديوار كرد****كه جان پدر را به تن خوار كرد

پيامي فرستاد نزديك من****كه تاريك شد جان باريك من

بدان گفتم اين بد كه من زنده ام****جهان آفرين را پرستنده ام

پديدار كردم همه راه خويش****پراز درد بودم ز بدخواه خويش

پس از مرگ من بر سر انجمن****زبانش مگر بد سرايد ز من

ز گفتار او ويژه گريان شدند****هم از درد پرويز بريان شدند

برفتند گويندگان نزد شاه****شنيده به گفتند زان بي گناه

بپرسيد شيروي كاي نيك خوي****سه ديگر چه چيز آمدت آرزوي

فرستاد شيرين به شيروي كس****كه اكنون يكي آرزو ماند و بس

گشايم در دخمهٔ شاه باز****به ديدار او آمدستم نياز

چنين گفت شيروي كاين هم رواست****بديدار آن مهتر او پادشاست

نگهبان در دخمه را باز كرد****زن پارسا مويه آغاز كرد

بشد چهر بر چهر خسرو نهاد****گذشته سخنها برو كرد ياد

هم آنگه زهر هلاهل بخورد****ز

شيرين روانش برآورد گرد

نشسته بر شاه پوشيده روي****به تن بريكي جامه كافور بوي

به ديوار پشتش نهاد و بمرد****بمرد و ز گيتي نشانش ببرد

چو بشنيد شيروي بيمار گشت****ز ديدار او پر ز تيمار گشت

بفرمود تا دخمه ديگر كنند****ز مشك وز كافورش افسر كنند

در دخمهٔ شاه كرد استوار****برين بر نيامد بسي روزگار

كه شيروي را زهر دادند نيز****جهان را ز شاهان پرآمد قفيز

به شومي بزاد و به شومي بمرد****همان تخت شاهي پسر را سپرد

كسي پادشاهي كند هفت ماه****بهشتم ز كافور يابد كلاه

به گيتي بهي بهتر از گاه نيست****بدي بتر از عمر كوتاه نيست

كنون پادشاهي شاه اردشير****بگويم كه پيش آمدم ناگزير

داستان رستم و شغاد

بخش 1

يكي پير بد نامش آزاد سرو****كه با احمد سهل بودي به مرو

دلي پر ز دانش سري پر سخن****زبان پر ز گفتارهاي كهن

كجا نامهٔ خسروان داشتي****تن و پيكر پهلوان داشتي

به سام نريمان كشيدي نژاد****بسي داشتي رزم رستم به ياد

بگويم كنون آنچ ازو يافتم****سخن را يك اندر دگر بافتم

اگر مانم اندر سپنجي سراي****روان و خرد باشدم رهنماي

سرآرم من اين نامهٔ باستان****به گيتي بمانم يكي داستان

به نام جهاندار محمود شاه****ابوالقاسم آن فر ديهيم و گاه

خداوند ايران و نيران و هند****ز فرش جهان شد چو رومي پرند

به بخشش همي گنج بپراگند****به دانايي از گنج نام آگند

بزرگست و چون ساليان بگذرد****ازو گويد آنكس كه دارد خرد

ز رزم و ز بزم و ز بخش و شكار****ز دادش جهان شد چو خرم بهار

خنك آنك بيند كلاه ورا****همان بارگاه و سپاه ورا

دو گوش و دو پاي من آهو گرفت****تهي دستي و سال نيرو گرفت

ببستم برين گونه بدخواه بخت****بنالم ز بخت بد و سال سخت

شب و روز خوانم همي آفرين****بران دادگر شهريار زمين

همه شهر با من بدين

ياورند****جز آنكس كه بددين و بدگوهرند

كه تا او به تخت كيي برنشست****در كين و دست بدي را ببست

بپيچاند آن را كه بيشي كند****وگر چند بيشي ز پيشي كند

ببخشايد آن را كه دارد خرد****ز اندازهٔ روز برنگذرد

ازو يادگاري كنم در جهان****كه تا هست مردم نگردد نهان

بدين نامهٔ شهرياران پيش****بزرگان و جنگي سواران پيش

همه رزم و بزمست و راي و سخن****گذشته بسي روزگار كهن

همان دانش و دين و پرهيز و راي****همان رهنموني به ديگر سراي

ز چيزي كزيشان پسند آيدش****همين روز را سودمند آيدش

كزان برتران يادگارش بود****همان مونس روزگارش بود

همي چشم دارم بدين روزگار****كه دينار يابم من از شهريار

دگر چشم دارم به ديگر سراي****كه آمرزش آيد مرا از خداي

كه از من پس از مرگ ماند نشان****ز گنج شهنشاه گردنكشان

كنون بازگردم به گفتار سرو****فروزندهٔ سهل ماهان به مرو

بخش 2

چنين گويد آن پير دانش پژوه****هنرمند و گوينده و با شكوه

كه در پرده بد زال را برده اي****نوازندهٔ رود و گوينده اي

كنيزك پسر زاد روزي يكي****كه ازماه پيدا نبود اندكي

به بالا و ديدار سام سوار****ازو شاد شد دودهٔ نامدار

ستاره شناسان و كنداوران****ز كشمير و كابل گزيده سران

ز آتش پرست و ز يزدان پرست****برفتند با زيج رومي به دست

گرفتند يكسر شمار سپهر****كه دارد بران كودك خرد مهر

ستاره شمركان شگفتي بديد****همي اين بدان آن بدين بنگريد

بگفتند با زال سام سوار****كه اي از بلند اختران يادگار

گرفتيم و جستيم راز سپهر****ندارد بدين كودك خرد مهر

چو اين خوب چهره به مردي رسد****به گاه دليري و گردي رسد

كند تخمهٔ سام نيرم تباه****شكست اندرآرد بدين دستگاه

همه سيستان زو شود پرخروش****همه شهر ايران برآيد به جوش

شود تلخ ازو روز بر هر كسي****ازان پس به گيتي نماند بسي

غمي گشت زان كار دستان سام****ز دادار گيتي همي

برد نام

به يزدان چنين گفت كاي رهنماي****تو داري سپهر روان را به پاي

به هر كار پشت و پناهم توي****نمايندهٔ راي و راهم توي

سپهر آفريدي و اختر همان****همه نيكويي باد ما را گمان

بجز كام و آرام و خوبي مباد****ورا نام كرد آن سپهبد شغاد

همي داشت مادر چو شد سير شير****دلارام و گوينده و يادگير

بران سال كودك برافراخت يال****بر شاه كابل فرستاد زال

جوان شد به بالاي سرو بلند****سواري دلاور به گرز و كمند

سپهدار كابل بدو بنگريد****همي تاج و تخت كيان را سزيد

به گيتي به ديدار او بود شاد****بدو داد دختر ز بهر نژاد

ز گنج بزرگ آنچ بد در خورش****فرستاد با نامور دخترش

همي داشتش چون يكي تازه سيب****كز اختر نبودي بروبر نهيب

بزرگان ايران و هندوستان****ز رستم زدندي همي داستان

چنان بد كه هر سال يك چرم گاو****ز كابل همي خواستي باژ و ساو

در انديشهٔ مهتر كابلي****چنان بد كزو رستم زابلي

نگيرد ز كار درم نيز ياد****ازان پس كه داماد او شد شغاد

چو هنگام باژ آمد آن بستدند****همه كابلستان بهم بر زدند

دژم شد ز كار برادر شغاد****نكرد آن سخن پيش كس نيز ياد

چنين گفت با شاه كابل نهان****كه من سير گشتم ز كار جهان

برادر كه او را ز من شرم نيست****مرا سوي او راه و آزرم نيست

چه مهتر برادر چه بيگانه اي****چه فرزانه مردي چه ديوانه اي

بسازيم و او را به دام آوريم****به گيتي بدين كار نام آوريم

بگفتند و هر دو برابر شدند****به انديشه از ماه برتر شدند

نگر تا چه گفتست مرد خرد****كه هركس كه بد كرد كيفر برد

شبي تا برآمد ز كوه آفتاب****دو تن را سر اندر نيامد به خواب

كه ما نام او از جهان كم كنيم****دل و ديدهٔ زال پر نم

كنيم

چنين گفت با شاه كابل شغاد****كه گر زين سخن داد خواهيم داد

يكي سور كن مهتران را بخوان****مي و رود و رامشگران را بخوان

به مي خوردن اندر مرا سرد گوي****ميان كيان ناجوانمرد گوي

ز خواري شوم سوي زابلستان****بنالم ز سالار كابلستان

چه پيش برادر چه پيش پدر****ترا ناسزا خوانم و بدگهر

برآشوبد او را سر از بهر من****بيابد برين نامور شهر من

برآيد چنين كار بر دست ما****به چرخ فلك بر بود شست ما

تو نخچيرگاهي نگه كن به راه****بكن چاه چندي به نخچيرگاه

براندازهٔ رستم و رخش ساز****به بن در نشان تيغهاي دراز

همان نيزه و حربهٔ آبگون****سنان از بر و نيزه زير اندرون

اگر صد كني چاه بهتر ز پنج****چو خواهي كه آسوده گردي ز رنج

بجاي آر صد مرد نيرنگ ساز****بكن چاه و بر باد مگشاي راز

سر چاه را سخت كن زان سپس****مگوي اين سخن نيز با هيچ كس

بشد شاه و راي از منش دور كرد****به گفتار آن بي خرد سور كرد

مهان را سراسر ز كابل بخواند****بخوان پسنديده شان برنشاند

چو نان خورده شد مجلس آراستند****مي و رود و رامشگران خواستند

چو سر پر شد از بادهٔ خسروي****شغاد اندر آشفت از بدخوي

چنين گفت با شاه كابل كه من****همي سرفرازم به هر انجمن

برادر چو رستم چو دستان پدر****ازين نامورتر كه دارد گهر

ازو شاه كابل برآشفت و گفت****كه چندين چه داري سخن در نهفت

تو از تخمهٔ سام نيرم نه اي****برادر نه اي خويش رستم نه اي

نكردست ياد از تو دستان سام****برادر ز تو كي برد نيز نام

تو از چاكران كمتري بر درش****برادر نخواند ترا مادرش

ز گفتار او تنگ دل شد شغاد****برآشفت و سر سوي زابل نهاد

همي رفت با كابلي چند مرد****دلي پر ز كين لب پر از باد سرد

بيامد به درگاه فرخ پدر****دلي پر

ز چاره پر از كينه سر

هم انگه چو روي پسر ديد زال****چنان برز و بالا و آن فر و يال

بپرسيد بسيار و بنواختش****هم انگه بر پيلتن تاختش

ز ديدار او شاد شد پهلوان****چو ديدش خردمند و روشن روان

چنين گفت كز تخمهٔ سام شير****نزايد مگر زورمند و دلير

چگونه است كار تو با كابلي****چه گويند از رستم زابلي

چنين داد پاسخ به رستم شغاد****كه از شاه كابل مكن نيز ياد

ازو نيكويي بد مرا پيش ازين****چو ديدي مرا خواندي آفرين

كنون مي خورد چنگ سازد همي****سر از هر كسي برفرازد همي

مرابر سر انجمن خوار كرد****همان گوهر بد پديدار كرد

همي گفت تا كي ازين باژ و ساو****نه با سيستان ما نداريم تاو

ازين پس نگوييم كو رستمست****نه زو مردي و گوهر ما كمست

نه فرزند زالي مرا گفت نيز****وگر هستي او خود نيرزد به چيز

ازان مهتران شد دلم پر ز درد****ز كابل براندم دو رخساره زرد

چو بشنيد رستم برآشفت و گفت****كه هرگز نماند سخن در نهفت

ازو نير منديش وز لشكرش****كه مه لشكرش باد و مه افسرش

من او را بدين گفته بيجان كنم****برو بر دل دوده پيچان كنم

ترا برنشانم بر تخت اوي****به خاك اندر آرم سر بخت اوي

همي داشتش روي چند ارجمند****سپرده بدو جايگاه بلند

ز لشگر گزين كرد شايسته مرد****كسي را كه زيبا بود در نبرد

بفرمود تا ساز رفتن كنند****ز زابل به كابل نشستن كنند

چو شد كار لشكر همه ساخته****دل پهلوان گشت پرداخته

بيامد بر مرد جنگي شغاد****كه با شاه كابل مكن رزم ياد

كه گر نام تو برنويسم بر آب****به كابل نيابد كس آرام و خواب

كه يارد كه پيش تو آيد به جنگ****وگر تو بجنبي كه سازد درنگ

برآنم كه او زين پشمان شدست****وزين رفتم سوي درمان شدست

بيارد كنون پيش

خواهشگران****ز كابل گزيده فراوان سران

چنين گفت رستم كه اينست راه****مرا خود به كابل نبايد سپاه

زواره بس و نامور صد سوار****پياده همان نيز صد نامدار

بخش 3

بداختر چو از شهر كابل برفت****بدان دشت نخچير شد شاه تفت

ببرد از ميان لشكري چاه كن****كجا نام بردند زان انجمن

سراسر همه دشت نخچيرگاه****همه چاه بد كنده در زير راه

زده حربه ها را بن اندر زمين****همان نيز ژوپين و شمشير كين

به خاشاك كرده سر چاه كور****كه مردم نديدي نه چشم ستور

چو رستم دمان سر برفتن نهاد****سواري برافگند پويان شغاد

كه آمد گو پيلتن با سپاه****بيا پيش وزان كرده زنهار خواه

سپهدار كابل بيامد ز شهر****زبان پرسخن دل پر از كين و زهر

چو چشمش به روي تهمتن رسيد****پياده شد از باره كو را بديد

ز سرشارهٔ هندوي برگرفت****برهنه شد و دست بر سر گرفت

همان موزه از پاي بيرون كشيد****به زاري ز مژگان همي خون كشيد

دو رخ را به خاك سيه بر نهاد****همي كرد پوزش ز كار شغاد

كه گر مست شد بنده از بيهشي****نمود اندران بيهشي سركشي

سزد گر ببخشي گناه مرا****كني تازه آيين و راه مرا

همي رفت پيشش برهنه دو پاي****سري پر ز كينه دلي پر ز راي

ببخشيد رستم گناه ورا****بيفزود زان پايگاه ورا

بفرمود تا سر بپوشيد و پاي****به زين بر نشست و بيامد ز جاي

بر شهر كابل يكي جاي بود****ز سبزي زمينش دلاراي بود

بدو اندرون چشمه بود و درخت****به شادي نهادند هرجاي تخت

بسي خوردنيها بياورد شاه****بياراست خرم يكي جشنگاه

مي آورد و رامشگران را بخواند****مهان را به تخت مهي بر نشاند

ازان سپ به رستم چنين گفت شاه****كه چون رايت آيد به نخچيرگاه

يكي جاي دارم برين دشت و كوه****به هر جاي نخچير گشته گروه

همه دشت غرمست و آهو و گور****كسي

را كه باشد تگاور ستور

به چنگ آيدش گور و آهو به دشت****ازان دشت خرم نشايد گذشت

ز گفتار او رستم آمد به شور****ازان دشت پرآب و نخچيرگور

به چيزي كه آيد كسي را زمان****بپيچد دلش كور گردد گمان

چنين است كار جهان جهان****نخواهد گشادن بمابر نهان

به دريا نهنگ و به هامون پلنگ****همان شير جنگاور تيزچنگ

ابا پشه و مور در چنگ مرگ****يكي باشد ايدر بدن نيست برگ

بفرمود تا رخش را زين كنند****همه دشت پر باز و شاهين كنند

كمان كياني به زه بر نهاد****همي راند بر دشت او با شغاد

زواره همي رفت با پيلتن****تني چند ازان نامدار انجمن

به نخچير لشكر پراگنده شد****اگر كنده گر سوي آگنده شد

زواره تهمتن بران راه بود****ز بهر زمان كاندران چاه بود

همي رخش زان خاك مي يافت بوي****تن خويش را كرد چون گردگوي

همي جست و ترسان شد از بوي خاك****زمين را به نعلش همي كرد چاك

بزد گام رخش تگاور به راه****چنين تا بيامد ميان دو چاه

دل رستم از رخش شد پر ز خشم****زمانش خرد را بپوشيد چشم

يكي تازيانه برآورد نرم****بزد نيك دل رخش را كرد گرم

چو او تنگ شد در ميان دو چاه****ز چنگ زمانه همي جست راه

دو پايش فروشد به يك چاهسار****نبد جاي آويزش و كارزار

بن چاه پر حربه و تيغ تيز****نبد جاي مردي و راه گريز

بدريد پهلوي رخش سترگ****بر و پاي آن پهلوان بزرگ

به مردي تن خويش را بركشيد****دلير از بن چاه بر سر كشيد

بخش 4

چو با خستگي چشمها برگشاد****بديد آن بدانديش روي شغاد

بدانست كان چاره و راه اوست****شغاد فريبنده بدخواه اوست

بدو گفت كاي مرد بدبخت و شوم****ز كار تو ويران شد آباد بوم

پشيماني آيد ترا زين سخن****بپيچي ازين بد نگردي كهن

برو با فرامرز و

يكتاه باش****به جان و دل او را نكوخواه باش

چنين پاسخ آورد ناكس شغاد****كه گردون گردان ترا داد داد

تو چندين چه نازي به خون ريختن****به ايران به تاراج و آويختن

ز كابل نخوا هي دگر بار سيم****نه شاهان شوند از تو زين پس به بيم

كه آمد كه بر تو سرآيد زمان****شوي كشته در دام آهرمنان

هم انگه سپهدار كابل ز راه****به دشت اندر آمد ز نخچيرگاه

گو پيلتن را چنان خسته ديد****همان خستگيهاش نابسته ديد

بدو گفت كاي نامدار سپاه****چه بودت برين دشت نخچيرگاه

شوم زود چندي پزشك آورم****ز درد تو خونين سرشك آورم

مگر خستگيهات گردد درست****نبايد مرا رخ به خوناب شست

تهمتن چنين داد پاسخ بدوي****كه اي مرد بدگوهر چاره جوي

سر آمد مرا روزگار پزشك****تو بر من مپالاي خونين سرشك

فراوان نماني سرآيد زمان****كسي زنده برنگذرد باسمان

نه من بيش دارم ز جمشيد فر****كه ببريد بيور ميانش به ار

نه از آفريدون وز كيقباد****بزرگان و شاهان فرخ نژاد

گلوي سياوش به خنجر بريد****گروي زره چون زمانش رسيد

همه شهرياران ايران بدند****به رزم اندرون نره شيران بدند

برفتند و ما ديرتر مانديم****چو شير ژيان برگذر مانديم

فرامرز پور جهان بين من****بيايد بخواهد ز تو كين من

چنين گفت پس با شغاد پليد****كه اكنون كه بر من چنين بد رسيد

ز تركش برآور كمان مرا****به كار آور آن ترجمان مرا

به زه كن بنه پيش من با دو تير****نبايد كه آن شير نخچيرگير

ز دشت اندر آيد ز بهر شكار****من اينجا فتاده چنين نابكار

ببيند مرا زو گزند آيدم****كماني بود سودمند آيدم

ندرد مگر ژنده شيري تنم****زماني بود تن به خاك افگنم

شغاد آمد آن چرخ را بركشيد****به زه كرد و يك بارش اندر كشيد

بخنديد و پيش تهمتن نهاد****به مرگ برادر همي بود شاد

تهمتن به سختي كمان برگرفت****بدان خستگي تيرش اندر

گرفت

برادر ز تيرش بترسيد سخت****بيامد سپر كرد تن را درخت

درختي بديد از برابر چنار****بروبر گذشته بسي روزگار

ميانش تهي بار و برگش بجاي****نهان شد پسش مرد ناپاك راي

چو رستم چنان ديد بفراخت دست****چنان خسته از تير بگشاد شست

درخت و برادر بهم بر بدوخت****به هنگام رفتن دلش برفروخت

شغاد از پس زخم او آه كرد****تهمتن برو درد كوتاه كرد

بدو گفت رستم ز يزدان سپاس****كه بودم همه ساله يزدان شناس

ازان پس كه جانم رسيده به لب****برين كين ما بر نبگذشت شب

مرا زور دادي كه از مرگ پيش****ازين بي وفا خواستم كين خويش

بگفت اين و جانش برآمد ز تن****برو زار و گريان شدند انجمن

زواره به چاهي دگر در بمرد****سواري نماند از بزرگان و خرد

بخش 5

ازان نامداران سواري بجست****گهي شد پياده گهي برنشست

چو آمد سوي زابلستان بگفت****كه پيل ژيان گشت با خاك جفت

زواره همان و سپاهش همان****سواري نجست از بد بدگمان

خروشي برآمد ز زابلستان****ز بدخواه وز شاه كابلستان

همي ريخت زال از بر يال خاك****همي كرد روي و بر خويش چاك

همي گفت زار اي گو پيلتن****نخواهد كه پوشد تنم جز كفن

گو سرفراز اژدهاي دلير****زواره كه بد نامبردار شير

شغاد آن به نفرين شوريده بخت****بكند از بن اين خسرواني درخت

كه داند كه با پيل روباه شوم****همي كين سگالد بران مرز و بوم

كه دارد به ياد اين چنين روزگار****كه داند شنيدن ز آموزگار

كه چون رستمي پيش بينم به خاك****به گفتار روباه گردد هلاك

چرا پيش ايشان نمردم به زار****چرا ماندم اندر جهان يادگار

چرا بايدم زندگاني و گاه****چرا بايدم خواب و آرامگاه

پس انگه بسي مويه آغاز كرد****چو بر پور پهلو همي ساز كرد

گوا شيرگيرا يلا مهترا****دلاور جهانديده كنداورا

كجات آن دليري و مردانگي****كجات آن بزرگي و فرزانگي

كجات آن دل و راي و روشن روان****كجات آن

بر و برز و يال گران

كجات آن بزرگ اژدهافش درفش****كجا تير و گوپال و تيغ بنفش

نماندي به گيتي و رفتي به خاك****كه بادا سر دشمنت در مغاك

پس انگه فرامرز را با سپاه****فرستاد تا رزم جويد ز شاه

تن كشته از چاه باز آورد****جهان را به زاري نياز آورد

فرامرز چون پيش كابل رسيد****به شهر اندرون نامداري نديد

گريزان همه شهر و گريان شده****ز سوك جهانگير بريان شده

بيامد بران دشت نخچيرگاه****به جايي كجا كنده بودند چاه

چو روي پدر ديد پور دلير****خروشي برآورد بر سان شير

بدان گونه بر خاك تن پر ز خون****به روي زمين بر فگنده نگون

همي گفت كاي پهلوان بلند****به رويت كه آورد زين سان گزند

كه نفرين بران مرد بي باك باد****به جاي كله بر سرش خاك باد

به يزدان و جان تو اي نامدار****به خاك نريمان و سام سوار

كه هرگز نبيند تنم جز زره****بيوسنده و برفگنده گرد

بدان تا كه كين گو پيلتن****بخواهم ازان بي وفا انجمن

هم انكس كه با او بدين كين ميان****ببستند و آمد به ما بر زبان

نمانم ز ايشان يكي را به جاي****هم انكس كه بود اندرين رهنماي

بفرمود تا تختهاي گران****بيارند از هر سوي در گران

ببردند بسيار با هوي و تخت****نهادند بر تخت زيبا درخت

گشاد آن ميان بستن پهلوي****برآهيخت زو جامهٔ خسروي

نخستين بشستندش از خون گرم****بر و يال و ريش و تنش نرم نرم

همي عنبر و زعفران سوختند****همه خستگيهاش بردوختند

همي ريخت بر تاركش بر گلاب****بگسترد بر تنش كافور ناب

به ديبا تنش را بياراستند****ازان پس گل و مشك و مي خواستند

كفن دوز بر وي بباريد خون****به شانه زد آن ريش كافورگون

نبد جا تنش را همي بر دو تخت****تني بود با سايه گستر درخت

يكي نغز تابوت كردند ساج****برو ميخ زرين و پيكر ز عاج

همه

درزهايش گرفته به قير****برآلوده بر قير مشك و عبير

ز جاهي برادرش را بركشيد****همي دوخت جايي كجا خسته ديد

زبر مشك و كافور و زيرش گلاب****ازان سان همي ريخت بر جاي خواب

ازان پس تن رخش را بركشيد****بشست و برو جامه ها گستريد

بشستند و كردند ديبا كفن****بجستند جايي يكي نارون

برفتند بيداردل درگران****بريدند ازو تختهاي گران

دو روز اندران كار شد روزگار****تن رخش بر پيل كردند بار

ز كابلستان تا به زابلستان****زمين شد به كردار غلغلستان

زن و مرد بد ايستاده به پاي****تني را نبد بر زمين نيز جاي

دو تابوت بر دست بگذاشتند****ز انبوه چون باد پنداشتند

بده روز و ده شب به زابل رسيد****كسش بر زمين بر نهاده نديد

زمانه شد از درد او با خروش****تو گفتي كه هامون برآمد به جوش

كسي نيز نشنيد آواز كس****همه بومها مويه كردند و بس

به باغ اندرون دخمه اي ساختند****سرش را به ابر اندر افراختند

برابر نهادند زرين دو تخت****بران خوابنيده گو نيكبخت

هرانكس كه بود از پرستندگان****از آزاد وز پاكدل بندگان

همي مشك باگل برآميختند****به پاي گو پيلتن ريختند

همي هركسي گفت كاي نامدار****چرا خواستي مشك و عنبر نثار

نخواهي همي پادشاهي و بزم****نپوشي همي نيز خفتان رزم

نبخشي همي گنج و دينار نيز****همانا كه شد پيش تو خوار چيز

كنون شاد باشي به خرم بهشت****كه يزدانت از داد و مردي سرشت

در دخمه بستند و گشتند باز****شد آن نامور شير گردن فراز

چه جويي همي زين سراي سپنج****كز آغاز رنجست و فرجام رنج

بريزي به خاك از همه ز آهني****اگر دين پرستي ور آهرمني

تو تا زنده اي سوي نيكي گراي****مگر كام يابي به ديگر سراي

بخش 6

فرامرز چون سوك رستم بداشت****سپه را همه سوي هامون گذاشت

در خانهٔ پيلتن باز كرد****سپه را ز گنج پدر ساز كرد

سحرگه خروش آمد از كرناي****هم از

كوس و رويين و هندي دراي

سپاهي ز زابل به كابل كشيد****كه خورشيد گشت از جهان ناپديد

چو آگاه شد شاه كابلستان****ازان نامداران زابلستان

سپاه پراگنده را گرد كرد****زمين آهنين شد هوا لاژورد

پذيرهٔ فرامرز شد با سپاه****بشد روشنايي ز خورشيد و ماه

سپه را چو روي اندر آمد به روي****جهان شد پرآواز پرخاشجوي

ز انبوه پيلان و گرد سپاه****به بيشه درون شير گم گرد راه

برآمد يكي باد و گردي كبود****زمين ز آسمان هيچ پيدا نبود

بيامد فرامرز پيش سپاه****دو ديده نبرداشت از روي شاه

چو برخاست آواز كوس از دو روي****بي آرام شد مردم جنگجوي

فرامرز با خوارمايه سپاه****بزد خويشتن را بر آن قلبگاه

ز گرد سواران هوا تار شد****سپهدار كابل گرفتار شد

پراگنده شد آن سپاه بزرگ****دليران زابل به كردار گرگ

ز هر سو بريشان كمين ساختند****پس لشكراندر همي تاختند

بكشتند چندان ز گردان هند****هم از بر منش نامداران سند

كه گل شد همي خاك آوردگاه****پراگنده شد هند و سندي سپاه

دل از مرز وز خانه برداشتند****زن و كودك خرد بگذاشتند

تن مهتر كابلي پر ز خون****فگنده به صندوق پيل اندرون

بياورد لشكر به نخچيرگاه****به جايي كجا كنده بودند چاه

همي برد بدخواه را بسته دست****ز خويشان او نيز چل بت پرست

ز پشت سپهبد زهي بركشيد****چنان كاستخوان و پي آمد پديد

ز چاه اندر آويختنش سرنگون****تنش پر ز خاك و دهن پر ز خون

چهل خويش او را بر آتش نهاد****ازان جايگه رفت سوي شغاد

به كردار كوه آتشي برفروخت****شغاد و چنار و زمين را بسوخت

چو لشكر سوي زابلستان كشيد****همه خاك را سوي دستان كشيد

چو روز جفاپيشه كوتاه كرد****به كابل يكي مهتري شاه كرد

ازان دودمان كس به كابل نماند****كه منشور تيغ ورا برنخواند

ز كابل بيامد پر از داغ و دود****شده روز روشن بروبر كبود

خروشان همه زابلستان

و بست****يكي را نبد جامه بر تن درست

به پيش فرامرز باز آمدند****دريده بر و با گداز آمدند

به يك سال در سيستان سوك بود****همه جامه هاشان سياه و كبود

بخش 7

چنين گفت رودابه روزي به زال****كه از زاغ و سوك تهمتن بنال

همانا كه تا هست گيتي فروز****ازين تيره تر كس نديدست روز

بدو گفت زال اي زن كم خرد****غم ناچريدن بدين بگذرد

برآشفت رودابه سوگند خورد****كه هرگز نيابد تنم خواب و خورد

روانم روان گو پيلتن****مگر باز بيند بران انجمن

ز خوردن يكي هفته تن باز داشت****كه با جان رستم به دل راز داشت

ز ناخوردنش چشم تاريك شد****تن نازكش نيز باريك شد

ز هر سو كه رفتي پرستنده چند****همي رفت با او ز بيم گزند

سر هفته را زو خرد دور شد****ز بيچارگي ماتمش سور شد

بيامد به بستان به هنگام خواب****يكي مرده ماري بديد اندر آب

بزد دست و بگرفت پيچان سرش****همي خواست كز مار سازد خورش

پرستنده از دست رودابه مار****ربود و گرفتندش اندر كنار

كشيدند از جاي ناپاك دست****به ايوانش بردند و جاي نشست

به جايي كه بوديش بشناختند****ببردند خوان و خورش ساختند

همي خورد هرچيز تا گشت سير****فگندند پس جامهٔ نرم زير

چو باز آمدش هوش با زال گفت****كه گفتار تو با خرد بود جفت

هرانكس كه او را خور و خواب نيست****غم مرگ با جشن و سورش يكيست

برفت او و ما از پس او رويم****به داد جهان آفرين بگرويم

به درويش داد آنچ بودش نهان****همي گفت با كردگار جهان

كه اي برتر از نام وز جايگاه****روان تهمتن بشوي از گناه

بدان گيتيش جاي ده در بهشت****برش ده ز تخمي كه ايدر بكشت

بخش 8

چو شد روزگار تهمتن به سر****به پيش آورم داستاني دگر

چو گشتاسپ را تيره شد روي بخت****بياورد جاماسپ را پيش تخت

بدو گفت كز كار اسفنديار****چنان داغ دل گشتم و سوكوار

كه روزي نبد زندگانيم خوش****دژم بودم از اختر كينه كش

پس از من كنون شاه بهمن بود****همان رازدارش پشوتن بود

مپيچيد سرها

ز فرمان اوي****مگيريد دوري ز پيمان اوي

يكايك بويدش نماينده راه****كه اويست زيباي تخت و كلاه

بدو داد پس گنجها را كليد****يكي باد سرد از جگر بركشيد

بدو گفت كار من اندر گذشت****هم از تاركم آب برتر گذشت

نشستم به شاهي صد و بيست سال****نديدم به گيتي كسي را همال

تو اكنون همي كوش و با داد باش****چو داد آوري از غم آزاد باش

خردمند را شاد و نزديك دار****جهان بر بدانديش تاريك دار

همه راستي كن كه از راستي****بپيچد سر از كژي و كاستي

سپردم ترا تخت و ديهيم و گنج****ازان سپ كه بردم بسي گرم و رنج

بفگت اين و شد روزگارش به سر****زمان گذشته نيامد به بر

يكي دخمه كردندش از شيز و عاج****برآويختند از بر گاه تاج

همين بودش از رنج و ز گنج بهر****بديد از پس نوش و ترياك زهر

اگر بودن اينست شادي چراست****شد از مرگ درويش با شاه راست

بخور هرچ برزي و بد را مكوش****به مرد خردمند بسپار گوش

گذر كرد همراه و ما مانديم****ز كار گذشته بسي خوانديم

به منزل رسيد آنك پوينده بود****رهي يافت آن كس كه جوينده بود

نگيرد ترا دست جز نيكوي****گر از پير دانا سخن بشنوي

كنون رنج در كار بهمن بريم****خرد پيش دانا پشوتن بريم

داستان سياوش

بخش 1

كنون اي سخن گوي بيدار مغز****يكي داستاني بيراي نغز

سخن چون برابر شود با خرد****روان سراينده رامش برد

كسي را كه انديشه ناخوش بود****بدان ناخوشي راي اوگش بود

همي خويشتن را چليپا كند****به پيش خردمند رسوا كند

وليكن نبيند كس آهوي خويش****ترا روشن آيد همه خوي خويش

اگر داد بايد كه ماند بجاي****بيراي ازين پس بدانا نماي

چو دانا پسندد پسنديده گشت****به جوي تو در آب چون ديده گشت

زگفتار دهقان كنون داستان****تو برخوان و برگوي با راستان

كهن گشته اين

داستانها ز من****همي نو شود بر سر انجمن

اگر زندگاني بود ديرياز****برين وين خرم بمانم دراز

يكي ميوه داري بماند ز من****كه نازد همي بار او بر چمن

ازان پس كه بنمود پنچاه و هشت****بسر بر فراوان شگفتي گذشت

همي آز كمتر نگردد بسال****همي روز جويد بتقويم و فال

چه گفتست آن موبد پيش رو****كه هرگز نگردد كهن گشته نو

تو چندان كه گويي سخن گوي باش****خردمند باش و جهانجوي باش

چو رفتي سر و كار با ايزدست****اگر نيك باشدت جاي ار بدست

نگر تا چه كاري همان بدروي****سخن هرچه گويي همان بشنوي

درشتي ز كس نشنود نرم گوي****به جز نيكويي در زمانه مجوي

به گفتار دهقان كنون بازگرد****نگر تا چه گويد سراينده مرد

بخش 10

نگه كرد گرسيوز نامدار****سواران تركان گزيده هزار

خنيده سپاه اندرآورد گرد****بشد شادمان تا سياووش گرد

سياوش چو بشنيد بسپرد راه****پذيره شدش تازيان با سپاه

گرفتند مر يكدگر را كنار****سياوش بپرسيد از شهريار

به ايوان كشيدند زان جايگاه****سياوش بياراست جاي سپاه

دگر روز گرسيوز آمد پگاه****بياورد خلعت ز نزديك شاه

سياوش بدان خلعت شهريار****نگه كرد و شد چون گل اندر بهار

نشست از بر بارهٔ گام زن****سواران ايران شدند انجمن

همه شهر و برزن يكايك بدوي****نمود و سوي كاخ بنهاد روي

هم آنگه به نزد سياوش چو باد****سواري بيامد ورا مژده داد

كه از دختر پهلوان سپاه****يكي كودك آمد به مانند شاه

ورا نام كردند فرخ فرود****به تيره شب آمد چو پيران شنود

به زودي مرا با سواري دگر****بگفت اينك شو شاه را مژده بر

همان مادر كودك ارجمند****جريره سر بانوان بلند

بفرمود يكسر به فرمانبران****زدن دست آن خرد بر زعفران

نهادند بر پشت اين نامه بر****كه پيش سياووش خودكامه بر

بگويش كه هر چند من سالخورد****بدم پاك يزدان مرا شاد كرد

سياوش بدو گفت گاه مهي****ازين تخمه هرگز مبادا

تهي

فرستاده را داد چندان درم****كه آرنده گشت از كشيدن دژم

به كاخ فرنگيس رفتند شاد****بديد آن بزرگي فرخ نژاد

پرستار چندي به زرين كلاه****فرنگيس با تاج در پيش گاه

فرود آمد از تخت و بردش نثار****بپرسيدش از شهر و ز شهريار

دل و مغز گرسيوز آمد به جوش****دگرگونه تر شد به آيين و هوش

به دل گفت سالي چنين بگذرد****سياوش كسي را به كس نشمرد

همش پادشاهيست و هم تاج و گاه****همش گنج و هم دانش و هم سپاه

نهان دل خويش پيدا نكرد****همي بود پيچان و رخساره زرد

بدو گفت برخوردي از رنج خويش****همه سال شادان دل از گنج خويش

نهادند در كاخ زرين دو تخت****نشستند شادان دل و نيك بخت

نوازندهٔ رود با ميگسار****بيامد بر تخت گوهرنگار

ز ناليدن چنگ و رود و سرود****به شادي همي داد دل را درود

چو خورشيد تابنده بگشاد راز****به هرجاي بنمود چهر از فراز

سياوش ز ايوان به ميدان گذشت****به بازي همي گرد ميدان بگشت

چو گرسيوز آمد بينداخت گوي****سپهبد پس گوي بنهاد روي

چو او گوي در زخم چوگان گرفت****هم آورد او خاك ميدان گرفت

ز چوگان او گوي شد ناپديد****تو گفتي سپهرش همي بركشيد

بفرمود تا تخت زرين نهند****به ميدان پرخاش ژوپين نهند

دو مهتر نشستند بر تخت زر****بدان تا كرا برفروزد هنر

بدو گفت گرسيوز اي شهريار****هنرمند وز خسروان يادگار

هنر بر گهر نيز كرده گذر****سزد گر نمايي به تركان هنر

به نوك سنان و به تير و كمان****زمين آورد تيرگي يك زمان

به بر زد سياوش بدان كار دست****به زين اندر آمد ز تخت نشست

زره را به هم بر ببستند پنج****كه از يك زره تن رسيدي به رنج

نهادند بر خط آوردگاه****نظاره برو بر ز هر سو سپاه

سياوش يكي نيزهٔ شاهوار****كجا داشتي از پدر يادگار

كه در جنگ مازندران داشتي****به نخچير

بر شير بگذاشتي

به آوردگه رفت نيزه بدست****عنان را بپيچيد چون پيل مست

بزد نيزه و برگرفت آن زره****زره را نماند ايچ بند و گره

از آورد نيزه برآورد راست****زره را بينداخت زان سو كه خواست

سواران گرسيوز دام ساز****برفتند با نيزهاي دراز

فراوان بگشتند گرد زره****ز ميدان نه بر شد زره يك گره

سياوش سپر خواست گيلي چهار****دو چوبين و دو ز آهن آبدار

كمان خواست با تيرهاي خدنگ****شش اندر ميان زد سه چوبه به تنگ

يكي در كمان راند و بفشارد ران****نظاره به گردش سپاهي گران

بران چار چوبين و ز آهن سپر****گذر كرد پيكان آن نامور

بزد هم بر آن گونه دو چوبه تير****برو آفرين كرد برنا و پير

ازان ده يكي بي گذاره نماند****برو هر كسي نام يزدان بخواند

بدو گفت گرسيوز اي شهريار****به ايران و توران ترا نيست يار

بيا تا من و تو به آوردگاه****بتازيم هر دو به پيش سپاه

بگيريم هردو دوال كمر****به كردار جنگي دو پرخاشخر

ز تركان مرا نيست همتاكسي****چو اسپم نبيني ز اسپان بسي

بميدان كسي نيست همتاي تو****هم آورد تو گر ببالاي تو

گر ايدونك بردارم از پشت زين****ترا ناگهان برزنم بر زمين

چنان دان كه از تو دلاورترم****باسپ و بمردي ز تو برترم

و گر تو مرا برنهي بر زمين****نگردم بجايي كه جويند كين

سياوش بدو گفت كين خود مگوي****كه تو مهتري شير و پرخاشجوي

همان اسپ تو شاه اسپ منست****كلاه تو آذر گشسپ منست

جز از خود ز تركان يكي برگزين****كه با من بگردد نه بر راه كين

بدو گفت گرسيوز اي نامجوي****ز بازي نشاني نيايد بروي

سياوش بدو گفت كين راي نيست****نبرد برادر كني جاي نيست

نبرد دو تن جنگ و ميدان بود****پر از خشم دل چهره خندان بود

ز گيتي برادر توي شاه را****همي زير نعل آوري ماه

را

كنم هرچ گويي به فرمان تو****برين نشكنم راي و پيمان تو

ز ياران يكي شير جنگي بخوان****برين تيزتگ بارگي برنشان

گر ايدونك رايت نبرد منست****سر سركشان زير گرد منست

بخنديد گرسيوز نامجوي****همانا خوش آمدش گفتار اوي

به ياران چنين گفت كاي سركشان****كه خواهد كه گردد به گيتي نشان

يكي با سياوش نبرد آورد****سر سركشان زير گرد آورد

نيوشنده بودند لب با گره****به پاسخ بيامد گروي زره

منم گفت شايستهٔ كاركرد****اگر نيست او را كسي هم نبرد

سياوش ز گفت گروي زره****برو كرد پرچين رخان پرگره

بدو گفت گرسيوز اي نامدار****ز تركان لشكر ورا نيست يار

سياوش بدو گفت كز تو گذشت****نبرد دليران مرا خوار گشت

ازيشان دو يل بايد آراسته****به ميدان نبرد مرا خواسته

يكي نامور بود نامش دمور****كه همتا نبودش به تركان به زور

بيامد بران كار بسته ميان****به نزد جهانجوي شاه كيان

سياوش بورد بنهاد روي****برفتند پيچان دمور و گروي

ببند ميان گروي زره****فرو برد چنگال و برزد گره

ز زين برگرفتش به ميدان فگند****نيازش نيامد به گرز و كمند

وزان پس بپيچيد سوي دمور****گرفت آن بر و گردن او به زور

چنان خوارش از پشت زين برگرفت****كه لشكر بدو ماند اندر شگفت

چنان پيش گرسيوز آورد خوش****كه گفتي ندارد كسي زيركش

فرود آمد از باره بگشاد دست****پر از خنده بر تخت زرين نشست

برآشفت گرسيوز از كار اوي****پر از غم شدش دل پر از رنگ روي

وزان تخت زرين به ايوان شدند****تو گفتي كه بر اوج كيوان شدند

نشستند يك هفته با ناي و رود****مي و ناز و رامشگران و سرود

به هشتم به رفتن گرفتند ساز****بزرگان و گرسيوز سرفراز

يكي نامه بنوشت نزديك شاه****پر از لابه و پرسش و نيكخواه

ازان پس مراو را بسي هديه داد****برفتند زان شهر آباد شاد

به رهشان سخن رفت يك با دگر****ازان

پرهنر شاه و آن بوم و بر

چنين گفت گرسيوز كينه جوي****كه مارا ز ايران بد آمد بروي

يكي مرد را شاه ز ايران بخواند****كه از ننگ ما را به خوي در نشاند

دو شير ژيان چون دمور و گروي****كه بودند گردان پرخاشجوي

چنين زار و بيكار گشتند و خوار****به چنگال ناپاك تن يك سوار

سرانجام ازين بگذراند سخن****نه سر بينم اين كار او را نه بن

چنين تا به درگاه افراسياب****نرفت اندران جوي جز تيره آب

چو نزديك سالار توران سپاه****رسيدند و هرگونه پرسيد شاه

فراوان سخن گفت و نامه بداد****بخواند و بخنديد و زو گشت شاد

نگه كرد گرسيوز كينه دار****بدان تازه رخسارهٔ شهريار

همي رفت يكدل پر از كين و درد****بدانگه كه خورشيد شد لاژورد

همه شب بپيچيد تا روز پاك****چو شب جامهٔ قيرگون كرد چاك

سر مرد كين اندرآمد ز خواب****بيامد به نزديك افراسياب

ز بيگانه پردخته كردند جاي****نشستند و جستند هرگونه راي

بدو گفت گرسيوز اي شهريار****سياوش جزان دارد آيين و كار

فرستاده آمد ز كاووس شاه****نهاني بنزديك او چند گاه

ز روم و ز چين نيزش آمد پيام****همي ياد كاووس گيرد به جام

برو انجمن شد فراوان سپاه****بپيچيد ازو يك زمان جان شاه

اگر تور را دل نگشتي دژم****ز گيتي به ايرج نكردي ستم

دو كشور يكي آتش و ديگر آب****بدل يك ز ديگر گرفته شتاب

تو خواهي كشان خيره جفت آوري****همي باد را در نهفت آوري

اگر كردمي بر تو اين بد نهان****مرا زشت نامي بدي در جهان

دل شاه زان كار شد دردمند****پر از غم شد از روزگار گزند

بدو گفت بر من ترا مهر خون****بجنبيد و شد مر ترا رهنمون

سه روز اندرين كار راي آوريم****سخنهاي بهتر بجاي آوريم

چو اين راي گردد خرد را درست****بگويم كه دران چه بايدت جست

چهارم چو

گرسيوز آمد بدر****كله بر سر و تنگ بسته كمر

سپهدار تركان ورا پيش خواند****ز كار سياوش فراوان براند

بدو گفت كاي يادگار پشنگ****چه دارم به گيتي جز از تو به چنگ

همه رازها بر تو بايد گشاد****به ژرفي ببين تا چه آيدت ياد

ازان خواب بد چون دلم شد غمي****به مغز اندر آورد لختي كمي

نبستم به جنگ سياوش ميان****ازو نيز ما را نيامد زيان

چو او تخت پرمايه پدرود كرد****خرد تار كرد و مرا پود كرد

ز فرمان من يك زمان سر نتافت****چو از من چنان نيكويها بيافت

سپردم بدو كشور و گنج خويش****نكرديم ياد از غم و رنج خويش

به خون نيز پيوستگي ساختم****دل از كين ايران بپرداختم

بپيچيدم از جنگ و فرزند روي****گرامي دو ديده سپردم بدوي

پس از نيكويها و هرگونه رنج****فدي كردن كشور و تاج و گنج

گر ايدونك من بدسگالم بدوي****ز گيتي برآيد يكي گفت و گوي

بدو بر بهانه ندارم ببد****گر از من بدو اندكي بد رسد

زبان برگشايند بر من مهان****درفشي شوم در ميان جهان

نباشد پسند جهان آفرين****نه نيز از بزرگان روي زمين

ز دد تيزدندان تر از شير نيست****كه اندر دلش بيم شمشير نيست

اگر بچه اي از پدر دردمند****كند مرغزارش پناه از گزند

سزد گر بد آيد بدو از پناه؟****پسندد چنين داور هور و ماه؟

ندانم جز آنكش بخوانم به در****وز ايدر فرستمش نزد پدر

اگر گاه جويد گر انگشتري****ازين بوم و بر بگسلد داوري

بدو گفت گرسيوز اي شهريار****مگير اينچنين كار پرمايه خوار

از ايدر گر او سوي ايران شود****بر و بوم ما پاك ويران شود

هر آنگه كه بيگانه شد خويش تو****بدانست راز كم و بيش تو

چو جويي دگر زو تو بيگانگي****كند رهنموني به ديوانگي

يكي دشمني باشد اندوخته****نمك را پراگنده بر سوخته

بدين داستان زد يكي رهنمون****كه بادي كه

از خانه آيد برون

نداني تو بستن برو رهگذار****و گر بگذري نگذرد روزگار

سياووش داند همه كار تو****هم از كار تو هم ز گفتار تو

نبيني تو زو جز همه درد و رنج****پراگندن دوده و نام و گنج

نداني كه پروردگار پلنگ****نبيند ز پرورده جز درد و چنگ

چو افراسياب اين سخن باز جست****همه گفت گرسيوز آمد درست

پشيمان شد از راي و كردار خويش****همي كژ دانست بازار خويش

چنين داد پاسخ كه من زين سخن****نه سر نيك بينم بلا را نه بن

بباشيم تا راي گردان سپهر****چگونه گشايد بدين كار چهر

به هر كار بهتر درنگ از شتاب****بمان تا برآيد بلند آفتاب

ببينم كه راي جهاندار چيست****رخ شمع چرخ روان سوي كيست

وگر سوي درگاه خوانمش باز****بجويم سخن تا چه دارد به راز

نگهبان او من بسم بي گمان****همي بنگرم تا چه گردد زمان

چو زو كژيي آشكارا شود****كه با چاره دل بي مدارا شود

ازان پس نكوهش نبايد به كس****مكافات بد جز بدي نيست بس

چنين گفت گرسيوز كينه جوي****كه اي شاه بينادل و راست گوي

سياوش بران آلت و فر و برز****بدان ايزدي شاخ و آن تيغ و گرز

بيايد به درگاه تو با سپاه****شود بر تو بر تيره خورشيد و ماه

سياوش نه آنست كش ديده شاه****همي ز آسمان برگذارد كلاه

فرنگيس را هم نداني تو باز****تو گويي شدست از جهان بي نياز

سپاهت بدو بازگردد همه****تو باشي رمه گر نياري دمه

سپاهي كه شاهي ببيند چنوي****بدان بخشش و راي و آن ماه روي

تو خواني كه ايدر مرا بنده باش****به خواري به مهر من آگنده باش

نديدست كس جفت با پيل شير****نه آتش دمان از بر و آب زير

اگر بچهٔ شير ناخورده شير****بپوشد كسي در ميان حرير

به گوهر شود باز چون شد سترگ****نترسد ز آهنگ پيل بزرگ

پس افراسياب اندر آن

بسته شد****غمي گشت و انديشه پيوسته شد

همي از شتابش به آمد درنگ****كه پيروز باشد خداوند سنگ

ستوده نباشد سر بادسار****بدين داستان زد يكي هوشيار

كه گر باد خيره بجستي ز جاي****نماندي بر و بيشه و پر و پاي

سبكسار مردم نه والا بود****و گرچه به تن سروبالا بود

برفتند پيچان و لب پر سخن****پر از كين دل از روزگار كهن

بر شاه رفتي زمان تا زمان****بدانديشه گرسيوز بدگمان

ز هرگونه رنگ اندرآميختي****دل شاه تركان برانگيختي

چنين تا برآمد برين روزگار****پر از درد و كين شد دل شهريار

سپهبد چنين ديد يك روز راي****كه پردخت ماند ز بيگانه جاي

به گرسيوز اين داستان برگشاد****ز كار سياوش بسي كرد ياد

ترا گفت ز ايدر ببايد شدن****بر او فراوان نبايد بدن

بپرسي و گويي كزان جشن گاه****نخواهي همي كرد كس را نگاه

به مهرت همي دل بجنبد ز جاي****يكي با فرنگيس خيز ايدر آي

نيازست ما را به ديدار تو****بدان پرهنر جان بيدار تو

برين كوه ما نيز نخچير هست****ز جام زبرجد مي و شير هست

گذاريم يك چند و باشيم شاد****چو آيدت از شهر آباد ياد

به رامش بباش و به شادي خرام****مي و جام با من چرا شد حرام

برآراست گرسيوز دام ساز****دلي پر ز كين و سري پر ز راز

چو نزديك شهر سياوش رسيد****ز لشكر زبان آوري برگزيد

بدو گفت رو با سياوش بگوي****كه اي پاك زاده كي نام جوي

به جان و سر شاه توران سپاه****به فر و به ديهيم كاووس شاه

كه از بهر من برنخيزي ز گاه****نه پيش من آيي پذيره به راه

كه تو زان فزوني به فرهنگ و بخت****به فر و نژاد و به تاج و به تخت

كه هر باد را بست بايد ميان****تهي كردن آن جايگاه كيان

فرستاده نزد سياوش رسيد****زمين را ببوسيد

كاو را بديد

چو پيغام گرسيوز او را بگفت****سياوش غمي گشت و اندر نهفت

پرانديشه بنشست بيدار دير****همي گفت رازيست اين را به زير

ندانم كه گرسيوز نيكخواه****چه گفتست از من بدان بارگاه

چو گرسيوز آمد بران شهر نو****پذيره بيامد ز ايوان به كو

بپرسيدش از راه وز كار شاه****ز رسم سپاه و ز تخت و كلاه

پيام سپهدار توران بداد****سياوش ز پيغام او گشت شاد

چنين داد پاسخ كه با ياد اوي****نگردانم از تيغ پولاد روي

من اينك به رفتن كمر بسته ام****عنان با عنان تو پيوسته ام

سه روز اندرين گلشن زرنگار****بباشيم و ز باده سازيم كار

كه گيتي سپنج است پر درد و رنج****بد آن را كه با غم بود در سپنج

چو بشنيد گفت خردمند شاه****بپيچيد گرسيوز كينه خواه

به دل گفت ار ايدونك با من به راه****سياوش بيايد به نزديك شاه

بدين شيرمردي و چندين خرد****كمان مرا زير پي بسپرد

سخن گفتن من شود بي فروغ****شود پيش او چارهٔ من دروغ

يكي چاره بايد كنون ساختن****دلش را به راه بد انداختن

زماني همي بود و خامش بماند****دو چشمش بروي سياوش بماند

فرو ريخت از ديدگان آب زرد****به آب دو ديده همي چاره كرد

سياوش ورا ديد پرآب چهر****بسان كسي كاو بپيچد به مهر

بدو گفت نرم اي برادر چه بود****غمي هست كان را بشايد شنود

گر از شاه تركان شدستي دژم****به ديده درآوردي از درد نم

من اينك همي با تو آيم به راه****كنم جنگ با شاه توران سپاه

بدان تا ز بهر چه آزاردت****چرا كهتر از خويشتن داردت

و گر دشمني آمدستت پديد****كه تيمار و رنجش ببايد كشيد

من اينك به هر كار يار توام****چو جنگ آوري مايه دار توام

ور ايدونك نزديك افراسياب****ترا تيره گشتست بر خيره آب

به گفتار مرد دروغ آزماي****كسي برتر از تو گرفتست

جاي

بدو گفت گرسيوز نامدار****مرا اين سخن نيست با شهريار

نه از دشمني آمدستم به رنج****نه از چاره دورم به مردي و گنج

ز گوهر مرا با دل انديشه خاست****كه ياد آمدم زان سخنهاي راست

نخستين ز تور ايدر آمد بدي****كه برخاست زو فرهٔ ايزدي

شنيدي كه با ايرج كم سخن****به آغاز كينه چه افگند بن

وزان جايگه تا به افراسياب****شدست آتش ايران و توران چو آب

به يك جاي هرگز نياميختند****ز پند و خرد هر دو بگريختند

سپهدار تركان ازان بترست****كنون گاو پيسه به چرم اندرست

نداني تو خوي بدش بي گمان****بمان تا بيايد بدي را زمان

نخستين ز اغريرث اندازه گير****كه بر دست او كشته شد خيره خير

برادر بد از كالبد هم ز پشت****چنان پرخرد بيگنه را بكشت

ازان پس بسي نامور بي گناه****شدستند بر دست او بر تباه

مرا زين سخن ويژه اندوه تست****كه بيدار دل بادي و تن درست

تو تا آمدستي بدين بوم و بر****كسي را نيامد بد از تو به سر

همه مردمي جستي و راستي****جهاني به دانش بياراستي

كنون خيره آهرمن دل گسل****ورا از تو كردست آزرده دل

دلي دارد از تو پر از درد و كين****ندانم چه خواهد جهان آفرين

تو داني كه من دوستدار توام****به هر نيك و بد ويژه يار توام

نبايد كه فردا گماني بري****كه من بودم آگاه زين داوري

سياووش بدو گفت منديش زين****كه يارست با من جهان آفرين

سپهبد جزين كرد ما را اميد****كه بر من شب آرد به روز سپيد

گر آزار بوديش در دل ز من****سرم برنيفراختي ز انجمن

ندادي به من كشور و تاج و گاه****بر و بوم و فرزند و گنج و سپاه

كنون با تو آيم به درگاه او****درخشان كنم تيره گون ماه او

هرانجا كه روشن بود راستي****فروغ دروغ آورد كاستي

نمايم دلم را بر

افراسياب****درخشان تر از بر سپهر آفتاب

تو دل را بجز شادمانه مدار****روان را به بد در گمانه مدار

كسي كاو دم اژدها بسپرد****ز راي جهان آفرين نگذرد

بدو گفت گرسيوز اي مهربان****تو او را بدان سان كه ديدي مدان

و ديگر بجايي كه گردان سپهر****شود تند و چين اندرآرد به چهر

خردمند دانا نداند فسون****كه از چنبر او سر آرد برون

بدين دانش و اين دل هوشمند****بدين سرو بالا و راي بلند

نداني همي چاره از مهر باز****ببايد كه بخت بد آيد فراز

همي مر ترا بند و تنبل فروخت****به اورند چشم خرد را بدوخت

نخست آنك داماد كردت به دام****بخيره شدي زان سخن شادكام

و ديگر كت از خويشتن دور كرد****به روي بزرگان يكي سور كرد

بدان تا تو گستاخ باشي بدوي****فروماند اندر جهان گفت وگوي

ترا هم ز اغريرث ارجمند****فزون نيست خويشي و پيوند و بند

ميانش به خنجر بدو نيم كرد****سپه را به كردار او بيم كرد

نهانش ببين آشكارا كنون****چنين دان و ايمن مشو زو به خون

مرا هرچ اندر دل انديشه بود****خرد بود وز هر دري پيشه بود

همان آزمايش بد از روزگار****ازين كينه ور تيزدل شهريار

همه پيش تو يك به يك راندم****چو خورشد تابنده برخواندم

به ايران پدر را بينداختي****به توران همي شارستان ساختي

چنين دل بدادي به گفتار او****بگشتي همي گرد تيمار او

درختي بد اين برنشانده به دست****كجا بار او زهر و بيخش كبست

همي گفت و مژگان پر از آب زرد****پر افسون دل و لب پر از باد سرد

سياوش نگه كرد خيره بدوي****ز ديده نهاده به رخ بر دو جوي

چو ياد آمدش روزگار گزند****كزو بگسلد مهر چرخ بلند

نماند برو بر بسي روزگار****به روز جواني سرآيدش كار

دلش گشت پردرد و رخساره زرد****پر از غم دل و لب پر از

باد سرد

بدو گفت هرچونك مي بنگرم****به بادافرهٔ بد نه اندرخورم

ز گفتار و كردار بر پيش و پس****ز من هيچ ناخوب نشنيد كس

چو گستاخ شد دست با گنج او****بپيچيد همانا تن از رنج او

اگرچه بد آيد همي بر سرم****هم از راي و فرمان او نگذرم

بيابم برش هم كنون بي سپاه****ببينم كه از چيست آزار شاه

بدو گفت گرسيوز اي نامجوي****ترا آمدن پيش او نيست روي

به پا اندر آتش نشايد شدن****نه بر موج دريا بر ايمن بدن

همي خيره بر بد شتاب آوري****سر بخت خندان به خواب آوري

ترا من همانا بسم پايمرد****بر آتش يكي برزنم آب سرد

يكي پاسخ نامه بايد نوشت****پديدار كردن همه خوب و زشت

ز كين گر ببينم سر او تهي****درخشان شود روزگار بهي

سواري فرستم به نزديك تو****درفشان كنم راي تاريك تو

اميدستم از كردگار جهان****شناسندهٔ آشكار و نهان

كه او بازگردد سوي راستي****شود دور ازو كژي و كاستي

وگر بينم اندر سرش هيچ تاب****هيوني فرستم هم اندر شتاب

تو زان سان كه بايد به زودي بساز****مكن كار بر خويشتن بر دراز

برون ران از ايدر به هر كشوري****بهر نامداري و هر مهتري

صد و بيست فرسنگ ز ايدر به چين****همان سيصد و سي به ايران زمين

ازين سو همه دوستدار تواند****پرستنده و غمگسار تواند

وزان سو پدر آرزومند تست****جهان بندهٔ خويش و پيوند تست

بهر كس يكي نامه اي كن دراز****بسيچيده باش و درنگي مساز

سياوش به گفتار او بگرويد****چنان جان بيدار او بغنويد

بدو گفت ازان در كه راني سخن****ز پيمان و رايت نگردم ز بن

تو خواهشگري كن مرا زو بخواه****همي راستي جوي و بنماي راه

بخش 11

دبير پژوهنده را پيش خواند****سخنهاي آگنده را برفشاند

نخست آفريننده را ياد كرد****ز وام خرد جانش آزاد كرد

ازان پس خرد را ستايش گرفت****ابر شاه

تركان نيايش گرفت

كه اي شاه پيروز و به روزگار****زمانه مبادا ز تو يادگار

مرا خواستي شاد گشتم بدان****كه بادا نشست تو با موبدان

و ديگر فرنگيس را خواستي****به مهر و وفا دل بياراستي

فرنگيس نالنده بود اين زمان****به لب ناچران و به تن ناچمان

بخفت و مرا پيش بالين ببست****ميان دو گيتيش بينم نشست

مرا دل پر از راي و ديدار تست****دو كشور پر از رنج و آزار تست

ز نالندگي چون سبكتر شود****فداي تن شاه كشور شود

بهانه مرا نيز آزار اوست****نهانم پر از درد و تيمار اوست

چو نامه به مهر اندر آمد به داد****به زودي به گرسيوز بدنژاد

دلاور سه اسپ تگاور بخواست****همي تاخت يكسر شب و روز راست

چهارم بيامد به درگاه شاه****پر از بد روان و زبان پرگناه

فراوان بپرسيدش افراسياب****چو ديدش پر از رنج و سر پرشتاب

چرا باشتاب آمدي گفت شاه****چگونه سپردي چنين تند راه

بدو گفت چون تيره شد روي كار****نشايد شمردن به بد روزگار

سياوش نكرد ايچ بر كس نگاه****پذيره نيامد مرا خود به راه

سخن نيز نشنيد و نامه نخواند****مرا پيش تختش به زانو نشاند

ز ايران بدو نامه پيوسته شد****به مادر همي مهر او بسته شد

سپاهي ز روم و سپاهي ز چين****همي هر زمان برخروشد زمين

تو در كار او گر درنگ آوري****مگر باد زان پس به چنگ آوري

و گر دير گيري تو جنگ آورد****دو كشور به مردي به چنگ آورد

و گر سوي ايران براند سپاه****كه يارد شدن پيش او كينه خواه

ترا كردم آگه ز ديدار خويش****ازين پس بپيچي ز كردار خويش

چو بشنيد افراسياب اين سخن****برو تازه شد روزگار كهن

به گرسيوز از خشم پاسخ نداد****دلش گشت پرآتش و سر چو باد

بفرمود تا بركشيدند ناي****همان سنج و شيپور و هندي دراي

به سوي سياووش

بنهاد روي****ابا نامداران پرخاشجوي

بدانگه كه گرسيوز بدفريب****گران كرد بر زين دوال ركيب

سياوش به پرده درآمد به درد****به تن لرز لرزان و رخساره زرد

فرنگيس گفت اي گو شيرچنگ****چه بودت كه ديگر شدستي به رنگ

چنين داد پاسخ كه اي خوبروي****به توران زمين شد مرا آب روي

بدين سان كه گفتار گرسيوزست****ز پرگار بهره مرا مركزست

فرنگيس بگرفت گيسو به دست****گل ارغوان را به فندق بخست

پر از خون شد آن بسد مشك بوي****پر از آب چشم و پر از گرد روي

همي اشك باريد بر كوه سيم****دو لاله ز خوشاب شد به دو نيم

همي كند موي و همي ريخت آب****ز گفتار و كردار افراسياب

بدو گفت كاي شاه گردن فراز****چه سازي كنون زود بگشاي راز

پدر خود دلي دارد از تو به درد****از ايران نياري سخن ياد كرد

سوي روم ره با درنگ آيدت****نپويي سوي چين كه تنگ آيدت

ز گيتي كراگيري اكنون پناه****پناهت خداوند خورشيد و ماه

ستم باد بر جان او ماه و سال****كجا بر تن تو شود بدسگال

همي گفت گرسيوز اكنون ز راه****بيايد همانا ز نزديك شاه

چهارم شب اندر بر ماهروي****بخوان اندرون بود با رنگ و بوي

بلرزيد وز خواب خيره بجست****خروشي برآورد چون پيل مست

همي داشت اندر برش خوب چهر****بدو گفت شاها چبودت ز مهر

خروشيد و شمعي برافروختند****برش عود و عنبر همي سوختند

بپرسيد زو دخت افراسياب****كه فرزانه شاها چه ديدي به خواب

سياوش بدو گفت كز خواب من****لبت هيچ مگشاي بر انجمن

چنين ديدم اي سرو سيمين به خواب****كه بودي يكي بي كران رود آب

يكي كوه آتش به ديگر كران****گرفته لب آب نيزه وران

ز يك سو شدي آتش تيزگرد****برافروختي از سياووش گرد

ز يك دست آتش ز يك دست آب****به پيش اندرون پيل و افراسياب

بديدي مرا روي كرده

دژم****دميدي بران آتش تيزدم

چو گرسيوز آن آتش افروختي****از افروختن مر مرا سوختي

فرنگيس گفت اين بجز نيكوي****نباشد نگر يك زمان بغنوي

به گرسيوز آيد همي بخت شوم****شود كشته بر دست سالار روم

سياوش سپه را سراسر بخواند****به درگاه ايوان زماني بماند

بسيچيد و بنشست خنجر به چنگ****طلايه فرستاد بر سوي گنگ

دو بهره چو از تيره شب در گذشت****طلايه هم آنگه بيامد ز دشت

كه افراسياب و فراوان سپاه****پديد آمد از دور تازان به راه

ز نزديك گرسيوز آمد نوند****كه بر چارهٔ جان ميان را ببند

نيامد ز گفتار من هيچ سود****از آتش نديدم جز از تيره دود

نگر تا چه بايد كنون ساختن****سپه را كجا بايد انداختن

سياوش ندانست زان كار او****همي راست آمدش گفتار او

فرنگيس گفت اي خردمند شاه****مكن هيچ گونه به ما در نگاه

يكي بارهٔ گام زن برنشين****مباش ايچ ايمن به توران زمين

ترا زنده خواهم كه ماني بجاي****سر خويش گير و كسي را مپاي

سياوش بدو گفت كان خواب من****بجا آمد و تيره شد آب من

مرا زندگاني سرآيد همي****غم و درد و انده درآيد همي

چنين است كار سپهر بلند****گهي شاد دارد گهي مستمند

گر ايوان من سر به كيوان كشيد****همان زهر گيتي ببايد چشيد

اگر سال گردد هزار و دويست****بجز خاك تيره مرا جاي نيست

ز شب روشنايي نجويد كسي****كجا بهره دارد ز دانش بسي

ترا پنج ماهست ز آبستني****ازين نامور گر بود رستني

درخت تو گر نر به بار آورد****يكي نامور شهريار آورد

سرافراز كيخسروش نام كن****به غم خوردن او دل آرام كن

چنين گردد اين گنبد تيزرو****سراي كهن را نخوانند نو

ازين پس به فرمان افراسياب****مرا تيره بخت اندرآيد به خواب

ببرند بر بيگنه بر سرم****ز خون جگر برنهند افسرم

نه تابوت يابم نه گور و كفن****نه بر من بگريد كسي ز انجمن

نهالي

مرا خاك توران بود****سراي كهن كام شيران بود

برين گونه خواهد گذشتن سپهر****نخواهد شدن رام با من به مهر

ز خورشيد تابنده تا تيره خاك****گذر نيست از داد يزدان پاك

به خواري ترا روزبانان شاه****سر و تن برهنه برندت به راه

بيايد سپهدار پيران به در****بخواهش بخواهد ترا از پدر

به جان بي گنه خواهدت زينهار****به ايوان خويشش برد زار و خوار

وز ايران بيايد يكي چاره گر****به فرمان دادار بسته كمر

از ايدر ترا با پسر ناگهان****سوي رود جيحون برد در نهان

نشانند بر تخت شاهي ورا****به فرمان بود مرغ و ماهي ورا

ز گيتي برآرد سراسر خروش****زمانه ز كيخسرو آيد به جوش

ز ايران يكي لشكر آرد به كين****پرآشوب گردد سراسر زمين

پي رخش فرخ زمين بسپرد****به توران كسي را به كس نشمرد

به كين من امروز تا رستخيز****نبيني جز از گرز و شمشير تيز

برين گفتها بر تو دل سخت كن****تن از ناز و آرام پردخت كن

سياوش چو با جفت غمها بگفت****خروشان بدو اندر آويخت جفت

رخش پر ز خون دل و ديده گشت****سوي آخر تازي اسپان گذشت

بياورد شبرنگ بهزاد را****كه دريافتي روز كين باد را

خروشان سرش را به بر در گرفت****لگام و فسارش ز سر برگرفت

به گوش اندرش گفت رازي دراز****كه بيدار دل باش و با كس مساز

چو كيخسرو آيد به كين خواستن****عنانش ترا بايد آراستن

ورا بارگي باش و گيتي بكوب****چنان چون سر مار افعي به چوب

از آخر ببر دل به يكبارگي****كه او را تو باشي به كين بارگي

دگر مركبان را همه كرد پي****برافروخت برسان آتش ز ني

خود و سركشان سوي ايران كشيد****رخ از خون ديده شده ناپديد

چو يك نيم فرسنگ ببريد راه****رسيد اندرو شاه توران سپاه

سپه ديد با خود و تيغ و زره****سياوش زده بر زره بر

گره

به دل گفت گرسيوز اين راست گفت****سخن زين نشاني كه بود در نهفت

سياوش بترسيد از بيم جان****مگر گفت بدخواه گردد نهان

همي بنگريد اين بدان آن بدين****كه كينه نبدشان به دل پيش ازين

ز بيم سياوش سواران جنگ****گرفتند آرام و هوش و درنگ

چه گفت آن خردمند بسيار هوش****كه با اختر بد به مردي مكوش

چنين گفت زان پس به افراسياب****كه اي پرهنر شاه با جاه و آب

چرا جنگ جوي آمدي با سپاه****چرا كشت خواهي مرا بي گناه

سپاه دو كشور پر از كين كني****زمان و زمين پر ز نفرين كني

چنين گفت گرسيوز كم خرد****كزين در سخن خود كي اندر خورد

گر ايدر چنين بي گناه آمدي****چرا با زره نزد شاه آمدي

پذيره شدن زين نشان راه نيست****سنان و سپر هديهٔ شاه نيست

سياوش بدانست كان كار اوست****برآشفتن شه ز بازار اوست

چو گفتار گرسيوز افراسياب****شنيد و برآمد بلند آفتاب

به تركان بفرمود كاندر دهيد****درين دشت كشتي به خون برنهيد

از ايران سپه بود مردي هزار****همه نامدار از در كارزار

رده بر كشيدند ايرانيان****ببستند خون ريختن را ميان

همه با سياوش گرفتند جنگ****نديدند جاي فسون و درنگ

كنون خيره گفتند ما را كشند****ببايد كه تنها به خون در كشند

بمان تا ز ايرانيان دست برد****ببينند و مشمر چنين كار خرد

سياوش چنين گفت كين راي نيست****همان جنگ را مايه و پاي نيست

مرا چرخ گردان اگر بي گناه****به دست بدان كرد خواهد تباه

به مردي كنون زور و آهنگ نيست****كه با كردگار جهان جنگ نيست

سرآمد بريشان بر آن روزگار****همه كشته گشتند و برگشته كار

ز تير و ز ژوپين ببد خسته شاه****نگون اندر آمد ز پشت سپاه

همي گشت بر خاك و نيزه به دست****گروي زره دست او را ببست

نهادند بر گردنش پالهنگ****دو دست از پس پشت بسته

چو سنگ

دوان خون بران چهرهٔ ارغوان****چنان روز ناديده چشم جوان

برفتند سوي سياووش گرد****پس پشت و پيش سپه بود گرد

چنين گفت سالار توران سپاه****كه ايدر كشيدش به يكسو ز راه

كنيدش به خنجر سر از تن جدا****به شخي كه هرگز نرويد گيا

بريزيد خونش بران گرم خاك****ممانيد دير و مداريد باك

چنين گفت با شاه يكسر سپاه****كزو شهريارا چه ديدي گناه

چرا كشت خواهي كسي را كه تاج****بگريد برو زار با تخت عاج

سري را كجا تاج باشد كلاه****نشايد بريد اي خردمند شاه

به هنگام شادي درختي مكار****كه زهر آورد بار او روزگار

همي بود گرسيوز بدنشان****ز بيهودگي يار مردم كشان

كه خون سياوش بريزد به درد****كزو داشت درد دل اندر نبرد

ز پيران يكي بود كهتر به سال****برادر بد او را و فرخ همال

كجا پيلسم بود نام جوان****يكي پرهنر بود و روشن روان

چنين گفت مر شاه را پيلسم****كه اين شاخ را بار دردست و غم

ز دانا شنيدم يكي داستان****خرد شد بران نيز همداستان

كه آهسته دل كم پشيمان شود****هم آشفته را هوش درمان شود

شتاب و بدي كار آهرمنست****پشيماني جان و رنج تنست

سري را كه باشي بدو پادشا****به تيزي بريدن نبينم روا

ببندش همي دار تا روزگار****برين بد ترا باشد آموزگار

چو باد خرد بر دلت بروزد****از ان پس ورا سربريدن سزد

بفرماي بند و تو تندي مكن****كه تندي پشيماني آرد به بن

چه بري سري را همي بي گناه****كه كاووس و رستم بود كينه خواه

پدر شاه و رستمش پروردگار****بپيچي به فرجام زين روزگار

چو گودرز و چون گيو و برزين و طوس****ببندند بر كوههٔ پيل كوس

دمنده سپهبد گو پيلتن****كه خوارند بر چشم او انجمن

فريبرز كاووس درنده شير****كه هرگز نديدش كس از جنگ سير

برين كينه بندند يكسر كمر****در و دشت گردد پر

از كينه ور

نه من پاي دارم نه پيوند من****نه گردي ز گردان اين انجمن

همانا كه پيران بيايد پگاه****ازو بشنود داستان نيز شاه

مگر خود نيازت نيايد بدين****مگستر يكي تا جهانست كين

بدو گفت گرسيوز اي هوشمند****بگفت جوانان هوا را مبند

از ايرانيان دشت پر كرگس است****گر از كين بترسي ترا اين بس است

همين بد كه كردي ترا خود نه بس****كه خيره همي بشنوي پند كس

سياووش چو بخروشد از روم و چين****پر از گرز و شمشير بيني زمين

بريدي دم مار و خستي سرش****به ديبا بپوشيد خواهي برش

گر ايدونك او را به جان زينهار****دهي من نباشم بر شهريار

به بيغوله اي خيزم از بيم جان****مگر خود به زودي سرآيد زمان

برفتند پيچان دمور و گروي****بر شاه تركان پر از رنگ و بوي

كه چندين به خون سياوش مپيچ****كه آرام خوار آيد اندر بسيچ

به گفتار گرسيوز رهنماي****برآراي و بردار دشمن ز جاي

زدي دام و دشمن گرفتي بدوي****ز ايران برآيد يكي هاي و هوي

سزا نيست اين را گرفتن به دست****دل بدسگالان ببايد شكست

سپاهي بدين گونه كردي تباه****نگر تا چگونه بود راي شاه

اگر خود نيازردتي از نخست****به آب اين گنه را توانست شست

كنون آن به آيد كه اندر جهان****نباشد پديد آشكار و نهان

بديشان چنين پاسخ آورد شاه****كزو من نديدم به ديده گناه

و ليكن ز گفت ستاره شمر****به فرجام زو سختي آيد به سر

گر ايدونك خونش بريزم به كين****يكي گرد خيزد ز ايران زمين

رها كردنش بتر از كشتنست****همان كشتنش رنج و درد منست

به توران گزند مرا آمدست****غم و درد و بند مرا آمدست

خردمند گر مردم بدگمان****نداند كسي چارهٔ آسمان

فرنگيس بشنيد رخ را بخست****ميان را به زنار خونين ببست

پياده بيامد به نزديك شاه****به خون رنگ داده دو رخساره ماه

به پيش

پدر شد پر از درد و باك****خروشان به سر بر همي ريخت خاك

بدو گفت كاي پرهنر شهريار****چرا كرد خواهي مرا خاكسار

دلت را چرا بستي اندر فريب****همي از بلندي نبيني نشيب

سر تاجداران مبر بي گناه****كه نپسندد اين داور هور و ماه

سياوش كه بگذاشت ايران زمين****همي از جهان بر تو كرد آفرين

بيازرد از بهر تو شاه را****چنان افسر و تخت و آن گاه را

بيامد ترا كرد پشت و پناه****كنون زو چه ديدي كه بردت ز راه

نبرد سر تاجداران كسي****كه با تاج بر تخت ماند بسي

مكن بي گنه بر تن من ستم****كه گيتي سپنج است با باد و دم

يكي را به چاه افگند بي گناه****يكي با كله برشناند به گاه

سرانجام هر دو به خاك اندرند****ز اختر به چنگ مغاك اندرند

شنيدي كه از آفريدون گرد****ستمگاره ضحاك تازي چه برد

همان از منوچهر شاه بزرگ****چه آمد به سلم و به تور سترگ

كنون زنده بر گاه كاووس شاه****چو دستان و چون رستم كينه خواه

جهان از تهمتن بلرزد همي****كه توران به جنگش نيرزد همي

چو بهرام و چون زنگهٔ شاوران****كه ننديشد از گرز كنداوران

همان گيو كز بيم او روز جنگ****همي چرم روباه پوشد پلنگ

درختي نشاني همي بر زمين****كجا برگ خون آورد بار كين

به كين سياوش سيه پوشد آب****كند زار نفرين به افراسياب

ستمگاره اي بر تن خويشتن****بسي يادت آيد ز گفتار من

نه اندر شكاري كه گور افگني****دگر آهوان را به شور افگني

همي شهرياري ربايي ز گاه****درين كار به زين نگه كن پگاه

مده شهر توران به خيره به باد****ببايد كه روز بد آيدت ياد

بگفت اين و روي سياوش بديد****دو رخ را بكند و فغان بركشيد

دل شاه توران برو بر بسوخت****همي خيره چشم خرد را بدوخت

بدو گفت برگرد و ايدر مپاي****چه

داني كزين بد مرا چيست راي

به كاخ بلندش يكي خانه بود****فرنگيس زان خانه بيگانه بود

مر او را دران خانه انداختند****در خانه را بند برساختند

بفرمود پس تا سياووش را****مرآن شاه بي كين و خاموش را

كه اين را بجايي بريدش كه كس****نباشد ورا يار و فريادرس

سرش را ببريد يكسر ز تن****تنش كرگسان را بپوشد كفن

ببايد كه خون سياوش زمين****نبويد نرويد گيا روز كين

همي تاختندش پياده كشان****چنان روزبانان مردم كشان

سياوش بناليد با كردگار****كه اي برتر از گردش روزگار

يكي شاخ پيدا كن از تخم من****چو خورشيد تابنده بر انجمن

كه خواهد ازين دشمنان كين خويش****كند تازه در كشور آيين خويش

همي شد پس پشت او پيلسم****دو ديده پر از خون و دل پر ز غم

سياوش بدو گفت پدرود باش****زمين تار و تو جاودان پود باش

درودي ز من سوي پيران رسان****بگويش كه گيتي دگر شد بسان

به پيران نه زين گونه بودم اميد****همي پند او باد بد من چو بيد

مرا گفته بود او كه با صد هزار****زره دار و بر گستوان ور سوار

چو برگرددت روز يار توام****بگاه چرا مرغزار توام

كنون پيش گرسيوز اندر دوان****پياده چنين خوار و تيره روان

نبينم همي يار با خود كسي****كه بخروشدي زار بر من بسي

چو از شهر و ز لشكر اندر گذشت****كشانش ببردند بر سوي دشت

ز گرسيوز آن خنجر آبگون****گروي زره بستد از بهر خون

بيفگند پيل ژيان را به خاك****نه شرم آمدش زان سپهبد نه باك

يكي تشت بنهاد زرين برش****جدا كرد زان سرو سيمين سرش

بجايي كه فرموده بد تشت خون****گروي زره برد و كردش نگون

يكي باد با تيره گردي سياه****برآمد بپوشيد خورشيد و ماه

همي يكدگر را نديدند روي****گرفتند نفرين همه بر گروي

بخش 12

چو از سروبن دور گشت آفتاب****سر شهريار اندرآمد به خواب

چه خوابي كه چندين

زمان برگذشت****نجنبيند و بيدار هرگز نگشت

چو از شاه شد گاه و ميدان تهي****مه خورشيد بادا مه سرو سهي

چپ و راست هر سو بتابم همي****سر و پاي گيتي نيابم همي

يكي بد كند نيك پيش آيدش****جهان بنده و بخت خويش آيدش

يكي جز به نيكي جهان نسپرد****همي از نژندي فرو پژمرد

مدار ايچ تيمار با او به هم****به گيتي مكن جان و دل را دژم

ز خان سياوش برآمد خروش****جهاني ز گرسيوز آمد به جوش

ز سر ماهرويان گسسته كمند****خراشيده روي و بمانده نژند

همه بندگان موي كردند باز****فرنگيس مشكين كمند دراز

بريد و ميان را به گيسو ببست****به فندق گل ارغوانرا بخست

به آواز بر جان افراسياب****همي كرد نفرين و مي ريخت آب

خروشش به گوش سپهبد رسيد****چو آن ناله و زار نفرين شنيد

به گرسيوز بدنشان شاه گفت****كه او را به كوي آوريد از نهفت

ز پرده به درگه بريدش كشان****بر روزبانان مردم كشان

بدان تا بگيرند موي سرش****بدرند بر بر همه چادرش

زنندش همي چوب تا تخم كين****بريزد برين بوم توران زمين

نخواهم ز بيخ سياوش درخت****نه شاخ و نه برگ و نه تاج و نه تخت

همه نامداران آن انجمن****گرفتند نفرين برو تن به تن

كه از شاه و دستور وز لشكري****ازين گونه نشيند كس داوري

بيامد پر از خون دو رخ پيلسم****روان پر ز داغ و رخان پر ز نم

به نزديك لهاك و فرشيدورد****سراسر سخنها همه ياد كرد

كه دوزخ به از بوم افراسياب****نبايد بدين كشور آرام و خواب

بتازيم و نزديك پيران شويم****به تيمار و درد اسيران شويم

سه اسپ گرانمايه كردند زين****همي برنوشتند گفتي زمين

به پيران رسيدند هر سه سوار****رخان پر ز خون همچو ابر بهار

برو بر شمردند يكسر سخن****كه بخت از بديها چه افگند بن

يكي زاريي خاست كاندر جهان****نبيند كسي

از كهان و مهان

سياووش را دست بسته چو سنگ****فگندند در گردنش پالهنگ

به دشتش كشيدند پر آب روي****پياده دوان در به پيش گروي

تن پيل وارش بران گرم خاك****فگندند و از كس نكردند باك

يكي تشت بنهاد پيشش گروي****بپيچيد چون گوسفندانش روي

بريد آن سر شاهوارش ز تن****فگندش چو سرو سهي بر چمن

همه شهر پر زاري و ناله گشت****به چشم اندرون آب چون ژاله گشت

چو پيران به گفتار بنهاد گوش****ز تخت اندرافتاد و زو رفت هوش

همي جامه را بر برش كرد چاك****همي كند موي و همي ريخت خاك

بدو پيلسم گفت بشتاب زود****كه دردي بدين درد و سختي فزود

فرنگيس رانيز خواهند كشت****مكن هيچ گونه برين كار پشت

به درگاه بردند مويش كشان****بر روزبانان مردم كشان

جهاني بدو كرده ديده پرآب****ز كردار بدگوهر افراسياب

كه اين هول كاريست بادرد و بيم****كه اكنون فرنگيس را بر دو نيم

زنند و شود پادشاهي تباه****مر او را نخواند كسي نيز شاه

ز آخر بياورد پس پهلوان****ده اسپ سوار آزموده جوان

خود و گرد رويين و فرشيدورد****برآورد زان راه ناگاه گرد

بدو روز و دو شب بدرگه رسيد****درنامور پرجفا پيشه ديد

فرنگيس را ديد چون بيهشان****گرفته ورا روزبانان كشان

به چنگال هر يك يكي تيغ تيز****ز درگاه برخواسته رستخيز

همانگاه پيران بيامد چو باد****كسي كش خرد بوي گشتند شاد

چو چشم گرامي به پيران رسيد****شد از خون ديده رخش ناپديد

بدو گفت با من چه بد ساختي****چرا خيره بر آتش انداختي

ز اسپ اندر افتاد پيران به خاك****همه جامهٔ پهلوي كرده چاك

بفرمود تا روزبانان در****زماني ز فرمان بتابند سر

بيامد دمان پيش افراسياب****دل از درد خسته دو ديده پر آب

بدو گفت شاها انوشه بدي****روان را به ديدار توشه بدي

چه آمد ز بد بر تو اي نيكخوي****كه آوردت اين روز بد

آرزوي

چرا بر دلت چيره شد راي ديو****ببرد از رخت شرم گيهان خديو

به كشتي سياووش را بي گناه****به خاك اندر انداختي نام و جاه

به ايران رسد زين بدي آگهي****كه شد خشك پاليز سرو سهي

بسا تاجداران ايران زمين****كه با لشكر آيند پردرد و كين

جهان آرميده ز دست بدي****شده آشكارا ره ايزدي

فريبنده ديوي ز دوزخ بجست****بيامد دل شاه تركان بخست

بران اهرمن نيز نفرين سزد****كه پيچد روانت سوي راه بد

پشيمان شوي زين به روز دراز****بپيچي زماني به گرم و گداز

ندانم كه اين گفتن بد ز كيست****و زين آفريننده را راي چيست

چو ديوانه از جاي برخاستي****چنين خيره بد را بياراستي

كنون زو گذشتي به فرزند خويش****رسيدي به پيچاره پيوند خويش

نجويد همانا فرنگيس بخت****نه اورنگ شاهي نه تاج و نه تخت

به فرزند با كودكي در نهان****درفشي مكن خويشتن در جهان

كه تا زنده اي بر تو نفرين بود****پس از زندگي دوزخ آيين بود

اگر شاه روشن كند جان من****فرستد ورا سوي ايوان من

گر ايدونك انديشه زين كودك است****همانا كه اين درد و رنج اندك است

بمان تا جدا گردد از كالبد****بپيش تو آرم بدو ساز بد

بدو گفت زينسان كه گفتي بساز****مرا كردي از خون او بي نياز

سپهدار پيران بدان شاد شد****از انديشه و درد آزاد شد

بيامد به درگاه و او را ببرد****بسي نيز بر روزبانان شمرد

بي آزار بردش به سوي ختن****خروشان همه درگه و انجمن

چو آمد به ايوان گلشهر گفت****كه اين خوب رخ را ببايد نهفت

تو بر پيش اين نامور زينهار****بباش و بدارش پرستاروار

برين نيز بگذشت يك چند روز****گران شد فرنگيس گيتي فروز

بخش 13

شبي قيرگون ماه پنهان شده****به خواب اندرون مرغ و دام و دده

چنان ديد سالار پيران به خواب****كه شمعي برافروختي ز آفتاب

سياوش بر شمع تيغي به دست****به

آواز گفتي نشايد نشست

كزين خواب نوشين سر آزاد كن****ز فرجام گيتي يكي ياد كن

كه روز نوآيين و جشني نوست****شب سور آزاده كيخسروست

سپهبد بلرزيد در خواب خوش****بجنبيد گلهشر خورشيد فش

بدو گفت پيران كه برخيز و رو****خرامنده پيش فرنگيس شو

سياووش را ديدم اكنون به خواب****درخشان تر از بر سپهر آفتاب

كه گفتي مرا چند خسپي مپاي****به جشن جهانجوي كيخسرو آي

همي رفت گلشهر تا پيش ماه****جدا گشته بود از بر ماه شاه

بديد و به شادي سبك بازگشت****همانگاه گيتي پرآواز گشت

بيامد به شادي به پيران بگفت****كه اينت به آيين خور و ماه جفت

يكي اندر آي و شگفتي ببين****بزرگي و راي جهان آفرين

تو گويي نشايد مگر تاج را****و گر جوشن و ترگ و تاراج را

سپهبد بيامد بر شهريار****بسي آفرين كرد و بردش نثار

بران برز و بالا و آن شاخ و يال****تو گويي برو برگذشتست سال

ز بهر سياوش دو ديده پر آب****همي كرد نفرين بر افراسياب

چنين گفت با نامدار انجمن****كه گر بگسلد زين سخن جان من

نمانم كه يازد بدين شاه چنگ****مرا گر سپارد به چنگ نهنگ

بدانگه كه بنمود خورشيد چهر****به خواب اندر آمد سر تيره مهر

چو بيدار شد پهلوان سپاه****دمان اندر آمد به نزديك شاه

همي ماند تا جاي پردخت شد****به نزديك آن نامور تخت شد

بدو گفت خورشيد فش مهترا****جهاندار و بيدار و افسونگرا

به در بر يكي بنده بفزود دوش****تو گفتي ورا مايه دادست هوش

نماند ز خوبي جز از تو به كس****تو گويي كه برگاه شاهست و بس

اگر تور را روز باز آمدي****به ديدار چهرش نياز آمدي

فريدون گردست گويي بجاي****به فر و به چهر و به دست و به پاي

بر ايوان چنو كس نبيند نگار****بدو تازه شد فرهٔ شهريار

از انديشهٔ بد بپرداز دل****برافراز تاج

و برفراز دل

چنان كرد روشن جهان آفرين****كزو دور شد جنگ و بيداد و كين

روانش ز خون سياوش به درد****برآورد بر لب يكي باد سرد

پشيمان بشد زان كجا كرده بود****به گفتار بيهوده آزرده بود

بدو گفت من زين نوآمد بسي****سخنها شنيدستم از هر كسي

پرآشوب جنگست زو روزگار****همه ياد دارم ز آموزگار

كه از تخمهٔ تور وز كيقباد****يكي شاه سر برزند با نژاد

جهان را به مهر وي آيد نياز****همه شهر توران برندش نماز

كنون بودني هرچ بايست بود****ندارد غم و رنج و انديشه سود

مداريدش اندرميان گروه****به نزد شبانان فرستش به كوه

بدان تا نداند كه من خود كيم****بديشان سپرده ز بهر چيم

نياموزد از كس خرد گر نژاد****ز كار گذشته نيايدش ياد

بگفت آنچ ياد آمدش زين سخن****همه نو شمرد اين سراي كهن

چه سازي كه چاره بدست تو نيست****درازست در كام و شست تو نيست

گر ايدونك بد بيني از روزگار****به نيكي همو باشد آموزگار

بيامد به در پهلوان شادمان****بدل بر همه نيك بودش گمان

جهان آفرين را نيايش گرفت****به شاه جهان بر ستايش گرفت

پرانديشه بد تا به ايوان رسيد****كزان رنج و مهرش چه آيد پديد

شبانان كوه قلا را بخواند****وزان خرد چندي سخنها براند

كه اين را بداريد چون جان پاك****نبايد كه بيند ورا باد و خاك

نبايد كه تنگ آيدش روزگار****اگر ديده و دل كند خواستار

شبان را ببخشيد بسيار چيز****يكي دايه با او فرستاد نيز

بريشان سپرد آن دل و ديده را****جهانجوي گرد پسنديده را

بدين نيز بگذشت گردان سپهر****به خسرو بر از مهر بخشود چهر

چو شد هفت ساله گو سرفراز****هنر با نژادش همي گفت راز

ز چوبي كمان كرد وز روده زه****ز هر سو برافگند زه را گره

ابي پر و پيكان يكي تير كرد****به دشت اندر آهنگ نخچير كرد

چو

ده ساله شد گشت گردي سترگ****به زخم گراز آمد و خرس و گرگ

وزان جايگه شد به شير و پلنگ****هم آن چوب خميده بد ساز جنگ

چنين تا برآمد برين روزگار****بيامد به فرمان آموزگار

شبان اندر آمد ز كوه و ز دشت****بناليد و نزديك پيران گذشت

كه من زين سرافراز شير يله****سوي پهلوان آمدم با گله

همي كرد نخچير آهو نخست****بر شير و جنگ پلنگان نجست

كنون نزد او جنگ شير دمان****همانست و نخچير آهو همان

نبايد كه آيد برو برگزند****بياويزدم پهلوان بلند

چو بشنيد پيران بخنديد و گفت****نماند نژاد و هنر در نهفت

نشست از بر باره دست كش****بيامد بر خسرو شيرفش

بفرمود تا پيش او شد به مهر****نگه كرد پيران بران فر و چهر

به بر در گرفتش زماني دراز****همي گفت با داور پاك راز

بدو گفت كيخسرو پاك دين****به تو باد رخشنده توران زمين

ازيرا كسي كت نداند همي****جز از مهربانت نخواند همي

شبان زاده اي را چنين در كنار****بگيري و از كس نيايدت عار

خردمند را دل برو بر بسوخت****به كردار آتش رخش برفروخت

بدو گفت كاي يادگار مهان****پسنديده و ناسپرده جهان

كه تاج سر شهرياران توي****كه گويد كه پور شبانان توي

شبان نيست از گوهر تو كسي****و زين داستان هست با من بسي

ز بهر جوان اسپ و بالاي خواست****همان جامهٔ خسروآراي خواست

به ايوان خراميد با او به هم****روانش ز بهر سياوش دژم

همي پرورانيدش اندر كنار****بدو شادمان گردش روزگار

بدين نيز بگذشت چندي سپهر****به مغز اندرون داشت با شاه مهر

شب تيره هنگام آرام و خواب****كس آمد ز نزديك افراسياب

بران تيرگي پهلوان را بخواند****گذشته سخنها فراوان براند

كز انديشهٔ بد همه شب دلم****بپيچيد وز غم همي بگسلم

ازين كودكي كز سياوش رسيد****تو گفتي مرا روز شد ناپديد

نبيره فريدون شبان پرورد****ز راي و خرد اين كي اندر

خورد

ازو گر نوشته به من بر بديست****نشايد گذشتن كه آن ايزديست

چو كار گذشته نيارد به ياد****زيد شاد و ما نيز باشيم شاد

وگر هيچ خوي بد آرد پديد****بسان پدر سر ببايد بريد

بدو گفت پيران كه اي شهريار****ترا خود نبايد كس آموزگار

يكي كودكي خرد چون بيهشان****ز كار گذشته چه دارد نشان

تو خود اين مينديش و بد را مكوش****چه گفت آن خردمند بسيارهوش

كه پروردگار از پدر برترست****اگر زاده را مهر با مادرست

نخستين به پيمان مرا شاد كن****ز سوگند شاهان يكي ياد كن

فريدون به داد و به تخت و كلاه****همي داشتي راستي را نگاه

ز پيران چو بشينيد افراسياب****سر مرد جنگي درآمد ز خواب

يكي سخت سوگند شاهانه خورد****به روز سپيد و شب لاژورد

به دادار كاو اين جهان آفريد****سپهر و دد و دام و جان آفريد

كه نايد بدين كودك از من ستم****نه هرگز برو بر زنم تيزدم

زمين را ببوسيد پيران و گفت****كه اي دادگر شاه بي يار و جفت

برين بند و سوگند تو ايمنم****كنون يافت آرام جان و تنم

وزانجا بر خسرو آمد دمان****رخي ارغوان و دلي شادمان

بدو گفت كز دل خرد دور كن****چو رزم آورد پاسخش سور كن

مرو پيش او جز به ديوانگي****مگردان زبان جز به بيگانگي

مگرد ايچ گونه به گرد خرد****يك امروز بر تو مگر بگذرد

به سر بر نهادش كلاه كيان****ببستش كياني كمر بر ميان

يكي بارهٔ گام زن خواست نغز****برو بر نشست آن گو پاك مغز

بيامد به درگاه افراسياب****جهاني برو ديده كرده پرآب

روارو برآمد كه بشگاي راه****كه آمد نوآيين يكي پيشگاه

همي رفت پيش اندرون شاه گرد****سپهدار پيران ورا پيش برد

بيامد به نزديك افراسياب****نيا را رخ از شرم او شد پرآب

بران خسروي يال و آن چنگ او****بدان شاخ و آن فر و اورنگ

او

زماني نگه كرد و نيكو بديد****همي گشت رنگ رخش ناپديد

تن پهلوان گشت لرزان چو بيد****ز جان جوان پاك بگسست اميد

زماني چنان بود بگشاد چهر****زمانه به دلش اندر آورد مهر

بپرسيد كاي نورسيده جوان****چه آگاه داري ز كار جهان

بر گوسفندان چه گردي همي****زمين را چه گونه سپردي همي

چنين داد پاسخ كه نخچير نيست****مرا خود كمان و پر تير نيست

بپرسيد بازش ز آموزگار****ز نيك و بد و گردش روزگار

بدو گفت جايي كه باشد پلنگ****بدرد دل مردم تيزچنگ

سه ديگر بپرسيدش از مام و باب****ز ايوان و از شهر وز خورد و خواب

چنين داد پاسخ كه درنده شير****نيارد سگ كارزاري به زير

بخنديد خسرو ز گفتار اوي****سوي پهلوان سپه كرد روي

بدو گفت كاين دل ندارد بجاي****ز سر پرسمش پاسخ آرد ز پاي

نيايد همانا بد و نيك ازوي****نه زينسان بود مردم كينه جوي

رو اين را به خوبي به مادر سپار****به دست يكي مرد پرهيزگار

گسي كن به سوي سياووش گرد****مگردان بدآموز را هيچ گرد

ز اسپ و پرستنده و بيش و كم****بده هرچ بايد ز گنج و درم

سپهبد برو كرد لختي شتاب****برون بردش از پيش افراسياب

به ايوان خويش آمد افروخته****خرامان و چشم بدي دوخته

همي گفت كز دادگر كردگار****درخت نو آمد جهان را به بار

در گنجهاي كهن كرد باز****ز هر گونه اي شاه را كرد ساز

ز دينار و ديبا و تيغ و گهر****ز اسب و سليح و كلاه و كمر

هم از تخت وز بدرهاي درم****ز گستردنيها و از بيش و كم

گسي كردشان سوي آن شارستان****كجا جملگي گشته بد خارستان

فرنگيس و كيخسرو آنجا رسيد****بسي مردم آمد ز هر سو پديد

بديده سپردند يك يك زمين****زبان دد و دام پرآفرين

همي گفت هركس كه بودش هنر****سپاس از جهان داور دادگر

كزان

بيخ بركنده فرخ درخت****ازين گونه شاخي برآورد سخت

ز شاه كيان چشم بد دور باد****روان سياوش پر از نور باد

همه خاك آن شارستان شاد شد****گيا بر چمن سرو آزاد شد

ز خاكي كه خون سياوش بخورد****به ابر اندر آمد درختي ز گرد

نگاريده بر برگها چهر او****همه بوي مشك آمد از مهر او

بدي مه نشان بهاران بدي****پرستشگه سوگواران بدي

چنين است كردار اين گنده پير****ستاند ز فرزند پستان شير

چو پيوسته شد مهر دل بر جهان****به خاك اندر آرد سرش ناگهان

تو از وي بجز شادماني مجوي****به باغ جهان برگ انده مبوي

اگر تاج داري و گر دست تنگ****نبيني همي روزگار درنگ

مرنجان روان كاين سراي تو نيست****بجز تنگ تابوت جاي تو نيست

نهادن چه بايد بخوردن نشين****بر اميد گنج جهان آفرين

چو آمد به نزديك سر تيغ شست****مده مي كه از سال شد مرد مست

بجاي عنانم عصا داد سال****پراگنده شد مال و برگشت حال

همان ديده بان بر سر كوهسار****نبيند همي لشكر شهريار

كشيدن ز دشمن نداند عنان****مگر پيش مژگانش آيد سنان

گرايندهٔ تيزپاي نوند****همان شست بدخواه كردش به بند

همان گوش از آواي او گشت سير****همش لحن بلبل هم آواي شير

چو برداشتم جام پنجاه و هشت****نگيرم بجز ياد تابوت و تشت

دريغ آن گل و مشك و خوشاب سي****همان تيغ برندهٔ پارسي

نگردد همي گرد نسرين تذرو****گل نارون خواهد و شاخ سرو

همي خواهم از روشن كردگار****كه چندان زمان يابم از روزگار

كزين نامور نامهٔ باستان****بمانم به گيتي يكي داستان

كه هر كس كه اندر سخن داد داد****ز من جز به نيكي نگيرند ياد

بدان گيتيم نيز خواهشگرست****كه با تيغ تيزست و با افسرست

منم بندهٔ اهل بيت نبي****سرايندهٔ خاك پاي وصي

برين زادم و هم برين بگذرم****چنان دان كه خاك پي حيدرم

ابا ديگران مر مرا كار نيست****بدين

اندرون هيچ گفتار نيست

به گفتار دهقان كنون بازگرد****نگر تا چه گويد سراينده مرد

بخش 14

چو آگاهي آمد به كاووس شاه****كه شد روزگار سياوش تباه

به كردار مرغان سرش را ز تن****جدا كرد سالار آن انجمن

ابر بي گناهش به خنجر به زار****بريدند سر زان تن شاهوار

بنالد همي بلبل از شاخ سرو****چو دراج زير گلان با تذرو

همه شهر توران پر از داغ و درد****به بيشه درون برگ گلنار زرد

گرفتند شيون به هر كوهسار****نه فريادرس بود و نه خواستار

چو اين گفته بشنيد كاووس شاه****سر نامدارش نگون شد ز گاه

بر و جامه بدريد و رخ را بكند****به خاك اندر آمد ز تخت بلند

برفتند با مويه ايرانيان****بدان سوگ بسته به زاري ميان

همه ديده پرخون و رخساره زرد****زبان از سياوش پر از يادكرد

چو طوس و چو گودرز و گيو دلير****چو شاپور و فرهاد و رهام شير

همه جامه كرده كبود و سياه****همه خاك بر سر بجاي كلاه

پس آگاهي آمد سوي نيمروز****به نزديك سالار گيتي فروز

كه از شهر ايران برآمد خروش****همي خاك تيره برآمد به جوش

پراگند كاووس بر يال خاك****همه جامهٔ خسروي كرد چاك

تهمتن چو بشنيد زو رفت هوش****ز زابل به زاري برآمد خروش

به چنگال رخساره بشخود زال****همي ريخت خاك از بر شاخ و يال

چو يك هفته با سوگ بود و دژم****به هشتم برآمد ز شيپور دم

سپاهي فراوان بر پيلتن****ز كشمير و كابل شدند انجمن

به درگاه كاووس بنهاد روي****دو ديده پر از آب و دل كينه جوي

چو نزديكي شهر ايران رسيد****همه جامهٔ پهلوي بردريد

به دادار دارنده سوگند خورد****كه هرگز تنم بي سليح نبرد

نباشد بشويم سرم را ز خاك****همه بر تن غم بود سوگناك

كله ترگ و شمشير جام منست****به بازو خم خام دام منست

چو آمد به نزديك كاووس

كي****سرش بود پرخاك و پرخاك پي

بدو گفت خوي بد اي شهريار****پراگندي و تخمت آمد ببار

ترا مهر سودابه و بدخوي****ز سر برگرفت افسر خسروي

كنون آشكارا ببيني همي****كه بر موج دريا نشيني همي

از انديشهٔ خرد و شاه سترگ****بيامد به ما بر زياني بزرگ

كسي كاو بود مهتر انجمن****كفن بهتر او را ز فرمان زن

سياوش به گفتار زن شد به باد****خجسته زني كاو ز مادر نزاد

دريغ آن بر و برز و بالاي او****ركيب و خم خسرو آراي او

دريغ آن گو نامبرده سوار****كه چون او نبيند دگر روزگار

چو در بزم بودي بهاران بدي****به رزم افسر نامداران بدي

همي جنگ با چشم گريان كنم****جهان چون دل خويش بريان كنم

نگه كرد كاووس بر چهر او****بديد اشك خونين و آن مهر او

نداد ايچ پاسخ مر او را ز شرم****فرو ريخت از ديدگان آب گرم

تهمتن برفت از بر تخت اوي****سوي خان سودابه بنهاد روي

ز پرده به گيسوش بيرون كشيد****ز تخت بزرگيش در خون كشيد

به خنجر به دو نيم كردش به راه****نجنبيد بر جاي كاووس شاه

بيامد به درگاه با سوگ و درد****پر از خون دل و ديده رخساره زرد

همه شهر ايران به ماتم شدند****پر از درد نزديك رستم شدند

چو يك هفته با سوگ و با آب چشم****به درگاه بنشست پر درد و خشم

به هشتم بزد ناي رويين و كوس****بيامد به درگاه گودرز و طوس

چو فرهاد و شيدوش و گرگين و گيو****چو بهرام و رهام و شاپور نيو

فريبرز كاووس درنده شير****گرازه كه بود اژدهاي دلير

فرامرز رستم كه بد پيش رو****نگهبان هر مرز و سالار نو

به گردان چنين گفت رستم كه من****برين كينه دادم دل و جان و تن

كه اندر جهان چون سياوش سوار****نبندد كمر نيز يك نامدار

چنين

كار يكسر مداريد خرد****چنين كينه را خرد نتوان شمرد

ز دلها همه ترس بيرون كنيد****زمين را ز خون رود جيحون كنيد

به يزدان كه تا در جهان زنده ام****به كين سياوش دل آگنده ام

بران تشت زرين كجا خون اوي****فرو ريخت ناكارديده گروي

بماليد خواهم همي روي و چشم****مگر بر دلم كم شود درد و خشم

وگر همچنانم بود بسته چنگ****نهاده به گردن درون پالهنگ

به خاك اندرون خوار چون گوسفند****كشندم دو بازو به خم كمند

و گر نه من و گرز و شمشير تيز****برانگيزم اندر جهان رستخيز

نبيند دو چشمم مگر گرد رزم****حرامست بر من مي و جام و بزم

به درگاه هر پهلواني كه بود****چو زان گونه آواز رستم شنود

همه برگرفتند با او خروش****تو گفتي كه ميدان برآمد به جوش

ز ميدان يكي بانگ برشد به ابر****تو گفتي زمين شد به كام هژبر

بزد مهره بر پشت پيلان به جام****يلان بر كشيدند تيغ از نيام

برآمد خروشيدن گاودم****دم ناي رويين و رويينه خم

جهان پر شد از كين افراسياب****به دريا تو گفتي به جوش آمد آب

نبد جاي پوينده را بر زمين****ز نيزه هوا ماند اندر كمين

ستاره به جنگ اندر آمد نخست****زمين و زمان دست خون را بشست

ببستند گردان ايران ميان****به پيش اندرون اختر كاويان

گزين كرد پس رستم زابلي****ز گردان شمشيرزن كابلي

ز ايران و از بيشهٔ نارون****ده و دو هزار از يلان انجمن

سپه را فرامرز بد پيش رو****كه فرزند گو بود و سالار نو

همي رفت تا مرز توران رسيد****ز دشمن كسي را به ره بر نديد

دران مرز شاه سپيجاب بود****كه با لشكر و گنج و با آب بود

ورازاد بد نام آن پهلوان****دلير و سپه تاز و روشن روان

سپه بود شمشيرزن سي هزار****همه رزم جوي از در كارزار

ورازاد از قلب لشكر

برفت****بيامد به نزد فرامرز تفت

بپرسيد و گفتش چه مردي بگوي****چرا كرده اي سوي اين مرز روي

سزد گر بگويي مرا نام خويش****بجويي ازين كار فرجام خويش

همانا به فرمان شاه آمدي****گر از پهلوان سپاه آمدي

چه داري ز افراسياب آگهي****ز اورنگ و ز تاج و تخت مهي

نبايد كه بي نام بر دست من****روانت برآيد ز تاريك تن

فرامرز گفت اي گو شوربخت****منم بار آن خسرواني درخت

كه از نام او شير پيچان شود****چو خشم آورد پيل بيجان شود

مرا با تو بدگوهر ديوزاد****چرا كرد بايد همي نام ياد

گو پيلتن با سپاه از پس است****كه اندر جهان كينه خواه او بس است

به كين سياوش كمر بر ميان****ببست و بيامد چو شير ژيان

برآرد ازين مرز بي ارز دود****هوا گرد او را نيارد بسود

ورازاد بشنيد گفتار او****همي خوار دانست پيگار او

به لشكر بفرمود كاندر دهيد****كمان ها سراسر به زه بر نهيد

رده بر كشيد از دو رويه سپاه****به سر بر نهادند ز آهن كلاه

ز هر سو برآمد ز گردان خروش****همي كر شد از نالهٔ كوس گوش

چو آواز كوس آمد و كرناي****فرامرز را دل برآمد ز جاي

به يك حمله اندر ز گردان هزار****بيفگند و برگشت از كارزار

دگر حمله كردش هزار و دويست****ورازاد را گفت لشكر مه ايست

كه امروز بادافرهٔ ايزديست****مكافات بد را ز يزدان بديست

چنين لشكر گشن و چندين سوار****سراسيمه شد از يكي نامدار

همي شد فرامرز نيزه به دست****ورازاد را راه يزدان ببست

فرامرز جنگي چو او را بديد****خروشي چو شير ژيان بركشيد

برانگيخت از جاي شبرنگ را****بيفشرد بر نيزه بر چنگ را

يكي نيزه زد بر كمربند او****كه بگسست زير زره بند او

چنان برگرفتش ز زين خدنگ****كه گفتي يك پشه دارد به چنگ

بيفگند بر خاك و آمد فرود****سياووش را داد چندي درود

سر نامور

دور كرد از تنش****پر از خون بيالود پيراهنش

چنين گفت كاينت سر كين نخست****پراگنده شد تخم پرخاش و رست

همه بوم و بر آتش اندرفگند****همي دود برشد به چرخ بلند

يكي نامه بنوشت نزد پدر****ز كار ورازاد پرخاشخر

كه چون برگشادم در كين و جنگ****ورا برگرفتم ز زين پلنگ

به كين سياوش بريدم سرش****برافروختم آتش از كشورش

وزان سو نوندي بيامد به راه****به نزديك سالار توران سپاه

كه آمد به كين رستم پيلتن****بزرگان ايران شدند انجمن

ورازاد را سر بريدند زار****برانگيخت از مرز توران دمار

سپه را سراسر بهم بر زدند****به بوم و به بر آتش اندر زدند

چو بشنيد افراسياب اين سخن****غمي شد ز كردارهاي كهن

نماند ايچ بر دشت ز اسپان يله****بياورد چوپان به ميدان گله

در گنج گوپال و برگستوان****همان نيزه و خنجر هندوان

همان گنج دينار و در و گهر****همان افسر و طوق زرين كمر

ز دستور گنجور بستد كليد****همه كاخ و ميدان درم گستريد

چو لشكر سراسر شد آراسته****بريشان پراگنده شد خواسته

بزد كوس رويين و هندي دراي****سواران سوي رزم كردند راي

سپهدار از گنگ بيرون كشيد****سپه را ز تنگي به هامون كشيد

فرستاد و مر سرخه را پيش خواند****ز رستم بسي داستانها براند

بدو گفت شمشيرزن سي هزار****ببر نامدار از در كارزار

نگه دار جان از بد پور زال****به رزمت نباشد جزو كس همال

تو فرزندي و نيكخواه مني****ستون سپاهي و ماه مني

چو بيدار دل باشي و راه جوي****كه يارد نهادن بروي تو روي

كنون پيش رو باش و بيدار باش****سپه را ز دشمن نگهدار باش

ز پيش پدر سرخه بيرون كشيد****درفش و سپه را به هامون كشيد

طلايه چو گرد سپه ديد تفت****بپيچيد و سوي فرامرز رفت

از ايران سپه برشد آواي كوس****ز گرد سپه شد هوا آبنوس

خروش سواران و گرد سپاه****چو شب كرد

گيتي نهان گشت ماه

درخشيدن تيغ الماس گون****سنانهاي آهار داده به خون

تو گفتي كه برشد به گيتي بخار****برافروختند آتش كارزار

ز كشته فگنده به هر سو سران****زمين كوه گشت از كران تا كران

چو سرخه بران گونه پيگار ديد****درفش فرامرز سالار ديد

عنان را به بور سرافراز داد****به نيزه درآمد كمان باز داد

فرامرز بگذاشت قلب سپاه****بر سرخه با نيزه شد كينه خواه

يكي نيزه زد همچو آذرگشسپ****ز كوهه ببردش سوي يال اسپ

ز تركان به ياري او آمدند****پر از جنگ و پرخاشجو آمدند

از آشوب تركان و از رزم سخت****فرامرز را نيزه شد لخت لخت

بدانست سرخه كه پاياب اوي****ندارد غمي گشت و برگاشت روي

پس اندر فرامرز با تيغ تيز****همي تاخت و انگيخته رستخيز

سواران ايران به كردار ديو****دمان از پسش بركشيده غريو

فرامرز چون سرخه را يافت چنگ****بيازيد زان سان كه يازد پلنگ

گرفتش كمربند و از پشت زين****برآورد و زد ناگهان بر زمين

پياده به پيش اندر افگند خوار****به لشكرگه آوردش از كارزار

درفش تهمتن همانگه ز راه****پديد آمد و گرد پيل و سپاه

فرامرز پيش پدر شد چو گرد****به پيروزي از روزگار نبرد

به پيش اندرون سرخه را بسته دست****بكرده ورازاد را يال پست

همه غار و هامون پر از كشته بود****سر دشمن از رزم برگشته بود

سپاه آفرين خواند بر پهلوان****بران نامبردار پور جوان

تهمتن برو آفرين كرد نيز****به درويش بخشيد بسيار چيز

يكي داستان زد برو پيلتن****كه هر كس كه سر بركشد ز انجمن

خرد بايد و گوهر نامدار****هنر يار و فرهنگش آموزگار

چو اين گوهران را بجا آورد****دلاور شود پر و پا آورد

از آتش نبيني جز افروختن****جهاني چو پيش آيدش سوختن

فرامرز نشگفت اگر سركش است****كه پولاد را دل پر از آتش است

چو آورد با سنگ خارا كند****ز دل راز خويش آشكارا

كند

به سرخه نگه كرد پس پيلتن****يكي سرو آزاده بد بر چمن

برش چون بر شير و رخ چون بهار****ز مشك سيه كرده بر گل نگار

بفرمود پس تا برندش به دشت****ابا خنجر و روزبانان و تشت

ببندند دستش به خم كمند****بخوابند بر خاك چون گوسفند

بسان سياوش سرش را ز تن****ببرند و كرگس بپوشد كفن

چو بشنيد طوس سپهبد برفت****به خون ريختن روي بنهاد تفت

بدو سرخه گفت اي سرافراز شاه****چه ريزي همي خون من بي گناه

سياوش مرا بود هم سال و دوست****روانم پر از درد و اندوه اوست

مرا ديده پرآب بد روز و شب****هميشه به نفرين گشاده دو لب

بران كس كه آن تشت و خنجر گرفت****بران كس كه آن شاه را سرگرفت

دل طوس بخشايش آورد سخت****بران نامبردار برگشته بخت

بر رستم آمد بگفت اين سخن****كه پور سپهدار افگند بن

چنين گفت رستم كه گر شهريار****چنان خسته دل شايد و سوگوار

هميشه دل و جان افراسياب****پر از درد باد و دو ديده پرآب

همان تشت و خنجر زواره ببرد****بدان روزبانان لشكر سپرد

سرش را به خنجر ببريد زار****زماني خروشيد و برگشت كار

بريده سر و تنش بر دار كرد****دو پايش زبر سر نگونسار كرد

بران كشته از كين برافشاند خاك****تنش را به خنجر بكردند چاك

جهانا چه خواهي ز پروردگان****چه پروردگان داغ دل بردگان

بخش 15

چو لشكر بيامد ز دشت نبرد****تنان پر ز خون و سران پر ز گرد

خبر شد ز تركان به افراسياب****كه بيدار بخت اندرآمد به خواب

همان سرخه نامور كشته شد****چنان دولت تيز برگشته شد

بريده سرش را نگونسار كرد****تنش را به خون غرقه بر دار كرد

همه شهر ايران جگر خسته اند****به كين سياوش كمر بسته اند

نگون شد سر و تاج افراسياب****همي كند موي و همي ريخت آب

همي گفت رادا سرا موبدا****ردا نامدارا

يلا بخردا

دريغ ارغواني رخت همچو ماه****دريغ آن كيي برز و بالاي شاه

خروشان به سر بر پراگند خاك****همه جامه ها كرد بر خويش چاك

چنين گفت با لشكر افراسياب****كه مارا بر آمد سر از خورد و خواب

همه كينه را چشم روشن كنيد****نهالي ز خفتان و جوشن كنيد

چو برخاست آواي كوس از درش****بجنبيد بر بارگه لشكرش

بزد ناي رويين و بربست كوس****همي آسمان بر زمين داد بوس

به گردنكشان خسرو آواز كرد****كه اي نامداران روز نبرد

چو برخيزد آواي كوس از دو روي****نجويد زمان مرد پرخاشجوي

همه رزم را دل پر از كين كنيد****به ايرانيان پاك نفرين كنيد

خروش آمد و نالهٔ كرناي****دم ناي رويين و هندي دراي

زمين آمد از سم اسپان به جوش****به ابر اندر آمد فغان و خروش

چو برخاست از دشت گرد سپاه****كس آمد بر رستم از ديده گاه

كه آمد سپاهي چو كوه گران****همه رزم جويان كندآوران

ز تيغ دليران هوا شد بنفش****برفتند با كاوياني درفش

برآمد خروش سپاه از دو روي****جهان شد پر از مردم جنگجوي

خور و ماه گفتي به رنگ اندرست****ستاره به چنگ نهنگ اندرست

سپهدار تركان برآراست جنگ****گرفتند گوپال و خنجر به چنگ

بيامد سوي ميمنه بارمان****سپاهي ز تركان دنان و دمان

سوي ميسره كهرم تيغ زن****به قلب اندرون شاه با انجمن

وزين روي رستم سپه بركشيد****هوا شد ز تيغ يلان ناپديد

بياراست بر ميمنه گيو و طوس****سواران بيدار با پيل و كوس

چو گودرز كشواد بر ميسره****هجير و گرانمايگان يكسره

به قلب اندرون رستم زابلي****زره دار با خنجر كابلي

تو گفتي نه شب بود پيدا نه روز****نهان گشت خورشيد گيتي فروز

شد از سم اسپان زمين سنگ رنگ****ز نيزه هوا همچو پشت پلنگ

تو گفتي هوا كوه آهن شدست****سر كوه پر ترگ و جوشن شدست

به ابر اندر آمد سنان و درفش****درفشيدن تيغهاي بنفش

بيامد

ز قلب سپه پيلسم****دلش پر ز خون كرده چهره دژم

چنين گفت با شاه توران سپاه****كه اي پرهنر خسرو نيك خواه

گر ايدونك از من نداري دريغ****يكي باره و جوشن و گرز و تيغ

ابا رستم امروز جنگ آورم****همه نام او زير ننگ آورم

به پيش تو آرم سر و رخش او****همان خود و تيغ جهان بخش او

ازو شاد شد جان افراسياب****سر نيزه بگذاشت از آفتاب

بدو گفت كاي نام بردار شير****همانا كه پيلت نيارد به زير

اگر پيلتن را به چنگ آوري****زمانه برآسايد از داوري

به توران چو تو كس نباشد به جاه****به گنج و به تيغ و به تخت و كلاه

به گردان سپهر اندرآري سرم****سپارم ترا دختر و كشورم

از ايران و توران دو بهر آن تست****همان گوهر و گنج و شهر آن تست

چو بشنيد پيران غمي گشت سخت****بيامد بر شاه خورشيد بخت

بدو گفت كاين مرد برنا و تيز****همي بر تن خويش دارد ستيز

همي در گمان افتد از نام خويش****نينديشد از كار فرجام خويش

كسي سوي دوزخ نپويد به پا****و گر خيره سوي دم اژدها

گر او با تهمتن نبرد آورد****سر خويش را زير گرد آورد

شكسته شود دل گوان را به جنگ****بود اين سخن نيز بر شاه ننگ

برادر تو داني كه كهتر بود****فزون تر برو مهر مهتر بود

به پيران چنين گفت پس پيلسم****كزين پهلوان دل ندارد دژم

كه گر من كنم جنگ جنگي نهنگ****نيارم به بخت تو بر شاه ننگ

به پيش تو با نامور چار گرد****چه كردم تو ديدي ز من دست برد

همانا كنون زورم افزونترست****شكستن دل من نه اندرخورست

برآيد به دست من اين كاركرد****به گرد در اختر بد مگرد

چو بشنيد زو اين سخن شهريار****يكي اسپ شايستهٔ كارزار

بدو داد با تيغ و بر گستوان****همان نيزه و درع

و خود گوان

بياراست آن جنگ را پيلسم****همي راند چون شير با باد و دم

به ايرانيان گفت رستم كجاست****كه گويد كه او روز جنگ اژدهاست

چو بشنيد گيو اين سخن بردميد****بزد دست و تيغ از ميان بركشيد

بدو گفت رستم به يك ترك جنگ****نسازد همانا كه آيدش ننگ

برآويختند آن دو جنگي به هم****دمان گيو گودرز با پيلسم

يكي نيزه زد گيو را كز نهيب****برون آمدش هر دو پا از ركيب

فرامرز چون ديد يار آمدش****همي يار جنگي به كار آمدش

يكي تيغ بر نيزهٔ پيلسم****بزد نيزه از تيغ او شد قلم

دگر باره زد بر سر ترگ اوي****شكسته شد آن تيغ پرخاشجوي

همي گشت با آن دو يل پيلسم****به ميدان به كردار شير دژم

تهمتن ز قلب سپه بنگريد****دو گرد دلير و گرانمايه ديد

برآويخته با يكي شيرمرد****به ابر اندر آورده از باد گرد

بدانست رستم كه جز پيلسم****ز تركان ندارد كس آن زور و دم

و ديگر كه از نامور بخردان****ز گفت ستاره شمر موبدان

ز اختر بد و نيك بشنوده بود****جهان را چپ و راست پيموده بود

كه گر پيلسم از بد روزگار****خرد يابد و بند آموزگار

نبرده چنو در جهان سر به سر****به ايران و توران نبندد كمر

همانا كه او را زمان آمدست****كه ايدر به چنگم دمان آمدست

به لشكر بفرمود كز جاي خويش****مگر ناورند اندكي پاي پيش

شوم برگرايم تن پيلسم****ببينم كه دارد پي و شاخ و دم

يكي نيزهٔ باركش برگرفت****بيفشارد ران ترگ بر سر گرفت

گران شد ركيب و سبك شد عنان****به چشم اندر آورد رخشان سنان

غمي گشت و بر لب برآورد كف****همي تاخت از قلب تا پيش صف

چنين گفت كاي نامور پيلسم****مرا خواستي تا بسوزي به دم

همي گفت و مي تاخت برسان گرد****يكي كرد با او سخن در نبرد

يكي

نيزه زد بر كمرگاه اوي****ز زين برگرفتش به كردار گوي

همي تاخت تا قلب توران سپاه****بينداختش خوار در قلبگاه

چنين گفت كاين را به ديباي زرد****بپوشيد كز گرد شد لاژورد

عنان را بپيچيد زان جايگاه****بيامد دمان تا به قلب سپاه

بباريد پيران ز مژگان سرشك****تن پيلسم دور ديد از پزشك

دل لشكر و شاه توران سپاه****شكسته شد و تيره شد رزمگاه

خروش آمد از لشكر هر دو سوي****ده و دار گردان پرخاشجوي

خروشيدن كوس بر پشت پيل****ز هر سو همي رفت تا چند ميل

زمين شد ز نعل ستوران ستوه****همه كوه دريا شد و دشت كوه

ز بس نعره و نالهٔ كره ناي****همي آسمان اندر آمد ز جاي

همي سنگ مرجان شد و خاك خون****سراسر سر سروران شد نگون

بكشتند چندان ز هردو گروه****كه شد خاك دريا و هامون چو كوه

يكي باد برخاست از رزمگاه****هوا را بپوشيد گرد سپاه

دو لشكر به هامون همي تاختند****يك از ديگران بازنشناختند

جهان چون شب تيره تاريك شد****تو گفتي به شب روز نزديك شد

چنين گفت با لشكر افراسياب****كه بيدار بخت اندر آمد به خواب

اگر سستي آريد يك تن به جنگ****نماند مرا روزگار درنگ

بريشان ز هر سو كمين آوريد****به نيزه خور اندر زمين آوريد

بيامد خود از قلب توران سپاه****بر طوس شد داغ دل كينه خواه

از ايران فراوان سپه را بكشت****غمي شد دل طوس و بنمود پشت

بر رستم آمد يكي چاره جوي****كه امروز ازين رزم شد رنگ و بوي

همه رزمگه شد چو درياي خون****درفش سپهدار ايران نگون

بيامد ز قلب سپه پيلتن****پس او فرامرز با انجمن

سپردار بسيار در پيش بود****كه دلشان ز رستم بدانديش بود

همه خويش و پيوند افراسياب****همه دل پر از كين و سر پرشتاب

تهمتن فراوان ازيشان بكشت****فرامرز و طوس اندر آمد به پشت

چو افراسياب آن درفش

بنفش****نگه كرد بر جايگاه درفش

بدانست كان پيلتن رستمست****سرافراز وز تخمهٔ نيرمست

برآشفت برسان جنگي پلنگ****بيفشارد ران پيش او شد به جنگ

چو رستم درفش سيه را بديد****به كردار شير ژيان بردميد

به جوش آمد آن نامبردار گرد****عنان بارهٔ تيزتگ را سپرد

برآويخت با سركش افراسياب****به پيگار خون رفت چون رود آب

يكي نيزه سالار توران سپاه****بزد بر بر رستم كينه خواه

سنان اندر آمد ببند كمر****به ببر بيان بر نبد كارگر

تهمتن به كين اندر آورد روي****يكي نيزه زد بر سر اسپ اوي

تگاور ز درد اندر آمد به سر****بيفتاد زو شاه پرخاشخر

همي جست رستم كمرگاه او****كه از رزم كوته كند راه او

نگه كرد هومان بديد از كران****به گردن برآورد گرز گران

بزد بر سر شانهٔ پيلتن****به لشكر خروش آمد از انجمن

ز پس كرد رستم همانگه نگاه****بجست از كفش نامبردار شاه

برآشفت گردافگن تاج بخش****بدنبال هومان برانگيخت رخش

بتازيد چندي و چندي شتافت****زمانه بدش مانده او را نيافت

سپهدار تركان نشد زير دست****يكي بارهٔ تيزتگ برنشست

چو از جنگ رستم بپيچيد روي****گريزان همي رفت پرخاشجوي

برآمد ز هر سو دم كرناي****همي آسمان اندر آمد ز جاي

به ابر اندر آمد خروش سران****گراييدن گرزهاي گران

گوان سر به سر نعره برداشتند****سنانها به ابر اندر افراشتند

زمين سربسر كشته و خسته بود****وگر لاله بر زعفران رسته بود

سپردند اسپان همي خون به نعل****شده پاي پيل از دل كشته لعل

هزيمت گرفتند تركان چو باد****كه رستم ز بازو همي داد داد

سه فرسنگ چون اژدهاي دمان****تهمتن همي شد پس بدگمان

وزان جايگه پيلتن بازگشت****سپه يكسر از جنگ ناساز گشت

ز رستم بپرسيد پرمايه طوس****كه چون يافت شير از يكي گور كوس

بدو گفت رستم كه گرز گران****چو ياد آرد از يال جنگ آوران

دل سنگ و سندان نماند درست****بر و يال كوبنده بايد نخست

عمودي كه

كوبنده هومان بود****تو آهن مخوانش كه موم آن بود

به لشكرگه خويش گشتند باز****سپه يكسر از خواسته بي نياز

همه دشت پر آهن و سيم و زر****سنان و ستام و كلاه و كمر

بخش 16

چو خورشيد برزد سر از كوهسار****بگسترد ياقوت بر جويبار

تهمتن همه خواسته گرد كرد****ببخشيد يكسر به مردان مرد

خروش آمد و نالهٔ كرناي****تهمتن برانگيخت لشكر ز جاي

نهادند سر سوي افراسياب****همه رخ ز كين سياوش پر آب

پس آگاهي آمد به پرخاشجوي****كه رستم به توران در آورد روي

به پيران چنين گفت كايرانيان****بدي را ببستند يكسر ميان

كنون بوم و بر جمله ويران شود****به كام دليران ايران شود

كسي نزد رستم برد آگهي****ازين كودك شوم بي فرهي

هم آنگه برندش به ايران سپاه****يكي ناسزا برنهندش كلاه

نوندي برافگن هم اندر زمان****بر شوم پي زادهٔ بدگمان

كه با مادر آن هر دو تن را به هم****بيارد بگويد سخن بيش و كم

نوندي بيامد ببردندشان****شدند آن دو بيچاره چون بيهشان

به نزديك افراسياب آمدند****پر از درد و تيمار و تاب آمدند

وز آن جايگه شاه توران زمين****بياورد لشكر به درياي چين

تهمتن نشست از بر تخت اوي****به خاك اندر آمد سر بخت اوي

يكي داستاني بگفت از نخست****كه پرمايه آنكس كه دشمن نجست

چو بدخواه پيش آيدت كشته به****گر آواره از پيش برگشته به

از ايوان همه گنج او بازجست****بگفتند با او يكايك درست

غلامان و اسپ و پرستندگان****همان مايه ور خوب رخ بندگان

در گنج دينار و پرمايه تاج****همان گوهر و ديبه و تخت عاج

يكايك ز هر سو به چنگ آمدش****بسي گوهر از گنج گنگ آمدش

سپه سر به سر زان توانگر شدند****ابا ياره و تخت و افسر شدند

يكي طوس را داد زان تخت عاج****همان ياره و طوق و منشور چاچ

ورا گفت هر كس كه تاب آورد****وگر نام افراسياب

آورد

همانگه سرش را ز تن دور كن****ازو كرگسان را يكي سور كن

كسي كاو خرد جويد و ايمني****نيازد سوي كيش آهرمني

چو فرزند بايد كه داري به ناز****ز رنج ايمن از خواسته بي نياز

تو درويش را رنج منماي هيچ****همي داد و بر داد دادن بسيچ

كه گيتي سپنجست و جاويد نيست****فري برتر از فر جمشيد نيست

سپهر بلندش به پا آوريد****جهان را جزو كدخدا آوريد

يكي تاج پرگوهر شاهوار****دو تا ياره و طوق با گوشوار

سپيجاب و سغدش به گودرز داد****بسي پند و منشور آن مرز داد

ستودش فراوان و كرد آفرين****كه چون تو كسي نيست ز ايران زمين

بزرگي و فر و بلندي و داد****همان بزم و رزم از تو داريم ياد

ترا با هنر گوهرست و خرد****روانت همي از تو رامش برد

روا باشد ار پند من بشنوي****كه آموزگار بزرگان توي

سپيجاب تا آب گلزريون****ز فرمان تو كس نيايد برون

فريبرز كاووس را تاج زر****فرستاد و دينار و تخت و كمر

بدو گفت سالار و مهتر توي****سياووش رد را برادر توي

ميان را به كين برادر ببند****ز فتراك مگشاي بند كمند

به چين و ختن اندرآور سپاه****به هر جاي از دشمنان كينه خواه

مياساي از كين افراسياب****ز تن دور كن خورد و آرام و خواب

به ماچين و چين آمد اين آگهي****كه بنشست رستم به شاهنشهي

همه هديه ها ساختند و نثار****ز دينار و ز گوهر شاهوار

تهمتن به جان داد زنهارشان****بديد آن روانهاي بيدارشان

وزان پس به نخچير به ايوز و باز****برآمد برين روزگاري دراز

چنان بد كه روزي زواره برفت****به نخچير گوران خراميد تفت

يكي ترك تا باشدش رهنماي****به پيش اندر افگند و آمد بجاي

يكي بيشه ديد اندران پهن دشت****كه گفتي برو بر نشايد گذشت

ز بس بوي و بس رنگ و آب روان****همي نو شد

از باد گفتي روان

پس آن ترك خيره زبان برگشاد****به پيش زواره همي كرد ياد

كه نخچيرگاه سياوش بد اين****برين بود مهرش به توران زمين

بدين جايگه شاد و خرم بدي****جز ايدر همه جاي با غم بدي

زواره چو بشنيد زو اين سخن****برو تازه شد روزگار كهن

چو گفتار آن تركش آمد به گوش****ز اسپ اندر افتاد و زو رفت هوش

يكي باز بودش به چنگ اندرون****رها كرد و مژگان شدش جوي خون

رسيدند ياران لشكر بدوي****غمي يافتندش پر از آب روي

گرفتند نفرين بران رهنماي****به زخمش فگندند هر يك ز پاي

زواره يكي سخت سوگند خورد****فرو ريخت از ديدگان آب زرد

كزين پس نه نخچير جويم نه خواب****نپردازم از كين افراسياب

نمانم كه رستم برآسايد ايچ****همي كينه را كرد بايد بسيچ

همانگه چو نزد تهمتن رسيد****خروشيد چون روي او را بديد

بدو گفت كايدر به كين آمديم****و گر لب پر از آفرين آمديم

چو يزدان نيكي دهش زور داد****از اختر ترا گردش هور داد

چرا بايد اين كشور آباد ماند****يكي را برين بوم و بر شاد ماند

فرامش مكن كين آن شهريار****كه چون او نبيند دگر روزگار

برانگيخت آن پيلتن را ز جاي****تهمتن هم آن كرد كاو ديد راي

همان غارت و كشتن اندر گرفت****همه بوم و بر دست بر سر گرفت

ز توران زمين تا به سقلاب و روم****نماندند يك مرز آباد بوم

همي سر بريدند برنا و پير****زن و كودك خرد كردند اسير

برين گونه فرسنگ بيش از هزار****برآمد ز كشور سراسر دمار

هرآنكس كه بد مهتري با گهر****همه پيش رفتند بر خاك سر

كه بيزار گشتيم ز افراسياب****نخواهيم ديدار او را به خواب

ازان خون كه او ريخت بر بيگناه****كسي را نبود اندر آن روي راه

كنون انجمن گر پراگنده ايم****همه پيش تو چاكر و بنده ايم

چو چيره

شدي بيگنه خون مريز****مكن چنگ گردون گردنده تيز

ندانيم ماكان جفاگر كجاست****به ابرست گر در دم اژدهاست

چو بشنيد گفتار آن انجمن****بپيچيد بينادل پيلتن

سوي مرز قچغار باشي براند****سران سپه را سراسر بخواند

شدند انجمن پيش او بخردان****بزرگان و كارآزموده ردان

كه كاووس بي دست و بي فر و پاي****نشستست بر تخت بي رهنماي

گر افراسياب از رهي بي درنگ****يكي لشكر آرد به ايران به جنگ

بيابد بران پير كاووس دست****شود كام و آرام ما جمله پست

يكايك همه فام كين توختيم****همه شهر آباد او سوختيم

كجا ساليان اندر آمد به شش****كه نگذشت بر ما يكي روز خوش

كنون نزد آن پير خسرو شويم****چو رزم اندر آيد همه نو شويم

چو دل بر نهي بر سراي كهن****كند ناز و ز تو بپوشد سخن

تهمتن بران گشت همداستان****كه فرخنده موبد زد اين داستان

چنين گفت خرم دل رهنماي****كه خوبي گزين زين سپنجي سراي

بنوش و بناز و بپوش و بخور****ترا بهره اينست زين رهگذر

سوي آز منگر كه او دشمنست****دلش بردهٔ جان آهرمنست

نگه كن كه در خاك جفت تو كيست****برين خواسته چند خواهي گريست

تهمتن چو بشنيد شرم آمدش****برفتن يكي راي گرم آمدش

نگه كرد ز اسپان به هر سو گله****كه بودند بر دشت تركان يله

غلام و پرستندگان ده هزار****بياورد شايستهٔ شهريار

همان نافهٔ مشك و موي سمور****ز در سپيد و ز كيمال بور

به رنگ و به بوي و به ديبا و زر****شد آراسته پشت پيلان نر

ز گستردنيها و از بيش و كم****ز پوشيدنيها و گنج و درم

ز گنج سليح و ز تاج و ز تخت****به ايران كشيدند و بربست رخت

ز توران سوي زابلستان كشيد****به نزديك فرخنده دستان كشيد

سوي پارس شد طوس و گودرز و گيو****سپاهي چنان نامبردار و نيو

نهادند سر سوي شاه جهان****همه نامداران فرخ نهان

وزان

پس چو بشنيد افراسياب****كه بگذشت رستم بران روي آب

شد از باختر سوي درياي گنگ****دلي پر ز كينه سري پر ز جنگ

همه بوم زير و زبر كرده ديد****مهان كشته و كهتران برده ديد

نه اسپ و نه گنج و نه تاج و نه تخت****نه شاداب در باغ برگ درخت

جهاني به آتش برافروخته****همه كاخها كنده و سوخته

ز ديده بباريد خونابه شاه****چنين گفت با مهتران سپاه

كه هر كس كه اين را فرامش كند****همي جان بيدار خامش كند

همه يك به يك دل پر از كين كنيد****سپر بستر و تيغ بالين كنيد

به ايران سپه رزم و كين آوريم****به نيزه خور اندر زمين آوريم

به يك رزم اگر باد ايشان بجست****نبايد چنين كردن انديشه پست

برآراست بر هر سوي تاختن****نديد ايچ هنگام پرداختن

همي سوخت آباد بوم و درخت****به ايرانيان بر شد آن كار سخت

ز باران هوا خشك شد هفت سال****دگرگونه شد بخت و برگشت حال

شد از رنج و سختي جهان پر نياز****برآمد برين روزگار دراز

بخش 17

چنان ديد گودرز يك شب به خواب****كه ابري برآمد ز ايران پرآب

بران ابر باران خجسته سروش****به گودرز گفتي كه بگشاي گوش

چو خواهي كه يابي ز تنگي رها****وزين نامور ترك نر اژدها

به توران يكي نامداري نوست****كجا نام آن شاه كيخسروست

ز پشت سياوش يكي شهريار****هنرمند و از گوهر نامدار

ازين تخمه از گوهر كيقباد****ز مادر سوي تور دارد نژاد

چو آيد به ايران پي فرخش****ز چرخ آنچ پرسد دهد پاسخش

ميان را ببندد به كين پدر****كند كشور تور زير و زبر

به درياي قلزم به جوش آرد آب****نخارد سر از كين افراسياب

همه ساله در جوشن كين بود****شب و روز در جنگ بر زين بود

ز گردان ايران و گردنكشان****نيابد جز از گيو ازو كس نشان

چنين است

فرمان گردان سپهر****بدو دارد از داد گسترده مهر

چو از خواب گودرز بيدار شد****نيايش كنان پيش دادار شد

بماليد بر خاك ريش سپيد****ز شاه جهاندار شد پراميد

چو خورشيد پيدا شد از پشت زاغ****برآمد به كردار زرين چراغ

سپهبد نشست از بر تخت عاج****بياراست ايوان به كرسي ساج

پر انديشه مر گيو را پيش خواند****وزان خواب چندي سخنها براند

بدو گفت فرخ پي و روز تو****همان اختر گيتي افروز تو

تو تا زادي از مادر به آفرين****پر از آفرين شد سراسر زمين

به فرمان يزدان خجسته سروش****مرا روي بنمود در خواب دوش

نشسته بر ابري پر از باد و نم****بشستي جهان را سراسر ز غم

مرا ديد و گفت اين همه غم چراست****جهاني پر از كين و بي نم چراست

ازيرا كه بي فر و برزست شاه****ندارد همي راه شاهان نگاه

چو كيخسرو آيد ز توران زمين****سوي دشمنان افگند رنج و كين

نبيند كس او را ز گردان نيو****مگر نامور پور گودرز گيو

چنين كرد بخشش سپهر بلند****كه از تو گشايد غم و رنج بند

همي نام جستي ميان دو صف****كنون نام جاويدت آمد به كف

كه تا در جهان مردمست و سخن****چنين نام هرگز نگردد كهن

زمين را همان با سپهر بلند****به دست تو خواهد گشادن ز بند

به رنجست گنج و به نامست رنج****همانا كه نامت به آيد ز گنج

اگر جاودانه نماني بجاي****همي نام به زين سپنجي سراي

جهان را يكي شهريار آوري****درخت وفا را به بار آوري

بدو گفت گيو اي پدر بنده ام****بكوشم به راي تو تا زنده ام

خريدارم اين را گر آيد بجاي****به فرخنده نام و پي رهنماي

به ايوان شد و ساز رفتن گرفت****ز خواب پدر مانده اندر شگفت

چو خورشيد رخشنده آمد پديد****زمين شد بسان گل شنبليد

بيامد كمربسته گيو دلير****يكي باركش بادپايي به زير

به

گودرز گفت اي جهان پهلوان****دلير و سرافراز و روشن روان

كمندي و اسپي مرا يار بس****نشايد كشيدن بدان مرز كس

چو مردم برم خواستار آيدم****ازان پس مگر كارزار آيدم

مرا دشت و كوهست يك چند جاي****مگر پيشم آيد يكي رهنماي

به پيرزو بخت جهان پهلوان****نيايم جز از شاد و روشن روان

تو مر بيژن خرد را در كنار****بپرور نگهدارش از روزگار

ندانم كه ديدار باشد جزين****كه داند چنين جز جهان آفرين

تو پدرود باش و مرا ياد دار****روان را ز درد من آزاد دار

چو شويي ز بهر پرستش رخان****به من بر جهان آفرين را بخوان

مگر باشدم دادگر رهنماي****به نزديك آن نامور كدخداي

به فرمان بياراست و آمد برون****پدر دل پر از درد و رخ پر ز خون

پدر پير سر بود و برنا دلير****دهن جنگ را باز كرده چو شير

ندانست كاو باز بيند پسر****ز رفتن دلش بود زير و زبر

بخش 18

بسا رنجها كز جهان ديده اند****ز بهر بزرگي پسنديده اند

سرانجام بستر جز از خاك نيست****ازو بهره زهرست و ترياك نيست

چو داني كه ايدر نماني دراز****به تارك چرا بر نهي تاج آز

همان آز را زير خاك آوري****سرش را سر اندر مغاك آوري

ترا زين جهان شادماني بس است****كجا رنج تو بهر ديگر كس است

تو رنجي و آسان دگر كس خورد****سوي گور و تابوت تو ننگرد

برو نيز شادي سرآيد همي****سرش زير گرد اندر آيد همي

ز روز گذر كردن انديشه كن****پرستيدن دادگر پيشه كن

بترس از خدا و ميازار كس****ره رستگاري همين است و بس

كنون اي خردمند بيدار دل****مشو در گمان پاي دركش ز گل

ترا كردگارست پروردگار****توي بنده و كردهٔ كردگار

چو گردن به انديشه زير آوري****ز هستي مكن پرسش و داوري

نشايد خور و خواب با آن نشست****كه خستو نباشد بيزدان كه

هست

دلش كور باشد سرش بي خرد****خردمندش از مردمان نشمرد

ز هستي نشانست بر آب و خاك****ز دانش منش را مكن در مغاك

توانا و دانا و دارنده اوست****خرد را و جان را نگارنده اوست

جهان آفريد و مكان و زمان****پي پشهٔ خرد و پيل گران

چو سالار تركان به دل گفت من****به بيشي برآرم سر از انجمن

چنان شاهزاده جوان را بكشت****ندانست جز گنج و شمشير پشت

هم از پشت او روشن كردگار****درختي برآورد يازان به بار

كه با او بگفت آنك جز تو كس است****كه اندر جهان كردگار او بس است

خداوند خورشيد و كيوان و ماه****كزويست پيروزي و دستگاه

خداوند هستي و هم راستي****نخواهد ز تو كژي و كاستي

جز از راي و فرمان او راه نيست****خور و ماه ازين دانش آگاه نيست

پسر را بفرمود گودرز پير****به توران شدن كار را ناگريز

به فرمان او گيو بسته ميان****بيامد به كردار شير ژيان

همي تاخت تا مرز توران رسيد****هر آنكس كه در راه تنها بديد

زبان را به تركي بياراستي****ز كيخسرو از وي نشان خواستي

چو گفتي ندارم ز شاه آگهي****تنش را ز جان زود كردي تهي

به خم كمندش بياويختي****سبك از برش خاك بربيختي

بدان تا نداند كسي راز او****همان نشنود نام و آواز او

يكي را همي برد با خويشتن****ورا رهنمون بود زان انجمن

همي رفت بيدار با او به راه****برو راز نگشاد تا چندگاه

بدو گفت روزي كه اندر جهان****سخن پرسم از تو يكي در نهان

گر ايدونك يابم ز تو راستي****بشويي به دانش دل از كاستي

ببخشم ترا هرچ خواهي ز من****ندارم دريغ از تو پرمايه تن

چنين داد پاسخ كه دانش بسست****وليكن پراگنده با هر كسست

اگر زانك پرسيم هست آگهي****ز پاسخ زبان را نيابي تهي

بدو گفت كيخسرو اكنون كجاست****ببايد به من برگشادنت

راست

چنين داد پاسخ كه نشنيده ام****چنين نام هرگز نپرسيده ام

چو پاسخ چنين يافت از رهنمون****بزد تيغ و انداختش سرنگون

به توران همي رفت چون بيهشان****مگر يابد از شاه جايي نشان

چنين تا برآمد برين هفت سال****ميان سوده از تيغ و بند دوال

خورش گور و پوشش هم از چرم گور****گيا خوردن باره و آب شور

همي گشت گرد بيابان و كوه****به رنج و به سختي و دور از گروه

چنان بد كه روزي پرانديشه بود****به پيشش يكي بارور بيشه بود

بدان مرغزار اندر آمد دژم****جهان خرم و مرد را دل به غم

زمين سبز و چشمه پر از آب ديد****همي جاي آرامش و خواب ديد

فرود آمد و اسپ را برگذاشت****بخفت و همي بر دل انديشه داشت

همي گفت مانا كه ديو پليد****بر پهلوان بد كه آن خواب ديد

ز كيخسرو ايدر نبينم نشان****چه دارم همي خويشتن را كشان

كنون گر به رزم اند ياران من****به بزم اندرون غمگساران من

يكي نامجوي و يكي شادروز****مرا بخت بر گنبد افشاند گوز

همي برفشانم به خيره روان****خميدست پشتم چو خم كمان

همانا كه خسرو ز مادر نزاد****وگر زاد دادش زمانه به باد

ز جستن مرا رنج و سختيست بهر****انوشه كسي كاو بميرد به زهر

سرش پر ز غم گرد آن مرغزار****همي گشت شه را كنان خواستار

يكي چشمه اي ديد تابان ز دور****يكي سرو بالا دل آرام پور

يكي جام پر مي گرفته به چنگ****به سر بر زده دستهٔ بوي و رنگ

ز بالاي او فرهٔ ايزدي****پديد آمد و رايت بخردي

تو گفتي منوچهر بر تخت عاج****نشستست بر سر ز پيروزه تاج

همي بوي مهر آمد از روي او****همي زيب تاج آمد از موي او

به دل گفت گيو اين بجز شاه نيست****چنين چهره جز در خور گاه نيست

پياده بدو تيز بنهاد روي****چو

تنگ اندر آمد گو شاه جوي

گره سست شد بر در رنج او****پديد آمد آن نامور گنج او

چو كيخسرو از چشمه او را بديد****بخنديد و شادان دلش بردميد

به دل گفت كاين گرد جز گيو نيست****بدين مرز خود زين نشان نيونيست

مرا كرد خواهد همي خواستار****به ايران برد تا كند شهريار

چو آمد برش گيو بردش نماز****بدو گفت كاي نامور سرافراز

برانم كه پور سياوش توي****ز تخم كياني و كيخسروي

چنين داد پاسخ ورا شهريار****كه تو گيو گودرزي اي نامدار

بدو گفت گيو اي سر راستان****ز گودرز با تو كه زد داستان

ز كشواد و گيوت كه داد آگهي****كه با خرمي بادي و فرهي

بدو گفت كيخسرو اي شير مرد****مرا مادر اين از پدر ياد كرد

كه از فر يزدان گشادي سخن****بدانگه كه اندرزش آمد به بن

همي گفت با نامور مادرم****كز ايدر چه آيد ز بد بر سرم

سرانجام كيخسرو آيد پديد****بجا آورد بندها را كليد

بدانگه كه گردد جهاندار نيو****ز ايران بيايد سرافراز گيو

مر او را سوي تخت ايران برد****بر نامداران و شيران برد

جهان را به مردي به پاي آورد****همان كين ما را بجاي آورد

بدو گفت گيو اي سر سركشان****ز فر بزرگي چه داري نشان

نشان سياوش پديدار بود****چو بر گلستان نقطهٔ قار بود

تو بگشاي و بنماي بازو به من****نشان تو پيداست بر انجمن

برهنه تن خويش بنمود شاه****نگه كرد گيو آن نشان سياه

كه ميراث بود از گه كيقباد****درستي بدان بد كيان را نژاد

چو گيو آن نشان ديد بردش نماز****همي ريخت آب و همي گفت راز

گرفتش به بر شهريار زمين****ز شادي برو بر گرفت آفرين

از ايران بپرسيد و ز تخت و گاه****ز گودرز وز رستم نيك خواه

بدو گفت گيو اي جهاندار كي****سرافراز و بيدار و فرخنده پي

جهاندار دارندهٔ خوب و

زشت****مراگر نمودي سراسر بهشت

همان هفت كشور به شاهنشهي****نهاد بزرگي و تاج مهي

نبودي دل من بدين خرمي****كه روي تو ديدم به توران ز مي

كه داند به گيتي كه من زنده ام****به خاكم و گر بتش افگنده ام

سپاس از جهاندار كاين رنج سخت****به شادي و خوبي سرآورد بخت

برفتند زان بيشه هر دو به راه****بپرسيد خسرو ز كاووس شاه

وزان هفت ساله غم و درد او****ز گستردن و خواب وز خورد او

همي گفت با شاه يكسر سخن****كه دادار گيتي چه افگند بن

همان خواب گودرز و رنج دراز****خور و پوشش و درد و آرام و ناز

ز كاووس كش سال بفگند فر****ز درد پسر گشت بي پاي و پر

ز ايران پراكنده شد رنگ و بوي****سراسر به ويراني آورد روي

دل خسرو از درد و رنجش بسوخت****به كردار آتش رخش برفروخت

بدو گفت كاكنون ز رنج دراز****ترا بردهد بخت آرام و ناز

مرا چون پدر باش و با كس مگوي****ببين تا زمانه چه آرد به روي

سپهبد نشست از بر اسپ گيو****پياده همي رفت بر پيش نيو

يكي تيغ هندي گرفته به چنگ****هر آنكس كه پيش آمدي بي درنگ

زدي گيو بيدار دل گردنش****به زير گل و خاك كردي تنش

برفتند سوي سياووش گرد****چو آمد دو تن را دل و هوش گرد

فرنگيس را نيز كردند يار****نهاني بران بر نهادند كار

كه هر سه به راه اندر آرند روي****نهان از دليران پرخاشجوي

فرنگيس گفت ار درنگ آوريم****جهان بر دل خويش تنگ آوريم

ازين آگهي يابد افراسياب****نسازد بخورد و نيازد به خواب

بيايد به كردار ديو سپيد****دل از جان شيرين شود نااميد

يكي را ز ما زنده اندر جهان****نبيند كسي آشكار و نهان

جهان پر ز بدخواه و پردشمنست****همه مرز ما جاي آهرمنست

تو اي بافرين شاه فرزند من****نگر تا نيوشي

يكي پند من

كه گر آگهي يابد آن مرد شوم****برانگيزد آتش ز آباد بوم

يكي مرغزارست ز ايدر نه دور****به يكسو ز راه سواران تور

همان جويبارست و آب روان****كه از ديدنش تازه گردد روان

تو بر گير زين و لگام سياه****برو سوي آن مرغزاران پگاه

چو خورشيد بر تيغ گنبد شود****گه خواب و خورد سپهبد شود

گله هرچ هست اندر آن مرغزار****به آبشخور آيد سوي جويبار

به بهزاد بنماي زين و لگام****چو او رام گردد تو بگذار گام

چو آيي برش نيك بنماي چهر****بياراي و ببساي رويش به مهر

سياوش چو گشت از جهان نااميد****برو تيره شد روي روز سپيد

چنين گفت شبرنگ بهزاد را****كه فرمان مبر زين سپس باد را

همي باش بر كوه و در مرغزار****چو كيخسرو آيد ترا خواستار

ورا بارگي باش و گيتي بكوب****ز دشمن زمين را به نعلت بروب

نشست از بر اسپ سالار نيو****پياده همي رفت بر پيش گيو

بدان تند بالا نهادند روي****چنان چون بود مردم چاره جوي

فسيله چو آمد به تنگي فراز****بخوردند سيراب و گشتند باز

نگه كرد بهزاد و كي را بديد****يكي باد سرد از جگر بركشيد

بديد آن نشست سياوش پلنگ****ركيب دراز و جناغ خدنگ

همي داشت در آبخور پاي خويش****از آنجا كه بد دست ننهاد پيش

چو كيخسرو او را به آرام يافت****بپوييد و با زين سوي او شتافت

بماليد بر چشم او دست و روي****بر و يال ببسود و بشخود موي

لگامش بدو داد و زين بر نهاد****بسي از پدر كرد با درد ياد

چو بنشست بر باره بفشارد ران****برآمد ز جا آن هيون گران

به كردار باد هوا بردميد****بپريد وز گيو شد ناپديد

غمي شد دل گيو و خيره بماند****بدان خيرگي نام يزدان بخواند

همي گفت كاهرمن چاره جوي****يكي بارگي گشت و بنمود روي

كنون جان خسرو شد

و رنج من****همين رنج بد در جهان گنج من

چو يك نيمه ببريد زان كوه شاه****گران كرد باز آن عنان سياه

همي بود تاپيش او رفت گيو****چنين گفت بيدار دل شاه نيو

كه شايد كه انديشهٔ پهلوان****كنم آشكارا به روشن روان

بدو گفت گيو اي شه سرفراز****سزد كاشكارا بود بر تو راز

تو از ايزدي فر و برز كيان****به موي اندر آيي ببيني ميان

بدو گفت زين اسپ فرخ نژاد****يكي بر دل انديشه آمدت ياد

چنين بود انديشهٔ پهلوان****كه اهريمن آمد بر اين جوان

كنون رفت و رنج مرا باد كرد****دل شاد من سخت ناشاد كرد

ز اسپ اندر آمد جهانديده گيو****همي آفرين خواند بر شاه نيو

كه روز و شبان بر تو فرخنده باد****سر بدسگالان تو كنده باد

كه با برز و اورندي و راي و فر****ترا داد داور هنر با گهر

ز بالا به ايوان نهادند روي****پرانديشه مغز و روان راه جوي

چو نزد فرنگيس رفتند باز****سخن رفت چندي ز راه دارز

بدان تا نهاني بود كارشان****نباشد كسي آگه از رازشان

فرنگيس چون روي بهزاد ديد****شد از آب ديده رخش ناپديد

دو رخ را به يال و برش بر نهاد****ز درد سياوش بسي كرد ياد

چو آب دو ديده پراگنده كرد****سبك سر سوي گنج آگنده كرد

به ايوان يكي گنج بودش نهان****نبد زان كسي آگه اندر جهان

يكي گنج آگنده دينار بود****زره بود و ياقوت بسيار بود

همان گنج گوپال و برگستوان****همان خنجر و تيغ و گرز گران

در گنج بگشاد پيش پسر****پر از خون رخ از درد خسته جگر

چنين گفت با گيو كاي برده رنج****ببين تا ز گوهر چه خواهي ز گنج

ز دينار وز گوهر شاهوار****ز ياقوت وز تاج گوهرنگار

ببوسيد پيشش زمين پهلوان****بدو گفت كاي مهتر بانوان

همه پاسبانيم و گنج آن تست****فدي كردن جان

و رنج آن تست

زمين از تو گردد بهار بهشت****سپهر از تو زايد همي خوب و زشت

جهان پيش فرزند تو بنده باد****سر بدسگالانش افگنده باد

چو افتاد بر خواسته چشم گيو****گزين كرد درع سياووش نيو

ز گوهر كه پرمايه تر يافتند****ببردند چندانك برتافتند

همان ترگ و پرمايه برگستوان****سليحي كه بود از در پهلوان

سر گنج را شاه كرد استوار****به راه بيابان برآراست كار

چو اين كرده شد برنهادند زين****بران باد پايان باآفرين

فرنگيس ترگي به سر بر نهاد****برفتند هر سه به كردار باد

سران سوي ايران نهادند گرم****نهاني چنان چون بود نرم نرم

بشد شهر يكسر پر از گفت و گوي****كه خسرو به ايران نهادست روي

نماند اين سخن يك زمان در نهفت****كس آمد به نزديك پيران بگفت

كه آمد ز ايران سرافراز گيو****به نزديك بيدار دل شاه نيو

سوي شهر ايران نهادند روي****فرنگيس و شاه و گو جنگ جوي

چو بشنيد پيران غمي گشت سخت****بلرزيد برسان برگ درخت

ز گردان گزين كرد كلباد را****چو نستيهن و گرد پولاد را

بفرمود تا ترك سيصد سوار****برفتند تازان بران كارزار

سر گيو بر نيزه سازيد گفت****فرنگيس را خاك بايد نهفت

ببنديد كيخسرو شوم را****بداختر پي او بر و بوم را

سپاهي برين گونه گرد و جوان****برفتند بيدار دو پهلوان

فرنگيس با رنج ديده پسر****به خواب اندر آورده بودند سر

ز پيمودن راه و رنج شبان****جهانجوي را گيو بد پاسبان

دو تن خفته و گيو با رنج و خشم****به راه سواران نهاده دو چشم

به برگستوان اندرون اسپ گيو****چنان چون بود ساز مردان نيو

زره در بر و بر سرش بود ترگ****دل ارغنده و تن نهاده به مرگ

چو از دور گرد سپه را بديد****بزد دست و تيغ از ميان بركشيد

خروشي برآورد برسان ابر****كه تاريك شد مغز و چشم هژبر

ميان سواران بيامد چو گرد****ز

پرخاش او خاك شد لاژورد

زماني به خنجر زماني به گرز****همي ريخت آهن ز بالاي برز

ازان زخم گوپال گيو دلير****سران را همي شد سر از جنگ سير

دل گيو خندان شد از زور خشم****كه چون چشمه بوديش دريا به چشم

ازان پس گرفتندش اندر ميان****چنان لشكري همچو شير ژيان

ز نيزه نيستان شد آوردگاه****بپوشيد ديدار خورشيد و ماه

غمي شد دل شير در نيستان****ز خون نيستان كرد چون ميستان

ازيشان بيفگند بسيار گيو****ستوه آمدند آن سواران ز نيو

به نستيهن گرد كلباد گفت****كه اين كوه خاراست نه يال و سفت

همه خسته و بسته گشتند باز****به نزديك پيران گردن فراز

همه غار و هامون پر از كشته بود****ز خون خاك چون ارغوان گشته بود

چو نزديك كيخسرو آمد دلير****پر از خون بر و چنگ برسان شير

بدو گفت كاي شاه دل شاد دار****خرد را ز انديشه آزاد دار

يكي لشكر آمد بر ما به جنگ****چو كلباد و نستيهن تيز چنگ

چنان بازگشتند آن كس كه زيست****كه بر يال و برشان ببايد گريست

گذشته ز رستم به ايران سوار****ندانم كه با من كند كارزار

ازو شاد شد خسرو پاك دين****ستودش فراوان و كرد آفرين

بخوردند چيزي كجا يافتند****سوي راه بي راه بشتافتند

چو تركان به نزديك پيران شدند****چنان خسته و زار و گريان شدند

برآشفت پيران به كلباد گفت****كه چونين شگفتي نشايد نهفت

چه كرديد با گيو و خسرو كجاست****سخن بر چه سانست برگوي راست

بدو گفت كلباد كاي پهلوان****به پيش تو گر برگشايم زبان

كه گيو دلاور به گردان چه كرد****دلت سير گردد به دشت نبرد

فراوان به لشكر مرا ديده اي****نبرد مرا هم پسنديده اي

همانا كه گوپال بيش از هزار****گرفتي ز دست من آن نامدار

سرش ويژه گفتي كه سندان شدست****بر و ساعدش پيل دندان شدست

من آورد رستم بسي ديده ام****ز

جنگ آوران نيز بشنيده ام

به زخمش نديدم چنين پايدار****نه در كوشش و پيچش كارزار

همي هر زمان تيز و جوشان بدي****به نوي چو پيلي خروشان بدي

برآشفت پيران بدو گفت بس****كه ننگست ازين ياد كردن به كس

نه از يك سوارست چندين سخن****تو آهنگ آورد مردان مكن

تو رفتي و نستيهن نامور****سپاهي به كردار شيران نر

كنون گيو را ساختي پيل مست****ميان يلان گشت نام تو پست

چو زين يابد افراسياب آگهي****بيندازد آن تاج شاهنشهي

كه دو پهلوان دلير و سوار****چنين لشكري از در كارزار

ز پيش سواري نموديد پشت****بسي از دليران تركان بكشت

گواژه بسي باشدت بافسوس****نه مرد نبردي و گوپال و كوس

بخش 19

سواران گزين كرد پيران هزار****همه جنگجوي و همه نامدار

بديشان چنين گفت پيران كه زود****عنان تگاور ببايد بسود

شب و روز رفتن چو شير ژيان****نبايد گشادن به ره بر ميان

كه گر گيو و خسرو به ايران شوند****زنان اندر ايران چه شيران شوند

نماند برين بوم و بر خاك و آب****وزين داغ دل گردد افراسياب

به گفتار او سر برافراختند****شب و روز يكسر همي تاختند

نجستند روز و شب آرام و خواب****وزين آگهي شد به افراسياب

چنين تا بيامد يكي ژرف رود****سپه شد پراگنده چون تار و پود

بنش ژرف و پهناش كوتاه بود****بدو بر به رفتن دژآگاه بود

نشسته فرنگيس بر پاس گاه****به ديگر كران خفته بد گيو و شاه

فرنگيس زان جايگه بنگريد****درفش سپهدار توران بديد

دوان شد بر گيو و آگاه كرد****بران خفتگان خواب كوتاه كرد

بدو گفت كاي مرد با رنج خيز****كه آمد ترا روزگار گريز

ترا گر بيابند بيجان كنند****دل ما ز درد تو پيچان كنند

مرا با پسر ديده گردد پرآب****برد بسته تا پيش افراسياب

وزان پس ندانم چه آيد گزند****نداند كسي راز چرخ بلند

بدو گفت گيو اي مه بانوان****چرا

رنجه كردي بدينسان روان

تو با شاه برشو به بالاي تند****ز پيران و لشكر مشو هيچ كند

جهاندار پيروز يار منست****سر اختر اندر كنار منست

بدوگفت كيخسرو اي رزمساز****كنون بر تو بر كار من شد دراز

ز دام بلا يافتم من رها****تو چندين مشو در دم اژدها

به هامون مرارفت بايد كنون****فشاندن به شمشير بر شيد خون

بدو گفت گيو اي شه سرفراز****جهان را به نام تو آمد نياز

پدر پهلوانست و من پهلوان****به شاهي نپيچيم جان و روان

برادر مرا هست هفتاد و هشت****جهان شد چو نام تو اندر گذشت

بسي پهلوانست شاه اندكي****چه باشد چو پيدا نباشد يكي

اگر من شوم كشته ديگر بود****سر تاجور باشد افسر بود

اگر تو شوي دور از ايدر تباه****نبينم كسي از در تاج و گاه

شود رنج من هفت ساله به باد****دگر آنك ننگ آورم بر نژاد

تو بالا گزين و سپه را ببين****مرا ياد باشد جهان آفرين

بپوشيد درع و بيامد چو شير****همان باره دستكش را به زير

ازين سوي شه بود ز آنسو سپاه****ميانچي شده رود و بر بسته راه

چو رعد بهاران بغريد گيو****ز سالار لشكر همي جست نيو

چو بشنيد پيرانش دشنام داد****بدو گفت كاي بد رگ ديوزاد

چو تنها بدين رزمگاه آمدي****دلاور به پيش سپاه آمدي

كنون خوردنت نوك ژوپين بود****برت را كفن چنگ شاهين بود

اگر كوه آهن بود يك سوار****چو مور اندر آيد به گردش هزار

شود خيره سر گرچه خردست مور****نه مورست پوشيده مرد و ستور

كنند اين زره بر تنش چاك چاك****چو مردار گردد كشندش به خاك

يكي داستان زد هژبر دمان****كه چون بر گوزني سرآيد زمان

زمانه برو دم همي بشمرد****بيايد دمان پيش من بگذرد

زمان آوريدت كنون پيش من****همان پيش اين نامدار انجمن

بدو گفت گيو اي سپهدار شير****سزد گر به آب

اندر آيي دلير

ببيني كزين پرهنر يك سوار****چه آيد ترا بر سر اي نامدار

هزاريد و من نامور يك دلير****سر سركشان اندر آرم به زير

چو من گرزهٔ سرگراي آورم****سران را همه زير پاي آورم

چو بشنيد پيران برآورد خشم****دلش گشت پرخون و پرآب چشم

برانگيخت اسپ و بيفشارد ران****به گردن برآورد گرز گران

چو كشتي ز دشت اندر آمد به رود****همي داد نيكي دهش را درود

نكرد ايچ گيو آزمون را شتاب****بدان تا برآمد سپهبد ز آب

ز بالا به پستي بپيچيد گيو****گريزان همي شد ز سالار نيو

چو از آب وز لشكرش دور كرد****به زين اندر افگند گرز نبرد

گريزان ازو پهلوان بلند****ز فتراك بگشاد پيچان كمند

هم آورد با گيو نزديك شد****جهان چون شب تيره تاريك شد

بپيچيد گيو سرافراز يال****كمند اندرافگند و كردش دوال

سر پهلوان اندر آمد به بند****ز زين برگرفتش به خم كمند

پياده به پيش اندر افگند خوار****ببردش دمان تا لب رودبار

بيفگند بر خاك و دستش ببست****سليحش بپوشيد و خود بر نشست

درفشش گرفته به چنگ اندرون****بشد تا لب آب گلزريون

چو تركان درفش سپهدار خويش****بديدند رفتند ناچار پيش

خروش آمد و نالهٔ كرناي****دم ناي رويين و هندي دراي

جهانديده گيو اندر آمد به آب****چو كشتي كه از باد گيرد شتاب

برآورد گرز گران را به كفت****سپه ماند از كار او در شگفت

سبك شد عنان وگران شد ركيب****سر سركشان خيره گشت از نهيب

به شمشير و با نيزهٔ سرگراي****همي كشت ازيشان يل رهنماي

از افگنده شد روي هامون چون كوه****ز يك تن شدند آن دليران ستوه

قفاي يلان سوي او شد همه****چو شير اندر آمد به پيش رمه

چو لشكر هزيمت شد از پيش گيو****چنان لشكري گشن و مردان نيو

چنان خيره برگشت و بگذاشت آب****كه گفتي نديدست لشكر به خواب

دمان تا به

نزديك پيران رسيد****همي خواست از تن سرش را بريد

به خواري پياده ببردش كشان****دمان و پر از درد چون بيهشان

چنين گفت كاين بددل و بي وفا****گرفتار شد در دم اژدها

سياوش به گفتار او سر بداد****گر او باد شد اين شود نيز باد

ابر شاه پيران گرفت آفرين****خروشان ببوسيد روي زمين

همي گفت كاي شاه دانش پژوه****چو خورشيد تابان ميان گروه

تو دانسته اي درد و تيمار من****ز بهر تو با شاه پيگار من

سزد گر من از چنگ اين اژدها****به بخت و به فر تو يابم رها

به كيخسرو اندر نگه كرد گيو****بدان تا چه فرمان دهد شاه نيو

فرنگيس را ديد ديده پرآب****زبان پر ز نفرين افراسياب

به گيو آن زمان گفت كاي سرافراز****كشيدي بسي رنج راه دراز

چنان دان كه اين پيرسر پهلوان****خردمند و رادست و روشن روان

پس از داور دادگر رهنمون****بدان كاو رهانيد ما را ز خون

ز بد مهر او پردهٔ جان ماست****وزين كردهٔ خويش زنهار خواست

بدو گفت گيو اي سر بانوان****انوشه روان باش تا جاودان

يكي سخت سوگند خوردم به ماه****به تاج و به تخت شه نيك خواه

كه گر دست يابم برو روز كين****كنم ارغواني ز خونش زمين

بدو گفت كيخسرو اي شيرفش****زبان را ز سوگند يزدان مكش

كنونش به سوگند گستاخ كن****به خنجر وراگوش سوراخ كن

چو از خنجرت خون چكد بر زمين****هم از مهر ياد آيدت هم ز كين

بشد گيو و گوشش به خنجر بسفت****ز سوگند برتر درشتي نگفت

چنين گفت پيران ازان پس به شاه****كه كلباد شد بي گمان با سپاه

بفرماي كاسپم دهد باز نيز****چنان دان كه بخشيده اي جان و چيز

بدو گفت گيو اي دلير سپاه****چرا سست گشتي به آوردگاه

به سوگند يابي مگر باره باز****دو دستت ببندم به بند دراز

كه نگشايد اين بند تو هيچكس****گشاينده گلشهر

خواهيم و بس

كجا مهتر بانوان تو اوست****وزو نيست پيدا ترا مغز و پوست

بدان گشت همداستان پهلوان****به سوگند بخريد اسپ و روان

كه نگشايد آن بند را كس به راه****ز گلشهر سازد وي آن دستگاه

بدو داد اسپ و دو دستش ببست****ازان پس بفرمود تا برنشست

بخش 2

چنين گفت موبد كه يك روز طوس****بدانگه كه برخاست بانگ خروس

خود و گيو گودرز و چندي سوار****برفتند شاد از در شهريار

به نخچير گوران به دشت دغوي****ابا باز و يوزان نخچير جوي

فراوان گرفتند و انداختند****علوفه چهل روزه را ساختند

بدان جايگه ترك نزديك بود****زمينش ز خرگاه تاريك بود

يكي بيشه پيش اندر آمد ز دور****به نزديك مرز سواران تور

همي راند در پيش با طوس گيو****پس اندر پرستنده اي چند نيو

بران بيشه رفتند هر دو سوار****بگشتند بر گرد آن مرغزار

به بيشه يكي خوب رخ يافتند****پر از خنده لب هر دو بشتافتند

به ديدار او در زمانه نبود****برو بر ز خوبي بهانه نبود

بدو گفت گيواي فريبنده ماه****ترا سوي اين بيشه چون بود راه

چنين داد پاسخ كه ما را پدر****بزد دوش بگذاشتم بوم و بر

شب تيره مست آمد از دشت سور****همان چون مرا ديد جوشان ز دور

يكي خنجري آبگون بركشيد****همان خواست از تن سرم را بريد

بپرسيد زو پهلوان از نژاد****برو سروبن يك به يك كرد ياد

بدو گفت من خويش گرسيوزم****به شاه آفريدون كشد پروزم

پياده بدو گفت چون آمدي****كه بي باره و رهنمون آمدي

چنين داد پاسخ كه اسپم بماند****ز سستي مرا بر زمين برنشاند

بي اندازه زر و گهر داشتم****به سر بر يكي تاج زر داشتم

بران روي بالا ز من بستدند****نيام يكي تيغ بر من زدند

چو هشيار گردد پدر بي گمان****سواري فرستد پس من دمان

بييد همي تازيان مادرم****نخواهد كزين بوم و بر بگذرم

دل پهلوانان بدو

نرم گشت****سر طوس نوذر بي آزرم گشت

شه نوذري گفت من يافتم****از ايرا چنين تيز بشتافتم

بدو گفت گيو اي سپهدار شاه****نه با من برابر بدي بي سپاه

همان طوس نوذر بدان بستهيد****كجا پيش اسپ من اينجا رسيد

بدو گيو گفت اين سخن خودمگوي****كه من تاختم پيش نخچيرجوي

ز بهر پرستنده اي گرمگوي****نگردد جوانمرد پرخاشجوي

سخن شان به تندي بجايي رسيد****كه اين ماه را سر ببايد بريد

ميانشان چو آن داوري شد دراز****ميانجي برآمد يكي سرفراز

كه اين را بر شاه ايران بريد****بدان كاو دهد هر دو فرمان بريد

نگشتند هر دو ز گفتار اوي****بر شاه ايران نهادند روي

چو كاووس روي كنيزك بديد****بخنديد و لب را به دندان گزيد

بهر دو سپهبد چنين گفت شاه****كه كوتاه شد بر شما رنج راه

برين داستان بگذارنيم روز****كه خورشيد گيرند گردان بيوز

گوزنست اگر آهوي دلبرست****شكاري چنين از در مهترست

بدو گفت خسرو نژاد تو چيست****كه چهرت همانند چهر پريست

ورا گفت از مام خاتونيم****ز سوي پدر بر فريدونيم

نيايم سپهدار گرسيوزست****بران مرز خرگاه او مركزست

بدو گفت كاين روي و موي و نژاد****همي خواستي داد هر سه به باد

به مشكوي زرين كنم شايدت****سر ماه رويان كنم بايدت

چنين داد پاسخ كه ديدم ترا****ز گردنكشان برگزيدم ترا

بت اندر شبستان فرستاد شاه****بفرمود تا برنشيند به گاه

بيراستندش به ديباي زرد****به ياقوت و پيروزه و لاجورد

دگر ايزدي هر چه بايست بود****يكي سرخ ياقوت بد نابسود

بخش 20

چو از لشگر آگه شد افراسياب****برو تيره شد تابش آفتاب

بزد كوس و ناي و سپه برنشاند****ز ايوان به كردار آتش براند

دو منزل يكي كرد و آمد دوان****همي تاخت برسان تير از كمان

بياورد لشكر بران رزمگاه****كه آورد كلباد بد با سپاه

همه مرز لشكر پراگنده ديد****به هر جاي بر مردم افگنده ديد

بپرسيد كاين پهلوان با سپاه****كي آمد ز ايران

بدين رزمگاه

نبرد آگهي كس ز جنگ آوران****كه بگذشت زين سان سپاهي گران

كه برد آگهي نزد آن ديوزاد****كه كس را دل و مغز پيران مباد

اگر خاك بوديش پروردگار****نديدي دو چشم من اين روزگار

سپهرم بدو گفت كاسان بدي****اگر دل ز لشكر هراسان بدي

يكي گيو گودرز بودست و بس****سوار ايچ با او نديدند كس

ستوه آمد از چنگ يك تن سپاه****همي رفت گيو و فرنگيس و شاه

سپهبد چو گفت سپهرم شنيد****سپاهي ز پيش اندر آمد پديد

سپهدار پيران به پيش اندرون****سرو روي و يالش همه پر ز خون

گمان برد كاو گيو رايافتست****به پيروزي از پيش بشتافتست

چو نزديكتر شد نگه كرد شاه****چنان خسته بد پهلوان سپاه

ورا ديد بر زين ببسته چو سنگ****دو دست از پس پشت با پالهنگ

بپرسيد و زو ماند اندر شگفت****غمي گشت و انديشه اندر گرفت

بدو گفت پيران كه شير ژيان****نه درنده گرگ و نه ببر بيان

نباشد چنان در صف كارزار****كجا گيو تنها بد اي شهريار

من آن ديدم از گيو كز پيل و شير****نبيند جهانديده مرد دلير

بر آن سان كجا بردمد روز جنگ****ز نفسش به دريا بسوزد نهنگ

نخست اندر آمد به گرز گران****همي كوفت چون پتك آهنگران

به اسپ و به گرز و به پاي و ركيب****سوار از فراز اندر آمد به شيب

همانا كه باران نبارد ز ميغ****فزون زانك باريد بر سرش تيغ

چو اندر گلستان به زين بر بخفت****تو گفتي كه گشتست با كوه جفت

سرانجام برگشت يكسر سپاه****بجز من نشد پيش او كينه خواه

گريزان ز من تاب داده كمند****بيفگند و آمد ميانم به بند

پراگنده شد دانش و هوش من****به خاك اندر آمد سر و دوش من

از اسپ اندر آمد دو دستم ببست****برافگند بر زين و خود بر نشست

زماني سر وپايم اندر

كمند****به ديگر زمان زير سوگند و بند

به جان و سر شاه و خورشيد وماه****به دادار هرمزد و تخت و كلاه

مرا داد زين گونه سوگند سخت****بخوردم چو ديدم كه برگشت بخت

كه كس را نگويي كه بگشاي دست****چنين رو دمان تا بجاي نشست

ندانم چه رازست نزد سپهر****بخواهد بريدن ز ما پاك مهر

چو بشنيد گفتارش افراسياب****بديده ز خشم اندرآورد آب

يكي بانگ برزد ز پيشش براند****بپيچيد پيران و خامش بماند

ازان پس به مغز اندر افگند باد****به دشنام و سوگند لب برگشاد

كه گر گيو و كيخسرو ديوزاد****شوند ابر غرنده گر تيز باد

فرود آورمشان ز ابر بلند****بزد دست و ز گرز بگشاد بند

ميانشان ببرم به شمشير تيز****به ماهي دهم تا كند ريز ريز

چو كيخسرو ايران بجويد همي****فرنگيس باري چه پويد همي

خود و سركشان سوي جيحون كشيد****همي دامن از چشم در خون كشيد

به هومان بفرمود كاندر شتاب****عنان را بكش تا لب رود آب

كه چون گيو و خسرو ز جيحون گذشت****غم و رنج ما باد گردد بدشت

نشان آمد از گفتهٔ راستان****كه دانا بگفت از گه باستان

كه از تخمهٔ تور وز كيقباد****يكي شاه خيزد ز هر دو نژاد

كه توران زمين را كند خارستان****نماند برين بوم و بر شارستان

رسيدند پس گيو و خسرو بر آب****همي بودشان بر گذشتن شتاب

گرفتند پيگار با باژخواه****كه كشتي كدامست بر باژگاه

نوندي كجا بادبانش نكوست****به خوبي سزاوار كيخسرو اوست

چنين گفت با گيو پس باج خواه****كه آب روان را چه چاكر چه شاه

همي گر گذر بايدت ز آب رود****فرستاد بايد به كشتي درود

بدو گفت گيو آنچ خواهي بخواه****گذر ده كه تنگ اندر آمد سپاه

بخواهم ز تو باج گفت اندكي****ازين چار چيزت بخواهم يكي

زره خواهم از تو گر اسپ سياه****پرستار و گر پور فرخنده

ماه

بدو گفت گيو اي گسسته خرد****سخن زان نشان گوي كاندر خورد

به هر باژ گر شاه شهري بدي****ترا زين جهان نيز بهري بدي

كه باشي كه شه را كني خواستار****چنين باد پيمايي اي بادسار

وگر مادر شاه خواهي همي****به باژ افسر ماه خواهي همي

سه ديگر چو شبرنگ بهزاد را****كه كوتاه دارد به تگ باد را

چهارم چو جستي به خيره زره****كه آن را نداني گره تا گره

نگردد چنين آهن از آب تر****نه آتش برو بر بود كارگر

نه نيزه نه شمشير هندي نه تير****چنين باژ خواهي بدين آب گير

كنون آب ما را و كشتي ترا****بدين گونه شاهي درشتي ترا

بدو گفت گيو ار تو كيخسروي****نبيني ازين آب جز نيكوي

فريدون كه بگذاشت اروند رود****فرستاد تخت مهي را درود

جهاني شد او را سراسر رهي****كه با روشني بود و با فرهي

چه انديشي ار شاه ايران توي****سرنامداران و شيران توي

به بد آب را كي بود بر تو راه****كه با فر و برزي و زيباي گاه

اگر من شوم غرقه گر مادرت****گزندي نبايد كه گيرت سرت

ز مادر تو بودي مراد جهان****كه بيكار بد تخت شاهنشهان

مرا نيز مادر ز بهر تو زاد****ازين كار بر دل مكن هيچ ياد

كه من بيگمانم كه افراسياب****بيايد دمان تا لب رود آب

مرا بركشد زنده بر دار خوار****فرنگيس را با تو اي شهريار

به آب افگند ماهيان تان خورند****وگر زير نعل اندرون بسپرند

بدو گفت كيخسرو اينست و بس****پناهم به يزدان فريادرس

فرود آمد از بارهٔ راه جوي****بماليد و بنهاد بر خاك روي

همي گفت پشت و پناهم توي****نمايندهٔ راي و راهم توي

درستي و پستي مرا فر تست****روان و خرد سايهٔ پر تست

به آب اندرون دلفزايم توي****به خشكي همان رهنمايم توي

به آب اندر افگند خسرو سياه****چو كشتي همي راند تا باژگاه

پس

او فرنگيس و گيو دلير****نترسد ز جيحون و زان آب شير

بدان سو گذشتند هر سه درست****جهانجوي خسرو سر و تن بشست

بدان نيستان در نيايش گرفت****جهان آفرين را ستايش گرفت

چو از رود كردند هر سه گذر****نگهبان كشتي شد آسيمه سر

به ياران چنين گفت كاينت شگفت****كزين برتر انديشه نتوان گرفت

بهاران و جيحون و آب روان****سه جوشنور و اسپ و برگستوان

بدين ژرف دريا چنين بگذرد****خرمندش از مردمان نشمرد

پشيمان شد از كار و گفتار خويش****تبه ديد ازان كار بازار خويش

بياراست كشتي به چيزي كه داشت****ز باد هوا بادبان برگذاشت

به پوزش برفت از پس شهريار****چو آمد به نزديكي رودبار

همه هديه ها نزد شاه آوريد****كمان و كمند و كلاه آوريد

بدو گفت گيو اي سگ بي خرد****توگفتي كه اين آب مردم خورد

چنين مايه ور پرهنر شهريار****همي از تو كشتي كند خواستار

ندادي كنون هديهٔ تو مباد****بود روز كاين روزت آيد به ياد

چنان خوار برگشت زو رودبان****كه جان را همي گفت پدرودمان

چو آمد به نزديكي باژگاه****هم آنگه ز توران بيامد سپاه

چو نزديك رود آمد افراسياب****نديد ايچ مردم نه كشتي برآب

يكي بانگ زد تند بر باژخواه****كه چون يافت اين ديو بر آب راه

چنين داد پاسخ كه اي شهريار****پدر باژبان بود و من باژدار

نديدم نه هرگز شنيدم چنين****كه كردي كسي ز آب جيحون زمين

بهاران و اين آب با موج تيز****چو اندر شوي نيست راه گريز

چنان برگذشتند هر سه سوار****تو گفتي هوا داشت شان بركنار

ازان پس بفرمود افراسياب****كه بشتاب و كشتي برافگن به آب

بدو گفت هومان كه اي شهريار****برانديش و آتش مكن در كنار

تو با اين سواران به ايران شوي****همي در دم گاوشيدان شوي

چو گودرز و چون رستم پيلتن****چو طوس و چو گرگين و آن انجمن

همانا كه از گاه

سير آمدي****كه ايدر به چنگال شير آمدي

ازين روي تا چين و ماچين تراست****خور و ماه و كيوان و پروين تراست

تو توران نگه دار و تخت بلند****ز ايران كنون نيست بيم گزند

پر از خون دل از رود گشتند باز****برآمد برين روزگار دراز

بخش 21

چو با گيو كيخسرو آمد به زم****جهان چند ازو شاد و چندي دژم

نوندي به هر سو برافگند گيو****يكي نامه از شاه وز گيو نيو

كه آمد ز توران جهاندار شاد****سر تخمهٔ نامور كيقباد

فرستادهٔ بختيار و سوار****خردمند و بينادل و دوستدار

گزين كرد ازان نامداران زم****بگفت آنچ بشنيد از بيش و كم

بدو گفت ايدر برو به اصفهان****بر نيو گودرز كشوادگان

بگويش كه كيخسرو آمد به زم****كه بادي نجست از بر او دژم

يكي نامه نزديك كاووس شاه****فرستاده اي چست بگرفت راه

هيونان كفك افگن بادپاي****بجستند برسان آتش ز جاي

فرستادهٔ گيو روشن روان****نخستين بيامد بر پهلوان

پيامش همي گفت و نامه بداد****جهان پهلوان نامه بر سر نهاد

ز بهر سياووش بباريد آب****همي كرد نفرين بر افراسياب

فرستاده شد نزد كاووس كي****ز يال هيونان بپالود خوي

چو آمد به نزديك كاووس شاه****ز شادي خروش آمد از بارگاه

خبر شد به گيتي كه فرزند شاه****جهانجوي كيخسرو آمد ز راه

سپهبد فرستاده را پيش خواند****بران نامهٔ گيو گوهر فشاند

جهاني به شادي بياراستند****بهر جاي رامشگران خواستند

ازان پس ز كشور مهان جهان****برفتند يكسر سوي اصفهان

بياراست گودرز كاخ بلند****همه ديبهٔ خسرواني فگند

يكي تخت بنهاد پيكر به زر****بدو اندرون چند گونه گهر

يكي تاج با ياره و گوشوار****يكي طوق پر گوهر شاهوار

به زر و به گوهر بياراست گاه****چنان چون ببايد سزاوار شاه

سراسر همه شهر آيين ببست****بياراست ميدان و جاي نشست

مهان سرافراز برخاستند****پذيره شدن را بياراستند

برفتند هشتاد فرسنگ پيش****پذيره شدندش به آيين خويش

چو چشم سپهبد برآمد به شاه****همان

گيو را ديد با او به راه

چو آمد پديدار با شاه گيو****پياده شدند آن سواران نيو

فرو ريخت از ديدگان آب زرد****ز درد سياوش بسي ياد كرد

ستودش فراوان و كرد آفرين****چنين گفت كاي شهريار زمين

ز تو چشم بدخواه تو دور باد****روان سياوش پر از نور باد

جهاندار يزدان گواي منست****كه ديدار تو رهنماي منست

سياووش را زنده گر ديدمي****بدين گونه از دل نخنديدمي

بزرگان ايران همه پيش اوي****يكايك نهادند بر خاك روي

وزان جايگه شاد گشتند باز****فروزنده شد بخت گردن فراز

ببوسيد چشم و سر گيو گفت****كه بيرون كشيدي سپهر از نهفت

گزارندهٔ خواب و جنگي توي****گه چاره مرد درنگي توي

سوي خانهٔ پهلوان آمدند****همه شاد و روشن روان آمدند

ببودند يك هفته با مي بدست****بياراسته بزمگاه و نشست

به هشتم سوي شهر كاووس شاه****همه شاددل برگرفتند راه

چو كيخسرو آمد بر شهريار****جهان گشت پر بوي و رنگ و نگار

بر آيين جهاني شد آراسته****در و بام و ديوار پرخواسته

نشسته به هر جاي رامشگران****گلاب و مي و مشك با زعفران

همه يال اسپان پر از مشك و مي****درم با شكر ريخته زير پي

چو كاووس كي روي خسرو بديد****سرشكش ز مژگان به رخ بر چكيد

فرود آمد از تخت و شد پيش اوي****بماليد بر چشم او چشم و روي

جوان جهانجوي بردش نماز****گرازان سوي تخت رفتند باز

فراوان ز تركان بپرسيد شاه****هم از تخت سالار توران سپاه

چنين پاسخ آورد كان كم خرد****به بد روي گيتي همي بسپرد

مرا چند ببسود و چندي بگفت****خرد با هنر كردم اندر نهفت

بترسيدم از كار و كردار او****بپيچيدم از رنج و تيمار او

اگر ويژه ابري شود در بار****كشنده پدر چون بود دوستدار

نخواند مرا موبد از آب پاك****كه بپرستم او را پدر زير خاك

كنون گيو چندي به سختي ببود****به

توران مرا جست و رنج آزمود

اگر نيز رنجي نبودي جزين****كه با من بيامد ز توران زمين

سرافراز دو پهلوان با سپاه****پس ما بيامد چو آتش به راه

من آن ديدم از گيو كز پيل مست****نبيند به هندوستان بت پرست

گماني نبردم كه هرگز نهنگ****ز دريا بران سان برآيد به جنگ

ازان پس كه پيران بيامد چو شير****ميان بسته و بادپايي به زير

به آب اندر آمد بسان نهنگ****كه گفتي زمين را بسوزد به جنگ

بينداخت بر يال او بر كمند****سر پهلوان اندر آمد به بند

بخواهشگري رفتم اي شهريار****وگرنه به كندي سرش را ز بار

بدان كاو ز درد پدر خسته بود****ز بد گفتن ما زبان بسته بود

چنين تا لب رود جيحون به جنگ****نياسود با گرزهٔ گاورنگ

سرانجام بگذاشت جيحون به خشم****به آب و كشتي نيفگند چشم

كسي را كه چون او بود پهلوان****بود جاودان شاد و روشن روان

يكي كاخ كشواد بد در صطخر****كه آزادگان را بدو بود فخر

چو از تخت كاووس برخاستند****به ايوان نو رفتن آراستند

همي رفت گودرز با شهريار****چو آمد بدان گلشن زرنگار

بر اورنگ زرينش بنشاندند****برو بر بسي آفرين خواندند

ببستند گردان ايران كمر****بجز طوس نوذر كه پيچيد سر

كه او بود با كوس و زرينه كفش****هم او داشتي كاوياني درفش

ازان كار گودرز شد تيز مغز****بر او پيامي فرستاد نغز

پيمبر سرافراز گيو دلير****كه چنگ يلان داشت و بازوي شير

بدو گفت با طوس نوذر بگوي****كه هنگام شادي بهانه مجوي

بزرگان و گردان ايران زمين****همه شاه را خواندند آفرين

چرا سر كشي تو به فرمان ديو****نبيني همي فر گيهان خديو

اگر تو بپيچي ز فرمان شاه****مرا با تو كين خيزد و رزمگاه

فرستاده گيوست پيغام من****به دستوري نامدار انجمن

ز پيش پدر گيو بنمود پشت****دلش پر ز گفتارهاي درشت

بيامد به طوس سپهبد

بگفت****كه اين راي را با تو ديوست جفت

چو بشنيد پاسخ چنين داد طوس****كه بر ما نه خوبست كردن فسوس

به ايران پس از رستم پيلتن****سرافرازتر كس منم ز انجمن

نبيره منوچهر شاه دلير****كه گيتي به تيغ اندر آورد زير

همان شير پرخاشجويم به جنگ****بدرم دل پيل و چنگ پلنگ

همي بي من آيين و راي آوريد****جهان را به نو كدخداي آوريد

نباشم بدين كار همداستان****ز خسرو مزن پيش من داستان

جهاندار كز تخم افراسياب****نشانيم بخت اندر آيد به خواب

نخواهيم شاه از نژاد پشنگ****فسيله نه نيكو بود با پلنگ

تو اين رنجها را كه بردي برست****كه خسرو جوانست و كندآورست

كسي كاو بود شهريار زمين****هنر بايد و گوهر و فر و دين

فريبرز كاووس فرزند شاه****سزاوارتر كس به تخت و كلاه

بهرسو ز دشمن ندارد نژاد****همش فر و برزست و هم نام و داد

دژم گيو برخاست از پيش او****كه خام آمدش دانش و كيش او

بيامد به گودرز كشواد گفت****كه فر و خرد نيست با طوس جفت

دو چشمش تو گويي نبيند همي****فريبرز را برگزيند همي

برآشفت گودرز و گفت از مهان****همي طوس كم باد اندر جهان

نبيره پسر داشت هفتاد و هشت****بزد كوس ز ايوان به ميدان گذشت

سواران جنگي ده و دو هزار****برون رفت بر گستوان ور سوار

وزان رو بيامد سپهدار طوس****ببستند بر كوههٔ پيل كوس

ببستند گردان ايران ميان****به پيش سپاه اختر كاويان

چو گودرز را ديد و چندان سپاه****كزو تيره شد روي خورشيد و ماه

يكي تخت بر كوههٔ ژنده پيل****ز پيروزه تابان به كردار نيل

جهانجوي كيسخرو تاج ور****نشسته بران تخت و بسته كمر

به گرد اندرش ژنده پيلان دويست****تو گفتي به گيتي جز آن جاي نيست

همي تافت زان تخت خسرو چو ماه****ز ياقوت رخشنده بر سر كلاه

غمي شد دل طوس و انديشه

كرد****كه امروز اگر من بسازم نبرد

بسي كشته آيد ز هر دو سپاه****ز ايران نه برخيزد اين كينه گاه

نباشد جز از كام افراسياب****سر بخت تركان برآيد ز خواب

بديشان رسد تخت شاهنشهي****سرآيد به ما روزگار مهي

خردمند مردي و جوينده راه****فرستاد نزديك كاووس شاه

كه از ما يكي گر برين دشت جنگ****نهد بر كمان پر تير خدنگ

يكي كينه خيزد كه افراسياب****هم امشب همي آن ببيند به خواب

چو بشنيد زين گونه گفتار شاه****بفرمود تا بازگردد به راه

بر طوس و گودرز كشوادگان****گزيده سرافراز آزادگان

كه بر درگه آيند بي انجمن****چنان چون ببايد به نزديك من

بشد طوس و گودرز نزديك شاه****زبان برگشادند بر پيش گاه

بدو گفت شاه اي خردمند پير****منه زهر برنده بر جام شير

بنه تيغ و بگشاي ز آهن ميان****نبايد كزين سود دارد زيان

چنين گفت طوس سپهبد به شاه****كه گر شاه سير آيد از تخت و گاه

به فرزند بايد كه ماند جهان****بزرگي و ديهيم و تخت مهان

چو فرزند باشد نبيره كلاه****چرا برنهد برنشيند به گاه

بدو گفت گودرز كاي كم خرد****ترا بخرد از مردمان نشمرد

به گيتي كسي چون سياوش نبود****چنو راد و آزاد و خامش نبود

كنون اين جهانجوي فرزند اوست****همويست گويي به چهر و به پوست

گر از تور دارد ز مادر نژاد****هم از تخم شاهي نپيچد ز داد

به توران و ايران چنو نيو كيست****چنين خام گفتارت از بهر چيست

دو چشمت نبيند همي چهر او****چنان برز و بالا و آن مهر او

به جيحون گذر كرد و كشتي نجست****به فر كياني و راي درست

بسان فريدون كز اروند رود****گذشت و به كشتي نيامد فرود

ز مردي و از فرهٔ ايزدي****ازو دور شد چشم و دست بدي

تو نوذر نژادي نه بيگانه اي****پدر تيز بود و تو ديوانه اي

سليح من ار با منستي كنون****بر

و يالت آغشته گشتي به خون

بدو گفت طوس اي جهانديده پير****سخن گوي ليكن همه دلپذير

اگر تيغ تو هست سندان شكاف****سنانم به درد دل كوه قاف

وگر گرز تو هست با سنگ و تاب****خدنگم بدوزد دل آفتاب

و گر تو ز كشواد داري نژاد****منم طوس نوذر مه و شاهزاد

بدو گفت گودرز چندين مگوي****كه چندين نبينم ترا آب روي

به كاووس گفت اي جهاندار شاه****تو دل را مگردان ز آيين و راه

دو فرزند پرمايه را پيش خوان****سزاوار گاهند و هر دو جوان

ببين تا ز هر دو سزاوار كيست****كه با برز و با فرهٔ ايزديست

بدو تاج بسپار و دل شاد دار****چو فرزند بيني همي شهريار

بدو گفت كاووس كاين راي نيست****كه فرزند هر دو به دل بر يكيست

يكي را چو من كرده باشم گزين****دل ديگر از من شود پر ز كين

يكي كار سازم كه هر دو ز من****نگيرند كين اندرين انجمن

دو فرزند ما را كنون بر دو خيل****ببايد شدن تا در اردبيل

به مرزي كه آنجا دژ بهمنست****همه ساله پرخاش آهرمنست

برنجست ز آهرمن آتش پرست****نباشد بران مرز كس را نشست

ازيشان يكي كان بگيرد به تيغ****ندارم ازو تخت شاهي دريغ

چو بشنيد گودرز و طوس اين سخن****كه افگند سالار هشيار بن

برين هر دو گشتند همداستان****ندانست ازين به كسي داستان

برين يك سخن دل بياراستند****ز پيش جهاندار برخاستند

چو خورشيد برزد سر از برج شير****سپهر اندر آورد شب را به زير

فريبرز با طوس نوذر دمان****به نزديك شاه آمدند آن زمان

چنين گفت با شاه هشيار طوس****كه من با سپهبد برم پيل و كوس

همان من كشم كاوياني درفش****رخ لعل دشمن كنم چون بنفش

كنون همچنين من ز درگاه شاه****بنه برنهم برنشانم سپاه

پس اندر فريبرز و كوس و درفش****هوا كرده از سم

اسپان بنفش

چو فرزند را فر و برز كيان****بباشد نبيره نبندد ميان

بدو گفت شاه ار تو راني ز پيش****زمانه نگردد ز آيين خويش

براي خداوند خورشيد و ماه****توان ساخت پيروزي و دستگاه

فريبرز را گر چنين است راي****تو لشكر بياراي و منشين ز پاي

بشد طوس با كاوياني درفش****به پا اندرون كرده زرينه كفش

فريبرز كاووس در قلبگاه****به پيش اندرون طوس و پيل و سپاه

چو نزديك بهمن دژ اندر رسيد****زمين همچو آتش همي بردميد

بشد طوس با لشكري جنگجوي****به تندي سوي دژ نهادند روي

سر بارهٔ دژ بد اندر هوا****نديدند جنگ هوا كس روا

سنانها ز گرمي همي برفروخت****ميان زره مرد جنگي بسوخت

جهان سر به سر گفتي از آتش است****هوا دام آهرمن سركش است

سپهبد فريبرز را گفت مرد****به چيزي چو آيد به دشت نبرد

به گرز گران و به تيغ و كمند****بكوشد كه آرد به چيزي گزند

به پيرامن دژ يكي راه نيست****ز آتش كسي را دل اي شاه نيست

ميان زير جوشن بسوزد همي****تن باركش برفروزد همي

بگشتند يك هفته گرد اندرش****بديده نديدند جاي درش

به نوميدي از جنگ گشتند باز****نيامد بر از رنج راه دراز

بخش 22

چو آگاهي آمد به آزادگان****بر پير گودرز كشوادگان

كه طوس و فريبرز گشتند باز****نيارست رفتن بر دژ فراز

بياراست پيلان و برخاست غو****بيامد سپاه جهاندار نو

يكي تخت زرين زبرجدنگار****نهاد از بر پيل و بستند بار

به گرد اندرش با درفش بنفش****به پا اندرون كرده زرينه كفش

جهانجوي بر تخت زرين نشست****به سر برش تاجي و گرزي به دست

دو ياره ز ياقوت و طوقي به زر****به زر اندرون نقش كرده گهر

همي رفت لشكر گروها گروه****كه از سم اسپان زمين شد چو كوه

چو نزديك دژ شد همي برنشست****بپوشيد درع و ميان را ببست

نويسنده اي خواست بر پشت زين****يكي

نامه فرمود با آفرين

ز عنبر نوشتند بر پهلوي****چنان چون بود نامهٔ خسروي

كه اين نامه از بندهٔ كردگار****جهانجوي كيخسرو نامدار

كه از بند آهرمن بد بجست****به يزدان زد از هر بدي پاك دست

كه اويست جاويد برتر خداي****خداوند نيكي ده و رهنماي

خداوند بهرام و كيوان و هور****خداوند فر و خداوند زور

مرا داد اورند و فر كيان****تن پيل و چنگال شير ژيان

جهاني سراسر به شاهي مراست****در گاو تا برج ماهي مراست

گر اين دژ بر و بوم آهرمنست****جهان آفرين را به دل دشمنست

به فر و به فرمان يزدان پاك****سراسر به گرز اندر آرم به خاك

و گر جاودان راست اين دستگاه****مرا خود به جادو نبايد سپاه

چو خم دوال كمند آورم****سر جاودان را به بند آورم

وگر خود خجسته سروش اندرست****به فرمان يزدان يكي لشكرست

همان من نه از دست آهرمنم****كه از فر و برزست جان و تنم

به فرمان يزدان كند اين تهي****كه اينست پيمان شاهنشهي

يكي نيزه بگرفت خسرو به دست****همان نامه را بر سر نيزه بست

بسان درفشي برآورد راست****به گيتي بجز فر يزدان نخواست

بفرمود تا گيو با نيزه تفت****به نزديك آن بر شده باره رفت

بدو گفت كاين نامهٔ پندمند****ببر سوي ديوار حصن بلند

بنه نامه و نام يزدان بخوان****بگردان عنان تيز و لختي ممان

بشد گيو نيزه گرفته به دست****پر از آفرين جان يزدان پرست

چو نامه به ديوار دژ برنهاد****به نام جهانجوي خسرو نژاد

ز دادار نيكي دهش ياد كرد****پس آن چرمهٔ تيزرو باد كرد

شد آن نامهٔ نامور ناپديد****خروش آمد و خاك دژ بردميد

همانگه به فرمان يزدان پاك****ازان بارهٔ دژ برآمد تراك

تو گفتي كه رعدست وقت بهار****خروش آمد از دشت و ز كوهسار

جهان گشت چون روي زنگي سياه****چه از باره دژ چه گرد سپاه

تو گفتي برآمد

يكي تيره ابر****هوا شد به كردار كام هژبر

برانگيخت كيخسرو اسپ سياه****چنين گفت با پهلوان سپاه

كه بر دژ يكي تير باران كنيد****هوا را چو ابر بهاران كنيد

برآمد يكي ميغ بارش تگرگ****تگرگي كه بردارد از ابر مرگ

ز ديوان بسي شد به پيكان هلاك****بسي زهره كفته فتاده به خاك

ازان پس يكي روشني بردميد****شد آن تيرگي سر به سر ناپديد

جهان شد به كردار تابنده ماه****به نام جهاندار پيروز شاه

برآمد يكي باد با آفرين****هوا گشت خندان و روي زمين

برفتند ديوان به فرمان شاه****در دژ پديد آمد از جايگاه

به دژ در شد آن شاه آزادگان****ابا پير گودرز كشوادگان

يكي شهر ديد اندر آن دژ فراخ****پر از باغ و ميدان و ايوان و كاخ

بدانجاي كان روشني بردميد****سر بارهٔ دژ بشد ناپديد

بفرمود خسرو بدان جايگاه****يكي گنبدي تا به ابر سياه

درازي و پهناي او ده كمند****به گرد اندرش طاقهاي بلند

ز بيرون دو نيمي تگ تازي اسپ****برآورد و بنهاد آذرگشسپ

نشستند گرد اندرش موبدان****ستاره شناسان و هم بخردان

دران شارستان كرد چندان درنگ****كه آتشكده گشت با بوي و رنگ

چو يك سال بگذشت لشكر براند****بنه بر نهاد و سپه برنشاند

چو آگاهي آمد به ايران ز شاه****ازان ايزدي فر و آن دستگاه

جهاني فرو ماند اندر شگفت****كه كيخسرو آن فر و بالا گرفت

همه مهتران يك به يك با نثار****برفتند شادان بر شهريار

فريبرز پيش آمدش با گروه****از ايران سپاهي بكردار كوه

چو ديدش فرود آمد از تخت زر****ببوسيد روي برادر پدر

نشاندش بر تخت زر شهريار****كه بود از در ياره و گوشوار

همان طوس با كاوياني درفش****همي رفت با كوس و زرينه كفش

بياورد و پيش جهاندار برد****زمين را ببوسيد و او را سپرد

بدو گفت كاين كوس و زرينه كفش****به نيك اختري كاوياني درفش

ز لشكر ببين تا

سزاوار كيست****يكي پهلوان از در كار كيست

ز گفتارها پوزش آورد پيش****بپيچيد زان بيهده راي خويش

جهاندار پيروز بنواختش****بخنديد و بر تخت بنشاختش

بدو گفت كين كاوياني درفش****هم آن پهلواني و زرينه كفش

نبينم سزاي كسي در سپاه****ترا زيبد اين كار و اين دستگاه

ترا پوزش اكنون نيايد به كار****نه بيگانه اي خواستي شهريار

چو پيروز برگشت شير از نبرد****دل و ديدهٔ دشمنان تيره كرد

سوي پهلو پارس بنهاد روي****جوان بود و بيدار و ديهيم جوي

چو زو آگهي يافت كاووس كي****كه آمد ز ره پور فرخنده پي

پذيره شدش با رخي ارغوان****ز شادي دل پير گشته جوان

چو از دود خسرو نيا را بديد****بخنديد و شادان دلش بردميد

پياده شد و برد پيشش نماز****به ديدار او بد نيا را نياز

بخنديد و او را به بر در گرفت****نيايش سزاوار او برگرفت

وزانجا سوي كاخ رفتند باز****به تخت جهاندار ديهيم ساز

چو كاووس بر تخت زرين نشست****گرفت آن زمان دست خسرو به دست

بياورد و بنشاند بر جاي خويش****ز گنجور تاج كيان خواست پيش

ببوسيد و بنهاد بر سرش تاج****به كرسي شد از نامور تخت عاج

ز گنجش زبرجد نثار آوريد****بسي گوهر شاهوار آوريد

بسي آفرين بر سياوش بخواند****كه خسرو به چهره جز او را نماند

ز پهلو برفتند آزادگان****سپهبد سران و گرانمايگان

به شاهي برو آفرين خواندند****همه زر و گوهر برافشاندند

جهان را چنين است ساز و نهاد****ز يك دست بستد به ديگر بداد

بدرديم ازين رفتن اندر فريب****زماني فراز و زماني نشيب

اگر دل توان داشتن شادمان****به شادي چرا نگذراني زمان

به خوشي بناز و به خوبي ببخش****مكن روز را بر دل خويش رخش

ترا داد و فرزند را هم دهد****درختي كه از بيخ تو برجهد

نبيني كه گنجش پر از خواستست****جهاني به خوبي بياراستست

كمي نيست در بخشش دادگر****فزوني بخوردست

انده مخور

بخش 3

بسي برنيمد برين روزگار****كه رنگ اندر آمد به خرم بهار

جدا گشت زو كودكي چون پري****به چهره بسان بت آزري

بگفتند با شاه كاووس كي****كه برخوردي از ماه فرخنده پي

يكي بچهٔ فرخ آمد پديد****كنون تخت بر ابر بايد كشيد

جهان گشت ازان خوب پر گفت و گوي****كزان گونه نشنيد كس موي و روي

جهاندار نامش سياوخش كرد****برو چرخ گردنده را بخش كرد

ازان كاو شمارد سپهر بلند****بدانست نيك و بد و چون و چند

ستاره بران بچه آشفته ديد****غمي گشت چون بخت او خفته ديد

بديد از بد و نيك آزار او****به يزدان پناهيد از كار او

چنين تا برآمد برين روزگار****تهمتن بيامد بر شهريار

چنين گفت كاين كودك شيرفش****مرا پرورانيد بايد به كش

چو دارندگان ترا مايه نيست****مر او را بگيتي چو من دايه نيست

بسي مهتر انديشه كرد اندر آن****نيمد همي بر دلش برگران

به رستم سپردش دل و ديده را****جهانجوي گرد پسنديده را

تهمتن ببردش به زابلستان****نشستن گهش ساخت در گلستان

سواري و تير و كمان و كمند****عنان و ركيب و چه و چون و چند

نشستن گه مجلس و ميگسار****همان باز و شاهين و كار شكار

ز داد و ز بيداد و تخت و كلاه****سخن گفتن ززم و راندن سپاه

هنرها بياموختش سر به سر****بسي رنج برداشت و آمد به بر

سياوش چنان شد كه اندر جهان****به مانند او كس نبود از مهان

چو يك چند بگذشت و او شد بلند****سوي گردن شير شد با كمند

چنين گفت با رستم سرفراز****كه آمد به ديدار شاهم نياز

بسي رنج بردي و دل سوختي****هنرهاي شاهانم آموختي

پدر بايد اكنون كه بيند ز من****هنرهاي آموزش پيلتن

گو شيردل كار او را بساخت****فرستادگان را ز هر سو بتاخت

ز اسپ و پرستنده و سيم و زر****ز مهر و ز تخت

و كلاه و كمر

ز پوشيدني هم ز گستردني****ز هر سو بيورد آوردني

ازين هر چه در گنج رستم نبود****ز گيتي فرستاد و آورد زود

گسي كرد ازان گونه او را به راه****كه شد بر سياوش نظاره سپاه

همي رفت با او تهمتن به هم****بدان تا نباشد سپهبد دژم

جهاني به آيين بيراستند****چو خشنودي نامور خواستند

همه زر به عنبر برآميختند****ز گنبد به سر بر همي ريختند

جهان گشته پر شادي و خواسته****در و بام هر برزن آراسته

به زير پي تازي اسپان درم****به ايران نبودند يك تن دژم

همه يال اسپ از كران تا كران****براندوه مشك و مي و زعفران

چو آمد به كاووس شاه آگهي****كه آمد سياووش با فرهي

بفرمود تا با سپه گيو و طوس****برفتند با ناي رويين و كوس

همه نامداران شدند انجمن****چو گرگين و خراد لشكرشكن

پذيره برفتند يكسر ز جاي****به نزد سياووش فرخنده راي

چو ديدند گردان گو پور شاه****خروش آمد و برگشادند راه

پرستار با مجمر و بوي خوش****نظاره برو دست كرده به كش

بهر كنج در سيصد استاده بود****ميان در سياووش آزاده بود

بسي زر و گوهر برافشاندند****سراسر همه آفرين خواندند

چو كاووس را ديد بر تخت عاج****ز ياقوت رخشنده بر سرش تاج

نخست آفرين كرد و بردش نماز****زماني همي گفت با خاك راز

وزان پس بيمد بر شهريار****سپهبد گرفتش سر اندر كنار

شگفتي ز ديدار او خيره ماند****بروبر همي نام يزدان بخواند

بدان اندكي سال و چندان خرد****كه گفتي روانش خرد پرورد

بسي آفرين بر جهان آفرين****بخواند و بماليد رخ بر زمين

همي گفت كاي كردگار سپهر****خداوند هوش و خداوند مهر

همه نيكويها به گيتي ز تست****نيايش ز فرزند گيرم نخست

ز رستم بپرسيد و بنواختش****بران تخت پيروزه بنشاختش

بزرگان ايران همه با نثار****برفتند شادان بر شهريار

ز فر سياوش فرو ماندند****بدادار برآفرين خواندند

بفرمود

تا پيشش ايرانيان****ببستند گردان لشكر ميان

به كاخ و به باغ و به ميدان اوي****جهاني به شادي نهادند روي

به هر جاي جشني بيراستند****مي و رود و رامشگران خواستند

يكي سور فرمود كاندر جهان****كسي پيش از وي نكرد از مهان

به يك هفته زان گونه بودند شاد****به هشتم در گنجها برگشاد

ز هر چيز گنجي بفرمود شاه****ز مهر و ز تيع و ز تخت و كلاه

از اسپان تازي به زين پلنگ****ز بر گستوان و ز خفتان جنگ

ز دينار و از بدره هاي درم****ز ديباي و از گوهر بيش و كم

جز افسر كه هنگام افسر نبود****بدان كودكي تاج در خور نبود

سياووش را داد و كردش نويد****ز خوبي بدادش فراوان اميد

چنين هفت سالش همي آزمود****به هر كار جز پاك زاده نبود

بهشتم بفرمود تا تاج زر****ز گوهر درافشان كلاه و كمر

نبشتند منشور بر پرنيان****به رسم بزرگان و فر كيان

زمين كهستان ورا داد شاه****كه بود او سزاي بزرگي و گاه

چنين خواندندش همي پيشتر****كه خواني ورا ماوراء النهر بر

برآمد برين نيز يك روزگار****چنان بد كه سودابهٔ پرنگار

ز ناگاه روي سياوش بديد****پرانديشه گشت و دلش بردميد

چنان شد كه گفتي طراز نخ است****وگر پيش آتش نهاده يخ است

كسي را فرستاد نزديك اوي****كه پنهان سياووش را اين بگوي

كه اندر شبستان شاه جهان****نباشد شگفت ار شوي ناگهان

فرستاده رفت و بدادش پيام****برآشفت زان كار او نيكنام

بدو گفت مرد شبستان نيم****مجويم كه بابند و دستان نيم

دگر روز شبگير سودابه رفت****بر شاه ايران خراميد تفت

بدو گفت كاي شهريار سپاه****كه چون تو نديدست خورشيد و ماه

نه اندر زمين كس چو فرزند تو****جهان شاد بادا به پيوند تو

فرستش به سوي شبستان خويش****بر خواهران و فغستان خويش

همه روي پوشيدگان را ز مهر****پر ازخون دلست و پر

از آب چهر

نمازش برند و نثار آورند****درخت پرستش به بار آورند

بدو گفت شاه اين سخن در خورست****برو بر ترا مهر صد مادرست

سپهبد سياووش را خواند و گفت****كه خون و رگ و مهر نتوان نهفت

پس پردهٔ من ترا خواهرست****چو سودابه خود مهربان مادرست

ترا پاك يزدان چنان آفريد****كه مهر آورد بر تو هركت بديد

به ويژه كه پيوستهٔ خون بود****چو از دور بيند ترا چون بود

پس پرده پوشيدگان را ببين****زماني بمان تا كنند آفرين

سياوش چو بشنيد گفتار شاه****همي كرد خيره بدو در نگاه

زماني همي با دل انديشه كرد****بكوشيد تا دل بشويد ز گرد

گماني چنان برد كاو را پدر****پژوهد همي تا چه دارد به سر

كه بسياردان است و چيره زبان****هشيوار و بينادل و بدگمان

بپيچيد و بر خويشتن راز كرد****از انجام آهنگ آغاز كرد

كه گر من شوم در شبستان اوي****ز سودابه يابم بسي گفت و گوي

سياوش چنين داد پاسخ كه شاه****مرا داد فرمان و تخت و كلاه

كز آنجايگه كآفتاب بلند****برآيد كند خاك را ارجمند

چو تو شاه ننهاد بر سر كلاه****به خوبي و دانش به آيين و راه

مرا موبدان ساز با بخردان****بزرگان و كارآزموده ردان

دگر نيزه و گرز و تير و كمان****كه چون پيچم اندر صف بدگمان

دگرگاه شاهان و آيين بار****دگر بزم و رزم و مي و ميگسار

چه آموزم اندر شبستان شاه****بدانش زنان كي نمايند راه

گر ايدونك فرمان شاه اين بود****ورا پيش من رفتن آيين بود

بدو گفت شاه اي پسر شاد باش****هميشه خرد را تو بنياد باش

سخن كم شنيدم بدين نيكوي****فزايد همي مغز كاين بشنوي

مدار ايچ انديشهٔ بد به دل****همه شادي آراي و غم برگسل

ببين پردگي كودكان را يكي****مگر شادمانه شوند اندكي

پس پرده اندر ترا خواهرست****پر از مهر و سودابه چون

مادرست

سياوش چنين گفت كز بامداد****بييم كنم هر چه او كرد ياد

يكي مرد بد نام او هيربد****زدوده دل و مغز و رايش ز بد

كه بتخانه را هيچ نگذاشتي****كليد در پرده او داشتي

سپهدار ايران به فرزانه گفت****كه چون بركشد تيغ هور از نهفت

به پيش سياوش همي رو بهوش****نگر تا چه فرمايد آن دار گوش

به سودابه فرمود تا پيش اوي****نثار آورد گوهر و مشك و بوي

پرستندگان نيز با خواهران****زبرجد فشانند بر زعفران

چو خورشيد برزد سر از كوهسار****سياوش برآمد بر شهريار

برو آفرين كرد و بردش نماز****سخن گفت با او سپهد به راز

چو پردخته شد هيربد را بخواند****سخنهاي شايسته چندي براند

سياووش را گفت با او برو****بيراي دل را به ديدار نو

برفتند هر دو به يك جا به هم****روان شادمان و تهي دل ز غم

چو برداشت پرده ز در هيربد****سياوش همي بود ترسان ز بد

شبستان همه پيشباز آمدند****پر از شادي و بزم ساز آمدند

همه جام بود از كران تا كران****پر از مشك و دينار و پر زعفران

درم زير پايش همي ريختند****عقيق و زبرجد برآميختند

زمين بود در زير ديباي چين****پر از در خوشاب روي زمين

مي و رود و آواي رامشگران****همه بر سران افسران گران

شبستان بهشتي شد آراسته****پر از خوبرويان و پرخواسته

سياوش چو نزديك ايوان رسيد****يكي تخت زرين درفشنده ديد

برو بر ز پيروزه كرده نگار****به ديبا بيراسته شاهوار

بران تخت سودابه ماه روي****بسان بهشتي پر از رنگ و بوي

نشسته چو تابان سهيل يمن****سر جعد زلفش سراسر شكن

يكي تاج بر سر نهاده بلند****فرو هشته تا پاي مشكين كمند

پرستار نعلين زرين بدست****به پاي ايستاده سرافگنده پست

سياوش چو از پيش پرده برفت****فرود آمد از تخت سودابه تفت

بيمد خرامان و بردش نماز****به بر در گرفتش زماني دراز

همي چشم

و رويش ببوسيد دير****نيمد ز ديدار آن شاه سير

همي گفت صد ره ز يزدان سپاس****نيايش كنم روز و شب بر سه پاس

كه كس را بسان تو فرزند نيست****همان شاه را نيز پيوند نيست

سياوش بدانست كان مهر چيست****چنان دوستي نز ره ايزديست

به نزديك خواهر خراميد زود****كه آن جايگه كار ناساز بود

برو خواهران آفرين خواندند****به كرسي زرينش بنشاندند

بر خواهران بد زماني دراز****خرامان بيمد سوي تخت باز

شبستان همه شد پر از گفت وگوي****كه اينت سر و تاج فرهنگ جوي

تو گويي به مردم نماند همي****روانش خرد برفشاند همي

سياوش به پيش پدر شد بگفت****كه ديدم به پرده سراي نهفت

همه نيكويي در جهان بهر تست****ز يزدان بهانه نبايدت جست

ز جم و فريدون و هوشنگ شاه****فزوني به گنج و به شمشير و گاه

ز گفتار او شاد شد شهريار****بيراست ايوان چو خرم بهار

مي و بربط و ناي برساختند****دل از بودنيها بپرداختند

چو شب گذشت پيدا و شد روز تار****شد اندر شبستان شه نامدار

پژوهنده سودابه را شاه گفت****كه اين رازت از من نبايد نهفت

ز فرهنگ و راي سياوش بگوي****ز بالا و ديدار و گفتار اوي

پسند تو آمد خردمند هست****از آواز به گر ز ديدن بهست

بدو گفت سودابه همتاي شاه****نديدست بر گاه خورشيد و ماه

چو فرزند تو كيست اندر جهان****چرا گفت بايد سخن در نهان

بدو گفت شاه ار به مردي رسد****نبايد كه بيند ورا چشم بد

بدو گفت سودابه گر گفت من****پذيره شود راي را جفت من

هم از تخم خويشش يكي زن دهم****نه از نامداران برزن دهم

كه فرزند آرد ورا در جهان****به ديدار او در ميان مهان

مرا دخترانند مانند تو****ز تخم تو و پاك پيوند تو

گر از تخم كي آرش و كي پشين****بخواهد به شادي كند آفرين

بدو گفت

اين خود بكام منست****بزرگي به فرجام نام منست

سياوش به شبگير شد نزد شاه****همي آفرين خواند بر تاج و گاه

پدر با پسر راز گفتن گرفت****ز بيگانه مردم نهفتن گرفت

همي گفت كز كردگار جهان****يكي آرزو دارم اندر نهان

كه ماند ز تو نام من يادگار****ز تخم تو آيد يكي شهريار

چنان كز تو من گشته ام تازه روي****تو دل برگشايي به ديدار اوي

چنين يافتم اخترت را نشان****ز گفت ستاره شمر موبدان

كه از پشت تو شهرياري بود****كه اندر جهان يادگاري بود

كنون از بزرگان يكي برگزين****نگه كن پس پردهٔ كي پشين

به خان كي آرش همان نيز هست****ز هر سو بيراي و بپساو دست

بدو گفت من شاه را بنده ام****به فرمان و رايش سرافگنده ام

هرآن كس كه او برگزيند رواست****جهاندار بربندگان پادشاست

نبايد كه سودابه اين بشنود****دگرگونه گويد بدين نگرود

به سودابه زين گونه گفتار نيست****مرا در شبستان او كار نيست

ز گفت سياوش بخنديد شاه****نه آگاه بد ز آب در زيركاه

گزين تو بايد بدو گفت زن****ازو هيچ منديش وز انجمن

كه گفتار او مهرباني بود****به جان تو بر پاسباني بود

سياوش ز گفتار او شاد شد****نهانش ز انديشه آزاد شد

به شاه جهان بر ستايش گرفت****نوان پيش تختش نيايش گرفت

نهاني ز سودابهٔ چاره گر****همي بود پيچان و خسته جگر

بدانست كان نيز گفتار اوست****همي زو بدريد بر تنش پوست

بخش 4

بدين داستان نيز شب برگذشت****سپهر از بر كوه تيره بگشت

نشست از بر تخت سودابه شاد****ز ياقوت و زر افسري برنهاد

همه دختران را بر خويش خواند****بيراست و بر تخت زرين نشاند

چنين گفت با هيربد ماه روي****كز ايدر برو با سياوش بگوي

كه بايد كه رنجه كني پاي خويش****نمايي مرا سرو بالاي خويش

بشد هيربد با سياووش گفت****برآورد پوشيده راز از نهفت

خرامان بيمد سياوش برش****بديد آن نشست و سر

و افسرش

به پيشش بتان نوآيين به پاي****تو گفتي بهشت ست كاخ و سراي

فرود آمد از تخت و شد پيش اوي****به گوهر بياراسته روي و موي

سياوش بر تخت زرين نشست****ز پيشش بكش كرده سودابه دست

بتان را به شاه نوآيين نمود****كه بودند چون گوهر نابسود

بدو گفت بنگر بدين تخت و گاه****پرستنده چندين بزرين كلاه

همه نارسيده بتان طراز****كه بسرشتشان ايزد از شرم و ناز

كسي كت خوش آيد ازيشان بگوي****نگه كن بديدار و بالاي اوي

سياوش چو چشم اندكي برگماشت****ازيشان يكي چشم ازو برنداشت

همه يك به ديگر بگفتند ماه****نيارد بدين شاه كردن نگاه

برفتند هر يك سوي تخت خويش****ژكان و شمارنده بر بخت خويش

چو ايشان برفتند سودابه گفت****كه چندين چه داري سخن در نهفت

نگويي مرا تا مراد تو چيست****كه بر چهر تو فر چهر پريست

هر آن كس كه از دور بيند ترا****شود بيهش و برگزيند ترا

ازين خوب رويان بچشم خرد****نگه كن كه با تو كه اندر خورد

سياوش فرو ماند و پاسخ نداد****چنين آمدش بر دل پاك ياد

كه من بر دل پاك شيون كنم****به آيد كه از دشمنان زن كنم

شنيدستم از نامور مهتران****همه داستانهاي هاماوران

كه از پيش با شاه ايران چه كرد****ز گردان ايران برآورد گرد

پر از بند سودابه كاو دخت اوست****نخواهد همي دوده را مغز و پوست

به پاسخ سياوش چو بگشاد لب****پري چهره برداشت از رخ قصب

بدو گفت خورشيد با ماه نو****گر ايدون كه بينند بر گاه نو

نباشد شگفت ار شود ماه خوار****تو خورشيد داري خود اندر كنار

كسي كاو چو من ديد بر تخت عاج****ز ياقوت و پيروزه بر سرش تاج

نباشد شگفت ار به مه ننگرد****كسي را به خوبي به كس نشمرد

اگر با من اكنون تو پيمان كني****نپيچي و انديشه آسان كني

يكي

دختري نارسيده بجاي****كنم چون پرستار پيشت به پاي

به سوگند پيمان كن اكنون يكي****ز گفتار من سر مپيچ اندكي

چو بيرون شود زين جهان شهريار****تو خواهي بدن زو مرا يادگار

نماني كه آيد به من بر گزند****بداري مرا همچو او ارجمند

من اينك به پيش تو استاده ام****تن و جان شيرين ترا داده ام

ز من هرچ خواهي همه كام تو****برآرم نپيچم سر از دام تو

سرش تنگ بگرفت و يك پوشه چاك****بداد و نبود آگه از شرم و باك

رخان سياوش چو گل شد ز شرم****بياراست مژگان به خوناب گرم

چنين گفت با دل كه از كار ديو****مرا دور داراد گيهان خديو

نه من با پدر بيوفايي كنم****نه با اهرمن آشنايي كنم

وگر سرد گويم بدين شوخ چشم****بجوشد دلش گرم گردد ز خشم

يكي جادوي سازد اندر نهان****بدو بگرود شهريار جهان

همان به كه با او به آواز نرم****سخن گويم و دارمش چرب و گرم

سياوش ازان پس به سودابه گفت****كه اندر جهان خود تراكيست جفت

نماني مگر نيمهٔ ماه را****نشايي به گيتي بجز شاه را

كنون دخترت بس كه باشد مرا****نشايد بجز او كه باشد مرا

برين باش و با شاه ايران بگوي****نگه كن كه پاسخ چه يابي ازوي

بخواهم من او را و پيمان كنم****زبان را به نزدت گروگان كنم

كه تا او نگردد به بالاي من****نييد به ديگر كسي راي من

و ديگر كه پرسيدي از چهر من****بيميخت با جان تو مهر من

مرا آفريننده از فر خويش****چنان آفريد اي نگارين ز پيش

تو اين راز مگشاي و با كس مگوي****مرا جز نهفتن همان نيست روي

سر بانواني و هم مهتري****من ايدون گمانم كه تو مادري

بگفت اين و غمگين برون شد به در****ز گفتار او بود آسيمه سر

چو كاووس كي در شبستان رسيد****نگه كرد سودابه

او را بديد

بر شاه شد زان سخن مژده داد****ز كار سياوش بسي كرد ياد

كه آمد نگه كرد ايوان همه****بتان سيه چشم كردم رمه

چنان بود ايوان ز بس خوب چهر****كه گفتي همي بارد از ماه مهر

جز از دختر من پسندش نبود****ز خوبان كسي ارجمندش نبود

چنان شاد شد زان سخن شهريار****كه ماه آمدش گفتي اندر كنار

در گنج بگشاد و چندان گهر****ز ديباي زربفت و زرين كمر

همان ياره و تاج و انگشتري****همان طوق و هم تخت كنداوري

ز هر چيز گنجي بد آراسته****جهاني سراسر پر از خواسته

نگه كرد سودابه خيره بماند****به انديشه افسون فراوان بخواند

كه گر او نيايد به فرمان من****روا دارم ار بگسلد جان من

بد و نيك و هر چاره كاندر جهان****كنند آشكارا و اندر نهان

بسازم گر او سربپيچد ز من****كنم زو فغان بر سر انجمن

نشست از بر تخت باگوشوار****به سر بر نهاد افسري پرنگار

سياوخش را در بر خويش خواند****ز هر گونه با او سخنها براند

بدو گفت گنجي بياراست شاه****كزان سان نديدست كس تاج و گاه

ز هر چيز چندان كه اندازه نيست****اگر بر نهي پيل بايد دويست

به تو داد خواهد همي دخترم****نگه كن بروي و سر و افسرم

بهانه چه داري تو از مهر من****بپيچي ز بالا و از چهر من

كه تا من ترا ديده ام برده ام****خروشان و جوشان و آزرده ام

همي روز روشن نبينم ز درد****برآنم كه خورشيد شد لاجورد

كنون هفت سال ست تا مهر من****همي خون چكاند بدين چهر من

يكي شاد كن در نهاني مرا****ببخشاي روز جواني مرا

فزون زان كه دادت جهاندار شاه****بيارايمت ياره و تاج و گاه

و گر سر بپيچي ز فرمان من****نيايد دلت سوي پيمان من

كنم بر تو بر پادشاهي تباه****شود تيره بر روي تو چشم شاه

سياوش بدو

گفت هرگز مباد****كه از بهر دل سر دهم من به باد

چنين با پدر بي وفايي كنم****ز مردي و دانش جدايي كنم

تو بانوي شاهي و خورشيد گاه****سزد كز تو نايد بدينسان گناه

وزان تخت برخاست با خشم و جنگ****بدو اندر آويخت سودابه چنگ

بدو گفت من راز دل پيش تو****بگفتم نهان از بدانديش تو

مرا خيره خواهي كه رسوا كني****به پيش خردمند رعنا كني

بزد دست و جامه بدريد پاك****به ناخن دو رخ را همي كرد چاك

برآمد خروش از شبستان اوي****فغانش ز ايوان برآمد به كوي

يكي غلغل از باغ و ايوان بخاست****كه گفتي شب رستخيزست راست

به گوش سپهبد رسيد آگهي****فرود آمد از تخت شاهنشهي

پرانديشه از تخت زرين برفت****به سوي شبستان خراميد تفت

بيامد چو سودابه را ديد روي****خراشيده و كاخ پر گفت و گوي

ز هر كس بپرسيد و شد تنگ دل****ندانست كردار آن سنگ دل

خروشيد سودابه در پيش اوي****همي ريخت آب و همي كند موي

چنين گفت كامد سياوش به تخت****برآراست چنگ و برآويخت سخت

كه جز تو نخواهم كسي را ز بن****جز اينت همي راند بايد سخن

كه از تست جان و دلم پر ز مهر****چه پرهيزي از من تو اي خوب چهر

بينداخت افسر ز مشكين سرم****چنين چاك شد جامه اندر برم

پرانديشه شد زان سخن شهريار****سخن كرد هرگونه را خواستار

به دل گفت ار اين راست گويد همي****وزين گونه زشتي نجويد همي

سياووش را سر ببايد بريد****بدينسان بودبند بد را كليد

خردمند مردم چه گويد كنون****خوي شرم ازين داستان گشت خون

كسي را كه اندر شبستان بدند****هشيوار و مهترپرستان بدند

گسي كرد و بر گاه تنها بماند****سياووش و سودابه را پيش خواند

به هوش و خرد با سياووش گفت****كه اين راز بر من نشايد نهفت

نكردي تو اين بد كه من كرده ام****ز گفتار

بيهوده آزرده ام

چرا خواندم در شبستان ترا****كنون غم مرا بود و دستان ترا

كنون راستي جوي و با من بگوي****سخن بر چه سانست بنماي روي

سياووش گفت آن كجا رفته بود****وزان در كه سودابه آشفته بود

چنين گفت سودابه كاين نيست راست****كه او از بتان جز تن من نخواست

بگفتم همه هرچ شاه جهان****بدو داد خواست آشكار و نهان

ز فرزند و ز تاج وز خواسته****ز دينار وز گنج آراسته

بگفتم كه چندين برين بر نهم****همه نيكويها به دختر دهم

مرا گفت با خواسته كار نيست****به دختر مرا راه ديدار نيست

ترا بايدم زين ميان گفت بس****نه گنجم به كارست بي تو نه كس

مرا خواست كارد به كاري به چنگ****دو دست اندر آويخت چون سنگ تنگ

نكردمش فرمان همي موي من****بكند و خراشيده شد روي من

يكي كودكي دارم اندر نهان****ز پشت تو اي شهريار جهان

ز بس رنج كشتنش نزديك بود****جهان پيش من تنگ و تاريك بود

چنين گفت با خويشتن شهريار****كه گفتار هر دو نيايد به كار

برين كار بر نيست جاي شتاب****كه تنگي دل آرد خرد را به خواب

نگه كرد بايد بدين در نخست****گواهي دهد دل چو گردد درست

ببينم كزين دو گنهكار كيست****ببادافرهٔ بد سزاوار كيست

بدان بازجستن همي چاره جست****ببوييد دست سياوش نخست

بر و بازو و سرو بالاي او****سراسر ببوييد هرجاي او

ز سودابه بوي مي و مشك ناب****همي يافت كاووس بوي گلاب

نديد از سياوش بدان گونه بوي****نشان بسودن نبود اندروي

غمي گشت و سودابه را خوار كرد****دل خويشتن را پرآزار كرد

به دل گفت كاين را به شمشير تيز****ببايد كنون كردنش ريز ريز

ز هاماوران زان پس انديشه كرد****كه آشوب خيزد پرآواز و درد

و ديگر بدانگه كه در بند بود****بر او نه خويش و نه پيوند بود

پرستار سودابه بد

روز و شب****كه پيچيد ازان درد و نگشاد لب

سه ديگر كه يك دل پر از مهر داشت****ببايست زو هر بد اندر گذاشت

چهارم كزو كودكان داشت خرد****غم خرد را خوار نتوان شمرد

سياوش ازان كار بد بي گناه****خردمندي وي بدانست شاه

بدو گفت ازين خود مينديش هيچ****هشيواري و راي و دانش بسيچ

مكن ياد اين هيچ و با كس مگوي****نبايد كه گيرد سخن رنگ و بوي

چو دانست سودابه كاو گشت خوار****همان سرد شد بر دل شهريار

يكي چاره جست اندر آن كار زشت****ز كينه درختي بنوي بكشت

زني بود با او سپرده درون****پر از جادوي بود و رنگ و فسون

گران بود اندر شكم بچه داشت****همي از گراني به سختي گذاشت

بدو راز بگشاد و زو چاره جست****كز آغاز پيمانت خواهم نخست

چو پيمان ستد چيز بسيار داد****سخن گفت ازين در مكن هيچ ياد

يكي دارويي ساز كاين بفگني****تهي ماني و راز من نشكني

مگر كاين همه بند و چندين دروغ****بدين بچگان تو باشد فروغ

به كاووس گويم كه اين از منند****چنين كشته بر دست اهريمنند

مگر كين شود بر سياوش درست****كنون چارهٔ اين ببايدت جست

گرين نشنوي آب من نزد شاه****شود تيره و دور مانم ز گاه

بدو گفت زن من ترا بنده ام****بفرمان و رايت سرافگنده ام

چو شب تيره شد داوري خورد زن****كه بفتاد زو بچهٔ اهرمن

دو بچه چنان چون بود ديوزاد****چه گونه بود بچه جادو نژاد

نهان كرد زن را و او خود بخفت****فغانش برآمد ز كاخ نهفت

در ايوان پرستار چندانك بود****به نزديك سودابه رفتند زود

يكي طشت زرين بياريد پيش****بگفت آن سخن با پرستار خويش

نهاد اندران بچهٔ اهرمن****خروشيد و بفگند بر جامه تن

دو كودك بديدند مرده به طشت****از ايوان به كيوان فغان برگذشت

چو بشنيد كاووس از ايوان خروش****بلرزيد در خواب و

بگشاد گوش

بپرسيد و گفتند با شهريار****كه چون گشت بر ماه رخ روزگار

غمي گشت آن شب نزد هيچ دم****به شبگير برخاست و آمد دژم

برانگونه سودابه را خفته ديد****سراسر شبستان برآشفته ديد

دو كودك بران گونه بر طشت زر****فگنده به خواري و خسته جگر

بباريد سودابه از ديده آب****بدو گفت روشن ببين آفتاب

همي گفت بنگر چه كرد از بدي****به گفتار او خيره ايمن شدي

دل شاه كاووس شد بدگمان****برفت و در انديشه شد يك زمان

همي گفت كاين را چه درمان كنم****نشايد كه اين بر دل آسان كنم

ازان پس نگه كرد كاووس شاه****كسي را كه كردي به اختر نگاه

بجست و ز ايشان بر خويش خواند****بپرسيد و بر تخت زرين نشاند

ز سودابه و رزم هاماوران****سخن گفت هرگونه با مهتران

بدان تا شوند آگه از كار اوي****بدانش بدانند كردار اوي

وزان كودكان نيز بسيار گفت****همي داشت پوشيده اندر نهفت

همه زيج و صرلاب برداشتند****بران كار يك هفته بگذاشتند

سرانجام گفتند كاين كي بود****به جامي كه زهر افگني مي بود

دو كودك ز پشت كسي ديگرند****نه از پشت شاه و نه زين مادرند

گر از گوهر شهرياران بدي****ازين زيجها جستن آسان بدي

نه پيداست رازش درين آسمان****نه اندر زمين اين شگفتي بدان

نشان بدانديش ناپاك زن****بگفتند با شاه در انجمن

نهان داشت كاووس و باكس نگفت****همي داشت پوشيده اندر نهفت

برين كار بگذشت يك هفته نيز****ز جادو جهان را برآمد قفيز

بناليد سودابه و داد خواست****ز شاه جهاندار فرياد خواست

همي گفت همداستانم ز شاه****به زخم و به افگندن از تخت و گاه

ز فرزند كشته بپيچد دلم****زمان تا زمان سر ز تن بگسلم

بدو گفت اي زن تو آرام گير****چه گويي سخنهاي نادلپذير

همه روزبانان درگاه شاه****بفرمود تا برگرفتند راه

همه شهر و برزن به پاي آورند****زن بدكنش را بجاي

آورند

به نزديكي اندر نشان يافتند****جهان ديدگان نيز بشتافتند

كشيدند بدبخت زن را ز راه****به خواري ببردند نزديك شاه

به خوبي بپرسيد و كردش اميد****بسي روز را داد نيزش نويد

وزان پس به خواري و زخم و به بند****به پردخت از او شهريار بلند

نبد هيچ خستو بدان داستان****نبد شاه پرمايه همداستان

بفرمود كز پيش بيرون برند****بسي چاره جويند و افسون برند

چو خستو نيايد ميانش به ار****ببريد و اين دانم آيين و فر

ببردند زن را ز درگاه شاه****ز شمشير گفتند وز دار و چاه

چنين گفت جادو كه من بي گناه****چه گويم بدين نامور پيشگاه

بگفتند باشاه كاين زن چه گفت****جهان آفرين داند اندر نهفت

به سودابه فرمود تا رفت پيش****ستاره شمر گفت گفتار خويش

كه اين هر دو كودك ز جادو زنند****پديدند كز پشت اهريمنند

چنين پاسخ آورد سودابه باز****كه نزديك ايشان جز اينست راز

فزونستشان زين سخن در نهفت****ز بهر سياوش نيارند گفت

ز بيم سپهبد گو پيلتن****بلرزد همي شير در انجمن

كجا زور دارد به هشتاد پيل****ببندد چو خواهد ره آب نيل

همان لشكر نامور صدهزار****گريزند ازو در صف كارزار

مرا نيز پاياب او چون بود****مگر ديده همواره پرخون بود

جزان كاو بفرمايد اخترشناس****چه گويد سخن وز كه دارد سپاس

تراگر غم خرد فرزند نيست****مرا هم فزون از تو پيوند نيست

سخن گر گرفتي چنين سرسري****بدان گيتي افگندم اين داوري

ز ديده فزون زان بباريد آب****كه بردارد از رود نيل آفتاب

سپهبد ز گفتار او شد دژم****همي زار بگريست با او بهم

گسي كرد سودابه را خسته دل****بران كار بنهاد پيوسته دل

چنين گفت كاندر نهان اين سخن****پژوهيم تا خود چه آيد به بن

ز پهلو همه موبدان را بخواند****ز سودابه چندي سخنها براند

چنين گفت موبد به شاه جهان****كه درد سپهبد نماند نهان

چو خواهي كه پيدا كني

گفت وگوي****ببايد زدن سنگ را بر سبوي

كه هر چند فرزند هست ارجمند****دل شاه از انديشه يابد گزند

وزين دختر شاه هاماوران****پر انديشه گشتي به ديگر كران

ز هر در سخن چون بدين گونه گشت****بر آتش يكي را ببايد گذشت

چنين است سوگند چرخ بلند****كه بر بيگناهان نيايد گزند

جهاندار سودابه را پيش خواند****همي با سياوش بگفتن نشاند

سرانجام گفت ايمن از هر دوان****نگردد مرا دل نه روشن روان

مگر كاتش تيز پيدا كند****گنه كرده را زود رسوا كند

چنين پاسخ آورد سودابه پيش****كه من راست گويم به گفتار خويش

فگنده دو كودك نمودم بشاه****ازين بيشتر كس نبيند گناه

سياووش را كرد بايد درست****كه اين بد بكرد و تباهي بجست

به پور جوان گفت شاه زمين****كه رايت چه بيند كنون اندرين

سياوش چنين گفت كاي شهريار****كه دوزخ مرا زين سخن گشت خوار

اگر كوه آتش بود بسپرم****ازين تنگ خوارست اگر بگذرم

پرانديشه شد جان كاووس كي****ز فرزند و سودابهٔ نيك پي

كزين دو يكي گر شود نابكار****ازان پس كه خواند مرا شهريار

چو فرزند و زن باشدم خون و مغز****كرا بيش بيرون شود كار نغز

همان به كزين زشت كردار دل****بشويم كنم چارهٔ دلگسل

چه گفت آن سپهدار نيكوسخن****كه با بددلي شهرياري مكن

به دستور فرمود تا ساروان****هيون آرد از دشت صد كاروان

هيونان به هيزم كشيدن شدند****همه شهر ايران به ديدن شدند

به صد كاروان اشتر سرخ موي****همي هيزم آورد پرخاشجوي

نهادند هيزم دو كوه بلند****شمارش گذر كرد بر چون و چند

ز دور از دو فرسنگ هركش بديد****چنين جست و جوي بلا را كليد

همي خواست ديدن در راستي****ز كار زن آيد همه كاستي

چو اين داستان سر به سر بشنوي****به آيد ترا گر بدين بگروي

نهادند بر دشت هيزم دو كوه****جهاني نظاره شده هم گروه

گذر بود چندان كه گويي سوار****ميانه

برفتي به تنگي چهار

بدانگاه سوگند پرمايه شاه****چنين بود آيين و اين بود راه

وزان پس به موبد بفرمود شاه****كه بر چوب ريزند نفط سياه

بيمد دو صد مرد آتش فروز****دميدند گفتي شب آمد به روز

نخستين دميدن سيه شد ز دود****زبانه برآمد پس از دود زود

زمين گشت روشنتر از آسمان****جهاني خروشان و آتش دمان

سراسر همه دشت بريان شدند****بران چهر خندانش گريان شدند

سياوش بيامد به پيش پدر****يكي خود زرين نهاده به سر

هشيوار و با جامهاي سپيد****لبي پر ز خنده دلي پراميد

يكي تازيي بر نشسته سياه****همي خاك نعلش برآمد به ماه

پراگنده كافور بر خويشتن****چنان چون بود رسم و ساز كفن

بدانگه كه شد پيش كاووس باز****فرود آمد از باره بردش نماز

رخ شاه كاووس پر شرم ديد****سخن گفتنش با پسر نرم ديد

سياوش بدو گفت انده مدار****كزين سان بود گردش روزگار

سر پر ز شرم و بهايي مراست****اگر بيگناهم رهايي مراست

ور ايدونك زين كار هستم گناه****جهان آفرينم ندارد نگاه

به نيروي يزدان نيكي دهش****كزين كوه آتش نيابم تپش

خروشي برآمد ز دشت و ز شهر****غم آمد جهان را ازان كار بهر

چو از دشت سودابه آوا شنيد****برآمد به ايوان و آتش بديد

همي خواست كاو را بد آيد بروي****همي بود جوشان پر از گفت و گوي

جهاني نهاده به كاووس چشم****زبان پر ز دشنام و دل پر ز خشم

سياوش سيه را به تندي بتاخت****نشد تنگدل جنگ آتش بساخت

ز هر سو زبانه همي بركشيد****كسي خود و اسپ سياوش نديد

يكي دشت با ديدگان پر ز خون****كه تا او كي آيد ز آتش برون

چو او را بديدند برخاست غو****كه آمد ز آتش برون شاه نو

اگر آب بودي مگر تر شدي****ز تري همه جامه بي بر شدي

چنان آمد اسپ و قباي سوار****كه گفتي سمن

داشت اندر كنار

چو بخشايش پاك يزدان بود****دم آتش و آب يكسان بود

چو از كوه آتش به هامون گذشت****خروشيدن آمد ز شهر و ز دشت

سواران لشكر برانگيختند****همه دشت پيشش درم ريختند

يكي شادماني بد اندر جهان****ميان كهان و ميان مهان

همي داد مژده يكي را دگر****كه بخشود بر بيگنه دادگر

همي كند سودابه از خشم موي****همي ريخت آب و همي خست روي

چو پيش پدر شد سياووش پاك****نه دود و نه آتش نه گرد و نه خاك

فرود آمد از اسپ كاووس شاه****پياده سپهبد پياده سپاه

سياووش را تنگ در برگرفت****ز كردار بد پوزش اندر گرفت

سياوش به پيش جهاندار پاك****بيامد بماليد رخ را به خاك

كه از تف آن كوه آتش برست****همه كامهٔ دشمنان گشت پست

بدو گفت شاه اي دلير جوان****كه پاكيزه تخمي و روشن روان

چناني كه از مادر پارسا****بزايد شود در جهان پادشا

به ايوان خراميد و بنشست شاد****كلاه كياني به سر برنهاد

مي آورد و رامشگران را بخواند****همه كامها با سياوش براند

سه روز اندر آن سور مي در كشيد****نبد بر در گنج بند و كليد

چهارم به تخت كيي برنشست****يكي گرزهٔ گاو پيكر به دست

برآشفت و سودابه را پيش خواند****گذشت سخنها برو بر براند

كه بي شرمي و بد بسي كرده اي****فراوان دل من بيازرده اي

يكي بد نمودي به فرجام كار****كه بر جان فرزند من زينهار

بخوردي و در آتش انداختي****برين گونه بر جادويي ساختي

نيايد ترا پوزش اكنون به كار****بپرداز جاي و برآراي كار

نشايد كه باشي تو اندر زمين****جز آويختن نيست پاداش اين

بدو گفت سودابه كاي شهريار****تو آتش بدين تارك من ببار

مرا گر همي سر ببايد بريد****مكافات اين بد كه بر من رسيد

بفرماي و من دل نهادم برين****نبود آتش تيز با او به كين

سياوش سخن راست گويد همي****دل شاه

از غم بشويد همي

همه جادوي زال كرد اندرين****نخواهم كه داري دل از من بكين

بدو گفت نيرنگ داري هنوز****نگردد همي پشت شوخيت كوز

به ايرانيان گفت شاه جهان****كزين بد كه اين ساخت اندر نهان

چه سازم چه باشد مكافات اين****همه شاه را خواندند آفرين

كه پاداش اين آنكه بيجان شود****ز بد كردن خويش پيچان شود

به دژخيم فرمود كاين را به كوي****ز دار اندر آويز و برتاب روي

چو سودابه را روي برگاشتند****شبستان همه بانگ برداشتند

دل شاه كاووس پردرد شد****نهان داشت رنگ رخش زرد شد

سياوش چنين گفت با شهريار****كه دل را بدين كار رنجه مدار

به من بخش سودابه را زين گناه****پذيرد مگر پند و آيد به راه

همي گفت با دل كه بر دست شاه****گر ايدون كه سودابه گردد تباه

به فرجام كار او پشيمان شود****ز من بيند او غم چو پيچان شود

بهانه همي جست زان كار شاه****بدان تا ببخشد گذشته گناه

سياووش را گفت بخشيدمش****ازان پس كه خون ريختن ديدمش

سياوش ببوسيد تخت پدر****وزان تخت برخاست و آمد بدر

شبستان همه پيش سودابه باز****دويدند و بردند او را نماز

برين گونه بگذشت يك روزگار****برو گرمتر شد دل شهريار

چنان شد دلش باز از مهر اوي****كه ديده نه برداشت از چهر اوي

دگر باره با شهريار جهان****همي جادوي ساخت اندر نهان

بدان تا شود با سياووش بد****بدانسان كه از گوهر او سزد

ز گفتار او شاه شد در گمان****نكرد ايچ بر كس پديد از مهان

بجايي كه كاري چنين اوفتاد****خرد بايد و دانش و دين و داد

چنان چون بود مردم ترسكار****برآيد به كام دل مرد كار

بجايي كه زهر آگند روزگار****ازو نوش خيره مكن خواستار

تو با آفرينش بسنده نه اي****مشو تيز گر پرورنده نه اي

چنين ست كردار گردان سپهر****نخواهد گشادن همي بر تو چهر

برين داستان زد

يكي رهنمون****كه مهري فزون نيست از مهر خون

چو فرزند شايسته آمد پديد****ز مهر زنان دل ببايد بريد

بخش 5

به مهر اندرون بود شاه جهان****كه بشنيد گفتار كارآگهان

كه افراسياب آمد و صدهزار****گزيده ز تركان شمرده سوار

سوي شهر ايران نهادست روي****وزو گشت كشور پر از گفت و گوي

دل شاه كاووس ازان تنگ شد****كه از بزم رايش سوي جنگ شد

يكي انجمن كرد از ايرانيان****كسي را كه بد نيكخواه كيان

بديشان چنين گفت كافراسياب****ز باد و ز آتش ز خاك و ز آب

همانا كه ايزد نكردش سرشت****مگر خود سپهرش دگرگونه كشت

كه چندين به سوگند پيمان كند****زبان را به خوبي گروگان كند

چو گردآورد مردم كينه جوي****بتابد ز پيمان و سوگند روي

جز از من نشايد ورا كينه خواه****كنم روز روشن بدو بر سياه

مگر گم كنم نام او در جهان****وگر نه چو تير از كمان ناگهان

سپه سازد و رزم ايران كند****بسي زين بر و بوم ويران كند

بدو گفت موبد چه بايد سپاه****چو خود رفت بايد به آوردگاه

چرا خواسته داد بايد بباد****در گنج چندين چه بايد گشاد

دو بار اين سر نامور گاه خويش****سپردي به تيزي به بدخواه خويش

كنون پهلواني نگه كن گزين****سزاوار جنگ و سزاوار كين

چنين داد پاسخ بديشان كه من****نبينم كسي را بدين انجمن

كه دارد پي و تاب افراسياب****مرا رفت بايد چو كشتي بر آب

شما بازگرديد تا من كنون****بپيچم يكي دل برين رهنمون

سياوش ازان دل پرانديشه كرد****روان را از انديشه چون بيشه كرد

به دل گفت من سازم اين رزمگاه****به خوبي بگويم بخواهم ز شاه

مگر كم رهايي دهد دادگر****ز سودابه و گفت و گوي پدر

دگر گر ازين كار نام آورم****چنين لشكري را به دام آورم

بشد با كمر پيش كاووس شاه****بدو گفت من دارم اين پايگاه

كه

با شاه توران بجويم نبرد****سر سروران اندر آرم به گرد

چنين بود راي جهان آفرين****كه او جان سپارد به توران زمين

به راي و به انديشهٔ نابكار****كجا بازگردد بد روزگار

بدين كار همداستان شد پدر****كه بندد برين كين سياوش كمر

ازو شادمان گشت و بنواختش****به نوي يكي پايگه ساختش

بدو گفت گنج و گهر پيش تست****تو گويي سپه سر به سر خويش تست

ز گفتار و كردار و از آفرين****كه خوانند بر تو به ايران زمين

گو پيلتن را بر خويش خواند****بسي داستانهاي نيكو براند

بدو گفت همزور تو پيل نيست****چو گرد پي رخش تو نيل نيست

ز گيتي هنرمند و خامش توي****كه پروردگار سياوش توي

چو آهن ببندد به كان در گهر****گشاده شود چون تو بستي كمر

سياوش بيامد كمر بر ميان****سخن گفت با من چو شير ژيان

همي خواهد او جنگ افراسياب****تو با او برو روي ازو برمتاب

چو بيدار باشي تو خواب آيدم****چو آرام يابي شتاب آيدم

جهان ايمن از تير و شمشير تست****سر ماه با چرخ در زير تست

تهمتن بدو گفت من بنده ام****سخن هرچ گويي نيوشنده ام

سياوش پناه و روان منست****سر تاج او آسمان منست

چو بشنيد ازو آفرين كرد و گفت****كه با جان پاكت خرد باد جفت

وزان پس خروشيدن ناي و كوس****برآمد بيامد سپهدار طوس

به درگاه بر انجمن شد سپاه****در گنج دينار بگشاد شاه

ز شمشير و گرز و كلاه و كمر****همان خود و درع و سنان و سپر

به گنجي كه بد جامهٔ نابريد****فرستاد نزد سياوش كليد

كه بر جان و بر خواسته كدخداي****توي ساز كن تا چه آيدت راي

گزين كرد ازان نامداران سوار****دليران جنگي ده و دو هزار

هم از پهلو و پارس و كوچ و بلوچ****ز گيلان جنگي و دشت سروچ

سپرور پياده ده و دو هزار****گزين كرد

شاه از در كارزار

از ايران هرآنكس كه گوزاده بود****دلير و خردمند و آزاده بود

به بالا و سال سياوش بدند****خردمند و بيدار و خامش بدند

ز گردان جنگي و نام آوران****چو بهرام و چون زنگهٔ شاوران

همان پنج موبد از ايرانيان****برافراختند اختر كاويان

بفرمود تا جمله بيرون شدند****ز پهلو سوي دشت و هامون شدند

تو گفتي كه اندر زمين جاي نيست****كه بر خاك او نعل را پاي نيست

سراندر سپهر اختر كاويان****چو ماه درخشنده اندر ميان

ز پهلو برون رفت كاووس شاه****يكي تيز برگشت گرد سپاه

يكي آفرين كرد پرمايه كي****كه اي نامداران فرخنده پي

مبادا جز از بخت همراهتان****شده تيره ديدار بدخواهتان

به نيك اختر و تندرستي شدن****به پيروزي و شاد باز آمدن

وزان جايگه كوس بر پيل بست****به گردان بفرمود و خود برنشست

دو ديده پر از آب كاووس شاه****همي بود يك روز با او به راه

سرانجام مر يكدگر را كنار****گرفتند هر دو چو ابر بهار

ز ديده همي خون فرو ريختند****به زاري خروشي برانگيختند

گواهي همي داد دل در شدن****كه ديدار ازان پس نخواهد بدن

چنين است كردار گردنده دهر****گهي نوش بار آورد گاه زهر

سوي گاه بنهاد كاووس روي****سياوش ابا لشكر جنگ جوي

سپه را سوي زابلستان كشيد****ابا پيلتن سوي دستان كشيد

همي بود يكچند با رود و مي****به نزديك دستان فرخنده پي

گهي با تهمتن بدي مي بدست****گهي با زواره گزيدي نشست

گهي شاد بر تخت دستان بدي****گهي در شكار و شبستان بدي

چو يك ماه بگذشت لشكر براند****گوپيلتن رفت و دستان بماند

سپاهي برفتند با پهلوان****ز زابل هم از كابل و هندوان

ز هر سو كه بد نامور لشكري****بخواند و بيامد به شهر هري

ازيشان فراوان پياده ببرد****بنه زنگهٔ شاوران را سپرد

سوي طالقان آمد و مرورود****سپهرش همي داد گفتي درود

ازانپس بيامد به نزديك بلخ****نيازرد كس

را به گفتار تلخ

وزان روي گرسيوز و بارمان****كشيدند لشكر چو باد دمان

سپهرم بد و بارمان پيش رو****خبر شد بديشان ز سالار نو

كه آمد سپاهي و شاهي جوان****از ايران گو پيلتن پهلوان

هيوني به نزديك افراسياب****برافگند برسان كشتي برآب

كه آمد ز ايران سپاهي گران****سپهبد سياووش و با او سران

سپه كش چو رستم گو پيلتن****به يك دست خنجر به ديگر كفن

تو لشكر بياري و چندين مپاي****كه از باد كشتي بجنبد ز جاي

برانگيخت برسان آتش هيون****كزين سان سخن راند با رهنمون

سياووش زين سو به پاسخ نماند****سوي بلخ چون باد لشكر براند

چو تنگ اندر آمد ز ايران سپاه****نشايست كردن به پاسخ نگاه

نگه كرد گرسيوز جنگ جوي****جز از جنگ جستن نديد ايچ روي

چو ز ايران سپاه اندر آمد به تنگ****به دروازهٔ بلخ برخاست جنگ

دو جنگ گران كرده شد در سه روز****بيامد سياووش لشكر فروز

پياده فرستاد بر هر دري****به بلخ اندر آمد گران لشكري

گريزان سپهرم بدان روي آب****بشدبا سپه نزد افراسياب

سياوش در بلخ شد با سپاه****يكي نامه فرمود نزديك شاه

نوشتن به مشك و گلاب و عبير****چانچون سزاوار بد بر حرير

نخست آفرين كرد بر كردگار****كزو گشت پيروز و به روزگار

خداوند خورشيد و گردنده ماه****فرازندهٔ تاج و تخت و كلاه

كسي را كه خواهد برآرد بلند****يكي را كند سوگوار و نژند

چرا نه به فرمانش اندر نه چون****خرد كرد بايد بدين رهنمون

ازان دادگر كاو جهان آفريد****ابا آشكارا نهان آفريد

همي آفرين باد بر شهريار****همه نيكوي باد فرجام كار

به بلخ آمدم شاد و پيروز بخت****به فر جهاندار باتاج و تخت

سه روز اندرين جنگ شد روزگار****چهارم ببخشود پروردگار

سپهرم به ترمذ شد و بارمان****به كردار ناوك بجست از كمان

كنون تا به جيحون سپاه منست****جهان زير فر كلاه منست

به سغد است با

لشكر افراسياب****سپاه و سپهبد بدان روي آب

گر ايدونك فرمان دهد شهريار****سپه بگذرانم كنم كارزار

چو نامه بر شاه ايران رسيد****سر تاج و تختش به كيوان رسيد

به يزدان پناهيد و زو جست بخت****بدان تا ببار آيد آن نو درخت

به شادي يكي نامه پاسخ نوشت****چو تازه بهاري در ارديبهشت

كه از آفرينندهٔ هور و ماه****جهاندار و بخشندهٔ تاج و گاه

ترا جاودان شادمان باد دل****ز درد و بلا گشته آزاد دل

هميشه به پيروزي و فرهي****كلاه بزرگي و تاج مهي

سپه بردي و جنگ را خواستي****كه بخت و هنر داري و راستي

همي از لبت شير بويد هنوز****كه زد بر كمان تو از جنگ توز

هميشه هنرمند بادا تنت****رسيده به كام دل روشنت

ازان پس كه پيروز گشتي به جنگ****به كار اندرون كرد بايد درنگ

نبايد پراگنده كردن سپاه****بپيماي روز و برآراي گاه

كه آن ترك بدپيشه و ريمنست****كه هم بدنژادست و هم بدتنست

همان با كلاهست و با دستگاه****همي سر برآرد ز تابنده ماه

مكن هيچ بر جنگ جستن شتاب****به جنگ تو آيد خود افراسياب

گر ايدونك زين روي جيحون كشد****همي دامن خويش در خون كشد

نهاد از بر نامه بر مهر خويش****همانگه فرستاده را خواند پيش

بدو داد و فرمود تا گشت باز****همي تاخت اندر نشيب و فراز

فرستاده نزد سياوش رسيد****چو آن نامهٔ شاه ايران بديد

زمين را ببوسيد و دل شاد كرد****ز هر غم دل پاك آزاد كرد

ازان نامهٔ شاه چون گشت شاد****بخنديد و نامه بسر بر نهاد

نگه داشت بيدار فرمان اوي****نپيچيد دل را ز پيمان اوي

وزان سو چو گرسيوز شوخ مرد****بيامد بر شاه تركان چو گرد

بگفت آن سخنهاي ناپاك و تلخ****كه آمد سپهبد سياوش به بلخ

سپه كش چو رستم سپاهي گران****بسي نامداران و جنگ آوران

ز هر يك ز ما

بود پنجاه بيش****سرافراز با گرزهٔ گاوميش

پياده به كردار آتش بدند****سپردار با تير و تركش بدند

نپرد به كردار ايشان عقاب****يكي را سر اندر نيايد بخواب

سه روز و سه شب بود هم زين نشان****غمي شد سر و اسپ گردنكشان

ازيشان كسي را كه خواب آمدي****ز جنگش بدانگه شتاب آمدي

بخفتي و آسوده برخاستي****به نوي يكي جنگ آراستي

برآشفت چون آتش افراسياب****كه چندش چه گويي ز آرام و خواب

به گرسيوز اندر چنان بنگريد****كه گفتي ميانش بخواهد بريد

يكي بانگ برزد براندش ز پيش****كجا خواست راندن برو خشم خويش

بفرمود كز نامداران هزار****بخوانيد وز بزم سازيد كار

سراسر همه دشت پرچين نهيد****به سغد اندر آرايش چين نهيد

بدين سان به شادي گذر كرد روز****چو از چشم شد دور گيتي فروز

به خواب و به آرامش آمد شتاب****بغلتيد بر جامه افراسياب

بخش 6

چو يك پاس بگذشت از تيره شب****چنان چون كسي راز گويد به تب

خروشي برآمد ز افراسياب****بلرزيد بر جاي آرام و خواب

پرستندگان تيز برخاستند****خروشيدن و غلغل آراستند

چو آمد به گرسيوز آن آگهي****كه شد تيره ديهيم شاهنشهي

به تيزي بيامد به نزديك شاه****ورا ديد بر خاك خفته به راه

به بر در گرفتش بپرسيد زوي****كه اين داستان با برادر بگوي

چنين داد پاسخ كه پرسش مكن****مگو اين زمان ايچ با من سخن

بمان تا خرد بازيابم يكي****به بر گير و سختم بدار اندكي

زماني برآمد چو آمد به هوش****جهان ديده با ناله و با خروش

نهادند شمع و برآمد به تخت****همي بود لرزان بسان درخت

بپرسيد گرسيوز نامجوي****كه بگشاي لب زين شگفتي بگوي

چنين گفت پرمايه افراسياب****كه هرگز كسي اين نبيند به خواب

كجا چون شب تيره من ديده ام****ز پير و جوان نيز نشنيده ام

بيابان پر از مار ديدم به خواب****جهان پر ز گرد آسمان پر عقاب

زمين خشك شخي

كه گفتي سپهر****بدو تا جهان بود ننمود چهر

سراپردهٔ من زده بر كران****به گردش سپاهي ز كندآوران

يكي باد برخاستي پر ز گرد****درفش مرا سر نگونسار كرد

برفتي ز هر سو يكي جوي خون****سراپرده و خيمه گشتي نگون

وزان لشكر من فزون از هزار****بريده سران و تن افگنده خوار

سپاهي ز ايران چو باد دمان****چه نيزه به دست و چه تير و كمان

همه نيزهاشان سر آورده بار****وزان هر سواري سري در كنار

بر تخت من تاختندي سوار****سيه پوش و نيزه وران صد هزار

برانگيختندي ز جاي نشست****مرا تاختندي همي بسته دست

نگه كردمي نيك هر سو بسي****ز پيوسته پيشم نبودي كسي

مرا پيش كاووس بردي دوان****يكي بادسر نامور پهلوان

يكي تخت بودي چو تابنده ماه****نشسته برو پور كاووس شاه

دو هفته نبودي ورا سال بيش****چو ديدي مرا بسته در پيش خويش

دميدي به كردار غرنده ميغ****ميانم بدو نيم كردي به تيغ

خروشيدمي من فراوان ز درد****مرا ناله و درد بيدار كرد

بدو گفت گرسيوز اين خواب شاه****نباشد جز از كامهٔ نيك خواه

همه كام دل باشد و تاج و تخت****نگون گشته بر بدسگال تو بخت

گزارندهٔ خواب بايد كسي****كه از دانش اندازه دارد بسي

بخوانيم بيدار دل موبدان****از اخترشناسان و از بخردان

هر آنكس كزين دانش آگه بود****پراگنده گر بر در شه بود

شدند انجمن بر در شهريار****بدان تا چرا كردشان خواستار

بخواند و سزاوار بنشاند پيش****سخن راند با هر يك از كم و بيش

چنين گفت با نامور موبدان****كه اي پاك دل نيك پي بخردان

گر اين خواب و گفتار من در جهان****ز كس بشنوم آشكار و نهان

يكي را نمانم سر و تن به هم****اگر زين سخن بر لب آرند دم

ببخشيدشان بيكران زر و سيم****بدان تا نباشد كسي زو ببيم

ازان پس بگفت آنچ در خواب ديد****چو موبد ز شاه آن

سخنها شنيد

بترسيد و ز شاه زنهار خواست****كه اين خواب را كي توان گفت راست

مگر شاه با بنده پيمان كند****زبان را به پاسخ گروگان كند

كزين در سخن هرچ داريم ياد****گشاييم بر شاه و يابيم داد

به زنهار دادن زبان داد شاه****كزان بد ازيشان نبيند گناه

زبان آوري بود بسيار مغز****كجا برگشادي سخنهاي نغز

چنين گفت كز خواب شاه جهان****به بيدراي آمد سپاهي گران

يكي شاهزاده به پيش اندرون****جهان ديده با وي بسي رهنمون

بران طالع او را گسي كرد شاه****كه اين بوم گردد بما بر تباه

اگر با سياوش كند شاه جنگ****چو ديبه شود روي گيتي به رنگ

ز تركان نماند كسي پارسا****غمي گردد از جنگ او پادشا

وگر او شود كشته بر دست شاه****به توران نماند سر و تاج و گاه

سراسر پر آشوب گردد زمين****ز بهر سياوش بجنگ و به كين

بدانگاه ياد آيدت راستي****كه ويران شود كشور از كاستي

جهاندار گر مرغ گردد بپر****برين چرخ گردان نيابد گذر

برين سان گذر كرد خواهد سپهر****گهي پر ز خشم و گهي پر ز مهر

غمي شد چو بشنيد افراسياب****نكرد ايچ بر جنگ جستن شتاب

به گرسيوز آن رازها برگشاد****نهفته سخنها بسي كرد ياد

كه گر من به جنگ سياوش سپاه****نرانم نيايد كسي كينه خواه

نه او كشته آيد به جنگ و نه من****برآسايد از گفت و گوي انجمن

نه كاووس خواهد ز من نيز كين****نه آشوب گيرد سراسر زمين

بجاي جهان جستن و كارزار****مبادم بجز آشتي هيچ كار

فرستم به نزديك او سيم و زر****همان تاج و تخت و فراوان گهر

مگر كاين بلاها ز من بگذرد****كه ترسم روانم فرو پژمرد

چو چشم زمانه بدوزم به گنج****سزد گر سپهرم نخواهد به رنج

نخواهم زمانه جز آن كاو نوشت****چنان زيست بايد كه يزدان سرشت

چو بگذشت نيمي ز گردان

سپهر****درخشنده خورشيد بنمود چهر

بزرگان بدرگاه شاه آمدند****پرستنده و با كلاه آمدند

يكي انجمن ساخت با بخردان****هشيوار و كارآزموده ردان

بديشان چنين گفت كز روزگار****نبينم همي بهره جز كارزار

بسا نامداران كه بر دست من****تبه شد به جنگ اندرين انجمن

بسي شارستان گشت بيمارستان****بسي بوستان نيز شد خارستان

بسا باغ كان رزمگاه منست****به هر سو نشان سپاه منست

ز بيدادي شهريار جهان****همه نيكوي باشد اندر نهان

نزايد به هنگام در دشت گور****شود بچهٔ باز را ديده كور

نپرد ز پستان نخچير شير****شود آب در چشمهٔ خويش قير

شود در جهان چشمهٔ آب خشك****نگيرد به نافه درون بوي مشك

ز كژي گريزان شود راستي****پديد آيد از هر سوي كاستي

كنون دانش و داد ياد آوريم****بجاي غم و رنج داد آوريم

برآسايد از ما زماني جهان****نبايد كه مرگ آيد از ناگهان

دو بهر از جهان زير پاي منست****به ايران و توران سراي منست

نگه كن كه چندين ز كندآوران****بيارند هر سال باژ گران

گر ايدونك باشيد همداستان****به رستم فرستم يكي داستان

در آشتي با سياووش نيز****بجويم فرستم بي اندازه چيز

سران يك به يك پاسخ آراستند****همي خوبي و راستي خواستند

كه تو شهرياري و ما چون رهي****بران دل نهاده كه فرمان دهي

همه بازگشتند سر پر ز داد****نيامد كسي را غم و رنج ياد

به گرسيوز آنگه چنين گفت شاه****كه ببسيج كار و بيپماي راه

به زودي بساز و سخن را مه ايست****ز لشگر گزين كن سواري دويست

به نزد سياووش برخواسته****ز هر چيز گنجي بياراسته

از اسپان تازي به زرين ستام****ز شمشير هندي به زرين نيام

يكي تاج پرگوهر شاهوار****ز گستردني صد شتروار بار

غلام و كنيزك به بر هم دويست****بگويش كه با تو مرا جنگ نيست

بپرسش فراوان و او را بگوي****كه ما سوي ايران نكرديم روي

زمين تا لب رود جيحون مراست****به سغديم و

اين پادشاهي جداست

همانست كز تور و سلم دلير****زبر شد جهان آن كجا بود زير

از ايرج كه بر بيگنه كشته شد****ز مغز بزرگان خرد گشته شد

ز توران به ايران جدايي نبود****كه باكين و جنگ آشنايي نبود

ز يزدان بران گونه دارم اميد****كه آيد درود و خرام و نويد

برانگيخت از شهر ايران ترا****كه بر مهر ديد از دليران ترا

به بخت تو آرام گيرد جهان****شود جنگ و ناخوبي اندر نهان

چو گرسيوز آيد به نزديك تو****به بار آيد آن راي تاريك تو

چنان چون به گاه فريدون گرد****كه گيتي ببخشش به گردان سپرد

ببخشيم و آن راي بازآوريم****ز جنگ و ز كين پاي بازآوريم

تو شاهي و با شاه ايران بگوي****مگر نرم گردد سر جنگجوي

سخنها همي گوي با پيلتن****به چربي بسي داستانها بزن

برين هم نشان نزد رستم پيام****پرستنده و اسپ و زرين ستام

به نزديك او هم چنين خواسته****ببر تا شود كار پيراسته

جز از تخت زرين كه او شاه نيست****تن پهلوان از در گاه نيست

بخش 7

بياورد گرسيوز آن خواسته****كه روي زمين زو شد آراسته

دمان تا لب رود جيحون رسيد****ز گردان فرستاده اي برگزيد

بدان تا رساند به شاه آگهي****كه گرسيوز آمد بدان فرهي

به كشتي به يكروز بگذاشت آب****بيامد سوي بلخ دل پر شتاب

فرستاده آمد به درگاه شاه****بگفتند گرسيوز آمد به راه

سياوش گو پيلتن را بخواند****وزين داستان چند گونه براند

چو گوسيوز آمد به درگاه شاه****بفرمود تا برگشادند راه

سياووش ورا ديد بر پاي خاست****بخنديد و بسيار پوزش بخواست

ببوسيد گرسيوز از دور خاك****رخش پر ز شرم و دلش پر ز باك

سياووش بنشاندش زير تخت****از افراسيابش بپرسيد سخت

چو بنشست گرسيوز از گاه نو****بديد آن سر وافسر شاه نو

به رستم چنين گفت كافراسياب****چو از تو خبر يافت اندر شتاب

يكي يادگاري به

نزديك شاه****فرستاد با من كنون در به راه

بفرمود تا پرده برداشتند****به چشم سياووش بگذاشتند

ز دروازهٔ شهر تا بارگاه****درم بود و اسپ و غلام و كلاه

كس اندازه نشاخت آنراكه چند****ز دينار و ز تاج و تخت بلند

غلامان همه با كلاه و كمر****پرستنده با ياره و طوق زر

پسند آمدش سخت بگشاد روي****نگه كرد و بشنيد پيغام اوي

تهمتن بدو گفت يك هفته شاد****همي باش تا پاسخ آريم ياد

بدين خواهش انديشه بايد بسي****همان نيز پرسيدن از هر كسي

چو بشنيد گرسيوز پيش بين****زمين را ببوسيد و كرد آفرين

يكي خانه او را بياراستند****به ديبا و خواليگران خواستند

نشستند بيدار هر دو به هم****سگالش گرفتند بر بيش و كم

ازان كار شد پيلتن بدگمان****كزان گونه گرسيوز آمد دمان

طلايه ز هر سو برون تاختند****چنان چون ببايست برساختند

سياوش ز رستم بپرسيد و گفت****كه اين راز بيرون كنيد از نهفت

كه اين آشتي جستن از بهر چيست****نگه كن كه ترياك اين زهر چيست

ز پيوستهٔ خون به نزديك اوي****ببين تا كدامند صد نامجوي

گروگان فرستد به نزديك ما****كند روشن اين راي تاريك ما

نبايد كه از ما غمي شد ز بيم****همي طبل سازد به زير گليم

چو اين كرده باشيم نزديك شاه****فرستاده بايد يكي نيك خواه

برد زين سخن نزد او آگهي****مگر مغز گرداند از كين تهي

چنين گفت رستم كه اينست راي****جزين روي پيمان نيايد بجاي

به شبگير گرسيوز آمد بدر****چنان چون بود با كلاه و كمر

بيامد به پيش سياوش زمين****ببوسيد و بر شاه كرد آفرين

سياوش بدو گفت كز كار تو****پرانديشه بودم ز گفتار تو

كنون راي يكسر بران شد درست****كه از كينه دل را بخواهيم شست

تو پاسخ فرستي به افراسياب****كه از كين اگر شد سرت پر شتاب

كسي كاو ببيند سرانجام بد****ز كردار بد بازگشتش سزد

دلي

كز خرد گردد آراسته****يكي گنج گردد پر از خواسته

اگر زير نوش اندرون زهر نيست****دلت را ز رنج و زيان بهر نيست

چو پيمان همي كرد خواهي درست****كه آزار و كينه نخواهيم جست

ز گردان كه رستم بداند همي****كجا نامشان بر تو خواند همي

بر من فرستي به رسم نوا****كه باشد به گفتار تو بر گوا

و ديگر ز ايران زمين هرچ هست****كه آن شهرها را تو داري به دست

بپردازي و خود به توران شوي****زماني ز جنگ و ز كين بغنوي

نباشد جز از راستي در ميان****به كينه نبندم كمر بر ميان

فرستم يكي نامه نزديك شاه****مگر بشتي باز خواند سپاه

برافگند گرسيوز اندر زمان****فرستاده اي چون هژبر دمان

بدو گفت خيره منه سر به خواب****برو تازيان نزد افراسياب

بگويش كه من تيز بشتافتم****همي هرچ جستم همه يافتم

گروگان همي خواهد از شهريار****چو خواهي كه برگردد از كارزار

فرستاده آمد بدادش پيام****ز شاه و ز گرسيوز نيك نام

چو گفت فرستاده بشنيد شاه****فراوان بپيچيد و گم كرد راه

همي گفت صد تن ز خويشان من****گر ايدونك كم گردد از انجمن

شكست اندر آيد بدين بارگاه****نماند بر من كسي نيك خواه

وگر گويم از من گروگان مجوي****دروغ آيدش سر به سر گفت و گوي

فرستاد بايد بر او نوا****اگر بي گروگان ندارد روا

بران سان كه رستم همي نام برد****ز خويشان نزديك صد بر شمرد

بر شاه ايران فرستادشان****بسي خلعت و نيكوي دادشان

بفرمود تا كوس با كره ناي****زدند و فروهشت پرده سراي

به خارا و سغد و سمرقند و چاچ****سپيجاب و آن كشور و تخت عاج

تهي كرد و شد با سپه سوي گنگ****بهانه نجست و فريب و درنگ

چو از رفتنش رستم آگاه شد****روانش ز انديشه كوتاه شد

به نزد سياوش بيامد چو گرد****شنيده سخنها همه ياد كرد

بدو گفت چون كارها گشت راست****چو

گرسيوز ار بازگردد رواست

بفرمود تا خلعت آراستند****سليح و كلاه و كمر خواستند

يكي اسپ تازي به زرين ستام****يكي تيغ هندي به زرين نيام

چو گرسيوز آن خلعت شاه ديد****تو گفتي مگر بر زمين ماه ديد

بشد با زباني پر از آفرين****تو گفتي مگر بر نوردد زمين

سياوش نشست از بر تخت عاج****بياويخته بر سر عاج تاج

همي راي زد با يكي چرب گوي****كسي كاو سخن را دهد رنگ و بوي

ز لشكر همي جست گردي سوار****كه با او بسازد دم شهريار

چنين گفت با او گو پيلتن****كزين در كه يارد گشادن سخن

همانست كاووس كز پيش بود****ز تندي نكاهد نخواهد فزود

مگر من شوم نزد شاه جهان****كنم آشكارا برو بر نهان

ببرم زمين گر تو فرمان دهي****ز رفتن نبينم همي جز بهي

سياوش ز گفتار او شاد شد****حديث فرستادگان باد شد

سپهدار بنشست و رستم به هم****سخن راند هرگونه از بيش و كم

بفرمود تا رفت پيشش دبير****نوشتن يكي نامه اي بر حرير

نخست آفرين كرد بر دادگر****كزو ديد نيروي و فر و هنر

خداوند هوش و زمان و مكان****خرد پروراند همي با روان

گذر نيست كس را ز فرمان او****كسي كاو بگردد ز پيمان او

ز گيتي نبيند مگر كاستي****بدو باشد افزوني و راستي

ازو باد بر شهريار آفرين****جهاندار وز نامداران گزين

رسيده به هر نيك و بد راي او****ستودن خرد گشته بالاي او

رسيدم به بلخ و به خرم بهار****همه شادمان بودم از روزگار

ز من چون خبر يافت افراسياب****سيه شد به چشم اندرش آفتاب

بدانست كش كار دشوار گشت****جهان تيره شد بخت او خوار گشت

بيامد برادرش با خواسته****بسي خوبرويان آراسته

كه زنهار خواهد ز شاه جهان****سپارد بدو تاج و تخت مهان

بسنده كند زين جهان مرز خويش****بداند همي پايه و ارز خويش

از ايران زمين بسپرد تيره خاك****بشويد دل

از كينه و جنگ پاك

ز خويشان فرستاد صد نزد من****بدين خواهش آمد گو پيلتن

گر او را ببخشد ز مهرش سزاست****كه بر مهر او چهر او بر گواست

چو بنوشت نامه يل جنگجوي****سوي شاه كاووس بنهاد روي

وزان روي گرسيوز نيك خواه****بيامد بر شاه توران سپاه

همه داستان سياوش بگفت****كه او را ز شاهان كسي نيست جفت

ز خوبي ديدار و كردار او****ز هوش و دل و شرم و گفتار او

دلير و سخن گوي و گرد و سوار****تو گويي خرد دارد اندر كنار

بخنديد و با او چنين گفت شاه****كه چاره به از جنگ اي نيك خواه

و ديگر كزان خوابم آمد نهيب****ز بالا بديدم نشان نشيب

پر از درد گشتم سوي چاره باز****بدان تا نبينم نشيب و فراز

به گنج و درم چاره آراستم****كنون شد بران سان كه من خواستم

وزان روي چون رستم شيرمرد****بيامد بر شاه ايران چو گرد

به پيش اندر آمد بكش كرده دست****برآمده سپهبد ز جاي نشست

بپرسيد و بگرفتش اندر كنار****ز فرزند و از گردش روزگار

ز گردان و از رزم و كار سپاه****وزان تا چرا بازگشت او ز راه

نخست از سياوش زبان برگشاد****ستودش فراوان و نامه بداد

چو نامه برو خواند فرخ دبير****رخ شهريار جهان شد قير

به رستم چنين گفت گيرم كه اوي****جوانست و بد نارسيده بروي

چو تو نيست اندر جهان سر به سر****به جنگ از تو جويند شيران هنر

نديدي بديهاي افراسياب****كه گم شد ز ما خورد و آرام و خواب

مرا رفت بايست كردم درنگ****مرا بود با او سري پر ز جنگ

نرفتم كه گفتند ز ايدر مرو****بمان تا بسيچد جهاندار نو

چو بادافرهٔ ايزدي خواست بود****مكافات بدها بدي خواست بود

شما را بدان مردري خواسته****بدان گونه بر شد دل آراسته

كجا بستد از هر كسي بي گناه****بدان تا بپيچيدتان

دل ز راه

به صد ترك بيچاره و بدنژاد****كه نام پدرشان نداريد ياد

كنون از گروگان كي انديشد او****همان پيش چشمش همان خاك كو

شما گر خرد را بسيچيد كار****نه من سيرم از جنگ و از كارزار

به نزد سياوش فرستم كنون****يكي مرد پردانش و پرفسون

بفرمايمش كآتشي كن بلند****ببند گران پاي تركان ببند

برآتش بنه خواسته هرچ هست****نگر تا نيازي به يك چيز دست

پس آن بستگان را بر من فرست****كه من سر بخواهم ز تن شان گسست

تو با لشكر خويش سر پر ز جنگ****برو تا به درگاه او بي درنگ

همه دست بگشاي تا يكسره****چو گرگ اندر آيد به پيش بره

چو تو سازگيري بد آموختن****سپاهت كند غارت و سوختن

بيايد بجنگ تو افراسياب****چو گردد برو ناخوش آرام و خواب

تهمتن بدو گفت كاي شهريار****دلت را بدين كار غمگين مدار

سخن بشنو از من تو اي شه نخست****پس آنگه جهان زير فرمان تست

تو گفتي كه بر جنگ افراسياب****مران تيز لشكر بران روي آب

بمانيد تا او بيايد به جنگ****كه او خود شتاب آورد بي درنگ

ببوديم يك چند در جنگ سست****در آشتي او گشاد از نخست

كسي كاشتي جويد و سور و بزم****نه نيكو بود پيش رفتن برزم

و ديگر كه پيمان شكستن ز شاه****نباشد پسنديدهٔ نيك خواه

سياوش چو پيروز بودي بجنگ****برفتي بسان دلاور پلنگ

چه جستي جز از تخت و تاج و نگين****تن آساني و گنج ايران زمين

همه يافتي جنگ خيره مجوي****دل روشنت به آب تيره مشوي

گر افراسياب اين سخنها كه گفت****به پيمان شكستن بخواهد نهفت

هم از جنگ جستن نگشتيم سير****بجايست شمشير و چنگال شير

ز فرزند پيمان شكستن مخواه****مكن آنچ نه اندر خورد با كلاه

نهاني چرا گفت بايد سخن****سياوش ز پيمان نگردد ز بن

وزين كار كانديشه كردست شاه****بر آشوبد اين نامور پيشگاه

چو كاووس

بشنيد شد پر ز خشم****برآشفت زان كار و بگشاد چشم

به رستم چنين گفت شاه جهان****كه ايدون نماند سخن در نهان

كه اين در سر او تو افگنده اي****چنين بيخ كين از دلش كنده اي

تن آساني خويش جستي برين****نه افروزش تاج و تخت و نگين

تو ايدر بمان تا سپهدار طوس****ببندد برين كار بر پيل كوس

من اكنون هيوني فرستم به بلخ****يكي نامهٔ با سخنهاي تلخ

سياوش اگر سر ز پيمان من****بپيچد نيايد به فرمان من

بطوس سپهبد سپارد سپاه****خود و ويژگان باز گردد به راه

ببيند ز من هرچ اندر خورست****گر او را چنين داوري در سرست

غمي گشت رستم به آواز گفت****كه گردون سر من بيارد نهفت

اگر طوس جنگي تر از رستم است****چنان دان كه رستم ز گيتي كم است

بگفت اين و بيرون شد از پيش اوي****پر از خشم چشم و پر آژنگ روي

هم اندر زمان طوس را خواند شاه****بفرمود لشكر كشيدن به راه

چو بيرون شد از پيش كاووس طوس****بفرمود تا لشكر و بوق و كوس

بسازند و آرايش ره كنند****وزان رزمگه راه كوته كنند

بخش 8

هيوني بياراست كاووس شاه****بفرمود تا بازگردد به راه

نويسندهٔ نامه را پيش خواند****به كرسي زر پيكرش برنشاند

يكي نامه فرمود پر خشم و جنگ****زبان تيز و رخساره چون بادرنگ

نخست آفرين كرد بر كردگار****خداوند آرامش و كارزار

خداوند بهرام و كيوان و ماه****خداوند نيك و بد و فر و جاه

بفرمان اويست گردان سپهر****ازو بازگسترده هرجاي مهر

ترا اي جوان تندرستي و بخت****هميشه بماناد با تاج و تخت

اگر بر دلت راي من تيره گشت****ز خواب جواني سرت خيره گشت

شنيدي كه دشمن به ايران چه كرد****چو پيروز شد روزگار نبرد

كنون خيره آزرم دشمن مجوي****برين بارگه بر مبر آبروي

منه با جواني سر اندر فريب****گر از چرخ گردان نخواهي نهيب

كه

من زان فريبنده گفتار او****بسي بازگشتم ز پيكار او

ترا گر فريبد نباشد شگفت****مرا از خود اندازه بايد گرفت

نرفت ايچ با من سخن ز آشتي****ز فرمان من روي برگاشتي

همان رستم از گنج آراسته****نخواهد شدن سير از خواسته

ازان مردري تاج شاهنشهي****ترا شد سر از جنگ جستن تهي

در بي نيازي به شمشير جوي****به كشور بود شاه را آبروي

چو طوس سپهبد رسد پيش تو****بسازد چو بايد كم و بيش تو

گروگان كه داري به بند گران****هم اندر زمان باركن بر خران

پرستار وز خواسته هرچ هست****به زودي مر آن را به درگه فرست

تو شوكين و آويختن را بساز****ازين در سخن ها مگردان دراز

چو تو ساز جنگ شبيخون كني****ز خاك سيه رود جيحون كني

سپهبد سراندر نيارد به خواب****بيايد به جنگ تو افراسياب

و گر مهر داري بران اهرمن****نخواهي كه خواندت پيمان شكن

سپه طوس رد را ده و بازگرد****نه اي مرد پرخاش روز نبرد

تو با خوبرويان برآميختي****به بزم اندر از رزم بگريختي

نهادند بر نامه بر مهر شاه****هيون پر برآورد و ببريد راه

چو نامه به نزد سياووش رسيد****بران گونه گفتار ناخوب ديد

فرستاده را خواند و پرسيد چست****ازو كرد يكسر سخنها درست

بگفت آنك با پيلتن رفته بود****ز طوس و ز كاووس كاشفته بود

سياوش چو بشنيد گفتار اوي****ز رستم غمي گشت و برتافت روي

ز كار پدر دل پرانديشه كرد****ز تركان و از روزگار نبرد

همي گفت صد مرد ترك و سوار****ز خويشان شاهي چنين نامدار

همه نيك خواه و همه بي گناه****اگرشان فرستم به نزديك شاه

نپرسد نه انديشد از كارشان****همانگه كند زنده بر دارشان

به نزديك يزدان چه پوزش برم****بد آيد ز كار پدر بر سرم

ور ايدونك جنگ آورم بي گناه****چنان خيره با شاه توران سپاه

جهاندار نپسندد اين بد ز من****گشايند بر من زبان انجمن

وگر

بازگردم به نزديك شاه****به طوس سپهبد سپارم سپاه

ازو نيز هم بر تنم بد رسد****چپ و راست بد بينم و پيش بد

نيايد ز سودابه خود جز بدي****ندانم چه خواهد رسيد ايزدي

دو تن را ز لشكر ز كندآوران****چو بهرام و چون زنگهٔ شاوران

بران رازشان خواند نزديك خويش****بپرداخت ايوان و بنشاند پيش

كه رازش به هم بود با هر دو تن****ازان پس كه رستم شد از انجمن

بديشان چنين گفت كز بخت بد****فراوان همي بر تنم بد رسد

بدان مهرباني دل شهريار****بسان درختي پر از برگ و بار

چو سودابه او را فريبنده گشت****تو گفتي كه زهر گزاينده گشت

شبستان او گشت زندان من****غمي شد دل و بخت خندان من

چنين رفت بر سر مرا روزگار****كه با مهر او آتش آورد بار

گزيدم بدان شوربختيم جنگ****مگر دور مانم ز چنگ نهنگ

به بلخ اندرون بود چندان سپاه****سپهبد چو گرسيوز كينه خواه

نشسته به سغد اندرون شهريار****پر از كينه با تيغ زن صدهزار

برفتيم بر سان باد دمان****نجستيم در جنگ ايشان زمان

چو كشور سراسر بپرداختند****گروگان و آن هديه ها ساختند

همه موبدان آن نمودند راه****كه ما بازگرديم زين رزم گاه

پسندش نيامد همي كار من****بكوشد به رنج و به آزار من

به خيره همي جنگ فرمايدم****بترسم كه سوگند بگزايدم

وراگر ز بهر فزونيست جنگ****چو گنج آمد و كشور آمد به چنگ

چه بايد همي خيره خون ريختن****چنين دل به كين اندر آويختن

همي سر ز يزدان نبايد كشيد****فراوان نكوهش ببايد شنيد

دو گيتي همي برد خواهد ز من****بمانم به كام دل اهرمن

نزادي مرا كاشكي مادرم****وگر زاد مرگ آمدي بر سرم

كه چندين بلاها ببايد كشيد****ز گيتي همي زهر بايد چشيد

بدين گونه پيمان كه من كرده ام****به يزدان و سوگندها خورده ام

اگر سر بگردانم از راستي****فراز آيد از هر سوي كاستي

پراگنده شد در

جهان اين سخن****كه با شاه تركان فگنديم بن

زبان برگشايند هر كس به بد****به هرجاي بر من چنان چون سزد

به كين بازگشتن بريدن ز دين****كشيدن سر از آسمان و زمين

چنين كي پسندد ز من كردگار****كجا بر دهد گردش روزگار

شوم كشوري جويم اندر جهان****كه نامم ز كاووس ماند نهان

كه روشن زمانه بران سان بود****كه فرمان دادار گيهان بود

سري كش نباشد ز مغز آگهي****نه از بتري باز داند بهي

قباد آمد و رفت و گيتي سپرد****ورا نيز هم رفته بايد شمرد

تو اي نامور زنگه شاوران****بياراي تن را به رنج گران

برو تا به درگاه افرسياب****درنگي مباش و منه سر به خواب

گروگان و اين خواسته هرچ هست****ز دينار و ز تاج و تخت نشست

ببر همچنين جمله تا پيش اوي****بگويش كه ما را چه آمد به روي

بفرمود بهرام گودرز را****كه اين نامور لشكر و مرز را

سپردم ترا گنج و پيلان كوس****بمان تا بيايد سپهدار طوس

بدو ده تو اين لشكر و خواسته****همه كارها يكسر آراسته

يكايك برو بر شمر هرچ هست****ز گنج و ز تاج و ز تخت نشست

چو بهرام بشنيد گفتار اوي****دلش گشت پيچان به تيمار اوي

بباريد خون زنگهٔ شاوران****بنفريد بر بوم هاماوران

پر از غم نشستند هر دو به هم****روانشان ز گفتار او شد دژم

بدو باز گفتند كاين راي نيست****ترا بي پدر در جهان جاي نيست

يكي نامه بنويس نزديك شاه****دگر باره زو پيلتن را بخواه

اگر جنگ فرمان دهد جنگ ساز****مكن خيره انديشهٔ دل دراز

مگردان به ما بر دژم روزگار****چو آمد درخت بزرگي به بار

نپذرفت زان دو خردمند پند****دگرگونه بد راز چرخ بلند

چنين داد پاسخ كه فرمان شاه****برانم كه برتر ز خورشيد و ماه

وليكن به فرمان يزدان دلير****نباشد ز خاشاك تا پيل و شير

كسي كاو

ز فرمان يزدان بتافت****سراسيمه شد خويشتن را نيافت

همي دست يازيد بايد به خون****به كين دو كشور بدن رهنمون

وزان پس كه داند كزين كارزار****كرا بركشد گردش روزگار

ز بهر نوا هم بيازارد او****سخنهاي گم كرده بازآرد او

همان خشم و پيگار بار آورد****سرشك غم اندر كنار آورد

اگر تيره تان شد دل از كار من****بپيچيد سرتان ز گفتار من

فرستاده خود باشم و رهنماي****بمانم برين دشت پرده سراي

سياوش چو پاسخ چنين داد باز****بپژمرد جان دو گردن فراز

ز بيم جداييش گريان شدند****چو بر آتش تيز بريان شدند

همي ديد چشم بد روزگار****كه اندر نهان چيست با شهريار

نخواهد بدن نيز ديدار او****ازان چشم گريان شد از كار او

چنين گفت زنگه كه ما بنده ايم****به مهر سپهبد دل آگنده ايم

فداي تو بادا تن و جان ما****چنين باد تا مرگ پيمان ما

چو پاسخ چنين يافت از نيكخواه****چنين گفت با زنگه بيدار شاه

كه رو شاه توران سپه را بگوي****كه زين كار ما را چه آمد بروي

ازين آشتي جنگ بهر منست****همه نوش تو درد و زهر منست

ز پيمان تو سر نگردد تهي****وگر دور مانم ز تخت مهي

جهاندار يزدان پناه منست****زمين تخت و گردون كلاه منست

و ديگر كه بر خيره ناكرده كار****نشايست رفتن بر شهريار

يكي راه بگشاي تا بگذرم****بجايي كه كرد ايزد آبشخورم

يكي كشوري جويم اندر جهان****كه نامم ز كاووس ماند نهان

ز خوي بد او سخن نشنوم****ز پيگار او يك زمان بغنوم

بشد زنگه با نامور صد سوار****گروگان ببرد از در شهريار

چو در شهر سالار تركان رسيد****خروش آمد و ديده بانش بديد

پذيره شدش نامداري بزرگ****كجا نام او بود جنگي طورگ

چو زنگه بيامد به نزديك شاه****سپهدار برخاست از پيشگاه

گرفتش به بر تنگ و بنواختش****گرامي بر خويش بنشاختش

چو بنشست با شاه پيغام داد****سراسر سخنها بدو كرد

ياد

چو بشنيد پيچان شد افراسياب****دلش گشت پر درد و سر پر ز تاب

بفرمود تا جايگه ساختند****ورا چون سزا بود بنواختند

چو پيران بيامد تهي كرد جاي****سخن رفت با نامور كدخداي

ز كاووس وز خام گفتار او****ز خوي بد و راي و پيگار او

همي گفت و رخساره كرده دژم****ز كار سياووش دل پر ز غم

فرستادن زنگهٔ شاوران****همه ياد كرد از كران تا كران

بپرسيد كاين را چه درمان كنيم****وزين چاره جستن چه پيمان كنيم

بدو گفت پيران كه اي شهريار****انوشه بدي تا بود روزگار

تو از ما به هر كار داناتري****ببايستها بر تواناتري

گمان و دل و دانش و راي من****چنينست انديشه بر جاي من

كه هر كس كه بر نيكوي در جهان****توانا بود آشكار و نهان

ازين شاهزاده نگيرند باز****زگنج و ز رنج آنچ آيد فراز

من ايدون شنيدم كه اندر جهان****كسي نيست مانند او از مهان

به بالا و ديدار و آهستگي****به فرهنگ و راي و به شايستگي

هنر با خرد نيز بيش از نژاد****ز مادر چنو شاهزاده نزاد

بديدن كنون از شنيدن بهست****گرانمايه و شاهزاد و مهست

وگر خود جز اينش نبودي هنر****كه از خون صد نامور با پدر

برآشفت و بگذاشت تخت و كلاه****همي از تو جويد بدين گونه راه

نه نيكو نمايد ز راه خرد****كزين كشور آن نامور بگذرد

ترا سرزنش باشد از مهتران****سر او همان از تو گردد گران

و ديگر كه كاووس شد پيرسر****ز تخت آمدش روزگار گذر

سياوش جوانست و با فرهي****بدو ماند آيين و تخت مهي

اگر شاه بيند به راي بلند****نويسد يكي نامهٔ سودمند

چنان چون نوازنده فرزند را****نوازد جوان خردمند را

يكي جاي سازد بدين كشورش****بدارد سزاوار اندر خورش

بر آيين دهد دخترش را بدوي****بداردش با ناز و با آبروي

مگر كاو بماند به نزديك شاه****كند كشور و

بومت آرامگاه

و گر باز گردد سوي شهريار****ترا بهتري باشد از روزگار

سپاسي بود نزد شاه زمين****بزرگان گيتي كنند آفرين

برآسايد از كين دو كشور مگر****اگر آردش نزد ما دادگر

ز داد جهان آفرين اين سزاست****كه گردد زمانه بدين جنگ راست

چو سالار گفتار پيران شنيد****چنان هم همه بودنيها بديد

پس انديشه كرد اندر آن يك زمان****همي داشت بر نيك و بد بر گمان

چنين داد پاسخ به پيران پير****كه هست اينك گفتي همه دلپذير

وليكن شنيدم يكي داستان****كه باشد بدين راي همداستان

كه چون بچهٔ شير نر پروري****چو دندان كند تيز كيفر بري

چو با زور و با چنگ برخيزد او****به پروردگار اندر آويزد او

بدو گفت پيران كاندر خرد****يكي شاه كندآوران بنگرد

كسي كز پدر كژي و خوي بد****نگيرد ازو بدخويي كي سزد

نبيني كه كاووس ديرينه گشت****چو ديرينه گشت او ببايد گذشت

سياوش بگيرد جهان فراخ****بسي گنج بي رنج و ايوان و كاخ

دو كشور ترا باشد و تاج و تخت****چنين خود كه يابد مگر نيك بخت

چو بشنيد افراسياب اين سخن****يكي راي با دانش افگند بن

دبير جهان ديده را پيش خواند****زبان برگشاد و سخن برفشاند

نخستين كه بر خامه بنهاد دست****به عنبر سر خامه را كرد مست

جهان آفرين را ستايش گرفت****بزرگي و دانش نمايش گرفت

كجا برترست از مكان و زمان****بدو كي رسد بندگي را گمان

خداوند جانست و آن خرد****خردمند را داد او پرورد

ازو باد بر شاهزاده درود****خداوند گوپال و شمشير و خود

خداوند شرم و خداوند باك****ز بيداد و كژي دل و دست پاك

شنيدم پيام از كران تا كران****ز بيدار دل زنگهٔ شاوران

غمي شد دلم زانك شاه جهان****چنين تيز شد با تو اندر نهان

وليكن به گيتي بجز تاج و تخت****چه جويد خردمند بيدار بخت

ترا اين همه ايدر آراستست****اگر شهرياري و گر خواستست

همه

شهر توران برندت نماز****مرا خود به مهر تو باشد نياز

تو فرزند باشي و من چون پدر****پدر پيش فرزند بسته كمر

چنان دان كه كاووس بر تو به مهر****بران گونه يك روز نگشاد چهر

كجا من گشايم در گنج بست****سپارم به تو تاج و تخت نشست

بدارمت بي رنج فرزندوار****به گيتي تو ماني زمن يادگار

چو از كشورم بگذري در جهان****نكوهش كنندم كهان و مهان

وزين روي دشوار يابي گذر****مگر ايزدي باشد آيين و فر

بدين راه پيدا نبيني زمين****گذر كرد بايد به درياي چين

ازين كرد يزدان ترا بي نياز****هم ايدر بباش و به خوبي بناز

سپاه و در گنج و شهر آن تست****به رفتن بهانه نبايدت جست

چو راي آيدت آشتي با پدر****سپارم ترا تاج و زرين كمر

كه ز ايدر به ايران شوي با سپاه****ببندم به دلسوزگي با تو راه

نماند ترا با پدر جنگ دير****كهن شد سرش گردد از جنگ سير

گر آتش ببيند پي شصت و پنج****رسد آتش از باد پيري به رنج

ترا باشد ايران و گنج و سپاه****ز كشور به كشور رساند كلاه

پذيرفتم از پاك يزدان كه من****بكوشم به خوبي به جان و به تن

نفرمايم و خود نسازم به بد****به انديشه دل را نيازم به بد

چو نامه به مهر اندر آورد شاه****بفرمود تا زنگهٔ نيك خواه

به زودي به رفتن ببندد كمر****يكي خلعت آراست با سيم و زر

يكي اسپ بر سر ستام گران****بيامد دمان زنگهٔ شاوران

چو نزديك تخت سياوش رسيد****بگفت آنچ پرسيد و بشنيد و ديد

سياوش به يك روي زان شاد شد****به ديگر پر از درد و فرياد شد

كه دشمن همي دوست بايست كرد****ز آتش كجا بردمد باد سرد

يكي نامه بنوشت نزد پدر****همه ياد كرد آنچ بد در به در

كه من با جواني خرد يافتم****بهر

نيك و بد نيز بشتافتم

از آن زن يكي مغز شاه جهان****دل من برافروخت اندر نهان

شبستان او درد من شد نخست****ز خون دلم رخ ببايست شست

ببايست بر كوه آتش گذشت****مرا زار بگريست آهو به دشت

ازان ننگ و خواري به جنگ آمدم****خرامان به چنگ نهنگ آمدم

دو كشور بدين آشتي شاد گشت****دل شاه چون تيغ پولاد گشت

نيايد همي هيچ كارش پسند****گشادن همان و همان بود بند

چو چشمش ز ديدار من گشت سير****بر سير ديده نباشند دير

ز شادي مبادا دل او رها****شدم من ز غم در دم اژدها

ندانم كزين كار بر من سپهر****چه دارد به راز اندر از كين و مهر

ازان پس بفرمود بهرام را****كه اندر جهان تازه كن كام را

سپردم ترا تاج و پرده سراي****همان گنج آگنده و تخت و جاي

درفش و سواران و پيلان كوس****چو ايدر بيايد سپهدار طوس

چنين هم پذيرفته او را سپار****تو بيدار دل باش و به روزگار

ز ديده بباريد خوناب زرد****لب رادمردان پر از باد سرد

ز لشكر گزين كرد سيصد سوار****همه گرد و شايستهٔ كارزار

صد اسپ گزيده به زرين ستام****پرستار و زرين كمر صد غلام

بفرمود تا پيش او آورند****سليح و ستام و كمر بشمرند

درم نيز چندان كه بودش به كار****ز دينار وز گوهر شاهوار

ازان پس گرانمايگان را بخواند****سخنهاي بايسته چندي براند

چنين گفت كز نزد افراسياب****گذشتست پيران بدين روي آب

يكي راز پيغام دارد به من****كه ايمن به دويست از انجمن

همي سازم اكنون پذيره شدن****شما را هم ايدر ببايد بدن

همه سوي بهرام داريد روي****مپيچد دل را ز گفتار اوي

همي بوسه دادند گردان زمين****بران خوب سالار باآفرين

بخش 9

چو خورشيد تابنده بنمود پشت****هوا شد سياه و زمين شد درشت

سياووش لشكر به جيحون كشيد****به مژگان همي از جگر خون كشيد

چو

آمد به ترمذ درون بام و كوي****بسان بهاران پر از رنگ و بوي

چنان بد همه شهرها تا به چاچ****تو گفتي عروسيست باطوق و تاج

به هر منزلي ساخته خوردني****خورشهاي زيبا و گستردني

چنين تا به قچقار باشي براند****فرود آمد آنجا و چندي بماند

چو آگاهي آمد پذيره شدند****همه سركشان با تبيره شدند

ز خويشان گزين كرد پيران هزار****پذيره شدن را برآراست كار

بياراسته چار پيل سپيد****سپه را همه داد يكسر نويد

يكي برنهاده ز پيروزه تخت****درفشنده مهدي بسان درخت

سرش ماه زرين و بومش بنفش****به زر بافته پرنيايي درفش

ابا تخت زرين سه پيل دگر****صد از ماه رويان زرين كمر

سپاهي بران سان كه گفتي سپهر****بياراست روي زمين را به مهر

صد اسپ گرانمايه با زين زر****به ديبا بياراسته سر به سر

سياووش بشنيد كامد سپاه****پذيره شدن را بياراست شاه

درفش سپهدار پيران بديد****خروشيدن پيل و اسپان شنيد

بشد تيز و بگرفتش اندر كنار****بپرسيدش از نامور شهريار

بدو گفت كاي پهلوان سپاه****چرا رنجه كردي روان را به راه

همه بردل انديشه اين بد نخست****كه بيند دو چشمم ترا تندرست

ببوسيد پيران سر و پاي او****همان خوب چهر دلاراي او

چنين گفت كاي شهريار جوان****مراگر بخواب اين نمودي روان

ستايش كنم پيش يزدان نخست****چو ديدم ترا روشن و تندرست

ترا چون پدر باشد افراسياب****همه بنده باشيم زين روي آب

ز پيوستگان هست بيش از هزار****پرستندگانند با گوشوار

تو بي كام دل هيچ دم بر مزن****ترا بنده باشد همي مرد و زن

مراگر پذيري تو با پير سر****ز بهر پرستش ببندم كمر

برفتند هر دو به شادي به هم****سخن ياد كردند بر بيش و كم

همه ره ز آواي چنگ و رباب****همي خفته را سر برآمد ز خواب

همي خاك مشكين شد از مشك و زر****همي اسپ تازي برآورد پر

سياوش چو آن ديد آب

از دو چشم****بباريد و ز انديشه آمد به خشم

كه ياد آمدش بوم زابلستان****بياراسته تا به كابلستان

همان شهر ايرانش آمد به ياد****همي بركشيد از جگر سرد باد

ز ايران دلش ياد كرد و بسوخت****به كردار آتش رخش برفروخت

ز پيران بپيچيد و پوشيد روي****سپهبد بديد آن غم و درد اوي

بدانست كاو را چه آمد بياد****غمي گشت و دندان به لب بر نهاد

به قچقار باشي فرود آمدند****نشستند و يكبار دم بر زدند

نگه كرد پيران به ديدار او****نشست و بر و يال و گفتار او

بدو در دو چشمش همي خيره ماند****همي هر زمان نام يزدان بخواند

بدو گفت كاي نامور شهريار****ز شاهان گيتي توي يادگار

سه چيزست بر تو كه اندر جهان****كسي را نباشد ز تخم مهان

يكي آنك از تخمهٔ كيقباد****همي از تو گيرند گويي نژاد

و ديگر زباني بدين راستي****به گفتار نيكو بياراستي

سه ديگر كه گويي كه از چهر تو****ببارد همي بر زمين مهر تو

چنين داد پاسخ سياووش بدوي****كه اي پير پاكيزه و راست گوي

خنيده به گيتي به مهر و وفا****ز آهرمني دور و دور از جفا

گر ايدونك با من تو پيمان كني****شناسم كه پيان من مشكني

گر از بودن ايدر مرا نيكويست****برين كردهٔ خود نبايد گريست

و گر نيست فرماي تا بگذرم****نمايي ره كشوري ديگرم

بدو گفت پيران كه منديش زين****چو اندر گذشتي ز ايران زمين

مگردان دل از مهر افراسياب****مكن هيچ گونه برفتن شتاب

پراگنده نامش به گيتي بديست****وليكن جز اينست مرد ايزديست

خرد دارد و راي و هوش بلند****به خيره نيايد به راه گزند

مرا نيز خويشيست با او به خون****همش پهلوانم همش رهنمون

همانا برين بوم و بر صد هزار****به فرمان من بيش باشد سوار

همم بوم و بر هست و هم گوسفند****هم اسپ و سليح و كمان و

كمند

مرا بي نيازيست از هر كسي****نهفته جزين نيز هستم بسي

فداي تو بادا همه هرچ هست****گر ايدونك سازي به شادي نشست

پذيرفتم از پاك يزدان ترا****به راي و دل هوشمندان ترا

كه بر تو نيايد ز بدها گزند****نداند كسي راز چرخ بلند

مگر كز تو آشوب خيزد به شهر****بياميزي از دور ترياك و زهر

سياووش بدان گفتها رام شد****برافروخت و اندر خور جام شد

بخوردن نشستند يك با دگر****سياوش پسر گشت و پيران پدر

برفتند با خنده و شادمان****به ره بر نجستند جايي زمان

چنين تا رسيدند در شهر گنگ****كزان بود خرم سراي درنگ

پياده به كوي آمد افراسياب****از ايوان ميان بسته و پر شتاب

سياوش چو او را پياده بديد****فرود آمد از اسپ و پيشش دويد

گرفتند مر يكدگر را به بر****بسي بوس دادند بر چشم و سر

ازان پس چنين گفت افراسياب****كه گردان جهان اندر آمد به خواب

ازين پس نه آشوب خيزد نه جنگ****به آبشخور آيند ميش و پلنگ

برآشفت گيتي ز تور دلير****كنون روي گيتي شد از جنگ سير

دو كشور سراسر پر از شور بود****جهان را دل از آشتي كور بود

به تو رام گردد زمانه كنون****برآسايد از جنگ وز جوش خون

كنون شهر توران ترا بنده اند****همه دل به مهر تو آگنده اند

مرا چيز با جان همي پيش تست****سپهبد به جان و به تن خويش تست

سياوش برو آفرين كرد سخت****كه از گوهر تو مگر داد بخت

سپاس از خداي جهان آفرين****كزويست آرام و پرخاش و كين

سپهدار دست سياوش به دست****بيامد به تخت مهي بر نشست

به روي سياوش نگه كرد و گفت****كه اين را به گيتي كسي نيست جفت

نه زين گونه مردم بود در جهان****چنين روي و بالا و فر و مهان

ازان پس به پيران چنين گفت رد****كه كاووس تندست و اندك

خرد

كه بشكيبد از روي چونين پسر****چنين برز بالا و چندين هنر

مرا ديده از خوب ديدار او****بماندست دل خيره از كار او

كه فرزند باشد كسي را چنين****دو ديده بگرداند اندر زمين

از ايوانها پس يكي برگزيد****همه كاخ زربفتها گستريد

يكي تخت زرين نهادند پيش****همه پايها چون سر گاوميش

به ديباي چيني بياراستند****فراوان پرستندگان خواستند

بفرمود پس تا رود سوي كاخ****بباشد به كام و نشيند فراخ

سياوش چو در پيش ايوان رسيد****سر طاق ايوان به كيوان رسيد

بيامد بران تخت زر بر نشست****هشيوار جان اندر انديشه بست

چو خوان سپهبد بياراستند****كس آمد سياووش را خواستند

ز هر گونه اي رفت بر خوان سخن****همه شادماني فگندند بن

چو از خوان سالار برخاستند****نشستنگه مي بياراستند

برفتند با رود و رامشگران****بباده نشستند يكسر سران

بدو داد جان و دل افراسياب****همي بي سياوش نيامدش خواب

همي خورد مي تا جهان تيره شد****سرميگساران ز مي خيره شد

سياوش به ايوان خراميد شاد****به مستي ز ايران نيامدش ياد

بدان شب هم اندر بفرمود شاه****بدان كس كه بودند بر بزمگاه

چنين گفت با شيده افراسياب****كه چون سر برآرد سياوش ز خواب

تو با پهلوانان و خويشان من****كسي كاو بود مهتر انجمن

به شبگير با هديه و با غلام****گرانمايه اسپان زرين ستام

ز لشكر همي هر كسي با نثار****ز دينار وز گوهر شاهوار

ازين گونه پيش سياوش روند****هشيوار و بيدار و خامش روند

فراوان سپهبد فرستاد چيز****بدين گونه يك هفته بگذشت نيز

شبي با سياوش چنين گفت شاه****كه فردا بسازيم هر دو پگاه

كه با گوي و چوگان به ميدان شويم****زماني بتازيم و خندان شويم

ز هر كس شنيدم كه چوگان تو****نبينند گردان به ميدان تو

تو فرزند مايي و زيباي گاه****تو تاج كياني و پشت سپاه

بدو گفت شاها انوشه بدي****روان را به ديدار توشه بدي

همي از تو جويند شاهان هنر****كه

يابد به هركار بر تو گذر

مرا روز روشن به ديدار تست****همي از تو خواهم بد و نيك جست

به شبگير گردان به ميدان شدند****گرازان و تازان و خندان شدند

چنين گفت پس شاه توران بدوي****كه ياران گزينيم در زخم گوي

تو باشي بدان روي و زين روي من****بدو نيم هم زين نشان انجمن

سياوش بدو گفت كاي شهريار****كجا باشدم دست و چوگان به كار

برابر نيارم زدن با تو گوي****به ميدان هم آورد ديگر بجوي

چو هستم سزاوار يار توام****برين پهن ميدان سوار توام

سپهبد ز گفتار او شاد شد****سخن گفتن هر كسي باد شد

به جان و سر شاه كاووس گفت****كه با من تو باشي هم آورد و جفت

هنر كن به پيش سواران پديد****بدان تا نگويند كاو بد گزيد

كنند آفرين بر تو مردان من****شگفته شود روي خندان من

سياوش بدو گفت فرمان تراست****سواران و ميدان و چوگان تراست

سپهبد گزين كرد كلباد را****چو گرسيوز و جهن و پولاد را

چو پيران و نستيهن جنگجوي****چو هومان كه بردارد از آب گوي

به نزد سياووش فرستاد يار****چو رويين و چون شيدهٔ نامدار

دگر اندريمان سوار دلير****چو ارجاسپ اسپ افگن نره شير

سياوش چنين گفت كاي نامجوي****ازيشان كه يارد شدن پيش گوي

همه يار شاهند و تنها منم****نگهبان چوگان يكتا منم

گر ايدونك فرمان دهد شهريار****بيارم به ميدان ز ايران سوار

مرا يار باشند بر زخم گوي****بران سان كه آيين بود بر دو روي

سپهبد چو بشنيد زو داستان****بران داستان گشت هم داستان

سياوش از ايرانيان هفت مرد****گزين كرد شايستهٔ كاركرد

خروش تبيره ز ميدان بخاست****همي خاك با آسمان گشت راست

از آواي سنج و دم كره ناي****تو گفتي بجنبيد ميدان ز جاي

سياووش برانگيخت اسپ نبرد****چو گوي اندر آمد به پيشش به گرد

بزد هم چنان چون به ميدان رسيد****بران سان كه از چشم

شد ناپديد

بفرمود پس شهريار بلند****كه گويي به نزد سياوش برند

سياوش بران گوي بر داد بوس****برآمد خروشيدن ناي و كوس

سياوش به اسپي دگر برنشست****بيانداخت آن گوي خسرو به دست

ازان پس به چوگان برو كار كرد****چنان شد كه با ماه ديدار كرد

ز چوگان او گوي شد ناپديد****تو گفتي سپهرش همي بركشيد

ازان گوي خندان شد افراسياب****سر نامداران برآمد ز خواب

به آواز گفتند هرگز سوار****نديديم بر زين چنين نامدار

ز ميدان به يكسو نهادند گاه****بيامد نشست از برگاه شاه

سياووش بنشست با او به تخت****به ديدار او شاد شد شاه سخت

به لشگر چنين گفت پس نامجوي****كه ميدان شما را و چوگان و گوي

همي ساختند آن دو لشكر نبرد****برآمد همي تا به خورشيد گرد

چو تركان به تندي بياراستند****همي بردن گوي را خواستند

ربودند ايرانيان گوي پيش****بماندند تركان ز كردار خويش

سياووش غمي گشت ز ايرانيان****سخن گفت بر پهلواني زبان

كه ميدان بازيست گر كارزار****برين گردش و بخشش روزگار

چو ميدان سرآيد بتابيد روي****بديشان سپاريد يك بار گوي

سواران عنانها كشيدند نرم****نكردند زان پس كسي اسپ گرم

يكي گوي تركان بينداختند****به كردار آتش همي تاختند

سپهبد چو آواز تركان شنود****بدانست كان پهلواني چه بود

چنين گفت پس شاه توران سپاه****كه گفتست با من يكي نيك خواه

كه او را ز گيتي كسي نيست جفت****به تير و كمان چون گشايد دو سفت

سياوش چو گفتار مهتر شنيد****ز قربان كمان كي بركشيد

سپهبد كمان خواست تا بنگرد****يكي برگرايد كه فرمان برد

كمان را نگه كرد و خيره بماند****بسي آفرين كياني بخواند

به گرسيوز تيغ زن داد مه****كه خانه بمال و در آور به زه

بكوشيد تا بر زه آرد كمان****نيامد برو خيره شد بدگمان

ازو شاه بستد به زانو نشست****بماليد خانه كمان را به دست

به زه كرد و خندان چنين گفت شاه****كه

اينت كماني چو بايد به راه

مرا نيز گاه جواني كمان****چنين بود و اكنون دگر شد زمان

به توران و ايران كس اين را به چنگ****نيارد گرفتن به هنگام جنگ

بر و يال و كتف سياوش جزين****نخواهد كمان نيز بر دشت كين

نشاني نهادند بر اسپريس****سياوش نكرد ايچ با كس مكيس

نشست از بر بادپايي چو ديو****برافشارد ران و برآمد غريو

يكي تير زد بر ميان نشان****نهاده بدو چشم گردنكشان

خدنگي دگر باره با چارپر****بينداخت از باد و بگشاد پر

نشانه دوباره به يك تاختن****مغربل بكرد اندر انداختن

عنان را بپيچيد بر دست راست****بزد بار ديگر بران سو كه خواست

كمان را به زه بر بباز و فگند****بيامد بر شهريار بلند

فرود آمد و شاه برپاي خاست****برو آفرين ز آفريننده خواست

وزان جايگه سوي كاخ بلند****برفتند شادان دل و ارجمند

نشستند خوان و مي آراستند****كسي كاو سزا بود بنشاستند

ميي چند خوردند و گشتند شاد****به نام سياووش كردند ياد

بخوان بر يكي خلعت آراست شاه****از اسپ و ستام و ز تخت و كلاه

همان دست زر جامهٔ نابريد****كه اندر جهان پيش ازان كس نديد

ز دينار وز بدرهاي درم****ز ياقوت و پيروزه و بيش و كم

پرستار بسيار و چندي غلام****يكي پر ز ياقوت رخشنده جام

بفرمود تا خواسته بشمرند****همه سوي كاخ سياوش برند

ز هر كش به توران زمين خويش بود****ورا مهرباني برو بيش بود

به خويشان چنين گفت كاو را همه****شما خيل باشيد هم چون رمه

بدان شاهزاده چنين گفت شاه****كه يك روز با من به نخچيرگاه

گر آيي كه دل شاد و خرم كنيم****روان را به نخچير بي غم كنيم

بدو گفت هرگه كه راي آيدت****بران سو كه دل رهنماي آيدت

برفتند روزي به نخچيرگاه****همي رفت با يوز و با باز شاه

سپاهي ز هرگونه با او برفت****از ايران

و توران بنخچير تفت

سياوش به دشت اندرون گور ديد****چو باد از ميان سپه بردميد

سبك شد عنان و گران شد ركيب****همي تاخت اندر فراز و نشيب

يكي را به شمشير زد بدو نيم****دو دستش ترازو بد و گور سيم

به يك جو ز ديگر گرانتر نبود****نظاره شد آن لشكر شاه زود

بگفتند يكسر همه انجمن****كه اينت سرافراز و شمشيرزن

به آواز گفتند يك با دگر****كه ما را بد آمد ز ايران به سر

سر سروران اندر آمد به تنگ****سزد گر بسازيم با شاه جنگ

سياوش هيمدون به نخچير بور****همي تاخت و افگند در دشت گور

به غار و به كوه و به هامون بتاخت****بشمشير و تير و بنيزه بياخت

به هر جايگه بر يكي توده كرد****سپه را ز نخچير آسوده كرد

وزان جايگه سوي ايوان شاه****همه شاد دل برگرفتند راه

سپهبد چه شادان چه بودي دژم****بجز با سياوش نبودي به هم

ز جهن و ز گرسيوز و هرك بود****به كس راز نگشاد و شادان نبود

مگر با سياوش بدي روز و شب****ازو برگشادي به خنده دو لب

برين گونه يك سال بگذاشتند****غم و شادماني بهم داشتند

سياوش يكي روز و پيران بهم****نشستند و گفتند هر بيش و كم

بدو گفت پيران كزين بوم و بر****چناني كه باشد كسي برگذر

بدين مهرباني كه بر تست شاه****به نام تو خسپد به آرامگاه

چنان دان كه خرم بهارش توي****نگارش تويي غمگسارش تويي

بزرگي و فرزند كاووس شاه****سر از بس هنرها رسيده به ماه

پدر پير سر شد تو برنا دلي****نگر سر ز تاج كيي نگسلي

به ايران و توران توي شهريار****ز شاهان يكي پرهنر يادگار

بنه دل برين بوم و جايي بساز****چنان چون بود درخور كام و ناز

نبينمت پيوستهٔ خون كسي****كجا داردي مهر بر تو بسي

برادر نداري نه خواهر نه

زن****چو شاخ گلي بر كنار چمن

يكي زن نگه كن سزاوار خويش****از ايران منه درد و تيمار پيش

پس از مرگ كاووس ايران تراست****همان تاج و تخت دليران تراست

پس پردهٔ شهريار جهان****سه ماهست با زيور اندر نهان

اگر ماه را ديده بودي سياه****از ايشان نه برداشتي چشم ماه

سه اندر شبستان گرسيوزاند****كه از مام وز باب با پروزاند

نبيره فريدون و فرزند شاه****كه هم جاه دارند و هم تاج و گاه

وليكن ترا آن سزاوارتر****كه از دامن شاه جويي گهر

پس پردهٔ من چهارند خرد****چو بايد ترا بنده بايد شمرد

ازيشان جريرست مهتر بسال****كه از خوبرويان ندارد همال

يكي دختري هستي آراسته****چو ماه درخشنده با خواسته

نخواهد كسي را كه آن راي نيست****بجز چهر شاهش دلاراي نيست

ز خوبان جريرست انباز تو****بود روز رخشنده دمساز تو

اگر راي باشد ترا بنده ايست****به پيش تو اندر پرستنده ايست

سياوش بدو گفت دارم سپاس****مرا خود ز فرزند برتر شناس

گر او باشدم نازش جان و تن****نخواهم جزو كس ازين انجمن

سپاسي نهي زين همي بر سرم****كه تا زنده ام حق آن نسپرم

پس آنگاه پيران ز نزديك اوي****سوي خانهٔ خويش بنهاد روي

چو پيران ز پيش سياوش برفت****به نزديك گلشهر تازيد تفت

بدو گفت كار جريره بساز****به فر سياووش خسرو به ناز

چگونه نباشيم امروز شاد****كه داماد باشد نبيره قباد

بيورد گلشهر دخترش را****نهاد از بر تارك افسرش را

به ديبا و دينار و در و درم****به بوي و به رنگ و به هر بيش و كم

بياراست او را چو خرم بهار****فرستاد در شب بر شهريار

مراو را بپيوست با شاه نو****نشاند از بر گاه چون ماه نو

ندانست كس گنج او را شمار****ز ياقوت و ز تاج گوهرنگار

سياوش چو روي جريره بديد****خوش آمدش خنديد و شادي گزيد

همي بود با او شب و

روز شاد****نيامد ز كاووس و دستانش ياد

برين نيز چندي بگرديد چرخ****سياووش را بد ز نيكيش به رخ

ورا هر زمان پيش افراسياب****فرونتر بدي حشمت و جاه و آب

يكي روز پيران به به روزگار****سياووش را گفت كاي نامدار

تو داني كه سالار توران سپاه****ز اوج فلك برفرازد كلاه

شب و روز روشن روانش توي****دل و هوش و توش و توانش توي

چو با او تو پيوستهٔ خون شوي****ازين پايه هر دم به افزون شوي

بباشد اميدش به تو استوار****كه خواهي بدن پيش او پايدار

اگر چند فرزند من خويش تست****مرا غم ز بهر كم و بيش تست

فرنگيس مهتر ز خوبان اوي****نبيني به گيتي چنان موي و روي

به بالا ز سرو سهي برترست****ز مشك سيه بر سرش افسرست

هنرها و دانش ز اندازه بيش****خرد را پرستار دارد به پيش

از افراسياب ار بخواهي رواست****چنو بت به كشمير و كابل كجاست

شود شاه پرمايه پيوند تو****درفشان شود فر و اورند تو

چو فرمان دهي من بگويم بدوي****بجويم بدين نزد او آبروي

سياوش به پيران نگه كرد و گفت****كه فرمان يزدان نشايد نهفت

اگر آسماني چنين است راي****مرا با سپهر روان نيست پاي

اگر من به ايران نخواهم رسيد****نخواهم همي روي كاووس ديد

چو دستان كه پروردگار منست****تهمتن كه روشن بهار منست

چو بهرام و چون زنگهٔ شاوران****جزين نامدران كنداوران

چو از روي ايشان ببايد بريد****به توران همي جاي بايد گزيد

پدر باش و اين كدخدايي بساز****مگو اين سخن با زمين جز به راز

اگر بخت باشد مرا نيكخواه****همانا دهد ره به پيوند شاه

همي گفت و مژگان پر از آب كرد****همي برزد اندر ميان باد سرد

بدو گفت پيران كه با روزگار****نسازد خرد يافته كارزار

نيابي گذر تو ز گردان سپهر****كزويست آرام و پرخاش و مهر

به ايران اگر دوستان

داشتي****به يزدان سپردي و بگذاشتي

نشست و نشانت كنون ايدرست****سر تخت ايران به دست اندرست

بگفت اين و برخاست از پيش او****چو آگاه گشت از كم و بيش او

به شادي بشد تا بدرگاه شاه****فرود آمد و برگشادند راه

همي بود بر پيش او يك زمان****بدو گفت سالار نيكوگمان

كه چندين چه باشي به پيشم به پاي****چه خواهي به گيتي چه آيدت راي

سپاه و در گنج من پيش تست****مرا سودمندي كم و بيش تست

كسي كاو به زندان و بند منست****گشادنش درد و گزند منست

ز خشم و ز بند من آزاد گشت****ز بهر تو پيگار من باد گشت

ز بسيار و اندك چه بايد بخواه****ز تيغ و ز مهر و ز تخت و كلاه

خردمند پاسخ چنين داد باز****كه از تو مبادا جهان بي نياز

مرا خواسته هست و گنج و سپاه****به بخت تو هم تيغ و هم تاج و گاه

ز بهر سياوش پيامي دراز****رسانم به گوش سپهبد به راز

مرا گفت با شاه تركان بگوي****كه من شاد دل گشتم و نامجوي

بپرورديم چون پدر در كنار****همه شادي آورد بخت تو بار

كنون همچنين كدخدايي بساز****به نيك و بد از تو نيم بي نياز

پس پردهٔ تو يكي دخترست****كه ايوان و تخت مرا درخورست

فرنگيس خواند همي مادرش****شود شاد اگر باشم اندر خورش

پرانديشه شد جان افراسياب****چنين گفت با ديده كرده پرآب

كه من گفته ام پيش ازين داستان****نبودي بران گفته همداستان

چنين گفت با من يكي هوشمند****كه رايش خرد بود و دانش بلند

كه اي دايهٔ بچهٔ شيرنر****چه رنجي كه جان هم نياري به بر

و ديگر كه از پيش كندآوران****ز كار ستاره شمر بخردان

شمار ستاره به پيش پدر****همي راندندي همه دربدر

كزين دو نژاده يكي شهريار****بيايد بگيرد جهان در كنار

به توران نماند برو بوم و رست****كلاه

من اندازد از كين نخست

كنون باورم شد كه او اين بگفت****كه گردون گردان چه دارد نهفت

چرا كشت بايد درختي به دست****كه بارش بود زهر و برگش كبست

ز كاووس وز تخم افراسياب****چو آتش بود تيز يا موج آب

ندانم به توران گرايد به مهر****وگر سوي ايران كند پاك چهر

چرا بر گمان زهر بايد چشيد****دم مار خيره نبايد گزيد

بدو گفت پيران كه اي شهريار****دلت را بدين كار غمگين مدار

كسي كز نژاد سياوش بود****خردمند و بيدار و خامش بود

بگفت ستاره شمر مگرو ايچ****خردگير و كار سياوش بسيچ

كزين دو نژاده يكي نامور****برآرد به خورشيد تابنده سر

بايران و توران بود شهريار****دو كشور برآسايد از كارزار

وگر زين نشان راز دارد سپهر****بيفزايدش هم بانديشه مهر

بخواهد بدن بي گمان بودني****نكاهد به پرهيز افزودني

نگه كن كه اين كار فرخ بود****ز بخت آنچ پرسند پاسخ بود

ز تخم فريدون وز كيقباد****فروزنده تر زين نباشد نژاد

به پيران چنين گفت پس شهريار****كه راي تو بر بد نيايد به كار

به فرمان و راي تو كردم سخن****برو هرچ بايد به خوبي بكن

دو تا گشت پيران و بردش نماز****بسي آفرين كرد و برگشت باز

به نزد سياوش خراميد زود****برو بر شمرد آن كجا رفته بود

نشستند شادان دل آن شب بهم****به باده بشستند جان را ز غم

چو خورشيد از چرخ گردنده سر****برآورد برسان زرين سپر

سپهدار پيران ميان را ببست****يكي بارهٔ تيزرو برنشست

به كاخ سياووش بنهاد روي****بسي آفرين خواند بر فر اوي

بدو گفت كامروز برساز كار****به مهماني دختر شهريار

چو فرمان دهي من سزاوار او****ميان را ببندم پي كار او

سياووش را دل پر آزرم بود****ز پيران رخانش پر از شرم بود

بدو گفت رو هرچ بايد بساز****تو داني كه از تو مرا نيست راز

چو بشنيد پيران سوي خانه رفت****دل و

جان ببست اندر آن كار تفت

در خانهٔ جامهٔ نابريد****به گلشهر بسپرد پيران كليد

كجا بود كدبانوي پهلوان****ستوده زني بود روشن روان

به گنج اندرون آنچ بد نامدار****گزيده ز زربفت چيني هزار

زبرجد طبقها و پيروزه جام****پر از نافهٔ مشك و پر عود خام

دو افسر پر از گوهر شاهوار****دو ياره يكي طوق و دو گوشوار

ز گستردنيها شتروار شست****ز زربفت پوشيدينها سه دست

همه پيكرش سرخ كرده به زر****برو بافته چند گونه گهر

ز سيمين و زرين شتربار سي****طبقها و از جامهٔ پارسي

يكي تخت زرين و كرسي چهار****سه نعلين زرين زبرجد نگار

پرستنده سيصد به زرين كلاه****ز خويشان نزديك صد نيك خواه

پرستار با جام زرين دو شست****گرفته ازان جام هر يك به دست

همان صد طبق مشك و صد زعفران****سپردند يكسر به فرمانبران

به زرين عماري و ديبا و جليل****برفتند با خواسته خيل خيل

بيورد بانو ز بهر نثار****ز دينار با خويشتن سي هزار

به نزد فرنگيس بردند چيز****روانشان پر از آفرين بود نيز

وزان روي پيران و افراسياب****ز بهر سياوش همه پرشتاب

به يك هفته بر مرغ و ماهي نخفت****نيمد سر يك تن اندر نهفت

زمين باغ گشت از كران تا كران****ز شادي و آواي رامشگران

به پيوستگي بر گوا ساختند****چو زين عهد و پيمان بپرداختند

پيامي فرستاد پيران چو دود****به گلشهر گفتا فرنگيس زود

هم امشب به كاخ سياوش رود****خردمند و بيدار و خامش رود

چو بانوي بشنيد پيغام اوي****به سوي فرنگيس بنهاد روي

زمين را ببوسيد گلشهر و گفت****كه خورشيد را گشت ناهيد جفت

هم امشب ببايد شدن نزد شاه****بياراستن گاه او را به ماه

بيامد فرنگيس چون ماه نو****به نزديك آن تاجور شاه نو

بدين كار بگذشت يك هفته نيز****سپهبد بياراست بسيار چيز

از اسپان تازي و از گوسفند****همان جوشن و خود و تيغ و كمند

ز دينار

و از بدرهاي درم****ز پوشيدنيها و از بيش و كم

وزين مرز تا پيش درياي چين****همي نام بردند شهر و زمين

به فرسنگ صد بود بالاي او****نشايست پيمود پهناي او

نوشتند منشور بر پرنيان****همه پادشاهي به رسم كيان

به خان سياوش فرستاد شاه****يكي تخت زرين و زرين كلاه

ازان پس بياراست ميدان سور****هرآنكس كه رفتي ز نزديك و دور

مي و خوان و خواليگران يافتي****بخوردي و هرچند برتافتي

ببردي و رفتي سوي خان خويش****بدي شاد يك هفته مهمان خويش

در بسته زندانها برگشاد****ازو شادمان بخت و او نيز شاد

به هشتم سياووش بيامد به گاه****اباگرد پيران به نزديك شاه

گرفتند هر دو برو آفرين****كه اي مهتر و شهريار زمين

هميشه ترا جاودان باد روز****به شادي و بدخواه را پشت كوز

وزان جايگه بازگشتند شاد****بسي از جهاندار كردند ياد

چنين نيز يك سال گردان سپهر****همي گشت بيدار بر داد و مهر

فرستاده آمد ز نزديك شاه****به نزد سياوش يكي نيك خواه

كه پرسد همي شاه را شهريار****همي گويد اي مهتر نامدار

بود كت ز من دل بگيرد همي****وزين برنشستن گزيرد همي

از ايدر ترا داده ام تا به چين****يكي گرد برگرد و بنگر زمين

به شهري كه آرام و راي آيدت****همان آرزوها بجاي آيدت

به شادي بباش و به نيكي بمان****ز خوبي مپرداز دل يك زمان

سياوش ز گفتار او گشت شاد****بزد ناي و كوس و بنه برنهاد

سليح و سپاه و نگين و كلاه****ببردند زين گونه با او به راه

فراوان عماري بياراستند****پس پرده خوبان بپيراستند

فرنگيس را در عماري نشاند****بنه برنهاد و سپه را براند

ازو بازنگسست پيران گرد****بنه برنهاد و سپه را ببرد

به شادي برفتند سوي ختن****همه نامداران شدند انجمن

كه سالار پيران ازان شهر بود****كه از بدگمانيش بي بهر بود

همي بود يكماه مهمان او****بران سر چنين بود پيمان او

ز خوردن نياسود يك

روز شاه****گهي رود و مي گاه نخچيرگاه

سر ماه برخاست آواي كوس****برانگه كه خيزد خروش خروس

بيامد سوي پادشاهي خويش****سپاه از پس پشت و پيران ز پيش

بران مرز و بوم اندر آگه شدند****بزرگان به راه شهنشه شدند

به شادي دل از جاي برخاستند****جهاني به آيين بياراستند

ازان پادشاهي خروشي بخاست****تو گفتي زمين گشت با چرخ راست

ز بس رامش و نالهٔ كرناي****تو گفتي بجنبد همي دل ز جاي

بجايي رسيدند كاباد بود****يكي خوب فرخنده بنياد بود

به يك روي دريا و يك روي كوه****برو بر ز نخچير گشته گروه

درختان بسيار و آب روان****همي شد دل سالخورده جوان

سياوش به پيران سخن برگشاد****كه اينت بر و بوم فرخ نهاد

بسازم من ايدر يكي خوب جاي****كه باشد به شادي مرا رهنماي

برآرم يكي شارستان فراخ****فراوان كنم اندرو باغ و كاخ

نشستن گهي برفرازم به ماه****چنان چون بود در خور تاج و گاه

بدو گفت پيران كه اي خوب راي****بران رو كه انديشه آرد بجاي

چو فرمان دهد من بران سان كه خواست****برآرم يكي جاي تا ماه راست

نخواهم كه باشد مرا بوم و گنج****زمان و زمين از تو دارم سپنج

يكي شارستان سازم ايدر فراخ****فراوان بدو اندر ايوان و كاخ

سياوش بدو گفت كاي بختيار****درخت بزرگي تو آري به بار

مرا گنج و خوبي همه زان تست****به هر جاي رنج تو بينم نخست

يكي شهر سازم بدين جاي من****كه خيره بماند دل انجمن

ازان بوم خرم چو گشتند باز****سياوش همي بود با دل به راز

از اخترشناسان بپرسيد شاه****كه گر سازم ايدر يكي جايگاه

ازو فر و بختم به سامان بود****وگركار با جنگ سازان بود

بگفتند يكسر به شاه گزين****كه بس نيست فرخنده بنياد اين

از اخترشناسان برآورد خشم****دلش گشت پردرد و پرآب چشم

كجا گفته بودند با او ز پيش****كه چون

بگذرد چرخ بر كار خويش

سرانجام چون گرددت روزگار****به زشتي شود بخت آموزگار

عنان تگاور همي داشت نرم****همي ريخت از ديدگان آب گرم

بدو گفت پيران كه اي شهريار****چه بودت كه گشتي چنين سوگوار

چنين داد پاسخ كه چرخ بلند****دلم كرد پردرد و جانم نژند

كه هر چند گرد آورم خواسته****هم از گنج و هم تاج آراسته

به فرجام يكسر به دشمن رسد****بدي بد بود مرگ بر تن رسد

كجا آن حكيمان و دانندگان****همان رنج بردار خوانندگان

كجا آن سر تاج شاهنشهان****كجا آن دلاور گرامي مهان

كجا آن بتان پر از ناز و شرم****سخن گفتن خوب و آواي نرم

كجا آنك بر كوه بودش كنام****رميده ز آرام وز كام و نام

چو گيتي تهي ماند از راستان****تو ايدر ببودن مزن داستان

ز خاكيم و بايد شدن زير خاك****همه جاي ترسست و تيمار و باك

تو رفتي و گيتي بماند دراز****كسي آشكارا نداند ز راز

جهان سر به سر عبرت و حكمت ست****چرا زو همه بهر من غفلت ست

چو شد سال برشست و شش چاره جوي****ز بيشي و از رنج برتاب روي

تو چنگ فزوني زدي بر جهان****گذشتند بر تو بسي همرهان

چو زان نامداران جهان شد تهي****تو تاج فزوني چرا برنهي

نباشي بدين گفته همداستان****يكي شو بخوان نامهٔ باستان

كزيشان جهان يكسر آباد بود****بدانگه كه اندر جهان داد بود

ز من بشنو از گنگ دژ داستان****بدين داستان باش همداستان

كه چون گنگ دژ در جهان جاي نيست****بدان سان زميني دلاراي نيست

كه آن را سياوش برآورده بود****بسي اندرو رنجها برده بود

به يك ماه زان روي درياي چين****كه بي نام بود آن زمان و زمين

بيابان بيايد چو دريا گذشت****ببيني يكي پهن بي آب دشت

كزين بگذري بيني آباد شهر****كزان شهرها بر توان داشت بهر

ازان پس يكي كوه بيني بلند****كه بالاي او برتر از

چون و چند

مرين كوه را گنگ دژ در ميان****بدان كت ز دانش نيايد زيان

چو فرسنگ صد گرد بر گرد كوه****ز بالاي او چشم گردد ستوه

ز هر سو كه پويي بدو راه نيست****همه گرد بر گرد او در يكيست

بدين كوه بيني دو فرسنگ تنگ****ازين روي و زان روي ديوار سنگ

بدين چند فرسنگ اگر پنج مرد****بباشد به راه از پي كاركرد

نيابد بريشان گذر صد هزار****زره دار و بر گستوان ور سوار

چو زين بگذري شهر بيني فراخ****همه گلشن و باغ و ايوان و كاخ

همه شهر گرمابه و رود و جوي****به هر برزني آتش و رنگ و بوي

همه كوه نخچير و آهو به دشت****چو اين شهر بيني نشايد گذشت

تذروان و طاووس و كبك دري****بيابي چو از كوهها بگذري

نه گرماش گرم و نه سرماش سرد****همه جاي شادي و آرام و خورد

نبيني بدان شهر بيمار كس****يكي بوستان بهشتست و بس

همه آبها روشن و خوشگوار****هميشه بر و بوم او چون بهار

درازي و پهناش سي بار سي****بود گر بپيمايدش پارسي

يك و نيم فرسنگ بالاي كوه****كه از رفتنش مرد گردد ستوه

وزان روي هاموني آيد پديد****كزان خوبتر جايها كس نديد

همه گلشن و باغ و ايوان بود****كش ايوانها سر به كيوان بود

بشد پور كاووس و آنجاي ديد****مر آن را ز ايران همي برگزيد

تن خويش را نامبردار كرد****فزوني يكي نيز ديوار كرد

ز سنگ و ز گچ بود و چندي رخام****وزان جوهري كش ندانيم نام

دو صد رش فزونست بالاي اوي****همان سي و پنچ ست پهناي اوي

كه آن را كسي تا نبيند به چشم****تو گويي ز گوينده گيرند خشم

نيايد برو منجنيق و نه تير****ببايد ترا ديدن آن ناگزير

ز تيغش دو فرسنگ تا بوم خاك****همه گرد بر گرد خاكش مغاك

نبيند ز بن

ديده بر تيغ كوه****هم از بر شدن مرد گردد ستوه

بدان آفرين كان چنان آفريد****ابا آشكارا نهان آفريد

نبايست يار و نه آموزگار****برو بر همه كار دشوار خوار

جز او را مخوان كردگار جهان****جز او را مدان آشكار و نهان

به پيغمبرش بر كنيم آفرين****بيارانش بر هر يكي همچنين

مرا فر نيكي دهش يار بود****خردمندي و بخت بيدار بود

برين سان يكي شارستان ساختند****سرش را به پروين پرداختند

كنون اندرين هم به كار آوريم****بدو در فراوان نگار آوريم

چه بندي دل اندر سراي سپنج****چه يازي به رنج و چه نازي به گنج

كه از رنج ديگر كسي برخورد****جهانجوي دشمن چرا پرورد

چو خرم شود جاي آراسته****پديد آيد از هر سوي خواسته

نباشد مرا بودن ايدر بسي****نشيند برين جاي ديگر كسي

نه من شاد باشم نه فرزند من****نه پرمايه گردي ز پيوند من

نباشد مرا زندگاني دراز****ز كاخ و ز ايوان شوم بي نياز

شود تخت من گاه افراسياب****كند بي گنه مرگ بر من شتاب

چنين است راي سپهر بلند****گهي شاد دارد گهي مستمند

بدو گفت پيران كاي سرفراز****مكن خيره انديشهٔ دل دراز

كه افراسياب از بلا پشت تست****به شاهي نگين اندر انگشت تست

مرا نيز تا جان بود در تنم****بكوشم كه پيمان تو نشكنم

نمانم كه بادي به تو بگذرد****وگر موي بر تو هوا بشمرد

سياوش بدو گفت كاي نيكنام****نبينم جز از نيكناميت كام

تو پپمان چنين داري و راي راست****وليكن فلك را جز اينست خواست

همه راز من آشكارا به تست****كه بيدار دل بادي و تندرست

من آگاهي از فر يزدان دهم****هم از راز چرخ بلند آگهم

بگويم ترا بودنيها درست****ز ايوان و كاخ اندرآيم نخست

بدان تا نگويي چو بيني جهان****كه اين بر سياوش چرا شد نهان

تو اي گرد پيران بسيار هوش****بدين گفتها پهن بگشاي گوش

فراوان بدين نگذرد روزگار****كه بر دست

بيداردل شهريار

شوم زار من كشته بر بي گناه****كسي ديگر آرايد اين تاج و گاه

ز گفتار بدخواه و ز بخت بد****چنين بي گنه بر سرم بد رسد

ز كشته شود زندگاني دژم****برآشوبد ايران و توران بهم

پر از رنج گردد سراسر زمين****دو كشور شود پر ز شمشير و كين

بسي سرخ و زرد و سياه و بنفش****از ايران و توران ببيني درفش

بسي غارت و بردن خواسته****پراگندن گنج آراسته

بسا كشورا كان به پاي ستور****بكوبند و گردد به جوي آب شور

از ايران و توران برآيد خروش****جهاني ز خون من آيد به جوش

جهاندار بر چرخ چونين نوشت****به فرمان او بردهد هرچ كشت

سپهدار تركان ز كردار خويش****پشيمان شود هم ز گفتار خويش

پشيماني آنگه نداردش سود****كه برخيزد از بوم آباد دود

بيا تا به شادي خوريم و دهيم****چو گاه گذشتن بود بگذريم

چو بشنيد پيران و انديشه كرد****ز گفتار او شد دلش پر ز درد

چنين گفت كز من بد آمد به من****گر او راست گويد همي اين سخن

ورا من كشيده به توران زمين****پراگندم اندر جهان تخم كين

شمردم همه باد گفتار شاه****چنين هم همي گفت با من پگاه

وزان پس چنين گفت با دل به مهر****كه از جنبش و راز گردان سپهر

چه داند بدو رازها كي گشاد****همانا ز ايرانش آمد بياد

ز كاووس و ز تخت شاهنشهي****بياد آمدش روزگار بهي

دل خويش زان گفته خرسند كرد****نه آهنگ راي خردمند كرد

همه راه زين گونه بد گفت و گوي****دل از بودنيها پر از جست و جوي

چو از پشت اسپان فرود آمدند****ز گفتار يكباره دم برزدند

يكي خوان زرين بياراستند****مي و رود و رامشگران خواستند

ببودند يك هفته زين گونه شاد****ز شاهان گيتي گرفتند ياد

به هشتم يكي نامه آمد ز شاه****به نزديك سالار توران سپاه

كزانجا برو تا به درياي

چين****ازان پس گذر كن به مكران زمين

همي رو چنين تا سر مرز هند****وزانجا گذر كن به درياي سند

همه باژ كشور سراسر بخواه****بگستر به مرز خزر در سپاه

برآمد خروش از در پهلوان****ز بانگ تبيره زمين شد نوان

ز هر سو سپاه انجمن شد به روي****يكي لشكري گشت پرخاش جوي

به نزد سياوش بسي خواسته****ز دينار و اسپان آراسته

به هنگام پدرود كردن بماند****به فرمان برفت و سپه را براند

هيوني ز نزديك افراسياب****چو آتش بيامد به هنگام خواب

يكي نامه سوي سياوش به مهر****نوشته به كردار گردان سپهر

كه تا تو برفتي نيم شادمان****از انديشه بي غم نيم يك زمان

وليكن من اندر خور راي تو****به توران بجستم همي جاي تو

گر آنجا كه هستي خوش و خرم است****چنان چون ببايد دلت بي غم است

به شادي بباش و به نيكي بمان****تو شادان بدانديش تو با غمان

بدان پادشاهي همي بازگرد****سر بدسگال اندرآور به گرد

سياوش سپه برگرفت و برفت****بدان سو كه فرمود سالار تفت

صد اشتر ز گنج و درم بار كرد****چهل را همه بار دينار كرد

هزار اشتر بختي سرخ موي****بنه بر نهادند با رنگ و بوي

از ايران و توران گزيده سوار****برفتند شمشيرزن ده هزار

به پيش سپاه اندرون خواسته****عماري و خوبان آراسته

ز ياقوت و ز گوهر شاهوار****چه از طوق و ز تاج وزگوشوار

چه مشك و چه كافور و عود و عبير****چه ديبا و چه تختهاي حرير

ز مصري و چيني و از پارسي****همي رفت با او شتر بار سي

چو آمد بران شارستان دست آخت****دو فرسنگ بالا و پهناش ساخت

از ايوان و ميدان و كاخ بلند****ز پاليز وز گلشن ارجمند

بياراست شهري بسان بهشت****به هامون گل و سنبل و لاله كشت

بر ايوان نگاريد چندي نگار****ز شاهان وز بزم وز كارزار

نگار سر و

تاج و كاووس شاه****نگاريد با ياره و گرز و گاه

بر تخت او رستم پيلتن****همان زال و گودرز و آن انجمن

ز ديگر سو افراسياب و سپاه****چو پيران و گرسيوز كينه خواه

بهر گوشه اي گنبدي ساخته****سرش را به ابراندر افراخته

نشسته سراينده رامشگران****سر اندر ستاره سران سران

سياووش گردش نهادند نام****همه شهر زان شارستان شادكام

چو پيران بيامد ز هند و ز چين****سخن رفت زان شهر با آفرين

خنيده به توران سياووش گرد****كز اختر بنش كرده شد روز ارد

از ايوان و كاخ و ز پاليز و باغ****ز كوه و در و رود وز دشت راغ

شتاب آمدش تا ببيند كه شاه****چه كرد اندران نامور جايگاه

هرآنكس كه او از در كار بود****بدان مرز با او سزاوار بود

هزار از هنرمند گردان گرد****چو هنگامهٔ رفتن آمد ببرد

چو آمد به نزديك آن جايگاه****سياوش پذيره شدش با سپاه

چو پيران به نزد سياوش رسيد****پياده شد از دور كاو را بديد

سياوش فرود آمد از نيل رنگ****مر او را گرفت اندر آغوش تنگ

بگشتند هر دو بدان شارستان****ز هر در زدند از هنر داستان

سراسر همه باغ و ميدان و كاخ****همي ديد هرسو بناي فراخ

سپهدار پيران ز هر سو براند****بسي آفرين بر سياوش بخواند

بدو گفت گر فر و برز كيان****نبوديت با دانش اندر جهان

كي آغاز كردي بدين گونه جاي****كجا آمدي جاي زين سان به پاي

بماناد تا رستخيز اين نشان****ميان دليران و گردنكشان

پسر بر پسر همچنين شاد باد****جهاندار و پيروز و فرخ نژاد

چو يك بهره از شهر خرم بديد****به ايوان و باغ سياوش رسيد

به كاخ فرنگيس بنهاد روي****چنان شاد و پيروز و ديهيم جوي

پذيره شدش دختر شهريار****به پرسيد و دينار كردش نثار

چو بر تخت بنشست و آن جاي ديد****بران سان بهشتي دلاراي ديد

بدان نيز چندي

ستايش گرفت****جهان آفرين را نيايش گرفت

ازان پس بخوردن گرفتند كار****مي و خوان و رامشگر و ميگسار

ببودند يك هفته با مي به دست****گهي خرم و شاددل گاه مست

به هشتم ره آورد پيش آوريد****همان هديهٔ شارستان چون سزيد

ز ياقوت و زگوهر شاهوار****ز دينار وز تاج گوهرنگار

ز ديبا و اسپان به زين پلنگ****به زرين ستام و جناغ خدنگ

فرنگيس را افسر و گوشوار****همان ياره و طوق گوهرنگار

بداد و بيامد بسوي ختن****همي راي زد شاد با انجمن

چو آمد به شادي به ايوان خويش****همانگاه شد در شبستان خويش

به گلشهر گفت آنك خرم بهشت****نديد و نداند كه رضوان چه كشت

چو خورشيد بر گاه فرخ سروش****نشسته به آيين و با فر و هوش

به رامش بپيماي لختي زمين****برو شارستان سياوش ببين

خداوند ازان شهر نيكوترست****تو گويي فروزندهٔ خاورست

وزان جايگه نزد افراسياب****همي رفت برسان كشتي بر آب

بيامد بگفت آن كجا كرده بود****همان باژ كشور كه آورده بود

بياورد پيشش همه سربسر****بدادش ز كشور سراسر خبر

كه از داد شه گشت آباد بوم****ز درياي چين تا به درياي روم

وزانجا به كار سياوش رسيد****سراسر همه ياد كرد آنچ ديد

ز كار سياوش بپرسيد شاه****وزان شهر و آن كشور و جايگاه

بدو گفت پيران كه خرم بهشت****كسي كاو نبيند به ارديبهشت

سروش آوريدش همانا خبر****كه چونان نگاريدش آن بوم و بر

همانا ندانند ازان شهر باز****نه خورشيد ازان مهتر سرافراز

يكي شهر ديدم كه اندر زمين****نبيند دگر كس به توران و چين

ز بس باغ و ايوان و آب روان****برآميخت گفتي خرد با روان

چو كاخ فرنگيس ديدم ز دور****چو گنج گهر بد به ميدان سور

بدان زيب و آيين كه داماد تست****ز خوبي به كام دل شاد تست

گله كرد بايد به گيتي يله****ترا چون نباشد ز گيتي گله

گر ايدونك

آيد ز مينو سروش****نباشد بدان فر و اورنگ و هوش

و ديگر دو كشور ز جنگ و ز جوش****برآسود چون مهتر آمد به هوش

بماناد بر ما چنين جاودان****دل هوشمندان و راي ردان

زگفتار او شاد شد شهريار****كه دخت برومندش آمد به بار

به گرسيوز اين داستان برگشاد****سخنهاي پيران همه كرد ياد

پس آنگه به گرسيوز آهسته گفت****نهفته همه برگشاد از نهفت

بدو گفت رو تا سياووش گرد****ببين تا چه جايست بر گرد گرد

سياوش به توران زمين دل نهاد****از ايران نگيرد دگر هيچ ياد

مگر كرد پدرود تخت و كلاه****چو گودرز و بهرام و كاووس شاه

بران خرمي بر يكي خارستان****همي بوم و بر سازد و شارستان

فرنگيس را كاخهاي بلند****برآورد و دارد همي ارجمند

چو بيني به خوبي فراوان بگوي****به چشم بزرگي نگه كن به روي

چو نخچير و مي باشد و دشت و كوه****نشينند پيشت ز ايران گروه

بدانگه كه ياد من آيد به دست****چو خوردي به شادي ببايد نشست

يكي هديه آراي بسيار مر****ز دينار وز اسب و زرين كمر

همان گوهر و تخت و ديباي چين****همان ياره و گرز و تيغ و نگين

ز گستردنيها و از بوي و رنگ****ببين تا ز گنجت چه آيد به چنگ

فرنگيس را هديه بر همچنين****برو با زباني پر از آفرين

اگر آب دارد ترا ميزبان****بران شهر خرم دو هفته بمان

سهراب

بخش 1

اگر تندبادي برايد ز كنج****بخاك افگند نارسيده ترنج

ستمكاره خوانيمش ار دادگر****هنرمند دانيمش ار بي هنر

اگر مرگ دادست بيداد چيست****ز داد اين همه بانگ و فرياد چيست

ازين راز جان تو آگاه نيست****بدين پرده اندر ترا راه نيست

همه تا در آز رفته فراز****به كس بر نشد اين در راز باز

برفتن مگر بهتر آيدش جاي****چو آرام يابد به ديگر سراي

دم مرگ چون آتش هولناك****ندارد ز

برنا و فرتوت باك

درين جاي رفتن نه جاي درنگ****بر اسپ فنا گر كشد مرگ تنگ

چنان دان كه دادست و بيداد نيست****چو داد آمدش جاي فرياد نيست

جواني و پيري به نزديك مرگ****يكي دان چو اندر بدن نيست برگ

دل از نور ايمان گر آگنده اي****ترا خامشي به كه تو بنده اي

برين كار يزدان ترا راز نيست****اگر جانت با ديو انباز نيست

به گيتي دران كوش چون بگذري****سرانجام نيكي بر خود بري

كنون رزم سهراب رانم نخست****ازان كين كه او با پدر چون بجست

بخش 10

گرازان بدرگاه شاه آمدند****گشاده دل و نيك خواه آمدند

چو رفتند و بردند پيشش نماز****برآشفت و پاسخ نداد ايچ باز

يكي بانگ بر زد به گيو از نخست****پس آنگاه شرم از دو ديده بشست

كه رستم كه باشد فرمان من****كند پست و پيچد ز پيمان من

بگير و ببر زنده برداركن****وزو نيز با من مگردان سخن

ز گفتار او گيو را دل بخست****كه بردي برستم بران گونه دست

برآشفت با گيو و با پيلتن****فرو ماند خيره همه انجمن

بفرمود پس طوس را شهريار****كه رو هردو را زنده بركن به دار

خود از جاي برخاست كاووس كي****برافروخت برسان آتش ز ني

بشد طوس و دست تهمتن گرفت****بدو مانده پرخاش جويان شگفت

كه از پيش كاووس بيرون برد****مگر كاندر آن تيزي افسون برد

تهمتن برآشفت با شهريار****كه چندين مدار آتش اندر كنار

همه كارت از يكدگر بدترست****ترا شهرياري نه اندرخورست

تو سهراب را زنده بر دار كن****پرآشوب و بدخواه را خوار كن

بزد تند يك دست بر دست طوس****تو گفتي ز پيل ژيان يافت كوس

ز بالا نگون اندرآمد به سر****برو كرد رستم به تندي گذر

به در شد به خشم اندرآمد به رخش****منم گفت شيراوژن و تاج بخش

چو خشم آورم شاه كاووس كيست****چرا دست يازد به من

طوس كيست

زمين بنده و رخش گاه من ست****نگين گرز و مغفر كلاه من ست

شب تيره از تيغ رخشان كنم****به آورد گه بر سرافشان كنم

سر نيزه و تيغ يار من اند****دو بازو و دل شهريار من اند

چه آزاردم او نه من بنده ام****يكي بندهٔ آفريننده ام

به ايران ار ايدون كه سهراب گرد****بيايد نماند بزرگ و نه خرد

شما هر كسي چارهٔ جان كنيد****خرد را بدين كار پيچان كنيد

به ايران نبينيد ازين پس مرا****شما را زمين پر كرگس مرا

غمي شد دل نامداران همه****كه رستم شبان بود و ايشان رمه

به گودرز گفتند كاين كار تست****شكسته بدست تو گردد درست

سپهبد جز از تو سخن نشنود****همي بخت تو زين سخن نغنود

به نزديك اين شاه ديوانه رو****وزين در سخن ياد كن نو به نو

سخنهاي چرب و دراز آوري****مگر بخت گم بوده بازآوري

سپهدار گودرز كشواد رفت****به نزديك خسرو خراميد تفت

به كاووس كي گفت رستم چه كرد****كز ايران برآوردي امروز گرد

فراموش كردي ز هاماوران****وزان كار ديوان مازندران

كه گويي ورا زنده بر دار كن****ز شاهان نبايد گزافه سخن

چو او رفت و آمد سپاهي بزرگ****يكي پهلواني به كردار گرگ

كه داري كه با او به دشت نبرد****شود برفشاند برو تيره گرد

يلان ترا سر به سر گژدهم****شنيدست و ديدست از بيش و كم

همي گويد آن روز هرگز مباد****كه با او سواري كند رزم ياد

كسي را كه جنگي چو رستم بود****بيازارد او را خرد كم بود

چو بشنيد گفتار گودرز شاه****بدانست كاو دارد آيين و راه

پشيمان بشد زان كجا گفته بود****بيهودگي مغزش آشفته بود

به گودرز گفت اين سخن درخورست****لب پير با پند نيكوترست

خردمند بايد دل پادشا****كه تيزي و تندي نيارد بها

شما را ببايد بر او شدن****به خوبي بسي داستانها زدن

سرش كردن از تيزي من تهي****نمودن بدو

روزگار بهي

چو گودرز برخاست از پيش اوي****پس پهلوان تيز بنهاد روي

برفتند با او سران سپاه****پس رستم اندر گرفتند راه

چو ديدند گرد گو پيلتن****همه نامداران شدند انجمن

ستايش گرفتند بر پهلوان****كه جاويد بادي و روشن روان

جهان سر به سر زير پاي تو باد****هميشه سر تخت جاي تو باد

تو داني كه كاووس را مغز نيست****به تيزي سخن گفتنش نغز نيست

بجوشد همانگه پشيمان شود****به خوبي ز سر باز پيمان شود

تهمتن گر آزرده گردد ز شاه****هم ايرانيان را نباشد گناه

هم او زان سخنها پشيمان شدست****ز تندي بخايد همي پشت دست

تهمتن چنين پاسخ آورد باز****كه هستم ز كاووس كي بي نياز

مرا تخت زين باشد و تاج ترگ****قبا جوشن و دل نهاده به مرگ

چرا دارم از خشم كاووس باك****چه كاووس پيشم چه يك مشت خاك

سرم گشت سير و دلم كرد بس****جز از پاك يزدان نترسم ز كس

ز گفتار چون سير گشت انجمن****چنين گفت گودرز با پيلتن

كه شهر و دليران و لشكر گمان****به ديگر سخنها برند اين زمان

كزين ترك ترسنده شد سرفراز****همي رفت زين گونه چندي به راز

كه چونان كه گژدهم داد آگهي****همه بوم و بر كرد بايد تهي

چو رستم همي زو بترسد به جنگ****مرا و ترا نيست جاي درنگ

از آشفتن شاه و پيگار اوي****بديدم بدرگاه بر گفت وگوي

ز سهراب يل رفت يكسر سخن****چنين پشت بر شاه ايران مكن

چنين بر شده نامت اندر جهان****بدين بازگشتن مگردان نهان

و ديگر كه تنگ اندرآمد سپاه****مكن تيره بر خيره اين تاج و گاه

به رستم بر اين داستانها بخواند****تهمتن چو بشنيد خيره بماند

بدو گفت اگر بيم دارد دلم****نخواهم كه باشد ز تن بگسلم

ازين ننگ برگشت و آمد به راه****گرازان و پويان به نزديك شاه

چو در شد ز در شاه بر پاي

خاست****بسي پوزش اندر گذشته بخواست

كه تندي مرا گوهرست و سرشت****چنان زيست بايد كه يزدان بكشت

وزين ناسگاليده بدخواه نو****دلم گشت باريك چون ماه نو

بدين چاره جستن ترا خواستم****چو دير آمدي تندي آراستم

چو آزرده گشتي تو اي پيلتن****پشيمان شدم خاكم اندر دهن

بدو گفت رستم كه گيهان تراست****همه كهترانيم و فرمان تراست

كنون آمدم تا چه فرمان دهي****روانت ز دانش مبادا تهي

بدو گفت كاووس كامروز بزم****گزينيم و فردا بسازيم رزم

بياراست رامشگهي شاهوار****شد ايوان به كردار باغ بهار

ز آواز ابريشم و بانگ ناي****سمن عارضان پيش خسرو به پاي

همي باده خوردند تا نيم شب****ز خنياگران برگشاده دولب

بخش 11

دگر روز فرمود تا گيو و طوس****ببستند شبگير بر پيل كوس

در گنج بگشاد و روزي بداد****سپه برنشاند و بنه برنهاد

سپردار و جوشنوران صد هزار****شمرده به لشكر گه آمد سوار

يكي لشكر آمد ز پهلو به دشت****كه از گرد ايشان هوا تيره گشت

سراپرده و خيمه زد بر دو ميل****بپوشيد گيتي به نعل و به پيل

هوا نيلگون گشت و كوه آبنوس****بجوشيد دريا ز آواز كوس

همي رفت منزل به منزل جهان****شده چون شب و روز گشته نهان

درخشيدن خشت و ژوپين ز گرد****چو آتش پس پردهٔ لاجورد

ز بس گونه گونه سنان و درفش****سپرهاي زرين و زرينه كفش

تو گفتي كه ابري به رنگ آبنوس****برآمد بباريد زو سندروس

جهان را شب و روز پيدا نبود****تو گفتي سپهر و ثريا نبود

ازينسان بشد تا در دژ رسيد****بشد خاك و سنگ از جهان ناپديد

خروشي بلند آمد از ديدگاه****به سهراب گفتند كامد سپاه

چو سهراب زان ديده آوا شنيد****به باره بيامد سپه بنگريد

به انگشت لشكر به هومان نمود****سپاهي كه آن را كرانه نبود

چو هومان ز دور آن سپه را بديد****دلش گشت پربيم و دم دركشيد

به هومان چنين گفت

سهراب گرد****كه انديشه از دل ببايد سترد

نبيني تو زين لشكر بيكران****يكي مرد جنگي و گرزي گران

كه پيش من آيد به آوردگاه****گر ايدون كه ياري دهد هور و ماه

سليح ست بسيار و مردم بسي****سرافراز نامي ندانم كسي

كنون من به بخت رد افراسياب****كنم دشت را همچو درياي آب

به تنگي نداد ايچ سهراب دل****فرود آمد از باره شاداب دل

يكي جام مي خواست از مي گسار****نكرد ايچ رنجه دل از كارزار

وزانسو سراپردهٔ شهريار****كشيدند بر دشت پيش حصار

ز بس خيمه و مرد و پرده سراي****نماند ايچ بر دشت و بر كوه جاي

بخش 12

چو خورشيد گشت از جهان ناپديد****شب تيره بر دشت لشكر كشيد

تهمتن بيامد به نزديك شاه****ميان بستهٔ جنگ و دل كينه خواه

كه دستور باشد مرا تاجور****از ايدر شوم بي كلاه و كمر

ببينم كه اين نو جهاندار كيست****بزرگان كدامند و سالار كيست

بدو گفت كاووس كين كار تست****كه بيدار دل بادي و تن درست

تهمتن يكي جامهٔ تركوار****بپوشيد و آمد دوان تا حصار

بيامد چو نزديكي دژ رسيد****خروشيدن نوش تركان شنيد

بران دژ درون رفت مرد دلير****چنان چون سوي آهوان نره شير

چو سهراب را ديد بر تخت بزم****نشسته به يك دست او ژنده رزم

به ديگر چو هومان سوار دلير****دگر بارمان نام بردار شير

تو گفتي همه تخت سهراب بود****بسان يكي سرو شاداب بود

دو بازو به كردار ران هيون****برش چون بر پيل و چهره چو خون

ز تركان بگرد اندرش صد دلير****جوان و سرافراز چون نره شير

پرستار پنجاه با دست بند****به پيش دل افروز تخت بلند

همي يك به يك خواندند آفرين****بران برز و بالا و تيغ و نگين

همي ديد رستم مر او را ز دور****نشست و نگه كرد مردان سور

به شايسته كاري برون رفت ژند****گوي ديد برسان سرو بلند

بدان لشكر اندر چنو كس نبود****بر

رستم آمد بپرسيد زود

چه مردي بدو گفت با من بگوي****سوي روشني آي و بنماي روي

تهمتن يكي مشت بر گردنش****بزد تيز و برشد روان از تنش

بدان جايگه خشك شد ژنده رزم****نشد ژنده رزم آنگهي سوي بزم

زماني همي بود سهراب دير****نيامد به نزديك او ژند شير

بپرسيد سهراب تا ژنده رزم****كجا شد كه جايش تهي شد ز بزم

برفتند و ديدنش افگنده خوار****برآسوده از بزم و از كارزار

خروشان ازان درد بازآمدند****شگفتي فرو مانده از كار ژند

به سهراب گفتند شد ژنده رزم****سرآمد برو روز پيگار و بزم

چو بشنيد سهراب برجست زود****بيامد بر ژنده برسان دود

ابا چاكر و شمع و خيناگران****بيامد ورا ديد مرده چنان

شگفت آمدش سخت و خيره بماند****دليران و گردنكشان را بخواند

چنين گفت كامشب نبايد غنود****همه شب همي نيزه بايد بسود

كه گرگ اندر آمد ميان رمه****سگ و مرد را آزمودش همه

اگر يار باشد جهان آفرين****چو نعل سمندم بسايد زمين

ز فتراك زين برگشايم كمند****بخواهم از ايرانيان كين ژند

بيامد نشست از بر گاه خويش****گرانمايگان را همه خواند پيش

كه گر كم شد از تخت من ژنده رزم****نيامد همي سير جانم ز بزم

چو برگشت رستم بر شهريار****از ايران سپه گيو بد پاسدار

به ره بر گو پيلتن را بديد****بزد دست و گرز از ميان بركشيد

يكي بر خروشيد چون پيل مست****سپر بر سر آورد و بنمود دست

بدانست رستم كز ايران سپاه****به شب گيو باشد طلايه به راه

بخنديد و زان پس فغان بركشيد****طلايه چو آواز رستم شنيد

بيامد پياده به نزديك اوي****چنين گفت كاي مهتر جنگجوي

پياده كجا بوده اي تيره شب****تهمتن به گفتار بگشاد لب

بگفتش به گيو آن كجا كرده بود****چنان شيرمردي كه آزرده بود

وزان جايگه رفت نزديك شاه****ز تركان سخن گفت وز بزم گاه

ز سهراب و از برز و بالاي اوي****ز

بازوي و كتف دلاراي اوي

كه هرگز ز تركان چنين كس نخاست****بكردار سروست بالاش راست

به توران و ايران نماند به كس****تو گويي كه سام سوارست و بس

وزان مشت بر گردن ژنده رزم****كزان پس نيامد به رزم و به بزم

بگفتند و پس رود و مي خواستند****همه شب همي لشكر آراستند

بخش 13

چو افگند خور سوي بالا كمند****زبانه برآمد ز چرخ بلند

بپوشيد سهراب خفتان جنگ****نشست از بر چرمهٔ سنگ رنگ

يكي تيغ هندي به چنگ اندرش****يكي مغفر خسروي بر سرش

كمندي به فتراك بر شست خم****خم اندر خم و روي كرده دژم

بيامد يكي برز بالا گزيد****به جايي كه ايرانيان را بديد

بفرمود تا رفت پيشش هجير****بدو گفت كژي نيايد ز تير

نشانه نبايد كه خم آورد****چو پيچان شود زخم كم آورد

به هر كار در پيشه كن راستي****چو خواهي كه نگزايدت كاستي

سخن هرچه پرسم همه راست گوي****متاب از ره راستي هيچ روي

چو خواهي كه يابي رهايي ز من****سرافراز باشي به هر انجمن

از ايران هر آنچت بپرسم بگوي****متاب از ره راستي هيچ روي

سپارم به تو گنج آراسته****بيابي بسي خلعت و خواسته

ور ايدون كه كژي بود راي تو****همان بند و زندان بود جاي تو

هجيرش چنين داد پاسخ كه شاه****سخن هرچه پرسد ز ايران سپاه

بگويم همه آنچ دانم بدوي****به كژي چرا بايدم گفت وگوي

بدو گفت كز تو بپرسم همه****ز گردنكشان و ز شاه و رمه

همه نامداران آن مرز را****چو طوس و چو كاووس و گودرز را

ز بهرام و از رستم نامدار****ز هر كت بپرسم به من برشمار

بگو كان سراپردهٔ هفت رنگ****بدو اندرون خيمه هاي پلنگ

به پيش اندرون بسته صد ژنده پيل****يكي مهد پيروزه برسان نيل

يكي برز خورشيد پيكر درفش****سرش ماه زرين غلافش بنفش

به قلب سپاه اندرون جاي كيست****ز گردان ايران ورا

نام چيست

بدو گفت كان شاه ايران بود****بدرگاه او پيل و شيران بود

وزان پس بدو گفت بر ميمنه****سواران بسيار و پيل و بنه

سراپرده اي بر كشيده سياه****زده گردش اندر ز هر سو سپاه

به گرد اندرش خيمه ز اندازه بيش****پس پشت پيلان و بالاش پيش

زده پيش او پيل پيكر درفش****به در بر سواران زرينه كفش

چنين گفت كان طوس نوذر بود****درفشش كجاپيل پيكر بود

دگر گفت كان سرخ پرده سراي****سواران بسي گردش اندر به پاي

يكي شير پيكر درفشي به زر****درفشان يكي در ميانش گهر

چنين گفت كان فر آزادگان****جهانگير گودرز كشوادگان

بپرسيد كان سبز پرده سراي****يكي لشكري گشن پيشش به پاي

يكي تخت پرمايه اندر ميان****زده پيش او اختر كاويان

برو بر نشسته يكي پهلوان****ابا فر و با سفت و يال گوان

ز هر كس كه بر پاي پيشش براست****نشسته به يك رش سرش برتر است

يكي باره پيشش به بالاي اوي****كمندي فرو هشته تا پاي اوي

برو هر زمان برخروشد همي****تو گويي كه در زين بجوشد همي

بسي پيل برگستوان دار پيش****همي جوشد آن مرد بر جاي خويش

نه مردست از ايران به بالاي اوي****نه بينم همي اسپ همتاي اوي

درفشي بديد اژدها پيكرست****بران نيزه بر شير زرين سرست

چنين گفت كز چين يكي نامدار****بنوي بيامد بر شهريار

بپرسيد نامش ز فرخ هجير****بدو گفت نامش ندارم بوير

بدين دژ بدم من بدان روزگار****كجا او بيامد بر شهريار

غمي گشت سهراب را دل ازان****كه جايي ز رستم نيامد نشان

نشان داده بود از پدر مادرش****همي ديد و ديده نبد باورش

همي نام جست از زبان هجير****مگر كان سخنها شود دلپذير

نبشته به سر بر دگرگونه بود****ز فرمان نكاهد نخواهد فزود

ازان پس بپرسيد زان مهتران****كشيده سراپرده بد بركران

سواران بسيار و پيلان به پاي****برآيد همي نالهٔ كرناي

يكي گرگ پيكر درفش از برش****برآورده از

پرده زرين سرش

بدو گفت كان پور گودرز گيو****كه خوانند گردان وراگيو نيو

ز گودرزيان مهتر و بهترست****به ايرانيان بر دو بهره سرست

بدو گفت زان سوي تابنده شيد****برآيد يكي پرده بينم سپيد

ز ديباي رومي به پيشش سوار****رده بركشيده فزون از هزار

پياده سپردار و نيزه وران****شده انجمن لشكري بي كران

نشسته سپهدار بر تخت عاج****نهاده بران عاج كرسي ساج

ز هودج فرو هشته ديبا جليل****غلام ايستاده رده خيل خيل

بر خيمه نزديك پرده سراي****به دهليز چندي پياده به پاي

بدو گفت كاو را فريبرز خوان****كه فرزند شاهست و تاج گوان

بپرسيد كان سرخ پرده سراي****به دهليز چندي پياده به پاي

به گرد اندرش سرخ و زرد و بنفش****ز هرگونه اي بركشيده درفش

درفشي پس پشت پيكرگراز****سرش ماه زرين و بالا دراز

چنين گفت كاو را گرازست نام****كه در چنگ شيران ندارد لگام

هشيوار و ز تخمهٔ گيوگان****كه بر دردر و سختي نگردد ژگان

نشان پدر جست و با او نگفت****همي داشت آن راستي در نهفت

تو گيتي چه سازي كه خود ساخت ست****جهاندار ازين كار پرداخت ست

زمانه نبشته دگرگونه داشت****چنان كاو گذارد ببايد گذاشت

دگر باره پرسيد ازان سرفراز****ازان كش به ديدار او بد نياز

ازان پردهٔ سبز و مرد بلند****وزان اسپ و آن تاب داده كمند

ازان پس هجير سپهبدش گفت****كه از تو سخن را چه بايد نهفت

گر از نام چيني بمانم همي****ازان است كاو را ندانم همي

بدو گفت سهراب كاين نيست داد****ز رستم نكردي سخن هيچ ياد

كسي كاو بود پهلوان جهان****ميان سپه در نماند نهان

تو گفتي كه بر لشكر او مهترست****نگهبان هر مرز و هر كشورست

چنين داد پاسخ مر او را هجير****كه شايد بدن كان گو شيرگير

كنون رفته باشد به زابلستان****كه هنگام بزمست در گلستان

بدو گفت سهراب كاين خود مگوي****كه دارد سپهبد سوي جنگ روي

به رامش نشيند

جهان پهلوان****برو بر بخندند پير و جوان

مرا با تو امروز پيمان يكيست****بگوييم و گفتار ما اندكيست

اگر پهلوان را نمايي به من****سرافراز باشي به هر انجمن

ترا بي نيازي دهم در جهان****گشاده كنم گنجهاي نهان

ور ايدون كه اين راز داري ز من****گشاده بپوشي به من بر سخن

سرت را نخواهد همي تن به جاي****نگر تا كدامين به آيدت راي

نبيني كه موبد به خسرو چه گفت****بدانگه كه بگشاد راز از نهفت

سخن گفت ناگفته چون گوهرست****كجا نابسوده به سنگ اندرست

چو از بند و پيوند يابد رها****درخشنده مهري بود بي بها

چنين داد پاسخ هجيرش كه شاه****چو سير آيد از مهر وز تاج و گاه

نبرد كسي جويداندر جهان****كه او ژنده پيل اندر آرد ز جان

كسي را كه رستم بود هم نبرد****سرش ز آسمان اندر آيد به گرد

تنش زور دارد به صد زورمند****سرش برترست از درخت بلند

چنو خشم گيرد به روز نبرد****چه هم رزم او ژنده پيل و چه مرد

هم آورد او بر زمين پيل نيست****چو گرد پي رخش او نيل نيست

بدو گفت سهراب از آزادگان****سيه بخت گودرز كشوادگان

چرا چون ترا خواند بايد پسر****بدين زور و اين دانش و اين هنر

تو مردان جنگي كجا ديده اي****كه بانگ پي اسپ نشنيده اي

كه چندين ز رستم سخن بايدت****زبان بر ستودنش بگشايدت

از آتش ترا بيم چندان بود****كه دريا به آرام خندان بود

چو درياي سبز اندر آيد ز جاي****ندارد دم آتش تيزپاي

سر تيرگي اندر آيد به خواب****چو تيغ از ميان بركشد آفتاب

به دل گفت پس كارديده هجير****كه گر من نشان گو شيرگير

بگويم بدين ترك با زور دست****چنين يال و اين خسرواني نشست

ز لشكر كند جنگ او ز انجمن****برانگيزد اين بارهٔ پيلتن

برين زور و اين كتف و اين يال اوي****شود كشته رستم به

چنگال اوي

از ايران نيايد كسي كينه خواه****بگيرد سر تخت كاووس شاه

چنين گفت موبد كه مردن به نام****به از زنده دشمن بدو شادكام

اگر من شوم كشته بر دست اوي****نگردد سيه روز چون آب جوي

چو گودرز و هفتاد پور گزين****همه پهلوانان با آفرين

نباشد به ايران تن من مباد****چنين دارم از موبد پاك ياد

كه چون بركشد از چمن بيخ سرو****سزد گر گيا را نبويد تذرو

به سهراب گفت اين چه آشفتنست****همه با من از رستمت گفتنست

نبايد ترا جست با او نبرد****برآرد به آوردگاه از تو گرد

همي پيلتن را نخواهي شكست****همانا كه آسان نيايد به دست

بخش 14

چو بشنيد اين گفتهاي درشت****نهان كرد ازو روي و بنمود پشت

ز بالا زدش تند يك پشت دست****بيفگند و آمد به جاي نشست

بپوشيد خفتان و بر سر نهاد****يكي خود چيني به كردار باد

ز تندي به جوش آمدش خون برگ****نشست از بر بارهٔ تيزتگ

خروشيد و بگرفت نيزه به دست****به آوردگه رفت چون پيل مست

كس از نامداران ايران سپاه****نيارست كردن بدو در نگاه

ز پاي و ركيب و ز دست و عنان****ز بازوي وز آب داده سنان

ازان پس دليران شدند انجمن****بگفتند كاينت گو پيلتن

نشايد نگه كردن اسان بدوي****كه يارد شدن پيش او جنگجوي

ازان پس خروشيد سهراب گرد****همي شاه كاووس را بر شمرد

چنين گفت با شاه آزاد مرد****كه چون است كارت به دشت نبرد

چرا كرده اي نام كاووس كي****كه در جنگ نه تاو داري نه پي

تنت را برين نيزه بريان كنم****ستاره بدين كار گريان كنم

يكي سخت سوگند خوردم به بزم****بدان شب كجا كشته شد ژنده رزم

كز ايران نمانم يكي نيزه دار****كنم زنده كاووس كي را به دار

كه داري از ايرانيان تيز چنگ****كه پيش من آيد به هنگام جنگ

همي گفت و مي بود

جوشان بسي****از ايران ندادند پاسخ كسي

خروشان بيامد به پرده سراي****به نيزه درآورد بالا ز جاي

خم آورد زان پس سنان كرد سيخ****بزد نيزه بركند هفتاد ميخ

سراپرده يك بهره آمد ز پاي****ز هر سو برآمد دم كرناي

رميد آن دلاور سپاه دلير****به كردار گوران ز چنگال شير

غمي گشت كاووس و آواز داد****كزين نامداران فرخ نژاد

يكي نزد رستم بريد آگهي****كزين ترك شد مغز گردان تهي

ندارم سواري ورا هم نبرد****از ايران نيارد كس اين كار كرد

بشد طوس و پيغام كاووس برد****شنيده سخن پيش او برشمرد

بدو گفت رستم كه هر شهريار****كه كردي مرا ناگهان خواستار

گهي گنج بودي گهي ساز بزم****نديدم ز كاووس جز رنج رزم

بفرمود تا رخش را زين كنند****سواران بروها پر از چين كنند

ز خيمه نگه كرد رستم بدشت****ز ره گيو را ديد كاندر گذشت

نهاد از بر رخش رخشنده زين****همي گفت گرگين كه بشتاب هين

همي بست بر باره رهام تنگ****به برگستوان بر زده طوس چنگ

همي اين بدان آن بدين گفت زود****تهمتن چو از خيمه آوا شنود

به دل گفت كين كار آهرمنست****نه اين رستخيز از پي يك تنست

بزد دست و پوشيد ببر بيان****ببست آن كياني كمر بر ميان

نشست از بر رخش و بگرفت راه****زواره نگهبان گاه و سپاه

درفشش ببردند با او بهم****همي رفت پرخاشجوي و دژم

چو سهراب را ديد با يال و شاخ****برش چون بر سام جنگي فراخ

بدو گفت از ايدر به يكسو شويم****به آوردگه هر دو همرو شويم

بماليد سهراب كف را به كف****به آوردگه رفت از پيش صف

به رستم چنين گفت كاندر گذشت****ز من جنگ و پيكار سوي تو گشت

از ايران نخواهي دگر يار كس****چو من با تو باشم بورد بس

به آوردگه بر ترا جاي نيست****ترا خود به يك مشت من

پاي نيست

به بالا بلندي و با كتف و يال****ستم يافت بالت ز بسيار سال

نگه كرد رستم بدان سرافراز****بدان چنگ و يال و ركيب دراز

بدو گفت نرم اي جوان مرد گرم****زمين سرد و خشك و سخن گرم و نرم

به پيري بسي ديدم آوردگاه****بسي بر زمين پست كردم سپاه

تپه شد بسي ديو در جنگ من****نديدم بدان سو كه بودم شكن

نگه كن مرا گر ببيني به جنگ****اگر زنده ماني مترس از نهنگ

مرا ديد در جنگ دريا و كوه****كه با نامداران توران گروه

چه كردم ستاره گواي منست****به مردي جهان زير پاي منست

بدو گفت كز تو بپرسم سخن****همه راستي بايد افگند بن

من ايدون گمانم كه تو رستمي****گر از تخمهٔ نامور نيرمي

چنين داد پاسخ كه رستم نيم****هم از تخمهٔ سام نيرم نيم

كه او پهلوانست و من كهترم****نه با تخت و گاهم نه با افسرم

از اميد سهراب شد نااميد****برو تيره شد روي روز سپيد

بخش 15

به آوردگه رفت نيزه بكفت****همي ماند از گفت مادر شگفت

يكي تنگ ميدان فرو ساختند****به كوتاه نيزه همي بافتند

نماند ايچ بر نيزه بند و سنان****به چپ باز بردند هر دو عنان

به شمشير هندي برآويختند****همي ز آهن آتش فرو ريختند

به زخم اندرون تيغ شد ريز ريز****چه زخمي كه پيدا كند رستخيز

گرفتند زان پس عمود گران****غمي گشت بازوي كندآوران

ز نيرو عمود اندر آورد خم****دمان باد پايان و گردان دژم

ز اسپان فرو ريخت بر گستوان****زره پاره شد بر ميان گوان

فرو ماند اسپ و دلاور ز كار****يكي را نبد چنگ و بازو به كار

تن از خوي پر آب و همه كام خاك****زبان گشته از تشنگي چاك چاك

يك از يكدگر ايستادند دور****پر از درد باب و پر از رنج پور

جهانا شگفتي ز كردار تست****هم از

تو شكسته هم از تو درست

ازين دو يكي را نجنبيد مهر****خرد دور بد مهر ننمود چهر

همي بچه را باز داند ستور****چه ماهي به دريا چه در دشت گور

نداند همي مردم از رنج و آز****يكي دشمني را ز فرزند باز

همي گفت رستم كه هرگز نهنگ****نديدم كه آيد بدين سان به جنگ

مرا خوار شد جنگ ديو سپيد****ز مردي شد امروز دل نااميد

جواني چنين ناسپرده جهان****نه گردي نه نام آوري از مهان

به سيري رسانيدم از روزگار****دو لشكر نظاره بدين كارزار

چو آسوده شد بارهٔ هر دو مرد****ز آورد و ز بند و ننگ و نبرد

به زه بر نهادند هر دو كمان****جوانه همان سالخورده همان

زره بود و خفتان و ببر بيان****ز كلك و ز پيكانش نامد زيان

غمي شد دل هر دو از يكدگر****گرفتند هر دو دوال كمر

تهمتن كه گر دست بردي به سنگ****بكندي ز كوه سيه روز جنگ

كمربند سهراب را چاره كرد****كه بر زين بجنباند اندر نبرد

ميان جوان را نبود آگهي****بماند از هنر دست رستم تهي

دو شيراوژن از جنگ سير آمدند****همه خسته و گشته دير آمدند

دگر باره سهراب گرز گران****ز زين بركشيد و بيفشارد ران

بزد گرز و آورد كتفش به درد****بپيچيد و درد از دليري بخورد

بخنديد سهراب و گفت اي سوار****به زخم دليران نه اي پايدار

به رزم اندرون رخش گويي خرست****دو دست سوار از همه بترست

اگرچه گوي سرو بالا بود****جواني كند پير كانا بود

به سستي رسيد اين ازان آن ازين****چنان تنگ شد بر دليران زمين

كه از يكدگر روي برگاشتند****دل و جان به اندوه بگذاشتند

تهمتن به توران سپه شد به جنگ****بدانسان كه نخچير بيند پلنگ

ميان سپاه اندر آمد چو گرگ****پراگنده گشت آن سپاه بزرگ

عنان را بپچيد سهراب گرد****به ايرانيان بر يكي حمله برد

بزد

خويشتن را به ايران سپاه****ز گرزش بسي نامور شد تباه

دل رستم انديشه اي كرد بد****كه كاووس را بي گمان بد رسد

ازين پرهنر ترك نوخاسته****بخفتان بر و بازو آراسته

به لشكرگه خويش تازيد زود****كه انديشهٔ دل بدان گونه بود

ميان سپه ديد سهراب را****چو مي لعل كرده به خون آب را

غمي گشت رستم چو او را بديد****خروشي چو شير ژيان بركشيد

بدو گفت كاي ترك خونخواره مرد****از ايران سپه جنگ با تو كه كرد

چرا دست يازي به سوي همه****چو گرگ آمدي در ميان رمه

بدو گفت سهراب توران سپاه****ازين رزم بودند بر بي گناه

تو آهنگ كردي بديشان نخست****كسي با تو پيگار و كينه نجست

بدو گفت رستم كه شد تيره روز****چه پيدا كند تيغ گيتي فروز

برين دشت هم دار و هم منبرست****كه روشن جهان زير تيغ اندرست

گر ايدون كه شمشير با بوي شير****چنين آشنا شد تو هرگز ممير

بگرديم شبگير با تيغ كين****برو تا چه خواهد جهان آفرين

بخش 16

برفتند و روي هوا تيره گشت****ز سهراب گردون همي خيره گشت

تو گفتي ز جنگش سرشت آسمان****نيارامد از تاختن يك زمان

وگر باره زير اندرش آهنست****شگفتي روانست و رويين تنست

شب تيره آمد سوي لشكرش****ميان سوده از جنگ و از خنجرش

به هومان چنين گفت كامروز هور****برآمد جهان كرد پر چنگ و شور

شما را چه كرد آن سوار دلير****كه يال يلان داشت و آهنگ شير

بدو گفت هومان كه فرمان شاه****چنان بد كز ايدر نجنبد سپاه

همه كار ماسخت ناساز بود****بورد گشتن چه آغاز بود

بيامي يكي مرد پرخاشجوي****برين لشكر گشن بنهاد روي

تو گفتي ز مستي كنون خاستست****وگر جنگ بايك تن آراستست

چنين گفت سهراب كاو زين سپاه****نكرد از دليران كسي را تباه

از ايرانيان من بسي كشته ام****زمين را به خون و گل آغشته ام

كنون خوان همي بايد آراستن****ببايد

به مي غم ز دل كاستن

وزان روي رستم سپه را بديد****سخن راند با گيو و گفت و شنيد

كه امروز سهراب رزم آزماي****چگونه به جنگ اندر آورد پاي

چنين گفت با رستم گرد گيو****كزين گونه هرگز نديديم نيو

بيامد دمان تا به قلب سپاه****ز لشكر بر طوس شد كينه خواه

كه او بود بر زين و نيزه بدست****چو گرگين فرود آمد او برنشست

بيامد چو با نيزه او را بديد****به كردار شير ژيان بردميد

عمودي خميده بزد بر برش****ز نيرو بيفتاد ترگ از سرش

نتابيد با او بتابيد روي****شدند از دليران بسي جنگ جوي

ز گردان كسي مايهٔ او نداشت****جز از پيلتن پايهٔ او نداشت

هم آيين پيشين نگه داشتيم****سپاهي برو ساده بگماشتيم

سواري نشد پيش او يكتنه****همي تاخت از قلب تا ميمنه

غمي گشت رستم ز گفتار اوي****بر شاه كاووس بنهاد روي

چو كاووس كي پهلوان را بديد****بر خويش نزديك جايش گزيد

ز سهراب رستم زبان برگشاد****ز بالا و برزش همي كرد ياد

كه كس در جهان كودك نارسيد****بدين شيرمردي و گردي نديد

به بالا ستاره بسايد همي****تنش را زمين برگرايد همي

دو بازو و رانش ز ران هيون****همانا كه دارد ستبري فزون

به گرز و به تيغ و به تير و كمند****ز هرگونه اي آزموديم بند

سرانجام گفتم كه من پيش ازين****بسي گرد را برگرفتم ز زين

گرفتم دوال كمربند اوي****بيفشاردم سخت پيوند اوي

همي خواستم كش ز زين بركنم****چو ديگر كسانش به خاك افگنم

گر از باد جنبان شود كوه خار****نجنبيد بر زين بر آن نامدار

چو فردا بيايد به دشت نبرد****به كشتي همي بايدم چاره كرد

بكوشم ندانم كه پيروز كيست****ببينيم تا راي يزدان به چيست

كزويست پيروزي و فر و زور****هم او آفرينندهٔ ماه و هور

بدو گفت كاووس يزدان پاك****دل بدسگالت كند چاك چاك

من امشب

به پيش جهان آفرين****بمالم فراوان دو رخ بر زمين

كزويست پيروزي و دستگاه****به فرمان او تابد از چرخ ماه

كند تازه اين بار كام ترا****برآرد به خورشيد نام ترا

بدو گفت رستم كه با فر شاه****برآيد همه كامهٔ نيك خواه

به لشكر گه خويش بنهاد روي****پرانديشه جان و سرش كينه جوي

زواره بيامد خليده روان****كه چون بود امروز بر پهلوان

ازو خوردني خواست رستم نخست****پس آنگه ز انديشگان دل بشست

چنين راند پيش برادر سخن****كه بيدار دل باش و تندي مكن

به شبگير چون من به آوردگاه****روم پيش آن ترك آوردخواه

بياور سپاه و درفش مرا****همان تخت و زرينه كفش مرا

همي باش بر پيش پرده سراي****چو خورشيد تابان برآيد ز جاي

گر ايدون كه پيروز باشم به جنگ****به آوردگه بر نسازم درنگ

و گر خود دگرگونه گردد سخن****تو زاري مياغاز و تندي مكن

مباشيد يك تن برين رزمگاه****مسازيد جستن سوي رزم راه

يكايك سوي زابلستان شويد****از ايدر به نزديك دستان شويد

تو خرسند گردان دل مادرم****چنين كرد يزدان قضا بر سرم

بگويش كه تو دل به من در مبند****كه سودي ندارت بودن نژند

كس اندر جهان جاودانه نماند****ز گردون مرا خود بهانه نماند

بسي شير و ديو و پلنگ و نهنگ****تبه شد به چنگم به هنگام جنگ

بسي باره و دژ كه كرديم پست****نياورد كس دست من زير دست

در مرگ را آن بكوبد كه پاي****باسپ اندر آرد بجنبد ز جاي

اگر سال گشتي فزون ازهزار****همين بود خواهد سرانجام كار

چو خرسند گردد به دستان بگوي****كه از شاه گيتي مبرتاب روي

اگر جنگ سازد تو سستي مكن****چنان رو كه او راند از بن سخن

همه مرگ راييم پير و جوان****به گيتي نماند كسي جاودان

ز شب نيمه اي گفت سهراب بود****دگر نيمه آرامش و خواب بود

بخش 17

چو خورشيد تابان برآورد پر****سيه

زاغ پران فرو برد سر

تهمتن بپوشيد ببر بيان****نشست از بر ژنده پيل ژيان

كمندي به فتراك بر بست شست****يكي تيغ هندي گرفته بدست

بيامد بران دشت آوردگاه****نهاده به سر بر ز آهن كلاه

همه تلخي از بهر بيشي بود****مبادا كه با آز خويشي بود

وزان روي سهراب با انجمن****همي مي گساريد با رود زن

به هومان چنين گفت كاين شير مرد****كه با من همي گردد اندر نبرد

ز بالاي من نيست بالاش كم****برزم اندرون دل ندارد دژم

بر و كتف و يالش همانند من****تو گويي كه داننده بر زد رسن

نشانهاي مادر بيابم همي****بدان نيز لختي بتابم همي

گماني برم من كه او رستمست****كه چون او بگيتي نبرده كمست

نبايد كه من با پدر جنگ جوي****شوم خيره روي اندر آرم بروي

بدو گفت هومان كه در كارزار****رسيدست رستم به من اند بار

شنيدم كه در جنگ مازندران****چه كرد آن دلاور به گرز گران

بدين رخش ماند همي رخش اوي****وليكن ندارد پي و پخش اوي

به شبگير چون بردميد آفتاب****سر جنگ جويان برآمد ز خواب

بپوشيد سهراب خفتان رزم****سرش پر ز رزم و دلش پر ز بزم

بيامد خروشان بران دشت جنگ****به چنگ اندرون گرزهٔ گاورنگ

ز رستم بپرسيد خندان دو لب****تو گفتي كه با او به هم بود شب

كه شب چون بدت روز چون خاستي****ز پيگار بر دل چه آراستي

ز كف بفگن اين گرز و شمشير كين****بزن جنگ و بيداد را بر زمين

نشنيم هر دو پياده به هم****به مي تازه داريم روي دژم

به پيش جهاندار پيمان كنيم****دل از جنگ جستن پشيمان كنيم

همان تا كسي ديگر آيد به رزم****تو با من بساز و بياراي بزم

دل من همي با تو مهر آورد****همي آب شرمم به چهر آورد

همانا كه داري ز گردان نژاد****كني پيش من

گوهر خويش ياد

بدو گفت رستم كه اي نامجوي****نبوديم هرگز بدين گفت وگوي

ز كشتي گرفتن سخن بود دوش****نگيرم فريب تو زين در مكوش

نه من كودكم گر تو هستي جوان****به كشتي كمر بسته ام بر ميان

بكوشيم و فرجام كار آن بود****كه فرمان و راي جهانبان بود

بسي گشته ام در فراز و نشيب****نيم مرد گفتار و بند و فريب

بدو گفت سهراب كز مرد پير****نباشد سخن زين نشان دلپذير

مرا آرزو بد كه در بسترست****برآيد به هنگام هوش از برت

كسي كز تو ماند ستودان كند****بپرد روان تن به زندان كند

اگر هوش تو زير دست منست****به فرمان يزدان بساييم دست

از اسپان جنگي فرود آمدند****هشيوار با گبر و خود آمدند

ببستند بر سنگ اسپ نبرد****برفتند هر دو روان پر ز گرد

بكشتي گرفتن برآويختند****ز تن خون و خوي را فرو ريختند

بزد دست سهراب چون پيل مست****برآوردش از جاي و بنهاد پست

به كردار شيري كه بر گور نر****زند چنگ و گور اندر آيد به سر

نشست از بر سينهٔ پيلتن****پر از خاك چنگال و روي و دهن

يكي خنجري آبگون بركشيد****همي خواست از تن سرش را بريد

به سهراب گفت اي يل شيرگير****كمندافگن و گرد و شمشيرگير

دگرگونه تر باشد آيين ما****جزين باشد آرايش دين ما

كسي كاو بكشتي نبرد آورد****سر مهتري زير گرد آورد

نخستين كه پشتش نهد بر زمين****نبرد سرش گرچه باشد به كين

گرش بار ديگر به زير آورد****ز افگندنش نام شير آورد

بدان چاره از چنگ آن اژدها****همي خواست كايد ز كشتن رها

دلير جوان سر به گفتار پير****بداد و ببود اين سخن دلپذير

يكي از دلي و دوم از زمان****سوم از جوانمرديش بي گمان

رها كرد زو دست و آمد به دشت****چو شيري كه بر پيش آهو گذشت

همي كرد نخچير و يادش نبود****ازان كس كه با او

نبرد آزمود

همي دير شد تا كه هومان چو گرد****بيامد بپرسيدش از هم نبرد

به هومان بگفت آن كجا رفته بود****سخن هرچه رستم بدو گفته بود

بدو گفت هومان گرد اي جوان****به سيري رسيدي همانا ز جان

دريغ اين بر و بازو و يال تو****ميان يلي چنگ و گوپال تو

هژبري كه آورده بودي بدام****رها كردي از دام و شد كار خام

نگه كن كزين بيهده كاركرد****چه آرد به پيشت به ديگر نبرد

بگفت و دل از جان او برگرفت****پرانده همي ماند ازو در شگفت

به لشكرگه خويش بنهاد روي****به خشم و دل از غم پر از كار اوي

يكي داستان زد برين شهريار****كه دشمن مدار ارچه خردست خوار

چو رستم ز دست وي آزاد شد****بسان يكي تيغ پولاد شد

خرامان بشد سوي آب روان****چنان چون شده باز يابد روان

بخورد آب و روي و سر و تن بشست****به پيش جهان آفرين شد نخست

همي خواست پيروزي و دستگاه****نبود آگه از بخشش هور و ماه

كه چون رفت خواهد سپهر از برش****بخواهد ربودن كلاه از سرش

وزان آبخور شد به جاي نبرد****پرانديشه بودش دل و روي زرد

همي تاخت سهراب چون پيل مست****كمندي به بازو كماني به دست

گرازان و بر گور نعره زنان****سمندش جهان و جهان راكنان

همي ماند رستم ازو در شگفت****ز پيگارش اندازه ها برگرفت

چو سهراب شيراوژن او را بديد****ز باد جواني دلش بردميد

چنين گفت كاي رسته از چنگ شير****جدا مانده از زخم شير دلير

بخش 18

دگر باره اسپان ببستند سخت****به سر بر همي گشت بدخواه بخت

به كشتي گرفتن نهادند سر****گرفتند هر دو دوال كمر

هرآنگه كه خشم آورد بخت شوم****كند سنگ خارا به كردار موم

سرافراز سهراب با زور دست****تو گفتي سپهر بلندش ببست

غمي بود رستم ببازيد چنگ****گرفت آن بر و يال جنگي پلنگ

خم

آورد پشت دلير جوان****زمانه بيامد نبودش توان

زدش بر زمين بر به كردار شير****بدانست كاو هم نماند به زير

سبك تيغ تيز از ميان بركشيد****بر شير بيدار دل بردريد

بپيچيد زانپس يكي آه كرد****ز نيك و بد انديشه كوتاه كرد

بدو گفت كاين بر من از من رسيد****زمانه به دست تو دادم كليد

تو زين بيگناهي كه اين كوژپشت****مرابركشيد و به زودي بكشت

به بازي بكويند همسال من****به خاك اندر آمد چنين يال من

نشان داد مادر مرا از پدر****ز مهر اندر آمد روانم بسر

هرآنگه كه تشنه شدستي به خون****بيالودي آن خنجر آبگون

زمانه به خون تو تشنه شود****براندام تو موي دشنه شود

كنون گر تو در آب ماهي شوي****و گر چون شب اندر سياهي شوي

وگر چون ستاره شوي بر سپهر****ببري ز روي زمين پاك مهر

بخواهد هم از تو پدر كين من****چو بيند كه خاكست بالين من

ازين نامداران گردنكشان****كسي هم برد سوي رستم نشان

كه سهراب كشتست و افگنده خوار****ترا خواست كردن همي خواستار

چو بشنيد رستم سرش خيره گشت****جهان پيش چشم اندرش تيره گشت

بپرسيد زان پس كه آمد به هوش****بدو گفت با ناله و با خروش

كه اكنون چه داري ز رستم نشان****كه كم باد نامش ز گردنكشان

بدو گفت ار ايدونكه رستم تويي****بكشتي مرا خيره از بدخويي

ز هر گونه اي بودمت رهنماي****نجنبيد يك ذره مهرت ز جاي

چو برخاست آواز كوس از درم****بيامد پر از خون دو رخ مادرم

همي جانش از رفتن من بخست****يكي مهره بر بازوي من ببست

مرا گفت كاين از پدر يادگار****بدار و ببين تا كي آيد به كار

كنون كارگر شد كه بيكار گشت****پسر پيش چشم پدر خوار گشت

همان نيز مادر به روشن روان****فرستاد با من يكي پهلوان

بدان تا پدر را نمايد به من****سخن برگشايد به

هر انجمن

چو آن نامور پهلوان كشته شد****مرا نيز هم روز برگشته شد

كنون بند بگشاي از جوشنم****برهنه نگه كن تن روشنم

چو بگشاد خفتان و آن مهره ديد****همه جامه بر خويشتن بردريد

همي گفت كاي كشته بر دست من****دلير و ستوده به هر انجمن

همي ريخت خون و همي كند موي****سرش پر ز خاك و پر از آب روي

بدو گفت سهراب كين بدتريست****به آب دو ديده نبايد گريست

ازين خويشتن كشتن اكنون چه سود****چنين رفت و اين بودني كار بود

چو خورشيد تابان ز گنبد بگشت****تهمتن نيامد به لشكر ز دشت

ز لشكر بيامد هشيوار بيست****كه تا اندر آوردگه كار چيست

دو اسپ اندر آن دشت برپاي بود****پر از گرد رستم دگر جاي بود

گو پيلتن را چو بر پشت زين****نديدند گردان بران دشت كين

گمانشان چنان بد كه او كشته شد****سرنامداران همه گشته شد

به كاووس كي تاختند آگهي****كه تخت مهي شد ز رستم تهي

ز لشكر برآمد سراسر خروش****زمانه يكايك برآمد به جوش

بفرمود كاووس تا بوق و كوس****دميدند و آمد سپهدار طوس

ازان پس بدو گفت كاووس شاه****كز ايدر هيوني سوي رزمگاه

بتازيد تا كار سهراب چيست****كه بر شهر ايران ببايد گريست

اگر كشته شد رستم جنگجوي****از ايران كه يارد شدن پيش اوي

به انبوه زخمي ببايد زدن****برين رزمگه بر نشايد بدن

چو آشوب برخاست از انجمن****چنين گفت سهراب با پيلتن

كه اكنون كه روز من اندر گذشت****همه كار تركان دگرگونه گشت

همه مهرباني بران كن كه شاه****سوي جنگ تركان نراند سپاه

كه ايشان ز بهر مرا جنگجوي****سوي مرز ايران نهادند روي

بسي روز را داده بودم نويد****بسي كرده بودم ز هر در اميد

نبايد كه بينند رنجي به راه****مكن جز به نيكي بر ايشان نگاه

نشست از بر رخش رستم چو گرد****پر از خون رخ

و لب پر از باد سرد

بيامد به پيش سپه با خروش****دل از كردهٔ خويش با درد و جوش

چو ديدند ايرانيان روي اوي****همه برنهادند بر خاك روي

ستايش گرفتند بر كردگار****كه او زنده باز آمد از كارزار

چو زان گونه ديدند بر خاك سر****دريده برو جامه و خسته بر

به پرسش گرفتند كاين كار چيست****ترادل برين گونه از بهر كيست

بگفت آن شگفتي كه خود كرده بود****گرامي تر خود بيازرده بود

همه برگرفتند با او خروش****زمين پر خروش و هوا پر ز جوش

چنين گفت با سرفرازان كه من****نه دل دارم امروز گويي نه تن

شما جنگ تركان مجوييد كس****همين بد كه من كردم امروز بس

چو برگشت ازان جايگه پهلوان****بيامد بر پور خسته روان

بزرگان برفتند با او بهم****چو طوس و چو گودرز و چون گستهم

همه لشكر از بهر آن ارجمند****زبان برگشادند يكسر ز بند

كه درمان اين كار يزدان كند****مگر كاين سخن بر تو آسان كند

يكي دشنه بگرفت رستم به دست****كه از تن ببرد سر خويش پست

بزرگان بدو اندر آويختند****ز مژگان همي خون فرو ريختند

بدو گفت گودرز كاكنون چه سود****كه از روي گيتي برآري تو دود

تو بر خويشتن گر كني صدگزند****چه آساني آيد بدان ارجمند

اگر ماند او را به گيتي زمان****بماند تو بي رنج با او بمان

وگر زين جهان اين جوان رفتنيست****به گيتي نگه كن كه جاويد كيست

شكاريم يكسر همه پيش مرگ****سري زير تاج و سري زير ترگ

بخش 19

به گودرز گفت آن زمان پهلوان****كز ايدر برو زود روشن روان

پيامي ز من پيش كاووس بر****بگويش كه مارا چه آمد به سر

به دشنه جگرگاه پور دلير****دريدم كه رستم مماناد دير

گرت هيچ يادست كردار من****يكي رنجه كن دل به تيمار من

ازان نوشدارو كه در گنج تست****كجا خستگان را كند

تن درست

به نزديك من با يكي جام مي****سزد گر فرستي هم اكنون به پي

مگر كاو ببخت تو بهتر شود****چو من پيش تخت تو كهتر شود

بيامد سپهبد بكردار باد****به كاووس يكسر پيامش بداد

بدو گفت كاووس كز انجمن****اگر زنده ماند چنان پيلتن

شود پشت رستم به نيرو ترا****هلاك آورد بي گماني مرا

اگر يك زمان زو به من بد رسد****نسازيم پاداش او جز به بد

كجا گنجد او در جهان فراخ****بدان فر و آن برز و آن يال و شاخ

شنيدي كه او گفت كاووس كيست****گر او شهريارست پس طوس كيست

كجا باشد او پيش تختم به پاي****كجا راند او زير فر هماي

چو بشنيد گودرز برگشت زود****بر رستم آمد به كردار دود

بدو گفت خوي بد شهريار****درختيست خنگي هميشه به بار

ترا رفت بايد به نزديك او****درفشان كني جان تاريك او

بخش 2

ز گفتار دهقان يكي داستان****بپيوندم از گفتهٔ باستان

ز موبد برين گونه برداشت ياد****كه رستم يكي روز از بامداد

غمي بد دلش ساز نخچير كرد****كمر بست و تركش پر از تير كرد

سوي مرز توران چو بنهاد روي****جو شير دژاگاه نخچير جوي

چو نزديكي مرز توران رسيد****بيابان سراسر پر از گور ديد

برافروخت چون گل رخ تاج بخش****بخنديد وز جاي بركند رخش

به تير و كمان و به گرز و كمند****بيفگند بر دشت نخچير چند

ز خاشاك وز خار و شاخ درخت****يكي آتشي برفروزيد سخت

چو آتش پراگنده شد پيلتن****درختي بجست از در بابزن

يكي نره گوري بزد بر درخت****كه در چنگ او پر مرغي نسخت

چو بريان شد از هم بكند و بخورد****ز مغز استخوانش برآورد گرد

بخفت و برآسود از روزگار****چمان و چران رخش در مرغزار

سواران تركان تني هفت و هشت****بران دشت نخچير گه برگذشت

يكي اسپ ديدند در مرغزار****بگشتند گرد لب جويبار

چو بر دشت

مر رخش را يافتند****سوي بند كردنش بشتافتند

گرفتند و بردند پويان به شهر****همي هر يك از رخش جستند بهر

چو بيدار شد رستم از خواب خوش****به كار امدش بارهٔ دستكش

بدان مرغزار اندرون بنگريد****ز هر سو همي بارگي را نديد

غمي گشت چون بارگي را نيافت****سراسيمه سوي سمنگان شتافت

همي گفت كاكنون پياده دوان****كجا پويم از ننگ تيره روان

چه گويند گردان كه اسپش كه برد****تهمتن بدين سان بخفت و بمرد

كنون رفت بايد به بيچارگي****سپردن به غم دل بيكبارگي

كنون بست بايد سليح و كمر****به جايي نشانش بيابم مگر

همي رفت زين سان پر اندوه و رنج****تن اندر عنا و دل اندر شكنج

بخش 20

بفرمود رستم كه تا پيشكار****يكي جامه افگند بر جويبار

جوان را بران جامه آن جايگاه****بخوابيد و آمد به نزديك شاه

گو پيلتن سر سوي راه كرد****كس آمد پسش زود و آگاه كرد

كه سهراب شد زين جهان فراخ****همي از تو تابوت خواهد نه كاخ

پدر جست و برزد يكي سرد باد****بناليد و مژگان به هم بر نهاد

همي گفت زار اي نبرده جوان****سرافراز و از تخمه پهلوان

نبيند چو تو نيز خورشيد و ماه****نه جوشن نه تخت و نه تاج و كلاه

كرا آمد اين پيش كامد مرا****بكشتم جواني به پيران سرا

نبيره جهاندار سام سوار****سوي مادر از تخمهٔ نامدار

بريدن دو دستم سزاوار هست****جز از خاك تيره مبادم نشست

كدامين پدر هرگز اين كار كرد****سزاوارم اكنون به گفتار سرد

به گيتي كه كشتست فرزند را****دلير و جوان و خردمند را

نكوهش فراوان كند زال زر****همان نيز رودابهٔ پرهنر

بدين كار پوزش چه پيش آورم****كه دل شان به گفتار خويش آورم

چه گويند گردان و گردنكشان****چو زين سان شود نزد ايشان نشان

چه گويم چو آگه شود مادرش****چه گونه فرستم كسي را برش

چه گويم چرا كشتمش بي گناه****چرا روز

كردم برو بر سياه

پدرش آن گرانمايهٔ پهلوان****چه گويد بدان پاك دخت جوان

برين تخمهٔ سام نفرين كنند****همه نام من نيز بي دين كنند

كه دانست كاين كودك ارجمند****بدين سال گردد چو سرو بلند

به جنگ آيدش راي و سازد سپاه****به من بركند روز روشن سياه

بفرمود تا ديبهٔ خسروان****كشيدند بر روي پور جوان

همي آرزوگاه و شهر آمدش****يكي تنگ تابوت بهر آمدش

ازان دشت بردند تابوت اوي****سوي خيمهٔ خويش بنهاد روي

به پرده سراي آتش اندر زدند****همه لشكرش خاك بر سر زدند

همان خيمه و ديبهٔ هفت رنگ****همه تخت پرمايه زرين پلنگ

برآتش نهادند و برخاست غو****همي گفت زار اي جهاندار نو

دريغ آن رخ و برز و بالاي تو****دريغ آن همه مردي و راي تو

دريغ اين غم و حسرت جان گسل****ز مادر جدا وز پدر داغدل

همي ريخت خون و همي كند خاك****همه جامهٔ خسروي كرد چاك

همه پهلوانان كاووس شاه****نشستند بر خاك با او به راه

زبان بزرگان پر از پند بود****تهمتن به درد از جگربند بود

چنينست كردار چرخ بلند****به دستي كلاه و به ديگر كمند

چو شادان نشيند كسي با كلاه****بخم كمندش ربايد ز گاه

چرا مهر بايد همي بر جهان****چو بايد خراميد با همرهان

چو انديشهٔ گنج گردد دراز****همي گشت بايد سوي خاك باز

اگر چرخ را هست ازين آگهي****همانا كه گشتست مغزش تهي

چنان دان كزين گردش آگاه نيست****كه چون و چرا سوي او راه نيست

بدين رفتن اكنون نبايد گريست****ندانم كه كارش به فرجام چيست

به رستم چنين گفت كاووس كي****كه از كوه البرز تا برگ ني

همي برد خواهد به گردش سپهر****نبايد فگندن بدين خاك مهر

يكي زود سازد يكي ديرتر****سرانجام بر مرگ باشد گذر

تو دل را بدين رفته خرسند كن****همه گوش سوي خردمند كن

اگر آسمان بر زمين بر زني****وگر آتش اندر

جهان در زني

نيابي همان رفته را باز جاي****روانش كهن شد به ديگر سراي

من از دور ديدم بر و يال اوي****چنان برز و بالا و گوپال اوي

زمانه برانگيختش با سپاه****كه ايدر به دست تو گردد تباه

چه سازي و درمان اين كار چيست****برين رفته تا چند خواهي گريست

بدو گفت رستم كه او خود گذشت****نشستست هومان درين پهن دشت

ز توران سرانند و چندي ز چين****ازيشان بدل در مدار ايچ كين

زواره سپه را گذارد به راه****به نيروي يزدان و فرمان شاه

بدو گفت شاه اي گو نامجوي****ازين رزم اندوهت آيد به روي

گر ايشان به من چند بد كرده اند****و گر دود از ايران برآورده اند

دل من ز درد تو شد پر ز درد****نخواهم از ايشان همي ياد كرد

بخش 21

وزان جايگه شاه لشكر براند****به ايران خراميد و رستم بماند

بدان تا زواره بيايد ز راه****بدو آگهي آورد زان سپاه

چو آمد زواره سپيده دمان****سپه راند رستم هم اندر زمان

پس آنگه سوي زابلستان كشيد****چو آگاهي از وي به دستان رسيد

همه سيستان پيش باز آمدند****به رنج و به درد و گداز آمدند

چو تابوت را ديد دستان سام****فرود آمد از اسپ زرين ستام

تهمتن پياده همي رفت پيش****دريده همه جامه دل كرده ريش

گشادند گردان سراسر كمر****همه پيش تابوت بر خاك سر

همي گفت زال اينت كاري شگفت****كه سهراب گرز گران برگرفت

نشاني شد اندر ميان مهان****نزايد چنو مادر اندر جهان

همي گفت و مژگان پر از آب كرد****زبان پر ز گفتار سهراب كرد

چو آمد تهمتن به ايوان خويش****خروشيد و تابوت بنهاد پيش

ازو ميخ بركند و بگشاد سر****كفن زو جدا كرد پيش پدر

تنش را بدان نامداران نمود****تو گفتي كه از چرخ برخاست دود

مهان جهان جامه كردند چاك****به ابر اندر آمد سر گرد و

خاك

همه كاخ تابوت بد سر به سر****غنوده بصندوق در شير نر

تو گفتي كه سام است با يال و سفت****غمي شد ز جنگ اندر آمد بخفت

بپوشيد بازش به ديباي زرد****سر تنگ تابوت را سخت كرد

همي گفت اگر دخمه زرين كنم****ز مشك سيه گردش آگين كنم

چو من رفته باشم نماند بجاي****وگرنه مرا خود جزين نيست راي

يكي دخمه كردش ز سم ستور****جهاني ز زاري همي گشت كور

چنين گفت بهرام نيكو سخن****كه با مردگان آشنايي مكن

نه ايدر همي ماند خواهي دراز****بسيچيده باش و درنگي مساز

به تو داد يك روز نوبت پدر****سزد گر ترا نوبت آيد بسر

چنين است و رازش نيامد پديد****نيابي به خيره چه جويي كليد

در بسته را كس نداند گشاد****بدين رنج عمر تو گردد بباد

يكي داستانست پر آب چشم****دل نازك از رستم آيد بخشم

برين داستان من سخن ساختم****به كار سياووش پرداختم

بخش 3

چو نزديك شهر سمنگان رسيد****خبر زو بشاه و بزرگان رسيد

كه آمد پياده گو تاج بخش****به نخچيرگه زو رميدست رخش

پذيره شدندش بزرگان و شاه****كسي كاو بسر بر نهادي كلاه

بدو گفت شاه سمنگان چه بود****كه يارست با تو نبرد آزمود

درين شهر ما نيكخواه توايم****ستاده بفرمان و راه توايم

تن و خواسته زير فرمان تست****سر ارجمندان و جان آن تست

چو رستم به گفتار او بنگريد****ز بدها گمانيش كوتاه ديد

بدو گفت رخشم بدين مرغزار****ز من دور شد بي لگام و فسار

كنون تا سمنگان نشان پي است****وز آنجا كجا جويبار و ني است

ترا باشد ار بازجويي سپاس****بباشم بپاداش نيكي شناس

گر ايدون كه ماند ز من ناپديد****سران را بسي سر ببايد بريد

بدو گفت شاه اي سزاوار مرد****نيارد كسي با تو اين كار كرد

تو مهمان من باش و تندي مكن****به كام تو گردد سراسر سخن

يك امشب به مي

شاد داريم دل****وز انديشه آزاد داريم دل

نماند پي رخش فرخ نهان****چنان بارهٔ نامدار جهان

تهمتن به گفتار او شاد شد****روانش ز انديشه آزاد شد

سزا ديد رفتن سوي خان او****شد از مژده دلشاد مهمان او

سپهبد بدو داد در كاخ جاي****همي بود در پيش او بر به پاي

ز شهر و ز لشكر مهانرا بخواند****سزاوار با او به شادي نشاند

گسارندهٔ باده آورد ساز****سيه چشم و گلرخ بتان طراز

نشستند با رودسازان به هم****بدان تا تهمتن نباشد دژم

چو شد مست و هنگام خواب آمدش****همي از نشستن شتاب آمدش

سزاوار او جاي آرام و خواب****بياراست و بنهاد مشك و گلاب

بخش 4

چو يك بهره از تيره شب در گذشت****شباهنگ بر چرخ گردان بگشت

سخن گفتن آمد نهفته به راز****در خوابگه نرم كردند باز

يكي بنده شمعي معنبر به دست****خرامان بيامد به بالين مست

پس پرده اندر يكي ماه روي****چو خورشيد تابان پر از رنگ و بوي

دو ابرو كمان و دو گيسو كمند****به بالا به كردار سرو بلند

روانش خرد بود تن جان پاك****تو گفتي كه بهره ندارد ز خاك

از او رستم شيردل خيره ماند****برو بر جهان آفرين را بخواند

بپرسيد زو گفت نام تو چيست****چه جويي شب تيره كام تو چيست

چنين داد پاسخ كه تهمينه ام****تو گويي كه از غم به دو نيمه ام

يكي دخت شاه سمنگان منم****ز پشت هژبر و پلنگان منم

به گيتي ز خوبان مرا جفت نيست****چو من زير چرخ كبود اندكي ست

كس از پرده بيرون نديدي مرا****نه هرگز كس آوا شنيدي مرا

به كردار افسانه از هر كسي****شنيدم همي داستانت بسي

كه از شير و ديو و نهنگ و پلنگ****نترسي و هستي چنين تيزچنگ

شب تيره تنها به توران شوي****بگردي بران مرز و هم نغنوي

به تنها يكي گور بريان كني****هوا را به

شمشير گريان كني

هرآنكس كه گرز تو بيند به چنگ****بدرد دل شير و چنگ پلنگ

برهنه چو تيغ تو بيند عقاب****نيارد به نخچير كردن شتاب

نشان كمند تو دارد هژبر****ز بيم سنان تو خون بارد ابر

چو اين داستانها شنيدم ز تو****بسي لب به دندان گزيدم ز تو

بجستم همي كفت و يال و برت****بدين شهر كرد ايزد آبشخورت

تراام كنون گر بخواهي مرا****نبيند جزين مرغ و ماهي مرا

يكي آنك بر تو چنين گشته ام****خرد را ز بهر هوا كشته ام

وديگر كه از تو مگر كردگار****نشاند يكي پورم اندر كنار

مگر چون تو باشد به مردي و زور****سپهرش دهد بهره كيوان و هور

سه ديگر كه اسپت به جاي آورم****سمنگان همه زير پاي آورم

چو رستم برانسان پري چهره ديد****ز هر دانشي نزد او بهره ديد

و ديگر كه از رخش داد آگهي****نديد ايچ فرجام جز فرهي

بفرمود تا موبدي پرهنر****بيايد بخواهد ورا از پدر

چو بشنيد شاه اين سخن شاد شد****بسان يكي سرو آزاد شد

بدان پهلوان داد آن دخت خويش****بدان سان كه بودست آيين و كيش

به خشنودي و راي و فرمان اوي****به خوبي بياراست پيمان اوي

چو بسپرد دختر بدان پهلوان****همه شاد گشتند پير و جوان

ز شادي بسي زر برافشاندند****ابر پهلوان آفرين خواندند

كه اين ماه نو بر تو فرخنده باد****سر بدسگالان تو كنده باد

چو انباز او گشت با او براز****ببود آن شب تيره دير و دراز

چو خورشيد تابان ز چرخ بلند****همي خواست افگند رخشان كمند

به بازوي رستم يكي مهره بود****كه آن مهره اندر جهان شهره بود

بدو داد و گفتش كه اين را بدار****اگر دختر آرد ترا روزگار

بگير و بگيسوي او بر بدوز****به نيك اختر و فال گيتي فروز

ور ايدونك آيد ز اختر پسر****ببندش ببازو نشان پدر

به بالاي سام نريمان

بود****به مردي و خوي كريمان بود

فرود آرد از ابر پران عقاب****نتابد به تندي بر او آفتاب

همي بود آن شب بر ماه روي****همي گفت از هر سخن پيش اوي

چو خورشيد رخشنده شد بر سپهر****بياراست روي زمين را به مهر

به پدرود كردن گرفتش به بر****بسي بوسه دادش به چشم و به سر

پري چهره گريان ازو بازگشت****ابا انده و درد انباز گشت

بر رستم آمد گرانمايه شاه****بپرسيدش از خواب و آرامگاه

چو اين گفته شد مژده دادش به رخش****برو شادمان شد دل تاج بخش

بيامد بماليد وزين برنهاد****شد از رخش رخشان و از شاه شاد

بخش 5

چو نه ماه بگذشت بر دخت شاه****يكي پورش آمد چو تابنده ماه

تو گفتي گو پيلتن رستم ست****وگر سام شيرست و گر نيرم ست

چو خندان شد و چهره شاداب كرد****ورا نام تهمينه سهراب كرد

چو يك ماه شد همچو يك سال بود****برش چون بر رستم زال بود

چو سه ساله شد زخم چوگان گرفت****به پنجم دل تير و پيكان گرفت

چو ده ساله شد زان زمين كس نبود****كه يارست يا او نبرد آزمود

بر مادر آمد بپرسيد زوي****بدو گفت گستاخ بامن بگوي

كه من چون ز همشيرگان برترم****همي به آسمان اندر آيد سرم

ز تخم كيم وز كدامين گهر****چه گويم چو پرسد كسي از پدر

گر اين پرسش از من بماند نهان****نمانم ترا زنده اندر جهان

بدو گفت مادر كه بشنو سخن****بدين شادمان باش و تندي مكن

تو پور گو پيلتن رستمي****ز دستان سامي و از نيرمي

ازيرا سرت ز آسمان برترست****كه تخم تو زان نامور گوهرست

جهان آفرين تا جهان آفريد****سواري چو رستم نيامد پديد

چو سام نريمان به گيتي نبود****سرش را نيارست گردون بسود

يكي نامه از رستم جنگ جوي****بياورد وبنمود پنهان بدوي

سه ياقوت رخشان به سه مهره زر****از ايران فرستاده بودش

پدر

بدو گفت افراسياب اين سخن****نبايدكه داند ز سر تا به بن

پدر گر شناسد كه تو زين نشان****شدستي سرافراز گردنگشان

چو داند بخواندت نزديك خويش****دل مادرت گردد از درد ريش

چنين گفت سهراب كاندر جهان****كسي اين سخن را ندارد نهان

بزرگان جنگ آور از باستان****ز رستم زنند اين زمان داستان

نبرده نژادي كه چونين بود****نهان كردن از من چه آيين بود

كنون من ز تركان جنگ آوران****فراز آورم لشكري بي كران

برانگيزم از گاه كاووس را****از ايران ببرم پي طوس را

به رستم دهم تخت و گرز و كلاه****نشانمش بر گاه كاووس شاه

از ايران به توران شوم جنگ جوي****ابا شاه روي اندر آرم بروي

بگيرم سر تخت افراسياب****سر نيزه بگذارم از آفتاب

چو رستم پدر باشد و من پسر****نبايد به گيتي كسي تاجور

چو روشن بود روي خورشيد و ماه****ستاره چرا برفرازد كلاه

ز هر سو سپه شد برو انجمن****كه هم باگهر بود هم تيغ زن

بخش 6

خبر شد به نزديك افراسياب****كه افگند سهراب كشتي بر آب

هنوز از دهن بوي شير آيدش****همي راي شمشير و تير آيدش

زمين را به خنجر بشويد همي****كنون رزم كاووس جويد همي

سپاه انجمن شد برو بر بسي****نيايد همي يادش از هر كسي

سخن زين درازي چه بايد كشيد****هنر برتر از گوهر آمد پديد

چو افراسياب آن سخنها شنود****خوش آمدش خنديد و شادي نمود

ز لشكر گزيد از دلاور سران****كسي كاو گرايد به گرز گران

ده و دو هزار از دليران گرد****چو هومان و مر بارمان را سپرد

به گردان لشكر سپهدار گفت****كه اين راز بايد كه ماند نهفت

چو روي اندر آرند هر دو بروي****تهمتن بود بي گمان چاره جوي

پدر را نبايد كه داند پسر****كه بندد دل و جان به مهر پدر

مگر كان دلاور گو سالخورد****شود كشته بر دست اين شيرمرد

ازان پس بسازيد سهراب را****ببنديد

يك شب برو خواب را

برفتند بيدار دو پهلوان****به نزديك سهراب روشن روان

به پيش اندرون هديهٔ شهريار****ده اسپ و ده استر به زين و به بار

ز پيروزه تخت و ز بيجاده تاج****سر تاج زر پايهٔ تخت عاج

يكي نامه با لابه و دلپسند****نبشته به نزديك آن ارجمند

كه گر تخت ايران به چنگ آوري****زمانه برآسايد از داوري

ازين مرز تا آن بسي راه نيست****سمنگان و ايران و توران يكي ست

فرستمت هرچند بايد سپاه****تو بر تخت بنشين و برنه كلاه

به توران چو هومان و چون بارمان****دلير و سپهبد نبد بي گمان

فرستادم اينك به فرمان تو****كه باشند يك چند مهمان تو

اگر جنگ جويي تو جنگ آورند****جهان بر بدانديش تنگ آورند

چنين نامه و خلعت شهريار****ببردند با ساز چندان سوار

به سهراب آگاهي آمد ز راه****ز هومان و از بارمان و سپاه

پذيره بشد بانيا همچو باد****سپه ديد چندان دلش گشت شاد

چو هومان ورا ديد با يال و كفت****فروماند هومان ازو در شگفت

بدو داد پس نامهٔ شهريار****ابا هديه و اسپ و استر به بار

جهانجوي چون نامهٔ شاه خواند****ازان جايگه تيز لشكر براند

كسي را نبد پاي با او بجنگ****اگر شير پيش آمدي گر پلنگ

دژي بود كش خواندندي سپيد****بران دژ بد ايرانيان را اميد

نگهبان دژ رزم ديده هجير****كه با زور و دل بود و با دار و گير

هنوز آن زمان گستهم خرد بود****به خردي گراينده و گرد بود

يكي خواهرش بود گرد و سوار****بدانديش و گردنكش و نامدار

چو سهراب نزديكي دژ رسيد****هجير دلارو سپه را بديد

نشست از بر بادپاي چو گرد****ز دژ رفت پويان به دشت نبرد

چو سهراب جنگ آور او را بديد****برآشفت و شمشير كين بركشيد

ز لشكر برون تاخت برسان شير****به پيش هجير اندر آمد دلير

چنين گفت با رزم ديده هجير****كه تنها

به جنگ آمدي خيره خير

چه مردي و نام و نژاد تو چيست****كه زاينده را بر تو بايد گريست

هجيرش چنين داد پاسخ كه بس****به تركي نبايد مرا يار كس

هجير دلير و سپهبد منم****سرت را هم اكنون ز تن بركنم

فرستم به نزديك شاه جهان****تنت را كنم زير گل در نهان

بخنديد سهراب كاين گفت وگوي****به گوش آمدش تيز بنهاد روي

چنان نيزه بر نيزه برساختند****كه از يكدگر بازنشناختند

يكي نيزه زد بر ميانش هجير****نيامد سنان اندرو جايگير

سنان باز پس كرد سهراب شير****بن نيزه زد بر ميان دلير

ز زين برگرفتش به كردار باد****نيامد همي زو بدلش ايچ ياد

ز اسپ اندر آمد نشست از برش****همي خواست از تن بريدن سرش

بپيچيد و برگشت بر دست راست****غمي شد ز سهراب و زنهار خواست

رها كرد ازو چنگ و زنهار داد****چو خشنود شد پند بسيار داد

ببستش ببند آنگهي رزمجوي****به نزديك هومان فرستاد اوي

به دژ در چو آگه شدند از هجير****كه او را گرفتند و بردند اسير

خروش آمد و نالهٔ مرد و زن****كه كم شد هجير اندر آن انجمن

بخش 7

چو آگاه شد دختر گژدهم****كه سالار آن انجمن گشت كم

زني بود برسان گردي سوار****هميشه به جنگ اندرون نامدار

كجا نام او بود گردآفريد****زمانه ز مادر چنين ناوريد

چنان ننگش آمد ز كار هجير****كه شد لاله رنگش به كردار قير

بپوشيد درع سواران جنگ****نبود اندر آن كار جاي درنگ

نهان كرد گيسو به زير زره****بزد بر سر ترگ رومي گره

فرود آمد از دژ به كردار شير****كمر بر ميان بادپايي به زير

به پيش سپاه اندر آمد چو گرد****چو رعد خروشان يكي ويله كرد

كه گردان كدامند و جنگ آوران****دليران و كارآزموده سران

چو سهراب شيراوژن او را بديد****بخنديد و لب را به دندان گزيد

چنين گفت كامد دگر باره

گور****به دام خداوند شمشير و زور

بپوشيد خفتان و بر سر نهاد****يكي ترگ چيني به كردار باد

بيامد دمان پيش گرد آفريد****چو دخت كمندافگن او را بديد

كمان را به زه كرد و بگشاد بر****نبد مرغ را پيش تيرش گذر

به سهراب بر تير باران گرفت****چپ و راست جنگ سواران گرفت

نگه كرد سهراب و آمدش ننگ****برآشفت و تيز اندر آمد به جنگ

سپر بر سرآورد و بنهاد روي****ز پيگار خون اندر آمد به جوي

چو سهراب را ديد گردآفريد****كه برسان آتش همي بردميد

كمان به زه را به بازو فگند****سمندش برآمد به ابر بلند

سر نيزه را سوي سهراب كرد****عنان و سنان را پر از تاب كرد

برآشفت سهراب و شد چون پلنگ****چو بدخواه او چاره گر بد به جنگ

عنان برگراييد و برگاشت اسپ****بيامد به كردار آذرگشسپ

زدوده سنان آنگهي در ربود****درآمد بدو هم به كردار دود

بزد بر كمربند گردآفريد****ز ره بر برش يك به يك بردريد

ز زين برگرفتش به كردار گوي****چو چوگان به زخم اندر آيد بدوي

چو بر زين بپيچيد گرد آفريد****يكي تيغ تيز از ميان بركشيد

بزد نيزهٔ او به دو نيم كرد****نشست از بر اسپ و برخاست گرد

به آورد با او بسنده نبود****بپيچيد ازو روي و برگاشت زود

سپهبد عنان اژدها را سپرد****به خشم از جهان روشنايي ببرد

چو آمد خروشان به تنگ اندرش****بجنبيد و برداشت خود از سرش

رها شد ز بند زره موي اوي****درفشان چو خورشيد شد روي اوي

بدانست سهراب كاو دخترست****سر و موي او ازدر افسرست

شگفت آمدش گفت از ايران سپاه****چنين دختر آيد به آوردگاه

سواران جنگي به روز نبرد****همانا به ابر اندر آرند گرد

ز فتراك بگشاد پيچان كمند****بينداخت و آمد ميانش ببند

بدو گفت كز من رهايي مجوي****چرا جنگ جويي تو اي ماه روي

نيامد

بدامم بسان تو گور****ز چنگم رهايي نيابي مشور

بدانست كاويخت گردآفريد****مر آن را جز از چاره درمان نديد

بدو روي بنمود و گفت اي دلير****ميان دليران به كردار شير

دو لشكر نظاره برين جنگ ما****برين گرز و شمشير و آهنگ ما

كنون من گشايم چنين روي و موي****سپاه تو گردد پر از گفت وگوي

كه با دختري او به دشت نبرد****بدين سان به ابر اندر آورد گرد

نهاني بسازيم بهتر بود****خرد داشتن كار مهتر بود

ز بهر من آهو ز هر سو مخواه****ميان دو صف بركشيده سپاه

كنون لشكر و دژ به فرمان تست****نبايد برين آشتي جنگ جست

دژ و گنج و دژبان سراسر تراست****چو آيي بدان ساز كت دل هواست

چو رخساره بنمود سهراب را****ز خوشاب بگشاد عناب را

يكي بوستان بد در اندر بهشت****به بالاي او سرو دهقان نكشت

دو چشمش گوزن و دو ابرو كمان****تو گفتي همي بشكفد هر زمان

بدو گفت كاكنون ازين برمگرد****كه ديدي مرا روزگار نبرد

برين بارهٔ دژ دل اندر مبند****كه اين نيست برتر ز ابر بلند

بپاي آورد زخم كوپال من****نراندكسي نيزه بر يال من

عنان را بپيچيد گرد آفريد****سمند سرافراز بر دژ كشيد

همي رفت و سهراب با او به هم****بيامد به درگاه دژ گژدهم

درباره بگشاد گرد آفريد****تن خسته و بسته بر دژ كشيد

در دژ ببستند و غمگين شدند****پر از غم دل و ديده خونين شدند

ز آزار گردآفريد و هجير****پر از درد بودند برنا و پير

بگفتند كاي نيكدل شيرزن****پر از غم بد از تو دل انجمن

كه هم رزم جستي هم افسون و رنگ****نيامد ز كار تو بر دوده ننگ

بخنديد بسيار گرد آفريد****به باره برآمد سپه بنگريد

چو سهراب را ديد بر پشت زين****چنين گفت كاي شاه تركان چين

چرا رنجه گشتي كنون بازگرد****هم از آمدن هم

ز دشت نبرد

بخنديد و او را به افسوس گفت****كه تركان ز ايران نيابند جفت

چنين بود و روزي نبودت ز من****بدين درد غمگين مكن خويشتن

همانا كه تو خود ز تركان نه اي****كه جز به آفرين بزرگان نه اي

بدان زور و بازوي و آن كتف و يال****نداري كس از پهلوانان همال

وليكن چو آگاهي آيد به شاه****كه آورد گردي ز توران سپاه

شهنشاه و رستم بجنبد ز جاي****شما با تهمتن نداريد پاي

نماند يكي زنده از لشكرت****ندانم چه آيد ز بد بر سرت

دريغ آيدم كاين چنين يال و سفت****همي از پلنگان ببايد نهفت

ترا بهتر آيد كه فرمان كني****رخ نامور سوي توران كني

نباشي بس ايمن به بازوي خويش****خورد گاو نادان ز پهلوي خويش

چو بشنيد سهراب ننگ آمدش****كه آسان همي دژ به چنگ آمدش

به زير دژ اندر يكي جاي بود****كجا دژ بدان جاي بر پاي بود

به تاراج داد آن همه بوم و رست****به يكبارگي دست بد را بشست

چنين گفت كامروز بيگاه گشت****ز پيگارمان دست كوتاه گشت

برآرم به شبگير ازين باره گرد****ببينند آسيب روز نبرد

بخش 8

چو برگشت سهراب گژدهم پير****بياورد و بنشاند مردي دبير

يكي نامه بنوشت نزديك شاه****برافگند پوينده مردي به راه

نخست آفرين كرد بر كردگار****نمود آنگهي گردش روزگار

كه آمد بر ما سپاهي گران****همه رزم جويان كندآوران

يكي پهلواني به پيش اندرون****كه سالش ده و دو نباشد فزون

به بالا ز سرو سهي برترست****چو خورشيد تابان به دو پيكرست

برش چون بر پيل و بالاش برز****نديدم كسي را چنان دست و گرز

چو شمشير هندي به چنگ آيدش****ز دريا و از كوه تنگ آيدش

چو آواز او رعد غرنده نيست****چو بازوي او تيغ برنده نيست

هجير دلاور ميان را ببست****يكي بارهٔ تيزتگ برنشست

بشد پيش سهراب رزم آزماي****بر اسپش نديدم فزون زان به

پاي

كه بر هم زند مژه را جنگ جوي****گرايد ز بيني سوي مغز بوي

كه سهرابش از پشت زين برگرفت****برش ماند زان بازو اندر شگفت

درست ست و اكنون به زنهار اوست****پرانديشه جان از پي كار اوست

سواران تركان بسي ديده ام****عنان پيچ زين گونه نشنيده ام

مبادا كه او در ميان دو صف****يكي مرد جنگ آور آرد بكف

بران كوه بخشايش آرد زمين****كه او اسپ تازد برو روز كين

عنان دار چون او نديدست كس****تو گفتي كه سام سوارست و بس

بلنديش بر آسمان رفته گير****سر بخت گردان همه خفته گير

اگر خود شكيبيم يك چند نيز****نكوشيم و ديگر نگوييم چيز

اگر دم زند شهريار زمين****نراند سپاه و نسازد كمين

دژ و باره گيرد كه خود زور هست****نگيرد كسي دست او را به دست

كه اين باره را نيست پاياب اوي****درنگي شود شير زاشتاب اوي

چو نامه به مهر اندر آمد به شب****فرستاده را جست و بگشاد لب

بگفتش چنان رو كه فردا پگاه****نبيند ترا هيچكس زان سپاه

فرستاد نامه سوي راه راست****پس نامه آنگاه بر پاي خاست

بنه برنهاد و سراندر كشيد****بران راه بي راه شد ناپديد

سوي شهر ايران نهادند روي****سپردند آن بارهٔ دژ بدوي

چو خورشيد بر زد سر از تيره كوه****ميان را ببستند تركان گروه

سپهدار سهراب نيزه بدست****يكي باركش باره اي برنشست

سوي باره آمد يكي بنگريد****به باره درون بس كسي را نديد

بيامد در دژ گشادند باز****نديدند در دژ يكي رزمساز

به فرمان همه پيش او آمدند****به جان هركسي چاره جو آمدند

چو نامه به نزديك خسرو رسيد****غمي شد دلش كان سخنها شنيد

گرانمايگان را ز لشكر بخواند****وزين داستان چندگونه براند

نشستند با شاه ايران به هم****بزرگان لشكر همه بيش و كم

چو طوس و چو گودرز كشواد و گيو****چو گرگين و بهرام و فرهاد نيو

سپهدار نامه بر ايشان بخواند****بپرسيد بسيار و خيره بماند

چنين گفت

با پهلوانان براز****كه اين كار گردد به ما بر دراز

برين سان كه گژدهم گويد همي****از انديشه دل را بشويد همي

چه سازيم و درمان اين كار چيست****از ايران هم آورد اين مرد كيست

بر آن برنهادند يكسر كه گيو****به زابل شود نزد سالار نيو

به رستم رساند از اين آگهي****كه با بيم شد تخت شاهنشهي

گو پيلتن را بدين رزمگاه****بخواند كه اويست پشت سپاه

نشست آنگهي راي زد با دبير****كه كاري گزاينده بد ناگزير

بخش 9

يكي نامه فرمود پس شهريار****نوشتن بر رستم نامدار

نخست آفرين كرد بر كردگار****جهاندار و پروردهٔ روزگار

دگر آفرين كرد بر پهلوان****كه بيدار دل باش و روشن روان

دل و پشت گردان ايران تويي****به چنگال و نيروي شيران تويي

گشايندهٔ بند هاماوران****ستانندهٔ مرز مازندران

ز گرز تو خورشيد گريان شود****ز تيغ تو ناهيد بريان شود

چو گرد پي رخش تو نيل نيست****هم آورد تو در جهان پيل نيست

كمند تو بر شير بندافگند****سنان تو كوهي ز بن بركند

تويي از همه بد به ايران پناه****ز تو برفرازند گردان كلاه

گزاينده كاري بد آمد به پيش****كز انديشهٔ آن دلم گشت ريش

نشستند گردان به پيشم به هم****چو خوانديم آن نامهٔ گژدهم

چنان باد كاندر جهان جز تو كس****نباشد به هر كار فريادرس

بدان گونه ديدند گردان نيو****كه پيش تو آيد گرانمايه گيو

چو نامه بخواني به روز و به شب****مكن داستان را گشاده دو لب

مگر با سواران بسيارهوش****ز زابل براني برآري خروش

بر اينسان كه گژدهم زو ياد كرد****نبايد جز از تو ورا هم نبرد

به گيو آنگهي گفت برسان دود****عنان تگاور ببايد بسود

ببايد كه نزديك رستم شوي****به زابل نماني و گر نغنوي

اگر شب رسي روز را بازگرد****بگويش كه تنگ اندرآمد نبرد

وگرنه فرازست اين مرد گرد****بدانديش را خوار نتوان شمرد

ازو نامه بستد به كردار آب****برفت

و نجست ايچ آرام و خواب

چو نزديكي زابلستان رسيد****خروش طلايه به دستان رسيد

تهمتن پذيره شدش با سپاه****نهادند بر سر بزرگان كلاه

پياده شدش گيو و گردان بهم****هر آنكس كه بودند از بيش و كم

ز اسپ اندرآمد گو نامدار****از ايران بپرسيد وز شهريار

ز ره سوي ايوان رستم شدند****ببودند يكبار و دم برزدند

بگفت آنچ بشنيد و نامه بداد****ز سهراب چندي سخن كرد ياد

تهمتن چو بشنيد و نامه بخواند****بخنديد و زان كار خيره بماند

كه مانندهٔ سام گرد از مهان****سواري پديد آمد اندر جهان

از آزادگان اين نباشد شگفت****ز تركان چنين ياد نتوان گرفت

من از دخت شاه سمنگان يكي****پسر دارم و باشد او كودكي

هنوز آن گرامي نداند كه جنگ****توان كرد بايد گه نام و ننگ

فرستادمش زر و گوهر بسي****بر مادر او به دست كسي

چنين پاسخ آمد كه آن ارجمند****بسي برنيايد كه گردد بلند

همي مي خورد با لب شيربوي****شود بي گمان زود پرخاشجوي

بباشيم يك روز و دم برزنيم****يكي بر لب خشك نم برزنيم

ازان پس گراييم نزديك شاه****به گردان ايران نماييم راه

مگر بخت رخشنده بيدار نيست****وگرنه چنين كار دشوار نيست

چو دريا به موج اندرآيد ز جاي****ندارد دم آتش تيزپاي

درفش مرا چون ببيند ز دور****دلش ماتم آرد به هنگام سور

بدين تيزي اندر نيايد به جنگ****نبايد گرفتن چنين كار تنگ

به مي دست بردند و مستان شدند****ز ياد سپهبد به دستان شدند

دگر روز شبگير هم پرخمار****بيامد تهمتن برآراست كار

ز مستي هم آن روز باز ايستاد****دوم روز رفتن نيامدش ياد

سه ديگر سحرگه بياورد مي****نيامد ورا ياد كاووس كي

به روز چهارم برآراست گيو****چنين گفت با گرد سالار نيو

كه كاووس تندست و هشيار نيست****هم اين داستان بر دلش خوار نيست

غمي بود ازين كار و دل پرشتاب****شده دور ازو خورد و

آرام و خواب

به زابلستان گر درنگ آوريم****ز مي باز پيگار و جنگ آوريم

شود شاه ايران به ما خشمگين****ز ناپاك رايي درآيد بكين

بدو گفت رستم كه منديش ازين****كه با ما نشورد كس اندر زمين

بفرمود تا رخش را زين كنند****دم اندر دم ناي رويين كنند

سواران زابل شنيدند ناي****برفتند با ترگ و جوشن ز جاي

طهمورث

طهمورث

پسر بد مراو را يكي هوشمند****گرانمايه طهمورث ديوبند

بيامد به تخت پدر بر نشست****به شاهي كمر برميان بر ببست

همه موبدان را ز لشكر بخواند****به خوبي چه مايه سخنها براند

چنين گفت كامروز تخت و كلاه****مرا زيبد اين تاج و گنج و سپاه

جهان از بديها بشويم به راي****پس آنگه كنم درگهي گرد پاي

ز هر جاي كوته كنم دست ديو****كه من بود خواهم جهان را خديو

هر آن چيز كاندر جهان سودمند****كنم آشكارا گشايم ز بند

پس از پشت ميش و بره پشم و موي****بريد و به رشتن نهادند روي

به كوشش ازو كرد پوشش به راي****به گستردني بد هم او رهنماي

ز پويندگان هر چه بد تيزرو****خورش كردشان سبزه و كاه و جو

رمنده ددان را همه بنگريد****سيه گوش و يوز از ميان برگزيد

به چاره بياوردش از دشت و كوه****به بند آمدند آنكه بد زان گروه

ز مرغان مر آن را كه بد نيك تاز****چو باز و چو شاهين گردن فراز

بياورد و آموختن شان گرفت****جهاني بدو مانده اندر شگفت

چو اين كرده شد ماكيان و خروس****كجا بر خروشد گه زخم كوس

بياورد و يكسر به مردم كشيد****نهفته همه سودمندش گزيد

بفرمودشان تا نوازند گرم****نخوانندشان جز به آواز نرم

چنين گفت كاين را ستايش كنيد****جهان آفرين را نيايش كنيد

كه او دادمان بر ددان دستگاه****ستايش مراو را كه بنمود راه

مر او را يكي پاك دستور بود****كه رايش ز كردار

بد دور بود

خنيده به هر جاي شهرسپ نام****نزد جز به نيكي به هر جاي گام

همه روزه بسته ز خوردن دو لب****به پيش جهاندار برپاي شب

چنان بر دل هر كسي بود دوست****نماز شب و روزه آيين اوست

سر مايه بد اختر شاه را****در بسته بد جان بدخواه را

همه راه نيكي نمودي به شاه****همه راستي خواستي پايگاه

چنان شاه پالوده گشت از بدي****كه تابيد ازو فرهٔ ايزدي

برفت اهرمن را به افسون ببست****چو بر تيزرو بارگي برنشست

زمان تا زمان زينش برساختي****همي گرد گيتيش برتاختي

چو ديوان بديدند كردار او****كشيدند گردن ز گفتار او

شدند انجمن ديو بسيار مر****كه پردخته مانند ازو تاج و فر

چو طهمورث آگه شد از كارشان****برآشفت و بشكست بازارشان

به فر جهاندار بستش ميان****به گردن برآورد گرز گران

همه نره ديوان و افسونگران****برفتند جادو سپاهي گران

دمنده سيه ديوشان پيشرو****همي به آسمان بركشيدند غو

جهاندار طهمورث بافرين****بيامد كمربستهٔ جنگ و كين

يكايك بياراست با ديو چنگ****نبد جنگشان را فراوان درنگ

ازيشان دو بهره به افسون ببست****دگرشان به گرز گران كرد پست

كشيدندشان خسته و بسته خوار****به جان خواستند آن زمان زينهار

كه ما را مكش تا يكي نو هنر****بياموزي از ما كت آيد به بر

كي نامور دادشان زينهار****بدان تا نهاني كنند آشكار

چو آزاد گشتند از بند او****بجستند ناچار پيوند او

نبشتن به خسرو بياموختند****دلش را به دانش برافروختند

نبشتن يكي نه كه نزديك سي****چه رومي چه تازي و چه پارسي

چه سغدي چه چيني و چه پهلوي****ز هر گونه اي كان همي بشنوي

جهاندار سي سال ازين بيشتر****چه گونه پديد آوريدي هنر

برفت و سرآمد برو روزگار****همه رنج او ماند ازو يادگار

پادشاهي يزدگرد هجده سال بود

بخش 1 - پادشاهي يزدگرد هجده سال بود

چو شد پادشا بر جهان يزدگرد****سپاه پراگنده را كرد گرد

نشستند با موبدان و ردان****بزرگان و سالاروش بخردان

جهانجوي بر تخت زرين نشست****در

رنج و دست بدي را ببست

نخستين چنين گفت كن كز گناه****برآسود شد ايمن از كينه خواه

هر آنكس كه دل تيره دارد ز رشك****مر آن درد را دور باشد پزشك

كه رشك آورد آز و گرم و گداز****دژ آگاه ديوي بود ديرساز

هرآن چيز كنت نيايد پسند****دل دوست و دشمن بر آن برمبند

مدارا خرد را برابر بود****خرد بر سر دانش افسر بود

به جاي كسي گر تو نيكي كني****مزن بر سرش تا دلش نشكني

چو نيكي كنش باشي و بردبار****نباشي به چشم خردمند خوار

اگر بخت پيروز ياري دهد****مرا بر جهان كامگاري دهد

يكي دفتري سازم از راستي****كه بندد در كژي و كاستي

همي داشت يك چند گيتي بداد****زمانه بدو شاد و او نيز شاد

به هر سو فرستاد بي مر سپاه****همي داشت گيتي ز دشمن نگاه

ده و هشت بگذشت سال از برش****به پاييز چون تيره گشت افسرش

بزرگان و دانندگان را بخواند****بر تخت زرين به زانو نشاند

چنين گفت كين چرخ ناپايدار****نه پرورده داند نه پرودگار

به تاج گرانمايگان ننگرد****شكاري كه يابد همي بشكرد

كنون روز من بر سر آيد همي****به نيرو شكست اندر آيد همي

سپردم به هرمز كلاه و نگين****همه لشكر و گنج ايران زمين

همه گوش داريد و فرمان كنيد****ز پيمان او رامش جان كنيد

اگر چند پيروز با فر و يال****ز هرمز فزونست چندي به سال

ز هرمز همي بينم آهستگي****خردمندي و داد و شايستگي

بگفت اين و يك هفته زان پس بزيست****برفت و برو تخت چندي گريست

اگر صد بماني و گر بيست وپنج****ببايدت رفتن ز جاي سپنج

هران چيز كيد همي در شمار****سزد گر نخواني ورا پايدار

بخش 2 - پادشاهي هرمز يك سال بود

چو هرمز برآمد به تخت پدر****به سر برنهاد آن كيي تاج زر

چو پيروز را ويژه گفتي ز خشم****همي آب رشك اندر آمد به چشم

سوي شاه هيتال شد

ناگهان****ابا لشكر و گنج و چندي مهان

چغاني شهي بد فغانيش نام****جهانجوي با لشكر و گنج و كام

فغانيش را گفت كاي نيك خواه****دو فرزند بوديم زيباي گاه

پدر تاج شاهي به كهتر سپرد****چو بيدادگر بد سپرد و بمرد

چو لشكر دهي مر مرا گنج هست****سليح و بزرگي و نيروي دست

فغاني بدو گفت كه آري رواست****جهاندار هم بر پدر پادشاست

به پيمان سپارم سپاهي تو را****نمايم سوي داد راهي تو را

كه باشد مرا ترمذ و ويسه گرد****كه خون عهد اين دارم از يزدگرد

بدو گفت پيروز كري رواست****فزون زان بتو پادشاهي سزاست

بدو داد شمشيرزن سي هزار****ز هيتاليان لشكري نامدار

سپاهي بياورد پيروزشاه****كه از گرد تاريك شد چرخ ماه

برآويخت با هرمز شهريار****فراوان ببودستشان كارزار

سرانجام هرمز گرفتار شد****همه تاجها پيش او خوار شد

چو پيروز روي برادر بديد****دلش مهر پيوند او برگزيد

بفرمود تا بارگي برنشست****بشد تيز و ببسود رويش بدست

فرستاد بازش بايوان خويش****بدو خوانده بد عهد و پيمان خويش

بخش 3 - پادشاهي پيروز بيست و هفت سال بود

بيامد بتخت كيي برنشست****چنان چون بود شاه يزدان پرست

نخستين چنين گفت با مهتران****كه اي پرهنر پاكدل سروران

همي خواهم از داور بي نياز****كه باشد مرا زندگاني دراز

كه كه را به كه دارم و مه به مه****فراوان خرد باشدم روز به

سر مردمي بردباري بود****سبك سر هميشه بخواري بود

ستون خرد داد و بخشايشست****در بخشش او را چو آرايشست

زبان چرب و گويندگي فر اوست****دليري و مردانگي پر اوست

هران نامور كو ندارد خرد****ز تخت بزرگي كجا برخورد

خردمند هم نيز جاويد نيست****فري برتر از فر جمشيد نيست

چو تاجش به ماه اندر آمد بمرد****نشست كيي ديگري را سپرد

نماند برين خاك جاويد كس****ز هر بد به يزدان پناهيد و بس

همي بود يك سال با داد و پند****خردمند وز هر بدي بي گزند

دگر سال روي هوا خشك شد****به جو اندرون آب چون

مشك شد

سه ديگر همان و چهارم همان****ز خشكي نبد هيچكس شادمان

هوا را دهان خشك چون خاك شد****ز تنگي به جو آب ترياك شد

ز بس مردن مردم و چارپاي****پيي را نديدند بر خاك جاي

شهنشاه ايران چو ديد آن شگفت****خراج و گزيت از جهان برگرفت

به هر سو كه انبار بودش نهان****ببخشيد بر كهتران و مهان

خروشي برآمد ز درگاه شاه****كه اي نامداران با دستگاه

غله هرچ داريد پيدا كنيد****ز دينار پيروز گنج آگنيد

هر آنكس كه دارد نهاني غله****وگر گاو و گر گوسفند و گله

به نرخي فروشد كه او را هواست****كه از خوردني جانور بي نواست

به هر كارداري و خودكامه اي****فرستاد تازان يكي نامه اي

كه انبارها برگشايند باز****به گيتي برآنكس كه هستش نياز

كسي گر بميرد بنايافت نان****ز برنا و از پير مرد و زنان

بريزم ز تن خون انباردار****كجا كار يزدان گرفتست خوار

بفرمود تا خانه بگذاشتند****به دشت آمد و دست برداشتند

همي به آسمان اندر آمد خروش****ز بس مويه و درد و زاري و جوش

ز كوه و بيابان وز دشت و غار****ز يزدان همي خواستي زينهار

برين گونه تا هفت سال از جهان****نديدند سبزي كهان و مهان

بهشتم بيامد مه فوردين****برآمد يكي ابر با آفرين

همي در باريد بر خاك خشك****همي آمد از بوستان بوي مشك

شده ژاله برگل چو مل در قدح****همي تافت از ابر قوس قزح

زمانه برست از بد بدگمان****به هرجاي بر زه نهاده كمان

چو پيروز ازان روز تنگي برست****بر آرام بر تخت شاهي نشست

يكي شارستان كرد پيروز كام****بفرمود كو را نهادند نام

جهاندار گوينده گفت اين ريست****كه آرمام شاهان فرخ پيست

دگر كرد بادان پيروزنام****خنيده بهرجايش آرام و كام

كه اكنونش خواني همي اردبيل****كه قيصر بدو دارد از داد ميل

چو اين بومها يكسر آباد كرد****دل مردم پر خرد شاد كرد

درم داد با لشكر نامدار****سوي

جنگ جستن برآراست كار

بدان جنگ هرمز بدي پيش رو****همي رفت با كارسازان نو

قباد از پس پشت پيروز شاه****همي راند چون باد لشكر به راه

كه پيروز را پاك فرزند بود****خردمند شاخي برومند بود

بلاش از بر تخت بنشست شاد****كه كهتر پسر بود با مهر و داد

يكي پارسي بود بس نامدار****ورا سوفزا خواندي شهريار

بفرمود پيروز كايدر بباش****چو دستور شايسته نزد بلاش

سپه را سوي جنگ تركان كشيد****همي تاج و تخت كيي را سزيد

همي راند با لشكر و گنج و ساز****كه پيكار جويند با خوشنواز

نشاني كه بهرام يل كرده بود****ز پستي بلندي برآورده بود

نبشته يكي عهد شاهنشهان****كه از ترك و ايرانيان در جهان

كسي زين نشان هيچ برنگذرد****كزان رود برتر زمين نشمرد

چو پيروز شيراوژن آنجا رسيد****نشان كردن شاه ايران بديد

چنين گفت يكسر بگردنكشان****كه از پيش تركان برين همنشان

مناره برآرم به شمشير و گنج****ز هيتال تا كس نباشد به رنج

چو باشد مناره به پيش برك****بزرگان به پيش من آرند چك

بگويم كه آن كرد بهرام گور****به مردي و دانايي و فر و زور

نمانم بجايي پي خوشنواز****به هيتال و ترك از نشيب و فراز

چو بشنيد فرزند خاقان كه شاه****ز جيحون گذر كرد خود با سپاه

همي بشكند عهد بهرام گور****بدان تازه شد كشتن و جنگ و شور

دبير جهانديده را خوشنواز****بفرمود تا شد بر او فراز

يكي نامه بنوشت با آفرين****ز دادار بر شهريار زمين

چنين گفت كز عهد شاهان داد****به گردي نخوانمت خسرونژاد

نه اين بود عهد نياكان تو****گزيده جهاندار و پاكان تو

چو پيمان آزادگان بشكني****نشان بزرگي به خاك افگني

مرا با تو پيمان ببايد شكست****به ناچار بردن بشمشير دست

به نامه ز هر كارش آگاه كرد****بسي هديه با نامه همراه كرد

سواري سراينده و سرفراز****همي رفت با نامهٔ خوشنواز

چو آن نامه برخواند پيروز شاه****برآشفت زان نامور

پيشگاه

فرستاده را گفت برخيز و رو****به نزديك آن مرد ديوانه شو

بگويش كه تا پيش رود برك****شما را فرستاد بهرام چك

كنون تا لب رود جيحون تو راست****بلندي و پستي و هامون تو راست

من اينك بيارم سپاهي گران****سرافراز گردان جنگ آوران

نمانم مگر سايهٔ خوشنواز****كه باشد بروي زمين بر دراز

فرستاده آمد بكردار گرد****شنيده سخنها همه ياد كرد

همي گفت يك چند با خوشنواز****ازان شاه گردنكش و ديرساز

چو گفتار بشنيد و نامه بخواند****سپاه پراگنده را برنشاند

بياورد لشكر به دشت نبرد****همان عهد را بر سر نيزه كرد

كه بستد نيايش ز بهرامشاه****كه جيحون ميانجيست ما را به راه

يكي مرد بينادل و چرب گوي****ز لشكر گزين كرد با آبروي

بدو گفت نزديك پيروز رو****به چربي سخن گوي و پاسخ شنو

بگويش كه عهد نياي تو را****بلند اختر و رهنماي تو را

همي بر سر نيزه پيش سپاه****بيارم چو خورشيد تابان به راه

بدان تا هر آنكس كه دارد خرد****به منشور آن دادگر بنگرد

مرا آفرين بر تو نفرين بود****همان نام تو شاه بي دين بود

نه يزدان پسندد نه يزدان پرست****نه اندر جهان مردم زيردست

كه بيداد جويد كسي در جهان****بپيچد سر از عهد شاهنشهان

به داد و به مردي چو بهرام شاه****كسي نيز ننهاد بر سر كلاه

برين بر جهاندار يزدان گواست****كه او را گوا خواستن ناسزاست

كه بيداد جويد همي جنگ من****چنين با سپه كردن آهنگ من

نباشي تو زين جنگ پيروزگر****نيابي مگر ز اختر نيك بر

ازين پس نخواهم فرستاد كس****بدين جنگ يزدان مرا يار بس

فرستاده با نامه آمد چو گرد****سخنها به پيروز بر ياد كرد

چو برخواند آن نامهٔ خوشنواز****پر از خشم شد شاه گردن فراز

فرستاده را گفت چندين سخن****نگويم جهانديده مرد كهن

كه از چاچ يك پي نهد نزد رود****به نوك سنانش فرستم درود

فرستاده آمد بر خوشنواز****فراوان

سخن گفت با او به راز

كه نزديك پيروز ترس خداي****نديدم نبودش كسي رهنماي

همه ديدمش جنگ جويد همي****به فرمان يزدان نگويد همي

چو بشندي زو اين سخن خوشنواز****به يزدان پناهيد و بردش نماز

چنين گفت كاي داور داد و پاك****تويي آفرينندهٔ هور و خاك

تو داني كه پيروز بيدادگر****ز بهرام بيشي ندارد هنر

پي او ز روي زمين برگسل****مه نيرو مه آهنگ جانش مه دل

سخنهاي بيداد گويد همي****بزرگي به شمشير جويد همي

به گرد سپه بر يكي كنده كرد****سرش را بپوشيد و آگنده كرد

كمندي فزون بود بالاي اوي****همان سي ارش كرده پهناي اوي

چو اين كرده شد نام يزدان بخواند****ز پيش سمرقند لشكر براند

وزان روي سرگشته پيروز شاه****همي راند چون باد لشكر به راه

وزين روي پر بيم دل خوشنواز****چنين تا بركنده آمد فراز

برآمد ز هردو سپه بوق و كوس****هوا شد ز گرد سپاه آبنوس

چنان تيرباران بد از هر دو روي****كه چون آب خون اندر آمد به جوي

چو نزديكي كنده شد خوشنواز****همي گفت با داور پاك راز

وزان روي چون باد پيروزشاه****همي تاخت با خوارمايه سپاه

چو آمد به نزديكي خوشنواز****سپهدار تركان ازو گشت باز

عنان را بپيچيد و بنمود پشت****پس او سپاه اندر آمد درشت

برانگيخت پس باره پيروزشاه****همي راند با گرز و رومي كلاه

به كنده در افتاد با چند مرد****بزرگان و شيران روز نبرد

چو نرسي برادرش و فرخ قباد****بزرگان و شاهان فرخ نژاد

برين سان نگون شد سر هفت شاه****همه نامداران زرين كلاه

وزان جايگه شاددل خوشنواز****به نزديكي كنده آمد فراز

برآورد زان كنده هر كس كه زيست****همان خاك بربخت ايشان گريست

بزرگان و پيكارجويان هران****كسي را كه در كنده آمد زمان

شكسته سر و پشت پيروزشاه****شه نامداران با تاج و گاه

ز شاهان نبد زنده جز كيقباد****شد آن لشكر و پادشاهي بباد

همي راند با كام

دل خوشنواز****سرافراز با لشكر رزمساز

به تاراج داده سپاه و بنه****نه كس ميسره ديد و نه ميمنه

ز ايرانيان چند بردند اسير****چه افگنده بر خاك و خسته به تير

نبايد كه باشد جهانجوي زفت****دل زفت با خاك تيره ست جفت

چنين آمد اين چرخ ناپايدار****چه با زيردست و چه با شهريار

بپيچاند آن را كه خود پرورد****اگر تو شوي پاسبان خرد

نماند برين خاك جاويد كس****تو را توشه از راستي باد و بس

چو بگذشت بركنده بر خوشنواز****سپاهش شد از خواسته بي نياز

به آهن ببستند پاي قباد****ز تخت و نژادش نكردند ياد

چو آگاهي آمد به ايران سپاه****ازان كنده و رزم پيروز شاه

خروشي برآمد ز كشور بدرد****ازان شهر ياران آزادمرد

چو اندر جهان اين سخن گشت فاش****فرود آمد از تخت زرين بلاش

همه گوشت بازو به دندان بكند****همي ريخت بر تخت خاك نژند

سپاهي و شهري ز ايران بدرد****زن و مرد و كودك همي مويه كرد

همه كنده موي و همه خسته روي****همه شاه جوي و همه راه جوي

كه تا چون گريزند ز ايران زمين****گرآيند لشكر ازان دشت كين

بخش 4 - پادشاهي بلاش پيروز چهار سال بود

چو بنشست با سوگ ماهي بلاش****سرش پر ز گرد و رخش پرخراش

سپاه آمد و موبد موبدان****هر آنكس كه بود از رد و بخردان

فراوان بگفتند با او ز پند****سخنها كه بودي ورا سودمند

بران تخت شاهيش بنشاندند****بسي زر و گوهر برافشاندند

چو بنشست بر گاه گفت اي ردان****بجوييد راي و دل بخردان

شما را بزرگيست نزديك من****چو روشن شود راي تاريك من

به گيتي هر آنكس كه نيكي كند****بكوشد كه تا راي ما نشكند

هر آنكس كجا باشد او بدسگال****كه خواهد همي كار خود را همال

نخستين به پندش توانگر كنم****چو نپذيرد از خونش افسر كنم

هرآنگه كه زين لشكر دين پرست****بنالد بر ما يكي زيردست

دل مرد بيدادگر بشكنم****همه بيخ و شاخش

ز بن بركنم

مباشيد گستاخ با پادشا****بويژه كسي كو بود پارسا

كه او گاه زهرست و گه پاي زهر****مجوييد از زهر ترياك بهر

ز گيتي تو خوشنودي شاه جوي****مشو پيش تختش مگر تازه روي

چو خشم آورد شاه پوزش گزين****همي خوان به بيداد و دادآفرين

هرآنگه كه گويي كه دانا شدم****به هر دانشي بر توانا شدم

چنان دان كه نادان تري آن زمان****مشو بر تن خويش بر بدگمان

وگر كار بنديد پند مرا****سخن گفتن سودمند مرا

ز شاهان داننده يابيد گنج****كسي را ز دانش نديدم به رنج

برو مهتران آفرين خواندند****ز دانايي او فرو ماندند

برفتند خشنود ز ايوان اوي****به يزدان سپرده تن و جان اوي

بدآنگه كه پيروز شد سوي جنگ****يكي پهلوان جست با راي و سنگ

كه باشد نگهبان تخت و كلاه****بلاش جوان را بود نيكخواه

بدان كار شايسته بد سوفزاي****يكي نامور بود پاكيزه راي

جهانديده از شهر شيراز بود****سپهبددل و گردن افراز بود

هم او مرزبان بد بزابلستان****ببست و بغزنين و كابلستان

چو آگاهي آمد سوي سوفزاي****ز پيروز بي راي و بي رهنماي

ز مژگان سرشكش برخ برچكيد****همه جامهٔ پهلوي بردريد

ز سر برگرفتند گردان كلاه****به ماتم نشستند با سوگ شاه

همي گفت بر كينهٔ شهريار****بلاش جوان چون بود خواستار

بدانست كان كار بي سود شد****سر تاج شاهي پر از دود شد

سپاه پراگنده را گرد كرد****بزد كوس وز دشت برخاست گرد

فراز آمدش تيغزن صد هزار****همه جنگجوي از در كارزار

درم داد و آن لشكر آباد كرد****دل مردم كينه ور شاد كرد

فرستاده اي خواند شيرين زبان****خردمند و بيدار و روشن روان

يكي نامه بنوشت پر داغ و درد****دو ديده پر از آب و رخسار زرد

به نامه درون پندها ياد داد****ز جمشيد و كيخسرو كيقباد

وزان پس فرستاد نزد بلاش****كه شاها تو از مرگ غمگين مباش

كه اين مرگ هر كس نخواهد چشيد****شكيبايي و نام بايد گزيد

ز باد آمده باز گردد بدم****يكي

داد خواندش و ديگر ستم

كنون من به دستوري شهريار****بسيجم برين گونه بر كارزار

كزين كينه و خون پيروز شاه****بنالد ز چرخ روان هور و ماه

فرستاده زين روي برداشت پاي****وزان سوي گريان بشد باز جاي

بياراست لشكر چو پر تذرو****بيامد ز زاولستان سوي مرو

يكي مرد بگزيد بيداردل****كه آهسته دارد به گفتار دل

نويسندهٔ نامه را گفت خيز****كه آمد سر خامه را رستخيز

يكي نامه بنويس زي خوشنواز****كه اي بي خرد روبه ديوساز

گنهكار كردي به يزدان تنت****شود مويه گر بر تو پيراهنت

به شاه آنك تو كردي اي بيوفا****ببيني كنون زور تيغ جفا

به كشتي شهنشاه را بي گناه****نبيره جهاندار بهرام شاه

يكي كين نو ساختي در جهان****كه آن كينه هرگز نگردد نهان

چرا پيش او چون يكي چابلوس****نرفتي چو برخاست آواي كوس

نياي تو زين خاندان زنده بود****پدر پيش بهرام پاينده بود

من اينك به مرو آمدم كينه خواه****نماند به هيتاليان تاج و گاه

اسيران و آن خواسته هرچ هست****كه از رزمگاه آمدستت بدست

همه بازخواهم به شمشير كين****بخ مرو آورم خاك توران زمين

نمانم جهان را بفرزند تو****نه بر دوده و خويش و پيوند تو

بفرمان يزدان ببرم سرت****ز خون همچو دريا كنم كشورت

نه كين باشد اين چند گويم دراز****كه از كين پيروز با خوشنواز

شود زير خاك پي من تباه****به يزدان روانش بود دادخواه

فرستاده با نامهٔ سوفزاي****بيامد چو شير دلاور ز جاي

چو آشفته آمد بر خوشنواز****بشد پيش تخت و ببردش نماز

بدو داد پس نامهٔ سوفزاي****همي بود يك چند پيشش بپاي

نويسندهٔ نامه را داد و گفت****كه پنهان بگوي آنچ نرمست و زفت

به مهتر چنين گفت مرد دبير****كه اين نامه پر گرز و تيغست و تير

شكسته شد آن مرد جنگ آزماي****ازان پر سخن نامهٔ سوفزار

هم اندر زمان زود پاسخ نبشت****سخن هرچ بود اندرو خوب و زشت

نخستين

چنين گفت كز كردگار****بترسيم وز گردش روزگار

كه هر كس كه بودست يزدان پرست****نياورد در عهد شاهان شكست

فرستادمش نامهٔ پندمند****دگر عهد آن شهريار بلند

برو خوار بود آنچ گفتم سخن****هم انديشهٔ روزگار كهن

چو او كينه ور گشت و من چاره جوي****سپه را چو روي اندر آمد به روي

به پيروز بر اختر آشفته شد****نه بركام من شاه تو كشته شد

چو بشكست پيمان شاهان داد****نبود از جوانيش يك روز شاد

نيامد پسند جهان آفرين****تو گويي كه بگرفت پايش زمين

هر آنكس كه عهد نيا بشكند****سر راستي را بپاي افگند

چو پيروز باشد به دشت نبرد****شكسته بكنده درون پر ز گرد

گر آيي تو ايدر هم آراستست****نه جنگ و نه جنگ آوران كاستست

فرستاده با نامه تازان ز جاي****به يك هفته آمد سوي سوفزاي

چو برخواند آن نامه را پهلوان****به دشنام بگشاد گويا زبان

ز ميدان خروشيدن گاودم****شنيدند و آواي رويينه خم

بكش ميهن آورد چندان سپاه****كه بر چرخ خورشيد گم كرد راه

برين همنشان روز بگذاشتند****همي راه را خانه پنداشتند

چو آگاهي آمد سوي خوشنواز****به دشت آمد و جنگ را كرد ساز

به پيكند شد رزمگاهي گزيد****كه چرخ روان روي هامون نديد

وزين روي پر كينه دل سوفزاي****به كردار باد اندر آمد ز جاي

چو شب تيره شد پهلوان سپاه****به پيلان آسوده بربست راه

طلايه همي گشت بر هر دو سوي****جهان شد پر آواز پرخاشجوي

غو پاسبانان و بانگ جرس****همي آمد از دور بر پيش و پس

چنين تا پديد آمد از ميغ شيد****در و دشت شد چون بلور سپيد

دو لشكر همي جنگ را ساختند****درفش بزرگي برافراختند

از آواز گردان پرخاشخر****بدريد مر اژدها را جگر

هوا دام كركس شد از پر تير****زمين شد ز خون سران آبگير

ز هر سو ز مردان تلي كشته بود****كرا از جهان روز برگشته بود

بجنبيد بر قلبگه سوفزاي****يكايك سپاه اندر

آمد ز جاي

وزان روي با تيغ كين خوشنواز****بپيچيد و آمد به تنگي فراز

يكي تيغ زد بر سرش سوفزاي****سپاه اندر آمد به تندي ز جاي

بجست از كف تيغزن خوشنواز****به شيب اندر انداخت اسب از فراز

بديد آنك شد روزگارش درشت****عنان را بپيچيد و بنمود پشت

چو باد دمان از پسش سوفزاي****همي تاخت با نيزهٔ سرگراي

بسي كرد زان نامداران اسير****بسي كشته شد هم بپيكان و تير

همي تاخت تا پيش لشكر رسيد****بره بر بسي كشته و خسته ديد

ز بالا نگه كرد پس خوشنواز****سپه را به هامون نشيب و فراز

همه دشت پركشته و خواسته****شده دشت چون چرخ آراسته

سليح و كمرها و اسب و رهي****ستام و سنان و كلاه مهي

همي برد هر كس بر سوفزاي****تلي گشته چون كوه البرز جاي

ببخشيد يكسر همه بر سپاه****نكرد اندر آن چيز تركان نگاه

به لشكر چنين گفت كامروز كار****به كام ما بد از روزگار

چو خورشيد بنمايد از چرخ دست****برين دشت خيره نبايد نشست

به كين شهنشاه ايران شويم****برين دز به كردار شيران شويم

همه لشكرش دست بر برزدند****همي هر كسي راي ديگر زدند

برين همنشان تا ز خم سپهر****پديد آمد آن زيور تاج مهر

تبيره برآمد ز پرده سراي****نشست از بر باره بر سوفزاي

فرستاده اي آمد از خوشنواز****به نزديك سالار گردن فراز

كه از جنگ و پيكار و خون ريختن****نباشد جز از رنج و آويختن

دو مرد خردمند نيكو گمان****به دوزخ فرستيم هر دو روان

اگر بازجويي ز راه ردي****بداني كه آن كار بد ايزدي

نه بر باد شد كشته پيروزشاه****كز اختر سرآمد بدو سال و ماه

گنهكار شد زانك بشكست عهد****گزين كرد حنظل بينداخت شهد

كنون بودني بود و بر ما گذشت****خنك آنك گرد گذشته نگشت

اسيران وز خواسته هرچ بود****ز سيم و زر و گوهر نابسود

ز اسب و سليح و ز تاج

و ز تخت****كه آن روز بگذاشت پيروزبخت

فرستم همه نزد سالار شاه****سراپرده و گنج و پيل و سپاه

چو پيروزگر سوي ايران شوي****به نزديك شاه دليران شوي

نباشد مرا سوي ايران بسيچ****تو از عهد بهرام گردن مپيچ

شهنشاه گيتي ببخشيد راست****مرا ترك و چين است و ايران تو راست

چو بشنيد پيغام او سوفراز****بياورد لشكر به پرده سراي

فرستاده را گفت پيش سپاه****بگوي آنچ بشنيدي از رزمخواه

بيامد فرستادهٔ خوشنواز****بگفت آنچ بود آشكارا و راز

چنين گفت لشكر كه فرمان تو راست****بدين آشتي راي و پيمان تو راست

به ايران نداند كسي از تو به****بما بر تويي شاه و سالار و مه

چنين گفت با سركشان سوفزاي****كه امروز ما را جزين نيست راي

كزيشان ازين پس نجوييم جنگ****به ايران بريم اين سپه بي درنگ

كه در دست ايشان بود كيقباد****چو فرزند پيروز خسرو نژاد

همان موبد موبدان اردشير****ز لشكر بزرگان برنا و پير

اگر جنگ سازيم با خوشنواز****شودكار بي سود بر ما دراز

كشد آنك دارد ز ايران اسير****قباد جهانجوي چون اردشير

اگر نيستي در ميانه قباد****ز موبد نكردي دل و مغز ياد

گر او را ز تركان بد آيد بروي****نماند به ايران جز از گفت و گوي

يكي ننگ باشد كه تا رستخيز****بماند ميان دليران ستيز

فرستاده را نغز پاسخ دهيم****درين آشتي راي فرخ نهيم

مگر باز بينيم روي قباد****كه بي او سر پادشاهي مباد

همان موبد پاكدل اردشير****كسي را كه بينيد برنا و پير

فرستاده را خواند پس پهلوان****سخن گفت با او به شيرين زبان

چنين گفت كاين ايزدي بود و بس****جهان بد سگالد نگويد بكس

بزرگان ايران كه هستند اسير****قبادست با نامدار اردشير

دگر هر كه داريد بر ناي بند****فرستيد سوي منش ارجمند

دگر خواسته هرچ داريد نيز****ز دينار وز تاج و هرگونه چيز

يكايك فرستيد نزديك من****به پيش بزرگان اين انجمن

به

تاراج و كشتن نيازيم دست****كه ما بي نيازيم و يزدان پرست

ز جيحون به روز دهم بگذريم****وزان پس پيي خاك را نسپريم

همه هرچ گفتم تو را گوش دار****چو رفتي يكايك برو برشمار

فرستاده هم در زمان گشت باز****بيامد گرازان بر خوشنواز

بگفت آنچ بشنيد وزو گشت شاد****همانگاه برداشت بند قباد

همان خواسته سر به سر گرد كرد****كجا يافت از خاك و دشت نبرد

همان تخت با تاج پيروز شاه****چو چيز پراگندهٔ آن سپاه

فرستاد يكسر سوي سوفزاي****به دست يكي مرد پاكيزه راي

چو لشكر بديدند روي قباد****ز ديدار او انجمن گشت شاد

بزرگان همه خيمه بگذاشتند****همه دست بر آسمان داشتند

كه پور شهنشاه را بي گزند****بديدند با هرك بد ارجمند

همانگه فروهشت پرده سراي****سپهبد باسب اندر آورد پاي

ز جيحون گذر كرد پيروز و شاد****ابا نامور موبد و كيقباد

چو آگاهي آمد به ايران زمين****ازان نيك پي مهتر بفرين

همان جنگ و پيكار با خوشنواز****ز راي چنان مرد نيرنگ ساز

همان موبد موبدان اردشير****اسيران كه بودند برنا و پير

كه از جنگ برگشت پيروز و شاد****گشاده شد از بند پاي قباد

بياورد و اكنون ز جيحون گذشت****ز ايران سپاهست بر كوه و دشت

خروشي ز ايران برآمد كه گوش****تو گفتي همي كر شود زان خروش

بزرگان فرزانه برخاستند****پذيره شدن را بياراستند

بلاش آن زمان تخت زرين نهاد****كه تا برنشيند برو كيقباد

چو آمد به شهر اندرون سوفزاي****بزرگان برفتند يك سر ز جاي

پذيره شدن را بياراست شاه****همي رفت با آنك بودش سپاه

بلاش آن زمان ديد روي قباد****رها گشته از بند پيروز و شاد

مر او را سبك شاه در برگرفت****ز هيتال و چين دست بر سر گرفت

ز راه اندر ايوان شاه آمدند****گشاده دل و نيك خواه آمدند

بفرمود تا خوان بياراستند****مي و رود و رامشگران خواستند

همي بود جشني نه بر آرزوي****ز تيمار پيروز آزاده خوي

همه چامه گر سوفزا را ستود****ببربط همي

رزم تركان سرود

مهان را همه چشم بر سوفزاي****ازو گشته شاد و بدو داده راي

همه شهر ايران بدو گشت باز****كسي را كه بد كينهٔ خوشنواز

بدان پهلوان دل همي شاد كرد****روان را ز انديشه آزاد كرد

ببد سوفزاي از جهان بي همال****همي رفت زين گونه تا چار سال

نبودي جز آن چيز كو خواستي****جهان را به راي خود آراستي

چر فرمان او گشت در شهر فاش****به خوبي بپرداخت گاه از بلاش

بدو گفت شاهي نراني همي****بدان را ز نيكان نداني همي

همي پادشاهي به بازي كني****ز پري وز بي نيازي كني

قباد از تو در كار داناترست****بدين پادشاهي تواناترست

به ايوان خويش اندر آمد بلاش****نيارست گفتن كه ايدر مباش

همي گفت بي رنج تخت اين بود****كه بي كوشش و درد و نفرين بود

پادشاهي يزدگرد

بخش 1

چو بگذشت زو شاه شد يزدگرد****به ماه سفندار مذ روز ارد

چه گفت آن سخنگوي مرد دلير****چو از گردش روز برگشت سير

كه باري نزادي مرا مادرم****نگشتي سپهر بلند از برم

به پرگار تنگ و ميان دو گوي****چه گويم جز از خامشي نيست روي

نه روز بزرگي نه روز نياز****نماند همي بركسي بر دراز

زمانه زمانيست چون بنگري****ندارد كسي آلت داوري

به ياراي خوان و به پيماي جام****ز تيمار گيتي مبر هيچ نام

اگر چرخ گردان كشد زين تو****سرانجام خاكست بالين تو

دلت را به تيمار چندين مبند****بس ايمن مشو بر سپهر بلند

كه با پيل و با شيربازي كند****چنان دان كه از بي نيازي كند

تو بيجان شوي او بماند دراز****درازست گفتار چندين مناز

تو از آفريدون فزونتر نه اي****چو پرويز باتخت و افسر نه اي

به ژرفي نگه كن كه با يزدگرد****چه كرد اين برافراخته هفت گرد

چو بر خسروي گاه بنشست شاد****كلاه بزرگي به سر برنهاد

چنين گفت كز دور چرخ روان****منم پاك فرزند نوشين روان

پدر بر پدر پادشاهي مراست****خور

و خوشه و برج ماهي مراست

بزرگي دهم هر كه كهتر بود****نيازارم آن راكه مهتر بود

نجويم بزرگي و فرزانگي****همان رزم و تندي و مردانگي

كه بركس نماند همي زور و بخت****نه گنج و نه ديهيم شاهي نه تخت

همي نام جاويد بايد نه كام****بينداز كام و برافراز نام

برين گونه تا سال شد بر دو هشت****همي ماه و خورشيد بر سر گذشت

بخش 10

يكي پهلوان بود گسترده كام****نژادش ز طرخان و بيژن بنام

نشستش به شهر سمرقند بود****بران مرز چنديش پيوند بود

چو ماهوي بدبخت خودكامه شد****ازو نزد بيژن يكي نامه شد

كه اي پهلوان زادهٔ بي گزند****يكي رزم پيش آمدت سودمند

كه شاه جهان با سپاه اي درست****ابا تاج و گاهست و با افسرست

گرآيي سر و تاج و گاهش تو راست****همان گنج و چتر سياهش تو راست

چو بيژن نگه كرد و آن نامه ديد****جهان پيش ماهوي خودكامه ديد

به دستور گفت اي سر راستان****چه داري بياد اندرين داستان

بياري ماهوي گر من سپاه****برانم شود كارم ايدر تباه

به من بركند شاه چيني فسوس****مرا بي منش خواند و چاپلوس

وگرنه كنم گويد از بيم كرد****همي ترسد از روز ننگ و نبرد

چنين داد دستور پاسخ بدوي****كه اي شير دل مرد پرخاشجوي

از ايدر تو را ننگ باشد شدن****به ياري ماهوي و باز آمدن

ببرسام فرماي تا با سپاه****بياري شود سوي آن رزمگاه

به گفتار سوري شوي سوي جنگ****سبكسار خواند تار مرد سنگ

چنين گفت بيژن كه اينست راي****مرا خود نجنبيد بايد ز جاي

ببرسام فرمود تا ده هزار****نبرده سواران خنجرگزار

به مرو اندرون ساز جنگ آورد****مگر گنج ايران به چنگ آورد

سپاه از بخارا چوپران تذرو****بيامد به يك هفته تا شهر مرو

شب تيره هنگام بانگ خروس****از آن مرز برخاست آواز كوس

جهاندار زين خود نه آگاه بود****كه ماهوي سوريش بدخواه

بود

به شبگير گاه سپيده دمان****سواري سوي خسرو آمد دوان

كه ماهوي گويد كه آمد سپاه****ز تركان كنون برچه رايست شاه

سپهدار خانست و فغفور چين****سپاهش همي بر نتابد زمين

بر آشفت و جوشن بپوشيد شاه****شد از گرد گيتي سراسر سياه

چو نيروي پرخاش تركان بديد****بزد دست و تيغ از ميان بركشيد

به پيش سپاه اندر آمد چو پيل****زمين شد به كردار درياي نيل

چو بر لشكر ترك بر حمله برد****پس پشت او در نماند ايچ گرد

همه پشت بر تاجور گاشتند****ميان سوارانش بگذاشتند

چو برگشت ماهوي شاه جهان****بدانست نيرنگ او در نهان

چنين بود ماهوي را راي و راه****كه او ماند اندر ميان سپاه

شهنشاه در جنگ شد ناشكيب****همي زد به تيغ و به پاي و ركيب

فراوان از آن نامداران بشكت****چو بيچاره تر گشت بنمود پشت

ز تركان بسي بود در پشت اوي****يكي كابلي تيغ در مشت اوي

همي تاخت جوشان چو از ابر برق****يكي آسيا بد برآن آب زرق

فرود آمد از باره شاه جهان****ز بدخواه در آسيا شد نهان

سواران بجستن نهادند روي****همه زرق ازو شد پر از گفت و گوي

ازو بازماند اسپ زرين ستام****همان گرز و شمشير زرين نيام

بجستنش تركان خروشان شدند****از آن باره و ساز جوشان شدند

نهان گشته در خانهٔ آسيا****نشست از بر خشك لختي گيا

چنين است رسم سراي فريب****فرازش بلند و نشيبش نشيب

بدانگه كه بيدار بد بخت اوي****بگردون كشيدي فلك تخت اوي

كنون آسيابي بيامدش بهر****ز نوشش فراوان فزون بود زهر

چه بندي دل اندر سراي فسوس****كه هم زمان به گوش آيد آواز كوس

خروشي برآيد كه بربند رخت****نبيني به جز دخمهٔ گور تخت

دهان ناچريده دوديده پرآب****همي بود تا بركشيد آفتاب

گشاد آسيابان در آسيا****به پشت اندرون بار و لختي گيا

فرومايه اي بود خسرو به نام****نه تخت و نه گنج و نه تاج

و نه كام

خور خويش زان آسيا ساختي****به كاري جزين خود نپرداختي

گوي ديد برسان سرو بلند****نشسته به ران سنگ چون مستمند

يكي افسري خسروي بر سرش****درفشان ز ديباي چيني برش

به پيكر يكي كفش زرين بپاي****ز خوشاب و زر آستين قباي

نگه كرد خسرو بدو خيره ماند****بدان خيرگي نام يزدان بخواند

بدو گفت كاي شاه خورشيد روي****برين آسيا چون رسيدي تو گوي

چه جاي نشستت بود آسيا****پر از گندم و خاك و چندي گيا

چه مردي به دين فر و اين برز و چهر****كه چون تو نبيند همانا سپهر

از ايرانيانم بدو گفت شاه****هزيمت گرفتم ز توران سپاه

بدو آسيابان به تشوير گفت****كه جز تنگ دستي مرانيست جفت

اگر نان كشكينت آيد به كار****ورين ناسزا ترهٔ جويبار

بيارم جزين نيز چيزي كه هست****خروشان بود مردم تنگ دست

به سه روز شاه جهان را ز رزم****نبود ايچ پردازش خوان و بزم

بدو گفت شاه آنچ داري بيار****خورش نيز با به رسم آيد به كار

سبك مرد بي مايه چبين نهاد****برو تره و نان كشكين نهاد

برسم شتابيد و آمد به راه****به جايي كه بود اندران واژگاه

بر مهتر زرق شد بي گذار****كه برسم كند زو يكي خواستار

بهر سو فرستاد ماهوي كس****ز گيتي همي شاه را جست و بس

از آن آسيابان بپرسيد مه****كه برسم كرا خواهي اي روزبه

بدو گفت خسرو كه در آسيا****نشستست كنداوري برگيا

به بالا به كردار سرو سهي****به ديد را خورشيد با فرهي

دو ابرو كمان و دو نرگس دژم****دهن پر ز باد ابروان پر زخم

برسم همي واژ خواهد گرفت****سزد گر بماني ازو در شگفت

يكي كهنه چبين نهادم به پيش****برو نان كشكين سزاوار خويش

بدو گفت مهتركز ايدر بپوي****چنين هم به ماهوي سوري بگوي

نبايد كه آن بد نژاد پليد****چو اين بشنود گوهر آرد پديد

سبك

مهتر او را بمردي سپرد****جهان ديده را پيش ماهوي برد

بپرسيد ماهوي زين چاره جوي****كه برسم كرا خواستي راست گوي

چنين داد پاسخ ورا ترسكار****كه من بار كردم همي خواستار

در آسيا را گشادم به خشم****چنان دان كه خورشيد ديدم به چشم

دو نرگس چونر آهو اندر هراس****دو ديده چو از شب گذشته سه پاس

چو خورشيد گشتست زو آسيا****خورش نان خشك و نشستش گيا

هر آنكس كه او فر يزدان نديد****ازين آسيابان ببايد شنيد

پر از گوهر نابسود افسرش****ز ديباي چيني فروزان برش

بهاريست گويي در ارديبهشت****به بالاي او سرو دهقان نكشت

بخش 11

چو ماهوي دل را برآورد گرد****بدانست كو نيست جز يزدگرد

بدو گفت بشتاب زين انجمن****هم اكنون جدا كن سرش را ز تن

و گرنه هم اكنون ببرم سرت****نمانم كسي زنده از گوهرت

شنيدند ازو اين سخن مهتران****بزرگان بيدار و كنداوران

همه انجمن گشت ازو پر ز خشم****زبان پر ز گفتار و پر آب چشم

بكي موبدي بود را دوي نام****به جان و خرد برنهادي لگام

به ماهوي گفت اي بد انديش مرد****چرا ديو چشم تو را تيره كرد

چنان دان كه شاهي و پيغمبري****دو گوهر بود در يك انگشتري

ازين دو يكي را همي بشكني****روان و خرد را به پا افگني

نگر تا چه گويي بپرهيز ازين****مشو بد گمان با جهان آفرين

نخستين ازو بر تو آيد گزند****به فرزند ماني يكي كشتمند

كه بارش كبست آيد وبرگ خون****به زودي سرخويش بيني نگون

همي دين يزدان شود زو تباه****همان برتو نفرين كند تاج و گاه

برهنه شود درجهان زشت تو****پسر بدرود بي گمان كشت تو

يكي دين وري بود يزدان پرست****كه هرگز نبردي به بد كار دست

كه هرمزد خراد بدنام او****بدين اندرون بود آرام او

به ماهوي گفت اي ستمگاره مرد****چنين از ره پاك يزدان مگرد

همي تيره بينم دل

و هوش تو****همي خار بينم در آغوش تو

تنومند و بي مغز و جان نزار****همي دود ز آتش كني خواستار

تو را زين جهان سرزنش بينم آز****ببر گشتنت گرم و رنج گداز

كنون زندگانيت ناخوش بود****چو رفتي نشستت در آتش بود

نشست او و شهر وي بر پاي خاست****به ماهوي گفت اين دليري چراست

شهنشاه را كارزار آمدي****ز خان و ز فغفور يار آمدي

ازين تخمهٔ بي كس بسي يافتند****كه هرگز بكشتنش نشتافتند

توگر بنده اي خون شاهان مريز****كه نفرين بود بر تو تا رستخيز

بگفت اين و بنشست گريان به درد****پر از خون دل و مژه پر آب زرد

چو بنشست گريان بشد مهرنوش****پر از درد با ناله و با خروش

به ماهوي گفت اي بد بد نژاد****كه نه راي فرجام داني نه داد

ز خون كيان شرم دارد نهنگ****اگر كشته بيند ندرد پلنگ

ايا بتر از دد به مهر و به خوي****همي گاه شاه آيدت آرزوي

چو بر دست ضحاك جم كشته شد****چه مايه سپهر از برش گشته شد

چو ضحاك بگرفت روي زمين****پديد آمد اندر جهان آبتين

بزاد آفريدون فرخ نژاد****جهان را يكي ديگر آمد نهاد

شنيدي كه ضحاك بيدادگر****چه آورد از آن خويشتن را به سر

برو سال بگذشت ما نا هزار****به فرجام كار آمدش خواستار

و ديگر كه تور آن سرافراز مرد****كجا آز ايران و را رنجه كرد

همان ايرج پاك دين رابكشت****برو گردش آسمان شد درشت

منوچهر زان تخمهٔ آمد پديد****شد آن بند بد را سراسر كليد

سه ديگر سياوش ز تخم كيان****كمر بست بي آرزو در ميان

به گفتار گرسيوز افراسياب****ببرد از روان و خرد شرم و آب

جهاندار كيخسرو از پشت اوي****بيامد جهان كرد پرگفت و گوي

نيا را به خنجر به دونيم كرد****سركينه جويان پر از بيم كرد

چهارم سخن كين ارجاسپ بود****كه ريزنده خون

لهراسپ بود

چو اسفنديار اندر آمد به جنگ****ز كينه ندادش زماني درنگ

به پنجم سخن كين هرمزد شاه****چو پرويز را گشن شد دستگاه

به بندوي و گستهم كرد آنچ كرد****نيا سايد اين چرخ گردان ز گرد

چو دستش شد او جان ايشان ببرد****در كينه را خوار نتوان شمرد

تو را زود ياد آيد اين روزگار****به پيچي ز انديشهٔ نابكار

توزين هرچ كاري پسر بدرود****زمانه زماني همي نغنود

به پرهيز زين گنج آراسته****وزين مردري تاج و اين خواسته

همي سر به پيچي به فرمان ديو****ببري همي راه گيهان خديو

به چيزي كه برتو نزيبد همي****نداني كه ديوت فريبد همي

به آتش نهال دلت را مسوز****مكن تيره اين تاج گيتي فروز

سپاه پراگنده راگرد كن****وزين سان كه گفتي مگردان سخن

ازي در به پوزش برشاه رو****چو بيني ورا بندگي ساز نو

وزان جايگه جنگ لشكر بسيچ****ز راي و ز پوزش مياساي هيچ

كزين بدنشان دو گيتي شوي****چو گفتار دانندگان نشنوي

چو كاري كه امروز بايدت كرد****به فردا رسد زو برآرند گرد

همي يزدگرد شهنشاه را****بتر خواهي ازترك بدخواه را

كه در جنگ شيرست برگاه شاه****درخشان به كردار تابنده ماه

يكي يادگاري ز ساسانيان****كه چون او نبندد كمر بر ميان

پدر بر پدر داد و دانش پذير****ز نوشين روان شاه تا اردشير

بود اردشيرش بهشتم پدر****جهاندار ساسان با داد و فر

كه يزدانش تاج كيان برنهاد****همه شهريارانش فرخ نژاد

چو تو بود مهتر به كشور بسي****نكرد اينچنين راي هرگز كسي

چو بهرام چو بين كه سيصد هزار****عناندار و بر گستوان ور سوار

به يك تير او پشت برگاشتند****بدو دشت پيكار بگذاشتند

چواز راي شاهان سرش سير گشت****سر دولت روشنش زير گشت

فرآيين كه تخت بزرگي بجست****نبودش سزادست بد را بشست

بران گونه بركشته شد زار و خوار****گزافه بپرداز زين روزگار

بترس از خداي جهان آفرين****كه تخت آفريدست و

تاج و نگين

تن خويش بر خيره رسوا مكن****كه بر تو سر آرند زود اين سخن

هر آنكس كه با تو نگويد درست****چنان دان كه او دشمن جان تست

تو بيماري اكنون و ما چون پزشك****پزشك خروشان به خونين سرشك

تو از بندهٔ بندگان كمتري****به انديشهٔ دل مكن مهتري

همي كينه با پاك يزدان نهي****ز راه خرد جوي تخت مهي

شبان زاده را دل پر از تخت بود****ورا پند آن موبدان سخت بود

چنين بود تابود و اين تازه نيست****كه كار زمانه برانداره نيست

يكي رابرآرد به چرخ بلند****يكي را كند خوار و زار و نژند

نه پيوند با آن نه با اينش كين****كه دانست راز جهان آفرين

همه موبدان تا جهان شد سياه****بر آيين خورشيد بنشست ماه

به گفتند زين گونه با كينه جوي****نبد سوي يك موي زان گفت وگوي

چوشب تيره شد گفت با موبدان****شمارا ببايد شد اي بخردان

من امشب بگردانم اين با پسر****زهر گونه اي دانش آرم ببر

ز لشگر بخوانيم داننده بيست****بدان تا بدين بر نبايد گريست

برفتند دانندگان از برش****بيامد يكي موبد از لشكرش

چو بنشست ماهوي با راستان****چه بينيد گفت اندرين داستان

اگر زنده ماند تن يزدگرد****ز هر سو برو لشكر آيند گرد

برهنه شد اين راز من در جهان****شنيدند يكسر كهان و مهان

بيايد مرا از بدش جان به سر****نه تن ماند ايدر نه بوم و نه بر

چنين داد پاسخ خردمند مرد****كه اين خود نخستين نبايست كرد

اگر شاه ايران شود دشمنت****ازو بد رسد بي گمان برتنت

وگر خون او را بريزي بدست****كه كين خواه او در جهان ايزدست

چپ و راست رنجست و اندوه و درد****نگه كن كنون تا چه بايدت كرد

پسر گفت كاي باب فرخنده راي****چو دشمن كني زو بپرداز جاي

سپاه آيد او را ز ما چين و چين****به

ما بر شود تنگ روي زمين

تو اين را چنين خردكاري مدان****چوچيره شدي كام مردان بران

گر از دامن او درفشي كنند****تو را با سپاه از بنه بركنند

بخش 12

چو بشنيد ماهوي بيدادگر****سخنها كجا گفت او را پسر

چنين گفت با آسيابان كه خيز****سواران ببر خون دشمن بريز

چو بشنيد ازو آسيابان سخن****نه سرديد از آن كار پيدانه بن

شبانگاه نيران خرداد ماه****سوي آسيابان رفت نزديك شاه

ز درگاه ماهوي چون شد برون****دو ديده پر از آب دل پر ز خون

سواران فرستاد ماهوي زود****پس آسيابان به كردار دود

بفرمود تا تاج و آن گوشوار****همان مهر و آن جامهٔ شاهوار

نبايد كه يكسر پر از خون كنند****ز تن جامهٔ شاه بيرون كنند

بشد آسيابان دو ديده پر آب****به زردي دو رخساره چون آفتاب

همي گفت كاي روشن كردگار****تويي برتر از گردش روزگار

تو زين ناپسنديده فرمان او****هم اكنون به پيچان تن و جان او

بر شاه شد دل پر از شرم و باك****رخانش پر آب و دهانش چو خاك

به نزديك تنگ اندر آمد به هوش****چنان چون كسي راز گويد بگوش

يكي دشنه زد بر تهيگاه شاه****رهاشد به زخم اندر از شاه آه

به خاك اندر آمد سرو افسرش****همان نان كشكين به پيش اندرش

اگر راه يابد كسي زين جهان****بباشد ندارد خرد در نهان

ز پرورده سير آيد اين هفت گرد****شود كشته بر بيگنه يزدگرد

برين گونه بر تاجداري بمرد****كه از لشكر او سواري نبرد

خردنيست با گرد گردان سپهر****نه پيدابود رنج و خشمش ز مهر

همان به كه گيتي نبيني به چشم****نداري ز كردار او مهر و خشم

سواران ماهوي شوريده بخت****به ديدند كان خسرواني درخت

ز تخت و ز آوردگه آرميد****بشد هر كسي روي او را بديد

گشادند بند قباي بنفش****همان افسر و طوق و زرينه كفش

فگنده تن شاه

ايران به خاك****پر از خون و پهلو به شمشير چاك

ز پيش شهنشاه برخاستند****زبان را به نفرين بياراستند

كه ماهوي را باد تن همچنين****پر از خون فگنده بروي زمين

به نزديك ماهوي رفتند زود****ابا ياره و گوهر نابسود

به ماهوي گفتند كان شهريار****برآمد ز آرام وز كارزار

بفرمود كو را به هنگام خواب****از آن آسيا افگنند اندر آب

بشد تيز بد مهر دو پيشكار****كشيدند پر خون تن شهريار

كجا ارج آن كشته نشناختند****به گرداب زرق اندر انداختند

چو شب روز شد مردم آمد پديد****دو مرد گرانمايه آنجا رسيد

از آن سوگواران پرهيزگار****بيامد يكي بر لب جويبار

تن او برهنه بديد اندر آب****بشوريد و آمد هم اندر شتاب

چنين تا در خان راهب رسيد****بدان سوگواران بگفت آنچ ديد

كه شاه زمانه به غرق اندرست****برهنه به گرداب زرق اندرست

برفتند زان سوگواران بسي****سكوبا و رهبان ز هر در كسي

خروشي بر آمد ز راهب به درد****كه اي تاجور شاه آزاد مرد

چنين گفت راهب كه اين كس نديد****نه پيش ازمسيح اين سخن كس شنيد

كه بر شهرياري زند بنده اي****يكي بدنژادي و افگنده اي

به پرورد تا بر تنش بد رسد****ازين بهر ماهوي نفرين سزد

دريغ آن سر و تاج و بالاي تو****دريغ آن دل و دانش و راي تو

دريغ آن سر تخمهٔ اردشير****دريغ اين جوان و سوار هژير

تنومند بودي خرد با روان****ببردي خبر زين بنوشين روان

كه در آسيا ماه روي تو را****جهاندار و ديهيم جوي تو را

بدشنه جگرگاه بشكافتند****برهنه به آب اندر انداختند

سكوبا از آن سوگواران چهار****برهنه شدند اندران جويبار

گشاده تن شهريار جوان****نبيره جهاندار نوشين روان

به خشكي كشيدند زان آبگير****بسي مويه كردند برنا و پير

به باغ اندرون دخمه اي ساختند****سرش را با براندر افراختند

سر زخم آن دشنه كردند خشك****بدبق و به قير و به كافور و مشك

بياراستندش

به ديباي زرد****قصب زير و دستي ز بر لاژورد

مي و مشك و كافور و چندي گلاب****سكوبا بيندود بر جاي خواب

چه گفت آن گرانمايه دهقان مرو****كه به نهفت بالاي آن زاد سرو

كه بخشش ز كوشش بود درنهان****كه خشنود بيرون شود زين جهان

دگر گفت اگر چند خندان بود****چنان دان كه از دردمندان بود

كه از چرخ گردان پذيرد فريب****كه او را نمايد فراز و شيب

دگر گفت كان را تو دانا مخوان****كه تن را پرستد نه راه روان

همي خواسته جويد و نام بد****بترسد روانش ز فرجام بد

دگر گفت اگر شاه لب را ببست****نبيند همي تاج و تخت نشست

نه مهر و پرستندهٔ بارگاه****نه افسر نه كشور نه تاج و كلاه

دگر گفت كز خوب گفتار اوي****ستايش ندارم سزاوار اوي

همي سرو كشت او به باغ بهشت****ببيند روانش درختي كه كشت

دگرگفت يزدان روانت ببرد****تنت رابدين سوگواران سپرد

روان تو را سودمند اين بود****تن بد كنش را گزند اين بود

كنون در بهشتست بازار شاه****به دوزخ كند جان بدخواه راه

دگر گفت كاي شاه دانش پذير****كه با شهرياري و با اردشير

درودي همان بر كه كشتي به باغ****درفشان شد آن خسرواني چراغ

دگر گفت كاي شهريار جوان****بخفتي و بيدار بودت روان

لبت خامش و جان به چندين گله****برفت و تنت ماند ايدر يله

تو بيكاري و جان به كاران درست****تن بد سگالت بباراندرست

بگويد روان گر زبان بسته شد****بياسود جان گر تنت خسته شد

اگر دست بيكار گشت از عنان****روانت به چنگ اندر آرد سنان

دگر گفت كاي نامبردار نو****تو رفتي و كردار شد پيش رو

تو را در بهشتست تخت اين بس است****زمين بلا بهرديگر كس است

دگر گفت كنكس كه او چون توكشت****به بيند كنون روزگار درشت

سقف گفت ما بندگان تويم****نيايش كن پاك جان تويم

كه

اين دخمه پرلاله باغ توباد****كفن دشت شادي و راغ تو باد

به گفتند و تابوت برداشتند****ز هامون سوي دخمه بگذاشتند

بران خوابگه رفت ناكام شاه****سرآمد برو رنج و تخت و كلاه

بخش 13

چنين دادخوانيم بر يزدگرد****وگركينه خوانيم ازين هفت گرد

اگر خود نداند همي كين و داد****مرا فيلسوف ايچ پاسخ نداد

وگر گفت ديني همه بسته گفت****بماند همي پاسخ اندر نهفت

گرهيچ گنجست اي نيك راي****بيار اي و دل را به فردا مپاي

كه گيتي همي بر تو بر بگذرد****زمانه دم ما همي بشمرد

در خوردنت چيره كن برنهاد****اگر خود بماني دهد آنك داد

مرا دخل و خرج ار برابر بدي****زمانه مرا چون برادر بدي

تگرگ آمدي امسال برسان مرگ****مرا مگر بهتر بدي از تگرگ

در هيزم و گندم و گوسفند****ببست اين برآورده چرخ بلند

مي آور كه از روزمان بس نماند****چنين تا بود و بركس نماند

بخش 14

كس آمد به ماهوي سوري بگفت****كه شاه جهان گشت با خاك جفت

سكوبا و قسيس و رهبان روم****همه سوگواران آن مرز و بوم

برفتند با مويه برنا و پير****تن شاه بردند زان آبگير

يكي دخمه كردند او رابه باغ****بلند و بزرگيش برتر ز راغ

چنين گفت ماهوي بدبخت و شوم****كه ايران نبد پش ازين خويش روم

فرستاد تا هر كه آن دخمه كرد****هم آنكس كزان كار تيمار خورد

بكشتند و تاراج كردند مرز****چنين بود ماهوي را كام و ارز

ازان پس بگرد جهان بنگريد****ز تخم بزرگان كسي را نديد

همان تاج با او بد و مهر شاه****شبان زاده را آرزو كردگاه

همه رازدارانش را پيش خواند****سخن هرچ بودش به دل در براند

به دستور گفت اي جهانديده مرد****فراز آمد آن روز ننگ و نبرد

نه گنجست بامن نه نام و نژاد****همي داد خواهم سرخود بباد

بر انگشتري يزدگردست نام****به شمشير بر من نگردند رام

همه شهر ايران ورا بنده بود****اگر خويش بد ار پراگنده بود

نخواند مرا مرد داننده شاه****نه بر مهرم آرام گيرد سپاه

جزين بود چاره مرا در نهان****چرا ريختم خون شاه جهان

همه شب ز

انديشه پر خون بدم****جهاندار داند كه من چون بدم

بدو راي زن گفت كه اكنون گذشت****ازين كار گيتي پر آواز گشت

كنون بازجويي همي كارخويش****كه بگسستي آن رشتهٔ تار خويش

كنون او بدخمه درون خاك شد****روان ورا زهر ترياك شد

جهانديدگان را همه گرد كن****زبان تيز گردان به شيرين سخن

چنين گوي كاين تاج انگشتري****مرا شاه داد از پي مهتري

چو دانست كامد ز تركان سپاه****چوشب تيره تر شد مرا خواند شاه

مرا گفت چون خاست باد نبرد****كه داند به گيتي كه بركيست گرد

تواين تاج و انگشتري را بدار****بود روز كين تاجت آيد به كار

مرانيست چيزي جزين در جهان****همانا كه هست اين ز تازي نهان

تو زين پس به دشمن مده گاه من****نگه دار هم زين نشان راه من

من اين تاج ميراث دارم ز شاه****به فرمان او بر نشينم به گاه

بدين چاره ده بند بد را فروغ****كه داند كه اين راستست از دروغ

چوبشنيد ماهوي گفتا كه زه****تو دستوري و بر تو بر نيست مه

همه مهتران را ز لشكر بخواند****وزين گونه چندين سخنها براند

بدانست لشكر كه اين نيست راست****به شوخي ورا سر بريدن سزاست

يكي پهلوان گفت كاين كار تست****سخن گر درستست گر نادرست

چوبشنيد بر تخت شاهي نشست****به افسون خراسانش آمد بدست

ببخشيد روي زمين بر مهان****منم گفت با مهر شاه جهان

جهان را سراسر به بخشش گرفت****ستاره نظاره برو اي شگفت

به مهتر پسر داد بلخ و هري****فرستاد بر هر سوي لشكري

بد انديشگان را همه بركشيد****بدانسان كه از گوهر او سزيد

بدان را بهرجاي سالار كرد****خردمند را سرنگونساركرد

چو زيراندر آمد سر راستي****پديد آمد از هر سوي كاستي

چولشكر فراوان شد و خواسته****دل مرد بي تن شد آراسته

سپه را درم داد و آباد كرد****سر دوده خويش پرباد كرد

به آموي شد پهلو

پيش رو****ابا لشكري جنگ سازان نو

طلايه به پيش سپاه اندرون****جهان ديده اي نام او گرستون

به شهر بخارا نهادند روي****چنان ساخته لشكري جنگجوي

بدو گفت ما را سمرقند و چاچ****ببايد گرفتن بدين مهر و تاج

به فرمان شاه جهان يزدگرد****كه سالار بد او بر اين هفت گرد

ز بيژن بخواهم به شمشير كين****كزو تيره شد بخت ايران زمين

بخش 15

چنين تا به بيژن رسيد آگهي****كه ماهوي بگرفت تخت مهي

بهر سوي فرستاد مهر و نگين****همي رام گردد برو بر زمين

كنون سوي جيحون نهادست روي****به پرخاش با لشكري جنگجوي

بپرسيد بيژن كه تاجش كه داد****بروكرد گوينده آن كارياد

بدو گفت برسام كاي شهريار****چو من بردم از چاچ چندان سوار

بياوردم از مرو چندان بنه****بشد يزدگرد از ميان يك تنه

تو را گفته بد تخت زرين اوي****همان يارهٔ گوهر آگين اوي

همان گنج و تاجش فرستم به چاج****تو را بايد اندر جهان تخت عاج

به مرو اندرون رزم كردم سه روز****چهارم چو بفروخت گيتي فروز

شدم تنگدل رزم كردم درشت****جفا پيشه ماهوي بنمود پشت

چو ماهوي گنج خداوند خويش****بياورد بي رنج و بنهاد پيش

چوآگنده شد مرد بي تن به چيز****مرا خود تو گفتي نديدست نيز

به مرو اندرون بود لشكر دوماه****به خوبي نكرد ايچ برمانگاه

بكشت او خداوند را در نهان****چنان پادشاهي بزرگ جهان

سواري كه گفتي ميان سپاه****همي برگذارد سر از چرخ ماه

ز تركان كسي پيش گرزش نرفت****همي زو دل نامداران بگفت

چو او كشته شد پادشاهي گرفت****بدين گونه ناپارسايي گرفت

طلايه همي گويد آمد سپاه****نبايد كه بر ما بگيرند راه

چو بدخواه جنگي به بالين رسيد****نبايد تو را با سپاه آرميد

چنين گل به پاليز شاهان مباد****چو باشد نيايد ز پاليز ياد

چو بشنيد بيژن سپه گرد كرد****ز تركان سواران روز نبرد

ز قجقار باشي بيامد دمان****نجست ايچ گونه بره بر زمان

چونزديك شهر بخارا

رسيد****همه دشت نخشب سپه گستريد

به ياران چنين گفت كه اكنون شتاب****مداريد تا او بدين روي آب

به پيكار ما پيش آرد سپاه****مگر باز خواهيم زوكين شاه

ازان پس بپرسيد كز نامدار****كه ماند ايچ فرزند كايد به كار

جهاندار شه را برادر به دست****پسر گر نبود ايچ دختر به دست

كه او را بياريم و ياري دهيم****به ماهوي بر كامگاري دهيم

بدو گفت به رسام كاي شهريار****سرآمد برين تخمهٔ بر روزگار

بران شهرها تازيان راست دست****كه نه شاه ماند نه يزدان پرست

چو بشنيد بيژن سپه برگرفت****ز كار جهان دست بر سرگرفت

طلايه بيامد كه آمد سپاه****به پيكند سازد همي رزمگاه

سپاهي بكشتي برآمد ز آب****كه از گرد پيدا نبود آفتاب

سپهدار بيژن به پيش سپاه****بيامد كه سازد همي رزمگاه

چو ماهوي سوري سپه را بديد****تو گفتي كه جانش ز تن برپريد

ز بس جوشن و خود و زرين سپر****ز بس نيزه و گر ز وچاچي تبر

غمي شد برابر صفي بركشيد****هوا نيلگون شد زمين ناپديد

بخش 16

چو بيژن سپه را همه راست كرد****به ايرانيان بركمين خواست كرد

بدانست ماهوي و از قلبگاه****خروشان برفت ازميان سپاه

نگه كرد بيژن درفشش بديد****بدانست كو جست خواهد گزيد

به برسام فرمود كز قلبگاه****به يكسو گذار آنك داري سپاه

نبايد كه ماهوي سوري ز جنگ****بترسد به جيحون كشد بي درنگ

به تيزي ازو چشم خود برمدار****كه با او دگرگونه سازيم كار

چو برسام چيني درفشش بديد****سپه را ز لشكر به يكسو كشيد

همي تاخت تاپيش ريگ فرب****پر آژنگ رخ پر ز دشنام لب

مر او را بريگ فرب دربيافت****ركابش گران كرد و اندر شتافت

چو نزديك ماهو برابر به بود****نزد خنجر او را دليري نمود

كمربند بگرفت و او را ز زين****برآورد و آسان بزد بر زمين

فرود آمد و دست او را ببست****به پيش اندر افگند

و خود برنشست

همانگه رسيدند ياران اوي****همه دشت ازو شد پر از گفت و گوي

ببرسام گفتند كاين را مبر****ببايد زدن گردنش راتبر

چنين داد پاسخ كه اين راه نيست****نه زين تاختن بيژن آگاه نيست

همانگه به بيژن رسيد آگهي****كه آمد بدست آن نهاني رهي

جهانجوي ماهوي شوريده هش****پر آزار و بي دين خداوندكش

چو بشنيد بيژن از آن شادشد****بباليد وز انديشه آزاد شد

شراعي زدند از بر ريگ نرم****همي رفت ماهوي چون باد گردم

گنهكار چون روي بيژن بديد****خردشد ز مغز سرش ناپديد

شد از بيم همچون تن بي روان****به سر بر پراگند ريگ روان

بدو گفت بيژن كه اي بدنژاد****كه چون تو پرستار كس را مباد

چرا كشتي آن دادگر شاه را****خداوند پيروزي و گاه را

پدر بر پدر شاه و خود شهريار****ز نوشين روان در جهان يادگار

چنين داد پاسخ كه از بدكنش****نيايد مگر كشتن و سرزنش

بدين بد كنون گردن من بزن****بينداز در پيش اين انجمن

بترسيد كش پوست بيرون كشد****تنش رابدان كينه در خون كشد

نهانش بدانست مرد دلير****به پاسخ زماني همي بود دير

چنين داد پاسخ كه اي دون كنم****كه كين از دل خويش بيرون كنم

بدين مردي و دانش و راي و خوي****هم تاج وتخت آمدت آرزوي

به شمشير دستش ببريد و گفت****كه اين دست را در بدي نيست جفت

چو دستش ببريد گفتا دو پا****ببريد تا ماند ايدر بجا

بفرمود تا گوش و بينيش پست****بريدند و خود بارگي برنشست

بفرمود كاين را برين ريگ گرم****بداريد تا خوابش آيد ز شرم

مناديگري گرد لشكر بگشت****به درگاه هرخيمه اي برگذشت

كه اي بندگان خداوند كش****مشوريد بيهوده هرجاي هش

چو ماهوي باد آنكه بر جان شاه****نبخشود هرگز مبيناد گاه

سه پور جوانش به لشكر بدند****همان هر سه با تخت و افسر بدند

همان جايگه آتشي بر فروخت****پدر را و هر سه پسر

را بسوخت

از آن تخمهٔ كس در زمانه نماند****وگر ماند هركو بديدش براند

بزرگان بارن دوده نفرين كنند****سرازكشتن شاه پركين كنند

كه نفرين برو باد و هرگز مباد****كه او را نه نفرين فرستد بداد

كنون زين سپس دور عمر بود****چو دين آورد تخت منبر بود

بخش 17

چو بگذشت سال ازبرم شست و پنج****فزون كردم انديشهٔ درد و رنج

به تاريخ شاهان نياز آمدم****به پيش اختر ديرساز آمدم

بزرگان و با دانش آزادگان****نبشتند يكسر همه رايگان

نشسته نظاره من از دورشان****تو گفتي بدم پيش مزدورشان

جز احسنت از ايشان نبد بهره ام****بكفت اندر احسنتشان زهره ام

سربدره هاي كهن بسته شد****وزان بند روشن دلم خسته شد

ازين نامور نامداران شهر****علي ديلمي بود كوراست بهر

كه همواره كارش بخوبي روان****به نزد بزرگان روشن روان

حسين قتيب است از آزادگان****كه ازمن نخواهد سخن رايگان

ازويم خور و پوشش و سيم و زر****وزو يافتم جنبش و پاي و پر

نيم آگه از اصل و فرع خراج****همي غلتم اندر ميان دواج

جهاندار اگر نيستي تنگ دست****مرا بر سرگاه بودي نشست

چو سال اندر آمد به هفتاد ويك****همي زير بيت اندر آرم فلك

همي گاه محمود آباد باد****سرش سبز باد و دلش شاد باد

چنانش ستايم كه اندر جهان****سخن باشد از آشكار ونهان

مرا از بزرگان ستايش بود****ستايش ورا در فزايش بود

كه جاويد باد آن خردمند مرد****هميشه به كام دلش كاركرد

همش راي و هم دانش وهم نسب****چراغ عجم آفتاب عرب

سرآمد كنون قصهٔ يزدگرد****به ماه سفندار مد روز ارد

ز هجرت شده پنج هشتادبار****به نام جهانداور كردگار

چواين نامور نامه آمد ببن****ز من روي كشور شود پرسخن

از آن پس نميرم كه من زنده ام****كه تخم سخن من پراگنده ام

هر آنكس كه دارد هش و راي و دين****پس از مرگ بر من كند آفرين

بخش 2

عمر سعد وقاس را با سپاه****فرستاد تا جنگ جويد ز شاه

چو آگاه شد زان سخن يزگرد****ز هر سو سپاه اندر آورد گرد

بفرمود تا پور هرمزد راه****به پيمايد و بر كشد با سپاه

كه رستم بدش نام و بيدار بود****خردمند و گرد و جهاندار بود

ستاره شمر بود و بسيار هوش****به

گفتارش موبد نهاده دو گوش

برفت و گرانمايگان راببرد****هر آنكس كه بودند بيدار و گرد

برين گونه تا ماه بگذشت سي****همي رزم جستند در قادسي

بسي كشته شد لشكر از هر دو سوي****سپه يك ز ديگر نه برگاشت روي

بدانست رستم شمار سپهر****ستاره شمر بود و با داد و مهر

همي گفت كاين رزم را روي نيست****ره آب شاهان بدين جوي نيست

بياورد صلاب و اختر گرفت****ز روز بلا دست بر سر گرفت

يكي نامه سوي برادر به درد****نوشت و سخنها همه ياد كرد

نخست آفرين كرد بر كردگار****كزو ديد نيك و بد روزگار

دگر گفت كز گردش آسمان****پژوهنده مردم شود بدگمان

گنهكارتر در زمانه منم****ازي را گرفتار آهرمنم

كه اين خانه از پادشاهي تهيست****نه هنگام پيروزي و فرهيست

ز چارم همي بنگرد آفتاب****كزين جنگ ما را بد آيد شتاب

ز بهرام و زهره ست ما را گزند****نشايد گذشتن ز چرخ بلند

همان تير و كيوان برابر شدست****عطارد به برج دو پيكر شدست

چنين است و كاري بزرگست پيش****همي سير گردد دل از جان خويش

همه بودنيها ببينم همي****وزان خامشي برگزينم همي

بر ايرانيان زار و گريان شدم****ز ساسانيان نيز بريان شدم

دريغ اين سر و تاج و اين داد و تخت****دريغ اين بزرگي و اين فر و بخت

كزين پس شكست آيد از تازيان****ستاره نگردد مگر بر زيان

برين ساليان چار صد بگذرد****كزين تخمهٔ گيتي كسي نشمرد

ازيشان فرستاده آمد به من****سخن رفت هر گونه بر انجمن

كه از قادسي تا لب جويبار****زمين را ببخشيم با شهريار

وزان سو يكي برگشاييم راه****به شهري كجاهست بازارگاه

بدان تا خريم و فروشيم چيز****ازين پس فزوني نجوييم نيز

پذيريم ما ساو و باژ گران****نجوييم ديهيم كند او ران

شهنشاه رانيز فرمان بريم****گر از ما بخواهد گروگان بريم

چنين است گفتار و كردار نيست****جز از گردش كژ پرگار

نيست

برين نيز جنگي بود هر زمان****كه كشته شود صد هژبر دمان

بزرگان كه بامن به جنگ اندرند****به گفتار ايشان همي ننگرند

چو ميروي طبري و چون ارمني****به جنگ اند با كيش آهرمني

چو كلبوي سوري و اين مهتران****كه گوپال دارند و گرز گران

همي سر فرازند كه ايشان كيند****به ايران و مازنداران برچيند

اگرمرز و راهست اگر نيك و بد****به گرز و به شمشير بايد ستد

بكوشيم و مردي به كار آوريم****به ريشان جهان تنگ و تار آوريم

نداند كسي راز گردان سپهر****دگر گونه تر گشت برما به مهر

چو نامه بخواني خرد را مران****بپرداز و بر ساز با مهتران

همه گردكن خواسته هرچ هست****پرستنده و جامهٔ برنشست

همي تاز تا آذر آبادگان****به جاي بزرگان و آزادگان

همي دون گله هرچ داري زاسپ****ببر سوي گنجور آذرگشسپ

ز زابلستان گر ز ايران سپاه****هرآنكس كه آيند زنهار خواه

بدار و به پوش و بياراي مهر****نگه كن بدين گردگردان سپهر

ازو شادماني و زو در نهيب****زماني فرازست و روزي نشيب

سخن هرچ گفتم به مادر بگوي****نبيند همانا مرانيز روي

درودش ده ازما و بسيار پند****بدان تا نباشد به گيتي نژند

گراز من بد آگاهي آرد كسي****مباش اندرين كار غمگين بسي

چنان دان كه اندر سراي سپنج****كسي كو نهد گنج با دست رنج

چوگاه آيدش زين جهان بگذرد****از آن رنج او ديگري برخورد

هميشه به يزدان پرستان گراي****بپرداز دل زين سپنجي سراي

كه آمد به تنگ اندرون روزگار****نبيند مرا زين سپس شهريار

تو با هر كه از دودهٔ ما بود****اگر پير اگر مرد برنا بود

همه پيش يزدان نيايش كنيد****شب تيره او را ستايش كنيد

بكوشيد و بخشنده باشيد نيز****ز خوردن به فردا ممانيد چيز

كه من با سپاهي به سختي درم****به رنج و غم و شوربختي درم

رهايي نيابم سرانجام ازين****خوشا باد نوشين ايران زمين

چو گيتي شود

تنگ بر شهريار****تو گنج و تن و جان گرامي مدار

كزين تخمهٔ نامدار ارجمند****نماندست جز شهريار بلند

ز كوشش مكن هيچ سستي به كار****به گيتي جزو نيستمان يادگار

ز ساسانيان يادگار اوست بس****كزين پس نبينند زين تخمهٔ كس

دريغ اين سر و تاج و اين مهر و داد****كه خواهدشد اين تخت شاهي بباد

تو پدرود باش و بي آزار باش****ز بهر تن شه به تيمار باش

گراو رابد آيد تو شو پيش اوي****به شمشير بسپار پرخاشجوي

چو با تخت منبر برابر كنند****همه نام بوبكر و عمر كنند

تبه گردد اين رنجهاي دراز****نشيبي درازست پيش فراز

نه تخت و نه ديهيم بيني نه شهر****ز اختر همه تازيان راست بهر

چو روز اندر آيد به روز دراز****شود ناسزا شاه گردن فراز

بپوشد ازيشان گروهي سياه****ز ديبا نهند از بر سر كلاه

نه تخت ونه تاج و نه زرينه كفش****نه گوهر نه افسر نه بر سر درفش

به رنج يكي ديگري بر خورد****به داد و به بخشش همي ننگرد

شب آيد يكي چشمه رخشان كند****نهفته كسي را خروشان كند

ستانندهٔ روزشان ديگرست****كمر بر ميان و كله بر سرست

ز پيمان بگردند وز راستي****گرامي شود كژي و كاستي

پياده شود مردم جنگجوي****سوار آنك لاف آرد و گفت وگوي

كشاورز جنگي شود بي هنر****نژاد و هنر كمتر آيد ببر

ربايد همي اين ازآن آن ازين****ز نفرين ندانند باز آفرين

نهان بدتر از آشكارا شود****دل شاهشان سنگ خارا شود

بدانديش گردد پدر بر پسر****پسر بر پدر هم چنين چاره گر

شود بندهٔ بي هنر شهريار****نژاد و بزرگي نيايد به كار

به گيتي كسي رانماند وفا****روان و زبانها شود پر جفا

از ايران وز ترك وز تازيان****نژادي پديد آيد اندر ميان

نه دهقان نه ترك و نه تازي بود****سخنها به كردار بازي بود

همه گنجها زير دامن نهند****بميرند و كوشش به دشمن دهند

بود

دانشومند و زاهد به نام****بكوشد ازين تا كه آيد به كام

چنان فاش گردد غم و رنج و شور****كه شادي به هنگام بهرام گور

نه جشن ونه رامش نه كوشش نه كام****همه چارهٔ ورزش و ساز دام

پدر با پسر كين سيم آورد****خورش كشك و پوشش گليم آورد

زيان كسان از پي سود خويش****بجويند و دين اندر آرند پيش

نباشد بهار و زمستان پديد****نيارند هنگام رامش نبيد

چو بسيار ازين داستان بگذرد****كسي سوي آزادگي ننگرد

بريزند خون ازپي خواسته****شود روزگار مهان كاسته

دل من پر از خون شد و روي زرد****دهن خشك و لبها شده لاژورد

كه تامن شدم پهلوان از ميان****چنين تيره شد بخت ساسانيان

چنين بي وفا گشت گردان سپهر****دژم گشت و ز ما ببريد مهر

مرا تيز پيكان آهن گذار****همي بر برهنه نيايد به كار

همان تيغ كز گردن پيل و شير****نگشتي به آورد زان زخم سير

نبرد همي پوست بر تازيان****ز دانش زيان آمدم بر زيان

مرا كاشكي اين خرد نيستي****گر انديشه نيك و بد نيستي

بزرگان كه در قادسي بامنند****درشتند و بر تازيان دشمنند

گمانند كاين بيش بيرون شود****ز دشمن زمين رود جيحون شود

ز راز سپهري كس آگاه نيست****ندانند كاين رنج كوتاه نيست

چو برتخمهٔ يي بگذرد روزگار****چه سود آيد از رنج و ز كارزار

تو را اي برادر تن آباد باد****دل شاه ايران به تو شاد باد

كه اين قادسي گورگاه منست****كفن جوشن و خون كلاه منست

چنين است راز سپهر بلند****تو دل را به درد من اندر مبند

دو ديده زشاه جهان برمدار****فدي كن تن خويش در كارزار

كه زود آيد اين روز آهرمني****چو گردون گردان كند دشمني

چو نامه به مهر اندر آورد گفت****كه پوينده با آفرين باد جفت

كه اين نامه نزد برادر برد****بگويد جزين هرچ اندر خورد

بخش 3

فرستادهٔ نيز چون برق

و رعد****فرستاد تازان به نزديك سعد

يكي نامه اي بر حرير سپيد****نويسنده بنوشت تابان چوشيد

به عنوان بر از پور هرمزد شاه****جهان پهلوان رستم نيك خواه

سوي سعد و قاص جوينده جنگ****جهان كرده بر خويشتن تار و تنگ

سرنامه گفت از جهاندار پاك****ببايد كه باشيم با بيم و باك

كزويست بر پاي گردان سپهر****همه پادشاهيش دادست و مهر

ازو باد بر شهريار آفرين****كه زيباي تاجست و تخت و نگين

كه دارد به فر اهرمن راببند****خداوند شمشير و تاج بلند

به پيش آمد اين ناپسنديده كار****به بيهوده اين رنج و اين كارزار

به من بازگوي آنك شاه تو كيست****چه مردي و آيين و راه تو چيست

به نزد كه جويي همي دستگاه****برهنه سپهبد برهنه سپاه

بناني تو سيري و هم گرسنه****نه پيل و نه تخت و نه بارو بنه

به ايران تو را زندگاني بس است****كه تاج و نگين بهر ديگر كس است

كه با پيل و گنجست و با فروجاه****پدر بر پدر نامبردار شاه

به ديدار او بر فلك ماه نيست****به بالاي او بر زمين شاه نيست

هر آن گه كه در بزم خندان شود****گشاده لب و سيم دندان شود

به بخشد بهاي سر تازيان****كه بر گنج او زان نيايد زيان

سگ و يوز و بازش ده و دو هزار****كه با زنگ و زرند و با گوشوار

به سالي هم دشت نيزه وران****نيابند خورد از كران تا كران

كه او را به بايد به يوز و به سگ****كه در دشت نخچير گيرد به تگ

سگ و يوز او بيشتر زان خورد****كه شاه آن به چيزي همي نشمرد

شما را به ديده درون شرم نيست****ز راه خرد مهر و آزرم نيست

بدان چهره و زاد و آن مهر و خوي****چنين تاج و تخت آمدت آرزوي

جهان گر بر اندازه جويي همي****سخن

بر گزافه نگويي همي

سخن گوي مردي بر مافرست****جهانديده و گرد و زيبافرست

بدان تا بگويد كه راي تو چيست****به تخت كيان رهنماي تو كيست

سواري فرستيم نزديك شاه****بخواهيم ازو هرچ خواهي بخواه

تو جنگ چنان پادشاهي مجوي****كه فرجام كارانده آيد بروي

نبيره جهاندار نوشين روان****كه با داد او پيرگردد جوان

پدر بر پدر شاه و خود شهريار****زمانه ندارد چنو يادگار

جهاني مكن پر ز نفرين خويش****مشو بد گمان اندر آيين خويش

به تخت كيان تا نباشد نژاد****نجويد خداوند فرهنگ و داد

نگه كن بدين نامهٔ پندمند****مكن چشم و گوش و خرد را ببند

چو نامه به مهر اندر آمد به داد****به پيروز شاپور فرخ نژاد

بر سعد وقاص شد پهلوان****از ايران بزرگان روشن روان

همه غرقه در جوشن و سيم و زر****سپرهاي زرين و زرين كمر

بخش 4

چو بشنيد سعد آن گرانمايه مرد****پذيره شدش با سپاهي چو گرد

فرود آوريدندش اندر زمان****بپرسيد سعد از تن پهلوان

هم از شاه و دستور و ز لشكرش****ز سالار بيدار و ز كشورش

ردا زير پيروز بفگند و گفت****كه ما نيزه و تيغ داريم جفت

ز ديبا نگويند مردان مرد****ز رز و ز سيم و ز خواب و ز خورد

گرانمايه پيروزنامه به داد****سخنهاي رستم همي كرد ياد

سخنهاش بشنيد و نامه بخواند****دران گفتن نامه خيره بماند

بتازي يكي نامه پاسخ نوشت****پديدار كرد اندرو خوب و زشت

ز جني سخن گفت وز آدمي****ز گفتار پيغمبر هاشمي

ز توحيد و قرآن و وعد و وعيد****ز تأييد و ز رسمهاي جديد

ز قطران و ز آتش و ز مهرير****ز فردوس وز حور وز جوي شير

ز كافور منشور و ماء معين****درخت بهشت و مي و انگبين

اگر شاه بپذيرد اين دين راست****دو عالم به شاهي و شادي وراست

همان تاج دارد همان گوشوار****همه ساله با بوي و

رنگ و نگار

شفيع از گناهش محمد بود****تنش چون گلاب مصعد بود

بكاري كه پاداش يابي بهشت****نبايد به باغ بلا كينه كشت

تن يزدگرد و جهان فراخ****چنين باغ و ميدان و ايوان وكاخ

همه تخت گاه و همه جشن و سور****نخرم به ديدار يك موي حور

دو چشم تو اندر سراي سپنج****چنين خيره شد از پي تاج و گنج

بس ايمن شدستي برين تخت عاج****بدين يوز و باز و بدين مهر و تاج

جهاني كجا شربتي آب سرد****نيرزد دلت را چه داري به درد

هرآنكس كه پيش من آيد به جنگ****نبيند به جز دوزخ و گور تنگ

بهشتست اگر بگروي جاي تو****نگر تا چه باشد كنون راي تو

به قرطاس مهر عرب برنهاد****درود محمد همي كرد ياد

چو شعبه مغيره بگفت آن زمان****كه آيد بر رستم پهلوان

ز ايران يكي نامداري ز راه****بيامد بر پهلوان سپاه

كه آمد فرستاده اي پيروسست****نه اسپ و سليح و نه چشمي درست

يكي تيغ باريك بر گردنش****پديد آمده چاك پيراهنش

چورستم به گفتار او بنگريد****ز ديبا سراپردهٔ بركشيد

ز زربفت چيني كشيدند نخ****سپاه اندر آمد چو مور و ملخ

نهادند زرين يكي زيرگاه****نشست از برش پهلوان سپاه

بر او از ايرانيان شست مرد****سواران و مردان روز نبرد

به زر بافته جامه هاي بنفش****بپا اندرون كرده زرينه كفش

همه طوق داران با گوشوار****سرا پرده آراسته شاهوار

چو شعبه به بالاي پرده سراي****بيامد بران جامه ننهاد پاي

همي رفت برخاك برخوار خوار****ز شمشير كرده يكي دستوار

نشست از بر خاك و كس را نديد****سوي پهلوان سپه ننگريد

بدو گفت رستم كه جان شاددار****بدانش روان و تن آباد دار

بدو گفت شعبه كه اي نيك نام****اگر دين پذيري شوم شادكام

بپيچيد رستم ز گفتار اوي****بروهاش پرچين شد و زرد روي

ازو نامه بستد بخواننده داد****سخنها برو كرد خواننده ياد

چنين داد پاسخ كه او

رابگوي****كه نه شهرياري نه ديهيم جوي

نديده سرنيزه ات بخت را****دلت آرزو كرد مر تخت را

سخن نزد دانندگان خوارنيست****تو را اندرين كار ديدار نيست

اگر سعد با تاج ساسان بدي****مرا رزم او كردن آسان بدي

وليكن بدان كاخترت بي وفاست****چه گوييم كامروز روز بلاست

تو را گر محمد بود پيش رو****بدين كهن گويم از دين نو

همان كژ پرگار اين گوژپشت****بخواهد همي بود با ما درشت

تو اكنون بدين خرمي بازگرد****كه جاي سخن نيست روز نبرد

بگويش كه در جنگ مردن بنام****به اززنده دشمن بدو شادكام

بخش 5

بفرمود تابركشيدند ناي****سپاه اندر آمد چو دريا ز جاي

برآمد يكي ابر و برشد خروش****همي كر شد مردم تيزگوش

سنانهاي الماس در تيره گرد****چو آتش پس پردهٔ لاژورد

همي نيزه بر مغفر آبدار****نيامد به زخم اندرون پايدار

سه روز اندر آن جايگه جنگ بود****سر آدمي سم اسپان به سود

شد ازتشنگي دست گردان ز كار****هم اسپ گرانمايه از كارزار

لب رستم از تشنگي شد چو خاك****دهن خشك و گويا زبان چاك چاك

چو بريان و گريان شدند از نبرد****گل تر به خوردن گرفت اسپ و مرد

خروشي بر آمد به كردار رعد****ازين روي رستم وزان روي سعد

برفتند هر دو ز قلب سپاه****بيكسو كشيدند ز آوردگاه

چو از لشكر آن هر دو تنها شدند****به زير يكي سرو بالا شدند

همي تاختند اندر آوردگاه****دو سالار هر دو به دل كينه خواه

خروشي برآمد ز رستم چو رعد****يكي تيغ زد بر سر اسپ سعد

چواسپ نبرد اندرآمد به سر****جدا شد ازو سعد پرخاشخر

بر آهيخت رستم يكي تيغ تيز****بدان تا نمايد به دو رستخيز

همي خواست از تن سرش رابريد****ز گرد سپه اين مران را نديد

فرود آمد از پشت زين پلنگ****به زد بر كمر بر سر پالهنگ

بپوشيد ديدار رستم ز گرد****بشد سعد پويان به جاي نبرد

يكي تيغ زد

بر سر ترگ اوي****كه خون اندر آمد ز تارك بروي

چو ديدار رستم ز خون تيره شد****جهانجوي تازي بدو چيره شد

دگر تيغ زد بربر و گردنش****به خاك اندر افگند جنگي تنش

سپاه از دو رويه خودآگاه نه****كسي را سوي پهلوان راه نه

همي جست مر پهلوان را سپاه****برفتند تا پيش آوردگاه

بديدندش از دور پر خون و خاك****سرا پاي كردن به شمشير چاك

هزيمت گرفتند ايرانيان****بسي نامور كشته شد در ميان

بسي تشنه بر زين بمردند نيز****پر آمد ز شاهان جهان را قفيز

سوي شاه ايران بيامد سپاه****شب تيره و روز تازان به راه

به بغداد بود آن زمان يزدگرد****كه او را سپاه اندآورد گرد

بخش 6

فرخ زاد هر مزد با آب چشم****به اروند رود اندر آمد بخشم

به كرخ اندر آمد يكي حمله برد****كه از نيزه داران نماند ايچ گرد

هم آنگه ز بغداد بيرون شدند****سوي رزم جستن به هامون شدند

چو برخاست گرد نبرد از ميان****شكست اندر آمد به ايرانيان

به فرخ زاد برگشت و شد نزد شاه****پر از گرد با آلت رزمگاه

فرود آمد از باره بردش نماز****دو ديده پر از خون و دل پرگداز

بدو گفت چندين چه مولي همي****كه گاه كيي را بشولي هيم

ز تخم كيان كس جز از تو نماند****كه با تاج بر تخت شايد نشاند

توي يك تن و دشمنان صد هزار****ميان جهان چون كني كار زار

برو تا سوي بيشهٔ نارون****جهاني شود بر تو بر انجمن

وزان جايگاه چون فريدون برو****جواني يكي كار بر ساز نو

فرخ زاد گفت و جهانبان شنيد****يكي ديگر انديشه آمد پديد

دگر روز برگاه بنشست شاه****به سر برنهاد آن كياني كلاه

يكي انجمن كرد با بخردان****بزرگان و بيدار دل موبدان

چه بينيد گفت اندرين داستان****چه داريد ياد از گه باستان

فرخ زاد گويد كه با انجمن****گذر

كن سوي بيشهٔ نارون

به آمل پرستندگان تواند****به ساري همه بندگان تواند

چولشكر فراوان شود بازگرد****به مردم توان ساخت ننگ و نبرد

شما را پسند آيد اين گفت و گوي****به آواز گفتند كاين نيست روي

شهنشاه گفت اين سخن درخورست****مرا در دل انديشهٔ ديگرست

بزرگان ايران و چندين سپاه****بر و بوم آباد و تخت و كلاه

سر خويش گيرم بمانم بجاي****بزرگي نباشد نه مردي وراي

مرا جنگ دشمن به آيد ز ننگ****يكي داستان زد برين بر پلنگ

كه خيره به بدخواه منماي پشت****چو پيش آيدت روزگاري درشت

چنان هم كه كهتر به فرمان شاه****بد و نيك بايد كه دارد نگاه

جهاندار بايد كه او را به رنج****نماند بجاي وشود سوي گنج

بزرگان برو خواندند آفرين****كه اينست آيين شاهان دين

نگه كن كنون تا چه فرمان دهي****چه خواهي و با ما چه پيمان نهي

مهان را چنين پاسخ آورد شاه****كز انديشه گردد دل من تباه

همانا كه سوي خراسان شويم****ز پيكار دشمن تن آسان شويم

كزان سو فراوان مرا لشكرست****همه پهلوانان كنداورست

بزرگان و تركان خاقان چين****بيايند و بر ما كنند آفرين

بران دوستي نيز بيشي كنيم****كه با دخت فغفور خويشي كنيم

بياري بيايد سپاهي گران****بزرگان و تركان جنگاوران

كنارنگ مروست ماهوي نيز****ابا لشكر و پيل و هر گونه چيز

كجاپيشكارشبانان ماست****برآوردهٔ دشتبانان ماست

ورا بر كشيدم كه گوينده بود****همان رزم را نيز جوينده بود

چو بي ارز رانام داديم و ارز****كنارنگي و پيل و مردان و مرز

اگر چند بي مايه و بي تنست****برآوردهٔ بارگاه منست

ز موبد شنيدستم اين داستان****كه با خواند از گفتهٔ باستان

كه پرهيز از آن كن كه بد كرده اي****كه او را به بيهوده آزرده اي

بدان دار اوميد كو را به مهر****سر از نيستي بردي اندر سپهر

فرخ زاد برهم بزد هر دودست****بدو گفت كاي شاه يزدان پرست

به بد گوهران بر

بس ايمن مشو****كه اين را يكي داستانست نو

كه هر چند بر گوهر افسون كني****به كوشي كزو رنگ بيرون كني

چو پروردگارش چنان آفريد****تو بر بند يزدان نيابي كليد

ازيشان نبرند رنگ و نژاد****تو را جز بزرگي و شاهي مباد

بدو گفت شاه اي هژبر ژيان****ازين آزمايش ندارد زيان

ببود آن شب و بامداد پگاه****گرانمايگان برگرفتند راه

ز بغداد راه خراسان گرفت****هم رنجها بر دل آسان گرفت

بزرگان ايران همه پر ز درد****برفتند با شاه آزاد مرد

برو بر همي خواندند آفرين****كه بي تو مبادا زمان و زمين

خروشي برآمد ز لشكر به زار****ز تيمار وز رفتن شهريار

ازيشان هر آنكس كه دهقان بدند****وگر خويش و پيوند خاقان بدند

خروشان بر شهريار آمدند****همه ديده چون جويبار آمدند

كه ما را دل از بوم و آرامگاه****چگونه بود شاد بي روي شاه

همه بوم آباد و فرزند وگنج****بمانيم و با تو گزينيم رنج

زمانه نخواهيم بي تخت تو****مبادا كه پيچان شود بخت تو

همه با توآييم تا روزگار****چه بازي كند دردم كارزار

ز خاقانيان آنك بد چرب گوي****به خاك سيه برنهادند روي

كه ما بوم آباد بگذاشتيم****جهان در پناه تو پنداشتيم

كنون داغ دل نزد خاقان شويم****ز تازي سوي مرز دهقان شويم

شهنشاه مژگان پر از آب كرد****چنين گفت با نامداران بدرد

كه يكسر به يزدان نيايش كنيد****ستايش ورا در فزايش كنيد

مگر باز بينم شما رايكي****شود تيزي تا زيان اندكي

همه پاك پروردگار منيد****همان از پدر يادگار منيد

نخواهم كه آيد شما را گزند****مباشيد با من ببد يارمند

ببينيم تا گرد گردان سپهر****ازين سوكنون بركه گردد به مهر

شماساز گيريد با پاي او****گذر نيست با گردش و راي او

وزان پس به بازارگانان چين****چنين گفت كاكنون به ايران زمين

مباشيد يك چند كز تازيان****بدين سود جستن سرآيد زيان

ازو باز گشتند با درد و جوش****ز تيمار با

ناله و با خروش

فرخ زاد هرمزد لشكر براند****ز ايران جهانديدگان را بخواند

همي رفت با ناله و درد شاه****سپهبد به پيش اندرون با سپاه

چو منزل به منزل بيامد بري****بر آسود يك چند با رود و مي

ز ري سوي گرگان بيامد چو باد****همي بود يك چند نا شاد و شاد

ز گرگان بيامد سوي راه بست****پر آژنگ رخسار و دل نادرست

بخش 7

دبير جهانديده راپيش خواند****دل آگنده بودش همه برفشاند

جهاندار چون كرد آهنگ مرو****به ماهوي سوري كنارنگ مرو

يكي نامه بنوشت با درد و خشم****پر از آرزو دل پر از آب چشم

نخست آفرين كرد بر كردگار****خداوند دانا و پروردگار

خداوند گردنده بهرام وهور****خداوند پيل و خداوند مور

كند چون بخواهد ز ناچيز چيز****كه آموزگارش نبايد به نيز

بگفت آنك ما را چه آمد بروي****وزين پادشاهي بشد رنگ و بوي

ز رستم كجا كشته شد روز جنگ****ز تيمار بر ما جهان گشت تنگ

بدست يكي سعد وقاص نام****نه بوم و نژاد و نه دانش نه كام

كنون تا در طيسفون لشكرست****همين زاغ پيسه به پيش اندرست

تو با لشكرت رزم را سازكن****سپه را برين برهم آواز كن

من اينك پس نامه برسان باد****بيايم به نزد تو اي پاك وراد

فرستادهٔ ديگر از انجمن****گزين كرد بينا دل و راي زن

بخش 8

يكي نامه بنوشت ديگر بطوس****پر از خون دل و روي چون سندروس

نخست آفرين كرد بر دادگر****كزو ديد نيرو و بخت و هنر

خداوند پيروزي و فرهي****خداوند ديهيم شاهنشهي

پي پشه تا پر و چنگ عقاب****به خشكي چو پيل و نهنگ اندر آب

ز پيمان و فرمان او نگذرد****دم خويش بي راي او نشمرد

ز شاه جهان يزدگرد بزرگ****پدر نامور شهريار سترگ

سپهدار يزدان پيروزگر****نگهبان جنبده و بوم و بر

ز تخم بزرگان يزدان شناس****كه از تاج دارند از اختر سپاس

كزيشان شد آباد روي زمين****فروزندهٔ تاج و تخت و نگين

سوي مرزبانان با گنج و گاه****كه با فرو برزند و با داد و راه

شميران و رويين دژ و رابه كوه****كلات از دگر دست و ديگر گروه

نگهبان ما باد پروردگار****شما بي گزند از بد روزگار

مبادا گزند سپهر بلند****مه پيكار آهرمن پرگزند

همانا شنيدند گردنكشان****خنيده شد اندر جهان اين نشان

كه بر

كارزاي و مرد نژاد****دل ما پر آزرم و مهرست و داد

به ويژه نژاد شما را كه رنج****فزونست نزديك شاهان ز گنج

چو بهرام چوبينه آمد پديد****ز فرمان ديهيم ما سركشيد

شما را دل از شهر اي فراخ****به پيچيد وز باغ و ميدان و كاخ

برين باستان راع و كوه بلند****كده ساختيد از نهيب گزند

گر اي دون كه نيرو دهد كردگار****به كام دل ما شود روزگار

ز پاداش نيكي فزايش كنيم****برين پيش دستي نيايش كنيم

همانا كه آمد شما را خبر****كه ما را چه آمد ز اختر به سر

ازين مارخوار اهرمن چهرگان****ز دانايي و شرم بي بهرگان

نه گنج و نه نام و نه تخت و نژاد****همي داد خواهند گيتي بباد

بسي گنج و گوهر پراگنده شد****بسي سر به خاك اندر آگنده شد

چنين گشت پرگار چرخ بلند****كه آيد بدين پادشاهي گزند

ازين زاغ ساران بي آب و رنگ****نه هوش و نه دانش نه نام و نه ننگ

كه نوشين روان ديده بود اين به خواب****كزين تخت به پراگند رنگ و آب

چنان ديد كز تازيان صد هزار****هيونان مست و گسسته مهار

گذر يافتندي با روند رود****نماندي برين بوم بر تار و پود

به ايران و بابل نه كشت و درود****به چرخ زحل برشدي تيره دود

هم آتش به مردي به آتشكده****شدي تيره نوروز و جشن سده

از ايوان شاه جهان كنگره****فتادي به ميدان او يكسره

كنون خواب راپاسخ آمد پديد****ز ما بخت گردن بخواهد كشيد

شود خوار هركس كه هست ارجمند****فرومايه را بخت گردد بلند

پراگنده گردد بدي در جهان****گزند آشكارا و خوبي نهان

بهر كشوري در ستمگاره اي****پديد آيد و زشت پتياره اي

نشان شب تيره آمد پديد****همي روشنايي بخواهد پريد

كنون ما به دستوري رهنماي****همه پهلوانان پاكيزه راي

به سوي خراسان نهاديم روي****بر مرزبانان ديهيم جوي

ببينيم تا گردش روزگار****چه

گويد بدين راي نا استوار

پس اكنون ز بهر كنارنگ طوس****بدين سو كشيديم پيلان وكوس

فرخ زاد با ما ز يك پوستست****به پيوستگي نيز هم دوستست

بالتونيه ست او كنون رزمجوي****سوي جنگ دشمن نهادست روي

كنون كشمگان پور آن رزمخواه****بر ما بيامد بدين بارگاه

بگفت آنچ آمد ز شايستگي****هم ازبندگي هم ز بايستگي

شينديم زين مرزها هرچ گفت****بلندي و پستي و غار و نهفت

دژ گنبدين كوه تا خرمنه****دگر لاژوردين ز بهر بنه

ز هر گونه بنمود آن دل گسل****ز خوبي نمود آنچ بودش به دل

وزين جايگه شد بهر جاي كس****پژوهنده شد كارها پيش وپس

چنين لشكري گشن ما را كه هست****برين تنگ دژها نشايد نشست

نشستيم و گفتنيم با راي زن****همه پهلوانان شدند انجمن

ز هر گونه گفتيم و انداختيم****سر انجام يكسر برين ساختيم

كه از تاج و ز تخت و مهر و نگين****همان جامهٔ روم و كشمير و چين

ز پر مايه چيزي كه آمد بدست****ز روم و ز طايف همه هرچ هست

همان هرچه از ماپراگند نيست****گر از پوشش است ار ز افگند نيست

ز زرينه و جامهٔ نابريد****ز چيزي كه آن رانشايد كشيد

هم از خوردنيها ز هر گونه ساز****كه ما را بيايد برو بر نياز

ز گاوان گردون كشان چل هزار****كه رنج آورد تا كه آيد به كار

به خروار زان پس ده و دو هزار****به خوشه درون گندم آرد ببار

همان ارزن و پسته و ناردان****بيارد يكي موبدي كاردان

شتروار زين هريكي ده هزار****هيونان بختي بيارند بار

همان گاو گردون هزار از نمك****بيارند تا بر چه گردد فلك

ز خرما هزار و ز شكر هزار****بود سخته و راست كرده شمار

ده و دو هزار انگبين كندره****بدژها كشند آن همه يكسره

نمك خورده سرپوست چون چل هزار****بيارند آن راكه آيد به كار

شتروار سيصد ز زربفت

شاه****بيارند بر بارها تا دو ماه

بيايد يكي موبدي با گروه****ز گاه شميران و از را به كوه

به ديدار پيران و فرهنگيان****بزرگان كه اند از كنارنگيان

به دو روز نامه به دژها نهند****يكي نامه گنجور ما را دهند

دگر خود بدارند با خويشتن****بزرگان كه باشند زان انجمن

همانا بران راغ و كوه بلند****ز ترك و ز تازي نيايد گزند

شما را بدين روزگار سترگ****يكي دست باشد بر ما بزرگ

هنرمند گوينده دستور ما****بفرمايد اكنون به گنج ور ما

كه هركس اين را ندارد به رنج****فرستد ورا پارسي جامه پنج

يكي خوب سربند پيكر به زر****بيابند فرجام زين كار بر

بدين روزگار تباه و دژم****بيابد ز گنجور ما چل درم

به سنگ كسي كو بود زيردست****يكي زين درمها گر ايد بدست

از آن شست بر سرش و چاردانگ****بيارد نبشته بخواند به بانگ

بيك روي برنام يزدان پاك****كزويست اميد و زو ترس وباك

دگر پيكرش افسر و چهر ما****زمين بارور گشته از مهر ما

به نوروز و مهر آن هم آراستست****دو جشن بزرگست و با خواستست

درود جهان بر كم آزار مرد****كسي كو ز ديهيم ما ياد كرد

بلند اختري نامجوي سواري****بيامد به كف نامهٔ شهريار

بخش 9

وزان جايگه بركشيدند كوس****ز بست و نشاپور شد تا به طوس

خبر يافت ماهوي سوري ز شاه****كه تا مرز طوس اندر آمد سپاه

پذيره شدشت با سپاه گران****همه نيزه داران جوشن وران

چو پيداشد آن فرو آورند شاه****درفش بزرگي و چندان سپاه

پياده شد از باره ماهوي زود****بران كهتري بندگيها فزود

همي رفت نرم از بر خاك گرم****دو ديده پر ا زآب كرده زشرم

زمين را ببوسيد و بردش نماز****همي بود پيشش زماني دراز

فرخ زاد چون روي ماهوي ديد****سپاهي بران سان رده بركشيد

ز ماهوي سوري دلش گشت شاد****برو بر بسي پندها كرد ياد

كه اين شاه را از

نژادكيان****سپردم تو را تا ببندي ميان

نبايد كه بادي برو بر جهد****وگر خود سپاسي برو برنهد

مرا رفت بايد همي سوي ري****ندانم كه كي بينم اين تاج كي

كه چون من فراوان به آوردگاه****شد از جنگ آن نيزه داران تباه

چو رستم سواري به گيتي نبود****نه گوش خردمند هرگز شنود

بدست يكي زاغ سركشته شد****به من بر چنين روز برگشته شد

كه يزدان و را جاي نيكان دهاد****سيه زاغ را درد پيكان دهاد

بدو گفت ماهوي كاي پهلوان****مرا شاه چشمست و روشن روان

پذيرفتم اين زينهار تو را****سپهر تو را شهريار تو را

فرخ زاد هرمزد زان جايگاه****سوي ري بيامد به فرمان شاه

برين نيز بگذشت چندي سپهر****جداشد ز مغز بد انديش مهر

شبان را همي تخت كرد آرزوي****دگرگونه تر شد به آيين و خوي

تن خويش يك چند بيمار كرد****پرستيدن شاه دشوار كرد

ضحاك

بخش 1

چو ضحاك شد بر جهان شهريار****برو ساليان انجمن شد هزار

سراسر زمانه بدو گشت باز****برآمد برين روزگار دراز

نهان گشت كردار فرزانگان****پراگنده شد كام ديوانگان

هنر خوار شد جادويي ارجمند****نهان راستي آشكارا گزند

شده بر بدي دست ديوان دراز****به نيكي نرفتي سخن جز به راز

دو پاكيزه از خانهٔ جمشيد****برون آوريدند لرزان چو بيد

كه جمشيد را هر دو دختر بدند****سر بانوان را چو افسر بدند

ز پوشيده رويان يكي شهرناز****دگر پاكدامن به نام ارنواز

به ايوان ضحاك بردندشان****بران اژدهافشن سپردندشان

بپروردشان از ره جادويي****بياموختشان كژي و بدخويي

ندانست جز كژي آموختن****جز از كشتن و غارت و سوختن

بخش 10

طلسمي كه ضحاك سازيده بود****سرش به آسمان برفرازيده بود

فريدون ز بالا فرود آوريد****كه آن جز به نام جهاندار ديد

وزان جادوان كاندر ايوان بدند****همه نامور نره ديوان بدند

سرانشان به گرز گران كرد پست****نشست از برگاه جادوپرست

نهاد از بر تخت ضحاك پاي****كلاه كئي جست و بگرفت جاي

برون آوريد از شبستان اوي****بتان سيه موي و خورشيد روي

بفرمود شستن سرانشان نخست****روانشان ازان تيرگيها بشست

ره داور پاك بنمودشان****ز آلودگي پس بپالودشان

كه پروردهٔ بت پرستان بدند****سراسيمه برسان مستان بدند

پس آن دختران جهاندار جم****به نرگس گل سرخ را داده نم

گشادند بر آفريدون سخن****كه نو باش تا هست گيتي كهن

چه اختر بد اين از تو اي نيك بخت****چه باري ز شاخ كدامين درخت

كه ايدون به بالين شيرآمدي****ستمكاره مرد دلير آمدي

چه مايه جهان گشت بر ما ببد****ز كردار اين جادوي بي خرد

نديديم كس كاين چنين زهره داشت****بدين پايگه از هنر بهره داشت

كش انديشهٔ گاه او آمدي****و گرش آرزو جاه او آمدي

چنين داد پاسخ فريدون كه تخت****نماند به كس جاودانه نه بخت

منم پور آن نيك بخت آبتين****كه بگرفت ضحاك ز ايران زمين

بكشتش به زاري و من كينه جوي****نهادم سوي تخت ضحاك روي

همان

گاو بر مايه كم دايه بود****ز پيكر تنش همچو پيرايه بود

ز خون چنان بي زبان چارپاي****چه آمد برآن مرد ناپاك راي

كمر بسته ام لاجرم جنگجوي****از ايران به كين اندر آورده روي

سرش را بدين گرزهٔ گاو چهر****بكوبم نه بخشايش آرم نه مهر

چو بشنيد ازو اين سخن ارنواز****گشاده شدش بر دل پاك راز

بدو گفت شاه آفريدون تويي****كه ويران كني تنبل و جادويي

كجا هوش ضحاك بر دست تست****گشاد جهان بر كمربست تست

ز تخم كيان ما دو پوشيده پاك****شده رام با او ز بيم هلاك

همي جفت مان خواند او جفت مار****چگونه توان بودن اي شهريار

فريدون چنين پاسخ آورد باز****كه گر چرخ دادم دهد از فراز

ببرم پي اژدها را ز خاك****بشويم جهان را ز ناپاك پاك

ببايد شما را كنون گفت راست****كه آن بي بها اژدهافش كجاست

برو خوب رويان گشادند راز****مگر كه اژدها را سرآيد به گاز

بگفتند كاو سوي هندوستان****بشد تا كند بند جادوستان

ببرد سر بي گناهان هزار****هراسان شدست از بد روزگار

كجا گفته بودش يكي پيشبين****كه پردختگي گردد از تو زمين

كه آيد كه گيرد سر تخت تو****چگونه فرو پژمرد بخت تو

دلش زان زده فال پر آتشست****همه زندگاني برو ناخوشست

همي خون دام و دد و مرد و زن****بريزد كند در يكي آبدن

مگر كاو سرو تن بشويد به خون****شود فال اخترشناسان نگون

همان نيز از آن مارها بر دو كفت****به رنج درازست مانده شگفت

ازين كشور آيد به ديگر شود****ز رنج دو مار سيه نغنود

بيامد كنون گاه بازآمدنش****كه جايي نبايد فراوان بدنش

گشاد آن نگار جگر خسته راز****نهاده بدو گوش گردن فراز

بخش 11

چوكشور ز ضحاك بودي تهي****يكي مايه ور بد بسان رهي

كه او داشتي گنج و تخت و سراي****شگفتي به دل سوزگي كدخداي

ورا كندرو خواندندي بنام****به كندي زدي پيش بيداد گام

به كاخ

اندر آمد دوان كند رو****در ايوان يكي تاجور ديد نو

نشسته به آرام در پيشگاه****چو سرو بلند از برش گرد ماه

ز يك دست سرو سهي شهرناز****به دست دگر ماه روي ار نواز

همه شهر يكسر پر از لشكرش****كمربستگان صف زده بر درش

نه آسيمه گشت و نه پرسيد راز****نيايش كنان رفت و بردش نماز

برو آفرين كرد كاي شهريار****هميشه بزي تا بود روزگار

خجسته نشست تو با فرهي****كه هستي سزاوار شاهنشهي

جهان هفت كشور ترا بنده باد****سرت برتر از ابر بارنده باد

فريدونش فرمود تا رفت پيش****بكرد آشكارا همه راز خويش

بفرمود شاه دلاور بدوي****كه رو آلت تخت شاهي بجوي

نبيذ آر و رامشگران را بخوان****بپيماي جام و بياراي خوان

كسي كاو به رامش سزاي منست****به دانش همان دلزداي منست

بيار انجمن كن بر تخت من****چنان چون بود در خور بخت من

چو بنشنيد از او اين سخن كدخداي****بكرد آنچه گفتش بدو رهنماي

مي روشن آورد و رامشگران****همان در خورش باگهر مهتران

فريدون غم افكند و رامش گزيد****شبي كرد جشني چنان چون سزيد

چو شد رام گيتي دوان كندرو****برون آمد از پيش سالار نو

نشست از بر بارهٔ راه جوي****سوي شاه ضحاك بنهاد روي

بيامد چو پيش سپهبد رسيد****سراسر بگفت آنچه ديد و شنيد

بدو گفت كاي شاه گردنكشان****به برگشتن كارت آمد نشان

سه مرد سرافراز با لشكري****فراز آمدند از دگر كشوري

ازان سه يكي كهتر اندر ميان****به بالاي سرو و به چهر كيان

به سالست كهتر فزونيش بيش****از آن مهتران او نهد پاي پيش

يكي گرز دارد چو يك لخت كوه****همي تابد اندر ميان گروه

به اسپ اندر آمد بايوان شاه****دو پرمايه با او هميدون براه

بيامد به تخت كئي بر نشست****همه بند و نيرنگ تو كرد پست

هر آنكس كه بود اندر ايوان تو****ز مردان مرد و ز ديوان

تو

سر از پاي يكسر فروريختشان****همه مغز با خون براميختشان

بدو گفت ضحاك شايد بدن****كه مهمان بود شاد بايد بدن

چنين داد پاسخ ورا پيشكار****كه مهمان ابا گرزهٔ گاوسار

به مردي نشيند به آرام تو****زتاج و كمر بسترد نام تو

به آيين خويش آورد ناسپاس****چنين گر تو مهمان شناسي شناس

بدو گفت ضحاك چندين منال****كه مهمان گستاخ بهتر به فال

چنين داد پاسخ بدو كندرو****كه آري شنيدم تو پاسخ شنو

گرين نامور هست مهمان تو****چه كارستش اندر شبستان تو

كه با دختران جهاندار جم****نشيند زند راي بر بيش و كم

به يك دست گيرد رخ شهرناز****به ديگر عقيق لب ارنواز

شب تيره گون خود بترزين كند****به زير سر از مشك بالين كند

چومشك آن دو گيسوي دو ماه تو****كه بودند همواره دلخواه تو

بگيرد ببرشان چو شد نيم مست****بدين گونه مهمان نبايد بدست

برآشفت ضحاك برسان كرگ****شنيد آن سخن كارزو كرد مرگ

به دشنام زشت و به آواز سخت****شگفتي بشوريد با شوربخت

بدو گفت هرگز تو در خان من****ازين پس نباشي نگهبان من

چنين داد پاسخ ورا پيشكار****كه ايدون گمانم من اي شهريار

كزان بخت هرگز نباشدت بهر****به من چون دهي كدخدايي شهر

چو بي بهره باشي ز گاه مهي****مرا كار سازندگي چون دهي

چرا تو نسازي همي كار خويش****كه هرگز نيامدت ازين كار پيش

ز تاج بزرگي چو موي از خمير****برون آمدي مهترا چاره گير

ترا دشمن آمد به گه برنشست****يكي گرزهٔ گاوپيكر به دست

همه بند و نيرنگت از رنگ برد****دلارام بگرفت و گاهت سپرد

بخش 12

جهاندار ضحاك ازان گفت گوي****به جوش آمد و زود بنهاد روي

چو شب گردش روز پرگار زد****فروزنده را مهره در قار زد

بفرمود تا برنهادند زين****بران باد پايان باريك بين

بيامد دمان با سپاهي گران****همه نره ديوان جنگ آوران

ز بي راه مر كاخ را بام و در****گرفت و

به كين اندر آورد سر

سپاه فريدون چو آگه شدند****همه سوي آن راه بي ره شدند

ز اسپان جنگي فرو ريختند****در آن جاي تنگي برآويختند

همه بام و در مردم شهر بود****كسي كش ز جنگ آوري بهر بود

همه در هواي فريدون بدند****كه از درد ضحاك پرخون بدند

ز ديوارها خشت و ز بام سنگ****به كوي اندرون تيغ و تير و خدنگ

بباريد چون ژاله ز ابر سياه****پئي را نبد بر زمين جايگاه

به شهر اندرون هر كه برنا بدند****چه پيران كه در جنگ دانا بدند

سوي لشكر آفريدون شدند****ز نيرنگ ضحاك بيرون شدند

خروشي برآمد ز آتشكده****كه بر تخت اگر شاه باشد دده

همه پير و برناش فرمان بريم****يكايك ز گفتار او نگذريم

نخواهيم برگاه ضحاك را****مرآن اژدهادوش ناپاك را

سپاهي و شهري به كردار كوه****سراسر به جنگ اندر آمد گروه

از آن شهر روشن يكي تيره گرد****برآمد كه خورشيد شد لاجورد

پس آنگاه ضحاك شد چاره جوي****ز لشكر سوي كاخ بنهاد روي

به آهن سراسر بپوشيد تن****بدان تا نداند كسش ز انجمن

به چنگ اندرون شست يازي كمند****برآمد بر بام كاخ بلند

بديد آن سيه نرگس شهرناز****پر از جادويي با فريدون به راز

دو رخساره روز و دو زلفش چو شب****گشاده به نفرين ضحاك لب

به مغز اندرش آتش رشك خاست****به ايوان كمند اندر افگند راست

نه از تخت ياد و نه جان ارجمند****فرود آمد از بام كاخ بلند

به دست اندرش آبگون دشنه بود****به خون پري چهرگان تشنه بود

ز بالا چو پي بر زمين برنهاد****بيامد فريدون به كردار باد

بران گرزهٔ گاوسر دست برد****بزد بر سرش ترگ بشكست خرد

بيامد سروش خجسته دمان****مزن گفت كاو را نيامد زمان

هميدون شكسته ببندش چو سنگ****ببر تا دو كوه آيدت پيش تنگ

به كوه اندرون به بود بند او****نيايد برش خويش

و پيوند او

فريدون چو بشنيد ناسود دير****كمندي بياراست از چرم شير

به تندي ببستش دو دست و ميان****كه نگشايد آن بند پيل ژيان

نشست از بر تخت زرين او****بيفگند ناخوب آيين او

بفرمود كردن به در بر خروش****كه هر كس كه داريد بيدار هوش

نبايد كه باشيد با ساز جنگ****نه زين گونه جويد كسي نام و ننگ

سپاهي نبايد كه به پيشه ور****به يك روي جويند هر دو هنر

يكي كارورز و يكي گرزدار****سزاوار هر كس پديدست كار

چو اين كار آن جويد آن كار اين****پرآشوب گردد سراسر زمين

به بند اندرست آنكه ناپاك بود****جهان را ز كردار او باك بود

شما دير مانيد و خرم بويد****به رامش سوي ورزش خود شويد

شنيدند يكسر سخنهاي شاه****ازان مرد پرهيز با دستگاه

وزان پس همه نامداران شهر****كسي كش بد از تاج وز گنج بهر

برفتند با رامش و خواسته****همه دل به فرمانش آراسته

فريدون فرزانه بنواختشان****براندازه بر پايگه ساختشان

همي پندشان داد و كرد آفرين****همي ياد كرد از جهان آفرين

همي گفت كاين جايگاه منست****به نيك اختر بومتان روشنست

كه يزدان پاك از ميان گروه****برانگيخت ما را ز البرز كوه

بدان تا جهان از بد اژدها****بفرمان گرز من آيد رها

چو بخشايش آورد نيكي دهش****به نيكي ببايد سپردن رهش

منم كدخداي جهان سر به سر****نشايد نشستن به يك جاي بر

وگرنه من ايدر همي بودمي****بسي با شما روز پيمودمي

مهان پيش او خاك دادند بوس****ز درگاه برخاست آواي كوس

دمادم برون رفت لشكر ز شهر****وزان شهر نايافته هيچ بهر

ببردند ضحاك را بسته خوار****به پشت هيوني برافگنده زار

همي راند ازين گونه تا شيرخوان****جهان را چو اين بشنوي پير خوان

بسا روزگارا كه بر كوه و دشت****گذشتست و بسيار خواهد گذشت

بران گونه ضحاك را بسته سخت****سوي شير خوان برد بيدار بخت

همي راند او

را به كوه اندرون****همي خواست كارد سرش را نگون

بيامد هم آنگه خجسته سروش****به خوبي يكي راز گفتش به گوش

كه اين بسته را تا دماوند كوه****ببر همچنان تازيان بي گروه

مبر جز كسي را كه نگزيردت****به هنگام سختي به بر گيردت

بياورد ضحاك را چون نوند****به كوه دماوند كردش ببند

به كوه اندرون تنگ جايش گزيد****نگه كرد غاري بنش ناپديد

بياورد مسمارهاي گران****به جايي كه مغزش نبود اندران

فرو بست دستش بر آن كوه باز****بدان تا بماند به سختي دراز

ببستش بران گونه آويخته****وزو خون دل بر زمين ريخته

ازو نام ضحاك چون خاك شد****جهان از بد او همه پاك شد

گسسته شد از خويش و پيوند او****بمانده بدان گونه در بند او

بخش 2

چنان بد كه هر شب دو مرد جوان****چه كهتر چه از تخمهٔ پهلوان

خورشگر ببردي به ايوان شاه****همي ساختي راه درمان شاه

بكشتي و مغزش بپرداختي****مران اژدها را خورش ساختي

دو پاكيزه از گوهر پادشا****دو مرد گرانمايه و پارسا

يكي نام ارمايل پاكدين****دگر نام گرمايل پيشبين

چنان بد كه بودند روزي به هم****سخن رفت هر گونه از بيش و كم

ز بيدادگر شاه و ز لشكرش****وزان رسمهاي بد اندر خورش

يكي گفت ما را به خواليگري****ببايد بر شاه رفت آوري

وزان پس يكي چاره اي ساختن****ز هر گونه انديشه انداختن

مگر زين دو تن را كه ريزند خون****يكي را توان آوريدن برون

برفتند و خواليگري ساختند****خورشها و اندازه بشناختند

خورش خانهٔ پادشاه جهان****گرفت آن دو بيدار دل در نهان

چو آمد به هنگام خون ريختن****به شيرين روان اندر آويختن

ازان روز بانان مردم كشان****گرفته دو مرد جوان راكشان

زنان پيش خواليگران تاختند****ز بالا به روي اندر انداختند

پر از درد خواليگران را جگر****پر از خون دو ديده پر از كينه سر

همي بنگريد اين بدان آن بدين****ز كردار بيداد شاه

زمين

از آن دو يكي را بپرداختند****جزين چاره اي نيز نشناختند

برون كرد مغز سر گوسفند****بياميخت با مغز آن ارجمند

يكي را به جان داد زنهار و گفت****نگر تا بياري سر اندر نهفت

نگر تا نباشي به آباد شهر****ترا از جهان دشت و كوهست بهر

به جاي سرش زان سري بي بها****خورش ساختند از پي اژدها

ازين گونه هر ماهيان سي جوان****ازيشان همي يافتندي روان

چو گرد آمدي مرد ازيشان دويست****بران سان كه نشناختندي كه كيست

خورشگر بديشان بزي چند و ميش****سپردي و صحرا نهادند پيش

كنون كرد از آن تخمه داد نژاد****كه ز آباد نايد به دل برش ياد

پس آيين ضحاك وارونه خوي****چنان بد كه چون مي بدش آرزوي

ز مردان جنگي يكي خواستي****به كشتي چو با ديو برخاستي

كجا نامور دختري خوبروي****به پرده درون بود بي گفت گوي

پرستنده كرديش بر پيش خويش****نه بر رسم دين و نه بر رسم كيش

بخش 3

چو از روزگارش چهل سال ماند****نگر تا بسر برش يزدان چه راند

در ايوان شاهي شبي دير ياز****به خواب اندرون بود با ارنواز

چنان ديد كز كاخ شاهنشهان****سه جنگي پديد آمدي ناگهان

دو مهتر يكي كهتر اندر ميان****به بالاي سرو و به فر كيان

كمر بستن و رفتن شاهوار****بچنگ اندرون گرزهٔ گاوسار

دمان پيش ضحاك رفتي به جنگ****نهادي به گردن برش پالهنگ

همي تاختي تا دماوند كوه****كشان و دوان از پس اندر گروه

بپيچيد ضحاك بيدادگر****بدريدش از هول گفتي جگر

يكي بانگ برزد بخواب اندرون****كه لرزان شد آن خانهٔ صدستون

بجستند خورشيد رويان ز جاي****از آن غلغل نامور كدخداي

چنين گفت ضحاك را ارنواز****كه شاها چه بودت نگويي به راز

كه خفته به آرام در خان خويش****برين سان بترسيدي از جان خويش

زمين هفت كشور به فرمان تست****دد و دام و مردم به پيمان تست

به خورشيد رويان جهاندار گفت****كه چونين شگفتي بشايد

نهفت

كه گر از من اين داستان بشنويد****شودتان دل از جان من نااميد

به شاه گرانمايه گفت ارنواز****كه بر ما ببايد گشادنت راز

توانيم كردن مگر چاره اي****كه بي چاره اي نيست پتياره اي

سپهبد گشاد آن نهان از نهفت****همه خواب يك يك بديشان بگفت

چنين گفت با نامور ماهروي****كه مگذار اين را ره چاره چوي

نگين زمانه سر تخت تست****جهان روشن از نامور بخت تست

تو داري جهان زير انگشتري****دد و مردم و مرغ و ديو و پري

ز هر كشوري گرد كن مهتران****از اخترشناسان و افسونگران

سخن سربه سر موبدان را بگوي****پژوهش كن و راستي بازجوي

نگه كن كه هوش تو بر دست كيست****ز مردم شمار ار ز ديو و پريست

چو دانسته شد چاره ساز آن زمان****به خيره مترس از بد بدگمان

شه پر منش را خوش آمد سخن****كه آن سرو سيمين برافگند بن

جهان از شب تيره چون پر زاغ****هم آنگه سر از كوه برزد چراغ

تو گفتي كه بر گنبد لاژورد****بگسترد خورشيد ياقوت زرد

سپهبد به هرجا كه بد موبدي****سخن دان و بيداردل بخردي

ز كشور به نزديك خويش آوريد****بگفت آن جگر خسته خوابي كه ديد

نهاني سخن كردشان آشكار****ز نيك و بد و گردش روزگار

كه بر من زمانه كي آيد بسر****كرا باشد اين تاج و تخت و كمر

گر اين راز با من ببايد گشاد****و گر سر به خواري ببايد نهاد

لب موبدان خشك و رخساره تر****زبان پر ز گفتار با يكديگر

كه گر بودني باز گوييم راست****به جانست پيكار و جان بي بهاست

و گر نشنود بودنيها درست****ببايد هم اكنون ز جان دست شست

سه روز اندرين كار شد روزگار****سخن كس نيارست كرد آشكار

به روز چهارم برآشفت شاه****برآن موبدان نماينده راه

كه گر زنده تان دار بايد بسود****و گر بودنيها ببايد نمود

همه موبدان سرفگنده نگون****پر از هول

دل ديدگان پر ز خون

از آن نامداران بسيار هوش****يكي بود بينادل و تيزگوش

خردمند و بيدار و زيرك بنام****كزان موبدان او زدي پيش گام

دلش تنگتر گشت و ناباك شد****گشاده زبان پيش ضحاك شد

بدو گفت پردخته كن سر ز باد****كه جز مرگ را كس ز مادر نزاد

جهاندار پيش از تو بسيار بود****كه تخت مهي را سزاوار بود

فراوان غم و شادماني شمرد****برفت و جهان ديگري را سپرد

اگر بارهٔ آهنيني به پاي****سپهرت بسايد نماني به جاي

كسي را بود زين سپس تخت تو****به خاك اندر آرد سر و بخت تو

كجا نام او آفريدون بود****زمين را سپهري همايون بود

هنوز آن سپهبد ز مادر نزاد****نيامد گه پرسش و سرد باد

چو او زايد از مادر پرهنر****بسان درختي شود بارور

به مردي رسد بركشد سر به ماه****كمر جويد و تاج و تخت و كلاه

به بالا شود چون يكي سرو برز****به گردن برآرد ز پولاد گرز

زند بر سرت گرزهٔ گاوسار****بگيردت زار و ببنددت خوار

بدو گفت ضحاك ناپاك دين****چرا بنددم از منش چيست كين

دلاور بدو گفت گر بخردي****كسي بي بهانه نسازد بدي

برآيد به دست تو هوش پدرش****از آن درد گردد پر از كينه سرش

يكي گاو برمايه خواهد بدن****جهانجوي را دايه خواهد بدن

تبه گردد آن هم به دست تو بر****بدين كين كشد گرزهٔ گاوسر

چو بشنيد ضحاك بگشاد گوش****ز تخت اندر افتاد و زو رفت هوش

گرانمايه از پيش تخت بلند****بتابيد روي از نهيب گزند

چو آمد دل نامور بازجاي****بتخت كيان اندر آورد پاي

نشان فريدون بگرد جهان****همي باز جست آشكار و نهان

نه آرام بودش نه خواب و نه خورد****شده روز روشن برو لاژورد

بخش 4

برآمد برين روزگار دراز****كشيد اژدهافش به تنگي فراز

خجسته فريدون ز مادر بزاد****جهان را يكي ديگر آمد نهاد

بباليد برسان سرو

سهي****همي تافت زو فر شاهنشهي

جهانجوي با فر جمشيد بد****به كردار تابنده خورشيد بود

جهان را چو باران به بايستگي****روان را چو دانش به شايستگي

بسر بر همي گشت گردان سپهر****شده رام با آفريدون به مهر

همان گاو كش نام بر مايه بود****ز گاوان ورا برترين پايه بود

ز مادر جدا شد چو طاووس نر****بهر موي بر تازه رنگي دگر

شده انجمن بر سرش بخردان****ستاره شناسان و هم موبدان

كه كس در جهان گاو چونان نديد****نه از پيرسر كاردانان شنيد

زمين كرده ضحاك پر گفت و گوي****به گرد جهان هم بدين جست و جوي

فريدون كه بودش پدر آبتين****شده تنگ بر آبتين بر زمين

گريزان و از خويشتن گشته سير****برآويخت ناگاه بر كام شير

از آن روزبانان ناپاك مرد****تني چند روزي بدو باز خورد

گرفتند و بردند بسته چو يوز****برو بر سر آورد ضحاك روز

خردمند مام فريدون چو ديد****كه بر جفت او بر چنان بد رسيد

فرانك بدش نام و فرخنده بود****به مهر فريدون دل آگنده بود

پر از داغ دل خستهٔ روزگار****همي رفت پويان بدان مرغزار

كجا نامور گاو برمايه بود****كه بايسته بر تنش پيرايه بود

به پيش نگهبان آن مرغزار****خروشيد و باريد خون بر كنار

بدو گفت كاين كودك شيرخوار****ز من روزگاري بزنهار دار

پدروارش از مادر اندر پذير****وزين گاو نغزش بپرور به شير

و گر باره خواهي روانم تراست****گروگان كنم جان بدان كت هواست

پرستندهٔ بيشه و گاو نغز****چنين داد پاسخ بدان پاك مغز

كه چون بنده در پيش فرزند تو****بباشم پرستندهٔ پند تو

سه سالش همي داد زان گاو شير****هشيوار بيدار زنهارگير

بخش 5

نشد سير ضحاك از آن جست جوي****شد از گاو گيتي پر از گفت گوي

دوان مادر آمد سوي مرغزار****چنين گفت با مرد زنهاردار

كه انديشه اي در دلم ايزدي****فراز آمدست از ره بخردي

همي كرد بايد كزين

چاره نيست****كه فرزند و شيرين روانم يكيست

ببرم پي از خاك جادوستان****شوم تا سر مرز هندوستان

شوم ناپديد از ميان گروه****برم خوب رخ را به البرز كوه

بياورد فرزند را چون نوند****چو مرغان بران تيغ كوه بلند

يكي مرد ديني بران كوه بود****كه از كار گيتي بي اندوه بود

فرانك بدو گفت كاي پاك دين****منم سوگواري ز ايران زمين

بدان كاين گرانمايه فرزند من****همي بود خواهد سرانجمن

ترا بود بايد نگهبان او****پدروار لرزنده بر جان او

پذيرفت فرزند او نيك مرد****نياورد هرگز بدو باد سرد

خبر شد به ضحاك بدروزگار****از آن گاو برمايه و مرغزار

بيامد ازان كينه چون پيل مست****مران گاو برمايه را كرد پست

همه هر چه ديد اندرو چارپاي****بيفگند و زيشان بپرداخت جاي

سبك سوي خان فريدون شتافت****فراوان پژوهيد و كس را نيافت

به ايوان او آتش اندر فگند****ز پاي اندر آورد كاخ بلند

بخش 6

چو بگذشت ازان بر فريدون دو هشت****ز البرز كوه اندر آمد به دشت

بر مادر آمد پژوهيد و گفت****كه بگشاي بر من نهان از نهفت

بگو مر مرا تا كه بودم پدر****كيم من ز تخم كدامين گهر

چه گويم كيم بر سر انجمن****يكي دانشي داستانم بزن

فرانك بدو گفت كاي نامجوي****بگويم ترا هر چه گفتي بگوي

تو بشناس كز مرز ايران زمين****يكي مرد بد نام او آبتين

ز تخم كيان بود و بيدار بود****خردمند و گرد و بي آزار بود

ز طهمورث گرد بودش نژاد****پدر بر پدر بر همي داشت ياد

پدر بد ترا و مرا نيك شوي****نبد روز روشن مرا جز بدوي

چنان بد كه ضحاك جادوپرست****از ايران به جان تو يازيد دست

ازو من نهانت همي داشتم****چه مايه به بد روز بگذاشتم

پدرت آن گرانمايه مرد جوان****فدي كرده پيش تو روشن روان

ابر كتف ضحاك جادو دو مار****برست و برآورد از ايران دمار

سر

بابت از مغز پرداختند****همان اژدها را خورش ساختند

سرانجام رفتم سوي بيشه اي****كه كس را نه زان بيشه انديشه اي

يكي گاو ديدم چو خرم بهار****سراپاي نيرنگ و رنگ و نگار

نگهبان او پاي كرده بكش****نشسته به بيشه درون شاهفش

بدو دادمت روزگاري دراز****همي پرورديدت به بر بر به ناز

ز پستان آن گاو طاووس رنگ****برافراختي چون دلاور پلنگ

سرانجام زان گاو و آن مرغزار****يكايك خبر شد سوي شهريار

ز بيشه ببردم ترا ناگهان****گريزنده ز ايوان و از خان و مان

بيامد بكشت آن گرانمايه را****چنان بي زبان مهربان دايه را

وز ايوان ما تا به خورشيد خاك****برآورد و كرد آن بلندي مغاك

فريدون چو بشنيد بگشادگوش****ز گفتار مادر برآمد به جوش

دلش گشت پردرد و سر پر ز كين****به ابرو ز خشم اندر آورد چين

چنين داد پاسخ به مادر كه شير****نگردد مگر ز آزمايش دلير

كنون كردني كرد جادوپرست****مرا برد بايد به شمشير دست

بپويم به فرمان يزدان پاك****برآرم ز ايوان ضحاك خاك

بدو گفت مادر كه اين راي نيست****ترا با جهان سر به سر پاي نيست

جهاندار ضحاك با تاج و گاه****ميان بسته فرمان او را سپاه

چو خواهد ز هر كشوري صدهزار****كمر بسته او را كند كارزار

جز اينست آيين پيوند و كين****جهان را به چشم جواني مبين

كه هر كاو نبيد جواني چشيد****به گيتي جز از خويشتن را نديد

بدان مستي اندر دهد سر بباد****ترا روز جز شاد و خرم مباد

بخش 7

چنان بد كه ضحاك را روز و شب****به نام فريدون گشادي دو لب

بران برز بالا ز بيم نشيب****شده ز آفريدون دلش پر نهيب

چنان بد كه يك روز بر تخت عاج****نهاده به سر بر ز پيروزه تاج

ز هر كشوري مهتران را بخواست****كه در پادشاهي كند پشت راست

از آن پس چنين گفت با موبدان****كه

اي پرهنر با گهر بخردان

مرا در نهاني يكي دشمن ست****كه بربخردان اين سخن روشن است

به سال اندكي و به دانش بزرگ****گوي بدنژادي دلير و سترگ

اگر چه به سال اندك اي راستان****درين كار موبد زدش داستان

كه دشمن اگر چه بود خوار و خرد****نبايدت او را به پي بر سپرد

ندارم همي دشمن خرد خوار****بترسم همي از بد روزگار

همي زين فزون بايدم لشكري****هم از مردم و هم ز ديو و پري

يكي لشگري خواهم انگيختن****ابا ديو مردم برآميختن

ببايد بدين بود همداستان****كه من ناشكبيم بدين داستان

يكي محضر اكنون ببايد نوشت****كه جز تخم نيكي سپهبد نكشت

نگويد سخن جز همه راستي****نخواهد به داد اندرون كاستي

زبيم سپهبد همه راستان****برآن كار گشتند همداستان

بر آن محضر اژدها ناگزير****گواهي نوشتند برنا و پير

هم آنگه يكايك ز درگاه شاه****برآمد خروشيدن دادخواه

ستم ديده را پيش او خواندند****بر نامدارانش بنشاندند

بدو گفت مهتر بروي دژم****كه بر گوي تا از كه ديدي ستم

خروشيد و زد دست بر سر ز شاه****كه شاها منم كاوهٔ دادخواه

يكي بي زيان مرد آهنگرم****ز شاه آتش آيد همي بر سرم

تو شاهي و گر اژدها پيكري****ببايد بدين داستان داوري

كه گر هفت كشور به شاهي تراست****چرا رنج و سختي همه بهر ماست

شماريت با من ببايد گرفت****بدان تا جهان ماند اندر شگفت

مگر كز شمار تو آيد پديد****كه نوبت ز گيتي به من چون رسيد

كه مارانت را مغز فرزند من****همي داد بايد ز هر انجمن

سپهبد به گفتار او بنگريد****شگفت آمدش كان سخن ها شنيد

بدو باز دادند فرزند او****به خوبي بجستند پيوند او

بفرمود پس كاوه را پادشا****كه باشد بران محضر اندر گوا

چو بر خواند كاوه همه محضرش****سبك سوي پيران آن كشورش

خروشيد كاي پاي مردان ديو****بريده دل از ترس گيهان خديو

همه سوي دوزخ نهاديد روي****سپر ديد

دلها به گفتار اوي

نباشم بدين محضر اندر گوا****نه هرگز برانديشم از پادشا

خروشيد و برجست لرزان ز جاي****بدريد و بسپرد محضر به پاي

گرانمايه فرزند او پيش اوي****ز ايوان برون شد خروشان به كوي

مهان شاه را خواندند آفرين****كه اي نامور شهريار زمين

ز چرخ فلك بر سرت باد سرد****نيارد گذشتن به روز نبرد

چرا پيش تو كاوهٔ خام گوي****بسان همالان كند سرخ روي

همه محضر ما و پيمان تو****بدرد بپيچد ز فرمان تو

كي نامور پاسخ آورد زود****كه از من شگفتي ببايد شنود

كه چون كاوه آمد ز درگه پديد****دو گوش من آواز او را شنيد

ميان من و او ز ايوان درست****تو گفتي يكي كوه آهن برست

ندانم چه شايد بدن زين سپس****كه راز سپهري ندانست كس

چو كاوه برون شد ز درگاه شاه****برو انجمن گشت بازارگاه

همي بر خروشيد و فرياد خواند****جهان را سراسر سوي داد خواند

ازان چرم كاهنگران پشت پاي****بپوشند هنگام زخم دراي

همان كاوه آن بر سر نيزه كرد****همانگه ز بازار برخاست گرد

خروشان همي رفت نيزه بدست****كه اي نامداران يزدان پرست

كسي كاو هواي فريدون كند****دل از بند ضحاك بيرون كند

بپوييد كاين مهتر آهرمنست****جهان آفرين را به دل دشمن است

بدان بي بها ناسزاوار پوست****پديد آمد آواي دشمن ز دوست

همي رفت پيش اندرون مردگرد****جهاني برو انجمن شد نه خرد

بدانست خود كافريدون كجاست****سراندر كشيد و همي رفت راست

بيامد بدرگاه سالار نو****بديدندش آنجا و برخاست غو

چو آن پوست بر نيزه بر ديد كي****به نيكي يكي اختر افگند پي

بياراست آن را به ديباي روم****ز گوهر بر و پيكر از زر بوم

بزد بر سر خويش چون گرد ماه****يكي فال فرخ پي افكند شاه

فرو هشت ازو سرخ و زرد و بنفش****همي خواندش كاوياني درفش

از آن پس هر آنكس كه بگرفت گاه****به شاهي

بسر برنهادي كلاه

بران بي بها چرم آهنگران****برآويختي نو به نو گوهران

ز ديباي پرمايه و پرنيان****برآن گونه شد اختر كاويان

كه اندر شب تيره خورشيد بود****جهان را ازو دل پراميد بود

بگشت اندرين نيز چندي جهان****همي بودني داشت اندر نهان

فريدون چو گيتي برآن گونه ديد****جهان پيش ضحاك وارونه ديد

سوي مادر آمد كمر برميان****به سر برنهاده كلاه كيان

كه من رفتني ام سوي كارزار****ترا جز نيايش مباد ايچ كار

ز گيتي جهان آفرين را پرست****ازو دان بهر نيكي زور دست

فرو ريخت آب از مژه مادرش****همي خواند با خون دل داورش

به يزدان همي گفت زنهار من****سپردم ترا اي جهاندار من

بگردان ز جانش بد جاودان****بپرداز گيتي ز نابخردان

فريدون سبك ساز رفتن گرفت****سخن را ز هر كس نهفتن گرفت

برادر دو بودش دو فرخ همال****ازو هر دو آزاده مهتر به سال

يكي بود ازيشان كيانوش نام****دگر نام پرمايهٔ شادكام

فريدون بريشان زبان برگشاد****كه خرم زئيد اي دليران و شاد

كه گردون نگردد بجز بر بهي****به ما بازگردد كلاه مهي

بياريد داننده آهنگران****يكي گرز فرمود بايد گران

چو بگشاد لب هر دو بشتافتند****به بازار آهنگران تاختند

هر آنكس كزان پيشه بد نام جوي****به سوي فريدون نهادند روي

جهانجوي پرگار بگرفت زود****وزان گرز پيكر بديشان نمود

نگاري نگاريد بر خاك پيش****هميدون بسان سر گاوميش

بر آن دست بردند آهنگران****چو شد ساخته كار گرز گران

به پيش جهانجوي بردند گرز****فروزان به كردار خورشيد برز

پسند آمدش كار پولادگر****ببخشيدشان جامه و سيم و زر

بسي كردشان نيز فرخ اميد****بسي دادشان مهتري را نويد

كه گر اژدها را كنم زير خاك****بشويم شما را سر از گرد پاك

بخش 8

فريدون به خورشيد بر برد سر****كمر تنگ بستش به كين پدر

برون رفت خرم به خرداد روز****به نيك اختر و فال گيتي فروز

سپاه انجمن شد به درگاه او****به ابر

اندر آمد سرگاه او

به پيلان گردون كش و گاوميش****سپه را همي توشه بردند پيش

كيانوش و پرمايه بر دست شاه****چو كهتر برادر ورا نيك خواه

همي رفت منزل به منزل چو باد****سري پر ز كينه دلي پر ز داد

به اروند رود اندر آورد روي****چنان چون بود مرد ديهيم جوي

اگر پهلواني نداني زبان****بتازي تو اروند را دجله خوان

دگر منزل آن شاه آزادمرد****لب دجله و شهر بغداد كرد

بخش 9

چو آمد به نزديك اروندرود****فرستاد زي رودبانان درود

بران رودبان گفت پيروز شاه****كه كشتي برافگن هم اكنون به راه

مرا با سپاهم بدان سو رسان****از اينها كسي را بدين سو ممان

بدان تا گذر يابم از روي آب****به كشتي و زورق هم اندر شتاب

نياورد كشتي نگهبان رود****نيامد بگفت فريدون فرود

چنين داد پاسخ كه شاه جهان****چنين گفت با من سخن در نهان

كه مگذار يك پشه را تا نخست****جوازي بيابي و مهري درست

فريدون چو بشنيد شد خشمناك****ازان ژرف دريا نيامدش باك

هم آنگه ميان كياني ببست****بران بارهٔ تيزتك بر نشست

سرش تيز شد كينه و جنگ را****به آب اندر افگند گلرنگ را

ببستند يارانش يكسر كمر****هميدون به دريا نهادند سر

بر آن باد پايان با آفرين****به آب اندرون غرقه كردند زين

به خشكي رسيدند سر كينه جوي****به بيت المقدس نهادند روي

كه بر پهلواني زبان راندند****همي كنگ دژهودجش خواندند

بتازي كنون خانهٔ پاك دان****برآورده ايوان ضحاك دان

چو از دشت نزديك شهر آمدند****كزان شهر جوينده بهر آمدند

ز يك ميل كرد آفريدون نگاه****يكي كاخ ديد اندر آن شهر شاه

فروزنده چون مشتري بر سپهر****همه جاي شادي و آرام و مهر

كه ايوانش برتر ز كيوان نمود****كه گفتي ستاره بخواهد بسود

بدانست كان خانهٔ اژدهاست****كه جاي بزرگي و جاي بهاست

به يارانش گفت آنكه بر تيره خاك****برآرد چنين بر ز جاي

از مغاك

بترسم همي زانكه با او جهان****مگر راز دارد يكي در نهان

بيايد كه ما را بدين جاي تنگ****شتابيدن آيد به روز درنگ

بگفت و به گرز گران دست برد****عنان بارهٔ تيزتك را سپرد

تو گفتي يكي آتشستي درست****كه پيش نگهبان ايوان برست

گران گرز برداشت از پيش زين****تو گفتي همي بر نوردد زمين

كس از روزبانان بدر بر نماند****فريدون جهان آفرين را بخواند

به اسب اندر آمد به كاخ بزرگ****جهان ناسپرده جوان سترگ

پادشاهي شاپور ذوالاكتاف

بخش 1

به شاهي برو آفرين خواندند****همه مهتران گوهر افشاندند

يكي موبدي بود شهرو به نام****خردمند و شايسته و شادكام

بيامد به كرسي زرين نشست****ميان پيش او بندگي را ببست

جهان را همي داشت با داد و راي****سپه را به هر نيك و بد رهنماي

پراگنده گنج و سپاه ورا****بياراست ايوان و گاه ورا

چنين تا برآمد برين پنج سال****برافراخت آن كودك خرد يال

نشسته شبي شاه در طيسفون****خردمند موبد به پيش اندرون

بدانگه كه خورشيد برگشت زرد****پديد آمد آن چادر لاژورد

خروش آمد از راه اروندرود****به موبد چنين گفت هست اين درود

چنين گفت موبد بران شاه خرد****كه اي پاك دل نيك پي شاه گرد

كنون مرد بازاري و چاره جوي****ز كلبه سوي خانه بنهاد روي

چو بر دجله بر يكدگر بگذرند****چنين تنگ پل را به پي بسپرند

بترسد چنين هركس از بيم كوس****چنين برخروشند چون زخم كوس

چنين گفت شاپور با موبدان****كه اي پرهنر نامور بخردان

پلي ديگر اكنون ببايد زدن****شدن را يكي راه باز آمدن

بدان تا چنين زيردستان ما****گر از لشكري در پرستان ما

به رفتن نباشند زين سان به رنج****درم داد بايد فراوان ز گنج

همه موبدان شاد گشتند سخت****كه سبز آمد آن نارسيده درخت

يكي پل بفرمود موبد دگر****به فرمان آن كودك تاجور

ازو شادمان شد دل مادرش****بياورد فرهنگ جويان برش

به زودي به

فرهنگ جايي رسيد****كز آموزگاران سراندر كشيد

چو بر هفت شد رسم ميدان نهاد****هم آورد و هم رسم چوگان نهاد

بهشتم شد آيين تخت و كلاه****تو گفتي كمر بست بهرامشاه

تن خويش را از در فخر كرد****نشستنگه خود به اصطخر كرد

بر آيين فرخ نياكان خويش****گزيده سرافراز و پاكان خويش

بخش 10

بسي برنيامد برين روزگار****كه شد مردم لشكري شش هزار

فرستاد شاپور كارآگهان****سوي طيسفون كارديده مهان

بدان تا ز قيصر دهند آگهي****ازان برز درگاه با فرهي

برفتند كارآگهان ناگهان****نهفته بجستند كار جهان

بديدند هرگونه بازآمدند****بر شاه گردن فراز آمدند

كه قيصر ز مي خوردن و از شكار****همي هيچ ننديشد از كارزار

سپاهش پراگنده از هر سوي****به تاراج كردن به هر پهلوي

نه روزش طلايه نه شب پاسبان****سپاهش همه چون رمه بي شبان

نبيند همي دشمن از هيچ روي****پسند آمدش زيستن برزوي

چو شاپور بشنيد زان شاد شد****همه رنجها بر دلش باد شد

گزين كرد ز ايرانيان سه هزار****زره دار و برگستوان ور سوار

شب تيره جوشن به بر در كشيد****سپه را سوي طيسفون بركشيد

به تيره شبان تيز بشتافتي****چو روشن شدي روي برتافتي

همي راندي در بيابان و كوه****بران راه بي راه خود با گروه

فزون از دو فرسنگ پيش سپاه****همي ديده بان بود بي راه و راه

چنين تا به نزديكي طيسفون****طلايه همي راند پيش اندرون

به لشكر گه آمد گذشته دو پاس****ز قيصر نبودش به دل در هراس

ازان مرز بشنيد آواز كوس****غو پاسبانان چو بانگ خروس

پر از خيمه يك دشت و خرگاه بود****ازان تاختن خود كه آگاه بود

ز مي مست قيصر به پرده سراي****ز لشكر نبود اندران مرز جاي

چو گيتي چنان ديد شاپور گرد****عنان كيي بارگي را سپرد

سپه را به لشكرگه اندر كشيد****بزد دست و گرز گران بركشيد

به ابر اندر آمد دم كرناي****جرنگيدن گرز و هندي دراي

دهاده برآمد ز هر پهلوي****چكاچاك برخاست از

هر سوي

تو گفتي همي آسمان بتركيد****ز خورشيد خون بر هوا برچكيد

درفشيدن كاوياني درفش****شب تيره و تيغهاي بنفش

تو گفتي هوا تيغ بارد همي****جهان يكسره ميغ دارد همي

ز گرد سپه كوه شد ناپديد****ستاره همي دامن اندركشيد

سراپردهٔ قيصر بي هنر****همي كرد شاپور زير و زبر

به هر گوشه اي آتش اندر زدند****همي آسمان بر زمين بر زدند

سرانجام قيصر گرفتار شد****وزو اختر نيك بيزار شد

وزان خيمه ها نامداران اوي****دلير و گزيده سواران اوي

گرفتند بسيار و كردند بند****چنين است كردار چرخ بلند

گهي زو فراز آيد و گه نشيب****گهي شادماني و گاهي نهيب

بي آزاري و مردمي بهترست****كرا كردگار جهان ياورست

بخش 11

چو شب دامن روز اندر كشيد****درفش خور آمد ز بالا پديد

بفرمود شاپور تا شد دبير****قلم خواست و انقاس و مشك و حرير

نوشتند نامه به هر مهتري****به هر پادشاهي و هر كشوري

سرنامه كرد آفرين مهان****ز ما بنده بر كردگار جهان

كه اوراست بر نيكويي دست رس****به نيرو نيازش نيايد به كس

همو آفرينندهٔ روزگار****به نيكي همو باشد آموزگار

چو قيصر كه فرمان يزدان بهشت****به ايران بجز تخم زشتي نكشت

به زاري همي بند سايد كنون****چو جان را نبودش خرد رهنمون

همان تاج ايران بدو در سپرد****ز گيتي بجز نام زشتي نبرد

گسسته شد آن لشكر و بارگاه****به نيروي يزدان كه بنمود راه

هرانكس كه باشد ز رومي به شهر****ز شمشير بايد كه يابند بهر

همه داد جوييد و فرمان كنيد****به خوبي ز سر باز پيمان كنيد

هيوني بر آمد ز هر سو دمان****ابا نامهٔ شاه روشن روان

ز لشكرگه آمد سوي طيسفون****بي آزار بنشست با رهنمون

چو تاج نياكانش بر سر نهاد****ز دادار نيكي دهش كرد ياد

بفرمود تا شد به زندان دبير****به انقاس بنوشت نام اسير

هزار و صد و ده برآمد شمار****بزرگان روم آنك بد نامدار

همه خويش و پيوند قيصر

بدند****به روم اندرون ويژه مهتر بدند

جهاندار ببريدشان دست و پاي****هرانكس كه بد بر بدي رهنماي

بفرمود تا قيصر روم را****بيارند سالار آن بوم را

بشد روزبان دست قيصركشان****ز زندان بياورد چون بيهشان

جفاديده چون روي شاپور ديد****سرشكش ز ديده به رخ بر چكيد

بماليد رنگين رخش بر زمين****همي كرد بر تاج و تخت آفرين

زمين را سراسر به مژگان برفت****به موي و به روي گشت با خاك جفت

بدو گفت شاه اي سراسر بدي****كه ترسايي و دشمن ايزدي

پسر گويي آنرا كش انباز نيست****ز گيتيش فرجام و آغاز نيست

نداني تو گفتن سخن جز دروغ****دروغ آتشي بد بود بي فروغ

اگر قيصري شرم و رايت كجاست****به خوبي دل رهنمايت كجاست

چرا بندم از چرم خر ساختي****بزرگي به خاك اندر انداختي

چو بازارگانان به بزم آمدم****نه با كوس و لشكر به رزم آمدم

تو مهمان به چرم خر اندر كني****به ايران گرايي و لشكر كني

ببيني كنون جنگ مردان مرد****كزان پس نجويي به ايران نبرد

بدو گفت قيصر كه اي شهريار****ز فرمان يزدان كه يابد گذار

ز من بخت شاها خرد دور كرد****روانم بر ديو مزدور كرد

مكافات بد گر كني نيكوي****به گيتي درون داستاني شوي

كه هرگز نگردد كهن نام تو****برآيد به مردي همه كام تو

اگر يابم از تو به جان زينهار****به چشمم شود گنج و دينار خوار

يكي بنده باشم به درگاه تو****نجويم جز آرايش گاه تو

بدو شاه گفت اي بد بي هنر****چرا كردي اين بوم زير و زبر

كنون هرك بردي ز ايران اسير****همه باز خواهم ز تو ناگزير

دگر خواسته هرچ بردي به روم****مبادا كه بيني تو آن بوم شوم

همه يكسر از خانه بازآوري****بدين لشكر سرفراز آوري

از ايران هرانجا كه ويران شدست****كنام پلنگان و شيران شدست

سراسر برآري به دينار خويش****بيابي مكافات كردار خويش

دگر هرك

كشتي ز ايرانيان****بجويي ز روم از نژاد كيان

به يك تن ده از روم تاوان دهي****روان را به پيمان گروگان دهي

نخواهم بجز مرد قيصرنژاد****كه باشند با ما بدين بوم شاد

دگر هرچ ز ايران بريدي درخت****نبرد درخت گشن نيك بخت

بكاري و ديوارها بركني****ز دلها مگر خشم كمتر كني

كنون من به بندي ببندم ترا****ز چرم خران كي پسندم ترا

گرين هرچ گفتم نياري به جاي****بدرند چرمت ز سر تا به پاي

دو گوشش به خنجر بدو شاخ كرد****به يك جاي بينيش سوراخ كرد

مهاري به بيني او برنهاد****چو شاپور زان چرم خر كرد ياد

دو بند گران برنهادش به پاي****ببردش همان روزبان باز جاي

بخش 12

عرض گاه و ديوان بياراستند****كليد در گنجها خواستند

سپاه انجمن شد چو روزي بداد****سرش پر ز كين و دلش پر ز باد

از ايران همي راند تا مرز روم****هرانكس كه بود اندران مرز و بوم

بكشتند و خانش همي سوختند****جهاني به آتش برافروختند

چو آگاهي آمد ز ايران به روم****كه ويران شد آن مرز آباد بوم

گرفتار شد قيصر نامدار****شب تيره اندر صف كارزار

سراسر همه روم گريان شدند****وز آواز شاپور بريان شدند

همي گفت هركس كه اين بد كه كرد****مگر قيصر آن ناجوانمرد مرد

ز قيصر يكي كه برادرش بود****پدر مرده و زنده مادرش بود

جواني كجا يانسش بود نام****جهانجوي و بخشنده و شادكام

شدند انجمن لشكري بر درش****درم داد پرخاشجو مادرش

بدو گفت كين برادر بخواه****نبيني كه آمد ز ايران سپاه

چو بشنيد يانس بجوشيد و گفت****كه كين برادر نشايد نهفت

بزد كوس و آورد بيرون صليب****صليب بزرگ و سپاهي مهيب

سپه را چو روي اندرآمد به روي****بي آرام شد مردم كينه جوي

رده بركشيدند و برخاست غو****بيامد دوان يانس پيش رو

برآمد يكي ابر و گردي سياه****كزان تيرگي ديده گم كرد راه

سپه را به يك

روي بر كوه بود****دگر آب زانسو كه انبوه بود

بدين گونه تا گشت خورشيد زرد****ز هر سو همي خاست گرد نبرد

بكشتند چندانك روي زمين****شد از جوشن كشتگان آهنين

چو از قلب شاپور لشكر براند****چپ و راستش ويژگان را بخواند

چو با مهتران گرم كرد اسپ شاه****زمين گشت جنبان و پيچان سپاه

سوي لشكر روميان حمله برد****بزرگش يكي بود با مرد خرد

بدانست يانس كه پاياب شاه****ندارد گريزان بشد با سپاه

پس اندر همي تاخت شاپور گرد****به گرد از هوا روشنايي ببرد

به هر جايگه بر يكي توده كرد****گياها به مغز سر آلوده كرد

ازان لشكر روم چندان بكشت****كه يك دشت سر بود بي پاي و پشت

به هامون سپاه و چليپا نماند****به دژها صليب و سكوبا نماند

ز هر جاي چندان غنيمت گرفت****كه لشكر همي ماند زو در شگفت

ببخشيد يكسر همه بر سپاه****جز از گنج قيصر نبد بهر شاه

كجا ديده بد رنج از گنج اوي****نه هم گوشه بد گنج با رنج اوي

همه لشكر روم گرد آمدند****ز قيصر همي داستانها زدند

كه ما را چنو نيز مهتر مباد****به روم اندرون نام قيصر مباد

به روم اندرون جاي مذبح نماند****صليب و مسيح و موشح نماند

چو زنار قسيس شد سوخته****چليپا و مطران برافروخته

كنون روم و قنوج ما را يكيست****چو آواز دين مسيح اندكيست

بخش 13

يكي مرد بود از نژاد سران****هم از تخمهٔ نامور قيصران

برانوش نام و خردمند بود****زبان و روانش پر از بند بود

بدو گفت لشكر كه قيصر تو باش****برين لشكر و بوم مهتر تو باش

به گفتار تو گوش دارد سپاه****بيفروز تاج و بياراي گاه

بياراستند از برش تخت عاج****برانوش بنشست بر سرش تاج

به جاي بزرگيش بنشاندند****همه روميان آفرين خواندند

برانوش بنشست و انديشه كرد****ز روم و ز آوردگاه نبرد

بدانست كو را ز شاه بلند****ز روم

و ز آويزش آيد گزند

فرستاده اي جست باراي و شرم****كه دانش سرايد به آواز نرم

دبيري بزرگ و جهانديده اي****خردمند و دانا پسنديده اي

بياورد و بنشاند نزديك خويش****بگفت آن سخنهاي باريك خويش

يكي نامه بنوشت پرآفرين****ز دادار بر شهريار زمين

كه جاويد تاج تو پاينده باد****همه مهتران پيش تو بنده باد

تو داني كه تاراج و خون ريختن****چه با بيگنه مردم آويختن

مهان سرافراز دارند شوم****چه با شهر ايران چه با مرز روم

گر اين كين ايرج به دست از نخست****منوچهر كرد آن به مردي درست

تن سلم زان كين كنون خاك شد****هم از تور روي زمين پاك شد

وگر كين داراست و اسكندري****كه نو شد بر وي زمين داوري

مر او را دو دستور بد كشته بود****و ديگر كزو بخت برگشته بود

گرت كين قيصر فزايد همي****به زندان تو بند سايد همي

نبايد كه ويران شود بوم روم****كه چون روم ديگر نبودست بوم

وگر غارت و كشتنت بود راي****همه روم گشتند بي دست و پاي

زن و كودكانش اسير تواند****جگر خسته از تيغ و تير تواند

گه آمد كه كمتر كني كين و خشم****فرو خوابني از گذشته دو چشم

فداي تو بادا همه خواسته****كزين كين همي جان شود كاسته

تو دل خوش كن و شهر چندين مسوز****نبايد كه روز اندر آيد به روز

نباشد پسند جهان آفرين****كه بيداد جويد جهاندار كين

درود جهاندار بر شاه باد****بلند اخترش افسر ماه باد

نويسنده بنهاد پس خامه را****چو اندر نوشت آن كيي نامه را

نهادند پس مهر قيصر بروي****فرستاده بنهاد زي شاه روي

بيامد خردمند و نامه بداد****ز قيصر به شاپور فرخ نژاد

چو آن نامور نامه برخواندند****سخنهاي نغزش برافشاندند

ببخشود و ديده پر از آب كرد****بروهاي جنگي پر از تاب كرد

هم اندر زمان نامه پاسخ نوشت****بگفت آنكجا رفته بد خوب و زشت

كه مهمان به چرم

خر اندر كه دوخت****كه بازار كين كهن برفروخت

تو گرد بخردي خيز پيش من آي****خود و فيلسوفان پاكيزه راي

چو زنهار دادم نسازمت جنگ****گشاده كنم بر تو اين راه تنگ

فرستاده برگشت و پاسخ ببرد****سخنها يكايك همه برشمرد

بخش 14

برانوش چون پاسخ نامه ديد****ز شادي دل پاك تن بردميد

بفرمود تا نامداران روم****برفتند صد مرد زان مرز و بوم

درم بار كردند خروار شست****هم از گوهر و جامهٔ بر نشست

ز دينار گنجي ز بهر نثار****فراز آمد از هر سوي سي هزار

همه مهتران نزد شاه آمدند****برهنه سر و بي كلاه آمدند

چو دينار پيشش فرو ريختند****بگسترده زر كهن بيختند

ببخشود و شاپور و بنواختشان****به خوبي بر اندازه بنشاختشان

برانوش را گفت كز شهر روم****بيامد بسي مرد بيداد و شوم

به ايران زمين آنچ بد شارستان****كنون گشت يكسر همه خارستان

عوض خواهم آن را كه ويران شدست****كنام پلنگان و شيران شدست

برانوش گفتا چه بايد بگوي****چو زنهار دادي مه بر تاب روي

چنين داد پاسخ گرانمايه شاه****چو خواهي كه يكسر ببخشم گناه

ز دينار رومي به سالي سه بار****همي داد بايد هزاران هزار

دگر آنك باشد نصيبين مرا****چو خواهي كه كوته شود كين مرا

برانوش گفتا كه ايران تراست****نصيبين و دشت دليران تراست

پذيرفتم اين مايه ور باژ و ساو****كه با كين و خشمت نداريم تاو

نوشتند عهدي ز شاپور شاه****كزان پس نراند ز ايران سپاه

مگر با سزاواري و خرمي****كجا روم را زو نيايد كمي

ازان پس گسي كرد و بنواختشان****سر از نامداران برافراختشان

چو ايشان برفتند لشكر براند****جهان آفرين را فراوان بخواند

همي رفت شادان به اصطخر پارس****كه اصطخر بد بر زمين فخر پارس

چو اندر نصيبين خبر يافتند****همه جنگ را تيز بشتافتند

كه ما را نبايد كه شاپور شاه****نصيبين بگيرد بيارد سپاه

كه دين مسيحا ندارد درست****همش كيش زردشت و زند است و

است

چو آيد ز ما برنگيرد سخن****نخواهيم استا و دين كهن

زبردست شد مردم زيردست****به كين مرد شهري به زين برنشست

چو آگاهي آمد به شاپور شاه****كه اندر نصيبين ندادند راه

ز دين مسيحا برآشفت شاه****سپاهي فرستاد بي مر به راه

همي گفت پيغمبري كش جهود****كشد دين او را نشايد ستود

برفتند لشكر به كردار گرد****سواران و شيران روز نبرد

به يك هفته آنجا همي جنگ بود****دران شهر از جنگ بس تنگ بود

بكشتند زيشان فراوان سران****نهادند بر زنده بند گران

همه خواستند آن زمان زينهار****نوشتند نامه بر شهريار

ببخشيدشان نامبردار شاه****بفرمود تا بازگردد سپاه

به هر كشوري نامداري گرفت****همان بر جهان كامگاري گرفت

همي خواندنديش پيروز شاه****همي بود يك چند با تاج و گاه

كنيزك كه او را رهانيده بود****بدان كامگاري رسانيده بود

دلفروزو فرخ پيش نام كرد****ز خوبان مر او را دلارام كرد

همان باغبان را بسي خواسته****بداد و گسي كردش آراسته

همي بود قيصر به زندان و بند****به زاري و خواري و زخم كمند

به روم اندرون هرچ بودش ز گنج****فراز آوريده ز هر سو به رنج

بياورد و يكسر به شاپور داد****همي بود يك چند لب پر ز باد

سرانجام در بند و زندان بمرد****كلاه كيي ديگري را سپرد

به رومش فرستاد شاپور شاه****به تابوت وز مشك بر سر كلاه

چنين گفت كاينست فرجام ما****ندانم كجا باشد آرام ما

يكي را همه زفتي و ابلهيست****يكي با خردمندي و فرهيست

برين و بران روز هم بگذرد****خنگ آنك گيتي به بد نسپرد

به تخت كيان اندر آورد پاي****همي بود چندي جهان كدخداي

وزان پس بر كشور خوزيان****فرستاد بسيار سود و زيان

ز بهر اسيران يكي شهر كرد****جهان را ازان بوم پر بهر كرد

كجا خرم آباد بد نام شهر****وزان بوم خرم كرا بود بهر

كسي را كه از پيش ببريد دست****بدين مرز بوديش جاي

نشست

بر و بوم او يكسر او را بدي****سر سال نو خلعتي بستدي

يكي شارستان كرد ديگر به شام****كه پيروز شاپور كردش به نام

به اهواز كرد آن سيم شارستان****بدو اندرون كاخ و بيمارستان

كنام اسيرانش كردند نام****اسير اندرو يافتي خواب و كام

بخش 15

ز شاهيش بگذشت پنجاه سال****كه اندر زمانه نبودش همال

بيامد يكي مرد گويا ز چين****كه چون او مصور نبيند زمين

بدان چربه دستي رسيده به كام****يكي برمنش مرد ماني به نام

به صورتگري گفت پيغمبرم****ز دين آوران جهان برترم

ز چين نزد شاپور شد بار خواست****به پيغمبري شاه را يار خواست

سخن گفت مرد گشاده زبان****جهاندار شد زان سخن بدگمان

سرش تيز شد موبدان را بخواند****زماني فراوان سخنها براند

كزين مرد چيني و چيره زبان****فتادستم از دين او در گمان

بگوييد و هم زو سخن بشنويد****مگر خود به گفتار او بگرويد

بگفتند كين مرد صورت پرست****نه بر مايهٔ موبدان موبه دست

زماني سخن بشنو او را بخوان****چو بيند ورا كي گشايد زبان

بفرمود تا موبد آمدش پيش****سخن گفت با او ز اندازه بيش

فرو ماند ماني ميان سخن****به گفتار موبد ز دين كهن

بدو گفت كاي مرد صورت پرست****به يزدان چرا آختي خيره دست

كسي كو بلند آسمان آفريد****بدو در مكان و زمان آفريد

كجا نور و ظلمت بدو اندرست****ز هر گوهري گوهرش برترست

شب و روز و گردان سپهر بلند****كزويت پناهست و زويت گزند

همه كردهٔ كردگارست و بس****جزو كرد نتواند اين كرده كس

به برهان صورت چرا بگروي****همي پند دين آوران نشنوي

همه جفت و همتا و يزدان يكيست****جز از بندگي كردنت راي نيست

گرين صورت كرده جنبان كني****سزد گر ز جنبده برهان كني

نداني كه برهان نيايد به كار****ندارد كسي اين سخن استوار

اگر اهرمن جفت يزدان بدي****شب تيره چون روز خندان بدي

همه ساله بودي شب و روز راست****به گردش

فزوني نبودي نه كاست

نگنجد جهان آفرين در گمان****كه او برترست از زمان و مكان

سخنهاي ديوانگانست و بس****بدين بر نباشد ترا يار كس

سخنها جزين نيز بسيار گفت****كه با دانش و مردمي بود جفت

فرو ماند ماني ز گفتار اوي****بپژمرد شاداب بازار اوي

ز ماني برآشفت پس شهريار****برو تنگ شد گردش روزگار

بفرمود پس تاش برداشتند****به خواري ز درگاه بگذاشتند

چنين گفت كاين مرد صورت پرست****نگنجد همي در سراي نشست

چو آشوب و آرام گيتي به دوست****ببايد كشيدن سراپاش پوست

همان خامش آگنده بايد به كاه****بدان تا نجويد كس اين پايگاه

بياويختند از در شارستان****دگر پيش ديوار بيمارستان

جهاني برو آفرين خواندند****همي خاك بر كشته افشاندند

بخش 16

ز شاپور زان گونه شد روزگار****كه در باغ با گل نديدند خار

ز داد و ز راي و ز آهنگ اوي****ز بس كوشش و جنگ و نيرنگ اوي

مر او را به هر بوم دشمن نماند****بدي را به گيتي نشيمن نماند

چو نوميد شد او ز چرخ بلند****بشد ساليانش به هفتاد و اند

بفرمود تا پيش او شد دبير****ابا موبد موبدان اردشير

جواني كه كهتر برادرش بود****به داد و خرد بر سر افسرش بود

ورا نام بود اردشير جوان****توانا و دانا به سود و زيان

پسر بد يكي خرد شاپور نام****هنوز از جهان نارسيده به كام

چنين گفت پس شاه با اردشير****كه اي گرد و چابك سوار دلير

اگر با من از داد پيمان كني****زبان را به پيمان گروگان كني

كه فرزند من چون به مردي رسد****به گاه دليري و گردي رسد

سپاري بدو تخت و گنج و سپاه****تو دستور باشي ورا نيك خواه

من اين تاج شاهي سپارم به تو****همان گنج و لشكر گذارم به تو

بپذرفت زو اين سخن اردشير****به پيش بزرگان و پيش دبير

كه چون كودك او به مردي رسد****كه ديهيم و تاج كيي

را سزد

سپارم همه پادشاهي ورا****نسازم جز از نيك خواهي ورا

چو بشنيد شاپور پيش مهان****بدو داد ديهيم و مهر شهان

چنين گفت پس شاه با اردشير****كه كار جهان بر دل آسان مگير

بدان اي برادر كه بيداد شاه****پي پادشاهي ندارد نگاه

به آگندن گنج شادان بود****به زفتي سر سرفرازان بود

خنك شاه باداد و يزدان پرست****كزو شاد باشد دل زيردست

به داد و به بخشش فزوني كند****جهان را بدين رهنموني كند

نگه دارد از دشمنان كشورش****به ابر اندر آرد سر و افسرش

به داد و به آرام گنج آگند****به بخشش ز دل رنج بپراگند

گناه از گنهكار بگذاشتن****پي مردمي را نگه داشتن

هرانكس كه او اين هنرها بجست****خرد بايد و حزم و راي درست

ببايد خرد شاه را ناگزير****هم آموزش مرد برنا و پير

دل پادشا چون گرايد به مهر****برو كامها تازه دارد سپهر

گنهكار باشد تن زيردست****مگر مردم پاك و يزدان پرست

دل و مغز مردم دو شاه تنند****دگر آلت تن سپاه تنند

چو مغز و دل مردم آلوده گشت****به نوميدي از راي پالوده گشت

بدان تن سراسيمه گردد روان****سپه چون زيد شاه بي پهلوان

چو روشن نباشد بپراگند****تن بي روان را به خاك افگند

چنين همچو شد شاه بيدادگر****جهان زو شود زود زير و زبر

بدوبر پس از مرگ نفرين بود****همان نام او شاه بي دين بود

بدين دار چشم و بدان دار گوش****كه اويست دارنده جان و هوش

هران پادشا كو جزين راه جست****ز نيكيش بايد دل و دست شست

ز كشورش بپراگند زيردست****همان از درش مرد خسروپرست

نبيني كه دانا چه گويد همي****دلت را ز كژي بشويد همي

كه هر شاه كو را ستايش بود****همه كارش اندر فزايش بود

نكوهيده باشد جفا پيشه مرد****به گرد در آزداران مگرد

بدان اي برادر كه از شهريار****بجويد خردمند هرگونه كار

يكي آنك پيروزگر باشد

اوي****ز دشمن نتابد گه جنگ روي

دگر آنك لشكر بدارد به داد****بداند فزوني مرد نژاد

كسي كز در پادشاهي بود****نخواهد كه مهتر سپاهي بود

چهارم كه با زيردستان خويش****همان باگهر در پرستان خويش

ندارد در گنج را بسته سخت****همي بارد از شاخ بار درخت

ببايد در پادشاهي سپاه****سپاهي در گنج دارد نگاه

اگر گنجت آباد داري به داد****تو از گنج شاد و سپاه از تو شاد

سليحت در آرايش خويش دار****سزد كت شب تيره آيد به كار

بس ايمن مشو بر نگهدار خويش****چو ايمن شدي راست كن كار خويش

سرانجام مرگ آيدت بي گمان****اگر تيره اي گر چراغ جهان

برادر چو بشنيد چندي گريست****چو اندرز بنوشت سالي بزيست

برفت و بماند اين سخن يادگار****تو اندر جهان تخم زفتي مكار

كه هم يك زمان روز تو بگذرد****چنين برده رنج تو دشمن خورد

چو آدينه هر مزد بهمن بود****برين كار فرخ نشيمن بود

مي لعل پيش آور اي هاشمي****ز خمي كه هرگز نگيرد كمي

چو شست و سه شد سال شد گوش كر****ز بيشي چرا جويم آيين و فر

كنون داستانهاي شاه اردشير****بگويم ز گفتار من يادگير

بخش 2

چو يك چند بگذشت بر شاه روز****فروزنده شد تاج گيتي فروز

ز غسانيان طاير شيردل****كه دادي فلك را به شمشير دل

سپاهي ز رومي و از قادسي****ز بحرين و از كرد وز پارسي

بيامد به پيرامن طيسفون****سپاهي ز اندازه بيش اندرون

به تاراج داد آن همه بوم و بر****كرا بود با او پي و پا و پر

ز پيوند نرسي يكي يادگار****كجا نوشه بد نام آن نوبهار

بيامد به ايوان آن ماه روي****همه طيسفون گشت پر گفت وگوي

ز ايوانش بردند و كردند اسير****كه دانا نبودند و دانش پذير

چو يك سال نزديك طاير بماند****ز انديشگان دل به خون در نشاند

ز طاير يكي دختش آمد چو ماه****تو گفتي كه

نرسيست با تاج و گاه

پدر مالكه نام كردش چو ديد****كه دختش همي مملكت را سزيد

چو شاپور را سال شد بيست و شش****مهي وش كيي گشت خورشيدفش

به دشت آمد و لشكرش را بديد****ده و دو هزار از يلان برگزيد

ابا هر يكي بادپايي هيون****به پيش اندرون مرد صد رهنمون

هيون برنشستند و اسپان به دست****برفتند گردان خسروپرست

ازان پس ابا ويژگان برنشست****ميان كيي تاختن را بببست

برفت از پس شاه غسانيان****سرافراز طاير هژبر ژيان

فراوان كس از لشكر او بكشت****چو طاير چنان ديد بنمود پشت

برآمد خروشيدن داروگير****ازيشان گرفتند چندي اسير

كه اندازهٔ آن ندانست كس****برفتند آن ماندگان زان سپس

حصاري شدند آن سپه در يمن****خروش آمد از كودك و مرد و زن

بياورد شاپور چندان سپاه****كه بر مور و بر پشه بربست راه

ورا با سپاهش به دژ در بيافت****در جنگ و راه گريزش نيافت

شب و روز يك ماهشان جنگ بود****سپه را به دژ بر علف تنگ بود

بخش 3

به شبگير شاپور يل برنشست****همي رفت جوشان كماني به دست

سيه جوشن خسروي در برش****درفشان درفش سيه بر سرش

ز ديوار دژ مالكه بنگريد****درفش و سر نامداران بديد

چو گل رنگ رخسار و چون مشك موي****به رنگ طبرخون گل مشك بوي

بشد خواب و آرام زان خوب چهر****بر دايه شد با دلي پر ز مهر

بدو گفت كين شاه خورشيدفش****كه ايدر بيامد چنين كينه كش

بزرگي او چون نهان منست****جهان خوانمش كو جهان منست

پيامي ز من نزد شاپور بر****به رزم آمدست او ز من سور بر

بگويش كه با تو ز يك گوهرم****هم از تخم نرسي كنداورم

همان نيز با كين نه هم گوشه ام****كه خويش توام دختر نوشه ام

مرا گر بخواهي حصار آن تست****چو ايوان بيابي نگار آن تست

برين كار با دايه پيمان كني****زبان در بزرگي گروگان كني

بدو

دايه گفت آنچ فرمان دهي****بگويم بيارمت زو آگهي

چو شب در زمين پادشاهي گرفت****ز دريا به دريا سپاهي گرفت

زمين تيره گون كوه چون نيل شد****ستاره به كردار قنديل شد

تو گويي كه شمعست سيصدهزار****بياويخته ز آسمان حصار

بشد دايه لرزان پر از ترس و بيم****ز طاير همي شد دلش بدو نيم

چو آمد به نزديك پرده سراي****خراميد نزديك آن پاك راي

بدو گفت اگر نزد شاهم بري****بيابي ز من تاج و انگشتري

هشيوار سالار بارش ببرد****ز دهليز پرده بر شاه گرد

بيامد زمين را به مژگان برفت****سخن هرچ بشنيد با شاه گفت

ز گفتار او شاد شد شهريار****بخنديد و دينار دادش هزار

دو ياره يكي طوق و انگشتري****ز ديباي چيني و از بربري

چنين داد پاسخ كه با ماه روي****به خوبي سخنها فراوان بگوي

بگويش كه گفت او به خورشيد و ماه****به زنار و زردشت و فرخ كلاه

كه هر چيز كز من بخواهي همي****گر از پادشاهي بكاهي همي

ز من هيچ بد نشنود گوش تو****نجويم جدايي ز آغوش تو

خريدارم او را به تخت و كلاه****به فرمان يزدان و گنج و سپاه

چو بشنيد پاسخ هم اندر زمان****ز پرده بيامد بر دژ دوان

شنيده بران سرو سيمين بگفت****كه خورشيد ناهيد را گشت جفت

ز بالا و ديدار شاپور شاه****بگفت آنچ آمد به تابنده ماه

بخش 4

ز خاور چو خورشيد بنمود تاج****گل زرد شد بر زمين رنگ ساج

ز گنجور دستور بستد كليد****خورش خانه و خمهاي نبيد

بدژدر هرانكس كه بد مهتري****وزان جنگيان رنج ديده سري

خورشها فرستاد و چندي نبيد****هم از بويها نرگس و شنبليد

پرستندهٔ باده را پيش خواند****به خوبي سخنها فراوان براند

بدو گفت كامشب تويي باده ده****به طاير همه بادهٔ ساده ده

همان تا بدارند باده به دست****بدان تا بخسپند و گردند مست

بدو گفت ساقي كه من بنده ام****به فرمان

تو در جهان زنده ام

چو خورشيد بر باختر گشت زرد****شب تيره گفتش كه از راه برد

مي خسروي خواست طاير به جام****نخستين ز غسانيان برد نام

چو بگذشت يك پاس از تيره شب****بياسود طاير ز بانگ جلب

برفتند يكسر سوي خوابگاه****پرستندگان را بفرمود شاه

كه با كس نگويد سخن جز براز****نهاني در دژ گشادند باز

بدان شاه شاپور خود چشم داشت****از آواز مستان به دل خشم داشت

چو شمع از در دژ بيفروخت گفت****كه گشتيم با بخت بيدار جفت

مر آن ماه رخ را به پرده سراي****بفرمود تا خوب كردند جاي

سپه را همه سر به سر گرد كرد****گزين كرد مردان ننگ و نبرد

به باره برآورد چندي سوار****هرانكس كه بود از در كارزار

به دژ در شد و كشتن اندرگرفت****همه گنجهاي كهن برگرفت

سپه بود با طاير اندر حصار****همه مست خفته فزون از هزار

دگر خفته آسيمه برخاستند****به هر جاي جنگي بياراستند

ازيشان كس از بيم ننمود پشت****بسي نامور شاه ايران بكشت

چو شد طاير اندر كف او اسير****بيامد برهنه دوان ناگزير

به چنگ وي آمد حصار و بنه****گرفتار شد مردم بدتنه

ببود آن شب و بامداد پگاه****چو خورشيد بنمود زرين كلاه

يكي تخت پيروزه اندر حصار****به آيين نهادند و دادند بار

چو از بارپردخته شد شهريار****به نزديك او شد گل نوبهار

ز ياقوت سرخ افسري بر سرش****درفشان ز زربفت چيني برش

بدانست كاي جادوي كار اوست****بدو بد رسيدن ز كردار اوست

چنين گفت كاي شاه آزاد مرد****نگه كن كه كه فرزند با من چه كرد

چنين گفت شاپور بدنام را****كه از پرده چون دخت بهرام را

بياري و رسوا كني دوده را****برانگيزي آن كين آسوده را

به دژخيم فرمود تا گردنش****زند به آتش اندر بسوزد تنش

سر طاير از ننگ در خون كشيد****دو كتف وي از پشت بيرون كشيد

هرانكس كجا يافتي

از عرب****نماندي كه با كس گشادي دو لب

ز دو دست او دور كردي دو كفت****جهان ماند از كار او در شگفت

عرابي ذوالاكتاف كردش لقب****چو از مهره بگشاد كفت عرب

وزانجا يگه شد سوي پارس باز****جهاني همه برد پيشش نماز

برين نيز بگذشت چندي سپهر****وزان پس دگرگونه بنمود چهر

بخش 5

چنان بد كه يك روز با تاج و گنج****همي داشت از بودني دل به رنج

ز تيره شب اندر گذشته سه پاس****بفرمود تا شد ستاره شناس

بپرسيدش از تخت شاهنشهي****هم از رنج وز روزگار بهي

منجم بياورد صلاب را****بينداخت آرامش و خواب را

نگه كرد روشن به قلب اسد****كه هست او نماينده فتح و جد

بدان تا رسد پادشا را بدي****فزايد بدو فره ايزدي

چو ديدند گفتندش اي پادشا****جهانگير و روشن دل و پارسا

يكي كار پيش است با رنج و درد****نيارد كس آن بر توبر ياد كرد

چنين داد شاپور پاسخ بدوي****كه اي مرد داننده و راه جوي

چه چارست تا اين ز من بگذرد****تنم اختر بد به پي نسپرد

ستاره شمر گفت كاي شهريار****ازين گردش چرخ ناپايدار

به مردي و دانش نيابي گذر****خردمند گر مرد پرخاشخر

بباشد همه بودني بي گمان****نتابيم با گردش آسمان

چنين داد پاسخ گرانمايه شاه****كه دادار باشد ز هر بد نگاه

كه گردان بلند آسمان آفريد****توانايي و ناتوان آفريد

بگسترد بر پادشاهيش داد****همي بود يك چند بي رنج و شاد

چو آباد شد زو همه مرز و بوم****چنان آرزو كرد كايد به روم

ببيند كه قيصر سزاوار هست****ابا لشكر و گنج و نيروي دست

همان راز بگشاد با كدخداي****يك پهلوان گرد با داد و راي

همه راز و انديشه با او بگفت****همي داشت از هركس اندر نهفت

چنين گفت كاين پادشاهي به داد****بداريد كزداد باشيد شاد

شتر خواست پرمايه ده كاروان****به هر كاروان بر يكي ساروان

ز دينار وز گوهران بار

كرد****ازان سي شتر بار دينار كرد

بيامد پرانديشه ز آبادبوم****همي رفت زين سان سوي مرز روم

يكي روستا بود نزديك شهر****كه دهقان و شهري بدو بود بهر

بيامد به خان يكي كدخداي****بپرسيد كايد مرا هست جاي

برو آفرين كرد مهتر بسي****كه چون تو نيابيم مهمان كسي

ببود آن شب و خورد و بخشيد چيز****ز دهقان بسي آفرين يافت نيز

سپيده برآمد بنه برنهاد****سوي خانهٔ قيصر آمد چو باد

بيامد به نزديك سالار بار****برو آفرين كرد و بردش نثار

بپرسيد و گفتش چه مردي بگوي****كه هم شاه شاخي و هم شاه روي

چنين داد پاسخ كه اي پادشا****يكي پارسي مردم و پارسا

به بازارگاني برفتم ز جز****يكي كاروان دارم از خز و بز

كنون آمدستم بدين بارگاه****مگر نزد قيصر گشاينده راه

ازين بار چيزي كش اندر خورست****همه گوهر و آلت لشكرست

پذيرد سپارد به گنجور گنج****بدان شاد باشم ندارم به رنج

دگر را فروشم به زر و به سيم****به قيصر پناهم نپيچم ز بيم

بخرم هرانچم ببايد ز روم****روم سوي ايران ز آباد بوم

ز درگاه برخاست مرد كهن****بر قيصر آمد بگفت اين سخن

بفرمود تا پرده برداشتند****ز در سوي قيصرش بگذاشتند

چو شاپور نزديك قيصر رسيد****بكرد آفريني چنان چون سزيد

نگه كرد قيصر به شاپور گرد****ز خوبي دل و ديده او را سپرد

بفرمود تا خوان و مي ساختند****ز بيگانه ايوان بپرداختند

جفاديده ايرانيي بد به روم****چنانچون بود مرد بيداد و شوم

به قيصر چنين گفت كاي سرفراز****يكي نو سخن بشنو از من به راز

كه اين نامور مرد بازارگان****كه ديبا فروشد به دينارگان

شهنشاه شاپور گويم كه هست****به گفتار و ديدار و فر و نشست

چو بشنيد قيصر سخن تيره شد****همي چشمش از روي او خيره شد

نگهبانش بركرد و با كس نگفت****همي داشت آن راز را در نهفت

چو شد مست برخاست

شاپور شاه****همي داشت قيصر مر او را نگاه

بيامد نگهبان و او را گرفت****كه شاپور نرسي توي اي شگفت

به جاي زنان برد و دستش ببست****به مردي ز دام بلا كس نجست

چو زين باره دانش نيايد به بر****چه بايد شمار ستاره شمر

بر مست شمعي همي سوختند****به زاريش در چرم خر دوختند

همي گفت هركس كه اين شوربخت****همي پوست خر جست و بگذاشت تخت

يكي خانه اي بود تاريك و تنگ****ببردند بدبخت را بي درنگ

بدان جاي تنگ اندر انداختند****در خانه را قفل بر ساختند

كليدش به كدبانوي خانه داد****تنش را بدان چرم بيگانه داد

به زن گفت چندان دهش نان و آب****كه از داشتن زو نگيرد شتاب

اگر زنده ماند به يك چندگاه****بداند مگر ارج تخت و كلاه

همان تخت قيصر نيايدش ياد****كسي را كجا نيست قيصر نژاد

زن قيصر آن خانه را در ببست****به ايوان دگر جاي بودش نشست

يكي ماه رخ بود گنجور اوي****گزيده به هر كار دستور اوي

كه ز ايرانيان داشتي او نژاد****پدر بر پدر بر همي داشت ياد

كليد در خانه او را سپرد****به چرم اندرون بسته شاپور گرد

همان روز ازان مرز لشكر براند****ورا بسته در پوست آنجا بماند

چو قيصر به نزديك ايران رسيد****سپه يك به يك تيغ كين بركشيد

از ايران همي برد رومي اسير****نبود آن يلان را كسي دستگير

به ايران زن و مرد و كودك نماند****همان چيز بسيار و اندك نماند

نبود آگهي در ميان سپاه****نه مرده نه زنده ز شاپور شاه

گريزان همه شهر ايران ز روم****ز مردم تهي شد همه مرز و بوم

از ايران بي اندازه ترسا شدند****همه مرز پيش سكوبا شدند

بخش 6

چنين تا برآمد برين چندگاه****به ايران پراگنده گشته سپاه

به روم آنك شاپور را داشتي****شب و روز تنهاش نگذاشتي

كنيزك نبودي ز شاپور شاد****ازان كش ز ايرانيان

بد نژاد

شب و روز زان چرم گريان بدي****دل او ز شاپور بريان بدي

بدو گفت روزي كه اي خوب روي****چه مردي مترس ايچ با من بگوي

كه در چرم چو نازك اندام تو****همي بگسلد خواب و آرام تو

چو سروي بدي بر سرش گرد ماه****بران ماه كرسي ز مشك سياه

كنون چنبري گشت بالاي سرو****تن پيل وارت به كردار غرو

دل من همي بر تو بريان شود****دو چشمم شب و روز گريان شود

بدين سختي اندر چه جويي همي****كه راز تو با من نگويي همي

بدو گفت شاپور كاي خوب چهر****گرت هيچ بر من بجنبيد مهر

به سوگند پيمانت خواهم يكي****كزان نگذري جاودان اندكي

نگويي به بدخواه راز مرا****كني ياد درد و گداز مرا

بگويم ترا آنچ درخواستي****به گفتار پيدا كنم راستي

كنيزك به دادار سوگند خورد****به زنار شماس هفتاد گرد

به جان مسيحا و سوك صليب****به داراي ايران گشته مصيب

كه راز تو با كس نگويم ز بن****نجويم همي بتري زين سخن

همه راز شاپور با او بگفت****بماند آن سخن نيك و بد در نهفت

بدو گفت اكنون چو فرمان دهي****بدين راز من دل گروگان دهي

سر از بانوان برتر آيد ترا****جهان زير پاي اندر آيد ترا

به هنگام نان شيرگرم آوري****بپوشي سخن نرم نرم آوري

به شير اندر آغارم اين چرم خر****كه اين چرم گردد به گيتي سمر

پس از من بسي ساليان بگذرد****بگويد همي هرك دارد خرد

كنيزك همي خواستي شير گرم****نهاني ز هركس به آواز نرم

چو كشتي يكي جام برداشتي****بر آتش همي تيز بگذاشتي

به نزديك شاپور بردي نهان****نگفتي نهان با كس اندر جهان

دو هفته سپهر اندرين گشته شد****به فرجام چرم خر آغشته شد

چو شاپور زان پوست آمد برون****همه دل پر از درد و تن پر ز خون

چنين گفت پس با كنيزك به راز****كه

اي پاك بينادل و نيك ساز

يكي چاره بايد كنون ساختن****ز هر گونه انديشه انداختن

كه ما را گذر باشد از شهر روم****مباد آفرين بر چنين مرز و بوم

كنيزك بدو گفت فردا پگاه****شوند اين بزرگان سوي جشنگاه

يكي جشن باشد به روم اندرون****كه مرد و زن و كودك آيد برون

چو كدبانو از شهر بيرون شود****بدان جشن خرم به هامون شود

شود جاي خالي و من چاره جوي****بسازم نترسم ز پتياره گوي

دو اسپ و دو گوپال و تير و كمان****به پيش تو آرم به روشن روان

ببست اندر انديشه دل را نخست****از آخر دو اسپ گرانمايه جست

همان تيغ و گوپال و برگستوان****همان جوشن و مغفر هندوان

به انديشه دل را به جاي آوريد****خرد را بران رهنماي آوريد

چو از باختر چشمه اندر كشيد****شب آن چادر قار بر سر كشيد

پرانديشه شد جان شاپور شاه****كه فردا چه سازد كنيزك پگاه

بخش 7

چو بر زد سر از برج شير آفتاب****بباليد روز و بپالود خواب

به جشن آمدند آنك بودي به شهر****بزرگان جوينده از جشن بهر

كنيزك سوي چاره بنهاد روي****چنانچون بود مردم چاره جوي

چو ايوان خالي به چنگ آمدش****دل شير و چنگ و پلنگ آمدش

دو اسپ گرانمايه ز آخر ببرد****گزيده سليح سواران گرد

ز دينار چندانك بايست نيز****ز خوشاب و ياقوت و هرگونه چيز

چو آمد همه ساز رفتن به جاي****شب آمد دو تن راست كردند راي

سوي شهر ايران نهادند روي****دو خرم نهان شاد و آرامجوي

شب و روز يكسر همي تاختند****به خواب و به خوردن نپرداختند

برين گونه از شهر بر خورستان****همي راند تا كشور سورستان

چو اسب و تن از تاختن گشت سست****فرود آمدن را همي جاي جست

دهي خرم آمد به پيشش به راه****پر از باغ و ميدان و پر جشنگاه

تن از رنج خسته گريزان ز

بد****بيامد در باغباني بزد

بيامد دمان مرد پاليزبان****كه هم نيك دل بود و هم ميزبان

دو تن ديده با نيزه و درع و خود****ز شاپور پرسيد هست اين درود

بدين بيگهي از كجا خاستي****چنين تاختن را بياراستي

بدو گفت شاپور كاي نيك خواه****سخن چند پرسي ز گم كرده راه

يك مرد ايرانيم راه جوي****گريزان بدين مرز بنهاده روي

پر از دردم از قيصر و لشكرش****مبادا كه بينم سر و افسرش

گر امشب مرا ميزباني كني****هشيواري و مرزباني كني

برآنم كه روزي به كار آيدت****درختي كه كشتي به بار آيدت

بدو باغبان گفت كين خان تست****تن باغبان نيز مهمان تست

بدان چيز كايد مرا دست رس****بكوشم بيارم نگويم به كس

فرود آمد از باره شاپور شاه****كنيزك همي رفت با او به راه

خورش ساخت چندان زن باغبان****ز هر گونه چندانك بودش توان

چو نان خورده شد كار مي ساختند****سبك مايه جايي بپرداختند

سبك باغبان مي به شاپور داد****كه بردار ازان كس كه آيدت ياد

بدو گفت شاپور كاي ميزبان****سخن گوي و پرمايه پاليزبان

كسي كو مي آرد نخست او خورد****چو بيشش بود ساليان و خرد

تو از من به سال اندكي برتري****تو بايد كه چون مي دهي مي خوري

بدو باغبان گفت كاي پرهنر****نخست آن خورد مي كه با زيب تر

تو بايد كه باشي برين پيش رو****كه پيري به فرهنگ و بر سال نو

همي بود تاج آيد از موي تو****همي رنگ عاج آيد از روي تو

بخنديد شاپور و بستد نبيد****يكي باد سرد از جگر بركشيد

به پاليزبان گفت كاي پاك دين****چه آگاهي استت ز ايران زمين

چنين دادپاسخ كه اي برمنش****ز تو دور بادا بد بدكنش

به بدخواه ما باد چندان زيان****كه از قيصر آمد به ايرانيان

از ايران پراگنده شد هرك بود****نماند اندران بوم كشت و درود

ز بس غارت و كشتن مرد و زن****پراگنده

گشت آن بزرگ انجمن

وزيشان بسي نيز ترسا شدند****به زنار پيش سكوبا شدند

بس جاثليقي به سر بر كلاه****به دور از بر و بوم و آرامگاه

بدو گفت شاپور شاه اورمزد****كه رخشان بدي همچو ماه اورمزد

كجا شد كه قيصر چنين چيره شد****ز بخت آب ايرانيان تيره شد

بدو باغبان گفت كاي سرفراز****ترا جاودان مهتري باد و ناز

ازو مرده و زنده جايي نشان****نيامد به ايران بدان سركشان

هرانكس كه بودند ز آبادبوم****اسيرند سرتاسر اكنون به روم

برين زار بگريست پاليزبان****كه بود آن زمان شاه را ميزبان

بدو ميزان گفت كايدر سه روز****بباشي بود خانه گيتي فروز

كه دانا زد اين داستان از نخست****كه هركس كه آزرم مهمان نجست

نباشد خرد هيچ نزديك اوي****نياز آورد بخت تاريك اوي

بباش و بياساي و مي خور به كام****چو گردد دلت رام بر گوي نام

بدو گفت شاپور كري رواست****به مابر كنون ميزبان پادشاست

بخش 8

ببود آن شب و خورد و گفت و شنيد****سپيده چو از كوه سر بر كشيد

چو زرين درفشي برآورد راغ****بر ميهمان شد خداوند باغ

بدو گفت روز تو فرخنده باد****سرت برتر از بر بارنده باد

سزاي تومان جايگاهي نبود****به آرام شايسته گاهي نبود

چو مهمان درويش باشي خورش****نيابي نه پوشيدن و پرورش

بدو گفت شاپور كاي نيك بخت****من اين خانه بگزيدم از تاج و تخت

يكي زند واست آر با بر سمت****به زمزم يكي پاسخي پرسمت

بياورد هرچش بفرمود شاه****بيفزود نزديك شه پايگاه

به زمزم بدو گفت برگوي راست****كجا موبد موبد اكنون كجاست

چنين داد پاسخ ورا باغبان****كه اي پاك دل مرد شيرين زبان

دو چشمم ز جايي كه دارم نشست****بدان خانهٔ موبدان موبه دست

نهاني به پاليزبان گفت شاه****كه از مهتر ده گل مهره خواه

چو بشنيد زو اين سخن باغبان****گل و مشك و مي خواست و آمد دمان

جهاندار بنهاد بر

گل نگين****بدان باغبان داد و كرد آفرين

بدو گفت كين گل به موبد سپار****نگر تا چه گويد همه گوش دار

سپيده دمان مرد با مهر شاه****بر موبد موبد آمد پگاه

چو نزديك درگاه موبد رسيد****پراگنده گردان و در بسته ديد

به آواز زان بارگه بار خواست****چو بگشاد در باغبان رفت راست

چو آمد به نزديك موبد فراز****بدو مهر بنمود و بردش نماز

چو موبد نگه كرد و آن مهره ديد****ز شادي دل راي زن بردميد

وزان پس بران نام چندي گريست****بدان باغبان گفت كاين مهر كيست

چنين داد پاسخ كه اي نامدار****نشسته به خان منست اين سوار

يكي ماه با وي چو سرو سهي****خردمند و با زيب و با فرهي

بدو گفت موبد كه اي نامجوي****نشان كه دارد به بالا و روي

بدو باغبان گفت هركو بهار****بديدست سرو از لب جويبار

دو بازو به كردار ران هيون****برش چون بر شير و چهرش چو خون

همي رنگ شرم آيد از مهر اوي****همي زيب تاج آيد از چهر اوي

بخش 9

چو پاليزبان گفت و موبد شنيد****به روشن روان مرد دانا بديد

كه آن شيردل مرد جز شاه نيست****همان چهر او جز در گاه نيست

فرستاده اي جست روشن روان****فرستاد موبد بر پهلوان

كه پيدا شد آن فر شاپور شاه****تو از هر سوي انجمن كن سپاه

فرستادهٔ موبد آمد دوان****ز جايي كه بد تا در پهلوان

بگفت آنك در باغ شادي و بخت****شكفته شد آن خسرواني درخت

سپهبد ز گفتار او گشت شاد****دلش پر ز كين گشت و لب پر ز باد

به دادار گفت اي جهاندار راست****پرستش كني جز ترا ناسزاست

كه دانست هرگز كه شاپور شاه****ببيند سپه نيز و او را سپاه

سپاس از تو اي دادگر يك خداي****جهاندار و بر نيكويي رهنماي

چو شب بركشيد آن درفش سياه****ستاره پديد آمد از گرد

ماه

فراز آمد از هر سوي لشكري****به جايي كه بد در جهان مهتري

سوي سورستان سربرافراختند****يگان و دوگانه همي تاختند

به درگاه پاليزبان آمدند****به شادي بر ميزبان آمدند

چو لشكر شد آسوده بر درسراي****به نزديك شاه آمد آن پاك راي

به شاه جهان گفت پس ميزبان****خجستست بر ماه پاليزبان

سپاه انجمن شد بدين درسراي****نگه كن كنون تا چه آيدت راي

بفرمود تا برگشادند راه****اگر چه فرومايه بد جايگاه

چو رفتند نزديك آن نامجوي****يكايك نهادند بر خاك روي

مهان را همه شاه در بر گرفت****ز بدها خروشيدن اندر گرفت

بگفت آنك از چرم خر ديده بود****سخنهاي قيصر كه بشنيده بود

هم آزادي آن بت خوب چهر****بگفت آنچ او كرد پيدا ز مهر

كزو يافتم جان و از كردگار****كه فرخنده بادا برو روزگار

وگر شهرياري و فرخنده اي****بود بندهٔ پرهنر بنده اي

منم بنده اين مهربان بنده را****گشاده دل و نازپرورده را

ز هر سو كه اكنون سپاه منست****وگر پادشاهي و راه منست

همه كس فرستيد و آگه كنيد****طلايه پراگنده بر ره كنيد

ببنديد ويژه ره طيسفون****نبايد كه آگاهي آيد برون

چو قيصر بيابد ز ما آگهي****كه بيدار شد فر شاهنشهي

بيايد سپاه مرا بركند****دل و پشت ايرانيان بشكند

كنون ما نداريم پاياب اوي****نه پيچيم با بخت شاداب اوي

چو موبد بيايد بيارد سپاه****ز لشكر ببنديم بر پشه راه

بسازيم و آرايشي نو كنيم****نهاني مگر باغ بي خو كنيم

ببايد به هر گوشه اي ديده بان****طلايه به روز و به شب پاسبان

ازان پس نمانيم از روميان****كسي خسپد ايمن گشاده ميان

پادشاهي زوطهماسپ

پادشاهي زوطهماسپ

شبي زال بنشست هنگام خواب****سخن گفت بسيار ز افراسياب

هم از رزم زن نامداران خويش****وزان پهلوانان و ياران خويش

همي گفت هرچند كز پهلوان****بود بخت بيدار و روشن روان

ببايد يكي شاه خسرونژاد****كه دارد گذشته سخنها بياد

به كردار كشتيست كار سپاه****همش باد و هم بادبان تخت شاه

اگر داردي طوس و گستهم فر****سپاهست و

گردان بسيار مر

نزيبد بريشان همي تاج و تخت****ببايد يكي شاه بيداربخت

كه باشد بدو فرهٔ ايزدي****بتابد ز ديهيم او بخردي

ز تخم فريدون بجستند چند****يكي شاه زيباي تخت بلند

نديدند جز پور طهماسپ زو****كه زور كيان داشت و فرهنگ گو

بشد قارن و موبد و مرزبان****سپاهي ز بامين و ز گرزبان

يكي مژده بردند نزديك زو****كه تاج فريدون به تو گشت نو

سپهدار دستان و يكسر سپاه****ترا خواستند اي سزاوار گاه

چو بشنيد زو گفتهٔ موبدان****همان گفتهٔ قارن و بخردان

بيامد به نزديك ايران سپاه****به سر بر نهاده كياني كلاه

به شاهي برو آفرين خواند زال****نشست از بر تخت زو پنج سال

كهن بود بر سال هشتاد مرد****بداد و به خوبي جهان تازه كرد

سپه را ز كار بدي باز داشت****كه با پاك يزدان يكي راز داشت

گرفتن نيارست و بستن كسي****وزان پس نديدند كشتن بسي

همان بد كه تنگي بد اندر جهان****شده خشك خاك و گيا را دهان

نيامد همي ز اسمان هيچ نم****همي بركشيدند نان با درم

دو لشكر بران گونه تا هشت ماه****به روي اندر آورده روي سپاه

نكردند يكروز جنگي گران****نه روز يلان بود و رزم سران

ز تنگي چنان شد كه چاره نماند****سپه را همي پود و تاره نماند

سخن رفتشان يك به يك همزبان****كه از ماست بر ما بد آسمان

ز هر دو سپه خاست فرياد و غو****فرستاده آمد به نزديك زو

كه گر بهر ما زين سراي سپنج****نيامد بجز درد و اندوه و رنج

بيا تا ببخشيم روي زمين****سراييم يك با دگر آفرين

سر نامداران تهي شد ز جنگ****ز تنگي نبد روزگار درنگ

بر آن برنهادند هر دو سخن****كه در دل ندارند كين كهن

ببخشند گيتي به رسم و به داد****ز كار گذشته نيارند ياد

ز درياي پيكند تا مرز تور****ازان بخش گيتي ز

نزديك و دور

روارو چنين تا به چين و ختن****سپردند شاهي بران انجمن

ز مرزي كجا مرز خرگاه بود****ازو زال را دست كوتاه بود

وزين روي تركان نجويند راه****چنين بخش كردند تخت و كلاه

سوي پارس لشكر برون راند زو****كهن بود ليكن جهان كرد نو

سوي زابلستان بشد زال زر****جهاني گرفتند هر يك به بر

پر از غلغل و رعد شد كوهسار****زمين شد پر از رنگ و بوي و نگار

جهان چون عروسي رسيده جوان****پر از چشمه و باغ و آب روان

چو مردم بدارد نهاد پلنگ****بگردد زمانه برو تار و تنگ

مهان را همه انجمن كرد زو****به دادار بر آفرين خواند نو

فراخي كه آمد ز تنگي پديد****جهان آفرين داشت آن را كليد

به هر سو يكي جشنگه ساختند****دل از كين و نفرين بپرداختند

چنين تا برآمد برين سال پنج****نبودند آگه كس از درد و رنج

ببد بخت ايرانيان كندرو****شد آن دادگستر جهاندار زو

10- شهريار

مشخصات كتاب

سرشناسه : شهريار، محمدحسين 1367 - 1285

عنوان و نام پديدآور : شهريار/ محمدحسين شهريار

مشخصات نشر : تهران محمدحسين شهريار

وضعيت فهرست نويسي : فهرستنويسي قبلي مندرجات : غزليات گزيدهٔ اشعار تركي .-- منظومهٔ حيدر بابا و اشعار متفرقه شماره كتابشناسي ملي : 10953

معرفي

سيد محمدحسين بهجت تبريزي متخلص به شهريار، شاعر پارسي گوي آذري زبان، در سال 1285 هجري شمسي در روستاي خشكناب در بخش قره چمن آذربايجان متولد شد. او تحصيلات خود را در مدرسهٔ متحده و فيوضات و متوسطهٔ تبريز و دارالفنون تهران گذراند و وارد دانشكدهٔ طب شد. سرگذشت عشق آتشين و ناكام او كه به ترك تحصيل وي از رشتهٔ پزشكي در سال آخر منجر شد، مسير زندگي او را عوض كرد و تحولات دروني او را به اوج معنوي ويژه اي كشانيد و به اشعارش شور و حالي ديگر بخشيد. وي سرانجام پس از هشتاد و سه سال زندگي شاعرانهٔ پربار در 27 شهريور ماه 1367 هجري شمسي درگذشت و بنا به وصيت خود در مقبرة الشعراي تبريز به خاك سپرده شد.

گزيدهٔ غزليات

حرف ا

غزل شماره 1: گذار آرد مه من گاهگاه از اشتباه اينجا

گذار آرد مه من گاهگاه از اشتباه اينجا****فداي اشتباهي كآرد او را گاهگاه اينجا

مگر ره گم كند كو را گذار افتد به ما يارب****فراوان كن گذار آن مه گم كرده راه اينجا

كله جا ماندش اين جا و نيامد ديگرش از پي****نيايد في المثل آري گرش افتد كلاه اينجا

نگويم جمله با من باش و ترك كامكاران كن****چو هم شاهي و هم درويش گاه آنجاو گاه اينجا

هواي ماه خرگاهي مكن اي كلبه درويش****نگنجد موكب كيوان شكوه پادشاه اينجا

توئي آن نوسفر سالك كه هر شب شاهد توفيق****چراغت پيش پا دارد كه راه اينجا و چاه اينجا

بيا كز دادخواهي آن دل نازك نرنجانم****كدورت را فرامش كرده با آئينه آه اينجا

سفر مپسند هرگز شهريار از مكتب حافظ****كه سير معنوي اينجا و كنج خانقاه اينجا

غزل شماره 2: علي اي هماي رحمت تو چه آيتي خدا را

علي اي هماي رحمت تو چه آيتي خدا را****كه به ماسوا فكندي همه سايه هما را

دل اگر خداشناسي همه در رخ علي بين****به علي شناختم من به خدا قسم خدا را

به خدا كه در دو عالم اثر از فنا نماند****چو علي گرفته باشد سر چشمه بقا را

مگر اي سحاب رحمت تو بباري ارنه دوزخ****به شرار قهر سوزد همه جان ماسوا را

برو اي گداي مسكين در خانه علي زن****كه نگين پادشاهي دهد از كرم گدا را

بجز از علي كه گويد به پسر كه قاتل من****چو اسير تست اكنون به اسير كن مدارا

بجز از علي كه آرد پسري ابوالعجائب****كه علم كند به عالم شهداي كربلا را

چو به دوست عهد بندد ز ميان پاكبازان****چو علي كه ميتواند كه بسر برد وفا را

نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت****متحيرم چه نامم شه ملك لافتي را

بدو چشم خون فشانم هله

اي نسيم رحمت****كه ز كوي او غباري به من آر توتيا را

به اميد آن كه شايد برسد به خاك پايت****چه پيامها سپردم همه سوز دل صبا را

چو تويي قضاي گردان به دعاي مستمندان****كه ز جان ما بگردان ره آفت قضا را

چه زنم چوناي هردم ز نواي شوق او دم****كه لسان غيب خوشتر بنوازد اين نوا را

«همه شب در اين اميدم كه نسيم صبحگاهي****به پيام آشنائي بنوازد آشنا را»

ز نواي مرغ يا حق بشنو كه در دل شب****غم دل به دوست گفتن چه خوشست شهريارا

غزل شماره 3: به چشمك اينهمه مژگان به هم مزن يارا

به چشمك اينهمه مژگان به هم مزن يارا****كه اين دو فتنه بهم مي زنند دنيا را

چه شعبده است كه در چشمكان آبي تو****نهفته اند شب ماهتاب دريا را

تو خود به جامه خوابي و ساقيان صبوح****به ياد چشم تو گيرند جام صهبا را

كمند زلف به دوش افكن و به صحرا زن****كه چشم مانده به ره آهوان صحرا را

به شهر ما چه غزالان كه باده پيمايند****چه جاي عشوه غزالان بادپيما را

فريب عشق به دعوي اشگ و آه مخور****كه درد و داغ بود عاشقان شيدا را

هنوز زين همه نقاش ماه و اختر نيست****شبيه سازتر از اشگ من ثريا را

اشاره غزل خواجه با غزاله تست**** صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را

به يار ما نتوان يافت شهريارا عيب****جز اين قدر كه فراموش مي كند ما را

غزل شماره 4: سنين عمر به هفتاد ميرسد ما را

سنين عمر به هفتاد ميرسد ما را****خداي من كه به فرياد ميرسد ما را

گرفتم آنكه جهاني به ياد ما بودند****دگر چه فايده از ياد ميرسد ما را

حديث قصه سهراب و نوشداروي او****فسانه نيست كز اجداد ميرسد ما را

اگر كه دجله پر از قايق نجات شود****پس از خرابي بغداد ميرسد ما را

به چاه گور دگر منعكس شود فرياد****چه جاي داد كه بيداد ميرسد ما را

تو شهريار علي گو كه در كشاكش حشر****علي و آل به امداد ميرسد ما را

غزل شماره 5: زمستان پوستين افزود بر تن كدخدايان را

زمستان پوستين افزود بر تن كدخدايان را****وليكن پوست خواهد كند ما يك لا قبايان را

ره ماتم سراي ما ندانم از كه مي پرسد****زمستاني كه نشناسد در دولت سرايان را

به دوش از برف بالاپوش خز ارباب مي آيد****كه لرزاند تن عريان بي برگ و نوايان را

به كاخ ظلم باران هم كه آيد سر فرود آرد****وليكن خانه بر سر كوفتن داند گدايان را

طبيب بي مروت كي به بالين فقير آيد****كه كس در بند درمان نيست درد بي دوايان را

به تلخي جان سپردن در صفاي اشك خود بهتر****كه حاجت بردن اي آزاده مرد اين بي صفايان را

به هر كس مشكلي برديم و از كس مشكلي نگشود****كجا بستند يا رب دست آن مشكل گشايان را

نقاب آشنا بستند كز بيگانگان رستيم****چو بازي ختم شد بيگانه ديديم آشنايان را

به هر فرمان آتش عالمي در خاك و خون غلطيد****خدا ويران گذارد كاخ اين فرمانروايان را

به كام محتكر روزي مردم ديدم وگفتم****كه روزي سفره خواهدشد شكم اين اژدهايان را

به عزت چون نبخشيدي به ذلت مي ستانندت****چرا عاقل نينديشد هم از آغاز پايان را

حريفي با تمسخر گفت زاري شهريارا بس****كه ميگيرند در شهر و ديار ما

گدايان را

غزل شماره 6: بيداد رفت لاله بر باد رفته را

بيداد رفت لاله بر باد رفته را****يا رب خزان چه بود بهار شكفته را

هر لاله اي كه از دل اين خاكدان دميد****نو كرد داغ ماتم ياران رفته را

جز در صفاي اشك دلم وا نمي شود****باران به دامن است هواي گرفته را

واي اي مه دو هفته چه جاي محاق بود****آخر محاق نيست كه ماه دو هفته را

برخيز لاله بند گلوبند خود بتاب****آورده ام به ديده گهرهاي سفته را

اي كاش ناله هاي چو من بلبلي حزين****بيدار كردي آن گل در خاك خفته را

گر سوزد استخوان جوانان شگفت نيست****تب موم سازد آهن و پولاد تفته را

يارب چها به سينه اين خاكدان در است****كس نيست واقف اينهمه راز نهفته را

راه عدم نرفت كس از رهروان خاك****چون رفت خواهي اينهمه راه نرفته را

لب دوخت هر كرا كه بدو راز گفت دهر****تا باز نشنود ز كس اين راز گفته را

لعلي نسفت كلك در افشان شهريار****در رشته چون كشم در و لعل نسفته را

غزل شماره 7: شب به هم درشكند زلف چليپائي را

شب به هم درشكند زلف چليپائي را****صبحدم سردهد انفاس مسيحائي را

گر از آن طور تجلي به چراغي برسي****موسي دل طلب و سينه سينائي را

گر به آئينه سيماب سحر رشك بري****اشك سيمين طلبي آينه سيمائي را

رنگ رؤيا زده ام بر افق ديده و دل****تا تماشا كنم آن شاهد رؤيائي را

از نسيم سحر آموختم و شعله شمع****رسم شوريدگي و شيوه شيدائي را

جان چه باشد كه به بازار تو آرد عاشق****قيمت ارزان نكني گوهر زيبائي را

طوطيم گوئي از آن قند لب آموخت سخن****كه به دل آب كند شكر گويائي را

دل به هجران تو عمريست شكيباست ولي****بار پيري شكند پشت شكيبائي را

شب به مهتاب رخت بلبل و پروانه وگل****شمع بزم چمنند انجمن

آرائي را

صبح سرمي كشد از پشت درختان خورشيد****تا تماشا كند اين بزم تماشائي را

جمع كن لشكر توفيق كه تسخير كني****شهريارا قرق عزلت و تنهائي را

غزل شماره 8: جواني شمع ره كردم كه جويم زندگاني را

جواني شمع ره كردم كه جويم زندگاني را****نجستم زندگاني را و گم كردم جواني را

كنون با بار پيري آرزومندم كه برگردم****به دنبال جواني كوره راه زندگاني را

به ياد يار ديرين كاروان گم كرده رامانم****كه شب در خواب بيند همرهان كارواني را

بهاري بود و ما را هم شبابي و شكر خوابي****چه غفلت داشتيم اي گل شبيخون جواني را

چه بيداري تلخي بود از خواب خوش مستي****كه در كامم به زهرآلود شهد شادماني را

سخن با من نمي گوئي الا اي همزبان دل****خدايا با كه گويم شكوه بي همزباني را

نسيم زلف جانان كو كه چون برگ خزان ديده****به پاي سرو خود دارم هواي جانفشاني را

به چشم آسماني گردشي داري بلاي جان****خدا را بر مگردان اين بلاي آسماني را

نميري شهريار از شعر شيرين روان گفتن****كه از آب بقا جويند عمر جاوداني را

غزل شماره 9: آمدي جانم به قربانت ولي حالا چرا

آمدي جانم به قربانت ولي حالا چرا****بي وفا حالا كه من افتاده ام از پا چرا

نوشداروئي و بعد از مرگ سهراب آمدي****سنگدل اين زودتر مي خواستي حالا چرا

عمر ما را مهلت امروز و فرداي تو نيست****من كه يك امروز مهمان توام فردا چرا

نازنينا ما به ناز تو جواني داده ايم****ديگر اكنون با جوانان نازكن با ما چرا

وه كه با اين عمرهاي كوته بي اعتبار****اينهمه غافل شدن از چون مني شيدا چرا

شور فرهادم بپرسش سر به زير افكنده بود****اي لب شيرين جواب تلخ سربالا چرا

اي شب هجران كه يك دم در تو چشم من نخفت****اينقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا

آسمان چون جمع مشتاقان پريشان مي كند****در شگفتم من نمي پاشد ز هم دنيا چرا

در خزان هجر گل اي بلبل طبع حزين****خامشي شرط وفاداري بود غوغا چرا

شهريارا بي

حبيب خود نمي كردي سفر****اين سفر راه قيامت ميروي تنها چرا

غزل شماره 10: زندگي شد من و يك سلسله ناكاميها

زندگي شد من و يك سلسله ناكاميها****مستم از ساغر خون جگر آشاميها

بسكه با شاهد ناكاميم الفتها رفت****شادكامم دگر از الفت ناكاميها

بخت برگشته ما خيره سري آغازيد****تا چه بازد دگرم تيره سرانجاميها

ديرجوشي تو در بوته هجرانم سوخت****ساختم اين همه تا وارهم از خاميها

تا كه نامي شدم از نام نبردم سودي****گر نمردم من و اين گوشه گمناميها

نشود رام سر زلف دل آرامم دل****اي دل از كف ندهي دامن آراميها

باده پيمودن و راز از خط ساقي خواندن****خرم از عيش نشابورم و خياميها

شهريارا ورق از اشك ندامت ميشوي****تا كه نامت نبرد در افق ناميها

غزل شماره 11: طبعم از لعل تو آموخت در افشانيها

طبعم از لعل تو آموخت در افشانيها****اي رخت چشمه خورشيد درخشانيها

سرو من صبح بهار است به طرف چمن آي****تا نسيمت بنوازد به گل افشانيها

گر بدين جلوه به درياچه اشگم تابي****چشم خورشيد شود خيره ز رخشانيها

ديده در ساق چو گلبرگ تو لغزد كه نديد****مخمل اينگونه به كاشانه كاشانيها

دارم از زلف تو اسباب پريشاني جمع****اي سر زلف تو مجموع پريشانيها

رام ديوانه شدن آمده درشان پري****تو به جز رم نشناسي ز پريشانيها

شهريارا به درش خاك نشين افلاكند****وين كواكب همه داغند به پيشانيها

غزل شماره 12: زين همرهان همراز من تنها توئي تنها بيا

زين همرهان همراز من تنها توئي تنها بيا****باشد كه در كام صدف گوهر شوي يكتا بيا

يارب كه از دريا دلي خود گوهر يكتا شوي****اي اشك چشم آسمان در دامن دريا بيا

ما ره به كوي عافيت دانيم و منزلگاه انس****اي در تكاپوي طلب گم كرده ره با ما بيا

اي ماه كنعاني ترا ياران به چاه افكنده اند****در رشته پيوند ما چنگي زن و بالا بيا

مفتون خويشم كردي از حالي كه آن شب داشتي****بار دگر آن حال را كردي اگر پيدا بيا

شرط هواداري ما شيدائي و شوريدگيست****گر يار ما خواهي شدن شوريده و شيدا بيا

در كار ما پروائي از طعن بدانديشان مكن****پروانه گو در محفل اين شمع بي پروا بيا

كنجي است ما را فارغ از شور و شر دنياي دون****اينجا چو فارغ گشتي از شور و شر دنيا بيا

گر شهرياري خواهي و اقليم جان از خاكيان****چون قاف دامن باز چين زير پر عنقا بيا

حرف ب

غزل شماره 13: باز كن نغمه جانسوزي از آن ساز امشب

باز كن نغمه جانسوزي از آن ساز امشب****تا كني عقده اشك از دل من باز امشب

ساز در دست تو سوز دل من مي گويد****من هم از دست تو دارم گله چون ساز امشب

مرغ دل در قفس سينه من مي نالد****بلبل ساز ترا ديده هم آواز امشب

زير هر پرده ساز تو هزاران راز است****بيم آنست كه از پرده فتد راز امشب

گرد شمع رخت اي شوخ من سوخته جان****پر چو پروانه كنم باز به پرواز امشب

گلبن نازي و در پاي تو با دست نياز****مي كنم دامن مقصود پر از ناز امشب

كرد شوق چمن وصل تو اي مايه ناز****بلبل طبع مرا قافيه پرداز امشب

شهريار آمده با كوكبه گوهر اشك****به گدائي تو اي شاهد طناز امشب

غزل شماره 14: صداي سوز دل شهريار و ساز حبيب

صداي سوز دل شهريار و ساز حبيب****چه دولتي است به زندانيان خاك نصيب

به هم رسيده در اين خاكدان ترانه و شعر****چو در ولايت غربت دو همزبان غريب

روان دهد به سر انگشت دلنواز به ساز****كه نبض مرده جهد چون مسيح بود طبيب

صفاي باغچه قلهك است و از توچال****نسيم همره بوي قرنفل آيد و طيب

به گرد آيه توحيد گل صحيفه باغ****ز سبزه چون خط زنگار شاهدان تذهيب

دو شاهدند بهشتي بسوي ما نگران****به لعل و گونه گلگون بهشت لاله و سيب

چو دو فرشته الهام شعر و موسيقي****روان ما شود از هر نگاهشان تهذيب

مگر فروشده از بارگاه يزدانند****كه بزم ما مرسادش ز اهرمن آسيب

صفاي مجلس انس است شهريارا باش****كه تا حبيب به ما ننگرد به چشم رقيب

حرف ت

غزل شماره 15: اي چشم خمارين كه كشد سرمه خوابت

اي چشم خمارين كه كشد سرمه خوابت****وي جام بلورين كه خورد باده نابت

خواهم همه شب خلق به ناليدن شبگير****از خواب برآرم كه نبينند به خوابت

اي شمع كه با شعله دل غرقه به اشگي****يارب توچه آتش كه بشويند به آبت

اي كاخ همايون كه در اقليم عقابي****يارب نفتد ولوله واي غرابت

در پيچ و خم و تابم از آن زلف خدا را****اي زلف كه داد اينهمه پيچ و خم و تابت

عكسي به خلايق فكن اي نقش حقايق****تا چند بخوانيم به اوراق كتابت

اي پير خرابات چه افتاده كه ديريست****در كنج خرابات نبينند خرابت

ديدي كه چه غافل گذرد قافله عمر****بگذاشت به شب خوابت و بگذشت شبابت

آهسته كه اشگي به وداعت بفشانيم****اي عمر كه سيلت ببرد چيست شتابت

اي مطرب عشاق كه در كون و مكان نيست****شوري بجز از غلغله چنگ و ربابت

در دير و حرم زخمه سنتور عبادت****حاجي به حجازت زد و راهب به رهابت

اي آه پر افشان

به سوي عرش الهي****خواهم كه به گردي نرسد تير شهابت

شهريست بهم يار و من يك تنه تنها****اي دل به تو باكي نه كه پاكست حسابت

غزل شماره 16: اي جگر گوشه كيست دمسازت

اي جگر گوشه كيست دمسازت****با جگر حرف ميزند سازت

تارو پودم در اهتزاز آرد****سيم ساز ترانه پردازت

حيف ناي فرشتگانم نيست****تا كنم ساز دل هم آوازت

واي ازين مرغ عاشق زخمي****كه بنالد به زخمه سازت

چون من اي مرغ عالم ملكوت****كي شكسته است بال پروازت

شور فرهاد و عشوه شيرين****زنده كردي به شور و شهنازت

نازنينا نيازمند توام****عمر اگر بود مي كشم نازت

سوز و سازت به اشك من ماند****كه كشد پرده از رخ رازت

گاهي از لطف سرفرازم كن****شكر سرو قد سرافرازت

شهريار اين نه شعر حافظ بود****كه به سرزد هواي شيرازت

غزل شماره 17: اي چشم خمارين تو و افسانه نازت

اي چشم خمارين تو و افسانه نازت****وي زلف كمندين من و شبهاي درازت

شبها منم و چشمك محزون ثريا****با اشك غم و زمزمه راز و نيازت

بازآمدي اي شمع كه با جمع نسازي****بنشين و به پروانه بده سوز و گدازت

گنجينه رازي است به هر مويت و زان موي****هر چنبره ماري است به گنجينه رازت

در خويش زنيم آتش و خلقي به سرآريم****باشد كه ببينيم بدين شعبده بازت

صد دشت و دمن صاف و تراز آمد و يك بار****اي جاده انصاف نديديم ترازت

شهري به تو يار است و غريب اين همه محروم****اي شاه به نازم دل درويش نوازت

غزل شماره 18: تا چشم دل به طلعت آن ماه منظر است

تا چشم دل به طلعت آن ماه منظر است****طالع مگو كه چشمه خورشيد خاورست

كافر نه ايم و بر سرمان شور عاشقي است****آنرا كه شور عشق به سر نيست كافر است

بر سردر عمارت مشروطه يادگار****نقش به خون نشسته عدل مظفر است

ما آرزوي عشرت فاني نمي كنيم****ما را سرير دولت باقي مسخر است

راه خداپرستي ازين دلشكستگي است****اقليم خود پرستي از آن راه ديگر است

يك شعر عاقلي و دگر شعر عاشقي است****سعدي يكي سخنور و حافظ قلندر است

بگذار شهريار به گردون زند سرير****كز خاك پاي خواجه شيرازش افسر است

غزل شماره 19: ماهم كه هاله اي به رخ از دود آهش است

ماهم كه هاله اي به رخ از دود آهش است****دائم گرفته چون دل من روي ماهش است

ديگر نگاه وصف بهاري نمي كند****شرح خزان دل به زبان نگاهش است

ديدم نهان فرشته شرم و عفاف او****آورده سر به گوش من و عذرخواهش است

بگريخته است از لب لعلش شكفتگي****دائم گرفتگي است كه بر روي ماهش است

افتد گذار او به من از دور و گاهگاه****خواب خوشم همين گذر گاه گاهش است

هر چند اشتباه از او نيست ليكن او****با من هنوز هم خجل از اشتباهش است

اكنون گلي است زرد ولي از وفا هنوز****هر سرخ گل كه در چمن آيد گياهش است

اين برگهاي زرد چمن نامه هاي اوست****وين بادهاي سرد خزان پيك راهش است

در گوشه هاي غم كه كند خلوتي به دل****ياد من و ترانه من تكيه گاهش است

من دلبخواه خويش نجستم ولي خدا****با هر كس آن دهد كه به جان دلبخواهش است

در شهر ما گناه بود عشق و شهريار****زنداني ابد به سزاي گناهش است

غزل شماره 20: ايرجا سر بدرآور كه امير آمده است

ايرجا سر بدرآور كه امير آمده است****چه اميري كه به عشق تو اسير آمده است

چون فرستاده سيمرغ به سهراب دلير****نوشداروست ولي حيف كه دير آمده است

گوئي از چشم نظرباز تو بي پروانيست****چون غزالي به سر كشته شير آمده است

خيز غوغاي بهارست كه پروانه شويم****غنچه شوخ پر از شكر و شير آمده است

روح من نيز به دنبال تو گيرد پرواز****دگر از صحبت اين دلشده سير آمده است

سر برآور ز دل خاك و ببين نسل جوان****كه مريدانه به پابوسي پير آمده است

دير اگر آمده شير آمده عذرش بپذير****كه دل از چشم سيه عذرپذير آمده است

گنه از دور زمان است كه از چنبر او****آدمي را نه گريز و نه

گزير آمده است

گوش كن ناله اين ني كه چو لالاي نسيم****اشكريزان به نواي بم و زير آمده است

طبع من بلبل گلزار صفا بود و صفي****كه چو مرغان بهشتي به صفير آمده است

مكتب عشق به شاگرد قديمت بسپار****شهرياري كه درين شيوه شهير آمده است

غزل شماره 21: از كوري چشم فلك امشب قمر اينجاست

از كوري چشم فلك امشب قمر اينجاست****آري قمر امشب به خدا تا سحر اينجاست

آهسته به گوش فلك از بنده بگوئيد****چشمت ندود اين همه يك شب قمر اينجاست

آري قمر آن قمري خوشخوان طبيعت****آن نغمه سرا بلبل باغ هنر اينجاست

شمعي كه به سويش من جانسوخته از شوق****پروانه صفت باز كنم بال و پر اينجاست

تنها نه من از شوق سر از پا نشناسم****يك دسته چو من عاشق بي پا و سر اينجاست

هر ناله كه داري بكن اي عاشق شيدا****جائي كه كند ناله عاشق اثر اينجاست

مهمان عزيزي كه پي ديدن رويش****همسايه همه سركشد از بام و در اينجاست

ساز خوش و آواز خوش و باده دلكش****آي بيخبر آخر چه نشستي خبر اينجاست

اي عاشق روي قمر اي ايرج ناكام****برخيز كه باز آن بت بيداد گر اينجاست

آن زلف كه چون هاله به رخسار قمر بود****بازآمده چون فتنه دور قمر اينجاست

اي كاش سحر نايد و خورشيد نزايد****كامشب قمر اين جا قمر اين جا قمر اينجاست

غزل شماره 22: پاشو اي مست كه دنيا همه ديوانه تست

پاشو اي مست كه دنيا همه ديوانه تست****همه آفاق پر از نعره مستانه تست

در دكان همه باده فروشان تخته است****آن كه باز است هميشه در ميخانه تست

دست مشاطه طبع تو بنازم كه هنوز****زيور زلف عروسان سخن شانه تست

اي زيارتگه رندان قلندر برخيز****توشه من همه در گوشه انبانه تست

همت اي پير كه كشكول گدائي در كف****رندم و حاجتم آن همت رندانه تست

اي كليد در گنجينه اسرار ازل****عقل ديوانه گنجي كه به ويرانه تست

شمع من دور تو گردم به كاخ شب وصل****هر كه توفيق پري يافته پروانه تست

همه غواص ادب بودم و هر جا صدفيست****همه بازش دهن از حيرت دردانه تست

زهره گو تا دم صبح ابد افسون بدمد****چشمك نرگس مخمور

به افسانه تست

اي گداي سرخوانت همه شاهان جهان****شهريار آمده دربان در خانه تست

غزل شماره 23: شب همه بي تو كار من شكوه به ماه كردنست

شب همه بي تو كار من شكوه به ماه كردنست****روز ستاره تا سحر تيره به آه كردنست

متن خبر كه يك قلم بي تو سياه شد جهان****حاشيه رفتنم دگر نامه سياه كردنست

چون تو نه در مقابلي عكس تو پيش رونهيم****اينهم از آب و آينه خواهش ماه كردنست

نو گل نازنين من تا تو نگاه مي كني****لطف بهار عارفان در تو نگاه كردنست

ماه عباد تست و من با لب روزه دار ازين****قول و غزل نوشتنم بيم گناه كردنست

ليك چراغ ذوق هم اين همه كشته داشتن****چشمه به گل گرفتن و ماه به چاه كردنست

غفلت كائنات را جنبش سايه ها همه****سجده به كاخ كبريا خواه نخواه كردنست

از غم خود بپرس كو با دل ما چه مي كند****اين هم اگر چه شكوه شحنه به شاه كردنست

عهد تو سايه و صبا گو بشكن كه راه من****رو به حريم كعبه لطف اله كردنست

گاه به گاه پرسشي كن كه زكات زندگي****پرسش حال دوستان گاه به گاه كردنست

بوسه تو به كام من كوه نورد تشنه را****كوزه آب زندگي توشه راه كردنست

خود برسان به شهريار اي كه در اين محيط غم****بي تو نفس كشيدنم عمر تباه كردنست

غزل شماره 24: منم كه شعر و تغزل پناهگاه منست

منم كه شعر و تغزل پناهگاه من است****چنانكه قول و غزل نيز در پناه من است

صفاي گلشن دلها به ابر و باران نيست****كه اين وظيفه محول به اشك و آه من است

صلاي صبح تو دادم به نالهٔ شبگير****چه روزها كه سپيد از شب سياه من است

به عالمي كه در او دشمني به جان بخرند****عجب مدار اگر عاشقي گناه من است

اگر نمانده كس از دوستان من بر جا****وفاي عهد مرا دشمنان گواه من است

هر آن گياه كه بر خاك ما

دميده ببوي****اگر كه بوي وفا مي دهد گياه من است

كنون كه رو به غروب آفتاب مهر و وفاست****هر آنكه شمع دلي برفروخت ماه من است

تو هركه را كه چپ و راست تاخت فرزين گوي****پياده گر به خط مستقيم شاه من است

نگاه من نتواند جمال جانان جست****جمال اوست كه جوينده نگاه من است

من از تو هيچ نخواهم جز آنچه بپسندي****كه دلپسند تو اي دوست دل بخواه من است

چه جاي ناله گر آغوشم از سه تار تهي است****كه نغمه قلمم شور و چارگاه من است

خطوط دفتر من سيم ساز را ماند****قلم معاينه مضراب سر به راه من است

كلاه فقر بسي هست در جهان ليكن****نگين تاج شهان در پر كلاه من است

شكستن صف من كار بي صفايان نيست****كه “شهريارم” و صاحبدلان سپاه من است

غزل شماره 25: كنون كه فتنه فرا رفت و فرصتست اي دوست

كنون كه فتنه فرا رفت و فرصتست اي دوست****بيا كه نوبت انس است و الفتست اي دوست

دلم به حال گل و سرو و لاله مي سوزد****ز بسكه باغ طبيعت پرآفتست اي دوست

مگر تاسفي از رفتگان نخواهي داشت****بيا كه صحبت ياران غنيمتست اي دوست

عزيز دار محبت كه خارزار جهان****گرش گلي است همانا محبتست اي دوست

به كام دشمن دون دست دوستان بستن****به دوستي كه نه شرط مروتست اي دوست

فلك هميشه به كام يكي نميگردد****كه آسياي طبيعت به نوبتست اي دوست

بيا كه پرده پاييز خاطرات انگيز****گشوده اند و عجب لوح عبرتست اي دوست

مآل كار جهان و جهانيان خواهي****بيا ببين كه خزان طبيعتست اي دوست

گرت به صحبت من روي رغبتي باشد****بيا كه با تو مرا حق صحبت است اي دوست

به چشم باز توان شب شناخت راه از چاه****كه شهريار چراغ هدايت است اي دوست

غزل شماره 26: كاروان آمد و دلخواه به همراهش نيست

كاروان آمد و دلخواه به همراهش نيست****با دل اين قصه نگويم كه به دلخواهش نيست

كاروان آمد و از يوسف من نيست خبر****اين چه راهيست كه بيرون شدن از چاهش نيست

ماه من نيست در اين قافله راهش ندهيد****كاروان بار نبندد شب اگر ماهش نيست

ما هم از آه دل سوختگان بي خبر است****مگر آئينه شوق و دل آگاهش نيست

تخت سلطان هنر بر افق چشم و دل است****خسرو خاوري اين خيمه و خرگاهش نيست

خواهم اندر عقبش رفت و بياران عزيز****باري اين مژده كه چاهي بسر راهش نيست

شهريارا عقب قافله كوي اميد****گو كسي رو كه چو من طالع گمراهش نيست

غزل شماره 27: ندار عشقم و با دل سر قمارم نيست

ندار عشقم و با دل سر قمارم نيست****كه تاب و طاقت آن مستي و خمارم نيست

دگر قمار محبت نمي برد دل من****كه دست بردي از اين بخت بدبيارم نيست

من اختيار نكردم پس از تو يار دگر****به غير گريه كه آن هم به اختيارم نيست

به رهگذار تو چشم انتظار خاكم و بس****كه جز مزار تو چشمي در انتظارم نيست

تو ميرسي به عزيزان سلام من برسان****كه من هنوز بدان رهگذر گذارم نيست

چه عالمي كه دلي هست و دلنوازي نه****چه زندگي كه غمم هست و غمگسارم نيست

به لاله هاي چمن چشم بسته مي گذرم****كه تاب ديدن دلهاي داغدارم نيست

غزل شماره 28: هيچ آفريده ئي به جمال فريده نيست

هيچ آفريده ئي به جمال فريده نيست****اين لطف و اين عفاف به هيچ آفريده نيست

آن سروناز هم كه به باغ ارم در است****فرد و فريد هست و ليكن فريده نيست

نرگس دريده چشم به ديدار او ولي****ديدار آفتاب به چشم دريده نيست

در بزم او كه خفته فرو پلك چشمها****غير از دل تپيده و رنگ پريده نيست

هر آهوئي به هر چمني مي چرد ولي****آن آهوئي كه در چمن او چريده نيست

زلفش بريده رشته پيوند دل ولي****خود رشته اي كه دل دمي از وي بريده نيست

از شهريار غير گناه مجردي****يك نقطه سياه دگر در جريده نيست

غزل شماره 29: خجل شدم ز جواني كه زندگاني نيست

خجل شدم ز جواني كه زندگاني نيست****به زندگاني من فرصت جواني نيست

من از دو روزه هستي به جان شدم بيزار****خداي شكر كه اين عمر جاوداني نيست

همه بگريه ابر سيه گشودم چشم****دراين افق كه فروغي ز شادماني نيست

به غصه بلكه به تدريج انتحار كنم****دريغ و درد كه اين انتحار آني نيست

نه من به سيلي خود سرخ ميكنم رخ و بس****به بزم ما رخي از باده ارغواني نيست

ببين به جلد سگ پاسبان چه گرگانند****به جان خواجه كه اين شيوه شباني نيست

ز بلبل چمن طبع شهريار افسوس****كه از خزان گلشن شور نغمه خواني نيست

غزل شماره 30: سري به سينه خود تا صفا تواني يافت

سري به سينه خود تا صفا تواني يافت****خلاف خواهش خود تا خدا تواني يافت

در حقايق و گنجينه ادب قفل است****كليد فتح به كنج فنا تواني يافت

به هوش باش كه با عقل و حكمت محدود****كمال مطلق گيتي كجا تواني يافت

جمال معرفت از خواب جهل بيداريست****بجوي جوهر خود تا جلا تواني يافت

تحولي است كه از رنجها پديد آيد****نه قصه اي كه به چون و چرا تواني يافت

تو حلقه بردر راز قضا نداني زد****مگر كه ره به حريم رضا تواني يافت

ز قعر چاه توان ديد در ستاره و ماه****گر اين فنا بپذيري بقا تواني يافت

كمال ذوق و هنر شهريار در معني است****تو پيش و پس كن لفظي كجا تواني يافت

غزل شماره 31: برداشت پرده شمعم و پروانه پرگرفت

برداشت پرده شمعم و پروانه پرگرفت****بازار شوق پردگيان باز درگرفت

شمع طرب شكفت در آغوش اشك و آه****ابري به هم برآمد و ماهي به برگرفت

زين خوشترت كجا خبري در زند كه دوست****سر بي خبر به ما زد و از ما خبر گرفت

بار غمي كه شانه تهي كرد از او فلك****اين زلف و شانه خواهدم از دوش برگرفت

يك تار موي او به دو عالم نميدهند****با عشقش اين معامله گفتيم و سرگرفت

چشمك زند ستاره صفت با نسيم صبح****شمع دلي كه دامن آه سحر گرفت

چون شعر خواجه تازه و تر بود شهريار****شعر توهم كه درس خود از چشم تر گرفت

غزل شماره 32: رفتم و بيشم نبود روي اقامت

رفتم و بيشم نبود روي اقامت****وعده ديدار گو بمان به قيامت

گر تو قيامت به وعده دور نخواهي****يك نظرم جلوه كن بدان قد و قامت

بانگ اذان است و چشم مست تو بينم****در خم محراب ابروان به امامت

قصر نمازت چه اي مسافر مجنون****كعبه ليلي است قصد كن به اقامت

در همه عالم علم به عشق و جنوني****گو بشناسندت از جبين به علامت

آنچه به غفلت گذشت عمر نخواندم****عمر دگر خواهم از خدا به غرامت

پيرم و بر دوشم از نديم جواني****از تو چه پنهان هميشه بار ندامت

خرمن گل ها به باد رفت و به دل ها****نيش ندامت خليد و خار ملامت

شحنه شهري تو دست ياز به شمشير****باري اگر شير مي كشي به شهامت

من به سلام و وداع كعبه و صحرا****صحيه زنانم كه باركن به سلامت

شمع دل شهريار شعله آخر****زد به سراپا كه سوختن به تمامت

غزل شماره 33: دير آمدي كه دست ز دامن ندارمت

دير آمدي كه دست ز دامن ندارمت****جان مژده داده ام كه چوجان در برارمت

تا شويمت از آن گل عارض غبار راه****ابري شدم ز شوق كه اشگي ببارمت

عمري دلم به سينه فشردي در انتظار****تا دركشم به سينه و در بر فشارمت

اين سان كه دارمت چو لئيمان نهان ز خلق****ترسم بميرم و به رقيبان گذارمت

داغ فراق بين كه طربنامه وصال****اي لاله رخ به خون جگر مي نگارمت

چند است نرخ بوسه به شهر شما كه من****عمري است كز دو ديده گهر مي شمارمت

دستي كه در فراق تو ميكوفتم به سر****باور نداشتم كه به گردن درآرمت

اي غم كه حق صحبت ديرينه داشتي****باري چو مي روي به خدا مي سپارمت

روزي كه رفتي از بر بالين شهريار****گفتم كه ناله اي كنم و بر سر آرمت

غزل شماره 34: گاهي گر از ملال محبت برانمت

گاهي گر از ملال محبت بخوانمت****دوري چنان مكن كه به شيون برانمت

چون آه من به راه كدورت مرو كه اشك****پيك شفاعتي است كه از پي دوانمت

تو گوهر سرشكي و دردانه صفا****مژگان فشانمت كه به دامن نشانمت

سرو بلند من كه به دادم نمي رسي****دستم اگر رسد به خدا مي رسانمت

پيوند جان جدا شدني نيست ماه من****تن نيستي كه جان دهم و وارهانمت

ماتم سراي عشق به آتش چه مي كشي****فردا به خاك سوختگان مي كشانمت

تو ترك آبخورد محبت نمي كني****اينقدر بي حقوق هم اي دل ندانمت

اي غنچه گلي كه لب از خنده بسته اي****بازآ كه چون صبا به دمي بشكفانمت

يك شب به رغم صبح به زندان من بتاب****تا من به رغم شمع سر و جان فشانمت

چوپان دشت عشقم و ناي غزل به لب****دارم غزال چشم سيه مي چرانمت

لبخند كن معاوضه با جان شهريار****تا من به شوق اين دهم

و آن ستانمت

غزل شماره 35: نه وصلت ديده بودم كاشكي اي گل نه هجرانت

نه وصلت ديده بودم كاشكي اي گل نه هجرانت****كه جانم در جواني سوخت اي جانم به قربانت

تحمل گفتي و من هم كه كردم سال ها اما****چقدر آخر تحمل بلكه يادت رفته پيمانت

چو بلبل نغمه خوانم تا تو چون گل پاكداماني****حذر از خار دامنگير كن دستم به دامانت

تمناي وصالم نيست عشق من مگير از من****به دردت خو گرفتم نيستم در بند درمانت

اميد خسته ام تا چند گيرد با اجل كشتي****بميرم يا بمانم پادشاها چيست فرمانت

شبي با دل به هجران تو اي سلطان ملك دل****ميان گريه مي گفتم كه كو اي ملك سلطانت

چه شبهايي كه چون سايه خزيدم پاي قصر تو****به اميدي كه مهتاب رخت بينم در ايوانت

به گردنبند لعلي داشتي چون چشم من خونين****نباشد خون مظلومان؟ كه مي گيرد گريبانت

دل تنگم حريف درد و اندوه فراوان نيست****امان اي سنگدل از درد و اندوه فراوانت

به شعرت شهريارا بيدلان تا عشق ميورزند****نسيم وصل را ماند نويد طبع ديوانت

حرف ج

غزل شماره 36: شنيده ام كه به شاهان عشق بخشي تاج

شنيده ام كه به شاهان عشق بخشي تاج****به تاج عشق تو من مستحقم و محتاج

تو تاج بخشي و من شهريار ملك سخن****به دولت سرت از آفتاب دارم تاج

كمان آرشه زه كن كه تير لشگر غم****بر آن سر است كه از قلب ما كند آماج

اگر كه سالك عشقي به پير دير گراي****كه گفته اند قمار نخست با ليلاج

به پاي ساز تو از ذوق عرش كردم سير****كه روز وصل تو كم نيست از شب معراج

زبان شعر نيالوده ام به مدح كسي****وليك ساز تو از طبع من ستاند باج

به تكيه گاه تو اي تاجدار حسن و هنر****سزد ز سينه سيمين سرير مرمر و عاج

به قول خواجه گر از جام مي كناره كنم****به دور

لاله دماغ مرا كنيد علاج

به روزگار تو يابد كمال موسيقي****چنانكه شعر به دوران شهريار رواج

حرف د

غزل شماره 37: يا رب مباد كز پا جانان من بيفتد

يا رب مباد كز پا جانان من بيفتد****درد و بلاي او كاش بر جان من بيفتد

من چون ز پا بيفتم درمان درد من اوست****درد آن بود كه از پا درمان من بيفتد

يك عمر گريه كردم اي آسمان روا نيست****دردانه ام ز چشم گريان من بيفتد

ماهم به انتقام ظلمي كه كرده با من****ترسم به درد عشق و هجران من بيفتد

از گوهر مرادم چشم اميد بسته است****اين اشك نيست كاندر دامان من بيفتد

من خود به سر ندارم ديگر هواي سامان****گردون كجا به فكر سامان من بيفتد

خواهد شد از ندامت ديوانه شهريارا****گر آن پري به دستش ديوان من بيفتد

غزل شماره 38: مه من هنوز عشقت دل من فكار دارد

مه من هنوز عشقت دل من فكار دارد****تو يكي بپرس از اين غم كه به من چه كار دارد

نه بلاي جان عاشق شب هجرتست تنها****كه وصال هم بلاي شب انتظار دارد

تو كه از مي جواني همه سرخوشي چه داني****كه شراب نااميدي چقدر خمار دارد

نه به خود گرفته خسرو پي آهوان ار من****كه كمند زلف شيرين هوس شكار دارد

مژه سوزن رفو كن نخ او ز تار مو كن****كه هنوز وصله دل دو سه بخيه كار دارد

دل چون شكسته سازم ز گذشته هاي شيرين****چه ترانه هاي ه محزون كه به يادگار دارد

غم روزگار گو رو پي كار خود كه ما را****غم يار بي خيال غم روزگار دارد

گل آرزوي من بين كه خزان جاودانيست****چه غم از خزان آن گل كه ز پي بهار دارد

دل چون تنور خواهد سخنان پخته ليكن****نه همه تنور سوز دل شهريار دارد

غزل شماره 39: با رنگ و بويت اي گل گل رنگ و بو ندارد

با رنگ و بويت اي گل گل رنگ و بو ندارد****با لعلت آب حيوان آبي به جو ندارد

از عشق من به هر سو در شهر گفتگويي است****من عاشق تو هستم اين گفتگو ندارد

دارد متاع عفت از چار سو خريدار****بازار خودفروشي اين چار سو ندارد

جز وصف پيش رويت در پشت سر نگويم****رو كن به هر كه خواهي گل پشت و رو ندارد

گر آرزوي وصلش پيرم كند مكن عيب****عيب است از جواني كاين آرزو ندارد

خورشيد روي من چون رخساره برفروزد****رخ برفروختن را خورشيد رو ندارد

سوزن ز تير مژگان وز تار زلف نخ كن****هر چند رخنهٔ دل تاب رفو ندارد

او صبر خواهد از من بختي كه من ندارم****من وصل خواهم از وي قصدي كه او ندارد

با شهريار بي دل ساقي به سرگراني است****چشمش مگر حريفان

مي در سبو ندارد

غزل شماره 40: شباب عمر عجب با شتاب مي گذرد

شباب عمر عجب با شتاب مي گذرد****بدين شتاب خدايا شباب مي گذرد

شباب و شاهد و گل مغتنم بود ساقي****شتاب كن كه جهان با شتاب مي گذرد

به چشم خود گذر عمر خويش مي بينم****نشسته ام لب جوئي و آب مي گذرد

به روي ماه نياري حديث زلف سياه****كه ابر از جلو آفتاب مي گذرد

خراب گردش آن چشم جاودان مستم****كه دور جام جهان خراب مي گذرد

به آب و تاب جواني چگونه غره شدي****كه خود جواني و اين آب و تاب مي گذرد

به زير سنگ لحد استخوان پيكر ما****چو گندمي است كه از آسياب مي گذرد

كمان چرخ فلك شهريار در كف كيست ****كه روزگار چو تير شهاب مي گذرد

غزل شماره 41: جواني حسرتا با من وداع جاوداني كرد

جواني حسرتا با من وداع جاوداني كرد****وداع جاوداني حسرتا با من جواني كرد

بهار زندگاني طي شد و كرد آفت ايام****به من كاري كه با سرو و سمن باد خزاني كرد

قضاي آسماني بود مشتاقي و مهجوري****چه تدبيري توانم با قضاي آسماني كرد

شراب ارغواني چاره رخسار زردم نيست****بنازم سيلي گردون كه چهرم ارغواني كرد

هنوز از آبشار ديده دامان رشك دريا بود****كه ما را سينه آتشفشان آتشفشاني كرد

چه بود ار باز مي گشتي به روز من توانائي****كه خود ديدي چها با روزگارم ناتواني كرد

جواني كردن اي دل شيوه جانانه بود اما****جواني هم پي جانان شد و با ما جواني كرد

جواني خود مرا تنها اميد زندگاني بود****دگر من با چه اميدي توانم زندگاني كرد

جوانان در بهار عمر ياد از شهريار آريد****كه عمري در گلستان جواني نغمه خواني كرد

غزل شماره 42: آمد آن شاهد دل برده و جان بازآورد

آمد آن شاهد دل برده و جان بازآورد****جانم از نو به تن آن جان جهان بازآورد

اشك غم پاك كن اي ديده كه در جوي شباب****آب رفته است كه آن سرو روان بازآورد

نوجواني كه غم دوري او پيرم كرد****باز پيرانه سرم بخت جوان بازآورد

گل به تاراج خزان رفت و بهارش از نو****تاج سر كرد و عليرغم خزان بازآورد

پرئي را كه به صد آينه افسون نشدي****دل ديوانه به فرياد و فغان بازآورد

دست عهدي كه زدش بر در دل قفل وفا****درج عفت به همان مهر و نشان بازآورد

تير صياد خطا رفت و ز ديوان قضا****پيك راز آمد و طغراي امان بازآورد

شهريارا ز خراسان به ري آوردش باز****آن خدائي كه هم او از همدان بازآورد

غزل شماره 43: چو آفتاب به شمشير شعله برخيزد

چو آفتاب به شمشير شعله برخيزد****سپاه شب به هزيمت چو دود بگريزد

عروس خاوري از پرده برنيامده چرخ****همه جواهر انجم به پاي او ريزد

بجز زمرد رخشنده ستاره صبح****كه طوق سازد و بر طاق نصرت آويزد

شب فراق چه پرويزني بود گردون****كه ماهتاب بجز گرد غم نمي بيزد

به جان شكوفه صبح وصال را نازم****كه غنچه دل ازو بشكفد به نام ايزد

متاع دلبري و حال دل سپردن نيست****وگرنه پير از عاشقي نپرهيزد

تو شهريار به بخت و نصيب شو تسليم****كه مرد راه به بخت و نصيب نستيزد

غزل شماره 44: رقيبت گر هنر هم دزدد از من من نخواهد شد

رقيبت گر هنر هم دزدد از من من نخواهد شد****به گلخن گر چه گل هم بشكفد گلشن نخواهد شد

مگر با داس سيمين كشت زرين بدروي ورنه****به مشتي خوشه درهم كوفتن خرمن نخواهد شد

حجابي نيست در طور تجلي ليكن اينش هست****كه محرم جز شبان وادي ايمن نخواهد شد

برو از هفت خط نوشان پاي خم مي ميپرس****كه هر دردي شراب ناب مرد افكن نخواهد شد

به آتشگاه حافظ رونق سوز و گداز ازماست****چراغ جاودانست اين و بي روغن نخواهد شد

شبستاني كه طوفانش دميد از رخنه و روزن****دو صد شمعش برافروزي يكي روشن نخواهد شد

تو كز گنجينه بيرون تاختي ترسم خرف باشي****كه گوهر شاهد بازار يا برزن نخواهد شد

اميد زندگي در سينه ها كشتن فغان دارد****امين باشي كه هرگز مرگ بي شيون نخواهد شد

دمي چون كوره آتش چرا چون شمع نگدازم****عزيز من دل عاشق كه از آهن نخواهد شد

گل از دامن فرو ريز و چو باد از اين چمن بگذر****كه جز خون دل آخر نقش اين دامن نخواهد شد

دلي كو شهريارا دشمن جان دوست تر دارد****دريغ از دوستي با وي كه جز دشمن نخواهد شد

غزل شماره 45: كاش پيوسته گل و سبزه و صحرا باشد

كاش پيوسته گل و سبزه و صحرا باشد****گلرخان را سر گلگشت و تماشا باشد

زلف دوشيزه گل باشد و غماز نسيم****بلبل شيفته شوريده و شيدا باشد

سر به صحرا نهد آشفته تر از باد بهار****هر كه با آن سر زلفش سر سودا باشد

رستخيز چمن و شاهد و ساقي مخمور****چنگ و ني باشد و مي باشد و مينا باشد

يار قند غزلش بر لب و آب آينه گون****طوطي جانم از آن پسته شكرخا باشد

لاله افروخته بر سينه مواج چمن****چون چراغ كرجي ها كه به دريا باشد

اين شكرخواب جواني

است كه چون باد گذشت****واي از اين عمر كه افسانه و رؤيا باشد

گوهر از جنت عقبا طلب اي دل ورنه****خزفست آنچه كه در چنته دنيا باشد

شهرياراز رخ احباب نظر باز مگير****كه دگر قسمت ديدار نه پيدا باشد

غزل شماره 46: بي تو اي دل نكند لاله به بار آمده باشد

بي تو اي دل نكند لاله به بار آمده باشد****ما در اين گوشه زندان و بهار آمده باشد

چه گلي گر نخروشد به شبش بلبل شيدا****چه بهاري كه گلش همدم خار آمده باشد

نكند بي خبر از ما به در خانه پيشين****به سراغ غزل و زمرمه يار آمده باشد

از دل آن زنگ كدورت زده باشد به كناري****باز با اين دل آزرده كنار آمده باشد

يار كو رفته به قهر از سر ماهم ز سر مهر****شرط ياري كه به پرسيدن يار آمده باشد

لاله خواهم شدنش در چمن و باغ كه روزي****به تماشاي من آن لاله عذار آمده باشد

شهريار اين سر و سوداي تو داني به چه ماند****روز روشن كه به خواب شب تار آمده باشد

غزل شماره 47: صبا به شوق در ايوان شهريار آمد

صبا به شوق در ايوان شهريار آمد****كه خيز و سر به در از دخمه كن بهار آمد

ز زلف زركش خورشيد بند سيم سه تار****كه پرده هاي شب تيره تار و مار آمد

به شهر چند نشيني شكسته دل برخيز****كه باغ و بيشه شمران شكوفه زار آمد

به سان دختر چادرنشين صحرائي****عروس لاله به دامان كوهسار آمد

فكند زمزمه گلپونه ئي به برزن وكو****به بام كلبه پرستوي زرنگار آمد

گشود پير در خم و باغبان در باغ****شراب و شهد به بازار و گل به بارآمد

دگر به حجره نگنجد دماغ سودائي****كه با نسيم سحر بوي زلف يار آمد

بزن صبوحي و برگير زير خرقه سه تار****غزل بيار كه بلبل به شاخسار آمد

برون خرام به گلگشت لاله زار امروز****كه لاله زار پر از سرو گل عذار آمد

به دور جام ميم داد دل بده ساقي****چهاكه بر سرم از دور روزگار آمد

به پاي ساز صبا شعر شهريار اي ترك****بخوان كه عيدي عشاق بي قرار

آمد

غزل شماره 48: خوابم آشفت و سرخفته به دامان آمد

خوابم آشفت و سرخفته به دامان آمد****خواب ديدم كه خيال تو به مهمان آمد

گوئي از نقد شبابم به شب قدر و برات****گنجي از نو به سراغ دل ويران آمد

ماه درويش نواز از پس قرني بازم****مردمي كرد و بر اين روزن زندان آمد

دل همه كوكبه سازي و شب افروزي شد****تا به چشمم همه آفاق چراغان آمد

وعده وصل ابد دادي و دندان به جگر****پا فشردم همه تا عمر به پايان آمد

ايرجا ياد تو شادان كه از اين بيت تو هم****چه بسا درد كه نزديك به درمان آمد

ياد ايام جواني جگرم خون ميكرد****خوب شد پير شدم كم كم و نسيان آمد

شهريارا دل عشاق به يك سلسله اند****عشق از اين سلسله خود سلسله جنبان آمد

غزل شماره 49: ماندم به چمن شب شد و مهتاب برآمد

ماندم به چمن شب شد و مهتاب برآمد****سيماي شب آغشته به سيماب برآمد

آويخت چراغ فلك از طارم نيلي****قنديل مه آويزه محراب برآمد

درياي فلك ديدم و بس گوهر انجم****ياد از توام اي گوهر ناياب برآمد

چون غنچه دل تنگ من آغشته به خون شد****تا يادم از آن نوگل سيراب برآمد

ماهم به نظر در دل ابر متلاطم****چون زورقي افتاده به گرداب برآمد

از راز فسونكاري شب پرده برافتاد****هر روز كه خورشيد جهانتاب برآمد

ديدم به لب جوي جهان گذران را****آفاق همه نقش رخ آب برآمد

در صحبت احباب ز بس روي و ريا بود****جانم به لب از صحبت احباب برآمد

غزل شماره 50: شبست و چشم من و شمع اشكبارانند

شبست و چشم من و شمع اشكبارانند****مگر به ماتم پروانه سوگوارانند

چه مي كند بدو چشم شب فراق تو ماه****كه اين ستاره شماران ستاره بارانند

مرا ز سبز خط و چشم مستش آيد ياد****در اين بهار كه بر سبزه ميگسارانند

به رنگ لعل تو اي گل پياله هاي شراب****چو لاله بر لب نوشين جويبارانند

بغير من كه بهارم به باغ عارض تست****جهانيان همه سرگرم نوبهارانند

بيا كه لاله رخان لاله ها به دامنها****چو گل شكفته به دامان كوهسارانند

نواي مرغ حزيني چو من چه خواهد بود****كه بلبلان تو در هر چمن هزارانند

پياده را چه به چوگان عشق و گوي مراد****كه مات عرصه حسن تو شهسوارنند

تو چون نسيم گذركن به عاشقان و ببين****كه همچو برگ خزانت چه جان نثارانند

به كشت سوختگان آبي اي سحاب كرم****كه تشنگان همه در انتظار بارانند

مرا به وعده دوزخ مساز از او نوميد****كه كافران به نعيمش اميدوارانند

جمال رحمت او جلوه مي دهم به گناه****كه جلوه گاه جلالش گناهكارانند

تو بندگي بگزين شهريار بر در دوست****كه بندگان در دوست شهريارانههند

غزل شماره 51: مسافري كه به رخ اشك حسرتم بدواند

مسافري كه به رخ اشك حسرتم بدواند****دلم تحمل بار فراق او نتواند

در آتشم بنشاند چو باكسان بنشيند****كنار من ننشيند كه آتشم بنشاند

چه جوي خون كه براند ز ديده دل شدگان را****چو ماه نوسفر من سمند ناز براند

به ماه من كه رساند پيام من كه ز هجران****به لب رسيده مرا جان خودي به من برساند

بسوز سينه من بين كه ساز قافيه پرداز****نواي ناي گرهگير دل شكسته نخواند

چه نالي اي دل خونين كه آن شكوفه خندان****زبان مرغ حزين شكسته بال نداند

دلم به سينه زند پر بدان هوا كه نگارين****كتابتي بنوسيد كبوتري بپراند

من آفتاب ولا جز غمام هيچ ندانم****مهي كه خود همه دان

است بايد اين همه داند

بهر چمن كه رسيدي بگو به ابر بهاري****كه پيش پاي تو اشگي بياد من بفشاند

به وصل اگر نرهم شهريار از غم هجران****كجاست مرگ كه ما را ز زندگي برهاند

غزل شماره 52: لبت تا در شكفتن لاله سيراب را ماند

لبت تا در شكفتن لاله سيراب را ماند****دلم در بيقراري چشمه مهتاب را ماند

گهي كز روزن چشمم فرو تابد جمال تو****به شبهاي دل تاريك من مهتاب را ماند

خزان خواهيم شد ساقي كنون مستي غنيمت دان****كه لاله ساغر و شبنم شراب ناب را ماند

بتا گنجينه حسن و جواني را وفايي نيست****وفاي بي مروت گوهر ناياب را ماند

بدين سيماي آرامم درون درياي طوفانيست****حذر كن از غريق آري كه خود غرقاب را ماند

بجز خواب پريشاني نبود اين عمر بيحاصل****كي آن آسايش خوابش كه گويم خواب را ماند

سخن هرگز بدين شيريني و لطف و رواني نيست****خدا را شهريار اين طبع جوي آب را ماند

غزل شماره 53: بهار آمد كه بازم گل به باغ و بوستان خواند

بهار آمد كه بازم گل به باغ و بوستان خواند****به گوشم ناله بلبل هزاران داستان خواند

به مرغان بهاري گو كه اين مرغ خزان ديده****دگر سازش غم انگيز است و آواز خزان خواند

دل وامانده ام بس همرهانش كارواني شد****اگر خواند به آهنگ دراي كاروان خواند

چه ناز آهنگ ساز دل كه هم دلها به وجد آرد****اگر از تازه ها گويد و گر از باستان خواند

اگر تار دل و مضراب سوز جادوان داري****به سازي پنجه كن جانا كه سيمش جاودان خواند

دلا ما را به خوي خوانده ست دكتر مرتضاي شمس****نه آخر شمس ملا را به آذربايجان خواند

به پشت اشتران كن شهريارا بار مولانا****كه شمست مرحبا گويان سرود ساربان خواند

غزل شماره 54: نوجوانان وطن بستر به خاك و خون گرفتند

نوجوانان وطن بستر به خاك و خون گرفتند****تا كه در بر شاهد آزادي و قانون گرفتند

لاله از خاك جوانان مي دمد بر دشت و هامون****يا درفش سرخ بر سر انقلابيون گرفتند

خرم آن مردان كه روزي خائنين در خون كشيدند****زان سپس آن روز را هر ساله عيد خون گرفتند

با دمي پنهان چو اخگر عشق را كانون بيفروز****كوره افروزان غيرت كام از اين كانون گرفتند

خوف كابوس سياست جرم خواب غفلت ما****سخت ما را در خمار الكل و افيون گرفتند

كار با افسانه نبود رشته تدبير مي تاب****آري ارباب غرائم مار با افسون گرفتند

خاك ليلاي وطن را جان شيرين بر سر افشان****خسروان عشق درس عبرت از مجنون گرفتند

شهريارا تا محيط خود تنزل كن بينديش****كاين قبا بر قامت طبع تو ناموزون گرفتند

غزل شماره 55: روشناني كه به تاريكي شب گردانند

روشناني كه به تاريكي شب گردانند****شمع در پرده و پروانه سر گردانند

خود بده درس محبت كه اديبان خرد****همه در مكتب توحيد تو شاگردانند

تو به دل هستي و اين قوم به گل مي جويند****تو به جانستي و اين جمع جهانگردانند

عاشقانراست قضا هر چه جهانراست بلا****نازم اين قوم بلاكش كه بلاگردانند

اهل دردي كه زبان دل من داند نيست****دردمندم من و ياران همه بي دردانند

بهر نان بر در ارباب نعيم دنيا****مرو اي مرد كه اين طايفه نامردانند

آتشي هست كه سرگرمي اهل دل ازوست****وينهمه بي خبرانند كه خون سردانند

چون مس تافته اكسير فنا يافته اند****عاشقان زر وجودند كه رو زردانند

شهريارا مفشان گوهر طبع علوي****كاين بهائم نه بهاي در و گوهردانند

غزل شماره 56: سبوكشان كه به ظلمات عشق خضر رهند

سبوكشان كه به ظلمات عشق خضر رهند****ز جوي آب بقا هم به چابكي بجهند

جلا و جوهر اين بوالعجب گدايان بين****كه جلوه گاه جلال و جمال پادشهند

برون رو از خود و آنگه درون ميكده آي****كه خرقه ها همه اينجا به رهن باده نهند

كلاه بفكن و بر خاك نه سر نخوت****كه مهر و ماه بر اين در سران بي كلهند

چه چاره ده مه برج شرف به خانه ماست****كه از شعاع و شفق رشگ ماه چاردهند

چه فر بخت بلندي است با مه و خورشيد****كه پاسبان در اين بلند بارگهند

تو شهريار دراين هفتخوان تهمتن باش****كه ديو نفس حرون است و راهبان نرهند

غزل شماره 57: شبها به كنج خلوتم آواز مي دهند

شبها به كنج خلوتم آواز مي دهند****كاي خفته گنج خلوتيان باز مي دهند

گوئي به ارغنون مناجاتيان صبح****از بارگاه حافظم آواز مي دهند

وصل است رشته سخنم با جهان راز****زان در سخن نصيبه ام از راز مي دهند

وقتي هماي شوق مرا هم فرشتگان****تا آشيان قدس تو پرواز مي دهند

ساز سماع زهره در آغوش طبع تست****خوش خاكيان كه گوش به اين ساز مي دهند

آنجاكه دم زند ز تجلي جمال يار****فرصت به آبگينه غماز مي دهند

سازش به هر سري نكند تاج افتخار****آزادگي به سرو سرافراز مي دهند

ما را رسد مديحه حافظ كه وصف گل****با بلبلان قافيه پرداز مي دهند

آنجاكه ريزه كاري سبك بديع تست****ما را به مكتب قلم انداز مي دهند

ديوان تست يا كه پس از كشتگان جنگ****رختي به خانواده پسر باز مي دهند

هرگز به ناز سرمه فروشش نياز نيست****نرگس كه از خم ازلش ناز مي دهند

بار دمه و ستاره در ايوان شهريار****كامشب صلا به حافظ شيراز مي دهند

غزل شماره 58: تا كه از طارم ميخانه نشان خواهد بود

تا كه از طارم ميخانه نشان خواهد بود****طاق ابروي توام قبله جان خواهد بود

سركشان را چو به صاف سرخم دستي نيست****سر ما خاك در دردكشان خواهد بود

پيش از آني كه پر از خاك شود كاسه چشم****چشم ما در پي خوبان جهان خواهد بود

تا جهان باقي و آئين محبت باقي است****شعر حافظ همه جا ورد زبان خواهد بود

هر كه از جوي خرابات نخورد آب حيات****گر گل باغ بهشت است خزان خواهد بود

حافظا چشمه اشراق تو جاويداني است****تا ابد آب از اين چشمه روان خواهد بود

صحبت پير خرابات تو دريافته ام****روحم از صحبت اين پير جوان خواهد بود

هر كجا زمزمه عشق و هماي شوقي است****به هواداري آن سرو روان خواهد بود

تا چراگاه

فلك هست و غزالان نجوم****دختر ماه بر اين گله شبان خواهد بود

زنده با ياد سر زلف تو جان خواهم كرد****تا نسيم سحري مشك فشان خواهد بود

اي سكندر تو به ظلمات ابد جان بسپار****عمر جاويد نصيب دگران خواهد بود

شهريارا به گدايي در ميكده ناز****كه دلت محرم اسرار نهان خواهد بود

غزل شماره 59: شمعي فروخت چهره كه پروانه تو بود

شمعي فروخت چهره كه پروانه تو بود****عقلي دريد پرده كه ديوانه تو بود

خم فلك كه چون مه و مهرش پياله هاست****خود جرعه نوش گردش پيمانه تو بود

پيرخرد كه منع جوانان كند ز مي****تابود خود سبو كش ميخانه تو بود

خوان نعيم و خرمن انبوه نه سپهر****ته سفره خوار ريزش انبانه تو بود

تا چشم جان ز غير تو بستيم پاي دل****هر جا گذشت جلوه جانانه تو بود

دوشم كه راه خواب زد افسون چشم تو****مرغان باغ را به لب افسانه تو بود

هدهد گرفت رشته صحبت به دلكشي****بازش سخن ز زلف تو و شانه تو بود

برخاست مرغ همتم از تنگناي خاك****كورا هواي دام تو و دانه تو بود

بيگانه شد بغير تو هر آشناي راز****هر چند آشنا همه بيگانه تو بود

همسايه گفت كز سر شب دوش شهريار****تا بانك صبح ناله مستانه تو بود

غزل شماره 60: دوش در خواب من آن لاله عذار آمده بود

دوش در خواب من آن لاله عذار آمده بود****شاهد عشق و شبابم به كنار آمده بود

در كهن گلشن طوفانزده خاطر من****چمن پرسمن تازه بهار آمده بود

سوسنستان كه هم آهنگ صبا مي رقصيد****غرق بوي گل و غوغاي هزار آمده بود

آسمان همره سنتور سكوت ابدي****با منش خنده خورشيد نثار آمده بود

تيشه كوهكن افسانه شيرين ميخواند****هم در آن دامنه خسرو به شكار آمده بود

عشق در آينه چشم و دلم چون خورشيد****مي درخشيد بدان مژده كه يار آمده بود

سروناز من شيدا كه نيامد در بر****ديدمش خرم و سرسبز به بار آمده بود

خواستم چنگ به دامان زنمش بار دگر****نا گه آن گنج روان راهگذار آمده بود

لابه ها كردمش از دور و ثمر هيچ نداشت****آهوي وحشي من پا به فرار آمده بود

چشم بگشودم و ديدم ز پس صبح شباب****روز پيري به لباس شب

تار آمده بود

مرده بودم من و اين خاطره عشق و شباب****روح من بود و پريشان به مزار آمده بود

آوخ اين عمر فسونكار بجز حسرت نيست****كس ندانست در اينجا به چه كار آمده بود

شهريار اين ورق از عمر چو درمي پيچيد****چون شكج خم زلفت به فشار آمده بود

غزل شماره 61: ياد آن كه جز به روي منش ديده وانبود

ياد آن كه جز به روي منش ديده وانبود****وان سست عهد جز سري از ماسوا نبود

امروز در ميانه كدورت نهاده پاي****آن روز در ميان من و دوست جانبود

كس دل نمي دهد به حبيبي كه بي وفاست****اول حبيب من به خدا بي وفا نبود

دل با اميد وصل به جان خواست درد عشق****آن روز درد عشق چنين بي دوا نبود

تا آشناي ما سر بيگانگان نداشت****غم با دل رميده ما آشنا نبود

از من گذشت و من هم از او بگذرم ولي****با چون مني بغير محبت روا نبود

گر ناي دل نبود و دم آه سرد ما****بازار شوق و گرمي شور و نوا نبود

سوزي نداشت شعر دل انگيز شهريار****گر همره ترانه ساز صبا نبود

غزل شماره 62: اشكش چكيد و ديگرش آن آبرو نبود

اشكش چكيد و ديگرش آن آبرو نبود****از آب رفته هيچ نشاني به جو نبود

مژگان كشيد رشته به سوزن ولي چه سود****ديگر به چاك سينه مجال رفو نبود

ديگر شكسته بود دل و در ميان ما****صحبت بجز حكايت سنگ و سبو نبود

او بود در مقابل چشم ترم ولي****آوخ كه پيش چشم دلم ديگر او نبود

حيف از نثار گوهر اشك اي عروس بخت****با روي زشت زيور گوهر نكو نبود

اشكش نمي مكيدم و بيمار عشق را****جز بغض شربت دگري در گلو نبود

آلوده بود دامن پاك و به رغم عشق****با اشك نيز دست و دل شستشو نبود

از گفتگو و ياد جفا كردنم چه سود****او بود بي وفا و در اين گفتگو نبود

ماهي كه مهربان نشد از ياد رفتني است****عطري نماند از گل رنگين كه بو نبود

آزادگان به عشق خيانت نمي كنند****او را خصال مردم آزاده خو نبود

چون عشق و آرزو به دلم مرد شهريار****جز مردنم به ماتم عشق آرزو نبود

غزل شماره 63: گربه پيرانه سرم بخت جواني به سر آيد

گربه پيرانه سرم بخت جواني به سر آيد****از در آشتيم آن مه بي مهر درآيد

آمد از تاب و تبم جان به لب اي كاش كه جانان****با دم عيسويم ايندم آخر به سر آيد

خوابم آشفت و چنان بود كه با شاهد مهتاب****به تماشاي من از روزنه كلبه درآيد

دلكش آن چهره كه چون لاله بر افروخته از شرم****بار ديگر به سراغ من خونين جگر آيد

سرو من گل بنوازد دل پروانه و بلبل****گر تو هم يادت ازين قمري بي بال و پرآيد

شمع لرزان شبانگاهم و جانم به سر دست****تا نسيم سحرم بال و پرافشان ببرآيد

رود از ديده چو با يادمنش اشك ندامت****لاله از خاكم و از كالبدم ناله برآيد

شهريارا گله از گيسوي يار اينهمه بگذار****كاخر آن

قصه به پايان رسد اين غصه سرآيد

حرف ر

غزل شماره 64: تا دهن بسته ام از نوش لبان ميبرم آزار

تا دهن بسته ام از نوش لبان ميبرم آزار****من اگر روزه بگيرم رطب آيد سر بازار

تا بهار است دري از قفس من نگشايد****وقتي اين در بگشايد كه گلي نيست به گلزار

هرگز اين دور گل و لاله نمي خواستم از بخت****كه حريفان همه زار از من و من از همه بيزار

هر دم از سينه اين خاك دلي زار بنالد****كه گلي بودم و بازيچه گلچين دل آزار

گل بجوشيد و گلابش همه خيس عرق شرم****كه به يك خنده طفلانه چه بود آنهمه آزار

چشم نرگس نگرانست ولي داغ شقايق****چشم خونين شفق بيند و ابر مه آزار

ابر از آن بر سر گلهاي چمن زار بگريد****كه خزان بيند و آشفتن گلهاي چمن زار

شهريارست و همين شيوه شيدايي بلبل****بگذاريد بگريد بهواي گل خود زار

حرف ز

غزل شماره 65: ديدمت دورنماي در و بام اي شيراز

ديدمت دورنماي در و بام اي شيراز****سرم آمد به بر سينه سلام اي شيراز

وامداريم سرافكنده ز خجلت در پيش****كه پس انداخته ايم اينهمه وام اي شيراز

توسن بخت نه رام است خدا مي داند****ورنه داني كه مرا چيست مرام اي شيراز

نكهت باغ گل و نزهت نارنجستان****از نسيمم بنوازند مشام اي شيراز

نرگسم سوي چمن خواند و سروم سوي باغ****من مردد كه دهم دل به كدام اي شيراز

به قيام از بر هر گنبد سبزي سروي****چون عروسان خرامان به خيام اي شيراز

توئي آن كشور افسانه كه خشت و گل تست****با من از عهد كهن پيك و پيام اي شيراز

سرورانت مگر از سرو روانت زادند****كه در آفاق بلندند و به نام اي شيراز

قرن ها مي رود و ذكر جميل سعدي****همچنان مانده در افواه انام اي شيراز

خواجه بفشرد سخن را و فكندش همه پوست****تا به لب راند همه جان كلام اي شيراز

زان مي لعل

كه خمخانه به حافظ دادي****جرعه اي نيز مرا ريز به جام اي شيراز

زان خرابات كه بر مسند آن خواجه مقيم****گوشه اي نيز مرا بخش مقام اي شيراز

ترك جوشي زده ام نيم پز و نامطبوع****تب عشقي كه بتابيم تمام اي شيراز

شهسوار سخنم ليك نه با آن شمشير****كه به روي تو برآيد ز نيام اي شيراز

شايد از گرد و غبار سفرم نشناسي****شهريارم به در خواجه غلام اي شيراز

غزل شماره 66: فرخا از تو دلم ساخته با ياد هنوز

فرخا از تو دلم ساخته با ياد هنوز****خبر از كوي تو مي آوردم باد هنوز

در جواني همه با ياد تو دلخوش بودم****پيرم و از تو همان ساخته با ياد هنوز

دارم آن حجب جواني كه زبانبند منست****لب همه خامشيم دل همه فرياد هنوز

فرخ خاطر من خاطره شهر شماست****خود غم آبادم و خاطر فرح آباد هنوز

دوري از بزم تو عمريست كه حرمان منست****زدم و ميزنم از دست غمت داد هنوز

با منت سايه كم از گلشن آزادي چيست ****مي برم شكوه ات اي سرو به شمشاد هنوز

ياد گلچين معاني و نويد و گلشن ****نوشخواري بود و نعشه معتاد هنوز

بيست سال است بهار از سرما رفته ولي****من همان ماتميم در غم استاد هنوز

صيد خونين خزيده به شكاف سنگم****كه نفس در نفسم با سگ صياد هنوز

شهريار از تو و هفتاد تو دلشاد ولي****خود به شصت است و نديده است دل شاد هنوز

غزل شماره 67: شب است و باغ گلستان خزان رؤياخيز

شب است و باغ گلستان خزان رؤياخيز****بيا كه طعنه به شيراز ميزند تبريز

به گوشوار دلاويز ماه من نرسد****ستاره گرچه به گوش فلك شود آويز

به باغ ياد تو كردم كه باغبان قضا****گشوده پرده پائيز خاطرات انگيز

چنان به ذوق و نشاط آمدم كه گوئي باز****بهار عشق و شبابست اين شب پائيز

عروس گل كه به نازش به حجله آوردند****به عشوه بازدهندش به باد رخت و جهيز

شهيد خنجر جلاد باد مي غلتند****به خاك و خون همه در انتظار رستاخيز

خزان خمار غمش هست و ساغر گل زرد****بهار سبز كجا وين شراب سحر آميز

خزان صحيفه پايان دفتر عمر است****باين صحيفه رسيد است دفتر تا نيز

به سينماي خزان ماجراي خود ديدم****شباب با چه شتابي به اسب زد مهميز

هنوز خون به دل از داغ لاله ام

ساقي****به غير خون دلم باده در پياله مريز

شبي كه با تو سرآمد چه دولتي سرمد****دمي كه بي تو به سر شد چه قسمتي ناچيز

عزيز من مگر از ياد من تواني رفت****كه ياد تست مرا يادگار عمر عزيز

پري به ديدن ديوانه رام مي گردد****پريوشا تو ز ديوانه ميكني پرهيز

نواي باربدي خسروانه كي خيزد****مگر به حجله شيرين گذر كند پرويز

به عشق پاك تو بگذشتم از مقام ملك****كه بال عشق تو بادم زند بر آتش تيز

تو هم به شعشعه وقتي به شهر تبريز آي****كه شهريار ز شوق و طرب كني لبريز

حرف س

غزل شماره 68: اگر كه شبرو عشقي چراغ ماهت بس

اگر كه شبرو عشقي چراغ ماهت بس****ستاره چشم و چراغ شب سياهت بس

گرت به مردم چشم اهتزار قبله نماست****به ارزيابي صد كعبه يك نگاهت بس

جمال كعبه چمن زار مي كند صحرا****برو كه خار مغيلان گل و گياهت بس

تو خود چو مرد رهي خضر هم نبود نبود****شعاع چشمه حيوان چراغ راهت بس

دلا اگر همه بيداد ديدي از مردم****غمين مباش كه دادار دادخواهت بس

نصيب كوردلان است نعمت دنيا****تو چشم رشد و تميزي همين گناهت بس

چه حاجت است به دعوي عشق بر در دوست****دل شكسته و اشگ روان گواهت بس

به تاج شاهي اگر سرگران تواني بود****گداي درگه ميخانه پادشاهت بس

ترا كه صبح پياله است و آسمان ساقي****چو غم سپاه كشد پاي خم پناهت بس

بهار من اگرت با خزان نبردي بود****قطار سرو و گل و نسترن سپاهت بس

چنين كه شعله زدت شهريار آتش شوق****به جان خرمن غم يك شرار آهت بس

غزل شماره 69: قمار عاشقان بردي ندارد از نداران پرس

قمار عاشقان بردي ندارد از نداران پرس****كس از دور فلك دستي نبرد از بدبياران پرس

جواني ها رجزخواني و پيريها پشيماني است****شب بدمستي و صبح خمار از ميگساران پرس

قراري نيست در دور زمانه بي قراران بين****سر ياري ندارد روزگار از داغ ياران پرس

تو اي چشمان به خوابي سرد و سنگين مبتلا كرده****شبيخون خيالت هم شب از شب زنده داران پرس

تو كز چشم و دل مردم گريزاني چه ميداني****حديث اشك و آه من برو از باد و باران پرس

عروس بخت يكشب تا سحر با كس نخوابيده****عروسي در جهان افسانه بود از سوگواران پرس

جهان ويران كند گر خود بناي تخت جمشيد است****برو تاريخ اين دير كهن از يادگاران پرس

به هر زادن فلك آوازه مرگي دهد با ما****خزان لاله و نسرين هم

از باد بهاران پرس

سلامت آنسوي قافست و آزادي در آن وادي****نشان منزل سيمرغ از شاهين شكاران پرس

به چشم مدعي جانان جمال خويش ننمايد****چراغ از اهل خلوت گير و راز از رازداران پرس

گداي فقر را همت نداند تاخت تا شيراز****به تبريز آي و از نزديك حال شهرياران پرس

غزل شماره 70: آتشي زد شب هجرم به دل و جان كه مپرس

آتشي زد شب هجرم به دل و جان كه مپرس****آن چنان سوختم از آتش هجران كه مپرس

گله ئي كردم و از يك گله بيگانه شدي****آشنايا گله دارم ز تو چندان كه مپرس

مسند مصر ترا اي مه كنعان كه مرا****ناله هائي است در اين كلبه احزان كه مپرس

سرونازا گرم اينگونه كشي پاي از سر****منت آنگونه شوم دست به دامان كه مپرس

گوهر عشق كه دريا همه ساحل بنمود****آخرم داد چنان تخته به طوفان كه مپرس

عقل خوش گفت چو در پوست نميگنجيدم****كه دلي بشكند آن پسته خندان كه مپرس

بوسه بر لعل لبت باد حلال خط سبز****كه پلي بسته به سر چشمه حيوان كه مپرس

اين كه پرواز گرفته است هماي شوقم****به هواداري سرويست خرامان كه مپرس

دفتر عشق كه سر خط همه شوق است واميد****آيتي خواندمش از ياس به پايان كه مپرس

شهريارا دل از اين سلسله مويان برگير****كه چنانچم من از اين جمع پريشان كه مپرس

حرف ظ

غزل شماره 71: به توديع توجان ميخواهد از تن شد جدا حافظ

به توديع توجان ميخواهد از تن شد جدا حافظ****به جان كندن وداعت مي كنم حافظ خداحافظ

ثنا خوان توام تا زنده ام اما يقين دارم****كه حق چون تو استادي نخواهد شد ادا حافظ

من از اول كه با خوناب اشك دل وضو كردم****نماز عشق را هم با تو كردم اقتدا حافظ

تو صاحب خرمني و من گدايي خوشه چين اما****به انعام تو شايستن نه حد هر گدا حافظ

بروي سنگ قبر تو نهادم سينه اي سنگين****دو دل با هم سخن گفتند بي صوت و صدا حافظ

در اينجا جامه شوقي قبا كردن نه درويشي است****تهي كن خرقه ام از تن كه جان بايد فدا حافظ

تو عشق پاكي و پيوند حسن جاودان داري****نه حسنت انتها دارد نه عشقت ابتدا حافظ

مگر

دل مي كنم از تو بيا مهمان به راه انداز****كه با حسرت وداعت مي كنم حافظ خداحافظ

حرف ك

غزل شماره 72: به خاك من گذري كن چو گل گريبان چاك

به خاك من گذري كن چو گل گريبان چاك****كه من چو لاله به داغ تو خفته ام در خاك

چو لاله در چمن آمد به پرچمي خونين****شهيد عشق چرا خود كفن نسازد چاك

سري به خاك فرو برده ام به داغ جگر****بدان اميد كه آلاله بردمم از خاك

چو خط به خون شبابت نوشت چين جبين****چو پيريت به سرآرند حاكمي سفاك

بگير چنگي و راهم بزن به ماهوري****كه ساز من همه راه عراق ميزد و راك

به ساقيان طرب گو كه خواجه فرمايد **** اگر شراب خوري جرعه اي فشان بر خاك

ببوس دفتر شعري كه دلنشين يابي****كه آن دل از پي بوسيدن تو بود هلاك

تو شهريار به راحت برو به خواب ابد****كه پاكباخته از رهزنان ندارد باك

حرف ل

غزل شماره 73: از غم جدا مشو كه غنا مي دهد به دل

از غم جدا مشو كه غنا مي دهد به دل****اما چه غم غمي كه خدا مي دهد به دل

گريان فرشته ايست كه در سينه هاي تنگ****از اشك چشم نشو و نما مي دهد به دل

تا عهد دوست خواست فراموش دل شدن****غم مي رسد به وقت و وفا مي دهد به دل

دل پيشواز ناله رود ارغنون نواز****نازم غمي كه ساز و نوا مي دهد به دل

اين غم غبار يار و خود از ابر اين غبار****سر مي كشد چو ماه و صلا مي دهد به دل

اي اشك شوق آينه ام پاك كن ولي****زنگ غمم مبر كه صفا مي دهد به دل

غم صيقل خداست خدا يا ز مامگير****اين جوهر جلي كه جلا مي دهد به دل

قانع به استخوانم و از سايه تاجبخش****با همتي كه بال هما مي دهد به دل

تسليم با قضا و قدر باش شهريار****وز غم جزع مكن كه جزا مي دهد به دل

حرف م

غزل شماره 74: گر من از عشق غزالي غزلي ساخته ام

گر من از عشق غزالي غزلي ساخته ام****شيوه تازه اي از مبتذلي ساخته ام

گر چو چشمش به سپيدي زده ام نقش سياه****چون نگاهش غزل بي بدلي ساخته ام

شكوه در مذهب درويش حرامست ولي****با چه ياران دغا و دغلي ساخته ام

ادب از بي ادب آموز كه لقمان گويد****از عمل سوخته عكس العملي ساخته ام

مي چرانم به غزل چشم غزالان وطن****مرتعي سبز به دامان تلي ساخته ام

شهريار از سخن خلق نيابم خللي****كه بناي سخن بي خللي ساخته ام

غزل شماره 75: دامن مكش به ناز كه هجران كشيده ام

دامن مكش به ناز كه هجران كشيده ام****نازم بكش كه ناز رقيبان كشيده ام

شايد چو يوسفم بنوازد عزيز مصر****پاداش ذلتي كه به زندان كشيده ام

از سيل اشك شوق دو چشمم معاف دار****كز اين دو چشمه آب فراوان كشيده ام

جانا سري به دوشم و دستي به دل گذار****آخر غمت به دوش دل و جان كشيده ام

ديگر گذشته از سر و سامان من مپرس****من بي تو دست از اين سرو سامان كشيده ام

تنها نه حسرتم غم هجران يار بود****از روزگار سفله دو چندان كشيده ام

بس در خيال هديه فرستاده ام به تو****بي خوان و خانه حسرت مهمان كشيده ام

دور از تو ماه من همه غم ها به يكطرف****وين يكطرف كه منت دونان كشيده ام

اي تا سحر به علت دندان نخفته شب****با من بگوي قصه كه دندان كشيده ام

جز صورت تو نيست بر ايوان منظرم****افسوس نقش صورت ايوان كشيده ام

از سركشي طبع بلند است شهريار****پاي قناعتي كه به دامان كشيده ام

غزل شماره 76: تا هستم اي رفيق نداني كه كيستم

تا هستم اي رفيق نداني كه كيستم****روزي سراغ وقت من آئي كه نيستم

در آستان مرگ كه زندان زندگيست****تهمت به خويشتن نتوان زد كه زيستم

پيداست از گلاب سرشكم كه من چو گل****يك روز خنده كردم و عمري گريستم

طي شد دو بيست سالم و انگار كن دويست****چون بخت و كام نيست چه سود از دويستم

گوهرشناس نيست در اين شهر شهريار****من در صف خزف چه بگويم كه چيستم

غزل شماره 77: برواي ترك كه ترك تو ستمگر كردم

برو اي ترك كه ترك تو ستمگر كردم****حيف از آن عمر كه در پاي تو من سركردم

عهد و پيمان تو با ما و وفا با دگران****ساده دل من كه قسم هاي تو باور كردم

به خدا كافر اگر بود به رحم آمده بود****زآن همه ناله كه من پيش تو كافر كردم

تو شدي همسر اغيار و من از يار و ديار****گشتم آواره و ترك سر و همسر كردم

زير سر بالش ديباست تو را كي داني****كه من از خار و خس باديه بستر كردم

در و ديوار به حال دل من زار گريست****هر كجا نالهٔ ناكامي خود سر كردم

در غمت داغ پدر ديدم و چون در يتيم****اشك ريزان هوس دامن مادر كردم

اشك از آويزهٔ گوش تو حكايت مي كرد****پند از اين گوش پذيرفتم از آن در كردم

بعد از اين گوش فلك نشنود افغان كسي****كه من اين گوش ز فرياد و فغان كر كردم

اي بسا شب به اميدي كه زني حلقه به در****چشم را حلقه صفت دوخته بر در كردم

جاي مي خون جگر ريخت به كامم ساقي****گر هواي طرب و ساقي و ساغر كردم

شهريارا به جفا كرد چو خاكم پامال****آن كه من خاك رهش را به سر افسر كردم

غزل شماره 78: نفسي داشتم و ناله و شيون كردم

نفسي داشتم و ناله و شيون كردم****بي تو با مرگ عجب كشمكشي من كردم

گرچه بگداختي از آتش حسرت دل من****ليك من هم به صبوري دل از آهن كردم

لاله در دامن كوه آمد و من بي رخ دوست****اشك چون لاله سيراب به دامن كردم

در رخ من مكن اي غنچه ز لبخند دريغ****كه من از اشك ترا شاهد گلشن كردم

شبنم از گونه گلبرگ نگون بود كه من****گله زلف تو با سنبل و سوسن كردم

دود آهم شد

اشك غمم اي چشم و چراغ****شمع عشقي كه به اميد تو روشن كردم

تا چو مهتاب به زندان غمم بنوازي****تن همه چشم به هم چشمي روزن كردم

آشيانم به سر كنگره افلاك است****گرچه در غمكده خاك نشيمن كردم

شهريارا مگرم جرعه فشاند لب جام****سال هابر در اين ميكده مسكن كردم

غزل شماره 79: چو بستي در بروي من به كوي صبر رو كردم

چو بستي در بروي من به كوي صبر رو كردم****چو درمانم نبخشيدي به درد خويش خو كردم

چرا رو در تو آرم من كه خود را گم كنم در تو****به خود باز آمدم نقش تو در خود جستجو كردم

خيالت ساده دل تر بود و با ما از تو يك رو تر****من اينها هر دو با آئينه دل روبرو كردم

فشردم باهمه مستي به دل سنگ صبوري را****زحال گريهٔ پنهان حكايت با سبو كردم

فرود آ اي عزيز دل كه من از نقش غير تو****سراي ديده با اشك ندامت شست و شو كردم

صفائي بود ديشب با خيالت خلوت ما را****ولي من باز پنهاني ترا هم آرزو كردم

ملول از نالهٔ بلبل مباش اي باغبان رفتم****حلالم كن اگر وقتي گلي در غنچه بو كردم

تو با اغيار پيش چشم من مي در سبو كردي****من از بيم شماتت گريه پنهان در گلو كردم

حراج عشق وتاراج جواني وحشت پيري****در اين هنگامه من كاري كه كردم ياد او كردم

ازين پس شهريارا ما و از مردم رميدنها****كه من پيوند خاطر با غزالي مشك مو كردم

غزل شماره 80: ماهم آمد به در خانه و در خانه نبودم

ماهم آمد به در خانه و در خانه نبودم****خانه گوئي به سرم ريخت چو اين قصه شنودم

آن كه مي خواست برويم در دولت بگشايد****با كه گويم كه در خانه به رويش نگشودم

آمد آن دولت بيدار و مرا بخت فروخفت****من كه يك عمر شب از دست خيالش نغنودم

آنكه مي خواست غبار غمم از دل بزدايد****آوخ آوخ كه غبار رهش از پا نزدودم

يار سود از شرفم سر به ثريا و دريغا****كه به پايش سر تعظيم به شكرانه نسودم

اي نسيم سحر آن شمع شبستان طرب را****گو به سر مي رود از آتش هجران تودودم

جان

فروشي مرا بين كه به هيچش نخرد كس****اين شد اي مايه اميد ز سوداي تو سودم

به غزل رام توان كرد غزالان رميده****شهريارا غزلي هم به سزايش نسرودم

غزل شماره 81: شب گذشته شتابان به رهگذار تو بودم

شب گذشته شتابان به رهگذار تو بودم****به جلد رهگذر اما در انتظار تو بودم

نسيم زلف تو پيچيده بود در سر و مغزم****خمار و سست ولي سخت بي قرار تو بودم

همه به كاري و من دست شسته از همه كاري****همه به فكر و خيال تو و به كار تو بودم

خزان عشق نبيني كه من به هر دمي اي گل****در آرزوي شكوفائي و بهار تو بودم

اگر كه دل بگشايد زبان به دعوي ياري****تو يار من كه نبودي منم كه يار تو بودم

چو لاله بود چراغم به جستجوي تو در دست****ولي به باغ تو دور از تو داغدار تو بودم

به كوي عشق تو راضي شدم به نقش گدائي****اگر چه شهره به هر شهر و شهريار تو بودم

غزل شماره 82: به تيره بختي خود كس نه ديدم و نه شنيدم

به تيره بختي خود كس نه ديدم و نه شنيدم****ز بخت تيره خدايا چه ديدم و چه كشيدم

براي گفتن با دوست شكوه ها به دلم بود****ولي دريغ كه در روزگار دوست نديدم

وگر نگاه اميدي بسوي هيچكسم نيست****چرا كه تير ندامت بدوخت چشم اميدم

رفيق اگر تو رسيدي سلام ما برساني****كه من به اهل وفا و مروتي نرسيدم

مني كه شاخه و برگم نصيب برق بلا بود****به كشتزار طبيعت ندانم از چه دميدم

يكي شكسته نوازي كن اي نسيم عنايت****كه در هواي تو لرزنده تر ز شاخه بيدم

ز آب ديده چنان آتشم كشيد زبانه****كه خاك غم به سرافشان چو گرد باد دويدم

گناه اگر رخ مردم سيه كند من مسكين****به شهر روسيهان شهريار روي سپيدم

غزل شماره 83: يار و همسر نگرفتم كه گرو بود سرم

يار و همسر نگرفتم كه گرو بود سرم****تو شدي مادر و من با همه پيري پسرم

تو جگر گوشه هم از شير بريدي و هنوز****من بيچاره همان عاشق خونين جگرم

خون دل ميخورم و چشم نظر بازم جام****جرمم اين است كه صاحبدل و صاحبنظرم

منكه با عشق نراندم به جواني هوسي****هوس عشق و جوانيست به پيرانه سرم

پدرت گوهر خود تا به زر و سيم فروخت****پدر عشق بسوزد كه در آمد پدرم

عشق و آزادگي و حسن و جواني و هنر****عجبا هيچ نيرزيد كه بي سيم و زرم

هنرم كاش گره بند زر و سيمم بود****كه به بازار تو كاري نگشود از هنرم

سيزده را همه عالم به در امروز از شهر****من خود آن سيزدهم كز همه عالم به درم

تا به ديوار و درش تازه كنم عهد قديم****گاهي از كوچه معشوقه خود مي گذرم

تو از آن دگري رو كه مرا ياد تو بس****خود تو داني كه من از كان جهاني دگرم

از شكار

دگران چشم و دلي دارم سير****شيرم و جوي شغالان نبود آبخورم

خون دل موج زند در جگرم چون ياقوت****شهريارا چه كنم لعلم و والا گهرم

غزل شماره 84: دل شبست و به شمران سراغ باغ تو گيرم

دل شبست و به شمران سراغ باغ تو گيرم****گه از زمين و گه از آسمان سراغ تو گيرم

به جاي آب روان نيستم دريغ كه در جوي****به سر بغلطم و در پيش راه باغ تو گيرم

نه لاله ام كه برويم به طرف باغ تو ليكن****به دل چو لاله بهر نوبهار داغ تو گيرم

به بام قصر بيا و چراغ چهره بيفروز****كه راه باغ تو در پرتو چراغ تو گيرم

به انعكاس افق لكه ابر بينم و خواهم****چو زلف بور تو انسي به چشم زاغ تو گيرم

نسيم باغ تو خواهم شدن كه شاخه گل را****ز هر طرف كه بچرخي دم دماغ تو گيرم

به جستجوي تو بس سركشيدم از در و ديوار****سزد كه منصب جاسوسي از كلاغ تو گيرم

حريف بزم شراب تو شهريار نباشد****مگر شبي به غلامي بكف اياغ تو گيرم

غزل شماره 85: در وصل هم ز عشق تو اي گل در آتشم

در وصل هم ز عشق تو اي گل در آتشم****عاشق نمي شوي كه ببيني چه مي كشم

با عقل آب عشق به يك جو نمي رود****بيچاره من كه ساخته از آب و آتشم

ديشب سرم به بالش ناز وصال و باز****صبحست و سيل اشك به خون شسته بالشم

پروانه را شكايتي از جور شمع نيست****عمريست در هواي تو ميسوزم و خوشم

خلقم به روي زرد بخندند و باك نيست****شاهد شو اي شرار محبت كه بي غشم

باور مكن كه طعنه طوفان روزگار****جز در هواي زلف تو دارد مشوشم

سروي شدم به دولت آزادگي كه سر****با كس فرو نياورد اين طبع سركشم

دارم چو شمع سر غمش بر سر زبان****لب ميگزد چو غنچه خندان كه خامشم

هر شب چو ماهتاب به بالين من بتاب****اي آفتاب دلكش و ماه پري وشم

لب بر لبم بنه بنوازش دمي چوني****تا بشنوي نواي

غزلهاي دلكشم

ساز صبا به ناله شبي گفت شهريار****اين كار تست من همه جور تو مي كشم

غزل شماره 86: گلچين كه آمد اي گل من در چمن نباشم

گلچين كه آمد اي گل من در چمن نباشم****آخر نه باغبانم شرط است من نباشم

ناچار چون نهد سر بر دامن گلم خار****چاكم بود گريبان گر در كفن نباشم

عهدي كه رشته آن با اشك تاب دادي****زلف تو خود بگويد من دل شكن نباشم

اكنون كه شمع جمعي دودم به سر رود به****تا چشم رشك و غيرت در انجمن نباشم

بي چون تو همزباني من در وطن غريبم****گر بايد اين غريبي گو در وطن نباشم

با عشق زادم اي دل با عشق ميرم اي جان****من بيش از اين اسير زندان تن نباشم

بيژن به چاه ديو و چشم منيژه گريان****گر غيرتم نجوشد پس تهمتن نباشم

بيگانه بود يار و بگرفت خوي اغيار****من نيز شهرياراجز خويشتن نباشم

غزل شماره 87: اگر چه رند و خراب و گداي خانه به دوشم

اگر چه رند و خراب و گداي خانه به دوشم****گدائي در عشقت به سلطنت نفروشم

اگر چه چهره به پشت هزار پرده بپوشي****توئي كه چشمه نوشي من از تو چشم نپوشم

چو ديگجوش فقيران بر آتشم من و جمعي****گرسنه غم عشقند و عاشقند به جوشم

فلك خميده نگاهش به من كه با تن چون دوك****چگونه بار امانت نشانده اند به دوشم

چنان به خمر و خمار تو خوابناكم و مدهوش****كه مشكل آورد آشوب رستخيز به هوشم

صلاي عشق به گوشم سروش داده به طفلي****هنوز گوش به فرمان آن صلاي سروشم

تو شهريار بيان از سكوت نيم شب آموز****گمان مبر كه گرم لب تكان نخورد خموشم

غزل شماره 88: خراب از باد پائيز خمارانگيز تهرانم

خراب از باد پائيز خمارانگيز تهرانم****خمار آن بهار شوخ و شهر آشوب شمرانم

خدايا خاطرات سركش يك عمر شيدايي****گرفته در دماغي خسته چون خوابي پريشانم

خيال رفتگان شب تا سحر در جانم آويزد****خدايا اين شب آويزان چه مي خواهند از جانم

پريشان يادگاريهاي بر بادند و مي پيچند****به گلزار خزان عمر چون رگبار بارانم

خزان هم با سرود برگ ريزان عالمي دارد****چه جاي من كه از سردي و خاموشي ز مستانم

سه تار مطرب شوقم گسسته سيم جانسوزم****شبان وادي عشقم شكسته ناي نالانم

نه جامي كو دمد در آتش افسرده جان من****نه دودي كو برآيد از سر شوريده سامانم

شكفته شمع دمسازم چنان خاموش شد كز وي****به اشك توبه خوش كردم كه مي بارد به دامانم

گره شد در گلويم ناله جاي سيم هم خالي****كه من واخواندن اين پنجه پيچيده نتوانم

كجا يار و دياري ماند از بي مهري ايام****كه تا آهي برد سوز و گداز من به يارانم

سرود آبشار دلكش پس قلعه ام در گوش****شب پائيز تبريز است در باغ گلستانم

گروه كودكان سرگشته چرخ

و فلك بازي****من از بازي اين چرخ فلك سر در گريبانم

به مغزم جعبه شهر فرنگ عمر بي حاصل****به چرخ افتاده و گوئي در آفاقست جولانم

چه دريايي چه طوفاني كه من در پيچ و تاب آن****به زورقهاي صاحب كشته سرگشته مي مانم

ازين شورم كه امشب زد به سر آشفته و سنگين****چه مي گويم نمي فهمم چه مي خواهم نمي دانم

به اشك من گل و گلزار شعر فارسي خندان****من شوريده بخت از چشم گريان ابر نيسانم

كجا تا گويدم برچين و تا كي گويدم برخيز****به خوان اشك چشم و خون دل عمريست مهمانم

فلك گو با من اين نامردي و نامردمي بس كن****كه من سلطان عشق و شهريار شعر ايرانم

غزل شماره 89: به مرگ چاره نجستم كه در جهان مانم

به مرگ چاره نجستم كه در جهان مانم****به عشق زنده شدم تا كه جاودان مانم

چو مردم از تن و جان وارهاندم از زندان****به عشق زنده شوم جاودان به جان مانم

به مرگ زنده شدن هم حكايتي است عجيب****اگر غلط نكنم خود به جاودان مانم

در آشيانه طوبا نماندم از سرناز****نه خاكيم كه به زندان خاك دان مانم

ز جويبار محبت چشيدم آب حيات****كه چون هميشه بهار ايمن از خزان مانم

چه سال ها كه خزيدم به كنج تنهايي****كه گنج باشم و بي نام و بي نشان مانم

دريچه هاي شبستان به مهر و مه بستم****بدان اميد كه از چشم بد نهان مانم

به امن خلوت من تاخت شهرت و نگذاشت****كه از رفيق زيانكار در امان مانم

به شمع صبحدم شهريار و قرآنش****كزين ترانه به مرغان صبح خوان مانم

غزل شماره 90: از همه سوي جهان جلوه او مي بينم

از همه سوي جهان جلوه او مي بينم****جلوه اوست جهان كز همه سو مي بينم

چشم از او جلوه از او ما چه حريفيم اي دل****چهره اوست كه با ديده او مي بينم

تا كه در ديده من كون و مكان آينه گشت****هم در آن آينه آن آينه رو مي بينم

او صفيري كه ز خاموشي شب مي شنوم****و آن هياهو كه سحر بر سر كو مي بينم

چون به نوروز كند پيرهن از سبزه و گل****آن نگارين همه رنگ و همه بو مي بينم

تا يكي قطره چشيدم منش از چشمه قاف****كوه در چشمه و دريا به سبو مي بينم

زشتئي نيست به عالم كه من از ديده او****چون نكو مينگرم جمله نكو مي بينم

با كه نسبت دهم اين زشتي و زيبائي را****كه من اين عشوه در آيينه او مي بينم

در نمازند درختان و گل از باد وزان****خم به

سرچشمه و در كار وضو مي بينم

جوي را شده ئي از لؤلؤ درياي فلك****باز درياي فلك در دل جو مي بينم

ذره خشتي كه فراداشته كيهان عظيم****باز كيهان به دل ذره فرو مي بينم

غنچه را پيرهني كز غم عشق آمده چاك****خار را سوزن تدبير و رفو مي بينم

با خيال تو كه شب سربنهم بر خارا****بستر خويش به خواب از پر قو مي بينم

با چه دل در چمن حسن تو آيم كه هنوز****نرگس مست ترا عربده جو مي بينم

اين تن خسته ز جان تا به لبش راهي نيست****كز فلك پنجه قهرش به گلو مي بينم

آسمان راز به من گفت و به كس باز نگفت****شهريار اينهمه زان راز مگو مي بينم

غزل شماره 91: چه شد آن عهد قديم و چه شد آن يار نديم

چه شد آن عهد قديم و چه شد آن يار نديم****خون كند خاطر من خاطره عهد قديم

چه شدن آن طره پيوند دل و جان كه دگر****دل بشكسته عاشق ننوازد به نسيم

آن دل بازتر از دست كريمم يارب****چون پسندي كه شود تنگتر از چشم لئيم

عهد طفلي چو بياد آرم و دامان پدر****بارم از ديده به دامان همه درهاي يتيم

ياد بگذشته چو آن دور نماي وطن است****كه شود برافق شام غريبان ترسيم

يا به آهو روشان انس وصفا ده يارب****يا ز صاحبنظران بازستان ذوق سليم

سيم و زر شد محك تجربه گوهر مرد****كه سيه باد بدين تجربه روي زر و سيم

دردناك است كه در دام شغال افتد شير****يا كه محتاج فرومايه شود مرد كريم

نشود مرغ چمن همنفس زاغ و زغن****“روح را صحبت ناجنس عذابيست اليم”

دولت همت سلطان قناعت خواهم****تا تمنا نكنم نعمت ارباب نعيم

هم از الطاف همايون تو خواهم يارب****در بلاياي تو توفيق رضا و تسليم

نقص در معرفت ماست نگارا ور

نه****نيست بي مصلحتي حكم خداوند حكيم

شهريارا به تو غم الفت ديرين دارد****محترم دار به جان صحبت ياران قديم

غزل شماره 92: روي در كعبه اين كاخ كبود آمده ايم

روي در كعبه اين كاخ كبود آمده ايم****چون كواكب به طواف و به درود آمده ايم

در پناه علم سبز تو با چهره زرد****به تظلم ز بر چرخ كبود آمده ايم

تا كه مشكين شود آفاق به انفاس نسيم****سينه ها مجمره عنبر و عود آمده ايم

پاي اين كاخ دل افروز همايون درگاه****چون فلك با سر تعظيم و سجود آمده ايم

پاي بند سر زلفيم و پي دانه خال****چون كبوتر ز در و بام فرود آمده ايم

شاهدي نيست در آفاق به يك روئي ما****كه به دل آينه غيب و شهود آمده ايم

بلبلانيم پر افشانده به گلزار جمال****وز بهار خط سبزت به سرود آمده ايم

سرمه عشق تو ديديم و ز زهدان عدم****كوركورانه به دنياي وجود آمده ايم

شهريارا به طرب باش كه از دولت عشق****فارغ از وسوسه بود و نبود آمده ايم

غزل شماره 93: تا كي چو باد سربدواني به واديم

تا كي چو باد سربدواني به واديم****اي كعبه مراد ببين نامراديم

دلتنگ شامگاه و به چشم ستاره بار****گويي چراغ كوكبه بامداديم

چون لاله ام ز شعله عشق تو يادگار****داغ ندامتي است كه بر دل نهاديم

مرغ بهشت بودم و افتادمت به دام****اما تو طفل بودي و از دست داديم

چون طفل اشك پرده دري شيوه تو بود****پنهان نمي كنم كه ز چشم اوفتاديم

فرزند سرفراز خدا را چه عيب داشت****اي مادر فلك كه سيه بخت زاديم

بي تار طره هاي تو مرهم گذار دل****با زخمه صبا و سه تار عباديم

در كوهسار عشق و وفا آبشار غم****خواند به اشك شوقم و گلبانك شاديم

شب بود و عشق و وادي هجران و شهريار****ماهي نتافت تا شود از مهر هاديم

غزل شماره 94: امشب از دولت مي دفع ملالي كرديم

امشب از دولت مي دفع ملالي كرديم****اين هم از عمر شبي بود كه حالي كرديم

ما كجا و شب ميخانه خدايا چه عجب****كز گرفتاري ايام مجالي كرديم

تير از غمزه ساقي سپر از جام شراب****با كماندار فلك جنگ وجدالي كرديم

غم به روئين تني جام مي انداخت سپر****غم مگو عربده با رستم زالي كرديم

باري از تلخي ايام به شور و مستي****شكوه از شاهد شيرين خط و خالي كرديم

روزه هجر شكستيم و هلال ابروئي****منظر افروز شب عيد وصالي كرديم

بر گل عارض از آن زلف طلايي فامش****ياد پروانه زرين پر و بالي كرديم

مكتب عشق بماناد و سيه حجره غم****كه در او بود اگر كسب كمالي كرديم

چشم بوديم چو مه شب همه شب تا چون صبح****سينه آئينه خورشيد جمالي كرديم

عشق اگر عمر نه پيوست به زلف ساقي****غالب آنست كه خوابي و خيالي كرديم

شهريارا غزلم خوانده غزالي وحشي****بد نشد با غزلي صيد غزالي كرديم

غزل شماره 95: مهتاب و سرشكي به هم آميخته بوديم

مهتاب و سرشكي به هم آميخته بوديم****خوش رويهم آن شب من و مه ريخته بوديم

دور از لب شيرين تو چون شمع سيه روز****خوش آتش و آبي به هم آميخته بوديم

با گريه خونين من و خنده مهتاب****آب رخي از شبنم و گل ريخته بوديم

از چشم تو سرمست و به بالاي توهمدست****صد فتنه ز هر گوشه برانگيخته بوديم

زان پيش كه در زلف تو بنديم دل خويش****ما رشته مهر از همه بگسيخته بوديم

غزل شماره 96: تا كي در انتظار گذاري به زاريم

تا كي در انتظار گذاري به زاريم****باز آي بعد از اينهمه چشم انتظاريم

ديشب به ياد زلف تو در پرده هاي ساز****جان سوز بود شرح سيه روزگاريم

بس شكوه كردم از دل ناسازگار خود****ديشب كه ساز داشت سرسازگاريم

شمعم تمام گشت و چراغ ستاره مرد****چشمي نماند شاهد شب زنده داريم

طبعم شكار آهوي سر در كمند نيست****ماند به شير شيوه وحشي شكاريم

شرمم كشد كه بي تو نفس ميكشم هنوز****تا زنده ام بس است همين شرمساريم

غزل شماره 97: اي شاخ گل كه در پي گلچين دوانيم

اي شاخ گل كه در پي گلچين دوانيم****اين نيست مزد رنج من و باغبانيم

پروردمت به ناز كه بنشينمت به پاي****اي گل چرا به خاك سيه مي نشانيم

درياب دست من كه به پيري رسي جوان****آخر به پيش پاي توگم شد جوانيم

گرنيستم خزانه خزف هم نيم حبيب****باري مده ز دست به اين رايگانيم

تا گوشوار ناز گران كرد گوش تو****لب وا نشد به شكوه ز بي همزبانيم

با صد هزار زخم زبان زنده ام هنوز****گردون گمان نداشت به اين سخت جانيم

ياري ز طبع خواستم اشكم چكيد و گفت****ياري ز من بجوي كه با اين روانيم

اي گل بيا و از چمن طبع شهريار****بشنو ترانه غزل جاودانيم

غزل شماره 98: از زندگانيم گله دارد جوانيم

از زندگانيم گله دارد جوانيم****شرمنده جواني از اين زندگانيم

دارم هواي صحبت ياران رفته را****ياري كن اي اجل كه به ياران رسانيم

پرواي پنج روز جهان كي كنم كه عشق****داده نويد زندگي جاودانيم

چون يوسفم به چاه بيابان غم اسير****وز دور مژده جرس كاروانيم

گوش زمين به ناله من نيست آشنا****من طاير شكسته پر آسمانيم

گيرم كه آب و دانه دريغم نداشتند****چون ميكنند با غم بي همزبانيم

اي لاله بهار جواني كه شد خزان****از داغ ماتم تو بهار جوانيم

گفتي كه آتشم بنشاني ولي چه سود****برخاستي كه بر سر آتش نشانيم

شمعم گريست زار به بالين كه شهريار****من نيز چون تو همدم سوز نهانيم

غزل شماره 99: سر برآريد حريفان كه سبوئي بزنيم

سر برآريد حريفان كه سبوئي بزنيم****خواب را رخت بپيچيم و به سوئي بزنيم

باز در خم فلك باده وحدت سافي است****سر برآريد حريفان كه سبوئي بزنيم

ماهتابست و سكوت و ابديت يا نيز****سر سپاريم به مرغ حق و هوئي بزنيم

خرقه از پير فلك دارم و كشكول از ماه****تا به دريوزه شبي پرسه به كوئي بزنيم

چند بر سينه زدن سنگ محبت باري****سر به سكوي در آينه روئي بزنيم

آري اين نعره مستانه كه امشب ما راست****به سر كوي بت عربده جوئي بزنيم

خيمه زد ابر بهاران به سر سبزه كه باز****خيمه چون سرو روان بر لب جوئي بزنيم

بيش و كم سنجش ما را نسزد ورنه كه ما****آن ترازوي دقيقيم كه موئي بزنيم

شهريارا سر آزاده نه سربار تن است****چه ضرورت كه دم از سر مگوئي بزنيم

غزل شماره 100: هر سحر ياد كز آن زلف و بناگوش كنيم

هر سحر ياد كز آن زلف و بناگوش كنيم****روز خود با شب غم دست در آغوش كنيم

بلبلانيم كه گر لب بگشائيم اي گل****همه آفاق در اوصاف تو مدهوش كنيم

شب هجران چو شود صبح و برآيد خورشيد****داستان غم دوشنيه فراموش كنيم

هوش اگر آفت عشق تو شود زان لب لعل****عشوه اي صاعقه خرمن آن هوش كنيم

امل دل را نبود تفرقه اي جان بازآ****قصه معرفت اين است اگر گوش كنيم

اشك روشنگر چشم است وليكن نه چنان****كه چراغ دل افروخته خاموش كنيم

خون دل ريخته ترك نگهي كو رستم ****تا ز توران طلب خون سياووش كنيم

شهريارا غزل نعز تو قوليست قديم****سخني تازه گرت هست بگو گوش كنيم

غزل شماره 101: بلبل عشقم و از آن گل خندان گويم

بلبل عشقم و از آن گل خندان گويم****سخن از آن گل خندان به سخندان گويم

غزل آموز غزالانم و با ناي شبان****غزل خود به غزالان غزلخوان گويم

شعر من شرح پريشاني زلفي است شگفت****كه پريشان كندم گر نه پريشان گويم

آنچه فرزانه به آزادي و زنهار نگفت****من ديوانه به زنجير و به زندان گويم

گر چه خاكسترم و مصلحتم خاموشي است****آتش افروزم و شرح شب هجران گويم

گله زلف تو با كوكبه شبنم اشك****كو بهاري كه به گوش گل و ريحان گويم

شهريارا تو عجب خضر رهي چون حافظ****كه من تشنه هم از چشمه حيوان گويم

غزل شماره 102: نيما غم دل گو كه غريبانه بگرييم

نيما غم دل گو كه غريبانه بگرييم****سر پيش هم آريم و دو ديوانه بگرييم

من از دل اين غار و تو از قله آن قاف****از دل بهم افتيم و به جانانه بگرييم

دوديست در اين خانه كه كوريم ز ديدن****چشمي به كف آريم و به اين خانه بگرييم

آخر نه چراغيم كه خنديم به ايوان****شمعيم كه در گوشه كاشانه بگرييم

من نيز چو تو شاعر افسانه خويشم****بازآ به هم اي شاعر افسانه بگرييم

از جوش و خروش خم وخمخانه خبر نيست****با جوش و خروش خم و خمخانه بگرييم

با وحشت ديوانه بخنديم و نهاني****در فاجعه حكمت فرزانه بگرييم

با چشم صدف خيز كه بر گردن ايام****خرمهره ببينيم و به دردانه بگرييم

بلبل كه نبوديم بخوانيم به گلزار****جغدي شده شبگير به ويرانه بگرييم

پروانه نبوديم در اين مشعله باري****شمعي شده در ماتم پروانه بگرييم

بيگانه كند در غم ما خنده ولي ما****با چشم خودي در غم بيگانه بگرييم

بگذار به هذيان تو طفلانه بگرييم****ما هم به تب طفل طبيبانه بگرييم

حرف ن

غزل شماره 103: از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران

از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران****رفتم از كوي تو ليكن عقب سرنگران

ما گذشتيم و گذشت آنچه تو با ما كردي****تو بمان و دگران واي به حال دگران

رفته چون مه به محاقم كه نشانم ندهند****هر چه آفاق بجويند كران تا به كران

ميروم تا كه به صاحبنظري بازرسم****محرم ما نبود ديده كوته نظران

دل چون آينه اهل صفا مي شكنند****كه ز خود بي خبرند اين ز خدا بيخبران

دل من دار كه در زلف شكن در شكنت****يادگاريست ز سر حلقه شوريده سران

گل اين باغ بجز حسرت و داغم نفزود****لاله رويا تو ببخشاي به خونين جگران

ره بيداد گران بخت من آموخت ترا****ورنه دانم تو كجا و ره بيداد گران

سهل باشد همه

بگذاشتن و بگذشتن****كاين بود عاقبت كار جهان گذران

شهريارا غم آوارگي و دربدري****شورها در دلم انگيخته چون نوسفران

غزل شماره 104: يا رب آن يوسف گم گشته به من بازرسان

يا رب آن يوسف گم گشته به من بازرسان****تا طربخانه كني بيت حزن بازرسان

اي خدايي كه به يعقوب رساندي يوسف****اين زمان يوسف من نيز به من بازرسان

رونقي بي گل خندان به چمن بازنماند****يارب آن نوگل خندان به چمن بازرسان

از غم غربتش آزرده خدايا مپسند****آن سفركرده ما را به وطن بازرسان

اي صبا گر به پريشاني من بخشائي****تاري از طره آن عهدشكن بازرسان

شهريار اين در شهوار به در بار امير****تا فشاند فلكت عقد پرن بازرسان

غزل شماره 105: خلوتي داريم و حالي با خيال خويشتن

خلوتي داريم و حالي با خيال خويشتن****گر گذاردمان فلك حالي به حال خويشتن

ما در اين عالم كه خود كنج ملالي بيش نيست****عالمي داريم در كنج ملال خويشتن

سايه دولت همه ارزاني نودولتان****من سري آسوده خواهم زير بال خويشتن

بر كمال نقص و در نقص كمال خويش بين****گر به نقص ديگران ديدي كمال خويشتن

كاسه گو آب حرامت كن به مخموران سبيل****سفره پنهان مي كند نان حلال خويشتن

شمع بزم افروز را از خويشتن سوزي چه باك****او جمال جمع جويد در زوال خويشتن

خاطرم از ماجراي عمر بي حاصل گرفت****پيش بيني كو كز او پرسم مآل خويشتن

آسمان گو از هلال ابرو چه مي تابي كه ما****رخ نتابيم از مه ابر و هلال خويشتن

همچو عمرم بي وفا بگذشت ما هم سالها****عمر گو برچين بساط ماه و سال خويشتن

شاعران مدحت سراي شهريارانند ليك****شهريار ما غزل خوان غزال خويشتن

غزل شماره 106: در بهاران سري از خاك برون آوردن

در بهاران سري از خاك برون آوردن****خنده اي كردن و از باد خزان افسردن

همه اين است نصيبي كه حياتش نامي****پس دريغ اي گل رعنا غم دنيا خوردن

مشو از باغ شبابت بشكفتن مغرور****كز پيش آفت پيري بود و پژمردن

فكر آن باش كه تو جاني وتن مركب تو****جان دريغست فدا كردن و تن پروردن

گوتن از عاج كن و پيرهن از مرواريد****نه كه خواهيش به صندوق لحد بسپردن

گر به مردي نشد از غم دلي آزاد كني****هم به مردي كه گناه است دلي آزردن

صبحدم باش كه چون غنچه دلي بگشائي****شيوه تنگ غروبست گلو بفشردن

پيش پاي همه افتاده كليد مقصود****چيست داني دل افتاده به دست آوردن

بار ما شيشه تقوا و سفر دور و دراز****گر سلامت بتوان بار به منزل بردن

اي خوشا توبه و آويختن از خوبي ها****و ز بديهاي خود

اظهار ندامت كردن

صفحه كز لوح ضمير است و نم از چشمه چشم****مي توان هر چه سياهي به دمي بستردن

از دبستان جهان درس محبت آموز****امتحان است بترس از خطر واخوردن

شهريارا به نصيحت دل ياران درياب****دست بشكسته مگر نيست وبال گردن

غزل شماره 107: آسمان گو ندهد كام چه خواهد بودن

آسمان گو ندهد كام چه خواهد بودن****يا حريفي نشود رام چه خواهد بودن

حاصل از كشمكش زندگي اي دل نامي است****گو نماند ز من اين نام چه خواهد بودن

آفتابي بود اين عمر ولي بر لب بام****آفتابي به لب بام چه خواهد بودن

نابهنگام زند نوبت صبح شب وصل****من گرفتم كه بهنگام چه خواهد بودن

چند كوشي كه به فرمان تو باشد ايام****نه تو باشي و نه ايام چه خواهد بودن

گر دلي داري و پابند تعلق خواهي****خوشتر از زلف دلارام چه خواهد بودن

شهرياريم و گداي در آن خواجه كه گفت**** خوشتر از فكر مي و جام چه خواهد بودن

غزل شماره 108: اي كعبه دري باز بر وي دل ما كن

اي كعبه دري باز به روي دل ما كن****وي قبله دل و ديده ما قبله نما كن

از سينه ما سوختگان آينه اي ساز****وانگاه يكي جلوه در آئينه ما كن

با زيبق اين اشك و به خاكستر اين غم****اين شيشه دل آينه غيب نما كن

آنجاكه به عشاق دهي درد محبت****دردي هم از اين عاشق دلخسته دوا كن

لنگان به قفاي جرس افتاده عشقيم****اي قافله سالار نگاهي به قفاكن

چون زخمه به ساز دل اين پير خميده****چنگي زن و آفاق پر از شور و نوا كن

او در حرم هفت سرا پرده عفت****خواهي تو بدو بنگري اي ديده حيا كن

در گلشن دل آب و هوائي است بهشتي****گل باش و در اين آب و هوا نشو و نما كن

از بهر خلائق چه كني طاعت معبود****باري چو عبادت كني از بهر خدا كن

غزل شماره 109: اي طلعت توخنده به خورشيد و ماه كن

اي طلعت توخنده به خورشيد و ماه كن****زلف تو روز روشن مردم سياه كن

خال تو آتشي است دل آفتاب سوز****خط تو سايه اي است سيه روي ماه كن

يعقوبها ز هجر تو بيت الحزن نشين****اي صد هزار يوسف مصري به چاه كن

نخل قد بلند تو بنياد سرو كن****ريحان باغ سبز خطت گل گياه كن

از شانه آشيان دل ما بهم مريز****اي شانه تو خرمن سنبل تباه كن

پيرخرد كه مسئله آموز حكمت است****در نكته دهان تو شد اشتباه كن

بهجت گداي حسن تو شد شهريار عشق****اي خاك درگه تو گدا پادشاه كن

غزل شماره 110: نالد به حال زار من امشب سه تار من

نالد به حال زار من امشب سه تار من****اين مايه تسلي شب هاي تار من

اي دل ز دوستان وفادار روزگار****جز ساز من نبود كسي سازگار من

در گوشه غمي كه فراموش عالمي است****من غمگسار سازم و او غمگسار من

اشك است جويبار من و ناله سه تار****شب تا سحر ترانه اين جويبار من

چون نشترم به ديده خلد نوشخند ماه****يادش به خير خنجر مژگان يار من

رفت و به اختران سرشكم سپرد جاي****ماهي كه آسمان بربود از كنار من

آخر قرار زلف تو با ما چنين نبود****اي مايه قرار دل بيقرار من

در حسرت تو ميرم و دانم تو بي وفا****روزي وفا كني كه نيايد به كار من

از چشم خود سياه دلي وام ميكني****خواهي مگر گرو بري از روزگار من

اختر بخفت و شمع فرومرد و همچنان****بيدار بود ديده شب زنده دار من

من شاهباز عرشم و مسكين تذرو خاك****بختش بلند نيست كه باشد شكار من

يك عمر در شرار محبت گداختم****تا صيرفي عشق چه سنجد عيار من

جز خون دل نخواست نگارندهٔ سپهر****بر صفحهٔ جهان رقم يادگار من

زنگار زهر خوردم و شنگرف خون دل****تا جلوه كرد

اين همه نقش و نگار من

در بوستان طبع حزينم چو بگذري****پرهيز نيش خار من اي گلعذار من

من شهريار ملك سخن بودم و نبود****جز گوهر سرشك در اين شهريار من

غزل شماره 111: به اختيار گرو برد چشم يار از من

به اختيار گرو برد چشم يار از من****كه دور از او ببرد گريه اختيار از من

به روز حشر اگر اختيار با ما بود****بهشت و هر چه در او از شما و يار از من

سيه تر از سر زلف تو روزگار من است****دگر چه خواهد از اين بيش روزگار از من

به تلخكامي از آن دلخوشم كه مي ماند****بسي فسانه شيرين به يادگار از من

در انتظار تو بنشستم و سرآمد عمر****دگر چه داري از اين بيش انتظار از من

به اختيار نمي باختم به خالش دل****كه برده بود حريف اول اختيار از من

گذشت كار من و يار شهريارا ليك****در اين ميان غزلي ماند شاهكار از من

غزل شماره 112: كس نيست در اين گوشه فراموشتر از من

كس نيست در اين گوشه فراموشتر از من****وز گوشه نشينان توخاموشتر از من

هر كس به خياليست هم آغوش و كسي نيست****اي گل به خيال تو هم آغوشتر از من

مي نوشد از آن لعل شفقگون همه آفاق****اما كه در اين ميكده غم نوشتر از من

افتاده جهاني همه مدهوش تو ليكن****افتاده تر از من نه و مدهوشتر از من

بي ماه رخ تو شب من هست سيه پوش****اما شب من هم نه سيه پوشتر از من

گفتي تو نه گوشي كه سخن گويمت از عشق****اي نادره گفتار كجا گوشتر از من

بيژن تر از آنم كه بچاهم كني اي ترك****خونم بفشان كيست سياوشتر از من

با لعل تو گفتم كه علاجم لب نوش است****بشكفت كه يارب چه لبي نوشتر از من

آخر چه گلابي است به از اشك من اي گل ****ديگي نه در اين باديه پرجوشتر از من

غزل شماره 113: تيره گون شد كوكب بخت همايون فال من

تيره گون شد كوكب بخت همايون فال من****واژگون گشت از سپهر واژگون اقبال من

خنده بيگانگان ديدم نگفتم درد دل****آشنايا با تو گويم گريه دارد حال من

با تو بودم اي پري روزي كه عقل از من گريخت****گر تو هم از من گريزي واي بر احوال من

روزگار اينسان كه خواهد بي كس و تنها مرا****سايه هم ترسم نيايد ديگر از دنبال من

قمري بي آشيانم بر لب بام وفا****دانه و آبم ندادي مشكن آخر بال من

بازگرداندم عنان عمر با خيل خيال****خاطرات كودكي آمد به استقبال من

خرد و زيبا بودي و زلف پريشان تو بود****از كتاب عشق اوراق سياه فال من

اي صبا گر ديدي آن مجموعه گل را بگو****خوش پراكندي ز هم شيرازه آمال من

كار و كوشش را حوالت گر بود با كارساز****شهريارا حل مشكلها كند حلال

من

غزل شماره 114: اين همه جلوه و در پرده نهاني گل من

اين همه جلوه و در پرده نهاني گل من****وين همه پرده و از جلوه عياني گل من

آن تجلي كه به عشق است و جلالست و جمال****و آن ندانيم كه خود چيست تو آني گل من

از صلاي ازلي تا به سكوت ابدي****يك دهن وصف تو هر دل به زباني گل من

اشك من نامه نويس است وبجز قاصد راه****نيست در كوي توام نامه رساني گل من

گاه به مهر عروسان بهاري مه من****گاه با قهر عبوسان خزاني گل من

همره همهمه گله و همپاي سكوت****همدم زمزمه ناي شباني گل من

دم خورشيد و نم ابري و با قوس قزح****شهسواري و به رنگينه كماني گل من

گه همه آشتي و گه همه جنگي شه من****گه به خونم خط و گه خط اماني گل من

سر سوداگريت با سر سودايي ماست****وه كه سرمايه هر سود و زياني گل من

طرح و تصوير مكاني و به رنگ آميزي****طرفه پيچيده به طومار زماني گل من

شهريار اين همه كوشد به بيان تو ولي****چه به از عمق سكوت تو بياني گل من

غزل شماره 115: باز شد روزني از گلشن شيراز به من

باز شد روزني از گلشن شيراز به من****ميكشد نرگس و نارنج سري باز به من

سروناز ارم از دور به من كرد سلام****جاي آن را كه چنان سرو كند ناز به من

افق طالع من طلعت باباكوهي است****كو فروتابد از آن كوه سرافراز به من

باني كلك فريدون به قطار از شيراز****بار زد قافله شكر اهواز به من

با سر نامه گشودم در گنجينه راز****كه هم از خواجه گشوده است در راز به من

شمعي از شيخ شكفته است شبستان افروز****گر چه پروانه دهد رخصت پرواز به من

شور عشقي كه نهفته است در اين ساز غزل****عشوه ها مي دهد از پرده شهناز

به من

دل به كنج قفس از حسرت پروازم سوخت****گو هم آواز چمن كم دهد آواز به من

شهريارا به غزل عشق نگنجد بگذار****شرح اين قصه جانسوز دهد ساز به من

حرف و

غزل شماره 116: عشقي كه درد عشق وطن بود درد او

عشقي كه درد عشق وطن بود درد او****او بود مرد عشق كه كس نيست مرد او

چون دود شمع كشته كه با وي دميست گرم****بس شعله ها كه بشكفد از آه سرد او

بر طرف لاله زار شفق پر زند هنوز****پروانه تخيل آفاق گرد او

او فكر اتحاد غلامان به مغز پخت****از بزم خواجه سخت به جا بود طرد او

آن نردباز عشق كه جان در نبرد باخت****بردي نمي كنند حريفان نرد او

هرگز نميرد آنكه دلش زنده شد به عشق ****عشقي نمرد و مرد حريف نبرد او

در عاشقي رسيد بجائي كه هرچه من****چون باد تاختم نرسيدم به گرد او

از جان گذشت عشقي و اجرت چه يافت مرگ****اين كارمزد كشور و آن كاركرد او

آن را كه دل به سيم خيانت نشد سياه****با خون سرخ رنگ شود روي زرد او

درمان خود به دادن جان ديد شهريار****عشقي كه درد عشق وطن بود درد او

غزل شماره 117: يادم نكرد و شاد حريفي كه ياد از او

يادم نكرد و شاد حريفي كه ياد از او****يادش بخير گرچه دلم نيست شاد از او

با حق صحبت من و عهد قديم خويش****يادم نكرد يار قديمي كه ياد از او

دلشاد باد آن كه دلم شاد از اونگشت****وان گل كه ياد من نكند ياد باد از او

حال دلم حواله به ديوان خواجه باد****يار آن زمان كه خواسته فال مراد از او

من با روان خواجه از او شكوه ميكنم****تا داد من مگر بستد اوستاد از او

آن برق آه ماست كه پرتو كنند وام****روشنگران كوكبه بامداد از او

ياد آن زمان كه گر بدو ابرو زديي گره****از كار بسته هم گرهي ميگشاد از او

شرم از كمند طره او داشت شهريار****روزي كه سر به كوه و بيابان نهاد از او

غزل شماره 118: اي آفتاب هاله اي از روي ماه تو

اي آفتاب هاله اي از روي ماه تو****مه برلب افق لبه اي از كلاه تو

لرزنده چون كواكب گاه سپيده دم****شمع شبي سياهم و چشمم به راه تو

كي ميرسي به پرچم خونين چون شفق****خورشيد و مه سري به سنان سپاه تو

اي دل فريب جادوي مهتاب شب مخور****زلفش كشيده نقشه روز سياه تو

شاها به خاكپاي تو گل ها شكفته اند****ما هم يكي شكسته و مسكين گياه تو

من روي دل به كعبه كوي تو داشتم**** كآمد نداي غيب كه اين است راه تو

يك نوك پا به چادر چوپانيم بيا****كز دستچين لاله كنم تكيه گاه تو

آئينه سازمت همه چشمه سارها****وز چشم آهوان بنوازم نگاه تو

بعد از نواي خواجه شيراز شهريار****دل بسته ام به ناله سيم سه گاه تو

حرف ه

غزل شماره 119: سايه جان رفتني استيم بمانيم كه چه

سايه جان رفتني استيم بمانيم كه چه****زنده باشيم و همه روضه بخوانيم كه چه

درس اين زندگي از بهر ندانستن ماست****اين همه درس بخوانيم و ندانيم كه چه

خود رسيديم به جان نعش عزيزي هر روز****دوش گيريم و به خاكش برسانيم كه چه

آري اين زهر هلاهل به تشخص هر روز****بچشيم و به عزيزان بچشانيم كه چه

دور سر هلهله و هاله شاهين اجل****ما به سرگيجه كبوتر بپرانيم كه چه

كشتي اي را كه پي غرق شدن ساخته اند****هي به جان كندن از اين ورطه برانيم كه چه

بدتر از خواستن اين لطمه نتوانستن****هي بخواهيم و رسيدن نتوانيم كه چه

ما طلسمي كه قضا بسته ندانيم شكست****كاسه و كوزه سر هم بشكانيم كه چه

گر رهايي است براي همه خواهيد از غرق****ورنه تنها خودي از لجه رهانيم كه چه

ما كه در خانه ايمان خدا ننشستيم****كفر ابليس به كرسي بنشانيم كه چه

مرگ يك بار مثل ديدم و شيون يك بار****اين

قدر پاي تعلل بكشانيم كه چه

شهريارا دگران فاتحه از ما خوانند****ما همه از دگران فاتحه خوانيم كه چه

غزل شماره 120: نوشتم اين غزل نغز با سواد دو ديده

نوشتم اين غزل نغز با سواد دو ديده****كه بلكه رام غزل گردي اي غزال رميده

سياهي شب هجر و اميد صبح سعادت****سپيد كرد مرا ديده تا دميد سپيده

نديده خير جواني غم تو كرد مرا پير****برو كه پير شوي اي جوان خير نديده

به اشك شوق رساندم ترا به اين قد و اكنون****به ديگران رسدت ميوه اي نهال رسيده

ز ماه شرح ملال تو پرسم اي مه بي مهر****شبي كه ماه نمايد ملول و رنگ پريده

بهار من تو هم از بلبلي حكايت من پرس****كه از خزان گلشن خارها به ديده خليده

به گردباد هم از من گرفته آتش شوقي****كه خاك غم به سر افشان به كوه و دشت دويده

هواي پيرهن چاك آن پري است كه ما را****كشد به حلقه ديوانگان جامه دريده

فلك به موي سپيد و تن تكيده مرا خواست****كه دوك و پنبه برازد به زال پشت خميده

خبر ز داغ دل شهريار مي شوي اما****در آن زمان كه ز خاكش هزار لاله دميده

حرف ي

غزل شماره 121: كار گل زار شود گر تو به گلزار آئي

كار گل زار شود گر تو به گلزار آئي****نرخ يوسف شكند چون تو به بازار آئي

ماه در ابر رود چون تو برآئي لب بام****گل كم از خار شود چون تو به گلزار آئي

شانه زد زلف جوانان چمن باد بهار****تا تو پيرانه سر اي دل به سر كار آئي

اي بت لشگري اي شاه من و ماه سپاه****سپر انداخته ام هرچه به پيكار آئي

روز روشن به خود از عشق تو كردم شب تار****به اميدي كه توام شمع شب تار آئي

چشم دارم كه تو با نرگس خواب آلوده****در دل شب به سراغ من بيدار آئي

مرده ها زنده كني گر به صليب سر زلف****عيسي من به دم مسجد سردار آئي

عمري از

جان بپرستم شب بيماري را****گر تو يك شب به پرستاري بيمار آئي

اي كه انديشه ات از حال گرفتاران نيست****باري انديشه از آن كن كه گرفتار آئي

با چنين دلكشي اي خاطره يار قديم****حيفم آيد كه تو در خاطر اغيار آئي

لاله از خاك جوانان بدرآمد كه تو هم****شهريارا به سر تربت شهيار آيي

غزل شماره 122: اي ماه شب دريا اي چشمه زيبائي

اي ماه شب دريا اي چشمه زيبائي****يك چشمه و صد دريا فري و فريبائي

من زشتم و زنداني اما مه رخشنده****در پرده نه زيبنده است با آنهمه زيبائي

افلاك چراغان كن كآفاق همه چشمند****غوغاي شبابست و آشوب تماشائي

سيماي تو روحاني در آينه درياست****ارزاني دريا باد اين آينه سيمائي

زركوب كواكب راخال رخ دريا كن****بنگار چو ميناگر اين صفحه مينائي

با چنگ خدايان خيز آشفته و شورانگيز****اي زهره شهر آشوب اي شهره به شيدائي

چنگ ابديت را بر ساز مسيحا زن****گو در نوسان آيد ناقوس كليسائي

چون خواجه تن تنها با سوز تو دمسازم****اي پادشه خوبان داد از غم تنهايي

غزل شماره 123: مايه حسن ندارم كه به بازار من آئي

مايه حسن ندارم كه به بازار من آئي****جان فروش سر راهم كه خريدار من آئي

اي غزالي كه گرفتار كمند تو شدم باش****تا به دام غزل افتي و گرفتار من آئي

گلشن طبع من آراسته از لاله و نسرين****همه در حسرتم اي گل كه به گلزار من آئي

سپر صلح و صفا دارم وشمشير محبت****با تو آن پنجه نبينم كه به پيكار من آئي

صيد را شرط نباشد همه در دام كشيدن****به كمند تو فتادم كه نگهدار من آئي

نسخه شعر تر آرم به شفاخانه لعلت****كه به يك خنده دواي دل بيمار من آئي

روز روشن به خود از عشق تو كردم چو شب تار****به اميدي كه تو هم شمع شب تار من آئي

گفتمش نيشكر شعر از آن پرورم از اشك****كه تو اي طوطي خوش لهجه شكر خوار من آئي

گفت اگر لب بگشايم تو بدان طبع گهربار****شهريارا خجل از لعل شكربار من آئي

غزل شماره 124: رندم و شهره به شوريدگي و شيدائي

رندم و شهره به شوريدگي و شيدائي****شيوه ام چشم چراني و قدح پيمائي

عاشقم خواهد و رسواي جهاني چكنم****عاشقانند به هم عاشقي و رسوائي

خط دلبند تو بادا كه در اطراف رخت****كار هر بوالهوسي نيست قلم فرسائي

نيست بزمي كه به بالاي تو آراسته نيست****اي برازنده به بالاي تو بزم آرائي

شمع ما خود به شبستان وفا سوخت كه داد****ياد پروانه پر سوخته بي پروائي

لعل شاهد نشنيديم بدين شيريني****زلف معشوقه نديديم بدين زيبائي

كاش يك روز سر زلف تو در دست افتد****تا ستانم من از او داد شب تنهائي

پير ميخانه كه روي تو نمايد در جام****از جبين تابدش انوار مبارك رائي

شهريار از هوس قند لبت چون طوطي****شهره شد در همه آفاق به شكرخائي

غزل شماره 125: شكفته ام به تماشاي چشم شهلائي

شكفته ام به تماشاي چشم شهلائي****كه جز به چشم دلش نشكفد تماشائي

جمال پردگي جاودانه ننمايد****مگر به آينه پاكان سينه سينائي

رواق چشم كه يك انعكاس او آفاق****محيط نه فلكش زورقي به دريائي

دلي كه غرق شود در شكوه اين دريا****به چشم باز رود در شگفت رؤيائي

به قدر خواستنم نيست تاب سوختنم****به اسم عاشقم و اسم بي مسمائي

سواد زلف تو و سر جاودانه تست****كه جلوه مي كنداز هر سري به سودائي

به خاكپاي تو اي سرو بركشيده من****كه سر فرود نياورده ام به دنيائي

به زير سايه سروم به خاك بسپاريد****كه سرسپارده بودم به سرو بالائي

صداي حافظ شيراز بشنوي كه رسيد****به شهر شيفتگان شهريار شيدائي

غزل شماره 126: بزن كه سوز دل من به ساز ميگوئي

بزن كه سوز دل من به ساز ميگوئي****ز ساز دل چه شنيدي كه باز ميگوئي

مگر چو باد وزيدي به زلف يار كه باز****به گوش دل سخني دلنواز ميگوئي

مگر حكايت پروانه ميكني با شمع****كه شرح قصه به سوز و گداز ميگوئي

به ياد تيشه فرهاد و موكب شيرين****گهي ز شور و گه از شاهناز ميگوئي

كنون كه راز دل ما ز پرده بيرون شد****بزن كه در دل اين پرده راز ميگوئي

به پاي چشمه طبع من اين بلند سرود****به سرفرازي آن سروناز ميگوئي

به سر رسيد شب و داستان به سر نرسيد****مگر فسانه زلف دراز ميگوئي

بسوي عرش الهي گشوده ام پر و بال****بزن كه قصه راز و نياز ميگوئي

نواي ساز تو خواند ترانه توحيد****حقيقتي به زبان مجاز ميگوئي

ترانه غزل شهريار و ساز صباست****بزن كه سوز دل من به ساز ميگوئي

غزل شماره 127: راه گم كرده و با رويي چو ماه آمده اي

راه گم كرده و با رويي چو ماه آمده اي****مگر اي شاهد گمراه به راه آمده اي

باري اين موي سپيدم نگر اي چشم سياه****گر بپرسيدن اين بخت سياه آمده اي

كشته چاه غمت را نفسي هست هنوز****حذر اي آينه در معرض آه آمده اي

از در كاخ ستم تا به سر كوي وفا****خاكپاي تو شوم كاين همه راه آمده اي

چه كني با من و با كلبه درويشي من****تو كه مهمان سراپرده شاه آمده اي

مي تپد دل به برم با همه شير دلي****كه چو آهوي حرم شيرنگاه آمده اي

آسمان را ز سر افتاد كلاه خورشيد****به سلام تو كه خورشيد كلاه آمده اي

شهريارا حرم عشق مبارك بادت****كه در اين سايه دولت به پناه آمده اي

غزل شماره 128: هر دم چو توپ مي زندم پشت پاي واي

هر دم چو توپ مي زندم پشت پاي واي****كس پيش پاي طفل نيفتد كه واي واي

دير آشناتر از تونديم ولي چه سود****بيگانه گشتي اي مه ديرآشناي واي

در دامنت گريستن سازم آرزوست****تا سركنم نواي دل بي نواي واي

سوز دلم حكايت ساز تو مي كند****لب بر لبم بنه كه برآرم چو ناي واي

آخر سزاي خدمت ديرين من حبيب****اين شد كه بشنوم سخن ناسزاي واي

جز نيك و بد به جاي نماند چه مي كني****نه عشق من نه حسن تو ماند به جاي واي

اي كاش واي واي منش مهربان كند****گر مهربان نشد چكنم اي خداي واي

من شهريار كشورعشقم گداي تو****اي پادشاه حسن مرنجان گداي واي

غزل شماره 129: الا اي نوگل رعنا كه رشك شاخ شمشادي

الا اي نوگل رعنا كه رشك شاخ شمشادي****نگارين نخل موزوني همايون سرو آزادي

به صيد خاطرم هر لحظه صيادي كمين گيرد****كمان ابرو ترا صيدم كه در صيادي استادي

چه شورانگيز پيكرها نگارد كلك مشكينت****الا اي خسرو شيرين كه خود بي تيشه فرهادي

قلم شيرين و خط شيرين سخن شيرين و لب شيرين****خدا را اي شكر پاره مگر طوطي قنادي

من از شيريني شور و نوا بيداد خواهم كرد****چنان كز شيوه شوخي و شيدايي تو بيدادي

تو خود شعري و چون سحر و پري افسانه را ماني****به افسون كدامين شعر در دام من افتادي

گر از يادم رود عالم تو از يادم نخواهي رفت****به شرط آن كه گه گاهي تو هم از من كني يادي

خوشا غلطيدن و چون اشك در پاي تو افتادن****اگر روزي به رحمت بر سر خاك من استادي

جواني اي بهار عمر اي روياي سحرآميز****تو هم هر دولتي بودي چو گل بازيچه بادي

به پاي چشمه طبع لطيفي شهريار آخر****نگارين سايه اي هم ديدي و داد سخن دادي

غزل شماره 130: شبي را با من اي ماه سحرخيزان سحركردي

شبي را با من اي ماه سحرخيزان سحركردي****سحر چون آفتاب از آشيان من سفركردي

هنوزم از شبستان وفا بوي عبير آيد****كه چون شمع عبيرآگين شبي با من سحركردي

صفا كردي و درويشي بميرم خاكپايت را****كه شاهي محشتم بودي و با درويش سركردي

چو دو مرغ دلاويزي به تنگ هم شديم افسوس****هماي من پريدي و مرا بي بال و پر كردي

مگر از گوشه چشمي وگر طرحي دگر ريزي****كه از آن يك نظر بنياد من زير و زبر كردي

به ياد چشم تو انسم بود با لاله وحشي****غزال من مرا سرگشته كوه و كمر كردي

به گردشهاي چشم آسماني از همان اول****مرا در عشق از اين آفاق گرديها خبركردي

به شعر

شهريار اكنون سرافشانند در آفاق****چه خوش پيرانه سر ما را به شيدائي سمركردي

غزل شماره 131: چه شد كه بار دگر ياد آشنا كردي

چه شد كه بار دگر ياد آشنا كردي****چه شد كه شيوه بيگانگي رها كردي

به قهر رفتن و جور و جفا شعار تو بود****چه شد كه بر سر مهر آمدي وفا كردي

منم كه جورو جفا ديدم و وفا كردم****توئي كه مهر و وفا ديدي و جفا كردي

بيا كه با همه نامهربانيت اي ماه****خوش آمدي و گل آوردي و صفا كردي

بيا كه چشم تو تا شرم و ناز دارد كس****نپرسد از تو كه اين ماجرا چرا كردي

منت به يك نگه آهوانه مي بخشم****هر آنچه اي ختني خط من خطا كردي

اگر چه كار جهان بر مراد ما نشود****بيا كه كار جهان بر مراد ما كردي

هزار درد فرستاديم به جان ليكن****چو آمدي همه آن دردها دوا كردي

كليد گنج غزلهاي شهريار توئي****بيا كه پادشه ملك دل گدا كردي

غزل شماره 132: نالم از دست تو اي ناله كه تاثير نكردي

نالم از دست تو اي ناله كه تاثير نكردي****گر چه او كرد دل از سنگ تو تقصير نكردي

شرمسار توام اي ديده ازين گريه خونين****كه شدي كور و تماشاي رخش سير نكردي

اي اجل گر سر آن زلف درازم به كف افتد****وعده هم گر به قيامت بنهي دير نكردي

واي از دست تو اي شيوه عاشق كش جانان****كه تو فرمان قضا بودي و تغيير نكردي

مشكل از گير تو جان در برم اي ناصح عاقل****كه تو در حلقه زنجير جنون گير نكردي

عشق همدست به تقدير شد و كار مرا ساخت****برو اي عقل كه كاري تو به تدبير نكردي

خوشتر از نقش نگارين من اي كلك تصور****الحق انصاف توان داد كه تصوير نكردي

چه غروريست در اين سلطنت اي يوسف مصري****كه دگر پرسش حال پدر پير نكردي

شهريارا تو به شمشير قلم در همه آفاق****به خدا ملك دلي نيست كه

تسخير نكردي

غزل شماره 133: اي صبا با توچه گفتند كه خاموش شدي

اي صبا با توچه گفتند كه خاموش شدي****چه شرابي به تو دادند كه مدهوش شدي

تو كه آتشكده عشق و محبت بودي****چه بلا رفت كه خاكستر خاموش شدي

به چه دستي زدي آن ساز شبانگاهي را****كه خود از رقت آن بيخود و بي هوش شدي

تو به صد نغمه زبان بودي و دلها همه گوش****چه شنفتي كه زبان بستي و خود گوش شدي

خلق را گر چه وفا نيست و ليكن گل من****نه گمان دار كه رفتي و فراموش شدي

تا ابد خاطر ما خوني و رنگين از تست****تو هم آميخته با خون سياوش شدي

ناز مي كرد به پيراهن نازك تن تو****نازنينا چه خبر شد كه كفن پوش شدي

چنگي معبد گردون شوي اي رشگ ملك****كه به ناهيد فلك همسر و همدوش شدي

شمع شبهاي سيه بودي و لبخند زنان****با نسيم دم اسحار هم آغوش شدي

شب مگر حور بهشتيت به بالين آمد****كه تواش شيفته زلف و بناگوش شدي

باز در خواب شب دوش ترا مي ديدم****واي بر من كه توام خواب شب دوش شدي

اي مزاري كه صبا خفته به زير سنگت****به چه گنجينه اسرار كه سرپوش شدي

اي سرشگ اينهمه لبريز شدن آن تو نيت****آتشي بود در اين سينه كه در جوش شدي

شهريارا به جگر نيش زند تشنگيم****كه چرا دور از آن چشمه پرنوش شدي

غزل شماره 134: باز امشب اي ستاره تابان نيامدي

باز امشب اي ستاره تابان نيامدي****باز اي سپيده شب هجران نيامدي

شمعم شكفته بود كه خندد به روي تو****افسوس اي شكوفه خندان نيامدي

زنداني تو بودم و مهتاب من چرا****باز امشب از دريچه زندان نيامدي

با ما سر چه داشتي اي تيره شب كه باز****چون سرگذشت عشق به پايان نيامدي

شعر من از زبان تو خوش صيد دل كند****افسوس اي غزال غزل خوان

نيامدي

گفتم به خوان عشق شدم ميزبان ماه****نامهربان من تو كه مهمان نيامدي

خوان شكر به خون جگر دست مي دهد****مهمان من چرا به سر خوان نيامدي

نشناختي فغان دل رهگذر كه دوش****اي ماه قصر بر لب ايوان نيامدي

گيتي متاع چون منش آيد گران به دست****اما تو هم به دست من ارزان نيامدي

صبرم نديده اي كه چه زورق شكسته ايست****اي تخته ام سپرده به طوفان نيامدي

در طبع شهريار خزان شد بهار عشق****زيرا تو خرمن گل و ريحان نيامدي

غزل شماره 135: آن كبوتر ز لب بام وفا شد سفري

آن كبوتر ز لب بام وفا شد سفري****ما هم از كارگه ديده نهان شد چو پري

باز در خواب سر زلف پري خواهم ديد****بعد از اين دست من و دامن ديوانه سري

منم آن مرغ گرفتار كه در كنج قفس****سوخت در فصل گلم حسرت بي بال و پري

خبر از حاصل عمرم نشد آوخ كه گذشت****اينهمه عمر به بي حاصلي و بي خبري

دوش غوغاي دل سوخته مدهوشم داشت****تا به هوش آمدم از ناله مرغ سحري

باش تا هاله صفت دور تو گردم اي ماه****كه من ايمن نيم از فتنه دور قمري

منش آموختم آئين محبت ليكن****او شد استاد دل آزاري و بيدادگري

سرو آزادم و سر بر فلك افراشته ام****بي ثمر بين كه ثمردارد از اين بي ثمري

شهريارا بجز آن مه كه بري گشته ز من****پري اينگونه نديديم ز ديوانه بري

غزل شماره 136: فريب رهزن ديو و پري تو چون نخوري

فريب رهزن ديو و پري تو چون نخوري****كه راه آدم و حوا زده است ديو و پري

به پرده داري شب بود عيب ما پنهان****ولي سپيده دمان ميرسد پرده دري

سرود جنگل و درياچه سنفونيهايي است****برون ز دايره درك و رانش بشري

به باغ چهچه سحر بلبلان سحر****به كوه قهقه شوق كبكهاي دري

زمينه ايست سكوت از براي صوت و صدا****ولي سكوت طبيعت ز بان لال و كري

از آن زمان كه دلم در به در ترا جويد****حبيب من چه دلي داده ام به در به دري

سرشك و ديده جمال تو مي نمايندم****يكي به آينه سازي دگر به شيشه گري

به تير عشق تو تا سينه ها سپر نشود ****چه عمرها كه به بيهوده مي شود سپري

پناه سايه آزادگي است بر سر سرو****كه جور اره نبيند به جرم بي ثمري

تو شهريار به دنبال خواجه رو تنها****كه

اين مجامله هم برنيامد از دگري

غزل شماره 137: زلف او برده قرار خاطر از من يادگاري

زلف او برده قرار خاطر از من يادگاري****من هم از آن زلف دارم يادگاري بيقراري

روزگاري دست در زلف پريشان توام بود****حاليا پامالم از دست پريشان روزگاري

چشم پروين فلك از آفتابي خيره گردد****ماه من در چشم من بين شيوه شب زنده داري

خود چو آهو گشتم از مردم فراري تاكنم رام****آهوي چشم تو اي آهوي از مردم فراري

گر نمي آئي بميرم زانكه مرگ بي امان را****بر سر بالين من جنگ است با چشم انتظاري

خونبهائي كز تو خواهم گر به خاك من گذشتي****طره مشكين پريشان كن به رسم سوگواري

شهرياري غزل شايسته من باشد و بس****غير من كس را در اين كشور نشايد شهرياري

غزل شماره 138: اي پريچهره كه آهنگ كليسا داري

اي پريچهره كه آهنگ كليسا داري****سينه مريم و سيماي مسيحا داري

گرد رخسار تو روح القدس آيد به طواف****چو تو ترسابچه آهنگ كليسا داري

آشيان در سر زلف تو كند طاير قدس****كه نهال قد چون شاخه طوبا داري

جز دل تنگ من اي مونس جان جاي تو نيست****تنگ مپسند دلي را كه در او جاداري

مه شود حلقه به گوش تو كه گردنبندي****فلك افروزتر از عقد ثريا داري

به كليسا روي و مسجديانت در پي****چه خيالي مگر اي دختر ترسا داري

پاي من در سر كوي تو بگِل رفت فرو****گر دلت سنگ نباشد گِل گيرا داري

دگران خوشگل يك عضو و تو سر تا پا خوب**** آنچه خوبان همه دارند تو تنها داري

آيت رحمت روي تو به قرآن ماند****در شگفتم كه چرا مذهب عيسي داري

كار آشوب تماشاي تو كارستان كرد****راستي نقش غريبي و تماشا داري

كشتي خواب به درياچه اشكم گم شد****تو به چشم كه نشيني دل دريا داري

شهريارا ز سر كوي سهي بالايان****اين چه راهيست كه با عالم بالا داري

غزل شماره 139: ز دريچه هاي چشمم نظري به ماه داري

ز دريچه هاي چشمم نظري به ماه داري****چه بلند بختي اي دل كه به دوست راه داري

به شب سياه عاشق چكند پري كه شمعي است****تو فروغ ماه من شو كه فروغ ماه داري

بگشاي روي زيبا ز گناه آن مينديش****به خدا كه كافرم من تو اگر گناه داري

من از آن سياه دارم به غم تو روز روشن****كه تو ماهي و تعلق به شب سياه داري

تو اگر به هر نگاهي ببري هزارها دل****نرسد بدان نگارا كه دلي نگاهداري

دگران روند تنها به مثل به قاضي اما**** تو اگر به حسن دعوي بكني گواه داري

به چمن گلي كه خواهد به تو ماند از وجاهت****تو

اگر بخواهي اي گل كمش از گياه داري

به سر تو شهريارا گذرد قيامت و باز****چه قيامتست حالي كه تو گاه گاه داري

غزل شماره 140: دستي كه گاه خنده بآن خال مي بري

دستي كه گاه خنده بآن خال مي بري****اي شوخ سنگدل دلم از حال مي بري

هر كس به نرد حسن تو زد باخت پس بگو****دست از حريف خويش بدان خال مي بري

چالي فتد به گونه ات از نوشخند و دل****زان خال اگر گذشت بدين چال مي بري

مهتاب شب كه سرو چماني به طرف جوي****چون سايه ام كشيده و به دنيال مي بري

دنبال تست اين هوو جنجال عاشقان****باري برو كه اين هو و جنجال مي بري

اي باد در شكج سر زلف او مپيچ****هر چند بوي مشك به توچال مي بري

هر ساله گوي حسن به چوگان زلف تست****اين تاج افتخار نه امسال مي بري

روئين تنان شعر شكستي تو شهريار****رستم اگر نه ئي نسب از زال مي بري

غزل شماره 141: دل و جانيكه دربردم من از تركان قفقازي

دل و جانيكه دربردم من از تركان قفقازي****به شوخي مي برند از من سيه چشمان شيرازي

من آن پيرم كه شيران را به بازي برنميگيرم****تو آهووش چنان شوخي كه با من ميكني بازي

بيا اين نرد عشق آخري را با خدا بازيم****كه حسن جاودان بردست عشق جاودان بازي

ز آه همدمان باري كدورتها پديد آيد****بيا تا هر دو با آيينه بگذاريم غمازي

غبار فتنه گو برخيز از آن سرچشمه طبعي****كه چون چشم غزالان داند افسون غزل سازي

به ملك ري كه فرسايد روان فخررازيها****چه انصافي رود با ما كه نه فخريم و نه رازي

عروس طبع را گفتم كه سعدي پرده افرازد****تو از هر در كه بازآيي بدين شوخي و طنازي

هر آنكو سركشي داند مبادش سروري اي گل****كه سرو راستين ديدم سزاوار سرافرازي

گر از من زشتئي بيني به زيبائي خود بگذر****تو زلف از هم گشائي به كه ابرو در هم اندازي

به شعر شهريار آن به كه اشك

شوق بفشانند****طربناكان تبريزي و شنگولان شيرازي

غزل شماره 142: اگر بلاكش بيداد را به داد رسي

اگر بلاكش بيداد را به داد رسي****خدا كند كه به سر منزل مراد رسي

سياهكاري بيداد عرضه دار اي آه****شبان تيره كه در بارگاه داد رسي

جهان ز تيرگي شب بشوي چون خورشيد****اگر به چشمه نوشين بامداد رسي

سواد خيمه جانان جمال كعبه ماست****سلام ما برسان گر بر آن سواد رسي

به گرد او نرسي جز به همعناني دل****اگر چه جان من از چابكي به باد رسي

بهشت گمشده آرزو تواني يافت****اگر به صحبت رندان پاكزاد رسي

وراي مدرسه اي شيخ درس حال آموز****بر آن مباش كه تنها به اجتهاد رسي

غلام خواجه ام اي باد توتيا خواهم****اگر به تربت آن اوستاد راد رسي

ترا قلمرو دلهاست شهريارا بس****چه حاجتست به كسرا و كيقباد رسي

غزل شماره 143: در دياري كه در او نيست كسي يار كسي

در دياري كه در او نيست كسي يار كسي****كاش يارب كه نيفتد به كسي كار كسي

هر كس آزار من زار پسنديد ولي****نپسنديد دل زار من آزار كسي

آخرش محنت جانكاه به چاه اندازد****هر كه چون ماه برافروخت شب تار كسي

سودش اين بس كه بهيچش بفروشند چو من****هر كه با قيمت جان بود خريدار كسي

سود بازار محبت همه آه سرد است****تا نكوشيد پي گرمي بازار كسي

من به بيداري از اين خواب چه سنجم كه بود****بخت خوابيدهٔ كس دولت بيدار كسي

غير آزار نديدم چو گرفتارم ديد****كس مبادا چو من زار گرفتار كسي

تا شدم خوار تو رشگم به عزيزان آيد****بارالها كه عزيزي نشود خوار كسي

آن كه خاطر هوس عشق و وفا دارد از او****به هوس هر دو سه روزيست هوادار كسي

لطف حق يار كسي باد كه در دورهٔ ما****نشود يار كسي تا نشود بار كسي

گر كسي را نفكنديم به سر سايه چو گل****شكر ايزد كه نبوديم به پا خار كسي

شهريارا سر من

زير پي كاخ ستم****به كه بر سر فتدم سايه ديوار كسي

غزل شماره 144: رفتي و در دل هنوزم حسرت ديدار باقي

رفتي و در دل هنوزم حسرت ديدار باقي****حسرت عهد و وداعم با دل و دلدار باقي

عقده بود اشكم به دل تا بيخبر رفتي وليكن****باز شد وقتي نوشتي يار باقي كار باقي

وه چه پيكي هم پيام آورده از يارم خدايا****يار باقي وآنكه مي آرد پيام يار باقي

آمدي و رفتي اما با كه گويم اين حكايت****غمگسارا همچنان غم باقي و غمخوار باقي

كافر نعمت نباشم بارها روي تو ديدم****ليك هر بارت كه بينم شوق ديگربار باقي

شب چو شمعم خنده ميآيد به خود كز آتش دل****آبم و از من همين پيراهن زر تار باقي

گلشن آزادي من چون نباشد در هوايت****مرغ مسكين قفس را ناله هاي زار باقي

تو به مردي پايداري آري آري مرد باشد****بر سر عهدي كه بندد تا به پاي دار باقي

از خزان هجر گل اي بلبل شيدا چه نالي****گر بهار عمر شد گل باقي و گلزار باقي

عمر باد و تندرستي از ره دورم چه پروا****زاد شوقي همره است و توسن رهوار باقي

مي تپد دلها به سوداي طوافت اي خراسان****باز باري تو بمان اي كعبه احرار باقي

شهريارا ما از اين سودا نمانيم و بماند****قصه ما بر سر هر كوچه و بازار باقي

غزل شماره 145: نه عقلي و نه ادراكي و من خود خاك و خاشاكي

نه عقلي و نه ادراكي و من خود خاك و خاشاكي****چه گويم با تو كز عزت وراي عقل و ادراكي

نه مشكاتم كه مصباح جمال عشقم افروزد****چه نسبت نور پاكي را به چون من خاك ناپاكي

نه آتش هم به چندين سركشي خاكستري گردد****پس از افتادگي سر وامگير اي نفس كز خاكي

بكاهي شب به شب چون ماه و در چاه محاق افتي****اگر با تاج خورشيدي وگر بر تخت افلاكي

شبي بود و شبابي و صبا در پرده

ماهور****به جادو پنجگي راه عراقي ميزد و راكي

كجا رفتند آن ياران كه ديگر با فغان من****سري بيرون نمي آيد نه از خاكي نه از لاكي

تو كز بال تخيل شهريارا شاهد افلاك****به خود تا بازمي گردي همان زنداني خاكي

غزل شماره 146: اي گل به شكر آنكه در اين بوستان گلي

اي گل به شكر آنكه در اين بوستان گلي****خوش دار خاطري ز خزان ديده بلبلي

فردا كه رهزنان دي از راه ميرسند****نه بلبلي به جاي گذارند و نه گلي

ديشب در انتظار تو جانم به لب رسيد****امشب بيا كه نيست به فردا تقبلي

گلچين گشوده دست تطاول خداي را****اي گل بهر نسيم نشايد تمايلي

گردون ز جمع ما همه تفريق مي كند****با اين حساب باز نماند تفاضلي

عمر منت مجال تغافل نمي دهد****مشنو كه هست شرط محبت تغافلي

اي باغبان كه سوختي از قهرم آشيان****روزي ببينمت كه نه سروي نه سنبلي

حالي خوش است كام حريفان به دور جام****گر دور روزگار نيابد تحولي

گر دوستان به علم و هنر تكيه كرده اند****ما را هنر نداده خدا جز توكلي

عاشق به كار خويش تعلل چرا كند****گردون به كار فتنه ندارد تعللي

شكرانه تفضل حسنت خداي را****با شهريار عاشق شيدا تفضلي

غزل شماره 147: خوشست پيري اگر مانده بود جان جواني

خوشست پيري اگر مانده بود جان جواني****ولي ز بخت بد از من نه جسم ماند و نه جاني

چو من به كنج رياضت خزيده را چه تفاوت****كزان كرانه بهاري گذشت يا كه خزاني

وداع يار بياد آر و اشك حسرت عاشق****چو ميرسي به لب چشمه اي و آب رواني

دهان غنچه مگر بازگو كند به اشارت****حكايت دل تنگي به چون تو تنگ دهاني

به صحت و به امان زنده اند مردم دنيا****منم كه زنده ام اما نه صحتي نه اماني

شعيب جلوه سينا جهيز دختر خود كرد****خدا چه اجرت و مزدي كه مي دهد به شباني

چه دلبخواه به غير از تو باشد از توندانم****كه آنچه فوق دل و دلبخواه ماست تو آني

تو شهريار نبودي حريف عهد امانت****ولي به مغز سبك مي كشي چه بار گراني

غزل شماره 148: خلوتم چراغان كن اي چراغ روحاني

خلوتم چراغان كن اي چراغ روحاني****اي ز چشمه نوشت چشم و دل چراغاني

سرفرازي جاويد در كلاه درويشي است****تا فرو نيارد كس سر به تاج سلطاني

تا به كوي ميخانه ايستاده ام دربان****همتم نميگيرد شاه را به درباني

تا كران اين بازار نقد جان به كف رفتم****شاديش گران ديدم اندهش به ارزاني

هر خرابه خود قصريست يادگار صد خاقان****چون مدائنش بشنو خطبه هاي خاقاني

عقده سرشك اي گل بازكن چو بارانم****چند گو بگيرد دل در هواي باراني

از غبار امكانت چشمه بقا زايد****گر به اشك شوق اي دل اين غبار بنشاني

برشدن ز چاه شب از چراغ ماه آموز****تا به خنده در آفاق گل به دامن افشاني

شمع اشكبارم داد در شب جدائي ياد****با زبان خاموشي شيوه خدا خواني

از حصار گردونم شب دريچه اي بگشا****گو رسد به حرگاهت ناله هاي زنداني

گله اش به پيرامن زهره ام چراند چشم****چند گو در اين مرتع ني زني

و چوپاني

ساحل نجاتي هست اي غريق دريا دل****تا خراج بستاني زين خليج طوفاني

وقت خواجه ماخوش كز نواي جاويدش****نغمه ساز توحيد است ارغنون عرفاني

روي مسند حافظ شهريار بي مايه****تا كجا بيانجامد انحطاط ايراني

غزل شماره 149: نالدم پاي كه چند از پي يارم بدواني

نالدم پاي كه چند از پي يارم بدواني****من بدو ميرسم اما تو كه ديدن نتواني

من سراپا همه شرمم تو سراپا همه عفت****عاشق پا به فرارم تو كه اين درد نداني

چشم خود در شكن خط بنهفتم كه بدزدي****يك نظر در تو ببينم چو تو اين نامه بخواني

به غزل چشم تو سرگرم بدارم من و زيباست****كه غزالي به نواي ني محزون بچراني

از سرهر مژه ام خون دل آويخته چون لعل****خواهم اي باد خدا را كه به گوشش برساني

گر چه جز زهر من از جام محبت نچشيدم****اي فلك زهر عقوبت به حبيبم نچشاني

از من آن روز كه خاكي به كف باد بهار است****چشم دارم كه دگر دامن نفرت نفشاني

اشكت آهسته به پيراهن نرگس بنشيند****ترسم اين آتش سوز از سخن من بنشاني

تشنه ديدي به سرش كوزه تهمت بشكانند ****شهريارا تو بدان تشنه جان سوخته ماني

غزل شماره 150: ريختم با نوجواني باز طرح زندگاني

ريختم با نوجواني باز طرح زندگاني****تا مگر پيرانه سر از سر بگيرم نوجواني

آري آري نوجواني مي توان از سرگرفتن****گر توان با نوجوانان ريخت طرح زندگاني

گرچه دانم آسمان كردت بلاي جان وليكن****من به جان خواهم ترا عشق اي بلاي آسماني

ناله ناي دلم گوش سيه چشمان نوازد****كاين پريشان موغزالان را بسي كردم شباني

گوش بر زنگ صداي كودكانم تا چه باشد****كاروان گم كرده را بانگ دراي كارواني

زندگاني گر كسي بي عشق خواهد من نخواهم****راستي بي عشق زندان است بر من زندگاني

گر حيات جاودان بي عشق باشد مرگ باشد****ليك مرگ عاشقان باشد حيات جاوداني

شهريارا سيل اشكم را روان مي خواهم و بس****تا مگر طبعم ز سيل اشكم آموزد رواني

غزل شماره 151: بار ديگر گر فرود آرد سري با ما جواني

بار ديگر گر فرود آرد سري با ما جواني****داستانها دارم از بيداد پيري با جواني

وا عزيزا گوئي آخر گر عزيزت مرده باشد****من چرا از دل نگويم وا جواني وا جواني

خود جواني هم به اين زودي به ترك كس نگويد****من ز خود آزردم از فرط جواني ها جواني

تا به روي چشم سنگين عينك پيري نهادم****مينمايد محو و روشن چون يكي رؤيا جواني

الفت پيري و نسيان جواني بين كه ديگر****خود نميدانم كه پيري دوست دارم يا جواني

در بهاران چون ز دست نوجوانان جام گيرم****چون خمار باده ام در سر كند غوغا جواني

سال ها با بار پيري خم شدم در جستجويش****تا به چاه گور هم رفتم نشد پيدا جواني

ناز و نوش زندگاني حسرت مردن نيرزد****من گرفتم عمر چندين روزه سر تا پا جواني

گر جواني ميكنم پيرانه سر بر من نگيري****شهريارا در بهاران مي كند دنيا جواني

غزل شماره 152: اي دل به ساز عرش اگر گوش مي كني

اي دل به ساز عرش اگر گوش مي كني****از ساكنان فرش فراموش مي كني

گر ناي زهره بشنوي اي دل بگوش هوش****آفاق را به زمزمه مدهوش مي كني

چون زلف سايه پنجه درافكن به ماهتاب****گر خواب خود مشوش و مغشوش مي كني

عشق مجاز غنچه عشق حقيقت است****گل گوشكفته باش اگر بوش مي كني

از من خداي را غزل عاشقي مخواه****كز پيريم چو طفل قلمدوش مي كني

زين اخگر نهفته دميدن خداي را****بس اخگر شكفته كه خاموش مي كني

من شاه كشور ادب و شرم و عفتم****با من كدام دست در آغوش مي كني

پيرانه سرمشاهده خط شاهدان****نيش ندامتي است كه خود نوش مي كني

من خود خطا به توبه بپوشم تو هم بيا****گر توبه با خداي خطا پوش مي كني

گو جام باده جوش محبت چرا زند****تركانه ياد خون سياووش

مي كني

دنيا خود از دريچه عبرت عزيز ماست****زين خاك و شيشه آينه هوش مي كني

با شعر سايه چند چو خميازه هاي صبح****ما را خمار خمر شب دوش مي كني

تهران بي صبا ثمرش چيست شهريار****نيما نرفته گر سفر يوش مي كني

غزل شماره 153: اي غنچه خندان چرا خون در دل ما ميكني

اي غنچه خندان چرا خون در دل ما ميكني****خاري به خود مي بندي و ما را ز سر وا ميكني

از تير كجتابي تو آخر كمان شد قامتم****كاخت نگون باد اي فلك با ما چه بد تا ميكني

اي شمع رقصان با نسيم آتش مزن پروانه را****با دوست هم رحمي چو با دشمن مدارا ميكني

با چون مني نازك خيال ابرو كشيدن از ملال****زشت است اي وحشي غزال اما چه زيبا ميكني

امروز ما بيچارگان اميد فردائيش نيست****اين داني و با ما هنوز امروز و فردا ميكني

اي غم بگو از دست تو آخر كجا بايد شدن****در گوشه ميخانه هم ما را تو پيدا ميكني

ما شهريارا بلبلان ديديم بر طرف چمن****شورافكن و شيرين سخن اما تو غوغا ميكني

غزل شماره 154: امشب اي ماه به درد دل من تسكيني

امشب اي ماه به درد دل من تسكيني****آخر اي ماه تو همدرد من مسكيني

كاهش جان تو من دارم و من مي دانم****كه تو از دوري خورشيد چها مي بيني

تو هم اي باديه پيماي محبت چون من****سر راحت ننهادي به سر باليني

هر شب از حسرت ماهي من و يك دامن اشك****تو هم اي دامن مهتاب پر از پرويني

همه در چشمه مهتاب غم از دل شويند****امشب اي مه تو هم از طالع من غمگيني

من مگر طالع خود در تو توانم ديدن****كه توام آينه بخت غبار آگيني

باغبان خار ندامت به جگر مي شكند****برو اي گل كه سزاوار همان گلچيني

ني محزون مگر از تربت فرهاد دميد****كه كند شكوه ز هجران لب شيريني

تو چنين خانه كن و دلشكن اي باد خزان****گر خود انصاف كني مستحق نفريني

كي بر اين كلبه طوفان زده سر خواهي زد****اي پرستو كه پيام آور فرورديني

شهريارا گر آئين محبت باشد****جاودان زي كه به دنياي

بهشت آئيني

غزل شماره 155: چو ابرويت نچميدي به كام گوشه نشيني

چو ابرويت نچميدي به كام گوشه نشيني****برو كه چون من و چشمت به گوشه ها بنشيني

چو دل به زلف تو بستم به خود قرار نديدم****برو كه چون سر زلفت به خود قرار نبيني

به جان تو كه دگر جان به جاي تو نگزينم****كه تا تو باشي و غيري به جاي من نگزيني

ز باغ عشق تو هرگز گلي به كام نچيدم****به روز گلبن حسنت گلي به كام نچيني

نگين حلقه رندان شدي كه تا بدرخشد****كنار حلقه چشمم به هر نگاه نگيني

كسي كه دين و دل از كف به باد غارت زلفت****چو من نداده چه داند كه غارت دل و ديني

خوشم كه شعله آهم به دوزخت كشد اما****چه مي كند به تو دوزخ كه خود بهشت بريني

خداي را كه دگر آسمان بلا نفرستد****تو خود بدين قد و بالا بلاي روي زميني

تو تشنه غزل شهريار و من به كه گويم****كه شعرتر نتراود برون ز طبع حزيني

غزل شماره 156: شاهد شكفته مخمور چون شمع صبحگاهي

شاهد شكفته مخمور چون شمع صبحگاهي****لرزان بسان ماه و لغزان بسان ماهي

آمد ز برف مانده بر طره شانه عاج****ماه است و هرگزش نيست پرواي بي كلاهي

افسون چشم آبي در سايه روشن شب****با عشوه موج ميزد چون چشمه در سياهي

زان چشم آهوانه اشكم هنوز حلقه است****كي در نگاه آهوست آن حجب و بي گناهي

سروم سر نوازش در پيش و من به حيرت****كز بخت سركشم چيست اين پايه سر به راهي

رفتيم رو به كاخ آمال و آرزوها****آنجا كه چرخ بوسد ايوان بارگاهي

دالاني از بهشتم بخشيد و دلبخواهم****آري بهشت ديدم دالان دلبخواهي

دردانه ام به دامن غلطيد و اشكم از شوق****لرزيد چون ستاره كز باد صبحگاهي

چون شهد شرم و شوقش ميخواستم مكيدن****مهر عقيق لب داد بر عصمتش گواهي

ناگه

جمال توحيد وانگه چراغ توفيق****الواح ديده شستند اشباح اشتباهي

افسون عشق باد و انفاس عشقبازان****باقي هر آنچه ديديم افسانه بود و واهي

عكس جمال وحدت در خود به چشم من بين****آيينه ام لطيفست اي جلوه الهي

مائيم و شهريارا اقليم عشق آري****مرغان قاف دانند آيين پادشاهي

غزل شماره 157: تا چند كنيم از تو قناعت به نگاهي

تا چند كنيم از تو قناعت به نگاهي****يك عمر قناعت نتوان كرد الهي

ديريست كه چون هاله همه دور تو گردم****چون بازشوم از سرت اي مه به نگاهي

بر هر دري اي شمع چو پروانه زنم سر****در آرزوي آن كه بيابم به تو راهي

نه روي سخن گفتن و نه پاي گذشتن****سرگشته ام اي ماه هنرپيشه پناهي

در فكر كلاهند حريفان همه هشدار****هرگز به سر ماه نرفته است كلاهي

بگريز در آغوش من از خلق كه گلها****از باد گريزند در آغوش گياهي

در آرزوي جلوه مهتاب جمالش****يا رب گذرانديم چه شبهاي سياهي

يك عمر گنه كردم و شرمنده كه در حشر****شايان گذشت تو مرا نيست گناهي

غزل شماره 158: ماها تو سفر كردي و شب ماند و سياهي

ماها تو سفر كردي و شب ماند و سياهي****نه مرغ شب از ناله من خفت و نه ماهي

شد آه منت بدرقه راه و خطا شد****كز بعد مسافر نفرستند سياهي

آهسته كه تا كوكبه اشك دل افروز****سازم به قطار از عقب قافله راهي

آن لحظه كه ريزم چو فلك از مژه كوكب****بيدار كسي نيست كه گيرم به گواهي

چشمي به رهت دوخته ام باز كه شايد****بازآئي و برهانيم از چشم به راهي

دل گرچه مدامم هوس خط تو دارد****ليك از تو خوشم با كرم گاه به گاهي

تقدير الهي چو پي سوختن ماست****ما نيز بسازيم به تقدير الهي

تا خواب عدم كي رسد اي عمر شنيديم****افسانه اين بي سر و ته قصه واهي

غزل شماره 159: سپاه صبح زد از ماه خيمه تا ماهي

سپاه صبح زد از ماه خيمه تا ماهي****ستاره كوكبه آفتاب خرگاهي

به لاجورد افق ته كشيده بركه شب****مه و ستاره طپيدن گرفته چون ماهي

صلاي رحلت شب داد وطلعت خورشيد****خروس دهكده از صيحه سحرگاهي

به جستجوي تو اي صبح در شبان سياه****بسا كه قافله آه كرده ام راهي

نمانده چشمه آب بقا به ظلمت دهر****بجز چراغ جمال بقيت اللهي

برآي از افق اي مشعل هدايت شرق****برآر گله اين گمرهان ز گمراهي

ز سايه ئي كه به خاك افكني خوشم چكنم****هماي عرش كجا و كبوتر چاهي

بشارتي به خدا خواندن و خدا ديدن****كه اين بشر همه خودبيني است و خودخواهي

به گوش آنكه صداي خدا نمي شنود****حديث عشق من افسانه ئي بود واهي

تو كوه و كاه چه داني كه شهريارا چيست****به كوه محنت من بين و چهره كاهي

غزل شماره 160: چند بارد غم دنيا به تن تنهايي

چند بارد غم دنيا به تن تنهايي****واي بر من تن تنها و غم دنيايي

تيرباران فلك فرصت آنم ندهد****كه چو تير از جگر ريش برآرم وايي

لاله ئي را كه بر او داغ دورنگي پيداست****حيف از ناله معصوم هزارآوايي

آخرم رام نشد چشم غزالي وحشي****گر چه انگيختم از هر غزلي غوغايي

من همان شاهد شيرازم و نتواني يافت****در همه شهر به شيريني من شيدايي

تا نه از گريه شدم كور بيا ورنه چه سود****از چراغي كه بگيرند به نابينايي

همه در خاطرم از شاهد رؤيائي خويش****بگذرد خاطره با دلكشي رؤيايي

گاه بر دورنماي افق از گوشه ابر****با طلوع ملكي جلوه دهد سيمايي

انعكاسي است بر آن گردش چشم آبي****از جمال و عظمت چون افق دريايي

دست با دوست در آغوش نه حد من و تست****منم و حسرت بوسيدن خاك پايي

شهريارا چه غم از غربت دنياي تن است****گر براي دل خود ساخته اي دنيايي

منظومهٔ حيدر بابا

ترجمهٔ فارسي بهروز ثروتيان****متن اصلي تركي آذربايجاني

سلام بر حيدر بابا****حيدر بابايه سلام

1*** حيدربابا چو ابر شَخَد ، غُرّد آسمان

حيدربابا ايلديريملار شاخاندا *** سيلابهاى تُند و خروشان شود روان

سئللر سولار شاققيلدييوب آخاندا *** صف بسته دختران به تماشايش آن زمان

قيزلار اوْنا صف باغلييوب باخاندا *** بر شوكت و تبار تو بادا سلام من

سلام اولسون شوْكتوْزه ائلوْزه ! *** گاهى رَوَد مگر به زبان تو نام من

منيم دا بير آديم گلسين ديلوْزه ****2

حيدربابا چو كبكِ تو پَرّد ز روى خاك *** حيدربابا ، كهليك لروْن اوچاندا

خرگوشِ زير بوته گُريزد هراسناك *** كوْل ديبينن دوْشان قالخوب قاچاندا

باغت به گُل نشسته و گُل كرده جامه چاك *** باخچالارون چيچكلنوْب آچاندا

ممكن

اگر شود ز منِ خسته ياد كن *** بيزدن ده بير موْمكوْن اوْلسا ياد ائله

دلهاى غم گرفته ، بدان ياد شاد كن *** آچيلميان اوْركلرى شاد ائله

3****چون چارتاق را فِكنَد باد نوبهار

بايرام يئلى چارداخلارى ييخاندا *** نوروزگُلى و قارچيچگى گردد آشكار

نوْروز گوْلى ، قارچيچكى چيخاندا ****بفشارد ابر پيرهن خود به مَرغزار

آغ بولوتلار كؤينكلرين سيخاندا ****از ما هر آنكه ياد كند بى گزند باد

بيزدن ده بير ياد ائلييه ن ساغ اوْلسون *** گو : درد ما چو كوه بزرگ و بلند باد

دردلريميز قوْى ديّكلسين ، داغ اوْلسون****4

حيدربابا چو داغ كند پشتت آفتاب **** حيدربابا ، گوْن دالووى داغلاسين !

رخسار تو بخندد و جوشد ز چشمه آب **** اوْزوْن گوْلسوْن ، بولاخلارون آغلاسين !

يك دسته گُل ببند براى منِ خراب **** اوشاخلارون بير دسته گوْل باغلاسين !

بسپار باد را كه بيارد به كوى من **** يئل گلنده ، وئر گتيرسين بويانا

باشد كه بخت روى نمايد به سوى من **** بلكه منيم ياتميش بختيم اوْيانا

5****حيدربابا ، هميشه سر تو بلند باد

حيدربابا ، سنوْن اوْزوْن آغ اوْلسون ! **** از باغ و چشمه دامن تو فرّه مند باد

دؤرت بير يانون بولاغ او ْلسون باغ اوْلسون ! **** از بعدِ ما وجود تو دور از گزند باد

بيزدن سوْرا سنوْن باشون ساغ اوْلسون ! **** دنيا همه قضا و قدر ، مرگ ومير شد

دوْنيا قضوْ-قدر ، اؤلوْم-ايتيمدى **** اين زال كى ز كُشتنِ فرزند سير شد ؟

دوْنيا بوْيى اوْغولسوزدى ، يئتيمدى ****6

حيدربابا ، ز

راه تو كج گشت راه من *** حيدربابا ، يوْلوم سنن كج اوْلدى

عمرم گذشت و ماند به سويت نگاه من *** عؤمروْم كئچدى ، گلممه ديم ، گئج اوْلدى

ديگر خبر نشد كه چه شد زادگاه من ****هئچ بيلمه ديم گؤزللروْن نئج اوْلدى

هيچم نظر بر اين رهِ پر پرپيچ و خم نبود **** بيلمزيديم دؤنگه لر وار ، دؤنوْم وار

هيچم خبر زمرگ و ز هجران و غم نبود **** ايتگين ليك وار ، آيريليق وار ، اوْلوْم وار

7**** بر حق مردم است جوانمرد را نظر

حيدربابا ، ايگيت اَمَك ايتيرمز **** جاى فسوس نيست كه عمر است در گذر

عؤموْر كئچر ، افسوس بَرَه بيتيرمز **** نامردْ مرد ، عمر به سر مى برد مگر !

نامرد اوْلان عؤمرى باشا يئتيرمز **** در مهر و در وفا ، به خدا ، جاودانه ايم

بيزد ، واللاه ، اونوتماريق سيزلرى **** ما را حلال كن ، كه غريب آشيانه ايم

گؤرنمسك حلال ائدوْن بيزلرى ****8

ميراَژدَر آن زمان كه زند بانگِ دلنشين **** حيدربابا ، ميراژدر سَسلننده

شور افكند به دهكده ، هنگامه در زمين ****كَند ايچينه سسدن - كوْيدن دوْشنده

از بهر سازِ رستمِ عاشق بيا ببين *** عاشيق رستم سازين ديللنديرنده

بى اختيار سوى نواها دويدنم **** يادوندادى نه هؤلَسَك قاچارديم

چون مرغ پرگشاده بدانجا رسيدنم **** قوشلار تكين قاناد آچيب اوچارديم

9**** در سرزمينِ شنگل آوا ، سيبِ عاشقان

شنگيل آوا يوردى ، عاشيق آلماسى **** رفتن بدان بهشت و شدن ميهمانِ آن

گاهدان

گئدوب ، اوْردا قوْناق قالماسى *** با سنگ ، سيب و بِهْ زدن و ، خوردن آنچنان !

داش آتماسى ، آلما ، هيوا سالماسى **** در خاطرم چو خواب خوشى ماندگار شد

قاليب شيرين يوخى كيمين ياديمدا **** روحم هميشه بارور از آن ديار شد

اثر قويوب روحومدا ، هر زاديمدا ****10

حيدربابا ، قُورى گؤل و پروازِ غازها **** حيدربابا ، قورى گؤلوْن قازلارى

در سينه ات به گردنه ها سوزِ سازها **** گديكلرين سازاخ چالان سازلارى

پاييزِ تو ، بهارِ تو ، در دشتِ نازها **** كَت كؤشنين پاييزلارى ، يازلارى

چون پرده اى به چشمِ دلم نقش بسته است **** بير سينما پرده سى دير گؤزوْمده

وين شهريارِ تُست كه تنها نشسته است *** تك اوْتوروب ، سئير ائده رم اؤزوْمده

11**** حيدربابا ، زجادّة شهر قراچمن

حيدربابا ، قره چمن جاداسى **** چاووش بانگ مى زند آيند مرد و زن

چْووشلارين گَلَر سسى ، صداسى **** ريزد ز زائرانِ حَرَم درد جان وتن

كربليا گئدنلرين قاداسى **** بر چشمِ اين گداصفتانِ دروغگو

دوْشسون بو آج يوْلسوزلارين گؤزوْنه **** نفرين بر اين تمدّنِ بى چشم و آبرو

تمدّونون اويدوخ يالان سؤزوْنه ****12

شيطان زده است است گول و زِ دِه دور گشته ايم **** حيدربابا ، شيطان بيزى آزديريب

كنده است مهر را ز دل و كور گشته ايم **** محبتى اوْركلردن قازديريب

زين سرنوشتِ تيره چه بى نور گشته ايم *** قره گوْنوْن سرنوشتين يازديريب

اين خلق را به جان هم انداخته است ديو ****

ساليب خلقى بير-بيرينن جانينا

خود صلح را نشسته به خون ساخته است ديو **** باريشيغى بلشديريب قانينا

13**** هركس نظر به اشك كند شَر نمى كند

گؤز ياشينا باخان اوْلسا ، قان آخماز **** انسان هوس به بستن خنجر نمى كند

انسان اوْلان خنجر بئلينه تاخماز **** بس كوردل كه حرف تو باور نمى كند

آمما حئييف كوْر توتدوغون بوراخماز **** فردا يقين بهشت ، جهنّم شود به ما

بهشتيميز جهنّم اوْلماقدادير ! **** ذيحجّه ناگزير ، محرّم شود به ما

ذى حجّه ميز محرّم اوْلماقدادير ! ****14

هنگامِ برگ ريزِ خزان باد مى وزيد *** خزان يئلى يارپاخلارى تؤكنده

از سوى كوه بر سرِ دِه ابر مى خزيد**** بولوت داغدان يئنيب ، كنده چؤكنده

با صوت خوش چو شيخ مناجات مى كشيد **** شيخ الاسلام گؤزل سسين چكنده

دلها به لرزه از اثر آن صلاى حق **** نيسگيللى سؤز اوْركلره دَيَردى

خم مى شدند جمله درختان براى حق **** آغاشلار دا آللاها باش اَيَردى

15**** داشلى بُولاخ مباد پُر از سنگ و خاك و خَس

داشلى بولاخ داش-قومونان دوْلماسين ! **** پژمرده هم مباد گل وغنچه يك نَفس

باخچالارى سارالماسين ، سوْلماسين ! **** از چشمه سارِ او نرود تشنه هيچ كس

اوْردان كئچن آتلى سوسوز اولماسين ! *** اى چشمه ، خوش به حال تو كانجا روان شدى

دينه : بولاخ ، خيرون اوْلسون آخارسان **** چشمى خُمار بر افقِ آسمان شدى

افقلره خُمار-خُمار باخارسان ****16

حيدربابا ، ز صخره و سنگت به كوهسار **** حيدر بابا ، داغين

، داشين ، سره سى

كبكت به نغمه ، وز پيِ او جوجه رهسپار **** كهليك اوْخور ، داليسيندا فره سى

از برّة سفيد و سيه ، گله بى شمار **** قوزولارين آغى ، بوْزى ، قره سى

اى كاش گام مى زدم آن كوه و درّه را **** بير گئديديم داغ-دره لر اوزونى

مى خواندم آن ترانة » چوپان و برّه « را **** اوْخويئديم : » چوْبان ، قيتر قوزونى «

17**** در پهندشتِ سُولى يِئر ، آن رشك آفتاب

حيدر بابا ، سولى يئرين دوْزوْنده **** جوشنده چشمه ها ز چمنها ، به پيچ و تاب

بولاخ قئنير چاى چمنين گؤزونده **** بولاغ اوْتى شناورِ سرسبز روى آب

بولاغ اوْتى اوْزَر سويون اوْزوْنده **** زيبا پرندگان چون از آن دشت بگذرند

گؤزل قوشلار اوْردان گليب ، گئچللر **** خلوت كنند و آب بنوشند و بر پرند

خلوتليوْب ، بولاخدان سو ايچللر ****18

وقتِ درو ، به سنبله چين داسها نگر *** بيچين اوْستى ، سونبول بيچن اوْراخلار

گويى به زلف شانه زند شانه ها مگر **** ايله بيل كى ، زوْلفى دارار داراخلار

در كشتزار از پىِ مرغان ، شكارگر **** شكارچيلار بيلديرچينى سوْراخلار

دوغ است و نان خشك ، غذاى دروگران *** بيچين چيلر آيرانلارين ايچللر

خوابى سبك ، دوباره همان كارِ بى كران **** بيرهوشلانيب ، سوْننان دوروب ، بيچللر

19**** حيدربابا ، چو غرصة خورشيد شد نهان

حيدربابا ، كندين گوْنى باتاندا **** خوردند شام خود كه بخوابند كودكان

اوشاقلارون شامين ئييوب ، ياتاندا

**** وز پشتِ ابر غمزه كند ماه آسمان

آى بولوتدان چيخوب ، قاش-گؤز آتاندا **** از غصّه هاى بى حدِ ما قصّه ساز كن

بيزدن ده بير سن اوْنلارا قصّه ده **** چشمان خفته را تو بدان غصّه باز كن

قصّه ميزده چوخلى غم و غصّه ده ****20

قارى ننه چو قصّة شب ساز ميكند **** قارى ننه گئجه ناغيل دييَنده

كولاك ضربه اى زده ، در باز مى كند *** كوْلك قالخيب ، قاپ-باجانى دؤيَنده

با گرگ ، شَنگُلى سخن آغاز مى كند *** قورد گئچينين شنگوْلوْسون يينده

اى كاش بازگشته به دامان كودكى **** من قاييديب ، بيرده اوشاق اوْلئيديم

يك گل شكفتمى به گلستان كودكى **** بير گوْل آچيب ، اوْندان سوْرا سوْلئيديم

21**** آن لقمه هاى نوشِ عسل پيشِ عمّه جان

عمّه جانين بال بلله سين ييه رديم **** خوردن همان و جامه به تن كردنم همان

سوْننان دوروب ، اوْس دوْنومى گييه رديم **** در باغ رفته شعرِ مَتل خواندن آنچنان !

باخچالاردا تيرينگَنى دييه رديم **** آن روزهاى نازِ خودم را كشيدنم !

آى اؤزومى اوْ ازديرن گوْنلريم ! **** چو بى سوار گشته به هر سو دويدنم !

آغاج مينيپ ، آت گزديرن گوْنلريم ! ****22

هَچى خاله به رود كنار است جامه شوى *** هَچى خالا چايدا پالتار يوواردى

مَمّد صادق به كاهگلِ بام ، كرده روى **** مَمَد صادق داملارينى سوواردى

ما هم دوان ز بام و زِ ديوار ، كو به كوى *** هئچ بيلمزديك داغدى ، داشدى ، دوواردى

بازى كنان ز كوچه سرازير مى شديم *** هريان گلدى شيلاغ آتيب ، آشارديق

ما بى غمان ز كوچه مگر سير مى شديم ! **** آللاه ، نه خوْش غمسيز-غمسيز ياشارديق

23**** آن شيخ و آن اذان و مناجات گفتنش

شيخ الاسلام مُناجاتى دييه ردى **** مشدى رحيم و دست يه لبّاده بردنش

مَشَدرحيم لبّاده نى گييه ردى **** حاجى على و ديزى و آن سير خوردنش

مشْدآجلى بوْز باشلارى ييه ردى **** بوديم بر عروسى وخيرات جمله شاد

بيز خوْشودوق خيرات اوْلسون ، توْى اوْلسون *** ما را چه غم ز شادى و غم ! هر چه باد باد !

فرق ائلَمَز ، هر نوْلاجاق ، قوْى اولسون ****24

اسبِ مَلِك نياز و وَرَنديل در شكار *** ملك نياز ورنديلين سالاردى

كج تازيانه مى زد و مى تاخت آن سوار *** آتين چاپوپ قئيقاجيدان چالاردى

ديدى گرفته گردنه ها را عُقاب وار **** قيرقى تكين گديك باشين آلاردى

وه ، دختران چه منظره ها ساز كرده اند ! **** دوْلائيا قيزلار آچيپ پنجره

بر كوره راه پنجره ها باز كرده اند ! **** پنجره لرده نه گؤزل منظره !

25*** حيدربابا ، به جشن عروسى در آن ديار

حيدربابا ، كندين توْيون توتاندا **** زنها حنا - فتيله فروشند بار بار

قيز-گلينلر ، حنا-پيلته ساتاندا **** داماد سيب سرخ زند پيش پاىِ يار

بيگ گلينه دامنان آلما آتاندا **** مانده به راهِ دختركانِ تو چشمِ من

منيم ده اوْ قيزلاروندا گؤزوم وار **** در سازِ عاشقانِ تو دارم بسى سخن

عاشيقلارين سازلاريندا سؤزوم وار ****26

از عطر پونه ها به لبِ چشمه سارها **** حيدربابا ، بولاخلارين يارپيزى

از هندوانه ، خربزه ، در كشتزارها **** بوْستانلارين گوْل بَسَرى ، قارپيزى

از سقّز و نبات و از اين گونه بارها **** چرچيلرين آغ ناباتى ، ساققيزى

مانده است طعم در دهنم با چنان اثر **** ايندى ده وار داماغيمدا ، داد وئرر

كز روزهاى گمشده ام مى دهد خبر **** ايتگين گئدن گوْنلريمدن ياد وئرر

27**** نوروز بود و مُرغ شباويز در سُرود

بايراميدى ، گئجه قوشى اوخوردى **** جورابِ يار بافته در دستِ يار بود

آداخلى قيز ، بيگ جوْرابى توْخوردى **** آويخته ز روزنه ها شالها فرود

هركس شالين بير باجادان سوْخوردى *** اين رسم شال و روزنه خود رسم محشرى است !

آى نه گؤزل قايدادى شال ساللاماق ! **** عيدى به شالِ نامزدان چيز ديگرى است !

بيگ شالينا بايرامليغين باغلاماق ! ****28

با گريه خواستم كه همان شب روم به بام **** شال ايسته ديم منده ائوده آغلاديم

شالى گرفته بستم و رفتم به وقتِ شام **** بير شال آليب ، تئز بئليمه باغلاديم

آويخته ز روزنة خانة غُلام *** غلام گيله قاشديم ، شالى ساللاديم

جوراب بست و ديدمش آن شب ز روزنه **** فاطمه خالا منه جوراب باغلادى

بگريست خاله فاطمه با ياد خانْ ننه *** خان ننه مى يادا ساليب ، آغلادى

29**** در باغهاى ميرزامحمد ز شاخسار

حيدربابا ، ميرزَممدين باخچاسى **** آلوچه هاى سبز وتُرش ، همچو گوشوار

باخچالارين

تورشا-شيرين آلچاسى **** وان چيدنى به تاقچه ها اندر آن ديار

گلينلرين دوْزمه لرى ، طاخچاسى *** صف بسته اند و بر رفِ چشمم نشسته اند

هى دوْزوْلر گؤزلريمين رفينده **** صفها به خط خاطره ام خيمه بسته اند

خيمه وورار خاطره لر صفينده ****30

نوروز را سرشتنِ گِلهايِ چون طلا **** بايرام اوْلوب ، قيزيل پالچيق اَزَللر

با نقش آن طلا در و ديوار در جلا **** ناققيش ووروب ، اوتاقلارى بَزَللر

هر چيدنى به تاقچه ها دور از او بلا **** طاخچالارا دوْزمه لرى دوْزللر

رنگ حنا و فَنْدُقة دست دختران **** قيز-گلينين فندقچاسى ، حناسى

دلها ربوده از همه كس ، خاصّه مادران **** هَوَسله نر آناسى ، قايناناسى

31**** با پيك بادكوبه رسد نامه و خبر

باكى چى نين سؤزى ، سوْوى ، كاغيذى **** زايند گاوها و پر از شير ، بام و در

اينكلرين بولاماسى ، آغوزى **** آجيلِ چارشنبه ز هر گونه خشك و تر

چرشنبه نين گيردكانى ، مويزى **** آتش كنند روشن و من شرح داستان

قيزلار دييه ر : » آتيل ماتيل چرشنبه **** خود با زبان تركىِ شيرين كنم بيان :

آينا تكين بختيم آچيل چرشنبه « **** قيزلار دييه ر : « آتيل ماتيل چرشنبه

32**** با تخم مرغ هاى گُلى رنگِ پُرنگار

يومورتانى گؤيچك ، گوللى بوْيارديق **** با كودكان دهكده مى باختم قِمار

چاققيشديريب ، سينانلارين سوْيارديق **** ما در قِمار و مادرِ ما هم در انتظار

اوْيناماقدان بيرجه مگر دوْيارديق ؟ **** من داشتم بسى

گل وقاپِ قمارها

على منه ياشيل آشيق وئرردى **** از دوستان على و رضا يادگارها

ارضا منه نوروزگوْلى درردى ****33

نوروزعلى و كوفتنِ خرمنِ جُوَش **** نوْروز على خرمنده وَل سوْرردى

پوشال جمع كردنش و رُفتن از نُوَش *** گاهدان يئنوب ، كوْلشلرى كوْرردى

از دوردستها سگ چوپان و عوعوَش **** داغدان دا بير چوْبان ايتى هوْرردى

ديدى كه ايستاده الاغ از صداى سگ **** اوندا ، گؤردن ، اولاخ اياخ ساخلادى

با گوشِ تيز كرده براى بلايِ سگ **** داغا باخيب ، قولاخلارين شاخلادى

34**** وقتِ غروب و آمدنِ گلّة دَواب

آخشام باشى ناخيرينان گلنده **** در بندِ ماست كُرّة خرها به پيچ و تاب

قوْدوخلارى چكيب ، ووراديق بنده **** گلّه رسيده در ده و رفته است آفتاب

ناخير گئچيب ، گئديب ، يئتنده كنده **** بر پشتِ كرّه ، كرّه سوارانِ دِه نگر

حيوانلارى چيلپاق مينيب ، قوْوارديق *** جز گريه چيست حاصل اين كار ؟ بِهْ نگر

سؤز چيخسايدى ، سينه گريب ، سوْوارديق ****35

شبها خروشد آب بهاران به رودبار **** ياز گئجه سى چايدا سولار شاريلدار

در سيل سنگ غُرّد و غلتد ز كوهسار **** داش-قَيه لر سئلده آشيب خاريلدار

چشمانِ گرگ برق زند در شبانِ تار **** قارانليقدا قوردون گؤزى پاريلدار

سگها شنيده بويِ وى و زوزه مى كشند **** ايتر ، گؤردوْن ، قوردى سئچيب ، اولاشدى

گرگان گريخته ، به زمين پوزه مى كشند **** قورددا ، گؤردو ْن ، قالخيب ، گديكدن آشدى

36**** بر اهل ده شبانِ زمستان بهانه

اى است

قيش گئجه سى طؤله لرين اوْتاغى *** وان كلبة طويله خودش گرمخانه اى است

كتليلرين اوْتوراغى ، ياتاغى **** در رقصِ شعله ، گرم شدن خود فسانه اى است

بوخاريدا يانار اوْتون ياناغى **** سِنجد ميان شبچره با مغز گردكان

شبچره سى ، گيردكانى ، ايده سى **** صحبت چو گرم شد برود تا به آسمان

كنده باسار گوْلوْب - دانيشماق سسى ****37

آمد ز بادكوبه پسرخاله ام شُجا **** شجاع خال اوْغلونون باكى سوْقتى

با قامتى كشيده و با صحبتى رسا **** دامدا قوران سماوارى ، صحبتى

در بام شد سماور سوقاتيش به پا **** ياديمدادى شسلى قدى ، قامتى

از بختِ بد عروسى او شد عزاى او **** جؤنممه گين توْيى دؤندى ، ياس اوْلدى

آيينه ماند و نامزد و هاى هايِ او **** ننه قيزين بخت آيناسى كاس اوْلدى

38**** چشمانِ ننه قيز به مَثَل آهوى خُتَن

حيدربابا ، ننه قيزين گؤزلرى **** رخشنده را سخن چو شكر بود در دهن

رخشنده نين شيرين-شيرين سؤزلرى **** تركى سروده ام كه بدانند ايلِ من

تركى دئديم اوْخوسونلار اؤزلرى **** اين عمر رفتنى است ولى نام ماندگار

بيلسينلر كى ، آدام گئدر ، آد قالار **** تنها ز نيك و بد مزه در كام ماندگار

ياخشى-پيسدن آغيزدا بير داد قالار ****39

پيش از بهار تا به زمين تابد آفتاب **** ياز قاباغى گوْن گوْنئيى دؤيَنده

با كودكان گلولة برفى است در حساب **** كند اوشاغى قار گوْلله سين سؤيَنده

پاروگران به سُرسُرة كوه در شتاب ***

كوْركچى لر داغدا كوْرك زوْيَنده

گويى كه روحم آمده آنجا ز راه دور **** منيم روحوم ، ايله بيلوْن اوْردادور

چون كبك ، برفگير شده مانده در حضور *** كهليك كيمين باتيب ، قاليب ، قاردادور

40**** رنگين كمان ، كلافِ رَسَنهاى پيرزن

قارى ننه اوزاداندا ايشينى **** خورشيد ، روى ابر دهد تاب آن رسَن

گوْن بولوتدا اَييرردى تشينى **** دندان گرگ پير چو افتاده از دهن

قورد قوْجاليب ، چكديرنده ديشينى **** از كوره راه گله سرازير مى شود

سوْرى قالخيب ، دوْلائيدان آشاردى **** لبريز ديگ و باديه از شير مى شود

بايدالارين سوْتى آشيب ، داشاردى ****41

دندانِ خشم عمّه خديجه به هم فشرد *** خجّه سلطان عمّه ديشين قيساردى

كِز كرد مُلاباقر و در جاى خود فُسرد *** ملا باقر عم اوغلى تئز ميساردى

روشن تنور و ، دود جهان را به كام بُرد **** تندير يانيب ، توْسسى ائوى باساردى

قورى به روى سيخ تنور آمده به جوش *** چايدانيميز ارسين اوْسته قايناردى

در توى ساج ، گندم بوداده در خروش **** قوْورقاميز ساج ايچينده اوْيناردى

42**** جاليز را به هم زده در خانه برده ايم

بوْستان پوْزوب ، گتيررديك آشاغى **** در خانه ها به تخته - طبقها سپرده ايم

دوْلدوريرديق ائوده تاختا-طاباغى **** از ميوه هاى پخته و ناپخته خورده ايم

تنديرلرده پيشيررديك قاباغى **** تخم كدوى تنبل و حلوايى و لبو

اؤزوْن ئييوْب ، توخوملارين چيتدارديق **** خوردن چنانكه پاره شود خُمره و سبو

چوْخ يئمكدن ، لاپ آز قالا

چاتدارديق ****43

از ورزغان رسيده گلابى فروشِ ده **** ورزغان نان آرموت ساتان گلنده

از بهر اوست اين همه جوش و خروشِ ده **** اوشاقلارين سسى دوْشردى كنده

دنياى ديگرى است خريد و فروش ده **** بيزده بوياننان ائشيديب ، بيلنده

ما هم شنيده سوى سبدها دويده ايم **** شيللاق آتيب ، بير قيشقريق سالارديق

گندم بداده ايم و گلابى خريده ايم **** بوغدا وئريب ، آرموتلاردان آلارديق

44**** مهتاب بود و با تقى آن شب كنار رود

ميرزاتاغى نان گئجه گئتديك چايا **** من محو ماه و ماه در آن آب غرق بود

من باخيرام سئلده بوْغولموش آيا **** زان سوى رود ، نور درخشيد و هر دو زود

بيردن ايشيق دوْشدى اوْتاى باخچايا **** گفتيم آى گرگ ! و دويديم سوى ده

اى واى دئديك قورددى ، قئيتديك قاشديق**** چون مرغ ترس خورده پريديم توى ده

هئچ بيلمه ديك نه وقت كوْللوكدن آشديق ****45

حيدربابا ، درخت تو شد سبز و سربلند **** حيدربابا ، آغاجلارون اوجالدى

ليك آن همه جوانِ تو شد پير و دردمند **** آمما حئييف ، جوانلارون قوْجالدى

گشتند برّه هاى فربه تو لاغر و نژند *** توْخليلارون آريخلييب ، آجالدى

خورشيد رفت و سايه بگسترد در جهان **** كؤلگه دؤندى ، گوْن باتدى ، قاش قَرَلدى

چشمانِ گرگها بدرخشيد آن زمان **** قوردون گؤزى قارانليقدا بَرَلدى

46**** گويند روشن است چراغ خداى ده

ائشيتميشم يانير آللاه چيراغى **** داير شده است چشمة مسجد براى ده

داير اوْلوب مسجديزوْن بولاغى **** راحت شده است

كودك و اهلِ سراى ده

راحت اوْلوب كندين ائوى ، اوشاغى **** منصور خان هميشه توانمند و شاد باد !

منصورخانين الي-قوْلى وار اوْلسون **** در سايه عنايت حق زنده ياد باد !

هاردا قالسا ، آللاه اوْنا يار اوْلسون ****47

حيدربابا ، بگوى كه ملاى ده كجاست ؟ **** حيدربابا ، ملا ابراهيم وار ، يا يوْخ ؟

آن مكتب مقدّسِ بر پايِ ده كجاست ؟ *** مكتب آچار ، اوْخور اوشاقلار ، يا يوْخ ؟

آن رفتنش به خرمن و غوغاى ده كجاست ؟ *** خرمن اوْستى مكتبى باغلار ، يا يوْخ ؟

از من به آن آخوند گرامى سلام باد ! **** مندن آخوندا يتيررسن سلام

عرض ارادت و ادبم در كلام باد ! **** ادبلى بير سلامِ مالاكلام

48**** تبريز بوده عمّه و سرگرم كار خويش

خجّه سلطان عمّه گئديب تبريزه **** ما بى خبر ز عمّه و ايل و تبار خويش

آمما ، نه تبريز ، كى گلممير بيزه **** برخيز شهريار و برو در ديار خويش

بالام ، دورون قوْياخ گئداخ ائمميزه **** بابا بمرد و خانة ما هم خراب شد

آقا اؤلدى ، تو فاقيميز داغيلدى **** هر گوسفندِ گم شده ، شيرش برآب شد

قوْيون اوْلان ، ياد گئدوْبَن ساغيلدى ****49

دنيا همه دروغ و فسون و فسانه شد **** حيدربابا ، دوْنيا يالان دوْنيادى

كشتيّ عمر نوح و سليمان روانه شد **** سليماننان ، نوحدان قالان دوْنيادى

ناكام ماند هر كه در اين آشيانه شد *** اوغول دوْغان ، درده سالان دوْنيادى

بر هر كه هر چه داده از او ستانده است **** هر كيمسَيه هر نه وئريب ، آليبدى

نامى تهى براى فلاطون بمانده است **** افلاطوننان بير قورى آد قاليبدى

50**** حيدربابا ، گروه رفيقان و دوستان

حيدربابا ، يار و يولداش دؤندوْلر **** برگشته يك يك از من و رفتند بى نشان

بير-بير منى چؤلده قوْيوب ، چؤندوْلر **** مُرد آن چراغ و چشمه بخشكيد همچنان

چشمه لريم ، چيراخلاريم ، سؤندوْلر **** خورشيد رفت روى جهان را گرفت غم

يامان يئرده گؤن دؤندى ، آخشام اوْلدى **** دنيا مرا خرابة شام است دم به دم

دوْنيا منه خرابهٔ شام اوْلدى ****51

قِپچاق رفتم آن شب من با پسر عمو **** عم اوْغلينان گئدن گئجه قيپچاغا

اسبان به رقص و ماه درآمد ز روبرو **** آى كى چيخدى ، آتلار گلدى اوْيناغا

خوش بود ماهتاب در آن گشتِ كو به كو **** ديرماشيرديق ، داغلان آشيرديق داغا

اسب كبودِ مش ممى خان رقص جنگ كرد **** مش ممى خان گؤى آتينى اوْيناتدى

غوغا به كوه و درّه صداى تفنگ كرد **** تفنگينى آشيردى ، شاققيلداتدى

52**** در درّة قَره كوْل و در راه خشگناب

حيدربابا ، قره كوْلون دره سى **** در صخره ها و كبك گداران و بندِ آب

خشگنابين يوْلى ، بندى ، بره سى **** كبكانِ خالدار زرى كرده جاى خواب

اوْردا دوْشَر چيل كهليگين فره سى **** زانجا چو بگذريد زمينهاى خاك ماست

اوْردان گئچر يوردوموزون اؤزوْنه **** اين قصّه ها براى همان خاكِ پاك

ماست

بيزده گئچك يوردوموزون سؤزوْنه ****53

امروز خشگناب چرا شد چنين خراب ؟ **** خشگنابى يامان گوْنه كيم ساليب ؟

با من بگو : كه مانده ز سادات خشگناب ؟ **** سيدلردن كيم قيريليب ، كيم قاليب ؟

اَمير غفار كو ؟ كجا هست آن جناب ؟ **** آميرغفار دام-داشينى كيم آليب ؟

آن بركه باز پر شده از آبِ چشمه سار ؟ **** بولاخ گنه گليب ، گؤلى دوْلدورور ؟

يا خشك گشته چشمه و پژمرده كشتزار ؟ **** يا قورويوب ، باخچالارى سوْلدورور ؟

54**** آميرغفار سرورِ سادات دهر بود

آمير غفار سيدلرين تاجييدى **** در عرصه شكار شهان نيك بهر بود

شاهلار شكار ائتمه سى قيقاجييدى **** با مَرد شَهد بود و به نامرد زهر بود

مَرده شيرين ، نامرده چوْخ آجييدى **** لرزان براى حق ستمديدگان چو بيد

مظلوملارين حقّى اوْسته اَسَردى **** چون تيغ بود و دست ستمكار مى بريد

ظالم لرى قيليش تكين كَسَردى ****55

مير مصطفى و قامت و قدّ كشيده اش **** مير مصطفا دايى ، اوجا بوْى بابا

آن ريش و هيكل چو تولستوى رسيده اش **** هيكللى ،ساققاللى ، توْلستوْى بابا

شكّر زلب بريزد و شادى ز ديده اش **** ائيلردى ياس مجلسينى توْى بابا

او آبرو عزّت آن خشگناب بود **** خشگنابين آبروسى ، اَردَمى

در مسجد و مجالس ما آفتاب بود **** مسجدلرين ، مجلسلرين گؤركَمى

56**** مجدالسّادات خندة خوش مى زند چو باغ

مجدالسّادات گوْلردى باغلاركيمى **** چون ابر كوهسار بغُرّد به باغ و راغ

گوْروْلدردى

بولوتلى داغلاركيمى **** حرفش زلال و روشن چون روغن چراغ

سؤز آغزيندا اريردى ياغلاركيمى **** با جَبهتِ گشاده ، خردمند ديه بود

آلنى آچيق ، ياخشى درين قاناردى **** چشمان سبز او به زمرّد شبيه بود

ياشيل گؤزلر چيراغ تكين ياناردى ****57

آن سفره هاى باز پدر ياد كردنى است **** منيم آتام سفره لى بير كيشييدى

آن ياريش به ايل من انشا كردنى است **** ائل اليندن توتماق اوْنون ايشييدى

روحش به ياد نيكى او شاد كردنى است **** گؤزللرين آخره قالميشييدى

وارونه گشت بعدِ پدر كار روزگار **** اوْننان سوْرا دؤنرگه لر دؤنوْبلر

خاموش شد چراغ محبت در اين ديار **** محبّتين چيراخلارى سؤنوْبلر

58**** بشنو ز ميرصالح و ديوانه بازيش

ميرصالحين دلى سوْلوق ائتمه سى **** سيد عزيز و شاخسى و سرفرازيش

مير عزيزين شيرين شاخسِى گئتمه سى **** ميرممّد و نشستن و آن صحنه سازيش

ميرممّدين قورولماسى ، بيتمه سى **** امروز گفتنم همه افسانه است و لاف

ايندى دئسك ، احوالاتدى ، ناغيلدى *** بگذشت و رفت و گم شد و نابود ، بى گزاف

گئچدى ، گئتدى ، ايتدى ، باتدى ، داغيلدى ****59

بشنو ز مير عبدل و آن وسمه بستنش **** مير عبدوْلوْن آيناداقاش ياخماسى

تا كُنج لب سياهى وسمه گسستنش *** جؤجيلريندن قاشينين آخماسى

از بام و در نگاهش و رعنا نشستنش **** بوْيلانماسى ، دام-دوواردان باخماسى

شاه عبّاسين دوْربوْنى ، يادش بخير ! **** شاه عبّاسين دوْربوْنى ، يادش بخير !

خشگنابين خوْش گوْنى ، يادش بخير ! ****

خشگنابين خوْش گوْنى ، يادش بخير !

60**** عمّه ستاره نازك را بسته در تنور

ستاره عمّه نزيك لرى ياپاردى **** هر دم رُبوده قادر از آنها يكى به روز

ميرقادر ده ، هر دم بيرين قاپاردى **** چون كُرّه اسب تاخته و خورده دور دور

قاپيپ ، يئيوْب ، دايچاتكين چاپاردى **** آن صحنة ربودنِ نان خنده دار بود

گوْلمه ليدى اوْنون نزيك قاپپاسى **** سيخ تنور عمّه عجب ناگوار بود !

عمّه مينده ارسينينين شاپپاسى ****61

گويند مير حيدرت اكنون شده است پير **** حيدربابا ، آمير حيدر نئينيوْر ؟

برپاست آن سماور جوشانِ دلپذير *** يقين گنه سماوارى قئينيوْر

شد اسبْ پير و ، مى جَوَد از آروارِ زير ****داى قوْجاليب ، آلت انگينن چئينيوْر

ابرو فتاده كُنج لب و گشته گوش كر **** قولاخ باتيب ، گؤزى گيريب قاشينا

بيچاره عمّه هوش ندارد به سر دگر **** يازيق عمّه ، هاوا گليب باشينا

62**** مير عبدل آن زمان كه دهن باز مى كند

خانم عمّه ميرعبدوْلوْن سؤزوْنى **** عمّه خانم دهن كجى آغاز مى كند

ائشيدنده ، ايه ر آغز-گؤزوْنى **** با جان ستان گرفتنِ جان ساز مى كند

مَلْكامِدا وئرر اوْنون اؤزوْنى **** تا وقت شام و خوابِ شبانگاه مى رسد

دعوالارين شوخلوغيلان قاتاللار *** شوخى و صلح و دوستى از راه مى رسد

اتى يئيوْب ، باشى آتيب ، ياتاللار ****63

فضّه خانم گُزيدة گلهاى خشگناب **** فضّه خانم خشگنابين گوْلييدى

يحيى ، غلامِ دختر عمو بود در حساب **** آميريحيا عمقزينون قولييدى

رُخساره نيز بود هنرمند و كامياب **** رُخساره آرتيستيدى ، سؤگوْلييدى

سيد حسين ز صالح تقليد مى كند **** سيّد حسين ، مير صالحى يانسيلار

با غيرت است جعفر و تهديد مى كند **** آميرجعفر غيرتلى دير ، قان سالار

64**** از بانگ گوسفند و بز و برّه و سگان

سحر تئزدن ناخيرچيلار گَلَردى **** غوغا به پاست صبحدمان ، آمده شبان

قوْيون-قوزى دام باجادا مَلَردى **** در بندِ شير خوارة خود هست عمّه جان

عمّه جانيم كؤرپه لرين بَلَردى **** بيرون زند ز روزنه دود تَنورها

تنديرلرين قوْزاناردى توْسيسى **** از نانِ گرم و تازه دَمَد خوش بَخورها

چؤركلرين گؤزل اييى ، ايسيسى ****65

پرواز دسته دستة زيبا كبوتران **** گؤيرچينلر دسته قالخيب ، اوچاللار

گويى گشاده پردة زرّين در آسمان **** گوْن ساچاندا ، قيزيل پرده آچاللار

در نور ، باز و بسته شود پرده هر زمان **** قيزيل پرده آچيب ، ييغيب ، قاچاللار

در اوج آفتاب نگر بر جلال كوه **** گوْن اوجاليب ، آرتارداغين جلالى

زيبا شود جمال طبيعت در آن شكوه **** طبيعتين جوانلانار جمالى

66**** گر كاروان گذر كند از برفِ پشت كوه

حيدربابا ، قارلى داغلار آشاندا **** شب راه گم كند به سرازيرى ، آن گروه

گئجه كروان يوْلون آزيب ، چاشاندا **** باشم به هر كجاى ، ز ايرانِ پُرشُكوه

من هارداسام ، تهراندا يا كاشاندا **** چشمم بيابد اينكه كجا هست كاروان

اوزاقلاردان گؤزوم سئچر اوْنلارى **** آيد خيال و سبقت گيرد در آن ميان

خيال گليب ،

آشيب ، گئچر اوْنلارى ****67

اى كاش پشتِ دامْ قَيَه ، از صخره هاى تو **** بير چيخئيديم دام قيه نين داشينا

مى آمدم كه پرسم از او ماجراى تو **** بير باخئيديم گئچميشينه ، ياشينا

بينم چه رفته است و چه مانده براى تو **** بير گورئيديم نه لر گلميش باشينا

روزى چو برفهاى تو با گريه سر كنم **** منده اْونون قارلاريلان آغلارديم

دلهاى سردِ يخ زده را داغتر كنم **** قيش دوْندوران اوْركلرى داغلارديم

68**** خندان شده است غنچة گل از براى دل

حيدربابا ، گوْل غنچه سى خنداندى **** ليكن چه سود زان همه ، خون شد غذاى دل

آمما حئيف ، اوْرك غذاسى قاندى **** زندانِ زندگى شده ماتم سراى دل

زندگانليق بير قارانليق زينداندى **** كس نيست تا دريچة اين قلعه وا كند

بو زيندانين دربچه سين آچان يوْخ **** زين تنگنا گريزد و خود را رها كند

بو دارليقدان بيرقورتولوب ، قاچان يوْخ ****69

حيدربابا ، تمام جهان غم گرفته است **** حيدربابا گؤيلر بوْتوْن دوماندى

وين روزگارِ ما همه ماتم گرفته است **** گونلريميز بير-بيريندن ياماندى

اى بد كسى كه كه دست كسان كم گرفته است **** بير-بيروْزدن آيريلمايون ، آماندى

نيكى برفت و در وطنِ غير لانه كرد **** ياخشيليغى اليميزدن آليبلار

بد در رسيد و در دل ما آشيانه كرد **** ياخشى بيزى يامان گوْنه ساليبلار

70**** آخر چه شد بهانة نفرين شده فلك ؟

بير سوْروشون بو قارقينميش فلكدن *** زين گردش زمانه و اين دوز و اين كلك ؟

نه ايستيوْر بو قوردوغى كلكدن ؟ **** گو اين ستاره ها گذرد جمله زين اَلَك

دينه گئچيرت اولدوزلارى الكدن **** بگذار تا بريزد و داغان شود زمين

قوْى تؤكوْلسوْن ، بو يئر اوْزى داغيلسين **** در پشت او نگيرد شيطان دگر كمين

بو شيطانليق قورقوسى بير ييغيلسين ****71

اى كاش مى پريدم با باد در شتاب **** بير اوچئيديم بو چيرپينان يئلينن

اى كاش مى دويدم همراه سيل و آب **** باغلاشئيديم داغدان آشان سئلينن

با ايل خود گريسته در آن ده خراب **** آغلاشئيديم اوزاق دوْشَن ائلينن

مى ديدم از تبار من آنجا كه مانده است ؟ **** بير گؤرئيديم آيريليغى كيم سالدى

وين آيه فراق در آنجا كه خوانده است ؟ **** اؤلكه ميزده كيم قيريلدى ، كيم قالدى

72*** من هم به چون تو كوه بر افكنده ام نَفَس

من سنون تك داغا سالديم نَفَسى **** فرياد من ببر به فلك ، دادِ من برس

سنده قئيتر ، گوْيلره سال بو سَسى **** بر جُغد هم مباد چنين تنگ اين قفس

بايقوشوندا دار اوْلماسين قفسى **** در دام مانده شيرى و فرياد مى كند

بوردا بير شئر داردا قاليب ، باغيرير **** دادى طَلب ز مردمِ بيداد مى كند

مروّت سيز انسانلارى چاغيرير ****73

تا خون غيرت تو بجوشد ز كوهسار **** حيدربابا ، غيرت قانون قايناركن

تا پَر گرفته باز و عقابت در آن كنار **** قره قوشلار سنن قوْپوپ ، قالخاركن

با تخته سنگهايت به رقصند و در شكار **** اوْ سيلديريم داشلارينان اوْيناركن

برخيز

و نقش همّت من در سما نگر **** قوْزان ، منيم همّتيمى اوْردا گؤر

برگَرد و قامتم به سرِ دارها نگر **** اوردان اَييل ، قامتيمى داردا گؤر

74**** دُرنا ز آسمان گذرد وقت شامگاه

حيدربابا . گئجه دورنا گئچنده **** كوْراوْغلى در سياهى شب مى كند نگاه

كوْراوْغلونون گؤزى قارا سئچنده **** قيرآتِ او به زين شده و چشم او به راه

قير آتينى مينيب ، كسيب ، بيچنده **** من غرق آرزويم و آبم نمى برد

منده بوردان تئز مطلبه چاتمارام **** ايوَز تا نيايد خوابم نمى برد

ايوز گليب ، چاتميونجان ياتمارام ****75

مردانِ مرد زايد از چون تو كوهِ نور **** حيدربابا ، مرد اوْغوللار دوْغگينان

نامرد را بگير و بكن زير خاكِ گور **** نامردلرين بورونلارين اوْغگينان

چشمانِ گرگِ گردنه را كور كن به زور **** گديكلرده قوردلارى توت ، بوْغگينان

بگذار برّه هاى تو آسوده تر چرند **** قوْى قوزولار آيين-شايين اوْتلاسين

وان گلّه هاى فربه تو دُنبه پرورند **** قوْيونلارون قويروقلارين قاتلاسين

76**** حيدربابا ، دلِ تو چو باغِ تو شاد باد !

حيدربابا ، سنوْن گؤيلوْن شاد اوْلسون **** شَهد و شكر به كام تو ، عمرت زياد باد !

دوْنيا واركن ، آغزون دوْلى داد اوْلسون **** وين قصّه از حديث من و تو به ياد باد !

سنن گئچن تانيش اوْلسون ، ياد اوْلسون **** گو شاعرِ سخنورِ من ، شهريارِ من

دينه منيم شاعر اوْغلوم شهريار **** عمرى است مانده در غم و دور از ديارِ من

بير

عمر دوْر غم اوْستوْنه غم قالار ****

حيدر بابا گلديم يوخليام (قسمت دوم منظومهٔ حيدر بابا)

(1) حيدربابا گلديم سنى يوخليام بير ده ياتام قوجاغوندا يوخليام عمرى قوام بلكه بوردا حاخليام اوشاقليغا ديم بيزه گلسن بير آيدين گونلر آغلار يوزه گلسن بير (2) حيدربابا چكدون منى گتيردون يوردوموزا، يواميزا يتيردون يوسفوى اوشاق ايكن ايتيردون قوجا يعقوب ايتميشسمده تاپوپسان قاواليوب قورد آغزينان قاپوپسان (3) گدنلرين يرى بوردا گورونور خانم ننم آغ كفنين بورونور داليمجادور، هارا گديم سورونور بالا گلدون، نيه بله گژ گلدون؟ صبريم سنن گوژلشدى سن گوژ گلدون (4) من گؤردوگوم كروان چاتوپ كؤچيپدى آيريليغن شربتينى ايچيپدى عمرموزون كؤچى بوردان گچيپدى گچيپ گديپ گدر گلمز يولارا توزى قونوپ بو داشلارا كولارا (5) بوردا شيرين خاطره لر ياتوپلار داشلاريلان باشى باشا چاتوپلار آشناليغين داشين بيزدن آتوپلار من باخاندا قاوزانيللار باخيللار بيرده ياتوپ ياندريلار ياخيللار (6) قبيله ميز بوردا قوروپ اجاغى ايندى اولموش قورد قوشلارون ياتاغى گون باتاندا سؤنر بوتون چراغى و بلدت ليس لها انيسٌ الا اليعافير و الا العيسٌ (7) زمان گچير افق لرده توز قالير كروان كيمى اوزاقلاردا توز سالير دومان گلير يوركلرى چولقلير يورك دير زمان كچمه، آمان دور كچنلرده گوزوم وار بير دايان ، دور (8) روزگارين دگيرمانى فيرلانير مخلوق اونون ديشلرينه تولانير باخ كه گنه بشر نجه آلانير هميشه ليك شادليق بيلير اؤزينه قبرى گؤرور توز قوندورمور يوزينه (9) كهنه لرين سور سموكى دارتلوپ قورتولانون چول چوخاسى يرتلوپ ملا ابراهيم لاپ اريوب قورتلوپ شيخ الاسلام سهمان قالوپ قبراخدى نوروز على قاچاق گچيپ قوچاخدى (10) عاهيلارون يتمش كفن چورودوپ جاهيلارى دنيا غمى كريدوپ قيز گلينلر ات جانلارى اريدوپ رخشندهنين نوه دوتور الينى ننه قزين كوركنى گلينى (11) چوق شكرى وار، گنه

گلدوخ گوروشدوخ ايتنلردن بيتنلردن سوروشدوخ كوسموشدوخ، آلله قويسا باريشدوخ بيرده گوروش قسمت اولا، اولميه عمرلرده فرصت اولا، اولميه (12) بوردا خيال ميدانلارى گنيشدى داغلار داشلار بوتون منله تانيشدى گورجك منى حيدربابا دانيشدى بو نه سسدر سن عالمه سالوپسان گل بير گورك اوزون هاردا قالوپسان (13) كجاويله بو چايدان چوق گچميشيك بو چشمه لردن نه سولار ايچميشيك بو يونجاليقلاردا كسوب بيچميشيك چپيشلرى قيديخليان گونلريم چپيش كيمى اويناخليان گونلريم (14) بو خرمنده آرادان خير اوينارديخ جومالاشوب قاريشقا تك قاينارديخ يواش يواش باخچالارا آغنارديخ آغاجلاردان چلينك آغاج كسرديك قوروخجونون قورخوسوندان اسرديك (15) بو طوله ده سارى اينك دوغاردى خانم نم اينكلرى ساغاردى آنا ايسى دام ديواردان ياغاردى من بزوى قوجاقلارديم قاشماسين ديردى باخ بايدا دولسين داشماسين (16) بو داملاردا چوخلى جزيخ آتموشام اوشاقلارين آشيقلارين اوتموشام قورقوشوملى سقه آلوپ ساتموشام اوشاق نجه هيچ زادينان شاد اولار ايندى بيزيم غمى دوتمور دنيالار (17) مكتب قالير اوشاقلار درس آليللار هى يازيللار هي پوزيلار، ياليللار ملا ابراهيم اوزى اوى قاليللار آما بيزيم يولداشلاردان قالان يوخ بونلاردان بير بيزى يادا سالان يوخ (18) بير وقتينده بو مكتب پرگار ايدى بير مسيب، بير ممدسن وار ايدى بيرى خلفه، بيرى ورزشكار ايدى آخود بيزله اويناماغا گدردى ازى بيزه اويناماق ارگدردى (19) دديم بالام او مدسن نولوپدى معلوم اولدى طفيل جوان الوپدى نه وار نه وار، بورنونان قان گلوپدى بير يل اسير باخيرسان ممدسن يوق بو كتده بير بورون قانين كسن يوق (20) ديم ديون مسيبه نه گلدى غلام گوردوم آغلار گوزيله گلدى دى اودا بهاليق دوشدى الدى ديم يازيق بيزله حاصيل بلنلر بيتمينده آجلارينان النلر (21) بو مكتبده شعرين شهدين دادمشام آخوندون آغزيندان قاپوپ اودمشام

گاهداندا بير آخوندى آلادمشام باشيم آغرير ديوپ قاچوپ گتميشم باخچالاردا گدوب گوزدن ايتميشم (22) آزاد اولاندا مكتبدن چخارديخ هجوم وروپ بيرىبرين سخارديخ يولدا هر نه گلدى وروب يخارديخ اوشاق ديمه ايپين قرميش دانا ده بير دانادا ديمه، اللى دانا ده (23) ملك نياز ايتگين گدوپ يوخ اولوب امير اصلان سكته ايله يخيلوب هره قاچوپ بير دره ده سيخيلوب چرك غمى چيخوپ خلقين آينا هر كس قالوب اوز جاننين هاينا (24) كتدى يازيق چراغ تاپير يانديرا گوروم سيزون برقوز قالسين آنديرا كيم بو سوزى اربابلارا قانديرا نه دور آخر بو ملتين گناهى دوتسون سيزى گوروم مظلوملار آهى (25) هر نه آلير بها ورير قيمتى اوجوز فقط اكينچينون زحمتى بيتندن آرتيق بيچنون اجرتى كند اوشاقى گدير يولدا ايشليه اوردا بلكه قندى تاپا ديشليه (26) كتدى گلين كيمى دنيانى بزر اوز عورتى ياماخ ياماغه دوزر ايگنه بزر خلقى ازى لوت گزر اينديده وار چرشابلارى آلباخدى اوشاقلارون قيش پاچاسى چيلپاخدى (27) بو باخچادا آش ترهسى اكرديك هى سو آچوپ كرديه گوز تيكرديك چيقماق همين دريپ آشا تكرديك فينقلشلار قاشيقلاردان آسلانى ياغلى ديسم قورى آغزون ايسلانى (28) بو دشلرده قوزيلارى يايارديخ آخماسونلار اولدوز تكين سايارديخ قوش قوانى چكوب داشا دايارديخ قوش قوان دا ايله بيل كه قاباندى قورد اوزاقدان دير بس كه چوباندى (29) خانم ننم ناخوش اولان ايليدى قيش وار ايكن كولكيدى، يليدى قيشدا چيخدى ياغيشيدى سليدى يوك ياپنى هى چاتيردوخ كه گداخ سل چيمخروب، مجبوريدوخ قيداخ (30) نيسان دوشدى بيزده دوشدوخ ياغيشا كيم باجارا سيللريله بوغيشا هى ديردوخ بلكه ياغيش يغيشا بالا كيشى فايطونچميز گلميشدى اماميه قهوهسنده قالميشدى (31) بو زميده گدوپ گوزدن اترديك تونقال قوروپ سوتوللرى اترديك

ديوپ گولمك مرادينه يترديك ايلده گولسون، مرادينه يتيشسون يوركلرين يارالارى بيتيشسون (32) خلورچيلر بوردا خلور داشيردى بو كولوكدن الاخلار ديرماشيردى سلر كيمى، نعمت آشوپ داشيردى هر ايش دييدون هر كيمه گورردى جان درمانى ايستييدون ورردى (33) ايندى بشر آج قورد تكين اودوخوپ چومبلنتى گوز قجردوپ دوروخوپ باخيلار كه گورسونر كيم سينخوپ توكولسنلر اونون لشين يرتسونلار هره بر ديش انسه سيندن قيرتسونلار (34) حيدربابا سنده دفينه لر وار داغلار وديعه سى، خزينه لر وار آما سنه بنزرده سينه لر وار بو سينه لر داغلاريله دانشور داغلار كيمى گوگلريله قونشور (35) گور هاردان من سنه سالديم نفسى دديم قيتر، سال عالمه بو سسى سنده ياخشى سيمرغ ايتدون مگسى سان كه قاناد وردون يله نسيمه هر طرفدن سس ورديلر سسيمه (36) حيدربابا سنى وطن بيلميشديم وطن ديوب باش گتوروپ گلميشديم سنى گؤروب گؤزياشيمى سيلميشديم حلبو كه لاپ غملى غربت سنديميش قارا زندان، آجى شربت سنديميش (37) .كيم قالدى كه بذه بوغون بورمادى آتدان آتدان بزه كلك قورمادى بير مرد اوغول بزه هاوار دورمادى شيطانلارى قوجاقليوب گزدير سيز انسانلارى اياخليوب ازدير سيز (38) دووار اوجالدى گون بيزه دوشمدى زندان قارالدى گؤز گؤزى سشمدى گؤندوز گؤزى منيم لامپام گشمدى سلده باسدى اموز دولوپ گؤل اولدى چوق يازيغين اوى چونوپ چول اولدى (39) اول باشى مندن استقبال اتديز سونان چونوب ايشيمده اخلال اتديز اوز ظنوزجه استادى اغفال ايديز عيبى يوقدور كچر گدر عمردور قيشدا چيخار، يوزى قارا كمردور (40) منيم يولوم محبت جاده سيدى سؤن سؤزلريم حقون اراده سيدى محبتون رسالت وعده سيدى يوخسا منده بير كسيله غرض يوخ سياست آدلى منده بير مرض يوخ (41) حق نه ديور؟ كفره قارشى

گتميوز نوردان چيقوب ظلمات ايچره ايتميوز فريلداغا فرفرا تك بتميوز گوردوزده كه اولمادى كفرين ديبى پولدا ورسه آلماغا تيكميش جيبى (42) شيطان بيزيم قيبله ميزى چوندريب آلله دين يولدان بيزى دوندريب ايلانلى چشمه يه بيزى گندريب منت قويور كه آرخوز نهر اولوب بيز گوروروك سولار بيزه زهر اولوب (43) حيدربابا گليليخ دان نه چيخار ظلمون اوين صبر و تحمل ييخار درويش اولان صبرون الين برك سيخار گل قيداخ چيقاق آقا دوزينه گچاق گنه محبتون سوزينه (44) دينه اوشاق بيربريله سازاولسون بلكه بو قيش بيرده چونوب ياز اولسون چاى چمن لر اردك اولسون غاز اولسون بيزده باخوب فرحلنوب بير اوچاق سنيق سالخاخ قانادلارى بير آچاق (45) بو باخچادان آلچالارى دررديك قيش آدينا چيقوب دامدا سررديك هى ده چيقوپ يالانان چوندررديك قيش زومارين يايدا ييوب دويارديق بير كلى ده منت خلقه قويارديق (46) اولر قالير اوصاحبى يوق اوزى اجاقلارين آنجاق ايشيلدير گوزى گدنلرين چوق قليپدور سوزى بيزدنده بير سوز قالاجاق آى آمان كيملر بيزدن سالاجاق آى آمان (47) بيزدن سورا كرسيلرين تويندا كندين ناغيلاريندا سوز سويندا قاري نه نه نين چاخماغيندا قويندا حيدربابا ازين قاتار سوزلره عيشقى كيمى خمار ورر گوزلره (48) عاشيق دير بير نازلي يار واريميش عشقيندن اودلانوب يانار واريميش بير سازلى سوزلى شهريار واريميش اودلار سونوب اونون اودى سونميوپ فلك چونوپ اونون چرخى چونميوپ (49) حيدربابا آلچاقلارون كشگ اولسون بيزدن سورا قالانلارا عشق اولسون كشمشلرون گلنلره مشگ اولسون اولاديميز مذهبنى دانماسون هر ايچى بوش سوزلره آلدنماسون

گزيدهٔ اشعار تركي

توركون ديلي

توركون ديلي تك سئوگيلي ايسته كلي ديل اولماز****اؤزگه ديله قاتسان بو اصيل ديل اصيل اولماز

اؤز شعريني فارسا – عربه قاتماسا شاعير****شعري اوخويانلار ، ائشيدنلر كسيل اولماز

فارس شاعري

چوخ سؤزلريني بيزدن آپارميش****« صابير » كيمي بير سفره لي شاعير پخيل اولماز

توركون مثلي ، فولكلوري دونيادا تك دير****خان يورقاني ، كند ايچره مثل دير ، ميتيل اولماز

آذر قوشونو ، قيصر رومي اسير ائتميش****كسري سؤزودور بير بئله تاريخ ناغيل اولماز

پيشميش كيمي شعرين ده گرك داد دوزو اولسون****كند اهلي بيلرلر كي دوشابسيز خشيل اولماز

سؤزلرده جواهير كيمي دير ، اصلي بدلدن****تشخيص وئره ن اولسا بو قدير زير – زيبيل اولماز

شاعير اولابيلمزسن ، آنان دوغماسا شاعير****مس سن ، آبالام ، هر ساري كؤينك قيزيل اولماز

چوخ قيسسا بوي اولسان اوليسان جن كيمي شئيطان****چوق دا اوزون اولما ، كي اوزوندا عاغيل اولماز

مندن ده نه ظاليم چيخار ، اوغلوم ، نه قيصاص چي****بير دفعه بوني قان كي ايپكدن قزيل اولماز

آزاد قوي اوغول عشقي طبيعتده بولونسون****داغ – داشدا دوغولموش ده لي جيران حميل اولماز

انسان اودي دوتسون بو ذليل خلقين اليندن****الله هي سئوه رسن ، بئله انسان ذليل اولماز

چوق دا كي سرابين سويي وار ياغ – بالي واردير****باش عرشه ده چاتديرسا ، سراب اردبيل اولماز

ملت غمي اولسا ، بو جوجوقلار چؤپه دؤنمه ز****اربابلاريميزدان دا قارينلار طبيل اولماز

دوز واختا دولار تاختا – طاباق ادويه ايله****اونداكي ننه م سانجيلانار زنجفيل اولماز

بو « شهريار » ين طبعي كيمي چيممه لي چشمه****كوثر اولا بيلسه دئميرم ، سلسبيل اولماز

1348****

ناز ايله ميسن

چوخلار انجيكدي كي سن اونلارا ناز ايله ميسن****من ده اينجيك كي منيم نازيمي آز ايله ميسن

ائتميسن نازي بو ويرانه كونولده سلطان ****ائوين آباد اولا درويشه نياز ايله ميسن

هر باخيشدا چاليبان كيپريگي مضراب كيمي****بير قولاق وئر بو سينيق قلبي نه ساز ايله ميسن؟

باشدان آچ يا يليغي افشان ايله سوسن-سنبل****سن بيزيم بايرامميز سان قيشي ياز ايله ميسن

سن گون اول قوي

غم ميز داغدا قار اولسون اريسين****منيم آنجاق ايشيمي سوز و گداز ايله ميسن

من بو معناده غزل يازمالي حاليم يوخدي****سن جوجوق تك قوجاني فرفره باز ايله ميسن

كاكلي باشدا بوروب باغلا ميان تاج كيمي**** از ايله ميسن

او قيزيل دشت مغان دير قوزي يان-يانه ياتيب****منيم آغلار گوزومي اوردا آراز ايله ميسن

بو گوز لليك جهاندا سنه وئرميش تانري****هر قدر ائله سن ايله كي آز ايله ميسن

من بو سوز يله آتدين آ؛رالاندين بيليرم****آراني بير پارا نامرد يله ساز ايله ميسن

دستماز ايله ديگين چشمه كليساده ميحا قاني دير****بيلميرم هانسي كليساده نماز ايله ميسن؟

من(عشيران)اوخوسام پنجه (عراق) اوسته گزه ر****گوزليم(ترك)اولالي ترك (حجاز) ايله ميسن

تازا شاعر بوده نيز هر نه باخيرسان ديبي يوخ****چوخ اوتوسان بو غازي اوردهگي قاز ايله ميسن

بسكه زلف و خط خالين قوپاغين گوتدون****زلفلي نين باشيني آزقالار دار ايله ميسن

گل!منيم ايسته ديگيم كعبه ييخيلماز اوجالار****باشدادا كج گئده سن ديبده تراز ايله ميسن

خط خاليندن آليب مشقيمي قرآن يازارام****بو حقيقت له مني اهل مجاز ايله ميسن

مني دان اولدوزي سن ياخشي تانيرسان كه سحر****افقي خلوت ائديب رازو نياز ايله ميسن

(شهريار)ين داغيليب داغدا داشا دادالانيب****ئوزون انصاف ايله محمودي اياز ايله ميسن

آزادليق قوشي وارليق

هر چند قوتولماق هله يوخ دارليغميزدان****اما بير آزادليق دوغولوب وار ليغميزدان

(وارليق)نه بيزيم تكجه آزادليق قوشوموز دير****بير مژده ده وئرميش بيزه همكار ليغميزدان

به به نه شيرين ديللي،بو جنت قوشي،طوطي****قندين آليب الهام له ديندار ليغميزدان

ديل آچامدا كارليق داگئدر،كورلوغلوموزدا****چون لا لليغميز دوغموش ايدي كار ليغميزدان

دشمن بيزي ال بير گؤره،تسليم اولي ناچار****تسليم اولوروق دشمنهناچار ليغميزدان

هر انقلابين وور- ييخي صون بناليق ايسته ر****دستور گرگ آلماق داها معمار ليغميزدان

هشيار اولاسوز،دشمني مغلوب ائده جكسيز****دشمنلريميز قورخوري هشيار ليغميزدان

بيرليك يارادون،سؤز بير اولاربيز كيشي لرده****يوخلوقلاريميز بيتديره جك وار ليغميزدان

1358****

غم باسدي قليانيمي

قيشين قره قئييدي آليب منيم جانيمي****خورتدان دئييب قوجاليق ، كسيب منيم يانيمي

بو سيگاردا زه لي تك ، دوشوب منيم جانيما****دوداق - دوداقه قويوب ، سورور منيم قانيمي

سازاق سازين قوراراق ، قولاقدي سانكي بورور****چكيبدي ايپليگيمي ، قيريبدي قئيطانيمي

يئنه قيشين قوشوني ، پائيز مارشين چالاراق****كرديمده وارسا بيچير ، لاله مي ريحانيمي

اوشودوم ها اوشودوم، دئيير منيم درديمي****كورسو تووين ايتيريب ، آختارير درمانيمي

پاييزلاميش زمي يم، وريان منه نه گرك****دؤنرگه دؤندره جك ، دؤنديكجه وريانيمي

قوي چالخاسين بيزي بو ، زمانه ئهره كيمي****منيم سودوم چورويوب ، تورشاتسين آيرانيمي

هنر ديلين قلمين ايشدن سالان مني ده****ايشدن ساليب ايتيريب پاك اديمي سانيمي

حيدربابا يولي تك ، يول باغلانيب اوزومه****آوچي فلك آولاييب سررويله جئيرانيمي

نازلي ياريم گئده لي ، سؤنوب منيم چيراغيم****خان وارسادا نه كاري ، ائوين كي يوخ خانيمي

مريم كؤچوب گئديبن شهرزادينم دا گئدير****فلك اليمدن آلير ، درريمي مرجانيمي

يئتيم تك اوز - گؤزومي نيبت باسيب باساجاق****يامان قاريشديرياجاق ، سلقه مي ، سهمانيمي

نه ديز وار كي سورونوم، نه اوز واركي قاييديم****نه يوك قاليب نه يابي ، سويوبلا كروانيمي

ائلدن مني قئوجاليق ، آزقين ساليب ، سالاجاق****ايتيردي تبريزيم ، اودوزدو تهرانيمي

بيزيم ده چايخاناميز ، چاي تؤكررك قوناغا****دولدوردي زردآب ايله ،

منيم ده فنجانيمي

قليانلا شهرياريم غمي قالدير باقاليم****من ده خورولداديرام ، غم باسدي قليانيمي

1359 ****

پروانه و شمع

برق اولمادي ” قيزيم گئجه يانديردي لاله ني****پروانه نين ” اودم ده باخير ديم اداسينه

گؤردوم طواف كعبه ده يانديقجا يالوارير****سؤيلور : دؤزوم نه قدر بو عشقين جفاسينه ؟

يا بو حجاب شيشه ني قالديركي صاورولوم****يا سوندوروب بو فتنه ني ” باتما عزاسينه !

باخديم كي شمع سؤيله دي : اي عشقه مدعي !****عاشق هاچان اولوب يئته اؤز مدعا سينه ؟

بير يار مه لقادي بيزي بئيله يانديران****صبر ائيله يانديران دا چاتار اؤز جزاسينه “

اما بو عشقي آتشي عرشيدي ” جاندادير****قوي يانديريب خوديني يئتيرسين خداسينه

بلالي باش

يار گونومي گؤي اسگييه توتدو كي دور مني بوشا****جوتچو گؤروبسه ن اؤكوزه اؤكوز قويوب بيزوو قوشا ؟

سن الليني كئچيب ياشين ، من بير اوتوز ياشيندا قيز****سؤيله گؤروم اوتوز ياشين نه نيسبتي اللي ياشا ؟

سن يئره قويدون باشيوي من باشيما نه داش ساليم ؟****بلكه من آرتيق ياشاديم نئيله مه لي ؟ دئديم ياشا

بيرده بلالي باش نچون يانينا سوپورگه باغلاسين؟****بؤركو باشا قويان گرك بؤركونه ده بير ياراشا

بيرده كبين كسيلمه ميش سن منه بير سؤز دئمه دين****يوخسا جهازيمدا گرك گلئيدي بير حوققا ماشا

دئديم : قضا گليب تاپيب ، بير ايشيدي اولوب كئچيب****قوربانام اول آلا گؤزه ، حئيرانان اول قلم قاشا

منكي اؤزومده بير گوناه گؤرمه ييرم ، چاره ندير ؟****پيس بشرين قايداسي دير ، ياخشي ني گؤرسه دولاشا

دوستا مروت ائتمه لي دوشمه نيله كئچينمه لي****قايدا بودير ، حئيف دئگيل بشر يولون آشيب چاشا ؟

من ده سنين داي اوغلونام سن ده منيم بي بيم قيزي****گؤنول باخيرسا گونه شه ، گؤزده گرك بير قاماشا

ايندي بيزيم مارال كيمي ، اوچ بالاميز واردي ، گرك****آتا – آنا ساواشسادا ، بونلارا خاطير باريشا

هر كيشي يه عيالي دا ، اؤز جاني تك هؤروكلنيب****هديه ده

اولماز ائله سين عيالي قارداش قارداشا

بو دونيا بير يول كيمي دير ، بيز آخرت مسافيري****كجاوه ده هاماش گرك اؤز هاماشينان ياناشا

آخيرتي اولانلارين ، دونياسي غم سيز اولمويوب****سئل دي گله ر آخار كئچر ، آمما گرك آشيب – داشا

مثل دي : « يئر كي برك اولور ، اؤكوز اؤكوزدن اينجييور »****هي دارتيلير ايپين قيرا ، يولداشيلا بير ساواشا

بيزيم ده روزيگاريميز يامان دي ، بيزده عيب يوخ****بلكه وظيفه دير بشر قونشولاريلان قونوشا

حق حيات يوخ داها بيزلره ، چوخ بؤيوك باشي****زندانيميزدا حققيميز ، بير باجا تاپساق ، تاماشا

آمما اونون شماتتي آللاها خوش گلميوبن****گئتدي منيم حياتيمي ووردي داشا چيخدي باشا

ايمان ايله گئتدي

يغدي خير و بركت سفره سين ، احسانيله گئتدي****امن - امانليق دا يوكون باغلادي ، ايمانيله گئتدي

بيك - خان اولمازسا دئيه رديك اولاجاق كنديميز آباد****او خاراب كند ده ولاكن ، ائله بيك خانيله گئتدي

( سيلو ) داير اولالي ، هرنه دگيرمان ييغيشدي****آمما خالص - تميز اونلاردا ، دگيرمانيله گئتدي

مستبد سلطاني سالدوق ، كي اولا خلقيميز آزاد****سونرا باخديق كي آزادليق دا او سلطانيله گئتدي

بير ( بلي قربان ) اولوب ايندي بيزه مين بلي قربان****آمما ( خلعت وئرن ) اول بير بلي قربانيله گئتدي

دوز مسلمانه دئييرديك ، قولاغي توكلودي بدبخت****ايندي باخ ، گؤر كي او دوزلوك ده ، مسلمانيله گئتدي

وئرمه ( صابر) دئدي ، او دولما - فسنجاني آخوندا****آغزيميزدان داد ، اول دولما - فسنجانيله گئتدي

دئدي انسانيميز آزدير ، هامي انسان گرك اولسون****آمما انسانليقيميزدا ، او آز انسانيله گئتدي

بو قدر ( دفتر ) و ( استاد) له ، بير حقه چاتان يوخ****حق وئرنلر ( پيتيگي ) ميزا قلمدان يله گئتدي

بيزه بير دين قالا بيلميشدي ميراث ، بيرده بو ايران****دين گئده

نده دئدي : تك گئتمه رم، ايرانيله گئتدي

ايسته ديك قانلا يوواق اؤلكه ميزين لكه سين ، آمما****اؤلكه ميز خالص اؤزي لكه اولوب قانيله گئتدي

يورقاني اوغري قاپاندا ، دئدي ملانصرالدين****نيله سين چيلپاغيدي ، اوغرو دا يورقانيله گئتدي

هاوا انسانمي بوغور باش - باشا گاز كربنيك اولموش****يئل ده اسمير ، ائله بير ، يئل ده سليمانيله گئتدي

سو ، كرج دن كلور ايله گلي بو پاسلي دميردن****گؤره سن شاه سوي تك چشمه نه عنوانيله گئتدي؟

تركي اولموش قدغن ، ديوانيميزدان دا خبر يوخ****شهريارين ديلي ده واي دئيه ، ديوانيله گئتدي

آغيز يِئميشي

بير گون آغيز قالار بوش****بير گون دُولي داد اُولار

گون واركي هئچ زاد اولماز****گون واركي هر زاد اولار

بختين دورا باخارسان ****ياديار قوهوم قارداشدي

آمما بختين ياتاندا ****قوهوم قارداش ياد اولار

چاليش آدين گلنده ****رحمت اوخونسون سنه

دونيادا سندن قالان****آخيردا بير آد اولار

گُوردون ايشين اَگيلدي****دورما ،اَكيل،گؤزدَن ايت

دوستون گؤره ر داريخار****دوشمن گؤره ر شاد اولار

دنيا نه يالان تاپماجادير؟

ايل كئچدي، باهار اولدو، خبر يوخ گولوموزدن،****گول آچمادي، قووزانمادي سس بولبولوموزدن.

بايرام گونوموز، ياسلى گؤروشلرله كئچر كن،****شادليق نه اوماق بيز آييميزدان ايليميزدن

تقويم آلابيلمم اله، گؤردوم منه تقويم،****«گؤزداغ» دىكى (تقويمى) ده گئتدى اليميزدن.

بيز باغچاميزى بئليه بيلليك؟ داهاهيهات!****نايميد اجلين بئلداري وورموش بئليميزدن

(تقويمى) اولاردان دي كى، ياددان چيخابيلمز،****ياددان نئجه چيخسين، آدى دوشمور ديليميزدن

ائل ايچره، باشى بيريئره گاهدان اوييغاردى،****اوگئتدي، ييغينجاق دا ييغيشدي ائليميزدن

يولداش سپه لندى، ائله بيل سام يئلى اسدى،****سرسام دى قالان بيزلره، بوسام يئليميزدن

دنيا نه يامان تاپماجا ديرباش چخاران يوخ،****بيزباش تاپاق آنجاق، بوقوبول- منقلميزدن.

(تقويمى) كيمى دوز كيشى؟ هيهات تاپيلماز،****بير شمع دى كى، كؤچدو بيزيم محفيليميزدن

اوچ نازلى بالا، همسر ايله قالديلا- باشسيز،****يانساق دا اود ال چكميه جكدير كولوموزدن.

بير (كافيه) اوندان باجارى يادگار اولسون****باش يولمادا، بيرتئلدي قالان كاكيلميزدن

ائل بيرده دئسين: «سئل سارانى قاپدى قاچيرتدى»،****آغلاشدى بولودلاردا بوداشقين سئليميزدن

بير مزرعه دير (شهريار) ين عومرو، نه حاصل،****سئل، قويمورو بيرچؤپ ده قالا حاصيليميزدن

هارا قاچسين اينسان؟

جانا گلميشيك بيز بو جانان اليندن****كه نه انس امان تاپدي نه جان اليندن

مسلمانه باخ، دين و ايمان قان آغلير****بو دين سيز، ايمان سيز مسلمان اليندن

بو شيطاندي، بيز آدمي گويده تولار****قاچا بيلمز آدم بو شيطان اليندن

آلار اول ايماني، سونداندا جاني****نه ايمان قالار ديبده نه جان اليندن

قاريشقا كيمي دئو نژادي قيميلدير****كه خاتم چيخيب دير سليمان اليندن

بادمجان چوخي بازيلاردا كوچوكلر****دا ترپشمك اولماز باديمجان اليندن

خوروز تك بيزي دنله ييب قورتايبدير****چينه قالماييب نو چيكدان اليندن

پناه اولسا بيز خلقه كافر، قوي اولسون****سيخينتي دوشه ك كفره، ايمان اليندن

گئديب چٶلده كي حيوانا يالوارديق****كه گلسين، بيزي آلسين اينسان اليندن

ائله تورشاديب ايرانين عيرانين كه****گٶزللر گٶزي ياشدي ايران اليندن

ساليب دير اله، سانكي موسا عصاسين****قاچير اژدها لر، بو ثعبان اليندن

نه سلطانلار اولوش الينده اويونجاق****نه گلسين اويونجاقلي سلطان اليندن

بئش- اوچ باش بيله ن ده قاليرسا،

اوشاق تك****قاچيب گيزله نيب لر، بوخورتان اليندن

ائويم زندانيم، مٲموريم ٲوز ايچيمده****هاراقاچسين اينسان بو زنداناليندن

بيزاينسان اولاق، يا كه حيوان، امان يوق****نه اينسان قوتارميش، نه حيوان اليندن

نه دئولر كه قيطانلا زنجير له نيب لر****قنف لر قيريلميش بو قيطان اليندن

ساليب خلقي درمان آديلن نه درده****كه درد آغلايير بيله درمان اليندن

او بيگ خان يازيقلار نه اينسانيميشلار****عبث آغليارديقاو بيگ خان اليندن

وئررديك قديم ديوانا عرضه، ايندي****كيمه عرضه وئرمك بو ديوان اليندن؟

نه طوفانه راست گلميشيك بيز، مگر نوح****گله قورتارا خلقي طوفان اليندن

قاصد

س___ن ياريمين قاصدي س_ن****ايلش س__نه چ____اي دئميشم

خ___ياليني گ____وندريب دي____ر****بسكي من آخ ، واي دئميشم

آخ گئجه لَ___ر ياتم_____اميشام****م__ن سنه لاي ، لاي دئميشم

س___ن ياتال__ي ، م_ن گوزومه****اول___دوزلاري س___اي دئميشم

ه__ر ك___س سنه اولدوز دييه****اوزوم س__________نه آي دئميشم

سننن س___ورا ، ح____ياته من****ش_يرين دئسه ، زاي دئميشم

ه__ر گوزلدن بي__ر گ___ول آليب****س__ن گ___وزه له پاي دئميشم

سنين گ___ون ت__ك باتماغيوي****آي ب___ات___ان___ا ت____اي دئميشم

اين__دي ي__اي__ا ق____يش دئييرم****س___ابق قيشا ، ياي دئميشم

گ__اه ت__وييوي ياده س____اليب****من ده لي ، ناي ناي دئميشم

س__ون____را گئنه ياس__ه باتيب****آغ____لاري هاي هاي دئميشم

عم___ره س__ورن من قره گون****آخ دئ__م__يشم ، واي دئميشم

بهجت آباد خاطره سي

اولدوز ساياراق گوزله ميشم هر گئجه ياري****گج گلمه ده دير يار يئنه اولموش گئجه ياري

گؤزلر آسيلي يوخ نه قارالتي نه ده بير سس****باتميش گولاغيم گؤرنه دؤشور مكده دي داري 

بير قوش آييغام! سويليه رك گاهدان اييلده ر****گاهدان اونودا يئل دئيه لاي-لاي هوش آپاري 

ياتميش هامي بير آللاه اوياقدير داها بير من****مندن آشاغي كيمسه يوخ اوندان دا يوخاري 

قورخوم بودي يار گلمه يه بيردن ياريلا صبح****باغريم ياريلار صبحوم آچيلما سني تاري! 

دان اولدوزي ايسته ر چيخا گؤز يالواري چيخما****او چيخماسادا اولدوزومون يوخدي چيخاري 

گلمز تانيرام بختيمي ايندي آغارار صبح****قاش بيله آغارديقجا داها باش دا آغاري

عشقين كي قراريندا وفا اولمياجاقميش****بيلمم كي طبيعت نيه قويموش بو قراري؟ 

سانكي خوروزون سون باني خنجردي سوخولدي****سينه مده أورك وارسا كسيب قيردي داماري

ريشخندله قيرجاندي سحر سويله دي: دورما****جان قورخوسي وار عشقين اوتوزدون بو قماري 

اولدوم قره گون آيريلالي او ساري تئلدن****بونجا قره گونلردي ايدن رنگيمي ساري

گؤز ياشلاري هر يئردن آخارسا مني توشلار****دريايه باخار بللي دي چايلارين آخاري 

از بس مني ياپراق كيمي هيجرانلا سارالديب****باخسان اوزونه سانكي قيزيل گولدي قيزاري

محراب شفقده ئوزومي سجده ده گؤردوم****قان ايچره غميم يوخ اوزوم اولسون سنه ساري 

عشقي واريدي

شهريارين گللي- چيچكلي****افسوس قارا يل اسدي خزان اولدي بهاري

گوزوم آيدين

گوزوم آيدين، گورورم سوگلي قارداشلاريمي****باسميشام باغريما ئوز دوغما قارينداشلاريمي

آچميشام قوللاري خلقيمه اوزوك حلقه سي تك****سالميشام حلقه يه قيمتلي اوزوك قاشلاريمي

فلكين چرخيني سينديرميشام اول داشدا****اته گيمده هله ده ساخلاميشام داشلاريمي

آچميشام قرنميزين باغلي قالان يوللاريني****تاپميشام يوز سنه غربتده كي يولداشلاريمي

بو سليمان دي يانيمدا، گوره سن من اينانيم؟****گاه آچيپ گاه قييرام گوزلريمي، قاشلاريمي

ييغيشين شنليك ائده ك قرنميزين بايرامدير****سيل گوزيمدن بو يوز ايلدن بري گوز ياشلاريمي

يوز باشيم اولسادا، اولسون، يوخ اوزومده قيريشيم****جوانام، كيم نه بيلير گيزله ديرم ياشلاريمي

قوچي قربانلاريمي كسدي وطن اويناشيميز****قانيمي خيرات ائدر كن يدي بوزباشلاريمي

آنا اويناشيمي غيرت گوزي گورسه كور اولور****من نه گوزله گوره بيللم وطن اويناشلاريمي

گئده ليم قافقاز اوشاقلاريني تجليل ائده ليم****شهرياريم، دارا ساققلاريمي، ساشلاريمي

چابالير اوره ك سينه مده

آينايا باخاندا گؤردوم ، ساققاليما دن دوشوبدي****من كي چوخ قوجالماميشام ، بيلميرم ندن دوشوبدي

هنر اولسا روح جواندير ، هله – هله دوشگون اولماز****اونداكي گؤردون دوشوبسه ن ، بو نفير بدن دوشوبدي

اورايا كي سن گئديرسن ، قويولار آچيبدي آغزين****شيطانين توري ياماندير ، هر گليب گئدن دوشوبدي

نه قدير باشين سلامت ، ال – آياقدا باشسيز اولماز****آياغا دمير دوشه نده ، باشووا چدن دوشوبدي

قويودان كه خلقه قازدين ، چيخا بيلمه سن سلامتپ****آدام اينجيدن بلايه ، آدام اينجيدن دوشوبدي

چابالير اورك سينه مده ، باشي كسيلميش تويوق تك****پيلله ني چيخاندا گؤردوم ، سينه نفه دن دوشوبدي

سئرچه دن سيچاندان آرتيق ، توري بيز قوراندا دوشمز****آمما شئر تورون قوراندا ، فيل يا كرگدن دوشوبدي

« شهريار » عدندن آيري ، مرواري يئتيم قالاندا****يمن جنوبي دن ده ، باخاسان عدن دوشوبدي

اويون اولدوق

ايتيميز قورد اولالي، بيزده قاييتديق قويون اولدوق****ايت ايله قول- بويون اولدوق

ايت اليندن قاييديب، قوردادا بيرزاد بويون اولدوق****ايت ايله قول- بويون اولدوق

قوردوموز ديشلريني هي قارا داشلاردا ايتيلتدي****قويونون دا ايشي بيتدي

سون، سوخولدي سورويه، بير سوروني سؤكدي- داغيتدي****اكيليب، ايت گئديب ايتدي

بيزده باخديق ايت ايله قورد آراسيندا اويون اولدوق****ايت ايله قول- بويون اولدوق

انس و جن ( با ترجمهٔ فارسي)

بار الاها سن بيزه وئر بو شياطين دن نجات****اينسانين نسلين كسيب ، وئر اينسه بو جين دن نجات

بيزدن آنجاق بير قاليرسا ، شيطان آرتيب مين دوغوب****هانسي رؤيا ده گؤروم من ، بير تاپا مين دن نجات

بئش مين ايلدير بو سلاطينه گرفتار اولموشوق****دين ده گلدي ، تاپماديق بيز بو سلاطين دن نجات

بير يالانچي دين ده اولموش شيطانين بير مهره سي****دوغرو بير دين وئر بيزه وئر بو يالان دين دن نجات

هر دعا شيطان ائدير ، دنيا اونا آمين دئيير****قوي دعا قالسين ، بيزه سن وئر بو آمين دن نجات

ارسيني تنديرلرين گوشويلاريندا اوينايير****كيمدي بو گودوشلارا وئرسين بو ارسيندن نجات

يا كرم قيل ، كينلي شيطانين اليندن آل بيزي****يا كي شيطانين اؤزون وئر بيرجه بو كين دن نجات

اؤلدورور خلقي ، سورا ختمين توتوب ياسين اوخور****بار الاها خلقه وئر بو حوققا ياسين دن نجات

دينه قارشي ( بابكي – افشيني ) بير دكان ائديب****بارالاها دينه ، بو بابكدن ، افشين دن نجات

( ويس و رامين ) تك بيزي رسواي خاص و عام ائديب****ويس ده اولساق ، بيزه يارب بو رامين دن نجات

شوروي دن ده نجات اومدوق كي بير خئير اولمادي****اولماسا چاي صانديقيندا قوي گله چين دن نجات

من تويوق تك ، اؤز نينيمده دوستاغام ايللر بويو****بير خوروز يوللا تاپام من بلكي بو نين دن نجات

« شهريارين » دا عزيزيم بير توتارلي آهي وار****دشمني اهريمن

اولسون ، تاپماز آهين دن نجات

ترجمهٔ فارسي****بار خدايا تو ما را از چنگ اين شياطين نجات بده

نسل انسان را بريده : انسان را از چنگ اين جن نجات بده****از ما اگر يكي مي ماند ، شيطان هزار مي زايد و اضافه مي شود

در كدام رويا مي توانم ببينم ، كه يك از چنك هزار نجات يابد****پنج هزار سال است كه گرفتار اين سلاطين شده ايم

دين هم آمد ، از چنگ سلاطين نجات پيدا نكرديم****يك دين دروغين هم يكي از مهره هاي شيطان شده است

ديني حقيقي به ما بده ، ما را از اين دين دروغين نجات بده****هر دعائي كه شيطان مي كند ، دنيا آمين مي گويد

بگذار دعا بماند ، تو به ما را از چنگ آمين نجات بده****كارد ( تنورشان ) داخل كوزه شان مي رقصد

كيست كه اين كوزه ها را از چنگ كارد تنور نجات دهد****يا كرم كن ، از چنگ شيطان كينه توز نجاتمان بده

يا كه خود شيطان را از چنگ اين كين نجات بده****مردم را مي كشد ، سپس برايش ختم گرفته و ياسين مي خواند

بار خدايا خلق را از چنگ اين ياسين و حقه نجات بده****در مقابل دين ( بابك و افشين ) را بهانه قرار داده

بار خدايا دين را ، از چنگ ( بهانه ) بابك و افشين نجات بده****مانند ( ويس و رامين ) ما را رسواي خاص و عام كرده است

ويس هم باشيم ، يارب ما را از چنگ رامين نجات بده****اميد نجات از شوروي داشتيم كه خيري نديديم

يكباره بگذار در صندوقچه چاي از كشور چين نجات بيايد****من مانند مرغي ، سالهاست كه در لانه خود زندانيم

خروسي

بفرست تا بلكه از اين زندان نجات يابم****عزيز من « شهريار » هم آهي پر اثر دارد

دشمنش اهريمن هم باشد نمي تواند از آه او نجات يابد ****

الله بوياغي

ايسلام اوياتدي خالق باشين قاوزايان قاچير****شيطان باجارمادي كي , ياتانلار اويانماسين

هر رنگي آت , فقط بويان الله بوياغينا****هر آلدادان بوياقلارا قلبين بويانماسين

خالقين گؤزون اوياردي شاهين مير غضبلري****قوي بير اويولسون اوز گؤزو تا گؤز اويانماسين

تبليغ او پايده گرك اولسون كي موددي****بير نقطه سينده ضعفينه بارماق قويانماسين

الفازي مؤحكم ائتملي معناني چوخ لطيف****سؤزلر گرك سوغانديسا , هر كس سويانماسين

****اما زحمت ايله هوشلانان اولسا , اويانماسين

آغزيندا دادلي سؤزلريوي سن ده (شهريار)****ائيله پيشير كي , خالق داديندان دويانماسين

قافقازلي قارداشلار ايله گوروش

اي صفاسين اونودمايان قافقاز****گلميشم ذوق آلام مراقيندان

غيرتي جوشغون اولمايان نه بيلير****كي نه لر چكميشم فراقيندان

اوخوروق بيز سيزين ترانه لري****يادگار عمرلردن ايللردن

باكينين سوز-سويي حكايه لري****دوشمز ايللر دويونجا ديللردن

سازيمين غملي سيملرينده منيم****باكي نين باشقا بير ترانه سي وار

سينه مين دار خرابه سينده درين****بو جواهرلرين خزانه سي وار

سن كيمي قارداش اوز قارينداشيني****آتماييب اوزگه كيمسه توتماياجاق

قوجا تبريزده يوزمين ايل كچسه****باكي قارداشلارين اونوتماياجاق

گلميشيك دوغما يوردوموز باكيا****قوي بو تاريخده افتخار اولسون

شهريارداندا بو افقلرده****بو سينيق نغمه يادگار اولسون

عؤمروُن نئجه گئچدي ؟

بير اوشاقليقدا خوش اولدوم اودا يئر گؤي قاچاراق ****قوش كيمي داغلار اوچوب ، يئل كيمي باغلار گئچدي

صونرا بيردن قاطار آلتيندا قاليب ، اوستومدن ****دئية بيللم نه قدر سئل كيمي داغلار گئچدي

اورة گيمدن خبر آلسان : « نئجه گئچدي عؤمرون ؟ » ****گؤز ياشيملا يازاجاق « من گونوم آغلار گئچدي »

عزيزه ( با ترجمهٔ فارسي)

قطعه شعر زيبايي از استاد محمّد حسين بهجت تبريزي شهريار در رثاي همسر مرحومه اش عزيزه خانم كه در سنين جواني بر اثر سكته ي قلبي در تهران دار فاني را وداع گفت و در گورستان بهشت زهراي تهران به خاك سپرده شد.****نه ظريف بير گلي______ن عزيزه سني

منه لايق ت________اري ي____اراتميشدي !****بير ظريف روحه بير ظريف جسمي

ازدواج قدرتي_________له ق_____اتميشدي !!!****عشقيمين بولبولي سني دوتموش

هرنه دوني_اده گول وار ، آتميشدي****سانكي دوستاق ايكن من آزادديم

ائله عشقون مني ياه___اتميشدي !****سؤيدوگيم سانكي هم نفس اولالي

قفسيمدن مني چيخ___ارتميشدي****جنّت ائتمي__ش منيم جهنّمي مي

يانماسين ياخماسين آزاتميشدي****ق____اراگون قارقاسي قون_اندا منيم

آغ گونوم وارس___ادا ق__اراتميشدي****آدي ب_____اتميش اجل گلنده بي___زه

من آييم چيخدي گونده باتميشدي****ساراليب گون شافاخدا قان چناغين

قورخودان تيتره ييب جالاتميشدي****قارا بايگوش چ_الاندا آغ قوشومي

زعفران تك مني س___اراتميشدي****كور قض____ا ئوز يول___ون گئدن وقته

چ___اره نين يوللارين داراتميشدي****نه قدر اوغدوم آچم__ادين گؤزيوي

گؤز سكوت ابدله ي_______اتميشدي****او آلا گؤز اوي_____انمادي كي منيم

بختيمي مين كره اوي___اتميشدي****داه____ا كيپريكلرون اول___وب نشتر

يارامين كؤزمه سين قاناتميشدي****سن نه ياخشي ائشيتمدون بالالار

آنا واي ناله سين اوج__اتميشدي****سني وئرديم بهشت زه______رايه

منه مولا الي_____ن اوزاتمي____شدي****اورگي دوغرانان آن_ان مه له دي

دوني_____ا زهرين اونا يالاتميشدي****سن باهار ائتديگون چمنده خزان

هرنه گول غونچه وار سوزاتميشدي****نه يامان يئرده كؤچدي كروانيميز ؟

نه يئيين يوك ياپين دا چاتميشدي****قيرخا سن يئتمه دون جاوان گئتدون

من گئديديم كي يئتديم آتميشدي****قوجا وقتيمده بو ق_____ارا بختي___م

مني قول تك بلايه ساتميشدي !!!****(عزيزه

! خداوند تو را يك عروس ظريف كه لايق من بود خلق كرده بود ! و ازدواج يك روح ظريف را با قدرت به يك جسم ظريف پيوند داده بود !!!)

هلال محرم

محرم دير ، خانيم زينب عزاسي****بيزي سسلر حسينين كربلاسي

يولي باغلي قاليب دشمن الينده****داها زوارينين يوق سس- صداسي

( بوگون كرب بلا ويران اولوب دير )****(حسين أوز قانينا غلطان اولوب دير )

چاغير شاه نجف گلسين هرايه****جهاديله آچاق يول كربلايه

علي نين ذوالفقاري داده چاتسين****حسين قربانلاري گلسين منايه

( بوگون كرب بلا ويران اولوب دير )****(حسين أوز قانينا غلطان اولوب دير )

جهاد ميداني دير، ملت دايانسين****مسلمان خواب غفلتدن اويانسين

اوجالسين نعره الله اكبر****گرك كافر جهنم ايچره يانسين

( بوگون كرب بلا ويران اولوب دير )****(حسين أوز قانينا غلطان اولوب دير )

گليب غيرت گوني ، همت زماني****اوجالداق باشدا آذربايجاني

گئده ك صدام كافرله جهاده****ييخاق بو بي مروت ائو ييخاني

( بوگون كرب بلا ويران اولوب دير )****(حسين أوز قانينا غلطان اولوب دير )

حسين زواري نين قورتاردي صبري****قيراق بو قوردلاري ، كافتاري ، بيري

آچاق يول كربلايه ، كاظمينه****چكك آغوشه او شش گوشه قبري

( بوگون كرب بلا ويران اولوب دير )****(حسين أوز قانينا غلطان اولوب دير )

گرك دين اولماسا ، دونياني آتماق****شرف ،عزتلي بير دونيا ياراتماق

سعادت دير حسين قربانلاري تك****شهادتله لقاء اللهه چاتماق

( بوگون كرب بلا ويران اولوب دير )****(حسين أوز قانينا غلطان اولوب دير )

مسلمان صف چكيب دعوايه گلسين****چاغير عباسي تاسوعايه گلسين

قيزي زينب أوزي صاحب عزادير****چاغير زهراني عاشورايه گلسين

( بوگون كرب بلا ويران اولوب دير )****(حسين أوز قانينا غلطان اولوب دير )

آنا ! اوغلون شهيد اولدي مبارك****شهادتله سعيد اولدي ، مبارك

اميد جنتين تاپدين ، دا سندن****جهنم نااميد اولدي ،

مبارك

( بئله طوي كيم گؤروب دنياده قاسم )****( طويي ياسه دؤنن شهزاده قاسم )

خان ننه

خان ننه ، هاياندا قالدين****بئله باشيوا دولانيم

نئجه من سني ايتيرديم !****دا سنين تايين تاپيلماز

سن اؤلن گون ، عمه گلدي****مني گه تدي آيري كنده

من اوشاق ، نه آنلايايديم ؟****باشيمي قاتيب اوشاقلار

نئچه گون من اوردا قالديم****قاييديب گلنده ، باخديم

يئريوي ييغيشديريبلار****نه اؤزون ، و نه يئرين وار

« هاني خان ننه م ؟ » سوروشدوم****دئديلر كي : خان ننه ني

آپاريبلا كربلايه****كي شفاسين اوردان آلسين

سفري اوزون سفردير****بيرايكي ايل چكر گلينجه

نئجه آغلارام يانيخلي****نئچه گون ائله چيغيرديم

كي سه سيم ، سينم توتولدو****او ، من اولماسام يانيندا

اؤزي هئچ يئره گئده نمه ز****بو سفر نولوبدو ، من سيز

اؤزو تك قويوب گئديبدير ؟****هاميدان آجيق ائده ر كن

هامييا آجيقلي باخديم****سونرا باشلاديم كي : منده

گئديره م اونون دالينجا****دئديلر : سنين كي تئزدير

امامين مزاري اوسته****اوشاغي آپارماق اولماز

سن اوخي ، قرآني تئز چيخ****سن اوني چيخينجا بلكي

ته له سيك روانلاماقدا****اوخويوب قرآني چيخديم

كي يازيم سنه : گل ايندي****داها چيخميشام قرآني

منه سوقت آل گلنده****آما هر كاغاذ يازاندا

آقامين گؤزو دولاردي****سنده كي گليب چيخمادين

نئچه ايل بو اينتظارلا****گوني ، هفته ني سايارديم

تا ياواش – ياواش گؤز آچديم****آنلاديم كي ، سن اؤلوبسن !

بيله بيلمييه هنوزدا****اوره گيمده بير ايتيك وار

گؤزوم آختارار هميشه****نه ياماندي بو ايتيكلر

خان ننه جانيم ، نوليدي****سني بيرده من تاپايديم

او آياقلار اوسته ، بيرده****دؤشه نيب بير آغلايايديم

كي داها گئده نمييه يدين****گئجه لر ياتاندا ، سن ده

مني قوينونا آلاردين****نئجه باغريوا باساردين

قولون اوسته گاه سالاردين****آجي دونياني آتاركن

ايكيميز شيرين ياتارديق****يوخودا ( لولي ) آتاركن

سني من بلشديره رديم****گئجه لي ، سو قيزديراردين

اؤزووي تميزليه ردين****گئنه ده مني اؤپه ردين

هئچ منه آجيقلامازدين****ساواشان منه كيم اولسون

سن منه هاوار دوراردين****مني ، سن آنام دؤيه نده

قاپيب آرادان چيخاردين****ائله ايستيليك او

ايسته ك

داها كيمسه ده اولورمو ؟****اوره گيم دئيير كي : يوخ – يوخ

او ده رين صفالي ايسته ك****منيم او عزيزليغيم تك

سنيله گئديب ، توكندي****خان ننه اؤزون دئييردين

كي : بهشت ده ، الله****وئره جه ك نه ايستيور سن

بو سؤزون ياديندا قالسين****منه قوليني وئريبسه ن

ائله بير گونوم اولورسا****بيليرسن نه ايستيه رم من ؟

سؤزيمه درست قولاق وئر :****سن ايله ن اوشاخليق عهدين

خان ننه آمان ، نوليدي****بير اوشاخليغي تاپايديم

بيرده من سنه چاتايديم****سنيلن قوجاقلاشايديم

سنيلن بير آغلاشايديم****يئنيدن اوشاق اولوركن

قوجاغيندا بير ياتايديم****ائله بير بهشت اولورس

داها من اؤز الله هيمدان****باشقا بير شئي ايسته مزديم

1355 ****

سهنديم

شاه داغيم، چال پاپاغيم، ائل داياغيم، شانلي سهند´يم****باشي توفانلي سهند´يم

باشدا حئيدر بابا تك قارلا، قيروولا قاريشيبسان****سون ايپك تئللي بولودلارلا اوفوقده ساريشيبسان

ساواشاركن باريشيبسان****گؤيدن ايلهام آلالي سيرري سماواتا دييه رسه ن

هله آغ كوركو بورون، يازدا ياشيل دون دا گييه رسه ن****قورادان حالوا يييه رسه ن

دؤشلرينده سونالار سينه سي تك شوخ ممه لرده****نه سرين چئشمه لرين وار

او ياشيل تئللري، يئل هؤرمه ده آينالي سحه رده****عيشوه لي ائشمه لرين وار

قوي ياغيش ياغسا دا ياغسين****سئل اولوب آخسا دا آخسين

يانلاريندا دره لر وار****قوي قلم قاشلارين اوچسون فره لرله، هامي باخسين

باشلاريندا هئره لر وار****سيلديريملار، سره لر وار

او اتكلرده نه قيزلار ياناغي لاله لرين وار****قوزولار اوتلاياراق نئيده نه خوش ناله لرين وار

آي كيمي هاله لرين وار****گول- چيچكدن بزه نه نده، نه گلينلر كيمي نازين

يئل اسه نده او سولاردا نه درين راز-و نيازين****اوينايار گوللو قوتازين

تيتره يير ساز تئلي تك شاخه لرين چايدا چمنده****يئل او تئللرده گزه نده، نه كوراوغلو چالي سازين

اؤرده يين خلوت ائديب گؤلده پريلرله چيمه نده****قول-قاناددان اونا آغ هووله آچار غمزه لي قازين

قيش گئده ر، قوي گله يازين****هله نووروز گولو وار، قار چيچه يين وار،

گله جكلر

اوزلرين تئز سيله جكلر****قيشدا كهليك هوسيله، چؤله قاچديقدا جاوانلار

قاردا قاققيلداياراق نازلي قلمقاشلارين اولسون****ياز، او دؤشلرده ناهار منده سين آچديقدا چوبانلار

بوللو سودلو سورولر، دادلي قاووتماشلارين اولسون****آد آلير سندن او شاعير كي سن اوندان آد آلارسان

اونا هر داد وئره سه ن، يوز او موقابيل داد آلارسان****تاريدان هر زاد آلارسان

آداق اولدوقدا، سن اونلا داها آرتيق اوجالارسان****باش اوجالديقدا دماوند داغيندان باج آلارسان

شئر اليندن تاج آلارسان****او دا شئعرين، ادبين شاه داغيدير، شانلي سهند´يم

او دا سن تك آتار اولدوزلارا شئعريله كمندي****او دا سيمورغدان آلماقدادي فندي

شئعر يازاندا قلميندن باخاسان دورر سپه له ندي****سانكي اولدوزلار اله ندي

سؤز دييه نده گؤره سه ن قاتدي گولو، پوسته ني، قندي****ياشاسين شاعير افندي

او نه شاعير، كي داغين وصفينه ميصداق اونو گؤردوم****من سنين تك اوجاليق مشقينه مششاق اونو گؤردوم

عئشقه، عئشق اهلينه موشتاق اونو گؤردوم****او نه شاعير، كي خيال مركبينه شووشيغاياندا

او نهنگ آت، آياغين توزلو بولودلاردا قوياندا****لوله له نمكده دي يئر-گؤي، نئجه تومار ساريياندا

گؤره جكسه ن او زاماندا****نه زامان وارسا، مكان وارسا كسيب بيچدي بير آندا

گئچه جكلر، گله جكلر نه بوياندا، نه او ياندا****نه بليلم قالدي هاياندا؟

باخ نه حٶرمت وار اونون اؤز دئميشي توك پاپاغيندا****شهرييار´ين تاجي اه ييلميش باشي دورموش قاباغيندا

باشينا ساوريلان اينجي، چاريق اولموش آياغيندا****وحيدير شئعري، ملكلردي پيچيلدار قولاغيندا

آيه لردير دوداغيندا****شهدي وار بال دوداغيندا

او دا داغلار كيمي شانينده نه يازسام ياراشاندير****او دا ظاليم قوپاران قارلا، كولكله دوروشاندير

قودوزا، ظاليمه قارشي سينه گرميش، ووروشاندير****قودوزون كوركونه، ظاليم بيره لر تك داراشاندير

آمما واختيندا فقير خالقي اه ييلميش سوروشاندير****قارا ميللتده هونر بولسا، هونرله آراشاندير

قارالارلا قاريشاندير****ساريشاندير

گئجه حاققين گؤزودور، طور تؤره تميش اوجاغيندا****اريييب باغ تك اوره كلردي يانارلار چيراغيندا

مئي، محببتدن ايچيب لاله بيتيبدير ياناغيندا****او بير اوغلان كي، پريلر سو ايچه رلر چاناغيندا

اينجي قاينار بولاغيندا****طبعي

بير سئوگيلي بولبول كي، اوخور گول بوداغيندا

ساري سونبول قوجاغيندا****سولار افسانه دي سؤيله ر اونون افسونلو باغيندا

سحه رين چنلي چاغيندا****شاعيرين ذٶوقو، نه افسونلو، نه افسانه لي باغلار

آي نه باغلار كي اليف لئيلي ده افسانه ده باغلار****اود ياخيب، داغلاري داغلار

گول گوله رسه بولاق آغلار****شاعيرين عالمي اؤلمه ز، اونا عالمده زاوال يوخ

آرزولار اوردا نه، نه خاطيرله يه ايمكاندي، ماحال يوخ****باغ-ي جننت كيمي اوردا او حارامدير، بو حالال يوخ

او محببتده ملال يوخ****اوردا حالدير، داها قال يوخ

گئجه لر اوردا گوموشدندي، قيزيلدان نه گونوزلر****نه زوموررود كيمي داغلاردي، نه مرمر كيمي دوزلر

نه ساري تئللي اينه كلر، نه آلا گؤزلو اؤكوزلر****آي نئجه آي كيمي اوزلر

گول آغاجلاري نه طاووس كيمي چترين آچيب الوان****حولله كروانيدي، چؤللر، بزه نه ر سورسه بو كروان

دوه كرواني دا داغلار، يوكو اطلسدي بو حئيوان****صابير´ين شهرينه دوغرو، قاتاري چكمه ده سروان

او خياليمداكي شيروان****اوردا قار دا ياغار، آمما داها گوللر سولابيلمه ز

بو طبيعت، او طراوتده ماحالدير، اولابيلمه ز****عؤمر پئيمانه سي اوردا دولابيلمه ز

او اوفوقلرده باخارسان نه دنيزلر، نه بوغازلار****نه پري لر كيمي قولار، قونوب-اوچماقدا نه قازلار

گؤلده چيممه كده نه قيزلار****باليق اولدوز كيمي گؤللرده، دنيزلرده پاريلدار

آبشار مورواريسين سئل كيمي تؤكدوكده خاريلدار****يئل كوشولدار، سو شاريلدار

قصريلر واردي قيزيلدان، قالالار واردي عقيقدن****رافائل تابلوسو تك، صحنه لري عهد-ي عتيقدن

دويماسان كؤهنه رفيقدن****جننتين باغلاري تك باغلارينين حورو قوصورو

الده حوريلرينين جام-ي بولورو****تونگونون گول كيمي صهبا-يي طهورو

نه ماراقلار كي، آييق گؤزلره رؤيادي دئييرسه ن****نه شافاقلار كي، ديرن باخمادا دريادي دئييرسه ن

اويدوران جننت-ي مأوادي دئييرسه ن****زٶهره نين قصري بيريليان، حيصار نرده سي ياقوت

قصر-ي جادودو، موهنديسلري هاروت ايله ماروت****اوردا ماني دايانيب قالميش او صورتلره مبهوت

قاپي قوللوقچوسو هاروت****اوردا شئعرين، موزيكين منبعي سرچئشمه دي قاينار

نه پريلر كيمي فه وواره دن افشان اولوب اوينار****شاعير آنجاق اونو

آنلار

دولو مهتاب كيمي ايستخريدي فه وواره لر ايله****ملكه اوردا چيمير، آي كيمي مهپاره لر ايله

گوللو گوشواره لر ايله****شئعر-و موسيقي شاباش اولمادا، افشاندي پريشان

سانكي آغ شاهيدير اولماقدا گلين باشينا افشان****نه گلينلر كي، نه انليك اوزه سورته رلر، نه كيرشان

ياخا نه تولكو نه دووشان****آغ پريلر، ساري كؤينه كلي بولودلاردان ائنيرلر

سود گؤلونده ملكه ايله چيمه ركن سئوينيرلر****سئوينيرلر، اؤيونورلر

قووزاناندا هله الده دولو بير جام آپاريرلار****سانكي چنگيلره، شاعيرلره ايلهام آپاريرلار

دريا قيزلارينا پئيغام آپاريرلار****دنيزين اؤرتويو ماوي، اوفوقون سقفي سماوي

آينادير هر نه باخيرسان: يئر اولوب گؤيله موساوي****غرق اونون شئعرينه راوي

غورفه لر، آي، بولود آلتيندا اولار تك گؤرونورلر****گؤز آچيب-يومما، چيراقلار كيمي يانديقدا سؤنورلر

صحنه لر چرخ-ي فلك تك بورونوب، گاه دا چؤنورلر****كؤلگه ليكلر سورونورلر

زوهره ائيواندا ايلاهه شينئلينده گؤرونه ركن****باخسان حافيظ´ي ده اوردا صلابتله گؤره رسه ن

نه سئوه رسه ن****گاه گؤره ن حافظ-ي شيراز ايله بالكاندا دوروبلار

گاه گؤره ن اورتادا شطرنج قوراركن اوتوروبلار****گاه گؤره ن سازيله، آوازيله ائيله نجه قوروبلار

سانكي ساغر ده ووروبلار****خاجه الحان اوخوياندا، هامي ايشدن دايانيرلار

او نوالرله پريلر گاه اويوب گاه اويانيرلار****لاله لر شٶعله سي، الوان شيشه رنگي بويانيرلار

نه خومار گؤزلو يانيرلار****قاناد ايسته ر بو اوفوق، قوي قالا ترلانلي سهند´يم

ائشيت اؤز قيصصه مي، دستانيمي، دستانلي سهند´يم****سني حئيدر بابا او نعره لر ايله چاغيراندا

او سفيل داردا قالان تولكو قووان شئر باغيراندا****شئيطانين شيللاغا قالخان قاتيري نوخدا قيراندا

بابا قورقور (؟) سسين آلديم، دئديم آرخامدي، اينانديم****آرخا دوردوقدا سهند´يم ساوالان تك هاوالانديم

سئله قارشي قووالانديم****جوشقون´ون دا قاني داشدي، منه بير هايلي سس اولدو

هر سسيز بير نفس اولدو****باكي داغلاري دا، هاي وئردي سسه، قيها اوجالدي

او تايين نعره سي سانكي بو تايدان دا باج آلدي****قورد آجالديقدا قوجالدي

راحيم´ين نعره سي قووزاندي، دييه ن توپلار آتيلدي****سئل گليب نهره قاتيلدي

روستم´ين توپلاري سسله ندي، دييه

ن بوملار آچيلدي****بيزه گول-غونچا ساچيلدي

قورخما گلديم دييه، سسلرده منه جان دئدي قارداش****منه جان-جان دييه ره ك، دوشمنه قان-قان دئدي قارداش

شهرييار سؤيله مه دن گاه منه سولطان دئدي قارداش****من ده جانيم چيغيريب: جان سنه قوربان دئدي قارداش

ياشا اوغلان سيزه داغ-داش دلي جئيران دئدي قارداش****ائل، سيزه قافلان دئدي قارداش

داغ، سيزه آسلان دئدي قارداش****داغلي حئيدربابا´نين آرخاسي هر يئرده داغ اولدو

داغا داغلار داياق اولدو****آراز´يم آينا-چيراق قويمادا،آيدين شافاق اولدو

او تايين نغمه سي قووزاندي، اوره كلر قولاق اولدو****يئنه قارداش دييه ره ك قاچمادا باشلار آياق اولدو

قاچديق، اوزله شديك آرازدا، يئنه گؤزلر بولاق اولدو****يئنه غملر قالاق اولدو

يئنه قارداش ساياغي سؤزلريميز بير ساياق اولدو****وصل اييين آلمادا، ال چاتمادي عئشقيم داماق اولدو

هله ليك غم سارالاركن قارالار دؤندو آغ اولدو****آراز´ين سو گؤلو داشدي، قاياليقلار دا باغ اولدو

ساري سونبوللره زولف ايچره اوراقلار داراق اولدو****يونجاليقلار يئنه بيلديرچينه ياي-ياز ياتاق اولدو

گؤزده ياشلار چيراق اولدو****لاله بيتدي ياناق اولدو

غونچا گولدو، دوداق اولدو****نه سول اولدو، نه ساغ اولدو

ائليمي آرخامي گؤردوكده ظاليم اووچو قيسيلدي****سئل كيمي ظولمو باسيلدي، زينه آرخ اولدو، كسيلدي

گول گؤزوندن ياشي سيلدي****تور قوران اووچو آتين قوومادا سيندي، گئري قالدي

اؤزو گئتدي، تورو قالدي****آمما حئيدربابا دا بيلدي كي، بيز تك هامي داغلار

باغلانيب قول-قولا زنجيرده، بولودلار اودور آغلار****نه بيليم بلكه طبيعت اؤزو نامرده گون آغلار

ايري يوللاري آچاركن، دوز اولان قوللاري باغلار****صاف اولان سينه ني داغلار

داغلارين هر نه قوچو، ترلاني، جئيراني، مارالي****هامي دوشگون، هامي پوزغون، سينه لر داغلي، يارالي

گول آچان يئرده سارالي****آمما ظن ائتمه كي، داغلار يئنه قالخان اولاجاقدير

محشر اولماقدادي بونلار داها وولقان اولاجاقدير****ظولم دونياسي ياناركن ده تيليت قان اولاجاقدير

واي نه توفان اولاجاقدير****درديميز سانما كي، بير تبريز-و تئهران´دير عزيزيم

يا كي، بيز تورك´ه جهننم اولان ايران´دير عزيزيم****يوخ بو دين داعواسيدير، دونيا تيليت قاندير عزيزيم

تورك اولا،

فارس اولا دوزلوك داها تالاندير عزيزيم****بيز آتان ديندير، آتان دا بيزي ايماندير عزيزيم

ساميري مروتد ائديب هه نه (؟) موسلماندير عزيزيم****اوممه تين هارون´و من تك، له له گيرياندي عزيزم

هر طرفدن قيليج ائنديرسه لر (؟) قالخاندير عزيزيم****بير بيزيم درمانيميز موسي-يي عيمران´دير عزيزيم

گله جك شوبهه سي يوخ، آيه-يي قورآندير عزيزيم****او هامي دردلره درماندير عزيزيم

دوقتور اولدوقدا بشر بو ياراني ساغلاماق اولماز****اولماسا آللاه الي دين مرضين چاغلاماق اولماز

داغلاماق دا علاج اولسا بير ائلي داغلاماق اولماز****ديني آتميش ائله ياوروم داها بئل باغلاماق اولماز

او گولوب آغلايا دا، اونلا گولوب آغلاماق اولماز****شئيطاني ياغلاماق اولماز

دئدين: آذر ائلينين بير يارالي نيسگيلييه م من****نيسگيل اولسام دا گولوم بير ابدي سئوگيلييه م من

ائل مني آتسا دا اؤز گوللريمين بولبولويه م من****ائليمين فارسيجا دا درديني سؤيله ر ديلييه م من

دينه دوغرو نه قارانليق ايسه ائل مشعلييه م من****ادبييات گولويه م من

نيسگيل اول چرچييه قالسين كي جواهير نه دي قانمير****مدنييت دبين ائيلير بدوييت، بير اوتانمير

گون گئدير آز قالا باتسين گئجه سيندن بير اويانمير****بير اؤز احوالينا يانمير

آتار اينسانليغي آمما يالان انسابي آتانماز****فيتنه قووزانماسا بير گون گئجه آسوده ياتانماز

باشي باشلارا قاتانماز****آمما مندن ساري، سن آرخايين اول شانلي سهند´يم

دلي جئيرانلي سهند´يم****من داها عرش-ي اعلا كؤلگه سي تك باشدا تاجيم وار

الده فيرعون´ا قنيم بير آغاجيم وار****حرجيم يوخ، فرجيم وار

من علي اوغلويام، آزاده لرين مرد-و مورادي****او قارانليقلارا مشعل

او ايشيقليقلارا هادي****حاققا، ايمانا مونادي

باشدا سينماز سيپريم، الده كوته لمه ز قيليجيم وار****شاه داغيم، چال پاپاغيم، ائل داياغيم، شانلي سهند´يم

باشي توفانلي سهند´يم****باشدا حئيدر بابا تك قارلا، قيروولا قاريشيبسان

سون ايپك تئللي بولودلارلا اوفوقده ساريشيبسان****ساواشاركن باريشيبسان

گؤيدن ايلهام آلالي سيرري سماواتا دييه رسه ن****هله آغ كوركو بورون، يازدا ياشيل دون دا گييه رسه ن

قورادان حالوا يييه رسه ن****دؤشلرينده سونالار سينه

سي تك شوخ ممه لرده

نه سرين چئشمه لرين وار****او ياشيل تئللري، يئل هؤرمه ده آينالي سحه رده

عيشوه لي ائشمه لرين وار****قوي ياغيش ياغسا دا ياغسين

سئل اولوب آخسا دا آخسين****يانلاريندا دره لر وار

قوي قلم قاشلارين اوچسون فره لرله، هامي باخسين****باشلاريندا هئره لر وار

سيلديريملار، سره لر وار****او اتكلرده نه قيزلار ياناغي لاله لرين وار

قوزولار اوتلاياراق نئيده نه خوش ناله لرين وار****آي كيمي هاله لرين وار

گول- چيچكدن بزه نه نده، نه گلينلر كيمي نازين****يئل اسه نده او سولاردا نه درين راز-و نيازين

اوينايار گوللو قوتازين****تيتره يير ساز تئلي تك شاخه لرين چايدا چمنده

يئل او تئللرده گزه نده، نه كوراوغلو چالي سازين****اؤرده يين خلوت ائديب گؤلده پريلرله چيمه نده

قول-قاناددان اونا آغ هووله آچار غمزه لي قازين****قيش گئده ر، قوي گله يازين

هله نووروز گولو وار، قار چيچه يين وار، گله جكلر****اوزلرين تئز سيله جكلر

قيشدا كهليك هوسيله، چؤله قاچديقدا جاوانلار****قاردا قاققيلداياراق نازلي قلمقاشلارين اولسون

ياز، او دؤشلرده ناهار منده سين آچديقدا چوبانلار****بوللو سودلو سورولر، دادلي قاووتماشلارين اولسون

آد آلير سندن او شاعير كي سن اوندان آد آلارسان****اونا هر داد وئره سه ن، يوز او موقابيل داد آلارسان

تاريدان هر زاد آلارسان****آداق اولدوقدا، سن اونلا داها آرتيق اوجالارسان

باش اوجالديقدا دماوند داغيندان باج آلارسان****شئر اليندن تاج آلارسان

او دا شئعرين، ادبين شاه داغيدير، شانلي سهند´يم****او دا سن تك آتار اولدوزلارا شئعريله كمندي

او دا سيمورغدان آلماقدادي فندي****شئعر يازاندا قلميندن باخاسان دورر سپه له ندي

سانكي اولدوزلار اله ندي****سؤز دييه نده گؤره سه ن قاتدي گولو، پوسته ني، قندي

ياشاسين شاعير افندي****او نه شاعير، كي داغين وصفينه ميصداق اونو گؤردوم

من سنين تك اوجاليق مشقينه مششاق اونو گؤردوم****عئشقه، عئشق اهلينه موشتاق اونو گؤردوم

او نه شاعير، كي خيال مركبينه شووشيغاياندا****او نهنگ آت، آياغين توزلو

بولودلاردا قوياندا

لوله له نمكده دي يئر-گؤي، نئجه تومار ساريياندا****گؤره جكسه ن او زاماندا

نه زامان وارسا، مكان وارسا كسيب بيچدي بير آندا****گئچه جكلر، گله جكلر نه بوياندا، نه او ياندا

نه بليلم قالدي هاياندا؟****باخ نه حٶرمت وار اونون اؤز دئميشي توك پاپاغيندا

شهرييار´ين تاجي اه ييلميش باشي دورموش قاباغيندا****باشينا ساوريلان اينجي، چاريق اولموش آياغيندا

وحيدير شئعري، ملكلردي پيچيلدار قولاغيندا****آيه لردير دوداغيندا

شهدي وار بال دوداغيندا****او دا داغلار كيمي شانينده نه يازسام ياراشاندير

او دا ظاليم قوپاران قارلا، كولكله دوروشاندير****قودوزا، ظاليمه قارشي سينه گرميش، ووروشاندير

قودوزون كوركونه، ظاليم بيره لر تك داراشاندير****آمما واختيندا فقير خالقي اه ييلميش سوروشاندير

قارا ميللتده هونر بولسا، هونرله آراشاندير****قارالارلا قاريشاندير

ساريشاندير****گئجه حاققين گؤزودور، طور تؤره تميش اوجاغيندا

اريييب باغ تك اوره كلردي يانارلار چيراغيندا****مئي، محببتدن ايچيب لاله بيتيبدير ياناغيندا

او بير اوغلان كي، پريلر سو ايچه رلر چاناغيندا****اينجي قاينار بولاغيندا

طبعي بير سئوگيلي بولبول كي، اوخور گول بوداغيندا****ساري سونبول قوجاغيندا

سولار افسانه دي سؤيله ر اونون افسونلو باغيندا****سحه رين چنلي چاغيندا

شاعيرين ذٶوقو، نه افسونلو، نه افسانه لي باغلار****آي نه باغلار كي اليف لئيلي ده افسانه ده باغلار

اود ياخيب، داغلاري داغلار****گول گوله رسه بولاق آغلار

شاعيرين عالمي اؤلمه ز، اونا عالمده زاوال يوخ****آرزولار اوردا نه، نه خاطيرله يه ايمكاندي، ماحال يوخ

باغ-ي جننت كيمي اوردا او حارامدير، بو حالال يوخ****او محببتده ملال يوخ

اوردا حالدير، داها قال يوخ****گئجه لر اوردا گوموشدندي، قيزيلدان نه گونوزلر

نه زوموررود كيمي داغلاردي، نه مرمر كيمي دوزلر****نه ساري تئللي اينه كلر، نه آلا گؤزلو اؤكوزلر

آي نئجه آي كيمي اوزلر****گول آغاجلاري نه طاووس كيمي چترين آچيب الوان

حولله كروانيدي، چؤللر، بزه نه ر سورسه بو كروان****دوه كرواني دا داغلار، يوكو اطلسدي بو حئيوان

صابير´ين شهرينه دوغرو، قاتاري چكمه ده سروان****او خياليمداكي شيروان

اوردا قار دا ياغار، آمما داها

گوللر سولابيلمه ز****بو طبيعت، او طراوتده ماحالدير، اولابيلمه ز

عؤمر پئيمانه سي اوردا دولابيلمه ز****او اوفوقلرده باخارسان نه دنيزلر، نه بوغازلار

نه پري لر كيمي قولار، قونوب-اوچماقدا نه قازلار****گؤلده چيممه كده نه قيزلار

باليق اولدوز كيمي گؤللرده، دنيزلرده پاريلدار****آبشار مورواريسين سئل كيمي تؤكدوكده خاريلدار

يئل كوشولدار، سو شاريلدار****قصريلر واردي قيزيلدان، قالالار واردي عقيقدن

رافائل تابلوسو تك، صحنه لري عهد-ي عتيقدن****دويماسان كؤهنه رفيقدن

جننتين باغلاري تك باغلارينين حورو قوصورو****الده حوريلرينين جام-ي بولورو

تونگونون گول كيمي صهبا-يي طهورو****نه ماراقلار كي، آييق گؤزلره رؤيادي دئييرسه ن

نه شافاقلار كي، ديرن باخمادا دريادي دئييرسه ن****اويدوران جننت-ي مأوادي دئييرسه ن

زٶهره نين قصري بيريليان، حيصار نرده سي ياقوت****قصر-ي جادودو، موهنديسلري هاروت ايله ماروت

اوردا ماني دايانيب قالميش او صورتلره مبهوت****قاپي قوللوقچوسو هاروت

اوردا شئعرين، موزيكين منبعي سرچئشمه دي قاينار****نه پريلر كيمي فه وواره دن افشان اولوب اوينار

شاعير آنجاق اونو آنلار****دولو مهتاب كيمي ايستخريدي فه وواره لر ايله

ملكه اوردا چيمير، آي كيمي مهپاره لر ايله****گوللو گوشواره لر ايله

شئعر-و موسيقي شاباش اولمادا، افشاندي پريشان****سانكي آغ شاهيدير اولماقدا گلين باشينا افشان

نه گلينلر كي، نه انليك اوزه سورته رلر، نه كيرشان****ياخا نه تولكو نه دووشان

آغ پريلر، ساري كؤينه كلي بولودلاردان ائنيرلر****سود گؤلونده ملكه ايله چيمه ركن سئوينيرلر

سئوينيرلر، اؤيونورلر****قووزاناندا هله الده دولو بير جام آپاريرلار

سانكي چنگيلره، شاعيرلره ايلهام آپاريرلار****دريا قيزلارينا پئيغام آپاريرلار

دنيزين اؤرتويو ماوي، اوفوقون سقفي سماوي****آينادير هر نه باخيرسان: يئر اولوب گؤيله موساوي

غرق اونون شئعرينه راوي****غورفه لر، آي، بولود آلتيندا اولار تك گؤرونورلر

گؤز آچيب-يومما، چيراقلار كيمي يانديقدا سؤنورلر****صحنه لر چرخ-ي فلك تك بورونوب، گاه دا چؤنورلر

كؤلگه ليكلر سورونورلر****زوهره ائيواندا ايلاهه شينئلينده گؤرونه ركن

باخسان حافيظ´ي ده اوردا صلابتله گؤره رسه ن****نه سئوه رسه ن

گاه گؤره ن حافظ-ي شيراز ايله بالكاندا دوروبلار****گاه گؤره ن اورتادا شطرنج قوراركن

اوتوروبلار

گاه گؤره ن سازيله، آوازيله ائيله نجه قوروبلار****سانكي ساغر ده ووروبلار

خاجه الحان اوخوياندا، هامي ايشدن دايانيرلار****او نوالرله پريلر گاه اويوب گاه اويانيرلار

لاله لر شٶعله سي، الوان شيشه رنگي بويانيرلار****نه خومار گؤزلو يانيرلار

قاناد ايسته ر بو اوفوق، قوي قالا ترلانلي سهند´يم****ائشيت اؤز قيصصه مي، دستانيمي، دستانلي سهند´يم

سني حئيدر بابا او نعره لر ايله چاغيراندا****او سفيل داردا قالان تولكو قووان شئر باغيراندا

شئيطانين شيللاغا قالخان قاتيري نوخدا قيراندا****بابا قورقور (؟) سسين آلديم، دئديم آرخامدي، اينانديم

آرخا دوردوقدا سهند´يم ساوالان تك هاوالانديم****سئله قارشي قووالانديم

جوشقون´ون دا قاني داشدي، منه بير هايلي سس اولدو****هر سسيز بير نفس اولدو

باكي داغلاري دا، هاي وئردي سسه، قيها اوجالدي****او تايين نعره سي سانكي بو تايدان دا باج آلدي

قورد آجالديقدا قوجالدي****راحيم´ين نعره سي قووزاندي، دييه ن توپلار آتيلدي

سئل گليب نهره قاتيلدي****روستم´ين توپلاري سسله ندي، دييه ن بوملار آچيلدي

بيزه گول-غونچا ساچيلدي****قورخما گلديم دييه، سسلرده منه جان دئدي قارداش

منه جان-جان دييه ره ك، دوشمنه قان-قان دئدي قارداش****شهرييار سؤيله مه دن گاه منه سولطان دئدي قارداش

من ده جانيم چيغيريب: جان سنه قوربان دئدي قارداش****ياشا اوغلان سيزه داغ-داش دلي جئيران دئدي قارداش

ائل، سيزه قافلان دئدي قارداش****داغ، سيزه آسلان دئدي قارداش

داغلي حئيدربابا´نين آرخاسي هر يئرده داغ اولدو****داغا داغلار داياق اولدو

آراز´يم آينا-چيراق قويمادا،آيدين شافاق اولدو****او تايين نغمه سي قووزاندي، اوره كلر قولاق اولدو

يئنه قارداش دييه ره ك قاچمادا باشلار آياق اولدو****قاچديق، اوزله شديك آرازدا، يئنه گؤزلر بولاق اولدو

يئنه غملر قالاق اولدو****يئنه قارداش ساياغي سؤزلريميز بير ساياق اولدو

وصل اييين آلمادا، ال چاتمادي عئشقيم داماق اولدو****هله ليك غم سارالاركن قارالار دؤندو آغ اولدو

آراز´ين سو گؤلو داشدي، قاياليقلار دا باغ اولدو****ساري سونبوللره زولف ايچره اوراقلار داراق اولدو

يونجاليقلار يئنه بيلديرچينه ياي-ياز ياتاق اولدو****گؤزده ياشلار چيراق اولدو

لاله بيتدي

ياناق اولدو****غونچا گولدو، دوداق اولدو

نه سول اولدو، نه ساغ اولدو****ائليمي آرخامي گؤردوكده ظاليم اووچو قيسيلدي

سئل كيمي ظولمو باسيلدي، زينه آرخ اولدو، كسيلدي****گول گؤزوندن ياشي سيلدي

تور قوران اووچو آتين قوومادا سيندي، گئري قالدي****اؤزو گئتدي، تورو قالدي

آمما حئيدربابا دا بيلدي كي، بيز تك هامي داغلار****باغلانيب قول-قولا زنجيرده، بولودلار اودور آغلار

نه بيليم بلكه طبيعت اؤزو نامرده گون آغلار****ايري يوللاري آچاركن، دوز اولان قوللاري باغلار

صاف اولان سينه ني داغلار****داغلارين هر نه قوچو، ترلاني، جئيراني، مارالي

هامي دوشگون، هامي پوزغون، سينه لر داغلي، يارالي****گول آچان يئرده سارالي

آمما ظن ائتمه كي، داغلار يئنه قالخان اولاجاقدير****محشر اولماقدادي بونلار داها وولقان اولاجاقدير

ظولم دونياسي ياناركن ده تيليت قان اولاجاقدير****واي نه توفان اولاجاقدير

درديميز سانما كي، بير تبريز-و تئهران´دير عزيزيم****يا كي، بيز تورك´ه جهننم اولان ايران´دير عزيزيم

يوخ بو دين داعواسيدير، دونيا تيليت قاندير عزيزيم****تورك اولا، فارس اولا دوزلوك داها تالاندير عزيزيم

بيز آتان ديندير، آتان دا بيزي ايماندير عزيزيم****ساميري مروتد ائديب هه نه (؟) موسلماندير عزيزيم

اوممه تين هارون´و من تك، له له گيرياندي عزيزم****هر طرفدن قيليج ائنديرسه لر (؟) قالخاندير عزيزيم

بير بيزيم درمانيميز موسي-يي عيمران´دير عزيزيم****گله جك شوبهه سي يوخ، آيه-يي قورآندير عزيزيم

او هامي دردلره درماندير عزيزيم****دوقتور اولدوقدا بشر بو ياراني ساغلاماق اولماز

اولماسا آللاه الي دين مرضين چاغلاماق اولماز****داغلاماق دا علاج اولسا بير ائلي داغلاماق اولماز

ديني آتميش ائله ياوروم داها بئل باغلاماق اولماز****او گولوب آغلايا دا، اونلا گولوب آغلاماق اولماز

شئيطاني ياغلاماق اولماز****دئدين: آذر ائلينين بير يارالي نيسگيلييه م من

نيسگيل اولسام دا گولوم بير ابدي سئوگيلييه م من****ائل مني آتسا دا اؤز گوللريمين بولبولويه م من

ائليمين فارسيجا دا درديني سؤيله ر ديلييه م من****دينه دوغرو نه قارانليق ايسه ائل مشعلييه م من

ادبييات گولويه م من****نيسگيل اول چرچييه قالسين كي

جواهير نه دي قانمير

مدنييت دبين ائيلير بدوييت، بير اوتانمير****گون گئدير آز قالا باتسين گئجه سيندن بير اويانمير

بير اؤز احوالينا يانمير****آتار اينسانليغي آمما يالان انسابي آتانماز

فيتنه قووزانماسا بير گون گئجه آسوده ياتانماز****باشي باشلارا قاتانماز

آمما مندن ساري، سن آرخايين اول شانلي سهند´يم****دلي جئيرانلي سهند´يم

من داها عرش-ي اعلا كؤلگه سي تك باشدا تاجيم وار****الده فيرعون´ا قنيم بير آغاجيم وار

حرجيم يوخ، فرجيم وار****من علي اوغلويام، آزاده لرين مرد-و مورادي

او قارانليقلارا مشعل****او ايشيقليقلارا هادي

حاققا، ايمانا مونادي****باشدا سينماز سيپريم، الده كوته لمه ز قيليجيم وار

حكيمه جان!

سن وطندن ساري قلبين دويونورسه،ماراليم!****وطنين ده ماراليندان ساري قلبي دويونور.

وطني باغريوا باسسان سه وينرسن ينه سن****كه وطن ده بالاسين باغرينا باسسا سه وينر.

منيم عشقيم اوجاليب غوربت اولوب دنيا منه****دوست دويانمير دويونور،دشمن اويانمير اونور.

1365****

ايمان مشتريسي

آمان اللاه يِئنه شيطان گليب ايمان آپارا ****قُورويون قُويمايون ايمانوزي شيطان آپارا

منيم ، اينسانليغمين گُؤرنه حصاري ياوادير ****ك_ي گونوز غ_ولِ بيابان گلير اينسان آپارا

خرمني ساققيزا وِئرديك نه يامان چَرچي دي بو ****هِي گلير كَنده بيزه درد وئره درمان آپارا

چورَگ آلميش اَلينه ، آج نئجه طاقت گتيسين ****اِئله بيريازگئجه سي قيزگليب،اوغلان آپارا

قانلي ديرناخلارينان«انگليس» اَل قاتدي بيزه ****باخيسان«روس»دا آرازدان كئچير ايران آپارا

آرادان بيرده بيزي بُؤلسه لر اربابلاريميز ****قورخورام  قُويميالار تبريزي ، ته__ران  آپارا

قارا طوفان كي داخي خلقيله شوخلوق اِئله مز ****سِئل گرَك اِئل داغيدا،اِئو ييخا،ايوان آپارا

بو قارانليق گئجه لرده قاپوموز پيس دُويولور ****نه بيليم ،بلكه اَجَل ديردايانيب جان آپارا

آناما سُويله يين اُوغلون ييخيليب سنگرده ****تِئللرين باس ياراما ، قُويما مني قان آپارا

سَلقه لي اُغرو تاپيلميشسا بو باشسيز يئرده ****«شهريار»دان دا گرَك بير دُولي ديوان آپار

ياتا بيلمه ييرم

بو گئجه من كي ياتا بيلمه ييرم باشي باشلاره قاتا بيلمه ييرم****يوخوسوزلوق مني قاتلاشديردي من بو نامرده باتا بيلمه ييرم

اؤغري قالديردي قازان – قابلامامي كيم ال آتسين حاجاتا؟ بيلمه ييرم****اؤغرونون كيم يئتيريب اؤمباسين ازيخليا بير زؤپاتا بيلمه ييرم!

آيليق آلدوق ، ا وئرديك گئتدي نه يئيه ك ، اي واي آتا ! بيلمه ييرم****ده ده ميز يؤخ ، كيمه چكمك باراتي كيمي سالماخ باراتا بيلمه ييرم

جيب ده قالميشسادا بير بئش ماناتيم نه آليم بئش ماناتا بيلمه ييرم****ده لي شيطان دئيري : يؤرقاني سات! قيشدي ، يؤرغاندي ، ساتا بيلمه ييرم!!

قار دئيير گل كيشي سن پامبوغ آتاق كيشي ! من پامبوغ آتا بيلمه ييرم!!****هي گليب ، مندن آليرلار شتلي كيم ساليب مازي ماتا بيلمه ييرم؟

زندگانليق قؤراتا بير شيئي اؤلوب َيه لازم قؤراتا بيلمه ييرم****بير سوموك دور كي بؤغازلاردا قاليب كيم آتا ياكيم اوتا بيلمه

ييرم

قار- ياغيشدا بونه قؤندوم – كؤشدوم؟ نيه دوشدوك بو اؤتا بيلمه ييرم****بو كتابلار ئؤزي بير آت يوكودور بوني كيم چاتسين آتا بيلمه ييرم

چاي سيزام تاپميورام چاي پاكاتين نه گليب بو پاكاتات بيلمه ييرم****هي سؤيوقدان قورولوب بيگ دورورام كيمدي يئنگه - موشاتا بيلمه ييرم

ال كي دوتمور يازام ، ال تاپاقدا قلمه يا داواتا ، بيلمه ييرم****گئجه ميز صبح اؤلاجاق يا هله وار؟ باخيرام هي ساعاتا بيلمه ييرم

قوش اوچار ، آمما نه درمان ائله مك؟ داش ده گن قؤل قاناتا بيلمه ييرم****آي قاداشلار ! منه بير ال يئتيرون يوك آغيرلاشدي چاتا بيلمه ييرم

طبع شعريم دايانيب ، سؤنجوق آتير من ده كي سؤنجوق آتا بيلمه ييرم****

شاطر اوغلان

شاطر اوغلان گوروم آللاه سنه وئرسين بركت****قوي اونون ياخشي النسين ،خميرين اللنسين

چوخ پيشير ياخشي پيشير گويده قيريلدات كوره يي****منبر اوسته چوره يين قوي قالانيب تللنسين

تنديرين طور تكين عرشيده ن آلسين ايشيغي****ارسينين بيرق احرار كيمي ميللنسين

كاسيبين قيسمتي يوخ ياغلي پيلوو دوشله ماغا****بو ياوان سنگه يي بيرقوي ساحاليب سئللنسين

قيرتين قورباني سن موشتريني تئز يولا سال****ائل ايچينده ياراماز آرواد اوشاغ وئللنسين

قوي ايكيريالليغي ساتسين خوزه ئين بير ماناتا****ديشي دوشموش قوجانين آغزي نه دير ديللنسين

او منيم شعريمه چوخ ماييل اولان وردسته****دئنه: شاعير چوره يي قوي قوروسون گوللنسين

من ليغيرسا يئيه بيلسم ده فلوس لازيم اولار****بو سوسوز باخچا نه لازيم بو قده ربئللنسين

ساري يازليقدان اولان گوللي قيزارميش سنگك****گره ك آغزوندا اريك تك ازيليب هللنسين

تهرانين غيرتي يوخ شهريار ساخلاماغا****قاچمشام تربيزه تا ياخشي يامان بللنسين

باغچاميز فاسد اولوب ، هر نه ااكرسن اولماز****يئري داشليقدي گره ك توپراقي غربيللنسين

مدعاسي چوخ اولان طبل تهي پربادوخ****نيله يك ضرناچي نين بورنو گره ك يئلله نسين

بو گيجللنمه دن آي چرخ فلك سنده يورول****بو حياسيز گونه گوزلر نه

قده ر زيللنسين

سعدي نين باغ گلستاني گره ك حشره قده ر****آلماسي سلله لنيب خرماسي زنبيللنسين

لعنت اول باد خزانه كي نظامي باغينين****بير ياوا گلبسرين قويمادي كاكللنسين

آرزو جلگه لرينده بيز اكن مزرعه لر****دئييه سن ساقه لنيب قوي هله سنبللنسين

قصه چوخ قافيه يوخ آختاريرام تاپميورام****يئريدير شهريارين طبعي ده تنبللنسين

1337****

زمان سسي ( با ترجمهٔ فارسي)

صبح اولدي هر طرفدن اوجالدي اذان سسي!****گ___ويا گلي____ر ملائ_كه ل____ردن ق____رآن سسي!!!

بير سس تاپانمي___رام اونا بنزه ر، قويون دئييم:****بنزه ر بونا اگ_ر ائشيديلسيدي ج___ان سسي !!!

سانكي اوشاقليقيم كيمي ننيمده ياتميشام ****لاي لاي دئيير منه آنامي___ن مهرب___ان سسي !

س_انكي سفرده يم اويادي__رلار كي دور چاتاخ!****زنگ شتر چالير ، كئچه رك ك___اروان سسي!!!

سانكي چوبان ياييب قوزوني داغدا ني چالير !****رؤيا دوغ___ور قوزي قولاغيندا چوب___ان سسي !!!

جسميم قوجالسادا هله عشقيم قوجالميوب****جينگيلده يي_ر هله قولاغيمدا ج___وان سسي !

سانكي زمان گوله شدي مني گوپسدي يئره****شعريم يازيم اولوب ييخيلان پهل___وان سسي !!!

آخير زماندي بير قولاق آس عرشي تيتره دي_ر ****ملت لرين ه__اراي ، مددي ، الام___ان سسي !!!

انسان خ_زاني دير تؤكولور ج_ان خزه ل كيمي****سازتك خزه ل ياغاندا سيزيلدار خزان سسي !!!

قيرخ ايلدي دوستاغام قالا بيلمز او ياغلي سس ****ياغ سيز سادا قب_ول ائله مندن ي__اوان سسي !

من ده سسيم اوجالسا گرك دير ،يامان دئييم ****ملت آجيخلي دي اوج___اليبدي يام_ان سسي !!!

دولدور نواره قوي قالا ، بي__ر گون ، ب_و كؤرپه لر****آلقيشلاسينلا ذوق ايله بيزده ن قالان سسي !

مقناطيس اولس_ا سسده چكر ، انقلاب____دا باخ !**** آزادلي_ق آل__دي سرداريمي__ن قهرم__ان سسي !

انسان قوجالميش اولسا ،قولاخلار آغيرلاشار****سانكي يازيق قولاخدا ،گورولدور زمان سسي !

با خ بير درين سكوته سحر ، هانسي بير ن__وار****ضب__ط ايلي_ه بيل___ر بئله بي__ر ج____اودان سسي ؟

سانجي__ر مني بو فيشقا چالانلاردا شهري___ار !!!****من

نيله ييم كي فيشق_ايا بنزه ر ايلان سسي ؟!!!

(صبح شد و از هر سمت ، صداي اذان بلند شد ! گويا كه از فرشتگان ، صداي قرآن مي آيد !!! صدايي مثل آن نمي يابم ، بگذاريد بگويم كه اگر صداي جان شنيده مي شد ، به آن شبيه بود ****(پاييز انساني است و جان ها همانند برگ پاييزي به زمين مي ريزند ! برگ هاي پاييزي وقتي مي ريزند ، پاييز همانند ساز ، ناله سر مي دهد ! چهل سال است كه زنداني ام و ديگر آن صداي مؤثر باقي نمي ماند ! اگر صداي من بي تأثير هم باشد ، تو اين صداي كم ارزش را از من قبول فرما

گئتمه ترسا بالاسي

ايذن وئر توي گئجه سي من ده سنه دايه گليم****ال قاتاندا سنه مشاطّه تماشايا گليم.

سن بو آيلي گئجه ده سئيره چيخان بير سرو اول.****ايذن وئر من ده دالينجا سورونوب سايه گليم.

منه ده باخدين او شهلا گؤزوله ، من قارگون،****جورئتيم اولمادي بير كلمه تمنّايه گليم.

من جهنم ده ده باش ياسديقا قويسام سنيله ،****هئچ آييلمام كي دوروب جنّت مأوايا گليم.

ننه قارنيندا سنله ائگيز اولسايديم اگر.****ايسته مزديم دوغولوب بيرده بو دونيايا گليم.

سن ياتيب جنتّي رؤيادا گؤرنده گئجه لر،****من ده جنتّده قوش اوللام ، كي او رؤيايا گليم.

قيتيليغ ايللر ياغيشي تك قورويوب گؤز ياشيميز،****كوي عشقينده گرك بيرده مصّلايه گليم.

سنده صحرايه ماراللار كيمي بير چيخ نولوكي _****منده بير صئيده چيخانلار كيمي صحرايه گليم.

آللاهيندان سن قورخماييب اولسان ترسا،****قورخورام منده دؤنوب دين مسيحايه گليم.

شيخ صنعان كيمي دونقوز اوتاريب ايللرجه،****سني بير گؤرمك اوچون معبد ترسايه گليم.

يوخ صنم ! آنلاماديم ، آنلاماديم ، حاشا من ،****بوراخيب مسجديمي ، سنله كليسايه گليم!

گل چيخاق طور تجلاّيه ، سن

اول جلوهٔي طور،****من ده موسا كيمي اول طوره تجلاّيه گليم.

شيردير شهريارين شعري الينده شمشير،****كيم ، دئير من بئله بير شيريله دعوايه گليم ؟

1353****

11- غزليات حافظ

مشخصات كتاب

شماره بازيابي : 5-17969

سرشناسه : حافظ، شمس الدين محمد، - 792ق

عنوان و نام پديدآور : غزليات حافظ[نسخه خطي]/شمس الد ين محمد حافظ شيرازي (لسان الغيب -)

آغاز ، انجام ، انجامه : آغاز:افتاده: ... بر آن عزمم كه گر خود ميرود سر ¤ كه سر پوش از [طبق بردارم امشب] ¤ كشد نقش انالحق بر زمين خون ¤ چو منص[ور ار كشي بر دارم امشب] ¤ تو صاحب دولتي [نعمتي] من مست_ح_ق_م ¤ [زكات حسن ده خوش دارم امشب] ¤ همي ترسم [كه حافظ محو گردد ¤ از اين شوري كه در سر دارم امشب]

انجام:افتاده: ... بيا كه خرقه من گر چو وقف ميكده هاست ¤ ز مال وقف نه بيني بنام من درمي ¤ حديث چون و چرا درد سر دهد ايدل ¤ پياله گير و بياسا ز عمر خويش دمي ...

مشخصات ظاهري : 108گ، 11س؛قطع:138×188

يادداشت مشخصات ظاهري : نوع و درجه خط:نستعليق مايل به شكسته متوسط

تزئينات متن: __

نوع و تز ئينات جلد:تيماج مشكي، مقوايي، بسيار فرسوده، حاوي لت رو

خصوصيات نسخه موجود : حواشي اوراق:در حاشيه اندكي تصحيح شده و افتادگي ابيات نوشته شده است.

معرفي نسخه : غزليات حافظ به ترتيب الفبايي قافيه هاست. به سب افتادگي در آغاز و پايان، شامل بخشي از قافيه (ب) تا بخشي از قافيه (ي) است.

ياداشت تملك و سجع مهر : شكل و سجع مهر:دو مهر بيضوي با نشان نيمه خواناي «.. عبده عبدالحسين..» در ص 4 ب و 32ب ديده مي شود.

توضيحات نسخه : نسخه

بررسي شده .در آغاز و انجام افتادگي دارد.پارگي اوراق، وصالي، رطوبت ديدگي، خميدگي لبه اوراق، نوشته هاي ابتدايي مالكان، لكه هاي گوناگون به نسخه بسيار آسيب رسانده است.

يادداشت كلي : زبان:فارسي

موضوع : شعر فارسي -- قرن 8ق

دسترسي و محل الكترونيكي : http://dl.nlai.ir/UI/9b2586b7-7bb3-45dd-8765-ecc35fc11e39/Catalogue.aspx

ناشر ديجيتالي : مركز تحقيقات رايانه اي قائميه اصفهان

حرف ا

غزل شماره 1: الا يا ايها الساقي ادر كاسا و ناولها

الا يا ايها الساقي ادر كاسا و ناولها****كه عشق آسان نمود اول ولي افتاد مشكل ها

به بوي نافه اي كاخر صبا زان طره بگشايد****ز تاب جعد مشكينش چه خون افتاد در دل ها

مرا در منزل جانان چه امن عيش چون هر دم****جرس فرياد مي دارد كه بربنديد محمل ها

به مي سجاده رنگين كن گرت پير مغان گويد****كه سالك بي خبر نبود ز راه و رسم منزل ها

شب تاريك و بيم موج و گردابي چنين هايل****كجا دانند حال ما سبكباران ساحل ها

همه كارم ز خود كامي به بدنامي كشيد آخر****نهان كي ماند آن رازي كز او سازند محفل ها

حضوري گر همي خواهي از او غايب مشو حافظ****متي ما تلق من تهوي دع الدنيا و اهملها

غزل شماره 2: صلاح كار كجا و من خراب كجا

صلاح كار كجا و من خراب كجا****ببين تفاوت ره كز كجاست تا به كجا

دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس****كجاست دير مغان و شراب ناب كجا

چه نسبت است به رندي صلاح و تقوا را****سماع وعظ كجا نغمه رباب كجا

ز روي دوست دل دشمنان چه دريابد****چراغ مرده كجا شمع آفتاب كجا

چو كحل بينش ما خاك آستان شماست****كجا رويم بفرما از اين جناب كجا

مبين به سيب زنخدان كه چاه در راه است****كجا همي روي اي دل بدين شتاب كجا

بشد كه ياد خوشش باد روزگار وصال****خود آن كرشمه كجا رفت و آن عتاب كجا

قرار و خواب ز حافظ طمع مدار اي دوست****قرار چيست صبوري كدام و خواب كجا

غزل شماره 3: اگر آن ترك شيرازي به دست آرد دل ما را

اگر آن ترك شيرازي به دست آرد دل ما را****به خال هندويش بخشم سمرقند و بخارا را

بده ساقي مي باقي كه در جنت نخواهي يافت****كنار آب ركن آباد و گلگشت مصلا را

فغان كاين لوليان شوخ شيرين كار شهرآشوب****چنان بردند صبر از دل كه تركان خوان يغما را

ز عشق ناتمام ما جمال يار مستغني است****به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روي زيبا را

من از آن حسن روزافزون كه يوسف داشت دانستم****كه عشق از پرده عصمت برون آرد زليخا را

اگر دشنام فرمايي و گر نفرين دعا گويم****جواب تلخ مي زيبد لب لعل شكرخا را

نصيحت گوش كن جانا كه از جان دوست تر دارند****جوانان سعادتمند پند پير دانا را

حديث از مطرب و مي گو و راز دهر كمتر جو****كه كس نگشود و نگشايد به حكمت اين معما را

غزل گفتي و در سفتي بيا و خوش بخوان حافظ****كه بر نظم تو افشاند فلك عقد ثريا را

غزل شماره 4: صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را

صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را****كه سر به كوه و بيابان تو داده اي ما را

شكرفروش كه عمرش دراز باد چرا****تفقدي نكند طوطي شكرخا را

غرور حسنت اجازت مگر نداد اي گل****كه پرسشي نكني عندليب شيدا را

به خلق و لطف توان كرد صيد اهل نظر****به بند و دام نگيرند مرغ دانا را

ندانم از چه سبب رنگ آشنايي نيست****سهي قدان سيه چشم ماه سيما را

چو با حبيب نشيني و باده پيمايي****به ياد دار محبان بادپيما را

جز اين قدر نتوان گفت در جمال تو عيب****كه وضع مهر و وفا نيست روي زيبا را

در آسمان نه عجب گر به گفته حافظ****سرود زهره به رقص آورد مسيحا را

غزل شماره 5: دل مي رود ز دستم صاحب دلان خدا را

دل مي رود ز دستم صاحب دلان خدا را****دردا كه راز پنهان خواهد شد آشكارا

كشتي شكستگانيم اي باد شرطه برخيز****باشد كه بازبينيم ديدار آشنا را

ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون****نيكي به جاي ياران فرصت شمار يارا

در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل****هات الصبوح هبوا يا ايها السكارا

اي صاحب كرامت شكرانه سلامت****روزي تفقدي كن درويش بي نوا را

آسايش دو گيتي تفسير اين دو حرف است****با دوستان مروت با دشمنان مدارا

در كوي نيك نامي ما را گذر ندادند****گر تو نمي پسندي تغيير كن قضا را

آن تلخ وش كه صوفي ام الخبائثش خواند****اشهي لنا و احلي من قبله العذارا

هنگام تنگدستي در عيش كوش و مستي****كاين كيمياي هستي قارون كند گدا را

سركش مشو كه چون شمع از غيرتت بسوزد****دلبر كه در كف او موم است سنگ خارا

آيينه سكندر جام مي است بنگر****تا بر تو عرضه دارد احوال ملك دارا

خوبان پارسي گو بخشندگان عمرند****ساقي بده بشارت رندان پارسا را

حافظ به خود نپوشيد اين خرقه مي

آلود****اي شيخ پاكدامن معذور دار ما را

غزل شماره 6: به ملازمان سلطان كه رساند اين دعا را

به ملازمان سلطان كه رساند اين دعا را****كه به شكر پادشاهي ز نظر مران گدا را

ز رقيب ديوسيرت به خداي خود پناهم****مگر آن شهاب ثاقب مددي دهد خدا را

مژه سياهت ار كرد به خون ما اشارت****ز فريب او بينديش و غلط مكن نگارا

دل عالمي بسوزي چو عذار برفروزي****تو از اين چه سود داري كه نمي كني مدارا

همه شب در اين اميدم كه نسيم صبحگاهي****به پيام آشنايان بنوازد آشنا را

چه قيامت است جانا كه به عاشقان نمودي****دل و جان فداي رويت بنما عذار ما را

به خدا كه جرعه اي ده تو به حافظ سحرخيز****كه دعاي صبحگاهي اثري كند شما را

غزل شماره 7: صوفي بيا كه آينه صافيست جام را

صوفي بيا كه آينه صافيست جام را****تا بنگري صفاي مي لعل فام را

راز درون پرده ز رندان مست پرس****كاين حال نيست زاهد عالي مقام را

عنقا شكار كس نشود دام بازچين****كان جا هميشه باد به دست است دام را

در بزم دور يك دو قدح دركش و برو****يعني طمع مدار وصال دوام را

اي دل شباب رفت و نچيدي گلي ز عيش****پيرانه سر مكن هنري ننگ و نام را

در عيش نقد كوش كه چون آبخور نماند****آدم بهشت روضه دارالسلام را

ما را بر آستان تو بس حق خدمت است****اي خواجه بازبين به ترحم غلام را

حافظ مريد جام مي است اي صبا برو****وز بنده بندگي برسان شيخ جام را

غزل شماره 8: ساقيا برخيز و درده جام را

ساقيا برخيز و درده جام را****خاك بر سر كن غم ايام را

ساغر مي بر كفم نه تا ز بر****بركشم اين دلق ازرق فام را

گر چه بدناميست نزد عاقلان****ما نمي خواهيم ننگ و نام را

باده درده چند از اين باد غرور****خاك بر سر نفس نافرجام را

دود آه سينهٔ نالان من****سوخت اين افسردگان خام را

محرم راز دل شيداي خود****كس نمي بينم ز خاص و عام را

با دلارامي مرا خاطر خوش است****كز دلم يك باره برد آرام را

ننگرد ديگر به سرو اندر چمن****هر كه ديد آن سرو سيم اندام را

صبر كن حافظ به سختي روز و شب****عاقبت روزي بيابي كام را

غزل شماره 9: رونق عهد شباب است دگر بستان را

رونق عهد شباب است دگر بستان را****مي رسد مژده گل بلبل خوش الحان را

اي صبا گر به جوانان چمن بازرسي****خدمت ما برسان سرو و گل و ريحان را

گر چنين جلوه كند مغبچه باده فروش****خاكروب در ميخانه كنم مژگان را

اي كه بر مه كشي از عنبر سارا چوگان****مضطرب حال مگردان من سرگردان را

ترسم اين قوم كه بر دردكشان مي خندند****در سر كار خرابات كنند ايمان را

يار مردان خدا باش كه در كشتي نوح****هست خاكي كه به آبي نخرد طوفان را

برو از خانه گردون به در و نان مطلب****كان سيه كاسه در آخر بكشد مهمان را

هر كه را خوابگه آخر مشتي خاك است****گو چه حاجت كه به افلاك كشي ايوان را

ماه كنعاني من مسند مصر آن تو شد****وقت آن است كه بدرود كني زندان را

حافظا مي خور و رندي كن و خوش باش ولي****دام تزوير مكن چون دگران قرآن را

غزل شماره 10: دوش از مسجد سوي ميخانه آمد پير ما

دوش از مسجد سوي ميخانه آمد پير ما****چيست ياران طريقت بعد از اين تدبير ما

ما مريدان روي سوي قبله چون آريم چون****روي سوي خانه خمار دارد پير ما

در خرابات طريقت ما به هم منزل شويم****كاين چنين رفته ست در عهد ازل تقدير ما

عقل اگر داند كه دل دربند زلفش چون خوش است****عاقلان ديوانه گردند از پي زنجير ما

روي خوبت آيتي از لطف بر ما كشف كرد****زان زمان جز لطف و خوبي نيست در تفسير ما

با دل سنگينت آيا هيچ درگيرد شبي****آه آتشناك و سوز سينه شبگير ما

تير آه ما ز گردون بگذرد حافظ خموش****رحم كن بر جان خود پرهيز كن از تير ما

غزل شماره 11: ساقي به نور باده برافروز جام ما

ساقي به نور باده برافروز جام ما****مطرب بگو كه كار جهان شد به كام ما

ما در پياله عكس رخ يار ديده ايم****اي بي خبر ز لذت شرب مدام ما

هرگز نميرد آن كه دلش زنده شد به عشق****ثبت است بر جريده عالم دوام ما

چندان بود كرشمه و ناز سهي قدان****كايد به جلوه سرو صنوبرخرام ما

اي باد اگر به گلشن احباب بگذري****زنهار عرضه ده بر جانان پيام ما

گو نام ما ز ياد به عمدا چه مي بري****خود آيد آن كه ياد نياري ز نام ما

مستي به چشم شاهد دلبند ما خوش است****زان رو سپرده اند به مستي زمام ما

ترسم كه صرفه اي نبرد روز بازخواست****نان حلال شيخ ز آب حرام ما

حافظ ز ديده دانه اشكي همي فشان****باشد كه مرغ وصل كند قصد دام ما

درياي اخضر فلك و كشتي هلال****هستند غرق نعمت حاجي قوام ما

غزل شماره 12: اي فروغ ماه حسن از روي رخشان شما

اي فروغ ماه حسن از روي رخشان شما****آب روي خوبي از چاه زنخدان شما

عزم ديدار تو دارد جان بر لب آمده****بازگردد يا برآيد چيست فرمان شما

كس به دور نرگست طرفي نبست از عافيت****به كه نفروشند مستوري به مستان شما

بخت خواب آلود ما بيدار خواهد شد مگر****زان كه زد بر ديده آبي روي رخشان شما

با صبا همراه بفرست از رخت گلدسته اي****بو كه بويي بشنويم از خاك بستان شما

عمرتان باد و مراد اي ساقيان بزم جم****گر چه جام ما نشد پرمي به دوران شما

دل خرابي مي كند دلدار را آگه كنيد****زينهار اي دوستان جان من و جان شما

كي دهد دست اين غرض يا رب كه همدستان شوند****خاطر مجموع ما زلف پريشان شما

دور دار از خاك و خون دامن چو بر ما بگذري****كاندر اين ره كشته بسيارند قربان شما

اي صبا با ساكنان شهر

يزد از ما بگو****كاي سر حق ناشناسان گوي چوگان شما

گر چه دوريم از بساط قرب همت دور نيست****بنده شاه شماييم و ثناخوان شما

اي شهنشاه بلنداختر خدا را همتي****تا ببوسم همچو اختر خاك ايوان شما

مي كند حافظ دعايي بشنو آميني بگو****روزي ما باد لعل شكرافشان شما

حرف ب

غزل شماره 13: مي دمد صبح و كله بست سحاب

مي دمد صبح و كله بست سحاب****الصبوح الصبوح يا اصحاب

مي چكد ژاله بر رخ لاله****المدام المدام يا احباب

مي وزد از چمن نسيم بهشت****هان بنوشيد دم به دم مي ناب

تخت زمرد زده است گل به چمن****راح چون لعل آتشين درياب

در ميخانه بسته اند دگر****افتتح يا مفتح الابواب

لب و دندانت را حقوق نمك****هست بر جان و سينه هاي كباب

اين چنين موسمي عجب باشد****كه ببندند ميكده به شتاب

بر رخ ساقي پري پيكر****همچو حافظ بنوش باده ناب

غزل شماره 14: گفتم اي سلطان خوبان رحم كن بر اين غريب

گفتم اي سلطان خوبان رحم كن بر اين غريب****گفت در دنبال دل ره گم كند مسكين غريب

گفتمش مگذر زماني گفت معذورم بدار****خانه پروردي چه تاب آرد غم چندين غريب

خفته بر سنجاب شاهي نازنيني را چه غم****گر ز خار و خاره سازد بستر و بالين غريب

اي كه در زنجير زلفت جاي چندين آشناست****خوش فتاد آن خال مشكين بر رخ رنگين غريب

مي نمايد عكس مي در رنگ روي مه وشت****همچو برگ ارغوان بر صفحه نسرين غريب

بس غريب افتاده است آن مور خط گرد رخت****گر چه نبود در نگارستان خط مشكين غريب

گفتم اي شام غريبان طره شبرنگ تو****در سحرگاهان حذر كن چون بنالد اين غريب

گفت حافظ آشنايان در مقام حيرتند****دور نبود گر نشيند خسته و مسكين غريب

حرف ت

غزل شماره 15: اي شاهد قدسي كه كشد بند نقابت

اي شاهد قدسي كه كشد بند نقابت****و اي مرغ بهشتي كه دهد دانه و آبت

خوابم بشد از ديده در اين فكر جگرسوز****كاغوش كه شد منزل آسايش و خوابت

درويش نمي پرسي و ترسم كه نباشد****انديشه آمرزش و پرواي ثوابت

راه دل عشاق زد آن چشم خماري****پيداست از اين شيوه كه مست است شرابت

تيري كه زدي بر دلم از غمزه خطا رفت****تا باز چه انديشه كند راي صوابت

هر ناله و فرياد كه كردم نشنيدي****پيداست نگارا كه بلند است جنابت

دور است سر آب از اين باديه هش دار****تا غول بيابان نفريبد به سرابت

تا در ره پيري به چه آيين روي اي دل****باري به غلط صرف شد ايام شبابت

اي قصر دل افروز كه منزلگه انسي****يا رب مكناد آفت ايام خرابت

حافظ نه غلاميست كه از خواجه گريزد****صلحي كن و بازآ كه خرابم ز عتابت

غزل شماره 16: خمي كه ابروي شوخ تو در كمان انداخت

خمي كه ابروي شوخ تو در كمان انداخت****به قصد جان من زار ناتوان انداخت

نبود نقش دو عالم كه رنگ الفت بود****زمانه طرح محبت نه اين زمان انداخت

به يك كرشمه كه نرگس به خودفروشي كرد****فريب چشم تو صد فتنه در جهان انداخت

شراب خورده و خوي كرده مي روي به چمن****كه آب روي تو آتش در ارغوان انداخت

به بزمگاه چمن دوش مست بگذشتم****چو از دهان توام غنچه در گمان انداخت

بنفشه طره مفتول خود گره مي زد****صبا حكايت زلف تو در ميان انداخت

ز شرم آن كه به روي تو نسبتش كردم****سمن به دست صبا خاك در دهان انداخت

من از ورع مي و مطرب نديدمي زين پيش****هواي مغبچگانم در اين و آن انداخت

كنون به آب مي لعل خرقه مي شويم****نصيبه ازل از خود نمي توان انداخت

مگر گشايش حافظ در اين خرابي بود****كه بخشش ازلش در مي

مغان انداخت

جهان به كام من اكنون شود كه دور زمان****مرا به بندگي خواجه جهان انداخت

غزل شماره 17: سينه از آتش دل در غم جانانه بسوخت

سينه از آتش دل در غم جانانه بسوخت****آتشي بود در اين خانه كه كاشانه بسوخت

تنم از واسطه دوري دلبر بگداخت****جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت

سوز دل بين كه ز بس آتش اشكم دل شمع****دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت

آشنايي نه غريب است كه دلسوز من است****چون من از خويش برفتم دل بيگانه بسوخت

خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد****خانه عقل مرا آتش ميخانه بسوخت

چون پياله دلم از توبه كه كردم بشكست****همچو لاله جگرم بي مي و خمخانه بسوخت

ماجرا كم كن و بازآ كه مرا مردم چشم****خرقه از سر به درآورد و به شكرانه بسوخت

ترك افسانه بگو حافظ و مي نوش دمي****كه نخفتيم شب و شمع به افسانه بسوخت

غزل شماره 18: ساقيا آمدن عيد مبارك بادت

ساقيا آمدن عيد مبارك بادت****وان مواعيد كه كردي مرواد از يادت

در شگفتم كه در اين مدت ايام فراق****برگرفتي ز حريفان دل و دل مي دادت

برسان بندگي دختر رز گو به درآي****كه دم و همت ما كرد ز بند آزادت

شادي مجلسيان در قدم و مقدم توست****جاي غم باد مر آن دل كه نخواهد شادت

شكر ايزد كه ز تاراج خزان رخنه نيافت****بوستان سمن و سرو و گل و شمشادت

چشم بد دور كز آن تفرقه ات بازآورد****طالع نامور و دولت مادرزادت

حافظ از دست مده دولت اين كشتي نوح****ور نه طوفان حوادث ببرد بنيادت

غزل شماره 19: اي نسيم سحر آرامگه يار كجاست

اي نسيم سحر آرامگه يار كجاست****منزل آن مه عاشق كش عيار كجاست

شب تار است و ره وادي ايمن در پيش****آتش طور كجا موعد ديدار كجاست

هر كه آمد به جهان نقش خرابي دارد****در خرابات بگوييد كه هشيار كجاست

آن كس است اهل بشارت كه اشارت داند****نكته ها هست بسي محرم اسرار كجاست

هر سر موي مرا با تو هزاران كار است****ما كجاييم و ملامت گر بي كار كجاست

بازپرسيد ز گيسوي شكن در شكنش****كاين دل غمزده سرگشته گرفتار كجاست

عقل ديوانه شد آن سلسله مشكين كو****دل ز ما گوشه گرفت ابروي دلدار كجاست

ساقي و مطرب و مي جمله مهياست ولي****عيش بي يار مهيا نشود يار كجاست

حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج****فكر معقول بفرما گل بي خار كجاست

غزل شماره 20: روزه يك سو شد و عيد آمد و دل ها برخاست

روزه يك سو شد و عيد آمد و دل ها برخاست****مي ز خمخانه به جوش آمد و مي بايد خواست

نوبه زهدفروشان گران جان بگذشت****وقت رندي و طرب كردن رندان پيداست

چه ملامت بود آن را كه چنين باده خورد****اين چه عيب است بدين بي خردي وين چه خطاست

باده نوشي كه در او روي و ريايي نبود****بهتر از زهدفروشي كه در او روي و رياست

ما نه رندان رياييم و حريفان نفاق****آن كه او عالم سر است بدين حال گواست

فرض ايزد بگزاريم و به كس بد نكنيم****وان چه گويند روا نيست نگوييم رواست

چه شود گر من و تو چند قدح باده خوريم****باده از خون رزان است نه از خون شماست

اين چه عيب است كز آن عيب خلل خواهد بود****ور بود نيز چه شد مردم بي عيب كجاست

غزل شماره 21: دل و دينم شد و دلبر به ملامت برخاست

دل و دينم شد و دلبر به ملامت برخاست****گفت با ما منشين كز تو سلامت برخاست

كه شنيدي كه در اين بزم دمي خوش بنشست****كه نه در آخر صحبت به ندامت برخاست

شمع اگر زان لب خندان به زبان لافي زد****پيش عشاق تو شب ها به غرامت برخاست

در چمن باد بهاري ز كنار گل و سرو****به هواداري آن عارض و قامت برخاست

مست بگذشتي و از خلوتيان ملكوت****به تماشاي تو آشوب قيامت برخاست

پيش رفتار تو پا برنگرفت از خجلت****سرو سركش كه به ناز از قد و قامت برخاست

حافظ اين خرقه بينداز مگر جان ببري****كاتش از خرقه سالوس و كرامت برخاست

غزل شماره 22: چو بشنوي سخن اهل دل مگو كه خطاست

چو بشنوي سخن اهل دل مگو كه خطاست****سخن شناس نه اي جان من خطا اين جاست

سرم به دنيي و عقبي فرو نمي آيد****تبارك الله از اين فتنه ها كه در سر ماست

در اندرون من خسته دل ندانم كيست****كه من خموشم و او در فغان و در غوغاست

دلم ز پرده برون شد كجايي اي مطرب****بنال هان كه از اين پرده كار ما به نواست

مرا به كار جهان هرگز التفات نبود****رخ تو در نظر من چنين خوشش آراست

نخفته ام ز خيالي كه مي پزد دل من****خمار صدشبه دارم شرابخانه كجاست

چنين كه صومعه آلوده شد ز خون دلم****گرم به باده بشوييد حق به دست شماست

از آن به دير مغانم عزيز مي دارند****كه آتشي كه نميرد هميشه در دل ماست

چه ساز بود كه در پرده مي زد آن مطرب****كه رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست

نداي عشق تو ديشب در اندرون دادند****فضاي سينه حافظ هنوز پر ز صداست

غزل شماره 23: خيال روي تو در هر طريق همره ماست

خيال روي تو در هر طريق همره ماست****نسيم موي تو پيوند جان آگه ماست

به رغم مدعياني كه منع عشق كنند****جمال چهره تو حجت موجه ماست

ببين كه سيب زنخدان تو چه مي گويد****هزار يوسف مصري فتاده در چه ماست

اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد****گناه بخت پريشان و دست كوته ماست

به حاجب در خلوت سراي خاص بگو****فلان ز گوشه نشينان خاك درگه ماست

به صورت از نظر ما اگر چه محجوب است****هميشه در نظر خاطر مرفه ماست

اگر به سالي حافظ دري زند بگشاي****كه سال هاست كه مشتاق روي چون مه ماست

غزل شماره 24: مطلب طاعت و پيمان و صلاح از من مست

مطلب طاعت و پيمان و صلاح از من مست****كه به پيمانه كشي شهره شدم روز الست

من همان دم كه وضو ساختم از چشمه عشق****چارتكبير زدم يك سره بر هر چه كه هست

مي بده تا دهمت آگهي از سر قضا****كه به روي كه شدم عاشق و از بوي كه مست

كمر كوه كم است از كمر مور اين جا****نااميد از در رحمت مشو اي باده پرست

بجز آن نرگس مستانه كه چشمش مرساد****زير اين طارم فيروزه كسي خوش ننشست

جان فداي دهنش باد كه در باغ نظر****چمن آراي جهان خوشتر از اين غنچه نبست

حافظ از دولت عشق تو سليماني شد****يعني از وصل تواش نيست بجز باد به دست

غزل شماره 25: شكفته شد گل حمرا و گشت بلبل مست

شكفته شد گل حمرا و گشت بلبل مست****صلاي سرخوشي اي صوفيان باده پرست

اساس توبه كه در محكمي چو سنگ نمود****ببين كه جام زجاجي چه طرفه اش بشكست

بيار باده كه در بارگاه استغنا****چه پاسبان و چه سلطان چه هوشيار و چه مست

از اين رباط دودر چون ضرورت است رحيل****رواق و طاق معيشت چه سربلند و چه پست

مقام عيش ميسر نمي شود بي رنج****بلي به حكم بلا بسته اند عهد الست

به هست و نيست مرنجان ضمير و خوش مي باش****كه نيستيست سرانجام هر كمال كه هست

شكوه آصفي و اسب باد و منطق طير****به باد رفت و از او خواجه هيچ طرف نبست

به بال و پر مرو از ره كه تير پرتابي****هوا گرفت زماني ولي به خاك نشست

زبان كلك تو حافظ چه شكر آن گويد****كه گفته سخنت مي برند دست به دست

غزل شماره 26: زلف آشفته و خوي كرده و خندان لب و مست

زلف آشفته و خوي كرده و خندان لب و مست****پيرهن چاك و غزل خوان و صراحي در دست

نرگسش عربده جوي و لبش افسوس كنان****نيم شب دوش به بالين من آمد بنشست

سر فرا گوش من آورد به آواز حزين****گفت اي عاشق ديرينه من خوابت هست

عاشقي را كه چنين باده شبگير دهند****كافر عشق بود گر نشود باده پرست

برو اي زاهد و بر دردكشان خرده مگير****كه ندادند جز اين تحفه به ما روز الست

آن چه او ريخت به پيمانه ما نوشيديم****اگر از خمر بهشت است وگر باده مست

خنده جام مي و زلف گره گير نگار****اي بسا توبه كه چون توبه حافظ بشكست

غزل شماره 27: در دير مغان آمد يارم قدحي در دست

در دير مغان آمد يارم قدحي در دست****مست از مي و ميخواران از نرگس مستش مست

در نعل سمند او شكل مه نو پيدا****وز قد بلند او بالاي صنوبر پست

آخر به چه گويم هست از خود خبرم چون نيست****وز بهر چه گويم نيست با وي نظرم چون هست

شمع دل دمسازم بنشست چو او برخاست****و افغان ز نظربازان برخاست چو او بنشست

گر غاليه خوش بو شد در گيسوي او پيچيد****ور وسمه كمانكش گشت در ابروي او پيوست

بازآي كه بازآيد عمر شده حافظ****هر چند كه نايد باز تيري كه بشد از شست

غزل شماره 28: به جان خواجه و حق قديم و عهد درست

به جان خواجه و حق قديم و عهد درست****كه مونس دم صبحم دعاي دولت توست

سرشك من كه ز طوفان نوح دست برد****ز لوح سينه نيارست نقش مهر تو شست

بكن معامله اي وين دل شكسته بخر****كه با شكستگي ارزد به صد هزار درست

زبان مور به آصف دراز گشت و رواست****كه خواجه خاتم جم ياوه كرد و بازنجست

دلا طمع مبر از لطف بي نهايت دوست****چو لاف عشق زدي سر بباز چابك و چست

به صدق كوش كه خورشيد زايد از نفست****كه از دروغ سيه روي گشت صبح نخست

شدم ز دست تو شيداي كوه و دشت و هنوز****نمي كني به ترحم نطاق سلسله سست

مرنج حافظ و از دلبران حفاظ مجوي****گناه باغ چه باشد چو اين گياه نرست

غزل شماره 29: ما را ز خيال تو چه پرواي شراب است

ما را ز خيال تو چه پرواي شراب است****خم گو سر خود گير كه خمخانه خراب است

گر خمر بهشت است بريزيد كه بي دوست****هر شربت عذبم كه دهي عين عذاب است

افسوس كه شد دلبر و در ديده گريان****تحرير خيال خط او نقش بر آب است

بيدار شو اي ديده كه ايمن نتوان بود****زين سيل دمادم كه در اين منزل خواب است

معشوق عيان مي گذرد بر تو وليكن****اغيار همي بيند از آن بسته نقاب است

گل بر رخ رنگين تو تا لطف عرق ديد****در آتش شوق از غم دل غرق گلاب است

سبز است در و دشت بيا تا نگذاريم****دست از سر آبي كه جهان جمله سراب است

در كنج دماغم مطلب جاي نصيحت****كاين گوشه پر از زمزمه چنگ و رباب است

حافظ چه شد ار عاشق و رند است و نظرباز****بس طور عجب لازم ايام شباب است

غزل شماره 30: زلفت هزار دل به يكي تار مو ببست

زلفت هزار دل به يكي تار مو ببست****راه هزار چاره گر از چار سو ببست

تا عاشقان به بوي نسيمش دهند جان****بگشود نافه اي و در آرزو ببست

شيدا از آن شدم كه نگارم چو ماه نو****ابرو نمود و جلوه گري كرد و رو ببست

ساقي به چند رنگ مي اندر پياله ريخت****اين نقش ها نگر كه چه خوش در كدو ببست

يا رب چه غمزه كرد صراحي كه خون خم****با نعره هاي قلقلش اندر گلو ببست

مطرب چه پرده ساخت كه در پرده سماع****بر اهل وجد و حال در هاي و هو ببست

حافظ هر آن كه عشق نورزيد و وصل خواست****احرام طوف كعبه دل بي وضو ببست

غزل شماره 31: آن شب قدري كه گويند اهل خلوت امشب است

آن شب قدري كه گويند اهل خلوت امشب است****يا رب اين تأثير دولت در كدامين كوكب است

تا به گيسوي تو دست ناسزايان كم رسد****هر دلي از حلقه اي در ذكر يارب يارب است

كشته چاه زنخدان توام كز هر طرف****صد هزارش گردن جان زير طوق غبغب است

شهسوار من كه مه آيينه دار روي اوست****تاج خورشيد بلندش خاك نعل مركب است

عكس خوي بر عارضش بين كآفتاب گرم رو****در هواي آن عرق تا هست هر روزش تب است

من نخواهم كرد ترك لعل يار و جام مي****زاهدان معذور داريدم كه اينم مذهب است

اندر آن ساعت كه بر پشت صبا بندند زين****با سليمان چون برانم من كه مورم مركب است

آن كه ناوك بر دل من زير چشمي مي زند****قوت جان حافظش در خنده زير لب است

آب حيوانش ز منقار بلاغت مي چكد****زاغ كلك من به نام ايزد چه عالي مشرب است

غزل شماره 32: خدا چو صورت ابروي دلگشاي تو بست

خدا چو صورت ابروي دلگشاي تو بست****گشاد كار من اندر كرشمه هاي تو بست

مرا و سرو چمن را به خاك راه نشاند****زمانه تا قصب نرگس قباي تو بست

ز كار ما و دل غنچه صد گره بگشود****نسيم گل چو دل اندر پي هواي تو بست

مرا به بند تو دوران چرخ راضي كرد****ولي چه سود كه سررشته در رضاي تو بست

چو نافه بر دل مسكين من گره مفكن****كه عهد با سر زلف گره گشاي تو بست

تو خود وصال دگر بودي اي نسيم وصال****خطا نگر كه دل اميد در وفاي تو بست

ز دست جور تو گفتم ز شهر خواهم رفت****به خنده گفت كه حافظ برو كه پاي تو بست

غزل شماره 33: خلوت گزيده را به تماشا چه حاجت است

خلوت گزيده را به تماشا چه حاجت است****چون كوي دوست هست به صحرا چه حاجت است

جانا به حاجتي كه تو را هست با خدا****كآخر دمي بپرس كه ما را چه حاجت است

اي پادشاه حسن خدا را بسوختيم****آخر سؤال كن كه گدا را چه حاجت است

ارباب حاجتيم و زبان سؤال نيست****در حضرت كريم تمنا چه حاجت است

محتاج قصه نيست گرت قصد خون ماست****چون رخت از آن توست به يغما چه حاجت است

جام جهان نماست ضمير منير دوست****اظهار احتياج خود آن جا چه حاجت است

آن شد كه بار منت ملاح بردمي****گوهر چو دست داد به دريا چه حاجت است

اي مدعي برو كه مرا با تو كار نيست****احباب حاضرند به اعدا چه حاجت است

اي عاشق گدا چو لب روح بخش يار****مي داندت وظيفه تقاضا چه حاجت است

حافظ تو ختم كن كه هنر خود عيان شود****با مدعي نزاع و محاكا چه حاجت است

غزل شماره 34: رواق منظر چشم من آشيانه توست

رواق منظر چشم من آشيانه توست****كرم نما و فرود آ كه خانه خانه توست

به لطف خال و خط از عارفان ربودي دل****لطيفه هاي عجب زير دام و دانه توست

دلت به وصل گل اي بلبل صبا خوش باد****كه در چمن همه گلبانگ عاشقانه توست

علاج ضعف دل ما به لب حوالت كن****كه اين مفرح ياقوت در خزانه توست

به تن مقصرم از دولت ملازمتت****ولي خلاصه جان خاك آستانه توست

من آن نيم كه دهم نقد دل به هر شوخي****در خزانه به مهر تو و نشانه توست

تو خود چه لعبتي اي شهسوار شيرين كار****كه توسني چو فلك رام تازيانه توست

چه جاي من كه بلغزد سپهر شعبده باز****از اين حيل كه در انبانه بهانه توست

سرود مجلست اكنون فلك به رقص آرد****كه شعر حافظ شيرين

سخن ترانه توست

غزل شماره 35: برو به كار خود اي واعظ اين چه فريادست

برو به كار خود اي واعظ اين چه فريادست****مرا فتاد دل از ره تو را چه افتادست

ميان او كه خدا آفريده است از هيچ****دقيقه ايست كه هيچ آفريده نگشادست

به كام تا نرساند مرا لبش چون ناي****نصيحت همه عالم به گوش من بادست

گداي كوي تو از هشت خلد مستغنيست****اسير عشق تو از هر دو عالم آزادست

اگر چه مستي عشقم خراب كرد ولي****اساس هستي من زان خراب آبادست

دلا منال ز بيداد و جور يار كه يار****تو را نصيب همين كرد و اين از آن دادست

برو فسانه مخوان و فسون مدم حافظ****كز اين فسانه و افسون مرا بسي يادست

غزل شماره 36: تا سر زلف تو در دست نسيم افتادست

تا سر زلف تو در دست نسيم افتادست****دل سودازده از غصه دو نيم افتادست

چشم جادوي تو خود عين سواد سحر است****ليكن اين هست كه اين نسخه سقيم افتادست

در خم زلف تو آن خال سيه داني چيست****نقطه دوده كه در حلقه جيم افتادست

زلف مشكين تو در گلشن فردوس عذار****چيست طاووس كه در باغ نعيم افتادست

دل من در هوس روي تو اي مونس جان****خاك راهيست كه در دست نسيم افتادست

همچو گرد اين تن خاكي نتواند برخاست****از سر كوي تو زان رو كه عظيم افتادست

سايه قد تو بر قالبم اي عيسي دم****عكس روحيست كه بر عظم رميم افتادست

آن كه جز كعبه مقامش نبد از ياد لبت****بر در ميكده ديدم كه مقيم افتادست

حافظ گمشده را با غمت اي يار عزيز****اتحاديست كه در عهد قديم افتادست

غزل شماره 37: بيا كه قصر امل سخت سست بنيادست

بيا كه قصر امل سخت سست بنيادست****بيار باده كه بنياد عمر بر بادست

غلام همت آنم كه زير چرخ كبود****ز هر چه رنگ تعلق پذيرد آزادست

چه گويمت كه به ميخانه دوش مست و خراب****سروش عالم غيبم چه مژده ها دادست

كه اي بلندنظر شاهباز سدره نشين****نشيمن تو نه اين كنج محنت آبادست

تو را ز كنگره عرش مي زنند صفير****ندانمت كه در اين دامگه چه افتادست

نصيحتي كنمت ياد گير و در عمل آر****كه اين حديث ز پير طريقتم يادست

غم جهان مخور و پند من مبر از ياد****كه اين لطيفه عشقم ز ره روي يادست

رضا به داده بده وز جبين گره بگشاي****كه بر من و تو در اختيار نگشادست

مجو درستي عهد از جهان سست نهاد****كه اين عجوز عروس هزاردامادست

نشان عهد و وفا نيست در تبسم گل****بنال بلبل بي دل كه جاي فريادست

حسد چه مي بري اي سست نظم بر حافظ****قبول خاطر

و لطف سخن خدادادست

غزل شماره 38: بي مهر رخت روز مرا نور نماندست

بي مهر رخت روز مرا نور نماندست****وز عمر مرا جز شب ديجور نماندست

هنگام وداع تو ز بس گريه كه كردم****دور از رخ تو چشم مرا نور نماندست

مي رفت خيال تو ز چشم من و مي گفت****هيهات از اين گوشه كه معمور نماندست

وصل تو اجل را ز سرم دور همي داشت****از دولت هجر تو كنون دور نماندست

نزديك شد آن دم كه رقيب تو بگويد****دور از رخت اين خسته رنجور نماندست

صبر است مرا چاره هجران تو ليكن****چون صبر توان كرد كه مقدور نماندست

در هجر تو گر چشم مرا آب روان است****گو خون جگر ريز كه معذور نماندست

حافظ ز غم از گريه نپرداخت به خنده****ماتم زده را داعيه سور نماندست

غزل شماره 39: باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبر است

باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبر است****شمشاد خانه پرور ما از كه كمتر است

اي نازنين پسر تو چه مذهب گرفته اي****كت خون ما حلالتر از شير مادر است

چون نقش غم ز دور ببيني شراب خواه****تشخيص كرده ايم و مداوا مقرر است

از آستان پير مغان سر چرا كشيم****دولت در آن سرا و گشايش در آن در است

يك قصه بيش نيست غم عشق وين عجب****كز هر زبان كه مي شنوم نامكرر است

دي وعده داد وصلم و در سر شراب داشت****امروز تا چه گويد و بازش چه در سر است

شيراز و آب ركني و اين باد خوش نسيم****عيبش مكن كه خال رخ هفت كشور است

فرق است از آب خضر كه ظلمات جاي او است****تا آب ما كه منبعش الله اكبر است

ما آبروي فقر و قناعت نمي بريم****با پادشه بگوي كه روزي مقدر است

حافظ چه طرفه شاخ نباتيست كلك تو****كش ميوه دلپذيرتر از شهد و شكر است

غزل شماره 40: المنه لله كه در ميكده باز است

المنة لله كه در ميكده باز است****زان رو كه مرا بر در او روي نياز است

خم ها همه در جوش و خروشند ز مستي****وان مي كه در آن جاست حقيقت نه مجاز است

از وي همه مستي و غرور است و تكبر****وز ما همه بيچارگي و عجز و نياز است

رازي كه بر غير نگفتيم و نگوييم****با دوست بگوييم كه او محرم راز است

شرح شكن زلف خم اندر خم جانان****كوته نتوان كرد كه اين قصه دراز است

بار دل مجنون و خم طره ليلي****رخساره محمود و كف پاي اياز است

بردوخته ام ديده چو باز از همه عالم****تا ديده من بر رخ زيباي تو باز است

در كعبه كوي تو هر آن كس كه بيايد****از قبله ابروي تو در عين نماز است

اي

مجلسيان سوز دل حافظ مسكين****از شمع بپرسيد كه در سوز و گداز است

غزل شماره 41: اگر چه باده فرح بخش و باد گل بيز است

اگر چه باده فرح بخش و باد گل بيز است****به بانگ چنگ مخور مي كه محتسب تيز است

صراحي اي و حريفي گرت به چنگ افتد****به عقل نوش كه ايام فتنه انگيز است

در آستين مرقع پياله پنهان كن****كه همچو چشم صراحي زمانه خون ريز است

به آب ديده بشوييم خرقه ها از مي****كه موسم ورع و روزگار پرهيز است

مجوي عيش خوش از دور باژگون سپهر****كه صاف اين سر خم جمله دردي آميز است

سپهر برشده پرويزنيست خون افشان****كه ريزه اش سر كسري و تاج پرويز است

عراق و فارس گرفتي به شعر خوش حافظ****بيا كه نوبت بغداد و وقت تبريز است

غزل شماره 42: حال دل با تو گفتنم هوس است

حال دل با تو گفتنم هوس است****خبر دل شنفتنم هوس است

طمع خام بين كه قصه فاش****از رقيبان نهفتنم هوس است

شب قدري چنين عزيز و شريف****با تو تا روز خفتنم هوس است

وه كه دردانه اي چنين نازك****در شب تار سفتنم هوس است

اي صبا امشبم مدد فرماي****كه سحرگه شكفتنم هوس است

از براي شرف به نوك مژه****خاك راه تو رفتنم هوس است

همچو حافظ به رغم مدعيان****شعر رندانه گفتنم هوس است

غزل شماره 43: صحن بستان ذوق بخش و صحبت ياران خوش است

صحن بستان ذوق بخش و صحبت ياران خوش است****وقت گل خوش باد كز وي وقت ميخواران خوش است

از صبا هر دم مشام جان ما خوش مي شود****آري آري طيب انفاس هواداران خوش است

ناگشوده گل نقاب آهنگ رحلت ساز كرد****ناله كن بلبل كه گلبانگ دل افكاران خوش است

مرغ خوشخوان را بشارت باد كاندر راه عشق****دوست را با ناله شب هاي بيداران خوش است

نيست در بازار عالم خوشدلي ور زان كه هست****شيوه رندي و خوش باشي عياران خوش است

از زبان سوسن آزاده ام آمد به گوش****كاندر اين دير كهن كار سبكباران خوش است

حافظا ترك جهان گفتن طريق خوشدليست****تا نپنداري كه احوال جهان داران خوش است

غزل شماره 44: كنون كه بر كف گل جام باده صاف است

كنون كه بر كف گل جام باده صاف است****به صد هزار زبان بلبلش در اوصاف است

بخواه دفتر اشعار و راه صحرا گير****چه وقت مدرسه و بحث كشف كشاف است

فقيه مدرسه دي مست بود و فتوي داد****كه مي حرام ولي به ز مال اوقاف است

به درد و صاف تو را حكم نيست خوش دركش****كه هر چه ساقي ما كرد عين الطاف است

ببر ز خلق و چو عنقا قياس كار بگير****كه صيت گوشه نشينان ز قاف تا قاف است

حديث مدعيان و خيال همكاران****همان حكايت زردوز و بورياباف است

خموش حافظ و اين نكته هاي چون زر سرخ****نگاه دار كه قلاب شهر صراف است

غزل شماره 45: در اين زمانه رفيقي كه خالي از خلل است

در اين زمانه رفيقي كه خالي از خلل است****صراحي مي ناب و سفينه غزل است

جريده رو كه گذرگاه عافيت تنگ است****پياله گير كه عمر عزيز بي بدل است

نه من ز بي عملي در جهان ملولم و بس****ملالت علما هم ز علم بي عمل است

به چشم عقل در اين رهگذار پرآشوب****جهان و كار جهان بي ثبات و بي محل است

بگير طره مه چهره اي و قصه مخوان****كه سعد و نحس ز تاثير زهره و زحل است

دلم اميد فراوان به وصل روي تو داشت****ولي اجل به ره عمر رهزن امل است

به هيچ دور نخواهند يافت هشيارش****چنين كه حافظ ما مست باده ازل است

غزل شماره 46: گل در بر و مي در كف و معشوق به كام است

گل در بر و مي در كف و معشوق به كام است****سلطان جهانم به چنين روز غلام است

گو شمع مياريد در اين جمع كه امشب****در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است

در مذهب ما باده حلال است وليكن****بي روي تو اي سرو گل اندام حرام است

گوشم همه بر قول ني و نغمه چنگ است****چشمم همه بر لعل لب و گردش جام است

در مجلس ما عطر مياميز كه ما را****هر لحظه ز گيسوي تو خوش بوي مشام است

از چاشني قند مگو هيچ و ز شكر****زان رو كه مرا از لب شيرين تو كام است

تا گنج غمت در دل ويرانه مقيم است****همواره مرا كوي خرابات مقام است

از ننگ چه گويي كه مرا نام ز ننگ است****وز نام چه پرسي كه مرا ننگ ز نام است

ميخواره و سرگشته و رنديم و نظرباز****وان كس كه چو ما نيست در اين شهر كدام است

با محتسبم عيب مگوييد كه او نيز****پيوسته چو ما در طلب عيش مدام است

حافظ منشين بي مي و معشوق زماني****كايام

گل و ياسمن و عيد صيام است

غزل شماره 47: به كوي ميكده هر سالكي كه ره دانست

به كوي ميكده هر سالكي كه ره دانست****دري دگر زدن انديشه تبه دانست

زمانه افسر رندي نداد جز به كسي****كه سرفرازي عالم در اين كله دانست

بر آستانه ميخانه هر كه يافت رهي****ز فيض جام مي اسرار خانقه دانست

هر آن كه راز دو عالم ز خط ساغر خواند****رموز جام جم از نقش خاك ره دانست

وراي طاعت ديوانگان ز ما مطلب****كه شيخ مذهب ما عاقلي گنه دانست

دلم ز نرگس ساقي امان نخواست به جان****چرا كه شيوه آن ترك دل سيه دانست

ز جور كوكب طالع سحرگهان چشمم****چنان گريست كه ناهيد ديد و مه دانست

حديث حافظ و ساغر كه مي زند پنهان****چه جاي محتسب و شحنه پادشه دانست

بلندمرتبه شاهي كه نه رواق سپهر****نمونه اي ز خم طاق بارگه دانست

غزل شماره 48: صوفي از پرتو مي راز نهاني دانست

صوفي از پرتو مي راز نهاني دانست****گوهر هر كس از اين لعل تواني دانست

قدر مجموعه گل مرغ سحر داند و بس****كه نه هر كو ورقي خواند معاني دانست

عرضه كردم دو جهان بر دل كارافتاده****بجز از عشق تو باقي همه فاني دانست

آن شد اكنون كه ز ابناي عوام انديشم****محتسب نيز در اين عيش نهاني دانست

دلبر آسايش ما مصلحت وقت نديد****ور نه از جانب ما دل نگراني دانست

سنگ و گل را كند از يمن نظر لعل و عقيق****هر كه قدر نفس باد يماني دانست

اي كه از دفتر عقل آيت عشق آموزي****ترسم اين نكته به تحقيق نداني دانست

مي بياور كه ننازد به گل باغ جهان****هر كه غارتگري باد خزاني دانست

حافظ اين گوهر منظوم كه از طبع انگيخت****ز اثر تربيت آصف ثاني دانست

غزل شماره 49: روضه خلد برين خلوت درويشان است

روضه خلد برين خلوت درويشان است****مايه محتشمي خدمت درويشان است

گنج عزلت كه طلسمات عجايب دارد****فتح آن در نظر رحمت درويشان است

قصر فردوس كه رضوانش به درباني رفت****منظري از چمن نزهت درويشان است

آن چه زر مي شود از پرتو آن قلب سياه****كيمياييست كه در صحبت درويشان است

آن كه پيشش بنهد تاج تكبر خورشيد****كبرياييست كه در حشمت درويشان است

دولتي را كه نباشد غم از آسيب زوال****بي تكلف بشنو دولت درويشان است

خسروان قبله حاجات جهانند ولي****سببش بندگي حضرت درويشان است

روي مقصود كه شاهان به دعا مي طلبند****مظهرش آينه طلعت درويشان است

از كران تا به كران لشكر ظلم است ولي****از ازل تا به ابد فرصت درويشان است

اي توانگر مفروش اين همه نخوت كه تو را****سر و زر در كنف همت درويشان است

گنج قارون كه فرو مي شود از قهر هنوز****خوانده باشي كه هم از غيرت درويشان است

من غلام نظر آصف عهدم كو را****صورت

خواجگي و سيرت درويشان است

حافظ ار آب حيات ازلي مي خواهي****منبعش خاك در خلوت درويشان است

غزل شماره 50: به دام زلف تو دل مبتلاي خويشتن است

به دام زلف تو دل مبتلاي خويشتن است****بكش به غمزه كه اينش سزاي خويشتن است

گرت ز دست برآيد مراد خاطر ما****به دست باش كه خيري به جاي خويشتن است

به جانت اي بت شيرين دهن كه همچون شمع****شبان تيره مرادم فناي خويشتن است

چو راي عشق زدي با تو گفتم اي بلبل****مكن كه آن گل خندان براي خويشتن است

به مشك چين و چگل نيست بوي گل محتاج****كه نافه هاش ز بند قباي خويشتن است

مرو به خانه ارباب بي مروت دهر****كه گنج عافيتت در سراي خويشتن است

بسوخت حافظ و در شرط عشقبازي او****هنوز بر سر عهد و وفاي خويشتن است

غزل شماره 51: لعل سيراب به خون تشنه لب يار من است

لعل سيراب به خون تشنه لب يار من است****وز پي ديدن او دادن جان كار من است

شرم از آن چشم سيه بادش و مژگان دراز****هر كه دل بردن او ديد و در انكار من است

ساروان رخت به دروازه مبر كان سر كو****شاهراهيست كه منزلگه دلدار من است

بنده طالع خويشم كه در اين قحط وفا****عشق آن لولي سرمست خريدار من است

طبله عطر گل و زلف عبيرافشانش****فيض يك شمه ز بوي خوش عطار من است

باغبان همچو نسيمم ز در خويش مران****كآب گلزار تو از اشك چو گلنار من است

شربت قند و گلاب از لب يارم فرمود****نرگس او كه طبيب دل بيمار من است

آن كه در طرز غزل نكته به حافظ آموخت****يار شيرين سخن نادره گفتار من است

غزل شماره 52: روزگاريست كه سوداي بتان دين من است

روزگاريست كه سوداي بتان دين من است****غم اين كار نشاط دل غمگين من است

ديدن روي تو را ديده جان بين بايد****وين كجا مرتبه چشم جهان بين من است

يار من باش كه زيب فلك و زينت دهر****از مه روي تو و اشك چو پروين من است

تا مرا عشق تو تعليم سخن گفتن كرد****خلق را ورد زبان مدحت و تحسين من است

دولت فقر خدايا به من ارزاني دار****كاين كرامت سبب حشمت و تمكين من است

واعظ شحنه شناس اين عظمت گو مفروش****زان كه منزلگه سلطان دل مسكين من است

يا رب اين كعبه مقصود تماشاگه كيست****كه مغيلان طريقش گل و نسرين من است

حافظ از حشمت پرويز دگر قصه مخوان****كه لبش جرعه كش خسرو شيرين من است

غزل شماره 53: منم كه گوشه ميخانه خانقاه من است

منم كه گوشه ميخانه خانقاه من است****دعاي پير مغان ورد صبحگاه من است

گرم ترانه چنگ صبوح نيست چه باك****نواي من به سحر آه عذرخواه من است

ز پادشاه و گدا فارغم بحمدالله****گداي خاك در دوست پادشاه من است

غرض ز مسجد و ميخانه ام وصال شماست****جز اين خيال ندارم خدا گواه من است

مگر به تيغ اجل خيمه بركنم ور ني****رميدن از در دولت نه رسم و راه من است

از آن زمان كه بر اين آستان نهادم روي****فراز مسند خورشيد تكيه گاه من است

گناه اگر چه نبود اختيار ما حافظ****تو در طريق ادب باش و گو گناه من است

غزل شماره 54: ز گريه مردم چشمم نشسته در خون است

ز گريه مردم چشمم نشسته در خون است****ببين كه در طلبت حال مردمان چون است

به ياد لعل تو و چشم مست ميگونت****ز جام غم مي لعلي كه مي خورم خون است

ز مشرق سر كو آفتاب طلعت تو****اگر طلوع كند طالعم همايون است

حكايت لب شيرين كلام فرهاد است****شكنج طره ليلي مقام مجنون است

دلم بجو كه قدت همچو سرو دلجوي است****سخن بگو كه كلامت لطيف و موزون است

ز دور باده به جان راحتي رسان ساقي****كه رنج خاطرم از جور دور گردون است

از آن دمي كه ز چشمم برفت رود عزيز****كنار دامن من همچو رود جيحون است

چگونه شاد شود اندرون غمگينم****به اختيار كه از اختيار بيرون است

ز بيخودي طلب يار مي كند حافظ****چو مفلسي كه طلبكار گنج قارون است

غزل شماره 55: خم زلف تو دام كفر و دين است

خم زلف تو دام كفر و دين است****ز كارستان او يك شمه اين است

جمالت معجز حسن است ليكن****حديث غمزه ات سحر مبين است

ز چشم شوخ تو جان كي توان برد****كه دايم با كمان اندر كمين است

بر آن چشم سيه صد آفرين باد****كه در عاشق كشي سحرآفرين است

عجب علميست علم هيئت عشق****كه چرخ هشتمش هفتم زمين است

تو پنداري كه بدگو رفت و جان برد****حسابش با كرام الكاتبين است

مشو حافظ ز كيد زلفش ايمن****كه دل برد و كنون دربند دين است

غزل شماره 56: دل سراپرده محبت اوست

دل سراپرده محبت اوست****ديده آيينه دار طلعت اوست

من كه سر درنياورم به دو كون****گردنم زير بار منت اوست

تو و طوبي و ما و قامت يار****فكر هر كس به قدر همت اوست

گر من آلوده دامنم چه عجب****همه عالم گواه عصمت اوست

من كه باشم در آن حرم كه صبا****پرده دار حريم حرمت اوست

بي خيالش مباد منظر چشم****زان كه اين گوشه جاي خلوت اوست

هر گل نو كه شد چمن آراي****ز اثر رنگ و بوي صحبت اوست

دور مجنون گذشت و نوبت ماست****هر كسي پنج روز نوبت اوست

ملكت عاشقي و گنج طرب****هر چه دارم ز يمن همت اوست

من و دل گر فدا شديم چه باك****غرض اندر ميان سلامت اوست

فقر ظاهر مبين كه حافظ را****سينه گنجينه محبت اوست

غزل شماره 57: آن سيه چرده كه شيريني عالم با اوست

آن سيه چرده كه شيريني عالم با اوست****چشم ميگون لب خندان دل خرم با اوست

گر چه شيرين دهنان پادشهانند ولي****او سليمان زمان است كه خاتم با اوست

روي خوب است و كمال هنر و دامن پاك****لاجرم همت پاكان دو عالم با اوست

خال مشكين كه بدان عارض گندمگون است****سر آن دانه كه شد رهزن آدم با اوست

دلبرم عزم سفر كرد خدا را ياران****چه كنم با دل مجروح كه مرهم با اوست

با كه اين نكته توان گفت كه آن سنگين دل****كشت ما را و دم عيسي مريم با اوست

حافظ از معتقدان است گرامي دارش****زان كه بخشايش بس روح مكرم با اوست

غزل شماره 58: سر ارادت ما و آستان حضرت دوست

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست****كه هر چه بر سر ما مي رود ارادت اوست

نظير دوست نديدم اگر چه از مه و مهر****نهادم آينه ها در مقابل رخ دوست

صبا ز حال دل تنگ ما چه شرح دهد****كه چون شكنج ورق هاي غنچه تو بر توست

نه من سبوكش اين دير رندسوزم و بس****بسا سرا كه در اين كارخانه سنگ و سبوست

مگر تو شانه زدي زلف عنبرافشان را****كه باد غاليه سا گشت و خاك عنبربوست

نثار روي تو هر برگ گل كه در چمن است****فداي قد تو هر سروبن كه بر لب جوست

زبان ناطقه در وصف شوق نالان است****چه جاي كلك بريده زبان بيهده گوست

رخ تو در دلم آمد مراد خواهم يافت****چرا كه حال نكو در قفاي فال نكوست

نه اين زمان دل حافظ در آتش هوس است****كه داغدار ازل همچو لاله خودروست

غزل شماره 59: دارم اميد عاطفتي از جانب دوست

دارم اميد عاطفتي از جانب دوست****كردم جنايتي و اميدم به عفو اوست

دانم كه بگذرد ز سر جرم من كه او****گر چه پريوش است وليكن فرشته خوست

چندان گريستم كه هر كس كه برگذشت****در اشك ما چو ديد روان گفت كاين چه جوست

هيچ است آن دهان و نبينم از او نشان****موي است آن ميان و ندانم كه آن چه موست

دارم عجب ز نقش خيالش كه چون نرفت****از ديده ام كه دم به دمش كار شست و شوست

بي گفت و گوي زلف تو دل را همي كشد****با زلف دلكش تو كه را روي گفت و گوست

عمريست تا ز زلف تو بويي شنيده ام****زان بوي در مشام دل من هنوز بوست

حافظ بد است حال پريشان تو ولي****بر بوي زلف يار پريشانيت نكوست

غزل شماره 60: آن پيك نامور كه رسيد از ديار دوست

آن پيك نامور كه رسيد از ديار دوست****آورد حرز جان ز خط مشكبار دوست

خوش مي دهد نشان جلال و جمال يار****خوش مي كند حكايت عز و وقار دوست

دل دادمش به مژده و خجلت همي برم****زين نقد قلب خويش كه كردم نثار دوست

شكر خدا كه از مدد بخت كارساز****بر حسب آرزوست همه كار و بار دوست

سير سپهر و دور قمر را چه اختيار****در گردشند بر حسب اختيار دوست

گر باد فتنه هر دو جهان را به هم زند****ما و چراغ چشم و ره انتظار دوست

كحل الجواهري به من آر اي نسيم صبح****زان خاك نيكبخت كه شد رهگذار دوست

ماييم و آستانه عشق و سر نياز****تا خواب خوش كه را برد اندر كنار دوست

دشمن به قصد حافظ اگر دم زند چه باك****منت خداي را كه نيم شرمسار دوست

غزل شماره 61: صبا اگر گذري افتدت به كشور دوست

صبا اگر گذري افتدت به كشور دوست****بيار نفحه اي از گيسوي معنبر دوست

به جان او كه به شكرانه جان برافشانم****اگر به سوي من آري پيامي از بر دوست

و گر چنان كه در آن حضرتت نباشد بار****براي ديده بياور غباري از در دوست

من گدا و تمناي وصل او هيهات****مگر به خواب ببينم خيال منظر دوست

دل صنوبريم همچو بيد لرزان است****ز حسرت قد و بالاي چون صنوبر دوست

اگر چه دوست به چيزي نمي خرد ما را****به عالمي نفروشيم مويي از سر دوست

چه باشد ار شود از بند غم دلش آزاد****چو هست حافظ مسكين غلام و چاكر دوست

غزل شماره 62: مرحبا اي پيك مشتاقان بده پيغام دوست

مرحبا اي پيك مشتاقان بده پيغام دوست****تا كنم جان از سر رغبت فداي نام دوست

واله و شيداست دايم همچو بلبل در قفس****طوطي طبعم ز عشق شكر و بادام دوست

زلف او دام است و خالش دانه آن دام و من****بر اميد دانه اي افتاده ام در دام دوست

سر ز مستي برنگيرد تا به صبح روز حشر****هر كه چون من در ازل يك جرعه خورد از جام دوست

بس نگويم شمه اي از شرح شوق خود از آنك****دردسر باشد نمودن بيش از اين ابرام دوست

گر دهد دستم كشم در ديده همچون توتيا****خاك راهي كان مشرف گردد از اقدام دوست

ميل من سوي وصال و قصد او سوي فراق****ترك كام خود گرفتم تا برآيد كام دوست

حافظ اندر درد او مي سوز و بي درمان بساز****زان كه درماني ندارد درد بي آرام دوست

غزل شماره 63: روي تو كس نديد و هزارت رقيب هست

روي تو كس نديد و هزارت رقيب هست****در غنچه اي هنوز و صدت عندليب هست

گر آمدم به كوي تو چندان غريب نيست****چون من در آن ديار هزاران غريب هست

در عشق خانقاه و خرابات فرق نيست****هر جا كه هست پرتو روي حبيب هست

آن جا كه كار صومعه را جلوه مي دهند****ناقوس دير راهب و نام صليب هست

عاشق كه شد كه يار به حالش نظر نكرد****اي خواجه درد نيست وگرنه طبيب هست

فرياد حافظ اين همه آخر به هرزه نيست****هم قصه اي غريب و حديثي عجيب هست

غزل شماره 64: اگر چه عرض هنر پيش يار بي ادبيست

اگر چه عرض هنر پيش يار بي ادبيست****زبان خموش وليكن دهان پر از عربيست

پري نهفته رخ و ديو در كرشمه حسن****بسوخت ديده ز حيرت كه اين چه بوالعجبيست

در اين چمن گل بي خار كس نچيد آري****چراغ مصطفوي با شرار بولهبيست

سبب مپرس كه چرخ از چه سفله پرور شد****كه كام بخشي او را بهانه بي سببيست

به نيم جو نخرم طاق خانقاه و رباط****مرا كه مصطبه ايوان و پاي خم طنبيست

جمال دختر رز نور چشم ماست مگر****كه در نقاب زجاجي و پرده عنبيست

هزار عقل و ادب داشتم من اي خواجه****كنون كه مست خرابم صلاح بي ادبيست

بيار مي كه چو حافظ هزارم استظهار****به گريه سحري و نياز نيم شبيست

غزل شماره 65: خوشتر ز عيش و صحبت و باغ و بهار چيست

خوشتر ز عيش و صحبت و باغ و بهار چيست****ساقي كجاست گو سبب انتظار چيست

هر وقت خوش كه دست دهد مغتنم شمار****كس را وقوف نيست كه انجام كار چيست

پيوند عمر بسته به موييست هوش دار****غمخوار خويش باش غم روزگار چيست

معني آب زندگي و روضه ارم****جز طرف جويبار و مي خوشگوار چيست

مستور و مست هر دو چو از يك قبيله اند****ما دل به عشوه كه دهيم اختيار چيست

راز درون پرده چه داند فلك خموش****اي مدعي نزاع تو با پرده دار چيست

سهو و خطاي بنده گرش اعتبار نيست****معني عفو و رحمت آمرزگار چيست

زاهد شراب كوثر و حافظ پياله خواست****تا در ميانه خواسته كردگار چيست

غزل شماره 66: بنال بلبل اگر با منت سر ياريست

بنال بلبل اگر با منت سر ياريست****كه ما دو عاشق زاريم و كار ما زاريست

در آن زمين كه نسيمي وزد ز طره دوست****چه جاي دم زدن نافه هاي تاتاريست

بيار باده كه رنگين كنيم جامه زرق****كه مست جام غروريم و نام هشياريست

خيال زلف تو پختن نه كار هر خاميست****كه زير سلسله رفتن طريق عياريست

لطيفه ايست نهاني كه عشق از او خيزد****كه نام آن نه لب لعل و خط زنگاريست

جمال شخص نه چشم است و زلف و عارض و خال****هزار نكته در اين كار و بار دلداريست

قلندران حقيقت به نيم جو نخرند****قباي اطلس آن كس كه از هنر عاريست

بر آستان تو مشكل توان رسيد آري****عروج بر فلك سروري به دشواريست

سحر كرشمه چشمت به خواب مي ديدم****زهي مراتب خوابي كه به ز بيداريست

دلش به ناله ميازار و ختم كن حافظ****كه رستگاري جاويد در كم آزاريست

غزل شماره 67: يا رب اين شمع دل افروز ز كاشانه كيست

يا رب اين شمع دل افروز ز كاشانه كيست****جان ما سوخت بپرسيد كه جانانه كيست

حاليا خانه برانداز دل و دين من است****تا در آغوش كه مي خسبد و همخانه كيست

باده لعل لبش كز لب من دور مباد****راح روح كه و پيمان ده پيمانه كيست

دولت صحبت آن شمع سعادت پرتو****بازپرسيد خدا را كه به پروانه كيست

مي دهد هر كسش افسوني و معلوم نشد****كه دل نازك او مايل افسانه كيست

يا رب آن شاهوش ماه رخ زهره جبين****در يكتاي كه و گوهر يك دانه كيست

گفتم آه از دل ديوانه حافظ بي تو****زير لب خنده زنان گفت كه ديوانه كيست

غزل شماره 68: ماهم اين هفته برون رفت و به چشمم ساليست

ماهم اين هفته برون رفت و به چشمم ساليست****حال هجران تو چه داني كه چه مشكل حاليست

مردم ديده ز لطف رخ او در رخ او****عكس خود ديد گمان برد كه مشكين خاليست

مي چكد شير هنوز از لب همچون شكرش****گر چه در شيوه گري هر مژه اش قتاليست

اي كه انگشت نمايي به كرم در همه شهر****وه كه در كار غريبان عجبت اهماليست

بعد از اينم نبود شائبه در جوهر فرد****كه دهان تو در اين نكته خوش استدلاليست

مژده دادند كه بر ما گذري خواهي كرد****نيت خير مگردان كه مبارك فاليست

كوه اندوه فراقت به چه حالت بكشد****حافظ خسته كه از ناله تنش چون ناليست

غزل شماره 69: كس نيست كه افتاده آن زلف دوتا نيست

كس نيست كه افتاده آن زلف دوتا نيست****در رهگذر كيست كه دامي ز بلا نيست

چون چشم تو دل مي برد از گوشه نشينان****همراه تو بودن گنه از جانب ما نيست

روي تو مگر آينه لطف الهيست****حقا كه چنين است و در اين روي و ريا نيست

نرگس طلبد شيوه چشم تو زهي چشم****مسكين خبرش از سر و در ديده حيا نيست

از بهر خدا زلف مپيراي كه ما را****شب نيست كه صد عربده با باد صبا نيست

بازآي كه بي روي تو اي شمع دل افروز****در بزم حريفان اثر نور و صفا نيست

تيمار غريبان اثر ذكر جميل است****جانا مگر اين قاعده در شهر شما نيست

دي مي شد و گفتم صنما عهد به جاي آر****گفتا غلطي خواجه در اين عهد وفا نيست

گر پير مغان مرشد من شد چه تفاوت****در هيچ سري نيست كه سري ز خدا نيست

عاشق چه كند گر نكشد بار ملامت****با هيچ دلاور سپر تير قضا نيست

در صومعه زاهد و در خلوت صوفي****جز گوشه ابروي تو محراب دعا نيست

اي چنگ فروبرده به

خون دل حافظ****فكرت مگر از غيرت قرآن و خدا نيست

غزل شماره 70: مردم ديده ما جز به رخت ناظر نيست

مردم ديده ما جز به رخت ناظر نيست****دل سرگشته ما غير تو را ذاكر نيست

اشكم احرام طواف حرمت مي بندد****گر چه از خون دل ريش دمي طاهر نيست

بسته دام و قفس باد چو مرغ وحشي****طاير سدره اگر در طلبت طاير نيست

عاشق مفلس اگر قلب دلش كرد نثار****مكنش عيب كه بر نقد روان قادر نيست

عاقبت دست بدان سرو بلندش برسد****هر كه را در طلبت همت او قاصر نيست

از روان بخشي عيسي نزنم دم هرگز****زان كه در روح فزايي چو لبت ماهر نيست

من كه در آتش سوداي تو آهي نزنم****كي توان گفت كه بر داغ دلم صابر نيست

روز اول كه سر زلف تو ديدم گفتم****كه پريشاني اين سلسله را آخر نيست

سر پيوند تو تنها نه دل حافظ راست****كيست آن كش سر پيوند تو در خاطر نيست

غزل شماره 71: زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نيست

زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نيست****در حق ما هر چه گويد جاي هيچ اكراه نيست

در طريقت هر چه پيش سالك آيد خير اوست****در صراط مستقيم اي دل كسي گمراه نيست

تا چه بازي رخ نمايد بيدقي خواهيم راند****عرصه شطرنج رندان را مجال شاه نيست

چيست اين سقف بلند ساده بسيارنقش****زين معما هيچ دانا در جهان آگاه نيست

اين چه استغناست يا رب وين چه قادر حكمت است****كاين همه زخم نهان هست و مجال آه نيست

صاحب ديوان ما گويي نمي داند حساب****كاندر اين طغرا نشان حسبه لله نيست

هر كه خواهد گو بيا و هر چه خواهد گو بگو****كبر و ناز و حاجب و دربان بدين درگاه نيست

بر در ميخانه رفتن كار يك رنگان بود****خودفروشان را به كوي مي فروشان راه نيست

هر چه هست از قامت ناساز بي اندام ماست****ور نه تشريف تو بر بالاي كس كوتاه

نيست

بنده پير خراباتم كه لطفش دايم است****ور نه لطف شيخ و زاهد گاه هست و گاه نيست

حافظ ار بر صدر ننشيند ز عالي مشربيست****عاشق دردي كش اندربند مال و جاه نيست

غزل شماره 72: راهيست راه عشق كه هيچش كناره نيست

راهيست راه عشق كه هيچش كناره نيست****آن جا جز آن كه جان بسپارند چاره نيست

هر گه كه دل به عشق دهي خوش دمي بود****در كار خير حاجت هيچ استخاره نيست

ما را ز منع عقل مترسان و مي بيار****كان شحنه در ولايت ما هيچ كاره نيست

از چشم خود بپرس كه ما را كه مي كشد****جانا گناه طالع و جرم ستاره نيست

او را به چشم پاك توان ديد چون هلال****هر ديده جاي جلوه آن ماه پاره نيست

فرصت شمر طريقه رندي كه اين نشان****چون راه گنج بر همه كس آشكاره نيست

نگرفت در تو گريه حافظ به هيچ رو****حيران آن دلم كه كم از سنگ خاره نيست

غزل شماره 73: روشن از پرتو رويت نظري نيست كه نيست

روشن از پرتو رويت نظري نيست كه نيست****منت خاك درت بر بصري نيست كه نيست

ناظر روي تو صاحب نظرانند آري****سر گيسوي تو در هيچ سري نيست كه نيست

اشك غماز من ار سرخ برآمد چه عجب****خجل از كرده خود پرده دري نيست كه نيست

تا به دامن ننشيند ز نسيمش گردي****سيل خيز از نظرم رهگذري نيست كه نيست

تا دم از شام سر زلف تو هر جا نزنند****با صبا گفت و شنيدم سحري نيست كه نيست

من از اين طالع شوريده برنجم ور ني****بهره مند از سر كويت دگري نيست كه نيست

از حياي لب شيرين تو اي چشمه نوش****غرق آب و عرق اكنون شكري نيست كه نيست

مصلحت نيست كه از پرده برون افتد راز****ور نه در مجلس رندان خبري نيست كه نيست

شير در باديه عشق تو روباه شود****آه از اين راه كه در وي خطري نيست كه نيست

آب چشمم كه بر او منت خاك در توست****زير صد منت او خاك دري نيست كه نيست

از وجودم قدري نام

و نشان هست كه هست****ور نه از ضعف در آن جا اثري نيست كه نيست

غير از اين نكته كه حافظ ز تو ناخشنود است****در سراپاي وجودت هنري نيست كه نيست

غزل شماره 74: حاصل كارگه كون و مكان اين همه نيست

حاصل كارگه كون و مكان اين همه نيست****باده پيش آر كه اسباب جهان اين همه نيست

از دل و جان شرف صحبت جانان غرض است****غرض اين است وگرنه دل و جان اين همه نيست

منت سدره و طوبي ز پي سايه مكش****كه چو خوش بنگري اي سرو روان اين همه نيست

دولت آن است كه بي خون دل آيد به كنار****ور نه با سعي و عمل باغ جنان اين همه نيست

پنج روزي كه در اين مرحله مهلت داري****خوش بياساي زماني كه زمان اين همه نيست

بر لب بحر فنا منتظريم اي ساقي****فرصتي دان كه ز لب تا به دهان اين همه نيست

زاهد ايمن مشو از بازي غيرت زنهار****كه ره از صومعه تا دير مغان اين همه نيست

دردمندي من سوخته زار و نزار****ظاهرا حاجت تقرير و بيان اين همه نيست

نام حافظ رقم نيك پذيرفت ولي****پيش رندان رقم سود و زيان اين همه نيست

غزل شماره 75: خواب آن نرگس فتان تو بي چيزي نيست

خواب آن نرگس فتان تو بي چيزي نيست****تاب آن زلف پريشان تو بي چيزي نيست

از لبت شير روان بود كه من مي گفتم****اين شكر گرد نمكدان تو بي چيزي نيست

جان درازي تو بادا كه يقين مي دانم****در كمان ناوك مژگان تو بي چيزي نيست

مبتلايي به غم محنت و اندوه فراق****اي دل اين ناله و افغان تو بي چيزي نيست

دوش باد از سر كويش به گلستان بگذشت****اي گل اين چاك گريبان تو بي چيزي نيست

درد عشق ار چه دل از خلق نهان مي دارد****حافظ اين ديده گريان تو بي چيزي نيست

غزل شماره 76: جز آستان توام در جهان پناهي نيست

جز آستان توام در جهان پناهي نيست****سر مرا بجز اين در حواله گاهي نيست

عدو چو تيغ كشد من سپر بيندازم****كه تيغ ما بجز از ناله اي و آهي نيست

چرا ز كوي خرابات روي برتابم****كز اين به هم به جهان هيچ رسم و راهي نيست

زمانه گر بزند آتشم به خرمن عمر****بگو بسوز كه بر من به برگ كاهي نيست

غلام نرگس جماش آن سهي سروم****كه از شراب غرورش به كس نگاهي نيست

مباش در پي آزار و هر چه خواهي كن****كه در شريعت ما غير از اين گناهي نيست

عنان كشيده رو اي پادشاه كشور حسن****كه نيست بر سر راهي كه دادخواهي نيست

چنين كه از همه سو دام راه مي بينم****به از حمايت زلفش مرا پناهي نيست

خزينه دل حافظ به زلف و خال مده****كه كارهاي چنين حد هر سياهي نيست

غزل شماره 77: بلبلي برگ گلي خوش رنگ در منقار داشت

بلبلي برگ گلي خوش رنگ در منقار داشت****و اندر آن برگ و نوا خوش ناله هاي زار داشت

گفتمش در عين وصل اين ناله و فرياد چيست****گفت ما را جلوه معشوق در اين كار داشت

يار اگر ننشست با ما نيست جاي اعتراض****پادشاهي كامران بود از گدايي عار داشت

در نمي گيرد نياز و ناز ما با حسن دوست****خرم آن كز نازنينان بخت برخوردار داشت

خيز تا بر كلك آن نقاش جان افشان كنيم****كاين همه نقش عجب در گردش پرگار داشت

گر مريد راه عشقي فكر بدنامي مكن****شيخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت

وقت آن شيرين قلندر خوش كه در اطوار سير****ذكر تسبيح ملك در حلقه زنار داشت

چشم حافظ زير بام قصر آن حوري سرشت****شيوه جنات تجري تحتها الانهار داشت

غزل شماره 78: ديدي كه يار جز سر جور و ستم نداشت

ديدي كه يار جز سر جور و ستم نداشت****بشكست عهد وز غم ما هيچ غم نداشت

يا رب مگيرش ار چه دل چون كبوترم****افكند و كشت و عزت صيد حرم نداشت

بر من جفا ز بخت من آمد وگرنه يار****حاشا كه رسم لطف و طريق كرم نداشت

با اين همه هر آن كه نه خواري كشيد از او****هر جا كه رفت هيچ كسش محترم نداشت

ساقي بيار باده و با محتسب بگو****انكار ما مكن كه چنين جام جم نداشت

هر راهرو كه ره به حريم درش نبرد****مسكين بريد وادي و ره در حرم نداشت

حافظ ببر تو گوي فصاحت كه مدعي****هيچش هنر نبود و خبر نيز هم نداشت

غزل شماره 79: كنون كه مي دمد از بوستان نسيم بهشت

كنون كه مي دمد از بوستان نسيم بهشت****من و شراب فرح بخش و يار حورسرشت

گدا چرا نزند لاف سلطنت امروز****كه خيمه سايه ابر است و بزمگه لب كشت

چمن حكايت ارديبهشت مي گويد****نه عاقل است كه نسيه خريد و نقد بهشت

به مي عمارت دل كن كه اين جهان خراب****بر آن سر است كه از خاك ما بسازد خشت

وفا مجوي ز دشمن كه پرتوي ندهد****چو شمع صومعه افروزي از چراغ كنشت

مكن به نامه سياهي ملامت من مست****كه آگه است كه تقدير بر سرش چه نوشت

قدم دريغ مدار از جنازه حافظ****كه گر چه غرق گناه است مي رود به بهشت

غزل شماره 80: عيب رندان مكن اي زاهد پاكيزه سرشت

عيب رندان مكن اي زاهد پاكيزه سرشت****كه گناه دگران بر تو نخواهند نوشت

من اگر نيكم و گر بد تو برو خود را باش****هر كسي آن درود عاقبت كار كه كشت

همه كس طالب يارند چه هشيار و چه مست****همه جا خانه عشق است چه مسجد چه كنشت

سر تسليم من و خشت در ميكده ها****مدعي گر نكند فهم سخن گو سر و خشت

نااميدم مكن از سابقه لطف ازل****تو پس پرده چه داني كه كه خوب است و كه زشت

نه من از پرده تقوا به درافتادم و بس****پدرم نيز بهشت ابد از دست بهشت

حافظا روز اجل گر به كف آري جامي****يك سر از كوي خرابات برندت به بهشت

غزل شماره 81: صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت

صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت****ناز كم كن كه در اين باغ بسي چون تو شكفت

گل بخنديد كه از راست نرنجيم ولي****هيچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت

گر طمع داري از آن جام مرصع مي لعل****اي بسا در كه به نوك مژه ات بايد سفت

تا ابد بوي محبت به مشامش نرسد****هر كه خاك در ميخانه به رخساره نرفت

در گلستان ارم دوش چو از لطف هوا****زلف سنبل به نسيم سحري مي آشفت

گفتم اي مسند جم جام جهان بينت كو****گفت افسوس كه آن دولت بيدار بخفت

سخن عشق نه آن است كه آيد به زبان****ساقيا مي ده و كوتاه كن اين گفت و شنفت

اشك حافظ خرد و صبر به دريا انداخت****چه كند سوز غم عشق نيارست نهفت

غزل شماره 82: آن ترك پري چهره كه دوش از بر ما رفت

آن ترك پري چهره كه دوش از بر ما رفت****آيا چه خطا ديد كه از راه خطا رفت

تا رفت مرا از نظر آن چشم جهان بين****كس واقف ما نيست كه از ديده چه ها رفت

بر شمع نرفت از گذر آتش دل دوش****آن دود كه از سوز جگر بر سر ما رفت

دور از رخ تو دم به دم از گوشه چشمم****سيلاب سرشك آمد و طوفان بلا رفت

از پاي فتاديم چو آمد غم هجران****در درد بمرديم چو از دست دوا رفت

دل گفت وصالش به دعا باز توان يافت****عمريست كه عمرم همه در كار دعا رفت

احرام چه بنديم چو آن قبله نه اين جاست****در سعي چه كوشيم چو از مروه صفا رفت

دي گفت طبيب از سر حسرت چو مرا ديد****هيهات كه رنج تو ز قانون شفا رفت

اي دوست به پرسيدن حافظ قدمي نه****زان پيش كه گويند كه از دار فنا رفت

غزل شماره 83: گر ز دست زلف مشكينت خطايي رفت رفت

گر ز دست زلف مشكينت خطايي رفت رفت****ور ز هندوي شما بر ما جفايي رفت رفت

برق عشق ار خرمن پشمينه پوشي سوخت سوخت****جور شاه كامران گر بر گدايي رفت رفت

در طريقت رنجش خاطر نباشد مي بيار****هر كدورت را كه بيني چون صفايي رفت رفت

عشقبازي را تحمل بايد اي دل پاي دار****گر ملالي بود بود و گر خطايي رفت رفت

گر دلي از غمزه دلدار باري برد برد****ور ميان جان و جانان ماجرايي رفت رفت

از سخن چينان ملالت ها پديد آمد ولي****گر ميان همنشينان ناسزايي رفت رفت

عيب حافظ گو مكن واعظ كه رفت از خانقاه****پاي آزادي چه بندي گر به جايي رفت رفت

غزل شماره 84: ساقي بيار باده كه ماه صيام رفت

ساقي بيار باده كه ماه صيام رفت****درده قدح كه موسم ناموس و نام رفت

وقت عزيز رفت بيا تا قضا كنيم****عمري كه بي حضور صراحي و جام رفت

مستم كن آن چنان كه ندانم ز بيخودي****در عرصه خيال كه آمد كدام رفت

بر بوي آن كه جرعه جامت به ما رسد****در مصطبه دعاي تو هر صبح و شام رفت

دل را كه مرده بود حياتي به جان رسيد****تا بويي از نسيم مي اش در مشام رفت

زاهد غرور داشت سلامت نبرد راه****رند از ره نياز به دارالسلام رفت

نقد دلي كه بود مرا صرف باده شد****قلب سياه بود از آن در حرام رفت

در تاب توبه چند توان سوخت همچو عود****مي ده كه عمر در سر سوداي خام رفت

ديگر مكن نصيحت حافظ كه ره نيافت****گمگشته اي كه باده نابش به كام رفت

غزل شماره 85: شربتي از لب لعلش نچشيديم و برفت

شربتي از لب لعلش نچشيديم و برفت****روي مه پيكر او سير نديديم و برفت

گويي از صحبت ما نيك به تنگ آمده بود****بار بربست و به گردش نرسيديم و برفت

بس كه ما فاتحه و حرز يماني خوانديم****وز پي اش سوره اخلاص دميديم و برفت

عشوه دادند كه بر ما گذري خواهي كرد****ديدي آخر كه چنين عشوه خريديم و برفت

شد چمان در چمن حسن و لطافت ليكن****در گلستان وصالش نچميديم و برفت

همچو حافظ همه شب ناله و زاري كرديم****كاي دريغا به وداعش نرسيديم و برفت

غزل شماره 86: ساقي بيا كه يار ز رخ پرده برگرفت

ساقي بيا كه يار ز رخ پرده برگرفت****كار چراغ خلوتيان باز درگرفت

آن شمع سرگرفته دگر چهره برفروخت****وين پير سالخورده جواني ز سر گرفت

آن عشوه داد عشق كه مفتي ز ره برفت****وان لطف كرد دوست كه دشمن حذر گرفت

زنهار از آن عبارت شيرين دلفريب****گويي كه پسته تو سخن در شكر گرفت

بار غمي كه خاطر ما خسته كرده بود****عيسي دمي خدا بفرستاد و برگرفت

هر سروقد كه بر مه و خور حسن مي فروخت****چون تو درآمدي پي كاري دگر گرفت

زين قصه هفت گنبد افلاك پرصداست****كوته نظر ببين كه سخن مختصر گرفت

حافظ تو اين سخن ز كه آموختي كه بخت****تعويذ كرد شعر تو را و به زر گرفت

غزل شماره 87: حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت

حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت****آري به اتفاق جهان مي توان گرفت

افشاي راز خلوتيان خواست كرد شمع****شكر خدا كه سر دلش در زبان گرفت

زين آتش نهفته كه در سينه من است****خورشيد شعله ايست كه در آسمان گرفت

مي خواست گل كه دم زند از رنگ و بوي دوست****از غيرت صبا نفسش در دهان گرفت

آسوده بر كنار چو پرگار مي شدم****دوران چو نقطه عاقبتم در ميان گرفت

آن روز شوق ساغر مي خرمنم بسوخت****كاتش ز عكس عارض ساقي در آن گرفت

خواهم شدن به كوي مغان آستين فشان****زين فتنه ها كه دامن آخرزمان گرفت

مي خور كه هر كه آخر كار جهان بديد****از غم سبك برآمد و رطل گران گرفت

بر برگ گل به خون شقايق نوشته اند****كان كس كه پخته شد مي چون ارغوان گرفت

حافظ چو آب لطف ز نظم تو مي چكد****حاسد چگونه نكته تواند بر آن گرفت

غزل شماره 88: شنيده ام سخني خوش كه پير كنعان گفت

شنيده ام سخني خوش كه پير كنعان گفت****فراق يار نه آن مي كند كه بتوان گفت

حديث هول قيامت كه گفت واعظ شهر****كنايتيست كه از روزگار هجران گفت

نشان يار سفركرده از كه پرسم باز****كه هر چه گفت بريد صبا پريشان گفت

فغان كه آن مه نامهربان مهرگسل****به ترك صحبت ياران خود چه آسان گفت

من و مقام رضا بعد از اين و شكر رقيب****كه دل به درد تو خو كرد و ترك درمان گفت

غم كهن به مي سالخورده دفع كنيد****كه تخم خوشدلي اين است پير دهقان گفت

گره به باد مزن گر چه بر مراد رود****كه اين سخن به مثل باد با سليمان گفت

به مهلتي كه سپهرت دهد ز راه مرو****تو را كه گفت كه اين زال ترك دستان گفت

مزن ز چون و چرا دم كه بنده مقبل****قبول كرد به جان هر سخن كه

جانان گفت

كه گفت حافظ از انديشه تو آمد باز****من اين نگفته ام آن كس كه گفت بهتان گفت

غزل شماره 89: يا رب سببي ساز كه يارم به سلامت

يا رب سببي ساز كه يارم به سلامت****بازآيد و برهاندم از بند ملامت

خاك ره آن يار سفركرده بياريد****تا چشم جهان بين كنمش جاي اقامت

فرياد كه از شش جهتم راه ببستند****آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت

امروز كه در دست توام مرحمتي كن****فردا كه شوم خاك چه سود اشك ندامت

اي آن كه به تقرير و بيان دم زني از عشق****ما با تو نداريم سخن خير و سلامت

درويش مكن ناله ز شمشير احبا****كاين طايفه از كشته ستانند غرامت

در خرقه زن آتش كه خم ابروي ساقي****بر مي شكند گوشه محراب امامت

حاشا كه من از جور و جفاي تو بنالم****بيداد لطيفان همه لطف است و كرامت

كوته نكند بحث سر زلف تو حافظ****پيوسته شد اين سلسله تا روز قيامت

غزل شماره 90: اي هدهد صبا به سبا مي فرستمت

اي هدهد صبا به سبا مي فرستمت****بنگر كه از كجا به كجا مي فرستمت

حيف است طايري چو تو در خاكدان غم****زين جا به آشيان وفا مي فرستمت

در راه عشق مرحله قرب و بعد نيست****مي بينمت عيان و دعا مي فرستمت

هر صبح و شام قافله اي از دعاي خير****در صحبت شمال و صبا مي فرستمت

تا لشكر غمت نكند ملك دل خراب****جان عزيز خود به نوا مي فرستمت

اي غايب از نظر كه شدي همنشين دل****مي گويمت دعا و ثنا مي فرستمت

در روي خود تفرج صنع خداي كن****كآيينهٔ خداي نما مي فرستمت

تا مطربان ز شوق منت آگهي دهند****قول و غزل به ساز و نوا مي فرستمت

ساقي بيا كه هاتف غيبم به مژده گفت****با درد صبر كن كه دوا مي فرستمت

حافظ سرود مجلس ما ذكر خير توست****بشتاب هان كه اسب و قبا مي فرستمت

غزل شماره 91: اي غايب از نظر به خدا مي سپارمت

اي غايب از نظر به خدا مي سپارمت****جانم بسوختي و به دل دوست دارمت

تا دامن كفن نكشم زير پاي خاك****باور مكن كه دست ز دامن بدارمت

محراب ابرويت بنما تا سحرگهي****دست دعا برآرم و در گردن آرمت

گر بايدم شدن سوي هاروت بابلي****صد گونه جادويي بكنم تا بيارمت

خواهم كه پيش ميرمت اي بي وفا طبيب****بيمار بازپرس كه در انتظارمت

صد جوي آب بسته ام از ديده بر كنار****بر بوي تخم مهر كه در دل بكارمت

خونم بريخت و از غم عشقم خلاص داد****منت پذير غمزه خنجر گذارمت

مي گريم و مرادم از اين سيل اشكبار****تخم محبت است كه در دل بكارمت

بارم ده از كرم سوي خود تا به سوز دل****در پاي دم به دم گهر از ديده بارمت

حافظ شراب و شاهد و رندي نه وضع توست****في الجمله مي كني و فرو مي گذارمت

غزل شماره 92: مير من خوش مي روي كاندر سر و پا ميرمت

مير من خوش مي روي كاندر سر و پا ميرمت****خوش خرامان شو كه پيش قد رعنا ميرمت

گفته بودي كي بميري پيش من تعجيل چيست****خوش تقاضا مي كني پيش تقاضا ميرمت

عاشق و مخمور و مهجورم بت ساقي كجاست****گو كه بخرامد كه پيش سروبالا ميرمت

آن كه عمري شد كه تا بيمارم از سوداي او****گو نگاهي كن كه پيش چشم شهلا ميرمت

گفته لعل لبم هم درد بخشد هم دوا****گاه پيش درد و گه پيش مداوا ميرمت

خوش خرامان مي روي چشم بد از روي تو دور****دارم اندر سر خيال آن كه در پا ميرمت

گر چه جاي حافظ اندر خلوت وصل تو نيست****اي همه جاي تو خوش پيش همه جا ميرمت

غزل شماره 93: چه لطف بود كه ناگاه رشحه قلمت

چه لطف بود كه ناگاه رشحه قلمت****حقوق خدمت ما عرضه كرد بر كرمت

به نوك خامه رقم كرده اي سلام مرا****كه كارخانه دوران مباد بي رقمت

نگويم از من بي دل به سهو كردي ياد****كه در حساب خرد نيست سهو بر قلمت

مرا ذليل مگردان به شكر اين نعمت****كه داشت دولت سرمد عزيز و محترمت

بيا كه با سر زلفت قرار خواهم كرد****كه گر سرم برود برندارم از قدمت

ز حال ما دلت آگه شود مگر وقتي****كه لاله بردمد از خاك كشتگان غمت

روان تشنه ما را به جرعه اي درياب****چو مي دهند زلال خضر ز جام جمت

هميشه وقت تو اي عيسي صبا خوش باد****كه جان حافظ دلخسته زنده شد به دمت

غزل شماره 94: زان يار دلنوازم شكريست با شكايت

زان يار دلنوازم شكريست با شكايت****گر نكته دان عشقي بشنو تو اين حكايت

بي مزد بود و منت هر خدمتي كه كردم****يا رب مباد كس را مخدوم بي عنايت

رندان تشنه لب را آبي نمي دهد كس****گويي ولي شناسان رفتند از اين ولايت

در زلف چون كمندش اي دل مپيچ كان جا****سرها بريده بيني بي جرم و بي جنايت

چشمت به غمزه ما را خون خورد و مي پسندي****جانا روا نباشد خون ريز را حمايت

در اين شب سياهم گم گشت راه مقصود****از گوشه اي برون آي اي كوكب هدايت

از هر طرف كه رفتم جز وحشتم نيفزود****زنهار از اين بيابان وين راه بي نهايت

اي آفتاب خوبان مي جوشد اندرونم****يك ساعتم بگنجان در سايه عنايت

اين راه را نهايت صورت كجا توان بست****كش صد هزار منزل بيش است در بدايت

هر چند بردي آبم روي از درت نتابم****جور از حبيب خوشتر كز مدعي رعايت

عشقت رسد به فرياد ار خود به سان حافظ****قرآن ز بر بخواني در چارده روايت

غزل شماره 95: مدامم مست مي دارد نسيم جعد گيسويت

مدامم مست مي دارد نسيم جعد گيسويت****خرابم مي كند هر دم فريب چشم جادويت

پس از چندين شكيبايي شبي يا رب توان ديدن****كه شمع ديده افروزيم در محراب ابرويت

سواد لوح بينش را عزيز از بهر آن دارم****كه جان را نسخه اي باشد ز لوح خال هندويت

تو گر خواهي كه جاويدان جهان يك سر بيارايي****صبا را گو كه بردارد زماني برقع از رويت

و گر رسم فنا خواهي كه از عالم براندازي****برافشان تا فروريزد هزاران جان ز هر مويت

من و باد صبا مسكين دو سرگردان بي حاصل****من از افسون چشمت مست و او از بوي گيسويت

زهي همت كه حافظ راست از دنيي و از عقبي****نيايد هيچ در چشمش بجز خاك سر كويت

حرف ث

غزل شماره 96: درد ما را نيست درمان الغياث

درد ما را نيست درمان الغياث****هجر ما را نيست پايان الغياث

دين و دل بردند و قصد جان كنند****الغياث از جور خوبان الغياث

در بهاي بوسه اي جاني طلب****مي كنند اين دلستانان الغياث

خون ما خوردند اين كافردلان****اي مسلمانان چه درمان الغياث

همچو حافظ روز و شب بي خويشتن****گشته ام سوزان و گريان الغياث

حرف ج

غزل شماره 97: تويي كه بر سر خوبان كشوري چون تاج

تويي كه بر سر خوبان كشوري چون تاج****سزد اگر همه دلبران دهندت باج

دو چشم شوخ تو برهم زده خطا و حبش****به چين زلف تو ماچين و هند داده خراج

بياض روي تو روشن چو عارض رخ روز****سواد زلف سياه تو هست ظلمت داج

دهان شهد تو داده رواج آب خضر****لب چو قند تو برد از نبات مصر رواج

از اين مرض به حقيقت شفا نخواهم يافت****كه از تو درد دل اي جان نمي رسد به علاج

چرا همي شكني جان من ز سنگ دلي****دل ضعيف كه باشد به نازكي چو زجاج

لب تو خضر و دهان تو آب حيوان است****قد تو سرو و ميان موي و بر به هيئت عاج

فتاد در دل حافظ هواي چون تو شهي****كمينه ذره خاك در تو بودي كاج

حرف ح

غزل شماره 98: اگر به مذهب تو خون عاشق است مباح

اگر به مذهب تو خون عاشق است مباح****صلاح ما همه آن است كان تو راست صلاح

سواد زلف سياه تو جاعل الظلمات****بياض روي چو ماه تو فالق الاصباح

ز چين زلف كمندت كسي نيافت خلاص****از آن كمانچه ابرو و تير چشم نجاح

ز ديده ام شده يك چشمه در كنار روان****كه آشنا نكند در ميان آن ملاح

لب چو آب حيات تو هست قوت جان****وجود خاكي ما را از اوست ذكر رواح

بداد لعل لبت بوسه اي به صد زاري****گرفت كام دلم ز او به صد هزار الحاح

دعاي جان تو ورد زبان مشتاقان****هميشه تا كه بود متصل مسا و صباح

صلاح و توبه و تقوي ز ما مجو حافظ****ز رند و عاشق و مجنون كسي نيافت صلاح

حرف خ

غزل شماره 99: دل من در هواي روي فرخ

دل من در هواي روي فرخ****بود آشفته همچون موي فرخ

بجز هندوي زلفش هيچ كس نيست****كه برخوردار شد از روي فرخ

سياهي نيكبخت است آن كه دايم****بود همراز و هم زانوي فرخ

شود چون بيد لرزان سرو آزاد****اگر بيند قد دلجوي فرخ

بده ساقي شراب ارغواني****به ياد نرگس جادوي فرخ

دوتا شد قامتم همچون كماني****ز غم پيوسته چون ابروي فرخ

نسيم مشك تاتاري خجل كرد****شميم زلف عنبربوي فرخ

اگر ميل دل هر كس به جايست****بود ميل دل من سوي فرخ

غلام همت آنم كه باشد****چو حافظ بنده و هندوي فرخ

حرف د

غزل شماره 100: دي پير مي فروش كه ذكرش به خير باد

دي پير مي فروش كه ذكرش به خير باد****گفتا شراب نوش و غم دل ببر ز ياد

گفتم به باد مي دهدم باده نام و ننگ****گفتا قبول كن سخن و هر چه باد باد

سود و زيان و مايه چو خواهد شدن ز دست****از بهر اين معامله غمگين مباش و شاد

بادت به دست باشد اگر دل نهي به هيچ****در معرضي كه تخت سليمان رود به باد

حافظ گرت ز پند حكيمان ملالت است****كوته كنيم قصه كه عمرت دراز باد

غزل شماره 101: شراب و عيش نهان چيست كار بي بنياد

شراب و عيش نهان چيست كار بي بنياد****زديم بر صف رندان و هر چه بادا باد

گره ز دل بگشا و از سپهر ياد مكن****كه فكر هيچ مهندس چنين گره نگشاد

ز انقلاب زمانه عجب مدار كه چرخ****از اين فسانه هزاران هزار دارد ياد

قدح به شرط ادب گير زان كه تركيبش****ز كاسه سر جمشيد و بهمن است و قباد

كه آگه است كه كاووس و كي كجا رفتند****كه واقف است كه چون رفت تخت جم بر باد

ز حسرت لب شيرين هنوز مي بينم****كه لاله مي دمد از خون ديده فرهاد

مگر كه لاله بدانست بي وفايي دهر****كه تا بزاد و بشد جام مي ز كف ننهاد

بيا بيا كه زماني ز مي خراب شويم****مگر رسيم به گنجي در اين خراب آباد

نمي دهند اجازت مرا به سير و سفر****نسيم باد مصلا و آب ركن آباد

قدح مگير چو حافظ مگر به ناله چنگ****كه بسته اند بر ابريشم طرب دل شاد

غزل شماره 102: دوش آگهي ز يار سفركرده داد باد

دوش آگهي ز يار سفركرده داد باد****من نيز دل به باد دهم هر چه باد باد

كارم بدان رسيد كه همراز خود كنم****هر شام برق لامع و هر بامداد باد

در چين طره تو دل بي حفاظ من****هرگز نگفت مسكن مالوف ياد باد

امروز قدر پند عزيزان شناختم****يا رب روان ناصح ما از تو شاد باد

خون شد دلم به ياد تو هر گه كه در چمن****بند قباي غنچه گل مي گشاد باد

از دست رفته بود وجود ضعيف من****صبحم به بوي وصل تو جان بازداد باد

حافظ نهاد نيك تو كامت برآورد****جان ها فداي مردم نيكونهاد باد

غزل شماره 103: روز وصل دوستداران ياد باد

روز وصل دوستداران ياد باد****ياد باد آن روزگاران ياد باد

كامم از تلخي غم چون زهر گشت****بانگ نوش شادخواران ياد باد

گر چه ياران فارغند از ياد من****از من ايشان را هزاران ياد باد

مبتلا گشتم در اين بند و بلا****كوشش آن حق گزاران ياد باد

گر چه صد رود است در چشمم مدام****زنده رود باغ كاران ياد باد

راز حافظ بعد از اين ناگفته ماند****اي دريغا رازداران ياد باد

غزل شماره 104: جمالت آفتاب هر نظر باد

جمالت آفتاب هر نظر باد****ز خوبي روي خوبت خوبتر باد

هماي زلف شاهين شهپرت را****دل شاهان عالم زير پر باد

كسي كو بسته زلفت نباشد****چو زلفت درهم و زير و زبر باد

دلي كو عاشق رويت نباشد****هميشه غرقه در خون جگر باد

بتا چون غمزه ات ناوك فشاند****دل مجروح من پيشش سپر باد

چو لعل شكرينت بوسه بخشد****مذاق جان من ز او پرشكر باد

مرا از توست هر دم تازه عشقي****تو را هر ساعتي حسني دگر باد

به جان مشتاق روي توست حافظ****تو را در حال مشتاقان نظر باد

غزل شماره 105: صوفي ار باده به اندازه خورد نوشش باد

صوفي ار باده به اندازه خورد نوشش باد****ور نه انديشه اين كار فراموشش باد

آن كه يك جرعه مي از دست تواند دادن****دست با شاهد مقصود در آغوشش باد

پير ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت****آفرين بر نظر پاك خطاپوشش باد

شاه تركان سخن مدعيان مي شنود****شرمي از مظلمه خون سياووشش باد

گر چه از كبر سخن با من درويش نگفت****جان فداي شكرين پسته خاموشش باد

چشمم از آينه داران خط و خالش گشت****لبم از بوسه ربايان بر و دوشش باد

نرگس مست نوازش كن مردم دارش****خون عاشق به قدح گر بخورد نوشش باد

به غلامي تو مشهور جهان شد حافظ****حلقه بندگي زلف تو در گوشش باد

غزل شماره 106: تنت به ناز طبيبان نيازمند مباد

تنت به ناز طبيبان نيازمند مباد****وجود نازكت آزرده گزند مباد

سلامت همه آفاق در سلامت توست****به هيچ عارضه شخص تو دردمند مباد

جمال صورت و معني ز امن صحت توست****كه ظاهرت دژم و باطنت نژند مباد

در اين چمن چو درآيد خزان به يغمايي****رهش به سرو سهي قامت بلند مباد

در آن بساط كه حسن تو جلوه آغازد****مجال طعنه بدبين و بدپسند مباد

هر آن كه روي چو ماهت به چشم بد بيند****بر آتش تو بجز جان او سپند مباد

شفا ز گفته شكرفشان حافظ جوي****كه حاجتت به علاج گلاب و قند مباد

غزل شماره 107: حسن تو هميشه در فزون باد

حسن تو هميشه در فزون باد****رويت همه ساله لاله گون باد

اندر سر ما خيال عشقت****هر روز كه باد در فزون باد

هر سرو كه در چمن درآيد****در خدمت قامتت نگون باد

چشمي كه نه فتنه تو باشد****چون گوهر اشك غرق خون باد

چشم تو ز بهر دلربايي****در كردن سحر ذوفنون باد

هر جا كه دليست در غم تو****بي صبر و قرار و بي سكون باد

قد همه دلبران عالم****پيش الف قدت چو نون باد

هر دل كه ز عشق توست خالي****از حلقه وصل تو برون باد

لعل تو كه هست جان حافظ****دور از لب مردمان دون باد

غزل شماره 108: خسروا گوي فلك در خم چوگان تو باد

خسروا گوي فلك در خم چوگان تو باد****ساحت كون و مكان عرصه ميدان تو باد

زلف خاتون ظفر شيفته پرچم توست****ديده فتح ابد عاشق جولان تو باد

اي كه انشا عطارد صفت شوكت توست****عقل كل چاكر طغراكش ديوان تو باد

طيره جلوه طوبي قد چون سرو تو شد****غيرت خلد برين ساحت بستان تو باد

نه به تنها حيوانات و نباتات و جماد****هر چه در عالم امر است به فرمان تو باد

غزل شماره 109: دير است كه دلدار پيامي نفرستاد

دير است كه دلدار پيامي نفرستاد****ننوشت سلامي و كلامي نفرستاد

صد نامه فرستادم و آن شاه سواران****پيكي ندوانيد و سلامي نفرستاد

سوي من وحشي صفت عقل رميده****آهوروشي كبك خرامي نفرستاد

دانست كه خواهد شدنم مرغ دل از دست****و از آن خط چون سلسله دامي نفرستاد

فرياد كه آن ساقي شكرلب سرمست****دانست كه مخمورم و جامي نفرستاد

چندان كه زدم لاف كرامات و مقامات****هيچم خبر از هيچ مقامي نفرستاد

حافظ به ادب باش كه واخواست نباشد****گر شاه پيامي به غلامي نفرستاد

غزل شماره 110: پيرانه سرم عشق جواني به سر افتاد

پيرانه سرم عشق جواني به سر افتاد****وان راز كه در دل بنهفتم به درافتاد

از راه نظر مرغ دلم گشت هواگير****اي ديده نگه كن كه به دام كه درافتاد

دردا كه از آن آهوي مشكين سيه چشم****چون نافه بسي خون دلم در جگر افتاد

از رهگذر خاك سر كوي شما بود****هر نافه كه در دست نسيم سحر افتاد

مژگان تو تا تيغ جهان گير برآورد****بس كشته دل زنده كه بر يك دگر افتاد

بس تجربه كرديم در اين دير مكافات****با دردكشان هر كه درافتاد برافتاد

گر جان بدهد سنگ سيه لعل نگردد****با طينت اصلي چه كند بدگهر افتاد

حافظ كه سر زلف بتان دست كشش بود****بس طرفه حريفيست كش اكنون به سر افتاد

غزل شماره 111: عكس روي تو چو در آينه جام افتاد

عكس روي تو چو در آينه جام افتاد****عارف از خنده مي در طمع خام افتاد

حسن روي تو به يك جلوه كه در آينه كرد****اين همه نقش در آيينه اوهام افتاد

اين همه عكس مي و نقش نگارين كه نمود****يك فروغ رخ ساقيست كه در جام افتاد

غيرت عشق زبان همه خاصان ببريد****كز كجا سر غمش در دهن عام افتاد

من ز مسجد به خرابات نه خود افتادم****اينم از عهد ازل حاصل فرجام افتاد

چه كند كز پي دوران نرود چون پرگار****هر كه در دايره گردش ايام افتاد

در خم زلف تو آويخت دل از چاه زنخ****آه كز چاه برون آمد و در دام افتاد

آن شد اي خواجه كه در صومعه بازم بيني****كار ما با رخ ساقي و لب جام افتاد

زير شمشير غمش رقص كنان بايد رفت****كان كه شد كشته او نيك سرانجام افتاد

هر دمش با من دلسوخته لطفي دگر است****اين گدا بين كه چه شايسته انعام افتاد

صوفيان جمله حريفند و نظرباز ولي****زين ميان حافظ

دلسوخته بدنام افتاد

غزل شماره 112: آن كه رخسار تو را رنگ گل و نسرين داد

آن كه رخسار تو را رنگ گل و نسرين داد****صبر و آرام تواند به من مسكين داد

وان كه گيسوي تو را رسم تطاول آموخت****هم تواند كرمش داد من غمگين داد

من همان روز ز فرهاد طمع ببريدم****كه عنان دل شيدا به لب شيرين داد

گنج زر گر نبود كنج قناعت باقيست****آن كه آن داد به شاهان به گدايان اين داد

خوش عروسيست جهان از ره صورت ليكن****هر كه پيوست بدو عمر خودش كاوين داد

بعد از اين دست من و دامن سرو و لب جوي****خاصه اكنون كه صبا مژده فروردين داد

در كف غصه دوران دل حافظ خون شد****از فراق رخت اي خواجه قوام الدين داد

غزل شماره 113: بنفشه دوش به گل گفت و خوش نشاني داد

بنفشه دوش به گل گفت و خوش نشاني داد****كه تاب من به جهان طره فلاني داد

دلم خزانه اسرار بود و دست قضا****درش ببست و كليدش به دلستاني داد

شكسته وار به درگاهت آمدم كه طبيب****به موميايي لطف توام نشاني داد

تنش درست و دلش شاد باد و خاطر خوش****كه دست دادش و ياري ناتواني داد

برو معالجه خود كن اي نصيحتگو****شراب و شاهد شيرين كه را زياني داد

گذشت بر من مسكين و با رقيبان گفت****دريغ حافظ مسكين من چه جاني داد

غزل شماره 114: هماي اوج سعادت به دام ما افتد

هماي اوج سعادت به دام ما افتد****اگر تو را گذري بر مقام ما افتد

حباب وار براندازم از نشاط كلاه****اگر ز روي تو عكسي به جام ما افتد

شبي كه ماه مراد از افق شود طالع****بود كه پرتو نوري به بام ما افتد

به بارگاه تو چون باد را نباشد بار****كي اتفاق مجال سلام ما افتد

چو جان فداي لبش شد خيال مي بستم****كه قطره اي ز زلالش به كام ما افتد

خيال زلف تو گفتا كه جان وسيله مساز****كز اين شكار فراوان به دام ما افتد

به نااميدي از اين در مرو بزن فالي****بود كه قرعه دولت به نام ما افتد

ز خاك كوي تو هر گه كه دم زند حافظ****نسيم گلشن جان در مشام ما افتد

غزل شماره 115: درخت دوستي بنشان كه كام دل به بار آرد

درخت دوستي بنشان كه كام دل به بار آرد****نهال دشمني بركن كه رنج بي شمار آرد

چو مهمان خراباتي به عزت باش با رندان****كه درد سر كشي جانا گرت مستي خمار آرد

شب صحبت غنيمت دان كه بعد از روزگار ما****بسي گردش كند گردون بسي ليل و نهار آرد

عماري دار ليلي را كه مهد ماه در حكم است****خدا را در دل اندازش كه بر مجنون گذار آرد

بهار عمر خواه اي دل وگرنه اين چمن هر سال****چو نسرين صد گل آرد بار و چون بلبل هزار آرد

خدا را چون دل ريشم قراري بست با زلفت****بفرما لعل نوشين را كه زودش باقرار آرد

در اين باغ از خدا خواهد دگر پيرانه سر حافظ****نشيند بر لب جويي و سروي در كنار آرد

غزل شماره 116: كسي كه حسن و خط دوست در نظر دارد

كسي كه حسن و خط دوست در نظر دارد****محقق است كه او حاصل بصر دارد

چو خامه در ره فرمان او سر طاعت****نهاده ايم مگر او به تيغ بردارد

كسي به وصل تو چون شمع يافت پروانه****كه زير تيغ تو هر دم سري دگر دارد

به پاي بوس تو دست كسي رسيد كه او****چو آستانه بدين در هميشه سر دارد

ز زهد خشك ملولم كجاست باده ناب****كه بوي باده مدامم دماغ تر دارد

ز باده هيچت اگر نيست اين نه بس كه تو را****دمي ز وسوسه عقل بي خبر دارد

كسي كه از ره تقوا قدم برون ننهاد****به عزم ميكده اكنون ره سفر دارد

دل شكسته حافظ به خاك خواهد برد****چو لاله داغ هوايي كه بر جگر دارد

غزل شماره 117: دل ما به دور رويت ز چمن فراغ دارد

دل ما به دور رويت ز چمن فراغ دارد****كه چو سرو پايبند است و چو لاله داغ دارد

سر ما فرونيايد به كمان ابروي كس****كه درون گوشه گيران ز جهان فراغ دارد

ز بنفشه تاب دارم كه ز زلف او زند دم****تو سياه كم بها بين كه چه در دماغ دارد

به چمن خرام و بنگر بر تخت گل كه لاله****به نديم شاه ماند كه به كف اياغ دارد

شب ظلمت و بيابان به كجا توان رسيدن****مگر آن كه شمع رويت به رهم چراغ دارد

من و شمع صبحگاهي سزد ار به هم بگرييم****كه بسوختيم و از ما بت ما فراغ دارد

سزدم چو ابر بهمن كه بر اين چمن بگريم****طرب آشيان بلبل بنگر كه زاغ دارد

سر درس عشق دارد دل دردمند حافظ****كه نه خاطر تماشا نه هواي باغ دارد

غزل شماره 118: آن كس كه به دست جام دارد

آن كس كه به دست جام دارد****سلطاني جم مدام دارد

آبي كه خضر حيات از او يافت****در ميكده جو كه جام دارد

سررشته جان به جام بگذار****كاين رشته از او نظام دارد

ما و مي و زاهدان و تقوا****تا يار سر كدام دارد

بيرون ز لب تو ساقيا نيست****در دور كسي كه كام دارد

نرگس همه شيوه هاي مستي****از چشم خوشت به وام دارد

ذكر رخ و زلف تو دلم را****ورديست كه صبح و شام دارد

بر سينه ريش دردمندان****لعلت نمكي تمام دارد

در چاه ذقن چو حافظ اي جان****حسن تو دو صد غلام دارد

غزل شماره 119: دلي كه غيب نماي است و جام جم دارد

دلي كه غيب نماي است و جام جم دارد****ز خاتمي كه دمي گم شود چه غم دارد

به خط و خال گدايان مده خزينه دل****به دست شاهوشي ده كه محترم دارد

نه هر درخت تحمل كند جفاي خزان****غلام همت سروم كه اين قدم دارد

رسيد موسم آن كز طرب چو نرگس مست****نهد به پاي قدح هر كه شش درم دارد

زر از بهاي مي اكنون چو گل دريغ مدار****كه عقل كل به صدت عيب متهم دارد

ز سر غيب كس آگاه نيست قصه مخوان****كدام محرم دل ره در اين حرم دارد

دلم كه لاف تجرد زدي كنون صد شغل****به بوي زلف تو با باد صبحدم دارد

مراد دل ز كه پرسم كه نيست دلداري****كه جلوه نظر و شيوه كرم دارد

ز جيب خرقه حافظ چه طرف بتوان بست****كه ما صمد طلبيديم و او صنم دارد

غزل شماره 120: بتي دارم كه گرد گل ز سنبل سايه بان دارد

بتي دارم كه گرد گل ز سنبل سايه بان دارد****بهار عارضش خطي به خون ارغوان دارد

غبار خط بپوشانيد خورشيد رخش يا رب****بقاي جاودانش ده كه حسن جاودان دارد

چو عاشق مي شدم گفتم كه بردم گوهر مقصود****ندانستم كه اين دريا چه موج خون فشان دارد

ز چشمت جان نشايد برد كز هر سو كه مي بينم****كمين از گوشه اي كرده ست و تير اندر كمان دارد

چو دام طره افشاند ز گرد خاطر عشاق****به غماز صبا گويد كه راز ما نهان دارد

بيفشان جرعه اي بر خاك و حال اهل دل بشنو****كه از جمشيد و كيخسرو فراوان داستان دارد

چو در رويت بخندد گل مشو در دامش اي بلبل****كه بر گل اعتمادي نيست گر حسن جهان دارد

خدا را داد من بستان از او اي شحنه مجلس****كه مي با ديگري خورده ست و با من سر گران دارد

به فتراك ار

همي بندي خدا را زود صيدم كن****كه آفت هاست در تاخير و طالب را زيان دارد

ز سروقد دلجويت مكن محروم چشمم را****بدين سرچشمه اش بنشان كه خوش آبي روان دارد

ز خوف هجرم ايمن كن اگر اميد آن داري****كه از چشم بدانديشان خدايت در امان دارد

چه عذر بخت خود گويم كه آن عيار شهرآشوب****به تلخي كشت حافظ را و شكر در دهان دارد

غزل شماره 121: هر آن كو خاطر مجموع و يار نازنين دارد

هر آن كو خاطر مجموع و يار نازنين دارد****سعادت همدم او گشت و دولت همنشين دارد

حريم عشق را درگه بسي بالاتر از عقل است****كسي آن آستان بوسد كه جان در آستين دارد

دهان تنگ شيرينش مگر ملك سليمان است****كه نقش خاتم لعلش جهان زير نگين دارد

لب لعل و خط مشكين چو آنش هست و اينش هست****بنازم دلبر خود را كه حسنش آن و اين دارد

به خواري منگر اي منعم ضعيفان و نحيفان را****كه صدر مجلس عشرت گداي رهنشين دارد

چو بر روي زمين باشي توانايي غنيمت دان****كه دوران ناتواني ها بسي زير زمين دارد

بلاگردان جان و تن دعاي مستمندان است****كه بيند خير از آن خرمن كه ننگ از خوشه چين دارد

صبا از عشق من رمزي بگو با آن شه خوبان****كه صد جمشيد و كيخسرو غلام كمترين دارد

و گر گويد نمي خواهم چو حافظ عاشق مفلس****بگوييدش كه سلطاني گدايي همنشين دارد

غزل شماره 122: هر آن كه جانب اهل خدا نگه دارد

هر آن كه جانب اهل خدا نگه دارد****خداش در همه حال از بلا نگه دارد

حديث دوست نگويم مگر به حضرت دوست****كه آشنا سخن آشنا نگه دارد

دلا معاش چنان كن كه گر بلغزد پاي****فرشته ات به دو دست دعا نگه دارد

گرت هواست كه معشوق نگسلد پيمان****نگاه دار سر رشته تا نگه دارد

صبا بر آن سر زلف ار دل مرا بيني****ز روي لطف بگويش كه جا نگه دارد

چو گفتمش كه دلم را نگاه دار چه گفت****ز دست بنده چه خيزد خدا نگه دارد

سر و زر و دل و جانم فداي آن ياري****كه حق صحبت مهر و وفا نگه دارد

غبار راه راهگذارت كجاست تا حافظ****به يادگار نسيم صبا نگه دارد

غزل شماره 123: مطرب عشق عجب ساز و نوايي دارد

مطرب عشق عجب ساز و نوايي دارد****نقش هر نغمه كه زد راه به جايي دارد

عالم از ناله عشاق مبادا خالي****كه خوش آهنگ و فرح بخش هوايي دارد

پير دردي كش ما گر چه ندارد زر و زور****خوش عطابخش و خطاپوش خدايي دارد

محترم دار دلم كاين مگس قندپرست****تا هواخواه تو شد فر همايي دارد

از عدالت نبود دور گرش پرسد حال****پادشاهي كه به همسايه گدايي دارد

اشك خونين بنمودم به طبيبان گفتند****درد عشق است و جگرسوز دوايي دارد

ستم از غمزه مياموز كه در مذهب عشق****هر عمل اجري و هر كرده جزايي دارد

نغز گفت آن بت ترسابچه باده پرست****شادي روي كسي خور كه صفايي دارد

خسروا حافظ درگاه نشين فاتحه خواند****و از زبان تو تمناي دعايي دارد

غزل شماره 124: آن كه از سنبل او غاليه تابي دارد

آن كه از سنبل او غاليه تابي دارد****باز با دلشدگان ناز و عتابي دارد

از سر كشته خود مي گذري همچون باد****چه توان كرد كه عمر است و شتابي دارد

ماه خورشيد نمايش ز پس پرده زلف****آفتابيست كه در پيش سحابي دارد

چشم من كرد به هر گوشه روان سيل سرشك****تا سهي سرو تو را تازه تر آبي دارد

غمزه شوخ تو خونم به خطا مي ريزد****فرصتش باد كه خوش فكر صوابي دارد

آب حيوان اگر اين است كه دارد لب دوست****روشن است اين كه خضر بهره سرابي دارد

چشم مخمور تو دارد ز دلم قصد جگر****ترك مست است مگر ميل كبابي دارد

جان بيمار مرا نيست ز تو روي سؤال****اي خوش آن خسته كه از دوست جوابي دارد

كي كند سوي دل خسته حافظ نظري****چشم مستش كه به هر گوشه خرابي دارد

غزل شماره 125: شاهد آن نيست كه مويي و مياني دارد

شاهد آن نيست كه مويي و مياني دارد****بنده طلعت آن باش كه آني دارد

شيوه حور و پري گر چه لطيف است ولي****خوبي آن است و لطافت كه فلاني دارد

چشمه چشم مرا اي گل خندان درياب****كه به اميد تو خوش آب رواني دارد

گوي خوبي كه برد از تو كه خورشيد آن جا****نه سواريست كه در دست عناني دارد

دل نشان شد سخنم تا تو قبولش كردي****آري آري سخن عشق نشاني دارد

خم ابروي تو در صنعت تيراندازي****برده از دست هر آن كس كه كماني دارد

در ره عشق نشد كس به يقين محرم راز****هر كسي بر حسب فكر گماني دارد

با خرابات نشينان ز كرامات ملاف****هر سخن وقتي و هر نكته مكاني دارد

مرغ زيرك نزند در چمنش پرده سراي****هر بهاري كه به دنباله خزاني دارد

مدعي گو لغز و نكته به حافظ مفروش****كلك ما نيز زباني و بياني دارد

غزل شماره 126: جان بي جمال جانان ميل جهان ندارد

جان بي جمال جانان ميل جهان ندارد****هر كس كه اين ندارد حقا كه آن ندارد

با هيچ كس نشاني زان دلستان نديدم****يا من خبر ندارم يا او نشان ندارد

هر شبنمي در اين ره صد بحر آتشين است****دردا كه اين معما شرح و بيان ندارد

سرمنزل فراغت نتوان ز دست دادن****اي ساروان فروكش كاين ره كران ندارد

چنگ خميده قامت مي خواندت به عشرت****بشنو كه پند پيران هيچت زيان ندارد

اي دل طريق رندي از محتسب بياموز****مست است و در حق او كس اين گمان ندارد

احوال گنج قارون كايام داد بر باد****در گوش دل فروخوان تا زر نهان ندارد

گر خود رقيب شمع است اسرار از او بپوشان****كان شوخ سربريده بند زبان ندارد

كس در جهان ندارد يك بنده همچو حافظ****زيرا كه چون تو شاهي كس در جهان ندارد

غزل شماره 127: روشني طلعت تو ماه ندارد

روشني طلعت تو ماه ندارد****پيش تو گل رونق گياه ندارد

گوشه ابروي توست منزل جانم****خوشتر از اين گوشه پادشاه ندارد

تا چه كند با رخ تو دود دل من****آينه داني كه تاب آه ندارد

شوخي نرگس نگر كه پيش تو بشكفت****چشم دريده ادب نگاه ندارد

ديدم و آن چشم دل سيه كه تو داري****جانب هيچ آشنا نگاه ندارد

رطل گرانم ده اي مريد خرابات****شادي شيخي كه خانقاه ندارد

خون خور و خامش نشين كه آن دل نازك****طاقت فرياد دادخواه ندارد

گو برو و آستين به خون جگر شوي****هر كه در اين آستانه راه ندارد

ني من تنها كشم تطاول زلفت****كيست كه او داغ آن سياه ندارد

حافظ اگر سجده تو كرد مكن عيب****كافر عشق اي صنم گناه ندارد

غزل شماره 128: نيست در شهر نگاري كه دل ما ببرد

نيست در شهر نگاري كه دل ما ببرد****بختم ار يار شود رختم از اين جا ببرد

كو حريفي كش سرمست كه پيش كرمش****عاشق سوخته دل نام تمنا ببرد

باغبانا ز خزان بي خبرت مي بينم****آه از آن روز كه بادت گل رعنا ببرد

رهزن دهر نخفته ست مشو ايمن از او****اگر امروز نبرده ست كه فردا ببرد

در خيال اين همه لعبت به هوس مي بازم****بو كه صاحب نظري نام تماشا ببرد

علم و فضلي كه به چل سال دلم جمع آورد****ترسم آن نرگس مستانه به يغما ببرد

بانگ گاوي چه صدا بازدهد عشوه مخر****سامري كيست كه دست از يد بيضا ببرد

جام مينايي مي سد ره تنگ دليست****منه از دست كه سيل غمت از جا ببرد

راه عشق ار چه كمينگاه كمانداران است****هر كه دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد

حافظ ار جان طلبد غمزه مستانه يار****خانه از غير بپرداز و بهل تا ببرد

غزل شماره 129: اگر نه باده غم دل ز ياد ما ببرد

اگر نه باده غم دل ز ياد ما ببرد****نهيب حادثه بنياد ما ز جا ببرد

اگر نه عقل به مستي فروكشد لنگر****چگونه كشتي از اين ورطه بلا ببرد

فغان كه با همه كس غايبانه باخت فلك****كه كس نبود كه دستي از اين دغا ببرد

گذار بر ظلمات است خضر راهي كو****مباد كآتش محرومي آب ما ببرد

دل ضعيفم از آن مي كشد به طرف چمن****كه جان ز مرگ به بيماري صبا ببرد

طبيب عشق منم باده ده كه اين معجون****فراغت آرد و انديشه خطا ببرد

بسوخت حافظ و كس حال او به يار نگفت****مگر نسيم پيامي خداي را ببرد

غزل شماره 130: سحر بلبل حكايت با صبا كرد

سحر بلبل حكايت با صبا كرد****كه عشق روي گل با ما چه ها كرد

از آن رنگ رخم خون در دل افتاد****و از آن گلشن به خارم مبتلا كرد

غلام همت آن نازنينم****كه كار خير بي روي و ريا كرد

من از بيگانگان ديگر ننالم****كه با من هر چه كرد آن آشنا كرد

گر از سلطان طمع كردم خطا بود****ور از دلبر وفا جستم جفا كرد

خوشش باد آن نسيم صبحگاهي****كه درد شب نشينان را دوا كرد

نقاب گل كشيد و زلف سنبل****گره بند قباي غنچه وا كرد

به هر سو بلبل عاشق در افغان****تنعم از ميان باد صبا كرد

بشارت بر به كوي مي فروشان****كه حافظ توبه از زهد ريا كرد

وفا از خواجگان شهر با من****كمال دولت و دين بوالوفا كرد

غزل شماره 131: بيا كه ترك فلك خوان روزه غارت كرد

بيا كه ترك فلك خوان روزه غارت كرد****هلال عيد به دور قدح اشارت كرد

ثواب روزه و حج قبول آن كس برد****كه خاك ميكده عشق را زيارت كرد

مقام اصلي ما گوشه خرابات است****خداش خير دهاد آن كه اين عمارت كرد

بهاي باده چون لعل چيست جوهر عقل****بيا كه سود كسي برد كاين تجارت كرد

نماز در خم آن ابروان محرابي****كسي كند كه به خون جگر طهارت كرد

فغان كه نرگس جماش شيخ شهر امروز****نظر به دردكشان از سر حقارت كرد

به روي يار نظر كن ز ديده منت دار****كه كار ديده نظر از سر بصارت كرد

حديث عشق ز حافظ شنو نه از واعظ****اگر چه صنعت بسيار در عبارت كرد

غزل شماره 132: به آب روشن مي عارفي طهارت كرد

به آب روشن مي عارفي طهارت كرد****علي الصباح كه ميخانه را زيارت كرد

همين كه ساغر زرين خور نهان گرديد****هلال عيد به دور قدح اشارت كرد

خوشا نماز و نياز كسي كه از سر درد****به آب ديده و خون جگر طهارت كرد

امام خواجه كه بودش سر نماز دراز****به خون دختر رز خرقه را قصارت كرد

دلم ز حلقه زلفش به جان خريد آشوب****چه سود ديد ندانم كه اين تجارت كرد

اگر امام جماعت طلب كند امروز****خبر دهيد كه حافظ به مي طهارت كرد

غزل شماره 133: صوفي نهاد دام و سر حقه باز كرد

صوفي نهاد دام و سر حقه باز كرد****بنياد مكر با فلك حقه باز كرد

بازي چرخ بشكندش بيضه در كلاه****زيرا كه عرض شعبده با اهل راز كرد

ساقي بيا كه شاهد رعناي صوفيان****ديگر به جلوه آمد و آغاز ناز كرد

اين مطرب از كجاست كه ساز عراق ساخت****و آهنگ بازگشت به راه حجاز كرد

اي دل بيا كه ما به پناه خدا رويم****زان چه آستين كوته و دست دراز كرد

صنعت مكن كه هر كه محبت نه راست باخت****عشقش به روي دل در معني فراز كرد

فردا كه پيشگاه حقيقت شود پديد****شرمنده ره روي كه عمل بر مجاز كرد

اي كبك خوش خرام كجا مي روي بايست****غره مشو كه گربه زاهد نماز كرد

حافظ مكن ملامت رندان كه در ازل****ما را خدا ز زهد ريا بي نياز كرد

غزل شماره 134: بلبلي خون دلي خورد و گلي حاصل كرد

بلبلي خون دلي خورد و گلي حاصل كرد****باد غيرت به صدش خار پريشان دل كرد

طوطي اي را به خيال شكري دل خوش بود****ناگهش سيل فنا نقش امل باطل كرد

قره العين من آن ميوه دل يادش باد****كه چه آسان بشد و كار مرا مشكل كرد

ساروان بار من افتاد خدا را مددي****كه اميد كرمم همره اين محمل كرد

روي خاكي و نم چشم مرا خوار مدار****چرخ فيروزه طربخانه از اين كهگل كرد

آه و فرياد كه از چشم حسود مه چرخ****در لحد ماه كمان ابروي من منزل كرد

نزدي شاه رخ و فوت شد امكان حافظ****چه كنم بازي ايام مرا غافل كرد

غزل شماره 135: چو باد عزم سر كوي يار خواهم كرد

چو باد عزم سر كوي يار خواهم كرد****نفس به بوي خوشش مشكبار خواهم كرد

به هرزه بي مي و معشوق عمر مي گذرد****بطالتم بس از امروز كار خواهم كرد

هر آبروي كه اندوختم ز دانش و دين****نثار خاك ره آن نگار خواهم كرد

چو شمع صبحدمم شد ز مهر او روشن****كه عمر در سر اين كار و بار خواهم كرد

به ياد چشم تو خود را خراب خواهم ساخت****بناي عهد قديم استوار خواهم كرد

صبا كجاست كه اين جان خون گرفته چو گل****فداي نكهت گيسوي يار خواهم كرد

نفاق و زرق نبخشد صفاي دل حافظ****طريق رندي و عشق اختيار خواهم كرد

غزل شماره 136: دست در حلقه آن زلف دوتا نتوان كرد

دست در حلقه آن زلف دوتا نتوان كرد****تكيه بر عهد تو و باد صبا نتوان كرد

آن چه سعي است من اندر طلبت بنمايم****اين قدر هست كه تغيير قضا نتوان كرد

دامن دوست به صد خون دل افتاد به دست****به فسوسي كه كند خصم رها نتوان كرد

عارضش را به مثل ماه فلك نتوان گفت****نسبت دوست به هر بي سر و پا نتوان كرد

سروبالاي من آن گه كه درآيد به سماع****چه محل جامه جان را كه قبا نتوان كرد

نظر پاك تواند رخ جانان ديدن****كه در آيينه نظر جز به صفا نتوان كرد

مشكل عشق نه در حوصله دانش ماست****حل اين نكته بدين فكر خطا نتوان كرد

غيرتم كشت كه محبوب جهاني ليكن****روز و شب عربده با خلق خدا نتوان كرد

من چه گويم كه تو را نازكي طبع لطيف****تا به حديست كه آهسته دعا نتوان كرد

بجز ابروي تو محراب دل حافظ نيست****طاعت غير تو در مذهب ما نتوان كرد

غزل شماره 137: دل از من برد و روي از من نهان كرد

دل از من برد و روي از من نهان كرد****خدا را با كه اين بازي توان كرد

شب تنهاييم در قصد جان بود****خيالش لطف هاي بي كران كرد

چرا چون لاله خونين دل نباشم****كه با ما نرگس او سرگران كرد

كه را گويم كه با اين درد جان سوز****طبيبم قصد جان ناتوان كرد

بدان سان سوخت چون شمعم كه بر من****صراحي گريه و بربط فغان كرد

صبا گر چاره داري وقت وقت است****كه درد اشتياقم قصد جان كرد

ميان مهربانان كي توان گفت****كه يار ما چنين گفت و چنان كرد

عدو با جان حافظ آن نكردي****كه تير چشم آن ابروكمان كرد

غزل شماره 138: ياد باد آن كه ز ما وقت سفر ياد نكرد

ياد باد آن كه ز ما وقت سفر ياد نكرد****به وداعي دل غمديده ما شاد نكرد

آن جوان بخت كه مي زد رقم خير و قبول****بنده پير ندانم ز چه آزاد نكرد

كاغذين جامه به خوناب بشويم كه فلك****رهنمونيم به پاي علم داد نكرد

دل به اميد صدايي كه مگر در تو رسد****ناله ها كرد در اين كوه كه فرهاد نكرد

سايه تا بازگرفتي ز چمن مرغ سحر****آشيان در شكن طره شمشاد نكرد

شايد ار پيك صبا از تو بياموزد كار****زان كه چالاكتر از اين حركت باد نكرد

كلك مشاطه صنعش نكشد نقش مراد****هر كه اقرار بدين حسن خداداد نكرد

مطربا پرده بگردان و بزن راه عراق****كه بدين راه بشد يار و ز ما ياد نكرد

غزليات عراقيست سرود حافظ****كه شنيد اين ره دلسوز كه فرياد نكرد

غزل شماره 139: رو بر رهش نهادم و بر من گذر نكرد

رو بر رهش نهادم و بر من گذر نكرد****صد لطف چشم داشتم و يك نظر نكرد

سيل سرشك ما ز دلش كين به درنبرد****در سنگ خاره قطره باران اثر نكرد

يا رب تو آن جوان دلاور نگاه دار****كز تير آه گوشه نشينان حذر نكرد

ماهي و مرغ دوش ز افغان من نخفت****وان شوخ ديده بين كه سر از خواب برنكرد

مي خواستم كه ميرمش اندر قدم چو شمع****او خود گذر به ما چو نسيم سحر نكرد

جانا كدام سنگ دل بي كفايتيست****كو پيش زخم تيغ تو جان را سپر نكرد

كلك زبان بريده حافظ در انجمن****با كس نگفت راز تو تا ترك سر نكرد

غزل شماره 140: دلبر برفت و دلشدگان را خبر نكرد

دلبر برفت و دلشدگان را خبر نكرد****ياد حريف شهر و رفيق سفر نكرد

يا بخت من طريق مروت فروگذاشت****يا او به شاهراه طريقت گذر نكرد

گفتم مگر به گريه دلش مهربان كنم****چون سخت بود در دل سنگش اثر نكرد

شوخي مكن كه مرغ دل بي قرار من****سوداي دام عاشقي از سر به درنكرد

هر كس كه ديد روي تو بوسيد چشم من****كاري كه كرد ديده من بي نظر نكرد

من ايستاده تا كنمش جان فدا چو شمع****او خود گذر به ما چو نسيم سحر نكرد

غزل شماره 141: ديدي اي دل كه غم عشق دگربار چه كرد

ديدي اي دل كه غم عشق دگربار چه كرد****چون بشد دلبر و با يار وفادار چه كرد

آه از آن نرگس جادو كه چه بازي انگيخت****آه از آن مست كه با مردم هشيار چه كرد

اشك من رنگ شفق يافت ز بي مهري يار****طالع بي شفقت بين كه در اين كار چه كرد

برقي از منزل ليلي بدرخشيد سحر****وه كه با خرمن مجنون دل افگار چه كرد

ساقيا جام مي ام ده كه نگارنده غيب****نيست معلوم كه در پرده اسرار چه كرد

آن كه پرنقش زد اين دايره مينايي****كس ندانست كه در گردش پرگار چه كرد

فكر عشق آتش غم در دل حافظ زد و سوخت****يار ديرينه ببينيد كه با يار چه كرد

غزل شماره 142: دوستان دختر رز توبه ز مستوري كرد

دوستان دختر رز توبه ز مستوري كرد****شد سوي محتسب و كار به دستوري كرد

آمد از پرده به مجلس عرقش پاك كنيد****تا نگويند حريفان كه چرا دوري كرد

مژدگاني بده اي دل كه دگر مطرب عشق****راه مستانه زد و چاره مخموري كرد

نه به هفت آب كه رنگش به صد آتش نرود****آن چه با خرقه زاهد مي انگوري كرد

غنچه گلبن وصلم ز نسيمش بشكفت****مرغ خوشخوان طرب از برگ گل سوري كرد

حافظ افتادگي از دست مده زان كه حسود****عرض و مال و دل و دين در سر مغروري كرد

غزل شماره 143: سال ها دل طلب جام جم از ما مي كرد

سال ها دل طلب جام جم از ما مي كرد****وان چه خود داشت ز بيگانه تمنا مي كرد

گوهري كز صدف كون و مكان بيرون است****طلب از گمشدگان لب دريا مي كرد

مشكل خويش بر پير مغان بردم دوش****كو به تاييد نظر حل معما مي كرد

ديدمش خرم و خندان قدح باده به دست****و اندر آن آينه صد گونه تماشا مي كرد

گفتم اين جام جهان بين به تو كي داد حكيم****گفت آن روز كه اين گنبد مينا مي كرد

بي دلي در همه احوال خدا با او بود****او نمي ديدش و از دور خدا را مي كرد

اين همه شعبده خويش كه مي كرد اين جا****سامري پيش عصا و يد بيضا مي كرد

گفت آن يار كز او گشت سر دار بلند****جرمش اين بود كه اسرار هويدا مي كرد

فيض روح القدس ار باز مدد فرمايد****ديگران هم بكنند آن چه مسيحا مي كرد

گفتمش سلسله زلف بتان از پي چيست****گفت حافظ گله اي از دل شيدا مي كرد

غزل شماره 144: به سر جام جم آن گه نظر تواني كرد

به سر جام جم آن گه نظر تواني كرد****كه خاك ميكده كحل بصر تواني كرد

مباش بي مي و مطرب كه زير طاق سپهر****بدين ترانه غم از دل به در تواني كرد

گل مراد تو آن گه نقاب بگشايد****كه خدمتش چو نسيم سحر تواني كرد

گدايي در ميخانه طرفه اكسيريست****گر اين عمل بكني خاك زر تواني كرد

به عزم مرحله عشق پيش نه قدمي****كه سودها كني ار اين سفر تواني كرد

تو كز سراي طبيعت نمي روي بيرون****كجا به كوي طريقت گذر تواني كرد

جمال يار ندارد نقاب و پرده ولي****غبار ره بنشان تا نظر تواني كرد

بيا كه چاره ذوق حضور و نظم امور****به فيض بخشي اهل نظر تواني كرد

ولي تو تا لب معشوق و جام مي خواهي****طمع مدار كه كار دگر تواني كرد

دلا ز نور هدايت

گر آگهي يابي****چو شمع خنده زنان ترك سر تواني كرد

گر اين نصيحت شاهانه بشنوي حافظ****به شاهراه حقيقت گذر تواني كرد

غزل شماره 145: چه مستيست ندانم كه رو به ما آورد

چه مستيست ندانم كه رو به ما آورد****كه بود ساقي و اين باده از كجا آورد

تو نيز باده به چنگ آر و راه صحرا گير****كه مرغ نغمه سرا ساز خوش نوا آورد

دلا چو غنچه شكايت ز كار بسته مكن****كه باد صبح نسيم گره گشا آورد

رسيدن گل و نسرين به خير و خوبي باد****بنفشه شاد و كش آمد سمن صفا آورد

صبا به خوش خبري هدهد سليمان است****كه مژده طرب از گلشن سبا آورد

علاج ضعف دل ما كرشمه ساقيست****برآر سر كه طبيب آمد و دوا آورد

مريد پير مغانم ز من مرنج اي شيخ****چرا كه وعده تو كردي و او به جا آورد

به تنگ چشمي آن ترك لشكري نازم****كه حمله بر من درويش يك قبا آورد

فلك غلامي حافظ كنون به طوع كند****كه التجا به در دولت شما آورد

غزل شماره 146: صبا وقت سحر بويي ز زلف يار مي آورد

صبا وقت سحر بويي ز زلف يار مي آورد****دل شوريده ما را به بو در كار مي آورد

من آن شكل صنوبر را ز باغ ديده بركندم****كه هر گل كز غمش بشكفت محنت بار مي آورد

فروغ ماه مي ديدم ز بام قصر او روشن****كه رو از شرم آن خورشيد در ديوار مي آورد

ز بيم غارت عشقش دل پرخون رها كردم****ولي مي ريخت خون و ره بدان هنجار مي آورد

به قول مطرب و ساقي برون رفتم گه و بي گه****كز آن راه گران قاصد خبر دشوار مي آورد

سراسر بخشش جانان طريق لطف و احسان بود****اگر تسبيح مي فرمود اگر زنار مي آورد

عفاالله چين ابرويش اگر چه ناتوانم كرد****به عشوه هم پيامي بر سر بيمار مي آورد

عجب مي داشتم ديشب ز حافظ جام و پيمانه****ولي منعش نمي كردم كه صوفي وار مي آورد

غزل شماره 147: نسيم باد صبا دوشم آگهي آورد

نسيم باد صبا دوشم آگهي آورد****كه روز محنت و غم رو به كوتهي آورد

به مطربان صبوحي دهيم جامه چاك****بدين نويد كه باد سحرگهي آورد

بيا بيا كه تو حور بهشت را رضوان****در اين جهان ز براي دل رهي آورد

همي رويم به شيراز با عنايت بخت****زهي رفيق كه بختم به همرهي آورد

به جبر خاطر ما كوش كاين كلاه نمد****بسا شكست كه با افسر شهي آورد

چه ناله ها كه رسيد از دلم به خرمن ماه****چو ياد عارض آن ماه خرگهي آورد

رساند رايت منصور بر فلك حافظ****كه التجا به جناب شهنشهي آورد

غزل شماره 148: يارم چو قدح به دست گيرد

يارم چو قدح به دست گيرد****بازار بتان شكست گيرد

هر كس كه بديد چشم او گفت****كو محتسبي كه مست گيرد

در بحر فتاده ام چو ماهي****تا يار مرا به شست گيرد

در پاش فتاده ام به زاري****آيا بود آن كه دست گيرد

خرم دل آن كه همچو حافظ****جامي ز مي الست گيرد

غزل شماره 149: دلم جز مهر مه رويان طريقي بر نمي گيرد

دلم جز مهر مه رويان طريقي بر نمي گيرد****ز هر در مي دهم پندش وليكن در نمي گيرد

خدا را اي نصيحتگو حديث ساغر و مي گو****كه نقشي در خيال ما از اين خوشتر نمي گيرد

بيا اي ساقي گلرخ بياور باده رنگين****كه فكري در درون ما از اين بهتر نمي گيرد

صراحي مي كشم پنهان و مردم دفتر انگارند****عجب گر آتش اين زرق در دفتر نمي گيرد

من اين دلق مرقع را بخواهم سوختن روزي****كه پير مي فروشانش به جامي بر نمي گيرد

از آن رو هست ياران را صفاها با مي لعلش****كه غير از راستي نقشي در آن جوهر نمي گيرد

سر و چشمي چنين دلكش تو گويي چشم از او بردوز****برو كاين وعظ بي معني مرا در سر نمي گيرد

نصيحتگوي رندان را كه با حكم قضا جنگ است****دلش بس تنگ مي بينم مگر ساغر نمي گيرد

ميان گريه مي خندم كه چون شمع اندر اين مجلس****زبان آتشينم هست ليكن در نمي گيرد

چه خوش صيد دلم كردي بنازم چشم مستت را****كه كس مرغان وحشي را از اين خوشتر نمي گيرد

سخن در احتياج ما و استغناي معشوق است****چه سود افسونگري اي دل كه در دلبر نمي گيرد

من آن آيينه را روزي به دست آرم سكندروار****اگر مي گيرد اين آتش زماني ور نمي گيرد

خدا را رحمي اي منعم كه درويش سر كويت****دري ديگر نمي داند رهي ديگر نمي گيرد

بدين شعر تر شيرين ز شاهنشه عجب دارم****كه سر تا پاي حافظ را چرا در زر نمي گيرد

غزل شماره 150: ساقي ار باده از اين دست به جام اندازد

ساقي ار باده از اين دست به جام اندازد****عارفان را همه در شرب مدام اندازد

ور چنين زير خم زلف نهد دانه خال****اي بسا مرغ خرد را كه به دام اندازد

اي خوشا دولت آن مست كه در پاي حريف****سر و دستار نداند كه كدام اندازد

زاهد خام كه انكار مي

و جام كند****پخته گردد چو نظر بر مي خام اندازد

روز در كسب هنر كوش كه مي خوردن روز****دل چون آينه در زنگ ظلام اندازد

آن زمان وقت مي صبح فروغ است كه شب****گرد خرگاه افق پرده شام اندازد

باده با محتسب شهر ننوشي زنهار****بخورد باده ات و سنگ به جام اندازد

حافظا سر ز كله گوشه خورشيد برآر****بختت ار قرعه بدان ماه تمام اندازد

غزل شماره 151: دمي با غم به سر بردن جهان يك سر نمي ارزد

دمي با غم به سر بردن جهان يك سر نمي ارزد****به مي بفروش دلق ما كز اين بهتر نمي ارزد

به كوي مي فروشانش به جامي بر نمي گيرند****زهي سجاده تقوا كه يك ساغر نمي ارزد

رقيبم سرزنش ها كرد كز اين باب رخ برتاب****چه افتاد اين سر ما را كه خاك در نمي ارزد

شكوه تاج سلطاني كه بيم جان در او درج است****كلاهي دلكش است اما به ترك سر نمي ارزد

چه آسان مي نمود اول غم دريا به بوي سود****غلط كردم كه اين طوفان به صد گوهر نمي ارزد

تو را آن به كه روي خود ز مشتاقان بپوشاني****كه شادي جهان گيري غم لشكر نمي ارزد

چو حافظ در قناعت كوش و از دنيي دون بگذر****كه يك جو منت دونان دو صد من زر نمي ارزد

غزل شماره 152: در ازل پرتو حسنت ز تجلي دم زد

در ازل پرتو حسنت ز تجلي دم زد****عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد

جلوه اي كرد رخت ديد ملك عشق نداشت****عين آتش شد از اين غيرت و بر آدم زد

عقل مي خواست كز آن شعله چراغ افروزد****برق غيرت بدرخشيد و جهان برهم زد

مدعي خواست كه آيد به تماشاگه راز****دست غيب آمد و بر سينه نامحرم زد

ديگران قرعه قسمت همه بر عيش زدند****دل غمديده ما بود كه هم بر غم زد

جان علوي هوس چاه زنخدان تو داشت****دست در حلقه آن زلف خم اندر خم زد

حافظ آن روز طربنامه عشق تو نوشت****كه قلم بر سر اسباب دل خرم زد

غزل شماره 153: سحر چون خسرو خاور علم بر كوهساران زد

سحر چون خسرو خاور علم بر كوهساران زد****به دست مرحمت يارم در اميدواران زد

چو پيش صبح روشن شد كه حال مهر گردون چيست****برآمد خنده خوش بر غرور كامگاران زد

نگارم دوش در مجلس به عزم رقص چون برخاست****گره بگشود از ابرو و بر دل هاي ياران زد

من از رنگ صلاح آن دم به خون دل بشستم دست****كه چشم باده پيمايش صلا بر هوشياران زد

كدام آهن دلش آموخت اين آيين عياري****كز اول چون برون آمد ره شب زنده داران زد

خيال شهسواري پخت و شد ناگه دل مسكين****خداوندا نگه دارش كه بر قلب سواران زد

در آب و رنگ رخسارش چه جان داديم و خون خورديم****چو نقشش دست داد اول رقم بر جان سپاران زد

منش با خرقه پشمين كجا اندر كمند آرم****زره مويي كه مژگانش ره خنجرگزاران زد

شهنشاه مظفر فر شجاع ملك و دين منصور****كه جود بي دريغش خنده بر ابر بهاران زد

از آن ساعت كه جام مي به دست او مشرف شد****زمانه ساغر شادي به ياد ميگساران زد

ز شمشير سرافشانش ظفر آن روز

بدرخشيد****كه چون خورشيد انجم سوز تنها بر هزاران زد

دوام عمر و ملك او بخواه از لطف حق اي دل****كه چرخ اين سكه دولت به دور روزگاران زد

نظر بر قرعه توفيق و يمن دولت شاه است****بده كام دل حافظ كه فال بختياران زد

غزل شماره 154: راهي بزن كه آهي بر ساز آن توان زد

راهي بزن كه آهي بر ساز آن توان زد****شعري بخوان كه با او رطل گران توان زد

بر آستان جانان گر سر توان نهادن****گلبانگ سربلندي بر آسمان توان زد

قد خميده ما سهلت نمايد اما****بر چشم دشمنان تير از اين كمان توان زد

در خانقه نگنجد اسرار عشقبازي****جام مي مغانه هم با مغان توان زد

درويش را نباشد برگ سراي سلطان****ماييم و كهنه دلقي كآتش در آن توان زد

اهل نظر دو عالم در يك نظر ببازند****عشق است و داو اول بر نقد جان توان زد

گر دولت وصالت خواهد دري گشودن****سرها بدين تخيل بر آستان توان زد

عشق و شباب و رندي مجموعه مراد است****چون جمع شد معاني گوي بيان توان زد

شد رهزن سلامت زلف تو وين عجب نيست****گر راه زن تو باشي صد كاروان توان زد

حافظ به حق قرآن كز شيد و زرق بازآي****باشد كه گوي عيشي در اين جهان توان زد

غزل شماره 155: اگر روم ز پي اش فتنه ها برانگيزد

اگر روم ز پي اش فتنه ها برانگيزد****ور از طلب بنشينم به كينه برخيزد

و گر به رهگذري يك دم از وفاداري****چو گرد در پي اش افتم چو باد بگريزد

و گر كنم طلب نيم بوسه صد افسوس****ز حقه دهنش چون شكر فروريزد

من آن فريب كه در نرگس تو مي بينم****بس آب روي كه با خاك ره برآميزد

فراز و شيب بيابان عشق دام بلاست****كجاست شيردلي كز بلا نپرهيزد

تو عمر خواه و صبوري كه چرخ شعبده باز****هزار بازي از اين طرفه تر برانگيزد

بر آستانه تسليم سر بنه حافظ****كه گر ستيزه كني روزگار بستيزد

غزل شماره 156: به حسن و خلق و وفا كس به يار ما نرسد

به حسن و خلق و وفا كس به يار ما نرسد****تو را در اين سخن انكار كار ما نرسد

اگر چه حسن فروشان به جلوه آمده اند****كسي به حسن و ملاحت به يار ما نرسد

به حق صحبت ديرين كه هيچ محرم راز****به يار يك جهت حق گزار ما نرسد

هزار نقش برآيد ز كلك صنع و يكي****به دلپذيري نقش نگار ما نرسد

هزار نقد به بازار كائنات آرند****يكي به سكه صاحب عيار ما نرسد

دريغ قافله عمر كان چنان رفتند****كه گردشان به هواي ديار ما نرسد

دلا ز رنج حسودان مرنج و واثق باش****كه بد به خاطر اميدوار ما نرسد

چنان بزي كه اگر خاك ره شوي كس را****غبار خاطري از ره گذار ما نرسد

بسوخت حافظ و ترسم كه شرح قصه او****به سمع پادشه كامگار ما نرسد

غزل شماره 157: هر كه را با خط سبزت سر سودا باشد

هر كه را با خط سبزت سر سودا باشد****پاي از اين دايره بيرون ننهد تا باشد

من چو از خاك لحد لاله صفت برخيزم****داغ سوداي توام سر سويدا باشد

تو خود اي گوهر يك دانه كجايي آخر****كز غمت ديده مردم همه دريا باشد

از بن هر مژه ام آب روان است بيا****اگرت ميل لب جوي و تماشا باشد

چون گل و مي دمي از پرده برون آي و درآ****كه دگرباره ملاقات نه پيدا باشد

ظل ممدود خم زلف توام بر سر باد****كاندر اين سايه قرار دل شيدا باشد

چشمت از ناز به حافظ نكند ميل آري****سرگراني صفت نرگس رعنا باشد

غزل شماره 158: من و انكار شراب اين چه حكايت باشد

من و انكار شراب اين چه حكايت باشد****غالبا اين قدرم عقل و كفايت باشد

تا به غايت ره ميخانه نمي دانستم****ور نه مستوري ما تا به چه غايت باشد

زاهد و عجب و نماز و من و مستي و نياز****تا تو را خود ز ميان با كه عنايت باشد

زاهد ار راه به رندي نبرد معذور است****عشق كاريست كه موقوف هدايت باشد

من كه شب ها ره تقوا زده ام با دف و چنگ****اين زمان سر به ره آرم چه حكايت باشد

بنده پير مغانم كه ز جهلم برهاند****پير ما هر چه كند عين عنايت باشد

دوش از اين غصه نخفتم كه رفيقي مي گفت****حافظ ار مست بود جاي شكايت باشد

غزل شماره 159: نقد صوفي نه همه صافي بي غش باشد

نقد صوفي نه همه صافي بي غش باشد****اي بسا خرقه كه مستوجب آتش باشد

صوفي ما كه ز ورد سحري مست شدي****شامگاهش نگران باش كه سرخوش باشد

خوش بود گر محك تجربه آيد به ميان****تا سيه روي شود هر كه در او غش باشد

خط ساقي گر از اين گونه زند نقش بر آب****اي بسا رخ كه به خونابه منقش باشد

ناز پرورد تنعم نبرد راه به دوست****عاشقي شيوه رندان بلاكش باشد

غم دنيي دني چند خوري باده بخور****حيف باشد دل دانا كه مشوش باشد

دلق و سجاده حافظ ببرد باده فروش****گر شرابش ز كف ساقي مه وش باشد

غزل شماره 160: خوش است خلوت اگر يار يار من باشد

خوش است خلوت اگر يار يار من باشد****نه من بسوزم و او شمع انجمن باشد

من آن نگين سليمان به هيچ نستانم****كه گاه گاه بر او دست اهرمن باشد

روا مدار خدايا كه در حريم وصال****رقيب محرم و حرمان نصيب من باشد

هماي گو مفكن سايه شرف هرگز****در آن ديار كه طوطي كم از زغن باشد

بيان شوق چه حاجت كه سوز آتش دل****توان شناخت ز سوزي كه در سخن باشد

هواي كوي تو از سر نمي رود آري****غريب را دل سرگشته با وطن باشد

به سان سوسن اگر ده زبان شود حافظ****چو غنچه پيش تواش مهر بر دهن باشد

غزل شماره 161: كي شعر تر انگيزد خاطر كه حزين باشد

كي شعر تر انگيزد خاطر كه حزين باشد****يك نكته از اين معني گفتيم و همين باشد

از لعل تو گر يابم انگشتري زنهار****صد ملك سليمانم در زير نگين باشد

غمناك نبايد بود از طعن حسود اي دل****شايد كه چو وابيني خير تو در اين باشد

هر كو نكند فهمي زين كلك خيال انگيز****نقشش به حرام ار خود صورتگر چين باشد

جام مي و خون دل هر يك به كسي دادند****در دايره قسمت اوضاع چنين باشد

در كار گلاب و گل حكم ازلي اين بود****كاين شاهد بازاري وان پرده نشين باشد

آن نيست كه حافظ را رندي بشد از خاطر****كاين سابقه پيشين تا روز پسين باشد

غزل شماره 162: خوش آمد گل وز آن خوشتر نباشد

خوش آمد گل وز آن خوشتر نباشد****كه در دستت بجز ساغر نباشد

زمان خوشدلي درياب و در ياب****كه دايم در صدف گوهر نباشد

غنيمت دان و مي خور در گلستان****كه گل تا هفته ديگر نباشد

ايا پرلعل كرده جام زرين****ببخشا بر كسي كش زر نباشد

بيا اي شيخ و از خمخانه ما****شرابي خور كه در كوثر نباشد

بشوي اوراق اگر همدرس مايي****كه علم عشق در دفتر نباشد

ز من بنيوش و دل در شاهدي بند****كه حسنش بسته زيور نباشد

شرابي بي خمارم بخش يا رب****كه با وي هيچ درد سر نباشد

من از جان بنده سلطان اويسم****اگر چه يادش از چاكر نباشد

به تاج عالم آرايش كه خورشيد****چنين زيبنده افسر نباشد

كسي گيرد خطا بر نظم حافظ****كه هيچش لطف در گوهر نباشد

غزل شماره 163: گل بي رخ يار خوش نباشد

گل بي رخ يار خوش نباشد****بي باده بهار خوش نباشد

طرف چمن و طواف بستان****بي لاله عذار خوش نباشد

رقصيدن سرو و حالت گل****بي صوت هزار خوش نباشد

با يار شكرلب گل اندام****بي بوس و كنار خوش نباشد

هر نقش كه دست عقل بندد****جز نقش نگار خوش نباشد

جان نقد محقر است حافظ****از بهر نثار خوش نباشد

غزل شماره 164: نفس باد صبا مشك فشان خواهد شد

نفس باد صبا مشك فشان خواهد شد****عالم پير دگرباره جوان خواهد شد

ارغوان جام عقيقي به سمن خواهد داد****چشم نرگس به شقايق نگران خواهد شد

اين تطاول كه كشيد از غم هجران بلبل****تا سراپرده گل نعره زنان خواهد شد

گر ز مسجد به خرابات شدم خرده مگير****مجلس وعظ دراز است و زمان خواهد شد

اي دل ار عشرت امروز به فردا فكني****مايه نقد بقا را كه ضمان خواهد شد

ماه شعبان منه از دست قدح كاين خورشيد****از نظر تا شب عيد رمضان خواهد شد

گل عزيز است غنيمت شمريدش صحبت****كه به باغ آمد از اين راه و از آن خواهد شد

مطربا مجلس انس است غزل خوان و سرود****چند گويي كه چنين رفت و چنان خواهد شد

حافظ از بهر تو آمد سوي اقليم وجود****قدمي نه به وداعش كه روان خواهد شد

غزل شماره 165: مرا مهر سيه چشمان ز سر بيرون نخواهد شد

مرا مهر سيه چشمان ز سر بيرون نخواهد شد****قضاي آسمان است اين و ديگرگون نخواهد شد

رقيب آزارها فرمود و جاي آشتي نگذاشت****مگر آه سحرخيزان سوي گردون نخواهد شد

مرا روز ازل كاري بجز رندي نفرمودند****هر آن قسمت كه آن جا رفت از آن افزون نخواهد شد

خدا را محتسب ما را به فرياد دف و ني بخش****كه ساز شرع از اين افسانه بي قانون نخواهد شد

مجال من همين باشد كه پنهان عشق او ورزم****كنار و بوس و آغوشش چه گويم چون نخواهد شد

شراب لعل و جاي امن و يار مهربان ساقي****دلا كي به شود كارت اگر اكنون نخواهد شد

مشوي اي ديده نقش غم ز لوح سينه حافظ****كه زخم تيغ دلدار است و رنگ خون نخواهد شد

غزل شماره 166: روز هجران و شب فرقت يار آخر شد

روز هجران و شب فرقت يار آخر شد****زدم اين فال و گذشت اختر و كار آخر شد

آن همه ناز و تنعم كه خزان مي فرمود****عاقبت در قدم باد بهار آخر شد

شكر ايزد كه به اقبال كله گوشه گل****نخوت باد دي و شوكت خار آخر شد

صبح اميد كه بد معتكف پرده غيب****گو برون آي كه كار شب تار آخر شد

آن پريشاني شب هاي دراز و غم دل****همه در سايه گيسوي نگار آخر شد

باورم نيست ز بدعهدي ايام هنوز****قصه غصه كه در دولت يار آخر شد

ساقيا لطف نمودي قدحت پرمي باد****كه به تدبير تو تشويش خمار آخر شد

در شمار ار چه نياورد كسي حافظ را****شكر كان محنت بي حد و شمار آخر شد

غزل شماره 167: ستاره اي بدرخشيد و ماه مجلس شد

ستاره اي بدرخشيد و ماه مجلس شد****دل رميده ما را رفيق و مونس شد

نگار من كه به مكتب نرفت و خط ننوشت****به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد

به بوي او دل بيمار عاشقان چو صبا****فداي عارض نسرين و چشم نرگس شد

به صدر مصطبه ام مي نشاند اكنون دوست****گداي شهر نگه كن كه مير مجلس شد

خيال آب خضر بست و جام اسكندر****به جرعه نوشي سلطان ابوالفوارس شد

طربسراي محبت كنون شود معمور****كه طاق ابروي يار منش مهندس شد

لب از ترشح مي پاك كن براي خدا****كه خاطرم به هزاران گنه موسوس شد

كرشمه تو شرابي به عاشقان پيمود****كه علم بي خبر افتاد و عقل بي حس شد

چو زر عزيز وجود است نظم من آري****قبول دولتيان كيمياي اين مس شد

ز راه ميكده ياران عنان بگردانيد****چرا كه حافظ از اين راه رفت و مفلس شد

غزل شماره 168: گداخت جان كه شود كار دل تمام و نشد

گداخت جان كه شود كار دل تمام و نشد****بسوختيم در اين آرزوي خام و نشد

به لابه گفت شبي مير مجلس تو شوم****شدم به رغبت خويشش كمين غلام و نشد

پيام داد كه خواهم نشست با رندان****بشد به رندي و دردي كشيم نام و نشد

رواست در بر اگر مي تپد كبوتر دل****كه ديد در ره خود تاب و پيچ دام و نشد

بدان هوس كه به مستي ببوسم آن لب لعل****چه خون كه در دلم افتاد همچو جام و نشد

به كوي عشق منه بي دليل راه قدم****كه من به خويش نمودم صد اهتمام و نشد

فغان كه در طلب گنج نامه مقصود****شدم خراب جهاني ز غم تمام و نشد

دريغ و درد كه در جست و جوي گنج حضور****بسي شدم به گدايي بر كرام و نشد

هزار حيله برانگيخت حافظ از سر فكر****در آن هوس كه شود آن نگار

رام و نشد

غزل شماره 169: ياري اندر كس نمي بينيم ياران را چه شد

ياري اندر كس نمي بينيم ياران را چه شد****دوستي كي آخر آمد دوستداران را چه شد

آب حيوان تيره گون شد خضر فرخ پي كجاست****خون چكيد از شاخ گل باد بهاران را چه شد

كس نمي گويد كه ياري داشت حق دوستي****حق شناسان را چه حال افتاد ياران را چه شد

لعلي از كان مروت برنيامد سال هاست****تابش خورشيد و سعي باد و باران را چه شد

شهر ياران بود و خاك مهربانان اين ديار****مهرباني كي سر آمد شهرياران را چه شد

گوي توفيق و كرامت در ميان افكنده اند****كس به ميدان در نمي آيد سواران را چه شد

صد هزاران گل شكفت و بانگ مرغي برنخاست****عندليبان را چه پيش آمد هزاران را چه شد

زهره سازي خوش نمي سازد مگر عودش بسوخت****كس ندارد ذوق مستي ميگساران را چه شد

حافظ اسرار الهي كس نمي داند خموش****از كه مي پرسي كه دور روزگاران را چه شد

غزل شماره 170: زاهد خلوت نشين دوش به ميخانه شد

زاهد خلوت نشين دوش به ميخانه شد****از سر پيمان برفت با سر پيمانه شد

صوفي مجلس كه دي جام و قدح مي شكست****باز به يك جرعه مي عاقل و فرزانه شد

شاهد عهد شباب آمده بودش به خواب****باز به پيرانه سر عاشق و ديوانه شد

مغبچه اي مي گذشت راه زن دين و دل****در پي آن آشنا از همه بيگانه شد

آتش رخسار گل خرمن بلبل بسوخت****چهره خندان شمع آفت پروانه شد

گريه شام و سحر شكر كه ضايع نگشت****قطره باران ما گوهر يك دانه شد

نرگس ساقي بخواند آيت افسونگري****حلقه اوراد ما مجلس افسانه شد

منزل حافظ كنون بارگه پادشاست****دل بر دلدار رفت جان بر جانانه شد

غزل شماره 171: دوش از جناب آصف پيك بشارت آمد

دوش از جناب آصف پيك بشارت آمد****كز حضرت سليمان عشرت اشارت آمد

خاك وجود ما را از آب ديده گل كن****ويرانسراي دل را گاه عمارت آمد

اين شرح بي نهايت كز زلف يار گفتند****حرفيست از هزاران كاندر عبارت آمد

عيبم بپوش زنهار اي خرقه مي آلود****كان پاك پاكدامن بهر زيارت آمد

امروز جاي هر كس پيدا شود ز خوبان****كان ماه مجلس افروز اندر صدارت آمد

بر تخت جم كه تاجش معراج آسمان است****همت نگر كه موري با آن حقارت آمد

از چشم شوخش اي دل ايمان خود نگه دار****كان جادوي كمانكش بر عزم غارت آمد

آلوده اي تو حافظ فيضي ز شاه درخواه****كان عنصر سماحت بهر طهارت آمد

درياست مجلس او درياب وقت و در ياب****هان اي زيان رسيده وقت تجارت آمد

غزل شماره 172: عشق تو نهال حيرت آمد

عشق تو نهال حيرت آمد****وصل تو كمال حيرت آمد

بس غرقه حال وصل كآخر****هم بر سر حال حيرت آمد

يك دل بنما كه در ره او****بر چهره نه خال حيرت آمد

نه وصل بماند و نه واصل****آن جا كه خيال حيرت آمد

از هر طرفي كه گوش كردم****آواز سؤال حيرت آمد

شد منهزم از كمال عزت****آن را كه جلال حيرت آمد

سر تا قدم وجود حافظ****در عشق نهال حيرت آمد

غزل شماره 173: در نمازم خم ابروي تو با ياد آمد

در نمازم خم ابروي تو با ياد آمد****حالتي رفت كه محراب به فرياد آمد

از من اكنون طمع صبر و دل و هوش مدار****كان تحمل كه تو ديدي همه بر باد آمد

باده صافي شد و مرغان چمن مست شدند****موسم عاشقي و كار به بنياد آمد

بوي بهبود ز اوضاع جهان مي شنوم****شادي آورد گل و باد صبا شاد آمد

اي عروس هنر از بخت شكايت منما****حجله حسن بياراي كه داماد آمد

دلفريبان نباتي همه زيور بستند****دلبر ماست كه با حسن خداداد آمد

زير بارند درختان كه تعلق دارند****اي خوشا سرو كه از بار غم آزاد آمد

مطرب از گفته حافظ غزلي نغز بخوان****تا بگويم كه ز عهد طربم ياد آمد

غزل شماره 174: مژده اي دل كه دگر باد صبا بازآمد

مژده اي دل كه دگر باد صبا بازآمد****هدهد خوش خبر از طرف سبا بازآمد

بركش اي مرغ سحر نغمه داوودي باز****كه سليمان گل از باد هوا بازآمد

عارفي كو كه كند فهم زبان سوسن****تا بپرسد كه چرا رفت و چرا بازآمد

مردمي كرد و كرم لطف خداداد به من****كان بت ماه رخ از راه وفا بازآمد

لاله بوي مي نوشين بشنيد از دم صبح****داغ دل بود به اميد دوا بازآمد

چشم من در ره اين قافله راه بماند****تا به گوش دلم آواز درا بازآمد

گر چه حافظ در رنجش زد و پيمان بشكست****لطف او بين كه به لطف از در ما بازآمد

غزل شماره 175: صبا به تهنيت پير مي فروش آمد

صبا به تهنيت پير مي فروش آمد****كه موسم طرب و عيش و ناز و نوش آمد

هوا مسيح نفس گشت و باد نافه گشاي****درخت سبز شد و مرغ در خروش آمد

تنور لاله چنان برفروخت باد بهار****كه غنچه غرق عرق گشت و گل به جوش آمد

به گوش هوش نيوش از من و به عشرت كوش****كه اين سخن سحر از هاتفم به گوش آمد

ز فكر تفرقه بازآي تا شوي مجموع****به حكم آن كه چو شد اهرمن سروش آمد

ز مرغ صبح ندانم كه سوسن آزاد****چه گوش كرد كه با ده زبان خموش آمد

چه جاي صحبت نامحرم است مجلس انس****سر پياله بپوشان كه خرقه پوش آمد

ز خانقاه به ميخانه مي رود حافظ****مگر ز مستي زهد ريا به هوش آمد

غزل شماره 176: سحرم دولت بيدار به بالين آمد

سحرم دولت بيدار به بالين آمد****گفت برخيز كه آن خسرو شيرين آمد

قدحي دركش و سرخوش به تماشا بخرام****تا ببيني كه نگارت به چه آيين آمد

مژدگاني بده اي خلوتي نافه گشاي****كه ز صحراي ختن آهوي مشكين آمد

گريه آبي به رخ سوختگان بازآورد****ناله فريادرس عاشق مسكين آمد

مرغ دل باز هوادار كمان ابرويست****اي كبوتر نگران باش كه شاهين آمد

ساقيا مي بده و غم مخور از دشمن و دوست****كه به كام دل ما آن بشد و اين آمد

رسم بدعهدي ايام چو ديد ابر بهار****گريه اش بر سمن و سنبل و نسرين آمد

چون صبا گفته حافظ بشنيد از بلبل****عنبرافشان به تماشاي رياحين آمد

غزل شماره 177: نه هر كه چهره برافروخت دلبري داند

نه هر كه چهره برافروخت دلبري داند****نه هر كه آينه سازد سكندري داند

نه هر كه طرف كله كج نهاد و تند نشست****كلاه داري و آيين سروري داند

تو بندگي چو گدايان به شرط مزد مكن****كه دوست خود روش بنده پروري داند

غلام همت آن رند عافيت سوزم****كه در گداصفتي كيمياگري داند

وفا و عهد نكو باشد ار بياموزي****وگرنه هر كه تو بيني ستمگري داند

بباختم دل ديوانه و ندانستم****كه آدمي بچه اي شيوه پري داند

هزار نكته باريكتر ز مو اين جاست****نه هر كه سر بتراشد قلندري داند

مدار نقطه بينش ز خال توست مرا****كه قدر گوهر يك دانه جوهري داند

به قد و چهره هر آن كس كه شاه خوبان شد****جهان بگيرد اگر دادگستري داند

ز شعر دلكش حافظ كسي بود آگاه****كه لطف طبع و سخن گفتن دري داند

غزل شماره 178: هر كه شد محرم دل در حرم يار بماند

هر كه شد محرم دل در حرم يار بماند****وان كه اين كار ندانست در انكار بماند

اگر از پرده برون شد دل من عيب مكن****شكر ايزد كه نه در پرده پندار بماند

صوفيان واستدند از گرو مي همه رخت****دلق ما بود كه در خانه خمار بماند

محتسب شيخ شد و فسق خود از ياد ببرد****قصه ماست كه در هر سر بازار بماند

هر مي لعل كز آن دست بلورين ستديم****آب حسرت شد و در چشم گهربار بماند

جز دل من كز ازل تا به ابد عاشق رفت****جاودان كس نشنيديم كه در كار بماند

گشت بيمار كه چون چشم تو گردد نرگس****شيوه تو نشدش حاصل و بيمار بماند

از صداي سخن عشق نديدم خوشتر****يادگاري كه در اين گنبد دوار بماند

داشتم دلقي و صد عيب مرا مي پوشيد****خرقه رهن مي و مطرب شد و زنار بماند

بر جمال تو چنان صورت چين حيران شد****كه حديثش

همه جا در در و ديوار بماند

به تماشاگه زلفش دل حافظ روزي****شد كه بازآيد و جاويد گرفتار بماند

غزل شماره 179: رسيد مژده كه ايام غم نخواهد ماند

رسيد مژده كه ايام غم نخواهد ماند****چنان نماند چنين نيز هم نخواهد ماند

من ار چه در نظر يار خاكسار شدم****رقيب نيز چنين محترم نخواهد ماند

چو پرده دار به شمشير مي زند همه را****كسي مقيم حريم حرم نخواهد ماند

چه جاي شكر و شكايت ز نقش نيك و بد است****چو بر صحيفه هستي رقم نخواهد ماند

سرود مجلس جمشيد گفته اند اين بود****كه جام باده بياور كه جم نخواهد ماند

غنيمتي شمر اي شمع وصل پروانه****كه اين معامله تا صبحدم نخواهد ماند

توانگرا دل درويش خود به دست آور****كه مخزن زر و گنج درم نخواهد ماند

بدين رواق زبرجد نوشته اند به زر****كه جز نكويي اهل كرم نخواهد ماند

ز مهرباني جانان طمع مبر حافظ****كه نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند

غزل شماره 180: اي پسته تو خنده زده بر حديث قند

اي پسته تو خنده زده بر حديث قند****مشتاقم از براي خدا يك شكر بخند

طوبي ز قامت تو نيارد كه دم زند****زين قصه بگذرم كه سخن مي شود بلند

خواهي كه برنخيزدت از ديده رود خون****دل در وفاي صحبت رود كسان مبند

گر جلوه مي نمايي و گر طعنه مي زني****ما نيستيم معتقد شيخ خودپسند

ز آشفتگي حال من آگاه كي شود****آن را كه دل نگشت گرفتار اين كمند

بازار شوق گرم شد آن سروقد كجاست****تا جان خود بر آتش رويش كنم سپند

جايي كه يار ما به شكرخنده دم زند****اي پسته كيستي تو خدا را به خود مخند

حافظ چو ترك غمزه تركان نمي كني****داني كجاست جاي تو خوارزم يا خجند

غزل شماره 181: بعد از اين دست من و دامن آن سرو بلند

بعد از اين دست من و دامن آن سرو بلند****كه به بالاي چمان از بن و بيخم بركند

حاجت مطرب و مي نيست تو برقع بگشا****كه به رقص آوردم آتش رويت چو سپند

هيچ رويي نشود آينه حجله بخت****مگر آن روي كه مالند در آن سم سمند

گفتم اسرار غمت هر چه بود گو مي باش****صبر از اين بيش ندارم چه كنم تا كي و چند

مكش آن آهوي مشكين مرا اي صياد****شرم از آن چشم سيه دار و مبندش به كمند

من خاكي كه از اين در نتوانم برخاست****از كجا بوسه زنم بر لب آن قصر بلند

باز مستان دل از آن گيسوي مشكين حافظ****زان كه ديوانه همان به كه بود اندر بند

غزل شماره 182: حسب حالي ننوشتي و شد ايامي چند

حسب حالي ننوشتي و شد ايامي چند****محرمي كو كه فرستم به تو پيغامي چند

ما بدان مقصد عالي نتوانيم رسيد****هم مگر پيش نهد لطف شما گامي چند

چون مي از خم به سبو رفت و گل افكند نقاب****فرصت عيش نگه دار و بزن جامي چند

قند آميخته با گل نه علاج دل ماست****بوسه اي چند برآميز به دشنامي چند

زاهد از كوچه رندان به سلامت بگذر****تا خرابت نكند صحبت بدنامي چند

عيب مي جمله چو گفتي هنرش نيز بگو****نفي حكمت مكن از بهر دل عامي چند

اي گدايان خرابات خدا يار شماست****چشم انعام مداريد ز انعامي چند

پير ميخانه چه خوش گفت به دردي كش خويش****كه مگو حال دل سوخته با خامي چند

حافظ از شوق رخ مهر فروغ تو بسوخت****كامگارا نظري كن سوي ناكامي چند

غزل شماره 183: دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند

دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند****واندر آن ظلمت شب آب حياتم دادند

بيخود از شعشعه پرتو ذاتم كردند****باده از جام تجلي صفاتم دادند

چه مبارك سحري بود و چه فرخنده شبي****آن شب قدر كه اين تازه براتم دادند

بعد از اين روي من و آينه وصف جمال****كه در آن جا خبر از جلوه ذاتم دادند

من اگر كامروا گشتم و خوشدل چه عجب****مستحق بودم و اين ها به زكاتم دادند

هاتف آن روز به من مژده اين دولت داد****كه بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند

اين همه شهد و شكر كز سخنم مي ريزد****اجر صبريست كز آن شاخ نباتم دادند

همت حافظ و انفاس سحرخيزان بود****كه ز بند غم ايام نجاتم دادند

غزل شماره 184: دوش ديدم كه ملايك در ميخانه زدند

دوش ديدم كه ملايك در ميخانه زدند****گل آدم بسرشتند و به پيمانه زدند

ساكنان حرم ستر و عفاف ملكوت****با من راه نشين باده مستانه زدند

آسمان بار امانت نتوانست كشيد****قرعه كار به نام من ديوانه زدند

جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه****چون نديدند حقيقت ره افسانه زدند

شكر ايزد كه ميان من و او صلح افتاد****صوفيان رقص كنان ساغر شكرانه زدند

آتش آن نيست كه از شعله او خندد شمع****آتش آن است كه در خرمن پروانه زدند

كس چو حافظ نگشاد از رخ انديشه نقاب****تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند

غزل شماره 185: نقدها را بود آيا كه عياري گيرند

نقدها را بود آيا كه عياري گيرند****تا همه صومعه داران پي كاري گيرند

مصلحت ديد من آن است كه ياران همه كار****بگذارند و خم طره ياري گيرند

خوش گرفتند حريفان سر زلف ساقي****گر فلكشان بگذارد كه قراري گيرند

قوت بازوي پرهيز به خوبان مفروش****كه در اين خيل حصاري به سواري گيرند

يا رب اين بچه تركان چه دليرند به خون****كه به تير مژه هر لحظه شكاري گيرند

رقص بر شعر تر و ناله ني خوش باشد****خاصه رقصي كه در آن دست نگاري گيرند

حافظ ابناي زمان را غم مسكينان نيست****زين ميان گر بتوان به كه كناري گيرند

غزل شماره 186: گر مي فروش حاجت رندان روا كند

گر مي فروش حاجت رندان روا كند****ايزد گنه ببخشد و دفع بلا كند

ساقي به جام عدل بده باده تا گدا****غيرت نياورد كه جهان پربلا كند

حقا كز اين غمان برسد مژده امان****گر سالكي به عهد امانت وفا كند

گر رنج پيش آيد و گر راحت اي حكيم****نسبت مكن به غير كه اين ها خدا كند

در كارخانه اي كه ره عقل و فضل نيست****فهم ضعيف راي فضولي چرا كند

مطرب بساز پرده كه كس بي اجل نمرد****وان كو نه اين ترانه سرايد خطا كند

ما را كه درد عشق و بلاي خمار كشت****يا وصل دوست يا مي صافي دوا كند

جان رفت در سر مي و حافظ به عشق سوخت****عيسي دمي كجاست كه احياي ما كند

غزل شماره 187: دلا بسوز كه سوز تو كارها بكند

دلا بسوز كه سوز تو كارها بكند****نياز نيم شبي دفع صد بلا بكند

عتاب يار پري چهره عاشقانه بكش****كه يك كرشمه تلافي صد جفا بكند

ز ملك تا ملكوتش حجاب بردارند****هر آن كه خدمت جام جهان نما بكند

طبيب عشق مسيحادم است و مشفق ليك****چو درد در تو نبيند كه را دوا بكند

تو با خداي خود انداز كار و دل خوش دار****كه رحم اگر نكند مدعي خدا بكند

ز بخت خفته ملولم بود كه بيداري****به وقت فاتحه صبح يك دعا بكند

بسوخت حافظ و بويي به زلف يار نبرد****مگر دلالت اين دولتش صبا بكند

غزل شماره 188: مرا به رندي و عشق آن فضول عيب كند

مرا به رندي و عشق آن فضول عيب كند****كه اعتراض بر اسرار علم غيب كند

كمال سر محبت ببين نه نقص گناه****كه هر كه بي هنر افتد نظر به عيب كند

ز عطر حور بهشت آن نفس برآيد بوي****كه خاك ميكده ما عبير جيب كند

چنان زند ره اسلام غمزه ساقي****كه اجتناب ز صهبا مگر صهيب كند

كليد گنج سعادت قبول اهل دل است****مباد آن كه در اين نكته شك و ريب كند

شبان وادي ايمن گهي رسد به مراد****كه چند سال به جان خدمت شعيب كند

ز ديده خون بچكاند فسانه حافظ****چو ياد وقت زمان شباب و شيب كند

غزل شماره 189: طاير دولت اگر باز گذاري بكند

طاير دولت اگر باز گذاري بكند****يار بازآيد و با وصل قراري بكند

ديده را دستگه در و گهر گر چه نماند****بخورد خوني و تدبير نثاري بكند

دوش گفتم بكند لعل لبش چاره من****هاتف غيب ندا داد كه آري بكند

كس نيارد بر او دم زند از قصه ما****مگرش باد صبا گوش گذاري بكند

داده ام باز نظر را به تذروي پرواز****بازخواند مگرش نقش و شكاري بكند

شهر خاليست ز عشاق بود كز طرفي****مردي از خويش برون آيد و كاري بكند

كو كريمي كه ز بزم طربش غمزده اي****جرعه اي دركشد و دفع خماري بكند

يا وفا يا خبر وصل تو يا مرگ رقيب****بود آيا كه فلك زين دو سه كاري بكند

حافظا گر نروي از در او هم روزي****گذري بر سرت از گوشه كناري بكند

غزل شماره 190: كلك مشكين تو روزي كه ز ما ياد كند

كلك مشكين تو روزي كه ز ما ياد كند****ببرد اجر دو صد بنده كه آزاد كند

قاصد منزل سلمي كه سلامت بادش****چه شود گر به سلامي دل ما شاد كند

امتحان كن كه بسي گنج مرادت بدهند****گر خرابي چو مرا لطف تو آباد كند

يا رب اندر دل آن خسرو شيرين انداز****كه به رحمت گذري بر سر فرهاد كند

شاه را به بود از طاعت صدساله و زهد****قدر يك ساعته عمري كه در او داد كند

حاليا عشوه ناز تو ز بنيادم برد****تا دگرباره حكيمانه چه بنياد كند

گوهر پاك تو از مدحت ما مستغنيست****فكر مشاطه چه با حسن خداداد كند

ره نبرديم به مقصود خود اندر شيراز****خرم آن روز كه حافظ ره بغداد كند

غزل شماره 191: آن كيست كز روي كرم با ما وفاداري كند

آن كيست كز روي كرم با ما وفاداري كند****بر جاي بدكاري چو من يك دم نكوكاري كند

اول به بانگ ناي و ني آرد به دل پيغام وي****وان گه به يك پيمانه مي با من وفاداري كند

دلبر كه جان فرسود از او كام دلم نگشود از او****نوميد نتوان بود از او باشد كه دلداري كند

گفتم گره نگشوده ام زان طره تا من بوده ام****گفتا منش فرموده ام تا با تو طراري كند

پشمينه پوش تندخو از عشق نشنيده است بو****از مستيش رمزي بگو تا ترك هشياري كند

چون من گداي بي نشان مشكل بود ياري چنان****سلطان كجا عيش نهان با رند بازاري كند

زان طره پرپيچ و خم سهل است اگر بينم ستم****از بند و زنجيرش چه غم هر كس كه عياري كند

شد لشكر غم بي عدد از بخت مي خواهم مدد****تا فخر دين عبدالصمد باشد كه غمخواري كند

با چشم پرنيرنگ او حافظ مكن آهنگ او****كان طره شبرنگ او بسيار طراري كند

غزل شماره 192: سرو چمان من چرا ميل چمن نمي كند

سرو چمان من چرا ميل چمن نمي كند****همدم گل نمي شود ياد سمن نمي كند

دي گله اي ز طره اش كردم و از سر فسوس****گفت كه اين سياه كج گوش به من نمي كند

تا دل هرزه گرد من رفت به چين زلف او****زان سفر دراز خود عزم وطن نمي كند

پيش كمان ابرويش لابه همي كنم ولي****گوش كشيده است از آن گوش به من نمي كند

با همه عطف دامنت آيدم از صبا عجب****كز گذر تو خاك را مشك ختن نمي كند

چون ز نسيم مي شود زلف بنفشه پرشكن****وه كه دلم چه ياد از آن عهدشكن نمي كند

دل به اميد روي او همدم جان نمي شود****جان به هواي كوي او خدمت تن نمي كند

ساقي سيم ساق من گر همه درد مي دهد****كيست كه تن چو جام مي جمله دهن

نمي كند

دستخوش جفا مكن آب رخم كه فيض ابر****بي مدد سرشك من در عدن نمي كند

كشته غمزه تو شد حافظ ناشنيده پند****تيغ سزاست هر كه را درد سخن نمي كند

غزل شماره 193: در نظربازي ما بي خبران حيرانند

در نظربازي ما بي خبران حيرانند****من چنينم كه نمودم دگر ايشان دانند

عاقلان نقطه پرگار وجودند ولي****عشق داند كه در اين دايره سرگردانند

جلوه گاه رخ او ديده من تنها نيست****ماه و خورشيد همين آينه مي گردانند

عهد ما با لب شيرين دهنان بست خدا****ما همه بنده و اين قوم خداوندانند

مفلسانيم و هواي مي و مطرب داريم****آه اگر خرقه پشمين به گرو نستانند

وصل خورشيد به شبپره اعمي نرسد****كه در آن آينه صاحب نظران حيرانند

لاف عشق و گله از يار زهي لاف دروغ****عشقبازان چنين مستحق هجرانند

مگرم چشم سياه تو بياموزد كار****ور نه مستوري و مستي همه كس نتوانند

گر به نزهتگه ارواح برد بوي تو باد****عقل و جان گوهر هستي به نثار افشانند

زاهد ار رندي حافظ نكند فهم چه شد****ديو بگريزد از آن قوم كه قرآن خوانند

گر شوند آگه از انديشه ما مغبچگان****بعد از اين خرقه صوفي به گرو نستانند

غزل شماره 194: سمن بويان غبار غم چو بنشينند بنشانند

سمن بويان غبار غم چو بنشينند بنشانند****پري رويان قرار از دل چو بستيزند بستانند

به فتراك جفا دل ها چو بربندند بربندند****ز زلف عنبرين جان ها چو بگشايند بفشانند

به عمري يك نفس با ما چو بنشينند برخيزند****نهال شوق در خاطر چو برخيزند بنشانند

سرشك گوشه گيران را چو دريابند در يابند****رخ مهر از سحرخيزان نگردانند اگر دانند

ز چشمم لعل رماني چو مي خندند مي بارند****ز رويم راز پنهاني چو مي بينند مي خوانند

دواي درد عاشق را كسي كو سهل پندارد****ز فكر آنان كه در تدبير درمانند در مانند

چو منصور از مراد آنان كه بردارند بر دارند****بدين درگاه حافظ را چو مي خوانند مي رانند

در اين حضرت چو مشتاقان نياز آرند ناز آرند****كه با اين درد اگر دربند درمانند درمانند

غزل شماره 195: غلام نرگس مست تو تاجدارانند

غلام نرگس مست تو تاجدارانند****خراب باده لعل تو هوشيارانند

تو را صبا و مرا آب ديده شد غماز****و گر نه عاشق و معشوق رازدارانند

ز زير زلف دوتا چون گذر كني بنگر****كه از يمين و يسارت چه سوگوارانند

گذار كن چو صبا بر بنفشه زار و ببين****كه از تطاول زلفت چه بي قرارانند

نصيب ماست بهشت اي خداشناس برو****كه مستحق كرامت گناهكارانند

نه من بر آن گل عارض غزل سرايم و بس****كه عندليب تو از هر طرف هزارانند

تو دستگير شو اي خضر پي خجسته كه من****پياده مي روم و همرهان سوارانند

بيا به ميكده و چهره ارغواني كن****مرو به صومعه كان جا سياه كارانند

خلاص حافظ از آن زلف تابدار مباد****كه بستگان كمند تو رستگارانند

غزل شماره 196: آنان كه خاك را به نظر كيميا كنند

آنان كه خاك را به نظر كيميا كنند****آيا بود كه گوشه چشمي به ما كنند

دردم نهفته به ز طبيبان مدعي****باشد كه از خزانه غيبم دوا كنند

معشوق چون نقاب ز رخ در نمي كشد****هر كس حكايتي به تصور چرا كنند

چون حسن عاقبت نه به رندي و زاهديست****آن به كه كار خود به عنايت رها كنند

بي معرفت مباش كه در من يزيد عشق****اهل نظر معامله با آشنا كنند

حالي درون پرده بسي فتنه مي رود****تا آن زمان كه پرده برافتد چه ها كنند

گر سنگ از اين حديث بنالد عجب مدار****صاحب دلان حكايت دل خوش ادا كنند

مي خور كه صد گناه ز اغيار در حجاب****بهتر ز طاعتي كه به روي و ريا كنند

پيراهني كه آيد از او بوي يوسفم****ترسم برادران غيورش قبا كنند

بگذر به كوي ميكده تا زمره حضور****اوقات خود ز بهر تو صرف دعا كنند

پنهان ز حاسدان به خودم خوان كه منعمان****خير نهان براي رضاي خدا كنند

حافظ دوام وصل ميسر نمي شود****شاهان كم التفات به حال

گدا كنند

غزل شماره 197: شاهدان گر دلبري زين سان كنند

شاهدان گر دلبري زين سان كنند****زاهدان را رخنه در ايمان كنند

هر كجا آن شاخ نرگس بشكفد****گلرخانش ديده نرگسدان كنند

اي جوان سروقد گويي ببر****پيش از آن كز قامتت چوگان كنند

عاشقان را بر سر خود حكم نيست****هر چه فرمان تو باشد آن كنند

پيش چشمم كمتر است از قطره اي****اين حكايت ها كه از طوفان كنند

يار ما چون گيرد آغاز سماع****قدسيان بر عرش دست افشان كنند

مردم چشمم به خون آغشته شد****در كجا اين ظلم بر انسان كنند

خوش برآ با غصه اي دل كاهل راز****عيش خوش در بوته هجران كنند

سر مكش حافظ ز آه نيم شب****تا چو صبحت آينه رخشان كنند

غزل شماره 198: گفتم كي ام دهان و لبت كامران كنند

گفتم كي ام دهان و لبت كامران كنند****گفتا به چشم هر چه تو گويي چنان كنند

گفتم خراج مصر طلب مي كند لبت****گفتا در اين معامله كمتر زيان كنند

گفتم به نقطه دهنت خود كه برد راه****گفت اين حكايتيست كه با نكته دان كنند

گفتم صنم پرست مشو با صمد نشين****گفتا به كوي عشق هم اين و هم آن كنند

گفتم هواي ميكده غم مي برد ز دل****گفتا خوش آن كسان كه دلي شادمان كنند

گفتم شراب و خرقه نه آيين مذهب است****گفت اين عمل به مذهب پير مغان كنند

گفتم ز لعل نوش لبان پير را چه سود****گفتا به بوسه شكرينش جوان كنند

گفتم كه خواجه كي به سر حجله مي رود****گفت آن زمان كه مشتري و مه قران كنند

گفتم دعاي دولت او ورد حافظ است****گفت اين دعا ملايك هفت آسمان كنند

غزل شماره 199: واعظان كاين جلوه در محراب و منبر مي كنند

واعظان كاين جلوه در محراب و منبر مي كنند****چون به خلوت مي روند آن كار ديگر مي كنند

مشكلي دارم ز دانشمند مجلس بازپرس****توبه فرمايان چرا خود توبه كمتر مي كنند

گوييا باور نمي دارند روز داوري****كاين همه قلب و دغل در كار داور مي كنند

يا رب اين نودولتان را با خر خودشان نشان****كاين همه ناز از غلام ترك و استر مي كنند

اي گداي خانقه برجه كه در دير مغان****مي دهند آبي كه دل ها را توانگر مي كنند

حسن بي پايان او چندان كه عاشق مي كشد****زمره ديگر به عشق از غيب سر بر مي كنند

بر در ميخانه عشق اي ملك تسبيح گوي****كاندر آن جا طينت آدم مخمر مي كنند

صبحدم از عرش مي آمد خروشي عقل گفت****قدسيان گويي كه شعر حافظ از بر مي كنند

غزل شماره 200: داني كه چنگ و عود چه تقرير مي كنند

داني كه چنگ و عود چه تقرير مي كنند****پنهان خوريد باده كه تعزير مي كنند

ناموس عشق و رونق عشاق مي برند****عيب جوان و سرزنش پير مي كنند

جز قلب تيره هيچ نشد حاصل و هنوز****باطل در اين خيال كه اكسير مي كنند

گويند رمز عشق مگوييد و مشنويد****مشكل حكايتيست كه تقرير مي كنند

ما از برون در شده مغرور صد فريب****تا خود درون پرده چه تدبير مي كنند

تشويش وقت پير مغان مي دهند باز****اين سالكان نگر كه چه با پير مي كنند

صد ملك دل به نيم نظر مي توان خريد****خوبان در اين معامله تقصير مي كنند

قومي به جد و جهد نهادند وصل دوست****قومي دگر حواله به تقدير مي كنند

في الجمله اعتماد مكن بر ثبات دهر****كاين كارخانه ايست كه تغيير مي كنند

مي خور كه شيخ و حافظ و مفتي و محتسب****چون نيك بنگري همه تزوير مي كنند

غزل شماره 201: شراب بي غش و ساقي خوش دو دام رهند

شراب بي غش و ساقي خوش دو دام رهند****كه زيركان جهان از كمندشان نرهند

من ار چه عاشقم و رند و مست و نامه سياه****هزار شكر كه ياران شهر بي گنهند

جفا نه پيشه درويشيست و راهروي****بيار باده كه اين سالكان نه مرد رهند

مبين حقير گدايان عشق را كاين قوم****شهان بي كمر و خسروان بي كلهند

به هوش باش كه هنگام باد استغنا****هزار خرمن طاعت به نيم جو ننهند

مكن كه كوكبه دلبري شكسته شود****چو بندگان بگريزند و چاكران بجهند

غلام همت دردي كشان يك رنگم****نه آن گروه كه ازرق لباس و دل سيهند

قدم منه به خرابات جز به شرط ادب****كه سالكان درش محرمان پادشهند

جناب عشق بلند است همتي حافظ****كه عاشقان ره بي همتان به خود ندهند

غزل شماره 202: بود آيا كه در ميكده ها بگشايند

بود آيا كه در ميكده ها بگشايند****گره از كار فروبسته ما بگشايند

اگر از بهر دل زاهد خودبين بستند****دل قوي دار كه از بهر خدا بگشايند

به صفاي دل رندان صبوحي زدگان****بس در بسته به مفتاح دعا بگشايند

نامه تعزيت دختر رز بنويسيد****تا همه مغبچگان زلف دوتا بگشايند

گيسوي چنگ ببريد به مرگ مي ناب****تا حريفان همه خون از مژه ها بگشايند

در ميخانه ببستند خدايا مپسند****كه در خانه تزوير و ريا بگشايند

حافظ اين خرقه كه داري تو ببيني فردا****كه چه زنار ز زيرش به دغا بگشايند

غزل شماره 203: سال ها دفتر ما در گرو صهبا بود

سال ها دفتر ما در گرو صهبا بود****رونق ميكده از درس و دعاي ما بود

نيكي پير مغان بين كه چو ما بدمستان****هر چه كرديم به چشم كرمش زيبا بود

دفتر دانش ما جمله بشوييد به مي****كه فلك ديدم و در قصد دل دانا بود

از بتان آن طلب ار حسن شناسي اي دل****كاين كسي گفت كه در علم نظر بينا بود

دل چو پرگار به هر سو دوراني مي كرد****و اندر آن دايره سرگشته پابرجا بود

مطرب از درد محبت عملي مي پرداخت****كه حكيمان جهان را مژه خون پالا بود

مي شكفتم ز طرب زان كه چو گل بر لب جوي****بر سرم سايه آن سرو سهي بالا بود

پير گلرنگ من اندر حق ازرق پوشان****رخصت خبث نداد ار نه حكايت ها بود

قلب اندوده حافظ بر او خرج نشد****كاين معامل به همه عيب نهان بينا بود

غزل شماره 204: ياد باد آن كه نهانت نظري با ما بود

ياد باد آن كه نهانت نظري با ما بود****رقم مهر تو بر چهره ما پيدا بود

ياد باد آن كه چو چشمت به عتابم مي كشت****معجز عيسويت در لب شكرخا بود

ياد باد آن كه صبوحي زده در مجلس انس****جز من و يار نبوديم و خدا با ما بود

ياد باد آن كه رخت شمع طرب مي افروخت****وين دل سوخته پروانه ناپروا بود

ياد باد آن كه در آن بزمگه خلق و ادب****آن كه او خنده مستانه زدي صهبا بود

ياد باد آن كه چو ياقوت قدح خنده زدي****در ميان من و لعل تو حكايت ها بود

ياد باد آن كه نگارم چو كمر بربستي****در ركابش مه نو پيك جهان پيما بود

ياد باد آن كه خرابات نشين بودم و مست****وآنچه در مسجدم امروز كم است آن جا بود

ياد باد آن كه به اصلاح شما مي شد راست****نظم هر گوهر ناسفته كه

حافظ را بود

غزل شماره 205: تا ز ميخانه و مي نام و نشان خواهد بود

تا ز ميخانه و مي نام و نشان خواهد بود****سر ما خاك ره پير مغان خواهد بود

حلقه پير مغان از ازلم در گوش است****بر همانيم كه بوديم و همان خواهد بود

بر سر تربت ما چون گذري همت خواه****كه زيارتگه رندان جهان خواهد بود

برو اي زاهد خودبين كه ز چشم من و تو****راز اين پرده نهان است و نهان خواهد بود

ترك عاشق كش من مست برون رفت امروز****تا دگر خون كه از ديده روان خواهد بود

چشمم آن دم كه ز شوق تو نهد سر به لحد****تا دم صبح قيامت نگران خواهد بود

بخت حافظ گر از اين گونه مدد خواهد كرد****زلف معشوقه به دست دگران خواهد بود

غزل شماره 206: پيش از اينت بيش از اين انديشه عشاق بود

پيش از اينت بيش از اين انديشه عشاق بود****مهرورزي تو با ما شهره آفاق بود

ياد باد آن صحبت شب ها كه با نوشين لبان****بحث سر عشق و ذكر حلقه عشاق بود

پيش از اين كاين سقف سبز و طاق مينا بركشند****منظر چشم مرا ابروي جانان طاق بود

از دم صبح ازل تا آخر شام ابد****دوستي و مهر بر يك عهد و يك ميثاق بود

سايه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد****ما به او محتاج بوديم او به ما مشتاق بود

حسن مه رويان مجلس گر چه دل مي برد و دين****بحث ما در لطف طبع و خوبي اخلاق بود

بر در شاهم گدايي نكته اي در كار كرد****گفت بر هر خوان كه بنشستم خدا رزاق بود

رشته تسبيح اگر بگسست معذورم بدار****دستم اندر دامن ساقي سيمين ساق بود

در شب قدر ار صبوحي كرده ام عيبم مكن****سرخوش آمد يار و جامي بر كنار طاق بود

شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خلد****دفتر نسرين و گل را زينت اوراق بود

غزل شماره 207: ياد باد آن كه سر كوي توام منزل بود

ياد باد آن كه سر كوي توام منزل بود****ديده را روشني از خاك درت حاصل بود

راست چون سوسن و گل از اثر صحبت پاك****بر زبان بود مرا آن چه تو را در دل بود

دل چو از پير خرد نقل معاني مي كرد****عشق مي گفت به شرح آن چه بر او مشكل بود

آه از آن جور و تطاول كه در اين دامگه است****آه از آن سوز و نيازي كه در آن محفل بود

در دلم بود كه بي دوست نباشم هرگز****چه توان كرد كه سعي من و دل باطل بود

دوش بر ياد حريفان به خرابات شدم****خم مي ديدم خون در دل و پا در گل بود

بس بگشتم كه بپرسم سبب

درد فراق****مفتي عقل در اين مسئله لايعقل بود

راستي خاتم فيروزه بواسحاقي****خوش درخشيد ولي دولت مستعجل بود

ديدي آن قهقهه كبك خرامان حافظ****كه ز سرپنجه شاهين قضا غافل بود

غزل شماره 208: خستگان را چو طلب باشد و قوت نبود

خستگان را چو طلب باشد و قوت نبود****گر تو بيداد كني شرط مروت نبود

ما جفا از تو نديديم و تو خود نپسندي****آن چه در مذهب ارباب طريقت نبود

خيره آن ديده كه آبش نبرد گريه عشق****تيره آن دل كه در او شمع محبت نبود

دولت از مرغ همايون طلب و سايه او****زان كه با زاغ و زغن شهپر دولت نبود

گر مدد خواستم از پير مغان عيب مكن****شيخ ما گفت كه در صومعه همت نبود

چون طهارت نبود كعبه و بتخانه يكيست****نبود خير در آن خانه كه عصمت نبود

حافظا علم و ادب ورز كه در مجلس شاه****هر كه را نيست ادب لايق صحبت نبود

غزل شماره 209: قتل اين خسته به شمشير تو تقدير نبود

قتل اين خسته به شمشير تو تقدير نبود****ور نه هيچ از دل بي رحم تو تقصير نبود

من ديوانه چو زلف تو رها مي كردم****هيچ لايقترم از حلقه زنجير نبود

يا رب اين آينه حسن چه جوهر دارد****كه در او آه مرا قوت تاثير نبود

سر ز حسرت به در ميكده ها بركردم****چون شناساي تو در صومعه يك پير نبود

نازنينتر ز قدت در چمن ناز نرست****خوشتر از نقش تو در عالم تصوير نبود

تا مگر همچو صبا باز به كوي تو رسم****حاصلم دوش بجز ناله شبگير نبود

آن كشيدم ز تو اي آتش هجران كه چو شمع****جز فناي خودم از دست تو تدبير نبود

آيتي بود عذاب انده حافظ بي تو****كه بر هيچ كسش حاجت تفسير نبود

غزل شماره 210: دوش در حلقه ما قصه گيسوي تو بود

دوش در حلقه ما قصه گيسوي تو بود****تا دل شب سخن از سلسله موي تو بود

دل كه از ناوك مژگان تو در خون مي گشت****باز مشتاق كمانخانه ابروي تو بود

هم عفاالله صبا كز تو پيامي مي داد****ور نه در كس نرسيديم كه از كوي تو بود

عالم از شور و شر عشق خبر هيچ نداشت****فتنه انگيز جهان غمزه جادوي تو بود

من سرگشته هم از اهل سلامت بودم****دام راهم شكن طره هندوي تو بود

بگشا بند قبا تا بگشايد دل من****كه گشادي كه مرا بود ز پهلوي تو بود

به وفاي تو كه بر تربت حافظ بگذر****كز جهان مي شد و در آرزوي روي تو بود

غزل شماره 211: دوش مي آمد و رخساره برافروخته بود

دوش مي آمد و رخساره برافروخته بود****تا كجا باز دل غمزده اي سوخته بود

رسم عاشق كشي و شيوه شهرآشوبي****جامه اي بود كه بر قامت او دوخته بود

جان عشاق سپند رخ خود مي دانست****و آتش چهره بدين كار برافروخته بود

گر چه مي گفت كه زارت بكشم مي ديدم****كه نهانش نظري با من دلسوخته بود

كفر زلفش ره دين مي زد و آن سنگين دل****در پي اش مشعلي از چهره برافروخته بود

دل بسي خون به كف آورد ولي ديده بريخت****الله الله كه تلف كرد و كه اندوخته بود

يار مفروش به دنيا كه بسي سود نكرد****آن كه يوسف به زر ناسره بفروخته بود

گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ****يا رب اين قلب شناسي ز كه آموخته بود

غزل شماره 212: يك دو جامم دي سحرگه اتفاق افتاده بود

يك دو جامم دي سحرگه اتفاق افتاده بود****و از لب ساقي شرابم در مذاق افتاده بود

از سر مستي دگر با شاهد عهد شباب****رجعتي مي خواستم ليكن طلاق افتاده بود

در مقامات طريقت هر كجا كرديم سير****عافيت را با نظربازي فراق افتاده بود

ساقيا جام دمادم ده كه در سير طريق****هر كه عاشق وش نيامد در نفاق افتاده بود

اي معبر مژده اي فرما كه دوشم آفتاب****در شكرخواب صبوحي هم وثاق افتاده بود

نقش مي بستم كه گيرم گوشه اي زان چشم مست****طاقت و صبر از خم ابروش طاق افتاده بود

گر نكردي نصرت دين شاه يحيي از كرم****كار ملك و دين ز نظم و اتساق افتاده بود

حافظ آن ساعت كه اين نظم پريشان مي نوشت****طاير فكرش به دام اشتياق افتاده بود

غزل شماره 213: گوهر مخزن اسرار همان است كه بود

گوهر مخزن اسرار همان است كه بود****حقه مهر بدان مهر و نشان است كه بود

عاشقان زمره ارباب امانت باشند****لاجرم چشم گهربار همان است كه بود

از صبا پرس كه ما را همه شب تا دم صبح****بوي زلف تو همان مونس جان است كه بود

طالب لعل و گهر نيست وگرنه خورشيد****همچنان در عمل معدن و كان است كه بود

كشته غمزه خود را به زيارت درياب****زان كه بيچاره همان دل نگران است كه بود

رنگ خون دل ما را كه نهان مي داري****همچنان در لب لعل تو عيان است كه بود

زلف هندوي تو گفتم كه دگر ره نزند****سال ها رفت و بدان سيرت و سان است كه بود

حافظا بازنما قصه خونابه چشم****كه بر اين چشمه همان آب روان است كه بود

غزل شماره 214: ديدم به خواب خوش كه به دستم پياله بود

ديدم به خواب خوش كه به دستم پياله بود****تعبير رفت و كار به دولت حواله بود

چل سال رنج و غصه كشيديم و عاقبت****تدبير ما به دست شراب دوساله بود

آن نافه مراد كه مي خواستم ز بخت****در چين زلف آن بت مشكين كلاله بود

از دست برده بود خمار غمم سحر****دولت مساعد آمد و مي در پياله بود

بر آستان ميكده خون مي خورم مدام****روزي ما ز خوان قدر اين نواله بود

هر كو نكاشت مهر و ز خوبي گلي نچيد****در رهگذار باد نگهبان لاله بود

بر طرف گلشنم گذر افتاد وقت صبح****آن دم كه كار مرغ سحر آه و ناله بود

ديديم شعر دلكش حافظ به مدح شاه****يك بيت از اين قصيده به از صد رساله بود

آن شاه تندحمله كه خورشيد شيرگير****پيشش به روز معركه كمتر غزاله بود

غزل شماره 215: به كوي ميكده يا رب سحر چه مشغله بود

به كوي ميكده يا رب سحر چه مشغله بود****كه جوش شاهد و ساقي و شمع و مشعله بود

حديث عشق كه از حرف و صوت مستغنيست****به ناله دف و ني در خروش و ولوله بود

مباحثي كه در آن مجلس جنون مي رفت****وراي مدرسه و قال و قيل مسئله بود

دل از كرشمه ساقي به شكر بود ولي****ز نامساعدي بختش اندكي گله بود

قياس كردم و آن چشم جادوانه مست****هزار ساحر چون سامريش در گله بود

بگفتمش به لبم بوسه اي حوالت كن****به خنده گفت كي ات با من اين معامله بود

ز اخترم نظري سعد در ره است كه دوش****ميان ماه و رخ يار من مقابله بود

دهان يار كه درمان درد حافظ داشت****فغان كه وقت مروت چه تنگ حوصله بود

غزل شماره 216: آن يار كز او خانه ما جاي پري بود

آن يار كز او خانه ما جاي پري بود****سر تا قدمش چون پري از عيب بري بود

دل گفت فروكش كنم اين شهر به بويش****بيچاره ندانست كه يارش سفري بود

تنها نه ز راز دل من پرده برافتاد****تا بود فلك شيوه او پرده دري بود

منظور خردمند من آن ماه كه او را****با حسن ادب شيوه صاحب نظري بود

از چنگ منش اختر بدمهر به دربرد****آري چه كنم دولت دور قمري بود

عذري بنه اي دل كه تو درويشي و او را****در مملكت حسن سر تاجوري بود

اوقات خوش آن بود كه با دوست به سر رفت****باقي همه بي حاصلي و بي خبري بود

خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرين****افسوس كه آن گنج روان رهگذري بود

خود را بكش اي بلبل از اين رشك كه گل را****با باد صبا وقت سحر جلوه گري بود

هر گنج سعادت كه خدا داد به حافظ****از يمن دعاي شب و ورد سحري بود

غزل شماره 217: مسلمانان مرا وقتي دلي بود

مسلمانان مرا وقتي دلي بود****كه با وي گفتمي گر مشكلي بود

به گردابي چو مي افتادم از غم****به تدبيرش اميد ساحلي بود

دلي همدرد و ياري مصلحت بين****كه استظهار هر اهل دلي بود

ز من ضايع شد اندر كوي جانان****چه دامنگير يا رب منزلي بود

هنر بي عيب حرمان نيست ليكن****ز من محرومتر كي سائلي بود

بر اين جان پريشان رحمت آريد****كه وقتي كارداني كاملي بود

مرا تا عشق تعليم سخن كرد****حديثم نكته هر محفلي بود

مگو ديگر كه حافظ نكته دان است****كه ما ديديم و محكم جاهلي بود

غزل شماره 218: در ازل هر كو به فيض دولت ارزاني بود

در ازل هر كو به فيض دولت ارزاني بود****تا ابد جام مرادش همدم جاني بود

من همان ساعت كه از مي خواستم شد توبه كار****گفتم اين شاخ ار دهد باري پشيماني بود

خود گرفتم كافكنم سجاده چون سوسن به دوش****همچو گل بر خرقه رنگ مي مسلماني بود

بي چراغ جام در خلوت نمي يارم نشست****زان كه كنج اهل دل بايد كه نوراني بود

همت عالي طلب جام مرصع گو مباش****رند را آب عنب ياقوت رماني بود

گر چه بي سامان نمايد كار ما سهلش مبين****كاندر اين كشور گدايي رشك سلطاني بود

نيك نامي خواهي اي دل با بدان صحبت مدار****خودپسندي جان من برهان ناداني بود

مجلس انس و بهار و بحث شعر اندر ميان****نستدن جام مي از جانان گران جاني بود

دي عزيزي گفت حافظ مي خورد پنهان شراب****اي عزيز من نه عيب آن به كه پنهاني بود

غزل شماره 219: كنون كه در چمن آمد گل از عدم به وجود

كنون كه در چمن آمد گل از عدم به وجود****بنفشه در قدم او نهاد سر به سجود

بنوش جام صبوحي به ناله دف و چنگ****ببوس غبغب ساقي به نغمه ني و عود

به دور گل منشين بي شراب و شاهد و چنگ****كه همچو روز بقا هفته اي بود معدود

شد از خروج رياحين چو آسمان روشن****زمين به اختر ميمون و طالع مسعود

ز دست شاهد نازك عذار عيسي دم****شراب نوش و رها كن حديث عاد و ثمود

جهان چو خلد برين شد به دور سوسن و گل****ولي چه سود كه در وي نه ممكن است خلود

چو گل سوار شود بر هوا سليمان وار****سحر كه مرغ درآيد به نغمه داوود

به باغ تازه كن آيين دين زردشتي****كنون كه لاله برافروخت آتش نمرود

بخواه جام صبوحي به ياد آصف عهد****وزير ملك سليمان عماد دين محمود

بود كه مجلس حافظ

به يمن تربيتش****هر آن چه مي طلبد جمله باشدش موجود

غزل شماره 220: از ديده خون دل همه بر روي ما رود

از ديده خون دل همه بر روي ما رود****بر روي ما ز ديده چه گويم چه ها رود

ما در درون سينه هوايي نهفته ايم****بر باد اگر رود دل ما زان هوا رود

خورشيد خاوري كند از رشك جامه چاك****گر ماه مهرپرور من در قبا رود

بر خاك راه يار نهاديم روي خويش****بر روي ما رواست اگر آشنا رود

سيل است آب ديده و هر كس كه بگذرد****گر خود دلش ز سنگ بود هم ز جا رود

ما را به آب ديده شب و روز ماجراست****زان رهگذر كه بر سر كويش چرا رود

حافظ به كوي ميكده دايم به صدق دل****چون صوفيان صومعه دار از صفا رود

غزل شماره 221: چو دست بر سر زلفش زنم به تاب رود

چو دست بر سر زلفش زنم به تاب رود****ور آشتي طلبم با سر عتاب رود

چو ماه نو ره بيچارگان نظاره****زند به گوشه ابرو و در نقاب رود

شب شراب خرابم كند به بيداري****وگر به روز شكايت كنم به خواب رود

طريق عشق پرآشوب و فتنه است اي دل****بيفتد آن كه در اين راه با شتاب رود

گدايي در جانان به سلطنت مفروش****كسي ز سايه اين در به آفتاب رود

سواد نامه موي سياه چون طي شد****بياض كم نشود گر صد انتخاب رود

حباب را چو فتد باد نخوت اندر سر****كلاه داريش اندر سر شراب رود

حجاب راه تويي حافظ از ميان برخيز****خوشا كسي كه در اين راه بي حجاب رود

غزل شماره 222: از سر كوي تو هر كو به ملالت برود

از سر كوي تو هر كو به ملالت برود****نرود كارش و آخر به خجالت برود

كارواني كه بود بدرقه اش حفظ خدا****به تجمل بنشيند به جلالت برود

سالك از نور هدايت ببرد راه به دوست****كه به جايي نرسد گر به ضلالت برود

كام خود آخر عمر از مي و معشوق بگير****حيف اوقات كه يك سر به بطالت برود

اي دليل دل گمگشته خدا را مددي****كه غريب ار نبرد ره به دلالت برود

حكم مستوري و مستي همه بر خاتم تست****كس ندانست كه آخر به چه حالت برود

حافظ از چشمه حكمت به كف آور جامي****بو كه از لوح دلت نقش جهالت برود

غزل شماره 223: هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود

هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود****هرگز از ياد من آن سرو خرامان نرود

از دماغ من سرگشته خيال دهنت****به جفاي فلك و غصه دوران نرود

در ازل بست دلم با سر زلفت پيوند****تا ابد سر نكشد و از سر پيمان نرود

هر چه جز بار غمت بر دل مسكين من است****برود از دل من و از دل من آن نرود

آن چنان مهر توام در دل و جان جاي گرفت****كه اگر سر برود از دل و از جان نرود

گر رود از پي خوبان دل من معذور است****درد دارد چه كند كز پي درمان نرود

هر كه خواهد كه چو حافظ نشود سرگردان****دل به خوبان ندهد و از پي ايشان نرود

غزل شماره 224: خوشا دلي كه مدام از پي نظر نرود

خوشا دلي كه مدام از پي نظر نرود****به هر درش كه بخوانند بي خبر نرود

طمع در آن لب شيرين نكردنم اولي****ولي چگونه مگس از پي شكر نرود

سواد ديده غمديده ام به اشك مشوي****كه نقش خال توام هرگز از نظر نرود

ز من چو باد صبا بوي خود دريغ مدار****چرا كه بي سر زلف توام به سر نرود

دلا مباش چنين هرزه گرد و هرجايي****كه هيچ كار ز پيشت بدين هنر نرود

مكن به چشم حقارت نگاه در من مست****كه آبروي شريعت بدين قدر نرود

من گدا هوس سروقامتي دارم****كه دست در كمرش جز به سيم و زر نرود

تو كز مكارم اخلاق عالمي دگري****وفاي عهد من از خاطرت به درنرود

سياه نامه تر از خود كسي نمي بينم****چگونه چون قلمم دود دل به سر نرود

به تاج هدهدم از ره مبر كه باز سفيد****چو باشه در پي هر صيد مختصر نرود

بيار باده و اول به دست حافظ ده****به شرط آن كه ز مجلس سخن به درنرود

غزل شماره 225: ساقي حديث سرو و گل و لاله مي رود

ساقي حديث سرو و گل و لاله مي رود****وين بحث با ثلاثه غساله مي رود

مي ده كه نوعروس چمن حد حسن يافت****كار اين زمان ز صنعت دلاله مي رود

شكرشكن شوند همه طوطيان هند****زين قند پارسي كه به بنگاله مي رود

طي مكان ببين و زمان در سلوك شعر****كاين طفل يك شبه ره يك ساله مي رود

آن چشم جادوانه عابدفريب بين****كش كاروان سحر ز دنباله مي رود

از ره مرو به عشوه دنيا كه اين عجوز****مكاره مي نشيند و محتاله مي رود

باد بهار مي وزد از گلستان شاه****و از ژاله باده در قدح لاله مي رود

حافظ ز شوق مجلس سلطان غياث دين****غافل مشو كه كار تو از ناله مي رود

غزل شماره 226: ترسم كه اشك در غم ما پرده در شود

ترسم كه اشك در غم ما پرده در شود****وين راز سر به مهر به عالم سمر شود

گويند سنگ لعل شود در مقام صبر****آري شود وليك به خون جگر شود

خواهم شدن به ميكده گريان و دادخواه****كز دست غم خلاص من آن جا مگر شود

از هر كرانه تير دعا كرده ام روان****باشد كز آن ميانه يكي كارگر شود

اي جان حديث ما بر دلدار بازگو****ليكن چنان مگو كه صبا را خبر شود

از كيمياي مهر تو زر گشت روي من****آري به يمن لطف شما خاك زر شود

در تنگناي حيرتم از نخوت رقيب****يا رب مباد آن كه گدا معتبر شود

بس نكته غير حسن ببايد كه تا كسي****مقبول طبع مردم صاحب نظر شود

اين سركشي كه كنگره كاخ وصل راست****سرها بر آستانه او خاك در شود

حافظ چو نافه سر زلفش به دست توست****دم دركش ار نه باد صبا را خبر شود

غزل شماره 227: گر چه بر واعظ شهر اين سخن آسان نشود

گر چه بر واعظ شهر اين سخن آسان نشود****تا ريا ورزد و سالوس مسلمان نشود

رندي آموز و كرم كن كه نه چندان هنر است****حيواني كه ننوشد مي و انسان نشود

گوهر پاك ببايد كه شود قابل فيض****ور نه هر سنگ و گلي لؤلؤ و مرجان نشود

اسم اعظم بكند كار خود اي دل خوش باش****كه به تلبيس و حيل ديو مسلمان نشود

عشق مي ورزم و اميد كه اين فن شريف****چون هنرهاي دگر موجب حرمان نشود

دوش مي گفت كه فردا بدهم كام دلت****سببي ساز خدايا كه پشيمان نشود

حسن خلقي ز خدا مي طلبم خوي تو را****تا دگر خاطر ما از تو پريشان نشود

ذره را تا نبود همت عالي حافظ****طالب چشمه خورشيد درخشان نشود

غزل شماره 228: گر من از باغ تو يك ميوه بچينم چه شود

گر من از باغ تو يك ميوه بچينم چه شود****پيش پايي به چراغ تو ببينم چه شود

يا رب اندر كنف سايه آن سرو بلند****گر من سوخته يك دم بنشينم چه شود

آخر اي خاتم جمشيد همايون آثار****گر فتد عكس تو بر نقش نگينم چه شود

واعظ شهر چو مهر ملك و شحنه گزيد****من اگر مهر نگاري بگزينم چه شود

عقلم از خانه به دررفت و گر مي اين است****ديدم از پيش كه در خانه دينم چه شود

صرف شد عمر گران مايه به معشوقه و مي****تا از آنم چه به پيش آيد از اينم چه شود

خواجه دانست كه من عاشقم و هيچ نگفت****حافظ ار نيز بداند كه چنينم چه شود

غزل شماره 229: بخت از دهان دوست نشانم نمي دهد

بخت از دهان دوست نشانم نمي دهد****دولت خبر ز راز نهانم نمي دهد

از بهر بوسه اي ز لبش جان همي دهم****اينم همي ستاند و آنم نمي دهد

مردم در اين فراق و در آن پرده راه نيست****يا هست و پرده دار نشانم نمي دهد

زلفش كشيد باد صبا چرخ سفله بين****كان جا مجال بادوزانم نمي دهد

چندان كه بر كنار چو پرگار مي شدم****دوران چو نقطه ره به ميانم نمي دهد

شكر به صبر دست دهد عاقبت ولي****بدعهدي زمانه زمانم نمي دهد

گفتم روم به خواب و ببينم جمال دوست****حافظ ز آه و ناله امانم نمي دهد

غزل شماره 230: اگر به باده مشكين دلم كشد شايد

اگر به باده مشكين دلم كشد شايد****كه بوي خير ز زهد ريا نمي آيد

جهانيان همه گر منع من كنند از عشق****من آن كنم كه خداوندگار فرمايد

طمع ز فيض كرامت مبر كه خلق كريم****گنه ببخشد و بر عاشقان ببخشايد

مقيم حلقه ذكر است دل بدان اميد****كه حلقه اي ز سر زلف يار بگشايد

تو را كه حسن خداداده هست و حجله بخت****چه حاجت است كه مشاطه ات بيارايد

چمن خوش است و هوا دلكش است و مي بي غش****كنون بجز دل خوش هيچ در نمي بايد

جميله ايست عروس جهان ولي هش دار****كه اين مخدره در عقد كس نمي آيد

به لابه گفتمش اي ماه رخ چه باشد اگر****به يك شكر ز تو دلخسته اي بياسايد

به خنده گفت كه حافظ خداي را مپسند****كه بوسه تو رخ ماه را بيالايد

غزل شماره 231: گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آيد

گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آيد****گفتم كه ماه من شو گفتا اگر برآيد

گفتم ز مهرورزان رسم وفا بياموز****گفتا ز خوبرويان اين كار كمتر آيد

گفتم كه بر خيالت راه نظر ببندم****گفتا كه شب رو است او از راه ديگر آيد

گفتم كه بوي زلفت گمراه عالمم كرد****گفتا اگر بداني هم اوت رهبر آيد

گفتم خوشا هوايي كز باد صبح خيزد****گفتا خنك نسيمي كز كوي دلبر آيد

گفتم كه نوش لعلت ما را به آرزو كشت****گفتا تو بندگي كن كو بنده پرور آيد

گفتم دل رحيمت كي عزم صلح دارد****گفتا مگوي با كس تا وقت آن درآيد

گفتم زمان عشرت ديدي كه چون سر آمد****گفتا خموش حافظ كاين غصه هم سر آيد

غزل شماره 232: بر سر آنم كه گر ز دست برآيد

بر سر آنم كه گر ز دست برآيد****دست به كاري زنم كه غصه سر آيد

خلوت دل نيست جاي صحبت اضداد****ديو چو بيرون رود فرشته درآيد

صحبت حكام ظلمت شب يلداست****نور ز خورشيد جوي بو كه برآيد

بر در ارباب بي مروت دنيا****چند نشيني كه خواجه كي به درآيد

ترك گدايي مكن كه گنج بيابي****از نظر ره روي كه در گذر آيد

صالح و طالح متاع خويش نمودند****تا كه قبول افتد و كه در نظر آيد

بلبل عاشق تو عمر خواه كه آخر****باغ شود سبز و شاخ گل به بر آيد

غفلت حافظ در اين سراچه عجب نيست****هر كه به ميخانه رفت بي خبر آيد

غزل شماره 233: دست از طلب ندارم تا كام من برآيد

دست از طلب ندارم تا كام من برآيد****يا تن رسد به جانان يا جان ز تن برآيد

بگشاي تربتم را بعد از وفات و بنگر****كز آتش درونم دود از كفن برآيد

بنماي رخ كه خلقي واله شوند و حيران****بگشاي لب كه فرياد از مرد و زن برآيد

جان بر لب است و حسرت در دل كه از لبانش****نگرفته هيچ كامي جان از بدن برآيد

از حسرت دهانش آمد به تنگ جانم****خود كام تنگدستان كي زان دهن برآيد

گويند ذكر خيرش در خيل عشقبازان****هر جا كه نام حافظ در انجمن برآيد

غزل شماره 234: چو آفتاب مي از مشرق پياله برآيد

چو آفتاب مي از مشرق پياله برآيد****ز باغ عارض ساقي هزار لاله برآيد

نسيم در سر گل بشكند كلاله سنبل****چو از ميان چمن بوي آن كلاله برآيد

حكايت شب هجران نه آن حكايت حاليست****كه شمه اي ز بيانش به صد رساله برآيد

ز گرد خوان نگون فلك طمع نتوان داشت****كه بي ملالت صد غصه يك نواله برآيد

به سعي خود نتوان برد پي به گوهر مقصود****خيال باشد كاين كار بي حواله برآيد

گرت چو نوح نبي صبر هست در غم طوفان****بلا بگردد و كام هزارساله برآيد

نسيم زلف تو چون بگذرد به تربت حافظ****ز خاك كالبدش صد هزار لاله برآيد

غزل شماره 235: زهي خجسته زماني كه يار بازآيد

زهي خجسته زماني كه يار بازآيد****به كام غمزدگان غمگسار بازآيد

به پيش خيل خيالش كشيدم ابلق چشم****بدان اميد كه آن شهسوار بازآيد

اگر نه در خم چوگان او رود سر من****ز سر نگويم و سر خود چه كار بازآيد

مقيم بر سر راهش نشسته ام چون گرد****بدان هوس كه بدين رهگذار بازآيد

دلي كه با سر زلفين او قراري داد****گمان مبر كه بدان دل قرار بازآيد

چه جورها كه كشيدند بلبلان از دي****به بوي آن كه دگر نوبهار بازآيد

ز نقش بند قضا هست اميد آن حافظ****كه همچو سرو به دستم نگار بازآيد

غزل شماره 236: اگر آن طاير قدسي ز درم بازآيد

اگر آن طاير قدسي ز درم بازآيد****عمر بگذشته به پيرانه سرم بازآيد

دارم اميد بر اين اشك چو باران كه دگر****برق دولت كه برفت از نظرم بازآيد

آن كه تاج سر من خاك كف پايش بود****از خدا مي طلبم تا به سرم بازآيد

خواهم اندر عقبش رفت به ياران عزيز****شخصم ار بازنيايد خبرم بازآيد

گر نثار قدم يار گرامي نكنم****گوهر جان به چه كار دگرم بازآيد

كوس نودولتي از بام سعادت بزنم****گر ببينم كه مه نوسفرم بازآيد

مانعش غلغل چنگ است و شكرخواب صبوح****ور نه گر بشنود آه سحرم بازآيد

آرزومند رخ شاه چو ماهم حافظ****همتي تا به سلامت ز درم بازآيد

غزل شماره 237: نفس برآمد و كام از تو بر نمي آيد

نفس برآمد و كام از تو بر نمي آيد****فغان كه بخت من از خواب در نمي آيد

صبا به چشم من انداخت خاكي از كويش****كه آب زندگيم در نظر نمي آيد

قد بلند تو را تا به بر نمي گيرم****درخت كام و مرادم به بر نمي آيد

مگر به روي دلاراي يار ما ور ني****به هيچ وجه دگر كار بر نمي آيد

مقيم زلف تو شد دل كه خوش سوادي ديد****وز آن غريب بلاكش خبر نمي آيد

ز شست صدق گشادم هزار تير دعا****ولي چه سود يكي كارگر نمي آيد

بسم حكايت دل هست با نسيم سحر****ولي به بخت من امشب سحر نمي آيد

در اين خيال به سر شد زمان عمر و هنوز****بلاي زلف سياهت به سر نمي آيد

ز بس كه شد دل حافظ رميده از همه كس****كنون ز حلقه زلفت به در نمي آيد

غزل شماره 238: جهان بر ابروي عيد از هلال وسمه كشيد

جهان بر ابروي عيد از هلال وسمه كشيد****هلال عيد در ابروي يار بايد ديد

شكسته گشت چو پشت هلال قامت من****كمان ابروي يارم چو وسمه بازكشيد

مگر نسيم خطت صبح در چمن بگذشت****كه گل به بوي تو بر تن چو صبح جامه دريد

نبود چنگ و رباب و نبيد و عود كه بود****گل وجود من آغشته گلاب و نبيد

بيا كه با تو بگويم غم ملالت دل****چرا كه بي تو ندارم مجال گفت و شنيد

بهاي وصل تو گر جان بود خريدارم****كه جنس خوب مبصر به هر چه ديد خريد

چو ماه روي تو در شام زلف مي ديدم****شبم به روي تو روشن چو روز مي گرديد

به لب رسيد مرا جان و برنيامد كام****به سر رسيد اميد و طلب به سر نرسيد

ز شوق روي تو حافظ نوشت حرفي چند****بخوان ز نظمش و در گوش كن چو مرواريد

غزل شماره 239: رسيد مژده كه آمد بهار و سبزه دميد

رسيد مژده كه آمد بهار و سبزه دميد****وظيفه گر برسد مصرفش گل است و نبيد

صفير مرغ برآمد بط شراب كجاست****فغان فتاد به بلبل نقاب گل كه كشيد

ز ميوه هاي بهشتي چه ذوق دريابد****هر آن كه سيب زنخدان شاهدي نگزيد

مكن ز غصه شكايت كه در طريق طلب****به راحتي نرسيد آن كه زحمتي نكشيد

ز روي ساقي مه وش گلي بچين امروز****كه گرد عارض بستان خط بنفشه دميد

چنان كرشمه ساقي دلم ز دست ببرد****كه با كسي دگرم نيست برگ گفت و شنيد

من اين مرقع رنگين چو گل بخواهم سوخت****كه پير باده فروشش به جرعه اي نخريد

بهار مي گذرد دادگسترا درياب****كه رفت موسم و حافظ هنوز مي نچشيد

غزل شماره 240: ابر آذاري برآمد باد نوروزي وزيد

ابر آذاري برآمد باد نوروزي وزيد****وجه مي مي خواهم و مطرب كه مي گويد رسيد

شاهدان در جلوه و من شرمسار كيسه ام****بار عشق و مفلسي صعب است مي بايد كشيد

قحط جود است آبروي خود نمي بايد فروخت****باده و گل از بهاي خرقه مي بايد خريد

گوييا خواهد گشود از دولتم كاري كه دوش****من همي كردم دعا و صبح صادق مي دميد

با لبي و صد هزاران خنده آمد گل به باغ****از كريمي گوييا در گوشه اي بويي شنيد

دامني گر چاك شد در عالم رندي چه باك****جامه اي در نيك نامي نيز مي بايد دريد

اين لطايف كز لب لعل تو من گفتم كه گفت****وين تطاول كز سر زلف تو من ديدم كه ديد

عدل سلطان گر نپرسد حال مظلومان عشق****گوشه گيران را ز آسايش طمع بايد بريد

تير عاشق كش ندانم بر دل حافظ كه زد****اين قدر دانم كه از شعر ترش خون مي چكيد

غزل شماره 241: معاشران ز حريف شبانه ياد آريد

معاشران ز حريف شبانه ياد آريد****حقوق بندگي مخلصانه ياد آريد

به وقت سرخوشي از آه و ناله عشاق****به صوت و نغمه چنگ و چغانه ياد آريد

چو لطف باده كند جلوه در رخ ساقي****ز عاشقان به سرود و ترانه ياد آريد

چو در ميان مراد آوريد دست اميد****ز عهد صحبت ما در ميانه ياد آريد

سمند دولت اگر چند سركشيده رود****ز همرهان به سر تازيانه ياد آريد

نمي خوريد زماني غم وفاداران****ز بي وفايي دور زمانه ياد آريد

به وجه مرحمت اي ساكنان صدر جلال****ز روي حافظ و اين آستانه ياد آريد

غزل شماره 242: بيا كه رايت منصور پادشاه رسيد

بيا كه رايت منصور پادشاه رسيد****نويد فتح و بشارت به مهر و ماه رسيد

جمال بخت ز روي ظفر نقاب انداخت****كمال عدل به فرياد دادخواه رسيد

سپهر دور خوش اكنون كند كه ماه آمد****جهان به كام دل اكنون رسد كه شاه رسيد

ز قاطعان طريق اين زمان شوند ايمن****قوافل دل و دانش كه مرد راه رسيد

عزيز مصر به رغم برادران غيور****ز قعر چاه برآمد به اوج ماه رسيد

كجاست صوفي دجال فعل ملحدشكل****بگو بسوز كه مهدي دين پناه رسيد

صبا بگو كه چه ها بر سرم در اين غم عشق****ز آتش دل سوزان و دود آه رسيد

ز شوق روي تو شاها بدين اسير فراق****همان رسيد كز آتش به برگ كاه رسيد

مرو به خواب كه حافظ به بارگاه قبول****ز ورد نيم شب و درس صبحگاه رسيد

غزل شماره 243: بوي خوش تو هر كه ز باد صبا شنيد

بوي خوش تو هر كه ز باد صبا شنيد****از يار آشنا سخن آشنا شنيد

اي شاه حسن چشم به حال گدا فكن****كاين گوش بس حكايت شاه و گدا شنيد

خوش مي كنم به باده مشكين مشام جان****كز دلق پوش صومعه بوي ريا شنيد

سر خدا كه عارف سالك به كس نگفت****در حيرتم كه باده فروش از كجا شنيد

يا رب كجاست محرم رازي كه يك زمان****دل شرح آن دهد كه چه گفت و چه ها شنيد

اينش سزا نبود دل حق گزار من****كز غمگسار خود سخن ناسزا شنيد

محروم اگر شدم ز سر كوي او چه شد****از گلشن زمانه كه بوي وفا شنيد

ساقي بيا كه عشق ندا مي كند بلند****كان كس كه گفت قصه ما هم ز ما شنيد

ما باده زير خرقه نه امروز مي خوريم****صد بار پير ميكده اين ماجرا شنيد

ما مي به بانگ چنگ نه امروز مي كشيم****بس دور شد كه گنبد چرخ اين صدا

شنيد

پند حكيم محض صواب است و عين خير****فرخنده آن كسي كه به سمع رضا شنيد

حافظ وظيفه تو دعا گفتن است و بس****دربند آن مباش كه نشنيد يا شنيد

غزل شماره 244: معاشران گره از زلف يار باز كنيد

معاشران گره از زلف يار باز كنيد****شبي خوش است بدين قصه اش دراز كنيد

حضور خلوت انس است و دوستان جمعند****و ان يكاد بخوانيد و در فراز كنيد

رباب و چنگ به بانگ بلند مي گويند****كه گوش هوش به پيغام اهل راز كنيد

به جان دوست كه غم پرده بر شما ندرد****گر اعتماد بر الطاف كارساز كنيد

ميان عاشق و معشوق فرق بسيار است****چو يار ناز نمايد شما نياز كنيد

نخست موعظه پير صحبت اين حرف است****كه از مصاحب ناجنس احتراز كنيد

هر آن كسي كه در اين حلقه نيست زنده به عشق****بر او نمرده به فتواي من نماز كنيد

وگر طلب كند انعامي از شما حافظ****حوالتش به لب يار دلنواز كنيد

حرف ر

غزل شماره 245: الا اي طوطي گوياي اسرار

الا اي طوطي گوياي اسرار****مبادا خاليت شكر ز منقار

سرت سبز و دلت خوش باد جاويد****كه خوش نقشي نمودي از خط يار

سخن سربسته گفتي با حريفان****خدا را زين معما پرده بردار

به روي ما زن از ساغر گلابي****كه خواب آلوده ايم اي بخت بيدار

چه ره بود اين كه زد در پرده مطرب****كه مي رقصند با هم مست و هشيار

از آن افيون كه ساقي در مي افكند****حريفان را نه سر ماند نه دستار

سكندر را نمي بخشند آبي****به زور و زر ميسر نيست اين كار

بيا و حال اهل درد بشنو****به لفظ اندك و معني بسيار

بت چيني عدوي دين و دل هاست****خداوندا دل و دينم نگه دار

به مستوران مگو اسرار مستي****حديث جان مگو با نقش ديوار

به يمن دولت منصور شاهي****علم شد حافظ اندر نظم اشعار

خداوندي به جاي بندگان كرد****خداوندا ز آفاتش نگه دار

غزل شماره 246: عيد است و آخر گل و ياران در انتظار

عيد است و آخر گل و ياران در انتظار****ساقي به روي شاه ببين ماه و مي بيار

دل برگرفته بودم از ايام گل ولي****كاري بكرد همت پاكان روزه دار

دل در جهان مبند و به مستي سؤال كن****از فيض جام و قصه جمشيد كامگار

جز نقد جان به دست ندارم شراب كو****كان نيز بر كرشمه ساقي كنم نثار

خوش دولتيست خرم و خوش خسروي كريم****يا رب ز چشم زخم زمانش نگاه دار

مي خور به شعر بنده كه زيبي دگر دهد****جام مرصع تو بدين در شاهوار

گر فوت شد سحور چه نقصان صبوح هست****از مي كنند روزه گشا طالبان يار

زان جا كه پرده پوشي عفو كريم توست****بر قلب ما ببخش كه نقديست كم عيار

ترسم كه روز حشر عنان بر عنان رود****تسبيح شيخ و خرقه رند شرابخوار

حافظ چو رفت روزه و گل نيز مي رود****ناچار باده نوش كه از دست

رفت كار

غزل شماره 247: صبا ز منزل جانان گذر دريغ مدار

صبا ز منزل جانان گذر دريغ مدار****وز او به عاشق بي دل خبر دريغ مدار

به شكر آن كه شكفتي به كام بخت اي گل****نسيم وصل ز مرغ سحر دريغ مدار

حريف عشق تو بودم چو ماه نو بودي****كنون كه ماه تمامي نظر دريغ مدار

جهان و هر چه در او هست سهل و مختصر است****ز اهل معرفت اين مختصر دريغ مدار

كنون كه چشمه قند است لعل نوشينت****سخن بگوي و ز طوطي شكر دريغ مدار

مكارم تو به آفاق مي برد شاعر****از او وظيفه و زاد سفر دريغ مدار

چو ذكر خير طلب مي كني سخن اين است****كه در بهاي سخن سيم و زر دريغ مدار

غبار غم برود حال خوش شود حافظ****تو آب ديده از اين رهگذر دريغ مدار

غزل شماره 248: اي صبا نكهتي از كوي فلاني به من آر

اي صبا نكهتي از كوي فلاني به من آر****زار و بيمار غمم راحت جاني به من آر

قلب بي حاصل ما را بزن اكسير مراد****يعني از خاك در دوست نشاني به من آر

در كمينگاه نظر با دل خويشم جنگ است****ز ابرو و غمزه او تير و كماني به من آر

در غريبي و فراق و غم دل پير شدم****ساغر مي ز كف تازه جواني به من آر

منكران را هم از اين مي دو سه ساغر بچشان****وگر ايشان نستانند رواني به من آر

ساقيا عشرت امروز به فردا مفكن****يا ز ديوان قضا خط اماني به من آر

دلم از دست بشد دوش چو حافظ مي گفت****كاي صبا نكهتي از كوي فلاني به من آر

غزل شماره 249: اي صبا نكهتي از خاك ره يار بيار

اي صبا نكهتي از خاك ره يار بيار****ببر اندوه دل و مژده دلدار بيار

نكته اي روح فزا از دهن دوست بگو****نامه اي خوش خبر از عالم اسرار بيار

تا معطر كنم از لطف نسيم تو مشام****شمه اي از نفحات نفس يار بيار

به وفاي تو كه خاك ره آن يار عزيز****بي غباري كه پديد آيد از اغيار بيار

گردي از رهگذر دوست به كوري رقيب****بهر آسايش اين ديده خونبار بيار

خامي و ساده دلي شيوه جانبازان نيست****خبري از بر آن دلبر عيار بيار

شكر آن را كه تو در عشرتي اي مرغ چمن****به اسيران قفس مژده گلزار بيار

كام جان تلخ شد از صبر كه كردم بي دوست****عشوه اي زان لب شيرين شكربار بيار

روزگاريست كه دل چهره مقصود نديد****ساقيا آن قدح آينه كردار بيار

دلق حافظ به چه ارزد به مي اش رنگين كن****وان گهش مست و خراب از سر بازار بيار

غزل شماره 250: روي بنماي و وجود خودم از ياد ببر

روي بنماي و وجود خودم از ياد ببر****خرمن سوختگان را همه گو باد ببر

ما چو داديم دل و ديده به طوفان بلا****گو بيا سيل غم و خانه ز بنياد ببر

زلف چون عنبر خامش كه ببويد هيهات****اي دل خام طمع اين سخن از ياد ببر

سينه گو شعله آتشكده فارس بكش****ديده گو آب رخ دجله بغداد ببر

دولت پير مغان باد كه باقي سهل است****ديگري گو برو و نام من از ياد ببر

سعي نابرده در اين راه به جايي نرسي****مزد اگر مي طلبي طاعت استاد ببر

روز مرگم نفسي وعده ديدار بده****وان گهم تا به لحد فارغ و آزاد ببر

دوش مي گفت به مژگان درازت بكشم****يا رب از خاطرش انديشه بيداد ببر

حافظ انديشه كن از نازكي خاطر يار****برو از درگهش اين ناله و فرياد ببر

غزل شماره 251: شب وصل است و طي شد نامه هجر

شب وصل است و طي شد نامه هجر****سلام فيه حتي مطلع الفجر

دلا در عاشقي ثابت قدم باش****كه در اين ره نباشد كار بي اجر

من از رندي نخواهم كرد توبه****و لو آذيتني بالهجر و الحجر

برآي اي صبح روشن دل خدا را****كه بس تاريك مي بينم شب هجر

دلم رفت و نديدم روي دلدار****فغان از اين تطاول آه از اين زجر

وفا خواهي جفاكش باش حافظ****فان الربح و الخسران في التجر

غزل شماره 252: گر بود عمر به ميخانه رسم بار دگر

گر بود عمر به ميخانه رسم بار دگر****بجز از خدمت رندان نكنم كار دگر

خرم آن روز كه با ديده گريان بروم****تا زنم آب در ميكده يك بار دگر

معرفت نيست در اين قوم خدا را سببي****تا برم گوهر خود را به خريدار دگر

يار اگر رفت و حق صحبت ديرين نشناخت****حاش لله كه روم من ز پي يار دگر

گر مساعد شودم دايره چرخ كبود****هم به دست آورمش باز به پرگار دگر

عافيت مي طلبد خاطرم ار بگذارند****غمزه شوخش و آن طرهٔ طرار دگر

راز سربسته ما بين كه به دستان گفتند****هر زمان با دف و ني بر سر بازار دگر

هر دم از درد بنالم كه فلك هر ساعت****كندم قصد دل ريش به آزار دگر

بازگويم نه در اين واقعه حافظ تنهاست****غرقه گشتند در اين باديه بسيار دگر

غزل شماره 253: اي خرم از فروغ رخت لاله زار عمر

اي خرم از فروغ رخت لاله زار عمر****بازآ كه ريخت بي گل رويت بهار عمر

از ديده گر سرشك چو باران چكد رواست****كاندر غمت چو برق بشد روزگار عمر

اين يك دو دم كه مهلت ديدار ممكن است****درياب كار ما كه نه پيداست كار عمر

تا كي مي صبوح و شكرخواب بامداد****هشيار گرد هان كه گذشت اختيار عمر

دي در گذار بود و نظر سوي ما نكرد****بيچاره دل كه هيچ نديد از گذار عمر

انديشه از محيط فنا نيست هر كه را****بر نقطه دهان تو باشد مدار عمر

در هر طرف ز خيل حوادث كمين گهيست****زان رو عنان گسسته دواند سوار عمر

بي عمر زنده ام من و اين بس عجب مدار****روز فراق را كه نهد در شمار عمر

حافظ سخن بگوي كه بر صفحه جهان****اين نقش ماند از قلمت يادگار عمر

غزل شماره 254: ديگر ز شاخ سرو سهي بلبل صبور

ديگر ز شاخ سرو سهي بلبل صبور****گلبانگ زد كه چشم بد از روي گل به دور

اي گلبشكر آن كه تويي پادشاه حسن****با بلبلان بي دل شيدا مكن غرور

از دست غيبت تو شكايت نمي كنم****تا نيست غيبتي نبود لذت حضور

گر ديگران به عيش و طرب خرمند و شاد****ما را غم نگار بود مايه سرور

زاهد اگر به حور و قصور است اميدوار****ما را شرابخانه قصور است و يار حور

مي خور به بانگ چنگ و مخور غصه ور كسي****گويد تو را كه باده مخور گو هوالغفور

حافظ شكايت از غم هجران چه مي كني****در هجر وصل باشد و در ظلمت است نور

غزل شماره 255: يوسف گمگشته بازآيد به كنعان غم مخور

يوسف گمگشته بازآيد به كنعان غم مخور****كلبه احزان شود روزي گلستان غم مخور

اي دل غمديده حالت به شود دل بد مكن****وين سر شوريده بازآيد به سامان غم مخور

گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن****چتر گل در سر كشي اي مرغ خوشخوان غم مخور

دور گردون گر دو روزي بر مراد ما نرفت****دايما يك سان نباشد حال دوران غم مخور

هان مشو نوميد چون واقف نه اي از سر غيب****باشد اندر پرده بازي هاي پنهان غم مخور

اي دل ار سيل فنا بنياد هستي بركند****چون تو را نوح است كشتيبان ز طوفان غم مخور

در بيابان گر به شوق كعبه خواهي زد قدم****سرزنش ها گر كند خار مغيلان غم مخور

گر چه منزل بس خطرناك است و مقصد بس بعيد****هيچ راهي نيست كان را نيست پايان غم مخور

حال ما در فرقت جانان و ابرام رقيب****جمله مي داند خداي حال گردان غم مخور

حافظا در كنج فقر و خلوت شب هاي تار****تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور

غزل شماره 256: نصيحتي كنمت بشنو و بهانه مگير

نصيحتي كنمت بشنو و بهانه مگير****هر آن چه ناصح مشفق بگويدت بپذير

ز وصل روي جوانان تمتعي بردار****كه در كمينگه عمر است مكر عالم پير

نعيم هر دو جهان پيش عاشقان بجوي****كه اين متاع قليل است و آن عطاي كثير

معاشري خوش و رودي بساز مي خواهم****كه درد خويش بگويم به ناله بم و زير

بر آن سرم كه ننوشم مي و گنه نكنم****اگر موافق تدبير من شود تقدير

چو قسمت ازلي بي حضور ما كردند****گر اندكي نه به وفق رضاست خرده مگير

چو لاله در قدحم ريز ساقيا مي و مشك****كه نقش خال نگارم نمي رود ز ضمير

بيار ساغر در خوشاب اي ساقي****حسود گو كرم آصفي ببين و بمير

به عزم توبه نهادم قدح

ز كف صد بار****ولي كرشمه ساقي نمي كند تقصير

مي دوساله و محبوب چارده ساله****همين بس است مرا صحبت صغير و كبير

دل رميده ما را كه پيش مي گيرد****خبر دهيد به مجنون خسته از زنجير

حديث توبه در اين بزمگه مگو حافظ****كه ساقيان كمان ابرويت زنند به تير

غزل شماره 257: روي بنما و مرا گو كه ز جان دل برگير

روي بنما و مرا گو كه ز جان دل برگير****پيش شمع آتش پروا نه به جان گو درگير

در لب تشنه ما بين و مدار آب دريغ****بر سر كشته خويش آي و ز خاكش برگير

ترك درويش مگير ار نبود سيم و زرش****در غمت سيم شمار اشك و رخش را زر گير

چنگ بنواز و بساز ار نبود عود چه باك****آتشم عشق و دلم عود و تنم مجمر گير

در سماع آي و ز سر خرقه برانداز و برقص****ور نه با گوشه رو و خرقه ما در سر گير

صوف بركش ز سر و باده صافي دركش****سيم درباز و به زر سيمبري در بر گير

دوست گو يار شو و هر دو جهان دشمن باش****بخت گو پشت مكن روي زمين لشكر گير

ميل رفتن مكن اي دوست دمي با ما باش****بر لب جوي طرب جوي و به كف ساغر گير

رفته گير از برم وز آتش و آب دل و چشم****گونه ام زرد و لبم خشك و كنارم تر گير

حافظ آراسته كن بزم و بگو واعظ را****كه ببين مجلسم و ترك سر منبر گير

حرف ز

غزل شماره 258: هزار شكر كه ديدم به كام خويشت باز

هزار شكر كه ديدم به كام خويشت باز****ز روي صدق و صفا گشته با دلم دمساز

روندگان طريقت ره بلا سپرند****رفيق عشق چه غم دارد از نشيب و فراز

غم حبيب نهان به ز گفت و گوي رقيب****كه نيست سينه ارباب كينه محرم راز

اگر چه حسن تو از عشق غير مستغنيست****من آن نيم كه از اين عشقبازي آيم باز

چه گويمت كه ز سوز درون چه مي بينم****ز اشك پرس حكايت كه من نيم غماز

چه فتنه بود كه مشاطه قضا انگيخت****كه كرد نرگس مستش سيه به سرمه ناز

بدين سپاس كه مجلس منور است به

دوست****گرت چو شمع جفايي رسد بسوز و بساز

غرض كرشمه حسن است ور نه حاجت نيست****جمال دولت محمود را به زلف اياز

غزل سرايي ناهيد صرفه اي نبرد****در آن مقام كه حافظ برآورد آواز

غزل شماره 259: منم كه ديده به ديدار دوست كردم باز

منم كه ديده به ديدار دوست كردم باز****چه شكر گويمت اي كارساز بنده نواز

نيازمند بلا گو رخ از غبار مشوي****كه كيمياي مراد است خاك كوي نياز

ز مشكلات طريقت عنان متاب اي دل****كه مرد راه نينديشد از نشيب و فراز

طهارت ار نه به خون جگر كند عاشق****به قول مفتي عشقش درست نيست نماز

در اين مقام مجازي بجز پياله مگير****در اين سراچه بازيچه غير عشق مباز

به نيم بوسه دعايي بخر ز اهل دلي****كه كيد دشمنت از جان و جسم دارد باز

فكند زمزمه عشق در حجاز و عراق****نواي بانگ غزل هاي حافظ از شيراز

غزل شماره 260: اي سرو ناز حسن كه خوش مي روي به ناز

اي سرو ناز حسن كه خوش مي روي به ناز****عشاق را به ناز تو هر لحظه صد نياز

فرخنده باد طلعت خوبت كه در ازل****ببريده اند بر قد سروت قباي ناز

آن را كه بوي عنبر زلف تو آرزوست****چون عود گو بر آتش سودا بسوز و ساز

پروانه را ز شمع بود سوز دل ولي****بي شمع عارض تو دلم را بود گداز

صوفي كه بي تو توبه ز مي كرده بود دوش****بشكست عهد چون در ميخانه ديد باز

از طعنه رقيب نگردد عيار من****چون زر اگر برند مرا در دهان گاز

دل كز طواف كعبه كويت وقوف يافت****از شوق آن حريم ندارد سر حجاز

هر دم به خون ديده چه حاجت وضو چو نيست****بي طاق ابروي تو نماز مرا جواز

چون باده باز بر سر خم رفت كف زنان****حافظ كه دوش از لب ساقي شنيد راز

غزل شماره 261: درآ كه در دل خسته توان درآيد باز

درآ كه در دل خسته توان درآيد باز****بيا كه در تن مرده روان درآيد باز

بيا كه فرقت تو چشم من چنان در بست****كه فتح باب وصالت مگر گشايد باز

غمي كه چون سپه زنگ ملك دل بگرفت****ز خيل شادي روم رخت زدايد باز

به پيش آينه دل هر آن چه مي دارم****بجز خيال جمالت نمي نمايد باز

بدان مثل كه شب آبستن است روز از تو****ستاره مي شمرم تا كه شب چه زايد باز

بيا كه بلبل مطبوع خاطر حافظ****به بوي گلبن وصل تو مي سرايد باز

غزل شماره 262: حال خونين دلان كه گويد باز

حال خونين دلان كه گويد باز****و از فلك خون خم كه جويد باز

شرمش از چشم مي پرستان باد****نرگس مست اگر برويد باز

جز فلاطون خم نشين شراب****سر حكمت به ما كه گويد باز

هر كه چون لاله كاسه گردان شد****زين جفا رخ به خون بشويد باز

نگشايد دلم چو غنچه اگر****ساغري از لبش نبويد باز

بس كه در پرده چنگ گفت سخن****ببرش موي تا نمويد باز

گرد بيت الحرام خم حافظ****گر نميرد به سر بپويد باز

غزل شماره 263: بيا و كشتي ما در شط شراب انداز

بيا و كشتي ما در شط شراب انداز****خروش و ولوله در جان شيخ و شاب انداز

مرا به كشتي باده درافكن اي ساقي****كه گفته اند نكويي كن و در آب انداز

ز كوي ميكده برگشته ام ز راه خطا****مرا دگر ز كرم با ره صواب انداز

بيار زان مي گلرنگ مشك بو جامي****شرار رشك و حسد در دل گلاب انداز

اگر چه مست و خرابم تو نيز لطفي كن****نظر بر اين دل سرگشته خراب انداز

به نيم شب اگرت آفتاب مي بايد****ز روي دختر گلچهر رز نقاب انداز

مهل كه روز وفاتم به خاك بسپارند****مرا به ميكده بر در خم شراب انداز

ز جور چرخ چو حافظ به جان رسيد دلت****به سوي ديو محن ناوك شهاب انداز

غزل شماره 264: خيز و در كاسه زر آب طربناك انداز

خيز و در كاسه زر آب طربناك انداز****پيشتر زان كه شود كاسه سر خاك انداز

عاقبت منزل ما وادي خاموشان است****حاليا غلغله در گنبد افلاك انداز

چشم آلوده نظر از رخ جانان دور است****بر رخ او نظر از آينه پاك انداز

به سر سبز تو اي سرو كه گر خاك شوم****ناز از سر بنه و سايه بر اين خاك انداز

دل ما را كه ز مار سر زلف تو بخست****از لب خود به شفاخانه ترياك انداز

ملك اين مزرعه داني كه ثباتي ندهد****آتشي از جگر جام در املاك انداز

غسل در اشك زدم كاهل طريقت گويند****پاك شو اول و پس ديده بر آن پاك انداز

يا رب آن زاهد خودبين كه بجز عيب نديد****دود آهيش در آيينه ادراك انداز

چون گل از نكهت او جامه قبا كن حافظ****وين قبا در ره آن قامت چالاك انداز

غزل شماره 265: برنيامد از تمناي لبت كامم هنوز

برنيامد از تمناي لبت كامم هنوز****بر اميد جام لعلت دردي آشامم هنوز

روز اول رفت دينم در سر زلفين تو****تا چه خواهد شد در اين سودا سرانجامم هنوز

ساقيا يك جرعه اي زان آب آتشگون كه من****در ميان پختگان عشق او خامم هنوز

از خطا گفتم شبي زلف تو را مشك ختن****مي زند هر لحظه تيغي مو بر اندامم هنوز

پرتو روي تو تا در خلوتم ديد آفتاب****مي رود چون سايه هر دم بر در و بامم هنوز

نام من رفته ست روزي بر لب جانان به سهو****اهل دل را بوي جان مي آيد از نامم هنوز

در ازل داده ست ما را ساقي لعل لبت****جرعه جامي كه من مدهوش آن جامم هنوز

اي كه گفتي جان بده تا باشدت آرام جان****جان به غم هايش سپردم نيست آرامم هنوز

در قلم آورد حافظ قصه لعل لبش****آب حيوان مي رود هر دم ز اقلامم هنوز

غزل شماره 266: دلم رميده لولي وشيست شورانگيز

دلم رميده لولي وشيست شورانگيز****دروغ وعده و قتال وضع و رنگ آميز

فداي پيرهن چاك ماه رويان باد****هزار جامه تقوا و خرقه پرهيز

خيال خال تو با خود به خاك خواهم برد****كه تا ز خال تو خاكم شود عبيرآميز

فرشته عشق نداند كه چيست اي ساقي****بخواه جام و گلابي به خاك آدم ريز

پياله بر كفنم بند تا سحرگه حشر****به مي ز دل ببرم هول روز رستاخيز

فقير و خسته به درگاهت آمدم رحمي****كه جز ولاي توام نيست هيچ دست آويز

بيا كه هاتف ميخانه دوش با من گفت****كه در مقام رضا باش و از قضا مگريز

ميان عاشق و معشوق هيچ حائل نيست****تو خود حجاب خودي حافظ از ميان برخيز

حرف س

غزل شماره 267: اي صبا گر بگذري بر ساحل رود ارس

اي صبا گر بگذري بر ساحل رود ارس****بوسه زن بر خاك آن وادي و مشكين كن نفس

منزل سلمي كه بادش هر دم از ما صد سلام****پرصداي ساربانان بيني و بانگ جرس

محمل جانان ببوس آن گه به زاري عرضه دار****كز فراقت سوختم اي مهربان فرياد رس

من كه قول ناصحان را خواندمي قول رباب****گوشمالي ديدم از هجران كه اينم پند بس

عشرت شبگير كن مي نوش كاندر راه عشق****شب روان را آشنايي هاست با مير عسس

عشقبازي كار بازي نيست اي دل سر بباز****زان كه گوي عشق نتوان زد به چوگان هوس

دل به رغبت مي سپارد جان به چشم مست يار****گر چه هشياران ندادند اختيار خود به كس

طوطيان در شكرستان كامراني مي كنند****و از تحسر دست بر سر مي زند مسكين مگس

نام حافظ گر برآيد بر زبان كلك دوست****از جناب حضرت شاهم بس است اين ملتمس

غزل شماره 268: گلعذاري ز گلستان جهان ما را بس

گلعذاري ز گلستان جهان ما را بس****زين چمن سايه آن سرو روان ما را بس

من و همصحبتي اهل ريا دورم باد****از گرانان جهان رطل گران ما را بس

قصر فردوس به پاداش عمل مي بخشند****ما كه رنديم و گدا دير مغان ما را بس

بنشين بر لب جوي و گذر عمر ببين****كاين اشارت ز جهان گذران ما را بس

نقد بازار جهان بنگر و آزار جهان****گر شما را نه بس اين سود و زيان ما را بس

يار با ماست چه حاجت كه زيادت طلبيم****دولت صحبت آن مونس جان ما را بس

از در خويش خدا را به بهشتم مفرست****كه سر كوي تو از كون و مكان ما را بس

حافظ از مشرب قسمت گله ناانصافيست****طبع چون آب و غزل هاي روان ما را بس

غزل شماره 269: دلا رفيق سفر بخت نيكخواهت بس

دلا رفيق سفر بخت نيكخواهت بس****نسيم روضه شيراز پيك راهت بس

دگر ز منزل جانان سفر مكن درويش****كه سير معنوي و كنج خانقاهت بس

وگر كمين بگشايد غمي ز گوشه دل****حريم درگه پير مغان پناهت بس

به صدر مصطبه بنشين و ساغر مي نوش****كه اين قدر ز جهان كسب مال و جاهت بس

زيادتي مطلب كار بر خود آسان كن****صراحي مي لعل و بتي چو ماهت بس

فلك به مردم نادان دهد زمام مراد****تو اهل فضلي و دانش همين گناهت بس

هواي مسكن مؤلوف و عهد يار قديم****ز ره روان سفركرده عذرخواهت بس

به منت دگران خو مكن كه در دو جهان****رضاي ايزد و انعام پادشاهت بس

به هيچ ورد دگر نيست حاجت اي حافظ****دعاي نيم شب و درس صبحگاهت بس

غزل شماره 270: درد عشقي كشيده ام كه مپرس

درد عشقي كشيده ام كه مپرس****زهر هجري چشيده ام كه مپرس

گشته ام در جهان و آخر كار****دلبري برگزيده ام كه مپرس

آن چنان در هواي خاك درش****مي رود آب ديده ام كه مپرس

من به گوش خود از دهانش دوش****سخناني شنيده ام كه مپرس

سوي من لب چه مي گزي كه مگوي****لب لعلي گزيده ام كه مپرس

بي تو در كلبه گدايي خويش****رنج هايي كشيده ام كه مپرس

همچو حافظ غريب در ره عشق****به مقامي رسيده ام كه مپرس

غزل شماره 271: دارم از زلف سياهش گله چندان كه مپرس

دارم از زلف سياهش گله چندان كه مپرس****كه چنان ز او شده ام بي سر و سامان كه مپرس

كس به اميد وفا ترك دل و دين مكناد****كه چنانم من از اين كرده پشيمان كه مپرس

به يكي جرعه كه آزار كسش در پي نيست****زحمتي مي كشم از مردم نادان كه مپرس

زاهد از ما به سلامت بگذر كاين مي لعل****دل و دين مي برد از دست بدان سان كه مپرس

گفت وگوهاست در اين راه كه جان بگدازد****هر كسي عربده اي اين كه مبين آن كه مپرس

پارسايي و سلامت هوسم بود ولي****شيوه اي مي كند آن نرگس فتان كه مپرس

گفتم از گوي فلك صورت حالي پرسم****گفت آن مي كشم اندر خم چوگان كه مپرس

گفتمش زلف به خون كه شكستي گفتا****حافظ اين قصه دراز است به قرآن كه مپرس

حرف ش

غزل شماره 272: بازآي و دل تنگ مرا مونس جان باش

بازآي و دل تنگ مرا مونس جان باش****وين سوخته را محرم اسرار نهان باش

زان باده كه در ميكده عشق فروشند****ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش

در خرقه چو آتش زدي اي عارف سالك****جهدي كن و سرحلقه رندان جهان باش

دلدار كه گفتا به توام دل نگران است****گو مي رسم اينك به سلامت نگران باش

خون شد دلم از حسرت آن لعل روان بخش****اي درج محبت به همان مهر و نشان باش

تا بر دلش از غصه غباري ننشيند****اي سيل سرشك از عقب نامه روان باش

حافظ كه هوس مي كندش جام جهان بين****گو در نظر آصف جمشيد مكان باش

غزل شماره 273: اگر رفيق شفيقي درست پيمان باش

اگر رفيق شفيقي درست پيمان باش****حريف خانه و گرمابه و گلستان باش

شكنج زلف پريشان به دست باد مده****مگو كه خاطر عشاق گو پريشان باش

گرت هواست كه با خضر همنشين باشي****نهان ز چشم سكندر چو آب حيوان باش

زبور عشق نوازي نه كار هر مرغيست****بيا و نوگل اين بلبل غزل خوان باش

طريق خدمت و آيين بندگي كردن****خداي را كه رها كن به ما و سلطان باش

دگر به صيد حرم تيغ برمكش زنهار****و از آن كه با دل ما كرده اي پشيمان باش

تو شمع انجمني يك زبان و يك دل شو****خيال و كوشش پروانه بين و خندان باش

كمال دلبري و حسن در نظربازيست****به شيوه نظر از نادران دوران باش

خموش حافظ و از جور يار ناله مكن****تو را كه گفت كه در روي خوب حيران باش

غزل شماره 274: به دور لاله قدح گير و بي ريا مي باش

به دور لاله قدح گير و بي ريا مي باش****به بوي گل نفسي همدم صبا مي باش

نگويمت كه همه ساله مي پرستي كن****سه ماه مي خور و نه ماه پارسا مي باش

چو پير سالك عشقت به مي حواله كند****بنوش و منتظر رحمت خدا مي باش

گرت هواست كه چون جم به سر غيب رسي****بيا و همدم جام جهان نما مي باش

چو غنچه گر چه فروبستگيست كار جهان****تو همچو باد بهاري گره گشا مي باش

وفا مجوي ز كس ور سخن نمي شنوي****به هرزه طالب سيمرغ و كيميا مي باش

مريد طاعت بيگانگان مشو حافظ****ولي معاشر رندان پارسا مي باش

غزل شماره 275: صوفي گلي بچين و مرقع به خار بخش

صوفي گلي بچين و مرقع به خار بخش****وين زهد خشك را به مي خوشگوار بخش

طامات و شطح در ره آهنگ چنگ نه****تسبيح و طيلسان به مي و ميگسار بخش

زهد گران كه شاهد و ساقي نمي خرند****در حلقه چمن به نسيم بهار بخش

راهم شراب لعل زد اي مير عاشقان****خون مرا به چاه زنخدان يار بخش

يا رب به وقت گل گنه بنده عفو كن****وين ماجرا به سرو لب جويبار بخش

اي آن كه ره به مشرب مقصود برده اي****زين بحر قطره اي به من خاكسار بخش

شكرانه را كه چشم تو روي بتان نديد****ما را به عفو و لطف خداوندگار بخش

ساقي چو شاه نوش كند باده صبوح****گو جام زر به حافظ شب زنده دار بخش

غزل شماره 276: باغبان گر پنج روزي صحبت گل بايدش

باغبان گر پنج روزي صحبت گل بايدش****بر جفاي خار هجران صبر بلبل بايدش

اي دل اندربند زلفش از پريشاني منال****مرغ زيرك چون به دام افتد تحمل بايدش

رند عالم سوز را با مصلحت بيني چه كار****كار ملك است آن كه تدبير و تامل بايدش

تكيه بر تقوا و دانش در طريقت كافريست****راهرو گر صد هنر دارد توكل بايدش

با چنين زلف و رخش بادا نظربازي حرام****هر كه روي ياسمين و جعد سنبل بايدش

نازها زان نرگس مستانه اش بايد كشيد****اين دل شوريده تا آن جعد و كاكل بايدش

ساقيا در گردش ساغر تعلل تا به چند****دور چون با عاشقان افتد تسلسل بايدش

كيست حافظ تا ننوشد باده بي آواز رود****عاشق مسكين چرا چندين تجمل بايدش

غزل شماره 277: فكر بلبل همه آن است كه گل شد يارش

فكر بلبل همه آن است كه گل شد يارش****گل در انديشه كه چون عشوه كند در كارش

دلربايي همه آن نيست كه عاشق بكشند****خواجه آن است كه باشد غم خدمتگارش

جاي آن است كه خون موج زند در دل لعل****زين تغابن كه خزف مي شكند بازارش

بلبل از فيض گل آموخت سخن ور نه نبود****اين همه قول و غزل تعبيه در منقارش

اي كه در كوچه معشوقه ما مي گذري****بر حذر باش كه سر مي شكند ديوارش

آن سفركرده كه صد قافله دل همره اوست****هر كجا هست خدايا به سلامت دارش

صحبت عافيتت گر چه خوش افتاد اي دل****جانب عشق عزيز است فرومگذارش

صوفي سرخوش از اين دست كه كج كرد كلاه****به دو جام دگر آشفته شود دستارش

دل حافظ كه به ديدار تو خوگر شده بود****نازپرورد وصال است مجو آزارش

غزل شماره 278: شراب تلخ مي خواهم كه مردافكن بود زورش

شراب تلخ مي خواهم كه مردافكن بود زورش****كه تا يك دم بياسايم ز دنيا و شر و شورش

سماط دهر دون پرور ندارد شهد آسايش****مذاق حرص و آز اي دل بشو از تلخ و از شورش

بياور مي كه نتوان شد ز مكر آسمان ايمن****به لعب زهره چنگي و مريخ سلحشورش

كمند صيد بهرامي بيفكن جام جم بردار****كه من پيمودم اين صحرا نه بهرام است و نه گورش

بيا تا در مي صافيت راز دهر بنمايم****به شرط آن كه ننمايي به كج طبعان دل كورش

نظر كردن به درويشان منافي بزرگي نيست****سليمان با چنان حشمت نظرها بود با مورش

كمان ابروي جانان نمي پيچد سر از حافظ****وليكن خنده مي آيد بدين بازوي بي زورش

غزل شماره 279: خوشا شيراز و وضع بي مثالش

خوشا شيراز و وضع بي مثالش****خداوندا نگه دار از زوالش

ز ركن آباد ما صد لوحش الله****كه عمر خضر مي بخشد زلالش

ميان جعفرآباد و مصلا****عبيرآميز مي آيد شمالش

به شيراز آي و فيض روح قدسي****بجوي از مردم صاحب كمالش

كه نام قند مصري برد آن جا****كه شيرينان ندادند انفعالش

صبا زان لولي شنگول سرمست****چه داري آگهي چون است حالش

گر آن شيرين پسر خونم بريزد****دلا چون شير مادر كن حلالش

مكن از خواب بيدارم خدا را****كه دارم خلوتي خوش با خيالش

چرا حافظ چو مي ترسيدي از هجر****نكردي شكر ايام وصالش

غزل شماره 280: چو برشكست صبا زلف عنبرافشانش

چو برشكست صبا زلف عنبرافشانش****به هر شكسته كه پيوست تازه شد جانش

كجاست همنفسي تا به شرح عرضه دهم****كه دل چه مي كشد از روزگار هجرانش

زمانه از ورق گل مثال روي تو بست****ولي ز شرم تو در غنچه كرد پنهانش

تو خفته اي و نشد عشق را كرانه پديد****تبارك الله از اين ره كه نيست پايانش

جمال كعبه مگر عذر ره روان خواهد****كه جان زنده دلان سوخت در بيابانش

بدين شكسته بيت الحزن كه مي آرد****نشان يوسف دل از چه زنخدانش

بگيرم آن سر زلف و به دست خواجه دهم****كه سوخت حافظ بي دل ز مكر و دستانش

غزل شماره 281: يا رب اين نوگل خندان كه سپردي به منش

يا رب اين نوگل خندان كه سپردي به منش****مي سپارم به تو از چشم حسود چمنش

گر چه از كوي وفا گشت به صد مرحله دور****دور باد آفت دور فلك از جان و تنش

گر به سرمنزل سلمي رسي اي باد صبا****چشم دارم كه سلامي برساني ز منش

به ادب نافه گشايي كن از آن زلف سياه****جاي دل هاي عزيز است به هم برمزنش

گو دلم حق وفا با خط و خالت دارد****محترم دار در آن طره عنبرشكنش

در مقامي كه به ياد لب او مي نوشند****سفله آن مست كه باشد خبر از خويشتنش

عرض و مال از در ميخانه نشايد اندوخت****هر كه اين آب خورد رخت به دريا فكنش

هر كه ترسد ز ملال انده عشقش نه حلال****سر ما و قدمش يا لب ما و دهنش

شعر حافظ همه بيت الغزل معرفت است****آفرين بر نفس دلكش و لطف سخنش

غزل شماره 282: ببرد از من قرار و طاقت و هوش

ببرد از من قرار و طاقت و هوش****بت سنگين دل سيمين بناگوش

نگاري چابكي شنگي كلهدار****ظريفي مه وشي تركي قباپوش

ز تاب آتش سوداي عشقش****به سان ديگ دايم مي زنم جوش

چو پيراهن شوم آسوده خاطر****گرش همچون قبا گيرم در آغوش

اگر پوسيده گردد استخوانم****نگردد مهرت از جانم فراموش

دل و دينم دل و دينم ببرده ست****بر و دوشش بر و دوشش بر و دوش

دواي تو دواي توست حافظ****لب نوشش لب نوشش لب نوش

غزل شماره 283: سحر ز هاتف غيبم رسيد مژده به گوش

سحر ز هاتف غيبم رسيد مژده به گوش****كه دور شاه شجاع است مي دلير بنوش

شد آن كه اهل نظر بر كناره مي رفتند****هزار گونه سخن در دهان و لب خاموش

به صوت چنگ بگوييم آن حكايت ها****كه از نهفتن آن ديگ سينه مي زد جوش

شراب خانگي ترس محتسب خورده****به روي يار بنوشيم و بانگ نوشانوش

ز كوي ميكده دوشش به دوش مي بردند****امام شهر كه سجاده مي كشيد به دوش

دلا دلالت خيرت كنم به راه نجات****مكن به فسق مباهات و زهد هم مفروش

محل نور تجليست راي انور شاه****چو قرب او طلبي در صفاي نيت كوش

بجز ثناي جلالش مساز ورد ضمير****كه هست گوش دلش محرم پيام سروش

رموز مصلحت ملك خسروان دانند****گداي گوشه نشيني تو حافظا مخروش

غزل شماره 284: هاتفي از گوشه ميخانه دوش

غزل شماره 285: در عهد پادشاه خطابخش جرم پوش

در عهد پادشاه خطابخش جرم پوش****حافظ قرابه كش شد و مفتي پياله نوش

صوفي ز كنج صومعه با پاي خم نشست****تا ديد محتسب كه سبو مي كشد به دوش

احوال شيخ و قاضي و شرب اليهودشان****كردم سؤال صبحدم از پير مي فروش

گفتا نه گفتنيست سخن گر چه محرمي****دركش زبان و پرده نگه دار و مي بنوش

ساقي بهار مي رسد و وجه مي نماند****فكري بكن كه خون دل آمد ز غم به جوش

عشق است و مفلسي و جواني و نوبهار****عذرم پذير و جرم به ذيل كرم بپوش

تا چند همچو شمع زبان آوري كني****پروانه مراد رسيد اي محب خموش

اي پادشاه صورت و معني كه مثل تو****ناديده هيچ ديده و نشنيده هيچ گوش

چندان بمان كه خرقه ازرق كند قبول****بخت جوانت از فلك پير ژنده پوش

غزل شماره 286: دوش با من گفت پنهان كارداني تيزهوش

دوش با من گفت پنهان كارداني تيزهوش****وز شما پنهان نشايد كرد سر مي فروش

گفت آسان گير بر خود كارها كز روي طبع****سخت مي گردد جهان بر مردمان سخت كوش

وان گهم درداد جامي كز فروغش بر فلك****زهره در رقص آمد و بربط زنان مي گفت نوش

با دل خونين لب خندان بياور همچو جام****ني گرت زخمي رسد آيي چو چنگ اندر خروش

تا نگردي آشنا زين پرده رمزي نشنوي****گوش نامحرم نباشد جاي پيغام سروش

گوش كن پند اي پسر وز بهر دنيا غم مخور****گفتمت چون در حديثي گر تواني داشت هوش

در حريم عشق نتوان زد دم از گفت و شنيد****زان كه آنجا جمله اعضا چشم بايد بود و گوش

بر بساط نكته دانان خودفروشي شرط نيست****يا سخن دانسته گو اي مرد عاقل يا خموش

ساقيا مي ده كه رندي هاي حافظ فهم كرد****آصف صاحب قران جرم بخش عيب پوش

غزل شماره 287: اي همه شكل تو مطبوع و همه جاي تو خوش

اي همه شكل تو مطبوع و همه جاي تو خوش****دلم از عشوه شيرين شكرخاي تو خوش

همچو گلبرگ طري هست وجود تو لطيف****همچو سرو چمن خلد سراپاي تو خوش

شيوه و ناز تو شيرين خط و خال تو مليح****چشم و ابروي تو زيبا قد و بالاي تو خوش

هم گلستان خيالم ز تو پرنقش و نگار****هم مشام دلم از زلف سمن ساي تو خوش

در ره عشق كه از سيل بلا نيست گذار****كرده ام خاطر خود را به تمناي تو خوش

شكر چشم تو چه گويم كه بدان بيماري****مي كند درد مرا از رخ زيباي تو خوش

در بيابان طلب گر چه ز هر سو خطريست****مي رود حافظ بي دل به تولاي تو خوش

غزل شماره 288: كنار آب و پاي بيد و طبع شعر و ياري خوش

كنار آب و پاي بيد و طبع شعر و ياري خوش****معاشر دلبري شيرين و ساقي گلعذاري خوش

الا اي دولتي طالع كه قدر وقت مي داني****گوارا بادت اين عشرت كه داري روزگاري خوش

هر آن كس را كه در خاطر ز عشق دلبري باريست****سپندي گو بر آتش نه كه دارد كار و باري خوش

عروس طبع را زيور ز فكر بكر مي بندم****بود كز دست ايامم به دست افتد نگاري خوش

شب صحبت غنيمت دان و داد خوشدلي بستان****كه مهتابي دل افروز است و طرف لاله زاري خوش

مي اي در كاسه چشم است ساقي را بناميزد****كه مستي مي كند با عقل و مي بخشد خماري خوش

به غفلت عمر شد حافظ بيا با ما به ميخانه****كه شنگولان خوش باشت بياموزند كاري خوش

غزل شماره 289: مجمع خوبي و لطف است عذار چو مهش

مجمع خوبي و لطف است عذار چو مهش****ليكنش مهر و وفا نيست خدايا بدهش

دلبرم شاهد و طفل است و به بازي روزي****بكشد زارم و در شرع نباشد گنهش

من همان به كه از او نيك نگه دارم دل****كه بد و نيك نديده ست و ندارد نگهش

بوي شير از لب همچون شكرش مي آيد****گر چه خون مي چكد از شيوه چشم سيهش

چارده ساله بتي چابك شيرين دارم****كه به جان حلقه به گوش است مه چاردهش

از پي آن گل نورسته دل ما يا رب****خود كجا شد كه نديديم در اين چند گهش

يار دلدار من ار قلب بدين سان شكند****ببرد زود به جانداري خود پادشهش

جان به شكرانه كنم صرف گر آن دانه در****صدف سينه حافظ بود آرامگهش

غزل شماره 290: دلم رميده شد و غافلم من درويش

دلم رميده شد و غافلم من درويش****كه آن شكاري سرگشته را چه آمد پيش

چو بيد بر سر ايمان خويش مي لرزم****كه دل به دست كمان ابروييست كافركيش

خيال حوصله بحر مي پزد هيهات****چه هاست در سر اين قطره محال انديش

بنازم آن مژه شوخ عافيت كش را****كه موج مي زندش آب نوش بر سر نيش

ز آستين طبيبان هزار خون بچكد****گرم به تجربه دستي نهند بر دل ريش

به كوي ميكده گريان و سرفكنده روم****چرا كه شرم همي آيدم ز حاصل خويش

نه عمر خضر بماند نه ملك اسكندر****نزاع بر سر دنيي دون مكن درويش

بدان كمر نرسد دست هر گدا حافظ****خزانه اي به كف آور ز گنج قارون بيش

غزل شماره 291: ما آزموده ايم در اين شهر بخت خويش

ما آزموده ايم در اين شهر بخت خويش****بيرون كشيد بايد از اين ورطه رخت خويش

از بس كه دست مي گزم و آه مي كشم****آتش زدم چو گل به تن لخت لخت خويش

دوشم ز بلبلي چه خوش آمد كه مي سرود****گل گوش پهن كرده ز شاخ درخت خويش

كاي دل تو شاد باش كه آن يار تندخو****بسيار تندروي نشيند ز بخت خويش

خواهي كه سخت و سست جهان بر تو بگذرد****بگذر ز عهد سست و سخن هاي سخت خويش

وقت است كز فراق تو وز سوز اندرون****آتش درافكنم به همه رخت و پخت خويش

اي حافظ ار مراد ميسر شدي مدام****جمشيد نيز دور نماندي ز تخت خويش

حرف ع

غزل شماره 292: قسم به حشمت و جاه و جلال شاه شجاع

قسم به حشمت و جاه و جلال شاه شجاع****كه نيست با كسم از بهر مال و جاه نزاع

شراب خانگيم بس مي مغانه بيار****حريف باده رسيد اي رفيق توبه وداع

خداي را به مي ام شست و شوي خرقه كنيد****كه من نمي شنوم بوي خير از اين اوضاع

ببين كه رقص كنان مي رود به ناله چنگ****كسي كه رخصه نفرمودي استماع سماع

به عاشقان نظري كن به شكر اين نعمت****كه من غلام مطيعم تو پادشاه مطاع

به فيض جرعه جام تو تشنه ايم ولي****نمي كنيم دليري نمي دهيم صداع

جبين و چهره حافظ خدا جدا مكناد****ز خاك بارگه كبرياي شاه شجاع

غزل شماره 293: بامدادان كه ز خلوتگه كاخ ابداع

بامدادان كه ز خلوتگه كاخ ابداع****شمع خاور فكند بر همه اطراف شعاع

بركشد آينه از جيب افق چرخ و در آن****بنمايد رخ گيتي به هزاران انواع

در زواياي طربخانه جمشيد فلك****ارغنون ساز كند زهره به آهنگ سماع

چنگ در غلغله آيد كه كجا شد منكر****جام در قهقهه آيد كه كجا شد مناع

وضع دوران بنگر ساغر عشرت برگير****كه به هر حالتي اين است بهين اوضاع

طره شاهد دنيي همه بند است و فريب****عارفان بر سر اين رشته نجويند نزاع

عمر خسرو طلب ار نفع جهان مي خواهي****كه وجوديست عطابخش كريم نفاع

مظهر لطف ازل روشني چشم امل****جامع علم و عمل جان جهان شاه شجاع

غزل شماره 294: در وفاي عشق تو مشهور خوبانم چو شمع

در وفاي عشق تو مشهور خوبانم چو شمع****شب نشين كوي سربازان و رندانم چو شمع

روز و شب خوابم نمي آيد به چشم غم پرست****بس كه در بيماري هجر تو گريانم چو شمع

رشته صبرم به مقراض غمت ببريده شد****همچنان در آتش مهر تو سوزانم چو شمع

گر كميت اشك گلگونم نبودي گرم رو****كي شدي روشن به گيتي راز پنهانم چو شمع

در ميان آب و آتش همچنان سرگرم توست****اين دل زار نزار اشك بارانم چو شمع

در شب هجران مرا پروانه وصلي فرست****ور نه از دردت جهاني را بسوزانم چو شمع

بي جمال عالم آراي تو روزم چون شب است****با كمال عشق تو در عين نقصانم چو شمع

كوه صبرم نرم شد چون موم در دست غمت****تا در آب و آتش عشقت گدازانم چو شمع

همچو صبحم يك نفس باقيست با ديدار تو****چهره بنما دلبرا تا جان برافشانم چو شمع

سرفرازم كن شبي از وصل خود اي نازنين****تا منور گردد از ديدارت ايوانم چو شمع

آتش مهر تو را حافظ عجب در سر گرفت****آتش دل كي به آب ديده

بنشانم چو شمع

حرف غ

غزل شماره 295: سحر به بوي گلستان دمي شدم در باغ

سحر به بوي گلستان دمي شدم در باغ****كه تا چو بلبل بي دل كنم علاج دماغ

به جلوه گل سوري نگاه مي كردم****كه بود در شب تيره به روشني چو چراغ

چنان به حسن و جواني خويشتن مغرور****كه داشت از دل بلبل هزار گونه فراغ

گشاده نرگس رعنا ز حسرت آب از چشم****نهاده لاله ز سودا به جان و دل صد داغ

زبان كشيده چو تيغي به سرزنش سوسن****دهان گشاده شقايق چو مردم ايغاغ

يكي چو باده پرستان صراحي اندر دست****يكي چو ساقي مستان به كف گرفته اياغ

نشاط و عيش و جواني چو گل غنيمت دان****كه حافظا نبود بر رسول غير بلاغ

حرف ف

غزل شماره 296: طالع اگر مدد دهد دامنش آورم به كف

طالع اگر مدد دهد دامنش آورم به كف****گر بكشم زهي طرب ور بكشد زهي شرف

طرف كرم ز كس نبست اين دل پراميد من****گر چه سخن همي برد قصه من به هر طرف

از خم ابروي توام هيچ گشايشي نشد****وه كه در اين خيال كج عمر عزيز شد تلف

ابروي دوست كي شود دست كش خيال من****كس نزده ست از اين كمان تير مراد بر هدف

چند به ناز پرورم مهر بتان سنگ دل****ياد پدر نمي كنند اين پسران ناخلف

من به خيال زاهدي گوشه نشين و طرفه آنك****مغبچه اي ز هر طرف مي زندم به چنگ و دف

بي خبرند زاهدان نقش بخوان و لا تقل****مست رياست محتسب باده بده و لا تخف

صوفي شهر بين كه چون لقمه شبهه مي خورد****پاردمش دراز باد آن حيوان خوش علف

حافظ اگر قدم زني در ره خاندان به صدق****بدرقه رهت شود همت شحنه نجف

حرف ق

غزل شماره 297: زبان خامه ندارد سر بيان فراق

زبان خامه ندارد سر بيان فراق****وگرنه شرح دهم با تو داستان فراق

دريغ مدت عمرم كه بر اميد وصال****به سر رسيد و نيامد به سر زمان فراق

سري كه بر سر گردون به فخر مي سودم****به راستان كه نهادم بر آستان فراق

چگونه باز كنم بال در هواي وصال****كه ريخت مرغ دلم پر در آشيان فراق

كنون چه چاره كه در بحر غم به گردابي****فتاد زورق صبرم ز بادبان فراق

بسي نماند كه كشتي عمر غرقه شود****ز موج شوق تو در بحر بي كران فراق

اگر به دست من افتد فراق را بكشم****كه روز هجر سيه باد و خان و مان فراق

رفيق خيل خياليم و همنشين شكيب****قرين آتش هجران و هم قران فراق

چگونه دعوي وصلت كنم به جان كه شده ست****تنم وكيل قضا و دلم ضمان فراق

ز سوز شوق دلم شد كباب دور از يار****مدام

خون جگر مي خورم ز خوان فراق

فلك چو ديد سرم را اسير چنبر عشق****ببست گردن صبرم به ريسمان فراق

به پاي شوق گر اين ره به سر شدي حافظ****به دست هجر ندادي كسي عنان فراق

غزل شماره 298: مقام امن و مي بي غش و رفيق شفيق

مقام امن و مي بي غش و رفيق شفيق****گرت مدام ميسر شود زهي توفيق

جهان و كار جهان جمله هيچ بر هيچ است****هزار بار من اين نكته كرده ام تحقيق

دريغ و درد كه تا اين زمان ندانستم****كه كيمياي سعادت رفيق بود رفيق

به مأمني رو و فرصت شمر غنيمت وقت****كه در كمينگه عمرند قاطعان طريق

بيا كه توبه ز لعل نگار و خنده جام****حكايتيست كه عقلش نمي كند تصديق

اگر چه موي ميانت به چون مني نرسد****خوش است خاطرم از فكر اين خيال دقيق

حلاوتي كه تو را در چه زنخدان است****به كنه آن نرسد صد هزار فكر عميق

اگر به رنگ عقيقي شد اشك من چه عجب****كه مهر خاتم لعل تو هست همچو عقيق

به خنده گفت كه حافظ غلام طبع توام****ببين كه تا به چه حدم همي كند تحميق

حرف ك

غزل شماره 299: اگر شراب خوري جرعه اي فشان بر خاك

اگر شراب خوري جرعه اي فشان بر خاك****از آن گناه كه نفعي رسد به غير چه باك

برو به هر چه تو داري بخور دريغ مخور****كه بي دريغ زند روزگار تيغ هلاك

به خاك پاي تو اي سرو نازپرور من****كه روز واقعه پا وامگيرم از سر خاك

چه دوزخي چه بهشتي چه آدمي چه پري****به مذهب همه كفر طريقت است امساك

مهندس فلكي راه دير شش جهتي****چنان ببست كه ره نيست زير دير مغاك

فريب دختر رز طرفه مي زند ره عقل****مباد تا به قيامت خراب طارم تاك

به راه ميكده حافظ خوش از جهان رفتي****دعاي اهل دلت باد مونس دل پاك

غزل شماره 300: هزار دشمنم ار مي كنند قصد هلاك

هزار دشمنم ار مي كنند قصد هلاك****گرم تو دوستي از دشمنان ندارم باك

مرا اميد وصال تو زنده مي دارد****و گر نه هر دمم از هجر توست بيم هلاك

نفس نفس اگر از باد نشنوم بويش****زمان زمان چو گل از غم كنم گريبان چاك

رود به خواب دو چشم از خيال تو هيهات****بود صبور دل اندر فراق تو حاشاك

اگر تو زخم زني به كه ديگري مرهم****و گر تو زهر دهي به كه ديگري ترياك

بضرب سيفك قتلي حياتنا ابدا****لان روحي قد طاب ان يكون فداك

عنان مپيچ كه گر مي زني به شمشيرم****سپر كنم سر و دستت ندارم از فتراك

تو را چنان كه تويي هر نظر كجا بيند****به قدر دانش خود هر كسي كند ادراك

به چشم خلق عزيز جهان شود حافظ****كه بر در تو نهد روي مسكنت بر خاك

غزل شماره 301: اي دل ريش مرا با لب تو حق نمك

اي دل ريش مرا با لب تو حق نمك****حق نگه دار كه من مي روم الله معك

تويي آن گوهر پاكيزه كه در عالم قدس****ذكر خير تو بود حاصل تسبيح ملك

در خلوص منت ار هست شكي تجربه كن****كس عيار زر خالص نشناسد چو محك

گفته بودي كه شوم مست و دو بوست بدهم****وعده از حد بشد و ما نه دو ديديم و نه يك

بگشا پسته خندان و شكرريزي كن****خلق را از دهن خويش مينداز به شك

چرخ برهم زنم ار غير مرادم گردد****من نه آنم كه زبوني كشم از چرخ فلك

چون بر حافظ خويشش نگذاري باري****اي رقيب از بر او يك دو قدم دورترك

حرف ل

غزل شماره 302: خوش خبر باشي اي نسيم شمال

خوش خبر باشي اي نسيم شمال****كه به ما مي رسد زمان وصال

قصه العشق لا انفصام لها****فصمت ها هنا لسان القال

مالسلمي و من بذي سلم****اين جيراننا و كيف الحال

عفت الدار بعد عافيه****فاسالوا حالها عن الاطلال

في جمال الكمال نلت مني****صرف الله عنك عين كمال

يا بريد الحمي حماك الله****مرحبا مرحبا تعال تعال

عرصه بزمگاه خالي ماند****از حريفان و جام مالامال

سايه افكند حاليا شب هجر****تا چه بازند شب روان خيال

ترك ما سوي كس نمي نگرد****آه از اين كبريا و جاه و جلال

حافظا عشق و صابري تا چند****ناله عاشقان خوش است بنال

غزل شماره 303: شممت روح وداد و شمت برق وصال

شممت روح وداد و شمت برق وصال****بيا كه بوي تو را ميرم اي نسيم شمال

احاديا بجمال الحبيب قف و انزل****كه نيست صبر جميلم ز اشتياق جمال

حكايت شب هجران فروگذاشته به****به شكر آن كه برافكند پرده روز وصال

بيا كه پرده گلريز هفت خانه چشم****كشيده ايم به تحرير كارگاه خيال

چو يار بر سر صلح است و عذر مي طلبد****توان گذشت ز جور رقيب در همه حال

بجز خيال دهان تو نيست در دل تنگ****كه كس مباد چو من در پي خيال محال

قتيل عشق تو شد حافظ غريب ولي****به خاك ما گذري كن كه خون مات حلال

غزل شماره 304: داراي جهان نصرت دين خسرو كامل

داراي جهان نصرت دين خسرو كامل****يحيي بن مظفر ملك عالم عادل

اي درگه اسلام پناه تو گشاده****بر روي زمين روزنه جان و در دل

تعظيم تو بر جان و خرد واجب و لازم****انعام تو بر كون و مكان فايض و شامل

روز ازل از كلك تو يك قطره سياهي****بر روي مه افتاد كه شد حل مسائل

خورشيد چو آن خال سيه ديد به دل گفت****اي كاج كه من بودمي آن هندوي مقبل

شاها فلك از بزم تو در رقص و سماع است****دست طرب از دامن اين زمزمه مگسل

مي نوش و جهان بخش كه از زلف كمندت****شد گردن بدخواه گرفتار سلاسل

دور فلكي يك سره بر منهج عدل است****خوش باش كه ظالم نبرد راه به منزل

حافظ قلم شاه جهان مقسم رزق است****از بهر معيشت مكن انديشه باطل

غزل شماره 305: به وقت گل شدم از توبه شراب خجل

به وقت گل شدم از توبه شراب خجل****كه كس مباد ز كردار ناصواب خجل

صلاح ما همه دام ره است و من زين بحث****نيم ز شاهد و ساقي به هيچ باب خجل

بود كه يار نرنجد ز ما به خلق كريم****كه از سؤال ملوليم و از جواب خجل

ز خون كه رفت شب دوش از سراچه چشم****شديم در نظر ره روان خواب خجل

رواست نرگس مست ار فكند سر در پيش****كه شد ز شيوه آن چشم پرعتاب خجل

تويي كه خوبتري ز آفتاب و شكر خدا****كه نيستم ز تو در روي آفتاب خجل

حجاب ظلمت از آن بست آب خضر كه گشت****ز شعر حافظ و آن طبع همچو آب خجل

غزل شماره 306: اگر به كوي تو باشد مرا مجال وصول

اگر به كوي تو باشد مرا مجال وصول****رسد به دولت وصل تو كار من به اصول

قرار برده ز من آن دو نرگس رعنا****فراغ برده ز من آن دو جادوي مكحول

چو بر در تو من بي نواي بي زر و زور****به هيچ باب ندارم ره خروج و دخول

كجا روم چه كنم چاره از كجا جويم****كه گشته ام ز غم و جور روزگار ملول

من شكسته بدحال زندگي يابم****در آن زمان كه به تيغ غمت شوم مقتول

خرابتر ز دل من غم تو جاي نيافت****كه ساخت در دل تنگم قرارگاه نزول

دل از جواهر مهرت چو صيقلي دارد****بود ز زنگ حوادث هر آينه مصقول

چه جرم كرده ام اي جان و دل به حضرت تو****كه طاعت من بي دل نمي شود مقبول

به درد عشق بساز و خموش كن حافظ****رموز عشق مكن فاش پيش اهل عقول

غزل شماره 307: هر نكته اي كه گفتم در وصف آن شمايل

هر نكته اي كه گفتم در وصف آن شمايل****هر كو شنيد گفتا لله در قائل

تحصيل عشق و رندي آسان نمود اول****آخر بسوخت جانم در كسب اين فضايل

حلاج بر سر دار اين نكته خوش سرايد****از شافعي نپرسند امثال اين مسائل

گفتم كه كي ببخشي بر جان ناتوانم****گفت آن زمان كه نبود جان در ميانه حائل

دل داده ام به ياري شوخي كشي نگاري****مرضيه السجايا محموده الخصائل

در عين گوشه گيري بودم چو چشم مستت****و اكنون شدم به مستان چون ابروي تو مايل

از آب ديده صد ره طوفان نوح ديدم****و از لوح سينه نقشت هرگز نگشت زايل

اي دوست دست حافظ تعويذ چشم زخم است****يا رب ببينم آن را در گردنت حمايل

غزل شماره 308: اي رخت چون خلد و لعلت سلسبيل

اي رخت چون خلد و لعلت سلسبيل****سلسبيلت كرده جان و دل سبيل

سبزپوشان خطت بر گرد لب****همچو مورانند گرد سلسبيل

ناوك چشم تو در هر گوشه اي****همچو من افتاده دارد صد قتيل

يا رب اين آتش كه در جان من است****سرد كن زان سان كه كردي بر خليل

من نمي يابم مجال اي دوستان****گر چه دارد او جمالي بس جميل

پاي ما لنگ است و منزل بس دراز****دست ما كوتاه و خرما بر نخيل

حافظ از سرپنجه عشق نگار****همچو مور افتاده شد در پاي پيل

شاه عالم را بقا و عز و ناز****باد و هر چيزي كه باشد زين قبيل

حرف م

غزل شماره 309: عشقبازي و جواني و شراب لعل فام

عشقبازي و جواني و شراب لعل فام****مجلس انس و حريف همدم و شرب مدام

ساقي شكردهان و مطرب شيرين سخن****همنشيني نيك كردار و نديمي نيك نام

شاهدي از لطف و پاكي رشك آب زندگي****دلبري در حسن و خوبي غيرت ماه تمام

بزمگاهي دل نشان چون قصر فردوس برين****گلشني پيرامنش چون روضه دارالسلام

صف نشينان نيكخواه و پيشكاران باادب****دوستداران صاحب اسرار و حريفان دوستكام

باده گلرنگ تلخ تيز خوش خوار سبك****نقلش از لعل نگار و نقلش از ياقوت خام

غمزه ساقي به يغماي خرد آهخته تيغ****زلف جانان از براي صيد دل گسترده دام

نكته داني بذله گو چون حافظ شيرين سخن****بخشش آموزي جهان افروز چون حاجي قوام

هر كه اين عشرت نخواهد خوشدلي بر وي تباه****وان كه اين مجلس نجويد زندگي بر وي حرام

غزل شماره 310: مرحبا طاير فرخ پي فرخنده پيام

مرحبا طاير فرخ پي فرخنده پيام****خير مقدم چه خبر دوست كجا راه كدام

يا رب اين قافله را لطف ازل بدرقه باد****كه از او خصم به دام آمد و معشوقه به كام

ماجراي من و معشوق مرا پايان نيست****هر چه آغاز ندارد نپذيرد انجام

گل ز حد برد تنعم نفسي رخ بنما****سرو مي نازد و خوش نيست خدا را بخرام

زلف دلدار چو زنار همي فرمايد****برو اي شيخ كه شد بر تن ما خرقه حرام

مرغ روحم كه همي زد ز سر سدره صفير****عاقبت دانه خال تو فكندش در دام

چشم بيمار مرا خواب نه درخور باشد****من له يقتل داء دنف كيف ينام

تو ترحم نكني بر من مخلص گفتم****ذاك دعواي و ها انت و تلك الايام

حافظ ار ميل به ابروي تو دارد شايد****جاي در گوشه محراب كنند اهل كلام

غزل شماره 311: عاشق روي جواني خوش نوخاسته ام

عاشق روي جواني خوش نوخاسته ام****و از خدا دولت اين غم به دعا خواسته ام

عاشق و رند و نظربازم و مي گويم فاش****تا بداني كه به چندين هنر آراسته ام

شرمم از خرقه آلوده خود مي آيد****كه بر او وصله به صد شعبده پيراسته ام

خوش بسوز از غمش اي شمع كه اينك من نيز****هم بدين كار كمربسته و برخاسته ام

با چنين حيرتم از دست بشد صرفه كار****در غم افزوده ام آنچ از دل و جان كاسته ام

همچو حافظ به خرابات روم جامه قبا****بو كه در بر كشد آن دلبر نوخاسته ام

غزل شماره 312: بشري اذ السلامه حلت بذي سلم

بشري اذ السلامه حلت بذي سلم****لله حمد معترف غايه النعم

آن خوش خبر كجاست كه اين فتح مژده داد****تا جان فشانمش چو زر و سيم در قدم

از بازگشت شاه در اين طرفه منزل است****آهنگ خصم او به سراپرده عدم

پيمان شكن هرآينه گردد شكسته حال****ان العهود عند مليك النهي ذمم

مي جست از سحاب امل رحمتي ولي****جز ديده اش معاينه بيرون نداد نم

در نيل غم فتاد سپهرش به طنز گفت****ان قد ندمت و ما ينفع الندم

ساقي چو يار مه رخ و از اهل راز بود****حافظ بخورد باده و شيخ و فقيه هم

غزل شماره 313: بازآي ساقيا كه هواخواه خدمتم

بازآي ساقيا كه هواخواه خدمتم****مشتاق بندگي و دعاگوي دولتم

زان جا كه فيض جام سعادت فروغ توست****بيرون شدي نماي ز ظلمات حيرتم

هر چند غرق بحر گناهم ز صد جهت****تا آشناي عشق شدم ز اهل رحمتم

عيبم مكن به رندي و بدنامي اي حكيم****كاين بود سرنوشت ز ديوان قسمتم

مي خور كه عاشقي نه به كسب است و اختيار****اين موهبت رسيد ز ميراث فطرتم

من كز وطن سفر نگزيدم به عمر خويش****در عشق ديدن تو هواخواه غربتم

دريا و كوه در ره و من خسته و ضعيف****اي خضر پي خجسته مدد كن به همتم

دورم به صورت از در دولتسراي تو****ليكن به جان و دل ز مقيمان حضرتم

حافظ به پيش چشم تو خواهد سپرد جان****در اين خيالم ار بدهد عمر مهلتم

غزل شماره 314: دوش بيماري چشم تو ببرد از دستم

دوش بيماري چشم تو ببرد از دستم****ليكن از لطف لبت صورت جان مي بستم

عشق من با خط مشكين تو امروزي نيست****ديرگاه است كز اين جام هلالي مستم

از ثبات خودم اين نكته خوش آمد كه به جور****در سر كوي تو از پاي طلب ننشستم

عافيت چشم مدار از من ميخانه نشين****كه دم از خدمت رندان زده ام تا هستم

در ره عشق از آن سوي فنا صد خطر است****تا نگويي كه چو عمرم به سر آمد رستم

بعد از اينم چه غم از تير كج انداز حسود****چون به محبوب كمان ابروي خود پيوستم

بوسه بر درج عقيق تو حلال است مرا****كه به افسوس و جفا مهر وفا نشكستم

صنمي لشكريم غارت دل كرد و برفت****آه اگر عاطفت شاه نگيرد دستم

رتبت دانش حافظ به فلك برشده بود****كرد غمخواري شمشاد بلندت پستم

غزل شماره 315: به غير از آن كه بشد دين و دانش از دستم

به غير از آن كه بشد دين و دانش از دستم****بيا بگو كه ز عشقت چه طرف بربستم

اگر چه خرمن عمرم غم تو داد به باد****به خاك پاي عزيزت كه عهد نشكستم

چو ذره گر چه حقيرم ببين به دولت عشق****كه در هواي رخت چون به مهر پيوستم

بيار باده كه عمريست تا من از سر امن****به كنج عافيت از بهر عيش ننشستم

اگر ز مردم هشياري اي نصيحتگو****سخن به خاك ميفكن چرا كه من مستم

چگونه سر ز خجالت برآورم بر دوست****كه خدمتي به سزا برنيامد از دستم

بسوخت حافظ و آن يار دلنواز نگفت****كه مرهمي بفرستم كه خاطرش خستم

غزل شماره 316: زلف بر باد مده تا ندهي بر بادم

زلف بر باد مده تا ندهي بر بادم****ناز بنياد مكن تا نكني بنيادم

مي مخور با همه كس تا نخورم خون جگر****سر مكش تا نكشد سر به فلك فريادم

زلف را حلقه مكن تا نكني دربندم****طره را تاب مده تا ندهي بر بادم

يار بيگانه مشو تا نبري از خويشم****غم اغيار مخور تا نكني ناشادم

رخ برافروز كه فارغ كني از برگ گلم****قد برافراز كه از سرو كني آزادم

شمع هر جمع مشو ور نه بسوزي ما را****ياد هر قوم مكن تا نروي از يادم

شهره شهر مشو تا ننهم سر در كوه****شور شيرين منما تا نكني فرهادم

رحم كن بر من مسكين و به فريادم رس****تا به خاك در آصف نرسد فريادم

حافظ از جور تو حاشا كه بگرداند روي****من از آن روز كه دربند توام آزادم

غزل شماره 317: فاش مي گويم و از گفته خود دلشادم

فاش مي گويم و از گفته خود دلشادم****بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم

طاير گلشن قدسم چه دهم شرح فراق****كه در اين دامگه حادثه چون افتادم

من ملك بودم و فردوس برين جايم بود****آدم آورد در اين دير خراب آبادم

سايه طوبي و دلجويي حور و لب حوض****به هواي سر كوي تو برفت از يادم

نيست بر لوح دلم جز الف قامت دوست****چه كنم حرف دگر ياد نداد استادم

كوكب بخت مرا هيچ منجم نشناخت****يا رب از مادر گيتي به چه طالع زادم

تا شدم حلقه به گوش در ميخانه عشق****هر دم آيد غمي از نو به مبارك بادم

مي خورد خون دلم مردمك ديده سزاست****كه چرا دل به جگرگوشه مردم دادم

پاك كن چهره حافظ به سر زلف ز اشك****ور نه اين سيل دمادم ببرد بنيادم

غزل شماره 318: مرا مي بيني و هر دم زيادت مي كني دردم

مرا مي بيني و هر دم زيادت مي كني دردم****تو را مي بينم و ميلم زيادت مي شود هر دم

به سامانم نمي پرسي نمي دانم چه سر داري****به درمانم نمي كوشي نمي داني مگر دردم

نه راه است اين كه بگذاري مرا بر خاك و بگريزي****گذاري آر و بازم پرس تا خاك رهت گردم

ندارم دستت از دامن بجز در خاك و آن دم هم****كه بر خاكم روان گردي بگيرد دامنت گردم

فرورفت از غم عشقت دمم دم مي دهي تا كي****دمار از من برآوردي نمي گويي برآوردم

شبي دل را به تاريكي ز زلفت باز مي جستم****رخت مي ديدم و جامي هلالي باز مي خوردم

كشيدم در برت ناگاه و شد در تاب گيسويت****نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا كردم

تو خوش مي باش با حافظ برو گو خصم جان مي ده****چو گرمي از تو مي بينم چه باك از خصم دم سردم

غزل شماره 319: سال ها پيروي مذهب رندان كردم

سال ها پيروي مذهب رندان كردم****تا به فتوي خرد حرص به زندان كردم

من به سرمنزل عنقا نه به خود بردم راه****قطع اين مرحله با مرغ سليمان كردم

سايه اي بر دل ريشم فكن اي گنج روان****كه من اين خانه به سوداي تو ويران كردم

توبه كردم كه نبوسم لب ساقي و كنون****مي گزم لب كه چرا گوش به نادان كردم

در خلاف آمد عادت بطلب كام كه من****كسب جمعيت از آن زلف پريشان كردم

نقش مستوري و مستي نه به دست من و توست****آن چه سلطان ازل گفت بكن آن كردم

دارم از لطف ازل جنت فردوس طمع****گر چه درباني ميخانه فراوان كردم

اين كه پيرانه سرم صحبت يوسف بنواخت****اجر صبريست كه در كلبه احزان كردم

صبح خيزي و سلامت طلبي چون حافظ****هر چه كردم همه از دولت قرآن كردم

گر به ديوان غزل صدرنشينم چه عجب****سال ها بندگي صاحب ديوان

كردم

غزل شماره 320: ديشب به سيل اشك ره خواب مي زدم

ديشب به سيل اشك ره خواب مي زدم****نقشي به ياد خط تو بر آب مي زدم

ابروي يار در نظر و خرقه سوخته****جامي به ياد گوشه محراب مي زدم

هر مرغ فكر كز سر شاخ سخن بجست****بازش ز طره تو به مضراب مي زدم

روي نگار در نظرم جلوه مي نمود****وز دور بوسه بر رخ مهتاب مي زدم

چشمم به روي ساقي و گوشم به قول چنگ****فالي به چشم و گوش در اين باب مي زدم

نقش خيال روي تو تا وقت صبحدم****بر كارگاه ديده بي خواب مي زدم

ساقي به صوت اين غزلم كاسه مي گرفت****مي گفتم اين سرود و مي ناب مي زدم

خوش بود وقت حافظ و فال مراد و كام****بر نام عمر و دولت احباب مي زدم

غزل شماره 321: هر چند پير و خسته دل و ناتوان شدم

هر چند پير و خسته دل و ناتوان شدم****هر گه كه ياد روي تو كردم جوان شدم

شكر خدا كه هر چه طلب كردم از خدا****بر منتهاي همت خود كامران شدم

اي گلبن جوان بر دولت بخور كه من****در سايه تو بلبل باغ جهان شدم

اول ز تحت و فوق وجودم خبر نبود****در مكتب غم تو چنين نكته دان شدم

قسمت حوالتم به خرابات مي كند****هر چند كاين چنين شدم و آن چنان شدم

آن روز بر دلم در معني گشوده شد****كز ساكنان درگه پير مغان شدم

در شاهراه دولت سرمد به تخت بخت****با جام مي به كام دل دوستان شدم

از آن زمان كه فتنه چشمت به من رسيد****ايمن ز شر فتنه آخرزمان شدم

من پير سال و ماه نيم يار بي وفاست****بر من چو عمر مي گذرد پير از آن شدم

دوشم نويد داد عنايت كه حافظا****بازآ كه من به عفو گناهت ضمان شدم

غزل شماره 322: خيال نقش تو در كارگاه ديده كشيدم

خيال نقش تو در كارگاه ديده كشيدم****به صورت تو نگاري نديدم و نشنيدم

اگر چه در طلبت همعنان باد شمالم****به گرد سرو خرامان قامتت نرسيدم

اميد در شب زلفت به روز عمر نبستم****طمع به دور دهانت ز كام دل ببريدم

به شوق چشمه نوشت چه قطره ها كه فشاندم****ز لعل باده فروشت چه عشوه ها كه خريدم

ز غمزه بر دل ريشم چه تير ها كه گشادي****ز غصه بر سر كويت چه بارها كه كشيدم

ز كوي يار بيار اي نسيم صبح غباري****كه بوي خون دل ريش از آن تراب شنيدم

گناه چشم سياه تو بود و گردن دلخواه****كه من چو آهوي وحشي ز آدمي برميدم

چو غنچه بر سرم از كوي او گذشت نسيمي****كه پرده بر دل خونين به بوي او بدريدم

به خاك پاي تو سوگند و نور ديده

حافظ****كه بي رخ تو فروغ از چراغ ديده نديدم

غزل شماره 323: ز دست كوته خود زير بارم

ز دست كوته خود زير بارم****كه از بالابلندان شرمسارم

مگر زنجير مويي گيردم دست****وگر نه سر به شيدايي برآرم

ز چشم من بپرس اوضاع گردون****كه شب تا روز اختر مي شمارم

بدين شكرانه مي بوسم لب جام****كه كرد آگه ز راز روزگارم

اگر گفتم دعاي مي فروشان****چه باشد حق نعمت مي گزارم

من از بازوي خود دارم بسي شكر****كه زور مردم آزاري ندارم

سري دارم چو حافظ مست ليكن****به لطف آن سري اميدوارم

غزل شماره 324: گر چه افتاد ز زلفش گرهي در كارم

گر چه افتاد ز زلفش گرهي در كارم****همچنان چشم گشاد از كرمش مي دارم

به طرب حمل مكن سرخي رويم كه چو جام****خون دل عكس برون مي دهد از رخسارم

پرده مطربم از دست برون خواهد برد****آه اگر زان كه در اين پرده نباشد بارم

پاسبان حرم دل شده ام شب همه شب****تا در اين پرده جز انديشه او نگذارم

منم آن شاعر ساحر كه به افسون سخن****از ني كلك همه قند و شكر مي بارم

ديده بخت به افسانه او شد در خواب****كو نسيمي ز عنايت كه كند بيدارم

چون تو را در گذر اي يار نمي يارم ديد****با كه گويم كه بگويد سخني با يارم

دوش مي گفت كه حافظ همه روي است و ريا****بجز از خاك درش با كه بود بازارم

غزل شماره 325: گر دست دهد خاك كف پاي نگارم

گر دست دهد خاك كف پاي نگارم****بر لوح بصر خط غباري بنگارم

بر بوي كنار تو شدم غرق و اميد است****از موج سرشكم كه رساند به كنارم

پروانه او گر رسدم در طلب جان****چون شمع همان دم به دمي جان بسپارم

امروز مكش سر ز وفاي من و انديش****زان شب كه من از غم به دعا دست برآرم

زلفين سياه تو به دلداري عشاق****دادند قراري و ببردند قرارم

اي باد از آن باده نسيمي به من آور****كان بوي شفابخش بود دفع خمارم

گر قلب دلم را ننهد دوست عياري****من نقد روان در دمش از ديده شمارم

دامن مفشان از من خاكي كه پس از من****زين در نتواند كه برد باد غبارم

حافظ لب لعلش چو مرا جان عزيز است****عمري بود آن لحظه كه جان را به لب آرم

غزل شماره 326: در نهانخانه عشرت صنمي خوش دارم

در نهانخانه عشرت صنمي خوش دارم****كز سر زلف و رخش نعل در آتش دارم

عاشق و رندم و ميخواره به آواز بلند****وين همه منصب از آن حور پريوش دارم

گر تو زين دست مرا بي سر و سامان داري****من به آه سحرت زلف مشوش دارم

گر چنين چهره گشايد خط زنگاري دوست****من رخ زرد به خونابه منقش دارم

گر به كاشانه رندان قدمي خواهي زد****نقل شعر شكرين و مي بي غش دارم

ناوك غمزه بيار و رسن زلف كه من****جنگ ها با دل مجروح بلاكش دارم

حافظا چون غم و شادي جهان در گذر است****بهتر آن است كه من خاطر خود خوش دارم

غزل شماره 327: مرا عهديست با جانان كه تا جان در بدن دارم

مرا عهديست با جانان كه تا جان در بدن دارم****هواداران كويش را چو جان خويشتن دارم

صفاي خلوت خاطر از آن شمع چگل جويم****فروغ چشم و نور دل از آن ماه ختن دارم

به كام و آرزوي دل چو دارم خلوتي حاصل****چه فكر از خبث بدگويان ميان انجمن دارم

مرا در خانه سروي هست كاندر سايه قدش****فراغ از سرو بستاني و شمشاد چمن دارم

گرم صد لشكر از خوبان به قصد دل كمين سازند****بحمد الله و المنه بتي لشكرشكن دارم

سزد كز خاتم لعلش زنم لاف سليماني****چو اسم اعظمم باشد چه باك از اهرمن دارم

الا اي پير فرزانه مكن عيبم ز ميخانه****كه من در ترك پيمانه دلي پيمان شكن دارم

خدا را اي رقيب امشب زماني ديده بر هم نه****كه من با لعل خاموشش نهاني صد سخن دارم

چو در گلزار اقبالش خرامانم بحمدالله****نه ميل لاله و نسرين نه برگ نسترن دارم

به رندي شهره شد حافظ ميان همدمان ليكن****چه غم دارم كه در عالم قوام الدين حسن دارم

غزل شماره 328: من كه باشم كه بر آن خاطر عاطر گذرم

من كه باشم كه بر آن خاطر عاطر گذرم****لطف ها مي كني اي خاك درت تاج سرم

دلبرا بنده نوازيت كه آموخت بگو****كه من اين ظن به رقيبان تو هرگز نبرم

همتم بدرقه راه كن اي طاير قدس****كه دراز است ره مقصد و من نوسفرم

اي نسيم سحري بندگي من برسان****كه فراموش مكن وقت دعاي سحرم

خرم آن روز كز اين مرحله بربندم بار****و از سر كوي تو پرسند رفيقان خبرم

حافظا شايد اگر در طلب گوهر وصل****ديده دريا كنم از اشك و در او غوطه خورم

پايه نظم بلند است و جهان گير بگو****تا كند پادشه بحر دهان پرگهرم

غزل شماره 329: جوزا سحر نهاد حمايل برابرم

جوزا سحر نهاد حمايل برابرم****يعني غلام شاهم و سوگند مي خورم

ساقي بيا كه از مدد بخت كارساز****كامي كه خواستم ز خدا شد ميسرم

جامي بده كه باز به شادي روي شاه****پيرانه سر هواي جوانيست در سرم

راهم مزن به وصف زلال خضر كه من****از جام شاه جرعه كش حوض كوثرم

شاها اگر به عرش رسانم سرير فضل****مملوك اين جنابم و مسكين اين درم

من جرعه نوش بزم تو بودم هزار سال****كي ترك آبخورد كند طبع خوگرم

ور باورت نمي كند از بنده اين حديث****از گفته كمال دليلي بياورم

گر بركنم دل از تو و بردارم از تو مهر****آن مهر بر كه افكنم آن دل كجا برم

منصور بن مظفر غازيست حرز من****و از اين خجسته نام بر اعدا مظفرم

عهد الست من همه با عشق شاه بود****و از شاهراه عمر بدين عهد بگذرم

گردون چو كرد نظم ثريا به نام شاه****من نظم در چرا نكنم از كه كمترم

شاهين صفت چو طعمه چشيدم ز دست شاه****كي باشد التفات به صيد كبوترم

اي شاه شيرگير چه كم گردد ار شود****در سايه تو ملك فراغت ميسرم

شعرم به يمن

مدح تو صد ملك دل گشاد****گويي كه تيغ توست زبان سخنورم

بر گلشني اگر بگذشتم چو باد صبح****ني عشق سرو بود و نه شوق صنوبرم

بوي تو مي شنيدم و بر ياد روي تو****دادند ساقيان طرب يك دو ساغرم

مستي به آب يك دو عنب وضع بنده نيست****من سالخورده پير خرابات پرورم

با سير اختر فلكم داوري بسيست****انصاف شاه باد در اين قصه ياورم

شكر خدا كه باز در اين اوج بارگاه****طاووس عرش مي شنود صيت شهپرم

نامم ز كارخانه عشاق محو باد****گر جز محبت تو بود شغل ديگرم

شبل الاسد به صيد دلم حمله كرد و من****گر لاغرم وگرنه شكار غضنفرم

اي عاشقان روي تو از ذره بيشتر****من كي رسم به وصل تو كز ذره كمترم

بنما به من كه منكر حسن رخ تو كيست****تا ديده اش به گزلك غيرت برآورم

بر من فتاد سايه خورشيد سلطنت****و اكنون فراغت است ز خورشيد خاورم

مقصود از اين معامله بازارتيزي است****ني جلوه مي فروشم و ني عشوه مي خرم

غزل شماره 330: تو همچو صبحي و من شمع خلوت سحرم

تو همچو صبحي و من شمع خلوت سحرم****تبسمي كن و جان بين كه چون همي سپرم

چنين كه در دل من داغ زلف سركش توست****بنفشه زار شود تربتم چو درگذرم

بر آستان مرادت گشاده ام در چشم****كه يك نظر فكني خود فكندي از نظرم

چه شكر گويمت اي خيل غم عفاك الله****كه روز بي كسي آخر نمي روي ز سرم

غلام مردم چشمم كه با سياه دلي****هزار قطره ببارد چو درد دل شمرم

به هر نظر بت ما جلوه مي كند ليكن****كس اين كرشمه نبيند كه من همي نگرم

به خاك حافظ اگر يار بگذرد چون باد****ز شوق در دل آن تنگنا كفن بدرم

غزل شماره 331: به تيغم گر كشد دستش نگيرم

غزل شماره 332: مزن بر دل ز نوك غمزه تيرم

مزن بر دل ز نوك غمزه تيرم****كه پيش چشم بيمارت بميرم

نصاب حسن در حد كمال است****زكاتم ده كه مسكين و فقيرم

چو طفلان تا كي اي زاهد فريبي****به سيب بوستان و شهد و شيرم

چنان پر شد فضاي سينه از دوست****كه فكر خويش گم شد از ضميرم

قدح پر كن كه من در دولت عشق****جوان بخت جهانم گر چه پيرم

قراري بسته ام با مي فروشان****كه روز غم بجز ساغر نگيرم

مبادا جز حساب مطرب و مي****اگر نقشي كشد كلك دبيرم

در اين غوغا كه كس كس را نپرسد****من از پير مغان منت پذيرم

خوشا آن دم كز استغناي مستي****فراغت باشد از شاه و وزيرم

من آن مرغم كه هر شام و سحرگاه****ز بام عرش مي آيد صفيرم

چو حافظ گنج او در سينه دارم****اگر چه مدعي بيند حقيرم

غزل شماره 333: نماز شام غريبان چو گريه آغازم

نماز شام غريبان چو گريه آغازم****به مويه هاي غريبانه قصه پردازم

به ياد يار و ديار آن چنان بگريم زار****كه از جهان ره و رسم سفر براندازم

من از ديار حبيبم نه از بلاد غريب****مهيمنا به رفيقان خود رسان بازم

خداي را مددي اي رفيق ره تا من****به كوي ميكده ديگر علم برافرازم

خرد ز پيري من كي حساب برگيرد****كه باز با صنمي طفل عشق مي بازم

بجز صبا و شمالم نمي شناسد كس****عزيز من كه بجز باد نيست دمسازم

هواي منزل يار آب زندگاني ماست****صبا بيار نسيمي ز خاك شيرازم

سرشكم آمد و عيبم بگفت روي به روي****شكايت از كه كنم خانگيست غمازم

ز چنگ زهره شنيدم كه صبحدم مي گفت****غلام حافظ خوش لهجه خوش آوازم

غزل شماره 334: گر دست رسد در سر زلفين تو بازم

گر دست رسد در سر زلفين تو بازم****چون گوي چه سرها كه به چوگان تو بازم

زلف تو مرا عمر دراز است ولي نيست****در دست سر مويي از آن عمر درازم

پروانه راحت بده اي شمع كه امشب****از آتش دل پيش تو چون شمع گدازم

آن دم كه به يك خنده دهم جان چو صراحي****مستان تو خواهم كه گزارند نمازم

چون نيست نماز من آلوده نمازي****در ميكده زان كم نشود سوز و گدازم

در مسجد و ميخانه خيالت اگر آيد****محراب و كمانچه ز دو ابروي تو سازم

گر خلوت ما را شبي از رخ بفروزي****چون صبح بر آفاق جهان سر بفرازم

محمود بود عاقبت كار در اين راه****گر سر برود در سر سوداي ايازم

حافظ غم دل با كه بگويم كه در اين دور****جز جام نشايد كه بود محرم رازم

غزل شماره 335: در خرابات مغان گر گذر افتد بازم

در خرابات مغان گر گذر افتد بازم****حاصل خرقه و سجاده روان دربازم

حلقه توبه گر امروز چو زهاد زنم****خازن ميكده فردا نكند در بازم

ور چو پروانه دهد دست فراغ بالي****جز بدان عارض شمعي نبود پروازم

صحبت حور نخواهم كه بود عين قصور****با خيال تو اگر با دگري پردازم

سر سوداي تو در سينه بماندي پنهان****چشم تردامن اگر فاش نگردي رازم

مرغ سان از قفس خاك هوايي گشتم****به هوايي كه مگر صيد كند شهبازم

همچو چنگ ار به كناري ندهي كام دلم****از لب خويش چو ني يك نفسي بنوازم

ماجراي دل خون گشته نگويم با كس****زان كه جز تيغ غمت نيست كسي دمسازم

گر به هر موي سري بر تن حافظ باشد****همچو زلفت همه را در قدمت اندازم

غزل شماره 336: مژده وصل تو كو كز سر جان برخيزم

مژده وصل تو كو كز سر جان برخيزم****طاير قدسم و از دام جهان برخيزم

به ولاي تو كه گر بنده خويشم خواني****از سر خواجگي كون و مكان برخيزم

يا رب از ابر هدايت برسان باراني****پيشتر زان كه چو گردي ز ميان برخيزم

بر سر تربت من با مي و مطرب بنشين****تا به بويت ز لحد رقص كنان برخيزم

خيز و بالا بنما اي بت شيرين حركات****كز سر جان و جهان دست فشان برخيزم

گر چه پيرم تو شبي تنگ در آغوشم كش****تا سحرگه ز كنار تو جوان برخيزم

روز مرگم نفسي مهلت ديدار بده****تا چو حافظ ز سر جان و جهان برخيزم

غزل شماره 337: چرا نه در پي عزم ديار خود باشم

چرا نه در پي عزم ديار خود باشم****چرا نه خاك سر كوي يار خود باشم

غم غريبي و غربت چو بر نمي تابم****به شهر خود روم و شهريار خود باشم

ز محرمان سراپرده وصال شوم****ز بندگان خداوندگار خود باشم

چو كار عمر نه پيداست باري آن اولي****كه روز واقعه پيش نگار خود باشم

ز دست بخت گران خواب و كار بي سامان****گرم بود گله اي رازدار خود باشم

هميشه پيشه من عاشقي و رندي بود****دگر بكوشم و مشغول كار خود باشم

بود كه لطف ازل رهنمون شود حافظ****وگرنه تا به ابد شرمسار خود باشم

غزل شماره 338: من دوستدار روي خوش و موي دلكشم

من دوستدار روي خوش و موي دلكشم****مدهوش چشم مست و مي صاف بي غشم

گفتي ز سر عهد ازل يك سخن بگو****آن گه بگويمت كه دو پيمانه دركشم

من آدم بهشتيم اما در اين سفر****حالي اسير عشق جوانان مه وشم

در عاشقي گزير نباشد ز ساز و سوز****استاده ام چو شمع مترسان ز آتشم

شيراز معدن لب لعل است و كان حسن****من جوهري مفلسم ايرا مشوشم

از بس كه چشم مست در اين شهر ديده ام****حقا كه مي نمي خورم اكنون و سرخوشم

شهريست پر كرشمه حوران ز شش جهت****چيزيم نيست ور نه خريدار هر ششم

بخت ار مدد دهد كه كشم رخت سوي دوست****گيسوي حور گرد فشاند ز مفرشم

حافظ عروس طبع مرا جلوه آرزوست****آيينه اي ندارم از آن آه مي كشم

غزل شماره 339: خيال روي تو چون بگذرد به گلشن چشم

خيال روي تو چون بگذرد به گلشن چشم****دل از پي نظر آيد به سوي روزن چشم

سزاي تكيه گهت منظري نمي بينم****منم ز عالم و اين گوشه معين چشم

بيا كه لعل و گهر در نثار مقدم تو****ز گنج خانه دل مي كشم به روزن چشم

سحر سرشك روانم سر خرابي داشت****گرم نه خون جگر مي گرفت دامن چشم

نخست روز كه ديدم رخ تو دل مي گفت****اگر رسد خللي خون من به گردن چشم

به بوي مژده وصل تو تا سحر شب دوش****به راه باد نهادم چراغ روشن چشم

به مردمي كه دل دردمند حافظ را****مزن به ناوك دلدوز مردم افكن چشم

غزل شماره 340: من كه از آتش دل چون خم مي در جوشم

من كه از آتش دل چون خم مي در جوشم****مهر بر لب زده خون مي خورم و خاموشم

قصد جان است طمع در لب جانان كردن****تو مرا بين كه در اين كار به جان مي كوشم

من كي آزاد شوم از غم دل چون هر دم****هندوي زلف بتي حلقه كند در گوشم

حاش لله كه نيم معتقد طاعت خويش****اين قدر هست كه گه گه قدحي مي نوشم

هست اميدم كه عليرغم عدو روز جزا****فيض عفوش ننهد بار گنه بر دوشم

پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت****من چرا ملك جهان را به جوي نفروشم

خرقه پوشي من از غايت دين داري نيست****پرده اي بر سر صد عيب نهان مي پوشم

من كه خواهم كه ننوشم بجز از راوق خم****چه كنم گر سخن پير مغان ننيوشم

گر از اين دست زند مطرب مجلس ره عشق****شعر حافظ ببرد وقت سماع از هوشم

غزل شماره 341: گر من از سرزنش مدعيان انديشم

گر من از سرزنش مدعيان انديشم****شيوه مستي و رندي نرود از پيشم

زهد رندان نوآموخته راهي بدهيست****من كه بدنام جهانم چه صلاح انديشم

شاه شوريده سران خوان من بي سامان را****زان كه در كم خردي از همه عالم بيشم

بر جبين نقش كن از خون دل من خالي****تا بدانند كه قربان تو كافركيشم

اعتقادي بنما و بگذر بهر خدا****تا در اين خرقه نداني كه چه نادرويشم

شعر خونبار من اي باد بدان يار رسان****كه ز مژگان سيه بر رگ جان زد نيشم

من اگر باده خورم ور نه چه كارم با كس****حافظ راز خود و عارف وقت خويشم

غزل شماره 342: حجاب چهره جان مي شود غبار تنم

حجاب چهره جان مي شود غبار تنم****خوشا دمي كه از آن چهره پرده برفكنم

چنين قفس نه سزاي چو من خوش الحانيست****روم به گلشن رضوان كه مرغ آن چمنم

عيان نشد كه چرا آمدم كجا رفتم****دريغ و درد كه غافل ز كار خويشتنم

چگونه طوف كنم در فضاي عالم قدس****كه در سراچه تركيب تخته بند تنم

اگر ز خون دلم بوي شوق مي آيد****عجب مدار كه همدرد نافه ختنم

طراز پيرهن زركشم مبين چون شمع****كه سوزهاست نهاني درون پيرهنم

بيا و هستي حافظ ز پيش او بردار****كه با وجود تو كس نشنود ز من كه منم

غزل شماره 343: چل سال بيش رفت كه من لاف مي زنم

چل سال بيش رفت كه من لاف مي زنم****كز چاكران پير مغان كمترين منم

هرگز به يمن عاطفت پير مي فروش****ساغر تهي نشد ز مي صاف روشنم

از جاه عشق و دولت رندان پاكباز****پيوسته صدر مصطبه ها بود مسكنم

در شان من به دردكشي ظن بد مبر****كآلوده گشت جامه ولي پاكدامنم

شهباز دست پادشهم اين چه حالت است****كز ياد برده اند هواي نشيمنم

حيف است بلبلي چو من اكنون در اين قفس****با اين لسان عذب كه خامش چو سوسنم

آب و هواي فارس عجب سفله پرور است****كو همرهي كه خيمه از اين خاك بركنم

حافظ به زير خرقه قدح تا به كي كشي****در بزم خواجه پرده ز كارت برافكنم

تورانشه خجسته كه در من يزيد فضل****شد منت مواهب او طوق گردنم

غزل شماره 344: عمريست تا من در طلب هر روز گامي مي زنم

عمريست تا من در طلب هر روز گامي مي زنم****دست شفاعت هر زمان در نيك نامي مي زنم

بي ماه مهرافروز خود تا بگذرانم روز خود****دامي به راهي مي نهم مرغي به دامي مي زنم

اورنگ كو گلچهر كو نقش وفا و مهر كو****حالي من اندر عاشقي داو تمامي مي زنم

تا بو كه يابم آگهي از سايه سرو سهي****گلبانگ عشق از هر طرف بر خوش خرامي مي زنم

هر چند كان آرام دل دانم نبخشد كام دل****نقش خيالي مي كشم فال دوامي مي زنم

دانم سر آرد غصه را رنگين برآرد قصه را****اين آه خون افشان كه من هر صبح و شامي مي زنم

با آن كه از وي غايبم و از مي چو حافظ تايبم****در مجلس روحانيان گه گاه جامي مي زنم

غزل شماره 345: بي تو اي سرو روان با گل و گلشن چه كنم

بي تو اي سرو روان با گل و گلشن چه كنم****زلف سنبل چه كشم عارض سوسن چه كنم

آه كز طعنه بدخواه نديدم رويت****نيست چون آينه ام روي ز آهن چه كنم

برو اي ناصح و بر دردكشان خرده مگير****كارفرماي قدر مي كند اين من چه كنم

برق غيرت چو چنين مي جهد از مكمن غيب****تو بفرما كه من سوخته خرمن چه كنم

شاه تركان چو پسنديد و به چاهم انداخت****دستگير ار نشود لطف تهمتن چه كنم

مددي گر به چراغي نكند آتش طور****چاره تيره شب وادي ايمن چه كنم

حافظا خلد برين خانه موروث من است****اندر اين منزل ويرانه نشيمن چه كنم

غزل شماره 346: من نه آن رندم كه ترك شاهد و ساغر كنم

من نه آن رندم كه ترك شاهد و ساغر كنم****محتسب داند كه من اين كارها كمتر كنم

من كه عيب توبه كاران كرده باشم بارها****توبه از مي وقت گل ديوانه باشم گر كنم

عشق دردانه ست و من غواص و دريا ميكده****سر فروبردم در آن جا تا كجا سر بركنم

لاله ساغرگير و نرگس مست و بر ما نام فسق****داوري دارم بسي يا رب كه را داور كنم

بازكش يك دم عنان اي ترك شهرآشوب من****تا ز اشك و چهره راهت پرزر و گوهر كنم

من كه از ياقوت و لعل اشك دارم گنج ها****كي نظر در فيض خورشيد بلنداختر كنم

چون صبا مجموعه گل را به آب لطف شست****كجدلم خوان گر نظر بر صفحه دفتر كنم

عهد و پيمان فلك را نيست چندان اعتبار****عهد با پيمانه بندم شرط با ساغر كنم

من كه دارم در گدايي گنج سلطاني به دست****كي طمع در گردش گردون دون پرور كنم

گر چه گردآلود فقرم شرم باد از همتم****گر به آب چشمه خورشيد دامن تر كنم

عاشقان را گر در آتش مي پسندد لطف دوست****تنگ چشمم گر

نظر در چشمه كوثر كنم

دوش لعلش عشوه اي مي داد حافظ را ولي****من نه آنم كز وي اين افسانه ها باور كنم

غزل شماره 347: صنما با غم عشق تو چه تدبير كنم

صنما با غم عشق تو چه تدبير كنم****تا به كي در غم تو ناله شبگير كنم

دل ديوانه از آن شد كه نصيحت شنود****مگرش هم ز سر زلف تو زنجير كنم

آن چه در مدت هجر تو كشيدم هيهات****در يكي نامه محال است كه تحرير كنم

با سر زلف تو مجموع پريشاني خود****كو مجالي كه سراسر همه تقرير كنم

آن زمان كآرزوي ديدن جانم باشد****در نظر نقش رخ خوب تو تصوير كنم

گر بدانم كه وصال تو بدين دست دهد****دين و دل را همه دربازم و توفير كنم

دور شو از برم اي واعظ و بيهوده مگوي****من نه آنم كه دگر گوش به تزوير كنم

نيست اميد صلاحي ز فساد حافظ****چون كه تقدير چنين است چه تدبير كنم

غزل شماره 348: ديده دريا كنم و صبر به صحرا فكنم

ديده دريا كنم و صبر به صحرا فكنم****و اندر اين كار دل خويش به دريا فكنم

از دل تنگ گنهكار برآرم آهي****كآتش اندر گنه آدم و حوا فكنم

مايه خوشدلي آن جاست كه دلدار آن جاست****مي كنم جهد كه خود را مگر آن جا فكنم

بگشا بند قبا اي مه خورشيدكلاه****تا چو زلفت سر سودازده در پا فكنم

خورده ام تير فلك باده بده تا سرمست****عقده دربند كمر تركش جوزا فكنم

جرعه جام بر اين تخت روان افشانم****غلغل چنگ در اين گنبد مينا فكنم

حافظا تكيه بر ايام چو سهو است و خطا****من چرا عشرت امروز به فردا فكنم

غزل شماره 349: دوش سوداي رخش گفتم ز سر بيرون كنم

دوش سوداي رخش گفتم ز سر بيرون كنم****گفت كو زنجير تا تدبير اين مجنون كنم

قامتش را سرو گفتم سر كشيد از من به خشم****دوستان از راست مي رنجد نگارم چون كنم

نكته ناسنجيده گفتم دلبرا معذور دار****عشوه اي فرماي تا من طبع را موزون كنم

زردرويي مي كشم زان طبع نازك بي گناه****ساقيا جامي بده تا چهره را گلگون كنم

اي نسيم منزل ليلي خدا را تا به كي****ربع را برهم زنم اطلال را جيحون كنم

من كه ره بردم به گنج حسن بي پايان دوست****صد گداي همچو خود را بعد از اين قارون كنم

اي مه صاحب قران از بنده حافظ ياد كن****تا دعاي دولت آن حسن روزافزون كنم

غزل شماره 350: به عزم توبه سحر گفتم استخاره كنم

به عزم توبه سحر گفتم استخاره كنم****بهار توبه شكن مي رسد چه چاره كنم

سخن درست بگويم نمي توانم ديد****كه مي خورند حريفان و من نظاره كنم

چو غنچه با لب خندان به ياد مجلس شاه****پياله گيرم و از شوق جامه پاره كنم

به دور لاله دماغ مرا علاج كنيد****گر از ميانه بزم طرب كناره كنم

ز روي دوست مرا چون گل مراد شكفت****حواله سر دشمن به سنگ خاره كنم

گداي ميكده ام ليك وقت مستي بين****كه ناز بر فلك و حكم بر ستاره كنم

مرا كه نيست ره و رسم لقمه پرهيزي****چرا ملامت رند شرابخواره كنم

به تخت گل بنشانم بتي چو سلطاني****ز سنبل و سمنش ساز طوق و ياره كنم

ز باده خوردن پنهان ملول شد حافظ****به بانگ بربط و ني رازش آشكاره كنم

غزل شماره 351: حاشا كه من به موسم گل ترك مي كنم

حاشا كه من به موسم گل ترك مي كنم****من لاف عقل مي زنم اين كار كي كنم

مطرب كجاست تا همه محصول زهد و علم****در كار چنگ و بربط و آواز ني كنم

از قيل و قال مدرسه حالي دلم گرفت****يك چند نيز خدمت معشوق و مي كنم

كي بود در زمانه وفا جام مي بيار****تا من حكايت جم و كاووس كي كنم

از نامه سياه نترسم كه روز حشر****با فيض لطف او صد از اين نامه طي كنم

كو پيك صبح تا گله هاي شب فراق****با آن خجسته طالع فرخنده پي كنم

اين جان عاريت كه به حافظ سپرد دوست****روزي رخش ببينم و تسليم وي كنم

غزل شماره 352: روزگاري شد كه در ميخانه خدمت مي كنم

روزگاري شد كه در ميخانه خدمت مي كنم****در لباس فقر كار اهل دولت مي كنم

تا كي اندر دام وصل آرم تذروي خوش خرام****در كمينم و انتظار وقت فرصت مي كنم

واعظ ما بوي حق نشنيد بشنو كاين سخن****در حضورش نيز مي گويم نه غيبت مي كنم

با صبا افتان و خيزان مي روم تا كوي دوست****و از رفيقان ره استمداد همت مي كنم

خاك كويت زحمت ما برنتابد بيش از اين****لطف ها كردي بتا تخفيف زحمت مي كنم

زلف دلبر دام راه و غمزه اش تير بلاست****ياد دار اي دل كه چندينت نصيحت مي كنم

ديده بدبين بپوشان اي كريم عيب پوش****زين دليري ها كه من در كنج خلوت مي كنم

حافظم در مجلسي دردي كشم در محفلي****بنگر اين شوخي كه چون با خلق صنعت مي كنم

غزل شماره 353: من ترك عشق شاهد و ساغر نمي كنم

من ترك عشق شاهد و ساغر نمي كنم****صد بار توبه كردم و ديگر نمي كنم

باغ بهشت و سايه طوبي و قصر و حور****با خاك كوي دوست برابر نمي كنم

تلقين و درس اهل نظر يك اشارت است****گفتم كنايتي و مكرر نمي كنم

هرگز نمي شود ز سر خود خبر مرا****تا در ميان ميكده سر بر نمي كنم

ناصح به طعن گفت كه رو ترك عشق كن****محتاج جنگ نيست برادر نمي كنم

اين تقويم تمام كه با شاهدان شهر****ناز و كرشمه بر سر منبر نمي كنم

حافظ جناب پير مغان جاي دولت است****من ترك خاك بوسي اين در نمي كنم

غزل شماره 354: به مژگان سيه كردي هزاران رخنه در دينم

به مژگان سيه كردي هزاران رخنه در دينم****بيا كز چشم بيمارت هزاران درد برچينم

الا اي همنشين دل كه يارانت برفت از ياد****مرا روزي مباد آن دم كه بي ياد تو بنشينم

جهان پير است و بي بنياد از اين فرهادكش فرياد****كه كرد افسون و نيرنگش ملول از جان شيرينم

ز تاب آتش دوري شدم غرق عرق چون گل****بيار اي باد شبگيري نسيمي زان عرق چينم

جهان فاني و باقي فداي شاهد و ساقي****كه سلطاني عالم را طفيل عشق مي بينم

اگر بر جاي من غيري گزيند دوست حاكم اوست****حرامم باد اگر من جان به جاي دوست بگزينم

صباح الخير زد بلبل كجايي ساقيا برخيز****كه غوغا مي كند در سر خيال خواب دوشينم

شب رحلت هم از بستر روم در قصر حورالعين****اگر در وقت جان دادن تو باشي شمع بالينم

حديث آرزومندي كه در اين نامه ثبت افتاد****همانا بي غلط باشد كه حافظ داد تلقينم

غزل شماره 355: حاليا مصلحت وقت در آن مي بينم

حاليا مصلحت وقت در آن مي بينم****كه كشم رخت به ميخانه و خوش بنشينم

جام مي گيرم و از اهل ريا دور شوم****يعني از اهل جهان پاكدلي بگزينم

جز صراحي و كتابم نبود يار و نديم****تا حريفان دغا را به جهان كم بينم

سر به آزادگي از خلق برآرم چون سرو****گر دهد دست كه دامن ز جهان درچينم

بس كه در خرقه آلوده زدم لاف صلاح****شرمسار از رخ ساقي و مي رنگينم

سينه تنگ من و بار غم او هيهات****مرد اين بار گران نيست دل مسكينم

من اگر رند خراباتم و گر زاهد شهر****اين متاعم كه همي بيني و كمتر زينم

بنده آصف عهدم دلم از راه مبر****كه اگر دم زنم از چرخ بخواهد كينم

بر دلم گرد ستم هاست خدايا مپسند****كه مكدر شود آيينه مهرآيينم

غزل شماره 356: گرم از دست برخيزد كه با دلدار بنشينم

گرم از دست برخيزد كه با دلدار بنشينم****ز جام وصل مي نوشم ز باغ عيش گل چينم

شراب تلخ صوفي سوز بنيادم بخواهد برد****لبم بر لب نه اي ساقي و بستان جان شيرينم

مگر ديوانه خواهم شد در اين سودا كه شب تا روز****سخن با ماه مي گويم پري در خواب مي بينم

لبت شكر به مستان داد و چشمت مي به ميخواران****منم كز غايت حرمان نه با آنم نه با اينم

چو هر خاكي كه باد آورد فيضي برد از انعامت****ز حال بنده ياد آور كه خدمتگار ديرينم

نه هر كو نقش نظمي زد كلامش دلپذير افتد****تذرو طرفه من گيرم كه چالاك است شاهينم

اگر باور نمي داري رو از صورتگر چين پرس****كه ماني نسخه مي خواهد ز نوك كلك مشكينم

وفاداري و حق گويي نه كار هر كسي باشد****غلام آصف ثاني جلال الحق و الدينم

رموز مستي و رندي ز من بشنو نه از واعظ****كه با جام و قدح هر دم

نديم ماه و پروينم

غزل شماره 357: در خرابات مغان نور خدا مي بينم

در خرابات مغان نور خدا مي بينم****اين عجب بين كه چه نوري ز كجا مي بينم

جلوه بر من مفروش اي ملك الحاج كه تو****خانه مي بيني و من خانه خدا مي بينم

خواهم از زلف بتان نافه گشايي كردن****فكر دور است همانا كه خطا مي بينم

سوز دل اشك روان آه سحر ناله شب****اين همه از نظر لطف شما مي بينم

هر دم از روي تو نقشي زندم راه خيال****با كه گويم كه در اين پرده چه ها مي بينم

كس نديده ست ز مشك ختن و نافه چين****آن چه من هر سحر از باد صبا مي بينم

دوستان عيب نظربازي حافظ مكنيد****كه من او را ز محبان شما مي بينم

غزل شماره 358: غم زمانه كه هيچش كران نمي بينم

غم زمانه كه هيچش كران نمي بينم****دواش جز مي چون ارغوان نمي بينم

به ترك خدمت پير مغان نخواهم گفت****چرا كه مصلحت خود در آن نمي بينم

ز آفتاب قدح ارتفاع عيش بگير****چرا كه طالع وقت آن چنان نمي بينم

نشان اهل خدا عاشقيست با خود دار****كه در مشايخ شهر اين نشان نمي بينم

بدين دو ديده حيران من هزار افسوس****كه با دو آينه رويش عيان نمي بينم

قد تو تا بشد از جويبار ديده من****به جاي سرو جز آب روان نمي بينم

در اين خمار كسم جرعه اي نمي بخشد****ببين كه اهل دلي در ميان نمي بينم

نشان موي ميانش كه دل در او بستم****ز من مپرس كه خود در ميان نمي بينم

من و سفينه حافظ كه جز در اين دريا****بضاعت سخن درفشان نمي بينم

غزل شماره 359: خرم آن روز كز اين منزل ويران بروم

خرم آن روز كز اين منزل ويران بروم****راحت جان طلبم و از پي جانان بروم

گر چه دانم كه به جايي نبرد راه غريب****من به بوي سر آن زلف پريشان بروم

دلم از وحشت زندان سكندر بگرفت****رخت بربندم و تا ملك سليمان بروم

چون صبا با تن بيمار و دل بي طاقت****به هواداري آن سرو خرامان بروم

در ره او چو قلم گر به سرم بايد رفت****با دل زخم كش و ديده گريان بروم

نذر كردم گر از اين غم به درآيم روزي****تا در ميكده شادان و غزل خوان بروم

به هواداري او ذره صفت رقص كنان****تا لب چشمه خورشيد درخشان بروم

تازيان را غم احوال گران باران نيست****پارسايان مددي تا خوش و آسان بروم

ور چو حافظ ز بيابان نبرم ره بيرون****همره كوكبه آصف دوران بروم

غزل شماره 360: گر از اين منزل ويران به سوي خانه روم

گر از اين منزل ويران به سوي خانه روم****دگر آن جا كه روم عاقل و فرزانه روم

زين سفر گر به سلامت به وطن بازرسم****نذر كردم كه هم از راه به ميخانه روم

تا بگويم كه چه كشفم شد از اين سير و سلوك****به در صومعه با بربط و پيمانه روم

آشنايان ره عشق گرم خون بخورند****ناكسم گر به شكايت سوي بيگانه روم

بعد از اين دست من و زلف چو زنجير نگار****چند و چند از پي كام دل ديوانه روم

گر ببينم خم ابروي چو محرابش باز****سجده شكر كنم و از پي شكرانه روم

خرم آن دم كه چو حافظ به تولاي وزير****سرخوش از ميكده با دوست به كاشانه روم

غزل شماره 361: آن كه پامال جفا كرد چو خاك راهم

آن كه پامال جفا كرد چو خاك راهم****خاك مي بوسم و عذر قدمش مي خواهم

من نه آنم كه ز جور تو بنالم حاشا****بنده معتقد و چاكر دولتخواهم

بسته ام در خم گيسوي تو اميد دراز****آن مبادا كه كند دست طلب كوتاهم

ذره خاكم و در كوي توام جاي خوش است****ترسم اي دوست كه بادي ببرد ناگاهم

پير ميخانه سحر جام جهان بينم داد****و اندر آن آينه از حسن تو كرد آگاهم

صوفي صومعه عالم قدسم ليكن****حاليا دير مغان است حوالتگاهم

با من راه نشين خيز و سوي ميكده آي****تا در آن حلقه ببيني كه چه صاحب جاهم

مست بگذشتي و از حافظت انديشه نبود****آه اگر دامن حسن تو بگيرد آهم

خوشم آمد كه سحر خسرو خاور مي گفت****با همه پادشهي بنده تورانشاهم

غزل شماره 362: ديدار شد ميسر و بوس و كنار هم

ديدار شد ميسر و بوس و كنار هم****از بخت شكر دارم و از روزگار هم

زاهد برو كه طالع اگر طالع من است****جامم به دست باشد و زلف نگار هم

ما عيب كس به مستي و رندي نمي كنيم****لعل بتان خوش است و مي خوشگوار هم

اي دل بشارتي دهمت محتسب نماند****و از مي جهان پر است و بت ميگسار هم

خاطر به دست تفرقه دادن نه زيركيست****مجموعه اي بخواه و صراحي بيار هم

بر خاكيان عشق فشان جرعه لبش****تا خاك لعل گون شود و مشكبار هم

آن شد كه چشم بد نگران بودي از كمين****خصم از ميان برفت و سرشك از كنار هم

چون كائنات جمله به بوي تو زنده اند****اي آفتاب سايه ز ما برمدار هم

چون آب روي لاله و گل فيض حسن توست****اي ابر لطف بر من خاكي ببار هم

حافظ اسير زلف تو شد از خدا بترس****و از انتصاف آصف جم اقتدار هم

برهان ملك و دين كه ز دست وزارتش****ايام كان

يمين شد و دريا يسار هم

بر ياد راي انور او آسمان به صبح****جان مي كند فدا و كواكب نثار هم

گوي زمين ربوده چوگان عدل اوست****وين بركشيده گنبد نيلي حصار هم

عزم سبك عنان تو در جنبش آورد****اين پايدار مركز عالي مدار هم

تا از نتيجه فلك و طور دور اوست****تبديل ماه و سال و خزان و بهار هم

خالي مباد كاخ جلالش ز سروران****و از ساقيان سروقد گلعذار هم

غزل شماره 363: دردم از يار است و درمان نيز هم

دردم از يار است و درمان نيز هم****دل فداي او شد و جان نيز هم

اين كه مي گويند آن خوشتر ز حسن****يار ما اين دارد و آن نيز هم

ياد باد آن كو به قصد خون ما****عهد را بشكست و پيمان نيز هم

دوستان در پرده مي گويم سخن****گفته خواهد شد به دستان نيز هم

چون سر آمد دولت شب هاي وصل****بگذرد ايام هجران نيز هم

هر دو عالم يك فروغ روي اوست****گفتمت پيدا و پنهان نيز هم

اعتمادي نيست بر كار جهان****بلكه بر گردون گردان نيز هم

عاشق از قاضي نترسد مي بيار****بلكه از يرغوي ديوان نيز هم

محتسب داند كه حافظ عاشق است****و آصف ملك سليمان نيز هم

غزل شماره 364: ما بي غمان مست دل از دست داده ايم

ما بي غمان مست دل از دست داده ايم****همراز عشق و همنفس جام باده ايم

بر ما بسي كمان ملامت كشيده اند****تا كار خود ز ابروي جانان گشاده ايم

اي گل تو دوش داغ صبوحي كشيده اي****ما آن شقايقيم كه با داغ زاده ايم

پير مغان ز توبه ما گر ملول شد****گو باده صاف كن كه به عذر ايستاده ايم

كار از تو مي رود مددي اي دليل راه****كانصاف مي دهيم و ز راه اوفتاده ايم

چون لاله مي مبين و قدح در ميان كار****اين داغ بين كه بر دل خونين نهاده ايم

گفتي كه حافظ اين همه رنگ و خيال چيست****نقش غلط مبين كه همان لوح ساده ايم

غزل شماره 365: عمريست تا به راه غمت رو نهاده ايم

عمريست تا به راه غمت رو نهاده ايم****روي و رياي خلق به يك سو نهاده ايم

طاق و رواق مدرسه و قال و قيل علم****در راه جام و ساقي مه رو نهاده ايم

هم جان بدان دو نرگس جادو سپرده ايم****هم دل بدان دو سنبل هندو نهاده ايم

عمري گذشت تا به اميد اشارتي****چشمي بدان دو گوشه ابرو نهاده ايم

ما ملك عافيت نه به لشكر گرفته ايم****ما تخت سلطنت نه به بازو نهاده ايم

تا سحر چشم يار چه بازي كند كه باز****بنياد بر كرشمه جادو نهاده ايم

بي زلف سركشش سر سودايي از ملال****همچون بنفشه بر سر زانو نهاده ايم

در گوشه اميد چو نظارگان ماه****چشم طلب بر آن خم ابرو نهاده ايم

گفتي كه حافظا دل سرگشته ات كجاست****در حلقه هاي آن خم گيسو نهاده ايم

غزل شماره 366: ما بدين در نه پي حشمت و جاه آمده ايم

ما بدين در نه پي حشمت و جاه آمده ايم****از بد حادثه اين جا به پناه آمده ايم

ره رو منزل عشقيم و ز سرحد عدم****تا به اقليم وجود اين همه راه آمده ايم

سبزه خط تو ديديم و ز بستان بهشت****به طلبكاري اين مهرگياه آمده ايم

با چنين گنج كه شد خازن او روح امين****به گدايي به در خانه شاه آمده ايم

لنگر حلم تو اي كشتي توفيق كجاست****كه در اين بحر كرم غرق گناه آمده ايم

آبرو مي رود اي ابر خطاپوش ببار****كه به ديوان عمل نامه سياه آمده ايم

حافظ اين خرقه پشمينه مينداز كه ما****از پي قافله با آتش آه آمده ايم

غزل شماره 367: فتوي پير مغان دارم و قوليست قديم

فتوي پير مغان دارم و قوليست قديم****كه حرام است مي آن جا كه نه يار است نديم

چاك خواهم زدن اين دلق ريايي چه كنم****روح را صحبت ناجنس عذابيست اليم

تا مگر جرعه فشاند لب جانان بر من****سال ها شد كه منم بر در ميخانه مقيم

مگرش خدمت ديرين من از ياد برفت****اي نسيم سحري ياد دهش عهد قديم

بعد صد سال اگر بر سر خاكم گذري****سر برآرد ز گلم رقص كنان عظم رميم

دلبر از ما به صد اميد ستد اول دل****ظاهرا عهد فرامش نكند خلق كريم

غنچه گو تنگ دل از كار فروبسته مباش****كز دم صبح مدد يابي و انفاس نسيم

فكر بهبود خود اي دل ز دري ديگر كن****درد عاشق نشود به به مداواي حكيم

گوهر معرفت آموز كه با خود ببري****كه نصيب دگران است نصاب زر و سيم

دام سخت است مگر يار شود لطف خدا****ور نه آدم نبرد صرفه ز شيطان رجيم

حافظ ار سيم و زرت نيست چه شد شاكر باش****چه به از دولت لطف سخن و طبع سليم

غزل شماره 368: خيز تا از در ميخانه گشادي طلبيم

خيز تا از در ميخانه گشادي طلبيم****به ره دوست نشينيم و مرادي طلبيم

زاد راه حرم وصل نداريم مگر****به گدايي ز در ميكده زادي طلبيم

اشك آلوده ما گر چه روان است ولي****به رسالت سوي او پاك نهادي طلبيم

لذت داغ غمت بر دل ما باد حرام****اگر از جور غم عشق تو دادي طلبيم

نقطه خال تو بر لوح بصر نتوان زد****مگر از مردمك ديده مدادي طلبيم

عشوه اي از لب شيرين تو دل خواست به جان****به شكرخنده لبت گفت مزادي طلبيم

تا بود نسخه عطري دل سودازده را****از خط غاليه ساي تو سوادي طلبيم

چون غمت را نتوان يافت مگر در دل شاد****ما به اميد غمت خاطر شادي

طلبيم

بر در مدرسه تا چند نشيني حافظ****خيز تا از در ميخانه گشادي طلبيم

غزل شماره 369: ما ز ياران چشم ياري داشتيم

ما ز ياران چشم ياري داشتيم****خود غلط بود آن چه ما پنداشتيم

تا درخت دوستي بر كي دهد****حاليا رفتيم و تخمي كاشتيم

گفت و گو آيين درويشي نبود****ور نه با تو ماجراها داشتيم

شيوه چشمت فريب جنگ داشت****ما غلط كرديم و صلح انگاشتيم

گلبن حسنت نه خود شد دلفروز****ما دم همت بر او بگماشتيم

نكته ها رفت و شكايت كس نكرد****جانب حرمت فرونگذاشتيم

گفت خود دادي به ما دل حافظا****ما محصل بر كسي نگماشتيم

غزل شماره 370: صلاح از ما چه مي جويي كه مستان را صلا گفتيم

صلاح از ما چه مي جويي كه مستان را صلا گفتيم****به دور نرگس مستت سلامت را دعا گفتيم

در ميخانه ام بگشا كه هيچ از خانقه نگشود****گرت باور بود ور نه سخن اين بود و ما گفتيم

من از چشم تو اي ساقي خراب افتاده ام ليكن****بلايي كز حبيب آيد هزارش مرحبا گفتيم

اگر بر من نبخشايي پشيماني خوري آخر****به خاطر دار اين معني كه در خدمت كجا گفتيم

قدت گفتم كه شمشاد است بس خجلت به بار آورد****كه اين نسبت چرا كرديم و اين بهتان چرا گفتيم

جگر چون نافه ام خون گشت كم زينم نمي بايد****جزاي آن كه با زلفت سخن از چين خطا گفتيم

تو آتش گشتي اي حافظ ولي با يار درنگرفت****ز بدعهدي گل گويي حكايت با صبا گفتيم

غزل شماره 371: ما درس سحر در ره ميخانه نهاديم

ما درس سحر در ره ميخانه نهاديم****محصول دعا در ره جانانه نهاديم

در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش****اين داغ كه ما بر دل ديوانه نهاديم

سلطان ازل گنج غم عشق به ما داد****تا روي در اين منزل ويرانه نهاديم

در دل ندهم ره پس از اين مهر بتان را****مهر لب او بر در اين خانه نهاديم

در خرقه از اين بيش منافق نتوان بود****بنياد از اين شيوه رندانه نهاديم

چون مي رود اين كشتي سرگشته كه آخر****جان در سر آن گوهر يك دانه نهاديم

المنه لله كه چو ما بي دل و دين بود****آن را كه لقب عاقل و فرزانه نهاديم

قانع به خيالي ز تو بوديم چو حافظ****يا رب چه گداهمت و بيگانه نهاديم

غزل شماره 372: بگذار تا ز شارع ميخانه بگذريم

بگذار تا ز شارع ميخانه بگذريم****كز بهر جرعه اي همه محتاج اين دريم

روز نخست چون دم رندي زديم و عشق****شرط آن بود كه جز ره آن شيوه نسپريم

جايي كه تخت و مسند جم مي رود به باد****گر غم خوريم خوش نبود به كه مي خوريم

تا بو كه دست در كمر او توان زدن****در خون دل نشسته چو ياقوت احمريم

واعظ مكن نصيحت شوريدگان كه ما****با خاك كوي دوست به فردوس ننگريم

چون صوفيان به حالت و رقصند مقتدا****ما نيز هم به شعبده دستي برآوريم

از جرعه تو خاك زمين در و لعل يافت****بيچاره ما كه پيش تو از خاك كمتريم

حافظ چو ره به كنگره كاخ وصل نيست****با خاك آستانه اين در به سر بريم

غزل شماره 373: خيز تا خرقه صوفي به خرابات بريم

خيز تا خرقه صوفي به خرابات بريم****شطح و طامات به بازار خرافات بريم

سوي رندان قلندر به ره آورد سفر****دلق بسطامي و سجاده طامات بريم

تا همه خلوتيان جام صبوحي گيرند****چنگ صبحي به در پير مناجات بريم

با تو آن عهد كه در وادي ايمن بستيم****همچو موسي ارني گوي به ميقات بريم

كوس ناموس تو بر كنگره عرش زنيم****علم عشق تو بر بام سماوات بريم

خاك كوي تو به صحراي قيامت فردا****همه بر فرق سر از بهر مباهات بريم

ور نهد در ره ما خار ملامت زاهد****از گلستانش به زندان مكافات بريم

شرممان باد ز پشمينه آلوده خويش****گر بدين فضل و هنر نام كرامات بريم

قدر وقت ار نشناسد دل و كاري نكند****بس خجالت كه از اين حاصل اوقات بريم

فتنه مي بارد از اين سقف مقرنس برخيز****تا به ميخانه پناه از همه آفات بريم

در بيابان فنا گم شدن آخر تا كي****ره بپرسيم مگر پي به مهمات بريم

حافظ آب رخ خود بر در هر سفله مريز****حاجت آن

به كه بر قاضي حاجات بريم

غزل شماره 374: بيا تا گل برافشانيم و مي در ساغر اندازيم

بيا تا گل برافشانيم و مي در ساغر اندازيم****فلك را سقف بشكافيم و طرحي نو دراندازيم

اگر غم لشكر انگيزد كه خون عاشقان ريزد****من و ساقي به هم تازيم و بنيادش براندازيم

شراب ارغواني را گلاب اندر قدح ريزيم****نسيم عطرگردان را شِكَر در مجمر اندازيم

چو در دست است رودي خوش بزن مطرب سرودي خوش****كه دست افشان غزل خوانيم و پاكوبان سر اندازيم

صبا خاك وجود ما بدان عالي جناب انداز****بود كان شاه خوبان را نظر بر منظر اندازيم

يكي از عقل مي لافد يكي طامات مي بافد****بيا كاين داوري ها را به پيش داور اندازيم

بهشت عدن اگر خواهي بيا با ما به ميخانه****كه از پاي خمت روزي به حوض كوثر اندازيم

سخندانيّ و خوشخواني نمي ورزند در شيراز****بيا حافظ كه تا خود را به ملكي ديگر اندازيم

غزل شماره 375: صوفي بيا كه خرقه سالوس بركشيم

صوفي بيا كه خرقه سالوس بركشيم****وين نقش زرق را خط بطلان به سر كشيم

نذر و فتوح صومعه در وجه مي نهيم****دلق ريا به آب خرابات بركشيم

فردا اگر نه روضه رضوان به ما دهند****غلمان ز روضه حور ز جنت به دركشيم

بيرون جهيم سرخوش و از بزم صوفيان****غارت كنيم باده و شاهد به بر كشيم

عشرت كنيم ور نه به حسرت كشندمان****روزي كه رخت جان به جهاني دگر كشيم

سر خدا كه در تتق غيب منزويست****مستانه اش نقاب ز رخسار بركشيم

كو جلوه اي ز ابروي او تا چو ماه نو****گوي سپهر در خم چوگان زر كشيم

حافظ نه حد ماست چنين لاف ها زدن****پاي از گليم خويش چرا بيشتر كشيم

غزل شماره 376: دوستان وقت گل آن به كه به عشرت كوشيم

دوستان وقت گل آن به كه به عشرت كوشيم****سخن اهل دل است اين و به جان بنيوشيم

نيست در كس كرم و وقت طرب مي گذرد****چاره آن است كه سجاده به مي بفروشيم

خوش هواييست فرح بخش خدايا بفرست****نازنيني كه به رويش مي گلگون نوشيم

ارغنون ساز فلك رهزن اهل هنر است****چون از اين غصه نناليم و چرا نخروشيم

گل به جوش آمد و از مي نزديمش آبي****لاجرم ز آتش حرمان و هوس مي جوشيم

مي كشيم از قدح لاله شرابي موهوم****چشم بد دور كه بي مطرب و مي مدهوشيم

حافظ اين حال عجب با كه توان گفت كه ما****بلبلانيم كه در موسم گل خاموشيم

غزل شماره 377: ما شبي دست برآريم و دعايي بكنيم

ما شبي دست برآريم و دعايي بكنيم****غم هجران تو را چاره ز جايي بكنيم

دل بيمار شد از دست رفيقان مددي****تا طبيبش به سر آريم و دوايي بكنيم

آن كه بي جرم برنجيد و به تيغم زد و رفت****بازش آريد خدا را كه صفايي بكنيم

خشك شد بيخ طرب راه خرابات كجاست****تا در آن آب و هوا نشو و نمايي بكنيم

مدد از خاطر رندان طلب اي دل ور نه****كار صعب است مبادا كه خطايي بكنيم

سايه طاير كم حوصله كاري نكند****طلب از سايه ميمون همايي بكنيم

دلم از پرده بشد حافظ خوشگوي كجاست****تا به قول و غزلش ساز نوايي بكنيم

غزل شماره 378: ما نگوييم بد و ميل به ناحق نكنيم

ما نگوييم بد و ميل به ناحق نكنيم****جامه كس سيه و دلق خود ازرق نكنيم

عيب درويش و توانگر به كم و بيش بد است****كار بد مصلحت آن است كه مطلق نكنيم

رقم مغلطه بر دفتر دانش نزنيم****سر حق بر ورق شعبده ملحق نكنيم

شاه اگر جرعه رندان نه به حرمت نوشد****التفاتش به مي صاف مروق نكنيم

خوش برانيم جهان در نظر راهروان****فكر اسب سيه و زين مغرق نكنيم

آسمان كشتي ارباب هنر مي شكند****تكيه آن به كه بر اين بحر معلق نكنيم

گر بدي گفت حسودي و رفيقي رنجيد****گو تو خوش باش كه ما گوش به احمق نكنيم

حافظ ار خصم خطا گفت نگيريم بر او****ور به حق گفت جدل با سخن حق نكنيم

غزل شماره 379: سرم خوش است و به بانگ بلند مي گويم

سرم خوش است و به بانگ بلند مي گويم****كه من نسيم حيات از پياله مي جويم

عبوس زهد به وجه خمار ننشيند****مريد خرقه دردي كشان خوش خويم

شدم فسانه به سرگشتگي و ابروي دوست****كشيد در خم چوگان خويش چون گويم

گرم نه پير مغان در به روي بگشايد****كدام در بزنم چاره از كجا جويم

مكن در اين چمنم سرزنش به خودرويي****چنان كه پرورشم مي دهند مي رويم

تو خانقاه و خرابات در ميانه مبين****خدا گواه كه هر جا كه هست با اويم

غبار راه طلب كيمياي بهروزيست****غلام دولت آن خاك عنبرين بويم

ز شوق نرگس مست بلندبالايي****چو لاله با قدح افتاده بر لب جويم

بيار مي كه به فتوي حافظ از دل پاك****غبار زرق به فيض قدح فروشويم

غزل شماره 380: بارها گفته ام و بار دگر مي گويم

بارها گفته ام و بار دگر مي گويم****كه من دلشده اين ره نه به خود مي پويم

در پس آينه طوطي صفتم داشته اند****آن چه استاد ازل گفت بگو مي گويم

من اگر خارم و گر گل چمن آرايي هست****كه از آن دست كه او مي كشدم مي رويم

دوستان عيب من بي دل حيران مكنيد****گوهري دارم و صاحب نظري مي جويم

گر چه با دلق ملمع مي گلگون عيب است****مكنم عيب كز او رنگ ريا مي شويم

خنده و گريه عشاق ز جايي دگر است****مي سرايم به شب و وقت سحر مي مويم

حافظم گفت كه خاك در ميخانه مبوي****گو مكن عيب كه من مشك ختن مي بويم

غزل شماره 381: گر چه ما بندگان پادشهيم

گر چه ما بندگان پادشهيم****پادشاهان ملك صبحگهيم

گنج در آستين و كيسه تهي****جام گيتي نما و خاك رهيم

هوشيار حضور و مست غرور****بحر توحيد و غرقه گنهيم

شاهد بخت چون كرشمه كند****ماش آيينه رخ چو مهيم

شاه بيدار بخت را هر شب****ما نگهبان افسر و كلهيم

گو غنيمت شمار صحبت ما****كه تو در خواب و ما به ديده گهيم

شاه منصور واقف است كه ما****روي همت به هر كجا كه نهيم

دشمنان را ز خون كفن سازيم****دوستان را قباي فتح دهيم

رنگ تزوير پيش ما نبود****شير سرخيم و افعي سيهيم

وام حافظ بگو كه بازدهند****كرده اي اعتراف و ما گوهيم

حرف ن

غزل شماره 382: فاتحه اي چو آمدي بر سر خسته اي بخوان

فاتحه اي چو آمدي بر سر خسته اي بخوان****لب بگشا كه مي دهد لعل لبت به مرده جان

آن كه به پرسش آمد و فاتحه خواند و مي رود****گو نفسي كه روح را مي كنم از پي اش روان

اي كه طبيب خسته اي روي زبان من ببين****كاين دم و دود سينه ام بار دل است بر زبان

گر چه تب استخوان من كرد ز مهر گرم و رفت****همچو تبم نمي رود آتش مهر از استخوان

حال دلم ز خال تو هست در آتشش وطن****چشمم از آن دو چشم تو خسته شده ست و ناتوان

بازنشان حرارتم ز آب دو ديده و ببين****نبض مرا كه مي دهد هيچ ز زندگي نشان

آن كه مدام شيشه ام از پي عيش داده است****شيشه ام از چه مي برد پيش طبيب هر زمان

حافظ از آب زندگي شعر تو داد شربتم****ترك طبيب كن بيا نسخه شربتم بخوان

غزل شماره 383: چندان كه گفتم غم با طبيبان

چندان كه گفتم غم با طبيبان****درمان نكردند مسكين غريبان

آن گل كه هر دم در دست باديست****گو شرم بادش از عندليبان

يا رب امان ده تا بازبيند****چشم محبان روي حبيبان

درج محبت بر مهر خود نيست****يا رب مبادا كام رقيبان

اي منعم آخر بر خوان جودت****تا چند باشيم از بي نصيبان

حافظ نگشتي شيداي گيتي****گر مي شنيدي پند اديبان

غزل شماره 384: مي سوزم از فراقت روي از جفا بگردان

مي سوزم از فراقت روي از جفا بگردان****هجران بلاي ما شد يا رب بلا بگردان

مه جلوه مي نمايد بر سبز خنگ گردون****تا او به سر درآيد بر رخش پا بگردان

مر غول را برافشان يعني به رغم سنبل****گرد چمن بخوري همچون صبا بگردان

يغماي عقل و دين را بيرون خرام سرمست****در سر كلاه بشكن در بر قبا بگردان

اي نور چشم مستان در عين انتظارم****چنگ حزين و جامي بنواز يا بگردان

دوران همي نويسد بر عارضش خطي خوش****يا رب نوشته بد از يار ما بگردان

حافظ ز خوبرويان بختت جز اين قدر نيست****گر نيستت رضايي حكم قضا بگردان

غزل شماره 385: يا رب آن آهوي مشكين به ختن بازرسان

يا رب آن آهوي مشكين به ختن بازرسان****وان سهي سرو خرامان به چمن بازرسان

دل آزرده ما را به نسيمي بنواز****يعني آن جان ز تن رفته به تن بازرسان

ماه و خورشيد به منزل چو به امر تو رسند****يار مه روي مرا نيز به من بازرسان

ديده ها در طلب لعل يماني خون شد****يا رب آن كوكب رخشان به يمن بازرسان

برو اي طاير ميمون همايون آثار****پيش عنقا سخن زاغ و زغن بازرسان

سخن اين است كه ما بي تو نخواهيم حيات****بشنو اي پيك خبرگير و سخن بازرسان

آن كه بودي وطنش ديده حافظ يا رب****به مرادش ز غريبي به وطن بازرسان

غزل شماره 386: خدا را كم نشين با خرقه پوشان

خدا را كم نشين با خرقه پوشان****رخ از رندان بي سامان مپوشان

در اين خرقه بسي آلودگي هست****خوشا وقت قباي مي فروشان

در اين صوفي وشان دردي نديدم****كه صافي باد عيش دردنوشان

تو نازك طبعي و طاقت نياري****گراني هاي مشتي دلق پوشان

چو مستم كرده اي مستور منشين****چو نوشم داده اي زهرم منوشان

بيا و از غبن اين سالوسيان بين****صراحي خون دل و بربط خروشان

ز دلگرمي حافظ بر حذر باش****كه دارد سينه اي چون ديگ جوشان

غزل شماره 387: شاه شمشادقدان خسرو شيرين دهنان

شاه شمشادقدان خسرو شيرين دهنان****كه به مژگان شكند قلب همه صف شكنان

مست بگذشت و نظر بر من درويش انداخت****گفت اي چشم و چراغ همه شيرين سخنان

تا كي از سيم و زرت كيسه تهي خواهد بود****بنده من شو و برخور ز همه سيمتنان

كمتر از ذره نه اي پست مشو مهر بورز****تا به خلوتگه خورشيد رسي چرخ زنان

بر جهان تكيه مكن ور قدحي مي داري****شادي زهره جبينان خور و نازك بدنان

پير پيمانه كش من كه روانش خوش باد****گفت پرهيز كن از صحبت پيمان شكنان

دامن دوست به دست آر و ز دشمن بگسل****مرد يزدان شو و فارغ گذر از اهرمنان

با صبا در چمن لاله سحر مي گفتم****كه شهيدان كه اند اين همه خونين كفنان

گفت حافظ من و تو محرم اين راز نه ايم****از مي لعل حكايت كن و شيرين دهنان

غزل شماره 388: بهار و گل طرب انگيز گشت و توبه شكن

بهار و گل طرب انگيز گشت و توبه شكن****به شادي رخ گل بيخ غم ز دل بركن

رسيد باد صبا غنچه در هواداري****ز خود برون شد و بر خود دريد پيراهن

طريق صدق بياموز از آب صافي دل****به راستي طلب آزادگي ز سرو چمن

ز دستبرد صبا گرد گل كلاله نگر****شكنج گيسوي سنبل ببين به روي سمن

عروس غنچه رسيد از حرم به طالع سعد****به عينه دل و دين مي برد به وجه حسن

صفير بلبل شوريده و نفير هزار****براي وصل گل آمد برون ز بيت حزن

حديث صحبت خوبان و جام باده بگو****به قول حافظ و فتوي پير صاحب فن

غزل شماره 389: چو گل هر دم به بويت جامه در تن

چو گل هر دم به بويت جامه در تن****كنم چاك از گريبان تا به دامن

تنت را ديد گل گويي كه در باغ****چو مستان جامه را بدريد بر تن

من از دست غمت مشكل برم جان****ولي دل را تو آسان بردي از من

به قول دشمنان برگشتي از دوست****نگردد هيچ كس دوست دشمن

تنت در جامه چون در جام باده****دلت در سينه چون در سيم آهن

ببار اي شمع اشك از چشم خونين****كه شد سوز دلت بر خلق روشن

مكن كز سينه ام آه جگرسوز****برآيد همچو دود از راه روزن

دلم را مشكن و در پا مينداز****كه دارد در سر زلف تو مسكن

چو دل در زلف تو بسته ست حافظ****بدين سان كار او در پا ميفكن

غزل شماره 390: افسر سلطان گل پيدا شد از طرف چمن

افسر سلطان گل پيدا شد از طرف چمن****مقدمش يا رب مبارك باد بر سرو و سمن

خوش به جاي خويشتن بود اين نشست خسروي****تا نشيند هر كسي اكنون به جاي خويشتن

خاتم جم را بشارت ده به حسن خاتمت****كاسم اعظم كرد از او كوتاه دست اهرمن

تا ابد معمور باد اين خانه كز خاك درش****هر نفس با بوي رحمان مي وزد باد يمن

شوكت پور پشنگ و تيغ عالمگير او****در همه شهنامه ها شد داستان انجمن

خنگ چوگاني چرخت رام شد در زير زين****شهسوارا چون به ميدان آمدي گويي بزن

جويبار ملك را آب روان شمشير توست****تو درخت عدل بنشان بيخ بدخواهان بكن

بعد از اين نشكفت اگر با نكهت خلق خوشت****خيزد از صحراي ايذج نافه مشك ختن

گوشه گيران انتظار جلوه خوش مي كنند****برشكن طرف كلاه و برقع از رخ برفكن

مشورت با عقل كردم گفت حافظ مي بنوش****ساقيا مي ده به قول مستشار مؤتمن

اي صبا بر ساقي بزم اتابك عرضه دار****تا از آن جام زرافشان جرعه اي بخشد به

من

غزل شماره 391: خوشتر از فكر مي و جام چه خواهد بودن

خوشتر از فكر مي و جام چه خواهد بودن****تا ببينم كه سرانجام چه خواهد بودن

غم دل چند توان خورد كه ايام نماند****گو نه دل باش و نه ايام چه خواهد بودن

مرغ كم حوصله را گو غم خود خور كه بر او****رحم آن كس كه نهد دام چه خواهد بودن

باده خور غم مخور و پند مقلد منيوش****اعتبار سخن عام چه خواهد بودن

دست رنج تو همان به كه شود صرف به كام****داني آخر كه به ناكام چه خواهد بودن

پير ميخانه همي خواند معمايي دوش****از خط جام كه فرجام چه خواهد بودن

بردم از ره دل حافظ به دف و چنگ و غزل****تا جزاي من بدنام چه خواهد بودن

غزل شماره 392: داني كه چيست دولت ديدار يار ديدن

داني كه چيست دولت ديدار يار ديدن****در كوي او گدايي بر خسروي گزيدن

از جان طمع بريدن آسان بود وليكن****از دوستان جاني مشكل توان بريدن

خواهم شدن به بستان چون غنچه با دل تنگ****وان جا به نيك نامي پيراهني دريدن

گه چون نسيم با گل راز نهفته گفتن****گه سر عشقبازي از بلبلان شنيدن

بوسيدن لب يار اول ز دست مگذار****كآخر ملول گردي از دست و لب گزيدن

فرصت شمار صحبت كز اين دوراهه منزل****چون بگذريم ديگر نتوان به هم رسيدن

گويي برفت حافظ از ياد شاه يحيي****يا رب به يادش آور درويش پروريدن

غزل شماره 393: منم كه شهره شهرم به عشق ورزيدن

منم كه شهره شهرم به عشق ورزيدن****منم كه ديده نيالوده ام به بد ديدن

وفا كنيم و ملامت كشيم و خوش باشيم****كه در طريقت ما كافريست رنجيدن

به پير ميكده گفتم كه چيست راه نجات****بخواست جام مي و گفت عيب پوشيدن

مراد دل ز تماشاي باغ عالم چيست****به دست مردم چشم از رخ تو گل چيدن

به مي پرستي از آن نقش خود زدم بر آب****كه تا خراب كنم نقش خود پرستيدن

به رحمت سر زلف تو واثقم ور نه****كشش چو نبود از آن سو چه سود كوشيدن

عنان به ميكده خواهيم تافت زين مجلس****كه وعظ بي عملان واجب است نشنيدن

ز خط يار بياموز مهر با رخ خوب****كه گرد عارض خوبان خوش است گرديدن

مبوس جز لب ساقي و جام مي حافظ****كه دست زهدفروشان خطاست بوسيدن

غزل شماره 394: اي روي ماه منظر تو نوبهار حسن

اي روي ماه منظر تو نوبهار حسن****خال و خط تو مركز حسن و مدار حسن

در چشم پرخمار تو پنهان فسون سحر****در زلف بي قرار تو پيدا قرار حسن

ماهي نتافت همچو تو از برج نيكويي****سروي نخاست چون قدت از جويبار حسن

خرم شد از ملاحت تو عهد دلبري****فرخ شد از لطافت تو روزگار حسن

از دام زلف و دانه خال تو در جهان****يك مرغ دل نماند نگشته شكار حسن

دايم به لطف دايه طبع از ميان جان****مي پرورد به ناز تو را در كنار حسن

گرد لبت بنفشه از آن تازه و تر است****كآب حيات مي خورد از جويبار حسن

حافظ طمع بريد كه بيند نظير تو****ديار نيست جز رخت اندر ديار حسن

غزل شماره 395: گلبرگ را ز سنبل مشكين نقاب كن

گلبرگ را ز سنبل مشكين نقاب كن****يعني كه رخ بپوش و جهاني خراب كن

بفشان عرق ز چهره و اطراف باغ را****چون شيشه هاي ديده ما پرگلاب كن

ايام گل چو عمر به رفتن شتاب كرد****ساقي به دور باده گلگون شتاب كن

بگشا به شيوه نرگس پرخواب مست را****و از رشك چشم نرگس رعنا به خواب كن

بوي بنفشه بشنو و زلف نگار گير****بنگر به رنگ لاله و عزم شراب كن

زان جا كه رسم و عادت عاشق كشي توست****با دشمنان قدح كش و با ما عتاب كن

همچون حباب ديده به روي قدح گشاي****وين خانه را قياس اساس از حباب كن

حافظ وصال مي طلبد از ره دعا****يا رب دعاي خسته دلان مستجاب كن

غزل شماره 396: صبح است ساقيا قدحي پرشراب كن

صبح است ساقيا قدحي پرشراب كن****دور فلك درنگ ندارد شتاب كن

زان پيشتر كه عالم فاني شود خراب****ما را ز جام باده گلگون خراب كن

خورشيد مي ز مشرق ساغر طلوع كرد****گر برگ عيش مي طلبي ترك خواب كن

روزي كه چرخ از گل ما كوزه ها كند****زنهار كاسه سر ما پرشراب كن

ما مرد زهد و توبه و طامات نيستيم****با ما به جام باده صافي خطاب كن

كار صواب باده پرستيست حافظا****برخيز و عزم جزم به كار صواب كن

غزل شماره 397: ز در درآ و شبستان ما منور كن

ز در درآ و شبستان ما منور كن****هواي مجلس روحانيان معطر كن

اگر فقيه نصيحت كند كه عشق مباز****پياله اي بدهش گو دماغ را تر كن

به چشم و ابروي جانان سپرده ام دل و جان****بيا بيا و تماشاي طاق و منظر كن

ستاره شب هجران نمي فشاند نور****به بام قصر برآ و چراغ مه بركن

بگو به خازن جنت كه خاك اين مجلس****به تحفه بر سوي فردوس و عود مجمر كن

از اين مزوجه و خرقه نيك در تنگم****به يك كرشمه صوفي وشم قلندر كن

چو شاهدان چمن زيردست حسن تواند****كرشمه بر سمن و جلوه بر صنوبر كن

فضول نفس حكايت بسي كند ساقي****تو كار خود مده از دست و مي به ساغر كن

حجاب ديده ادراك شد شعاع جمال****بيا و خرگه خورشيد را منور كن

طمع به قند وصال تو حد ما نبود****حوالتم به لب لعل همچو شكر كن

لب پياله ببوس آنگهي به مستان ده****بدين دقيقه دماغ معاشران تر كن

پس از ملازمت عيش و عشق مه رويان****ز كارها كه كني شعر حافظ از بر كن

غزل شماره 398: اي نور چشم من سخني هست گوش كن

اي نور چشم من سخني هست گوش كن****چون ساغرت پر است بنوشان و نوش كن

در راه عشق وسوسه اهرمن بسيست****پيش آي و گوش دل به پيام سروش كن

برگ نوا تبه شد و ساز طرب نماند****اي چنگ ناله بركش و اي دف خروش كن

تسبيح و خرقه لذت مستي نبخشدت****همت در اين عمل طلب از مي فروش كن

پيران سخن ز تجربه گويند گفتمت****هان اي پسر كه پير شوي پند گوش كن

بر هوشمند سلسله ننهاد دست عشق****خواهي كه زلف يار كشي ترك هوش كن

با دوستان مضايقه در عمر و مال نيست****صد جان فداي يار نصيحت نيوش كن

ساقي كه جامت از مي صافي تهي

مباد****چشم عنايتي به من دردنوش كن

سرمست در قباي زرافشان چو بگذري****يك بوسه نذر حافظ پشمينه پوش كن

غزل شماره 399: كرشمه اي كن و بازار ساحري بشكن

كرشمه اي كن و بازار ساحري بشكن****به غمزه رونق و ناموس سامري بشكن

به باد ده سر و دستار عالمي يعني****كلاه گوشه به آيين سروري بشكن

به زلف گوي كه آيين دلبري بگذار****به غمزه گوي كه قلب ستمگري بشكن

برون خرام و ببر گوي خوبي از همه كس****سزاي حور بده رونق پري بشكن

به آهوان نظر شير آفتاب بگير****به ابروان دوتا قوس مشتري بشكن

چو عطرساي شود زلف سنبل از دم باد****تو قيمتش به سر زلف عنبري بشكن

چو عندليب فصاحت فروشد اي حافظ****تو قدر او به سخن گفتن دري بشكن

غزل شماره 400: بالابلند عشوه گر نقش باز من

بالابلند عشوه گر نقش باز من****كوتاه كرد قصه زهد دراز من

ديدي دلا كه آخر پيري و زهد و علم****با من چه كرد ديده معشوقه باز من

مي ترسم از خرابي ايمان كه مي برد****محراب ابروي تو حضور نماز من

گفتم به دلق زرق بپوشم نشان عشق****غماز بود اشك و عيان كرد راز من

مست است يار و ياد حريفان نمي كند****ذكرش به خير ساقي مسكين نواز من

يا رب كي آن صبا بوزد كز نسيم آن****گردد شمامه كرمش كارساز من

نقشي بر آب مي زنم از گريه حاليا****تا كي شود قرين حقيقت مجاز من

بر خود چو شمع خنده زنان گريه مي كنم****تا با تو سنگ دل چه كند سوز و ساز من

زاهد چو از نماز تو كاري نمي رود****هم مستي شبانه و راز و نياز من

حافظ ز گريه سوخت بگو حالش اي صبا****با شاه دوست پرور دشمن گداز من

غزل شماره 401: چون شوم خاك رهش دامن بيفشاند ز من

چون شوم خاك رهش دامن بيفشاند ز من****ور بگويم دل بگردان رو بگرداند ز من

روي رنگين را به هر كس مي نمايد همچو گل****ور بگويم بازپوشان بازپوشاند ز من

چشم خود را گفتم آخر يك نظر سيرش ببين****گفت مي خواهي مگر تا جوي خون راند ز من

او به خونم تشنه و من بر لبش تا چون شود****كام بستانم از او يا داد بستاند ز من

گر چو فرهادم به تلخي جان برآيد باك نيست****بس حكايت هاي شيرين باز مي ماند ز من

گر چو شمعش پيش ميرم بر غمم خندان شود****ور برنجم خاطر نازك برنجاند ز من

دوستان جان داده ام بهر دهانش بنگريد****كو به چيزي مختصر چون باز مي ماند ز من

صبر كن حافظ كه گر زين دست باشد درس غم****عشق در هر گوشه اي افسانه اي خواند ز من

غزل شماره 402: نكته اي دلكش بگويم خال آن مه رو ببين

نكته اي دلكش بگويم خال آن مه رو ببين****عقل و جان را بسته زنجير آن گيسو ببين

عيب دل كردم كه وحشي وضع و هرجايي مباش****گفت چشم شيرگير و غنج آن آهو ببين

حلقه زلفش تماشاخانه باد صباست****جان صد صاحب دل آن جا بسته يك مو ببين

عابدان آفتاب از دلبر ما غافلند****اي ملامتگو خدا را رو مبين آن رو ببين

زلف دل دزدش صبا را بند بر گردن نهاد****با هواداران ره رو حيله هندو ببين

اين كه من در جست و جوي او ز خود فارغ شدم****كس نديده ست و نبيند مثلش از هر سو ببين

حافظ ار در گوشه محراب مي نالد رواست****اي نصيحتگو خدا را آن خم ابرو ببين

از مراد شاه منصور اي فلك سر برمتاب****تيزي شمشير بنگر قوت بازو ببين

غزل شماره 403: شراب لعل كش و روي مه جبينان بين

شراب لعل كش و روي مه جبينان بين****خلاف مذهب آنان جمال اينان بين

به زير دلق ملمع كمندها دارند****درازدستي اين كوته آستينان بين

به خرمن دو جهان سر فرو نمي آرند****دماغ و كبر گدايان و خوشه چينان بين

بهاي نيم كرشمه هزار جان طلبند****نياز اهل دل و ناز نازنينان بين

حقوق صحبت ما را به باد داد و برفت****وفاي صحبت ياران و همنشينان بين

اسير عشق شدن چاره خلاص من است****ضمير عاقبت انديش پيش بينان بين

كدورت از دل حافظ ببرد صحبت دوست****صفاي همت پاكان و پاكدينان بين

غزل شماره 404: مي فكن بر صف رندان نظري بهتر از اين

مي فكن بر صف رندان نظري بهتر از اين****بر در ميكده مي كن گذري بهتر از اين

در حق من لبت اين لطف كه مي فرمايد****سخت خوب است وليكن قدري بهتر از اين

آن كه فكرش گره از كار جهان بگشايد****گو در اين كار بفرما نظري بهتر از اين

ناصحم گفت كه جز غم چه هنر دارد عشق****برو اي خواجه عاقل هنري بهتر از اين

دل بدان رود گرامي چه كنم گر ندهم****مادر دهر ندارد پسري بهتر از اين

من چو گويم كه قدح نوش و لب ساقي بوس****بشنو از من كه نگويد دگري بهتر از اين

كلك حافظ شكرين ميوه نباتيست به چين****كه در اين باغ نبيني ثمري بهتر از اين

حرف و

غزل شماره 405: به جان پير خرابات و حق صحبت او

به جان پير خرابات و حق صحبت او****كه نيست در سر من جز هواي خدمت او

بهشت اگر چه نه جاي گناهكاران است****بيار باده كه مستظهرم به همت او

چراغ صاعقه آن سحاب روشن باد****كه زد به خرمن ما آتش محبت او

بر آستانه ميخانه گر سري بيني****مزن به پاي كه معلوم نيست نيت او

بيا كه دوش به مستي سروش عالم غيب****نويد داد كه عام است فيض رحمت او

مكن به چشم حقارت نگاه در من مست****كه نيست معصيت و زهد بي مشيت او

نمي كند دل من ميل زهد و توبه ولي****به نام خواجه بكوشيم و فر دولت او

مدام خرقه حافظ به باده در گرو است****مگر ز خاك خرابات بود فطرت او

غزل شماره 406: گفتا برون شدي به تماشاي ماه نو

گفتا برون شدي به تماشاي ماه نو****از ماه ابروان منت شرم باد رو

عمريست تا دلت ز اسيران زلف ماست****غافل ز حفظ جانب ياران خود مشو

مفروش عطر عقل به هندوي زلف ما****كان جا هزار نافه مشكين به نيم جو

تخم وفا و مهر در اين كهنه كشته زار****آن گه عيان شود كه بود موسم درو

ساقي بيار باده كه رمزي بگويمت****از سر اختران كهن سير و ماه نو

شكل هلال هر سر مه مي دهد نشان****از افسر سيامك و ترك كلاه زو

حافظ جناب پير مغان مامن وفاست****درس حديث عشق بر او خوان و ز او شنو

غزل شماره 407: مزرع سبز فلك ديدم و داس مه نو

مزرع سبز فلك ديدم و داس مه نو****يادم از كشته خويش آمد و هنگام درو

گفتم اي بخت بخفتيدي و خورشيد دميد****گفت با اين همه از سابقه نوميد مشو

گر روي پاك و مجرد چو مسيحا به فلك****از چراغ تو به خورشيد رسد صد پرتو

تكيه بر اختر شب دزد مكن كاين عيار****تاج كاووس ببرد و كمر كيخسرو

گوشوار زر و لعل ار چه گران دارد گوش****دور خوبي گذران است نصيحت بشنو

چشم بد دور ز خال تو كه در عرصه حسن****بيدقي راند كه برد از مه و خورشيد گرو

آسمان گو مفروش اين عظمت كاندر عشق****خرمن مه به جوي خوشه پروين به دو جو

آتش زهد و ريا خرمن دين خواهد سوخت****حافظ اين خرقه پشمينه بينداز و برو

غزل شماره 408: اي آفتاب آينه دار جمال تو

اي آفتاب آينه دار جمال تو****مشك سياه مجمره گردان خال تو

صحن سراي ديده بشستم ولي چه سود****كاين گوشه نيست درخور خيل خيال تو

در اوج ناز و نعمتي اي پادشاه حسن****يا رب مباد تا به قيامت زوال تو

مطبوعتر ز نقش تو صورت نبست باز****طغرانويس ابروي مشكين مثال تو

در چين زلفش اي دل مسكين چگونه اي****كشفته گفت باد صبا شرح حال تو

برخاست بوي گل ز در آشتي درآي****اي نوبهار ما رخ فرخنده فال تو

تا آسمان ز حلقه به گوشان ما شود****كو عشوه اي ز ابروي همچون هلال تو

تا پيش بخت بازروم تهنيت كنان****كو مژده اي ز مقدم عيد وصال تو

اين نقطه سياه كه آمد مدار نور****عكسيست در حديقه بينش ز خال تو

در پيش شاه عرض كدامين جفا كنم****شرح نيازمندي خود يا ملال تو

حافظ در اين كمند سر سركشان بسيست****سوداي كج مپز كه نباشد مجال تو

غزل شماره 409: اي خونبهاي نافه چين خاك راه تو

اي خونبهاي نافه چين خاك راه تو****خورشيد سايه پرور طرف كلاه تو

نرگس كرشمه مي برد از حد برون خرام****اي من فداي شيوه چشم سياه تو

خونم بخور كه هيچ ملك با چنان جمال****از دل نيايدش كه نويسد گناه تو

آرام و خواب خلق جهان را سبب تويي****زان شد كنار ديده و دل تكيه گاه تو

با هر ستاره اي سر و كار است هر شبم****از حسرت فروغ رخ همچو ماه تو

ياران همنشين همه از هم جدا شدند****ماييم و آستانه دولت پناه تو

حافظ طمع مبر ز عنايت كه عاقبت****آتش زند به خرمن غم دود آه تو

غزل شماره 410: اي قباي پادشاهي راست بر بالاي تو

اي قباي پادشاهي راست بر بالاي تو****زينت تاج و نگين از گوهر والاي تو

آفتاب فتح را هر دم طلوعي مي دهد****از كلاه خسروي رخسار مه سيماي تو

جلوه گاه طاير اقبال باشد هر كجا****سايه اندازد هماي چتر گردون ساي تو

از رسوم شرع و حكمت با هزاران اختلاف****نكته اي هرگز نشد فوت از دل داناي تو

آب حيوانش ز منقار بلاغت مي چكد****طوطي خوش لهجه يعني كلك شكرخاي تو

گر چه خورشيد فلك چشم و چراغ عالم است****روشنايي بخش چشم اوست خاك پاي تو

آن چه اسكندر طلب كرد و ندادش روزگار****جرعه اي بود از زلال جام جان افزاي تو

عرض حاجت در حريم حضرتت محتاج نيست****راز كس مخفي نماند با فروغ راي تو

خسروا پيرانه سر حافظ جواني مي كند****بر اميد عفو جان بخش گنه فرساي تو

غزل شماره 411: تاب بنفشه مي دهد طره مشك ساي تو

تاب بنفشه مي دهد طره مشك ساي تو****پرده غنچه مي درد خنده دلگشاي تو

اي گل خوش نسيم من بلبل خويش را مسوز****كز سر صدق مي كند شب همه شب دعاي تو

من كه ملول گشتمي از نفس فرشتگان****قال و مقال عالمي مي كشم از براي تو

دولت عشق بين كه چون از سر فقر و افتخار****گوشه تاج سلطنت مي شكند گداي تو

خرقه زهد و جام مي گر چه نه درخور همند****اين همه نقش مي زنم از جهت رضاي تو

شور شراب عشق تو آن نفسم رود ز سر****كاين سر پرهوس شود خاك در سراي تو

شاه نشين چشم من تكيه گه خيال توست****جاي دعاست شاه من بي تو مباد جاي تو

خوش چمنيست عارضت خاصه كه در بهار حسن****حافظ خوش كلام شد مرغ سخنسراي تو

غزل شماره 412: مرا چشميست خون افشان ز دست آن كمان ابرو

مرا چشميست خون افشان ز دست آن كمان ابرو****جهان بس فتنه خواهد ديد از آن چشم و از آن ابرو

غلام چشم آن تركم كه در خواب خوش مستي****نگارين گلشنش روي است و مشكين سايبان ابرو

هلالي شد تنم زين غم كه با طغراي ابرويش****كه باشد مه كه بنمايد ز طاق آسمان ابرو

رقيبان غافل و ما را از آن چشم و جبين هر دم****هزاران گونه پيغام است و حاجب در ميان ابرو

روان گوشه گيران را جبينش طرفه گلزاريست****كه بر طرف سمن زارش همي گردد چمان ابرو

دگر حور و پري را كس نگويد با چنين حسني****كه اين را اين چنين چشم است و آن را آن چنان ابرو

تو كافردل نمي بندي نقاب زلف و مي ترسم****كه محرابم بگرداند خم آن دلستان ابرو

اگر چه مرغ زيرك بود حافظ در هواداري****به تير غمزه صيدش كرد چشم آن كمان ابرو

غزل شماره 413: خط عذار يار كه بگرفت ماه از او

خط عذار يار كه بگرفت ماه از او****خوش حلقه ايست ليك به در نيست راه از او

ابروي دوست گوشه محراب دولت است****آن جا بمال چهره و حاجت بخواه از او

اي جرعه نوش مجلس جم سينه پاك دار****كآيينه ايست جام جهان بين كه آه از او

كردار اهل صومعه ام كرد مي پرست****اين دود بين كه نامه من شد سياه از او

سلطان غم هر آن چه تواند بگو بكن****من برده ام به باده فروشان پناه از او

ساقي چراغ مي به ره آفتاب دار****گو برفروز مشعله صبحگاه از او

آبي به روزنامه اعمال ما فشان****باشد توان سترد حروف گناه از او

حافظ كه ساز مطرب عشاق ساز كرد****خالي مباد عرصه اين بزمگاه از او

آيا در اين خيال كه دارد گداي شهر****روزي بود كه ياد كند پادشاه از او

غزل شماره 414: گلبن عيش مي دمد ساقي گلعذار كو

گلبن عيش مي دمد ساقي گلعذار كو****باد بهار مي وزد باده خوشگوار كو

هر گل نو ز گلرخي ياد همي كند ولي****گوش سخن شنو كجا ديده اعتبار كو

مجلس بزم عيش را غاليه مراد نيست****اي دم صبح خوش نفس نافه زلف يار كو

حسن فروشي گلم نيست تحمل اي صبا****دست زدم به خون دل بهر خدا نگار كو

شمع سحرگهي اگر لاف ز عارض تو زد****خصم زبان دراز شد خنجر آبدار كو

گفت مگر ز لعل من بوسه نداري آرزو****مردم از اين هوس ولي قدرت و اختيار كو

حافظ اگر چه در سخن خازن گنج حكمت است****از غم روزگار دون طبع سخن گزار كو

غزل شماره 415: اي پيك راستان خبر يار ما بگو

اي پيك راستان خبر يار ما بگو****احوال گل به بلبل دستان سرا بگو

ما محرمان خلوت انسيم غم مخور****با يار آشنا سخن آشنا بگو

برهم چو مي زد آن سر زلفين مشكبار****با ما سر چه داشت ز بهر خدا بگو

هر كس كه گفت خاك در دوست توتياست****گو اين سخن معاينه در چشم ما بگو

آن كس كه منع ما ز خرابات مي كند****گو در حضور پير من اين ماجرا بگو

گر ديگرت بر آن در دولت گذر بود****بعد از اداي خدمت و عرض دعا بگو

هر چند ما بديم تو ما را بدان مگير****شاهانه ماجراي گناه گدا بگو

بر اين فقير نامه آن محتشم بخوان****با اين گدا حكايت آن پادشا بگو

جان ها ز دام زلف چو بر خاك مي فشاند****بر آن غريب ما چه گذشت اي صبا بگو

جان پرور است قصهٔ ارباب معرفت****رمزي برو بپرس حديثي بيا بگو

حافظ گرت به مجلس او راه مي دهند****مي نوش و ترك زرق ز بهر خدا بگو

حرف ه

غزل شماره 416: خنك نسيم معنبر شمامه اي دلخواه

خنك نسيم معنبر شمامه اي دلخواه****كه در هواي تو برخاست بامداد پگاه

دليل راه شو اي طاير خجسته لقا****كه ديده آب شد از شوق خاك آن درگاه

به ياد شخص نزارم كه غرق خون دل است****هلال را ز كنار افق كنيد نگاه

منم كه بي تو نفس مي كشم زهي خجلت****مگر تو عفو كني ور نه چيست عذر گناه

ز دوستان تو آموخت در طريقت مهر****سپيده دم كه صبا چاك زد شعار سياه

به عشق روي تو روزي كه از جهان بروم****ز تربتم بدمد سرخ گل به جاي گياه

مده به خاطر نازك ملالت از من زود****كه حافظ تو خود اين لحظه گفت بسم الله

غزل شماره 417: عيشم مدام است از لعل دلخواه

عيشم مدام است از لعل دلخواه****كارم به كام است الحمدلله

اي بخت سركش تنگش به بر كش****گه جام زر كش گه لعل دلخواه

ما را به رندي افسانه كردند****پيران جاهل شيخان گمراه

از دست زاهد كرديم توبه****و از فعل عابد استغفرالله

جانا چه گويم شرح فراقت****چشمي و صد نم جاني و صد آه

كافر مبيناد اين غم كه ديده ست****از قامتت سرو از عارضت ماه

شوق لبت برد از ياد حافظ****درس شبانه ورد سحرگاه

غزل شماره 418: گر تيغ بارد در كوي آن ماه

گر تيغ بارد در كوي آن ماه****گردن نهاديم الحكم لله

آيين تقوا ما نيز دانيم****ليكن چه چاره با بخت گمراه

ما شيخ و واعظ كمتر شناسيم****يا جام باده يا قصه كوتاه

من رند و عاشق در موسم گل****آن گاه توبه استغفرالله

مهر تو عكسي بر ما نيفكند****آيينه رويا آه از دلت آه

الصبر مر و العمر فان****يا ليت شعري حتام القاه

حافظ چه نالي گر وصل خواهي****خون بايدت خورد در گاه و بي گاه

غزل شماره 419: وصال او ز عمر جاودان به

وصال او ز عمر جاودان به****خداوندا مرا آن ده كه آن به

به شمشيرم زد و با كس نگفتم****كه راز دوست از دشمن نهان به

به داغ بندگي مردن بر اين در****به جان او كه از ملك جهان به

خدا را از طبيب من بپرسيد****كه آخر كي شود اين ناتوان به

گلي كان پايمال سرو ما گشت****بود خاكش ز خون ارغوان به

به خلدم دعوت اي زاهد مفرما****كه اين سيب زنخ زان بوستان به

دلا دايم گداي كوي او باش****به حكم آن كه دولت جاودان به

جوانا سر متاب از پند پيران****كه راي پير از بخت جوان به

شبي مي گفت چشم كس نديده ست****ز مرواريد گوشم در جهان به

اگر چه زنده رود آب حيات است****ولي شيراز ما از اصفهان به

سخن اندر دهان دوست شكر****وليكن گفته حافظ از آن به

غزل شماره 420: ناگهان پرده برانداخته اي يعني چه

ناگهان پرده برانداخته اي يعني چه****مست از خانه برون تاخته اي يعني چه

زلف در دست صبا گوش به فرمان رقيب****اين چنين با همه درساخته اي يعني چه

شاه خوباني و منظور گدايان شده اي****قدر اين مرتبه نشناخته اي يعني چه

نه سر زلف خود اول تو به دستم دادي****بازم از پاي درانداخته اي يعني چه

سخنت رمز دهان گفت و كمر سر ميان****و از ميان تيغ به ما آخته اي يعني چه

هر كس از مهره مهر تو به نقشي مشغول****عاقبت با همه كج باخته اي يعني چه

حافظا در دل تنگت چو فرود آمد يار****خانه از غير نپرداخته اي يعني چه

غزل شماره 421: در سراي مغان رفته بود و آب زده

در سراي مغان رفته بود و آب زده****نشسته پير و صلايي به شيخ و شاب زده

سبوكشان همه در بندگيش بسته كمر****ولي ز ترك كله چتر بر سحاب زده

شعاع جام و قدح نور ماه پوشيده****عذار مغبچگان راه آفتاب زده

عروس بخت در آن حجله با هزاران ناز****شكسته كسمه و بر برگ گل گلاب زده

گرفته ساغر عشرت فرشته رحمت****ز جرعه بر رخ حور و پري گلاب زده

ز شور و عربده شاهدان شيرين كار****شكر شكسته سمن ريخته رباب زده

سلام كردم و با من به روي خندان گفت****كه اي خماركش مفلس شراب زده

كه اين كند كه تو كردي به ضعف همت و راي****ز گنج خانه شده خيمه بر خراب زده

وصال دولت بيدار ترسمت ندهند****كه خفته اي تو در آغوش بخت خواب زده

بيا به ميكده حافظ كه بر تو عرضه كنم****هزار صف ز دعاهاي مستجاب زده

فلك جنيبه كش شاه نصره الدين است****بيا ببين ملكش دست در ركاب زده

خرد كه ملهم غيب است بهر كسب شرف****ز بام عرش صدش بوسه بر جناب زده

غزل شماره 422: اي كه با سلسله زلف دراز آمده اي

اي كه با سلسله زلف دراز آمده اي****فرصتت باد كه ديوانه نواز آمده اي

ساعتي ناز مفرما و بگردان عادت****چون به پرسيدن ارباب نياز آمده اي

پيش بالاي تو ميرم چه به صلح و چه به جنگ****چون به هر حال برازنده ناز آمده اي

آب و آتش به هم آميخته اي از لب لعل****چشم بد دور كه بس شعبده بازآمده اي

آفرين بر دل نرم تو كه از بهر ثواب****كشته غمزه خود را به نماز آمده اي

زهد من با تو چه سنجد كه به يغماي دلم****مست و آشفته به خلوتگه راز آمده اي

گفت حافظ دگرت خرقه شراب آلوده ست****مگر از مذهب اين طايفه بازآمده اي

غزل شماره 423: دوش رفتم به در ميكده خواب آلوده

دوش رفتم به در ميكده خواب آلوده****خرقه تردامن و سجاده شراب آلوده

آمد افسوس كنان مغبچه باده فروش****گفت بيدار شو اي ره رو خواب آلوده

شست و شويي كن و آن گه به خرابات خرام****تا نگردد ز تو اين دير خراب آلوده

به هواي لب شيرين پسران چند كني****جوهر روح به ياقوت مذاب آلوده

به طهارت گذران منزل پيري و مكن****خلعت شيب چو تشريف شباب آلوده

پاك و صافي شو و از چاه طبيعت به درآي****كه صفايي ندهد آب تراب آلوده

گفتم اي جان جهان دفتر گل عيبي نيست****كه شود فصل بهار از مي ناب آلوده

آشنايان ره عشق در اين بحر عميق****غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده

گفت حافظ لغز و نكته به ياران مفروش****آه از اين لطف به انواع عتاب آلوده

غزل شماره 424: از من جدا مشو كه توام نور ديده اي

از من جدا مشو كه توام نور ديده اي****آرام جان و مونس قلب رميده اي

از دامن تو دست ندارند عاشقان****پيراهن صبوري ايشان دريده اي

از چشم بخت خويش مبادت گزند از آنك****در دلبري به غايت خوبي رسيده اي

منعم مكن ز عشق وي اي مفتي زمان****معذور دارمت كه تو او را نديده اي

آن سرزنش كه كرد تو را دوست حافظا****بيش از گليم خويش مگر پا كشيده اي

غزل شماره 425: دامن كشان همي شد در شرب زركشيده

دامن كشان همي شد در شرب زركشيده****صد ماه رو ز رشكش جيب قصب دريده

از تاب آتش مي بر گرد عارضش خوي****چون قطره هاي شبنم بر برگ گل چكيده

لفظي فصيح شيرين قدي بلند چابك****رويي لطيف زيبا چشمي خوش كشيده

ياقوت جان فزايش از آب لطف زاده****شمشاد خوش خرامش در ناز پروريده

آن لعل دلكشش بين وان خنده دل آشوب****وان رفتن خوشش بين وان گام آرميده

آن آهوي سيه چشم از دام ما برون شد****ياران چه چاره سازم با اين دل رميده

زنهار تا تواني اهل نظر ميازار****دنيا وفا ندارد اي نور هر دو ديده

تا كي كشم عتيبت از چشم دلفريبت****روزي كرشمه اي كن اي يار برگزيده

گر خاطر شريفت رنجيده شد ز حافظ****بازآ كه توبه كرديم از گفته و شنيده

بس شكر بازگويم در بندگي خواجه****گر اوفتد به دستم آن ميوه رسيده

غزل شماره 426: از خون دل نوشتم نزديك دوست نامه

از خون دل نوشتم نزديك دوست نامه****اني رايت دهرا من هجرك القيامه

دارم من از فراقش در ديده صد علامت****ليست دموع عيني هذا لنا العلامه

هر چند كآزمودم از وي نبود سودم****من جرب المجرب حلت به الندامه

پرسيدم از طبيبي احوال دوست گفتا****في بعدها عذاب في قربها السلامه

گفتم ملامت آيد گر گرد دوست گردم****و الله ما راينا حبا بلا ملامه

حافظ چو طالب آمد جامي به جان شيرين****حتي يذوق منه كاسا من الكرامه

غزل شماره 427: چراغ روي تو را شمع گشت پروانه

چراغ روي تو را شمع گشت پروانه****مرا ز حال تو با حال خويش پروا نه

خرد كه قيد مجانين عشق مي فرمود****به بوي سنبل زلف تو گشت ديوانه

به بوي زلف تو گر جان به باد رفت چه شد****هزار جان گرامي فداي جانانه

من رميده ز غيرت ز پا فتادم دوش****نگار خويش چو ديدم به دست بيگانه

چه نقشه ها كه برانگيختيم و سود نداشت****فسون ما بر او گشته است افسانه

بر آتش رخ زيباي او به جاي سپند****به غير خال سياهش كه ديد به دانه

به مژده جان به صبا داد شمع در نفسي****ز شمع روي تواش چون رسيد پروانه

مرا به دور لب دوست هست پيماني****كه بر زبان نبرم جز حديث پيمانه

حديث مدرسه و خانقه مگوي كه باز****فتاد در سر حافظ هواي ميخانه

غزل شماره 428: سحرگاهان كه مخمور شبانه

سحرگاهان كه مخمور شبانه****گرفتم باده با چنگ و چغانه

نهادم عقل را ره توشه از مي****ز شهر هستيش كردم روانه

نگار مي فروشم عشوه اي داد****كه ايمن گشتم از مكر زمانه

ز ساقي كمان ابرو شنيدم****كه اي تير ملامت را نشانه

نبندي زان ميان طرفي كمروار****اگر خود را ببيني در ميانه

برو اين دام بر مرغي دگر نه****كه عنقا را بلند است آشيانه

كه بندد طرف وصل از حسن شاهي****كه با خود عشق بازد جاودانه

نديم و مطرب و ساقي همه اوست****خيال آب و گل در ره بهانه

بده كشتي مي تا خوش برانيم****از اين درياي ناپيداكرانه

وجود ما معماييست حافظ****كه تحقيقش فسون است و فسانه

حرف ي

غزل شماره 429: ساقي بيا كه شد قدح لاله پر ز مي

ساقي بيا كه شد قدح لاله پر ز مي****طامات تا به چند و خرافات تا به كي

بگذر ز كبر و ناز كه ديده ست روزگار****چين قباي قيصر و طرف كلاه كي

هشيار شو كه مرغ چمن مست گشت هان****بيدار شو كه خواب عدم در پي است هي

خوش نازكانه مي چمي اي شاخ نوبهار****كشفتگي مبادت از آشوب باد دي

بر مهر چرخ و شيوه او اعتماد نيست****اي واي بر كسي كه شد ايمن ز مكر وي

فردا شراب كوثر و حور از براي ماست****و امروز نيز ساقي مه روي و جام مي

باد صبا ز عهد صبي ياد مي دهد****جان دارويي كه غم ببرد درده اي صبي

حشمت مبين و سلطنت گل كه بسپرد****فراش باد هر ورقش را به زير پي

درده به ياد حاتم طي جام يك مني****تا نامه سياه بخيلان كنيم طي

زان مي كه داد حسن و لطافت به ارغوان****بيرون فكند لطف مزاج از رخش به خوي

مسند به باغ بر كه به خدمت چو بندگان****استاده است سرو و كمر بسته است ني

حافظ حديث سحرفريب خوشت رسيد****تا حد

مصر و چين و به اطراف روم و ري

غزل شماره 430: به صوت بلبل و قمري اگر ننوشي مي

به صوت بلبل و قمري اگر ننوشي مي****علاج كي كنمت آخرالدواء الكي

ذخيره اي بنه از رنگ و بوي فصل بهار****كه مي رسند ز پي رهزنان بهمن و دي

چو گل نقاب برافكند و مرغ زد هوهو****منه ز دست پياله چه مي كني هي هي

شكوه سلطنت و حسن كي ثباتي داد****ز تخت جم سخني مانده است و افسر كي

خزينه داري ميراث خوارگان كفر است****به قول مطرب و ساقي به فتوي دف و ني

زمانه هيچ نبخشد كه بازنستاند****مجو ز سفله مروت كه شيئه لا شي

نوشته اند بر ايوان جنه الماوي****كه هر كه عشوه دنيي خريد واي به وي

سخا نماند سخن طي كنم شراب كجاست****بده به شادي روح و روان حاتم طي

بخيل بوي خدا نشنود بيا حافظ****پياله گير و كرم ورز و الضمان علي

غزل شماره 431: لبش مي بوسم و در مي كشم مي

لبش مي بوسم و در مي كشم مي****به آب زندگاني برده ام پي

نه رازش مي توانم گفت با كس****نه كس را مي توانم ديد با وي

لبش مي بوسد و خون مي خورد جام****رخش مي بيند و گل مي كند خوي

بده جام مي و از جم مكن ياد****كه مي داند كه جم كي بود و كي كي

بزن در پرده چنگ اي ماه مطرب****رگش بخراش تا بخروشم از وي

گل از خلوت به باغ آورد مسند****بساط زهد همچون غنچه كن طي

چو چشمش مست را مخمور مگذار****به ياد لعلش اي ساقي بده مي

نجويد جان از آن قالب جدايي****كه باشد خون جامش در رگ و پي

زبانت دركش اي حافظ زماني****حديث بي زبانان بشنو از ني

غزل شماره 432: مخمور جام عشقم ساقي بده شرابي

مخمور جام عشقم ساقي بده شرابي****پر كن قدح كه بي مي مجلس ندارد آبي

وصف رخ چو ماهش در پرده راست نايد****مطرب بزن نوايي ساقي بده شرابي

شد حلقه قامت من تا بعد از اين رقيبت****زين در دگر نراند ما را به هيچ بابي

در انتظار رويت ما و اميدواري****در عشوه وصالت ما و خيال و خوابي

مخمور آن دو چشمم آيا كجاست جامي****بيمار آن دو لعلم آخر كم از جوابي

حافظ چه مي نهي دل تو در خيال خوبان****كي تشنه سير گردد از لمعه سرابي

غزل شماره 433: اي كه بر ماه از خط مشكين نقاب انداختي

اي كه بر ماه از خط مشكين نقاب انداختي****لطف كردي سايه اي بر آفتاب انداختي

تا چه خواهد كرد با ما آب و رنگ عارضت****حاليا نيرنگ نقشي خوش بر آب انداختي

گوي خوبي بردي از خوبان خلخ شاد باش****جام كيخسرو طلب كافراسياب انداختي

هر كسي با شمع رخسارت به وجهي عشق باخت****زان ميان پروانه را در اضطراب انداختي

گنج عشق خود نهادي در دل ويران ما****سايه دولت بر اين كنج خراب انداختي

زينهار از آب آن عارض كه شيران را از آن****تشنه لب كردي و گردان را در آب انداختي

خواب بيداران ببستي وان گه از نقش خيال****تهمتي بر شب روان خيل خواب انداختي

پرده از رخ برفكندي يك نظر در جلوه گاه****و از حيا حور و پري را در حجاب انداختي

باده نوش از جام عالم بين كه بر اورنگ جم****شاهد مقصود را از رخ نقاب انداختي

از فريب نرگس مخمور و لعل مي پرست****حافظ خلوت نشين را در شراب انداختي

و از براي صيد دل در گردنم زنجير زلف****چون كمند خسرو مالك رقاب انداختي

داور دارا شكوه اي آن كه تاج آفتاب****از سر تعظيم بر خاك جناب انداختي

نصره الدين شاه يحيي آن كه خصم ملك را****از

دم شمشير چون آتش در آب انداختي

غزل شماره 434: اي دل مباش يك دم خالي ز عشق و مستي

اي دل مباش يك دم خالي ز عشق و مستي****وان گه برو كه رستي از نيستي و هستي

گر جان به تن ببيني مشغول كار او شو****هر قبله اي كه بيني بهتر ز خودپرستي

با ضعف و ناتواني همچون نسيم خوش باش****بيماري اندر اين ره بهتر ز تندرستي

در مذهب طريقت خامي نشان كفر است****آري طريق دولت چالاكي است و چستي

تا فضل و عقل بيني بي معرفت نشيني****يك نكته ات بگويم خود را مبين كه رستي

در آستان جانان از آسمان مينديش****كز اوج سربلندي افتي به خاك پستي

خار ار چه جان بكاهد گل عذر آن بخواهد****سهل است تلخي مي در جنب ذوق مستي

صوفي پياله پيما حافظ قرابه پرهيز****اي كوته آستينان تا كي درازدستي

غزل شماره 435: با مدعي مگوييد اسرار عشق و مستي

با مدعي مگوييد اسرار عشق و مستي****تا بي خبر بميرد در درد خودپرستي

عاشق شو ار نه روزي كار جهان سر آيد****ناخوانده نقش مقصود از كارگاه هستي

دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم****با كافران چه كارت گر بت نمي پرستي

سلطان من خدا را زلفت شكست ما را****تا كي كند سياهي چندين درازدستي

در گوشه سلامت مستور چون توان بود****تا نرگس تو با ما گويد رموز مستي

آن روز ديده بودم اين فتنه ها كه برخاست****كز سركشي زماني با ما نمي نشستي

عشقت به دست طوفان خواهد سپرد حافظ****چون برق از اين كشاكش پنداشتي كه جستي

غزل شماره 436: آن غاليه خط گر سوي ما نامه نوشتي

آن غاليه خط گر سوي ما نامه نوشتي****گردون ورق هستي ما درننوشتي

هر چند كه هجران ثمر وصل برآرد****دهقان جهان كاش كه اين تخم نكشتي

آمرزش نقد است كسي را كه در اين جا****ياريست چو حوري و سرايي چو بهشتي

در مصطبه عشق تنعم نتوان كرد****چون بالش زر نيست بسازيم به خشتي

مفروش به باغ ارم و نخوت شداد****يك شيشه مي و نوش لبي و لب كشتي

تا كي غم دنياي دني اي دل دانا****حيف است ز خوبي كه شود عاشق زشتي

آلودگي خرقه خرابي جهان است****كو راهروي اهل دلي پاك سرشتي

از دست چرا هشت سر زلف تو حافظ****تقدير چنين بود چه كردي كه نهشتي

غزل شماره 437: اي قصه بهشت ز كويت حكايتي

اي قصه بهشت ز كويت حكايتي****شرح جمال حور ز رويت روايتي

انفاس عيسي از لب لعلت لطيفه اي****آب خضر ز نوش لبانت كنايتي

هر پاره از دل من و از غصه قصه اي****هر سطري از خصال تو و از رحمت آيتي

كي عطرساي مجلس روحانيان شدي****گل را اگر نه بوي تو كردي رعايتي

در آرزوي خاك در يار سوختيم****ياد آور اي صبا كه نكردي حمايتي

اي دل به هرزه دانش و عمرت به باد رفت****صد مايه داشتي و نكردي كفايتي

بوي دل كباب من آفاق را گرفت****اين آتش درون بكند هم سرايتي

در آتش ار خيال رخش دست مي دهد****ساقي بيا كه نيست ز دوزخ شكايتي

داني مراد حافظ از اين درد و غصه چيست****از تو كرشمه اي و ز خسرو عنايتي

غزل شماره 438: سبت سلمي بصدغيها فؤادي

سبت سلمي بصدغيها فؤادي****و روحي كل يوم لي ينادي

نگارا بر من بي دل ببخشاي****و واصلني علي رغم الاعادي

حبيبا در غم سوداي عشقت****توكلنا علي رب العباد

امن انكرتني عن عشق سلمي****تزاول آن روي نهكو بوادي

كه همچون مت به بوتن دل و اي ره****غريق العشق في بحر الوداد

به پي ماچان غرامت بسپريمن****غرت يك وي روشتي از امادي

غم اين دل بواتت خورد ناچار****و غر نه او بني آنچت نشادي

دل حافظ شد اندر چين زلفت****بليل مظلم و الله هادي

غزل شماره 439: ديدم به خواب دوش كه ماهي برآمدي

ديدم به خواب دوش كه ماهي برآمدي****كز عكس روي او شب هجران سر آمدي

تعبير رفت يار سفركرده مي رسد****اي كاج هر چه زودتر از در درآمدي

ذكرش به خير ساقي فرخنده فال من****كز در مدام با قدح و ساغر آمدي

خوش بودي ار به خواب بديدي ديار خويش****تا ياد صحبتش سوي ما رهبر آمدي

فيض ازل به زور و زر ار آمدي به دست****آب خضر نصيبه اسكندر آمدي

آن عهد ياد باد كه از بام و در مرا****هر دم پيام يار و خط دلبر آمدي

كي يافتي رقيب تو چندين مجال ظلم****مظلومي ار شبي به در داور آمدي

خامان ره نرفته چه دانند ذوق عشق****دريادلي بجوي دليري سرآمدي

آن كو تو را به سنگ دلي كرد رهنمون****اي كاشكي كه پاش به سنگي برآمدي

گر ديگري به شيوه حافظ زدي رقم****مقبول طبع شاه هنرپرور آمدي

غزل شماره 440: سحر با باد مي گفتم حديث آرزومندي

سحر با باد مي گفتم حديث آرزومندي****خطاب آمد كه واثق شو به الطاف خداوندي

دعاي صبح و آه شب كليد گنج مقصود است****بدين راه و روش مي رو كه با دلدار پيوندي

قلم را آن زبان نبود كه سر عشق گويد باز****وراي حد تقرير است شرح آرزومندي

الا اي يوسف مصري كه كردت سلطنت مغرور****پدر را بازپرس آخر كجا شد مهر فرزندي

جهان پير رعنا را ترحم در جبلت نيست****ز مهر او چه مي پرسي در او همت چه مي بندي

همايي چون تو عالي قدر حرص استخوان تا كي****دريغ آن سايه همت كه بر نااهل افكندي

در اين بازار اگر سوديست با درويش خرسند است****خدايا منعمم گردان به درويشي و خرسندي

به شعر حافظ شيراز مي رقصند و مي نازند****سيه چشمان كشميري و تركان سمرقندي

غزل شماره 441: چه بودي ار دل آن ماه مهربان بودي

چه بودي ار دل آن ماه مهربان بودي****كه حال ما نه چنين بودي ار چنان بودي

بگفتمي كه چه ارزد نسيم طره دوست****گرم به هر سر مويي هزار جان بودي

برات خوشدلي ما چه كم شدي يا رب****گرش نشان امان از بد زمان بودي

گرم زمانه سرافراز داشتي و عزيز****سرير عزتم آن خاك آستان بودي

ز پرده كاش برون آمدي چو قطره اشك****كه بر دو ديده ما حكم او روان بودي

اگر نه دايره عشق راه بربستي****چو نقطه حافظ سرگشته در ميان بودي

غزل شماره 442: به جان او كه گرم دسترس به جان بودي

به جان او كه گرم دسترس به جان بودي****كمينه پيشكش بندگانش آن بودي

بگفتمي كه بها چيست خاك پايش را****اگر حيات گران مايه جاودان بودي

به بندگي قدش سرو معترف گشتي****گرش چو سوسن آزاده ده زبان بودي

به خواب نيز نمي بينمش چه جاي وصال****چو اين نبود و نديديم باري آن بودي

اگر دلم نشدي پايبند طره او****كي اش قرار در اين تيره خاكدان بودي

به رخ چو مهر فلك بي نظير آفاق است****به دل دريغ كه يك ذره مهربان بودي

درآمدي ز درم كاشكي چو لمعه نور****كه بر دو ديده ما حكم او روان بودي

ز پرده ناله حافظ برون كي افتادي****اگر نه همدم مرغان صبح خوان بودي

غزل شماره 443: چو سرو اگر بخرامي دمي به گلزاري

چو سرو اگر بخرامي دمي به گلزاري****خورد ز غيرت روي تو هر گلي خاري

ز كفر زلف تو هر حلقه اي و آشوبي****ز سحر چشم تو هر گوشه اي و بيماري

مرو چو بخت من اي چشم مست يار به خواب****كه در پي است ز هر سويت آه بيداري

نثار خاك رهت نقد جان من هر چند****كه نيست نقد روان را بر تو مقداري

دلا هميشه مزن لاف زلف دلبندان****چو تيره راي شوي كي گشايدت كاري

سرم برفت و زماني به سر نرفت اين كار****دلم گرفت و نبودت غم گرفتاري

چو نقطه گفتمش اندر ميان دايره آي****به خنده گفت كه اي حافظ اين چه پرگاري

غزل شماره 444: شهريست پرظريفان و از هر طرف نگاري

شهريست پرظريفان و از هر طرف نگاري****ياران صلاي عشق است گر مي كنيد كاري

چشم فلك نبيند زين طرفه تر جواني****در دست كس نيفتد زين خوبتر نگاري

هرگز كه ديده باشد جسمي ز جان مركب****بر دامنش مبادا زين خاكيان غباري

چون من شكسته اي را از پيش خود چه راني****كم غايت توقع بوسيست يا كناري

مي بي غش است درياب وقتي خوش است بشتاب****سال دگر كه دارد اميد نوبهاري

در بوستان حريفان مانند لاله و گل****هر يك گرفته جامي بر ياد روي ياري

چون اين گره گشايم وين راز چون نمايم****دردي و سخت دردي كاري و صعب كاري

هر تار موي حافظ در دست زلف شوخي****مشكل توان نشستن در اين چنين دياري

غزل شماره 445: تو را كه هر چه مراد است در جهان داري

تو را كه هر چه مراد است در جهان داري****چه غم ز حال ضعيفان ناتوان داري

بخواه جان و دل از بنده و روان بستان****كه حكم بر سر آزادگان روان داري

ميان نداري و دارم عجب كه هر ساعت****ميان مجمع خوبان كني ميانداري

بياض روي تو را نيست نقش درخور از آنك****سوادي از خط مشكين بر ارغوان داري

بنوش مي كه سبكروحي و لطيف مدام****علي الخصوص در آن دم كه سر گران داري

مكن عتاب از اين بيش و جور بر دل ما****مكن هر آن چه تواني كه جاي آن داري

به اختيارت اگر صد هزار تير جفاست****به قصد جان من خسته در كمان داري

بكش جفاي رقيبان مدام و جور حسود****كه سهل باشد اگر يار مهربان داري

به وصل دوست گرت دست مي دهد يك دم****برو كه هر چه مراد است در جهان داري

چو گل به دامن از اين باغ مي بري حافظ****چه غم ز ناله و فرياد باغبان داري

غزل شماره 446: صبا تو نكهت آن زلف مشك بو داري

صبا تو نكهت آن زلف مشك بو داري****به يادگار بماني كه بوي او داري

دلم كه گوهر اسرار حسن و عشق در اوست****توان به دست تو دادن گرش نكو داري

در آن شمايل مطبوع هيچ نتوان گفت****جز اين قدر كه رقيبان تندخو داري

نواي بلبلت اي گل كجا پسند افتد****كه گوش و هوش به مرغان هرزه گو داري

به جرعه تو سرم مست گشت نوشت باد****خود از كدام خم است اين كه در سبو داري

به سركشي خود اي سرو جويبار مناز****كه گر بدو رسي از شرم سر فروداري

دم از ممالك خوبي چو آفتاب زدن****تو را رسد كه غلامان ماه رو داري

قباي حسن فروشي تو را برازد و بس****كه همچو گل همه آيين رنگ و بو داري

ز كنج صومعه

حافظ مجوي گوهر عشق****قدم برون نه اگر ميل جست و جو داري

غزل شماره 447: بيا با ما مورز اين كينه داري

بيا با ما مورز اين كينه داري****كه حق صحبت ديرينه داري

نصيحت گوش كن كاين در بسي به****از آن گوهر كه در گنجينه داري

وليكن كي نمايي رخ به رندان****تو كز خورشيد و مه آيينه داري

بد رندان مگو اي شيخ و هش دار****كه با حكم خدايي كينه داري

نمي ترسي ز آه آتشينم****تو داني خرقه پشمينه داري

به فرياد خمار مفلسان رس****خدا را گر مي دوشينه داري

نديدم خوشتر از شعر تو حافظ****به قرآني كه اندر سينه داري

غزل شماره 448: اي كه در كوي خرابات مقامي داري

اي كه در كوي خرابات مقامي داري****جم وقت خودي ار دست به جامي داري

اي كه با زلف و رخ يار گذاري شب و روز****فرصتت باد كه خوش صبحي و شامي داري

اي صبا سوختگان بر سر ره منتظرند****گر از آن يار سفركرده پيامي داري

خال سرسبز تو خوش دانه عيشيست ولي****بر كنار چمنش وه كه چه دامي داري

بوي جان از لب خندان قدح مي شنوم****بشنو اي خواجه اگر زان كه مشامي داري

چون به هنگام وفا هيچ ثباتيت نبود****مي كنم شكر كه بر جور دوامي داري

نام نيك ار طلبد از تو غريبي چه شود****تويي امروز در اين شهر كه نامي داري

بس دعاي سحرت مونس جان خواهد بود****تو كه چون حافظ شبخيز غلامي داري

غزل شماره 449: اي كه مهجوري عشاق روا مي داري

اي كه مهجوري عشاق روا مي داري****عاشقان را ز بر خويش جدا مي داري

تشنه باديه را هم به زلالي درياب****به اميدي كه در اين ره به خدا مي داري

دل ببردي و بحل كردمت اي جان ليكن****به از اين دار نگاهش كه مرا مي داري

ساغر ما كه حريفان دگر مي نوشند****ما تحمل نكنيم ار تو روا مي داري

اي مگس حضرت سيمرغ نه جولانگه توست****عرض خود مي بري و زحمت ما مي داري

تو به تقصير خود افتادي از اين در محروم****از كه مي نالي و فرياد چرا مي داري

حافظ از پادشهان پايه به خدمت طلبند****سعي نابرده چه اميد عطا مي داري

غزل شماره 450: روزگاريست كه ما را نگران مي داري

روزگاريست كه ما را نگران مي داري****مخلصان را نه به وضع دگران مي داري

گوشه چشم رضايي به منت باز نشد****اين چنين عزت صاحب نظران مي داري

ساعد آن به كه بپوشي تو چو از بهر نگار****دست در خون دل پرهنران مي داري

نه گل از دست غمت رست و نه بلبل در باغ****همه را نعره زنان جامه دران مي داري

اي كه در دلق ملمع طلبي نقد حضور****چشم سري عجب از بي خبران مي داري

چون تويي نرگس باغ نظر اي چشم و چراغ****سر چرا بر من دلخسته گران مي داري

گوهر جام جم از كان جهاني دگر است****تو تمنا ز گل كوزه گران مي داري

پدر تجربه اي دل تويي آخر ز چه روي****طمع مهر و وفا زين پسران مي داري

كيسه سيم و زرت پاك ببايد پرداخت****اين طمع ها كه تو از سيمبران مي داري

گر چه رندي و خرابي گنه ماست ولي****عاشقي گفت كه تو بنده بر آن مي داري

مگذران روز سلامت به ملامت حافظ****چه توقع ز جهان گذران مي داري

غزل شماره 451: خوش كرد ياوري فلكت روز داوري

خوش كرد ياوري فلكت روز داوري****تا شكر چون كني و چه شكرانه آوري

آن كس كه اوفتاد خدايش گرفت دست****گو بر تو باد تا غم افتادگان خوري

در كوي عشق شوكت شاهي نمي خرند****اقرار بندگي كن و اظهار چاكري

ساقي به مژدگاني عيش از درم درآي****تا يك دم از دلم غم دنيا به دربري

در شاهراه جاه و بزرگي خطر بسيست****آن به كز اين گريوه سبكبار بگذري

سلطان و فكر لشكر و سوداي تاج و گنج****درويش و امن خاطر و كنج قلندري

يك حرف صوفيانه بگويم اجازت است****اي نور ديده صلح به از جنگ و داوري

نيل مراد بر حسب فكر و همت است****از شاه نذر خير و ز توفيق ياوري

حافظ غبار فقر و قناعت ز رخ مشوي****كاين خاك بهتر از

عمل كيمياگري

غزل شماره 452: طفيل هستي عشقند آدمي و پري

طفيل هستي عشقند آدمي و پري****ارادتي بنما تا سعادتي ببري

بكوش خواجه و از عشق بي نصيب مباش****كه بنده را نخرد كس به عيب بي هنري

مي صبوح و شكرخواب صبحدم تا چند****به عذر نيم شبي كوش و گريه سحري

تو خود چه لعبتي اي شهسوار شيرين كار****كه در برابر چشمي و غايب از نظري

هزار جان مقدس بسوخت زين غيرت****كه هر صباح و مسا شمع مجلس دگري

ز من به حضرت آصف كه مي برد پيغام****كه ياد گير دو مصرع ز من به نظم دري

بيا كه وضع جهان را چنان كه من ديدم****گر امتحان بكني مي خوري و غم نخوري

كلاه سروريت كج مباد بر سر حسن****كه زيب بخت و سزاوار ملك و تاج سري

به بوي زلف و رخت مي روند و مي آيند****صبا به غاليه سايي و گل به جلوه گري

چو مستعد نظر نيستي وصال مجوي****كه جام جم نكند سود وقت بي بصري

دعاي گوشه نشينان بلا بگرداند****چرا به گوشه چشمي به ما نمي نگري

بيا و سلطنت از ما بخر به مايه حسن****و از اين معامله غافل مشو كه حيف خوري

طريق عشق طريقي عجب خطرناك است****نعوذبالله اگر ره به مقصدي نبري

به يمن همت حافظ اميد هست كه باز****اري اسامر ليلاي ليله القمر

غزل شماره 453: اي كه دايم به خويش مغروري

اي كه دايم به خويش مغروري****گر تو را عشق نيست معذوري

گرد ديوانگان عشق مگرد****كه به عقل عقيله مشهوري

مستي عشق نيست در سر تو****رو كه تو مست آب انگوري

روي زرد است و آه دردآلود****عاشقان را دواي رنجوري

بگذر از نام و ننگ خود حافظ****ساغر مي طلب كه مخموري

غزل شماره 454: ز كوي يار مي آيد نسيم باد نوروزي

ز كوي يار مي آيد نسيم باد نوروزي****از اين باد ار مدد خواهي چراغ دل برافروزي

چو گل گر خرده اي داري خدا را صرف عشرت كن****كه قارون را غلط ها داد سوداي زراندوزي

ز جام گل دگر بلبل چنان مست مي لعل است****كه زد بر چرخ فيروزه صفير تخت فيروزي

به صحرا رو كه از دامن غبار غم بيفشاني****به گلزار آي كز بلبل غزل گفتن بياموزي

چو امكان خلود اي دل در اين فيروزه ايوان نيست****مجال عيش فرصت دان به فيروزي و بهروزي

طريق كام بخشي چيست ترك كام خود كردن****كلاه سروري آن است كز اين ترك بردوزي

سخن در پرده مي گويم چو گل از غنچه بيرون آي****كه بيش از پنج روزي نيست حكم مير نوروزي

ندانم نوحه قمري به طرف جويباران چيست****مگر او نيز همچون من غمي دارد شبانروزي

مي اي دارم چو جان صافي و صوفي مي كند عيبش****خدايا هيچ عاقل را مبادا بخت بد روزي

جدا شد يار شيرينت كنون تنها نشين اي شمع****كه حكم آسمان اين است اگر سازي و گر سوزي

به عجب علم نتوان شد ز اسباب طرب محروم****بيا ساقي كه جاهل را هنيتر مي رسد روزي

مي اندر مجلس آصف به نوروز جلالي نوش****كه بخشد جرعه جامت جهان را ساز نوروزي

نه حافظ مي كند تنها دعاي خواجه تورانشاه****ز مدح آصفي خواهد جهان عيدي و نوروزي

جنابش پارسايان راست محراب دل و ديده****جبينش صبح خيزان راست روز فتح و فيروزي

غزل شماره 455: عمر بگذشت به بي حاصلي و بوالهوسي

عمر بگذشت به بي حاصلي و بوالهوسي****اي پسر جام مي ام ده كه به پيري برسي

چه شكرهاست در اين شهر كه قانع شده اند****شاهبازان طريقت به مقام مگسي

دوش در خيل غلامان درش مي رفتم****گفت اي عاشق بيچاره تو باري چه كسي

با دل خون شده چون نافه خوشش بايد بود****هر كه مشهور

جهان گشت به مشكين نفسي

لمع البرق من الطور و آنست به****فلعلي لك آت بشهاب قبس

كاروان رفت و تو در خواب و بيابان در پيش****وه كه بس بي خبر از غلغل چندين جرسي

بال بگشا و صفير از شجر طوبي زن****حيف باشد چو تو مرغي كه اسير قفسي

تا چو مجمر نفسي دامن جانان گيرم****جان نهاديم بر آتش ز پي خوش نفسي

چند پويد به هواي تو ز هر سو حافظ****يسر الله طريقا بك يا ملتمسي

غزل شماره 456: نوبهار است در آن كوش كه خوشدل باشي

نوبهار است در آن كوش كه خوشدل باشي****كه بسي گل بدمد باز و تو در گل باشي

من نگويم كه كنون با كه نشين و چه بنوش****كه تو خود داني اگر زيرك و عاقل باشي

چنگ در پرده همين مي دهدت پند ولي****وعظت آن گاه كند سود كه قابل باشي

در چمن هر ورقي دفتر حالي دگر است****حيف باشد كه ز كار همه غافل باشي

نقد عمرت ببرد غصه دنيا به گزاف****گر شب و روز در اين قصه مشكل باشي

گر چه راهيست پر از بيم ز ما تا بر دوست****رفتن آسان بود ار واقف منزل باشي

حافظا گر مدد از بخت بلندت باشد****صيد آن شاهد مطبوع شمايل باشي

غزل شماره 457: هزار جهد بكردم كه يار من باشي

هزار جهد بكردم كه يار من باشي****مرادبخش دل بي قرار من باشي

چراغ ديده شب زنده دار من گردي****انيس خاطر اميدوار من باشي

چو خسروان ملاحت به بندگان نازند****تو در ميانه خداوندگار من باشي

از آن عقيق كه خونين دلم ز عشوه او****اگر كنم گله اي غمگسار من باشي

در آن چمن كه بتان دست عاشقان گيرند****گرت ز دست برآيد نگار من باشي

شبي به كلبه احزان عاشقان آيي****دمي انيس دل سوكوار من باشي

شود غزاله خورشيد صيد لاغر من****گر آهويي چو تو يك دم شكار من باشي

سه بوسه كز دو لبت كرده اي وظيفه من****اگر ادا نكني قرض دار من باشي

من اين مراد ببينم به خود كه نيم شبي****به جاي اشك روان در كنار من باشي

من ار چه حافظ شهرم جوي نمي ارزم****مگر تو از كرم خويش يار من باشي

غزل شماره 458: اي دل آن دم كه خراب از مي گلگون باشي

اي دل آن دم كه خراب از مي گلگون باشي****بي زر و گنج به صد حشمت قارون باشي

در مقامي كه صدارت به فقيران بخشند****چشم دارم كه به جاه از همه افزون باشي

در ره منزل ليلي كه خطرهاست در آن****شرط اول قدم آن است كه مجنون باشي

نقطه عشق نمودم به تو هان سهو مكن****ور نه چون بنگري از دايره بيرون باشي

كاروان رفت و تو در خواب و بيابان در پيش****كي روي ره ز كه پرسي چه كني چون باشي

تاج شاهي طلبي گوهر ذاتي بنماي****ور خود از تخمه جمشيد و فريدون باشي

ساغري نوش كن و جرعه بر افلاك فشان****چند و چند از غم ايام جگرخون باشي

حافظ از فقر مكن ناله كه گر شعر اين است****هيچ خوشدل نپسندد كه تو محزون باشي

غزل شماره 459: زين خوش رقم كه بر گل رخسار مي كشي

زين خوش رقم كه بر گل رخسار مي كشي****خط بر صحيفه گل و گلزار مي كشي

اشك حرم نشين نهانخانه مرا****زان سوي هفت پرده به بازار مي كشي

كاهل روي چو باد صبا را به بوي زلف****هر دم به قيد سلسله در كار مي كشي

هر دم به ياد آن لب ميگون و چشم مست****از خلوتم به خانه خمار مي كشي

گفتي سر تو بسته فتراك ما شود****سهل است اگر تو زحمت اين بار مي كشي

با چشم و ابروي تو چه تدبير دل كنم****وه زين كمان كه بر من بيمار مي كشي

بازآ كه چشم بد ز رخت دفع مي كند****اي تازه گل كه دامن از اين خار مي كشي

حافظ دگر چه مي طلبي از نعيم دهر****مي مي خوري و طره دلدار مي كشي

غزل شماره 460: سليمي منذ حلت بالعراق

سليمي منذ حلت بالعراق****الاقي من نواها ما الاقي

الا اي ساروان منزل دوست****الي ركبانكم طال اشتياقي

خرد در زنده رود انداز و مي نوش****به گلبانگ جوانان عراقي

ربيع العمر في مرعي حماكم****حماك الله يا عهد التلاقي

بيا ساقي بده رطل گرانم****سقاك الله من كاس دهاق

جواني باز مي آرد به يادم****سماع چنگ و دست افشان ساقي

مي باقي بده تا مست و خوشدل****به ياران برفشانم عمر باقي

درونم خون شد از ناديدن دوست****الا تعسا لايام الفراق

دموعي بعدكم لا تحقروها****فكم بحر عميق من سواقي

دمي با نيكخواهان متفق باش****غنيمت دان امور اتفاقي

بساز اي مطرب خوشخوان خوشگو****به شعر فارسي صوت عراقي

عروسي بس خوشي اي دختر رز****ولي گه گه سزاوار طلاقي

مسيحاي مجرد را برازد****كه با خورشيد سازد هم وثاقي

وصال دوستان روزي ما نيست****بخوان حافظ غزل هاي فراقي

غزل شماره 461: كتبت قصه شوقي و مدمعي باكي

كتبت قصة شوقي و مدمعي باكي****بيا كه بي تو به جان آمدم ز غمناكي

بسا كه گفته ام از شوق با دو ديده خود****ايا منازل سلمي فاين سلماك

عجيب واقعه اي و غريب حادثه اي****انا اصطبرت قتيلا و قاتلي شاكي

كه را رسد كه كند عيب دامن پاكت****كه همچو قطره كه بر برگ گل چكد پاكي

ز خاك پاي تو داد آب روي لاله و گل****چو كلك صنع رقم زد به آبي و خاكي

صبا عبيرفشان گشت ساقيا برخيز****و هات شمسة كرم مطيب زاكي

دع التكاسل تغنم فقد جري مثل****كه زاد راهروان چستي است و چالاكي

اثر نماند ز من بي شمايلت آري****اري مآثر محياي من محياك

ز وصف حسن تو حافظ چگونه نطق زند****كه همچو صنع خدايي وراي ادراكي

غزل شماره 462: يا مبسما يحاكي درجا من اللالي

يا مبسما يحاكي درجا من اللالي****يا رب چه درخور آمد گردش خط هلالي

حالي خيال وصلت خوش مي دهد فريبم****تا خود چه نقش بازد اين صورت خيالي

مي ده كه گر چه گشتم نامه سياه عالم****نوميد كي توان بود از لطف لايزالي

ساقي بيار جامي و از خلوتم برون كش****تا در به در بگردم قلاش و لاابالي

از چار چيز مگذر گر عاقلي و زيرك****امن و شراب بي غش معشوق و جاي خالي

چون نيست نقش دوران در هيچ حال ثابت****حافظ مكن شكايت تا مي خوريم حالي

صافيست جام خاطر در دور آصف عهد****قم فاسقني رحيقا اصفي من الزلال

الملك قد تباهي من جده و جده****يا رب كه جاودان باد اين قدر و اين معالي

مسندفروز دولت كان شكوه و شوكت****برهان ملك و ملت بونصر بوالمعالي

غزل شماره 463: سلام الله ما كر الليالي

سلام الله ما كر الليالي****و جاوبت المثاني و المثالي

علي وادي الاراك و من عليها****و دار باللوي فوق الرمال

دعاگوي غريبان جهانم****و ادعو بالتواتر و التوالي

به هر منزل كه رو آرد خدا را****نگه دارش به لطف لايزالي

منال اي دل كه در زنجير زلفش****همه جمعيت است آشفته حالي

ز خطت صد جمال ديگر افزود****كه عمرت باد صد سال جلالي

تو مي بايد كه باشي ور نه سهل است****زيان مايه جاهي و مالي

بر آن نقاش قدرت آفرين باد****كه گرد مه كشد خط هلالي

فحبك راحتي في كل حين****و ذكرك مونسي في كل حال

سويداي دل من تا قيامت****مباد از شوق و سوداي تو خالي

كجا يابم وصال چون تو شاهي****من بدنام رند لاابالي

خدا داند كه حافظ را غرض چيست****و علم الله حسبي من سؤالي

غزل شماره 464: بگرفت كار حسنت چون عشق من كمالي

بگرفت كار حسنت چون عشق من كمالي****خوش باش زان كه نبود اين هر دو را زوالي

در وهم مي نگنجد كاندر تصور عقل****آيد به هيچ معني زين خوبتر مثالي

شد حظ عمر حاصل گر زان كه با تو ما را****هرگز به عمر روزي روزي شود وصالي

آن دم كه با تو باشم يك سال هست روزي****وان دم كه بي تو باشم يك لحظه هست سالي

چون من خيال رويت جانا به خواب بينم****كز خواب مي نبيند چشمم بجز خيالي

رحم آر بر دل من كز مهر روي خوبت****شد شخص ناتوانم باريك چون هلالي

حافظ مكن شكايت گر وصل دوست خواهي****زين بيشتر ببايد بر هجرت احتمالي

غزل شماره 465: رفتم به باغ صبحدمي تا چنم گلي

رفتم به باغ صبحدمي تا چنم گلي****آمد به گوش ناگهم آواز بلبلي

مسكين چو من به عشق گلي گشته مبتلا****و اندر چمن فكنده ز فرياد غلغلي

مي گشتم اندر آن چمن و باغ دم به دم****مي كردم اندر آن گل و بلبل تاملي

گل يار حسن گشته و بلبل قرين عشق****آن را تفضلي نه و اين را تبدلي

چون كرد در دلم اثر آواز عندليب****گشتم چنان كه هيچ نماندم تحملي

بس گل شكفته مي شود اين باغ را ولي****كس بي بلاي خار نچيده ست از او گلي

حافظ مدار اميد فرج از مدار چرخ****دارد هزار عيب و ندارد تفضلي

غزل شماره 466: اين خرقه كه من دارم در رهن شراب اولي

اين خرقه كه من دارم در رهن شراب اولي****وين دفتر بي معني غرق مي ناب اولي

چون عمر تبه كردم چندان كه نگه كردم****در كنج خراباتي افتاده خراب اولي

چون مصلحت انديشي دور است ز درويشي****هم سينه پر از آتش هم ديده پرآب اولي

من حالت زاهد را با خلق نخواهم گفت****اين قصه اگر گويم با چنگ و رباب اولي

تا بي سر و پا باشد اوضاع فلك زين دست****در سر هوس ساقي در دست شراب اولي

از همچو تو دلداري دل برنكنم آري****چون تاب كشم باري زان زلف به تاب اولي

چون پير شدي حافظ از ميكده بيرون آي****رندي و هوسناكي در عهد شباب اولي

غزل شماره 467: زان مي عشق كز او پخته شود هر خامي

زان مي عشق كز او پخته شود هر خامي****گر چه ماه رمضان است بياور جامي

روزها رفت كه دست من مسكين نگرفت****زلف شمشادقدي ساعد سيم اندامي

روزه هر چند كه مهمان عزيز است اي دل****صحبتش موهبتي دان و شدن انعامي

مرغ زيرك به در خانقه اكنون نپرد****كه نهاده ست به هر مجلس وعظي دامي

گله از زاهد بدخو نكنم رسم اين است****كه چو صبحي بدمد در پي اش افتد شامي

يار من چون بخرامد به تماشاي چمن****برسانش ز من اي پيك صبا پيغامي

آن حريفي كه شب و روز مي صاف كشد****بود آيا كه كند ياد ز دردآشامي

حافظا گر ندهد داد دلت آصف عهد****كام دشوار به دست آوري از خودكامي

غزل شماره 468: كه برد به نزد شاهان ز من گدا پيامي

كه برد به نزد شاهان ز من گدا پيامي****كه به كوي مي فروشان دو هزار جم به جامي

شده ام خراب و بدنام و هنوز اميدوارم****كه به همت عزيزان برسم به نيك نامي

تو كه كيميافروشي نظري به قلب ما كن****كه بضاعتي نداريم و فكنده ايم دامي

عجب از وفاي جانان كه عنايتي نفرمود****نه به نامه اي پيامي نه به خامه اي سلامي

اگر اين شراب خام است اگر آن حريف پخته****به هزار بار بهتر ز هزار پخته خامي

ز رهم ميفكن اي شيخ به دانه هاي تسبيح****كه چو مرغ زيرك افتد نفتد به هيچ دامي

سر خدمت تو دارم بخرم به لطف و مفروش****كه چو بنده كمتر افتد به مباركي غلامي

به كجا برم شكايت به كه گويم اين حكايت****كه لبت حيات ما بود و نداشتي دوامي

بگشاي تير مژگان و بريز خون حافظ****كه چنان كشنده اي را نكند كس انتقامي

غزل شماره 469: انت روائح رند الحمي و زاد غرامي

انت روائح رند الحمي و زاد غرامي****فداي خاك در دوست باد جان گرامي

پيام دوست شنيدن سعادت است و سلامت****من المبلغ عني الي سعاد سلامي

بيا به شام غريبان و آب ديده من بين****به سان باده صافي در آبگينه شامي

اذا تغرد عن ذي الاراك طائر خير****فلا تفرد عن روضها انين حمامي

بسي نماند كه روز فراق يار سر آيد****رايت من هضبات الحمي قباب خيام

خوشا دمي كه درآيي و گويمت به سلامت****قدمت خير قدوم نزلت خير مقام

بعدت منك و قد صرت ذائبا كهلال****اگر چه روي چو ماهت نديده ام به تمامي

و ان دعيت بخلد و صرت ناقض عهد****فما تطيب نفسي و ما استطاب منامي

اميد هست كه زودت به بخت نيك ببينم****تو شاد گشته به فرماندهي و من به غلامي

چو سلك در خوشاب است شعر نغز تو حافظ****كه گاه لطف سبق مي برد ز

نظم نظامي

غزل شماره 470: سينه مالامال درد است اي دريغا مرهمي

سينه مالامال درد است اي دريغا مرهمي****دل ز تنهايي به جان آمد خدا را همدمي

چشم آسايش كه دارد از سپهر تيزرو****ساقيا جامي به من ده تا بياسايم دمي

زيركي را گفتم اين احوال بين خنديد و گفت****صعب روزي بوالعجب كاري پريشان عالمي

سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل****شاه تركان فارغ است از حال ما كو رستمي

در طريق عشقبازي امن و آسايش بلاست****ريش باد آن دل كه با درد تو خواهد مرهمي

اهل كام و ناز را در كوي رندي راه نيست****ره روي بايد جهان سوزي نه خامي بي غمي

آدمي در عالم خاكي نمي آيد به دست****عالمي ديگر ببايد ساخت و از نو آدمي

خيز تا خاطر بدان ترك سمرقندي دهيم****كز نسيمش بوي جوي موليان آيد همي

گريه حافظ چه سنجد پيش استغناي عشق****كاندر اين دريا نمايد هفت دريا شبنمي

غزل شماره 471: ز دلبرم كه رساند نوازش قلمي

ز دلبرم كه رساند نوازش قلمي****كجاست پيك صبا گر همي كند كرمي

قياس كردم و تدبير عقل در ره عشق****چو شبنمي است كه بر بحر مي كشد رقمي

بيا كه خرقه من گر چه رهن ميكده هاست****ز مال وقف نبيني به نام من درمي

حديث چون و چرا درد سر دهد اي دل****پياله گير و بياسا ز عمر خويش دمي

طبيب راه نشين درد عشق نشناسد****برو به دست كن اي مرده دل مسيح دمي

دلم گرفت ز سالوس و طبل زير گليم****به آن كه بر در ميخانه بركشم علمي

بيا كه وقت شناسان دو كون بفروشند****به يك پياله مي صاف و صحبت صنمي

دوام عيش و تنعم نه شيوه عشق است****اگر معاشر مايي بنوش نيش غمي

نمي كنم گله اي ليك ابر رحمت دوست****به كشته زار جگرتشنگان نداد نمي

چرا به يك ني قندش نمي خرند آن كس****كه كرد صد شكرافشاني از ني قلمي

سزاي قدر

تو شاها به دست حافظ نيست****جز از دعاي شبي و نياز صبحدمي

غزل شماره 472: احمد الله علي معدله السلطان

احمد الله علي معدله السلطان****احمد شيخ اويس حسن ايلخاني

خان بن خان و شهنشاه شهنشاه نژاد****آن كه مي زيبد اگر جان جهانش خواني

ديده ناديده به اقبال تو ايمان آورد****مرحبا اي به چنين لطف خدا ارزاني

ماه اگر بي تو برآيد به دو نيمش بزنند****دولت احمدي و معجزه سبحاني

جلوه بخت تو دل مي برد از شاه و گدا****چشم بد دور كه هم جاني و هم جاناني

برشكن كاكل تركانه كه در طالع توست****بخشش و كوشش خاقاني و چنگزخاني

گر چه دوريم به ياد تو قدح مي گيريم****بعد منزل نبود در سفر روحاني

از گل پارسيم غنچه عيشي نشكفت****حبذا دجله بغداد و مي ريحاني

سر عاشق كه نه خاك در معشوق بود****كي خلاصش بود از محنت سرگرداني

اي نسيم سحري خاك در يار بيار****كه كند حافظ از او ديده دل نوراني

غزل شماره 473: وقت را غنيمت دان آن قدر كه بتواني

وقت را غنيمت دان آن قدر كه بتواني****حاصل از حيات اي جان اين دم است تا داني

كام بخشي گردون عمر در عوض دارد****جهد كن كه از دولت داد عيش بستاني

باغبان چو من زين جا بگذرم حرامت باد****گر به جاي من سروي غير دوست بنشاني

زاهد پشيمان را ذوق باده خواهد كشت****عاقلا مكن كاري كآورد پشيماني

محتسب نمي داند اين قدر كه صوفي را****جنس خانگي باشد همچو لعل رماني

با دعاي شبخيزان اي شكردهان مستيز****در پناه يك اسم است خاتم سليماني

پند عاشقان بشنو و از در طرب بازآ****كاين همه نمي ارزد شغل عالم فاني

يوسف عزيزم رفت اي برادران رحمي****كز غمش عجب بينم حال پير كنعاني

پيش زاهد از رندي دم مزن كه نتوان گفت****با طبيب نامحرم حال درد پنهاني

مي روي و مژگانت خون خلق مي ريزد****تيز مي روي جانا ترسمت فروماني

دل ز ناوك چشمت گوش داشتم ليكن****ابروي كماندارت مي برد به پيشاني

جمع كن به احساني حافظ پريشان

را****اي شكنج گيسويت مجمع پريشاني

گر تو فارغي از ما اي نگار سنگين دل****حال خود بخواهم گفت پيش آصف ثاني

غزل شماره 474: هواخواه توام جانا و مي دانم كه مي داني

هواخواه توام جانا و مي دانم كه مي داني****كه هم ناديده مي بيني و هم ننوشته مي خواني

ملامتگو چه دريابد ميان عاشق و معشوق****نبيند چشم نابينا خصوص اسرار پنهاني

بيفشان زلف و صوفي را به پابازي و رقص آور****كه از هر رقعه دلقش هزاران بت بيفشاني

گشاد كار مشتاقان در آن ابروي دلبند است****خدا را يك نفس بنشين گره بگشا ز پيشاني

ملك در سجده آدم زمين بوس تو نيت كرد****كه در حسن تو لطفي ديد بيش از حد انساني

چراغ افروز چشم ما نسيم زلف جانان است****مباد اين جمع را يا رب غم از باد پريشاني

دريغا عيش شبگيري كه در خواب سحر بگذشت****نداني قدر وقت اي دل مگر وقتي كه درماني

ملول از همرهان بودن طريق كارداني نيست****بكش دشواري منزل به ياد عهد آساني

خيال چنبر زلفش فريبت مي دهد حافظ****نگر تا حلقه اقبال ناممكن نجنباني

غزل شماره 475: گفتند خلايق كه تويي يوسف ثاني

گفتند خلايق كه تويي يوسف ثاني****چون نيك بديدم به حقيقت به از آني

شيرينتر از آني به شكرخنده كه گويم****اي خسرو خوبان كه تو شيرين زماني

تشبيه دهانت نتوان كرد به غنچه****هرگز نبود غنچه بدين تنگ دهاني

صد بار بگفتي كه دهم زان دهنت كام****چون سوسن آزاده چرا جمله زباني

گويي بدهم كامت و جانت بستانم****ترسم ندهي كامم و جانم بستاني

چشم تو خدنگ از سپر جان گذراند****بيمار كه ديده ست بدين سخت كماني

چون اشك بيندازيش از ديده مردم****آن را كه دمي از نظر خويش براني

غزل شماره 476: نسيم صبح سعادت بدان نشان كه تو داني

نسيم صبح سعادت بدان نشان كه تو داني****گذر به كوي فلان كن در آن زمان كه تو داني

تو پيك خلوت رازي و ديده بر سر راهت****به مردمي نه به فرمان چنان بران كه تو داني

بگو كه جان عزيزم ز دست رفت خدا را****ز لعل روح فزايش ببخش آن كه تو داني

من اين حروف نوشتم چنان كه غير ندانست****تو هم ز روي كرامت چنان بخوان كه تو داني

خيال تيغ تو با ما حديث تشنه و آب است****اسير خويش گرفتي بكش چنان كه تو داني

اميد در كمر زركشت چگونه ببندم****دقيقه ايست نگارا در آن ميان كه تو داني

يكيست تركي و تازي در اين معامله حافظ****حديث عشق بيان كن بدان زبان كه تو داني

غزل شماره 477: دو يار زيرك و از باده كهن دومني

دو يار زيرك و از باده كهن دومني****فراغتي و كتابي و گوشه چمني

من اين مقام به دنيا و آخرت ندهم****اگر چه در پي ام افتند هر دم انجمني

هر آن كه كنج قناعت به گنج دنيا داد****فروخت يوسف مصري به كمترين ثمني

بيا كه رونق اين كارخانه كم نشود****به زهد همچو تويي يا به فسق همچو مني

ز تندباد حوادث نمي توان ديدن****در اين چمن كه گلي بوده است يا سمني

ببين در آينه جام نقش بندي غيب****كه كس به ياد ندارد چنين عجب زمني

از اين سموم كه بر طرف بوستان بگذشت****عجب كه بوي گلي هست و رنگ نسترني

به صبر كوش تو اي دل كه حق رها نكند****چنين عزيز نگيني به دست اهرمني

مزاج دهر تبه شد در اين بلا حافظ****كجاست فكر حكيمي و راي برهمني

غزل شماره 478: نوش كن جام شراب يك مني

نوش كن جام شراب يك مني****تا بدان بيخ غم از دل بركني

دل گشاده دار چون جام شراب****سر گرفته چند چون خم دني

چون ز جام بيخودي رطلي كشي****كم زني از خويشتن لاف مني

سنگسان شو در قدم ني همچو آب****جمله رنگ آميزي و تردامني

دل به مي دربند تا مردانه وار****گردن سالوس و تقوا بشكني

خيز و جهدي كن چو حافظ تا مگر****خويشتن در پاي معشوق افكني

غزل شماره 479: صبح است و ژاله مي چكد از ابر بهمني

صبح است و ژاله مي چكد از ابر بهمني****برگ صبوح ساز و بده جام يك مني

در بحر مايي و مني افتاده ام بيار****مي تا خلاص بخشدم از مايي و مني

خون پياله خور كه حلال است خون او****در كار يار باش كه كاريست كردني

ساقي به دست باش كه غم در كمين ماست****مطرب نگاه دار همين ره كه مي زني

مي ده كه سر به گوش من آورد چنگ و گفت****خوش بگذران و بشنو از اين پير منحني

ساقي به بي نيازي رندان كه مي بده****تا بشنوي ز صوت مغني هوالغني

غزل شماره 480: اي كه در كشتن ما هيچ مدارا نكني

اي كه در كشتن ما هيچ مدارا نكني****سود و سرمايه بسوزي و محابا نكني

دردمندان بلا زهر هلاهل دارند****قصد اين قوم خطا باشد هان تا نكني

رنج ما را كه توان برد به يك گوشه چشم****شرط انصاف نباشد كه مداوا نكني

ديده ما چو به اميد تو درياست چرا****به تفرج گذري بر لب دريا نكني

نقل هر جور كه از خلق كريمت كردند****قول صاحب غرضان است تو آن ها نكني

بر تو گر جلوه كند شاهد ما اي زاهد****از خدا جز مي و معشوق تمنا نكني

حافظا سجده به ابروي چو محرابش بر****كه دعايي ز سر صدق جز آن جا نكني

غزل شماره 481: بشنو اين نكته كه خود را ز غم آزاده كني

بشنو اين نكته كه خود را ز غم آزاده كني****خون خوري گر طلب روزي ننهاده كني

آخرالامر گل كوزه گران خواهي شد****حاليا فكر سبو كن كه پر از باده كني

گر از آن آدمياني كه بهشتت هوس است****عيش با آدمي اي چند پري زاده كني

تكيه بر جاي بزرگان نتوان زد به گزاف****مگر اسباب بزرگي همه آماده كني

اجرها باشدت اي خسرو شيرين دهنان****گر نگاهي سوي فرهاد دل افتاده كني

خاطرت كي رقم فيض پذيرد هيهات****مگر از نقش پراگنده ورق ساده كني

كار خود گر به كرم بازگذاري حافظ****اي بسا عيش كه با بخت خداداده كني

اي صبا بندگي خواجه جلال الدين كن****كه جهان پرسمن و سوسن آزاده كني

غزل شماره 482: اي دل به كوي عشق گذاري نمي كني

اي دل به كوي عشق گذاري نمي كني****اسباب جمع داري و كاري نمي كني

چوگان حكم در كف و گويي نمي زني****باز ظفر به دست و شكاري نمي كني

اين خون كه موج مي زند اندر جگر تو را****در كار رنگ و بوي نگاري نمي كني

مشكين از آن نشد دم خلقت كه چون صبا****بر خاك كوي دوست گذاري نمي كني

ترسم كز اين چمن نبري آستين گل****كز گلشنش تحمل خاري نمي كني

در آستين جان تو صد نافه مدرج است****وان را فداي طره ياري نمي كني

ساغر لطيف و دلكش و مي افكني به خاك****و انديشه از بلاي خماري نمي كني

حافظ برو كه بندگي پادشاه وقت****گر جمله مي كنند تو باري نمي كني

غزل شماره 483: سحرگه ره روي در سرزميني

سحرگه ره روي در سرزميني****همي گفت اين معما با قريني

كه اي صوفي شراب آن گه شود صاف****كه در شيشه برآرد اربعيني

خدا زان خرقه بيزار است صد بار****كه صد بت باشدش در آستيني

مروت گر چه نامي بي نشان است****نيازي عرضه كن بر نازنيني

ثوابت باشد اي داراي خرمن****اگر رحمي كني بر خوشه چيني

نمي بينم نشاط عيش در كس****نه درمان دلي نه درد ديني

درون ها تيره شد باشد كه از غيب****چراغي بركند خلوت نشيني

گر انگشت سليماني نباشد****چه خاصيت دهد نقش نگيني

اگر چه رسم خوبان تندخوييست****چه باشد گر بسازد با غميني

ره ميخانه بنما تا بپرسم****مآل خويش را از پيش بيني

نه حافظ را حضور درس خلوت****نه دانشمند را علم اليقيني

غزل شماره 484: تو مگر بر لب آبي به هوس بنشيني

تو مگر بر لب آبي به هوس بنشيني****ور نه هر فتنه كه بيني همه از خود بيني

به خدايي كه تويي بنده بگزيده او****كه بر اين چاكر ديرينه كسي نگزيني

گر امانت به سلامت ببرم باكي نيست****بي دلي سهل بود گر نبود بي ديني

ادب و شرم تو را خسرو مه رويان كرد****آفرين بر تو كه شايسته صد چنديني

عجب از لطف تو اي گل كه نشستي با خار****ظاهرا مصلحت وقت در آن مي بيني

صبر بر جور رقيبت چه كنم گر نكنم****عاشقان را نبود چاره بجز مسكيني

باد صبحي به هوايت ز گلستان برخاست****كه تو خوشتر ز گل و تازه تر از نسريني

شيشه بازي سرشكم نگري از چپ و راست****گر بر اين منظر بينش نفسي بنشيني

سخني بي غرض از بنده مخلص بشنو****اي كه منظور بزرگان حقيقت بيني

نازنيني چو تو پاكيزه دل و پاك نهاد****بهتر آن است كه با مردم بد ننشيني

سيل اين اشك روان صبر و دل حافظ برد****بلغ الطاقه يا مقله عيني بيني

تو بدين نازكي و سركشي اي شمع چگل****لايق بندگي

خواجه جلال الديني

غزل شماره 485: ساقيا سايه ابر است و بهار و لب جوي

ساقيا سايه ابر است و بهار و لب جوي****من نگويم چه كن ار اهل دلي خود تو بگوي

بوي يك رنگي از اين نقش نمي آيد خيز****دلق آلوده صوفي به مي ناب بشوي

سفله طبع است جهان بر كرمش تكيه مكن****اي جهان ديده ثبات قدم از سفله مجوي

دو نصيحت كنمت بشنو و صد گنج ببر****از در عيش درآ و به ره عيب مپوي

شكر آن را كه دگربار رسيدي به بهار****بيخ نيكي بنشان و ره تحقيق بجوي

روي جانان طلبي آينه را قابل ساز****ور نه هرگز گل و نسرين ندمد ز آهن و روي

گوش بگشاي كه بلبل به فغان مي گويد****خواجه تقصير مفرما گل توفيق ببوي

گفتي از حافظ ما بوي ريا مي آيد****آفرين بر نفست باد كه خوش بردي بوي

غزل شماره 486: بلبل ز شاخ سرو به گلبانگ پهلوي

بلبل ز شاخ سرو به گلبانگ پهلوي****مي خواند دوش درس مقامات معنوي

يعني بيا كه آتش موسي نمود گل****تا از درخت نكته توحيد بشنوي

مرغان باغ قافيه سنجند و بذله گوي****تا خواجه مي خورد به غزل هاي پهلوي

جمشيد جز حكايت جام از جهان نبرد****زنهار دل مبند بر اسباب دنيوي

اين قصه عجب شنو از بخت واژگون****ما را بكشت يار به انفاس عيسوي

خوش وقت بوريا و گدايي و خواب امن****كاين عيش نيست درخور اورنگ خسروي

چشمت به غمزه خانه مردم خراب كرد****مخموريت مباد كه خوش مست مي روي

دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر****كاي نور چشم من بجز از كشته ندروي

ساقي مگر وظيفه حافظ زياده داد****كاشفته گشت طره دستار مولوي

غزل شماره 487: اي بي خبر بكوش كه صاحب خبر شوي

اي بي خبر بكوش كه صاحب خبر شوي****تا راهرو نباشي كي راهبر شوي

در مكتب حقايق پيش اديب عشق****هان اي پسر بكوش كه روزي پدر شوي

دست از مس وجود چو مردان ره بشوي****تا كيمياي عشق بيابي و زر شوي

خواب و خورت ز مرتبه خويش دور كرد****آن گه رسي به خويش كه بي خواب و خور شوي

گر نور عشق حق به دل و جانت اوفتد****بالله كز آفتاب فلك خوبتر شوي

يك دم غريق بحر خدا شو گمان مبر****كز آب هفت بحر به يك موي تر شوي

از پاي تا سرت همه نور خدا شود****در راه ذوالجلال چو بي پا و سر شوي

وجه خدا اگر شودت منظر نظر****زين پس شكي نماند كه صاحب نظر شوي

بنياد هستي تو چو زير و زبر شود****در دل مدار هيچ كه زير و زبر شوي

گر در سرت هواي وصال است حافظا****بايد كه خاك درگه اهل هنر شوي

غزل شماره 488: سحرم هاتف ميخانه به دولتخواهي

سحرم هاتف ميخانه به دولتخواهي****گفت بازآي كه ديرينه اين درگاهي

همچو جم جرعه ما كش كه ز سر دو جهان****پرتو جام جهان بين دهدت آگاهي

بر در ميكده رندان قلندر باشند****كه ستانند و دهند افسر شاهنشاهي

خشت زير سر و بر تارك هفت اختر پاي****دست قدرت نگر و منصب صاحب جاهي

سر ما و در ميخانه كه طرف بامش****به فلك بر شد و ديوار بدين كوتاهي

قطع اين مرحله بي همرهي خضر مكن****ظلمات است بترس از خطر گمراهي

اگرت سلطنت فقر ببخشند اي دل****كمترين ملك تو از ماه بود تا ماهي

تو دم فقر نداني زدن از دست مده****مسند خواجگي و مجلس تورانشاهي

حافظ خام طمع شرمي از اين قصه بدار****عملت چيست كه فردوس برين مي خواهي

غزل شماره 489: اي در رخ تو پيدا انوار پادشاهي

اي در رخ تو پيدا انوار پادشاهي****در فكرت تو پنهان صد حكمت الهي

كلك تو بارك الله بر ملك و دين گشاده****صد چشمه آب حيوان از قطره سياهي

بر اهرمن نتابد انوار اسم اعظم****ملك آن توست و خاتم فرماي هر چه خواهي

در حكمت سليمان هر كس كه شك نمايد****بر عقل و دانش او خندند مرغ و ماهي

باز ار چه گاه گاهي بر سر نهد كلاهي****مرغان قاف دانند آيين پادشاهي

تيغي كه آسمانش از فيض خود دهد آب****تنها جهان بگيرد بي منت سپاهي

كلك تو خوش نويسد در شان يار و اغيار****تعويذ جان فزايي افسون عمر كاهي

اي عنصر تو مخلوق از كيمياي عزت****و اي دولت تو ايمن از وصمت تباهي

ساقي بيار آبي از چشمه خرابات****تا خرقه ها بشوييم از عجب خانقاهي

عمريست پادشاها كز مي تهيست جامم****اينك ز بنده دعوي و از محتسب گواهي

گر پرتوي ز تيغت بر كان و معدن افتد****ياقوت سرخ رو را بخشند رنگ كاهي

دانم دلت ببخشد بر عجز شب نشينان****گر

حال بنده پرسي از باد صبحگاهي

جايي كه برق عصيان بر آدم صفي زد****ما را چگونه زيبد دعوي بي گناهي

حافظ چو پادشاهت گه گاه مي برد نام****رنجش ز بخت منما بازآ به عذرخواهي

غزل شماره 490: در همه دير مغان نيست چو من شيدايي

در همه دير مغان نيست چو من شيدايي****خرقه جايي گرو باده و دفتر جايي

دل كه آيينه شاهيست غباري دارد****از خدا مي طلبم صحبت روشن رايي

كرده ام توبه به دست صنم باده فروش****كه دگر مي نخورم بي رخ بزم آرايي

نرگس ار لاف زد از شيوه چشم تو مرنج****نروند اهل نظر از پي نابينايي

شرح اين قصه مگر شمع برآرد به زبان****ور نه پروانه ندارد به سخن پروايي

جوي ها بسته ام از ديده به دامان كه مگر****در كنارم بنشانند سهي بالايي

كشتي باده بياور كه مرا بي رخ دوست****گشت هر گوشه چشم از غم دل دريايي

سخن غير مگو با من معشوقه پرست****كز وي و جام مي ام نيست به كس پروايي

اين حديثم چه خوش آمد كه سحرگه مي گفت****بر در ميكده اي با دف و ني ترسايي

گر مسلماني از اين است كه حافظ دارد****آه اگر از پي امروز بود فردايي

غزل شماره 491: به چشم كرده ام ابروي ماه سيمايي

به چشم كرده ام ابروي ماه سيمايي****خيال سبزخطي نقش بسته ام جايي

اميد هست كه منشور عشقبازي من****از آن كمانچه ابرو رسد به طغرايي

سرم ز دست بشد چشم از انتظار بسوخت****در آرزوي سر و چشم مجلس آرايي

مكدر است دل آتش به خرقه خواهم زد****بيا ببين كه كه را مي كند تماشايي

به روز واقعه تابوت ما ز سرو كنيد****كه مي رويم به داغ بلندبالايي

زمام دل به كسي داده ام من درويش****كه نيستش به كس از تاج و تخت پروايي

در آن مقام كه خوبان ز غمزه تيغ زنند****عجب مدار سري اوفتاده در پايي

مرا كه از رخ او ماه در شبستان است****كجا بود به فروغ ستاره پروايي

فراق و وصل چه باشد رضاي دوست طلب****كه حيف باشد از او غير او تمنايي

درر ز شوق برآرند ماهيان به نثار****اگر سفينه حافظ رسد به دريايي

غزل شماره 492: سلامي چو بوي خوش آشنايي

سلامي چو بوي خوش آشنايي****بدان مردم ديده روشنايي

درودي چو نور دل پارسايان****بدان شمع خلوتگه پارسايي

نمي بينم از همدمان هيچ بر جاي****دلم خون شد از غصه ساقي كجايي

ز كوي مغان رخ مگردان كه آن جا****فروشند مفتاح مشكل گشايي

عروس جهان گر چه در حد حسن است****ز حد مي برد شيوه بي وفايي

دل خسته من گرش همتي هست****نخواهد ز سنگين دلان موميايي

مي صوفي افكن كجا مي فروشند****كه در تابم از دست زهد ريايي

رفيقان چنان عهد صحبت شكستند****كه گويي نبوده ست خود آشنايي

مرا گر تو بگذاري اي نفس طامع****بسي پادشايي كنم در گدايي

بياموزمت كيمياي سعادت****ز همصحبت بد جدايي جدايي

مكن حافظ از جور دوران شكايت****چه داني تو اي بنده كار خدايي

غزل شماره 493: اي پادشه خوبان داد از غم تنهايي

اي پادشه خوبان داد از غم تنهايي****دل بي تو به جان آمد وقت است كه بازآيي

دايم گل اين بستان شاداب نمي ماند****درياب ضعيفان را در وقت توانايي

ديشب گله زلفش با باد همي كردم****گفتا غلطي بگذر زين فكرت سودايي

صد باد صبا اين جا با سلسله مي رقصند****اين است حريف اي دل تا باد نپيمايي

مشتاقي و مهجوري دور از تو چنانم كرد****كز دست بخواهد شد پاياب شكيبايي

يا رب به كه شايد گفت اين نكته كه در عالم****رخساره به كس ننمود آن شاهد هرجايي

ساقي چمن گل را بي روي تو رنگي نيست****شمشاد خرامان كن تا باغ بيارايي

اي درد توام درمان در بستر ناكامي****و اي ياد توام مونس در گوشه تنهايي

در دايره قسمت ما نقطه تسليميم****لطف آن چه تو انديشي حكم آن چه تو فرمايي

فكر خود و راي خود در عالم رندي نيست****كفر است در اين مذهب خودبيني و خودرايي

زين دايره مينا خونين جگرم مي ده****تا حل كنم اين مشكل در ساغر مينايي

حافظ شب هجران شد بوي خوش وصل آمد****شاديت مبارك

باد اي عاشق شيدايي

غزل شماره 494: اي دل گر از آن چاه زنخدان به درآيي

اي دل گر از آن چاه زنخدان به درآيي****هر جا كه روي زود پشيمان به درآيي

هش دار كه گر وسوسه عقل كني گوش****آدم صفت از روضه رضوان به درآيي

شايد كه به آبي فلكت دست نگيرد****گر تشنه لب از چشمه حيوان به درآيي

جان مي دهم از حسرت ديدار تو چون صبح****باشد كه چو خورشيد درخشان به درآيي

چندان چو صبا بر تو گمارم دم همت****كز غنچه چو گل خرم و خندان به درآيي

در تيره شب هجر تو جانم به لب آمد****وقت است كه همچون مه تابان به درآيي

بر رهگذرت بسته ام از ديده دو صد جوي****تا بو كه تو چون سرو خرامان به درآيي

حافظ مكن انديشه كه آن يوسف مه رو****بازآيد و از كلبه احزان به درآيي

غزل شماره 495: مي خواه و گل افشان كن از دهر چه مي جويي

مي خواه و گل افشان كن از دهر چه مي جويي****اين گفت سحرگه گل بلبل تو چه مي گويي

مسند به گلستان بر تا شاهد و ساقي را****لب گيري و رخ بوسي مي نوشي و گل بويي

شمشاد خرامان كن و آهنگ گلستان كن****تا سرو بياموزد از قد تو دلجويي

تا غنچه خندانت دولت به كه خواهد داد****اي شاخ گل رعنا از بهر كه مي رويي

امروز كه بازارت پرجوش خريدار است****درياب و بنه گنجي از مايه نيكويي

چون شمع نكورويي در رهگذر باد است****طرف هنري بربند از شمع نكورويي

آن طره كه هر جعدش صد نافه چين ارزد****خوش بودي اگر بودي بوييش ز خوش خويي

هر مرغ به دستاني در گلشن شاه آمد****بلبل به نواسازي حافظ به غزل گويي

12- گزيده اشعار صائب تبريزي

مشخصات كتاب

سرشناسه : صائب محمدعلي 1016؟ - 1086؟ق عنوان قراردادي : [ديوان برگزيده

عنوان و نام پديدآور : گزيده اشعار صائب تبريزي انتخاب و شرح جعفر شعار، زين العابدين موتمن مقدمه حسن انوري مشخصات نشر : تهران چاپ و نشر بنياد، 1368.

مشخصات ظاهري : ص 310

فروست : (مجموعه ادب فارسي 12)

شابك : بها:1000ريال وضعيت فهرست نويسي : فهرستنويسي قبلي يادداشت : ص ع به انگليسي (a selection of Sa'eb Poems)Jafar Shar and Zeyn -al-abedin Mo'tamam: Gozide ye Ash'are Saeb .

يادداشت : كتابنامه ص 310 - 309

موضوع : شعر فارسي -- قرن ق 11

شناسه افزوده : شعار، جعفر، 1304 - ، شارح شناسه افزوده : موتمن زين العابدين شارح شناسه افزوده : انوري حسن 1312 - ، مقدمه نويس رده بندي كنگره : PIR

رده بندي ديويي : 1فا8/4ص 352د/ب ش 1368

شماره كتابشناسي ملي : م 69-295

معرفي

ميرزا محمد علي صائب تبريزي از شاعران عهد صفويه است كه در حدود سال 1000 هجري قمري در اصفهان (و به روايتي در تبريز) زاده شد. در جواني مانند اكثر شعراي آن زمان به هندوستان رفت و از مقربين دربار شاه جهان شد. در سال 1042 هجري قمري به كشمير رفت و از آنجا به ايران بازگشت و به منصب ملك الشعرايي شاه عباس ثاني درآمد. در زمان پيري در باغ تكيه در اصفهان اقامت كرد و همواره عده اي از ارباب هنر گرد او جمع مي شدند. وي در سال 1080 هجري قمري وفات يافت و در همين محل (باغ تكيه) در كنار زاينده رود به خاك سپرده شد.

تكبيتهاي برگزيده

ا

نشاط دهر به زخم ندامت آغشته است

نشاط دهر به زخم ندامت آغشته است****شراب خوردن ما شيشه خوردن است اينجا

پردهٔ شرم است مانع در ميان ما و دوست

پردهٔ شرم است مانع در ميان ما و دوست****شمع را فانوس از پروانه مي سازد جدا

مي كند روز سيه بيگانه ياران را ز هم

مي كند روز سيه بيگانه ياران را ز هم****خضر در ظلمات مي گردد ز اسكندر جدا

از دل خونگرم ما پيكان كشيدن مشكل است

از دل خونگرم ما پيكان كشيدن مشكل است****چون توان كردن دو يكدل را ز يكديگر جدا؟

مي شوند از سردمهري، دوستان از هم جدا

مي شوند از سردمهري، دوستان از هم جدا****برگ ها را مي كند فصل خزان از هم جدا

تا ترا از دور ديدم، رفت عقل و هوش من

تا ترا از دور ديدم، رفت عقل و هوش من****مي شود نزديك منزل كاروان از هم جدا

از متاع عاريت بر خود دكاني چيده ام

از متاع عاريت بر خود دكاني چيده ام****وام خود خواهد ز من هر دم طلبكاري جدا

چون گنهكاري كه هر ساعت ازو عضوي برند

چون گنهكاري كه هر ساعت ازو عضوي برند****چرخ سنگين دل ز من هر دم كند ياري جدا

به رنگ زرد قناعت كن از رياض جهان

به رنگ زرد قناعت كن از رياض جهان****كه رنگ سرخ به خون جگر شود پيدا

ز هم جدا نبود نوش و نيش اين گلشن

ز هم جدا نبود نوش و نيش اين گلشن****كه وقت چيدن گل، باغبان شود پيدا

ز ابر دست ساقي جسم خشكم لاله زاري شد

ز ابر دست ساقي جسم خشكم لاله زاري شد****كه در دل هر چه دارد خاك، از باران شود پيدا

چنين كه همت ما را بلند ساخته اند

چنين كه همت ما را بلند ساخته اند****عجب كه مطلب ما در جهان شود پيدا

من آن وحشي غزالم دامن صحراي امكان را

من آن وحشي غزالم دامن صحراي امكان را****كه مي لرزم ز هر جانب غباري مي شود پيدا

گرفتم سهل سوز عشق را اول، ندانستم

گرفتم سهل سوز عشق را اول، ندانستم****كه صد درياي آتش از شراري مي شود پيدا

دل عاشق ز گلگشت چمن آزرده تر گردد

دل عاشق ز گلگشت چمن آزرده تر گردد****كه هر شاخ گلي دامي است مرغ رشته برپا را

هوس هر چند گستاخ است، عذرش صورتي دارد

هوس هر چند گستاخ است، عذرش صورتي دارد****به يوسف مي توان بخشيد تقصير زليخا را

نه بوي گل، نه رنگ لاله از جا مي برد ما را

نه بوي گل، نه رنگ لاله از جا مي برد ما را****به گلشن لذت ترك تماشا مي برد ما را

مكن تكليف همراهي به ما اي سيل پا در گل

مكن تكليف همراهي به ما اي سيل پا در گل****كه دست از جان خود شستن به دريا مي برد ما را

چون گل ز ساده لوحي، در خواب ناز بوديم

چون گل ز ساده لوحي، در خواب ناز بوديم****اشك وداع شبنم، بيدار كرد ما را

نخل ما را ثمري نيست بجز گرد ملال

نخل ما را ثمري نيست بجز گرد ملال****طعمهٔ خاك شود هر كه فشاند ما را

اگر غفلت نهان در سنگ خارا مي كند ما را

اگر غفلت نهان در سنگ خارا مي كند ما را****جوانمردست درد عشق، پيدا مي كند ما را

ز چشم بد، خدا آن چشم ميگون را نگه دارد!

ز چشم بد، خدا آن چشم ميگون را نگه دارد!****كه در هر گردشي مست تماشا مي كند ما را

به ماه مصر ز يك پيرهن مضايقه كرد

به ماه مصر ز يك پيرهن مضايقه كرد****چه چشمداشت دگر از وطن بود ما را؟

چو تخم سوخته كز ابر تازه شد داغش

چو تخم سوخته كز ابر تازه شد داغش****ز باده شد غم و اندوه بيشتر ما را

چنان به فكر تو در خويشتن فرو رفتيم

چنان به فكر تو در خويشتن فرو رفتيم****كه خشك شد چو سبو دست زير سر ما را

فغان كز پوچ مغزي چون جرس در وادي امكان

فغان كز پوچ مغزي چون جرس در وادي امكان****سرآمد عمر در فرياد بي فريادرس مارا

تا مي توان گرفتن، اي دلبران به گردن

تا مي توان گرفتن، اي دلبران به گردن****در دست و پا مريزيد، خون حلال ما را

كه مي آيد به سر وقت دل ما جز پريشاني؟

كه مي آيد به سر وقت دل ما جز پريشاني؟****كه مي پرسد بغير از سيل، راه منزل ما را؟

ندارد مزرع ما حاصلي غير از تهيدستي

ندارد مزرع ما حاصلي غير از تهيدستي****توان در چشم موري كرد خرمن حاصل ما را

كمان بيكار گردد چون هدف از پاي بنشيند

كمان بيكار گردد چون هدف از پاي بنشيند****نه از رحم است اگر بر پاي دارد آسمان ما را

به چشم ظاهر اگر رخصت تماشا نيست

به چشم ظاهر اگر رخصت تماشا نيست****نبسته است كسي شاهراه دلها را

نسيم صبح از تاراج گلزار كه مي آيد؟

نسيم صبح از تاراج گلزار كه مي آيد؟****كه مرغان كاسهٔ دريوزه كردند آشيانها را

دل منه بر اختر دولت كه در هر صبحدم

دل منه بر اختر دولت كه در هر صبحدم****مشرق ديگر بود خورشيد عالمتاب را

عشق در كار دل سرگشتهٔ ما عاجزست

عشق در كار دل سرگشتهٔ ما عاجزست****بحر نتواند گشودن عقدهٔ گرداب را

طاعت زهاد را مي بود اگر كيفيتي

طاعت زهاد را مي بود اگر كيفيتي****مهر مي زد بر دهن خميازهٔ محراب را

اي گل كه موج خنده ات از سرگذشته است

اي گل كه موج خنده ات از سرگذشته است****آماده باش گريهٔ تلخ گلاب را

چشم دلسوزي مدار از همرهان روز سياه

چشم دلسوزي مدار از همرهان روز سياه****كز سكندر، خضر مي نوشد نهاني آب را

عنان به دست فرومايگان مده زنهار

عنان به دست فرومايگان مده زنهار****كه در مصالح خود خرج مي كنند ترا

طالعي كو، كه گشايم در گلزار ترا؟

طالعي كو، كه گشايم در گلزار ترا؟****مغرب بوسه كنم مشرق گفتار ترا

دست از جهان بشوي كه اطفال حادثات

دست از جهان بشوي كه اطفال حادثات****افشانده اند ميوهٔ اين شاخ پست را

دنيا به اهل خويش ترحم نمي كند

دنيا به اهل خويش ترحم نمي كند****آتش امان نمي دهد آتش پرست را

شبنم نكرد داغ دل لاله را علاج

شبنم نكرد داغ دل لاله را علاج****نتوان به گريه شست خط سرنوشت را

به دشواري زليخا داد از كف دامن يوسف

به دشواري زليخا داد از كف دامن يوسف****به آساني من از كف چون دهم دامان فرصت را؟

ضيافتي كه در آنجا توانگران باشند

ضيافتي كه در آنجا توانگران باشند****شكنجه اي است فقيران بي بضاعت را

درين زمان كه عقيم است جمله صحبتها

درين زمان كه عقيم است جمله صحبتها****كناره گير و غنيمت شمار عزلت را

در سر مستي گر از زانوي من بالين كني

در سر مستي گر از زانوي من بالين كني****بوسه در لعل شراب آلود نگذارم ترا

از نگاه خشك، منع چشم من انصاف نيست

از نگاه خشك، منع چشم من انصاف نيست****دست گل چيدن ندارم، خار ديوارم ترا

آنقدر همرهي از طالع خود مي خواهم

آنقدر همرهي از طالع خود مي خواهم****كه پر از بوسه كنم چاه زنخدان ترا!

خنده چون ميناي مي كم كن، كه چون خالي شدي

خنده چون ميناي مي كم كن، كه چون خالي شدي****مي گذارد چرخ بر طاق فراموشي ترا

آنچنان كز خط سواد مردمان روشن شود

آنچنان كز خط سواد مردمان روشن شود****سرمه گوياتر كند چشم سخنگوي ترا

در گشاد كار خود مشكل گشايان عاجزند

در گشاد كار خود مشكل گشايان عاجزند****شانه نتواند گشودن طرهٔ شمشاد را

يك ره اي آتش به فرياد سپند من برس

يك ره اي آتش به فرياد سپند من برس****در گره تا چند بندم ناله و فرياد را؟

چرخ را آرامگاه عافيت پنداشتم

چرخ را آرامگاه عافيت پنداشتم****آشيان كردم تصور، خانهٔ صياد را

دريا بغل گشاده به ساحل نهاد روي

دريا بغل گشاده به ساحل نهاد روي****ديگر كدام سيل گسسته است بند را؟

مي زير دست خود نكند هوشمند را

مي زير دست خود نكند هوشمند را****پرواي سيل نيست زمين بلند را

يوسف ما ز تهيدستي خلق آگاه است

يوسف ما ز تهيدستي خلق آگاه است****به چه اميد به بازار رساند خود را؟

هوشمندي كه به هنگامهٔ مستان افتد

هوشمندي كه به هنگامهٔ مستان افتد****مصلحت نيست كه هشيار نمايد خود را

راه خوابيده رسانيد به منزل خود را

راه خوابيده رسانيد به منزل خود را****نرساندي تو گرانجان به در دل خود را

نهان از پرده هاي چشم مي گريم، نه آن شمعم

نهان از پرده هاي چشم مي گريم، نه آن شمعم****كه سازم نقل مجلس، گريهٔ مستانهٔ خود را

فرو خوردم ز غيرت گريهٔ مستانهٔ خود را

فرو خوردم ز غيرت گريهٔ مستانهٔ خود را****فشاندم در غبار خاطر خود، دانهٔ خود را

دربهاران، پوست بر تن، پردهٔ بيگانگي است

دربهاران، پوست بر تن، پردهٔ بيگانگي است****يا بسوازن، يا به مي ده جبه و دستار را

چشم ترا به سرمه كشيدن چه حاجت است؟

چشم ترا به سرمه كشيدن چه حاجت است؟****كوته كن اين بهانهٔ دنباله دار را!

از همان راهي كه آمد گل، مسافر مي شود

از همان راهي كه آمد گل، مسافر مي شود****باغبان بيهوده مي بندد در گلزار را

چون زندگي بكام بود مرگ مشكل است

چون زندگي بكام بود مرگ مشكل است****پرواي باد نيست چراغ مزار را

ز دلسياهي آب حيات مي آيد

ز دلسياهي آب حيات مي آيد****كه تشنه سر به بيابان دهد سكندر را

شكوه مهر خامشي مي خواست گيرد از لبم

شكوه مهر خامشي مي خواست گيرد از لبم****ريختم در شيشه باز اين بادهٔ پرزور را

ريشهٔ نخل كهنسال از جوان افزونترست

ريشهٔ نخل كهنسال از جوان افزونترست****بيشتر دلبستگي باشد به دنيا پير را

در دل آهن كند فرياد مظلومان اثر

در دل آهن كند فرياد مظلومان اثر****ناله از زندانيان افزون بود زنجير را

كشور ديوانگي امروز معمور از من است

كشور ديوانگي امروز معمور از من است****من بپا دارم بناي خانهٔ زنجير را!

از هايهاي گريهٔ من، چون صداي آب

از هايهاي گريهٔ من، چون صداي آب****خواب غرور گشت گرانسنگ، ناز را

ديدن گل از قفس، بارست بر مرغ چمن

ديدن گل از قفس، بارست بر مرغ چمن****رخنهٔ زندان كند دلگيرتر محبوس را

دوام عشق اگر خواهي، مكن با وصل آميزش

دوام عشق اگر خواهي، مكن با وصل آميزش****كه آب زندگي هم مي كند خاموش آتش را

اين زمان در زير بار كوه منت مي روم

اين زمان در زير بار كوه منت مي روم****من كه مي دزديدم از دست نوازش دوش را

يا خم مي، يا سبو، يا خشت، يا پيمانه كن

يا خم مي، يا سبو، يا خشت، يا پيمانه كن****بيش ازين در پا ميفكن خاكسار خويش را

پرواز من به بال و پر توست، زينهار

پرواز من به بال و پر توست، زينهار****مشكن مرا كه مي شكني بال خويش را

هر سر موي تو از غفلت به راهي مي رود

هر سر موي تو از غفلت به راهي مي رود****جمع كن پيش از گذشتن كاروان خويش را

كاش وقت آمدن واقف ز رفتن مي شدم

كاش وقت آمدن واقف ز رفتن مي شدم****تا چو ني در خاك مي بستم ميان خويش را

دل را حيات از نفس آرميده است

دل را حيات از نفس آرميده است****بيماري نسيم دهد جان، چراغ را

به بوي گل ز خواب بيخودي بيدار شد بلبل

به بوي گل ز خواب بيخودي بيدار شد بلبل****زهي خجلت كه معشوقش كند بيدار عاشق را

خيرگي دارد ترا محروم، ورنه گلرخان

خيرگي دارد ترا محروم، ورنه گلرخان****همچو شبنم از هوا گيرند چشم پاك را

اين زمان بي برگ و بارم، ورنه از جوش ثمر

اين زمان بي برگ و بارم، ورنه از جوش ثمر****منت دست نوازش بود بر من سنگ را

كم نشد از گريهٔ مستانه، خواب غفلتم

كم نشد از گريهٔ مستانه، خواب غفلتم****سيل نتوانست كند از جاي خود اين سنگ را

با تهي چشمان چه سازد نعمت روي زمين؟

با تهي چشمان چه سازد نعمت روي زمين؟****سيري از خرمن نباشد ديدهٔ غربال را

بر جرم من ببخش كه آورده ام شفيع

بر جرم من ببخش كه آورده ام شفيع****اشك ندامت و عرق انفعال را

ده در شود گشاده، شود بسته چون دري

ده در شود گشاده، شود بسته چون دري****انگشت ترجمان زبان است لال را

هر چند حسن را خطر از چشم پاك نيست

هر چند حسن را خطر از چشم پاك نيست****پنهان ز آب و آينه كن آن جمال را

از كوه غم اگر چه دو تا گشته قامتم

از كوه غم اگر چه دو تا گشته قامتم****نشكسته است آبله در زير پا مرا

غافل مشو كه وقت شناسان نوبهار

غافل مشو كه وقت شناسان نوبهار****چون لاله بر زمين ننهادند جام را

در گردش آوريد مي لعل فام را

در گردش آوريد مي لعل فام را****زين بيش خشك لب مپسنديد جام را

دل چو شد افسرده، از جسم گرانجان پاره اي است

دل چو شد افسرده، از جسم گرانجان پاره اي است****رنگ برگ خويش باشد ميوه هاي خام را

پاي به خواب رفتهٔ كوه تحملم

پاي به خواب رفتهٔ كوه تحملم****نتوان به تيغ كرد ز دامن جدا مرا

بوسه را در نامه مي پيچد براي ديگران

بوسه را در نامه مي پيچد براي ديگران****آن كه مي دارد دريغ از عاشقان پيغام را

ازان چون موي آتش ديده يك دم نيست آرامم

ازان چون موي آتش ديده يك دم نيست آرامم****كه آتش طلعتان دارند نبض پيچ و تابم را

كسي به موي نياويخته است خرمن گل

كسي به موي نياويخته است خرمن گل****غم ميان تو دارد به پيچ و تاب مرا

جنون به باديه پرورده چون سراب مرا

جنون به باديه پرورده چون سراب مرا****سواد شهر بود آيهٔ عذاب مرا

به دامان قيامت پاك نتوان كرد خون من

به دامان قيامت پاك نتوان كرد خون من****همين جا پاك كن اي سنگدل با خود حسابم را

سياه در دو جهان باد، روي موي سفيد!

سياه در دو جهان باد، روي موي سفيد!****كه همچو صبح گرانسنگ ساخت خواب مرا

نيست ممكن راه شبنم را به رنگ و بو زدن

نيست ممكن راه شبنم را به رنگ و بو زدن****اين كشش از عالم بالاست مجذوب مرا

درين ستمكده آن شمع تيره روزم من

درين ستمكده آن شمع تيره روزم من****كه انتظار نسيم سحر گداخت مرا

مكش ز دست من آن ساعد نگارين مرا

مكش ز دست من آن ساعد نگارين مرا****كه خون ز دست تو بسيار در دل است مرا

جنون دوري من بيش مي شود از سنگ

جنون دوري من بيش مي شود از سنگ****درين ستمكده حال فلاخن است مرا

گر چه چون آبله بر هر كف پا بوسه زدم

گر چه چون آبله بر هر كف پا بوسه زدم****رهروي نيست درين راه كه نشكست مرا

منم آن نخل خزان ديده كز اسباب جهان

منم آن نخل خزان ديده كز اسباب جهان****هيچ در بار به جز برگ سفر نيست مرا

همه شب قافلهٔ نالهٔ من در راه است

همه شب قافلهٔ نالهٔ من در راه است****گر چه فريادرسي همچو جرس نيست مرا

زنگيان دشمن آيينهٔ بي زنگارند

زنگيان دشمن آيينهٔ بي زنگارند****طمع روي دل از تيره دلان نيست مرا

روزگاري است كه با ريگ روان همسفرم

روزگاري است كه با ريگ روان همسفرم****مي روم راه و ز منزل خبري نيست مرا

گر چه چون سرو تماشاگه اهل نظرم

گر چه چون سرو تماشاگه اهل نظرم****از جهان جز گره دل ثمري نيست مرا

آن نفس باخته غواص جگرسوخته ام

آن نفس باخته غواص جگرسوخته ام****كه بجز آبلهٔ دل، گهري نيست مرا

ز فيض سرمهٔ حيرت درين تماشاگاه

ز فيض سرمهٔ حيرت درين تماشاگاه****يكي شده است چو آيينه خوب و زشت مرا

درين بساط، من آن آدم سيه كارم

درين بساط، من آن آدم سيه كارم****كه فكر دانه برآورد از بهشت مرا

به بوي پيرهن از دوست صلح نتوان كرد

به بوي پيرهن از دوست صلح نتوان كرد****كجا فريب دهد جلوهٔ بهشت مرا؟

چو برگ، بر سر حاصل نمي توان لرزيد

چو برگ، بر سر حاصل نمي توان لرزيد****كجاست سنگ، كه دل از ثمر گرفت مرا

مي شوم گل، در گريبان خار مي افتد مرا

مي شوم گل، در گريبان خار مي افتد مرا****غنچه مي گردم، گره در كار مي افتد مرا

بس كه دارم انفعال از بي وجوديهاي خويش

بس كه دارم انفعال از بي وجوديهاي خويش****آب گردم چون كسي از خاك بردارد مرا

چندان كه پا ز كوي خرابات مي كشم

چندان كه پا ز كوي خرابات مي كشم****آب روان حكم قضا مي برد مرا

غمگين نيم كه خلق شمارند بد مرا

غمگين نيم كه خلق شمارند بد مرا****نزديك مي كند به خدا، دست رد مرا

ز زندگاني خود، چرخ سير كرد مرا

ز زندگاني خود، چرخ سير كرد مرا****دم فسردهٔ اين پير، پير كرد مرا

گرفت نفس غيور اختيار از دستم

گرفت نفس غيور اختيار از دستم****مدد كنيد كه كافر اسير كرد مرا!

خانه بر دوش تر از ابر بهاران بودم

خانه بر دوش تر از ابر بهاران بودم****لنگر درد تو، چون كوه گران كرد مرا

سبك از عقل به يك رطل گران كرد مرا

سبك از عقل به يك رطل گران كرد مرا****صحبت پير خرابات جوان كرد مرا

گر چو خورشيد به خود تيغ زنم، معذورم

گر چو خورشيد به خود تيغ زنم، معذورم****طرفي نيست درين عالم نامرد مرا

وادي پيموده را از سر گرفتن مشكل است

وادي پيموده را از سر گرفتن مشكل است****چون زليخا، عشق مي ترسم جوان سازد مرا

مي كنم در جرعهٔ اول سبكبارش ز غم

مي كنم در جرعهٔ اول سبكبارش ز غم****چون سبو هر كس كه بار دوش مي سازد مرا

فيض صبح زنده دل بيش است از دلهاي شب

فيض صبح زنده دل بيش است از دلهاي شب****مرگ پيران از جوانان بيشتر سوزد مرا

برنمي آيم به رنگي هر زمان چون نوبهار

برنمي آيم به رنگي هر زمان چون نوبهار****سرو آزادم كه دايم يك قبا باشد مرا

تا ننوشانم، نگردد در مذاقم خوشگوار

تا ننوشانم، نگردد در مذاقم خوشگوار****در قدح چون خضر اگر آب بقا باشد مرا

چون ز دنيا نعمت الوان هوس باشد مرا؟

چون ز دنيا نعمت الوان هوس باشد مرا؟****خون دل چندان نمي يابم كه بس باشد مرا

در طريقت، بار هر كس را كه نگرفتم به دوش

در طريقت، بار هر كس را كه نگرفتم به دوش****چون گشودم چشم بينش، بار بر دل شد مرا

قامت خم برد آرام و قرار از جان من

قامت خم برد آرام و قرار از جان من****خواب شيرين، تلخ ازين ديوار مايل شد مرا

نخل اميد مرا جز بار دل حاصل نبود

نخل اميد مرا جز بار دل حاصل نبود****حيف ازان عمري كه صرف باغباني شد مرا

ز من به نكتهٔ رنگين چون لاله قانع شو

ز من به نكتهٔ رنگين چون لاله قانع شو****كه از براي درودن نكشته اند مرا

فناي من به نسيم بهانه اي بندست

فناي من به نسيم بهانه اي بندست****به خاك با سر ناخن نوشته اند مرا

نيست جز پاكي دامن گنهم چون مه مصر

نيست جز پاكي دامن گنهم چون مه مصر****كو عزيزي كه برون آورد از بند مرا؟

فغان كه همچو قلم نيست از نگون بختي

فغان كه همچو قلم نيست از نگون بختي****به غير روسيهي حاصل از سجود مرا

چون گل، درين حديقه كه جاي قرار نيست

چون گل، درين حديقه كه جاي قرار نيست****برگ نشاط، برگ سفر مي شود مرا

نيرنگ چرخ، چون گل رعنا درين چمن

نيرنگ چرخ، چون گل رعنا درين چمن****خون دل از پيالهٔ زر مي دهد مرا

مانند لاله، سوخته ناني است روزيم

مانند لاله، سوخته ناني است روزيم****آن هم فلك به خون جگر مي دهد مرا

روي تلخ دايه نتواند مرا خاموش كرد

روي تلخ دايه نتواند مرا خاموش كرد****طفل بدخويم، شكر در شير مي بايد مرا

از نسيم گل پريشان گردد اوراق حواس

از نسيم گل پريشان گردد اوراق حواس****خلوتي چون غنچهٔ تصوير مي بايد مرا

برنمي دارد به رغم من، نظر از خاك راه

برنمي دارد به رغم من، نظر از خاك راه****مي فشاند بر زمين جامي كه مي بايد مرا

گران نيم به خريدار از سبكروحي

گران نيم به خريدار از سبكروحي****به سيم قلب، چو يوسف توان خريد مرا

ز حسن عاقبت عشق چشم آن دارم

ز حسن عاقبت عشق چشم آن دارم****كه صبح وصل شود ديدهٔ سفيد مرا

پيري مرا به گوشهٔ عزلت دليل شد

پيري مرا به گوشهٔ عزلت دليل شد****بال شكسته شد به قفس راهبر مرا

عشقم چنان ربود كه دنيا و آخرت

عشقم چنان ربود كه دنيا و آخرت****افتاد چون دو قطرهٔ اشك از نظر مرا

بس كه ديدم سردمهري از نسيم نوبهار

بس كه ديدم سردمهري از نسيم نوبهار****باده خون مرده شد چون لاله در ساغر مرا

بر خاطر موج است گران، ديدن ساحل

بر خاطر موج است گران، ديدن ساحل****يارب تو نگه دار ز منزل سفرم را!

عمر شد در گوشمالم صرف، گويا روزگار

عمر شد در گوشمالم صرف، گويا روزگار****مي كند ساز از براي محفل ديگر مرا

پرتو منت كند دلهاي روشن را سياه

پرتو منت كند دلهاي روشن را سياه****مي كشد دست حمايت شمع مغرور مرا

تا در كمند رشتهٔ هستي فتاده ام

تا در كمند رشتهٔ هستي فتاده ام****دل خوردن است كار چو عقد گهر مرا

سيل از ويرانهٔ من شرمساري مي برد

سيل از ويرانهٔ من شرمساري مي برد****نيست جز افسوس در كف، خانه پرداز مرا

از نوازش، منت روي زمين دارد به من

از نوازش، منت روي زمين دارد به من****چرخ سنگين دل زند گر بر زمين ساز مرا

مي كشم تهمت سجادهٔ تزوير از خلق

مي كشم تهمت سجادهٔ تزوير از خلق****گرچه فرسوده شد از بار سبو دوش مرا

مرا ز كوي خرابات، پاي رفتن نيست

مرا ز كوي خرابات، پاي رفتن نيست****مگر به خانه برد محتسب به دوش مرا

چنان ز تنگي اين بوستان در آزارم

چنان ز تنگي اين بوستان در آزارم****كه صبح عيد بود روي گلفروش مرا

گر بداني چه قدر تشنهٔ ديدار توام

گر بداني چه قدر تشنهٔ ديدار توام****خواهي آمد عرق آلود به آغوش مرا!

شب زلف سيه افسانهٔ خوابم شده بود

شب زلف سيه افسانهٔ خوابم شده بود****ساخت بيدار دل آن صبح بناگوش مرا

نكرده بود تماشا هنوز قامت راست

نكرده بود تماشا هنوز قامت راست****كه شد خرام تو سيلاب عقل و هوش مرا

اگر تپيدن دل ترجمان نمي گرديد

اگر تپيدن دل ترجمان نمي گرديد****كه مي شناخت درين تيره خاكدان غم را؟

عشق سازد ز هوس پاك، دل آدم را

عشق سازد ز هوس پاك، دل آدم را****دزد چون شحنه شود، امن كند عالم را

كي سبكباري ز همراهان كند غافل مرا؟

كي سبكباري ز همراهان كند غافل مرا؟****بار هر كس بر زمين ماند، بود بر دل مرا

هر كه مي بيند چو كشتي بر لب ساحل مرا

هر كه مي بيند چو كشتي بر لب ساحل مرا****مي نهد از دوش خود، بار گران بر دل مرا

چه حاجت است به رهبر، كه گوشهٔ چشمش

چه حاجت است به رهبر، كه گوشهٔ چشمش****كشد چو سرمه به خويش از هزار ميل مرا

از عزيزان جهان هر كس به دولت مي رسد

از عزيزان جهان هر كس به دولت مي رسد****آشنايي مي شود از آشنايان كم مرا

دل چو رو گرداند، بر گرداندن او مشكل است

دل چو رو گرداند، بر گرداندن او مشكل است****روي دل تا برنگرديده است، بر گردان مرا

شور و غوغا نبود در سفر اهل نظر

شور و غوغا نبود در سفر اهل نظر****نيست آواز درا، قافلهٔ شبنم را

حرصي كه داشتم به شكار پري رخان

حرصي كه داشتم به شكار پري رخان****چون باز، بيش شد ز نظر دوختن مرا

در بياباني كه از نقش قدم بيش است چاه

در بياباني كه از نقش قدم بيش است چاه****با دو چشم بسته مي بايد سفر كردن مرا

با چنين سامان حسن اي غنچه لب انصاف نيست

با چنين سامان حسن اي غنچه لب انصاف نيست****از براي بوسه اي خون در جگر كردن مرا

صورت حال جهان زنگي و من آيينه ام

صورت حال جهان زنگي و من آيينه ام****جز كدورت نيست حاصل از دل روشن مرا

خون هزار بوسه به دل جوش مي زند

خون هزار بوسه به دل جوش مي زند****از ديدن حناي كف پاي او مرا

خضر آورد برون ز سياهي گليم خويش

خضر آورد برون ز سياهي گليم خويش****اي عقل واگذار به سوداي او مرا

مي داشت كاش حوصلهٔ يك نگاه دور

مي داشت كاش حوصلهٔ يك نگاه دور****شوقي كه مي برد به تماشاي او مرا

صد كاسه خون اگر چه كشيدم درين چمن

صد كاسه خون اگر چه كشيدم درين چمن****زردي نرفت چون گل رعنا ز رو مرا

چو گردباد به سرگشتگي برآمده ام

چو گردباد به سرگشتگي برآمده ام****نمي رود دل گمره به هيچ راه مرا

هزار لطف طمع داشتم ز ساده دلي

هزار لطف طمع داشتم ز ساده دلي****نكرد چشم تو ممنون به يك نگاه مرا

آشنايي به كسي نيست درين خانه مرا

آشنايي به كسي نيست درين خانه مرا****نظر از جمع به شمع است چو پروانه مرا

كو عشق تا به هم شكند هستي مرا

كو عشق تا به هم شكند هستي مرا****ظاهر كند به عالميان پستي مرا

تا آتش از دلم نكشد شعله چون چنار

تا آتش از دلم نكشد شعله چون چنار****باور نمي كنند تهيدستي مرا

چون فلاخن كز وصال سنگ دست افشان شود

چون فلاخن كز وصال سنگ دست افشان شود****مي دهد رطل گران از غم سبكباري مرا

با دل بي آرزو، بر دل گرانم يار را

با دل بي آرزو، بر دل گرانم يار را****آه اگر مي بود در خاطر تمنايي مرا

غم عالم فراوان است و من يك غنچه دل دارم

غم عالم فراوان است و من يك غنچه دل دارم****چسان در شيشهٔ ساعت كنم ريگ بيابان را؟

اگر تو دامن خود را به دست ما ندهي

اگر تو دامن خود را به دست ما ندهي****ز دست ما نگرفته است كس گريبان را

چنان شد عام در ايام ما ذوق گرفتاري

چنان شد عام در ايام ما ذوق گرفتاري****كه آزادي كند دلگير، اطفال دبستان را

بنه بر طاق نسيان زهد را چون شيشهٔ خالي

بنه بر طاق نسيان زهد را چون شيشهٔ خالي****درين موسم كه سنگ از لاله جام آورد مستان را

به هشياران فشان اين دانهٔ تسبيح را زاهد

به هشياران فشان اين دانهٔ تسبيح را زاهد****كه ابر از رشتهٔ باران به دام آورد مستان را

مكرر بود وضع روز و شب، آن ساقي جانها

مكرر بود وضع روز و شب، آن ساقي جانها****ز زلف و عارض خود، صبح و شام آورد مستان را

چو شد زهر عادت، مضرت نبخشد

چو شد زهر عادت، مضرت نبخشد****به مرگ آشنا كن به تدريج جان را

ز زندگي چه بر كركس رسد جز مردار؟

ز زندگي چه بر كركس رسد جز مردار؟****چه لذت است ز عمر دراز، نادان را؟

ز جسم، جان گنهكار را ملالي نيست

ز جسم، جان گنهكار را ملالي نيست****كه دلپذير كند بيم قتل، زندان را

ز گريه ابر سيه مي شود سفيد آخر

ز گريه ابر سيه مي شود سفيد آخر****بس است اشك ندامت سياهكاران را

ازان ز داغ نهان پرده برنمي دارم

ازان ز داغ نهان پرده برنمي دارم****كه دست و دل نشود سرد، لاله كاران را

نسيم نااميدي بد ورق گرداندني دارد

نسيم نااميدي بد ورق گرداندني دارد****مكن نوميد از درگاه خود اميدواران را

همين است پيغام گلهاي رعنا

همين است پيغام گلهاي رعنا****كه يك كاسه كن نوبهار و خزان را

نخلي كه از ثمر نيست، جز سنگ در كنارش

نخلي كه از ثمر نيست، جز سنگ در كنارش****باد مراد داند، دمسردي خزان را

كار موقت به وقت است، كه چون وقت رسيد

كار موقت به وقت است، كه چون وقت رسيد****خوابي از بند رهانيد مه كنعان را

اميد من به خاموشي، يكي ده گشت تا ديدم

اميد من به خاموشي، يكي ده گشت تا ديدم****كه سامان مي دهد دست از اشارت، كار لالان را

گوشي نخراشد ز صداي جرس ما

گوشي نخراشد ز صداي جرس ما****ما قافلهٔ ريگ روانيم جهان را

به ما حرارت دوزخ چه مي تواند كرد؟

به ما حرارت دوزخ چه مي تواند كرد؟****اگر ز ما نستانند چشم گريان را

مرا از صافي مشرب ز خود دانند هر قومي

مرا از صافي مشرب ز خود دانند هر قومي****كه هر ظرفي به رنگ خود برآرد آب روشن را

چه حاجت است به خال آن بياض گردن را؟

چه حاجت است به خال آن بياض گردن را؟****ستاره نقطهٔ سهوست صبح روشن را

دلم هر لحظه از داغي به داغ ديگر آويزد

دلم هر لحظه از داغي به داغ ديگر آويزد****چو بيماري كه گرداند ز تاب درد بالين را

ز افتادگي به مسند عزت رسيده است

ز افتادگي به مسند عزت رسيده است****يوسف كند چگونه فراموش چاه را؟

غافلان را گوش بر آواز طبل رحلت است

غافلان را گوش بر آواز طبل رحلت است****هر تپيدن قاصدي باشد دل آگاه را

دلت اي غنچه محال است سبكبار شود

دلت اي غنچه محال است سبكبار شود****تا نريزي ز بغل اين زر اندوخته را

دعوي سوختگي پيش من اي لاله مكن

دعوي سوختگي پيش من اي لاله مكن****مي شناسد دل من بوي دل سوخته را

غم مردن نبود جان غم اندوخته را

غم مردن نبود جان غم اندوخته را****نيست از برق خطر مزرعهٔ سوخته را

چه قدر راه به تقليد توان پيمودن؟

چه قدر راه به تقليد توان پيمودن؟****رشته كوتاه بود مرغ نوآموخته را

سينه ها را خامشي گنجينهٔ گوهر كند

سينه ها را خامشي گنجينهٔ گوهر كند****ياد دارم از صدف اين نكتهٔ سربسته را

در ديار عشق، كس را دل نمي سوزد به كس

در ديار عشق، كس را دل نمي سوزد به كس****از تب گرم است اين جا شمع بالين خسته را

ساده لوحان جنون از بيم محشر فارغند

ساده لوحان جنون از بيم محشر فارغند****بيم رسوايي نباشد نامهٔ ننوشته را

زود گردد چهرهٔ بي شرم، پامال نگاه

زود گردد چهرهٔ بي شرم، پامال نگاه****مي رود گلشن به غارت، باغبان خفته را

عالم از افسردگان يك چشم خواب آلود شد

عالم از افسردگان يك چشم خواب آلود شد****كو قيامت تا برانگيزد جهان خفته را؟

شد ره خوابيده بيدار و همان آسوده اند

شد ره خوابيده بيدار و همان آسوده اند****برده گويا خواب مرگ اين همرهان خفته را

بپذير عذر باده كشان را، كه همچو موج

بپذير عذر باده كشان را، كه همچو موج****در دست خويش نيست عنان، آب برده را

مشمر ز عمر خود نفس ناشمرده را

مشمر ز عمر خود نفس ناشمرده را****دفتر مساز اين ورق باد برده را

مي كند باد مخالف، شور دريا را زياد

مي كند باد مخالف، شور دريا را زياد****كي نصيحت مي دهد تسكين، دل آزرده را

ساحلي نيست بجز دامن صحراي عدم

ساحلي نيست بجز دامن صحراي عدم****خس و خاشاك به درياي وجود آمده را

گريه بسيار بود، نو به وجود آمده را

گريه بسيار بود، نو به وجود آمده را****خاك زندان بود از چرخ فرود آمده را

عيدست مرگ، دست به هستي فشانده را

عيدست مرگ، دست به هستي فشانده را****پرواي باد نيست چراغ نشانده را

چند باشم زان رخ مستور، قانع با خيال ؟

چند باشم زان رخ مستور، قانع با خيال ؟****در گريبان تا به كي ريزم گل ناچيده را؟

شبنم ز باغبان نكشد منت وصال

شبنم ز باغبان نكشد منت وصال****معشوق در كنار بود پاك ديده را

آسمان آسوده است از بيقراري هاي ما

آسمان آسوده است از بيقراري هاي ما****گريهٔ طفلان نمي سوزد دل گهواره را

چون آمدي به كوي خرابات بي طلب

چون آمدي به كوي خرابات بي طلب****بر طاق نه صلاح و فرود آر شيشه را

شايد به جوي رفته كند آب بازگشت

شايد به جوي رفته كند آب بازگشت****چون شد تهي ز باده، مبين خوار شيشه را

عقل ميزان تفاوت در ميان مي آورد

عقل ميزان تفاوت در ميان مي آورد****عشق در يك پله دارد كعبه و بتخانه را

شد جهان در چشم من از رفتن جانان سياه

شد جهان در چشم من از رفتن جانان سياه****برد با خود ميهمان من چراغ خانه را

ميل دل با طاق ابروي بتان امروز نيست

ميل دل با طاق ابروي بتان امروز نيست****كج بنا كردند از اول، قبلهٔ اين خانه را

آسمانها در شكست من كمرها بسته اند

آسمانها در شكست من كمرها بسته اند****چون نگه دارم من از نه آسيا يك دانه را

از خرابي چون نگه دارم دل ديوانه را؟

از خرابي چون نگه دارم دل ديوانه را؟****سيل يك مهمان ناخوانده است اين ويرانه را

حسن و عشق پاك را شرم و حيا در كار نيست

حسن و عشق پاك را شرم و حيا در كار نيست****پيش مردم شمع در بر مي كشد پروانه را

رحم كن بر ما سيه بختان، كه با آن سركشي

رحم كن بر ما سيه بختان، كه با آن سركشي****شمع در شبها به دست آرد دل پروانه را

كم نشد از گريه اندوهي كه در دل داشتم

كم نشد از گريه اندوهي كه در دل داشتم****پاك نتوان كرد با دامان تر آيينه را

درياب اگر اهل دلي، پيشتر از صبح

درياب اگر اهل دلي، پيشتر از صبح****چون غنچهٔ نشكفته نسيم سحري را

خمارآلودهٔ يوسف به پيراهن نمي سازد

خمارآلودهٔ يوسف به پيراهن نمي سازد****ز پيش چشم من بردار اين ميناي خالي را

مه نو مي نمايد گوشهٔ ابرو، تو هم ساقي

مه نو مي نمايد گوشهٔ ابرو، تو هم ساقي****چو گردون بر سر چنگ آر آن جام هلالي را

جان محال است كه در جسم بود فارغبال

جان محال است كه در جسم بود فارغبال****خواب آشفته بود مردم زنداني را

غنان سيل را هرگز شكست پل نمي گيرد

غنان سيل را هرگز شكست پل نمي گيرد****نگردد قد خم مانع، شتاب زندگاني را

حيات جاودان بي دوستان مرگي است پابرجا

حيات جاودان بي دوستان مرگي است پابرجا****به تنهايي مخور چون خضر آب زندگاني را

به اميدي كه چون باد بهار از در درون آيي

به اميدي كه چون باد بهار از در درون آيي****چو گل در دست خود داريم نقد زندگاني را

شود آسان دل از جان برگرفتن در كهنسالي

شود آسان دل از جان برگرفتن در كهنسالي****كه در فصل خزان، برگ از هوا گيرد جدايي را

سزاي توست چون گل گريهٔ تلخ پشيماني

سزاي توست چون گل گريهٔ تلخ پشيماني****كه گفت اي غنچهٔ غافل، دهن پيش صبا بگشا؟

شكايت نامهٔ ما سنگ را در گريه مي آرد

شكايت نامهٔ ما سنگ را در گريه مي آرد****مهياي گرستن شو، دگر مكتوب ما بگشا

ميان اگر نكني باز، اختيار از توست

ميان اگر نكني باز، اختيار از توست****به حق خندهٔ گل كز جبين گره بگشا!

با نامرادي از همه كس زخم مي خوريم

با نامرادي از همه كس زخم مي خوريم****اين واي اگر سپهر رود بر مراد ما

در رزمگه، برهنه چو شمشير مي رويم

در رزمگه، برهنه چو شمشير مي رويم****در دست دشمن است سلاح نبرد ما

تا دور ازان لب شكرين همچو ني شديم

تا دور ازان لب شكرين همچو ني شديم****ترجيع بند ناله بود، بند بند ما

شيوهٔ ما سخت جانان نيست اظهار ملال

شيوهٔ ما سخت جانان نيست اظهار ملال****لاله ها بي داغ مي رويند از كهسار ما

گريه بر حال كسان بيشتر از خود داريم

گريه بر حال كسان بيشتر از خود داريم****بر مراد دگران سير كند اختر ما

يارب، كه دعا كرد كه چون قافلهٔ موج

يارب، كه دعا كرد كه چون قافلهٔ موج****آسايش منزل نبود در سفر ما

مادر از فرزند ناهموار خجلت مي كشد

مادر از فرزند ناهموار خجلت مي كشد****خاك سر بالا نيارد كرد از تقصير ما

همطالع بيديم درين باغ، كه باشد

همطالع بيديم درين باغ، كه باشد****سر پيش فكندن، ثمر پيشرس ما

گردبادي را كه مي بيني درين دامان دشت

گردبادي را كه مي بيني درين دامان دشت****روح مجنون است مي آيد به استقبال ما

اينجاكه منم، قيمت دل هر دو جهان است

اينجاكه منم، قيمت دل هر دو جهان است****آنجاكه تويي، در چه حساب است دل ما

هر چند از بلاي خدا مي رمند خلق

هر چند از بلاي خدا مي رمند خلق****دل را به آن بلاي خدا داده ايم ما

هستي ز ما مجوي، كه در اولين نفس

هستي ز ما مجوي، كه در اولين نفس****اين گرد را به باد فنا داده ايم ما

چون بر زبان حديث خداترسي آوريم ؟

چون بر زبان حديث خداترسي آوريم ؟****ترك قدح ز بيم عسس كرده ايم ما

بار گران، سبك به اميد فكندن است

بار گران، سبك به اميد فكندن است****عمري است بر اميد عدم زنده ايم ما

روشن شود چراغ دل ما ز يكديگر

روشن شود چراغ دل ما ز يكديگر****چون رشته هاي شمع به هم زنده ايم ما

نارساييهاي طالع مانع است از اتحاد

نارساييهاي طالع مانع است از اتحاد****ورنه با موي ميان يار همتابيم ما

بر دلي ننشيند از گفتار ما هرگز غبار

بر دلي ننشيند از گفتار ما هرگز غبار****ماهيان بي زبان عالم آبيم ما

چون حباب از يكدلان باده نابيم ما

چون حباب از يكدلان باده نابيم ما****از هواداران پابرجاي اين آبيم ما

بلبلان در راه ما بيهوده مي ريزند خار

بلبلان در راه ما بيهوده مي ريزند خار****ديده اي از دامن گل پاكتر داريم ما

از غبار كاروان چون چشم برداريم ما؟

از غبار كاروان چون چشم برداريم ما؟****چون مه كنعان عزيزي در سفر داريم ما

هر كه پا كج مي گذارد، ما دل خود مي خوريم

هر كه پا كج مي گذارد، ما دل خود مي خوريم****شيشهٔ ناموس عالم در بغل داريم ما

صاحب نامند از ما عالم و ما تيره روز

صاحب نامند از ما عالم و ما تيره روز****طالع برگشتهٔ نقش نگين داريم ما

هيچ كس را دل نمي سوزد به درد ما، مگر

هيچ كس را دل نمي سوزد به درد ما، مگر****در سواد آفرينش، چشم بيماريم ما؟

آنچه ما از دلسياهي با جواني كرده ايم

آنچه ما از دلسياهي با جواني كرده ايم****هرچه با ما مي كند پيري، سزاواريم ما

نيست در طينت جدايي عاشق و معشوق را

نيست در طينت جدايي عاشق و معشوق را****شمع از خاكستر پروانه مي ريزيم ما

از شبيخون خمار صبحدم آسوده ايم

از شبيخون خمار صبحدم آسوده ايم****مستي دنباله دار چشم خوبانيم ما

چشم ما چون زاهدان بر ميوهٔ فردوس نيست

چشم ما چون زاهدان بر ميوهٔ فردوس نيست****تشنهٔ بويي ازان سيب زنخدانيم ما

از حجاب عشق نتوانيم بالا كرد سر

از حجاب عشق نتوانيم بالا كرد سر****در تماشاگاه ليلي بيد مجنونيم ما

با رفيقان موافق، بند و زندان گلشن است

با رفيقان موافق، بند و زندان گلشن است****هر كه شد ديوانه، چون زنجير همپاييم ما

در گرفتاري ز بس ثابت قدم افتاده ايم

در گرفتاري ز بس ثابت قدم افتاده ايم****برنخيزد ناله از زنجير در زندان ما

فيض ما ديوانگان كم نيست از ابر بهار

فيض ما ديوانگان كم نيست از ابر بهار****خوشه بندد دانهٔ زنجير در زندان ما

رزق ما آيد به پاي ميهمان از خوان غيب

رزق ما آيد به پاي ميهمان از خوان غيب****ميزبان ماست هر كس مي شود مهمان ما

از بال و پر غبار تمنا فشانده ايم

از بال و پر غبار تمنا فشانده ايم****بر شاخ گل گران نبود آشيان ما

روزگاري است كه در دير مغان مي ريزد

روزگاري است كه در دير مغان مي ريزد****آب بر دست سبو، گريهٔ مستانه ما

نسيم صبح فنا تيغ بر كف استاده است

نسيم صبح فنا تيغ بر كف استاده است****نفس چگونه بر آرد چراغ هستي ما؟

پيري و طفل مزاجي به هم آميخته ايم

پيري و طفل مزاجي به هم آميخته ايم****تا شب مرگ به آخر نرسد بازي ما

غنچهٔ دلگير ما را برگ شكرخند نيست

غنچهٔ دلگير ما را برگ شكرخند نيست****اي نسيم عافيت، شبگير كن از كوي ما

هرچند ديده ها را، ناديده مي شماري

هرچند ديده ها را، ناديده مي شماري****هر جا كه پاگذاري، فرش است ديدهٔ ما

گفتيم وقت پيري، در گوشه اي نشينيم

گفتيم وقت پيري، در گوشه اي نشينيم****شد تازيانهٔ حرص، قد خميدهٔ ما

خوش بود در قدم صافدلان جان دادن

خوش بود در قدم صافدلان جان دادن****كاش در پاي خم مي شكند شيشهٔ ما

ما از تو جداييم به صورت، نه به معني

ما از تو جداييم به صورت، نه به معني****چون فاصلهٔ بيت بود فاصلهٔ ما

مهرهٔ گل، پي بازيچهٔ اطفال خوش است

مهرهٔ گل، پي بازيچهٔ اطفال خوش است****دل صد پاره بود سبحهٔ صد دانهٔ ما

تيره روزيم، ولي شب همه شب مي سوزد

تيره روزيم، ولي شب همه شب مي سوزد****شمع كافوري مهتاب به ويرانهٔ ما

تو پا به دامن منزل بكش كه تا دامن

تو پا به دامن منزل بكش كه تا دامن****هزار مرحله دارد شكسته پايي ما

دولت بيدار اگر يك چند بيخوابي كشيد

دولت بيدار اگر يك چند بيخوابي كشيد****كرد در ايام بخت ما، قضاي خوابها

مرا از قيد مذهبها برون آورد عشق او

مرا از قيد مذهبها برون آورد عشق او****كه چون خورشيد طالع شد، نهان گردند كوكبها

به يك كرشمه كه در كار آسمان كردي

به يك كرشمه كه در كار آسمان كردي****هنوز مي پرد از شوق، چشم كوكبها

گفتگوي كفر و دين آخر به يك جا مي كشد

گفتگوي كفر و دين آخر به يك جا مي كشد****خواب يك خواب است و باشد مختلف تعبيرها

بر كلاه خود حباب آسا چه مي لرزي، كه شد

بر كلاه خود حباب آسا چه مي لرزي، كه شد****تاج شاهان، مهرهٔ بازيچهٔ تقديرها

تا كرد ترك مي دلم، يك شربت آب خوش نخورد

تا كرد ترك مي دلم، يك شربت آب خوش نخورد****بيمار شد طفل يتيم، از اختلاف شيرها

نمي بود اينقدر خواب غرور دلبران سنگين

نمي بود اينقدر خواب غرور دلبران سنگين****اگر مي داشت آوازي، شكست شيشهٔ دلها

دلم به پاكي دامان غنچه مي لرزد

دلم به پاكي دامان غنچه مي لرزد****كه بلبلان همه مستند و باغبان تنها

صحبت غنيمت است به هم چون رسيده ايم

صحبت غنيمت است به هم چون رسيده ايم****تا كي دگر به هم رسد اين تخته پاره ها

نيست صائب ملك تنگ بي غمي جاي دو شاه

نيست صائب ملك تنگ بي غمي جاي دو شاه****زين سبب طفلان جدل دارند با ديوانه ها

چو فرد آينه با كاينات يكرو باش

چو فرد آينه با كاينات يكرو باش****كه شد سياه رخ كاغذ از دوروييها

جز اين كه داد سر خويش را به باد حباب

جز اين كه داد سر خويش را به باد حباب****چه طرف بست ندانم ز پوچ گوييها؟

چنان كه شير كند خواب طفل را شيرين

چنان كه شير كند خواب طفل را شيرين****فزود غفلت من از سفيدموييها

ب

نمي خلد به دلي نالهٔ شكايت من

نمي خلد به دلي نالهٔ شكايت من****شكست شيشه من بي صداست همچو حباب

از رخت آيينه را خوش دولتي رو داده است

از رخت آيينه را خوش دولتي رو داده است****در درون خانه اش ماه است و بيرون آفتاب

بهشت بر مژه تصوير مي كند مهتاب

بهشت بر مژه تصوير مي كند مهتاب****پياله را قدح شير مي كند مهتاب

فروغ صحبت روشندلان غنيمت دان

فروغ صحبت روشندلان غنيمت دان****پياله گير كه شبگير مي كند مهتاب

ايمني جستم ز ويراني، ندانستم كه چرخ

ايمني جستم ز ويراني، ندانستم كه چرخ****گنج خواهد خواست جاي باج ازين ملك خراب

شاه و گدا به ديدهٔ دريادلان يكي است

شاه و گدا به ديدهٔ دريادلان يكي است****پوشيده است پست و بلند زمين در آب

از چشم نيم مست تو با يك جهان شراب

از چشم نيم مست تو با يك جهان شراب****ما صلح مي كنيم به يك سرمه دان شراب !

من در حجاب عشقم و او در نقاب شرم

من در حجاب عشقم و او در نقاب شرم****اي واي اگر قدم ننهد در ميان شراب

به احتياط ز دست خضر پياله بگير

به احتياط ز دست خضر پياله بگير****مباد آب حياتت دهد به جاي شراب !

مجوي در سفر بيخودي مقام از من

مجوي در سفر بيخودي مقام از من****كه در محيط، كمر باز مي كند سيلاب

بود ز وضع جهان هايهاي گريهٔ من

بود ز وضع جهان هايهاي گريهٔ من****ز سنگلاخ فغان ساز مي كند سيلاب

من آن شكسته بنايم درين خراب آباد

من آن شكسته بنايم درين خراب آباد****كه در خرابي من ناز مي كند سيلاب

اهل همت را مكرر دردسر دادن خطاست

اهل همت را مكرر دردسر دادن خطاست****آرزوي هر دو عالم را ازو يكجا طلب

آبرو در پيش ساغر ريختن دون همتي است

آبرو در پيش ساغر ريختن دون همتي است****گردني كج مي كني، باري مي از مينا طلب

معيار دوستان دغل، روز حاجت است

معيار دوستان دغل، روز حاجت است****قرضي به رسم تجربه از دوستان طلب

ت

خاكيان پاك طينت، دانهٔ يك سبحه اند

خاكيان پاك طينت، دانهٔ يك سبحه اند****هر كه يك دل را نوازش كرد، عالم را نواخت

واسوختگي شيوهٔ ما نيست، و گرنه

واسوختگي شيوهٔ ما نيست، و گرنه****از يك سخن سرد، دل ناز توان سوخت

خودنمايي نيست كار خاكساران، ور نه من

خودنمايي نيست كار خاكساران، ور نه من****مشت خوني مي توانستم به پاي دار ريخت

بس كه گشتم مضطرب از لطف بي اندازه اش

بس كه گشتم مضطرب از لطف بي اندازه اش****تا به لب بردن، تمام اين ساغر سرشار ريخت

صد عقده زهد خشك به كارم فكنده بود

صد عقده زهد خشك به كارم فكنده بود****ذكرش به خير باد كه تسبيح من گسيخت !

دست بر هر چه فشاندم به رگ جان آويخت

دست بر هر چه فشاندم به رگ جان آويخت****دامن از هر چه كشيدم به گريبان آويخت

گفتم از وادي غفلت قدمي بردارم

گفتم از وادي غفلت قدمي بردارم****كوهم از پاي گرانخواب به دامان آويخت

همين نه خانهٔ ما در گذار سيلاب است

همين نه خانهٔ ما در گذار سيلاب است****بناي زندگي خضر نيز بر آب است

در عالم فاني كه بقا پا به ركاب است

در عالم فاني كه بقا پا به ركاب است****گر زندگي خضر بود، نقش بر آب است

دارد خط پاكي به كف از ساده دليها

دارد خط پاكي به كف از ساده دليها****ديوانهٔ ما را چه غم از روز حساب است ؟

چون كوه، بزرگان جهان آنچه به سائل

چون كوه، بزرگان جهان آنچه به سائل****بي منت و بي فاصله بخشند، جواب است !

اگر چه موي سفيدست صبح آگاهي

اگر چه موي سفيدست صبح آگاهي****به چشم نرم تو بيدرد، پردهٔ خواب است

از مردم دنيا طمع هوش مداريد

از مردم دنيا طمع هوش مداريد****بيداري اين طايفه خميازهٔ خواب است

در دست ديگران بود آزاد كردنم

در دست ديگران بود آزاد كردنم****در چارسوي دهر، دلم طفل مكتب است

چشم از براي روي عزيزان بود به كار

چشم از براي روي عزيزان بود به كار****يعقوب را به ديدهٔ بينا چه حاجت است ؟

از بهار نوجواني آنچه برجا مانده است

از بهار نوجواني آنچه برجا مانده است****در بساط من، همين خواب گران غفلت است

ذوق نظارهٔ گل در نگه پنهان است

ذوق نظارهٔ گل در نگه پنهان است****اي مقيمان چمن، رخنهٔ ديوار كجاست ؟

دخل جهان سفله نگردد به خرج كم

دخل جهان سفله نگردد به خرج كم****چندان كه مي برند به خاك، آرزو به جاست

خار خاري به دل از عمر سبكرو مانده است

خار خاري به دل از عمر سبكرو مانده است****مشت خار و خسي از سيل به ويرانه به جاست

شب كه صحبت به حديث سر زلف تو گذشت

شب كه صحبت به حديث سر زلف تو گذشت****هر كه برخاست زجا، سلسله بر پا برخاست !

كرد تسليم به من مسند بيتابي را

كرد تسليم به من مسند بيتابي را****هر سپندي كه درين انجمن از جا برخاست

برسان زود به من كشتي مي را ساقي

برسان زود به من كشتي مي را ساقي****كه عجب ابر تري باز ز دريا برخاست !

رفتن از عالم پر شور به از آمدن است

رفتن از عالم پر شور به از آمدن است****غنچه دلتنگ به باغ آمد و خندان برخاست

كدام راه زد اين مطرب سبك مضراب ؟

كدام راه زد اين مطرب سبك مضراب ؟****كه هوش از سر من آستين فشان برخاست

در چشم پاكبازان، آن دلنواز پيداست

در چشم پاكبازان، آن دلنواز پيداست****آيينه صاف چون شد، آيينه ساز پيداست

غير از خدا كه هرگز، در فكر او نبودي

غير از خدا كه هرگز، در فكر او نبودي****هر چيز از تو گم شد، وقت نماز پيداست

عتاب و لطف ز ابروي گلرخان پيداست

عتاب و لطف ز ابروي گلرخان پيداست****صفاي هر چمن از روي باغبان پيداست

مرا كه خرمن گل در كنار مي بايد

مرا كه خرمن گل در كنار مي بايد****ازين چه سود كه ديوار گلستان پيداست ؟

دل آزاده درين باغ اقامت نكند

دل آزاده درين باغ اقامت نكند****وحشت سرو ز برچيدن دامان پيداست

به خموشي نشود راز محبت مستور

به خموشي نشود راز محبت مستور****چه زني مهر بر آن نامه كه مضمون پيداست ؟

بي طراوت نشود سرو جواني كه تراست

بي طراوت نشود سرو جواني كه تراست****در شكر خواب بهارست خزاني كه تراست

حرف حق گرچه بلندست زمن چون منصور

حرف حق گرچه بلندست زمن چون منصور****سر دارست بسامانتر ازين سر كه مراست

هر كه افتاد، ز افتادگي ايمن گردد

هر كه افتاد، ز افتادگي ايمن گردد****چه كند سيل به ديوار خرابي كه مراست ؟

بحر، روشنگر آيينهٔ سيلاب بود

بحر، روشنگر آيينهٔ سيلاب بود****پيش رحمت چه بود گرد گناهي كه مراست ؟

بيد مجنونيم در بستانسراي روزگار

بيد مجنونيم در بستانسراي روزگار****سر به پيش انداختن از شرم، بار ما بس است

اظهار عشق را به زبان احتياج نيست

اظهار عشق را به زبان احتياج نيست****چندان كه شد نگه به نگه آشنا بس است

استاده اند بر سر پا شعله ها تمام

استاده اند بر سر پا شعله ها تمام****امشب كدام سوخته مهمان آتش است ؟

نيست باز آمدن از فكر و خيال تو مرا

نيست باز آمدن از فكر و خيال تو مرا****با رفيقان موافق، سفر دور خوش است

پيشي قافلهٔ ما به سبكباري نيست

پيشي قافلهٔ ما به سبكباري نيست****هر كه برداشته بار از دگران در پيش است

ز خم طلوع سهيل شراب نزديك است

ز خم طلوع سهيل شراب نزديك است****ز كوه سر زدن آفتاب نزديك است

به هر چه دست زني، مي توان خمار شكست

به هر چه دست زني، مي توان خمار شكست****زمين ميكدهٔ ما به آب نزديك است

نالهٔ سوخته جانان به اثر نزديك است

نالهٔ سوخته جانان به اثر نزديك است****دست خورشيد به دامان سحر نزديك است

كار آتش كند آبي كه به تلخي بخشند

كار آتش كند آبي كه به تلخي بخشند****ورنه دريا به من تشنه جگر نزديك است

در پايهٔ خود، هيچ كسي خرد نباشد

در پايهٔ خود، هيچ كسي خرد نباشد****تا جغد بود ساكن ويرانه، بزرگ است

بس كه با سنگ ز سختي دل من يكرنگ است

بس كه با سنگ ز سختي دل من يكرنگ است****سنگ بر شيشهٔ من، شيشه زدن بر سنگ است

حفظ صورت مي توان كردن به ظاهر در نماز

حفظ صورت مي توان كردن به ظاهر در نماز****روي دل را جانب محراب كردن مشكل است

مست نتوان كرد زاهد را به صد جام شراب

مست نتوان كرد زاهد را به صد جام شراب****اين زمين خشك را سيراب كردن مشكل است

مي توان بر خود گوارا كرد مرگ تلخ را

مي توان بر خود گوارا كرد مرگ تلخ را****زندگاني را به خود هموار كردن مشكل است

گفتگوي اهل غفلت قابل تاويل نيست

گفتگوي اهل غفلت قابل تاويل نيست****خواب پاي خفته را تعبير كردن مشكل است

با خيال خشك تا كي سر به يك بالين نهم ؟

با خيال خشك تا كي سر به يك بالين نهم ؟****دست در آغوش با تصوير كردن مشكل است

نيست از مستي، زنم گر شيشهٔ خالي به سنگ

نيست از مستي، زنم گر شيشهٔ خالي به سنگ****جلوه گاه يار را بي يار ديدن مشكل است

عشق از ره تكليف به دل پا نگذارد

عشق از ره تكليف به دل پا نگذارد****سيلاب نپرسد كه در خانه كدام است

گر چاك گريبان ننكند راهنمايي

گر چاك گريبان ننكند راهنمايي****طفلان چه شناسند كه ديوانه كدام است

از بس كتاب در گرو باده كرده ايم

از بس كتاب در گرو باده كرده ايم****امروز خشت ميكده ها از كتاب ماست !

يك نقطه انتخاب نكرده است هيچ كس

يك نقطه انتخاب نكرده است هيچ كس****خال بياض گردن او انتخاب ماست

در ظاهر اگر شهپر پرواز نداريم

در ظاهر اگر شهپر پرواز نداريم****افشاندن دست از دو جهان، بال و پر ماست

روشن شود از ريختن اشك، دل ما

روشن شود از ريختن اشك، دل ما****ابريم كه روشنگر ما در جگر ماست

احوال خود به گريه ادا مي كنيم ما

احوال خود به گريه ادا مي كنيم ما****مژگان چو طفل بسته زبان ترجمان ماست

تنها نه ايم در ره دور و دراز عشق

تنها نه ايم در ره دور و دراز عشق****آوارگي چو ريگ روان همعنان ماست

پرستشي كه مدام است، مي پرستي ماست

پرستشي كه مدام است، مي پرستي ماست****شبي كه صبح ندارد سياه مستي ماست

نيست پرواي عدم دلزدهٔ هستي را

نيست پرواي عدم دلزدهٔ هستي را****از قفس مرغ به هر جا كه رود بستان است

پياله اي كه ترا وارهاند از هستي

پياله اي كه ترا وارهاند از هستي****اگر به هر دو جهان مي دهند، ارزان است

از شب بخت سياهم صبح اميدي نزاد

از شب بخت سياهم صبح اميدي نزاد****حرف خواب آلودگان است اين كه شب آبستن است

غافل مشو ز مرگ، كه در چشم اهل هوش

غافل مشو ز مرگ، كه در چشم اهل هوش****موي سفيد رشته به انگشت بستن است

كفارهٔ شراب خوريهاي بي حساب

كفارهٔ شراب خوريهاي بي حساب****هشيار در ميانهٔ مستان نشستن است

روشندلان هميشه سفر در وطن كنند

روشندلان هميشه سفر در وطن كنند****استاده است شمع و همان گرم رفتن است

در محرم تا چه خونها در دل مردم كند

در محرم تا چه خونها در دل مردم كند****محنت آبادي كه عيدش در بدر گرديدن است

مي شوم من داغ، هر كس را كه مي سوزد فلك

مي شوم من داغ، هر كس را كه مي سوزد فلك****از چراغ ديگران غمخانهٔ من روشن است

جوي شير از جگل سنگ بريدن سهل است

جوي شير از جگل سنگ بريدن سهل است****هر كه بر پاي هوس تيشه زند كوهكن است

سيل درماندهٔ كوتاهي ديوار من است

سيل درماندهٔ كوتاهي ديوار من است****بي سرانجامي من خانه نگهدار من است

دوستان آينهٔ صورت احوال همند

دوستان آينهٔ صورت احوال همند****من خراب توام و چشم تو بيمار من است

از خون چو داغ لاله حصار دل من است

از خون چو داغ لاله حصار دل من است****هر جا كه بوي خون شنوي منزل من است

با پاكدامنان نظري هست حسن را

با پاكدامنان نظري هست حسن را****تا آفتاب سرزده، در خانه من است

نالهٔ مظلوم در ظالم سرايت مي كند

نالهٔ مظلوم در ظالم سرايت مي كند****زين سبب در خانهٔ زنجير دايم شيون است

درين دو هفته كه مهمان اين چمن شده اي

درين دو هفته كه مهمان اين چمن شده اي****به خنده لب مگشا، روزگار گلچين است

خزان ز غنچهٔ تصوير، راست مي گذرد

خزان ز غنچهٔ تصوير، راست مي گذرد****هميشه جمع بود خاطري كه غمگين است

به قرب گلعذاران دل مبنديد

به قرب گلعذاران دل مبنديد****وصيت نامه شبنم همين است

غربت مپسنديد كه افتيد به زندان

غربت مپسنديد كه افتيد به زندان****بيرون ز وطن پا مگذاريد كه چاه است

تيره بختيهاي ما از پستي اقبال نيست

تيره بختيهاي ما از پستي اقبال نيست****از بلندي شمع ما پرتو به دور انداخته است

بر حسن زود سير بهار اعتماد نيست

بر حسن زود سير بهار اعتماد نيست****شبنم به روي گل به امانت نشسته است

از حال دل مپرس كه با اهل عقل چيست

از حال دل مپرس كه با اهل عقل چيست****ديوانه اي ميانهٔ طفلان نشسته است

خواهد ثواب بت شكنان يافت روز حشر

خواهد ثواب بت شكنان يافت روز حشر****سنگين دلي كه توبهٔ مارا شكسته است!

پيوسته است سلسله موجها به هم

پيوسته است سلسله موجها به هم****خود را شكسته، هر كه دل ما شكسته است

غافل مشو ز پاس دل بيقرار ما

غافل مشو ز پاس دل بيقرار ما****كاين مرغ پرشكسته قفسها شكسته است

جام شراب، مرهم دلهاي خسته است

جام شراب، مرهم دلهاي خسته است****خورشيد، موميايي ماه شكسته است

صد بيابان درميان دارند از بي نسبتي

صد بيابان درميان دارند از بي نسبتي****گر به ظاهر كوه باصحرا به هم پيوسته است

خنده بيجاست برق گريهٔ بي اختيار

خنده بيجاست برق گريهٔ بي اختيار****اشك تلخ و قهقه مينا به هم پيوسته است

جز روي او كه در عرق شرم غوطه زد

جز روي او كه در عرق شرم غوطه زد****يك برگ گل هزار نگهبان نداشته است

كنعان ز آب ديده يعقوب شد خراب

كنعان ز آب ديده يعقوب شد خراب****ابر سفيد اينهمه باران نداشته است

غافل است از جنبش بي اختيار نبض خويش

غافل است از جنبش بي اختيار نبض خويش****آن كه پندارد كه در دست اختياري داشته است

گردن مكش ز تيغ شهادت كه اين زلال

گردن مكش ز تيغ شهادت كه اين زلال****از جويبار ساقي كوثر گذشته است

از ما سراغ منزل آسودگي مجو

از ما سراغ منزل آسودگي مجو****چون باد، عمر ما به تكاپو گذشته است

اين گردباد نيست كه بالا گرفته است

اين گردباد نيست كه بالا گرفته است****از خود رميده اي است كه صحرا گرفته است

غم پوشش برونم را گرفته است

غم پوشش برونم را گرفته است****خيال نان درونم را گرفته است

ز فكر جامه ونان چون برآيم ؟

ز فكر جامه ونان چون برآيم ؟****كه بيرون و درونم را گرفته است

از دست رستخيز حوادث كجا رويم ؟

از دست رستخيز حوادث كجا رويم ؟****ما را ميان باديه باران گرفته است

برگرد به ميخانه ازين توبهٔ ناقص

برگرد به ميخانه ازين توبهٔ ناقص****تا پير خرابات به راهت نگرفته است

يك دلشده در دام نگاهت نگرفته است

يك دلشده در دام نگاهت نگرفته است****در هالهٔ آغوش، چو ماهت نگرفته است

خميازهٔ نشاط است، روي گشادهٔ گل

خميازهٔ نشاط است، روي گشادهٔ گل****ورنه كه از ته دل، در اين جهان شكفته است ؟

سپهر خون به دلم مي كند، نمي داند

سپهر خون به دلم مي كند، نمي داند****كه آبروي سفال شكسته از باده است

هست اميد زيستن از بام چرخ افتاده را

هست اميد زيستن از بام چرخ افتاده را****واي بر آن كس كز اوج اعتبار افتاده است

سنبل زلف از رخش تا بركنار افتاده است

سنبل زلف از رخش تا بركنار افتاده است****گل چو تقويم كهن از اعتبار افتاده است

سيل در بنياد تقوي از بهار افتاده است

سيل در بنياد تقوي از بهار افتاده است****توبه را آتش به جان از لاله زار افتاده است

نه لباس تندرستي، نه اميد پختگي

نه لباس تندرستي، نه اميد پختگي****ميوه خامم به سنگ از شاخسار افتاده است

هرگز از من چون كمان بر دست كس زوري نرفت

هرگز از من چون كمان بر دست كس زوري نرفت****اين كشاكش در رگ جانم چه كار افتاده است ؟

داغ مي گل گل به طرف دامنم افتاده است

داغ مي گل گل به طرف دامنم افتاده است****همچو مينا ميكشي بر گردنم افتاده است

تا گذشتي گرم چون خورشيد از ويرانه ام

تا گذشتي گرم چون خورشيد از ويرانه ام****از گرستن گل به چشم روزنم افتاده است

غفلت پيريم از عهد جواني بيش است

غفلت پيريم از عهد جواني بيش است****خواب ايام بهارم به خزان افتاده است

بخت ما چون بيد مجنون سرنگون افتاده است

بخت ما چون بيد مجنون سرنگون افتاده است****همچو داغ لاله، نان ما به خون افتاده است

مي توان خواند از جبين خاك، احوال مرا

مي توان خواند از جبين خاك، احوال مرا****بس كه پيش يار حرفم بر زمين افتاده است !

داند كه روح در تن خاكي چه مي كشد

داند كه روح در تن خاكي چه مي كشد****هر ناز پروري كه به غربت فتاده است

چون غنچه اين بساط كه بر خويش چيده اي

چون غنچه اين بساط كه بر خويش چيده اي****تا مي كشي نفس، همه را باد برده است

تا دل از دستم شراب ارغواني برده است

تا دل از دستم شراب ارغواني برده است****خضر را پندارم آب زندگاني برده است !

آن كه بزم غير را از خنده پر گل كرده است

آن كه بزم غير را از خنده پر گل كرده است****خاطر ما را پريشانتر ز سنبل كرده است

اين چه رخسارست، گويا چهره پرداز بهار

اين چه رخسارست، گويا چهره پرداز بهار****آب و رنگ صد چمن را صرف يك گل كرده است

نقش پاي رفتگان هموار سازد راه را

نقش پاي رفتگان هموار سازد راه را****مرگ را داغ عزيزان بر من آسان كرده است

مرا به بلبل تصوير رحم مي آيد

مرا به بلبل تصوير رحم مي آيد****كه در هواي تو بال و پري به هم نزده است

جان مي دهد چو شمع براي نسيم صبح

جان مي دهد چو شمع براي نسيم صبح****هر كس تمام شب نفس آتشين زده است

از باده خشك لب شدن و مردنم يكي است

از باده خشك لب شدن و مردنم يكي است****تا شيشه ام تهي شده، پيمانه پر شده است

خاطر از سبحه و زنار مكدر شده است

خاطر از سبحه و زنار مكدر شده است****ريسمان بازي تقليد مكرر شده است

شبنم از سعي به سرچشمهٔ خورشيد رسيد

شبنم از سعي به سرچشمهٔ خورشيد رسيد****قطره ماست كه زنداني گوهر شده است

هيچ كس مشكل ما را نتوانست گشود

هيچ كس مشكل ما را نتوانست گشود****تا به نام كه طلسم دل ما بسته شده است ؟

اي كه مي پرسي ز صحبتها گريزاني چرا

اي كه مي پرسي ز صحبتها گريزاني چرا****در بساطم وقت ضايع كردني كم مانده است

از مرگ به ما نيم نفس بيش نمانده است

از مرگ به ما نيم نفس بيش نمانده است****يك گام ز سيلاب به خس بيش نمانده است

چون برگ خزان ديده و چون شمع سحرگاه

چون برگ خزان ديده و چون شمع سحرگاه****از عمر مرا نيم نفس بيش نمانده است

نه كوهكني هست درين عرصه، نه پرويز

نه كوهكني هست درين عرصه، نه پرويز****آوازه اي از عشق و هوس بيش نمانده است

يك عمر مي توان سخن از زلف يار گفت

يك عمر مي توان سخن از زلف يار گفت****در بند آن مباش كه مضمون نمانده است

ديوانه شو كه عشرت طفلانهٔ جهان

ديوانه شو كه عشرت طفلانهٔ جهان****در كوچهٔ سلامت زنجير بوده است

يك دل گشاده از نفس گرم من نشد

يك دل گشاده از نفس گرم من نشد****اين باغ پر ز غنچهٔ تصوير بوده است

شيرازهٔ طرب خط پيمانه بوده است

شيرازهٔ طرب خط پيمانه بوده است****سيلاب عقل گريهٔ مستانه بوده است

امروز كرده اند جدا، خانه كفر و دين

امروز كرده اند جدا، خانه كفر و دين****زين پيش، اگر نه كعبه صنمخانه بوده است

در زمان عشق ما كفرست، ورنه پيش ازين

در زمان عشق ما كفرست، ورنه پيش ازين****گاهگاهي رخصت بوس و كناري بوده است

اي غزال چين، چه پشت چشم نازك مي كني ؟

اي غزال چين، چه پشت چشم نازك مي كني ؟****چشم ما آن چشمهاي سرمه سا را ديده است

فلك پير بسي مرگ جوانان ديده است

فلك پير بسي مرگ جوانان ديده است****اين كمان، پشت سر تير فراوان ديده است

خوني كه مشك گشت، دلش مي شود سياه

خوني كه مشك گشت، دلش مي شود سياه****زان سفله كن حذر كه به دولت رسيده است

سيري ز ديدن تو ندارد نگاه من

سيري ز ديدن تو ندارد نگاه من****چون قحط ديده اي كه به نعمت رسيده است

تسليم مي كند به ستم ظلم را دلير

تسليم مي كند به ستم ظلم را دلير****جرم زمانه ساز، فزون از زمانه است

اگر ز اهل دلي، فيص آسمان از توست

اگر ز اهل دلي، فيص آسمان از توست****كه شيشه هر چه كند جمع، بهر پيمانه است

غفلت نگشت مانع تعجيل، عمر را

غفلت نگشت مانع تعجيل، عمر را****در خواب نيز قافله ما روانه است

به دوست نامه نوشتن، شعار بيگانه است

به دوست نامه نوشتن، شعار بيگانه است****به شمع، نامهٔ پروانه، بال پروانه است

در گوشه فقس مگر از دل برآورم

در گوشه فقس مگر از دل برآورم****اين خارهاكه در دلم از آشيانه است

بود تا در بزم يك هشيار، ساقي مي نخورد

بود تا در بزم يك هشيار، ساقي مي نخورد****باغبان آبي ننوشد تا گلستان تشنه است

نادان دلش خوش است به تدبير ناخدا

نادان دلش خوش است به تدبير ناخدا****غافل كه ناخدا هم ازين تخته پاره هاست

تا داده ام عنان توكل ز دست خويش

تا داده ام عنان توكل ز دست خويش****كارم هميشه در گره از استخاره هاست

آنچه برگ عيش مي داني درين بستانسرا

آنچه برگ عيش مي داني درين بستانسرا****پيش چشم اهل بينش، دست بر هم سوده اي است

عافيت مي طلبي، پاي خم از دست مده

عافيت مي طلبي، پاي خم از دست مده****كه بلاها همه در زير سر هشياري است

قانع از قامت يارست به خميازهٔ خشك

قانع از قامت يارست به خميازهٔ خشك****بخت آغوش من و طالع محراب يكي است

دل سودازده را راحت و آزار يكي است

دل سودازده را راحت و آزار يكي است****خانه پردود چو شد، روز و شب تار يكي است

قرب و بعد از طرف توست چو حق نشناسي

قرب و بعد از طرف توست چو حق نشناسي****نسبت نقطه ز اطراف به پرگار يكي است

ادب پير خرابات نگهداشتني است

ادب پير خرابات نگهداشتني است****طبع پيران و دل نازك اطفال يكي است

نور ماه و انجم و خورشيد پيش من يكي است

نور ماه و انجم و خورشيد پيش من يكي است****آن كه اين آيينه ها را مي كند روشن يكي است

توان به زنده دلي شد ز مردگان ممتاز

توان به زنده دلي شد ز مردگان ممتاز****وگرنه سينه و لوح مزار هر دو يكي است

به نسيمي ز گلستان سفري مي گردد

به نسيمي ز گلستان سفري مي گردد****برگ عيش من و اوراق خزان هر دو يكي است

بغير دل كه عزيز و نگاه داشتني است

بغير دل كه عزيز و نگاه داشتني است****جهان و هرچه درو هست، واگذاشتني است

يك ديدن از براي نديدن بود ضرور

يك ديدن از براي نديدن بود ضرور****هر چند روي مردم دنيا نديدني است

بگشاي چاك سينه كه بر منكران حشر

بگشاي چاك سينه كه بر منكران حشر****روشن شود كه صبح قيامت دميدني است

روزگار آن سبكرو خوش كه مانند شرار

روزگار آن سبكرو خوش كه مانند شرار****تا نظر واكرد، چشم از عالم ايجاد بست

تا بوي گلي سلسله جنبان نسيم است

تا بوي گلي سلسله جنبان نسيم است****بر ما ره آمد شد بستان نتوان بست

محتسب از عاجزي دست سبوي باده بست

محتسب از عاجزي دست سبوي باده بست****بشكند دستي كه دست مردم افتاده بست

مرا ز پير خرابات نكته اي يادست

مرا ز پير خرابات نكته اي يادست****كه غير عالم آب آنچه هست بر بادست

گنه به ارث رسيده است از پدر ما را

گنه به ارث رسيده است از پدر ما را****خطا ز صبح ازل، رزق آدميزادست

ما ازين هستي ده روزه به جان آمده ايم

ما ازين هستي ده روزه به جان آمده ايم****واي بر خضر كه زنداني عمر ابدست

نيست در عالم ايجاد بجز تيغ زبان

نيست در عالم ايجاد بجز تيغ زبان****بيگناهي كه سزاوار به حبس ابدست !

به زير خاك غني را به مردم درويش

به زير خاك غني را به مردم درويش****اگر زيادتيي هست، حسرتي چندست

ز سادگي است به فرزند هر كه خرسندست

ز سادگي است به فرزند هر كه خرسندست****كه مادر و پدر غم، وجود فرزندست

غافل كند از كوتهي عمر شكايت

غافل كند از كوتهي عمر شكايت****شب در نظر مردم بيدار، بلندست

دل درستي اگر هست آفرينش را

دل درستي اگر هست آفرينش را****همان دل است كه فارغ ز خويش و پيوندست

كيفيت طاعت مطلب از سر هشيار

كيفيت طاعت مطلب از سر هشيار****ميناي تهي بي خبر از ذوق سجودست

اين هستي باطل چو شرر محض نمودست

اين هستي باطل چو شرر محض نمودست****يك چشم زدن ره ز عدم تا به وجودست

گريه شمع از براي ماتم پروانه نيست

گريه شمع از براي ماتم پروانه نيست****صبح نزديك است، در فكر شب تار خودست

از شرم نيست بال و پر جستجو مرا

از شرم نيست بال و پر جستجو مرا****چون باز چشم بسته شكارم دل خودست

نشاط يكشبهٔ دهر را غنيمت دان

نشاط يكشبهٔ دهر را غنيمت دان****كه مي رود چو حنا اين نگار دست به دست

خبر ز تلخي آب بقا كسي دارد

خبر ز تلخي آب بقا كسي دارد****كه همچو خضر گرفتار عمر جاويدست

عاقبت زد بر زمين چون نقش پايم بي گناه

عاقبت زد بر زمين چون نقش پايم بي گناه****داشتم آن را كه عمري چون دعا بر روي دست

ترك عادت، همه گر زهر بود، دشوارست

ترك عادت، همه گر زهر بود، دشوارست****روز آزادي طفلان به معلم بارست

دل بي وسوسه از گوشه نشينان مطلب

دل بي وسوسه از گوشه نشينان مطلب****كه هوس در دل مرغان قفس بسيارست

بر جگر سوختگاني كه درين انجمنند

بر جگر سوختگاني كه درين انجمنند****سينهٔ گرم مرا حق نفس بسيارست

جهان به مجلس مستان بي خرد ماند

جهان به مجلس مستان بي خرد ماند****كه در شكنجه بود هر كشي كه هشيارست

رخسارهٔ ترا به نقاب احتياج نيست

رخسارهٔ ترا به نقاب احتياج نيست****هر قطره عرق به نگهبان برابرست

غمنامهٔ حيات مرا نيست پشت و روي

غمنامهٔ حيات مرا نيست پشت و روي****بيداريم به خواب پريشان برابرست

بار بردار ز دلها كه درين راه دراز

بار بردار ز دلها كه درين راه دراز****آن رسد زود به منزل كه گرانبارترست

هر كه مست است درين ميكده هشيارترست

هر كه مست است درين ميكده هشيارترست****هر كه از بيخبران است خبردارترست

از گل روي تو، غافل كه تواند گل چيد؟

از گل روي تو، غافل كه تواند گل چيد؟****كه ز شبنم، عرق شرم تو بيدارترست

حضور خاطر اگر در نماز معتبرست

حضور خاطر اگر در نماز معتبرست****اميد ما به نماز نكرده بيشترست

در كارخانه اي كه ندانند قدر كار

در كارخانه اي كه ندانند قدر كار****از كار هر كه دست كشد كاردانترست

در طلب، ما بي زبانان امت پروانه ايم

در طلب، ما بي زبانان امت پروانه ايم****سوختن از عرض مطلب پيش ما آسانترست

حيرت مرا ز همسفران پيشتر فكند

حيرت مرا ز همسفران پيشتر فكند****پاي به خواب رفته درين ره روانترست

مرو به مجلس مي گر به توبه مي لرزي

مرو به مجلس مي گر به توبه مي لرزي****سبو هميشه نيايد برون ز آب درست

آنچه مانده است ز ته جرعه عمرم باقي

آنچه مانده است ز ته جرعه عمرم باقي****خوردنش خون دل و ماندن او دردسرست

شرر به آتش و شبنم به بوستان برگشت

شرر به آتش و شبنم به بوستان برگشت****حضور خاطر عاشق هنوز در سفرست

آب در پستي عنان خويش نتواند گرفت

آب در پستي عنان خويش نتواند گرفت****عمر را در موسم پيري شتاب ديگرست

از مي، خمار آن لب ميگون ز دل نرفت

از مي، خمار آن لب ميگون ز دل نرفت****داغ شراب را نتواند شراب شست

درين بساط، بجز شربت شهادت نيست

درين بساط، بجز شربت شهادت نيست****ميي كه تلخي مرگ از گلو تواند شست

شيرين به جوي شير بر آميخت چون شكر

شيرين به جوي شير بر آميخت چون شكر****خسرو دلش خوش است كه بزم وصال ازوست

ميان شيشه و سنگ است خصمي ديرين

ميان شيشه و سنگ است خصمي ديرين****دل مرا و ترا چون توان به هم پيوست ؟

بر مهلت زمانهٔ دون اعتماد نيست

بر مهلت زمانهٔ دون اعتماد نيست****چون صبح در خوشي بسر آور دمي كه هست

دلبستگي است مادر هر ماتمي كه هست

دلبستگي است مادر هر ماتمي كه هست****مي زايد از تعلق ما هر غمي كه هست

صبح آدينه و طفلان همه يك جا جمعند

صبح آدينه و طفلان همه يك جا جمعند****بر جنون مي زنم امروز كه بازاري هست!

عرق شرم مرا فرصت نظاره نداد

عرق شرم مرا فرصت نظاره نداد****ديده خون مي خورد آن جا كه نگهباني هست

رسم است كه از جوش ثمر شاخ شود خم

رسم است كه از جوش ثمر شاخ شود خم****اي پير، ترا حاصل ازين قد دو تا چيست ؟

داغ عمر رفته افسردن نمي داند كه چيست

داغ عمر رفته افسردن نمي داند كه چيست****آتش اين كاروان، مردن نمي داند كه چيست

خامهٔ نقش اگر گردد نسيم دلگشا

خامهٔ نقش اگر گردد نسيم دلگشا****غنچهٔ تصوير، خنديدن نمي داند كه چيست

اي خضر، غير داغ عزيزان و دوستان

اي خضر، غير داغ عزيزان و دوستان****حاصل ترا ز زندگي جاودانه چيست ؟

دل رميده ما را به چشم خود مسپار

دل رميده ما را به چشم خود مسپار****سياه مست چه داند نگاهباني چيست

اي كوه طور، گردن دعوي مكن بلند

اي كوه طور، گردن دعوي مكن بلند****آخر دل شكسته ما جلوه گاه كيست ؟

مكن سپند مرا دور از حريم وصال

مكن سپند مرا دور از حريم وصال****كه بيقراري من خالي از تماشا نيست

تشنه چشمان را ز نعمت سير كردن مشكل است

تشنه چشمان را ز نعمت سير كردن مشكل است****دشت اگر دريا شود، ريگ روان سيراب نيست

از عمر رفته حاصل من آه حسرت است

از عمر رفته حاصل من آه حسرت است****جز زنگ از شمردن اين زر به دست نيست

شبنم دو بار بازي بستان نمي خورد

شبنم دو بار بازي بستان نمي خورد****دل را به رنگ و بوي جهان بازگشت نيست

اي كه خود را در دل ما زشت منظر ديده اي

اي كه خود را در دل ما زشت منظر ديده اي****رنگ خود را چاره كن، آيينهٔ ما زرد نيست

سينه صافان را غباري گر بود بر چهره است

سينه صافان را غباري گر بود بر چهره است****در درون خانهٔ آيينه راه گرد نيست

چشم من و جدا ز تو، آنگاه روشني ؟

چشم من و جدا ز تو، آنگاه روشني ؟****روزم سياه باد كه چشمم سفيد نيست

اميد دلگشاييم از ماه عيد نيست

اميد دلگشاييم از ماه عيد نيست****اين قفل بسته، گوش به زنگ كليد نيست

هر كه پيراهن به بدنامي دريد آسوده شد

هر كه پيراهن به بدنامي دريد آسوده شد****بر زليخا طعن ارباب ملامت، بارنيست

مرا به ساغري اي خضر نيك پي درياب

مرا به ساغري اي خضر نيك پي درياب****كه بي دليل ز خود رفتم ميسر نيست

پيراهني كجاست كه بر اهل روزگار

پيراهني كجاست كه بر اهل روزگار****روشن شود كه ديدهٔ يعقوب كور نيست

اختلافي نيست در گفتار ما ديوانگان

اختلافي نيست در گفتار ما ديوانگان****بيش از يك ناله در صد حلقهٔ زنجير نيست

بيقراران نامه بر از سنگ پيدا مي كنند

بيقراران نامه بر از سنگ پيدا مي كنند****كوهكن را قاصدي بهتر ز جوي شير نيست

سيل از بساط خانه بدوشان چه مي برد؟

سيل از بساط خانه بدوشان چه مي برد؟****ملك خراب را غمي از تركتاز نيست

خاك ما را از گل بيت الحزن برداشتند

خاك ما را از گل بيت الحزن برداشتند****چون سبو، پيوند دست ما به سر، امروز نيست

اشك من و رقيب به يك رشته مي كشد

اشك من و رقيب به يك رشته مي كشد****صد حيف، چشم شوخ تو گوهرشناس نيست

هيچ باري از سبو بر دوش اهل هوش نيست

هيچ باري از سبو بر دوش اهل هوش نيست****هر كه از دل بار بردارد، گران بر دوش نيست

اي سكندر تا به كي حسرت خوري بر حال خضر؟

اي سكندر تا به كي حسرت خوري بر حال خضر؟****عمر جاويدان او، يك آب خوردن بيش نيست !

پشت و روي باغ دنيا را مكرر ديده ايم

پشت و روي باغ دنيا را مكرر ديده ايم****چون گل رعنا، خزان و نوبهاري بيش نيست

در دوزخم بيفكن و نام گنه مبر

در دوزخم بيفكن و نام گنه مبر****آتش به گرمي عرق انفعال نيست

نفس سوختهٔ لاله، خطي آورده است

نفس سوختهٔ لاله، خطي آورده است****از دل خاك، كه آرام در آن جا هم نيست

عدم ز قرب جوار وجود زندان است

عدم ز قرب جوار وجود زندان است****وگرنه كيست كه از زندگي پشيمان نيست

نه همين موج ز آمد شد خود بي خبرست

نه همين موج ز آمد شد خود بي خبرست****هيچ كس را خبر از آمدن و رفتن نيست

دل نازك به نگاه كجي آزرده شود

دل نازك به نگاه كجي آزرده شود****خار در ديده چو افتاد، كم از سوزن نيست

به كه در غربت بود پايم به زندان اي پدر

به كه در غربت بود پايم به زندان اي پدر****يك قدم بي چاه در صحراي كنعان تو نيست

اي نسيم پيرهن بر گرد از كنعان به مصر

اي نسيم پيرهن بر گرد از كنعان به مصر****شعله شوق مرا حاجت به دامان تو نيست

گر محتسب شكست خم ميفروش را

گر محتسب شكست خم ميفروش را****دست دعاي باده پرستان شكسته نيست

يك دل آسوده نتوان يافت در زير فلك

يك دل آسوده نتوان يافت در زير فلك****در بساط آسيا يك دانهٔ نشكسته نيست

چون طفل نوسوار به ميدان اختيار

چون طفل نوسوار به ميدان اختيار****دارم عنان به دست و به دستم اراده نيست

چون وانمي كني گرهي، خود گره مشو

چون وانمي كني گرهي، خود گره مشو****ابرو گشاده باش چو دستت گشاده نيست

غنچهٔ تصوير مي لرزد به رنگ و بوي خويش

غنچهٔ تصوير مي لرزد به رنگ و بوي خويش****در رياض آفرينش يك دل آسوده نيست

از زاهدان خشك مجو پيچ و تاب عشق

از زاهدان خشك مجو پيچ و تاب عشق****ابروي قبله را خبري از اشاره نيست

در موج پريشاني ما فاصله اي نيست

در موج پريشاني ما فاصله اي نيست****امروز به جمعيت ما سلسله اي نيست

بوي گل و باد سحري بر سر راهند

بوي گل و باد سحري بر سر راهند****گر مي روي از خود، به ازين قافله اي نيست

در بيابان جنون سلسله پردازي نيست

در بيابان جنون سلسله پردازي نيست****روزگاري است درين دايره آوازي نيست

سر زلف تو نباشد سر زلف ديگر

سر زلف تو نباشد سر زلف ديگر****از براي دل ما قحط پريشاني نيست !

كه باز حرف گلوگير توبه را سركرد؟

كه باز حرف گلوگير توبه را سركرد؟****كه در بديههٔ ميناي مي رواني نيست

ز خنده رويي گردون، فريب رحم مخور

ز خنده رويي گردون، فريب رحم مخور****كه رخنه هاي قفس، رخنه رهايي نيست

مجنون به ريگ باديه غمهاي خود شمرد

مجنون به ريگ باديه غمهاي خود شمرد****ياد زمانه اي كه غم دل حساب داشت

چه ز انديشه تجريد به خود ميلرزي ؟

چه ز انديشه تجريد به خود ميلرزي ؟****سوزني بود درين راه، مسيحا برداشت

دل ز جمعيت اسباب چو برداشتني است

دل ز جمعيت اسباب چو برداشتني است****آنقدر بار به دل نه كه تواني برداشت

من به اوج لامكان بردم، وگرنه پيش ازين

من به اوج لامكان بردم، وگرنه پيش ازين****عشقبازي پله اي از دار بالاتر نداشت

قاصدان را يكقلم نوميد كردن خوب نيست

قاصدان را يكقلم نوميد كردن خوب نيست****نامهٔ ما پاره كردن داشت گر خواندن نداشت

آن كه گريان به سر خاك من آمد چون شمع

آن كه گريان به سر خاك من آمد چون شمع****كاش در زندگي از خاك مرا بر مي داشت

بر سر كوي تو غوغاي قيامت مي بود

بر سر كوي تو غوغاي قيامت مي بود****گر شكست دل عشاق صدايي مي داشت

بي خبر مي گذرد عمر گرامي، افسوس

بي خبر مي گذرد عمر گرامي، افسوس****كاش اين قافله آواز درايي مي داشت

بوستان، از شاخ گل، دستي كه بالا كرده بود

بوستان، از شاخ گل، دستي كه بالا كرده بود****در زمان سرو خوش رفتار او بر دل گذاشت!

خو به هجران كرده را ظرف شراب وصل نيست

خو به هجران كرده را ظرف شراب وصل نيست****خشك لب مي بايدم چون كشتي از دريا گذشت

منت خشك است بار خاطر آزادگان

منت خشك است بار خاطر آزادگان****با وجود پل مرا از آب مي بايد گذشت

ز روزگار جواني خبر چه مي پرسي ؟

ز روزگار جواني خبر چه مي پرسي ؟****چو برق آمد و چون ابر نوبهار گذشت

چون شمع، با سري كه به يك موي بسته است

چون شمع، با سري كه به يك موي بسته است****مي بايدم ز پيش نسيم سحر گذشت

زمن مپرس كه چون بر تو ماه و سال گذشت ؟

زمن مپرس كه چون بر تو ماه و سال گذشت ؟****كه روز من به شتاب شب وصال گذشت

مكن به خوردن خشم و غضب ملامت من

مكن به خوردن خشم و غضب ملامت من****نمي توانم ازين لقمه حلال گذشت!

همچو آن رهرو كه خواب آلود از منزل گذشت

همچو آن رهرو كه خواب آلود از منزل گذشت****كعبه را گم كرد هر كس بي خبر از دل گذشت

بي حاصلي نگر كه شماريم مغتنم

بي حاصلي نگر كه شماريم مغتنم****از زندگاني آنچه به خواب گران گذشت

دلم ز منت آب حيات گشت سياه

دلم ز منت آب حيات گشت سياه****خوش آن كه تشنه به آب بقا رسيد و گذشت

زلف مشكين تو يكعمر تامل دارد

زلف مشكين تو يكعمر تامل دارد****نتوان سرسري ازمعني پيچيده گذشت

تا نهادم پاي در وحشت سراي روزگار

تا نهادم پاي در وحشت سراي روزگار****عمر من در فكر آزادي چو زنداني گذشت

نوبهار زندگي، چون غنچه نشكفته ام

نوبهار زندگي، چون غنچه نشكفته ام****جمله در زندان تنگ از پاكداماني گذشت

به كلك قاعده داني شكستگي مرساد

به كلك قاعده داني شكستگي مرساد****كه توبه نامه ما با خط شكسته نوشت!

در پيش غنچهٔ دهن دلفريب او

در پيش غنچهٔ دهن دلفريب او****تا پسته لب گشود، دل خود به جا نيافت!

فغان كه كوهكن ساده دل نمي داند

فغان كه كوهكن ساده دل نمي داند****كه راه در دل خوبان به زور نتوان يافت

من گرفتم كه قمار از همه عالم بردي

من گرفتم كه قمار از همه عالم بردي****دست آخر همه را باخته مي بايد رفت

خم چو گردد قد افراخته مي بايد رفت

خم چو گردد قد افراخته مي بايد رفت****پل برين آب چو شد ساخته مي بايد رفت

ساقي، ترا كه دست و دلي هست مي بنوش

ساقي، ترا كه دست و دلي هست مي بنوش****كز بوي باده دست و دل من ز كار رفت

خوش وقت رهروي كه درين باغ چون نسيم

خوش وقت رهروي كه درين باغ چون نسيم****بي اختيار آمد و بي اختيار رفت

جان به اين غمكده آمد كه سبك برگردد

جان به اين غمكده آمد كه سبك برگردد****از گرانخوابي منزل سفر از يادش رفت

آه كز كودك مزاجيهاي ابناي زمان

آه كز كودك مزاجيهاي ابناي زمان****ابجد ايام طفلي را ز سر بايد گرفت

شيشه با سنگ و قدح با محتسب يكرنگ شد

شيشه با سنگ و قدح با محتسب يكرنگ شد****كي ندانم صحبت ما و تو خواهد در گرفت

دامن پاكان ندارد تاب دست انداز عشق

دامن پاكان ندارد تاب دست انداز عشق****بوي پيراهن ز مصر آخر ره كنعان گرفت

دلم زگريهٔ مستانه هم صفا نگرفت

دلم زگريهٔ مستانه هم صفا نگرفت****فغان كه آب شد آيينه و جلا نگرفت

چون صبح اگر عزيمت صادق مدد كند

چون صبح اگر عزيمت صادق مدد كند****آفاق را به يك دو نفس مي توان گرفت

از ما به گفتگو دل و جان مي توان گرفت

از ما به گفتگو دل و جان مي توان گرفت****اين ملك را به تيغ زبان مي توان گرفت

از شير مادرست به من مي حلال تر

از شير مادرست به من مي حلال تر****زين لقمهٔ غمي كه مرا در گلو گرفت

محضر قتلش به مهر بال و پر آماده شد

محضر قتلش به مهر بال و پر آماده شد****هر كه چون طاوس دنبال خودآرايي گرفت

روزگار آن سبكرو خوش كه مانند شرار

روزگار آن سبكرو خوش كه مانند شرار****روزني زين خانه تاريك پيدا كرد و رفت

هر كه آمد در غم آبادجهان، چون گردباد

هر كه آمد در غم آبادجهان، چون گردباد****روزگاري خاك خورد، آخر به هم پيچيد و رفت

وقت آن كس خوش كه چون برق از گريبان وجود

وقت آن كس خوش كه چون برق از گريبان وجود****سر برون آورد و بر وضع جهان خنديد و رفت

نتوان به دستگيري اخوان ز راه رفت

نتوان به دستگيري اخوان ز راه رفت****يوسف به ريسمان برادر به چاه رفت

تنها نه اشك راز مرا جسته جسته گفت

تنها نه اشك راز مرا جسته جسته گفت****غماز رنگ هم به زبان شكسته گفت

ح

سر به گريبان خواب، از چه فرو برده اي ؟

سر به گريبان خواب، از چه فرو برده اي ؟****بر قد روشندلان، جامه بريده است صبح

حاجت شمع و چراغ، نيست شب عمر را

حاجت شمع و چراغ، نيست شب عمر را****تا تو نفس مي كشي، تيغ كشيده است صبح

شمعي بس است ظلمت آيينه خانه را

شمعي بس است ظلمت آيينه خانه را****رنگين شود ز يك گل خورشيد، باغ صبح

عيش امروز علاج غم فردا نكند

عيش امروز علاج غم فردا نكند****مستي شب ندهد سود به خميازه صبح

زان پيش كز غبار نفس بي صفا شود

زان پيش كز غبار نفس بي صفا شود****لبريز كن سبوي خود از آب جوي صبح

د

دل ز همدردان شود از گريه خالي زودتر

دل ز همدردان شود از گريه خالي زودتر****وقت شمعي خوش كه پا در حلقه ماتم نهاد

سر به هم آورده ديدم برگ هاي غنچه را

سر به هم آورده ديدم برگ هاي غنچه را****اجتماع دوستان يكدلم آمد به ياد

بغير شهد خموشي كدام شيريني است

بغير شهد خموشي كدام شيريني است****كه از حلاوت آن، لب به يكديگر چسبد

نه از روي بصيرت سايه بال هما افتد

نه از روي بصيرت سايه بال هما افتد****سيه مست است دولت، تا كجا خيزد، كجا افتد

ز شرم او نگاهم دست و پا گم كرد چون طفلي

ز شرم او نگاهم دست و پا گم كرد چون طفلي****كه چشمش وقت گل چيدن به چشم باغبان افتد

نيست امروز كسي قابل زنجير جنون

نيست امروز كسي قابل زنجير جنون****آخر اين سلسله بر گردن ما مي افتد!

حسن در هر نگهي عالم ديگر گردد

حسن در هر نگهي عالم ديگر گردد****به نسيمي ورق لاله و گل بر گردد

دم جان بخش نسيم سحري را درياب

دم جان بخش نسيم سحري را درياب****پيش ازان كز نفس خلق مكدر گردد

دزدي بوسه عجب دزدي خوش عاقبتي است

دزدي بوسه عجب دزدي خوش عاقبتي است****كه اگر بازستانند، دو چندان گردد!

هرگز ز كمانخانهٔ ابروي مكافات

هرگز ز كمانخانهٔ ابروي مكافات****تيري نگشايم كه به من باز نگردد

طريق كفر و دين در شاهراه دل يكي گردد

طريق كفر و دين در شاهراه دل يكي گردد****دو راه است اين كه در نزديكي منزل يكي گردد

چو برگ سبز كز باد خزاني زرد مي گردد

چو برگ سبز كز باد خزاني زرد مي گردد****نشيند هر كه با من يك نفس، همدرد مي گردد

به پيغامي مرا درياب اگر مكتوب نفرستي

به پيغامي مرا درياب اگر مكتوب نفرستي****كه بلبل در قفس از بوي گل خشنود مي گردد

گراني مي كند بر تن، چو سر بي جوش مي گردد

گراني مي كند بر تن، چو سر بي جوش مي گردد****سبو چون خالي از مي گشت، بار دوش مي گردد

آدمي پير چو شد، حرص جوان مي گردد

آدمي پير چو شد، حرص جوان مي گردد****خواب در وقت سحرگاه گران مي گردد

ز روي گرم، كار مهر تابان مي كند ساقي

ز روي گرم، كار مهر تابان مي كند ساقي****ازين ميخانه كس با دامن تر بر نمي گردد

دليل راحت ملك عدم همين كافي است

دليل راحت ملك عدم همين كافي است****كه هر كه رفت به آن راه، برنمي گردد

مرا نتوان به نازو سرگراني صيد خود كردن

مرا نتوان به نازو سرگراني صيد خود كردن****نگردم گرد معشوقي كه گرد دل نمي گردد

عزيزي هر كه را در مصر هستي از سفر آيد

عزيزي هر كه را در مصر هستي از سفر آيد****مراداغ دل گم گشته از نو تازه مي گردد

مرا گر خنده اي چون غنچه در سالي شود روزي

مرا گر خنده اي چون غنچه در سالي شود روزي****به لب تا از ته دل مي رسد، خميازه مي گردد

هزار حيف كه در دودمان عشق نماند

هزار حيف كه در دودمان عشق نماند****كسي كه خانهٔ زنجير را بپا دارد!

نديدم يك نفس راحت ز حس ظاهر و باطن

نديدم يك نفس راحت ز حس ظاهر و باطن****چه آسايش در آن كشور كه ده فرمانروا دارد؟

كجاست عالم تجريد، تا برون آيم

كجاست عالم تجريد، تا برون آيم****ازين خرابه كه يك بام وصد هوا دارد

درين ميخانه از خاكي نهادان، چون سبوي مي

درين ميخانه از خاكي نهادان، چون سبوي مي****كه بار دوش مي گردد كه بار از دوش بردارد؟

نديدم روز خوش تا رفت دامان دل از دستم

نديدم روز خوش تا رفت دامان دل از دستم****كه در غربت بود، هر كس عزيزي در سفر دارد

مي شوم چون تهي از باده، به سر مي غلتم

مي شوم چون تهي از باده، به سر مي غلتم****همچو خم بر سر پا زور شرابم دارد

نمي گردد به خاطر هيچ كس را فكر برگشتن

نمي گردد به خاطر هيچ كس را فكر برگشتن****چه خاك دلنشين است اين كه صحراي عدم دارد

كدام روز كه صد بت نمي تراشد دل ؟

كدام روز كه صد بت نمي تراشد دل ؟****خوشا حضور بر همن كه يك صنم دارد

به جان رساند مرا داغ دوستان ديدن

به جان رساند مرا داغ دوستان ديدن****چه دلخوشي خضر از عمر جاودان دارد؟

ز درد خويش ندارم خبر، همين دانم

ز درد خويش ندارم خبر، همين دانم****كه هر چه جز دل خود مي خورم زيان دارد

فغان كه آينه رخسار من نمي داند

فغان كه آينه رخسار من نمي داند****كه آشنايي تردامنان زيان دارد

دل راه در آن زلف گرهگير ندارد

دل راه در آن زلف گرهگير ندارد****ديوانهٔ ما طالع زنجير ندارد

انديشه تكليف در اقليم جنون نيست

انديشه تكليف در اقليم جنون نيست****در كوچهٔ زنجير عسس راه ندارد

ميان خوف و رجا حالتي است عارف را

ميان خوف و رجا حالتي است عارف را****كه خنده در دهن و گريه درگلو دارد

مرا سرگشتگي نگذاشت بر زانو گذارم سر

مرا سرگشتگي نگذاشت بر زانو گذارم سر****خوشا منصور كز دار فنا سر منزلي دارد

قدم به چشم من خاكسار نگذارد

قدم به چشم من خاكسار نگذارد****ز ناز پا به زمين آن نگار نگذارد

بزرگ اوست كه بر خاك همچو سايهٔ ابر

بزرگ اوست كه بر خاك همچو سايهٔ ابر****چنان رود كه دل مور را نيازارد

حضور قلب بود شرط در اداي نماز

حضور قلب بود شرط در اداي نماز****حضور خلق ترا در نماز مي آرد

مرو از پرده برون بر اثر نكهت زلف

مرو از پرده برون بر اثر نكهت زلف****كه سر از كوچهٔ زنجير برون مي آرد!

عرق شبنم گل خشك نگشته است هنوز

عرق شبنم گل خشك نگشته است هنوز****مگذاريد كه گلچين به شتابش ببرد

دل سودازده عمري است هوايي شده است

دل سودازده عمري است هوايي شده است****آه اگر راه به آن زلف پريشان نبرد!

آه سردي خضر راه ما سبكباران بس است

آه سردي خضر راه ما سبكباران بس است****هر نسيمي از چمن برگ خزان را مي برد

يك جا قرار نيست مرا از شتاب عمر

يك جا قرار نيست مرا از شتاب عمر****در رهگذار سيل، كه را خواب مي برد؟

عشق، اول ناتوانان را به منزل مي برد

عشق، اول ناتوانان را به منزل مي برد****خار و خس را زودتر دريا به ساحل مي برد

ما را به كوچهٔ غلط انداختن چرا؟

ما را به كوچهٔ غلط انداختن چرا؟****دل را بغير زلف پريشان كه مي برد؟

پيري به صد شتاب جواني ز من گذشت

پيري به صد شتاب جواني ز من گذشت****پل را نديده ام كه ز سيلاب بگذرد

اي كارساز خلق به فرياد من برس

اي كارساز خلق به فرياد من برس****زان پيشتر كه كار من از كار بگذرد

از كوچه اي كه آن گل بي خار بگذرد

از كوچه اي كه آن گل بي خار بگذرد****موج لطافت از سر ديوار بگذرد

همرهان رفتند اما داغشان از دل نرفت

همرهان رفتند اما داغشان از دل نرفت****آتشي بر جاي ماند كاروان چون بگذرد

دولت سنگدلان زود بسر مي آيد

دولت سنگدلان زود بسر مي آيد****سيل از سينه كهسار به سرعت گذرد

بناي توبهٔ سنگين ما خطر دارد

بناي توبهٔ سنگين ما خطر دارد****اگر بهار به اين آب و تاب مي گذرد

دل دشمن به تهيدستي من مي سوزد

دل دشمن به تهيدستي من مي سوزد****برق ازين مزرعه با ديده تر مي گذرد

در چنين فصل كه نم در قدح شبنم نيست

در چنين فصل كه نم در قدح شبنم نيست****خار ديوار ترا آب ز سر مي گذرد

در معركهٔ عشق، دليرانه متازيد

در معركهٔ عشق، دليرانه متازيد****بر صفحهٔ دريا نتوان مشق شنا كرد

آسايش تن غافلم از ياد خدا كرد

آسايش تن غافلم از ياد خدا كرد****همواري اين راه مرا سر به هوا كرد

از تزلزل بيش محكم شد بناي غفلتم

از تزلزل بيش محكم شد بناي غفلتم****رعشه پيري مرا آگاه نتوانست كرد

تار و پود عالم امكان به هم پيوسته است

تار و پود عالم امكان به هم پيوسته است****عالمي را شاد كرد آن كس كه يك دل شاد كرد

مرا ز ياد تو برد و ترا ز خاطر من

مرا ز ياد تو برد و ترا ز خاطر من****ستم زمانه ازين بيشتر چه خواهد كرد؟

مادر خاك به فرزند نمي پردازد

مادر خاك به فرزند نمي پردازد****روي در منزل و ماواي پدر بايد كرد

بر جبهه اش غبار خجالت نشسته باد!

بر جبهه اش غبار خجالت نشسته باد!****سيلي كه بر خرابه من تركتاز كرد

مست خيال را به وصال احتياج نيست

مست خيال را به وصال احتياج نيست****بوي گلم ز صحبت گل بي نياز كرد

شيرازهٔ بهار تماشا گسسته بود

شيرازهٔ بهار تماشا گسسته بود****تا مرغ پر شكستهٔ ما فكر بال كرد

گل كرد چون شفق ز گريبان و دامنش

گل كرد چون شفق ز گريبان و دامنش****چندان كه چرخ خون مرا پايمال كرد

ز آب من جگر تشنه اي نشد سيراب

ز آب من جگر تشنه اي نشد سيراب****چه سود ازين كه فلك لعل آبدارم كرد؟

مرا به حال خود اي عشق بيش ازين مگذار

مرا به حال خود اي عشق بيش ازين مگذار****كه بي غمي يكي از اهل روزگارم كرد!

علاج غم به مي خوشگوار نتوان كرد

علاج غم به مي خوشگوار نتوان كرد****به آب، آينه را بي غبار نتوان كرد

مصيبت دگرست اين كه مرده دل را

مصيبت دگرست اين كه مرده دل را****چو مرده تن خاكي به گور نتوان كرد

اينقدر كز تو دلي چند بود شاد، بس است

اينقدر كز تو دلي چند بود شاد، بس است****زندگاني به مراد همه كس نتوان كرد

چون ماه درين دايره هر چند تمامم

چون ماه درين دايره هر چند تمامم****از پهلوي خويش است مدارم چه توان كرد

شوريده تر از سيل بهارم چه توان كرد

شوريده تر از سيل بهارم چه توان كرد****در هيچ زمين نيست قرارم چه توان كرد

شيرازه نگيرد به خود اوراق حواسم

شيرازه نگيرد به خود اوراق حواسم****بر هم زدهٔ زلف نگارم چه توان كرد

رنگها در روز روشن مي نمايد خويش را

رنگها در روز روشن مي نمايد خويش را****از سيه كاري مرا موي سفيد آگاه كرد

صفحهٔ روي ترا ديد و ورق برگرداند

صفحهٔ روي ترا ديد و ورق برگرداند****ساده لوحي كه به من دوش نصيحت مي كرد

به بلبلان چمن اي گل آن چنان سر كن

به بلبلان چمن اي گل آن چنان سر كن****كه در بهار سر از خاك برتواني كرد

فغان كه كاسهٔ زرين بي نيازي را

فغان كه كاسهٔ زرين بي نيازي را****گرسنه چشمي ما كاسه گدايي كرد

بهوش باش دلي را به سهو نخراشي

بهوش باش دلي را به سهو نخراشي****به ناخني كه تواني گره گشايي كرد

درين دو هفته كه ما برقرار خود بوديم

درين دو هفته كه ما برقرار خود بوديم****هزار دولت ناپايدار رفت به گرد

كجاست تيشه فرهاد و مرگ دست آموز؟

كجاست تيشه فرهاد و مرگ دست آموز؟****كه ماند كوه غم و غمگسار رفت به گرد

از حجاب حسن شرم آلودهٔ ليلي، هنوز

از حجاب حسن شرم آلودهٔ ليلي، هنوز****بيد مجنون سر به پيش انداختن بار آورد

مستمع صاحب سخن را بر سر كار آورد

مستمع صاحب سخن را بر سر كار آورد****غنچهٔ خاموش، بلبل را به گفتار آورد

گريه ها در پرده دارد عيشهاي بي گمان

گريه ها در پرده دارد عيشهاي بي گمان****خندهٔ بي اختيار برق، باران آورد

عشق شورانگيز پيش از آسمان آمد پديد

عشق شورانگيز پيش از آسمان آمد پديد****ميزبان اول نمكدان بر سرخوان آورد

كوچهٔ زنجير بن بست است در ظاهر، ولي

كوچهٔ زنجير بن بست است در ظاهر، ولي****هر كه رفت آنجا، سر از صحرا برون مي آورد

خواب پوچ اين عزيزان قابل تعبير نيست

خواب پوچ اين عزيزان قابل تعبير نيست****يوسف ما راكه از زندان برون مي آورد؟

من كه روزي از دل خود مي خورم در آتشم

من كه روزي از دل خود مي خورم در آتشم****واي بر آنكس كه نعمتهاي الوان مي خورد

كم كم دل مرا غم و انديشه مي خورد

كم كم دل مرا غم و انديشه مي خورد****اين باده عاقبت سر اين شيشه مي خورد

دل را به هم شكن كه ازين بحر پر خطر

دل را به هم شكن كه ازين بحر پر خطر****تا نشكند سفينه به ساحل نمي ورد

ز مرگ تلخ پروا نيست بي برگ و نوايان را

ز مرگ تلخ پروا نيست بي برگ و نوايان را****چراغ تنگدستان خامشي را از هوا گيرد

كدام آتش زبان كرد اين دعا در حق من يارب

كدام آتش زبان كرد اين دعا در حق من يارب****كه دامن هر كه راسوزد، مرا آتش به جان گيرد

به آه داشتم اميدها، ندانستم

به آه داشتم اميدها، ندانستم****كه اين فلك زده هم رنگ آسمان گيرد

فريب عقل خوردم، دامن مستي رها كردم

فريب عقل خوردم، دامن مستي رها كردم****ندانستم كه اين جامحتسب هشيار مي گيرد

چه مشكل خوان خطي دارد سر زلف پريشانش

چه مشكل خوان خطي دارد سر زلف پريشانش****كه در هر حرف او صد جا زبان شانه مي گيرد!

نيم سنگ فلاخن، ليك دارم بخت ناسازي

نيم سنگ فلاخن، ليك دارم بخت ناسازي****كه برگرد سر هر كس كه گردم، دورم اندازد

جنوني كو كه آتش در دل پر شورم اندازد

جنوني كو كه آتش در دل پر شورم اندازد****ز عقل مصلحت بين صد بيابان دورم اندازد

گريبان چاك از مجلس ميا بيرون، كه مي ترسم

گريبان چاك از مجلس ميا بيرون، كه مي ترسم****گل خورشيد خود را در گريبان تو اندازد

دل بيدار ازين صومعه داران مطلب

دل بيدار ازين صومعه داران مطلب****كاين چراغي است كه در دير مغان مي سوزد

شعار حسن تمكين، شيوه عشق است بيتابي

شعار حسن تمكين، شيوه عشق است بيتابي****به پايان تا رسد يك شمع، صد پروانه مي سوزد

اي كه چون غنچه به شيرازهٔ خود مي بالي

اي كه چون غنچه به شيرازهٔ خود مي بالي****باش تا سلسله جنبان خزان برخيزد

كند معشوق را بي دست و پا، بيتابي عاشق

كند معشوق را بي دست و پا، بيتابي عاشق****بلرزد شمع بر خود، چون ز جا پروانه برخيزد

نام بلبل ز هواداري عشق است بلند

نام بلبل ز هواداري عشق است بلند****ورنه پيداست چه از مشت پري برخيزد

گر از عرش افتد كس، اميد زيستن دارد

گر از عرش افتد كس، اميد زيستن دارد****كسي كز طاق دل افتاد از جا برنمي خيزد

كدام ديدهٔ بد در كمين اين باغ است ؟

كدام ديدهٔ بد در كمين اين باغ است ؟****كه بي نسيم، گل از شاخسار مي ريزد

دامن صحرا نبرد از چهره ام گرد ملال

دامن صحرا نبرد از چهره ام گرد ملال****مي روم چون سيل، تا دريا به فريادم رسد

به تماشا ز بهشت رخ او قانع باش

به تماشا ز بهشت رخ او قانع باش****كه گل و ميوه اين باغ به چيدن نرسد

قسمت اين بود كه از دفتر پرواز بلند

قسمت اين بود كه از دفتر پرواز بلند****به من خسته بجز چشم پريدن نرسد

تو ز لعل لب خود، كام مكيدن بردار

تو ز لعل لب خود، كام مكيدن بردار****كه به ما جز لب خميازه مكيدن نرسد

به اندك روي گرمي، پشت بر گل مي كند شبنم

به اندك روي گرمي، پشت بر گل مي كند شبنم****چرا در آشنايي اينقدر كس بيوفا باشد؟

دشمن خانگي از خصم بروني بترست

دشمن خانگي از خصم بروني بترست****بيشتر شكوهٔ يوسف ز برادر باشد

به آهي مي توان دل را ز مطلبها تهي كردن

به آهي مي توان دل را ز مطلبها تهي كردن****كه يك قاصد براي بردن صد نامه بس باشد

مهر زن بر دهن خنده كه در بزم جهان

مهر زن بر دهن خنده كه در بزم جهان****سر خود مي خورد آن پسته كه خندان باشد

غم مرا دگران بيش مي خورند از من

غم مرا دگران بيش مي خورند از من****هميشه روزي من رزق ديگران باشد

نيست پرواي اجل دلزدهٔ هستي را

نيست پرواي اجل دلزدهٔ هستي را****شمع ماتم ز چه دلگير ز مردن باشد؟

تا به چند از لب ميگون تو اي بي انصاف

تا به چند از لب ميگون تو اي بي انصاف****روزي ما لب خميازه مكيدن باشد؟

من بر سر آنم كه به زلف تو زنم دست

من بر سر آنم كه به زلف تو زنم دست****تا سنبل زلف تو چه سر داشته باشد؟

تيره روزان جهان را به چراغي درياب

تيره روزان جهان را به چراغي درياب****تا پس از مرگ ترا شمع مزاري باشد

مشو از صحبت بي برگ و نوايان غافل

مشو از صحبت بي برگ و نوايان غافل****كه شب قدر نهان در رمضان مي باشد

ز انگشت اشارت، در گريبان خارها دارم

ز انگشت اشارت، در گريبان خارها دارم****بلايي آدمي را بدتر از شهرت نمي باشد

مرا صائب به فكر كار عشق انداخت بيكاري

مرا صائب به فكر كار عشق انداخت بيكاري****عجب كاري براي مردم بيكار پيدا شد!

مسلمان مي شمردم خويش را، چون شد دلم روشن

مسلمان مي شمردم خويش را، چون شد دلم روشن****ز زير خرقه ام چون شمع صد زنار پيدا شد

يك چشم خواب تلخ، جهان در بساط داشت

يك چشم خواب تلخ، جهان در بساط داشت****آن هم نصيب ديده شور حباب شد

غفلت نگر كه بر دل كافر نهاد خويش

غفلت نگر كه بر دل كافر نهاد خويش****هر خط باطلي كه كشيدم صليب شد

به اميد بهشت نسيه زاهد خون خورد، غافل

به اميد بهشت نسيه زاهد خون خورد، غافل****كه خود باغ بهشت از يك دوساغر مي تواند شد

شكست شيشهٔ دل را مگو صدايي نيست

شكست شيشهٔ دل را مگو صدايي نيست****كه اين صدا به قيامت بلند خواهد شد

رهرو صادق و سامان اقامت، هيهات

رهرو صادق و سامان اقامت، هيهات****صبح چون كرد نفس راست، روان خواهد شد

با زاهدان خشك مگو حرف حق بلند

با زاهدان خشك مگو حرف حق بلند****منصور را ببين كه چه از دار مي كشد

آن كه دامن بر چراغ عمر من زد، اين زمان

آن كه دامن بر چراغ عمر من زد، اين زمان****آستين بر گريه شمع مزارم مي كشد

كي سر از تيغ شهادت جان روشن مي كشد؟

كي سر از تيغ شهادت جان روشن مي كشد؟****شمع در راه نسيم صبح گردن مي كشد

به تازيانه غيرت سري بر آر از خاك

به تازيانه غيرت سري بر آر از خاك****كه دانه سبز شد و خوشه كرد و خرمن شد

دل خراب مرا جور آسمان كم بود

دل خراب مرا جور آسمان كم بود****كه چشم شوخ تو ظالم هم آسمان گون شد!

مشو غافل درين گلشن چو شبنم از نظر بازي

مشو غافل درين گلشن چو شبنم از نظر بازي****كه تا برهم گذاري چشم را، افسانه خواهي شد

بهار نوجواني رفت، كي ديوانه خواهي شد؟

بهار نوجواني رفت، كي ديوانه خواهي شد؟****چراغ زندگي گل كرد، كي پروانه خواهي شد؟

در كوي ميكشان نبود راه، بخل را

در كوي ميكشان نبود راه، بخل را****اين جاز دست خشك سبو آب مي چكد

چنين كز بازگشت نوبهاران شد جوان عالم

چنين كز بازگشت نوبهاران شد جوان عالم****چه مي شد گر بهار عمر ما هم باز مي آمد؟

از شوق آن بر و دوش، روزي بغل گشودم

از شوق آن بر و دوش، روزي بغل گشودم****آغوش من چو محراب، ديگر به هم نيامد

ره ندارد جلوهٔ آزادگي در كوي عشق

ره ندارد جلوهٔ آزادگي در كوي عشق****سرو اگر كارند اين جا بيد مجنون مي دمد

شوق من قاصد بيدرد كجا مي داند؟

شوق من قاصد بيدرد كجا مي داند؟****آنقدر شوق تو دارم كه خدا مي داند!

دل ز بي عشقي درون سينه ام افسرده شد

دل ز بي عشقي درون سينه ام افسرده شد****داغ اين قنديل روشن در دل محراب ماند

عمر رفت و خار خارش در دل بيتاب ماند

عمر رفت و خار خارش در دل بيتاب ماند****مشت خاشاكي درين ويرانه از سيلاب ماند

زين گلستان كه به رنگيني آن مغروري

زين گلستان كه به رنگيني آن مغروري****مشت خاكي به تو اي باد سحر خواهد ماند

زينهمه لاله بي داغ كه در گلزارست

زينهمه لاله بي داغ كه در گلزارست****داغ افسوس بر اوراق جگر خواهد ماند

رفت ايام شباب و خارخار او نرفت

رفت ايام شباب و خارخار او نرفت****مشت خاشاكي ز سيل نو بهاران باز ماند

عاقبت در سينه ام دل از تپيدن باز ماند

عاقبت در سينه ام دل از تپيدن باز ماند****بس كه پر زد در قفس اين مرغ از پرواز ماند

از جواني نيست غير از آه حسرت در دلم

از جواني نيست غير از آه حسرت در دلم****نقش پايي چند ازان طاوس زرين بال ماند

ز خوشه چيني اين چهره هاي گندم گون

ز خوشه چيني اين چهره هاي گندم گون****سفيد را به نظر يك جو اعتبار نماند

خزان رسيد و گل افشاني بهار نماند

خزان رسيد و گل افشاني بهار نماند****به دست بوسه فريب چمن، نگار نماند

معاشران سبكسير از جهان رفتند

معاشران سبكسير از جهان رفتند****بغير آب روان هيچ كس به باغ نماند

چه سيل بود كه از كوهسار حادثه ريخت ؟

چه سيل بود كه از كوهسار حادثه ريخت ؟****كه در فضاي زمين، گوشهٔ فراغ نماند

از پشيماني سخن در عهد پيري مي زنم

از پشيماني سخن در عهد پيري مي زنم****لب به دندان مي گزم اكنون كه دندانم نماند

به صد خون جگر دل را صفا دادم، ندانستم

به صد خون جگر دل را صفا دادم، ندانستم****كه چون آيينه روشن شد، به روشنگر نمي ماند

گلوي خويش عبث پاره مي كند بلبل

گلوي خويش عبث پاره مي كند بلبل****چو گل شكفته شود، در چمن نمي ماند

بازيچهٔ نسيم خزانند لاله ها

بازيچهٔ نسيم خزانند لاله ها****دامن اگر به دامن كهسار بسته اند

از صدر تا رسندبزرگان به آستان

از صدر تا رسندبزرگان به آستان****از عالم آستانه نشينان گذشته اند

سر مپيچ از سنگ طفلان چون درخت ميوه دار

سر مپيچ از سنگ طفلان چون درخت ميوه دار****كز براي ديگران اين برگ و بارت داده اند

در گشاد غنچهٔ دلهاي خونين صرف كن

در گشاد غنچهٔ دلهاي خونين صرف كن****اين دم گرمي كه چون باد بهارت داده اند

عشق بالادست و جان بيقرارم داده اند

عشق بالادست و جان بيقرارم داده اند****ساغر لبريز و دست رعشه دارم داده اند

نوميد نيستم ز ترازوي عدل حق

نوميد نيستم ز ترازوي عدل حق****زان سر دهند هر چه ازين سر نداده اند

بر زمين نايد ز شادي پاي ما چون گردباد

بر زمين نايد ز شادي پاي ما چون گردباد****تا لباس خاكساري در بر ما كرده اند

ماطوطيان مصر شكرخيز غربتيم

ماطوطيان مصر شكرخيز غربتيم****ما را ز شير صبح وطن باز كرده اند

يارب چه گل شكفته، كه امروز در چمن

يارب چه گل شكفته، كه امروز در چمن****گلها به جاي چشم، دهن باز كرده اند !

ايمن نيم ز سرزنش پاي رهروان

ايمن نيم ز سرزنش پاي رهروان****كشت مرا به راهگذر سبز كرده اند

نيست در روي زمين، يك كف زمين بي انقلاب

نيست در روي زمين، يك كف زمين بي انقلاب****وقت آنان خوش كه در زير زمين خوابيده اند

نيست چندان ره به ملك بيخودي از عارفان

نيست چندان ره به ملك بيخودي از عارفان****تا برون از خويش مي آيند، در ميخانه اند

برنمي دارد شراكت ملك تنگ بي غمي

برنمي دارد شراكت ملك تنگ بي غمي****زين سبب اطفال دايم دشمن ديوانه اند

خامه ام، گفت و شنيدم به زبان دگري است

خامه ام، گفت و شنيدم به زبان دگري است****من چه دانم چه سخنها به زبانم دادند ؟

به چه تقصير، چو آيينه روشن يارب

به چه تقصير، چو آيينه روشن يارب****تخته مشق پريشان نفسانم كردند؟

مستي از شيشه و پيمانه خالي كردند

مستي از شيشه و پيمانه خالي كردند****ساده لوحان كه در كعبه و بتخانه زدند

كي در تن خاكي دل آگاه گذارند؟

كي در تن خاكي دل آگاه گذارند؟****يوسف نه عزيزي است كه در چاه گذارند

بردار نقاب اي صنم از حسن خداداد

بردار نقاب اي صنم از حسن خداداد****تا كعبه روان روي به بتخانه گذارند

رمزي است ز پاس ادب عشق، كه مرغان

رمزي است ز پاس ادب عشق، كه مرغان****شب نوبت پرواز به پروانه گذارند

درآمدم چو به مجلس، سپند جاي نمود

درآمدم چو به مجلس، سپند جاي نمود****ستاره سوختگان قدردان يكدگرند

ز رفتگان ره دشوار مرگ شد آسان

ز رفتگان ره دشوار مرگ شد آسان****گذشتگان پل اين سيل خانه پردازند

طي شد ايام جواني از بناگوش سفيد

طي شد ايام جواني از بناگوش سفيد****شب شود كوتاه، چون صبح از دو جانب سر زند

يك صبحدم به طرف گلستان گذشته اي

يك صبحدم به طرف گلستان گذشته اي****شبنم هنوز بر رخ گل آب مي زند!

نه ماه فلك سيرم و نه مهر جهانتاب

نه ماه فلك سيرم و نه مهر جهانتاب****تا بوسهٔ من بر لب بام تو نويسند

از دست رود خامه چو نام تو نويسند

از دست رود خامه چو نام تو نويسند****پرواز كند دل چو پيام تو نويسند

ز رفتن دگران خوشدلي، ازين غافل

ز رفتن دگران خوشدلي، ازين غافل****كه موجها همه با يكديگر هم آغوشند

طمع ز اختر دولت مدار يكرنگي

طمع ز اختر دولت مدار يكرنگي****كه هر چه سبز كند آفتاب، زرد كند

شحنهٔ ديده وري كو، كه درين فصل بهار

شحنهٔ ديده وري كو، كه درين فصل بهار****هر كه ديوانه نگشته است به زنجير كند!

سخن عشق اثر در دل زهاد نكرد

سخن عشق اثر در دل زهاد نكرد****نفس صبح چه با غنچهٔ تصوير كند؟

قامت خم مانع عمر سبكرفتار نيست

قامت خم مانع عمر سبكرفتار نيست****سيل از رفتن نمي ماند اگر پل بشكند

تار و پود موج اين دريا به هم پيوسته است

تار و پود موج اين دريا به هم پيوسته است****مي زند بر هم جهان را، هر كه يك دل بشكند

تا سبزه و گل هست، ز مي توبه حرام است

تا سبزه و گل هست، ز مي توبه حرام است****نتوان غم دل را به بهار دگر افكند

دور گردان را به احسان ياد كردن همت است

دور گردان را به احسان ياد كردن همت است****ورنه هر نخلي به پاي خود ثمر مي افكند

دامن شادي چو غم آسان نمي آيد به دست

دامن شادي چو غم آسان نمي آيد به دست****پسته را خون مي شود دل، تا لبي خندان كند

دل در آن زلف ندارد غم تنهايي ما

دل در آن زلف ندارد غم تنهايي ما****به وطن هر كه رسدياد ز غربت نكند

آرزو در طبع پيران از جوانان است بيش

آرزو در طبع پيران از جوانان است بيش****در خزان، هر برگ، چندين رنگ پيدا مي كند

ديدن آيينه را بر طاق نسيان مي نهي

ديدن آيينه را بر طاق نسيان مي نهي****گر بداني شوق ديدارت چه با دل مي كند

خانهٔ چشم زليخا شد سفيد از انتظار

خانهٔ چشم زليخا شد سفيد از انتظار****بوي پيراهن به كنعان خانه روشن مي كند

بيخبري ز پاي خم، برد به سير عالمم

بيخبري ز پاي خم، برد به سير عالمم****ورنه به اختيار كس، ترك وطن نمي كند

بس كه ترسيده است چشم غنچه از غارتگران

بس كه ترسيده است چشم غنچه از غارتگران****بال بلبل را خيال دست گلچين مي كند

يك دل به جان رساند من دردمند را

يك دل به جان رساند من دردمند را****با صد دل شكسته صنوبر چه مي كند؟

اي بحر، از حباب نظر باز كن، ببين

اي بحر، از حباب نظر باز كن، ببين****كاين موج بيقرار به ساحل چه مي كند

يك دل، حواس جمع مرا تار و مار كرد

يك دل، حواس جمع مرا تار و مار كرد****زلف شكسته تو به صد دل چه مي كند؟

يك بار سر برآر ز جيب قباي ناز

يك بار سر برآر ز جيب قباي ناز****دست مرا ببين به گريبان چه مي كند

ازسر مستي صراحي گردني افراخته است

ازسر مستي صراحي گردني افراخته است****آه اگر دست گلوگير عسس گردد بلند

يكباره بستن در انصاف خوب نيست

يكباره بستن در انصاف خوب نيست****ديوار باغ را مكن اي باغبان بلند

غفلت زدگان ديدهٔ بيدار ندانند

غفلت زدگان ديدهٔ بيدار ندانند****از مرده دلي قدر شب تار ندانند

غافلي از حال دل، ترسم كه اين ويرانه را

غافلي از حال دل، ترسم كه اين ويرانه را****ديگران بي صاحب انگارند و تعميرش كنند

مصرع برجسته ام ديوان موجودات را

مصرع برجسته ام ديوان موجودات را****زود مي آيم به خاطر، گر فراموشم كنند

خانه بر دوشان مشرب از غريبي فارغند

خانه بر دوشان مشرب از غريبي فارغند****چون كمان در خانهٔ خويشند هر جا مي روند

چون صبح، زير خيمهٔ دلگير آسمان

چون صبح، زير خيمهٔ دلگير آسمان****روشندلان به يك دو نفس پير مي شوند

بريز بار تعلق كه شاخه هاي درخت

بريز بار تعلق كه شاخه هاي درخت****نمي شوند سبكبار تا ثمر ندهند

شد سخن در روزگار ما چنان كاسد كه خلق

شد سخن در روزگار ما چنان كاسد كه خلق****در شنيدن بر سخنور من احسان نهند!

دركوي مكافات، محال است كه آخر

دركوي مكافات، محال است كه آخر****يوسف به سر راه زليخا ننشيند

گفتم از گردون گشايد كار من، شد بسته تر

گفتم از گردون گشايد كار من، شد بسته تر****آن كه روشنگر تصور كردمش، زنگار بود

زود مي پاشد ز هم در پيري اوراق حواس

زود مي پاشد ز هم در پيري اوراق حواس****آه سردي ريزش برگ خزان را بس بود

بر نمي دارد زمين خاكساري امتياز

بر نمي دارد زمين خاكساري امتياز****در فتادن، سايهٔ شاه و گدا يكسان بود

ديوانهٔ ما را نخريدند به سنگي

ديوانهٔ ما را نخريدند به سنگي****در كوچهٔ اين سنگدلان چند توان بود؟

دل ديوانهٔ من قابل زنجير نبود

دل ديوانهٔ من قابل زنجير نبود****ورنه كوتاهي ازان زلف گرهگير نبود

عمر مردم همه در پردهٔ حيراني رفت

عمر مردم همه در پردهٔ حيراني رفت****عالم خاك كم از عالم تصوير نبود

شيوه عاجز كشي از خسروان زيبنده نيست

شيوه عاجز كشي از خسروان زيبنده نيست****بي تكلف، حيلهٔ پرويز نامردانه بود

گر گلوگير نمي شد غم نان مردم را

گر گلوگير نمي شد غم نان مردم را****همه روي زمين يك لب خندان مي بود

روزگاري است نرفتيم به صحراي جنون

روزگاري است نرفتيم به صحراي جنون****ياد مجنون كه عجب سلسله جنباني بود!

من آن نيم كه به نيرنگ دل دهم به كسي

من آن نيم كه به نيرنگ دل دهم به كسي****بلاي چشم كبود تو آسماني بود

ياد آن جلوهٔ مستانه كي از دل برود؟

ياد آن جلوهٔ مستانه كي از دل برود؟****اين نه موجي است كه از خاطر ساحل برود

هر كه باري ز دل رهروان بردارد

هر كه باري ز دل رهروان بردارد****راست چون راه، سبكبار به منزل برود

حسرت اوقات غفلت چون ز دل بيرون رود؟

حسرت اوقات غفلت چون ز دل بيرون رود؟****داغ فرزندست فوت وقت، از دل چون رود؟

سراب، تشنه لبان را كند بيابان مرگ

سراب، تشنه لبان را كند بيابان مرگ****خوشا دلي كه به دنبال آرزو نرود

در طريق عشق، خار از پا كشيدن مشكل است

در طريق عشق، خار از پا كشيدن مشكل است****ريشه در دل مي كند خاري كه در پا مي رود

رفتي و از بدگمانيهاي عشق دوربين

رفتي و از بدگمانيهاي عشق دوربين****تا تو مي آيي به مجلس، دل به صد جا مي رود

در بيابان جنون از راهزن انديشه نيست

در بيابان جنون از راهزن انديشه نيست****كاروان در كاروان سنگ ملامت مي رود!

در خرابات مغان بي عصمتي را راه نيست

در خرابات مغان بي عصمتي را راه نيست****دختر رز با سيه مستان به خلوت مي رود

روشنگر وجود بود آرميدگي

روشنگر وجود بود آرميدگي****آيينه است آب چو هموار مي رود

جايي نمي روي كه دل بدگمان من

جايي نمي روي كه دل بدگمان من****تا بازگشتن تو به صد جا نمي رود

از پاشكستگان چراغ است تيرگي

از پاشكستگان چراغ است تيرگي****زنگ كدورت از دل عاقل نمي رود

هر جلوه اي كه ديده ام از سروقامتي

هر جلوه اي كه ديده ام از سروقامتي****چون مصرع بلند ز يادم نمي رود

هيچ كس عقده اي از كار جهان باز نكرد

هيچ كس عقده اي از كار جهان باز نكرد****هر كه آمد گرهي چند برين كار افزود

مي شود خون خوردن من ظاهر از رخسار يار

مي شود خون خوردن من ظاهر از رخسار يار****از گلستان حسن سعي باغبان پيدا شود

مي شود قدر سخن سنجان پس از رفتن پديد

مي شود قدر سخن سنجان پس از رفتن پديد****جاي بلبل در چمن، فصل خزان پيدا شود

محراب صبح گوشهٔ ابرو بلند كرد

محراب صبح گوشهٔ ابرو بلند كرد****ساقي مهل نماز صراحي قضا شود

به داد من برس اي عشق، بيش ازين مپسند

به داد من برس اي عشق، بيش ازين مپسند****كه زندگاني من صرف خورد و خواب شود

آن كه از چشم تو افكند مرا بي تقصير

آن كه از چشم تو افكند مرا بي تقصير****چشم دارم به همين درد گرفتار شود

عشق فكر دل افگار ز من دارد بيش

عشق فكر دل افگار ز من دارد بيش****دايه پرهيز كند طفل چو بيمار شود

مي خوردن مدام مرا بي دماغ كرد

مي خوردن مدام مرا بي دماغ كرد****عادت به هر دوا كه كني بي اثر شود

بر گشاد دل من دست ندارد تدبير

بر گشاد دل من دست ندارد تدبير****به دريدن مگر اين نامه ز هم باز شود

طي شد ايام برومندي ما در سختي

طي شد ايام برومندي ما در سختي****همچو آن دانه كه در زير قدم سبز شود

گل بي خار درين غمكده كم سبز شود

گل بي خار درين غمكده كم سبز شود****دست در گردن هم، شادي و غم سبز شود

سيل دريا ديده هرگز بر نمي گردد به جوي

سيل دريا ديده هرگز بر نمي گردد به جوي****نيست ممكن هر كه مجنون شد دگر عاقل شود

بيستون را جان شيرين كرد در تن كوهكن

بيستون را جان شيرين كرد در تن كوهكن****عشق اگر بر سنگ اندازد نظر، آدم شود

دريا شود ز گريهٔ رحمت، كنار من

دريا شود ز گريهٔ رحمت، كنار من****از چشم هر كه قطرهٔ اشكي روان شود

هر نسيمي مي تواندخضر راه او شدن

هر نسيمي مي تواندخضر راه او شدن****هر كه چون برگ خزان آماده رفتن شود

بوسه هر چند كه در كيش محبت كفرست

بوسه هر چند كه در كيش محبت كفرست****كيست لبهاي ترا بيندو طامع نشود؟

اين لب بوسه فريبي كه ترا داده خدا

اين لب بوسه فريبي كه ترا داده خدا****ترسم آيينه به ديدن ز تو قانع نشود

يا سبو، يا خم مي، يا قدح باده كنند

يا سبو، يا خم مي، يا قدح باده كنند****يك كف خاك درين ميكده ضايع نشود

كه رو نهاد به هستي، كه از پشيماني

كه رو نهاد به هستي، كه از پشيماني****نفس گسسته به معمورهٔ عدم نشود؟

تا دل نمي برم زكسي، دل نمي دهم

تا دل نمي برم زكسي، دل نمي دهم****صياد من نخست گرفتار من شود

اگر از همسفران پيشتر افتم چه شود

اگر از همسفران پيشتر افتم چه شود****پيش ازين قافله همچون خبر افتم چه شود

عمرها رفت كه چون زلف پريشان توام

عمرها رفت كه چون زلف پريشان توام****زير پاي تو شبي گر به سر افتم چه شود

نچيده گل ز طرب، خرج روزگار شدم

نچيده گل ز طرب، خرج روزگار شدم****چو غنچه اي كه به فصل خزان گشاده شود

چو غنچه هر كه درين گلستان گشاده شود

چو غنچه هر كه درين گلستان گشاده شود****مرا به خندهٔ شادي دهان گشاده شود

مشو ز وحدت و كثرت دوبين، كه يك نورست

مشو ز وحدت و كثرت دوبين، كه يك نورست****كه آفتاب شود روز و شب ستاره شود

به هيچ جا نرسد هر كه همتش پست است

به هيچ جا نرسد هر كه همتش پست است****پر شكسته خس و خار آشيانه شود

دست بر دل نه كه در بحر پر آشوب جهان

دست بر دل نه كه در بحر پر آشوب جهان****شاهد عجزست هر دستي كه بالا مي شود

موج سراب، سلسله جنبان تشنگي است

موج سراب، سلسله جنبان تشنگي است****پروانه بيقرار ز مهتاب مي شود

نسبت به شغل بيهدهٔ ما عبادت است

نسبت به شغل بيهدهٔ ما عبادت است****از عمر آنچه صرف خور و خواب مي شود

دست هر كس را كه مي گيري درين آشوبگاه

دست هر كس را كه مي گيري درين آشوبگاه****بر چراغ زندگي دست حمايت مي شود

چندان كه در كتاب جهان مي كنم نظر

چندان كه در كتاب جهان مي كنم نظر****يك حرف بيش نيست كه تكرار مي شود

دور نشاط زود به انجام مي رسد

دور نشاط زود به انجام مي رسد****مي چون دو سال عمر كند، پير مي شود

روزي كه برف سرخ ببارد ز آسمان

روزي كه برف سرخ ببارد ز آسمان****بخت سياه اهل هنر سبز مي شود

گر شكر در جام ريزم، زهر قاتل مي شود

گر شكر در جام ريزم، زهر قاتل مي شود****چون صدف گر آب نوشم، عقدهٔ دل مي شود

بيگناهي كم گناهي نيست در ديوان عشق

بيگناهي كم گناهي نيست در ديوان عشق****يوسف از دامان پاك خود به زندان مي شود

بال شكسته است كليد در قفس

بال شكسته است كليد در قفس****اين فتح بي شكستگي پر نمي شود

دندان ما ز خوردن نعمت تمام ريخت

دندان ما ز خوردن نعمت تمام ريخت****اندوه روزي از دل ما كم نمي شود

نتوان به آه لشكر غم را شكست داد

نتوان به آه لشكر غم را شكست داد****اين ابر از نسيم پريشان نمي شود

رشتهٔ پيوند ياران را بريدن سهل نيست

رشتهٔ پيوند ياران را بريدن سهل نيست****چهرهٔ برگ خزان، زرد از جدايي مي شود

همچو پروانه جگر سوخته اي مي بايد

همچو پروانه جگر سوخته اي مي بايد****كه ز خاكستر ما بوي محبت شنود

رتبهٔ زمزمهٔ عشق ندارد زاهد

رتبهٔ زمزمهٔ عشق ندارد زاهد****بگذاريد كه آوازه جنت شنود

مگر به داغ عزيزان نسوخته است دلش ؟

مگر به داغ عزيزان نسوخته است دلش ؟****كسي كه زندگي پايدار مي خواهد

چنين كه نالهٔ من از قبول نوميدست

چنين كه نالهٔ من از قبول نوميدست****عجب كه كوه صداي مرا جواب دهد

دهن خويش به دشنام ميالا زنهار

دهن خويش به دشنام ميالا زنهار****كاين زر قلب به هر كس كه دهي باز دهد

بي حاصلي است حاصل دل تا بود درست

بي حاصلي است حاصل دل تا بود درست****اين شاخ چون شكسته شود بار مي دهد

با خون دل بساز كه چرخ سياه دل

با خون دل بساز كه چرخ سياه دل****بي خون ،به لاله سوخته ناني نمي دهد

زليخا چشم ياري از صبا دارد،نمي داند

زليخا چشم ياري از صبا دارد،نمي داند****كه بوي پيرهن چشم چون دستار مي بايد

در سلسلهٔ يك جهتان نيست دورنگي

در سلسلهٔ يك جهتان نيست دورنگي****يك ناله ز صد حلقهٔ زنجير برآيد

ز بس خاك خورده است خون عزيزان

ز بس خاك خورده است خون عزيزان****به هر جا كه ناخن زني خون برآيد

ز شرم گنه، سرو موزون ز خاكم

ز شرم گنه، سرو موزون ز خاكم****سرافكنده چون بيد مجنون برآيد

از در حق كن طلب شكسته دلان را

از در حق كن طلب شكسته دلان را****شيشه چو بشكست پيش شيشه گر آيد

نگاهباني خوبان شوخ چشم بلاست

نگاهباني خوبان شوخ چشم بلاست****چو گل ز باغ رود باغبان بياسايد

اميد دلگشايي داشتم از گريهٔ خونين

اميد دلگشايي داشتم از گريهٔ خونين****ندانستم كه چون تر شد گره، دشوار بگشايد

لاله دارد خبر از برق سبكسير بهار

لاله دارد خبر از برق سبكسير بهار****كه نفس سوخته از خاك بدر مي آيد

آمد كار من ورشته تسبيح يكي است

آمد كار من ورشته تسبيح يكي است****كه ز صد رهگذرم سنگ به سر مي آيد

رويگردان نشود صافدل از دشمن خويش

رويگردان نشود صافدل از دشمن خويش****آخر آيينه به بالين نفس مي آيد

ناكسي بين كه سر از صحبت من مي پيچد

ناكسي بين كه سر از صحبت من مي پيچد****سر زلفي كه به دست همه كس مي آيد

در دل صاف نماند اثر تيغ زبان

در دل صاف نماند اثر تيغ زبان****زخم اين آينه چون آب به هم مي آيد

نماند از سردمهريهاي دوران در جگر آهم

نماند از سردمهريهاي دوران در جگر آهم****درختي را كه سرما سوخت، دودش بر نمي آيد

بر آن رخسار نازك از نگاه تند مي لرزم

بر آن رخسار نازك از نگاه تند مي لرزم****كه طفل شوخ، دست خالي از بستان نمي آيد

ز خواب نيستي برجسته ام از شورش هستي

ز خواب نيستي برجسته ام از شورش هستي****ز دست من بغير از چشم ماليدن نمي آيد

من آن شكسته پر و بال طايرم چون چشم

من آن شكسته پر و بال طايرم چون چشم****كز آشيانه پريدن ز من نمي آيد

در آتشم كه چوآب گهر ز سنگدلي

در آتشم كه چوآب گهر ز سنگدلي****به كام تشنه چكيدن ز من نمي آيد

عبث مرغ چمن بر آب و آتش مي زند خود را

عبث مرغ چمن بر آب و آتش مي زند خود را****گل بي شرم از آغوش خس بيرون نمي آيد

در آن محفل كه من بردارم از لب مهر خاموشي

در آن محفل كه من بردارم از لب مهر خاموشي****صدا غير از سپند از هيچ كس بيرون نمي آيد

به پاي خم برسانيد مشت خاك مرا

به پاي خم برسانيد مشت خاك مرا****كه دستگيري من از سبو نمي آيد

كشتي عقل فكنديم به درياي شراب

كشتي عقل فكنديم به درياي شراب****تا ببينيم چه از آب برون مي آيد!

از دل خستهٔ من گر خبري مي گيري

از دل خستهٔ من گر خبري مي گيري****برسان آينه را تانفسي مي آيد

خراب حالي اين قصرهاي محكم را

خراب حالي اين قصرهاي محكم را****ز روزن نظر اعتبار بايد ديد

مرا ز روز قيامت غمي كه هست اين است

مرا ز روز قيامت غمي كه هست اين است****كه روي مردم عالم دو بار بايد ديد!

شكسته حالي من پيش يار بايد ديد

شكسته حالي من پيش يار بايد ديد****خزان رنگ مرا در بهار بايد ديد

بنماييد بجز آينه و آب، كسي

بنماييد بجز آينه و آب، كسي****كه به دنبال سرم روز سفر مي گريد

هر جا كه كند گرد غم از دور سياهي

هر جا كه كند گرد غم از دور سياهي****زير علم بادهٔ روشن بگريزيد

از قيد فلك بر زده دامن بگريزيد

از قيد فلك بر زده دامن بگريزيد****چون برق، ازين سوخته خرمن بگريزيد

ماتمكدهٔ خاك ،سزاوار وطن نيست

ماتمكدهٔ خاك ،سزاوار وطن نيست****چون سيل، ازين دشت به شيون بگريزيد

احوال من مپرس، كه با صد هزار درد

احوال من مپرس، كه با صد هزار درد****مي بايدم به درد دل ديگران رسيد

نيست از خونابه نوشان هيچ كس جز من به جا

نيست از خونابه نوشان هيچ كس جز من به جا****ساغر يك بزم مي بايد مرا تنها كشيد

آه ازين شورش كه ناز دولت بيدار را

آه ازين شورش كه ناز دولت بيدار را****از سبك قدران سنگين خواب مي بايد كشيد

مدتي سجادهٔ تقوي به دوش انداختي

مدتي سجادهٔ تقوي به دوش انداختي****چند روزي هم سبو بر دوش مي بايد كشيد

گلشن از نازك نهالان يك تن سيمين شده است

گلشن از نازك نهالان يك تن سيمين شده است****باغ را چون ابر در آغوش مي بايد كشيد

ميدان تيغ بازي برق است روزگار

ميدان تيغ بازي برق است روزگار****بيچاره دانه اي كه سر از خاك بركشيد

فريب زندگي تلخ داد دايه مرا

فريب زندگي تلخ داد دايه مرا****ز شكري كه به طفلي مرا به كام كشيد

زندگي با هوشياري زير گردون مشكل است

زندگي با هوشياري زير گردون مشكل است****تا نگردي مست، اين بار گران نتوان كشيد

مي زنم بر كوچهٔ ديوانگي در اين بهار

مي زنم بر كوچهٔ ديوانگي در اين بهار****بيش ازين خجلت ز روي كودكان نتوان كشيد

يوسف ما در ترازو چند باشد همچو سنگ؟

يوسف ما در ترازو چند باشد همچو سنگ؟****اي به همت از زليخا كمتران، غيرت كنيد!

چه ماتم است ندانم نهفته در دل خاك؟

چه ماتم است ندانم نهفته در دل خاك؟****كه رخ به خون جگر شسته لاله مي رويد

صحبت صافدلان برق صفت در گذرست

صحبت صافدلان برق صفت در گذرست****هر چه داريد به مي در شب مهتاب دهيد

ر

شاهي و عمر ابد هر دو به يك كس ندهند

شاهي و عمر ابد هر دو به يك كس ندهند****اي سكندر، طمع از چشمهٔ حيوان بردار

به هر روش كه تواني خراب كن تن را

به هر روش كه تواني خراب كن تن را****ازين ستمكده سيلاب را دريغ مدار

عاجز بود ز حفظ عنان دست رعشه دار

عاجز بود ز حفظ عنان دست رعشه دار****وقت شباب دامن فرصت نگاه دار

يارب مرا ز پرتو منت نگاه دار

يارب مرا ز پرتو منت نگاه دار****شمع مرا ز دست حمايت نگاه دار

پير مغان ز توبه ترا منع اگر كند

پير مغان ز توبه ترا منع اگر كند****زنهار گوش هوش به آن خيره خواه دار

در زير خرقه شيشهٔ مي را نگاه دار

در زير خرقه شيشهٔ مي را نگاه دار****اين ماه را نهفته در ابر سياه دار

شب را اگر از مرده دلي زنده نداري

شب را اگر از مرده دلي زنده نداري****جهدي كن و دامان سحرگاه نگه دار

به شكر اين كه شدي پيشواي گرمروان

به شكر اين كه شدي پيشواي گرمروان****ز نقش پاي چراغي به راه ما بگذار

حاصل اين مزرع ويران بجز تشويش نيست

حاصل اين مزرع ويران بجز تشويش نيست****از خراج آسودگي خواهي، به سلطانش گذار

نسخهٔ مغلوط عالم قابل اصلاح نيست

نسخهٔ مغلوط عالم قابل اصلاح نيست****وقت خود ضايع مكن، بر طاق نسيانش گذار

جان قدسي در تن خاكي دو روزي بيش نيست

جان قدسي در تن خاكي دو روزي بيش نيست****موج درياديده در ساحل نمي گيرد قرار

كاش در زندگي از خاك مرا برمي داشت

كاش در زندگي از خاك مرا برمي داشت****آن كه بر تربت من سايه فكند آخر كار

عقل پيري ز من ايام جواني مطلب

عقل پيري ز من ايام جواني مطلب****كه در ايام خزان صاف شود آب بهار

از فروغ لاله آتش زير پا دارد بهار

از فروغ لاله آتش زير پا دارد بهار****چون گل رعنا، خزان را در قفا دارد بهار

گر به جرم سينه صافي سنگبارانت كنند

گر به جرم سينه صافي سنگبارانت كنند****همچو آب از بردباريها به روي خود ميار

خبر حسرت آغوش تهيدست مرا

خبر حسرت آغوش تهيدست مرا****يك ره اي هالهٔ بيدرد، به آن ماه ببر

به پيري، گفتم از دامان دنيا دست بردارم

به پيري، گفتم از دامان دنيا دست بردارم****ندانستم كه در خشكي شود اين خار گيراتر

چون زمين نرم از من گرد بر مي آورند

چون زمين نرم از من گرد بر مي آورند****مي كنم هر چند با مردم مدارا بيشتر

پيران تلاش رزق فزون از جوان كنند

پيران تلاش رزق فزون از جوان كنند****حرص گدا شود طرف شام بيشتر

مانند آب چشمه ز كاوش فزون شود

مانند آب چشمه ز كاوش فزون شود****چندان كه مي خوري غم ايام بيشتر

دارد نظر به خانه خرابان هميشه عشق

دارد نظر به خانه خرابان هميشه عشق****ويرانه فيض مي برد از ماه بيشتر

فروغ عاريت بانور ذاتي برنمي آيد

فروغ عاريت بانور ذاتي برنمي آيد****كه روز ابر باشداز شب مهتاب روشنتر

چراغ مسجد از تاريكي ميخانه افروزد

چراغ مسجد از تاريكي ميخانه افروزد****شب آدينه باشد گوشهٔ محراب روشنتر

زندان به روزگار شود دلنشين و ما

زندان به روزگار شود دلنشين و ما****هر روز مي شويم ز دنيا رميده تر

از سنگلاخ دنيا، اي شيشه بار بگذر

از سنگلاخ دنيا، اي شيشه بار بگذر****چون سيل نو بهاران، زين كوهسار بگذر

هنگام بازگشت است، نه وقت سير و گشت است

هنگام بازگشت است، نه وقت سير و گشت است****با چهرهٔ خزاني، از نو بهار بگذر

صبح آگاهي شود گفتم مرا موي سفيد

صبح آگاهي شود گفتم مرا موي سفيد****چشم بي شرم مرا شد پردهٔ خواب دگر

بغير عشق كه از كار برده دست و دلم

بغير عشق كه از كار برده دست و دلم****نمي رود دل و دستم به هيچ كاردگر

لامكاني شو كه تبديل مكان آب و گل

لامكاني شو كه تبديل مكان آب و گل****نقل كردن باشد از زندان به زندان دگر

به گفتگو نرود كار عشق پيش و مرا

به گفتگو نرود كار عشق پيش و مرا****نمي كشد دل غمگين به گفتگوي دگر

ز حرف سرد ناصح غفلتم افزود بر غفلت

ز حرف سرد ناصح غفلتم افزود بر غفلت****نسيم صبح، شد خواب مرا افسانهٔ ديگر

فرصت نمي دهد كه بشويم ز ديده خواب

فرصت نمي دهد كه بشويم ز ديده خواب****از بس كه تند مي گذرد جويبار عمر

دل مي شود سياه ز فانوس بي چراغ

دل مي شود سياه ز فانوس بي چراغ****در روز ابر، بادهٔ چون آفتاب گير

صبح است ساقيا مي چون آفتاب گير

صبح است ساقيا مي چون آفتاب گير****عيش رميده را به كمد شراب گير

ذوقي است جانفشاني ياران به اتفاق

ذوقي است جانفشاني ياران به اتفاق****همرقص نيستي شو و دست شرار گير

جز گوشهٔ قناعت ازين خاكدان مگير

جز گوشهٔ قناعت ازين خاكدان مگير****غير از كنار، هيچ ز اهل جهان مگير

ز

اشكم ز دل به چهره دويدن گرفت باز

اشكم ز دل به چهره دويدن گرفت باز****اين خانهٔ شكسته چكيدن گرفت باز

نبضي كه بود از رگ خواب آرميده تر

نبضي كه بود از رگ خواب آرميده تر****از شوق دست يار جهيدن گرفت باز

رنگ من كرده به بال وپر عنقا پرواز

رنگ من كرده به بال وپر عنقا پرواز****نيست ممكن كه به چندين بط مي آيد باز

زاهد خشك كجا، گريهٔ مستانه كجا؟

زاهد خشك كجا، گريهٔ مستانه كجا؟****آب در ديدهٔ تصوير نگردد هرگز

صافي و تيرگي آب ز سرچشمه بود

صافي و تيرگي آب ز سرچشمه بود****بي دل پاك، سخن پاك نگردد هرگز

كدام آبله پا عزم اين بيابان كرد؟

كدام آبله پا عزم اين بيابان كرد؟****كه خارها همه گردن كشيده اند امروز

روزي كه آه من به هواداري تو خاست

روزي كه آه من به هواداري تو خاست****در خواب ناز بود نسيم سحر هنوز

بدار عزت موي سفيد پيران را

بدار عزت موي سفيد پيران را****ز جاي خويش به تعظيم صبحدم برخيز

درين جهان نبود فرصت كمر بستن

درين جهان نبود فرصت كمر بستن****ز خاك تيره، كمر بسته چون قلم برخيز

س

از سر مژگان، نگاه حسرت ما نگذرد

از سر مژگان، نگاه حسرت ما نگذرد****عمر بال افشاني ما تا لب بام است و بس

از دل آگاه، در عالم، همين نام است و بس

از دل آگاه، در عالم، همين نام است و بس****چشم بيداري كه ديدم، حلقهٔ دام است و بس

چون نگردم گرد سر تا پاي او چون گردباد؟

چون نگردم گرد سر تا پاي او چون گردباد؟****پاكداماني كه مي بينم بيابان است و بس

بيد مجنونيم، برگ ما زبان خامشي است

بيد مجنونيم، برگ ما زبان خامشي است****گل بچين از برگ ما، احوال بار ما مپرس

از دشمنان خود نتوان بود بي خبر

از دشمنان خود نتوان بود بي خبر****آخر ترا كه گفت كه از دوستان مپرس؟

سنگ و گوهر، ديده حيران ميزان را يكي است

سنگ و گوهر، ديده حيران ميزان را يكي است****امتياز كفر و ايمان از من مجنون مپرس

در ديار ما كه جان از بهر مردن مي دهند

در ديار ما كه جان از بهر مردن مي دهند****آرزوي عمر جاويدان ندارد هيچ كس

ش

ز گاهواره تسليم كن سفينهٔ خويش

ز گاهواره تسليم كن سفينهٔ خويش****ميان بحر بلا در كنار مادر باش

اي شاخ گل، به صحبت بلبل سري بكش

اي شاخ گل، به صحبت بلبل سري بكش****بسيار بر رضاي دل باغبان مباش

در جبههٔ گشادهٔ گلها نگاه كن

در جبههٔ گشادهٔ گلها نگاه كن****دلگير از گرفتگي باغبان مباش

آب روان عمر ز استاده خوشترست

آب روان عمر ز استاده خوشترست****آزرده از گذشتن اين كاروان مباش

زينت ظاهر چه كار آيد دل افسرده را؟

زينت ظاهر چه كار آيد دل افسرده را؟****نقش بر ديوار زندان گر نباشد گو مباش

شمع بر خاك شهيدان گر نباشد گو مباش

شمع بر خاك شهيدان گر نباشد گو مباش****لاله در كوه بدخشان گر نباشد گو مباش

اي صبح مزن خندهٔ بيجا، شب وصل است

اي صبح مزن خندهٔ بيجا، شب وصل است****گر روشني چشم مني، پرده نشين باش

ياد از نگاه گير طريق سلوك را

ياد از نگاه گير طريق سلوك را****در عين آشنايي مردم، رميده باش

صحبت شبهاي ميخواران ندارد بازگو

صحبت شبهاي ميخواران ندارد بازگو****چون ز مجلس مي روي بيرون، لب پيمانه باش

بي محبت مگذران عمر عزيز خويش را

بي محبت مگذران عمر عزيز خويش را****در بهاران عندليب و در خزان پروانه باش

نرمي ز حد مبر كه چو دندان مار ريخت

نرمي ز حد مبر كه چو دندان مار ريخت****هر طفل ني سوار كند تازيانه اش

چون تاك اگرچه پاي ادب كج نهاده ايم

چون تاك اگرچه پاي ادب كج نهاده ايم****ما رابه ريزش مژهٔ اشكبار بخش

اي آن كه پاي كوه به دامن شكسته اي

اي آن كه پاي كوه به دامن شكسته اي****يك ذره صبر هم به من بيقرار بخش

گراني مي كند بر خاطرش يادم، نمي دانم

گراني مي كند بر خاطرش يادم، نمي دانم****كه با اين ناتواني چون توانم رفت از يادش؟!

ز انقلاب جهان بي بران نيم لرزند

ز انقلاب جهان بي بران نيم لرزند****كه هر چه ميوه ندارد نمي فشانندش

برهمن از حضور بت، دل آسوده اي دارد

برهمن از حضور بت، دل آسوده اي دارد****نباشد دل به جا آن را كه در غيب است معبودش

عيار گفتگوي او نمي دانم، همين دانم

عيار گفتگوي او نمي دانم، همين دانم****كه در فرياد آرد بوسه را لبهاي خاموشش

به آب مي برد و تشنه باز مي آرد

به آب مي برد و تشنه باز مي آرد****هزار تشنه جگر را چه زنخدانش

به زور، چهرهٔ خود را شكفته مي دارم

به زور، چهرهٔ خود را شكفته مي دارم****چو پسته اي كه كند زخم سنگ خندانش

به عزم رفتن از گلزار چون قامت برافرازد

به عزم رفتن از گلزار چون قامت برافرازد****گل از بي طاقتي، چون خار آويزد به دامانش

به آه سرد من آن شاخ گل سر در نمي آرد

به آه سرد من آن شاخ گل سر در نمي آرد****وگرنه هر نسيمي مي برد از راه بيرونش

دل بي طاقتي چون طفل بدخو در بغل دارم

دل بي طاقتي چون طفل بدخو در بغل دارم****كه نتوانم به كام هر دو عالم داد تسكينش

بازي جنت مخور، كز بهر عبرت بس بود

بازي جنت مخور، كز بهر عبرت بس بود****آنچه آدم ديد ازان گندم نماي جو فروش

مي كند مستي گوارا تلخي ايام را

مي كند مستي گوارا تلخي ايام را****واي برآن كس كه مي آيد درين محفل به هوش

ساحلي نيست به از شستن دست از جانش

ساحلي نيست به از شستن دست از جانش****آن كه سيلاب ز پي دارد و دريا درپيش

آن كه در آينه بيتاب شد از طلعت خويش

آن كه در آينه بيتاب شد از طلعت خويش****آه اگر در دل عاشق نگرد صورت خويش

حاصل من چو مه نو ز كمانخانه چرخ

حاصل من چو مه نو ز كمانخانه چرخ****تير باران اشارت بود از شهرت خويش

چون هر چه وقف گشت بزودي شود خراب

چون هر چه وقف گشت بزودي شود خراب****كرديم وقف عشق تو ملك وجود خويش

هر چند تا جريم، فرومايه نيستيم

هر چند تا جريم، فرومايه نيستيم****تابر زيان خلق گزينيم سود خويش

در دبستان وجود از تيره بختي چون قلم

در دبستان وجود از تيره بختي چون قلم****رزق من كوتاهي عمرست از گفتار خويش

كاش مي ديدي به چشم عاشقان رخسار خويش

كاش مي ديدي به چشم عاشقان رخسار خويش****تا دريغ از چشم خود مي داشتي ديدار خويش

حرف سبك نمي بردم از قرار خويش

حرف سبك نمي بردم از قرار خويش****از هر صدا چو كوه نبازم وقار خويش

اي كه مي جويي گشاد كار خود از آسمان

اي كه مي جويي گشاد كار خود از آسمان****آسمان از ما بود سرگشته تر در كار خويش

آغوشم از كشاكش حسرت چو گل دريد

آغوشم از كشاكش حسرت چو گل دريد****شاخ گلي نديد شبي در كنار خويش

نكند باد خزان رحم به مجموعهٔ گل

نكند باد خزان رحم به مجموعهٔ گل****من به اميد چه شيرازه كنم دفتر خويش ؟

از گهر سنجي اين جوهريان نزديك است

از گهر سنجي اين جوهريان نزديك است****كه ز ساحل به صدف باز برم گوهر خويش

ريخت از رعشه خجلت به زمين ساغر خويش

ريخت از رعشه خجلت به زمين ساغر خويش****ما و دريا نموديم به هم گوهر خويش

خود كرده ام به شكوه تر خصم جان خويش

خود كرده ام به شكوه تر خصم جان خويش****كافر مباد كشتهٔ تيغ زبان خويش !

جمع سازد برگ عيش از بهر تاراج خزان

جمع سازد برگ عيش از بهر تاراج خزان****در بهار آن كس كه مي بندد در دبستان خويش

چون سرو در مقام رضا ايستاده ام

چون سرو در مقام رضا ايستاده ام****آسوده خاطرم ز بهار و خزان خويش

دايم به خون گرم شفق غوطه مي خورم

دايم به خون گرم شفق غوطه مي خورم****چون صبح صادق از نفس راستين خويش

از بيقراري دل اندوهگين خويش

از بيقراري دل اندوهگين خويش****خجلت كشم هميشه ز پهلونشين خويش

چو يوسفم كه به چاه افتد از كنار پدر

چو يوسفم كه به چاه افتد از كنار پدر****اگر به چرخ برآيم ز آستانه خويش

چو زلف ماتميان درهم است كار جهان

چو زلف ماتميان درهم است كار جهان****ازين بلاي سيه، دور دار شانه خويش

بر دشمنان شمردم، عيب نهاني خويش

بر دشمنان شمردم، عيب نهاني خويش****خود را خلاص كردم، از پاسباني خويش

نيم به خاطر صحرا چو گردباد گران

نيم به خاطر صحرا چو گردباد گران****نفس چو راست كنم، مي برم گراني خويش

در دشت با سرابم، در بحر يار آبم

در دشت با سرابم، در بحر يار آبم****چون موج در عذابم، از خوش عناني خويش

ز حال دل خبرم نيست، اينقدر دانم

ز حال دل خبرم نيست، اينقدر دانم****كه دست شانه نگارين برآمد از مويش

ع

چه سود ازين كه بلندست دامن فانوس؟

چه سود ازين كه بلندست دامن فانوس؟****چو هيچ وقت نيامد به كار گريهٔ شمع

غ

چو برگ غنچهٔ نشكفته ما گرفته دلان

چو برگ غنچهٔ نشكفته ما گرفته دلان****نشد كه سر به هم آريم يك زمان در باغ

اي ديدهٔ گلچين بادب باش كه شبنم

اي ديدهٔ گلچين بادب باش كه شبنم****از دور به حسرت نگران است درين باغ

از برگ سفر نيست تهي دامن يك گل

از برگ سفر نيست تهي دامن يك گل****آسوده همين آب روان است درين باغ

تيره بختي لازم طبع بلند افتاده است

تيره بختي لازم طبع بلند افتاده است****پاي خود را چون تواند داشتن روشن چراغ؟

صحبت ناجنس، آتش را به فرياد آورد

صحبت ناجنس، آتش را به فرياد آورد****آب در روغن چو باشد، مي كند شيون چراغ

ق

از ظلمت وجود كه مي برد ره برون؟

از ظلمت وجود كه مي برد ره برون؟****گر شمع پيش پاي نمي داشت نور عشق

حيف فرهاد كه با آنهمه شيرين كاري

حيف فرهاد كه با آنهمه شيرين كاري****شد به خواب عدم از تلخي افسانهٔ عشق

گر چه افسانه بود باعث شيريني خواب

گر چه افسانه بود باعث شيريني خواب****خواب ما سوخت ز شيريني افسانهٔ عشق

به زور عقل گذشتن ز خود ميسر نيست

به زور عقل گذشتن ز خود ميسر نيست****مگر بلند شود دست و تازيانهٔ عشق

ك

پاكداماني است باغ دلگشا آزاده را

پاكداماني است باغ دلگشا آزاده را****يوسف بي جرم را از تنگي زندان چه باك؟

كشتي بي ناخدا را بادبان لطف خداست

كشتي بي ناخدا را بادبان لطف خداست****موج از خودرفته را از بحر بي پايان چه باك؟

تو فكر نامهٔ خود كن كه مي پرستان را

تو فكر نامهٔ خود كن كه مي پرستان را****سياه نامه نخواهد گذاشت گريهٔ تاك

در وصال از حسرت سرشار من دارد خبر

در وصال از حسرت سرشار من دارد خبر****هر كه رادر پاي گل، از دست جام افتد به خاك

از طلوع و از غروب مهر روشن شد كه چرخ

از طلوع و از غروب مهر روشن شد كه چرخ****هر كه رابرداشت صبح از خاك، شام افتد به خاك

غافل به ماندگان نظر از رفتگان كند

غافل به ماندگان نظر از رفتگان كند****گر صد هزار خلق رود پيش ازو به خاك

از هجر شكوه با در و ديوار مي كنم

از هجر شكوه با در و ديوار مي كنم****چون داغ ديده اي كه كند گفتگو به خاك

در زهد من نهفته بود رغبت شراب

در زهد من نهفته بود رغبت شراب****چون نغمه هاي تر كه بود در رباب خشك

عالم خاك از وجود تازه رويان مفلس است

عالم خاك از وجود تازه رويان مفلس است****بر نمي خيزد گل ابري ازين درياي خشك

گ

بال و پر همند حريفان سست عهد

بال و پر همند حريفان سست عهد****بو مي رود به باد چو از گل پريد رنگ

در جام لاله و قدح گل غريب بود

در جام لاله و قدح گل غريب بود****در دور عارض تو به مصرف رسيد رنگ

خندهٔ كبك از ترحم هايهاي گريه شد

خندهٔ كبك از ترحم هايهاي گريه شد****تا كه رادر كوهسار عشق آمد پا به سنگ؟

همچنان در جستجوي رزق خود سرگشته ام

همچنان در جستجوي رزق خود سرگشته ام****گرچه گشتم چون فلاخن قانع از دنيا به سنگ

ل

نفس رسيد به پايان و در قلمرو خاك

نفس رسيد به پايان و در قلمرو خاك****نيافتيم فضاي نفس كشيدن دل

علاج كودك بدخو ز دايه مي آيد

علاج كودك بدخو ز دايه مي آيد****كجاست عشق، كه در مانده ام به چارهٔ دل

نمي روم قدمي راه بي اشارهٔ دل

نمي روم قدمي راه بي اشارهٔ دل****كه خضر راه نجات است استخارهٔ دل

گلي كه آفت پژمردگي نمي بيند

گلي كه آفت پژمردگي نمي بيند****همان گل است كه چينند از نظاره گل

م

هر كه از حلقهٔ ارباب ريا سالم جست

هر كه از حلقهٔ ارباب ريا سالم جست****هيچ جا تا در ميخانه نگيرد آرام

جسم در دامن جان بيهده آويخته است

جسم در دامن جان بيهده آويخته است****سيل در گوشهٔ ويرانه نگيرد آرام

چه سود ازين كه چو يوسف عزيز خواهم شد؟

چه سود ازين كه چو يوسف عزيز خواهم شد؟****مرا كه عمر به زندان گذشت و چاه تمام

كجاست نيستي جاودان، كه بيزارم

كجاست نيستي جاودان، كه بيزارم****ازان حيات كه گردد به سال و ماه تمام

خاكساري ز شكايت دهنم دوخته است

خاكساري ز شكايت دهنم دوخته است****نقش پايم كه به هر راهگذار ساخته ام

منم آن لاله كه از نعمت الوان جهان

منم آن لاله كه از نعمت الوان جهان****با دل سوخته و خون جگر ساخته ام

ازسبكباران راه عشق خجلت مي كشم

ازسبكباران راه عشق خجلت مي كشم****بر كمر هر چند جاي توشه دامن بسته ام

بر گرانباري من رحم كن اي سيل فنا

بر گرانباري من رحم كن اي سيل فنا****كه من اين بار به اميد تو برداشته ام

تانظر از گل رخسار تو برداشته ام

تانظر از گل رخسار تو برداشته ام****مژه دستي است كه در پيش نظر داشته ام

چون به داغ غربت من دل نسوزد سنگ را؟

چون به داغ غربت من دل نسوزد سنگ را؟****خال موزونم كه بر رخسار زشت افتاده ام

از بهشت افتاد بيرون آدم و خندان نشد

از بهشت افتاد بيرون آدم و خندان نشد****چون نگريم من كه از دلدار دور افتاده ام

تيشه فرهاد گرديده است هر مو بر تنم

تيشه فرهاد گرديده است هر مو بر تنم****تا ازان معشوق شيرين كار دور افتاده ام

با همه مشكل گشايي خاك باشد رزق من

با همه مشكل گشايي خاك باشد رزق من****بر سر راه چون كليد اهل فال افتاده ام

هيچ كس را دل نمي سوزد به من چون آفتاب

هيچ كس را دل نمي سوزد به من چون آفتاب****گرچه از بام بلند آسمان افتاده ام

ز سردمهري احباب، در رياض جهان

ز سردمهري احباب، در رياض جهان****تمام برگ سفر چون گل خزان زده ام

كسي به خاك چو من گوهري نيندازد

كسي به خاك چو من گوهري نيندازد****به سهواز گره روزگار وا شده ام

به پاي قافله رفتن ز من نمي آيد

به پاي قافله رفتن ز من نمي آيد****چو آفتاب به تنها روي برآمده ام

چو بيد اگر چه درين باغ بي برآمده ام

چو بيد اگر چه درين باغ بي برآمده ام****به عذر بي ثمري سايه گستر آمده ام

همان به خاك برابر چو نور خورشيدم

همان به خاك برابر چو نور خورشيدم****اگرچه از همه آفاق بر سر آمده ام

چون قلم، شد تنگ بر من از سيه كاري جهان

چون قلم، شد تنگ بر من از سيه كاري جهان****نيست جز يك پشت ناخن، دستگاه خنده ام

بر زمين نايد ز شادي پاي من چون گردباد

بر زمين نايد ز شادي پاي من چون گردباد****تا خس و خاشاك هستي را به هم پيچيده ام

از حريم قرب، چون سنگم به دور انداخته است

از حريم قرب، چون سنگم به دور انداخته است****چون فلاخن هر كه را بر گرد سر گرديده ام

سال ها در پرده دل خون خود را خورده ام

سال ها در پرده دل خون خود را خورده ام****تا درين گلزار چون گل يك دهن خنديده ام

مرد مصاف در همه جا يافت مي شود

مرد مصاف در همه جا يافت مي شود****در هيچ عرصه مرد تحمل نديده ام

بر روي نازبالش گل تكيه مي كند

بر روي نازبالش گل تكيه مي كند****عاشق به شوخ چشمي شبنم نديده ام

حسن در زندان همان بر مسند فرماندهي است

حسن در زندان همان بر مسند فرماندهي است****من عزيز مصر را در وقت خواري ديده ام

از جور روزگار ندارم شكايتي

از جور روزگار ندارم شكايتي****اين گرگ را به قيمت يوسف خريده ام

از بس كه بي گمان به در دل رسيده ام

از بس كه بي گمان به در دل رسيده ام****باور نمي كنم كه به منزل رسيده ام

ديدن يك روي آتشناك را صد دل كم است

ديدن يك روي آتشناك را صد دل كم است****من به يك دل، عاشق صد آتشين رخساره ام

غم به قدر غمگسار از آسمان نازل شود

غم به قدر غمگسار از آسمان نازل شود****زان غم من زود آخر شد كه بي غمخواره ام

با گرانقدري سبك در ديده هايم چون نماز

با گرانقدري سبك در ديده هايم چون نماز****با سبكروحي به خاطرها گران چون روزه ام

خشكسال زهد نم در جوي من نگذاشته است

خشكسال زهد نم در جوي من نگذاشته است****تشنه يك هايهاي گريه مستانه ام

سوداي زلف، سلسله جنبان گفتگوست

سوداي زلف، سلسله جنبان گفتگوست****كوته نمي شود به شنيدن فسانه ام

در مذاق من، شراب تلخ، آب زندگي است

در مذاق من، شراب تلخ، آب زندگي است****شيشه چون خالي شد از من، پر شود پيمانه ام

نوميد نيم از كرم پير خرابات

نوميد نيم از كرم پير خرابات****در بحر شكسته است سبو همچو حبابم

چشم گشايش از خلق، نبود به هيچ بابم

چشم گشايش از خلق، نبود به هيچ بابم****در بزم بيسوادان، لب بسته چون كتابم

محرمي نيست در آفاق به محرومي من

محرمي نيست در آفاق به محرومي من****عين دريايم و سرگشته تر از گردابم

مكن اي شمع با من سركشي، كز پاكداماني

مكن اي شمع با من سركشي، كز پاكداماني****به يك خميازه خشك از تو قانع همچو محرابم

گر شوي با خبر از سوز دل بيتابم

گر شوي با خبر از سوز دل بيتابم****دم آبي نخوري تا نكني سيرابم

نگرديد از سفيديهاي مو آيينه ام روشن

نگرديد از سفيديهاي مو آيينه ام روشن****زهي غفلت كه در صبح قيامت مي برد خوابم

چهرهٔ يوسف ز سيلي گرمي بازار يافت

چهرهٔ يوسف ز سيلي گرمي بازار يافت****سايه دستي ز اخوان وطن مي خواستم!

چه شبها روز كردم در شبستان سر زلفش

چه شبها روز كردم در شبستان سر زلفش****كه اوراق دل صد پاره را بر يكدگر بستم

به تكليف بهاران شاخسارم غنچه مي بندد

به تكليف بهاران شاخسارم غنچه مي بندد****اگر در دست من مي بود، اول بار مي بستم

از خود مرا برون بر، تا كي درين خرابات

از خود مرا برون بر، تا كي درين خرابات****مستي و هوشياري، سازد بلند وپستم

چه با من مي تواند شورش روز جزا كردن؟

چه با من مي تواند شورش روز جزا كردن؟****كه از دل سالهادامان محشر بود در دستم

تهي شود به لبم نارسيده رطل گران

تهي شود به لبم نارسيده رطل گران****ز بس كه ريشه دوانده است رعشه در دستم

جدا چو دست سبو از سرم نمي گردد

جدا چو دست سبو از سرم نمي گردد****ز بس به فكر تو مانده است زير سر دستم

از جام بيخودي كرد، ساقي خدا پرستم

از جام بيخودي كرد، ساقي خدا پرستم****بودم ز بت پرستان، تا از خودي نرستم

راهي كه راهزن زد، يك چند امن باشد

راهي كه راهزن زد، يك چند امن باشد****ايمن شدم ز شيطان، تا توبه را شكستم

دلتنگ از ملامت اغيار نيستم

دلتنگ از ملامت اغيار نيستم****چون گل، گرفته در بغل خار نيستم

ديوانه ام كه بر سر من جنگ مي شود

ديوانه ام كه بر سر من جنگ مي شود****جنس كساد كوچه و بازار نيستم

رزق مي آيد به پاي خويش تا دندان به جاست

رزق مي آيد به پاي خويش تا دندان به جاست****آسيا تا هست، در انديشه نان نيستم

نشتر از نامردي در پرده چشمم شكست

نشتر از نامردي در پرده چشمم شكست****از ره هر كس به مژگان خار و خس برداشتم

بي نياز از خلق از دست دعاي خود شدم

بي نياز از خلق از دست دعاي خود شدم****حاصل عالم ازين يك كف زمين برداشتم

من كه روشن بود چشم نوبهار از ديدنم

من كه روشن بود چشم نوبهار از ديدنم****يك چمن خميازه در آغوش چون گل داشتم

نرمي ره شد چون مخمل تار و پود خواب من

نرمي ره شد چون مخمل تار و پود خواب من****جاي گل، اي كاش آتش زير پا مي داشتم

عاقبت زد بر زمينم آن كه از روي نياز

عاقبت زد بر زمينم آن كه از روي نياز****سال هابر روي دستش چون دعا مي داشتم

تمام از گردش چشم تو شد كار من اي ساقي

تمام از گردش چشم تو شد كار من اي ساقي****ز دست من بگير اين جام را كز خويشتن رفتم

ز همراهان كسي نگرفت شمعي پيش راه من

ز همراهان كسي نگرفت شمعي پيش راه من****به برق تيشه زين ظلمت برون چون كوهكن رفتم

هنوزم از دهان چون صبح بوي شير مي آمد

هنوزم از دهان چون صبح بوي شير مي آمد****كه چون خورشيد، مطلعهاي عالمگير مي گفتم!

من آن روزي كه برگ شادماني داشتم چون گل

من آن روزي كه برگ شادماني داشتم چون گل****بهار خنده رو را غنچه تصوير مي گفتم

بود از موي سفيد اميد بيداري مرا

بود از موي سفيد اميد بيداري مرا****بالش پر گشت آن هم بهر خواب غفلتم

عالم بيخبري بود بهشت آبادم

عالم بيخبري بود بهشت آبادم****تا به هوش آمدم، از عرش به فرش افتادم

از دم تيغ كه هر دم به سرم مي بارد

از دم تيغ كه هر دم به سرم مي بارد****مي توان يافت كه سهوالقلم ايجادم

عنانداري نمي آمد ز من سيل بهاران را

عنانداري نمي آمد ز من سيل بهاران را****دل ديوانه را در كوچه و بازار سر دادم

منم آن غنچه غافل كه ز بي حوصلگي

منم آن غنچه غافل كه ز بي حوصلگي****سر خود در سر يك خنده بيجا كردم

چو نقش پا گزيدم خاكساري تا شوم ايمن

چو نقش پا گزيدم خاكساري تا شوم ايمن****ندانستم ز همواري فزون پامال مي گردم

من كه بودم گردباد اين بيابان، عاقبت

من كه بودم گردباد اين بيابان، عاقبت****چون ره خوابيده بار خاطر صحرا شدم

از خاكيان ز صافي طينت جدا شدم

از خاكيان ز صافي طينت جدا شدم****از دست روزگار برون چون دعا شدم

درين قلمرو آفت، ز ناتوانيها

درين قلمرو آفت، ز ناتوانيها****به هر كجا كه نشستم خط غبار شدم

فيض در بيخبري بود چو هشيار شدم

فيض در بيخبري بود چو هشيار شدم****صرفه در خواب گران بود چو بيدار شدم

اول ز رشك محرميم سرمه داغ بود

اول ز رشك محرميم سرمه داغ بود****چون خواب، رفته رفته به چشمش گران شدم

عشق بر هر كس كه زور آورد، من گشتم خراب

عشق بر هر كس كه زور آورد، من گشتم خراب****سيل در هر جا كه پا افشرد، من ويران شدم

چون ماه مصر، قيمت من خواست عذر من

چون ماه مصر، قيمت من خواست عذر من****گر يك دو روز بار دل كاروان شدم

بزرگان مي كنند از تلخرويي سرمه در كارم

بزرگان مي كنند از تلخرويي سرمه در كارم****اگرچه با جواب خشك ازين كهسار خرسندم

مرا بيزار كرد از اهل دولت، ديدن دربان

مرا بيزار كرد از اهل دولت، ديدن دربان****به يك ديدن، ز صد ناديدني آزاد گرديدم

منه انگشت بر حرفم، اگر درد سخن داري

منه انگشت بر حرفم، اگر درد سخن داري****كه بر هر نقطه من صد بار چون پرگار گرديدم

ز راستي نبود شاخه هاي بي بر را

ز راستي نبود شاخه هاي بي بر را****خجالتي كه من از قامت دو تا دارم

چو ميناي پر از مي فتنه ها دارم به زير سر

چو ميناي پر از مي فتنه ها دارم به زير سر****شود پر شور عالم چون ز سر دستار بردارم

شود بار دلم آن را كه از دل بار بردارم

شود بار دلم آن را كه از دل بار بردارم****نهد پا بر سرم از راه هر كس خار بردارم

نظر برداشت شبنم در هواي آفتاب از گل

نظر برداشت شبنم در هواي آفتاب از گل****به اميد كه من از عارض او چشم بردارم؟

كه مي گويدپري در ديدهٔ مردم نمي آيد؟

كه مي گويدپري در ديدهٔ مردم نمي آيد؟****كه دايم در نظر باشد پريزادي كه من دارم

شراب كهنه در پيري مرا دارد جوان دايم

شراب كهنه در پيري مرا دارد جوان دايم****كه دارد از مريدان اين چنين پيري كه من دارم؟

نمي بايد سلاحي تيزدستان شجاعت را

نمي بايد سلاحي تيزدستان شجاعت را****كه در سر پنجه خصم است شمشيري كه من دارم

تماشاي بهشت از خلوتم بيرون نمي آرد

تماشاي بهشت از خلوتم بيرون نمي آرد****به است از جنت در بسته زنداني كه من دارم

ز اكسير قناعت مي شمارم نعمت الوان

ز اكسير قناعت مي شمارم نعمت الوان****اگر رنگين به خون گردد لب ناني كه من دارم

اميدم به بي دست و پايي است، ورنه

اميدم به بي دست و پايي است، ورنه****چه كار آيد از دست و پايي كه دارم؟

سپندست كز جا جهد، جا نمايد

سپندست كز جا جهد، جا نمايد****درين انجمن آشنايي كه دارم

گويند به هم مردم عالم گلهٔ خويش

گويند به هم مردم عالم گلهٔ خويش****پيش كه روم من كه ز عالم گله دارم؟

نگاه گرم را سر ده به جانم تا دلي دارم

نگاه گرم را سر ده به جانم تا دلي دارم****مرا درياب اي برق بلا تا حاصلي دارم

از من خبر دوري اين راه مپرسيد

از من خبر دوري اين راه مپرسيد****چندان نفسم نيست كه پيغام گذارم

جگر سنگ به نوميدي من مي سوزد

جگر سنگ به نوميدي من مي سوزد****آب حيوانم و از ريگ روان تشنه ترم

مي كنم در كار ساحل اين كهن تابوت را

مي كنم در كار ساحل اين كهن تابوت را****تا به كي سيلي درين درياي طوفاني خورم؟

تا به كي بر دل ز غيرت زخم پنهاني خورم

تا به كي بر دل ز غيرت زخم پنهاني خورم****با تو ياران مي خورند و من پشيماني خورم

چه نسبت است به مژگان مرا نمي دانم

چه نسبت است به مژگان مرا نمي دانم****كه پيش چشمم و از پيش چشمها دورم

عزيزي خواري و خواري عزيزي بار مي آورد

عزيزي خواري و خواري عزيزي بار مي آورد****در آغوش پدر از چاه و زندان بيش مي لرزم

كمان بال و پر پرواز گردد تير بي پر را

كمان بال و پر پرواز گردد تير بي پر را****در آغوش وصال از بيم هجران بيش مي لرزم

نخوابيده است با كين كسي هرگز دل صافم

نخوابيده است با كين كسي هرگز دل صافم****ز بستر چون دعا از سينه هاي پاك برخيزم

ز خال گوشهٔ ابروي يار مي ترسم

ز خال گوشهٔ ابروي يار مي ترسم****ازين ستارهٔ دنباله دار مي ترسم

ز رنگ و بوي جهان قانعم به بي برگي

ز رنگ و بوي جهان قانعم به بي برگي****خزان گزيده ام از نوبهار مي ترسم

فتح بابي نشد از كعبه و بتخانه مرا

فتح بابي نشد از كعبه و بتخانه مرا****بعد ازين گوش بر آواز در دل باشم

چند در دايرهٔ مردم عاقل باشم

چند در دايرهٔ مردم عاقل باشم****تختهٔ مشق صد انديشهٔ باطل باشم

چون گوهر گرامي آدم درين بساط

چون گوهر گرامي آدم درين بساط****مسجود آفرينش و مردود آتشم

هستي موهوم موج سرابي بيش نيست

هستي موهوم موج سرابي بيش نيست****به كه بر لوح وجود خود خط باطل كشم

از غم دنيا و عقبي يك نفس فارغ نيم

از غم دنيا و عقبي يك نفس فارغ نيم****چون ترازو از دوسر دايم گراني مي كشم

دست و پا گم مي كنم زان نرگس نيلوفري

دست و پا گم مي كنم زان نرگس نيلوفري****من كه عمري شد بلاي آسماني مي كشم

دلي خالي ز غيبت در حضورم مي توان كردن

دلي خالي ز غيبت در حضورم مي توان كردن****نيم غمگين به سنگيني اگر مشهور شد گوشم

در عالم ايجاد من آن طفل يتيمم

در عالم ايجاد من آن طفل يتيمم****كز شير، به دشنام كند دايه خموشم

ز جوي شير كردم تلخ بر خود خواب شيرين را

ز جوي شير كردم تلخ بر خود خواب شيرين را****خجل چون كوهكن زين بازي طفلانه خويشم

كيست جز آينه و آب درين قحط آباد

كيست جز آينه و آب درين قحط آباد****كه كند گريه به روز سفر از دنبالم

در آشيان به خيال تو آنقدر ماندم

در آشيان به خيال تو آنقدر ماندم****كه غنچه شدگل پرواز در پر و بالم

نسازد لن تراني چون كليم از طور نوميدم

نسازد لن تراني چون كليم از طور نوميدم****نمك پرورده عشقم، زبان ناز مي دانم

به ميزان قيامت، بيش كم، كم بيش مي آيد

به ميزان قيامت، بيش كم، كم بيش مي آيد****زبان اين ترازو را نمي دانم، نمي دانم

گل من از خمير شيشه و جام است پنداري

گل من از خمير شيشه و جام است پنداري****كه چون خالي شدم از باده، خنديدن نمي دانم

ربوده است ز من اختيار، جذبهٔ بحر

ربوده است ز من اختيار، جذبهٔ بحر****عنان گسسته تر از رشته هاي بارانم

بيداري دولت به سبكروحي من نيست

بيداري دولت به سبكروحي من نيست****هرچند كه در چشم تو چون خواب گرانم

در هر كه ترا ديده، به حسرت نگرانم

در هر كه ترا ديده، به حسرت نگرانم****عمري است كه من زنده به جان دگرانم

نه ذوق بودن و نه روي بازگرديدن

نه ذوق بودن و نه روي بازگرديدن****چو خنده بر لب ماتم رسيده حيرانم

شوم به خانه مردم، نخوانده چون مهمان؟

شوم به خانه مردم، نخوانده چون مهمان؟****كه من به خانه خود چون نخوانده مهمانم

به عشق پاك كردم صرف عمر خود، ندانستم

به عشق پاك كردم صرف عمر خود، ندانستم****كه از تردامني با غنچه همبستر شود شبنم

بعد ايامي كه گلها از سفر باز آمدند

بعد ايامي كه گلها از سفر باز آمدند****چون نسيم صبحدم مي بايد از خود رفتنم

گر مي زنم به هم كف افسوس، دور نيست

گر مي زنم به هم كف افسوس، دور نيست****بال و پري نمانده كه بر يكدگر زنم

مي كند چرخ ستمگر به شكرخنده حساب

مي كند چرخ ستمگر به شكرخنده حساب****لب مخمور به خميازه اگر باز كنم

خانه اي از خانه آيينه دارم پاكتر

خانه اي از خانه آيينه دارم پاكتر****هر چه هر كس آورد با خويش مهمانش كنم

آه كز بي حاصليها نيست در خرمن مرا

آه كز بي حاصليها نيست در خرمن مرا****آنقدر حاصل كه وقت خوشه چيني خوش كنم

رخنه در كار ز تسبيح فزون است مرا

رخنه در كار ز تسبيح فزون است مرا****چون دل خويش ز صدر راهگذر جمع كنم؟

گوشه اي كو، كه دل از فكر سفر جمع كنم

گوشه اي كو، كه دل از فكر سفر جمع كنم****پا به دامان صدف همچو گهر جمع كنم

من كه نتوانم گليم خود برآوردن ز آب

من كه نتوانم گليم خود برآوردن ز آب****ديگري را از رفيقان دستگيري چون كنم؟

دعوي گردن فرازي با اسيري چو كنم؟

دعوي گردن فرازي با اسيري چو كنم؟****در صف آزادمردان اين دليري چون كنم؟

روشندلي نمانده درين باغ و بوستان

روشندلي نمانده درين باغ و بوستان****با خود مگر چو آب روان گفتگو كنم

چگونه پيش رخ نازك تو آه كنم؟

چگونه پيش رخ نازك تو آه كنم؟****دلم نمي دهد اين صفحه را سياه كنم

نيست يك جبهه واكرده درين وحشتگاه

نيست يك جبهه واكرده درين وحشتگاه****ننهم روي خود از شهر به صحرا چه كنم؟

من نه آنم كه تراوش كند از من گله اي

من نه آنم كه تراوش كند از من گله اي****مي دهد خون جگر رنگ به بيرون، چه كنم؟

دردها كم شود از گفتن و دردي كه مراست

دردها كم شود از گفتن و دردي كه مراست****از تهي كردن دل مي شود افزون، چه كنم؟

بر فقيران پيشدستي كردن از انصاف نيست

بر فقيران پيشدستي كردن از انصاف نيست****ميوه چون در شهر شد بسيار، نوبر مي كنم

از بس نشان دوري اين ره شنيده ام

از بس نشان دوري اين ره شنيده ام****انجام را تصور آغاز مي كنم

ابرام در شكستن من اينقدر چرا؟

ابرام در شكستن من اينقدر چرا؟****آخر نه من به بال تو پرواز مي كنم؟

خنده و جان بر لبم يكبار مي آيد چو برق

خنده و جان بر لبم يكبار مي آيد چو برق****ابر مي گريد به حالم چون تبسم مي كنم

مي دهم جان در بهاي حسن تا در پرده است

مي دهم جان در بهاي حسن تا در پرده است****من گل اين باغ را در غنچگي بو مي كنم

نخل صنوبرم كه درين باغ دلفريب

نخل صنوبرم كه درين باغ دلفريب****خوشوقت مي شوند حريفان ز شيونم

مرا ز سير چمن غم، ترا نشاط رسد

مرا ز سير چمن غم، ترا نشاط رسد****تو خنده گل و من داغ لاله مي بينم

چو عكس چهره خود در پياله مي بينم

چو عكس چهره خود در پياله مي بينم****خزان در آينه برگ لاله مي بينم

همان ريزند خار از ناسپاسيها به چشم من

همان ريزند خار از ناسپاسيها به چشم من****به مژگان گرچه از راه عزيزان خار مي چينم

ز ناكامي گل از همصحبتان يار مي چينم

ز ناكامي گل از همصحبتان يار مي چينم****گلي كز يار بايد چيدن از اغيار مي چينم

هر مصلحت عقل، كم از كوه غمي نيست

هر مصلحت عقل، كم از كوه غمي نيست****كو رطل گراني كه سبكبار نشينم؟

درين رياض من آن شبنم گرانجانم

درين رياض من آن شبنم گرانجانم****كه در خزان به شكر خواب نو بهار روم

فكر شنبه تلخ دارد جمعه را بر كودكان

فكر شنبه تلخ دارد جمعه را بر كودكان****من چسان غافل به پيري از غم فردا شوم؟

ناتمامان، چون مه نو، ياد من خواهند كرد

ناتمامان، چون مه نو، ياد من خواهند كرد****از نظر روزي كه چون خورشيد ناپيدا شوم

ز من كناره كند موج اگر حباب شوم

ز من كناره كند موج اگر حباب شوم****فريب من نخورد تشنه گر سراب شوم

نزديك من ميا كه ز خود دور مي شوم

نزديك من ميا كه ز خود دور مي شوم****وزبيخودي ز وصل تو مهجور مي شوم

از ديده هرچه رفت، ز دل دور مي شود

از ديده هرچه رفت، ز دل دور مي شود****من پيش چشم خلق ز دل دور مي شوم

شكايتي است كه مردم ز يكدگر دارند

شكايتي است كه مردم ز يكدگر دارند****حكايتي كه درين روزگار مي شنوم

چندان كه درين دايره چون چشم پريدم

چندان كه درين دايره چون چشم پريدم****حاصل نشد از خرمن دونان پر كاهم

به سيم قلب يوسف را نمي گيرند از اخوان

به سيم قلب يوسف را نمي گيرند از اخوان****من انصاف از خريداران درين بازار مي خواهم

زنده مي سوزد براي مرده در هندوستان

زنده مي سوزد براي مرده در هندوستان****دل نمي سوزد درين كشور عزيزان را به هم

داغ آن دريانوردانم كه چون زنجير موج

داغ آن دريانوردانم كه چون زنجير موج****وقت شورش بر نمي دارند سر از پاي هم

شود جهان لب پرخنده اي، اگر مردم

شود جهان لب پرخنده اي، اگر مردم****كنند دست يكي در گره گشايي هم

شدند جمع دل و زلف از آشنايي هم

شدند جمع دل و زلف از آشنايي هم****شكستگان جهانند موميايي هم

فريب مهرباني خوردم از گردون، ندانستم

فريب مهرباني خوردم از گردون، ندانستم****كه در دل بشكند خاري كه بيرون آرد از پايم

چون سرو گذشتم ز ثمر تا شوم آزاد

چون سرو گذشتم ز ثمر تا شوم آزاد****صد سلسله از برگ نهادند به پايم

نيست ما را در وفاداري به مردم نسبتي

نيست ما را در وفاداري به مردم نسبتي****ديگران آبندو ما ريگ ته جوي توايم

از چشم زخم تو به مبادا شكسته دل

از چشم زخم تو به مبادا شكسته دل****عهدي كه ما به شيشه و پيمانه بسته ايم

بر حواس خويش، راه آرزوها بسته ايم

بر حواس خويش، راه آرزوها بسته ايم****از علاج يك جهان بيمار فارغ گشته ايم

با دست رعشه دار، چو شبنم درين چمن

با دست رعشه دار، چو شبنم درين چمن****دامان آفتاب مكرر گرفته ايم

باور كه مي كند، كه درين بحر چون حباب

باور كه مي كند، كه درين بحر چون حباب****سر داده ايم و زندگي از سر گرفته ايم

چون كمان و تير، در وحشت سراي روزگار

چون كمان و تير، در وحشت سراي روزگار****تا به هم پيوسته ايم از هم جدا افتاده ايم

ما نام خود ز صفحه دلها سترده ايم

ما نام خود ز صفحه دلها سترده ايم****در دفتر جهان، ورق باد برده ايم

ما توبه را به طاعت پيمانه برده ايم

ما توبه را به طاعت پيمانه برده ايم****محراب را به سجده بتخانه برده ايم

خمها چو فيل مست سر خود گرفته اند

خمها چو فيل مست سر خود گرفته اند****از بس كه درد سر سوي ميخانه برده ايم

از صبح پرده سوز، خدايا نگاه دار

از صبح پرده سوز، خدايا نگاه دار****اين رازها كه مابه دل شب سپرده ايم

كوچه گرد آستين چون اشك حسرت نيستيم

كوچه گرد آستين چون اشك حسرت نيستيم****همچو مژگان بر در يك خانه پا افشرده ايم

صلح از فلك به ديدهٔ بيدار كرده ايم

صلح از فلك به ديدهٔ بيدار كرده ايم****رو در صفا و پشت به زنگار كرده ايم

زيبا و زشت در نظر ما يكي شده است

زيبا و زشت در نظر ما يكي شده است****تا خويش را چو آينه هموار كرده ايم

گل را به رو اگر نشناسيم عيب نيست

گل را به رو اگر نشناسيم عيب نيست****ما چشم در حريم قفس باز كرده ايم

نوميد نيستيم ز احسان نوبهار

نوميد نيستيم ز احسان نوبهار****هرچند تخم سوخته در خاك كرده ايم

نيست طول عمر را كيفيت عرض حيات

نيست طول عمر را كيفيت عرض حيات****ما به آب تلخ، صلح از آب حيوان كرده ايم

عمر اگر باشد، تماشاي اثر خواهيد كرد

عمر اگر باشد، تماشاي اثر خواهيد كرد****نعرهٔ مستانه اي در كار گردون كرده ايم!

كس زبان چشم خوبان را نمي داند چو ما

كس زبان چشم خوبان را نمي داند چو ما****روزگاري اين غزالان را شباني كرده ايم !

گرچه خاكيم پذيراي دل و جان شده ايم

گرچه خاكيم پذيراي دل و جان شده ايم****چون زمين، آينهٔ حسن بهاران شده ايم

نيست يك نقطهٔ بيكار درين صفحهٔ خاك

نيست يك نقطهٔ بيكار درين صفحهٔ خاك****ما درين غمكده يارب به چه كار آمده ايم؟

پرده بردار ز رخسار خود اي صبح اميد

پرده بردار ز رخسار خود اي صبح اميد****كه سيه نامه چو شبهاي گناه آمده ايم

نيستيم از جلوهٔ باران رحمت نااميد

نيستيم از جلوهٔ باران رحمت نااميد****تخم خشكي در زمين انتظار افشانده ايم

ما چو سرواز راستي دامن به بار افشانده ايم

ما چو سرواز راستي دامن به بار افشانده ايم****آستين چون شاخ گل بر نوبهار افشانده ايم

نيست غير از بحر، چون سيلاب، ما را منزلي

نيست غير از بحر، چون سيلاب، ما را منزلي****گرد راه از خويش در آغوش يار افشانده ايم

دست ماگير اي سبك جولان، كه چون نقش قدم

دست ماگير اي سبك جولان، كه چون نقش قدم****خاك بر سر، دست بر دل، خار در پا مانده ايم

يوسف مصر وجوديم از عزيزيها، وليك

يوسف مصر وجوديم از عزيزيها، وليك****هر كه با ما خواجگي از سر گذارد، بنده ايم

هر تلخيي كه قسمت ما كرده است چرخ

هر تلخيي كه قسمت ما كرده است چرخ****مي نام كرده ايم و به ساغر فكنده ايم

زين بيابان گرمتر از ما كسي نگذشته است

زين بيابان گرمتر از ما كسي نگذشته است****ما ز نقش پا چراغ مردم آينده ايم

خواه در مصر غريبي، خواه در كنج وطن

خواه در مصر غريبي، خواه در كنج وطن****همچو يوسف، بي گنه در چاه و زندان بوده ايم

حسرت ما را به عمر رفته، چون برگ خزان

حسرت ما را به عمر رفته، چون برگ خزان****مي توان دانست از دستي كه بر هم سوده ايم

چون ميوه پخته گشت، گراني برد ز باغ

چون ميوه پخته گشت، گراني برد ز باغ****ما بار نخل چون ثمر نارسيده ايم

نيفشانم چو يوسف تا ز دامن گرد تهمت را

نيفشانم چو يوسف تا ز دامن گرد تهمت را****به تكليف عزيزان من ز زندان بر نمي آيم

بي عزيزان، مرگ پابرجاست عمر جاودان

بي عزيزان، مرگ پابرجاست عمر جاودان****ما چو اسكندر دل از آب بقا برداشتيم

يك جبهه گشاده نديديم در جهان

يك جبهه گشاده نديديم در جهان****پوشيده بود، روي به هر در گذاشتيم

ماداغ توبه بر دل ساغر گذاشتيم

ماداغ توبه بر دل ساغر گذاشتيم****دور طرب به نشاهٔ ديگر گذاشتيم

هر كسي تخمي به خاك افشاند و ما ديوانگان

هر كسي تخمي به خاك افشاند و ما ديوانگان****دانه زنجير در دامان صحرا كاشتيم

بر دانهٔ ناپخته دويديم چو آدم

بر دانهٔ ناپخته دويديم چو آدم****ما كار خود از روز ازل خام گرفتيم

نفسي چند كه در غم گذراندن ستم است

نفسي چند كه در غم گذراندن ستم است****همچو گل صرف شكر خنده بيجا كرديم

ستم به خويش ز كوتاهي زبان كرديم

ستم به خويش ز كوتاهي زبان كرديم****به هر چه شكر نكرديم، ياد آن كرديم

بناي خانه بدوشي بلند كردهٔ ماست

بناي خانه بدوشي بلند كردهٔ ماست****قفس نبود كه ما ترك آشيان كرديم

آستين بر هر چه افشانديم، دست ما گرفت

آستين بر هر چه افشانديم، دست ما گرفت****رو به ما آورد، بر هر چيز پشت پا زديم

ما سيه بختان تفاوت را قلم بر سر زديم

ما سيه بختان تفاوت را قلم بر سر زديم****همچو مژگان سر ز يك چاك گريبان برزديم

نيست ممكن از پشيماني كسي نقصان كند

نيست ممكن از پشيماني كسي نقصان كند****شاخ گل شد دست افسوسي كه ما بر سر زديم

خط به اوراق جهان، ديده و ناديده زديم

خط به اوراق جهان، ديده و ناديده زديم****پشت دستي به گل چيده و ناچيده زديم

هر دم از ماتم برگي نتوان آه كشيد

هر دم از ماتم برگي نتوان آه كشيد****چار تكبير برين نخل خزان ديده زديم

حاصل ما ز عزيزان سفر كردهٔ خويش

حاصل ما ز عزيزان سفر كردهٔ خويش****مشت آبي است كه بر آينهٔ ديده زديم

دستش به چيدن سر ما كار تيغ كرد

دستش به چيدن سر ما كار تيغ كرد****چون گل به روي هر كه درين باغ وا شديم

كم نشد در سربلندي فيض ما چون آفتاب

كم نشد در سربلندي فيض ما چون آفتاب****سايهٔ ما بيش شد چندان كه بالاتر شديم

آسودگي كنج قفس كرد تلافي

آسودگي كنج قفس كرد تلافي****يك چند اگر زحمت پرواز كشيديم

دست كوتاه ز دامان گل و پا در گل

دست كوتاه ز دامان گل و پا در گل****حال خار سر ديوار گلستان داريم

داغ عشق تو ز اندازهٔ ما افزون است

داغ عشق تو ز اندازهٔ ما افزون است****دستي از دور برين آتش سوزان داريم

از حادثه لرزند به خود قصر نشينان

از حادثه لرزند به خود قصر نشينان****ما خانه بدوشان غم سيلاب نداريم

در تلافي، ميوهٔ شيرين به دامن مي دهيم

در تلافي، ميوهٔ شيرين به دامن مي دهيم****همچو نخل پرثمر، سنگي كه بر سر مي خوريم

دست كرم ز رشتهٔ تسبيح برده ايم

دست كرم ز رشتهٔ تسبيح برده ايم****روزي نمي رود كه به صد دل نمي رسيم

نه دين ما به جا و نه دنياي ما تمام

نه دين ما به جا و نه دنياي ما تمام****از حق گذشته ايم و به باطل نمي رسيم

منعان گر پيش مهمان نعمت الوان كشند

منعان گر پيش مهمان نعمت الوان كشند****ما به جاي سفره، خجلت پيش مهمان مي كشيم!

يوسف به زر قلب فروشان دگرانند

يوسف به زر قلب فروشان دگرانند****ما وقت خوش خود به دو عالم نفروشيم

عنان گسسته تر از سيل در بيابانيم

عنان گسسته تر از سيل در بيابانيم****به هر طرف كه قضا مي كشد شتابانيم

نظر به عالم بالاست ما ضعيفان را

نظر به عالم بالاست ما ضعيفان را****نهال باديه و سبزهٔ بيابانيم

چه فتاده است بر آييم چو يوسف از چاه؟

چه فتاده است بر آييم چو يوسف از چاه؟****ما كه خود را به زر قلب گران مي دانيم

چيده ايم از دو جهان دامن الفت چون سرو

چيده ايم از دو جهان دامن الفت چون سرو****هر كه از ما گذرد آب روان مي دانيم

دارم عقيق صبر به زير زبان خويش

دارم عقيق صبر به زير زبان خويش****مانند خضر، تشنهٔ آب بقا نيم

ديوانه ام وليك بغير از دو زلف يار

ديوانه ام وليك بغير از دو زلف يار****ديگر به هيچ سلسله اي آشنا نيم

چون صبح، خنده با جگر چاك مي زنيم

چون صبح، خنده با جگر چاك مي زنيم****در موج خيز خون، نفس پاك مي زنيم

بياض گردن او گر به دست ما افتد

بياض گردن او گر به دست ما افتد****چه بوسه هاي گلوسوز انتخاب كنيم!

دشمن خانگي آدم خاكي است زمين

دشمن خانگي آدم خاكي است زمين****خانهٔ دشمن خود را ز چه آباد كنيم؟

پيش ازان كز يكدگر ريزيم چون قصر حباب

پيش ازان كز يكدگر ريزيم چون قصر حباب****خيز تا چون موجهٔ دريا وداع هم كنيم

لذت نمانده است در آيندهٔ حيات

لذت نمانده است در آيندهٔ حيات****از عيشهاي رفته دلي شاد مي كنيم

خضر با عمر ابد پوشيده جولان مي كند

خضر با عمر ابد پوشيده جولان مي كند****ما به اين ده روزه عمر اظهار هستي مي كنيم

طاعت ما نيست غير از شستن دست از جهان

طاعت ما نيست غير از شستن دست از جهان****گر نماز از ما نمي آيد، وضويي مي كنيم

آن سوخته جانم كه اگر چون شرر از خلق

آن سوخته جانم كه اگر چون شرر از خلق****در سنگ گريزم، بتوان يافت به بويم

آن طفل يتيمم كه شكسته است سبويم

آن طفل يتيمم كه شكسته است سبويم****از آب، همين گريهٔ تلخي است به جويم

وفا و مردمي از روزگار دارم چشم

وفا و مردمي از روزگار دارم چشم****ببين ز ساده دليها چه از كه مي جويم

ديگران از دوري ظاهر اگر از دل روند

ديگران از دوري ظاهر اگر از دل روند****ما ز ياد همنشينان در مقابل مي رويم

سرما در قدم دار فنا افتاده است

سرما در قدم دار فنا افتاده است****ما نه آنيم كه بر دوش كسي بار شويم

ما نه زان بيخبرانيم كه هشيار شويم

ما نه زان بيخبرانيم كه هشيار شويم****يا به بانگ جرس قافله بيدار شويم

همان از طاعت من بوي كيفيت نمي آيد

همان از طاعت من بوي كيفيت نمي آيد****اگر سجادهٔ خود در مي گلفام مي شويم

ما را گزيده است ز بس تلخي خمار

ما را گزيده است ز بس تلخي خمار****از ترس، بوسه بر لب ميگون نمي دهيم!

ن

سوداي آب حيوان، بيم زيان ندارد

سوداي آب حيوان، بيم زيان ندارد****عمر سبك عنان را، صرف مدام گردان

كار جهان تمامي، هرگز نمي پذيرد

كار جهان تمامي، هرگز نمي پذيرد****پيش از تمامي عمر، خود را تمام گردان

زان چهرهٔ عرقناك، زنهار بر حذر باش

زان چهرهٔ عرقناك، زنهار بر حذر باش****سيلاب عقل و هوش است، اين قطره هاي باران

ايام نوجواني، غافل مشو ز فرصت

ايام نوجواني، غافل مشو ز فرصت****كاين آب برنگردد، ديگر به جويباران

هميشه داغ دل دردمند من تازه است

هميشه داغ دل دردمند من تازه است****كه شب خموش نگردد چراغ بيماران

دو چشم شوخ تو با يكديگر نمي سازند

دو چشم شوخ تو با يكديگر نمي سازند****كه در خرابي هم يكدلند ميخواران

خفته را گر خفتگان بيدار نتوانند كرد

خفته را گر خفتگان بيدار نتوانند كرد****چون مرا بيدار كرد از خواب، خواب ديگران؟

گر نخواهي پشت پا زد بر جهان، پايي بكوب

گر نخواهي پشت پا زد بر جهان، پايي بكوب****دست اگر نتواني افشاند آستيني برفشان

گر به بيداري غرور حسن مانع مي شود

گر به بيداري غرور حسن مانع مي شود****مي توان دلهاي شب آمد به خواب عاشقان

پيش ازين، بر رفتگان افسوس مي خوردند خلق

پيش ازين، بر رفتگان افسوس مي خوردند خلق****مي خورند افسوس در ايام ما بر ماندگان

نيست آسان خون نعمتهاي الوان ريختن

نيست آسان خون نعمتهاي الوان ريختن****برگريزان مكافات است دندان ريختن!

سال ها گل در گريبان ريختي چون نوبهار

سال ها گل در گريبان ريختي چون نوبهار****مدتي هم اشك مي بايد به دامان ريختن

چو گل با روي خندان صرف كن گر خرده اي داري

چو گل با روي خندان صرف كن گر خرده اي داري****كه دل را تنگ سازد، در گره چون غنچه زر بستن

هيچ همدردي نمي يابم سزاي خويشتن

هيچ همدردي نمي يابم سزاي خويشتن****مي نهم چون بيد مجنون سر به پاي خويشتن

اين چنين زير و زبر عالم نمي ماند مدام

اين چنين زير و زبر عالم نمي ماند مدام****مي نشاند چرخ هر كس را به جاي خويشتن

بوسي كه ز كنج لب ساقي نگرفتم

بوسي كه ز كنج لب ساقي نگرفتم****مي بايدم اكنون ز لب جام گرفتن

چون دست برآرم به گرفتن، كه ز غيرت

چون دست برآرم به گرفتن، كه ز غيرت****بارست به من عبرت از ايام گرفتن!

ز اخوان راضيم تا ديدم انصاف خريداران

ز اخوان راضيم تا ديدم انصاف خريداران****گوارا كرد بر من چاه را، از قيمت افتادن

از دست نوازش تپش دل نشود كم

از دست نوازش تپش دل نشود كم****ساكن نشود زلزله از پاي فشردن

خط پاكي ز سيلاب فنا دارد وجود ما

خط پاكي ز سيلاب فنا دارد وجود ما****چه از ما مي توان بردن، چه با ما مي توان كردن؟

گريزد لشكر خواب گران از قطرهٔ آبي

گريزد لشكر خواب گران از قطرهٔ آبي****به يك پيمانه از سر عقل را وا مي توان كردن

نمانده از شب آن زلف گر چه پاسي بيش

نمانده از شب آن زلف گر چه پاسي بيش****هنوز درد دل آغاز مي توان كردن

گرفتم اين كه نظر باز مي توان كردن

گرفتم اين كه نظر باز مي توان كردن****به بال چشم، چه پرواز مي توان كردن؟

جاي شادي نيست زير اين سپهر نيلگون

جاي شادي نيست زير اين سپهر نيلگون****خنده در هنگامهٔ ماتم نمي بايد زدن

قسمت خود بين نمي گردد زلال زندگي

قسمت خود بين نمي گردد زلال زندگي****اي سكندر، سنگ بر آيينه مي بايد زدن

زين بيابان مي برم خود را برون چون گردباد

زين بيابان مي برم خود را برون چون گردباد****بيش ازين نتوان غبار خاطر صحرا شدن

چون سياهي شد ز مو، هشيار مي بايد شدن

چون سياهي شد ز مو، هشيار مي بايد شدن****صبح چون روشن شود بيدار مي بايد شدن

داشتم چون سرو از آزادگي اميدها

داشتم چون سرو از آزادگي اميدها****من چه دانستم چنين سر در هوا خواهم شدن؟

هر گنه عذري و هر تقصير دارد توبه اي

هر گنه عذري و هر تقصير دارد توبه اي****نيست غير از زود رفتن، عذر بيجا آمدن

دلم ز كنج قفس تا گرفت، دانستم

دلم ز كنج قفس تا گرفت، دانستم****كه در بهشت مكرر نمي توان بودن

خوش است فصل بهاران شراب نوشيدن

خوش است فصل بهاران شراب نوشيدن****به روي سبزه و گل همچو آب غلتيدن

كنون كه شيشهٔ مي مالك الرقاب شده است

كنون كه شيشهٔ مي مالك الرقاب شده است****ز عقل نيست سر از خط جام پيچيدن

نيست جز پاي خم امروز درين وحشتگاه

نيست جز پاي خم امروز درين وحشتگاه****سرزميني كه زمين گير توان گرديدن

در عشق پيش بيني، سنگ ره وصال است

در عشق پيش بيني، سنگ ره وصال است****شد سيل محو در بحر، از پيش پا نديدن

بيستون را الم مردن فرهاد گداخت

بيستون را الم مردن فرهاد گداخت****سنگ را آب كند داغ عزيزان ديدن

ندارم محرمي چون كوهكن تا درد دل گويم

ندارم محرمي چون كوهكن تا درد دل گويم****ز سنگ خاره مي بايد مرا آدم تراشيدن

جهان بهشت شد از نوبهار، باده بيار

جهان بهشت شد از نوبهار، باده بيار****كه در بهشت حلال است باده نوشيدن

چه مي پرسي ز من كيفيت حسن بهاران را؟

چه مي پرسي ز من كيفيت حسن بهاران را؟****كه چون نرگس سر آمد عمر من در چشم ماليدن

انصاف نيست آيهٔ رحمت شود عذاب

انصاف نيست آيهٔ رحمت شود عذاب****چيني كه حق زلف بود بر جبين مزن

خاكم به چشم در نگه واپسين مزن

خاكم به چشم در نگه واپسين مزن****زنهار بر چراغ سحر آستين مزن

ز صد هزار پسر، همچو ماه مصر يكي

ز صد هزار پسر، همچو ماه مصر يكي****چنان شود كه چراغ پدر كند روشن

ز عمر، قسمت ما نيست جز زمان وداع

ز عمر، قسمت ما نيست جز زمان وداع****چو آن چراغ كه وقت سحر شود روشن

درين دو هفته كه ابر بهار در گذرست

درين دو هفته كه ابر بهار در گذرست****تو نيز دامن اميد چون صدف واكن

دل را به آتش نفس گرم آب كن

دل را به آتش نفس گرم آب كن****اي غافل از خزان، گل خود را گلاب كن

از زخم سنگ نيست در بسته را گزير

از زخم سنگ نيست در بسته را گزير****روي گشاده را سپر حادثات كن

از آب زندگي به شراب التفات كن

از آب زندگي به شراب التفات كن****از طول عمر، صلح به عرض حيات كن

فريب شهرت كاذب مخور چو بيدردان

فريب شهرت كاذب مخور چو بيدردان****به جاي تربت مجنون مرا زيارت كن!

اين راه دور، بيش ز يك نعره وار نيست

اين راه دور، بيش ز يك نعره وار نيست****اي كمتر از سپند، صدايي بلند كن

هر چند ز ما هيچكسان كار نيايد

هر چند ز ما هيچكسان كار نيايد****كاري كه به همت رود از پيش، خبر كن

به خاكمال حوادث بساز زير فلك

به خاكمال حوادث بساز زير فلك****به آسيا نتوان گفت گرد كمتر كن

منماي به كوته نظران چهرهٔ خود را

منماي به كوته نظران چهرهٔ خود را****از آه من اي آينه رخسار حذر كن

عمر عزيز را به مي ناب صرف كن

عمر عزيز را به مي ناب صرف كن****اين آب را به لالهٔ سيراب صرف كن

سر جوش عمر را گذراندي به درد مي

سر جوش عمر را گذراندي به درد مي****درد حيات را به مي ناب صرف كن

هر كس كه زر به زر دهد اهل بصيرت است

هر كس كه زر به زر دهد اهل بصيرت است****فصل شكوفه را به مي ناب صرف كن

سرمه را هم محرم چشم سياه خود مكن

سرمه را هم محرم چشم سياه خود مكن****گر تواني، آشنايي با نگاه خود مكن

قبلهٔ من! عكس در شرع حيا نامحرم است

قبلهٔ من! عكس در شرع حيا نامحرم است****خلوت آيينه را هم جلوه گاه خود مكن

به استخاره اگر توبه كرده اي زاهد

به استخاره اگر توبه كرده اي زاهد****به استخاره دگر زينهار كار مكن

ز باده توبه در ايام نوبهار مكن

ز باده توبه در ايام نوبهار مكن****به اختيار پشيماني اختيار مكن

در قلزمي كه ابر كرم موج مي زند

در قلزمي كه ابر كرم موج مي زند****انديشه چون حباب ز دامان تر مكن

از خود برون نرفته هواي سفر مكن

از خود برون نرفته هواي سفر مكن****اين راه را به پاي زمين گير سر مكن

ساقيا صبح است مي از شيشه در پيمانه كن

ساقيا صبح است مي از شيشه در پيمانه كن****حشر خواب آلودگان از نعرهٔ مستانه كن

مي رود فيض صبوح از دست، تا دم مي زني

مي رود فيض صبوح از دست، تا دم مي زني****پيش اين درياي رحمت، دست را پيمانه كن

از شتاب عمر گفتم غفلت من كم شود

از شتاب عمر گفتم غفلت من كم شود****زين صداي آب، سنگين تر شد آخر خواب من

صبح بيداري شود گفتم مرا موي سفيد

صبح بيداري شود گفتم مرا موي سفيد****پردهٔ ديگر شد از غفلت براي خواب من

نباشم چون ز همزانويي آيينه در آتش؟

نباشم چون ز همزانويي آيينه در آتش؟****كه مي آيد برون از سنگ و از آهن رقيب من!

يك دل نشد گشاده ز گفت و شنيد من

يك دل نشد گشاده ز گفت و شنيد من****با هيچ قفل، راست نيامد كليد من

مرگ هيهات است سازد از فراموشان مرا

مرگ هيهات است سازد از فراموشان مرا****من همان ذوقم كه مي يابند از گفتار من

به يك خميازهٔ گل طي شد ايام بهار من

به يك خميازهٔ گل طي شد ايام بهار من****به يك شبنم نشست از جوش، خون لاله زار من

در حسرت يك مصرع پرواز بلندست

در حسرت يك مصرع پرواز بلندست****مجموعهٔ برهم زدهٔ بال و پر من

گفتم از پيري شود بند علايق سست تر

گفتم از پيري شود بند علايق سست تر****قامت خم حقله اي افزود بر زنجير من

يك دل غمگين، جهاني را مكدر مي كند

يك دل غمگين، جهاني را مكدر مي كند****باغ را در بسته دارد غنچهٔ دلگير من

با خرابيهاي ظاهر، دلنشين افتاده ام

با خرابيهاي ظاهر، دلنشين افتاده ام****سيل نتواند گذشت از خاك دامنگير من

جواني برد با خود آنچه مي آمد به كار از من

جواني برد با خود آنچه مي آمد به كار از من****خس و خاري به جا مانده است از چندين بهار از من

بجز كسب هوا از من دگر كاري نمي آيد

بجز كسب هوا از من دگر كاري نمي آيد****درين درياي پرآشوب پنداري حبابم من

به خاك افتم ز تخت سلطنت چون در خمار افتم

به خاك افتم ز تخت سلطنت چون در خمار افتم****چو آيد گردن مينا به كف، مالك رقابم من

ديدهٔ بيدار انجم محو شد در خواب روز

ديدهٔ بيدار انجم محو شد در خواب روز****همچنان در پردهٔ غيب است خواب چشم من

انديشه از شكست ندارم، كه همچو موج

انديشه از شكست ندارم، كه همچو موج****افزوده مي شود ز شكستن سپاه من

كشاكش رگ جان من اختياري نيست

كشاكش رگ جان من اختياري نيست****چو موج، در كف دريا بود اراده من

بر لب چاه زنخدان تشنه لب استاده ام

بر لب چاه زنخدان تشنه لب استاده ام****آه اگر از سستي طالع نلغزد پاي من!

با كمال ناگواريها گوارا كرده است

با كمال ناگواريها گوارا كرده است****محنت امروز را انديشهٔ فرداي من

خون مي خورد كريم ز مهمان سير چشم

خون مي خورد كريم ز مهمان سير چشم****داغ است عشق از دل بي آرزوي من

گردون سفله لقمهٔ روزي حساب كرد

گردون سفله لقمهٔ روزي حساب كرد****هر گريه اي كه گشت گره در گلوي من

بر حرير عافيت نتوان مرا در خواب كرد

بر حرير عافيت نتوان مرا در خواب كرد****مي شناسد بستر بيگانه را پهلوي من

به نسيمي ز هم اوراق دلم مي ريزد

به نسيمي ز هم اوراق دلم مي ريزد****به تامل گذر از نخل خزان ديدهٔ من

ازان خورند به تلخي شراب ناب مرا

ازان خورند به تلخي شراب ناب مرا****كه بي تلاش به چنگ آمده است شيشهٔ من

خراب حالي ازين بيشتر نمي باشد

خراب حالي ازين بيشتر نمي باشد****كه جغد خانه جدا مي كند ز خانهٔ من

عاقبت پير خرابات ز بي پروايي

عاقبت پير خرابات ز بي پروايي****ريخت پيش بط مي سبحهٔ صد دانهٔ من

ز گريه اي كه مرا در گلو گره گردد

ز گريه اي كه مرا در گلو گره گردد****سپهر سفله كند كم ز آب و دانهٔ من

من و سيري ز عقيق لب خوبان، هيهات

من و سيري ز عقيق لب خوبان، هيهات****خشكتر مي شود از مي لب پيمانهٔ من

مي شود نخل برومند سبكبار از سنگ

مي شود نخل برومند سبكبار از سنگ****سخن سخت، گران نيست به ديوانهٔ من

رفتي و رفت روشني از چشم و دل مرا

رفتي و رفت روشني از چشم و دل مرا****با ميهمان ز خانه صفا مي رود برون

يك ساعت است گرمي هنگامهٔ هوس

يك ساعت است گرمي هنگامهٔ هوس****زود از سر حباب هوا مي رود برون

هر تمنايي كه پختم زير گردون، خام شد

هر تمنايي كه پختم زير گردون، خام شد****زين تنور سرد هيهات است نان آيد برون

دست تا بر ساز زد مطرب، دل ما خون گريست

دست تا بر ساز زد مطرب، دل ما خون گريست****از زمين ما به ناخن آب مي آيد برون

غم ز محنت خانهٔ من شاد مي آيد برون

غم ز محنت خانهٔ من شاد مي آيد برون****سيل از ويرانه ام آباد مي آيد برون

هر كجا تدبير مي چيند بساط مصلحت

هر كجا تدبير مي چيند بساط مصلحت****از كمين بازيچهٔ تقدير مي آيد برون

از حوادث هر كه را سنگي به مينا مي خورد

از حوادث هر كه را سنگي به مينا مي خورد****از دل خونگرم ما آواز مي آيد برون

چون نظر بر حاصل عمر عزيزان مي كنم

چون نظر بر حاصل عمر عزيزان مي كنم****از دل بي حاصلم صد آه مي آيد برون

نالهٔ ناقوس دارد هر سر مو بر تنم

نالهٔ ناقوس دارد هر سر مو بر تنم****اين سزاي آن كه از بتخانه مي آيد برون

داغ بر دل شدم از انجمن يار برون

داغ بر دل شدم از انجمن يار برون****دست خالي نتوان رفت ز گلزار برون

مرا هر كس كه بيرون مي كشد از گوشهٔ خلوت

مرا هر كس كه بيرون مي كشد از گوشهٔ خلوت****ستمكاري است كز آغوش يارم مي كشد بيرون

زنده شد عالمي از خندهٔ جان پرور او

زنده شد عالمي از خندهٔ جان پرور او****كه گمان داشت وجود از عدم آيد بيرون؟

بر سيه بختي ارباب سخن مي گريد

بر سيه بختي ارباب سخن مي گريد****ناله اي كز دل چاك قلم آيد بيرون

نشاهٔ بادهٔ گلرنگ به تخت است مدام

نشاهٔ بادهٔ گلرنگ به تخت است مدام****دولت از سلسلهٔ تاك نيايد بيرون

گر بداند كه چه شورست درين عالم خاك

گر بداند كه چه شورست درين عالم خاك****كشتي از بحر خطرناك نيايد بيرون

آنقدر خون ز لب لعل تو در دل دارم

آنقدر خون ز لب لعل تو در دل دارم****كه به صد گريهٔ مستانه نيايد بيرون

هر كه داند كه خبرها همه در بيخبري است

هر كه داند كه خبرها همه در بيخبري است****هرگز از گوشهٔ ميخانه نيايد بيرون

دليل راحت ملك عدم همين كافي است

دليل راحت ملك عدم همين كافي است****كه طفل گريه كنان آيد از عدم بيرون

كسي كه مي نهد از حد خود قدم بيرون

كسي كه مي نهد از حد خود قدم بيرون****كبوتري است كه مي آيد از حرم بيرون

ز آسمان كهنسال چشم جود مدار

ز آسمان كهنسال چشم جود مدار****نمي دهد، چو سبو كهنه گشت، نم بيرون

بر لب ساغر ازان بوسهٔ سيراب زنند

بر لب ساغر ازان بوسهٔ سيراب زنند****كه نيارد سخن از مجلس مستان بيرون

زليخا همتي در عرصهٔ عالم نمي يابد

زليخا همتي در عرصهٔ عالم نمي يابد****به اميد كه آيد يوسف از چاه وطن بيرون؟

پردهٔ عصمت ندارد تاب دست انداز شوق

پردهٔ عصمت ندارد تاب دست انداز شوق****رو به كنعان كرد از دست زليخا پيرهن

از زاهدان خشك مجو پيچ و تاب عشق

از زاهدان خشك مجو پيچ و تاب عشق****ابروي بي اشارهٔ محراب را ببين

خون مرا به گردن او گر نديده اي

خون مرا به گردن او گر نديده اي****در ساغر بلور، مي ناب را ببين

گر نديدي شاخ گل را با خزان آميخته

گر نديدي شاخ گل را با خزان آميخته****بر سر دوش من آن دست نگارين را ببين

دامن فانوس آن وسعت ندارد، ور نه من

دامن فانوس آن وسعت ندارد، ور نه من****گريه ها دارم چو شمع انجمن در آستين

از سكندر صفحهٔ آيينه اي بر جاي ماند

از سكندر صفحهٔ آيينه اي بر جاي ماند****تا چه خواهد ماند از مجموعهٔ ما بر زمين

و

آدم مسكين به يك خامي كه در فردوس كرد

آدم مسكين به يك خامي كه در فردوس كرد****چاك شد چون دانهٔ گندم دل اولاد او

ما ز بوي پيرهن قانع به ياد يوسفيم

ما ز بوي پيرهن قانع به ياد يوسفيم****نعمت آن باشد كه چشمي نيست در دنبال او

طومار درد و داغ عزيزان رفته است

طومار درد و داغ عزيزان رفته است****اين مهلتي كه عمر درازست نام او

طلبكار تو دارد اضطرابي در جهانگردي

طلبكار تو دارد اضطرابي در جهانگردي****كه پنداري زمين را مي كشند از زير پاي او

نمي دانم كجا آن شاخ گل را ديده ام صائب

نمي دانم كجا آن شاخ گل را ديده ام صائب****كه خونم را به جوش آورد رنگ آشناي او

من نيستم حريف زبانت، مگر زنم

من نيستم حريف زبانت، مگر زنم****از بوسه مهر بر لب حاضر جواب تو

هرگز نبود رسم ترا خواب صبحگاه

هرگز نبود رسم ترا خواب صبحگاه****ما را به صد خيال فكنده است خواب تو

من آن زمان چون قلم سر ز سجده بردارم

من آن زمان چون قلم سر ز سجده بردارم****كه طي چو نامه شود روزگار فرقت تو

مكرر بر سر بالين شبنم آفتاب آمد

مكرر بر سر بالين شبنم آفتاب آمد****نشد روشن شود يك بار چشم اشكبار از تو

به قسمت راضيم اي سنگدل، ديگر چه مي خواهي

به قسمت راضيم اي سنگدل، ديگر چه مي خواهي****خمار بي شراب از من، شراب بي خمار از تو

چه آرزوي شهادت كنم، كه سوخته است

چه آرزوي شهادت كنم، كه سوخته است****به داغ ياس، جگر گوشهٔ خليل از تو

خاطرات از شكوهٔ ما كي پريشان مي شود؟

خاطرات از شكوهٔ ما كي پريشان مي شود؟****زلف پر كرده است از حرف پريشان، گوش تو

درين راه به دل نزديك، گمراهي نمي باشد

درين راه به دل نزديك، گمراهي نمي باشد****كه جاي سبزه خيزد خضر از صحراي عشق تو

خواهي حناي پا كن و خواهي نگار دست

خواهي حناي پا كن و خواهي نگار دست****من مشت خون خويش نمودم حلال تو

ذوق وصال مي گزد از دور پشت دست

ذوق وصال مي گزد از دور پشت دست****گرم است بس كه صحبت من با خيال تو

به بي برگان چنان اي شاخ گل مستانه مي خندي

به بي برگان چنان اي شاخ گل مستانه مي خندي****كه در خواب بهاران است پنداري خزان تو

دايم به روي دست دعا جلوه مي كني

دايم به روي دست دعا جلوه مي كني****هرگز نديده است كسي نقش پاي تو

حق ما افتادگان را كي توان پامال كرد؟

حق ما افتادگان را كي توان پامال كرد؟****بوسهٔ من كارها دارد به خاك پاي تو!

شادم به مرگ خود كه هلاك تو مي شوم

شادم به مرگ خود كه هلاك تو مي شوم****با زندگي خوشم كه بميرم براي تو

در جبههٔ ستارهٔ من اين فروغ نيست

در جبههٔ ستارهٔ من اين فروغ نيست****يارب به طالع كه شدم مبتلاي تو؟

خبر به آينه مي گيرم از نفس هر دم

خبر به آينه مي گيرم از نفس هر دم****به زندگي شده ام بس كه بدگمان بي تو

سايهٔ بال هما خواب گران مي آرد

سايهٔ بال هما خواب گران مي آرد****در سراپردهٔ دولت دل بيدار مجو

بيخودان، از جستجو در وصل فارغ نيستند

بيخودان، از جستجو در وصل فارغ نيستند****قمري از حيرت همان كوكو زند در پاي سرو

مرا ز خضر طريقت نصيحتي يادست

مرا ز خضر طريقت نصيحتي يادست****كه بي گواهي خاطر به هيچ راه مرو

چاه اين باديه از نقش قدم بيشترست

چاه اين باديه از نقش قدم بيشترست****بي چراغ دل آگاه به اين راه مرو

چو غنچه دست و رخي تازه كن به شبنم اشك

چو غنچه دست و رخي تازه كن به شبنم اشك****نشسته روي به ديوان صبحگاه مرو

حرف گفتن در ميان عشق و دل انصاف نيست

حرف گفتن در ميان عشق و دل انصاف نيست****صاحب منزل ازو، منزل ازو، اسباب ازو

من بسته ام لب طمع، اما نگار من

من بسته ام لب طمع، اما نگار من****دارد دهان بوسه فريبي كه آه ازو!

باغ و بهار چشم و دل قانع من است

باغ و بهار چشم و دل قانع من است****صحراي ساده اي كه نرويد گياه ازو

خصم دروني از برون، بارست بر دل بيشتر

خصم دروني از برون، بارست بر دل بيشتر****با دشمنان كن آشتي، با خويشتن در جنگ شو

چون شبنم روشن گهر، با خار و گل يكرنگ شو

چون شبنم روشن گهر، با خار و گل يكرنگ شو****بگذار رعنايي ز سر، بيزار از نيرنگ شو

زنهار در دار فنا، انگور خود ضايع مكن

زنهار در دار فنا، انگور خود ضايع مكن****گر باده نتواني شدن، منصور وار آونگ شو

از جهان آب و گل بگذر سبك چون گردباد

از جهان آب و گل بگذر سبك چون گردباد****چون ره خوابيده، بار خاطر صحرا مشو

از چراغي مي توان افروخت چندين شمع را

از چراغي مي توان افروخت چندين شمع را****دولتي چون رو دهد، از دوستان غافل مشو

در كهنسالي ز مرگ ناگهان غافل مشو

در كهنسالي ز مرگ ناگهان غافل مشو****برگ چون شد زرد، از باد خزان غافل مشو

مشرق خميازه مي سازد دهن را حرف پوچ

مشرق خميازه مي سازد دهن را حرف پوچ****مستي بي درد سر خواهي، لب پيمانه شو

روزگار زندگاني را به غفلت مگذران

روزگار زندگاني را به غفلت مگذران****در بهاران مست و در فصل خزان ديوانه شو

سوگند مي دهم به سر زلف خود ترا

سوگند مي دهم به سر زلف خود ترا****كز من اگر شكسته تري يافتي بگو

ه

نيست در پايان عمر از رعشه پيران را گزير

نيست در پايان عمر از رعشه پيران را گزير****بر فروغ خويش مي لرزد چراغ صبحگاه

هست در قبضهٔ تقدير، گشاد دل تنگ

هست در قبضهٔ تقدير، گشاد دل تنگ****حل اين عقد ز سرپنجهٔ تدبير مخواه

مرگ بي منت، گواراتر ز آب زندگي است

مرگ بي منت، گواراتر ز آب زندگي است****زينهار از آب حيوان عمر جاويدان مخواه

چون لاله گرچه چشم و چراغم بهار را

چون لاله گرچه چشم و چراغم بهار را****تر مي كنم به خون جگر، نان سوخته

نگردد چون كف افسوس هر برگ نهال من؟

نگردد چون كف افسوس هر برگ نهال من؟****كه چون بادام آوردند در باغم نظربسته

مژگان من نشد خشك، تا شد جدا ز رويت

مژگان من نشد خشك، تا شد جدا ز رويت****گوهر نمي شود بند، در رشتهٔ گسسته

دلگير نيست از تن، جانهاي زنگ بسته

دلگير نيست از تن، جانهاي زنگ بسته****كنج قفس بهشت است، بر مرغ پرشكسته

ز پيري مي كند برگ سفر يك يك حواس من

ز پيري مي كند برگ سفر يك يك حواس من****ز هم مي ريزد اوراق خزان آهسته آهسته

دو دولت است كه يكبار آرزو دارم:

دو دولت است كه يكبار آرزو دارم:****تو در كنار من و شرم از ميان رفته

به آب روي خود در منتهاي عمر مي لرزم

به آب روي خود در منتهاي عمر مي لرزم****به دست رعشه دارم ساغر سرشار افتاده

سر بر تن من نيست ز آشفته دماغي

سر بر تن من نيست ز آشفته دماغي****زان دم كه سبوي ميم از دوش فتاده

ديوان ما و خود را، مفكن به روز محشر

ديوان ما و خود را، مفكن به روز محشر****در عذر خشم بيجا، يك بوسهٔ بجا ده

از پا فتادگانيم، در زير پا نظر كن

از پا فتادگانيم، در زير پا نظر كن****از دست رفتگانيم، دستي به دست ما ده

بيگانگي ز حد رفت، ساقي مي صفاده

بيگانگي ز حد رفت، ساقي مي صفاده****ما را ز خويش بستان، خود را دمي به ما ده

به ياد هر چه خوري، مي همان نشاط دهد

به ياد هر چه خوري، مي همان نشاط دهد****به ذوق نشاهٔ طفلي، مي دو ساله بده

نمي دهي قدح بي شمار اگر ساقي

نمي دهي قدح بي شمار اگر ساقي****شمار قطرهٔ باران كن و پياله بده!

اكنون كه شد سفيد مرا چشم انتظار

اكنون كه شد سفيد مرا چشم انتظار****از سرمهٔ سياهي منزل چه فايده؟

بعد عمري چون صدف گر قطرهٔ آبي خورم

بعد عمري چون صدف گر قطرهٔ آبي خورم****در گلوي تشنه ام چون سنگ مي گردد گره

از هجر و وصل نيست گشايش دل مرا

از هجر و وصل نيست گشايش دل مرا****چون گوهرست قسمت من از دو سو گره

كيفيت است مطلب از عمر، نه درازي

كيفيت است مطلب از عمر، نه درازي****خضر و حيات جاويد، ما و مي دو ساله

هر چند برآوردهٔ آن جان جهانم

هر چند برآوردهٔ آن جان جهانم****چون خانه ندارم خبر از صاحب خانه

ز استادن آب روان سبز گردد

ز استادن آب روان سبز گردد****مجو چون خضر، هستي جاودانه

به دست تهي مي گشايم گرهها

به دست تهي مي گشايم گرهها****ز كار سيه روزگاران چو شانه

خوشا رهنوردي كه چون صبح صادق

خوشا رهنوردي كه چون صبح صادق****نفس راست چون كرد، گردد روانه

ي

گردد سفر ز خويش فشاندند همرهان

گردد سفر ز خويش فشاندند همرهان****تو بيخبر هنوز ميان را نبسته اي

اي زلف يار، اينقدر از ما كناره چيست؟

اي زلف يار، اينقدر از ما كناره چيست؟****ما دلشكسته ايم و تو هم دلشكسته اي

كهنه ديوار ترا دارد دو عالم در ميان

كهنه ديوار ترا دارد دو عالم در ميان****خواهي افتادن به هر جانب كه مايل گشته اي

بر نمي خيزد به صرصر نقشم از دامان خاك

بر نمي خيزد به صرصر نقشم از دامان خاك****وادي امكان ندارد همچو من افتاده اي

پيراهني كه مي طلبي از نسيم مصر

پيراهني كه مي طلبي از نسيم مصر****دامان فرصتي است كه از دست داده اي

كيستم من، مشت خار در محيط افتاده اي

كيستم من، مشت خار در محيط افتاده اي****دل به دريا كرده اي، كشتي به طوفان داده اي

با جگر خوردن قناعت كن كه اين مهمانسرا

با جگر خوردن قناعت كن كه اين مهمانسرا****جز غم روزي ندارد روزي آماده اي

بر روي هم هر آنچه گذاري و بال توست

بر روي هم هر آنچه گذاري و بال توست****جز دست اختيار كه بر هم نهاده اي

شكر توام ز تيغ زبان موج مي زند

شكر توام ز تيغ زبان موج مي زند****چون آب اگر چه خون مرا نوش كرده اي

بسيار آشنا به نظر جلوه مي كني

بسيار آشنا به نظر جلوه مي كني****اي گل مگر ز ديدهٔ من آب خورده اي؟

در پلهٔ غرور تو دل گر چه بي بهاست

در پلهٔ غرور تو دل گر چه بي بهاست****ارزان مده ز دست، كه يوسف خريده اي

در شكست ماست حكمتها، كه چون كشتي شكست

در شكست ماست حكمتها، كه چون كشتي شكست****غرقه اي را دستگيري مي كند هر پاره اي

مشو زنهار ايمن از خمار بادهٔ عشرت

مشو زنهار ايمن از خمار بادهٔ عشرت****كه دارد خندهٔ گل، گريهٔ تلخ گلاب از پي

ز ناله هاي غريبانه منع ما نكني

ز ناله هاي غريبانه منع ما نكني****اگر دل شبي از كاروان جدا افتي

از تندباد حادثه شمع مرا بخر

از تندباد حادثه شمع مرا بخر****چون دست دست توست، به دست حمايتي

من آن روزي كه چون شبنم عزيز اين چمن بودم

من آن روزي كه چون شبنم عزيز اين چمن بودم****تو اي باد سحرگاهي كجا در بوستان بودي؟

اي آينه، در روي زمين ديدنيي نيست

اي آينه، در روي زمين ديدنيي نيست****بيهوده چرا منت پرداز كشيدي؟

در كنج قفس چند كني بال فشاني؟

در كنج قفس چند كني بال فشاني؟****بس نيست ترا آنچه ز پرواز كشيدي؟

دو روزي نيست افزون عمر ايام برومندي

دو روزي نيست افزون عمر ايام برومندي****مشو غافل ز حال تلخكامان تا ثمر داري

به فكر چارهٔ ما هيچ صاحبدل نمي افتد

به فكر چارهٔ ما هيچ صاحبدل نمي افتد****دل ما دردمندان چشم بيمارست پنداري

مرا از زندگاني سير كرد از لقمهٔ اول

مرا از زندگاني سير كرد از لقمهٔ اول****طعام اين خسيسان آب شمشيرست پنداري

چنان از موج رحمت شد زمين و آسمان خالي

چنان از موج رحمت شد زمين و آسمان خالي****كه درياي سراب و ابر تصويرست پنداري

در گلشن حسن تو خلل راه ندارد

در گلشن حسن تو خلل راه ندارد****در خواب بهارست خزاني كه تو داري

از صحبت باد سحر اي غنچهٔ بي دل

از صحبت باد سحر اي غنچهٔ بي دل****در دست بجز سينهٔ صد چاك چه داري؟

چون گره شد به گلو لقمهٔ غم، باده طلب

چون گره شد به گلو لقمهٔ غم، باده طلب****به حلالي خور اگر آب حرامي داري

اي عقيق از من لب تشنه فراموش مكن

اي عقيق از من لب تشنه فراموش مكن****كه درين دايره امروز تو نامي داري

اي گل شوخ كه مغرور بهاران شده اي

اي گل شوخ كه مغرور بهاران شده اي****خبرت نيست كه در پي چه خزاني داري

ما به اميد عطاي تو چنين بيكاريم

ما به اميد عطاي تو چنين بيكاريم****كار ما را به اميد دگران نگذاري

نخل اميد تو آن روز شود صاحب برگ

نخل اميد تو آن روز شود صاحب برگ****كه سبكباري خود را به خزان نگذاري

عمر چون قافله ريگ روان در گذرست

عمر چون قافله ريگ روان در گذرست****تا بنا بر سر اين ريگ روان نگذاري

رحم كن بر دل بي طاقت ما اي قاصد

رحم كن بر دل بي طاقت ما اي قاصد****نااميدي خبري نيست كه يكبار آري

اين دزدها تمام شريكند با عسس

اين دزدها تمام شريكند با عسس****پيش فلك شكايت دونان چه مي بري؟

به اميد رهايي با تو حال خويش مي گفتم

به اميد رهايي با تو حال خويش مي گفتم****تو هم يك حلقه افزودي به زنجير من اي قمري

تويي در ديده ام چون نور و محرومم ز ديدارت

تويي در ديده ام چون نور و محرومم ز ديدارت****نمي دانم ز نزديكي كنم فرياد، يا دوري

ز حرف حق درين ايام باطل بوي خون آيد

ز حرف حق درين ايام باطل بوي خون آيد****عروج دار دارد نشاهٔ صهباي منصوري

ريزش اشك مرا نيست محرك در كار

ريزش اشك مرا نيست محرك در كار****دامن ابر بهاران نفشرده است كسي

لب نهادم به لب يار و سپردم جان را

لب نهادم به لب يار و سپردم جان را****تا به امروز به اين مرگ نمرده است كسي

چشم بيداري است هر كوكب درين وحشت سرا

چشم بيداري است هر كوكب درين وحشت سرا****در ميان اينقدر بيدار، چون خوابد كسي؟

عمر با صد ساله الفت بيوفايي كردورفت

عمر با صد ساله الفت بيوفايي كردورفت****از كه ديگر در جهان چشم وفا دارد كسي؟

نيست غير از گوشهٔ دل در جهان آب و گل

نيست غير از گوشهٔ دل در جهان آب و گل****گوشهٔ امني كه يك ساعت بياسايد كسي

در جهان آگهي خضري دچار من نشد

در جهان آگهي خضري دچار من نشد****مي روم از خود برون، شايد كه پيش آيد كسي

غم بي حاصلي خويش نخوردي يك بار

غم بي حاصلي خويش نخوردي يك بار****چند در فكر زمين و غم حاصل باشي؟

چنان گرم از بساط خاك بگذر

چنان گرم از بساط خاك بگذر****كه شمع مردم آينده باشي

سوز پنهاني چو شمع آخر گريبانم گرفت

سوز پنهاني چو شمع آخر گريبانم گرفت****از گريبان سرزند از هر چه دامن مي كشي

كثرت و تفرقه در عالم گفتار بود

كثرت و تفرقه در عالم گفتار بود****كه جهاني همه يك تن شود از خاموشي

سينه باغي است كه گلشن شود از خاموشي

سينه باغي است كه گلشن شود از خاموشي****دل چراغي است كه روشن شود از خاموشي

هر چه از دل مي خورم، از روزيم كم مي كنند

هر چه از دل مي خورم، از روزيم كم مي كنند****در حريم سينهٔ من دل نبودي كاشكي

آن كه آخر سر به صحرا داد بي بال و پرم

آن كه آخر سر به صحرا داد بي بال و پرم****روز اول اين قفس را در گشودي كاشكي

نيست جز داغ عزيزان حاصل پايندگي

نيست جز داغ عزيزان حاصل پايندگي****خضر، حيرانم، چه لذت مي برد از زندگي

همچو شمع صبح مي لرزد به جان خويشتن

همچو شمع صبح مي لرزد به جان خويشتن****از سفيديهاي موي من چراغ زندگي

شد از فشار گردون، موي سفيد و سر زد

شد از فشار گردون، موي سفيد و سر زد****شيري كه خورده بوديم، در روزگار طفلي

زينهار از لاله رخساران به ديدن صلح كن

زينهار از لاله رخساران به ديدن صلح كن****كز نچيدن مي توان يك عمر گل چيد از گلي

ز دست راست ندانستمي اگر چپ را

ز دست راست ندانستمي اگر چپ را****چه گنجها به يمين و يسار داشتمي

زبان شكوه اگر همچو خار داشتمي

زبان شكوه اگر همچو خار داشتمي****هميشه خرمن گل در كنار داشتمي

همسايهٔ وجود نباشد اگر عدم

همسايهٔ وجود نباشد اگر عدم****چون ملك نيستي نتوان يافت عالمي

همچو بوي گل كه در آغوش گل از گل جداست

همچو بوي گل كه در آغوش گل از گل جداست****هم برون از عالمي، هم در كنار عالمي

پيش و پس اوراق خزان نيم نفس نيست

پيش و پس اوراق خزان نيم نفس نيست****خوشدل چه به عمر خود و مرگ دگراني؟

از دور نيفتد قدح بزم مكافات

از دور نيفتد قدح بزم مكافات****زهري كه چشيدن نتواني، نچشاني

طومار زندگي را، طي مي كند به يك شب

طومار زندگي را، طي مي كند به يك شب****از شمع ياد گيريد، آداب زندگاني

از باده توبه كردن مشكل بود، وگرنه

از باده توبه كردن مشكل بود، وگرنه****سهل است دست شستن، از آب زندگاني

چند در خواب رود عمر تو اي بي پروا؟

چند در خواب رود عمر تو اي بي پروا؟****آنقدر خواب نگه دار كه در گور كني

برگ عشرت مكن اي غنچه كه ايام بهار

برگ عشرت مكن اي غنچه كه ايام بهار****آنقدر نيست كه پيراهن خود چاك كني

پيش ازان دم كه كند خاك ترا در دل خون

پيش ازان دم كه كند خاك ترا در دل خون****مي به دست آر كه خون در جگر خاك كني

زمين، سراي مصيبت بود، تو مي خواهي

زمين، سراي مصيبت بود، تو مي خواهي****كه مشت خاكي ازين خاكدان به سر نكني؟

نيستي گردون، ولي بر عادت گردون تو هم

نيستي گردون، ولي بر عادت گردون تو هم****مي كشي آخر چراغي را كه روشن مي كني

زير سپهر، خواب فراغت چه مي كني؟

زير سپهر، خواب فراغت چه مي كني؟****در خانهٔ شكسته اقامت چه مي كني؟

اي عقل شيشه بار كه گل بر تو سنگ بود

اي عقل شيشه بار كه گل بر تو سنگ بود****در كوهسار سنگ ملامت چه مي كني؟

تعمير خانه اي كه بود در گذار سيل

تعمير خانه اي كه بود در گذار سيل****اي خانمان خراب، براي چه مي كني؟

در سپند من سودازده آتش مزنيد

در سپند من سودازده آتش مزنيد****كه پريشان شود از نالهٔ من انجمني

دل نبندند عزيزان جهان در وطني

دل نبندند عزيزان جهان در وطني****كه به يوسف ندهد وقت سفر پيرهني

خاطر از وضع مكرر زود در هم مي شود

خاطر از وضع مكرر زود در هم مي شود****يك دو ساغر نوش كن تا عالم ديگري شوي

مي خورد شهر به هم، گر تو ستمگر يك روز

مي خورد شهر به هم، گر تو ستمگر يك روز****سيل زنجير جنون سر به بيابان ندهي

كمند زلف در گردن گذشتي روزي از صحرا

كمند زلف در گردن گذشتي روزي از صحرا****هنوز از دور گردن مي كشد آهوي صحرايي

جان هواپرستان، در فكر عاقبت نيست

جان هواپرستان، در فكر عاقبت نيست****گرد هدف نگردد، تيري كه شد هوايي

صنوبر با تهيدستي به دست آورد صد دل را

صنوبر با تهيدستي به دست آورد صد دل را****تو بي پروا برون از عهدهٔ يك دل نمي آيي

مشو از نالهٔ افسوس غافل چون جرس، ياري

مشو از نالهٔ افسوس غافل چون جرس، ياري****اگر از كاروان همچون خبر بيرون نمي آيي

چنان در خانهٔ آيينه محو ديدن خويشي

چنان در خانهٔ آيينه محو ديدن خويشي****كه گر عالم شود زير و زبر بيرون نمي آيي

چشمي نچرانديم درين باغ چو شبنم

چشمي نچرانديم درين باغ چو شبنم****چون سرو فشرديم قدم بر لب جويي

با موي سفيد اشك ندامت نفشانديم

با موي سفيد اشك ندامت نفشانديم****در صبح چنين، تازه نكرديم وضويي

غزليات

حرف ا

غزل شماره 1: يا رب از دل مشرق نور هدايت كن مرا

يا رب از دل مشرق نور هدايت كن مرا****از فروغ عشق، خورشيد قيامت كن مرا

تا به كي گرد خجالت زنده در خاكم كند؟****شسته رو چون گوهر از باران رحمت كن مرا

خانه آرايي نمي آيد ز من همچون حباب****موج بي پرواي درياي حقيقت كن مرا

استخوانم سرمه شد از كوچه گرديهاي حرص****خانه دار گوشهٔ چشم قناعت كن مرا

چند باشد شمع من بازيچهٔ دست فنا؟****زندهٔ جاويد از دست حمايت كن مرا

خشك بر جا مانده ام چون گوهر از افسردگي****آتشين رفتار چون اشك ندامت كن مرا

گرچه در صحبت همان در گوشهٔ تنهاييم****از فراموشان امن آباد عزلت كن مرا

از خيالت در دل شبها اگر غافل شوم****تا قيامت سنگسار از خواب غفلت كن مرا

در خرابيهاست، چون چشم بتان، تعمير من****مرحمت فرما، ز ويراني عمارت كن مرا

از فضوليهاي خود صائب خجالت مي كشم****من كه باشم تا كنم تلقين كه رحمت كن مرا؟

غزل شماره 2: آنچنان كز رفتن گل خار مي ماند به جا

آنچنان كز رفتن گل خار مي ماند به جا****از جواني حسرت بسيار مي ماند به جا

آه افسوس و سرشك گرم و داغ حسرت است****آنچه از عمر سبك رفتار مي ماند به جا

كامجويي غير ناكامي ندارد حاصلي****در كف گلچين ز گلشن، خار مي ماند به جا

جسم خاكي مانع عمر سبك رفتار نيست****پيش اين سيلاب، كي ديوار مي ماند به جا؟

هيچ كار از سعي ما چون كوهكن صورت نبست****وقت آن كس خوش كزو آثار مي ماند به جا

زنگ افسوسي به دست خواجه هنگام رحيل****از شمار درهم و دينار مي ماند به جا

نيست از كردار ما بي حاصلان را بهره اي****چون قلم از ما همين گفتار مي ماند به جا

عيش شيرين را بود در چاشني صد چشم شور****برگ صائب بيشتر از بار مي ماند به جا

غزل شماره 3: بي قدر ساخت خود را، نخوت فزود ما را

بي قدر ساخت خود را، نخوت فزود ما را****بر ما و خود ستم كرد، هر كس ستود ما را

چون موجهٔ سرابيم، در شوره زار عالم****كز بود بهره اي نيست، غير از نمود ما را

آيينه هاي روشن، گوش و زبان نخواهند****از راه چشم باشد، گفت و شنود ما را

خواهد كمان هدف را، پيوسته پاي بر جا****زان در نيارد از پا، چرخ كبود ما را

چون خامهٔ سبك مغز، از بي حضوري دل****شد بيش روسياهي، در هر سجود ما را

گر صبح از دل شب، زنگار مي زدايد****چون از سپيدي مو، غفلت فزود ما را؟

تا داشتيم چون سرو، يك پيرهن درين باغ****از گرم و سرد عالم، پروا نبود ما را

از بخت سبز چون شمع، صائب گلي نچيديم****در اشك و آه شد صرف، يكسر وجود ما را

غزل شماره 4: نداد عشق گريبان به دست كس ما را

نداد عشق گريبان به دست كس ما را****گرفت اين مي پرزور، چون عسس ما را

به گرد خاطر ما آرزو نمي گرديد****لب تو ريخت به دل، رنگ صد هوس ما را

خراب حالي ما لشكري نمي خواهد****بس است آمدن و رفتن نفس ما را

تمام روز ازان همچو شمع خاموشيم****كه خرج آه سحر مي شود نفس ما را

غريب گشت چنان فكرهاي ما صائب****كه نيست چشم به تحسين هيچ كس ما را

غزل شماره 5: اگر به بندگي ارشاد مي كنيم ترا

اگر به بندگي ارشاد مي كنيم ترا****اشاره اي است كه آزاد مي كنيم ترا

تو با شكستگي پا قدم به راه گذار****كه ما به جاذبه امداد مي كنيم ترا

درين محيط، چو قصر حباب اگر صد بار****خراب مي شوي، آباد مي كنيم ترا

ز مرگ تلخ به ما بدگمان مشو زنهار****كه از طلسم غم آزاد مي كنيم ترا

فرامشي ز فراموشي تو مي خيزد****اگر تو ياد كني، ياد مي كنيم ترا

اگر تو برگ علايق ز خود بيفشاني****بهار عالم ايجاد مي كنيم ترا

مساز رو ترش از گوشمال ما صائب****كه ما به تربيت استاد مي كنيم ترا

غزل شماره 6: يك بار بي خبر به شبستان من درآ

يك بار بي خبر به شبستان من درآ****چون بوي گل، نهفته به اين انجمن درآ

از دوريت چو شام غريبان گرفته ايم****از در گشاده روي چو صبح وطن درآ

مانند شمع، جامهٔ فانوس شرم را****بيرون در گذار و به اين انجمن درآ

دست و دلم ز ديدنت از كار رفته است****بند قبا گشوده به آغوش من درآ

آيينه را ز صحبت طوطي گزير نيست****اي سنگدل به صائب شيرين سخن درآ

غزل شماره 7: دانسته ام غرور خريدار خويش را

دانسته ام غرور خريدار خويش را****خود همچو زلف مي شكنم كار خويش را

هر گوهري كه راحت بي قيمتي شناخت****شد آب سرد، گرمي بازار خويش را

در زير بار منت پرتو نمي رويم****دانسته ايم قدر شب تار خويش را

زندان بود به مردم بيدار، مهد خاك****در خواب كن دو ديدهٔ بيدار خويش را

هر دم چو تاك بار درختي نمي شويم****چو سرو بسته ايم به دل بار خويش را

از بينش بلند، به پستي رهانده ايم****صائب ز سيل حادثه ديوار خويش را

غزل شماره 8: نيستم بلبل كه بر گلشن نظر باشد مرا

نيستم بلبل كه بر گلشن نظر باشد مرا****باغهاي دلگشا در زير پر باشد مرا

سرمهٔ خاموشي من از سواد شهرهاست****چون جرس گلبانگ عشرت در سفر باشد مرا

باده نتواند برون بردن مرا از فكر يار****دست دايم چون سبو در زير سر باشد مرا

در محيط رحمت حق، چون حباب شوخ چشم****بادبان كشتي از دامان تر باشد مرا

منزل آسايش من محو در خود گشتن است****گردبادي مي تواند راهبر باشد مرا

از گرانسنگي نمي جنبم ز جاي خويشتن****تيغ اگر چون كوه بر بالاي سر باشد مرا

مي گذارم دست خود را چون صدف بر روي هم****قطرهٔ آبي اگر همچون گهر باشد مرا

غزل شماره 9: سودا به كوه و دشت صلا مي دهد مرا

سودا به كوه و دشت صلا مي دهد مرا****هر لاله اي پياله جدا مي دهد مرا

باغ و بهار من نفس آرميده است****بيماري نسيم، شفا مي دهد مرا

سيرست چشم شبنم من، ورنه شاخ گل****آغوش باز كرده صلا مي دهد مرا

آن سبزه ام كه سنگدلي هاي روزگار****در زير سنگ نشو و نما مي دهد مرا

در گوش قدرداني من حلقهٔ زرست****هر كس كه گوشمال بجا مي دهد مرا

استادگي است قبله نما را دليل راه****حيرت نشان به راه خدا مي دهد مرا

اين گردني كه من چو هدف بركشيده ام****صائب نشان به تير قضا مي دهد مرا

غزل شماره 10: گر قابل ملال نيم، شاد كن مرا

گر قابل ملال نيم، شاد كن مرا****ويران اگر نمي كني آباد كن مرا

حيف است اگر چه كذب رود بر زبان تو****از وعدهٔ دروغ، دلي شاد كن مرا

پيوسته است سلسلهٔ خاكيان به هم****بر هر زمين كه سايه كني، ياد كن مرا

شايد به گرد قافلهٔ بيخودان رسم****اي پير دير، همتي امداد كن مرا

گشته است خون مرده جهان ز آرميدگي****ديوانهٔ قلمرو ايجاد كن مرا

بي حاصلي ز سنگ ملامت بود حصار****چون سرو و بيد ازثمر آزاد كن مرا

دارد به فكر صائب من گوش عالمي****يك ره تو نيز گوش به فرياد كن مرا

غزل شماره 11: ساقي از رطل گرانسنگي سبكدل كن مرا

ساقي از رطل گرانسنگي سبكدل كن مرا****حلقهٔ بيرون اين دنياي باطل كن مرا

وادي سرگشتگي در من نفس نگذاشته است****پاي خواب آلودهٔ دامان منزل كن مرا

رفته است از كار چون زلف تو دستم عمرهاست****گه به دوش و گاه بر گردن حمايل كن مرا

از براي امتحان چندي مرا ديوانه كن****گر به از مجنون نباشم، باز عاقل كن مرا

جاي من خالي است در وحشت سراي آب و گل****بعد ازين صائب سراغ از گوشهٔ دل كن مرا

غزل شماره 12: دل ز هر نقش گشته ساده مرا

دل ز هر نقش گشته ساده مرا****دو جهان از نظر فتاده مرا

تا چو مجنون شدم بيابانگرد****مي گزد همچو مار، جاده مرا

صبر در مهد خاك چون طفلان****دست بر روي هم نهاده مرا

چون گهر قانعم به قطرهٔ خويش****نيست انديشهٔ زياده مرا

صد گره در دلم فتد چو صدف****يك گره گر شود گشاده مرا

تختهٔ مشق نقشها كرده است****همچو آيينه، لوح ساده مرا

هر قدر بيش باده مي نوشم****مي شود تشنگي زياده مرا

بيخودي همچو چشم قرباني****كرده آسوده از اراده مرا

مانع سير و دور شد صائب****صافي آب ايستاده مرا

غزل شماره 13: نه دل ز عالم پر وحشت آرميده مرا

نه دل ز عالم پر وحشت آرميده مرا****كه پيچ و تاب به زنجيرها كشيده مرا

چو جام اول مينا، سپهر سنگين دل****به خاك راهگذر ريخت ناچشيده مرا

چو آسيا كه ازو آب گرد انگيزد****غبار دل شود افزون ز آب ديده مرا

رهين وحشت خويشم كه مي برد هر دم****به سير عالم ديگر، دل رميده مرا

نثار بوسهٔ او نقد جان چرا نكنم؟****كه تا رسيده به لب، جان به لب رسيده مرا

به صد هزار صنم ساخت مبتلا صائب****درين شكفته چمن، ديدهٔ نديده مرا

غزل شماره 14: طاقت كجاست روي عرقناك ديده را

طاقت كجاست روي عرقناك ديده را؟****آرام نيست كشتي طوفان رسيده را

بي حسن نيست خلوت آيينه مشربان****معشوق در كنار بود پاك ديده را

ياد بهشت، حلقهٔ بيرون در بود****در تنگناي گوشهٔ دل آرميده را

ما را مبر به باغ كه از سير لاله زار****يك داغ صد هزار شود داغديده را

با قد خم ز عمر اقامت طمع مدار****در آتش است نعل، كمان كشيده را

زندان جان پاك بود تنگناي جسم****در خم قرار نيست شراب رسيده را

شوخي كه دارد از دل سنگين به كوه پشت****مي ديد كاش صائب در خون تپيده را

غزل شماره 15: چو ديگران نه به ظاهر بود عبادت ما

چو ديگران نه به ظاهر بود عبادت ما****حضور قلب نمازست در شريعت ما

ازان ز دامن مقصود كوته افتاده است****كه پيش خلق درازست دست حاجت ما

نكرده ايم چو شبنم بساطي از گل پهن****چو غنچه بر سر زانوست خواب راحت ما

نهال خوش ثمر رهگذار طفلانيم****كه بر گريز بود موسم فراغت ما

چراغ رهگذريم اوفتاده در ره باد****كه تا به سايهٔ دستي كند حمايت ما؟

درين حديقهٔ گل صائب از مروت نيست****كه غنچه ماند در جيب، دست رغبت ما

غزل شماره 16: هر كه دولت يافت، شست از لوح خاطر نام ما

هر كه دولت يافت، شست از لوح خاطر نام ما****اوج دولت، طاق نسيان است در ايام ما

مي خورد چون خون دل هر كس به قدر دستگاه****باش كوچكتر ز جام ديگران، گو جام ما

در نظر واكردني طي شد بساط زندگي****چون شرر در نقطهٔ آغاز بود انجام ما

طفل بازيگوش، آرام از معلم مي برد****تلخ دارد زندگي بر ما دل خودكام ما

نيست جام عيش ما صائب چو گل پا در ركاب****تا فلك گردان بود، در دور باشد جام ما

غزل شماره 17: عمري است حلقهٔ در ميخانه ايم ما

عمري است حلقهٔ در ميخانه ايم ما****در حلقهٔ تصرف پيمانه ايم ما

از نورسيدگان خرابات نيستيم****چون خشت، پا شكستهٔ ميخانه ايم ما

مقصود ما ز خوردن مي نيست بي غمي****از تشنگان گريهٔ مستانه ايم ما

در مشورت اگر چه گشاد جهان ز ماست****سرگشته تر ز سبحهٔ صد دانه ايم ما

گر از ستاره سوختگان عمارتيم****چون جغد، خال گوشهٔ ويرانه ايم ما

از ما زبان خامهٔ تكليف كوته است****اين شكر چون كنيم كه ديوانه ايم ما؟

چون خواب اگر چه رخت اقامت فكنده ايم****تا چشم مي زني به هم، افسانه ايم ما

مهر بتان در آب و گل ما سرشته اند****صائب خميرمايهٔ بتخانه ايم ما

غزل شماره 18: ياد رخسار ترا در دل نهان داريم ما

ياد رخسار ترا در دل نهان داريم ما****در دل دوزخ بهشت جاودان داريم ما

در چنين راهي كه مردان توشه از دل كرده اند****ساده لوحي بين كه فكر آب و نان داريم ما

منزل ما همركاب ماست هر جا مي رويم****در سفرها طالع ريگ روان داريم ما

چيست خاك تيره تا باشد تماشاگاه ما؟****سيرها در خويشتن چون آسمان داريم ما

قسمت ما چون كمان از صيد خود خميازه اي است****هر چه داريم از براي ديگران داريم ما

همت پيران دليل ماست هر جا مي رويم****قوت پرواز چون تيره از كمان داريم ما

گر چه غير از سايه ما را نيست ديگر ميوه اي****منت روي زمين بر باغبان داريم ما

گر چه صائب دست ما خالي است از نقد جهان****چون جرس آوازه اي در كاروان داريم ما

غزل شماره 19: خجلت ز عشق پاك گهر مي بريم ما

خجلت ز عشق پاك گهر مي بريم ما****از آفتاب دامن تر مي بريم ما

يك طفل شوخ نيست درين كشور خراب****ديوانگي به جاي دگر مي بريم ما

فيضي كه خضر يافت ز سرچشمهٔ حيات****دلهاي شب ز ديدهٔ تر مي بريم ما

حيرت مباد پردهٔ بينايي كسي!****در وصل، انتظار خبر مي بريم ما

با مشربي ز ملك سليمان وسيع تر****در چشم تنگ مور بسر مي بريم ما

هر كس به ما كند ستمي، همچو عاجزان****ديوان خود به آه سحر مي بريم ما

صائب ز بس تردد خاطر، كه نيست باد!****در خانه ايم و رنج سفر مي بريم ما

غزل شماره 20: خار در پيراهن فرزانه مي ريزيم ما

خار در پيراهن فرزانه مي ريزيم ما****گل به دامن بر سر ديوانه مي ريزيم ما

قطره گوهر مي شود در دامن بحر كرم****آبروي خويش در ميخانه مي ريزيم ما

در خطرگاه جهان فكر اقامت مي كنيم****در گذار سيل، رنگ خانه مي ريزيم ما

در دل ما شكوهٔ خونين نمي گردد گره****هر چه در شيشه است، در پيمانه مي ريزيم ما

انتظار قتل، نامردي است در آيين عشق****خون خود چون كوهكن مردانه مي ريزيم ما

هر چه نتوانيم با خود برد ازين عبرت سرا****هست تا فرصت، برون از خانه مي ريزيم ما

در حريم زلف اگر نگشايد از ما هيچ كار****آبي از مژگان به دست شانه مي ريزيم ما

غزل شماره 21: چشم مست يار شد مخمور و مدهوشيم ما

چشم مست يار شد مخمور و مدهوشيم ما****باده از جوش نشاط افتاد و در جوشيم ما

نالهٔ ما حلقه در گوش اجابت مي كشد****كز سحرخيزان آن صبح بناگوشيم ما

فتنهٔ صد انجمن، آشوب صد هنگامه ايم****گر به ظاهر چون شراب كهنه خاموشيم ما

نامهٔ پيچيده را چون آب خواندن حق ماست****كز سخن فهمان آن لبهاي خاموشيم ما

بي تامل چون عرق بر روي خوبان مي دويم****چون كمند زلف، گستاخ بر و دوشيم ما

از شراب مارگ خامي است صائب موج زن****گر چه عمري شد درين ميخانه در جوشيم ما

غزل شماره 22: دايم ز خود سفر چو شرر مي كنيم ما

دايم ز خود سفر چو شرر مي كنيم ما****نقد حيات صرف سفر مي كنيم ما

سالي دو عيد مردم هشيار مي كنند****در هر پياله عيد دگر مي كنيم ما

در پاكي گهر ز صدف دست برده ايم****آبي كه مي خوريم گهر مي كنيم ما

چون گردباد، نيش دو صد خار مي خوريم****گر جامه از غبار به بر مي كنيم ما

وا مي كنيم غنچهٔ دل را به زور آه****خون در دل نسيم سحر مي كنيم ما

از رخنهٔ دل است، رهي گر به دوست هست****زين راه اختيار سفر مي كنيم ما

صائب فريب نعمت الوان نمي خوريم****روزي خود ز خون جگر مي كنيم ما

غزل شماره 23: اي دفتر حسن ترا، فهرست خط و خالها

اي دفتر حسن ترا، فهرست خط و خالها****تفصيلها پنهان شده، در پردهٔ اجمالها

پيشاني عفو ترا، پرچين نسازد جرم ما****آيينه كي برهم خورد، از زشتي تمثالها؟

با عقل گشتم همسفر، يك كوچه راه از بيكسي****شد ريشه ريشه دامنم، از خار استدلالها

هر شب كواكب كم كنند، از روزي ما پاره اي****هر روز گردد تنگتر، سوراخ اين غربالها

حيران اطوار خودم، درماندهٔ كار خودم****هر لحظه دارم نيتي، چون قرعهٔ رمالها

هر چند صائب مي روم، سامان نوميدي كنم****زلفش به دستم مي دهد، سررشتهٔ آمالها

حرف ب

غزل شماره 24: هوا چكيدهٔ نورست در شب مهتاب

هوا چكيدهٔ نورست در شب مهتاب****ستاره خندهٔ حورست در شب مهتاب

سپهر جام بلوري است پر مي روشن****زمين قلمرو نورست در شب مهتاب

زمين زخندهٔ لبريز مه نمكداني است****زمانه بر سر شورست در شب مهتاب

رسان به دامن صحراي بيخودي خود را****كه خانه ديدهٔ مورست در شب مهتاب

بغير بادهٔ روشن، نظر به هر چه كني****غبار چشم شعورست در شب مهتاب

براق راهروان است روشنايي راه****سفر ز خويش ضرورست در شب مهتاب

غزل شماره 25: عرق فشاني آن گلعذار را درياب

عرق فشاني آن گلعذار را درياب****ستاره ريزي صبح بهار را درياب

درون خانه خزان و بهار يكرنگ است****ز خويش خيمه برون زن، بهار را درياب

ز گاهوارهٔ تسليم كن سفينهٔ خويش****ميان بحر حضور كنار را درياب

ز فيض صبح مشو غافل اي سياه درون****صفاي اين نفس بي غبار را درياب

عقيق در دهن تشنه كار آب كند****به وعده اي جگر داغدار را درياب

تو كز شراب حقيقت هزار خم داري****به يك پياله من خاكسار را درياب

غزل شماره 26: درون گنبد گردون فتنه بار مخسب

درون گنبد گردون فتنه بار مخسب****به زير سايهٔ پل موسم بهار مخسب

فلك ز كاهكشان تيغ بر كف استاده است****به زير سايهٔ شمشير آبدار مخسب

ز چار طاق عناصر شكست مي بارد****ميان چار مخالف به اختيار مخسب

ستاره زندهٔ جاويد شد ز بيداري****تو نيز در دل شب اي سياهكار مخسب

به شب ز حلقهٔ اهل گناه كن شبگير****دلي چو آينه داري، به زنگبار مخسب

به نيم چشم زدن پر ز آب مي گردد****درين سفينهٔ پر رخنه زينهار مخسب

گرفت دامن گل شبنم از سحرخيزي****تو هم شبي رخي از اشك تازه دار مخسب

به ذوق مطرب و مي روزها به شب كردي****شبي به ذوق مناجات كردگار مخسب

بر آر يوسف جان را ز چاه تيرهٔ تن****تو نور چشم وجودي، درين غبار مخسب

ز نوبهار به رقص است ذره ذرهٔ خاك****تو نيز جزو زميني، درين بهار مخسب

به ذوق رنگ حنا كودكان نمي خسبند****چه مي شود، تو هم از بهر آن نگار مخسب

جواب آن غزل مولوي است اين صائب****ز عمر يكشبه كم گير و زنده دار، مخسب

حرف ت

غزل شماره 27: حضور دل نبود با عبادتي كه مراست

حضور دل نبود با عبادتي كه مراست****تمام سجدهٔ سهوست طاعتي كه مراست

نفس چگونه برآيد ز سينه ام بي آه؟****ز عمر رفته به غفلت ندامتي كه مراست

ز داغ گمشده فرزند جانگدازترست****ز فوت وقت به دل داغ حسرتي كه مراست

اگر به قدر سفر فكر توشه بايد كرد****نفس چگونه كند راست، فرصتي كه مراست؟

ز گرد لشكر بيگانه مملكت را نيست****ز آشنايي مردم كدورتي كه مراست

چو كوتهي نبود در رسايي قسمت****چرا دراز شود دست حاجتي كه مراست؟

سراب را ز جگر تشنگان باديه نيست****ز ميزباني مردم خجالتي كه مراست

به هم، چو شير و شكر، سنگ و شيشه مي جوشد****اگر برون دهم از دل محبتي كه مراست

چو غنچه سر به گريبان كشيده ام صائب****نسيم

راه نيابد به خلوتي كه مراست

غزل شماره 28: از زمين اوج گرفته است غباري كه مراست

از زمين اوج گرفته است غباري كه مراست****ايمن از سيلي موج است كناري كه مراست

چشم پوشيده ام از هر چه درين عالم هست****چه كند سيل حوادث به حصاري كه مراست؟

كار زنگار كند با دل چون آينه ام****گر چه هست از دگران، نقش و نگاري كه مراست

جان غربت زده را زود به پابوس وطن****مي رساند نفس برق سواري كه مراست

نيست از خاك گرانسنگ به دل قارون را****بر دل از رهگذر جسم غباري كه مراست

مي كنم خوش دل خود را به تمناي وصال****سايهٔ مرغ هوايي است شكاري كه مراست

نيست در عالم ايجاد، فضايي صائب****كه نفس راست كند مشت غباري كه مراست

غزل شماره 29: ديوانهٔ خموش به عاقل برابرست

ديوانهٔ خموش به عاقل برابرست****درياي آرميده به ساحل برابرست

در وصل و هجر، سوختگان گريه مي كنند****از بهر شمع، خلوت و محفل برابرست

دست از طلب مدار كه دارد طريق عشق****از پافتادني كه به منزل برابرست

گردي كه خيزد از قدم رهروان عشق****با سرمهٔ سياهي منزل برابرست

دلگير نيستم كه دل از دست داده ام****دلجويي حبيب به صد دل برابرست

صائب ز دل به ديدهٔ خونبار صلح كن****يك قطره اشك گرم به صد دل برابرست

غزل شماره 30: با كمال احتياج، از خلق استغنا خوش است

با كمال احتياج، از خلق استغنا خوش است****با دهان خشك مردن بر لب دريا خوش است

نيست پروا تلخكامان را ز تلخيهاي عشق****آب دريا در مذاق ماهي دريا خوش است

هر چه رفت از عمر، ياد آن به نيكي مي كنند****چهرهٔ امروز در آيينهٔ فردا خوش است

برق را در خرمن مردم تماشا كرده است****آن كه پندارد كه حال مردم دنيا خوش است

فكر شنبه تلخ دارد جمعهٔ اطفال را****عشرت امروز بي انديشهٔ فردا خوش است

هيچ كاري بي تامل گرچه صائب خوب نيست****بي تامل آستين افشاندن از دنيا خوش است

غزل شماره 31: به غم نشاط من خاكسار نزديك است

به غم نشاط من خاكسار نزديك است****خزان من چو حنا با بهار نزديك است

يكي است چشم فرو بستن و گشادن من****به مرگ، زندگيم چون شرار نزديك است

به چشم كم منگر جسم خاكسار مرا****كه اين غبار به دامان يار نزديك است

چه غم ز دوري راه است بيقراران را؟****به موج هاي سبكرو كنار نزديك است

به آفتاب رسيد از كنار گل شبنم****به وصل، ديدهٔ شب زنده دار نزديك است

چو سوخت تشنه لبي دانهٔ مرا صائب****چه سود ازين كه به من نوبهار نزديك است؟

غزل شماره 32: ديدن روي تو ظلم است و نديدن مشكل است

ديدن روي تو ظلم است و نديدن مشكل است****چيدن اين گل گناه است و نچيدن مشكل است

هر چه جز معشوق باشد پردهٔ بيگانگي است****بوي يوسف را ز پيراهن شنيدن مشكل است

غنچه را باد صبا از پوست مي آرد برون****بي نسيم شوق، پيراهن دريدن مشكل است

ماتم فرهاد كوه بيستون را سرمه داد****بي هم آوازي نفس از دل كشيدن مشكل است

هر سر موي ترا با زندگي پيوندهاست****با چنين دلبستگي، از خود بريدن مشكل است

در جواني توبه كن تا از ندامت برخوري****نيست چون دندان، لب خود را گزيدن مشكل است

تا نگردد جذبهٔ توفيق صائب دستگير****از گل تعمير، پاي خود كشيدن مشكل است

غزل شماره 33: مرگ سبكروان طلب، آرميدن است

مرگ سبكروان طلب، آرميدن است****چون نبض، زندگاني ما در تپيدن است

در شاهراه عشق ز افتادگي مترس****كز پا فتادن تو به منزل رسيدن است

از قاصدان شنيدن پيغام دوستان****گل را به دست ديگري از باغ چيدن است

نوميديي كه مژدهٔ اميد مي دهد****از روي ناز نامهٔ عاشق دريدن است

چون شير مادرست مهيا اگرچه رزق****اين جهد و كوشش تو به جاي مكيدن است

صائب ز اهل عقل شنيدن حديث عشق****اوصاف يوسف از لب اخوان شنيدن است

غزل شماره 34: باد بهار مرهم دلهاي خسته است

باد بهار مرهم دلهاي خسته است****گل موميايي پر و بال شكسته است

شاخ از شكوفه پنبه سرانجام مي كند****از بهر داغ لاله كه در خون نشسته است

وقت است اگر ز پوست بر آيند غنچه ها****شير شكوفه زهر هوا را شكسته است

زنجيريي است ابر كه فرياد مي كند****ديوانه اي است برق كه از بند جسته است

پايي كه كوهسار به دامن شكسته بود****از جوش لاله بر سر آتش نشسته است

افسانهٔ نسيم به خوابش نمي كند****از نالهٔ كه بوي گل از خواب جسته است؟

صائب بهوش باش كه داروي بيهشي****باد بهار در گره غنچه بسته است

غزل شماره 35: از جواني داغها بر سينهٔ ما مانده است

از جواني داغها بر سينهٔ ما مانده است****نقش پايي چند ازان طاوس بر جا مانده است

در بساط من ز عنقاي سبك پرواز عمر****خواب سنگيني چو كوه قاف بر جا مانده است

چون نسايم دست برهم، كز شمار نقد عمر****زنگ افسوسي به دست بادپيما مانده است

مي كند از هر سر مويم سفيدي راه مرگ****پايم از خواب گران در سنگ خارا مانده است

نيست جز طول امل در كف مرا از عمر هيچ****از كتاب من، همين شيرازه بر جا مانده است

مطلبش از ديدهٔ بينا، شكار عبرت است****ورنه صائب را چه پرواي تماشا مانده است؟

غزل شماره 36: مهرباني از ميان خلق دامن چيده است

مهرباني از ميان خلق دامن چيده است****از تكلف، آشنايي برطرف گرديده است

وسعت از دست و دل مردم به منزل رفته است****جامه ها پاكيزه و دل ها به خون غلتيده است

رحم و انصاف و مروت از جهان برخاسته است****روي دل از قبلهٔ مهر و وفا گرديده است

پردهٔ شرم و حيا، بال و پر عنقا شده است****صبر از دلها چو كوه قاف دامن چيده است

نيست غير از دست خالي پرده پوشي سرو را****خار چندين جامهٔ رنگين ز گل پوشيده است

گوهر و خرمهره در يك سلك جولان مي كنند****تار و پود انتظام از يكديگر پاشيده است

هر تهيدستي ز بي شرمي درين بازارگاه****در برابر ماه كنعان را دكاني چيده است

تر نگردد از زر قلبي كه در كارش كنند****يوسف بي طالع ما گرگ باران ديده است

در دل ما آرزوي دولت بيدار نيست****چشم ما بسيار ازين خواب پريشان ديده است

برزمين آن كس كه دامان مي كشيد از روي ناز****عمرها شد زير دامان زمين خوابيده است

گر جهان زير و زبر گردد، نمي جنبد ز جا****هر كه صائب پا به دامان رضا پيچيده است

غزل شماره 37: زان خرمن گل حاصل ما دامن چيده است

زان خرمن گل حاصل ما دامن چيده ست****زان سيب ذقن قسمت ما دست بريده ست

ما را ز شب وصل چه حاصل،كه تو از ناز****تا باز كني بند قبا، صبح دميده ست

چون خضر، شود سبز به هر جا كه نهد پاي****هر سوخته جاني كه عقيق تو مكيده ست

ما در چه شماريم، كه خورشيد جهانتاب****گردن به تماشاي تو از صبح كشيده ست

شد عمر و نشد سير دل ما ز تپيدن****اين قطرهٔ خون از سر تيغ كه چكيده ست؟

عمري است خبر از دل و دلدار ندارم****با شيشه پريزاد من از دست پريده ست

صائب چه كني پاي طلب آبله فرسود؟****هر كس به مقامي كه رسيده ست، رسيده ست

غزل شماره 38: موج شراب و موجهٔ آب بقا يكي است

موج شراب و موجهٔ آب بقا يكي است****هر چند پرده هاست مخالف، نوا يكي است

خواهي به كعبه رو كن و خواهي به سومنات****از اختلاف راه چه غم، رهنما يكي است

اين ما و من نتيجهٔ بيگانگي بود****صد دل به يكدگر چو شود آشنا، يكي است

در چشم پاك بين نبود رسم امتياز****در آفتاب، سايهٔ شاه و گدا يكي است

بي ساقي و شراب، غم از دل نمي رود****اين درد را طبيب يكي و دوا يكي است

از حرف خود به تيغ نگرديم چون قلم****هر چند دل دو نيم بود، حرف ما يكي است

صائب شكايت از ستم يار چون كند؟****هر جا كه عشق هست، جفا و وفا يكي است

غزل شماره 39: روي كار ديگران و پشت كار من يكي است

روي كار ديگران و پشت كار من يكي است****روز و شب در ديدهٔ شب زنده دار من يكي است

سنگ راه من نگردد سختي راه طلب****كوه و صحرا پيش سيل بيقرار من يكي است

نيست چون گل جوش من موقوف جوش نوبهار****خون منصورم، خزان و نوبهار من يكي است

گر چه در ظاهر عنان اختيارم داده اند****حيرتي دارم كه جبر و اختيار من يكي است

ساده لوحي فارغ از رد و قبولم كرده است****زشت و زيبا در دل آيينه وار من يكي است

مي برم چون چشم خوبان دل به هر حالت كه هست****خواب و بيداري و مستي و خمار من يكي است

بي تامل صائب از جا بر نمي دارم قدم****خار و گل ز آهستگي در رهگذار من يكي است

غزل شماره 40: آب خضر و مي شبانه يكي است

آب خضر و مي شبانه يكي است****مستي و عمر جاودانه يكي است

بر دل ماست چشم، خوبان را****صد كماندار را نشانه يكي است

پيش آن چشمهاي خواب آلود****نالهٔ عاشق و فسانه يكي است

پلهٔ دين و كفر چون ميزان****دو نمايد، ولي زبانه يكي است

گر هزارست بلبل اين باغ****همه را نغمه و ترانه يكي است

خنده در چشم آب گرداند****ماتم و سور اين زمانه يكي است

پيش مرغ شكسته پر صائب****قفس و باغ و آشيانه يكي است

غزل شماره 41: مدتي شد كز حديث اهل دل گوشم تهي است

مدتي شد كز حديث اهل دل گوشم تهي است****چون صدف زين گوهر شهوار آغوشم تهي است

از دل بيدار و اشك آتشين و آه گرم****دستگاه زندگي چون شمع خاموشم تهي است

خجلتي دارم كه خواهد پرده پوش من شدن****گر چه از سجادهٔ تقوي بر و دوشم تهي است

سرگذشت روزگار خوشدلي از من مپرس****صفحهٔ خاطر ازين خواب فراموشم تهي است

گفتگوي پوچ ناصح را نمي دانم كه چيست****اينقدر دانم كه جاي پنبه در گوشم تهي است!

گرچه دارم در بغل چون هاله تنگ آن ماه را****همچنان از شرم، جاي او در آغوشم تهي است

غزل شماره 42: چون سرو بغير از كف افسوس، برم نيست

چون سرو بغير از كف افسوس، برم نيست****از توشه بجز دامن خود بر كمرم نيست

چون سيل درين دامن صحراي غريبي****غير از كشش بحر دگر راهبرم نيست

از فرد روان خجلت صد قافله دارم****هر چند بجز درد طلب همسفرم نيست

چون آينه و آب نيم تشنهٔ هر عكس****نقشي كه ز دل محو شود در نظرم نيست

چون غنچهٔ تصوير، دلم جمع ز تنگي است****اميد گشايش ز نسيم سحرم نيست

زندان فراموشي من رخنه ندارد****در مصرم و هرگز ز عزيزان خبرم نيست

صائب همه كس مي برد از شعر ترم فيض****استادگي بخل در آب گهرم نيست

غزل شماره 43: مبند دل به حياتي كه جاوداني نيست

مبند دل به حياتي كه جاوداني نيست****كه زندگاني ده روزه زندگاني نيست

به چشم هر كه سيه شد جهان ز رنج خمار****شراب تلخ كم از آب زندگاني نيست

ز شرم موي سفيدست هوشياري من****وگرنه نشاهٔ مستي كم از جواني نيست

جدا بود شكر و شير، همچو روغن و آب****درين زمانه كه آثار مهرباني نيست

ز صبح صادق پيري چه فيض خواهم برد؟****مرا كه بهره بجز غفلت از جواني نيست

برون ميار سر از زير بال خود صائب****كه تنگناي فلك جاي پرفشاني نيست

غزل شماره 44: بار غم از دلم مي گلرنگ برنداشت

بار غم از دلم مي گلرنگ برنداشت****اين سيل هرگز از ره من سنگ برنداشت

از شور عشق، سلسله جنبان عالمم****مرغي مرا نديد كه آهنگ برنداشت

شد كهربا به خون جگر لعل آبدار****از مي خزان چهرهٔ ما رنگ برنداشت

يارب شود چو دست سبو، خشك زير سر!****دستي كه در شكستن من سنگ برنداشت

چون برگ لاله گرچه به خون غوطه ها زديم****بخت سيه ز دامن ما چنگ برنداشت

صائب ز بزم عقده گشايان كناره كرد****ناز نسيم، غنچهٔ دلتنگ برنداشت

غزل شماره 45: كنون كه از كمر كوه، موج لاله گذشت

كنون كه از كمر كوه، موج لاله گذشت****بيار كشتي مي، نوبت پياله گذشت

درين محيط پر از خون، بهار عمر مرا****به جمع كردن دامن چو داغ لاله گذشت

من آن حريف تنك روزيم كه چون مه عيد****تمام دور نشاطم به يك پياله گذشت

مي دو ساله دم روح پروري دارد****كه مي توان ز صلاح هزار ساله گذشت

نشد ز نسخهٔ دل نقطه اي مرا معلوم****اگر چه عمر به تصحيح اين رساله گذشت

گداخت از ورق لاله، ديده ام صائب****كدام سوخته يارب برين رساله گذشت؟

غزل شماره 46: از سر خردهٔ جان سخت دليرانه گذشت

از سر خردهٔ جان سخت دليرانه گذشت****آفرين باد به پروانه كه مردانه گذشت

در شبستان جهان، عمر گرانمايهٔ ما****هر چه در خواب نشد صرف، به افسانه گذشت

منه انگشت به حرف من مجنون زنهار****كه قلم، بسته لب از نامهٔ ديوانه گذشت

دل آزاد من و گرد تعلق، هيهات****بارها سيل تهيدست ازين خانه گذشت

عقل از آب و گل تقليد نيامد بيرون****عشق اول قدم از كعبه و بتخانه گذشت

مايهٔ عشرت ايام كهنسالي شد****آنچه از عمر به بازيچهٔ طفلانه گذشت

يك دم از خلوت انديشه نيامد بيرون****عمر صائب همه در سير پريخانه گذشت

غزل شماره 47: تابه فكر خود فتادم، روزگار از دست رفت

تابه فكر خود فتادم، روزگار از دست رفت****تا شدم از كار واقف، وقت كار از دست رفت

تا كمر بستم، غبار از كاروان بر جا نبود****از كمين تا سر برآوردم، شكار از دست رفت

داغ هاي نااميدي يادگار از خود گذاشت****خردهٔ عمرم كه چون نقد شرار از دست رفت

تا نفس را راست كردم، ريخت اوراق حواس****دست تا بر دست سودم، نوبهار از دست رفت

پي به عيب خود نبردم تا بصيرت داشتم****خويش را نشناختم، آيينه دار از دست رفت

عشق را گفتم به دست آرم عنان اختيار****تا عنان آمد به دستم، اختيار از دست رفت

عمر باقي مانده را صائب به غفلت مگذران****تا به كي گويي كه روز و روزگار از دست رفت؟

حرف د

غزل شماره 48: دنبال دل كمند نگاه كسي مباد

دنبال دل كمند نگاه كسي مباد****اين برق در كمين گياه كسي مباد

از انتظار، ديدهٔ يعقوب شد سفيد****هيچ آفريده چشم به راه كسي مباد

از توبهٔ شكسته، زمين گير خجلتم****اين شيشهٔ شكسته به راه كسي مباد

يا رب كه هيچ ديده ز پرواز بي محل****منت پذير از پر كاه كسي مباد

لرزد دلم ز قامت خم همچو برگ بيد****ديوار پي گسسته پناه كسي مباد

در حيرتم كه توبه كنم از كدام جرم****بيش از شمار، جرم و گناه كسي مباد

صائب دلم سياه شد از كثرت گناه****اين ابر تيره پردهٔ ماه كسي مباد

غزل شماره 49: هر ذره ازو در سر، سوداي دگر دارد

هر ذره ازو در سر، سوداي دگر دارد****هر قطره ازو در دل، درياي دگر دارد

در حلقهٔ زلف او، دل راست عجب شوري****در سلسله ديوانه، غوغاي دگر دارد

در سينهٔ خم هر چند، بي جوش نمي باشد****در كاسهٔ سرها مي غوغاي دگر دارد

نبض دل بيتابان، زين دست نمي جنبد****اين موج سبك جولان، درياي دگر دارد

در دايرهٔ امكان، اين نشاه نمي باشد****پيمانهٔ چشم او، صهباي دگر دارد

در شيشهٔ گردون نيست، كيفيت چشم او****اين ساغر مردافكن، ميناي دگر دارد

شوخي كه دلم خون كرد، از وعده خلافيها****فرداي قيامت هم، فرداي دگر دارد

اي خواجهٔ كوته بين، بيداد مكن چندين****كاين بندهٔ نافرمان، مولاي دگر دارد

از گفتهٔ مولانا، مدهوش شدم صائب****اين ساغر روحاني، صهباي دگر دارد

غزل شماره 50: خوش آن كه از دو جهان گوشهٔ غمي دارد

خوش آن كه از دو جهان گوشهٔ غمي دارد****هميشه سر به گريبان ماتمي دارد

تو مرد صحبت دل نيستي، چه مي داني****كه سر به جيب كشيدن چه عالمي دارد

هزار جان مقدس فداي تيغ تو باد****كه در گشايش دلها عجب دمي دارد!

لب پياله نمي آيد از نشاط به هم****زمين ميكده خوش خاك بي غمي دارد!

تو محو عالم فكر خودي، نمي داني****كه فكر صائب ما نيز عالمي دارد

غزل شماره 51: آزادهٔ ما برگ سفر هيچ ندارد

آزادهٔ ما برگ سفر هيچ ندارد****جز دامن خالي به كمر هيچ ندارد

از سنگ بود بي ثمري دست حمايت****آسوده درختي كه ثمر هيچ ندارد

از عالم پرشور مجو گوهر راحت****كاين بحر بجز موج خطر هيچ ندارد

بيهوده مسوزان نفس خويش چو غواص****كاين نه صدف پوچ، گهر هيچ ندارد

خرسند به فرمان قضا باش كه اين تيغ****غير از سرتسليم، سپر هيچ ندارد

آسوده درين غمكده از شورش ايام****مستي است كه از خويش خبر هيچ ندارد

يك چشم زدن غافل ازان جان جهان نيست****هر چند دل از خويش خبر هيچ ندارد

خواري به عزيزان بود از مرگ گرانتر****انديشهٔ سر شمع سحر هيچ ندارد

هر چند ز پيوند شود نخل برومند****پيوند درين عهدهٔ ثمر هيچ ندارد

صائب ز نظر بازي خورشيد عذاران****حاصل بجز از ديدهٔ تر هيچ ندارد

غزل شماره 52: جوياي تو با كعبهٔ گل كار ندارد

جوياي تو با كعبهٔ گل كار ندارد****آيينهٔ ما روي به ديوار ندارد

در حلقهٔ اين زهدفروشان نتوان يافت****يك سبحه كه شيرازهٔ زنّار ندارد

هر لحظه به رنگ دگر از پرده بر آيي****دل بردن ما اين همه در كار ندارد

از ديدن رويت دل آيينه فرو ريخت****هر شيشه دلي طاقت ديدار ندارد

در هر شكن زلف گره گير تو داميست****اين سلسله يك حلقهٔ بيكار ندارد

ما گوشه نشينان چمن آراي خياليم****در خلوت ما نكهت گل بار ندارد

بلبل ز نظربازي شبنم گله مند است****مسكين خبر از رخنهٔ ديوار ندارد

پيش ره آتش ننهند چوب خس و خار****صائب حذر از كثرت اغيار ندارد

غزل شماره 53: از فسون عالم اسباب خوابم مي برد

از فسون عالم اسباب خوابم مي برد****پيش پاي يك جهان سيلاب خوابم مي برد

سبزهٔ خوابيده را بيدار سازد آب و من****چون شوم مست از شراب ناب خوابم مي برد

از سرم تا نگذرد مي، كم نگردد رعشه ام****همچو ماهي در ميان آب خوابم مي برد

در مقام فيض، غفلت زور مي آرد به من****بيشتر در گوشهٔ محراب خوابم مي برد

نيست غير از گوشهٔ عزلت مرا جايي قرار****در صدف چون گوهر سيراب خوابم مي برد

غفلت من از شتاب زندگي خواهد فزود****رفته رفته زين صداي آب خوابم مي برد

دارد از لغزش مرا صائب گراني بي نصيب****در كف آيينه چون سيماب خوابم مي برد

غزل شماره 54: مكتوب من به خدمت جانان كه مي برد

مكتوب من به خدمت جانان كه مي برد؟****برگ خزان رسيده به بستان كه مي برد؟

ديوانه اي به تازگي از بند جسته است****اين مژده را به حلقهٔ طفلان كه مي برد؟

اشك من و توقع گلگونهٔ اثر؟****طفل يتيم را به گلستان كه مي برد؟

جز من كه باغ خويشتن از خانه كرده ام****در نوبهار سر به گريبان كه مي برد؟

هر مشكلي كه هست، گرفتم گشود عقل****ره در حقيقت دل انسان كه مي برد؟

سر باختن درين سفر دور، دولت است****ورنه طريق عشق به پايان كه مي برد؟

صائب سواد شهر مرا خون مرده كرد****اين دل رميده را به بيابان كه مي برد؟

غزل شماره 55: تا به كي درخواب سنگين روزگارم بگذرد

تا به كي درخواب سنگين روزگارم بگذرد****زندگي در سنگ خارا چون شرارم بگذرد

چند اوقات گرامي همچو طفل نوسواد****در ورق گرداني ليل و نهارم بگذرد؟

بس كه ناز كارنشناسان ملولم ساخته است****دست مي مالم به هم تا وقت كارم بگذرد

بار منت بر نمي تابد دل آزاده ام****غنچه گردم گر نسيم از شاخسارم بگذرد

با خيال او قناعت مي كنم، من كيستم****تا وصالش در دل اميدوارم بگذرد؟

من كه چون خورشيد تابان لعل سازم سنگ را****از شفق صائب به خون دل مدارم بگذرد

غزل شماره 56: چارهٔ دل عقل پر تدبير نتوانست كرد

چارهٔ دل عقل پر تدبير نتوانست كرد****خضر اين ويرانه را تعمير نتوانست كرد

در كنار خاك، عمر ما به خون خوردن گذشت****مادر بي مهر خون را شير نتوانست كرد

راز ما از پردهٔ دل عاقبت بيرون فتاد****غنچه بوي خويش را تسخير نتوانست كرد

محو شد هر كس كه ديد آن چشم خواب آلود را****هيچ كس اين خواب را تعبير نتوانست كرد

در نگيرد صحبت پير و جوان با يكدگر****با كمان يك دم مدارا تير نتوانست كرد

حلقهٔ در از درون خانه باشد بي خبر****مطلب دل را زبان تقرير نتوانست كرد

از ته دل هيچ كس صائب درين بستانسرا****خنده اي چون غنچهٔ تصوير نتوانست كرد

غزل شماره 57: دل را به زلف پرچين، تسخير مي توان كرد

دل را به زلف پرچين، تسخير مي توان كرد****اين شير را به مويي، زنجير مي توان كرد

هر چند صد بيابان وحشي تر از غزاليم****ما را به گوشهٔ چشم، تسخير مي توان كرد

از بحر تشنه چشمان، لب خشك باز گردند****آيينه را ز ديدار، كي سير مي توان كرد؟

ما را خراب حالي، از رعشهٔ خمارست****از درد باده ما را، تعمير مي توان كرد

در چشم خرده بينان، هر نقطه صد كتاب است****آن خال را به صد وجه، تفسير مي توان كرد

گر گوش هوش باشد، در پردهٔ خموشي****صد داستان شكايت، تقرير مي توان كرد

از درد عشق اگر هست، صائب ترا نصيبي****از ناله در دل سنگ، تاثير مي توان كرد

غزل شماره 58: نه پشت پاي بر انديشه مي توانم زد

نه پشت پاي بر انديشه مي توانم زد****نه اين درخت غم از ريشه مي توانم زد

به خصم گل زدن از دست من نمي آيد****وگرنه بر سر خود تيشه مي توانم زد

خوشم به زندگي تلخ همچو مي، ورنه****برون چو رنگ ازين شيشه مي توانم زد

اگر ز طعنهٔ عاجز كشي نينديشم****به قلب چرخ جفاپيشه مي توانم زد

ازان ز خنده نيايد لبم به هم چون جام****كه بوسه بر دهن شيشه مي توانم زد

نديده است جگرگاه بيستون در خواب****گلي كه من به سر تيشه مي توانم زد

خوش است پيش فتادن ز همرهان صائب****وگرنه گام به انديشه مي توانم زد

غزل شماره 59: جذبهٔ شوق اگر از جانب كنعان نرسد

جذبهٔ شوق اگر از جانب كنعان نرسد****بوي پيراهن يوسف به گريبان نرسد

در مقامي كه ضعيفان كمر كين بندند****آه اگر مور به فرياد سليمان نرسد!

تو و چشمي كه ز دلها گذرد مژگانش****من و دزديده نگاهي كه به مژگان نرسد

هر كه از دامن او دست مرا كوته كرد****دارم اميد كه دستش به گريبان نرسد!

شعلهٔ شوق من از پا ننشيند صائب****تا دل تشنه به آن چاه زنخدان نرسد

غزل شماره 60: گردنكشي به سرو سرافراز مي رسد

گردنكشي به سرو سرافراز مي رسد****آزاده را به عالميان ناز مي رسد

هرچند بي صداست چو آيينه آب عمر****از رفتنش به گوش من آواز مي رسد

يعقوب چشم باخته را يافت عاقبت****آخر به كام خويش، نظر باز مي رسد

خون گريه مي كند در و ديوار روزگار****ديگر كدام خانه برانداز مي رسد؟

از دوستان باغ، درين گوشهٔ قفس****گاهي نسيم صبح به من باز مي رسد

اين شيشه پاره ها كه درين خاك ريخته است****در بوتهٔ گداز به هم باز مي رسد

آن روز مي شويم ز سرگشتگي خلاص****كانجام ما به نقطهٔ آغاز مي رسد

صائب خمش نشين كه درين روزگار، حرف****از لب برون نرفته به غماز مي رسد

غزل شماره 61: هر ساغري به آن لب خندان نمي رسد

هر ساغري به آن لب خندان نمي رسد****هر تشنه لب به چشمهٔ حيوان نمي رسد

كار مرا به مرگ نخواهد گذاشت عشق****اين كشتي شكسته به طوفان نمي رسد

وقت خوشي چو روي دهد مغتنم شمار****دايم نسيم مصر به كنعان نمي رسد

كوتاهي از من است نه از سرو ناز من****دست ز كار رفته به دامان نمي رسد

آه من است در دل شبهاي انتظار****طومار شكوه اي كه به پايان نمي رسد

هر چند صبح عيد ز دل زنگ مي برد****صائب به فيض چاك گريبان نمي رسد

غزل شماره 62: شوق مي از بهار گل اندام تازه شد

شوق مي از بهار گل اندام تازه شد****پيوند بوسه ها به لب جام تازه شد

از چهرهٔ گشادهٔ سيمين بران باغ****آغوش سازي طمع خام تازه شد

زان بوسه هاي تر كه به شبنم ز گل رسيد****اميد من به بوسه و پيغام تازه شد

ميلي كه داشتند حريفان به نقل و مي****از چشمك شكوفهٔ بادام تازه شد

از نوبهار، سبزهٔ مينا كشيد قد****از آ ب تلخ مي جگر جام تازه شد

داغي كه به به خون جگر كرده بود دل****از روي گرم لالهٔ گلفام تازه شد

شب از شكوفه روز شد و روز شب ز ابر****هنگامهٔ مكرر ايام تازه شد

حاجت به رفتن چمن از كنج خانه نيست****زين سان كه از بهار در و بام تازه شد

صائب ترا ز سردي دوران خزان مباد****كز نوبهار طبع تو ايام تازه شد

غزل شماره 63: زان سفله حذر كن كه توانگر شده باشد

زان سفله حذر كن كه توانگر شده باشد****زان موم بينديش كه عنبر شده باشد

اميد گشايش نبود در گره بخل****زان قطره مجو آب كه گوهر شده باشد

بنشين كه چو پروانه به گرد تو زند بال****از روز ازل آنچه مقدر شده باشد

موقوف به يك جلوهٔ مستانهٔ ساقي است****گر توبهٔ من سد سكندر شده باشد

جايي كه چكد باده ز سجادهٔ تقوي****سهل است اگر دامن ما تر شده باشد

خواهند سبك ساخت به سر گوشي تيغش****از گوهر اگر گوش صدف كر شده باشد

زندان غريبي شمرد دوش پدر را****طفلي كه بدآموز به مادر شده باشد

لبهاي مي آلود بلاي دل و جان است****زان تيغ حذر كن كه به خون تر شده باشد

هر جا نبود شرم، به تاراج رود حسن****ويران شد آن باغ كه بي در شده باشد

در ديدهٔ ارباب قناعت مه عيدست****صائب لب ناني كه به خون تر شده باشد

غزل شماره 64: به زير چرخ دل شادمان نمي باشد

به زير چرخ دل شادمان نمي باشد****گل شكفته درين بوستان نمي باشد

خروش سيل حوادث بلند مي گويد****كه خواب امن درين خاكدان نمي باشد

به هر كه مي نگرم همچو غنچه دلتنگ است****مگر نسيم درين گلستان نمي باشد؟

به طاقت دل آزرده اعتماد مكن****كه تير آه به حكم كمان نمي باشد

به يك قرار بود آب، چون گهر گردد****بهار زنده دلان را خزان نمي باشد

كناره كردن از افتادگان مروت نيست****كسي به سايهٔ خود سرگران نمي باشد

مكن كناره ز عاشق، كه زود چيده شود****گلي كه در نظر باغبان نمي باشد

هزار بلبل اگر در چمن شود پيدا****يكي چو صائب آتش زبان نمي باشد

غزل شماره 65: از جلوهٔ تو برگ ز پيوند بگسلد

از جلوهٔ تو برگ ز پيوند بگسلد****نشو و نما ز نخل برومند بگسلد

طفل از نظارهٔ تو ز مادر شود جدا****مادر ز ديدن تو ز فرزند بگسلد

دامن كشان ز هر در باغي كه بگذري****از ريشه سرو رشتهٔ پيوند بگسلد

چون ني نوازشي به لب خويش كن مرا****زان پيشتر كه بند من از بند بگسلد

اين رشتهٔ حيات كه آخر گسستني است****تا كي گره به هم زنم و چند بگسلد؟

در جوش نوبهار كجا تن دهد به بند؟****ديوانه اي كه فصل خزان بند بگسلد

آدم به اختيار نيامد برون ز خلد****صائب چگونه از دل خرسند بگسلد؟

غزل شماره 66: آبها آيينهٔ سرو خرامان تواند

آبها آيينهٔ سرو خرامان تواند****بادها مشاطهٔ زلف پريشان تواند

رعدها آوازهٔ احسان عالمگير تو****ابرها چتر پريزاد سليمان تواند

سروها از طوق قمري سر بسر گرديده چشم****دست بر دل محو شمشاد خرامان تواند

شب نشينان عاشق افسانه هاي زلف تو****صبح خيزان واله چاك گريبان تواند

سبزپوشان فلك، چون سرو، با اين سركشي****سبزهٔ خوابيدهٔ طرف گلستان تواند

آتشين رويان كه مي بردند ازدلها قرار****چون سپند امروز يكسر پايكوبان تواند

چون صدف، جمعي كه گوهر مي فشاندند از دهن****حلقه در گوش لب لعل سخندان تواند

صائب افكار تو دل را زنده مي سازد به عشق****زين سبب صاحبدلان جوياي ديوان تواند

غزل شماره 67: نه آسمان سبوكش ميخانهٔ تواند

نه آسمان سبوكش ميخانهٔ تواند****در حلقهٔ تصرف پيمانهٔ تواند

چندان كه چشم كار كند در سواد خاك****مردم خراب نرگس مستانهٔ تواند

گردنكشان شيشه و افتادگان جام****در زير دست ساقي ميخانهٔ تواند

آن خسروان كه روز بزرگي كنند خرج****چون شب شود، گداي در خانهٔ تواند

ما خود چه ذره ايم، كه خورشيد طلعتان****با روي آتشين همه پروانهٔ تواند

صائب بگو، كه پرده شناسان روزگار****از دل تمام گوش به افسانهٔ تواند

غزل شماره 68: دل را كجا به زلف رسا مي توان رساند

دل را كجا به زلف رسا مي توان رساند؟****اين پا شكسته را به كجا مي توان رساند؟

سنگين دلي، وگرنه ازان لعل آبدار****صد تشنه را به آب بقا مي توان رساند

در كاروان بيخودي ما شتاب نيست****خود را به يك دو جام به ما مي توان رساند

از خود بريده بر سر آتش نشسته ايم****ما را به يك نگه به خدا مي توان رساند

دامان برق را نتواند گرفت خار****خود را به عمر رفته كجا مي توان رساند؟

صائب كمند بخت اگر نيست نارسا****دستي به آن دو زلف رسا مي توان رساند

غزل شماره 69: هر كه در زنجير آن مشكين سلاسل ماند، ماند

هر كه در زنجير آن مشكين سلاسل ماند، ماند****عقده اي كز پيچ و تاب زلف در دل ماند، ماند

پاكشيدن مشكل است از خاك دامنگير عشق****هر كه را چون سرو اين جا پاي در گل ماند، ماند

ناقص است آن كس كه از فيض جنون كامل نشد****در چنين فصل بهاري هر كه عاقل ماند، ماند

مي برد عشق از زمين بر آسمان ارواح را****زين دليل آسماني هر كه غافل ماند، ماند

تشنهٔ آغوش دريا را تن آساني بلاست****چون صدف هر كس كه در دامان ساحل ماند، ماند

نيست ممكن، نقش پا را از زمين برخاستن****هر گرانجاني كه در دنبال محمل ماند، ماند

سيل هيهات است تا دريا كند جايي مقام****يك قدم هر كس كه از همراهي دل ماند، ماند

برنمي گردد به گلشن شبنم از آغوش مهر****هر كه صائب محو آن شيرين شمايل ماند، ماند

غزل شماره 70: طي شد زمان پيري و دل داغدار ماند

طي شد زمان پيري و دل داغدار ماند****صيقل شكست و آينه ام در غبار ماند

چون ريشهٔ درخت كه ماند به جاي خويش****شد زندگي و طول امل برقرار ماند

خواهد گرفت دامن گل را به خون ما****اين آشيانه اي كه ز ما يادگار ماند

ناخن نزد كسي به دل سر به مهر ما****اين غنچه ناشكفته برين شاخسار ماند

دست من از رعونت آزادگي چو سرو****با صد هزار عقدهٔ مشكل ز كار ماند

نتوان ز من به عشرت روي زمين گرفت****گردي كه بر جبين من از كوي يار ماند

صائب ز اهل درد هم آواز من بس است****كوه غمي كه بر دلم از روزگار ماند

غزل شماره 71: نه گل، نه لاله درين خارزار مي ماند

نه گل، نه لاله درين خارزار مي ماند****دويدني به نسيم بهار مي ماند

مل خنده بود گريهٔ پشيماني****گلاب تلخ ز گل يادگار مي ماند

مگر شهيد به اين تيغ كوه شد فرهاد؟****كه لاله اش به چراغ مزار مي ماند

مه تمام، هلال و هلال شد مه بدر****به يك قرار كه در روزگار مي ماند؟

چنين كه تنگ گرفته است بر صدف دريا****چه آب در گهر شاهوار مي ماند؟

ز لاله و گل اين باغ و بوستان صائب****به باغبان جگر داغدار مي ماند

غزل شماره 72: فلك به آبلهٔ خار ديده مي ماند

فلك به آبلهٔ خار ديده مي ماند****زمين به دامن در خون كشيده مي ماند

طراوت از ثمر آسمانيان رفته است****ترنج ماه به نار كفيده مي ماند

شكفته چون شوم از بوستان، كه لاله و گل****به سينه هاي جراحت رسيده مي ماند

زمين ساكن و خورشيد آتشين جولان****به دست و زانوي ماتم رسيده مي ماند

كمند حادثه را چين نارسايي نيست****رميدني به غزال رميده مي ماند

ز روي لاله ازان چشم برنمي دارم****كه اندكي به دل داغديده مي ماند

چو تير، راست روان بر زمين نمي مانند****عداوتي به سپهر خميده مي ماند

تمتع از رخ گل مي برند ديده وران****به عندليب گلوي دريده مي ماند

غزل شماره 73: سبكروان به زميني كه پا گذاشته اند

سبكروان به زميني كه پا گذاشته اند****بناي خانه بدوشي به جا گذاشته اند

خوش آن گروه كه چون موج دامن خود را****به دست آب روان قضا گذاشته اند

عنان سير تو چون موج در كف درياست****گمان مبر كه ترا با تو واگذاشته اند

مباش در پي مطلب، كه مطلب دو جهان****به دامن دل بي مدعا گذاشته اند

مگر فلاخن توفيق دست من گيرد****كه همچو سنگ نشانم به جا گذاشته اند

چو ني بجو نفس گرم ازان سبك روحان****كه برگ را ز براي نوا گذاشته اند

فغان كه در ره سيل سبك عنان حيات****ز خواب، بند گرانم به پا گذاشته اند

مباش محو اثرهاي خود، تماشا كن****كه پيشتر ز تو مردان چها گذاشته اند

دعاي صدرنشينان نمي رسد صائب****به محفلي كه ترا بي دعا گذاشته اند

غزل شماره 74: اين غافلان كه جود فراموش كرده اند

اين غافلان كه جود فراموش كرده اند****آرايش وجود فراموش كرده اند

آه اين چه غفلت است كه پيران عهد ما****با قد خم سجود فراموش كرده اند

آن نور غيب را كه جهان روشن است ازو****از غايت شهود فراموش كرده اند

از ما اثر مجوي كه رندان پاكباز****عنقاصفت، نمود فراموش كرده اند

جانها هواي عالم بالا نمي كنند****اين شعله ها صعود فراموش كرده اند

ياد جماعتي ز عزيزان بخير باد****كز ما به يادبود فراموش كرده اند

صائب خمش نشين كه درين عهد بلبلان****ز افسردگي سرود فراموش كرده اند

غزل شماره 75: دل را نگاه گرم تو ديوانه مي كند

دل را نگاه گرم تو ديوانه مي كند****آيينه را رخ تو پريخانه مي كند

دل مي خورد غم من و من مي خورم غمش****ديوانه غمگساري ديوانه مي كند

آزادگان به مشورت دل كنند كار****اين عقده كار سبحهٔ صددانه مي كند

اي زلف يار، سخت پريشان و درهمي****دست بريدهٔ كه ترا شانه مي كند؟

غافل ز بيقراري عشاق نيست حسن****فانوس پرده داري پروانه مي كند

ياران تلاش تازگي لفظ مي كنند****صائب تلاش معني بيگانه مي كند

غزل شماره 76: ديدهٔ ما سير چشمان، شان دنيا بشكند

ديدهٔ ما سير چشمان، شان دنيا بشكند****همچو جوهر نقش را آيينهٔ ما بشكند

بر سفال جسم لرزيدن ندارد حاصلي****اين سبو امروز اگر نشكست، فردا بشكند

هر سر خاري كليد قفل چندين آبله است****واي بر آن كس كه خاري بي محابا بشكند

از حباب ما گره در كار بحر افتاده است****مي كشد دريا نفس هرگاه مارا بشكند!

از شكست آرزو هر لحظه دل را ماتمي است****عشق كو، كاين شيشه ها را جمله يكجا بشكند؟

كشتي ما چون صدف در دامن ساحل شكست****وقت موجي خوش كه در آغوش دريا بكشند

همت مردانه مي خواهد، گذشتن از جهان****يوسفي بايد كه بازار زليخا بشكند

بال پروازش در آن عالم بود صائب فزون****هر كه اين جا بيشتر در دل تمنا بشكند

غزل شماره 77: از پختگي است گر نشد آواز ما بلند

از پختگي است گر نشد آواز ما بلند****كي از سپند سوخته گردد صدا بلند؟

سنگين نمي شد اينهمه خواب ستمگران****گر مي شد از شكستن دلها صدا بلند

هموار مي شود به نظر بازكردني****قصري كه چون حباب شود از هوا بلند

رحمي به خاكساري ما هيچ كس نكرد****تا همچو گردباد نشد گرد ما بلند

از جوهري نگين به نگين دان شود سوار****از آشنا شود سخن آشنا بلند

فرياد مي كند سخنان بلند ما****آواز ما اگر نشود از حيا بلند

از بس رميده است ز همصحبتان دلم****بيرون روم ز خود، چو شد آواز پا بلند

بلبل به زير بال خموشي كشيد سر****صائب به گلشني كه شد آواز ما بلند

غزل شماره 78: كو جنون تا خاك بازيگاه طفلانم كنند

كو جنون تا خاك بازيگاه طفلانم كنند؟****روبه هر جانب كه آرم، سنگبارانم كنند

هست بيماري مرا صحت چو چشم دلبران****مي شوم معمورتر چندان كه ويرانم كنند

تازه چون ابرست از تردستيم روي زمين****مي شود عالم پريشان، گر پريشانم كنند

بسته ام چشم از تماشاي زليخاي جهان****چشم آن دارم كه با يوسف به زندانم كنند

مي فشارم چون صدف دندان غيرت بر جگر****گر به جاي آبرو، گوهر به دامانم كنند

گر به دست افتد چو ماه نو، لب ناني مرا****خلق از انگشت اشارت تيربارانم كنند

نور من چون برق صائب پرده سوز افتاده است****نيستم شمعي كه پنهان زير دامانم كنند

غزل شماره 79: نيستم غمگين كه خالي چون كدويم مي كنند

نيستم غمگين كه خالي چون كدويم مي كنند****كز مي گلرنگ، صاحب آبرويم مي كنند

گرچه مي سازم جهاني را ز صهبا تر دماغ****هر كجا سنگي است در كار سبويم مي كنند

گر چه بي قدرم، ولي از ديده چون غايب شوم****همچو ماه عيد مردم جستجويم مي كنند

مي كننداز من توقع صد دعاي مستجاب****مشت آبي گر كرم بهر وضويم مي كنند

كار سوزن مي كند با سينهٔ صد چاك من****رشتهٔ مريم اگر صرف رفويم مي كنند

از ره تسليم، چون شكر گوارا مي كنم****زهر اگر صائب حريفان در گلويم مي كنند

غزل شماره 80: هر چه ديديم درين باغ، نديدن به بود

هر چه ديديم درين باغ، نديدن به بود****هر گل تازه كه چيديم، نچيدن به بود

هر نوايي كه شنيديم ز مرغان چمن****چون رسيديم به مضمون، نشنيدن به بود

زان ثمرها كه گزيديم درين باغستان****پشت دست و لب افسوس گزيدن به بود

دامن هر كه كشيديم درين خارستان****بجز از دامن شبها، نكشيدن به بود

هر متاعي كه خريديم به اوقات عزيز****بود اگر يوسف مصري، نخريدن به بود

لذت درد طلب بيشتر از مطلوب است****نارسيدن به مطالب، ز رسيدن به بود

جهل سررشتهٔ نظاره ربود از دستم****ور نه عيب و هنر خلق نديدن به بود

مانع رحم شد اظهار تحمل صائب****زير بار غم ايام خميدن به بود

غزل شماره 81: مي كند يادش دل بيتاب و از خود مي رود

مي كند يادش دل بيتاب و از خود مي رود****مي برد نام شراب ناب و از خود مي رود

هر كه چون شبنم درين گلزار چشمي باز كرد****مي شود از آتش گل آب و از خود مي رود

از محيط آفرينش هر كه سر زد چون حباب****مي زند يك دور چون گرداب و از خود مي رود

پاي در گل ماندگان را قوت رفتار نيست****ياد دريا مي كند سيلاب و از خود مي رود

زاهد خشك از هواي جلوهٔ مستانه اش****مي كشد خميازه چون محراب و از خود مي رود

وصل نتواند عنان رفتن دل را گرفت****موج مي غلتد به روي آب و از خود مي رود

نيست اين پروانه را سامان شمع افروختن****مي كند نظارهٔ مهتاب و از خود مي رود

دست و پايي مي زند هر كس درين دريا چو موج****بر اميد گوهر ناياب و از خود مي رود

بي شرابي نيست صائب را حجاب از بيخودي****جاي صهبا مي كشد خوناب و از خود مي رود

غزل شماره 82: دل از مشاهدهٔ لاله زار نگشايد

دل از مشاهدهٔ لاله زار نگشايد****ز دستهاي حنابسته كار نگشايد

ز اختيار جهان، عقده اي است در دل من****كه جز به گريهٔ بي اختيار نگشايد

خوش آن صدف كه گر از تشنگي كباب شود****دهان خويش به ابر بهار نگشايد

شكايت گره دل به روزگار مبر****كه هيچ كس بجز از كردگار نگشايد

زمين و چرخ بغير از غبار و دودي نيست****خوش آن كه چشم به دود و غبار نگشايد

مراست از دل مغرور غنچه اي، صائب****كه در به روي نسيم بهار نگشايد

غزل شماره 83: پيرانه سر هماي سعادت به من رسيد

پيرانه سر هماي سعادت به من رسيد****وقت زوال، سايهٔ دولت به من رسيد

پيمانه ام ز رعشهٔ پيري به خاك ريخت****بعد از هزار دور كه نوبت به من رسيد

بي آسيا ز دانه چه لذت برد كسي؟****دندان نمانده بود چو نعمت به من رسيد

شد مهربان سپهر به من آخر حيات****در وقت صبح، خواب فراغت به من رسيد

صافي كه بود قسمت ياران رفته شد****درد شرابخانهٔ قسمت به من رسيد

مجنون غبار دامن صحراي غيب بود****روزي كه درد و داغ محبت به من رسيد

اين خوشه هاي گوهر سيراب، همچو تاك****صائب ز فيض اشك ندامت به من رسيد

غزل شماره 84: خواري از اغيار بهر يار مي بايد كشيد

خواري از اغيار بهر يار مي بايد كشيد****ناز خورشيد از در و ديوار مي بايد كشيد

عالم آب از نسيمي مي خورد بر يكدگر****در سر مستي نفس هشيار مي بايد كشيد

شيشهٔ ناموس را بر طاق مي بايد گذاشت****بعد ازان پيمانهٔ سرشار مي بايد كشيد

تا درين باغي، به شكر اين كه داري برگ و بار****برگ مي بايد فشاند و بار مي بايد كشيد

آب از سرچشمه صائب لذت ديگر دهد****باده را در خانهٔ خمار مي بايد كشيد

غزل شماره 85: چون صراحي رخت در ميخانه مي بايد كشيد

چون صراحي رخت در ميخانه مي بايد كشيد****اين كه گردن مي كشي، پيمانه مي بايد كشيد

كم نه اي از لاله، صاف و درد اين ميخانه را****با لب خندان به يك پيمانه مي بايد كشيد

پيش ازان كز سيل گردد دست و پاي سعي خشك****رخت خود بيرون ازين ويرانه مي بايد كشيد

حرص هيهات است بگشايد كمر در زندگي****تا نفس چون مورداري، دانه مي بايد كشيد

عشق از سر رفت بيرون و غرور او نرفت****ناز مهمان را ز صاحب خانه مي بايد كشيد

نيست آسايش درين عالم، كه بهر خواب تلخ****منت شيريني افسانه مي بايد كشيد

مدتي بار دل مردم شدي صائب، بس است****پا به دامن بعد ازين مردانه مي بايد كشيد

حرف ر

غزل شماره 86: من نمي آيم به هوش از پند، بيهوشم گذار

من نمي آيم به هوش از پند، بيهوشم گذار****بحر من ساحل نخواهد گشت، در جوشم گذار

گفتگوي توبه مي ريزد نمك در ساغرم****پنبه بردار از سر مينا و در گوشم گذار

از خمار مي گراني مي كند سر بر تنم****تا سبك گردم، سبوي باده بر دوشم گذار

كرده ام قالب تهي از اشتياقت، عمرهاست****قامت چون شمع در محراب آغوشم گذار

گر به هشياري حجاب حسن مانع مي شود****در سر مستي سري يك بار بر دوشم گذار

شرح شبهاي دراز هجر از زلف است بيش****پنبه اي بر لب ازان صبح بناگوشم گذار

مي چكد چون شمع صائب آتش از گفتار من****صرفه در گويايي من نيست، خاموشم گذار

غزل شماره 87: سينه اي چاك نكرديم درين فصل بهار

سينه اي چاك نكرديم درين فصل بهار****صبحي ادراك نكرديم درين فصل بهار

گريه اي از سرمستي به تهيدستي خويش****چون رگ تاك نكرديم درين فصل بهار

ابر چون پنبهٔ افشرده شد از گريه و ما****مژه اي پاك نكرديم درين فصل بهار

جگر سنگ به جوش آمد و ما سنگدلان****ديده نمناك نكرديم درين فصل بهار

لاله شد پاك فروش از عرق شبنم و ما****عرقي پاك نكرديم درين فصل بهار

غنچه از پوست برون آمد و ما بيدردان****جامه اي چاك نكرديم درين فصل بهار

با دو صد خرمن اميد، ز غفلت صائب****تخم در خاك نكرديم درين فصل بهار

حرف س

غزل شماره 88: شرح دشت دلگشاي عشق را از ما مپرس

شرح دشت دلگشاي عشق را از ما مپرس****مي شوي ديوانه، از دامان آن صحرا مپرس

نقش حيران را خبر از حالت نقاش نيست****معني پوشيده را از صورت ديبا مپرس

عاشقان دورگرد آيينه دار حيرتند****شبنم افتاده را از عالم بالا مپرس

حلقهٔ بيرون در از خانه باشد بي خبر****حال جان خسته را از چشم خونپالا مپرس

برنمي آيد صدا از شيشه چون شد توتيا****سرگذشت سنگ طفلان از من شيدا مپرس

چون شرر انجام ما در نقطهٔ آغاز بود****ديگر از آغاز و از انجام كار ما مپرس

گل چه مي داند كه سير نكهت او تا كجاست****عاشقان را از سرانجام دل شيدا مپرس

پشت و روي نامهٔ ما، هر دو يك مضمون بود****روز ما را ديدي، از شبهاي تار ما مپرس

نشاهٔ مي مي دهد صائب حديث تلخ ما****گر نخواهي بيخبر گردي، خبر از ما مپرس

غزل شماره 89: صد گل به باد رفت و گلابي نديد كس

صد گل به باد رفت و گلابي نديد كس****صد تاك خشك گشت و شرابي نديد كس

با تشنگي بساز كه در ساغر سپهر****غير از دل گداخته، آبي نديد كس

طي شد جهان و اهل دلي از جهان نخاست****دريا به ته رسيد و سحابي نديد كس

اين ماتم دگر، كه درين دشت آتشين****دل آب گشت و چشم پر آبي نديد كس

حرفي است اين كه خضر به آب بقا رسيد****زين چرخ دل سيه دم آبي نديد كس

از گردش فلك، شب كوتاه زندگي****زان سان بسر رسيد كه خوابي نديد كس

از دانش آنچه داد، كم رزق مي نهد****چون آسمان، درست حسابي نديد كس

صائب به هر كه مي نگرم مست و بيخودست****هر چند ساقيي و شرابي نديد كس

حرف ش

غزل شماره 90: ز خار زار تعلق كشيده دامان باش

ز خار زار تعلق كشيده دامان باش****به هر چه مي كشدت دل، ازان گريزان باش

قد نهال خم از بار منت ثمرست****ثمر قبول مكن، سرو اين گلستان باش

درين دو هفته كه چون گل درين گلستاني****گشاده روي تر از راز مي پرستان باش

تميز نيك و بد روزگار كار تو نيست****چو چشم آينه در خوب و زشت حيران باش

كدام جامه به از پرده پوشي خلق است؟****بپوش چشم خود از عيب خلق و عريان باش

درون خانهٔ خود، هر گدا شهنشاهي است****قدم برون منه از حد خويش، سلطان باش

ز بلبلان خوش الحان اين چمن صائب****مريد زمزمهٔ حافظ خوش الحان باش

غزل شماره 91: پيش از خزان به خاك فشاندم بهار خويش

پيش از خزان به خاك فشاندم بهار خويش****مردان به ديگري نگذارند كار خويش

چون شيشهٔ شكسته و تاك بريده ام****عاجز به دست گريهٔ بي اختيار خويش

از وقت تنگ، چون گل رعنا درين چمن****يك كاسه كرده ايم خزان و بهار خويش

انجم به آفتاب شب تيره را رساند****دارم اميدها به دل داغدار خويش

سنگ تمام در كف اطفال هم نماند****آخر جنون ناقص ما كرد كار خويش !

دايم ميانهٔ دو بلا سير مي كند****هر كس شناخته است يمين و يسار خويش

صائب چه فارغ است ز بي برگي خزان****مرغي كه در قفس گذراند بهار خويش

غزل شماره 92: از هر صدا نبازم، چون كوهٔ لنگر خويش

از هر صدا نبازم، چون كوهٔ لنگر خويش****بحر گران وقارم، در پاس گوهر خويش

شمع حريم عشقم، پرواي كشتنم نيست****بسيار ديده ام من، در زير پا سر خويش

از خشكسال ساحل، انديشه اي ندارم****پيوسته در محيطم، از آب گوهر خويش

دريافت مرغ تصوير، معراج بوي گل را****ما رنگ گل نديديم، از سستي پر خويش

روزي كه در گلستان، انشاي خنده كرديم****ديديم بر كف دست، چون شاخ گل سر خويش

دولت مساعدت كرد، صياد چشم پوشيد****در كار دام كرديم، نخجير لاغر خويش

غافل نيم ز ساغر، هر چند بي شعورم****چون طفل مي شناسم، پستان مادر خويش

كردار من به گفتار، محتاج نيست صائب****در زخم مي نمايم، چون تيغ جوهر خويش

غزل شماره 93: سيراب در محيط شدم ز آبروي خويش

سيراب در محيط شدم ز آبروي خويش****در پاي خم ز دست ندادم سبوي خويش

در حفظ آبرو ز گهر باش سخت تر****كاين آب رفته باز نيايد به جوي خويش

خاك مراد خلق شود آستانه اش****هر كس كه بگذرد ز سر آرزوي خويش

از نوبهار عمر وفايي نيافتم****چون گل مگر گلاب كنم رنگ و بوي خويش

از مهلت زمانهٔ دون در كشاكشم****ترسم مرا سپهر برآرد به خوي خويش

صائب نشان به عالم خويشم نمي دهند****چندان كه مي كنم ز كسان جستجوي خويش

حرف ع

غزل شماره 94: در كشاكش از زبان آتشين بودم چو شمع

در كشاكش از زبان آتشين بودم چو شمع****تا نپيوستم به خاموشي نياسودم چو شمع

ديدنم ناديدني، مدنگاهم آه بود****در شبستان جهان تا چشم بگشودم چو شمع

سوختم تا گرم شد هنگامهٔ دلها ز من****بر جهان بخشودم و بر خود نبخشودم چو شمع

سوختم صد بار و از بي اعتباريها نگشت****قطرهٔ آبي به چشم روزن از دودم چو شمع

پاس صحبت داشتن آسايش از من برده بود****زير دامان خموشي رفتم، آسودم چو شمع

اين كه گاهي مي زدم بر آب و آتش خويش را****روشني در كار مردم بود مقصودم چو شمع

مايهٔ اشك ندامت گشت و آه آتشين****هر چه از تن پروري بر جسم افزودم چو شمع

اين زمان افسرده ام صائب، و گرنه پيش ازين****مي چكيد آتش ز چشم گريه آلودم چو شمع

حرف ل

غزل شماره 95: تا چند گرد كعبه بگردم به بوي دل

تا چند گرد كعبه بگردم به بوي دل؟****تا كي به سينه سنگ زنم ز آرزوي دل؟

افتد ز طوف كعبه و بتخانه در بدر****سرگشته اي كه راه نيابد به كوي دل

ساحل ز جوش سينهٔ درياست بي خبر****با زاهدان خشك مكن گفتگوي دل

در هر شكست، فتح دگر هست عشق را****پر مي شود ز سنگ ملامت سبوي دل

طفل بهانه جو جگر دايه مي خورد****بيچاره آن كسي كه شود چاره جوي دل

ميخانه است كاسهٔ سر فيل مست را****صائب ز خود شراب برآرد سبوي دل

غزل شماره 96: رفتي و در ركاب تو رفت آبروي گل

رفتي و در ركاب تو رفت آبروي گل****چون سايه در قفاي تو افتاد بوي گل

ناز دم مسيح گران است بر دلم****اين خار را نگر كه گرفته است خوي گل

آبي نزد بر آتش بلبل درين بهار****خالي است از گلاب مروت سبوي گل

از گلشني كه دست تهي مي رود نسيم****پر كرده ام چو غنچه گريبان ز بوي گل

شرم رميده را نتوان رام حسن كرد****رنگ پريده باز نيايد به روي گل

كردم نهفته در دل صد پاره راز عشق****غافل كه بيش مي شود از برگ، بوي گل

صائب تلاش قرب نكويان نمي كنم****چشم ترست حاصل شبنم ز روي گل

حرف م

غزل شماره 97: روزگاري شد ز چشم اعتبار افتاده ام

روزگاري شد ز چشم اعتبار افتاده ام****چون نگاه آشنا از چشم يار افتاده ام

دست رغبت كس نمي سازد به سوي من دراز****چون گل پژمرده بر روي مزار افتاده ام

اختيارم نيست چون گرداب در سرگشتگي****نبض موجم، در تپيدن بيقرار افتاده ام

عقده اي هرگز نكردم باز از كار كسي****در چمن بيكار چون دست چنار افتاده ام

نيستم يك چشم زد ايمن ز آسيب شكست****گوييا آيينه ام در زنگبار افتاده ام

همچو گوهر گر دلم از سنگ گردد، دور نيست****دور از مژگان ابر نوبهار افتاده ام

من كه صائب كار يكرو كرده ام با كاينات****در ميان مردم عالم چه كار افتاده ام؟

غزل شماره 98: در نمود نقشها بي اختيار افتاده ام

در نمود نقشها بي اختيار افتاده ام****مهرهٔ مومم به دست روزگار افتاده ام

بر لب بام خطر نتوان به خواب امن رفت****در بهشتم تا ز اوج اعتبار افتاده ام

خواري و بي قدري گوهر گناه جوهري است****نيست جرم من اگر در رهگذار افتاده ام

ز انقلاب چرخ مي لرزم به آب روي خويش****جام لبريزم به دست رعشه دار افتاده ام

هر كه بر دارد مرا از خاك، اندازد به خاك****ميوهٔ خامم، به سنگ از شاخسار افتاده ام

نيست دستي بر عنان عمر پيچيدن مرا****سايهٔ سروم به روي جويبار افتاده ام

هيچ كس حق نمك چون من نمي دارد نگاه****داده ام حاصل اگر در شوره زار افتاده ام

غزل شماره 99: از جنون اين عالم بيگانه را گم كرده ام

از جنون اين عالم بيگانه را گم كرده ام****آسمان سيرم، زمين خانه را گم كرده ام

نه من از خود، نه كسي از حال من دارد خبر****دل مرا و من دل ديوانه را گم كرده ام

چون سليمانم كه از كف داده ام تاج و نگين****تا ز مستي شيشه و پيمانه را گم كرده ام

از من بي عاقبت، آغاز هستي را مپرس****كز گرانخوابي سر افسانه را گم كرده ام

طفل مي گريد چون راه خانه را گم مي كند****چون نگريم من كه صاحب خانه را گم كرده ام؟

به كه در دنبال دل باشم به هر جا مي رود****من كه صائب كعبه و بتخانه را گم كرده ام

غزل شماره 100: ماه مصرم، در حجاب چاه كنعان مانده ام

ماه مصرم، در حجاب چاه كنعان مانده ام****شمع خورشيدم، نهان در زير دامان مانده ام

از عزيزان هيچ كس خوابي براي من نديد****گر چه عمري شد كه چون يوسف به زندان مانده ام

هيچ كس از بي سرانجامي نمي خواند مرا****نامهٔ در رخنهٔ ديوار نسيان مانده ام

نيستم نوميد از تشريف سبز نوبهار****گرچه چون نخل خزان، از برگ عريان مانده ام

هر نفس در كوچه اي جولان حيرت مي زند****در سرانجام غبار خويش حيران مانده ام

جذبهٔ دريا به فكر سيل من خواهد فتاد****پا به گل هر چند در صحراي امكان مانده ام

قاف تا قاف جهان آوازهٔ من رفته است****گر چه چون عنقا ز چشم خلق پنهان مانده ام

چون سكندر تشنه لب بسيار دارم هر طرف****گر چه در ظلمت نهان چون آب حيوان مانده ام

گر چه در دنيا مرا بي اختيار آورده اند****منفعل از خويش، چون ناخوانده مهمان مانده ام

بهر رم كردن چو آهو راست مي سازم نفس****ساده لوح آن كس كه پندارد ز جولان مانده ام

مي رساند بال و پر از خوشه صائب دانه ام****در ضمير خاك اگر يك چند پنهان مانده ام

غزل شماره 101: شهري عشقم، چو مجنون در بيابان نيستم

شهري عشقم، چو مجنون در بيابان نيستم****اخگر دل زنده ام، محتاج دامان نيستم

شبنم خود را به همت مي برم بر آسمان****در كمين جذبهٔ خورشيد تابان نيستم

دور كردن منزل نزديك را از عقل نيست****چون سكندر درتلاش آب حيوان نيستم

بوي يوسف مي كشم از چشم چون دستار خويش****چشم بر راه صبا چون پير كنعان نيستم

گر چه خار رهگذارم، همتم كوتاه نيست****هر زمان با دامني دست و گريبان نيستم

كرده ام با خاكساري جمع اوج اعتبار****خار ديوارم، وبال هيچ دامان نيستم

نيست چون بوي گل از من تنگ جا بر هيچ كس****در گلستانم، وليكن در گلستان نيستم

نان من پخته است چون خورشيد، هر جا مي روم****در تنور آتشين ز انديشهٔ نان نيستم

گوش تا گوش زمين از گفتگوي من پرست****در سخن صائب چو

طوطي تنگ ميدان نيستم

غزل شماره 102: از سر كوي تو گر عزم سفر مي داشتم

از سر كوي تو گر عزم سفر مي داشتم****مي زدم بر بخت خود پايي كه برمي داشتم

داشتم در عهد طفلي جانب ديوانگان****مي زدم بر سينه هر سنگي كه برمي داشتم

زندگي را بيخودي بر من گوارا كرده است****مي شدم ديوانه گر از خود خبر مي داشتم

دل چو خون گرديد، بي حاصل بود تدبيرها****كاش پيش از خون شدن دل از تو برمي داشتم

مي ربودندم ز دست و دوش هم دردي كشان****چون سبو دست طلب گر زير سر مي داشتم

مي فشاندم آستين بر رنگ و بوي عاريت****زين چمن گر چون خزان برگ سفر مي داشتم

جيب و دامان فلك پر مي شد از گفتار من****در سخن صائب هم آوازي اگر مي داشتم

غزل شماره 103: نه آن جنسم كه در قحط خريدار از بها افتم

نه آن جنسم كه در قحط خريدار از بها افتم****همان خورشيد تابانم اگر در زير پا افتم

به ذوق نالهٔ من آسمان مستانه مي رقصد****جهان ماتمسرا گردد اگر من از نوا افتم

درين درياي پرآشوب پنداري حبابم من****كه در هر گردش چشمي به گرداب فنا افتم

خبر از خود ندارم چون سپند از بيقراريها****نمي دانم كجا خيزم، نمي دانم كجا افتم

تلاش مسند عزت ندارم چون گرانجانان****عزيزم، هر كجا چون سايهٔ بال هما افتم

پي تحصيل روزي دست و پايي مي زنم صائب****نمي رويد زر از جيبم كه چون گل بر قفا افتم

غزل شماره 104: ترك سر كردم، ز جيب آسمان سر بر زدم

ترك سر كردم، ز جيب آسمان سر بر زدم****بي گره چون رشته گشتم، غوطه در گوهر زدم

صبح محشر عاجز از ترتيب اوراق من است****بس كه خود را در سراغ او به يكديگر زدم

شد دلم از خانهٔ بي روزن گردون سياه****همچو آه از رخنهٔ دل عاقبت بر در زدم

آن سيه رويم كه صد آيينه را كردم سياه****وز غلط بيني در آيينهٔ ديگر زدم

چون كف دريا پريشان سير شد دستار من****بس كه چون دريا، كف از شور جنون بر سر زدم

مي خورم بر يكدگر از جنبش مژگان او****من كه چندين بار تنها بر صف محشر زدم

هر چه مي آرد رعونت، دشمن جان من است****تيغ خون آلود شد گر شاخ گل بر سر زدم

تلخي گفتار بر من زندگي را تلخ داشت****لب ز حرف تلخ شستم، غوطه در شكر زدم

اين جواب آن كه مي گويد نظيري در غزل****تا كواكب سبحه گردانيد، من ساغر زدم

غزل شماره 105: دست در دامن رنگين بهاري نزدم

دست در دامن رنگين بهاري نزدم****ناخني بر دل گلزار چو خاري نزدم

شبنمي نيست درين باغ به محرومي من****كه دلم خون شد و بر لاله عذاري نزدم

ساختم چون خيس گرداب به سرگرداني****دست چون موج به دامان كناري نزدم

در شكست دل من چرخ چرا مي كوشد؟****سنگ بر شيشهٔ پيمانه گساري نزدم

گشت خرج كف افسوس حناي خونم****بوسه بر پاي بلورين نگاري نزدم

به چه تقصير زرم قسمت آتش گرديد؟****خنده چون گل به تهيدستي خاري نزدم

گر چه چون شانه دو صد زخم نمايان خوردم****دست صائب به سر زلف نگاري نزدم

غزل شماره 106: مكش ز حسرت تيغ خودم كه تاب ندارم

مكش ز حسرت تيغ خودم كه تاب ندارم****ز هيچ چشمهٔ ديگر اميد آب ندارم

خوشم به وعدهٔ خشكي ز شيشه خانهٔ گردون****اميد گوهر سيراب ازين سراب ندارم

چرا خورم غم دنيا به اين دو روزه اقامت؟****چو بازگشت به اين منزل خراب ندارم

در آن جهان ندهد فقر اگر نتيجه، در اينجا****همين بس است كه پرواي انقلاب ندارم

مبين به موي سفيدم، كه همچو صبح بهاران****درين بساط بجز پرده هاي خواب ندارم

ترا كه هست مي از ماهتاب روي مگردان****كه من ز دست تهي، روي ماهتاب ندارم

ز فكر صائب من كاينات مست و خرابند****چه شد به ظاهر اگر در قدح شراب ندارم؟

غزل شماره 107: نه چون بيد از تهيدستي درين گلزار مي لرزم

نه چون بيد از تهيدستي درين گلزار مي لرزم****كه بر بي حاصلي مي لرزم و بسيار مي لرزم

ز بيخوابي مرا چون چشم انجم نيست پروايي****ز بيم چشم بد بر ديدهٔ بيدار مي لرزم

به مستي مي توان بر خود گوارا كرد هستي را****درين ميخانه بر هر كس كه شد هشيار مي لرزم

به چشم ناشاسان گوهرم سيماب مي آيد****ز بس بر خويشتن از سردي بازار مي لرزم

به زنجير تعلق گر چه محكم بسته ام دل را****نسيمي گر وزد بر طرهٔ دلدار مي لرزم

نه از پيري مرا اين رعشه افتاده است بر اعضا****به آب روي خود چون ساغر سرشار مي لرزم

ز بيكاري، نه مرد آخرت نه مرد دنيايم****به هر جانب كه مايل گردد اين ديوار، مي لرزم

به صد زنجير اگر بندند اعضاي مرا صائب****چو آب از ديدن آن سرو خوش رفتار مي لرزم

غزل شماره 108: ز خال عنبرين افزون ز زلف يار مي ترسم

ز خال عنبرين افزون ز زلف يار ميترسم****همه از مار و من از مهرهٔ اين مار ميترسم

ز خواب غفلت صياد ايمن نيستم از جان****شكار لاغرم از تيغ لنگردار ميترسم

خطر در آب زير كاه بيش از بحر ميباشد****من از همواري اين خلق ناهموار ميترسم

ز بس نامردمي از چشم نرم دوستان ديدم****اگر بر گل گذارم پا ز زخم خار ميترسم

ز تير راست رو چشم هدف چندان نميترسم****كه من از گردش گردون كج رفتار ميترسم

بلاي مرغ زيرك دام زير خاك ميباشد****ز تار سبحه بيش از رشتهٔ زنّار ميترسم

بد از نيكان و نيكي از بدان بس ديده ام صائب****ز خار بي گل افزون از گل بي خار ميترسم

غزل شماره 109: از روي نرم، سرزنش خار مي كشم

از روي نرم، سرزنش خار مي كشم****چون گل ز حسن خلق خود آزار مي كشم

آزاده ام، مرا سر و برگ لباس نيست****از مغز خود گراني دستار مي كشم

هر چند شمع راهروانم چو آفتاب****از احتياط دست به ديوار مي كشم

آيينه پاك كرده ام از زنگ قيل و قال****از طوطيان گراني زنگار مي كشم

نازي كه داشتم به پدر چون عزيز مصر****در غربت اين زمان ز خريدار مي كشم

مژگان صفت به ديدهٔ خود جاي مي دهم****از پاي هر كه در ره او خار مي كشم

از بس به احتياط قدم مي نهم به خاك****دست نوازشي به سر خار مي كشم

صائب به هيچ دل نبود ديدنم گران****بار كسي نمي شوم و بار مي كشم

غزل شماره 110: با تجرد چون مسيح آزار سوزن مي كشم

با تجرد چون مسيح آزار سوزن مي كشم****مي كشد سر از گريبان ز آنچه دامن مي كشم

كوه آهن پيش ازين بر من سبك چون سايه بود****اين زمان از سايهٔ خود كوه آهن مي كشم

دانه در زيرزمين ايمن ز تيغ برق نيست****در خطرگاهي كه من چون خوشه گردن مي كشم

هر كه را آيينه بي زنگ است، مي داند كه من****از دل روشن چه زين فيروزه گلشن مي كشم

در تلافي سينه پيش برق مي سازم سپر****دانه اي چون مور اگر گاهي ز خرمن مي كشم

جذبهٔ ديوانه اي صائب به من داده است عشق****سنگ را بيرون ز آغوش فلاخن مي كشم

غزل شماره 111: به دامن مي دود اشكم، گريبان مي درد هوشم

به دامن مي دود اشكم، گريبان مي درد هوشم****نمي دانم چه مي گويد نسيم صبح در گوشم

به اندك روزگاري بادبان كشتي مي شد****ز لطف ساقيان، سجادهٔ تزوير بر دوشم

ازان روزي كه بر بالاي او آغوش وا كردم****دگر نامد به هم چون قبله از خميازه آغوشم

به كار ديگران كن ساقي اين جام صبوحي را****كه تا فرداي محشر من خراب صحبت دوشم

ز چشمش مستي دنباله داري قسمت من شد****كه شد نوميد صبح محشر از بيداري هوشم

من آن حسن غريبم كاروان آفرينش را****كه جاي سيلي اخوان بود نيل بناگوشم

كنار مادر ايام را آن طفل بدخويم****كه نتواند به كام هر دو عالم كرد خاموشم

ز خواري آن يتيمم دامن صحراي امكان را****كه گر خاكم سبو گردد، نمي گيرند بر دوشم

فلك بيهوده صائب سعي در اخفاي من دارد****نه آن شمعم كه بتوان داشت پنهان زير سرپوشم

غزل شماره 112: دو عالم شد ز ياد آن سمن سيما فراموشم

دو عالم شد ز ياد آن سمن سيما فراموشم****به خاطر آنچه مي گرديد، شد يكجا فراموشم

نمي گردد ز خاطر محو، چون مصرع بلند افتد****شدم خاك و نشد آن قامت رعنا فراموشم

چه فارغبال مي گشتم درين عالم، اگر مي شد****غم امروز چون انديشهٔ فردا فراموشم

ز چشم آن كس كه دور افتاد، گردد از فراموشان****من از خواري، به پيش چشم، از دلها فراموشم

سپند او شدم تا از خودي آسان برون آيم****ندانستم شود برخاستن از جا فراموشم

ز من يك ذره تا در سنگ باشد چون شرر باقي****نخواهد شد هواي عالم بالا فراموشم

نه از منزل، نه از ره، نه ز همراهان خبر دارم****من آن كورم كه رهبر كرده در صحرا فراموشم

به استغنا توان خون در جگر كردن نكويان را****ولي از ديدنش مي گردد استغنا فراموشم

نيم من دانه اي صائب بساط آفرينش را****كه در خاك فراموشان كند دنيا فراموشم

غزل شماره 113: بيخود ز نواي دل ديوانهٔ خويشم

بيخود ز نواي دل ديوانهٔ خويشم****ساقي و مي و مطرب و ميخانهٔ خويشم

زان روز كه گرديده ام از خانه بدوشان****هر جا كه روم معتكف خانهٔ خويشم

بي داغ تو عضوي به تنم نيست چو طاوس****از بال و پر خويش، پريخانهٔ خويشم

يك ذره دلم سختم از اسلام نشد نرم****در كعبه همان ساكن بتخانهٔ خويشم

ديوار من از خضر كند وحشت سيلاب****ويران شدهٔ همت مردانهٔ خويشم

آن زاهد خشكم كه در ايام بهاران****در زير گل از سبحهٔ صد دانهٔ خويشم

صائب شده ام بس كه گرانبار علايق****بيرون نبرد بيخودي از خانهٔ خويشم

غزل شماره 114: سيه مست جنونم، وادي و منزل نمي دانم

سيه مست جنونم، وادي و منزل نمي دانم****كنار دشت را از دامن محمل نمي دانم

شكار لاغرم، مشاطگي از من نمي آيد****نگارين كردن سرپنجهٔ قاتل نمي دانم

سپندي را به تعليم دل من نامزد گردان****كه آداب نشست و خاست در محفل نمي دانم!

بغير از عقدهٔ دل كز گشادش عاجزم عاجز****دگر هر عقده كيد پيش من، مشكل نمي دانم

من آن سيل سبكسيرم كه از هر جا كه برخيزم****بغير از بحر بي پايان دگر منزل نمي دانم

اگر سحر اين بود صائب كه از كلك تو مي ريزد****تكلف بر طرف، من سحر را باطل نمي دانم!

غزل شماره 115: به تنگ همچو شرر از بقاي خويشتنم

به تنگ همچو شرر از بقاي خويشتنم****تمام چشم ز شوق فناي خويشتنم

ره گريز نبسته است هيچ كس بر من****اسير بند گران وفاي خويشتنم

چرا ز غير شكايت كنم، كه همچو حباب****هميشه خانه خراب هواي خويشتنم

سفينه در عرق شرم من توان انداخت****ز بس كه منفعل از كرده هاي خويشتنم

ز دستگيري مردم بريده ام پيوند****اميدوار به دست دعاي خويشتنم

ز بند خصم به تدبير مي توان جستن****مرا چه چاره، كه زنجير پاي خويشتنم

به اعتبار جهان نيست قدر من صائب****عزيز مصر وجود از نواي خويشتنم

غزل شماره 116: مي كنم دل خرج، تا سيمين بري پيدا كنم

مي كنم دل خرج، تا سيمين بري پيدا كنم****مي دهم جان، تا ز جان شيرين تري پيدا كنم

هيچ كم از شيخ صنعان نيست درد دين من****به كه ننشينم ز پا تا كافري پيدا كنم

تا ز قتل من نپردازد به قتل ديگري****هر نفس چون شمع مي خواهم سري پيدا كنم

رشتهٔ عمرم ز پيچ و تاب مي گردد گره****تا ز كار درهم عالم، سري پيدا كنم

از بصيرت نيست آسودن درين ظلمت سرا****دست بر ديوار مالم تا دري پيدا كنم

اين قفس را آنقدر مشكن به هم اي سنگدل****تا من بي دست و پا بال و پري پيدا كنم

مي گرفتم تنگ اگر در غنچگي بر خويشتن****مي توانستم چو گل مشت زري پيدا كنم

غزل شماره 117: چه بود هستي فاني كه نثار تو كنم

چه بود هستي فاني كه نثار تو كنم؟****اين زر قلب چه باشد كه به كار تو كنم؟

جان باقي به من از بوسه كرامت فرماي****تا به شكرانه همان لحظه نثار تو كنم

همه شب هلاه صفت گرد دلم مي گردد****كه ز آغوش خود اي ماه، حصار تو كنم

جون سر زلف، اميد من ناكام اين است****كه شبي روز در آغوش و كنار تو كنم

دام من نيست به آهوي تو لايق، بگذار****تا به دام سر زلف تو شكار تو كنم

آنقدر باش كه خالي كنم از گريه دلي****نيست چون گوهر ديگر كه نثار تو كنم

كم نشد درد تو صائب به مداواي مسيح****من چه تدبير دل خسته زار تو كنم؟

غزل شماره 118: دلم ز پاس نفس تار مي شود، چه كنم

دلم ز پاس نفس تار مي شود، چه كنم****وگر نفس كشم افگار مي شود، چه كنم

اگر ز دل نكشم يك دم آه آتشبار****جهان به ديدهٔ من تار مي شود، چه كنم

چو ابر، منع من از گريه دور از انصاف است****دلم ز گريه سبكبار مي شود، چه كنم

ز حرف حق لب ازان بسته ام، كه چون منصور****حديث راست مرا دار مي شود، چه كنم

نخوانده بوي گل آيد اگر به خلوت من****ز نازكي به دلم بار مي شود، چه كنم

توان به دست و دل از روي يار گل چيدن****مرا كه دست و دل از كار مي شود، چه كنم

گرفتم اين كه حيا رخصت تماشا داد****نگاه پردهٔ ديدار مي شود، چه كنم

نفس درازي من نيست صائب از غفلت****دلم گشوده ز گفتار مي شود، چه كنم

غزل شماره 119: ما از اميدها همه يكجا گذشته ايم

ما از اميدها همه يكجا گذشته ايم****از آخرت بريده ز دنيا گذشته ايم

از ما مجو تردد خاطر كه عمرهاست****كز آرزوي وسوسه فرما گذشته ايم

گشته است در ميانه روي عمر ما تمام****ما از پل صراط همين جا گذشته ايم

عزم درست كار پر و بال مي كند****با كشتي شكسته ز دريا گذشته ايم

از نقش پاي ما سخني چند چون قلم****مانده است يادگار به هر جا گذشته ايم

ما چون حباب منت رهبر نمي كشيم****صد بار چشم بسته ز دريا گذشته ايم

صائب ز راز سينهٔ بحريم با خبر****چون موج اگر چه تند ز دريا گذشته ايم

غزل شماره 120: ما هوش خود با بادهٔ گلرنگ داده ايم

ما هوش خود با بادهٔ گلرنگ داده ايم****گردن چو شيشه بر خط ساغر نهاده ايم

بر روي دست باد مرادست سير ما****چون موج تا عنان به كف بحر داده ايم

يك عمر همچو غنچه درين بوستانسرا****خون خورده ايم تا گره دل گشاده ايم

از زندگي است يك دو نفس در بساط ما****چون صبح ما ز روز ازل پير زاده ايم

بر هيچ خاطري ننشسته است گرد ما****افتاده نيست خاك، اگر ما فتاده ايم

چون طفل ني سوار به ميدان اختيار****در چشم خود سوار، وليكن پياده ايم

گوهر نمي فتد ز بهار از فتادگي****سهل است اگر به خاك دو روزي فتاده ايم

صائب بود ازان لب ميگون خمار ما****بيدرد را خيال كه مخمور باده ايم

غزل شماره 121: ما نقش دلپذير ورق هاي ساده ايم

ما نقش دلپذير ورق هاي ساده ايم****چون داغ لاله از جگر درد زاده ايم

با سينهٔ گشاده در آماجگاه خاك****بي اضطراب همچو هدف ايستاده ايم

بر دوستان رفته چه افسوس مي خوريم؟****با خود اگر قرار اقامت نداده ايم

پوشيده نيست خردهٔ راز فلك ز ما****چون صبح ما دوبار درين نشاه زاده ايم

چون غنچه در رياض جهان، برگ عيش ما****اوراق هستيي است كه بر باد داده ايم

اي زلف يار، اينهمه گردنكشي چرا؟****آخر تو هم فتاده و ما هم فتاده ايم

صائب زبان شكوه نداريم همچو خار****چون غنچه دست بر دل پر خون نهاده ايم

غزل شماره 122: ما درين وحشت سرا آتش عنان افتاده ايم

ما درين وحشت سرا آتش عنان افتاده ايم****عكس خورشيديم در آب روان افتاده ايم

نااميد از جذبهٔ خورشيد تابان نيستيم****گر چه چون پرتو به خاك از آسمان افتاده ايم

رفته است از دست ما بيرون عنان اختيار****در ركاب باد چون برگ خزان افتاده ايم

نه سرانجام اقامت، نه اميد بازگشت****مرغ بي بال و پريم از آشيان افتاده ايم

بر نمي دارد عمارت اين زمين شوره زار****ما عبث در فكر تعمير جهان افتاده ايم

از كشاكش يك نفس چون موج فارغ نيستيم****گر چه در آغوش بحر بيكران افتاده ايم

چهرهٔ آشفته حالان نامهٔ واكرده اي است****گر چه ما در عرض مطلب بي زبان افتاده ايم

كجروي در كيش ما كفرست صائب همچو تير****از چه دايم در كشاكش چون كمان افتاده ايم؟

غزل شماره 123: ما نقل باده را ز لب جام كرده ايم

ما نقل باده را ز لب جام كرده ايم****عادت به تلخكامي از ايام كرده ايم

دانسته ايم بوسه زياد از دهان ماست****صلح از دهان يار به پيغام كرده ايم

از ما متاب روي، كه از آه نيم شب****بسيار صبح آينه را شام كرده ايم

سازند ازان سياه رخ ما، كه چون عقيق****هموار خويش را ز پي نام كرده ايم

ما همچو آدم از طمع خام دست خويش****در خلد نان پخته خود خام كرده ايم

چشم گرسنه، حلقهٔ دام است صيد را****ما خويش را خلاص ازين دام كرده ايم

صائب به تنگ عيشي ما نيست ميكشي****چون لاله اختصار به يك جام كرده ايم

غزل شماره 124: ما گل به دست خود ز نهالي نچيده ايم

ما گل به دست خود ز نهالي نچيده ايم****در دست ديگران گلي از دور ديده ايم

چون لاله، صاف و درد سپهر دو رنگ را****در يك پياله كرده و بر سر كشيده ايم

نو كيسهٔ مصيبت ايام نيستيم****چون صبحدم هزار گريبان دريده ايم

روي از غبار حادثه درهم نمي كشيم****ما ناف دل به حلقهٔ ماتم بريده ايم

دل نيست عقده اي كه گشايد به زور فكر****بيهوده سر به جيب تامل كشيده ايم

امروز نيست سينهٔ ما داغدار عشق****چون لاله ما ز صبح ازل داغديده ايم

از آفتاب تجربه سنگ آب مي شود****ما غافلان همان ثمر نارسيده ايم

صائب ز برگ عيش تهي نيست جيب ما****چون غنچه تا به كنج دل خود خزيده ايم

غزل شماره 125: ما رخت خود به گوشهٔ عزلت كشيده ايم

ما رخت خود به گوشهٔ عزلت كشيده ايم****دست از پياله، پاي ز صحبت كشيده ايم

مشكل به تازيانهٔ محشر روان شود****پايي كه ما به دامن عزلت كشيده ايم

گرديده است سيلي صرصر به شمع ما****دامان هر كه را به شفاعت كشيده ايم

صبح وطن به شير مگر آورد برون****زهري كه ما ز تلخي غربت كشيده ايم

گرديده است آب دل ما ز تشنگي****تا قطره اي ز ابر مروت كشيده ايم

آسان نگشته است بهنگ، ساز ما****يك عمر گوشمال نصيحت كشيده ايم

بوده است گوشهٔ دل خود در جهان خاك****جايي كه ما نفس به فراغت كشيده ايم

صائب چو سرو و بيد ز بي حاصلي مدام****در باغ روزگار خجالت كشيده ايم

غزل شماره 126: ما گر چه در بلندي فطرت يگانه ايم

ما گر چه در بلندي فطرت يگانه ايم****صد پله خاكسارتر از آستانه ايم

درگلشني كه خرمن گل مي رود به باد****در فكر جمع خار و خس آشيانه ايم

از ما مپرس حاصل مرگ و حيات را****در زندگي، به خواب و به مردن، فسانه ايم

چون صبح، زير خيمهٔ دلگير آسمان****در آرزوي يك نفس بي غمانه ايم

چون زلف، هر كه را كه فتد كار در گره****با دست خشك، عقده گشا همچو شانه ايم

آنجاست ادمي كه دلش سير مي كند****ما در ميان خلق همان بر كرانه ايم

ما را زبان شكوه ز بيداد يار نيست****هر چند آتشيم، ولي بي زبانه ايم

گر تو گل هميشه بهاري زمانه را****ما بلبل هميشه بهار زمانه ايم

صائب گرفته ايم كناري ز مردمان****آسوده از كشاكش اهل زمانه ايم

غزل شماره 127: ازباد دستي خود، ما ميكشان خرابيم

ازباد دستي خود، ما ميكشان خرابيم****در كاسه سرنگوني، همچشم با حبابيم

با محتسب به جنگيم، از زاهدان به تنگيم****با شيشه ايم يكدل، يكرنگ با شرابيم

آن جاكه ميكشانند، چون ابر تر زبانيم****آن جاكه زاهدانند، لب خشك چون سرابيم

در گوش عشقبازان، چون مژدهٔ وصاليم****در چشم مي پرستان، چون قطرهٔ شرابيم

با خاص و عام يكرنگ، از مشرب رساييم****بر خار و گل سمن ريز، چون نور ماهتابيم

آنجاكه گل شكفته است، شبنم طراز اشكيم****آنجاكه خار خشك است، چشم تر سحابيم

چون مي به مجلس آيد، از ما ادب مجوييد****تا نيست دختر رز، در پردهٔ حجابيم

در پلهٔ نظرها، هرگز گران نگرديم****ما در سواد عالم، چون شعر انتخابيم

غزل شماره 128: ما ز غفلت رهزنان را كاروان پنداشتيم

ما ز غفلت رهزنان را كاروان پنداشتيم****موج ريگ خشك را آب روان پنداشتيم

شهپر پرواز ما خواهد كف افسوس شد****كز غلط بيني قفس را آشيان پنداشتيم

تا ورق برگشت، محضرها به خون ما نوشت****چون قلم آن را كه با خود يكزبان پنداشتيم

بس كه چون منصور بر ما زندگاني تلخ شد****دار خون آشام را دارالامان پنداشتيم

بيقراري بس كه ما را گرم رفتن كرده بود****كعبهٔ مقصود را سنگ نشان پنداشتيم

نشاهٔ سوداي ما از بس بلند افتاده بود****هر كه سنگي زد به ما، رطل گران پنداشتيم

خون ما را ريخت گردون در لباس دوستي****از سليمي گرگ را صائب شبان پنداشتيم

غزل شماره 129: ما اختيار خويش به صهبا گذاشتيم

ما اختيار خويش به صهبا گذاشتيم****سر بر خط پياله چو مينا گذاشتيم

آمد چو موج، دامن ساحل به دست ما****تا اختيار خويش به دريا گذاشتيم

از جبههٔ گشاده گراني رود ز دل****چون كوه سر به دامن صحرا گذاشتيم

چون سيل، گرد كلفت ما هر قدم فزود****تا پاي در خرابهٔ دنيا گذاشتيم

از دست رفت دل به نظر باز كردني****اين طفل را عبث به تماشا گذاشتيم

صائب بهشت نقد درين نشاه يافتيم****تا دست رد به سينهٔ دنيا گذاشتيم

غزل شماره 130: ما خنده را به مردم بي غم گذاشتيم

ما خنده را به مردم بي غم گذاشتيم****گل را به شوخ چشمي شبنم گذاشتيم

قانع به تلخ و شور شديم از جهان خاك****چون كعبه دل به چشمهٔ زمزم گذاشتيم

مردم به يادگار اثرها گذاشتند****ما دست رد به سينهٔ عالم گذاشتيم

چيزي به روي هم ننهاديم در جهان****جز دست اختيار كه بر هم گذاشتيم

دادند اگر عنان دو عالم به دست ما****از بيخودي ز دست همان دم گذاشتيم

بي حاصلي نگر كه حضور بهشت را****از بهر يك دو دانه چو آدم گذاشتيم

صائب فضاي چرخ مقام نشاط نيست****بيهوده پا به حلقهٔ ماتم گذاشتيم

غزل شماره 131: از يار ز ناسازي اغيار گذشتيم

از يار ز ناسازي اغيار گذشتيم****از كثرت خار از گل بي خار گذشتيم

اين باده زياد از دهن ساغر ما بود****مخمور ز لعل لب دلدار گذشتيم

جايي كه سخن سبز نگردد، نتوان گفت****چون طوطي ازان آينه رخسار گذشتيم

خاري نشد آزرده به زير قدم ما****چون سايهٔ ابر از سر گلزار گذشتيم

از خرقهٔ تزوير نچيديم دكاني****مردانه ازين پردهٔ پندار گذشتيم

شد دست دعا خار به زير قدم ما****از بس كه ازين مرحله هموار گذشتيم

صائب چو گران بود به رنجور عيادت****از ديدن آن نرگس بيمار گذشتيم

غزل شماره 132: خاكي به لب گور فشانديم و گذشتيم

خاكي به لب گور فشانديم و گذشتيم****ما مركب ازين رخنه جهانديم و گذشتيم

چون ابر بهار آنچه ازين بحر گرفتيم****در جيب صدف پاك فشانديم و گذشتيم

چون سايهٔ مرغان هوا در سفر خاك****آزار به موري نرسانديم و گذشتيم

گر قسمت ما باده، و گر خون جگر بود****ما نوبت خود را گذرانديم و گذشتيم

كرديم عنانداري دل تا دم آخر****گلگون هوس را ندوانديم و گذشتيم

هر چند كه در ديدهٔ ما خار شكستند****خاري به دل كس نخلانديم و گذشتيم

فرياد كه از كوتهي بازوي اقبال****دستي به دو عالم نفشانديم و گذشتيم

صد تلخ چشيديم زهر بي مزه صائب****تلخي به حريفان نچشانديم و گذشتيم

غزل شماره 133: ما دستخوش سبحه و زنار نگشتيم

ما دستخوش سبحه و زنار نگشتيم****در حلقهٔ تقليد گرفتار نگشتيم

خود را به سراپردهٔ خورشيد رسانديم****چون شبنم گل، بار به گلزار نگشتيم

در دامن خود پاي فشرديم چو مركز****گرد سر هر نقطه چو پرگار نگشتيم

چون خشت نهاديم به پاي خم مي سر****بر دوش كسي همچو سبو بار نگشتيم

ما را به زر قلب خريدند ز اخوان****بر قافله از قيمت كم، بار نگشتيم

چون يوسف تهمت زده، از پاكي دامن****در چشم عزيزان جهان، خوار نگشتيم

صد شكر كه با صد دهن شكوه درين بزم****شرمندهٔ بيتابي اظهار نگشتيم

افسوس كه چون نخل خزان ديده درين باغ****دستي نفشانديم و سبكبار نگشتيم

فرياد كه سوهان سبكدست حوادث****شد ساده ز دندانه و هموار نگشتيم

صائب مدد خلق نموديم به همت****درظاهر اگر مالك دينار نگشتيم

غزل شماره 134: جز غبار از سفر خاك چه حاصل كرديم

جز غبار از سفر خاك چه حاصل كرديم؟****سفر آن بود كه ما در قدم دل كرديم

دامن كعبه چه گرد از رخ ما پاك كند؟****ما كه هر گام درين راه دو منزل كرديم

دست ازان زلف بداريد كه ما بيكاران****عمر خود در سر يك عقدهٔ مشكل كرديم

باغبان بر رخ ما گو در بستان مگشا****ما تماشاي گل از روزنهٔ دل كرديم

آسمان بود و زمين، پلهٔ شادي با غم****غم و شادي جهان را چو مقابل كرديم

اي معلم سر خود گير كه ما چون گرداب****قطع اميد ز سر رشتهٔ ساحل كرديم

رفت در كار سخن عمر گرامي صائب****جز پشيماني ازين كار چه حاصل كرديم؟

غزل شماره 135: صبح در خواب عدم بود كه بيدار شديم

صبح در خواب عدم بود كه بيدار شديم****شب سيه مست فنا بود كه هشيار شديم

پاي ما نقطه صفت در گرو دامن بود****به تماشاي تو سرگشته چو پرگار شديم

به شكار آمده بوديم ز معمورهٔ قدس****دانهٔ خال تو ديديم، گرفتار شديم

خانه پردازتر از سيل بهاران بوديم****لنگرانداخت خرد، خانه نگهدار شديم

نرود ديدهٔ شبنم به شكر خواب بهار****عبث افسانه طراز دل بيدار شديم

عالم بيخبري طرفه بهشتي بوده است****حيف و صد حيف كه ما دير خبردار شديم

صائب از كاسهٔ دريوزهٔ ما ريزد نور****تا گداي در شه قاسم انوار شديم

غزل شماره 136: گر چه از وعدهٔ احسان فلك پير شديم

گر چه از وعدهٔ احسان فلك پير شديم****نعمتي بود كه از هستي خود سير شديم

نيست زين سبز چمن كلفت ما امروزي****غنچه بوديم درين باغ، كه دلگير شديم

گر چه از كوشش تدبير نچيديم گلي****اينقدر بود كه تسليم به تقدير شديم

دل خوش مشرب ما داشت جوان عالم را****شد جهان پير، همان روز كه ما پير شديم

تن نداديم به آغوش زليخاي هوس****راضي از سلسلهٔ زلف به زنجير شديم

صلح كرديم به يك نفس ز نقاش جهان****محو يك چهره چو آيينهٔ تصوير شديم

صائب آن طفل يتيميم در آغوش جهان****كه به دريوزه به صد خانه پي شير شديم

غزل شماره 137: ما تازه روي چون صدف از دانهٔ خوديم

ما تازه روي چون صدف از دانهٔ خوديم****خرسند از محيط به پيمانهٔ خوديم

ما را غريبي از وطن خود نمي برد****در كعبه ايم و ساكن بتخانهٔ خوديم

از هوش مي رويم به گلبانگ خويشتن****در خواب نوبهار ز افسانهٔ خوديم

نوبت به كينه جويي دشمن نمي دهيم****سنگي گرفته در پي ديوانهٔ خوديم

در بوم اين سياه دلان جغد مي شويم****ورنه هماي گوشهٔ ويرانهٔ خوديم

گرد گنه به چشمهٔ كوثر نمي بريم****اميدوار گريهٔ مستانهٔ خوديم

چون كوهكن به تيشهٔ خود جان سپرده ايم****در زير بار همت مردانهٔ خوديم

صائب ز فيض خانه بدوشي درين بساط****هر جا كه مي رويم به كاشانهٔ خوديم

غزل شماره 138: ما در شكست گوهر يكدانهٔ خوديم

ما در شكست گوهر يكدانهٔ خوديم****سنگ ملامت دل ديوانهٔ خوديم

چون بلبل از ترانهٔ خود مست مي شويم****ما غافلان به خواب ز افسانهٔ خوديم

در خون نشسته ايم ز رنگيني خيال****چون لاله دلسياه ز پيمانهٔ خوديم

گيريم گل در آب به تعمير ديگران****هر چند سيل گوشهٔ ويرانهٔ خوديم

دست فلك كبود شد از گوشمال و ما****مشغول خاكبازي طفلانهٔ خوديم

ما چون كمان ز گوشه نشيني درين بساط****هر جا رويم معتكف خانهٔ خوديم

صائب، شده است برق حوادث چراغ ما****تا خوشه چين خرمن بي دانهٔ خوديم

غزل شماره 139: چندان كه چو خورشيد به آفاق دويديم

چندان كه چو خورشيد به آفاق دويديم****ما پير به روشندلي صبح نديديم

يك بار نجست از دل ما ناوك آهي****از بار گنه همچو كمان گر چه خميديم

چون شمع درين انجمن از راستي خويش****غير از سر انگشت ندامت نگزيديم

افسوس كه با ديدهٔ بيدار چو سوزن****خار از قدم آبله پايي نكشيديم

از آب روان ماند به جا سبزه و گلها****ما حاصل ازين عمر سبكسير نديديم

بيرون ننهاديم ز سر منزل خود پاي****چندان كه درين دايره چون چشم بريديم

هر چند چو گل گوش فكنديم درين باغ****حرفي كه برد راه به جايي، نشنيديم

صائب به مقامي نرسيديم ز پستي****از خاك چو ني گر چه كمربسته دميديم

غزل شماره 140: چشم اميد به مژگان تر خود داريم

چشم اميد به مژگان تر خود داريم****روي خود تازه به آب گهر خود داريم

به گل ابر بهاران نبود دهقان را****اين اميدي كه به دامان تر خود داريم

چيست فردوس كه در ديدهٔ ما جلوه كند؟****ما گمانها به غرور نظر خود داريم!

گوشهٔ دامن خالي است، كه چشمش مرساد!****آنچه از توشهٔ ره بر كمر خود داريم

خشك گرديد و نشد طفلي ازو شيرين كام****خجلت از نخل دل بي ثمر خود داريم

زانهمه قصر كه كرديم بنا، قسمت ما****خشت خامي است كه در زير سر خود داريم

شعله از عاقبت سير شرر بي خبرست****چه خبر ما ز دل نوسفر خود داريم

غزل شماره 141: ما گراني از دل صحراي امكان مي بريم

ما گراني از دل صحراي امكان مي بريم****يوسف بي قيمت خود را ز كنعان مي بريم

همچو گل يك چند خنديديم در گلشن، بس است****مدتي هم غنچه سان سر در گريبان مي بريم

ريشهٔ ما نيست در مغز زمين چون گردباد****رخت هستي از بساط خاك آسان مي بريم

گر چه چندين خرمن گل را به يكديگر زديم****دامن و دست تهي زين باغ و بستان مي بريم

نيست برق خرمن گل، پنجهٔ گستاخ ما****ما به جاي گل ز گلشن چشم حيران مي بريم

مي كند منزل تلافي راه ناهموار را****ما به اميد فنا از زندگي جان مي بريم

نيست صائب بي غمي از وصل گل آيين ما****ما ز قرب گل چو شبنم چشم گريان مي بريم

غزل شماره 142: ما درد را به ذوق مي ناب مي كشيم

ما درد را به ذوق مي ناب مي كشيم****از آه سر منت مهتاب مي كشيم

از حيف و ميل، پلهٔ ميزان ما تهي است****از سنگ، ناز گوهر سيراب مي كشيم

پاكي است شرط صحبت پاكيزه گوهران****پيش از پياله دست و دهن آب مي كشيم!

بر خاك تشنه جرعه فشاني عبادت است****ما باده را به گوشهٔ محراب مي كشيم

ترسانده است دولت بيدار، چشم ما****از بخت خفته ناز شكر خواب مي كشيم

صائب به زور گريهٔ بي اختيار، ما****در گوش بحر حلقهٔ گرداب مي كشيم

غزل شماره 143: ما چو صبح از راست گفتاري علم در عالميم

ما چو صبح از راست گفتاري علم در عالميم****محرم آيينهٔ خورشيد از پاس دميم

دست افسوس است برگ ما و بار دل ثمر****ما درين بستانسرا گويا كه نخل ماتميم

مدتي آدم گل از نظارهٔ فردوس چيد****اي بهشت عاشقان، آخر نه ما هم آدميم؟

در ته يك پيرهن، چون بوي گل با برگ گل****هم ز يكديگر جدا افتاده و هم با هميم

برنمي آيد ز ابر آن آفتاب بي زوال****ورنه ما آمادهٔ فاني شدن چون شبنميم

روزي فرزند گردد هر چه مي كارد پدر****ما چو گندم سينه چاك از انفعال آدميم

عقده ها داريم صائب در دل از بي حاصلي****گر چه از آزادگي سرو رياض عالميم

غزل شماره 144: گردباد دامن صحراي بي سامانيم

گردباد دامن صحراي بي سامانيم****هيچ كس را دل نمي سوزد به سرگردانيم

چون فلاخن سنگ باشد شهپر پرواز من****هست در وقت گرانبها سبك جولانيم

راز پنهاني كه دارم در دل روشن، چو آب****بي تامل مي توان خواند از خط پيشانيم

هر كجا باشم بغير از گوشهٔ دل در جهان****گر همه پيراهن يوسف بود، زندانيم

در غريبي مي توان گل چيد از افكار من****در صفاهان بو ندارم، سيب اصفاهانيم

در چنين وقتي كه مي بايد گزيدن دست و لب****از خجالت مهر لب گرديده بي دندانيم

دامنم پاك است چون صبح از غبار آرزو****مي دهد خورشيد تابان بوسه بر پيشانيم

مي كند بي برگي از آفت سپرداري مرا****وحشت شمشير دارد رهزن از عريانيم

بر سر گنج است پاي من چو ديوار يتيم****مي شود معمور صائب هر كه گردد بانيم

غزل شماره 145: اشك است، درين مزرعه، تخمي كه فشانيم

اشك است، درين مزرعه، تخمي كه فشانيم****آه است، درين باغ، نهالي كه رسانيم

از ما گلهٔ بي ثمري كس نشينده است****هر چند كه چون بيد سراپاي زبانيم

بيداري دولت به سبكروحي ما نيست****هر چند كه چون خواب بر احباب گرانيم

چون تير مداريد ز ما چشم اقامت****كز قامت خم گشته در آغوش كمانيم

گر صاف بود سينهٔ ما، هيچ عجب نيست****عمري است درين ميكده از درد كشانيم

موقوف نسيمي است ز هم ريختن ما****آمادهٔ پرواز چو اوراق خزانيم

از ما خبر كعبهٔ مقصود مپرسيد****ما بيخبران قافلهٔ ريگ روانيم

عمري است كه در خرقهٔ پرهيز چو صائب****سرحلقهٔ رندان خرابات جهانيم

غزل شماره 146: بده مي كه بر قلب گردون زنيم

بده مي كه بر قلب گردون زنيم!****ازين شيشه چون رنگ بيرون زنيم

سرانجام چون خشت بالين بود****به خم تكيه همچون فلاطون زنيم

برآييم از كوچه بند رسوم****دم در بيابان چو مجنون زنيم

برآريم از بحر سر چون حباب****ازين تنگنا خيمه بيرون زنيم

به اين قد خم گشته، چوگان صفت****سرپاي بر گوي گردون زنيم

عرق رنگ نگذاشت بر روي ما****به قلب قدحهاي گلگون زنيم

به دشمن شبيخون زدن عاجزي است****گل صبح بر قلب گردون زنيم

نيفتيم چون سايه دنبال خضر****به لبهاي ميگون شبيخون زنيم

دل ما شود صائب آن روز باز****كه چون سيل، گلگشت هامون زنيم

غزل شماره 147: ما كنج دل به روضهٔ رضوان نمي دهيم

ما كنج دل به روضهٔ رضوان نمي دهيم****اين گوشه را به ملك سليمان نمي دهيم

خاك مراد ماست دل خاكسار ما****تصديع آستان بزرگان نمي دهيم

بي آبرو، حيات ابد زهر قاتل است****ما آبرو به چشمهٔ حيوان نمي دهيم

از مفسلي، كفايت ما چون ده خراب****اين بس، كه باج و خرج به سلطان نمي دهيم

يوسف به سيم قلب فروشي نه كار ماست****از دست، نقد وقت خود آسان نمي دهيم

بي پرده عيبهاي خود اظهار مي كنيم****فرصت به عيبجويي ياران نمي دهيم

باشد سبكتر از همه ايام، درد ما****روزي كه درد سر به طبيبان نمي دهيم

در كاروان ما جرس قال و قيل نيست****راه سخن به هرزه درايان نمي دهيم

در بزم اهل حال، لب از حرف بسته ايم****جام تهي به باده پرستان نمي دهيم

صائب گهر به سنگ زدن بي بصيرتي است****عرض سخن به مردم نادان نمي دهيم

حرف ن

غزل شماره 148: تا از خودي خود نبريدند عزيزان

تا از خودي خود نبريدند عزيزان****چون ني به مقامي نرسيدند عزيزان

چون عمر سبكسير ازين عالم پرشور****رفتند و به دنبال نديدند عزيزان

دادند به معشوق حقيقي دل و جان را****يوسف به زر قلب خريدند عزيزان

ديدند كه در روي زمين نيست پناهي****در كنج دل خويش خزيدند عزيزان

خارست نصيب تو ز گلزار، وگرنه****از خار چه گلهاكه نچيدند عزيزان

فقري كه تو امروز به هيچش نستاني****با سلطنت بلخ خريدند عزيزان

درقيد فرنگ آن كه نيفتاده، چه داند****كز جسم گرانجان چه كشيدند عزيزان

صائب نرسيدند به سر منزل مقصود****تا پاي به دامن نكشيدند عزيزان

غزل شماره 149: موج دريا را نباشد اختيار خويشتن

موج دريا را نباشد اختيار خويشتن****دست بردار از عنان گير و دار خويشتن

زهد خشك از خاطرم هرگز غباري برنداشت****مركب ني بار باشد بر سوار خويشتن

خار ديوار گلستانم كه از بي حاصلي****مي كشم خجلت ز اوج اعتبار خويشتن

خلوتي چون خانهٔ آيينه داري پيش دست****بهره اي بردار از بوس و كنار خويشتن

مي تواني آتش شوق مرا خاموش كرد****گر دلت خواهد، به لعل آبدار خويشتن

ديدن آيينه را موقوف خواهي داشتن****گر بداني حال من در انتظار خويشتن

بس كه چون آيينه صائب ديده ام ناديدني****مي شمارم زنگ كلفت را بهار خويشتن

غزل شماره 150: توبه از مي به چه تدبير توانم كردن

توبه از مي به چه تدبير توانم كردن؟****من عاجز چه به تقدير توانم كردن؟

رخنه در ملك وجودم ز قفس بيشترست****به كفي خاك چه تعمير توانم كردن؟

چون نبايد به نظر حسن لطيفي كه تراست****خواب ناديده چه تعبير توانم كردن؟

غمزه بدمست و نگه خوني و مژگان خونريز****چون تماشاي رخت سير توانم كردن؟

ديده اي را كه نمي شد ز تماشاي تو سير****بي تماشاي تو، چون سير توانم كردن؟

عذر ننوشتن مكتوب من اين است كه شوق****بيش ازان است كه تحرير توانم كردن

صائب از حفظ نظر عاجزم از روي نكو****برق را گر چه به زنجير توانم كردن

غزل شماره 151: بوي گل و نسيم صبا مي توان شدن

بوي گل و نسيم صبا مي توان شدن****گر بگذري ز خويش، چها مي توان شدن

شبنم به آفتاب رسيد از فتادگي****بنگر كه از كجا به كجا مي توان شدن

چوگان مشو كه از تو خورد زخم بر دلي****تا همچو گوي بي سر و پا مي توان شدن

زنهار تا گره نشوي بر جبين خاك****درفرصتي كه عقده گشا مي توان شدن

دوري ز دوستان سبكروح مشكل است****ورنه ز هر چه هست جدا مي توان شدن

صائب در بهشت گرفتم گشاده شد****از آستان عشق كجا مي توان شدن؟

غزل شماره 152: مكن منع تماشايي ز ديدن

مكن منع تماشايي ز ديدن****كه اين گل كم نمي گردد به چيدن

چو ابروي بتان محراب خود كن****كماني را كه نتواني كشيدن

مرا از خرمن افلاك، چون چشم****پر كاهي است حاصل از پريدن

نگردد قطع راه عشق، بي شوق****به پاي خفته نتوان ره بريدن

به از جوش سخاي چشمه سارست****جواب تلخ از دريا شنيدن

مزن زنهار لاف حق شناسي****چو نتواني به كنه خود رسيدن

پس از چندين كشاكش، دام خود را****تهي مي بايد از دريا كشيدن

كم از كشور گشايي نيست صائب****گريباني به دست خود دريدن

غزل شماره 153: خدايا قطره ام را شورش دريا كرامت كن

خدايا قطره ام را شورش دريا كرامت كن****دل خون گشته و مژگان خونپالا كرامت كن

نمي گرداني از من راه اگر سيل ملامت را****كف خاك مرا پيشاني صحرا كرامت كن

دل ميناي مي را مي كند جام نگون خالي****دل پر خون چو دادي، چشم خونپالا كرامت كن

درين وحشت سرا تا كي اسير آب وگل باشم؟****مرا راهي به سوي عالم بالا كرامت كن

به گرداب بلا انداختي چون كشتي ما را****لبي خشك از شكايت چون لب دريا كرامت كن

حضور گلشن جنت به زاهد باد ارزاني****مرا يك گل زمين از ساحت دلها كرامت كن

بهار طبع صائب، فكر جوش تازه اي دارد****نسيم گلستانش را دم عيسي كرامت كن

غزل شماره 154: ساقي دميد صبح، علاج خمار كن

ساقي دميد صبح، علاج خمار كن****خورشيد را ز پردهٔ شب آشكار كن

رنگ شكسته مي شكند شيشه در جگر****از مي خزان چهرهٔ ما را بهار كن

فيض صبوح پا به ركاب است، زينهار****اين سيل را به رطل گران پايدار كن

شرم از حضور مرده دلان جهان مدار****اين قوم را تصور سنگ مزار كن

درد پياله اي به گريبان خاك ريز****سنگ و سفال را چو عقيق آبدار كن

خود را شكفته دار به هر حالتي كه هست****خوني كه مي خوري به دل روزگار كن

شبنم زيان نكرد ز سوداي آفتاب****در پاي يار گوهر جان را نثار كن

تا كي توان به مصلحت عقل كار كرد؟****يك چند هم به مصلحت عشق كار كن

غزل شماره 155: با حلقهٔ ارادت ساغر به گوش كن

با حلقهٔ ارادت ساغر به گوش كن****يا عاقلانه ترك در ميفروش كن

چون مي درين دو هفته كه محبوس اين خمي****سرجوش زندگاني خود صرف جوش كن

بسيار نازك است سخنهاي عاشقان****بگذار گوش را و سرانجام هوش كن

چون صبح، در پيالهٔ زرين آفتاب****خونابه اي كه مي دهد ايام، نوش كن

از روي تلخ توست چنين مرگ ناگوار****اين زهر را به جبههٔ واكرده نوش كن

ساقي صبوح كرده ز ميخانه مي رسد****صائب وداع صبر و دل و عقل و هوش كن

غزل شماره 156: اي دل از پست و بلند روزگار انديشه كن

اي دل از پست و بلند روزگار انديشه كن****در برومندي ز قحط برگ و بار انديشه كن

از نسيمي دفتر ايام برهم مي خورد****از ورق گرداني ليل و نهار انديشه كن

بر لب بام خطر نتوان به خواب امن رفت****ايمني خواهي، ز اوج اعتبار انديشه كن

روي در نقصان گذارد ماه چون گردد تمام****چون شود لبريز جامت، از خمار انديشه كن

بوي خون مي آيد از آزار دلهاي دو نيم****رحم كن بر جان خود، زين ذوالفقار انديشه كن

گوشه گيري درد سر بسيار دارد در كمين****در محيط پر شر و شور از كنار انديشه كن

پشه با شب زنده داري خون مردم مي خورد****زينهار از زاهد شب زنده دار انديشه كن

غزل شماره 157: ز بي عشقي بهار زندگي دامن كشيد از من

ز بي عشقي بهار زندگي دامن كشيد از من****وگرنه همچو نخل طور آتش مي چكيد از من

ز بيدردي دلم شد پاره اي از تن، خوشا عهدي****كه هر عضوي چو دل از بيقراري مي تپيد از من

به حرفي عقل شد بيگانه از من، عشق را نازم****كه با آن بي نيازي، ناز عالم مي كشيد از من

چرا برداشت آن ابر بهاران سايه از خاكم؟****زبان شكر جاي سبزه دايم مي دميد از من

نگيرم رونماي گوهر دل هر دو عالم را****به سيم قلب نتوان ماه كنعان را خريد از من

تو بودي كام دل اي نخل خوش پيوند، جانم را****نپيوندند به كام دل، ترا هر كس بريد از من!

ز بس از غيرت من كشتگان را خون به جوش آمد****چراغان شد ز خون تازه، خاك هر شهيد از من

ز انصاف فلك، دلسرد غواصي شدم صائب****ز بس گوهر برون آوردم و ارزان خريد از من

غزل شماره 158: عاشق سلسلهٔ زلف گرهگيرم من

عاشق سلسلهٔ زلف گرهگيرم من****روزگاري است كه ديوانهٔ زنجيرم من

نكنم چشم به هر نقش سبكسير سياه****محو يك نقش چو آيينهٔ تصويرم من

مرغ بي پر به چه اميد قفس را شكند؟****ورنه دلتنگ ازين عالم دلگيرم من

نشود ديدهٔ من باز چو بادام به سنگ****بس كه از ديدن اوضاع جهان سيرم من

هست با مردم ديوانه سر و كار مرا****دل همان طفل مزاج است اگر پيرم من

بهر آزادي من شب همه شب مي نالد****بس كه از بيگنهي بار به زنجيرم من

گر چه صائب شود از من گره عالم باز****عاجز قوت سرپنجهٔ تقديرم من

غزل شماره 159: زمين به لرزه درآيد ز دل تپيدن من

زمين به لرزه درآيد ز دل تپيدن من****شود سپهر زمين گير از آرميدن من

هزار مرحله را چون جرس دل شبها****توان بريد به آواز دل تپيدن من

مرا چو آبله بگذار تا شوم پامال****نمي رسد چو به كس فيضي از رسيدن من

فغان كه زير فلك نيست آنقدر ميدان****كه داد وحشت خاطر دهد رميدن من

هزار فتنهٔ خوابيده چون شراب كهن****نهفته است در آغوش آرميدن من

درين رياض، چو چشم آن ضعيف پروازم****كه برگ كاه شود مانع پريدن من

مرا چون صبح به دست دعا نگه داريد****كه روشن است جهان از نفس كشيدن من

حيات من به تماشاي گلعذاران است****ز راه چشم چو شبنم بود چريدن من

عيار آن لب شيرين و ساعد سيمين****توان گرفتن از دست و لب گزيدن من

ز بس كه تلخي دوران كشيده ام صائب****دهان مار شود تلخ از گزيدن من!

غزل شماره 160: عقل سالم ز مي ناب نيايد بيرون

عقل سالم ز مي ناب نيايد بيرون****كشتي كاغذي از آب نيايد بيرون

تا به روشنگر دريا نرساند خود را****تيرگي از دل سيلاب نيايد بيرون

يك جهت شو كه ز صد زاهد شياد، يكي****خالص از بوتهٔ محراب نيايد بيرون

رو نهان مي كند از روشني دل شيطان****دزد بيدل شب مهتاب نيايد بيرون

به صد اميد، دل شبنم ما آب شده است****آه اگر مهر جهانتاب نيايد بيرون

نزند دست به دامان اجابت صائب****ناله اي كز دل بيتاب نيايد بيرون

حرف و

غزل شماره 161: ز گل فزود مرا خارخار خندهٔ تو

ز گل فزود مرا خارخار خندهٔ تو****كه نيست خندهٔ گل در شمار خندهٔ تو

مرا ز سير گلستان نصيب خميازه است****كه نشكند قدح گل، خمار خندهٔ تو

شده است گل عبث از برگ سر بسر ناخن****گرهگشايي دلهاست كار خندهٔ تو

گشود لب به شكر خنده غنچهٔ تصوير****نشد كه گل كند از لب، بهار خندهٔ تو

در آي از درم اي صبح آرزومندان****كه سوخت شمع من از انتظار خندهٔ تو

دهان غنچه به لب مهر دارد از شبنم****ز بس خجل شده در روزگار خندهٔ تو

غزل شماره 162: زبان چو پسته شود سبز در دهن بي تو

زبان چو پسته شود سبز در دهن بي تو****گره چو نقطه شود رشتهٔ سخن بي تو

نفس گسسته چو تيري كه از كمان بجهد****برون ز خانه دود شمع انجمن بي تو

صدف ز دوري گوهر، چمن ز رفتن گل****چنان به خاك برابر نشد كه من بي تو

شود ز شيشهٔ خالي خمار مي افزون****غبار ديده فزايد ز پيرهن بي تو

به چشم شبنم اين بوستان گل افتاده است****ز بس گريسته در عرصهٔ چمن بي تو

ز ما توقع پيغام و نامه بيخبري است****گره فتاده به سررشتهٔ سخن بي تو

تو رفته اي به غريبي و از پريشاني****شده است شام غريبان مرا وطن بي تو

به روي گرم تو اي نوبهار حسن، قسم****كه شد فسرده دل صائب از سخن بي تو

غزل شماره 163: عقده اي نگشود آزادي ز كارم همچو سرو

عقده اي نگشود آزادي ز كارم همچو سرو****ز يربار دل سرآمد روزگارم همچو سرو

محو نتوان ساختن از صفحهٔ خاطر مرا****مصرع برجستهٔ باغ و بهارم همچو سرو

خاطر آزادهٔ من فارغ است از انقلاب****دربهار و در خزان بر يك قرارم همچو سرو

تا به زانو پايم از گرد كدورت در گل است****گر چه دايم در كنار جويبارم همچو سرو

آن كهن گبرم كه از طوق گلوي قمريان****بر ميان صد حلقهٔ زنار دارم همچو سرو

خجلت روي زمين از سنگ طفلان مي كشم****بس كه از بي حاصليها شرمسارم همچو سرو

ميوهٔ من جز گزيدنهاي پشت دست نيست****منفعل از التفات نوبهارم همچو سرو

كوه را از پا درآرد تنگدستيها و من****سال هاشد خويش را بر پاي دارم همچو سرو

نارسايي داردم از سنگ طفلان بي نصيب****ورنه از دل شيشه ها در بارم دارم همچو سرو

بس كه خوردم زهر غم، چون ريزد از هم پيكرم****سبزپوش از خاك برخيزد غبارم همچو سرو

با هزاران دست، دايم بود در دست نسيم****صائب از حيرت عنان اختيارم همچو سرو

حرف ه

غزل شماره 164: به ساغر نقل كرد از خم، شراب آهسته آهسته

به ساغر نقل كرد از خم، شراب آهسته آهسته****برآمد از پس كوه آفتاب آهسته آهسته

فريب روي آتشناك او خوردم، ندانستم****كه خواهد خورد خونم چون كباب آهسته آهسته

ز بس در پردهٔ افسانه با او حال خود گفتم****گران گشتم به چشمش همچو خواب آهسته آهسته

سرايي را كه صاحب نيست، ويراني است معمارش****دل بي عشق، مي گردد خراب آهسته آهسته

به اين خرسندم از نسيان روزافزون پيريها****كه از دل مي برد ياد شباب آهسته آهسته

دلي نگذاشت در من وعده هاي پوچ او صائب****شكست اين كشتي از موج سراب آهسته آهسته

غزل شماره 165: يارب از عرفان مرا پيمانه اي سرشار ده

يارب از عرفان مرا پيمانه اي سرشار ده****چشم بينا، جان آگاه و دل بيدار ده

هر سر موي حواس من به راهي مي رود****اين پريشان سير را در بزم وحدت بار ده

در دل تنگم ز داغ عشق شمعي برفروز****خانهٔ تن را چراغي از دل بيدار ده

نشاهٔ پا در ركاب مي ندارد اعتبار****مستي دنباله داري همچو چشم يار ده

برنمي آيد به حفظ جام، دست رعشه دار****قوت بازوي توفيقي مرا در كار ده

مدتي گفتار بي كردار كردي مرحمت****روزگاري هم به من كردار بي گفتار ده

چند چون مركز گره باشد كسي در يك مقام؟****پايي از آهن به اين سرگشته، چون پرگار ده

شيوهٔ ارباب همت نيست جود ناتمام****رخصت ديدار دادي، طاقت ديدار ده

بيش ازين مپسند صائب را به زندان خرد****از بيابان ملك و تخت از دامن كهسار ده

غزل شماره 166: صبح شد برخيز مطرب گوشمال ساز ده

صبح شد برخيز مطرب گوشمال ساز ده****عيشهاي شب پريشان گشته را آواز ده

هيچ ساز از دلنوازي نيست سيرآهنگتر****چنگ را بگذار، قانون محبت ساز ده

جام را لبريزتر از ديدهٔ عشاق كن****از صف درياكشان آنگه مرا آواز ده

كوري بي منت از چشم به منت خوشترست****گر تواني بوي پيراهن به يوسف باز ده

شبنم از روشندلي آيينهٔ خورشيد شد****اي كم از شبنم، تو هم آيينه را پرداز ده

چون نمودي سير و دور خويش را صائب تمام****روشني چون مه به خورشيد درخشان باز ده

غزل شماره 167: يارب آشفتگي زلف به دستارش ده

يارب آشفتگي زلف به دستارش ده****چشم بيمار بگير و دل بيمارش ده

تا به ما خسته دلان بهتر ازين پردازد****دلي از سنگ خدايا به پرستارش ده

چاك چون صبح كن از عشق گريبانش را****سر چو خورشيد به هر كوچه و بازارش ده

از تهيدستي حيرت زدگان بي خبرست****دستش از كار ببر، راه به گلزارش ده

سرمهٔ خواب ازان چشم سيه مست بشو****شمع بالين ز دل و ديدهٔ بيدارش ده

تا مگر با خبر از صورت عالم گردد****به كف آيينه اي از حيرت ديدارش ده

نيست از سنگ دلم، ورنه دعا مي كردم****كز نكويان، به خود اي عشق سر و كارش ده

صائب اين آن غزل مرشد روم است كه گفت****اي خداوند يكي يار جفا كارش ده

حرف ي

غزل شماره 168: بهار گشت، ز خود عارفانه بيرون آي

بهار گشت، ز خود عارفانه بيرون آي****اگر ز خود نتواني، ز خانه بيرون آي

بود رفيق سبكروح تازيانهٔ شوق****نگشته است صبا تا روانه بيرون آي

اگر به كاهلي طبع برنمي آيي****ز خود به زور شراب شبانه بيرون آي

براق جاذبهٔ نوبهار آماده است****همين تو سعي كن از آستانه بيرون آي

ز سنگ لاله برآمد، ز خاك سبزه دميد****چه مي شود، تو هم از كنج خانه بيرون آي

كنون كه كشتي مي راست بادبان از ابر****سبك ز بحر غم بيكرانه بيرون آي

دريد غنچهٔ مستور پيرهن تا ناف****تو هم ز خرقهٔ خود صوفيانه بيرون آي

ازين قلمرو كثرت، كه خاك بر سر آن!****به ذوق صحبت يار يگانه بيرون آي

ترا ميان طلبي از كنار دارد دور****كنار اگر طلبي، از ميانه بيرون آي

حجاب چهرهٔ جان است زلف طول امل****ازين قلمرو ظلمت چو شانه بيرون آي

ز خاك، يك سرو گردن، به ذوق تير قضا****اگر ز اهل دلي، چون نشانه بيرون آي

كمند عالم بالاست مصرع صائب****به اين كمند ز قيد زمانه بيرون آي

غزل شماره 169: در كدامين چمن اي سرو به بار آمده اي

در كدامين چمن اي سرو به بار آمده اي؟****كه رباينده تر از خواب بهار آمده اي

با گل روي عرقناك، كه چشمش مرساد!****خانه پردازتر از سيل بهار آمده اي

چشم بد دور، كه چون جام و صراحي ز ازل****در خور بوس و سزاوار كنار آمده اي

آنقدر باش كه اشكي بدود بر مژگان****گر به دلجويي دلهاي فگار آمده اي

بارها كاسهٔ خورشيد پر از خون ديدي****تو به اين خانه به دريوزه چه كار آمده اي؟

نوشداروي امان در گره حنظل نيست****به چه اميد به اين سبز حصار آمده اي؟

تازه كن خاطر ما را به حديثي صائب****تو كه از خامه رگ ابر بهار آمده اي

غزل شماره 170: دلربايانه دگر بر سر ناز آمده اي

دلربايانه دگر بر سر ناز آمده اي****از دل من چه به جا مانده كه باز آمده اي

در بغل شيشه و در دست قدح، در بر چنگ****چشم بد دور كه بسيار بساز آمده اي

بگذر از ناز و برون آي ز پيراهن شرم****كه عجب تنگ در آغوش نياز آمده اي

مي بده، مي بستان، دست بزن پاي بكوب****به خرابات نه از بهر نماز آمده اي

آنقدر باش كه من از سر جان برخيزم****چون به غمخانه ام اي بنده نواز آمده اي

چون نفس سوختگان مي رسي اي باد صبا****مي توان يافت كزان زلف دراز آمده اي

چون نگردد دل صائب ز تماشاي تو آب؟****كه به رخسارهٔ آيينه گداز آمده اي

غزل شماره 171: اي جهاني محو رويت، محو سيماي كه اي

اي جهاني محو رويت، محو سيماي كه اي؟****اي تماشاگاه عالم، در تماشاي كه اي؟

عالمي را روي دل در قبلهٔ ابروي توست****تو چنين حيران ابروي دلاراي كه اي؟

شمع و گل چون بلبل و پروانه شيداي تواند****اي بهار زندگي آخر تو شيداي كه اي؟

چون دل عاشق نداري يك نفس يك جا قرار****سر به صحرا دادهٔ زلف چليپاي كه اي؟

چشم مي پوشي ز گلگشت خيابان بهشت****در كمين جلوهٔ سرو دلاراي كه اي؟

نشكني از چشمهٔ كوثر خمار خويش را****از خمار آلودگان جام صهباي كه اي؟

غزل شماره 172: اي شمع طور از آتش حسنت زبانه اي

اي شمع طور از آتش حسنت زبانه اي****عالم به دور زلف تو زنجير خانه اي

شد سبز و خوشه كرد و به خرمن كشيد رخت****زين بيشتر چگونه كند سعي، دانه اي؟

از هر ستاره، چشم بدي در كمين ماست****با صد هزار تير چه سازد نشانه اي؟

چون باد صبح، رزق من از بوي گل بود****مرغ قفس نيم كه بسازم به دانه اي

ناف مرا به نغمهٔ عشرت بريده اند****چون ني نمي زنم نفس بي ترانه اي

صائب فسرده ايم، بيا در ميان فكن****از قول مولوي غزل عاشقانه اي

غزل شماره 173: گر درد طلب رهبر اين قافله بودي

گر درد طلب رهبر اين قافله بودي****كي پاي ترا پردهٔ خواب آبله بودي؟

زود اين ره خوابيده به انجام رسيدي****گر نالهٔ شبگير درين مرحله بودي

دل چاك نمي گشت ز فرياد جرس را****بيداري اگر در همهٔ قافله بودي

از خون جگر كام كسي تلخ نگشتي****گر در خور اين باده مرا حوصله بودي

شيرازهٔ جمعيتش ازهم نگسستي****با بلبل ما غنچه اگر يكدله بودي

چون آب روان مي گذرد عمر و تو غافل****اي واي درين قافله گر فاصله بودي

صائب سر زلف سخن از دخل حسودان****آشفته نشد تا تو درين سلسله بودي

غزل شماره 174: يك روز گل از ياسمن نچيدي

يك روز گل از ياسمن صبح نچيدي****پستان سحر خشك شد از بس نمكيدي

تبخال زد از آه جگر سوز لب صبح****وز دل تو ستمگر دم سردي نكشيدي

صد بار فلك پيرهن خويش قبا كرد****يك بار تو بيدرد گريبان ندريدي

چون بلبل تصوير به يك شاخ نشستي****ز افسردگي از شاخ به شاخي نپريدي

يك صبحدم از ديده سرشكي نفشاندي****از برگ گل خويش گلابي نكشيدي

گرديد ز دندان تو دندانه لب جام****يك بار لب خود ز ندامت نگزيدي

ايام خزان چون شوي اي دانه برومند؟****از خاك چو در فصل بهاران ندميدي

گرديد ز دندان تو دندانه لب جام****يك بار لب خود به ندامت نگزيدي

از شوق شكر، مور برآورد پر و بال****صائب تو درين عالم خاكي چه خزيدي؟

غزل شماره 175: سوختي در عرق شرم و حيا اي ساقي

سوختي در عرق شرم و حيا اي ساقي****دو سه جامي بكش، از شرم برآ اي ساقي

از مي و نقل به يك بوسه قناعت كرديم****رحم كن بر جگر تشنهٔ ما اي ساقي

پنبه را وقت سحر از سر مينا بردار****تابرآيد مي خورشيد لقا اي ساقي

بوسه دادي به لب جام و به دستم دادي****عمر باد و مزهٔ عمر ترا اي ساقي!

دهنم از لب شيرين تو شد تنگ شكر****چون بگويم به دو لب، شكر ترا اي ساقي؟

شعله بي روغن اگر زنده تواند بودن****طبع بي مي نكند نشو و نما اي ساقي

صائب تشنه جگر را كه كمين بندهٔ توست****از نظر چند براني به جفا اي ساقي؟

غزل شماره 176: حجاب جسم را از پيش جان بردار اي ساقي

حجاب جسم را از پيش جان بردار اي ساقي****مرا مگذار زير اين كهن ديوار اي ساقي

به يك رطل گران بردار بار هستي از دوشم****من افتاده را مگذار زير بار اي ساقي

به راهي مي رود هر تاري از زلف حواس من****مرا شيرازه كن از موج مي زنهار اي ساقي

چرا از غيرت مذهب بود كم غيرت مشرب؟****مرا در حلقهٔ اهل ريا مگذار اي ساقي

چراغ طور در فانوس مستوري نمي گنجد****برون آور مرا از پردهٔ پندار اي ساقي

شراب آشتي انگيز مشرب را به دور آور****بده تسبيح را پيوند با زنار اي ساقي

اديب شرع مي خواهد به زورم توبه فرمايد****به حال خود من شوريده را مگذار اي ساقي

ز انصاف و مروت نيست در عهد تو روشنگر****زند آيينهٔ من غوطه در زنگار اي ساقي

به شكر اين كه داري شيشه ها پر بادهٔ وحدت****به حال خويش صائب را چنين مگذار اي ساقي

غزل شماره 177: به شكر اين كه داري دست بر ميخانه اي ساقي

به شكر اين كه داري دست بر ميخانه اي ساقي****مرا از دست غم بستان به يك پيمانه اي ساقي

مصفا كن ز عقل و هوش ارواح مقدس را****چمن را پاك كن از سبزهٔ بيگانه اي ساقي

خمار مي پريشان دارد اوراق حواسم را****مرا شيرازه كن چون گل به يك پيمانه اي ساقي

اگر چه آب و خاك من عمارت بر نمي دارد****ز درد باده كن تعمير اين ويرانه اي ساقي

برآر از پردهٔ مينا شراب آشنارو را****خلاصي ده مرا زين عالم بيگانه اي ساقي

به خورشيد سبك جولان، فلك بسيار مي نازد****به دور انداز ساغر را تو هم مستانه اي ساقي

حريف بادهٔ بي غش، ز غشها پاك مي بايد****جدا كن عقل را از ما، چو كاه از دانه اي ساقي

كشاكش مي برد هر ذره خاكم را به صحرايي****ز هم مگذار اجزاي مرا بيگانه

اي ساقي

مرا سرماي زهد خشك چند افسرده دل دارد؟****بريز از پرتو مي، رنگ آتشخانه اي ساقي

نگردد پشتبان رطل گران گر قصر هستي را****به راهي مي رود هر خشت اين غمخانه اي ساقي

اگر از خاك برداري به يك پيمانه صائب را****چه كم مي گردد از سامان اين ميخانه اي ساقي؟

غزل شماره 178: چشم خونبارست ابر نوبهار زندگي

چشم خونبارست ابر نوبهار زندگي****آه افسوس است سرو جويبار زندگي

اعتمادي نيست بر شيرازهٔ موج سراب****دل منه بر جلوهٔ ناپايدار زندگي

يك دم خوش را هزاران آه حسرت در قفاست****خرج بيش از دخل باشد در ديار زندگي

بادهٔ يك ساغرند و پشت و روي يك ورق****چون گل رعنا خزان و نوبهار زندگي

چون حباب پوچ، از پاس نفس غافل مشو****كز نسيمي رخنه افتد در حصار زندگي

خاك صحراي عدم را توتيا خواهيم كرد****آنچه آمد پيش ما از رهگذار زندگي

سبزه زير سنگ نتوانست قامت راست كرد****چيست حال خضر يارب زير بار زندگي

دارد از هر موجه اي صائب درين وحشت سرا****نعل بيتابي در آتش جويبار زندگي

غزل شماره 179: زهي رويت بهار زندگاني

زهي رويت بهار زندگاني****به لعلت زنده، نام بي نشاني

دو روزي شوق اگر از پا نشيند****شود ارزان متاع سرگراني

بدآموز هوس عاشق نگردد****نمي آيد ز گلچين باغباني

تجلي سنگ را نوميد نگذاشت****مترس از دور باش لن تراني

شراب كهنه و يار كهن را****غنيمت دان چو ايام جواني

اگر عاشق نمي بوديم صائب****چه مي كرديم با اين زندگاني؟

غزل شماره 180: دايم ستيزه با دل افگار مي كني

دايم ستيزه با دل افگار مي كني****با لشكر شكسته چه پيكار مي كني؟

اي واي اگر به گربهٔ خونين برون دهم****خوني كه در دلم تو ستمكار مي كني

شرمنده نيستي كه به اين دستگاه حسن****دل مي بري ز مردم و انكار مي كني؟

يوسف به خانه روي ز بازار مي كند****هر گه ز خانه روي به بازار مي كني

چشم بدت مباد، كه با چشم نيمخواب****بر خلق ناز دولت بيدار مي كني

يك روز اگر كند ز تو آيينه رو نهان****رحمي به حال تشنهٔ ديدار مي كني

رنگ شكسته را به زبان احتياج نيست****صائب عبث چه درد خود اظهار مي كني؟

13- گزيده اشعار ملك الشعراي بهار

مشخصات كتاب

سرشناسه : بهار، محمدتقي 1330 - 1265

عنوان قراردادي : [ديوان برگزيده

عنوان و نام پديدآور : گزيده اشعار ملك الشعراي بهار/ انتخاب و شرح حسن گيوي مشخصات نشر : تهران نشر قطره 1370.

مشخصات ظاهري : [112] ص فروست : (گنج ادب 3)

شابك : بها:950ريال وضعيت فهرست نويسي : فهرستنويسي قبلي موضوع : شعر فارسي -- قرن 14

شناسه افزوده : احمدي گيوي حسن انتخاب كننده رده بندي كنگره : PIR7967/د91 1370

رده بندي ديويي : 1فا8/6

شماره كتابشناسي ملي : م 71-1056

معرفي

محمد تقي بهار ملقب به ملك الشعراي بهار شاعر، اديب، سياستمدار و روزنامه نگار ايراني است. وي در سال 1263 هجري شمسي در مشهد متولد شد. مقدمات و ادبيات فارسي را نزد پدر خود ملك الشعراي صبوري آموخت و براي تكميل معلومات عربي و فارسي به محضر “اديب نيشابوري” رفت. بعد از فوت پدر، ملك الشعراي دربار مظفرالدين شاه شد. وي شش دوره نمايندهٔ مجلس شد و سالها استاد دورهٔ دكتري ادبيات دانشسراي عالي و دانشكدهٔ ادبيات بود. به علت پيوستن به مشروطه طلبان و آزادي خواهان چند بار تبعيد و زنداني شد كه سالهاي زندان و تبعيد از پربهره ترين سالهاي زندگي ادبي وي بوده است. بهار در روز دوم ارديبهشت 1330 هجري شمسي، در خانهٔ مسكوني خود در تهران زندگي را بدرود گفت و در شميران در آرامگاه ظهيرالدوله به خاك سپرده شد. ازمعروفترين آثار وي ديوان اشعار، سبك شناسي كه در سه جلد در بارهٔ سبك نوشته هاي منثور فارسي نوشته شده، تاريخ احزاب سياسي، تصحيح برخي از متون كهن مانند تاريخ سيستان و مجمل التواريخ و القصص، تاريخ بلعمي را مي توان نام برد.

مسمطها

غزليات

غزل 1

يا كه به راه آرم اين صيد دل رميده را****يا به رهت سپارم اين جان به لب رسيده را

يا ز لبت كنم طلب قيمت خون خويشتن****يا به تو واگذارم اين جسم به خون تپيده را

يا كه غبار پات را نور دوديده مي كنم****يا به دو ديده مي نهم پاي تو نور ديده را

يا به مكيدن لبي جان به بها طلب مكن****يا بستان و باز ده لعل لب مكيده را

كودك اشك من شود خاك نشين ز ناز تو****خاك نشين چرا كني كودك نازديده را؟

چهره به زر

كشيده ام، بهر تو زر خريده ام****خواجه! به هيچ كس مده بندهٔ زر خريده را

گر ز نظر نهان شوم چون تو به ره گذر كني****كي ز نظر نهان كنم، اشك به ره چكيده را؟

بانوي مصر اگر كند صورت عشق را نهان****يوسف خسته چون كند پيرهن دريده را

گر دو جهان هوس بود، بي تو چه دسترس بود؟****باغ ارم قفس بود، طاير پر بريده را

جز دل و جان چه آورم بر سر ره؟ چو بنگرم****ترك كمين گشاده و شوخ كمان كشيده را

بوالعجبي شنيده ام، چيز نديده ديده ام****اين كه فروغ ديده ام،ديده كند نديده را

خيز، بهار خون جگر! جانب بوستان گذر****تا ز هزار بشنوي قصهٔ ناشنيده را

غزل 10

خوشا فصل بهار و رود كارون****افق از پرتو خورشيد، گلگون

ز عكس نخلها بر صفحهٔ آب****نمايان صدهزاران نخل وارون

دمنده كشتي كلگاي زيبا****به دريا چون موتور بر روي هامون

قطار نخلها از هر دو ساحل****نمايان گشته با ترتيب موزون

چو دو لشكر كه بندد خط زنجير****به قصد دشمن از بهر شبيخون

غزل 2

شمعيم و دلي مشعله افروز و دگر هيچ****شب تا به سحر گريهٔ جانسوز و دگر هيچ

افسانه بود معني ديدار، كه دادند****در پرده يكي وعدهٔ مرموز و دگر هيچ

حاجي كه خدا را به حرم جست چه باشد****از پارهٔ سنگي شرف اندوز و دگر هيچ

خواهي كه شوي باخبر از كشف و كرامات****مردانگي و عشق بياموز و دگر هيچ

روزي كه دلي را به نگاهي بنوازند****از عمر حساب است همان روز و دگر هيچ

زين قوم چه خواهي؟ كه بهين پيشه ورانش****گهواره تراش اند و كفن دوز و دگر هيچ

زين مدرسه هرگز مطلب علم كه اينجاست****لوحي سيه و چند بدآموز و دگر هيچ

خواهد بدل عمر، بهار از همه گيتي****ديدار رخ يار دل افروز و دگر هيچ

غزل 3

رخ تو دخلي به مه ندارد****كه مه دو زلف سيه ندارد

به هيچ وجهت قمر نخوانم****كه هيچ وجه شبه ندارد

بيا و بنشين به كنج چشمم****كه كس در اين گوشه ره ندارد

نكو ستاند دل از حريفان****ولي چه حاصل؟ نگه ندارد

بيا به ملك دل ار تواني****كه ملك دل پادشه ندارد

عداوتي نيست، قضاوتي نيست****عسس نخواهد، سپه ندارد

يكي بگويد به آن ستمگر :****« بهار مسكين گنه ندارد؟»

غزل 4

آخر از جور تو عالم را خبر خواهيم كرد****خلق را از طره ات آشفته تر خواهيم كرد

اول از عشق جهانسوزت مدد خواهيم خواست****پس جهاني را ز شوقت پر شرر خواهيم كرد

جان اگر بايد، به كويت نقد جان خواهيم باخت****سر اگر بايد، به راهت ترك سر خواهيم كرد

در غم عشق تو با اين ناله هاي دردناك****اخنر بيدادگر را دادگر خواهيم كرد

هركسي كام دلي آورده در كويت به دست****ما هم آخر در غمت خاكي به سر خواهيم كرد

تا جهاني در خور شرح غمت پيدا كنيم****خويش را زين عالم فاني به در خواهيم كرد

تا كه ننشيند به دامانت غبار از خاك ما****روي گيتي را ز آب ديده تر خواهيم كرد

يا ز آه نيمشب، يا از دعا، يا از نگاه****هرچه باشد در دل سختت اثر خواهيم كرد

لابه ها خواهيم كردن تا به ما رحم آوري****ور به بي رحمي زدي، فكر دگر خواهيم كرد

چون بهار از جان شيرين دست برخواهيم داشت****پس سر كوي تو را پرشور و شر خواهيم كرد

غزل 5

در غمش هر شب به گردون پيك آهم مي رسد****صبركن، اي دل! شبي آخر به ما هم مي رسد

شام تاريك غمش را گر سحر كردم چه سود؟****كز پس آن نوبت روز سياهم مي رسد

صبر كن گر سوختي اي دل! ز آزار رقيب****كاين حديث جانگداز آخر به شاهم مي رسد

گر گنه كردم، عطا از شاه خوبان دور نيست****روزي آخر مژدهٔ عفو گناهم مي رسد

غزل 6

اگر تو رخ بنمايي ستم نخواهد شد****ز حسن و خوبي تو هيچ كم نخواهد شد

برون ز زلف تو يك حلقه هم نخواهد رفت****كم از دهان تو يك ذره هم نخواهد شد

گرم دو بوسه دهي جان دهم به شكرانه****كرم ز خاطر اهل كرم نخواهد شد

تو پاك باش و برون آي بي حجاب و مترس****كسي به صيد غزال حرم نخواهد شد

اگر بر آن سري اي ماهرو!كه روز مرا****كني سياه، به زلفت قسم، نخواهد شد

گرم زني چون قلم، بند بند، اين سر من****ز بندگيت جدا يك قلم نخواهد شد

رقيب گفت: « بهار از تو سير شد » هيهات!****به حرف مفت كسي متهم نخواهد شد

غزل 7

دعوي چه كني؟ داعيه داران همه رفتند****شو بار سفر بند كه ياران همه رفتند

آن گرد شتابنده كه در دامن صحراست****گويد : « چه نشيني؟ كه سواران همه رفتند»

داغ است دل لاله و نيلي است بر سرو****كز باغ جهان لاله عذاران همه رفتند

گر نادره معدوم شود هيچ عجب نيست****كز كاخ هنر نادره كاران همه رفتند

افسوس كه افسانه سرايان همه خفتند****اندوه كه اندوه گساران همه رفتند

فرياد كه گنجينه طرازان معاني****گنجينه نهادند به ماران، همه رفتند

يك مرغ گرفتار در اين گلشن ويران****تنها به قفس ماند و هزاران همه رفتند

خون بار، بهار! از مژه در فرقت احباب****كز پيش تو چون ابر بهاران همه رفتند

غزل 8

به گلگشت جنان گل مي فرستم****به رضوان شاخ سنبل مي فرستم

به هندوستان فضل و خلر علم****مي موز و قرنفل مي فرستم

حديث خوش به قمري مي سرايم****سرود خوش به بلبل مي فرستم

به قابوس و به صابي از رعونت****خط و شعر و ترسل مي فرستم

ز خودبيني و رعنايي و شوخي است****كه جزوي را سوي كل مي فرستم

به جلفاي صفاهان از سر جهل****شراب صافي و مل مي فرستم

به تبت مشك اذفر مي گشايم****به ماچين تار كاكل مي فرستم

غزل 9

نوبهار و رسم او ناپايدار است اي حكيم!****گلشن طبع تو جاويدان بهار است، اي حكيم!

آن بهاري كاعتدالش ز آفتاب حكمت است****از نسيم مهرگاني بركنار است، اي حكيم!

نوبهار فرخ بلخ و بهارستان گنگ****در بر گلخانهٔ طبع تو خار است، اي حكيم!

نافهٔ چين است مشكين خامه ات كآثار وي****مشكبيز و مشكريز و مشكبار است، اي حكيم!

يا مگر درياست با آب مدادت تعبيه****كاين چنين گفتار نغزت آبدار است؟ اي حكيم!

حكمت ار مي كرد فخر از روزگار بوعلي****اينك آثار تو فخر روزگار است، اي حكيم!

مدح اين بي دولتان عار است دانا را وليك****چون تويي را مدح گفتن افتخار است، اي حكيم!

گزيده اشعار

قطعه

نهفته روي به برگ اندرون گلي محجوب****ز باغبان طبيعت ملول و غمگين بود

ز تاب و جلوه اگر چند مانده بود جدا****ولي ز نكهت او باغ عنبرآگين بود

ز اوستادي خورشيد و دايگاني ماه****جدا به سايهٔ اشجار، فرد و مسكين بود

نه با تحيت نوري ز خواب برمي خاست****نه با فسانهٔ مرغي سرش به بالين بود

فسرده عارض بي رنگ او به سايه، وليك****فروغ شهرت او رونق بساتين بود

كمال ظاهر او پرورشگر ازهار****جمال باطنش آرايش رياحين بود

به جاي چهره فروزي به بوستان وجود****نصيب او ز طبيعت وقار و تمكين بود

چه غم كه بر سر باغ مجاز جلوه نكرد؟****گلي كه از نفسش طبع دهر مشكين بود

به خسروان، سخن ناز اگر فروخت، رواست****شكر لبي كه خداوند طبع شيرين بود

كسي كه عقد سخن را به لطف داد نظام****ز جمع پردگيان، بي خلاف، پروين بود

به نوبهار حيات از خزان مرگ به باد****شد آن گلي كه نه در انتظار گلچين بود

اگرچه حجلهٔ رنگين به كام خويش نساخت****ولي ز شعر خوشش روي دهر رنگين بود

شكفت و عطر برافشاند و خنده كرد و بريخت****نتيجهٔ گل افسرده

عاقبت اين بود

مستزاد

با شه ايران ز آزادي سخن گفتن خطاست****كار ايران با خداست

مذهب شاهنشه ايران ز مذهبها جداست****كار ايران با خداست

شاه مست و شيخ مست و شحنه مست و مير مست****مملكت رفته ز دست

هر دم از دستان مستان فتنه و غوغا به پاست****كار ايران با خداست

مملكت كشتي، حوادث بحر و استبداد خس****ناخدا عدل است و بس

كار پاس كشتي و كشتي نشين با ناخداست****كار ايران با خداست

پادشه خود را مسلمان خواند و سازد تباه****خون جمعي بي گناه

اي مسلمانان! در اسلام اين ستمها كي رواست؟****كار ايران با خداست

باش تا خود سوي ري تازد ز آذربايجان****حضرت ستار خان

آن كه توپش قلعه كوب و خنجرش كشورگشاست****كار ايران با خداست

باش تا بيرون ز رشت آيد سپهدار سترگ****فر دادار بزرگ

آن كه گيلان ز اهتمامش رشك اقليم بقاست****كار ايران با خداست

باش تا از اصفهان صمصام حق گردد پديد****نام حق گردد پديد

تا ببينيم آن كه سر ز احكام حق پيچد كجاست****كار ايران با خداست

خاك ايران، بوم و برزن از تمدن خورد آب****جز خراسان خراب

هرچه هست از قامت ناساز بي اندام ماست****كار ايران با خداست

تصنيف مرغ سحر

مرغ سحر ناله سر كن****داغ مرا تازه تر كن

زآه شرربار اين قفس را****برشكن و زير و زبر كن

بلبل پربسته! ز كنج قفس درآ****نغمهٔ آزادي نوع بشر سرا

وز نفسي عرصهٔ اين خاك توده را****پر شرر كن

ظلم ظالم، جور صياد****آشيانم داده بر باد

اي خدا! اي فلك! اي طبيعت!****شام تاريك ما را سحر كن

نوبهار است، گل به بار است****ابر چشمم ژاله بار است

اين قفس چون دلم تنگ و تار است****شعله فكن در قفس، اي آه آتشين!

دست طبيعت! گل عمر مرا مچين****جانب عاشق، نگه اي تازه گل! از اين

بيشتر كن****مرغ بيدل! شرح هجران مختصر، مختصر، مختصر كن

عمر حقيقت به سر

شد****عهد و وفا پي سپر شد

نالهٔ عاشق، ناز معشوق****هر دو دروغ و بي اثر شد

راستي و مهر و محبت فسانه شد****قول و شرافت همگي از ميانه شد

از پي دزدي وطن و دين بهانه شد****ديده تر شد

ظلم مالك، جور ارباب****زارع از غم گشته بي تاب

ساغر اغنيا پر مي ناب****جام ما پر ز خون جگر شد

اي دل تنگ! ناله سر كن****از قويدستان حذر كن

از مساوات صرفنظر كن****ساقي گلچهره! بده آب آتشين

پردهٔ دلكش بزن، اي يار دلنشين!****ناله برآر از قفس، اي بلبل حزين!

كز غم تو، سينهٔ من پرشرر شد****كز غم تو سينهٔ من پرشرر، پرشرر، پرشرر شد

تركيبات

شمارهٔ 1

باز بر شاخسار حيله و فن****انجمن كرده اند زاغ و زغن

زاغ خفته در آشيان هزار****خار رسته به جايگاه سمن

بلبلان را شكسته بال نشاط****گلبنان را دريده پيراهن

ابر افكنده از تگرگ خدنگ****آب پوشيده زين خطر جوشن

شد ز بيغوله بوم جانب باغ****شد ز ويرانه جغد سوي چمن

زآن چمن كشيان جغدان شد****به كه بلبل برون برد مسكن

كيست كز بلبل رميده ز باغ****وز گل دور مانده از گلشن

از كلام شكوفه و نسرين****وز زبان بنفشه و سوسن

باز گويد به ماه فروردين****كه به رنجيم ز آفت بهمن

به گلستان درآي و كوته كن****دست بيگانگان از اين مكمن

تا به باغ اندرونت پاس بود****از گل و مل تو را سپاس بود

اي همايون بهار طبع گشاي!****واي از فتنهٔ زمستان، واي

بي تو ديهيم لاله گشت نگون****بي تو سلطان باغ گشت گداي

بي تو شد روي سبزه خاك آلود****بي تو شد چشم لاله خونپالاي

تو برفتي ز بوستان و خزان****شد ز كافور، بوستان انداي

مخزن سرخ گل برفت از دست****خيمه سروبن فتاد از پاي

سنبل و ياسمين بريخت ز باد****لاله و نسترن نماند به جاي

بلبلان با فغان زارا زار****قمريان با خروش هاياهاي

اين زمان روزگار عزت توست****در عزت به

روي ما بگشاي

باغ را زيوري دگر بربند****راغ را زينتي دگر بخشاي

باغ ديري است دور مانده ز تو****زود بشتاب و سوي باغ گراي

كه به هر گوشه اي ز تو سخني است****وز خس و خار طرفه انجمني است

آوخ از محنت و عناي شما****واي از رنج و ابتلاي شما

به رخ خلق باب فتنه گشود****مجلس شوم فتنه زاي شما

بي بها مانده ايد و بي قيمت****زآنكه رفت از ميان بهاي شما

دست از اين قيل و قال برداريد****نه اگر بر خطاست راي شما

ورنه زين فتنه و حيل ناگاه****قصه رانم به صهر شاهنشاه

شمارهٔ 2

دوشينه ز رنج دهر بدخواه****رفتم سوي بوستان نهاني

تا وارهم از خمار جانكاه****در لطف و هواي بوستاني

ديدم گلهاي نغز و دلخواه****خندان ز طراوت جواني

مرغان لطيف طبع آگاه****نالان به نواي باستاني

بر آتش روي گل شبانگاه****هر يك سرگرم زندخواني

من بي خبرانه رفتم از راه****از آن نغمات آسماني

با خود گفتم به ناله و آه****كاي رانده ز عالم معاني!

با بال ضعيف و پر كوتاه****پرواز بلند كي تواني؟»

بودم در اين سخن كه ناگاه****مرغي به زبان بي زباني

اين مژده به گوش من رسانيد****«كز رحمت حق مباش نوميد»

گر از ستم سپهر كين توز****يك چند بهار ما خزان شد

وز كيد مصاحب بدآموز****چوپان بر گله سرگران شد

روزي دو سه، آتش جهانسوز****در خرمن ملك ميهمان شد

خونهاي شريف پاك، هر روز****بر خاك منازعت روان شد

وآن قصه زشت حيرت اندوز****سرمايهٔ عبرت جهان شد

امروز به فر بخت فيروز****دلهاي فسرده شادمان شد

از فر مجاهدان بهروز****آن را كه دل تو خواست آن شد

وز تابش مهر عالم افروز****ايران فردوس جاودان شد

شد شامش روز و روز نوروز****زين بهتر نيز مي توان شد

روزي دو سه صبركن به اميد****از رحمت حق مباش نوميد

از عرصهٔ تنگ حصن بيداد****انصاف برون جهاند مركب

در معركه داد پردلي داد****آن دانا فارس مهذب

شاهين كمال بال بگشاد****بركند ز

جغد جهل مخلب

استاد بزرگ لوح بنهاد****شد مدرس كودكان مرتب

آمد به نياز پيش استاد****آن طفل گريخته ز مكتب

استاد خجسته پي در استاد****تا كودك را كند مؤدب

آواز به شش جهت درافتاد****از غفلت ديو و سطوت رب:

« اي از شب هجر بود ناشاد!****برخيز كه رهسپار شد شب

صبح آمد و بردميد خورشيد****از رحمت حق مباش نوميد

اي سر به ره نياز سوده!****با سرخوشي و اميدواري

منشور دلاوري ربوده****در عرصهٔ رزم جانسپاري

با داس مقاومت دروده****كشت ستم و تباهكاري

زنگار ظلام را زدوده****ز آيينهٔ دين كردگاري

لب بسته و بازوان گشوده****وز دين قويم كرده ياري

واندر طلب حقوق بوده****چون كوه، قرين بردباري

جان داده و آبرو فزوده****در راه بقاي كامكاري

وين گلشن تازه را نمود****از خون شريف آبياري

مستيز به دهر ناستوده****كز منظرهٔ اميدواري

خورشيد اميد باز تابيد****از رحمت حق مباش نوميد

صد شكر كه كار يافت قوت****از ياري حجت خراسان

وآن قبله و پيشواي امت****سرمايهٔ حرمت خراسان

بن موسي جعفر آن كه عزت****افزوده به عزت خراسان

بگرفت نكو به دست قدرت****سررشتهٔ قدرت خراسان

وز همت عاقلان ملت****شد نادره ملت خراسان

وز عالم فحل باحميت****شد شهره حميت خراسان

تركان دلير بافتوت****كردند حمايت خراسان

نيز از علماي خوش رويت****خوش گشت رويت خراسان

زين بهتر نيز خواهيش ديد****از رحمت حق مباش نوميد

رباعيات

رباعي شمارهٔ 1

افسوس كه صاحب نفسي پيدا نيست****فرياد كه فريادرسي پيدا نيست

بس لابه نموديم و كس آواز نداد****پيداست كه در خانه كسي پيدا نيست

رباعي شمارهٔ 2

ما درس صداقت و صفا مي خوانيم****آيين محبت و وفا مي دانيم

زين بي هنران سفله اي دل! مخروش****كآنها همه مي روند و ما مي مانيم

قصيده

حرف ا

قصيده 1: دگر باره خياط باد صبا

دگر باره خياط باد صبا****بر اندام گل دوخت رنگين قبا

يكي را به بر ارغواني سلب****يكي را به تن خسرواني ردا

ز اصحاب بستان كه يكسر بدند****برهنه تن و مفلس و بينوا

به دست يكي بست زيبا نگار****به پاي يكي بست رنگين حنا

بياراست بر پيكر سرو بن****يكي سبز كسوت ز سر تا به پا

برافكند بر دوش بيد نگون****ز پيروزه دراعه اي پربها

بسي ساخت بازيچه و پخش كرد****به اطفال باغ از گل و از گيا

به دست يكي پيكري خوب چهر****به چنگ يكي لعبتي خوش لقا

يكي بسته شكلي به رخ بلعجب****يكي هشته تاجي به سر خوشنما

يكي را به بر، طرفه اي مشك بيز****يكي را به كف حقه اي عطر سا

پس آن گه بسي عقد گوهر ز هم****گسست و پراكندشان بر هوا

درخت شكوفه ده انگشت خويش****فرا پيش كرد و ربود آن عطا

سيه ابر توفنده كز جيش دي****جدا مانده در كوه جفت عنا

بر آن شد كه آيد به يغماي باغ****بتاراجد آن ايزدي حله ها

برآمد خروشنده از كوهسار****بپيچيد از خشم چون اژدها

كه ناگاه باد صبا در رسيد****زدش چند سيلي همي بر قفا

بناليد از آن درد ابر سياه****شد آفاق از ناله اش پر صدا

تو گفتي سيه بنده اي كرده جرم****دهد خواجه اكنون مر او را جزا

ببارد ز مژگان سرشك آن چنان****كز آن تر شود باغ و صحن سرا

گه از خشم دندان نمايد همي****بتابد ز دندانش نور و ضيا

ببالد چمن ز آن خروش و غريو****بخندد سمن ز آن فغان و بكا

چنان كز خروشيدن كوس رزم****بخندد همي لشكر پادشا

قصيده 2: از من گرفت گيتي يارم را

از من گرفت گيتي يارم را****وز چنگ من ربود نگارم را

ويرانه ساخت يكسره كاخم را****آشفته كرد يكسره كارم را

ز اشك روان و خاك به سر كردن****در پيش ديده كند مزارم را

يك سو سرشك

و يك سو داغ دل****پر باغ لاله ساخت كنارم را

گر باغ لاله داد به من، پس چون****از من گرفت لاله عذارم را؟

در خاك كرد عشق و شبابم را****بر باد داد صبر و قرارم را

بر گور مرده ريخت شرابم را****در كام سگ فكند شكارم را

جام مي ام فكند ز كف و آن گاه****اندر سرم شكست خمارم را

بس زار ناله كردم و پاسخ داد****با زهر خند، نالهٔ زارم را

گفتم بهار عشق دميد اما****گيتي خزان نمود بهارم را

گيتي گنه نكرد و گنه دل كرد****كاين گونه كرد سنگين بارم را

باري، بر آن سرم كه از اين سينه****بيرون كنم دل بزه كارم را

قصيده 3: كند از جا عاقبت سيلاب چشم تر مرا

كند از جا عاقبت سيلاب چشم تر مرا****همتي ياران! كه بگذشته است آب از سر مرا

آتشي سوزانده ام وين گيتي آتش پرست****هر زمان پنهان كند در زير خاكستر مرا

گر نكردي جامه و كفش و كله سنگين تنم****چون گياه خشك بركندي ز جا صرصر مرا

كاشكي يك روز بركندي ز جا اين تند باد****و اندر افكندي درون خانهٔ دلبر مرا

خوي با نسرين و سيسنبر گرفتم كاين دو يار****مي كنند از روي و از مويت حكايت مر مرا

سوي من بوي تو باد آورد، زين حسرت رقيب****حيله سازد تا درافتد كار با داور مرا

يافتم گنجي وز آن ترسم كه روز داوري****جنگ با داور فتد زين گنج باد آور مرا

بر سر من گر نبودي از خيالت نيتي****اندر اين بيغوله جان مي آمدي بر سر مرا

دوستان رفتند از اين كشور، رقيبان! همتي****تا مگر بيرون كند سلطان از اين كشور مرا

هر كجا گيرم قلم در دست و بگشايم زبان****چون سخن گيرند دانايان ز يكديگر مرا

تا زبان پارسي زنده است، من هم زنده ام****ور به خنجر حاسد دون بر درد حنجر مرا

بس

كه در ميدان آزادي كميتم تند راند****گيتي كجرو به زندان مي دهد كيفر مرا

بس كه بدخواهان بدم گفتند نزد شهريار****قيمتم بشكست و كرد از خاك ره كمتر مرا

در حق من مرگ تدريجي مگر قايل شدند؟****كاين چنين دارند در زندان به غم همبر مرا

مردم از اين مرگ تدريجي و طول احتضار****كاش در يك دم شدي پيراهن از خون تر مرا

اي دريغا مرگ آني كز چنين طول ممات****هر سر مويي همي بر تن زند نشتر مرا

چون به ياد كودكان از ديده بگشايم سرشك****كودكان اشك درگيرند، گرد اندر مرا

رنج حبس و دوري ياران و فكر كودكان****با تهي دستي و بي برگي كند مضطر مرا

با چنين درويشي اكنون سخت خرسندم، بهار!****اختر كجرو نرنجاند دمادم گر مرا

قصيده 4: بگرفت شب ز چهرهٔ انجم نقابها

بگرفت شب ز چهرهٔ انجم نقابها****آشفته شد به ديدهٔ عشاق خوابها

استارگان تافته بر چرخ لاجورد****چونان كه اندر آب ز باران حبابها

اكنون كه آفتاب به مغرب نهفته روي****از باده برفروز به بزم آفتابها

مجلس بساز با صنمي نغز و دلفريب****افكنده در دو زلف سيه پيچ و تاب ها

ساقي به پاي خاسته چون سرو سيمتن****و انباشته به ساغر زرين شرابها

در گوش مشتري شده آواز چنگها****بر چرخ زهره خاسته بانگ ربابها

فصلي خوش و شبي خوش و جشني مبارك است****وز كف برون شده است طرب را حسابها

بستند باب انده و تيمار و رنج و غم****وز شادي و نشاط گشادند بابها

رنگين كند به باده كنون دامن سپيد****زاهد كه بودش از مي سرخ اجتنابها

گويند: « مي منوش و مخور باده، ز آنكه هست****مي خواره را گناه و گنه را عقابها»

در باده گر گناه فزون است، هم بود****در آستان حجت يزدان ثوابها

شمس الشموس، شاه ولايت كه كرده اند****شمس و قمر ز خاك درش اكتسابها

بهر مقر و منكر او

ايزد آفريد****انعامها به خلد و به دوزخ عذابها

خواهي اگر نوشت يكي جزوش از مديح****در پيش نه ز برگ درختان كتابها

اكنون به شادي شب جشن ولادتش****گردون نهاده بر كف انجم خضابها

جشني است خسروانه و بزمي است دلفروز****گويي گرفته اند ز جنت حجابها

آن آتشين درخت چو زر بفت خيمه است****و آن تيرهاي جسته، چو زرين طنابها

قصيده 5: سحابي قيرگون بر شد ز دريا

سحابي قيرگون بر شد ز دريا****كه قير اندود زو روي دنيا

خليج فارس گفتي كز مغاكي****به دوزخ رخنه كرد و ريخت آنجا

به ناگه چون بخاري تيره و تار****از آن چاه سيه سر زد به بالا

علم زد بر فراز بام اهواز****خروشان قلزمي جوشان و دروا

نهنگان در چه دوزخ فتادند****وز ايشان رعد سان برخاست هرا

هزاران اژدهاي كوه پيكر****به گردون تاختند از سطح غبرا

بجست از كام آنان آتش و دود****وز آن شد روشن و تاريك صحرا

هزيمت شد سپهر از هول و افتاد****ز جيبش مهرهٔ خورشيد رخشا

تو گفتي كز نهان اهريمن زشت****شبيخون زد به يزدان توانا

برون پريد روز از روزن مهر****نهان شد در پس ديوار فردا

شب تاري درآمد لرز لرزان****چو كور بي عصا در سخت سرما

ز برق او را به كف شمعي كه هر دم****فرو مرد از نهيب باد نكبا

طبيعت خنده زد چون خندهٔ شير****زمانه نعره زد چون غول كانا

زمين پنهان شد اندر موج باران****كه از هر سو درآمد بي محابا

خروشان و شتابان رود كارون****در افزوده به بالا و به پهنا

رخ سرخش غبار آلود و تيره****چو روي مرد جنگي روز هيجا

ز هر سو موجها انگيخت چون كوه****كه شد كوه از نهيبش زير و بالا

به تيغ موجهايش كف نشسته****چو برف دي مهي بر كوه خارا

حرف ب

قصيده 6: اي آفتاب گردون! تاري شو و متاب

اي آفتاب گردون! تاري شو و متاب****كز برج دين بتافت يكي روشن آفتاب

بنمود جلوه اي و ز دانش فروخت نور****بگشود چهره اي و ز بينش گشود باب

شمس رسل محمد مرسل كه در ازل****از ما سوي الله آمده ذات وي انتخاب

تابنده بد ز روز ازل نور ذات او****با پرتو و تجلي بي پرده و نقاب

ليكن جهان به چشم خود اندر حجاب داشت****امروز شد گرفته ز چشم جهان، حجاب

تا ديد بي حجاب

رخي را كه كردگار****بر او بخواند آيت والشمس در كتاب

رويي كه آفتاب فلك پيش نور او****باشد چنان كه كتان در پيش ماهتاب

شاهي كه چون فراشت لواي پيمبري****بگسسته شد ز خيمهٔ پيغمبران، طناب

با مهر اوست جنت و با حب او نعيم****با قهر اوست دوزخ و با بغض او عذاب

با مهر او بود به گناه اندرون، نويد****با قهر او بود به صواب اندرون، عقاب

شيطان به صلب آدم گر نور او بديد****چندين چرا نمود ز يك سجده اجتناب؟

ز آن شد چنين ز قرب خداوندگار، دور****كاندر ستوده گوهر او داشت ارتياب

مقرون به قرب حضرت بيچون شد آن كه او****سلمان صفت نمود به وصل وي اقتراب

امروز جلوه اي به نخستين نمود و گشت****زين جلوه، چشم گيتي انگيخته ز خواب

يرليغي آمدش به دوم جلوه از خداي****كاي دوست! سوي دوست بيكره عنان بتاب

پس برد مركبيش خرامان تر از تذرو****جبريل، در شبيش سيه گون تر از غراب

چندان برفت كش رهيان و ملازمان****گشتند بي توان و بماندند بي شتاب

و آن گه به قاب قوسين اندر نهاد رخت****وآمد ز پاك يزدان او را بسي خطاب

چون يافت قرب وصل، دگر باره بازگشت****سوي زمين ز نه فلك سيمگون قباب

اندر ذهاب، خوابگه خود نهاد گرم****هم خوابگاه خويش چنان يافت در اياب

از فر پاك مقدمش امروز گشته اند****احباب در تنعم و اعدا در اضطراب

جشني بود ز مقدم او در نه آسمان****جشني دگر به درگه فرزند بوتراب

قصيده 7: مانده ام در شكنج رنج و تعب

مانده ام در شكنج رنج و تعب****زين بلا وارهان مرا، يارب!

دلم آمد در اين خرابه به جان****جانم آمد در اين مغاك به لب

شد چنان سخت زندگي كه مدام****شده ام از خداي مرگ طلب

اي دريغا لباس علم و هنر****اي دريغا متاع فضل و ادب

كه شد آوردگاه طنز و فسوس****كه شد آماجگاه رنج و

تعب

آه غبنا و اندها! كه گذشت****عمر در راه مسلك و مذهب

غم فرزندگان و اهل و عيال****روز عيشم سيه نموده چو شب

با قناعت كجا توان دادن****پاسخ پنج بچهٔ مكتب ؟

بخت بد بين كه با چنين حالي****پادشا هم نموده است غضب

كيستم ؟ شاعري قصيده سراي****چيستم ؟ كاتبي بهار لقب

چيست جرمم كه اندر اين زندان****درد بايد كشيد و گرم و كرب ؟

به يكي تنگناي مانده درون****چون به ديوار، درشده مثقب

روز، محروم ديدن خورشيد****شام، ممنوع ريت كوكب

از يكي روزنك همي بينم****پاره اي ز آسمان به روز و به شب

شب نبينم همي از آن روزن****جز سر تير و جز دم عقرب

دزد آزاد و اهل خانه به بند****داوري كردني است سخت عجب

حرف ت

قصيده 8: سخن بزرگ شود چون درست باشد و راست

سخن بزرگ شود چون درست باشد و راست****كس ار بزرگ شد از گفتهٔ بزرگ، رواست

چه جد، چه هزل، درآيد به آزمايش كج****هر آن سخن كه نپيوست با معاني راست

شنيده اي كه به يك بيت فتنه اي بنشست****شنيده اي كه ز يك شعر كينه اي برخاست

سخن گر از دل دانا نخاست، زيبا نيست****گرش قوافي مطبوع و لفظها زيباست

كمال هر شعر اندر كمال شاعر اوست****صنيع دانا انگارهٔ دل داناست

چو مرد گشت دني، قولهاي اوست دني****چو مرد والا شد، گفته هاي او والاست

سخاوت آرد گفتار شاعري كه سخي است****گدايي آرد اشعار شاعري كه گداست

كلام هر قوم انگارهٔ سراير اوست****اگر فريسهٔ كبر است يا شكار رياست

نشان سيرت شاعر ز شعر شاعر جوي****كه فضل گلبن، در فضل آب و خاك و هواست

نشان خوي دقيقي و خوي فردوسي است****تفاوتي كه به شهنامه ها ببيني راست

جلال و رفعت گفتارهاي شاهانه****نشان همت فردوسي است، بي كم و كاست

عتابهاي غيورانه و شجاعتها****دليل مردي گوينده است و فخر او راست

محاورات حكيمانه و درايتهاش****گواه شاعر در عقل و

راي حكمتزاست

صريح گويد گفتارهاي او كاين مرد****به غيرت از امرا و به حكمت از حكماست

كجا تواند يك تن دو گونه كردن فكر ؟****جز آنكه گويي دو روح در تني تنهاست

به صد نشان هنر انديشه كرده فردوسي****نعوذ بالله پيغمبر است اگر نه خداست

درون صحنهٔ بازي، يكي نمايشگر****اگر دو گونه نمايش دهد، بسي والاست

يكي به صحنهٔ شهنامه بين كه فردوسي****به صد لباس مخالف به بازي آمده راست

امير كشور گير است و گرد لشكر كش****وزير روشن راي است و شاعري شيداست

مكالمات ملوك و محاوارت رجال****همه قريحهٔ فردوسي سخن آراست

برون پرده جهاني ز حكمت است و هنر****درون پرده يكي شاعر ستوده لقاست

به تخت ملك فريدون، به پيش صف رستم****به احتشام سكندر، به مكرمت داراست

به گاه پوزش خاك و به گاه كوشش آب****به وقت هيبت آتش، به وقت لطف هواست

عتابهاش چو سيل دمان، نهنگ اوبار****خطابهاش چو باد بزان، جهان پيماست

به گاه رقت، چون كودكي نكرده گناه****به وقت خشيت، چون نره ديو خورده قفاست

به وقت راي زدن، به ز صد هزار وزير****كه هر وزيري داراي صد هزار دهاست

به بزم سازي، مانند باده نوش نديم****به پارسايي، چون مرد مستجاب دعاست

به گاه خوف مراقب، به گاه كين بيدار****گه ثبات چو كوه و گه عطا درياست

به حسب حال، كجا بشمرد حكايت خويش؟****حديثهاي صريحش تهي ز روي و رياست

حرف د

قصيده 9: در شهربند مهر و وفا دلبري نماند

در شهربند مهر و وفا دلبري نماند****زير كلاه عشق و حقيقت سري نماند

صاحبدلي چو نيست، چه سود از وجود دل؟****آيينه گو مباش چو اسكندري نماند

عشق آن چنان گداخت تنم را كه بعد مرگ****بر خاك مرقدم كف خاكستري نماند

اي بلبل اسير! به كنج قفس بساز****اكنون كه از براي تو بال و پري نماند

اي باغبان! بسوز كه در باغ

خرمي****زين خشكسال حادثه برگ تري نماند

برق جفا به باغ حقيقت گلي نهشت****كرم ستم به شاخ فضيلت بري نماند

صياد ره ببست چنان كز پي نجات****غير از طريق دام، ره ديگري نماند

آن آتشي كه خاك وطن گرم بود از آن****طوري به باد رفت كز آن اخگري نماند

هر در كه باز بود، سپهر از جفا ببست****بهر پناه مردم مسكين دري نماند

آداب ملك داري و آيين معدلت****بر باد رفت و ز آن همه جز دفتري نماند

با ناكسان بجوش، كه مردانگي فسرد****با جاهلان بساز، كه دانشوري نماند

با دستگيري فقرا، منعمي نزيست****در پايمردي ضعفا، سروري نماند

زين تازه دولتان دني، خواجه اي نخاست****وز خانواده هاي كهن مهتري نماند

زين ناكسان كه مرتبت تازه يافتند****ديگر به هيچ مرتبه جاه و فري نماند

آلوده گشت چشمه به پوز پليد سگ****اي شير! تشنه مير، كه آبشخوري نماند

جز گونه هاي زرد و لبان سپيد رنگ****ديگر به شهر و دهكده، سيم و زري نماند

ياران! قسم به ساغر مي، كاندر اين بساط****پر ناشده ز خون جگر ساغري نماند

قصيده 10: اي ديو سپيد پاي در بند

اي ديو سپيد پاي در بند!****اي گنبد گيتي! اي دماوند!

از سيم به سر يكي كله خود****ز آهن به ميان يكي كمر بند

تا چشم بشر نبيندت روي****بنهفته به ابر، چهر دلبند

تا وارهي از دم ستوران****وين مردم نحس ديومانند

با شير سپهر بسته پيمان****با اختر سعد كرده پيوند

چون گشت زمين ز جور گردون****سرد و سيه و خموش و آوند

بنواخت ز خشم بر فلك مشت****آن مشت تويي، تو اي دماوند!

تو مشت درشت روزگاري****از گردش قرنها پس افكند

اي مشت زمين! بر آسمان شو****بر ري بنواز ضربتي چند

ني ني، تو نه مشت روزگاري****اي كوه! نيم ز گفته خرسند

تو قلب فسردهٔ زميني****از درد ورم نموده يك چند

شو منفجر اي دل زمانه !****وآن آتش

خود نهفته مپسند

خامش منشين، سخن همي گوي****افسرده مباش، خوش همي خند

اي مادر سر سپيد! بشنو****اين پند سياه بخت فرزند

بگراي چو اژدهاي گرزه****بخروش چو شرزه شير ارغند

تركيبي ساز بي مماثل****معجوني ساز بي همانند

از آتش آه خلق مظلوم****وز شعلهٔ كيفر خداوند

ابري بفرست بر سر ري****بارانش ز هول و بيم و آفند

بشكن در دوزخ و برون ريز****بادافره كفر كافري چند

ز آن گونه كه بر مدينهٔ عاد****صرصر شرر عدم پراكند

بفكن ز پي اين اساس تزوير****بگسل ز هم اين نژاد و پيوند

بركن ز بن اين بنا، كه بايد****از ريشه بناي ظلم بركند

زين بي خردان سفله بستان****داد دل مردم خردمند

قصيده 11: به كام من بر، يك چند گشت گيهان بود

به كام من بر، يك چند گشت گيهان بود****كه با زمانه مرا عهد بود و پيمان بود

هزاردستان بد در سخن مرا و چو من****نه در هزار چمن يك هزاردستان بود

مرا چو كان بدخشان بد اين دل دانا****سخن بدو در، چون گوهر بدخشان بود

شكفته بود همه بوستان خاطر من****حسود را دل از انديشه سخت پژمان بود

نه ديده ام به ره چهره اي شدي گريان****نه خاطرم ز غم طره اي پريشان بود

نبد مرا دل و دين كز دو چشم و زلف بتان****همه سرايم زين پيش، كافرستان بود

به گرد من بر، خوبان همه كشيد رده****تو گفتي انجم بر گرد ماه تابان بود

مرا نيارست آمد عدو به پيرامن****كه از سرشك غم او را به راه طوفان بود

كنون چه دانم گفتن ز كامراني خويش****كه هرچه گفتم و گويم هزار چندان بود

كسم ندانست آن روزگار قيمت و قدر****كه اين گرامي گوهر نهفته در كان بود

به سايهٔ پدر اندر نهاده بودم رخت****پي دو نان نه مرا ره به كاخ دونان بود

بدين زمانه مرا روزگار چونين گشت****بدان زمانه مرا روزگار چونان بود

طمع به نان كسانم

نبد كه شمس و قمر****به خوان همت من بر، دو قرصهٔ نان بود

به خوي ديرين گيهان شكست پيمانم****هميشه تا بود، اين خوي، خوي گيهان بود

ز كين كيوان باشد شدن به سوي نشيب****مرا كه اختر والا فراز كيوان بود

زمانه كرد چو چوگان، خميده پشت و نژند****مرا كه گوي زمانه به خم چوگان بود

بگشت بر سر خون من آسياي سپهر****فغان من همه زين آسياي گردان بود

بگشت گردون تا بستد از من آن كه مرا****شكفته گلبن و آراسته گلستان بود

كه را به گيتي سير بهار و بستاني است****مرا ز رويش سير بهار و بستان بود

ز رنج و دردم آسوده بود تن، كه مرا****به رنج دارو بود و به درد درمان بود

برفت و تاختن آورد رنج بر سر من****غمي نبود كه جز گرد منش جولان بود

مرا ز صبر و تحمل نبود چاره وليك****پس از صبوري بنياد صبر ويران بود

بسي گرستم در سوگ آن بزرگ پدر****مگو پدر، كه خداوند بود و سلطان بود

چو بود گنج خرد، شد نهان به خاك سياه****هميشه گنج به خاك سياه پنهان بود

دلم بيازرد از كين روزگار و چو من****به گيتي اندر، آزرده دل فراوان بود

ز رنج ديوان بر خيره چند نالم؟ از آنك****قرين ديوان بد، گر همه سليمان بود

نه من ز نوح فزونم كه او دو نيمهٔ عمر****به چنگ انده بود و به رنج طوفان بود

عزيزتر نيم از يوسف درست سخن****كه جايگاهش گه چاه و گاه زندان بود

ز پور عمران برتر نيم به حشمت و جاه****كه ديرگاهي سرگشته در بيابان بود

ز رنج ياران نالم، نه دشمنان كه مرا****هميشه ز آنان دل در شكنج خذلان بود

بدان طريق بگفتم من اين چكامه كه گفت:****« مرا بسود و

فرو ريخت هرچه دندان بود»

چنان فزوني ز آن يافت رودكي به سخن****كز آل سامان كارش همه بسامان بود

حديث نعمت خود ز آن گروه كرد و بگفت:****« مرا بزرگي و نعمت ز آل سامان بود»

كنون بزرگي و نعمت مرا ز خدمت توست****اگر فلان را نعمت ز خوان بهمان بود

قصيده 12: هنگام فرودين كه رساند ز ما درود

هنگام فرودين كه رساند ز ما درود؟****بر مرغزار ديلم و طرف سپيدرود

كز سبزه و بنفشه و گلهاي رنگ رنگ****گويي بهشت آمده از آسمان فرود

دريا بنفش و مرز بنفش و هوا بنفش****جنگل كبود و كوه كبود و افق كبود

جاي دگر بنفشه يكي دسته بدروند****وين جايگه بنفشه به خرمن توان درود

كوه از درخت گويي مردي مبارز است****پرهاي گونه گون زده چون جنگيان به خود

اشجار گونه گون و شكفته ميانشان****گلهاي سيب و آلو و آبي و آمرود

چون لوح آزمونه كه نقاش چربدست****الوان گونه گون را بر وي بيازمود

شمشاد را نگر كه همه تن قد است و جعد****قدي است ناخميده و جعدي است نابسود

از تيغ كوه تا لب دريا كشيده اند****فرشي كش از بنفشه و سبزه است تار و پود

آن بيشه ها كه دست طبيعت به خاره سنگ****گلها نشانده بي مدد باغبان و كود

ساري نشيد خواند بر شاخهٔ بلند****بلبل به شاخ كوته خواند همي سرود

آن از فراز منبر هر پرسشي كند****اين يك ز پاي منبر پاسخ دهدش زود

يك جا به شاخسار، خروشان تذرو نر****يك سو تذرو ماده به همراه زاد و رود

آن يك نهاده چشم، غريوان به راه جفت****اين يك ببسته گوش و لب از گفت و از شنود

بر طرف رود چون بوزد باد بر درخت****آيد به گوش نالهٔ ناي و صفير رود

آن شاخهاي نارنج اندر ميان ميغ****چون پاره هاي اخگر اندر ميان دود

بنگر بدان درخش كز ابر كبود

فام****برجست و روي ابر به ناخن همي شخود

چون كودكي صغير كه با خامهٔ طلا****كژ مژ خطي كشد به يكي صفحهٔ كبود

بنگر يكي به رود خروشان به وقت آنك****دريا پي پذيره اش آغوش برگشود

چون طفل ناشكيب خروشان ز ياد مام****كاينك بيافت مام و در آغوش او غنود

ديدم غريو و صيحهٔ درياي آبسكون****دريافتم كه آن دل لرزنده را چه بود

بيچاره مادري است كز آغوشش آفتاب****چندين هزار طفل به يك لحظه در ربود

داند كه آفتاب جگر گوشگانش را****همراه باد برد و نثار زمين نمود

زين رو همي خروشد و سيلي زند به خاك****از چرخ برگذاشته فرياد رود رود

قصيده 13: رسيد موكب نوروز و چشم فتنه غنود

رسيد موكب نوروز و چشم فتنه غنود****درود باد بر اين موكب خجسته، درود

به كتف دشت يكي جوشني است مينا رنگ****به فرق كوه يكي مغفري است سيم اندرود

سپهر گوهر بارد همي به مينا درع****سحاب لؤلؤ پاشد همي به سيمين خود

شكسته تاج مرصع به شاخك بادام****گسسته عقد گهر بر ستاك شفتالود

به طرف مرز بر آن لاله هاي نشكفته****چنان بود كه سر نيزه هاي خون آلود

به روي آب نگه كن كه از تطاول باد****چنان بود كه گه مسكنت جبين يهود

صنيع آزر بيني و حجت زردشت****گواه موسي يابي و معجز داوود

به هركه درنگري، شاديي پزد در دل****به هرچه برگذري، اندهي كند بدرود

يكي است شاد به سيم و يكي است شاد به زر****يكي است شاد به چنگ و يكي است شاد به رود

همه به چيزي شادند و خرم اند و ليك****مرا به خرمي ملك شاد بايد بود

قصيده 14: بهارا! بهل تا گياهي برآيد

بهارا! بهل تا گياهي برآيد****درخشي ز ابر سياهي برآيد

در اين تيرگي صبر كن شام غم را****كه از دامن شرق ماهي برآيد

بمان تا در اين ژرف يخزار تيره****به نيروي خورشيد راهي برآيد

وطن چاهسار است و بند عزيزان****بمان تا عزيزي ز چاهي برآيد

به بيداد بدخواه امروز سر كن****كه روز دگر دادخواهي برآيد

بر اين خاك تيغ دليري بجنبد****وز اين دشت گرد سپاهي برآيد

ز دست كس ار هيچ نايد صوابي****بهل تا ز دستي گناهي برآيد

مگر از گناهي بلايي بخيزد****مگر از بلايي رفاهي برآيد

مگر از ميان بلا گرمگاهي****ز حلقوم مظلوم آهي برآيد

مگر ز آه مظلوم گردي بخيزد****وز آن گرد، صاحب كلاهي برآيد

قصيده 15: نخلي كه قد افراشت، به پستي نگرايد

نخلي كه قد افراشت، به پستي نگرايد****شاخي كه خم آورد، دگر راست نيايد

ملكي كه كهن گشت، دگر تازه نگردد****چو پير شود مرد، دگر دير نپايد

فرصت مده از دست، چو وقتي به كف افتاد****كاين مادر اقبال همه ساله نزايد

با همت و با عزم قوي ملك نگه دار****كز دغدغه و سستي كاري نگشايد

گر منزلتي خواهي، با قلب قوي خواه****كز نرمدلي قيمت مردم نفزايد

با عقل مردد نتوان رست ز غوغا****اينجاست كه ديوانگيي نيز ببايد

يا مرگ رسد ناگه و آسوده شود مرد****يا كام دل از شاهد مقصود برآيد

راه عمل اين است، بگوييد ملك را****تا جز سوي اين ره سوي ديگر نگرايد

ياران موافق را آزرده نسازد****خصمان منافق را چيره ننمايد

قصيده 16: شب خرگه سيه زد و در وي بيارميد

شب خرگه سيه زد و در وي بيارميد****وز هر كرانه دامن خرگه فرو كشيد

روز از برون خيمه دراستاد و جابه جاي****آن سقف خيمه اش را عمدا بسوزنيد

گفتي كسي به روي يكي ژرف آبگير****سيصد هزار نرگس شهلا پراكنيد

يارب! كجاست آن كه چو شب در چكد به جام؟****گويي به جام، اختر ناهيد در چكيد

چون پر كني بلور و بداري به پيش چشم****گويي در آفتاب گل سرخ بشكفيد

همبوي بيدمشك است اما نه بيدمشك****همرنگ سرخ بيد است اما نه سرخ بيد

آن مي كه ناچشيده هنوز از ميان جام****چون فكر شد به مغز و چو گرمي به خون دويد

گر پر وي نبستي زنجيرهٔ حباب****از لطف، مي ز جام همي خواستي پريد

بر نودميده خويد بخوردم يكي شراب****خوشا شراب خوردن بر نودميده خويد

از شيشه تافت پرتو مي ساعتي به مرز****نيرو گرفت خويد و به زانوي من رسيد

حرف ر

قصيده 17: اي زده زنار بر، ز مشك به رخسار

اي زده زنار بر، ز مشك به رخسار!****جز تو كه بر مه ز مشك برزده زنار؟

زلف نگونسار كرده اي و نداني****كو دل خلقي ز خويش كرده نگونسار

روي تو تابنده ماه بر زبر سرو****موي تو تابيده مشك از بر گلنار

چشم تو تركي و كشوريش مسخر****زلف تو دامي و عالميش گرفتار

ريحان داري، دميده بر گل نسرين****مرجان داري، نهاده بر در شهوار

آفت جاني از آن دو غمزهٔ دلدوز****فتنهٔ شهري از آن دو طرهٔ طرار

فتنه شدستم به لاله و سمن از آنك****چهر تو باغي است لاله زار و سمن زار

ز آن لب شيرين تو بديع نمايد****اين همه ناخوش كلام و تلخي گفتار

ختم بود بر تو دلربايي، چونانك****نيكي و پاكي به دخت احمد مختار

زهرا، آن اختر سپهر رسالت****كو را فرمانبرند ثابت و سيار

فاطمه، فرخنده مام يازده سرور****آن به دو گيتي پدرش، سيد و سالار

پرده نشين حريم احمد مرسل****صدر

گزين بساط ايزد دادار

عرفان، عقد است و اوست واسطهٔ عقد****ايمان، پرگار و اوست نقطهٔ پرگار

از پي تعظيم نام نامي زهراست****اينكه خميده است پشت گنبد دوار

بر فلك ايزدي است نجمي روشن****در چمن احمدي است نخلي پربار

بار ولايش به دوش گير و مينديش****اي شده دوش تو از گناه گرانبار!

عصمت، چرخ است و اوست اختر روشن****عفت، بحر است و اوست گوهر شهوار

كوس كمالش گذشته از همه گيتي****صيت جلالش رسيده در همه اقطار

فر و شكوه و جلال و حشمت او را****گر بنداني، ببين به نامه و اخبار

قصيده 18: بگريست ابر تيره به دشت اندر

بگريست ابر تيره به دشت اندر****وز كوه خاست خندهٔ كبك نر

خورشيد زرد چون كله دارا****ابر سيه چو رايت اسكندر

بر فرق ياسمين، كله خاقان****بر دوش نارون، سلب قيصر

قمري به كام كرده يكي بربط****بلبل به ناي برده يكي مزمر

نسرين به سر ببسته ز نو دستار****لاله به كف نهاده ز نو ساغر

نوروز فر خجسته فراز آمد****در موكبش بهار خوش دلبر

آن يك طراز مجلس و كاخ بزم****اين يك طراز گلشن و دشت و در

آن بزم را طرازد چون كشمير****اين باغ را بسازد چون كشمر

هر بامداد، باد برآيد نرم****وز روي گل به لطف كشد معجر

خوي كرده گل ز شرم همي خندد****چون خوبرو عروس بر شوهر

بر خار بن بخندد و سيصد گل****چون آفتاب سر زند از خاور

مانند كودكان كه فرو خندند****آنگه كشان پذيره شود مادر

قارون هر آنچه كرد نهان در خاك****اكنون همي ز خاك برآرد سر

زمرد همي برآيد از هامون****لؤلؤ همي بغلتد در فرغر

پاسي ز شب چو درگذرد گردد****باغ از شكوفه چون فلك از اختر

برف از ستيغ كوه فرو غلتد****هر صبح كآفتاب كشد خنجر

قصيده 19: سنبل داري به گوشهٔ چمن اندر

سنبل داري به گوشهٔ چمن اندر****نرگس كاري به برگ ياسمن اندر

در عجبم ز آفريدگار كز آن روي****لاله نشاند به شاخ نسترن اندر

اي صنم خوبرو! به جان تو سوگند****كم ز غم آتش زدي به جان و تن اندر

گاهي بي خويشتن شوم ز غم تو****گاه بپيچم همي به خويشتن اندر

سخت بپيچم كه هركه بيند گويد:****« هست مگر كژدمش به پيرهن اندر؟»

زار بنالم چنان كه هركس بيند****زار بنالد به حال زار من اندر

روي تو در تاب تيره زلف تو گويي****حور فتاده به دام اهرمن اندر

دام فريبي است طره ات كه مر او را****بافته جادو به صد هزار فن اندر

صد شكن اندر دو

زلف داري و باشد****بندي پنهان به زير هر شكن اندر

صد گره افتد به هر دلي كه به گيتي است****گرش به دلها كنند سرشكن اندر

چند كز آن زلف برستردي امروز****مشك نباشد به خطهٔ ختن اندر

زلف سترده مده به باد كه در شهر****جادوي افتد ميان مرد و زن اندر

جادوي اندر ميان خلق ميفكن****نيكو انديشه كن بدين سخن اندر

جادوي و گربزي چو شد همه جايي****ملك درافتد به حلقهٔ فتن اندر

چون گذرد كارها به حيلت و افسون****هيچ بندهد كسي به علم تن اندر

مردم نيرنگ ساز را به جهان در****جاي نباشد مگر به مرزغن اندر

زلفك تو حيله ساز گشت و سيه كار****زآنش ببرند سر بدين زمن اندر

قد تو چون راستي گزيد، به پيشش****سجده برم چون به پيش بت، شمن اندر

در غمت ار جان دهم خوش است كه مردن****شيرين آيد به كام كوهكن اندر

قصيده 20: اي خامه! دو تا شو و به خط مگذر

اي خامه! دو تا شو و به خط مگذر****وي نامه! دژم شو و ز هم بردر

اي فكر! دگر به هيچ ره مگراي****وي وهم! دگر به هيچ سو مگذر

اي گوش! دگر حديث كس مشنو****وي ديده! دگر به روي كس منگر

اي دست! عنان مكرمت دركش****وي پاي ! طريق مردمي مسپر

اي توسن عاطفت! سبكتر چم****وي طاير آرزو! فروتر پر

اي روح غني! بسوز و عاجز شو****وي طبع سخي! بكاه و زحمت بر

اي علم! از آنچه كاشتي بدرو****وي فضل! از آنچه ساختي برخور

اي حس فره! فسرده شو در پي****وي عقل قوي! خموده شو درسر

اي نفس بزرگ! خرد شو در تن****وي قلب فراخ! تنگ شو در بر

اي بخت بلند! پست شو ايدون****وي اختر سعد! نحس شو ايدر

اي نيروي مردمي! ببر خواري****وي قوت راستي! بكش كيفر

اي گرسنه! جان بده به پيش نان****وي تشنه! بمير پيش آبشخور

اي

آرزوي دراز بهروزي!****كوته گشتي، هنوز كوته تر

اي غصهٔ زاد و بوم! بيرون شو****بيرون شو و روز خرمي مشمر

كاهندهٔ مردي! اي عجوز ري!****بفزاي به رامش و به رامشگر

اي غازه كشيده سرخ بر گونه!****از خون دل هزار نام آور

ره ده به مخنثان بي معني****كين توز به مردمان دانشور

هر شب به كنار ناكسي بغنو****هر روز به روز سفله اي بنگر

اي مرد! حديث آتشين بس كن****پنهان كن آتشي به خاكستر

صد بار بگفمت كز اين مردم****بگريز و فزون مخور غم كشور

زآن پيش كه روزگار برگردد****برگرد ز روزگار دون پرور

نشنيدي و نوحه بر وطن كردي****با نثري آتشين و نظمي تر

تو خون خوردي و ديگران نعمت****تو غم بردي و ديگران گوهر

وامروز در اين پليد بيغوله****پند دل خويشتن به ياد آور

حرف ق

قصيده 21: باز به پا كرد نوبهار، سرادق

باز به پا كرد نوبهار، سرادق****بلبل آمد خطيب و قمري ناطق

طبل زد از نيمروز لشكر نوروز****وز حد مغرب گرفت تا حد مشرق

لشكر دي شد به كوهسار شمالي****بست به هر مرز برف راه مضايق

رعد فرو كوفت كوس و ابر ز بالا****بر سر دشمن ز برق ريخت صواعق

غنچه بخندد به گونهٔ لب عذرا****ابر بگريد به سان ديدهٔ وامق

سنگدلي بين كه چهر درهم معشوق****باز نگردد مگر ز گريهٔ عاشق

از مي فكرت بساز جام خرد پر****جام خرد پر نگردد از مي رايق

هركه سحرخيز گشت و فكر كننده****راحت مخلوق جست و رحمت خالق

چون گل خندان، پگاه، روي فرو شوي****جانب حق روي كن به نيت صادق

غنچه صفت پردهٔ خمود فرو در****يكسره آزاد شو ز قيد علايق

خيز كه گل روي خود به ژاله فروشست****تا كه نماز آورد به رب مشارق

خيز كه مرغ سحر سرود سرايد****همچو من اندر مديح جعفر صادق

حجت يزدان كه دست علم قديمش****دين هدي را نطاق بست ز منطق

راهبر مؤمنان به درك مسائل****پيشرو

عارفان به كشف حقايق

جام علومش جهان نماي ضماير****ناخن فكرش گره گشاي دقايق

از پي او رو، كه اوست هادي امت****گفتهٔ او خوان، كه اوست ناصح مشفق

راه به دارالشفاي دانش او جوي****كوست طبيبي به هر معالجه حاذق

اي خلف مرتضي و سبط پيمبر!****جور كشيدي بسي ز خصم منافق

خون به دلت كرد روزگار جفاكيش****تا تن پاكت به قبر گشت ملاصق

پرتو مهرت مباد دور ز دلها****سايهٔ لطفت مباد كم ز مفارق

مدح تو گفتن بهار راست نكوتر****تا شنود مدح مردم متملق

كيش تو جويم مدام و راه تو پويم****تا ز تن خسته روح گردد زاهق

بر پدر و مادرم ز لطف كرم كن****گر صلتي دارد اين قصيدهٔ رايق

چشم من از مهر برگشاي و نگه دار****گوهر ايمان من ز پنجهٔ سارق

حرف م

قصيده 22: پيامي ز مژگان تر مي فرستم

پيامي ز مژگان تر مي فرستم****كتابي به خون جگر مي فرستم

سوي آشنايان ملك محبت****ز شهر غريبي خبر مي فرستم

در اينجا جگرخستگان اند افزون****ز هر يك درود دگر مي فرستم

درود فراوان سوي شاه خوبان****ز درويش خونين جگر مي فرستم

گهر مي فرستم سوي ژرف دريا****سوي شكرستان، شكر مي فرستم

وليكن چه چاره؟ كه از دار غربت****سوي دوست شرح سفر مي فرستم

ز بيت الحزن همچو يعقوب محزون****بضاعت به سوي پسر مي فرستم

شد از نامه ات چشم اين پير روشن****تشكر به نور بصر مي فرستم

به صبح جبين منيرت سلامي****به لطف نسيم سحر مي فرستم

فرستادم اينك دل خسته سويت****تن خسته را بر اثر مي فرستم

به بام بقاي تو پران دعايي****هم آغوش بال اثر مي فرستم

قصيده 23: ما فقيران كه روز در تعبيم

ما فقيران كه روز در تعبيم****پادشاهان ملك نيمشبيم

تاجداران شامل البركات****شهرياران كامل النسبيم

همه با فيض محض متصليم****همه با نور پاك منتسبيم

همه دلدادگان پاكدليم****همه تردامنان خشك لبيم

از فراغت ميان ناز و نعيم****وز ملامت ميان تاب و تبيم

گاه گلگشت خلد را كوثر****گه تنور جحيم را لهبيم

بر ما دوزخ و بهشت يكي است****كه به هرجا رضاي او طلبيم

خلق عالم سرند و ما مغزيم****اهل گيتي تن اند و ما عصبيم

قول ما حجت است در هر كار****ز آنكه ما مردمان بلعجبيم

فرح و انبساط خلق از ماست****گرچه خود جمله در غم و كربيم

ما زبان فرشتگان دانيم****زآنكه شاگرد كارگاه ربيم

قصيده 24: بيا تا جهان را به هم برزنيم

بيا تا جهان را به هم برزنيم****بدين خار و خس آتش اندر زنيم

بجز شك نيفزود از اين درس و بحث****همان به كه آتش به دفتر زنيم

ره هفت دوزخ به پي بسپريم****صف هشت جنت به هم برزنيم

زمان و مكان را قلم دركشيم****قدم بر سر چرخ و اختر زنيم

از اين ظلمت بي كران بگذريم****در انوار بي انتها پر زنيم

مگر وارهيم از غم نيك و بد****وز اين خشك و تر خيمه برتر زنيم

چو بادام از اين پوستهاي زمخت****برآييم و خود را به شكر زنيم

درآييم از اين در به نيروي عشق****چرا روز و شب حلقه بر در زنيم؟

از اين طرز بيهوده يكسو شويم****به آيين نو نقش ديگر زنيم

قدم بر بساط مجدد نهيم****قلم بر رسوم مقرر زنيم

ز زندان تقليد بيرون جهيم****به شريان عادات نشتر زنيم

از اين بي بها علم و بي مايه خلق****برآييم و با دوست ساغر زنيم

حرف ن

قصيده 25: خيز و طعنه بر مه و پروين زن

خيز و طعنه بر مه و پروين زن****در دل من آذر برزين زن

بند طره بر من بيدل نه****تير غمزه بر من غمگين زن

يك گره به طرهٔ مشكين بند****صد گره بر اين دل مسكين زن

خواهي ار ني ره تقوا را****زآن دو زلف پرشكن و چين زن

تو بدين لطيفي و زيبايي****رو قدم به لاله و نسرين زن

گه ز غمزه ناوك پيكان گير****گه ز مژه خنجر و زوبين زن

گر كشي، به خنجر مژگان كش****ور زني، به ساعد سيمين زن

گر همي بري، دل دانا بر****ور همي زني، ره آيين زن

گه سرود نغز دلارا ساز****گه نواي خوب نوآيين زن

بامداد، بادهٔ روشن خواه****نيمروز، ساغر زرين زن

زين تذرو و كبك چه جويي خير؟****رو به شاهباز و به شاهين زن

شو پياده ز اسب طمع، و آن گاه****پيل وش به شاه و به فرزين زن

تا طبرزد

آوري از حنظل****گردن هوي به تبرزين زن

بنده شو به درگه شه و آن گاه****كوس پادشاهي و تمكين زن

شاه غايب، آن كه فلك گويدش****تيغ اگر زني، به ره دين زن

رو ره اميري چونان گير****شو در خديوي چونين زن

بر بساط دادگري پا نه****بر كميت كينه وري زين زن

گه به حمله بر اثر آن تاز****گه به نيزه بر كتف اين زن

دين حق و معني فرقان را****بر سر خرافهٔ پارين زن

از ديار مشرق بيرون تاز****كوس خسروي به در چين زن

پاي بر بساط خواقين نه****تكيه بر سرير سلاطين زن

پيش خيل بدمنشان، شمشير****چون امير خندق و صفين زن

بر كران اين چمن نوخيز****با سنان آخته پرچين زن

تا به راستي گرود زين پس****بانگ بر جهان كژآيين زن

چهر عدل را ز نو آذين بند****كاخ مجد را ز نو آيين زن

گر فلك ز امر تو سرپيچد****بر دو پاش بندي رويين زن

طبع من زده است در مدحت****نيك بشنو و در تحسين زن

برگشاي دست كرم، و آن گاه****بر من فسردهٔ مسكين زن

تا جهان بود، تو بدين آيين****گام بر بساط نوآيين زن

قصيده 26: اي به روي و به موي، لاله و سوسن

اي به روي و به موي، لاله و سوسن!****سبزه داري نهفته در خز ادكن

سوسن تو شكسته بر سر لاله****لالهٔ تو شكفته در بن سوسن

لب لعلت گرفته رنگ ز مرجان****سر زلف ربوده بوي ز لادن

آفت جاني از دو غمزهٔ دلدوز****فتنهٔ شهري از دو نرگس پرفن

هر كجا دست برزني به سر زلف****رود از خانه بوي مشك به برزن

زلف را بيهده مكاه كه باشد****دل عشاق را به زلف تو مسكن

خود به گردن تو راست خون جهاني****كي رسد دست عاشقانت به گردن؟

نرم گردد كجا دل تو به افغان؟****كه به افغان نه نرم گردد آهن

من نجويم بجز هواي دل تو****تو نجويي بجز بلاي دل

من

نازش تو همه به طرهٔ گيسو****نازش من همه به حجت ذوالمن

مهدي بن الحسن ستودهٔ يزدان****شاه علم آفرين و جهل پراكن

كار گيتي از اوست جمله به سامان****پايهٔ دين از اوست محكم و متقن

خرم آن روي، كش نمايد ديدار****فرخ آن دست، كش رسيد به دامن

آن كه جز راه دوستيش بپويد****از خدايش بود هزار زليفن

پاي از جادهٔ خلافش بركش****دست در دامن ولايش برزن

اي ولي خداي! خيز وز گيتي****بيخ ظلم و بن ستم را بركن

پدري را تويي پسر كه هزاران****گردن بت شكست و پشت برهمن

بتگران اند و بت پرستان در دهر****خيز و تنشان بسوز و بتشان بشكن

چند اي خسرو زمانه! به گيتي****بي تو خاصان كنند ناله و شيون؟

به فلك بر فراز رايت نصرت****خاك در چشم ديو خيره بياكن

خيمهٔ عدل را به پا كن و بنشين****كه ستمگر شد اين زمانهٔ ريمن

قومي از كردگار بي خبران را****جايگاه تو گشته مكمن و مسكن

تيغ خونريزي از نيام برون كن****وز چنين ناكسان تهي كن مكمن

خرم آن روز كاين چنين بنشيني****اي گداي در تو چرخ نشيمن!

رايت دين مصطفي بفرازي****از حد ترك تا مداين و مدين

قصيده 27: بر تختگاه تجرد، سلطان نامورم من

بر تختگاه تجرد، سلطان نامورم من****با سيرت ملكوتي، در صورت بشرم من

اين عالم بشري را من زادهٔ گل و خاكم****ليكن ز جان و دل پاك از عالم دگرم من

سلطان ملك فنايم، منصور دار بقايم****با ياد «هو»ست هوايم، وز خويش بي خبرم من

موجود و فاني في الله، هستي پذير و فناخواه****هم آفتابم و هم ماه، هم غصن و هم ثمرم من

فرزند ناخلف نفس فرمان من برد از جان****زيرا به تربيت او را فرمانروا پدرم من

آنجا كه عشق كشد تيغ، بي درع و بي زر هم من****وآنجا كه فقر زند كوس، با تيغ و با سپرم من

پيش خزان جهالت واسفند ماه تحير****خرم بهار فضايل واردي

مه هنرم من

غير از فنا نگرفتم زين چيده خوان ملون****زيرا به خانهٔ گيتي، مهمان ماحضرم من

از كيد مادر دنيا، غار غمم شده مأوا****مر خسرو علوي را گويي مگر پسرم من

مدح ستودهٔ گيتي صد ره بگفتم، ازيرا****از قاصد ملك العرش صد ره ستوده ترم من

اي دستگير فقيران! واي رهنماي اسيران!****راهي، كه با دل ويران ز آن سوي رهگذرم من

بال و پريم دگر ده، جاييم خرم و تر ده****زيرا در اين قفس تنگ، مرغي شكسته پرم من

بر من ز عشق هنر بخش، وز فقر تاج و كمربخش****اي پادشاه اثربخش! لطفي، كه بي اثرم من

حرف و

قصيده 28: مغز من اقليم دانش، فكرتم بيداي او

مغز من اقليم دانش، فكرتم بيداي او****سينه درياي هنر، دل گوهر يكتاي او

شعر من انگيخته موجي است از درياي ذوق****من شناور چون نهنگان بر سر درياي او

اژدهاي خامه ام در خوردن فرعون جهل****چون عصاي موسوي پيچان و من موساي او

چون ز مژگان برگشايم خون به درد زاد و بوم****ارغواني حله پوشد خاك مشك انداي او

از نهيب آه من بيدار ماند تا سحر****آسمان با صد هزاران چشم شب پيماي او

تفته چون دوزخ سريرم هر شب از گرماي تب****من چون مرد دوزخي نالنده از گرماي او

محشر كبراست گويي پيكرم، كش تاب تب****دوزخ است و فكر روشن جنت المأواي او

جنت و دوزخ به يك جا گرد شد بي نفخ صور****بلعجب هنگامه بين در محشر كبراي او

از دم من شد گريزان دوزخ رشك و حسد****زانكه در نگرفت با من شعلهٔ گيراي او

خون شدم دل، واندر آن هر قطره از پهناوري****قلزمي صد مرد بالا كمترين ژرفاي او

دل چو خونين لجه و چون كشتي بي بادبان****روح من سرگشته در غرقاب محنت زاي او

كيمياي فكرت من ساخت زر از خاك راه****باز آن زر خاك شد از تاب استغناي او

خوشتر است

از سيم و زر در چشمم آن خاكي كز آن****بردمد با كاسهٔ زر نرگس شهلاي او

دلرباتر از زر سرخ است و از سيم سپيد****نزد من مرز گل و خاك سيه سيماي او

مي زنم روز و شبان داد غريبي در وطن****زين قبل دورم ز شهر و مردم كاناي او

اي دريغا عرصهٔ پاك خراسان كز شرف****هست ايران چهر و او خال رخ زيباي او

اي دريغا مرغزار توس و آن بنيان تو****بر سر گور حكيم و شاعر داناي او

هركه چون طوطي سخن گويد در اين ويرانه بوم****بوم بندد آشيان بر منزل و مأواي او

فاضلي بيني سراسر از فنون فضل پر****ليك خامش مانده از دعوي لب گوياي او

جاهلي بيني به دعوي برگشاده لب چو غار****گوش گردون گشته كر از بانگ استيلاي او

آري، آري، هركه نادان تر، بلندآوازه تر****و آن كه فضلش بيشتر، كوتاهتر آواي او

قصيده 29: فغان ز جغد جنگ و مرغواي او

فغان ز جغد جنگ و مرغواي او****كه تا ابد بريده باد ناي او

بريده باد ناي او و تا ابد****گسسته و شكسته پر و پاي او

ز من بريده يار آشناي من****كز او بريده باد آشناي او

چه باشد از بلاي جنگ صعبتر؟****كه كس امان نيابد از بلاي او

شراب او ز خون مرد رنجبر****وز استخوان كارگر، غذاي او

همي زند صلاي مرگ و نيست كس****كه جان برد ز صدمت صلاي او

همي دهد نداي خوف و مي رسد****به هر دلي مهابت نداي او

همي تند چو ديوپاي در جهان****به هر طرف كشيده تارهاي او

چو خيل مور گرد پارهٔ شكر****فتد به جان آدمي عناي او

به هر زمين كه باد جنگ بروزد****به حلقها گره شود هواي او

به رزمگه خداي جنگ بگذرد****چو چشم شير لعلگون قباي او

به هر زمين كه بگذرد، بگسترد****نهيب مرگ و درد ويل و واي او

جهانخواران

گنجبر به جنگ بر****مسلط اند و رنج و ابتلاي او

ز غول جنگ و جنگبارگي بتر****سرشت جنگباره و بقاي او

به خاك مشرق از چه رو زنند ره****جهانخواران غرب و اولياي او؟

به نان ارزنت بساز و كن حذر****ز گندم و جو و مس و طلاي او

به سان كه كه سوي كهربا رود****رود زر تو سوي كيمياي او

نه دوستيش خواهم و نه دشمني****نه ترسم از غرور و كبرياي او

همه فريب و حيلت است و رهزني****مخور فريب جاه و اعتلاي او

غناي اوست اشك چشم رنجبر****مبين به چشم ساده در غناي او

عطاش را نخواهم و لقاش را****كه شومتر لقايش از عطاي او

لقاي او پليد چون عطاي وي****عطاي وي كريه چون لقاي او

كجاست روزگار صلح و ايمني؟****شكفته مرز و باغ دلگشاي او

كجاست عهد راستي و مردمي؟****فروغ عشق و تابش ضياي او

كجاست عهد راستي و مردمي؟****فروغ عشق و تابش ضياي او

كجاست دور ياري و برابري؟****حيات جاوداني و صفاي او

فناي جنگ خواهم از خدا كه شد****بقاي خلق بسته در فناي او

زهي كبوتر سپيد آشتي!****كه دل برد سرود جانفزاي او

رسيد وقت آنكه جغد جنگ را****جدا كنند سر به پيش پاي او

بهار طبع من شكفته شد چو من****مديح صلح گفتم و ثناي او

بر اين چكامه آفرين كند كسي****كه پارسي شناسد و بهاي او

شد اقتدا به اوستاد دامغان****« فغان از اين غراب بين و واي او»

حرف ه

قصيده 30: منصور باد لشكر آن چشم كينه خواه

منصور باد لشكر آن چشم كينه خواه****پيوسته باد دولت آن ابروي سياه

عشقش سپه كشيد به تاراج صبر من****آن گه كه شب ز مشرق بيرون كشد سپاه

جانم دژم شد از غم آن نرگس دژم****پشتم دو تا شد از خم آن سنبل دو تاه

اين درد و اين بلا به من از چشم من رسيد****چشمم گناه

كرد و دلم سوخت بي گناه

اي دل! مرا بحل كن، وي ديده! خون گري****چندان كه راه بازشناسي همي ز چاه

بر قد سرو قدان كمتر كني نظر****بر روي خوبرويان كمتر كني نگاه

اي دل! تو نيز بي گنهي نيستي از آنك****از ديدن نخستين بيرون شدي ز راه

گيرم كه ديده پيش تو آورد صورتي****چون صد هزار زهره و چون صد هزار ماه

گر علتيت نيست، چرا در زمان بري****در حلقه هاي زلفش نشناخته پناه؟

اي دل! كنون بنال در اين بستگي و رنج****اين است حد آن كه ندارد ادب نگاه

چون بنده گشت جاهل و خودكام و بي ادب****او را ادب كنند به زندان پادشاه

قصيده 31: خورشيد بركشيد سر از بارهٔ بره

خورشيد بركشيد سر از بارهٔ بره****اي ماه! برگشاي سوي باغ پنجره

اسفندماه رخت برون برد از اين ديار****هان اي پسر! سپند بسوزان به مجمره

در كشتزار سبز، گل سرخ بشكفيد****ز اسپيد رود تا لب رود محمره

بلبل سرودخوان شد و قمري ترانه گوي****از رود سند تا بر درياي مرمره

وز شام تا به بام ز بالاي شاخسار****آيد به گوش بانگ شباهنگ و زنجره

يك بيت را مدام مكرر همي كنند****بر بيد، چرخ ريسك و بر كاج، قبره

بي لطف نيست نيز به شبهاي ماهتاب****آواي غوك ماده و نر، وآن مناظره

خوشگوي ناطقي است خلق جامه عندليب****پاكيزه جامه اي است بدآوازه كشكره

لاله بريده روي خود از جهل و كودكي****تا همچو كودكان به كف آورده استره

خورشيد گه عيان شود از ابر و گه نهان****چون جنگيي كه رخ بنمايد ز كنگره

رعد از فراز بام تو گويي مگر ز بند****ديوي بجسته از پي هول و مخاطره

برخيز و مي بيار، كه از لشكر غمان****نه ميمنه به جاي بمانم، نه ميسره

غم كودكي است مادر او رشك و بخل و كين****مي كار اين سه را كند از

طبع يكسره

ياران درون دايرهٔ عيش و عشرت اند****تنها منم نشسته ز بيرون دايره

بر قبر عزت و شرف خود نشسته ام****چون قاريي كه هست نگهبان مقبره

ري شهر مسخره است، از آنم نمي خرند****زيرا كه مسخره است خريدار مسخره

اين قوم كودك اند و نخواهند جز قريب****كودك فريب خواهد و رقاص دايره

كورند نيم و نيم دگر نيز ننگرند****جز در تصورات و خيالات منكره

حرف ي

قصيده 32: مگر مي كند بوستان زرگري

مگر مي كند بوستان زرگري****كه دارد به دامان زر جعفري؟

به كان اندر، آن مايه زر توده نيست****كه باشد در اين دكهٔ زرگري

به باغ اين چنين گفت باد صبا****كه : «چوني بدين مايه حيلت وري؟

به ده ماه از اين پيش ديدمت من****تهيدست و خسته تن از لاغري

وز آن پس به دو ماه ديدمت باز****به تن جامه چيني و ششتري

به سه ماه از آن پس شدي بارور****شكم كرده فربه ز بارآوري

به ديدار نو بينم اكنون تو را****طرازيده بر تن قباي زري

همانا كه تو گنج زر يافتي****كه كردي بدين گونه زر گستري

به گاه جواني همي داشتي****به طنازي آيين لعبتگري

كنون گشته اي سخت پير و حريص****همي خواسته نيز گردآوري

دگر باره دختر شوي، اي عجب!****عجوزه نديدم بدين دختري»

چمن زر فروش است و زاغ سياه****شده زر او را به جان مشتري

قصيده 33: گر به كوه اندر پلنگي بودمي

گر به كوه اندر پلنگي بودمي****سخت فك و تيز چنگي بودمي

گه پي صيد گوزني رفتمي****گاه در دنبال رنگي بودمي

گاه در سوراخ غاري خفتمي****گاه بر بالاي سنگي بودمي

صيدم از كهسار و آبم ز آبشار****فارغ از هر صلح و جنگي بودمي

گه خروشان بر كران مرغزار****گه شتابان زي النگي بودمي

يا به ابر اندر عقابي گشتمي****يا به بحر اندر نهنگي بودمي

بودمي شهدي براي خويشتن****بهر بدخواهان شرنگي بودمي

ايمن از هر كيد و زرقي خفتمي****غافل از هر نام و ننگي بودمي

نه مريد شيخ و شابي گشتمي****نه اسير خمر و بنگي بودمي

ور اسير دام و مكري گشتمي****يا خود آماج خدنگي بودمي

غرقه در خون خفتمي يا در قفس****مانده زير پالهنگي بودمي

مر مرا خوشتر كه در اين ديولاخ****خواجهٔ با ريو و رنگي بودمي

قصيده 34: بدرود گفت فر جواني

بدرود گفت فر جواني****سستي گرفت چيره زباني

شد نرم همچو شاخهٔ سوسن****آن كلك همچو تيغ يماني

شد خاكسار دست حوادث****آن آبدار گوهر كاني

شد آن عذار دلكش پژمان****گشت آن غرور و نخوت فاني

تير غم نشست به پهلو****چندان كه پشت گشت كماني

شد هفت سال تا ز خراسان****دورم فكند چرخ كياني

اكنون گرم ز خانه بپرسند****نارم درست داد نشاني

شهر ري آشيانهٔ بوم است****بوم اندر آن به مرثيه خواني

هر بامداد خانه شود پر****ز انبوه دوستان زباني

غيبت كنند و قصه سرايند****در شنعت فلان و فلاني

آن روز راحتم كه گريزم****از چنگ آن گروه، نهاني

گويي پي شكست بزرگان****با دهر كرده اند تباني

يا رب! دلم شكست در اين شهر****حال دل شكسته تو داني

من نيستم فراخور اين جاي****كاين جاي دزدي است و عواني

دزدند، دزد منعم و درويش****پست اند، پست عالي و داني

سيراب باد خاك خراسان****و ايمن ز حادثات زماني

در نعمتش مباد كرانه****در مردمش مباد گراني

آن بنگه شهامت و مردي****آن مركز اميري و خاني

آن مفتخر به تاج سپاري****آن

مشتهر به شاه نشاني

آن كوهسار دلكش و احشام****وآن دلنشين سرود شباني

و آن شاعران نيكوگفتار****الفاظ نيك و نيك معاني

مثنويات

شمارهٔ 1

شبي چشم كيوان ز فكرت نخفت****دژم گشته از رازهاي نهفت

نحوست زده هاله بر گرد اوي****رده بسته ناكاميش پيش روي

دريغ و اسف از نشيب و فراز****ز هر سو بر او ره گرفتند باز

سعادت ز پيشش گريزنده شد****طبيعت از او اشك ريزنده شد

فرشته خروشان برفته ز جاي****تبسم كنان ديو پيشش به پاي

بجستيش برق نحوست ز چشم****از او منتشر كينه و كيد و خشم

چو ديوانگان سر فرو برد پيش****همي چرخ زد گرد بر گرد خويش

هوا گشت تاريك از انديشه اش****از انديشه اش شومتر، پيشه اش

درون دلش عقده اي زهردار****بپيچد و خميد مانند مار

ز كامش برون جست مانند دود****تنوره زنان، شعله هاي كبود

بپيچد تا بامدادان به درد****به ناخن بر و سينه را چاك كرد

چو آبستنان نعره ها كرد سخت****جدا گشت از او خون و خوي لخت لخت

به دلش اندرون بد غمي آتشين****بر او سخت افشرده چنگال كين

يكي خنجر از برق بر سينه راند****به برق آن نحوست ز دل برفشاند

رها گشت كيوان هم اندر زمان****از آن شوم سوزندهٔ بي امان

سيه گوهر شوم بگداخته****كه برقش ز كيوان جدا ساخته

ز بالا خروشان سوي خاك تاخت****به خاك آمد و جان عشقي گداخت

جواني دلير و گشاده زبان****سخنگوي و دانشور و مهربان

به بالا به سان يكي زاد سرو****خرامنده مانند زيبا تذرو

گشاده دل و برگشاده جبين****وطنخواه و آزاد و نغز و گزين

نجسته هنوز از جهان كام خويش****نديده به واقع سرانجام خويش

نكرده دهاني خوش از زندگي****نگرديده جمع از پراكندگي

نگشته دلش بر غم عشق چير****نخنديده بر چهر معشوق سير

چو بلبل نوايش همه دردناك****گريبان بختش چو گل چاك چاك

هنوزش نپيوسته پر تا ميان****نبسته به شاخي هنوز آشيان

به شب خفته بر شاخهٔ آرزو****سحرگاه با

عشق در گفتگو

كه از شست كيوان يكي تير جست****جگرگاه مرغ سخنگوي خست

ز معدن جدا گشت سربي سياه****گدازان چو آه دل بي گناه

ز صنع بشر نرم چون موم شد****سپس سخت چون بيخ زقوم شد

به مدبر فرو رفت و گردن كشيد****يكي دوزخي زير دامن كشيد

چو افعي به غاري درون جا گرفت****به دل كينهٔ مرد دانا گرفت

نگه كرد هر سو به خرد و كلان****به تيره دلان و به روشندلان

به سردار و سالار و مير و وزير****به اعيان و اشراف و خرد و كبير

دريغ آمدش حمله آوردنا****به قلب سيه شان گذر كردنا

نچربيد زورش به زورآوران****بجنبيد مهرش به استمگران

ز ظالم بگرديد و پيمان گرفت****سوي كاخ مظلوم جولان گرفت

سيه بود و كام از سياهي نيافت****به سوي سپيدان رخ از رشك تافت

به قصد سپيدان بيفراشت قد****سيه رو برد بر سپيدان حسد

ز ديوار عشقي در اين بوم و بر****نديد ايچ ديوار كوتاهتر

بر او تاختن برد يك بامداد****گل عمر او چيد و بر باد داد

گل عاشقي بود و عشقيش نام****به عشق وطن خاك شد والسلام

نمو كرد و بشكفت و خنديد و رفت****چو گل، صبحي از زندگي ديد و رفت

شمارهٔ 2

ايرجا! رفتي و اشعار تو ماند****كوچ كردي تو و آثار تو ماند

چون كند قافله كوچ از صحرا****مي نهد آتشي از خويش به جا

بار بستي تو ز سرمنزل من****آتشت ماند ولي در دل من

چون كبوتربچهٔ پروازي****برگشودي پر و كردي بازي

اوج بگرفتي و بال افشاندي****ناگهان رفتي و بالا ماندي

تن زار تو فروخفت به خاك****روح پاك تو گذشت از افلاك

جامه پوشيد سيه در غم تو****نامه شد جامه در از ماتم تو

شجر فضل و ادب بي بر شد****فلك دانش بي اختر شد

دفتر از هجر تو بي شيرازه است****وز غمت داغ مركب تازه است

رفت در مرگ تو قدرت ز

خيال****مزه از نكته و معني زامثال

اندر آهنگ دگر پويه نماند****بر لب تار بجز مويه نماند

بي تو رفت از غزليات فروغ****بي تو شد عاشقي و عشق دروغ

بي تو رندي و نظربازي مرد****راستي سعدي شيرازي مرد

اندر آن باغ كه بر شاخهٔ گل****آشيان ساخته اي چون بلبل

زير سر كن ز ره مهر و وفا****گوشه اي بهر پذيرايي ما

شمارهٔ 3

برو كار مي كن، مگو چيست كار****كه سرمايهٔ جاوداني است كار

نگر تا كه دهقان دانا چه گفت****به فرزندگان چون همي خواست خفت

كه : « ميراث خود را بداريد دوست****كه گنجي ز پيشينيان اندر اوست

من آن را ندانستم اندر كجاست****پژوهيدن و يافتن با شماست

چو شد مهر مه، كشتگه بركنيد****همه جاي آن زير و بالاكنيد

نمانيد ناكنده جايي ز باغ****بگيريد از آن گنج هر جا سراغ »

پدر مرد و پوران به اميد گنج****به كاويدن دشت بردند رنج

به گاوآهن و بيل كندند زود****هم اينجا، هم آنجا و هرجا كه بود

قضا را در آن سال از آن خوب شخم****ز هر تخم برخاست هفتاد تخم

نشد گنج پيدا ولي رنجشان****چنان چون پدر گفت، شد گنجشان

شمارهٔ 4

در خيابان باغ، فصل بهار****مي چميد آن گراز پست شعار

بلبلي چند از قفاي گراز****بر سر شاخ گل مديح طراز

گه به بحر طويل و گاه خفيف****مي سرودند شعرهاي لطيف

در قفاي گراز خودكامه****اين چكامه سرودي، آن چامه

آن يكي نغمهٔ مغاني داشت****وآن دگر لحن خسرواني داشت

مرغكان گه به شاخه، گاه به ساق****مترنم به شيوهٔ عشاق

گه ز گلبن به خاك جستندي****گه به زير ستاك جستندي

خوك نادان به عادت جهال****شده سرخوش به نغمهٔ قوال

دم به تحسينشان بجنباندي****گوش واكردي و بخواباندي

نيز گاهي سري تكان دادي****خبرگيهاي خود نشان دادي

مرغكان ليك فارغ از آن راز****بي نياز از قبول و رد گراز

زآن به دنبال او روان بودند****كه فقيران، گرسنگان بودند

او دريدي به گاز خويش زمين****تا خورد بيخ لاله و نسرين

و آمدي ز آن شيارهاش پديد****كرمهايي لطيف، زرد و سفيد

بلبلان رزق خويش مي خوردند****همه بر خوك چاشت مي كردند

جاهلاني كه گشته اند عزيز****نه به حق، بل به نيش و ناخن تيز

پيششان مرغكان ترانه كنند****تا كه تدبير آب و دانه كنند

خوك نادان به لاله زار اندر****مرزها را نموده

زير و زبر

لقمه هايي كلان برانگيزد****خرده هايي از آن فرو ريزد

مرغكان خرده هاش چينه كنند****وز پي كودكان هزينه كنند

نغمه خوانان به بوي چينه چمان****نغمه هاشان مديح محتشمان

حمقا آن به ريش مي گيرند****وز كرامات خويش مي گيرند

ليك غافل كه جز چرندي نيست****غير افسوس و ريشخندي نيست

شمارهٔ 5

دست خداي احد لم يزل****ساخت يكي چنگ به روز ازل

بافته ابريشمش از زلف حور****بسته بر او پردهٔ موزون ز نور

نغمهٔ او رهبر آوارگان****مويهٔ او چارهٔ بيچارگان

گفت : «گر اين چنگ نوازند راست****مهر فزوني كند و ظلم كاست

نغمهٔ اين چنگ نواي خداست****هركه دهد گوش، براي خداست

گر بنوازد كسي اين چنگ را****گم نكند پرده و آهنگ را

هركه دهد گوش و مهيا شود****بند غرور از دل او وا شود

گرچه بود جنگ بر آهنگ چنگ****چنگ خدا محو كند نام جنگ»

چون كه خدا چنگ چنين ساز كرد****چنگ زني بهر وي آواز كرد

گفت كه : «ما صنعت خود ساختيم****سوي گروه بشر انداختيم

راه نموديم به پيغمبران****تا بنمايد ره ديگران

كيست كه اين ساز بسازد كنون؟****بهر بشر چنگ نوازد كنون؟

چنگ ز من، پرده ز من، ره ز من****كيست نوازنده در اين انجمن؟

هر كه نوازد بنوازم ورا****در دو جهان سر بفرازم ورا

چنگ محبت چه بود؟ جود من****نيست جز اين مسله مقصود من»

گوش بر الهام خدايي كنيد****وز ره ابليس جدايي كنيد

رشتهٔ الهام نخواهد گسست****تا به ابد متصل است از الست

هركه روانش ز جهالت بري است****نغمهٔ او نغمهٔ پيغمبري است

راهنمايان فروزان ضمير****راه نمودند به برنا و پير

رنجه شد از چنگ زدن چنگشان****كس نشد از مهر هماهنگشان

زمزم پاك ازلي شد ز ياد****نغمهٔ ابليس به كار اوفتاد

چنگ خدا گشت ميان جهان****ملعبه و دستخوش گمرهان

هركسي از روي هوا چنگ زد****هرچه دلش خواست بر آهنگ زد

مرغ حقيقت ز تغني فتاد****روح به گرداب تدني فتاد

عقل

گران جان پي برهان گرفت****رهزن حس ره به دل و جان گرفت

لنگر هفت اختر و چار آخشيج****تافت ره كشتي جان از بسيج

در ره دين سخت ترين زخمه خاست****ليك از اين زخمه نه آن نغمه خاست

نغمهٔ يزدان دگر و دين دگر****زخمه دگر، آن دگر و اين دگر

دين همه سرمايهٔ كشتار گشت****يكسره بر دوش زمين بار گشت

هركه بدان چنگ روان چنگ داشت****زير لبي زمزمهٔ جنگ داشت

كينه برون از دل مردم نشد****كبر و تفرعن ز جهان گم نشد

اشك فرو ريخت به جاي سرور****سوگ به پا گشت به هنگام سور

مهرپرستي ز جهان رخت بست****سم خر و گاو به جايش نشست

گشت از اين زمزمه هاي دروغ****مهر فلك بي اثر و بي فروغ

زآنكه به چنگ ازليت به فن****راه خطا زد سر هر انجمن

چنگ نكو بود ولي بد زدند****چنگ خدا بهر دل خود زدند

چنگ نزد بر دل كس چنگشان****روح نجنبيد بر آهنگشان

شمارهٔ 6

يكي زيبا خروسي بود جنگي****به مانند عقاب از تيزچنگي

گشاده سينه و گردن كشيده****براي جنگ و پرخاش آفريده

نهاده تاجي از ياقوت بر ترگ****فروهشته دو غبغب چون دو گلبرگ

دو چشمانش چو دو مشعل فروزان****نگاهش خرمن بدخواه سوزان

خروشش چون خروش پهلوانان****به هنگام نوا، عزال خوانان

ز نوك ناخنش تا زير منقار****به يك گز مي رسيدي گاه رفتار

ميان هر دو بالش نيم گز بود****غريو قدقدش بانگ رجز بود

دو پايش چون دو ساق گاو، محكم****دو خارش چون دو رمح آهنين دم

فروهشته ز گردن يال دلكش****چنان كز طوق ديباي مزركش

به وقت بانگ چون گردن كشيدي****خروس چرخ را زهره دريدي

به عزم رزم چون افراختي يال****ز بيم جان فكندي باز پيخال

نمودي گردن از بهر كمين خم****به سان نيزهٔ آشفته پرچم

ز ميدانش اگر سيمرغ بودي****به ضرب يك لگد بيرون نمودي

خروسان محل از هيبتش باز****كشيدندي سحر آهسته آواز

يكي

روز از قضا در طرف باغي****پريد از نزد او لاغر كلاغي

خروس از بيم كرد آن گونه فرياد****كه اندر خيل مرغان شورش افتاد

ز نزديك كلاغ آن سان به در رفت****كه گفتي نوك تيرش در جگر رفت

برفت از كف وقار و طمطراقش****پر و بالش به هم پيچد و ساقش

تپان شد قلبش از تشويش در بر****دهانش باز ماند و چشم اعور

پس از لختي كه فارغ شد خيالش****يكي از محرمان پرسيد حالش

كه : « اي گردن فراز آهنين پي!****كه بود او كاين چنين ترسيدي از وي؟»

به پاسخ گفت كاي فرزانه دلبر!****نبود او جز كلاغي زشت و لاغر

جوابش گفت : «باشد صعب حالي****كه ترسد شرزه شيري از شغالي»

خروس پهلوان باماكيان گفت :****« كس از يار موافق راز ننهفت

من آن روزي كه بودم جوجه اي خرد****كلاغ از پيش رويم جوجه اي برد

بجست و كرد مسكن بر سر شاخ****بخورد آن جوجه را گستاخ گستاخ

چنانم وحشتش بنشست در دل****كه آن وحشت هنوزم هست در دل

ز عهد كودكي تا اين زمانه****اگر پرد كلاغي زآشيانه

همان وحشت شود نو در دل من****كه آكنده است در آب و گل من»

مسمطها

شمارهٔ 1

سعديا! چون تو كجا نادره گفتاري هست؟****يا چو شيرين سخنت نخل شكرباري هست؟

يا چو بستان و گلستان تو گلزاري هست؟****هيچم ار نيست، تمناي توام باري هست

« مشنو اي دوست! كه غير از تو مرا ياري هست****يا شب و روز بجز فكر توام كاري هست »

لطف گفتار تو شد دام ره مرغ هوس****به هوس بال زد و گشت گرفتار قفس

پايبند تو ندارد سر دمسازي كس****موسي اينجا بنهد رخت به اميد قبس

« به كمند سر زلفت نه من افتادم و بس****كه به هر حلقهٔ زلف تو گرفتاري هست »

بي گلستان تو در دست بجز خاري نيست****به

ز گفتار تو بي شائبه گفتاري نيست

فارغ از جلوهٔ حسنت در و ديواري نيست****اي كه در دار ادب غير تو دياري نيست!

« گر بگويم كه مرا با تو سر و كاري نيست****در و ديوار گواهي بدهد كاري هست »

دل ز باغ سخنت ورد كرامت بويد****پيرو مسلك تو راه سلامت پويد

دولت نام توحاشا كه تمامت جويد****كآب گفتار تو دامان قيامت شويد

« هركه عيبم كند از عشق و ملامت گويد****تا نديده است تو را، بر منش انكاري هست »

روز نبود كه به وصف تو سخن سر نكنم****شب نباشد كه ثناي تو مكرر نكنم

منكر فضل تو را نهي ز منكر نكنم****نزد اعمي صفت مهر منور نكنم

« صبر بر جور رقيبت چه كنم گر نكنم؟****همه دانند كه در صحبت گل خاري هست »

هركه را عشق نباشد، نتوان زنده شمرد****وآن كه جانش ز محبت اثري يافت، نمرد

تربت پارس، چو جان جسم تو در سينه فشرد****ليك در خاك وطن آتش عشقت نفسرد

« باد، خاكي ز مقام تو بياورد و ببرد****آب هر طيب كه در طبلهٔ عطاري هست »

سعديا! نيست به كاشانهٔ دل غير تو كس****تا نفس هست، به ياد تو برآريم نفس

ما بجز حشمت و جاه تو نداريم هوس****اي دم گرم تو آتش زده در ناكس و كس!

« نه من خام طمع عشق تو مي ورزم و بس****كه چو من سوخته در خيل تو بسياري هست »

كام جان پر شكر از شعر چو قند تو بود****بيت معمور ادب طبع بلند تو بود

زنده جان بشر از حكمت و پند تو بود****سعديا! گردن جانها به كمند تو بود

« من چه در پاي تو ريزم كه پسند تو بود؟****سر و جان را نتوان گفت كه مقداري

هست »

راستي دفتر سعدي به گلستان ماند****طيباتش به گل و لاله و ريحان ماند

اوست پيغمبر و آن نامه به فرقان ماند****وآن كه او را كند انكار، به شيطان ماند

« عشق سعدي نه حديثي است كه پنهان ماند****داستاني است كه بر هر سر بازاري هست »

شمارهٔ 2

امروز خدايگان عالم****بر فرق نهاد تاج « لولاك »

امروز شنيد گوش خاتم****« لولاك لما خلقت الافلاك »

امروز ز شرق اسم اعظم****مهر ازلي بتافت بر خاك

امروز از اين خجسته مقدم****اركان وجود شد مشيد

امروز خداي با جهان كرد****لطفي كه نكرده بود هرگز

نوري كه مشيتش نهان كرد****امروز پديد گشت و بارز

آورد و مربي جهان كرد****يك تن را با هزار معجز

پيغمبر آخرالزمان كرد****نوري كه قديم بود و بي حد

اي حكمت تو مربي كون!****وي از تو وجود هرچه كائن!

اي تربيتت زمانه را عون!****وي خلقت دهر را معاون!

بي روي تو گشته حق به صد لون****با شرع تو گشته دين مباين

بر ملت توست ذلت و هون****اي ظل تو بر زمانه ممتد!

حرمت ز مزار و مسجد ما****بردند معاندين دين، پاك

پوشيده رخ معابد ما****از غفلت و جهل، خاك و خاشاك

جز سفسطه نيست عايد ما****كاوهام گرفته جاي ادراك

ابليس شده است هادي ما****ما گشته به قيد او مقيد

شمارهٔ 3

اي نگار روحاني! خيز و پرده بالا زن****در سرادق لاهوت كوس «لا» و «الا» زن

در ترانه معني دم ز سر مولا زن****و آن گه از غدير خم بادهٔ تولا زن

تا ز خود شوي بيرون، زين شراب روحاني****در خم غدير امروز باده اي به جوش آمد

كز صفاي او روشن جان باده نوش آمد****وآن مبشر رحمت باز در خروش آمد

كآن صنم كه از عشاق برده عقل و هوش آمد****با هيولي توحيد در لباس انساني

حيدر احد منظر، احمد علي سيما****آن حبيب و صد معراج، آن كليم و صد سينا

در جمال او ظاهر سر علم الاسما****بزم قرب را محرم، راز غيب را دانا

ملك قدس را سلطان، قصر صدق را باني****خاتم وفا را لعل، لعل راستي را كان

قلزم صفا را فلك، فلك صدق را سكان****اوست قطبي از

اقطاب، اوست ركني از اركان

ممكني است بي ايجاب، واجبي است بي امكان****ثانيي است بي اول، اولي است بي ثاني

در غدير خم يزدان گفت مر پيمبر را****كز پي كمال دين، شو پذيره حيدر را

پس پيمبر اندر دشت بر نهاد منبر را****برد بر سر منبر حيدر فلك فر را

شد جهان دل روشن ز آن دو شمس نوراني****گفت : « بشنويد اي قوم! قول حق تعالي را

هم به جان بياويزيد گوهر تولا را****پوزش آوريد از جان، اين ستوده مولا را

اين وصي برحق را، اين ولي والا را****با رضاي او كوشيد در رضاي يزداني»

كي رسد به مدح او وهم مرد دانشمند؟****كي توان به وصف او دم زدن ز چون و چند؟

به كه عجز مدح آرم از پدر سوي فرزند****حجت صمد مظهر، آيت احد پيوند

شبل حيدر كرار، خسرو خراساني****پور موسي جعفر، آيت الله اعظم

آن كه هست از انفاسش زنده عيسي مريم****در تحقق ذاتش گشته خلقت عالم

آفتاب كز رفعت بر فلك زند پرچم****مي كند به درگاهش صبح و شام درباني

عقل و وهم كي سنجند اوج كبريايش را؟****جان و دل چه سان گويند مدحت و ثنايش را؟

گر رضاي حق جويي، رو بجو رضايش را****هر كه در دل افرازد رايت ولايش را

همچو خواجه بتواند دم زد از مسلماني****

شمارهٔ 4

زال زمستان گريخت از دم بهمن****آمد اسفند مه به فر تهمتن

خور به فلك تاخت همچو راي پشوتن****آتش زردشت دي فسرد به گلشن

سبزه چو گشتاسب خيمه زد به گلستان****قائد نوروز چتر آينه گون زد

ماه سفندارمذ طلايه برون زد****ساري منقار و ساق پاي به خون زد

هدهد بر فرق تاج بوقلمون زد****زاغ برون برد فرش تيره ز بستان

ماه دگر نوبهار جيش براند****از سپه دي سلاحها بستاند

گل را بر تخت خسروي بنشاند****بلبل دستانسرا نشيد بخواند

همچو من اندر مديح

حجت يزدان****صدرا! عبدالمجيد خادم باشي

كرده به تكذيب من جفنگ تراشي****گويي خود مرتشي نبوده و راشي

حيف است آنجا كه دادخواه تو باشي****بر من مسكين نهند اين همه بهتان

گر ره مدحش به پيش گيرم ننگ است****ور كنمش هجو، راه قافيه تنگ است

صرفنظر گر كنم ز بس كه دبنگ است****گويد پاي كميت طبعم لنگ است

به كه برم شكوه پيش شاه خراسان****گويم : « شاها! شده است باشي پر لاف

از ره عدوان به عيب بنده سخن باف****چاره كنش گر به بنده باشدت الطاف»

گويم و دارم يقين كه از ره انصاف****شاه خراسان دهد جزاي وي آسان

تا كه تبرا بود به كار و تولا****تا كه پس از «لا» رسد سرادق «الا»

خرم و سرسبز مان به همت مولا****بر تو مبارك كند خداي تعالي

شادي مولود شاه خطهٔ امكان****

قطعه

نهفته روي به برگ اندرون گلي محجوب****ز باغبان طبيعت ملول و غمگين بود

ز تاب و جلوه اگر چند مانده بود جدا****ولي ز نكهت او باغ عنبرآگين بود

ز اوستادي خورشيد و دايگاني ماه****جدا به سايهٔ اشجار، فرد و مسكين بود

نه با تحيت نوري ز خواب برمي خاست****نه با فسانهٔ مرغي سرش به بالين بود

فسرده عارض بي رنگ او به سايه، وليك****فروغ شهرت او رونق بساتين بود

كمال ظاهر او پرورشگر ازهار****جمال باطنش آرايش رياحين بود

به جاي چهره فروزي به بوستان وجود****نصيب او ز طبيعت وقار و تمكين بود

چه غم كه بر سر باغ مجاز جلوه نكرد؟****گلي كه از نفسش طبع دهر مشكين بود

به خسروان، سخن ناز اگر فروخت، رواست****شكر لبي كه خداوند طبع شيرين بود

كسي كه عقد سخن را به لطف داد نظام****ز جمع پردگيان، بي خلاف، پروين بود

به نوبهار حيات از خزان مرگ به باد****شد آن گلي كه نه در انتظار

گلچين بود

اگرچه حجلهٔ رنگين به كام خويش نساخت****ولي ز شعر خوشش روي دهر رنگين بود

شكفت و عطر برافشاند و خنده كرد و بريخت****نتيجهٔ گل افسرده عاقبت اين بود

چهارپاره

بياييد اي كبوترهاي دلخواه!****بدن كافورگون، پاها چو شنگرف

بپريد از فراز بام و ناگاه****به گرد من فرود آييد چون برف

سحرگاهان كه اين مرغ طلايي****فشاند پر ز روي برج خاور

ببينمتان به قصد خودنمايي****كشيده سر ز پشت شيشهٔ در

فرو خوانده سرود بي گناهي****كشيده عاشقانه بر زمين دم

به گوشم با نسيم صبحگاهي****نويد عشق آيد زآن ترنم

سحرگه سر كنيد آرام آرام****نواهاي لطيف آسماني

سوي عشاق بفرستيد پيغام****دمادم با زبان بي زباني

مهيا، اي عروسان نوآيين!****كه بگشايم در آن آشيان من

خروش بالهاتان اندر آن حين****رود از خانه سوي كوي و برزن

نيايد از شما در هيچ حالي****وگر مانيد بس بي آب و دانه

نه فريادي و نه قيلي و قالي****بجز دلكش سرود عاشقانه

فرود آييد اي ياران! از آن بام****كف اندر كف زنان و رقص رقصان

نشينيد از بر اين سطح آرام****كه اينجا نيست جز من هيچ انسان

بياييد اي رفيقان وفادار!****من اينجا بهرتان افشانم ارزن

كه ديدار شما بهر من زار****به است از ديدن مردان برزن

ديگران كاشتند و …

شاه انوشيروان به موسم دي****رفت بيرون ز شهر بهر شكار

در سر راه ديد مزرعه اي****كه در آن بود مردم بسيار

اندر آن دشت پيرمردي ديد****كه گذشته است عمر او ز نود

دانهٔ جوز در زمين مي كاشت****كه به فصل بهار سبز شود

گفت كسري به پيرمرد حريص****كه: «چرا حرص مي زني چندين؟

پايهاي تو بر لب گور است****تو كنون جوز مي كني به زمين

جوز ده سال عمر مي خواهد****كه قوي گردد و به بار آيد

تو كه بعد از دو روز خواهي مرد****گردكان كشتنت چه كار آيد؟»

مرد دهقان به شاه كسري گفت:****« مردم از كاشتن زيان نبرند

دگران كاشتند و ما خورديم****ما بكاريم و ديگران بخورند»

مستزاد

با شه ايران ز آزادي سخن گفتن خطاست****كار ايران با خداست

مذهب شاهنشه ايران ز مذهبها جداست****كار ايران با خداست

شاه مست و شيخ مست و شحنه مست و مير مست****مملكت رفته ز دست

هر دم از دستان مستان فتنه و غوغا به پاست****كار ايران با خداست

مملكت كشتي، حوادث بحر و استبداد خس****ناخدا عدل است و بس

كار پاس كشتي و كشتي نشين با ناخداست****كار ايران با خداست

پادشه خود را مسلمان خواند و سازد تباه****خون جمعي بي گناه

اي مسلمانان! در اسلام اين ستمها كي رواست؟****كار ايران با خداست

باش تا خود سوي ري تازد ز آذربايجان****حضرت ستار خان

آن كه توپش قلعه كوب و خنجرش كشورگشاست****كار ايران با خداست

باش تا بيرون ز رشت آيد سپهدار سترگ****فر دادار بزرگ

آن كه گيلان ز اهتمامش رشك اقليم بقاست****كار ايران با خداست

باش تا از اصفهان صمصام حق گردد پديد****نام حق گردد پديد

تا ببينيم آن كه سر ز احكام حق پيچد كجاست****كار ايران با خداست

خاك ايران، بوم و برزن از تمدن خورد آب****جز خراسان خراب

هرچه هست از قامت ناساز بي اندام ماست****كار ايران با

خداست

تصنيف مرغ سحر

مرغ سحر ناله سر كن****داغ مرا تازه تر كن

زآه شرربار اين قفس را****برشكن و زير و زبر كن

بلبل پربسته! ز كنج قفس درآ****نغمهٔ آزادي نوع بشر سرا

وز نفسي عرصهٔ اين خاك توده را****پر شرر كن

ظلم ظالم، جور صياد****آشيانم داده بر باد

اي خدا! اي فلك! اي طبيعت!****شام تاريك ما را سحر كن

نوبهار است، گل به بار است****ابر چشمم ژاله بار است

اين قفس چون دلم تنگ و تار است****شعله فكن در قفس، اي آه آتشين!

دست طبيعت! گل عمر مرا مچين****جانب عاشق، نگه اي تازه گل! از اين

بيشتر كن****مرغ بيدل! شرح هجران مختصر، مختصر، مختصر كن

عمر حقيقت به سر شد****عهد و وفا پي سپر شد

نالهٔ عاشق، ناز معشوق****هر دو دروغ و بي اثر شد

راستي و مهر و محبت فسانه شد****قول و شرافت همگي از ميانه شد

از پي دزدي وطن و دين بهانه شد****ديده تر شد

ظلم مالك، جور ارباب****زارع از غم گشته بي تاب

ساغر اغنيا پر مي ناب****جام ما پر ز خون جگر شد

اي دل تنگ! ناله سر كن****از قويدستان حذر كن

از مساوات صرفنظر كن****ساقي گلچهره! بده آب آتشين

پردهٔ دلكش بزن، اي يار دلنشين!****ناله برآر از قفس، اي بلبل حزين!

كز غم تو، سينهٔ من پرشرر شد****كز غم تو سينهٔ من پرشرر، پرشرر، پرشرر شد

14- مجموعه اشعار قنبر علي تابش

مشخصات كتاب

مجموعه اشعار قنبر علي تابش

زندگينامه شاعر

قنبر علي تابش شاعر و نويسنده افغانستاني در سال (1348 ش) در قريه سنگ شانده از توابع استان غزني زادگاه پرچمدار شعر و عرفان، سنايي غزنوي، در خانواده مذهبي و متدين چشم به جهان گشود. پس از گذراندن دوران كودكي و رشد و نمو كردن در دامن پر محبت پدر و مادر، وارد مكتب خانه زادگاهش شد و دوره ابتدائي را در همان جا سپري نمود. در سال (1362 ش) براي ادامه تحصيل وارد مدرسه علميه باقريه انگوري جاغوري گرديد و مقدمات و سيوطي را در محضر عالم مجاهد حجت الاسلام والمسلمين صادقي تلمذ نمود. او كه به درس و مدرسه و مطالعه كتاب علاقه فراوان داشت در سال (1365 ش) ادامه تحصيل دارد. در همين ايام بود كه در كنار درس و بحث حوزوي به مطاله شعر و داستان پرداخت و اولين بار فعاليت هاي فرهنگي ادبي خود را با شركت در جلسات انجمن ادبي فرهنگي "كمال" آغاز و كم كم شعر هايش را در مطبوعات مهاجرين افغانستان به چاپ رساند. در سال (1369 ش) جهت تحصيل در سطوح عالي وارد حوزه علميه قم گرديد. مدت 8 سال سر دبيري ماهنامه "فجر اميد" ارگان نشريات حركت اسلامي افغانستان را به عهده داشت و اينك نيز از اعضاي فعال و برجسته هيئت تحريريه فصلنامه " خط سوم" مي باشد.

تابش در سال (1368 ش) مقطع ليسانس زبان و ادبيات فارسي را در دانشگاه پيام نور به پايان رساند و همچنين زبان انگليسي را تا مقطع ترجمه در دانشگاه باقرالعلوم آموخت و هم اكنون از طلاب فعال و برجسته جامعه المصطفي

العالميه مي باشد. افزون بر اين ها

تابش مقطع ليسانس علوم سياسي را در موسسه علوم انساني قم وابسته به جامعه المصطفي به پايان برد و مقطع كارشناسي ارشد همين رشته را در دانشگاه با قر العلوم (ع) قم به پايان رساند.

دفتر شعر "يك شعله نوبهاران" حاصل و نتيجه انديشه ها و باور هاي تابش است كه با تكنيك و فنون شعري تجلي يافته است. پرداختن به اوضاع نابسامان افغانستان، درد و اندوه غربت، مرور به افتخارات گذشته، مظلوميت زنان و كودكان، جنگ و كشتار، انتظار، اسباب درد دل او با مردم را شكل مي دهد. او همچنين با نازك خيالي هاي شاعرانه اش براي تجسم و تصوير سازي بهتر، از تركيب هاي ويژه تمثيل، تلميح، استعاره، كنايه و تشبيه بهره ي فراواني گرفته است. ديگر آثارش: دورتر از چشم اقيانوس (تهران، 1376 ش) آدمي پرنده نيست (تهران، 1383 ش) چشم انداز شعر امروز افغانستان (تهران 1382 ش) مشرق گل هاي فروزان (مجموعه شعر مذهبي) (قم 1378 ش). دل خونين انار( كابل 1390 ش)

دل خونين انار

مثنوي ها

گل سرخ(1)

شهر فانوس و خيال و تلخي!

گل سرخم تو ز شهر بلخي

بلخ از علم و هنر درياها است

زادگاه بوعلي سيناها است

بلخ نام اولين دولت شهر

نوبهار(2) آتش شوريده به دهر

آتش افتاد به جان زرتشت

شعله شد جان و جهان زرتشت

وحي آغاز اوستايي داشت

بلخيان نور اهورايي داشت

گفت: تا چرخ فلك مي چرخد

بلخ بر بال ملك مي چرخد(3)

شايگان در همه دوران گنجش(4)

جاودان باد شهيد رنجش

شاعر درّة يمگان بلخي

همه اقطاب خراسان بلخي

بلخ يك لحظه كه بغدادي شد

عقل آيينة آزادي شد

نوبهاري است تب برمكيان (5)

داد آيين عرب را سامان

كوفه تا شام اگر ملجم شد

بلخ

سردار ابومسلم شد

خرد اندلسي شد سينا

عقل بنياد و شهودي سيما

بلخ را لاله نگهداشت خدا

با درفشي كه برافراشت خدا(6)

بلخ را با جگر تلخ مخوان

جگر سوخته را بلخ مخوان

راه ابريشم روشن بلخ است

روشنا گرچه زمان را تلخ است

عصر ما گسترش راه آهن

شده انسان هنرش ماه آهن

آه از دست غرور انسان

آه از اين شعله شعور انسان

رفت بي بال به ماه و مرّيخ

گفت: پيوست به پايان تاريخ

***

باميان ولولة چلچله هاست

از هنر در جگرش «غلغله»هاست

اژدها بر نفسش چنبر زد

نيش زد بر جگرش، خنجر زد

غلغله شعله شد و خنجر شد

غلغله كاوة آهنگر شد

كاوه شد پرچم آزادي شرق

داد شد بر سر بيدادي شرق

شهر ضحّاك چه افسون كده اي است؟

كوه در كوه فريدون كده اي است!

ماه در غلغله ارژنگي شد

شكل يك آهوي ديزنگي شد

آهو يك روز به شكل فانوس

شعله زد از دل يك چشمه به توس

چل ستون آينة چل دنيا

آرمان شهر قشنگ مولا

نيلگون پنجره اش بند امير

ماه در عمق زلاليش اسير

از زلالي است كه طوبي شده است

يادگار از غم مولا شده است

چه نيازي كه كشي ناز فلك ؟

پري «بند امير» است ملك

وارث خون سياووشاني

قطره قطره كه تو مي پوشاني

«سرخ بت» مظهر مانايي عشق

«خنگ بت» گوهر رسوايي عشق

كرد رسوا به جهان طالب را

آن كه مي ديد فقط قالب را

طالب افغان نه، كه شمشيري بود

طالب «افسانة كشميري» بود

شرري نو ز قشون ديورند

آه از زخم فسون ديورند

ديورند آينة ميوند است

جنگ با شعبده و لبخند است

جنگ ما جنگ انار و ترياك

بغضش آويخته از ديدة تاك

چه خبر از دل خونين انار؟

تيغ برداشت ز كامش كوكنار؟

قندهار است گذرگاه جهان

ماه آويخته بر راه جهان

شاه لهراسب چكيد از اين ماه

هند و

چين آيينه چيد از اين ماه

نور بنديش بود «نور جهان»(7)

ايستاده به رخش آب روان

لب قندش چه جهان گير آمد

مثل ابروش كه شمشير آمد

آب شد قند و به كشمير چكيد

بر رخ لاله خط سبزه دميد

***

شهر ما «حضرت غزنين»(8) بخوان

محترم داشته گل را باران

غزنه باغي ز بهار زابل

زان همه نقش و نگار زابل

زالش آيينة نام پدران

رستمش نامور ناموران

رونق شعر دري از غزنه

«نامورنامه»(9) بري از غزنه

غزنه سبك قلمش بيهقي است

مشرب فلسفه اش ذنبقي است

بوسعيد از دل اين خاك شكفت

شور مجدود از اين تاك شكفت

شهر ما زادگه هجويري

«كشف»ش از شهر خدا تصويري(10)

عشق از اين خطّه به دهلي پر زد

گشت تا تاج محل را در زد

بردرش دُرّ دري را حك كرد

در جهان هنر او را تك كرد

شأن او شوكت اهرام شكست

نيلگون آينه در آب نشست

***

نسبت تا به سنايي برسد

به پر مرغ هوايي برسد

نام جدّ دگرت مولاناست

آنكه شعرش نفس دريا هاست

تا كه بر اسب سخن هي مي زد

آسمان در قدمش ني مي زد

شمس مست از نفسش مي رقصيد

روم و تبريز به هم مي چسپيد

از سماوات سلام و صلوات

مي رسد بر حرم پير هرات

مستي عشق ز جام جامي

عاشقان زنده به نام جامي

هفت اورنگ نگارستان داشت

نقش بندي كه بهارستان داشت

خواجه غلتاند اگر،كف بزنيد

هر چه خواهيد ني و دف بزنيد

***

رشك اسكندر و سودابه نبود؟

كابلت كشور رودابه نبود؟

رستم از همت او آيينه است

نام سهراب يل تهمينه است

غم غربت ز ازل با ما بود

عمّه ات رابعه هم تنها بود

روزگاران كه پر از ولوله هاست

تلخي اش سهم شما حنظله هاست

بنويس دختركم «بند امير»

دل بابا به

«گل سرخ» اسير

ناز و عشوه است نماز گل سرخ

عكس بردار ز ناز گل سرخ

غم آوارگي ات كشت مرا

كشت اين خنجرِ از پشت، مرا

«سنگ شانده»(11) دلش از غم سنگين

ماه «پامير»(12) برايت غمگين

من ارزگان و تو شيرين مني

تلخ در كام ارزگان شيرين

اين غرور است دو چشم من نيست

شده از شرم چنين اشك آذين

چشم بردار ز چشم بابا

ديگرم نيست توان بيش از اين

دخترم! نور و چمن حق تو بود

جش نوروز وطن حق تو بود

اگر آواره تو را كردم من

زار و بيچاره تو را كردم من

دخترم عفو نما بابا را

گُلم! از دست مده فردا را

گله ها را، گل من! كمتر كن

اين سخن را ز پدر باور كن

يك سحر غنچه كه در گل برسد

نفسم باز به كابل برسد

شود آوارگي ات ختم به خير

قصة زندگي ات ختم به خير

دست بر گيسوي خورشيد بكش

كشورت را گل اميد بكش

نام شهنامه اي اش ايران است

دشمنش هر كه بود، توران است

آشيان داشت در آن سيمرغان

نسل سيمرغ بود نسل كيان

مهد زرتشت و نريمان بوده است

بيشه در بيشه خراسان بوده است

اينك او زلفِ پريشان شده است

نام او ناله و افغان شده است

اين خزان را به بهاران برسان

ناله ات را به خراسان برسان

غنچه با قطرة باران زيباست

لاله با شعلة سوزان زيباست

دخترم آيينه از موج بچين

قصة نوح ز طوفان زيباست

حاكم جنگل دنيا شير است

او چه دانست كه انسان زيباست

به دو چشمان قشنگت سوگند

رخش در شهر سمنگان زيباست

ديده را سرمه بكش از دانش

تا شود شعله تو را آسايش

گيسوان را «گل ميچيد»(13) بزن

صبحدم خنده به خورشيد بزن

آشيان از پر سيمرغ بساز

برتر از چرخِ فلك كن پرواز

ابر و خورشيد نشان

رستم

بچين از ابر، كمان رستم(14)

اين كمان را به كمندي دادم

قندهاري كه به قندي دادم

***

نيست اين زمزمه پايان سخن

مانده پنهان به جگر جان سخن

قطره خوني است ز يك نالة كوه

كه چكيده به رخ لالة كوه

قم، 28/8/1389

ميراث مشترك

متن گفتگوي دو برادر ايراني و افغاني بر سر ميراث مشترك و حواشي آن.

تقسيم عادلانة ميراث مشترك

ما دو برادريم دو تا بال شاپرك

زيباست بال شاپركان، جاي رنگ نيست

انصاف هست، جان و دلم! جاي جنگ نيست

غزنين مال تو و سناييش مال من

از تو هرات، مير نواييش مال من

هر چه كه داشت خواجه ز حاجات مال تو

تفسير عارفان و مناجات مال من

تاوان اين رديف حسابش به پاي من

جامي، قبول، از تو، كتابش به پاي من

مسعودسعد مال من و ناي مال تو

ني قلعه، هر چه هست، تو بگشاي، مال تو

ديوان شمس سهم من و شمس سهم تو

اين كليات سهم من و خمس(15) سهم تو

شيراز در مقابل بلخ است مال من

خيام تلخ، حنظله تلخ است مال من

شهنامه گرچه حاصل دربار غزنوي است

اما بدان اصالت محمود قزنوي(16) است.

بونصر و بوعلي و و... ترك اند، تاجِك اند

از فارياب و بلخ، نه، فاراب و تاشكند

سيد جلال مال تو، سيد جمال نه

زابل و سيستان بله، سهراب و زال نه

اين جا كه پاي تخت جهان است اصفهان

گردشگران باختري هست مهمان

تو دور شو كه مصلحت خانگي است اين

دور از نگاه تازة گردشگران چين

سهراب ما سرود كه: ما هيچ، ما نگاه

هرگز نديده ايم تو را جز به اشك وآه

شيراز آمدي تو كه، دستار هم ببند

دستار را به شيوه تا تار هم ببند

×××

حقا برار(17)! لايق

تخت كيان تويي

عادل تر از جناب پدر شيروان تويي

مارا برادري، تو،كمي نيز بيشتر

انصاف حيدري تو، كمي نيز بيشتر

بي خانمان شدم، تو تپيدي براي من

تل سياه و سنگ سپيدي براي من

پر گرد و خاك هست، اگر چند، روي من

هرچند آب و شانه نديده است موي من

امّا تو از طنين كلامم شناختي

سريال «چارخونه» برايم تو ساختي

من گنگ و تو رسانه شدي از صداي من

صدها شناسنامه نوشتي براي من

با عشق پشت شهر سمنگان قدم زدي

«كابلستان جانستان» را قلم زدي

درّ دري زدرّة يمگان نوشته اي

هجوي براي سبك خراسان نوشته اي

دُرّ را نوشته اي و دري را جدا از آن

در فاصله ستايش مبهم ز همزبان!

اين خاطرات ماهيتش خسروانه است

تجليل ناصر است كه با تازيانه است

نثرت چنان بلند كه تحقير بيهقي است

سلطان هميشه بر حق و تقصير بيهقي است

صدرايي است گوهر انديشه ات بلند

شايستة حكومتي از بلخ تا خجند

اين سايه همچنان به سرم مستدام باد

دنيا گذشتني است، جوان! هرچه باد باد!

قم، 24/3/ 1390

چهارده پال (اشكي بر سرنوشت بانوان وطن)

از بس كه غم، رقم رقمش، نوش كرده اي

لبخند حق توست، فراموش كرده اي

نوميد شد اميد تو از شانه هاي امن

ناچار سرپناه تو شد «خانه هاي امن»

گاهي ميان ارتش و گاهي به كمپ و گاه...

در فيلم جلوه گر شده در نقش اشك و آه

تو جنس دوّمي و طلا جنس اول است

من سكه هاي عهد قديمم كه ناچل است

يك روز ماهِ چهره به روپوش كرده اي

گل را ز شاخه چيده و روتوش كرده اي

رقاص شاد حلقة قرصك شدي دو روز

در قصر كرزيانه عروسك شدي دو روز

يك روز ديدمت كه شكوه رسانه اي

در گلبهار رونق بازار خانه اي

گيسو فشانده اي كه زرافشان شود كسي

بي آن كه حس كني كه پريشان

شود كسي

يك روز اتهام سياوش زدي به خود

يك روز «انجمن» شده آتش زدي به خود

×××

گهگاه ماه چارده درجنگل شمال

گاهي فراز موج خزر مي شوي هِلال

عصري، ميان مزرعه ها شعله ور شدي

دهقان شدي، مترسك «گنجشك پر» شدي

بنّا شدي و كارگر ساختمان و نيز...

شبها چو ماه، آبلة آسمان و نيز...

قاچاق بود ماه، شبي ردّ مرز شد

قسمت نشد طبيب شود، كارورز شد

شام عروسي ات چقدر غم زياد شد

كوفه كه كِل كشيد و پر ابن زياد شد

خوشبخت شد دو چشم ترم زير نور ماه

كوه از كمر شكست ز شرم حضور ماه

پامير بود كوه كه قدش خميده ماند

چين خورد ماه، چهرة بابا تكيده ماند

اسلام مرز داشت، ز برلين بزرگ تر

ديوار داشت مرز كه از چين بزرگ تر

اي شهريار! مي شنوي جيغ و داد من؟

شيرينِ قصر توست لبِ شهرزاد من؟!

پيچيده است ناله و افغان او به شهر

آتش گرفته زلف پريشان او به شهر

يك روز اشك كودك من سيل مي شود

موسي نه اي! حساب تو با نيل مي شود

×××

خواهر! فداي لقمة نان شد غرور من

عريان مكن غرور مرا در حضور من!

بيش است سرشكستگي من، فزون مخواه

خم هست گردنم، تو دگر واژگون مخواه

در «چارده پال»، شعرچهل دختران بخوان

مهتاب بخت توست، از اين اختران بخوان!

غيرت نمانده بود، سرودم تو را چه تلخ!

آري چه جام زهر چكاندم به كام بلخ!

قم، 9/4/ 1390

عيد شعبان خجسته باد

ابتدا مي كنم به نام خدا

خوب مطلق نگار بي همتا

مي ستايم رسول احرارش

و علي را، كليد اسرارش

يازده نور پاك، هستي ماست

فصل شعبان شروع مستي ماست

ساقي من نگار موعود است

دلبرم شهريار موعود است

كشور شهريار بي مرز است

شهروندش فراتر از ارض است

يك سكانسش جزيرة خضراست

پرده در پرده كوثر و طوباست

او خراساني خراساني است

او نه ايراني و نه افغاني است

در بلاغت علي

است مولايم

شعر محض است اين تولايم

مست و سرشار مثنوي است دلم

آرمانشهر مهدوي است دلم

نيست يك رهزني ز شرق به غرب

مي رود يك زني ز شرق به غرب(18)

ننگ و نفرين بر آن كه دار كشيد

بين ما خاك را حصار كشيد

عشق، حق بشر به دولت اوست

دوستي شيوة حكومت اوست

آرمانشهر او خيالي نيست

هيچ كس يار دست خالي نيست

ختم جنگ است حضرت فاروق

متن و تفسير، ناطق و منطوق

عصر اشراقهاي عرفاني(19)

نان و يارانه در فراواني(20)

عصر صلح است چون تبسم يار

جشن و شادي است چون بهار مزار

كيست شخص نيازمند؟ كجا؟

يك نفر هم نمي شود پيدا

در رخ يار خشم افسانه است

مثل اكنون كه «چشم!» افسانه است

رشوه و عشوه چشم قاضي نيست(21)

توسعه، توسعه اراضي نيست

توسعه عدل و داد و يكرنگي است

چون دو انگشت، رومي و زنگي است

عشق مفهوم كار فرهنگي است

عقل مضمون هر چه آهنگي است

آسمان و زمين چه بخشنده

ماه وخورشيد هم چه رخشنده

ديگر افسانه است رنج هبوط

سير ما گردشي است در ملكوت

يار و حور و بهشت آماده

كعبه، دير و كنشت آماده

عمر دلبر دراز چون گيسوش

خون چكان تيغ، در جهان، ابروش

چشم ياري كه ختم تاريخ است

انتظاري كه ختم تاريخ است

وصف در چند مثنوي نتوان

جز در انفاس مولوي نتوان

تار و چنگ و رباب پيش آريد

ني و جام شراب پيش آريد

عيد شعبان خجسته باد! ولي...

كف زدن ناگسسته باد! ولي...

قم، 14/4/1390

هيرمند اشك گرم غرجستان

اين مثنوي نگاهي است حسرت آميز به تمدن حوزة سيستان و نيز قرائتي از جنگ رستم و اسفنديار.

نام رستم شنيده اي پسرم؟

خواب تهمينه ديده اي پسرم؟

از سمنگان چقدر مي داني؟

شاهنامه تو هيچ مي خواني؟

باش پلكي به سيستان بزنيم

يك سر از بلخ باستان بزنيم

سيستاني كه چيستان

شده است

نيلگون شهر آسمان شده است

فرّ جمشيد و جام، از بلخ است

تخت رستم و سام،از بلخ است

شهر البرز، ناكجاآباد

شعله زد بلخ را، شد امّ بلاد

بلخ، صبح دميده از البرز

يك شمالك، وزيده از البرز

فصل شعر و گل و غزل غزنه

پارسي عسل عسل غزنه

كوچه سارش سنايي و مشكان

صبح دانش، سپيدة عرفان

طوس در غزنه تا تأمل كرد

شاهنامه چمن چمن گل كرد

قندهاري است نسل سرخ انار

خون چكان، دل پسند، چون لب يار

هيرمند اشك گرم غرجستان

مثل ماري به خويشتن پيچان

دامن سيستان گرفته به كف

مي كفد از جگر، كف اندر كف

يا چو رستم، كه آذرخش زده

يك نهيبي به جان رخش زده

مي تپد مثل باد در صحرا

آه و فرياد و داد در صحرا

مي كند ريش و مو براي پسر

واي من! واي واي واي پسر!

جاري از هر دو چشم خونابه

كو نريمان و زال و رودابه؟

نخل را چاه هست چاره به شب

سيستاني است، هر ستاره به شب

هر كجا روز، روز تاريخ است

سيستان نيمروز تاريخ است

شرق اينجاست زير خاكِ روان

بغضش از دانه هاي تاك روان

×××

باز شد پاي هيرمند به خون

رنگ نيرنگ زد به لب هامون

شاه در خانه بذر كين افشاند

چشم خود را به جوي خون غلتاند

شاه و سيمرغ در مقابل هم

يار و اسفنديار قاتل هم

تير سيمرغ، چشم مي جويد

چشم را پشت خشم مي جويد

شاه و گيسوي يار در يك سو

نعش اسفنديار در يك سو

چشم اسفنديار بينايي است

بال سيمرغ، عقل رؤيايي است

مرغ جادو، نه، زال، سيمرغ است

مرغ، زال و دو بال سيمرغ است

شاه تدبير داشت، بال نداشت

چشم شاهيش اعتدال نداشت

زال و سيمرغ و سيستان گم شد

نام ايران باستان گم شد

بعد از آن چاره مان به ناچاري

اشكمان در پسركشي جاري

دشنه هامان

در آستين پنهان

خون هميشه به روي دسترخوان

خون اسفنديار شد نقاش

گل سرخي كشيد، شد خشخاش

گيسوان نگار سرخ از خون

دشت هاي مزار سرخ از خون

پسرم! تا كه جنگ در خانه است

نعش اسفنديار بر شانه است

غزنه تا باز مي شود مشتش

بيهقي مي چكد از انگشتش

هيرمند مقدس اشك من است

يادگاران جنگ اهرمن است

تو اهوراي مهر باش پسر

عبرتت باد سرنوشت پدر !

قم، 26/8/1390

قصيده

نوروزنامة بلخ

برف آب شد به قله، زمستان بهار شد

قنديل ها، كه يخ زده بود، آبشار شد

پامير عقده هاي دلش در گسستن است

آن عقده ها كه باز شده چشمه سار شد

«جامي» به دست، شهر هرات آمده به بلخ

هنگامه هاي ميلة سرخ مزار شد

ميل شمال كرده «شمامه» ز باميان

صوري دميده، «غلغله ها» در تخار شد

بتخانه هاي تازة فرخار، محشرند

قامت كشيده شعله، دلم لاله زار شد

تهمينه گل زده است به گيسو بهار را

رستم به جست وجوي سمنگان سوار شد

بادام هاي كوهي «نيلي» جوانه زد

كم كم شبيه چشم قشنگ نگار شد

گلهاي سرخ پيرهن يار جان گرفت

باغي پر از انار شد و قندهار شد

چون دختري ز شهر بدخشان رسيد سبز

لبخند زد بهار و غزل شاهكار شد

نوروز جرعه اي است جهان را ز جام بلخ

جامي كه «جم» گرفت و جهان شهر يار شد (22)

زرتشت شاد از اين كه خدا داده پاسخش

امروز اين تماس به او برقرار شد(23)

آمد فرشته اي كه اوستا به دست بود

بسيار شد فرشته ... هزاران هزارشد

خورشيد راه خانة زرتشت را گرفت

شب از ستاره پنجره ها «بير و بار»(24) شد

نوروز روز جشن حضور فرشته ها است

روزي كه وحي آمد و بلخ عهده دار شد

پندار كرد نيك و كردار نيز نيك

گفتار هم به سبك اوستا عيار شد

خورشيد را گرفت به دست و بلند برد

آن قدر تا كه خط جهان زرنگار شد

يك روزيك

فرشته لب بركه اي نشست

بالش براي ما سند اقتدار شد

رقصيد جبريل كه مولا شده علي

در خاك هم خلافت او اختيار شد(25)

اشراق و كشف، شعر و شهود و مكاشفه

دردسترس چو دانة سرخ انار شد

تا ساقه كاشت غنچة ادهم شكفت از آن

حاتم شد و شقيق و خداوندگار شد

اين شعله مولوي است خداوندگار بلخ

اشراق تا رسيد به او انفجار شد

خورشيد زد به ماه، خودش را تباه كرد

ديوان شمس باعث اين انتحار شد

نَي را گرفت بر لب و خود را چنان نواخت

ترسيد جبرييل كه انسان چه كارشد؟!

سروي كه كاشت، سبز به شكل شهيد رست

سيبش ابوشكور و ابوزيد، بار شد

بنيان گذار مكتب بلخ است در جهان

تاريخ را به سبك نو آموزگارشد

دركوچه ها چقدر دقيقي و رابعه

وطواط، ابوالموّيد بلخي قطار شد

اين گونه بود بلخ كه امّ البلاد گشت

اين گونه بود بلخ كه نقش حجار شد

نوروز فصل جوشش شعر وشكوه خاك

از بلخ چارسوي جهان رهسپارشد

در غزنه رفت، شكل سنايي بهار داد

شهر هرات خواجة يار و ديار شد

شيراز رفت حافظ و سعدي پديد گشت

تبريز رفت، شمس از او يادگار شد

در بحر هند موج غزل آفريد، ناب

بيدل به موج زد، كه برآمد، بحار شد

كاشان نشست بر لب جوي و ترانه خواند

سهراب شد، به سادگي خود دچار شد

اين هفت ميوه بود كه از بلخ چيده ام

ابعاد اين بهار كمك آشكار شد

جامم هزارساله شده، جرعه اي بريز

شايد، اگر نه جم، بتوان «نوبهار» شد

يا نوبهار نه، به دل شمس خانه كرد

چرخي زد و به دامن او رستگار شد

گفتندمان بهار ز يك گل نمي شود

امّا ببين چگونه ز يك گل بهار شد:

در دشتهاي بلخ فقط يك «شهيد» بود

يك گل، كه بال بال زد و بي شمار شد

نوروز اين غزال هميشه گريزپا

تا در

غزل دويد چه آسان شكارشد

آسان بلند گشت ز جا بيرق سخي

شايد بهار در وطنم ماندگار شد!

قم، 1/11/1389

چهار پاره

پيامك

ناظم حكمت پيامك داده است:

دوستت دارد چنان نان و نمك

مولوي هم شرحه شرحه از فراق

روز و شب در دست دارد ني لبك

حس سهراب است اين از خلسه ها

تا شقايق هست، يعني گيسويت

زندگي جاري است چون امواج گنگ

جاي مرتاضان به كنج ابرويت

نيل چشمت حسرت «درويش» شد

قدس خواند او موجهاي نيل را

گفت: ميآيم به سويت چون شهيد

ميكشم از قدس اسرائيل را

خواجه شمس الدين سرش در جيب غيب

تا چه تعبير آورد از «آن» تو

زاهد ظاهرپرست آگاه نيست

ما چه ميبينيم در مژگان تو

باطن اشعار ناصر خسروي

بانويي، امّا به تأويل پري

مانده بيدل گنگ حس آميزيات

بس كه ميتابد لبت درّ دري

حس نيشابوريّ لبهاي تو

تلخي خيّام را خُم ميشود

شهر غزنيني به چشمان حكيم

شاهنامه جلد دوم ميشود

قم، 24/3/ 1390

غزل ها

ماه قبيله

اي ماه اين قبيله در باد گم شده

در سايهي تو قامت شمشاد گم شده

شعري بخوان كه پشت كلام مشجرت

شيرين ترين ترانه فرهاد گم شده

عكس  تو را كشيدم  و ديدم كه بر لبت

چندين هزار حنجره فرياد گم شده

ديدم كه صبح محشر رنگ است گونه هات

آن جا هزار ماني و بهزاد گم شده

لب هاي حنظلي تو ايجاز بيدلي است

توحيد غنچه بسته و الحاد گم شده

لب باز كن دوباره كه آن غنچه گل شود

گل هاي اين چمن همه در باد گم شده

اي ماه اين قبيله ... چه تكرار مي كنم

غير از تو هر چه داشتم از ياد گم شده

26/6/1386   

هميشگي ناگهان

به نام تو كه باد نام تو نشان من

گشاده باد - مثل چهره ات - زبان من  

هميشه اين چنين مرا - به هركجا - بكش

بكش كه جسم من شود فداي جان من

بكش و دست هندويت بده بسوز دم

كه محو باد در حضور تو نشان من

بكش مرا كه خسته ام زِ بودن چنين

ني اي بساز بر لبت از استخوان من

دل مرا بده به ماهي ميان تُنگ

كه او است وارث اصيل دودمان من

كنون كه تير خورده ام به دست تو، مرا

رها مكن هميشگي ناگهان من

فروختم بهشت را به سرخي دو سيب

برابر است نقد و نسيه در دُكان من 9/9/1387

بهتر از مركب

به مناسبت اعطاء مدال به يك الاغ زحمتكش توسط مردم باميان، در تعريض و طنز نسبت به مسئولان مملكت.

پيدا نشد در كشورت خدمت گزاري بهتر از مركب؟

يعني ندارد حاكمانت افتخاري بهتر از مركب؟

وقتي كه خم شد قامتت در زير بار زندگي، سنگين

از شانه هايت هيچ كس نگرفت باري، بهتر از مركب؟

يك روز ديدم، آب پاشيدي سرك را،كاهگل كردي(26)

گفتي: «چرا منّت؟» نمي خواهم سواري، بهتر ازمركب

انصاف را درخواست كردي بار ها از دولت ايام

گفتند پاسخ : «ما نداريم اعتباري بهتر از مركب»

گفت آهوان سهم من وهرچه غزالان سهم فرزندم

ديگر نمانده سهم تو مست و خماري بهتر از مركب؟

آري«نظام خيمه اي» تا هست، «ضحّاكي» فرايند است

قسمت نبوده شهر ما را شهرياري، بهتر از مركب

**

اين جا گلوي آسمان را مي خراشد برج ها، پل ها

هر جا خط مترو، هواپيما، قطاري... بهتر از مركب

امّا قسم بر آن غرور سركشت، آن فخر هندوكش،

غربت ندارد حس و حالي، روزگاري بهتر از مركب

15 /1/ 1389

به سمت قلهها

ديدمت، ناگاه، ميرفتي به سمت قلهها

ديدمت اي ماه! ميرفتي به سمت قلهها

«ازكجا ديدي؟» نمي دانم، ولي ديدم كه تو

از دلم چون آه ميرفتي به سمت قلهها

تو مرا ديدي، ولي ناديده ام انگاشتي

آهوم! آگاه ميرفتي به سمت قلهها

چشم من روشن به سويت مثل فانوس حرم

تو ولي گمراه ميرفتي به سمت قلهها

يا نه، تو يوسف، دو چشمانم دو چاه پر از آب

از ميان چاه ميرفتي به سمت قلهها

كاش با تير خلاصي اين شكار خسته را

ميزدي، آنگاه ميرفتي به سمت قلهها

سنگ فرش آستانه ميفشردم چون لحد

آنچنان جانكاه ميرفتي به سمت قلهها

سادگي شاعر است اين آه و ناله، ماه من!

تو كه خوا نا خواه ميرفتي به سمت قله ها

قم،

12/ 3/ 89

حس عجيب

حسم اين است كه شايد تو نصيبم باشي

نكند پاسخ اين حس عجيبم باشي

سالها در پي يك سيب جهان را گشتم

مثل اينكه تو همان دانة سيبم باشي

زندگي رو به فراز است چنان هندوكش

كاش اي قلة مغرور! نشيبم باشي

كاش اي ماه! تو با آن همه از شأن و شكوه

گردن آويز من و زيور و زيبم باشي

كوه يخ بودم بي ياد تو، سرد و خاموش

فوراني شده اي تا كه لهيبم باشي

با دل كودك من ياد ز بادام مكن

بر حذر باش كه در فكر فريبم باشي

آنچنان تخت بيفتم روي دستت، كه تو را

غير از اين چاره نباشد كه طبيبم باشي

جلجتا گشته جهان، عهد ببنديم امشب

من مسيحا و تو بر شانه صليبم باشي

قم، 23/ 8 /89

مرغ بي بال همه بي دانه

به مناسبت قطع شدن يارانه ها بر مهاجرين افغان در ايران

صبر لبريز شد از پيمانه

قطع شد طفل مرا يارانه(27)

هر چه گفتم كه برادرزاده است

گفت: عالي است ولي افسانه

گفت: يارانه هدفمند شده است

مرغ بي بال، همه بي دانه

گفتمش: ما وشما هم كيشيم

گفت، بسيار مسلمانانه:

به چه دين و به كدام آيين است

اين كه مهمان شده صاحب خانه؟

عالمي گفت كه گهگاه سكوت

بهتر از نالهي صد حنانه

مصلحت هست كه گل تا غنچه است

بكشد يك نفس دزدانه

***

مادرش گفت، چنان آشفته

كه فرو ريخت سرم كاشانه:

طفل تب كرده، ندارد دارو

غير يك نسخة پرهيزانه

برو اي مرد! برو بر سر كار

گفتمش: نيست مرا پروانه

كودكم اشك به چشمش خشكيد

بال زد بال... و شد پروانه

همسرم! گريه نكن، قسمت بود

پرشد از كودك ما پيمانه

زنم امّا كه دلش پرخون بود،

داد زد برسر من رندانه

گفت: آن گوهر يكتا كه خداست

دادگر هست، چرا ما را نه؟

پاسخم مهر سكوت است به او

يك سكوتي،

نه چنان مردانه

چه توان فلسفه بافيد به او؟

خانه از سنگ بنا ويرانه

روحم؛ اي كارگر افغاني!

بعد از اين زندگي ات تاوانه

قيمت سنگ لحد شد سنگين

بكش اين نعش مرا بر شانه

قم، 24/ 8/ 1389

تَنَوبازي

براي دو كودك مهاجر در كرمان كه در صبحگاه يك عيد قربان، خود را حلق آويز كردند.

شد كبوتر، دو برادر بر دار

دو برادر، دو كبوتر بر دار

عيد قربان چقدر خونين بود

با دو تا كودك پرپر بر دار

گفت مهدي كه: «حسين مدرسه چيست؟»

_ مدرسه شور مكرر بر دار

مي كنم ثبت ز خود تازه ركورد

با «تنو بازي»(28) با سر بر دار

و حسين گفت: «چه زيبا باشد!

بازي ما دو برادر بر دار»

همه گويند كه مهدي و حسين

رفت يك روز برابر بر دار

هر دو يكباره چه قدّي افراشت

چون دو تا سرو و صنوبر بر دار

هر دو ناگاه به پرواز آمد

مثل عيساي پيمبر بر دار

تو چو خورشيدي و من چون مهتاب

بال در بال منوّر بر دار

دست در گردن هم عاشق هم

چه شكوه و چه كر و فر بر دار

بنويسيم وصيّت نامه

بگذاريم مصوّر بر دار:

«ما كه تسليم تو ايم اي غربت!

ز گلوهامان خنجر بردار

مادرم! ما كه سر افراز شديم

ديگر از خجلت ما سر بردار»

سوم عيد، كفن شد هر دو

و پدر ماند شل و پر بر دار

چشم مادر پس از اين چون گنجشك

مي پرد يكسره گرد و بر دار

چشم تا چشم، افق خونين است

ماه امشب زده چنبر بر دار

دار هم باخت سر افرازي را

مانده پايين ز خجالت سر دار

قم،

29/8/ 1389

شهروند استراليا

به دوست شاعرم محمدحسين هاشمي كه بعد از چندين تلخ كامي ها، بار زندگي در استراليا افكنده است.

شهروند استراليا شدي

خوش به حالت از وطن جلا شدي

اين وطن براي تو وطن نشد

چون پرنده از غمش تو هم رها شدي

بارها در اين وطن براي هيچ

كربلا شدي و نينوا شدي

هيچ ياد از وطن مكن دگر

هرچه در فراق مبتلا شدي

هي هميشه پرس وجو نكن ز خود

اين كه از كجايي و كجا شدي

شاد زي به عشق جايگاه نو

فكر كن كه شاه قصه ها شدي

غم مخور از اينكه هر غروب تلخ

بغض در گلوي روستا شدي

گرچه يك گلايه دارم از شما

بي خبر رفيق موجها شدي

قم، 4/9/ 1389

دولت شاهي

پشت پِلكان تو آفاق پگاهي پنهان

شعله در شعله خيالات گناهي پنهان

سينهات وسعت عشق است كه پيوسته در آن

ميزند بال، دو تا كفتر چاهي پنهان

رعد و برقي كه از اعماق دو چشمم پيداست

در پس ابر سياهش شده ماهي پنهان

آه! آغوش تو جمهوري از طنازي است

من در انديشة يك دولت شاهي، پنهان

دست دادي كه از اين لحظه پناهم باشي

دست گرمي كه در آن بود كلاهي پنهان

غزل اين گونه جهان سوز نبود از اوّل

پشت هر واژه شده شعلة آهي پنهان

تازه ميفهمم از آيينه كه عشق آسان نيست

دارد اين آتش عجب دود سياهي پنهان

قم، 6/9/ 1389

بابا

با با سلام! آينه ام، داري صدا بابا؟

داري صدا؟ آري، صدا... ناآشنا بابا؟

بي تو جهانگردي چه تركستان گمراهي است

در اين خرابه باش پير و پيشوا، بابا!

من چيستم بي تو و بي تو چيستم من؟ هيچ

هيچم و كمتر، هر چه و در هر كجا بابا

بابا! بدونت قصه هاي آسمان خالي است

در اين جهان بي علي و بي شفا(29)، بابا!

مردم طلا را با عيار خاك مي سنجند

فرقي ندارد نزد شان خاك و خدا، بابا!

انسان شده يك تكه كاغذ بر گلوي من

مي ريزد اين تيغ دو سر خون مرا، بابا!

بابا! دعا كن بي تو در دنيا نباشم من

كوتاه كن عمر مرا با يك دعا، بابا!

قم، 6/9/1389

هفتاد و دو مدال

شب خيمه زد كه ماه تماشا كند حسين

برچيند از ستاره و سودا كند حسين

وقتي حرم پر است ز اغيار، چاره چيست؟

بايد كه رو به جانب صحرا كند حسين

دشت از عبور عاطفهها خشك مانده بود

پر داد غنچه را كه شكوفا كند حسين

تيري نشست بر جگرش، شعبه شعبه شد

بوسيد تير را كه مداوا كند حسين

صد چاك گشت سينة اصغر ز بوسهها

اسرار را چه شيوه هويدا كند حسين؟

عشق اينچنن ز بوسة او شعبه شعبه گشت

تا همزمان تجلي اسما كند حسين

يك دست زلف اكبر و يك دست در كمر

رقصيد يار را كه به دل جا كند حسين

دستي در آب كاشت، كه يك ساقه نور بود

تا آب را پر از يد بيضا كند حسين

هفتاد و دو مدال گرفته است نصف روز

ديگر حريف نيست كه پيدا كند حسين

تنگ غروب، گرد سرش ماه، هاله كرد

رقصاند ماه را كه ز سر وا كند حسين

گردن فراشت بر زبر نيزه سرخ رو

تا

شيعه را ز شعبه شناسا كند حسين

15/9/ 1389

همراه

اي گيسوانت پيچك مهتاب با هر نسيم و ياسمن همراه

اين ساقة خشكيده! دستم را هرگز نكردي با چمن همراه؟

جز رنگ شفتالوي لبهايت، وحشي، هوسناك و ترك خورده

در اين غريبي هاي بي پايان چيزي ندارم از وطن همراه

برق نگاهت آتشك(30) زد سوخت بند دلم، اين تار لرزان را

چون خاطر آيينه ها پاك است عشقي كه شد با سوختن همراه

عشقم دگر عشق فرا تن شد، وابستة پيري _ جواني نيست

يعني دوچشمت مي تپد در من حتي كه باشم در كفن همراه

ياد تو در شكل غزل اين بار، قامت كشيد و رو به رو اِستاد

قامت كشيد وروبه رو اِستاد، اما نه با پا كوفتن همراه

آه اي گل وحشي هندوكش! خوش باد فصل سركشي هايت

تو نيستي، عكس تو با من هست، بختم شده با پيرهن همراه

من باتمام سرشكستن ها سرشارم از عشقت و مي دانم

دل باختن از دوره هاي دور بوده است با سر باختن همراه

19/ 9/ 1389

ماه شانة پامير

مثل ماه شانة پامير مي رسي تو ناگهان روشن

تند مي تپد دلم آنگاه چون دل ستارگان روشن

در درخشش دو چشمانت نوبهار مي زند شعله

باز، مي شود دل و جانم مثل بلخ باستان روشن

از شمامه(31) پيكر نازت غلغله است روز و شب در من

مي شود ز رقص چشمانت سرنوشت باميان روشن

سبك لهجه ات اوستايي، شاد و دلنشين وآهنگين

مي شود ز صحبتت هر بار يك چراغ آسمان روشن

رنگ لعل تازة لب هات اصل معدن بدخشان است

مي ترواد از پس غم ها مثل آب و برليان روشن

يك ستاره بود چشم تو يك ستاره نيز چشم من

مثل برقِ مثبت و منفي شد از اتصال شان روشن

بعد از آن دگر همه شبها سرنوشت مان شده مهتاب

سالگرد آشنايي هاست باز هم دو چشم مان روشن

قم، 21/9/1389

تغيير

گفتي: چه قدر شعر تو تغيير كرده است

دست اراده يا گل تقدير كرده است؟

تقدير چيست؟ جان عزيزم! در آسمان

مهتاب هم، نگاه، چه تغيير كرده است؟

آينه از مقابلت انگار گم شده

يا در سفر به ماه رخت دير كرده است؟

يا پلك هاي مزدحم پر دسيسه ات

آينه را ربوده و زنجير كرده است؟

امسال هم بهار به تأخير ميرسد

شايد به شام گيسوي تو گير كرده است

يك روز ماه بوده تمام ستاره ها

ابروت تكه تكه به شمشير كرده است

قلب مرا كه شكل وطن بود مستقل

لبهايت اتحاد جماهير كرده است

تغيير از نگاه تو آغاز گشته، پس

من نيستم، نگاه تو تقرير كرده است

قم، 3/10/1389

عشقت ترانگي است

شعرم به گيسوان تو دمساز گشته است؟

يا بخت تو كه مثل رخت، باز گشته است؟

هر واژه لمس كرده تنت را هزار بار

تا اين غزل شبيه خودت ناز گشته است

تو همچنان عروسك دريايي مني

بالت برام فرصت پرواز گشته است

ابري كه از سواحل چشمت بلند شد

بارانش از دو چشم من آغاز گشته است

باران، صدف نه، خون شده در رگ رگ دلم

دلتنگ گشته خون، سپس آواز گشته است

پيچيدگي نداشت غزل واژه هاي من

عشق شما چه مسأله پرداز گشته است!

عشقت ترانگي است مرا، نه تنانگي

پاك است عشق ما كه غزل ساز گشته است

قم، 6/ 10/ 1389

از وطن همين مرا بس است

نيمه شب كه مي رسي به خاطرم، سمت آسمان نگاه مي كنم

گاه با ستاره حرف مي زنم، گاه رو به سوي ماه مي كنم

بغض ماه را ز لابةلاي ابر، مي كنم قياس با فراق تو

چنگ مي زند به جان من چه سخت بغض تو كه اشتباه مي كنم

مي زند تلنگري به خاطرم اينكه جنس بغض تو نهفتني است

ياد از غريب كوفه كرده و سر فرو به قعر چاه مي كنم

بغض توغرور بي كس است، آه! بغض تو براي من مقدس است

از وطن فقط همين مرا بس است، آب و چاه را گواه مي كنم

هر زمان كه ماه نيز مثل من تنگ مي شود دلش ز دست شهر

مي رود به پشت ابر: «مي روم ، رنگ شهر را سياه مي كنم»

من كه ماه نيستم، پناه من شانه هاي خيس ابر نيستند

آدمم كه آه مي كشم فقط، آه اگر كشم تباه مي كنم

روز ها كه راه مي روم به شهر، چشمها اسير مي كند مرا

باز ياد از ستاره ها و چاه... آرزوي شامگاه مي كنم

قم، 9/10/ 1389

ماه عسل

تقديم به مقام بلند «بانو» كه گاهي مادر بوده و گاهي همسر ودر هر دو نقش، چونان فرشته اي، آرامش بهشت را به آدمي بخشيده است.

سرشار از غرور و غزل بوده عشق تو

آري، چقدر ماه عسل بوده عشق تو

سبك نگاه تو غزل ناب بيدل است

همراه با چه كوه و كتل بوده عشق تو!

حس پرستش است مرا از جمال تو

واعظ خطا نگفته، هبل بوده عشق تو

اسطورهها حكايت ژرفاي چشم توست

عهد عتيق و كيش ملل بوده عشق تو

اَمثال را كه حكمت اعصار خواندهاند

جانمايههاي ضرب مثل بوده عشق تو

تو را ز قلبِ من و مرا از تو آفريد(32)

در گوهرم ز روز ازل بوده عشق تو

آدم گرفت دست تو را از بهشت و

رفت

يعني كه انتخاب اول بوده عشق تو

گاهي به شكل مادر و گاهي به شكل زن

همواره برج سبز حمل بوده عشق تو

صد بار زنده گشته و مردم در اين جهان

امّا خوشم كه دست اجل بوده عشق تو

عصر پسامدرن و قفسهاي آهنين

پروازِ رو به اوج قلل بوده عشق تو

آلودگي است سهم نفس از هواي شهر

تنها محيط سبز محل بوده عشق تو

بحران جنگ و صلح ز كشمير زلف توست

آميخته به جنگ و جدل بوده عشق تو

امّا براي شاعرت اين روزهاي تلخ

يك دفتر از غرور و غزل بوده عشق تو

قم، 11/10/1389

اين شعر نيست

اينها كه پارههاي جگر هست، شعر نيست

يا اينكه شعله هست و شرر هست، شعر نيست

اين واژهها كه خاك قدمها شده تو را

اين گونه خاضعانه، كه سرهست، شعر نيست

مردي كه لابه لاي غزل راه ميرود

هرچند خسته هست و پكر هست، شعر نيست

مردي كه ابر بسته به پلك و به كلك خود

از دست خويش دست به سر هست، شعر نيست

قمري شده است مرد، غزلخوان چشم يار

افسوس دور، دور قمر هست، شعر نيست

اين شاخه در غروب كه آتش گرفته است

تنهايي بلند شجر هست، شعر نيست

بيتي كه در گلوي شما گير كرده است

باور نميكني كه شكر هست، شعر نيست؟

مهمان چشمهاي توام اين نبشته را

اين تكه خاطرات سفر هست، شعر نيست

پروانهها به گرد رخت بال ميزنند

پروانههاي زنده مگر هست شعر؟ نيست؟

در اين زمانهاي كه پر از جنگ زرگري است

صلح من و سلام تو زر هست، شعر نيست

پرواز كردهام ز قفس چند روز هست

آري تغزل تو كه پر هست، شعر نيست

توصيف گيسوان تو پيچيده تر شده

تنها بدان كه چيز دگر هست، شعر نيست

قم، 12/10/ 1389

خنياگري

آري، دوباره غرق غزل ميكنم تو را

در طاق كعبه بُرده، هبل ميكنم تو را

جان كندن است اگر چه، به قول تو، انتظار

اما بدان كه جام عسل ميكنم تو را

شيرين كجا و زلف زليخاي من كجا؟

در شاهكار عشق مثل ميكنم تو را

حس ميكنم كه خاك، سزاوار ماه نيست

من مشتري شدم و زحل ميكنم تو را

هر چند من براي تو شاه جهان نيَم

در هند شعر، تاج محل ميكنم تو را

تو جان شعر باش، زبانش به پاي من

من در زبان شعر اول ميكنم تو را

12/10/ 1389

گيسو شقايقي

صبحت به خير، بانوي گيسو شقايقي!

همرنگ گيسويت شده آفاق مشرقي

خورشيد پشت پنجرهات ايستاده است

اذن ورود خواسته، آيا موافقي؟

افلاتون ايستاده كنارش، پر اشتياق

فرموده: با جهان مثالش مطابقي

اين هم ارستو است كمي گيج ميزند

گويد كه خارجي تو از اشكال منطقي

آن هم عزيز مصر كه دستور داده است

«حسنت كه در خزانه نبوده، تو سارقي»

من همچنان صبور كه مهتاب سر زند

سازم از آن براي تو، زرّينه قايقي

در موج، در، قلمرو طوفان سفر كنيم

شايد كه كشف ناشده باشد، حقايقي

قم، 12/10/1389

ستارههاي دنباله دار

كرب وبلا! كه خواست كه صحرا كند تو را؟

ابن زياد آمده رسوا كند تو را؟

اين ابن سعد كيست كه دارد هواي ري؟

او هم خيال كرده كه احيا كند تو را؟

خولي مگر برآمده است از سبد كه تا

در طشت زر به همسرش اهدا كند تو را؟

يكچشمه مي رسد به نظر، ابن اعور(33) است؟

شمر آمده كه تحفه كسرا كند تو را؟

ابن زياد گفته تو هم شهر كوفه اي

پنداشته كه قصر مطلا كند تو را؟

بختت بلند، كرب وبلا! فكر و غصه چيست؟

پهلو گرفته عشق كه دريا كند تو را

در فكر جزر و مدّ خودت باش بعد از اين

عباس دست داده كه بالا كند تو را

هفتاد و دو ستارة دنباله دار عشق

جاري شده ز عرش كه بطحا كند تو را

جاري شده ز عرش كه با قطرههاي خون

شسته، چو خاكِ كعبه مصلي كند تو را

همسان ترين خلق به پيغمبر خدا

ذبح عظيم(34) كرده كه اضحي كند تو را

باران تير بود كه مولا نماز خواند

مولا است، خواست قبلة دنيا كند تو را

مولا عروج مي كند از قتلگاهِِ تو

با نقشهاي كه مسجد اقصي كند تو را

ديگر جهان بدون تو معنا نمي شود

بايد به هرچه حادثه معنا كند تو را

هر روزِ ما محرّم و

هر جاي كربلا

مولا اراده كرده كه مولا كند تو را

قم، 14/10/ 1389

چراغ خاطر

براي او كه گلايه كرده بود فراموشش كرده ام.

يادت چراغ خاطر من هست بعد از اين

كي اين چراغ را دهم از دست بعد از اين؟

متروك بود خانة بي روزن دلم

دادم به يك نگاه تو دربست بعد از اين

هر جا حضور حضرت عالي است، شك مكن

اين دل هميشه هست به پيوست بعد از اين

جايي شگفت نيست دلم گر ز دست تو

افتاد روي سنگ و نشكست بعد از اين

افسوس دست قافيهها تنگ شد ز تو

يك جام هم بريز پسادست(35) بعد از اين

يك جرعه اي زجام به كامم حلال كن

تا باشم از تو نشئه و سرمست بعد اين

امضا به پاي دفتر عشقت جسارت است

بايد نهاد پاي غزل شصت بعد از اين

15/ 10/ 1389

مرد و مرگ باشكوه(36)

راست بر فراز نيزه رفت از فراز زين

مي شود خيال، مرگ باشكوه تر از اين؟

عقل مات شد چو ديد با تمام تشنگي

ساقيانه لب نزد بر آب و ريخت بر زمين

گفت شور و حال بوده عشق ما، خيال نه

از خودش نشانه كاشت، در يسار و در يمين

در اذان و مسجد و مناره نيست نور ناب

در گلوي اصغر است آن حقيقت مبين

هرچه ديد شر نديد زينب و شكوه ديد

محو شد در آن همه شكوه، گفت: آفرين!

زندگي براي من تراژدي نمي شود

زندگي حقيقتي است، چون حسين، راستين

زندگي يزيد نيست گيسوان اكبر است

پس اميد هست تا كه هست ياس و ياسمين

كيش خيزراني است يأس و تو نشانهاش

كيش تو كجا و درك سرخي لب حسين؟

بر فراز نيزه غرق در تلاوت خودش

مي شود خيال، مرد با شكوه تر از اين؟

25/10/ 1389

حس پريشاني

رنج را آغشته در لبخند پنهان ميكني

غنچه را سرشار از حس بهاران ميكني

يا، به تعبير دگر، ابري! لطيف و مهربان

تا گلي سر در گريبان برد، باران ميكني

حس مشكوكي مرا در يأس ميخواند فرا

تو چُنان قويي كه ام سرشار ايمان ميكني

چون شقايق تا ببيني اشك را در چشم گل

غرق اندوهي دگر، سر در گريبان ميكني

دختران شهر ما پابند گردنبندها

تو ولي انديشه از غمهاي انسان ميكني

قافيه حس پريشاني گرفته ناگهان

تو مگر در آينه گيسو پريشان ميكني

دست نامرئي است گيسوي تو در بازار شهر

مي فشاني و طلا و سكه ارزان ميكني

هيچ ميداني كه با يك چرخش چشم سياه

سالها در اين جهان ايجاد بحران ميكني؟

تو زليخاي مني، هر چند يوسف نيستم

آخرش عشق مرا مشهور كنعان ميكني

قم، 2/11/ 1389

بي خيال

تو هم شنيدهاي كه دچارت شده كسي؟

روييدهاي چولاله، بهارت شده كسي؟

حس تو بلخ بوده، دلي گشته نوبهار

نوروز دشتهاي مزارت شده كسي

تو بي خيالِ خوشه انگورهاي خويش

چون شيشه، سركشيده خمارت شده كسي

نام تو عاشقانه ترين واژه در جهان

عصر رسانه، مهرة مارت شده كسي

تو بي خبر ز دام بلندي كه پلك توست

در دامت اوفتاده شكارت شده كسي

تو قندهار عشقي و از تار موي تو

رنگين شده است خرقه، انارت شده كسي

با تيغ ابروان ز جگر شيره ميكشي

همدست مافيا! كو كنارت شده كسي؟

هر لحظه ميخرامي و هر لحظه ميخري

بازي گرفتهاي و قمارت شده كسي

بسيار بي خيال نظر ميرسي جگر!

تو هم شنيدهاي كه دچارت شده كسي؟

قم، 2/11/1389

بنويس امير(37)

براي علاّمه فيض محمد كاتب

بنويس پادشاه (و بخوان مار دوش گفت)

غازي است پادشاه )و درعيش و نوش گفت)

بنويس از عجايب تاريخ بود امير

سرشار از نبوغ (نه در عقل و هوش گفت)

بنويس، با طلا، كه ز عشق وطن امير

در سينه دل نداشت (فقط داشت شوش گفت)

بنويس پادشاهِ سخن بود امير ما

(جز يك دهان نداشت، نه چشم و نه گوش گفت)

سد سكندر است وطن را امارتش

(باز است اين دكان خريد و فروش گفت)

بنويس ياغيان و (چهل دختران نوشت

ياغي نه؛ غيرت است كه آمد به جوش گفت)

بنويس «باغي» است، نه «شيرين» به كام من

باغي اگر شكافت به خنجر گلوش گفت

(تيشه به نوبت است ز فرهاد كم نيم

با تيشه زد به فرق خود و شد خموش گفت)

بنويس پُر شده است خزانه، امير ما

بس با كفايت است (نه، آدم فروش گفت)

آباد كرد مسجد و محراب شهر را

)كله منار ساخت به زير نقوش گفت( **

بند امير بود رُخش در رخ امير

دل غلغله و نيل:

به جوش و خروش، گفت

قم، 5/11/1389

عشقي كه جوهري است

به پيشگاه پوياترين نام عالم هستي حضرت ختمي مرتبت(ص)

موج است هر چه هست، چه درياست نام تو

صبحي كه صادق است و فرداست نام تو

در وصف گيسوان تو قرآن قصيده خواند

«يا سين»، «الف و لام»، و «طا ها»ست نام تو

انگيزهام ز خلق جهان پلكهاي توست

در لوح خود نوشت كه «لولا»ست نام تو

او تا نوشت نام تو را، «ايّكاد» خواند

از بس كه دلرباست و زيباست نام تو

نام تو عاشقانه ترين نام در جهان

قلب من است، غرق تمناست نام تو

نام تو زمزم است به هر زمزمه، نه، نه

حوضي ز كوثر است، گواراست نام تو

پنهان به قطره قطرة باران، محبتت

هرجا دل است و غنچه، همان جاست نام تو

عشق تو جوهري است جهان را، ز جلوههاش

صد كهكشان پديد... چه پوياست نام تو

حمد و درود گفت شما را فرشتگان

در جلوهها تجلي «حسنا»ست نام تو

احمد، علي ، حسن وحسين و ستاره ها...

فصل شكوفه حضرت زهراست نام تو

قم، 29/11/ 1389

سفرقندهار

خواهم ببينمش، نه شما، كردگار را

او آفريده است چنين شاهكار را؟

سبز و پر آبشار و بديع و سخن سرا

خواهم ببينمش، نه شما را، بهار را

پهلو گرفته هر چه بهاران به چشم تو

تو هم كه پاك بردهاي از ياد، يار را

تا فتح گيسوان تو راهي دراز هست

آغاز كردهام سفر قندهار را

در فكر يك غديرم و نوروز و يك جهاز

بايد در آسمان ببرم دست يار را

هر گاه خواستي ز دلم باخبر شوي،

تيغي بكش، به گوشة ابرو، انار را

تا تيشه هست، خواب تو شيرين نميشود

از سوي من سلام رسان شهريار را

11/12/1389

كامل شدن ماه

لبخند بر لب دارد و آرام ميآيد

از اين خيابان ماه من هر شام ميآيد

هر شب تماشا ميكنم كامل شده ماهم

هر چند در چشم شما او خام مي آيد

با دامن چين چين و با گامان پاورچين

او با تپشهاي دلم همگام ميآيد

آزاديام در پيچ گيسويش گره خورده است

هر چند سويم حلقه حلقه دام ميآيد

چشم خيابان از ستاره پر شده امشب

ماهش دگر در هالة ابهام ميآيد

احساس كوچه مثل من اين هفته آشفته است

هر شام از من زودتر بر بام مي آيد

قم، 18/12/89

هفت سين

نوروز شد، بهار شد انديشة زمين

من همچنان اسير زمستان و پوستين

نوروز، انقلاب دروني است خاك را

امّا براي من شده دستار و آستين

در سايه نيايش زرتشت خاك رست

نوروز شد نماد از انديشة نوين

زرتشت گفت: نيك و بد است اين جهان، سپس

تكرار كرد خلق جهان تا كه گشت دين(38)

يونان قياس كرد و جدل ساخت از سخن

بودا شهود كرد خدا را به هند و چين

پيوند داد بلخ گل و عقل سرخ را

تا بشكفد بشر چو شقايق، چو ياسمين

امّا كسي برابر نوروز ايستاد

گفت عقل مان بس است، گل سرخ را بچين

كم كم بشر پرنده نشد، عنكبوت شد

با عقل خويش ساخت قفسهاي آهنين

***

سينا نوشت سبز، سنايي سرود سرخ

سهمم سياه بود در اين خوان هفت سين

25/12/ 1389

روز مادر

در گفتمان آيينه، دل دال برتر است

از برتري است اين همه آماج خنجر است

آماج خنجر است، ولي خون نمي شود

خون هم اگر شود دل ما، شكل مادر است

دل شكل مادر است اگر خون شود، بلي

هر چند پر شكسته، كبوتر كبوتر است

آن قلهي بلند كه لبخند مي زند

آتشفشان داغ ولي زير چادر است

در خون او تر است تمام شكوفه ها

رنگش اگر پريده و كم خون و لاغر است

مفهوم ديگر است ز مادر، سياه سر

مهتابِ خسته اي كه ز غم خاك بر سر است

چون آسمان دريغ كند ابر را ز گل،

او ابر مي شود، جگرش عين هاجر است

پيچيده آفتاب خودش را ميان ابر

شرمنده مي رسد به نظر، روز مادر است؟

قم، 31/2/ 1390

هديه

به همسرم

كيك است اين دلم و نگاهت كه خنجر است

خنجر بكش، تقابل ما نابرابر است

رنگ لبت هميشه قلم كرده دست من

رنگ لبت پريده، چو رخسار همسر است

درّ دري است لحن كلامت، هزارگي

يعني چقدر قند لبانت مكرر است

حرفت درست، من كه كمالي نداشتم

مالي كه داشتيم، كمال برادر است

اين بار هديهاي كه گرفتم براي تو

در بين هديه هاي همه همسران سر است

گل نيست، سكه نيست، نه، نه، گوشواره نيست

قلبي است پر تپش كه... ببين، مال قنبر است

ديگر توان هدية بهتر نداشتم

يارانه نيست، سال جهادي كه اكبر است(39)

دادم به ماه تكيه شب سرنوشت را

تخت است اين خيال كهام ماه بستر است

قم، 31/2/ 1390

بند امير

فرا گرفته مرا التهاب بند امير

پرم، پرم ز غزل، اضطراب بند امير

يواش پلك بزن باز هم، يواش، يواش

كه خواب رفته در آن آفتاب بند امير

لبالب است لبم از لبان نارنجت

بزن دوباره لبم بر شراب بند امير

لبم، لبت، لبمان، اين چه بوي سوختگي است

دل و جگر كه نبود اين كباب بند امير؟

سكوت سرخ لبت باز ايده داد به ماركس

چه ميكند به جهان انقلاب بند امير

چقدر ساحل عاج است موج موج تنت

هميشه باد چنين بي نقاب بند امير

دوباره خلق شدم من ز دندههاي چپت

چه نيل كرده به پا انشعاب بند امير

نسيم گيسوي تو كف به كف صدف داده

پر از صدف شده در من حباب بند امير

بيا بساز، دلم را، نه، شهر غلغله را

بيا بساز جلالتمآب بند امير!

12/3/90

شوق چكه چكه

ولي بهشت كردهاي جهنم مرا

بهشت كردهاي فرشته! عالم مرا

چه سودمان از اين بهشت بي انار و سيب؟

كجا رساند اين بهشت آدم مرا؟

بيا برون رويم از اين بهشت بي پدر

بفهم شوق چكه چكه، نم نم مرا

دگر بدون تو نفس، نفس نميكشم

تو نيز درك كن نياز مبرم مرا

نياز من دو چشم توست، «چشم!» تو

چرا نميدهي حق مسلم مرا؟

مرا بكَش مرا بكُش چه كشمكش! بكش!

نفس بكش نفس نفس، نفس... دم مرا

13 / 3/ 1390

رفتم از پيشت

رفتم از پيشت و... در خوابم نيايي بعد از اين

هوش كن! در شكل مهتابم نيايي بعد از اين

اين دلم تاري به دستت بود، افتاد و شكست

بي نياز از زخم مضرابم، نيايي بعد از اين

خط زدم بر دفتر سبز تغزلهاي خود

ناگهاني روي اعصابم نيايي بعد از اين

ساندويچت شد دلم امشب، بفرما، نوش جان

صبح در سيماي قصابم نيايي بعد از اين

گفته بودي ميزني دست مرا بر زلف ماه

آن! زدي، امّا نه... زيرابم، نيايي بعد از اين

از قبولت انصرافي دادهام، نازت گذشت

اي گذشته! شكل ايجابم نيايي بعد از اين

فكر ميكردم نباشي، خودكشي بايد مرا

حال ميبينم كه شادابم، نيايي بعد از اين

قم، 1/4/ 1390

ساحل مرجان

به مناسبت برانگيختن حضرت ختم مرتبت و نا انگيختگي ما.

ميخواستي فرشته، نه، انسان شود، چه شد

دنيا پر از ابوذر و سلمان شود، چه شد

چل سال مثل ابر گرستي تو در «حرا»

شايد فرات ساحل مرجان شود، چه شد

معراج رفتهاي كه بياري الف و لام

تا در دل ابولهب ايمان شود، چه شد

گفتي بني اميّه مسلمان نشد مرا

شايد دو نسل بعد مسلمان شود، چه شد

گفتي هميشه طبع بشر اوس و خزرج است

بايد به دست وحي به سامان شود، چه شد

قرآن چراغ عاطفه، فانوس عاشقي است

منشور جاودانه، كه فرمان شود چه شد

گفتي علي ولي است به معناي بال و پر

آدم پرندهاي است كه پرّان شود، چه شد

گفتي كه عقل دشمن دين خوارج است

بايد كنار وحي، فروزان شود، چه شد

مرجان نشد كه ساحل مرجانه شد فرات

اينجا سكينه شعله به دامان شود، چه شد

انسان اسير شك شده، حتي به خويشتن

حتي اگر اقامة برهان شود، چه شد

يك تكه كاغذ

است تمام هويّتش

ميخواستي فرشته، نه، انسان شود، چه شد

قم، 8/4/1390

دهان پسته

از بلوغ باغهاي پسته مي رسي

پسته را سر دلم شكسته مي رسي

مردمان همه نماز عيد مي برند

اين چنين كه تو خجسته مي رسي

در مسير چشم خويش هر چه پنجره است

دست مي كشي به ابر و شسته مي رسي

تا دلم هواي تازه مي كند هوس

غنچه مي شوي و دسته دسته مي رسي

با دهان روزه انتظار ماه نو...

ناگهان تو با دهان پسته مي رسي

جامي از شراب مي دهي به دست من

هر چه رشته غم گسسته مي رسي

11/4/ 1390

عروس پامير

به منجي وطن كه خواهد آمد، شايد به شكل يك غزل بانو.

سلام شعله! كه از نوبهار مي آيي

شقايقي كه ز شهر مزار مي آيي

شبيه لشكرچنگيز نيست چشمانت

ز كوه قاف چنين باوقار مي آيي؟

پر از انار، نه كوكنار، راه ابريشم!

چه فاتحانه سوي قندهار مي آيي

هميشه چشم وطن انتظار يك منجي است

تويي! چنين كه سياستمدار مي آيي.

به جستجوي تو يك عمر حافظ و بيدل

ورق ورق زده ام، شهريار! ميايي؟

دو چشمِ منتظرم جوي موليان شده اند

امير! كي تو بر اسپت سوار مي آيي؟

چنان به عشوه و نازي همين كه مي آيي

ز روزگار كشيده دمار مي آيي

هميشه چشم به راه تو ام، ولي اين بار

غزال گونه، كجاها شكار مي آيي؟

شبي به خواب، لب چشمه اي، تو را ديدم

كه ناگهان... و به دستت انار مي آيي

بلي كه مي دانم، نيست اعتماد به خواب

ولي اگر كه بميرم مزار مي آيي؟

قم، 11/4/ 1390

غم هميشگي

غم هميشگي من «وطن وطن» شده است

به گردنم غم آوارگي رسن شده است

وطن به پهنة شعر من آرمانشهر است

تمام فلسفة شعر من وطن شده است

اگر چه جوهرة دين من جهان وطني است

براي چند كفن كش ولي كفن شده است

ز نسل ناصر خسرو سخن سراي نماند

هر آنچه دُرّ دري، خرج انجمن شده است

و هر چه انجمن شعر، عاشق اند امّا

حماسه ها همگي منتهي به زن شده است

هزاره اند و سيدند و تاجك و پشتون

برادران همه در جنگ تن به تن شده است

وطن چو مادر پيري كنار ايستاده

دوباره محو تماشاي باختن شده است

دوباره باخته مادر، و ليك دختركش

به گريه گيسوي او را به بافتن شده است

و كودك دگرش كه هنوز آواره است

قلم گرفته و سرگرم ساختن شده است

و من چگونه نگاهش كنم به چشماني

كه گر گرفته و گرم گداختن شده است؟

قم، 11/4/ 1390

نتوان از تو گذشت

به معشوقم وطن بانو

از تو سخت است گذشتن، نتوان از تو گذشت

بعد از آنم كه شدي «من»، نتوان از تو گذشت

زنده ام با تو و با ناز تو هم مي ميرم

من شدم لاله، تو لادن، نتوان از تو گذشت

مي توان دل به لب چاقوي جرّاح سپرد

قدر حتي سر سوزن نتوان از تو گذشت

من نبودم كه به يك پلك تو پيدا كردي

بعد از آن چشم گشودن نتوان از تو گذشت

مسئله بود و نبود است، نه توصيف دو چشم

بين بودن و نبودن نتوان از تو گذشت

سرنوشت است، كه... شايد نرسيديم به هم

به دليل نرسيدن نتوان از تو گذشت

قم، 12/ 4/ 1390

برف كوچ سالنگ

به گيسوان برفي مادرمان ميهن

ز من مخواه كه يك لحظه بي غمت باشم

و بي خيال ز غمهاي عالمت باشم

چقدر پيش تو من سالها كم آمده ام

دگر مخواه كه در غصه هم كمت باشم

غمت اگر چه برايم جهنم است ولي

بگو چگونه جدا از جهنمت باشم؟

ز گيسوان تو پيداست ماه شعبانم

اجازه هست كه ماه محرّمت باشم؟

بيا كمي تو خودت را به جاي من بگذار

و فكر كن تو كه يك لحظه من غمت باشم

غمت وطن شده در شعرهام، حنظله جان!

در اختيار خودم نيست ملهمت باشم

اسير قوس خود و برف كوچ سالنگم

چگونه نقشة راه بريشمت باشم؟

غم تو روح غزلهاي من شده است دگر

به بر بگير كه عيساي مريمت باشم

قم، 13/4/1390

هلا نيمه شعبان شده است!

تصاويري از آرمان شهر مهدوي

چشم من باز در آيينه چراغان شده است

پنجره منظرة شرشر باران شده است

خواب ديدم كه سوار آمده از سمت غروب

يال اسپي است نگاهم كه خرامان شده است

آسمان آبي محض و... «به تماشا سوگند»

سر به سجده اورستي كه مسلمان شده است

هرچه نارنجك و موشك و فشنگ و زنجير

گل پيچك، گل گيسو

، گل دامان شده است

قرص مهتاب براي همه در دسترس است

نان، چنان غصّه كه امروز، فراوان شده است

مي توان رفت به قونيه و تبريز ز بلخ

خاك و خون لغو ز هوّيت انسان شده است

سر به سر باختران، خاور دور و نزديك

نيل و اطلس همه آمادة توفان شده است

در ركوع است كسي گريه كنان، پرسيدم

گفت شيطان بزرگ است، پشيمان شده است

دست در دست، بشر، مرد و زن و كودك و پير

پايكوب اند: «هلا، نيمة شعبان شده است»

قم، 13/4/1390

هفت كام عشق

من به خواب ميروم تو هم بيا دگر... بهار

اي يكاد خواندهام، نميشوي نظر، بهار

خواب من به رنگ گيسوان توست ناگزير

ظالمانه، ريخته ز فرق تا كمر... بهار

فكر كردهاي كه عاشقي فقط پيامك است

كشف توست عشق بي خطر و بي ضرر؟ بهار

مثل من، بدون آينه، سفر به روي ماه...

كام اول است شهر عشق را سفر بهار

سر به شانههاي موج كام دوم شماست

رخ به رخ شدن به هر چه ماجرا، خطر...بهار

كام سومش پري شدن به كوه قاف بود

تو كه تازه باز گشتهاي نرو دگر... بهار

كام چارمين غزل بخوان به شيوة خودت

هر چه غم بريز از لبان نيشكر بهار

كام پنجمش بدون قاعده است هر چه پير

گفت تو بگو «به چشم»، بي اگر مگر... بهار

كام شش كنار رود، چشمه، تكيه بر درخت

شعله زن مرا، كباب كن دل و جگر...

بهار

كام هفتمش كه هست چشمهاي تو خمار

ميشوي دگر خود تو صاحب نظر بهار !

قم، 15/4/1390

در تيك تاك ساعت

من بغض ناچكيده در تيك تاك ساعت

باران ميده ميده در تيك تاك ساعت

ضربان قلب من تند آرام قلب ساعت

انگار آرميده در تيك تاك، ساعت

انگار خيره مانده در نقطهاي نگاهش

چيزي به نقطه ديده، در تيك تاك، ساعت؟

شايد صداي پايي پيچيده پشت باران

شايد ولي شنيده در تيك تاك ساعت

ثانيّه گردِ من تو، من هم دقيقه گردت

دورم زدي! وزيده در تيك تاك ساعت!

ساعت كه پنج عصر است او رفته گل... ولي حيف

گل اشتباه چيده در تيك تاك ساعت

عقرب كه نيست اينجا ما را گزيده باشد

اين عقربه گزيده در تيك تاك ساعت

قم، 16/4/1389

دير يعني چه

بد جور درگيرم تو را، درگير يعني چه؟

يعني به زنجيرم تو را، زنجير يعني چه؟

زنجير يعني عكس تو، تصوير رؤياهام

من عكس را ميفهمم و تصوير يعني چه؟

تصوير يعني برق چشمانت كه آتش زد...

چشمم كه دارد برق؟ اين تعبير يعني چه؟

يعني نشانم دادهاي بلخ و بخارا را

گرگ است چشمانت، بگو كشمير يعني چه؟

يعني كه من پير و تو سرشار جوانيها

ديگر نپرس از عاشقت كه پير يعني چه

يعني كه هم سن تو بودم تا كنار مرز

آوارگيها كرد غافلگير، يعني چه؟

يعني كه من هم مثل تو يك قلّه اي بودم

ابري ز غربت آمد و تسخير... يعني چه؟

بسيار خامي اي همه لبخند! ميفهمي؟

من در غزلهايم شدم تقطير يعني چه؟

ديدي چه سان نام تو را با غم عوض كردم

ديگر نگو جانم به لب! تبخير يعني چه؟

شايد بفمي سالها بعد از غزلهايم

پاسخ پيامك را نوشتن دير يعني چه؟

قم، 16/4/ 1390

غم تو دختر آواره است

براي گيسوي خونينت چه عاشقانه غزل گفتم

لبت، چنان عرب وحشي، به لب گزيده هبل گفتم

و خاطرات لب مرز است لبت به روي لبم هر شب

ولي من اين من ديوانه تو را چه جام عسل گفتم!

غم تو دختر آواره است كه قد كشيد و در آتش سوخت

مرا ولي من ناهنجار بيا بيا به بغل گفتم

غم تو دختر فرخار است كنار بستر من هر شب

چگونه عرضه كنم او را به سازمان ملل، گفتم

رسيدنم به تو زخمي شد شبيه حضرت معصومه

كه آرزوي خراسانش به قم گرفت اجل، گفتم

تو را نوشتم و مريم شد تو را نوشتم و سه نقطه

دگر توان نوشتن نيست كه بغض كوه و كتل... گفتم

تو ارجمندترين امّا چه كم ز شاه

جهانم من

بسازمت ز غزل قصري شبيه تاج محل گفتم

اسير دست مسلمانم كه دام كرده نمازش را

شكست قامت مولا را اُحُد نه، جنگ جمل... گفتم

19/4/1390

خيال ماه زنداني

چه گيسوي پريشاني است اشعاري كه من ديدم

چه ابري و چه باراني است اشعاري كه من ديدم

ز پشت واژههايت گرية مهتاب ميآيد

خيال ماهِ زنداني است، اشعاري كه من ديدم

چه آتش سوزي اي در جنگل شعر تو افتاده

پر از غمهاي انساني است اشعاري كه من ديدم

بني آدم چه اعضايي؟ كهام شيخ اجل فرمود

جهان ما چه حيواني است!... اشعاري كه من ديدم

فراتر از نمازي تو به معراجي كه من خواندم

سراسر نامسلماني است اشعاري كه من ديدم

در اشعار تو يك طاووس بين شعله ميسوزد

ولي ققنوس پاياني است اشعاري كه من ديدم

در اين آتش كه افتاده است ابراهيم گل كردي

گلستان در گلستاني است اشعاري كه من ديدم

دو چشمت كاسة خون مثل خورشيد لب ساحل

چه اقيانوس طوفاني است اشعاري كه من ديدم

نشسته چشم در چشم افق با بغض تركيده

شروع جشن شعباني است اشعاري كه من ديدم

قم، 21/4/1390

صبح شما روشن

به همزبانان همدل ايراني

زد آفتاب به فنجانم، سلام، صبح شما روشن

به هر كجاي وطن باشي، دلت چو پنجرهها روشن

زبان سرخ تو در كامم و چشمهاي تو پروانه

شدم به محضر چشمانت چو شمع بي سر و پا روشن

لبت كه قند سمرقند است بخند بلخ و بخارا را

بخند تا كه خراسانم شود چو صبح و صدا روشن

دو چشم حافظ و عطارند دو شهر غزنه و نيشابور

به سان چشم دو تا عاشق به عشق هم و جدا... روشن

دو سيب سرخ بدخشاناند دو گونهات به هوسناكي

بلوغ دختر فرخاري! رخت ز شرم و حيا روشن

دوشنبه، كابل و تهراناند به سان پلك و مژه، ابرو

بزن تو پلك و من ابرو كه قلبت عرش خدا... روشن

خزر خزر پر از آرامش محيط سبز خيالاتت

اگر به خاك زني دستت شود چو جام طلا روشن

25/4/1390

مشاعره 1

چگونه عاشقي كه فكر پيرهن نميكني

شهيد چشم خويش را چرا كفن نميكني؟

مهاجرم هنوز پشت مرز پلكهاي تو

نميزني تو پلك و دعوت وطن نميكني

گسيل داشتي تو لشكر نگاه پُر مژه

كه تير ميزنند... و جنگ تن به تن نميكني

مشاعره است بين ما هر آن كه باخت چه؟ بگو!

هميشه ميبري تو، فكر باختن نميكني؟

چمن شده است دسته هاي گل كه آب داده ام

تو هم تبسمي نثار اين چمن نمي كني؟

چه پرستاره اند دست و دامنت، هزار شب!

ستاره اي در آسمان به نام من نمي كني؟

قم، 29/4/1390

مشاعره 2

مشاعره؟ شروع با خودت غزل تويي

به لب بزن لبان واژه را عسل تويي

زبان سرخ توست وزن شعرهاي من

مفاعلن مفاعلن فعل فعل تويي

وگفته اند ميرسد تو را به هر كجا...

تو ميرسي چنين مرا مگر اجل تويي؟

شبيه قصههاي كودكي است لهجهات

تو شهرزاد شعر گو! اتل متل تويي!

مهاجرم كه معضلي است بودنم به شهر

من از خودم فرار كردهام بغل تويي

1/5/90

هلال رمضان

گوشة ابروي يار است هلال رمضان

خم و كج كج به شكار است هلال رمضان

ماه، پنهان شده در گوشة ابروي خودش

عشوه فرموده، نگار است هلال رمضان

پلك پسته به پس چادر طنّازي خويش

چشم ياري كه خمار است هلال رمضان

هرچه ناز است و كرشمه است در آن جمع شده

«دخترا شيشته قطار» است هلال رمضان

بر سر نيزه گل سرخ به نرگس مي گفت:

چشم بگشاي! سپاره است هلال رمضان

لب يك جوي، دو تا غنچة هم بغض چه شاد

مژده مي داد، بهار است هلال رمضان

دل آهن شده و زنگ زده! بال بزن

فرصت اشك و دو تار است هلال رمضان

چقدر بال زدن دغدغه ات كنج قفس؟

پر گشا! راه فرار است هلال رمضان

به تماشاي هلال آمدهام امشب من

گوشة ابروي يار است هلال رمضان

قم، 9/5 /1390

سفر مرقد مولا

به شاعر گرامي تكتم حسيني

خوش به حالت سفر مرقد مولا رفتي

به سلام دل صدپارة زهرا رفتي

تا دو سه روز دگر در نجفي گرم طواف

قطره بودي كه شب قدر به دريا رفتي

سرخ رويي ز فراواني غمهاي جهان

پيش مولاي خود از زخم شكوفا رفتي

آن قدر از دل صد پاره غزل ميخواندي

كه دل يار تو را گشت پذيرا، رفتي

نگرانم من از آيندة اين خاك سياه

بس كه با بعض و «خدايا و خدايا» رفتي

«ابرهاي همه عالم به دلم مي گريد»

بال در بال كدام ابر تو امّا رفتي؟

و سلامي برسان از دل سنگم، ساقي!

هر زمان در حرم حضرت سقا رفتي

نام سقا شب موج و حرم موسيقي است

رقص خنجر به دو ابرو بنما تا رفتي

رقص دوم جگر تشنه فقط دست افشان

هر زمان علقمه يعني لب دريا رفتي

قتلگاه آخر مستي است، ز خود عريان شو

گيسو و دست و سر افشان اگر آنجا

رفتي

آخر عشق به زيبايي زينب محو است

شام را فكر كن امروز كه فردا رفتي

قم، 13/5/1390

فال قهوه

به فال قهوه پيدا كردم آن چشمان رنگين را

كه كولي گفت ننوشته است در تقدير تو اين را

كه ننوشته است كولي جان؟ خودت بنويس در فالم

وگرنه سخت بر هم ميزنم تقدير و تكوين را

چنان در هم بريزم منطق آيينههايت را

كه ديگر فرق نتواني ز هم زين و تبرزين را

×××

و كولي گفت: «شاهين شو!» شدم، پرواز هم كردم

ولي آتش زدي با يك نگاهت بال شاهين را

كدامين كولي اي از استكان آرد در آغوشم

تو را كه سوختي اي فال قهوه بال و بالين را

تو خورشيدي و من پيراهني از شب به تن دارم

به روي زخمهايم مي كشي دامان چين چين را؟

سراسر ناز ميآيي عروس بندر فانوس!

تغافل ميكني در لابه لاي ناز، تمكين را

×××

خرامان ميرود از سنگفرش قلهها، بانو

نميبيند ولي در زير پا پرهاي خونين را

قم، 14/5/1390

بادام تلخ

به كودكان محروم دايكندي

رفتم به خوابِ نازِ همه ماهواره ها

امّا نبود اشك شما ماهپاره ها

اشك شما كه تلخ ترين عكس عصرهاست،

عكسي كه خواب مانده سر خار و خاره ها

ناقوس ها فريفتة دنگ دنگ خويش

نام خليفه هاست اذان مناره ها

ديدم هزار بار و فرو ريختم ز شرم

قلب شما شكست به جرم قواره ها

در هيچ متن نام شما اصل قصه نيست

جاري است مثل اشك هميشه كناره ها

«كاتب» كه بغض تلخ قلم بود، سالها

با نام تان گريست به رمز واشاره ها

***

شيرين نشد نگاه تو با هيچ دستگاه

بادام تلخ بوده نژاد هزاره ها

قم، 31/5/ 1390

به كدامين گناه

به كدامين گناه خنجر زد؟

شرك بود اين كه كفتري پرزد؟!

چه غريبانه يا رضا مي گفت

آخرين لحظه اي كه پرپر زد

پركشيدن در اين جهان جرم است

هر كه آمد پرنده را سر زد

_ رافضي و هزاره و شيعه!

حكم تكفير بر كبوتر زد

×

بوي ضحاك مي دهد اين تيغ

كيست اين اژدري كه چنبر زد؟

سالها پيش تر همين خنجر

سجده رفت و به فرق حيدر زد

شمر شد يك زمان به شط فرات

تير را بر گلوي اصغر زد

روز ديگر كنار بند امير

شعله در گيسوي صنوبر زد

×××

خون ما راز سرخ رويي ماست

كربلا را چقدر خنجر زد؟

28/7/1390

شرشر كاريز

غم ميزند جوانه و پاييز ميشود

خش خش دلم... چو شعله دلاويز ميشود

دل شعله نه... به سان يكي برگ خشك كاج

خش خش كنان به پاي تو آويز ميشود

چشم تو را نگاه... و چنين مينويسمش

خورشيد از آن دو پنجره سرريز ميشود

زل ميزني و زلزله آشوب ميكند

در بلخ باز حملة چنگيز ميشود

تو گندمي به وسوسه، اين دستهاي من

بي اعتنا به واژة پرهيز ميشود

باد از شمال شرق دلم در وزيدن است

امشب دلم دوباره غزل خيز ميشود

شعري كه از نگاه تو الهام شد به باغ

پاييز نه، كه شر شر كاريز ميشود

25/8/1390

دو هفت سال و دو تا چين(40)

چه بي قرار و چه بي بغض و بي كلام، وطن!

من آمده به تماشاي تو، سلام وطن!

شنيده كودك تو بوي سبز پيرهنت

و گويدش كه نرو پيش، هست دام، وطن

چه سالهاست كه تبعيد شانه هاي تو ام

اشاره كن كه دگر پرزده بيام، وطن!

بله! چو دامن چين چين توست پيشانيم

سپيد گيس شدم در عراق و شام، وطن!

دو هفت سال و دو تا چين، كمال بي دردي است

نسوخته، به فراقت شدم تمام وطن

اسير جنگل مازندران شده دل من

كجاست شيهة آن تك سوار سام، وطن!

دو بي كسيم به دو سوي هيرمند رها

نمي دهد دگر اينجا خدا پيام، وطن!

پيام نه، كه دگر قطره هاي باران نيز

دريغ كرده ز چشم من التيام، وطن!

«بيا بريم...» چگونه؟ ولي نمي گويند

چگونه باز كنم گام را ز گام، وطن!

و بي دليل، چو من، چشم در غروب، بخند

كه در گلو نكند بغضت ازدحام، وطن!

زابل، 1/9/1390

از بنفش جهان دو چشم تو

پيداست از بنفش جهان دو چشم تو

شهري كه سوخته است ميان دو چشم تو

زرتشتي است رقص نگاه تو نوبهار

آتشكده است آدميان دو چشم تو

اسفنديار، كشتة چشم سياه توست

چوب گز است جنس كمان دو چشم تو

در اهتزاز مانده درفش كيان هنوز

در بادهاي سركش سيستان چشم تو

پُر لعل ميشود جگرم چون لبت كه سرخ

تا فكر ميكنم به بدخشان چشم تو

شايد «شهيد» بوده تبارت كه اين چنين

جاري است شعر از خلجان دو چشم تو

ايران باستان مرا زنده كردهاي

رخشنده باد نسل كيان دو چشم تو

قم، 3/9/ 1390

مرز سمرقند

سيمرغ در پرواز بود از كنج چشمانت

پشت درختان گزِ انبوهِ مژگانت

شاه پدر هم تشنهي خون مني تلخ است!

بنشان به روي ديدگانم نوك پيكانت

آن گاه با تيري كه از خونم شده رنگين

از نو بكش جغرافياي خاك ايرانت

بلخي بكش در آن كه زرتشت اهورايي

آتش دميده در بهارستان ايمانت

خال كنار چشمهايت مرز چين باشد

هرچند آهوي ختن گلهاي دامانت

در سمت چپ، خال لبت مرز سمرقندش

چشمان من رخشي كه رو سوي سمنگانت

خود را چو شيرازي بكش با سعدي و حافظ

تيمور شاه اما نباشد نام سلطانت

مي خواهم امّا مال من باشي فقط، حتي

حافظ نبيند عكس يارش را به فنجانت

قم، 7 / 9/ 1390

ماه بنيهاشم

هرچند پلكهاي تو حل مسايل است

تحليل گفتماني چشم تو مشكل است

با عقل در سواحل چشمت قدم زدن

پروانهاي كه بال فروبسته در گل است

تو آخرين تجلي عشقي و كربلا

تا شام و تا مدينهاش هفتاد منزل است

چشمان تو چه ديد به گودال قتلگاه

بر نيزه خون چكان سر قرآن نازل است؟

دست و دهان كوفه به دارالاماره بند

خنجر بكش كه كشتة چشمان تو دل است

در قتلگاه، قاتل چشم تو تير بود

اما به قصر تير نگاه تو قاتل است

از كربلا تو ماه بنيهاشمي به بعد

بين تو و مدينه فقط شام حايل است

فهم بلند چاه و شب پرستاره را

از نخلها بپرس فقط، كوفه جاهل است

يك قطره اشك سر زد و لبريز شد غزل

تحليل گفتماني چشم تو مشكل است

10 /9/ 1390

گهواره ها را منفجر كردند

تقديم به شهداي روز عاشوراي شهر كابل در زيارتگاه حضرت اباالفضل

از شيشه هاي شهر كابل خون چكان پيداست

آيينه هاي شهرمان هر روز عاشوراست

از شانه اش افتاد در پاي علم پرخون

اين بار دستان رقيّه در حرم سقاست

گيسو به گيسو دختران آغشته در خون اند

در مخته ها بغضي كه تركيده است، «يا زهرا»ست

گيسوي سرخ كودكت را ناز كن، مادر!

اصغر هميشه در ميان خون خود لالاست

از چشم خونيني كه بين جا نماز افتاد،

بايد بداني سجده گاهش تربت مولاست

پرپرزنان قلبي ميان كوچه مي خواند

رنگ حنا هر جا چرا رنگ عروسي هاست؟

سبزينه پوشي مي زند فرياد در تصوير

يعني كه زينب باز بين كشته ها تنهاست

+++

پاي علم يك دختر معصوم مي گريد

دست سكينه همچنان در دامن آقاست

گهواره ها را منفجر كردند خواب آلود

شام غريبان شمع ها آبستن فرداست

خون شما دامان شان را زود مي گيرد

خون شما از جنس طوفانهاي عاشوراست

قم، 15/9/1390

قسمتم از تو

كاشكي خواب و به مژگان تو باشم هر شب

چاي باشم و به فنجان تو باشم هر شب

كاش مثل جگر سوخته در سيخ نگاه

تكه تكه به سر خوان تو باشم هر شب

ميكشي بر سر شب دست چنان فرخ زاد(41)

كاشكي من شب ايوان تو باشم هر شب

فصل پاييز كه از پنجره تب ميريزد

كاشكي تب شده در جان تو باشم هر شب

قهوهي تلخ شدن قسمت من بود از تو

رنگ گيسوي پريشان تو باشم هر شب

28/9/1390

بي قدر

اي بغض سنگ گشته كه جاري نمي شوي

در حنجره كه خنجر كاري نمي شوي

دل چون پرنده بر در و ديوار ميزند

امّا تو هيچ گاه قناري نمي شوي

دل منفجر شده است كه شكلي دگر شود

تو هم شكفته شكل اناري نمي شوي؟

اي بغض! قدر، آمد و رد شد، تو همچنان

بيقدر فكر لحظه شكاري نمي شوي

چون من كه در گلوي خودم گير ميكنم

در خويش گيركرده، فراري نمي شوي

پيداست از بهار تو سالي كه پيش روست

امسال نيز خاك سپاري نمي شوي

قم، 18/5/1390

با قلم مو پيكر شهمامه را

كيستي هم بغض من! طعم صدايت آشنا است؟

شرشر زنجيرهاي اشكهايت آشنا است

يك كمي همرنگ شيرين ارزگان مني

روي صخره قطره قطره رد پايت آشنا است

صورتت سرخ است با سيلي چونان ساحل زموج

در شب آوارگي ها روشنايت آشنا است

ياد گوهر شاد ميافتند كاشي هاي شهر

در خراسان كوچه كوچه اين حكايت آشنا است

بيشه بيشه از نگاهت آهوان رم مي كنند

قلهي پامير با حجب و حيايت آشنا است

با قلم مو پيكر شهمامه را از نو بكش!

رنگها را چون حنا انگشتهايت آشنا است

مات كن با چشم بادامت نگاه شاه را

كابلستان با دو قصر دلگشايت آشنا است

فيل باني مي كني شطرنج احساس مرا

كافري در كيش ها امّا خدايت آشنا است

16/10/1390 قم

[رباعيها]

[چون هلمند ]

اين چشمه كه مواج شده چون هلمند

خورده است به آفاق نگاهت پيوند

گل را و بهار را به من بخشيدي

بر مرقد سبز آرزوها سوگند

11/9/ 1389

آغاز

برتر ز فرشته ها و حور العين است

دستش همه جا زير سرم بالين است

اي يارك نزديك تر از جان در من!

با نام تو آغاز كنم شيرين است

1/ 10/ 1389

لطف خدا

اِستاد اگر مقابلم يك دنيا

شد لطف خداي شاملم يك دنيا

با عشق تو آغوش وطن شد غربت

تقدير و سپاس از دلم يك دنيا

قم، 1/10/ 1389

سخن شهنامه اي

چون بال فرشته اي رسيدي از نو

در پيكر من روح دميدي از نو

با آن سخن قشنگ شهنامه اي ات

انگار مرا تو آفريدي از نو

2/10/1389

تأييد

گفتم چو بنفشه عاشقت باشم من

هرجا بوَزي، شقايقت باشم من

هرگاه كه غنچه گك سخن ساز كند

تأييد كنم ، موافقت باشم من

2/10/1389

بال خيال

بر بال خيال خويش سرگردانم

مانند عقاب مي دهي جولانم

سرشار از اين كه بتكاني ابرو:

«يك جام دگر بگير و من نتوانم»

9/10/1389

موافقت

يك بار تو هم بگو دقم مي باشي

در قول و غزل موافقم مي باشي

من گفته ام و بار دگر مي گويم

اين بار تويي كه خالقم مي باشي

11/10/1389

كيش و مات

تصوير شدي كمي سپس كات شدي

با آينه ممنوع ملاقات شدي

ديگر نه پيامك و نه زنگي از تو

انگار كه من كيشم و تو مات شدي

11/10/1389

آرزو

بي ماه روي تو روزگارم تاريك

اين دل چو هلال ابروانت باريك

اي كاش ستاره خال در كنج لبت

مي گشتم من به آرزوها نزديك

12/10/ 1389

دار

مي خواهمت اي يار كه يارم باشي

روزم باشي و روزگارم باشي

بر گردن مرگ خويش مي آويزم

آنگاه كه اي سرو! تو دارم باشي

12/10/1389

مهمان

اي ماه! بيا و خانه را ويران كن

خود را ز حجاب ابرها عريان كن

يك شام مرا زخاك بردار و ببر

در خانة خود به آسمان مهمان كن

12/10/ 1389

دو بيتي

كج ابرو

كج است امروز ابروي دوبيتي

دو چشم لاله ها سوي دوبيتي

زِ شهد تازهي سرخ لبانت

عسل ساز است كندوي دوبيتي

10/10/1389

مشق دوبيتي

پر از جام غزل شهد لبانت

بلند از صد قصيده گيسوانت

من امشب مي كشم مشق دوبيتي

زِ روي شاهكار ابروانت

10/10/1389

اعجاز

هميشه دست هايش در قنوت است

طلبكار از خداي لايموت است

به ما تا مي رسد قربان اعجاز!

گلويش پُر زِ تار عنكبوت است!

10/10/1389 قم

ستاره

زِ رويت شعله اي اندوختم من

چراغ ماه را افروختم من

خودم چون يك ستاره گوشهي شب

نشستم تا سراپا سوختم من

11/ 10/ 1389 قم

بي غم

تو ديشب چون پري در آب رفتي

و يا در بستر مهتاب رفتي؟

زدي كبريت و من آتش گرفتم

خودت آرام و بي غم خواب رفتي!

11/10/ 1389 قم

آغاز

به نامت مي كنم آغاز خود را

به نازت مي دهم سُر سازِ خود را

شبيه دمبوره تا مي نوازي

كبوتر مي كنم آواز خود را

13/10/1389

برو خانه

ز هفته، چهارشنبه ها شده گم

سه شنبه شار مار و شار گندم

عجب لجباز بوده اين عجوزه

برو خانه برو خورشيد خانم!

همدلي

صدايت هست و سيما مانده پنهان

ز چشمانم تماشا مانده پنهان

دريغا همدلي هاي من و تو

هميشه در غزل ها مانده پنهان

18/12/1389 قم

پي نوشت

(1)شامگاهي دخترم «زينب» گفت: بابا چرا هميشه بچه هاي كوچه به من مي گويند «افغاني» . گفتم دخترم مهم نيست ما افغانييم. پاسخ داد «با با من افغاني نيم» از آن لحظه اين شعر در جانم شعله زد.

(2) . معبدي بوده است پر زاير در بلخ باستان.

(3) . پيامبر به ابوذر:دو شهر را جبرييل را بر پر مبارك خويش حمل مي كند: طرابلس و بلخ . (4) كنج شايگان نام كتابخانه اي مشهور در بلخ باستان.

(5) تبار برمكيان به گردانندگان معبد نوبهار در بلخ مي رسد (6) «چهارمين كشور با نزهت كه من اهورامزدا آفريدم بلخ زيبا با درفش هاي برافراشته است»/ ونديدا، فرگرد اول

(7) نورجهان بانوي قندهاري كه همسر با نفوذ جهانگير پادشاه گورگاني هند بود.

(8) . و آن را از بابت تعظيم « حضرت» مي گفتند چنانكه مسعود سعد گفته :

چوكردم ازهند آهنگ حضرت غزنين

برآن محجل تازي نژاد بستم زين ( لغت نامه دهخدا،مدخل غزنين)

.(9) نام اصلي شاهكار فردوسي كه امروزه به شاهنامه مشهور است.

(10) . كشف المحجوب نام اثر نامدار هجويري است

(11) . نام زادگاهم درجاغوري از توابع ولايت غزني .

(12) . نام كوهي در سنكشانده. كه همنام پامير نامدار است.

(13) ميچيد: ستاره

(14) رنگين كمان (15) . كليات خمس

. همان قزويني است كه در تنگناي قافيه چنين شده است. (16)

. برار=برادر(17)

(18) . حضرت علي (عليه السلام): هنگامي كه قائم ما قيام كند، درندگان و حيوانات اهلي با هم آشتي مي كنند، به طوري كه زني از عراق به شام مي رود

بدون آن كه درنده اي او را بترساند يا از آن حيوان بترسد. (19) . امام صادق(عليه السلام): علم و دانش 27 حرف است و آنچه پيامبران آورده اند، تنها دو حرف آن است و مردم تاكنون دو حرف را ياد گرفته اند. اما زماني كه قائم ما قيام كند 25 حرف ديگر آن را بيرون مي آورد و ميان مردم گسترش مي دهد و آن دو حرف ديگر را ضميمه ي 25 حرف مي كند تا اين كه مجموع 27 حرف را نشر مي دهد. (20) . پيامبر: مردي از اهل بيت من خروج مي كند. از آسمان بر او بركت نازل مي شود و زمين بركت هاي خود را براي او بيرون مي دهد. (21) امام صادق(عليه السلام) :هنگامي كه قائم آل محمد قيام كند، در بين مردم، طبق قضاوت داوود حكم صادر مي كند و احتياجي به دليل ظاهري پيدا نمي كند (زيرا) خداوند حكم واقعي را به او الهام مي كند و آن حضرت بر طبق آن، حكم صادر مي نمايد. (22) چو خورشيد تابان ميان هوا / نشسته بر او شاه فرمان روا

جهان انجمن شد بر تخت اوي/ فرومانده از فرة بخت اوي

به جمشيد بر، گوهر افشاندند/ مر آن روز را روز نو خواندند

سر سال نو هرمز فرودين/ برآسوده از رنج تن دل ز كين

بزرگان به شادي بياراستند/ مي و جام و رامشگران خواستند

چنين روز فرخ از آن روزگار/ بمانده از آن خسروان يادگار. فردوسي.

(23) . در منابع آمده است كه رابطه زرتشت به عنوان پيامبر با اهورامزدا در روز نوروز برقرار شده است. بر اين اساس آغاز رسالت او را روز نوروز دانسته اند.

(24) . ازدحام ،شلوغ

(25) به باور مردم افغانستان

نوروز مصادف است با روز به خلافت رسيدن امام علي (ع)

(26) اشاره به كاهگل كردن جاده توسط مردم باميان باز در اعتراض به محروميتهاي اين منطقه.

(27) يارانه در شعر مولانا بلخي به معني ياري وكمك به كار رفته است:

هركه زين رنج مرا باز يكي يارانه

بكند در عوض آن بكنم من صدبار (28) شكل گفتاري «طناب بازي» در لهجة هزارگي.

(29) نام كتاب بوعلي سينا

(30) جرقه

(31) نام يكي از تنديس هاي باميان كه به شكل زن است.

(32) اشاره به نظرمشهورعاميانه وسنتي كه زن را آفريده شده از دنده چپ مرد ميداند.

(33) اعور: فرد يك چشم

(34) وفديناه بذبح عظيم / سورة صافات، آيه 107

(35) پسادست: نسيه

(36) اين غزل ناظر به بعضي از مفاهيم وانديشه هاي نيچه سروده شده است.(مرگ با شكوه، ابرمرد،تراژيك بودن زندگي، يأس، حقيقت وپندار،)

(37) از نگاه محتوايي اين شعر در دور بخش تقسيم مي شود: بخشهاي بيرون پرانتز را سخن رسمي كاتب وسفارش" دربار" تلقي كنيد و بخشهاي داخل پرانتز را نظر خود كاتب . جز بيت پاياني كه توصيف خودم از جاودان ياد كاتب است.

(38) تلميحي به سخن نيچه كه معتقد است دواليسم و تقسيم جهان به نيك و بد نخستين بار توسط زرتشت انجام پذيرفت.

(39) . سال 1390 در ايران سال جهاد اقتصادي نام گذاري شد.

(40). يكي از پر احساس ترين برنامه هاي كنگرة ملي شعر سيستان بازديد دسته جمعي مهمانان شاعر از مرز ايران با افغانستان بود. من بچگانه تر از همه دوست داشتم كه كمي پيشتر به سمت افغانستان بروم، امّا ميزبانان مسول با تاكيد مي گفتند پيش تر نرويد كه شليك مي كنند. سپاس از استاد عباس باقري به خاطر حسن مديريت و فراهم

سازي اين تجربة تكرار نا پذير.

(41) . دلم گرفته است 

به ايوان مي روم و انگشتانم را 

بر پوست كشيده شب مي كشم (فروغ فرخزاد) --------------- ------------------------------------------------------------ --------------- ------------------------------------------------------------

يك شعله نوبهاران

غزلها

دور تر از چشم اقيانوس

باران چه رنگين مي چكد از بال اين طاووس

آشوب رنگ است اين چمن با شورش فانوس؟

اين كيست اين روشن كه آنجا ماه مي تابد

شايد مرا مي خواند او از پشت اقيانوس

هر چند چشمانم به زير برفها گم شد

اما نبودم هيچگاه از آسمان مايوس

با بال يك پروانه شستم چشمهايم را

پر مي كشم تا دورتر از چشم اقيانوس

تا دورتر تا باغهاي از ازل سرسبز

جاري ست پاي هر درختش جويي از فانوس

آنك ببين طاووس ، آتش مي زند خود را

ديگر نمي ماند ميان رنگها محبوس .

جهان

جهان به روشنى برگهاى انگور است

اگرچه ديده من چون زمانه ام كور است

كسى تمام شب از ماهتاب مى تابد

هرآنچه پنجره امّا به شهر، شبكور است

نوشته اند به برگ شقايق وحشى

كه شهر دوست ز پندار اين و آن دور است

خوشا به حال ستاره كه از زمين كوچيد

خوشا به گل كه به نام شهيد، مشهور است

نگاه كن چقدر آسمان شهر آبى است

از آن دقيقه كه قلب دريچه پر نور است

بيا رها شو از اين عقل خودپسند اى گل!

كه هر كه پند پذيرد ز عقل، مزدور است

77/7 - قم

جست وجو

درختى، ريشه هايش را به گِرد ماه مى پيچيد

و ماه از لابه لاى ريشه ها، چون برگ مى لغزيد

كنارش، شاعرى مى خواست تا از خويش بگريزد

به پايش واژه هاى كهنه چون زنجير مى پيچيد

در آن سو - سمت باران - عارفى از نسل مولانا

جست وجو

درختى، ريشه هايش را به گِرد ماه مى پيچيد

و ماه از لابه لاى ريشه ها، چون برگ مى لغزيد

كنارش، شاعرى مى خواست تا از خويش بگريزد

به پايش واژه هاى كهنه چون زنجير مى پيچيد

چُنان فوّاره اى مست از وجود خويش مى رقصيد

كسى در جست وجوى خويش دريا را صدا مى زد

كسى خود را ميان كوچه هاى شهر مى كاويد

شب ديگر درخت و خانه و ساحل چراغان است

خودم ديدم چراغ قريه مان، مهتاب مى زاييد

خودم ديدم به چشم خود ميان جنگل و رؤيا

خدا از لابه لاى برگها چون ماه مى تابيد

77/10 - قم

محضر گل

كجاست يك شعله نوبهاران(1) كه در شعاعش جهان كند گل

كجاست غزنين روزگاران كه صبح هندوستان كند گل

نه كلك مانى، نه نقش ارژنگ، نه شعر جامى، نه رقص رومى

نه شور بهزاد كز دو كلكش، هرات در اصفهان كند گل

سپيده سر زد، نماز! شاعر! مگر نپيچيد بانگ تكبير؟

نماز كن تا ز واژه هايت فرشته خيزد، اذان كند گل

بخوان خدا را به واژه واژه، به جز خدا چيست لايق شعر؟

ادب نباشد به محضر گل كسى دگر بر زبان كند گل

اگر دوباره چُنان سنايى قدم نهادم به شعر و عرفان

ز چرخش رقص واژه هايم بشر به هفت آسمان كند گل

قسم به آتش، قسم به باران - كه هر دو از جنس نوبهارند -

كسى بيايد ز مشرقى ها كه در قدومش جهان كند گل

77/7 - قم

آب و آتش

خداى خويش را گم كرده ام، اى دختر هندو!

نمايان كن خدا را با تكان گوشه ابرو

نمايان كن كه يخهاى تعلّق بشكند در من

رهايى يابد ايمانم ز كفر اين همه جادو

الا اى آب و آتش! اين جهان از رقص تو برخاست

به پا شو تا جهان ديگرى برپا شود با تو

به پا شو يك تجلّى، تا بسوزد هرچه ابليس است

تجلّى كن كه خود را گم كنم در جلوه ات، ياهو!

بفرما تا كه دريا را ميان كوزه جا سازم

برقصانم، برقصم، نعره هوهو زنم؛ هوهو!

كنار خلسه ام بنشين و دستم را بر آتش زن

ببين از پنج انگشت من عشقت مى زند سوسو!

77/11/12

حقيقت مثل مرگ

اگر مردن نباشد، زندگانى بى سرانجام است

هرآنچه قامت حلاّج را افراشت، اعدام است

زمين بگذار پيكر را، اگر پرواز مى خواهى

بسا سيمرغ تا وابسته تن هست، گمنام است

نشان از پختگى دارد به روى خاك افتادن

نمى غلتد ز روى شاخه اش انجير تا خام است

در اين عالم به هرجايى كه رفتم، مرگ را ديدم

به سان بوى با گل، زندگى با مرگ همگام است

چنان در زندگى با مرگ عادت كن كه پندارى

حقيقت، مثل مرگ و، زندگى مانند اوهام است

نديدم جرعه اى آرام بخش از مرگ بالاتر

ببين آتش پس از مردن چقدر آرام آرام است

خودنويس ها

بى چشمه، ماهتاب فراوان نمى شود

بى ماهتاب، چشمه فروزان نمى شود

گنگ است قيل و قال شما خودنويس ها

ناديده ماه، پنجره تابان نمى شود

دنبال يك ستاره دنباله دار باش

فانوس سرد فلسفه، ايمان نمى شود

گفتى چقدر آينه ها بى تفاوتند

چيزى نه اى كه آينه حيران نمى شود

گفتى كه شاعرم من و از نسل مولوى

شمسى، چرا به پيش تو چرخان نمى شود

گفتى كه »فرم« مانع ديد است، گفتمت:

يوسف به باغ آينه زندان نمى شود

80/9/29

صبح خوانى

مى شود يك نيزه آيا جرأتى پيدا كنم؟

تا سر افتاده را از زير پا بالا كنم

مى شود آيا چُنان حلاّج بر بالاى دار

حقّ و ناحق بودنِ يك خلق را افشا كنم

مى شود يك ملت از هم فروپاشيده را

دانه دانه مثل تسبيحى، به هم يكجا كنم؟

مى شود يك پيرمرد خسته آواره را

برگ دعوتنامه از باغ وطن اهدا كنم؟

مى شود آرى، اگر من هم چو مولاناى بلخ

خويش را از زير پاى ديو و دد پيدا كنم

آن قدر از صبح خواهم خواند در اشعار خود

تا شب تلخ وطن را ناگهان فردا كنم.

79/11/6

كشورم يا...

پامير، بغض گشته و پيچيده در گلو

هلمند مى دود به گدايى به چارسو

كابل به سان دختر بى آبرو شده

مى جويد از چكيدن اشك خود آبرو

دوشيزگان شهر گل سرخ را عسس

بسته است زير گنبد آيينه موبه مو

ديشب، هزار مادر گيسوسپيد بلخ

در اشكهاى خويش مرا داد شست وشو

امشب براى كشور خود، هان خداى من!

مى گردم اين جهان تو را جمله، موبه مو

يا كشورم دوباره به من باز مى دهى

يا عرش، همچو كشور من گشته زير و رو

قصه مكرّر جنگ

چه سان برون روم از شعله هاى چنبر جنگ؟

كه صف كشيده به هر سو هزار خنجر جنگ

چگونه در شب تاريك، اعتمادم را

چُنان چراغ ببخشم به دست لشكر جنگ؟

چگونه با صفى از واژه هاى ناچيزم

تفنگ را بستانم ز دست عسكر جنگ؟

چگونه شرح دهم كودكان سوخته را

به پيشگاه جلالت مآب رهبر جنگ؟

چگونه جمع كنم ذرّه ذرّه ماهم را

ز ريزريزگك آيينه مشجّر جنگ؟

زبان ببند و ميفروز زخمهاى مرا

كه خسته ام من از اين قصه مكرّر جنگ

80/7/13

انقلاب(2)

سراپا چشمم، اى رخساره پوشيده! نقاب افكن

بر اين آيينه از ياد رفته، مشتى آب افكن

منم قلبى برون از سينه ات، پژمرده و چركين

بيا در بر بگير اين قلب را، در تاب تاب افكن

الا اى پرتو گم كرده ره در ازدحام ابر!

صدا شو، آتشك در پيكر هر شيخ و شاب افكن

مدار زندگى سرد است بى خورشيد رخسارت

بتابان چهره را، چرخ فلك را در شتاب افكن

در آرامى مكن عادت چنان مرداب بى فرجام

به سان موج در پيراهن خود انقلاب افكن

گرايشهاى سنگى در پى تنديس گشتن هاست

تو اين تنديسها را دم كن و در التهاب افكن

رنج وطن سر رسيد

چلچله همسفر! بال سفر برگشا

با تپش آسمان سوى سحر پر گشا

عطر گل آفتاب مى وزد از سمت كوه

بر قدمش زودتر پنجره و در گشا

با وزش آفتاب، باغ، نفس تازه كرد

مثل ورقهاى گل، بال مكرّر گشا

ماه نهان در محاق! نوبت تابيدن است

بر سر ابر سياه، خنجر تندر گشا

آهوى رم كرده ام، خشم پلنگان شكست

باز بر اين بيشه ها چشم فسونگر گشا

شاعر اندوهمند، رنج وطن سر رسيد

فال شقايق بزن، دفتر ديگر گشا

80/9/22

وطن

وطنم! دوباره اينك تو و شانه هاى پامير

بتكان ستاره ها را كه سحر شود فراگير

بتكان ستاره ها را كه ستاره هاى اين شهر

همه يادگار زخمند، همه يادگار زنجير

من و ياد روزگارى كه شكوه بلخ و غزنين

شده بود عين مهتاب به درخشش جهانگير

منم و اميد روزى كه تو را دوباره بينم

كه شوى به سان طاووس به هزار رنگ تصوير

گل و گندم و شقايق بدمد ز دشتهايت

ز بلند شانه هايت شود آفتاب تكثير

وطنم! مباد روزى كه كسى ز غنچه هايت

به فراقت اشك ريزد، ز غمت شود گلوگير

80/10/2

تماشا

جهان يك چشمه شور است و انسان تشنه ناچار

دريغ از اشك شيرينى كه غلتيده است بر رخسار

بهشت و دوزخى در اين جهان جز باورت نشناس

جهنم چيست جز يك روح بيمار ز خود بيزار؟

بيا و اين جهان را با پريزادان تماشا كن

كه جانت از بهشت و روشنى و گل شود سرشار

بهشتم كن جهان را، دوزخ هجر تو ما را كشت

براى چندمين بار اين سرم برگشته است از دار

بيا و لحظه اى حافظ بخوان و دم غنيمت دان

گل بادام من! اى »شوخ شهرآشوب شيرين كار!«

78/10/30

ماه و ماهى

كه ديده، در زلال بى كران آب ماهى را

كه در گردن كشيده مى برد با خويش ماهى را

من امشب ماهى خوشبخت اقيانوس تقديرم

كه با خود مى برم هر جا كه مى خواهم نگاهى را

بسان گرگ و ميش آسمان در دمدماى صبح

به هم آميختم رنگ سپيدى و سياهى را

بيا اين دست وپاگم كرده را خود از زمين بردار

كه من گم كرده ام در محضرت هر راه و چاهى را

تو دريا باش و من نيلوفر روييده در دريا

كه مى سازد ز هر موجى برايش تكيه گاهى را

80/9/6

پوشش آينه

بپوش آيينه تا هر ذرّه خاكت آسمان گردد

شبانگاهان، حريمت اجتماع اختران گردد

بپوش آيينه تا اين كهكشان روشن شود با تو

برايت آفتاب و ماهتابش خانمان گردد

بپوش آيينه و آنگاه بر ساحل قدم بگذار

كه پيراهن برايت موجهاى بى كران گردد

كنار بيشه اى سرسبز بنشين و تماشا كن

كه دامانت پر از گلهاى سرخ و ارغوان گردد

گذر فرما كنار چشمه اى تا در نشيب دشت

هزاران چشمه سار از آستينهايت روان گردد

عزيز من! تمام اين جهان در بند آيينه است

بپوش آيينه تا هر لحظه در بندت جهان گردد

بپوش آيينه و آنگاه پاكوبان و دست افشان

كه صدها ماه برخيزد به پايت كهكشان گردد

80/10/2

عكس

رو به چشمه ، كوزه روي شانه اش

غرق در غرور دخترانه اش

يك چمن بنفشه رنگ چادرش

نام يك پرنده در ترانه اش

يك افق ستاره ي گداخته

گم در ابر بغض بي كرانه اش

مثل عكس ماه در ميان چاه

غرق اشك هاي بي بهانه اش

كوزه، نيم آب و نيم ماهتاب

ناگهان شكست از ميانه اش

گفت : آه كوزه مثل يك دلي

يك دل شكسته از زمانه اش

زيارت!

مادر ! غريبه نيستم آغوش باز كن

دست از كفن به سوي من اينك دراز كن

ده ساله آرزوي سفر كرده توام

برخيز و سفره ي دل پر درد باز كن

آورده ام براي تو سوغات جانماز

بر خيز و شادمانه دو ركعت نماز كن

با بوسه هاي گرم خود اي آبروي عشق

چشمان شرمسار مرا سرفراز كن

آتش گرفته ام سر خاك تو اي عزيز!

فكري به حال اين همه سوز و گداز حجله ي غريب

گلوي سهره مرا دريد ، داس

و خون سبز باغ را مكيد ، داس

به خلوت نسيم و نخل و ني نمود

چه غمگنانه ، نخل را شهيد ، داس

به چشم خويش ديدم آن شب شگفت

كه ماه را به خاك و خون كشيد ، داس

به كنج باغ حجله غريب او

چمن ، چمن ستاره را نديد، داس

دلم به گريه گفت كاش مي نمود

من و تو را كنار هم شهيد داس درياي خون

از اين پس، جنون مي دهم، جام خود را

به درياي خون مي زنم گام خود را

و... تا كي لب چشمه، زير درختي

به آواز ني تر كنم كام خود را

فراهم كنيد از گز خشك ، هيزم

كه آتش زنم اين دل خام خود را

به شمشير عصيان كنم پاره،پاره

لباس پر از ترس احرام خود را

شبي ، پر كشان مثل يك قطره ي سرخ

به امواجي از خون دهم نام خود را رونوشت اشكها

بشنو اى دستان سرگرم سحر! امشب صدايم را

وصل كن با روشنى هاى افق اشك رسايم را

واژه ها گنگ اند و رؤياهاى خنجرخورده، سرگردان

چون شروع سوره هاى خود رساتر كن صدايم را

روح من فرسود در اين شهر - چون مهتاب در مرداب -

تازه كن در من همان ايمان سبز روستايم را

كاش مى بخشيدى امشب جبرئيلى را كه بر بالش

مى نوشتم نسخه اى از رونوشت اشكهايم را

مثل يك پروانه آشفته تر از روح مولانا

چشمهايم غنچه پاى غنچه مى خواند خدايم را

آيينه را بر سنگ زد، خونريز كرد

سنگ برد آيينه ها را در گلوى چشمه شست

ماهيانش دانه دانه چيد و رنگ آميز كرد

ماهيان آيينه را پيش رخ ماهش گرفت

او از آيينه - تماشاى خودش - پرهيز كرد

سنگ؟ مهميز

ماهتابى ناگهان آيينه را لبريز كرد

آينه دريا شد و توفان شد و مهميز كرد

آينه مهميز كرد و گردباد آغاز شد

گردباد قلبم بود، آيينه؟ بماند... ماهيان

مردمكهايى كه چشمان مرا كاريز كرد

آينه تاريك شد و رنگ ماهيها پريد

رنگ ماهيها بهار تازه را پاييز كرد

82/2/14

كار

از سنگ ماشه تا لب زاينده رود، كار

تقدير من شده است ز چرخ كبود، كار

قلب مرا چو قدس به زنجير كرده است

دارد مگر نژاد ز قوم يهود، كار

افتاده بى رمق به كف كارگاه، من

او خشم مى كند كه به پا خيز زود، كار

از لحظه بلوغ - كه خود را شناختم -

اين گونه بوده ام من و اين گونه بود كار

ديشب خبر رسيد برايم ز قريه، آه

ديگر گذشت كار

ز كار و چه سود كار؟

گلچهره گفت و آه كشيد و ز هوش رفت

آتش گرفت كاغذ كاهى و خودكار

8/82

بال بسته

استغاثه به بارگاه حضرت معصومه (س)

معصومه جان! فداى تو جان و جهان من

اى كاش اشكها دهد اينك امان من

من مرغ پر شكسته ام از دوردستها

آتش گرفت شامگهى آشيان من

اين روزها تمام جهان سنگ مى زنند

بر بالهاى سوخته خونچكان من

من مانده ام كدام طرف بال و پر زنم

هستند شاخه ها همگى بدگمان من

بالم شكسته، راه نجف بسته، مكّه دور

آورده ام پناه به تو، ميزبان من!

لطفى نما كه باز شود بالِ بسته ام

خاموش گردد آتش از آن آشيان من

80/4/29

ديده

غايب ز ديده هايي و در ديده ها نهان

هرگز نديده ديده خودش را د ر اين جهان

بيهودگي است ديده اگر جستحو كند

خود را تمام عمر ميان ستارگان

روزي ازل كه عشق مرا پلك آفريد

تو ساختي ميان دو پلك من آشيان

جز در ميان اشك نديدم دگر تو را

اي كاش اشك هيچ نميداد امان مان

تشخيص بين ديده و دل گاه مشكل است

مشكل تر آن كه ديده كند در دل آشيان

مشكل تر آنكه ديده خودش عين دل شود

پيوسته خون فشاند از هر سو چكان، چكان

دل مردني است بسكه نديده است ديده را

بي ديده دل چگونه ز جايش خورد تكان صبح عزم

امشب آماج خروش موجهاى سهمگينم

مى خروشد رخش خون تازه مرگان در جبينم

قريه در سوك سياووشان به خود مى پيچد امشب

نيست كس تا آشنا سازد مرا با سرزمينم

نعش ماه قريه خون آلود پشت كوه مانده

پس زنيد، اى تيغها - اى تشنه كامان! - آستينم

دود تلخ استخوانهاى پدر پيچيده در باغ

آى مادر! خنجرم كو؟ كو كلاه آهنينم؟

صبح را در مشتهاى خود گره خواهم زد امشب

مى خرامد در افق تصوير زخم آتشينم

باران (2)

باران گرفت و پنجره مشغول ديدن است

انجير پير دودزده، گرم شستن است

در دوردست شهر، كسى از شكوفه ها

در حال قبض و بسط ز خود وارهيدن است

شاعر كنار پنجره تنها نشسته و

در فكر كشف تازه معناى بودن است

باران تمام گشت و نو شد جهان همه

گل پيشتاز عرصه شور و شكفتن است

من مانده ام كه چيست ز باران نصيب من

از كهنگى، سرم همه تاوان گردن است

79/9/21

شعر تازه

باز هم چراغ زد، به پنجره، چه شعله بود

پرفشان چيست اين شعاع تشنه ورود

باز كن دريچه! پلكهاى خواب رفته را

لحظه اى به جانب شگرف مشرق شهود

آن دو مشعل رها در آسمان، صداى كيست؟

آنكه اين چنين شكوهمند مى رسد فرود

شعر تازه ايد يا چراغهاى سبز وحى؟

اى دو شعله بر شما هزار پنجره درود آه،

يك فرشته ميهمان خانه من است

پنجره! به هيچ كس مده اجازه ورود

دختر كوچي

ماه هر چند ستاره است به دامن چيده

ماه يك دختر كوچي است كه شب دزديده

شام تا بام به اطراف زمين مي چرخد

-اي خدا كو وطنم كو وطنم ؟- ناليده

صبح از قصه ي او چشم افق خونين است

ناله اش در دل هر كوه وكمر پيچيده

غنچه ها از غم او شكوه به خورشيد برند

همگي آه زنان اشك به رخ پاشيده

**

امشب از واژه برايت وطني خواهم ساخت

كه افق تا به افق ماه در آن خنديده

كابلت را چمني طرح كنم روشن وسبز

كه در آن دختركان دست فشان رقصيده

19/12/85

فلسطين

اگر قد مى كشيد، از روى زين، يك نيزه، ايمانت

نمى شد اين چنين آلوده در خون لقمه نانت

كجا شد خشم تابان، خنجر مرحب براندازت؟

ببين، آنك در آتش سوخت، سوره سوره قرآنت

مسلمانى ز كام آتش و خون مى زند فرياد

تو سرگرم تماشايى، چه سان نامم مسلمانت؟

خداوندا! نمى دانم، چرا عرشت چراغانى است

مگر امشب شهيدان فلسطين اند مهمانت؟

فلسطين! همچنان تكبيرگوى و سنگ افشان باش

كه شيطان رجم خواهد شد به زير سنگبارانت

فلسطين! آتش و خون، رمز پيروزى است، مى دانم

به پا خواهد شد از آتش صلاح الدين دورانت

فلسطينم! تو اعجاز منى، منشور معراجى

تو قرآنى، تو قرآنى، خدا باشد نگهبانت

1379/9/11

لكنت پنجره

لكنت گرفته پنجره از شوق صحبتش

تاريك مانده ماه ز فرط خجالتش

از بس كه تند مى تپد از پشت پنجره

مبهوت مانده قلب من از قصد قربتش

من مانده ام كه موج گناهان خلق چيست

در پيشگاه وسعت درياى رحمتش

من بيمناك نيستم از رنج دوزخش

وامانده ام ز شرم اهانت به ساحتش

چشم طمع به حور و بهشتش نبسته ام

مى ترسم از ادامه هجران حضرتش

ماه مبارك است و من مات مانده ام

تا با چه شعر تازه كنم شكر نعمتش

شعرم تمام گشت و »او« ناسروده ماند

زيرا كه در خيال نگنجد حقيقتش

79/9/21

پايان تاريخ

والصبح ... ناگه سپيده افشاند مانند باران

والشمس ... ناگاه تاباند خورشيد را از گريبان

خورشيد را سوره سوره حل كرد در چشمهايش

آنگاه با پلكهايش خورشيد ها شد فراوان

خورشيد ها آيه آيه دامان شب را گرفتند

گاهي به شكل ابوذر گاهي به سيماي سلمان

اين روزها نيز با شب خورشيد ها در ستيزند

اما به شكل ستاره اما به نام شهيدان

***

اي آنكه لولاك گل كرد در محضر سبز نامت

تا تو نكردي تجلي حتي خدا بود پنهان

خورشيد تاريك و خاموش يك عمر مي گشت هر جا

روشن نگرديد تا كه با تو نياورد ايمان

والعصر... پايان تاريخ آبي است در آسمانها

هر چند يك عمر اين رود خورده است سيلي ز توفان

تبسم غرور

براي ولادت مولا علي (ع)

جرقه زد افق، دو تكه گشت آسمان

و چرخ زد زمين،شكافت كعبه از ميان

به كنج كعبه جا گرفت ماه مضطرب

مشوش ايستاد پشت نخل ها زمان

دو پلك بعد قفل هاي كعبه باز شد

و ماه، آفتاب در بغل شكفت از آن

پرنده پوش شد تمام نخل هاي شهر

پر از فرشته شد، بسيط سبز آسمان

نوشته بود بر پر بنفش جبرئيل:

علي ست اين شكوه لايزال بي كران

چو از جمال او شعاع عشق مي جهيد

خدا تبسم غرور داشت بر لبان ميان تيغ و سجده

در سوگ مولا علي (ع)

جرقه زد افق دو تكّه گشت آسمان

و چرخ زد زمين، شكافت كعبه از ميان

و خاك مرده اژدها شد و دهن گشاد

به كام خود كشيد ماه را از آسمان

كسى ميان تيغ و سجده تكّه تكّه شد

كسى كه محضر خداى بود در جهان

جريحه دار شد غرور وحى؛ ذوالفقار

زمين يتيم ماند در ميان كهكشان

خدا كه لوح محضرش به خون تپيده بود

هميشه كعبه را سياه پوش كرد بعد از آن

غربت

نذر حضرت زهرا)س( آسمان اگر كبود و قدخميده است،

غربت تو را به پيش چشم، ديده است

رنگ آفتاب اگر شده است سرخ گون،

رنگ و روى ماه اگر چنين پريده است،

گريه، گريه، گريه، كار ابرها شده است

بعد از آن كه غربت تو را شنيده است

غربتت غرور ذوالفقار را شكست

بى تو ذوالفقار، جان به لب رسيده است

بعد تو على شكسته تر ز ذوالفقار

كوه بغض در گلوى خود تنيده است

بعد تو دلِ على كه آفتاب بود

مثل يك ستاره به خون تپيده است

بعد تو على شكسته، خسته، چشمهاش

لحظه لحظه آه، پُر از آب ديده است

آه، بى دليل نيست اين كه شيعه ات

هر كجا كه هست، قامتش تكيده است

غربت تو مثل يك شكسته استخوان

در گلوى هر كه شيعه ات، خليده است

سالروز غربتت كه مى رسد فرا،

هر كدام قطره اشك ناچكيده است

1382/5/15

خون خدا

خون خدا شتك زده جوشيد از تنور

خورشيد سربريده درخشيد از تنور

خولى به پاى آينه افتاد و سنگ گشت

وقتى شكفت قامت توحيد از تنور

شب درگرفت و بستر تاريك شمر سوخت

چون زخم هاى سوخته، شوريد از تنور

هر زخم تازه اى كه در آتش گرفت جان

خونين تر از ستاره، تراويد از تنور

خورشيد را ميان طبق، حبس كرده بود

ناگاه بال و پر زد و تابيد از تنور

سوسن

زبان حال حضرت زينب )س( كربلا باقى است، بايد خيمه اى برپا كنم

پرچم افتاده را از خاك و خون بالا كنم

ماهتابم، كهكشانى از ستاره در پى ام

مى روم تا چون قيامت شام را رسوا كنم

گم شده يك دخترى از كاروانم، بايدش

چون ستاره از ميان بوته ها پيدا كنم

شام، خونريز است در تاريخ سرخ آفتاب

با زبان شعله بايد شام را فردا كنم

كوفه پيمان را چُنان فرق على درهم شكست

مثل سوسن بايدش با صد زبان افشا كنم

آيه آيه خون قرآن مى چكد از نيزه ها

قطره قطره بايد آن آيات را معنا كنم

79/11/11

تصويرى از فردا

در افق مى چرخى و امواجى از دريا به دست

آينه در آينه، تصويرى از فردا به دست

مى رسى از مشرق هفتاد و دو درياى سرخ

بيرق پر خاك و خون ظهر عاشورا به دست

مى دوى چون چرخباد از سر سر امواج نيل

نقشه اى از سرنوشت مسجدالاقصى به دست

كوهها هم مثل رودى مى خروشند از پَى ات

هر يكى يك جنگل سرسبز و يك صحرا به دست

مى رسى، خورشيد چنبر مى زند در دست من

پيشوازت، چرخ چرخان، مى رسم دريا به دست

ياد

امام! ياد تو در جسم و جانمان برجاست

چنان كه قلّه البرز همچنان برپاست

تمام شهر، نگاهش به سمت تو جارى است

نگاهها همه رودند و چشم تو درياست

تويى كه دختر زاينده رود در رقص است

تويى كه دست نكيسا به دست مولاناست

هزار بار سرودى كه: »شيعه يعنى عشق

شروع عشق ز فرق شكسته مولاست«

هزار بار سرودى كه: »اين جهان هيچ است

هرآنچه هست همان يك دو پلك عاشوراست«

امام! باز برايم بخوان، دلم تنگ است

بخوان كه پرچم سبزى در آسمان پيداست

78/8/19

يادگار اهورا

با يال از موج مي رفت ، مردي به شولاي دريا

دستش هماورد توفان، چشمش هماواي دريا

مي رفت و مي گفت : اي قوم ! در شام يلداي برفي

باغ شقايق نيفتد، از چشم فرداي دريا

مي گفت و تكرار مي كرد با دست هاي سپيدش-

خالي از آتش مبادا ، شمشير شيواي دريا

افسوس ديگر نگاهش ما را نوازش نمي كرد

آن يادگار اهورا ، روح مسيحاي دريا

بعد از تو اي صبح روشن ! ماييم و شبهايي از زخم

هر گام در كام توفان ، مانند شبهاي دريا

روزي كه خاموش گرديد، چشمانت از اين حوالي

چشمان گلدسته هاي گشت ، پيوسته درياي دريا غزل ياد

به ياد طلبه شهيد اختر محمد قاسمي

روان گشت بغض گلو گير من

شبي ، پشت پر چين تقدير من

در آن غم مرا همزباني نكرد

به جز چكه اشك سرازير من

پر و بال آهم چنان در گرفت

كه ققنوس شد تحت تاثير من

پري هاي دريا به تنگ آمدند

از امواج اشك فراگير من

در آن ازدحام غم و اشك و آه

نشد واژه اي ، قاب تصوير من

دگر تاب

ماندن ندارد دلم

مهيا كنيد اسب و شمشير من پير پامير

صداي شيهه خونين يك شمشير با من بود

گلوي سرخ خونالود يك تكبير با من بود

همان روزي كه تا نيزار هاي بلخ مي رفتم

نواي تلخ خونپالاي يك زنجير با من بود

سرود زخم ماهي هاي هامون موج مي انگيخت

و بغض غربت بي واژه پامير با من بود

سواري ، كوله بارش ابر و دستارش غبار آلود

كمان در دست ، در آيينه ي تصوير با من بود

گلويش مثل من آشفته ي بغض قناري ها

دو چشم شرقي دين پرورش درگير با من بود

شبي ديدم كه خم شد آسمان بر شانه هاي من

و اين از روشناي صحبت آن پير با من بود چاه ماتم

وقتي از دريا گل نيلوفرم ، گم مي شود

در كبود آسمان، بال و پرم گم مي شود

با فرود هر تبر بر ريشه ي سبز درخت

آخرين گلهاي سرخ باورم گم مي شود

در بلوغ باد و برگ و نغمه كاريز ها

خشم دست يار باران گسترم گم مي شود

اي پدر ، با اين كلاه آهنين شعله پوش

در عبور از نيزه ها، امشب سرم گم مي شود

با دو دست آتشين اين رياست پيشگان

عاقبت در چاه ماتم، حيدرم گم مي شود

باران

براي شهيد كوچك كربلا حضرت علي اصغر(ع)

تا در گلوي تشنه ي خنجر، صدا جاريست

خون گلويت كربلا در كربلا جاري ست

يا چون نسيم صبح تابستان گندم زار

نرم و ملايم روستا در روستا جاري ست

تا آسمان كوفه پا بر جاست مي دانم

خون تو در اين خاك

چون آب و هوا جاري ست

تا قطره آبي از فرات و دجله مي لغزد

باران بغضت در گلوي ابرها جاري ست

خون تو را در آسمان شعر پاشيدم

نامت ازين پس تا فراسوي صدا جاري ست در باد

براي مظلوميت كشورم افغانستان

سلام اي تك درخت ريشه در خون، شعله ور در باد

كه بر پا مانده اي با زخم انبوه تبر در باد

هميشه مي پرم از خواب وقتي خواب مي بينم

تو را با زخم هاي خونچكان شعله ور در باد

بگو! روزي به آغوش تو آيا باز مي گرديم؟

من و اين دسته دسته مرغكان دربه در در باد ؟

غزل مي ريزم ، امشب، كوزه ، كوزه بر لب جويت

كه تا بر شاخه هايت سبز گردد برگ و بر در باد

شبي با پاره هاي قلب خود ، ديوار خواهم ساخت

نمي خواهم كه تنهاتر شوي زين بيشتر در باد آشوب پنجره

براي ظهور موعود منتقم

گوش كن ! مي شنوي همهمه ي دريا را؟

تپش واهمه خيز نفس صحرا را؟

نور ، بي حوصله در پنجره مي آشوبد

باز كن پنجره ي بسته گلدانها را

واژه ها در شعف شعر شدن مي رقصند

ديدي آنك به افق چرخش مولانا را ؟

شيهه ي اسب كسي در نفس توفان است

گوش كن ؟ مي شنوي همهمه ي دريا را؟

سبز پوش اسب سواري، گل و قرآن در دست

آب مي پاشد ، يك مرقد نا پيدا را فرياد سرخ

به معلم شهيد شريعتي

اي از تبار سمندر!كاريز! درياي ايمان!

روياي سرسبز گندم ! خواب گل سرخ !

باران!

ابري تو ، رنگين كماني، كوهي ، پر از آبشاري

سبز است سطح " كويرت " چون جويبار مزينان

مي نوشم از اشكهايت، پيمانه پيمانه هر شب

جاري ست در گفتگويت تنهايي تلخ انسان

آميخته از تخيل ، عشق و زبان و تفكر

نجواي سبز تشيع! فرياد سرخ مسلمان

تو هفت پشت بشر را با عرش پيوند دادي

اي روح شفاف خونين ! از تيره ي سربداران ! مي توان ستاره زيست

گر اجاق شعله نيست در گلوي ني

خون لخته لخته چيست در گلوي ني ؟

روي موجها رهاست پاره هاي ماه

آسمان ! دمي بايست در گلوي ني

بي بلوغ نيست خاك اي ستاره ها !

مي توان ستاره زيست در گلوي ني

بغض نا چكيده ي مرا گلوي من !

نيز مي شود گريست در گلوي ني

روح زخمديده ! مرگ نا گزير نيست

مي توان دوباره زيست در گلوي ني . دو تا گنجشك

با پلكها پس مي زني خون را، پر مي شود چشمت ز خاكستر

تا چشم مي مالي فرو رفته ست ، بر ديده ات يك تير يا خنجر

گم مي شود در خاك و خاكستر ، چشمان سرگردان مبهوتت

مثل دو تا گنجشك خون آلود، در شعله و خون مي زند پر پر

آنسوتر از تو يك زن تنها با شعله هاي گيسويش در گير

نا گاه يك قنداق روشن را چون پاره آتش مي كشد در بر

از هيچكس ديگر نشاني نيست ، جر آن دو تا گنجشك خون آلود

شبها در آغاز غزلهايم ، در اشكهايم مي زند پر پر مثنوي

در گير بغض

به پيشگاه امام

عصر)عج( اى آخرين ستاره تابيده در زمين!

در آسمان شكفته و باليده در زمين!

يك لحظه گوش كن سخن سنگ پاره اى

كز آسمان فتاده و ناليده در زمين

من سالها به دست تو آيينه بوده ام

يك لحظه از فروغ تو خالى، نبوده ام

كردى ظهور در من و من شعله ور شدم

آيينه نه، كه خويشتن آيينه گر شدم

گاهى شدم ابوذر و خشمم شراره شد

يك تكّه استخوان به كفم ماه پاره شد

ريگ روان ز سوز دلم داغ داغ شد

يك باره، هرچه ريگ به صحرا چراغ شد

گاهى كميل آمد و در من نماز خواند

»يارب« سرود و هرچه نهان بود راز، خواند

سلمان شدم، ستاره يثرب مرا گداخت

در آسمان تمام ملايك مرا شناخت

رومى شدم و اژدر نفسم كرخت شد

بر چوب خشك دست كشيدم، درخت شد

هر سنگ را كه دست زدم، يك ستاره شد

هر خشت را كه سجده نمودم، مناره شد

تبريز را به شمس سپردم كه نَى زند

حافظ به سايه سار نَى اش جامِ مَى زند

يك روز... هرچه بود سرآمد دريغ و درد

آن اژدهاى هفت سر، آمد دريغ و درد

غايب چگونه اى كه جهان غرق نور توست؟

خورشيد، كوچك آينه اى از حضور توست

با هم درختهاى جهان دست داده اند

در محضر تو سبز و بلند ايستاده اند

گلها كه شاد و تازه و مست اند، يكسره

شب زنده دار روى تو هستند يكسره

بيهوده پيش روى تو ديوار مى زنند

»تو را كه بادهاى جهان جار مى زنند

غايب منم كه گم شده در من حضور تو

غايب منم كه نيست در اين ديده نور تو

من غايبم كه سرد شده در من آفتاب

من غايبم كه جان و جهانم شده سراب

اين كيست اين كه شكل هيولاست در زمين

نام خداى بر لب و شيطان در آستين

خون مى چكد ز دست و دهانش به روى من

آتش گرفته از نفسش چارسوى من

اين كيست اين

كه سمت نگاه من ايستاد

ديوار شد بلند و به راه من ايستاد

آيينه را ربود و مرا طبل جنگ داد

قلب مرا ستاند و مرا قلوه سنگ داد

بال مرا شكست و قفس را به من سپرد

عشق مرا گسست و هوس را به من سپرد

اينك جهان به سان دو چشم پُرانتظار

هم اشك ريز و هم به ظهورت اميدوار

هرچند پنجره است، گلوگير بغض تو

هرچند حنجره، همه درگير بغض تو

گنجشكهاى شهر، همه پر شكسته اند

صبح و بهار و عيد، همه ناخجسته اند

بى تو چقدر تيغ و صليب است در زمين

بى تو چقدر كعبه غريب است در زمين

بى تو چقدر جمعه ما غمگنانه است

بى تو چقدر گريه ما بى بهانه است

رخساره را بتاب كه شبها سحر شود

تنديسها بشورد و عالم دگر شود

آيينه را به چشمْ گشودن صدا بزن

اين پرده را به پنجره بودن صلا بزن

80/10/14

دوبيتي ها

مهمان

دلم مثل وطن ويرانه امشب

ز شهر و خانه سرگردانه امشب

چراغان كن حريم چشمها را

كه غم هاى وطن مهمانه امشب

غريب بيا از نابسامانى بناليم

ز دست جنگ و ويرانى بناليم

براى هرچه در عالم غريبه

براى هرچه افغانى بناليم

اسير لبانت برگ گل، چشم تو بادام

اسيرم كرده اى آرام آرام

دلم كبكى است بال و پر شكسته

كمند گيسوانت دام در دام شيشه و سنگ

دلم تنگه دلم تنگه خدايا!

هميشه با منت جنگه خدايا!

گهى مى بخشى و گه مى ستانى

جهانت شيشه و سنگه خدايا!

بى تو بدونت اين جهان زير و زبر باد

خدايش مثل من خونين جگر باد

هميشه با خودم مى گويم اى جان

بهشتش بى تو حتى شعله ور باد

غير مجاز

خداوندا عجب روزي رسيده

كبوتر بچه ها يك يك پريده

يكي پا بسته ي تل سيايه

يكي پر بسته ي سنگ سفيده

خبر آيد كه پشت آشيانه

يكي آزاد شد از آب و دانه

يكي در اردوگاه عسكر آباد

رها شد از غم و رنج زمانه

خداوندا تو كه داناي رازي

براي هر غمي تو چاره سازي

فراموشت شده اين بند گانت

و يا اينجا تو هم غير مجازي

وصف لب ارژنگ به پيش نقش تو سوختنى است

با نور رخت چراغ افروختنى است

در وصف لبت چگونه لب باز كنم؟

گر لب لب توست، هرچه لب، دوختنى است

رباعي آشفته از اقصاي قرون آمد مرد

آسيمه سر و كن فيكون آمد مرد

ناگاه " حرا " آيينه او محوش شد

از آيينه خورشيد برون آمد مرد نيمايي ها

دختران چشم بادامى سلام، اى دختران چشم بادامى!

من امشب شعر چشمان شما را مى سرايم باز

چقدر از دست چشمان شما كام زمين تلخ است

پريشب پيش »بابا« رفته

بودم من

دلش خون بود

دو چشمش مثل چشمان شما شرمنده »البرز« و »كارون« بود

پريشب مادرم كابل

تمام گيسوانش را به دستش كند و در درياى »هامون« ريخت

خودش ديوانه آسا، سربرهنه

خويش را انداخت

ميان موجهاى ياغى »هلمند«

به كام موجها فرياد مى زد

كجا شد دخترانم؟

دختران چشم بادامى

سلام، اى دختران چشم بادامى!

هزاران بار

كه چشمانم به چشمان شما افتاد

با خود آرزو كردم

كه كاش، اى كاش، من هم قطره اشكى مى شدم

يك روز

و مى غلتيدم از مژگان خونين شما بر خاك

شبى در خواب ديدم مادرم

لب يك جوى پُر خون ايستاده

مخته مى خواند

دو مرغى ناگهان از آسمان آمد

و هر دو بالهاى خويش را در جوى پُرخون شست

همين كه مرغها برخاست

دمادم جوى خون خشكيد

و مادر پَر درآورد و به سوى آسمانها رفت

چه كس از جمع تان خواب مرا تعبير خواهد كرد؟

الا اى دختران چشم بادامى!

78/10/13

هستى من و شما

پرنده غريب آشيانه سوخته

كه هيچ شاخه اى تو را نمى دهد پناه

بيا ميان زخمهاى شانه من آشيانه كن

به روى پلكهاى من

ز دانه هاى سرخ اشك من بنوش

بيا كه پلكهاى من

هميشه ميزبان ابرهاى درهم و به خويشتن گره خورده؟؟وزن

بوده اند

و بركه هاى چشم من هماره منزل پرندگان بى بهار

من اعتراف مى كنم

تمام هستى من و شما

همين دو دانه اشك تازه و بدون دامن است

بيا بنوش هستى مرا

بيا بنوش

بيا پرنده هزار زخم!

كه هيچ شاخه اى تو را امان يك گريستن نداد

بيا و سر به شانه هاى خشك من گذار و

زار زار گريه كن

براى خود، براى من

براى هر پرنده مهاجرى كه بى شناسنامه مرد و

بى كفن به روى دست خاك ماند.

***

از گلوي ني

چكه چكه مي چكيد

خون ارغواني شقيقه هاي آفتاب پير

روي شعله ي طلايي غروب سنگفرش

آسمان زبانه مي كشيد

از گلوي زخمي بليغ ني

گله

در سكوت دره محو...

چشمه با اشاره هاي روشن زلال

از ميان سبزه ها كشيد

رد پاي يك شغال

آفتاب بي رمق

چكه چكه محو شد

ميان شاخه هاي ارغوان

دره ماند و

حنجر بليغ باد و

تكه تكه آسمان .

شب پنجره

آشفته بود خواب پنجره ديشب

من بالا رفتم از پله هاي نيلوفر

و با تعارف يك شاخه گل

ماه را به خانه آوردم

هر دو

تا بامداد

به شيشه هاي خيس پنجره نگاه كرديم

نسيم پشت پنجره بي كس، نفس نفس مي زد

و هوش نيلوفر تمام شب

مشغول ماه بود

ناگاه

حله اي از شكوفه و شبنم پوشيد

گفت: اين دستمال كوچك زرين را

به هر پنجره كه بياويزي

سبز خواهد شد :

يك شاخه نيلوفر

دستمالم نيست

پنجره امشب سرد و تاريك است شانه در شانه كوه

براي "او" كه خواهد آمد

شانه در شانه ي كوه ، پر شكوه مي رسد

بسته آسمان به چوب پرچمش

چار سو به سمت كودكان ستاره مي پراكند

يال اسبش از صداي بال يك فرشته هم سپيد تر

سوي شاعران

پر اننتشار مي دهد

سوي شاعران نسل من

شاعران كوچكي كه مثل كودكان روستا

با شروع شامگاه

روي خاك ها نشسته

گاه ، ماه مي مكند

گاهي از ستاره هاي آب دار مي جوند

گاه ، خيز كرده سرخ مي كنند ، سنگ را به خون شب پره

شانه در شانه ي كوه ، پر شكوه مي رسد روايت دريا

يك قناري ديدم

در دل تنگ غروب

بر بلنداي درخت

بالش از خون كبوتر رنگين

شعر آتش مي خواند

رو به رويش دريا

خسته از نعش سپيده قوها

كف توفان بر لب

مثل ماري مجروح

مي خزيد آهسته سوي تاريكي شب

كركسي خون كبوتر در چنگ

دور شد از دريا

آسمايى(3)

آسمايى

بر لبت كف مى زند خون

نعش فرزندت به روى دست مانده

نه كفن، نه گور، نه تابوت

روزگاران درازى، شهر من در دامنت چون كودكى

آسود

بى كه از خوابش كند، حتّى كسى بيدار.

اى بسا شهزاده اى - يا پهلوانى -

كز فراسوها ميان بربست

تا شود شهزاده كابل

امّا

هيچ كس از سنگهاى آسمايى، نعش خود را باز پس نستاند

آسمايى مدفن شهزادگان و پهلوانان است

با توام من، آسمايى!

اين كه اينك اين همه درماندگى از چيست؟

قامتت چون برگ مى لرزد

از دو چشمت جوى خون جارى است

غيرتت كو؟

كس نديده، آسمايى زنده باشد؛

نعش فرزندش به روى دست مانده

نه كفن، نه گور، نه تابوت

آسمايى اشك ريزان گفت:

آه بر من!

آه بر حوّا!

79/9/9

گليم(4)

از كمر شكست كوه و قريه ماند بى شكوه

مادر ايستاد، بهت و اشك در نگاه

يك كلاغ جار زد

آسمان يتيم شد

خانه اى سياه پوش يك »گليم« شد يك پرنده، روى شانه ام نشست

خواب من پريد

روح من چكيد و سمت آب رفت

ابرها، گره گره

خويش را به روى من گشود

هرچه ابر بود، بسته ام به چشمهاى خود

چشم هاى من بدون اختيار

مى چكد.

77/7 - قم

وصيّت

كودكانم!

من اگر مردم، وصيّت نامه ام اين است:

روى قبرم باخط زيباى نستعليق بنويسيد

شاعر آواره از چندين پدر، گمنام

قدر حتى يك لحد خاك از وطن ناكام

روزگارى را به غربت زيست

شامگاهى

با تمام غربت و آوارگى از اين جهان كوچيد

اين چنين او تا قيامت، شاعر آواره باقى ماند

يادش افزون باد!

78/12/8

عنكبوت وار

حيف است يك پرنده

بر گرد خويش تار ببافد

حيف است يك پرنده

پرهاى خويش را

با سيم خاردار ببندد

اى گل! نژاد ما همه از خاك است

شبنم كه پر كشيد و فراتر رفت

در باورش هوايى از افلاك است.

در روزگار شب

سنگ سيه مباش

مانند يك ستاره دنباله دار

از خويشتن رها شو و در كهكشان بپيچ

در »قرن ماهواره« چنين عنكبوت وار

بر گرد خود حصار مپيچان.

78/10/11

سرنوشت برگ

آدمى پرنده نيست

تا به هر كران كه پر كشد، براى او وطن شود

سرنوشت برگ دارد آدمى

برگ وقتى از بلندِ شاخه اش جدا شود،

پايمال عابران كوچه ها شود.

78/4/7

ملت من

ابر ملّت من است

در كناره هاى آسمان

هرچه ابر سوخته است

خواهر من است.

78/6/2

بازم آفرين

نگار من!

تو را به عشقهاى كاغذى چه حاجت است؟

كه چهره مى كشى و قاب مى زنى مرا

در اين نگارخانه ها

به آتشم بكش

مرا كه هيچم از تو يادگار نيست

و بازم آفرين

چنان نَى اى كه خالى از خود است

و هر نفس تو را ز بند بند ناله مى كند

وگرنه من چه از نَى ام كم است

چنان بنالمت

كه دربمانى »از چگونه ساكتم كنى«

به سان مادرى

ز گريه هاى كودكش كه دست برده در اجاق داغ. سپيد ها

آن قريه قشنگم !

چشمه ي شفاف تر

از اشك چوپانان عاشق

و درختي مقدس ايستاده بر تيغه ي پر خراش كوه "دولانه"

شب كه چراغهاي قريه "گل" مي شود

خون از تن درخت

"جُر جُر "

بر خاك مي ريزد

و زنان چشم به راه

قلبهاي خويش را

با تار مويي از شاخه هايش مي آويزند

سپيده دم پرندگان مغمومي پيدا مي شوند

دانه دانه

قلبها را بر مي چينند

و عاشقان پير نامرد

زرهي از پلك خويش را

بر آن آتش مي زنند

تا در چشم به هم زدني

به بارگاه پادشاه " چهل دنيا "

فرود آيند

سه كوهي ست بلند

آسمان را بالا گرفته

تا دختران فقير

با كمك نسيم

ماه را از سوزن عبور دهند

و براي رويا هاي به غارت رفته

دستمالي به يادگاري

بدوزند شبها

از اولين كوه

پيرمردي به ستاره چيني مي رود

تا سحر گاهان

مادر و مسجد

لبريز از بغض گنجشكان گرسنه نباشند

سر كوه ديگر

عروسي گريان

ماه را نهاده بر دامن

عكس يك شير بسته در زنجير را

بر آن گلدوزي مي كند

و سومين

كوه

در بغض چوپاني گره خورده است

كه در پي گوسفندان گمشده

سنگ به سنگ مي شود

آه قريه قشنگم !

با اين همه

خدا چقدر مهربانتر بود

اگر آوارگي نبود.

آزادى

آزادى

تكّه نانى نيست

كه اربابى به بردگانش بخشد

آزادى

دانه نيست براى پرنده

آزادى بال پرنده است

آزادى

خالى نيست بر لب دخترى جوان

آزادى

قلبى است كه اگر در سينه اش نتپد

جوانى اش خواهد ايستاد

آزادى

پوقانه نيست كه عكس رئيس جمهورى را

در روزهاى انتخابات

در آسمان شهر بالا كشد

آزادى

آفتابى است كه اگر يك لحظه از مقابل زمين

برگرفته شود

زمين گورستانى خواهد شد.

شايد

كسى بتواند دست و پاى مان را

به زنجير

اما

آزادى مان را

چه كسى خواهد توانست

به زنجير كشد؟

آزادى

اراده خداوند است

چه كسى مى تواند با خداوند بجنگد؟

آرى

آزادى

آب و نان نيست

كه جيره بندى شود

آزادى خون است

آزادى هواست

امّا پرسش اينجاست:

»آزادى را

چه كسى به ما بخشيد؟«

آيا آزادى

همان امانتى نيست

كه روز نخست

خداوند به آدمش سپرد؟

70/11/12

آوازهاى مسموم

براى قهار عاصى تازيانه اى بر شانه ام مى پيچد

برآشفته

بر جنازه ات مى تازم

نوار حنجره ام در باد

بسان قمچينى تاب مى خورد

تا غبار بر آيينه ها بپاشد

لبخند دختر آواره

متلاشى مى شود

- آن سان كه جنازه ات -

دو انگشت مرموز

از انبوه شكستگى، شكوفا مى شود و

نوار حنجره ام

آوازهاى مسموم را

ترانه مى خواند.

تفتان

تفتان چقدر رنگين است

اگر برف نباشد

تفتان چقدر خونين است

اگر باران نباشد

چقدر مهربان است، تفتان

آنگاه كه پيكر زلّه مادرى را در آغوش مى گيرد

و چقدر خونخوار

وقتى مثل باد

بر گيسوان يك دوشيزه

چنگ مى زند

در تفتان

بادها

چشمان كودكى را

مثل ريگ

با خود بردند

ريگ ها

مثل برف

چشمان عروس خسته اى را پوشاند

بادها

غرور مرد

را چون دستمالى با خود بردند

آنچنان كه دزدان

گردنبند طلايى را بربايند

در تفتان فقط باران

زخمها را مى شويد

آرى فقط باران

پزشك بدون مرز است

آه تفتان!

من و تو چه رازهايى داريم. دوباره بهار از راه رسيد

امسال بوته هاى تفتان

يكسره گل سرخ داده است

گل سرخ

برف

باران

تفتان.

بهار 79

صداى زنان وطنم

من تمام شب

گريه زنى را مى شنوم

كه در آستانه بلخ

ماهتاب را

قرص نانى مى بيند

آويخته

بر درگاه خداوند

و آرزو مى كند

كه شب ديرتر بپايد

تا سحرگاهان

گريه كودكان گرسنه

آرامش فرشتگان به نماز برخاسته را

فرونريزد.

من تمام شب

كنار بستر دخترى اشك مى ريزم

كه تفنگ به دستان

حتى مرگ را هم از او دريغ داشته اند

من تمام شب

بر بالين زن پستان بريده اى مى نشينم

كه نفسهايش را مى دزدد

تا كودك شيرخوارش

بيدار نشود

من تمام شب

دختر نقاشى را

تماشا مى كنم

كه ستاره ها را كنار هم مى چيند

تا براى خود وطنى بسازد

امّا ناگهان

سپيده سر مى رسد

و ستاره ها دانه دانه

كوچ مى كنند.

آرى

من تمام شب صداى زنان وطنم را

مى شنوم. باران بخوان

بخوان!

مهاجر دختران

بام تا شام

گره مى زنند صدايت را

و به مغرب زمين مى فرستند

از اين پس خواب دربارها

خواهد شد آشفته

وقتى ناگهان شباهنگام

پرندگان قالى

آهنگهايت غمگنانه را

با خويشتن زمزمه كنند

بخوان!

از »گلوى گرفته كارگران مهاجر

در كارخانه ها

تركانده است

سنگها و آهنها را«

بخوان!

از نيلى تازيانه هاى دورترين دريا بخوان

كه پيچيده بر بى پناهى دست و پاى جوان

رؤياى بازگشت به وطن

گوهروار

از سينه اش برون چكيد

و در اعماق درياها

گشت ناپديد

بخوان

براى مادرى كه

خبر را شنيد و

در مخته اش لال ماند.

بخوان!

براى دخترى عاشق

كه بشارتهاى كلاغهاى دروغگو

دانه

دانه

موهايش را

سپيد كرد.

بخوان!

براى شاعرى كه زير باران طعنه ها

تغزلهايش را فراموش.

بخوان! بخوان!

گدازنده تر بخوان!

گمان كنم

خدا نيز شنيده باشد »يا مولا على«ات را

نگاه كن امسال

آسمان چقدر بارانى است

باران

باران

باران

بخوان!

بخوان!

بخوان!

بخوان باران!

باران بخوان

بخوان...

براى نان

پدرم

جوالهاى گندم

بر دوش مى كشيد

من

تمام زمين را

براى تكّه نانى گريستم

سنگ بر شكم بستم

و از آخرين پلّه زمين گذشتم

چنارهاى خشك

براى من سلام كردند.

من تمام اشكهايم را به

پايشان ريختم

خودم سبك دوش

در جست وجوى گورى براى خود

پيشتر رفتم. مى خواهم

همين سنگى كه بر شكم بسته ام

سنگ گورم باشد

گواهى براى بى گناهى ام.

79/9/9

خسوف

آن شب

ماه لرزيد، لرزيد و

كبود شد

مردم به نماز آيات برخاستند

و هرگز فكر نكردند

»چرا كبود شدن ماه« را.

از آن پس،

هرگاه ماه بر فراز مدينه مى رسد

كبود مى شود

مردم باز هم دو ركعت نماز مى خوانند

بى آن كه بدانند »چرا خسوف مى شود« را.

كنار باغچه

استوار و تابناك

غنچه گلي در دست

كنار باغچه

ايستاده بود

تكانهاي خيالي چادرش

اشاره هاي روشني بود

به سر نوشت سر گردان من

و پلكهاش

گشايش پنجره اي

به گلخانه مهتاب

جهان را وقتي

در غنچه گلي

به من پيشنهاد كرد

زمان

در عطر شاخه هاي ريحان

بر دستمالم

فرو چكيد

ديگر ستاره ها

گلوله نيستند

و آستين ها

غلاف هاي شمشير

بر گرديد اي ثانيه ها! بر گرديد

اگر هنوز خيال آيينه شدن داريد .

شايد...

باغباني هرگز

دستان نا رسم را

با جوانه ي نارنجي

پيوند نزد

بايد ماه را

در فنجان آب انداخت

و جرعه جرعه نوشيد

شايد

از اشتعال استخوانهايم

جرقه اي ايجاد شود

در ريشه هاي اين جنگل خاموش.

آرزو!

شعر هايم تكه ناني نشد

كاش قطره اشكي مي شد

براي كودكان گرسنه ي كابل

و قلبم

پژمرده گلي براي دختران ژوليده كاكل

كه روزگاري

مهتاب ، گل كمرنگ پيراهن شان بود يك كاروان خورشيد

تقديم به حماسه چهل دختران

آن روز كه از گيسوان سپيد مادران

هيزم ساختند

و استخوان هاي پدران را

آتش زدند

رمه ها خاكستر شدند

كمان داران وسوسه

به گام هاي حقير

در پي اسارت

يك كاروان خورشيد مي دويدند

كه بر كتف آسمان

نجابت مي كاشتند

تماشايي تر از آن نبود

كه شما با گيسوان پر خون

در سراشيب افق

مي رقصيديد

و شب زير پاهاي تان

در تب مرگ مي سوخت

خورشيد هاي من !

از زبان مادر فلسطيني

دختركم !

دريا گهواره ي كوچكت را

به كدامين آسمان خواهد برد

اين دو آتش رود

كه از سوي قلبم

به امواج احساس تلقين مي كنند

دوباره آيا ؟

به كدامين توفان

به تو خواهد پيوست

گيسوان برفي ام را ببين !

كه چگونه

در حرارت دو تنور خاكستر

آب مي شود

و قطره

قطره

بر فواره هاي رنگين سينه ام مي چكد

تا مظلوميتت را

در مشام سپيداران خواب آلود ساحل

انتشار دهد

شايد

تكاني در انديشه هاي شان

جاري شود .

و به دريا پيوندند .

*

گهواره كوچكم ! آسوده بخواب !

وقتي كه برادرت

از جنگ باز گشت

به او خواهم گفت

شعار زيتون يعني چه ؟ دستار هاي خونين

اي بيوه گان شهر!

بياوريد

دستار هاي خونين را

كه عَلَمي بسازيم و

بر تپه هاي چهار گانه شهر

بر افرازيم

اشكهاي تان را در ململي بپيچيد

تا از آن، بازو بندي سازم

براي شانه هاي زخمي كودكان تان

هق هق عروسكها را

پيچيده در خرقه ي نازكي

به خاك بسپاريد

دختران گيسوپريشان!

گهواره ي شكسته پر خون را

به هامون رها كنيد

پيش از آنكه مادران تان

از قبرستان بازگردند. خواهش باران

تو در لحظه هاي ازدحام سايه هاي مرگ

دستان ما و تفنگ را

آشتي دادي

تا پنجره ها را

با گلوله باز

كنيم

و در هجوم پاييز

ما و شقايق را

احساس شكفتن آموختي

تا فراتر از باد

پرواز كنيم

نگاه سبز تو

در ريشه هاي جنگل و علف

جاري ست

شاخه هاي درختان

دستان نيايش شبانه ي تو

خواهش باران را

تكرار خواهد كرد

چشم گشودن

مرگ

وارد اتاقم شد

چند فرشته

از انگشتانم به پا خاستند

و بر سفيدى كاغذ رقصيدند

رقص،

رقص،

رقص

چشم گشودم

اتاق پر از زندگى بود

فرشته ها در مقابل شماست

و فقط كافى است

مثل من چشم بگشاييد

تا پلكهايتان

پر از فرشته شود.

77/7 - قم جست وجو

تو را تازه شناخته ام

تو همان دختركى

كه سالهاست در غزلهايم

زندگى مى كند

چشمانت

همان سرزمين سحرآميز

كه سابها پيش دلم در آن گم شد

ملامتم مكن

من به دنبال دل خويشم

كه اين گونه - مژه به مژه -

چشمانت را جست وجو مى كنم

تو ديگر

در رؤياهاى من راه يافته اى

تو را چگونه

فراموش كنم؟

ملامتم مكن!

اگر مى توانى

دلم را به من بازگردان

بانوى رؤياهايم!

77/7 - قم

در آغوش واژه ها

گاهي

آنچنان غريب مي شوم

كه آسمان در اشكهايم غرق مي شود

و روياهايم

چون پروانه هاي آتش گرفته

در آغوش برگها و واژه ها

پناه مي برند

گاهي به نوبت

انگشتانم را مي سوزانم و

پنجره در پنجره

به دنبالت مي گردم

شايد

با سوختن آخرين انگشت

پروانه اي پيدا شود

و تمام پروانه هاي كاغذي را

كه پشت شيشه هاي مغازه ها

سر گردان مانده است

به پرواز در آورد. غمهاى خداوند

او

براى آن كه تنها نباشد

مرا آفريد

و هرچه غم داشت

در سينه ام فروچكاند

پس چگونه غمگين نباشم

من كه تمام غم هاى خداوند را

در سينه دارم؟

79/9/9

انتظار

ديدنت را

آنچنان به افق چشم دوختم

كه چشمانم از حدقه گم شد

اينك شايد چشمانم

دو ستاره اى باشند

سرگردان در افق

من ديگر

منتظر چشمان خودم

آيا مى شود روزى

چشمانم را

به من بازگردانى؟

79/9/13

راز

امشب

پنجره را خواهم پوشيد

تا ماه در من حلول كند

فردا

خورشيد

راز تابندگى اش را

در من افشا خواهد كرد.

79/2/3

سراسيمه

ديشب

مولانا مى رقصيد و دامنش

آتش گرفته بود

فرشته ها

سراسيمه بر او آب مى پاشيدند

خدا

فقط نگاه مى كرد و

لبخند مى زد.

77/9 - قم

اراده

چراغى در دست

مى روم و مى روم

تا جايى كه جهان پايان بيابد و

تو آغاز شوى

چراغ را به تو تقديم مى كنم

و خودم ناگهان

پروانه مى شوم و

بر دستانت

جان مى سپارم.

77/10/19 - قم

پُست

تا »پُست« نداشتم

مثل يك پروانه

به تمام گلها سر مى زدم

اما اكنون مثل يك تنديس

در ميدان شهر، ميخكوب شده ام.

پس بى دليل نبوده است

كه مار، پوست مى اندازد.

78/11/14

بال

قفس

هم بال خواهد شد

اگر پرنده بخواهد

نگاه كن

شهيد چگونه

با بالهاى بسته، پرواز مى كند.

79/11/6

تلاوت پنجره

ديشب

آن پنجره چقدر غمگنانه

تلاوت مى كرد:

»والصبح اذا تنفس«

و تو هرگز طلوع نكردى.

پياله چاى

بريز چاى، دخترم!

اى كاش مى توانستم

غمهاى آوارگى ات را

مثل يك پياله چاى بنوشم. فرشتگى

با عشق تو خدا را آغاز مى كنم

تو نخستين

كلمه اى كه امروزها

بر زبانم جارى مى شود.

بيا فرشتگى كن

و اين ذرّه خاك را

به خدا برسان.

ستاره

نمى دانم

تو ستاره اى كه زن شده است

يا ستاره تو است

كه از دست من

به آسمانها گريخته است. دغدغه

ميهنم!

براى سرودنت

دريا را

در خودنويسم مى ريزم

امّا دغدغه ام اين است

كه دريا تمام شود

و غمهايت ناسروده بماند. گمان

گاهى گمان مى كنم

شايد تو يك فرشته اى

كه براى هدايت من نازل شده است

و اين گمان

آنگاه به يقين مى رسد

كه چشمانت وحى مى شود

و من سرشار از سوره »نساء«.

كرم شبتاب

شب كه مى رسد فرا

كرم شبتاب

دست و پا مى زند

كه جهان خورشيد را

فراموش نكند

تو از كرم شبتاب

چه كم دارى

شاعر؟! تفاوت

نگار من!

يك شب اگر بخواهى

از قله ها بالا مى روم

و نامت را

بر گونه هاى ماه مى نويسم

تا جهان بداند

فرق بين ماه و ماهواره چيست راز (2)

قطره اشكى

از چشمان كودك گرسنه

بر آب چكيد

آب شور شد

و من دريافتم

چرا آب هاى جهان

اينهمه شور است.

شكوه

بمان برادرم

بمان

مرد در آتش شكوهمند است و

دريا در باد.

سوداگر(5)

سوداگرى كار من نيست

»قفس«(6) به دست براى تو مى گردم

پرنده بختم.

كفّاش

كفّاش سالخورده

ديروز درگذشت

او هميشه يك قطره اشك

در گوشه چشمانش مى سوخت

بى آنكه بر گونه هايش بغلتد.

بندر

رفته بودم به خليج

شبيه مولانا بود چقدر

آنگاه كه موج مى گرفت

و مرواريد مى پاشيد

به دامن مسافران بندر

دختران بندر به استقبالش

دف مى زدند

دف، دف، دف

مولانا مى چرخيد و كف مى زد

كف، كف، كف

كاش من هم مى توانستم

مثل دختران عاشق بندر

هرگاه دلم بگيرد

دفى بردارم و

به ديدار مولانا بروم.

شكل ماه

غمهاى من

هميشه ابر مى رسد سراغ من

من پنجره را

به رويشان مى بندم

تو اما

ناگهان به شكل ماه

سراغم آمدى

پنجره را

به روى ماه

چگونه مى توان بست؟!

تابعه

سراينده تمام شعرها تابعه است

افسانه نيست اين سخن

نگاه كن

شعرها چقدر بوى زن مى دهد.

81/8/22

نامه

چه بنويسم عزيزم؟

تمام سخن اين است:

»آب و دانه«

پرنده را اسير كرده است.

82/2/25

قتلگاه

قتلگاه

اقيانوسى بود

شاميان

گودال پنداشتند

گودال كجا و حجم خورشيد كجا؟

بارى

تا روزى كه خورشيد از اقيانوس

سر بركشد خونالود

هر روز عاشوراست.

82/8

خال 1

دلدارم!

ديگر دلتنگ نمي شوم

از آن روز كه دلم را بهم فشردي و

به كنج لبانت

خال زدي

ديگر دلي ندارم

كه تنگ شود

****

خال2

دلم خال شده است

خال

چه بزرگ ميشود

خال

چه تند تر مي تپد ميان سينه

طرح(1)

اندوهگين مباش، عزيز !

خون ستاره ها در دستانم به جوش آمده است

امشب مي جهم

اين آسمان خفته را

بر خاك مي كشم

ساعت در شروع: 10:20

پي نوشت

1) نوبهار«، نام معبدى بوده است در بلخ باستان.

2) اين شعر در زمان سلطه سياه طالبان سروده شده است.

3) آسمايى«، نام كوهى است در كابل.

4) گليم = فاتحه

5) سوداگر: نام دست فروشانى كه در قريه هاى افغانستان دست فروشى مى كنند.

6) ظرفى كه سوداگران اجناس و متاعشان را داخل آن مى گذارند.

15- هفت اورنگ جامي

مشخصات كتاب

شماره بازيابي : 5-16924

سرشناسه : جامي عبدالرحمن بن احمد، 817 - 898 ق. ، پديد آور

عنوان و نام پديدآور : هفت اورنگ[نسخه خطي]/نور الد ين عبد الرحمن جامي

وضعيت استنساخ : : ابوالوفا بن نور الله، 20 رمضان 966ق.

آغاز ، انجام ، انجامه : آغاز:[ديباچه] : حمد لرب جليل من عبد ذليل و سلاما علي حبيب فايق من محب صادق ....

آغاز:لله الحمد قبل كل كلام / بصفات الجلال و الاكرام ....

انجام:.... كه تا پنبه از گوش دل بركشيم/ همه گوش كرديم و دم بر كشيم

انجامه:زبان مراجعت خامه سكندر بپاس خضر لباس از ظلمات دوات ......احقر عباد الله ابو الوفا ابن نور الله استغفر الله عما عثر[ه] قلمي و ذل [كذا] منه قدمي

مشخصات ظاهري : 269گ ، 23 سطر ، اندازه سطور : 120×180؛قطع:163×235

يادداشت مشخصات ظاهري : نوع و درجه خط:نستعليق متوسط

نوع كاغذ:بخارايي نخودي

تزئينات متن:نسخه آراسته به سرلوح و كتيبه بازوبندي مذهب و مرصع و شرفه هاي عمودي در صفحات آغاز هريك دفتر اول و دوم و سوم سلسله الذهب و صفحات آغازين هريك از مثنويها ، عناوين مثنويها رنگه نويسي با سفيداب، جدول مضاعف زر و مشكي و زنگار و لاجورد دور مسطر ، متن چهار ستوني مضاعف زر و مشكي ، عناوين شنگرف ، كاغذ تيشو محافظ بين مثنويها.

نوع و تز ئينات جلد:تيماج مشكي ، ضربي ، مجدول ،

مقوايي ، آستر كاغذ فرنگي نخودي

خصوصيات نسخه موجود : امتياز:نسخه به علت آراستگي ، قدمت و كامل بودن نفيس ميباشد

معرفي نسخه : نسخه كاملي از هفت اورنگ جامي است شامل ديباچه ، هر سه دفتر سلسله الذهب ، و سلامان و آبسال ، تحفه الاحرار ، سبحه الابرار ، يوسف و زليخا ، ليلي و مجنون و خردنامه اسكندي است.

ياداشت تملك و سجع مهر : شكل و سجع مهر:مهر بيضي (عبده محمد علي) در صفحات آغاز و انجام مثنويها

يادداشت هاي تملك:عبارت (كتابخانه محمد علي عطار) با دو مهر بيضي (عبده محمد علي) در صفحه عنوان

توضيحات نسخه : نسخه بررسي شده .اسفند 90آثار لك در بعضي صفحات ديده ميشود ، نسخه نسبتا تميز است

يادداشت كلي : زبان:فارسي

يادداشت باز تكثير : در حاشيه نفحات الانس در لكهنو در سال 1323ق. چاپ سنگي شده ، ضمن هفت اورنگ در سال 1913م. در تاشكند چاپ شده ،و ضمن هفت اورنگ بارها چاپ سربي شده ، يكي از چاپهاي آن ضمن هفت اورنگ با تصحيح داد علي شاه در سال 1378ش. در تهران ميباشد.

منابع اثر، نمايه ها، چكيده ها : ذريعه (12: 216) ، چاپي مشار (3054) ، مجلس (3: 344) ، ملي (3: 277).

موضوع : شعر فارسي -- قرن 9ق.

شناسه افزوده : ابو الوفا بن نور الله قرن 10 كاتب

شناسه افزوده : كتابخانه ملي پهلوي

معرفي

نورالدين عبدالرحمن ابن نظام الدين احمد ابن محمد متخلص به جامي در سال 817 هجري قمري در خرجرد جام از توابع خراسان متولد شد. .وي بعدها همراه پدرش به سمرقند و هرات رفت و در آن ديار به كسب علم و ادب پرداخت. سپس به سير و سلوك مشغول

و از بزرگان طريقت شد. او نزد سلطان حسين ميرزا بايقرا و وزير فاضل او امير عليشير نوايي تقربي خاص داشت. او در محرم 898 هجري قمري وفت كرد و در هرات با احترام فراوان به خاك سپرده شد. از جامي بيش از چهل اثر و تأليف سودمند و گرانبها به جاي مانده است. معروفترين آثار او عبارت از هفت مثنوي به نام “هفت اورنگ” است.

سلسلةالذهب

بخش 1 - از دفتر اول سلسلةالذهب تقديس حضرت حق سبحانه تعالي

لله الحمد قبل كل كلام****به صفات الجلال و الاكرام

هر چه مفهوم عقل و ادراك است****ساحت قدس او از آن پاك است

به هوا و هوس در او نرسي****تا ز لا نگذري به هو نرسي

اي همه قدسيان قدوسي****گرد كوي تو در زمين بوسي!

پرتو روي توست از همه سو****همه را رو به توست از همه رو

قطع اين ره به راه پيمايي****كي توان گر تو راه ننمايي ؟

بنما ره! كه طالب راهيم****ره به سوي تو از تو مي خواهيم

احدي، ليك مرجع اعداد****واحدي، ليك مجمع اضداد

اولي و تو را بدايت ني****آخري و تو را نهايت ني

ذات تو در سرادقات جلال****از ازل تا ابد به يك منوال

بر تو كس نيست آمر و ناهي****همه آن مي كني كه مي خواهي

اي جهاني به كام، از در تو!****كام خواهم نه دام از در تو

به جوار خودم رهي بنماي!****در حريم دلم دري بگشاي!

غايب از من، مرا حضوري بخش!****به سروري رسان و نوري بخش!

هر چه غير از تو، ز آن نفورم كن!****پاي تا فرق غرق نورم كن!

چند باشم ز خودپرستي خويش****بند، در تنگناي هستي خويش؟

وارهانم ز ننگ اين تنگي!****برسانم به رنگ بي رنگي!

مي پرد مرغ همتم گستاخ****در رياض اميد، شاخ به شاخ

كه ز بام تو دانه اي چينم****يا ز نامت نشانه اي بينم

اي كه پيش تو راز

پنهانم****آشكارست! تا به كي خوانم

بر تو اين نامهٔ پريشاني؟****چون تو حرفا به حرف مي داني

چون كند دست قهرمان اجل****طي اين نامهٔ خطا و خلل،

ز آب عفوش ورق بشوي نخست!****پس به كلك كرم كه در كف توست،

بهر آزادي ام برات نويس!****وز خطاها خط نجات نويس!

بخش 2 - در نعمت سيدالمرسلين و خاتم النبيين (ص)

جامي از گفت و گو ببند زبان!****هيچ سودي نديده، چند زيان؟

پاي كش در گليم گوشهٔ خويش!****دست بگشا به كسب توشهٔ خويش!

روي دل در بقاي سرمد باش!****نقد جان زير پاي احمد پاش!

فيض ام الكتاب پروردش****لقب امي خداي از آن كردش

لوح تعليم ناگرفته به بر****همه ز اسرار لوح داده خبر

قلم و لوح بودش اندر مشت****ز آن نفر سودش از قلم انگشت

از گنه شست دفتر همه پاك****ورقي گر سيه نكرد چه باك؟

بر خط اوست انس و جان را سر****گر نخواند خطي، از آن چه خطر؟

جان او موج خيز علم و يقين****سر لاريب فيه اينست، اين!

قم فانذر ، حديث قامت او****فاستقم، شرح استقامت او

جعبهٔ تير مارميت، كفش****چشم تنگ سيه دلان، هدفش

وصف خلق كسي كه قرآن است****خلق را وصف او چه امكان است؟

لاجرم معترف به عجز و قصور****مي فرستم تحيتي از دور

بخش 3 - گفتار در ترغيب مسترشدان آگاه بر مداومت تكرار لا اله الا الله

اي كشيده به كلك وهم و خيال****حرف زايد به لوح دل همه سال!

گشته در كارگاه بوقلمون****تختهٔ نقش هاي گوناگون!

چند باشد ز نقش هاي تباه****لوح تو تيره، تختهٔ تو سياه؟

حرف خوان صحيفهٔ خود باش!****هر چه زائد، بشوي يا بتراش!

دلت آيينهٔ خداي نماست****روي آيينهٔ تو تيره چراست؟

صيقلي وار صيقلي مي زن!****باشد آيينه ات شود روشن

هر چه فاني، از او زدوده شود****وآنچه باقي، در او نموده شود

صيقل آن اگر نه اي آگاه****نيست جز لا اله الا الله

لا نهنگي ست كاينات آشام****عرش تا فرش دركشيده به كام

هر كجا كرده آن نهنگ آهنگ****از من و ما، نه بوي مانده، نه رنگ

هست پرگار كارگاه قدم****گرد اعيان كشيده خط عدم

نقطه اي زين دواير پركار****نيست بيرون ز دور اين پرگار

چه مركب، درين فضا، چه بسيط****هست حكم فنا به جمله محيط

گر برون آيي از حجاب تويي****مرتفع گردد از ميانه، دويي

در زمين و زمان و كون و مكان****همه او بيني

آشكار و نهان

هست از آن برتر، آفتاب ازل****كه در او افتد از حجاب، خلل

تو حجابي، ولي حجاب خودي****پردهٔ نور آفتاب خودي

گر زماني ز خود خلاص شوي،****مهبط فيض نور خاص شوي

جذب آن فيض، يابد استيلا****هم ز لا وارهي هم از الا

نفي و اثبات، بار بربندند****خاطرت زير بار نپسندند

گام بيرون نهي ز دام غرور****بهره ور گردي از دوام حضور

هم به وقت شنيدن و گفتن****هم به هنگام خوردن و خفتن

از همه غايب و به حق حاضر****چشم جانت بود به حق ناظر

سكر و هشياري ات يكي گردد****خواب و بيداري ات يكي گردد

ديدهٔ ظاهر تو بر دگران****ديدهٔ باطنت به حق نگران

بخش 4 - در مراقبت حال

سر مقصود را مراقبه كن!****نقد اوقات را محاسبه كن!

باش در هر نظر ز اهل شعور!****كه به غفلت گذشته يا به حضور!

هر چه جز حق ز لوح دل بتراش!****بگذر از خلق و، جمله حق را باش!

رخت همت به خطهٔ جان كش****بر رخ غير، خط نسيان كش!

در همه شغل باش واقف دل!****تا نگردي ز شغل دل غافل!

دل تو بيضه اي ست ناسوتي****حامل شاهباز لاهوتي

گر ازو تربيت نگيري باز****آيد آن شاهباز در پرواز

ور تو در تربيت كني تقصير****گردد از اين و آن فسادپذير

تربيت چيست؟ آنكه بي گه و گاه****داري اش از نظر به غير نگاه

بگسلي خويش از هوا و هوس****روي او در خداي داري و بس!

بخش 5 - در تحقيق معني اختيار و جبر

آن بود اختيار در هر كار****كه بود فاعل اندر آن مختار

معني اختيار فاعل چيست؟****آنكه فاعل چو فعل را نگريست،

ايزد اندر دلش به فضل و رشاد****درك خيريت وجود نهاد

يعني آن اش به ديده خير نمود،****كيد آن علم از عدم به وجود

منبعث شد از آن ارادت و خواست****كرد ايجاد فعل، بي كم و كاست

درك خيريت، اختيار بود****و آن به تعليم كردگار بود

هر چه اين علم و خواست، شد سبب اش****اختياري نهد خرد لقب اش

وآنچه باشد بدون اين اسباب****اضطراري ست نام آن، درياب!

باشد از اختيار قدرت دور****فاعل آن بود بر آن مجبور

هر كه در فعل خود بود مختار****فعل او دور باشد از اجبار

گرچه از جبر، فعل او دورست****اندر آن اختيار مجبورست

ورچه بي اختيار كارش نيست****اختيار اندر اختيارش نيست

بخش 6 - در بيان به عيب خود پرداختن و نظر به عيب ديگران نينداختن

شيوهٔ واعظ آن بود كه نخست****فعل خود را كند به قول، درست

چون شود كار او موافق گفت****گرد دهد پند غير، نيست شگفت

زشت باشد كه عيب خودپوشي****واندر افشاي ديگران كوشي

شب عمرت به وقت صبح رسيد****صبح شيب از شب شباب دميد

چرخ گردان جز اين نمي داند****كسيا بر سر تو گرداند

به طبيبان ميار روي و، مجوي!****دارويي كان سياه سازد موي

هست عيبي به هر سر مو، شيب****اينت يك پيري و هزاران عيب!

مي كني از بياض شعر اعراض****روز و شب شعر مي بري به بياض

گاه مي خواهي از مداد، امداد****مي كني شعر را چو شعر، سواد

چون زمانه سواد شعر ربود****خود بگو از سواد شعر چه سود؟

چه زني در رديف قافيه چنگ؟****كار بر خود كني چو قافيه تنگ؟

هست نظمي لطيف، عمر شريف****كه ش مرض قافيه ست و مرگ رديف

دل گرو كرده اي به نظم سخن****فكر كار رديف و قافيه كن

كاملان چون در سخن سفتند****اعذب الشعر كذبه گفتند

آنچه باشد جمال آن ز دروغ****پيش اهل بصيرتش چه فروغ؟

بخش 7 - در مذمت شعراي روزگار

«شعر در نفس خويشتن بد نيست»****پيش اهل دل اين سخن رد نيست

«نالهٔ من ز خست شركاست»****تن چو نال ام ز شر ايشان كاست

پيش از اين فاضلان شعر شعار****كسب كردي فضايل بسيار

مستمر بر مكارم اخلاق****مشتهر در مجامع آفاق

همه را دل ز همت عالي****از قناعت پر، از طمع خالي

وه كز ايشان بجز فسانه نماند****جز سخن هيچ در ميانه نماند

لفظ شاعر اگر چه مختصرست****جامع صد هزار شين و شرست

نيست يك خلق و سيرت مذموم****كه نگردد ازين لقب مفهوم

شاعري گرچه دلپذيرم نيست****طرفه حالي كز آن گزيرم نيست

مي كنم عيب شعر و، مي گويم!****مي زنم طعن مشك و، مي بويم!

طعنه بر شعر، هم به شعر زنم****قيمت و قدر آن ، بدو شكنم

چكنم؟ در سرشت من اينست!****وز ازل سرنوشت من اينست!

بخش 8 - در مذمت كم آزاري و نكوهش آزار مسلمانان

ترك آزار كردن خواجه****دفتر كفر راست ديباجه

منكر آمد به پيش او معروف****شد به منكر عنان او مصروف

نفس محنت گريز راحت جوي****داردش در ره اباحت روي

گاه لافش ز مذهب تجريد****گه گزافش ز مشرب توحيد

از علامات عقل و دين عاري****مذهبش حصر در كم آزاري

ورد او از مباحيان كهن:****كس ميازار و هر چه خواهي كن!

نسبت خود كند به درويشان****دم زند از ارادت ايشان

هر كه درويش، از او بود بيزار****كي ز درويش آيد اين كردار؟

نيست درويشي اين، كه زندقه است****نيست جمعيت اين، كه تفرقه است

دلش از سر كار واقف نه****معرفت بي شمار و عارف نه

همچو جوز تهي نمايد نغز****ليك چون بشكني، نيابي مغز

لفظ ها پاك و معني اش گرگين****نافهٔ چين ، لفافهٔ سرگين

نافه نگشاده، مشك افشاند****ور گشايي، جهان بگنداند

آنكه شرع خداي ازوست تباه****نيست گويا ز سر شرع آگاه

كرده در كوي و خانه و بازار****شرع و دين را بهانهٔ آزار

كار باطل كند به صورت حق****برد از شرع مصطفي رونق

مي كند پايهٔ شريعت پست****تا دهد دايهٔ

طبيعت، دست

مير بازار و شحنهٔ شهر است****شرع از او، او ز شرع، بي بهره ست

في المثل گر يكي ز عام الناس****بفروشد سه چار گز كرباس

خالي از داغ صاحب تمغا،****در همه شهر افكند غوغا

اول از شرع دست موزه كند****زو سؤال نماز و روزه كند

بعد از آن اش سوي عسس خانه****بفرستد براي جرمانه

خصم دين شد به حيله و دستان****اي خدا داد دين از او بستان

شرع را خوار كرد، خوارش كن!****شرم بگذاشت، شرمسارش كن!

بخش 9 - در بيان عشق و رهايي از خودپرستي

قصهٔ عاشقان خوش است بسي****سخن عشق دلكش است بسي

تا مرا هوش و مستمع را گوش****هست، ازين قصه كي شوم خاموش؟

هر بن موي، صد دهانم باد!****هر دهان، جاي صد زبانم باد!

هر زباني به صد بيان گويا****تا كنم قصه هاي عشق املا

آنكه عشاق پيش او ميرند،****سبق زندگي از او گيرند،

تا نميري نباشي ارزنده****كه به انفاس او شوي زنده

هست ازين مردگي مراد مرا****آنكه خواهند صوفيان به فنا

نه فنايي كه جان ز تن برود****بل فنايي كه ما و من برود

شوي از ما و من به كلي صاف****نشود با تو هيچ چيز مضاف

نزني هرگز از اضافت دم****از اضافت كني چون تنوين رم

هم ز نو وارهي و هم ز كهن****نگذرد بر زبانت گاه سخن:

«كفش من»، «تاج من»، «عمامهٔ من»****«ركوهٔ من»، «عصا و جامهٔ من»

زآنكه هر كس كه از مني وارست****يك من او را هزار من بارست

صد من اش بار بر سر و گردن،****به كه يك بار بر زبانش من!

بخش 10

خرسي از حرص طعمه بر لب رود****بهر ماهي گرفتن آمده بود

ناگه از آب ماهي اي برجست****برد حالي به صيد ماهي دست

پايش از جاي شد، در آب افتاد****پوستين ز آن خطا در آب نهاد

آب بس تيز بود و پهناور****خرس مسكين در آب شد مضطر

دست و پا زد بسي و سود نداشت****عاقبت خويش را به آب گذاشت

از بلا چون به حيله نتوان رست****بايد آنجا ز حيله شستن دست

بر سر آب چرخ زن مي رفت****دست شسته ز جان و تن مي رفت

دو شناور ز دور بر لب آب****بهر كاري همي شدند شتاب

چشمشان ناگهان فتاد بر آن****از تحير شدند خيره در آن

كن چه چيز است، مرده يا زنده ست؟****پوستي از قماش آگنده ست؟

آن يكي بر كناره منزل ساخت****و آن دگر خويش را در آب

انداخت

آشنا كرد تا به آن برسيد****خرس خود مخلصي همي طلبيد

در شناور دو دست زد محكم****باز ماند از شنا، شناور هم

اندر آن موج، گشته از جان سير****گاه بالا همي شد و، گه زير

يار چون ديد حال او ز كنار****بانگ برداشت كاي گرامي يار!

گر گران است پوست، بگذارش!****هم بدان موج آب بسپارش!

گفت: «من پوست را گذشته ام****دست از پوست بازداشته ام»

پوست از من همي ندارد دست****بلكه پشتم به زور پنجه شكست!»

جهد كن جهد، اي برادر! بوك****پوست داني ز خرس و خيك ز خوك

نبري خرس را ز دور گمان****پوستي پر قماش و رخت گران

نكني خوك را ز جهل، خيال****خيكي از شهد ناب، مالامال

گر تو گويي: «ستوده نيست بسي****كه نهي خرس و خوك نام كسي»

گويم: «آري، ولي بدانديشي****كه ش نباشد بجز بدي كيشي،

جز بدي و ددي نداند هيچ****مركب بخردي نراند، هيچ،

خرس يا خوك اگر نهندش نام****باشد آن خرس و خوك را دشنام!»

اي خدا دل گرفت ازين سخن ام!****چند بيهود گفت و گوي كنم؟

زين سخن مهر بر زبانم نه!****هر چه مذموم، از آن امانم ده!

از بدي و ددي، مده سازم!****وز بدان و ددان رهان بازم!

بخش 11 - گفتار در ختم دفتر اول از كتاب سلسلةالذهب

چون شد اين اعتقادنامه درست****باز گردم به كار و بار نخست

كار من عشق و بار من عشق است****حاصل روزگار من عشق است

سر رشته كشيده بود به عشق****دل و جان آرميده بود به عشق

به سر رشتهٔ خود آيم باز****سخن عاشقي كنم آغاز

آن نه رشته، سلاسل ذهب است****نام رشته بر آن نه از ادب است

اين مسلسل سخن كه مي خواني****هم از آن سلسله ست، تا، داني!

تا نجوشد ز سينه عشق سخن****نتوان داد شرح عشق كهن

مي زند جوش، عشق ام از سينه****تا دهم شرح عشق ديرينه

گر مددگار من شود توفيق****كه كنم درس عشق را تحقيق،

بهر آن

دفتري ز نو سازم****داستاني دگر بپردازم

بخش 12 - از دفتر دوم سلسلةالذهب در خلق اسماء باري و پيداش عشق

بشنو، اي گوش بر فسانهٔ عشق!****از صرير قلم ترانهٔ عشق!

قلم اينك چو ني به لحن صرير****قصهٔ عشق مي كند تقرير

عشق، مفتاح معدن جودست****هر چه بيني، به عشق موجودست

حق چو حسن كمال اسما ديد****آنچنان اش نهفته نپسنديد

خواست اظهار آن كمال كند****عرض آن حسن و آن جمال كند

خواست تا در مجالي اعيان****سر مستور او رسد به عيان

چون ز حق يافت انبعاث اين خواست****فتنهٔ عشق و عاشقي برخاست

هست با نيست، عشق در پيوست****نيست، ز آن عشق، نقش هستي بست

سايه و آفتاب را با هم****نسبت جذب عشق شد محكم

بخش 13 - تمثيل

قطره چون آب شد به تابستان****گشت آن آب سوي بحر روان

وز رواني خود به بحر رسيد****خويشتن را وراي بحر نديد

هستي خويش را در او گم ساخت****هيچ چيزي به غير آن نشناخت

گاه او را عيان به صورت موج****ديد، هم در حضيض و هم در اوج

متراكم شد آن بخار و، از آن****متكاون شد ابر در نيسان

متقاطر شد ابر و باران گشت****رونق افزاي باغ و بستان گشت

قطره ها چون به يكدگر پيوست****سيل شد بر رونده راه ببست

سيل هم كف زنان، خروش كنان****تافت يكسر به سوي بحر، عنان

چون به دريا رسيد، كرد آرام****شد درين دوره سير بحر، تمام

قطره اين را چو ديد، نتوانست****كردن انكار ديده و، دانست

كوست موج و بخار و سيل و سحاب****اوست كف، اوست قطره، اوست حباب

هيچ جز بحر در جهان نشناخت****عشق با هر چه باخت، با او باخت

از چب و راست چون گشاد نظر****غير دريا نديد چيز دگر

همچنين عارفان عشق آيين****در جهان نيستند جز حق بين

ديدهٔ جمله مانده بر يك جاست****ليكن اندر نظر تفاوتهاست

بخش 14 - حكايت آن زن كه سي سال در مقام حيرت بر يك جاي بماند

در نواحي مصر شيرزني****همچو مردان مرد خودشكني

به چنين دولتي مشرف شد****نقد هستي تمامش از كف شد

شست از آلودگي به كلي دست****نه به شب خفت و، ني به روز نشست

قرب سي سال ماند بر سر پاي****كه نجنبيد چون درخت از جاي

خفته مرغش به فرق، فارغبال****گشته مارش به ساق پا خلخال

شست و شو داده موي او باران****شانه كرده صبا چو غمخواران

هيچ گه ز آفتاب عالمتاب****سايه بانش نگشته غير سحاب

لب فروبسته از شراب و طعام****چون فرشته نه چاشت خورده نه شام

همچو مور و ملخ ز هر طرفي****دام و دد گرد او كشيده صفي

او خوش اندر ميانه واله و مست****ايستاده به پا، نه نيست، نه هست

چشم او بر جمال شاهد

حق****جان به توفان عشق، مستغرق

دل به پروازهاي روحاني****گوش بر رازهاي پنهاني

زن مگوي اش! كه در كشاكش درد****يك سر موي او به از صد مرد!

مرد و زن مست نقش پيكر خاك****جان روشن بود از اينها پاك

كردگارا ، مرا ز من برهان!****وز غم مرد و فكر زن، برهان!

مردي اي ده! كه رادمرد شوم****وز مريد و مراد، فرد شوم

غرقه گردم به موج لجهٔ راز****هرگز از خود نشان نيابم باز

بخش 15 - قصهٔ عتيبه و ريا

معتمر نام، مهتري ز عرب****رفت تا روضهٔ نبي يك شب

رو در آن قبلهٔ دعا آورد****ادب بندگي بجا آورد

ناگه آمد به گوشش آوازي****كه همي گفت غصه پردازي،

كاي دل امشب تو را چه اندوه است؟****وين چه بار گران تر از كوه است؟

مرغي از طرف باغ ناله كشيد****بر تو داغي بسان لاله كشيد،

واندرين تيره شب ز نالهٔ زار****ساخت از خواب خوش تو را بيدار؟

يا نه، ياري درين شب تاريك****از برون دور و از درون نزديك

بر تو درهاي امتحان بگشود****خوابت از چشم خون فشان بر بود،

بست هجرش كمر به كينه تو را****سنگ غم زد بر آبگينه تو را؟

چه شب است اين چو زلف يار دراز؟****چشم من ناشده به خواب فراز؟

قير شب قيد پاي انجم شد****مهر را راه آمدن گم شد

اين نه شب، هست اژدهاي سياه****كه كند با هزار ديده نگاه

تا به دم دركشد غريبي را****يا زند زخم بي نصيبي را

منم اكنون و جان آزرده****زو دو صد زخم بر جگر خورده

زخم او، جا درون جان دارد****گر كنم ناله، جاي آن دارد

كو رفيقي كه بشنود رازم؟****واندرين شب شود هم آوازم؟

كو شفيقي كه بنگرد حالم****كز جدايي چگونه مي نالم؟

هرگزم اين گمان نبود به خويش****كيدم اينچنين بلايي پيش

ريخت بر سر بلاي دهر، مرا****داد ناآزموده زهر، مرا

هر كه ناآزموده زهر خورد****چه عجب گر ره اجل سپرد؟

چون

بدين جا رساند نالهٔ خويش****كرد با خامشي حوالهٔ خويش

آتش او درين ترانه فسرد****شد خموش آنچنان كه گويي مرد

معتمر چون بديد صورت حال****بر ضميرش نشست گرد ملال

كنهمه نالش از زبان كه بود؟****و آنهمه سوزش از فغان كه بود؟

چيست اين ناله، كيست نالنده؟****باز در خامشي سگالنده؟

آدمي؟ يا نه آدمي ست، پري ست****كآدمي وار گرد نوحه گري ست؟

كاش چون خاست از دلش ناله****ناله را رفتمي ز دنباله

تا به نالنده راه يافتمي****پردهٔ راز او شكافتمي

كردمي غور در نظاره گري****دست بگشادمي به چاره گري

چون بدين حال يك دو لحظه گذشت****حال آن دل رميده باز بگشت

تيز برداشت همچو چنگ آواز****غزلي جانگداز كرد آغاز

غزلي سينه سوز و دردآميز****غزلي صبركاه و شوق انگيز

حرف حرفش همه فسانهٔ درد****نغمهٔ محنت و ترانهٔ درد

اولش نور عشق را مطلع****و آخرش روز وصل را مقطع

در قوافي ش شرح سينهٔ تنگ****بحر او رهنما به كام نهنگ

گه در او ذكر يار و منزل او****وصف شيريني شمايل او

گه در او عجز و خواري عاشق****قصهٔ خاكساري عاشق

گه در او محنت درازي شب****عمر كاهي و جانگدازي شب

گه در او داستان روز فراق****حرقت داغ شوق و سوز فراق

آن بزرگ عرب چو آن بشنيد****جانب او شدن غنيمت ديد

تا شود واقف از حقيقت راز****رفت آهسته از پي آواز

ديد موزون جواني افتاده****روي زيبا به خاك بنهاده

لعل او غيرت عقيق يمن****شكر مصر را رواج شكن

جبهه رخشنده در ميان ظلام****همچو پر نور آبگينهٔ شام

بر رخش از دو چشم اشك فشان****مانده از رشحهٔ جگر دو نشان

داد بر وي سلام و يافت جواب****كرد بر وي ز روي لطف خطاب

كه «بدين رخ كه قبلهٔ طلب است****به كدامين قبيله ات نسب است؟

بر زبان قبيله نام تو چيست؟****آرزويت كدام و كام تو چيست؟

دلت اين گونه بي قرار چراست؟****همدمت ناله هاي زار چراست؟

چيست چندين غزل سرايي تو؟****وز مژه خون دل گشايي

تو؟»

گفت: «از انصار دارم اصل و نژاد****پدرم نام من، عتيبه نهاد

وآنچه از من شنيدي و ديدي****موجب آن ز من بپرسيدي،

بنشين دير! تا بگويم باز****زآنكه افسانه اي ست دور و دراز

روزي از روزها به كسب ثواب****رو نهادم به مسجد احزاب

روي در قبلهٔ وفا كردم****حق مسجد كه بود ادا كردم

بستم از جان نماز را احرام****كردم اندر مقام صدق قيام

به دعا دست بر فلك بردم****پا به راه اجابت افشردم

عفوجويان شدم به استغفار****از همه كارها و، آخر كار

از ميان با كناره پيوستم****به هواي نظاره بنشستم

ديدم از دور يك گروه زنان****سوي آن جلوه گاه، گام زنان

نه زنان بل ز آهوان رمه اي****هر يكي را ز ناز زمزمه اي

از پي رقصشان به ربع و دمن****بانگ خلخال ها جلاجلزن

بود يك تن از آن ميان ممتاز****پاي تا سر همه كرشمه و ناز

او چو مه بود و ديگران انجم****او پري بود و ديگران مردم

پاي از آن جمع بر كناره نهاد****بر سرم ايستاد و لب بگشاد

كاي عتيبه! دل تو مي خواهد****وصل آن كز غم تو مي كاهد؟

هيچ داري سر گرفتاري****كز غمت بر دلش بود باري؟

با من اين نكته گفت و زود برفت****در من آتش زد و چون دود برفت

نه نشاني ز نام او دارم****نه وقوف از مقام او دارم

يك زمان هيچ جا قرارم نيست****ميل خاطر به هيچ كارم نيست

نه ز سر خود خبر مرا، نه ز پاي****مي روم كوبه كوي و جاي به جاي»

اين سخن گفت و زد يكي فرياد****يك زماني به روي خاك افتاد

بعد ديري به خويش باز آمد****رخ به خون تر، ترانه ساز آمد

شد خروشان به دلخراش آواز****غزلي سينه سوز كرد آغاز

كاي ز من دور رفته صد منزل!****كرده منزل چو جانم اندر دل!

گرچه راه فراق مي سپري،****سوي خونين دلان نمي گذري

خواهشم بين، مباش ناخواه ام!****كز دو عالم همين تو

را خواهم

بي تو بر من بلاي جان باشد****گرچه فردوس جاودان باشد

چون بزرگ عرب بديد آن حال****به ملامت كشيد تير مقال

كاي پسر، زين ره خطا بازآي!****جاي گم كرده اي، به جا بازآي!

توبه كن از گناهكاري خويش****شرم دار از نه شرم داري خويش!

نه مبارك بود هوس بر مرد****مردي اي كن، ازين هوس برگرد!

گفت كاي بي خبر ز ماتم عشق!****غافل از جانگدازي غم عشق!

عشق هر جا كه بيخ محكم كرد****شاخ از اندوه و ميوه از غم كرد

به ملامت نشايدش كندن****به نصيحت ز پايش افگندن

مشك ماند ز بوي و، لعل از رنگ****فلك از جنبش و، زمين ز درنگ،

ليك حاشا كه يار دل گسلم****رخت بربندد از حريم دلم

حرف مهرش كه در دل تنگ است****همچو نقش نشسته در سنگ است

آمد از عشق شيشه بر سنگ ام****به ملامت مزن به سر سنگ ام!

بخش 16 - رفتن معتمر و عتيبه به جستجوي ريا

خسرو صبح چو علم برزد****لشكر شام را به هم برزد

هر دو كردند از آن حرم بشتاب****چاره جو رو به مسجد احزاب

تا به پيشين، قدم بيفشردند****در طلب روز را به سربردند

ناگه از ره نسيم يار رسيد****آن گروه زن آمدند پديد

ليك مقصود كار همره ني****خيل انجم رسيد و آن مه ني

با عتيبه سخن گزار شدند****قصه پرداز آن نگار شدند

كه: «برون برد رخت ازين منزل****راند تا منزل دگر، محمل

روي خورشيد قرب، غيم گرفت****راه حي بني سليم گرفت

گرچه بار رحيل ازين جا بست****طالب وصل توست هر جا هست

چون سمن تازه و چون گل بوياست****نام او از معطري رياست»

نام ريا چو آمدش در گوش****از سرش عقل رفت و از دل هوش

پرده از چهرهٔ حيا برداشت****شرم بگذاشت وين نوا برداشت

كاي دريغا! كه يار محمل بست****بار دل پشت صبر را بشكست

آمدم بر اميد ديدارش****تافت از من زمانه رخسارش

معتمر گفت با وي از دل پاك****كاي عتيبه، مباش اندهناك!

كنچه دارم

از ملك و مال به كف****گرچه اسباب حشمت است و شرف

همه صرف تو مي كنم امروز****تا شوي بر مراد خود فيروز

دست او را گرفت مشفق وار****برد يكسر به مجلس انصار

گفت بعد از سلام با ايشان****كاي به ملك صفا وفا كيشان!

اين جوان كيست در ميان شما؟****چيست در حق او گمان شما؟

همه گفتند: «با جمال نسب****هست شمعي ز دودمان عرب»

گفت كاو را بلايي افتاده ست****در كمند هوايي افتاده ست

چشم مي دارم از شما ياري****و از سر مرحمت مددگاري

بهر مطلوبش اختيار سفر****بر ديار بني سليم گذر

همه سمعا و طاعة گويان****معتمر را به جان رضا جويان

بر نجيب اشتران سوار شدند****متوجه بدان ديار شدند

مي بريدند كوه و صحرا را****پرس پرسان ديار ريا را

تا به منزلگهش پي آوردند****پدرش را از آن خبر كردند

كردشان شاد و خرم استقبال****با كسان گفت تا به استعجال

فرش هاي نفيس افگندند****نطع هاي عجب پراگندند

هر كسي را به جاي وي بنشاند****وز ثنا، گوهرش به فرق فشاند

آنچه حاضر ز گله بود و رمه****كشت و پخت و كشيد پيش، همه

معتمر گفت كاي جمال غرب!****همه كار تو در كمال ادب!

نخورد كس ز سفره و خوانت،****تا ز بحر نوال و احسانت

حاجت جمله را روا نكني،****آرزوي همه عطا نكني!

گفت كاي روي صدق، روي شما****چيست از بنده آرزوي شما؟

گفت: «هست آنكه گوهر صدفت****اختر برج عزت و شرفت

با عتيبه كه فخر انصارست****نيك كردار و راست گفتارست،

گوهر سلك اتصال شود****رازدار شب وصال شود»

گفت: «تدبير كار و بار او راست****واندرين كار، اختيار او راست

با وي اين را بگويم از آغاز****آنچه گويد، به مجلس آرم باز»

اين سخن گفت و از زمين برخاست****غضب آميز و خشمگين برخاست

چون درآمد به خانه، ريا گفت****كز چه رو خاطرت چنين آشفت؟

گفت: «از آن رو كه جمعي از انصار****به هوايت كشيده اند قطار

همه يكدل به دوستداري تو****يك زبان

بهر خواستگاري تو»

گفت: «انصاريان كريمان اند****در حريم كرم مقيمان اند

از براي چه دوستدار من اند؟****وز هواي كه خواستگار من اند؟»

گفت: «بهر يگانه اي ز كرام****عالي اندر نسب، عتيبه به نام»

گفت « من هم شنيده ام خبرش****نسبتي نيست با كسي دگرش

چون كند وعده در وفا كو شد****وز جفاي زمانه نخروشد»

پدرش گفت: «مي خورم سوگند****به خدايي كه نبودش مانند

كه تو را هيچ گه به وي ندهم****نقد وصلت به دامنش ننهم

واقفم از فسانهٔ تو و او****وآنچه بوده ميانهٔ تو و او»

گفت: «با وي مرا چه بازارست،****كه از آن خاطر تو دربارست؟

نه خيالي ز روي من ديده ست****نه گياهي ز باغ من چيده ست

ليك چون سبق يافت سوگندت****به اجابت نمي كنم بندت

قوم انصار پاك دينان اند****در زمان و زمين امينان اند

بر مقالاتشان مگردان پشت!****رد ايشان مكن به قول درشت!

مكن از منع، كامشان پر زهر!****گر نمي بايدت، گران كن مهر!

نرخ كالا ز حد چون در گذرد****رغبت از جان مشتري ببرد»

گفت: « احسنت ، خوب گفتي، خوب****كم فتد نكته اينچنين مرغوب!»

آنگه آمد برون و با ايشان****گفت كاي زمرهٔ وفاكيشان!

كرد ريا قبول اين پيوند****ليك او گوهري ست بي مانند

مهر او، هم به قدر او بايد****تا سر او به آن فرو آيد

باشد او گوهري جهان افروز****كيست قائم به قيمتش امروز؟»

معتمر گفت: «آن منم، اينك!****هر چه خواهي ضمان منم، اينك!»

خواست چندان زر تمام عيار****كه مثاقيل آن رسد به هزار

بعد از آن نيز ده هزار درم****سيم خالص، نه بيش از آن و نه كم

جامگي صد ز بردهاي يمن****صد ديگر از آن فزون به ثمن

نافه ها مشك و طلبه ها عنبر****عقدهاي مرصع از گوهر

معتمر گفت با سه چار نفر****زود كردند بر مدينه گذر

هر چه جستند حاضر آوردند****مجلس عقد منعقد كردند

عقد بستند آن دو مفتون را****شاد كردند آن دو محزون را

بعد چل روز كز نشاط و سرور****حال

بگذشتشان بدين دستور

داد اجازت پدر كه ريا را****ماه شهر و غزال صحرا را،

به عروسي سوي مدينه برند****وز غريبي ره وطن سپرند

بهر وي خوش عماري اي پرداخت****برگ گل را ز غنچه محمل ساخت

با دو صد عز و حشمت و جاهش****كرد سوي مدينه همراهش

هر دو با هم عتيبه و ريا****شاد و خرم شدند ره پيما

معتمر با جماعت انصار****تيز بر كار خويش شكرگزار

كه دو عاشق به هم رسانيدند****دل و جان شان ز غم رهانيدند

همه غافل از آن كه آخر كار****بر چه خواهد گرفت كار، قرار

ماند چون با مدينه يك فرسنگ****جمعي از رهزنان بي فرهنگ

بر ميان تيغ و، در بغل نيزه****وز كمر كرده خنجر آويزه

همه خونين لباس و دزدشعار****همه تيغ آزماي و نيزه گذار

غافل از گوشه اي كمين كردند****رو در آن قوم پاك دين كردند

چون عتيبه هجوم ايشان ديد****غيرت عاشقي در او پيچيد

شد چو شيران در آن مصاف، دلير****گاه با نيزه، گاه با شمشير

چند تن را به سينه چاك افگند****چون سگان شان به خون و خاك افگند

آخر از زخم تيغ صاعقه بار****داد آن قوم را چو ديو فرار

ليك نامقبلي ز كين داري****ضربتي زد به سينه اش، كاري

قفس آسا، به تن فتادش چاك****مرغ او كرد رو به عالم پاك

دوستان در خروش و گريه، چو ميغ****كه: «برفت از جهان عتيبه، دريغ!»

گوش ريا چو آن خروش شنيد،****موكنان بر سر عتيبه دويد

ديد نقش زمين، نگارش را****غرق خون، نازنين شكارش را

گشته از چشمه سار سينهٔ تنگ،****خلعت سروش ارغواني رنگ

دست سيمين، خضاب از آن خون كرد****چهره گلگونه، جامه گلگون كرد

چهر بر خون و خاك مي ماليد****وز دل دردناك مي ناليد

كاي عتيبه! تو را چه حال افتاد****كآفتاب تو را زوال افتاد؟

سيرم از عمر، بي لقاي تو، من****كاشكي بودمي بجاي تو، من!

عقل بر عشق من زند خنده****كه بميري تو زار و من زنده

اين

بگفت و ز جان برآورد آه****رفت با آه، جان او همراه

زندگي بي وي از وفا نشمرد****روي با روي او نهاد و بمرد

ترك هجران سراي فاني كرد****روي در وصل جاوداني كرد

دوستان از ره وفاداري****برگرفتند نوحه و زاري

ليكن از نوحه، در كشاكش درد****هر چه كردند، هيچ سود نكرد

چون كند طوطي از قفس پرواز****به خروش و فغان نيايد باز

عاقبت لب ز نوحه دربستند****بهر تجهيزشان كمر بستند

ديده از غم پرآب و ، سينه كباب****پاك شستندشان به مشك و گلاب

از حرير و كتان كفن كردند****در يكي قبرشان وطن كردند

در ته خاك غرق خونابه****تا قيامت شدند همخوابه

بخش 17 - رسيدن معتمر بعد از چندگاه بر سر قبر ايشان

بعد شش سال، معتمر، يا هفت****به سر روضهٔ نبي مي رفت

راه عمدا بر آن ديار افگند****بر سر قبرشان گذار افگند

ديد بر خاك آن دو انده مند****سر كشيده يكي درخت بلند

چون به عبرت نگاه كرد در آن****ديد خط هاي سرخ و زرد بر آن

بود زردي ز رويشان اثري****سرخي از چشم خونفشان خبري

با كسي گفت ز آن زمين بشگفت:****«چه درخت ست اين» به حيرت ؟ گفت

كه: «درختي ست اين سرشتهٔ عشق****رسته از تربت دو كشتهٔ عشق

بلكه بر خاك آن دو تن علمي ست****بر وي از شرح حالشان رقمي ست

ز اهل دل هر كه آن رقم خواند،****حال آن كشتگان غم داند»

جانشان غرق فيض رحمت باد!****كس چو ايشان ازين جهان مرواد!

بخش 18 - حكايت بر سبيل تمثيل

زنگي اي روي چون در دوزخ****بيني اي همچو موري مطبخ

ننمودي به پيش رويش زشت****لاف كافوري ار زدي انگشت

دو لبش طبع كوب و دل رنجان****همچو بر روي هم دو بادنجان

دهنش در خيال فرزانه****فرجه اي در كدوي پردانه

ديد آيينه اي به ره، برداشت****بر تماشاي خويش ديده گماشت

هر چه از عيب خود معاينه ديد****همه را از صفات آينه ديد

گفت: «اگر روي بودي ات چون من،****صد كرامت فزودي ات چون من

خواري تو ز بدسرشتي توست!****بر ره افگندنت ز زشتي توست!»

اگرش چشم تيزبين بودي****گفت و گويش نه اينچنين بودي

عيب ها را همه ز خود ديدي****طعن آيينه كم پسنديدي

مرد دانا به هر چه درنگرد****عيب بگذارد و هنر نگرد

بخش 19 - در ختم دفتر دوم سلسله الذهب

بود در دل چنان، كه اين دفتر****نبود از نصف اولين كمتر

ليك خامه از جنبش پيوست****چون بدين جا رسيد سر بشكست

چرخ اگر باز بگذرد ز ستيز****سازدم گزلك عزيمت تيز،

دهم از سر، تراش آن خامه****برسانم به مقطع، اين نامه

ورنه آن را كه خاطر صافي ست****اينقدر هم كه گفته شد كافي ست

هم برين حرف، اين خجسته كلام****ختم شد، والسلام والاكرام!

بخش 20 - از دفتر سوم سلسلة الذهب در حمد ايزد

حمد ايزد نه كار توست، اي دل!****هر چه كار تو، بار توست، اي دل!

پشت طاقت به عاجزي خم ده!****و اعترف بالقصور عن حمده!

بخش 21

بود در مرو شاه جان زالي****همچون زال جهان كهنسالي

روزي آمد ز خنجر ستمي****بر وي از يك دو لشكري المي

از تظلم زبان چو خنجر كرد****روي در رهگذار سنجر كرد

ديد كز راه مي رسد سنجر****برده از سركشي به كيوان سر

بانگ برداشت كاي پريشان كار****كوش خود سوي سينه ريشان دار!

گوش سنجر چو آن نفير شنيد****بارگي سوي گنده پير كشيد

گفت كاي پيرزن! چه افتادت****كه ز گردون گذشت فريادت؟

گفت: «من رنجكش يكي زال ام****كمتر از صد به اندكي سال ام

خفته در خانه ام سه چار يتيم****دلشان بهر نيم نان به دو نيم

غير نان جوين نخورده طعام****كرده شيرين دهان ز ميوه به نام

با من امسال گفت و گو كردند****وز من انگور آرزو كردند

سوي ده جستم از وطن دوريي****تن نهادم به رنج مزدوري

دستم اينك چو پنجهٔ مزدور****ز آبله پر، چو خوشهٔ انگور

چون ز ده دستمزد خود ستدم****پر شد از آرزويشان سبدم

با دل خرم و لب خندان****رو نهادم به سوي فرزندان

يك دو بيدادگر ز لشكر تو****در ره عدل و ظلم ياور تو

بر من خسته غارت آوردند****سبدم ز آرزو تهي كردند

اين چه شاهي و مملكتداري ست؟****در دل خلق، تخم غم كاري ست؟

دست از عدل و داد داشته اي****ظالمان بر جهان گماشته اي

گرچه امروز نيست حد كسي****كه برآرد ز ظلم تو نفسي،

چون هويدا شود سراي نهفت****چه جواب خداي خواهي گفت؟

دي نبودت به تارك سر، تاج****وز تو فردا اجل كند تاراج

به يك امروزت اين سرور، كه چه؟****در سر اين نخوت و غرور، كه چه؟

قبهٔ چتر تو گشت بلند****سايهٔ ظلم بر جهان افگند

تو نهاده به تخت، پشت فراغ****ميوهٔ عيش مي خوري زين باغ

بيوگان در فغان

ز ميوه بري****تو گشاده دهان به ميوه خوري

چشم بگشا! چون عاقبت بينان****بنگر حال زار مسكينان!»

شاه سنجر چون حال او دانست****صبر بر حال خويش نتوانست

دست بر رو نهاد و زار گريست!!!****گفت با خود كه اين چه كارگري ست؟

تف برين خسروي و شاهي ما!!****تف برين زشتي و تباهي ما!!

شرم ما باد از اين جهانداري!!****شرم ما باد از اين جهانخواري!!

ما قوي شاد و ديگران ناشاد!!****ما خوش آباد و ملك، ناآباد!!

بخش 22 - رسيدن پيامبر (ص) به گروهي و سخن گفتن با ايشان

در رهي مي گذشت پيغمبر****با گروهي ز دوستان، همبر

ديد قومي گرفته تيشه به دست****گرد سنگي بزرگ، كرده نشست

گفت كاين دست و پا خراشيدن****چيست؟ و اين سنگ را تراشيدن؟

قوم گفتند: «ما جوانانيم****زورمندان و پهلوانانيم

چون به زورآوري كنيم آهنگ****هست ميزان زور ما اين سنگ»

گفت: «گويم كه پهلواني چيست؟****مرد دعوي پهلواني كيست؟

پهلوان آن بود كه گاه نبرد****خشم را زير پا تواند كرد!

خشم اگر كوه سهمگين باشد****پيش او پشت بر زمين باشد»

بخش 23 - گفتار در فضيلت جود و كرم

پيش سوداييان تخت جلال****نيست جز تاج جود، راس المال

گر نه سرمايه تاج جود كنند****كي ز سوداي خويش سود كنند؟

معني جود جيست؟ بخشيدن!****عادت برق چيست؟ رخشيدن!

برق رخشان، كند جهان روشن****جود و احسان، جهان جان روشن!

پرتو برق هست تا يك دم****پرتو جود، تا بود عالم!

گرچه يك مرد در زمانه نماند،****وز جوانمرد جز فسانه نماند،

تا بود دور گنبد گردان،****ما و افسانهٔ جوانمردان!

رفت حاتم ازين نشيمن خاك****ماند نامش كتابهٔ افلاك

هر چه داري ببخش و، نام برآر****به نكويي و نام نيك گذار!

زآنكه زير زمردين طارم****نام نيكو بود حيات دوم

هر چه دادي، نصيب آن باشد****وآنچه ني، حظ ديگران باشد

بهرهٔ خود به ديگران چه دهي؟****مال خود بهر ديگران چه نهي؟

بخش 24 - حكايت حاتم و بند از پاي اسيري گشادن و بر پاي خود نهادن

حاتم آن بحر جود و كان عطا****روزي از قوم خويش ماند جدا

اوفتادش گذر به قافله اي****ديد اسيريي به پاي سلسله اي

پيشش آمد اسير، بهر گشاد****خواست زو فديه تا شود آزاد

حاتم آنجا نداشت هيچ به دست****بر وي از بر آن رسيد شكست

حالي از لطف پاي پيش نهاد****بند او را به پاي خويش نهاد

ساخت ز آن بند سخت، آزادش****اذن رفتن بجاي خود دادش

قوم حاتم ز پي رسيدندش****چون اسيران به بند ديدندش

فديهٔ او ز مال او دادند****پاي او هم ز بند بگشادند

بخش 25 - معالجه كردن بوعلي سينا آن صاحب ماليخوليا را

بود در عهد بوعلي سينا****آن به كنه اصول طب بينا

ز آل بويه يكي ستوده خصال****شد ز ماخوليا پريشانحال

بانگ مي زد كه:«كم بود در ده****هيچ گاوي بسان من فربه

آشپز گر پزد هريسه ز من****گرددش گنج سيم، كيسه ز من

زود باشيد حلق من ببريد!****به دكان هريسه پز سپريد!»

صبح تا شام حال او اين بود****با حريفان مقال او اين بود

نگذشتي ز روز و شب دانگي****كه چو گاوان نبودي اش بانگي

كه: «بزودي به كارد يا خنجر****بكشيدم كه مي شوم لاغر!»

تا به جايي رسيد كو نه غذا****خورديي از دست هيچ كس، نه دوا

اهل طب راه عجز بسپردند****استعانت به بوعلي بردند

گفت: «سويش قدم نهيد از راه****مژده گويان! كه بامداد پگاه

مي رسد بهر كشتن ات به شتاب****دشنه در دست، خواجهٔ قصاب»

رفت ازين مژده زو گرانيها****كرد اظهار شادمانيها

بامدادان كه بوعلي برخاست****شد سوي منزلش كه: «گاو كجاست؟»

آمد و خفت در ميان سراي****كه، «منم گاو، هان و هان، پيش آي!»

بوعلي دست و پاش سخت ببست****كارد بر كارد تيز كرد و نشست

برد قصاب وار كف، سوي اش****ديد هنجار پشت و پهلويش

گفت كاين گاو لاغر است هنوز****مصلحت نيست كشتن اش امروز

چند روزي ش بر علف بنديد!****يك زمان اش گرسنه مپسنديد!

تا چو فربه شود، برانم تيغ****نبود افسوس ذبح او و، دريغ

دست و پايش

ز بند بگشادند****خوردنيهاش پيش بنهادند

هر چه دادندش از غذا و دوا****همه را خورد بي خلاف و ابا

تا چو گاوان از آن شود فربه****شد خود او از خيال گاوي، به!

بخش 26 - خاتمهٔ كتاب

جامي! از شعر و شاعري بازآي!****با خموشي ز شعر دمساز آي!

شعر، شعر خيال بافتن است****بهر آن شعر، مو شكافتن است

به عبث، شغل مو شكافي چند؟****شعرگويي و شعربافي چند؟

هست همت چو مغز و كار چو پوست****كار هر كس به قدر همت اوست

نه، چه گفتم؟ چه جاي اين سخن است؟****راي دانا وراي اين سخن است

كار، فرخنده گشته از فرهنگ****كارگر را در او چه تهمت و ننگ؟

همت مرد چون بلند بود****در همه كار ارجمند بود

كار كيد ز كارخانهٔ خير****در دو عالم بود نشانهٔ خير

مدح دونان به نغز گفتاري****خرده دان را بود نگونساري

همه ملك جهان، حقير بود****زآنكه آخر فناپذير بود

با دهاني ز قيل و قال خموش****مي كنم از زبان حال، خروش

آن خروشي كه گوش جان شنود****بلكه اهل خرد به آن گرود

بر همين نكته ختم شد مقصود****لله الحمد والعلي والجود

سلامان و ابسال

بخش 1 - در ستايش خداوند

اي به يادت تازه جان عاشقان!****ز آب لطفت تر، زبان عاشقان!

از تو بر عالم فتاده سايه اي****خوبرويان را شده سرمايه اي

عاشقان افتادهٔ آن سايه اند****مانده در سودا از آن سرمايه اند

تا ز ليلي سر حسنش سر نزد****عشق او آتش به مجنون در نزد

تا لب شيرين نكردي چون شكر****آن دو عاشق را نشد خونين، جگر

تا نشد عذرا ز تو سيمين عذار****ديدهٔ وامق نشد سيماب بار

تا به كي در پرده باشي عشوه ساز****عالمي با نقش پرده عشقباز؟

وقت شد كين پرده بگشايي ز پيش****خالي از پرده نمايي روي خويش

در تماشاي خودم بي خود كني****فارغ از تمييز نيك و بد كني

عاشقي باشم به تو افروخته****ديده را از ديگران بردوخته

گرچه باشم ناظر از هر منظري****جز تو در عالم نبينم ديگري

در حريم تو دويي را بار نيست****گفت و گوي اندك و بسيار نيست

از دويي خواهم كه يكتاي ام كني****در مقامات يكي، جاي ام كني

تا چو آن سادهٔ رميده از

دويي****«اين منم» گويم «خدايا! يا توئي؟»

گر منم اين علم و قدرت از كجاست؟****ور تويي اين عجز و سستي از كه خاست؟

بخش 2 - در سبب نظم كتاب

ضعف پيري قوت طبعم شكست****راه فكرت بر ضمير من ببست

در دلم فهم سخنداني نماند****بر لبم حرف سخنراني نماند

به كه سر در جيب خاموشي كشم****پا به دامان فراموشي كشم

نسبتي دارد به حال من قوي****اين دو بيت از مثنوي مولوي:

«كيف ياتي النظم لي و القافيه؟****بعد ما ضعفت اصول العافيه»

«قافيه انديشم و، دلدار من****گويدم: منديش جز ديدار من!»

كيست دلدار؟ آنكه دل ها دار اوست****جمله دل ها مخزن اسرار اوست

دارد او از خانهٔ خود آگهي****به كه داري خانهٔ او را تهي

تا چون بيند دور ازو بيگانه را****جلوه گاه خود كند آن خانه را

خاصه نظم اين كتاب از بهر اوست****مظهر آيات لطف و قهر اوست

در ثنايش نغز گفتاري كنم****در دعايش ناله و زاري كنم

چون ندارم دامن قربش به دست****بايدم در گفت و گوي او نشست

بخش 3

چون رسيدم شب بدين جا زين خطاب****در ميان فكر تم بربود خواب

خويش را ديدم به راهي بس دراز****پاك و روشن چون ضمير اهل راز

ناگه آواز سپاهي پرخروش****از قفا آمد در آن راهم به گوش

بانگ چاووشان دلم از جا ببرد****هوشم از سر، قوتم از پا ببرد

چاره مي جستم پي دفع گزند****آمد اندر چشمم ايواني بلند

چون شتابان سوي او بردم پناه****تا شوم ايمن ز آسيب سپاه،

از ميان شان والد شاه زمن****آن به نام و صورت و سيرت حسن

جامه هاي خسرواني در برش****بسته كافوري عمامه بر سرش

تافت سوي من عنان، خندان و شاد****بر من از خنده در راحت گشاد

چون به پيش من رسيد آمد فرود****بوسه بر دستم زد و پرسش نمود

خوش شدم ز آن چاره سازيهاي او****شاد از آن مسكين نوازيهاي او

در سخن با من بسي گوهر فشاند****ليك ازينها هيچ در گوشم نماند

صبحدم كز روي بستر خاستم****از خرد تعبير آن درخواستم

گفت: اين لطف و رضاجويي

زشاه،****بر قبول نظم من آمد گواه

يك نفس زين گفت و گو منشين خموش!****چون گرفتي پيش، در اتمام كوش!

چون شنيدم از وي اين تعبير را****چون قلم بستم ميان، تحرير را

بو كز آن سرچشمه اي كين خواب خاست****آيد اين تعبير ازينجا نيز راست

بخش 4 - آغاز داستان سلامان و ابسال

شهرياري بود در يونان زمين****چون سكندر صاحب تاج و نگين

بود در عهدش يكي حكمت شناس****كاخ حكمت را قوي كرده اساس

اهل حكمت يك به يك شاگرد او****حلقه بسته جمله گرداگرد او

شاه چون دانست قدرش را شريف****ساخت اش در خلوت صحبت، حريف

جز به تدبيرش نرفتي نيم گام****جز به تلقينش نجستي هيچ كام

در جهانگيري ز بس تدبير كرد****قاف تا قاف اش همه تسخير كرد

شاه چون نبود به نفس خود حكيم****يا حكيمي نبودش يار و نديم،

قصر ملكش را بود بنياد، سست****كم فتد قانون حكم او درست

ظلم را بندد به جاي عدل، كار****عدل را داند بسان ظلم، عار

عالم از بيداد او گردد خراب****چشمه سار ملك دين از وي سراب

نكته اي خوش گفته است آن دوربين:****«عدل دارد ملك را قائم، نه دين»

كفر كيشي كو به عدل آيد فره****ملك را از ظالم ديندار، به

گفت با داوود پيغمبر، خداي****كامت خد را بگو اي نيك راي!

كز عجم چون پادشاهان آورند****نام ايشان جز به نيكي كم برند

گر چه بود آتش پرستي دينشان****بود عدل و راستي آيينشان

قرنها زايشان جهان معمور بود****ظلمت ظلم از رعايا دور بود

بندگان فارغ ز غم فرسودگي****داشتند از عدلشان آسودگي

بخش 5 - ظاهر شدن آرزوي فرزند بر شاه

چون به تدبير حكيم نامدار****يافت گيتي بر شه يونان قرار

يك نگين وار از همه روي زمين****خارجش نگذاشت از زير نگين

شه شبي در حال خويش انديشه كرد****شيوهٔ نعمت شناسي پيشه كرد

خلعت اقبال بر خود چست يافت****هر چه از اسباب دولت جست، يافت

غير فرزندي كه از عز و شرف****از پس رفتن، بود او را خلف

در ضمير شه چون اين انديشه خاست****گفت با داناي حكمت پيشه، راست

گفت: اي دستور شاهي پيشه ات!****آفرين بادا! بر اين انديشه ات!

هيچ نعمت بهتر از فرزند نيست****جز به جان فرزند را پيوند نيست

حاصل از فرزند گردد كام مرد****زنده از فرزند ماند نام

مرد

چشم تو تا زنده اي روشن بدوست****خاك تو چون مرده اي، گلشن بدوست

دستت او گيرد، اگر افتي ز پاي****پايت او باشد، اگر ماني به جاي

پشت تو از پشتي اش گردد قوي****عمرت از ديدار او يابد نوي

دشمنت را شيوه از وي شيون است****خاصه، گويي بهر قهر دشمن است

بخش 6 - تدبير كردن حكيم در ولادت فرزند پس از نكوهش شهوت و زن

كرد چون دانا حكيم نيك خواه****شهوت و زن را نكوهش پيش شاه

ساخت تدبيري به دانش كاندر آن****ماند حيران فكرت دانشوران

نطفه را بي شهوت از صلبش گشاد****د رمحلي جز رحم آرام داد

بعد نه مه گشت پيدا ز آن محل****كودكي بي عيب و طفلي بي خلل

غنچه اي از گلبن شاهي دميد****نفحه اي از ملك آگاهي وزيد

تاج شد از گوهر او سربلند****تخت گشت از بخت او فيروزمند

صحن گيتي بي وي و چشم فلك****بود آن بي مردم، اين بي مردمك

زو به مردم صحن آن معمور شد****چشم اين از مردمك پر نور شد

چون ز هر عيب اش سلامت يافتند****از سلامت نام او بشكافتند

سالم از آفت، تن و اندام او****ز آسمان آمد سلامان نام او

چون نبود از شير مادر بهره مند****دايه اي كردند بهر او پسند

دلبري در نيكويي ماه تمام****سال او از بيست كم، ابسال نام

نازك اندامي كه از سر تا به پاي****جزو جزوش خوب بود و دلرباي

بود بر سر، فرق او خطي ز سيم****خرمني از مشك را كرده دو نيم

گيسويش بود از قفا آويخته****زو به هر مو صد بلا آويخته

قامتش سروي ز باغ اعتدال****افسر شاهان به راهش پايمال

بود روشن جبهه اش آيينه رنگ****ابروي زنگاري اش بر وي چو زنگ

چون زدوده زنگ ازو آيينه وار****شكل نوني مانده از وي بر كنار

چشم او مستي كه كرده نيمخواب****تكيه بر گل، زير چتر مشك ناب

گوشهاي خوش نيوش از هر طرف****گوهر گفتار را سيمين صدف

بر عذارش نيلگون خطي جميل****رونق مصر جمالش همچو نيل

ز آن خط او

چه بهر چشم بد كشيد****چشم نيكان را بلا بي حد كشيد

رشتهٔ دندان او در خوشاب****حقهٔ در خوشابش لعل ناب

در دهان او ره انديشه كم****گفت و گوي عقل فكرت پيشه كم

از لب او جز شكر نگرفته كام****خود كدام است آن لب و ، شكر كدام؟

رشحي از چاه زنخدانش گشاد****وز زنخدانش معلق ايستاد

زو هزاران لطفها آمد پديد****غبغب اش كردند نام، ارباب ديد

همچو سيمين لعبت از سيم اش تني****چون صراحي، بركشيده گردني

بر تنش بستان چو آن صافي حباب****كه ش نسيم انگيخته از روي آب

زير بستانش دلش رخشنده نور****در سپيدي عاج و، در نرمي سمور

هر كه ديدي آن ميان كم ز مو****جز كناري زو نكردي آرزو

مخزن لطف از دو دست او دو نيم****آستين از هر يكي هميان سيم

آرزوي اهل دل در مشت او****قفل دلها را كليد، انگشت او

خون ز دست او درون عاشقان****رنگ حنايش ز خون عاشقان

هر سر انگشتش خضاب و ناخضاب****فندق تر بود يا عناب ناب

ناخنانش بدرهاي مختلف****بدرهاي او ز حنا منخسف

شكل او مشاطه چون آراسته****از سر هر يك هلالي كاسته

چون سخن با ساق و پاي او رسيد****ز آن، زبان در كام مي بايد كشيد

زآنكه مي ترسم رسد جايي سخن****كن سخن آيد گران بر طبع من

بود آن سري ز نامحرم نهان****هيچ كس محرم نه آن را در جهان

بل، كه دزدي پي به آن آورده بود****هر چه آنجا بود، غارت كرده بود

در، بر آن سيمين صدف بشكافته****گوهر كام خود آنجا يافته

هر چه باشد ديگري را دست زد،****بهتر از چشم قبولش، دست رد

شاه چون دايه گرفت ابسال را****تا سلامان همايون فال را

آورد در دامن احسان خويش****پرورد از رشحهٔ پستان خويش

روز تا شب جد او و جهد او****بود در بست و گشاد مهد او

گه تنش را شستي از مشك

و گلاب****گه گرفتي پيكرش در شهد ناب

مهر آن مه بس كه در جانش نشست****چشم مهر از هر كه غير از او ببست

گر ميسر گشتي اش بي هيچ شك****كردي اش جا در بصر چون مردمك

بعد چندي چون ز شيرش باز كرد****نوع ديگر كار و بار آغاز كرد

وقت خفتن راست كردي بسترش****سوختي چون شمع بالاي سرش

بامداد از خواب چون برخاستي****همچو زرين لعبت اش آراستي

سرمه كردي نرگس شهلاي او****چست بستي جامه بر بالاي او

كردي آنسان خدمت اش بيگاه و گه****تا شدش سال جواني، چارده

چارده بودش به خوبي ماه رو****سال او هم چارده، چون ماه او

پايهٔ حسنش بسي بالا گرفت****در همه دلها هوايش جا گرفت

شد يكي، صد حسن او و آن صد، هزار****صد هزاران دل ز عشقش بيقرار

با قد چون نيزه، بود آن دلپسند****آفتابي، گشته يك نيزه بلند

نيزه واري قد او چون سر كشيد،****بر دل هر كس ازو زخمي رسيد

ز آن بلندي هر كجا افگند تاب،****سوخت جان عالمي ز آن آفتاب

ملك خوبي را به رخها شاه بود****شوكت شاهي (به) او همراه بود

گردن او سرفراز مهوشان****در كمندش گردن گردنكشان

پاكبازان از پي دفع گزند****از دعا بر بازويش تعويذبند

پنجه اش داده شكست سيم ناب****دست هر فولادباز و داده تاب

گوش جان را كن به سوي من گرو!****شمه اي از ديگر احوالش شنو!

لطف طبعش در سخن مو مي شكافت****لفظ نشنيده، به معني مي شتافت

در لطايف، لعل او حاضر جواب****در دقايق فهم او صافي، چو آب

چون گرفتي خامهٔ مشكين رقم****آفرين كردي بر او لوح و قلم

جانش از هر حكمتي محفوظ بود****نكته هاي حكمت اش محظوظ بود

بخش 7 - صفت چوگان باختن سلامان

صبحدم چون شاه اين نيلي تتق****بارگي راندي به ميدان افق

شه سلامان، مست و نيم خواب****پاي كردي سوي ميدان در ركاب

با گروهي از نژاد خسروان****خردسال و تازه روي و نوجوان

هر يكي در

خيل خوبان سروري****آفت ملكي بلاي كشوري

صولجان بر كف، به ميدان تاختي****گوي زرين در ميان انداختي

يك به يك چوگان زنان جوياي حال****گرد يك مه حلقه كرده صد هلال

گرچه بودي زخم چوگان از همه****بود چابك تر سلامان از همه

گوي بردي از همه با صد شتاب****گوي مه بود و سلامان آفتاب

آري، آن كس را كه دولت يار شد****وز نهال بخت برخوردار شد،

هيچ چوگان زير اين چرخ كبود****گوي نتواند ز ميدانش ربود

بخش 8 - در صفت كمانداري و تيراندازي وي

از كمانداران خاص اندر زمان****خواستي ناكرده زه چاچي كمان

بي مدد آن را به زه آراستي****بانگ زه از گوشه ها برخاستي

دست ماليدي بر آن چالاك و چست****تا بن گوش اش كشيدي از نخست

گاه بنهادي سه پر مرغي بر آن****رهسپر گشتي به هنجار نشان

ورگشادي تير پرتابي ز شست****بودي اش خط افق جاي نشست

گرنه مانع سختي گردون شدي****از خط دور افق بيرون شدي

بخش 9 - در صفت جود و سخا و بذل و عطاي وي

بود در جود و سخا دريا كفي****ملكش از بحر عطا دريا كفي

پر شدي از فيض آن ابر كرم****عرصهٔ گيتي ز دينار و درم

بزم جودش را چو مي آراستم****نسبتش با معن و حاتم خواستم

ليك اندر جنب او بي قال و قيل****معن باشد مبخل و حاتم بخيل

بسكه دستش داشتي با بسط، خوي****تافتي انگشت او از قبض، روي

قبض كف گر خواستي، انگشت او****خم نكردي پشت خود در مشت او

بخش 10 - ظاهر شدن عشق ابسال بر سلامان

چون سلامان را شد اسباب جمال****از بلاغت جمع، در حد كمال،

سرو نازش نازكي از سر گرفت****باغ لطفش رونق ديگر گرفت

نارسيده ميوه اي بود از نخست****چون رسيدن شد بر آن ميوه درست،

خاطر ابسال چيدن خواست اش****وز پي چيدن، چشيدن خواست اش

ليك بود آن ميوه بر شاخ بلند****بود كوتاه آرزو را ز آن، كمند

شاهدي پر عشوه بود ابسال نيز****كم نه ز اسباب جمال اش هيچ چيز

با سلامان عرض خوبي ساز كرد****شيوهٔ جولانگري آغاز كرد

گاه بر رسم نغوله پيش سر****بافتي زنجيره اي از مشك تر

تا بدان زنجيرهٔ داناپسند****ساختي پاي دل شهزاده، بند

گاه مشكين موي را بشكافتي****فرق كرده، ز آن دو گيسو بافتي

گه نهادي چون بتان دلفروز****بر كمان ابروان از وسمه، توز

تا ز جان او به زنگاري كمان****صيد كردي مايهٔ امن و امان

برگ گل را دادي از گلگونه زيب****تا بدان رنگش ز دل بردي شكيب

دانهٔ مشكين نهادي بر عذار****تا بدان مرغ دلش كردي شكار

گه گشادي بند از تنگ شكر****گه شكستي مهر بر درج گهر

تا چو شكر بر دلش شيرين شدي****وز لب گوياش گوهر چين شدي

گه نمودي از گريبان گوي زر****زير آن طوق مرصع از گهر،

تا كشيدي با همه فرخندگي****گردنش را زير طوق بندگي

گه به كاري دست سيمين بر زدي****ز آن بهانه آستين را برزدي

تا نگارين ساعد او آشكار****ديدي و، كردي

به خون چهره، نگار

گه چو بهر خدمتي كردي قيام****سخت تر برداشتي از جاي گام

تا ز بانگ جنبش خلخال او****تاج در فرقش، شدي پامال او

بودي القصه به صد مكر و حيل****جلوه گر در چشم او در هر محل

صبح و شام اش روي در خود داشتي****يك دم اش غافل ز خود نگذاشتي

زآنكه مي دانست كز راه نظر****عشق دارد در دل عاشق اثر

جز به ديدار بتان دلپذير****عشق در دلها نگردد جاي گير

بخش 11 - تاثير حيلت هاي ابسال در سلامان

چون سلامان با همه حلم و وقار****كرد در وي عشوهٔ ابسال كار،

در دل از مژگان او، خارش خليد****وز كمند زلف او، مارش گزيد

ز ابروانش طاقت او گشت طاق****وز لبش شد تلخ، شهدش در مذاق

نرگس جادوي او خوابش ببرد****حلقهٔ گيسوي او تابش ببرد

اشك او از عارضش گل رنگ شد****عيشش از ياد دهانش تنگ شد

ديد بر رخسار او خال سياه****گشت از آن خال سيه حالش تباه

ديد جعد بيقرارش بر عذار****ز آرزوي وصل او، شد بيقرار

شوقش از پرده برون آورد، ليك****در درون انديشه اي مي كرد نيك

كه مبادا گر چشم طعم وصال****طعم آن بر جان من گردد وبال

آن نماند با من و، عمر دراز****مانم از جاه و جلال خويش باز

دولتي كن مرد را جاويد نيست****بخردان را قبلهٔ اميد نيست

بخش 12 - تمتع يافتن سلامان و ابسال از صحبت يكديگر

چون سلامان مايل ابسال شد****طالع ابسال فر خفال شد

يافت آن مهر قديم او نوي****شد بدو پيوند اميدش قوي

فرصتي مي جست در بيگاه و گاه****يابد اندر خلوت آن ماه، راه

تا شبي سويش به خلوت راه يافت****نقد جان بر دست، پيش او شتافت

همچو سايه زير پاي او فتاد****وز تواضع رو به پاي او نهاد

شه سلامان نيز با صد عز و ناز****كرد دست مرحمت سويش دراز

چون قبا تنگ اندر آغوشش گرفت****كام جان از چشمهٔ نوشش گرفت

داشت شكر آن يكي، شير اين دگر****شد به هم آميخته شير و شكر

روز ديگر بر همين دستور بود****چشم زخم دهر از ايشان دور بود

روز هفته، هفته شد مه، ماه سال****ماه و سالي خالي از رنج و ملال

همتش آن بود كن عيش و طرب****ني به روز افتد ز يكديگر، نه شب

ليك دور چرخ مي گفت از كمين:****نيست داب من كه بگذارم چنين !

اي بسا صحبت كه روز انگيختم،****چون شب آمد سلك آن بگسيختم!

واي بسا

دولت كه دادم وقت شام،****صبحدم را نوبت او شد تمام!

بخش 13 - آگاه شدن شاه و حكيم از كار سلامان و ابسال

چون سلامان شد حريف ابسال را****صرف وصلش كرد ماه و سال را،

باز ماند از خدمت شاه و حكيم****هر دو را شد دل ز هجر او دو نيم

چون ز حال او خبر جستند باز****محرمان كردندشان داناي راز

بهر پرسش پيش خويش اش خواندند****با وي از هر جا حكايت راندند

شد يقين كن قصه از وي راست بود****داستاني بي كم و بي كاست بود

هر يك اندر كار وي رايي زدند****در خلاصش دستي و پايي زدند

بر نصيحت يافت كار اول قرار****كز نصيحت نيست بهتر هيچ كار

از نصيحت تازه گردد هر دلي****وز نصيحت حل شود هر مشكلي

ناصحان پيغمبران اند از نخست****گشته كار عقل و دين ز ايشان درست

بخش 14 - نصيحت كردن شاه و حكيم سلامان را و جواب گفتن وي

«ديدهٔ اقبال من روشن به توست****عرصهٔ آمال من گلشن به توست

سالها چون غنچه دل خون كرده ام****تا گلي چون تو، به دست آورده ام

همچو گل از دست من دامن مكش!****خنجر خار جفا بر من مكش!

در هواي توست تاجم فرق ساي****وز براي توست تختم زير پاي

رو به معشوقان نابخرد منه!****افسر دولت ز فرق خود منه!

دست دل در شاهد رعنا مزن!****تخت شوكت را به پشت پا مزن!

منصب تو چيست؟ چوگان باختن****رخش زير ران به ميدان تاختن

ني گرفتن زلف چون چوگان به دست****پهلوي سيمين بران كردن نشست

در صف مردان روي شمشير زن،****وز تن گردان شوي گردن فكن،

به كه از گردان مردافكن جهي****پيش شمشير زني گردن نهي

ترك اين كردار كن! بهر خداي****ورنه خواهم زين غم افتادن ز پاي

سالها بهر تو ننشستم ز پا****شرم بادت كافكني از پا مرا»

چون سلامان آن نصيحت گوش كرد،****بحر طبع او ز گوهر جوش كرد

گفت: «شاها! بندهٔ راي توام****خاك پاي تخت فرساي توام

هر چه فرمودي به جان كردم قبول****ليكن از بي صبري خويش ام ملول

نيست از دست دل رنجور من****صبر بر فرموده ات مقدور من

بارها با

خويش انديشيده ام****در خلاصي زين بلا پيچيده ام

ليك چون يادم از آن ماه آمده ست،****جان من در ناله و آه آمده ست

ور فتاده چشم من بر روي او****كرده ام روي از دو عالم سوي او

در تماشاي رخ آن دلپسند****نه نصيحت مانده بر يادم نه پند!»

چون شه از پند سلامان شد خموش****شد حكيم اندر نصيحت سخت كوش

گفت: كاي نوباوهٔ باغ كهن!****آخرين نقش بديع كلك كن!

قدر خود بشناس و مشمر سرسري****خويش را! كز هر چه گويم برتري

آنكه دست قدرتش خاكت سرشت،****حرف حكمت بر دل پاكت سرشت

پاك كن از نقش صورت سينه را!****روي در معني كن اين آيينه را!

تا شود گنج معاني سينه ات****غرق نور معرفت آيينه ات

چشم خويش از طلعت شاهد بپوش!****بيش ازين در صحبت شاهد مكوش!

بر چنين آلوده اي مفتون مشو!****وز حريم عافيت بيرون مشو!

بودي از آغاز عالي مرتبه****برفراز چرخ بودت كوكبه

شهوت نفس ات به زير انداخته****در حضيض خاك بندت ساخته

چون سلامان از حكيم اينها شنيد****بوي حكمت بر مشام او وزيد

گفت: «اي جان فلاطون از تو شاد****صد ارسطو زير فرمان تو باد!

من نهاده روي در راه توام!****كمترين شاگرد در گاه توام!

هر چه گفتي عين حكمت يافتم****در قبول آن به جان بشتافتم

ليك بر راي منيرت روشن است****كاختيار كار بيرون از من است!»

بخش 15 - تنگ شدن كار بر سلامان از ملامت بسيار و گريختن با ابسال

هر كجا از عشق جاني در هم است****محنت اندر محنت و غم در غم است

خاصه عشقي كه ش ملامت يار شد****گفت و گوي ناصحان بسيار شد

از ملامت سخت گردد كار عشق****وز ملامت شد فزون تيمار عشق

بي ملامت عشق ، جان پروردن است****چون ملامت يار شد خون خوردن است

چون سلامان آن ملامت ها شنيد****جان شيرينش ز غم بر لب رسيد

مهر ابسال از درون او نكند****ليك شوري در درون او فكند

جانش از تير ملامت ريش گشت****در دل اندوهي كه بودش بيش

گشت

مي بكاهد از ملامت جان مرد****صبر بر وي كي بود امكان مرد؟

مي توان يك زخم خورد از تيغ تيز****چون پياپي شد، چه چاره جز گريز؟

روزها انديشه كاري پيشه كرد****بارها در كار خويش انديشه كرد

با هزار انديشه در تدبير كار****يافت كارش بر فرار آخر قرار

كرد خاطر از وطن پرداخته****محملي از بهر رفتن ساخته

بخش 16 - در دريا نشستن سلامان و ابسال و به جزيره اي خرم رسيدن

چون سلامان هفته اي محمل براند****پندگويان را بر او دستي نماند

از ملامت ايمن و فارغ ز پند****بار خود بر ساحل بحري فكند

ديد بحري همچو گردون بيكران****چشم هاي بحريان چون اختران

قاف تا قاف امتداد دور او****تا به پشت گاوماهي غور او

كوه پيكر موج ها در اضطراب****گشته كوهستان از آنها روي آب

چون سلامان بحر را نظاره كرد****بهر اسباب گذشتن چاره كرد

كرد پيدا زورقي چون ماه نو****بركنار بحر اخضر، تيزرو

هر دو رفتند اندر او آسوده حال****شد مه و خورشيد را منزل هلال

شد روان، از بادبان پر ساخته****همچو بط سينه بر آب انداخته

راه را بر خود به سينه مي شكافت****روي بر مقصد به سينه مي شتافت

شد ميان بحر پيدا بيشه اي****وصف آن بيرون ز هر انديشه اي

هيچ مرغ اندر همه عالم نبود****كاندر آن عشرتگه خرم نبود

نو درختان شاخ در شاخ اندر او****در نوا مرغان گستاخ اندر او

ميوه در پاي درختان ريخته****خشك و تر بر يكدگر آميخته

چشمهٔ آبي به زير هر درخت****آفتاب و سايه گردش لخت لخت

شاخ بود از باد، دست رعشه دار****مشت پر دينار از بهر نثار

چون نبودي نيك گيرا مشت او****ريختي از فرجهٔ انگشت او

گوييا باغ ارم چون رو نهفت****غنچهٔ پيدايي اش آنجا شكفت

چون سلامان ديد لطف بيشه را****از سفر كوتاه كرد انديشه را

با دل فارغ ز هر اميد و بيم****گشت با ابسال در بيشه مقيم

هر دو شادان همچو جان و تن به هم****هر دو خرم چون گل

و سوسن به هم

صحبتي ز آويزش اغيار دور****راحتي ز آميزش تيمار دور

ني ملامت پيشه با ايشان به جنگ****ني نفاق انديشه با ايشان دو رنگ

گل در آغوش و، خراش خار ني****گنج در پهلو و، رنج مار ني

هر زمان در مرغزاري كرده خواب****هر نفس از چشمه ساري خورده آب

گاه با بلبل به گفتار آمده****گاه با طوطي شكرخوار آمده

گاه با طاووس در جولانگري****گاه در رفتار با كبك دري

قصه كوته، دل پر از عيش و طرب****هر دو مي بردند روز خود به شب

خود چه ز آن بهتر كه باشد با تو يار****در ميان و عيب جويان بر كنار

در كنار تو به جز مقصود ني****مانع مقصود تو موجود ني

بخش 17 - آگاه شدن شاه از گريختن سلامان و ديدن او در آيينهٔ گيتي نماي

شه چو شد آگاه بعد از چند گاه****ز آن فراق جانگداز از عمركاه،

ناله بر گردون رسانيدن گرفت****وز دو ديده خون چكانيدن گرفت

گفت كز هر جا خبر جستند باز****كس نبود آگاه ز آن پوشيده راز

داشت شاه آيينه اي گيتي نماي****پرده ز اسرار همه گيتي گشاي

چون دل عارف نبود از وي نهان****هيچ حالي از بد و نيك جهان

گفت كن آيينه را داريد پيش !****تا در آن بينم رخ مقصود خويش

چون بر آن آيينه افتادش نظر****يافت از گم گشتگان خود خبر

هر دو را عشرت كنان در بيشه ديد****وز غم ايام بي انديشه ديد

با هم از فكر جهان بودند دور****وز همه اهل جهان يكسر نفور

هر يكي شاد از لقاي ديگري****هيچشان غم ني براي ديگري

شاه چون جمعيت ايشان بديد****رحمتي آمد بر ايشانش پديد

بي ملامت كردن خاطر خراش****هر چه دانستي ز اسباب معاش،

يك سر مويي فرو نگذاشتي****جمله را آنجا مهيا داشتي

اي خوش آن روشندل پاكيزه راي****كاورد شرط مروت را به جاي

هر كجا بيند دو همدم را به هم****خورده جام شادي و غم را به هم

اندر آن اقبالشان

ياري كند****واندر آن دولت مددكاي كند

ني كه از هم بگسلد پيوندشان****وافكند بر رشتهٔ جان بندشان

هر چه بر ارباب آفات آمده ست****يكسر از بهر مكافات آمده ست

نيك كن! تا نيك پيش آيد تو را****بد مكن! تا بد نفرسايد تو را

شاه يونان چون سلامان را بديد****كو به ابسال و وصالش آرميد،

عمر رفت و زين خسارت بس نكرد****وز ضلالت روي خود واپس نكرد،

ماند خالي ز افسر شاهي سرش،****تا كه گردد سر، بلند از افسرش،

بر سلامان قوت همت گماشت****تا ز ابسال اش به كلي بازداشت

لحظه لحظه جانب او مي شتافت****ليك نتوانستي از وي بهره يافت

تشنه را زين سخت تر چبود عذاب****چشمه پيش چشم و لب محروم از آب؟

بر سلامان چون شد اين محنت دراز****شد در راحت به روي وي فراز

شد بر او روشن كه آن هست از پدر****تا مگر ز آن ورطه اش آرد بدر

ترس ترسان در پدر آورد روي****توبه كار و عذرخواه و عفو جوي

آري آن مرغي كه باشد نيك بخت****آخر آرد سوي اصل خويش رخت

بخش 18 - رسيدن سلامان پيش پدر و اظهار شعف كردن وي

چون پدر روي سلامان را بديد****وز فراق عمر كاه او رهيد،

بوسه هاي رحمتش بر فرق داد****دست مهر از لطف بر دوشش نهاد

كاي وجودت خوان احسان را نمك!****چشم انسان را جمالت مردمك!

روضهٔ جان را نهال نوبري****آسمان را آفتاب ديگري

باغ دولت را گل نوخاسته****برج شاهي را مه ناكاسته

عرصهٔ آفاق لشكرگاه توست****سركشان را روي در درگاه توست

پاي تا سر لايق تختي و تاج****نيست تاج و تخت را بي تو رواج

تاج را مپسند بر فرق خسان!****تخت را در زير پاي ناكسان!

ملك، ملك توست، بستان ملك خويش!****ملك را بيرون مكن از سلك خويش!

دست ازين شاهد پرستي باز كش!****شاهي و شاهدپرستي نيست خوش

دور كن حناي اين شاهد ز دست!****شاه بايد بود يا شاهدپرست

بخش 19 - تنگدل شدن سلامان از ملامت پدر و در آتش رفتن با ابسال

كيست در عالم ز عاشق خوارتر؟****نيست كار از كار او، دشوارتر

ني غم يار از دلش زايل شود****ني تمناي دلش حاصل شود

مايهٔ آزار او بي گاه وگاه****طعنهٔ بدخواه و پند نيك خواه

چون سلامان آن نصيحت ها شنيد****جامهٔ آسودگي بر خود دريد

خاطرش از زندگاني تنگ شد****سوي نابود خودش آهنگ شد

چون حيات مرد، ني درخور بود****مردگي از زندگي خوشتر بود

روي با ابسال در صحرا نهاد****در فضاي جان فشاني پا نهاد

پشته پشته هيزم از هر جا بريد****جمله را يك جا فراهم آوريد

جمع شد ز آن پشته ها كوهي بلند****آتشي در پشتهٔ كوه او فكند

هر دو از ديدار آتش خوش شدند****دست هم بگرفته در آتش شدند

شه نهاني واقف آن حال بود****همتش بر كشتن ابسال بود

بر مراد خويشتن همت گماشت****سوخت او را و سلامان را گذاشت

بود آن غش بر زر و اين زر خوش****زر خوش خالص بماند و سوخت غش

چون زر مغشوش در آتش فتد****گر شكستي اوفتد بر غش فتد

كار مردان دارد از مردان نصيب****نيست اين از همت مردان

غريب

پيش صاحب همت، اين ظاهر بود****هر كه بي همت بود، منكر بود

بخش 20 - بازماندن سلامان از ابسال و زاري كردن بر دوري وي

باشد اندر دار و گير روز و شب****عاشق بيچاره را حالي عجب

هر چه از تير بلا بر وي رسد****از كمان چرخ، پي در پي رسد

ناگذشته از گلويش خنجري****از قفاي او در آيد ديگري

گر بدارد دوست از بيداد دست****بر وي از سنگ رقيب آيد شكست

ور بگردد از سرش سنگ رقيب****يابد از طعن ملامتگر نصيب

ور رهد زينها بريزد خون به تيغ****شحنهٔ هجرش به صد درد و دريغ

چون سلامان كوه آتش برفروخت****واندر او ابسال را چون خس بسوخت

رفت همتاي وي و يكتا بماند****چون تن بي جان از او تنها بماند

نالهٔ جانسوز بر گردون كشيد****دامن مژگان ز دل در خون كشيد

دود آهش خيمه بر افلاك زد****صبح از اندهش گريبان چاك زد

ز آن گهر ديدي چو خالي مشت خويش****كندي از دندان سر انگشت خويش

روز و شب بي آنكه همزانوش بود****از تپانچه بودي اش زانو كبود

هر شب آوردي به كنج خانه روي****با خيال يار خويش افسانه گوي

كاي ز هجر خويش جانم سوخته!****وز جمال خويش چشمم دوخته!

عمرها بودي انيس جان من****نوربخش ديدهٔ گريان من

خانه در كوي وصالت داشتم****ديده بر شمع جمالت داشتم

هر دو ما با يكدگر بوديم و بس!****كار ني كس را به ما، ما را به كس!

دست بيداد فلك كوتاه بود****كار ما بر موجب دلخواه بود

كاش چون آتش همي افروختم!****تو همي ماندي و من مي سوختم!

سوختي تو من بماندم، اين چه بود؟****اين بد آيين با من مسكين چه بود؟

كاشكي من نيز با تو بودمي!****با تو راه نيستي پيمودمي!

از وجود ناخوش خود رستمي!****عشرت جاويد در پيوستمي!

بخش 21 - عاجز شدن شاه از تدبير كار سلامان و مشورت با حكيم

چون سلامان ماند ز ابسال اينچنين****بود در روز و شبش حال اينچنين

محرمان آن پيش شه گفتند باز****جان او افتاد از آن غم در گداز

گنبد گردون عجب غمخانه اي ست!****بي غمي در آن دروغ

افسانه اي ست!

چون گل آدم سرشتند از نخست****شد به قدش خلعت صورت درست،

ريخت بالاي وي از سر تا قدم****چل صباح ابر بلا، باران غم

چون چهل بگذشت روزي تا به شب****بر سرش باريد باران طرب

لاجرم از غم كس آزادي نيافت****جز پس از چل غم، يكي شادي نيافت

شه، سلامان را در آن ماتم چو ديد****بر دلش صد زخم رنج و غم رسيد

چارهٔ آن كار نتوانست هيچ****بر رگ جان اوفتادش تاب و پيچ

كرد عرض راي بر دانا حكيم****كاي جهان را قبلهٔ اميد و بيم!

هر كجا درمانده اي را مشكلي ست****حل آن انديشهٔ روشندلي ست

سوخت ابسال و سلامان از غمش****كرده وقت خويش وقف ماتمش

ني توان ابسال را آورد باز****ني سلامان را توان شد چاره ساز

گفتم اينك مشكل خود پيش تو****چاره جوي از عقل دورانديش تو

رحمتي فرما! كه بس درمانده ام****در كف صد غصه مضطر مانده ام

داد آن دانا حكيم او را جواب****كاي نگشته رايت از راي صواب!

گر سلامان نشكند پيمان من****و آيد اندر ربقهٔ فرمان من،

زود باز آرم به وي ابسال را****كشف گردانم به وي اين حال را

چند روزي چارهٔ حالش كنم****جاودان دمساز ابسال اش كنم

از حكيم اين را سلامان چون شنيد****زير فرمان وي از جان آرميد

خار و خاشاك درش رفتن گرفت****هر چه گفت از جان پذيرفتن گرفت

خوش بود خاك در كامل شدن****بندهٔ فرمان صاحبدل شدن

بشنو اين نكته! كه دانا گفته است****گوهري بس خوب و زيبا سفته است:

«رخنه كز ناداني افتد در مزاج،****يابد از دانا و دانايي علاج!»

بخش 22 - منقاد شدن سلامان حكيم را

چون سلامان گشت تسليم حكيم****زير ظل رافتش شد مستقيم

شد حكيم آشفتهٔ تسليم او****سحركاري كرد در تعليم او

باده هاي دولت اش را جام ريخت****شهدهاي حكمت اش در كام ريخت

جام او ز آن باده، ذوق انگيز شد****كام او ز آن شهد، شكر ريز شد

هر گه ابسال اش فراياد

آمدي****وز فراق او به فرياد آمدي،

چون بدانستي حكيم آن حال را****آفريدي صورت ابسال را

يك دو ساعت پيش چشمش داشتي****در دل او تخم تسكين كاشتي

يافتي تسكين چو آن رنج و الم****رفتي آن صورت به سر حد عدم

همت عارف چو گردد زورمند****هر چه خواهد، آفريند بي گزند

ليك چون يك دم از او غافل شود****صورت هستي از او زايل شود

گاه گاهي چون سخن پرداختي****وصف زهره در ميان انداختي

زهره گفتي شمع جمع انجم است****پيش او حسن همه خوبان گم است

گر جمال خويش را پيدا كند****آفتاب و ماه را شيدا كند

نيست از وي در غنا كس تيزتر****بزم عشرت را نشاط انگيزتر

گوش گردون بر نواي چنگ اوست****در سماع دايم از آهنگ اوست

چون سلامان گوش كردي اين سخن****يافتي ميلي به وي از خويشتن

اين سخن چون بارها تكرار يافت****در درون آن ميل را بسيار يافت

چون ز وي دريافت اين معني حكيم****كرد اندر زهره تاثيري عظيم

تا جمال خود تمام اظهار كرد****در دل و جان سلامان كار كرد

نقش ابسال از ضمير او بشست****مهر روي زهره بر وي شد درست

حسن باقي ديد و از فاني بريد****عيش باقي را ز فاني برگزيد

چون سلامان از غم ابسال رست****دل به معشوق همايون فال بست،

دامنش ز آلودگي ها پاك شد****همتش را روي در افلاك شد

تارك او گشت در خور تاج را****پاي او تخت فلك معراج را

شاه يونان شهرياران را بخواند****سركشان و تاجداران را بخواند

جشني آنسان ساخت كز شاهنشهان****نيست در طي تواريخ جهان

بود هر لشكركش و هر لشكري****حاضر آن جشن از هر كشوري

ز آنهمه لشكر كش و لشكر كه بود****با سلامان كرد بيعت هر كه بود

جمله دل از سروري برداشتند****سر به طوق بندگي افراشتند

شه مرصع افسرش بر سر نهاد****تخت ملكش زير پاي از زر نهاد

هفت كشور

را به وي تسليم كرد****رسم كشورداري اش تعليم كرد

كرد انشا در چنان هنگامه اي****از براي وي وصيت نامه اي

بر سر جمع آشكارا و نهفت****صد گهر ز الماس فكرت سفت و گفت:

بخش 23 - وصيت كردن شاه سلامان را

«اي پسر ملك جهان جاويد نيست****بالغان را غايت اميد نيست

پيشوا كن عقل دين اندوز را!****مزرع فردا شناس امروز را!

هر عمل دارد به علمي احتياج****كوشش از دانش همي گيرد رواج

آنچه خود داني، روش مي كن بر آن!****وآنچه ني، مي پرس از دانشوران!

هر چه مي گيري و بيرون مي دهي،****بين كه چون مي گيري و چون مي دهي!

كيسهٔ مظلوم را خالي مكن!****پايهٔ ظالم به آن عالي مكن!

آن فتد در فاقه و فقر شگرف****وين كند آن را به فسق و ظلم صرف

عاقبت اين شيوه گردد شيونت****خم شود از بار هر دو، گردنت

جهد كن! تا هر خطا و هر خلل****گردد از عدلت به ضد خود بدل

خود تو منصف شو چو نيكو بندگان****چيست اصل كار؟ گله يا شبان؟

بايد اندر گله سرهنگان تو را****بهر ضبط گله يكرنگان تو را

چون سگ گله ترا سر در كمند****ليك سگ بر گرگ، ني بر گوسفند

بر رمه باشد بلايي بس بزرگ****چون سگ درنده باشد يار گرگ

از وزيران نيست شاهان را گريز****ليك دانا و امين بايد وزير

داند احوال ممالك را تمام****تا دهد بر صورت احسن نظام

مهرباني با همه خلق خداي****مشفقي با حال مسكين و گداي

لطف او مرهم نه هر سينه ريش****قهر او كينه كش از هر ظلم كيش

منبهي بايد تو را هر سو بپاي****راست بين و صدق ورز و نيك راي

تا رساند با تو پنهان از همه****داستان ظلم و احسان از همه

قصه كوته، هر كه ظلم آيين كند****وز پي دنيات ترك دين كند،

نيست در گيتي ز وي نادان تري****كس نخورد از خصلت نادان، بري

كار دين و ديني خود را تمام****جز به دانايان ميفكن!

والسلام!

بخش 24 - مراد ازين قصه تنها صورت قصه نيست

باشد اندر صورت هر قصه اي****خرده بينان را ز معني حصه اي

صورت اين قصه چون اتمام يافت****بايدت از معني آن كام يافت

كيست از شاه و حكيم او را مراد؟****و آن سلامان چون ز شه بي جفت زاد؟

كيست ابسال از سلامان كامياب؟****چيست كوه آتش و درياي آب؟

چيست ملكي كآن سلامان را رسيد؟****چون وي از ابسال دامان را كشيد؟

چيست زهره كآخر از وي دل ربود؟****زنگ ابسال اش ز آيينه زدود؟

شرح او را يك به يك از من شنو!****پاي تا سر گوش باش و هوش شو!

بخش 25 - در بيان مقصود

صانع بيچون چو عالم آفريد****عقل اول را مقدم آفريد

ده بود سلك عقول، اي خرده دان!****و آن دهم باشد مؤثر در جهان

كارگر چون اوست در گيتي تمام****عقل فعال اش از آن كردند نام

اوست در عالم مفيض خير و شر****اوست در گيتي كفيل نفع و ضر

روح انسان زادهٔ تاثير اوست****نفس حيوان سخرهٔ تدبير اوست

زير فرمان وي اند اينها همه****غرق احسان وي اند اينها همه

چون به نعت شاهي او آراسته ست****راهدان، از شاه او را خواسته ست

پيش دانا راهدان بوالعجب****فيض بالا را حكيم آمد لقب

هست بي پيوندي جسم اش مراد****آنكه گفت اين از پدر بي جفت زاد

زاده اي بس پاكدامان آمده ست****نام او ز آن رو سلامان آمده ست

كيست ابسال؟ اين تن شهوت پرست****زير احكام طبيعت گشته پست

تن به جان زنده ست، جان از تن مدام****گيرد از ادراك محسوسات كام

هر دو ز آن رو عاشق يكديگرند****جز به حق از صحبت هم نگذرند

چيست آن دريا كه در وي بوده اند****وز وصال هم در آن آسوده اند؟

بحر شهوت هاي حيواني ست آن****لجهٔ لذات نفساني ست آن

عالمي در موج او مستغرق اند****واندر استغراق او دور از حق اند

چيست آن ابسال در صحبت قريب****و آن سلامان ماندن از وي بي نصيب؟

باشد آن تاثير سن انحطاط****طي شدن آلات شهوت را بساط

چيست آن ميل سلامان سوي شاه****و

آن نهادن رو به تخت عز و جاه؟

ميل لذت هاي عقلي كردن است****رو به دارالملك عقل آوردن است

چيست آن آتش؟ رياضت هاي سخت****تا طبيعت را زند آتش به رخت

سوخت ز آن آثار طبع و جان بماند****دامن از شهوات حيواني فشاند

ليك چون عمري به آتش بود خوي****گه گه اش درد فراق آمد به روي

ز آن «حكيم اش» وصف حسن زهره گفت****كرد «جان»اش را به مهر زهره جفت،

تا به تدريج او به زهره آرميد****وز غم ابسال و عشق او رهيد

چيست آن زهره ؟ كمالات بلند****كز وصال او شود جان ارجمند

ز آن جمال عقل، نوراني شود****پادشاه ملك انساني شود

با تو گفتم مجمل اين اسرار را****مختصر آوردم اين گفتار را

گر مفصل بايدت فكري بكن****تا به تفصيل آيد اسرار كهن

هم بر اين اجمال كاري، اين خطاب****ختم شد، والله اعلم بالصواب

تحفة الاحرار

بخش 1 - آغاز سخن

بسم الله الرحمن الرحيم****هست صلاي سر خوان كريم

فيض كرم خوان سخن ساز كرد****پرده ز دستان كهن باز كرد

بانگ صرير از قلم سحركار****خاست كه: بسم الله دستي بيار!

مائده اي تازه برون آمده ست****چاشني اي گير! كه چون آمده ست

ور نچشي، نكهت آن بس تو را****بوي خوشش طعمهٔ جان بس تو را

آنچه نگارد ز پي اين رقم****بر سر هر نامه دبير قلم،

حمد خدايي ست كه از كلك «كن»****بر ورق باد نويسد سخن

چون رقم او بود اين تازه حرف****جز به ثنايش نتوان كرد صرف

ليك ثنايش ز بيان برترست****هر چه زبان گويد از آن برترست

نيست سخن جز گرهي چند سست****طبع سخنور زده بر باد، چست

صد گره از رشتهٔ پر تاب و پيچ****گر بگشايند در آن نيست هيچ

عقل درين عقده ز خود گشته گم****كرده درين فكر سر رشته گم

آنكه نه دم مي زند از عجز، كيست؟****غايت اين كار بجز عجز چيست؟

عجز به از هر دل دانا كه

هست****بر در آن حي توانان كه هست،

مرسله بند گهر كان جود****سلسله پيوند نظام وجود

غره فروز سحر خاكيان****مشعله سوز شب افلاكيان

خوان كرامت نه آيندگان****گنج سلامت ده پايندگان

روز برآرندهٔ شب هاي تار****كار گزارندهٔ مردان كار

واهب هر مايه، كه جوديش هست****قبلهٔ هر سر، كه سجوديش هست

دايره ساز سپر آفتاب****تيزگر باد و زره باف آب

عيب، نهان دار هنرپروران****عذرپذيرندهٔ عذر آوران

سرشكن خامهٔ تدبيرها****خامه كش نامهٔ تقصيرها

ايمني وقت هراسندگان****روشني حال شناسندگان

تازه كن جان نسيم حيات****كارگر كارگه كاينات

ساخت چو صنعش قلم از كاف و نون****شد به هزاران رقمش رهنمون

نقش نخستين چه بود زان؟ جماد****كز حركت بر در او ايستاد

كوه نشسته به مقام وقار****يافته در قعدهٔ طاعت قرار

كان كه بود خازن گنجينه اش****ساخته پر لعل و گهر سينه اش

هر گهري ديده رواجي دگر****گشته فروزندهٔ تاجي دگر

نوبت ازين پس به نبات آمده****چابك و شيرين حركات آمده

برزده از روزنهٔ خاك سر****برده به يك چند بر افلاك سر

چتر برافراخته از برگ و شاخ****ساخته بر سايه نشين جا فراخ

گاه فشانده ز شكوفه درم****گاه ز ميوه شده خوان كرم

جنبش حيوان شده بعد از نبات****گشته روان در گلش آب حيات

از ره حس برده به مقصود، بودي****پويه كنان كرده به مقصود، روي

با دل خواهنده ز جا خاسته****رفته به هر جا كه دلش خواسته

خاتمهٔ اينهمه هست آدمي****يافته زو كار جهان محكمي

اول فكر، آخر كار آمده****فكر كن كارگزار آمده

بر كف اش از عقل نهاده چراغ****داده ز هر شمع و چراغ اش فراغ

كاركنان داده به عقل از حواس****گشته به هر مقصد از آن ره شناس

باصره را داده به بينش نويد****راه نموده به سياه و سفيد

سامعه را كرده به بيرون دو در****تا ز چپ و راست نيوشد خبر

ذائقه را داده به روي زبان****كام، ز شيريني و شور جهان

لامسه را نقد نهاده به مشت****گنج شناسائي نرم و درشت

شامه را از

گل و ريحان باغ****ساخته چون غنچه معطر دماغ

جامي، اگر زنده دلي بنده باش!****بندهٔ اين زندهٔ پاينده باش!

بندگي اش زندگي آمد تمام****زندگي اين باشد و بس، والسلام!

بخش 10 - در اشارت به خاموشي كه سرمايهٔ نجات است

اي به زبان نكته گذار آمده!****وي به سخن نادره كار آمده

نقطهٔ نطق است تو را بر زبان****گشته از آن نقطه زبان ات زيان

گر كني آن نقطه ازين حرف حك****بر خط حكم تو نهد سر ملك

هر كه درين گنبد نيلوفري****افكند آوازهٔ نيكوفري

نيكوئي فر وي از خامشي ست****خامشي اش تيغ جهالت كشي ست

گفتن بسيار نه از نغزي است****ولولهٔ طبل، ز بي مغزي است

غنچه كه نبود به دهانش زبان****لعل و زرش بين گره اندر ميان

سوسن رعنا كه زبان آور است****كيسه تهي مانده ز لعل و زرست

منطق طوطي خطر جان اوست****قفل نه كلبهٔ احزان اوست

زاغ كه از گفتن اش آمد فراغ****جلوه گر آمد به تماشاي باغ

خست طبع است درين كهنه كاخ****حوصلهٔ تنگ و حديث فراخ

چرخ بدين گردش و دايم خموش****چرخهٔ حلاج و هزاران خروش

رستهٔ دندانت صفي بست خوش****پيش صف آمد لب تو پرده كش

كرده زبان تيغ پي يك سخن****چند شوي پرده در و صف شكن

گرچه سخن خاصيت زندگي ست****موجب صد گونه پراكندگي ست

زندگي افزاي، دل زنده را!****ورد مكن قول پراگنده را!

هر نفسي از تو هيولي وش است****قابل هر نقش خوش و ناخوش است

گر ز كرم نقش جمالش دهي،****منقبت فضل و كمالش دهي،

بر ورق عمر تو عنوان شود****فاتحهٔ نامهٔ احسان شود

ور ز سفه داغ قصورش كشي،****در دركات شر و شورش كشي،

خامه كش صفحهٔ دين گرددت****ميل زن چشم يقين گرددت

لب چو گشائي، گرو هوش باش!****ورنه زبان دركش و خاموش باش!

دل چو شود ز آگهي ات بهره مند****پايهٔ اقبال تو گردد بلند

بر سخن بيهده كم شو دلير!****تا كه از آن پايه نيفتي به زير

بخش 11 - حكايت لاك پشت و مرغابيان

بسته به صد مهر بر اطراف شط****عقد محبت كشفي با دو بط

شد به فراغت ز غم روزگار****قاعدهٔ صحبتشان استوار

روزي از آنجا كه فلك راست خوي****گشت ز بي مهريشان كينه جوي

طبع بطان از لب دريا گرفت****راي سفر در دلشان

جان گرفت

كرد كشف ناله كه :«اي همدمان!****وز الم فرقت من بي غمان!

خو به كرم هاي شما كرده ام****قوت ز غم هاي شما خورده ام

گرچه مرا پشت چو سنگ است سخت****دارم ازين بار، دلي لخت لخت

ني به شما قوت همپايي ام****ني ز شما طاقت تنهايي ام»

بود ز بيشه به لب آبگير****چوبكي افتاده چو يك چوبه تير

يك بط از آن چوب يكي سرگرفت****و آن بط ديگر، سر ديگر گرفت

برد كشف نيز به آنجا دهان****سخت به دندان بگرفتش ميان

ميل سفر كرد به ميل بطان****مرغ هوا گشت طفيل بطان

چون سوي خشكي سفر افتادشان،****بر سر جمعي گذر افتادشان

بانگ بر آمد ز همه كاي شگفت!****يك كشف اينك به دو بط گشته جفت!

بانگ چو بشنيد كشف لب گشاد****گفت كه: «حاسد به جهان كور باد!»

زو لب خود بود گشادن همان****ز اوج هوا زير فتادن همان

ز آن دم بيهوده كه ناگاه زد****بر خود و بر دولت خود راه زد

جامي ازين گفتن بيهوده چند؟****زيركي اي ورز و لب خود ببند!

تا كه درين دايرهٔ هولناك****از سر افلاك نيفتي به خاك

بخش 12 - در اشارت به هشياري روز و بيداري شب

هست يكي نيمهٔ عمر تو روز****نيمهٔ ديگر شب انجم فروز

روز و شب عمر تو با صد شتاب****مي گذرد، آن به خود و اين به خواب

روز پي خور سگ ديوانه اي****خفته به شب مردهٔ كاشانه اي

روز چنان مي گذرد شب چنين****كي شوي آمادهٔ روز پسين؟

شب چو رسد، شمع شب افروز باش****همنفس گريهٔ جانسوز باش

روز و شبت گر همه يكسان شود****بر تو شب و روز تو تاوان شود

بخش 13 - در مخاطبهٔ سلاطين

اي به سرت افسر فرماندهي!****افسرت از گوهر احسان تهي!

زيور سر افسر از آن گوهرست****خالي از آن مايهٔ دردسرست

كرده ميان تو مرصع كمر****مهره و مار آمده با يكدگر

ليك نه آن مهره كه روز شمار****نفع رساند به تو ز آسيب مار

تخت زرت آتش و، گوهر در او****هست درخشنده چو اخگر در او

شعله به جان در زده آن آتشت****ليك ز بس بيخودي آيد خوشت

چون به خودآيي ز شراب غرور****آورد آن سوختگي بر تو زور

هر دمت از درد دو صد قطره خون****از بن هر موي تراود برون

سود سر، ايوان تو را بر سپهر****شمسهٔ آن گشته معارض به مهر

قصر تو چون كاخ فلك سربلند****حادثه را قاصر از آنجا كمند

حارس ابواب تو بر بدسگال****بسته پي حفظ تو راه خيال

ليك نيارند به مكر و حيل****بستن آن رخنه كه آرد اجل

زود بود كيد اجل از كمين****شيشهٔ عمر تو زند بر زمين

نقد حيات تو به غارت برد****خصم تو را بخت، بشارت برد

كنگر كاخ تو به خاك افكند****تاق بلندت به مغاك افكند

افسرت از فرق فتد زير پاي****پايهٔ تخت تو بلغزد ز جاي

روزي ازين واقعه انديشه كن!****قاعدهٔ دادگري پيشه كن!

ظلم تو را بيخ چو محكم شود****ظلم تو ظلم همه عالم شود

خواجه به خانه چو بود دف سراي****اهل سرايش همه كوبند پاي

شهري از آسيب تو غارت شود****تات

يكي خانه عمارت شود

كاش كني ترك عمارتگري****تا نكشد كار، به غارتگري

باغي از آسيب تو گردد تلف****تات در آيد ته سيبي به كف

ميوه و مرغ سرخوانت مقيم****از حرم بيوه و باغ يتيم

مطبخي ات هيمه ز خوي درشت****مي كشد از پشته هر گوژپشت

باز تو را ميرشكاران به فن****طعمه ده از جوزهٔ هر پيرزن

بارگي خاص تو را هر پسين****كاه و جو از تو برهٔ خوشه چين

گوش كنيزان تو را داده بهر****از زر دريوزه، گدايان شهر

واي شباني كه كند كار گرگ****همچو سگ زرد شود يار گرگ

بخش 14 - حكايت درازدستي وزير

بود يكي شاه كه در ملك و مال****عهد وزيري چو رسيدي به سال

دست قلمساش جدا ساختي****چون قلم از بند برانداختي

هر كه گرفتي ز هوا دست او****پايهٔ اقبال شدي پست او

دست وزارت به وي آراستي****جان حسود از حسدش كاستي

روزي ازين قاعدهٔ ناپسند****ساخت جدا دست وزيري ز بند

دست بريده به هوا برفكند****تاش بگيرند، صلا در فكند

چشم خرد كرد فراز آن وزير****دست دگر كرد دراز آن وزير

دست خود از بي خردي خود گرفت****بهر وزارت ره مسند گرفت

تجربه نگرفت ز دست نخست****دست خود از دست دگر نيز شست

جامي از آن پيش كه دست اجل****دست تو كوتاه كند از عمل

دست امل از همه كوتاه كن****در صف كوته املان راه كن

بخش 15 - حكايت زاغي كه به شاگردي رفتار كبك رفت

زاغي از آنجا كه فراغي گزيد****رخت خود از باغ به راغي كشيد

زنگ زدود آينهٔ باغ را****خال سيه گشت رخ راغ را

ديد يكي عرصه به دامان كوه****عرضه ده مخزن پنهان كوه

سبزه و لاله چو لب مهوشان****داده ز فيروزه و لعلش نشان

نادره كبكي به جمال تمام****شاهد آن روضهٔ فيروزه فام

فاخته گون جامه به بر كرده تنگ****دوخته بر سدره سجاف دورنگ

تيهو و دراج بدو عشقباز****بر همه از گردن و سر سرفراز

پايچه ها برزده تا ساق پاي****كرده ز چستي به سر كوه جاي

بر سر هر سنگ زده قهقهه****پي سپرش هم ره و هم بيرهه

تيزرو و تيزدو و تيزگام****خوش روش و خوش پرش و خوش خرام

هم حركاتش متناسب به هم****هم خطواتش متقارب به هم

زاغ چو ديد آن ره و رفتار را****و آن روش و جنبش هموار را

با دلي از دور گرفتار او****رفت به شاگردي رفتار او

باز كشيد از روش خويش پاي****در پي او كرد به تقليد جاي

بر قدم او قدمي مي كشيد****وز قلم او رقمي مي كشيد

در پي اش القصه در آن مرغزار****رفت براين قاعده روزي سه

چار

عاقبت از خامي خود سوخته****رهروي كبك نياموخته

كرد فرامش ره و رفتار خويش****ماند غرامت زده از كار خويش

بخش 16 - در اشارت به حسن

نقش سراپردهٔ شاهي ست حسن****لمعهٔ خورشيد الهي ست حسن

حسن كه در پردهٔ آب و گل است****تازه كن عهد قديم دل است

اي كه چو شكل خوشت آراستند****فتنهٔ ارباب نظر خواستند

قد تو سروي ست بهشتي چمن****روي تو شمعي ست بهشت انجمن

صورت موزون تو نظم جمال****مطلع آن، جبههٔ فرخنده فال

جبهه ات از نور چو مطلع نوشت****ابرويت از نور دو مصرع نوشت

سطري از ابروي تو خوشتر نبود****ليك كج آمد چو به مسطر نبود

بهر تماشاگري روي خويش****آينه كن ليك ز زانوي خويش

نيست به تو همقدمي، حد كس****سايهٔ تو همقدم توست و بس!

صد پي اگر همقدم فكر و راي****از سرت آييم فرو تا به پاي

يك به يك اعضاي تو موزون بود****هر يك از آن ديگري افزون بود

جلوهٔ حسن تو در افزوني است****آينهٔ چوني و بيچوني است

قبلهٔ هر ديده ور اين آينه ست****منظر اهل نظر اين آينه ست

صورت چوني شده از وي عيان****معني بيچون شده در وي نهان

جلوهٔ اين آينهٔ نوربار****از نظر بي بصران دور دار!

چهره نهان دار! كه آلودگان****جز ره بيهوده نپيمودگان،

چون به جمال تو نظر واكنند****آرزوي خويش تمنا كنند

با تو به جز راه هوا نسپرند****جز به غرض روي تو را ننگرند

بخش 17 - در اشارت به عشق

رونق ايام جواني ست عشق****مايهٔ كام دو جهاني ست عشق

ميل تحرك به فلك عشق داد****ذوق تجرد به ملك عشق داد

چون گل جان بوي تعشق گرفت****با گل تن رنگ تعلق گرفت

رابطهٔ جان و تن ما ازوست****مردن ما، زيستن ما، ازوست

مه كه به شب نوردهي يافته****پرتوي از مهر بر او تافته

خاك ز گردون نشود تابناك****تا اثر مهر نيفتد به خاك

زندگي دل به غم عاشقي ست****تارك جان در قدم عاشقي ست

بخش 18 - ختم خطاب و خاتمهٔ كتاب

نقش شفانامهٔ عيسي ست اين****يا رقم خامهٔ ماني ست اين

غنچه اي از گلبن ناز آمده؟****يا گلي از گلشن راز آمده؟

صبح طرب مطلع انوار اوست****جيب ادب مخزن اسرار اوست

نظم كلامش نه به غايت بلند،****تا نشود هر كس از آن بهره مند

سر معاني ش نه ز آنسان دقيق،****كه ش نتوان يافت به فكر عميق

لفظ خوش و معني ظاهر در آن****آب زلال است و جواهر در آن

شاهد اسرار وي از صوت حرف****كرده لباسي به بر خود شگرف

بسته حروفش تتق مشك فام****حور مقصورات في الخيام

ماشطهٔ خامه چو آراستش****از قبل من، لقبي خواستش

تحفةالاحرار لقب دادمش****تحفه به احرار فرستادمش

هر كه به دل از خردش روزني ست****هر ورقي در نظرش گلشني ست

كرد مجلد سوي جلدش چو ميل****داد اديم از سر مهرش سهيل

زهره شد از چنگ خوش آوازه اش****تار بريشم ده شيرازه اش

باش خدايا به كمال كرم،****حافظ او ز آفت هر كج قلم!

ظلمت كلك وي ازين حرف نور****دار چو انگشت بدانديش دور

شكر كه اين رشته به پايان رسيد****بخيهٔ اين خرقه به دامان رسيد

بخش 2 - مناجات

اي صفت خاص تو واجب به ذات!****بسته به تو سلسلهٔ ممكنات!

كون و مكان شاهد جود تواند****حجت اثبات وجود تواند

دايرهٔ چرخ مدار از تو يافت****مرحلهٔ خاك قرار از تو بافت

عرصهٔ گيتي كه بود باغ سان****تربيت لطف تواش باغبان

بلبل آن، طبع سخن پروران****در چمن نطق، زبان آوران

اينهمه آثار، كه نادر نماست****بر صفت هستي قادر گواست

رو به تو آريم كه قادر تويي****نظم كن سلك نوادر تويي

باغ نشان گر ندهد زيب باغ****باغ شود بر دل نظاره داغ

ور دهدش جلوه به هر زيوري****هر ورقي باشد از آن دفتري

بودي و اين باغ دل افروز، ني****باشي و ميدان شب و روز، ني

اي علم هستي ما با تو پست!****نيست به خود، هست به تو هر چه هست

هست توئي، هستي مطلق تويي!****هست كه هستي

بود، الحق تويي!

نام و نشانت نه و دامن كشان****مي گذري بر همه نام و نشان

با همه چون جان به تن آميزناك****پاك ز آلايش ناپاك و پاك

نور بسيطي و غباري ت نه!****بحر محيطي و كناري ت نه!

نيست كناري ت ولي صد هزار****گوهرت از موج فتد بر كنار

با تو خود آدم كه و عالم كدام؟****نيست ز غير تو نشان غير نام

گرچه نمايند بسي غير تو****نيست درين عرصه كسي غير تو

تو همه جا حاضر و من جابه جا****مي زنم اندر طلبت دست و پا

اي ز وجود تو نمود همه!****جود تو سرمايهٔ سود همه!

هستي و پايندگي از توست و بس!****مردگي و زندگي از توست و بس!

جامي اگر نيست ز بخت نژند****چون علم خسروي اش سربلند،

از علم فقر بلندي ش ده!****زير علم سايه پسندي ش ده!

اي ز كرم چاره گر كارها!****مرهم راحت نه آزارها!

عقده گشايندهٔ هر مشكلي!****قبله نمايندهٔ هر مقبلي!

توشه نه گوشه نشينان پاك!****خوشه ده دانه فشانان خاك!

بازوي تاييد هنرپيشگان!****قبلهٔ توحيد يك انديشگان!

شانه زن زلف عروس بهار!****مرسله بند گلوي شاخسار!

پاي طلب، راه گذار از تو يافت****دست توان، قوت كار از تو يافت

بلكه تويي كارگر راستين****دست همه، دست تو را آستين

نيست درين كارگه گير و دار****جز تو كسي كيد از او هيچ كار

روي عبادت به تو آريم و بس!****چشم عنايت ز تو داريم و بس!

در كف ما مشعل توفيق نه!****ره به نهانخانهٔ تحقيق ده!

اهل دل از نظم چون محفل نهند****بادهٔ راز از قدح دل دهند

رشحي از آن باده به جامي رسان!****رونق نظمش به نظامي رسان!

قافيه آنجا كه نظامي نواست،****بر گذر قافيه جامي سزاست

اين نفس از همت دون من است****وين هوس از طبع زبون من است،

ورنه از آنجا كه كرم هاي توست****كي بودم رشتهٔ اميد سست؟

صد چو نظامي و چو خسرو هزار****شايدم از جام سخن جرعه خوار

بر همه در شعر

بلندي م بخش****مرتبهٔ شعر پسندي م بخش

پايهٔ نظمم ز فلك بگذران****خاصه به نعت سر پيغمبران

اختر برج شرف كاينات****گوهر درج صدف كاينات

جز پي آن شاه رسالت مب****چرخ نزد خيمهٔ زرين طناب

جز پي آن شمع هدايت پناه****ماه نشد قبهٔ اين بارگاه

تا نه فروغ از رخش اندوختند****مشعلهٔ مهر نيفروختند

رشحهٔ جام كرمش سلسبيل****مرغ هواي حرمش جبرئيل

اي به سراپردهٔ يثرب به خواب!****خيز كه شد مشرق و مغرب خراب

رفته زدستيم، برون كن ز برد****دستي و، بنماي يكي دستبرد!

توبه ده از سركشي ايام را!****بازخر از ناخوشي اسلام را!

مهد مسيح از فلك آور به زير!****رايت مهدي به فلك زن دلير!

شعله فكن خرمن ابليس را!****مهره شكن سبحهٔ تلبيس را!

ظلمت بدعت هه عالم گرفت****بلكه جهان جامهٔ ماتم گرفت

كاش فتد ز اوج عروجت رجوع****باز كند نور جمالت طلوع

ديدهٔ عالم به تو روشن شود****گلخن گيتي ز تو گلشن شود

دولتيان از تو علم بر كشند****ظلمتيان رو به عدم دركشند

جامي از آنجا كه هوادار توست****روي تو ناديده گرفتار توست

گر لب جانبخش تو فرمان دهد****بر قدمت سر نهد و جان دهد

بخش 3 - در فضيلت سخن

پيشترين نغمهٔ باغ سخن****هست نسيم چمن آراي «كن»

هست سخن پرده كش رازها****زنده كن مردهٔ آوازها

نغمهٔ خنياگر دستان سراي****مرده بود بي سخن جانفزاي

چون به سخن باز شود ساز او****جان به حريفان دهد آواز او

مطرب خوش لهجهٔ آن در نواست****گنبد فيروزه از آن پر صداست

خيز و به گلزار درون آ، يكي!****نرگس بينا بگشا اندكي!

از پي گوشي كه كند فهم راز****بين دهن گل چو لب غنچه باز

سوسن آزاد و زبان در زبان****مرغ سحرخيز و فغان در فغان

كاشف اسرار و معاني همه****عرضه ده گنج نهاني همه

اين همه خود هست، ولي ز آدمي****كس نزده بيش در محرمي

كشف حقايق به زبان وي است****حل دقايق ز بيان وي است

چنگ سخن گرچه بسي ساز يافت****از

دم او نغمهٔ اعجاز يافت

گرچه سخن هست گره ها به باد****در گرهش بين گره صد گشاد

طرفه عروسي كه ز زيور تهي****آيد از او دلبري و دل دهي

چونكه به زيور شود آراسته****طعنه زند بر مه ناكاسته

چون گهر نظم حمايل كند****غارت صد قافلهٔ دل كند

چون كند از قافيه خلخال پاي****پاي خردمند بلغزد ز جاي

چون ز دو مصراع ، كند ابروان****رخنه شود قبلهٔ پير و جوان

من كه ز هر شاهد و مي زاهدم****عمرتلف كردهٔ اين شاهدم

عقد حمايل كه به بر جلوه داد****عقدهٔ صبر از دل و جانم گشاد

دل كه گرانمايه ز اقبال اوست****طوق كش حلقهٔ خلخال اوست

ابروي او گرچه نپيوسته است****راه خلاصي به رخم بسته است

روز و شب آوارهٔ كوي وي ام****شام و سحر در تك و پوي وي ام

شب كه مرا دل سوي او رهبرست****كرسي ام از زانو و پاي از سرست

از مدد همت والاي خويش****بر سر كرسي چو نهم پاي خويش

باز كشم پاي ز دامان فرش****سر به در آرم ز گريبان عرش

جامهٔ جسم از تن جان بركشم****خامهٔ نسيان به جهان دركشم

بلكه ز جان نيز مجرد شوم****جرعه كش بادهٔ سرمد شوم

باده ز جام جبروتم دهند****نقل ز خوان ملكوتم دهند

ساقي سلسال ده ام سلسبيل****مطربم «آواز پر جبرئيل»

ساقي و مطرب به هم آميخته****نقل معاني همه جا ريخته

بهره چو برگيرم از آن بزمگاه****از پي رجعت كنم آهنگ راه،

هر چه رسد دستم از آن خوان پاك****زله كنم بهر حريفان خاك

بر طبق نظم به دست ادب****بر نمطي دلكش و طرزي عجب

پرده ز تشبيه و مجازش كنم****تحفهٔ هر محفل رازش كنم

بخش 4 - در تنبيه سخنوران

قافيه سنجان چو در دل زنند****در به رخ تيره دلان گل زنند

روي چو در قافيه سنجي كنند****پشت برين دير سپنجي كنند

تن بگذارند و همه جان شوند****كوه ببرند و پي كان شوند

گوهر اين كان

همه يك رنگ نيست****لؤلؤ عمان همه هم سنگ نيست

گوهر و لعل از دل كان مي طلب!****هر چه بيابي به از آن مي طلب!

هر كه به خس كرد قناعت، خسي است****به طلبي كن كه به از به بسي است

ناشده از خوي بدت دل تهي****كي رسد از نظم تو بوي بهي

هر چه به دل هست ز پاك و پليد****در سخن آيد اثر آن پديد

چون گره نافه گشايد نسيم****غاليه بو گردد و عنبر شميم

شاهد پرورده به صد عز و ناز****بيش به مشاطه ندارد نياز

بر رخش از غاليهٔ مشكساي****خوب بود خال، ولي يك دو جاي

خال كه از قاعده افزون فتد****بر رخ معشوق، نه موزون فتد

خال، جمالش به تباهي كشد****روي سفيدش به سياهي كشد

اين همه گفتيم ولي زين شمار****چاشني عشق بود اصل كار

عشق كه رقص فلك از نور اوست****خوان سخن را نمك از شور اوست

جامي اگر در سرت اين شور نيست****خوان سخن گربنهي، دور نيست

مرد كرم پيشه كجا خوان نهد****تا نه ز آغاز نمكدان نهد؟

بخش 5 - در آفرينش عالم

شاهد خلوتگه غيب از نخست****بود پي جلوه كمر كرده چست

آينهٔ غيب نما پيش داشت****جلوه نمائي همه با خويش داشت

ناظر و منظور همو بود و بس !****غير وي اين عرصه نپيمود كس

جمله يكي بود و دوئي هيچ نه****دعوي مائي و توئي هيچ نه

بود قلم رسته ز زخم تراش****لوح هم آسوده ز رنج خراش

عرش، قدم بر سر كرسي نداشت****عقل، سر نادره پرسي نداشت

سلك فلك ناظم انجم نبود****پشت زمين حامل مردم نبود

بود درين مهد فروبسته دم****طفل مواليد به خواب عدم

خواست كه در آينه هاي دگر****بر نظر خويش شود جلوه گر

روضهٔ جان بخش جهان آفريد****باغچهٔ كون و مكان آفريد

كرد ز شاخ و ز گل و برگ و خار****جلوهٔ او حسن دگر آشكار

سرو نشان از قد رعناش داد****گل خبر از طلعت زيباش

داد

سبزه به گل غاليهٔ تر سرشت****پيش گل اوصاف خط او نوشت

شد هوس طرهٔ او باد را****بست گره طرهٔ شمشاد را

نرگس جماش به آن چشم مست****زد ره مستان صبوحي پرست

فاخته با طوق تمناي سرو****زد نفس شوق ز بالاي سرو

بلبل نالنده به ديدار گل****پرده گشا گشته ز اسرار گل

كبك دري پايچه ها برزده****زد به سر سبزه قدم، سرزده

حسن، ز هر چاك زد القصه سر،****عشق، شد از جاي دگر جلوه گر

حسن، ز هر چهره كه رخ برفروخت،****عشق، از آن شعله دلي را بسوخت

حسن، به هر طره كه آرام يافت،****عشق، دلي آمده در دام يافت

حسن، ز هر لب كه شكرخنده كرد،****عشق، دلي را به غمش بنده كرد

قالب و جان اند به هم حسن و عشق****گوهر و كان اند به هم حسن و عشق

از ازل اين هر دو به هم بوده اند****جز به هم اين راه نپيموده اند

هستي ما هست ز پيوندشان****نيست گشاد همه جز بندشان

بخش 6 - حكايت شيخ روزبهان با بيوه اي كه ميوهٔ دل خود را شيوهٔ مستوري مي آموخت

روز بهان فارس ميدان عشق****فارسيان را شه ايوان عشق

پيش در پرده سرائي رسيد****از پس آن پرده نوائي شنيد

كز سر مهر و شفقت مادري****گفت به خورشيد لقا دختري

كاي به جمال از همه خوبان فزون!****پاي منه هردم از ايوان برون!

ترسم از افزوني ديدار تو****كم شود اندوه خريدار تو

نرخ متاعي كه فراوان بود****گر به مثل جان بود، ارزان بود

شيخ چو آن زمزمه راگوش كرد****سر محبت ز دلش جوش كرد

بانگ برآورد كه: اي گنده پير!****از دلت اين بيخ هوس كنده گير!

حسن نه آنست كه ماند نهان****گرچه برد پردهٔ جهان در جهان

حسن كه در پرده مستوري است****زخم هوس خوردهٔ منظوري است

تا ندرد چادر مستوري اش****جا نشود منظر منظوري اش

جلوه كه هر لحظه تقاضا كند****بهر دلي دان كه تماشا كند

تا ز غم عشق چو شيدا شود****كوكبهٔ حسن هويدا شود

جامي! اگر زندهٔ بيننده اي****در

صف عشاق نشيننده اي،

سرمه ز خاك قدم عشق گير!****زنده به زير علم عشق مير!

بخش 7 - حكايت مسافر كنعاني

يوسف كنعان چو به مصر آرميد****صيت وي از مصر به كنعان رسيد

بود در آن غمكده يك دوستش****پر شدهٔ مغز وفا پوستش

ره به سوي مهر جمالش سپرد****آينه اي بهر ره آورد برد

يوسف از او كرد نهاني سؤال****كاي شده محرم به حريم وصال!

در طلبم رنج سفر برده اي****زين سفرم تحفه چه آورده اي؟

گفت: «به هر سو نظر انداختم****هيچ متاعي چو تو نشناختم

آينه اي بهر تو كردم به دست****پاك ز هر گونه غباري كه هست

تا چو به آن ديدهٔ خود واكني****صورت زيبات تماشا كني

تحفه اي افزون ز لقاي تو چيست؟****گر روي از جاي، به جاي تو كيست؟

نيست جهان را به صفاي تو كس****غافل از اين، تيره دلان اند و بس!»

جامي، ازين تيره دلان پيش باش!****صيقلي آينهٔ خويش باش

تا چو بتابي رخ ازين تيره جاي****يوسف غيب تو شود رونماي

بخش 8 - حكايت بيرون كشيدن تير از پاي شاه ولايت علي (ع)

شير خدا شاه ولايت علي****صيقلي شرك خفي و جلي

روز احد چون صف هيجا گرفت****تير مخالف به تنش جا گرفت

غنچهٔ پيكان به گل او نهفت****صد گل راحت ز گل او شكفت

روي عبادت سوي مهراب كرد****پشت به درد سر اصحاب كرد

خنجر الماس چو بفراختند****چاك بر آن چون گل اش انداختند

غرقه به خون غنچهٔ زنگارگون****آمد از آن گلبن احسان برون

گل گل خونش به مصلا چكيد****گفت: چو فارغ ز نماز آن بديد

«اينهمه گل چيست ته پاي من****ساخته گلزار، مصلاي من؟»

صورت حال اش چو نمودند باز****گفت كه: «سوگند به داناي راز،

كز الم تيغ ندارم خبر****گرچه ز من نيست خبردار تر

طاير من سد ره نشين شد، چه باك****گر شودم تن چو قفس چاك چاك؟»

جامي، از آلايش تن پاك شو!****در قدم پاكروان خاك شو!

باشد از آن خاك به گردي رسي****گرد شكافي و به مردي رسي

بخش 9 - حكايت زنده دلي كه با مردگان انس گرفته بود

زنده دلي از صف افسردگان****رفت به همسايگي مردگان

پشت ملالت به عمارات كرد****روي ارادت به مزارات كرد

حرف فنا خواند ز هر لوح خاك****روح بقا جست ز هر روح پاك

گشتي ازين سگ منشان، تيزتگ****همچو تك آهوي وحشي ز سگ

كارشناسي پي تفتيش حال****كرد از او بر سر راهي سؤال

كاينهمه از زنده رميدن چراست؟****رخت سوي مرده كشيدن چراست؟

گفت: «بلندان به مغاك اندرند****پاك نهادان ته خاك اندرند

مرده دلان اند به روي زمين****بهر چه با مرده شوم همنشين؟

همدمي مرده، دهد مردگي****صحبت افسرده دل، افسردگي

زير گل آنان كه پراگنده اند****گرچه به تن مرده، به جان زنده اند»

جامي، از اين مرده دلان گوشه گير!****گوش به خود دار و، ز خود توشه گير!

هر چه درين دايره بيرون توست****گام سعايت زده در خون توست

سبحة الابرار

بخش 1 - مناجات

اي حيات دل هر زنده دلي****سرخ رويي ده هر جا خجلي

چاشني بخش شكر گفتاران****كار شيرين كن شيرين كاران

بر فرازندهٔ فيروزه رواق****شمسهٔ زركش زنگاري تاق

تاج به سر نه زرين تاجان****عقده بند كمر محتاجان

جرم بخشندهٔ بخشاينده****در بر بر همه بگشاينده

ابر سيرابي تفتيده لبان****خوان خرسندي روزي طلبان

گنج جان سنج به ويرانهٔ جسم****حارس گنج به صد گونه طلسم

ديرپرواي به خود بسته دلان****زود پيوند دل از خود گسلان

قفل حكمت نه گنجينهٔ دل****زنگ ظلمت بر آيينهٔ دل

مرهم داغ جگر سوختگان****شادي جان غم اندوختگان

نقد كان از كمر كوه گشاي****صبح عيش از شب اندوه نماي

مونس خلوت تنهاشدگان****قبلهٔ وحدت يكتاشدگان

تير باران فكن، از قوس قزح****از صفا باده ده، از لاله قدح

پردهٔ عصمت گل پيرهنان****حلهٔ رحمت خونين كفنان

خانهٔ نحل ز تو چشمهٔ نوش****دانهٔ نخل ز تو شهد فروش

لب پر از خنده ز تو غنچه به باغ****داغ بر سينه ز تو لالهٔ راغ

غنچه سان تنگدل باغ توايم****لاله سان سوختهٔ داغ توايم

هر چه غير تو رقم كردهٔ توست****گرچه پروردهٔ تو، پردهٔ توست

چند بر طلعت خود پرده نهي؟****پرده بردار كه بي پرده،

بهي!

تازه رس قافلهٔ بازپسان،****به قدمگاه كهن بازرسان!

بانگ بر سلسلهٔ عالم زن!****سلك اين سلسله را بر هم زن!

عرش را ساق بجنبان از جاي!****در فكن پايهٔ كرسي از پاي!

بر خم رنگ فلك سنگ انداز!****رخنه اش در خم نيرنگ انداز!

رنگ او تيرگي است و تنگي****به ز رنگيني او بيرنگي

هست رنگ همه زين رنگرزي****دست نيلي شده ز انگشت گزي

مهر و مه را بفكن طشت ز بام!****تا برآرند به رسوائي نام

پردهٔ پرده نشينان ندرند****وز سر پرده دري در گذرند

كمر بستهٔ جوزا بگشاي!****گوهر عقد ثريا بگشاي!

زهره را چنگ طرب زن به زمين!****چند باشد به فلك بزم نشين؟

چار ديوار عناصر كه به ماه****سركشيده ست ازين مرحله گاه،

مهره مهره بكن اش از سر هم!****شو از آن مهره كش سلك عدم!

آب را بر سر آتش بگمار!****تا شود آگه، از او دود بر آر!

ز آتش قهر ببر تري آب!****بهر بر عدمش ساز سراب

باد را خاك سيه ريز به فرق!****خاك را كن ز نم توفان غرق!

نامزد كن به زمين زلزله ها****ساز از آن عاليه ها سافله ها!

گاو را ذبح كن از خنجر بيم!****پشت ماهي ببر از اره دو نيم!

هر چه القصه بود زنگ نماي،****همه ز آئينهٔ هستي بزداي!

تا به مشتاقي افزون ز همه****بنگرم روي تو بيرون ز همه

نور پاكي تو و، عالم سايه****سايه با نور بود همسايه

حق همسايگي ام دار نگاه!****سايه وارم مفكن خوار به راه!

معني نيك سرانجامي را،****جام صورت بشكن جامي را!

باشد از سايگيان دور شود****ظلمت سايگي اش نور شود

آرد از رنگ به بيرنگي روي****يابد از گلشن بيرنگي بوي

بخش 10 - حكايت آن مريد گرم رو و پير

صادقي را غم شبگير گرفت****صبحدم دست يكي پير گرفت

كمر خدمت او ساخت كمند****بهر معراج مقامات بلند

پير روزي دم عرفان مي زد****گوي اسرار به چوگان مي زد

سامعان جمله سرافكنده به پيش****از ره گوش، برون رفته ز خويش

آمد آن طالب صادق به حضور****كه به فرموده ات

اي چشمهٔ نور

خشك و تر هيمه همه سوخته شد****تا تنوري عجب افروخته شد

بعد ازين كار چه و فرمان چيست؟****آنچه مكنون ضميرست آن چيست؟

پير مشغول سخن بود بسي****در جوابش نزد اصلا نفسي

كرد آن نكته مكرر دو سه بار****پير زد بانگ كه: «اين نكته گزار

چند با ما كني الحاح چنين؟****رو در آن آتش سوزان بنشين!»

باز، درياي صفا، پير كهن****موج زن گشت به تحقيق سخن

موج آن بحر به پايان چون رسيد****يادش آمد ز مقالات مريد

گفت: «خيزيد! كه آن نادره فن****كرده در آتش سوزنده وطن

زآنكه عقد دل او نيست گزاف****با من آن سان، كه كند قصد خلاف»

يافتندش چو زر پاك عيار****كرده در آتش سوزنده قرار

آتش اش شعله زنان از همه سوي****بر تنش كج نشده يك سر موي

بخش 11 - مناجات

اي دل اهل ارادت به تو شاد!****به تو نازم! كه مريدي و مراد

خواهش از جانب ما نيست درست****هر چه هست از طرف توست نخست

تا به ناخواست دهي كاهش ما****هيچ سودي ندهد خواهش ما

گر به ما خواهش تو راست شود****مو به مو بر تن ما خواست شود

دولت نيك سرانجامي را****گرم كن ز آتش خود جامي را

در دلش از تف آن شعله فروز،****هر چه غير تو بود جمله بسوز!

بود كه بي دردسر خامي چند****پا ز سر كرده رود گامي چند

ره به سر منزل مقصود برد****پي به بيغولهٔ نابود برد

درزند آتش هستي تابي****ريزد از توبه بر آتش، آبي

بخش 12 - در مقام توبه

اي رقم كردهٔ تو حرف گناه!****نامهٔ عمرت ازين حرف سياه!

واي اگر عهد بقا پشت دهد****مرگ بر حرف تو انگشت نهد

گسترد دست اجل مهد فراق****وز فزع ساق تو پيچد بر ساق

دوستان نغمهٔ غم ساز كنند****دشمنان خرمي آغاز كنند

وارثان حلقه به گرد سر تو****حلقه كوبان ز طمع بر در تو

از برون سو به تو گريان نگرند****وز درون خرم وخندان نگرند

هيچ تن را سر سوداي تو نه!****هيچ كس را غم فرداي تو نه!

پيش از آن كيدت اين واقعه پيش****به كه از توبه كني چارهٔ خويش

دامن از نفس و هوا در چيني****پس زانوي وفا بنشيني

هر چه بد باشد از آن بازآيي****عقد اصرار ز دل بگشايي

ز آنچه بگذشت پشيمان باشي****اشك اندوه ز مژگان پاشي

ره به سر حد خطا كم سپري****سوي اقليم جفا كم گذري

چند باشي ز معاصي مزه كش؟****توبه هم بي مزه اي نيست، بچش!

ملك، از عصمت عصيان پاك است****ديو، كافرمنش و بي باك است

نكند طبع ملك ميل گناه****نايد از توبه گري ديو به راه

چهره پر گرد كن از خاك نياز!****مژه از خون جگر رنگين ساز!

جامهٔ خود چو فلك زن در نيل!****به

درون شعله فكن چون قنديل!

ز آتش دل شده ام گرم نفس****در گنه سوزي ام اين آتش بس!

بخش 13 - حكايت آن وزير كه دل پندپذير داشت

مي شد اندر حشم حشمت و جاه****پادشاوار وزيري بر راه

گرد او حلقه، مرصع كمران****موكبش ناظم عالي گهران

ديدن حشمت او باده اثر****چشم نظارگيان مست نظر

هر كه آن دولت و شوكت نگريست****بانگ برداشت كه: «اين كيست؟ اين كيست؟»

بود چابك زني آنجا حاضر****گفت: «تا چند كه اين كيست؟» آخر؟

رانده اي از حرم قرب خداي****كرده در كوكبهٔ دوران جاي

خورده از شعبدهٔ دهر فريب****مبتلا گشته به اين زينت و زيب

زير اين دايرهٔ پر خم و پيچ****مانده اي از همه محروم به هيچ

آمد آن زمزمه در گوش وزير****داشت در سينه دلي پندپذير

بر هدف كارگر آمد تيرش****صيد شد كوه سپر نخجيرش

همه اسباب وزارت بگذاشت****به حرم راه زيارت برداشت

بود تا بود در آن پاك حريم****همچو پاكان به دل پاك مقيم

اي خوش آن جذبه كه ناگاه رسد****ذوق آن بر دل آگاه رسد

صاحب جذبه ز خود بازرهد****وز بد و نيك خرد باز رهد

جاي در كعبهٔ اميد كند****روي در قبلهٔ جاويد كند

بخش 14 - حكايت شيرزن موصلي

بود مردانه زني در موصل****سر جانش به حقيقت واصل

همچو خورشيد، منث در نام****ليك در نور يقين، مرد تمام

رو به مهراب عبادت كرده****چاك در پردهٔ عادت كرده

نه ره خورد به خود داده نه خفت****خاطرش فرد ز همخوابي و جفت

مالداري ز بزرگان ديار****در بزرگي و نسب، پاك عيار

كس فرستاد به وي كاي سره زن!****در ره صدق و صفا نادره فن!

ز آدمي فرد نشستن نه سزاست****آنكه از جفت مبراست خداست

سر نخوت مكش از همسري ام****تن فروده به زنا شوهري ام

مهرت اي رابعهٔ مصر جمال****هر چه خواهي دهم از مال و منال

شير زن عشوهٔ روبه نخريد****داد پيغام چون آن قصه شنيد

كه: «مرا گر به مثل بنده شوي،****همچو خاك ام به ره افكنده شوي،

همگي ملك شود مال توام،****دست در هم دهد آمال توام،

ليك ازينها چو غباري خيزد****وقت صافم به غبار آميزد

حاش

لله كه به اينها نگرم****راه اقبال به اينها سپرم

پايهٔ فقر بود وايهٔ من****كي فتد بر دو جهان سايهٔ من؟

مهر هر سفله كجا گيرم خوي****سوي هر قبله كجا آرم روي؟»

بخش 15 - حكايت صبر عيار

شحنه اي گفت كه عياري را****مانده در حبس گرفتاري را،

بند بر پاي، برون آوردند****بر سر جمع، سياست كردند

شد ز بس چوب، چو انگشت سياه****ليك بر نمد از او شعلهٔ آه

رخت از آن ورطه چو آورد برون****پيش ياران ز دهان كرد برون،

درم سيم، به چندين پاره****بلكه ماهي شده چند استاره

محرمي كرد سالش كاين چيست؟****بدر كامل شده چون پروين چيست؟

گفت جا داشت در آن محفل بيم****زير دندان من اين درهم سيم

در صف جمع مهي حاضر بود****كه بدو چشم دلم ناظر بود

پيش وي با همه بي باكي خويش****شرمم آمد ز جزع ناكي خويش

اندر آن واقعه خندان خندان****بس كه در صبر فشردم دندان،

زير دندان درمم جوجو شد****سكهٔ درهم صبرم نو شد

صبر اگر چند كه زهر آيين است****عاقبت همچو شكر شيرين است

مكن از تلخي آن زهر خروش****كآخر كار شود چشمهٔ نوش

بخش 16 - در رجاء كه به روايح وصال زيستن است و به لوايح جمال نگريستن

اي ز بس بار تو انبوه شده،****دل تو نقطهٔ اندوه شده!

خط ايام تو در صلح و نبرد****منتهي گشته به اين نقطهٔ درد

نه برين نقطه درين دايره پاي!****گرد اين نقطه چو پرگار برآي!

بو كه از غيب نويدي برسد****زين چمن بوي اميدي برسد

هست در ساحت اين بر شده خاك****عرصهٔ روضهٔ اميد، فراخ

كار بر خويش چنين تنگ مگير!****وز دم ناخوشي آهنگ مگير!

گر بود خاطر تو جرم انديش****عفو ايزد بود از جرم تو بيش

نامه ات گر ز گنه پر رقم است****نامه شوي تو سحات كرم است

گر چو كوهي ست گناه تو، عظيم****كاهش كوه دهد حلم حليم

چون شود موج زنان قلزم جود****در كف موج خسي را چه وجود؟

هيچ بودي و كم از هيچ بسي****ساخت فضل ازل از هيچ، كسي

از عدم صورت هستي دادت****ساخت از قيد فنا آزادت

گذرانيد بر اطوار كمال****پرورانيد به انوار جمال

در دلت تخم خداداني كاشت****دولت معرفت ارزاني داشت

يافت

تاج شرف سجده، سرت****زيور گوهر خدمت، كمرت

بر تو ابواب مطالب بگشاد****صيد مقصود به دست تو نهاد

به همين گونه قوي دار اميد****كه چو افتي به جهان جاويد

بي سبب ساخته گردد كارت****بي درم سود كند بازارت

بردرد پرده شب نوميدي****صبح اميد كند خورشيدي

اي بسا تشنه لب خشك دهان****بر لب از تشنگي افتاده زبان

مانده حيرت زده در صحرائي****چرخ طولي و زمين پهنائي

خاك تفسيده هوا آتشبار****بادش آتش زده در هر خس و خار

نه در او خيمه بجز چرخ برين****نه در او سايه بجز زير زمين

سوسمار از تف آن در تب و تاب****همچو ماهي كه فتد دور از آب

ناگهان تيره سحابي ز افق****پيش خورشيد فلك، بسته تتق

بر سر تشنه شود باران ريز****گردد از باديه توفان انگيز

رشحهٔ ابر كند سيرابش****سايهٔ آن برد از تن تابش

وي بسا گم شده ره، در شب تار****غرقه در سيل ز باران بهار

متراكم شده در وي ظلمات****منقطع گشته شبه هاي نجات

دام و دد كرده بر او دندان تيز****اژدها بسته بر او راه گريز

بارگي جسته و بار افكنده****دل ز اميد خلاصي كنده

ناگهان ابر زهم بگشايد****نور مه روي زمين آرايد

ره شود ظاهر و رهبر حاضر****راهرو خرم و روشن خاطر

آنكه زين گونه كرم آيد از او،****نااميدي ت كجا شايد از او؟

روز و شب بر در اميد نشين!****طالب دولت جاويد نشين!

فضل او كآمده در شيب و فراز****آشناپرور و بيگانه نواز

هر كه ره برد به هم خانگي اش****نسزد تهمت بيگانگي اش

بخش 17 - حكايت ابراهيم و پير آتش پرست

پيري از نور هدا بيگانه****چهره پر دود، ز آتش خانه

كرد از معبد خود عزم رحيل****ميهمان شد به سر خوان خليل

چون خليل آن خللش در دين ديد****بر سر خوان خودش نپسنديد

گفت: «با واهب روزي، بگرو!****يا ازين مائده برخيز و برو!»

پير برخاست كه: «اي نيك نهاد!****دين خود را به شكم نتوان داد!»

با لب خشك و دهان

ناخورد****روي از آن مرحله در راه آورد

آمد از عالم بالا به خليل****وحي كاي در همه اخلاق جميل!

گرچه آن پير نه در دين تو بود****منع اش از طعمه نه آيين تو بود

عمر او بيشتر از هفتادست****كه در آن معبد كفر افتاده ست

روزي اش وانگرفتم روزي****كه: نداري دل دين اندوزي!

چه شود گر تو هم از سفرهٔ خويش****دهي اش يك دو سه لقمه كم و بيش؟

از عقب داد خليل آوازش****گشت بر خوان كرم دمسازش

پير پرسيد كه: «اي لجهٔ جود!****از پي منع، عطا بهر چه بود؟»

گفت با پير، خطابي كه رسيد****و آن جگر سوز عتابي كه شنيد

پير گفت: « آنكه كند گاه خطاب****آشنا را پي بيگانه عتاب،

راه بيگانگي اش چون سپرم؟****ز آشنايي ش چرا برنخورم؟»

رو در آن قبلهٔ احسان آورد****دست بگرفت اش و ايمان آورد

بخش 18 - حكايت خوابيدن ابوتراب نسفي در ميدان جنگ

بوتراب آن گهر بحر شرف****كبرو يافت از او خاك نسف

با خود آن دم كه جهادي ش نماند****مركب جهد سوي اعدا راند

چون شد از هر دو طرف صفها راست****بانگ جنگ آوري از صفها خاست،

آمد از بارگي خويش به زير****با دلي همچو دل شير، دلير

زير پهلو ز ردا فرش انداخت****تيغ همخوابه، سپر بالين ساخت

شد ميان دو صف آنگونه به خواب****كه شنيدند نفيرش اصحاب

مدت خواب چو گشت اش سپري****از سپر جست سرش دورتري

پشتي لشكر بيداران شد****رخنه بند صف همكاران شد

سائلي گفت كه: «در روز نبرد****كه ز هيبت بدرد زهرهٔ مرد،

دارم از خواب تو بسيار شگفت!»****شيخ خندان شد از آن نكته و گفت:

«گر بود ايمني ات روز مصاف****كم ز شب هاي عروسي و زفاف،

ز قدمگاه توكل دوري****قائمي بر قدم مغروري

مرد را كه ش نه به دل زنگ شكي ست****بستر خواب و صف جنگ يكي ست

كار اگر مشكل اگر آسان است،****همه با فضل ازل يكسان است

چون تو را عقد يقين آمد سست****هر چه آيد به تو

از سستي توست»

بخش 19 - در عشق

اي دلت شاه سراپردهٔ عشق****جان تو زخم بلاخوردهٔ عشق

عشق پروانهٔ شمع ازل است****داغ پروانگي اش لم يزل است

بيقراري سپهر از عشق است****گرم رفتاري مهر از عشق است

خاك يك جرعه از آن جام گرفت****كه درين دايره آرام گرفت

دل بي عشق، تن بي جان است****جان از او زندهٔ جاويدان است

گوهر زندگي از عشق طلب!****گنج پايندگي از عشق طلب!

عشق هر جا بود اكسير گرست****مس ز خاصيت اكسير، زرست

عشق نه كار جهان ساختن است****بلكه نقد دو جهان باختن است

عشق نه دلق بقا دوختن است****بلكه با داغ فنا سوختن است

عاشق آن دان كه ز خود بازرهد!****نغمهٔ ترك خودي سازدهد

نه ره دولت دنيا سپرد****نه سوي نعمت عقبا نگرد

قبلهٔ همت او دوست بود****هر چه جز دوست همه پوست بود

آنچه با دوست دهد پيوندش****شود از فرط محبت بندش

ترك خشنودي اغيار كند****به رضاي دل او كار كند

هر دم اش حيرت ديگر زايد****هر نفس شوق دگر افزايد

بخش 2 - سبب نظم جوهر آبدار سبحةالابرار

شب كه زد تيرگي مهرهٔ گل****قيرگون خيمه ز مخروطي ظل

چون مشبك قفس مشكين رنگ****گشت بر مرغ دلم عالم تنگ

بر خود اين تنگ قفس چاك زدم****خيمه بر طارم افلاك زدم

عالمي يافتم، از عالم، پيش****هر چه انديشه رسد، ز آن هم بيش

عقل، معزول ز گردآوري اش****وهم، عاجز ز مساحت گري اش

نور بر نور، چراغ حرمش****فيض بر فيض، سحاب كرمش

سنگ بطحاش گهروار همه****ابر صحراش گهربار همه

برسرم گوهر و در چندان ريخت****كه مرا رشتهٔ طاقت بگسيخت

حيفم آمد كه از آن گنج نهان****نشوم بهره ور و بهره فشان

گوش جان را صدف در كردم****جيب دل را ز گهر پر كردم

بازگشتم به قدمگاه نخست****عزم بر نظم گهر كرده درست

هر چه ز آنجا گهر و در رفتم****همه ز الماس تفكر سفتم

بس سحرها كه به شام آوردم****شام ها همچو شفق خون خوردم

مرسله مرسله بر هم بستم****عقد بر

عقد به هم پيوستم

سبحه اي شد پي ابرار، تمام****خواندمش سبحةالابرار به نام

مي رسد عقد عقودش به چهل****هر يك از دل گره جهل گسل

اربعين است كه درهاي فتوح****زو گشاده ست به خلوتگه روح

گرت اين سبحهٔ اقبال و شرف****افتد از گردش ايام به كف،

طوق گردن كن و آويزهٔ گوش!****به دو صد عقد در آن را مفروش!

بو كه چون سبحه در آئي به شمار****رسدت دست به سر رشتهٔ كار

چرخ كحلي سلب ازرق پوش****همچو ابناي زمان زرق فروش

سبحهٔ عقد ثريا در دست****خواست بر گوهر اين سبحه، شكست

گفتم اين رشتهٔ گوهر به كفت****كه بود نقد بلورين صدفت،

گرچه بس لامع و نورافشان است،****نور اين سبحه دو صد چندان است

نور آن روي زمين را بگرفت****نور اين كشور دين را بگرفت

نور آن چشم جهان روشن كرد****نور اين ديدهٔ جان روشن كرد

گرچه آن گوهر بحر كهن است،****اين نور آيين در درج سخن است

گرچه در سلك زمان آن پيش است،****چون درآري به شمار اين بيش است

گرچه آن را نرسد دست كسي،****بهره ور گردد ازين دست بسي

گرچه آن هموطن ماه و خورست****اين به خورشيد ازل راهبرست

بخش 20 - سؤال و جواب ذوالنون با عاشق مفتون

والي مصر ولايت، ذوالنون****آن به اسرار حقيقت مشحون

گفت در مكه مجاور بودم****در حرم حاضر و ناظر بودم

ناگه آشفته جواني ديدم****نه جوان، سوخته جاني ديدم

لاغر و زرد شده همچو هلال****كردم از وي ز سر مهر سؤال

كه: «مگر عاشقي؟ اي شيفته مرد!****كه بدين گونه شدي لاغر و زرد؟»

گفت: «آري به سرم شور كسي ست****كه ش چو من عاشق رنجور بسي ست»

گفتمش: «يار به تو نزديك است****يا چو شب روزت از او تاريك است؟

گفت: «در خانهٔ اوي ام همه عمر****خاك كاشانهٔ اوي ام همه عمر»

گفتمش: «يك دل و يك روست به تو****يا ستمكار و جفاجوست به تو؟»

گفت: «هستيم به هر شام و سحر****به هم آميخته چون

شير و شكر»

گفتمش: « ; جا افتاده ; »****« ; جا افتاده ; »

لاغر و زرد شده بهر چه اي؟****سر به سر درد شده بهر چه اي؟»

گفت: «رو رو، كه عجب بي خبري!****به كزين گونه سخن درگذري

محنت قرب ز بعد افزون است****جگر از هيبت قرب ام خون است

هست در قرب همه بيم زوال****نيست در بعد جز اميد وصال

آتش بيم دل و جان سوزد****شمع اميد روان افروزد

بخش 21 - حكايت پير خاركش

خاركش پيري با دلق درشت****پشته اي خار همي برد به پشت

لنگ لنگان قدمي برمي داشت****هر قدم دانهٔ شكري مي كاشت

كاي فرازندهٔ اين چرخ بلند!****وي نوازندهٔ دل هاي نژند!

كنم از جيب نظر تا دامن****چه عزيزي كه نكردي با من

در دولت به رخم بگشادي****تاج عزت به سرم بنهادي

حد من نيست ثنايت گفتن****گوهر شكر عطايت سفتن

نوجواني به جواني مغرور****رخش پندار همي راند ز دور

آمد آن شكرگزاري ش به گوش****گفت كاي پير خرف گشته، خموش!

خار بر پشت، زني زين سان گام****دولتت چيست، عزيزي ت كدام؟

عمر در خاركشي باخته اي****عزت از خواري نشناخته اي

پير گفتا كه: «چه عزت زين به****كه ني ام بر در تو بالين نه؟

كاي فلان! چاشت بده يا شام ام****نان و آبي (كه) خورم و آشامم

شكر گويم كه مرا خوار نساخت****به خسي چون تو گرفتار نساخت

به ره حرص شتابنده نكرد****بر در شاه و گدا بنده نكرد

داد با اينهمه افتادگي ام****عز آزادي و آزادگي ام»

بخش 22 - فتوت

اي كه از طبع فرومايهٔ خويش****مي زني گام پي وايهٔ خويش!

خاطر از وايهٔ خود خالي كن!****زين هنر پايهٔ خود عالي كن!

بهر خود، گرمي جز سردي نيست****سردي آيين جوانمردي نيست

چند روزي ز قوي دينان باش!****در پي حاجت مسكينان باش!

شمع شو! شمع، كه خود را سوزي****تا به آن بزم كسان افروزي

با بد و نيك و نكوكاري ورز!****شيوهٔ ياري و غمخواري ورز!

ابر شو! تا كه چو باران ريزي،****بر گل و خس همه يك سان ريزي

چشم بر لغزش ياران مفكن!****به ملامت دل ياران مشكن!

درگذر از گنه و از دگران!****چو ببيني گنهي، درگذران!

باش چون بحر ز آلايش پاك!****ببر آلايش از آلايشناك!

همچو ديده به سوي خويش مبين!****خويش را از دگران بيش مبين!

بس عمارت كه بود خانهٔ رنج****بس خرابي كه بود پردهٔ گنج

بت خود را بشكن خوار و ذليل!****نامور شو به فتوت چو خليل!

بت تو نفس هواپرور

توست****كه به صد گونه خطا رهبر توست

بسط كن بر همه كس خوان كرم!****بذل كن بر همه هميان درم!

گر براهيمي اگر زردشتي،****روي در هم مكش از هم پشتي!

باز كش پاي ز آزار، همه!****دست بگشاي به ايثار، همه!

هر چه بدهي به كسي، باز مجوي،****دل ز انديشهٔ آن پاك بشوي!

آنچه بخشند چه بسيار و چه كم****نيست برگشتن از آن طور كرم

طفل چون صاحب احسان گردد****زود از داده پشيمان گردد

هر چه خندان بدهد، نتواند****كه دگر گريه كنان نستاند

تا تواني مگشا جيب كسان!****منگر در هنر و عيب كسان!

عيب بيني هنري چندان نيست****هدف قصد جوانمردان نيست

هر چه نامش نه پسنديده كني****بهتر آن است كه ناديده كني

دل ز انديشهٔ آن داري دور****ديده از ديدن آن سازي كور

بو كه از چون تو نكو كرداري****به دل كس نرسد آزاري

بخش 23 - در صدق چنانكه ظاهر و باطن يك سان بود

اي گرو كرده زبان را به دروغ!****برده بهتان ز كلام تو فروغ!

اين نه شايستهٔ هر ديده ورست،****كه زبانت دگر و دل دگرست

از ره صدق و صفا دوري چند؟****دل قيري، رخ كافوري چند؟

روي در قاعدهٔ احسان كن!****ظاهر و باطن خود يك سان كن!

يك دل و يك جهت و يك رو باش!****وز دورويان جهان، يك سو باش!

از كجي خيزد هر جا خللي ست****«راستي، رستي! نيكو مثلي ست

راست جو، راست نگر، راست گزين!****راست گو، راست شنو، راست نشين!

تير اگر راست رود بر هدف است****ور رود كج، ز هدف بر طرف است

راست رو! راست، كه سرور باشي!****در حساب از همه برتر باشي!

صدق، اكسير مس هستي توست****پايه افراز فرودستي توست

اثر كذب بود «هيچكسي»****به «كسي» گر رسي از صدق رسي

صبح كاذب زند از كذب نفس****نور او يك دو نفس باشد و بس

صبح صادق چون بود صدق پسند****علم نورش از آن است بلند

دل اگر صدق پسندي ت دهد****بر همه خلق بلندي ت دهد

صدق پيش آر

كه صديق شوي****گوهر لجهٔ تحقيق شوي

آنست صديق كه دل صاف شود****دعوي او همه انصاف شود

وعدهٔ او به وفا انجامد****دلش از غش به صفا آرامد

در درون تخم امانت فكند****وز برون خار خيانت بكند

برفتد بيخ نفاق از گل او****سرزند شاخ وفاق از دل او

بخش 24 - حكايت وارد شدن ميهمان بر اعرابي

آن عرابي به شتر قانع و شير****در يكي باديه شد مرحله گير

ناگهان جمعي از ارباب قبول****شب در آن مرحله كردند نزول

خاست مردانه به مهمانيشان****شتري برد به قربانيشان

روز ديگر ره پيشينه سپرد****بهر ايشان شتري ديگر برد

عذر گفتند كه: «باقي ست هنوز،****چيزي از دادهٔ دوشين امروز»

گفت: «حاشا كه ز پس ماندهٔ دوش****ديگ جود آيدم امروز به جوش»

روز ديگر به كرم ورزي، پشت****كرد محكم، شتري ديگر كشت

بعد از آن بر شتري راكب شد****بهر كاري ز ميان غايب شد

قوم چون خوان نوالش خوردند****عزم رحلت ز ديارش كردند،

دست احسان و كرم بگشادند****بدره اي زر به عيالش دادند

دور ناگشته هنوز از ديده****ميهمانان كرم ورزيده،

آمد آن طرفه عرابي از راه****ديد آن بدره در آن منزلگاه

گفت: كه اين چيست؟ زبان بگشودند****صورت حال بدو بنمودند

خاست بدره به كف و نيزه به دوش****وز پي قوم برآورد خروش

كاي سفيهان خطاانديشه!****وي لئيمان خساست پيشه!

بود مهماني ام از بهر كرم****نه چو بيع از پي دينار و درم

دادهٔ خويش ز من بستانيد!****پس رواحل به ره خود رانيد!

ورنه تا جان برود از تنتان****در تن از نيزه كنم روزنتان

دادهٔ خويش گرفتند و گذشت****و آن عرابي ز قفاشان برگشت

بخش 25 - مناجات

اين محيط كرم ات عرش صدف!****عرشيان در طلب ات باد به كف!

ما كه لب تشنهٔ احسان توايم****كشتي افتاده به توفان توايم

نظر لطف بدين كشتي دار!****به سلامت برسانش به كنار!

خيمهٔ ما به سوي ساحل زن!****صدف هستي ما را بشكن!

پردهٔ ظلمت ما را بگشاي!****صفوت گوهر ما را بنماي!

جامي از هستي خود گشته ملول****دارد از فضل تو اميد قبول

بر سر خوان عطايش بنشان!****دامن از گرد خطايش بفشان!

بنگر اندوه وي و، شادش كن!****بنده اي پير شد، آزادش كن!

بينشي ده، كه تو را بشناسد****نعمتت را ز بلا بشناسد

كمر خدمت طاعت بخش اش!****افسر عز قناعت بخش اش!

بخش 26 - در سماع

اي درين خوابگه بي خبران!****بي خبر خفته چو كوران و كران!

سر برآور! كه درين پرده سراي****مي رسد بانگ سرود از همه جاي

بلبل از منبر گل نغمه نواز****قمري از سرو سهي زمزمه ساز

فاخته چنبر دف كرده ز طوق****از نوا گشته جلاجل زن شوق

لحن قوال شده صومعه گير****نه مريد از دم او جسته نه پير

مطرب از مصطبهٔ دردكشان****داده از منزل مقصود نشان

بادني بر دل مستان صبوح****فتح كرده همه ابواب فتوح

عود خاموش ز يك مالش گوش****كودك آساست، بر آورده خروش

چنگ با عقل ره جنگ زده****راه صد دل به يك گهنگ زده

تائب كاسه شكسته ز شراب****به يكي كاسه شده مست رباب

پير راهب شده ناقوس زنان****نوبتي، مقرعه بر كوس زنان

بانگ برداشته مرغ سحري****كرده بر خفته دلان پرده دري

موذن از راحت شب دل كنده****كرده صد مرده به يا حي زنده

چرخ در چرخ ازين بانگ و نوا****كوه در رقص ازين صوت و صدا

ساعي ترك گران جاني كن!****شوق را سلسله جنباني كن!

بگسل از پاي خود اين لنگر گل!****گام زن شو به سوي كشور دل!

آستين بر سر عالم افشان!****دامن از طينت آدم افشان!

سنگ بر شيشهٔ ناموس انداز!****چاك در خرقهٔ سالوس انداز!

نغمهٔ جان شنو از چنگ سماع!****بجه از جسم به آهنگ سماع!

همه

ذات جهان در رقص اند****رو نهاده به كمال از نقص اند

تو هم از نقص قدم نه به كمال!****دامن افشان ز سر جاه و جلال!

بخش 27 - در نصيحت به نفس خود و ياد از شاعران گذشته

جامي اين پرده سرايي تا چند؟****چون جرس هرزه درايي تا چند؟

چند بيهوده كني خوش نفسي؟****هيچ نگرفت دلت چون جرسي؟

ساز بشكست، چه افغان است اين؟****تار بگسست، چه دستان است اين؟

نامهٔ عمر به توقيع رسيد****نظم احوال به تقطيع رسيد

تنگ شد قافيهٔ عمر شريف****دم به دم مي شودش مرگ رديف

سر به جيب و همه شب قافيه جوي****تنت از معني باريك چو موي

گر شوي سوي مقاصد قاصد****باشي آن را به قصايد صايد

مدح ارباب مناصب گويي****فتح ابواب مطالب جويي

گه پي ساده دلي سازي جا****بر سر لوح بيان حرف هجا

گه كني ميل غزل پردازي****عشق با طرفه غزالان بازي

گه پي مثنوي آري زيور****بر يكي وزن هزاران گوهر

گه ز ترجيع شوي بندگشاي****عقل و دين را فكني بند به پاي

گاهي از بهر دل غمخواره****سازي از نظم رباعي چاره

گاه با هم دهي از طبع بلند****قطعه قطعه ز جواهر پيوند

گه به يك بيت ز غم فرد شوي****مرهم ديدهٔ پر درد شوي

گه كني گم به معما نامي****خواهي از گمشده نامي كامي

گاهي از مرثيه ماتم داري****وز مژه خون دمادم باري

بين! كه چون سهم اجل را قوسي****كرد گردون ز پي فردوسي

با دل شق شده چون خامهٔ خويش****ماند سرريز ز شهنامهٔ خويش

ناظم گنجه، نظامي كه به رنج****عدد گنج رسانيد به پنج،

روز آخر كه ازين مجلس رفت****گنج ها داده ز كف مفلس رفت

گرچه مي رفت به سحرافشاني****بر فلك دبدبهٔ خاقاني

گشت پامال حوادث دبه اش****بي صدا شد چو دبه دبدبه اش

انوري كو و دل انور او****حكمت شعر خردپرور او

كو ظهير آنكه چو خضر آب حيات****كلك او داشت نهان در ظلمات

هر كمالي كه سپاهاني داشت****كه به كف تيغ سخنراني داشت،

شد ازين دايرهٔ دير مسير****آخرالامر همه

نقص پذير

كرد حرفي كه رقم زد سعدي****بر رخ شاهد معني جعدي

صرصر قهر چو شد حادثه زاي****آمد آن جعد معنبر در پاي

حافظ از نظم بلند آوازه****ساخت آيين سخن را تازه

ليك روز و شب اش از پيشه كمند****ز آن بلندي سوي پستي افگند

پخت از دور مه و گردش سال****ميوهٔ باغ خجندي به كمال

ليك باد اجل آن ميوهٔ پاك****ريخت در خطهٔ تبريز به خاك

آن دو طوطي كه به نوخيزيشان****بود در هند شكرريزيشان

عاقبت سخرهٔ افلاك شدند****خامشان قفس خاك شدند

كام بگشا! كه شگرفان رفتند****يك به يك نادره حرفان رفتند

زود برگرد! چو برخواهي گشت****زين تبه حرف كه فرصت بگذشت

كيست كز باغ سخنراني رفت****كه نه با داغ پشيماني رفت؟

بخش 28 - حكايت حكيم سنائي رحمةالله عليه كه وقت وفات اين بيت مي خواند: «بازگشتم از سخن زيرا كه نيست» «در سخن معني و در معني سخن»

چون سنائي شه اقليم سخن****راقم تختهٔ تعليم سخن

خواست گردون كه فرو شويد پاك****رقم هستي اش از تختهٔ خاك

بر سر بستر كين افكندش****همچو سايه به زمين افكندش

لب هنوزش ز سخن نابسته****داشت با خود سخني آهسته

همدمي بر دهنش گوش نهاد****به حديثش نظر هوش گشاد

آنچه از عالم دل تلقين داشت****بيتكي بود كه مضمون اين داشت

كه: بر اطوار سخن بگذشتم****ليك حالي ز همه برگشتم

بر دلم نيست ز هر بيش و كمي****بجز از حرف ندامت رقمي

زانكه دورست درين دير كهن****سخن از معني و معني ز سخن

سخن آنجا كه شود دام نماي****صيد معني نشود گام گشاي

معني آنجا كه كشد دامن ناز****گفت و گو را نرسد دست نياز

سخن آنجا كه شود تنگ مجال****مرغ معني نگشايد پر و بال

معني آنجا كه نهد پاي بلند****از عبارت نتوان ساخت كمند

پايهٔ قدر سخن چون اين است****واي طبعي كه سخن آيين است

لب فروبند كه خاموشي به!****دل تهي كن كه فراموشي به!

بخش 29 - مناجات

اي رهائي ده هر بيهوشي!****مهر بر لب نه هر خاموشي!

به هواي تو سخن كوشي ما****به تمناي تو خاموشي ما

گر تو در حرف نهي لطف شگرف****لجه اي ژرف شود چشمهٔ حرف

بعد توست اصل همه تنگي ها****قرب تو مايهٔ يكرنگي ها

دل جامي كه بود تنگ از تو****عندليبي ست خوش آهنگ از تو

بال پروازش ازين تنگي ده!****نكهت اش از گل يكرنگي ده!

دوز از تار فنا دلق، او را!****برهان از خود و از خلق، او را!

عيبش از بي هنران سازنهان!****وز گمان هنرش باز رهان!

تا ز عيب و هنر خود آزاد****زيد اندر كنف فضل تو شاد

بخش 3 - در شرح سخن

اي قوي ربقهٔ اخلاص به تو****خلعت لطف سخن خاص به تو

بحر معني ز سخن پرگهرست****هر يك آويزهٔ گوش دگرست

در بلورين صدف چرخ كهن****نيست والا گهري به ز سخن

سخن آواز پر جبريل است****روح بخش دم اسرافيل است

سخن از عرش برين آمده است****بهر پاكان به زمين آمده است

نيست در كان گهري بهتر از اين****يا در امكان هنري بهتر از اين

نامهٔ كون به وي طي شده است****آدمي، آدمي از وي شده است

فضل كلك و شرف نامه به اوست****عقل را گرمي هنگامه به اوست

گر نبودي سخن تازه رقم****نشدي لوح و قلم، لوح و قلم

قلم و لوح به كار سخن اند****روز و شب نقش نگار سخن اند

به سخن زنده شود نام همه****به سخن پخته شود خام همه

طبع ما خرم از انديشهٔ اوست****خرم آن كس كه سخن پيشهٔ اوست

شب كه از فكر سخن پشت خم ايم****فرق را كرده رفيق قدم ايم

حلقهٔ خاتم صدق ايم و يقين****دل نگين، حرف سخن نقش نگين

زير اين دايرهٔ بي سر و بن****نتوان مدح سخن جز به سخن

مدح گويان كه فلك معراج اند،****گاه مدحت به سخن محتاج اند

حامل سر وديعت، سخن است****رهبر راه شريعت، سخن است

جلوهٔ حسن ز وصافي اوست****سكهٔ عشق ز

صرافي اوست

سخن از چشمهٔ جان گيرد آب****زر رخشان ز شرر يابد تاب

آب آن، روضهٔ دين افروزد****تاب اين، خرمن ايمان سوزد

اي بسا قفل درين كاخ دو در****كه كليدش نتوان ساخت ز زر

لب به افسون سخن آلايند****آن گره در نفسي بگشايند

بخش 30 - خطاب به خوانندگان و عيبجويان

اي ز گلزار سخن يافته بوي!****وز تماشاي چمن تافته روي!

بلبل دل شده مشتاق چمن****نكته خوان گشته ز اوراق سمن

هر ورق كز سخن آنجاست رقم****نسخهٔ صحت رنج است و الم

ديده بر دفتر جمعيت نه!****الم تفرقه را صحت ده!

باش با دفتر اشعار جليس!****انه خير جليس و انيس

دفتر شعر بود روضهٔ روح****فاتح غنچهٔ گل هاي فتوح

هر ورق را كه ز وي گرداني****گل ديگر شكفد، گر داني

خواهي آن رونق باغ تو شود****نكهت اش عطر دماغ تو شود

خاطر از شوب غرض، خالي كن!****همت از صدق طلب، عالي كن!

از درون زنگ تعصب بزداي!****بر خرد راه تامل بگشاي!

مگذر قطره زنان همچو قلم!****همچو پرگار به جادار قدم!

زن به گردآوري معني راي!****گرد هر نقطه و هر نكته برآي!

بحر هر چند كه كان گهرست****صدف او ز گهر بيشترست

اصل، معني ست، منه! تا داني!****در عبارت چو فتد نقصاني

عيب اگر هست، كرم ورز (و) بپوش!****ورنه بيهوده چو حاسد مخروش!

چون تو از نظم معاني دوري****زين قبل هر چه كني معذوري

هرگز از دل نچكاندي خوني****بهر موزوني و ناموزوني

مرغ تو قافيه آهنگ نشد****خاطرت قافيه سان تنگ نشد

پس زانو ننشستي يك شب****ديده از خواب نبستي يك شب

تا كشي گوهري از مخزن غيب،****سر فكرت نكشيدي در جيب

تا دهد معني باريكت روي،****نشدي ز آتش دل حلقه چو موي

به كه از كجروي ات دم نزنيم****ور دو صد طعنه زني هم نزنيم

بخش 31 - ختم كتاب و خاتمهٔ خطاب

دامت آثارك، اي طرفه قلم!****دام دل ها زدي از مسك، رقم

نقد عمرست نثار قدمت****نور چشم است سواد رقمت

مرغ جان راست صرير تو صفير****وز صفير تو در آفاق نفير

مركب گرم عنان مي راني****خوي چكان قطره زنان مي راني

بافتي بر قد اين حورسرشت****حله از طرهٔ حوران بهشت

اين چه حور است درين حلهٔ ناز****كرده از دولت جاويد طراز

هر دو مصراع ز وي ابرويي****قبلهٔ حاجت حاجت جويي

چشمش از كحل بصيرت روشن****نظر

لطف به عشاق فكن

طره اش پرده كش شاهد دين****خال او مردمك چشم يقين

لب او مژده ده باد مسيح****در فسون خواني هر مرده، فصيح

گوشش از حلقهٔ اخلاص، گران****ديدهٔ عشق به رويش نگران

خرد گام زن از دنبالش****بيخود از زمزمهٔ خلخالش

يارب! اين غيرت حورالعين را****شاهد روضهٔ عليين را،

از دل و ديدهٔ هر ديده وري****بخش، توفيق قبول نظري!

از خط خوب، كن اش پاينده!****وز دم پاك، طرب زاينده!

ليك در جلوه گه عزت و جاه****دارش از دست دو بي باك نگاه!

اول آن خامه زن سهونويس****به سر دوك قلم بيهده ريس

بر خط و شعر، وقوف از وي دور****چشم داران حروف از وي كور

فصل و وصل كلماتش نه بجاي****فصل پيش نظرش وصل نماي

گه دو بيگانه به هم پيوسته****گه دو همخانه ز هم بگسسته

نقطه هايش نه به قانون حساب****خارج از دايرهٔ صدق و صواب

خال رخساره زده بر كف پاي****شده از زيور رخ پاي آراي

ور به اعراب شده راه سپر****رسم خط گشته از او زير و زبر

گه نوشته ست كم وگاه فزون****گشته موزون ز خطش ناموزون

يا بريده يكي از پنج انگشت****يا فزوده ششم انگشت به مشت

دوم آن كس كه كشد گزلك تيز****بهر اصلاح، نه از سهو ستيز

بتراشد ز ورق حرف صواب****زند از كلك خطا نقش بر آب

گل كند، خار به جا بنشاند****خار را خوبتر از گل داند

حسن مقطع چو بود رسم كهن****قطع كرديم بر اين نكته سخن

بخش 4 - حكايت شيخ مصلح الدين سعدي شيرازي، رحمةالله، كه چون اين بيت بگفت كه: «برگ درختان سبز، در نظر هوشيار» «هر ورقي دفتري ست معرفت كردگار» يكي از اكابر در خواب ديد كه جمعي از ملائكه طبق هاي نور از بهر نثار وي مي بردند:

سعدي آن بلبل «شيراز سخن»****در گلستان سخن دستان زن

شد شبي بر شجر حمد خداي****از نواي سحري سحرنماي

بست بيتي ز دو مصراع به هم****هر يكي مطلع انوار قدم

جان از آن مژدهٔ جانان مي يافت****بر خرد پرتو عرفان مي تافت

عارفي زنده دلي بيداري****كه نهان داشت بر او انكاري

ديد در خواب كه درهاي فلك****باز كردند گروهي ز ملك

رو نمودند ز هر در زده صف****هر يك از نور نثاري

بر كف

پشت بر گنبد خضرا كردند****رو درين معبد غبرا كردند

با دلي دستخوش خوف و رجا****گفت كاي گرم روان! تا به كجا؟

مژده دادند كه: «سعدي به سحر****سفت در حمد، يكي تازه گهر

نقد ما كان نه به مقدار وي است****بهر آن نكته ز اسرار وي است»

خواب بين عقدهٔ انكار گشاد****رو بدان قبلهٔ احرار نهاد

به در صومعهٔ شيخ رسيد****از درون زمزمهٔ شيخ شنيد

كه رخ از خون جگر تر مي كرد****با خود آن بيت مكرر مي كرد

بخش 5 - در استدلال بر وجود آفريدگار

اي درين كارگه هوش رباي****روز و شب چشم نه و گوش گشاي!

نه به چشم تو ز ديدن اثري****نه به گوش ات ز شنيدن خبري،

چند گاهي ره آگاهان گير!****ترك همراهي بيراهان گير!

پرده از چشم جهان بين كن باز!****بنگر پيش و پس و شيب و فراز!

بين كه اين دايرهٔ گردان چيست!****دور او گرد تو جاويدان چيست!

بر سرت چتر مرصع كه فراشت!****بر وي اين نقش ملمع كه نگاشت!

مهر را نورده روز كه كرد!****ماه را شمع شب افروز كه كرد!

كيست ميزان نه دكان سپهر!****كفه سازندهٔ آن از مه و مهر!

عين ممكن به براهين خرد****نتواند كه شود هست به خود

چون ز هستي ش نباشد اثري،****چون به هستي رسد از وي دگري؟

ذات نايافته از هستي، بخش****چون تواند كه بود هستي بخش؟

نقش، بي خامهٔ نقاش كه ديد؟****نغمه، بي زخمهٔ مطرب كه شنيد؟

نايد از ممكن تنها چون كار****حاجت افتاد به واجب ناچار

او به خود هست و جهان هست بدو****نيست دان هر چه نپيوست بدو!

جنبش از وي رسد اين سلسله را****روي در وي بود اين قافله را

همه را جنبش و آرام ازوست****همه را دانه ازو دام ازوست

او برد تشنگي تشنه، نه آب****او دهد شادي مستان، نه شراب

غنچه در باغ نخندد بي او****ميوه بر شاخ نبندد بي او

از همه ساده كن آيينهٔ خويش!****وز

همه پاك بشو سينهٔ خويش!

تا شود گنج بقا سينهٔ تو****غرق نور ازل آيينهٔ تو

طي شو وادي برهان و قياس****تو بماني و دل دوست شناس

دوست آنجا كه بود جلوه نماي****حجت عقل بود تفرقه زاي

چون نمايد به تو اين دولت روي،****رو در آن آر و، به كس هيچ مگوي!

زآنكه از گوهر عرفان خالي****به بود كيسهٔ استدلالي

بخش 6 - حكايت آن ماهيان كه تا به خشكي نيفتادند دريا را نشناختند

داشت غوكي به لب بحر وطن****دايم از بحر همي راند سخن

روز و شب قصه دريا گفتي****گوهر مدحت دريا سفتي

گفتي: «از بحر پديد آمده ايم****زو درين گفت و شنيد آمده ايم

دل ازو گوهر دانايي يافت****تن از او دست توانايي يافت

هر كجا مي گذرم، اوست همه****هر طرف مي نگرم، اوست همه»

ماهي اي چند رسيدند آنجا****وز وي اين قصه شنيدند آنجا

عشق بحر از دلشان سر برزد****آتش شوق به جان شان در زد

پاي تا سر همگي پاي شدند****در طلب مرحله پيماي شدند

برگرفتند تك و پوي نياز****بحرجويان به نشيب و به فراز

گاه در تك چو صدف جا كردند****گه چو خس رو به كنار آوردند

نه نشان يافت شد از بحر نه نام****مي نهادند به نوميدي گام

از قضا صيدگري دام نهاد****راهشان بر گذر دام فتاد

يكسر آن جمع به دام افتادند****تن به جان دادن خود دردادند

صيدگر برد سوي ساحلشان****ساخت بر خشك زمين منزلشان

چند تن كوشش و جنبش كردند****خزخزان روي به بحر آوردند

نيم مرده چو رسيدند به بحر****جام مقصود كشيدند به بحر

دانش و بينششان روي نمود****كنچه مي داد نشان غوك چه بود

زنده در بحر شهود آسودند****غرقه بودند در آن تا بودند

بخش 7 - مناجات در طلب وصول به شهود

اي پر از فيض وجود تو جهان!****غرق نور تو چه پيدا چه نهان!

مايهٔ صورت و معني همه تو****با همه، بي همه، تو، اي همه تو!

بي نصيب از تو نه چندست و نه چون****خالي از تو نه درون و نه برون

متحد اولي و آخري ات****متفق باطني و ظاهري ات

كرده اي در همه اضداد ظهور****هيچ ضد نيست ز نزديك تو دور

جامي از هستي خود پاك شده****در ره فقر و فنا خاك شده

در بقاي تو فنا مي خواهد****وز فنا در تو بقا مي خواهد

از خود و كار خودش فاني دار!****و آن فنا را به وي ارزاني دار!

چون فنا شد به بقايش برسان!****بر

سر صدر صفايش بنشان!

كن به صافي صفتان رهبري اش!****متصف ساز به صوفي گري اش!

بخش 8 - حكايت مناظرهٔ كليم با ابليس سيه گليم

پور عمران به دلي غرقهٔ نور****مي شد از بهر مناجات به طور

ديد در راه سر دوران را****قائد لشكر مهجوران را

گفت كز سجدهٔ آدم ز چه روي****تافتي روي رضا؟ راست بگوي!

گفت: «عاشق كه بود كامل سير****پيش جانان نبرد سجده به غير»

گفت موسي كه: «به فرمودهٔ دوست****سرنهد، هر كه به جان بندهٔ اوست»

گفت: «مقصود از آن گفت و شنود****امتحان بود محب را، نه سجود!»

گفت موسي كه: «اگر حال اين است،****لعن و طعن تو چراش آيين است؟

بر تو چون از غضب سلطاني****شد لباس ملكي، شيطاني؟»

گفت كاين هر دو صفت عاريت اند****مانده از ذات ملك ناحيت اند

گر بيايد صد ازين يا برود،****حال ذاتم متغير نشود

ذات من بر صفت خويشتن است****عشق او لازمهٔ ذات من است

تاكنون عشق من آميخته بود****در غرض هاي من آويخته بود

داشت بخت سيه و روز سفيد،****هر دم ام دستخوش بيم و اميد

اين دم از كشمكش آن رستم****پس زانوي وفا بنشستم

لطف و قهرم همه يكرنگ شده ست****كوه و كاهم همه همسنگ شده ست

عشق شست از دل من نقش هوس****عشق با عشق همي بازم و بس!

بخش 9 - در بيان ارادت

اي درين دامگه وهم و خيال****مانده در ربقهٔ عادت مه و سال

حق كه منشور سعات داده ست****در خلاف آمد عادت داده ست

چند سر در ره عادت باشي؟****تارك تاج سعادت باشي؟

كرده اي عادت و خو، پردهٔ خويش****باز كن خوي ز خو كردهٔ خويش!

لب و دندان و زبانت دادند****قوت نطق و بيانت دادند

تا شوي بر نهج صدق و صواب****متكلم به اساليب خطاب

نه كه بيهود سخن سنج شوي****خلق را مايهٔ صد رنج شوي

اي خوش آن وقت كه بي فكر و نظر****برزند خواستي از جان تو سر

كوه اگر بر تو كشد تيغ به جنگ****با مرصع كمر از دم پلنگ،

دست خود در كمر آري با كوه****در دلت نايد از

او هيچ شكوه

خون لعل از جگرش بگشايي****نقد كان از كمرش بربايي

ور بگيرد ره تو دريايي****قلهٔ موج به گردون سايي

جرم سياره چو گوهر در وي****ماهي چرخ شناور در وي

ز آن كني همچو صبا زود گذار****نكني لب تر از آن كشتي وار

هر چه القصه شود بند رهت****روي برتابد از آن قبله گه ات،

يك به يك را ز ميان برداري****قدم صدق به جان برداري

پا نهي نرم به خلوتگه راز****چنگ وحدت ز نواي تو، بساز

ور بود تا ارادت ز تو سست****سازش اندر قدم پير، درست!

باش پيش رخش آيينهٔ صاف!****برتراش از دل خود رنگ خلاف!

شو سمندر چو فروزد آتش!****باش در آتش او خرم و خوش!

يوسف و زليخا

بخش 1 - آغاز سخن

الهي غنچهٔ اميد بگشاي!****گلي از روضهٔ جاويد بنماي

بخندان از لب آن غنچه باغم!****وزين گل عطرپرور كن دماغم!

درين محنت سراي بي مواسا****به نعمت هاي خويش ام كن شناسا!

ضميرم را سپاس انديشه گردان!****زبانم را ستايش پيشه گردان!

ز تقويم خرد بهروزي ام بخش!****بر اقليم سخن فيروزي ام بخش!

دلي دادي ز گوهر گنج بر گنج****ز گنج دل زبان را كن گهر سنج!

گشادي نافهٔ طبع مرا ناف****معطر كن ز مشكم قاف تا قاف!

ز شعرم خامه را شكرزبان كن!****ز عطرم نامه را عنبرفشان كن!

سخن را خود سرانجامي نمانده ست****وز آن نامه بجز نامي نمانده ست

درين خم خانهٔ شيرين فسانه****نمي يابم نوايي ز آن ترانه

حريفان باده ها خوردند و رفتند****تهي خم ها رها كردند و رفتند

نبينم پختهٔ اين بزم، خامي****كه باشد بر كف اش ز آن باده، جامي

بيا ساقي رها كن شرمساري!****ز صاف و درد پيش آر آنچه داري!

بخش 10 - پرسيدن دايه از حال زليخا

خوش است از بخردان اين نكته گفتن****كه: مشك و عشق را نتوان نهفتن!

اگر بر مشك گردد پرده صد توي****كند غمازي از صد پرده اش بوي

زليخا عشق را پوشيده مي داشت****به سينه تخم غم پوشيده مي كاشت

ولي سر مي زد آن هر دم ز جايي****همي كرد از درون نشو و نمايي

گهي از گريه چشمش آب مي ريخت****به جاي آب خون ناب مي ريخت

به هر قطره كه از مژگان گشادي****نهاني راز او بر رو فتادي

گهي از آتش دل آه مي كرد****به گردون دود آهش راه مي كرد

بدانستي همه كز هيچ باغي****نرويد لاله اي خالي ز داغي

كنيزان اين نشاني ها چو ديدند****خط آشفتگي بر وي كشيدند

ولي روشن نشد كن را سبب چيست****قضاجنبان آن حال عجب كيست

همي بست از گمان هر كس خيالي****همي كردند با هم قيل و قالي

ولي سر دلش ظاهر نمي شد****سخن بر هيچ چيز آخر نمي شد

از آن جمله، فسونگردايه اي داشت****كه از افسونگري سرمايه اي داشت

به راه عاشقي كار آزموده****گهي عاشق گهي

معشوق بوده

به هم وصلت ده معشوق و عاشق****موافق ساز يار ناموافق

شبي آمد زمين بوسيد پيشش****به ياد آورد خدمت هاي خويش اش

بگفت: «اي غنچهٔ بستان شاهي!****به خاري از تو گلرويان مباهي!

دلت خرم لبت پر خنده بادا!****ز فرت بخت ما فرخنده بادا!

چنين آشفته و در هم چرايي؟****چنين با درد و غم همدم چرايي؟

يقين دانم كه زد ماهي تو را راه****بگو روشن مرا، تا كيست آن ماه!

اگر بر آسمان باشد فرشته****ز نور قدسيان ذاتش سرشته

به تسبيح و دعا خوانم چنان اش****كه آرم بر زمين از آسمان اش

وگر باشد پري در كوه و بيشه****عزايم خواني ام كارست و پيشه

به تسخيرش عزيمت ها بخوانم****كنم در شيشه و پيشت نشانم

وگر باشد ز جنس آدميزاد****بزودي سازم از وي خاطرت شاد»

زليخا چون بديد آن مهرباني****فسون پردازي و افسانه خواني،

نديد از راست گفتن هيچ چاره****گرفت از گريه مه را در ستاره

كه: «گنج مقصدم بس ناپديدست****در آن گنج، ناپيدا كليدست

چه گويم با تو از مرغي نشانه****كه با عنقا بود هم آشيانه

ز عنقا هست نامي پيش مردم****ز مرغ من بود آن نام هم گم

چه شيرين است عيش تلخكامي****كه مي داند ز كام خويش نامي

ز دوري گرچه باشد تلخ، كامش****كند باري زبان شيرين ز نامش»

زبان بگشاد آنگه پيش دايه****ز هم رازي بلندش ساخت پايه

به خواب خويشتن بيداري اش داد****به بيهوشي خود هشياري اش داد

چو دايه حرفي از تومار او خواند****ز چاره سازي اش حيران فروماند

بلي اين حرف، نقش هر خيال است****كه: نادانسته از جستن محال است!

نيارست از دلش چون بند بگشاد****به اصلاح اش زبان پند بگشاد

نخستين گفت كاينها كار ديوست****هميشه كار ديوان مكر و ريوست

به مردم صورت زيبا نمايند****كه تا بر وي در سودا گشايند

زليخا گفت: «ديوي را چه يارا****كه بنمايد چنان شكل دلارا؟

تني كز شور و شر باشد سرشته****معاذ الله كز او

زايد فرشته»

دگر گفتا كه: «اين خوابي ست ناراست****كه كج با كج گرايد، راست با راست»

دگر گفتا كه: «هستي دانش انديش****برون كن اين محال از خاطر خويش!»

بگفتا: «كار اگر بودي به دستم،****كي اين بار گران دادي شكست ام؟

مرا تدبير كار از دست رفته ست****عنان اختيار از دست رفته ست

مرا نقشي نشسته در دل تنگ****كه بس محكمترست از نقش در سنگ»

چو دايه ديدش اندر عشق، محكم****فروبست از نصيحت گويي اش دم

نهاني رفت و حالش با پدر گفت****پدر ز آن قصه مشكل بر آشفت

ولي چون بود عاجز دست تدبير****حوالت كرد كارش را به تقدير

بخش 11 - خواب ديدن زليخا، يوسف را بار دوم

خوش آن دل كاندر او منزل كند عشق****ز كار عالم اش غافل كند عشق

در او رخشنده برقي برفروزد****كه صبر و هوش را خرمن بسوزد

زليخا همچو مه مي كاست سالي****پس از سالي كه شد بدرش هلالي،

هلال آسا شبي پشت خميده****نشسته در شفق از خون ديده

همي گفت: «اي فلك! با من چه كردي؟****رساندي آفتابم را به زردي

به دست سركشي دادي عنانم****كزو جز سركشي چيزي ندانم

به بيداري نگردد همنشينم****نيايد هم كه در خوابش ببينم»

همي گفت اين سخن تا پاسي از شب****رسيده جانش از اندوه بر لب

ز ناگه زين خيالش خواب بربود****نبود آن خواب، بل بيهوشي اي بود

هنوزش تن نياسوده به بستر****درآمد آرزوي جانش از در

همان صورت كز اول زد بر او راه،****درآمد با رخي روشن تر از ماه

نظر چون بر رخ زيبايش انداخت****ز جا برجست و سر در پايش انداخت

زمين بوسيد كاي سرو گل اندام!****كه هم صبرم ز دل بردي هم آرام،

به آن صانع كه از نور آفريدت****ز هر آلايشي دور آفريدت،

كه بر جان من بيدل ببخشاي!****به پاسخ لعل شكربار بگشاي!

بگو با اين جمال و دلستاني****كه اي تو، وز كدامين خانداني؟

بگفتا: «از نژاد آدم ام من****ز جنس آب و خاك

عالم ام من

كني دعوي كه: هستم بر تو عاشق!****اگر هستي درين گفتار صادق،

حق مهر و وفاي من نگه دار!****به بي جفتي رضاي من نگه دار!

مرا هم دل به دام توست در بند****ز داغ عشق تو هستم نشان مند»

زليخا چون بديد آن مهرباني****ز لعل او شنيد آن نكته داني

سري مست از خيال خواب برخاست****جگر پرسوز و دل پرتاب برخاست

به دل اندوه او انبوه تر شد****به گردون دودش از اندوه برشد

زمان عقل بيرون رفت اش از دست****ز بند پند و قيد مصلحت رست

همي زد همچو غنچه جيب جان، چاك****چو لاله خون دل مي ريخت بر خاك

گهي از مهر رويش روي مي كند****گهي بر ياد زلفش موي مي كند

پدر ز آن واقعه چون گشت آگاه،****دواجو شد ز دانايان درگاه

به تدبيرش به هر راهي دويدند****به از زنجير تدبيري نديدند

بفرمودند بيجان ماري از زر****كه باشد مهره دار از لعل و گوهر

به سيمين ساقش آن مار گهرسنج****درآمد حلقه زن چون مار بر گنج

چو زرين مار زير دامنش خفت****ز ديده مهره مي باريد و مي گفت:

«مرا پاي دل اندر عشق بندست****همان بندم ازين عالم پسندست

سبك دستي چرخ عمرفرساي****بدين بندم چرا سازد گران، پاي؟

به اين بند گران پا بستن ام چيست؟****بدين تيغ جفا دل خستن ام چيست؟

به پاي دلبري زنجير بايد****كه در يك لحظه هوش از من ربايد

اگر ياري دهد بخت بلندم****بدين زنجير زر پايش ببندم

ببينم روي او چندان كه خواهم****بدو روشن شود روز سياهم»

گهي در گريه گه در خنده مي شد****گهي مي مرد و گاهي زنده مي شد

همي شد هر دم از حالي به حالي****بدين سان بود حالش تا به سالي

بخش 12 - به خواب ديدن زليخا، يوسف را بار سوم

زليخا يك شبي ني صبر و ني هوش****به غم همراز و با محنت هم آغوش

كشيد از مقنعه موي معنبر****فشاند از آتش دل، خاك بر سر

به سجده پشت سرو ناز خم كرد****زمين را رشك

گلزار ارم كرد

شد از غمگين دل خود غصه پرداز****به يار خويش كرد اين قصه آغاز

كه: «اي تاراج تو هوش و قرارم!****پريشان كرده اي تو روزگارم

مبادا كس به خون آغشته چون من!****ميان خلق رسوا گشته چون من!

دل مادر ز بد پيوندي ام تنگ****پدر را آيد از فرزندي ام ننگ

زدي آتش به جان، چون من خسي را****نسوزد كس بدين سان بي كسي را»

به آن مقصود جان و دل خطابش****بدين سان بود، تا بربود خواب اش

چو چشمش مست گشت از ساغر خواب****به خوابش آمد آن غارتگر خواب

به شكلي خوب تر از هر چه گويم****ندانم بعد از آن ديگر چه گويم

به زاري دست در دامانش آويخت****به پايش از مژه خون جگر ريخت

كه: «اي در محنت عشقت رميده****قرارم از دل و خوابم ز ديده!

به پاكي كاينچنين پاك آفريدت****ز خوبان دو عالم برگزيدت

كه اندوه را كوتاهي اي ده!****ز نام و شهر خويش آگاهي اي ده!»

بگفتا: «گر بدين كارت تمام است،****عزيز مصرم و مصرم مقام است

به مصر از خاصگان شاه مصرم****عزيزي داد عز و جاه مصرم»

زليخا چون ز جانان اين نشان يافت****تو گويي مردهٔ صد ساله جان يافت

رسيدش باز از آن گفتار چون نوش****به تن زور و به جان صبر و به دل هوش

از آن خوابي كه ديد از بخت بيدار****اگر چه خفت مجنون، خاست بيدار

كنيزان را ز هر سو داد آواز****كه: «اي با من درين اندوه دمساز!

پدر را مژدهٔ دولت رسانيد****دلش را ز آتش محنت رهانيد

كه آمد عقل و دانش سوي من باز****روان شد آب رفتهٔ جوي من باز

بيا بردار بند زر ز سيم ام****كه نبود از جنون من بعد، بيم ام»

پدر را چون رسيد اين مژده در گوش****به استقبال آن رفت از سرش هوش

به رسم عاشق اول ترك خود كرد****وز آن پس

ره سوي آن سرو قد كرد

دهان بگشاد آن مار دو سر را****رهاند از بند زر آن سيمبر را

پرستاران به پايش سر نهادند****به زير پاش تخت زر نهادند

پري رويان ز هر جا جمع گشتند****همه پروانهٔ آن شمع گشتند

به همزادان چو در مجلس نشستي****چو طوطي لعل او شكر شكستي

سر درج حكايت باز كردي****ز هر شهري سخن آغاز كردي

حديث مصريان كردي سرانجام****كه تا بردي عزيز مصر را نام

چو اين نامش گرفتي بر زبان جاي****درافتادي به سان سايه از پاي

ز ابر ديده سيل خون فشاندي****نواي ناله بر گردون رساندي

به روز و شب همه اين بود كارش****سخن از يار راندي وز ديارش

بخش 13 - آمدن رسولان شاهان چندين كشور به خواستگاري زليخا

زليخا گرچه عشق آشفت حالش****جهان پر بود از صيت جمالش

به هر جا قصهٔ حسنش رسيدي****شدي مفتون او هر كس شنيدي

سران ملك را سوداي او بود****به بزم خسروان غوغاي او بود

به هر وقت آمدي از شهرياري****به اميد وصالش خواستگاري

درين فرصت كه از قيد جنون رست****به تخت دلبري هشيار بنشست

رسولان از شه هر مرز و هر بوم****چو شاه ملك شام و كشور روم،

فزون از ده تن از ره در رسيدند****به درگاه جمالش آرميدند

يكي منشور ملك و مال در مشت****يكي مهر سليماني در انگشت

زليخا را ازين معني خبر شد****ز انديشه دلش زير و زبر شد

كه با اينان ز مصر آيا كسي هست؟****كه عشق مصريان ام پشت بشكست

به سوي مصريان ام مي كشد دل****ز مصر ار قاصدي نبود چه حاصل؟

درين انديشه بود او، كه ش پدر خواند****پدروارش به پيش خويش بنشاند

بگفت:«اي نور چشم و شادي دل!****ز بند غم، خط آزادي دل!

به دارالملك گيتي، شهرياران****به تخت شهرياري، تاجداران

به دل داغ تمناي تو دارند****به سينه تخم سوداي تو كارند

به سوي ما به اميد قبولي****رسيده ست اينك از هر يك

رسولي

بگويم داستان هر رسول ات****ببينم تا كه مي افتد قبول ات

پدر مي گفت و او خاموش مي بود****به بوي آشنائي گوش مي بود

ز شاهان قصه ها پي در پي آورد****ولي از مصريان دم بر نياورد

زليخا ديد كز مصر و ديارش****نيامد هيچ قاصد خواستگارش

ز ديدار پدر نوميد برخاست****ز غم لرزان چو شاخ بيد برخاست

به نوك ديده مرواريد مي سفت****ز دل خونابه مي باريد و مي گفت:

«مرا اي كاشكي مادر نمي زاد!****وگر مي زاد كس شيرم نمي داد!

كي ام من، وز وجود من چه خيزد؟****وز ين بود و نبود من چه خيزد؟»

به صد افغان و درد آن روز تا شب****دروني غنچه وار، از خون لبالب

سرشك از ديدهٔ غمناك مي ريخت****به دست غصه بر سر خاك مي ريخت

پدر چون ديد شوق و بيقراري ش****ز سوداي عزيز مصر زاري ش

رسولان را به خلعت هاي شاهي****اجازت داد، پر، از عذرخواهي

كه هست از بهر اين فرزانه فرزند****زبانم با عزيز مصر در بند

بود روشن بر دانش پرستان****كه باشد دست، دست پيش دستان

رسولان ز آن تمنا درگذشتند****ز پيشش باد در كف بازگشتند

بخش 14 - رفتن رسول از سوي پدر زليخا به جانب عزيز مصر

زليخا داشت از دل بر جگر داغ****ز نوميدي فزودش داغ بر داغ

بود هر روز را رو در سفيدي****بجز روز سياه ناميدي

پدر چون بهر مصرش خسته جان ديد****علاج خسته جانيش اندر آن ديد

كه دانايي به راه مصر پويد****علاجش از عزيز مصر جويد

ز نزديكان يكي دانا گزين كرد****به دانايي هزارش آفرين كرد

بداد از تحفه ها صد گونه چيزش****به رفتن راي زد سوي عزيزش

پيامش داد كاي دور زمانه****تو را بوسيده خاك آستانه!

به هر روز از نوازش هاي گردون****عزيزي بر عزيزي بادت افزون!

مرا در برج عصمت آفتابي ست****كه مه را در جگر افكنده تابي ست

ز اوج ماه برتر پايهٔ او****نديده ديدهٔ خور سايهٔ او

كند پوشيده رخ مه را نظاره****كه ترسد بيندش چشم ستاره

جز آيينه كسي كم ديده رويش****بجز شانه كسي نبسوده مويش

نباشد غير زلفش

را ميسر****كه گاهي افكند در پاي او سر

جمال او ز گل دامن كشيده****كه پيراهن به بدنامي دريده

نپويد در فروغ مهر يا ماه****كه تا با او نگردد سايه همراه

گذر بر چشمه و جوي اش نيفتد****كه چشم عكس بر رويش نيفتد

سرافرازان ز حد روم تا شام****همه از شوق او خون دل آشام

ولي وي در نيارد سر به هر كس****هواي مصر در سر دارد و بس

عزيز مصر چون اين قصه بشنود****كلاه فخر بر اوج فلك سود

تواضع كرد و گفتا: «من كه باشم****كه در دل تخم اين انديشه پاشم؟

ولي چون شه مرا برداشت از خاك****سزد گر بگذرانم سر ز افلاك»

چو داناقاصد اين انديشه بشنيد****به سجده سرنهاد و خاك بوسيد

كه: «اي مصر از تو ديده صد عزيزي!****ز تو كشت كرم در تازه خيزي!

مراد وي قبول خاطر توست****خوش آن كس كو قبول خاطرت جست!

چون آن ميوه خوراي خوانت افتاد****به زودي پيش تو خواهد فرستاد»

بخش 15 - فرستادن پدر، زليخا را به مصر

چو از مصر آمد آن مرد خردمند****كه از جان زليخا بگسلد بند،

خبرهاي خوش آورد از عزيزش****تهي از خويش و، پر كرد از عزيزش

گل بختش شكفتن كرد آغاز****هماي دولتش آمد به پرواز

ز خوابي بندها بر كارش افتاد****خيالي آمد و آن بند بگشاد

بلي هر جا نشاطي يا ملالي ست****به گيتي در، ز خوابي يا خيالي ست

زليخا را پدر چون شادمان يافت****به ترتيب جهاز او عنان تافت

مهيا ساخت بهر آن عروسي****هزاران لعبت رومي و روسي

نهاده عقد گوهر بر بناگوش****كشيده قوس مشكين گوش تا گوش

كلاه لعل بر سر كج نهاده****گره از كاكل مشكين گشاده

ز اطراف كله هر تار كاكل****چنان كز زير لاله شاخ سنبل

كمرهاي مرصع بسته بر موي****به موي آويخته صد دل ز هر سوي

هزار اسب نكوشكل خوش اندام****به گاه پويه تند و وقت زين رام

ز گوي

پيش چوگان، تيزدوتر****ز آب روي سبزه، نرم روتر

اگر سايه فكندي تازيانه****برون جستي ز ميدان زمانه

چو وحشي گور، در صحرا تك آور****چون آبي مرغ، رد دريا شناور

شكن در سنگ خارا كرده از سم****گره بر خيزران افكنده در دم

بريده كوه را آسان چو هامون****ز فرمان عنان كم رفته بيرون

هزار اشتر همه صاحب شكوهان****سراسر پشته پشت و كوه كوهان

ز انواع نفايس صد شتروار****خراج كشوري بر هر شتر بار

دو صد مفرش ز ديباي گرامي****چه مصري و چه رومي و چه شامي

دو صد درج از گهرهاي درخشان****ز ياقوت و در و لعل بدخشان

دو صد طبله پر از مشك تتاري****ز بان و عنبر و عود قماري

به هر جا ساربان منزل نشين شد****همه روي زمين صحراي چين شد

مرتب ساخت از بهر زليخا****يكي دلكش عماري حجله اسا

مرصع سقف او چون چتر جمشيد****زرافشان قبه اش چون گوي خورشيد

برون او، درون او، همه پر****ز مسمار زر و آويزهٔ در

فروهشته در او زربفت ديبا****به رنگ دلپذير و نقش زيبا

زليخا را در آن حجله نشاندند****به صد نازش به سوي مصر راندند

به پشت بادپايان آن عماري****روان شد چون گل از باد بهاري

هزاران سرو و شمشاد و صنوبر****سمن بوي و سمن روي و سمن بر

بدين دستور منزل مي بريدند****به سوي مصر محمل مي كشيدند

زليخا با دلي از بخت خشنود****كه راه مصر طي خواهد شدن زود

شب غم را سحر خواهد دميدن****غم هجران به سر خواهد رسيدن

از آن غافل كه آن شب بس سياه است****از آن تا صبح، چندن ساله راه است

به روز روشن و شب هاي تاريك****همي راندند تا شد مصر نزديك

فرستادند از آنجا قاصدي پيش****كه راند پيش از ايشان محمل خويش

به سوي مصر جويد پيشتر راه****عزيز مصر را گرداند آگاه

كه: آمد بر سر اينك دولت تيز****گر استقبال خواهي كرد، برخيز!

عزيز مصر چون

آن مژده بشنيد****جهان را بر مراد خويشتن ديد

منادي كرد تا از كشور مصر****برون آيند يكسر لشكر مصر

ز اسباب تجمل هر چه دارند****همه در معرض عرض اندر آرند

برون آمد سپاهي پاي تا فرق****شده در زيور و زر و گهر غرق

غلامان و كنيزان صد هزاران****همه گل چهرگان و مه عذاران

غلاماني به طوق و تاج زرين****چو رسته نخل زر از خانهٔ زين

كنيزاني همه هر هفت كرده****به هودج در پس زربفت پرده

شكرلب مطربان نكته پرداز****به رسم تهنيت خوش كرده آواز

مغني چنگ عشرت ساز كرده****نواي خرمي آغاز كرده

به مالش داده گوش عود را تاب****طرب را ساخته او تارش اسباب

نواي ني نويد وصل داده****به جان از وي اميد وصل زاده

رباب از تاب غم جان را امان ده****برآورده كمانچه نعرهٔ زه

بدين آيين رخ اندر ره نهادند****به ره داد نشاط و عيش دادند

عزيز مصر چون آن بارگه ديد****چو صبح از پرتو خورشيد خنديد

فرود آمد ز رخش خسروانه****به سوي بارگه شد خوش روانه

مقيمان حرم پيشش دويدند****به اقبال زمين بوسش رسيدند

تفحص كرد از ايشان حال آن ماه****ز آسيب هوا و محنت راه

به فردا عزم ره را نامزد كرد****وز آن پس رو به منزلگاه خود كرد

بخش 16 - ديدن زليخا عزيز مصر را از شكاف خيمه

عزيز مصر چون افگند سايه****در آن خيمه زليخا بود و دايه

عنان بربودش از كف شوق ديدار****به دايه گفت كاي ديرينه غمخوار

علاجي كن! كه يك ديدار بينم****كزين پس صبر را دشوار بينم

نباشد شوق دل هرگز از آن بيش****كه همسايه بود يار وفا كيش

زليخا را چو دايه مضطرب ديد****به تدبيرش به گرد خيمه گرديد

شكافي زد به صد افسون و نيرنگ****در آن خيمه چو چشم خيمگي تنگ

زليخا كرد از آن خيمه نگاهي****برآورد از دل غم ديده آهي

كه واويلا، عجب كاري م افتاد!****به سر نابهره ديداري م افتاد!

نه آنست اين

كه من در خواب ديدم****به جست و جوش اين محنت كشيدم

نه آنست اين كه عقل و هوش من برد****عنان دل به بي هوشي م بسپرد

نه آنست اين كه گفت از خويش رازم****ز بيهوشي به هوش آورد بازم

دريغا! بخت سست ام سختي آورد****طلوع اخترم بدبختي آورد

براي گنج بردم رنج بسيار****فتاد آخر مرا با اژدها كار

چو من در جمله عالم بيدلي نيست****ميان بيدلان، بي حاصلي نيست

خدا را، اين فلك، بر من ببخشاي!****به روي من دري از مهر بگشاي!

به رسوايي مدر پيراهنم را!****به دست كس ميالا دامنم را!

به مقصود دل خود بسته ام عهد****كه دارم پاس گنج خود به صد جهد

مسوز از غم من بي دست و پا را!****مده بر گنج من دست، اژدها را!

همي ناليد از جان و دل چاك****همي ماليد روي از درد بر خاك

درآمد مرغ بخشايش به پرواز****سروش غيب دادش ناگه آواز

كه اي بيچاره، روي از خاك بردار!****كزين مشكل تو را آسان شود كار

عزيز مصر مقصود دل ات نيست****ولي مقصود او بي حاصل ات نيست

ازو خواهي جمال دوست ديدن****وز او خواهي به مقصودت رسيدن

مباد از صحبت وي هيچ بيم ات!****كزو ماند سلامت قفل سيمت

كليدش را بود دندانه از موم!****بود كار كليد موم معلوم!

زليخا چون ز غيب اين مژده بشنود****به شكرانه سر خود بر زمين سود

زبان از ناله و لب از فغان بست****چو غنچه خوردن خون را ميان بست

ز خون خوردن دمي بي غم نمي زد****ز غم مي سوخت اما دم نمي زد

به ره مي بود چشم انتظارش****كه كي اين عقده بگشايد ز كارش

بخش 17 - به مصر درآمدن زليخا و نثار افشاندن مصريان بر وي

عزيز آمد به فر شهرياري****نشاند از خيمه مه را در عماري

سپه را از پس و پيش و چپ و راست****به آييني كه مي بايست، آراست

ز چتر زر به فرق نيك بختان****بپا شد سايه در زرين درختان

طرب سازان نواها ساز

كردند****شتربانان حدي آغاز كردند

كنيزان زليخا خرم و خوش****كه رست از ديو هجران آن پريوش

عزيز و اهل او هم شادمانه****كه شد زين سان بتي بانوي خانه

زليخا تلخ عمر اندر عماري****رسانده بر فلك فرياد و زاري

كه اي گردون مرا زين سان چه داري؟****چنين بي صبر و بي سامان چه داري؟

نخست از من به خوابي دل ربودي****به بيداري هزارم غم فزودي

گه از ديوانگي بندم نهادي****گه از فرزانگي بندم گشادي

چه دانستم كه وقت چاره سازي****ز خان و مان مرا آواره سازي

مرا بس بود داغ بي نصيبي****فزون كردي بر آن درد غريبي

منه در ره دگر دام فريب ام!****ميفكن سنگ در جام شكيب ام!

دهي وعده كزين پس كام يابي****وز آن آرام جان آرام يابي

بدين وعده به غايت شادمانم****ولي گر بخت اين باشد، چه دانم!

برآمد بانگ رهدانان به تعجيل****كه اينك شهر مصر و ساحل نيل

هزاران تن سواره يا پياده****خروشان بر لب نيل ايستاده

ز بس كف ها زر و گوهر فشان شد****عماري در زر و گوهر نهان شد

نمي آمد ز گوهر ريز مردم****در آن ره مركبان را بر زمين سم

همه صف ها كشيده ميل در ميل****نثارافشان گذشتند از لب نيل

بدين آرايش شاهانه رفتند****به دولت سوي دولت خانه رفتند

سرايي، بلكه در دنيا بهشتي****ز فرشش ماه، خشتي مهر، خشتي

به پاي تخت زر مهدش رساندند****گهروارش به تخت زر نشاندند

ولي جانش ز داغ دل نرسته****از آن زر بود در آتش نشسته

مرصع تاج بر فرقش نهادند****ميان تخت و تاج اش جلوه دادند

وليكن بود از آن تاج گران سنگ****به زير كوه از بار دل تنگ

فشاندندش به تارك گوهر انبوه****ولي بود آن بر او باران اندوه

در آن ميدان كه را باشد سر تاج****كه صد سر مي رود آنجا به تاراج؟

بخش 18 - عمر گذراندن زليخا در مفارقت يوسف

چو دل با دلبري آرام گيرد****ز وصل ديگري كي كام گيرد؟

زليخا را در آن فرخنده منزل****همه اسباب

حشمت بود حاصل

غلامي بود پيش رو، عزيزش****نبود از مال و زر كم، هيچ چيزش

پرستاران گل بوي گل اندام****پرستاري ش را بي صبر و آرام

كنيزان دل آشوب دل آراي****پي خدمتگري ننشسته از پاي

سيه فاماني از عنبر سرشته****ز شهوت پاك دامن، چون فرشته

مقيمان حريم پاكبازي****امينان حرم در كارسازي

زليخا با همه در صفهٔ بار****كه يك سان باشد آنجا يار و اغيار

بساط خرمي افكنده بودي****درون پرخون و لب پرخنده بودي

به ظاهر با همه گفت و شنو داشت****ولي دل جاي ديگر در گرو داشت

به صورت بود با مردم نشسته****به معني از همه خاطر گسسته

ز وقت صبح تا شام كارش اين بود****ميان دوستان كردارش اين بود

چو شب بر چهره مشكين پرده بستي،****چو مه در پرده اش تنها نشستي

خيال دوست را در خلوت راز****نشاندي تا سحر بر مسند ناز

به زانوي ادب بنشستي اش پيش****به عرض او رسانيدي غم خويش

ز ناله چنگ محنت ساز كردي****سرود بي خودي آغاز كردي

بدو گفتي كه: «اي مقصود جانم!****به مصر از خويشتن دادي نشان ام

عزيز مصر گفتي خويش را نام****عزيزي روزيت بادا! سرانجام!

به مصر امروز مهجور و غريب ام****ز اقبال وصالت بي نصيب ام

به نوميدي كشيد از عشق كارم****سروش غيب كرد اميدوارم

بدان اميدم اكنون زنده مانده****ز دامن گرد نوميدي فشانده

به نوري كز جمالت بر دلم تافت****يقين دانم كه آخر خواهم ات يافت

ز شوقت گرچه خونبارست چشمم****به سوي شش جهت چارست چشمم

تويي از هر دو عالم آرزويم****تو را چون يافتم، از خود چه جويم؟»

سحر كردي بدين گفتار شب را****نبستي زين سخن تا روز لب را

چو باد صبح جستن كردي آغاز****بر آيين دگر دادي سخن ساز

چه گفتي؟ گفتي: «اي باد سحرخيز!****شميم مشك در جيب سمن بيز،

به معشوقان بري پيغام عاشق****بدين جنبش دهي آرام عاشق

ز دلداران «نوازش نامه» آري****كني غم ديدگان را غم گساري

كس از من در جهان

غم ديده تر نيست****ز داغ هجر ماتم ديده تر نيست

دلم بيمار شد دلداري ام كن!****غمم بسيار شد غمخواري ام كن!

به هر شهري خبر پرس از مه من!****به هر تختي نشان جو از شه من!

گذار افكن به هر باغ و بهاري!****قدم نه بر لب هر جويباري!

بود بر طرف جويي زين تك و پوي****به چشم آيد تو را آن سرو دلجوي»

ز وقت صبح، تا خورشيد تابان****به جولانگاه روز آمد شتابان

دلي پردرد، چشمي خون فشان داشت****به باد صبحدم اين داستان داشت

چو شد خورشيد، شمع مجلس روز****زليخا همچو حور مجلس افروز

پرستاران به پيشش صف كشيدند****رفيقان با جمالش آرميدند

به آن صافي دلان پاك سينه****به جاي آورد رسم و راه دينه

به هر روز و شبي اين بود حالش****بدين آيين گذشتي ماه و سالش

به سر مي برد از اين سان روزگاري****به ره مي داشت چشم انتظاري

بيا جامي! كه همت برگماريم****ز كنعان ماه كنعان را بياريم

زليخا با دلي اميدوارست****نظر بر شاهراه انتظارست

ز حد بگذشت درد انتظارش****دوابخشي كنيم از وصل يارش

بخش 19 - آغاز حسدبردن برادران بر يوسف

دبير خامه ز استاد كهن زاد****درين نامه چنين داد سخن داد

كه يوسف چون به خوبي سر برافروخت****دل يعقوب را مشعوف خود ساخت

به سان مردم اش در ديده بنشست****ز فرزندان ديگر ديده بربست

گرفتي با وي آن سان لطف ها پيش****كه بر وي رشكشان هر دم شدي بيش

درختي بود در صحن سراي اش****به سبزي و خوشي بهجت فزاي اش

ستاده در مقام استقامت****فكنده بر زمين ظل كرامت

پي تسبيح، هر برگش زباني****بناميزد! عجب تسبيح خواني!

به هر فرزند كه ش دادي خداوند****از آن خرم درخت سدره مانند

همان دم تازه شاخي بردميدي****كه با قدش برابر سركشيدي

چو در راه بلاغت پا نهادي****به دستش ز آن عصاي سبز دادي

بجز يوسف كه از تاييد بخت اش****عصا لايق نيامد ز آن درخت اش

شبي پنهان ز اخوان با پدر گفت****كه: «اي بازوي سعي ات با ظفر جفت!

دعا كن!

تا كفيل كار و كشت ام****بروياند عصايي از بهشت ام

كه از عهد جواني تا به پيري****كند هر جا كه افتم دستگيري

دهد در جلوه گاه جنگ و بازي****مرا بر هر برادر سرفرازي»

پدر روي تضرع در خدا كرد****براي خاطر يوسف دعا كرد

رسيد از سدره پيك ملك سرمد****عصايي سبز در دست از زبرجد

نه زخم تيشهٔ ايام ديده****نه رنج ارهٔ دوران كشيده

قوي قوت، گران قيمت، سبك سنگ****نيالوده به زنگ روغن و رنگ

پيام آورد كاين فضل الهي ست****ستون بارگاه پادشاهي ست

چو شد يوسف از آن تحفه، قوي دست****ز حسرت حاسدان را پشت بشكست

به خود بستند ز آن هر يك خيالي****نشاندند از حسد در دل نهالي

بخش 2 - در حمد و ستايش

به نام آنكه نامش حرز جان هاست****ثنايش جوهر تيغ زبان هاست

زبان در كام، كام از نام او يافت****نم از سرچشمهٔ انعام او يافت

خرد را زو نموده دم به دم روي****هزاران نكتهٔ باريك چون موي

فلك را انجمن افروز از انجم****زمين را زيب انجم ده به مردم

مرتب ساز سقف چرخ داير****فراز چار ديوار عناصر

قصب باف عروسان بهاري****قيام آموز سرو جويباري

بلندي بخش هر همت بلندي****به پستي افكن هر خودپسندي

گناه آمرز رندان قدح خوار****به طاعت گير پيران رياكار

انيس خلوت شب زنده داران****رفيق روز در محنت گذاران

ز بحر لطف او ابر بهاري****كند خار و سمن را آبياري

وجودش آن فروزان آفتاب است****كه ذره ذره از وي نورياب است

ز بام آسمان تا مركز خاك****اگر صد پي به پاي وهم و ادراك،

فرود آييم يا بالا شتابيم****ز حكمش ذره اي بيرون نياييم

بخش 20 - خواب ديدن يوسف كه آفتاب و ماه و يازده ستاره او را سجده مي برند

شبي يوسف به پيش چشم يعقوب****كه پيش او چو چشمش بود محبوب

به خواب خوش نهاده سر به بالين****به خنده نوش نوشين كرد شيرين

ز شيرين خنده آن لعل شكرخند****به دل يعقوب را شوري در افكند

چو يوسف نرگس سيراب بگشاد****چو بخت خويش چشم از خواب بگشاد،

بدو گفت:«اي شكر شرمندهٔ تو!****چه موجب داشت شكر خندهٔ تو؟»

بگفتا: «خواب ديدم مهر و مه را****ز رخشنده كواكب يازده را

كه يك سر داد تعظيمم بدادند****به سجده پيش رويم سر نهادند»

پدر گفتا كه: «بس كن زين سخن، بس!****مگوي اين خواب را زنهار! با كس!

مباد اين خواب را اخوان بدانند،****به بيداري صد آزارت رسانند!

ز تو در دل هزاران غصه دارند****درين قصه كي ات فارغ گذارند

نيارند از حسد اين خواب را تاب****كه بس روشن بود تعبير اين خواب»

پدر كرد اين وصيت، ليك تقدير****به بادي بگسلد زنجير تدبير

به يك تن گفت يوسف آن فسانه****نهاد آن را به اخوان در ميانه

شنيده ستي كه هر سر كز دو بگذشت****به اندك وقت ورد هر

زبان گشت

چه خوش گفت آن نكوگوي نكوكار****كه: «سر خواهي سلامت، سر نگه دار!»

چو اخوان قصهٔ يوسف شنيدند****ز غصه پيرهن بر خود دريدند

كه: «يارب چيست در خاطر پدر را****كه نشناسد ز نفع خود ضرر را؟

به هر يك چند بربافد دروغي****دهد ز آن گوهر خود را فروغي

خورد آن پير مسكين زو فريبي****شود از صحبت او ناشكيبي

كند قطع نكو پيوندي ما****برد مهر پدر فرزندي ما

پدر را ما خريداريم، ني او****پدر را ما هواداريم، ني او

اگر روزست، در صحرا شبانيم****وگر شب، خانه اش را پاسبانيم

بجز حيلت گري از وي چه ديده ست****كه ش اين سان بر سر ما برگزيده ست

چو با ما بر سر غمخوارگي نيست****دواي او بجز آوارگي نيست»

به قصد چاره سازي عهد بستند****به عزم مشورت يك جا نشستند

يكي گفت:«او ز حسرت خون ما ريخت****به خون ريزي ش بايد حيله انگيخت»

يكي گفت: «اين به بيديني ست راهي****كه انديشيم قتل بيگناهي

همان به كه افكنيم اش از پدر دور****به هايل وادي اي محروم و مهجور

چو يك چند اندر آن آرام گيرد****به مرگ خويشتن بي شك بميرد»

دگر يك گفت:« قتل ديگرست اين!****چه جاي قتل؟ از آن هم بدترست اين!

صواب آنست كاندر دور و نزديك****طلب داريم چاهي غور و تاريك

ز صدر عزت و جاه افكنيم اش****به صد خواري در آن چاه افكنيم اش

بود كآنجا نشيند كارواني****برآسايد در آن منزل زماني

به چاه اندر كسي دلوي گذارد****به جاي آب از آن چاهش برآرد

به فرزندي ش گيرد يا غلامي****كند در بردن وي تيزگامي»

ز غور چاه مكر خود نه آگاه****همه بي ريسمان رفتند در چاه

وز آن پس رو به كار خود نهادند****به فردا وعدهٔ آن كار دادند

بخش 21 - درخواست برادران يوسف از پدر كه وي را با خود به صحرا برند

حسدورزان يوسف بامدادان****به فكر دينه خرم طبع و شادان

زبان پر مهر و سينه كينه انديش****چو گرگان نهان در صورت ميش

به ديدار پدر احرام بستند****به زانوي ادب پيشش نشستند

در زرق

و تملق باز كردند****ز هر جايي سخن آغاز كردند

كه: «از خانه ملالت خاست ما را****هواي رفتن صحراست ما را

اگر باشد اجازت، قصد داريم****كه فردا روز در صحرا گذاريم

برادر، يوسف، آن نور دو ديده****ز كم سالي به صحرا كم رسيده

چه باشد كه ش به ما همراه سازي****به همراهي ش ما را سرفرازي؟»

چو يعقوب اين سخن بشنيد از ايشان****گريبان رضا پيچيد از ايشان

بگفتا: «بردن او كي پسندم؟****كز آن گردد درون اندوه مندم

از آن ترسم كزو غافل نشينيد****ز غفلت صورت حالش نبينيد

درين ديرينه دشت محنت انگيز****كهن گرگي بر او دندان كند تيز»

چو آن افسونگران آن را شنيدند****فسون ديگر از نو دردميدند

كه: «آخر ما نه ز آن سان سست راييم،****كه هر ده تن به گرگي بس نياييم»

چو ز ايشان كرد يعقوب اين سخن گوش****ز عذر انگيختن گرديد خاموش

به صحرا بردن يوسف رضا داد****بلا را در ديار خود صلا داد

بخش 22 - به صحرا بردن برادران يوسف را و به جاه افگندنش

چو پا بر دامن صحرا نهادند****بر او دست جفاكاري گشادند

ز دوش مرحمت، بارش فكندند****ميان خاره و خارش فكندند

بدين سان بود حالش تا سه فرسنگ****از او صلح و از آن سنگين دلان جنگ

ازو نرمي وز ايشان سخت رويي****ازو گرمي وز ايشان سردگويي

ز ناگه بر لب چاهي رسيدند****ز رفتن، بر لب چاه آرميدند

چهي چون گور ظالم تنگ و تيره****ز تاريكي ش چشم عقل خيره

مدار نقطهٔ اندوه دورش****برون از طاقت انديشه، غورش

دگر بار از جفاشان داد برداشت****به نوعي ناله و فرياد برداشت

ولي آن ساز تيز آهنگ تر شد****دل چون سنگ ايشان سنگ تر شد

چه گويم كز جفا ايشان چه كردند****دلم ندهد كه گويم آنچه كردند

كشيدند از بدن پيراهن او****چو گل از غنچه، عريان شد تن او

فروآويختند آنگه به چاهش****در آب انداختند از نيمه راهش

برون از آب، در چه بود سنگي****نشيمن ساخت آن را بي درنگي

شد از نور رخش

آن چاه روشن****چو شب روي زمين از ماه روشن

شميم گيسوان عطرسايش****عفونت را برون برد از هوايش

ز فر طلعت او هر گزنده****سوي سوراخ ديگر شد خزنده

به تعويذ اندرش پيراهني بود****كه جدش را ز آتش مامني بود

فرستادش به ابراهيم، رضوان****از آن رو شد بر او آتش گلستان

رسيد از سدره جبريل امين زود****ز بازوي وي آن تعويذ بگشود

برون آورد از آنجا پيرهن را****بدان پوشيد آن پاكيزه تن را

از آن پس گفت: «اي مهجور غمناك!****پيامت مي رساند ايزد پاك

كه روزي اين خيانت پيشگان را****گروه ناصواب انديشگان را

ز تو دل ريش تر پيشت رسانم****فكنده پيش سر ، پيشت رسانم،

ز جبريل اين سخن يوسف چو بشنود****ز رنج و محنت اخوان برآسود

به تسكين دادن جان حزينش****نديم خاص شد روح الامين اش

بخش 23 - بيرون آوردن كاروانيان يوسف را از چاه و بردن به مصر

سه روز آن ماه در چه بود تا شب****چو ماه نخشب اندر چاه نخشب

چو چارم روز ازين فيروزه خرگاه****برآمد يوسف شب رفته در چاه

ز مدين كارواني رخت بسته****به عزم مصر با بخت خجسته

ز راه افتاده دور، آنجا فتادند****پي آسودگي محمل گشادند

به گرد چاه منزلگاه كردند****به قصد آب، رو در چاه كردند

نخست آمد سعادتمند مردي****به سوي آب حيوان رهنوردي

به تاريكي چاه آن خضر سيما****فرو آويخت دلو آب پيما

به يوسف گفت جبريل امين، خيز!****زلال رحمتي بر تشنگان ريز!

ز رويت پرتوي بر عالم افكن!****جهان را از سر نو ساز روشن!

روان، يوسف ز روي سنگ برجست****چو آب چشمه و در دلو بنشست

كشيد آن دلو را مرد توانا****به قدر دلو و وزن آب، دانا

بگفت امروز دلو ما گران است****يقين چيزي بجز آب اندر آنست

چو آن ماه جهان آرا برآمد****ز جانش بانگ «يا بشري» برآمد

«بشارت! كز چنين تاريك چاهي****برآمد بس جهان افروز ماهي»

در آن صحرا گلي بشكفت او را****ولي از ديگران بنهفت او را

نهاني جانب منزلگه اش برد****به ياران خودش

پوشيده بسپرد

بلي چون نيك بختي گنج يابد****اگر پنهان ندارد رنج يابد

حسودان هم در آن نزديك بودند****ز حال او تفحص مي نمودند

همي بردند دايم انتظارش****كه تا خود چون شود انجام كارش

ز حال كاروان آگاه گشتند****خبرجويان به گرد چاه گشتند

نهان، كردند يوسف را ندايي****برون نامد ز چاه الا صدايي

به سوي كاروان كردند آهنگ****كه تا آرند يوسف را فراچنگ

پس از جهد تمام و جد بسيار****ميان كاروان آمد پديدار

گرفتندش كه: «ما را بنده است اين****سر از طوق وفا تابنده است اين

به كار خدمت آمد سست پيوند****ره بگريختن گيرد به هر چند

در اصلاح اش ازين پس مي نكوشيم****به هر قيمت كه باشد مي فروشيم»

جوانمردي كه از چه بركشيدش****به اندك قيمتي ز ايشان خريدش

به مالك بود مشهور آن جوانمرد****به فلسي چند مملوك خودش كرد

وز آن پس كاروان محمل ببستند****به قصد مصر در محمل نشستند

چو مالك را برون از دست رنجي****فروشد پا از آن سودا به گنجي

به بويش جان همي پرورد و مي رفت****دو منزل را يكي مي كرد و مي رفت

به مصر آمد چو نزديك از ره دور****ميان مصريان شد قصه مشهور

كه: آمد مالك اينك از سفر باز****به عبراني غلامي گشته دمساز

بر اوج نيكويي تابنده ماهي****به ملك دلبري فرخنده شاهي

عزيز آنگه ز مالك شد طلبكار****كه ش آرد تا در شاه جهاندار

بگفتا: «ز آمدن فكري نداريم****ولي از لطف تو اميدواريم،

كه ما را اين زمان معذور داري****به آسايش درين منزل گذاري

بود روزي سه چار آسوده گرديم****كه از رنج سفر بي خواب و خورديم

غبار از روي و چرك از تن بشوييم****تن پاكيزه سوي شاه پوييم»

عزيز مصر چون اين نكته بشنيد****به خدمتگاري شه بازگرديد

به شاه از حسن يوسف شمه اي گفت****به غيرت ساخت جان شاه را جفت

اشارت كرد كز خوبان هزاران****به دارالملك خوبي شهرياران

همه زرين كله بنهاده بر سر****همه زركش

قبا پوشيده در بر،

چو گل از گلشن خوبي بچينند****ز گلرويان مصري برگزينند

كه چون آرند يوسف را به بازار****كنندش عرض بر چشم خريدار،

كشند اينان بدين شكل و شمايل****به دعوي داري اش صف در مقابل

شود گر خود بود مهر جهان گرد****ازين آتش رخان بازار او سرد

به چارم روز موعد، يوسف خور****چو زد از ساحل نيل فلك سر

به حكم مالك، آن خورشيد تابان****به سوي نيل حالي شد شتابان

قباي نيلگون بسته به تعجيل****چو سيمين سروي آمد بر لب نيل

به جاي نيل، من بودي ، چه بودي؟****ز پابوسش من آسودي، چه بودي؟

چو گرد از روي و چرك از تن فروشست****چو سروي از كنار نيل بررست

ز مفرش دار مالك پيرهن خواست****به جلباب سمن، گل را بياراست

كشيد آنگه به بر ديباي زركش****به چندين نقش هاي خوش منقش

فرو آويخت زلفين دلاويز****هواي مصر راز آن شد عنبرآميز

بدان خوبي ش در هودج نشاندند****به قصد قصر شه مركب براندند

نمود از قصر بيرون تختگاهي****كه شاه آنجا كشيدي رخت، گاهي

به پيشش خيل خوبان صف كشيده****پي ديدار يوسف آرميده

قضا را بود ابري تيره آن روز****گرفته آفتاب عالم افروز

چو يوسف برج هودج را بپرداخت****چو خور بر چشم مردم پرتو انداخت

گمان ناظران را، كآفتاب است!****كه طالع گشته از نيلي سحاب است

ز حيرت كف زنان اهل نظاره****فغان برداشتند از هر كناره

بتان مصر سردرپيش ماندند****ز لوحش حرف نسخ خويش خواندند

بلي، هر جا شود مهر آشكارا،****سها را جز نهان بودن چه يارا؟

بخش 24 - ديدن زليخا، يوسف را

زليخا بود ازين صورت، تهي دل****كز او تا يوسف آمد يك دو منزل

به صحرا شد برون تا ز آن بهانه****ز دل بيرون دهد اندوه خانه

گرفت اسباب عيش و خرمي پيش****ولي هر لحظه شد اندوه او بيش

چو در صحرا به خرمن سيل اش افتاد****دگرباره به خانه ميل اش افتاد

اگر چه روي در منزلگه اش

بود،****گذر بر ساحت قصر شه اش بود

چو ديد آن انجمن گفت: «اين چه غوغاست؟****كه گويي رستخيز از مصر برخاست!»

يكي گفت:«اين پي فرخنده نامي است****بساط عرض عبراني غلامي است

زليخا دامن هودج برانداخت****چو چشمش بر غلام افتاد بشناخت

برآمد از دلش بي خواست فرياد****ز فريادي كه زد بي خود بيفتاد

روان، هودج كشان هودج براندند****به خلوت خانهٔ خاص اش رساندند

چو شد منزلگه اش آن خلوت راز****ز حال بي خودي آمد به خود باز

ازو پرسيد دايه كاي دل افروز!****چرا كردي فغان از جان پرسوز؟

بگف: «اي مهربان مادر، چه گويم؟****كه گردد آفت من هر چه گويم

در آن مجمع غلامي را كه ديدي****ز اهل مصر و وصف او شنيدي،

ز عالم قبله گاه جان من اوست****فدايش جان من! جانان من اوست

ز خان و مان مرا آواره، او ساخت****درين آوارگي بيچاره، او ساخت»

چو دايه آتش او ديد كز چيست****چو شمع از آتش او زار بگريست

بگفت: «اي شمع، سوز خود نهان دار!****غم شب، رنج روز خود نهان دار!

بود كز صبر، اميدت برآيد****ز ابر تيره خورشيدت برآيد

بخش 25 - خريدن زليخا يوسف را به اضعاف، در حراج

چو يوسف شد به خوبي گرم بازار****شدندش مصريان يك سر خريدار

به هر چيزي كه هر كس دسترس داشت****در آن بازار بيع او هوس داشت

شنيدم كز غمش زالي برآشفت****تنيده ريسماني چند، مي گفت:

«همي بس گرچه بس كاسد قماشم****كه در سلك خريدارانش باشم!»

منادي بانگ مي زد از چپ و راست:****«كه مي خواهد غلامي بي كم و كاست؟»

يكي شد ز آن ميانه، اول كار****به يك بدره زر سرخ اش خريدار

از آن بدره كه چون خواهي شمارش****بيابي از درستي زر هزارش

خريداران ديگر رخش راندند****به منزلگاه صد بدره رساندند

بر آن افزود دولتمند ديگر****به قدر وزن يوسف مشك اذفر

بر آن داناي ديگر كرد افزون****به وزنش لعل ناب و در مكنون

بدين قانون ترقي مي نمودند****ز انواع نفايس مي فزودند

زليخا گشت ازين معني خبردار****مضاعف ساخت

آنها را به يك بار

خريداران ديگر لب ببستند****پس زانوي نوميدي نشستند

عزيز مصر را گفت: «اين نكوراي!****برو بر مالك اين قيمت بپيماي!»

بگفتا: «آنچه من دارم دفينه****ز مشك و گوهر و زر در خزينه

به يك نيمه بهايش برنيايد،****اداي آن تمام از من كي آيد؟»

زليخا داشت درجي پر ز گوهر****نه درجي، بلكه برچي پر ز اختر

بهاي هر گهر ز آن درج مكنون****خراج مصر بودي، بلكه افزون

بگفتا كاين گهرها در بهايش****بده! اي گوهر جانم فدايش!

عزيز آورد باز ازنو بهانه****كه دارد ميل او شاه زمانه

بگفتا:«رو سوي شاه جهاندار!****حق خدمتگزاري را به جاي آر!

بگو بر دل جز اين بندي ندارم****كه پيش ديده، فرزندي ندارم

سرافرازي فزا زين احترام ام****كه آيد زير فرمان، اين غلام ام!

به برجم اختر تابنده باشد****مرا فرزند و شه را بنده باشد»

چو شاه اين نكتهٔ سنجيده بشنيد****ز بذل التماسش سر نپيچيد

اجازت داد حالي تا خريدش****ز مهر دل به فرزندي گزيدش

به سوي خانه بردش خرم و شاد****زليخا شد ز بند محنت آزاد

كه: بودم خفته اي بر بستر مرگ****خليده در رگ جان نشتر مرگ

درآمد ناگهان خضر از در من****به آب زندگي شد ياور من

بحمد الله كه دولت ياري ام كرد****زمانه ترك جان آزاري ام كرد

جمادي چند دادم جان خريدم****بناميزد! عجب ارزان خريدم

بخش 26 - خدمتگاري نمودن زليخا، يوسف را

چو دولت گير شد دام زليخا****فلك زد سكه بر نام زليخا

نظر از آرزوهاي جهان بست****به خدمتكاري يوسف ميان بست

مذهب تاج ها، زرين كمرها****مرصع هر يك از رخشان گهرها

چو روز سال، هر يك سيصد و شصت****مهيا كرد و فارغ بال بنشست

به هر روزي كه صبح نو دميدي****به دوشش خلعتي از نو كشيدي

رخ آن آفتاب دلفريبان****نشد طالع دو روز از يك گريبان

چو تاج زر به فرقش برنهادي****هزاران بوسه اش بر فرق دادي

چو پيراهن كشيدي بر تن او****شدي همراز با پيراهن

او

مسلسل گيسويش چون شانه كردي****مداواي دل ديوانه كردي

شبانگه كه ش خيال خواب بودي****ز روز و رنج او بي تاب بودي،

بيفگندي فراش دلپذيرش****نهادي مهد ديبا و حريرش

فسون خواندي بسي و افسانه گفتي****غبار خاطرش ز افسانه رفتي

چو بستي نرگسش را پردهٔ خواب****شدي با شمع، همدم در تب و تاب

دو مست آهوي خود را تا سحرگاه****چرانيدي به باغ حسن آن ماه

گهي با نرگسش همراز گشتي****گهي با غنچه اش دمساز گشتي

گهي از لاله زارش لاله چيدي****گهي از گلستانش گل چريدي

بدين افسوس پشت دست خايان****رساندي شب چو گيسويش به پايان

به روزان و شبان اين بود كارش****نبود از كار او يك دم قرارش

غمش خوردي و غمخواري ش كردي****به خاتوني پرستاري ش كردي

بلي عاشق هميشه جان فروشد****به جان در خدمت معشوق كوشد

به مژگان از ره او خار چيند****به چشم از پاي او آزار چيند

به جسم و جان نشيند حاضر او****بود كافتد قبول خاطر او

بخش 27 - شرح دادن يوسف قصهٔ محنت راه و زحمت چاه را براي زليخا

سخن پرداز اين شيرين فسانه****چنين آرد فسانه در ميانه

كه پيش از وصل يوسف بود روزي****زليخا را عجب دردي و سوزي

ز دل صبر و ز تن آرام رفته****شكيب از جان غم فرجام رفته

نه در خانه به كاري بند گشتي****نه در بيرون به كس خرسند گشتي

مژه پر آب و دل پرخون همي رفت****درون مي آمد و بيرون همي رفت

بدو گفت آن بلنداقبال دايه****كه: «اي مه پايهٔ خورشيد سايه

نمي دانم كه امروزت چه حال است****كه جانت غرق درياي ملال است

بگو كين بيقراري از كه داري؟****ز نو رنجي كه داري از كه داري؟»

بگفتا: «من ز خود حيرانم امروز****به كار خويش سرگردانم امروز

غمي دارم، ندانم كين غم از چيست****ز جانم سر زده اين ماتم از كيست»

چو يوسف همنشين شد با زليخا****شبا روزي قرين شد با زليخا

شبي پيش زليخا راز مي گفت****غم و اندوه پيشين

باز مي گفت

زليخا چون حديث چاه بشنيد****بسان ريسمان بر خويش پيچيد

فتاد اندر دلش كن روز بوده ست****كه جانش در غم جانسوز بوده ست

حساب روز و مه چون نيك برداشت****به پيش او يقين شد آنچه پنداشت

بلي داند دلي كگاه باشد****كه از دل ها به دل ها راه باشد

شنيده ستم كه روز كرد ليلي****به قصد فصد سوي نيش ميلي

چو زد ليلي يكي نيش از پي خون****به وادي رفت خون از دست مجنون

بيا جامي ز بود خود بپرهيز!****ز پندار وجود خود بپرهيز!

مصفا شو ز مهر و كينهٔ خويش!****مصيقل كن رخ آيينهٔ خويش!

شود چشم دلت روشن بدان نور****نماند سر جانان بر تو مستور

بخش 28 - تمنا كردن يوسف شباني را

به حكم آنكه امت پروري را****شبان لايق بود پيغمبري را

ز يوسف با هزاران كامراني****همي زد سر تمناي شباني

زليخا آن تمنا را چو دريافت****به تحصيل تمنايش عنان تافت

نخستين خواست ز استادان آن فن****كه كردند از برايش يك فلاخن

رسن همچون خور از زر تافتندش****چو گيسوي معنبر بافتندش

زليخا نيز مي پخت آرزويي****كه: گنجانم در او خود را چو مويي

چو نتوان بي سبب خود را در او بست****ببوسم گاه گاه اش ز آن سبب دست

دگر مي گفت: اين را چون پسندم****كه يك مو بار خود بر وي ببندم؟

وز آن پس داد فرمان تا شبانان****رمه در كوه و در صحراچرانان

جدا سازند نادر بره اي چند****چو گردون چر بره، بي مثل و مانند

چو آهوي ختن سنبل چريده****ز گرگان هرگز آسيبي نديده

زره سان پشمشان چون موي زنگي****ز ابريشم فزون در تازه رنگي

ميان آن رمه يوسف شتابان****چو در برج حمل، خورشيد تابان

زليخا صبر و هوش و عقل و جان را****سگ دنباله كش كرده، شبان را

نگهبانان موكل ساخت چندي****كه دارندش نگاه از هر گزندي

بدين سان بود تا مي خواست كارش****نبود از دست بيرون اختيارش

اگر مي خواست در صحرا شبان بود****وگر مي خواست شاه ملك جان بود

ولي

در ذات خود بود آن پري زاد****ز شاهي و شباني هر دو آزاد

بخش 29 - مطالبه كردن زليخا وصال يوسف را و استغنا نمودن يوسف از وي

زليخا بود يوسف را نديده****به خوابي و خيالي آرميده

بجز ديدارش از هر جست و جويي****نمي دانست خود را آرزويي

چو ديد از ديدن او بهره مندي****ز ديدن خواست طبع او بلندي

به آن آورد روي جست و جو را****كه آرد در كنار آن آرزو را

بلي نظارگي كيد سوي باغ****ز شوق گل چو لاله سينه پر داغ،

نخست از روي گل ديدن شود مست****ز گل ديدن به گل چيدن برد دست

زليخا وصل را مي جست چاره****ولي مي كرد از آن يوسف كناره

زليخا بود خون از ديده ريزان****ولي مي بود ازو يوسف گريزان

زليخا رخ بر آن فرخ لقا داشت****ولي يوسف نظر بر پشت پا داشت

زليخا بهر يك ديدن همي سوخت****ولي يوسف ز ديدن ديده مي دوخت

ز بيم فتنه روي او نمي ديد****به چشم فتنه جوي او نمي ديد

نيارد عاشق آن ديدار در چشم****كه با يارش نيفتد چشم بر چشم

زليخا را چو اين غم بر سرآمد****به اندك فرصتي از پا درآمد

برآمد در خزان محنت و درد****گل سرخش به رنگ لالهٔ زرد

به دل ز اندوه بودش بار انبوه****سهي سروش خميد از بار اندوه

برفت از لعل لب، آبي كه بودش****نشست از شمع رخ، تابي كه بودش

نكردي شانه زلف عنبرين بوي****جز از پنجه كه مي كندي به آن موي

به سوي آينه كم روگشادي****مگر زانو كه بر وي رو نهادي

ز سرمه ز آن سيه چشمي نمي جست،****كه اشك از نرگس او سرمه مي شست

زليخا را چو شد زين غم جگر ريش****زبان سرزنش بگشاد بر خويش

كه: اي كارت به رسوايي كشيده!****ز سوداي غلام زرخريده!

تو شاهي بر سرير سرفرازي****چرا با بندهٔ خود عشق بازي؟

عجب تر آنكه از عجبي كه دارد****به وصل چون تويي سر در نيارد

زنان مصر اگر دانند حالت****رسانند از ملامت

صد ملال ات

همي گفت اين، وليكن آن يگانه****نه ز آن سان در دل او داشت خانه،

كه ش از خاطر توانستي برون كرد****بدين افسانه دردش را فسون كرد

زليخا را چو دايه آنچنان ديد****ز ديده اشك ريزان حال پرسيد

كه: «اي چشمم به ديدار تو روشن!****دلم از عكس رخسار تو گلشن!

دلت پر رنج و جانت پر ملال است****نمي دانم تو را اكنون چه حال است

تو را آرام جان پيوسته در پيش،****چه مي سوزي ز بي آرامي خويش؟

در آن وقتي كه از وي دور بودي،****اگر مي سوختي، معذور بودي

كنون در عين وصلي، سوختن چيست؟****به داغش شمع جان افروختن چيست؟

به رويش خرم و دلشاد مي باش!****ز غم هاي جهان آزاد مي باش!»

زليخا چون شنيد اينها ز دايه****سرشكش را دل از خون داد مايه

ز ابر ديده خون دل فروريخت****به پيشش قصهٔ مشكل فروريخت

بگفت: «اي مهربان مادر! همانا****نه اي چندان به سر كار، دانا

نمي داني كه من بر دل چه دارم****وز آن جان جهان حاصل چه دارم

ز من دوري نباشد هيچ گاه اش****ولي نبود به من هرگز نگاهش

چو رويم شمع خوبي برفروزد****دو چشم خود به پشت پاي دوزد

بدين انديشه آزارش نجويم،****كه پشت پاش به باشد ز رويم

چو بگشايم بدو چشم جهان بين****به پيشاني نمايد صورت چين

بر آن چين سرزنش از من روا نيست****كه از وي هر چه مي آيد خطا نيست

به رشكم ز آستين او كه پيوست****به دستان يافته بر ساعدش، دست»

چو دايه اين سخن بشنيد، بگريست****كه با حالي چنين، مشكل توان زيست

فراقي كافتد از دوران، ضروري****به از وصلي بدين تلخي و شوري

غم هجران همين يك سختي آرد****چنين وصلي دو صد بدبختي آرد

زليخا با غمي با اين درازي****چو ديد از دايه رحم چاره سازي

بگفت: «اي از تو صد ياري م بوده!****به هر كاري هواداري م بوده!

قدم از تارك من كن به سويش!****زبان من

شو و از من بگوي اش!

كه: اي سركش نهال نازپرورد!****رخت را از لطافت ناز پرورد

عروس دهر تا در زادن افتاد****ز تو پاكيزه تر فرزند كم زاد

كمال حسن تو حد بشر نيست****پري از خوبي تو بهره ور نيست

زليخا گرچه زيبا دلربايي ست،****فتاده در كمندت مبتلايي ست

ز طفلي داغ، تو بر سينه دارد****ز سودايت غم ديرينه دارد

به ملك خود سه بارت ديده در خواب****وز آن عمري ست مانده در تب و تاب

كنون هم گشته زين سودا چو مويي****ندارد جز تو در دل آرزويي

چه كم گردد ز جاه چون تو شاهي****اگر گاهي كني سويش نگاهي؟»

چو يوسف اين فسون از دايه بشنود****به پاسخ لعل گوهربار بگشود

به دايه گفت: كاي دانا به هر راز!****مشو بهر فريب من فسون ساز!

زليخا را غلام زر خريدم****بسا از وي عنايت ها كه ديدم

گل و آبم عمارت كردهٔ اوست****دل و جانم وفاپروردهٔ اوست

اگر عمري كنم نعمت شماري،****نيارم كردن او را حق گزاري

ولي گو: بر من اين انديشه مپسند!****كه سر پيچم ز فرمان خداوند

ز بدفرماي نفس معصيت زاي،****نهم در تنگناي معصيت پاي

به فرزندي عزيزم نام برده ست****امين خانهٔ خويشم شمرده ست

ني ام جز مرغ آب و دانهٔ او****خيانت چون كنم در خانهٔ او؟

به سينه سر از اسراييل دارم****به دل دانايي از جبريل دارم

اگر هستم نبوت را سزاوار****بود ز اسحاق ام استحقاق اين كار

معاذ الله كه كاري پيشه سازم****كه دارد از ره اين قوم بازم

كه من دارم ز فضل ايزد پاك****اميد عصمت نفس هوسناك

چو دايه با زليخا اين خبر گفت****ز گفت او چو زلف خود برآشفت

خرامان ساخت سرو راستين را****به سر سايه فكند آن نازنين را

بدو گفت: «اي سر من خاك پايت****سرم خالي مبادا از هوايت!

ز مهرت يك سر مويم تهي نيست****سر مويي ز خويش ام آگهي نيست

اگر جان است غم پروردهٔ توست****وگر تن،

جان به لب آوردهٔ توست

ز حال دل چه گويم خود كه چون است****ز چشم خون فشان يك قطره خون است»

چو يوسف اين سخن بشنيد بگريست****زليخا آه زد كاين گريه از چيست؟

مرا چشمي تو، چون خندان نشينم****كه چشم خويش را در گريه بينم؟

چو يوسف ديد از او اندوه بسيار****شد از لب همچو چشم خود گهربار

بگفت: «از گريه ز آنم دل شكسته****كه نبود عشق كس بر من خجسته

چو زد عمه به راه مهر من گام****به دزدي در جهان ام ساخت بدنام

ز اخوانم پدر چون دوستر داشت****نهال كين من در جانشان كاشت

ز نزديك پدر دورم فكندند****به خاك مصر مهجورم فكندند

شود دل دم به دم خون در بر من****كه تا عشقت چه آرد بر سر من»

زليخا گفت كاي چشم و چراغم!****فروغ تو ز مه داده فراغ ام

ز من كز جان فزون مي دارم ات دوست****گمان دشمني بردن نه نيكوست

مرا از تيغ مهرت دل دو نيم است،****تو را از كين من چندين چه بيم است؟

بزن يك گام در همراهي من!****ببين جاويد دولت خواهي من!

جوابش داد يوسف كاي خداوند!****منم پيشت به بند بندگي بند

برون از بندگي كاري ندارم****به قدر بندگي فرماي، كارم!

خداوندي مجوي از بندهٔ خويش!****بدين لطف ام مكن شرمندهٔ خويش!

كي ام من تا تو را دمساز گردم؟****درين خوان با عزيز انباز گردم؟

مرا به گركني مشغول كاري****كه در وي بگذرانم روزگاري

چو صبح ار صادقي در مهر رويم،****مزن دم جز به وفق آرزويم!

مرا چون آرزو خدمتگزاري است****خلاف آن نه رسم دوستداري است

دلي كو مبتلاي دوست باشد****مراد او رضاي دوست باشد

از آن يوسف همي داد اين سخن ساز،****كه تا در خدمت از صحبت رهد باز

ز صحبت داشت بيم فتنه و شور****به خدمت خواست تا گردد از آن دور

بخش 3 - در اثبات واجب الوجود

دلا تا كي

درين كاخ مجازي****كني مانند طفلان خاك بازي؟

تويي آن دست پرور مرغ گستاخ****كه بودت آشيان بيرون ازين كاخ

چرا ز آن آشيان بيگانه گشتي؟****چو دونان جغد اين ويرانه گشتي؟

بيفشان بال و پر ز آميزش خاك****بپر تا كنگر ايوان افلاك!

ببين در رقص ارزق طيلسانان****رداي نور بر عالم فشانان

همه دور شباروزي گرفته****به مقصد راه فيروزي گرفته

يكي از غرب رو در شرق كرده****يكي در غرب كشتي غرق كرده

شده گرم از يكي، هنگامهٔ روز****يكي را، شب شده هنگامه افروز

يكي حرف سعادت نقش بسته****يكي سررشتهٔ دولت گسسته

چنان گرم اند در منزل بريدن****كزين جنبش ندانند آرميدن

چه داند كس كه چندين درچه كارند****همه تن رو شده، رو در كه دارند

به هر دم تازه نقشي مي نمايند****وليكن نقشبندي را نشايند

عنان تا كي به دست شك سپاري؟****به هر يك روي «هذا ربي» آري؟

خليل آسا در ملك يقين زن!****نواي «لا احب الافلين» زن!

كم هر وهم، ترك هر شكي كن!****رخ «وجهت وجهي» بر يكي كن!

يكي دان و يكي بين و يكي گوي!****يكي خواه و يكي خوان و يكي جوي!

ز هر ذره بدو رويي و راهي ست****بر اثبات وجود او گواهي ست

بود نقش دل هر هوشمندي****كه بايد نقش ها را نقشبندي

به لوحي گر هزاران حرف پيداست****نيايد بي قلمزن يك الف راست

درين ويرانه نتوان يافت خشتي****برون از قالب نيكو سرشتي

به خشت از كلك انگشتان نوشته ست****كه آن را دست دانائي سرشته ست

ز لوح خشت چون اين حرف خواني****ز حال خشت زن غافل نماني

به عالم اينهمه مصنوع، ظاهر****به صانع چه نه اي مشغول خاطر؟

چو ديدي كار، رو در كارگر دار!****قياس كارگر از كار بردار!

دم آخر كز آن كس را گذر نيست****سر و كار تو جز با كارگر نيست

بدو آر از همه روي ارادت!****وز او جو ختم كارت بر سعادت!

بخش 30 - فرستادن زليخا، يوسف را به باغ

چمن پيراي باغ اين حكايت****چنين كرد از كهن پيران روايت

زليخا

داشت باغي و چه باغي!****كز آن بر دل ارم را بود داغي

به گردش ز آب و گل، سوري كشيده****گل سوري ز اطرافش دميده

نشسته گل ز غنچه در عماري****به فرقش نارون در چترداري

قد رعنا كشيده نخل خرما****گرفته باغ را زو كار، بالا

بسان دايگان پستان انجير****پي طفلان باغ از شيره پر شير

بر آن هر مرغك انجيرخواره****دهان برده چو طفل شيرخواره

فروغ خور به صحنش نيم روزان****ز زنگاري مشبك ها فروزان

به هم آميخته خورشيد و سايه****ز مشك و زر زمين را داده مايه

گل سرخش چو خوبان نازپرورد****به رنگ عاشقان روي گل زرد

صبا جعد بنفشه تاب داده****گره از طرهٔ سنبل گشاده

سمن با لاله و ريحان هم آغوش****زمين از سبزهٔ تر پرنيان پوش

به هم بسته در آن نزهتگه حور****دو حوض از مرمر صافي چو بلور

ميان شان چون دوديده فرقي اندك****به عينه هر يكي چون آن دگر يك

نه از تيشه در آن، زخم تراشي****نه از زخم تراش آن را خراشي

تصور كرده با خود هر كه ديده****كه بي بندست و پيوند، آفريده

زليخا بهر تسكين دل تنگ****چو كردي جانب آن روضه آهنگ

يكي بودي لبالب كرده از شير****يكي از شهد گشتي چاشني گير

پرستاران آن ماه فلك مهد****از آن يك شير نوشيدي وز اين شهد

ميان آن دو حوض افراخت تختي****براي همچو يوسف نيك بختي

به ترك صحبتش گفتن رضا داد****به خدمت سوي آن باغش فرستاد

صد از زيبا كنيزان سمن بر****همه دوشيزه و پاكيزه گوهر،

چو سرو ناز قائم ساخت آنجا****پي خدمت ملازم ساخت آنجا

بدو گفت: «اي سر من پايمالت****تمتع زين بتان كردم حلالت»

كنيزان را وصيت كرد بسيار****كه: «اي نوشين لبان، زنهار زنهار!

به جان در خدمت يوسف بكوشيد!****اگر زهر آيد از دستش، بنوشيد!

ولي از هر كه گردد بهره بردار****مرا بايد كند اول خبردار

همي زد گوييا چون ناشكيبي****به

لوح آرزو نقش فريبي

كه را افتد پسند وي از آن خيل****به وقت خواب سوي او كند ميل

نشاند خويش را پنهان به جايش****خورد بر از نهال دلربايش

چو يوسف را فراز تخت بنشاند****نثار جان و دل در پايش افشاند

دل و جان پيش يار خويش بگذاشت****به تن راه ديار خويش برداشت

بخش 31 - عرضه كردن كنيزان جمال خويش را بر يوسف و يكتاپرست كردن يوسف ايشان را

شبانگه كز سواد شعر گلريز****فلك شد نوعروس عشوه انگيز

ز پروين گوش را عقد گهر بست****گرفت آن صيقلي آيينه در دست

كنيزان جلوه گر در جلوهٔ ناز****همه دستان نماي و عشوه پرداز

همه در پيش يوسف كشيدند****فسون دلبري بر وي دميدند

يكي شد از لب شيرين شكر ريز****كه كام خود كن از من شكر آميز

يكي از غمزه سويش كرد اشارت****كه اي ز اوصاف تو قاصر عبارت،

مقامت مي كنم چشم جهان بين****بيا بنشين به چشم مردم آيين!

يكي بنمود سر و پرنيان پوش****كه اين سرو امشب ات بادا هم آغوش!

يكي در زلف مشكين حلقه افكند****كه هستم بي سر و پا حلقه مانند

به روي من دري از وصل بگشاي!****مكن چون حلقه ام بيرون در، جاي!

بدين سان هر يكي ز آن لاله رويان****ز يوسف وصل را مي بود جويان

ولي بود او به خوبي تازه باغي****وز آن مشت گياه او را فراغي

بلي بودند يك سر مكر و دستان****به صورت بت، به سيرت بت پرستان

دل يوسف جز اين معني نمي خواست****كه گردد راهشان در بندگي، راست

بديشان هر چه گفت از راه دين گفت****پي نفي شك، اسرار يقين گفت

نخستين گفت كاي زيبا كنيزان!****به چشم مردم عالم، عزيزان!

درين عزت ره خواري مپوييد****بجز آيين دينداري مجوييد

ازين عالم برون، ما را خدايي ست****كه ره گم كردگان را رهنمايي ست

پرستش جز خدايي را روا نيست****كه غير او پرستش را سزا نيست

به سجده بايد آن را سر نهادن****كه داده سر براي سجده دادن

چرا دانا نهد پيش كسي سر****كه پا و سر

بود پيشش برابر؟

بود معلوم كز سنگي چه خيزد****ز معبودي ش جز ننگي چه خيزد

چو يوسف ز اول شب تا سحرگاه****به وعظ، آن غافلان را ساخت آگاه

همه لب در ثناي او گشادند****سر طاعت به پاي او نهادند

يكايك را شهادت كرد تلقين****دهان جمله شد ز آن شهد، شيرين

زليخا جست وقت بامدادان****به يوسف راه، خرم طبع و شادان

گروهي ديد گرداگرد يوسف****پي تعليم دين شاگرد يوسف

بتان بشكسته و، بگسسته زنار****ز سبحه يافته سر رشتهٔ كار

زبان گويا به توحيد خداوند****ميان با عقد خدمت تازه پيوند

به يوسف گفت كاي از فرق تا پاي****دشوب و درام و دراي!

به رخ سيماي ديگر داري امروز****جمال از جاي ديگر داري امروز

چه كردي شب كه از وي حسنت افزود؟****در ديگر به خوبي بر تو بگشود؟

بسي زين نكته با آن غنچه لب گفت****ولي او هيچ ازين گفتار نشگفت

دهان را از تكلم تنگ مي داشت****دو رخ را از حيا گلرنگ مي داشت

سر از شرمندگي بالا نمي كرد****نگه الا به پشت پا نمي كرد

زليخا چون بديد آن سركشيدن****به چشم مرحمت سويش نديدن

ز حسرت آتشي در جانش افروخت****به داغ نااميدي سينه اش سوخت

به ناكامي وداع جان خود كرد****رخ اندر كلبهٔ احزان خود كرد

بخش 32 - تضرع كردن زليخا پيش دايه و راهنمايي او زليخا را به ساختن عمارت

چو با آن كشتهٔ سوداي يوسف****ز حد بگذشت استغناي يوسف

شبي در كنج خلوت دايه را خواند****به صد مهرش به پيش خويش بنشاند

بدو گفت: «اي توان بخش تن من!****چراغ افروز جان روشن من!

گر از جان دم زنم پروردهٔ توست****ور از تن، شير رحمت خوردهٔ توست

چه باشد كز طريق مهرباني****به منزلگاه مقصودم رساني؟

چه پيوندي نباشد جان و دل را،****چه خيزد از ملاقات آب و گل را؟»

جوابش داد دايه كاي پريزاد!****كه نيد با تو از حور و پري ياد!

جمال دلربا دادت خداوند****كه بربايد دل و دين خردمند

به كوه ار رخ

نمايي آشكارا،****نهي عشق نهان در سنگ خارا

چو بخرامي به باغ از عشوه كاري،****درخت خشك را در جنبش آري!

بدين خوبي چنين درمانده چوني؟****چرا چندين كشي آخر زبوني؟

به رفتار آور اين نخل رطب بار!****به راه لطفش آر، از لطف رفتار!

زليخا گفت كاي مادر چه گويم****كه از يوسف چه مي آيد به رويم!

نسازد ديده هرگز سوي من باز****چسان جولان گري با وي كنم ساز؟

نه تنها آفتم زيبايي اوست****بلاي من ز ناپروايي اوست

جوابش داد ديگر باره دايه****كه: «اي حور از جمالت برده مايه!

مرا در خاطر افتاده ست كاري****كز آن كار تو را خيزد قراري

ولي وقتي ميسر گردد آن كار****كه سيم آري به اشتر، زر به خروار

بسازم چون ارم، دلكش بنايي****بگويم تا در او صورت گشايي،

به موضع موضع از طبعش هنر كوش****كشد شكل تو با يوسف هم آغوش

چو يوسف يك زمان در وي نشيند****در آغوش خودت هر جا ببيند،

بجنبد در دلش مهر جمالت****شود از جان طلبكار وصالت

ز هر سو چون بجنبد مهرباني****برآيد كارها ز آن سان كه داني»

چو بشنيد اين حكايت را ز دايه****به هرچ از زر و سيم اش بود مايه

بر آن دست تصرف داد او را****بدان سرمايه كرد آباد او را

چنين گويند معماران اين كاخ****كه چون شد بر عمارت، دايه گستاخ،

به دست آورد استادي هنركيش****به هر انگشت دستش صد هنر بيش

به رسم هندسي كار آزمايي****قوانين رصد را رهنمايي

چو از پرگار بودي خالي اش مشت****نمودي كار پرگار از دو انگشت

چو بهر خط ز طبعش سر زدي خواست****بر او آن كار بي مسطر شدي راست

به جستي بر شدي بر تاق اطلس****بر ايوان زحل بستي مقرنس

چو سوي تيشه كردي دستش آهنگ،****ز خشت خام گشتي نرم تر، سنگ

به طراحي چو فكر آغاز كردي،****هزاران طرح زيبا ساز كردي

به سنگ ار صورت مرغي

كشيدي****سبك، سنگ گران از جا پريدي

به حكم دايه زرين دست استاد،****زر اندوده سرايي كرد بنياد

در اندرهم، در آنجا هفت خانه****چو هفت اورنگ بي مثل زمانه

مرتب هر يك از لون دگر سنگ****صقالت ديده و صافي و خوش رنگ

به هفتم خانه همچون چرخ هفتم****كه هر نقشي و رنگي بود از او گم

مرصع چل ستون از زر برافراخت****ز وحش و طير، زيبا شكل ها ساخت

به پاي هر ستوني ساخت از زر****غزالي ناف او پر مشك اذفر

ز طاوس هاي زرين صحن او پر****به دم هاي مرصع در تبختر

ميان آن درختي سر كشيده****كه مثلش چشم نادر بين نديده

ز سيم خام بودش نازنين ساق****ز زر اغصانش، از پيروزه اوراق

به هر شاخش ز صنعت بود طيار****زمرد بال، مرغي لعل منقار

بناميزد! درختي سبز و خرم****نديده هرگز از باد خزان خم

در آن خانه مصور ساخت هر جا****مثال يوسف و نقش زليخا

به هم بنشسته چون معشوق و عاشق****ز مهر جان و دل با هم معانق

اگر نظارگي آنجا گذشتي****ز حسرت در دهانش آب گشتي

همانا بود سقف آن سپهري****بر او تابنده هر جا ماه و مهري

عجب ماهي و مهري! چون دو پيكر****ز چاك يك گريبان بر زده سر

نمودي در نظر هر روي ديوار****چو در فصل بهاران تازه گلزار

به هر گل گل زمينش بيش يا كم****دو شاخ تازه گل پيچيده با هم

ز فرشش بود هر جايي شكفته****دو گل با هم به مهد ناز خفته

در آن خانه نبود القصه يك جاي****تهي ز آن دو درام و دراي

چو شد خانه بدين صورت مهيا****به يوسف شد فزون شوق زليخا

بلي عاشق چو بيند نقش جانان****شود ز آن نقش، حرف شوق خوانان

از آن حرف آتش او تازه گردد****اسير داغ بي اندازه گردد

چو شد خانه تمام از سعي استاد****به تزيين اش زليخا دست

بگشاد

زمين آراست از فرش حريرش****جمال افزود از زرين سريرش

قناديل گهر پيوندش آويخت****رياحين بهر عطرش در هم آميخت

هه بايستني ها ساخت آنجا****بساط خرمي انداخت آنجا

در آن عشرتگه از هر چيز و هر كس****نمي بايست اش الا يوسف و بس

بر آن شد تا كه يوسف را بخواند****به صدر عزت و جاه اش نشاند

ز لعل جان فزايش كام گيرد****به زلف سركشش آرام گيرد

بخش 33 - وصف آرايش كردن زليخا

ولي اول جمال خود بياراست****وز آن ميل دل يوسف به خود خواست

به زيورها نبودش احتياجي****ولي افزود از آن خود را رواجي

ز غازه رنگ گل را تازگي داد****لطافت را نكو آوازگي داد

ز وسمه ابروان را كار پرداخت****هلال عيد را قوس قزح ساخت

نغوله بست موي عنبرين را****گره در يكدگر زد مشك چين را

ز پشت آويخت مشكين گيسوان را****ز عنبر داد پشتي ارغوان را

مكحل ساخت چشم از سرمهٔ ناز****سيه كاري به مردم كرد آغاز

نهاد از عنبر تر جابه جا خال****به جانان كرد عرض صورت حال

كه رويت آتشي در من فكنده ست****بر آن آتش دل و جانم سپندست

به مه خطي كشيد از نيل چون ميل****كه شد مصر جمال، آباد از آن نيل

نبود آن خط نيلي بر رخ ماه****كه ميلي بود بهر چشم بدخواه

اگر مشاطه ديد آن نرگس مست****فتاد آنجاش ميل سرمه از دست

به دستان داد سيمين پنجه را رنگ****كز آن دستان دلي آرد فراچنگ

به كف نقشي زد او را خرده كاري****كز آن نقش اش به دست آيد نگاري

به فندق، گونهٔ عناب تر داد****به جانان ز اشك عنابي خبر داد

نمود از طرف عارض گوشواره****قران افكند مه را با ستاره

كه تا آن دولت دنيا و دينش****به حكم آن قران، گردد قرين اش

چو غنچه با جمال تازه و تر****لباس توبه تو پوشيد در بر

مرتب ساخت بر تن پيرهن را****ز گل پر كرد دامان

سمن را

شعار شاخ گل از ياسمين كرد****سمن در جيب و گل در آستين كرد

نديدي ديده گر كردي تامل****بجز آبي تنك بر لاله و گل

عجب آبي در او از نقرهٔ خام****دو ماهي از دو ساعد كرده آرام

ز دستينه دو ساعد ديده رونق****ز زر كرده دو ماهي را مطوق

رخش مي داد با ساعد گواهي****كه حسنش گيرد از مه تا به ماهي

چو بر نازك تنش شد پيرهن راست****به زركش ديبهٔ چيني بياراست

نهاد از لعل سيراب و زر خشك****فروزان تاج را بر خرمن مشك

شد از گوهر مرصع جيب و دامان****به صحن خانه طاووس خرامان

خرامان مي شد و آيينه در دست****خيال حسن خود با خود همي بست

چو عكس روي خود ديد از مقابل****عيار نقد خود را يافت كامل

به جست و جوي يوسف كس فرستاد****پرستاران ز پيش و پس فرستاد

درآمد ناگهان از در چو ماهي****عطارد حشمتي خورشيد جاهي

وجودي از خواص آب و گل دور****جبين و طلعتي نور علي نور

زليخا را چو ديده بر وي افتاد****ز شوق اش شعله گويي در ني افتاد

گرفتش دست، كاي پاكيزه سيرت!****چراغ ديدهٔ اهل بصيرت!

بيا تا حق شناس ات باشم امروز****زماني در سياست باشم امروز

كنم قانون احساني كنون ساز****كه تا باشد جهان، گويند از آن باز

به نيرنگ و فسون كز حد برون برد****به اول خانه ز آن هفت اش درون برد

ز زرين در چو داد آن دم گذارش****به قفل آهنين كرد استوارش

چو شد در بسته، از لب مهر بگشاد****ز دل راز درون خود برون داد

جوابش داد يوسف سرفكنده****كه:«اي همچون من ات صد شاه، بنده!

مرا از بند غم آزاد گردان!****به آزادي دلم را شاد گردان!

مرا خوش نيست كاينجا با تو باشم****پس اين پرده تنها با تو باشم»

زليخا اين نفس را باد نشمرد****سخن گويان به ديگر

خانه اش برد

بر او قفل دگر محكم فروبست****دل يوسف از آن اندوه بشكست

دگر باره زليخا ناله برداشت****نقاب از راز چندين ساله برداشت

بگفت: «اين خوشتر از جان! ناخوشي چند؟****به پايت مي كشم سر، سركشي چند؟

تهي كردم خزاين در بهايت****متاع عقل و دين كردم فدايت

به آن نيت كه درمانم تو باشي****رهين طوق فرمانم تو باشي

نه آن كز طاعت من روي تابي****به هر ره برخلاف من شتابي»

بگفتا: «در گنه فرمان بري نيست****به عصيان زيستن طاعت وري نيست

هر آن كاري كه نپسندد خداوند****بود در كارگاه بندگي، بند

بدان كارم شناسايي مبادا!****بر آن دست توانايي مبادا!»

در آن خانه سخن كوتاه كردند****به ديگر خانه منزلگاه كردند

زليخا بر درش قفلي دگر زد****دگرسان قصه هاش از سينه سر زد

بدين دستور از افسون فسانه****همي بردش درون، خانه به خانه

به هر جا قصه اي ديگر همي خواند****به هر جا نكته اي ديگر همي راند

به شش خانه نشد كارش ميسر****نيامد مهره اش بيرون ز شش در

به هفتم خانه كرد او را قدم چست****گشاد كار خود از هفتمين جست

بلي نبود درين ره نااميدي****سياهي را بود رو در سفيدي

ز صد در گر اميدت برنيايد****به نوميدي جگر خوردن نشايد

دري ديگر ببايد زد كه ناگاه****از آن در سوي مقصد آوري راه

بخش 34 - خانه هفتم

سخن پرداز اين كاشانهٔ راز****چنين بيرون دهد از پرده آواز

كه چون نوبت به هفتم خانه افتاد****زليخا را ز جان برخاست فرياد

كه: «اي يوسف! به چشم من قدم نه!****ز رحمت پا درين روشن حرم نه!

در آن خرم حرم كردش نشيمن****به زنجير زرش زد قفل آهن

حريمي يافت، از اغيار خالي****ز چشم حاسدان دورش حوالي

درش ز آمد شد بيگانه بسته****اميد آشنايان ز آن گسسته

در او جز عاشق و معشوق كس ني****گزند شحنه، آسيب عسس ني

رخ معشوق در پيرايهٔ ناز****دل عاشق

سرود شوق پرداز

هوس را عرصهٔ ميدان گشاده****طمع را آتش اندر جان فتاده

زليخا ديده و دل مست جانان****نهاده دست خود در دست جانان

به شيرين نكته اي دلپذيرش****خرامان برد تا پاي سريرش

به بالاي سرير افكند خود را****به آب ديده گفت آن سر و قد را

كه اي گلرخ به روي من نظر كن!****به چشم لطف سوي من نظر كن!

مرا تا كي درين محنت پسندي****كه چشم رحمت از رويم ببندي؟

بدين سان درد دل بسيار مي كرد****به يوسف شوق خود اظهار مي كرد

ولي يوسف نظر با خويش مي داشت****ز بيم فتنه سر در پيش مي داشت

به فرش خانه سركافكند در پيش****مصور ديد با او صورت خويش

ز ديبا و حرير افكنده بستر****گرفته يكدگر را تنگ در بر

از آن صورت روان صرف نظر كرد****نظرگاه خود از جاي دگر كرد

اگر در را اگر ديوار را ديد****به هم جفت آن دو گلرخسار را ديد

رخ خود در خداي آسمان كرد****به سقف اندر تماشاي همان كرد

فزودش ميل از آن سوي زليخا****نظر بگشاد بر روي زليخا

زليخا ز آن نظر شد تازه اميد****كه تابد بر وي آن تابنده خورشيد

به آه و ناله و زاري درآمد****ز چشم و دل به خونباري درآمد

كه اي خودكام! كام من روا كن!****به وصل خويش دردم را دوا كن!

به حق آن خدايي بر تو سوگند!****كه باشد بر خداوندان خداوند!

به اين حسن جهانگيري كه دادت!****به اين خوبي كه در عارض نهادت!

به ابروي كمانداري كه داري!****به سرو خوب رفتاري كه داري!

به آن مويي كه مي گويي ميان اش!****به آن سري كه مي خواني دهان اش!

به استيلاي عشقت بر وجودم!****به استغنايت از بود و نبودم!

كه بر حال من بيدل ببخشاي!****ز كار مشكلم اين عقده بگشاي!

ز قحط هجر تو بس ناتوانم****ببخش از خوان وصلت قوت جان ام !»

جوابش داد يوسف كاي پري زاد

!****كه نيد با تو كس را از پري، ياد

مگير امروز بر من كار را تنگ!****مزن بر شيشهٔ معصومي ام سنگ!

مكن تر ز آب عصيان دامنم را!****مسوز از آتش شهوت تنم را!

به آن بيچون كه چون ها صورت اوست!****برون ها چون درون ها صورت اوست!

ز بحر جود او، گردون حبابي ست!****ز برق نور او، خورشيد تابي ست!

به پاكاني كز ايشان زاده ام من!****بدين پاكيزگي افتاده ام من ،

كه گر امروز دست از من بداري****مرا زين تنگنا بيرون گذاري،

بزودي كامگاري بيني از من****هزاران حق گزاري بيني از من

مكن تعجيل در تحصيل مقصود!****بسا ديراكه خوشتر باشد از زود!

زليخا گفت كز تشنه مجو تاب!****كه اندازد به فردا خوردن آب

ز شوقم جان رسيده بر لب امروز****نيارم صبر كردن تا شب امروز

ندانم مانعت زين مصلحت چيست****كه نتواني به من يك لحظه خوش زيست

بگفتا: «مانع من ز آن دو چيزست****عقاب ايزد و قهر عزيزست

عزيز اين كج نهادي گر بداند****به من صد محنت و خواري رساند

برهنه كرده تيغ آنسان كه داني****كشد از من لباس زندگاني

زهي خجلت! كه چون روز قيامت****كه افتد بر زناكاران غرامت

جزاي آن جفاكاران نويسند،****مرا سر دفتر ايشان نويسند»

زليخا گفت: «از آن دشمن مينديش!****كه چون روز طرب بنشيندم پيش،

دهم جامي كه با جانش ستيزد****ز مستي تا قيامت برنخيزد

تو مي گويي: خداي من كريم است!****هميشه بر گنهكاران رحيم است!

مرا از گوهر و زر در خزينه****درين خلوت سرا باشد دفينه

فدا سازم همه بهر گناه ات****كه تا باشد ز ايزد عذرخواه ات»

بگفت: «آن كس ني ام كافتد پسندم****كه آيد بر كسي ديگر گزندم

خصوصا بر عزيزي كز عزيزي****تو را فرمود بهر من كنيزي

خداي من كه نتوان حق گزاري ش****به رشوت كي سزد آمرزگاري ش؟

به جان دادن چو مزد از كس نگيرد****درآمرزش كجا رشوت پذيرد؟»

زليخا گفت كاي شاه نكوبخت!****كه هم تاجت ميسر باد،

هم تخت!

بهانه، كج روي و حيله سازي ست****بهانه، ني طريق راست بازي ست

معاذ الله كه راه كج روم من!****ز تو اين حيله ديگر نشنوم من

زبان دربند ديگر زين خرافات!****بجنب از جا كه في التاخير آفات

زليخا چون به پايان برد اين راز****تعلل كرد يوسف ديگر آغاز

زليخا گفت كاي عبري عبارت!****كه بردي از سخن وقتم به غارت

مزن بر روي كارم دست رد را!****كه خواهم كشتن از دست تو خود را

نياري دست اگر در گردن من،****شود خون من ات حالي به گردن

كشم خنجر چو سوسن بر تن خويش****چو گل در خون كشم پيراهن خويش

عزيزم پيش تو چون كشته يابد****پي كشتن عنان سوي تو تابد

بگفت اين و كشيد از زير بستر****چو برگ بيد، سبزارنگ خنجر

چو يوسف آن بديد از جاي برجست****چو زرين ياره بگرفتش سر دست

زليخا ماه اوج دلستاني****ز يوسف چون بديد آن مهرباني

ز دست خود رواني خنجر انداخت****به قصد صلح، طرح ديگر انداخت

لب از نوشين دهان اش پر شكر كرد****ز ساعد طوق، وز ساق اش كمر كرد

به پيش ناوكش جان را هدف ساخت****ز شوق گوهرش تن را صدف ساخت

ولي نگشاد يوسف بر هدف شست****پي گوهر، صدف را مهر نشكست

فتادش چشم ناگه در ميانه****به زركش پرده اي در كنج خانه

سال اش كرد كن پرده پي چيست؟****در آن پرده نشسته پردگي كيست؟»

بگفت: آن كس كه تا من بنده هستم****به رسم بندگان اش مي پرستم

به هر ساعت فتاده پيش اويم****سر طاعت نهاده پيش اويم

درون پرده كردم جايگاه اش****كه تا نبود به سوي من نگاهش

ز من آيين بي ديني نبيند****درين كارم كه مي بيني، نبيند

چو يوسف اين سخن بشنيد زد بانگ****كز اين دينار نقدم نيست يك دانگ

تو را آيد به چشم از مردگان شرم،****وز اين نازندگان در خاطر آزرم،

من از بيناي دانا چون نترسم؟****ز قيوم توانا

چون نترسم؟

بگفت اين، وز ميان كار برخاست****وز آن خوش خوابگه بيدار برخاست

چو گشت اندر دويدن گام، تيزش****گشاد از هر دري راه گريزش

به هر در كآمدي، بي در گشايي****پريدي قفل جايي، پره جايي

اشارت كردنش گويي به انگشت****كليدي بود بهر فتح در مشت

زليخا چون بديد اين، از عقب جست****به وي در آخرين درگاه پيوست

پي باز آمدن دامن كشيدش****ز سوي پشت، پيراهن دريده

برون رفت از كف آن غم رسيده****بسان غنچه، پيراهن دريده

زليخا ز آن غرامت جامه زد چاك****چو سايه، خويش را انداخت بر خاك

خروشي از دل ناشاد برداشت****ز ناشادي خود فرياد برداشت

دريغ آن صيد، كز دامم برون رفت****دريغ آن شهد، كز كامم برون رفت

بخش 35 - رسيدن عزيز مصر در همان دم و سال از يوسف و زليخا

چنين زد خامه نقش اين فسانه****كه چون يوسف برون آمد ز خانه،

برون خانه پيش آمد عزيزش****گروهي از خواص خانه، نيزش

چو در حالش عزيز آشفتگي ديد****در آن آشفتگي حالش بپرسيد

جوابي دادش از حسن ادب باز****تهي از تهمت افشاي آن راز

عزيزش دست بگرفت از سر مهر****درون بردش به سوي آن پري چهر

چو با هم ديدشان، با خويشتن گفت****كه: «يوسف با عزيز احوال من گفت!»

به حكم آن گمان آواز برداشت****نقاب از چهرهٔ آن راز برداشت

كه: «اي ميزان عدل! آن را سزا چيست****كه با اهلش نه بر كيش وفا زيست؟

به كار خويش بي انديشگي كرد؟****درين پرده خيانت پيشگي كرد؟»

عزيزش داد رخصت كاي پري روي!****كه كرد اين كج نهادي؟ راست برگوي!

بگفت: «اين بندهٔ عبري كز آغاز****به فرزندي شد از لطفت سرافراز

درين خلوت به راحت خفته بودم****درون از گرد محنت رفته بودم

چو دزدان بر سر بالينم آمد****به قصد خرمن نسرينم آمد

چو دست آورد پيش آن ناخردمند****كه بگشايد ز گنج وصل من بند،

من از خواب گران بيدار گشتم****ز حال بي خودي، هشيار گشتم

هراسان گشت از

بيداري من****گريزان شد ز خدمتكاري من

رخ از شرمندگي سوي در آورد****به روي نيك بختي، در برآورد

شتابان از قفاي وي دويدم****برون ننهاده پا، در وي رسيدم

گرفتم دامنش را چست و چالاك****چو گل افتاد در پيراهنش چاك

گشاده چاك پيراهن دهاني****كند قول مرا، روشن بياني

كنون آن به كه همچون ناپسندان****كني يك چند محبوس اش به زندان

و يا خود در تن و اندام پاكش****نهي دردي كه سازد دردناكش

پسندي بر وي اين رنج گران را****كه گردد عبرتي مر ديگران را»

عزيز از وي چو بشنيد اين سخن را****نه بر جا ديد ديگر خويشتن را

دلش گشت از طريق استقامت****زبان را ساخت شمشير ملامت

به يوسف گفت: «چون گشتم گهرسنج****پي بيع تو خالي شد دوصد گنج

به فرزندي گرفتم بعد از آن ات****ز حشمت ساختم عالي مكان ات

زليخا را هوادار تو كردم****كنيزان را پرستار تو كردم

غلامان حلقه در گوش تو گشتند****صفا كيش و وفا كوش تو گشتند

به مال خويش دادم اختيارت****نكردم رنجه دل در هيچ كارت

نه دستور خرد بود اين كه كردي****عفاك الله چه بد بود اين كه كردي؟

نمي شايد درين دير پرآفات****جز احسان، اهل احسان را مكافات،

تو احسان ديدي و كفران نمودي****به كافر نعمتي طغيان نمودي

ز كوي حق گزاري رخت بستي****نمك خوردي، نمكدان را شكستي!»

چو يوسف از عزيز اين تاب و تف ديد****چو موي از گرمي آتش بپيچيد

بدو گفت: «اي عزيز اين داوري چند؟****گناهي ني، بدين خواري م مپسند!

زليخا هر چه مي گويد دروغ است****دروغ او چراغ بي فروغ است

مرا تا ديده، دارد در پي ام سر****كه گردد كام من از وي ميسر

گهي از پس درآيد گه ز پيش ام****به هر مكر و فسون خواند به خويش ام

ولي هرگز بر او نگشاده ام چشم****به خوان وصل او ننهاده ام چشم

كه باشم من كه با خلق كريمت****نهم پاي خيانت

در حريمت؟

ز غربت داشتم بر سينه داغي****گرفتم از همه، كنج فراغي

زليخا قاصدي سويم فرستاد****به رويم صد در انديشه بگشاد

به افسون هاي شيرين، از ره ام برد****به همراهي درين خلوتگه ام برد

قضاي حاجت خود خواست از من****سكون عافيت برخاست از من

گريزان رو به سوي در دويدم****به صد درماندگي اينجا رسيدم

گرفت اينك! قفاي دامنم را****دريد از سوي پس پيراهنم را

مرا با وي جز اين كاري نبوده ست****برون زين كار بازاري نبوده ست

گرت نبود قبول اين بي گناهي****بكن بسم الله! اينك! هر چه خواهي!»

زليخا چون شنيد اين ماجرا را****به پاكي ياد كرد اول خدا را

وز آن پس خورد سوگندان ديگر****به فرق شاه مصر و تاج و افسر

به اقبال عزيز و عز و جاهش****كه دولت ساخت از خاصان شاهش

بلي چون افتد اندر دعوي و بند****گواه بي گواهان چيست؟ سوگند!

كند سوگند بسيار، آشكاره****دروغ انديشي سوگندخواره

پس از سوگند، آب از ديدگان ريخت****كه: «يوسف از نخست اين فتنه انگيخت»

عزيز آن گريه و سوگند چون ديد****بساط راست بيني در نور ديد

به سرهنگي اشارت كرد تا زود****زند بر جان يوسف زخمه، چون عود

به زخم غم رگ جانش خراشد****ز لوحش آيت رحمت تراشد

به زندانش كند محبوس چندان****كه گردد آشكار آن سر پنهان

بخش 36 - گواهي دادن طفل شيرخواره به بي گناهي يوسف

چو يوسف را گرفت آن مرد سرهنگ****به محنت گاه زندان كرد آهنگ،

به تنگ آمد دل يوسف از آن درد****نهان روي دعا در آسمان كرد

كه اي دانا به اسرار نهاني!****تو را باشد مسلم رازداني

دروغ از راست پيش توست ممتاز****كه داند جز تو كردن كشف اين راز؟

ز نور صدق چون دادي فروغ ام،****منه تهمت به گفتار دروغ ام!

گواهي بگذران بر دعوي من!****كه صدق من شود چون صبح روشن

ز شست همت كشور گشايش****چو آمد بر هدف تير دعايش،

در آن مجمع زني خويش زليخا****كه بودي روز و شب پيش

زليخا

سه ماهه كودكي بر دوش خود داشت****چو جان بگرفته در آغوش خود داشت

چو سوسن بر زبان حرفي نرانده****ز تومار بيان حرفي نخوانده

فغان زد كاي عزيز، آهسته تر باش!****ز تعجيل عقوبت بر حذر باش!

سزاوار عقوبت نيست يوسف****به لطف و مرحمت اولي ست يوسف

عزيز از گفتن كودكي عجب ماند****سخن با او به قانون ادب راند

كه: «اي ناشسته لب ز آلايش شير!****خداي ات كرده تلقين حسن تقدير!

بگو روشن كه اين آتش كه افروخت؟****كز آنم پردهٔ عز و شرف سوخت

بگفتا: «من ني ام نمام و غماز****كه گويم با كسي راز كسي باز

برو در حال يوسف كن نظاره!****كه پيراهن چسان اش گشته پاره

گر از پيش است بر پيراهنش چاك****زليخا را بود دامن از آن پاك

ور از پس چاك شد پيراهن او****بود پاك از خيانت دامن او»

عزيز از طفل چون گوش اين سخن كرد****روان تفتيش حال پيرهن كرد

چو ديد از پس دريده پيرهن را****ملامت كرد آن مكاره زن را

كه دانستم كه اين كيد از تو بوده ست****بر آن آزاده اين قيد از تو بوده ست

زه راه ننگ و نام خويش، گشتي****طلبكار غلام خويش گشتي

پسنديدي به خود اين ناپسندي****وز آن پس جرم خود بر وي فگندي

برو زين پس به استغفار بنشين!****ز خجلت روي در ديوار بنشين!

به گريه گرم كن هنگامهٔ خويش!****بشو زين حرف ناخوش نامهٔ خويش!

تو اي يوسف! زبان زين راز دربند!****به هر كس گفتن اين راز مپسند!

همين بس در سخن چالاكي تو****كه روشن گشت بر ما پاكي تو»

عزيز اين گفت و بيرون شد ز خانه****به خوش خويي سمر شد در زمانه

تحمل دلكش است، اما نه چندين!****نكو خويي خوش است، اما نه چندين!

مكن در كار زن چندان صبوري****كه افتد رخنه در سد غيوري

بخش 37 - زبان به طعنهٔ زليخا گشادن زنان مصر و به تيغ غيرت عشق دست ايشان بريدن

نسازد عشق را كنج سلامت****خوشا رسوايي

و كوي ملامت

غم عشق از ملامت تازه گردد****وز اين غوغا بلند، آوازه گردد

ملامت هاي عشق از هر كرانه****بود كاهل تنان را تازيانه

چو باشد مركب رهرو گران خيز****شود ز آن تازيانه سير او تيز

زليخا را چو بشكفت آن گل راز****جهاني شد به طعن اش بلبل آواز

زنان مصر از آن آگاه گشتند****ملامت را حوالتگاه گشتند

به هر نيك و بدش در پي فتادند****زبان سرزنش بر وي گشادند

كه: شد فارغ ز هر ننگي و نامي****دلش مفتون عبراني غلامي

عجب تر كن غلام از وي نفورست****ز دمسازي و همرازي ش دورست

نه گاهي مي كند در وي نگاهي****نه گامي مي زند با وي به راهي

به هر جا آن كشد برقع ز رخسار****زند اين از مژه بر ديده مسمار

همانا پيش چشم او نكو نيست****از آن رو خاطرش را ميل او نيست

گر آن دلبر گهي با ما نشستي،****ز ما ديگر كجا تنها نشستي؟

زليخا چون شنيد اين داستان را****فضيحت خواست آن ناراستان را

روان فرمود جشني ساز كردند****زنان مصر را آواز كردند

چه جشني، بزم گاه خسروانه****هزارش ناز و نعمت در ميانه

بلورين جام ها لبريز كرده****به ماء الورد عطرآميز كرده

در او از خوردني ها هر چه خواهي****ز مرغ آورده حاضر تا به ماهي

پي حلواش داده نيكوان وام****ز لب شكر ز دندان مغز بادام

روان هر سو كنيزان و غلامان****به خدمت همچو طاووسان خرامان

پري رويان مصري حلقه بسته****به مسندهاي زركش خوش نشسته

ز هر خوان آنچه مي بايست خوردند****ز هر كار آنچه مي شايست كردند

چو خوان برداشتند از پيش آنان****زليخا شكرگوياي مدح خوانان

نهاد از طبع حيلت ساز پر فن****ترنج و گزلكي بر دست هر تن

به يك كف گزلكي در كار خود تيز****به ديگر كف ترنجي شادي انگيز

بديشان گفت پس كاي نازنينان!****به بزم نيكويي بالانشينان!

چرا داريد ازين سان تلخ كامم****به طعن عشق عبراني غلامم؟

اجازت گر بود

آرم برون اش****بدين انديشه كردم رهنمون اش

همه گفتند كز هر گفت و گويي****بجز وي نيست ما را آرزويي

ترنجي كز تو اكنون بر كف ماست****پي صفراييان داروي صفراست

بريدن بي رخش نيكو نيايد****نمي برد كسي تا او نيايد!

زليخا دايه را سوي اش فرستاد****كه: «بگذر سوي ما، اي سرو آزاد!»

به قول دايه، يوسف درنيامد****چو گل ز افسون او خوش برنيامد

به پاي خود زليخا سوي او شد****در آن كاشانه همزانوي او شد

به زاري گفت كاي نور دو ديده!****تمناي دل محنت رسيده!

ز خود كردي نخست اميدوارم****به نوميدي فتاد آخر قرارم

فتادم در زبان مردم از تو****شدم رسوا ميان مردم از تو

گرفتم آن كه در چشم تو خوارم****به نزديك تو بس بي اعتبارم

مده زين خواري و بي اعتباري****ز خاتونان مصرم شرمساري!

شد از انفاس آن افسونگر گرم****دل يوسف به بيرون آمدن نرم

ز خلوت خانه ، آن گنج نهفته****برون آمد چو گلزار شكفته

زنان مصر كن گلزار ديدند****ز گلزارش گل ديدار چيدند،

به يك ديدار كار از دستشان رفت****زمام اختيار از دستشان رفت

چو هر يك را در آن ديدار ديدن****تمنا شد ترنج خود بريدن،

ندانسته ترنج از دست خود باز****ز دست خود بريدن كرد آغاز

چو ديدندش كه جز والا گهر نيست****بر آمد بانگ از ايشان كاين بشر نيست!

زليخا گفت: «هست اين، آن يگانه****كز اوي ام سرزنش ها را نشانه

ملامت كز شما بر جان من بود****همه از عشق اين نازك بدن بود

مراد جان و تن من خواندم او را****به وصل خويشتن من خواندم او را

ولي او سر به كارم در نياورد****اميد روزگارم بر نياورد

اگر ننهد به كام من دگر پاي****ازين پس كنج زندان سازمش جاي

رسد كارش در آن زندان به خواري****گذارد عمر در محنت گزاري»

بديشان گفت: «يوسف را چو ديديد****ز تيغ مهر او كف ها بريديد

اگر در عشق وي

معذوري ام هست،****بداريد از ملامت كردنم دست!

چو ياران از در ياري در آييد!****درين كارم مددكاري نماييد!»

همه چنگ محبت ساز كردند****نواي معذرت آغاز كردند

كه: «يوسف خسرو اقليم جان است****بر آن اقليم، حكم او روان است

غمش گر مايهٔ رنجوري توست****جمالش حجت معذوري توست

دل سنگين به مهرت نرم بادش!****وز اين نامهرباني شرم بادش!»

وز آن پس رو سوي يوسف نهادند****سخن را در نصيحت داد دادند

بدو گفتند كاي عمر گرامي!****دريده پيرهن در نيكنامي!

زليخا خاك شد در راهت، اي پاك!****همي كش گه گهي دامن بر اين خاك!

به دفع حاجتش حجت رها كن!****ز تو چون حاجتي خواهد، روا كن!

حذر كن! ز آنكه چون مضطر شود دوست****به خواري دوست را از سركشد پوست

چو از لب بگذرد سيل خطرمند****نهد مادر به زير پاي، فرزند

خدا را، بر وجود خود ببخشاي!****به روي او در مقصود بگشاي!

وگر باشد تو را از وي ملالي****كه چندانش نمي بيني جمالي!!!،

چو زو ايمن شوي، دمساز ما باش!!****نهاني همدم و همراز ما باش!!

كه ما هر يك به خوبي بي نظيريم****سپهر حسن را ماه منيريم

چو بگشاييم لب هاي شكرخا****ز خجلت لب فروبندد زليخا

چنين شيرين و شكرخا كه ماييم،****زليخا را چه قدر آنجا كه ماييم!

چو يوسف گوش كرد افسونگري شان****پي كام زليخا ياوري شان

گذشتن از ره دين و خرد، نيز****نه تنها بهر وي، از بهر خود نيز!

پريشان شد ز گفت و گوي ايشان****بگردانيد روي از روي ايشان

به حق برداشت كف بهر مناجات****كه: «اي حاجت رواي اهل حاجات

پناه پردهٔ عصمت نشينان!****انيس خلوت عزلت گزينان!

عجب درمانده ام در كار اينان****مرا زندان به از ديدار اينان

به، ار صد سال در زندان نشينم،****كه يك دم طلعت اينان ببينم!»

چو زندان خواست يوسف از خداوند****دعاي او به زندان ساخت اش بند

اگر بودي ز فضلش عافيت خواه****سوي زندان قضا ننمودي اش راه

برستي

ز آفت آن ناپسندان****دلي فارغ ز محنت هاي زندان

بخش 38 - به زندان رفتن يوسف

چو از دستان آن ببريده دستان****همه از خود پرستي بت پرستان

دل يوسف نگشت از عصمت خويش****بسي از پيشتر شد عصمتش بيش،

همه خفاش آن خورشيد گشتند****ز نور قرب وي نوميد گشتند

زليخا را غبارانگيز كردند****به زندان كردن او تيز كردند

زليخا با عزيز آميخت يك شب****ز دل اين غصه بيرون ريخت يك شب

كه: «گشتم زين پسر بدنام در مصر****شدم رسواي خاص و عام در مصر

درين قول اند مرد و زن موافق****كه من بر وي از جان ام گشته عاشق

در آن فكرم كه دفع اين گمان را****سوي زندان فرستم اين جوان را

به هر كوي اش به عجز و نامرادي****بگردانم منادي در منادي

كه اين باشد سزاي آن بدانديش****كه انبازي كند با خواجهٔ خويش

چو مردم قهر من با او ببينند****از آن ناخوش گمان يك سو نشينند»

عزيز انديشهٔ او را پسنديد****ز استصواب آن طبعش، بخنديد

بگفتا: «من تفكر پيشه كردم****درين معني بسي انديشه كردم

نچيدم گوهري به ز آنكه سفتي****نيامد در دلم به ز آنچه گفتي

به دست توست اكنون اختيارش****ز راه خويشتن بنشان غبارش!»

زليخا از وي اين رخصت چو بشنيد****سوي يوسف عنان كيد پيچيد

كه: «گر كامم دهي كامت برآرم****به اوج كبريا نامت برآرم

وگرنه صد در محنت گشاده****پي زجر تو زندان ايستاده

به رويم خرم و خندان نشيني****از آن بهتر كه در زندان نشيني!»

زبان بگشاد يوسف در خطابش****بداد آن سان كه مي داني! جوابش

زليخا از جواب او برآشفت****به سرهنگان بي فرهنگ خود گفت

كه زرين افسرش از سر فكندند****خشن پشمينه اش در بر فكندند

ز آهن بند بر سيمش نهادند****به گردن طوق تسليمش نهادند

بسان عيسي اش بر خر نشاندند****به هر كويي ز مصر آن خر براندند

منادي زن منادي بركشيده****كه: «هر سركش غلام شوخ ديده

كه گيرد شيوهٔ بي حرمتي پيش****نهد پا در فراش خواجهٔ خويش،

بود

لايق كه همچون ناپسندان****بدين خواري برندش سوي زندان»

چو در زندان گرفت از جنبش آرام****به زندانبان زليخا داد پيغام

كزين پس محنت اش مپسند بر دل!****ز گردن غل، ز پايش بند بگسل!

يكي خانه براي او جدا كن!****جدا از ديگران، آنجاش جا كن!

در آن خانه چو منزل ساخت يوسف****بساط بندگي انداخت يوسف

رخ آورد آنچنان كه ش بود عادت****در آن منزل به مهراب عبادت

چو مردان در مقام صبر بنشست****به شكر آن كه از كيد زنان رست

بخش 39 - احسان يوسف به زندانيان و تعبير خواب ايشان و شاه مصر را كردن

ز مادر هر كه دولتمند زايد****فروغ دولتش ظلمت زدايد

به خارستان رود، گلزار گردد****گل از وي نافهٔ تاتار گردد

به زندان گر درآيد، خرم و شاد****كند زندانيان را از غم آزاد

چو زندان بر گرفتاران زندان****شد از ديدار يوسف باغ خندان

همه از مقدم او شاد گشتند****ز بند درد و رنج آزاد گشتند

اگر زنداني اي بيمار گشتي****اسير محنت تيمار گشتي،

كمر بستي پي بيمارداري ش****خلاصي دادي از تيمار و خواري ش

وگر جا بر گرفتاري شدي تنگ****سوي تدبير كارش كردي آهنگ

وگر بر مفلسي عشرت شدي تلخ****ز ناداري نمودي غره اش سلخ،

ز زرداران كليد زر گرفتي****ز عيشش قفل تنگي برگرفتي

وگر خوابي بديديي نيك بختي****به گرداب خيال افتاده رختي

شنيدي از لبش تعبير آن خواب****به خشكي آمدي رختش ز گرداب

دو كس از محرمان شاه آن بوم****ز خلوتگاه قربش مانده محروم،

به زندان همدمش بودند و همراز****در آن ماتمكده با وي هم آواز

به يك شب هر يكي ديدند خوابي****كز آن در جانشان افتاد تابي

يكي را مژده ده، خواب از نجاتش****يكي را مخبر، از قطع حياتش

ولي تعبير آن ز ايشان نهان بود****وز آن بر جانشان بار گران بود

به يوسف خواب هاي خود بگفتند****جواب خواب هاي خود شنفتند

يكي را گوشمال از دار دادند****يكي را بر در شه بار دادند

جوان مردي كه سوي شاه مي رفت****به مسندگاه عز و

جاه مي رفت

چو رو سوي شه مسندنشين كرد****به وي يوسف وصيت اينچنين كرد

كه چون در صحبت شه باريابي****به پيشش فرصت گفتار يابي،

مرا در مجلسش يادآوري زود****كز آن يادآوري وافر بري سود

بگويي هست در زندان غريبي****ز عدل شاه دوران بي نصيبي

چنين اش بي گنه مپسند رنجور!****كه هست اين از طريق معدلت دور

چو خورد آن بهره مند از دولت و جاه****مي از قرابهٔ قرب شهنشاه،

چنان رفت آن وصيت از خيالش****كه بر خاطر نيامد چند سال اش!

بسا قفلا كه ناپيدا كليدست****بر او راه گشايش ناپديدست

ز نا گه، دست صنعي در ميان نه****به فتح اش هيچ صانع را گمان نه،

پديد آيد ز غيب او را گشادي****وديعت در گشادش هر مرادي

چو يوسف دل ز حيلت هاي خود كند****بريد از رشتهٔ تدبير، پيوند

ز پندار خودي و بخردي رست****گرفت اش فيض فضل ايزدي، دست

شبي سلطان مصر آن شاه بيدار****به خوابش هفت گاو آمد پديدار

همه بسيار خوب و سخت فربه****به خوبي و خوشي از يكدگر به

وز آن پس هفت ديگر در برابر****پديد آمد سراسر خشك و لاغر

در آن هفت نخستين روي كردند****بسان سبزه آن را پاك خوردند

بدين سان سبز و خرم هفت خوشه****كه دل ز آن قوت بردي، ديده توشه

برآمد وز عقب هفت دگر خشك****بر آن پيچيد و كردش سر به سر خشك

چو سلطان بامداد از خواب برخاست****ز هر بيداردل تعبير آن خواست

همه گفتند كاين خواب محال است****فراهم كردهٔ وهم و خيال است

به حكم عقل تعبيري ندارد****بجز اعراض تدبيري ندارد

جوان مردي كه از يوسف خبر داشت****ز روي كار يوسف پرده برداشت

كه: «در زندان همايونفر جواني ست****كه در حل دقايق خرده داني ست

اگر گويي بر او بگشايم اين راز****وز او تعبير خوابت آورم باز»

بگفتا: «اذن خواهي چيست از من؟****چه بهتر كور را، از چشم روشن؟»

روان شد

جانب زندان جوان مرد****به يوسف حال خواب شه بيان كرد

بگفتا: «گاو و خوشه هر دو سال اند****به اوصاف خودش وصاف حال اند

چو باشد خوشه سبز و گاو فربه****بود از خوبي سال ات خبر ده

چو باشد خوشه خشك و گاو لاغر****بود از سال تنگ ات قصه آور

نخستين سال هاي هفت گانه****بود باران و آب و كشت و دانه

همه عالم ز نعمت پر بر آيد****وز آن پس هفت سال ديگر آيد

كه نعمت هاي پيشين خورده گردد****ز تنگي جان خلق آزرده گردد

نبارد ز آسمان ابر عطايي****نرويد از زمين شاخ گيايي

ز عشرت مال داران دست دارند****ز تنگي تنگ دستان جان سپارند

چنان نان كم شود بر خوان دوران****كه گويد آدمي نان! و دهد جان»

جوان مرد اين سخن بشنيد و برگشت****حريف بزم شاه دادگر گشت

حديث يوسف و تعبير او گفت****دل شاه از غمش چون غنچه بشكفت

بگفتا: «خيز و يوسف را بياور!****كز او به گرددم اين نكته باور

سخن كز دوست آري، شكرست آن****ولي گر خود بگويد خوشترست آن»

دگر باره به زندان شد روانه****ببرد اين مژده سوي آن يگانه

كه: «اي سرو رياض قدس، بخرام!****سوي بستان سراي شاه نه گام!»

بگفتا: «من چه آيم سوي شاهي****كه چون من بي كسي را، بي گناهي

به زندان سال ها محبوس كرده ست****ز آثار كرم مايوس كرده ست؟

اگر خواهد كه من بيرون نهم پاي****ازين غمخانه، گو: اول بفرماي

كه آناني كه چون رويم بديدند****ز حيرت در رخم كف ها بريدند،

به يك جا چون ثريا با هم آيند****نقاب از كار من روشن گشايند

كه جرم من چه بود، از من چه ديدند؟****چرا رختم سوي زندان كشيدند؟

بود كاين سر شود بر شاه، روشن****كه پاك است از خيانت دامن من

مرا پيشه، گناه انديشگي نيست****در انديشه، خيانت پيشگي نيست»

جوان مرد اين سخن چون گفت با شاه****زنان مصر را كردند آگاه

كه پيش شاه

يك سر جمع گشتند****همه پروانهٔ آن شمع گشتند

چو ره كردند در بزم شه آن جمع****زبان آتشين بگشاد چون شمع

كز آن شمع حريم جان چه ديديد،****كه بر وي تيغ بدنامي كشيديد؟!

ز رويش در بهار و باغ بوديد،****چرا ره سوي زندان اش نموديد؟

بتي كزار باشد بر تنش گل،****كي از دانا سزد بر گردنش غل؟

گلي كه ش نيست تاب باد شبگير****به پايش چون نهد جز آب، زنجير؟

زنان گفتند كاي شاه جوان بخت!****به تو فرخنده فر هم تاج و هم تخت!

ز يوسف ما بجز پاكي نديديم****بجز عز و شرفناكي نديديم

نباشد در صدف گوهر چنان پاك****كه بود از تهمت، آن جان جهان، پاك

زليخا نيز بود آنجا نشسته****زبان از كذب و جان از كيد، رسته

ز دستان هاي پنهان زير پرده،****رياضت هاي عشقش، پاك كرده

فروغ راستي ش از جان علم زد****چو صبح راستين، از صدق دم زد

بگفتا: «نيست يوسف را گناهي****منم در عشق او گم كرده راهي

به زندان از ستم هاي من افتاد****در آن غم ها از غم هاي من افتاد

جفايي كو رسيد او را ز جافي****كنون واجب بود او را تلافي

هر احسان كيد از شاه نكوكار****به صد چندان بود يوسف سزاوار»

چو شاه اين نكتهٔ سنجيده بشنيد****چو گل بشكفت و چون غنچه بخنديد

اشارت كرد كز زندان اش آرند****بدان خرم سرا بستان اش آرند

به ملك جان بود شاه نكوبخت****مقام شه نشايد جز سر تخت

بخش 4 - در بيان فضيلت عشق

دل فارغ ز درد عشق، دل نيست****تن بي درد دل جز آب و گل نيست

ز عالم رويت آور در غم عشق!****كه باشد عالمي خوش، عالم عشق

غم عشق از دل كس كم مبادا!****دل بي عشق در عالم مبادا!

فلك سرگشته از سوداي عشق است****جهان پر فتنه از غوغاي عشق است

مي عشقت دهد گرميّ و مستي****دگر، افسردگي و خودپرستي

اسير عشق شو! كآزاد گردي****غمش بر سينه نه! تا

شاد گردي

ز ياد عشق عاشق تازگي يافت****ز ذكر او بلند آوازگي يافت

اگر مجنون نه مي زين جام خوردي،****كه او را در دو عالم نام بردي؟

هزاران عاقل و فرزانه رفتند****ولي از عاشقي بيگانه رفتند

نه نامي ماند از ايشان ني نشاني****نه در دست زمانه داستاني

بسا مرغان خوش پيكر كه هستند****كه خلق از ذكر ايشان لب ببستند

چو اهل دل ز عشق افسانه گويند****حديث بلبل و پروانه گويند

به گيتي گرچه صدكار، آزمايي****همين عشقت دهد از خود رهايي

بحمد الله كه تا بودم درين دير****به راه عاشقي بودم سبك سير

چو دايه مشك من بي نافه ديده****به تيغ عاشقي نافم بريده

چو مادر بر لبم پستان نهاده ست****ز خونخواري عشقم شير داده ست

اگر چه موي من اكنون چو شيرست****هنوز آن ذوق شيرم در ضميرست

به پيري و جواني نيست چون عشق****دمد بر من دمادم اين فسون عشق

كه: «جامي، چون شدي در عاشقي پير،****سبك روحي كن و در عاشقي مير!

بنه در عشقبازي داستاني!****كه ماند از تو در عالم نشاني

بكش نقشي ز كلك نكته زايت!****كه چون از جا روي ماند به جايت»

چو از عشق اين نوا آمد به گوشم****به استقبال بيرون رفت هوشم

بجان گشتم گرو فرمانبري را****نهادم رسم نو، سحرآوري را

برآنم گر خدا توفيق بخشد****كه نخلم ميوهٔ تحقيق بخشد

كنم از سوز عشق آن نكته راني****كه سوزد عقل، رخت نكته داني

درين فيروزه گنبد افكنم دود****كنم چشم كواكب گريه آلود

سخن را پايه بر جايي رسانم****كه بنوازد به احسنت آسمانم

بخش 40 - بيرون آمدن يوسف از زندان و وفات عزيز مصر و تنهايي زليخا

درين دير كهن رسمي ست ديرين****كه بي تلخي نباشد عيش، شيرين

شب يوسف چو بگذشت از درازي****طلوع صبح كردش كارسازي

پي تعظيم و اكرام وي از شاه****خطاب آمد به نزديكان درگاه

كز ايوان شه خورشيداورنگ****به ميداني ز هر جانب دو فرسنگ

دو رويه تا به زندان ايستادند****تجمل هاي خود را عرضه دادند

چو يوسف شد سوي

خسرو روانه****به خلعت هاي خاص خسروانه

فراز مركبي از پاي تا فرق****چو كوهي گشته در زر و گهر غرق

چو آمد بارگاه شه پديدار****فرود آمد ز رخش تيز رفتار

ز قرب مقدمش چون شه خبر يافت****به استقبال او چون بخت بشتافت

به پهلوي خودش بر تخت بنشاند****به پرسش هاي خوش با وي سخن راند

نخست از خواب خود پرسيد و تعبير****درآمد لعل نوشينش به تقدير

وز آن پس كردش از هر جا سؤالي****بپرسيدش ز هر كاري و حالي

جواب دلكش و مطبوع گفت اش****چنانك آمد از آن گفتن شگفت اش

در آخر گفت: «اين خوابي كه ديدم،****ز تو تعبير آن روشن شنيدم،

چسان تدبير آن كردن توانيم؟****غم خلق جهان خوردن توانيم؟»

بگفتا: «بايد ايام فراخي****كه ابر و نم نيفتد در تراخي

منادي كردن اندر هر دياري****كه نبود خلق را جز كشت، كاري

چو از دانه شود آگنده خوشه****نهندش همچنان از بهر توشه

چو باشد خوشه در خانه، درنگي****نيارد روزگار قحط و تنگي

برد هر كس براي عيش تيره****به قدر حاجت خود ز آن ذخيره

ولي هر كار را بايد كفيلي****كه از دانش بود با وي دليلي

به دانش غايت آن كار داند****چو داند كار را كردن تواند

به من تفويض كن تدبير اين كار!****كه نيد ديگري چون من پديدار»

چو شاه از وي بديد اين كارسازي****به ملك مصر دادش سرفرازي

چو شاه از وي بديد اين كارسازي****به ملك مصر دادش سرفرازي

سپه را بندهٔ فرمان او كرد****زمين را عرصهٔ ميدان او كرد

به جاي خود به تخت زر نشاندش****به صد عزت عزيز مصر خواندش

چو يوسف را خدا داد اين بلندي****به قدر اين بلندي ارجمندي،

عزيز مصر را دولت زبون گشت****لواي حشمت او سرنگون گشت

دلش طاقت نياورد اين خلل را****به زودي شد هدف تير اجل را

زليخا روي در ديوار غم كرد****ز بار هجر

يوسف پشت خم كرد

نه از جاه عزيزش خانه آباد****نه از اندوه يوسف خاطر آزاد

فلك كو ديرمهر و زودكين است****درين حرمان سرا كار وي اين است

يكي را بركشد چون خور بر افلاك****يكي را افكند چون سايه بر خاك

بخش 41 - ابتلاي زليخا به محنت فراق بعد از وفات عزيز مصر

دلي كز دلبري ناشاد باشد****ز هر شادي و غم آزاد باشد

غمي ديگر نگيرد دامن او****نگردد شادي اي پيرامن او

زليخا بود مرغي محنت آهنگ****جهان چون خانهٔ مرغان بر او تنگ

غم يوسف ز جان او نمي رفت****حديثش از زبان او نمي رفت

درين وقتي كه رفت از سر عزيزش****نماند اسباب دولت هيچ چيزش،

خيال روي يوسف يار او بود****انيس خاطر افگار او بود

به يادش روي در ويرانه اي كرد****وطن در كنج محنت خانه اي كرد

ز مژگان دم به دم خوناب مي ريخت****مگر خوناب خون ناب مي ريخت

چو بود از تاب دل، سوزان تب او****مژه مي ريخت آبي بر لب او

نمي شست از رخ آن خونابه گويي****از آن خونابه بودش سرخ رويي

گهي كندي به ناخن روي گلگون****چو چشم خود گشادي چشمهٔ خون

گهي سينه گهي دل مي خراشيد****ز جان جز نقش جانان مي تراشيد

فراوان سال ها كار وي اين بود****ز هجران رنج و تيمار وي اين بود

جواني، تيره گشت از چرخ پيرش****به رنگ شير شد موي چو قيرش

گريزان گشت زاغ از تير تقدير****به جاي زاغ شد بوم آشيان گير

به روي تازه چون گلچين اش افتاد****شكن در صفحهٔ نسرين اش افتاد

سهي سروش ز بار عشق خم شد****سرش چون حلقه همراز قدم شد

نه سر، ني پاي بود از بخت واژون****ز بزم وصل، همچون حلقه بيرون

درين نم ديده خاك، از خون مردم****چو شد سرمايهٔ بينايي اش گم،

به پشت خم از آن بودي سرش پيش****كه جستي گم شده سرمايهٔ خويش

به سر بردي در آن ويران، مه و سال****سرش ز افسر تهي، پايش ز خلخال

تهي از حله هاي

اطلس اش دوش****سبك از دانه هاي گوهرش گوش

به مهر يوسف اش از خاك بستر****به از مهد حرير حورگستر

نرفتي غير «يوسف!» بر زبانش****نبودي غير او آرام جانش

خبرگويان ز يوسف لب ببستند****پس زانوي خاموشي نشستند

زليخا را ز تنهايي چو جان كاست****به راه يوسف از ني خانه اي خواست

بدو كردند ني بستي حواله****چون موسيقار پر فرياد و ناله

چو كردي از جدايي ناله آغاز****جدا برخاستي از هر ني آواز

چو از هجر آتش اندر وي گرفتي****ز آهش شعله اندر ني گرفتي

به حسرت بر سر راهش نشستي****خروشان بر گذرگاهش نشستي

چو بي يوسف رسيدي خيلي از راه****به طنزش كودكان كردندي آگاه

كه: «اينك در رسيد از راه، يوسف****به رويي رشك مهر و ماه، يوسف»

زليخا گفتي: «از يوسف در اينان****نمي يابم نشان، اي نازنينان!

به دل زين طنز مپسنديد داغم!****كه نيد بوي يوسف در دماغم

به هر منزل كه آن دلدار گردد****جهان پر نافهٔ تاتار گردد»

چو يوسف در رسيدي با گروهي****كز ايشان در دل افتادي شكوهي

بگفتندي كه: «از يوسف خبر نيست****درين قوم از قدوم او اثر نيست»

بگفتي: «در فريب من مكوشيد!****قدوم دوست را از من مپوشيد!»

چو كردي گوش آن حيران مهجور****ز چاووشان، نواي «دور شو، دور!»

زدي افغان كه: «من عمري ست دورم****به صد محنت درين دوري صبورم»

بگفتي اين و بي هوش اوفتادي****ز خود كردي فراموش اوفتادي

ز جام بيخودي از دست رفتي****چنان بيخود، در آن ني بست رفتي

بدين دستور بودي روزگاري****نبودي غير ازين اش كار و باري

بخش 42 - التفات نكردن يوسف به زليخا در كفر و التفات به وي پس از توحيد

زليخا كرد بعد از ره نشيني****هواي دولت ديدار بيني

شبي سر پيش آن بت بر زمين سود****كه عمري در پرستش كاري اش بود

بگفت: «اي قبلهٔ جانم جمالت!****سر من در عبادت پايمالت!

تو را عمري ست كز جان مي پرستم****برون شد گوهر بينش ز دستم

به چشم خود ببين رسوايي ام را!****به چشمم بازدهٔ بينايي ام را!

ز يوسف چند باشم

مانده مهجور؟****بده چشمي كه رويش بينم از دور!

چو شاه خور به تخت خاور آمد****صهيل ابلق يوسف بر آمد

برون آمد زليخا چون گدايي****گرفت از راه يوسف تنگنايي

به رسم دادخواهان داد برداشت****ز دل ناله، ز جان فرياد برداشت

كس از غوغا، به حال او نيفتاد****به حالي شد كه او را كس مبيناد!

ز درد دل فغان مي كرد و مي رفت****ز آه آتش فشان مي كرد و مي رفت

به محنت خانهٔ خود چون پي آورد****دو صد شعله به يك مشت ني آورد

به پيش آورد آن سنگين صنم را****زبان بگشاد تسكين الم را

كه اي سنگ سبوي عز و جاهم!****به هر راهي كه باشم سنگ راهم!

تو سنگي، خواهم از ننگ تو رستن!****به سنگي گوهر قدرت شكستن

بگفت اين، پس به زخم سنگ خاره****خليل آسا شكست اش پاره پاره

ز شغل بت شكستن چون بپرداخت****به آب چشم و خون دل وضو ساخت

تضرع كرد و رو بر خاك ماليد****به درگاه خداي پاك ناليد:

«اگر رو بر بت آوردم، خدايا!****به آن بر خود جفا كردم، خدايا!،

به لطف خود جفاي من بيامرز!****خطا كردم، خطاي من بيامرز!

چو آن گرد خطا از من فشاندي،****به من ده باز! آنچ از من ستاندي!

چو برگشت از ره، آن بر مصريان شاه****گرفت افغان كنان بازش سرراه

كه: «پاكا، آنكه شه را ساخت بنده!****ز ذل و عجز كردش سرفكنده!

به فرق بندهٔ مسكين محتاج،****نهاد از عز و جاه خسروي تاج!»

چو جا كرد اين سخن در گوش يوسف****برفت از هيبت آن هوش يوسف

به حاجب گفت كاين تسبيح خوان را،****كه برد از جان من تاب و توان را

به خلوت خانهٔ خاص من آور!****به جولانگاه اخلاص من آور!

كه تا يك شمه از حالش بپرسم****وز اين ادبار و اقبالش بپرسم

كز آن تسبيح چون شور و شغب كرد****عجب ماندم، كه تاثيري

عجب كرد

گرش دردي نه دامنگير باشد،****كلامش را كي اين تاثير باشد؟

ز غوغاي سپه چون رست يوسف****به خلوتگاه خود بنشست يوسف،

درآمد حاجب از در، كاي يگانه!****به خوي نيك در عالم فسانه!

ستاده بر در اينك آن زن پير****كه در ره مركبت را شد عنانگير

بگفتا: «حاجت او را روا كن!****اگر دردي ش هست آن را دوا كن!»

بگفت: «او نيست ز آن سان كوته انديش****كه با من باز گويد حاجت خويش»

بگفتا: «رخصت اش ده! تا درآيد****حجاب از حال خود، هم خود گشايد»

چو رخصت يافت، همچون ذره رقاص****درآمد شادمان در خلوت خاص

چو گل خندان شد و چون غنچه بشكفت****دهان پرخنده يوسف را دعا گفت

ز بس خنديدنش يوسف عجب كرد****ز وي نام و نشان وي طلب كرد

بگفت: «آنم كه چون روي تو ديدم****تو را از جمله عالم برگزيدم

جواني در غمت بر باد دادم****بدين پيري كه مي بيني رسيدم

گرفتي شاهد ملك اندر آغوش****مرا يك بارگي كردي فراموش»

چو يوسف زين سخن دانست كو كيست****ترحم كرد و بر وي زار بگريست

بگفتا: «اي زليخا! اين چه حال است؟****چرا حالت بدين سان در وبال است؟»

چو يوسف گفت با وي «اي زليخا!»****فتاد از پا زليخا، بي زليخا

شراب بيخودي زد از دلش جوش****برفت از لذت آوازش از هوش

چو باز از بيخودي آمد به خود باز****حكايت كرد يوسف با وي آغاز

بگفتا: «كو جواني و جمالت؟»****بگفت: «از دست شد دور از وصالت!»

بگفتا: «خم چرا شد سرو نازت؟»****بگفت: «از بار هجر جانگدازت!»

بگفتا: «چشم تو بي نور چون است؟»****بگفت: «از بس كه بي تو غرق خون است!»

بگفتا: «كو زر و سيمي كه بودت؟****به فرق آن تاج و ديهيمي كه بودت؟»

بگفت: «از حسن تو هر كس سخن راند****ز وصفت بر سر من گوهر افشاند

سر و زر را نثار پاش كردم****به گوهر

پاشي اش پاداش كردم

نماند از سيم و زر چيزي به دستم****كنون دل گنج عشق، اينم كه هستم!»

بگفتا: «حاجت تو چيست امروز؟****ضمان حاجت تو كيست امروز؟»

بگفت: «از حاجت ام آزرده جاني****نخواهم جز تو حاجت را ضماني

اگر ضامن شوي آن را به سوگند****به شرح آن گشايم از زبان، بند

وگر ني، لب ز شرح آن ببندم****غم و درد دگر بر خود پسندم»

«قسم گفتا: به آن كان فتوت****به آن معمار اركان نبوت،

كز آتش لاله و ريحان دميدش****لباس حلت از يزدان رسيدش،

كه هر حاجت كه امروز از تو دانم****روا سازم به زودي، گر توانم!»

بگفت: «اول جمال است و جواني****بدان گونه كه خود ديدي و داني

دگر چشمي كه ديدار تو بينم****گلي از باغ رخسار تو چينم»

بجنبانيد لب، يوسف دعا را****روان كرد از دو لب آب بقا را

جمال مرده اش را زندگي داد****رخش را خلعت فرخندگي داد

به جوي رفته باز آورد آبش****وز آن شد تازه، گلزار شبابش

سپيدي شد ز مشكين مهره اش دور****درآمد در سواد نرگسش نور

خم از سرو گل اندامش برون رفت****شكنج از نقرهٔ خامش برون رفت

جمالش را سر و كاري دگر شد****ز عهد پيشتر هم بيشتر شد

دگر ره يوسف اش گفت: «اين نكوخوي!****مراد ديگرت گر هست، برگوي!»

«مرادي نيست گفتا: غير ازينم،****كه در خلوتگه وصلت نشينم

به روز اندر تماشاي تو باشم****به شب رو بر كف پاي تو باشم

فتم در سايهٔ سرو بلندت****شكر چينم ز لعل نوشخندت

نهم مرهم دل افگار خود را****به كام خويش بينم كار خود را»

چو يوسف اين تمنا كرد از او گوش****زماني سر به پيش افكند خاموش

نظر بر غيب، بودش انتظاري****جواب او نه «ني» گفت و نه «آري»

ميان خواست حيران بود و ناخواست****كه آواز پر جبريل برخاست

پيام آورد كاي شاه شرفناك!****سلامت مي رساند ايزد پاك

كه ما

عجز زليخا را چو ديديم****به تو عرض نيازش را شنيديم،

دلش از تيغ نوميدي نخستيم****به تو بالاي عرشش عقد بستيم

تو هم عقدي ش كن جاويد پيوند!****كه بگشايد به آن از كار او بند

ز عين عاطفت يابي نظرها****شود زاينده ز آن عقدت گهرها»

بخش 43 - عقد نكاح بستن يوسف با زليخا

چو فرمان يافت يوسف از خداوند****كه بندد با زليخا عقد پيوند

اساس انداخت جشن خسروانه****نهاد اسباب جشن اندر ميانه

شه مصر و سران ملك را خواند****به تخت عز و صدر جاه بنشاند

به قانون خليل و دين يعقوب****بر آيين جميل و صورت خوب

زليخا را به عقد خود درآورد****به عقد خويش يكتا گوهر آورد

ز رحمت جاي بر تخت زرش كرد****كنار خويش بالين سرش كرد

چو يوسف گوهر ناسفته را ديد****ز باغش غنچهٔ نشكفته را چيد،

بدو گفت: «اين گهر ناسفته چون ماند؟****گل از باد سحر نشكفته چون ماند؟»

بگفتا: «جز عزيزم كس نديده ست****ولي او غنچهٔ باغم نچيده ست

به راه جاه اگر چه تيزتگ بود****به وقت كامراني سست رگ بود!

به طفلي در، كه خوابت ديده بودم****ز تو نام و نشان پرسيده بودم

بساط مرحمت گسترده بودي****به من اين نقد را بسپرده بودي

بحمد الله كه اين نقد امانت****كه كوته ماند از آن دست خيانت،

دوصد بار ارچه تيغ بيم خوردم،****به تو بي آفتي تسليم كردم»

چو يوسف اين سخن را ز آن پري چهر****شنيد، افزود از آن اش مهر بر مهر

ز حرفي كز كمال عشق خيزد****كجا معشوق با عاشق ستيزد!

بخش 44 - وفات يافتن يوسف و هلاك شدن زليخا از مفارقت وي

زليخا چون ز يوسف كام دل يافت****به وصل دايمش آرام دل يافت

به دل خرم، به خاطر شاد مي زيست****ز غم هاي جهان آزاد مي زيست

تمادي يافت ايام وصالش****در آن دولت ز چل بگذشت سال اش

پياپي داد آن نخل برومند****بر فرزند، بل فرزند فرزند

شبي بنهاده يوسف سر به مهراب****ره بيداري اش، زد رهزن خواب

پدر را ديد با مادر نشسته****به رخ چون خور نقاب نور بسته

ندا كردند كاي فرزند، درياب!****كشيد ايام دوري دير، بشتاب!

به ديگر روز، يوسف بامدادان****كه شد دل ها ز فيض صبح شادان

به بركرده لباس شهرياري****برون آمد به آهنگ سواري

چو پا در يك ركاب آورد، جبريل****بدو گفتا:

«مكن زين بيش تعجيل!

امان نبود ز چرخ عمر فرساي****كه سايد بر ركاب ديگرت پاي

عنان بگسل ز آمال و اماني!****بكش پا از ركاب زندگاني!»

چو يوسف اين بشارت كرد ازو گوش****ز شادي شد بر او هستي فراموش

ز شاهي دامن همت بيفشاند****يكي از وارثان ملك را خواند

به جاي خود شه آن مرز كردش****به خصلت هاي نيك اندرز كردش

به كف جبريل حاضر دشت سيبي****كه باغ خلد از آن مي داشت زيبي

چو يوسف را به دست آن سيب بنهاد****روان آن سيب را بوييد و جان داد

چو يوسف را از آن بو جان برآمد****ز جان حاضران افغان برآمد

ز بس بالا گرفت آواز فرياد****صدا در گنبد فيروزه افتاد

زليخا گفت كاين شور و فغان چيست؟****پر از غوغا زمين و آسمان چيست؟

بدو گفتند كن شاه جوان بخت****به سوي تخته رو كرد از سر تخت

وداع كلبهٔ تنگ جهان كرد****وطن بر اوج كاخ لامكان كرد

چو بشنيد اين سخن از خويشتن رفت****فروغ نير هوش اش ز تن رفت

ز هول اين حديث، آن سرو چالاك****سه روز افتاد همچون سايه بر خاك

چو چارم روز شد ز آن خواب بيدار****سماع آن ز خود بردش دگر بار

سه بار اين سان سه روز از خود همي رفت****به داغ سينه سوز از خود همي رفت

چهارم بار چون آمد به خود باز****ز يوسف كرد اول پرسش آغاز

جز اين از وي خبر بازش ندادند****كه همچون گنج در خاكش نهادند

نخست از دور چرخ ناموافق****گريبان چاك زد چون صبح صادق

به سينه از تغابن سنگ مي زد****تپانچه بر رخ گلرنگ مي زد

به سوي فرق نازك برد پنجه****ز زور پنجه آن را ساخت رنجه

ز ريحان سرو بستان را سبك كرد****به چيدن سنبلستان را تنك كرد

ز دل نوحه، ز جان فرياد برداشت****فغان از سينهٔ ناشاد برداشت

«وفادار! وفاداري نه

اين بود****به ياران شيوهٔ ياري نه اين بود

عجب خاري شكستي در دل من****كه بيرون نايد الا از گل من

همان بهتر كز اينجا پر گشايم****به يك پرواز كردن سويت آيم»

به يك جنبش از آن اندوه خانه****به رحلتگاه يوسف شده روانه

نديد آنجا نشان ز آن گوهر پاك****بجز خرپشته اي از خاك نمناك

بر آن خرپشته آن خورشيدپايه****به خاك انداخت خود را همچو سايه

گهي فرقش همي بوسيد و گه پاي****فغان مي زد ز دل كاي واي من واي!

زدي آتش به خاشاك وجودم****از آن پيچان رود بر چرخ دودم

چو درد و حسرتش از حد فزون شد****به رسم خاك بوسي سرنگون شد

دو چشم خود به انگشتان درآورد****دو نرگس را ز نرگس دان برآورد

به خاك وي فكند از كاسهٔ سر****كه نرگس كاشتن در خاك بهتر

به خاكش روي خون آلود بنهاد****به مسكيني زمين بوسيد و جان داد

خوش آن عاشق كه چون جانش برآيد****به بوي وصل جانانش برآيد

حريفان حال او را چون بديدند****فغان و ناله بر گردون كشيدند

هر آن نوحه كه بهر يوسف او كرد****همي كردند بر وي با دو صد درد

بشستندش ز ديده اشك باران****چو برگ گل ز باران بهاران

بسان غنچه كز شاخ سمن رست****بر او كردند زنگاري كفن چست

ز گرد فرقت اش رخ پاك كردند****به جنب يوسف اش در خاك كردند

ولي داناي اين شيرين حكايت****كه دارد از كهن پيران روايت

چنين گويد كه با هر جانب از نيل****كه جسم پاك يوسف يافت تحويل،

به ديگر جانبش قحط و وبا خاست****به جاي نعمت انواع بلا خاست

بر اين آخر قرار كار دادند****كه در تابوتي از سنگ اش نهادند

شكاف سنگ قيرانداي كردند****ميان قعر نيل اش جاي كردند

ببين حيله كه چرخ بي وفا كرد****كه بعد مرگش از يوسف جدا كرد

يكي شد غرق بحر آشنايي****يكي لب تشنه در بر جدايي

نگويد

كس كه مردي در كفن رفت،****بدين مردانگي كن شيرزن رفت

نخست از غير جانان ديده بركند****وز آن پس نقد جان بر خاكش افكند

هزاران فيض بر جان و تنش باد!****به جانان ديدهٔ جان روشن اش باد!

بخش 45 - در خاتمهٔ كتاب

بحمدالله كه بر رغم زمانه****به پايان آمد اين دلكش فسانه

ورق ها از پريشاني رهيدند****به دامن پاي جمعيت كشيدند

چو گل هر دم رواجي تازه شان باد!****ز پيوند بقا شيرازه شان باد!

كتابي بين به كلك صدق مرقوم****به نام عاشق و معشوق مرسوم

ز نامش طوطي آساي ام شكرخا****چو بردم نام يوسف با زليخا

بود هر داستان زو بوستاني****به هر بستان ز گل رويان نشاني

هزاران تازه گل در وي شكفته****دوصد نرگس به خواب ناز خفته

به هر سو جدول از هر چشمه ساري****پر از آب لطافت جويباري

نظر در آبش از دل غم بشويد****غبار از خاطر درهم بشويد

ز جانش سر زند سر وفايي****ز جيب آرد برون دست دعايي

ز موج بهر الطاف الهي****كند اين تشنه لب را قطره خواهي

چو آرد تازه گل ها را در آغوش****نگردد باغبان بر وي فراموش

سخن را از دعا دادي تمامي****به آمرزش زبان بگشاي جامي!

بخش 5 - در فضايل سخن

سخن ديباچهٔ ديوان عشق است****سخن نوباوهٔ بستان عشق است

خرد را كار و باري جز سخن نيست****جهان را يادگاري جز سخن نيست

سخن از كاف و نون دم بر قلم زد****قلم بر صحنهٔ هستي رقم زد

چو شد قاف قلم ز آن كاف موجود****گشاد از چشمه اش فوارهٔ جود

جهان باشان كه در بالا و پستند****ز جوشش هاي اين فواره هستند

گهي لب را نشاط خنده آرد****گه از ديده نم اندوه بارد

ازو خندد لب اندوهمندان****وزو گريان شود لب هاي خندان

بدين مي شغل گيري ساخت پيرم****به پيرافشاني اكنون شغل گيرم

دهم از دل برون راز نهان را****بخندانم، بگريانم، جهان را

كهن شد دولت شيرين و خسرو****به شيريني نشانم خسرو نو

سرآمد دولت ليلي و مجنون****كسي ديگر سر آمد سازم اكنون

چو طوطي طبع را سازم شكرخا****ز حسن يوسف و عشق زليخا

خدا از قصه ها چون «احسن»اش خواند****به احسن وجه از آن خواهم سخن راند

چو باشد شاهد

آن وحي منزل****نباشد كذب را امكان مدخل

نگردد خاطر از ناراست خرسند****اگرچه گويي آن را راست مانند

ز معشوقان چو يوسف كس نبوده****جمالش از همه خوبان فزوده

ز خوبان هر كه را ثاني ندانند****ز اول يوسف ثاني ش خوانند

نبود از عاشقان كس چون زليخا****به عشق از جمله بود افزون زليخا

ز طفلي تا به پيري عشق ورزيد****به شاهي و اميري عشق ورزيد

پس از پيري و عجز و ناتواني****چو بازش تازه شد عهد جواني،

بجز راه وفاي عشق نسپرد****بر آن زاد و بر آن بود و بر آن مرد

طمع دارم كه گر ناگه شگرفي****بخواند زين «محبت نامه» حرفي

به دورادور اگر بيند خطايي****نيارد بر سر من ماجرايي

به قدر وسع در اصلاح كوشد****وگر اصلاح نتواند، بپوشد

بخش 6 - آغاز داستان و تولد يوسف

درين نوبتگه صورت پرستي****زند هر كس به نوبت كوس هستي

حقيقت را به هر دوري ظهوري ست****ز اسمي بر جهان افتاده نوري ست

اگر عالم به يك دستور ماندي****بسا انوار ، كن مستور ماندي

گر از گردون نگردد نور خور گم****نگيرد رونقي بازار انجم

زمستان از چمن بار ار نبندد****ز تاثير بهاران گل نخندد

چو «آدم» رخت ازين مهرابگه بست****به جايش «شيث» در مهراب بنشست

چو وي هم رفت كرد آغاز «ادريس»****درين تلبيس خانه درس تقديس

چو شد تدريس ادريس آسماني****به «نوح» افتاد دين را پاسباني

به توفان فنا چون غرقه شد نوح****شد اين در بر «خليل الله» مفتوح

چو خوان دعوتش چيدند ز آفاق****موفق شد به آن انفاق، «اسحاق»

ازين هامون شد او راه عدم كوب****زد از كوه هدي گلبانگ، «يعقوب»

چو يعقوب از عقب زين كار دم زد****ز حد شام بر كنعان علم زد

اقامت را به كنعان محمل افكند****فتادش در فزايش مال و فرزند

شمار گوسفندش از بز و ميش****در آن وادي شد از مور و ملخ بيش

پسر بيرون ز

«يوسف» يازده داشت****ولي يوسف درون جانش ره داشت

چو يوسف بر زمين آمد ز مادر****به رخ شد ماه گردون را برادر

دميد از بوستان دل نهالي****نمود از آسمان جان، هلالي

ز گلزار خليل الله گلي رست****قباي نازك اندامي بر او چست

برآمد اختري از برج اسحاق****ز روي او منور چشم آفاق

علم زد لاله اي از باغ يعقوب****ازو هم مرهم و هم داغ يعقوب

غزالي شد شميم افزاي كنعان****وز او رشك ختن صحراي كنعان

ز جان تو بود بهره مادرش را****ز شير خويش شستي شكرش را

چو ديدش در كنار خود دو ساله****دميد ايام، زهرش در نواله

گرامي دري از بحر كريمي****ز مادر ماند با اشك يتيمي

پدر چون ديد حال گوهر خويش****صدف كردش كنار خواهر خويش

ز عمه مرغ جانش پرورش يافت****به گلزار خوشي بال و پرش يافت

قدش آيين خوش رفتاري آورد****لبش رسم شكر گفتاري آورد

دل عمه به مهرش شد چنان بند****كه نگسستي از او يك لحظه پيوند

به هر شب خفته چون جان در برش بود****به هر روز آفتاب منظرش بود

پدر هم آرزوي روي او داشت****ز هر سو ميل خاطر سوي او داشت

جز او كس در دل غمگين نمي يافت****به گه گه ديدنش تسكين نمي يافت

چنان مي خواست كن ماه دل افروز****به پيش چشم او باشد شب و روز

به خواهر گفت: « ;****. . .

ندارم طاقت دوري ز يوسف****خلاصم ده ز مهجوري ز يوسف

به خلوتگاه راز من فرستش!****به مهراب نياز من فرستش!»

ز يعقوب اين سخن خواهر چو بشنيد****ز فرمانش به صورت سرنپيچيد

وليكن كرد با خود حيله اي ساز****كه تا گيرد ز يعقوب اش به آن باز

به كف زاسحاق بودش يك كمربند****;

كمربندي كه هر دستش كه بستي****ز دست اندازي آفات رستي

چو يوسف را ز خود رو در پدر كرد****ميان بندش نهاني ز آن كمر كرد

چنان بست آن

كمر را بر ميانش****كه آگاهي نشد قطعا از آنش

كمر بسته به يعقوب اش فرستاد****وز آن پس در ميان آوازه در داد

كه: «گشته ست آن كمربند از ميان گم»****گرفتي هر كسي را، ز آن توهم

به زير جامه جست و جوي كردي****پس آنگه در دگركس روي كردي

چو در آخر به يوسف نوبت افتاد****كمر را از ميانش چست بگشاد

در آن ايام هر كس اهل دين بود****بر او حكم شريعت اينچنين بود

كه دزدي هر كه گشتي پاي گيرش****گرفتي صاحب كالا اسيرش

دگر باره به تزوير، آن بهانه****چو كرد آماده، بردش سوي خانه

به رويش چشم روشن، شاد بنشست****پس از يك چند اجل چشمش فروبست

بدو شد خاطر يعقوب خرم****ز ديدارش نسبتي ديده بر هم

به پيش رو چو يوسف قبله اي يافت****ز فرزندان ديگر روي برتافت

به يوسف بود هر كاري كه بودش****به يوسف بود بازاري كه بودش

به يوسف بود روحش راحت اندوز****به يوسف بود چشمش ديده افروز

بلي هر جا كز آن سان مه بتابد****اگر خورشيد باشد ره نيابد

چه گويم كن چه حسن و دلبري بود****كه بيرون از حد حور و پري بود

مهي بود از سپهر آشنايي****ازو كون و مكان پر روشنايي

نه مه، هيهات! روشن آفتابي****مه از وي بر فلك افتاده تابي

چه مي گويم؟ چه جاي آفتاب است!****كه رخشان چشمه اش اينجا سراب است

مقدس نوري از قيد چه و چون****سر از جلباب چون آورده بيرون

چو آن بيچون درين چون كرده آرام****پي روپوش كرده يوسف اش نام

به دل يعقوب اگر مهرش نهان داشت،****وگر كردش به جان جا، جاي آن داشت

زليخايي كه در رشك حورعين بود****به مغرب پردهٔ عصمت نشين بود،

ز خورشيد رخش ناديده تابي****گرفتار خيالش شد به خوابي

چو بر دوران، غم عشق آورد زور****ز نزديكان نباشد عاشقي دور

بخش 7 - در صفت زيبايي زليخا

چنين گفت آن سخن دان سخن سنج****كه در گنجينه بودش

از سخن گنج

كه در مغرب زمين شاهي بناموس****همي زد كوس شاهي، نام تيموس

همه اسباب شاهي حاصل او****نمانده آرزويي در دل او

ز فرقش تاج را اقبال مندي****ز پايش تخت را پايهٔ بلندي

فلك در خيلش از جوزا كمربند****ظفر با بند تيغش سخت پيوند

زليخا نام، زيبا دختري داشت****كه با او از همه عالم سري داشت

نه دختر، اختري از برج شاهي****فروزان گوهري از درج شاهي

نگنجد در بيان وصف جمالش****كنم طبع آزمايي با خيالش

ز سر تا پا فرود آيم چو مويش****شوم روشن ضمير از عكس رويش

ز نوشين لعلش استمداد جويم****ز وصفش آنچه در گنجد بگويم

قدش نخلي ز رحمت آفريده****ز بستان لطافت سر كشيده

ز جوي شهرياري آب خورده****ز سرو جويباري آب برده

به فرقش موي، دام هوشمندان****ازو تا مشك، فرق، اما نه چندان

فراوان موشكافي كرده شانه****نهاده فرق نازك در ميانه

ز فرق او، دو نيمه نافه را دل****وز او در نافه كار مشك، مشكل

فرو آويخته زلف سمن ساي****فكنده شاخ گل را سايه در پاي

دو گيسويش دو هندوي رسن ساز****ز شمشاد سرافرازش رسن باز

فلك درس كمالش كرده تلقين****نهاده از جبينش لوح سيمين

ز طرف لوح سيمينش نموده****دو نون سرنگون از مشك سوده

به زير آن دو نون، طرفه دو صادش****نوشته كلك صنع اوستادش

ز حد نون او تا حلقهٔ ميم****الف واري كشيده بيني از سيم

فزوده بر الف، صفر دهان را****يكي ده كرده آشوب جهان را

شده سين اش عيان از لعل خندان****گشاده ميم را عقده به دندان

ز بستان ارم رويش نمونه****در او گل ها شكفته گونه گونه

بر او هر جانب از خالي نشاني****چو زنگي بچگان در گل ستاني

زنخدانش كه ميم بي زكات است****در او چاهي پر از آب حيات است

به زيرش غبغب ار دانا برد راه****بود گرد آمده رشحي از آن چاه

قرار دل بود ناياب آنجا****كه هم چاه

است و هم گرداب آنجا

بياض گردنش صافي تر از عاج****به گردن آورندش آهوان باج

بر و دوشش زده طعنه سمن را****گل اندر جيب كرده پيرهن را

دو نار تازه بر رسته ز يك شاخ****كف اميدشان نبسوده گستاخ

ز بازو گنج سيمش در بغل بود****عيار سيم، پيش آن، دغل بود

پي تعويذ آن پاكيزه چون در****دل پاكان عالم از دعا پر

پري رويان به جان كرده پسندش****رگ جان ساخته تعويذبندش

ز تاراج سران تاج و ديهيم****دو ساعد آستينش كرده پر سيم

كف اش راحت ده هر محنت انديش****نهاده مرهمي بهر دل ريش

به دست آورده ز انگشتان قلم ها****زده از مهر بر دل ها رقم ها

دل از هر ناخنش بسته خيالي****فزوده بر سر بدري ، هلالي

به پنج انگشت، مه را برده پنجه****ز زور پنجه، مه را كرده رنجه

ميانش موي، بل كز موي نيمي****ز باريكي بر او از موي بيمي

نيارستي كمر از موي بستن****كز آن مو بودي اش بيم گسستن

ز دست افشار زرين پس خمش شو!****بيا وين سيم دست افشار بشنو!

نداده در حريم آن حرمگاه****حصار عصمتش انديشه را راه

سخن رانم ز ساق او كه چون است****بناي حسن را سيمين ستون است

بناميزد! بود گلدسته نور****ولي از چشم هر بي نور، مستور

صفاي او نمود آيينه را رو****درآمد از ادب پيشش به زانو

از آن آيينه هم زانوي او شد****كه فيض نورياب از روي او شد

به وي هر كس كه هم زانو نشيند****رخ دولت در آن آيينه بيند

قدم در لطف نيز از ساق كم نيست****چون او در لطف كس صاحب قدم نيست

ندانم از زر و زيور چه گويم****كه خواهد بود قاصر هر چه گويم

پر از گوهر به تارك افسري داشت****كه در هر يك خراج كشوري داشت

در و لعل اش كه بود آويزهٔ گوش****همي برد از دل و جان لطف آن، هوش

اگر بگسستي اش گوهر ز

گردن****شدي گنج جواهر جيب و دامن

مرصع موي بندش در قفا بود****هزاران عقد گوهر را بها بود

نيارم بيش ازين از زر خبر داد****كه شد خلخال و اندر پايش افتاد

گهي از عشوه در مسندنشيني****به زيبا ديبهٔ رومي و چيني

گهي در جلوهٔ ايوان خرامي****ز زركش حلهٔ مصري و شامي

به هر روز نوي كافكنده پرتو****نبوده بر تنش جز خلعتي نو

ندادي دست جز پيراهنش را****كه در آغوش خود ديدي تنش را

سهي سروان هواداري ش كردي****پري رويان پرستاري ش كردي

ز همزادان هزاران حورزاده****به خدمت روز و شب پيشش ستاده

نه هرگز بر دلش باري نشسته****نه يك بارش به پا خاري شكسته

نبوده عاشق و معشوق كس را****نداده ره به خاطر اين هوس را

به شب چون نرگس سيراب خفتي****سحر چون غنچهٔ خندان شكفتي

بدين سان خرم و دلشاد بودي****وز آن غم خاطرش آزاد بودي

كه ش از ايام بر گردن چه آيد****وز اين شب هاي آبستن چه زايد

بخش 8 - در خواب ديدن زليخا، يوسف را

شبي خوش همچو صبح زندگاني****نشاط افزا چو ايام جواني

ز جنبش مرغ و ماهي آرميده****حوادث پاي در دامن كشيده

درين بستان سراي پر نظاره****نمانده باز جز چشم ستاره

سگان را طوق گشته حلقهٔ دم****در آن حلقه ره فريادشان گم

ستاده از دهل كوبي دهل كوب****هجوم خواب دستش بسته بر چوب

نكرده موذن از گلبانگ يا حي****فراش غفلت شب مردگان طي

زليخا آن به لب ها شكر ناب****شده بر نرگسش شيرين، شكرخواب

سرش سوده به بالين جعد سنبل****تنش داده به بستر خرمن گل

ز بالين سنبلش در هم شكسته****به گل تار حريرش نقش بسته

به خوابش چشم صورت بين غنوده****ولي چشم دگر از دل گشوده

درآمد ناگه اش از در جواني****چه مي گويم جواني ني، كه جاني

همايون پيكري از عالم نور****به باغ خلد كرده غارت حور

كشيده قامتي چون تازه شمشاد****به آزادي، غلام اش سرو آزاد

زليخا چون به رويش ديده بگشاد****به يك ديدارش افتاد آنچه افتاد

جماي ديد

از حد بشر دور****نديده از پري، نشنيده از حور

ز حسن صورت و لطف شمايل****اسيرش شد به يك دل ني، به صد دل

ز رويش آتشي در سينه افروخت****وز آن آتش متاع صبر و دين سوخت

بناميزد! چه زيبا صورتي بود****كه صورت كاست واندر معني افزود

از آن معني اگر آگاه بودي،****يكي از واصلان راه بودي

ولي چون بود در صورت گرفتار****نشد در اول از معني خبردار

همه دربند پنداريم مانده****به صورت ها گرفتاريم مانده

بخش 9 - بيدار شدن زليخا از خواب و نهفتن اندوه خود از پرستاران

سحر چون زاغ شب پرواز برداشت****خروس صبحگاه آواز برداشت

سمن از آب شبنم روي خود شست****بنفشه جعد عنبر بوي خود شست

زليخا همچنان در خواب نوشين****دلش را روي در مهراب دوشين

نبود آن خواب خوش، بيهوشي اي بود****ز سوداي شب اش مدهوشي اي بود

كنيزان روي بر پايش نهادند****پرستاران به دستش بوسه دادند

نقاب از لالهٔ سيراب بگشاد****خمارآلوده چشم از خواب بگشاد

گريبان، مطلع خورشيد و مه كرد****ز مطلع سرزده، هر سو نگه كرد

نديد از گلرخ دوشين نشاني****چو غنچه شد فرو در خود زماني

بر آن شد كز غم آن سرو چالاك****گريبان همچو گل بر تن زند چاك

ولي شرم از كسان بگرفت دستش****به دامان صبوري پاي بست اش

فرو مي خورد چون غنچه به دل خون****نمي داد از درون يك شمه بيرون

دهانش با رفيقان در شكرخند****دلش چون نيشكر در صد گره، بند

زبانش با حريفان در فسانه****به دل از داغ عشق اش صد زبانه

نظر بر صورت اغيار مي داشت****ولي پيوسته دل با يار مي داشت

دلي كز عشق در دام نهنگ است****ز جست و جوي كام اش، پاي لنگ است

برون از يار خود كامي ندارد****درونش با كس آرامي ندارد

اگر گويد سخن، با يار گويد****وگر جويد مراد، از يار جويد

هزاران بار جانش بر لب آمد****كه تا آن روز محنت را شب آمد

شب آمد سازگار عشقبازان****شب آمد رازدار عشقبازان

چو شب

شد روي در ديوار غم كرد****به زاري پشت خود چون چنگ خم كرد

ز ناله نغمهٔ جانكاه برداشت****به زير و بم فغان و آه برداشت

كه: «اي پاكيزه گوهر! از چه كاني؟****كه از تو دارم اين گوهرفشاني

دلم بردي و نام خود نگفتي****نشاني از مقام خود نگفتي

نمي دانم كه نامت از كه پرسم****كجا آيم مقامت از كه پرسم

اگر شاهي، تو را آخر چه نام است؟****وگر ماهي، تو را منزل كدام است؟

مبادا هيچ كس چون من گرفتار!****كه ني دل دارم اندر بر نه دلدار

كنون دارم من در خواب مانده****دلي از آتشت در تاب مانده

گلي بودم ز گلزار جواني****تر و تازه چو آب زندگاني

به يك عشوه مرا بر باد دادي****هزارم خار در بستر نهادي»

همه شب تا سحرگه كارش اين بود****شكايت با خيال يارش اين بود

چو شب بگذشت، دفع هر گمان را****بشست از گريه چشم خون فشان را

به بالين رونق از گلبرگ تر داد****به بستر جان ز سرو سيمبر داد

شب و روزش بدين آيين گذشتي****سر مويي ازين آيين نگشتي

ليلي و مجنون

بخش 1 - سرآغاز

اي خاك تو تاج سربلندان!****مجنون تو عقل هوشمندان!

خورشيد ز توست روشني گير****بي روشني تو چشمهٔ قير

در راه تو عقل فكرت انديش****صد سال اگر قدم نهد پيش،

نا آمده از تو رهنمايي****دورست كه ره برد به جايي

جز تو همه سرفكندهٔ تو****هر نيست چو هست بندهٔ تو

تسكين ده درد بي قراران****مرهم نه داغ دل فگاران

بر سستي پيري ام ببخشاي!****بر عجز فقيري ام ببخشاي!

زين برف كه بر گلم نشسته ست****بس خار كه در دلم شكسته ست

خواهم كه كند به سويت آهنگ****در دامن رحمتت زند چنگ

باشد به چو من شكسته رايي****زين چنگ زدن رسد نوايي

بخش 10 - شكايت بردن پدر ليلي از مجنون پيش خليفه

چون مانع دل رميده مجنون****از صحبت آن نگار موزون

يعني پدر بزرگوارش****آن در همه فن بزرگ كارش

برخاست به مقتضاي سوگند****محمل به در خليفه افكند،

بر خواند به رسم دادخواهي****افسانهٔ خويش را كماهي

كز «عامريان» ستيزه خويي****در بيت و غزل بديهه گويي،

از قاعدهٔ ادب فتاده****خود را «مجنون» لقب نهاده،

افكنده ز روي راز پرده****صد پرده ز عشق ساز كرده

دارم گهري يگانه چون حور****از چشمزد زمانه مستور

جز آينه كس نديده رويش****نبسوده به غير شانه مويش

آن شيفته راي ديوديده****رسوا شدهٔ دهل دريده

از بس كه زند ز عشق او دم****آوازهٔ او گرفت عالم

در جمله جهان يك انجمن نيست****كافسانه سراي اين سخن نيست

بي حلقه زدن ز در درآيد****پايش شكنم، به سر درآيد

گر در بندم، درآيد از بام****صبحش رانم، قدم زند شام

جز تو كه رسد به غور من كس؟****از بهر خدا به غور من رس!

حرفي دو به خامهٔ عنايت****بنويس به مير آن ولايت

تا قاعدهٔ كرم كند ساز****وين حادثه از سرم كند باز»

دانست خليفه شرح حالش****بنوشت به وفق آن مثالش

چون مير ولايت آن رقم خواند****مركب سوي قيس و قوم اوراند

اندخت بساط داوري را****زد بانگ سران عامري را

قيس و پدرش به هم نشستند****اعيان قبيله حلقه بستند

منشور خليفه كرد بيرون****مضمون وي آنكه: «قيس

مجنون

كز ليلي و عشق او زند لاف،****بيرون ننهد قدم ز انصاف!

زين پس پي كار خود نشيند!****بر خاك ديار خود نشيند!

ليلي گويان غزل نخواند!****ليلي جويان جمل نراند!

پا بازكشد ز جستجويش!****لب مهر كند ز گفت و گويش!

منزل نكند بر آستانش!****محفل ننهد ز داستانش!

بر خاك درش وطن نسازد!****وز ذكر وي انجمن نسازد!

ور ز آنكه كند خلاف اين كار،****باشد به هلاك خود سزاوار!

هر كس كه كند به قتلش آهنگ****بر شيشهٔ هستي اش زند سنگ،

بر وي ديت و قصاص نبود!****سركوبي عام و خاص نبود!

اين واقعه را چو قوم ديدند****مضمون مثال را شنيدند،

بر قيس زبان دراز كردند****چشم شفقت فراز كردند

گفتند كه: «غور كار ديدي؟!****منشور خليفه را شنيدي؟!

من بعد مجال دم زدن نيست****بالاتر از اين سخن، سخن نيست

گر مي نشوي بدين سخن راست****خونت هدر است و مال، يغماست

بر مادر و بر پدر ببخشاي!****زين شيوهٔ ناصواب بازآي!»

مجنون ز سماع اين ترانه****برداشت نفير عاشقانه

هوشش ز سر و توان ز تن رفت****مصروع آسا ز خويشتن رفت

گردش همه خلق حلقه بستند****در حلقهٔ ماتمش نشستند

داور ز غمش نشست در خون****شد شيوهٔ داوري دگرگون

دستور حكومت اش شده سست****منشور خليفه را فروشست

كاين نامه كه زيركي فروش است،****قانون معاش اهل هوش است،

جز بر سر عاقلان قلم نيست****ديوانه سزاي اين رقم نيست

تا دير فتاده بود بر خاك****رخساره نهاده بود بر خاك

چون بيهشي اش ز سر برون شد****هوشش به نشيد، رهنمون شد

با زخمهٔ عشق ساخت چون چنگ****شد ساز بدين نشيدش آهنگ:

«ما گرم روان راه عشقيم****غارت زدگان شاه عشقيم

جز عشق وظيفه نيست ما را****پرواي خليفه نيست ما را

ز آن پايه كه عشق پاي ما بست****كوتاه بود خليفه را دست

ما طاير سدره آشيانيم****بالاي زمين و آسمانيم

ز آن دام كه عنكبوت سازد،****از پهلوي ما چه قوت سازد؟

هيهات! چه جاي اين خيال است؟****مهجوري من ز وي

محال است!

محوم در وي چو سايه در نور****دورست كه من شوم ز من دور»

بخش 11 - رفتن پدر و اعيان قبيلهٔ مجنون به خواستگاري ليلي

مشاطهٔ اين عروس طناز****مشاطگي اينچنين كند ساز

كان پي سپر سپاه اندوه****در سيل بلا فتاده چون كوه،

چون ماند برون ز كوي ليلي****جاني پر از آرزوي ليلي

شد حيله گر و وسيله انديش****زد گام سوي قبيلهٔ خويش

ز اعيان قبيله جست يك تن****چون جان ز فروغ عقل روشن

گفت: «اين به توام اميد ياري!****دارم به تو اين اميدواري

كز من به پدر بري سلامي****وز پي برساني اش كلامي

كآخر طلب رضاي من كن!****دردم بنگر، دواي من كن!

ليلي كه مراد جان من اوست****فيروزي جاودان من اوست،

گو با پدرش كه: كين نورزد****با من! كه جهان بدين نيرزد

باشم به حريم احترامش****داماد نه، كمترين غلامش»

آن يار تمام بي كم و كاست****گريان ز حضور قيس برخاست

ز آن ملتمسي كه از پدر كرد****اشراف قبيله را خبر كرد

با يكدگر اتفاق كردند****سوگند بر اتفاق خوردند

سوي پدرش قدم نهادند****و آن دفتر غم ز هم گشادند

با او سخنان قيس گفتند****هر مهره كه سفته بود سفتند

دانست پدر كه حال او چيست****بر روي نهاد دست و بگريست

محمل پي رهروي بياراست****وز اهل قبيله همرهي خواست

راندند ز آب ديده سيلي****تا وادي خيمه گاه ليلي

آمد پدرش چنان كه داني****وافكند بساط ميهماني

چون خوان ز ميانه برگرفتند****و افسون و فسانه درگرفتند،

هر كس سخني دگر درانداخت****پرده ز ضمير خود برانداخت

گفتند درين سراچهٔ پست****بالا نرود نوا ز يك دست

تا جفت نگرددش دو بازو،****خود گو كه چسان شود ترازو؟

وآنگاه به صد زبان ثناگوي****كردند به سوي ميزبان روي

كاي دست تو بيخ ظلم كنده!****حي عرب از سخات زنده!

در پرده تو را خجسته ماهي ست****كز چشم دلت بدو نگاهي ست

بر ظلمتيان شب ببخشاي!****وين ميغ ز پيش ماه بگشاي!

طاق است و، بود عطيه اي مفت****با طاق دگر گرش كني

جفت

قيس هنري ست ديگر آن طاق****چون بخت به بندگي ت مشتاق

در اصل و نسب يگانهٔ دهر****در فضل و ادب فسانهٔ شهر

محروم اش ازين مراد مپسند!****داماد گذاشتيم و فرزند،

بپذير به دولت غلامي ش!****زين شهد رهان ز تلخكامي ش!

لايق به هم اند اين دو گوهر****مشتاق هم اند اين دو اختر

آيين وفا و مهرباني****گفتيم تو را، دگر تو داني!

آن دور ز راه و رسم مردم****ره كرده ز رسم مردمي گم

مطموره نشين چاه غفلت****طياره سوار راه غفلت

يعني كه كفيل كار ليلي****برهم زن روزگار ليلي

بر ابروي ناگشاده چين زد****صد عقدهٔ خشم بر جبين زد

گفت: «اين چه خيال نادرست است؟****چون خانهٔ عنكبوت سست است

گر اين طلب از نخست بودي****در كيش خرد درست بودي

امروز كه حيز زمانه****پر شد ز نواي اين ترانه،

يك گوش نماند در جهان باز****خالي ز سماع اين سر آواز

طفلان كه به هم فسانه گويند،****اين قصه به كنج خانه گويند

رندان كه به ناي و نوش كوشند،****پيمانه بدين خروش نوشند

ناصح كه نهد اساس تعليم،****از صورت حال ما كند بيم

رسوايي ازين بتر چه باشد؟****باشد بتر اين ز هرچه باشد!

شيشه كه شود ميان خاره****ز افتادن سخت پاره پاره،

كي ز آب دهان درست گردد؟****بر قاعدهٔ نخست گردد؟

خيزيد و در طلب ببنديد!****زين گفت و شنود لب ببنديد!

عاري كه به گردن من آيد****آلايش دامن من آيد

عاري دگرم به سر مياريد!****من بعد مرا به من گذاريد!

آن خس كه به ديده خست خارم،****چون ديدهٔ خود بدو سپارم؟

ز آن كس كه به دل نشاند تيرم،****چون دعوي دل دهي پذيرم؟

چون عامريان نشسته خاموش****پر گشت ازين محالشان گوش

مهر از لب بسته برگرفتند****آيين سخن ز سر گرفتند

گفتند: «حديث عار تا چند؟****زين بيهده افتخار تا چند؟

قيس هنري بجز هنر نيست****وز دايرهٔ هنر به در نيست

عشقي كه زده ست سر ز جيبش****هان! تا نكني دليل عيبش!

در

پاكي طبع نيست عاري****بر چهرهٔ فخر از آن غباري

گفتي: ليلي ازين فسانه****رسوا گشته ست در زمانه،

رسوايي او بگو كدام است؟****كز عاشقي اش بلند نام است!

هر چند كه قيس گفت و گو كرد،****دلالگي جمال او كرد

دلاله اگر هزار باشد،****زين سان نه سخن گزار باشد

دلالگي جمال دلدار****نه عيب بود در او و ني عار»

آن كج رو كج نهاد كج دل****در دايرهٔ كجي ش منزل

چون اين سخنان راست بشنيد****چون بي خبران ز راست رنجيد

گفتا: «به خدايي خدايي****كز وي نه تهي ست هيچ جايي،

كز ليلي اگر درين تك و پوي****خواهيد براي قيس يك موي،

يك موي وي و هزار مجنون،****گو دست ز وي بدار، مجنون!

مجنون كه بود، كه داد خواهد؟****وز ليلي من مراد خواهد؟

جان دادن اوبس است دادش****مردن ز فراق از مرادش

با من دگر اين سخن مگوييد!****كام دل خويشتن مجوييد!»

آنان چو جواب اين شنيدند****وآزار عتاب او كشيدند،

نوميد به خانه بازگشتند****با قيس، حريف راز گشتند

هر قصه كه گفته بود، گفتند****هر گل كه شكفته بود، گفتند

اميد وصال يار ازو رفت****و آرام دل و قرار ازو رفت

از گريه به خون و خاك مي خفت****وز سينهٔ دردناك، مي گفت:

«ليلي جان است و من تن او****يارب به روان روشن او

كن كس كه مرا ازو جدا ساخت****كاري به مراد من نپرداخت

در هر نفسي ش باد مرگي!****وز زندگي اش مباد برگي!

پا ميخ شكاف سنگ بادش!****سر در دهن نهنگ بادش!

بادش ناخن جدا ز انگشت!****دستش كوته ز خارش پشت!

جانش چو دلم فگار بادا!****و آواره به هر ديار بادا!»

ناقه ز حريم حي برون راند****وز خاك قبيله دامن افشاند

شد آهوي دشت و كبك وادي****خارا كن كوه نامرادي

خونابه ز كاس لاله خوردي****هم كاسگي غزاله كردي

شد باز چنانكه بود و مي رفت****وين زمزمه مي سرود و مي رفت:

«ليلي و سرود عشرت و ناز****مجنون و نفير شوق پرداز

ليلي و عنان به

دست دوران****مجنون و به دشت، يار گوران

ليلي و به اين و آن سبك رو****مجنون و به آهوان تگ و دو

ليلي و سكون به كوه و زنان****مجنون و به كوه با گوزنان

ليلي و ترانه گو به هر كس****مجنون و صفير كوف و كركس

ليلي و خروش چنگ و خرگاه****مجنون و خراش گرگ و روباه

ليلي و چو مه به قلعه داري****مجنون و به غار غم حصاري

آري هر كس براي كاري ست****هر شير سزاي مرغزاري ست

آن به كه به نيك و بد بسازيم****هر كس به نصيب خود بسازيم

بخش 12 - ملاقات كردن مجنون، ليلي را غيبت مردان قبيله

مجنون به هزار نامرادي****مي گشت به گرد كوه و وادي

ليلي مي گفت و راه مي رفت****همراه سرشك و آه مي رفت

ناگه رمه اي برآمد از راه****سردار رمه شباني آگاه

گفت: «اي دل و جان من فدايت!****روشن بصرم ز خاك پايت!

يابم ز تو بوي آشنايي****آخر تو كه اي و از كجايي؟»

گفتا كه: «شبان ليلي ام من****پروردهٔ خوان ليلي ام من»

مجنون چو نشان دوست بشنيد****چون اشك به خون و خاك غلتيد

افتاد ز پاي رفته از كار****چشم از نظر و زبان ز گفتار

بي خود به زمين فتاد تا دير****در بي خودي ايستاد تا دير

و آخر كه به هوشياري آمد****در پيش شبان به زاري آمد

كام روز ز وي خبر چه داري؟****گو روشن و راست هر چه داري!

گفتا كه: «كنون خوش است در حي****كس نيست به گرد خيمهٔ وي

در خيمهٔ خود نشسته تنهاست****چون ماه ميان هاله يكتاست

مردان قبيله رخت بستند****وز عرصهٔ حي برون نشستند

دارند هواي آنكه غافل****بر قصد گروهي از قبايل

سازند نگين به صبحگاهان****بر غارت مال بي پناهان»

از وي چو سماع اين بشارت****صبري كه نداشت كرد غارت،

ليلي گويان به حي درآمد****فرياد ز جان وي برآمد

بانگي بزد از درون غمناك****وافتاد بسان سايه بر خاك

ليلي چو شنيد بانگ، بشناخت****از خانه برون مقام خود ساخت

بيرون

از در چه ديد؟ مجنون!****افتاده ز عقل و هوش بيرون

بالاي سرش نشست خون ريز****از نرگس شوخ فتنه انگيز

از گريه به رويش آب مي زد****ني آب، كه خون ناب مي زد

ز آن خواب گران به هوش اش آورد****در غلغلهٔ خروش اش آورد

برخاست به روي دوست ديدن****بنشست به گفتن و شنيدن

آن بود ز ناله درد دل گوي،****وين بود به گريه رخ به خون شوي

آن گفت كه: «بي رخت بجان ام!****وين گفت كه: «من فزون از آن ام!»

آن گفت: «دلم هزار پاره ست!»****وين گفت كه: «اين زمان چه چاره ست؟»

آن گفت كه: «هجر جان گدازست»****وين گفت كه: «وصل چاره سازست»

آن گفت كه: «بي تو دردناك ام»****وين گفت كه: «از غمت هلاك ام»

آن گفت: «مراست دل ز غم ريش»****وين گفت : «مراست ريش از آن بيش»

آن گفت: «نمي روم از اين كوي»****وين گفت: «به ترك جان خود گوي!»

آن گفت: «در آتش ام ز دوري»****وين گفت كه: «پيشه كن صبوري!»

آن گفت كه: «كه صبر نيست كارم»****وين گفت: «جز اين دوا ندارم»

آن گفت كه: «خوش بود رهايي»****وين گفت: «ز محنت جدايي»

آن گفت:«فغان ز كينه كيشان!»****وين گفت كه: «باد مرگ ايشان!»

آن گفت:«دلم ز غم دو نيم است»****وين گفت:«چه غم؟ خدا كريم است!»

چون گفته شد آنچه گفتني بود****و آن راز كه هم نهفتني بود

با هم به وداع ايستادند****وز هر مژه سيل خون گشادند

آن روي به دشت كرد يا كوه****وين ماند به جا چو كوه اندوه

اينست بلي زمانه را خوي****آسودگي از زمانه كم جوي!

صد سال بلا و رنج بيني****كسوده يكي نفس نشيني

نا كرده تو جاي خويشتن گرم****هيچ اش نيد ز روي تو شرم

دست ات گيرد، كه: زود برخيز!****پاي ات كوبد به سر، كه: بگريز!

بخش 13 - وصف تابستان و به سفر حج رفتن ليلي و همراه شدن مجنون با قافلهٔ وي

سياح حدود اين ولايت****نظام عقود اين حكايت

زين قصه روايت اينچنين كرد****كن خاك نشيمن زمين گرد

چون ماند ز طوف كوي ليلي****وز

گام زدن به سوي ليلي

آشفته و بي قرار مي گشت****شوريده به هر ديار مي گشت

روزي كه سموم نيم روزي****برخاست به كوه و دشت سوزي،

شد دشت ز ريگ و سنگ پاره****طشتي پر از اخگر و شراره

حلقه شده مار از او به هر سوي****ز آن سان كه بر آتش اوفتد موي

گر گور به دشت رو نهادي****گامي به زمين او نهادي،

چون نعل ستور راه پيماي****پر آبله گشتي اش كف پاي

گيتي ز هواي گرم ناخوش****تفسان چو تنوره اي ز آتش

هر چشمه به كوه زو خروشان****سنگين ديگي پر آب جوشان

كردي ماهي ز آب، لابه****با روغن داغ، روي تابه

هر تختهٔ سنگ داشت بر خوان****نخجير كباب و كبك بريان

از سايه گوزن دل بريده****در سايهٔ شاخ خود خزيده

بي چاره پلنگ در تب و تاب****در پاي درخت سايه ناياب

افتاده چو سايهٔ درختي****ظلمت لختي و نور لختي

گشته به گمان سايه، نخجير****ز آسيمه سري به وي پنه گير

مجنون رميده در چنين روز****انگشت شده ز بس تف و سوز

زو شعلهٔ دل زبانه مي زد****آتش به همه زمانه مي زد

آرام نمي گرفت يك جاي****مي سوخت مگر بر آتش اش پاي

ناگاه چو لاله داغ بر دل****بالاي تلي گرفت منزل

انداخت به هر طرف نگاهي****از دور بديد خيمه گاهي

برجست و نفير آه برداشت****ره جانب خيمه گاه برداشت

آنجا چو رسيد از كناري****بيرون آمد شترسواري

بر وي سر ره گرفت مجنون****كاي طلعت تو به فال، ميمون!

اين قافله روي در كجاي اند؟****محمل به كجا همي گشايند؟

گفتا: «همه روي در حجازند****در نيت حج بسيج سازند»

پرسيد: «در آن ميان ز خيلي»****گفتا: «ليلي و آل ليلي!»

مسكين چو شنيد از وي اين نام****زين گفت و شنو گرفت آرام

از گرد وجود خويشتن پاك****افتاد بسان سايه بر خاك

بعد از چندي ز خاك برخاست****از هستي خويش پاك برخاست

ليلي مي راند محمل خويش****مجنون از دور با دل ريش

مي رفت رهي به آن درازي****با محمل

او به عشقبازي

ليلي چو به عزم خانه برخاست****خانه به جمال خود بياراست،

چشمش سوي آن رميده افتاد****خون جگرش ز ديده افتاد

بگريست كه: «اي فراق ديده!****درد و غم اشتياق چوني

در كشمكش فراق چوني؟****در آتش اشتياق ديده!

«من بي تو چه دم زنم كه چونم؟****اينك ز دو ديده غرق خونم!

روزان و شبان در آرزويت****تنها منم و خيال رويت»

مجنون به زبان بي زباني****هم زين سخنان چنانكه داني،

مي گفت و ز بيم ناكس و كس،****چشمي از پيش و چشمي از پس

غم بي حد و فرصتي چنين تنگ****كردند به طوف كعبه آهنگ

ليلي به طواف خانه در گرد،****مجنون ز قفاش سينه پر درد

آن، سنگ سياه بوسه مي داد،****وين يك، به خيال خال او شاد

آن برده دهان به آب زمزم،****وين كرده به گريه ديده پر نم

آن روي به مروه و صفا داشت،****وين جاي به ذروهٔ وفا داشت

آن در عرفات گشته واقف،****وين واقف آن، در آن مواقف

آن روي به مشعر حرامش،****وين در غم شعر مشكفامش

آن تيغ به دست در مني تيز،****وين بانگ زده كه: خون من ريز!

آن كرده به رمي سنگ آهنگ،****وين داشته سر به پيش آن سنگ

آن كرده وداع خانه بنياد،****وين كرده ز بيم هجر فرياد

ليلي چو از آن وداع پرداخت****مسند به درون محمل انداخت

مجنون به ميانه فرصتي جست****جا كرد به پيش محملش چست

هر دو به وداع هم ستادند****وز درد ز ديده خون گشادند

كردند وداع يكدگر را****چون تن كه كند وداع، سر را

بخش 14 - عاشق شدن جواني از ثقيف به ليلي و نكاح كردن آن دو

گوهر كش اين علاقهٔ در****ز آن در كند اين علاقه را پر

كان هودجي مراحل ناز****و آن حجلگي عماري راز،

چون بارگي از حرم برون راند****حادي به حداگري فسون خواند

هر كعبهٔ روي به قصد منزل****مي راند به صد شتاب محمل

از حي ثقيف نازنيني****خورشيدرخي قمر جبيني

در خاتم مهتري ش انگشت****سردار

قبيله پشت بر پشت

با محمل او مقابل افتاد****ز آنجا هوسي ش در دل افتاد

بر پردهٔ محملش نظر داشت****بادي بوزيد و پرده برداشت

در پرده بديد آفتابي****بل كز رخش آفتاب، تابي

زلفين نهاده بر بناگوش****كرده شب و روز را هم آغوش

چشمش به نگاه جادوانه****نيرنگ و فريب جاودانه

چون ديد ز پرده روي آن ماه****رفت آگهي اش ز جان آگاه

شد ملك دلش شكاري عشق****وافتاد ز زخم كاري عشق

هر چند كه مرد چاره داند،****كي چارهٔ كار خود تواند؟

دورست زبه پيش دانش انديش****از كارد، تراش دستهٔ خويش

آورد به دست كارداني****افسون سخني فسانه خواني

پيش پدر وي اش فرستاد****دعوي ها كرد و وعده ها داد

گفتا: «به نسب بزرگوارم!****چون تو نسب بزرگ دارم!

وادي وادي ز ميش تا بز****با چوپانان راد گربز،

از اشتر و اسب گله گله****خادم نر و ماده يك محله،

هر چيز طلب كني، بيارم****در پاي تو ريزم آنچه دارم

داماد ني ام تو را و فرزند،****هستم به قبول بندگي، بند»

چون شد پدرش ز خوان آن پير****زين طعمهٔ پاك، چاشني گير

آن تازه جوان پسندش افتاد****بي تاب و گره به بندش افتاد

گفتا كه: «جمال او نديده****فرزند من است و نور ديده!»

رفت و طلبيد مادرش را****آن قدر شناس گوهرش را

او نيز به اين سخن رضا داد****وين داعيه را به سينه جا داد

گفتا كه: «مناسب است و لايق،****اين كار به حال هر دو عاشق

ليلي چو به اين شود هم آغوش،****از يار كهن كند فراموش

مجنون چو ازين خبر برد بوي،****در آرزوي دگر كند روي

ما هم برهيم در ميانه،****از گفت و شنيد اين فسانه،

ليكن چو به ليلي اين سخن گفت****ز انديشه چو زلف خود برآشفت

از شعلهٔ اين غم اش جگر سوخت****رنگ سمنش چو لاله افروخت

ني تاب خلاف راي مادر****بيرون شدن از رضاي مادر،

ني طاقت ترك يار ديرين****سر تافتن از قرار ديرين

نگشاد دهن به چاره كوشي****گفتند:

رضاست اين خموشي!

دادند به خواستگار پيغام****تا در پي اين غرض زند گام

دلداده چو اين پيام بشنيد****كار دو جهان به كام خود ديد

آرايش مجلس طرب كرد****اشراف قبيله را طلب كرد

هر يك به مقام خود نشستند****مه را به ستاره عقد بستند

خلقي همه شاد، غير ليلي****خندان به مراد، غير ليلي

از خنده ببست درج گوهر****وز گريه گشاد لؤلؤ تر

وآن تشنه جگر ستاده از دور****بر آب نظر نهاده از دور

روزي دو سه چون به صبر بنشست****شوق آمد و پشت صبر بشكست

شد همبر نخل راستينش****زد دست هوس در آستينش

زد بانگ كه: «خيز و دور بنشين!****زين تازه رطب صبور بنشين!

خوش نيست ز پاشكسته شاخي****ميدان هوس بدين فراخي!

آن كس كه فگار خار اوي ام****دل خسته در انتظار اوي ام،

صبر و دل و دين فداي من كرد****جان را هدف بلاي من كرد،

در باديه از من است دل تنگ****در كوه ز من زند به دل سنگ،

آهو به خيال من چراند****جامه به هواي من دراند،

از من نفسي نبوده غافل****وز من به كسي نگشته مايل،

يك بار نديده سير، رويم****گامي نزده دلير، سويم

راضي ست به سايه اي ز سروم****خرسند به پري از تذروم

ز آن سايه نكردم اش سرافراز****وين پر سوي او نكرده پرواز

پيمان وفاي اوست طوقم****غالب به لقاي اوست شوقم

چون با دگري در آورم سر؟****وز وصل كسي دگر خورم بر؟

مغرور مشو به حشمت خويش!****مي دار نگاه، عزت خويش!

سوگند به صنع صانع پاك!****اعجوبه نگار تختهٔ خاك،

كه ت بار دگر اگر ببينم****دست آورده در آستينم،

بر روي تو آستين فشانم****بر فرق تو تيغ كين برانم

بر كين تو گر نباشدم دست****خود دست به كشتن خودم هست

خود را بكشم به تيغ بيداد****وز دست جفات گردم آزاد»

بيچاره چو اين وعيد و سوگند****بشنيد از آن لب شكر خند،

دانست كه پاي سعي كندست****وآن ناقهٔ بي زمام تندست

چون

بود به دام او گرفتار****وز بيم مفارقت دل افگار،

ناچار به درد و داغ او ساخت****با بوي گلي ز باغ او ساخت

هر لحظه ز وصل فرقت آميز****وز راحت هاي محنت انگيز،

بيخ املي ش كنده مي شد****صد ره مي مرد و زنده مي شد

تا بود هميشه كارش اين بود****سرمايهٔ روزگارش اين بود

و آن روز كه مرد هم بر اين مرد****زاد ره آن جهان هم اين برد

بخش 15 - شنيدن مجنون شوهر كردن ليلي را

طبال سراي اين عروسي****در پردهٔ عاج و آبنوسي،

اين طبل گران نوا نوازد****وين پردهٔ سينه كوب سازد

كن زخم دوال خوردهٔ عشق****و آوازه بلند كردهٔ عشق،

چون از سفر حجاز برگشت****بر خاك حريم يار بگذشت،

آن داغ كه داشت تازه تر شد****وآن باغ كه كاشت تازه بر شد

شخصي ديدش كه خاك مي بيخت****وآخر بر فرق خاك مي ريخت

گفتا: «پي چيست خاك بيزي؟****وز كيست به فرق خاك ريزي؟»

گفتا: « بيزم به هر زمين خاك****تا بو كه بيابم آن در پاك»

گفتا كه: از اين طلب بيارام!****وز محنت روز و شب بيارام!

كن تازه گهر كز آرزويش****شد عمر تو صرف جست و جويش،

تو جان كندي و ديگري يافت****دل كند ز تو چو بهتري يافت

تو نيز بدار دست ازين كار!****وز پهلوي خود بيفكن اين بار!

ياري كه ره وفا نورزد****صد خرمن از او جوي نيرزد

تو ليلي گو چو در مكنون!****و او بسته زبان ز نام مجنون

دل بسته به يار خوش شمايل****حرف غم تو سترده از دل

از حي ثقيف، زنده جاني****با طبع لطيف، نوجواني

بر تو پي شوهري گزيده****خرمهره به گوهري خريده

چون لام الفند هر دو يك جا****تو چون الف ايستاده تنها

برخيز و ازين خيال برگرد!****زين وسوسهٔ محال برگرد!

خوبان همه همچو گل دوروي اند****مغرور شده به رنگ و بوي اند

زن صعوهٔ سرخ زرد بال است****بودن به رضاي زن محال است

مجنون ز سماع اين ترانه****برخاست به رقص صوفيانه

بانگي بزد و به

سر بغلتيد****از صرع زده بستر بغلتيد

در خاك شده ز خون دل گل****گرديد چو مرغ نيم بسمل

از بس كه ز يار سنگدل، سنگ****مي كوفت به سينه با دل تنگ،

صد رخنه از آن به كارش افتاد****بر بيهوشي قرارش افتاد

كز لب نفسش گذر نكردي****در آينه ها نظر نكردي

بعد از ديري كه جان نو يافت****جان را به هزار غم گرو يافت

چون بر نفسش گشاده شد راه****بر جاي نفس نزد بجز: آه!

آن عاشق از خرد رميده****ز انديشهٔ نيك و بد رهيده،

از مستي عشق بود مجنون****دادش به ميان مستي افيون

وا كرد ز انس ناكسان خوي****و آورد به سوي وحشيان روي

با وي همه وحش رام گشتند****در انس به وي تمام گشتند

مي رفت به كوه و دشت چون شاه****با او چو سپه، وحوش همراه

چون بر سر تخت خود نشستي****گردش دد و دام حلقه بستي

مي رفت چنين نشيدخوانان****از ديده سرشك لعل رانان

بخش 16 - نامه نوشتن ليلي به مجنون

آن بانوي حجلهٔ نكويي****و آن بانوي كاخ خوبرويي

چو گوهر سلك ديگري شد****آسايش تاج سروري شد،

پيوسته ز كار خود خجل بود****وز عاشق خويش منفعل بود

تدبير نيافت غير ازين هيچ****كن قصهٔ درد پيچ در پيچ

تحرير كند به خون ديده****از خامهٔ هر مژه چكيده

عنوان همه درد همچو مضمون****ارسال كند به سوي مجنون

اين داعيه چون به خاطر آورد****آن نامهٔ سينه سوز را كرد

آغاز به نام ايزد پاك****تسكين ده بيدلان غمناك

ديباچهٔ نامه چون رقم زد،****از صورت حال خويش دم زد

كاي رفته ز همدمان سوي دشت!****همراه تو ني جز آهوي دشت!

از ما كرده كناره چوني؟****افتاده به خار و خاره چوني؟

شب ها كف پاي تو كه بيند؟****خار از كف پاي تو كه چيند؟

خوانت كه نهد به چاشت يا شام؟****همخوان تو كيست جز دد و دام؟

با اينهمه شكر كن! كه باري****نبود چو من ات به سينه باري

دوران چو

گل ام به ناز پرورد****وز خار ستيزه غنچه ام كرد

شوهر كردن نه كار من بود****كاري نه به اختيار من بود

از مادر و از پدر شد اين كار****ز ايشان به دلم خليد اين خار

هر كس كه چو گل رخ تو ديده ست****يا بوي تو از صبا شنيده ست،

كي ديده به هر كسي كند باز؟****با صحبت هر خسي كند ساز؟

همخوابهٔ من نبوده هرگز****سر بر سر من نسوده هرگز

گشته ز من خراب، مهجور****قانع به نگاهي، آن هم از دور

زين غم، روزش شبي ست تاريك****زين رنج، تنش چو موي باريك

وز كشمكش غم اش ز هر سوي****نزديك گسستن است آن موي

آن موست حجاب را بهانه****خوش آنكه برافتد از ميانه

تا روي تو بي حجاب بينم****خورشيد تو بي سحاب بينم

نامه كه شد از حجاب، بنياد****آخر چو به بي نقابي افتاد،

زد خاتم مهر، اختتامش****از حلقهٔ ميم، والسلامش

قاصد جويان ز خيمه برخاست****قد كرد پي برون شدن راست

بودش خيمه به مرغزاري****نزديك به خيمه، چشمه ساري

بنشست ولي نه از خود آگاه****بنهاد چو چشمه چشم بر راه

ناگاه بديد كز غباري****آمد بيرون، شترسواري

دامن ز غبار ره برافشاند****اشتر به كنار چشمه خواباند

ليلي گفتش كه:«از كجايي؟****كيد ز تو بوي آشنايي!»

گفتا كه: «ز خاك پاك نجدم****كحل بصرست خاك نجدم»

ليلي گفتا كه:«تلخكامي،****مجنون لقبي و قيس نامي

سرگشته در آن ديار گردد****غمديده و سوگوار گردد

هيچ ات به وي آشنايي اي هست؟****امكان زبان گشايي اي هست؟»

گفتا: «بلي آشناي اوي ام****سر در كنف وفاي اوي ام

هر جا باشم دعاش گويم****تسكين دل از خداش جويم»

ليلي گفتا كه: «در چه كارست؟»****گفتا كه:«ز درد عشق زارست!

همواره ز مردمان رميده****با وحش رميده آرميده»

ليلي گفتا كه:«اي خردمند!****داني كه به عشق كيست دربند؟»

گفتا:« آري، به ياد ليلي****هر دم راند ز ديده سيلي»

ليلي ز مژه سرشك خون ريخت****و اسرار نهان ز دل برون ريخت

گفتا كه: «منم مراد جانش****و آن نام

من است بر زبانش

جانم به فدات! اگر تواني****كز من خبري به وي رساني،

آيين وفا گري كني ساز****و آري سوي من جواب آن باز،

دردي ببري و داغي آري****شمعي ببري، چراغي آري»

برخاست به پاي، آن جوانمرد****كاي مجنون را دل از تو پردرد!

منت دارم، به جان بكوشم****كالاي تو را به جان فروشم

شد ليلي را درون ز غم شاد****وآن نامه ز جيب خويش بگشاد

پيچيد در آن به آرزويي****برگ كاهي و تار مويي

يعني: ز آن روز كز تو فردم،****چون مو زارم، چو كاه زردم!

چون نامه بر آن گرفت، برجست****بر ناقهٔ رهنورد بنشست

شد راحله تاز راه مجنون****مايل به قرارگاه مجنون

آنجا چو رسيد بي كم و كاست****بسيار دويد از چپ و راست

ديدش كه چو مستي اوفتاده****دستور خرد به باد داده

در خواب نه، ليك چشم بسته****بيدار، ولي ز خويش رسته

از گردش ماه و مهر بيرون****وز دايرهٔ سپهر بيرون

مستغرق بحر عشق گشته****وز هر چه نه عشق در گذشته

قاصد هرچند حيله انگيخت****تا بو كه به وي تواند آميخت

آن حيله نداشت هيچ سودش****از بانگ بلند آزمودش

برداشت چو حاديان نوايي****در كوه فكند ازآن صدايي

ليلي گويان حدا همي كرد****و آن دلشده را ندا همي كرد

كرد آن اثري در او سرانجام****و آمد به خود از سماع آن نام

گفتا:«تو كه اي و اين چه نام است؟****زين نام مراد تو كدام است؟»

گفتا كه: «منم رسول ليلي****خاص نظر قبول ليلي»

گفتا كه: «ره ادب نجسته****وز مشك و گلاب لب نشسته،

هر دم به زبان چه آري اين نام؟****گستاخ، چرا شماري اين نام؟»

زد لاف كه:« من زبان اوي ام****گويا شده ترجمان اوي ام

خيزان، بستان! كه نامهٔ اوست****يك رشحه ز نوك خامهٔ اوست»

مجنون چو شنيد نام نامه****پا ساخت ز فرق سر چو خامه

چون بر سر نامه نام او ديد،****بوسيد و به چشم

خويش ماليد

افتاد ز عقل و هوش رفته****خاصيت چشم و گوش رفته

آمد چو ز بي خودي به خود باز****اين نغمهٔ شوق كرد آغاز

كاين نامه كه غنچهٔ مرادست****زو در دل تنگ صد گشادست

حرزي ست به بازوي ارادت****مرقوم به خامهٔ سعادت

تعويذ دل رميدگان است****تومار بلا كشيدگان است

وآن دم كه گشاد نامه را سر،****سر برزد از او نواي ديگر

كاين نامه نه نامه، نوبهاري ست****وز باغ امل بنفشه زاري ست

دلكش رقمي ست نورسيده****بر صفحهٔ آرزو كشيده

صف هاست كشيده عنبرين مور****ره ساخته بر زمين كافور

هر موري از آن به سوي خانه****برده دل بيدلان چو دانه

ز آن نامهٔ دلنواز هر حرف****بود از مي ذوق و حال يك ظرف

هر جرعهٔ مي كز آن بخوردي****از جا جستي و رقص كردي

از خواندن نامه چون بپرداخت****در گردن جان حمايل اش ساخت

قاصد چو بديد آن به پا خاست****زو كرد جواب نامه درخواست

مجنون چو به نامه در، قلم زد****در اول نامه اين رقم زد:

«ديباچهٔ نامهٔ اماني****عنوان صحيفهٔ معاني

جز نام مسببي نشايد****كز وي در هر سبب گشايد

مطلق گردان دست تقدير****زنجيري ساز پاي تدبير

آن را كه به وصل چاره سازد،****سر برتر از آسمان فرازد

و آن را كه ز هجر سينه سوزد،****صد شعله به خرمنش فروزد»

چون بست زبان ازين سرآغاز****گشت از دل ريش رازپرداز

كاين هست صحيفهٔ نيازي****ز آزرده دلي به دلنوازي

آن دم كه رسيد نامهٔ تو****پر عطر وفا ز خامهٔ تو

بر ديدهٔ خون فشان نهادم****در سينه به جاي جان نهادم

هر حرف وفا ز وي كه خواندم****از ديده سرشك خون فشاندم

در وي سخنان نوشته بودي****صد تخم فريب كشته بودي

غمخواري من بسي نمودي****غم هاي مرا بسي فزودي

گيرم كه تو دوري از كم و كاست****نيد به زبان تو بجز راست،

مسكين عاشق چو بدگمان است****هر لحظه اسير صد گمان است

هر شبهه به پيش او دليلي ست****هر پشهٔ

مرده زنده پيلي ست

مرغي كه به بام يار بيند****كو دانه ز بام يار چيند،

ز آن مرغ به خاطرش غباري ست****كز غير به دوست نامه آري ست

گفتي كه: به بوسه دل ندارم****وز فكر كنار بر كنارم!

اين درد نه بس كه صبح تا شام****هم صحبت توست كام و ناكام؟

گفتي كه: ز درد پايمال است****وز غصه به معرض زوال است

خواهد ز ميانه زود رفتن****بر باد هوا چو دود رفتن!

گر او برود تو را چه كم، يار؟****كالاي تو را چه كم خريدار؟

ممكن بود از تو كام هر كس****محروم از آن همين منم، بس!

آن را كه تو دوست داري، اي دوست!****گر دوست ندارمش نه نيكوست

با هر كه تو دوستدار اويي****از من نسزد بجز نكويي

عاشق كه براي دوست كاهد****آن به كه رضاي دوست خواهد

از خواهش خويش رو بتابد****در راه مراد او شتابد

هر چند كه من نه از تو شادم،****يك بار نداده اي مرادم،

خاطر ز زمانه شاد بادت!****گيتي همه بر مراد بادت!

دمسازي دوستان تو را باد!****ور من ميرم تو را بقا باد!

بخش 17 - بيمار شدن شوهر ليلي و وفات يافتن وي

نيرنگ زن بياض اين راز****صورتگري اينچنين كند ساز

كان كعبهٔ بي نظير منظر****چون صورت چين بديع پيكر

با شوهر خود چو سركشي كرد،****پاداش خوشي ش ناخوشي كرد،

مسكين زين غم ز پا درافتاد****بيمار به روي بستر افتاد

آن وصل، بلاي جان او شد****سودانديشي، زيان او شد

مي بود ز خاطر غم انديش****بيماري او زمان زمان بيش

چون يك دو سه روز بود رنجه****مسكين به شكنج اين شكنجه

ناگاه عنايت ازل دست****بگشاد و، بر او شكنجه بشكست

از كشمكش نفس رهاندش****وز تنگي اين قفس جهاندش

جان داد به درد و جاودان زيست****آن كو ندهد به درد جان كيست

در بودن، درد و در سفر درد****آوخ ز جهان درد بر درد

ليلي كه ز درد و داغ مجنون****مي داشت دلي چو غنچه پر خون،

از

مردن شو، بهانه برساخت****وز خون، دل خويشتن بپرداخت

عمري به لباس سوگواري****بنشست به رسم عده داري

عشقش به درون نه داشت خانه،****شد ماتم شوهرش بهانه

عمري به دراز، گريه و آه****مي كرد و زبان خلق كوتاه!

بخش 18 - شكستن ليلي كاسهٔ مجنون را و رقص كردن وي از ذوق آن

چون يك چندي بر اين برآمد****دودش ز دل حزين برآمد

بگرفت به كف شكسته جامي****مي زد به حريم دوست گامي

آن دلشده چون رسيد آنجا،****صد دلشده بيش ديد آنجا

بر دست گرفته كاسه يا جام****در يوزه گرش ز خوان انعام

هر كس ز كف چنان حبيبي****مي يافت به قدر خود نصيبي

مجنون از دور چون بديدش****عقل از سر و، جان ز تن رميدش

چون نوبت وي رسيد، بي خويش****آورد او نيز جام خود پيش

ليلي وي را چو ديد و بشناخت****كارش نه چو كار ديگران ساخت

ناداده نصيب از آن طعام اش****كفليز زد و شكست جامش

مجنون چو شكست جام خود ديد****گويا كه جهان به كام خود ديد

آهنگ سماع آن شكست اش****چون راه سماع ساخت مست اش

مي بود بر آن سماع، رقاص****مي زد با خود ترانه اي خاص

كالعيش! كه كام شد ميسر!****عيشي به تمام شد ميسر!

همچون دگران نداد كامم****وز سنگ ستم شكست جامم

با من نظري ش هست تنها****ز آن جام مرا شكست تنها

صد سر فدي شكست او باد!****جانها شده مزد دست او باد!

بخش 19 - در انتظار ليلي ايستادن مجنون و آشيان كردن مرغ بر سر وي

رامشگر اين ترانهٔ خوش****دستان زن اين سرود دلكش

بر عود سخن چنين كشد تار****كن مانده به چنگ غم گرفتار،

روزي به هواي نيمروزي****از تاب حرارت تموزي،

ره برده به خيمهٔ ذليلان****يعني كه به سايهٔ مغيلان

برساخت از آن نظاره گاهي****مي كرد به هر طرف نگاهي

ناگاه بديد قومي از دور****ز ايشان در و دشت گشته معمور

كردند به يك زمان در آن جاي****صد خيمه و بارگاه بر پاي

ز آن خيمه گه اش نمود ناگاه****با جمع ستارگان يكي ماه

كز خيمه هواي گشت كردند****ز آن مرحله رو به دشت كردند

آن دم كه به پيش هم رسيدند****يكديگر را تمام ديدند

مسكين مجنون چه ديد؟ ليلي!****با او ز زنان قوم خيلي

چشمش چو بر آن سهي قد افتاد****بي خود برجست و بي خود افتاد

شد كالبدش ز هوش خالي****ليلي به سرش

دويد حالي

بنهاد سرش به زانوي خويش****خونابه فشان ز سينهٔ ريش

ز آن خواب خوش از گلاب ريزي****زود آوردش به خواب خيزي

ديدند جمال يكدگر را****بردند ملال يكدگر را

هر راز كهن كه بود گفتند****هر در سخن كه بود سفتند

در وقت وداع كاندرين باغ****كس سوخته دل مباد ازين داغ

مجنون گفتا كه:«اي دل افروز!****كامروز ميان صد غم و سوز

بگذاشتي اندر اين زمين ام،****من بعد كي و كجات بينم؟»

گفتا كه: «به وقت بازگشتن****خواهم هم ازين زمين گذشتن

گر زآنكه درين مقام باشي،****از ديدن من به كام باشي»

اين رفت ز جاي و او به جا ماند****چون مرده تني ز جان جدا ماند

بر موجب وعده اي كه بشنيد****از منزل خويشتن نجنبيد

در حيرت عشق آن دلاراي****ننشست درخت وار از پاي

مي بود ستاده چون درختي****مرغان به سرش نشسته لختي

يك جا چو درخت پاش محكم****مو رفته چو شاخه هاش در هم

عهدي چو گذشت در ميانه****مرغي به سرش گرفت خانه

مويش چو بتان مشك برقع****از گوهر بيضه شد مرصع

برخاست ز بيضه ها به پرواز****مرغان سرود عشق پرداز

يك چند براين نسق چو بگذشت****ليلي به ديار خويش برگشت

آمد چو به آن خجسته منزل****وز ناقه فروگرفت محمل،

آمد به سر رميده مجنون****ديدش ز حساب عقل بيرون

هر چند نهفته دادش آواز****نمد به وجود خويشتن باز

زد بانگ بلند كاي وفا كيش!****بنگر به وفا سرشتهٔ خويش!

گفتا :«تو كه اي و از كجايي؟****بيهوده به سوي من چه آيي؟

گفتا كه: «منم مراد جانت!****كام دل و رونق روانت!

يعني ليلي كه مست اويي****اينجا شده پاي بست اويي»

گفتا: «رو! رو! كه عشقت امروز****در من زده آتشي جهان سوز

برد از نظرم غبار صورت****ديگر نشوم شكار صورت!

عشق ام كشتي به موج خون راند****معشوقي و عاشقي برون ماند

ليلي چو شنيد اين سخن ها****از صبر و قرار ماند تنها

دانست يقين، كه حال او چيست****بنشست و به هاي هاي بگريست

گفت: «اي دل و دين ز دست

داده!****در ورطهٔ عشق ما فتاده!

ناديده ز خوان ما نوايي!****افتاده به جاودان بلايي!

مشكل كه دگر به هم نشينيم****وز دور جمال هم ببينيم»

اين گفت و ره وثاق برداشت****ماتم گري فراق برداشت

از سينه به ناله درد مي رفت****مي رفت و به آب ديده مي گفت:

«دردا! كه فلك ستيزه كارست****سرچشمهٔ عيش، ناگوارست

ما خوش خاطر دو يار بوديم****دور از غم روزگار بوديم

از دست خسان ز پا فتاديم****وز يكديگر جدا فتاديم

او دور از من، به مرگ نزديك****من دور از وي، چو موي باريك

او، كرده به وادي عدم روي****من، كرده به تنگناي غم خوي

او، بر شرف هلاك، بي من****افتاده به خون و خاك، بي من

من، درصدد زوال، بي او****ناچيزتر از خيال، بي او

امروز بريدم از وي اميد****دل بنهادم به هجر جاويد»

اين گفت و شكسته دل ز منزل****بر نيت كوچ، بست محمل

مجنون هم ازين نشيمن درد****منزل به نشيمن دگر كرد

چون وعدهٔ دوست را به سر برد****بار خود از آن زمين به در برد

برخاست چنانكه بود از آغاز****با گور و گوزن گشت دمساز

بخش 2 - آشنايي قيس و ليلي

تاريخ نويس عشقبازان****شيرين رقم سخن ترازان

از سرور عاشقان چو دم زد****بر لوح بيان چنين رقم زد

كز «عامريان» بلند قدري****بر صدر شرف خجسته بدري

مقبول عرب به كارسازي****محبوب عجم به دلنوازي

از مال و منال بودش اسباب****افزون ز عمارت گل و آب

چون خيمه درين بساط غبرا****مي بود مقيم كوه و صحرا

عرض رمه اش برون ز فرسنگ****بر آهوي دشت كرده جا تنگ

اشتر گله هاش كوه كوهان****چون كوه بلند، پر شكوهان

خيلش گذران به هر كناره****چون گلهٔ گور بي شماره

داده كف او شكست حاتم****بر بسته به جود، دست حاتم

سادات عرب به چاپلوسي****پيش در او به خاك بوسي

شاهان عجم ز بختياري****با او به هواي دوستداري

از جاه هزار زيب و فر داشت****و آن از همه به، كه ده پسر داشت

هر يك

ز نهال عمر شاخي****وز شهر امل بلندكاخي

ليكن ز همه، كهينه فرزند****مي داشت دلش به مهر خود بند

بر دست بود بلي ده انگشت****در قوت حمله، جمله يك مشت

باشد ز همه به سور و ماتم****انگشت كهين سزاي خاتم

آري، بود او ز برج اميد****فرخنده مهي تمام خورشيد

فرخندگي مه تمامش****بيرون ز قياس، و قيس نامش

سر تا قدم از ادب سرشته****بر دل رقم ادب نوشته

چون لعل لبش خموش بودي****بر روزن راز، گوش بودي

چون غنچهٔ تنگ او شكفتي****سنجيده هزار نكته گفتي

بينا، نظر پدر به حالش****خرم، دل مادر از جمالش

حالي ست عجب، كه آدميزاد****آسوده زيد درين غم آباد

غافل كه چه بر سرش نوشته ند****در آب و گلش چه تخم كشته ند

آن را كه به عشق، گل سرشتند****وين حرف به لوح دل نوشتند،

شسته نشود ز لوحش اين حرف****ور عمر كند به شست و شو صرف

قيس آن ز قياس عقل بيرون****نامش به گمان خلق مجنون

ناگشته هنوز اسير ليلي****مي داشت به هر جميله ميلي

يك ناقهٔ رهگذار بودش****كرنده به هر ديار بودش

هر روز بر او سوار گشتي****پوينده به هر ديار گشتي

آهنگ به هر قبيله كردي****جويايي هر جميله كردي

جمعي به ديار وي رسيدند****و آن ميل و شعف ز وي بديدند

گفتند كه در فلان قبيله****ماهي ست چو حور عين جميله

ليلي آمد به نام و، خيلي****هر سو به هواش كرده ميلي

حسن رخش از صف برون است****هم خود برو و ببين كه چون است!

از گوش مجوي كار ديده!****فرق است ز ديده تا شنيده

اين قصه شنيد قيس برخاست****خود را به لباس ديگر آراست

از شوق درون فغان برآورد****و آن ناقه به زير ران درآورد

مي راند در آرزوي ليلي****تا سر برود به كوي ليلي

چون مردم ليلي اش بديدند****بر وي دم مردمي دميدند

گفتند به نيكويي ثنايش****كردند به صدر خانه جايش

ليك از هر سو نظر همي تافت****از

مقصد خود اثر نمي يافت

خون گشت ز نااميدي اش دل****ناگاه برآمد از مقابل

آواز حلي و بانگ خلخال****گرداند سماع آن بر او حال

در حلهٔ ناز ديد سروي****چون كبك دري روان تذروي

رويي ز حساب وصف بيرون****گلگونه نكرده، ليك گلگون

آهو چشمي كه گويي آهو****چشمش به نظاره دوخت بر رو

هر موي ز زلف او كمندي****بر پاي دلي نهاده بندي

گشتند به روي يكدگر خوش****در خرمن هم زدند آتش

آن پرده ز رخ گشاد مي داشت****وين صبر و خرد به باد مي داشت

آن ناوك زهردار مي زد****وين زمزمهٔ هلاك مي زد

آن از نم خوي جبين همي شست****وين دفتر عقل و دين همي شست

آن بر سر حسن و ناز مي بود****وين سربه ره نياز مي بود

چون غنچه به هم دو سرو گلرنگ****كردند آغاز صحبتي تنگ

شد ديده چو بهره ور ز ديدار****گشتند شكرشكن به گفتار

هر يك به بهانه اي ز جايي****مي گفت نبوده ماجرايي

ني شرح غم نو و كهن بود****مقصود سخن هم اين سخن بود

غافل ز فريب اين غم آباد****بودند ز بند هر غم آزاد

الا غم آن كه چون سرآيد****اين روز وصال و، شب درآيد،

دور از دلبر چگونه باشند****بي يكديگر چگونه باشند

زرين علمي كه مشرق افراخت****دور فلك اش به مغرب انداخت

قيس و ليلي ز هم بريدند****ديدند ز فرقت آنچه ديدند

آن ناقه به جاي خويشتن راند****وين پاي شكسته در وطن ماند

بخش 20 - مرگ مجنون

طغراكش اين فراق نامه****اين رشحه برون دهد ز خامه

كز بر عرب يكي عرابي****مقبول خرد به خردهٔابي

سرزد ز دلش هواي مجنون****طياره ز حله راند بيرون

بر عامريان گذشت از آغاز****جست از همه كس نشان او باز

گفتند كه: يك دو روز بيش است،****كز وي دل اين قبيله ريش است

ني ديده كسي ز وي نشاني****ني نيز شنيده داستاني!

برخاست عرابي و شتابان****رو كرد ز حله در بيابان

چون يك دو سه روز جستجو كرد****نوميد به راه خويش

رو كرد

ناگاه نمود زير كوهي****جمع آمده وحشيان گروهي

شد تيز به سويشان روانه****مجنون را ديد در ميانه

با آهوكي سفيد و روشن****همچون ليلي به چشم و گردن

بر بالش خاك و بستر خار****جان داده ز درد فرقت يار

همخوابه چو ديده ماجرايش****او نيز بمرده در وفايش

گردش دد و دام حلقه بسته****شاخ طرب همه شكسته

از سينهٔ آهو آه خيزان****وز چشم گوزن اشك ريزان

كردش چو نگاه در پس پشت****بر ريگ نوشته ديد ز انگشت

كوخ! كه ز داغ عشق مردم!****بر بستر هجر جان سپردم!

شد مهر زمانه سرد بر من****كس مرحمتي نكرد بر من

يك زنده، غذا چو من نخورده****يك مرده، به روز من نمرده

بشكست شب صبوري ام پشت****و ايام به تيغ دوري ام كشت

كس كشتهٔ بي ديت چو من نيست****محروم ز تعزيت چو من نيست

ني بر سر من گريست ياري****ني شست ز روي من غباري

نز دوست كسي سلامي آورد****در پرسش من پيامي آورد

شد شيشهٔ چرخ بر دلم تنگ****زد شيشهٔ زندگي م بر سنگ

تا حشر خلد به هر دل ريش****اين شيشهٔ ريزه ريزه چون نيش

چون اهل حي اين خبر شنيدند****بر خود همه جامه ها دريدند

از فرق عمامه ها فكندند****مو ببريدند و چهره كندند

يكسر همه اهل آن قبيله****از صدق درون، برون ز حيله

گشتند روان به جاي آن كوه****بر سينه هزار كوه اندوه

دل پر غم و درد و ديده پر خون****راه آوردند سوي مجنون

هر كس ره ماتمي دگر زد****بر دل رقم غمي دگر زد

آن خورد دريغ بر جواني ش****وين كرد فغان ز ناتواني ش

آن گفت ز طبع نكته زاي اش****وين گفت ز نظم جانفزاي اش

ز آن شور و شغب چو بازماندند****چون مه به عماري اش نشاندند

همخوابهٔ مرده را ز ياري****با او كردند هم عماري

اظهار بزرگواري اش را****عامرنسبان عماري اش را

بر گردن و دوش جاي كردند****رفتن سوي حله راي كردند

در هر گامي كه مي نهادند****صد چشمه

ز چشم مي گشادند

در هر قدمي كه مي بريدند****صد ناله ز درد مي كشيدند

از دجلهٔ چشمشان به هر ميل****شط بر شط بود، نيل در نيل

آهسته همي زدند گامي****فريادكنان به هر مقامي

چون نغمهٔ درد و غم سرايان****آمد ره دورشان به پايان،

خونابهٔ غم كشيدگان اش****شستند به آب ديدگان اش

چاك افكندند در دل خاك****جا كرد به خاك با دل چاك

و آن دم كه شدند مهربانان****دامن ز غبار او فشانان

هر يك به مقام خويشتن باز****مجروح ز دور چرخ ناساز،

در ريخت ز دشت و در دد و دام****كردند به خوابگاهش آرام

در پرتو آن مزار پر نور****گشتند ددان ز خوي بد، دور

آري، عاشق كه پاكبازست،****عشقش نه ز عالم مجازست

قلبي ببرد ز جان قلاب****گردد مس قلب او زر ناب

مجنون كه به خاك در، نهان شد****گنج كرم همه جهان شد

هر كس ز غمي فتاده در رنج****زد دست طلب به پاي آن گنج

ز آن گنج كرم مراد خود يافت****گر يك دو مراد جست، صد يافت

روي همه، در حظيره اش بود****چشم همه، بر ذخيره اش بود

شد روضهٔ جان، حظيرهٔ او****رضوان ابد، ذخيرهٔ او

آرند كه صوفي اي صفا كيش****برداشت به خواب پرده از پيش

مجنون بر وي شد آشكارا****با او نه به صواب مدارا

گفت: «اي شده از خرابي حال،****بر نقش مجاز، فتنه سي سال!

چون كرد اجل نبرد با تو،****معشوق ازل چه كرد با تو؟»

گفتا: «به سراي عزت ام خواند****بر صدر سرير قرب بنشاند

گفت: اي به بساط عشق گستاخ!****شرم ات نمد كه چون درين كاخ،

خوردي مي ما ز جام ليلي،****خواندي ما را به نام ليلي؟

بر من چو در عتاب بگشود****با من بجز اين عتاب ننمود»

جامي! بنگر! كز آفرينش****هر ذره به چشم اهل بينش

از زخم ازل، شكسته جامي ست****گرداگردش نوشته نامي ست

در صاحب نام، كن نشان گم!****در هستي وي، شو از جهان گم!

تا

بازرهي ز هستي خويش****وز ظلمت خودپرستي خويش

جايي برسي كز آن گذر نيست****جز بي خبري از آن خبر نيست

با تو ز جهان بي نشاني****گفتيم نشان، دگر تو داني!

بخش 21 - وصف خزان و مرگ ليلي

ليلي چو ز باغ مرگ مجنون****چون لاله نشست غرقه در خون،

شد عرصهٔ دهر بر دلش تنگ****زد ساغر عيش خويش بر سنگ

افتاد در آن كشاكش درد****از راحت خواب و لذت خورد

تابنده مهش ز تاب خود رفت****نورسته گلشن ز آب خود رفت

بي وسمه گذاشت، ابروان را****بي شانه، كمند گيسوان را

تب، كرد به قصد جانش آهنگ****نگذاشت به رخ ز صحت اش رنگ

آمد به كماني از خدنگي****زد سرخ گلش به زردرنگي

تبخاله نهاد بر لبش خال****شد بر ساقش گشاده خلخال

چون از نفس خزان، درختان****گشتند به باد داده رختان

از خلعت سبز عور ماندند****وز برگ بهار دور ماندند

گلزار ز هر گل و گياهي****شد رنگرزانه كارگاهي

طاووس درخت پر بينداخت****سلطان چمن سپر بينداخت

بستان ز هواي سرد بفسرد****تب لرزه ز رخ طراوتش برد

شد هر شاخي ز برگ و بر، پاك****بر دوش درخت مار ضحاك

از خون خوردن، انار خندان****آلوده به خون نمود دندان

به گشت چو عاشقي رخش زرد****از درد نشسته بر رخش گرد

بادام به عبرت ايستاده****صد چشم به هر طرف نهاده

باغي تهي از گل و شكوفه****بغداد شده بدل به كوفه

و آن غيرت گلرخان بغداد****يعني ليلي گل چمن زاد

افتاده به خارخار مردن****تن بنهاده به جان سپردن

گريان شد كاي ستوده مادر!****پاكيزه فراش پاك چادر!

يك لحظه به مهر باش مايل!****كن دست به گردنم حمايل!

روي شفقت بنه به رويم!****بگشا نظر كرم به سويم!

زين پيش به گفتگوي مردم،****بر من نمد تو را ترحم

نگذاشتي ام به دوست پيوند****تا فرقت وي به مرگم افكند

از خلعت عصمت ام كفن كن!****رنگش ز سرشك لعل من كن!

ز آن رنگ ببخش رو سفيدي م!****كنست علامت شهيدي م

روي سفرم به خاك او كن!****جايم

به مزار پاك او كن!

بشكاف زمين زير پايش!****زن حفره به قبر دلگشايش!

نه بر كف پاي او سرم را!****ساز از كف پايش افسرم را!

تا حشر كه در وفاش خيزم،****آسوده ز خاك پاش خيزم

رو سوي ديار يار ديرين****افشاند به خنده جان شيرين

او خفته به هودج عروسي****مادر به رهش به خاك بوسي

بردندش از آن قبيله بيرون****يكسر به حظيره گاه مجنون

خاكش به جوار دوست كندند****در خاك چو گوهرش فكندند

شد روضهٔ آن دو كشتهٔ غم****سر منزل عاشقان عالم

ايشان بستند رخت ازين حي****ما نيز روانه ايم از پي

گردون كه به عشوه جان ستاني ست****زه كرده به قصد ما كماني ست

زآن پيش كزين كمان كين توز****بر سينه خوريم تير دلدوز،

آن به كه به گوشه اي نشينيم****زين مزرعه خوشه اي بچينيم

نور ازل و ابد طلب كن!****آن را چو بيافتي، طرب كن!

آن نور نهفته در گل توست****تابنده ز مشرق دل توست

خوش آنكه شوي ز پاي تا فرق****چون ذره در آفتاب خود غرق

هرچند نشان ز خويش جويي****كم يابي اگر چه بيش جويي

دلگرم شوي به آفتابي****خود را همه آفتاب يابي

بي برگي تو همه شود برگ****ايمن گردي ز آفت مرگ

جايي دل تو مقام گيرد****كآنجا جز مرگ كس نميرد

جامي! به كسي مگير پيوند!****كآخر دل از آن ببايدت كند

بيگانه شو از برون سرايي!****با جوهر خود كن آشنايي!

ز آيينه خويش زنگ بزداي!****راهي به حريم وصل بگشاي!

بخش 22 - در ختم كتاب و خاتمهٔ خطاب

هر چند چو بحر تلخكامي،****اين كار تو را بس است، جامي!

كز موج معاني ات ز سينه****افتاد به ساحل اين سفينه

مرهم نه داغ دلفگاران****تسكين ده درد بيقراران

شيرين شكري ست نورسيده****از نيشكر قلم چكيده

شعري كه ز خاطر خردمند****زايد، به مثل بود چو فرزند

فرزند به صورت ارچه زشت است****در چشم پدر نكوسرشت است

اي ساخته تيز خامه را نوك!****ز آن كرده عروس طبع را دوك!

مي كن ز آن نوك، خوش نويسي!****ز آن دوك ز

مشك رشته ريسي!

مي زن رقمي به لوح انصاف!****دراعهٔ عيب پوش مي باف!

چون شعر نكو بود، خط نيك****باشد مدد نكويي اش، ليك

گردد ز لباس خط ناخوب****در ديدهٔ عيب جوي، معيوب

حرفي كه به خط بدنويسي،****در وي همه عيب خود نويسي

در خوبي خط اگر نكوشي،****از بهر خدا ز تيزهوشي،

حرفي كه نهي، به راستي نه!****كز هر هنري است راستي به

و آن دم كه نويسي اش، سراسر****با نسخهٔ راست كن برابر!

چون خود كردي فساد از آغاز،****اصلاح به ديگران مينداز!

كوتاهي اين بلندبنياد،****در هشتصد و نه فتاد و هشتاد

ور تو به شمار آن بري دست****باشد سه هزار و هشتصد و شصت

شد عرض ز طبع فكرت انديش****در طول چهار مه، كم و بيش

در يك دو سه ساعتي ز هر روز****شد طبع بر اين مراد، فيروز

هر چند كه قدر اين تهي دست****زين نظم شكسته بسته بشكست،

زو حقهٔ چرخ، درج در باد!****ز آوازهٔ او زمانه پر باد!

بخش 3 - شتافتن قيس به ديدن ليلي در فرداي آن روز

چون عيسي صبح، دم برآورد****وز زرد قصب، علم برآورد

قيس از دم اژدهاي شب رست****وز آه و نفير دم فروبست

بر ناقهٔ رهنورد دم زد****واندر ره بي خودي قدم زد

مي راند نشيد شوق خوانان****تا ساحت خيمه گاه جانان

در سايهٔ خيمه چون نه ره داشت****از دور زمام خود نگه داشت

ناديده ز خيمگي نشاني****مي گفت به خيمه داستاني

كاي قبلهٔ نور و حجلهٔ حور!****در سايه ات آفتاب مستور!

بر گريهٔ زار من ببخشاي!****وز طلعت يار پرده بگشاي!

چون ميخ ام اگر رسد به سر سنگ****زينجا نكنم به رفتن آهنگ

من بودم دوش و گريه و سوز****واي ار گذرد چو دوش ام امروز

ليلي ست چو آب زندگاني****من تشنه جگر، چنانكه داني

قيس ارچه نشد بلندآواز****در خيمه شنيد ليلي آن راز

از پردهٔ خيمه چهره گلگون****آمد چون گل ز خيمه بيرون

بر ناقه ستاده قيس را ديد****چون صبح به روي او بخنديد

گفت: «اي زده دم ز مهر رويم!****بر جان

تو داغ آرزويم

دردي كه تو را نشسته در دل****يا كرده به سينهٔ تو منزل،

داري تو گمان كه مرغ آن درد****تنها به دل تو آشيان كرد؟

هست اي ز تو باغ عيش خندان!****درد دل من هزار چندان

ليكن چو تو دم زدن نيارم****سوي تو قدم زدن نيارم

رازي كه تواني اش تو گفتن****من نتوانم بجز نهفتن

عاشق زده كوس جامه چاكي****معشوق و لباس شرمناكي

عاشق غم دل به نامه پرداز****معشوق به جان نهفتن راز

عاشق نالد ز درد دوري****معشوق خموشي و صبوري

عاشق نالد ز پرده بيرون****معشوق به دل فرو خورد خون

عاشق ره جست و جو سپارد****معشوق به خانه پا فشارد

سازنده كه ساز عشق پرداخت****معشوقي و عاشقي به هم ساخت

اين هر دو نوا ز يك مقام اند****از يكديگر جدا به نام اند»

چون قيس شنيد اين ترانه****برداشت سرود عاشقانه

مي خواست كه از هواي ليلي****چون سايه فتد به پاي ليلي،

همزادانش دوان ز هر سوي****حاضر گشتند مرحبا گوي

دهشت زده گشت قيس از آنان****لب بست ز گفت و گوي جانان

مي رفت دلي به درد و غم جفت****با خويشتن اين سرود مي گفت

كاي قوم كه همدمان ياريد!****يك دم او را به من گذاريد!

تا سير جمال او ببينم****خرم به وصال او نشينم»

روزي زين سان به شب رسيدش****رنجي و غمي عجب رسيدش

شب نيز بدين صفت به سر برد****محمل به نشيمن سحر برد

پا ساخت ز سر، به راه ليلي****شد باز به خيمه گاه ليلي

بوسيد به خدمت آستانه****بر پاي ستاد، خادمانه

ليلي به درون خيمه اش خواند****بر مسند احترام بنشاند

هنگامهٔ عاشقي نهادند****سر نامهٔ عاشقي گشادند

ليلي و سري به عشوه سازيي****قيس و نظري به پاكبازي

ليلي و گره ز مو گشادن****قيس و دل و دين به باد دادن

القصه دو دوست گشته همدم****كردند اساس عشق محكم

آن بر سر صدر ناز بنشست****وين در صف عاشقي كمر بست

بردند به سر

چنانكه داني****در شيوهٔ عشق زندگاني

بخش 4 - در بوتهٔ امتحان گداختن ليلي، قيس را

عنوان كش اين صحيفهٔ درد****در طي صحيفه اين رقم كرد

كز قيس رميده دل چو ليلي****دريافت به سوي خويش ميلي

مي خواست كه غور آن بداند****تا بهره به قدر آن رساند

روزي ;****قيس هنري درآمد از راه

رويي ز غبار راه پر گرد****جاني ز فراق يار پردرد

بوسيد زمين و مرحبا گفت****بر ليلي و خيل او دعا گفت

ليلي سوي او نظر نينداخت****ز آن جمع به حال او نپرداخت

از عشوه كشيد زلف بر رو****وز ناز فكند چين در ابرو

با هر كه نه قيس، خنده آميز****با هر كه نه قيس، در شكر ريز

با هر كه نه قيس، در تبسم****با هر كه نه قيس، در تكلم

رو در همه بود و پشت با او****خوش با همه و درشت با او

قيس ار به رخش نظاره كردي****از پيش نظر كناره كردي

ور آن به سخن زبان گشادي****اين گوش به ديگري نهادي

چون قيس ز ليلي اين هنر ديد****حال خود ازين هنر دگر ديد

پرده ز رخ نياز برداشت****وين نالهٔ جان گداز برداشت

كن رونق كار و بار من كو؟****و آن حرمت اعتبار من كو؟

خوش آنكه چو ليلي ام بديدي****از صحبت ديگران بريدي

با من بودي، به من نشستي****با من ز سخن دهن نبستي

زو خواستمي به روزگاران****عذر گنه گناهكاران

كو با همه بي گناهي من****يك تن پي عذرخواهي من؟

گر مي نشود شفيع من كس****اين اشك چو خون شفيع من بس

ليلي چو غزل سرايي اش ديد****وين نغمهٔ جان گداز بشنيد،

آورد ز جمله رو به سويش****بگشاد زبان به گفت و گويش

شد در رخ او ز لطف خندان****گفت: «اي شه خيل دردمندان!

ما هر دو دو يار مهربانيم****وز زخمهٔ عشق در فغانيم

بر روي گره، ميان مردم****باشد گره زبان مردم

عشقت كه بود ز نقد جان به****چون گنج ز ديده ها نهان به»

چون قيس شنيد

اين بشارت****شد هوشش ازين سخن به غارت

بر خاك چو سايه بي خود افتاد****در سايهٔ آن سهي قد افتاد

تا دير كه از زمين بجنبيد****گفتند به خواب مرگ خسبيد

بر چهره زدند آبش از چشم****آن آب نبرد خوابش از چشم

خوبان عرب ز جا بجستند****هنگامهٔ خويش برشكستند

رفتند همه فتان و خيزان****از تهمت قتل او گريزان

ننشست از آن پري رخان كس****او ماند همين و ليلي و بس

تا آخر روز حالش اين بود****چون مرده فتاده بر زمين بود

چون روز گذشت و چشم بگشاد****چشمش به جمال ليلي افتاد

ليلي پرسيد كاي يگانه!****در مجمع عاشقان فسانه!

اين بيخودي از كجا فتادت؟****وين بادهٔ بيخودي كه دادت؟»

گفتا: «ز كف تو خوردم اين مي****وين باده تو داديم پياپي

بر من ز نخست تافتي روي****بستي ز سخن لب سخنگوي

كف در كف ديگران نهادي****رخ در رخ ديگران ستادي

پيش آمدم ات، فكندي ام پس****خوارم كردي به چشم هر خس

و آخر در لطف باز كردي****صد عشوه و ناز ساز كردي

چون پروردي به درد و صاف ام****يك جرعه نداشتي معاف ام

گفتي سخنان فتنه انگيز****كردي ز آن مي به مستي ام تيز

گر بيخودي اي كنم چه چاره؟****من آدمي ام نه سنگ خاره!»

ليلي چو شنيد اين حكايت****گفتا به كرشمهٔ عنايت

با قيس، كه: «اي مراد جانم!****قوت ده جسم ناتوانم!

دردي كه توراست حاصل از من،****داغي كه توراست بر دل از من،

درد دل من از آن فزون است****وز دايرهٔ صفت برون است»

شد قيس ز ذوق اين سخن شاد****شادان رخ خود به خانه بنهاد

بخش 5 - عهد وفا بستن ليلي با قيس

سر فتنهٔ نيكوان آفاق****چون ابروي خود به نيكويي طاق

يعني ليلي نگار موزون****آن چون قيس اش هزار مجنون

چون ديد كه قيس حق شناس است****عشقش به در از حد و قياس است،

در نقد وفاش هيچ شك نيست****محتاج گواهي محك نيست،

چون روز دگر به سويش آمد****جاني پر از آرزويش آمد،

خواهان رضاي او به

صد جهد****گفت اش پي استواري عهد:

«سوگند به ذات ايزد پاك****گردش ده چرخ هاي افلاك

سوگند به ديده هاي روشن****بر عالم راز پرتو افكن

سوگند به هر غريب مهجور****افتاده ز يار خويشتن دور

كز مهر تو تا مجال باشد****ببريدن من محال باشد

صد بار گر از غمت بميرم****پيوند به ديگري نگيرم

كس همنفس ام مباد بي تو!****پرواي كس ام مباد بي تو!

زين عهد كه با تو بستم امروز****عهد همه را شكستم امروز»

ليلي چو كمر به عهد دربست****در مهد وفا به عهد بنشست

ترك همه كار و بار خود كرد****روي از همه كس به يار خود كرد

در وصل چو قيس جهد او ديد****وين عهد وفا به عهد او ديد،

وسواس محبتش فزون شد****و آن وسوسه عاقبت جنون شد

آمد به جنون ز پرده بيرون****«مجنون» لقبش نهاد گردون

در هر محفل كه جاش كردند****«مجنون! مجنون!» نداش كردند

بخش 6 - خبر يافتن پدر مجنون از عشق او به ليلي

مسكين پدرش خبر چو ز آن يافت****چون باد به سوي او عنان تافت

مهر پدري ز دل زدش جوش****وز مهر كشيدش اندر آغوش

كاي جان پدر! چه حال داري؟****رو بهر چه در وبال داري؟

امروز شنيده ام كه جايي****دادي دل خود به دلربايي

در خطهٔ اين خط مجازي****نيكو هنري ست عشقبازي،

ليكن همه كس به آن سزا نيست****هر منظر خوب، دلگشا نيست

ليلي كه به چشم تو عزيزست،****نسبت به تو كمترين كنيزست

بردار خداي را دل از وي!****پيوند اميد بگسل از وي!

وين نيز مقررست و معلوم****كن حي كه به ليلي اند موسوم،

داريم درين نشيمن جنگ****صد تيغ به خون يكدگر رنگ

مجنون به پدر درين نصايح****گفت: «اي به زبان مهر، ناصح!

هر نكتهٔ حكمتي كه گفتي****هر در نصيحتي كه سفتي

با تو نه دل عتاب دارم،****ليكن همه را جواب دارم

گفتي كه: شدي ز عشق مفتون****وز جذبهٔ عاشقي دگرگون

آري! نزنم نفس ز انكار****عشق است مرا درين جهان كار

هر كس كه نه راه عشق

ورزد****در مذهب من جوي نيرزد

گفتي: ليلي به حسن بالاست****ليكن به نسب فروتر از ماست

عاشق به نسب چكار دارد؟****كز هر چه نه عشق، عار دارد

گفتي كه: بكش سر از هوايش!****انديشه تهي كن از وفايش!

ترك غم عشق كار من نيست****وين كار به اختيار من نيست

گفتي كه: به كين آن قبيله****داريم هزار كيد و كينه

ما را كه ز مهر سينه چاك است****از كينهٔ ديگران چه باك است»

بيچاره پدر چو قيس را ديد****وز وي سخنان عشق بشنيد

دربست زبان ز گفتن پند****بگست ز بند پند پيوند

انداخت ز فرط نيك خواهي****كارش به عنايت الهي

بخش 7 - بدگويي كردن غمازان نزد ليلي از مجنون

كي پردهٔ عاشقي شود ساز****بي زخمهٔ عيب جوي و غماز؟

غماز به ليلي اين خبر برد****كز عشق تو قيس را دل افسرد

خاطر به هواي ديگري داد****باشد به لقاي ديگري شاد

آمد پدر و گرفت دستش****با دختر عم نكاح بست اش

تو نيز نظر از او فروبند!****ياري بگزين و دل در او بند!

با اهل جفا، وفا روا نيست****پاداش جفا بجز جفا نيست

ليلي چو شنيد اين حكايت****كردش غم دل به جان سرايت

با قيس ز گردش زمانه****برداشت خطاب غايبانه

كاي دلبر بي وفا چه كردي؟****با عاشق مبتلا چه كردي؟

با هم نه چنين كنند ياران****اين نيست طريق دوستداران

ليلي به چنين غم جگرسوز****چون كرد شب سياه خود روز

ناگه مجنون درآمد از راه****از ليلي و حال او نه آگاه

شد يارطلب به رسم هر بار****ليلي به عتاب گفت: «زنهار

ندهند ره اندر آن حريم اش****وز تيغ و سنان كنند بيم اش

گو دامن يار خويشتن گير!****دنبالهٔ كار خويشتن گير!

مسكين مجنون چو آن جفا ديد****بسيار به اين و آن بناليد

آن نالش او نداشت سودي****بنهاد به ره سر سجودي

گريان گريان ز دور برگشت****غمگين ز سراي سور برگشت

ناديده ز يار خود نصيبي****مي گفت به زير لب نسيبي:

پاكم ز گناه پيچ در

پيچ****عشق است گناه من، دگر هيچ

آن را كه بود همين گناهش****بر بي گنهي بس اين گواه اش»

با خويش همي سرود مجنون****اين نكتهٔ همچو در مكنون

وز دور همي شنيد ياري****از آتش عشق، داغداري

برگشت و به ليلي اش رسانيد****ليلي ز دو ديده خون چكانيد

شد باز به عشق، تازه پيمان****وز كردهٔ خويشتن پشيمان

در خون دل از مژه قلم زد****بر پارهٔ كاغذي رقم زد:

«برخيز و بيا! كه بيقرارم****وز كردهٔ خويش شرمسارم»

پيچيد و به دست قاصدي داد****سوي سر عاشقان فرستاد

مجنون چو بخواند نامهٔ او****پا ساخت ز سر، چون خامهٔ او

ز آن وسوسه مي تپيد تا بود****و آن مرحله مي بريد تا بود

بخش 8 - با خبر شدن قبيلهٔ ليلي از عشق او و مجنون و منع وي از ديدن يكديگر

خوش نغمه مغني حجازي****اين نغمه زند به پرده سازي

چون يك چندي بر اين برآمد****صد بار دل از زمين برآمد،

آن واقعه فاش شد در افواه****گشتند كسان ليلي آگاه

در گفتن اين فسانهٔ راز****نمام زبان كشيد و غماز

مشروح شد اين حديث درهم****با مادر ليلي و پدر هم

يك شب ز كمال مهرباني****در گوشهٔ خلوتي كه داني

فرزند خجسته را نشاندند****بر وي ز سخن گهر فشاندند:

كاي مردم چشم و راحت دل!****كم شو نمك جراحت دل!

خلق از تو و قيس آنچه گويند****ز آن قصه نه نيكي تو جويند

زين گونه حكايت پريشان****رسوايي توست قصد ايشان

ز آن پيش كه اين سخن شود فاش****افتد سمري به دست او باش،

كوته كن از آن زبان مردم!****بر در ورق گمان مردم!

بردار ز قيس عامري دل!****وز صحبت او اميد بگسل!

مستوره كه رخ نهفته باشد****چون غنچهٔ ناشكفته باشد

آسوده بود به طرف گلزار****رسوا نشده به كوي و بازار

آلودهٔ هر گمان چه باشي؟****افتاده به هر زبان چه باشي؟

ليلي مي كرد پندشان گوش****از آتش قيس سينه پرجوش

ايشان ز برون به پندگويي****ليلي ز درون به مهرجويي

چون رو به ديار آن دل افروز****شد قيس روان به رسم هر روز

آن

مه ز حديث شب خبر گفت****ناسازي مادر و پدر گفت

گفتا: «بنگر چه پيشم آمد!****بر ريش جگر چه نيشم آمد!

ز آن مي ترسم كه ناپسندي****ناگه برساندت گزندي»

مجنون چو شنيد اين سخن را****زد چاك ز درد پيرهن را

جاني و دلي ز غصه جوشان****برگشت بدين نوا خروشان

كاي دل، پس از اين صبور مي باش!****وز هر چه نه صبر دور مي باش!

هجري كه بود مرا دلبر****وصل است و ز وصل نيز خوشتر

هر كس كه نه بر رضاي جانان****دارد هوس لقاي جانان،

در دعوي عشق نيست صادق****نتوان لقب اش نهاد عاشق

بخش 9 - سياست كردن پدر ليلي وي را به خاطر ديدار مجنون

مجنون چو به حكم آن دل افروز****محروم شد از زيارت روز

شب ها به لباس شب روانه****گشتي به ره طلب روانه

منزل به ديار يار كردي****و آنجا همه شب قرار كردي

گفتي ز فراق روز با او****صد قصهٔ سينه سوز با او

يك شب به هم آن دو پاك دامان****در كشور عشق نيك نامان

بودند نشسته هر دو تنها****انداخته در ميان سخن ها

از مرده دلان حي، جواني****در شيوهٔ عشق بدگماني

بر صحبت تنگشان حسد برد****واندر حقشان گمان بد برد

شد روز دگر به خلوت راز****پيش پدرش فسانه پرداز

در خرمن خشكش آتش افروخت****ز آن شعله نخست خرمنش سوخت

آمد سوي ليلي آتش افكن****و آن راز شبانه ساخت روشن

بهر ادبش گشاد پنجه****گل را به تپانچه ساخت رنجه

چون نيلوفر ز زخم سيلي****كردش رخ لاله رنگ، نيلي

. . .****بعد از همه ياد كرد سوگند

كز جرات قيس ازين غم آباد****خواهم به خليفه برد فرياد

او كيست كه گاه صبح و گه شام،****در طرف حريم من زند گام؟

گر داد خليفه داد من، خوش!****ورني بندم من ستم كش،

در رهگذر وي از ستيزه****محكم بندي ز تيغ و نيزه

يا پاي برون نهد ازين راه****يا دست كند ز عمر كوتاه

مجنون چو ازين حديث جان سوز****آگاهي يافت، هم در آن روز،

گشت از تك و پوي،

پاي او سست****وز حرف اميد، لوح دل شست

بنشست و كشيد پا به دامان****از رفتن آشكار و پنهان

ني از غم خويش، از غم يار****كز جور پدر نبيند آزار

خردنامه اسكندري

بخش 1 - سرآغاز

الهي! كمال الهي تو راست****جمال جهان پادشاهي تو راست

جمال تو از وسع بينش، برون****كمال از حد آفرينش، برون

بلندي و پستي نخوانم تو را****مقيد به اينها ندانم تو را

نه تنها بلندي و پستي تويي،****كه هستي ده و هست و هستي تويي

چو بيروني از عقل و وهم و قياس،****تو را چون شناسم من ناشناس؟

ز آغاز اين نامه تا ختم كار****گر آرد يكي نامجو در شمار

همه دفتر فضل و انعام توست****مفصل شدهٔ نسخهٔ نام توست

نگويم كه نامت هزار و يكي است****كه با آن هزاران هزار اندكي است

تويي كز تو كس را نباشد گزير****در افتادگي ها تويي دستگير

ندارم ز كس دستگيري هوس****ز دست تو مي آيد اين كار و بس!

عبث را درين كارگه راه نيست****ولي هر سر از هر سر آگاه نيست

به ما اختياري كه دادي به كار****ندادي در آن اختيار، اختيار!

چو سررشتهٔ كار در دست توست****كننده، به هر كار پابست توست

سزد گر ز حيرت برآريم دم****چو مختار باشيم و مجبور هم

يكي جوي جامي! دو جويي مكن!****به ميدان وحدت دوگويي مكن!

يكي اصل جمعيت و زندگي ست****دويي تخم مرگ و پراكندگي ست

بخش 10 - خردنامهٔ بقراط

به بقراط شد علم طب آشكار****به او گشت قانون آن استوار

ز هر تار حكمت كه او تافته ست****دو صد خرقهٔ تن رفو يافته ست

بنه گوش را دل به فهم سليم!****بدان نكته هايي كه گفت اين حكيم!

چو خوش گفت كاي مانده در تاب و پيچ!****قناعت كن از خوان گيتي به هيچ!

كشش هاي حاجت ز خود دور كن!****ز بي حاجتي سينه پر نور كن!

تهي دست با ايمني خفته جفت،****به از مالداري كه ايمن نخفت

بود پيش داناي مشكل گشاي****تو مهمان، جهان همچو مهمانسراي

بخور هر چه پيشت نهد ميزبان!****همه تن به شكرانه اش شو زبان!

نبيند يكي حال، يزدان شناس****كه واجب نباشد بر آن اش سپاس

به

هر لقمه زين خوان كه دست آوري****تو را او خورد يا تو او را خوري

مبر چيزها را برون ز اعتدال!****مكن تارك طبع را پايمال!

گر آبت زلال است و نقلت شكر،****به اندازه نوش و به اندازه خور!

فراش ار حريرست و همخوابه حور،****منه پاي بيرون ز خيرالامور

بخش 11 - خردنامهٔ فيثاغورس

چنين است در سفرهاي قديم****ز فيثاغرس آن الهي حكيم

كه چون قفل درج سخن باز كرد****جهان را گهرريز ازين راز كرد

كه: «اي چون صدف جمله تن گشته گوش!****گشا يك نفس گوش حكمت نيوش!

چو گشتي شناساي يزدان پاك،****كسي گر نبشناسدت ز آن چه باك؟

نگهدار خود را ز هر كار زشت!****كه نيد ز پاكان نيكوسرشت

اگر لب گشايي، به حكمت گشاي!****مشو همچو بي حكمتان ژاژخاي!

چو بندد شب تيره مشكين نقاب****از آن پيش كافتي ز پا مست خواب،

زماني چراغ خرد برفروز!****ببين در فروغش عمل هاي روز!

كه روز تو در نيك و بد چون گذشت****در اشغال روح و جسد چون گذشت

كجا گامت از استقامت فتاد****ز سر حد راه سلامت فتاد

تلافي كن آن را به عجز و نياز!****به آمرزش از ايزد كارساز

چو باشد دو صد حاجت ات با خداي،****بر ارباب حاجت مزن پشت پاي!

درين پر دغا گنبد نيلگون****چو خواهي كسي را كني آزمون،

مشو غرهٔ حسن گفتار او!****نظر كن كه چون است كردار او!

بسا كس كه گفتار او دلكش است****ولي فعل و خوي اش همه ناخوش است

مكن بيش دندان بر آن طعمه تيز!****كه ناخورده يك لقمه، گويند: خيز!»

بخش 12 - داستان جهانگيري اسكندر

گهرسنج اين گنج گوهرفشان****چنين مي دهد از سكندر نشان

كه چون اين «خردنامه» ها را نوشت****بدان تخم اقبال جاويد كشت

به ملك عدالت علم بركشيد****به حرف ضلالت قلم دركشيد

نخستين چو خور سوي مغرب شتافت****فروغ جمالش بر آن ملك تافت

به كف تيغ آتش فشان، صبح وار****سپه تاخت بر لشكر زنگبار

زدود از پي رستن از ننگشان****ز آيينهٔ مصريان زنگشان

وز آنجا سپه سوي دارا كشيد****وز او كين خود بي مدارا كشيد

لباس بقا بر تنش چاك كرد****ز ظلمات ظلمش جهان پاك كرد

وز آن پس به تاييد عز و جلال****سراپرده زد بر بلاد شمال

شمالش چو در سلك ملك يمين****درآمد، علم زد به

مشرق زمين

ولي چون خور، آنجا نه دير آرميد****جنيبت به حد جنوبي كشيد

وز آنجا به مغرب زمين بازگشت****سرانجام كارش، چو آغاز گشت

در آخر نهاد اندرين تنگناي****چو پرگار، بر اولين نقطه پاي

شد اين چارديوار با چار حد****به ملكيت دولتش نامزد

ز سر حد چين تا در روم و روس****جهان را رهاند از دريغ و فسوس

گهي آخت بر هند شمشير عزم****گهي ساخت بر دشت خوارزم، رزم

صنم خانه ها را ز بنياد كند****به زردشت و زردشتي آتش فكند

ز هر دين بجز دين يزدان پاك****فرو شست يكبارگي لوح خاك

بنا كرد بس شهرها در جهات****بسان سمرقند و مرو و هرات

پي بستن سد به مشرق نشست****در فتنه بر روي ياجوج بست

چو طي كرد يك سر بساط بسيط****ز خشكي درآمد به اخضر محيط

تهي گشته از خويش، بر روي آب****همي رفت گنبدزنان چون حباب

چو ملك جهان يافت بر وي قرار****چه نادر اثرها كه گشت آشكار

زر و سيم نقش روايي گرفت****كه با سكه اش آشنايي گرفت

به آهن چو ره يافت زو روشني****به آيينگي آمد از آهني

از او زرگران زرگري يافتند****وز او سيم و زر زيوري يافتند

به هر ره كه زد كوس بهر رحيل****از او گشت پيموده فرسنگ و ميل

ازو نوبتي، نوبت آغاز كرد****ز نام وي اين زمزمه، ساز كرد

به لفظ دري هر چه بر عقل يافت****به يوناني الفاظ ازو نقل يافت

بسي از حكيمان و دانشوران****نه تنها حكيمان كه پيغمبران

درآن خوش سفر همدمش بوده اند****به تدبير در، محرمش بوده اند

يكي ز آن حكيمان بليناس بود****ز پيغمبران خضر و الياس بود

به خود هم دل حكمت انديش داشت****كه حكمت وري از همه بيش داشت

چو از ديگران كار نگشادي اش****گشادي ز تدبير خود دادي اش

بخش 13 - خردنامهٔ اسكندر

سكندر كه گنجينهٔ راز بود****در گنج حكمت بدو باز بود

ز حكمت بسا گوهر شب فروز****كز او مانده

پيداست بر روي روز

بيا گوش را قائد هوش كن****وز آن گوهر آويزهٔ گوش كن

چو داري دل و هوش حكمت گرو****بكش پنبه از گوش حكمت شنو!

ارسطو كش استاد تعليم بود****بدو نقد خود كرده تسليم بود

بدو گفت روزي كه: «اين خرده جوي!****به دانش ز اقران خود برده گوي!

; شد اكنون يقينم درست****كه اين جامه بر قامت توست و چست

به تاج كياني شوي سربلند****ز تخت جم و ملك او بهره مند»

همي بود دايم به فرهنگ و راي****به تعظيم استاد كوشش نماي

كسي گفت:«چوني چنين رنج بر****به تعظيم استاد بيش از پدر؟»

بگفتا: «زد اين نقش آب و گلم****وز آن تربيت يافت جان و دلم

از اين شد تن من پذيراي جان****وز آن آمدم زندهٔ جاودان

از اين بهر گفتن زبان ور شدم****وز آن در سخن كان گوهر شدم

از اين پا گشادم ز قيد عدم****وز آن رو نهادم به ملك قدم»

چه خوش گفت روزي كه: «قول حكيم****بود آينه، پيش مردم كريم

كه بيند در او سيرت و خوي را****بدان سان كه در آينه، روي را

خرد را اثر در دل عاقلان****فزون باشد از تيغ بر جاهلان

بماند مدام آن اثر در ضمير****شود اين به يك چند درمان پذير

چو مجرم شود از گنه عذرخواه****گنه دان تغافل ز عذر گناه!

توان زندگان را فكندن ز پاي****ولي كشته هرگز نخيزد ز جاي

فراوان همي بخش و كم مي شمار!****ز منت نهادن همي كن كنار!»

بخش 14 - تحفهٔ حقير فرستادن خاقان چين براي اسكندر

سكندر ز اقصاي يونان زمين****سپه راند بر قصد خاقان چين

چو آوازهٔ او به خاقان رسيد****ز تسكين آن فتنه درمان نديد

ز لشكرگه خود به درگاه او****رسولي روان كرد و همراه او

كنيزي فرستاد و يك تن غلام****يكي دست جامه، يكي خوان طعام

سكندر چو آن تحفه ها را بديد****سرانگشت حيرت به دندان گزيد

به خود گفت كاين تحفه هاي حقير****نمي افتد از وي

مرا دلپذير

فرستادن آن بدين انجمن****نه لايق به وي باشد و ني به من

همانا نهان نكته اي خواسته ست****كه در چشم اش آن را بياراسته ست

حكيمان كه در لشكر خويش داشت****كز ايشان دل حكمت انديش داشت

به خلوتگه خاص خود خواندشان****به صد گونه تعظيم بنشاندشان

فروخواند راز دل خويش را****كه تا حل كند مشكل خويش را

يكي ز آن ميان گفت كز شاه چين****پيامي ست پوشيده سوي تو اين

كه چون آدمي را مرتب بود****كنيزي كه همخوابهٔ شب بود،

غلامي توانا به خدمت گري****كه در كار سخت ات دهد ياوري،

يكي دست جامه به سالي تمام****پي طعمه هر روز يك خوان طعام،

چرا هر زمان رنج ديگر كشد****به هر كشور از دور لشكر كشد؟

گرفتم كه گيتي بگيرد تمام****به دستش دهد ملك و ملت زمام

به كوشش برآيد به چرخ بلند،****نخواهد شدن بيش ازين بهره مند

سكندر چو از وي شنيد اين سخن****درخت اناني شكست اش ز بن

بگفت: «آنكه رو در هدايت بود****نصيحت همينش كفايت بود»

وز آن پس به خاقان در صلح كوفت****ز راهش غبار خصومت بروفت

جهان پادشاها! در انصاف كوش!****ز جام عدالت مي صاف نوش!

به انصاف و عدل است گيتي به پاي****سپاهي چو آن نيست گيتي گشاي

اگر ملك خواهي، ره عدل پوي!****وگر ني، ز دل آن هوس را بشوي!

چنان زي! كه گر باشدت شرق جاي****كنندت طلب اهل غرب از خداي

نه ز آن سان كه در ري شوي جايگير،****به نفرين ات از روم خيزد نفير

شد از دست ظلم تو كشور خراب****به ملك دگر پا مكن در ركاب

به ملك خودت نيست جز ظلم، خوي****چه آري به اقليم بيگانه روي؟

رعيت به ظلم تو چون عالم اند****ز ظلم تو بر يكدگر ظالم اند

به عدل آر رو! تا كه عادل شوند****همه با تو در عدل يكدل شوند

بخش 15 - كاغذ نوشتن مادر اسكندر به وي

سكندر كه صيتش جهان را گرفت****بسيط زمين

و زمان را گرفت

چو گرد جهان گشتن آغاز كرد****به كشورگشايي سفر ساز كرد

ز ديدار او مادرش ماند باز****بر او گشت ايام دوري دراز

تراشيد مشكين رقم خامه اي****خراشيد مشحون به غم نامه اي

سر نامه نام خداوند پاك****فرح بخش دل هاي اندوهناك

فرازندهٔ افسر سركشان****فروزندهٔ طلعت مهوشان

به صبح آور شام هر شب نشين****حرارت بر هر دل آتشين

وز آن پس ز مادر هزاران سپاس****بر اسكندر آن بندهٔ حق شناس

بر او باد كز حد خود نگذرد****بجز راه اهل خرد نسپرد

خيال بزرگي به خود گو مبند!****كه بر خاك خواري فتد خودپسند

چرا دل نهد كس بر آن ملك و مال****كه خواهد گرفتن به زودي زوال؟

كف بسته مشت است و آيد درشت****ز دارنده بر روي خواهنده مشت

مكن عجب را گو به دل آشيان!****كه دين را گزندست و جان را زيان

بسا مرد كو دم ز تدبير زد****ولي بر خود از عجب خود تير زد

جهان كهنه زالي ست زيرك فريب****به زرق و دغا خويش را داده زيب

نداند كس از صلح او جنگ او****به نيرنگ سازي ست آهنگ او

نشد خانه اي در حريمش به پاي****كه سيل حوادث نكندش ز جاي

بنايي برآورده در چل چله****نگونسار سازد به يك زلزله

به هر كس كه در بند احسان شود****چو طفلان ز داده پشيمان شد

كند رخنه در سد اسكندري****كند از گل آنگه مرمت گري

در او يك سر موي، تمييز نيست****تفاوت كن چيز و ناچيز نيست

بخش 16 - گفتگوي اسكندر با حكيمان هند

سكندر چو بر هند لشكر كشيد****خردمندي بر همانان شنيد

نيامد از ايشان كسي سوي او****ز تقصيرشان گرم شد خوي او

برانگيخت لشكر پي قهرشان****شتابان رخ آورد در شهرشان

چو ز آن، برهمانان خبر يافتند****به تدبير آن كار بشتافتند

رسيدند پيشش در اثناي راه****به عرضش رساندند كاي پادشاه!

گروهي فقيريم حكمت پژوه****چه تابي رخ مرحمت زين گروه؟

نه ما را سر صلح، ني

تاب جنگ****درين كار به گر نمايي درنگ

نداريم جز گنج حكمت متاع****نشايد ز كس بر سر آن نزاع

اگر گنج حكمت همي بايدت****بجز كنجكاوي نمي شايدت

سكندر چو بشنيد اين عرض حال****ز لشكر كشيدن كشيد انفعال

زور و زينت خويش يك سو نهاد****به آن قوم بي پا و سر رو نهاد

پس از قطع هامون به كوهي رسيد****در او كنده هر سو بسي غار ديد

گروهي نشسته در آن غارها****فروشسته دست از همه كارها

ردا و ازار از گيا بافته****عمامه به فرق از گيا تافته

زن و بچهٔ فقر پروردشان****گياچين به هامون پي خوردشان

گشادند با هم زبان خطاب****بسي شد ز هر سو سؤال و جواب

چو آمد به سر، منزل گفت و گوي****سكندر در آن حاضران كرد روي

كه:«هرچ از جهان احتياج شماست****بخواهيد از من! كه يكسر رواست»

بگفتند: «ما را درين خاكدان****نبايد، بجز هستي جاودان»

بگفتا كه: «اين نيست مقدور من****وز اين حرف خالي ست منشور من»

بگفتند: «چون داني اين راز را،****چرا بنده اي شهوت و آز را؟

پي ملك تا چند خون ريختن؟****به هر كشوري لشكرانگيختن؟»

بگفتا: «من اين ني به خود مي كنم****نه تنها به حكم خرد مي كنم،

مرا ايزد اين منزلت داده است****به خلق جهانم فرستاده است

كه تا دين او را كنم آشكار****بر آرم ز جان مخالف دمار

دهم قدر بتخانه ها را شكست****كنم هر كه را هست، يزدان پرست

اسيرم درين جنبش نوبه نو****روم تا مرا گويد ايزد: برو!

ز دست اجل چون شوم پاي بست****كشم پاي ازين جنبش دور دست»

بخش 17 - ظاهر شدن نشانهٔ مرگ بر اسكندر و نامه نوشتن او به مادر

چنين داد داننده، داد سخن****ز مشكل گشاي سپهر كهن

كه از وضع افلاك و سير نجوم****ز حال سكندر چنين زد رقوم

كه چون صبح اقبالش آيد به شام****بگيرد تر و خشك گيتي تمام

به جايي كه مرگش مقدر بود،****زمين آهن و آسمان زر بود

سكندر چو آمد ز دريا برون****سپه را

سوي روم شد رهنمون

همي رفت آورده پا در ركاب****چو عمر گران مايه با صد شتاب

يكي روز در گرمگاه تموز****گرفته جهان خسرو نيمروز

به دشتي رسيد آتشين ريگ و خاك****چو طشتي پر از اخگر تابناك

هوايش چو آه ستمديده گرم****ز بس گرمي اش سنگ چون موم نرم

به هر راهش از نعل هاي مذاب****نشان سم بادپايان بر آب

چو تابه زمين، آتش افشان در او****چو ماهي شده مار بريان در او

سكندر در آن دشت پرتاب و تف****همي راند از پردلان بسته صف

ز آسيب ره در خراش و خروش****به تن خونش از گرمي خور به جوش

ز جوشش چو زد بر تنش موج، خون****ز راه دماغش شد از سر برون

فرو ريخت اش بر سر زين زر****ز ماشورهٔ عاج، مرجان تر

بسي كرد در دفع خون حيله، ساز****ولي خون نيستاد از آن حيله، باز

ز سيل اجل بر وي آمد شكست****بر آن سيل رخنه نيارست بست

بر او تنگ شد خانهٔ پشت زين****شد از خانه مايل به سوي زمين

ز خاصان يكي سوي او رفت زود****به تدريج اش آورد از آن زين فرود

ز جوشن به پا مفرش انداختش****ز زرين سپر سايبان ساختش

به بالاي جوشن، به زير سپر****زماني فتاد از جهان بي خبر

چو بگشاد از آن بي خودي چشم هوش****به گوشش فرو گفت پنهان سروش

كه: «اينست جايي كه دانا حكيم****در آنجا ز مرگ خودت داد بيم»

چو از مردن خويش آگاه شد****بر او راه اميد كوتاه شد

دبيري طلب كرد روشن ضمير****كه بر لوح كافور ريزد عبير

نويسد كتابي سوي مادرش****تسلي ده جان غم پرورش

چو بهر نوشتن ورق كرد باز****سر نامه را ساخت مشكين طراز:

«به نام خداوند پست و بلند!****حكيم خردبخش بخردپسند!

هراسندگان را بدو صد اميد!****شناسندگان را از او صد نويد!

بسا شهرياران و شاهنشهان****كه كردند تسخير ملك جهان

ز زين پاي

ننهاده بالاي تخت****به تاراج آفاتشان داد رخت

يكي ز آن قبل، بنده اسكندرست****كه اكنون به گرداب مرگ اندرست

سفر كرد گرد جهان سال ها****ز فتح و ظفر يافت اقبال ها

چو آورد رو در ره تختگاه****اجل زد بر او ره، در اثناي راه

دو صد تحفهٔ شوق از آن ناتوان****نثار ره بانوي بانوان!

چراغ دل و ديدهٔ فيلقوس****فروزندهٔ كشور روم و روس

نمي گويم او مهربان مادر است،****كه از مادري پايه اش برتر است

از او ديده ام كار خود را رواج****وز او گشته ام صاحب تخت و تاج

دريغا: كه رفتم به تاراج دهر****ز ديدار او هيچ نگرفته بهر

بسي بهر آساني ام رنج برد****پي راحتم راه محنت سپرد

ازين چشمه ليك آب رويي نديد****ز خارم گل آرزويي نچيد

چو از من برد قاصد نامه بر****به آن مادر مهربان اين خبر،

وز اين غم بسوزد دل و جان او****شود خون فشان چشم گريان او،

قدم در طريق صبوري نهد****جزع را به رخ داغ دوري نهد

نه كوشد چو خور در گريبان دري!****نه پوشد چو مه جامه نيلوفري!

نه نالد ز رنج و نه مويد ز درد!****نه مالد به خاك سيه روي زرد!

چرا غم خورد زيرك هوشيار،****چو ز آغاز مي داند انجام كار؟

سرانجام گيتي به خون خفتن است****به خواري به خاك اندرون رفتن است

تفاوت ندارد درين كس ز كس****جز اين كاوفتد اندكي پيش و پس

گران مايه عمرم كه مستعجل است****ز ميقات سي، كرده رو در چل است

گرفتم كه از سي به سيصد رسد****به هر روز ملكي مجدد رسد

چه حاصل از آن هم چو جاويد نيست****ز چنگ اجل رستن اميد نيست

بود كن ز من مانده در من رسد****وز اين تيره گلخن به گلشن رسد

به يك جاي گيريم با هم مقام****بر اين ختم شد نامه ام، والسلام!»

بخش 18 - وصيت اسكندر كه پس از مرگ دستش را از تابوت بيرون بگذارند

سكندر چو نامه به مادر نوشت****بجز (خبر) نامهٔ موعظت

در نوشت،

به ياران زبان نصيحت گشاد****به هر سينه گنجي وديعت نهاد

وصيت چنين كرد با حاضران****كه: «اي از جهالت تهي خاطران

چو بر داغ هجران من دل نهيد****تن ناتوانم به محمل نهيد،

گذاريد دستم برون از كفن!****كنيد آشكارش بر مرد و زن!

ز حالم دم نامرادي زنيد!****به هر مرز و بوم اين منادي زنيد!

كه: اين دست، دستي ست كز عز و جاه****ربود از سر تاجداران كلاه

كليد كرم بود در مشت او****نگين خلافت در انگشت او

ز شير فلك، قوت پنجه يافت****قوي بازوان را بسي پنجه تافت

ز حشمت زبردست هر دست بود****همه دست ها پيش او پست بود

ز نقد گدايي و شاهنشهي****ز عالم كند رحلت اينك تهي

چو بحرش به كف نيست جز باد هيچ،****چه امكان ز وي اين سفر را بسيچ؟

چو ز اول تو را مادر دهر زاد****بجز دست خالي ت چيزي نداد

ازين ورطه چون پاي بيرون نهي،****بود زاد راه تو دست تهي

مكن در ميان دست خود را گرو!****به چيزي كه گويند: بگذار و رو!

بده هر چه داري! كه اين دادن است****كه از خويشتن بند بگشادن است

بخش 19 - مرگ اسكندر و پايان داستان

سكندر چو زد از وصيت نفس****ز عالم نصيبش همان بود و بس!

شد انفاس او با وصيت تمام****به ملك دگر تافت عزم اش زمام

برفت او و ما هم بخواهيم رفت****چه بي غم چه با غم بخواهيم رفت

درين كاخ دلكش نماند كسي****رود عاقبت، گر چه ماند بسي

چو اسپهبدان بي سكندر شدند****جدا زو، چو تن هاي بي سر شدند

بكردند آنچ اهل ماتم كنند****كه بدرود شاهان عالم كنند

ز جامه كبودان زمين مي نمود****به چشم كواكب چو چرخ كبود

چو ديدند آخر كه از اشك و آه****نيارند بر درد و غم بست راه

ز آيين ماتم عنان تافتند****به تدبير تجهيز بشتافتند

به مشك و گلابش بشستند تن****ز خز و كتان ساختندش كفن

ز

تابوت زر محملش ساختند****ز ديباي چين مفرش انداختند

به روز سفيد و به شام سياه****اميران لشكر، امينان راه

ز جور زمن آه برداشتند****به سوي وطن راه برداشتند

دو منزل يكي كرده مي تاختند****به تن هايي آزرده، مي تاختند

پس از چندگاهي از آن راه سخت****به اقليم خويش اوفگندند رخت

رسيد اين خبر روميان را به گوش****رساندند بر اوج گردون خروش

به اسكندريه درون مادرش****كه بودي فروغ خرد رهبرش

چو بشنيد اين قصهٔ سينه سوز،****شد از شعلهٔ آه، گيتي فروز

ز رشح دل و ديده در خون نشست****ز سرمنزل صبر بيرون نشست

همي خواست تا جيب جان بردرد****گريبان تاب و توان بردرد

كند موي مشكين ز سر تارتار****كند مويه بر خويشتن زارزار،

ولي كرد مكتوب اسكندري****در آن شيوه و شيونش ياوري

به مضمون مكتوب او كار كرد****به صبر و خرد، طبع را يار كرد

بفرمود تا اهل آن مرز و بوم****چه از شام و مصر و چه از روس و روم

برفتند مستقبل لشكرش****به گردن نهادند مهد زرش

نهفتند دل ها پر اندوه و رنج****در اسكندريه به خاكش، چو گنج

چو از شغل دفنش بپرداختند****حكيمان خردنامه ها ساختند

ز گنج خرد گوهر افشاندند****پس پرده بر مادرش خواندند

كه اي مطلع نور اسكندري!****بلندش ز تو پايهٔ سروري

اگر ريخت گل، باغ پاينده باد!****وگر رفت مه، مهر تابنده باد!

رسد بانگ ازين طارم زرنگار****كه سخت است داغ جدايي ز يار

بدين دايره هر كه پا در نهد****چو دورش به آخر رسد، سر نهد

سپاس فراوان خداوند را****كه كرد اين كرامت خردمند را

كه بيند در آغاز، انجام خويش****برون ننهد از حكم حق گام خويش

روان سكندر ز تو شاد باد!****ز روح جنان، روحش آباد باد!

چو آن در پس ستر عصمت مقيم****شنيد آنچه بشنيد از هر حكيم،

بر ايشان در معذرت باز كرد****به پرده درون اين نوا ساز كرد

كه: «اي

رازدانان دانش پژوه****گشايندهٔ مشكل هر گروه

بناي خرد را اساس از شماست****دل بخردان حق شناس از شماست

زديد از كرم خيمه بر باغ من****شديد از خرد مرهم داغ من

بگفتيد صد نكتهٔ دلكش ام****نشانديد ز آب سخن، آتش ام

ز انفاستان گشت حل، مشكلم****به سر حد جمعيت آمد دلم

جهان از شما مطرح نور باد!****وز آن نور، چشم بدان دور باد!

بخش 2 - در نصيحت نفس مفلس

دلا ديدهٔ دوربين برگشاي!****درين دير ديرينهٔ ديرپاي

ببين غور دور شباروزي اش!****به خورشيد و مه، عالم افروزي اش!

شب و روز او چون دو يغمايي اند****دو پيمانهٔ عمر پيمايي اند

دو طرار هشيار و، تو خفته مست****پي كيسه ببريدنت تيزدست

به عبرت نظر كن كه گردون چه كرد!****فريدون كجا رفت و قارون چه كرد!

پي گنج بردند بسيار رنج****كنون خاك ريزند به سر چو گنج

پي عزت نفس، خواري مكش!****ز حرص و طمع خاكساري مكش!

طلب را نمي گويم انكار كن،****طلب كن، وليكن به هنجار كن!

به مردار جويي چو كركس مباش!****گرفتار هر ناكس و كس مباش!

بخش 20 - ساقي نامه مغني نامه

بيا ساقي و، طرح نو درفكن!****گلين خشت از طارم خم شكن!

برآور به خلوتگه جست و جوي****به آن خشت، بر من در گفت و گوي!

بيا مطرب و، عود را ساز ده!****ز تار وي ام بر زبان بند نه!

چو او پرده سازد شوم جمله گوش****نشينم ز بيهوده گويي خموش

بيا ساقي و، زآن مي دلپسند****كه گردد از او سفله، همت بلند،

فروريز يك جرعه در جام من!****كه دولت زند قرعه بر نام من

بيا مطرب و ز آن نو آيين سرود****كه بر روي كار آرد آب ام ز رود،

درين كاخ زنگاري افكن خروش!****فروبند از كوس شاهي م گوش!

بيا ساقيا، ساغر مي بيار!****فلك وار دور پياپي بيار!

از آن مي كه آسايش دل دهد****خلاصي ز آلايش گل دهد

بيا مطربا! عود بنهاده گوش****به يك گوشمال آورش در خروش!

خروشي كه دل را به هوش آورد****به دانا پيام سروش آورد

بيا ساقي! آن بادهٔ عيب شوي****كه از خم فتاده به دست سبوي،

بده! تا دمي عيب شويي كنيم****درون فارغ از عيب جويي كنيم

بيا مطرب و، پرده اي خوش بساز!****وز آن پرده كن چشم عيبم فراز!

كه تا گردم از عيب جويي خموش****شوم بر سر عيب ها پرده پوش

بيا ساقي! آن جام غفلت زداي****به دل روزن هوشمندي

گشاي،

بده! تا ز حال خود آگه شويم****به آخرسفر، روي در ره شويم

بيا مطرب و، ناله آغاز كن!****شترهاي ما را حدي ساز كن

كه تا اين شترهاي كاهل خرام****شوند اندرين مرحله تيزگام

بيا ساقي! آب چو آذر بيار!****نه مي، بلكه كبريت احمر بيار!

كه بر مس ما كيميايي كند****به نقد خرد رهنمايي كند

بيا مطرب! آغاز كن زير و بم!****كه كرد از دلم مرغ آرام، رم

پي حلق اين مرغ ناگشته رام****ز ابريشم چنگ كن حلقه دام!

بيا ساقيا! در ده آن جام صاف!****كه شويد ز دل رنگ و بوي گزاف

به هر جا كه افتد ز عكسش فروغ****به فرسنگ ها رخت بندد دروغ

بيا مطربا! زآنكه وقت نواست****بزن اين نوا را در آهنگ راست!

كه كج جز گرفتار خواري مباد!****بجز راست را رستگاري مباد!

بيا ساقي! آن جام گيتي فروز****كه شب را نهد راز بر روي روز،

بده! تا ز مكر آوران جهان****نماند ز ما هيچ مكري نهان

بيا مطربا! همچو دانا حكيم****كه مي داند از نبض حال سقيم،

بنه بر رگ چنگ انگشت خويش!****بدان، درد پنهان هر سينه ريش

بيا ساقيا! درده آن جام خاص!****كه سازد مرا يك دم از من خلاص

ببرد ز من نسبت آب و گل****به ارواح قدس ام كند متصل

بيا مطربا! در ني افكن خروش!****كه باشد خروشش پيام سروش

كشد شايدم جذبهٔ آن پيام****ازين دون نشيمن به عالي مقام

بيا ساقي! آن مي كه سيري دهد****درين بيشه ام زور شيري دهد

بده! تا درآيم چو شير ژيان****به هم برزنم كار سود و زيان

بيا مطربا! وز كمان رباب****كه از رشتهٔ جان زهش برده تاب

ز هر نغمهٔ زير، تيري فكن!****به من چوي شكاري نفيري فكن!

بيا ساقيا! بين به دلتنگي ام!****ببخش از مي لعل يكرنگي ام!

چو جام بلور از مي لاله گون****برونم برآور به رنگ درون!

بيا مطربا! بركش آهنگ را!****ره صلح كن نوبت

جنگ را!

ز تركيب هاي موافق نغم****شود صد مخالف موافق به هم

بيا ساقي! اي يار بي چارگان!****ده آن مي! كه در چشم ميخوارگان

درين زركش آيينهٔ نقره كوب****از او بد نمايد بد و خوب، خوب

بيا مطرب! از زخمه، زخم درشت****بزن بر رگ پير خم گشته پشت!

كه هر حرف دشوار و آسان كه هست****رساند به گوش من آن سان كه هست

بيا ساقي! آن آتشين مي بيار!****كه سوزد ز ما آنچه نيد به كار

زر ناب ما گردد افروخته****شود هر چه ني زر بود، سوخته

بيا مطرب و، باد در دم به ني!****كه از خرمن هستي ام باد وي،

به دور افگند كاه بيگانه را****گذارد پي مرغ جان، دانه را

بيا ساقي! آن طلق محلول را****كه زيرك كند غافل گول را،

بده! تا نشينم ز هر جفت، طاق****دهم جفت و طاق جهان را طلاق

بيا مطرب و، تاب ده گوش عود!****به گوش حريفان رسان اين سرود!

كه رندان آزاده را در نكاح****نباشد بجز دختر رز، مباح

بيا ساقيا! در ده آن جام عدل!****كه فيروزي آمد سرانجام عدل

بكش بازوي مكنت از جور دور!****كه چندان بقا نيست در دور جور

بيا مطربا! پرده اي معتدل****كه آرام جان بخشد و انس دل،

بزن! تا ز آشفته حالي رهيم****ز تشويق بي اعتدالي رهيم

بيا ساقيا! آن بلورينه جام****كه از روشني دارد آيينه نام،

بده! تا علي رغم هر خودنما****نمايد خرد عيب ما را به ما

بيا مطربا! در نوا موشكاف!****وز آن مو كه بشكافتي، پرده باف!

كه تا پرده بر چشم خود گستريم****چو خودبين حريفان به خود بنگريم

بيا ساقيا! تا كي اين بخردي؟****بنه بر كفم مايهٔ بيخودي!

چنان فارغم كن ز ملك و ملك!****كه سر در نيارم به چرخ فلك

بيا مطربا! كز غم افسرده ام****ز پژمردگي گوييا مرده ام

چنان گرم كن در سماعم دماغ!****كه بخشد ز دور سپهرم فراغ

بيا ساقيا! مي

روان تر بده!****سبك باش و جان گران تر بده!

به كف باده در ساغر زر، درآي!****چو به دادي، از به به بهتر درآي!

بيا مطربا! بر يكي پرده، ايست****مكن! كين عجب جانفزا پرده ايست

به هر پرده رازي بود دلنواز****كه آن را ندانند جز اهل راز

بيا ساقيا! لعل بگداخته****به جام بلور تر انداخته،

بده! تا به اقبال پايندگان****بشوييم دست از نو آيندگان

بيا مطربا! زخمه اي برتراش!****رگ چنگ را زين نوا ده خراش!

كه سرمايهٔ زندگاني، بسوخت****هر آنكس كه باقي به فاني فروخت

بيا ساقيا! ز آن مي راو كي****كه صيد طرب را كند ناو كي

بده! تا درين دام دل ناشكيب****ببنديم گوش از صفير فريب

بيا مطربا! وآن ني فارسي****كه بر رخش عشرت كند فارسي

بزن! تا به همراهي آن سوار****كنيم از بيابان محنت، گذار

بيا ساقيا! مي به كشتي فكن!****كزين موج زن بحر كشتي شكن،

سلامت كشم رخت خود بر كنار****وز اين بيقراري م زايد قرار

بيا مطربا! زخمه بر چنگ زن!****وز آن پرده اين دلكش آهنگ زن!

كه: خوش وقت آن بي سروپا گداي****كه زد افسر شاه را پشت پاي!

بيا ساقيا! رطل سنگين بيار!****كه سازد سبك بار را بردبار

به رخسار اميد رنگ آورد****به عمر شتابان، درنگ آورد

بيا مطربا، بر ني انگشت نه!****ز كارش به انگشت بگشا گره!

ز تو هر گشادش كه خواهد فتاد،****نباشد جز آن كارها را گشاد

بيا ساقيا! تا به مي برده پي****كنيم از ميان قاصد و نامه طي،

ببنديم بار از مضيق خيال****گشاييم در بارگاه وصال

بيا مطربا! كز نواي نفير****ببنديم بر خامه صوت صرير،

زنيم آتش از آه، هنگامه را****بسوزيم هم خامه، هم نامه را

بيا ساقيا! باده در جام كن!****به رندان لب تشنه انعام كن!

به هر كس كه يك جرعه خواهي فشاند****نخواهد جز آن از جهان با تو ماند

بيا مطربا! پرده اي ساز! ليك****به هنجار نيكو و

گفتار نيك

به گيتي مزن جز به نيكي نفس****كه اين است آيين نيكان و بس

بيا ساقيا! تا جگر، خون كنيم****وز اين مي قدح را جگرگون كنيم

كه غم ديده را آه و زاري به است****جگرخواري از مي گساري به است

بيا مطربا! كز طرب بگذريم****ز چنگ طرب تارها بردريم

ز چنگ اجل چون نشايد گريخت****ز چنگ طرب تار بايد گسيخت

بيا ساقيا! جام دلكش بيار!****مي گرم و روشن چو آتش بيار!

كه تا لب بر آن جام دلكش نهيم****همه كلك و دفتر بر آتش نهيم

بيا مطربا! تيز كن چنگ را!****بلندي ده از زخمه آهنگ را!

كه تا پنبه از گوش دل بركشيم****همه گوش گرديم و دم در كشيم

بخش 21 - پايان كتاب

عجب اژدهايي ست كلك دو سر****كه ريزد برون گنج هاي گهر

كند اژدها بر در گنج، جاي****ولي كم بود اژدها گنج زاي

شد آن اژدها، گنج در مشت تو****بر او حلقه زد مار انگشت تو

چه گوهر فشان اند اين گنج و مار****كه شد پرگهر دامن روزگار

زهي طبع تو اوستاد سخن!****ز مفتاح كلكت گشاد سخن

سخن را كه از رونق افتاده بود****به كنج هوان رخت بنهاده بود،

تو دادي دگر باره اين آبروي****كشيدي به جولانگه گفت و گوي

كه اين مال و جاه ارچه جان پرورست،****كمال سخن از همه بهترست

ز من اين هنر بس كه جان كاستم****به نقش حقايق، دل آراستم

بر اين نخل نظمي كه پرورده ام****به خون دل اش در بر آورده ام

مصيقل شد آيينه سان سينه ام****دو عالم مصور در آيينه ام

زبان سوده شد زين سخن، خامه را****ورق شد سيه زين رقم، نامه را

چه خوش گفت دانا كه: «در خانه كس****چو باشد، ز گوينده يك حرف بس!»

همان به كه در كوي دل ره كنيم****زبان را بدين حرف، كوته كنيم

حيات ابد رشح كلك تو باد!****نظام ادب نظم سلك تو باد!

بخش 3 - گفتار در فضايل سخن و سخنوري

سخن ز آسمان ها فرود آمده ست****بر اقليم جان ها فرود آمده ست

بود تابش ماه و مهر از سخن****بود گردش نه سپهر از سخن

سخن مايهٔ سحر و افسو بود****به تخصيص وقتي كه موزون بود

زدم عمري از بي مثالان مثل****سرودم به وصف غزالان غزل

نمودم ره راست عشاق را****ز آوازه پر كردم آفاق را

به قصد قصايد شدم تيزگام****برآمد به نظم معمام نام

ز بي چارگي ها درين چارسوي****به قول رباعي شدم چاره جوي

كنون كرده ام پشت همت قوي****دهم مثنوي را لباس نوي

كهن مثنوي هاي پيران كار****كه مانده ست از آن رفتگان يادگار،

اگرچه روان بخش و جان پرورست****در اشعار نو لذت ديگرست

دل نونيازان كوي اميد****خط سبز خواهد نه موي سفيد

دريغا كه بگذشت عمر شريف****به جمع قوافي و

فكر رديف

كند قافيه تنگ بر من نفس****از آن چون رديف ام فتد كار پس

نيايد برون حرفي از خامه ام****كه نبود سيه رويي نامه ام

بخش 4 - آغاز داستان

شناساي تاريخ هاي كهن****چنين رانده است از سكندر سخن

كه مشاطهٔ دولت فيلقوس****چو آراست روي زمين چون عروس

ز دمسازي اين عروسش به بر****خداداد پيرانه سر يك پسر

چو بگذشت سال وي از هفت و هشت****وز او فر شاهي فروزنده گشت،

پدر صاحب عهد خود ساخت اش****به تاج كياني سرافراخت اش

چو بيعت گرفت اش ز گردن كشان،****به سرچشمهٔ علم دادش نشان

فرستاد پيش ارسطالس اش****كه گردد ز نابخردي حارسش

بدو داد پيغام كاي فيلسوف!****كه خورشيد تو رسته است از كسوف،

سپهر خرد را تويي آفتاب****ز فيض تو يونان زمين نورياب

اگر در جهان نبود آموزگار،****شود تيره از بي خرد روزگار

اگر شاه دوران نباشد حكيم****بود در حضيض جهالت مقيم

سكندر كه پروردهٔ مهدم اوست****بر اورنگ شاهي وليعهدم اوست

به قانون اقبال داناش كن!****بر اسباب دولت تواناش كن!

ز حكمت بدان سان كن اش بهره مند،****كه سازد پس از مرگ نامم بلند!»

ارسطالس اين نكته ها چون شنود****به درس سكندر زبان را گشود

به حكمت چراغ دل افروخت اش****ره حل هر مشكل آموخت اش

سكندر كه طبع هنرسنج داشت****به امكان درون از هنر گنج داشت،

به نقادي فكر روشن كه بود****گذشت از رفيقان به هر فن كه بود

به يزدان شناسي علم برفراخت****ز دانش پژوهي خدا را شناخت

شد از فسحت خاطر آگهش****رياض رياضي تماشاگهش

ز اقليدس اقليدش آمد به دست****طلسمات گنج مجسطي شكست

شد از گردش چرخ ديرين اساس****حقايق پذير و دقايق شناس

بلي! حكمت آن است پيش حكيم****كه بر راه دانش، شود مستقيم

كشد خامه در دفتر آب و گل****ز دانش دهد زيور جان و دل

بخش 5 - نزديك شدن مرگ فيلقوس و به حضور خواستن اسكندر

سكندر چو ز آلايش جهل پاك****شد از علم يونانيان بهره ناك،

ز ناسازي روزگار شموس****نگونسار شد دولت فيلقوس

درين وحشت آباد پر قال و قيل****به گوش آمدش بانگ طبل رحيل

فرستاد پيش ارسطو كسي****ستايشگري كرد با او بسي

بدو گفت كاي كوه فر و شكوه!****سر دين پرستان دانش پژوه!

مرا بازوي عمر سستي گرفت****تنم كسوت نادرستي گرفت

بيا،

زود همراه شاگرد خويش!****پذيرندهٔ كرد و ناكرد خويش

كه بر كار عمر اعتمادي نماند****وز اين بند اميد گشادي نماند

ارسطو چو زين قصه آگاه شد،****به آن قبلهٔ ملك همراه شد

رخ آورد در خدمت فيلقوس****سرافراخت از دولت پاي بوس

ملك فيلقوس آن شه سرفراز****به روي سكندر چو شد ديده باز

حكيمان آن ناحيت را بخواند****طفيل سكندر به مجلس نشاند

بفرمود تا از پي آزمون****بپرسندش از مشكلات فنون

ز هر نكته كردند او را سؤال****برون آمد از عهدهٔ قيل و قال

به انصاف گردن برافراشتند****به تحسين او بانگ برداشتند

چو شد واقف حال او فيلقوس****بر اهل ممالك، چه روم و چه روس

دگرباره دادش به شاهي رواج****بدو كرد تسليم اورنگ و تاج

همه سركشان خاك راهش شدند****سلاح آوران سپاهش شدند

بخش 6 - مرگ فيلقوس و پادشاهي اسكندر

چنين گفت دانشور روم و روس****كه چون رخت بست از جهان فيلقوس

سكند برآمد به تخت بلند****صلايي به بالغ دلان در فكند

كه: «اي واقفان از معاد و معاش!****كه هستيم با يكدگر خواجه تاش

سفر كرد ازين ملك، شاه شما****به هر نيك و بد نيكخواه شما

نباشد شما را ز شاهي گزير****كه باشد به فرمان او داروگير

ندارم ز كس پايهٔ برتري،****كه باشد مرا وايهٔ سروري

بجوييد از بهر خود مهتري!****كرم پروري معدلت گستري!»

سكندر چو شد زين حكايت خموش****ز جان خموشان برآمد خروش

كه: «شاها! سر و سرور ما تويي!****ز شاهان مه و مهتر ما تويي!»

وز آن پس به بيعت گشادند دست****به سر تاج، بر تخت شاهي نشست

زبان را به تحسين مردم گشاد****كه:«نقد حيات از شما كم مباد!

اميدم چنانست از كردگار****كز آن گونه كز شاهي ام ساخت كار،

ز الهام عدلم كند بهره مند****نيفتد بجز عدل هيچ ام پسند!»

بخش 7 - خردنامهٔ ارسطو

دبير خردمند دانش پژوه****نويسندهٔ قصهٔ هر گروه

نوشت از سكندر شه نامدار****كه چون سلطنت يافت بر وي قرار،

چو نور خرد بودش اندر سرشت****خردنامه هاي حكيمان نوشت

گرفتي به دستور آن، كار پيش****به آن راست كردي همه كار خويش

نخست از ارسطو كه ش استاد بود****به شاگردي او دلش شاد بود،

خردنامه اي نغز عنوان گرفت****كه مغز از قبول دل و جان گرفت

ز نام خداي اش سرآغاز كرد****وز آن پس نواي دعا ساز كرد

كه: «شاها! دلت چشمهٔ راز باد!****به روي تو چشم رضا باز باد!

ميفكن به كار رعيت گره!****خدا آنچه دادت، به ايشان بده!

ترحم كن و، عفو و بخشش نماي!****كه اينها رسيدت ز فضل خداي

اگر واگذاري به او كار خويش،****نيايد تو را هيچ دشوار، پيش

وگر جز بدو افكني كار را،****نشانه شوي تير ادبار را

گر اصلاح خلق جهان بايدت،****دل از هر بدي بر كران بايدت

مشو غرهٔ حسن گفتار خويش!****نكو كن چو

گفتار، كردار خويش!

بزن شيشهٔ خشم را سنگ حلم!****بشو ظلمت جهل را ز آب علم!

مبادا شود سخت تر كار تو****به پشت تو گردد فزون بار تو

بخش 8 - خردنامهٔ افلاطون

فلاطون كه فر الهي ش بود****ز دانش به دل گنج شاهي ش بود،

گشاد از دل و جان يزدان شناس****زبان را به تمهيد شكر و سپاس

كه: «اي اولين تخم اين كشتزار!****پسين ميوهٔ باغ هفت و چهار!

به پاي فراست بر آگرد خويش!****به چشم كياست ببين كرد خويش!

به كوي وفا سست اساسي مكن!****ببين نعمت و ناسپاسي مكن!

به نعمت رسيدي، مكن چون خسان****فراموش از انعام نعمت رسان

ز بس مي رسد فيض انعام ازو****برد بهره هم خاص و هم عام ازو

مكن اينهمه فكر دور و دراز!****پي آنچه نبود به آن ات نياز

متاعي است دنيا، پي اين متاع****مكن با حريصان گيتي نزاع!

جهاني شده زين بتان خاكسار****بتان را به آن بت پرستان گذار!

به عبرت ز پيشينيان ياد كن!****دل از ياد پيشينيان شاد كن!

مكن همنشيني به هر بدسرشت!****كه گيرد ازو طبع تو خوي زشت

چو دشمن به دست تو گردد اسير،****از او سايهٔ دوستي وامگير!

شه آن دان! كه رسم كرم زنده كرد****صد آزاد را از كرم بنده كرد

دلت را به دانشوري دار هوش!****چو دانستي، آنگاه در كار كوش!

به هر كس ره آشنايي مپوي!****ز هر آشنا روشنايي مجوي!

مگو، تا نپرسد ز تو نكته جوي!****چو پرسد، تامل كن، آنگه بگوي!

مگو راستي هم كه صاحب خرد****به روي قبولش نهد دست رد!

چرا راستي گويد آن راست مرد****كه بايد به صد حجت اش راست كرد؟»

بخش 9 - خردنامهٔ سقراط

زهي گنج حكمت كه سقراط بود****مبرا ز تفريط و افراط بود

شد از جودت فكر ظلمت زداي****همه نور حكمت ز سر تا به پاي

درين كار شاگرد بودش هزار****فلاطون از آنها يكي در شمار

به حكمت چو در ثمين سفته است****به دانا فلاطون چنين گفته است:

«بر آن دار همت ز آغاز كار،****كه گردي شناساي پروردگار!

ره مرد دانا يكي بيش نيست****بجز طبع نادان دو انديش نيست

نبيني درين شش

در ديولاخ****ز شادي دل شش نفر را فراخ

يكي آن حسدور به هر كشوري****كه رنجش بود راحت ديگري

دوم كينه ورزي كه از خلق زشت****بود كينهٔ خلق اش اندر سرشت

سوم نوتوانگر كه بهر درم****بود روز و شب در دل او دو غم

يكي آنكه: چون چيزي آرد به كف؟****دوم آنكه: ناگه نگردد تلف!

چهارم لئيمي كه با گنج سيم****بود همچو نام زرش، دل دو نيم

بود پنجمين طالب پايه اي****كه در خورد آن نبودش مايه اي

كند آرزوي مقامي بلند****كه نتواند آنجا فكندن كمند

ششم از ادب خالي انديشه اي****كه باشد حريف ادب پيشه اي

زبان را چو داري به گفتن گرو،****ز هر سر، گشا گوش حكمت شنو!

خدا يك زبان ات بداده، دو گوش****كه كم گوي يعني وافزون نيوش!

مكش زير ران مركب حرص و آز!****ز گيتي به قدر كفايت بساز!

بدين حال با حكمت اندوزي ات****سلوك عمل گر شود روزي ات،

بري گوي دولت ز هم پيشگان****شوي سرور حكمت انديشگان»

16- مر ج البحرين

مشخصات كتاب

سرشناسه:مركز تحقيقات رايانه اي قائميه اصفهان،1387

عنوان و نام پديدآور:مر ج البحرين/ غلامرضا غزالي اصفهاني

مشخصات نشر:اصفهان:مركز تحقيقات رايانه اي قائميه اصفهان، 1387.

مشخصات ظاهري:نرم افزار تلفن همراه و رايانه

موضوع : اشعار

(110 رباعي در مدح ومنقبت اميرالمؤمنين(ع)بانضمام رباعيات در رابطه باحضرت زهرا(س)

مقدمه

بسم الله الرّحمن الرّحيم

الحمدلله رب العالمين و الصلوة و السلام علي سيدنا محمد و آله اجمعين واللعن علي أعدائهم

قال الله الحكيم في القرآن العظيم: « مرج البحرين يلتقيان »

آنان كه طريق حق مي پويند و عرفان معبود مي جويند و از قرب الهي سخن مي گويند، بايد در اين انديشه باشند كه معرفت حق، جز از طريق معرفت به معصوم عليه السلام محقق نخواهد شد كه در اين ميان، حضرت اميرالمؤمنين وحضرت زهرا عليهما السلام از جايگاه ويژه اي برخوردارند.

جايي كه خداوند در قرآن كريم به مدح اين دو بزرگوار پرداخته و با آيه ي شريفه «مرج البحرين يلتقيان» تلاقي دو درياي ولايت كليه (حضرت علي عليه السلام) و عصمت كليه (حضرت زهرا عليها السلام) را عنوان فرموده كه اگر خواسته باشيم به اندازه فهم خود به اين موضوع پي ببريم توجه به اين كلام حقتعالي لازم است كه مي فرمايد اي مردم علي عليه السلام درياست ، اي مردم فاطمه عليها السلام درياست. تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل. از اين روست كه قدرت قلم و بيان و شعر و … در ادامه مدح خداوند بكار افتاده و بايد به اندازه اي عميق و مايه دار باشد كه خداي ناكرده در اين مسير ذره اي لغزش نداشته باشد.

شاعر بايد همه جوانب را در شعرش لحاظ كند و از آفات آن خود را در

امان سازد و شعر او تك بعدي نباشد بايد دقت كرد كه اشعار ماندگار است،تكرار و تقليد، كلي گويي، استفاده ي زياد از بيان خبري و تقريري، بازيهاي لفظي و افراط در موازين سخنوري، از مهمترين موانع تأثيرگذاري عاطفي در شعر هستند. يكي از مهمترين موفقيتهاي شعر در دهه هاي اخير فائق آمدن برخي از شاعران بر اين موانع است. شاعران امروز شيوه هاي مختلفي را براي انگيزش عاطفي در شعرهاي خود تجربه مي كنند. گاه بيان يك واقعيت از ابعاد و زواياي گوناگون و استفاده از استعارات لطيف را راهي براي نفوذ در دلها قرار مي دهند ، شاعران متعهّد ومعتقد در طول تاريخ از طريق سرودن مدائح و مناقب به شناساندن شخصيّت و فضايل اخلاقي سفيران هدايت اهتمام نموده اند و الحقّ با اشعارخوبي كه سروده اند هر يك به فراخور بضاعت خويش، اظهار ارادت و محبت و ايمان به خوبي ها را به نمايش گذاشته اند و چراغ راهي در برابر علاقه مندان سعادت فراهم آورده اند. مجموعه حاضركه منتخبي است از رباعيات در مدح ومنقبت ومرثيه حضرت اميرالمؤمنين و حضرت زهرا عليهما السلام نيز نمونه اي از اين مجموعه هاست كه اين اثر نفيس را شاعر و مداح ارجمند استاد حاج غلامرضا غزالي كه عمري را مخلصانه وبي شائبه ، در خدمت به آستان رفيع اهل البيت عليهم السلام به ارمغان گذاشته واز نواي دلنشين اوعاشقان اهل البيت عليهم السلام بهره مند گشته اند ، بنا به سفارش مجموعه فرهنگي مذهبي قائميه اصفهان و بنا به نياز مداحان وذاكرين اهل بيت عليهم السلام اشعار ي را از منابع متعددي انتخاب كرده اند.تلاششان بر اين بوده تا سروده هايي خوب و مؤثر

را برگزينندو اين اثر نفيس تحت عنوان «مرج البحرين» فراهم آمده است.اميد آنكه مورد رضايت حضرت ولي عصر عجل الله تعالي فرجه الشريف واقع شود.

مركز تحقيقات رايانه اي قائميه اصفهان ، سيد مجيد نبوي 1429 هجري قمري

بسمه تعالي

قصايد

قصيده 1

شمس اصطهباناتي

فردا زمين غوغا شود تا آسمان هفتمين

زيرا كه از اوج فلك آيد ملك روي زمين

در دست هريك دسته گل ؛منشور سبز اندرجبين

آن دسته گلها چيده اند از باغ رب العالمين

در هر ورق بنوشته اند با خط قدرت اينچنين

بشري كه آمد در وجود مولا امير المؤمنين

مير عرب؛ ماه عجم؛ معجز نماي لوكشف

چون صبح فردا آفتاب از كوه بطحا سرزدي

روح الامين بهر خبر؛الله اكبر بر زدي

وآنگه حصار كعبه را پيراهني ديگر زدي

لوحي به شكل ياعلي بر بام و برسر در زدي

نقشي به شكل جاي پا بر دوش پيغمبر زدي

بركافران هيبت زدي لبخند برخيبر زدي

يعني رسيد آنكو كز او نسل عدو گردد تلف

با نور تقوا آنكه داشت پوشيده از تقوا جسد

دور از جناب عفتش دست بد و چشم حسد

آنسان كه در تعريف او دست تعقل نا رسد

دارد ز قرب ومنزلت بيش ازهمه زنها ر رسد

چون آفتاب آن شير زن افتاد در برج اسد

هم شير حق را حامله ؛ هم نام او بنت اسد

درّولايت را نبود شا يسته تر از اين صدف

روزيكه با عجز و نياز بر طوف مسجد زد قدم

دريافت خود در حضرتش از درد زائيدن الم

مي جست از فرط حيا خلوت سرائي محترم

در بارگاه كبريا برداشت دستي لا جرم

چون لايق شانش نبود زايشگهي غير از حرم

آمد نداي ادخلي او راز حي ذوالكرم

چون خاصه فرزند تست ركن ومقام ومزدلف

چون ديد صاحب خانه را از ميهمان اكراه ني

شد با اجازت

در درون جائي كه كس راراه ني

حرفي در آن خلوت سرا جز باءبسم الله ني

جز طفلك تسبيح خوان هم صحبتش دلخواه ني

نازم بدان مام وپسر با آنهمه مجد وشرف

چون آرميد آن ميهمان باب حرم مسدود شد

ازبس جهان شد بي صدا گوئي بشر مفقود شد

آثار هر نامحرمي هر جا كه بود نابود شد

پس هرچه را مايل شدي از امر حق موجود شد

آرام شد اندام او تا ساعت موعود شد

ناگه چراغاني حرم ز انوار آن مولود شد

از شرم خورشيد منكسف؛ وز بيم شد مه منخسف

چون دامن بنت اسد شد پايتخت كبريا

يعني همايون مقدمي بالاي آن بگرفت جا

علم خدا؛ دست خدا؛نور خدا؛شير خدا

محبوب كل ما سوا سالار خيل اولياء

افتاد از ارزش قدر استاد ازگردش قضا

تغيير كلي آمدي در جسم و روح ماسوا

اوضاع شد وضعي دگر از ما وقع تا ما وقف

اين خانه را بايد خدا در اصل معماري كند

آدم بنايش برنهد جبريل هم ياري كند

آيد خليل الله درآن يك چند حجاري كند

آنرا اولولعزمي دگر منقوش و گچكاري كند

هر يك ز آباءرسول پس خانه سالاري كند

اينسان خدا از خانه اش چندي پرستاري كند

تا ساعتي از دوستي يك ميهمان داري كند

زان ميهمان داري مگر امر قوي جار ي كند

پس نقشه هاي ما سلف بد بهر اين زيبا خلف

قصيده 2

هر كس تر اشناخت غم ازجان وسر نداشت

سر داد وسر زپاي تو يك لحظه بر نداشت

بالله تجليات جمال تو گر نبود

از جلوه و جلال خدا كس خبر نداشت

اي ماه من زمانه پس از ختم انبياء

بهتر ز ذات پاك تو ديگر پسر نداشت

در كارگاه خلقت اگر گوهرت نبود

نخل تناور بشريت ثمر نداشت

تيغ تو گر نبود شجاعت يتيم بود

داد تو

گر نبود عدالت پدر نداشت

تو شاهكار دستگه آفرينشي

عنوان نامه اشرف و فضل و بينشي

موسي كه داشت آرزوي ديدن خدا

گو بنگرد ترا كه نئي از خدا جدا

بهجتي شفق

رباعيات حضرت امير المؤمنين علي عليه السلام

رباعيات1

روزيكه علي به كعبه آمد به وجود

مخصوص علي خدا در از كعبه گشود

دربست بداد خانه خود به علي

يعني كه علي است خانه زاد معبود

صغير اصفهاني

* *

در مخزن لا يموت در دانه عليست

در كون ومكان امير فرزانه عليست

در كعبه ظهور كرد تا بر همه كس

معلوم شود كه صاحب خانه عليست

صغير اصفهاني

* *

داني كه علي مظهر خلاق مجيد

از بهر چه در خانه حق گشته پديد

زيرا كه علي منادي توحيد است

بايد كه عيان شود زبيت التوحيد

خوشدل تهراني

* *

چشمان علي دوچشمه خورشيد است

لبهاي علي لبالب از توحيد است

سوگند به كعبه خانه ميلادش

اسلام محمد از علي جاويد است

* *

تا پاي ؛علي به بيت توحيد گذاشت

اسلام به دهر نقش جاويد گذاشت

راز صمديت و عبوديت را

آنروز خدا به معرض ديد گذاشت

مؤيد

* *

ابر كرم خدا ببارد امروز

نوميد كسي را نگذارند امروز

شكرانه سالروز ميلاد علي

زهرا به بقيع جشن دارد امروز

* *

ميلادعلي رسيد وبا نام علي

بايد كه شوي مجري احكام علي

برنامه جمهوري اسلامي ما

درسي بود از مكتب اسلام علي

* *

در محفل ما مهر و وفا موج زند

ياد نجف و كرببلا موج زند

اين بزم چو ياد آور ميلاد علي

در هرطرفي نور خدا موج زند

* *

برخيز كه شاه اولياء مي آيد

سلطان سرير لافتي مي آيد

جبريل دهد مژده كه بيشه غيب

با نشو و نما شير خدا مي آيد

* *

مژده بازم خبر از باغ جنان آمده است

با خبر باش كه كه مولا به جهان آمده است

گل بريزيد به پايش همه دامن دامن

عطر

بپاشيد كه آن فخر جهان آمده است

* *

بگو تراب ببالد كه بو تراب آمد

بگو به ماه نيايد كه آفتاب آمد

بگو به بتگر بي دين كه بت دگر متراش

كسي كه بتكده ها را كند خراب آمد

* *

بر عشق تو ما كه سر نهاديم علي

پرورده مكتب جها ديم علي

ميلاد ترا بر غم وهابيّت

ما جشن گرفته ايم شاديم علي

مؤيد

* *

آنسان كه به جز خداي معبودي نيست

مانند علي به كعبه مولودي نيست

بر خويش قسم خورده و فرموده خدا

در طاعت بي مهر علي سودي نيست

* *

ميلاد علي معجزه اي زيبا كرد

نابودي كفر و شرك را امضاءكرد

اوچشم خدا بود و دو چشم خود را

بر صورت زيباي محمد وا كرد

* *

در بيت خداي لم يلد لم يولد

از روي علي دميد انوار صمد

ميلاد علي شد كه محمد فرمود

باشد مثلش چو قل هو الله احد

مؤيد

ميلاد علي ولي سرمد باشد

شاهي كه ز سوي حق مؤيد باشد

تنها نه همين حجت دادار عليست

داماد پسر عم محمد باشد

* *

آدم نه به گندم جنان راغب بود

شوق دگرش بجان و دل غالب بود

مي خواست بهانه اي كه آيد به نجف

مقصود علي بن ابيطالب بود

* *

با دست ولا باب جنان كوبيدم

از حلقه در نام علي بشنيدم

يعني كه خداي دو جهان فرمايد

در بست بهشت را به علي بخشيدم

* *

دنيا به مثل بهر بشر مزرع كشت است

بي حب علي كشتن اين مزرعه زشت است

بنوشته چنين بر در فردوس خداوند

هر كس كه علي دوست بود اهل بهشت است

ژوليده نيشابوري

* *

عمريست كه دم به دم علي مي گويم

در حال نشاط و غم علي ميگويم

تا حال علي گفتم و انشاءالله

در باقي عمر

هم علي مي گويم

صغير اصفهاني

* *

اي كرده خدا تو را ولي ادركني

اي كرده نبي تو را وصي ادركني

دستم تهي ولطف تو بي پايان است

يا حضرت مرتضي علي ادركني

* *

ازعين علي عيون ما بينا شد

از لام علي لسان ما گويا شد

در ياي علي نور خدا مي بينم

زان نور محمد و علي پيدا شد

* *

از خلقت ما خلق كه امر ازليست

مقصود خدا چهارده نور جليست

وان چار محمد دو حسن يك موسي

زهرا وحسين وجعفر و چار عليست

* *

به ذره گر نظر لطف بوتراب كند

به آسمان رود و كار آفتاب كند

شعاع ذره زخاك در ولاي عليست

و گر نه ذره كجا كار آفتاب كند

* *

يارب از دلهاي ما محبت رامگير

اين تجمع اين توسل اين ارادت رامگير

هستي ما بستگي دارد به مهر اهلبيت

هر چه مي خواهي بگير اما ولايت را مگير

فريور

* *

اي اهدنا الصراط بحب تومستقيم

بغض تو دوزخ است و بود حب تو نعيم

گر مجتمع بدند خلايق به حب تو

هرگز نمي نمود خدا خلقت جهيم

* *

از روز ازل كه خاك ما گل كردند

برصورت حق شكل وشمايل كردند

از بهر ولاي مرتضي حصني را

بنياد نهاده نام او دل كردند

* *

در مكتب آفرينش پير واستاد عليست

عالم همه بنده اندو آزاد عليست

آمد نمك و علي موافق بعدد

يعني نمك سفره ايجاد عليست

* *

اول ازجام و لا ساغر بزن

پس در كاشانه حيدر بزن

من نمي گويم بيا اين در بزن

چون زدي اين در ؛در ديگر مزن

***

چون نامه اعمال مرا پيچيدند

بردند وبه ميزان عمل سنجيدند

بيش ازهمه كس گناه ما بود ولي

ما را به محبت علي بخشيدند

* *

گر برتر از آسمان بود منزل تو

وز كوثر اگر سرشته باشد گل تو

چون

مهر علي نباشد اندر دل تو

مسكين تو وسعي هاي بي حاصل تو

رباعيات2

اي كردگار گفته ثناي تو يا علي

وي روزگار خوان عطاي تو يا علي

بنهاده روي عجز و ارادت نه آسمان

بر خاك آستان گداي تو يا علي

* *

به روز خم غدير از مقام لم يزلي

به كائنات ندا شد ندا به صوت جلي

كه به احمد مرسل به ....تر وبهتر

امام وسرور ومولا عليست علي

صاعد

* *

برگشت اگر به حكم حيدر خورشيد

ا زقدرت آن جناب مشمار بعيد

انگشتر افلاك در انگشتش بود

هرسو كه اراده داشت ميگردانيد

* *

اوصاف علي به گفتگو ممكن نيست

گنجايش بحر در سبو ممكن نيست

من ذات علي به واجبي نشناسم

اما دانم كه مثل اوممكن نيست

ميرزا ادهم كاشي

* *

آن را كه قدم رسد به در ياي نجف

ده جاي به افسرش چو در هاي نجف

مولاي مواليان بود هر كه شود

شايسته مولائي مولاي نجف

محمد رضا خوانساري

* *

بر درگهت اي سرور معبود صفات

اسكندر ومن صرف نموديم اوقات

بر همت من كجا رسد همت او

من خاك در تو جستم و آب حيات

ناصر الدين شاه

* *

در خاك نجف «نديم» آسوده بخواب

انديشه مكن ز پرسش روز حساب

جائي كه بدل به سركه گردد مي ناب

بي شبهه گنه شود مبدل به ثواب

ميرزا زكي نديم

* *

تا حب علي مرا بود در رگ وپوست

رنجم ندهد سرزنش دشمن و دوست

جز نام علي لب به سخن وانكنم

از كوزه همان بون تراود كه در اوست

مرداني

* *

درياي سپهر كائنات است كفش

نبود چو علي گوهري اندر صدفش

خورشيد گهي بدر شود گاه هلال

گر عكس دهد به ماه دّر نجفش

* *

پيغمبر ما گوهر اين هفت صدف

ختم همه انبياست از روي شرف

او

خاتم انبياء و باشد در كار

آن خاتم را نگيني از در نجف

* *

آدم نشدي خيل ملك را مسجود

در صلب وي ار ، آن گهر پاك نبود

از صبح ازل تا به شبانگاه ابد

مانند علي كسي نيامد به وجود

شيرازي

* *

چون ذات علي ولي حق مظهر هوست

گر نام ورا، خدا علي خواند نكوست

در خانه حق علي به دنيا آمد

از كوزه همان برون تراود كه در اوست

رياضي يزدي

* *

گشتيم به جان بنده اولاد علي

هستيم هميشه شاد با ياد علي

چون سّر ولايت از علي ظاهر شد

كرديم هميشه ورد خود ناد علي

گوركاني

* *

يا ناد علي سينجلي دستم گير

يا واقف سر ازلي دستم گير

از پاي فتاده ام اي دست خدا

يا حضرت مرتضي علي دستم گير

ميرزا عبدالوهاب

* *

روزيكه خد ا بناي افلاك بهشت

بر هفت در بهشت و دوزخ بنوشت

بر شيعه مرتضي حرام است جهيم

بر دشمن مرتضي حرام است بهشت

* *

حجاج به گرد كعبه لم يزلي

خواندند خداي را به آواز جلي

بسيار در خانه حق كوبيدند

تا آنكه سر از خانه در آورد علي

* *

اين نكته كلام احمد مختار است

روي سخنش به حيدر كرار است

كز شيعه تو كسي جهنم نرود

وز امت من جهنمي بسيار است

* *

اي آنكه براهين كست باور نيست

كس غير علي وصي پيغمبر نيست

برگشت به حكمش آفتاب اين چه كني

برهاني از آفتاب روشن تر نيست

رضوان

* *

شاها تو مع اللهي والله معك

حب تو به ايمان و به كفر است محك

چون نام تو با نمك به تعداد يكي است

نشناخت ترا هر آنكه نشناخت نمك

* *

ننوشت براي ورد روز وشب من

جز نام علي معلم مكتب من

گر غير علي بود كسي مطلب

من

اي واي من وكيش من و مذهب من

* *

هر چند به زير طاق اين هفت صدف

غواّص فضا گرفته گوهر بر كف

از حق مگذر كه نيست ديگر ممكن

چون گوهر نور بخش درياي نجف

* *

در مذهب ما كلام حق ناد عليست

طاعت كه قبول حق شود ياد عليست

از جمله آفرينش كون و مكان

مقصود خدا علي و اولاد عليست

حافظ

* *

آئينه مهر روشن از ياد عليست

او راد ملك بر آسمان ناد عليست

گر سلطنت دو كون را مي طلبي

در بندگي علي و اولا د عليست

ذوقي

* *

روزيكه علي به صلب آدم ضم شد

پشت فلك از بهر سجودش خم شد

آب وگل آدم آنقدر قدر نداشت

از مرتبه پسر ؛ پدر آدم شد

* *

اي مصحف آيات الهي رويت

وي سلسله اهل ولايت مويت

سرچشمه زندگي لب دلجويت

محراب نماز عارفان ابرويت

* *

شاهي كه به زير چتر اعلاست عليست

ماهي كه به زير ابر پيداست عليست

در هر دريا هزار دّر بيشتر است

دّري كه در آن هزار درياست عليست

* *

فرمود علي به حارث همداني

اين نكته زمن باد بتو ارزاني

از مؤمن وكافر همه بينند مرا

چون مرگ بگيرد بدن انساني

* *

ايكه گفتي فمن يمت يرني

جان فداي كلام نيكويت

كاش روزي هزار مرتبه من

مردمي تا بديدمي رويت

وفائي

رباعيات3

در ملك وجود رهبر داد عليست

آنكس كه براه داد ؛جان داد عليست

آزاده بجز پيروي او نكند

چون راهبر مردم آزاد عليست

* *

چون حلقه باب خلد آواز كند

از قول نبي يا علي آغاز كند

رضوان شنود زحلقه چون نام علي

در بر رخ شيعه علي باز كند

ملك الشعراي صبوري

* *

شاهنشه ملك لا مكانست علي

سر حلقه رندان جهان است علي

آرام دل راحت جان مي طلبي

آرام دل و

راحت جان است علي

* *

مرآت كمال و مظهر جود عليست

افضل ز همه ممكن و موجود عليست

از قول محمد است اين نكته كه گفت

شايسته ترين بنده معبود عليست

محمد علي مرداني

* *

آصف نشد آگاه كس از راز علي

ز انجام ندانست كس آغاز علي

زان پرده كه جز خدا نمي بود در او

پيغمبر ما شنيد آواز علي

ميرزا آصف قهقري

* *

پير خرد آمدم شبي اندر خواب

پرسيدم از او پرسش روز حساب

گفتا كه بگو مهر كه داري در دل؟

گفتم كه علي گفت كه آسوده بخواب

حسين جهرمي

* *

با ذات خدا ذات علي محسوس است

در مدح علي وجهه يا قدوس است

در بين بشر ابوعلي سينا گفت

معقول علي نوع بشر محسوس است

ابوالفرج اصفهاني

* *

پيدا همه از عليست آثار خدا

پنهان همه در عليست اسرار خدا

از كار علي كه آورد سر بيرون

ناورد برون كسي سر از كار علي

منتخب يزدي

* *

بر باب جنان خداي حي ازلي

بنوشت به كلك صنع با خط جلي

در خلد برين راه نيابد هرگز

آن كس كه تهي است دلش از مهر علي

* *

دلها ز ازل بسته گيسوي عليست

روي دل ذرات جهان سوي عليست

جز روي علي نظر بر روئي نكنم

چون آئينه خدا نما روي عليست

* *

داني ز چه اين چرخ كهن مي گردد

نه بهر تو و نه بهر من مي گردد

از گردش آن چون علي آمد به وجود

مي بالد وگرد خويشتن مي گردد

* *

هر دل كه دم از ولاي حيدر نزند

ساغر به لب چشمه كوثر نزند

زان دست ولايتش در از خيبر كند

تا غير درش كس در ديگر نزند

* *

عالم همگي مظهر انوار عليست

جبريل امين محرم اسرار عليست

هر كس به

جهان كار خدائي كرده

آثار خدائي همگي كار عليست

خم پشت فلك ز بار ميثاق عليست

تر روي زمين زابر انفاق عليست

خواهي كه مظفر شوي اندر دو جهان

مشتاق كسي باش كه مشتاق عليست

ميرزا عبدالكريم قمي (كوثر)

* *

در خم غدير باده از جام الست

دادند محمد و علي دست به دست

چون ديد عدو كه ديگري ساقي شد

مستي بنمود و شيشه عهد شكست

* *

در مدح علي عقل فرو مي ماند

خاك قدمش به آبرو مي ماند

هر كس كه به حج نرفت از راه نجف

حجش به نماز بي وضو مي ماند

* *

من ديده به احسان علي دادم و بس

سر در خط فرمان علي دارم وبس

هركس زده دست خود به دامان كسي

من گوش به فرمان علي دادم وبس

* *

روزيكه كه عيار خلق مي سنجيدند

اندر گل ما حب علي را ديدند

بس جامه معقول به ما پوشيدند

ما را به محبت علي بخشيدند

* *

فرزند بزرگ روزگار است علي

با مردم رنج ديده يار است علي

از دامن مرتضي علي دست مدار

زيرا كه ولي كردگار است علي

* *

اي خوانده خدا ترا ولي ادركني

اي خوانده نبي ترا وصي ادركني

دستم تهي ولطف تو بي پايان است

يا حضرت مرتضي علي ادركني

* *

از امر خدا و احمد نيك سرشت

بر سر در باغ خلد جبريل نوشت

بر خصم علي ورود اكيدا ممنوع

چون ويژه شيعه علي هست بهشت

* *

عمري به جهان علي فداكاري كرد

شب تا به سحر ز خوف زاري كرد

در محضر حق بكوري چشم عدو

شش دانگ بهشت را خريداري كرد

* *

قرآن بجز از مدح علي آيه ندارد

ايمان بجز از مهر علي مايه ندارد

گفتم برو م سايه لطفش بنشينم

ديدم كه علي نور

بود سايه ندارد

* *

تا پاي علي به بيت توحيد نهاد

اسلام به دهر نقش جاويد نهاد

راز صّمديت و عبوديّت را

آن روز خدا بمعرض ديد نهاد

* *

بر احمد و حيدر فكن اي دانا مهر

كس نيست جز اين دو كار فرماي سپهر

زانگشت يكي دو نيمه شد در شب ماه

وز دست يكي بروز باز آمد مهر

خوشدل تهراني

* *

هركس زمحبان شهنشاه ولي است

ز اصحاب يمين بحكم برهان جليست

باشد علي و يمين مطابق به عدد

اصحاب يمين محقق اصحاب عليست

صغير اصفهاني

* *

در كعبه ودر كنشت موجود عليست

عالم همه طالبند ومقصود عليست

نيك ار نگري حقيقت اشياء را

ز آئينه كائنات مشهور عليست

صغير اصفهاني

** *

نه چرخ كه برفراز هم نه طبق است

از دفتر مدح مرتضي يك ورق است

ديدار حق ار طلب نمائي حق را

در شخص علي ببين كه مرآت حق است

صغير اصفهاني

* *

از ذات خداوند كسي آگه نيست

بر كنه كمال او خرد را ره نيست

فرمود علي ز آنچه آري به تميز

مخلوق خيال تست آن الله نيست

صغير اصفهاني

رباعيات4

اسلام چو از نصب علي كامل شد

اكملت بمصطفي نازل شد

واضح ز رضيت گشت اين كز اسلام

در نصب علي رضاي حق حاصل بود

* *

سلطان سرير لامكان است علي

مولا و امير انس وجان است علي

آگه ز علوم كن فكان شير خدا

ممدوح همه خلق جهان است علي

صغير اصفهاني

* *

* اي سر خفي نور جلي ادركني

اي دست خداي ازلي ادركني

تو دست خدائي ومن افتاده ز پا

يا حضرت مرتضي علي ادركني

صغير اصفهاني

* *

اي شير خدا شاه ولايت مددي

اي بحر سخا كان عنايت مددي

در وادي بي كفايتي حيرانم

اي صاحب رتبه كفايت مددي

* *

خورشيد چرا غكي زانوار عليست

مه نقطه كوچكي زير پرگار عليست

هر

كس كه بدل مهر علي را دار

همسايه ديوار به ديوار عليست

صغير اصفهاني

* *

مردي ز كننده در خيبر پرس

اسرار كرم ز خواجه قنبر پرس

گر تشنه فيض حق به صدقي حافظ

سر چشمه آن ز ساقي كوثر پرس

حافظ

* *

چون نام علي نام خداي احد است

بسم الله ويا علي مدد هم عدداست

وآنگاه بحق چو با علي گشت يكي

هر جا كه علي مدد بود حق مدد است

جلال الدين همائي (سنا)

* *

بي ذكر علي صومعه وديري نيست

كس راپي درك ذات اوسيري نيست

گويند كه از غير علي چشم بپوش

هر جا نگرم علي بود غيري نيست

جيحون

* *

بر پا ز جهاز اشتران منبر شد

برعرصه آن نبي والافر شد

بخ بخ ز اوج افلاك گذشت

روزيكه علي وصي پيغمبر شد

قاسم نوروزي (ذره)

* *

شاهي كه كننده در خيبر بود

در رزم حريف يك جهان لشكر بود

سرسلسله نژاد آدم گرديد

فخر همه دودمان پيغمبر بود

* *

علي علم ونبي علم اليقين است

علي انگشترو خاتم نگين است

هر آنكس در دلش مهر علي نيست

حسابش با كرام الكاتبين است

* *

اوصاف علي به هر زمان بايد گفت

اين ذكر به پيدا و نهان بايد گفت

در جشن وليعهدي مسعود علي

تبريك به صاحب الزمان بايد گفت

* *

چون عيد غدير اشرف اعياد است

ذكر صلوات بهترين اوراد است

شادند اگر جمله محبان چه عجب

زيرا كه دل آل محمد شاد است

مؤيد

* *

شخصيت ممتاز جهان است علي

حاكم به زمين و آسمان است علي

در روز غدير خم پيمبر فرمود

مولاي چو من به انس و جان است علي

* *

در حجة الوداع بفرمان حي بي نياز

شد منبر از حجاز و نبي گشت بر قرار

دست علي گرفت و به گفتار كه اين بود

ازبعد

من خلق جهان ركن هر نماز

* *

آن شاه كه او قسيم نار است وجنان

در ملك جهان صاحب سيف است وسنان

ملك دو جهان مسخر اوست بلي

اين را به سنان گرفت و آنرا به سه نان

* *

در ممكن غيب ذات او مخفي بود

او بود و به غير ذات او هيچ نبود

چون خواست به خويش خود نمائي بكند

آورد محمد و علي را به وجود

* *

حلقه سست زمين و اونگين است هنوز

صد چشم زمان سوي زمين است هنوز

زان فاجعه گرچه چارده قرن گذشت

والله ؛ علي خانه نشين است هنوز

* *

موجود بجز ذات علي كيست بگو

بي مهر علي كسي چسان زيست بگو

گوئي مه و خورشيد به جنت نبود

پس نور محمد و علي كيست بگو

* *

موئي كه سفيد بود كردند خضاب !

يا از گل عشق حق گرفتند گلاب

چشمي كه تمام عمر شب خواب نداشت

از بهر هميشه رفت امشب در خواب

رباعيات حضرت فاطمه زهرا عليها السلام

رباعيات1

زهرا كه وجودش سبب خلقت ماست

صد شكر كه نور مهر او قسمت ماست

فرمود امام عسكري در وصفش

ما حجت خلق و فاطمه حجت ماست

* *

چون فاطمه به حكم خلاق بشر

تزويج نمود علي را پيغمبر

ميگفت بزهره مشتري در يك برج

گشتند قرين يكدگر ماه و قمر

* *

سّر ابد وحيات سرمد زهراست

آئينه حق نماي احمد زهراست

چون شد سخن از ام ابيها بميان

زهراست محمدو محمد وزهراست

* *

در عرش خدا عقد زهرا چو به بست

بر بام فلك هماي عزّت بنشست

مسرور شد نه آدم و جن و ملك

دادند چو زهرا و علي به هم دست

* *

محبوبه حق كسي بجز فاطمه نيست

در هر دو جهان كسي چواو عالمه نيست

هركس كه به جان ودل ولايش

دارد

در روز جزا بر دل او واهمه نيست

* *

اي بر همه انبيا تو مادر زهرا

يك نكته ز وصف توست كوثر زهرا

كن ديده ما به روي مهدي روشن

اي روشني چشم پيمبر زهرا

* *

عالمي را كردي از نورت مسخر فاطمه

بحر علم حق ندارد چون تو گوهر فاطمه

جز تو نبود هيچ كس در پيشگاه ذوالمنن

ماسوي را دادرس در روز محشر فاطمه

* *

بر عالميان رحمت رحمان زهراست

در هر دو جهان سرور نسوان زهراست

نوري كه دهد شاخه طوبا از اوست

كوثر كه خدا گفته به قرآن زهراست

* *

زهرا كه شرافت از پيمبر دارد

آراسته همسري چو حيدر دارد

اين باغ اگرچه گل فراوان دارد

اما گل ياس عطر ديگر دارد

* *

نوري زخديجه چون قمر پيدا شد

زهرا چو طليعه سحر پيدا شد

در بيستم ماه جمادي الثاني

زآينده يازده گوهر پيداشد

* *

بيستم ماه جمادي جلوه گاه كوثر است

روز ميلاد سعيد دختر پيغمبر است

ديگران را روز مادر بي سند باشد ولي

با سند سادات را آن روز ،روز مادر است

* *

در رتبه زانبياء مقدم زهراست

همتاي علي مرد دو عالم زهراست

برگوي به آنكه اسم اعظم جويد

شايد كه تمام اسم اعظم زهراست

* *

بر چرخ عفاف نور سرمد زهراست

محبوبه حق دختر احمد زهراست

خاتون قيامت است و بانوي بهشت

سر سلسله نسل محمد زهراست

* *

عالم صدف است وفاطمه گوهر اوست

گيتي عرض است اين گوهر جوهر اوست

در قدر و شرافتش همين بس كه زخلق

احمد پدر است مرتضي همسر اوست

* *

يا فاطمه روز حشر ستاري كن

دل سوختگان را زكرم ياري كن

ما با همه گفتيم كه با زهرائيم

ليكن تو بيا و آبروداري كن

* *

يارب اگر من گناه بي حد دارم

افعال قبيح

و كرده بد دارم

خشنود از اين كه درجزا شافعه اي

چون فاطمه دخت پيمبر دارم

* *

كتاب فضل فاطمه هرگز تمام نتوان كرد

اگر مداد شود ابحر و قلم اشجار

كسى كه دم زند از فضل بى نهايت او

چو مرغكى است كه از بحرتر كند منقار

* *

ديدم كه به عرش بزم عيشي برپاست

برپا كن اين بزم شعف ذات خداست

گفتم به خرد چه اتفاق افتاده

گفتا كه عروسي علي و زهراست

* *

زهرا كه عنايتش به دنيا برسد

باشد كه به فرياد دل ما برسد

يارب سببي ساز كه در روز جزا

پرونده ما به دست زهرا برسد

* *

يافاطمه جان دست من و دامانت

اي چشم اميد همه بر احسانت

بادا بفدايت پدر و مادر من

اي گفته محمد: پدرت قربانت

* *

من آن ياس سفيد گلبن بي خار دادارم

كه فرموده نبي آزار زهرا هست آزارم

اگر چه بيمارم ولي بي پرده مي گويم

دل من بيشتر سوزد بر احوال پرستارم

* *

افسوس كه انوار جلي را كشتند

ناموس خداي ازلي را كشتند

با ميخ در خانه نوشته است چنين

با كشتن فاطمه ،علي را كشتند

* *

طاير پر بسته پريدني نيست

غنچه نورسته كه چيدني نيست

بآن دو گلچين ستمگر بگو

ياس كتك خورده كه ديدني نيست

* *

نخلي كه شكسته ثمرش را نزنيد

مرغي كه زمين خورده پرش را نزنيد

ديديد اگر كه دست مردي بسته است

در پيش رخش همسر او را نزنيد

* *

بر سوخته باغ ما دگر سر نزنيد

اين خانه آتش زده را در نزنيد

از ما كه گذشت مادري را ديگر

در خانه به پيش چشم دختر نزنيد

* *

مادر بيا كه شامم بي تو سحر ندارد

جز گريه از فراقت كاري پدر ندارد

باخون سينه تو بنوشته

روي ديوار

حاجت به در زدن نيست اين خانه در ندارد

* *

چه جرات داشت آتش باغ مولا را بسوزاند

اگر آهي كشد حيدر ثريا را بسوزاند

خدا را مصلحت اين بود در راه علي، زهرا

بماند پشت در داغش دل ما را بسوزاند

* *

من آن گلم كه ديده ز گلزار بسته ام

از بسكه ديده ام ستم از خار خسته ام

بنشسته گر بخوانم از اين پس نماز خويش

يا رب مرا ببخش كه پهلو شكسته ام

* *

دگر پروانه بال وپر ندارد

نه بال وپر كه خاكستر ندارد

مفسر ها شما با خون نويسيد

كه قرآن علي كوثر ندارد

رباعيات2

* *

همه عهد خدا بشكسته بودند

عليه ما به هم پيوسته بودند

از آن رو پشت در افتادم از پا

كه دست شوهرم را بسته بودند

* *

نه تنها داغ پيغمبر مر اكشت

نه سيلي نه فشار در مرا كشت

به خون محسن ششماهه سوگند

غم مظلومي حيدر مرا كشت

* *

يا فاطمه اي يا ر كفن پوش علي

پروانه وحي خاموش علي

لرزيد زمين به خويش چون ديد فلك

تابوت تورا نهاد بر دوش علي

* *

آن فرقه ايكه تيشه به نخل ولا زدند

آتش به درب خانه شير خدا زدند

با ثامن الائمه جوادالائمه گفت

با تازيانه مادر ما را چرا زدند

* *

آن فرقه ايكه تيشه به نخل فدك زدند

بر زخم قلب ختم رسولان نمك زدند

مهدي بيا ز قاتل مادر سؤال كن

زهرا چه كرده بود كه او راكتك زدند

* *

يك باغ گل آتش زدن ندارد

لاله و غنچه سوختن ندارد

طاقت سيلي ياسمن ندارد

يك زن تنها كه زدن ندارد

* *

آنروز كه صبر پا فشاري مي كرد

در خانه وحي لاله كاري مي كرد

مي خورد كتك فاطمه وز مادر

خويش

يك دختر چهار ساله ياري مي كرد

* *

بساط عشق من بر چيد گلچين

به زخم من نمك پاشيد گلچين

كنار پيكر بي جان ياسم

به اشك حسرتم خنديد گلچين

* *

يك عمر به سينه داغ غم پروردي

آخر ز غمت خون به دل ما كردي

در اوج بهار پرپرت را ديدم

گل بودي وداغ غم نمي آوردي

* *

رفتي وزمانه بي تو تنها مانده است

تنها و به كا ر خويشتن وا مانده است

در شام مدينه ، از فراقت زهرا

آواي غريب وا غريبا ! مانده است

* *

تو كوثري و چشم تو زمزم زهرا

طوبائي و قامتت ز غم خم زهرا

با يك سر موي محسنت همسو نيست

گر كشته شوند خلق عالم زهراست

* *

چه شور و چه نوا دارد مدينه

به لب بس نغمه ها دارد مدينه

به ياد غربت زهرا و حيدر

دل درد آشنا دارد مدينه

* *

چه مي شد گر مرا با خود به آن كوچه نمي بردي

چه مي شد من نمي ديدم توهم سيلي نمي خوردي

اگر آنروز همراهم تو را با خود نمي بردم

مرا ديگر نمي ديدي ميا ن كوچه مي مردم

* *

روح گل ياس رو بر افلاك گذاشت

پروانه وشمع خود چه غمناك گذاشت

در ليله تدفين ، شه دين جانش را

همراه تن فاطمه در خاك گذاشت

* *

الا اي شكوفه من چه زود پژمردي

ز باغ خانه ام آخر بهار را بردي

تمام عمر بسوزم به ياد آن روز ي

كه پيش چشم ترم تازيانه مي خوردي

* *

صفاي خانه حيدر كجائي

گل من ، يار من ،كوثر كجائي

شده ذكر يتيمان تو زهرا

بيا مادر بيا مادر كجائي

* *

نواي ناله نيلوفر آيد

عدو با نعره هايي يكسر آيد

ميان آن همه غوغاي دشمن

صداي

محسن از پشت درآيد

* *

به پيشت تا سحر مي مانم اي يار

سحر ها ر به تو مهمانم اي يار

به من گفتي بخوان قرآن برايم

برايت هل اتي مي خوانم اي يار

* *

مغيره بعد كشتنت به من سلام مي كند

قنفذ و خنده اش مرا ز هر بكام مي كند

فاطمه جان ببين حسين نهاده سر به پاي تو

حسن نمايد آرزو كه جان دهد به جاي تو

* *

با چشم خود ديدم مظلومي پدر را

از ناله اي كه مادر در آستانه ميزد

مردم به خواب بودند مادر زهوش مي رفت

بابا به صورتش آب زاشك شبانه ميزد

* *

ايكه مي خواهي بداني قبر زهرا كجاست

رمز پيدا كردن آن خاك گرم كربلاست

مشتي ازآن خاك بر دارو بيفكن دربقيع

هر كجا بنشست قبر همسر شير خداست

* *

اي خاك ره تو تاج سرها زهرا

وي قبر تومخفي زنظر ها زهرا

تاباب شفاعت تو بازاست چه غم

گر بسته شود تمام درها زهرا

* *

يادم ز غم فاطمه چون مي آيد

از ديده سرشگ لاله گون مي آيد

چون تربت پاك اطهرش بشكافند

از سينه او هنوز خون مي آيد

* *

مسمار در خانه مگر تشنه خون بود

كز سينه زهراي جوان رفع عطش كرد

بين در و ديوار نگويم كه چها شد

آنقدر بگويم به خدا فاطمه غش كرد

* *

فلك ديدي چه خاكي بر سرم كرد

به طفلي رخت نيلي در برم كرد

الهي بشكند دست مغيره

ميان كوچه بي مادرم كرد

* *

از خانه باب مارا بردند سوي مسجد

آنسان كه تير غم راغم بر نشانه ميزد

مادر چو ديد بابا بگرفت دامنش را

او مي كشيد و قنفذ با تازيانه ميزد

* *

من عليم كه دلم واهمه از غم نكند

تاكه زهراست

كسي پشت مرا خم نكند

كم بود عمر دو صد نوح مرا گرچه اجل

سايه فاطمه را از سر من كم نكند

* *

آنروز نخل ماتم از دل جوانه ميزد

از درب خانه ما آتش زبانه ميزد

آنروز مادر ما در آستان در بود

كان بي حيا لگد را بر درب خانه ميزد

* *

غم آمد شاديم از ياد رفته

توان از جسم عدل و داد رفته

دو دست خود علي برهم زد و گفت

تمام هستيم بر باد رفته

* *

آنچنان ضرب لگد از نفس انداخت مرا

كه هم آغوش غم داغ پسر ساخت مرا

زن همسايه ديوار به ديوار امروز

بعيادت بر من آمد و نشناخت مرا

* *

من عليم كه خدا قبله نما ساخت مرا

جز خدا و نبي و فاطمه نشناخت مرا

من كه يكباره در از قلعه خيبر كندم

داغ زهرا ي جوان از نفس انداخت مرا

* *

سوزنده تر از داغ تو داغي نبود

پژمرده تر از تو گل بباغي نبود

روشنگر دلهائي و امّا افسوس

بر گمشده قبر تو چراغي نبود

* *

الا اي مادر پهلو شكسته

كه دشمن رشته عمرت گسسته

ز جا برخيز و بين گرد يتيمي

به رخسار عزيزانت نشسته

* *

الا اي چاه يارم را گرفتند

گلم، عشقم، بهارم را گرفتند

ميان كوچه ها با ضرب سيلي

همه دار و ندارم را گرفتند

* *

دعائي زير لب دارم شبانه

تو آمين گوي اي دّر يگانه

الهي هيچ مظلومي نبيند

عزيزش را به زير تازيانه

* *

من ايستاده بودم ديدم كه مادرم را

قاتل گهي به كوچه گه بين خانه ميزد

گاهي به پشت و پهلو، گاهي بدست و بازو

گاهي بچشم و صورت ، گاهي به شانه ميزد

* *

تك بيتي هاي مرثيه

من نمي گويم چرا پهلوي من بشكسته ايد

ليك مي گويم چرا

دست علي را بسته ايد

* *

بابا مرو ز خانه برون نزد ما بمان

تا ميروي تو مادر ما گريه مي كند

* *

زندگي بي گريه بر زهرا ز مردن بدتر است

گر نمي خواهم بگريم گر بميرم بهتر است

* *

زندگي بي گريه بر زهرا ز مردن بدتر است

گر نمي خواهم بگريم گر بميرم بهتر است

* *

تو كه در روز جان دادي چرا شب دفن شد جسمت

نمي دانم چه سرّي بود در اين كار مادرجان

* *

دل من بر علي مي سوخت چون قنفذ مرا مي زد

نگاه غربت او بيشتر مي داد آزارم

* *

شبي در خواب بودي آمدم بازوي تو ديدم

مبادا اينكه بيدارت كنم آهسته بوسيدم

* *

چنان از ضرب سيلي رفتم از هوش

كه راه خانه را گم كرده بودم

* *

گرديده بود قنفذ همدست با مغيره

او با غلاف شمشير آن تازيانه مي زد

* *

مجلس ختمي براي مادرت زهرا گرفتيم

هر كه بود آمد ولي صاحب عزا مهدي نيامد

* *

اي كاش من حسن را همره نبرده بودم

تا در مقابل او سيلي نخورده بودم

* *

تو با سقط جنين اعلام كردي

مطيع ظلم گشتن عار باشد

* *

چو درب خانه سوخت پرسيدي كجا بودم

تو مي خوردي كتك منهم بزير دست و پا بودم

* *

شب كه تاريك است و در بر روي مردم بسته است

زائري چون مهدي صاحب زمان دارد بقيع

17- نجواي منتظران 1

مشخصات كتاب

سرشناسه:مركز تحقيقات رايانه اي قائميه اصفهان،1389

عنوان و نام پديدآور:نجواي منتظران 1/ علي اصغر حبيبي

ناشر چاپي : مركز تحقيقات رايانه اي قائميه اصفهان

مشخصات نشر ديجيتالي:اصفهان:مركز تحقيقات رايانه اي قائميه اصفهان 1389.

مشخصات ظاهري:نرم افزار تلفن همراه ، رايانه و كتاب

موضوع:

بسم الله الرّحمن الرّحيم

يكي از رايج ترين شيوه هاي عرض ادب به آستان مقدّس اولياء دين عليهمالسّلام،سرودن اشعار وخواندن آنها با لحني مناسب شأن آن عزيزان است ونشرآن آثار در ميان علاقه مندان به اين حوزه ي فرهنگي است.

در اين ميدان افراد زيادي قدم نهاده وبه قدر ذوق وبضاعت وتوانايي خود خدماتي ارزشمند نموده اند و بي ترديد اجر آنها در پيشگاه حضرات معصومين(عليهم السّلام) محفوظ است اين حقيركمترين كه سال ها افتخار حضور در محافل مذهبي وتوفيق ذكر معارف دين وفضائل ومناقب اهل بيت عصمت وطهارت(عليهم السّلام) را داشته ودارم با اشعار فراواني از شعراي آل الله برخورد كرده ام با توجّه به ذوق خدادادي كه خالق مهربان در نهادم قرار داده است مجموعه اي از بهترين متون ادب فارسي را در بُعد شعر آئيني جمع آوري كرده ام كه اميدوارم بتوانم در قالب هاي مفيدي به دوست داران اهل بيت (عليهم السّلام)تقديم مي كنم.

اين مجموعه كه در اختيار شماست مربوط به وجود نازنين حضرت وليّ عصر (عجّل الله تعالي فرجه الشّريف)است،اميدوارم اين قدم ناچيز مرضيّ نظر كريمانه ي آن عزيز باشد انشاءالله

از علماي اعلام و مادحين اهل بيت عصمت وطهارت تقاضامندم چنانچه اين آثارمقبول نظرشان افتاد اين كمترين را از دعاي خير فراموش نكنند.درپايان ازهمه ي عزيزاني كه درتكثيروانتشاراين اشعارهمكاري نموده اند،سپاس گزاري مي كنم .

اصفهان ،علي اصغر حبيبي ،دهه اول ذي الحجّه 1431

هجري قمري

شب انتظار

درآرزوي وصل خزان شد بهارما

اي واي ما و اين دل امّيدوار ما

او وعده داده است كه درجمعه مي رسد

اين جمعه هم گذشت ونيامد نگارما

مااز گُنَه به كارظهورش گرِه زديم

با آنكه اوگشوده گِرِه ها زكارما

گاهي اگر دعاي فرج كارگر فتاد

شدمانع فرج، گنهِ بي شمارما

بس شب گذشت وصبح برآمد ولي خدا

كي مي رسد به روز،شب انتظار ما

دارد نواي نغمه ي عجّل علي ظهور

آهي كه خيزد ازجگرداغدار ما

برروي آن نوشته كه يابن الحسن بيا

هرلاله اي كه مي دمد ازلاله زارما

باشداثركندبه دل مهر پرورش

اشكي كه مي چكد زغمش برعذار ما

بي تو اينجا همه در حبس ابد تبعيدند

سال هاي هجر وشمسي همه بي خورشيدند

تو بيايي همه ساعات وهمه ثانيه ها

از همين روز همين لحظه همين دم عيدند

غم رايگان

گفتم كه روي خوبت ازمن چرانهان است

گفتا تو خودحجابي ورنه رخم عيان است

گفتم كه از كه پرسم جانا نشان كويت؟

گفتا نشان چه پرسي آن كوي بي نشان است

گفتم مراغم تو خوشتر زشادماني است

گفتا كه درره ماغم نيزشادمان است

گفتم فراق تاكي گفتا كه تا توهستي

گفتم نفس همين است گفتا سخن همان است

گفتم كه سوخت جانم ازآتش نهانم

گفت آنكه سوخت اورا كي ناله و فغان است

گفتم كه حاجتي است گفتا بخواه ازما

گفتم غمم بيفزا گفتا كه رايگان است

گفتم ز(فيض) بپذير اين نيمه جان كه دارم

گفتا نگاه دارش غم خانه ي نهان است

اثر طبع ملّا محسن فيض كاشاني( قدّس سرّه)

بر سر يوسف اگر نام غلاميت نهند

تا قيامت شرف دوده ي اسحاق آيد

جان جهان

تو جان جهاني فدايت شوم

تو بهتر زجاني فدايت شوم

نه ماهي نه مهري به رويت قسم

بِه از اين وآني فدايت شوم

چه كردم گناهم چه بوده چرا

ز چشمم نهاني فدايت شود

قلم را شكستم دهان دوختم

تو فوق بياني فدايت شوم

دلم راكه چون سايه دنبال توست

كجا مي كشاني فدايت شوم

چه كم گرددازتومراهم اگر

كنارت نشاني فدايت شوم

الا اي تمام جهان ازتو پُر

كجاي جهاني فدايت شوم

خيال تو دل راصفا مي دهد

زبس مهرباني فدايت شوم

عجب نيست از شهد وصلت اگر

مرا هم چشاني فدايت شوم

از آن رو نهاني كه مي بينمت

به هر جا عياني فدايت شوم

چه پيدا چه پنهان به هرجا روم

ام_ام زم_اني ف_دايت ش_وم

نه تنها به (ميثم) كه خلق جهاني

تو كهف اماني فدايت شوم

شعر از غلام رضا سازگار (ميثم)

عزيزا كاسه ي چشمم سرايت

ميان هر دو چشمم جاي پايت

از آن ترسم كه غافل پانهي باز

نشيند خار مژگانم به پايت

روز مرگم نفسي وعده ي ديدار بده

و انگهَم

تا به لحد فارغ و آزاد ببر

دل مي رود زدستم صاحب دلان خدارا

بيرون خرام ازغيب طاقت نمانده مارا

اي كشتي هدايت ازغرق ده نجاتم

شايد دوباره بينم ديدارآشنا را

ده روز چرخ گردون افسانه است وافسون

يك لحظه خدمت تو بهتر زملك دارا

همه شب برآستانت شده كار من گدايي

به خدا كه اين گدايي ندهم به پادشاهي

همه شب نهاده ام سر چوسگان بر آستانت

كه رقيب در نيايد به بهانه ي گدايي

به طواف كعبه رفتم به حرم رهم ندادند

كه تو در برون چه كردي كه درون خانه آيي

مصلح كل

اي نظام دو جهان بسته به تارمويت

انس بگرفته دل ما به سرگيسويت

ديده گر قابل آن نيست كه بيند رويت

سوي عالم نظري اي دل عالم سويت

درهمه عالم وآدم به خيال تو خوشيم

درشب هجربه اميد وصال تو خوشيم

به خدا بارفراق توكشيدن سخت است

جرعه اي از مي وصل تو چشيدن سخت است

هرسخن جز سخني ازتوشنيدن سخت است

همه راديدن و روي تو نديدن سخت است

اي ز نور تو دل و ديده فروزان ما را

درغم خويش ازاين بيش مسوزان ما را

اي كه اكناف جهان سفره ي عام تو بود

رشحه ي فيض ابد ريزش جام توبود

مصلح كل تويي و صلح به نام تو بود

رجعت آل علي بعد قيام تو بود

اين تويي آن كه جهانت همه تسخير شود

دولت آل علي از تو جهان گير شود

اين شب تيره به پايان رسدانشاءالله

يوسف مصربه كنعان رسدانشاءالله

درد ها راهمه درمان رسدانشاءالله

چون كه آن حجّت يزدان رسد انشاءالله

اندرآن روز كه او سر ز يهودان گيرد

شيعه ي بي سروسامان، سروسامان گيرد

شعر ازسيد رضا مؤّيد

نسيم رحمت

اگر چه روزمن و روزگار مي گذرد

دلم خوش است كه با ياد يار مي گذرد

چقدرخاطره انگيز وشاد و رؤيايي است

قطارعمركه درانتظارمي گذرد

به ناگهاني يك لحظه ي عبورسپيد

خيال مي كنم آن تك سوارمي گذرد

كسي كه آمدني بود وهست مي آيد

بدين اميدزمستان بهارمي گذرد

نشسته ايم به راهي كه ازبهشت اميد

نسيم رحمت پروردگار مي گذرد

به شوق زنده شدن عاشقانه مي ميرم

دوباره زيستنم زين قرارمي گذرد

همان حكايت خضراست وچشمه ي ظلمات

شبي كه ازبر شب زنده دارمي گذرد

شبت هميشه شب قدرباد وروزت خوش

كه با تو روز من وروزگار مي گذرد

دردجنون

درد فراق شاه را من به بيان وگفتگو

شرح نمي توان دهم نكته به نكته موبه مو

جامه ي صبر بردرم چند درانتظار او

قطعه قطعه نخ به نخ تاربه تار پو به پو

مي طلبم نشانه ازهركه رهم نمي دهد

گفته به گفته دم به دم نكته به نكته سو به سو

تا كه كنم سراغ ازاو مي گذرم به هرطرف

خانه به خانه جا به جا كوچه به كوچه كو به كو

كاش توان گريستن شام وسحر به ياد او

دجله به دجله يم به يم نهربه نهر جو به جو

درد جنون عشق او مي كشدم به برّوبحر

شهربه شهر دِه به دِه درّه به درّه كو به كو

باده بريز ساقيا ساغر غم زخون دل

جام به جام دم به دم خُم خُم هم سبو سبو

تا كه كنم نثاراوجان فكار خويش را

زآتش هجر پي به پي و زغم و رنج تو به تو

كشته ي عشق شاه رابلكه برند عاشقان

دست به دست پابه پا شانه شانه رو به رو

جمال الله

چو خوش باشد كه بعدازانتظاري

به اميدي رسنداميدواران

جمال اللَّه شود ازغيب طالع

پديدارآيد اندربزم ياران

همي گويد منم آدم منم نوح

خليل داور قربان جانان

منم موسي منم عيسي بن مريم

منم پيغمبر آخر زما نان

منم مولا علي شاه ولايت

منم سبطين وهريك ازامامان

قدم دركربلا بگذار و بستان

سر پرخون به دست نيزه داران

خبرداري كه ازسمّ ستوران

تني باقي نمانداز شه سواران

تو اي دست خدا باشصت قدرت

بكش تيراز گلوي شيرخواران

قدم بگذار و در دروازه ي شام

بپوشان محمل اشترسواران

شعراز حاج ميرزا محمّد ارباب مجتهد قمي

محفل مشتاقان

اي برده گل رويت رونق ز گلستان ها

وز قامت دلجويت پيرايه ي بستان ها

مهرت زدل عاشق هرگز نرود بيرون

ثبت است حديث تو در صفحه ي دوران ها

هر كس كه ترا جويد دست از همه جا شويد

اين دل به تو سان گيرد زين بي سرو سامان ها

اي خضر مبارك پي بنماي به من راهي

سرگشته چنين تاكي گردم به بيابان ها

دردي به سر درداست با درد تو درمان ها

زخمي به سرزخم است بازخم تومرهم ها

دامن مكش از دستم باشدكه به امّيدت

يكباره كشي دستم دست ازهمه دامان ها

آيا چه نمايان شد ازچاك گريبانش

كش چون گرهي بگشود شد چاك گريبان ها

پروانه صفت گردم گرد سرهرشمعي

از روي توچون روشن شد شمع شبستان ها

آن كس كه توراجويددست ازهمه جاشويد

دل ازتوچسان گيرد اين بي سرو سامانها

مقصود من محزون ازباغ تماشا نيست

چون بوي تو دارد گل كردم به بيابان ها

پيمانه ي دلها شدلبريززمهرتو

كزروزازل بستيم باعشق توپيمانها

بر محفل مشتاقان اي ماه تجلّي كن

پروانه صفت سوزم برشمع رخت جانها

بيا كه وقت تو بسيارو وقت من تنگ است

دو روز آخرعمر است وگوش بر زنگ است

بيا كه دل بيمار من شفا بخشي

وگرنه عاشق چون من براي توننگ است

روي يار

ز دوري رخت اي پادشاه حسن وجمال

رسيده جان به لب عاشقان تعال تعال

چنان كه نعمت حق است ازحساب برون

ترا برون زحساب است علم وقدروكمال

بيا بيا كه همه عاشقان سر از سرشوق

به كف گرفته مهيا براي استقبال

اگر نبود ز يمن وجود اقدس او

به پا نبود نه ارض و نه سما نه ماه و نه سال

گذشت عمرمن و وصل تونصيب نشد

مگر به خواب ببينم شبي زمان وصال

به عجزولابه توان ديدروي يار(تقي)

به عجزكوش و به زاري بكن تو استقبال

شعرازآيت الله

محّمد تقي موسوي اصفهاني(اعلي الله مقامه)

نقش عشق

آبرومندم به عشق روي تو

سرفرازم به هواي كوي تو

رفرفم را تا به أو أدني رسيد

قاب قوسين خم ابروي تو

من نيم بيگانه، ازخويشم مران

سالها خوكرده ام با خوي تو

ما سوا را پشت سرافكنده ام

تاكه ديدم روي دل را سوي تو

برجبينم نقش عشق خال توست

درمسلماني شدم هندوي تو

ازبهشت عنبرين خوش بو تراست

گلشن جانم به ياد بوي تو

رشك سينا شد فضاي سينه ام

ازفروغ غرّه ي نيكوي تو

دل زهر آشفتگي آزادشد

تا كه شد درحلقه ي گيسوي تو

مفتقر سرگشته ي چوگان توست

سرچه باشد تا بگرددگوي تو

شعر از آيت الله شيخ محمّدحسين غروي اصفهاني (قدسّ سرّه)

كوي عاشقان

چرا به كوي عاشقان دگر گذرنمي كني

چه شدكه هرچه خوانمت به من نظرنمي كني

مگرمرا زدرگهت خدا نكرده رانده اي

دگربراي خدمتت مراخبرنمي كني

نشسته ام به راه تو عاشق يك نگاه تو

زپيش چشم خسته ام چراگذر نمي كني

خوش است گر مسافري رسد سلامت ازسفر

چه شدكه قصدبازگشت ازاين سفر نمي كني

دگربه خيل سائلان به سامرا به جمكران

چرا زباب خانه ات سري به درنمي كني

شده است غصّه ها بسي زحد گذشت بي كسي

مگر براي دوستان دعا دگرنمي كني

مهردرخشنده

ازراه مي رسد سحروزنده مي شوم

ازيادها نرفته وپاينده مي شوم

چون ذرّه ام اگرچه نيم قابل توليك

بامهرتوچومهر درخشنده مي شوم

باري نگاه كن كه به يك گوشه ي نگات

مشمول عفو خالق بخشنده مي شوم

جانا زلطف گرنپذيري مرا مدام

سرخورده تر زپيش وسرافكنده مي شوم

محروم لااقل زدعايت مكن مرا

درمصر،جان ،عزيزنشد بنده مي شوم

هرچنداي عزيز گرآيي زلطف خويش

دروقت مرگ پيش تو شرمنده مي شوم

درآن نفس كه همه غرق گريه اند

من با نظربه روي تودرخنده مي شوم

مقصدما

چهره ي زيباي دوست آينه اش روي توست

سلسله جنبان عشق سلسله ي موي توست

عالم ايجاد را علّت غايي تويي

مجري حكم قضا گوشه ي ابروي توست

بادصبا را بگو بوي ترا آورد

زندگي جان ما ازعسل بوي توست

عزم سفرمي كنند خلق به سوي حجاز

ما به سفر مي رويم مقصد ما كوي توست

گرتو بيايي شها ظلم شود رهسپار

چشم همه شيعيان به دست وبازوي توست

ولي عصر(عج)

اي ولي عصروامام زمان

اي سبب خلقت كوي وزمان

اي به ولاي تو تولاّي ما

مهر تو آئينه ي دل هاي ما

راهروان عربي را تو راه

تاج وران عجمي را توشاه

اي نفست نطق زبان بستگان

مرهم سوداي جگرخستگان

زآفت اين گنبد آفت پذير

دست برآروهمه رادست گير

اي به تواميّد همه خاكيان

بلكه اميد همه افلاكيان

ديده ي خلقي همه درانتظار

كزپس اين پرده شوي آشكار

ما كه نداريم به غير از توكس

اي شه خوبان تو به فريادرس

خيزوجهان پاك زناپاك كن

روي زمين پاك زخاشاك كن

گرنظر از لطف وعنايت كني

جمله مهمّات كفايت كني

شعراز عبّاس حسيني جوهري(ذاكر)

آرامش دل ، راحت جان ،روح ورواني

من هر چه بگويم به خدا بهتر از آني

شاهدزمن

اي غايب از نظر نظري سوي ما فكن

آشفته بين زغيبت خودروي مرد و زن

پوشيده نيست حالت افكارما ز تو

حاضرميان جمعي وغايب زانجمن

ازبسكه دورگشت زمان ظهور تو

نزديك شد كه جان من آيد برون ز تن

گربشنوم ظهورترا بعد مردنم

ازشوق زيرخاك بدرّم به تن كفن

دارم نصيحتي زخرد،ياد،اي كريم

فارغ شوي زغصّه اگربشنوي زمن

بگذرازاين زمان كه نيايد به كارتو

جز مهر حجّه بن حسن شاهد زمن

شعرازمرحوم آيت الله سيدمحمّدتقي موسّوي اصفهاني (قدسّ سرّه)

طلوع سبز

ما از ازل هواي تو در دل نشانده ايم

در سر خيال وصل تو را پرورانده ايم

اي شام تار بسترخودجمع كن كه ما

چشم انتظار رؤيت خورشيدمانده ايم

خورشيد مازمغرب عالم كند طلوع

نمرود را به بهت وتحيركشانده ايم

خورشيدمعرفت زپس ابرهادرآ

صدكهكشان ستاره به راهت فشانده ايم

زيباترين حديث شكفتن ،طلوع سبز

وصف ترا به ندبه ي آدينه خوانده ايم

موسي به كوه طور ومسيحابر آسمان

ماهم براق عشق به سوي تو رانده ايم

اي تك سوار جاده ي ايمان عنايتي

بنگر كه راه عمر به پايان رسانده ايم

هركس به قلب خويش نشاني نموده رسم

ما نقش انتظارتوبر دل نشانده ايم

ياري كه مي رسد ز ره دور ديدني است

مااشك شوق به راهش فشانده ايم

برپاي توكدام زمين بوسه مي زند

ما مركب نگاه به هرسو دوانده ايم

اي جلوه ي جمال خدا،عدل منتظر

ما گَرد مهرغيرتواز دل تكانده ايم

ازعمر ما به جز دوسه روزي نمانده است

آن هم به شوق ديدن روي تو مانده ايم

(ساجد)گمان مبركه تواين شعرگفته اي

ماشهدوصل دوست به دلهافشانده ايم

شعر ازآقاي شيخ مهدي باقري سياني (زيدعزّه)

امام عالمين

رخ نما اي يوسف گم گشته ي كنعان كعبه

جلوه كن اي آفتاب حسن ازدامان كعبه

بازآ تا بازگرداني به پيكر جان كعبه

سربرآور تا به سرآيد غم هجران كعبه

اي خدا پيدا ز ذاتت اي فلك محوجمالت

اي همه حجّاج ماتت كعبه مشتاق صلاتت

برسرم پانه كه تقديم توسازم جان وتن را

آفتاب عالم آرايي نمي دانم كجايي

دوراز مائي وبا مائي نمي دانم كجائي

دردل جمعي وتنهايي نمي دانم كجائي

پيش من بامن هم آوائي نمي دانم كجائي

تو امام عالميني جان جاني عين عيني

سامره،ياكاظميني زائر قبرحسيني

كعبه راگردم به شوقت يامزاربوالحسن را

اي خزان دين بهار از فيض چشم اشكبارت

اي بسان لاله ها دل هاي

خونين داغدارت

اي معطّرآفرينش ياد گلهائي بهارت

مصلح عالم بيا اي عالمي چشم انتظارت

وارث ملك نبوّت سرو بستان مروّت

مشعل بزم اخوّت گوهر بحر فتوّت

كي شود عدل تو گيرد هم زمين را هم زمن را

شعراز غلامرضاسازگار(ميثم)

روي خدا

روي به هرسو كنم چشم دلم سوي توست

جنّت اعلاي من خاك سركوي توست

خلق قيامت كنند گرتو قيامي كني

محشر كبري همان قامت دلجوي توست

هركه خدا راشناخت دور توگرديد و گفت

روي تو روي خدا روي خدا روي توست

خضر حيات ابد يافت زآب بقا

آب بقا تا بقاست تشنه لب جوي توست

جان تمام جهان خاك كف پاي تو

دل نه،زمام وجود بسته به يك موي توست

يوسف زهرا بيا لاله ي طاها بيا

باغ گل دوستان طلعت نيكوي توست

گرچه زتيغت جهان پرشوداز عدل وداد

تيغ عدالت همان طاق دو ابروي توست

ماه تابان

خوشا آن سركه چشمانش توباشي

خوش آن چشمي كه انسانش توباشي

بود عشق تو به از هر دو عالم

خوش آن عشقي كه جانانش تو باشي

همه اعضاء من جسم وتو جاني

خوش آن جُثمان اگر جانش تو باشي

بهشت آن دل كه باشدمسكن تو

خوش آن جنّت كه رضوانش تو باشي

به است ازكعبه دل گر خانه ي توست

خوش آن كعبه كه سكّانش تو باشي

به راه وصل تو تير از عسل به

خوش آن تيري كه پيكانش تو باشي

به جز هجرت مرا دردي به دل نيست

خوش آن هجري كه پايانش تو باشي

(جواد) ازغيب رويت دل دو نيم است

خوش آن دل، ماه تابانش تو باشي

شعرازمرحوم آيت الله حاج شيخ محمّد جواد خراساني(قدّس سرّه )

قطره ي اشك

من كه هرشام وسحر پرسش حال تو كنم

چه شود گر نفسي سيرجمال تو كنم

اي شفاي دل غمديده غبار غم تو

پاك ازاين آينه كي گرد ملال تو كنم

دوست دارم كه شود هستي من يك سر چشم

به اميدي كه تماشاي جمال تو كنم

دوست دارم كه شوم قطره ي اشكي شايد

هاشمي طلعت من تكيه به خال تو كنم

بي خود ازخود شدم آن قدر كه درفصل بهار

گل اگر خنده كند گريه به حال تو كنم

گرچه پر سوخته ام من ،به خدا خواسته ام

كه طواف حرم كعبه به بال تو كنم

اي به توصيف تو سي پاره ي قرآن گويا

منِ بي مايه كجا وصف كمال تو كنم

شعراز آقاي مهدي محمّدي

حب ّوطن

من ازآن روز كه دربند توأم آزادم

پادشاهم چو به دام تو اسير افتادم

همه غم هاي جهان هيچ اثر مي نكند

در من از بس كه به ديدار عزيزت شادم

خرّم آن روز كه جان مي رود اندر طلبت

تا بيايند عزيزان به مبارك بادم

من كه درهيچ مقامي نزدم خيمه اُنس

پيش تو رخت بيفكندم و دل بنهادم

داني از دولت وصلت چه طمع مي دارم

ياد تو مصلحت خويش ببرد ازيادم

تا خيال قدوبالاي تو درچشم من است

گرخلايق همه سروند چو سرو آزادم

به سخن راست نيايد كه چه شيرين سخني

وين عجب تر كه تو شيريني و من فرهادم

سعد يا حبّ وطن گرچه حديثي است درست

نتوان مُرد به سختي كه من اينجا زادم

شعرازسعدي شيرازي

زدل مهر رخ تو رفتني نيست

غم هجرت به هركس گفتني نيست

وليكن سوزش درد ومحبّت

به لوح سينه ام بنهفتني نيست

تب عشق

هم صبر زكف رفته هم پرشده پيمانه

مجنون توأم يارا ديوانه ي ديوانه

در تاب وتب وصلت بگذشته ي از خويشم

مي سوزم ومي سازم با عشق تو جانانه

هرچند كه بيمارم درهجر تو اي مولا

خوش تر زتب عشقم كو آتش مستانه

مي ماء معين باشد گو باده همين باشد

مفتي به چه خوش باشي از ساقي وميخانه

من معتكف كويت حيران به بيابانها

آرام وقراري نيست درخانه وكاشانه

باياد توأم اي دوست اندوه وملالي نيست

دل گشته اسير تو باغير تو بيگانه

شراب عرفاني

چقدر خسته ام از اين فراق طولاني

زدست رفته قرارم خودت كه مي داني

چه مي شود كه دمي روبه روي بنشينم

چه مي شود كه مرا نزد خويش بنشاني

خماروخسته وبيمار گشته ام يارا

بريز جرعه اي ازآن شراب عرفاني

اگر چه سوخته جان ودلم زهجرانت

به جز به عشق تو كي مي دهم به ارزاني

فغان ز روز و شب تارو تيره ام اي دوست

كه ماه پرده نشين شد به شام ظلماني

صبا اگر خبراز كوي يار مي آري

به مژده مي دهمت جان ودل به آساني

بيا گذر كن از اين كوي وكوچه گه گاهي

كه با عبور تو دل مي رود به آساني

خورشيدجهان تاب

اي مهر جهان آرا يك لحظه تو رخ بنما

براين كره ي خاكي تا خاك بيارايي

خورشيد جهان تابي دائم نشوي پنهان

باشد كه يكي روزي ازپرده برون آيي

تاريك بودعالم بي روي نكوي تو

روشن شود از نورت آن لحظه كه مي آيي

آن چهره نشانم ده كز عشق تو مجنونم

ترسم كه كشد كارم هر لحظه به رسوايي

ما بنده ي فرمانيم بر خوان تو مهمانيم

سر بر كف وايستاده تا آنچه تو فرمايي

به رهت نشسته ام من نظري بر اين گدا كن

چو گذر كني از اين ره نظري به زير پا كن

منِ بينواي مسكين كه زهجر تو مريضم

تو بيا ودرد من را به وصال خود دوا كن

دلم از فراق خون شد زدو ديده ام برون شد

قدمي به چشم من نِه دل من زغم رها كن

مست روي تو

درآن نفس كه بميرم درآرزوي تو باشم

بدان اميد دهم جان كه خاك كوي تو باشم

حديث روضه نگويم گل بهشت نبويم

جمال حور نبينم روان به سوي تو باشم

مي بهشت ننوشم زدست ساقي رضوان

مرا به باده چه حاجت كه مست روي تو باشم

به وقت صبح قيامت كه سر زخاك برآرم

به گفتگوي تو خيزم به جستجوي تو باشم

به مجمعي كه برآيندشاهدان دوعالم

نظربه سوي تودارم غلام روي توباشم

دعاي چشم

اي خاك مقدم تو توتياي چشم

يك بار پاي خويش بنه در سراي چشم

ازبسكه اشك بهرفراق تو ريخته ام

اشكم به گريه آمده است از براي چشم

تنها دعاي ديده ي من ديدنت بود

يك بار مستجاب نما اين دعاي چشم

درهر دلي جمال رخت جلوه مي كند

زيباتر ازگلّي وبود اين خطا ي چشم

ابرو زما متاب كه ما دل شكسته ايم

خاكستريم و بر رخ آتش نشسته ايم

كاري نكرده ايم وكسي را نكشته ايم

بد كرده ايم عاشق روي تو گشته ايم؟

ديوانه ي عشق

اي دل من شيفته ي روي تو

خاطرم آشفته ي گيسوي تو

سرچو برآرم به قيامت زخاك

نيست مرا جز هوس روي تو

پا نكشم هرگز از آن خاك تو

بختم اگر رخت كشد سوي تو

بار دگر زنده شوم بعد مرگ

چون به مشامم برسد بوي تو

كيست كه ديوانه نگردد زعشق

چون نگرد سلسله ي موي تو

بِاالله ازآن چهره برافكن نقاب

تا نگرم روي چو مينوي تو

شب وصل

گفتمت رخ بنمائي وّدلم را بربايي

چه توان كرد كه دل برده اي ورخ ننمايي

به همه ماه رخت جلو نمايد چه تفاوت

كه بپوشي روي خود يا به خلائق بنمايي

چه شود پا بگذاري به گلستان خيالم

به خيال شب وصلت غمم از دل بزدايي

همه گوشند كه باد ازتو پيامي برساند

همه چشمند كه از پرده ي غيبت به در آيي

شكوه از چشم كنم يا گله از بخت كه عمري

دركنار توأم و باز ندانم به كجايي

ازكجا مي گذري تا سر راهت بنشينم

كه به چشمم كف پائي ز ره لطف بسايي

سرشك ديده

مي سوزم از فراقت اي دلبر يگانه

تا كي رسد به پايان هجر اندر اين زمانه

با ياد خّد وخالت هر روز وشب گذارم

هردم سرشك ديده جويد لبي بهانه

درلجّه ي غم ودرد افتاده اين دل زار

اين بحر بي نهايت كي مي شود كرانه

دارم اميد وصلت درعين نا اميدي

شايد رسد به دامم دستم در اين ميانه

اين روزگار غيبت تا كي ادامه دارد

مرغ دلم ندارد جز يادت آب ودانه

عشق رخ نكويت بر جان شرر فزايد

تو خانه صاحب ومن خدمت گذار خانه

بال و پربشكسته

من دست خالي آمدم دست من ودامان تو

سر تا به پا دردو غمم درد من و درمان تو

يابن الحسن يابن الحسن(2)

تو هرچه خوبي من بدم بيهوده بر هر در زدم

آخر به اين در در زدم دست من ودامان تو

يابن الحسن،يابن الحسن(2)

من از همه دررانده ام يا خوانده يا ناخوانده ام

من رانده ي وا مانده ام دست و من و دامان تو

يابن الحسن،يابن الحسن(2)

پاي من از ره خسته شد بال و پرم بشكسته شد

درها به رويم بسته شد دست من و دامان تو

يابن الحسن،يابن الحسن(2)

گفتم منم در مي زنم گفتي به تو سر مي زنم

من هم مكرّر مي زنم دست من و دامان تو

يابن الحسن،يابن الحسن(2)

سوي تو رو آورده ام من آبرو آورده ام

آخر به اين در آمدم دست من و دامان تو

يابن الحسن،يابن الحسن(2)

سليمان من

دل پيش تو دارم كه تو جانان من استي

آگاه تو ازاين دل نالان من استي

يعقوب صفت چشم به ديدار تو دارم

تو يوسف گم گشته ي كنعان من استي

بيني كه دل از هجر تو آرام ندارد

باز آي كه آرام دل و جان من استي

تا كي به هواي تو روم خانه به خانه

تا كي به خفا موسي عمران من استي

سوي منِ افتاده ز پا يك نظري كن

من مور ضعيف وتو سليمان من استي

سروبلند

گرمن از باغ تو يك خوشه بچينم چه شود؟

پيشِ پايي به چراغ تو ببينم چه شود؟

يا رب اندر كنفِ سايه ي آن سرو بلند

گر من سوخته يك دم بنشينم چه شود؟

تو چو خورشيد درخشان به همه كون ومكان

گر بود نام تو برلعل نگينم چه شود؟

آخراي خسرو خوبان سليمان آسا

گر نمايي نظري بر من مسكين چه شود؟

راه اميد

دستم اگر به دامن آن شاه مي رسيد

پايم به عرش از شرف وجاه مي رسيد

ديگر مرا نياز به گفتن نبود اگر

آن كس كه هست از دلم آگاه مي رسيد

اي كاش آن لطيف تر از بوي گل شبي

آهسته با نسيم سحرگاه مي رسيد

راه اميد بسته ،مگر اينكه باز دوست

چون ميهمان ، سرزده از راه مي رسيد

شعر ازآقاي عبدالعلي نگارنده

كوي سعادت

آنان كه به خدمتت رسيدند

دركوي سعادت آرميدند

افسوس كه صد هزار عاشق

مردند وچو من تو را نديدند

اي پادشهي كه جمع احرار

در نزد تو كمتر از عبيدند

در راه تو هرچه بود دادند

سوداي ترا به جان خريدند

اندر طلبت به دشت ووادي

بنگر كه چه راهها بريدند

غم عشق

دل من از غم هجران رخت غمگين است

بار هجران تو بر سينه ي من سنگين است

به گدائي تو بر پادشهان فخر كنم

پادشاهي كه گدايت نبود مسكين است

شادم ازآن كه اسير غم عشق تو شدم

گرچه تلخ است فراق تو، غمت شيرين است

مدّعي گرچه ملامت كندم ازعشقت

عشق تو كيش من ودين من آئين است

چه كنم گر نكنم گريه زهجران رخت

دل سوزان مرا اشك روان تسكين است

هركه او حلقه زند بر در كاشانه تو

عزّت هردو جهانش به خدا تضمين است

ريزه خواري سرسفره تو ما را بس

خاكسار ره تو زندگي اش تأمين است

استخواني به سگ قافله ي عشق بده

سهم بنده زسر سفره ي مولا اين است

درآرزوي تو

گفتم كه خاك كوي تو باشم ولي نشد

آيينه دار روي تو باشم ولي نشد

گفتم زباغ چشم بپوشم به وقت گل

مفتون رنگ وبوي تو باشم ولي نشد

گفتم كه دل بگيرم از آواي رنگ رنگ

تنها درآرزوي تو باشم ولي نشد

گفتم زقيد صحبت اغيار بگذرم

دائم به گفتگوي تو باشم ولي نشد

محراب من

اي خس_روخ_وبان من اي اخت_ر ت_اب_ان م_ن

اي جان واي جانان من يابن الحسن ،يابن الحسن

درديده خالي جاي تو درهر س_ري س_وداي تو

سرمي نه_م بر پاي تو يابن الحسن ،يابن الحسن

دل دركم_ند روي ت_و مح_راب م_ن اب_روي تو

چشم جه_اني س_وي تو يابن الحسن،يابن الحسن

من عاشقي درم_انده ام ازكاروان وا م_ان_ده ام

منم_ا زك_ويت رانده ام يابن الحسن،يابن الحسن

اي خواجه من آن بنده ام از غي_ر ت_و دل كنده ام

زاعمال خود شرمنده ام يابن الحسن ، يابن الحسن

عاشق كه شد كه يار به حالش نظر نكرد؟

اي خواجه درد نيست وگرنه طبيب هست

قفس جان

تا كي همه اوصاف جمال تو شنيدن

دركوي تو سرگشته وروي تو نديدن

گو بهتر از اين چيست تجارت به دو عالم

(سرمايه ي خود دادن و مهر تو خريدن)

شد دل آسوده كه در دام تو افتاد

ديگر نكند ميل از اين دام رهيدن

شد دايره ي كون ومكانم قفس جان

يا رب مددي كز قفسم باز پريدن

مارا همه شب تا به سحر فكر محال است

آن فكر چه باشد به وصال تو رسيدن

يا للعجب از من كه نگارم به كنارم

اندر طلبش باز به هرسوي دويدن

دلدارمن

هرشبي گويم كه فردا يارم آيد از سفر

چون كه فردا مي شود گويم كه فرداي دگر

آنقدرامروز وفردا انتظارش مي كشم

كاقبت روز فراق يار من آيد به سر

چون بيايد بوسه برخاك كف پايش زنم

تا نمايد لحظه اي بر حال زار من نظر

من كه مي دانم مي آيد آخرآن دلدار من

ليك مي ترسم نباشد آن زمان از من اثر

بارغم تو

از هجر تو بي قرار بودن تا كي؟

بازيچه ي روزگار بودن تا كي؟

ترسم كه چراغ عمر گردد خاموش

دور از تو به انتظار بودن تا كي؟

ما راكه به محضرت رسيدن سخت است

ديدن همه را تو را نديدن تا كي؟

بارغم تو به جان كشيدن آسان

از دشمن توطعنه شنيدن تا كي؟

خليل آتشين سخن

چه روزها كه يك به يك غروب شدي نيامدي

چه اشك ها كه در گلو رسوب شد نيامدي

خليل آتشين سخن تبر به دوش بت شكن

خداي ما دوباره سنگ وچوب شد نيامدي

براي ما كه دل شكسته ايم وخسته ايم نه

ولي براي عدّه اي چه خوب شد نيامدي

تمام طول هفته را در انتظار جمعه ام

دوباره صبح و ظهر نه غروب شد نيامدي

دوباره مكر كافران دوباره جنگ نهروان

چه حيله ها كه ساكن قلوب شد نيامدي

كي آيد آن زمانه كه در زير سايه ات

گرگ درنده را به عطوفت شبان كني

دنيا در انتظار قدوم شريف توست

پس كي نظر به مجكع دل خستگان كني

اصلاح اين جهان نبود كار هيچ كس

كاري كه هيچ كس نتواند تو آن كني

زندان غم

اي عاشقان براي ظهورم دعاكنيد

روزوشبان به سوي خدا التجاكنيد

آن يوسفي كه درَچهِ غيبت بودمنم

اي قافله طناب برايم رهاكنيد

زندان غم مرابه اسارت كشيده است

اي عاشقان مرازاسارت رهاكنيد

ازمن دراين زمانه نباشد غريب تر

ازبهراين غريب زمانه دعاكنيد

قراردل

ألا خورشيد عالم تاب ارباب

قرار هردل بي تاب ارباب

نه تنها من كه ديدم آفرينش

ترا مي خوانَدَت ارباب ارباب

توآن نوري كه هر شب بر در تو

گدايي مي كند مهتاب ارباب

من آن در را كه غير ازآن دري نيست

كنم با درد دقّ الباب ارباب

به بيداري اگر قابل نباشم

مرا يك شب بيا در خواب ارباب

مايه ي اعتبار

جلوه ي روي تو شها برده زدل قرار من

گر ندهي به خود رهم واي به روزگارمن

سوخته جسم وجان من زآتش اشتياق من

كن نظر عنايتي بر من وحال زار من

روز ازل سرشته شد آب و گلم به مهر تو

عهد مودّت تو شد مايه اعتبار من

گر بپذيريم شها بردر خود به بندگي

هست غلامي درت موجب افتخارمن

سيّدي انسيّة الحوري صدايت مي كند

بين آن ديوارو در زهرا صدايت مي كند

صحنه ي خونين عاشورا صدايت مي كند

دور مقتل زينب كبري صدايت مي كند

خنده ي گل عندليبان را غزل خوان مي كند

ديدن رخسار مهدي درد درمان مي كند

مدعّي گويد كه با يك گل نمي گردد بهار

من گلي دارم كه دنيا را گلستان مي كند

منِ گدا و تمنّاي وصل او هيهات

مگر به خواب ببينم خيال منظر دوست

دل صنوبريم همچو بيد لرزان است

زحسرت قد وبالاي چون صنوبر دوست

اگرچه دوست به چيزي نمي خرد ما را

به عالمي نفروشيم مويي از سر دوست

دل اميّدوار

خوشا دردي كه درمانش تو باشي

خوشا راهي كه پايانش تو باشي

خوشا چشمي كه رخسار تو بيند

خوشا ملكي كه سلطانش تو باشي

خوشاآن دل كه دل دارش تو گردي

خوشا جاني كه جانانش تو باشي

خوشي وخرمي وكامراني

كسي دارد كه خواهانش تو باشي

چه خوش باشد دل اميدواري

كه اميد دل و جانش تو باشي

گل و گلزار خوش باشد كسي را

كه گلزارو گلستانش تو باشي

چه باك آيد ز كس آن را كه وي را

نگهدار و نگهبانش تو باشي

مشو پنهان از آن عاشق كه پيوست

همه پيداو پنهانش تو باشي

( عراقي) را طلب دردي است دايم

به بوي آنكه درمانش تو باشي

بيا بيا قدمي هم به چشم مابگذار

وگر رخ تو نبينم مرا به ديده چكار

بيا به كلبه ي تاريك من نگاهي كن

كه مي شود به نگاه تو مطلع الانوار

اي در ميان جانها ، از ما كنار تا كي؟

مستان شراب نوشند ، ما در خمار تا كي؟

ما تشنگان عشقيم برخاك ره فتاده

ما را چنين گذاري در رهگذار تا كي؟

تو چشمه ي حياتي سيراب از تو عالم

ما تشنه در بيابان در انتظار تا كي؟

سحر خيز مدينه كي مي آئي

اَلا اي بي قرينه كي مي آئي

قلوب شيعيان درياي خون است

جهان پر شد ز كينه كي مي آئي

عزيزم مادرت چشم انتظاره

دواي زخم سينه كي مي آئي

عمري است كه از حضور او جامانديم

در غربت سرد خويش تنها مانديم

او منتظر است تا كه ما برگرديم

ماييم كه در غيبت كبري مانديم

سؤالي ساده دارم از حضورت

من آيا زنده ام وقت ظهورت؟

اگر كه آمدي من رفته بودم

اسير سال وماه و هفته بودم

دعايم كن دوباره جان بگيرم

بيايم در ركاب تو بميرم

اي سوخته دل سراي دل داراينجاست

پيوسته كليد مشكل كار اينجاست

گردر پي عشق يوسف زهرائي

خوش آمده اي كه خانه ي يار اينجاست

دامن لطف

مهدي است آن كه نهضت قرآن به پا كند

مهدي است آن كه نيك وبداز هم جدا كند

مهدي است آن كه در شب ميلا د او

او را به مرحبا ًلك عبدي ندا كند

مهدي است آن كه كينه وبغض ونفاق را

تبديل بر محبّت وصلح وصفا كند

مهدي است آن كه پرچم اسلام پاك را

برقلعه هاي محكم دشمن بنا كند

مهدي است آن كه پرتو اسلام راستين

برقلبها ي تيره و آلوده جا كند

مهدي است آن كه با نظري برجمال او

هر دردمند غمزده كسب

شفا كند

مهدي است آن كه دولت عدل جهانيش

حقّ عظيم عترت وقرآن ادا كند

مهدي است آن كه مُژده ي فجر طلوع خويش

ازپايگاه كعبه به گوش آشنا كند

مهدي است آن كه وقت نماز جماعتش

عيسي به صد نياز به او اقتدا كند

مهدي است آن كه تازه كند داغ عاشقان

زان گريه ها كه بر حسن مجتبي كند

مهدي است آن كه از حرم پاك فاطمه

قصد زيارت نجف وكربلا كند

مهدي است آن كه رايت سرخ حسين را

با پرچم مظّفر خود يك لواكند مهدي است

آن كه از غم جانسوز كربلا

فرياد يا حسين به رسم عزا كند

مهدي است آن كه باز به رفتار زينبي

بر پا عزاي تشنه لب كربلا كند

برخيز وباز دامن لطفش( حسان ) بگير

شايد كه از كرم به تو هم اعتنا كند

شعر از حبيب الله چايچيان (حسان)

اي كه دلم زنده به سيماي توست

جان جهان، جان به تولاّي توست

اي دل عالم كه دل عالمي

اين دل من واله و شيداي توست

اسم تو پر كرده فضاي وجود

ما متحير كه كجا جاي توست

« شب نيمه ي شعبان »

برمنتظران اين خبر خوش برسانيد

كه امشب شب قدر است همه قدر بدانيد

با نور نوشته است به پيشاني خورشيد

ماهي كه جهان منتظرش بود درخشيد

ألا اي شب بگو قصد سحر داري نداري

بگو اي ماه از خورشيد ما آيا خبرداري نداري

دل ازاين شام تيره پرزخون است

به اين خون جگرآيا نظر داري نداري

چه شبها كز فراقت زار ناليدم به خلوت

نگه بر ديده واشك بصر داري نداري

من عمري چون گدايي بر سر راهت نشستم

نمي دانم زكوي خستگان آيا گذر داري نداري

ابروي تو

ديوانه ي رويت منم پروانه ي كويت منم

آشفته ي مويت منم يابن الحسن يابن الحسن

دني_ا وعقب_ايم تويي س_ال_ار ومول_ايم تويي

تنه_ا تم_نّايم ت_ويي يابن الحسن يابن الحسن

شدقبله ي من كوي تو مح_راب ج_ان اب_روي تو

بين_م شه_ا كي روي تو يابن الحسن يابن الحسن

يك شب به ديدارم بي_ا تا من به اش_ك دي_ده ام

ش_ويم كف پ_اي تو را يابن الحسن يابن الحسن

دست و من ودام_ان تو درد و من و درم_ان تو

سر ازمن وس_ام_ان تو يابن الحسن يابن الحسن

كعبه يك سنگ نشاني است كه ره گم نشود

حاجي احرام دگر بند ببين يار كجاست

شاهدعالم سوز

اي شمع جهان افروز بيا

وي شاهد عالم سوز بيا

اي مهر سپهر قلمرو غيب

شد روز ظهور وبروز بيا

اي طائراسعد فرّخ رخ

امروز توئي فيروز بيا

روزم از شب تيره تر است

اي خود شب ما را روز بيا

ما ديده به راه تو دوخته ايم

ازما همه چشم مدوز بيا

عمري ست گذشته بناداني

اي علم وادب آموز بيا

شد گلشن عمر خزان از غم

اي باد خوش نوروز بيا

من مفتقر رنجور توأم

تاجان به لب است هنوز بيا

شعراز آيت الله شيخ محمّد حسين غروي اصفهاني(رحم? اللّه عليه)

يا صاحب الزّمان به ظهورت شتاب كن

عالم زدست رفت پا در ركاب كن

يك شب اگر به خواب من آيي چه مي شود؟

يك بار اگر رخت بنمايي چه مي شود؟

جز حسرت نگاه تو نبود مرا به دل

يك شب اگربه خواب من آيي چه مي شود؟

تو شهريار ملك وجودي و من گدا

شه گركند نظر به گدايي چه مي شود؟

يا رب فرج امام ما را برسان

آن شاهد اقتدار ما را برسان

اندر بر ما گرنرساني او را

برحضرت او سلام ما را

برسان

فداي تو

اي همه ي وجود من فداي خاك پاي تو

جان مرا چه ارزشي تا كه كنم فداي تو

نه لايقم كه رَه بَرم به كنج خلوت حرم

اذن بده كه تا شوم سگ در سراي تو

دل به غم تو بسته ام زغير تو گسسته ام

مستم وسرخوش از ازل زباده ي ولاي تو

اي شه ملك جاودان حجّت حق به انس وجان

به پادشاهان جهان فخر كند گداي تو

به هيچ دلربا دگر نمي شود نظاره كرد

كسي كه ديده لحظه اي چهره ي دلرباي تو

رخسار يوسف

اي گمشده پيدا شو پيدايش حق را بين

آيينه شو آنگه آيينه ي يكتا بين

رخسار دو صد يوسف در آن رخ زيبا بين

بالاي دو صد آدم درآن قدوبالا بين

هم نوح پيمبر را در دامن دريا بين

هم موسي عمران را در وادي سينا بين

در يك رخ زيبا بين خوبان دو عالم را

خوبان دو عالم نه پيغمبر خاتم را

مهر رخ دل جويش هنگام سحر تابيد

روشن تر وزيباتر ازقرص قمر تابيد

از قلب ملك سرزد درچشم بشر تابيد

گفتي يم هستي را پاكي زگهر تابيد

چون شعله به كوه طور از شاخ شجر تابيد

هنگام طلوع فجر بر دست پدر تابيد

در طلعت او ديدند آئينه ي احم_د را

مانند علي مي خواند قرآن محمّد را

اوّل سخن توحيد از خالق اكبر گفت

هم حمد الهي چند هم وصف پيمبر گفت

هم آيه ي قرآن خواند هم مدحت حيدر گفت

هم نام امامان را تا خويش سراسر گفت

از ظاهرو باطن گفت از اوّل وآخر گفت

آنكَه به زبانِ دل آن حجّت داور گفت

من شاهد و مشهودم من حجّت معبودم

من مقصد و مقصودم من مهدي موعودم

روز و شب با شوق نگاهت گل نرگس

منتظر هستم سر راهت گل نرگس

اي همه مهرو اميدم مهر تو

با جان خريدم

دل به تو دادم اگر كه روي ماهت را نديدم

فريادرس

از دل قافله بانگ جرسي مي آيد

بهر داد دل ما را دادرسي مي آيد

گل خورشيد شكوفا شود از مشرق جان

مي دهد مژده كه فريادرسي مي آيد

آخر اي آينه گردان شبستان وصال

برسان آينه را تا نفسي مي آيد

اي (شهير) از غم ايام دل آزرده مشو

از دل قافله فريادرسي مي آيد

خرّم آن روز كه ازكعبه ندا بر خيزد

كه به فرمان خدا صاحب فرمان آمد

همه گويند كه مفتاح فرج صبر بود

صبر نتوان كه دگر عمر به پايان آمد

غايب از نظر

اي غايب از نظرها كي مي شود بيايي

در پيش ما نشيني صورت به ما گشايي

در مكّه يا مدينه يا در نجف مقيمي

در شهر كاظميني يا سُرَّمن رآيي

در كعبه در طوافي يا زائر بقيعي

در مشهد مقدّس يا دشت كربلايي

جانم شود فدايت يا بشنوم نوايت

يا بشنوم صدايت يابن الحسن كجايي

غزل خوان

ديده بر راه امام منتظَر داريم ما

روز و شب از هجر رويش چشم تر داريم ما

در بهارستان هستي بي گل رخسار او

لاله آسا داغ هجرش بر جگر داريم ما

گاه با ياد گل رويش غزل خوانيم و گاه

از فراقش ناله چون مرغ سحر داريم ما

گرچه خورشيد رخش از چشم ما پنهان است

گوش بر فرمان آن رشك قمر داريم ما

امر او را دست بر چشم اطاعت مي نهيم

بر خط فرمان او پيوسته سر داريم ما

بحر طوفان زاي هستي را بود فُلك نجات

واي اگر از دامن او دست بر داريم ما

(برزگر) بشنو كلام نغز صائب را كه گفت

چون مه كنعان عزيزي در سفر داريم ما

يوسف زمان

هر شب به ياد رويت داريم گفتگويت

آن جذبه ي ولايت ما را كشيده كويت

باريد ابر غيبت باران انتظارت

شد حاصل دل ما ياد رخ نكويت

تو يوسف زماني از ما چرا نهاني

يعقوب وار دائم تا كي به جستجويت

اين روزگار غيبت تا كي ادامه دارد

كي مي شود معطّر جان از شميم بويت

اي آفتاب تابان تا كي به ابر پنهان

كي آشكار گردد آن چهره ي نكويت

يوسف زهرا

اي مقتداي اتقيا ،آرام جان ما بيا

وي نور چشم اوليا، اي يوسف زهرا بيا

مهدي بيا، مهدي بيا،مهدي بيا،مهدي بيا

هستم گداي كوي تو ،محو رخ نيكوي تو

و آن آيه ي بازوي تو، اي قامت رعنا بيا

اي عاكف كويت تقي ،اي عاشق رويت نقي

محبوب جان متقّي ، اي برترين مولا بيا

حور وملك دربان تو ،عيسي بود قربان تو

حق گشته هم پيمان تو، اي برترين أسما بيا

طاووس اهل جنتّي،كهف حصين امتّي

صاحب جلال وشوكتي، اي جنّة المأويا بيا

رهبر فاتح

اي سايه ي قدرت الهي

زيبنده ي توست پادشاهي

اي حاصل دعوت محمّد

احيا شود از تو دين احمد

اي رهب_ر فاتح ومظفّ_ر

اي وارث ذوالفقار حي_در

سيماي تو پر جلال وگي_را

چون فاطمه عصمتت خدايي است

يك دم ز خدا دلت جدا نيست

ص_بر تو ن_دارد انته_ايي

اي شاه مگر تو مجتبايي

از روي تو حق بود نمايان

اي پشت و پناه بي نوايان

داري تو سخاوت خدايي

زهد و ورع امام هادي

كاش معشوق زعاشق طلب جان مي كرد

تا كه هر بي سروپايي نشود يار كسي

يا اباصالح

اباصالح دلم سامان ندارد

مگ_ر هجران تو پايان ندارد

ابا صالح بيا دردم دوا كن

مرا از ديدنت حاجت روا كن

ابا صالح مرا با روسياهي

به خود راهم بده با يك نگاهي

اباصالح فقيرم من فقيرم

بده دستي كه دامانت بگيرم

اباصالح چه خوش زيبنده باشد

كه تو لعل لبت پر خنده باشد

اباصالح عزيز آل ياسين

بيا در جمع ما امشب تو بنشين

هواي وصل

هرچند درهواي وصالت جوان شدم

در زير پاي هجر تو قامت كمان شدم

من پير سال و ماه نيم يار باوفا

عمرم چو بي تو مي گذرد پير از آن شدم

جز وصل تو زهر چه طلب كردم از خدا

صدبار توبه كردم وغرق زيان شدم

روز ازل زهجر تو دل با خبر نبود

گفتم بلي و در طلبت نوحه خوان شدم

آن روز بر دلم درِ غمها گشوده شد

كاندر زمينِ بي تو اسير زمان شدم

دردانتظار

يك لحظه ديد هركس يابن الحسن جمالت

هرگز نمي توان كرد بيرون زدل خيالت

اي شاه ماه رويان تو سرو باغ حسني

در هيچ باغ نبود سروي به اعتدالت

خلد برين ندارد زيباتراز تورويي

اي جمله خوب رويان مفتون خطّ و خالت

باغ وگل وچمن را يك جا كند فراموش

هركس كندتماشا سيماي بي مثالت

ازدرد انتظارت جانها به لب رسيده

برعاشقان بي دل ظاهرنما جمالت

غيراز تو با كه گويم اندوه دل كه باشد

كوتاه دست عُشّاق از نخله ي وصالت

ظلم وستم جهان را يك سر فرا گرفته

بردار پرده از رخ اي مجري عدالت

بازآ كه (جان نثار) است مشتاق روي ماهت

هرچند باشداورا ازروي تو خجالت

شعراز حاج رمضان علي جان نثاري (زيد عزّه)

عالم آرا

آفتابا بس كه پيدايي نمي دانم كجايي

دور از مايي ّ وبا مايي نمي دانم كجايي

جمع ها سوزند گرد شمع رخسار تو و تو

در ميان جمع تنهايي نمي دانم كجايي

گاه چون يونس به بحري گه چوعيسي در سپهري

گاه چون موسي به سينايي نمي دانم كجايي

گاه دلها را به كوي خويش ازهرسو كشاني

گاه خودپنهان به دلهايي نمي دانم كجايي

در جهان جويم رخت يا از جنان گيرم سراغت

در دو عالم عالم آرايي نمي دانم كجايي

هر كجا مي خوانمت بر گوش جان آيد جوابم

پيش من با من هم آوايي نمي دانم كجايي

كعبه اي يا كربلا يا در نجف يا كاظمين

يا كنار قبر زهرايي نمي دانم كجايي

زخم قرآن را شفا بخشي به تيغ انتقامت

درد غيرت را مداوايي نمي دانم كجايي

مانده بر لب هاي اصغر همچنان نقش تبسّم

تا براي انتقام آيي نمي دانم كجايي

گل خندان

كجاست دوست نهم ديده بر قدم هايش

كجاست دوست كه س_ايم عذار بر پايش

كجاست دوست كه تا طلعت رخ_ش بينم

كجاست دوست كه تا بشنوم سخن هايش

كجاست دوست كه تا جانان كنم به قربانش

كه روز و شب ب_ه دلم نيست جز تمنّ_ايش

طبيب ح_اذق م_ا كو كه تا م_رض ها را

شف_ا دهد به يكي نظ_ره از نظ_ره_ايش

كجاس_ت آن گل خن_دان كه از تبس_مّ او

ش_ود چ_ه روز شب از لمع_ه ي ثن_ايايش

كجاست آن شه باصولتي كه جمله شه_ان

ذليل درگ_هِ اويند وبنده آس_ايش

كجاست آن مه افلاك تا كه درشب تار

روان ش_وم ب_ه تجلاّي نور سيم_ايش

كجاست نيرّ اعظم بگو كه پشت مك_ن

به خلق تا كه عدو سوزد ازشررهايش

كجاست شمس ولايت كه تاز پ_ر تو او

هرآنچه شب پره هستي خزد به مأوايش

شه_اب ثاقب قه_رخدا كج_است كه تا

ب_ه تي_ر رج_م ب_راند مُح_رِّف آي_ش

كجاست كي

زپ_س پرده مي شود ظاه_ر

ك_ه تا (ج_واد) ببالد به ص_دق دع_وايش

شعر ازآيت الله حاج شيخ محمّد جواد خراساني (اعلي الله مقامه)

پناه شيعيان

تو امام انس وجاني ت_و پن_اه شيعياني

توكه صاحب الّزماني ز سف_ر چ_را نيايي

همه ع_اشقان رويت بنشسته سر به ك_ويت

زده چشمها به سويت چه ش_ود ز ره بيايي

چو بهار ما خ_زان شد گ_ل وسبزه گشته پرپر

گ_ذر ار به ما نم_ايي هم_ه را دهي صفايي

به خيال وص_ل رويت همه شب در آرزويت

كه به خواب بينم از تو زجم_ال دل رب_اي_ي

تو ز ما جف_ا ب_ديدي كه زم_ا هم_ه بري_دي

زك_رم ب_ده ن_ويدي ت_و ع_زيز كب_ري_ايي

همگ_ي به غم گ_رفتار هم_ه از ست_م در آزار

شده روح وجسم بيمار ب_رس_ان ب_ه م_ا دواي_ي

شفابخش

اي خوش آن چشم كه يك چشم زدن روي تو ديد

اي خوش آن گوش كه يك لحظه صداي تو شنيد

اي خوش آن سر كه به خاك سركويت غلطيد

اي خوش آن دست كه بر دامن لطف تورسيد

اي خوش آن سوخته جاني كه چو لب باز كند

درد ه_اي دل خ_ود را ب_ه ت_و اب_راز كند

اي شفابخش و صفا بخش دل وجان همه

اي طبيب همه اي دارودرمان همه

همه پ_روانه و تو شمع ف_روزان همه

همه جان باخ_ته عشق و تو جانان همه

چه شود غصّه زدل ها بگشايي اي دوست

از پس پرده ي غيبت به درآيي اي دوست

ديدن روي تو درعالم غم شادي ماست

عشق تو ذائي وارثيه ي اجدادي ماست

نعمت دوستِيت لطف خدادادي ماست

دولت بندگيت نعمت آزادي ماست

چه شود چشم عنايت به جهان باز كني

با جگر سوخته كانت سخن آغاز كني

لواي فتح

مولاي من كه باد به جانم بلاي او

پيوند خورده هستي من با ولاي او

مردن به راه دوست چو آغاز زندگي ست

من زنده ام ازاين كه بميرم براي او

بهتر كه خاك گرددو خاكش رود به باد

آن سر كه نيست درهوس خاك پاك او

كوفاتحي كه چون بفرازد لواي فتح

باشد مسيح سايه نشين لواي او

كو مضطري كه چون كند امّن يجيب ساز

ازلطف حق رسدبه اجابت دعاي او

گرنزد حق قبول بود يك دعاي من

باشدكه من دعا نكنم جز براي او

يارب به سوز حال دل از دست دادگان

ما را دلي بده كه بود مبتلاي او

يا رب به پاكي دل صاحب دلان پاك

برجان ما ببخش صفا از صفاي او

زلال رحمت

نظام بخش جهان وجهان جان مهدي است

امام منتقم و صاحب الزّمان مهدي است

كسي كه زمزمه ي عاشقانه اش آرد

نزول بارش رحمت به انس و جان مهدي است

به تشنه گان حقيقت زلال رحمت اوست

به كاروان بشرمير كاروان مهدي است

وجود او همه لطف است و غيبتش همه لطف

كمال لطف خدا برجهانيان مهدي است

كسي كه رجعت والاي صالحان زمين

براي ياري او مي شود عيان مهدي است

كسي كه عدل علي را به معني اعلي

براي نوع بشرآرد ارمغان مهدي است

كسي كه فيض نگاه ولايتش امروز

نگاه دار زمين است وآسمان مهدي است

كسي كه با كلماتش به ظاهر وباطن

كتاب حسن خدا راست ترجمان مهدي است

عصاره ي همه ي گلهاي احمدي مهدي است

گل هميشه بهار محمّدي مهدي است

هستي ما

الا كه راز خدايي خداكند كه بيايي

تو نور غيب نمايي خدا كند كه بيايي

شب فراق تو جانا خدا كند كه سرآيد

سرآيد وتو برآيي خدا كند كه بيايي

دمي كه بي تو برآيد خدا كند كه نباشد

ألا كه هستي مايي خداكند كه بيايي

تو احترام حريمي تو افتخار حطيمي

تو يادگار منايي خدا كند كه بيايي

تو مشعري عرفاتي تو زمزمي تو فراتي

تو رمز آب بقايي خداكند كه بيايي

به سينه ها توسروري به ديده ها همه نوري

به دردها تو دوايي خدا كند كه بيايي

دل مدينه شكسته حرم به راه نشسته

تو مروه اي تو صفايي خدا كند كه بيايي

قسم به عصمت زهرا بيا ز غيبت كبري

دگر بس است جدايي خداكند كه بيايي

شعر از سيّد رضا مؤيّد

مهدي جان

ما كه لب تشنه ي ديدار توايم

همه ناديده خريدار توايم

نه خريدار، گرفتار توايم

نه گرفتار ،كه بيمار توايم

اي خوش آن روز كه رخ بنمايي

دل و ج_ان هم_ه را برب_ايي

چشم ما حلقه صفت شام وسحر

هست در فكر تو پيوسته به در

همچو يعقوب ز هجران پسر

اين نوشتيم به خوناب جگر

كاي اي فروزنده تر از ماه بيا

يوسف فاطمه از چ_اه در آ

خون مظلوم تو را مي خواند

آه محروم تو را مي خواند

اشك معصوم تو را مي خواند

قلب مغموم تورا مي خواند

دادگاه تو به پا گردد كي؟

قامت ظلم دو تا گردد كي؟

حقّ مظلوم ادا گردد كي؟

خصم محكوم فنا گردد كي؟

تا به كي فاطمه گويد پسرم؟

تا كي اسلام بگويد پدرم؟

تو گشاينده ي مشكل هايي

تو شفا بخش همه دل هايي

روي خونين شد هر دو سرا

فرق بشكافته ي شير خدا

ناله هاي شب تار زهرا

پرچم سرخ شه كرببلا

همه گويند مهدي جان

بشنو ناله ي ما مهدي جان

رخ دلربا

دست ببر به آسمان تا مگراز دعاي تو

تا نگرم به ماه رخ يا شنوم صداي تو

من كه رخت نديده ام دل رود از دو ديده ام

واي برآن كه بنگردآن رخ دلرباي تو

يا به دو ديده ام بنه پاي ز لطف و مرحمت

يا كه گذار لحظه اي ديده نهم به پاي تو

سلسله ي فراق را باز نمي كند كسي

از دل زار من مگر دست گره گشاي تو

اين معزّ اوليا يوسف فاطمه بيا

تا ببرد دل از همه روي خدانماي تو

اي به وجود ،قائمه چشم وچراغ فاطمه

بيا كه سايه افكند برسر ما لواي تو

(ميثم )كوي تو منم كه پيشتر زبودنم

تو بودي آشناي من من شدم آشناي تو

شعرازآقاي غلامرضا سازگار(ميثم)

وارث انبيا

كيست اين اسرار خلقت اصل ورمز آفرينش

درخفاء حمل،ارث از حضرت موسي گرفته

دعوت او مصطفايي صولت او مرتضايي

صورت او مجتبايي عصمت از زهرا گرفته

اين هدايت گشته ي حق اين كلام الله ناطق

امتياز مهدويت زايزد يكتا گرفته

با تجلاّي ظهورش عالمي روشن زرويش

جلوه ي حُسنش فروغ از سينه ي سينا گرفته

انبيا را وارث ستي اوليا مظهر ستي

از جمال و نور يزدان جلوه و سيما گرفته

جذبه ي عشقش بود چون جان به جسم دوستانش

هيبت وخشمش توان ازپيكر اعدا گرفته

كيست يا رب اين كه دردوران عمرش همچو يوسف

از نظر پنهان وجا در دامن صحرا گرفته

شعر از حاج محمود سيفي شيرازي

صورت زيبا

كي رفته اي زدل كه تمنّا كنم تو را

كي بوده اي نهفته كه پيداكنم تورا

غيبت نكرده اي كه شوم طالب حضور

پنهان نگشته اي كه هويدا كنم تو را

با صد هزار جلوه برون آمدي كه من

با صد هزار ديده تماشا كنم تو را

زيبا شود به كارگهِ عشق كار من

هرگه نظر به صورت زيبا كنم تو را

رسواي عالمي شدم از شور عاشقي

ترسم خدا نخواسته رسوا كنم تو را

خواهم نقاب ز رويت برافكنم

خورشيد كعبه ماه كليسا كنم تو را

آتش اشتياق

نقش جمال يار را تا كه به دل كشيده ام

يكسره مهر اين وآن را از دل خود بريده ام

هر نظرم كه بگذرد جلوه ي رويش از نظر

بار دگر نكوترش بينم از آنچه ديده ام

عشق مجال كي دهد تا كه بگويمي چسان

تير بلاي عشق او بر دل و جان خريده ام

سوزم وريزم اشك غم شمع صفت به پاي دل

در طلبش چه خار ها بر دل خود خليده ام

پاك دل از فراق او مي زنم ونمي زند

بخيه به پاره هاي دل كز غم او دريده ام

اين دل سنگم آب شد زآتش اشتياق شد

بسكه به ناله روزو شب كوره ي دل دميده ام

شرح نمي توان دهم سوزش حال خود به جز

ريزش اشك ديده و خون دل چكيده ام

(حيران )تا كي از غمش اشك به دامن آورد

چون دل داغدار او هيچ دلي نديده ام

شعر از آيت الله ميرجهاني (رحم? اللّه عليه)

غلام سياهت

گوشه چشمي سوي گوشه نشين كن

زآن كه جز اين گوشه كس پناه ندارد

گرچه سيه روي شدم غلام تو هستم

خواجه مگر بنده ي سياه ندارد

هركه گدايي آستان تو آمد

دولتي اندوخت كه شاه ندارد

مهر گياهت حاصل آن عاشق

آب وگل ما جز اين گياه ندارد

بارجدايي

دوستان عيب كنندم كه چرا دل به تو بستم

بايد اوّل به تو گفتن كه چنين خوب چرايي

اي كه گفتي مرو اندر پي خوبان زمانه

ما كجاييم در اين بحر تفكّر تو كجايي

عشق ودرويش نمايي وملامت

همه سهلند تحمّل نكنم بار جدايي

حلقه بر در نتوانم زدن از بيم رقيبان

اين توانم كه در آيم به محلّت به گدايي

گفته بودم چو بيايي غم دل با تو بگويم

چه بگويم كه غم از دل برود چون تو بيايي

گر بيايي دهمت جان ور نيايي كُشدم غم

من كه بايست بميرم چه بيايي چه نيايي

جاي پاي تو بود ديده ي ما مهدي جان

سوي ما چون شود ار رنجه قدم بنمايي

ترسم از هجر تو عمرم به سرآيد آخر

تا كي اندر غم تو سوز دل وشيدايي

خلف بوالحسن

برو اي باد صبا كن گذري

ببر از ما سوي آن شه خبري

تو مهين پادشه خوباني

تو در اين پيك_ر عالم جاني

به خدا طاقت ما طاق شده

ديده از بهر تو مشتاق شده

تو همان عيسي روح اللّهي

وارث ص_دق كلي_م اللّهي

تو محمّد توحسين و حسني

ي_ادگ_ار خلف بوالحسني

همه از يمن تو روزي خوارند

آسم_ان ها همه اندر كارند

گر نبودي تو، افلاك نبود

آب دريا آتش وخاك نبود

چهره ي خلق جهان مسخ شده

سخ_ن حق عملاً نسخ شده

دوستانت همه سر گردانند

وال_ه و غم زده و حيرانند

حاش للَّه كه عنايت نكني

مخلصان غرق كرامت نكني

شعراز حضرت آيت الله مكارم شيرازي(زيد عزّه)

يوسف گم گشته

اي شمس ولايت كه پسِ پرده نهاني

مستور نِه اي چون كه به آثار عياني

پوشيده زخفّاش بود چشمه ي خورشيد

با آن كه منوّر زرخش گشته جهاني

ما را به جهان بي گل روي تو صفا نيست

زيرا كه جهان جسم و تو چون روح ورواني

يعقوب منش منتظر ديدن رويت

تا كي رسد از يوسف گم گشته نشاني

اي حجّت ثاني عشرآخر نظري كن

تا كي به سر كوي ولايت بدواني

از آتش هجران تو جانم به لب آمد

ترسم كه نبينم رخت اي احمد ثاني

يك عمر نشستم به رهت تا كه بيايي

از قيد غم وغصّه دلم را برهاني

بحبوحه ي عمرم به فنا رفت وخزان شد

هنگامه ي رخ بستن ورفتن زجهان شد

آخر نچشيدم مزه از لحظه ي ديدار

جز تلخي هجران رخت اي گل بي خار

دولت عدل

مهديا چهره ي زيباي تو ديدن دارد

سخن از لعل لبان تو شنيدن دارد

چهره بگشا وبرون آ ز پس پرده ي غيب

قامت شيعه ز هجر تو خميدن دارد

تا به كي حسرت ديدار تو برقلب من است

غم هجران كسي چون تو كشيدن دارد

خرّم آن لحظه ي ديدار تو شاها كه مرا

مرغ روح از قفس سينه پريدن دارد

بهر خون خواهي سالار شهيدان جهان

سر شمشير تو خون ها كه چكيدن دارد

دولت عدل تو را چشم جهان مي بيند

بَه كه آن دولت شاهانه چه ديدن دارد

چهره بگشا رونما اي درد دلها را دوا

شانه ي ما بار تأخير ظهورت مي كشد

آخر اين دست أجل طبل سفر كوبد مدام

كي مرا دست قَدَر روزي به كويت مي كشد

يا منتظَرا منتظِران را نظري كن

بر محفل ما آي و فقط يك گذري كن

آخر چه شود گام به چشمان بگذاري

منّت به سر جمله محبّان بگذاري

قابل نيم آن چهره ي ماه

تو ببينم

از باغ جمالت گل و هم لاله بچينم

زائر بيت الله الحرام

من آمده ام سرو قد يار ببينم

با شور وشعف چهره ي دلدار ببينم

مقصود من آن است تا كه در حرم امن

بي پرده رخ سيد ابرار ببينم

سعيم همه در عمره ودر حجّ تمتع

آن است كه آن قافله سالار ببينم

اندر عرفات آمده با ديده ي گريان

تا حشمت او با دل بيدار ببينم

اميد چنين است كه اندر شب مشعر

آن اختر زيبا به شب تار ببينم

درخيف ومنا چشم به راه قدم دوست

تا از كرمش نعمت بسيار ببينم

امّا چه كنم ديده ي من لايق آن نيست

تا صورت آن مطلع انوار ببينم

يارب تو اگر پاك كني لوح ضميرم

ممكن شود آن مخزن اسرار ببينم

صبرم شده لبريز خدايا مددي كن

يك بار جمالش منِ بيمار ببينم

سخت است خدايا به جهان درهمه اقطار

درمسند او ظالم وجبّار ببينم

هست آرزويم آن كه به هنگام ظهورش

نابودي افراد ستمكار ببينم

يا رب بدهم عمركه تا رايت عدلش

منصوب به هر كوچه و بازار ببينم

شعر از آيت الله حاج آقا حسن امامي (زيد عزّه)

مظهرحق

نور تو در همه وقت و همه جا جلوه گر است

هر كه آن نور نبيند خللش در بصر است

هر كجا مي گذرم وصف تو را مي شنوم

هر طرف مي نگرم شمع رخت جلوه گر است

شهريارا به گدايان رهت كن نظري

نظر لطف تو اي شاه به از سيم وزر است

خسروا كي رسد آن روز كه ظاهر گردي

ديده ها در رهت اي مظهر حق منتظر است

چهره بگشا كه شد آن روز كه گيري در كف

ذوالفقاري كه تو را شاهد فتح وظفر است

آن كه نوشيد ز سرچشمه ي فيضت جامي

اين جهان خرّم ودر دار بقا مفتخر است

خيزو خون خواهي شاه شهدا كن شاها

انتقام پدر البّته به دست پسر است

(پيروي) منتظر مقدم

شاهانه ي توست

آتش عشق تو در سينه ي ما شعله ور است

اثربخش دعا

همه عبديم وتو مولا بأبي انت و امّي

به تو داريم تولّا بأبي انت وامّي

تا به كي وصف تو را گفتن وروي تو نديدن

پرده بردار ز سيما بأبي انت وامّي

بر وجود تو جهان باقي و افسوس كه باشد

جاي تو دامن صحرا بأبي انت وامّي

ازغم اين كه بميريم ونبينيم جمالت

همه ناليم به شب ها بأبي انت و امّي

اي اثر بخش دعا خود تو دعا كن كه سر آيد

ديگر اين غيبت كبري بأبي انت وامّي

طعنه ي خصم زيك سو غم روي تو زيك سو

كرده خونين دل ما را بأبي انت وامّي

ديدن روي تو ودرك حضورت چو (مؤيد)

همه را هست تمنّا بأبي انت وامّي

شعر از سيّد رضا مؤيد

غوث زمان

قطب جهان مهدي صاحب زمان

سرور دين داور كون ومكان

هادي كل مهدي گردون سرير

شمع سبل خسرو آفاق گير

تازه ترين سرو گلستان جود

زبده ترين گوهر بحر وجود

شاه جهان بخش ولايت مدار

رحمت حق حجّت پروردگار

غوث زمان گوهر بحر صفا

ما حَصَل از خلقت ارض وسما

فيض وجودش زسما تا سمك

خاك درش سرمه ي چشم ملك

مهدي موعود شه منتظر

خس_رو دي_ن قائ_د جنّ و بشر

دوران وصل

شاد باش اي عارف نيكو سير

كاين شب هجران سحر گردد سحر

شاد باش اي خسته ي بار فراق

شاد باش اي غرق بحر اشتياق

مي رسد آن شاه وشاهي ميكند

حكم از مه تا به ماهي مي كند

افكند البتّه از رخ اين نقاب

فاش سازد امرحق را بي حجاب

مي كشد از دشمن حق انتقام

مي برد از شرك و از اصنام نام

اولياء گردند گِردش جمله جمع

همچو پروانه به گرد نور ش_مع

مي نشنيد بر سرير احتشام

مي دهد دن_يا سراسر انت_ظام

از خداوند قدير بي نظير

هست اين وعده تخلّف ناپذير

تا كني از صدق دل تصديق اين

إنّه لا يُخلف الميعاد بين

صبر كن صبر اي به هجران مبتلا

كه رسد دوران وصلش برملا

البشاره(صافيِ) صافي ضمير

كه جوان گردد دگر اين چرخ پير

البشاره اي كه داري انتظار

ميشود آخر سحر اين شام تار

البشاره كان شهِ نيكو سرشت

آيد وگيتي كند رشك بهشت

شعر از آيت الله محمّد جواد صافي گلپايگاني(قدّس سرّه)

چشم انتظار

اي يادگار عترت طاها بيا بيا

اي نور چشم حضرت زهرا بيا بيا

اي مونس شكسته دلان كن عنايتي

از بهر دل نوازي دلها بيا بيا

جانهاي عاشقان تو كانون ماتم است

كي يابد اين قلوب، تسّلي بيا بيا

ديگر بس است سر به بيابان گذاشتن

اي ره نورد درّه وصحرا بيا بيا

اي ولي زمان و مكان كي كني ظهور

تا كي تراست غيبت كبري بيا بيا

چشم انتظار مانده كه از تو شود خبر

مخفي چرا تو گشته اي از ما بيا بيا

صحنه ي گيتي

اي روشني ديده ي احرار كجائي

اي شمع فروزان شب تار كجائي

اي دسته گل سر سبد باغ رسالت

اي وارث پيغمبر مختار كجائي

بر مردم محروم و ستمديده ورنجور

اي آنكه توئي مونس وغمخوار كجائي

جانها به لب آمد زفراق رخ ماهت

هستيم همه طالب ديدار كجائي

اي مهدي موعود بيا تا كه نمائيم

جان و سر خود بهر تو ايثار كجائي

اي منتقم خون شهيدان ره حق

بنيان كن بنياد ستمكار كجائي

گلشن شود از مقدم تو صحنه ي گيتي

اي گلشن دين را گل بي خار كجائي

شد(حافظي) از دوري روي تو دمادم

چون منتظران تو دل افكار كجائي

شعر از محسن حافظي

وارث رنج ها

هجرت احمد به شهر رحمتم

مب_دأ و مقص_د ب_راي هجرتم

برتم_ام رن_ج ها وارث منم

س_اكن شع_ب ابي_طالب م_نم

من هم_ان شير دلي_رخندقم

حق بود با من كه من هم با حقم

در حرا من با محّمد بوده ام

ق_اري ق_رآن س_رمد بوده ام

من م_ناج_اتي نخلس_تانيم

كيس_ت عاشق تا بفه_مد من كيم

ذوالفق_ار قه_رم_ان خ_يبرم

خط_به ه_اي آتش_ين م_ادرم

من در اين عالم تقاص سيلي ام

من شف_اي چه_ره هاي نيل_يم

چش_م هاي دل_رباي مجتبي

خ_انه ي پ_ر نعمت آل عب_ا

اصل مع_راج پيمب_رها من_م

ط_رح ريز امر رهب_رها منم

من تم_ام درده_ا را ديده ام

كمترآگَه شد كسي از ايده ام

من همان سرخي روي مغربم

من هم_ان خانه نش_ين يثربم

شهر من گشته غم آباد فدك

پيش من باقيس_ت اسن_اد فدك

پاس_دار ع_زّت وپاكي من_م

دادي_ار چ_ادر خ_اكي م_ن_م

دركف من گوشواره مانده است

م_ادرم آنجا پسر را خوانده است

قلب من چون آن سند شد ريز ريز

چون كه با خ_اك آشنا شد آن عزيز

دس_ت هاي خسته ي زين_ب من_م

ق_امت بشكس_ته ي زين_ب من_م

فروغ تو

زسگان كويت اي جان كه م_را دهد نشاني

كه ندي_دم از تو ب_ويي وگذش_ت زندگاني

زغمت چو مرغ بسمل شب و روز مي پريدم

چو به لب رسيد جانم پس از اين دگر تو داني

همه بن_د ها گش_ادي به طريق دل_ربايي

هم_ه دس_ت ها بب_ستي به كم_ال دلستاني

چو به سر كشي درآيي همه عاشقان خود را

ز س_ر ني_ازمن_دي چو ق_لم به س_ر دواني

دل من نشان كويت زجهان نجست عم_ري

ك_ه خب_ر نب_ود دل را كه ت_و در ميان جاني

تو چه گنجي آخر اي جان كه به كون در نُگنجي

تو چه گوه_ري كه دردل شده اي بدين نهاني

دوجهان پر از گهرشد زفروغ تو وليكن

به تو كي

ت_وان رسيدن كه تو بحر بي كراني

همه عاشقان بي دل همه بي دلان عاشق

ز تو مانده اند حيران تو به هيچ مي نماني

دل تشنگان عاشق زغمت بسوخت در تب

چه بوَد اگ_ر ش_رابي برِعاشق_ان رساني

به عتاب گفته بودي كه بر آتش_ت نشانم

چو مرا بس_وخت عشقت چو بر آتشم نشاني

اگ_ر از پي تو( عطّ_ار) اثر وص_ال يابد

دو جه_ان به سر در آيد به ج_واهر معاني

آه سحر

اگر آن نائب رحمان ز درم بازآيد

عمر بگذشته به پيرانه سرم بازآيد

دارم اميد خدايا كه كني تأخيري

دراجل تا به سرم تاج سرم باز آيد

گر نثار قدم مهدي هادي نكنم

گوهر جان به چه كار دگرم باز آيد

آن كه فرق سر من خاك كف پاي وي است

پادشاهي كنم ار او به سرم بازآيد

كوس نو دولتي از بام سعادت بزنم

گر ببينم كه شه دين ز حرم باز آيد

مي روم در طلبش كوي به كو دشت به دشت

شخصم ار باز نيايد خبرم باز آيد

(فيض) نوميد مشو در غم هجران وصال

شايد ار بشنود آه سحرم باز آيد

شعر از ملّا محسن فيض كاشاني(أعلي الله مقامه الشّريف)

دامان يار

عاشقان را گر همه ملك جهان آيد به دست

ديده بر بندند از آن تا دل سِتان آيد به دست

پشتِ پا بر عالم هستي زند از اشتياق

تا مگر دامان يار مهربان آيد به دست

دشت هجران را نمايند آبياري زاشك چشم

تا كه محصول وصال از بذر جان آيد به دست

گر كنار جوي چشم خود نشيني در بهار

عاقبت ديدار آن سرو روان آيد به دست

عمري بود كه عاشق و ديوانه ي توأم

در آرزوي گردش پيمانه ي توأم

فخرم همين بس است كه ارباب من تويي

مولا ردم مكن كلب در خانه ي توأم

من قانعم به گوشه ي چشمي اگر كني

ممنون لطف نرگس مستانه ي توأم

مولاي من مرا به غلامي قبول كن

چون ريزه خوار سفره ي شاهانه ي توأم

شرمنده گر چه پيش تو از رو سياهيم

در آرزوي لطف كريمانه ي توأم

حريم تو

گر عشق تو در قلب بشر خانه بگيرد

گنجي است كه جا در دل ويرانه بگيرد

در منزل اجلال تو درحال خبر دار

جبريل امين پرده ي اين خانه بگيرد

برگرد حريم تو كه دست طلب ماست

چون دامن شمعي است كه پروانه بگيرد

از لشكر شيطان دگر اين دل نهراسد

گر قلب مرا عشق تو جانانه بگيرد

مستانه بكوبد به سر هر دو جهان پاي

از دست تو هر شخص كه پيمانه بگيرد

ديدارگل

گل زگلزار رخ ماه تو چيدن دارد

قامت سرو دل آرام تو ديدن دارد

بهر ديدار گل روي تو چون بلبل مست

هي از اين شاخه به آن شاخه پريدن دارد

هر كه شد ريزه خور سفره ي احسان تو گفت

لب لع_ل نمكين تو مكي_دن دارد

به حقيقت لب خود باز كن اي آيت حق

كه حقيقت زلب_ان تو ش_نيدن دارد

همچو مجنون دل افسرده به صحراي جنون

دوره ي وصل تو صد جامه دريدن دارد

نازنينا همه دارند به ناز تو نياز

نازكن نازكه ناز تو خريدن دارد

مهدي دين

اي حريم كعبه مُحرِم برطواف كوي تو

من به گِرد كعبه مي گردم به ياد روي تو

گر چه بر مُحرِم بود بوييدن گل ها حرام

زنده ام من اي گل زهرا زفيض بوي نو

ما ودل اي مهدي دين بر نماز استاده ايم

من به پيش كعبه، دل در قبله ي ابروي تو

از پي تقصير ،جان دارم كه قرباني كنم

موقع احرام اگر چشمم فتد بر روي تو

اشك ها از هجر تو نم نم چو زمزم شد روان

كي رسد اين تشنگان را قطره اي از جوي تو

دست ما افتادگان را هم در اين وادي بگير

اي كه نقش از مُهر جاءالحق بود بازوي تو

اسيرعشق

خانه ات را حلقه بر در مي زنم

گرد بام خانه ات پر مي زنم

آن قَدر در مي زنم اين خانه را

تا ببين_م روي صاح_ب خانه را

تا به عشق خود اسيرم كرده اي

از علائق جمله سيرم كرده اي

من به غير تو ندارم هيچ كس

مهدي زهرا به فريادم برس

شعله ي عشق

ديده هرچند كه از ديدن تو محروم است

پ_رتو حس_ن تو بر اه_ل نظر معلوم است

شعله ي عشق تو از چهره ي زردم پيداست

گر كه در پرده ي دل از غم تو مكتوم است

اي خوش آن دم كه چو گل با لب خندان آيي

كه دل منتظران بي تو بسي مغموم است

دل بشكسته به دست تو شود باز درست

اي كه در پنجه ي مهر تو دلم چون موم است

نظر لطف تو سرچشمه ي فيض است وبقا

ه_ركه از چشم تو افت_د به فنا محكوم است

چه انتظارعجيبي تو بين منتظران هم ،عزيز من، چه غريبي

عجيب ترآن كه چه آسان نبودنت شده عادت

چ_ه كودك_انه سپ_رديم دل به بازي قسمت

چه بي خي_ال نشستيم نه ك_وششي نه وفايي

ف_قط نش_سته وگفت_يم خ_دا كند كه بي_ايي

افطاري با امام زمان(عليه السّلام)

كاش در اين رمضان لايق ديدار شوم

سحري با نظر لطف تو بيدار شوم

كاش منّت بگذاري به سرم مهدي جان

تا كه هم سفره ي تو لحظه ي افطار شوم

اي جود تو سرمايه ي بود همه كس

اي ظلّ وجود تو وجود همه كس

گر فيض تو يك لحظه به عالم نرسد

معلوم شود بود ونبود همه كس

خادم درگه تو جبرائيل

بنده ي كوچك تو ميكائيل

عبد فرمان برِ تو عزرائيل

خاك پابوس تو هم اسرافيل

همه محكوم به فرمان توأند

يك سره ريزه خور خوان توأند

دست از طلب ندارم تا كام من برآيد

يا تن رسد به جانان يا جان ز تن برآيد

بگشاي تربتم را بعد از وفات وبنگر

ك_ز آتش درونم دود از كف_ن برآيد

بنماي رخ كه جمعي حيران شدند و واله

بگشاي لب كه فرياد از مرد و زن برآيد

هوا خواه توأم جانا ومي دانم كه مي داني

كه هم ناديده مي بيني وهم ننوشته مي خواني

ملك در

سجده ي آدم ،زمين بوس تو نيت كرد

كه در حسن تو لطفي ديد بيش از حدّ انساني

مهتاب گوشه اي است زحسن وجمال تو

خورشيد ذرهّ اي است ز وصف كمال تو

اي مشعل هدايت و اي رونق بهار

حسرت برند رود ودرختان به حال تو

سرمايه ي غم زدست آسان ندهم

جان بر نكنم ز دوست تا جان ندهم

از دوست به يادگار دردي دارم

اين درد به صد هزار درمان ندهم

اين جمعه نيا اميرمان مي آيد

آن جمعه نيا وزير مان مي آيد

داريم حساب مي كنيم آقا جان

با آمدنت چه گيرمان مي آيد؟

اين شرح بي نهايت كز وصف يار گفتند

حرفي است از هزاران كاندر عبارت آمد

نعمتي خوش تر از اين نيست كه بعد از مردن

تو به خاكم بسپاري چو سپارم جان را

كيست مولا آن كه آزادت كند

بند رقيّت ز پايت وا كند

جمال يار ندارد حجاب وپرده ولي

تو گَرد ره بنشان تا نظر تواني كرد

طالب ديدار

بگذار شبي محرم اسرار تو باشم

در خلوت دل راز نگهدار تو باشم

دردي است مرا از تو كه بهبود نخواهم

درمان من آنست كه بيمار تو باشم

عشّاق جهان در طلب ديدن يارند

من در دو جهان طالب ديدار تو باشم

اي يوسف بازار ملاحت منِ مسكين

آن مايه ندارم كه خريدار تو باشم

گر خلوت وصل تو برازنده ي من نيست

بگذار كه در سايه ي ديوار تو باشم

پايان شكيبايي

اي پادشه خوبان داد از غم تنهايي

دل بي تو به جان آمد وقت است كه بازآيي

در آرزوي رويت،بنشسته بهر راهي

صد زاهد و عابد ، سرگشته ي سودايي

مشتاقي ومهجوري دور از تو چنانم كرد

كز دست ،نخواهد شد، پايان شكيبايي

اي درد توام درمان در بستر ناكامي

وي ياد توأم مونس در گوشه ي تنهايي

فكر خود وراي خود ،در امر تو كي گنجد

كفر است در اين وادي خود بيني و خود رايي

در دايره ي فرمان ،ما نقطه ي تسليميم

لطف آن چه تو انديشي حكم آن چه تو فرمايي

گستاخي و پر گويي،تا چند كني اي ((فيض))

بگذر تو از اين وادي ، تن ده به شكيبايي

يا رب به كه بتوان گفت اين نكته كه در عالم

رخساره به كس ننمود آن شاهد هر جايي

دائم گلِ اين بستان شاداب نمي ماند

درياب ضعيفان را در وقت توانايي

ساقي چمن گل را بي روي تو رنگي نيست

شمشاد خرامان كن تا باغ بيارايي

گفتم شبي به مهدي بردي دلم زدستم

من منتظر به راهت شب تا سحر نشستم

گفتا چه كار بهتر از انتظار جانان

من راه وصل خود را بر روي تو نبستم

گفتم مرا نباشد بي تو قرار وآرام

من عقده ي دلم را امشب دگر گسستم

گفتا حجاب وصلم باشد هواي نفست

گر نفس را شكستي دستت رسد به

دستم

گفتم ببخش جرمم اي رحمت الهي

شرمنده ي تو بودم شرمنده ي تو هستم

گفتا هزار نوبت از جرم تو گذشتم

پرونده ي تو ديدم چشمان خود ببستم

گفتم كه (هاشمي) را جز تو كسي نباشد

چون تير از كمانِ هر آشنا ببستم

گفتا مباش نوميد از درگه اميدم

من كي دل محبّ شرمنده را شكستم

شعر از حاج سيّد حسين هاشمي نژاد(زيد عزّه)

گفتم شبي به مهدي اذن نگاه خواهم

بهر وصال رويت سوي تو راه خواهم

گفتا كه زاد راهم ترك گناه خواهم

من عاشقان خود را پاك از گناه خواهم

گفتم كه نفس سركش آلوده ام پسندد

از شرّ دشمن خود از تو پناه خواهم

گفتا لباس تقوي بر قامتت بپوشان

تا بخشش گناهت من از إله خواهم

گفتم سلام دل را هر صبح وشام بپذير

من پاسخ سلامم با يك نگاه خواهم

گفتا سلام از تست امّا جواب از ما

ليكن سلام از تو با سوزو آه خواهم

گفتم كه (هاشمي) را برهان زشّر عصيان

با اشك شستشوي قلب سياه خواهم

گفتا كه من نرانم از درگهم گدا را

عفو ترا ز ايزد در هر پگاه خواهم

شعر از سيّد حسين هاشمي نژاد(زيد عزّه)

تو اي بودي كه بودن را گرفتي

از آن هستي كه خواهد بود وبودست

بيا وعالمي را بودني كن

كه نابودش عدوي دون نمودست

چرا عمرم عبث بگذشت ويك بار

نچيدم غنچه اي از باغ دلدار

گلستان ها وبستان هاي زيبا

نباشد دل تسلّي بر دل زار

خزان كردي بهار زندگي را

چرا نورت نمي تابد به گلزار

بيا جانان كه جانم بر لب آمده

قدم نِه بر سر بالين بيمار

بيا خورشيد رويت را بتابان

بر اين دل هاي تاريك از غم يار

بيا تا خاك پايت را گدايت

بسازد سرمه ي چشمان خون بار

گفتم به كام وصلت خواهم رسيد روزي

گفتا كه نيك بنگر شايد رسيده باشي

ما

از تو نداريم به غير از تو تمنّا

حلوا به كسي ده كه محبّت نچشيده

تو كه يك گوشه ي چشمت غم عالم ببرد

حيف باشد كه تو باشي و مرا غم ببرد

فرياد تمنّاي ظهورش چو به پا خواست

فرياد زدم بر سر دل شرم كن از خواست

خوابيم وحقيقت به خدا نيست به جز اين

ما غايب و او منتظر آمدن ماست

دهري به دهر قائل وسُنّي به هر چه_ار

صوفي شده به مرشد بي دين امي_دوار

بابي نموده ش_وقي ل_ا مذهب اختي_ار

هر كسي به مقتداي خويش كرده افتخ_ار

مائيم در پن_اه ت_و يا ص_احب ال_زّم_ان

با موسويان گوي كه از ه_اجر عذراست

با عيس_ويان گ_وي كه از نسل يش_وعات

با هاشميان گوي كه از دو حه ي طاهاست

با فارسيان گوي كه از دوده ي كسري است

از ش_اه زن_ان دخت كي_ان بانوي ايران

اي اميد آخرين فاطمه

اي نگار دلنشين فاطمه

اي كه هستي جملگي از هست توست

آسمان ها وزمين در دست توست

گر بيايي صبح صادق مي شود

جلوه گر قرآن ناطق مي شود

تا به كي رخسار پنهان مي كني

روي خود را كي نمايان مي كني

كي بگيري انتقام فاطمه

پركني عالم ز نام فاطمه

گاه دور كعبه با اشك روان مي جويمت

گَه چو بلبل نغمه زن در بوستان مي جويمت

گَه كنار خانه بر گِرد جهان مي جويمت

در مني من در زمين وآسمان مي جويمت

گه به بزم دوستان با دوستان مي جويمت

گه درون خويشتن مانند جان مي جويمت

هرچه مي گردم در اين گلشن نمي بينم تو را

تو مرا مي بيني امّ_ا من نمي بينم تو را

ديده ها اختر شمار صبح ديدار توأند

اختران آئينه دارِ ماه رخسار توأند

گل عذاران بي قرار سيرگلزار تو أند

شهرياران خاكسار پاي زوّار توأند

سربداران پايدار دار ايثار توأند

دوستان چشم انتظار صبح

پيكار توأند

يا بن مولانا العلي يا بن النبي ّالمصطفي

از تو عالم ميشود چون نظم (ميثم )با صفا

شعر از غلامرضا سازگار(ميثم)

اي وجودت بر تن بي جان عالم جان بيا

اي ظهورت درد ها را خوش ترين درمان بيا

اي جواب ناله ي مظلومي قرآن بيا

اي همه جان ها به خاك مقدمت قربان بيا

اي اميد بي كسان اي يار مظلومان بيا

اي نجات هستي اي گمگشته ي انسان بيا

زينب كبري سر بازار مي خواند تو را

فاطمه بين در وديوار مي خواند تو را

آفتابا طلعتت در پرده پنهان تا به كي؟

ماهتابا جلوه اي ،شبهاي هجران تا به كي؟

باغبانا بي تو خون آب گلستان تا به كي؟

يوسفا از ديدنت محروم كنعان تا به كي؟

احمدا تنها ميان جمع قرآن تا به كي؟

مهديا بر نيزه سر هاي شهيدان تا به كي؟

از جگرها آه مي جوشد كه يا مهدي بيا

خون ثارالله مي جوشد كه يا مهدي بيا

شعر از غلامرضا سازگار(ميثم)

سؤال علاج از طبيبان دين كن

توسّل به ارواح اين طيبين كن

دو دست دعا برآوربه زاري

همي گوي با صد عجزو صد خواستاري

الهي به خورشيد برج هدايت

اله_ي اله_ي به ش_اه ول_اي_ت

الهي به زهرا الهي به سبطين

كه مي خواند شان مصطفي قرّ? العين

الهي به سجّاد آن معدن حلم

اله_ي به ب_اق_ر ش_ه كش_ور ع_لم

الهي به صادق امام اعاظم

اله_ي به اع_زار م_وس_اي كاظ_م

الهي به شاه رضا قائد دين

ب_ه حقّ تقي خس_رو ملك تمكين

الهي به حقّ نقي شاه عسگر

بدان عسكري كز ملك داشت لشكر

الهي به مهدي كه سالار دين است

ش_ه پيش_واي_ان اه_ل يق_ين است

ببخشاو از چاه ح_رمان ب_رآرم

ب_ه ب_ازار مح_ش_ر مك_ن شرمسارم

اشعار از شيخ بهائي(قدّس سرّه)

اي منتظِران مژده كه اين منتظَر آمد

محبوب خدا حجّت ثاني عشر آمد

در نيمه ي شعبان معظّم

به دو صد ناز

مقصود حق از خلقت جنّ وبشر آمد

گيتي شده از طلعت وي مطلع الانوار

از غيب چو نور رخ او جلوه گر آمد

نرجس به خود از شوق ببالد به دو عالم

چون مادر فرخنده بر اين مه پسر آمد

تا گشت مسمّاي به نرجس گل نرگس

مطلوب ومعرّز برِ صاحب نظر آمد

از ملك حدوث او ز قِدَم چون كه قدم زد

آوازه ي جاء الحقش از عرش برآمد

حق گشت عيان دوره ي باطل سپري شد

اي_ام جف_ا و ست_م و ظ_لم س_ر آمد

اي قائم آل نبي اي مهدي موعود

اي آن كه وجودت سبب بحر وبر آمد

اي واسطه ي كون ومكان قاسم الارزاق

كز پرتوِ تو نوربه شمس و قمر آمد

وقت است كه از پرده ي غيبت به در آيي

زيرا كه محبّان تو را خون جگر آمد

شعر ازعلّامه

بر هم زنيد ياران اين بزم بي صفا را

مجلس صفا ندارد بي يار مجلس آرا

بي شاهديّ و شمعي هرگز مباد جمعي

بي لاله شور نبود مرغان خوش نوارا

اي رويت آيه ي نور وي نور وادي طور

سرّ حجاب مستور از رويت آشكارا

در دست قدرت او لوح قدر زبون است

با كلك همّت او وقعي مده قضا را

اي هدهد صبا گو طاووس كبريا را

بازآ كه كرده تاريك زاغ وزغن فضا را

باز آ كه بي وجودت عالم سكون ندارد

هجر تو در تزلزل افكنده ما سوا را

اي هر دل از تو خرّم پشت و پناه عالم

بنگر دچارصد غم يك مشت بي نوارا

بر دوست تكيه بايد بر خويشتن نشايد

موسي صفت بيفكن از دست خود عصا را

داروي جهل خواهي بطلب ز پادشاهي

كاقليم معرفت را امروزه اوست دارا

اي رحمت الهي درياب (مفتقر) را

شاها به يك نگاهي بنواز اين گدا را

شعر ازآيت الله شيخ

محمّد حسين غروي اصفهاني(قدّس سرّه)

روز من چون شب تاريك وشب او روشن

قلب من سنگ سياهي ودل او چون ماه

من نگاهم به در دولت واحسان وي است

چون گداهستم وبايد بروم جانب شاه

از ازل نامه ي تقدير چنين بنوشته است

كه به اين خانه بياريد شب وروز پناه

هر كه آمد به سوي درگه او يافت نجات

هر كه از راه دگر رفت يقين شد گمراه

من نگويم كه شما كعبه زيارت نرويد

ليك بايد كه بود صاحب خانه همراه

خانه وصاحب خانه اگر از من جوئيد

هر دو با ديده ي دل يافت شود زين درگاه

في بيوت أذِنَ الله كه در قرآن است

نيست جز خانه ي ايشان كه بود باب الله

نه همين ملجأ ما خاك نشينان باشند

كه ملائك همه آرند به اين خانه پناه

هرچه گويم زشما گويم واز لطف شما

به اميدي كه شوم راهنما در اين راه

گر سراپا همه تقصير وگناه ونقصي

چه غم( استادي)،اگر يار شود عفو الله

شعر از آيت الله شيخ رضا استادي(زيد عزّه )

اي قصّه ي بهشت ز كويت حكايتي

شرح نعيم خُلد ز وصلت روايتي

علم وسيع خضر زبحرت علامتي

آب حيات معرفتت را كنايتي

انفاس عيسي از نفست بود شمّه اي

تعمير عمر نوح ، تو را بود آيتي

كي عطرساي مجلس روحانيان شدي

گل را اگر نه بوي تو كردي رعايتي

هر پاره از دل و از غصّه قصّه اي

هر سطري از خصال تو وز رحمت آيتي

تا چند اي امام بسوزيم در فراق

آخرزمان هجر شما را نهايتي

در آرزوي خاك درش سوختيم ما

ياد آور اي صبا كه نكردي حمايتي

اي (فيض) عمر رفت و نديدي امام را

صد مايه داشتي و نكردي كفايتي

شعرازملّا محسن كاشاني (قدسّ سرّه)

اي كه در حسن كسي همسر وهمتاي تو نيست

جل_وه ي ماه فلك

چون رخ زيب_اي تو نيست

سرو افراخته چون قامت رعناي تو نيست

كيست آن كاو به جهان واله و شيداي تو نيست

گرچه پنهان ز نظر روي نكوي تو بود

چش_م ارباب بص_يرت هم_ه س_وي ت_و بود

آت_ش عشق تو در سينه نهفتن تا كي؟

هم_ه شب از غم هجر تو نخفتن تا كي؟

طع_نه ز اغي_ار تو اي يار شنفتن تا كي

چهره بگشاي كه رخسار تو ديدن دارد

سخن از لعل تو اي دوست شنيدن دارد

اگر اي مه زره مهر بيايي چه شود؟

نظري جانب عشّاق نمايي چه شود؟

غنچه ي لب به تكلّم بگشايي چه شود؟

همچو بلبل به چمن نغمه سرآيي چه شود؟

بي گل روي تو گلزار ندارد رونق

ازصفاي تو صفا يافته گيتي الحق

روي زيباي تو اي دوست نديديم آخر

گلي از گلشن وصل تو نچيديم آخر

نغمه ي روح فزايت نشنيديم آخر

چون هلال از غمت اي ماه خميديم آخر

روز ما تير تر از شب بود از دوري تو

زده آخر به دل ما غم مستوري تو

شب تار همه را ماه دل افروز تويي

عارفان را به خدا معرفت آموز تويي

داور و دادرس ودادگر امروز تويي

مصلح كل تويي وبر همه پيروز تويي

هركه آزاده و دانشور و صاحب نظر است

بهر اصلاح جهان منتظِر منتظَر است

شعراز غلامرضا قدسي خراساني

صبا ز لطف بگو ختم آل طاها را

كه فرقت تو به زاري بسوخت دل ها را

قرار خاطر ماهم تو مي تواني شد

كه سر به كوه وبيابان تو داده اي ما

بيا بيا كه حضور تو مرده زنده كند

ز آسمان به زمين آورد مسيحا را

نماند صبر وسكون بعد از اين به هيچ دلي

به وصل گل برسان بلبلان شيدا را

خوش آن زمان كه به نور تو راه حق سپريم

طريق ومنزل ومقصد يكي شود ما

را

نهد به پاي تو سر (فيض ) و جان كند تسليم

گذشت قطره ز هستي چو ديد دريا را

شعر ازملّا محسن فيض كاشاني(قدّس سرّه)

به كسي جز توأم اي دوست اميدي نبود

خوش تر از وعده ي وصل تو نويدي نبود

جز نگاه تو كه هر غم زده را تسكين است

شب حرمان مرا نور اميدي نبود

تا به كي بسته بود باب فرج مهدي جان

غير دست تو بر اين قفل كليدي نبود

با تو هر شام بود امّت مارا شب قدر

بي تو بر ملّت ماتم زده عيدي نبود

خود توئي شاهد حال شهدا كانها را

غير نام تو به لب گفت و شنيدي نبود

خانه اي نيست كه ماتم زده ي داغي نيست

كوچه اي نيست كه با نام شهيدي نبود

كنم بدأ سخن با نام معبود

به ذكر و مدح آن مولاي موعود

همان بُرهان حق شمس جهان تاب

حبيب هر دو عالم دّر ناياب

همان روشن گر اسلام و قرآن

بود باب نجات هر مسلمان

همان حجّت برَد إرث ولايت

بوَد او آخرين نور امامت

همان شمسي كه در يوم الظّهورش

منورّ ميشود عالم زنورش

همان ماهي كه تابان است رويش

معطّر مي شود دنيا ز بويش

همان مهدي كه در حين نمازش

كند عيساي مريم اقتدايش

همان مولا كه دين را او معين است

طبيب زخم زهراي حزين است

همان گل باشد از گلزار حيدر

بود او شافع ما نزد داور

همان پور حسن چون رخ گشايد

جدا حق را ز باطل مي نمايد

همان مصداق جاءالحق به قرآن

كه چون آيد رود باطل ز ميدان

همان يوسف به كنعان خواهد آمد

همانا گل بهاران خواهد آمد

سيماي ماهت را زما مولا مپوشان

از هجر روي خود دل ما را مسوزان

بر زخم زهراي حزين مرهم گذاري

بر عمّه ي دل خسته ات تو غم گساري

مولا بيا عالم همه جسم

و توجاني

نور دو چشم مصطفي صاحب زماني

اي توتياي ديده ي ما خاك پايت

عالم هميشه تشنه ي مهرو وفايت

شمع وجودت را همه پروانه هستيم

از هجر روي توهمه ديوانه هستيم

در انتظارت يوسفا عمري نشستيم

ازكودكي يابن الحسن دل بر تو بستيم

خورشيد رخ مپوشان در امر زلف يارا

چون شب سيه مگردان روز سپيد ما را

اي پرده دار عالم در پرده چند ماني

آخر ز پرده بنگر ياران آشنا را

بازآ كه بي وجودت عالم سكون ندارد

هجر تو در تزلزل افكنده ما سوا را

ما را به توست حاجت اي حجّت إلهي

آري بسوي سلطان حاجت بود گدا را

ما را فكنده غفلت در بستر هدايت

دارو كن اي مسيحا اين درد بي دوا را

اي آفتاب چهره بيا جلوه اي نما

تا نُه رواق نور بگيرد ز نام تو

اي ماه آسمان تو تجّلي نما كه ما

هر در زديم باز نشد راه عام تو

اي گل ترحّمي كه همه بلبلان باغ

مردند و عاقبت نرسيدند كام تو

اي شمع آشيانه ي هستي ببين مرا

پروانه وار دور زنم گِرد بام تو

مُردَم ز انتظار و نيامد پيام تو

صبح اميد كي دمد آخر زشام تو

من خويش را نه لايق آن شاه ديده ام

زي_را فرشته بايد و ردّ سلام تو

لكن گداي راه توأم از تو دم زنم

شايد كه بشنوم ز محبّت كلام تو

اي پور فاطمه ندهي گر مرا جواب

من مي برم شكايت تو پيش مام تو

گر ما مقصّريم تو درياي رحمتي

كي مي شويم پاك و منوّر ز جام تو

(استاديم )به مهرو ولاي تو دل خوشم

ور نَه به جز گناه ندارد غلام تو

شعر از آيت الله حاج شيخ رضا استادي(زيد عزّه)

شاها من اربه عرش رسانم سرير فضل

مملوك آن جنابم ومحتاج اين درم

گر بر كنم دل از

تو وبردارم از تو مهر

اين مهر بر كه افكنم اين دل كجا برم

نامم ز كار خانه ي عشّاق محو باد

كز جز محبّت تو بوَد ذكر ديگرم

اي عاشقان كوي تو از ذرّه بيشتر

من كي رسم به وصل تو كز ذرّه كمترم

آن را كه پيك عشق زبويت خبر كند

بايد كه خاك پاي تو كحل بصر كند

رفتن به كوي دوست به پا،كي،هنر بود

طي اين طريق،عاشق صادق به سر كند

مشتاق روي دوست به جز با خيال وصل

هرگز نمي شود كه شبي را سحر كند

خلوت گزيده اي كه تماشاي او نمود

ديگر چگونه ميل به سير وسفر كند

اي چشم من مخواب كه آن يار مهربان

آخر شبي زكوچه ي عاشق گذر كند

يعقوب وار مردم چشمم به جاده است

تا بر جم_ال يوسف زه_را نظر كند

هجران كشيده اي وبه شب هاي انتظار

گفتي دعاي خسته دلان كي اثر كند

بگشاي چشم عقل وببين لطف كردگار

اين گونه نخ_ل آرزويت پر ثم_ر كند

اي كيميا گران بنهيد ادّعاي خويش

كام_روز يار ما به نظر خاك زر كند

نازم بر آن شهيد كه هنگامه ي ظهور

سر بر كشد ز خاك و حيات دگر كند

(ساجد)هرآن كه شهد وصالش چشيده است

از ش_ام تا سپيده دم_ان ديرتر كند

شعر از آقاي شيخ مهدي باقري سياني(زيد عزّه)

با همه ي لحن خوش آوايي ام

در ب_در كوچه ي تنهايي ام

اي دو سه تا كوچه زما دور تر

نغمه ي تو از همه پر شور تر

كاش كه همسايه ي ما مي شدي

ماي_ه ي آسايه ي ما مي شدي

كاش كه اين فاصله را كم كني

محن_ت اين ق_اف_له راكم كني

هر كه به ديدار تو نائل شود

يك شب_ه حل_اّل مسائ_ل شود

اي نفست يار ومدد

كار ما

كي وكج_ا وع_ده ي ديدار ما

چو گذر كني از اين ره نظري به زير پاكن

به رهت نشسته ام من نگهي به اين گدا فكن

من بي نواي مسكين ز فراق تو مريضم

تو بي_ا و درد م_ا را زوص_ال خ_ود وا ك_ن

به خدا كه آرزويم نبود به جز ظهورت

تو خ_ودت براي روز ف_رجت شه_ا دع_ا كن

داديم به يك جلوه ي رويت دل و دين را

تسليم تو كرديم هم آن را و هم اين را

ما سير نخواهيم شد از وصل تو آري

ل_ب تش_نه قناعت نكند ماء معين را

مي ديد اگر چشم تو را لعل سليمان

مي داد در اوّل نظر از دست نگين را

در دايره ي تاج وران راه ندارد

آن سر كه نسائيده به پاي تو جبين را

اي حمد تو از صبح ازل هم نفس ما

ك_وتاه ز دام_ان تو دست هوس ما

با قافله ي كعبه ي عشقيم كه رفته است

س_ر تا س_ر آف_اق صداي جرس ما

درپاي تو آلوده لب ازمي چه بيفتيم

ران_ن_د مل_ائك به پَ_رِ خود مگس ما

دستم اگر به دامن آن شاه مي رسيد

پايم به ع_رش از شرف و جاه مي رسيد

ديگر مرا نياز به گفتن نبود اگر

آن كس كه هست از دلم آگاه مي رسيد

اي كاش آن لطيف تر از بوي گل شبي

آهس_ته با نس_يم سح_ر گاه مي رسيد

راه اميد بسته مگرچون شود كه دوست

چون ميهمان سر زده از راه مي رسيد

مي شد ز روشني شب تاريك من چو روز

گ_ر بر فراز كلبه ام آن ماه مي رسيد

گر نبودم كربلا يارت ش_وم

رون_ق گ_رمي ب_ازارت ش_وم

گر نبودم جنگ با دشمن كنم

از حريم_ت دف_ع اه_ريمن كنم

تا به_اي خون تو سازم

طلب

اشك مي ريزم برايت روز وشب

در غ_م تو اي خ_داوند قي_ام

خون دل بارم برايت روزو شب

شعر از ژوليده ي نيشابوري

پر مي زند دل هاي ما در آستانت

در آس_تان با ص_ف_اي مه_ربان_ت

ماه و س_تاره با ادب دور ض_ريحت

خورشيد آن سو تر زيارت نامه خوانت

فرش حريمت قسمتي از آسمان است

يك تكّ_ه از ع_رش خداوند آسمانت

بايد سراغت را بگيرم از مدينه

بايد بگي_رم از كبوت_ر ها نش_انت

عمري عباي عاشقي بر دوش گشتيم

در كويه ي سبز حرم تا جمكرانت

غروب پنجشنبه بي قرارم

شبيه جمع_ه ها چش_م انتظارم

فقط يك جمعه مي آيي ولي من

تمام جمع_ه ها را دوس_ت دارم

آنان كه خاك را به نظر كيميا كنند

آيا بود كه گوشه چشمي به ما كنند

در دم نهفته به ز طبيبان مدّعي

باشد كه از خزانه ي غيبش دوا كنند

پيراهني كه آيد از او بوي يوسفم

ت_رسم ب_رادران غي_ورش قبا كنند

كنعانيان اگر گل روي تو بو كنند

كمتر هواي گلشن قدس آرزو كنند

پا مال پشت پاي تو شد روي آفتاب

آن_ان كه منك_رند بگو روبرو كنند

چاك درون سينه ي ما به نمي شود

صدبار اگربه رشته ي مريم رفو كنند

طاعات منكران محبّت قبول نيست

صدبار اگر به چشمه زمزم وضو كنند

همه جا بروم به بهانه ي تو كه مگر برسم درِ خانه ي تو

همه جا دنبال تو مي گردم كه توئي درمان همه دردم

يا اباصالح مددي مولا(2)

سرودميلاد امام زمان(عليه السّلام )

نگار بي همتا،مه والا آمد سلاله ي زهرا،گل خدا آمد

اين بهارخوبي هاست،اين صفاي عشق آمد

هم نگارمه سيما، هم خداي عشق آمد

گل وفا مهدي _ بيا بيا مهدي(2)

بيا به روي دل تبسّمي فرما بيا بسوي دل،تكلّمي فرما

تو،نياز دلهائي پس چرا نمي آئي

اي حديث شيدائي،اي بهار زيبائي

گل وفا مهدي- بيا بيا

مهدي(2)

بدون تو جانا، ز زندگي سيرم نگار دل بازا، ركاب تو گيرم

اي، زداغ هجرانت، غم به دل فزون گشته

بي جمال تابانت، دل سبوي خون گشته

گل وفا مهدي- بيا بيا مهدي(2)

خسروا دست اميد من ودامان شما

س_ر م_ا و ق_دم س_ر و خ_رامان شما

نه در اين دايره سرگشته منم چون پرگار

چرخ سرگشته چو گوئيست به چوگان شما

نبود ملك سليمان همه با آن عظمت

م_وري ان_در نظ_ر همّت سلم_ان شما

قاب قوسين كه آخر قدم معرفت است

اوّلين مرح_له ي رف_رف ج_ولان شما

مه_ر با شاه_د بزم تو ب_راب_رنشود

م_ه ف_روزان بود از شمع شبس_تان شما

گر چه خود قاسم الارزاق بود ميكائيل

نيست در رتبه مگرريزه خور خوان شما

هرچه در دفتر صنع است و كتاب ملكوت

قلم صن_ع رق_م ك_رده به عن_وان شما

شعر از آيت الله حاج شيخ محمّد اصفهاني(قدّس سرّه )

گل با صفاست امّا بي تو صفا ندارد

گر بر رُخت نخندد در باغ جا ندارد

پيش تو ماه بايد رخ بر زمين بِسايد

بي پرده گر بر آيد شرم و حيا ندارد

گر چه نديده ديده ام چهره ي دلرباي او

دل به درون سينه ام مي تپد از براي او

ديده چو مي نهم به تن در نظرم عيان شود

قامت دلرباي او چهره ي دلرباي او

اي كه باشد ز شرف عرش الهي حرمت

قاف تا قاف جهان سايه نشين علمت

ريزه خوارند همه خلق ز خوان كرمت

اي شه كشور جان،جان به لب آمد زغمت

چه شود بر سر ما رنجه نمايي قدمت

يوسف از نور تو شد صاحب رخسار صبيح

بود موسي زنور سر گرم مناجات فصيح

فارغ از گشته شدن شد ز وجود تو ذبيح

زنده مي كرد اگر مرده ز اعجاز مسيح

تو هماني كه بود زنده مسيحا به دمت

قيامت قامتا قامت قيامت

قيامت كرده

اي زين قدّ و قامت

مؤذّن گر ببيند قامتت را

به قد قامت بماند تا قيامت

آن دوست كه برخانه ي دل هابنشيند

حيف است كه بردامن صحرابنشيند

بنموده مسخّردل ماراوچه خوش باد

بازآيدو برديده ي بينا بنشيند

يارب توبفرماي اجازت به ظهورش

تاآيدوبرمردمك مابنشيند

يارب چه شودتاكه ببينندخلايق

برزين به جلوداري عيسي بنشيند

دركعبه گرآن جان جهان رخ بنمايد

موسي به برَش با يدِ بيضا بنشيند

برخيزد اگرآن گل گلزارامامت

ديگر به خدا فتنه به دنيا بنشيند

اي دل وجان عاشقان شيفته ي لقاي تو

سرمه چشم خسروان خاك درسراي تو

مرهم جان خستگان لعل حيات بخش تو

دام دل شكستگان طرّه ي دلرباي تو

آرزوي من ازجهان ديدن روي توست بس

روبنماكه سوختم زآرزوي لقاي تو

كام دلم زلب بده وعده ي بيشترمده

زآن كه وفانمي كندعمرمن ووفاي تو

آينه ي دل مراروشنيي ده ازنظر

بوكه ببينم اندراوطلعت دل گشاي تو

دست تهي به درگهت آمده ام اميدوار

لطف كن ار چه نيستم در حور مرحباي تو

همه هست آرزويم كه ببينم ازتورويي

چه زيان تراكه من هم برسم به آرزويي

به كسي جمال خودرا ننموده ايّ وبينم

همه جابه هرزباني بود ازتوگفتگويي

همه موسم تفرّج به چمن روند و صحرا

تو قدم به چشم من نه بنشين كنار جويي

چه شودكه از ترحّم دمي اي سحاب رحمت

من خشك لب هم آخر ز تو تركنم گلويي

چه شودكه راه يابدسوي آب تشنه كامي

چه شودكه كام جويدزلب توكام جويي

به ره توبسكه نالم زغم توبسكه مويم

شده ام زناله نايي شده ام زمويه مويي

شعرازمرحوم فصيح الزّمان شيراز ي

كاش از لطف شبي ياد زما مي كرد

ياد از عاشق افتاده ز پا مي كردي

كاش بيمار فراغت كه ز پا افتاده

بانگاه ملكوتي تو دوا مي كردي

كاش مي آمدي با يك نظر،اي

نخل اميد

گره از كار منِ زار، تو وا مي كردي

كاش يك شب تو براي فرجت مالك من

با دل سوخته ي خويش دعا مي كردي

همچو باران به سر شيعه بلا مي بارد

كاش مي آمدي و دفع بلا مي كردي

پرچم ظلم بر افراشته شد در همه جا

كاش تو پرچمي از عدل به پا مي كردي

كاش يك روز(رضايي)ز وفا

مهدي فاطمه از خود تو رضا مي كردي

بنماي رخ كه باغ گلستانم آرزو است

بگشاي لب كه قند فراوانم آرزوست

اي آفتاب رخ بنما از نقاب ابر

كان چهره مشعشع تابانم آرزوست

يعقوب وار وا اسفاها همي زنم

ديدار خوب يوسف كنعانم آرزوست

اگر به ديده ي ظاهر تو را نمي بينم

ولي تو را از دل و جان جدا نمي بينم

چنانكه شيفته ي آن جمال زيبايم

به هر چه مي نگرم جز تو را نمي بينم

بوَد جمال تو آئينه ي خدا مهدي

كه در جمال تو غير از خدا نمي بينم

نمي كني ز مراعات حال ما غفلت

كه اين سَجيّه به غير از شما نمي بينم

بلاي عشق تو را من بلا نمي دانم

گداي كوي تو را من گدا نمي بينم

زبسكه پرده ي عصيان گرفته چشمم را

تو در كنار مني من تو را نمي بينم

(مؤيّدم) من و با اين همه خطا اي دوست

ز آستان تو غير از عطا نمي بينم

شعر از سيّد رضا مؤيّد

ابا صالح التماسِ دعا هر كجا رفتي ياد ما هم باش

نجف رفتي كاظمين رفتي كربلا رفتي ياد ما هم باش

مدينه رفتي به پابوسِ قبر پيغمبر و ،مادرت زهرا

به ديدار قبر مخفي از،كُوچه ها رفتي ياد ما هم باش

اباصالح التماس دعا(2)

زيارت نامه كه مي خواني بر مزار آن تربت خاموش

به ديدار قبر بي شمع مجتبي رفتي ياد

ما هم باش

بَغل كردي قبر مادر را،جاي ما هم او را زيارت كن

به ديدار نينوا رفتي، نينوا رفتي ياد ما هم باش

اباصالح التماس دعا(2)

شب جمعه كربلا رفتي ياد ما هم كن چون زدي بوسه

كنار قبر ابوالفضلِ با وفا رفتي ياد ما هم باش

بزن بوسه جاي ما روي فرق عباس و اكبر و اصغر

سر قبرِ قاسم و قبرِ عمّه ها رفتي ياد ما هم باش

اباصالح التماس دعا(2)

به جاي ما هم زيارت كن عمّه ات را در كُنج ويرانه

براي بوسيدن آن دُر دانه ها رفتي ياد ما هم باش

نماز حاجت كه مي خواني از برايِ فَرَج مسجد كوفه

دعا كردي از براي فَرَج التماسِ دعا ياد ما هم باش

اباصالح التماس دعا(2)

عمري به انتظار نشستم نيامدي

چشم از همه به غير از تو بستم نيامدي

اي مايه ي اميد بشر رشته ي اميد

از هر كسي به جز تو گسستم نيامدي

اي خضر راه گم شدگان در مسير عشق

چشم انتظار هر چه نشستم نيامدي

گفتي دل شكسته بودجاي من،كه من

اين دل به خاطر تو شكستم نيامدي

با حلقه هاي موي تو گفته ام شبي به راز

اي حلقه ي اميد به دستم نيامدي

عمري به انتظار تو آخر شدم هنوز

در آرزوي روي تو ǘӘʙŠنيامدي

عالم براي تو، جان ها فداي تو

اي نور كبريا،يا صاحب الزّمان(2)

يا صاحب الزّمان، يا صاحب الزّمان(2)

ما خيل منتظر، نالان منكسر

ما را مكن رها، يا صاحب الزّمان(2)

يا صاحب الزّمان، يا صاحب الزّمان(2)

از هجر روي تو، گردم به كوي تو

اي صاحب وفا، يا صاحب الزّمان(2)

يا صاحب الزّمان، يا صاحب الزّمان(2)

قربان لطف تو،چشمم بسوي تو

اي معدن سخا، يا صاحب الزّمان(2)

يا صاحب الزّمان، يا صاحب الزّمان(2)

اي سيّد و سالار ما اي ياورو غمخوار ما

هم در سَفَر، هم در

حَضَر يابن الحسن، يابن الحسن

يابن الحسن، يابن الحسن

كي مي كني يادي ز من افتاده ام اندر محن

اي يادگار فاطمه يابن الحسن، يابن الحسن

يابن الحسن، يابن الحسن

تو مونس و يار من توئي باغ و بهار من توئي

دار و ندار من توئي آگه به راز من توئي

يابن الحسن، يابن الحسن

دندان پُر خون نبي محراب گلگون علي

طشت پُر از خون حسن گويد به صد سوز و محن

يابن الحسن، يابن الحسن

تا كي به ياد جَدّ خود اشك از بَصَر جاري كني

تا كي به ياد عمّه ات از سوز دل زاري كني

در بين ما باشي ولي تنها عزاداري كني

يابن الحسن، يابن الحسن

18- تيشه هاي اشك 1(مجموعه اشعار آئيني و مداحي ويژه ايام فاطميه)

مشخصات كتاب

تيشه هاي اشك

(مجموعه اشعار آئيني و مداحي ويژه ايام فاطميه)

گردآوري: غلامرضا گرمابدري

ناشر: پايگاه تخصصي اشعار آئيني و مداحي

www. tishehayeashk. parsiblog. com

تلفن تماس: 09102308145

موضوع : شعر - حضرت زهرا (س)

1 - مدح

وقتي گداي فاطمه بودن براي ماست

وقتي گداي فاطمه بودن براي ماست

احساس مي كنيم كه دو عالم گداي ماست

با گريه بهر فاطمه آدم عزيز است

اين گريه خانه نيست كه دولت سراي ماست

اينجا به ما حسين حسين وحي مي شود

پيغمبريم و مجلس زهرا حراي ماست

سلمان شدن نتيجه همسايگي اوست

زهرا براي سير كمال ولاي ماست

تنها وسيله اي كه نخش هم شفاعت است

چادر نماز مادر ارباب هاي ماست

باران به خاطر نوه ي فضه مي رسد

ما خادميم و ابر كرم در دعاي ماست

فرموده اند داخل آتش نميشويم

فردا اگر شفاعت زهرا براي ماست

***علي اكبر لطيفيان***

اي راز آسماني خورشيد مرتبت

اي راز آسماني خورشيد مرتبت

گيسو به هم مريز إذا الشمسُ كوّرت

اي بي كرانه، اي پر از ابهام، اي بزرگ

دريا صفت، كوير صفت، آسمان صفت

هنگامه ي بهار جهان با تو ديدني ست

بي تو نه من، نه عشق، نه دنيا، نه آخرت

گيسوي تو قيامت كبريست مهربان

چشمان تو نهايت دنياست عاقبت

بر من كه مي رسي كمي آهسته تر برو

دستم نمي رسد به بلنداي دامنت

***مهدي جهاندار***

مرا به خانه زهراي مهربان ببريد

مرا به خانه زهراي مهربان ببريد

به خاكبوسي آن قبر بي نشان ببريد

اگر نشاني شهر مدينه را بلديد

كبوتر دل ما را به آشيان ببريد

مرا اگر شَوَم از دست برنگردانيد

به روي دست بگيريد و بي امان ببريد

كجاست آن جگر شرحه شرحه تا كه مرا

به سوي سنگ مزارش، كشان كشان ببريد

مراكه مِهر بقيع است در دلم چه شود؟

اگر به جانب آن چار كهكشان ببريد

نه اشتياق به گُل دارم و نه ميل بهار

مرا به غربت آن هيجده خزان ببريد

كسي صداي مرا در زمين نمي شنود

فرشته ها! سخنم را به آسمان ببريد

***افشين علاء***

دست من و عنايت و لطف و عطاي فاطمه

دست من و عنايت و لطف و عطاي فاطمه

قلب من و مَحبَّت و مهر و ولاي فاطمه

طبع من و قصيده ي مدح و ثناي فاطمه

جرم من و شفاعت روز جزاي فاطمه

به بذل دست فاطمه، به خاك پاي فاطمه

منم گداي فاطمه، منم گداي فاطمه

رشته مهر فاطمه سوي خدا كَشد مرا

دل به ولاش داده ام تا به كجا كشد مرا

گر به زمين زند مرا ور به سما كشد مرا

درد اگر عطا كند يا به بلا كُشَد مرا

پاي برون نمي نهم، از سر كوي فاطمه

وا نشود لبم مگر، به گفتگوي فاطمه

مهر و محبتش بود طينت من سرشت من

ز دوستيش آبرو داده به روي زشت من

روضه بي چراغ او مينوي من بهشت من

شكر خدا كه گشته اين قسمت و سرنوشت من

سنگ محبت وِرا بر سر و سينه مي زنم

به ياد خاك قبر او داد مدينه مي زنم

مرغك طبع من شده طوطي او هزار او

كبوتر دلم زند پر به سوي مزار او

قلب شكسته ام بود در همه حال، زار او

شفا گرفت چشم من ز خاك ره گذار او

خانه كوچكش بود كعبه آرزوي من

از آن خوشم كه فضه اش نظر كند به سوي

من رشته چادرش

اگر به دست انبيا رسد

شعار فخر انبيا به عرش كبريا رسد

از لب جانفزاش اگر زمزمه ي دعا رسد

جان ز نواي گرم او به جسم مصطفي رسد

كسي كه «قَدر» و «هل اَتَي» گفته خدا به وصف او

كجا قصيده هاي من بود رسا، به وصف او

فاطمه اي كه مصطفي خوانده به رتبه مادرش

به احترام مي كند قيام در برابرش

به دست و سينه و جبين بوسه زند مكررش

بوي بهشت يافته از دم روح پرورش

مادح او كسي به جز خدا شود، نمي شود

حق سخن به مدح او ادا شود، نمي شود

منم كه مهر داغ او نقش گرفته بر دلم

سرشته با ولايتش دست حق از ازل گِلم

اوست كه هست تا ابد گِره گشاي مُشكلم

ز شعله ي محبتش داده ضيا به محفلم

درآيم از دري دگر گر از دري براندم

نمي روم ز كوي او چه رانَدَم چه خوانَدَم

عصمت داوري نبود اگر نبود فاطمه

جنت و كوثري نبود اگر نبود فاطمه

هيچ پيمبري نبود اگر نبود فاطمه

احمد و حيدري نبود اگر نبود فاطمه

آنچه كه آفريده حق بوده براي فاطمه

گفت از آن سبب نبي من به فِداي فاطمه

كسي كه در كتاب خود ثناي او خدا كند

كسي كه پيش پاي او قيام مصطفي كند

پيرهن عروسيش به سائلي عطا كند

كسي كه خاك فضه اش دواي دردها كند

چگونه رد كند ز خود مريض دردمند را

مريض دردمند را فقير مستمند را

به پيش بحر جود او محيط كمتر از نمي

گداي كوي خويش را اگر عطا كند كمي

همان عطاي اندكش فزون بود ز عالمي

مرا چه غم اگر خدا به مهر او دهد غمي

دل به ولاش بسته ام در آرزو نشسته ام

تير غمش مگر رسد به سينه شكسته ام

اي كه به قلب عالمي نقش گرفته داغ تو

اي كه پريده مرغ دل از همه سو سراغ تو

ميوه ي

معرفت خورد روح الامين ز باغ تو

نور دهد به ديده ها تربت بي چراغ تو

قسم به قبر مخفي ات، قسم به خاك تربتت

خون، دل پاره پاره ام، گشته به ياد غربتت

كاش به جاي مشعلي سوزم در كنار تو

كاش چو اشك زائري افتم بر مزار تو

كاش چو قلب مرتضي بودم داغدار تو

كاش به جاي محسنت سازم جان نثار تو

فيض زيارت تو را هميشه آرزو كنم

تربت مخفي تو را به اشك شست و شو كنم

اي كه خزان شد از ستم، بهارِ زندگاني ات

گشته خميده سرو قد به موسم جواني ات

مدينه بعد مصطفي نديده شادماني ات

قسم به عمر كوته و به رنج جاوداني ات

عنايتي عنايتي «ميثم» دل شكسته ام

رو به سوي تو كرد دل به غم تو بسته ام

***استاد حاج غلامرضا سازگار (ميثم) ***

شما اگرچه نبوديد با من اما خوب

شما اگرچه نبوديد با من اما خوب

صداي گريه تان را به ياد دارم من

قسم به حرمت زهرايي خودم فردا

به دست نار شما را نمي سپارم من

ولو به كندن يك گوشه اي ز چادر خود

براي روز شفاعت گرو مي آرم من

ميان حشر شما را اگر نديدم من

كنار درب جهنم در انتظارم من

اگر بناست شما را جدا كنند از ما

قسم به موي سپيدم نمي گذارم من

كُميت جمله ي ابنا آدمي لنگ است

اگر كه دست ابوالفضل را نيارم من

نگاه بر قد و بالاي زرد من نكنيد

اگرچه برگ ندارم ولي بهارم من

رشيد بودم و با درد لاغرم كردند

ميان بسترم آن قدر گريه دارم من

به غير سينه سپر كردنم چه مي كردم

شبيه شير خدا كه سپر ندارم من

هزار شكر كه شرمنده ي خدا نشدم

اگرچه دست ندارم علي كه دارم من

***علي اكبر لطيفيان***

چادرت از راه ها غبار نگيرد

چادرت از راه ها غبار نگيرد

راه تو را باد نوبهار نگيرد

صورتت از برگ گل اثر نپذيرد

گوشه ي پيراهنت به خار نگيرد

موج حوادث به گيسوي تو نيفتد

كشتي پهلوي تو كنار نگيرد

دنده ي لج با دلت كسي نگذارد

دنده ي تو نشكند و بار نگيرد

چشمه ي خورشيد را كبود نبينم

چشم تو را صحنه هاي تار نگيرد

سعي نما بر مجال بوسه ي احمد

سر نزند ميخ و اعتبار نگيرد

فكر دل خون من تو را نكند زرد

سيب علي را غم انار نگيرد

زرد نبينم تو را به خاطر مردم

سرخي خون تو را نثار نگيرد

كاش به نجار گفته بودم عزيزم

اين همه بر لاي در شيار نگيرد

فاطمه كه فكر دستبند ندارد

دست تو اصلا ز دهر بار نگيرد

كاش محيط رخت به غم ننشيند

ملك مرا درد روزگار نگيرد

كعبه ي من خواستم ز قبله ي عالم

ضلع يماني تو شيار نگيرد

روسري ات ساده باد مثل خديجه

چارقدت رنگ لاله زار نگيرد

شعله مبادا به سينه ي تو بچسبد

جاي حسين تو را

شرار نگيرد

محسنت اين روزها مباد بيفتد

كس ثمرت را ز شاخسار نگيرد

ابروي تو از گره مباد شكسته

غم ره حلقوم ذوالفقار نگيرد

كُند نسازد تو را تلاطم چادر

تندي اين ره ز تو وقار نگيرد

پيش خلايق سوار ناله نباشي

دست تو از معجرت مهار نگيرد

ليله قدرت مباد فاش بيافتد

مويه ز موي تو اختيار نگيرد

دور مچت را كبود پيچش شلاق

مثل الگنوي تاب دار نگيرد

راه جگر گوشه ات به زهر نيفتد

راه حسين تو را سوار نگيرد

پردگيان حرم كنيز تو باشند

تا نوه ات را كسي به كار نگيرد

اصلا اين حرفها چه بود كه گفتم

راه تو را باد نوبهار نگيرد

***محمد سهرابي***

هر كس هرآنچه ديده اگر هر كجا تويي

هر كس هرآنچه ديده اگر هر كجا تويي

يعني كه ابتدا تويي و انتها تويي

بر تو خدا تجلي هر روزه مي كند

آيينه ي تمام نماي خدا تويي

نام تو تولد توحيد روشني ست

اي مادر پدر غرض از روشنا تويي

چيزي نديده ام كه تو در آن نبوده ايي

تا چشم كار كرد اي آشنا تويي

نسل ولايت از تو نشسته چنين به بار

سرچشمه فقاهت آل عبا تويي

غير از علي نبود كسي هم تراز تو

غير از علي نديد كسي تا كجا تويي

تو با علي و با تو علي نور واحديد

نقش عليست در دل آيينه يا تويي

شوق شريف رابطه هاي زلال وحي

روح الامين روشن غار حرا تويي

ايمان خلاصه در تو و مهر تو مي شود

مكه تويي مدينه تويي كربلا تويي

پيچيده در سراسر هستي نداي تو

تنها صدا بماند اگر آن صدا تويي

گفتم تو اي بزرگ خطاي مرا ببخش

لطفت نمي گذاشت بگويم شما تويي

باري كجاست بقعه ي سبز ضريح تو

بر ما بتاب روشني چشم ما تويي

***مرتضي اميري اسفندقه***

چنانكه دست گدايي شبانه مي لرزد

چنانكه دست گدايي شبانه مي لرزد

دلم براي تو اي بي نشانه مي لرزد

هنوز كوچه به كوچه، حكايت از مرديست

كه دستِ بسته ي او عاشقانه مي لرزد

چه رفته ست به ديوار و در كه تا امروز

به نام تو در و ديوار خانه مي لرزد

چه ديده در كه پياپي به سينه مي كوبد؟

چه كرده شعله كه با هر زبانه مي لرزد؟

هنوز از آنچه گذشته ست بر در و ديوار

به خانه چند دلِ كودكانه مي لرزد

دگر نشان مزار تو را نخواهم خواست

كه در جواب، زمين و زمانه مي لرزد

ز من شكيب مجو، كوه صبر اگر باشم

همين كه نام تو آرند شانه مي لرزد

***ميلاد عرفان پور***

اي تكلم كرده با روح الامين

اي تكلم كرده با روح الامين

دختر تجريدي زيتون و تين

اي شبستان حرا آينه ات

شير سرخ كربلا از سينه ات

دختر رود تجلي در مسيل

دختر آواز بال جبرئيل

اي كبود ارغوان ها ديه ات

آب هاي آسمان مهريه ات

اي ملائك بر سلامت صف زده

عرش بر دامان تو رفرف زده

اي ز نامت گل چمن آرا شده

هاجر از اندوه تو سارا شده

معجز شق القمر ابروي تو

ليلة الاسراي ما گيسوي تو

تو تلاوت را گلستان كرده اي

كوثري و ختم قرآن كرده اي

با تو مي گرييد شب شير خدا

با تو مي خنديد شمشير خدا

در جهان گر پرتو حيدر نبود

ماه رخسار تو را همسر نبود

ور نمي زد شير حق لبخند تو

وا نمي شد بر فلك روبند تو

شبنم آيينه چبود غير راه

نيست جز خورشيد هرگز كفو ماه

كيست كفوت آنكه در شأنش به زير

وَالِ مَنْ وَالاه آمد در غدير

كيست كفوت آنكه در صحراي خم

مست شد از جام اَكْمَلْتُ لَكُم

آنكه در خندق عدو را كشت او

بدر ابروي تو را انگشت او

اي پر از هيهات حيدر خشم تو

اي شب قدر علي در چشم تو

اي گل با اشك خونين تر شده

اي به هجده سالگي پرپر شده

جان فِداي بغض تنها ماندنت

داغِ تلخ از پدر جا ماندنت

چون نگريد چشم زهرا

سرخ و تر

در فراق هم پيمبر هم پدر

يا محمد از تو دوري كي توان

در فراق تو صبوري كي توان

مي شتابد تا بگيرد نور ماه

پاره هاي فتنه چون ابر سياه

آه زهرا، عرش مشكي پوش شد

واي، شمع مصطفي خاموش شد

چون رود خورشيد ما، در گور واي

اين ولايت را كه باشد نور؟ واي!

اي پدر، اين امتان را وامنه

ابنِ عمِّ خويش را تنها مَنِه

سايه ي سبز رسالت بي تو نيست

رنگ بر روي عدالت بي تو نيست

بي تو فرقِ عدل را شق مي كنند

غصب حق ما به ناحق مي كنند

بي تو سلمان باغِ بي بر مي شود

بي تو صحرا بي ابوذر مي شود

بي تو مي بندد شقاوت آب را

غرق در خون مي كند محراب را

با تني از تير و خنجر چاك چاك

مي چكد خون حسينت روي خاك

اهل بيت گريه و سوزيم ما

خيمه هاي نينوا دوزيم ما

فقه اين مذهب درخت خاك ماست

فهم اين دين مرتع ادارك ماست

ما ز جسم دين خود جان ساختيم

روي مذهب باغ عرفان ساختيم

اين فدك در آب و خاك و بذر ماست

اين توسل در تمام نذر ماست

زين ولايت هركه باغي مي خرد

در دل او نام زهرا مي برد

روي رودِ روح پل داريم ما

چارده معصومِ گل داريم ما

چارده آئينه عاري ز رنگ

يك بهار از چارده معصوم رنگ

پنج تن، مثل ستون، در دين ماست

چارده آئينه در آئين ماست

چارده آينه پاك و صيقلي

يازده آيينه از نسل علي

باغبان اين زمين پيغمبرست

منبع اين آب حوض كوثرست

حوض كوثر چيست اشك فاطمه

ابر مي گريد ز رشك فاطمه

اشك زهرا حوض كوثر مي شود

ساقي اين اشك حيدر مي شود

ناز آن اشكي كه زهرا باورست

واي بر چشمي كه بي زهرا ترست

هر كه يك شبنم بگريد در غمش

آب مي نوشد زمين از زمزمش

هر كجا سبزيست نام فاطمه ست

اين سيادت از مقام فاطمه ست

دامن زهرا بهار نينواست

لاله، خون پرورده اي از اين هواست

به به از پيوند ياس و نسترن

هم حسين اينجا

شكوفد هم حسن

اشك زهرا چيست؟ روح ياسمين

يك شراب ناب از زيتون و تين

فهم اين نازك خيالي مشكل ست

قلب زهرا را محمد در دل ست

كيست نورچشم احمد؟ فاطمه

كيست تانيث محمد؟ فاطمه

همچنانكه لاله از صحرا تپيد

مصطفي از سينه ي زهرا تپيد

پس بهار سبز برهان فاطمه ست

پس نزول آباد قرآن فاطمه ست

آن شب قدري كه روح آمد فرود

جز به قلب نازك زهرا نبود …

***احمد عزيزي***

حقا كه حقي و به نظرها نياز نيست

حقا كه حقي و به نظرها نياز نيست

حق را به شايد و به اگرها نياز نيست

تو كعبه اي، طواف تو پس گردن من است

پروانه را به گرد حجرها نياز نيست

بي بال هم اگر بشوم باز مي پرم

جبريل را به همت پرها نياز نيست

حرف و حديث پشت سرت را محل نده

توحيد زاده را به خبرها نياز نيست

گيرم كسي به ياري ات امروز پا نشد

تا هست فاطمه به دگرها نياز نيست

من باشم و نباشم، فرقي نمي كند

تا آفتاب هست، قمرها نياز نيست

يا اينكه من فداي تو يا اينكه هيچكس

وقتي سرم كه هست به سرها نياز نيست

حرف سپر فروختنت را وسط مكش

دستم كه هست حرف سپرها نياز نيست

محسن كه جاي خود حسنينم فداي تو

وقتي تو بي كسي به پسرها نياز نيست

طاقت بيار، دست تو را باز مي كنم

گيسو كه هست آه جگرها نياز نيست

ديوار هم براي اذيت شدن بس است

ديگر فشار دادن درها نياز نيست

***علي اكبر لطيفيان***

تازه اي نيست در اين مهبط دود آلوده

تازه اي نيست در اين مهبط دود آلوده

جز همين رخوت سنگين ركود آلوده

بوي ذاتي شدن جلوه اسمايي داشت

گوشه چند پر خيس شهود آلوده

هر كجا شعله مستيست كسي گريانش

هر كجا دود خماري است، كبود آلوده

اوج معراج نبي را به تزايد مي بُرد

جذبه دانه سيبي به فرود آلوده

ذات تو مغرب عنقاست، ندارد قيدي

حيف از عشق كه باشد به وجود آلوده

سخت پرهيز كن از صحبت صاحب نفسان

چون كه آيينه اي و آه حسود آلوده

غم تو بيش و كم غيرت اصحاب وفاست

شب و روز تو، به اين بود و نبود آلوده

فوران كردن اين آب، زمين گيرش كرد

گريه دار است قيام به قعود آلوده

تشنگي كو كه بفهمند چه كاري كردند؟

شده از ضربه ي شان بستر رود آلوده

***شيخ رضا جعفري***

وقتي خدا بهشت معطر درست كرد

وقتي خدا بهشت معطر درست كرد

از برگ گل براي تو پيكر درست كرد

آب و گلت كه نور و دو صد شيشه عطر سيب

آخر تو را به شيوه ديگر درست كرد

از تو تمام آمدني ها شروع شد

يعني تو را ميان آن همه سر درست كرد

امد تمام هست تو را بي نظير ساخت

از آِه هاي ناب تو كوثر درست كرد

با نام تو دريچه اي از آسمان گشود

بر بالهاي مرده من پر درست كرد

اصلاً براي درد كبودي كه مي كشي

روز ازل دو چشم مرا تر درست كرد

دست كريه يك نفر از عمر بودنت

يك شاخه زخم يك گل پرپر درست كرد

بانو مزار گم شده ات تا دم ظهور

ازمن دلي شبيه كبوتر درست كرد

***عليرضا لك***

دست خدا در خلقت زهرا چه ها كرد

دست خدا در خلقت زهرا چه ها كرد

سر تا به پا اعجاز را بر او عطا كرد

تا اينكه گنج مخفي اش پنهان نماند

طرح جديدي از خداوندي به پا كرد

نوري سرشت و مدتي بعد از سرشتن

او را به نام حضرت زهرا صدا كرد

وقتي براي بار اول، فاطمه گفت

آنجا حساب «فاطميون» را جدا كرد

او جاي خود دارد كنيز خانه ي او

با يك نگاهي خاك را مثل طلا كرد

حوريه بود و دستهايش پينه مي بست

از بس كه در اين خانه گندم آسيا كرد

نان شبش در دست مسكين مدينه …

… مي رفت يعني روزه را با آب وا كرد

امشب دخيل چادري پر وصله هستم

آن چادري كه بي خدا را با خدا كرد

. . .

اين هم يكي از معجزات درب خانه ست

در سينه چندين استخوان را جابه جا كرد

***علي اكبر لطيفيان***

وقتي گداي فاطمه بودن براي ماست

وقتي گداي فاطمه بودن براي ماست

احساس مي كنيم كه دو عالم گداي ماست

با گريه بهر فاطمه آدم عزيز است

اين گريه خانه نيست كه دولت سراي ماست

اينجا به ما حسين حسين وحي مي شود

پيغمبريم و مجلس زهرا حراي ماست

سلمان شدن نتيجه همسايگي اوست

زهرا براي سير كمال ولاي ماست

تنها وسيله اي كه نخش هم شفاعت است

چادر نماز مادر ارباب هاي ماست

باران به خاطر نوه ي فضه مي رسد

ما خادميم و ابر كرم در دعاي ماست

فرموده اند داخل آتش نميشويم

فردا اگر شفاعت زهرا براي ماست

***علي اكبر لطيفيان***

شوق عراق و شور حجاز است در دلم

شوق عراق و شور حجاز است در دلم

جامه دران و سوز و گداز است در دلم

پل مي زنم به خويش مگو از كدام راه

راهي كه رو به آينه باز است در دلم

قد قامت الصلاه من از جاي ديگر است

قد قامت كدام نماز است در دلم

شب را چراغ گم شدن روز كرده ام

ذكرت چراغ راز و نياز است در دلم

تشبيه نارساست حقيقت كلام توست

ابهام و استعاره، مجاز است در دلم

مجموعه ي نياز تويي اي نماز ناب

ديگر چه حاجتي به نياز است در دلم

ياس كبود پيش تو خار است فاطمه

نامت گل هميشه بهار است فاطمه

شب را خدا ز شرم نگاه تو آفريد

خورشيد را ز شعله ي آه تو آفريد

شمسي تر از نگاه تو منظومه اي نبود

صد كهكشان ز ابر نگاه تو آفريد

آه اي شهيده اي كه شهادت سپاه توست

جان را خدا شهيد سپاه تو آفريد

هر جا كه نور بود به گرد تو چرخ زد

ما را چو گرد بر سر راه تو آفريد

اي پشتوانه ي دو جهان، عشق را خدا

با جلوه وجلالت و جاه تو آفريد

تقواي محض، عصمت خالص، گل خدا!

آخر چگونه شعر كنم قصه ي تو را؟

تو آمدي و زن به جمال خدا رسيد

انسان دردمند به درك دعا رسيد

تو آمدي و مهر

و وفا آفريده شد

تو آمدي و نوبت عشق و حيا رسيد

هاجر هر آن چه هروله كرد از پي تو كرد

آخر به حاجت تو به سعي صفا رسيد

احمد اگر به عرش فرا رفت با تو رفت

مولا اگر رسيد به حق با شما رسيد

داغ پدر، سكوت علي، غربت حسن

شعري شد و به حنجره ي كربلا رسيد

در تل زينبيه غروبت طلوع كرد

با داغ تو قيامت زينب فرا رسيد

با محتشم به ساحل عمان رسيد اشك

داغ تو بود بار امانت به ما رسيد

تسبيح توست رشته ي تعقيب واجبات

قد قامت الصلاتي و حي علي الصلات

بي فاطمه قيامت انسان نبود نيز

عهد الست و معني پيمان نبود نيز

چونان تو زن نديد جهان تا كه بود و هست

چونان تو مرد در همه دوران نبود نيز

مولا اگر نبود جهان جلوه اي نداشت

«راز رشيد» سوره ي قرآن نبود نيز

گر زنده بود بعد تو پيغمبر خدا

قبر تو مثل مهر تو پنهان نبود نيز

زهرا اگر نبود، زمين بي بهار بود

در آسمان شكوفه ي باران نبود نيز

اي برقِ ذوالفقارِ علي هيچ خطبه اي

مانند خطبه هايِ تو بران نبود نيز

حيدر اگر نبود و محمد اگر نبود

وجد و وجود و جوشش وجدان نبود نيز

ايمان نبود و عشق نبود و شرف نبود

خورشيد سر بريده ي صحراي طف نبود

نام تو با علي و محمد قرينه ست

هر جا كه عطر نام تو باشد مدينه ست

دستاسِ كيست چرخ جهان؟ اين غريب، كيست

اين دست هاي كيست كه لبريز پينه است؟

آيينه اي كه عطر بهشت مدينه بود

نامش هنوز شعله ي سيناي سينه ست

اي وسعت بهشت، جهان بي تو دوزخ است

دنيا چقدر مزرعه ي كفر و كينه ست

اين گونه گنج در صدف هر خزانه نيست

گنجيست در خزانه اگر اين خزينه ست

دريا عليست گوهر يكدانه اش تويي

در موج حادثات، حسينت سفينه ست

با هر حماسه داغ پدر را سرشته اي

هجده كتاب درد علي را نوشته اي

زيبايي مدينه به غير

از بتول نيست

بي مهر او نماز دو عالم قبول نيست

مي پرسم از شما كه رسولان غيرتيد

زهرا مگر خلاصه ي جان رسول نيست؟

گيرم ولايت علي از ياد برده ايد

آيا غدير و دست محمد قبول نيست؟

آخر اصول عشق مگر چيست جز ولا؟

آيا مگر حديث ولا از اصول نيست؟

مهر عليست روزي هر روز مهر و ماه

وقتي چراغ، فاطمه باشد، افول نيست

جبريل را به مرقد مولاي عاشقان

بي رخصتش هر آينه، اذن دخول نيست

الله اكبر از تو كه الله اكبري

اي مادر پدر كه پدر را تو مادري

زهرا ترين شكوفه ي گلخانه ي رسول

با نام تو مدينه مدينه ست يا بتول

اي مردمي كه زاير راز مدينه ايد

آه اي مجاوران حرم حج تان قبول

اينجا كنار حجره ي پيغمبر خدا

آيينه خانه اي ست پر از تابش اصول

آيينه اي كه ماه در آن مي كشد نفس

آيينه اي كه مهر در آن مي كند حلول

دربين ماه هاي خدا چون تو ماه نيست

اي بين فصل هاي خدا بهترين فصول

اينجا نماز خانه ي مولا و فاطمه ست

اينجاست خانه ي علي و خانه ي رسول

زهرا شدي كه نام علي را علم كني

پنهان شدي كه هر دو جهان را حرم كني

يك عمر بود با غم و غربت قرين علي

آن قصه ي حسين و حسن بود و اين علي

وقتي ابوتراب شدي خاك پاك شد

تا زد به خاك بندگي او جبين علي

درخانقاه نوري و در كعبه چلچراغ

بر خاتم رسول رسولان نگين علي

آيينه اي برابر انسان و كائنات

آيين عشق و آينه ي راستين علي

شمشير حق كه چرخ زنان است و خطبه خوان

دست خداست بر شده از آستين علي

زهرا نداشت بعد پدر جز علي كسي

احمد نداشت جز تو كسي همنشين، علي

اندوه بي شمار مرا ديده اي، بيا

انسان روزگارِ مرا هم ببين، علي

دنيا چقدر تشنه ي نام زلال توست

هر ماه ماه آينه هر سال سال توست

شبِ گريه هاي غربت مادر تمام شد

زينب به گريه گفت كه ديگر تمام

شد

امشب اذان گريه بگويد بگو، بلال

سلمان به آه گفت ابوذر تمام شد

طفلان تشنه هروله در اشك مي كنند

ايام تشنه كامي مادر تمام شد

آن شب حسن شكست كه آرام تر! حسين

چشم حسين گفت:

برادر! تمام شد

تا صبح با تو است حنانه ضجه زد

محراب خون گريست كه منبر تمام شد

زاينده ست چشمه ي زهرايي رسول

باور مكن كه سوره ي كوثر تمام شد

باور مكن كه فاطمه از دست رفته ست

باور مكن حماسه ي حيدر تمام شد؟

زهرا اگر نبود حديث كسا نبود

زينب نبود و واقعه ي كربلا نبود

شب آمده ست گريه كنان بر مزار تو

دريا شكست موج زنان در كنار تو

بعد از تو چله چله علي خطبه خواند و سوخت

چرخيد ذوالفقار علي در مدار تو

زينب كجاست؟ همسفر خطبه هاي خون

دنيا چه كرد بعد تو با يادگار تو

باران نيزه، نعش غريبانه ي حسن

آن روزگار زينب و اين روزگار تو

گل داد روي نيزه، سرتشنه ي حسين

تا شام و كوفه رفت دل داغدار تو

تو سوگوار زينب و زينب غريب شام

تو سوگوار زينب و او سوگوار تو

بعد از تو سهم آينه درد و دريغ شد

دست نوازشي كه كشيدند تيغ شد

اي ناخداي كشتي درد - اي خداي درد

تنها تويي كه آمده اي پا به پاي درد

زين پيش درد و داغي اگر بود با تو بود

درد آشنايِ داغي و داغ آشنايِ درد

زان شب كه غرق خطبه يِ چشم تو شد علي

مانند رعد مي شكند با صداي درد

شعر تو را چگونه بخوانم كه نشكنم؟

آخر بگو كه قصه كنم از كجاي درد؟

اي قطعه ي بهشت، غزلگريه ي زمين

با چشم خود سرود تو را، هاي هاي درد

مگذار مردگان شب عافيت شويم

ما را ببر به آينه ي كربلاي درد

تو آبروي داغي و تو آبروي اشك

تو ابتداي دردي و تو انتهاي درد

يوسف اگر براي پدر درد آفريد

زهرا شكست و درد پدر را به جان خريد

اي

سرپناه عارف و عامي نگاه تو

آتش گرفت خيمه ي گردون ز آه تو

آيا چه بود قسمت تو غير درد و درد

آيا چه بود غير محبت گناه تو

ساقي علي ست - كوثر جوشانِ حق تويي

ما تشنه ايم تشنه ي لطف نگاه تو

در چشم من تمام زمين سنگ قبر توست

گردون كجا و مرقد بي بارگاه تو

در كربلاي چند شهيد غمت شديم

سربندهاي فاطمه بود و سپاه تو

از خانه ي تو مي گذرد راه مستقيم

راهي نمانده ست به حق - غير راه تو

دنيا اگر غدير تو را خم نكرده ست

روح مدينه رد تو را گم نكرده ست

***عليرضا قزوه***

دارد دل و دين مي برد از شهر شميمي

دارد دل و دين مي برد از شهر شميمي

افتاده نخ چادر او دست نسيمي

تسبيح دلم پاره شد آن دم كه شنيدم

با دست خودش داده اناري به يتيمي

حتي اثر وضعي تسبيح و دعا را

بخشيده به همسايه، چه قران كريمي

در خانه ي زهرا همه معراج نشينند

آنجا كه به جز چادر او نيست گليمي

اي كاش در اين بيت بسوزم كه شنيدم

مي سوخت حريم دل مولا چه حريمي

آتش مزن آتش در و ديوار دلش را

جز فاطمه در قلب علي نيست مقيمي

حالا نكند پنجره را وا بگذاريم

پرپر شود آن لاله زخمي به نسيمي

***سيد حميدرضا برقعي***

زهرا همان كسيست كه بيت محقرش

زهرا همان كسيست كه بيت محقرش

طعنه زده به عرش و تمامي گوهرش

او را خدا براي خودش آفريده ست

تا اينكه هر سحر بنشيند برابرش

شرط پيمبري به پسر داشتن كه نيست

مردي پيمبر است كه زهراست دخترش

مانند احترام خداوند واجب است

حفظ مقام فاطمه حتي به مادرش

يك نيمه اش نبوت و نيمش ولايت است

حالا علي صداش كنم يا پيمبرش

دست توسل همه انبياء بود

بر رشته هاي چادري فرداي محشرش

ما بچه هاي فاطمه ممنون فضه ايم

از اينكه وا نشد، پس در پاي دخترش

مسمار در اگر چه برايش مزاحم است

اما مجال نيست كه بيرون بياورش

***علي اكبر لطيفيان***

شب تاريك كنار تو به سر مي آيد

شب تاريك كنار تو به سر مي آيد

نام زهرا به تو بانو چقدر مي آيد

آبرو يافته هر كس به تو نزديك شده ست

خار هم پيش شما گل به نظر مي آيد

و نبوت به دو تا معجزه آوردن نيست

از كنيزان تو هم معجزه بر مي آيد

به كسي دم نزد اما پدرت مي دانست

وحي از گوشه ي چشمان تو در مي آيد

پاي يك خط تعاليم تو بانو والله

عمر صد مرجع تقليد به سر مي آيد

مانده ام تو اگر از عرش بيايي پايين

چه بلايي به سر اهل هنر مي آيد

مانده ام لحظه ي پيچيدن عطر تو به شهر

ملك الموت پي چند نفر مي آيد

***كاظم بهمني***

چشم خشك از چشم هاي تر خجالت مي كشد

چشم خشك از چشم هاي تر خجالت مي كشد

چشمه وقتي خشك شد، ديگر خجالت مي كشد

سوختن در شعله ي دل، كمتر از پرواز نيست

هر كه اينجا نيست خاكستر، خجالت مي كشد

بستنِ در بهر شرمنده شدن بي فايده ست

اين گدا وقت كرم بهتر خجالت مي كشد

لطف اين خانه زياد و خواهش ما نيز كم

دست هاي سائل از اين در خجالت مي كشد

طفل بازي گوش را شرمي نباشد از كسي

بيشتر با ديدن مادر خجالت مي كشد

تا عروج فاطمه جبريل را هم راه نيست

در مسير عرش، بال و پر، خجالت مي كشد

حتم دارم كه قيامت هم از او شرمنده ست

با ورود فاطمه، محشر خجالت مي كشد

نامه ي اعمال نوكرها به دست فاطمه ست

آنقدر مي بخشد و …. نوكر خجالت مي كشد

***

آن چه مادر مي كشد، دردش به دختر مي رسد

گر بيفتد مادري، دختر خجالت مي كشد

دست اين از دست آن و … دست آن از دست اين …

آه …. دارد همسر از همسر خجالت مي كشد

***

هر كجا حرف «در» و «ديوار» و … از اين چيزهاست

چشم خشك از چشم هاي تر …

***علي اكبر لطيفيان***

بدون عطر خوشِ ياس تو بهاري نيست

بدون عطر خوشِ ياس تو بهاري نيست

بدون محور خورشيدي ات مداري نيست

تو پشتگرميِ پيغمبر مباهله اي

شكست دادن اين قوم با تو كاري نيست

به خانه داري ات بيتِ وحي محتاج است

و گرنه شان بلند تو خانه داري نيست

اگر تو بانوي شهر مني فقيري نيست

اگر تو روزي شهر مني نداري نيست

مباد صبح قيامت شفاعتم نكني

به غير عاطفه از مادر انتظاري نيست

****

تو خانه دار علي هستي و پَريِّ علي

تو خانه دار علي هستي و پَريِّ علي

تويي كمال عروج كبوتري علي

نشان دهنده ي بالايي تكاملِ توست

همين رَوايت با تو برابري علي

علي به همسري ات بايد افتخار كند

و يا تو فخر بورزي به همسري علي؟

هزار سال دگر هم نمي بريم از ياد

حماسه اي كه تو دادي به حيدري علي

قسم به حرمت تو مثل تو نمي خواهيم

حكومتي كه نباشد به رهبري علي

***علي اكبر لطيفيان***

شدي شهيد كه غربت عيار داشته باشد

شدي شهيد كه غربت عيار داشته باشد

مدينه بعد تو شب هاي تار داشته باشد

سه آيه ات حسن و زينب و حسين شد اما -

نشد كه آخر «كوثر» چهار داشته باشد!!!

چهل نفر وسط كوچه آه فكر نكردند

علي به خانه زني باردار داشته باشد؟

چهل نفر همه مست سقيفه و مولا -

به ياري از چه كسي انتظار داشته باشد؟

گمان نمي كنم اين سان كه در شكسته به ديوار -

به كوچه فاطمه راه فرار داشته باشد

شفاعتم نكني در حضور مرگ خوشم كه -

به احترام تو قبرم فشار داشته باشد

نه در حدود مدينه ست نه به سينه نگرديد

مگر كه مي شود اين زن مزار داشته باشد؟!!

***مهدي رحيمي***

اي معطر شده با سيب خدا يا زهرا

اي معطر شده با سيب خدا يا زهرا

اربعين نبوي بانوي ما يا زهرا

انبيا آرزوي شيعه شدن مي كردند

تا كه از نام تو گيرند صفا يا زهرا

تربت چادر تو در بر مهدي باقيست

ناله دارد كه تو و كوچه چرا يا زهرا

هر چه داريم از آن دست شكسته داريم

به خدا مادري ات بوده بجا يا زهرا

با همان پهلوي بشكسته دعايم كردي

كه شدم سينه زن كرب و بلا يا زهرا

تا گره وا شود از كار، خميني مي گفت

رمز جنگيدن اين بار شما يا زهرا

سينه و پهلوِ عشاق شما زخمي بود

بس كه بودند به يادت شهدا يا زهرا

كي شود يار سفر كرده ي تو برگردد

تا بياييم مدينه به نوا يا زهرا

دم بگيريم بياييم كنار قبرت

جان خود را بنماييم نثار قبرت

***جواد حيدري***

2 - طليعه فاطميه

«باز اين چه شورش است كه در خلق عالم است»

«باز اين چه شورش است كه در خلق عالم است»

ماه عزاي فاطمه روح مُحرم است

خون گريه كن ز غم، كه عقيق يمن شوي

رخصت دهد خدا كه تو هم سينه زن شوي

در فاطميه از دل و جان گريه مي كنيم

همراه با امام زمان گريه مي كنيم

در فاطميه رنگ جگر سرخ تر شود

آتش فشان غيرت ما شعله ور شود

شمشير خشم شيعه پديدار مي شود

وقتي كه حرف كوچه و ديوار مي شود

لعنت به آنكه پايه گذار سقيفه شد

لعنت به هر كسي كه به ناحق خليفه شد

لعنت بر آنكه برتن اسلام خرقه كرد

اين قوم متحد شده را فرقه فرقه كرد

تكفير دشمنان علي ركن كيش ماست

هر كس محب فاطمه شد، قوم و خويش ماست

ما بي خيال سيلي زهرا نمي شويم

راضي به ترك و نهي تبرا نمي شويم

قرآن و اهل بيت نبي اصل سنت است

هر كس جدا ز اين دو شود، اهل بدعت است

ما هم كلام منكر حيدر نمي شويم

«با قنفذ و مغيره برادر نمي شويم»

ما از الست طايفه اي سينه

خسته ايم

ما بچه هاي مادر پهلو شكسته ايم

امروز اگر كه سينه و زنجير مي زنيم

فردا به عشق فاطمه شمشير مي زنيم

ما را نبي «قبيله ي سلمان» خطاب كرد

روي غرور و غيرت ما هم حساب كرد

از ما بترس، طايفه اي پر اراده ايم

ما مثل كوه پشت علي ايستاده ايم

از اما بترس، شيعه ي سرسخت حيدريم

جان بركفان جبهه ي فتواي رهبريم

از جمعه اي بترس كه روز سوارهاست

پشت سر امام زمان ذوالفقارهاست

از جمعه اي بترس، كه دنيا به كام ماست

فرخنده روز پر ظفر انتقام ماست

از جمعه اي بترس، كه پولاد مي شويم

از هرم عشق مالك و مقداد مي شويم

***وحيد قاسمي***

بنفشه مي رود از اين چمن، قيام كنيد

بنفشه مي رود از اين چمن، قيام كنيد

گلاب و آينه از چشم خويش، وام كنيد

بنفشه تازه گرفته ست اُنس با پاييز

براي بدرقه اش كمتر ازدحام كنيد

بنفشه رفت و به گل هاي ارغوان پيوست

سزد چو لاله شما خونِ دل به جام كنيد

بنفشه رفت، شما چون ستاره پروين

روا بُود كه به خود خواب را حرام كنيد

بنفشه گفت كه اين نيست رسم گل چيدن

معاشران، پس از اين ترك اين مرام كنيد

بنفشه پشت در، اين درس را به ما آموخت

كه سينه را سپرِ ياري امام كنيد

بنفشه گفت، در اين باغ هر چه بود گذشت

خداي را حذر از روز انتقام كنيد

بنفشه گفت، در آن سوي باغ منتظرم

كه با نسيم سحر ياد از اين پيام كنيد

بنفشه گفت، نه تنها به آسمان كبود

به رنگ نيلي دريا هم احترام كنيد

بنفشه گفت كه با مهر عترت ياسين

مگر محبت خود را به ما تمام كنيد

بنفشه دل نگران چهار نسترن است

به باغباني اين غنچه ها قيام كنيد

بنفشه چشم به راه دو دستِ نوراني ست

بر اين بنفشه، بر آن دست ها سلام كنيد

بنفشه گفت، از امروز هر شقايق را

شفق خطاب كنيد و بنفشه نام كنيد

***محمد جواد غفورزاده (شفق) ***

سنگين تر از هميشه غمي روي سينه ام

سنگين تر از هميشه غمي روي سينه ام

خيلي دلم براي دو خط روضه لَك زده

انگار وقت روضه مادر رسيده باز

دردي كه زخم هاي دلم را نمك زده

حالا رسيده لحظه در هم شكستن

بُغضي كه در گلوي من است و ترك زده

در روزهاي سخت همين فاطميه ست

شايد خدا دو چشم مرا هم محك زده

از آن شبي كه سوخت دَرِ خانه؛ شعله اش

آتش به فرش و عرش و زمين و فلك زده

آتش شراره هاي خودش را كنار در

بر بال زخم خورده آن شاپرك زده

بانوي آسماني اين خاك را؛ عدو

آخر چرا خدا؟ به چه

جرمي كتك زده؟

طومار رنج نامه زهراست از ازل

داغي عجيب بر دل انس و ملك زده

***سيد رضا والا***

آري صداي آه گاهي گوشه دار است

آري صداي آه گاهي گوشه دار است

آثار قلبي سوخته از روزگار است

بايد ميان شعله ها سينه سپر كرد

در اين دياري كه چنين قحطي يار است

خاك دو عالم بر سر اهل مدينه

زهرا به امداد علي مركب سوار است

هر كس كه مي خواهد بداند فاطمه كيست؟

خون در و ديوار نقش اقتدار است

بايد به خون غلتيد در حفظ ولايت

ورنه ولايت محوري تنها شعار است

داغِ دو دست بسته سنگين تر ز سيليست

باور كنيد اين مرد صاحب ذوالفقار است

نفرين به آن مسمار و هر كس كه لگد زد

بنگر چگونه مادر ما بي قرار است

سادات خون گريند تا روز قيامت

زين گفته ام سري نهفته آشكار است

تا فضه آمد ديد بار شيشه افتاد

فرياد زد نامرد بي بي …. . است

تاريخ هم مانده چه پاسخ گويد اين حرف

آخر چرا زهراي اطهر بي مزار است

***قاسم نعمتي***

اين شعر نيست وصف غمي جاودانه ست

اين شعر نيست وصف غمي جاودانه ست

كاغذ سياه كردن ما هم بهانه ست

اين بيت اوج غربت غم هاي مرتضيست

آتش كنار فاطمه اش در زبانه ست

اين راز را به محفل نامحرمان مبر

از تازيانه بر رخ مادر نشانه ست

از منكر غدير نپرسيد هيچكس

آيا جواب صحبت حق تازيانه است؟

در پشت در اسير و فقير و يتيم نيست

خصم خدا به نيت بس مغرضانه ست

حيدر به دست هاي فاطمه بهتر نگاه كن

اين دستبند نيست رد تازيانه ست

بر روي شعله نيز در خانه باز بود

امروز شعله ست كه مهمان خانه ست

بنگر عروج مادر پهلو شكسته را

اين صحنه جانگذاز ولي عاشقانه ست

***اخسان محسني فر***

حرفي نداشت چشم ترم جز رثاي تو

حرفي نداشت چشم ترم جز رثاي تو

جاريست بين هر غزلم رد پاي تو

هر سال فاطميه دلم شور مي زند

در كوچه هاي غربت و اشك و عزاي تو

بگذار ما به جاي تو خون گريه مي كنيم

ديگر توان گريه نمانده براي تو

ديدم چقدر قلب تو بي صبر مي شود

با شكوه هاي بي كسي مرتضاي تو:

اينقدر رو گرفتنت از من براي چيست؟

حالا دگر غريبه شده آشناي تو

از گريه ي شبانه و نجواي كودكان

بايد به گوش من برسد ماجراي تو

بانو كمي به حال حسينت نظاره كن

حرفي بزن كه دق نكند مجتباي تو

حالا ببين كه روضه گرفتند كودكان

در پشت درب خانه براي شفاي تو

برخيز و با نگاه ترت يا علي بگو

جان مي دهد به قلب شكسته صداي تو

ديدم تو را كه آرزوي مرگ مي كني

بانو بس است! كشته علي را دعاي تو

هم ناله با وصيت تو ضجّه مي زنم

با روضه هاي بي كفن كربلاي تو

***يوسف رحيمي***

وقتي خدا كتيبه ماتم درست كرد

وقتي خدا كتيبه ماتم درست كرد

از فاطميه رزق محرم درست كرد

با اشك در عزاي تو تسنيم و سلسبيل

با گريه بر حسين تو زمزم درست كرد

با ريشه هاي چادر پر وصله ي شما

از خود به خلق رشته محكم درست كرد

اول بنا نداشت فلك اينچنين شود

اما به احترام شما خم درست كرد

از گرد پشت پايِ توكل وجود را

حور و پري فرشته و آدم درست كرد

تنها نه كرسي و قلم و عرش و فرش را

ارواح انبيا معظم درست كرد

شرح همان روايت لولاك واضح است

اينكه تو را نگيني خاتم درست كرد

يك گوشه از حياي تو را جبرئيل برد

چندي گذشت حضرت مريم درست كرد

در انتهاي خلقت تو گفت فاطمه

مثلث نساخته و نخواهم درست كرد

***ياسر حوتي***

باز آمدم كه درد دلم را دوا كني

باز آمدم كه درد دلم را دوا كني

تا بلكه بيشتر دل من مبتلا كني

باز آمدم كه با تو كمي درد دل كنم

شايد مرا ز بغض گلويم رها كني

خواهم ز فاطميه بگويم براي تو

بايد دوباره مجلس روضه به پا كني

سخت است خواندن اين روضه ها بيا

تا با زبان خود سر اين روضه وا كني

فصل عزاي مادرت آمد شتاب كن

بايد بيايي و طلب خون بها كني

آن شب غرور مادرتان پشت در شكست

آقا بيا كه حق عدو را ادا كني

زهرا كه رفت هم نفس چاه شد علي

تا دق نكرده ست تو بايد دعا كني

آقا مدينه مجلس گريه به پا مكن

بايد وگرنه گريه ي خود بي صدا كني

يعني شبيه فاطمه مجبور مي شوي

بيرون شهر كلبه ي احزان بنا كني

***مهدي چراغ زاده***

3 - ماجراي در و ديوار و آتش زدن در خانه

كي گفته ست صورت زهرا كبود شد

كي گفته ست صورت زهرا كبود شد

سيلي كه خورد صورت مولا كبود شد

خورشيد را به خاطرِ تكّه زمين زدند

از بهر خاك مادرم، آيا كبود شد؟

سائل مگر رسيده ست كه پشت در آمده ست

اين چه كرامتيست كه يكجا كبود شد؟

از مرتضي گرفت كسي آفتاب را

از آن به بعد بود كه دنيا كبود شد

سنگيني غلاف وَ شمشير بين آن

يا بازويش شكسته شد و يا كبود شد

باور نمي كنيم كه دستي بلند شد

باور نمي كنيم كه … اما كبود شد

رنگ كبود شاخصه ي برگ ياس شد

از آن زمان كه مادر گلها كبود شد

تا كربلا ادامه ي اين ضربه مي رود

پس روزگار زينب كبري كبود شد

بيت علي بهشت معلاي عالم است

حوريه در بهشت معلا كبود شد

***جواد حيدري***

در بين كوچه هاي مدينه شهيد شد

در بين كوچه هاي مدينه شهيد شد

آن مادري كه يك شبه مويش سپيد شد

در، هم زبان به شكوه گشود و در آن غروب

آتش براي فتح حريمش كليد شد

در گير و دار جزر و مد تازيانه ها

باران لطف اهل مدينه شديد شد

با آتشي كه شعله كشيد از در بهشت

آمادة@ تسلي پهلو، حديد شد

دستش شكست و دامن حق را رها نكرد

بانوي خسته باني رازي رشيد شد

سيلي دست سنگي ديوار و دست باد

يعني دو گوشوارة او ناپديد شد

انداخت سايه دست كبودي به روي ماه

وقتي كه آفتاب خدا بي مريد شد

اين گونه بود عاقبت غربت امام

يك جامعه تباهِ دو فكر پليد شد

مشرك شدند بعد نبي مردمان شهر

تنها ببين مظاهر بتها جديد شد

. . . .

ريشه دواند در دل دين انحراف ها

دستان كينه نيز بر علت مزيد شد

تا منبر رسول خدا نيم قرن بعد

جاي شراب خواري دهها يزيد شد

آري حسين فاطمه در قتلگاه نه!

در بين كوچه هاي مدينه شهيد شد

***يوسف رحيمي***

مبادا باغباني در بهاران

مبادا باغباني در بهاران

خزانِ نخل بارآور ببيند

مبادا در بهار زندگاني

كه نخلي، چيده برگ و بر ببيند

مبادا عندليبي لانه ي خويش

ز برق فتنه در آذر ببيند

چه حالي دارد آن مرغي كه از جفت

به جا در لانه مشتي پر ببيند

وزآن جانسوزتر احوال مرغيست

كه جايِ لانه، خاكستر ببيند

ندارد كودكي طاقت كه نيلي

ز سيلي صورت مادر ببيند

گل سرخ ست مادر، كي تواند

رخ خود را چو نيلوفر ببيند

هزاران بار اجل بر مرد خوشتر

كه سيلي خوردن همسر ببيند

چه حالي مي كند پيدا خدايا!

اگر اين صحنه را، حيدر ببيند؟

مگو رو كرده پنهان تا مبادا

رخش را، ساقي كوثر ببيند

تواند آن كه مولا بي نگاهي

رخ محبوبه داور ببيند

خسوف مه، كسوف آفتابست

نخواهد خصم بداختر ببيند

ميان شعله، در از درد ناليد

كه يا رب قاتلش كيفر ببيند

ولي از روي

مولا شرم دارد

كه مسمارش به خون اندر ببيند

چه سان مولا ازين پس خانه ي خويش

تهي از دخت پيغمبر ببيند؟

نهان كن چادر و سجّاده اش را

مبادا زينب مضطر ببيند

برو ديوار و در را شستشو كن

مگر اين صحنه را كمتر ببيند

***محمد علي مجاهدي (پروانه) ***

گفت:

در مي زنند مهمان است

گفت:

در مي زنند مهمان است

گفت:

آيا صداي سلمان است؟

اين صدا، نه صداي طوفان است

مزن اين خانهء مسلمان است

مادرم رفت پشت در، اما

گفت:

آرام ما خدا داريم

ما كجا كار با شما داريم

و اگر روضه اي به پا داريم

پدرم رفته ما عزاداريم

پشت در سوخت بال و پر، اما

آسمان را به ريسمان بردند

آسمان را كشان كشان بردند

پيش چشمان ديگران بردند

مادرم داد زد بمان! بردند

بازوي مادرم سپر، اما

بين آن كوچه چند بار افتاد

اشك از چشم روزگار افتاد

پدرم در دلش شرار افتاد

تا نگاهش به ذوالفقار افتاد -

گفت:

يك روز يك نفر اما …

***سيدحميدرضا برقعي***

غنچه پرپر گشته بود و گل جدا افتاده بود

غنچه پرپر گشته بود و گل جدا افتاده بود

پشت در جان علي مرتضي افتاده بود

دست مولا بسته و بيت ولايت سوخته

آيه اي از سوره كوثر جدا افتاده بود

گوش ناموس خدا شد پاره همچون برگ گل

گوشواره من نمي دانم كجا افتاده بود

دست قنفذ رفت بالا بازوي زهرا شكست

پاي دشمن باز شد زهرا ز پا افتاده بود

مجتبي در آن ميانه رنگ خود را باخته

لرزه بر جان شهيد كربلا افتاده بود

فاتح خيبر براي حفظ قرآن در سكوت

كل قرآن در ميان كوچه ها افتاده بود

كاش اي آتش بسوزي در شرار قهر حق

هرم تو بر صورت زهرا چرا افتاده بود

مادر مظلومه مي پيچيد پشت در به خود

دختر معصومه زير دست و پا افتاده بود

غير زهرا غير محسن غير آتش غير در

كس نمي داند كه پشت در چه ها افتاده بود

فاطمه نقش زمين گرديد ميثم آه آه

فاطمه نه بلكه ختم الانبيا افتاده بود

***استاد حاج غلامرضا سازگار***

در را كه با شتاب لگد وا نمي كنند

در را كه با شتاب لگد وا نمي كنند

ديوار را كه صفحه گلها نمي كنند

گلبرگ ياس را كه با آتش نمي كشند

سيلي نصيب صورت حوراء نمي كنند

آتش به درب خانه ي رهبر نمي زنند

توهين به بيت و سرور مولا نمي كنند

با كودكان خانه كه مشكل نداشتند

رحمي چرا به گريه ي آنها نمي كنند

مردم به جاي بيعت و همياري امام

غربت نصيب رهبر تنها نمي كنند

در پيش چشم غيرت مردانه ي كسي

حمله به دست و بازوي زنها نمي كنند

زن را به قصد كشت به كوچه نمي زنند

جمعي اگر زدند تماشا نمي كنند

كاري اگر به دست تماشاگران نبود

ديگر گره ز كار عدو وا نمي كنند

حتي اگر سفارش پيغمبري نبود

اينگونه با ولاي علي تا نمي كنند

دردا كه درد دين به دل اهل خدعه نيست

حيله گران ز توطئه پروا نمي كنند

***محمود ژوليده***

رنگِ پاييز به ديوارِ بهاري افتاد

رنگِ پاييز به ديوارِ بهاري افتاد

بر درِ خانه ي خورشيد شراري افتاد

فاطمه ظرفيت كل ولايت را داشت

وقت افتادن او ايل و تباري افتاد

آنقدر ضربه ي پا خورد به در تا كه شكست

آنقدر شاخه تكان خورد كه باري افتاد

تكيه بر در زدنش درد سرش شد به خدا

او كنارِ در و در نيز كناري افتاد

بعدِ يك عمر مراعاتِ كنيزانِ حرم

فضه ي خادمه آخر به چه كاري افتاد

خواست تا زود خودش را برساند به علي

سرِ اين خواستنِ خود دو سه باري افتاد

ناله اي زد كه ستون هاي حرم لرزيدند

به روي مسجديان گرد و غباري افتاد

غيرتِ معجرِ او دستِ علي را وا كرد

همه ديدند سقيفه به چه خواري افتاد

وقت برگشت به خانه همه جا خوني بود

چشمِ ياري به قد و قامتِ ياري افتاد

آنقدَر فاطمه از دست علي بوسه گرفت

بعد از آن روز دگر رفت و كناري افتاد

***علي اكبر لطيفيان***

وقتي آنروز شرر بر سر دنيا افتاد

وقتي آنروز شرر بر سر دنيا افتاد

داغ مهتاب به روي دل دريا افتاد

خانه اي كه حرم امن خدايي ها بود

گذر لشگر ابليس برآنجا افتاد

پشت در شعله ي بي واهمه جولان مي داد

دست فتنه به در خانه طاها افتاد

منتظر بود مباندار سقيفه آنجا

تا كه خوب آتش و هيزم شررش جا افتاد

آنچنان زد كه در سوخته را از جا كند

ياس پرپر شد و غنچه ز تقلا افتاد

لشگري رد شد و انسيه حورا مي سوخت

لاله اي سرخ روي سينه زهرا افتاد

آه دستان خدا بسته شد اما زهرا

با همان بال و پر سوخته اش تا افتاد

گفت فضه كمكم كن كه علي را بردند

خواست تا مانع آنها شود اما افتاد

با غلافي كه نشان بر روي بازوش گذاشت

پيش چشمان پر از غيرت مولا افتاد

***محمد بياباني ***

پروانه شدم شعله به پاي تو نگيرد

پروانه شدم شعله به پاي تو نگيرد

اين حادثه بر هيچ كجاي تو نگيرد

بين نفس سينه ي من فاصله افتاد

تا اينكه در اين شهر صداي تو نگيرد

تا اين سپر تا شده ات فايده دارد

اي كاش مرا از تو خداي تو نگيرد

پهلو زدم آنقدر كه مسمار بيفتد

تا موقع رفتن به عباي تو نگيرد

افتادن من در وسط كوچه صدا كرد

آري خبري نيست براي تو نگيرد

من شيشه سپر مي كنم امروز برايت

تا سنگ سر كوچه به پاي تو نگيرد

تو خواستي اين بار فدايم شوي اما

من خواستم اين بار دعاي تو نگيرد

***علي اكبر لطيفيان ***

دود بود و دود بود و دود بود

دود بود و دود بود و دود بود

گل ميان آتش نمرود بود

شعله مي پيچيد بر گرد بهار

خون دل مي خورد تيغ ذوالفقار

يك طرف گلبرگ اما بي سپر

يك طرف ديوار بود و ميخ در

ميخ ياد صحبت جبريل بود

شاهد هر رخصت جبريل بود

قلب آهن را محبت نرم كرد

ميخ از چشمان زينب شرم كرد

شعله تا از داغ غربت سرخ شد

ميخ كم كم از خجالت سرخ شد

گفت با در رحم كن سويش مرو

غنچه دارد، سوي پهلويش مرو

حمله طوفان سوي دود شمع كرد

هرچه قوت داشت دشمن جمع كرد

روز، رنگ تيره ي شب را گرفت

مجتبي چشمان زينب را گرفت

پاي ليلي چشم مجنون مي گريست

ميخ بر سر مي زد و خون مي گريست

جوي خون، نه! تا به مسجد رود بود

دود بود و دود بود و دود بود

***حسن لطفي***

آتشي در جگر خود يله دارم فضّه!

آتشي در جگر خود يله دارم فضّه!

باز از شهر مدينه گله دارم فضّه!

ياس در آتش و آن يار تحمل كرده ست

داغِ عشق است كه بر پيرهنم گل كرده ست

خصم مي خواست كه در كوي علي ننشينم

پهلو آزرد كه پهلوي علي ننشينم

با همين زخم جگرسوز برون خواهم زد

معركه غرق جنون است، به خون خواهم زد

آه، برخيز كنون رزم به پا بايد كرد

بنداز دست علي، فضّه! وا بايد كرد

گرچه سرگرم جنون است سراپا دشمن

صادقانه سخني هست مرا با دشمن

دست از پشت ببنديد شب و شيطان را

شاد سازيد دلِ هند و ابوسفيان را

جگر حمزه از اين قوم شكافي خورده ست

پس عجب نيست كه بازوم غلافي خورده ست

شادمانيد از اين كرده ي خود، مي دانم

آخر اين بود تلافي اُحد، مي دانم

عبد اسلام همان است كه سلمان باشد

نه كه در پشت درِ مكه مسلمان باشد

چند بر اين پل فرسوده قدم بگذاريد؟

يا در اين راهِ نفرموده قدم بگذاريد؟

پَرِ جبريل امين شعله سركش دارد

بوسه گاهِ نبي

اكنون گُلِ آتش دارد

سپرِ ناله به همراه دلم دارم من

ذوالفقاري به كف از آهِ دلم دارم من

جان متاعيست به بازار حق ارزان بدهم

بگذاريد كه در راهِ علي جان بدهم

بشكنيد آهِ مرا دست، علي را مبريد

اي ز عصيان همه سرمست، علي را مبريد

تا كنون آينه ي صبر پيمبر باشم

واي اگر رو به سوي قبر پيمبر باشم!

واي اگر صفحه ي پيشاني، پرچين بكنم

ايها الناس بترسيد كه نفرين بكنم!

اين سپاسيست كه از دستِ دعا بايد كرد

قُنفُذ اين ناله ي زهراست، حيا بايد كرد

***حجت الاسلام و المسلمين جواد محمد زماني***

هواي دختركي را برادرش دارد

هواي دختركي را برادرش دارد

كه خيره خيره نگاهي به مادرش دارد

شبيه طفل يتيمي كه مادرش مرده

نگاه ملتمسي بر برادرش دارد

گرفته بازوي او را به سمت در ندود

دري كه نام علي روي سر درش دارد

صداي مادرش از درد مي كشد او را

كه دود و آتش و هيزم برابرش دارد

دويده فضه ولي دير شد، به خود مي گفت

دويده ست كه از خاك و خون برش دارد

چه ديده فضه، چرا روي خاك ها افتاد؟

چه ديده فضه، چرا دست بر سرش دارد؟

به دست هاي پدر تا كه بند، مادر ديد

نگاه كرد به حالي كه همسرش دارد

كشيد در پي بابا به كوچه ها خود را

ولي جراحت سرخي به پيكرش دارد

گذشت، نوبت زينب شد و خودش اين بار

گرفته دست يتيمي كه در برش دارد

به قتلگاه عمويش نگاه مي دوزد

كه خنجري خبر از عطر حنجرش دارد

كشيد دست، از آن دست و دست از جان شست

دويد تا كه بدانند باورش دارد

و چند لحظه گذشت و ميان خون حس كرد

سرش گرفته به دامان و مادرش دارد …

***حسن لطفي***

قِسمَت نبود تا كه برايم پسر شوي

قِسمَت نبود تا كه برايم پسر شوي

بر شانه هاي شاخه ي @طوبا ثمر شوي

مي خواست در خيال خودش كم بياوري

شايد كه تو سقوط كني منكَسَر شوي

دنيا نيامدي به گمانم كه عاقبت

سر تا به پا به همره او شعله ور شوي

شايد كه در اِزاي خودت بين ضربه ها

ضربي به جان پذيري و او را سپر شوي

تا «كشته ي فتاده» به دامان فاطمه

تا «صيد دست و پا زده» ي پشت در شوي

اي كاش مي شكست همانجا وراي در

پايي كه خواست با لگدش مختصر شوي

يك بار ميخ خوني و يك بار هم زمين

دادند مژده ات كه از اين كشته تر شوي

***مجيد لشگري***

4 - بستر پر درد

اين مرگ پله پله ي تو غصه خوردني ست

اين مرگ پله پله ي تو غصه خوردني ست

اين دنده ها ز روي لباست شمردني ست

چشم تو خواب دارد و خوابت نمي برد

با سيل اشك، خواب ز چشم تو بردني ست

بر استخوان نشست جمال جلالي ات

اين هيبت عظيم به خاطر سپردني ست

اين زخم بد قلق، قرق زينبت شكست

بر سينه جاي زخم تو، زينب فشردني ست

فاميل من براي تو خرما خريده اند

بعد از عيادت تو كه گفتند مردني ست

چشم تو گود رفت كه عادت كند حسين

طفلي حسين جانب گودال بردني ست

مويت ربيع الاول بعد از محرم است

غافل از اينكه گل به سر تو فسردني ست

***محمد سهرابي***

اين آسياي گندم تو گريه آور است

اين آسياي گندم تو گريه آور است

اين پخت نان و هيزم تو گريه آور است

گرچه كبود چهره ي تو زير روسريست

اما همين تجسم تو گريه آور است

وقتي هنوز زخم لبت درد مي كند

زحمت نكش! تبسم تو گريه آور است

كم كم كنار آمدي با درد پهلويت

سنگيني تفاهم تو گريه آور است

باران گرفت ديشب و مي گفت آسمان

حيدر! هواي خانم تو گريه آور است …

***محمد امين سبكبار***

پيش از غروب ابري عمر خزانتان

پيش از غروب ابري عمر خزانتان

جان مي دهم به زندگي نيمه جانتان

از چه ز روز حادثه حرفي نمي زنيد

نا محرم است چاه دلم با زبانتان؟

وقتي به اذنتان ملك الموت زنده ست

فكري كنيد بر اجل ناگهانتان

هر شب به گرد بسترتان دور مي زنم

تا پنجه هاي مرگ نيفتد به جانتان

شايد به خواب امشبتان محسن آمده

سر زد تبسمي از لب مهربانتان

سجاده و ستاره و تسبيح شاهدند

بر گريه ي شبانه و درد نهانتان

دستي كه زانوي غمتان را بغل گرفت

حسرت نهاده به دل كودكانتان

با هر تپش كه قلب حَسَن تير مي كشيد

مي ميرد از كبودي قد كمانتان

قلبم شكسته تر شده از دستتان كه من

پيرم ز روزگار غريب جوانتان

چادر به زير پاي شما گير مي كند

از بس كه خم شده كمر ناتوانتان

محض تبركي وسط سفره مي برم

اين تكه اي كه مانده ز دست پخت نانتان

از چه رديف دنده يتان نامنظم است

بانو چه آمده به سر استخوانتان

اين حال و روزتان پس از آن ضربه ي دَرَست

«اين» گريه كرده ست بر احوال آنتان

اي چشم پر ستاره ي آيينه ي علي

خون مي چكد ز قطره ي اشك روانتان

مهمان كنيد از لبتان يك علي مرا

پيش از غروب ابري عمر خزانتان

***محمد امين سبكبار***

پر مي زند به سمت خدا بال بي پرت

پر مي زند به سمت خدا بال بي پرت

رنگ پرستو آمده جاي كبوترت

حالا كه فصل لاله گذشته چرا هنوز؟

گل مي دهد دوباره گلستان بسترت

يا بين شعله هاي تبت آب مي شوي

يا اينكه آب مي رود از ديده ي ترت

سرگرم زخم داري و درد سرت شدي

يعني كه سر نمي زني ديگر به همسرت

تقصير تو نبوده عزيزم كه چند بار. . .

. . . افتاده ست عكس من از چشم لاغرت

اصلا بيا و روسريت را گره مزن

من رد نمي شوم نظري از برابرت

تو پا به پاي چادر خود راه مي روي

خيلي مواظبي كه نيفتاده از سرت

اين نيمه ي شكسته ي تو جوش مي خورد

وقتي كمي تكان نخورد نيم

ديگرت

***محمد امين سبكبار***

درين شب ها ز بس چشم انتظاري مي برد زهرا

درين شب ها ز بس چشم انتظاري مي برد زهرا

پناه از شدّت غم ها، به زاري مي برد زهرا!

ز چشم اشكبار خود، نه تنها از منِ بي دل

كه صبر و طاقت از ابر بهاري مي برد زهرا

اگر پشت فلك خم شد چه غم؟! بار امانت را

به هجده سالگي با بردباري مي برد زهرا

زيارت مي كند قبر پيمبر را به تنهايي

بر آن تربت گلاب از اشكِ جاري مي برد زهرا

همه روزش اگر با رنج و غم طي مي شود، امّا

همه شب لذّت از شب زنده داري مي برد زهرا

نهال آرزويش را شكستند و يقين دارم

به زير گِل، هزار امّيدواري مي برد زهرا

اگرچه پهلويش بشكسته، در هر حال زينب را

به دانشگاه صبر و پايداري مي برد زهرا

شنيد از غنچه نشكفته اش فرياد يا محسن!

جنايت كرده گلچين، شرمساري مي برد زهرا

به باغ خاطرش چون ياد محسن زنده مي گردد

قرار از قلب من با بي قراري مي برد زهرا

به هر صورت كه از من رخ بپوشد، باز مي دانم

كه از اين خانه با خود يادگاري مي برد زهرا

***محمد جواد غفورزاده (شفق) ***

اين شانه هاي خسته ي من ناتوانترند

اين شانه هاي خسته ي من ناتوانترند

تا زير بار حادثه طاقت بياورند

در دست هاي خيبريم جان نمانده ست

بي قوت تو راه به جايي نمي برند

از مردمي كه خنده به تنهاييم كنند

تا كوچه هاي شهر همه گريه آورند

از احترام و عرض ارادت گذشته كار

مردم دگر سلام مرا هم نمي خرند

با زينبت حسين و حسن گريه مي كنند

اين كودكان غمزده محتاج مادرند

خانومِ خانه صبح شد، از جا بلند شو

تا در نگاه باز تو پر در بياورند

خورشيد تابناك مدينه طلوع كن

پاي غروب چشم تو ارض و سما ترند

بال و پرت شكسته شد اما هنوز هم

اين بال هاي زخمي تو سايه گسترند

پشت دري شكسته زمين خوردي و بدان

چشمان من هميشه به ديوار و آن درند

فرياد مي زدي و كسي اعتنا نكرد

همسايه هاي ما همه هم كور

و هم كرند

. . .

ديگر براي زينبت از كربلا نگو

از جسم هاي غرق به خوني كه بي سرند

از تير و نيزه ها كه به روياي پيكرند

از دشنه ها كه در پي گودي حنجرند

آوارگي و كوچه و بازار. بعد از آن

از مردمي كه سنگ روي بام مي برند

از كودكي كه دامنش آتش گرفته ست

از آن سواره ها كه به دنبال دخترند

از لشگري كه در پي آن گوشواره ها

در قحطزار عاطفه صد گوش مي درند

از آن كنيززاده كه فكر كنيزكيست

از مجلسي كه شادي و غم برابرند

از بزم عيش و آيه ي قرآن و ضرب چوب

از آن نگاه ها كه به تشت زر و سرند

از قطره قطره هاي شراب شراب خوار

كآميخته به خون سر و روي دلبرند

از كربلا مگو كه ز بس گريه كرده ست

بال و پر ملائكه از اشك او ترند

***مسلم بشيري نيا***

شمع وجود فاطمه سوسو گرفته ست

شمع وجود فاطمه سوسو گرفته ست

شب با سكوت بغض علي خو گرفته ست

آتش گرفت جان علي با شرار آه

وقتي كه از ولي خدا رو گرفته ست

در دست ناتوان خودش بعد ماجرا

اين بار چندم است كه جارو گرفته ست

قلب تمام ارض و سماوات و عرش و فرش

يك جا براي غربت بانو گرفته ست

حتي وجود ميخ و در و تازيانه ها

عطر و مشام از گل شب بو گرفته ست

با ازدحام موج مخالف بيا ببين

كشتي عمر فاطمه پهلو گرفته ست

مردي كه بدر و خيبر و خندق حماسه ساخت

سر در بغل گرفته و زانو گرفته ست

***مجيد لشكري***

واي از اين بازي كه تو با صبر «حيدر» مي كني

واي از اين بازي كه تو با صبر «حيدر» مي كني

چشم بر هم مي نهد، چادر كه بر سر مي كني

آه اي «اَمّن يجيبِ» دختران بي پناه

«زينب» ت را پس چرا اينگونه «مضطر» مي كني

با توام در! با تو تا ديوارها هم بشنوند

عشقِ «ياسين» است اين ياسي كه پر پر مي كني

قصه ي پهلوي تو بغض خدا را هم شكست

اشك او را شبنم آيات كوثر مي كني

بازواني را كه اين شلاق ها بوسيده اند

جاي لب هاي «محمد» (ص) بود، باور مي كني؟

با عبورت آخرين بارست از بوي بهشت

كوچه هاي شهر غمگين را معطر مي كني

بي حرم مي ماني و از حسرت گلدسته هات

در مدينه خون به قلب هر كبوتر مي كني

نيمه شب مثل نسيم از كوچه ها رد مي شوي

شاعران مست را بي تابِ مادر مي كني

مثل آنروزي كه پيشاپيش مردم مي رسي

با نگاهي اين غزل را هم تو محشر مي كني

***قاسم صرافان***

آهي غريب خيمه زده در صداي تو

آهي غريب خيمه زده در صداي تو

«عجّل وفات» مي شنوم در دعاي تو

گيرم نگفته اي كه چه شد، با شنيده ها

دارم هلاك مي شوم از ماجراي تو

در عاشقي چقدر كم آورده ام عزيز!

حس مي كنم نيامده ام پا به پاي تو

از من فقط دليست كه لبريز خون شده

افسوس زخميست ولي جاي جاي تو

جز اشك و بوسه مرهم ديگر نداشتم

با عاشقي دوا مي سازم براي تو

من زنده ام علي ِ تو باشم، فقط همين

بگذار تا نفس بكشم در هواي تو

لبخند خسته ات را باور كنم اگر

تكليف چيست با غم ِ در چشم هاي تو؟

خاك حياط خانه سزاوار بوسه نيست

بر روي آن نباشد اگر ردّ پاي تو

***علي اصغر ذاكري***

گل، بر من و جواني من گريه مي كند

گل، بر من و جواني من گريه مي كند

بلبل به خسته جاني من گريه مي كند

از بس كه هست غم به دلم، جاي آه نيست

مهمان به ميزباني من گريه مي كند

از پا فتاده پا و ز كار اوفتاده دست

بازو به ناتواني من گريه مي كند

گل هاي من هنوز شكوفا نگشته اند

شبنم به باغباني من گريه مي كند

در هر قدم نشينم و خيزم ميان راه

پيري، بر اين جواني من گريه مي كند

گردون، كه خود كمان شده، با چشم ابرها

بر قامت كماني من گريه مي كند

اين آبشار نيست كه ريزد، كه چشم كوه

بر چهره ي خزاني من گريه مي كند

فردا مدينه نشنود آواي گريه ام

بر مرگ ناگهاني من گريه مي كند

***استاد حاج علي انساني***

گويا دعاي نيمه شبم بي اثر شده

گويا دعاي نيمه شبم بي اثر شده

يعني كه خون پهلوي تو بيشتر شده

ديگر نماز مادر من بي قنوت شد

ديگر شب بلند علي بي سحر شده

از صبح، زخم سينه امانت بريده بود

حالا بلاي جان تو درد كمر شده

از زخم هاي سوخته رنگي كه ديده ام

فهميده ام چه با بدنت پشت در شده

اينبار هم كه پاشدي از روي بسترت

خوردي زمين و پيرهنت سرخ تر شده

وقت نفس زدن چقدر زجر مي كشي

اين دنده ي شكسته عجب دردسر شده

***حسن لطفي***

دل من بي تو «دير يا زود» است

دل من بي تو «دير يا زود» است

بي تو آيينه بود و نابود است

دور افتاده پلكم از رويت

سايه از آفتاب مطرود است

تكيه بر خويش فاشگوي بلاست

درد پهلو ز دست مشهود است

مگر آيي ز كوي رنگرزان

كه لباس تو جلوه آلود است

چشم در رفتن از خود است چو تو

يكي از شيعيان ما رود است

رو گرفتي به زلف خويش ز من

سر شعله خضابش از دود است

خندهات طول اگر كشيد چه باك

دير هم در مذاق ما زود است

راه خود را گرفته گويا درد

حالت انگار رو به بهبود است

زخم اگر خورده اي كرامت توست

سيب اين باغ طعمه ي جود است

باغ داري به تن نه پيراهن

ميخكت تار و لاله ات پود است

پشت هيزم نمي رسد به بهشت

اين حرامي ز چوب نمرود است

***محمد سهرابي***

از خانه چارچوب درت را شكسته اند

از خانه چارچوب درت را شكسته اند

باب الحوائج پدرت را شكسته اند

عمداً مقابل پسر ارشدت زدند

يعني غرور گل پسرت را شكسته اند

بازو و سينه كتف و سرت درد مي كند

هر جا كه بوسه زد پدرت، را شكسته اند

اي مرغ عشق خانه حيدر كمي بپر

باور نمي كنم كه پرت را شكسته اند

از طرز راه رفتن و قد هلالي ات

احساس مي كنم كمرت را شكسته اند

ابري ضخيم سرزد و ماهت خسوف شد

بي شك فروغ چشم ترت را شكسته اند

دندانه هاي شانه پر از خون تازه شد

اصلاً بعيد نيست سرت را شكسته اند

با بستري كبود و پر از لاله هاي سرخ

آئينه هاي دور و برت را شكسته اند

زان آتشي كه بر شجر طيبه زدند

ثلثي ز شاخ و برگ و برت را شكسته اند

***ياسر حوتي***

با همه عزت و كرامت او

با همه عزت و كرامت او

شهر شد عرصه ي ملامت او

كه شما روز گريه كن يا شب

شكوه كردند از تمامت او

رفت در پشت در شجاعانه

تا مبادا علي، سلامت او …

به خطر افتد و جهان بشود

خالي از جلوه ي امامت او

شعله ور بود مثل ابراهيم

تا ببنند استقامت او

عمر گل شد گواه اين دنيا

نيست شايسته ي اقامت او

***حجت الا سلام والمسلمين جواد محمد زماني ***

نه چون پروانه ام كز سوز غم بال و پرم سوزد

نه چون پروانه ام كز سوز غم بال و پرم سوزد

من آن شمعم كه از شب تا سحر پا تا سرم سوزد

همان بهتر نگردد هيچ كس نزديك اين بستر

كه دانم هر كسي آيد كنار بسترم، سوزد

گذارد دست خود بر سينه سوزان من زينب

ولي من بيم آن دارم كه دست دخترم سوزد

مگير اي رهبر مظلوم! زانو در بغل ديگر

كه اين ديدار طاقت سوز، جان و پيكرم سوزد

نه تنها چشم عين اللَّه، سراپاي علي گريد

چو از من مي كند پنهان، به نوع ديگرم سوزد

چنان چيدند امّت نارسيده ميوه دل را

كه هر گه مي كنم يادش، ز غم برگ و برم سوزد

***استاد حاج علي انساني***

چند روزيست سرم روي تنم مي افتد

چند روزيست سرم روي تنم مي افتد

دست من نيست كه گاهي بدنم مي افتد

گاهي اوقات كه راه نفسم مي گيرد

چند تا لكه روي پيرهنم مي افتد

بايد اين دست مرا خادمه بالا ببرد

من كه بالا ببرم مطمئنم مي افتد

دست من سر زده كافيست تكانش بدهم

مثل يك شاخه كنار بدنم مي افتد

دست من نيست اگر دست به ديوار شدم

من اگر تكيه به زينب بزنم مي افتد

سر اين سفره محال است خجالت نكشم

تا كه چشمم به دو چشم حسنم مي افتد

هر كه امروز ببيند گره مويم را

ياد ديروز من و سوختنم مي افتد

چند روزي ست كه من در دل خود غم دارم

دو پسر دارم و اما كفني كم دارم

***علي اكبر لطيفيان***

دستي به پهلو دارد و دستي به ديوار

دستي به پهلو دارد و دستي به ديوار

داده ست تكيه مادر هستي به ديوار

هر لحظه دردي تازه، داغي تازه دارد

در چشم خود غم هاي بي اندازه دارد

مثل شبي تيره ست دنياي مقابل

تنها هلالي مانده از آن ماه كامل

گاهي كه بر ديوار و در دارد نگاهي

آهي به لب مي آورد از درد آهي

لبريز از دردست اما غرق احساس

دستي به پهلو دارد و دستي به دستاس

آه اين نسيم با محبت، مادرانه

دستي كشيده بر سر و بر روي خانه

شرمنده ي احساس او شد خانه داري

با هر نفس آه از در و ديوار جاري

شب، نيمه شب خسته شكسته، مات، مبهوت

دستي به سر مي گيرد و دستي به تابوت

از خانه بيرون مي رود ناباورانه

جان خودش را مي برد بر روي شانه

خورده گره با گرد غربت سرنوشتش

در خاك پنهان مي شود پنهان بهشتش

نفسي علي … آه از دل پر درد او آه

يا ليتها … آه از دل پر درد او آه

***محمد جواد شرافت***

سنجاق را بگير و به موي سرت بزن

سنجاق را بگير و به موي سرت بزن

مثل گذشته لبخند به همسرت بزن

ديگر بس است گردش دستاس و پخت نان

دستي به خاك هاي پَر معجرت بزن

اي رمز فتح كننده درهاي خيبري

وقتش شدست سري به همسنگرت بزن

اي سينه سرخ …. آه …. شكسته پر علي

مرهم تهيه كن و به زخم پرت بزن

حالا به ميهماني بابا كه مي روي

سنجاق را بگير و به موي سرت بزن

***علي آمره***

سپرده ام به كنيزان و هر چه نوكرتان

سپرده ام به كنيزان و هر چه نوكرتان

كه آينه نگذارند، در برابرتان

كه گيسوي تو يكي در ميان پر از ياس است

چه آمده ست در اين كنج خانه بر سرتان

شكسته اي و همين كه به راه مي افتي

صداي آينه مي آيد از سراسرتان

چه روي داده كه حتي براي يك لحظه

عقب نمي رود از روي چهره معجرتان

نبينمت كه به ديوار تكيه مي آري

كنار چشمهاي غريب همسرتان

كجاست شانه زدنها كه كار هر شب بود!؟

به گيسوان هميشه نجيب دخترتان

خدا به خير كند اين نفس زدنها را

كه سخت مي رسد از سينه تا به حنجرتان

ببين چگونه غرور شكسته ي مردي

نشسته پاي نفسهاي رو به آخرتان

***علي اكبر لطيفيان***

امشب بيا بدون تمنا بلند شو

امشب بيا بدون تمنا بلند شو

ديوار را بگير و تنها بلند شو

قدري براي دلخوشي همسرت علي (ع)

شمع شكسته، يك نفس از جا بلند شو

خم شد احد، كنار تو از پا نشست كوه

وقتش رسيده است، تو حالا بلند شو

قدري بخند، چهره ي خود را نشان بده

يا كه بخند مادر من يا بلند شو

در زير چادرت كه فقط گريه مي كني

هر كار مي كني بكن اما بلند شو

بابا به خاطر تو فقط گريه مي كند

مادر؛ تو هم به خاطر بابا بلند شو

پهلو نگير، ساحل اين شهر خوني ست

پهلو نگير مادر دريا، بلند شو

جاي تو نيست روي زمين، توي كوچه ها

از روي خاك ام ابيها بلند شو

***

چندي گذشت، گوشه ي خاموش علقمه

مردي صداش حك شده: سقا بلند شو

***مجتبي حاذق***

5 - زيارت قبور شهداي احد

با حمزه تا كه لب به سخن باز مي كنم

با حمزه تا كه لب به سخن باز مي كنم

كوه احد به ناله دهن باز مي كند

بغض گلوش بسته بر او راه گفت و گو

با اشك خويش باب سخن باز مي كند

شمشير مي شود همه ي ناله هاي او

از دست آفتاب رسن باز مي كند

تنها به بي كرانه ي تنهايي عليست

بالي اگر به زخم شدن باز مي كند

با هر نفس كه مي كشد با سينه ي كبود

گل هاي زخم سر ز بدن باز مي كند

فردا كه خاك تيره بغل وا كند به او

آغوش بر حسين و حسن باز مي كند

***حجت الاسلام والمسلمين جواد محمد زماني***

6 - ماجراي كوچه

… و دست مادر و طفلش به دست يكديگر

… و دست مادر و طفلش به دست يكديگر

درست معني يك روح در دو تا پيكر

به سوي خانه روان توي كوچه اي خلوت

رسيد فاجعه از روبرو … ولي بدتر

نگاه كرد به جز طفل و مادري تنها

كسي نبود، خدا را نديد بالاسر

جلوتر آمد و دستي پليد بالا رفت

چه شد كه كودك او داد زد:

خدا! مادر

ميان كوچه و پيش نگاه فرزندش

همين كه سخت زمين خورد گفت:

يا حيدر

سياه شد همه جا، راه خانه را گم كرد

صداي غمزده اي گفت:

مادر! از اينوَر

رسيد خسته و خاكي به خانه، اما شاد

كه توي كوچه نيفتاد چادرش از سر

***علي اصغر ذاكري***

غروب بود و غمي مي وزيد در كوچه

غروب بود و غمي مي وزيد در كوچه

و پلك فاجعه اي مي پريد در كوچه

هوا گرفته زمين تيره آسمان ها تار

غروب بود و شب امّا رسيد در كوچه

در امتداد دو ديوار سنگي نزديك

فرشته اي پر خود مي كشيد در كوچه

و كودكي كه پر چادري به دستش بود

كنار مادر خود مي دويد در كوچه

مسير خانه همين بود و چشم او مي ديد

چگونه راه به پايان رسيد در كوچه

در امتداد دو ديوار سنگي نزديك

چهل نفر همه از سنگ ديد در كوچه

به خشم پنجه ي خود مي فشرد نامردي

همان كه لب ز غضب مي گزيد در كوچه

كشيد چادر مادر، بيا كه برگرديم

كبوترانه دلش مي تپيد در كوچه

چه شد كه زد، چه به روزش رسيد با سيلي

صداي مادر خود مي شنيد در كوچه

چه شد؟ كه زد؟، كه ز ديوار هم صدا آمد

به ضربه اي نفسي را بريد در كوچه

غروب بود و دلي مثل گوشواره شكست

و كودكي شده مويش سپيد در كوچه

***حسن لطفي***

لاله وار از محنت داغ جگر فهميدم

لاله وار از محنت داغ جگر فهميدم

تازه در معركه معناي سپر فهميدم

خبر سوختن عود تماشايي نيست

قبل از آني كه بيايم دم در فهميدم

علت خم شدنت كوتهي جارو نيست

تا كه يك دست گرفتي به كمر فهميدم

وقت برداشتن شانه كمي شك كردم

ولي آن لحظه كه افتاد دگر فهميدم …

زحمت اينقدر مكش تا كه بگويي چه شده ست

از همان «فضه بيا» داغ پسر فهميدم

با صدايي كه در اين خانه رسيد از كوچه

قبل از آني كه بيايم دم در فهميدم

***حسين رستمي***

ز بي محلي همسايه هاي اين كوچه

ز بي محلي همسايه هاي اين كوچه

دلم گرفته شبيه هواي اين كوچه

حسن بگو پسرم جاي امن مي بيني؟

كجا پناه بگيرم كجاي اين كوچه؟

بيا عزيز دلم تا به خانه راهي نيست

خدا كند برسيم انتهاي اين كوچه

از اين مكان و از آن دست مي شود فهميد

كبود مي شوم از تنگناي اين كوچه

رسيد، چشم خودت را ببند دلبندم

كه پير مي شوي از ماجراي اين كوچه

فباله ي فدكم را بده به من نامرد

نزن، بترس كمي از خداي اين كوچه

خدا كند كه علي نشنود چه مي گوئي

كه آب مي شود از ناسزاي اين كوچه

***مصطفي متولّي***

درد سر، بين گذر، چند نفر، يك مادر

درد سر، بين گذر، چند نفر، يك مادر

شده هر قافيه ام يك غزل درد آور

اي كه از كوچه ي شهر پدرت مي گذري

امنيت نيست از اين كوچه سريع تر بگذر

ديشب از داغ شما فال گرفتم، آمد:

دوش مي آمد و رخساره … نگويم بهتر!

من به هر كوچه ي خاكي كه قدم بگذارم،

نا خود آگاه به ياد تو مي افتم مادر

چه شده، قافيه ها باز به جوش آمده اند:

دم در، فضه خبر، مادر و در، محسن پر!

***كاظم بهمني***

تا خانه به جز راه كم و مختصري نيست

تا خانه به جز راه كم و مختصري نيست

آهسته برو صبر كن اينجا خطري نيست

بعد از پر و بالي كه زدم دور و برم را

گشتي كه ببيني اثر از بال و پري نيست؟

رفتيم به خانه نكند گريه كني خب

قربان تو كه خوبتر از تو پسري نيست

وقتي كه رسيديم تنت اينبار نلرزد

يك طور نشان مي دهي اصلا خبري نيست

حالا به رخم خيره شو تا خوب ببيني

از ضربه ي آن حادثه ديگر اثري نيست؟

از روسري و گوش من اين منظره پيداست

بر شاخه ي خوني شده ديگر ثمري نيست

***حسين رستمي***

شكسته تر شده و دست بر كمر دارد

شكسته تر شده و دست بر كمر دارد

چه پيش آمده! آيا حسن خبر دارد؟

به گريه گفت كه زينب مواظب خود باش

عبور كردن از اين كوچه ها خطر دارد

شبيه روز برايم نرفته روشن بود

فدك گرفتن از اين قوم دردسر دارد

گرفت دست مرا مادرم … نشد … نگذاشت …

تمام شهر بفهمد حسن جگر دارد

شهود خواسته از دختر نبي خدا

اگرچه ديده سندهاي معتبر دارد

سكوت و صبر و رضاي خدا به جاي خودش

ولي اگر پدرم ذوالفقار بردارد …

كسي نبود به معمار اين محل گويد

عريض ساختن كوچه كي ضرر دارد!؟

***وحيد قاسمي***

زير باران دوشنبه بعد از ظهر

زير باران دوشنبه بعد از ظهر

اتفاقي مقابلم رخ داد

وسط كوچه ناگهان ديدم

زن همسايه بر زمين افتاد

سيب ها روي خاك غلتيدند

چادرش در ميان گرد و غبار

قبلا اين صحنه را … نمي دانم

در من انگار مي شود تكرار

آه سردي كشيد، حس كردم

كوچه آتش گرفت از اين آه

و سراسيمه گريه در گريه

پسر كوچكش رسيد از راه

گفت:

آرام باش! چيزي نيست

به گمانم فقط كمي كمرم …

دست من را بگير، گريه نكن

مرد گريه نمي كند پسرم

چادرش را تكاند، با سختي

يا علي گفت و از زمين پا شد

پيش چشمان بي تفاوت ما

ناله هايش فقط تماشا شد

صبح فردا به مادرم گفتم

گوش كن! اين صداي روضه ي كيست

طرف كوچه رفتم و ديدم

در و ديوار خانه اي مشكيست

با خودم فكر مي كنم حالا

كوچه ي ما چقدر تاريك است

گريه، مادر، دوشنبه، در، كوچه

راستي! فاطميه نزديك است …

***سيد حميدرضا برقعي***

7 - اذان بلال

دلم گرفته درين وسعت ملال، بلال

دلم گرفته درين وسعت ملال، بلال!

اذان بگوي خدا را، اذان بلال! بلال!

سكوت تلخ تو، با درد همنشينم كرد

اذان بگوي و ببر از دلم ملال، بلال!

من و تو شعله وريم از شرار فتنه، بيا

براي اين همه غربت چو من بنال، بلال!

هنوز ياد تو، در خاطر زمان جاريست

از اين گذشته روشن به خود ببال، بلال!

دوباره بانگ اذان در مدينه مي پيچد؟ !

سكوت نيست جواب چنين سؤال، بلال!

اذان اگر تو نگويي، نماز مي ميرد

بخوان سرود رهايي، بخوان بلال! بلال!

اذان بگو به بلنداي قامت توحيد

كه دشمنت ندهد بعد از اين مجال، بلال!

كبوتر حرم عشق! بال و پر واكن

به شوق آمدنِ لحظه وصال، بلال!

بخوان كه عمر گل باغ عشق، كوتاه ست

چو آفتاب كه دارد سر زوال، بلال!

براي مرغ مهاجر، ز كوچ بايد گفت

بخوان سرود غم انگيز ارتحال، بلال!

سرود سبز تو، با خشم سرخ من مانَد

به يادگار براي علي و آل، بلال!

***محمّد علي مجاهدي (پروانه) ***

8 - وداع جانسوز

بيمارت اي علي جان جز نيمه جان ندارد

بيمارت اي علي جان جز نيمه جان ندارد

ميلي به زنده ماندن در اين جهان ندارد

غم چون نسيم پائيز برگ و برم را ريخت

اين لاله بهاران غير از خزان ندارد

بگذار تا بميرد، زين باغ پر بگيرد

مرغي كه حق ماندن در آشيان ندارد

خواهم كه اشك غربت از چهره ات بگيرم

شرمنده ام كه ديگر دستم توان ندارد

بگذار كس نداند در پشت در چه بگذشت

من لب نمي گشايم محسن زبان ندارد

هر كس سراغم آمد با او بگو كه زهرا

قدرش عيان نگرديد قبرش نشان ندارد

شهري كه در امانند حتي يهود در آن

در بين خانه ي خود زهرا امان ندارد

اي ناله ها بر آئيد اي لاله ها بريزيد

گلزار وحي ديگر سر روان ندارد

روز جزا مسلم گيريم دست (ميثم)

زيرا پناه غير از ما خاندان ندارد

***استاد حاج غلامرضا سازگار (ميثم) ***

اي شهاب سرخ رنگ آسماني صبر كن

اي شهاب سرخ رنگ آسماني صبر كن

چند روزي بيشتر تا مي تواني صبر كن

با همين احوال، تنها دل خوشي من تويي

راضيم من به همين قدّ كماني صبر كن

كاش مي مردم نمي ديدم مسافر مي شوي

تو براي اين سفر خيلي جواني صبر كن

من بدون تو فقط يك جسم بي روحم مرو

تا بمانم عشق من بايد بماني صبر كن

خُب بگو بانو كه قصد كشتم را كرده اي؟

مي روي با خود مرا هم مي كشاني صبر كن

اين ستون تا آن ستون شايد فرج باشد، مرو

چند روزي بيشتر تا مي تواني صبر كن …

***محمد ناصري***

چو بسمل مي زني در هر نفس بال و پري مادر

چو بسمل مي زني در هر نفس بال و پري مادر

مرو از دست ما آخر تو دست حيدري مادر

مدينه مرده، ما بي كس، علي تنها، همه دشمن

ميان دشمنان تنها تو او را ياوري مادر

گل روي تو اي قرآن روي سينه ي احمد

چرا نيلي شده آخر تو از گل بهتري مادر

غم بي مادري سخت است بر ما هم نگاهي كن

مرو مادر مرو آخر تو ما را مادري مادر

هنوز انگار مي آيد به گوشم ناله ات از دل

هنوز انگار مي بينم كه تو پشت دري مادر

به من گفتند مادر رفتني گرديده فكري كن

به خود گفتم تو ما را همره خود مي بري مادر

تو بر حفظ ولايت محسن خود را سپر كردي

تو بر بابا همان همسنگر بي سنگري مادر

چرا در آستان وحي افتادي ز پا آخر

تو قرآن اميرالمؤمنين را كوثري مادر

مغيره تا به تن جان داشت جانت را گرفت از تن

نگفت آخر تو تنها دختر پيغمبري مادر

گناه ميثم آلوده از كوه ست سنگين تر

مگر در عرصه محشر تو بر او بنگري مادر

***استاد حاج غلامرضا سازگار***

ما كه با هم يه روز از عالم بالا اومديم

ما كه با هم يه روز از عالم بالا اومديم

پس چرا تنها مي ري؟ ما مگه تنها اومديم

بي تو اين خونه پر از غصه، پر از دل تنگيه

مي دوني بي تو مدينه غروباش چه رنگيه؟

ديگه تو چشماي كي عكس خدا رو ببينم؟

بعد از اين رو به كدوم آينه بايد بشينم؟

مي دونم بايد بري، اينجا ديگه جاي تو نيست

كوچه ي اين آدما جاي قدمهاي تو نيست

مي دونم وقتي بري، تنهاترين ماهي مي شم

منم از اينجا مي رم، كبوتر چاهي مي شم

واي اگه شور مناجاتتو از شب بگيرن

واي اگه سايه تو از رو سر زينب بگيرن

واي اگه فردا حسين سراغ مادر بگيره

واي اگه بهونَه تو حسن ز حيدر بگيره

آسياب دستي صداش هنوز تو گوشم مي خونه

ذكر «يارب يارب» ت

هميشه يادم مي مونه

خدا مي دونه فقط يه آرزو رو دلمه

كه بيام خونه بگم: سلام! كجايي فاطمه؟

***قاسم صرافان***

دم آخر وصيتي دارم

دم آخر وصيتي دارم

اي علي جان به خاطرت بسپار

نيمه شبها حسين دلبندم

با لب تشنه مي شود بيدار

بار سنگين اين وصيت را

از سر شانه ها ي من بردار

قبل خوابيدنش عزيز دلم

ظرف آبي براي او بگذار

گريه كردم ز غربتش ديشب

تا سحر سوختم براي حسين

با همين دست ناتوان امروز

پيرهن دوختم براي حسين

كفنش را به زينبم دادم

حرف هاي نگفته را گفتم

چند ساعت براي دختر خود

فقط از رنج كربلا گفتم

گفتمش ميوه ي دلم زينب

كربلا باش يار و ياور او

ظهر روز دهم به نيت من

بوسه اي زن به زير حنجر او

وقت افتادنش به روي زمين

چشم خود را ببند مثل خدا

صبر كن دختر عقيله ي من

قهرمان بزرگ كرببلا

***وحيد قاسمي***

اي تكيه گاه شانه ي بي ياورم مرو

اي تكيه گاه شانه ي بي ياورم مرو

اي بوسه گاه زخمي بال و پرم مرو

بر زندگي ساده نه ساله رحم كن

من التماس مي كنمت همسرم مرو

روز مرا چو چادر خاكي سيه مكن

اي قبله گاه نور بيا از حرم مرو

دستم به دامنت قسمم را قبول كن

زهرا به حق اشك دو چشم ترم مرو

خيبر شكن ببين كه به زانو در آمده

بي تو غريب مي شوم اي همسرم مرو

باور نمي كني كه بدون تو بي كسم

كي مي شود جدايي تو باورم مرو

سنگ صبور من بروي بهر درد دل

سر تا كمر به چاه فرو مي برم مرو

آنكه ز ساقه نو را شكست «تبت يداه»

ياس كبود من گل نيلوفرم مرو

زينب شبي لبش در گوشت نهاد و گفت

كردم دعا كه خوب شوي مادرم مرو

***قاسم نعمتي***

قصد داري بروي و بدنم مي لرزد

قصد داري بروي و بدنم مي لرزد

مادر آينه ها بي تو تنم مي لرزد

گر چه سخت است ولي خوب تماشايم كن

به خدا بازوي خيبر شكنم مي لرزد

بلبل زخمي با غم تو بگو علت چيست؟

چه شده غنچه ناز چمنم مي لرزد

از همان روز كه از كوچه غم برگشتي

تا بدين ساعت غربت، حسنم مي لرزد

آن قدر لرزه به اندام علي افتاده

گوئيا بر تن من پيرهنم مي لرزد

تا به امروز نديدند بلرزد كوهي

كوه بودم ولي امروز تنم مي لرزد

***سيد محمد جوادي***

تويي كه حرف دلم را نگفته مي داني

تويي كه حرف دلم را نگفته مي داني

خدا نكرده، بدي كرده ام نمي ماني!؟

دلت مي آيد از امشب به بعد گريه كنم

هميشه دست بگيرم به روي پيشاني

كمي به جزر و مد جان من مدارا كن

سه ماه مي گذرد پشت ابر پنهاني

براي دلخوشي من كمي ز جا بر خيز

چقدر نافله ات را نشسته مي خواني

عصاي پيري تو شانه هاي زينب شد

تو هم به شانه كمي كم كن از پريشاني

تلاطمي كه تو از درد مي كني يعني

درون بستري اما هنوز طوفاني

از اين محيط غم آزاد كن مرا قدري

بخند مژده بياور براي زنداني

***حسين رستمي***

خدا نكرده مگر قصد جان من داري

خدا نكرده مگر قصد جان من داري

كه زير بالش خود دست بر كفن داري

من از تو چشم مدارا و ساختن دارم

ز من، تو چشم تماشا و سوختن داري

هزار حرف نگفته هنوز دارم ليك

تو يك كلام، خداحافظي ز من داري

من و هزار بهانه براي صحبت تو

تو و هزار سخن كز جدا شدن داري

به هم نريز عزيزم مرا، چو صورت خود

كه با وداع تو سخت است خويشتن داري

تو فكر شستن رختت مباش و خوب بخواب

مگو كه زخم گل انداز بر بدن داري

چه طول مي كشد اين شرح بوسه گاه حسين

مگر چقدر تو با دخترت سخن داري

اگر چه اب شدي، باز فاطمه دارم

اگرچه خاك نشينم ابوالحسن داري

لباس عاطفه با لاغري نخواهد رفت

تو حس مادري خويش را به تن داري

رواست زلزله اي شهر را خراب كند

ز رعشه اي كه تو امروز بر بدن داري

تو خمس خود به خدا دادي و حلال حلال

حسين و زينب و كلثومي و حسن داري

اتاق گريه ندارد فضاي حال تو را

ز بس كه ناله و شكوي ز مرد و زن داري

. . . .

دهاتيان به حصيري برآورند چه زود

توقعي كه تو زين كهنه پيرهن داري

***محمد سهرابي***

يك گل نصيبم از دو لب غنچه فام كن

يك گل نصيبم از دو لب غنچه فام كن

يا پاسخ سلام بگو يا سلام كن

اي حسن مطلع غزل زندگاني ام

شعر مرا «تمام» به حسن ختام كن

اي آفتاب خانه ي حيدر! مكن غروب

اين سايه را تو بر سر من مستدام كن

پيوسته نبض من به دو پلك تو بسته ست

بر من، تمام من! نگهي را تمام كن

تا آيدم صداي خداي علي به گوش،

يك بار با صداي گرفته صدام كن

از سرو قدشكسته نخواهد كسي قيام

اي قامتت قيامت من! كم قيام كن

درهاي خلد بر رخ من باز مي كني

از مهر همره

دو لبت يك كلام كن

با يك نگاه عاطفه عمر دوباره باش

اي مهر پرفروغ! طلوعي به شام كن

اين كعبه بازويش حجرالأسود علي ست

زينب! بيا و با حجرم استلام كن

***استاد حاج علي انساني***

چشمت چقدر تر شده در آخرين شبم

چشمت چقدر تر شده در آخرين شبم

مهمان سفره ي دل و تنها مخاطبم!

با دستمال اشك خودت سعي مي كني

تا بلكه داغتر نشود سوزش تبم

دست خودم كه نيست اگر آه مي كشم

حالم عذاب داده دلت را، معذّبم

نائي نمانده ست برايم، نگو بمان

از هر غمي كه فكر كني، من لبالبم

چيزي نخواستم كه در اين سال ها ولي

از اين به بعد جان تو و جان زينبم

قلبم براي بوسه ي بر روش لك زده

بگذار ماهِ صورت او را روي لبم

حالا كه مي روم به ملاقاتِ با پدر

من را نگاه كن وَ ببين كه مرتبم؟

مي خواستم فداي تو گردم تمام عمر

با ضربه ي غلاف رسيدم به مطلبم

***علي اصغر ذاكري***

اين قدر بين رفتن و ماندن نمان بمان

اين قدر بين رفتن و ماندن نمان بمان

پيرم مكن ز بار غمت اي جوان بمان

خورشيد من به جانب مغرب روان مشو

قدري دگر به خاطر اين آسمان بمان

مهمان نُه بهار علي پا مكش ز باغ

نيلوفر امانتي ِ باغبان بمان

اي دل شكسته آه تو ما را شكسته ست

اي پر شكسته پر مكش از آشيان بمان

ديگر محل به عرض سلامم نمي دهند

اي همنشين اين دل بي همزبان بمان

راضي مشو دگر به زمين خوردنم مرو

بازي نكن تو با دل اين پهلوان بمان

روي مرا اگر به زمين مي زني بزن

اما بيا به خاطر اين كودكان بمان

در كار خير حاجت هيچ استخاره نيست

اينقدر بين رفتن و ماندن نمان بمان

***محسن عرب خالقي***

9 - شام غريبان

آن شب كه دفن كرد علي بي صدا تو را

آن شب كه دفن كرد علي بي صدا تو را

خون گريه كرد چشم ملك در عزا تو را

در گوش چاه گوهر نجوا نمي شكست

اي آشيان درد، علي داشت تا تو را

اي مادر پدر، غمش از دست برده بود

همراه خود نداشت اگر مصطفي تو را

زين درد سوختيم كه اي زهره منير

كتمان كند به خلوت شب مرتضي تو را

ناموس دردهاي علي بودي و چو اشك

پنهان نمود غيرت شير خدا تو را

دفن شبانه ي تو كه با خواهش تو بود

فرياد روشني ست ز چندين جفا تو را

خم كرد اي يگانه سپيدار باغ وحي

اين هيجده بهار پر از ماجرا تو را

تحريف دين، فراق پدر، غربت علي

انداخت اين سه درد مجسم ز پا تو را

نامت نهاد فاطمه كان فاطر غيور

مي خواست از تمامي عالم جدا تو را

در شط اشك روح تو هر چند غوطه خورد

رفع عطش نكرد فرات دعا تو را

دادند در بهاي فدك، آخر اي دريغ

گلخانه اي به گستره كربلا تو را

پهلو شكسته اي و علي با فرشتگان

با گريه مي برند به دارالشفا تو را

دارالشفاي درد جهان

خانه عليست

زين خانه مي برند ندانم كجا تو را

***قادر طهماسبي (فريد) ***

مدينه كوفه ي اول چو غرق شد در خواب

مدينه كوفه ي اول چو غرق شد در خواب

خموش گشت و خموش و فتاد از تب و تاب

به زير نور كمي از هلال نازك ماه

براي غسل علي آب مي كشيد از چاه

حسن (ع) چو بغض فرو خورد شور و شينش را

به سينه داد سر زينب و حسينش را

رها ز چلّه ي دل تير آه مي كردند

به جسم زخمي مادر نگاه مي كردند

علي يكايك گل هاي خويش را بوسيد

به گريه گفت مبادا بلند گريه كنيد

كَننده ي در خيبر پس از ثناي خدا

شروع كرد به غسل و بگفت يا زهرا

براي شستن آن ياس نيلي پرپر

فتاد لرزه به دست خدايي حيدر

ز ساق اشك شرار دلش زبانه كشيد

چو دست خويش بر آثار تازيانه كشيد

همو كه داشت به اطفال خود بسي تاكيد

همو كه گفت عزيزان من سكوت كنيد

كشيد دست ز غسل و به ناله و فرياد

سرش نهاد به ديوار و از نفس افتاد

علي بريده بريده گلايه كرد آغاز

كه اي هميشه به هر مشكلي مرا همراز

مني كه پيش تو ياقوت اشك مي سفتم

مني كه درد دل خويش با تو مي گفتم

چه قدر ناله زدي بهر دست بسته شده

ولي نگفتي از آن بازوي شكسته شده ….

***حاج محمود كريمي***

نيمه شب، تابوت را برداشتند

نيمه شب، تابوت را برداشتند

بار غم بر شانه ها بگذاشتند

هفت تن، دنبال يك پيكر روان

وز پي آن هفت تن، هفت آسمان

اين طرف، خيل رُسُل دنبال او

آن طرف، احمد به استقبال او

ظاهرا تشييع يك پيكر ولي

باطناً تشييع زهرا و علي

امشب اي مَه، مِهر وَرز و خوش بتاب

تا ببيند پيش پايش آفتاب

ابرها گِريند بر حال علي

مي رود در خاك، آمال علي

چشم، نور از دست داده، پا رمق

اشك، بر مهتاب رويش، چون شفق

دل همه فرياد و لب، خاموش داشت

مرده اي، تابوت، روي دوش داشت

آهِ سرد و بغض پنهان در گلو

بود

با آن عدّه، گرم گفت و گو

آه آه؛ اي همرهان، آهسته تر

مي بريد اسرار را، سربسته تر

اين تن آزرده، باشد جان من

جان فدايش، او شده قربان من

همرهان، اين ليله القدر من است

من هلال از داغ و اين بدر من است

اشك من زين گل، شده گلفام تر

هستي ام را مي بَريد، آرام تر

وسعتِ اشكم، به چشم ابر نيست

چاره اي غير از نماز صبر نيست

زين گل من، باغ رضوان نَفحه داشت

مصحف من بود و هجده صفحه داشت

مَرهمي خرج دل چاكم كنيد

همرهان، همراهِ او خاكم كنيد

***استاد حاج علي انساني***

ديده بستي پا سوي قبله كشيدي واي من

ديده بستي پا سوي قبله كشيدي واي من

تا نمردم چشم خود را باز كن زهراي من

من به احزاب و احد يك دم نلرزيدم ولي

تا تو افتادي ز پا لرزيد دست و پاي من

كاش جانم با نفس از سينه مي آمد برون

كاش مي مردم مدينه نيست ديگر جاي من

روزها لب بسته از فرياد و مي سوزم خموش

حبس در دل گشته حتي ناله شب هاي من

قنفذ بيدادگر جان مرا از من گرفت

تو زمين خوردي و از هم شد جدا اعضاي من

آفتاب طلعتت از ابر سيلي شد سياه

زين مصيبت تيره شد در چشم من دنياي من

در عزاي تو تمامي عمر من شد احتضار

با فراق تو شده هر شب، شب احياي من

تو به خود از درد پيچيدي و نگشودي لبي

تا نيايد از جگر يك لحظه واويلاي من

حيف باغ آرزوهاي مرا آتش زدند

رفت از كف غنچه من لاله حمراي من

مرحبا ميثم كه در اشعار تو پيدا بود

غصه ناگفته و غم هاي ناپيداي من

***حاج غلامرضا سازگار***

با رفتنش تمامي غم ها به من رسيد

با رفتنش تمامي غم ها به من رسيد

درد دو ماه فاطمه يك جا به من رسيد

اول قرار بود كه باهم سفر كنيم

رفتن به او رسيد و تمنا به من رسيد

بي او شكست خورده ي تاريخ مي شدم

با فاطمه، ولايت عظمي به من رسيد

آخر نشد طبيب برايش بياورم

حسرت ز درد ام ابيها به من رسيد

او رو سپيد شد كه بلا را به جان خريد

خجلت ز روي حضرت طاها به من رسيد

يادم نمي رود كه چگونه تلاش كرد

در زير تازيانه ي اعدا به من رسيد

در طول زندگاني از خود گذشته اش

يا به خدا و يا به نبي يا به من رسيد

هرچند آستين به دهان ناله مي زدند

اما صداي زينب كبري به من رسيد

تقسيم كار خانه به نفع علي نبود

واي از دلم

كه شستن زهرا به من رسيد

از بس غريب بودم و بي كس به وقت دفن

تسليت از خداي تعالي به من رسيد

اهل مدينه راحت و آرام خفته اند

بيداري هميشه ي شبها به من رسيد

نه اينكه دست خويش كشيدم به زخم او

زخمش ز بس كه بود هويدا به من رسيد

***جواد حيدري***

اي خوش آن روزي كه ما در خانه مادر داشتيم

اي خوش آن روزي كه ما در خانه مادر داشتيم

ديده از ديدار رخسارش منور داشتيم

هر كسي جسم عزيزش روز بردارد ولي

ما كه نعش مادر خود را به شب برداشتيم

كاش آن روزي كه تنها مادر ما را زدند

ما يكي را در ميان كوچه ياور داشتيم

كاش محسن را نمي كشتند تا ما غنچه اي

يادگار از آن گل رعناي پرپر داشتيم

كاش آن ساعت كه دانستيم بي مادر شديم

جاي آغوشش به خاك تيره بستر داشتيم

اين درو ديوار مي گريد به حال ما كه ما

مادري بشكسته پهلو پشت اين در داشتيم

مادر ما رفت از دنيا در آن حالي كه ما

گريه بر حالش سر قبر پيمبر داشتيم

***استاد حاج غلامرضا سازگار***

گذشته نيمه اي از شب، دريغا

گذشته نيمه اي از شب، دريغا

رسيده جانِ شب بر لب، دريغا

چراغ خانه مولاست، خاموش

كه شمع انجمن آراست خاموش

فغان تا عالم لاهوت مي رفت

به روي شانه ها، تابوت مي رفت

علي زين غم چنان ماتست و مبهوت

كه دستش را گرفته دست تابوت!

شگفتا! از علي، با آن دليري

كند تابوت زهرا، دستگيري!

به مژگان ترش ياقوت مي سُفت

سرشك از ديده مي باريد و مي گفت

كه: اي گل نيستي تا بوت بويم

مگر بوي تو از تابوت بويم

جدا از تو دل، آرامي ندارد

علي بي تو دلارامي ندارد

چنان در ماتمش از خويش مي رفت

كه خون از چشم غير و خويش مي رفت

كه ديده در دل شب، بلبلي را

كه زيرِ گل نهان سازد گلي را

ز بيتابي، گريبان چاك مي كرد

جهاني را به زير خاك مي كرد

علي با دست خود، خشت لحد چيد

بساط ماتم خود تا ابد چيد

دل خود را به غم دمساز مي كرد

كفن از روي زهرا باز مي كرد

تو گويي ز آن رخ گرديده نيلي

به رخسار علي مي خورد سيلي!

از آن دامان خود پر لاله مي كرد

كه چون ني، بندبندش ناله مي كرد

علي، در خاك زهرا را نهان كرد

نهان در قطره،

بحر بي كران كرد

گُل خود را به زير گِل نهان ديد

بهار زندگاني را، خزان ديد

شد از سوز درون، شمع مزارش

علي با آب و آتش بود كارش!

چنان از سوز دل، بيتاب مي شد

كه شمع هستي او، آب مي شد

غم پروانه اش، بيتاب مي كرد

علي را قطره قطره آب مي كرد

چو بر خاك مزارش ديده مي دوخت

سراپا در ميان شعله مي سوخت

مگر او گيرد از دست خدا، دست

كه دشمن بعد او، دست علي بست

***محمد علي مجاهدي (پروانه) ***

يك مشت خاك روي تو يك مشت بر سرم

يك مشت خاك روي تو يك مشت بر سرم

باور نمي كنم كه تويي در برابرم

ديوانه كرده ست مرا عطر و بوي تو

پيچيده در تمامي من اي معطرم

خيرالنساء و دفن غريبانه؟ واي من

مظلومه اي شبيه علي ماه بي حرم

با رفتن تو زلزله اي در تنم نشست

با اينكه من هنوز همان مرد خيبرم

هر بار در جواب چطور است حالتان؟

بيمار و زرد و تبزده گفتي كه بهترم

خون گريه از سراسر من مي چكد ولي

با سيل اشك راه به جايي نمي برم

شايد اگر كه روضه بخوانم سبك شوم

اما نه باز راه به جايي نمي برم

دل كندن از تو سخت ترين كار عالم است

يك مشت خاك روي تو يك مشت بر سرم

***علي اصغر ذاكري***

امشب خدا هم از محنت گريه مي كند

امشب خدا هم از محنت گريه مي كند

يا مرتضي كنار تنت گريه مي كند

هنگام غسل دادن تو چشم همسرت

با خون زير پيرهنت گريه مي كند

گاهي براي غربت و تنهايي خودش

گاهي براي سوختنت گريه مي كند

امشب بگو چه مي گذرد بر دل كفن؟

وقتي لباس بر بدنت گريه مي كند

از سوز گريه هاي غريبانه علي

آهسته گوشه اي حسنت گريه مي كند

زينب تمام غصه ي خود را ز ياد برد

از بس حسين بي كفنت گريه مي كند

***محسن مهدوي***

زهرا! چه كند مي گذرد شستشوي تو

زهرا! چه كند مي گذرد شستشوي تو

نيمه شب است و تازه رسيدم به موي تو

اين گيسوي سپيد به سنّت نمي خورد

هجده بهاره اي و سپيد است موي تو

در من هزار بار تو تكثير مي شوي

آيينه ام شكسته شدم روبروي تو

ساقي كوثري من اصلا براي توست

اما چگونه آب بريزم به روي تو

گلبرگ هاي خشك تو را آب مي زنم

تا در مدينه پخش شود عطر و بوي تو

اي در تمام مرحله ها پا به پاي تو

با خود مرا ببر كه شوم كو به كوي تو

***علي اكبر لطيفيان***

10 - بعد از شهادت

چه كنم! آتشي افتاده به جانم چه كنم؟

چه كنم! آتشي افتاده به جانم چه كنم؟

آتش از آب دو ديده ننشانم چه كنم؟

تو در اين شهر فقط چشم به راهم بودي

اي هميشه نگرانم، نگرانم چه كنم؟

گوشه ي خانه من و چار جگر گوشه ي تو

غم ز شش سمت گرفته به ميانم چه كنم؟

در ره مسجد و خانه به زمين مي خوردم

از همان موقع شده ورد زبانم چه كنم؟

من كه هر كس گرهي داشت كمك از من خواست

گرهي خورده به كارم كه ندانم چه كنم؟

***استاد حاج علي انساني***

خوابش نبرده ست كه لالايي تو نيست

خوابش نبرده ست كه لالايي تو نيست

آغوش مادرانه ي رويايي تو نيست

حس مي كنم كه در جگر دخترانه اش

جايي براي ماتم دريايي تو نيست

گفتم كه مادرت همه جا هست باز گفت

اينكه نشان قبر معمايي تو نيست

مي آيد اين قنوت به چادر نماز تو

جز او كسي كه زينب زهرايي تو نيست

با اينكه خوب شانه به مويش زدم ولي

دستي شبيه دست مسيحايي تو نيست

زينب به غير غصه كه چيزي نمي خورد

حالا كه سفره هاي پذيرايي تو نيست

من جاي تيغ، دست به دستاس مي برم

اين پير مرد، حيدر مولايي تو نيست

***محمد امين سبكبار***

آئينه دار ام ابيها صبور باش

آئينه دار ام ابيها صبور باش

زينب در اين دو روزه ي دنيا صبور باش

دنيا اسير درد و غم بي ملاليست

در اين سكوت سرد تماشا صبور باش

بابا كه نيست هر چه دلت خواست گريه كن

اما كنار غربت بابا صبور باش

اين روزهاي غرق محن با برادرت

يا صحبتي ز كوچه مكن يا صبور باش

حرفي نزن ز پهلوي زخمي مادرت

در اين غروب عاطفه تنها صبور باش

كار من از طبيب و مداوا گذشته ست

انگار رفتني شده زهرا صبور باش

گاهي دلت بهانه ي مادر كه مي كند

بر سر بگير چادر من را صبور باش

امروز تازه اول راهست دخترم

فردا كه پر كشيدم از اينجا صبور باش

يك روز مي روي به بيابان كربلا

بر تل بيقراري و غمها صبور باش

خورشيد خون گرفته ي من پيش چشم تو

بر روي نيزه مي رود اما صبور باش

بر حنجر بريده بزن بوسه، جاي من

اما به خاطر دل زهرا صبور باش

اين آخرين وصيت مادر به زينب است

تا جان به پاي مكتب مولا صبور باش

از كربلا به بعد علم روي دوش توست

روح حماسه! زينب كبري! صبور باش

***يوسف رحيمي***

رفتي و مانده در دلم ناله بي صداي تو

رفتي و مانده در دلم ناله بي صداي تو

چه زود مستجاب شد فاطمه جان دعاي تو

تو تا حيات داشتي بهر علي گريستي

علي به طول عمر خود گريه كند براي تو

دست خزان رسيد و زد لطمه به برگ ياس من

كاش كبود مي شدي صورت من به جاي تو

بعد شهادت تو چون وارد خانه مي شوم

مي نگرم به هر طرف مي شنوم صداي تو

بود من و نبود من، ركن همه وجود من

با چه گناه پشت در شكست دنده هاي تو

روز ز پا نشسته اي روز دو ديده بسته اي

شب ز چه رفت زير گل روي خدانماي تو

تويي كه با نثار جان گشود بين دشمنان

بازوي بسته مرا دست گره گشاي تو

هم زره علي

شدي هم سپر علي شدي

فدايي ره علي، علي شود فداي تو

تو زير تازيانه ها دويده در قفاي من

چهار طفل نازنين دويده در قفاي تو

قسم به اشك ماتمت قبول كن كه ميثمت

ريخته با شرار جان، پاره دل به پاي تو

***استاد حاج غلامرضا سازگار***

بگذاشت سر به خاك مگر همسر علي؟

بگذاشت سر به خاك مگر همسر علي؟

يا آسمان خراب شده بر سر علي؟

تنها نه نيمه هاي دل شب، تمام عمر

باشد مزار گمشده ات در بَرِ علي

دردا كه بين آن همه دشمن ز پا فتاد

هم سنگر هميشه بي سنگر علي

دست مغيره خشك كه با شدت تمام

مي زد تو را به پيش دو چشم تر علي

از لحظه اي كه مادر خود را ز دست داد

شد مادر حسين و حسن دختر علي

برده ست ارث ام ابيهايي تو را

زينب شده براي علي مادر علي

در چشم و سينه حبس كند اشك و آه را

هر شب به خاطر دل غم پرور علي

قبر تو بي چراغ و دعا كن كه همچو شمع

بر تربت تو آب شود پيكر علي

غربت ببين كه پشت در خانه گشته بود

شش ماهه تو ياور بي ياور علي

ميثم بريز اشك و برآر از جگر خروش

كوثر بخوان كه گشت فدا كوثر علي

***استاد حاج غلامرضا سازگار***

برگرد دردهاي دلم را دوا كني

برگرد دردهاي دلم را دوا كني

حاجت به حاجت جگرم را روا كني

برگرد تا كه با همه ي مادري خويش

گندم براي سفره ي ما آسيا كني

بايد تو را دوباره ببينم، صدا كنم

بايد مرا دوباره ببيني، صدا كني

خيلي دلم گرفته سر چاه مي روم

برگرد خانه تا كه مرا رو برا كني

برگرد تا كه طبق روال هميشه ات

قبل از خودت سفارش همسايه را كني

اين بچه ها بدون تو چيزي نمي خورند

برگرد تا دوباره خودت سفره وا كني

از من مراقبند تو ناراحتم مباش

بايد كه افتخار به اين بچه ها كني

من هستم و به نيت نبش مزار تو …

اصلا نياز نيست كمي اعتنا كني

با ذوالفقار بر سر خاكت نشسته ام

وقتش شده دوباره برايم دعا كني

توليت حريم بلندت با من است

با شرط اينكه تو نجفم را بنا كني

***علي اكبر لطيفيان***

مي رسد هرشب صداي گريه از …

مي رسد هرشب صداي گريه از …

زير سقف و سر پناهي سوخته

ماه را مي بينم و حالم وخيم …

مي شود با ياد ماهي سوخته

بعد تو هرشب نسيمي خسته ام

مي چكم در عمق چاهي سوخته

بعد تو هر روز زانو در بغل

خيره مي مانم به راهي سوخته

رفتي و از تو برايم يادگار

مانده يك چادر سياهي سوخته

مي وزد در خانه ام عطر پر

مرغ عشق بي گناهي سوخته

ميخ دارد خودنمايي مي كند

در ميان قتلگاهي سوخته

اي مليكه پادشاهت آمده

در دل شب با سپاهي سوخته

رفتي و باور كن از عمر علي

مانده يك چندين صباحي سوخته

***احسان كرباسي***

ياري ز كه جويم دل من يار ندارد

ياري ز كه جويم دل من يار ندارد

يك محرم و يك راز نگه دار ندارد

جز چاه، كسي حرف دلم را نشنيده ست

اين يوسف سرگشته خريدار ندارد

گر پرتوي از سوز دلم بر چمن افتد

با داغ دل لاله كسي كار ندارد

از ناله ي پنهان علي در دل شب ها

پيداست كه دل دارد و دلدار ندارد

با فضّه بگوييد بيايد كه در اين باغ

نيلوفر بيمار پرستار ندارد

بر حاشيه ي برگ شقايق بنويسيد

گل تاب فشار در و ديوار ندارد

***محمد جواد غفور زاده (شفق) ***

11 - بقيع

درين شب ها ز بس چشم انتظاري مي برد زهرا

درين شب ها ز بس چشم انتظاري مي برد زهرا

پناه از شدّت غم ها، به زاري مي برد زهرا!

ز چشم اشكبار خود، نه تنها از منِ بي دل

كه صبر و طاقت از ابر بهاري مي برد زهرا

اگر پشت فلك خم شد چه غم؟! بار امانت را

به هجده سالگي با بردباري مي برد زهرا

زيارت مي كند قبر پيمبر را به تنهايي

بر آن تربت گلاب از اشكِ جاري مي برد زهرا

همه روزش اگر با رنج و غم طي مي شود، امّا

همه شب لذّت از شب زنده داري مي برد زهرا

نهال آرزويش را شكستند و يقين دارم

به زير گِل، هزار امّيدواري مي برد زهرا

اگرچه پهلويش بشكسته، در هر حال زينب را

به دانشگاه صبر و پايداري مي برد زهرا

شنيد از غنچه نشكفته اش فرياد يا محسن!

جنايت كرده گلچين، شرمساري مي برد زهرا

به باغ خاطرش چون ياد محسن زنده مي گردد

قرار از قلب من با بي قراري مي برد زهرا

به هر صورت كه از من رخ بپوشد، باز مي دانم

كه از اين خانه با خود يادگاري مي برد زهرا

***محمد جواد غفورزاده (شفق) ***

بر گشا مُهر خاموشي از زبانت اي بقيع!

بر گشا مُهر خاموشي از زبانت اي بقيع!

جاي زهرا را بگو با زائرانت اي بقيع!

ديده ي گريان ما را بنگر و با ما بگو

در كجا خوابيده آن آرام جانت اي بقيع!

لطف كن، گم كرده ئ ما را نشانِ ما بده

بشكن اين مُهر خموشي از زبانت اي بقيع!

گر دهي بر من نشان از قبر زهرا، تا ابد

بر ندارم سر ز خاك آستانت اي بقيع!

گفت مولا رازِ اين مطلب مگو با هيچ كس

خوب بيرون آمدي از امتحانت اي بقيع!

گر نداري اذن از مولا كه سازي بر ملا

لااقل با ما بگو از داستانت اي بقيع!

فاطمه با پهلوي بشكسته شد مهمان تو

دِه خبر ما را ز حال ميهمانت اي بقيع!

آرزو دارد به دل

خسرو كه تا صاحب زمان

بر ملا سازد مگر راز نهانت اي بقيع!

***محمّد خسرو نژاد***

دلم امشب به مجلس روضه

دلم امشب به مجلس روضه

خسته و بي قرار مي آيد

يك كبوتر شده و از سمتِ

حرمي پر غبار مي آيد

*

گرد غربت نشسته بر روي

پر و بال كبوترانهٔ دل

مي چكد لاله لاله اشكِ درد

امشب از خلوت شبانهٔ دل

*

با من اي دل بگو كجا رفتي

كه پر از ماتم و شراره شدي

تو چه ديدي در آن ديار غريب

كه شكستي و پاره پاره شدي

*

گفت رفتم به سرزميني كه

عطر اندوه و بغض و ماتم داشت

خاك آنجا هميشه دلگير و

آسمانش هميشه شبنم داشت

*

به خدا رنگ خاك مي گيرد

پر و بال كبوتران بقيع

روز ها هم هميشه در آن جا

آفتاب است سايه بان بقيع

*

نه حرم، نه رواق، نه گنبد

نه ضريح و نه صحن و گلدسته

هست آنجا مزار خاكي

چار مرد غريب و دل خسته

*

در نواحي نوحه و ناله

شعلهٔ بي كرانه اي دارد

نه فقط قبر چار مرد غريب

بانوي بي نشانه اي دارد

*

اين زمين دل شكسته از آهِ

غربت و ناله هاي مادر بود

هم دم اشك هاي مادرمان

يك بغل لاله هاي پر پر بود

*

و در اين باغ آتش سرخي

در دل سبز ياسمن گل كرد

شعلهٔ زهرِ كينه ها بين

جگر پارهٔ حسن گل كرد

*

چند روزي گذشت و خاك بقيع

عطر غم ناك اشك و ناله گرفت

و به دست همان كمان داران

بدن ياس رنگ لاله گرفت

*

اين زمين يك زمين ساده كه نيست

اين زمين خاك غربت آباد است

اين زمين دلشكسته داغِ

گريه هاي امام سجاد است

*

اين زمين از تبار اشك و آه

به خدا هر سپيده زائر داشت

آسماني پر از ستاره از

روضه هاي امام باقر داشت

*

خاك هاي غريب اين صحرا

روزگاري تب شقايق داشت

تا سحر در كبود چشمانش

اشك سرخ امام صادق داشت

*

اين زمين يك زمين ساده كه نيست

باغي از داغ لاله و ياس است

در تبِ ناله هاي محزونِ

مادر بي قرار عباس

است

*

در حوالي اين ديار غريب

از غم يار آشنا مي خواند

در مدينه كنار خاكِ بقيع

روضهٔ سرخ كربلا مي خواند

***يوسف رحيمي***

19- تيشه هاي اشك 2 (مجموعه اشعار آئيني و مداحي ويژه مواليد چهارده معصوم (عليهالسلام))

مشخصات كتاب

كتاب تيشه هاي اشك 2

مجموعه اشعار برگزيده آئيني و مداحي

ويژه ي مواليد چهارده معصوم (عليهالسلام)

گردآوري: غلامرضا گرمابدري

تيشه هاي اشك

ناشر :پايگاه تخصصي اشعار آئيني و مداحي

www.tishehayeashk.parsiblog.com

mosafer65@gmail.com

تلفن تماس: 09102308145

موضوع :چهارده معصوم عليهالسلام- خاندان عصمت

مقدمه نكاتي درباره شعر آييني

نكاتي درباره شعر آييني

• بيش از 80 درصد از منظومه هاي شعر فارسي از سده سوم تا زمان حال شامل مقوله هايي از ادب آييني بوده است.

• شعر نبوي، فاطمي، علوي، عاشورا، بقيع، رضوي، مهدوي و ... از جمله زيرشاخه هاي شعر ولايي هستند.

• از آن جا كه دين در همه ي ابعاد فكري و عملي مسلمانان نقش دارد و همه ي حوزه ها را در بر مي گيرد، ادبيات هم خصوصاً در زمينه ي شعر از اين قاعده مستثني نبوده است.

• جايگاه امروز شعر مذهبي و آييني به عنوان يك هنر ناب ديني، بسيار برجسته است. با حركت جريان شب شعر عاشورا ثابت مي شود كه شعر در همه ي انواع ادبي مي تواند خودنمايي كند. اگر بگوييم شعر بيان احساس و عاطفه است، در حق آن كم لطفي كرده ايم. شعر آييني شعري است كه از جان و دل شاعر متعهد ريشه مي گيرد. اگر كسي ناشناخته وارد اين حيطه شود آسيب پذير خواهد بود، حالا عده اي بدون پشتوانه شناخت و معرفت دست به خلق شعر مي زنند، ماندگاري چنداني ندارد. شاعر بايد براي سرودن شعر آييني با دو بال حركت كند، احساس و انديشه.

• شعر آييني و مذهبي جايگاه ويژه اي در ميان مخاطبان دارد. شعر آييني وصف حال تاريخ دين و بزرگان دين است و نمونه آن را مي توانيم در اشعار عاشورايي جست و جو كنيم. مثل اشعار محتشم كاشاني و آن تركيب بند مشهور:

باز اين چه شورش است كه در خلق عالم

است

باز اين چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است...

و نسل امروز ما مانند سيد حميد رضا برقعي كه استقبال از اين شعر نموده آينده درخشاني رابراي اين شعر رقم خواهند زد.شعر برقعي:

باز اين چه شورش است كه در جان واژه ها ست

شاعر شكست خورده طوفان واژه هاست....

• شعر آييني بيانگر حزن و اندوه است. از ديرباز تاكنون ايرانيان جزء ملت هايي بوده اند كه در خلق اشعار عارفانه آييني دستي توانا داشته اند و دارند. يكي از اهداف سرودن اشعار آييني در گذشته انتقال پيام و مفاهيم ديني به مردم بوده است. اين نوع شعر به گونه اي مطرح مي شود كه گويي دنباله روي از كار پيامبران بوده است. شعر آييني مي تواند عاملي مهم در جهت بيداري و راهنمايي مردم باشد كه اين جاي تأمل بسيار دارد.

• ادب آييني فارسي از دورترين روزگار، يعني از زمان قبل از رودكي شروع شد و تا امروز هم ادامه دارد و همه ي شاعران، اعم از شيعه و سني ادب آييني را داشته اند. كم و بيش هم شاعران سني مثل سيف فرغاني شعرهايي در زمينه ي ادبيات ديني داشته اند از جمله آثار اين شاعر؛ شعري در مدح امام حسين عليه السلام است كه بسيار پخته بيان شده است. و يا اين كه مولوي با توجه به اين كه اهل تسنن بوده، براي حضرت، شعر سروده است. حال آن كه شيعيان در جاي خود نيز آثار بسياري در زمينه آييني و مذهبي سروده اند و ادبيات ديني را گسترش داده اند.

• شعر آييني تركيبي است از شعر و آيين؛ يعني هم بايد شاخصه ها و ويژگي هاي ممتاز يك شعر را در آن ببينيد چه

از نظر جذابيت تأثيرگذاري و چه از نظر ساخت و بافت منسجم. وقتي صحبت از آيين مي شود يعني بايد نماد هاي ارزشي و فرهنگي آيين كه در اين جا به طور مشخص دين است، در آن باشد. طبيعي است يك شعر موفق آييني بايد با كسب پشتوانه هايي از درك درست تاريخي، ارزش ها و نگرش هاي ديني همراه داشته باشد. و اگر فاقد اين ويژگي ها باشد، شعر آييني موفقي عرضه نكرده ايم. اين تركيب بين شعر و آيين است، يعني شعري كه ترجمان و فرايند انديشه و ارزش هاي ديني است.

• شاعر آييني، كسي است كه خالق و آفريننده شعر آييني است. او بايد به چند عنصر مسلح باشد. اول اين كه شعر را بشناسد و با همه ي ويژگي هاي شعري اعم از ويژگي هاي ساختار و درون مايه و مضمون آشنايي داشته باشد. دوم اين كه به تاريخ شعر فارسي اشراف داشته باشد و بداند كه ميراث دار كدام فرهنگ است. شاعري كه گسسته و بريده از گذشته بخواهد شعر بگويد، قطعاً شعر او تأثيرگذار نخواهد بود. اما نكته ي سوم اين كه آشنايي با فرهنگ و درون مايه ي ديني به خصوص در قلمرو شيعي داشته باشد. اگر شاعري بخواهد در خصوص واقعه ي عاشورا شعر بگويد بايد با تاريخ كربلا و تحريف هاي ادبي كه در آن وارد شده آشنا باشد. بهترين اشعار در اين زمينه اشعاري از محتشم كاشاني، عمان ساماني و... است.

• اين گونه شعر، آفت هايي هم ديده مي شوند مثل: 1_ فقدان پالايش حوادث تاريخي و در نتيجه، درآميختن تاريخ به تحريف. 2_ فقدان توجه همه سونگرانه به فرهنگ آييني مثلاً پرداختن به سوگ و مرثيه بدون توجه به ارزش هاي ديني.

• شعر مذهبي،

در مجموع ادبيات ديني و نگرش به موضوعات ديني تا قبل از شروع دوران معاصر ديني هم بوده. همزمان با نهضت نوگراها، زمينه تفكراتي در اين زمينه مطرح مي شود كه به نوعي با معارف ديني فاصله دارد. درك شاعران دوره مدرنيسم، به پيروي از مكاتب بشري غرب شكل گرفته ولي مضاميني مثل عاشورا، غدير و... كه مورد علاقه مردم بود، نيز مورد توجه شاعران در اين دوره بود. ادبيات، پس از دوران بازگشت در اين زمينه پيشرفت چنداني نداشت و در حد تقليد از ديگران و مدايح ائمه و پيروي از سبك خراساني و عراقي بود و شيوه سخن بسيار نازل و ضعيف چهره هاي شاخص در بين شاعران اين سبك، در آن زمان ديده نمي شد و ادبيات روشن فكري ميدان دار در اين زمينه بود. مدح ائمه عليهم السلام در حاشيه و بين علوم مطرح مي شد. اما از دهه 50 به بعد همزمان با جنبش روشن فكري اسلامي، توجه به ادبيات مذهبي در بين اقشار مختلف بيدار شد. طرح مضامين مذهبي كه ادبيات انقلاب سال 57 را شكل داد. وارد حوزه روشن فكري مذهبي شد. قبل از انقلاب رگه هاي شعر مذهبي را در آثار استاد علي موسوي گرماروي، نعمت ميرزاده و... شاهد بوديم، اما در حال حاضر اوضاع خيلي متفاوت شده و شاعران به اين گونه شعر بيشتر توجه دارند و اشعار ماندگاري را در اين زمينه شنيده و مي شنويم.

• ادبيات آييني حرفي نيست كه امروز در ميان شاعران و مخاطبان مطرح شده باشد بلكه از گذشته بوده و آثار بزرگان و قدما نشان از جاري بودن اين گونه در ادبيات ما دارد.

• در اين دو دهه 60 و

70 و آغاز دهه 80 شاعران به ادبيات و اشعار آييني رويكرد بيشتري نشان داده اند. هرچند كه در گذشته ادبيات آييني بيشتر در قالب هاي كلاسيك مطرح مي شد، اما حالا در قالب هاي سپيد، نيمايي و نو هم مطرح مي شود و آثار بسياري در اين زمينه در دست داريم مثل كتاب گنجشك و جبرئيل زنده ياد سيد حسن حسيني. اما آسيب هايي كه به ادبيات ديني ما در حال حاضر وارد مي شود در بحث قرائت است و شاعران استناد مي كنند به مواردي كه دچار اشكال است. متأسفانه اين شكل در حوزه ي نوحه سرايي اتفاق مي افتد. اما هر شاعري كه با گذشته آشناست و به خوبي شعر گذشته را مي شناسد و در حال و هواي آن زندگي كرده، تأثير پذيري لازم را داشته است.

• ادبيات آييني به آن ادبياتي گفته مي شود كه حاوي آموزه هاي ديني (ارزشهاي اخلاقي، رفتاري، كرداري، و باورهاي آسماني) باشد. داستان و شعر، از برجسته ترين قالب هايي ادبي ست كه آموزه هاي ديني را در خود تبارز داده اند.

• بسياري از مفاهيم بلند ديني در قالب شعر و داستان به ما رسيده است. محتواي بخش عمدهء ادبيات منظوم و منثور ما را ادبيات آييني تشكيل مي دهد؛ اما در اين ميان، خداوندگاران صدا و سخن، بيشترين مفاهيم ديني را توسط شعر بيان نموده اند. به بيان ديگر، شعر فارسي را نمي توان جداي از آموزه هاي ديني تصور كرد.

• هرگاه بخواهيم ادبيات آييني را از بدنهء زبان و ادب فارسي جداكنيم، شايد چيزي از ادبيات كهن باقي نماند. جلوه هاي آيات قرآنكريم در شعر فارسي به صورت مستقيم و غيرمستقيم، مثال برجسته يي است

كه مي شود به آن استناد كرد. آثار مولانا جلال الدين بخلي، سنايي، علامه اقبال لاهوري و ديگر سخنسرايان، سر شار از آموزه هاي ديني اند.

• در يك دسته بندي كوتاه، مي توان جلوهء آموزه هاي ديني را در شعر آييني به چند بخش عمده خلاصه نمود.

1- جلوهء آيات قرآن كريم در شعر فارسي؛

2- بازتاب داستان هاي پيامبران، پند و اندرزهاي آنان؛

3- بازتاب احاديث و روايت هاي پيامبر اسلام و اهلبيت گرامي اش؛

4- منقبت ها، مرثيه ها؛ 5- منظومه هاي حماسي؛ 6- ادبيات عاشورايي.

• هويت ملت ها را گذشتهء تاريخي و فرهنگي شان تعيين مي كند. باورهاي ديني و ارزش هاي فرهنگي، به شعر فارسي دري هويت داده است. با اين تحليل، نقش شعر آييني را در غناي فرهنگي نمي توان ناديده انگاشت. البته در اين شكي نيست كه شعر آييني، در تمام جوامع و دين هاي مختلف وجود دارد. شاهد اين مدعا وجود سروده هاي آييني در اديان باستاني زردشت، بودا، آيين هندو، اديان باستاني در يونان كهن و... به شمار مي روند؛ بنابراين اكثر فرهنگ ها، بهره هايي از ادبيات آييني دارند و ادبيات آييني، در پربار شدن فرهنگ آنان، داراي نقش تاثيرگذار بوده اند.

• شعر آييني در ادبيات و فرهنگ اسلامي، تنها منحصر به ادب فارسي نمي گردد و در تمام كشورهاي اسلامي در زبان عربي، پشتو، اردو، تركي و ديگر زبان هاي رايج در اين كشورها ديده مي شود. با اين وجود، نويسندگان و محققان كمتر به اين مسئله پرداخته اند. اين بي توجهي، سبب گرديده است كه نقش "شعر آييني،" در "غناي فرهنگي" جامعهء ما ناشناخته بماند

• شعر دفاع

مقدس، اوج شعر آئيني انقلاب است

• اصلاً «آئين»، مبناي شعر فارسي است و شعر فارسي، به اين لحاظ كه در دامن آموزه هاي اسلام و قرآن متولد شده، رشد و نمو كرده و به كمال رسده است، شعر آييني است. قله هاي كمال شعر فارسي هم به شكل هويتي و زيربنايي با مباحث آئيني پيوند خورده است و نهايتاً اوج شعر فارسي كه عرفان اسلامي است، با يك نگاه كلي مي تواند همان شعر آئيني محسوب شود. بنابراين شعر ما جداي از آموزه هاي اسلام، قرآن و عرفان اسلامي تعريف پذير نيست و نمي توانيم برايش ماهيتي تصور كنيم.

• در نگاه تخصصي، شعر آئيني به اشعاري گفته مي شود كه در مدح و منقبت و سوگ پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم و اهل بيت (عليهم السلام) سروده مي شود كه يكي از شاخه هاي پربار و ارزشمند شعر فارسي است كه در طول تاريخ شعر فارسي، اين مضامين همواره الهام بخش شاعران فارسي بوده اند. شاعران ما در كنار آثار ارزشمند خود، همواره به سيره و زندگي و شخصيت پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم و اهل بيت (عليهم السلام) پرداخته اند.

• در دوره معاصر و با توجه به نگاهي كه امام خميني (ره) و انقلاب به ما داد و با توجه به اين كه شكل گيري انقلاب و سير پيروزي آن با تأسي و اقتدا به پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم و اهل بيت (عليهم السلام) ، خصوصاً امام حسين (عليه السلام) و فرهنگ شهادت عاشورايي بود، اين پيوند در بستر شعر انقلاب يك خانه تكاني و ترميم ايجاد كرد و افق هاي تازه اي را فراروي شعر آئيني ما گشود. به اين

معنا كه اگر در گذشته بيشتر اشعار، توصيف اهل بيت (عليهم السلام) و زندگي آن بزرگواران بود، در جريان شعر انقلاب، شاعران ما به تبيين زندگي و به چرايي فلسفي حركت ها و موضوع گيري هاي اهل بيت (عليهم السلام) پرداختند. از اين شعر آئيني برآمده از ارزش هاي انقلاب، يك فصل شكوه مند و متفاوت است. شعر آييني شاخه هاي مختلفي مثل انتظار، ولايت، عاشورايي، نيايش ها و... دارد.

• اوج شعر آئيني انقلاب، شعر دفاع مقدس است، به طوري كه حتي شعر انقلاب را نيز تحت الشعاع قرار داد. امروز اگر بخواهيم شعر انقلاب را تعريف كنيم، بيشترين دست مايه مان بايد شعر دفاع مقدس باشد. بايد گفت كه تمام ارزش هاي انقلاب را در شعر دفاع مقدس مي بينيم و نيز به لحاظ تكنيكي و ارجمندي هنري، اوج شعر انقلاب همان شعرهاي دفاع مقدس هستند. به اين دليل كه اولاً شاعران انقلاب در طي آن سال ها به ثمر رسيده بودند و درخت شعر آن ها در بيان و انتقال ارزش ها تنومند شده بود، و از طرفي اوج شور و جذبه و خلوصي كه ما در دوران جنگ داشتيم -كه يك مؤلفه ديگر براي خلق شعر ناب است- دست به دست هم داد دوران طلايي شعر انقلاب را بين سال 62 تا 68 رقم زند.

• اگر پشتوانه بلند فرهنگ شهادت و ايثار نبود، شعر ما به اين جا نمي رسيد كه در حوزه عشق هم اين گونه به بيان احساسات خود بپردازد. بنابراين اگر ما يك بازتعريفي با توجه به شرايط امروز كه نه هيجانات آن زمان وجود دارد و نه جنگ رو در رو است، بين آثاري كه خلق مي شود، كماكان ارزش هاي انقلاب و فرهنگ شهادت سهم بسزايي دارد.

• دو مطلب

در ماندگاري شعر محتشم وجود دارد: اول اينكه مشهور است ائمه به شعرش توجه داشتند، مي گويند در عالم رويا حضرت رسول او را ديد و فرمود تو چرا براي حسين من شعر نمي گويي و مي گويند بيت اول آن را پيغمبر در خواب به محتشم گفته است:

باز اين چه شورش است كه در خلق عالم است

باز اين چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است

دوم اينكه اگر تمام اين اشعار خوانده شود يك كلمه تحقيرآميز نسبت به اهل بيت در آن پيدا نميشود يعني در اوج سوزي كه او بيان كرده يك كلمه تحقيرآميز در آن وجود ندارد.

همچنين صنايعي كه او در شعرش به كار برده آنقدر قوي است كه شعر او را ماندگار كرده است. مثلاً گفته: «اين كشته فتاده به هامون حسين توست» يعني در يك مصرع يك حرف تمام را مي زند و در مصرع بعد هم مي گويد: اين صيد دست و پا زده در خون حسين توست.

شما وقتي يك چوب تر را در آتش مي اندازيد دود مي كند، محتشم از همين مضمون گرفته و چنين گفته است:

«اين نخل تر كه از آتش جانسوز تشنگي دود از زمين رسانده به گردون حسين توست»

بدن امام حسين را به نخل تر و تشنگي را به آتش تشبيه كرده است.

يا اينكه دو تشبيه پشت هم به كار برده است:

«اين ماهي فتاده به درياي خون كه هست

زخم از ستاره بر تنش افزون حسين توست»

و همينطور تا آخر، شعر جاندار و قوي و محكم است طبيعي است كه اين شعر ماندگار شود. مثلاً شهريار شعر از

«علي اي هماي رحمت» قوي تر هم دارد كه مي گويد:

علي به باغ فدك بيل زارع

آن بر دوش

چنانكه چوب شبانان عصا است با موسي

اين شعر بسيار قوي است تا جايي كه وقتي دنيا با علي حرف مي زند كه بيا مرا به عقد خود درآور...

شهريار از زبان مولا چنين مي گويد:

برو به كار خود اي دون كه در ديار علي

به عالمي نفروشم مويي از زهرا

اما خب شعر «علي اي هماي رحمت» شهريار سر زبان هاست و كمتر كسي پيدا مي شود كه آن را حفظ نباشد. خود شهريار در اين باره مي گويد: شب 21 رمضان مي خواستم به مسجد بروم، ديدم مردم مؤمن به مسجد مي روند خجالت كشيدم به خودم گفتم تو و مسجد؟! از خجالت برگشتم، اين اول ادب است.

از امام حسين سؤال كردند ادب يعني چه؟ فرمود: ادب يعني اينكه از منزل كه بيرون مي آيي تا موقع برگشت هر كس را ديدي از خود بهتر بداني كه شهريار اين ادب را در وجود خود پياده مي كند.

چيزي كه ائمه به آن نظر داشته باشند ماندگار مي شود و اهميت پيدا مي كند.

• اگر بخواهيم شعر آييني را به لحاظ موضوعي تقسيم بندي كنيم، شامل: شعرهاي توحيدي و عرفاني، شعرهاي مربوط به اهل بيت و شعرهاي مرتبط با آموزه هاي ديني، مانند شهادت و دفاع مقدس است

• پس از انقلاب اسلامي گفتمان مذهبي به عنوان وجه قالب ادبيات سياسي و اجتماعي و فرهنگي كشور همواره مورد توجه مردم و گردانندگان جامعه بوده است و طبيعي است شاعر به عنوان موجودي كه از جامعه خود تأثير مي گيرد و بر آن اثر مي گذارد، اين تغيير رويكرد را به خوبي و پيش از بقيه اقشار درك كرده باشد و در راستاي رفع نيازهاي حسي و

عاطفي جامعه گام برداشته باشد.

اشعار مناجاتي

بر روي دست ماندن اين بارها بس است

غير از تو رو زدن به خريدارها بس است

در لطف تو تحمل آه فقير نيست

فياض را صداي گرفتار ها بس است

اين نفس مانع است ، خودت برطرف نما

بين من و تو چيدن ديوارها بس است

من بندگي ز ترس جهنم نمي كنم

بنده شدن بخاطر اجبارها بس است !

خيلي گناه مي كنم و توبه مي كنم

ديگر بس است اينهمه تكرارها بس است

اين بار را بخر كه دگر راحتم كني

بيهوده رفتن سر بازارها بس است

تو سفره را براي همه پهن مي كني

در مهرباني تو همين كارها بس است

ما را بهشت هم نبر ، اما قبول كن

لبخند تو براي گنه كارها بس است

آري فقط حسين مرا رد نمي كند

از اين به بعد رفتن دربارها بس است

***علي اكبر لطيفيان***

چه شب هايي كه پرپر شد چه روزاني كه شب كردم

نه عبرت را فراخواندم نه غفلت را ادب كردم

برات من شبي آمد كه در آيينه لرزيدم

شب قدرم همان شب شد كه در زلف تو تب كردم

شب تنهايي دل بود، چرخيدم، غزل گفتم

شب افتادن جان بود رقصيدم، طرب كردم

تمام من همين دل بود دل را خون دل دادم

تمام من همين جان بود جان را جان به لب كردم

دعايي بود و تحسيني، درودي بود و آميني

اگر دستي بر آوردم، اگر چيزي طلب كردم

تو بودي هر چه اوتادم اگر از پير دل كندم

تو بودي هر چه اسبابم اگر ترك سبب كردم

نظر برداشتن از خويش بود و خويش او بودن

اگر چيزي به چشم از علم انساب و نسب كردم

الهي عشق در من چلچراغي تازه روشن كن

ببخشا گر خطا رفتم، ببخشا گر غضب كردم

***عليرضا قزوه***

پهن شد سفره ي احسان، همه را بخشيدي

باز با لطف فراوان همه را بخشيدي

ابر وقتي كه ببارد همه جا مي بارد

رحمتت ريخت و يكسان همه را بخشيدي

گفته بودند به ما سخت نميگيري تو

همه ديديم چه آسان همه را بخشيدي

يك نفر توبه كند با همه خو ميگيري

يك نفر گشت پشيمان همه را بخشيدي

اين گنهكاري امروز مرا نيز ببخش

تو كه ايام قديم ، آنهمه را بخشيدي

حيف از ماه تو كه خرج گناهان بشود

تو همان نيمه ي شعبان همه را بخشيدي

داشت كارم گره ميخورد ولي تا گفتم

" جان آقاي خراسان " همه را بخشيدي

بي سبب نيست شب جمعه شب رحمت شد

مادري گفت "حسين جان " همه را بخشيدي

***علي اكبر لطيفيان***

دوباره دلم به ميقات اومده

شباي اشك و مناجات اومده

اين شبا با اميد عنايت و

كرم مادر سادات اومده

اومده دلم با اشك و التماس

ميون اين دلاي خدا شناس

اگه اينجا خدايي نشه دلم

پس پناهگاه گنه كارا كجاس؟

اومدم با كوله باري از گناه

با دلي آلوده و رويي سياه

اومدم تا ميون خوبات يه شب

بنده ي بي پناهو بدي پناه

اومدم بهت بگم خيلي بدم

به تموم دنيا جز تو رو زدم

اما اين دفعه به عشق بندگيت

در خونه ي تو مولا اومدم

اونقده رئوفي و بنده نواز

رد نمي شه پيش تو دست نياز

اومدم تا بچشوني به دلم

لذت عبادت و ذكر و نماز

چشم من گواهِ احوال منه

رو سياهيم، مال اعمال منه

اما پر زدم اگه تا مهمونيت

عشق فاطمه پر و بال منه

بدون معطّلي يادم دادي

آره من بدم ولي يادم دادي

وقتي كه سرشتي آب و گلمو

يادته علي علي يادم دادي

گفتي مي خوام هميشه با من باشي

به دور از درد و غم و محن باشي

به كارت گره نمي افته اگه

هميشه تو سايه ي حسن باشي

اگه حرف عشقت اومده وسط

من مي خوام

براي تو باشم فقط

دستمو بذار تو دستاي حسين

شبيه شهيدا تا آخر خط

يه نگاش حلال مشكلاتمه

اشك روضه هاش آب حياتمه

دنيا و آخرتم غم ندارم

تا حسين سفينه النجاتمه

منم اون كبوتر امام رضا

كه ميام از سفر امام رضا

ايشالا روزي اين شبام بشه

آخرش يك نظر امام رضا

كاش مي شد جامون تو آسمون باشه

گوشه ي محراب جمكرون باشه

كاش مي شد دلاي ما هر نيمه شب

همسفر با صاحب الزمون باشه

يه سحر بريم پيش امام رضا

يه سحر بريم به سمت كربلا

بشه روزيمون بازم سر بذاريم

روي شش گوشه ي ارباب باوفا

يه سحر بريم با اشك و شور و شين

بشينيم ميون بين الحرمين

دور صحن با صفاش طواف كنيم

تا نفس داريم بگيم حسين حسين

راهي شيم با اشك و آه و زمزمه

سمت مرقد امير علقمه

اونجا كه شباي جمعه مي پيچه

پاي سرداب بوي ياس فاطمه

اونجا نوكريمونو نشون بديم

دلمونو دست روضه خون بديم

اگه افتاد نگامون به قتلگاه

روي تل زينبيه جون بديم

گوش كن اين همون صداي هلهله س

يا صداي ناله هاي سلسله س

يا صداي قاري از تو قتلگاه

يا صداي بي كسي قافله ست

خوب نيگا كن اينجا خاك كربلاست

سه روزه تني به خاك و خون رهاست

دستاي بسته ي زينبو ببين

هنوزم سر حسين رو نيزه هاست

نمي گم پرستويي آتيش گرفت

خيمه هاي بانويي آتيش گرفت

ديگه از تنور خولي نمي گم

نمي گم كه گيسويي آتيش گرفت

داره مي لرزه زمين و آسمون

ديگه طاقت نداره مادرمون

نمي گم از لب غرق خون عشق

نمي گم از بوسه هاي خيزرون

***يوسف رحيمي***

شكر خداي چاره ساز، دراي رحمت شده باز

دوباره از راه مي رسه، وقت خوش راز و نياز

آي جوونا آي جوونا، از آسمون صدا مياد

ديگه بايد آشتي كنيم، داره بوي خدا مياد

داره مياد اون ماهي كه، باز شبيه مولا مي شيم

با آقا افطار مي كنيم،

باهاش سحرها پا مي شيم

چه خوب مي شه تير دعا، باز بخوره توي هدف

با رفقاي هيئتي، شباي قدر بريم نجف

آخ كه چه خوب مي شه اگه ، دلامونو جلا بده

عجب صفا داره كه ظهر، مي افته چشمت تا به آب

با لب تشنه بخوني، روضه اصغر و رباب

تا مهمونيش تموم ميشه، به ما يه كربلا بده

اين جا نباس روزه باشن، مادرايي كه شير ميدن

اون جا جواب عطشِ، شير خواره رو با تير ميدن

اين جا براي افطاري، به هم هي اصرار مي كنن

اون جا با خون لبشون، روزه رو افطار مي كنن

مهمونو اين جا مي شونن، روي پر فرشته ها

اون جا غروب مي دوونن، اسباشونو رو كشته ها

اين جا كجا اون جا كجا، ما كجا و روضه كجا

تشنگي روزه كجا، قحطي چند روزه كجا

آهاي خداي مهربون، صاحب هفتا آسمون

چي مي شه كه به من بگي، تو هم برو اونجا بمون

پشيمونم ،پشيمونم، بديهامو خوب مي دونم

يه كاري كن از اين به بعد، بنده خوبي بمونم

حالا كه لحظه دعاست، وقت عنايت خداست

يكي بياد به من بگه، ماه رمضون آقام كجاست؟

سر به سرم ديگه نزار، گناهامو به روم نيار

بزار كه باشه تا ابد، بين ما اين قول و قرار

من يه غلام خوب باشم، برا گلاي مرتضي

تو هم بگيري دستمو، تو وحشت روز جزا

***ياسر رحماني***

اين شبا كه فصل سبز ، استجابت دعائه

قدر بدون كه اينجا جاي ، نزول فرشته هائه

نيگا كن ببين دراي ، آسمون روي تو بازه

لحظة آبي پرواز ، موسم راز و نيازه

توي اين آسمون نور ، حالا هستي يه ستاره

درد دل كن با حبيبت ، از صميم دل دوباره

بگو اي خداي دلها ، مهربون هر دو عالم

ممنونم كه بين خوبات ، دوباره تو دادي

راهم

تويي كه بنده نوازي ، به بديم نيگا نكردي

تك و تنها منو بين ، تاريكي رها نكردي

تا بشم يه چشمة نور ، تا صدات كنم خدايا

دستاي من و گرفتي ، تو من و آوردي اينجا

حرف آخر من اينه ، قسمت مي دم به ارباب

غرق درياي گناهم ، جون زينب من و درياب

عنايت كن كه بگيرم ، اين شبا نور خدايي

دستم و بگير دوباره ، تا بشم كرب و بلايي

***يوسف رحيمي***

اومدم آشتي كنم وقتشه حالا - آخدا

روت و برنگردون از من،جون مولا آخدا

من ميخوام ساده و بي پرده باهات حرف بزنم

مِثِه اون چوپون كه بود دوره ي موسي آخدا

هر چي بنده بد باشه،تو زود ازش راضي مي شي

نميخواي ميون مردم بشِه رسوا آخدا

من كه روشو ندارم،اِسمتو برلب بيارم

امّا تو گفتي بيا بگو خدايا،آخدا

بَدَم و،يه عُمريه براي اينكه خب بشم

مي كنم هِي با خودم امروز و فردا آخدا

كي مي تونه به تو نارو بزنه،رو راس نشه

خال تو بالاتَره از همه خالا آخدا

من مي خوام غير خودت به هيچ كسي رو نندازم

دَستامُو دراز كنم پيش تو تنها آخدا

تو كه بهتر از همه مي دوني من چيكاره ام

جونِ مولا - نزني پَردَه مو بالا آخدا

تو كه بيشتر از خودم تُو مردم آبروم دادي

مي دونم- نمي كني مشت منو وا آخدا

باورم نمي شه فردا تو منو بسوزوني

دشمن مولا بايسته به تماشا آخدا

هر چي من بد مي كنم بازم تو خوبي ميكني

نه با من با هر بَدي خوب ميكني تا آخدا

بَدي مو قبول دارم تو خوبي كن به روم نيار

چون كوتاهه پيش تو ديوار حاشا آخدا

به گُل روي علي و بچّه هاش خوارم نكن

بي- اونا چيكار كنم روز مبادا آخدا

بَس كي بد سرزده ازمن ديگه سَرخورده

دلم

به سرم هرچي بياد حَقَّمه امّا - آخدا

ديده رو،نديده گير،منو به اربابم ببخش

مَردِ مَردا - پسر بي بي و مولا آخدا

هموني كه همه ي بيگونه هام ديوونه شن

كه نداشت يه ذَرّه از دُشمنا پَروا آخدا

اوني كه به زير بار زور نرفت و كشته شد

با لب تشنه كنار دو تا دريا آخدا

دست آخر اومدن خيمه هاشم آتيش زدند

بچّه هاشم فراري همه به صحرا آخدا

تو اگه بخواي بشه"انسوني"ام آدم مي شه

لُري ميگم،منو بپّا – آخدا

***استاد حاج علي انساني***

بنده اي گمراهم ، از توام شرمنده

داده اي تو راهم، خالق بخشنده

كن بر اين درگاهم، يا الهي بنده

كن نگاهي العفو ، يا الهي العفو

پشت من سنگين است، از گناهم يا رب

توبه اي بي برگشت، از تو خواهم يا رب

تا بمانم پيشت، كن نگاهم يا رب

ده جوابم ديگر، يا غياث المضطر

از ملائك حتي، جرم من پوشاندي

آبرويم دادي بر، در خود خواندي

قطع نشد روزي ام، ياور من ماندي

شد خجل اين غمگين، يا اله العاصين

مهلتم دادي تا، سوي تو برگردم

ساده مي گويم من، در عمل نامردم

روزي ات را خوردم،شكر شيطان كردم

ده نجاتم امشب، يا كريم و يارب

از تو مي خواهم، خير آخر كارم را

درهم و با قيمت، تو بخر بارم را

خرج مولايم كن، هرچه كه دارم را

جان دهم پاي دين، يا حبيب الباكين

من به حق زهرا، از گناهم بيزار

با نگاهي امشب، كن دلم بيدار

روزي ام كن يارب ،توبه و استغفار

تا شوم از خوبان، يا قديم الاحسان

با گناهان خود عمر، خود مي كاهم

كن تو از پستي كار، خود آگاهم

مردنم را از تو، غرق خون مي خواهم

گردم از شهيدان، يا معين يا سلطان

بعد ياران خود، بيكس و تنهايم

دائما در ياد ، خيمه ي صحرايم

من كه خود مديون، ذكر يا زهرايم

ناله

دارم شبها، مادرم يا زهرا

از شهيدان بايد ،بيش از اينها گويم

بوي آنها را از ،چفيه ام مي جويم

يادشان مي افتم، نامه را مي شويم

گل نمايد بر لب، يا حسين يا زينب

رختشان ارثي از، چادر خاكي بود

چشم ياران من، خانه پاكي بود

آخر كارشان جسم، صد چاكي بود

مي كشم از دل آه، يا علي يا الله

من ز تو ديدار، آشنا مي خواهم

رحمتي بي حد از، تو خدا مي خواهم

مزد اين شبها را ،كربلا مي خواهم

آخرين ذكر ما، يا عزيز الزهرا

***جواد حيدري***

كو يك نفر كه ياد دل خستگان كند؟

يا لا اقل حكايت ما را بيان كند

من زير بار معصيتم ضعف كرده ام

دستي كجاست تا مدد ناتوان كند

تب كردم از مرور گناهان كوچكم

كو آتشي كه خجلت ما را نهان كند؟

ما بي سليقه ايم، تو حاجات ما بخواه

ورنه گدا مطالبه ي آب و نان كند

آتش مياوريد كه اشكم مرا بسوخت

كار شرار نار تو آب روان كند

ما را مران ز خويش چرا كه زمانه راند

حاشا كه دوست كار زمين و زمان كند

چيزي نصيب تو نشود از عذاب من

ايزد كجا محاربه با استخوان كند

شبها مرا براي خودت انتخاب كن

فرصت مده كه ديگري ام امتحان كند

درهم بخر كه سخت گرفتار و در هميم

خوب است گرچه چشم تو ما را نشان كند

از تو بعيد نيست رفيق گدا شوي

مرد كريم ميل به مستضعفان كند

محرم نمي شود به مناجات نيمه شب

هركس كه رو به محفل نامحرمان كند

صبح قيامت از تو، به تو مي برم پناه

آغوش تو مگر كه مرا ميهمان كند

با آفتاب روز جزا پاك مي شود

هر كس كه قهر از كرم آسمان كند

***محمد سهرابي***

اي ذكر رحمت، الهي العفو

باران رافت، الهي العفو

امشب مقيم، كوي تو هستم

مست از شميم، بوي تو هستم

محتاج نور، روي تو هستم

پس كو عطايت؟ الهي العفو

دل را ز غير، مولا بگيرم

در كوي دلبر ، تا جا بگيرم

در خانه حق، ماوا بگيرم

آيم به سويت، الي العفو

شام گناه و، هجران سحر شد

از اشك توبه، دل مفتخر شد

بخشش نصيب، چشمان تر شد

بنما عنايت، الهي العفو

ديدي مرا چون، بي دست و پايم

از بركت اين، سفره جدايم

با رحمت خاص، كردي صدايم

كردي تو دعوت، الهي العفو

گفتي كه بنده، مال مني تو

عبد پريشان، حال مني تو

جا مانده ي هر، سال مني تو

گو از وجودت، الهي العفو

رفتند ياران، تنها

شدم من

ديگر غريب، دنيا شدم من

اي واي ديدي، رسوا شدم من

گويم ثنايت، الهي العفو

عطر حضور، از يادم نرفته

عشق ظهور، از يادم نرفته

كرخه ي نور، از يادم نرفته

در اوج غربت، الهي العفو

جبهه بهشت، روي زمين بود

صبح دو كوهه، شور آفرين بود

با عطر دلبر، دلها عجين بود

كو آن قداست، الهي العفو

ما خاطراتي، ديرينه داريم

يك كربلا غم، در سينه داريم

چشمان تر در، آدينه داريم

اي فطر امت، الهي العفو

اي ماه رحمت، دلدار من كو ؟

مهدي زهرا، ياس چمن كو؟

عشاق جمعند، يابن الحسن كو؟

ماه ولايت، الهي العفو

آقا بيا تا، قوت بگيرم

از اشك روضه، بركت بگيرم

شور حسين، در هيئت بگيرم

به حق تربت، الهي العفو

***سيد محمد مير هاشمي***

الهي اين من اين جرم و خطايم

رهم دادي، مكن ديگر رهايم

بگير از من مرا، اما نه از خود

بسوز اما مساز از خود جدايم

تو را گم كردم و خود گشته ام گم

صدايم كن صدايم كن صدايم

به من گفتند از اول عبد «هو» باش

چه بايد كرد من عبد هوايم

تو آن ربي كه با عبدت رفيقي

من آن خارم كه با گل آشنايم

گنه كردم، نكردم شرم از تو

نمي دانم كجا رفته حيايم؟

خجالت مي كشيدم بازگردم

تو گفتي باز هم سويت بيايم

نبودم عبد تا عبدم بخواني

نگويم بنده ام، گويم گدايم

سيه رويم مگر از لطف و رحمت

بش_ويي ب_ا غب_ار كرب_لاي_م

از آن بر خود نهادم نام «ميثم»

كه بخشي ب_ر علي مرتضاي_م

***استاد حاج غلامرضا سازگار***

از نسيم سحري روح به جانم دادند

چشمي از خون جگر اشك فشانم دادند

تا شدم هم نفس محفل رندان سحر

لذت زمزمه و آه و فغانم دادند

باورم نيست كه با اين همه عصيان و قصور

ره به مهماني ماه رمضانم دادند

بهترين وقت ملاقات خدايي است نماز

فيض ديدار به هنگام اذانم دادند

نام آقا نمك سفره ي افطار من است

كرم حضرت يار است كه نانم دادند

هر چقدر دور شدم باز عطايم كردند

توبه بشكستم و هر بار زمانم دادند

ناسپاسي به سر نعمت حق باعث شد

كه حواله به سراي دگرانم دادند

مانده بودم كه كجا درد دل ابراز كنم

به كرم خانه ي ارباب مكانم دادند

به خدا آرزويي ندارم هيچ ديگر

حرم كرب و بلا را كه نشانم دادند

دلم از روز ازل هست گرفتار حسين

به غلامي درش نام و نشانم دادند

در همان روز كه هر كس ز كسي بگريزد

از تولاي علي برگ امانم دادند

بخداوند قسم شور حسين مي گيرم

روز محشر اگرم اذن بيانم دادند

***احسان محسني فر***

هزار مرتبه كردم فرار و ديدم باز

تو از كرم به من آغوش خويش كردي باز

به لطف و رحمت و عفو و كرامتت نازم

كه مي كشي تو ز عبد فراري خود ناز

جسور كس چو من و مهربان كسي چو تو نيست

كه با همه بدي ام باز با تو گفتم زار

چه حكمتي است كه در لحظه شروع گناه

تو مي كني كرم و عفو خويش را آغاز

هنوز باز نگشته، تو مي گشايي در

هنوز توبه نكرده، مرا دهي آواز

اگر سؤال كني من كي ام، تو كي؟ گويم

منم ذليل گنه، تو عزيز بنده نواز

تو دست لطف گشودي و آشتي كردي

من از چه دست نكردم به جانب تو دراز

نخوانده ام به همه عمر، يك نماز درست

هم از خدا خجلم، هم

ز خويش، هم ز نماز

به جاي آنكه بسوزاني ام به نار جحيم

مرا به آتش مهر و محبتت بگداز

به طاير دل «ميثم»پري عنايت كن

كه ب_ا كبوتر صحن علي كند پرواز

***استاد حاج غلامرضا سازگار***

روزه داران مؤمنين آماده! من ماه خدايم

ماه روزه، ماه قرآن، ماه تسبيح و دعايم

ماه حق، ماه نبي، ماه علي مرتضايم

ماه خيل انبياء و اتقيا و اوصيايم

تا رساند بر همه عالم پيامم را محمد

خوانده از آغاز شهر الله نامم را محمد

من گرامي ماه عفو و رحمت پروردگارم

روزه داران الهي را همه باغ و بهارم

باشد از شعبان اميرالمؤمنين چشم انتظارم

در دل شب انس ها با حضرت صديقه دارم

تا سحر گه بي قرار چشم گريان حسينم

هر شب و هر روز محو صوت قرآن حسينم

دامن سجاده گردد بزم اُنس يار با من

چشم مشتاقان بوَد تا صبحدم بيدار با من

نور بخشد شمع جمع محفل دادار با من

انس مي گيرند مردان خدا بسيار با من

از نسيم آيد سرود نغمه روح الامينم

همدم اشك و مناجات اميرالمؤمنينم

لحظه ها تسبيح و، خوابِ روزه دارانم عبادت

روزهايم روزهاي صدق و اخلاص و ارادت

يوسف زهرا حسن در نيمه ام يابد ولادت

وز قدوم مادر زهرا مرا باشد سعادت

روزه داران را ده_م از س_اغر ق_رآن حلاوت

اي خوشا آنكس كه در من مي كند قرآن تلاوت

اي خوشا آنكس كه قدر ليلةالقدرم بداند

اي خوشا آنكس كه اشك و معرفت در من فشاند

اي خوشا آنكس كه شب ها تا سحر بيدار ماند

در دل شب افتتاح و جوشن و بوحمزه خواند

من همان ظرف عنايات خداوند كريمم

روح مي بخشد دعاي يا عليُّ يا عظيمم

واي بر آنكس

كه در من حق نيامرزد گناهش

يا نگردد شسته از اشك شبي روي سياهش

آنچنان باشد كه حق محروم سازد از نگاهش

در مه رحمت بوَد آغوش شيطان، جايگاهش

توشه اي با خود نيارد تا خدا از او پذيرد

مي سزد از غصه در عيد صيام من بميرد

خوش به حال آنكه در من دامن دلبر بگيرد

در عروج خويشتن از زهد و تقوا پر بگيرد

در دل شب هاي قدرم نيز قرآن سر بگيرد

روي در محراب كوفه، دامن حيدر بگيرد

اي خوش آنكو پركند از اشك چشم نازنين را

ت_ا بشوي_د فرق خ_ونين امي_رالم_ؤمنين را

اي خوش آنكو در معاصي، احترام از من بگيرد

با دهان روزه اش هر روز، كام از من بگيرد

دامن وصل خدا را در صيام از من بگيرد

در عبادت رفعت و شأن و مقام از من بگيرد

من همانا سفره مهماني ذات خدايم

با تمام انبياء از صبح خلقت آشنايم

«ميثم» از هر لحظه من فيض ها گردد نصيبت

روزه، دارو، ذكر، درمان، ذات حق گردد طبيبت

هست دامان تو هر شب دامن وصل حبيبت

هر نفس باشد دعاي ي_ا حبيب ي_ا مجيبت

دوستت دارد خدا، گر تو خدا را دوست داري

صرف كن اوقات خود در روزه و شب زنده داري

***استاد حاج غلامرضا سازگار***

توبه از جرم وخطا،حال سحر مي خواهد

خلوت نيمه ي شب اشك بصر مي خواهد

وادي طور همين هيئت هر هفته ي ماست

ديدن نور خدا اهل نظر مي خواهد

سختي گردنه ي عشق زمينت نزند

راه پر پيچ وخمش مرد سفر مي خواهد

صرف اين سينه زدن ها به مقامي نرسيم

محرم راز شدن ديده ي تر مي خواهد

عمل زينب كبري به همه ثابت كرد

سر شكستن ز غم دوست جگر

مي خواهد

سر عباس به ني پند ظريفي دارد

غير خورشيد،سماوات قمر مي خواهد

جهت بخشش هر سينه زني، حضرت حق

محشر از مادر سادات نظر مي خواهد

***وحيد قاسمي***

من بندگي نكردم، تا بنده ام بخواني

تو كي بدين كرامت، از خود مرا براني

بار گنه به دوشم، لا تقنطوا به گوشم

عفوت نمي گذارد، در دوزخم كشاني

اين نامه ي سياهم، اين اشك صبحگاهم

من حال خويش گفتم، تو كار خويش داني

تو برتري كه سوزي، در آتش جحيمم

من كمترم كه گويم، از آتشم رهاني

مولاي من ، من از تو، غير از تو را نخواهم

تو نيز رحمتي كن، كز من مرا ستاني

پا در دو سوي گورم، دردا كه از تو دورم

شايد تو از كرامت، خود را به من رساني

عفو از كرامت توست، قهر از عدالت توست

هم عفو از تو آيد، هم قهر مي تواني

از بس كريم هستي، با من قرار بستي

من اشك خود فشانم، تو خشم خود نشاني

در عين رو سياهي، خواهم از تو الهي

هم من تو را بخوانم، هم تو مرا بخواني

ميثم به در گه حق، باشد دو ارمغانت

شعري كه مي سرايي، اشكي كه مي فشاني

***استاد حاج غلامرضا سازگار***

رسيدم تا اجل، امّا رسيدن شد فراموشم

دميدم در ني دنيا، دميدن شد فراموشم

سرم با خنده گل گرم شد در فصل گل چيني

دلم چون سيب سرخ افتاد، چيدن شد فراموشم

نداي ارجعي گل كرد، برگشتم دمي تا خود

همين كه پر در آوردم پريدن شد فراموشم

مريد غيرتم، از خود گذشتن رفت از يادم

شهيد حيرتم در خون تپيدن شد فراموشم

صداي سرمه چشمت گلوي ديده ام را سوخت

كه از شرم تماشايت شنيدن شد فراموشم

چنان از آخرت گفتم كه دنيا گشت عقبايم

چنان گرم تماشايم كه ديدن شد فراموشم

به تعقيب نمازي بي اذان درخود فرو رفتم

ركوعم، سجده ام كج شد، خميدن شد فراموشم

شب جان كندن آمد باز دل بستم به دل دادن

تب دل بردن آمد، دل بريدن شد فراموشم

دگر زير سر من بالشي از گريه بگذاريد

چهل سال است راحت آرميدن شد فراموشم

اگر

گفتند نامت چيست در غوغاي من ربّك

بگو من هم ملك بودم، پريدن شد فراموشم

***عليرضا قزوه ***

ما را كبوترانه وفادار كرده است

آزاد كرده است و گرفتار كرده است

بامت بلند باد كه دلتنگيت مرا 

از هر چه هست غير تو بيزار كرده است

خوشبخت آن دلي كه گناه نكرده را

در پيشگاه لطف تو اقرار كرده است

تنها گناه ما طمع بخشش تو بود

ما را كرامت تو گنه كار كرده است

چون سرو سرفرازم و نزد تو سر به زير

قربان آن گلي كه مرا خوار كرده است

***فاضل نظري***

الغرض! فيض خاص گشت تمام

سهم ما باز، فيض عام شده است

دل ناباورم صدا ميزد:

ميهماني مگر تمام شده است؟

*

گفته بودند آخر اين ماه

عاشقش سر به زير خواهد شد

گفته بودند با دلم هر شب

توبه كن! توبه، دير خواهد شد

*

رمضانهاي بي شمار رسيد

همه شبها گذشت پي در پي

با خودم گفتم اي دل بي درد

فرصت توبه ميرود، پس كي؟

*

فكر اين باش سال ديگر هم

رمضان ميرسد ز راه اما

تو مگر ميشوي عوض؟هرگز

تو مگر توبه ميكني اصلا!

*

تو فقط فكر آمدن، رفتن

فكر در مسجدِ خدا بودن

فكر با اشك خود غريبه شدن

با همه شهر آشنا بودن

*

چيست ديگر بگو كه قلب تو را

به تامل، به فكر وا دارد؟

تو گمان ميكني به راه آيي؟

مرگ بايد تو را به راه آرد

*

اي دل، از حال خود مشو غافل

چهره با اشك خود معطر كن

فرصت گفت و گو كمي باقي است

خيز و فرياد توبهاي سر كن

***جواد محمد زماني***

آقا سلام! ماه مبارك تمام شد

شبهاي آخر من و ماه صيام شد

درهايي از ضيافت حق بسته شد ولي

پشت در نگاه شما ازدحام شد

سفره دوباره جمع شد و دير آمديم

دير آمديم و قسمت ما فيض عام شد

بين دعاي آخر سفره دعا كنيد

شايد كه سال، سالِ ظهور امام شد

آقا دعا كنيد كه شبهاي آخر است

شايد كه مهماني ما هم به كام شد

***رحمان نوازني***

امسال هم چيدي بساط ميهماني

بال و پرم دادي كه گردم آسماني

منت نهادي در به رويم باز كردي

آغوش بگشودي براي همزباني

در هر ضيافت خانه اي كه پا نهادم

مانند تو پيدا نكردم ميزباني

از من چه ديدي دعوتم كردي دوباره

باور نميكردم مرا قابل بداني

هرگز به روي من نياوردي كه بودم

گفتي همين كه آمدي از دوستاني

با يك نگاه كبريايي مي تواني

از چهره ام عرض ندامت را بخواني

ناداني ام شد عذر بدتر از گناهم

آگاه بودم خرج عصيان شد جواني

تو خواستي تا من نمك گيرت بمانم

تو عهد كردي كه براي من بماني

باعفو خود بايد مرا در بر بگيري

آخر كريمي تو،خدايي،مهرباني

من در جوار رحمتت يعني حسينم

مانند تو باشد حسينت جاوداني

با بردن نام قشنگ حضرت عشق

روزي افطارم بود صاحب زماني

تا مظهر فياض "يا رازق" سه ساله است

ديگر چرا غصه براي لقمه ناني

يارب به موي خاك آلود رقيه

حاشا اگر از درگهت ما را براني

***احسان محسني فر***

از ما عجيب نيست دعايي نمي رسد 

از تحبس الدعا كه صدايي نمي رسد 

ما تحبس الدعا شده نان شبهه ايم 

آنجا كه شبهه است عطايي نمي رسد 

پر باز مي كنم بپرم،مي خورم زمين 

بال و پر شكسته به جايي نمي رسد 

بايد تنم پي سپر ديگري رود

با روزه هاي ما به نوايي نمي رسد 

با دست خالي از چه پل ديگران شوم

دستي كه وقف شد به گدايي نمي رسد 

اي ميزبان فداي تو و سفره چيدنت 

آيا به اين فقير غذايي نمي رسد؟

من سالهاست منتظر يك ضمانتم

آخر چرا امام رضايي نمي رسد 

از من مخواه پيش از اين زندگي كنم

وقتي برات كرب و بلايي نمي رسد

***علي اكبر لطيفيان***

آمد خبر كه من خبري دست و پا كنم

برقلب مرده ام شرري دست و پا كنم

ماه خدا عيان شد و درمانده مانده ام

در چشم كور يك قمري دست و پا كنم

سوز و فضاي عطر مناجات روبراه

مستولي است تا جگري دست و پا كنم

آواي ربنا و ابوحمزه مي رسد

بايد كه ديدگان تري دست و پاكنم

حال و هواي عالم و آدم عوض شده

بايد كه در دلم؛اثري دست و پا كنم

بايد از اين ديار جنايت فرار كرد

بايد كه مقصد سفري دست و پا كنم

دل بردن از خدا كه طريق عوام شد

بيچاره گشته ام هنري دست و پا كنم

قامت خميدگان گنه راست گشته اند

كو دغدغه كه من كمري دست و پا كنم

ماهش رسيد و كام دلم تلخ مي شود

بايد كه زودتر شكري دست و پا كنم

مردم خليل خالق خود گشته اند و من

در قصه گشته ام پسري دست و پا كنم

چشم رفيق مي نگرم،غبطه مي خورم

يك اشك سير در سحري دست و پا كنم

از پيش چشم صاحب خود دور گشته ام

كو فرصتي كه من نظري دست و پا كنم

درهاي آسمان همه باز است؛مي

پرند

وقتش رسيده بال و پري دست و پا كنم

چشم همه به سوي دري بين آسمان

من خيره مانده ام كه دري دست و پا كنم

باب الحسين مانده فقط، شكر اي خدا

پيغام او رسيده سري دست و پا كنم

***رضا تاجيك***

باز امشب لحظه تنهائيم

فكر كردم بر دل دنيائيم

بسكه زنجير بدي محكم شده

روزگارم دائما درهم شده

مردگي كردم به جاي زندگي

سركشي كردم به جاي بندگي

بار و بنديلم پر از سنگيني است

بال پروازم فقط تزئيني است

در جواني ياد پيري نيستم

ياد ايام اسيري نيستم

سبزي عمر مرا زردي زده

سر درختي مرا سردي زده

ساعتم روي عبادت كوك نيست

جاي طاعت در دل متروك نيست

ظاهرا در چشم مردم عاقلم

باطنا از حال و روزم غافلم

روبرو با احترام و با ادب

پشت سر دادم به هركس صد لقب

خار را در چشم مردم ديده ام

شاخه را در چشم خود گم ديده ام

گردنم همسايه حق دارد ولي ....

چند طفل مستحق دارد ولي ....

يك زمان استاد عرفان ميشوم

يك زمان شاگرد شيطان ميشوم

زندگيم دور پرگاري شده

ماجراي چرخ عصاري شده

غرق در درياي افكار كجم

تا ثريا رفته ديوار كجم

بعد چندين سال هيئت آمدن

گاه گاهي گريه ميخندد به من

اين همه اشك ندامت ريختم

نقشه راه سعادت ريختم

باز اما در سر جاي خودم

بي هدف دنبال فرداي خودم

حرمت موي سپيد از ياد رفت

راه كج تا خراب آباد رفت

مادرم ميگفت با مردم بساز

با همين يك لقمه گندم بساز

سر به زير و سر به راه و ساده باش

همنشين هر شب سجاده باش

نان به نرخ روز خوردن خوب نيست

حاصل اين مزرعه مرغوب نيست

گوش من اما بدهكاري نداشت

در نظر جز تيره و تاري نداشت

من ضرر كردم فقط در نفس خويش

نعل وارونه زدم بر اسب خويش

- - -

بس كن اي نفسم كه شرمم ميشود

از خجالت سرخ

وگرمم ميشود

اي خدايي كه بدي را ميخري

بار كج را هم به منزل ميبري

تا تو هستي هيچ راهي بسته نيست

آب از جو رفته هم برگشتني است

بار الها سفره مهماني است

بار الها فرصت پاياني است

ياد آن ساعت كه اصغر تشنه بود

يا علي اكبر به زير دشنه بود

ياد آن لحظه كه قاسم قد كشيد

جان عبدالله، آن طفل شهبد

ياد آن دم كه امير علقمه

ناله ميزد پيش چشم فاطمه

ياد غم هاي غروب كربلا

آتش و دود و فرار بچه ها

ياد آن روزي كه زينب خسته بود

دستهايش پيش دشمن بسته بود

ياد آن شب كه رقيه خون جگر

بوسه ميزد بر گل زخم پدر

دست خالي آمدم دستم بگير

اي خداي راحم توبه پذير

ما سيه پوشان روز محشريم

سهم ارثيه ز هيئت ميبريم

***محمد امين سبكبار***

خواهان تو هرقدر هنر داشته باشد

اول قدم آن است جگر داشته باشد

جز گريه ي طفلانه ز من هيچ نيايد

ديوانه محال است خطر داشته باشد

با ما جگري هست كه دست دگران نيست

از جرات ما كيست خبر داشته باشد؟!

اينجا كه حرام است پريدن ز لب بام

رحم است بر آن مرغ كه پر داشته باشد

تيغ كرم تو بكند كار خودش را

هر چند گداي تو سپر داشته باشد

در فضل تو اميد براي چه نبندم

جايي كه شب اميد سحر داشته باشد

چون شمع سحرگاه مرا كشته ي خود كن

حيف است كه گريان تو سر داشته باشد

بگشاي در سينه ي ما را به رخ خويش

شايد كه دلم ميل سفر داشته باشد

مي گريم و اميد كه آن روز بيايد

بنياد مرا سيل تو برداشته باشد

رحمت به گدايي كه به غير تو نزد روي

هرچند كه خلق تو گهر داشته باشد

خورشيد قيامت چه كند سوختگان را

در شعله كجا شعله اثر داشته باشد؟

ما را سر اين گريه به دوزخ

نفروشند

حاشا كه شرر هيزم تر داشته باشد

ما حوصله ي صف كشي حشر نداريم

بايد كه جنان درب دگر داشته باشد

ما را به صف حشر معطل نكن اي دوست

هر چند كه خود قند و شكر داشته باشد

داني ز چه رو زر طلبيدم ز در تو

چون وقت گدا قيمت زر داشته باشد

ما در تو گريزيم ز گرماي قيامت

مادر چو فراري ز پسر داشته باشد

جز گريه رهي نيست به سرمنزل مقصود

هيهات كه اين خانه دو در داشته باشد

عدلش نرود زير سوال آن شه حاكم

گر چند نفر را به نظر داشته باشد

گفتي كه بياييد ولي خلق نشستند

درد است كه شه سائل كر داشته باشد

*** محمد سهرابي***

چهارده معصوم عليهم السلام

پيامبر اعظم صلي الله عليه و آله و سلم

مدح و ميلاد پيامبر اعظم صلي الله عليه و آله و سلم
فروزان از دو مشرق در سحرگاهان دو ماه آمد

دو خورشيد جهان افروز در دو صبحگاه آمد

دو موسي از دو دريا يا دو يوسف از دو چاه آمد

دو رهرو يا دو رهبر يا دو مشعل دار راه آمد

دو شمع جمع بزم جان و ركن محكم ايمان

دو بحر رحمت و غفران دو دست قادر منان

دو آدم خو دو يوسف رو دو موسي يد دو عيسي دم

دو دريا را دو رخشان گوهر يكدانه پيدا شد

دو جان جان جان دو دلبر جانانه پيدا شد

دو سرو ناز يا دو نازنين ريحانه پيدا شد

دو شمع آفرينش يك جهان پروانه پيدا شد

دو سرّ داور هستي دو جان در پيكر هستي

يكي پيغمبر هستي يكي روشنگر هستي

يكي سر الّه اكبر يكي وجه الّه اعظم

دو شمع جمع انسانها دو شاه كشور جانها

دو باب ا... احسانها دو بسم ا... عنوانها

دو سرو باغ و بستانها دو باغ روح و ريحانها

دو واجب جاه امكانها دو مشعل دار كيهان ها

دو خالق را نماينده دو قرآن را سراينده

دو رحمت را فزاينده دو دلها را رباينده

يكي بر اولياء

سادس يكي بر انبيا خاتم

بشارت اي تمام عالم هستي بشير آمد

گل بستان سراي آفرينش در كوير آمد

نرفته ماه از بزم فلك مهر منير آمد

بشيران را بشير آمد نذيران را نذير آمد

جهان گرديده آسوده ملك رخ بر زمين سوده

فلك بر زيور افزوده محمد چهره بگشوده

ز مكه تافته خورشيد نورش بر همه عالم

فلك امشب زمين مكه را از دور مي بوسد

ملك مهد محمد را به موج نور مي بوسد

بفرمان خدا خاك درش را حور مي بوسد

مسيح از عالم بالا كليم از طور مي بوسد

حرم پيموده ره سويش طواف آورده بر كويش

صفا چون گل كند بويش صفاها گيرد از رويش

به ياد لعل لبهايش كند رفع عطش زمزم

چو آمد آمنه كم كم به هم چشم خدا جويش

دو لب خاموش اما عالمي گرم هياهويش

بناگه تافت خورشيد جهان آرا ز پهلويش

منور ساخت شرق و غرب را از پرتو رويش

سما در نور او گم شد زمين درياي انجم شد

لبش گرم تبسم شد وجودش در تلاطم شد

كه ناگه چشم حق بينش دوباره باز شد از هم

ندا از عمق جان بشنيد هان اي مهربان مادر

خدايت را خدايت را بخوان مادر بخوان مادر

سلامت مي دهد امشب زمين و آسمان مادر

كه هستي آفرين هستيت بخشد رايگان مادر

ببين لطف مؤيد را بخوان دادار سرمد را

بدنيا آر احمد را محمد را محمد را

بذكر حق كن استقبال از پيغمبر اكرم

دل شب آمنه تنها ولي تنها خدا با او

نه عبد ا... زنده نه زنان آشنا با او

دعا مي خواند و بودي آفرينش همصدا با او

سخن مي گفت فرزندش محمد در خفا با او

اميدش بود و معبودش وجودش بود و مولودش

محمد بود و مقصودش زهي از بخت مسعودش

گرفتش در بغل مانند

جان خويشتن مريم

ز يك سو رو به قبله مادرش حوّا دعا گويش

ز يك سو آسيه گلبوسه گيرد از گل رويش

ز يك سو مام اسماعيل همچون گل كند بويش

ز يك سو دستهاي مريم عذرا به پهلويش

كه كم كم درد او كم شد رها از درد و از غم شد

جمال حق مجسم شد محمد ماه عالم شد

به استقبال او خيزيد از جا اي بني آدم

در آن شب بارگاه آمنه خلد مخلّد شد

در آن شب جلوه گر مرآت حسن حي سرمد شد

در آن شب آفرينش محو و مات روي احمد شد

در ان شب بوسه زن مادر به رخسار محمد شد

چه عبدي در سجود آمد چه نوري در وجود آمد

چه غيبي در شهود آمد خدا را هر چه بود آمد

كه او با هر دمش بر آفرينش جان دهد هر دم

چو آن تابنده اختر زاد آن نور مجسم را

نه آن نور مجسم بلكه وجه ا... اعظم را

فروغي تافت از نورش كه روشن كرد عالم را

ندا آمد كه زادي بهترين فرزند آدم را

مباركباد لبخندت گرامي باد فرزندت

بهين عبد خداوندت محمد طفل دلبندت

كه مي خوانند مدحش را خدا و انبيا با هم

تو امشب آدم و نوح و خليل ديگري زادي

ذبيح و خضر و داوود و كليم برتري زادي

مسيحا نه مسيحاي مسيحا پروري زادي

تو امشب بر همه پيغمبران پيغمبري زادي

رسل در تحت فرمانش كتب يك جمله در شانش

هزاران خضر عطشانش صد اسماعيل قربانش

مبارك اي گرامي مادر پيغمبر اكرم

زمين مكه ديشب غرق در نور محمد بود

چراغ آسمان لبخند زن بر روي احمد بود

جهان آفرينش بهتر از خلد مخلد بود

تجلاي خدا در چهره ي عبدي مؤيد بود

مؤيّد باد قرآنش گرامي باد فرقانش

معطر باد بستانش جهان

در تحت فرمانش

بناي اوست در سيل حوادث كوه مستحكم

محمد اي چراغ روشني بخش جهان آرا

بر افروز و بر افروزان بنور خويش دلها را

بلرزان با نهيب آسماني كاخ كسري را

نداي تفلحوا از عمق جان بركش بخوان ما را

تو ما را دانش آموزي تو مهر عالم افروزي

تو برق اهرمن سوزي تو در هر عصر پيروزي

لواي توست با دست خدا بر دوش نه طارم

هماره بوي عطر خلد از خاك درت خيزد

هميشه نور توحيد از فراز منبرت خيزد

نداي تفلحوا از مكتب جان پرورت خيزد

فروغ دانش از كرسيّ درس جعفرت خيزد

ششم مولا ششم رهبر ششم هادي ششم سرور

ششم فرمانده داور ششم فرزند پيغمبر

كه شش خورشيد حق از سلب او تابيده در عالم

الا اي ام فروه آفتاب داور اوردي

محمد را محمد را كتاب ديگر آوردي

تعالي ا... كه مثل آمنه پيغمبر آوردي

تو چون بنت اسد در دامن خود حيدر آوردي

بعصمت مادرش زهرا بصورت چون حسن زيبا

حسيني خو علي سيما امام باقرش بابا

كه با عيد محمد عيد ميلادش بود توأم

كتاب من كتاب ا... و دين مصطفي دينم

تولاي اميرالمزمنين عهد نخستينم

مرام جعفري و مهر آل ا... آئينم

نه كاري بود با آنم نه حرفي مانده با اينم

محب آل اطهارم علي را دوست مي دارم

ز خصمش نيز بيزارم به يارش تا ابد يارم

نباشد غير حب و بغض ، دين و مذهب ( (ميثم) )

***استاد سازگار***

لب نگار كه باشد رطب حرام بود

زمان واجبمان مستحب حرام بود

فقيه نيستم اما به تجربه ديدم

بدون عشق مناجات شب حرام بود

اگر كه هست طبيبم طبيب دوّاري

به من معالجه ي در مطب حرام بود

برآنكه دشمن اولاد توست نيست عجب

كه نطفه اش نسب اندر نسب حرام بود

تو مرد ظرفشناسي و مهِر

اولادت

عجم كه هست براي عرب حرام بود 

تو را در كمال نوشتند يا رسول الله

بزرگ آل نوشتند يا رسول الله 

تو آفريده شدي و سرآمدت گفتند

هزار مرتبه اَحسن به ايزدت گفتند

تورا به سمت زمين با نسيم آوردند

توآمدي و ملائك خوش آمدت گفتند

نشان دهنده ي معصوميِ قبيله توست

اگر كه قّبه خضرا به گنبدت گفتند

تمام آل عبا«كُلنا محمّد» بود

توعين نوري و در رفت و آمدت گفتند

اگر چه يك نفري، جمع چهارده نفري

تورا محمّد و آل محمّدت گفتند

شب ولادتت اي يار مي كنم خيرات

نثار مقدم خير تو چهارده صلوات

براي خُلق تو بايد كنند تحسينت

نشد مشاهده شصت و سه سال نفرينت

از آن طرف تو اگر نور آخرين هستي

نوشته اند از اين سو تو را نخستينت

هزار و سيصد و هشتاد و چندمين سال است

شديم كوچه نشينت، شديم مسكينت

شديم ريزه خور سفره هاي سيّدي ات

گداي سفره ي هر سال چهارده سينت

توآمدي كه علي را فقط ببيني و بس

نداده اند به جز ديده ي خدا بينت

يتيم مكه اي اما بزرگ دنيايي

اگر چه خاك نشيني، هميشه بالايي

مرا اويس شدن در هواي تو كافي است

اگر چه باز نديدم، دعاي تو كافي است

همينكه بوي تو را در مدينه حس كردم

لبم رسيد به خاك سراي تو كافي است

چه حاجتي به پسر داري اي بزرگ قريش

همينكه فاطمه داري براي تو كافي است

همينكه اوّل هر صبح پيش زهرايي

براي روشني لحظه هاي تو كافي است

تو آن پيمبر دنباله داري و بعدت

اگر علي تو باشد به جاي تو كافي است

قسم به اشهد ان لااله الا

الله

تو آمدي كه بگويي علي ولي الله

تو آمدي و ترحّم شدند دخترها

چقدر صاحب دختر شدند مادرها

تو آمدي و رعيّت شكوه عبد گرفت

بدين طريق چه آقا شدند نوكرها

خداي خوب به جاي خداي چوب نشست

و با اذان تو بالا گرفت باورها

بگو: مدينه علمي، علي درآن است

بگو: كه واجب عيني است حرمت درها

بريز شيره پيغمبري به كام حسين

كه از حسين بيايد علي اكبرها

زمان گذشت زمان ظهور ديگر شد

حسين مني انا من حسين اكبر شد

هزار حضرت مريم كنيز مادر توست

تورا بس است همينكه بتول، دختر توست

به دختران فلان و فلان نيازي نيست

اگر خديجه والامقام همسر توست

علي و فاطمه دو رحمت خداوندي

براي عالم دنيا و صبح محشر توست

به يك عروج تو جبرئيل از نفس افتاد

خبر نداشت كه اين تازه اوج يك پَر توست

به عرش رفتي و ماندي در آن تقّرب محض

خدا برابر تو يا علي برابر توست

تو با علي جريان ساز شيعه ايد ، اما

شناسنامه ي شيعه به نام جعفر توست

هميشه شكر چنين نعمتي روي لب ماست

كه جعفر بن محمد رئيس مذهب ماست

***علي اكبر لطيفيان***

چشم تا وا مي كني چشم و چراغش مي شوي

مثل گل مي خندي و شب بوي باغش مي شوي

شكل «عبدالله»ي و تسكين داغش مي شوي

مي رسي از راه و پايان فراقش مي شوي

غصه اش را محو در چشم سياهت مي كند

خوش بحال «آمنه» وقتي نگاهت مي كند

با «حليمه» مي روي تا كوه تعظيمت كند

وسعتش را _ با سلامي _ دشت تسليمت كند

هر چه گل دارد زمين يكباره تقديمت كند

ضرب در نورت كند بر عشق تقسيمت كند

خانه را با عطر زلفت تا معطر مي كني

دايه ها را هم ز مادر مهربان تر مي كني

ديده نورت را كه

در مهتاب بي حد مي شود

آسمان خانه اش پر رفت و آمد مي شود

مست از آيين ابراهيم هم رد مي شود

با تو «عبدالمطلب» عبدالمحمد مي شود

گشت ساغر تا به دستان بني هاشم رسيد

وقت تقسيم محبت شد، «ابوالقاسم» رسيد

يا محمد! عطر نامت مشرق و مغرب گرفت

وقت نقاشي قلم را عشق از راهب گرفت

ناز لبخندت قرار از سينه ي يثرب گرفت

خواب را خال تو از چشم «ابوطالب» گرفت

رخصتي فرما فرود آيد پريشان بر زمين

تا چهل سالت شود مي ميرد اين روح الامين

دين و دل را خوبرويان با سلامي مي برند

عاشقان را با سر زلفي به دامي مي برند

يوسفي اينبار تا بازار شامي مي برند

بوي پيراهن از آنجا تا مشامي مي برند

بي قرارت شد «خديجه» قلب او بي طاقت است

تاجر خوش ذوق فهميده ست: عشقت ثروت است

نيم سيب از آن او و نيم ديگر مال تو

داغ حسرت سهم ابتر، ناز كوثر مال تو

از گلستان خدا ياس معطر مال تو

اي يتيم مكه! از امروز مادر مال تو

بوسه تا بر گونه ات ام ابيها مي زند

روح تو در چشمهايش دل به دريا مي زند

دل به دريا مي زني اي نوح كشتيبان ما

تا هواي اين دو دريا مي بريي توفان ما

اي در آغوشت گرفته لؤلؤ و مرجان ما

اي نهاده روي دوشت روح ما ريحان ما

روي اين دوشت حسين و روي آن دوشت حسن

«قاب قوسين»ي چنين مي خواست «او ادني» شدن

خوشتر از داوود مي خواني، زبور آورده اي؟

يا كتاب عشق را از كوه نور آورده اي؟

جاي آتش، باده از وادي طور آورده اي

كعبه و بطحا و بتها را به شور آورده اي

گوشه چشمي تا منات و لات و عزا بشكنند

اخم كن تا برج هاي كاخ كسرا بشكنند

اي فداي قد و بالاي تو اسماعيل ها

بال تو بالاتر از پرهاي جبرائيل ها

«ما عرفناك»ت زده آتش در اين تمثيل ها

بُرده اي ياسين! دل از تورات ها، انجيل ها

بي

عصا مانده ست، طاها ! دست موسي را بگير

از كليساي صليبي حق عيسي را بگير

باز عطر تازه ات تا اين حوالي مي رسد

منجي دلهاي پر، دستان خالي مي رسد

گفته بودي «ميم» و «حاء» و «ميم» و «دال»ي مي رسد

نيستي اينجا ببيني با چه حالي مي رسد

خال تو، سيماي حيدر، نور زهرا دارد او

جاي تو خالي! حسين است و تماشا دارد او

***قاسم صرافان***

از بام و درِ كعبه به گردون رسد آواز

كامشب درِ رحمت به سماوات شده باز

بت هاي حرم در حرم افتاده به سجده

ارواح رسل راست هزاران پرِ پرواز

كعبه زده بر عرش خدا كوس تفاخر

مكه شده زيبا و دل افروز و سرافراز

جا دارد اگر در شرف و مجد و جلالت

امشب به سماوات كند خاك زمين ناز

از ريگ روان گشته روان چشمة توحيد

يا كوه و چمن باز چو من نغمه كند ساز

دشت و دَر و بحر و بَر و جنّ و بشر و حور

در مدح محمد همه گشتند هم آواز

هر ذرة كوچك شده يك مهر جهان تاب

هر قطرة ناچيز چو دريا كند اعجاز

جبريل سر شاخة طوبي چو قناري

در وصف محمد لب خود باز كند باز

جبريل چه آرد؟ چه بخواند؟ چه بگويد؟

جايي كه خداوند به قرآن كند آغاز

خوبان دو عالم همه حيران محمد

يك حرف ز مدحش شده:"ما كانَ محمد"

اين است كه برتر بود از وهم، كمالش

جز ذات الهي همه مبهوت جلالش

رضوان شده دلدادة مقداد و ابوذر

فردوس بود سائل درگاه بلالش

والله قسم نيست عجب گر لب دشمن

چون دوست ز هم بشكفد از خُلق و خصالش

هرگز به نمازي نخورد مهر قبولي

هرگز، صلوات ار نفرستند به آلش

بي رهبريش خواهد اگر اوج بگيرد

حتي ملك العرش بسوزد پر و بالش

يوسف ببرد حسن خود از ياد، گر او را

يك منظره در خاطره افتد ز خيالش

اين است

همان مهر درخشنده كه تا حشر

يك لحظه به دامن نرسد گرد زوالش

گل سبز شود از جگر شعلة آتش

در وادي دوزخ فتد ار عكس جمالش

چون ذات خداي ازلي ليس كمثله

بايد كه بخوانيم فراتر زمثالش

ايجاد بود قبضه اي از خاك محمد

افلاك بود بسته به لولاك محمد

اي جان جهان بسته به يك نيم نگاهت

دل گشته چو گل سبز به خاك سر راهت

هم بام فلك پايگه قدر و جلالت

هم چشم ملك خاك قدم هاي سپاهت

عيسي به شميم نفست روح گرفته

دل بسته دو صد يوسف صدّيق به چاهت

دل هاي خدايي همه چون گوي به چوگان

ارواح مكرّم همه درماندة جاهت

از عرش خداوند الي فرش، به هر آن

هستند همه عالم خلقت به پناهت

دائم صلوات از طرف خالق و خلقت

بر روي سفيد تو و بر خال سياهت

زيباتر و بالاتري از آنكه به بيتي

تشبيه به خورشيد كنم يا كه به ماهت

سوگند به چشمت كه رسولان الهي

هستند به محشر همه مشتاق نگاهت

زيبد كه كند ناز به گلخانة جنت

خاري كه شود سبز در اطراف گياهت

اين نيست مقام تو كه آدم به تو نازد

والله كه خلّاق دو عالم به تو نازد

صد شكر كه عمري ز تو گفتيم و شنيديم

هر سو نگريديم گل روي تو ديديم

هرجا كه نشستيم به خاك تو نشستيم

هر سو كه پريديم به بام تو پريديم

عطر تو پراكنده شد از هر نفس ما

هر گه به سر زلف سخن شانه كشيديم

زآن روز كه گشتيم ز مادر متولد

از مأذنه ها روز و شب اسم تو شنيديم

مرگي كه به پاي تو بود زندگي ماست

ماييم كه در موج عزا عيد سعيديم

تا بودن ما نام محمد به لب ماست

روزي كه نبوديم به احمد گرويديم

آب و گل ما را كه سرشتند

ز آغاز

آغوش گشوديم، وصالش طلبيديم

زآن باده كه در سورة زيباي محمد

اوصاف ورا گفته خداوند چشيديم

آن باده كه از ساغر فيض ازلي بود

سرچشمة آن كوثر و ساقيش علي بود

روزي كه عدم بود و عدم بود و عدم بود

نه ارض و سما بود، نه لوح و نه قلم بود

تسبيح خدا در نفس پاك محمد

لب هاي علي هم سخن ذات قِدَم بود

روزي كه گلِ آدم خاكي بسرشتند

آدم به تولاي علي صاحبِ دم بود

از خاك قدم هاي علي كعبه بنا شد

او را نتوان گفت كه نوزاد حرم بود

روزي كه كرم بود دُري در صدف غيب

والله علي قبلة ارباب كرم بود

بر قلب علي علم خدا از دل احمد

چون سيل خروشنده روان در دل يم بود

در بين رسولان كه به عالم عَلَم استند

نام نبي و نام علي هر دو عَلَم بود

در جوف نبي ديد نبي حمد خداوند

با نعت وي و مدح علي ذكر صنم بود

بالله تجلاي نبي مطلع الانوار

والله تولاي علي فوق نعم بود

خلقت چو خدا خالق بخشنده ندارد

خالق چو نبي و چو علي بنده ندارد

از خالق دادار بپرسيد علي كيست

از احمد مختار بپرسيد علي كيست

جز شخص علي شخص علي را نشناسد

از حيدر حرار بپرسيد علي كيست

شمشير به دشمن دهد و شير به قاتل

از قاتل خونخوار بپرسيد علي كيست

با دار بلا انس بگيريد و در آن حال

از ميثم تمار بپرسيد علي كيست

در غزوه ي بدر و احد و خيبر و احزاب

از تيغ شرربار بپرسيد علي كيست

از نخله ي خرما و در و دشت و بيابان

از چاه و شب تار بپرسيد علي كيست

از حجر و سعيد ابن جبير و ز ابوذر

از مالك و عمار بپرسيد علي كيست

جز فاطمه كس محرم اسرار

علي نيست

از محرم اسرار بپرسيد علي كيست

بگرفت به كف جان و سر و جاي نبي خفت

از آن همه ايثار بپرسيد علي كيست

ميثم چه در اوصاف علي گويد و خواند

جز حق نتواند نتواند نتواند

***استاد حاج غلامرضا سازگار***

بحر طويل

شب شوق و شب وجد و شب شور و شب پيدايش نور و شب تكرار تجلاي رسولان الهي رسد از ارض و سما و ملك و حور و گواهي كه شب هجر سر آمد سحر آمد سحر آمد خبر آمد خبر آمد كه شد از آب تهي رود سماوه شده چون دامن تفتيده ي صحراي قيامت كف درياچه ي ساوه خبري تازه به گوش و رسد از غيب سروش و شده آتشكده ي فارس خموش و عجبا اينكه فرو ريخته يكباره به هم كنگره ي كاخ مدائن نفس پادشهان حبس شده در دل و گشتند همه لال ز گفتار به امر احد خالق دادار دگر راه سماوات به شيطان شده مسدود بتان يكسره بر خاك فتادند و نگويند مگر ذكر خداوند و رسول دو سرا را.

عرش و فرش و ملك و آدمي و كوه و در و دشت و يم و قطره مهر و مه و سياره و منظومه ي شمسي و كرات و همه افلاك الي اين كره ي خاك ز برگ و بر و ريگ و حجر و شاخه و نخل و ثمر و بام و در و مرد و زن و پير و جوان ابيض و اسود همه گويند درود و صلوات از طرف ذات خداوند تبارك و تعالي و همه عالم خلقت به خصال و به كمال به جلال و به جمال قد و بالاي

محمد كه خداوند و ملايك همه گويند درودش همه خوانند ثنايش همه مشتاق لقايش همه عالم به فدايش همه مرهون عطايش كه خدا خلق نموده است به يمن گل رويش فلك و لوح و قلم را ملك و جن و بشر را همه ارض و سما را.

چار ماه است كه گرديده به تن آمنه را جامه ي ماتم به رخش هاله اي از غم غم عبدالله والا گهرش شوهر نيكو سيرش اشك روان از بصرش اشك نه خون جگرش خون نه كه ياقوت ترش بود يكي غنچه از آن لاله ي پرپر ثمرش داشت چو جاني به برش بلكه ز جان خوب ترش مونس شام و سحرش تا كه شبي ديد همان مادر دلباخته در خواب كه در دست گرفته است گلي خرم و شاداب كه برده است ز گل هاي دگر آب نظر كرد بر آن لاله ي فرخنده كه برگشت يكي قرص قمر گشت به يك لحظه پسر گشت نكوتر ز پدر گشت چو بيدار شد از خواب، خوش و خرم و شاداب دلش شد ز شعف آب به ياد آمدش اين نكته كه نه ماه تمام است مه حسن ختام است رسيده مه ميلاد گرامي پسرش بر رخ قرص قمرش خندد و بي پرده كند سير تماشاي خدا را.

لحظه ها بود بر آن مادر فرخنده ي افراشته اقبال بسي بيشتر از سال شب و روز زدي طاير جانش ز شعف بال كه كي جلوه كند از صدف آن گوهر اجلال كه يك بار دگر نيمه شبي خواب ربودش همه شد نور وجودش ز عنايات خداوند ودودش عجبا ديد كه خورشيد زپهلوش درخشيد

و فروغ ابديت به جهان يكسره بخشيد به ناگه در پاكش ز صدف داد ندا كاي صدف گوهر يكتاي خدا مادر انوار هدي خيز كه هنگام فراقت به سر آمد شب تنهايي و اندوه و غمت را سحر آمد شب ميلاد گل گلشن هستي به نجات بشر آمد چه مبارك سحري بود كه ناگاه به هم درد فشردش شبي آرام در آن حجره ي خاموش نه ياري نه قراري تك و تنها ز دم احمدي خويش پراكنده در امواج فضا عطر دعا را.

دگر از درد گل انداخته رخسار نكويش شده انوار خداوند فروزنده ز رويش نگهش سوي سما بود و همه محو خدا بود كه سقف حرمش لاله صفت باز شد و لحظه ي اعجاز شد و با خبر از راز شد و ديد در آن درد و الم چارزن پاك تو گويي كه رسيدند ز افلاك و همانند ندارند به روي كره ي خاكي يكي حضرت حوا و دگر مريم عذرا و دگر هاجر و سارا همه مبهوت جلالش همه بر دور جمالش همه ديدند مقامش همه گفتند سلامش بگرفتند در آغوش چو جانش زهي از عزت و شانش نگه هاجر و سارا به گلستان رخ حور نشانش كه در آن لحظه كف دست به پهلوش كشيد از دو طرف مريم عذرا كه به يكباره به پا خواست صداي خوش تكبير ز كوه و شجر و دشت و در مكه جهان غرق در انوارالهي شد و ديدند كه مرآت جمال احد قادر سرمد مدني مكي ابوالقاسم و محمود و محمد نبي امي خاتم به روي دامن مريم ز فروغ رخ خود كرد منور همه

جا را.

بشنويد از دو لب آمنه آن مادر فرخنده ي احمد كه چو بگذاشت قدم بر كره ي خاك محمد ز رخش نور عيان گشت و فروزنده از آن نور جهان گشت كه با جلوه ي ماه رخ او ديدمي از دور قصور يمن و شام و به گوش آمدم از جانت معبود ندايي كه الا آمنه زادي پسري را كه بود از همه ي خلق سرآمد كه بود آينه ي طلعت ذات احد قادر سرمد كه بود آينه ي طلعت ذات احد قادر سرمد كه بود كنيه ابوالقاسم و نام احمد و محمود و محمد كه در آن حال همان چار زن پاك، تن خوب تر از جان ورا شسته به ابريق بهشتي پس از آن مريم عذرا به يكي حله ي زيباي بهشتش بپوشاند و لب خويش به لبخند گشودند و سلامش بنمودند و ستودند مقام و شرف و عزت آن پاك ترين عبد خداوند نما را.

***استاد حاج غلامرضا سازگار***

گاهي غزل بخوانم و گاهي غزل شوم

گاهي به تكه پاره اي دل بدل شوم

گاهي كه صحبت از لب لعل تو مي كنم

انگار كه تعارف جامي عسل شوم

جانم غزال تير نگاه نجيب توست

بي تو چگونه كشته ي تير اجل شوم

بي مهر تو محلي از اعراب نيستم

وقتي نگاه مي كني اهل محل مي شوم

گفتي ز طول سجده مقرب شوي به حشر

بگذار تا حديث تو را في المثل شوم

در لحظه ي خطير حماسه مرا بخوان

ورنه به مكر زهد و ريا معتزل شوم

قالوا بلاي ما به تو تنها الست نيست

روزي هزار بار چو روز ازل شوم

گفتند بي بها كه بهشتي نمي شوم

من هم دعا كنيد كه اهل عمل شوم

حالا كه مست باده ي

ناب پيمبرم

بايد موحدانه كنم وصف دلبرم

اي اشهدت گواه خدا،لاشريك له

چون تو ترانه ي دل ما لا شريك له

تو آمدي و بندگي آغاز شد چه خوب

با تو شروع شد همه جا لا شريك له

عالم خبر ز خلقت يكدانه ي تو شد

تا بشنود نداي تو را لاشريك له

ابليس از فريب شما نااميد ماند

وقتي كه گفت ارض و سما لاشريك له

كسرا ز اقتدار قدومت فرو نشست

وز چارده ستون ولا، لا شريك له

بت ها صداي پاي تو را تا شناختند

عابد شدند پيش تو با لا شريك له

اي بت شكن به قصر دل ما سري بزن

كسرا بريز و خيمه ي پيغمبري بزن

اي برگزيده در دو سرا مصطفي تويي

قبل از قديم هم شجر مرتضي تويي

اي پرتو ائمة الاطياب ،نور تو

روح مطهر همه ي اوليا تويي

عالم به خاطر تو فقط آفريده شد

تاج سر اباالحسن مجتبي تويي

نور نبوت تو امامت به بار داد

يعني كه علت و سبب هل اتا تويي

تبريك هر رسول الوالعزم با تو گفت:

بعد سلام: سيد ما انبياء تويي

بر شان تو خليل خدا غبطه مي خورد

در ملك حق يگانه حبيب خدا تويي

اي قسط و عدل، موهبت دين حضرتت

سرمايه ي محبت آل عبا تويي

هرگز بلند مرتبه تر از تو كس نشد

السابقون تر از همه ي ازكيا تويي

امر تو شد مطاع جميع فرشتگان

دارنده ي شرافت ترض و سما تويي

وقتي براي كرب و بلا گريه مي كني

انگار از ازل به غم كربلا تويي

ما را ظهور تو ز جهالت نجات داد

آري صداي گرم تو ما را حيات داد

اي شيوه ي خدايي تو فوق كارها

وي سيره ي الهي تو تا ديارها

چون تو كسي حديث ولايت نخوانده است

حرف تو بهترين سخن روزگارها

هرگز حجاب مانع تو با خدا

نبود

موسي كجا،تكلم ليل و نهارها

عالم حيات يافت ز تو چشمه ي بقا

وز اشك تست گريه ي شب زنده دارها

ميلاد تو كه پرده ي ظلمت كنار زد

شد كعبه پرده دار شما پرده دارها

پاكيزه تر ز گوهر نابت نيامده

اي معتبر ز تو همه ي اعتبارها

پاييز از تبري تو خشك مي شود

سبز از تولي تو شود نوبهارها

بنت الوهب كه واسطه ي اهل بيت توست

جان داد از صلابتتان شهريارها

دنيا شبانه روز مدار اذان تست

نام تو پنج نوبه رسد از منارها

احكام دين معطل اگر ماند بعد تو

از بس رسيد آل تو را ناگوارها

در هر بلا به راه ولا امتحان شدي

لعنت به قاتل تو و هيزم بيارها

بايد بساط نافله اي دست و پا كنيم

بايد امير قافله اي را صدا كنيم

اي سينه ي تو حافظ گنجينه ي علي

تنها تويي مباشر ديرينه ي علي

قرآن فقط به سينه ي تو مي كند نزول

گنج ولايت است فقط سينه ي علي

تنها نه با علي كه دلش با تو هم نبود

هر كس كه داشت در دل خود كينه ي علي

تو با نمك تري اگر از يوسف نبي

روي جمال تست به آيينه ي علي

كوثر عطيه ايست به خلق عظيم تو

بلكه هديه اي به طمانينه ي علي

معراج تست ليلة الاسراي فاطمه

وان شب نشيني است به دوشينه ي علي

شايسته ي حكومت ناب محمديست

آل علي و دولت و كابينه ي علي

روز ظهور مهدي موعود نسل تو

يوم الحسين باشد و ادينه ي علي

مي ميزنم ز باده ي دلبر شبانه روز

دم مي زنم ز احمد و حيدر شبانه روز

***محمود ژوليده***

اى به ذكر روى تو، تسبيح گردان ماه و مهر

وى به روز و شب جمالت را ثناخوان ماه و مهر

با خيالت رو به ذكر ياجميل آورده اند

بيش ازين در آتش حسرت مسوزان

ماه و مهر

آسمان با صدهزاران ديده مى جويد تو را

رونما، تا رونما آرد به دامان ماه و مهر

در حجاب نور مستورى، ولى با اين همه

با نگاهى دل ز كف دادند آسان ماه و مهر

از فروغ روى تو هفت آسمان روشن شده ست

اى رخت را روز و شب آيينه گردان ماه و مهر

چشمشان در خواب هم هرگز نبيند خواب را

در رخ تو مات و حيرانند اينسان ماه و مهر

مدّعا را با دو شاهد آسمان اثبات كرد:

از سحرخيزان و از شب زنده داران، ماه و مهر

در گذرگاه تجلّى اى فروغ لايزال

با دو جلوه از تو شد اينسان فروزان ماه و مهر

با تو رونق نيست بازار مه و خورشيد را

بِهْ كه تا نگشوده بربندند دكّان ماه و مهر

رزقِ نور كهكشان ها در فروغ حسن تست

اى دو قرصِ نان تو را بر خوانِ احسان، ماه و مهر

دورباش چشم بد را نيست حاجت، تا كه هست

مجمره گردان فلك، اسپندريزان ماه و مهر

كهكشان در كهكشان گسترده طيف نور او

ذرّه اويند در گردون فراوان ماه و مهر

چون رُخش را گاه مه خوانند و، گاهى آفتاب

زين شرف سايد سر خود را به كيوان ماه و مهر

چشم من ماتِ جمال مصطفى بادا، كه هست

اندرين آيينه سرگردان و حيران، ماه و مهر

اى شبستان تجلّى از تو روشن همچو روز

وى به يمن جلوه ات اين گونه رخشان ماه و مهر

كرده ميلاد تو را با حضرت صادق قرين

تا خدا امشب كند با هم نمايان ماه و مهر

شايگان آورده، گنج شايگانم آرزوست!

اى به چرخِ جود تو رخشان هزاران ماه و مهر

اى به درگاه جلالت چار اركان خاكبوس

هفت اختر مشعل افروز و، دو دربان: ماه و مهر

از سر «پروانه»

خود سايه رحمت مگير

هست تا در سايه مهرت خرامان ماه و مهر

***محمد علي مجاهدي (پروانه) ***

به بهار گفتم ثمرت مبارك

به بهشت گفتم شجرت مبارك

به سپهر گفتم قمرت مبارك

به وصال گفتم سحرت مبارك

به وجود گفتم گهرت مبارك

به شكيب گفتم ظفرت مبارك

به كليم گفتم شب احمد آمد

به مسيح گفتم كه محمّد آمد

چه خوش است امشب شب عيش و نوشم

چو ملك ز گردون گذرد سروشم

چو شراب كوثر ز درون بجوشم

به وصال ساقي ز شعف بكوشم

من و هاي و هوي و دو لب خموشم

كه هماره جانم دهد و ستاند

ز نب_ي بگوي_د، ز علي بخواند

ز خدا بوَد پر همه جاي مكه

شده غرق، عالم به فضاي مكه

زده پر وجودم به هواي مكه

به زمين مكه، به سماي مكه

به مقام كعبه، به صفاي مكه

به رسول اكرم، به خداي مكه

به شكوه كعب_ه، به جلال احمد

كه خداست پيدا به جمال احمد

شب شام روشن ز فروغ رويش

رهِ «ايمن» ايمن، به پناه كويش

يم بي نهايت نمي از سبويش

قد خضر سروي به كنار جويش

دل خلق بسته به كمند مويش

به بهار خلقش، به بهشت خويش

به ك_دام دم، دم زن_م از ثنايش

به كدام سر، سر فكنم به پايش

نفسش روايت، سخنش درايت

هدفش نبوت، كنفش ولايت

جلوات رويش، همه را هدايت

اثرات دستش، همه جا عنايت

منم و عطايش، دو خجسته آيت

نه در آن حدود و نه بر اين نهايت

به خدا به قرآن، به رسول و آلش

كه ب_س اس_ت فردا نگه بلالش

به خداست عبد و به دلش خدايي

به ثناس بسته دهن سنايي

همه خسروان را به درش گدايي

همه دلبران در قدمش فدايي

قد و قامتش را همه كبرايي

دمد از وجودم دم نارسايي

ن_ه توان ثنايش به زبان بيارم

نه توان قلم را به زمين گذارم

به تمام قرآن، به رسول داور

به جلال زهرا، به مقام

حيدر

به صفا، به مروه، به منابه مشعر

به دو دخت زهرا به شبير و شبر

به مقام سلمان، به قيام بوذر

به كمال ميثم، به خلوص قنبر

كه خدا ندارد بشري چو احمد

كه بشر ندارد پدري چو احمد

هله اي دو عالم همه دم به كامت

ز فلك گذشته اثر كلامت

تو بگو كه گويم سخن مقامت

تو بخوان كه عالم شنود پيامت

ز بشر درودت ز خدا سلامت

همه جا قيامت شده با قيامت

چه شود بخواني به نواي ديگر

چه شود برآي_ي ز حراي ديگر

تو پيمبر استي به همه زمان ها

تو خدايگاني به خدايگان ها

كمي از زمينت همه آسمان ها

به كفت زمامِ همه كهكشان ها

قدمت فرازِ قلل جهان ها

كلمات نورت، همه نقش جان ها

تو زعيم بودي، همه انبيا را

تو پيمبر استي همه اوليا را

تو رسول بودي كه نبود عالم

تو امام بودي و نبود آدم

به همه مؤخر ز همه مقدم

تو نبي اعظم تو رسول اكرم

تو دليل بودي به كليم در يم

تو مسيح بودي به مسيح در دم

تو خ_دا جلال_ي، ت_و خ_داپرستي

تو هميشه بودي، تو هماره هستي

تو رسول حق تا صف محشر استي

تو پيمبران را همه رهبر استي

تو مطهر استي، تو مطهر استي

تو فروتن استي، تو فراتر استي

تو امام حيدر، تو پيمبر استي

تو ز انبيا هم، همگي سر استي

نگه_ي ب_ه «ميثم» كه ره تو پويد

همه از تو خواند، همه از تو گويد

***استاد حاج غلامرضا سازگار***

لطافت موج مي زد در صدايت

كه دل برد از خدا هم ربنايت

خدا خلقت نمود و عاشقانه

دمي زل زد به برق چشمهايت

دو دستت تا به سمت عرش مي رفت

ملك مي ريخت روي دستهايت

از آن روزي كه بالت را گشودي

كرامت مي چكيد از بالهايت

مبادا تا شود آزرده از خاك

فرشته فرش مي شد زير پايت

شب معراج ديدي با دوچشمت

كه اوج عرش بوده ابتدايت

اگرچه ذره ام يا كمتر از آن

تو را مي خواهم

آقا بي نهايت

خودت فرموده اي باباي مايي

تمام هستي ام بابا فدايت

تو را با عشق يكجا آفريدند

براي خاطر ما آفريدند

خدا را آينه هستي ، زلالي

تو را همرنگ دريا آفريدند

براي اينكه برعالم بتابي

دراوج آسمانها آفريدند

هزاران سال قبل از خلق آدم

و قبل از خلق حوا آفريدند

تو اول بودي و آخر رسيدي

تو را منجي دنيا آفريدند

خدا را شكر در راه تو هستيم

تو را پيغمبر ما آفريدند

خدا مي خواست زهرايي بيايد

تو را باباي زهرا آفريدند

نفسهايت خدايي بود آقا

كلامت دلربايي بود آقا

شبيه انبيا و اوليايش

خدا هم مصطفايي بود آقا

دل تو سبزه زار مهرباني است

تو كارت دلربايي بود آقا

براي اين شد اصلاً گنبدت سبز

و گرنه كه طلايي بود آقا

تو مي بخشيدي و فرقي نمي كرد

گداي تو كجايي بود آقا

نشيند گيوه هايت تا برويش

زمين ، كارش گدايي بود آقا

حسين ، از لعل لبهايت مكيده

اگر كه كربلايي بود آقا

الهي من مريد مصطفايم

كه چون با مصطفايم با خدايم 

***ناصري***

جهان سرسبز و خرم گشت از ميلاد پيغمبر

منور قلب عالم گشت از ميلاد پيغمبر

بده ساقى مى باقى كه غرق عشرت و شادى

دل اولاد آدم گشت از ميلاد پيغمبر

تعالى الله از اين نعمت كز او اسباب آسايش

براى ما فراهم گشت از ميلاد پيغمبر

ز لطف و رحمت ايزد ز يمن مقدم احمد

ظهور حق مسلم گشت از ميلاد پيغمبر

به شام هفده ماه ربيع و سال عام الفيل

رسالت ختم خاتم گشت از ميلاد پيغمبر

بشارت ده به مشتاقان كه ز امر قادر منّان

دل ما عارى از غم گشت از ميلاد پيغمبر

ز ناموس قدر بشنو تو گلبانگ خطر زيرا

سر نابخردان خم گشت از ميلاد پيغمبر

بناى جهل ويران شد ز يمن منجى ات تارك

جهان از علم اعلى گشت از ميلاد پيغمبر

دوصد اعجاز شد ظاهر كه در عرش عُلى حيران

دوصد عيسى بن مريم گشت از ميلاد پيغمبر

بشد درياچه ساوه

تهى از آب و برعكسش

سماوه همچنان يم گشت از ميلاد پيغمبر

بشد اين فارس چون شمعى، بشد آتشكده خاموش

جهان حق مجسم گشت از ميلاد پيغمبر

ز يمن مقدمش منشق جِدار طاق كسرى شد

كه حيران خسرو جم گشت از ميلاد پيغمبر

بناى ظلم شد ويران ولى در سايه ايمان

بناى عدل محكم گشت از ميلاد پيغمبر

قدم در ملك هستى زد چو ختم الانبياء احمد

مقام ما مقدم گشت از ميلاد پيغمبر

نواى بانگ جاء الحق به باطل چيره شد اى دل

نظام دين منظم گشت از ميلاد پيغمبر

ز حسن پرتو رويش خجل در مغرب و مشرق

مه و خورشيد اعظم گشت از ميلاد پيغمبر

من «ژوليده» مى گويم بگو بر دوستارانش

كه شرّ دشمنان كم گشت از ميلاد پيغمبر

***زوليده نيشابوري***

تا بر بسيط سبز چمن پا گذاشته است

چشمش بهار را به تماشا گذاشته است

از بس كه دست برده در آغوش آسمان

پا بر فراز گنبد ميان گذاشته است

مي بارد از طلوع نگاهش تبار صبح

خورشيد را به سينه خود جا گذاشته است

تا مثل كوه ريشه دواند به عمق خاك

يك عمر سر به دامن صحرا گذاشته است

دستي لطيف ساغر سرشار عشق را

در هفت سين سفره دنيا گذاشته است

نوري (امين) نشسته به آغوش (آمنه)

دريا قدم به ديده دريا گذاشته است

نوري كه از تبلور رخسار او دميد

خورشيد را به خانه دلها گذاشته است

***غلامرضا شكوهي***

او جمله دليل خلق عالم بود

آن نور ازل، نبي خاتم بود

از حمد احد، به نام احمد شد

او سرّ حروف اسم اعظم بود

آن غايت حسن و لطف و دلبندي

از يوسف مصر، دلنشين تر بود

در كار شريعت خداوندي

جبريل، امين و او امين تر بود

عالم همه غرق لطف ايزد شد

هنگام ولادت محمّد شد

اي جان علي سرشته با جانت

اي فاطمه در پناه دستانت

جاني و جهان يتيم احسانت

اي جان جهان، جهان به قربانت

اي جاي حسين بَر بر و دوشت

اي جاي حسن بهشت آغوشت

اي منت رحمت تو بر عالم

كي امت تو كند فراموشت؟!

عالم همه غرق لطف ايزد شد

هنگام ولادت محمّد شد

***محمد سعيد ميرزايي***

اي چشم عرشيان به زمين جاي پاي تو

گ_ردون ب_ه زي__ر ساي_ه ق_د رساي تو

در آن زمان كه حرف زمان و مكان نبود

آغوش لامكان ب_ه يقي_ن ب_ود جاي تو

قرآن دهد نشان كه بود روز و شب مدام

ذك_ر خ_دا و ك_ار ملاي_ك، ثن_اي ت_و

آغوش جان گشوده اجابت در آسمان

از دس_ت داده صب_ر، ب_ه شوق لقاي تو

تنها نه مهر و مه، نه سماوات، نه زمين

گشتن_د انبي_ا هم_ه خل_ق از براي تو

تو بح_ر ب_ي نهايت حق_ي و هم چنان

ب__ي انتهاست رحم_ت ب_ي انتهاي تو

هر برگ لاله را ب_ه ثنايت قصيده اي

ه_ر بلبل_ي ب_ه باغ، قصيده سراي تو

موسي ز هوش رفته به طور از تكلمت

ري_زد مسي_ح از ن_فس دل__رباي تو

حبل متين عالم خلقت شود به حشر

آرند اگر به دست، نخ_ي از رداي تو

باش_د گل مق_دس آدم ب_دان جلال

يك جرعه زآب جو، كفي از خاك پاي تو

خي_ل مل_ك ك_ه خلقتش از حاص_ل ت_و

بود

قصدش ز سجده، سجده به آب و گل تو بود

توحي__د از ك__لام لطيف_ت، روايت__ي

قرآن خود از صحيفه حسنت، حكايتي

محشر شود بهشت و جهنم، رياض گل

بگشاي__د ار ب__لال ت_و چشم عنايتي

روزي كه انبيا به صف حشر بگذرند

جز رايت تو بر سرشان نيست رايتي

گو نخل ه_ا قلم شود و برگ ها كتاب

نَب_وَد كت__اب منقبت_ت را نهايت__ي

جز طلعت منير تو و عترت تو نيست

در عال__م وج__ود، چ_راغ هدايتي

در حشر نيست راه نجاتي برايشان

حت_ي ز انبي_ا نكن_ي گ_ر حمايتي

در حشر، خلق را به شفاعت نياز نيست

آي_د اگ__ر ز چش_م ب_لالت كن__ايتي

جان جهان به پاش بريزم، اگر كم است

خواند ه_ر آنك_ه از ت_و برايم روايتي

بيش از پيمبران ستم آمد به حضرتت

لبخنده_ا زدي و نك__ردي شكايت_ي

در مصحف جمال تو كرديم سيرها

ج_ز آيه ه__اي ن__ور نديديم آيتي

سوگند مي خورم كه ندارم ن_داشتم

غي_ر از ولايت ت_و و آلت، ولايت_ي

يك قطره زآب جوت به صد يم نمي دهم

يك تار م_وت را ب_ه دو عالم نم_ي دهم

ن_ام اح_د ك_ه نام خداوند سرم_د است

ميمي بر آن اضافه شده، اسم احمد است 

آدم ك_ه گشت توب_ه او ن_زد ح_ق قبول

از في_ض «يا حميدُ بحق محم_د» است

ب_ا دي_دن جم_ال ت_و خوب_ان ده_ر را

در دل امي_د ب_اغ جن_ان داشتن بد است

دست تو ظرف رحمت بي انتهاي هوست

هر چه خدا به خلق ببخشد، از اين يد است

مقصود باغ و لاله و حور و قصور نيست

اه_ل بهشت را س_ر كوي تو مقصد است

پيش از هب_وط آدم و ح_وا ب_ه خط نور

دست خدا ن_وشت: محمّد مؤي_د است 

ذك_ر خ_دا و ذك_ر

ملك ت_ا قيام حشر

پيوسته بر شم_ا صل_وات مج_دد است 

ب_ر س_ر در بهشت و جهن_م ن_وشته ند

بغض تو نار و مهر تو خلد مخلد است

تفسي_ر ي_ك حدي_ث ز ميم ده_ان تو

بالله ني_از م_ن به ه_زاران مجل_د است

گفتم ب__ه ب__زم ق_رب اله_ي قدم نهم

ديدم كه نغمه صلواتت خوش آمد است

اي چه__ره ب__لال ت__و ب__اغ ب_هشت من

اين «ميثم»، اين تو آن همه افعال زشت من

***استاد حاج غلامرضا سازگار***

زيك مشرق نمايان شد دو خورشيد جهان آرا

كه رخت نور پوشاندند بر تن آسمان ها را

دو مرآت جمال حق دو درياي كمال حق

دو نور لايزال حق دو شمع جمع محفل ها

دو وجه الله رباني دو سر الله سبحاني

دو رخسار سماواتي دو انسان خدا سيما

دو عيسي دم دو موسي يد دو حسن خالق سرمد

يكي صادق يكي احمد يكي عالي يكي اعلا

يكي بنيانگر مكتب يكي آرنده ي مذهبي

يكي انوار را مشعل يكي اسرار را گويا

يكي از مكه انوار رخش تابيد در عالم

يكي شد در مدينه آفتاب طلعتش پيدا

يكي نور نبوت را به دل ها تافت تا محشر 

يكي نور ولايت را ز نو كرد از دمش احيا

رسد آواي قال الصادق و قال رسول الله

به گوش اهل عالم تا كه اين عالم بود بر پا

يكي جان گرامي در دو جسم پاك و پاكيزه

دو تن اما چو ذات يك تا هر دو بي همتا

محمد كيست جان جان جان عالم خلقت

كه گر نازي كند در هم فرو ريزد همه دنيا

محمد كيست روح پاك كل انبيا در تن

كه حتي در عدم بودند بي او انبيا يك جا

محمد كيست مولايي

كه مولانا علي گويد

منم عبد و رسول الله بر من رهبر و مولا

محمد از زمان ها پيشتر مي زيست با خالق

محمد از مكان پيموده ره تا اوج او داني

محمد محور عالم محمد رهبر آدم

محمد منجي هستي محمد سيد بطحا

محمدكيست آنكو بوده قرآن دفتر مدحش

كه وصفش را نداند كس به غير از قادر دانا

محمد را كسي نشناخت جز حق و علي هرگز

چنان كه جز خدا و او كسي نشناخت حيدر را

وضو گيرم ز آب كوثر و شويم لب از زمزم

كنم آنگه به مدح حضرت صادق سخن انشا

ششم مولا ششم هادي ششم رهبر ششم سرور

كه هم درياي شش گوهر بود هم در شش دريا

صداقت از لبش خيزد فصاحت از دمش خيزد

فلك قدر و ملك عبد و قضا مهر و قدر امضا

بسي زهاد و عبادند بي مهرش همه كافر

بسي عالم بسي عارف همه بي نور او اعمي

دو خورشيد منير او هشام و بو بصير او

دو كوه حكمت و ايمان دو بحر دانش و تقوي

مرا دين نبي مهر علي و مذهب جعفر

سه مشعل بوده و باشد چه در دنيا چه در عقبي

در ديگر زنم غير از در آل علي هرگز

ره ديگر روم غير از ره اين خاندان حاشا

بهشت من بود مهر علي و مهر اولادش

نه از محشر بود بيمم نه از نارم بود پروا

سراپا عضو عضوم را جدا سازند از پيكر

اگر گردم جدا يك لحظه از ذريه ي زهرا

از آن بر خويش كردم انتخاب نام ميثم را

كه باشم همچو او

در عشق ثارالله پا بر جا

***استاد حاج غلامرضا سازگار***

عيد مبعث
شكر ايزد كه پي زلف پريشان شده ام

در شب بعثتتان حوريه باران شده ام

تا كه از محضر عرفاني حق بازايي

پاي اين كوه حراء سر به گريبان شده ام

آيه اي عرضه كن اي معتكف غار حراء

قلبا آماده بشنيدن قرآن شده ام

به حديثي نبوي روح مرا تصفيه كن

كه سرا پا همه بازيچه شيطان شده ام

تهنيت باد پيمبر شدنت مرد امين

كه در آميخته با سيل مريدان شده ام

منم آن گمشده در وادي سرگرداني

كه به دستان كريم تو مسلمان شده ام

نبي الله ترين اي سبب خلقت انس

تازه از بعد تو حس ميكنم انسان شده ام

بركه بي رمق و مرده دلي بودم و حال

از عنايات تو چون رود خروشان شده ام

بودم آن بتكده مملو از لات و هبل

كه به دستان پسر عم تو ويران شده ام

حمدلله به نمايندگي از قوم عجم

روزبه* بودم و از عشق تو سلمان شده ام

*نام ايراني جناب سلمان

***علي آمره***

نور تو گر نبود مسلمان نمي شدم

بر سفره ي كريم تو مهمان نمي شدم

لطف محمدي تو بر من مقام داد

ورنه ز نسل حضرت سلمان نمي شدم

اصلا اگر دعاي تو پشت سرم نبود

بر خانواده ي تو ثناخوان نمي شدم

من از عنايت تو كه بهره نداشتم

گر دوستدار عترت و قرآن نمي شدم

حرف از خدا زدي تو ، ولي گر علي نبود

هرگز مطيع و گوش به فرمان نمي شدم

قم يا رسول صوت جلي را شروع كن

قرآن بخوان و مدح علي را شروع كن

قرآن بخوان كه بي خبران را خبر كني

بر قلب سنگ ، با سخن خود اثر كني

قرآن بخوان ، زجهل ، خلايق رها شوند

روشن فضاي ظلمت محض بشر كني

قرآن بخوان و در دل مردم نمك بريز

تا اينكه دوستان خدا بيشتر كني

قرآن بخوان بشارت و انذار كن رسول

قرآن بخوان كه شام جوانان سحر

كني

قرآن بخوان ، به جلوه ي تو سجده مي كنند

سنگ و گياه ، چونكه ز هر جا گذر كني

عرش است محو خواندن آيات تو رسول

اي عقل كل ، عقول همه مات تو رسول

دارايي ام تمام برايت نوشته شد

جان من از ازل به فدايت نوشته شد

دل آفريده شد كه گرفتارتان شود

اين دل اسير آل عبايت نوشته شد

"غير از علي به قلب تو كس نيست و" همين...

...بر جاي جاي غار حرايت نوشته شد

باران نور آيه سر مردمان چكيد

تا جبرئيل و وحي به پايت نوشته شد

اين آيه ها نبود كه گمراه مي شديم

تو آمدي كتاب هدايت نوشته شد

امشب سر تو تاج نبوت گذاشتند

در زير پات كرسي عزت گذاشتند

از اين به بعد ياور تو مرتضي عليست

تنها امير لشكر تو مرتضي عليست

بين عشيره دست به دوش علي گذار

برگو فقط برادر تو مرتضي عليست

پروردگار عزوجل امر كرده است

همسر براي دختر تو مرتضي عليست

او بي تو ، تو بدون علي ، نه نمي شود

روح ميان پيكر تو مرتضي عليست

در هر كجاي عرش خدا ديدي اي رسول

هر جا روي برابر تو مرتضي عليست

اول نماز خوانده به پشت سرت عليست

وحي خدا عليست ، پيام آورت عليست

***رضا رسول زاده***

مي رسيد از قله هاي كوه نور

از بلنداي تشرف در حضور

فرش استقبال راهش مي شدند

هر چه جن و هر چه انس و هر چه حور

كوه ها هم در تشهد آمدند

از تجلايي كه شد در كوه نور

او چراغ شرع را آورده بود

بر سر اين جاده هاي سوت و كور

تزكيه ميداد روح خاك را

چشمه چشمه با سخن هاي طهور

مثل دريا رودها را جمع كرد

رودهايي از قبايل هاي دور

وحي مي آرود تا آنجا كه عقل

در خودش ميكرد احساس شعور

شرح صدرش را كسي تخمين نزد

تا

بفهمد كيست اين سنگ صبور

و كتابي بود با خط خدا

تا بشر خود را كند با آن مرور

اي كتاب قل هو الله احد

لم يلد يولد و لم كفوا احد

تا شعاع مهرت عالمتاب شد

مهرباني از خجالت آب شد

اين زمين ديگر كوير تشنه نيست

زنده شد ، آباد شد ، شاداب شد

فارغ از نسل و نژاد و رنگ و بو

هر غلامي با تو بود ارباب شد

تو هماني كه بلال مسجدت

گل عرق هايش گلاب ناب شد

هر كه با تو با علي راضي نشد

وصل بر دريا نشد مرداب شد

از زلال چشمه هاي وحي تو

تشنه اي همچون علي سيراب شد

اين علي كه مست پيغمبر شده

با دعاي مصطفي حيدر شده

بعد از اين افسار دنيا دست تو

ضرب و جمع و كسر و منها دست تو

بعد از اين دين هاي دنيا باطل است

دين آدم تا به خاتم دست تو

هل اتي كه شرح زهرا و عليست

گشته نازل منتها با دست تو

سيزده ماهند در منظومه ات

گردش اين سيزده تا دست تو

فوق ايديهم تويي يا مصطفي

هيچ دستي نيست بالا دست تو

رحمه للعالمين تنها تويي

پس حساب روز فردا دست تو

پرچم حمد خدا دست عليست

اختيار پرچم اما دست تو

هر چه ما داريم دست فاطمه است

چونكه باشد دست زهرا دست تو

تو خودت گفتي حسينت از من است

پس حسين و كربلا ها دست تو

چلوه كردي در علي اكبر ولي

جلوه هاي اين تماشا دست تو

دست تو دست خداوند است و بس

سهم ما يكبار لبخند است و بس

از حرا مي آيي و جان مي بري

روي دوشت بار قرآن مي بري

سفره مي اندازي و در خانه ات

مثل ابراهيم مهمان مي بري

گاه موسي ميشوي و با خودت

آيه هاي آل عمران مي بري

گاه كشتي مي شوي و

نوح را

از دل امواج طوفان مي بري

گاه از شوق علي مي باري و

شوق خود را زير باران مي بري

نيمه شب ها روي دوش مرتضي

نان و خرماي يتيمان مي بري

گاه در سلمان تنزل مي كني

عشق حيدر را به ايران مي بري

گاه ياد بضعه ات مي افتي و

زير لب نام خراسان مي بري

مي رسد روزي كه خود مي آيي و

يوسف ما را به كنعان مي بري

اي سحر خيز مدينه العجل

اي شفاي زخم سينه العجل

اي سراي چشمهايت با صفا

امتداد چشم هايت تا خدا

غار تاريك مرا روشن كنيد

مرده ام در بين اين ظلمت سرا

ليله المحياي شب هاي حسين

اي رسول گريه هاي كربلا

كاروان سمت محرم ميرود

كاش منهم جا نمانم از شما

از همان سر نيزه اي كه مي چكيد

خون تازه روي خاك كوچه ها

سنگ ها آمد...سري افتاد واي

خواهري ميگشت زير دست و پا

يك گلي گم كرده بود اي واي من

عمه شد آنجا كبود اي واي من

***رحمان نوازني***

طي ميكنيم سمت ملاقات جاده را

شايد كسي سوار كند اين پياده را

وقتش رسيده است كه با گريه ريختن

جبران كنيد توبه ي از دست داده را

تكريم ديگري است همين امتناع ها

پس شكر ميكنيم عطاي نداده را

ما در ركوع نافله با آبروتريم

اصلاً نخواستيم تن ايستاده را

خُدّام آستانْ هميشه جلوترند

يا رب نگير خدمت اين خانواده را

مكه شرافتش به حضور محمد است

پس قصد ميكنيم فقط مكه زاده را

گر بي علي بناست كه اين راه طي شود

مگذار پس مقابل ما راه جاده را

ما درب خانه اي به جز اين در نميرويم

ما بي علي كنار پيمبر نميرويم

خوان كريم خالي و بي نان نميشود

فقر گدا حريف كريمان نميشود

گويي نمي برد ز عنايت سعادتي

آنكه اسير زلف پريشان نميشود

اين چه حكايتي است كه اصلاً براي ما

مبعث بدون شاه

خراسان نميشود

از بركت دعاي رسول است هيچ جا

در دوستي فاطمه ايران نميشود

مبعث نتيجه اي ز كرامات حيدر است

هر آنكه بي ولاست مسلمان نميشود

يكبار يا نبي و دگر بار يا علي

يا مصطفي بدون علي جان نميشود

چون شرح زندگاني مولاست خواندنيست

ورنه كسي كه پيرو قرآن نميشود

جبريل علي ، وحي علي و زبان عليست

قرآن بخوان رسول،كه قرآن همان عليست

مبهوت مانده است تماشاي خويش را

روح بلند و جلوه ي والاي خويش را

سوگند ميخوريم همه تَرك ميكنيم

بردارد از بهشت اگر پاي خويش را

اصلاً همان زمان چهل سال پيش هم

اثبات كرده بود بلنداي خويش را

آنكس امام ماست كه در ليلة المبيت

وقتي كه رفت داد به او جاي خويش را

او ماندني نبود اگر پُر نكرده بود

با مرتضي و فاطمه دنياي خويش را

از ديدن تجلي خود دست ميكشيد

ميديد تا تجلي زهراي خويش را

يا فاطمه وَ يا كه علي جلوه ميكند

وقتي نشان دهد قد و بالاي خويش را

نور است و در تن سه نفر جلوه كرده است

اين نور قبل خلق بشر جلوه كرده است

اي خاك پاي توست تمام وجودها

هفت آسمان و خلقت گنبد كبودها

اي كيسه ي هميشه كرامت ميان شهر

آقاي مهرباني و آقاي جودها

آري نماز بي تو به قرآن قبول نيست

اي اولين سلام همه در قعودها

جبريل ما چگونه تورا پا به پا شود

درماندگي كجا و مسير صعودها

قربان چشم هاي تو دار و ندارها

قربان خاك پاي تو بود و نبودها

شكرخدا قبيله ي توكامل است و بس

كوري چشم عايشه ها،اين حسود ها

ما باتوأيم و با همه ي خانواده ات

عالم فداي زندگي صاف و ساده ات

از ما مگير تاب و تب شور و شين را

حُبِ علي همان شرف نشأتين را

از ما مگير شوق سفرهاي تا نجف

مكه ،مدينه

،سامره و كاظمين را

با حب خانواده ي تو سالهاي سال

بخشيده اند آبروي عالمين را

ما نذر كرده ايم كه بيرون بياوريم

از زير دِين،اين جگر زير دين را

ما قصد كرده ايم به ياري فاطمه

نائل شويم كرب و بلاي حسين را

بوسه مزن كنار تمناي دخترت

زير گلوي كوچك اين نور عين را واي از دمي كه زينب كبري رسيده بود

وقتي رسيده بود كه حنجر بريده بود

***علي اكبر لطيفيان***

طي ميكنيم سمت ملاقات جاده را

شايد كسي سوار كند اين پياده را

وقتش رسيده است كه با گريه ريختن

جبران كنيد توبه ي از دست داده را

تكريم ديگري است همين امتناع ها

پس شكر ميكنيم عطاي نداده را

ما در ركوع نافله با آبروتريم

اصلاً نخواستيم تن ايستاده را

خُدّام آستانْ هميشه جلوترند

يا رب نگير خدمت اين خانواده را

مكه شرافتش به حضور محمد است

پس قصد ميكنيم فقط مكه زاده را

گر بي علي بناست كه اين راه طي شود

مگذار پس مقابل ما راه جاده را

ما درب خانه اي به جز اين در نميرويم

ما بي علي كنار پيمبر نميرويم

خوان كريم خالي و بي نان نميشود

فقر گدا حريف كريمان نميشود

گويي نمي برد ز عنايت سعادتي

آنكه اسير زلف پريشان نميشود

اين چه حكايتي است كه اصلاً براي ما

مبعث بدون شاه خراسان نميشود

از بركت دعاي رسول است هيچ جا

در دوستي فاطمه ايران نميشود

مبعث نتيجه اي ز كرامات حيدر است

هر آنكه بي ولاست مسلمان نميشود

يكبار يا نبي و دگر بار يا علي

يا مصطفي بدون علي جان نميشود

چون شرح زندگاني مولاست خواندنيست

ورنه كسي كه پيرو قرآن نميشود

جبريل علي ، وحي علي و زبان عليست

قرآن بخوان رسول،كه قرآن همان عليست

مبهوت مانده است تماشاي خويش را

روح بلند و جلوه ي والاي خويش را

سوگند ميخوريم همه تَرك ميكنيم

بردارد از بهشت اگر پاي خويش

را

اصلاً همان زمان چهل سال پيش هم

اثبات كرده بود بلنداي خويش را

آنكس امام ماست كه در ليلة المبيت

وقتي كه رفت داد به او جاي خويش را

او ماندني نبود اگر پُر نكرده بود

با مرتضي و فاطمه دنياي خويش را

از ديدن تجلي خود دست ميكشيد

ميديد تا تجلي زهراي خويش را

يا فاطمه وَ يا كه علي جلوه ميكند

وقتي نشان دهد قد و بالاي خويش را

نور است و در تن سه نفر جلوه كرده است

اين نور قبل خلق بشر جلوه كرده است

اي خاك پاي توست تمام وجودها

هفت آسمان و خلقت گنبد كبودها

اي كيسه ي هميشه كرامت ميان شهر

آقاي مهرباني و آقاي جودها

آري نماز بي تو به قرآن قبول نيست

اي اولين سلام همه در قعودها

جبريل ما چگونه تورا پا به پا شود

درماندگي كجا و مسير صعودها

قربان چشم هاي تو دار و ندارها

قربان خاك پاي تو بود و نبودها

شكرخدا قبيله ي توكامل است و بس

كوري چشم عايشه ها،اين حسود ها

ما باتوأيم و با همه ي خانواده ات

عالم فداي زندگي صاف و ساده ات

از ما مگير تاب و تب شور و شين را

حُبِ علي همان شرف نشأتين را

از ما مگير شوق سفرهاي تا نجف

مكه ،مدينه ،سامره و كاظمين را

با حب خانواده ي تو سالهاي سال

بخشيده اند آبروي عالمين را

ما نذر كرده ايم كه بيرون بياوريم

از زير دِين،اين جگر زير دين را

ما قصد كرده ايم به ياري فاطمه

نائل شويم كرب و بلاي حسين را

بوسه مزن كنار تمناي دخترت

زير گلوي كوچك اين نور عين را واي از دمي كه زينب كبري رسيده بود

وقتي رسيده بود كه حنجر بريده بود

***علي اكبر لطيفيان***

خيزيد و خُم آريد ، خماريد و خماريد

وز بام فلك باده ي گلرنگ بباريد

گولم مزنيد اين همه با هوش مضاعف

انگور

مرا دزد نبرده است ، بياريد

تا پير درختان دمد از مقبره ي ما

مارا وسط باغ كرامات بكاريد

از گريه نگيريد مرا تا دم محشر

اسفنج مرا تا دم آخر بفشاريد

در كشف و كرامات همين است تفاوت

ما كفش نداريم و شما مرد سواريد

خاكيم،نه در دست شما بلكه كف پا

ما را نكند بر سر سجاده شماريد

كِي راه كُنَد گم جَرَياني كه فهيم است

با خاطر آسوده به اشكم بسپاريد

نقاشي اين مرز جنون بوم ندارد

بد مستي ما موقع معلوم ندارد ما جمله كمانيم چه بسيار تويي تو

زآن شمس شعاييم چو پرگار تويي تو

در محضر تو جز تو نديديم كسي را

ديدار تويي يار تويي غار تويي تو

هرجا خبر آمد كه سري رفت ز تو رفت

در معركه ها تيغ جگر دار تويي تو

در پيش و پس لشگر تو جز تو كسي نيست

اين حمزه تجلي است ، علمدار تويي تو

گويند كه تكرار نباشد به تجلي

زهرا تويي و حيدر كرار تويي تو

نسبت به كسي دادن اين سايه روا نيست

خورشيد تويي،سايه و ديوار تويي تو

اين نُه فلك و هفت زمين نيم پياله است

اي حضرت خُم ، جلوه ي سرشار تويي تو

حيدر نفسي تازه كند تا تو بجنگي

در غزوه ي حق تيغ جگر دارد تويي تو تو جلوه ي تامي و تمام است حضورت

پنهان شده اوصاف تو از شدّت نورت

در بحر نمك ، زار زدن كار ندارد

دل جز رخ خوب تو نمكزار ندارد

تو كعبه ي ما باش كه از خشت ملوليم

( (آئينه ي ما روي به ديوار ندارد) )

دستور بده خلقْ علي را بپرستند

بهر تو كه رو كردن حق كار ندارد

در بستر قتل تو علي خفت و عيان كرد

اين خانه جز او خفته ي بيدار

ندارد

بردار از اين شانه ي ما بار گران را

اين نخل بدن غير هوس بار ندارد

بر شانه ي خود ره بده حيدر بزند پاي

اين كعبه جز او مرد تبردار ندارد

با چشم اشارت كن و گو حيدر امير است

توحيد به افعال كه گفتار ندارد

چوپان سرشب به كه خوابد ، تو كجايي

شب نيمه شد و نيمه سحر گشت،نيايي؟

فوّاره ي معناست جمالي كه تو داري

غدّاره ي جانهاست جلالي كه تو داري

بگذار كه جبريل ببالد به دو بالش

جبريل وبال است به بالي كه تو داري

انديشه ي نازك كه نوشتند تويي تو

بكر است همه فكر و خيالي كه تو داري

گويند كه رنگي نَبُوَد رويِ سياهي

خورشيد بُوَد ظِلِّ بلالي كه تو داري

دور تو گليم است و كليم است زبانت

لو رفت خداوند ز حالي كه تو داري

بگشا يقه تا سينه ي الله ببوسم

حايل شده پيراهن و شالي كه تو داري

بت سوختي و بت زدي و بت شدي امروز

درمانده ام از امر محالي كه تو داري

اين دشت پُر از گردن آهوي تماشاست

تنها سر ابروي هلالي كه تو داري

بنشين و بزن در سر فرصت سر مارا

باز است چو زلف تو مجالي كه تو داري

در غار،تورا يار مگو ، بلكه چو بار است

گوساله ي قوم است وبالي كه تو داري

عيد است بيا پهن نما سوري و ساتي

از معني توحيد و صفات و صلواتي

***محمد سهرابي***

ببين كه قلب زمين شور ديگري دارد

و در نگاه خودش نور باوري دارد

همين كه غار حرا مست لفظ اقرأ شد

ز اعتبار نبي فكر دلبري دارد

ز هاي و هوي ملك گوش آسمان پر شد

و كنج سينه ي خود نور سروري دارد

تمام غار حرا مثل عرش اعلاء شد

دل رميده ي او حال بهتري دارد

صداي حضرت جبريل مي رسد بر گوش

هبوط

كرده و حكم پيمبري دارد

به تو سلام خداوند يا رسول الله

بخوان به نام خداوند يا رسول الله

نگاه خيره ي دنيا به سمت غار حرا

چه مي تپد دل بي تاب مردم بالا

براي يك قدم امشب مجال حركت نيست

ز ازدحام ملائك به روي خاك خدا

براي اينكه به همراه خويش آوردند

پيام تهنيت منصب نبوت را

و اولين نفري كه رسيد و اشهد گفت

علي عالي اعلاست پشت غار حرا

در آن ميانه ملائك به يك دگر گفتند

چه خالي است خدا جاي حضرت زهرا

خوشا به حال خودم هم زبان سلمانم

خوشا به حال خودم شيعه ي مسلمانم

چراغ راه همه جلوه هاي ايمانت

دل رميده ي ما بي قرار دستانت

براي اينكه بگيرند حاجت خود را

شدند جمله ملائك دخيل دامانت

شما كه جاي خودت مي رسي، جبرائيل

براي عرض ادب پيش پاي سلمانت

پيامبران اوالعزم قبل تو آقا

شدند پيرو قرآن تو مسلمانت

تو از خداي خودت هم كه دلبري كردي

رسول آينه ها با نواي قرآنت

نبوتت ابدي شد به اعتبار علي

به پشتوانه و گرمي ذوالفقار علي

***مسعود اصلاني***

شما زمان شروع من ابتداي منيد

مسير سبز نجاتِ در انتهاي منيد

اگر چه "اسهد" لحنم مرا بلال نكرد

ولي هميشه شما اشهد صداي منيد

به شوق روي شما هست وقف محرابم

شما تهجدميد و شما دعاي منيد

شما براي خداييد و من براي خودم

نه من براي شما نه شما براي منيد

گل اضافيتان بودم و اضافه شدم

به آفرينشتان پس شما خداي منيد

شما بهار، شما آسمان، شما بركات

به خاندان شما اهل بيت حق صلوات

بهشت را تو ظهور مصوّرش بودي

خداي آينه ها را تو دلبرش بودي

تو حق محضي و در خلوت خداوندي

كسي نبود فقط تو، تو در برش بودي

براي آن كه خدا ناظر خودش باشد

شبيه آيينه اي در برابرش بودي

در آن زمان كه درختي نبود و

برگي هم

خداي بود و تو هم سيب نوبرش بودي

قرار نيست چهل سال بگذرد از تو

تو قبل از آمدنت هم پيمبرش بودي

مدينه تا كه تو را داشت تا محمد داشت

خدا هميشه در آن شهر رفت و آمد داشت

فدائيان نگاهت شهيد جانانند

ملازمان سر كوي تو بزرگانند

فراريان سر گيسويت پر از كفرند

اسيرهاي سر زلفت اهل ايمانند

به عقل ناقص ما حق بده به تو نرسد

مگر عقول بشر از خدا چه مي دانند

نگاه خاك نشينان خانواده ي تو

به غمزه مسئله آموز صد مسلمانند

رسول سبز ببينم كه مي شناسيشان

همين قبيله همين ها كه شكل سلمانند

نگاه روشنت آن روز صرف سلمان شد

عرب كنار تو بود و عجم مسلمان شد

بهشت باغچه ي روشن سراي تو بود

گل محمديِ دست بچه هاي تو بود

سلام اول صبح و غروب اين خانه

مسيح خانه ي زهراي تو صداي تو بود

كمال روح تو با وحي پا نمي گيرد

نزول آيه نزول خودت براي تو بود

فقط نسيم خوشي شد نصيب جبرائيل

همين كه مدت كوتاهي آشناي تو بود

تو را كمال نوشتند يا رسول الله

بزرگ آل نوشتند يا رسول الله

تو آفتابي و انوار آفتاب علي ست

كتاب سرّي و اسرار اين كتاب علي ست

قرار شد همه عقد برادري خوانند

براي سهم شما حسن انتخاب علي ست

اگر تو خضر رهي مرتضاست موسايت

اگر تو آب بقايي بقاي آب علي ست

اگر سوال كنند از تو حضرت حق كيست

قسم به ذات تو محكم ترين جواب علي ست

براي فخر تو اين بس يگانه دامادت

جناب حضرت حيدر ابوتراب علي ست

«به ذره گر نظر لطف بو تراب كند

به آسمان رود و كار آفتاب كند»

***علي اكبر لطيفيان***

ابتدا چشمان خود را رو به چشمم باز كن

بعد از آن با چشم هايت دلبري آغاز كن

آه اي موسي ترين! پيغمبرا! عالي مقام!

دست خود

را در گريبانت ببر اعجاز كن

من گناهي كرده ام! رقصيده ام ساغر به دست

دست و پا گم كرده بودم پيش تو! اغماض كن...

بال هايت سبزتر از گنبد خضرايي ات

سبز گنبد! بال بگشا تا دلم پرواز كن

اي قمر! زيبا بشر، خورشيد! شمس مستمر!

اي شكر اندر شكر كمتر برايم ناز كن

شهد شيرين! كوكب دين! گريه هايت را بخوان

خنده هايت را سپس لفافه ي الفاظ كن...

بغض ها دارم ولي اشكم نمي آيد چرا؟

سوره اي مكّي بخوان و بغض من را باز كن

***وحيده افضلي***

انس اگر حكم براند به سخن حاجت نيست

ديده گر بوسه بلد شد به دهن حاجت نيست

اين كه گويند من و او به يكي پيرهنيم

عين حق است و ليكن به بدن حاجت نيست

كفن من به جزا پرچم صلح من و تو ست

ور نه آن قدر كه گويي به كفن حاجت نيست

از همين دور به يك ناله طوافت كردم

دل چو احرام فغان بست به تن حاجت نيست

دل مگو پاره ي خون است كه در دست شماست

با دل ما به عقيقي ز يمن حاجت نيست

تو وكيل مني اي داد رس جن و بشر

در صف حشر چو آيي تو به من حاجت نيست

مست و طناز، سر معركه باز آمده اي

خون مگر مانده كه با تيغ فراز آمده اي

سر پر نشئه ي ما شيشه ي پُر باده ي توست

اين هم از لطف تو و حسن خدا داده ي تو ست

من ز يك (اَدَّ بَني ربّيِ) تو فهميدم

خلق جبرئيل امين مشق شب ساده ي تو ست

درس پس مي دهد اين طوطي آئينه پرست

من يقين كرده ام اين مرغ فرستاده ي توست

گردن جام نوشتند گناهي كه مراست

اين هم از خاصيت ساغر آماده ي توست

وصف قد تو محالي است كه

من مي دانم

سرو، پيش تو نهالي است كه من مي دانم

ختم بر خير شود گردن آهوي نظر

ابرويت تيغ قتالي ست كه من مي دانم

امر كردي كه تقيه ز سياهي بكند

ور نه خورشيد بلالي ست كه من مي دانم

تو لبش بوسي و او پاي به دوش تو زند

اين علي مرد كمالي ست كه من مي دانم

آمده تا كه مروري كند از درس ازل

وحي جبرئيل سئوالي است كه من مي دانم

پدر خاك چو گفتند به داماد رسول

نه فلك چرخ سفالي ست كه من مي دانم

هر كجا هست دم از شير خدا بايد زد

چون به دخت تو جلالي است كه من مي دانم

غرض از هر دو جهان قامت بالاي تو بود

غرض از خلق علي، خلقت زهراي تو بود

كيستي اي كه مرا تازه تر از هر نفسي

چيستي اي كه مرا روشني پيش و پسي

من به پابوس تو از راه دراز آمده ام

شب محياست بده زلف به دستم قبسي

دشمن شير خدا نيز به پاكي برسد

گر مطهر شود از آب مضاعف نَجسي

مگرش سامري آواز در آرد ور نه

گاو را حق ندهد منصب صاحب نفسي

يا بزن با دم خود يا به دم تيغ علي

يسَّرَ الله طريقا بِكَ يا ملتَمَسي

تو نبوغ ازلي، طيف خلايق ماتت

انبيا كاسه به دستان صف خيراتت

چشم بد دور، عجب فتنه دوران شده اي

بر سر معركه بس رهزن ايمان شده اي

نيمه شب آمده اي درد كشان موي فشان

اين چه وقت است كه غداره كش جان شده اي

بايد امروز رخت سرخ تر از مِي مي شد

چون كه تو حاصل مستي امامان شده اي

سعي در پوشش خود كم بكن اي شمس جلي

بس كه پر نوري،

از اين فرش نمايان شده اي

امرت از روز ازل بر همگان واجب شد

پاسدار حرمت شخص ابوطالب شد

مست و شب گرد شدم كيست بگيرد ما را

مستحق شررم، كيست دهد صهبا را

دادِ مجنون دل آزاده در آمد كه چرا

باز تكرار كني قافيه ليلا را

با علي غار برو، با دگري غار مرو

محرم خَشيتِ الله مكن ترسا را

آن كه در مهد، تو را خواند ز آياتي چند

بعد از اين نيز شود بر سر دوش تو بلند

چه مبارك سحري بود و چه فرخنده شبي

كه نبي شد پسر آمنه، ماه عربي

بعثتي كرد كه ابليس طمع كرد به عفو

رحمتي كرد كه خاموش شود هر غضبي

بعثتي نيز رسول غم يحيي دارد

جاي حيدر شده همراه بر او زِينِ اَبي

خوش رَوي اي پسر فاطمه اما به خدا

طاقت زينب تو نيست كمي بي ادبي

ترسم اين بار اگر گوش به خواهر ندهي

خون كند چوب يزيدي ز تو دندان و لبي

چون كه جان مي دهد امروز ز تب كردن تو

چه كند زينب تو با سر دور از تن تو

***محمد سهرابي***

توفيق نصيبم شده از يار بخوانم

مدّاحي دلدار كنم از دل و جانم

خواهم ز خدا اي هدف خلقت هستي

تا روز جزا زير لواي تو بمانم

المنةُ لله كه من وقف تو هستم

يعني كه گداي تواَم و شاه جهانم!

وقتي كه زبان مدح و ثناي تو بگويد

شهد عسلت مي چكد از هر دو لبانم

جام دلم از عشق تو گرديده لبالب

اين حالت روحاني من گشته نشانم

جز مِهر تو را در دل خود راه ندادم

مِهر تو شود روز جزا خطّ امانم

سرشار شدم از كرَم واسعه ي تو

از فيض تو نشأت ببَرد طرز بيانم

بر طينت من مُهر غلامي تو پيداست

تزريق شده مِهر تو در روح و

روانم

سوگند به زهرا كه تويي دار و ندارم

گر اَمر كني در قدمت جان بسپارم

جبريل فرود آمده از سوي خدايت

حكمي ز خداي احد آورده برايت

آورده براي تو كه سلطان جهاني

تاجي كه مزيّن شده با نور ولايت

«اقرأ» به تو تلقين بكند يار قديمي

آواي علي مي رسد از غار حرايت

فرمود بخوان نام خداوند جلي را

آن كَس كه به هر لحظه كند از تو حمايت

شد واسطه ي فيض خدا حضرت حيدر

يعني كه به دست علي است امر هدايت

تو با علي هستي و علي با تو دمادم

هر جا كه تو رفتي، شده او پاي به پايت

تو منبع نوري و علي لمعه ي نورت

يعني كه تويي كعبه و او قبله نمايت

آويخته بر گردن من رشته ي لطفت

مملو ز كرامات تواَم، زير لوايت

من جز تو و حيدر به خدا يار ندارم

جز لطف شما هيچ مددكار ندارم

اي دوستي ات تاج سر عالم و آدم

المنةُ لله كه تويي سيد خاتم

با خُلق عظيمت همه را شيفته كردي

اسلام ز اخلاق تو شد قبله ي عالم

مشي تو به اسلام علي عادتمان داد

اين است صراطي كه به قرآن شده اقوَم

تاريخ علي دوستي از ناحيه ي توست

تقويم ولايت به تو دادند مُسلّم

واقف به تولاي علي چون تو كسي نيست

اي يار قديمي علي، قائد اعظم!

با دست كه شد تاج رسالت به سر تو؟

اين دست خدا بود كه گشتي تو معمّم!

معراج، خدا از چه كسي با تو سخن گفت؟

با صوتِ كه اسرار خدا بود مفهّم؟

هنگام خداحافظيِ آخر معراج

آيا تو نگفتي به خدا يا علي آن دم؟

بالله كه اين حمد خداوند ودود است

حيدر به خداوند قسَم، اصل وجود است

قلبم شده امشب حرم حيدر كرّار

جانم به فداي قدم حيدر كرّار

بر طالع من

شيعه ي حيدر بنوشتند

نقش است به قلبم عَلَم حيدر كرّار

زنگار، زدوده ز دلم نور ولايت

گرديده دلم جام جم حيدر كرّار

اُفتد به تن دشمن تو لرزه ي سنگين

وقتي شنوَد ذكر و دم حيدر كرّار

در معركه بر روي زمين ريخته سرها

با چرخش تيغ دو دم حيدر كرّار

روئيده به جان و دل من گلشن مِهرت

از بارش ابر كرَم حيدر كرّار

با نيمه نگاه تو شدم يار ولايت

صد شكر شدم از خدَم حيدر كرّار

از روز ازل تا به ابد دل به تو بستم

از پير غلامان شما بوده و هستم

***محمد فردوسي***

رسول خدا از حرا مي رسد

كليد در گنج لا مي رسد

دل از شوق ديدار پر مي زند

پرستوي مهر و وفا مي رسد

ز دل عقد? درد وا مي شود

طبيب دل و دردها مي رسد

گرفته به كف رايت عدل را

به فرياد هر بينوا مي رسد

درخت غم از ريشه بر مي كند

به دل ها اميد و رجا مي رسد

ز دارالشفاي خدا مرهمي

به رخم دل مبتلا مي رسد

الا غم نصيبان درد آشنا

بيائيد كان آشنا مي رسد

سبك بال از دامن كوه نور

خرامان ز غار حرا مي رسد

گشائيد چشم و نگاهش كنيد

كه خورشيد ملك ولا مي رسد

شكوفايي باغ سبز خداست

گل سرخ باغ خدا مي رسد

به باغ خزان ديد? روزگار

شكوه بهاران فرا مي رسد

گزيده ترين بندگان خدا

براي بشر رهنما مي رسد

ز نو شوري اندر جهان افكند

ز عرش خدا اين نوا مي رسد

كه منسوخ شد شيو? جاهلي

ره و رسم صدق و صفا مي رسد

جهان ظلمت ستان كفر است و شرك

كه انوار شمس الضحي مي رسد

ز دل بانگ توحيد سر مي دهد

مناديِ قالو بلي مي رسد

ز گرد ره آن خدايي خصال

به چشمان ما توتيا مي رسد

به اعجاز قرآن و لطف كلام

به تسخير دل

هاي ما مي رسد

منات و هبل زير پا افكند

بساط ستم را فنا مي رسد

بناي زر و زور و تزوير را

شكستي عظيم از قفا مي رسد

ز بُستان توحيد گل مي دمد

نسيمي ز باد صبا مي رسد

در امواج دريا به كشتي دين

به امر خدا نا خدا مي رسد

ز ناي دل انگيز ختم رسل

نواي خوش ربّنا مي رسد

به امر خدا جبرئيل امين

به ديدار آن مه لقا مي رسد

سر و سرور و سيّد كائنات

مهين خاتم الانبيا مي رسد

علي مي دهد دست بيعت به او

به همراهي اش مرتضي مي رسد

سخن را نه ياريِ وصفش بود

بيان را به مدحش كجا مي رسد؟!

رسول خدا و حبيب خدا

خطابش به عرش علا مي رسد

خدا كرده وصفش به قرآن خويش

كجا قدرت ماسوي مي رسد؟

براتي چنين گويد از جان و دل

رسول خدا مصطفي مي رسد

***عباس براتي پور***

الا اي باده نوشان بعثت آمد

زمان مي كشي و عشرت آمد

بود ميخانه دار عشق و سرمد

بود ساقي سر مستان محمد

رحيق عشق سرشار از شراب است

جهان مست از مي ختمي مآب است

خراب از نعره اش بتخانه ها شد

كه باز امشب همه ميخانه ها شد

الا اي عاشقان شاه حجازي

زبتها مي كند او پاك بازي

ز دو عالم چهل شب او جدا شد

كنشت و دير او يكسر حرا شد

چهل شب با خدا دمساز او بود

وجودش غرق در درياي هو بود

تهي از غير و پر از دوست گرديد

به چشم خويشتن معبود خود ديد

محمد با هو الهو روبرو شد

كه گرم عشق و راز و گفتگو شد

به يك برق تجلي گشت بيهوش

كه افتاد او خدا بردش در آغوش

هدايايي برش از داور آمد

به فرق او در امشب افسر آمد

به حق يكسر سر تعظيم بگرفت

كه هر چه بود او تعليم بگرفت

پر

از علم لدني سينه اش شد

منور تا ابد آيينه اش شد

به مستي جانب ميخانه رو كرد

گل گلخانه اش مستانه بو كرد

ميان ميكده فرخنده يارش

چهل شب بود چون چشم انتظارش

خديجه لعل لب يكباره وا كرد

سلامي گرم او بر مصطفي كرد

بگفتا يا محمد البشارت

به تو از بهر تبليغ رسالت

چهل شب قسمتم گر شد جدايي

ولي بينم جمال كبريايي

چهل شب بي تو بر من شد چهل سال

وليكن روي بر من كرد اقبال

چهل شب من كشيدم بي تو بس رنج

ولي در خويش كردم جستجو گنج

چهل شب گر مرا از تو جدا كرد

ولي بر ما خدا كوثر عطا كرد

سرا پا مصطفي در تاب و تب شد

كه روز روشن او هم چو شب شد

كه جبريل امين با امر سرمد

رسيد و گفت قُم قُم يا محمد

زمان عشق بر ذوالمن رسيده است

كه نابودي اهريمن رسيده است

***خليل كاظمي***

عشقت مرا اسير بيابان نوشته است

مجنون ترين صحابي دوران نوشته است

اين هم ز مشكلات و مكافات عاشقي است

دست مرا براي گريبان نوشته است

از دست اختيار تو راه فرار نيست

اين جبر را خدات به پامان نوشته است

مانند تو امير فقط يك نفر ولي

مانند من اسير فراوان نوشته است

شكر خدا كه نام مرا اعتبار تو

سلمان نوشته است، مسلمان نوشته است

نام تو را به آب طلا دستِ كردگار

بالاي تخت و تاج سليمان نوشته است

كم ناز كن دو آيه از اين سوره را بخوان

اصلاً خدا براي تو قرآن نوشته است

امشب قلم زدند پريشاني مرا

با تو رقم زدند مسلماني مرا

قرآن بخوان و راه خدا را نشان بده

توحيد را نشان زمين و زمان بده

قرآن بخوان و با نفس آسماني ات

اين مرده هاي روي زمين را تكان بده

قرآن بخوان و بال مرا از قفس بگير

اندازه شعور پرم آسمان بده

آخر

چه قدر قوم پسر دار مي شوند

دختر به دست دامن اين مادران بده

جز با صداي عشق مسلمان نمي شوم

پس لطف كن خودت در ِگوشم اذان بده

قرآن بخوان بگو كه خدا واحد است و بس

هر كه ادلّه خواست علي را نشان بده

تو آسمان مكه اي و ماه تو علي ست

تنها دليل روشنيِ راه تو علي ست

مكه گرفته بوي خدا از دعاي تو

پيچيده در زمانِ هميشه صداي تو

پايين بيا ز كوه دخيلي بياورند

دست توسل همگان بر عباي تو

امشب فرشته ها همه پرواز مي كنند

اطراف آستانهي غار حراي تو

از اين به بعد چشم تمام قنوت ها

ايمان مي آورند به يا ربّناي تو

از اين به بعد شمس و قمر روي دست تو

از اين به بعد مُلك و مكان زير پاي تو

پرواز با دو بال ميسر شود، بلي

قرآن براي توست، علي هم براي تو

احمد شدي كتاب شدي مصطفي شدي

حالا تمام دار و ندار خدا شدي

امشب كه تاج نور نشاندند بر سرت

خالي است اي نبيِّ خدا جاي مادرت

آن بانويي كه زحمت بسيار مي كشيد

تا اين كه اين زمانه ببيند پيمبرت

اي زير سقف فاطمه ات عرش دومت

ديدار روي فاطمه معراج ديگرت

غير از كلام حق سخني بر لبت نبود

هر ظهر جمعه وقف علي بود منبرت

هر جا كه پا نهادي و هر جا كه سر زدي

ديدي علي امير نجف را برابرت

فكر برادري؟! چه كسي بهتر از علي

از اين به بعد شاه ولايت برادرت

از اين به بعد شير خدا آفتاب توست

مهر علي تمامي دين كتاب توست

شصت و سه سال زندگي ات مهربان گذشت

با كيسه هاي وصله ايِ آب و نان گذشت

شصت و سه سال زندگي ات بين كوچه ها

در بند? خدا شدن اين و آن

گذشت

گاهي ميان دورترين خانهي زمين

گاهي ميان دورترين آسمان گذشت

گاهي كنار سفره بيوه زنان شهر

گاهي كنار خاطر? كودكان گذشت

وقت نزول حضرت خاكي نشين شدي

وقت صعود ردّ تو از بي كران گذشت

آن روزها كه شعب ابي طالبي شدي

ايام درد بود ولي همچنان گذشت

اي آن كه زندگي تو خرج نجات شد

اي آن كه زندگي تو با مردمان گذشت

برگرد رنج و درد بشر را نگاه كن

اين زندگيِ سرد بشر را نگاه كن

يك عده اي به عشق تو دور از وطن شدند

يك عده اي نديده اويس قرن شدند

از خانواده ام همه عبدالله شما

از خانواده ات همه آقاي من شدند

تو پير خانواده بزرگ قبيله اي

محصول زندگي تو پنج تن شدند

يك عده زينب و علي و فاطمه شدند

يك عده اي حسين شدند و حسن شدند

بعد تو دختر تو و زينب كنار هم

مشغول كار بافتن پيرهن شدند

يك عده بچه هاي تو پاره جگر ولي

يك عده بچه هاي تو پاره بدن شدند

اين كشته ها تمام جگر گوش? تواند

يا ايها الرسول ببين بي كفن شدند

«يا مصطفاه» اين تن پامال را ببين

اين كشته فتاده به گودال را ببين

***علي اكبر لطيفيان***

اي لهجه ات ز نغمه ي باران فصيح تر

لبخندت از تبسم گلها مليح تر

بر موي تو نسيم بهشتي دخيل بست

يعني نديده از خم زلفت ضريح تر

اي با خداي عرش ز موسي كليم تر

با ساكنان فرش ز عيسي مسيح تر

وقتي سوال مي شود از بهترين رسول

از نام تو چه پاسخي آيا صحيح تر؟

با ديدن تو عشق نمك گير شد كه ديد

روي تو را ز چهره ي يوسف مليح تر

تو حسن مطلع غزل سبز خلقتي

حسن ختام قصه ي ناب نبوتي

بر چهره ي تو نقش تبسم هميشگي

در بين سينه ات غم مردم هميشگي

دريايي و نمايش آرامشي ولي

در

پهنه ي دل تو تلاطم هميشگي

در وسعتي كه عطر سكوت تو مي وزد

باراني از ترانه، ترنم هميشگي

با حكمت ظريف تو ما بين عشق و عقل

سازش هميشگي و تفاهم هميشگي

خورشيد جاودانه ي اشراق روي توست

سرچشمه ي «مكارم الاخلاق» خوي توست

تكرار نام تو شده آواز جبرئيل

آگاهي از مقام ، تو اعجاز جبرئيل

تا اوج عرش در شب معراج رفته اي

بالاتر از نهايت پرواز جبرئيل

مثل حرير روشني از نور پهن شد

در مقدم «براق» پر باز جبرئيل

مداح آستان تو و دوستان توست

بايد شنيد وصف شما را ز جبرئيل

سرمست نام توست بزرگ فرشتگان

پير غلام توست بزرگ فرشتگان

در آسمان عرش تمام ستاره ها

بر نور با شكوه تو دارند اشاره ها

چشم تو آينه ست؛ نه، آيينه چشم توست

بايد عوض شود روش استعاره ها

شصت و سه سال عمر سراسر زلال تو

داده ست آبرو به تمام هزاره ها

عيسي كشند و غم زده ناقوس ها ولي

نام تو زنده است بر اوج مناره ها

گلواژه اي براي هميشه است نام تو

«ثبت است بر جريده ي عالم دوام تو»

***سيد محمد جواد شرافت***

صفاي زندگيم آيه هاي قرآنت

بيا به ما بركت ده به بركت نانت

تويي كه كعبه به دور سر تو مي گردد

رسول آينه ها! هستي ام به قربانت

كسي كه عطر گدايت بر مشامش خورد

چنان اُويس قرن مي شود پريشانت

تويي كه ماه بود مُهر جانماز شبت

تويي كه حضرت حيدر شده مسلمانت

شبي بيا و مرا زائر حريمت كن

چرا كه عطر خدا مي وزد ز ايوانت

اگر كه خاك كف پاي توست عرض و سما

بهشت شاخه ياسي است كنج گلدانت

تويي كه در حرم چشم هات معلوم است

كه خاك پاي علي بوده است سلمانت

بيا و آتش جان مرا گلستان كن

بيا به حق حسينت مرا مسلمان كن

هميشه سفره

لطفت به عالمي وا بود

حراي خانه تو جانماز زهرا بود

تويي كه وقت نماز جماعتت هر شب

هميشه در صف اول يقين مسيحا بود

مرا به خاك درت نوكري ست اربابي

چرا كه خاك درت كوه طور موسي بود

هميشه دور و بر خانه بهشتي تو

يكي دو تا نه، هزاران فرشته پيدا بود

كسي كه از در اين خانه رهگذر مي شد

نديده روي تو را بدتر از زليخا بود

در آن حوالي گرم حجاز هم تنها

دل تو بود كه همواره مثل دريا بود

كسي كه پشت سرت حامي رسالت بود

نوشته اند كه تنها علي اعلا بود

علي كنار تو بود و تو هم كنار علي

و فاطمه همه جا بود ذوالفقار علي

تو از نخست برايم پيامبر بودي

در آسمان خدا برترين قمر بودي

تكامل همه اديان به دست هاي تو بود

چرا كه پيش خدا بهترين بشر بودي

پيمبران همه هم رأي بوده اند اين كه

تو از تمامي آنها رسول تر بودي

نديده ام كه كسي هم تراز تو باشد

تو از ولادتت آقا ز خلق سر بودي

پيمبريِ تو از اولش مشخص بود

امين مردم و همواره معتبر بودي

پيمبران همه شاگرد مكتبت هستند

و عالمي همه مديون زينبت هستند

پيامبر شده اي كه براي تو باشيم

هميشه تا به ابد مبتلاي تو باشيم

تو گرم ذات خدا باش تا كه ماها هم...

...غلام و نوكر خلوت سراي تو باشيم

بيا كرم كن و كاري كن اين كه تا آخر

كنار خانه زهرا گداي تو باشيم

ببند گردن ما را به پاي سلمانت

كه تا هميشه به زير لواي تو باشيم

چه مي شود كه اويس قرن شويم و شبي

كنار صحن حسينت فداي تو باشيم

چه مي شود كه شبيه ابوذر و مقداد

بلالمان بكني تا عصاي تو باشيم

چه مي شود كه شبيه ملائكه

هر شب

دخيل رشته اي از آن عباي تو باشيم

مرا شبيه غلامان خود معطر كن

عنايتي كن و من را غلام حيدر كن

قرار بود چهل روز در حرا باشد

و از تمامي خلق خدا جدا باشد

قرار بود كه او باشد و خدا باشد

خدا معلم و شاگرد، مصطفي باشد

كسي اجازه ندارد به اين حريم آيد

به غير يك نفر آن هم كه مرتضي باشد

خدا به غير نبي معتكف نمي خواهد

مقام هر كسي اين نيست با خدا باشد

همان كه كل بشر ريزه خوار خادم اوست

همان كه خاك درش مُهر انبيا باشد

همان كه فاطمه اش افتخار قرآن است

كسي نديده، چنين دختري كجا باشد

تمام حاجت اين عبد رو سياه اين است

چنين شبي حرم مشهد الرضا باشد

برات نوكريش را ابالحسن بدهد

كبوترانه شب جمعه كربلا باشد

بيا و عيدي من را بده به چشم ترم

بگير دست مرا و به كربلا ببرم

***مهدي نظري***

بر سر آشفته ام زلف پريشان ريخته

در دل حيران من آيات حيران ريخته

نيستم ناراحت از اينكه شهيدم كرده اند

خون من گر ريخته در پاي جانان ريخته

سفره ي دل باز كردن پيش مهمان بهتر است

اين دلم هر آنچه دارد پاي مهمان ريخته

تا مقام قاب قوسين ات بلا بايد كشيد

در بيابان طلب خار مغيلان ريخته

گاه بايد بيشتر همرنگ شد مثل اويس

نذر يك دندان جانان چند دندان ريخته

هر دو عالم عالمي دارند پيش مقدمت

آن يكي دل ريخته است و اين يكي جان ريخته

گرچه آدم گرچه عيسي گرچه موسي باز هم

كمتر از درهاي دربار تو دربان ريخته

بسكه خاطر خواه داري و عزيزي كه خدا

جاي گل روي سرت آيات قرآن ريخته نذر اين پيغمبري خوب است ذبحي رد كني

در ضمير عيد مبعث عيد قربان ريخته

آن قدر ذات خدا در تو تجلّي كرده است

ز آن همه

يك جلوه اش را در خراسان ريخته

با علي بودن فقط راه مسلمان بودن است

ورنه از اين نامسلمان ها فراوان ريخته

شب شب مبعث ولي ياد نجف افتاده ام

بسكه از روي لبت ذكر علي جان ريخته

يا نبيّ و يا نبيّ و يا نبيّ يا مصطفي

يا عليّ و يا عليّ و يا علي يا مرتضي

*** علي اكبر لطيفيان ***

آن شب زمين شكست و سراسر نياز شد

در زير پاي مرد خدا جا نماز شد

كعبه خودش ميان جماعت به صف نشست

آمد امام قبله و وقت نماز شد

درياچه هاي آتش نمرود خشك شد

باران گرفت و خاك زمين دلنواز شد

كم كم نگاه رود به دريا رسيده بود

چون پستي و بلندي دنيا تراز شد

آئينه اي كه قد خدا ايستاده بود

پا بر زمين نهاد و زمين سرفراز شد

ديگر خدا براي زمين نامه مي نوشت

با آن كبوتري كه رسول حجاز شد

امشب همه به خاطر روي گل علي

صلوا علي النبي وصلوا علي العلي

خورشيد مكه آمد و صبح خدا دميد

آري هوا خنك شد و مكه نفس كشيد

آنروز اگر هواي زمين پر شد از بهشت

عطر محمدي خدا داشت مي وزيد

عطري كه بر جبين عرق كرده ي تو بود

عطري كه از عصاره ي خورشيد مي چكيد

گل آنقدر هواي تو را كرده بود كه

كل مي كشيد پيش تو جامه مي دريد

فرياد مي كشيد كه صلوا علي النبي

هي جامه مي دريد كه خير البشر رسيد

آري خدا بهانه عشق تو را گرفت

كه اينهمه براي تو پروانه آفريد

امشب فقط به خاطر روي گل علي

صلوا علي النبي و صلوا علي العلي

اي ابروان گنبديت معبد خدا

لبخند تو نشانه خوش آمد خدا

تنها فرشته اي كه پر و بال مي زني

بر آسمان سبز ترين گنبد خدا

تنها محمدي كه قدم مي زني خودت

بين حياط

خلوتي احمد خدا

آري سر كلاس نبوت فقط تويي

آقاي انبياء خدا،ارشد خدا

لبخند مهربان تو و ناز اخم تو

هر دو نشانه اي است جزر و مد خدا

با سجده هاي سبز نمازت رسيده است

گلدسته هاي بندگيت تا قد خدا

دستان سبز توست كه ما را رسانده است

امشب به پاي بوسي اين مشهد خدا

امشب فقط به خاطر روي گل علي

صلوا علي النبي و صلوا علي العلي

يك شب خدا قلم زد و طرح تو را كشيد

يك طرح بي نظير به شكل خدا كشيد

تا آفتاب برد قلم موي خويش را

آنگاه نقش روي تو را از طلا كشيد

موي تو را كشيد و به واليل لب گشود

تا روز روشن آمد و شمس الضحي كشيد

اسماء خويش را به سر و روي طرح ريخت

آنگاه جلوه كرد و تو را مصطفي كشيد

تبريك گفت بر خودش و حسن خلقتش

و هي تو را به رشته ي مدح و ثنا كشيد

يك آينه به دست تو داد و براي تو

يك فاطمه كنار تو و مرتضي كشيد

دلتنگ صحبت تو شده بود كه خدا

دست تو را گرفت و غار حرا كشيد

امشب فقط به خاطر روي گل علي

صلوا علي النبي و صلوا علي العلي

قلبت ميان قلب علي اعتكاف داشت

چشمت هميشه در پي زهرا طواف داشت

اين رد سينه چاكي عشق علي توست

كعبه اگر به سينه خود يك شكاف داشت

كعبه خودش براي خودش كعبه گاه داشت

كعبه خودش ميان نجف يك مطاف داشت

او ماه فاطمه است كه در اوج آسمان

با يازده ستاره خود ائتلاف داشت

يوسف علي است،يوسف مصري غلام او

او هم به صف نشست و به دستش كلاف داشت

اين روز و شب از اول خلقت براي يك

ذره ز خاك پاي علي اختلاف داشت

امشب فقط به خاطر

روي گل علي

صلوا علي النبي و صلوا علي العلي

عطر بهار آمد و پروانه جان گرفت

قدري نفس كشيد و ره آسمان گرفت

مردي رسيد عاطفه باران شد اين زمان

خنجر ز دست و پنجه دختر كشان گرفت

شد عاقبت به خير زمين با رسيدنش

گرچه به طول عمر زمين ها زمان گرفت

در كوچه هاي درد خدا پرسه ميزند

شايد مردي آمد و از او نشان گرفت

بايد كه شعر ناب تو را با علي سرود

تا از علي به نام تو يك لقمه نان گرفت

يادش بخير خانه آتش گرفته اش

آن خانه اي كه شعله زخم زبان گرفت

يادش بخير پشت در افتاد بر زمين

و ناله اي كه در نفس آسمان گرفت

امشب فقط به خاطر روي گل علي

صلوا علي النبي و صلوا علي العلي

***رحمان نوازني***

دوان دوان ز فرا سوي نور مي آيد

امين ترين كليمان ز طور مي آيد

رداي سبز رسالت به دوش خود دارد

از آسمان نگاهش ستاره مي بارد

شتاب پاي محمد خليل آسا بود

شب هلاكت بت هاي لات و عزي بود

نسيم خنده ي او مژده ي سحر دارد

به دست همت خود پرچم ظفر دارد

شعاع نور جبينش به كهكشان رفته

به مرزهاي سماوات بيكران رفته

سپيده طبل افق را مدام مي كوبد

مسير آمدنش را فرشته مي روبد

ترانه ي لب او "اقرا باسم ربك" بود

تبسمش مي عرفاني ملائك بود

دريده پرده ي شب را به نور سيمايش

حريم خلوت خورشيد چشم گيرايش

طنين هر قدمش شادباش مي گويد

به زير هر قدمش سبزه زار مي رويد

زمين مريد طريق مسيح نعلينش

هزار بوسه زند بر ضريح نعلينش

كران رحمت او وسعت هزاران نيل

به ارتفاع مقامش نميرسد جبريل

خدا دوباره به عشق نبي تبسم كرد

بهشت قرب خودش را به نام مردم كرد

به گوش مي رسد از سمت سرزمين خلود

صداي خواندن چاووش حضرت داوود

بزرگ زاده

ي ايل مبشران بهشت

امير قافله سالار كاروان بهشت

مسيح مكه شد و روح مرده را جان داد

به مرگ دختركان عشيره پايان داد

به قوم حق طلبان اذن ميگساري

سپاه و لشگر ابليس را فراري داد

مدبرانه به قتل خرافه فتوا داد

به دست غنچه ي لب،حكم جلب غم را داد

خدا كند به نگاهي شويم مقدادش

شويم ساكن خوشبخت شيعه آبادش

خدا كند كه بخواهد ابوذرش باشيم

كنار گنبد خضرا ، كبوترش باشيم

بخند حضرت آقا كه ياسرت باشم

بهشت هم بتوانم مجاورت باشم

من از تبار ارادت ز كوي سلمانم

هزار مرتبه شكر خدا مسلمانم

به خال حضرت معشوق خود گرفتارم

من از قبيله مجنون ز ايل عمارم

من از پياله ي دستت شراب مي خواهم

براي دار جنونم طناب مي خواهم

اگر چه غرق گناهم بيا حلالم كن

سياه دل نشدم لطف كن بلالم كن

*** وحيد قاسمي***

وفات حضرت رسول اعظم صلي الله عليه و آله و سلم
خاتم الانبيا رسول خدا

كه جهانش هزار بار فدا

ك_رد اع_لام ب_ر سر منبر

به خلايق ز اص_غر و اكبر

كه من اي مسلمينِ نيك خصال

ديدم آزارها به بيست و سه سال

كرده ام روز و شب حمايتتان

سنگ خوردم پي هدايتتان

ساحرم خوانده ايد و جادوگر

ب_ر س_رم ريختي_د خاكستر

گ_اه ك_رديد سن_گ ب_ارانم

گ_ه شكستيد درِّ دن_دانم

مثل م_ن از منافق و كفار

هي_چ پيغمبري ن_ديد آزار

حال چون مي روم از اين دنيا

اجر و مزدي نخواستم ز شما

ج_ز ك_ه ب_ا عت_رتم مودّتتان

حرمت و طاع_ت و محبتتان

دو ام_انت م_راست بين شما

طاعت از اين دو هست، دين شما

اي_ن دو از ام_ر داورِ منّ_ان

يكي عترت بوَد، يكي قرآن

اين دو با هم چو اين دو انگشتند

ت_ا اب_د متصل به يك مشتند

كافر است آن كسي كه در اقرار

ي_كي از اين دو را كند انكار

چون محمّد ز دار دنيا رفت

روح او در بهشت اعلا رفت

جم_ع گشتند ام_ت اس_لام

تا به زهرا دهند يك انع_ام

رو سوي بيت كبريا كردند

ج_اي

گل، بار هيزم آوردند

گلش_ان شعل_ه هاي آذر بود

ح_رمتِ دخت_رِ پيمبر ب_ود

دختر وحي را به خانه زدند

ب_ر ت__ن وحي تازيانه زدند

اولي_ن اج_ر مصطفي اين بود

حمله ب_ر بيت آل ياسين بود

اج_ر دوم ن_صيب م_ولا شد

كشت_ه در صبحِ شامِ احيا شد

آنكه عمري چو شمع مي شد آب

رُخش از خون سر گرفت خضاب

ف_رق بشْكسته و دل صد چاك

مث_ل زهرا شبانه رفت به خاك

اج_ر س_وم رسي_د ب_ر حسنش

تيرب_اران ش_د از جف_ا ب_دنش

ت_ن پ_اكش ب_ه ش_انه ي_اران

ش_د ب__ه ب_اران تير، گلباران

اج_ر چ_ارم بس_ي ف_راتر بود

ني_زه و تي_ر و تيغ و خنجر بود

دس_ت ظلم و عناد بگشادند

اجره_ا ب_ر حسي_ن او دادند

گرگ هايش به سينه چنگ زدند

ب_ه جبينش ز كين_ه سنگ زدند

حمل_ه ب_ر جس_م پاك او كردند

ني_زه در سين_ه اش ف_رو كردند

ب_ر دل او ك_ه ج_اي داور بود

هدي_ه كردن_د تي_ر زه_رآلود

تي_ر مسموم، خصم او را كشت

سر به دل برد و شد برون از پشت

كاش در خون خويش مي خفتم

ك_اش مي م_ردم و نم_ي گفتم

آب ه_ا ب_ود مه_ر م__ادر او

تشنه لب شد بريده حنجر او

داد از تي_غ، ق_اتلش ش_ربت

سر او شد جدا به ده ضربت

«ميثم» آتش زدي به جان بتول

سوخت زين شعله قلب آل رسول

***استاد حاج غلامرضا سازگار***

اي امت رسول، قيامت بپا كنيد

لبريز، جام ديده ز اشك عزا كنيد در ماتم پيمبر و تنهايي علي

بايد براي حضرت زهرا دعا كنيد داغ پيغمبر است و بلايي ست بس عظيم

حيدر غ__ريب گشت_ه و زه_را شده يتيم

ختم رسل به سوي جنان مي كند سفر

جان جهانيان ز جهان مي كند سفر ريزيد خون ز ديده كه در آخر صفر

كز پيكر وجود، روان مي كند سفر درياي اشك، ملك خداوند سرمد است

ب__اور كني__د روز ع__زاي محمّد است جان جهان ز پيكر هستي جدا شده

خاموش، شمع محفل نورالهدي شده ملك خداست غرق در اندوه و اضطراب

واويلتا

عزاي رسول خدا شده عالم ز دود فتنه سيه پوش مي شود

حقّ عل_ي و آل، ف_راموش مي شود

باور كنيد قامت حيدر خميده است

رنگ از عذار حضرت زهرا پريده است باور كنيد بغض حسن مانده در گلو

خونِ دل حسين به صورت چكيده است خورشيد، رنگ باخته و روز، چون شب است

يك كربلا غ_م است كه در قلب زينب است

سوگ رسول يا كه غم بي نهايت است

يا نقش? شكستن ركن هدايت است تيغ سقيفه گشته حمايل به دست خصم

او را هواي حمله به بيت ولايت است امت پس از نب_ي ره طغيان گرفته اند

با دست فتنه دامن شيطان گرفته اند

پيغمبري كه دست دو عالم به دامنش

با آن كه آب غسل نخشكيده بر تنش

آزرد باغ لاله اش از نيش خارها

ديدند حمله هاي خزان را به گلشنش اجر رسالتش چه قَدَر ظالمانه بود

ب_ر دست دخترش اثر تازيانه بود

مردم درِ سراي علي را نمي زنند

جز با لگد به بيت ولا پا نمي زنند سلمان كجاست؟ بوذر و عمار كو؟ چرا

اينان سري به حجره ي زهرا نمي زنند ديگر مدينه داده ز كف شور و حال را

كس نشن_ود ص__داي اذان ب__لال را

اي آسمان بگرد و دل از غصه چاك كن

خود را نهان چو جسم پيمبر به خاك كن دستي برون ز خاك كن اي ختم انبيا

اشك غم حسين و حسن را تو پاك كن بي تو جه_ان دچ_ار بلايي عظيم شد

بردار سر ز خاك! كه زينب يتيم شد

افتاده پشت سر همه آيات ذوالجلال

قرآن چو حرمت نبوي گشته پايمال اجر نبي به كشتن زهرا ادا شود

زهرا زند به پشت درِ خانه بال بال حامي دين و يار ولي كيست؟ فاطمه

اول شهي_د راه عل_ي كيست؟ فاطمه يارب! به اشك چشم علي، خون فاطمه

آن فاطمه كه عرش

خدا راست قائمه بيش از هزارسال، شب و روز و ماه و سال

دارد به اين دعا همه شب شيعه زمزمه با تيغ مهدي اش دل ما را صفا بده

ب_ر سينه ي شكست_ه ي زه_را شفا بده

****

اسلام، سرشكسته ي اعدا نمي شود

مهر علي برون ز دل ما نمي شود درمان زخم سينه ي مجروح اهل بيت

جز با ظهور مهدي زهرا نمي شود «ميثم» هماره باشدش اين ذكر بر زبان

عجّ__ل عل_ي ظه_ورك يا صاحب الزمان

***استاد حاج غلامرضا سازگار***

اي محمد (ص) اي رسول بهترين كردارها

حسن خلقت شهره در اخلاقها ، رفتارها

در بيانت بند مي آيد زبان ناطقان

قامت مدحت كجا و خلعت گفتارها

بال رفتن تا حريمت را ندارد اين قلم

قاب قوسينت كجا و مرغك پندارها

طفل ابجد خوان تو سلمان سيصد ساله است

استوار مكتب ايثار تو عمارها

تا نفس داريم و تا خورشيد مي تابد به خاك

دل به عشق بي زوالت مي كند اقرارها

پاي بوسي تو عزت داده ما را اينچنين

گل نباشد كس نمي آيد سراغ خارها

كي رود از خاطرتم يادت كه در روز ازل

كنده اند اسم تو را بر سنگ دل حجارها

داغ تو در سينه ي ما هست چون خاك تواييم

لاله كي روييده در آغوش شوره زارها

گل كه منسوب تو گردد رنگ و بويش مي دهند

شاهد حرفم گلاب و شيشه ي عطارها

وقت رزمت آنچناني كه ميان كارزار

رو به تو آرند وقت خستگي كرارها

اي كه با خون دلت پرورده ايي اسلام را

چشم واكن كه نهالت داده اكنون بارها

سنگ مي خوردي و مي گفتي كه ايمان آوريد

كس نديده از رسولي اينچنين ايثارها

با عيادت از كسي كه بارها آزرده ات

روح ايمان را دميدي

بر دل بيمارها

خم به ابرويت نياوردي در اين بيست و سه سال

بر سرت گرچه بلا باريد چون رگبارها

رفتي و داغ تو پشت دين رحمت را شكست

جان به لب شد از غمت ، شهرت مدينه ، بارها

تا كه چشمت بسته شده اي قافله سالار عشق

رم نمودند عده اي و پاره شد افسارها

آنقدر گويم پس از تو ميخ در هم خون گريست

ناله ها برخواست بعدت از در و ديوارها

***محسن عرب خالقي***

ملكوت نگاه بارانيت

راوي يك مدينه اندوه است

سالياني است از غم غربت

خاطر خسته ي تو مجروح است

اين اهالي ظلمت دنيا

مردمان قبيله ي وهمند

در سلوك هدايت و رحمت

اشتياق تو را نمي فهمند

ماتم اين شكنجه هاي كبود

غصه ها بي مجال پيرت كرد

سينه ي غرق نور و سنگ ستم

داغ چندين بلال پيرت كرد

بي كسي خو گرفته بود آقا

با اهالي شعب دلتنگي

مي شكستي چنان غريبانه

در حوالي شعب دلتنگي

ديده هر دم غروب عام الحزن

چشم باراني و پُر ابرت را

تو چه كردي در اين غريبستان

كه خدا مي ستود صبرت را

با عمو در دل پريشانت

حس آرامش عجيبي بود

آه ديگر پس از ابوطالب

مكه زندان بي شكيبي بود

داغها ياس بيقرارت را

در غم خود سهيم مي كردند

مادري را به عرش مي بردند

دختري را يتيم مي كردند

ماه عالم بگو چه آورده

به سر تو محاق خاكستر

دختر تو چقدر دلخون شد

بر سرت ريخت داغ خاكستر

خوب ديدي ميان اين مردم

دم به دم جوشش عواطف را

بوسه ي سنگ و زخم پيشانيت

غصه پر كرده بود طائف را

قلبتان را چقدر مي آزرد

داغدار غم اُحد بودن

زخمي از عهد بي بصيرت ها

خسته از همرهان خود بودن

ناگهان بر تن تو گل كردند

زخمها لاله ها شقايقها

لب و دندان تو شده مجروح

آخر از لطف اين منافقها

چه كشيدي

در آن غروبي كه

تن مجروح حمزه را ديدي

دلت آقا كدام سو مي رفت

بر دلش زخم نيزه را ديدي

ديد خيبر كه گفتي آزاده

آب را بر كسي نمي بندد

گرچه از فرقه ي يهودي ها

به اسيران كسي نمي خندد

همه ديدند روز خندق هم

رحم و آزادگي شعارت بود

در مرام تو پيكر كشته

ايمن از غارت و جسارت بود

بر سر و سينه و گلوي حسين

بوسه هايت چقدر معروف است

روضه خوان را ببخش آقا جان

روضه از اين به بعد مكشوف است

با تماشاي قد و بالايش

از نگاه تو آرزو مي ريخت

آه ، ناگاه اگر زمين مي خورد

آسمان بر سرت فرو مي ريخت

پيش چشمت محاصره كردند

پيكر ماه بي پناهت را

خوب تكريم كرد امت تو

نيزه در نيزه بوسه گاهت را

زينت شانه هاي تو حالا

شده پامال نعل مركب ها

آيه آيه، ورق ورق، پرپر

ارباً اربا، مقطع الأعضا

سر خورشيد غرق خونت را

روي نيزه ببين چهل منزل

بارش سنگ ها چه خواهد كرد

با لبي نازنين چهل منزل

خون او خون تازه اي جوشاند

در رگ دين و مكتبت آقا

تا ابد شور نهضتش باقي ست

تا ابد كُلّ يومٍ عاشورا

***يوسف رحيمي***

مگر يتيم نبودي، خدا پناهت داد

خدا، كه در حرم امن خويش راهت داد

هجوم جهل و خرافه، هجوم تاريكي

خدا پناه در آن دوره ي سياهت داد

خدا! كدام خدا!؟ آن خداي بي مانند

همان كه عصمت پرهيز از گناهت داد

همان كه جان نجيب تو را مراقب بود

همان كه سينه ي خالي از اشتباهت داد

توان و توشه به پايان رسيده بود ولي

خدا رسيد به فرياد و زاد راهت داد

بگو كه نعمت پروردگار پنهان نيست

خدا كه دست تو را خواند و دستگاهت داد

خدا كه چشم تو را با نماز روشن كرد

خدا كه فرصت تشخيص راه و چاهت داد

چقدر واقعه ي آسماني و شفاف -

خدا به

يمن دعاهاي صبحگاهت داد

خدا كه عاقبتي خير و خوش عطايت كرد

خدا كه آينه را نور، با نگاهت داد

قسم به روز، كه خورشيد، شمع خانه ي توست

قسم به شب كه خدا برتري به ماهت داد

خدا كه اشك تو را جلوه ي گهر بخشيد

خدا كه شعله ي روشن به جاي آهت داد

خدا كه جان تو را از الهه ها پيراست

خدا كه غلغله قول لا الهت داد

جدا نمي شود از تو خدا، نخواهد شد

خدا رفيق سفر، بخت نيكخواهت داد

يتيم آمده ام، مانده ام، پناهم ده

مگر يتيم نبودي، خدا پناهت داد؟

***مرتضي اميري اسفندقه ***

مدينه، چه كردي رسول خدا را 

گرفتي ز ما خاتم الانبيا را

چه بيدادگر بود، اين چرخ گردون

كه خاك يتيمي، به سر ريخت ما را

دريغا! كه روح دعا، رفت در خاك

گرفتند از ما روان دعا را

به سوگ محمّد، بگرييد، ياران

كه زهرا ببيند، سرشك شما را

بياريد گل بر در بيت زهرا

كه هم درد باشيد، خيرالنسا را

الهي الهي كه اهل مدينه

نبينند، تنهايي مرتضا را

الهي نبينم كه زهرا به صحرا

دهد آب با اشك خود نخل ها را

مبادا كه در بيت وحي الهي

بدون طهارت، گذاريد پا را

ببوسيد، روي حسين و حسن را

تسلّا دهيد اين دو صاحبْعزا را

خدا را چه شد، آن طبيب دو عالم

كه آورد، بر زخم جان ها، دوا را

نه لب بر گلوي حسينش نهاده

نه بوسيده لعل لب مجتبا را

سلامي نداده است، بر اهل بيتش

زيارت نكرده است، بيت الولا را

زنان مدينه، چو جان در بر خود

بگيريد، دخت رسول خدا را

مبادا مبادا، گذاريد تنها

در اين روزها، عصمت كبريا را

زنان مدينه، به جان پيمبرi

بگوييد اسرار اين ماجرا را

چرا شعله از بيت زهرا بلند است

ببينيد، آتش زدند آن سرا را

دريغا! دريغا! كه در پشت آن در

شكستند، ار كان ارض و سما را

بياييد، در آستان ولايت

كه كشتند، ريحانة المصطفا را

خطاكار، آن بود، اي اهل عالم

كز اوّل رها كرد، تير خطا را

خدا را در بيت توحيد و آتش؟

يهودند اين جانيان، يا نصارا؟

يهود و نصارا به پيغمبر خود

روا داشت كي اين چنين ناروا را؟

كسي كو زند، لطمه بر روي زهرا

به قرآن كه كفرش بود آشكارا

نه سهمي، ز قرآن و اسلام دارد

نه ديده است، يك لحظه رنگ حيا را

نديده است، پيغمبري، جز محمّدi

ز امّت، چنين ظلم و جور و جفا را

شراري، ز بيت الولا رفت بالا

كه بگرفت در كام خود كربلا را

عدو، آتشي زد به بيت ولايت

كه بگرفت، تا حشر، دودش فضا را

زمام سخن را نگهدار «ميثم»

كه آتش زدي، قلب اهل ولا را

***استاد حاج غلامرضا سازگار***

گفتم كه عمر ماه صفر رو به آخر است

ديدم شروع محشر كبراي ديگر است

گردون شده سياه و فضا پر زدود و آه

تاريك تر ز عرصة تاريك محشر است

گرد ملال بر رخ اسلام و مسلمين

اشك عزا به ديدة زهراي اطهر است

گفتم چه روي داده كه زهرا زند به سر

ديدم كه روز، روز عزاي پيمبر است

پايان عمر سيد و مولاي كائنات

آغاز دور غربت زهرا و حيدر است

قرآن غريب و فاطمه از آن غريب تر

اسلام را سياه به تن، خاك بر سر است

روي حسين مانده به ديوار بي كسي

چشم حسن به اشك دو چشم برادر است

اي دل بيا و گرية زينب نظاره كن

مانند پيروهن جگر خويش پاره كن

***

زهرا به خانه و ملك الموت پشت در

از بهر قبض روح شريف پيامبر

از هيچ كس نكرده طلب اذن و اي عجب

بي اذن فاطمه ننهد پاي پيش تر

با آن كه بود داغ

پدر سخت، فاطمه

در باز كرد و اشك فرو ريخت از بصر

يك چشم او به سوي اجل چشم ديگرش

محو نگاه آخر خود بود بر پدر

اشك حسن چكيده به رخسار مصطفي

روي حسين بر روي قلب پيامبر

ديگر نداشت جان كه كند هر دو را سوار

بر روي دوش خويش به هر كوي و هر گذر

زد بوسه ها به حلق حسين و لب حسن

از جان و دل گرفت چو جان هر دو را به بر

هر لحظه ياد كرد به افسوس و اشك و آه

گاهي ز طشت و گاه ز گودال قتلگاه

***

پيغمبري كه ديد ستم هاي بي شمار

از كس نخواست اجر رسالت به روزگار

چون ارتحال يافت خلايق شدند جمع

تا هديه اي دهند به زهراي داغدار

گويا نداشت شهر مدينه درخت و گل

كآن را كنند در قدم فاطمه نثار

بر دوش بار هيزمشان جاي دسته گل

رنگ شرارت از رخشان بود آشكار

بابي كه بود زائر آن سيد رسل

آتش زدند عاقبت آن قوم نا به كار

بر روي دست و سينة آن بضعة الرسول

تقديم شد سه لوحه به عنوان افتخار

سيلي و تازيانه و ضرب غلاف تيغ

اي دل بگير آتش و اي ديده خون ببار

آيد صداي فاطمه از پشت در به گوش

تا صبح روز حشر مباد اين صدا خموش

***

دردا كه بعد فاطمه روز حسن رسيد

روز ملال و غصه و رنج و محن رسيد

از زهر همسرش جگرش پاره پاره شد

بس تيرها كه لحظة دفنش به تن رسد

بعد از حسن به نيزه عيان شد سر حسين

بيش از هزار زخم ورا بر بدن رسيد

بر پيكري كه بود پر از بوسة رسول

از گرد و خاك و نيزه شكسته كفن رسيد

از جامه هاي يوسف كرببلا فقط

بر زينب ستم زده يك پيرهن رسيد

پاداش آن

نصايح زيبا از آن گروه

تيرش درون سينه، سنان بر دهن رسيد

"ميثم" بگو به فاطمه زآن خيمه ها كه سوخت

يك كربلا شرارة آتش به من رسيد

مرثيه خوان خامس آل عبا منم

در خيمه هاي سوخته اش سوخت دامنم

***استاد حاج غلامرضا سازگار***

حضرت علي عليهالسلام

مدح و ميلاد حضرت علي (عليهالسلام)
چه شد كه خشت سر خشت چيده شد كعبه

براي چيست كه اين قدر كشيده شد كعبه

مگر كه؟ از دل اين خانه مي زند بيرون

كه ناز مقدم او آفريده شد كعبه

كه آمد و چه شنيد و چه گفت مي داني؟

كه پيش خلق گريبان دريده شد كعبه

سر هم آمد و دوباره شكافت

كه تا قيام قيامت پديده شد كعبه

درخت بود و پر از ميوه هاي كال اما

علي رسيد و سه روزه رسيده شد كعبه

نمونه خط خدا را كه ديده است كجاست؟

علي قشنگ ترين دست خط دست خداست

سه روز بر در كعبه نظاره مي كردند

دعا براي شكافي دوباره مي كردند

منجمين همه مبهوت در پي چاره

توسلي به ضريح ستاره مي كردند

دوباره ريخت به هم طرح كعبه و مردم

به سوي مادر و كودك اشاره مي كردند

رسيد ماه و زليخائيان ز يوسف ها

به خانه هر چه كه بود عكس، پاره مي كردند

ز حكم خنده وَ يا گريه هاي كودكي اش

از آن به بعد همه استخاره مي كردند

گشود چشم و زمين را پر از حلاوت كرد

بجاي گريه دو سه آيه اي تلاوت كرد قسم به ذات تو كه لايزال مي ماند

زبان زمان بيان تو لال مي ماند

تو پير عالم و سلمان چند صد ساله

كنار تو پسري خورد سال مي ماند

چنان كه آمده اي هيچ كس نيامده است

شكوه آمدنت بي مثال مي ماند

به روي سينه ي كعبه اِلي الأبد آقا

نشان آمدنت چون مدال مي ماند

در آخر غزل اي پاسخ سئوالاتم

براي من فقط اين

يك سوال مي ماند

از اين علي كه چنين آمده است در دنيا

چقدر فرق بود تا عليّ عرش خدا

كه بود آمد و رفت و كسي نفهميدش

چه كرد او كه بشر چون خدا پرستيدش

صداي ساده ي نعلين پاره اش رفت و

فلك نديد كسي را به گَرد تقليدش

خدا كه گفت علي هست سوره ي اخلاص

خدا كه گفت علي هست عين توحيدش

چو ديد مزّه ي او را كسي نمي فهمد

به شاخسار زمين دست برده و چيدش

خلاصه خسته شد از نور دل خفاش

علي الصباح پليدي شكست خورشيدش

به عرش حك شده نامش به نام آب ترين

همين كه هست زمين را ابوتراب ترين

اگر چه شيعه ي مانند من فراوان است

كسي كه مورد طبع علي است سلمان است

كسي كه پاي ولايت تمام قد مانَد

كسي كه در ره رهبر گذشته از جان است

كسي كه مثل علي پيش دشمنان طوفان

كسي كه مثل علي پيش دوست، باران است

دعا كنيد بصيرت دهد خدا ما را

بصيرت است كه ميزان كفر و ايمان است

اگر بصير نباشيد بعد پيغمبر

به روي مسند او جايگاه شيطان است

اگر بصير نباشيد باز مي بينيد

كه مثل فاطمه اي پشت درب سوزان است

اگر بصير نباشي امام بر حق را

به سجده كشته و گويي مگر مسلمان است؟!

اگر بصير نباشي ببيني آن دم را

كه چوب تو به لب قاريان قرآن است

حسين را بخدا بي بصيرتان كشتند

كنار آب لب تشنه بي امان كشتند

***محسن عرب خالقي***

در ساعتي شگفت، مكعّب شكست و بعد

مردي به جاي قبله ي مردم نشست و بعد

ركع_ت ش_د و نم_از شد و حم_د و سوره شد

آم_د طلسم مسج_دي_ان را شك__ست و بعد

با يك ن__فر شبيه خ_ودش گش_ت روبرو

خود را گرفت ثانيه اي روي دست و بعد

آيات نوبري ز درخت انار چي_د

و خواند

از تشهّدش: از بود و هست و بعد

مِثلِ مَثل شد و به زبانِ همه شكفت

از راه حلق در ته دل ريشه بست و بعد

چون روحِ در نسوجِ گياهان حلول كرد

يك خوشه خورد از خودش و كرد مست و بعد

مقداري از ترشّح او را زمين چشيد

قيمت گرفت خاك اراضيِ پست و بعد

ما را ببخش ما كه گناهي نداشتيم

او خواست اهل باديه را بت پرست و بعد

هر سال گفت تا كه بگويند شاعران:

در ساعتي شگفت مكعب شكست و بعد...

***شيخ رضا جعفري***

دنياي بي امام به پايان رسيده است

از قلب كعبه قبله ايمان رسيده است

از آسمان حقيقت قرآن رسيده است

شأن نزول سوره «انسان» رسيده است

وقتش رسيده تا به تن قبله جان دهند

در قاب كعبه وجه خدا را نشان دهند

روزي كه مكه بوي خداي احد گرفت

حتي صنم به سجده دم يا صمد گرفت

دست خدا ز دست خدا تا سند گرفت

خانه ز نام صاحب خانه مدد گرفت

از سمت مستجار، حرم سينه چاك كرد

كوري چشم هرچه صنم سينه چاك كرد

وقتي به عشق، قلب حرم اعتراف كرد

وقتي علي به خانه خود اعتكاف كرد

وقتي خدا جمال خودش را مطاف كرد

كعبه سه روز دور سر او طواف كرد

حاجي شده است كعبه و سنت شكسته است

با جامه ي سياه خود احرام بسته است

از باغ عرش رايحه نوبر آمده ست

خورشيد عدل از دل كعبه بر آمده ست

از بيشه زار شير شجاعت در آمده ست

حسن خداي عزوجل حيدر آمده ست

جانِ جهان همين كه از آن جلوه جان گرفت

حسنش «به اتفاق ملاحت جهان گرفت»

اي منتهاي آرزو، اي ابتداي ما!

اي منتهي به كوچه ي تو ردّ پاي ما!

اي باني دعاي سريع الرّضاي ما!

پير پيمبران، پدري كن براي ما!

لطف تو بوده شامل ما از قديم ها

دستي بكش به روي سر ما يتيم ها

پشت تو جز

مقابل يكتا دو تا نشد

تير تو جز به جانب شيطان رها نشد

حق با تو بود و لحظه اي از تو جدا نشد

خاك تو هر كسي كه نشد توتيانشد

اي شاه حُسن! با تو «گدا معتبر شود»

آري! «به يمن لطف شما خاك زر شود»

اي ذوق حسن مطلع و حسن ختام ما!

شيريني اذان و اقامه به كام ما!

تا هست مُهر مِهر تو بر روي نام ما

«ثبت است بر جريده ي عالم دوام ما»

اين حرف هاي آخر شعر است و خواندني است

پاي تو هر كسي كه نماند نماندني است

***محسن عرب خالقي***

وقت آن است شوم يك سر و گردن بيرون

روح را يك دو سه ساعت كشم از تن بيرون

نه فقط صاف شدن اول و پايان ره است

ميزند آينه از خود به شكستن بيرون

نفي و اثبات در اين بزم در آغوش همند

جز به مردن نشود خلق ز مردن بيرون

حيف از اين نام كه بر بخيه فروشان دوزند

چاره ي زخم بُوَد از كفِ سوزن بيرون

جگر شير در اين باديه اول شرط است

گر تو مردي به درون آي و اگر زن بيرون

نگذارم كه كسي خرج كند نامم را

گر بيايند خلايق همه با من بيرون صحبت خويشم و گوش خود و ادراك خودم

من طبيب خود و درد خود و ترياك خودم جگر سنگ در آن است ترك بر دارد

جگر ميوه در آن است كه لك بردارد

غير از اين اشك نماند سر غربال فلك

گر به اعمال من خسته الك بردارد

گُلرخان خام جمالند و جهان خام طمع

گر علي از سر اين سفره نمك بر دارد

داغ احسان تو بر صفحه ي پيشاني اوست

هر كه از خاك درت آب خنك بردارد

كفر ، صد مرتبه خوب است از آن پيشاني

كه كسي از قدمت از سر شك بردارد

ذكر رايج ،

شبِ ميلاد علي هست حسين

تا لبم معني"يا ليت معك"بردارد

فطرس از ديده ي عشاق نخواهد افتاد

گر زمين را چو سماوات ، ملك بردارد

شيشه ي رنگي مارا به عقيقت بپذير

ما اگر پر خش و خطيم به ما خرده مگير سر در آورده اي از كار همه يعني چه؟

رفته اي برسر ديوار همه يعني چه؟

همه جا صحبت آن ابروي پيوندي توست

بسته اي تيغ به كشتار همه يعني چه؟

فرصت صُنع ندادي به كسي غيرخودت

آخر اي حضرت معمار همه يعني چه؟

نرگست خواب ز چشمان خلايق برداشت

بس كن اي دولت بيدار همه يعني چه؟

سر راهت دو سه تا پيرهن تازه بخر

شب عيد است برايم كفن تازه بخر

آب و جاروي ِ در ِديده به اقبال تو بود

راستش اين كه دلم نيز به دنبال تو بود

سجده بر پاي تو در زُمره ي تعقيبات است

حمدالله كه نمازم همه پامال تو بود

گر نميداشت به مستأجري ات رهن ابد

عشق، محتاج به تمديد سر سال تو بود

شير يعني تو كه درسلطه به اطراف قُرُق

راه شيري كف دست تو و اطفال تو بود

شكر الله كه مذاقم سر ِكيف است هنوز

اين هم از مرحمت ديده ي سر حال تو بود

تك درختي است به جنت كه به مُلكيّت توست

زير آن نافله اي چند به منوال تو بود

سيبي از تك شجر خويش به احمد دادي

چيدن فاطمه در رتبه ي اكمال تو بود

دور آن بقعه كه پرواز ملك موزون است

هر كه برداشت سر ازپاي علي مديون است

هر كجا پاي نهي ميوه ي لب مي رويد

بوسه بر پاي تو اي دوست عجب مي رويد

همه اسباب به يك كُن فَيَكونت بسته است

اصلاً انگار ز فكر تو سبب مي رويد

چيست در خاك نجف اي بت

شيرين كه هنوز

هر درختي كه بكارند رطب مي رويد

در شب زلف تو اُمّيد نجاتي دارم

شعله ي طور اساساً دل شب مي رويد

به سمر قند چه حاجت كه ثمر شكّر هست

در نجف نيشكر از نهر رجب مي رويد

خاندانت همه از خُرد و كلان در كارند

شجره نامه ات انگار ز رب مي رويد

شب ميلاد تو حتي من ِعاصي شادم

خار اين باديه در فصل طرب مي رويد

عاشقان تو ندارند كرامت جز مرگ

بر لب آب حيات تو ادب مي رويد

سر برآورده غمت از دلِ سلمان چون تاك

گويي از مملكت فارس، عرب مي رويد

آب شمشير تو هر جا كه كند طغياني

گر به رحمت گذرد نيز غضب مي رويد

تو طلب كار مني جلب مرا زود بگير

نكنم هيچ فراري،تو بيا زود بگير باده ي چشم تو مردافكن و بس پر زور است

مست در تور تو افتاد اگر، مستور است

هر كه تيغ از تو خورد تشنه ي زخمي دگر است

آب شمشير تو اي كان ملاحت شور است

اشك، دست از مدد عشق نشويد با مرگ

آن كه بر كشته ي خود گريه كند منصور است

تيغ بگذار و دو ركعت به قتيلت بگزار

ذبح تقطيع تو چون بيت خدا معمور است

شام ميلاد تو شامي است كه مه كامل شد

ماه كامل نتوان گفت چرا مشهور است

خيل خُدّام تو را عشق، بني قنبر خواند

غير از اين هر كه بخواند، ز بصيرت دور است

دل، دو نيم است و فتاده نجف و كرب و بلا

گر به يك جا نشود جمع دلم، معذور است

دست و پا كرده ام از گريه بساطي كه مپرس

مرده ام تا كه رسيدم به حياطي كه مپرس

ناز كم كن كه مرا تاب و توان اين همه نيست

يغ بگذار

كه جولان جهان اين همه نيست

كرده اي باز فراهم ز چه رو لشگر حُسن

سختي كشتن صيدي نگران اين همه نيست

لبت ارزاني من باد كه بيدارم كرد

شكر صبحدم و خوابِ گران اين همه نيست

اشك ما با همه شوري چه نباتي دارد

هيچ جا خُرّمي آب روان اين همه نيست

دست و پا كرده اي از خلق خودت بازاري

جوري جنس كسي بين دُكان اين همه نيست

دم به "يا" ماند وَ هر بازدم ما "هو"يي است

هرقدر كار كند،ذكر زبان اين همه نيست

نامه ي عودت مارا به سر كار بزن

طول درمان من ِ سوخته جان اين همه نيست

من اگر خسته شوم چاي نجف مينوشم

يا كمي باده ي آغشته به كف مينوشم عشق چون در لب تو ذكر و بيانش افتاد

مصطفي با لب تو كار لبانش افتاد

يعني از قاري قرآن به لب اكرام كنيد

پس به روي لب تو مُهر نشانش افتاد

چون حسين تو بنا كرد به قرآن خواندن

باز شد تا لب او ، چوب به جانش افتاد

آنقدر زد كه مسيحي به محمد رو كرد

نور دندان شه اندر دل و جانش افتاد

دختران بر سر پنجه به تماشاي پدر

همه ديدند كه دندان ز دهانش افتاد

دست بسته همه بر گِرد پدر حلقه زدند

سيم ها بود كه بر كام گرانش افتاد

آن كه برداشت سر از طشت، رباب است رباب

گفت زين معني با خويش كه خواب است رباب

***محمد سهرابي***

مِنّتِ زلف تو دارم كه گرفتارم كرد

گوهر مهر تو اينگونه خريدارم كرد

كافري بيش نبودم عَلَوي ام كردي

نفس عشق شما بود كه بيدارم كرد

كار و بار ِدلم از مِهر شما سكه شده

عاقبت عشق ، مرا شُهره ي بازارم كرد

تا قيامت به خدا گردن من حق دارد

آن كسي را كه سر كوي تو بيمارم كرد

سايه ي

لطف خودت را ز سرم كم نكني

بركت سايه ي تو لايق دربارم كرد

كيميايي بنما تا زرّ نابم سازي

اربعيني بطلب تا كه شرابم سازي

اي علمدار خدا صاحب شمشير دو سر

اسدالله ترين اي زره پيغمبر

هر كسي در پي آن است به جايي برسد

سر نهادن به كف پاي تو مارا خوشتر

يكي از پا به ركابان حريمت حمزه

گوشه اي از سَكَنات و وَجَناتت جعفر

ضربه اي را كه تو در غزوه ي احزاب زدي

از عبادات ملك،جن و بشر سنگين تر

كس جلودار تو اي حيدر كرار نبود

شاهد قدرت بازوي تو باب الخيبر

بي سبب نيست كه عباس زره ميپوشد

در دلِ علقمه ميگفت اناابن الحيدر

يل شمشير زن قطب جهان ميباشي

اسدالله زمين شير زمان ميباشي

قامتي نيست كه در پيش قدت تا نشود

ملكي نيست كه تا پيش قدت پا نشود

به خداوند قسم دور حريمت مريم

گر نيفتد ز نفس مادر عيسا نشود

هر كسي قنبرتان را به تمسخر گيرد

به زميني تو بكوبيش دگر پا نشود

تا كه تو آب بر اين نخل رطب ميريزي

خار اين نخل محال است كه خرما نشود

من دخيل حرم شاهِ نجف ميباشم

هو مدد گر گره ي نوكريم وا نشود

هر كسي خادم دربار تو در عالم نيست

ميتوان گفت كه از سلسله ي آدم نيست

***علي اكبر لطيفيان***

كار من نيست كه بنشينم واملات كنم

شأن تو نيست كه در دفترم انشات كنم

عين توحيد همين است كه قبل از توبه

بايد اول برسم با تو مناجات كنم

سالي يكبار من عاشق نشوم مي ميرم

سالي يكبار اجازه بده ليلات كنم

همه جا رفتم و ديدم كه تو هستي همه جا

تو كجا نيستي اي ماه كه پيدات كنم

پدر خاكي و ما بچه ي خاكيّ تو ايم

حق بده پس همه را خاك كف پات كنم

ازتو اي پير طريقت كه سر راه مني

آنقدر معجزه ديدم كه مسيحات كنم

از خدا خواسته ام هرچه كه دارم بدهم

جاي آن چشم بگيرم كه تماشات كنم

تو هماني كه خدا گفت : تو ربّ الارضي

سجده بر اشهد ان لايي الّات كنم

مثل ما ماه پيمبر به خودت ماه بگو

اشهد انّ علياً ولي الله بگو

آينه هستم و آماده ي ايوان شدنم

آتشي هستم و لبريز گلستان شدنم

چند وقتي است به ايوان نجف سر نزدم

بي سبب نيست به جان تو پريشان شدنم

سفره ي نان جويي پهن كن اي شاه نجف

بيشتر از همه آماده ي مهمان شدنم

آنكه از كفر در آورد مرا مهر تو بود

همه اش زير سر توست مسلمان شدنم

از چه امروز نيفتم به قدومت وقتي

ختم شد سجده ي ديروز به انسان شدنم

علي اللهيِ ما را به بزرگيت ببخش

پيش تو مستحق اين همه حيران شدنم

دهِ ذي الحجه ي من هجده ذالحجه ي توست

هشت روز است كه آماده قربان شدنم

جان به هرحال قرار است كه قربان بشود

پس چه خوب است كه قرباني جانان بشود

شأن تو بود اگر اين همه بالا رفتي

حقّ تو بود كه بالاتر از اينجا رفتي

شانه ي سبز نبي باتنش عرش الله است

تو از اين حيث روي عرش معلا رفتي

انبياء نيز نرفتند چنين تا معراج

انبياء نيز نرفتند تو اما رفتي

به يقين دست خدا دست پيمبر هم هست

پس تو با دست خودت اين همه بالا رفتي

بايد اين راه به دست دگري حفظ شود

علت اين بود كه تا خيمه ي زهرا رفتي

تو ولي هستي و منجيّ ولايت زهراست

تو هدايت گري و نور

هدايت زهراست

آي مردم بخدا نيست كسي بر تر از اين

ازلي طينت و اول تر و آخر تر از اين

تا به حالا كه نديدند وَ بعد از اين هم

اسد الله ترين حضرت حيدرتر از اين

هيچ كس نيست گَهِ عقد اخوت خواندن

بهر پيغمبر اسلام برادرتر از اين

رفت ازشانه ي معراج نبي بالاتر

بخدا هيچ كجا نيست كسي سرتر از اين

آن دو تا ذات در اين مرحله يك ذات شدن

اين پيمبر تر از آن، آن پيمبر تر از اين

دست گرم پدر فاطمه در دست علي ست

بعد از اين بار نبوت همه در دست علي ست

*** علي اكبر لطيفيان ***

تو بي ابتدايي و بي انتها

شبيه پيمبر شبيه خدا

تو بالاترين نقطه ي باوري

معماترين نقطه ي زير با

مقرب ترين جلوه ي لم يلد

و لم يولد آيه هاي خدا

تو آن سمت دروازه ي باوري

همانجا كه مي خوانمش ناكجا

مرا آن طرف ها اگر راه نيست

شما لااقل اين طرف ها بيا

تو آن خواهش سبز سجاده اي

همان التماس شب انبيا

تويي مقصد اول و آخرم

مناجات شبهاي غار ِ حرا

بيا با پرو بال كروبيان

بزن وصله اين گيوه ي پاره را

بزن بيل خود بر سر اين زمين

بزن تا كه باشم درخت شما

من از آبِ چاهِ شما خورده ام

كه حالا شدم تشنه ي كربلا

خداي كرم سايه ي ناشناس

در اين كوچه هاي بدون صدا

چنان مخلصانه كرم ميكني

كه حتي نميماندت رَدِّ پا

تو يعني همان شاه ِ شهر منا

كه داري قدم ميزني با گدا

در اين سينه ي شب كجا ميروي؟

از اين جاده ها ، دور از چشم ما

به سمت مناجات سجاده ات

اگر ميروي التماس دعا

***

تو بارانتريني و ما خشكسال

رسيده تريني و ما كالِ كال

تو مانند آبي

ولي آب تر

تو مثل طلايي ولي ناب تر

اگر تو صعودي فروديم ما

اگر تو نبودي نبوديم ما

تو نور ِ خودي ، آفتاب ِ خودي

مسلمان دين كتاب خودي

تو اسرار لبهاي پيغمبري

قسمهاي شبهاي پيغمبري

تو سيبي تو ميل شب جمعه اي

دعاي كميل شب جمعه اي

مسيحاي مَسح ِ يتيمان تويي

محاسن سپيد كريمان تويي

تو سيمرغي و كوه قاف خودي

تو ذي الحجه ي در طواف خودي

تو با مردمي مردمي نيستي

تو نان جويي گندمي نيستي

تو نوري و هر صبح خورشيدمي

تو اخلاص آيات توحيدمي

تو ديگر براي من عادت شدي

هزار و دو ركعت عبادت شدي

تو شصت و سه دفعه بهارم شدي

نهالت شدم باغدارم شدي

هميشه در ِ خانه ات باز بود

تنورت هميشه نمك ساز بود

تو بودي كه شبها سحر داشتند

يتيمان كوفه پدر داشتند

پُر از نوري و آفتابي علي

سلام بدون جوابي علي

نگاهت شبي خواب راحت نكرد

و يك شب لبت استراحت نكرد

تو رفتي و حالا در اين روزها

ورق ميزنم خاطرات تورا

همان روزهايي كه تنها شدي

شكسته ترين مرد دنيا شدي

همان روزهايي كه يك مرد پست

غرور تورا با طنابي شكست

همان جا تو را خونجگر كرده اند

بتول تورا بي پسر كرده اند

همان جا دل ِ مهربانت شكست

همان روز چند استخوانت شكست

تو بالايي و در كف ِ پستها

زدند آفتاب تو را دستها

***علي اكبر لطيفيان***

آموخت تا كه عطر ز شيشه فرار را

آموختم فرار ز ياران به يار را

دل مي كشيد ناز من و درد و بار را

كاموختم كشيدن ناز نگار را

پس مي كشم به وزن و قوافي خمار را

***

گيرم كه كرد خواب رفيقان مرا كسل

گيرم كه گشت باده ز خشكي ما خجل

گيرم كه رفت پاي طرب تا كمر به گل

ناخن به زلف يار رسانم به فتح دل

مطرب اگر كلافه نوازد سه تار را

***

بايد كه تر شود ز لب من

شراب خشك

بايد رسد به شبنم من آفتاب خشك

دل رنجه شد ز زهد دوات و كتاب خشك

از عاشقان سلام تر از تو جواب خشك

از ما مكن دريغ لب آب دار را

***

شد پايمال خال و خطت آبروي چشم

از باده شد تهي و پر از خون سبوي چشم

شد صرف نحوه ي نگهت گفت و گوي چشم

گفتي بسوز در غم من ، اي به روي چشم

تا مي درم لباس بپا كن شرار را

***

با خود مگو كه گيسوي مستانه ريخته

بخت سياه ماست بر آن شانه ريخته

خون دل است آنچه به پيمانه ريخته

از بس كه در طواف تو پروانه ريخته

ياران گذاشتند ، همه كسب و كار را

***

خاكي كه تاك از آن نتراويد خاك نيست

تاكي كه سر نرفت زديوار تاك نيست

آن سر كه پاك گشت ز عشق تو پاك نيست

در سلك ما ملائكه گشتن ملاك نيست

آدم فقط كشيد ز عشق تو بار را

ما سائل توايم و اگر مست كرده ايم

انگشتر عقيق تورا دست كرده ايم

ما عيش خود چنان چه شد و هست كرده ايم

بيت تورا اجاره ي دربست كرده ايم

ساكن شديم اين دِلَكِ بي قرار را

***

بازار حُسن داغ نمودي براي كه؟

چون جز تو نيست پس تو شدستي خداي كه؟

آخر نويسم اين همه عشوه به پاي كه؟

ما بهتريم جان علي يا ملائكه؟

ما را بچسب نه ملك بال دار را

***

اين دست پاچگي ز سر اتفاق نيست

هول وصال كم ز نهيب فراق نيست

شرح بسيط وصل به بسط و رواق نيست

اصلاً مزار انور تو در عراق نيست

معني كجا به كار ببندد مزار را

***

دلچسب شد فراق تو با دام چشم تو

خال تو مُهر كرده به احكام چشم تو

زين تيغ كج كه هست به بادام چشم تو

ختم به

خير باد سرانجام چشم تو

بادا ز خلق تا كه در آري دمار را

***

با قل هو اللَهَ است برابر علي مدد

يا مرتضاست شانه به شانه به يا صمد

هستند مرتضي و خدا هر دو معتمد

جوشانده اي ز نسخه ي عيساست اين سند

گر دم كنند خون دم ذوالفقار را

***

اي آفتاب روز غديرت شراب ساز

اي ذرّه هاي خاك درت آفتاب ساز

اي دستهاي عبد تو عاليجناب ساز

شد خارهاي خشك بيابان گلاب ساز

كردي ز بس جليس گل روت خار را

***

ظهر است بر جهاز شتر آفتاب كن

خود را ببين به صفحه ي آب و ثواب كن

اين بركه را به عكسي از آن رخ شراب كن

از بين جمع يك دو ذبيح انتخاب كن

پر لاله كن به خون شهيدان بهار را

***

غم شد بدل به يمن جمال تو بر نشاط

پرداخت قبض برق تو يك دوره انبساط

افتاد تشت ما ز سر بام بر حياط

من غير دل نمانده برايم در اين بساط

آسي بكش كه باز ببازم قمار را

***

مَن لي يَكونُ حَسبْ ، يكونُ لدهره حَسْب

با اين حساب هر چه كه دل خواست كرد كسب

چسبيده است تيغ تو بر منكر نچسب

از انتهاي معركه بي زين گُريزد اسب

دنبال اگر كني سر ميدان سوار را

***

در معركه چو تيغ كجت گشت سر فروش

تيغ تو خورد خون و خداوند گفت نوش

مرد قتال هستي و در زهد سخت كوش

تير از نماز نافله ات ميرود ز هوش

ناز طبيب ميكشد اين تير زار را

***

تيغت به آبروي خودش آب ديده شد

زلفت به پيچ و تاب خودش تاب ديده شد

رويت هزار مرتبه در خواب ديده شد

هر دفعه ليك چهره ي اصحاب ديده شد

كو ديده اي كه حمل كند آن وقار را

***

كس نيست اين چنين اسد بي بدل

كه تو

كس نيست اين چنين همه علم و عمل كه تو

كس نيست اين چنين همه زهر و عسل كه تو

احمد نرفت بر سر دوش تو بلكه تو

رفتي به شانه احمد مَكّي تبار را

***

بيدار و خواب كيست بجز مرتضي علي

شرّ و صواب كيست بجز مرتضي علي

آب و شراب كيست بجز مرتضي علي

عاليجناب كيست بجز مرتضي علي

اين هفت تخت و نه فلك بي قرار را

***

از خاك كشتگان تو بايد سبو دمد

مست است از نيام تو عمر بن عبدود

در عهد تو رطوبت مِي، زد به هر بلد

خورشيد مست كرد و دو دور اضافه زد

دادي ز بس به دست پياله مدار را

***

مردان طواف جز سر حيدر نمي كنند

سجده به غير خادم قنبر نمي كنند

قومي چو ما مراوده زين در نمي كنند

خورشيد و مه ملاحظه ات گر نمي كنند

بر من ببخش گردش ليل و نهار را

***

دل همچو صيد از نفس افتاده ميتپد

از شوق منزل تو دل جاده ميتپد

تسبيح ميتپد گِل سجاده ميتپد

او رفته است و باز دل ِساده ميتپد

از سادگان مگير قرار و مدار را

***

داني كه من نفس به چه منوال مي زنم

چون مرغ نيم كشته پر و بال مي زنم

هر شب به طرز وصل تو صد فال مي زنم

بيمم مده ز هجر كه تب خال مي زنم

با زخم لب چه سان بمكم خال يار را

***

قومي به زنگ خفت و دل از ينجلي نخفت

فولاد آبديده چو شد صيقلي نخفت

مه خفت، مهر خفت، وليكن علي نخفت

طغيانم از الست به صدها بلي نخفت

با لاي لاي خويش بخوابان غبار را

***

امشب بر آن سرم كه جنون را ادب كنم

بر چهره ي تو صبح و به روي تو شب كنم

لب لب كنان به ياد لبت

باز تب كنم

شيرانه سر تصرف ري تا حلب كنم

وز آه خود كشم به بخارا بخار را

***

افتد اگر انااللَهَت اي دوست بر درخت

ذوق لبت كليم تراشد ز هر درخت

چون ميشود ز نار تو زير و زبر درخت

هر چيز هست ، نيست ز من خوبتر درخت

در من بدم دوباره برقصان شرار را

***

خونين دلان به سلطنتش بي شمار شد

اين سلطه در مكاشفه تاج انار شد* * (ضربت خوردن مولا)

راضي نشد به عرش و به دل ها سوار شد

اين گونه شد كه حضرت پروردگار شد

سجده كنيد حضرت پروردگار را

***

تا ظلم شعله گشت نهان بين ضعف خس

افتاد ذَنبِ جذبه ي تو گردن قفس

با اينهمه ز مدح تو كو راهه پيش و پس

مداح ِ مست ، يك تنه يك لشگر است و بس

بي خود نيافت بلبل نام هزار را

***

آن كه به خرج خويش مرا دار مي زند

تكيه به نخل ميثم تمّار مي زند

تنها نه اين كه جار تو عمّار مي زند

از بس كه مستجار تو را جار مي زند

خوانديم مَستِ جار همين مُستجار را

***

از من دليل عشق نپرسيد كز سرم

شمشير مي تراود و نشتر ز پيكرم

پير اين چنين خوش است كه من هست در برم

فرمود: من دو سال ز ايزد جوان ترم

از صيد او مپرس زمان شكار را

***

با خود شدي ميان نمازت چو روبه رو

بر خويش سجده كردي و با خويش گفت و گو

تاج تو انّماست ، نگين تو تنفقوا

چل حلقه نيز اگر به ركوعش دهد عدو

نازل نميشود ملكي اين نثار را

***

دل تاب ندارد كه بر هم زني قرار

با من چنان مباش كه با خلق روزگار

اصلا كه گفته بود در آري ز من دمار

صدپاره شد دلم ز حسادت چنان انار

دادي

چو بر گداي مدينه انار را

***

وقتي كه خضر ميچكد از آن دهان تر

هر كس كه بيش از تو برد بوسه سبز تر

زلفت سماع داد به چشم و دل و جگر

مطرب اگر دچار تو گردد سر گذر

قرآن به كف به زلف تو بندد سه تار را

***

از عشق چاره نيست وصال تو نوبتي ست

مُردن براي عشق ِتو حكم حكومتي ست

آتش در آب مي نگرم اين چه حكمتي ست

رخسار آتشين تو از بس كه غيرتي ست

آيينه آب مي كند آيينه دار را

***

يا رب كجاست حيدر كرار من كجاست

ويران شدم به عشق ِتو معمار من كجاست

با من ندار باش بگو دار من كجاست

آن نخل آرزوي ثمر دار من كجاست

در كربلا بكار برايم تو دار را

***

احمد تو را ز خلق الي ربنا شمرد

وقتي نبي شمرد يقيناً خدا شمرد

خود را علي شمرد و گهي مرتضي شمرد

جبريل يك شبه به چهل جا تورا شمرد

اي نازم اين فرشته ي حيدر شمار را

***

زلفت سياه گشت و شد ختم روزگار

خرما ز لب بگير و غبار از جبين يار

تا صبح، سينه چاك زند مست و بي قرار

خورشيد را بگو كه شود زرد و داغ دار

پس فاتحه بخوان و بدم روزگار را

***

يك دست آفتاب و دو جين ماه مي خرم

يك خرقه از حراجي الله مي خرم

صدها قدم غبار از اين راه مي خرم

از روي عمد خرقه ي كوتاه مي خرم

با پلك جاي خرقه بروبم غبار را

***

يك دست آفتاب و هزاران دو جين بهار

يك دست ماه و بهاران هزار بار

يك دست خرقه انجم پولك بر آن مزار

يك دست جام باده و يك دست زلف يار

وقت است تر كنم به سبو زلف يار را

***

بي پرده گوشه اي بدنم را

به خون بكش

كم كم مرا به شعله ي عشقي فزون بكش

تيغي به رويم از غم بي چند و چون بكش

بنشين و دفعتاً جگرم را برون بكش

چون ذوالفقار خويش مرقصان شكار را

***

ذكر علي علي به دو عالم شراب بست

راه نگاه بر همه بيدار و خواب بست

در كربلا علي دگر ره به باب بست

بيچاره مادرش چه اميدي به آب بست

يا رب مريز تو دل امّيدوار را

***

اصغر ، به آب رفت و به تيري شكار شد

پس تارهاي صوتي او تار تار شد

زلفش بنفشه زار بُد و لاله زار شد

تن پيش شاه ماند و سرش ني سوار شد

پر كرد نيزه حجم سر شيرخوار را

***محمد سهرابي***

افسونِ بتان سيم پيكر

افتاده دوباره در دل و سر

هر روز كشيده شد زبانه

گه ز آتش و گه ز قفل اين در

دردم ز سر طبيب بگذشت

چون سيل كه بگذرد ز بستر

سر تا به قدم شدم پياله

گه لب پَر و گه پُر از لب تر

امروز ورود بزم با ماست

افتاده دلم چو حلقه بر در

امروز خداست عاشق ما

معشوق چو آمده است حيدر

اي گريه كنانِ ساز در كف

وي مطرب تك نواز مضطر

صبح است غريب و شب بعيد است

اين جمله نوشته ام مكرر

سلطان نجف شه غدير است

حيدر به جهانيان امير است

اين بار كه بار اُشتراني

ممنون توام اگر نراني

اي جام زلال ، رحمتي آر

آخر تو كفيل تشنگاني

اكنون كه امير حاج هستي

اكنون كه خداي اين و آني

تَلِّ دله ماست منبر تو

بگذر ز جهاز كارواني

من تلخ دهان و تيره بختم

تو نوردل و عسل دهاني

من نذر دم تو دم گرفتم

زيرا تو مسيح آسماني

گرماي تو تب به كاروان داد

اي شمس بده به آب اماني

فرمود نبي كه پير هستي

گفتند هنوز تو جواني

موساي كليم كو ببيند

رد كلمات لن تراني

تو

مست مديح خويش هستي

تو صاحب خطبة البياني

آن شير من آن ابوالفتوحات

آن پير من آن ابوالمعاني

رب بود و تَنَزُلي چنين كرد

كعبه به ولايتش يقين كرد يارم چو به منبري برآيد

با جاه پيمبري برآيد

تا اوست سر افق نمايان

هيهات اگر سري برآيد

گر لم يلد از بها بيفتد

يك حيدر ديگري برآيد

پرسد ز هواشناسي تو

جبريل چو با پري درآيد

گه شه شد و گه مه و گهي ره

هر لحظه ز منظري برآيد

گه نوح شد و گهي سليمان

هر دفعه به پيكري برآيد

او راست قشون ز چشم و ابرو

هر صبح به لشگري برآيد

آنگونه بكَند و دور انداخت

هيهات كه خيبري برآيد

بخشد به قتال ، تيغ خود را

اين كِي ز دلاوري برآيد؟

از آب وضوي او عجب نيست

گر مالك اشتري برآيد

بر ذره و غيره ذره باب است

هرچند كه بوذري برآيد

گر بنگرد از كرم عجب نيست

از قاتل ، قنبري برآيد

موسي ز نبوّتش نيفتد

هر چند كه سامري برآيد

اولاد حسين مشتق از اوست

گر اصغر و اكبري برآيد

عالم همه در قلمرو اوست

از سير چو دختري برآيد

جز شير نياورد به خانه

چون از پي همسري برآيد

مداح تو گر زبان بريزد

زود است كه محشري برآيد

اين بس به مديح زبده ي ناس

دارد پسري به نام عباس سبوح احد خصايل من

قدوس صمد شمايل من

با عشوه هواي منبرش بود

كم كم بنشست بر دل من

جبريل نفس نفس زنان شد

در محضر يار كامل من

مردم همه ظالمم شمارند

هر چند كه اوست قاتل من

اي باد ، قدم مزن به مويش

آشفته مكن منازل من

ارباب كتب اگر نويسند

يك برگ شود مقاتل من:

يار آمد و كشت و دفن فرمود

اي داد ز يار عادل من

محصول همه به آتش افتاد

افتاده در آب حاصل من

پرسند اگر كه كيست يارت

فرياد برآيد از دل من

الحقُ مَعَه ، علي

معَ الحق

معني ِ ازل ،خداي مطلق

***محمد سهرابي***

لم داده ام به تكيه گه لن تراني ات

من سخت راحتم كه ندارم نشاني ات

اول تو از پياله ي هستي چشيده اي

ما نيز ميخوريم زجام دهاني ات

عكس مرا بگير و ببر تا درخت سيب

اي روح آب ، من به فداي رواني ات

در ليلة المبيتِ دلم ، زخم كم بزن

شانه مزن به گيسوي عنبر فشاني ات

وقتي به فتح مكه رسيدي مرا بكُش

با ذوالفقار نه ، به لبِ ذوالمعاني ات

احمد به آفتابِ غديرت رسيده است

اي باغ من ، فداي پيمبر رساني ات

لفظي بريز و آينه ها را تكان بده

محشر كن اي كلام تو عالم تكاني ات

در پيري ات به جاي خدا تكيه ميكني

وقتي رَوي به دوش نبي در جواني ات

ما سُرمه ميخوريم ، اگر منبري تويي

ما ترمه ميشويم و عباي يماني ات

قدِّ تو گر چه چون پسرانت بلند نيست

پيداست رفعت تو از اين ‹‹مهر››باني ات

خورشيدبان تويي كه به زهرا مراقبي

اي من فداي مهر تو و مهرَباني ات تو صيغه ي اُخُوَّت ما را به خود بخوان

در ركن كعبه ياد اويس يماني ات قنبر به خود لياقت قنبر شدن نداشت

افتاد بين جذبه ي قنبر كشاني ات دلها ترك ترك شد و باران نمي زند

پس كو عصاي موسَوي ابر راني ات؟ در صورتم دو بركه هويداست با علي

يعني منم هميشه غدير نهاني ات بگذار تا برات سر و دست بشكنيم

هر چند دستمان نرسد بر گراني ات رو كرد مصطفي ورق آخرين خويش

احمد ! فداي آن ورق امتحاني ات تو روي دست آمده اي پس ميا به زير

رو دست خورده اند رفيقان جاني ات تو كوهي و به دوش خودت كاه ميكشي

بار مرا ببر به همان كهكشاني ات حيف از تو

كه به روي زمين پاي خود نهي

بالا مكان بمان به همان لا مكاني ات منبر چو شد براي تو دست رسول عشق

نوبت رسيد بر نوه ي ارغواني ات آمد علي اصغر و معني شكفته شد:

من هم علي شدم كه كنم هم عناني ات

***محمد سهرابي***

هر دلي كه دچار ليلا بود

خوشي روزگار ليلا بود

از كرامات عاشقي است اگر

نام مجنون كنار ليلا بود

ميل صحرا نشيني مجنون

بيشتر اعتبار ليلا بود

آنچه دلهاي بي شماري داشت

محمل در غبار ليلا بود

بي نياز است از عبادت ما

كعبه اي در حصار ليلا بود

امشب اي عشق در طواف تو ام

سيزده شب در اعتكاف تو ام

بال با من پريدنش با تو

سمت بالا كشيدنش با تو

شوق تنزيل آيه ها با من

جبرئيل آفريدنش با تو

گندم كال مزرعه با من

فصل گرم رسيدنش با تو

نخل با من تب رطب با من

دست مشتاق چيدنش با تو

سجده بر خاك پاي تو با من

دست بر سر كشيدنش با تو

قل هو الله يا احد يا هو

وحده لا اله إلا هو

كعبه آنقدر بي تو زيبا نيست

بي حضورت مطاف دنيا نيست

بي سبب رد نكرده مريم را

اين طرفها كه جاي عيسي نيست

كهبه مختص حال امروز است

مثل ديروز و مثل فردا نيست

سوره ات را خودت نزول بده

ورنه جبريل مرد اينها نيست

تو كه از اين طرف نمي آيي

پس چه بهتر در حرم وا نيست

اي مسحاي سبز بنت اسد

آيه لم يلد و لم يولد

اي كه صبح ازل شروعت بود

كهكشان حيطه طلوعت بود

بهترين لحظه ها براي خدا

لحظه سجده خشوعت بود

آنچه ديش مرا سليمان كرد

خواب انگشتر ركوعت بود

چاه وقفي و نخل هاي بلند

حاصل چله هاي جوعت بود

اي سرآغز مرد بي پايان

اي كه صبح ازل شروعت بود

كس نديده است ارتفاع تو را

آفتاب تو را شروع تو را

به

نگاهت كمي نقاب بده

فرصتي هم به آفتاب بده

از خودت از بيان شرح خودت

دست پيغمبران كتاب بده

تا رطب هاي من شود باده

نخلهاي مرا شراب بده

تا بلندا ترين صدات كنم

به لبم حق انتخاب بده

يا علي يا علي بهارم باش

فصل جان دادنم كنارم باش

اين همه مستجير مال شماست

التماس فقير مال شماست

مرد ديورز حضرت امروز

از احد تا غدير مال شماست

تا خدا بوده تا خدايي هست

لقب يا امير مال شماست

از تمامي فرش هاي زمين

تكه اي از حصير مال شماست

از سر سفره مدينه فقط

نمك و نان و شير مال شماست

زندگي تو مثل مردم نيست

نان تو از تبار گندم نيست

بي نظير عرب بدون مثل

آفتاب عجم بدون بدل

يا هو الظاهر و هو الباطن

يا هو الآخر و هو الأول

تو رسيدي و وحشت افتاده است

بر سر شانه هاي لات و هبل

اسدل اله غزوه احزاب

يل ميدان لحظه هاي جمل

مرد دلدل سوار روز احد

آينه دار خشم عز وجل

الامان از سوار آمدنت

وقت با ذوالفقار آمدنت

نام تو بوي سيب مي آرد

روي دلا بهار مي كارد

تو همان پير مرد نخلستان

پير مردي كه نان جو دارد

اي كه دل تنگ صبح زهرايي

گريه چشم هاي تو دارد.....

....اول كوچه بني هاشم

روي تابوت شهر مي بارد

غسل نيلي فاطمه هر شب

خاطرات تو را مي آزارد

هيچ كس مثل تو حبيب نداشت

سر سفره نسيم سيب نداشت

***علي اكبر لطيفيان***

اي علي، اي ارتفاعت تا خدا

بي نهايت، بيكران، بي انتها

اي علي، اي همسر بانوي اب

جلوه حق، اسم اعظم، نور ناب

اي علي اي خوب، اي تنهاترين

اي ملايك با نگاهت همنشين

اي علي، اي آفتاب حق سرشت

اي قسيم روشني هاي بهشت

اي فراتر از تصور، ازخيال

بحر عرفان، آفتاب بي زوال

اي تو خورشيد نهان در زير ابر

كوه علم و كوه حلم و كوه صبر

چون تو مردي نيست در اين روزگار

هيچ تيغي نيز، همچون

ذوالفقار

جان ما را كن ز عشقت منجلي

اي فدايت جان عالم، يا علي

كاش مي كرديم بيعت تا بهار

مي شكفتيم از كرامات علي

در بهارستان او گل مي شديم

زائر آواز بلبل مي شديم

از غدير خم، سبويي مي زديم

در صراط عشق، هويي مي زديم

زائر كوي تولا مي شديم

جرعه نوش عشق مولا مي شديم

با نزول سوره سبز غدير

باز مي كرديم، بيعت با امير

با علي، آيينه دار سرنوشت

وارث بوي خدا، بوي بهشت

شد غدير خم، هلا، اي عاشقان!

مي وزد عطر علي از آسمان

چيست تفسير غدير خم؟ علي

عشق را، مولا، عدالت را، ولي

چيست تفسير غدير خم؟ ولا

رستخيز عشق، بيعت با خدا

چيست تفسير غدير خم؟ حريم

رو به روي ما، صراط مستقيم

چيست تفسير غدير خم؟ اميد

مژده رحمت به امت، بوي عيد

چيست آيا اين غدير خم؟ سحر

صبح صادق، نور لبخند ظفر

چيست آيا... ساقي و ساغر، شراب

اتشي در جان هستي، عشق ناب

چيست آيا... ؟ خنده فتح المبين

روز اكمال رسالت، عيد دين

چيست آيا...؟ سيب سرخي ناگهان

سهم ما از عشق، آري عاشقان

در غدير خم خدا شد منجلي

در دل خورشيدي مولا علي

چيره شد فرمانرواي آفتاب

گشت سهم آفرينش، نور ناب

عشق باريد و زمين آيينه شد

مهرباني وارد هر سينه شد

خاك را بوي نجيب گل گرفت

عالم هستي، تب بلبل گرفت

آسمان شد با زمين همسايه باز

شد زمين مهمانسراي اهل راز

چشم ها با نور همبستر شدند

قلب ها با هم صميمي تر شدند

قبله توحيد، آن جان جهان

روح ايمان ، خاتم پيغمبران

در غديرستان خم، اعجاز كرد

راز معصوم خدا را باز كرد

گفت پيغمبر: علي نور خداست

بعد من، او پيشوا و مقتداست

اي شمايان! امت سبز زمين

در ميان خلق عالم، بهترين

حرف حق اين است و در آن شبهه نيست

هم علي حق است و هم حق با علي ست

عشق را در قلب خود دعوت كنيد

با علي نور خدا، بيعت كنيد

اين حقيقت از كسي مستور نيست

جانشين

نور، غير از نور نيست

در غدير خم ولايت شد قبول

برد بالا دست مولا را رسول

رفت بالا دست خورشيد غدير

شد امام و متداي ما، امير

عشق، بيعت كرد با نور خدا

شد عدالت، سرور و مولاي ما

نور احمد، برگرفت از رخ نقاب

«آفتاب آمد، دليل آفتاب»

زين بشارت، آسمان خنديد مست

نور باريد و طلسم شب شكست

شد جهان، آيينه باران علي

عالم هستي، چراغان علي

جون علي، آيينه عدل است و داد

دست در دست علي بايد نهاد

چون علي، نور خداي سرمد است

بيعت ما با علي، با احمدست

شد ز عشق حق، وجودش صيقلي

هر كه بيعت كرد، با نور علي

باز دل در كوي مستي گم شده

عالم هستي، غدير خم شده

باز هم مستيم، از جام غدير

باده مي نوشيم با نام امير

باز فصل شور و شيدايي شده

در زمين از عشق، غوغايي شده

آمده عيد ولايت، عاشقان

روز اكمال رسالت، عاشقان

در غدير خم، بيا كامل شويم

«ياعلي» گوييم و صاحبدل شويم

«ياعلي» گوييم تا بالا شويم

قطره ها، اي قطره ها دريا شويم

با علي، نور خدا، بيعت كنيم

عشق را در قلب خود، دعوت كنيم

با علي، هم عهد و هم پيمان شويم

هم زبان و هم دل قرآن شويم

با علي، قرآن ناطق، بوتراب

سوره عصمت، امام آفتاب

چون كه احمد گفت: او نور جلي ست

بعد من، اي عاشقان! مولا، علي ست

***رضا اسماعيلي***

«بدر» يادش مانده آن روزي كه مي لرزاندي اَش

آن رجزهايي كه مي خواندي و مي ترساندي اَش

ذوالفقارت شكل «لا» با دسته اي كوتاه بود

«لا اله» آن روز در دستان «الا الله» بود

«لا اله» آن روز جز سوداي «الا هو» نداشت

رويِ حق _ بي تيغِ تو _ بالاي چشم، ابرو نداشت

تيغ را بالا كه بردي، آسمان رنگش پريد

تا فرود آمد، زمين خود را كمي پايين كشيد

«حمزه» يك چشمش به ميدان چشم ديگر سوي تو

تيغ را گم كرده است از سرعت بازوي تو

ذوالفقار آن

گونه با سرعت به هر كس خورده است

مدتي مبهوت مانده تا بفهمد مرده است

خشمِ تو از رعدِ «يا قهّار» و «يا جبّار» بود

بعد از آن بارانِ «يا ستّار» و «يا غفّار» بود

بعد از آن باران، عجب رنگين كماني ديده ام

ديده ام نورِ تو را، از هر طرف چرخيده ام

در ازل خنديدي و دامن كشيدي تا ابد

من تو را باور كنم يا «ما لَهُ كفواً احد»

خطبه هاي ناتمامت را بيا كامل بگو

بي الف، بي نقطه، اصلا بي حروف از دل بگو

ساقي شيرين زبان! حالا كه خامند اين لغات

اين تو و اين: فاعلاتن فاعلاتن فاعلات

در دلم «قد قامتِ» عشقت قيامت مي كند

قصه ام را «بشنو از ني چون حكايت مي كند»

باز هم حس مي كنم حوض دلم دريا شده است

مثل اين كه «يا علي» هايم صد و ده تا شده است

«ما رَمَيْتِ» تير تو زيباست، بر دل مي زني

چون كه از دل مي زني، يك راست بر دل مي زني

تير شعري مي زنم اما هدف در دست توست

پادشاها! مُهر ايوان نجف در دست توست

***قاسم صرافان***

مولا براي از تو سرودن غزل كم است

تلميح و استعاره ، مجاز و بدل كم است

قرآن ناب لايق وصف مقام توست

شعر و حديث و قصه و ضرب المثل كم است

آن لحظه كه حلاوت نام تو بر لب است

شيريني شكر كه چه گويم، عسل كم است

بايد براي مدح تو از صبح بدر گفت

هيجاي نهروان و شكوه جمل كم است

اي دست اقتدار خدا، فارس العرب

اصلا براي شان تو تعبير «يل» كم است

هر قدر هم كه دم بزنم اي امير عشق

از شوكت و جلالت تو، ما حَصَل كم است

شهره شده ميان عرب تك سواري ات

آوازه هاي صاعقه ي ذوالفقاري ات

اي آفتاب علم و يقين يا ابوتراب

همواره در مدار تو دين يا ابوتراب

صبح نگات شمس ضحي

يا ابالحسن

تار عبات حبل متين يا ابوتراب

از ابتداي خلقت خود كسب فيض كرد

در محضر تو روح الامين يا ابوتراب

مولاي من ولايت تو از ازل شده

با روح و جان شيعه عجين يا ابوتراب

الطاف بي كران تو اي قبله گاه جود

مي بارد از يسار و يمين يا ابوتراب

در رستخيز صبح قيامت براي ما

عشق تو است حصن حصين يا ابوتراب

با عطر و بوي هر نفست در مشام شهر

جاري شده ست خلد برين يا ابوتراب

چشمان روشن تو بهشت پيمبر است

اصلاً سرشت تو ز سرشت پيمبر است

تفسير كن براي همه محكمات را

اسرار ناب آيه ي صبر و صلات را

مصداق بي بديل «أولي الامر» روشن است

معلوم كرده اي يؤتون الزكات را

مولاي من تمام صفاتت الهي است

آئينه اي تلألؤ انوار ذات را

شرط حيات طيبه نور ولايت است

از ما مگير حضرت عشق اين حيات را

با نعمت ولايتت آقا خود خدا

بي شك گشوده بر همه باب النجات را

يك لحظه در ولايت تو شك نمي كند

هر كس شنيده زمزمه ي كائنات را

تو آمدي كمي به زمين آسمان دهي

تا كه تجليات خدا را نشان دهي

تسبيح انبياء معظم علي علي ست

نقش لب پيمبر خاتم علي علي ست

رمز نجات حضرت موسي ميان نيل

فرياد استغاثه ي آدم علي علي ست

هر گوشه را كه مي نگرم ذكر خير توست

آقاي من عبادت عالم علي علي ست

رمز تقرب همه ي اهل كائنات

آواي هر فرشته دمادم علي علي ست

لبيك كعبه و حجر و مسجد الحرام

زيبا ترين ترنم زمزم علي علي ست

وقتي علي تجلي اسماء اعظم است

بي شك تجليات خدا هم علي علي ست

تو آمدي و عزت توحيد پا گرفت

نور خدا زمين و زمان را فرا گرفت

مستيم از زلالي جام غدير خم

هستيم شيعيان امام غدير خم

مولا شدن فقط

و فقط شأن حيدر است

اين است لحظه لحظه، تمام غدير خم

بر مسلمين تمام شده نعمت خدا

در خطه اي شريف به نام غدير خم

آري نظام ناب ولايت بنا شده

آري بنا شده ست نظام غدير خم

معنا شده ولايت عام و ولي خاص

در واژه واژه خطبه ي تام غدير خم

راه علي ست راه ولي فقيه مان

اين است سرّ ناب پيام غدير خم

اي نائب امام زمان ! جان فداي تو

آقا طنين فكنده در عالم صداي تو:

پويا ترين طريق حقيقت بصيرت است

گويا ترين پيام ولايت بصيرت است

اي تشنگان فيض حقيقي آفتاب!

تنها صراط صبح سعادت بصيرت است

جوينده ي حكومت مولاي متقين!

شرط حلول روح عدالت بصيرت است

اينجاست سرّ معجزه ي خون هر شهيد

شيوايي شكوه شهادت بصيرت است

در اين غروب غيبت خورشيد، ضامنِ

پيروزي حقيقي امت بصيرت است

در فتنه خيزِ عصر حوادث، طليعه ي

صبح ظهور حضرت حجت بصيرت است

دلهاي ماست گوشه ي محراب جمكران

«عجل علي ظهورك يا صاحب الزمان»

***يوسف رحيمي***

با آمدنت صحن زمين حرمت يافت

خورشيد به ديدار جمال تو شتافت

مشتاق تو بود آنقدر دنيا كه

در باز نشد، سينه ي ديوار شكافت

***

آمد كه دهد به ماه و خورشيد پناه

روشن شد از آيينه ي چشمانش ماه

ديوار شكست و عشق عالم آمد

در حلقه اي از نور و فرشته از راه

***

سرچشمه روشن جلال و جبروت

حيران كرامات نگاهت لاهوت

اي كاش كه قسمت دل ما مي شد

درياي كرم، قطره اي از آب وضوت

***

ما تشنه آفتاب چشمان توايم

محتاج تو و تكه اي از نان توايم

اي حضرت محراب، رجب تا رمضان

بالله قسم سه ماه مهمان توايم

***

تا در تن شعرهايمان، جان باقيست

تا خانه كعبه هست و ايمان باقيست

وقف تو تمام بيت ها، مصرع ها

تا جان به تن قافيه هامان باقيست

***

با آمدنت باب ولايت وا شد

توحيد ميان چشمهايت جا شد

تفسير فقط ذيل نگاه

تو رواست

قرآن بدون تو كجا معنا شد؟

***

امواج در انديشه ي دريا شدنيم

در حسرت از نور سراپا شدنيم

چشمان اميدوار ما را بنگر

درخواست در اميد امضا شدنيم

***

اثبات ولايت علي آسان است

چون شاهد ادعاي ما قرآن است

در اصل طواف بي تولاي علي

گرديدن دور پيكري بي جان است

***

بر حُسن تو ديده را گشودند همه

وقتي كه تو بودي و نبودند همه

اينكه هدف از مدينه و مكه تويي

شعريست كه شاعران سرودند همه

***حامد اهور***

من همان زائري كه مي داني

بيقرار از تب پريشاني

عابر كوچه هاي دلتنگي

خسته از روزهاي حيراني

مردي از خانواده سلمان

عاشقي از تبار ايراني

تشنة يك نگاه دلجويت

تشنة آن شراب روحاني

در نگاهم عريضه اي دارم

كه تو آن را نگفته مي خواني

ذره اي هستم آفتابم كن

خاك راه ابوترابم كن

از نگاهت حيات مي ريزد

سرّ صبر و صلات مي ريزد

از تجلي روشن ذاتت

جلوه جلوه صفات مي ريزد

دستگير هميشة عالم

از ركوعت زكات مي ريزد

از كراماتِ دست تو رزقِ

همة كائنات مي ريزد

لب اگر واكني زمين و زمان

هستي اش را به پات مي ريزد

تشنة خاك بوسي نجفم

خاك راهت برات مي ريزد

روز محشر ز تار و پود عبات

بادبان نجات مي ريزد

همة عمر در پناه توام

شيعة مذهب نگاه توام

عشق و روح و روان پيغمبر

ماه هفت آسمان پيغمبر

با تو تكليف عشق روشن شد

آفتاب جهان پيغمبر

تار موي تو عروه الوثقي

به تو بسته ست جان پيغمبر

ساقي كوثر رسول الله

پدر خاندان پيغمبر

جانشيني حق فقط با توست

كه تو داري نشان پيغمبر

كوثر وصف تو شنيدن داشت

دم به دم از زبان پيغمبر:

«أنت خير البشر» علي جانم

«من أبي قد كفر» علي جانم

كعبه و زمزم و صفا حيدر

مروه و مشعر و منا حيدر

قبلة مسجد الحرام علي

صاحب خانة خدا حيدر

شور اعجاز ليله الاسري

روشني شب حرا حيدر

اولين ياور رسول الله

هستي ختم الانبيا حيدر

السلام عليك يا

مولا

السلام عليك يا حيدر

يثرب و كاظمين و سامرّا

نجف و طوس و كربلا حيدر

آيه آيه حقيقت جاري

كوثر و قدر و هل أتي حيدر

معني روشن كتابُ الله

اي صراطُ السَّعادَه بابُ الله

روشني عبادت زهرا

قامت تو قيامت زهرا

مات و مبهوت مانده جبريل از

بي كران ارادت زهرا

و غدير نگاه روشن تو

بهترين روز حضرت زهرا

ديدني بود در حمايت تو

آن همه استقامت زهرا

گفت مختص شيعيان تو است

روز محشر شفاعت زهرا

شور لبخند توست يا زهرا

ذكر سربند توست يا زهرا

تو همان كوثر كثيري كه

با حق آنقدر هم مسيري كه

رستگاري ما فقط با توست

و تويي بهترين اميري كه

هل أتي شرحي از كرامت توست

من همانم همان اسيري كه

به نگاهت پناه آورده

و تو مولاي دستگيري كه

دست من را رها نخواهي كرد

آري آنقدر سر به زيري كه

باور تو براي ما سخت است

تو هماني همان دليري كه

ضربه هايش به روز بدر و حنين

افضلٌ من عبادت الثقلين

دشمنت گرچه بي عدد باشد

در مسير تو هر كه سد باشد

رشحة ذوالفقار تو كافي ست

گرچه عَمر بن عبدود باشد

پيش تو كمتر از پر كاه است

هركه در قوم خود اسد باشد

اسدالله غالب ميدان

شوكت تو الي الأبد باشد

ساحت حيدري چشمانت

دور از هر چه چشم بد باشد

تا هميشه امير ما يكتاست

آنچنان كه خدا أحد باشد

پهلواني كه هم رديفت نيست

هيچ جنگ آوري حريفت نيست

جز ولاي تو ائتلافي نيست

نور مطلق كه اختلافي نيست

اعتقادات بي ولايت تو

به خدا جز خيال بافي نيست

پيرهن چاك عشق تو كعبه ست

بي شما قبله و مطافي نيست

عالمي بيقرار رجعت توست

آه شصت و سه سال كافي نيست

وقت مدح شما قلم لال است

ور نه تقصير اين قوافي نيست

شعرهايم اگر چه ناچيز است

دلم از عشق دوست لبريز است

***يوسف رحيمي***

علي كسي است كه كوثر از او سبو دارد

جهان نظام خودش را فقط از او دارد

فقط به

خاطر حُب و ولايت مولاست

اگر بهشت خداوند رنگ و بو دارد

علي كسي است كه عالم گداي قنبر اوست

اگر چه گوشه پيراهنش رفو دارد

براي اين كه علي پا به سينه اش بنهد

خداست شاهد من كعبه هم وضو دارد

علي كسي است كه هر شب كنار سجاده

بدون واسطه با دوست گفتگو دارد

ولادتش هدف كعبه را مشخص كرد

ز خاك پاي علي كعبه آبرو دارد

علي كه پشت نبردش زره نمي خواهد

اگرچه لشگري از سنگ روبرو دارد

رسيد آن كه خدا كعبه را به او بخشيد

گه ولادت او كعبه مدتي خنديد

رسيد حيدر و اين خاك نور باران شد

به يمن آمدنش عالمي مسلمان شد

همين كه در وسط كعبه او تولد يافت

گلِ خدا شد و كعبه به پاش گلدان شد

تمام گرمي بازار حُسن يوسف بود

پس از علي چقدر نرخ يوسف ارزان شد

علي قدم زد و خورشيد زير پاي علي

ز خاك سر زده و آفتاب گردان شد

امام كعبه رسيد و به يمن آمدنش

سرود روي لب مصطفي علي جان شد

براي آمدنش كعبه پيش دستي كرد

و سينه چاكي او زودتر نمايان شد

اگرچه قنبر او پادشاه قلب من است

ولي گداي علي هر كه گشت سلمان شد

لبش كه وا شد و ذكر خدا به لب آورد

زمين نه عالم هستي بهشت عرفان شد

علي امام من است و منم غلام علي

علي براي تمامي خلق سلطان شد

به نام شير خدا لا اله الا الله

پس از رسول مكرم علي ولي الله

ولاي شير خدا آخرش ثمر دارد

چرا كه حب علي روي دل اثر دارد

تمام لشكر دشمن به خاك مي ريزند

اگر اراده كند ذوالفقار بردارد

تمامي غزوات رسول شاهد بود

ميان لشكر اسلام علي جگر دارد

ز ضربه هاي سر ذوالفقار معلوم است

يد الله است علي واقعاً هنر

دارد

علي نياز به خوُد و زره نخواهد داشت

چرا كه از پر و بال ملك سپر دارد

اگر شكست نخورده ز جنگ برگشته

دعاي فاطمه اش را به پشت سردارد

شجاعتش به كنار او معلم فضل است

به اين دليل كه مثل حسن پسر دارد

ز چشم او همه عرش نور مي گيرند

چرا كه دامن او حضرت قمر دارد

بگو به مردم عالم بياورد يك بار

شبيه زينب او كسي اگر دارد

حسين اوست بهشتم تمام زندگيم

من از گدايي مولا در اوج بندگيم

من از قديم به اين خانواده عبد درم

فداي محسن او صد هزار چون پسرم

تمام هستي خود را فروختم ديروز

كه نذر آمدنش قد كعبه گل بخرم

دوباره زائر ميخانه ي نجف شده ام

فتاد باردگر سوي صحن اوگذرم

بخاطر همه چيز از خدام ممنونم

كه يا عليست نمازم دعاي هرسحرم

بدون راه نجاتي به بركت مولا

خدا گواست در آماج كوهي ازخطرم

گه ولادت من با طنين يا حيدر

گره زده دل من را به صحن او پدرم

امام حضرت زهرا امير ملك ولا

فداي اين همه لطف و صفات چشم ترم

شبي كه بر لب من ذكر حيدري دادند

همين كه گفتم علي حكم نوكري دادند

***مهدي نظري***

از عالم بالاست بنياني كه من دارم

يعني همين روح مسلماني كه من دارم

گر سجده بر توليت آدم نمي كردم

آدم نمي شد خاك انساني كه من دارم

شير حلال مادران اين قبيله هاست

در سينه ام مهر فراواني كه من دارم

نابرده رنجي گنج هايي را به ما دادند

از سفره? مولاست اين ناني كه من دارم

اين كيست كه از مقدمش خورشيد مي ريزد

آتش پرست اوست سلماني كه من دارم

در كشمكش هاي بلند ذوالفقاري اش

مانده است گيسوي پريشاني كه من دارم

در خانه? ما سفره? گندم مَيَندازيد

دنبال نان جوست مهماني كه من دارم

با ما نشستن آن قدر چيز بعيدي نيست

با هر گدايي هست سلطاني كه

من دارم

ما را به جرم عشق در بازار بفروشيد

ما را به پاي حيدر كرار بفروشيد

نه ميل پروازي و نه اصلاً نه بالي بود

نه حرفي از بالا نه حرفي از كمالي بود

باران نمي آمد زمين نم پس نمي داد و ...

سر تا سر شبه جزيره خشكسالي بود

ماها نبوديم و نديديم آن زمان ها را

يعني نمي فهميم كه دنيا چه حالي بود

محراب ها، سجاده ها بي راهه مي رفتند

اصلاً تمام جاده ها سمت خيالي بود

آن روزها كعبه فقط بت خانه اي بود و

بت ها خدا و، جاي ابراهيم خالي بود

آيا خداي بي علي اصلاً جلالي داشت

روي زمينِ بي علي آيا جمالي بود

آن روزگاران حرفي از يارب نبود اما

در پشت كعبه صحبت مولي الموالي بود

**

از اين به بعد و بعد از اين دنيا علي دارد

دنيا علي دارد نه ، دنياها علي دارد

هم آسمان اول خاكي نشين ما

هم آسمان هفتم بالا علي دارد

رو كرد پيغمبر به سمت مردم و فرمود

اي اهل عالم مصطفي حالا علي دارد

عشاق محتاجند اين كه مال هم باشند

آقام زهرا دارد و زهرا علي دارد

آتش نمي گيرد گلستان وجودش را

هر آن كسي كه با علي و يا علي دارد

غير از دلم من هيچ چيزي را نمي خواهم

گر چه ندارد هيچ چيز اما علي دارد

سوگند بر نام علي كه شيعه در محشر

هرگز گرفتاري ندارد تا علي دارد

در هر زمان پيغمبري كه بين راه افتاد

هر علي ابن ابيطالب نجاتش داد

اين كيست كه دارد پُر از پَر مي كند ما را

در صحن ايوانش كبوتر مي كند ما را

اين كيست كه مهرش حلال نطفه هاي ماست

با مهر خود پاك و مطهر مي كند ما را

اين كيست كه در مسجد هر جمعه? كوفه

دارد براي خويش منبر مي كند ما

را

نهج البلاغه مي شود بالاي منبرها

پايين منبرهاش دفتر مي كند ما را

اين كيست كه با حرف هاي آسماني اش

مقداد و سلمان و ابوذر مي كند ما را

يك روز مي آيد كه با چشمان دل تنگش

همسايه? زهراي اطهر مي كند ما را

دورش نمي اندازد آن را كه مقيمش شد

خواجه اگر مولاست، قنبر مي كند ما را

ما شيعه? دور و بر مرد نجف هستيم

ما خاك پاي قنبر مرد نجف هستيم

با نام تو در ناتواني ام تواني هست

در پيري ام با مهر تو ميل جواني هست

روح تنزّل كرده ات اين قدر بالا بود

آيا براي اوج تو اصلاً مكاني هست

در كعبه و در خانه? پيغمبر و در عرش

هر جا كه رفتم ديدم از بالت نشاني هست

بالا و پايين رفتن تيغت شهيدم كرد

ابروي تو هر جا كه باشد كشتگاني هست

ميل يتيم كوفه بودن مي كنم امشب

هر جا يتيمي هست دست مهرباني هست

اي پير نخلستان نشينم، همنشينم باش

يك شب بيا در خانه ام يك تكه ناني هست

هر جا كه تو قاري قرآن مي شوي آقا

نذر لب تو بوسه هاي دوستاني هست

هر جا كه قاري همين قرآن حسين توست

بي احترامي هاي چوب خيزراني هست

طشت طلايي بود و آه و قاري قرآن

واي از حضور خيزران، واي از لب و دندان

***علي اكبر لطيفيان***

ما از قديم شهره افلاك گشته ايم

زمزم نخورده ايم ولي پاك گشته ايم

قالو بلي نگفته اسير كسي شديم

آري به پاي مقدم او خاك گشته ايم

ما را درون ظرف ولا نرم كرده اند

آن جا جدا ز هر خس و خاشاك گشته ايم

ما خاك بوده ايم و مبدل به گل شديم

با قطره هاي كوثر نمناك گشته ايم

با نام او خدا به گل ما دميده است

قدريم و برتر از همه ادراك گشته ايم

با لطف حق ز عالميان سر شديم

ما

از شيعيان حضرت حيدر شديم ما

اول تو نور بودي و شمس الضحي شدي

با نام خويش زينت عرش خدا شدي

مي خواست تا كه مثل خودش در زمين نهد

تو آمدي و آينه كبريا شدي

پاي تو حيف بود كه روي زمين رسد

كعبه شكاف خورد و در آن پاگشا شدي

جنگيدي و خدا به تو لاسيف گفته است

يعني كه تو براي خدا لافتي شدي

بلغ رسول آمد و اكمال دين نمود

تو جانشين شدي وصي مصطفي شدي

بعد از نبي امير همه مؤمنين شدي

اما غريب گشتي و خانه نشين شدي

بي تو قلم به صفحه انشا نمي رود

هر قطره? چكيده به دريا نمي رود

تنها فقط نه ماه و ستاره در آسمان

خورشيد هم ميان ثريا مي رود

مجنون اگر كه نام تو يك بار بشنود

با الله قسم كه در پي ليلا نمي رود

هر كس كه نيست در دل او بغض دشمنت

نامش ميان نام احبّا نمي رود

احمد گرفت دست تو را آسمان و گفت

دستي به روي دست تو بالا نمي رود

اين باعث قبولي امر رسالت است

مرز ميان مؤمن و كافر ولايت است

«دستي كه پيش خانه مولا دراز نيست

در شرع بر جنازه آن كس نماز نيست»

حتي ميان جمع محبين نمي رود

هر كس كه در مسير ولايت بساز نيست

اين معني درست و ظريف ولايت است

يعني كه روي حرف ولي اعتراض نيست

هر كس كه بغض دشمن مولا نداشته

جايي به غير دوزخش او را مجاز نيست

از اين طرف هم هر كسي افراط مي كند

فرمود امام صادق، او اهل راز نيست

امري كه از سرير ولايت نزول كرد

بايد بدون چون و چرايي قبول كرد

يادت به قلب مرده من جان شود علي

در اين كوير تشنه چو

باران شود علي

تنها به گوش چشم ابوفاضلت ببين

عالم همه ابوذر و سلمان شود علي

عدل تو عين عدل خدا عدل محشر است

تا ذوالفقار دست تو ميزان شود علي

قرآن روي نيزه صفين باطل است

تو آيتي و حرف تو قرآن شود علي

دشمن ترين دشمن تو وقت احتضار

بر محضر تو دست به دامان شود علي

وقت ركوعت آمده ام پس شعف بده

امشب برات كرب و بلا و نجف بده

***محمد علي بياباني***

از الف اول امام از بعد پيغمبر علي است

آمر امر الهي شاه دين پرور علي است

ب برادر با نبي بيرق فراز دين حق

بحر احسان باب لطف بي حد و بي مر علي است

ت تبارك تاج و طاها تخت و نصراله سپاه

تيغ آور خسرو مستغني از لشگر علي است

ث ثري مقدم ثريا متكا ثابت قدم

ثاني احمد به ذات كبريا مظهر علي است

ج جاه و قدرش ار خواهي به نزد ذوالجلال

جل شانه جز نبي از جمله بالاتر علي است

ح حدوثش با قدم مقرون حديثش حرف حق

حاكم حكم اللهي حيه در حيدر علي است

خ خداوند ظفر خيبر گشا مرحب شكار

خسرو ملك ولايت خلق را رهبر علي است

د داماد نبي دست خدا داراي دين

داعي ايجاد موجودات از داور علي است

ذ ذاتش ذوالجلال و ذالمنن وز ذوالفقار

ذلت افزا بر عدوي ملحد ابتر علي است

ر رفيع القدر و والا رتبه روح افزا سخن

رهنماي خلق عالم ساقي كوثر علي است

ز زبر دست و زكي و زاهد و زهد آفرين

زيب بخش مسجد و زينت ده منبر علي است

س سعيد و سيد و سرور سلوني انتساب

سرّ لا رطب و لا يابس سَر و سرور علي است

ش شفيع المذنبين شير خدا شاه نجف

شمع ايوان هدايت شافع محشر علي است

ص صديق و صبور و صالح و صاحب كرم

صبح صادق از

درون شب پديدآور علي است

ض ضرغام شجاعت پيشه ي روشن ضمير

ضاربي كز ضربش المضروب لايُخبر علي است

ط طبيب طبع دان مطلوب ارباب طلب

طاق نه كاخ مطبق طرح را لنگر علي است

ظ ظهير ملك و ملت ظاهر و باطن امام

ظل ممدود خداي خالق اكبر علي است

ع عين الله و علي جاه و علّام الغيوب

عالم علم علي الاشيا ز خشك و تر علي است

غ غران شير يزدان غيرت الله المبين

غالب اندر غزوه ها بر خصم بد گوهر علي است

ف فصيح و فاضل و فخر عرب مير عجم

فارِس ميدان مردي فاتح خيبر علي است

ق قلب عالم امكان قسيم خلد و نار

قاضي روز قيامت خواجه ي قنبر علي است

ك كنز علم ما كان و علوم ما يكون

كاشف سرّ و علن از اكبر و اصغر علي است

ل لطفش شامل احوال كل ما خلق

لازم التعظيم شاه معدلت گستر علي است

م ممدوح صحف موصوف تورات و زبور

مصحف و انجيل را مصداق و المصدر علي است

ن نظام نه فلك از نام نيكش وز جمال

نور بخش مهر و ماه و انجم و اختر علي است

و واجب منزلت ممكن نما والا گهر

واقف از ما وقع و از ما وقع يك سر علي است

ه_ هو الهادي المضلين في الصراط المستقيم

هر چه بهتر خوانمش صد بار از آن بهتر علي است

ي يدالله فوق ايديهم يكي از مدح او

يك سر از يا تا الف هر حرف را مضمر علي است

آدم و نوح سليمان و خليل بي خلل

موسي با اقتدار و عيسي با فر علي است

جان علي جانان علي ظاهر علي باطن علي

مِي علي مينا علي ساقي علي ساغر علي است

گويي ار مدح علي ديگر چه غم داري «صغير»

ياور خلق جهاني گر تو را

ياور علي است

***محمد حسين صغير اصفهاني***

امشب سخن به مدح تو آغاز مي كنم

لب را به نام نامي تو باز مي كنم

در هر زمان كه دم ز ولاي تو مي زنم

بر خَلق آسمان و زمين ناز مي كنم

مِهر شما معرّف ايمان من بُوَد

ايمان خويش بر همه ابراز مي كنم

وقتي زبان، فضائلتان را بيان كند

خود را به پيش چشم تو ممتاز مي كنم

آرامش هميشگي ام ذكر "يا علي" ست

با "يا علي" به سوي تو پرواز مي كنم

با نام تو تصرّف عالَم نموده ام

آري به نام توست كه اعجاز مي كنم

شكر خدا ز روز ازل شيعه ي توأم

حبّ تو را به قلب خود احراز مي كنم

هرگز من از مسير خوارج نمي روم

خود را ز دشمنان تو افراز مي كنم

ما را به نام ساقي كوثر نوشته اند

يعني غلام حضرت حيدر نوشته اند

اسرار آفرينش عالَم، تويي علي

مشكل گشاي عالم و آدم، تويي علي

زنگار غم ز چهره ي احمد زُدوده اي

شادي قلب حضرت خاتم، تويي علي

سر رشته ي امور دو عالم به دست توست

فرمانروا و صاحب پرچم، تويي علي

عرش خدا به نام تو زينت گرفته است

تاج عظيم عرش معظّم، تويي علي

كعبه به دور نام "علي" مي كند طواف

حفظ حريم بيت مكرّم، تويي علي

با ذولفقار چون كه به ميدان قدم نهي

حرز نجات دشمنت آن دم، تويي علي

با رعد و برق تيغ تو دشمن امان نداشت

فرمانرواي خطّ مقدّم، تويي علي

حبّ تو باغ جنّت و بُغضت جهنّم است

قسمت اگر بهشت و جهنّم، تويي علي

مِهر تو را به مِهر درخشان نمي دهم

كوي تو را به جنّت و رضوان نمي دهم

خورشيد پر فروغ ولايت، ابالحسن

الحق تويي چراغ هدايت، ابالحسن

راه نجات ارض و سمايي بدون شك

عالَم بُوَد به زير لوايت، ابالحسن

نفس نفيس

خاتم پيغمبران تويي

لايق شدي براي وصايت، ابالحسن

در ليلة المبيت عيان شد وفاي تو

مدح تو را نموده خدايت، ابالحسن

معراج بي نظير محمّد بهانه بود

او تشنه بود به لحن صدايت، ابالحسن

اي هم تراز خلقت نوري فاطمه

زهرا هميشه پاي به پايت، ابالحسن

روز جزا كه «يوم يفرّ مِنَ الاخيست»

مهرت كند همآره كفايت، ابالحسن

صحن و سراي تو به خدا جنّت من است

از اين كه من غلام توأم، عزّت من است

***محمد فردوسي***

هر كس كه به سوداي علي سر دارد

آخر به چه كس نياز ديگر دارد

جاي عجبي نيست به استقبالش

ديوار دل كعبه ترك بر دارد

در خلوت خود سه روز مهمانش كرد

از شدت عشقي كه به حيدر دارد

بر روي لبش معجزه ي قرآن و

گل بوسه ز لب هاي پيمبر دارد

فرمود حلال زاده باشد بي شك

هر كس به ولايت تو باور دارد

با دشمن او بگو رهايم سازد

دست از سر و احوال دلم بر دارد

اي اهل سقيفه بارتان بر داريد

من حيدريم سر به سرم نگذاريد

عرش و ملكوت وسعت خوان شماست

خورشيد تلالوئي ز چشمان شماست

دل تنگ صدايتان شده جبرائيل

وابستگي اش به صوت قرآن شماست

من هم ز قبيله ي اصيلي هستم

كز صبح غدير خم مسلمان شماست

اوجم بدهيد اين زمين خورده ي تان

محتاج به پينه هاي دستان شماست

بابا... دل من مثل يتيم كوفه

در حسرت يك تكه اي از نان شماست

نعلين و لباس وصله دارت آقا

از روي تواضع فراوان شماست

اي همدم نا شناس نخلستان ها

اي غربت محض!!! مرد مردستان ها

اي رزق زمين و آسمان از كرمت

عيسي شده احيا ز مسيحاي دمت

با يك نگهت پر از اجابت كردي

هر كس كه دعا كرد به زير علمت

اي صاحب ذوالفقار با هر ضربه

صد كشته فتاد پاي تيغ دو دمت

از لطف تو بود (مسلمت) شاعر شد

اي خلقت

آفرينش از لطف كمت

بر روي لب تمام ايراني ها

اين بيت شده اذن دخول حرمت

مرغ دل من چه خوش هوايي دارد

ايوان نجف عجب صفايي دارد

اي راه سعادت اي امير دل خواه

اي بر همه ي علوم عالم آگاه

تنها تو به اندازه ي زهرا بودي

زين رو تو شدي براي بانو همراه

در بدرقه ات هميشه زهرا مي گفت

لا حول و لا قوه الا با الله

رو بند بزن كه چشم زخمت نزنند

تا آمدنت نشسته ام چشم به راه

اي فاتح خيبر و حنين خندق

پشت تو شكسته از بلايي جان كاه

احساس غريبي مكن امشب با ما

اي خانه نشين بگو چه گفتي با چاه

وقتي كه لحد به روي زهرا مي چيد

تشيع جنازه ي خودش را مي ديد

***هاشم طوسي***

ساقي به پياله باده كم مي ريزي

اين ميكده را چرا به هم مي ريزي؟!

از گردش ساغرت شكايت دارم

آسوده بريز! بنده عادت دارم

با خستگي آمدم؛ فرح مي خواهم

سجاده و تسبيح و قدح مي خواهم

ما قوم عجم به باده عادت داريم

بر پير مغان «علي» ارادت داريم

بر طايفه مان نگاه حق معطوف است

ميخانه ي شهر طوس ما معروف است

من اهل ري ام؛ مست ولي اللهم

يك خمره ميِ سفارشي مي خواهم

در روز ازل كه دل به آدم دادند

فرياد زدم؛ پياله دستم دادند

فرياد زدم علي - پناهم دادند

اين گونه به اين ميكده راهم دادند

با ديدن اين شوق عناياتي كرد

لبخند علي مرا خراباتي كرد

من مستِ مِي ابوترابم يك عمر

سر زنده به نشئه يِ شرابم يك عمر

يك ثانيه بي شراب نتوانم زيست

در مذهب ما حلال تر از مِي نيست

جامي بده لب به لب، خرابم ساقي

از مشتريان خوش حسابم ساقي

ساقي بده باده اي كه گيرا باشد

از خُم كهنسال تولا باشد

ساقي بده باده اي كه روشن باشد

خوش

رنگ و زلال و مرد افكن باشد

زُهاد پر از افاده را دل خور كن

با نام خدا پياله ها را پر كن

بد مستيِ من قصه ي پر دنباله است

زيرِ سرِ باده اي صد و ده ساله است

اين بزم مرا اهل سخن مي سازد

تنها مِي كوثري به من مي سازد

من معتقدم باده سرشتي دارد

انگور نجف طعم بهشتي دارد

مي داخل خُم سينجلي مي گويد

قُل مي زند و علي علي مي گويد

هُوهُويِ تمام خمره ها را بشنو

تفسير شگرف «هل اتي» را بشنو

با تلخي اين دُرد، رطب مي چسبد

با حال خوشم توبه عجب مي چسبد

گويم به تو حرف عشق بي پرده علي

اين شور، مرا به رقص آورده علي

با غصه و غم عجب وداعي دارم!

سرمست توام! چه خوش سماعي دارم!

هوُ هوُ نكنم؛ جنون مرا مي گيرد

اين دل به هواي كربلا مي گيرد

ديوانه ترم نكن، كجا مي كِشيم!؟

سمت حرم دوست چرا مي كِشيم؟

تا طور كشانده اي، عصا مي خواهم

يك تذكره يِ كرببلا مي خواهم

***وحيد قاسمي***

ما عاشقيم و تا به قيامت يگانه ايم

ما از ازل براي ابد عاشقانه ايم

ما موج مي زنيم به طوفان عاشقي

درياي احمريم ولي بي كرانه ايم

آواره ايم خانه به دوشيم بي كسيم

ما چون كبوتريم كه دنبال لانه ايم

دلبر نگاهمان نكند گريه مي كنيم

چون خواب كودكانه پي هر بهانه ايم

حتي براي بودن ما آيه آمده است

ماها يتيم و سائل اين آستانه ايم

ما را خدا ز خاك بني هاشم آفريد

پس تا ابد براي همين جاودانه ايم

با عشق مي پريم پر و بالمان دهيد

اشكي براي گريه امسال مان دهيد

گنبد نشان بده كه برايت كبوتريم

جلد حرم شديم براي تو مي پريم

ما مومن نفوذ نگاه شما شديم

يك لحظه بي نگاه شما باز كافريم

دور از شما شمايل مرداب مي شويم

وقتي كنار

دست شماييم كوثريم

تو مالكي و ما همگي بنده توايم

تو حيدري و ما همه از نسل اشتريم

تبعيدي توايم به صحرا رسيده ايم

آقا اگر قبول كني ما ابوذريم

يك شب به قوم و خويش خودت سر نمي زني

ديني اگر حساب كني ما برادريم

بالا پريده ام پر و بال مرا بچين

خيلي بزرگمان بكني تازه نوكريم

ما سائليم وقت ركوعت رسيده ايم

انفاق كن ولي خدا يا اباالكريم

ما بنده زاده ايم تو چاكر قبول كن

از نسل قنبريم تو قنبر قبول كن

غم در كنار چشم شما شاد مي شود

يعني خرابه ها به تو آباد مي شود

دنيا به يمن روي شما در تحرك است

حتي نسيم هم ز شما باد مي شود

چشمت خم شراب ولي كندوي عسل

باده فروش عشق تو قنّاد مي شود

آواز خوان دكّه خياطي محل

با يك نفس ز كام تو ارشاد مي شود

هر كس اسير عشق تو بود است يا علي

از قيد و بند عالمي آزاد مي شود

شاگرد روز اول درس محبتت

با اولين كلام تو استاد مي شود

با يك اشاره ات همه شمشير مي كشيم

وقتي كه پير حضرت مقداد مي شود

حالا مريد صبر توام يا باالحسن

اي پير درد و غصه و غم يا ابالحسن

اي كعبه از حضور شما مفتخرترين

مكه به يمن شخص شما معتبرترين

كعبه براي روي شما سينه اش شكست

تو قلب شهر مكه شدي يا جگرترين؟

قبل از نزول، ترجمه مومنون شدي

در آيه هاي حضرت حق مستقرترين

پيروز تا هميشه? هر غزوه احد

اي سينه ات براي محمد سپرترين

از بس علاقه داشت محمد به روي تو

داماد او شدي و برايش پسرترين

هر روز ما براي شما جشن مي شود

هر روز ما براي شما اي پدرترين

آواره بوده اند چه بسيار در پي ات

ما هم براي عشق شما

در به در ترين

امشب بيا و آيه اي از مومنون بخوان

حزب خدا شدي و هم الغالبون بخوان

***سيد محمد حسيني***

رمز حيات، قبضه شمشير مرتضاست

هفت آسمانيان، همه تسخير مرتضاست

قرآن؛ زلال آينه، تصوير ناب؛ اوست

هر آيه آيه؛ آينه، تفسير مرتضاست

جنات عدن، روضه رضوان، بهشت قرب

در سايه سار شاخه? انجير مرتضاست

اين كه خدا به ديده مردم بزرگ شد

تأثير جاودانه تكبير مرتضاست

صبرش شبيه ضربه خندق ستودني ست

آري؛ بقاء شيعه به تدبير مرتضاست

سلطان عشق..! حضرت والا مقام ها...!

تسيلم تو، شكوه تمام سلام ها

اي ميوه رسيده باغ خدا علي

آب و غذاي سفره اهل ولا علي

بدر و حنين و خيبر و خندق كه جاي خود

تنزيل آيه هاي علق در ح__را ... علي

س_ّر عظيم ليلة الاسراء؛ عروج بود

من نف_ْس ظاهري محمد الي...علي

تفسير ناب سوره توحيد ؛ مي شود...

...تلخيص در عبارت يك جمله "ي_ا عل_ي"

با نوح و با كليم و مسيحا و با كلي_م

هر جا تو ديده مي شوي در هر كجا علي

تو در كمال مطلق و انسان كاملي

در مشكلات سخت؛ تو حلّ المسائلي

چيزي شبيه رايحه اي مي وزيد و رفت

شب ها به شانه؛ نان و رطب مي كشيد و رفت

افسوس قدر و منزلتش را نداشتند

تا در جوار كوثر خود آرميد و رفت

زهرا همان علي و علي نيز فاطمه است

شكر خدا فراق به پايان رسيد و رفت...

مردي كه شاهد صدمات مدينه بود

يك روز مرد... و در سحري شد شهيد رفت

گر چه كنار بسترش از مردها پر است

اما؛ دريغ محسن خود را نديد و ... رفت

غير از علي به عام امكان مدار نيست

خلقت بدون اسم علي استوار نيست

***ياسر حوتي***

جان را به يك اشاره مسخّر كند علي

دل را به يك نظاره منوّر كند علي

ايجاد گل ز شعله آذر كند علي

يك لحظه سير عالم اكبر كند علي

بر كائنات جود مكرّر كند علي

****

او را سزد به خلق اميري و رهبري

او آورد عدالت و قسط و برابري

تيغش رسد

به چرخ گه رزم آوري

با ذوالفقار حيدري و دست داوري

يك لحظه فتح قلعه خيبر كند علي

****

افلاك را مهار كند با نظاره اي

بي مهر او به چرخ نتابد ستاره اي

نبود به دهر منقبتش را شماره اي

ابليس را به بند كشد با اشاره اي

يك لحظه گر اشاره به قنبر كند علي

****

پيغمبري نبوده بدون ارادتش

كعبه هنوز فخر كند بر ولادتش

مسجد هنوز شاهد شوق شهادتش

پروردگار فخر كند بر عبادتش

چون بندگي به خالق داور كند علي

****

او ناخداست كشتي ليل و نهار را

فرمان دهد هماره خزان و بهار را

تقسيم كرده روز ازل خلد و نار را

نبوَد عجب كه خلق خداوندگار را

با يك نگاه خويش ابوذر كند علي

****

گردون به پيش تيغ علي افكند سپر

از حمله اش قضا و قدر مي كند حذر

شمشير فتح داور و شير پيامبر

روز از سران فتنه بگيرد به تيغ، سر

شب در خرابه با فقرا سركند علي

****

هنگام بذل دست بوَد دست داورش

گر كوهي از طلا بود و كوهي از زرش

اول نهد طلا به كف سائل درش

نبوَد عجب به دست غلام ابوذرش

اين گوي خاك را به جهان زر كند علي

****

هر جا خدا خداست علي هم بوَد امير

خورشيد را توان كشد از آسمان به زير

از بس كه بود ديو هوا در كفش اسير

حتي شكم ز نان جوين هم نكرد سير

با آنكه سنگ را در و گوهر كند علي

****

در آسمان لواي امامت بپا كند

در خاك، با خدا دل شب التجا كند

در جنگ، حفظ جان رسول خدا كند

در رزم تيغ خويش به دشمن عطا كند

در مهد، پاره پيكر اژدر كند علي

****

طاقي كه تا قيام قيامت نيافت جفت

جان را هماره در ره اسلام ترك گفت

از جبرئيل نغمه «الا علي» شنفت

در ليلة المبيت به جاي رسول خفت

تا جان خود فداي پيمبر كند

علي

****

شاهي كه هست و بود به دستش مسخر است

با يك فقير زندگي او برابر است

از بس كه در خلافت خود عدل گستر است

سهم عقيل را كه بر او خود برادر است

با سهم يك فقير برابر كند علي

****

روزي كه از خطاي همه پرده مي درند

روزي كه خلق تشنه به صحراي محشرند

دل ها ز تشنگي چو شررهاي آذرند

آنان كه مست جام تولّاي حيدرند

سيرابشان ز چشمه كوثر كند علي

****

دارد ز قلب خاك حكومت بر آسمان

بر دستش اختيار مكان داده لامكان

گردد به گردش نگهش محور زمان

دست خداست با سر انگشت مي توان

افلاك را هماره مسخّر كند علي

****

دين يافت از ولادت شير خدا كمال

بي مهر حيدر است مسلمان شدن محال

عالم به او و او به خدا دارد اتكال

در عين بندگي به خداوند ذوالجلال

اعجاز، همچو خالق داور كند علي

****

آدم سرشته شد گلش از خاك پاي او

كس را چه زهره تا كه بگويد ثناي او

مداح او كسي است كه باشد خداي او

اكسير معرفت طلب از كيمياي او

شايد مس وجود تو را زر كند علي

****

دنيا نديده مثل علي راست قامتي

در هر دلي بپاست ز شورش قيامتي

هر نقطه را بوَد ز ولايش علامتي

هر لحظه ريزد از سر دستش كرامتي

جود از نياز خلق، فزون تر كند علي

****

دل از خيال منظر حسنش صفا گرفت

بايد از آن جمال نشان خدا گرفت

حق از نخست، عهد ولايش ز ما گرفت

روزي كه تيرگي همه جا را فراگرفت

ما را شراب نور به ساغر كند علي

****

روز جزا كه هست همان روز سرنوشت

هر كس به حشر مي دروَد هر چه را كه كشت

بخشنده مي شوند همه كرده هاي زشت

رويد ز شعله هاي جهنم گل بهشت

گر يك نگه ز دور به محشر كند علي

****

مهر قبول توبه آدم به نام اوست

موسي به طور همسخن و

همكلام اوست

از قله هاي وهم فراتر مقام اوست

امر قضا به حكم خدا در نظام اوست

تا در نظام خود چه مقدّر كند علي

****

مدح علي است كار خداوند ذوالجلال

اينجا تمام عالم خلقت كرند و لال

بي لطف او به كس نبوَد قدرت مقال

«ميثم» چو دم زني ز ثناي علي و آل

هر دم تو را عنايت ديگر كند علي

***استاد حاج غلامرضا سازگار***

به اوج مي برد امشب مرا هواي شما

كه عشق را بنويسم، فقط براي شما

نگاه مي كنم اين جا به رد پاي شما

و مي رسم به خدا ، تا خدا،... خداي شما

كه آفريد شما را زمين هوايي شد

و كعبه كعبه شد و خانه اي خدايي شد

و بال هور و ملك فرش اين قدم ها شد

زمين براي حضور تو در تمنا شد

ز اشك شوق ملائك ستاره پيدا شد

و عشق بر تن هفت آسمان هويدا شد

عصاي دست نبي بوده اي و دست خدا

تو دستگير كليمي، تو دستگير عصا

شكوه عدل شما را عقيل مي داند

نگاه بت شكنت را خليل مي داند

شكاف كعبه شما را دليل مي داند

و شأن وصف تو را جبرئيل ميداند

كه از زبان خدا بر تو آفرين مي گفت

و با صداي بلند خودش چنين مي گفت:

رقم زده است خدا عشق را به نام علي

فلك نشسته به حسرت براي گام علي

ملك نشسته دو زانو به احترام علي

«علي امام من است و منم غلام علي»

به لحظه لحظه ي عمرت خدا تبسم داشت

و با صداي شما با نبي تكلم داشت

كرامتي كه تو داري الي الابد باشد

هميشه ذكر لبم يا علي مدد باشد

شجاعتي كه دلت داشت بي عدد باشد

گواه من سر عمر بن عبدود باشد

***مجيد تال***

تا زمين قدم برداشت آسمان نوشت علي

آسمان كه بر پا شد كهكشان نوشت علي

كهكشان كه برپا شد يك جهان نوشت علي

اين جهان كه معنا شد بيكران نوشت علي

بيكرانه ها پر شد لامكان نوشت علي

با هر آنچه كه مي شد با همان نوشت علي

با قلم نوشت علي با زبان نوشت علي

و سپس هر آنچه داشت در توان نوشت علي

روي صورت انسان روي جان نوشت علي

با غبار او روي چشممان نوشت علي

آنقدر نوشت از او تا جهان پر از او

شد

تا كه دست حق رو شد ذكر عاشقان هو شد

پس دو مرتبه روي صورتم نوشت علي

دوست داشت پس روي قسمتم نوشت علي

در رگم كه جاري شد غيرتم نوشت علي

پا شدم زمين خوردم همتم نوشت علي

تا كمي ضعيف شدم قوتم نوشت علي

آمدم ذليل شوم عزتم نوشت علي

پس خدا خودش روي قيمتم نوشت علي

روي بيرق سبز هيئتم نوشت علي

آنقدر نوشت علي روي سرنوشت من

تا فقط علي باشد خانه ي بهشت من

روز اول خلقت با علي حساب شدم

در قنوت او بودم تا كه مستجاب شدم

زير پاي او ماندم تا غبار ناب شدم

بر سرم چنان تابيد تا كه آفتاب شدم

آنقدر كه او تابيد از خجالت آب شدم

در غدير چشمانش من هم انتخاب شدم

آنقدر نگاهم كرد تا كه من خراب شدم

زير جوشش چشمش ماندم و شراب شدم

مِي شدم پياله شدم مست بوتراب شدم

هي علي علي گفتم در علي مذاب شدم

مي نويسم از عشقم مي نويسم از دردم

غير دور چشمانش هيچ جا نميگردم

توي محفل ذكرش دُرِّ ناب مي ريزند

پاي هر علي گفتن هي ثواب مي ريزند

روي ما فرشته ها هي شراب مي ريزند

توي جام خالي ما هي شراب مي ريزند

روي چشممان خاك بوتراب مي ريزند

در شب سياه ما آفتاب مي ريزند

روي ما دعاهاي مستجاب مي ريزند

در حساب فردامان بي حساب مي ريزند

كبريا كه مي بخشد اين همه به عشق او

چون علي به ما آموخت لااله الا هو...

***رحمان نوازني***

مجنونتان شديم كه ليلاي مان شويد

سربارتان شديم كه صهباي مان شويد

تشبيه مي كنيم شما را به كعبه تا...

محرابمان شويد و مصلّاي مان شويد

آن كعبه ي «يُزار» اگر چه «وَ لا يَزُور»

آن سعي مروه هاي مُصفّاي مان شويد

ديگر شكاف كعبه عجيب و غريب نيست

وقتي دليل قلب و تَرَك

هاي مان شويد

ما نيل تشنه ايم و گرفتار قبطيان

با كوثري دواي تلذّاي مان شويد

آن دم به روز واقعه چون مسجد الحرام

با آن عصا به ما زده موساي مان شويد

ما را تبار عار يهودا تباه كرد

شمعون با وفاي مسيحاي مان شويد

تحرير و و نَسخ و ثُلث و چليپاي مان شويد

خطّ شكسته نه كه معلّاي مان شويد

اوّل ضمير اشرفِ مفرد نبي، شما...

والا ضمير ناب مثنّاي مان شويد

هو هو زنان باطل صوفي به ما چه كار؟!

تا «إهدنا الصّراطِ» سويداي مان شويد

با ذوالفقار صف شكن خيبر و اُحُد

در جزر و مدِّ هيمنه، هَيجاي مان شويد

«قَوِّ» علي به خدمت خود اين جوارحم

«وَ اشْدُدْ عَلَي العَزيمه» ي اعضاي مان شويد

آسان نمي شود ز شما گفت يا شنيد

حتّي اگر جواب معمّاي مان شويد

مَجلاي منجليِّ جلال و جمال حق

ذكر تجلّيات مجلّاي مان شويد

از مصطفي و فاطمه و شُبَّر و حسين

آيينه اي به منظر و مرآي مان شويد

مسكين و سائليم و يتيميم يا علي!

با «يُطعِمُونِ» روزه پذيراي مان شويد

در اين شكسته بسته قصيده به اعتذار

تك بيت بي بديل مُقفّاي مان شويد

***مجيد لشكري***

حريم كعبه را بنگر، كه دارد منظري جالب

ملائك با ادب استاده، صف در صف به هر جانب

زمين همواره كسب نور اگر از آسمان مي كرد

بود نور زمين امشب، به نور آسمان غالب

همان كو جذبه مهرش، مدار كهكشان ها شد

كنون بر قبله گاه دل، شهاب حسن او ثاقب

يدالله و امين الله و سر الله مي آيد

كه شد ميلاد مسعود علي بن ابي طالب

چه مهماندار و مهماني، چه دلداري چه جاناني

همه جان ها بدو قربان، همه دل ها به او راغب

بدون حبّ او ايمان، به دل ها ره نمي يابد

بدون عشق او انسان ز كوثر كي بود شارب؟

خداي او نمي خواهد،

عبادت بي مودّت را

كه اجر مصطفي در هر عبوديّت بود واجب

علي ايمان علي قرآن علي در هر عمل ميزان

علي بر انس و جان شاهد، علي روز جزا حاسب

به خلوتگاه الاّ هو، صراط مستقيم است او

ولاي او بود شرط قبول توبه تائب

حريم كعبه همچون جسم بي جان بود پيش از اين

خدا از نفخه رحمت، دميدش روح در قالب

حريم كعبه پيش از اين كه بي نام و نشان بودي

ز لوح يا علي امشب معيّن شد و را صاحب

امير المومنين فاروق و صدّيق است القابش

نباشد سارق القاب او، جز كافري كاذب

عليٌّ حبّه جنّة امام الانس و الجنّة

قسيم النّار والجنّة نبي را اوّلين نايب

نگر بر بت شكن حيدر، به روي دوش پيغمبر

بود يك روح و دو پيكر، عيان زين منظر جالب

اگر مظلوم شد قرآن، بود مظلوم اول او

كه خود معناي قرآن است و قرآن را بود كاتب

علي پيروز ميدان ها، علي شبگرد ويران ها

علي ما فوق انسان ها علي مطلوب هر طالب

شگفت از قدرت صبرش كه پيش چشم عين الله

حريم عصمت اله را بسوزاندي يكي غاصب

حسانا پرده از اين راز عالم سوز بردارد

چو آيد حجّت آل محمّد، مهدي غايب

***استاد حسان***

دو دلم اول خط نام خدا بنويسم

يا كه رندي كنم و اسم تو را بنويسم

همه يك گفتم و دينم همه يكتايي بود

با كدامين قلم امروز دوتا بنويسم

اي كه با حرف تو هر مسئله اي حل شدني است

بخدا خود تو بگو نام كه را بنويسم

صاحب قبله و قبله دو عزيزند ولي

خوشتر آنست من از قبله نما بنويسم

آسمان مثل تو احساس مرا درك نكرد

باز غم نامه به بيگانه چرا بنويسم

تا به كي زير چنين سقف سياه و سنگين

قصه درد به امّيد دوا بنويسم

قلمم جوهرش از جوش و

جراحت جاري است

پست باشم كه پَي نان و نوا بنويسم

بارها قصد خطر كردم و گفتي ننويس

پس من اين بغض فرو خورده كجا بنويسم

بعد يك عمر ببين دست و دلم مي لرزد

كه من و تو به هم آميزم و ما بنويسم

من و تو چون تن و جانند مخواه و مگذار

اين دو را باز همينطور جدا بنويسم

شعر من با تو پر از شادي و شيرينكاميست

باز حتي اگر از سوگ و عزا بنويسم

با تو از حركت دستم بركت مي بارد

فرق هم نيست چه نفرين ، چه دعا بنويسم

از نگاهت به رويم پنجره اي را بگشاي

تا در آن منظره ي روح گشا بنويسم

تيغ و تشباد هم از ريشه نخواهد خشكاند

غزلي را كه در آن حال و هوا بنويسم

عشق آن روز كه اين لوح و قلم دستم داد

گفت هر شب غزل چَشم شما بنويسم

***خليل ذكاوت***

آن كسي كه شراب مي نوشاند به شما در الست من بودم

اولين باده خور خود ساقي است، اولين مرد مست من بودم

در ازل نور او كه شد پيدا، تا صدا زد: كه اين منم ليلا

اولين عاشقي كه پيمان با لب پيمانه بست من بودم

روز خيبر كه اهل منسب ها در فرارند پشت مركبها

آن كه لرزاند پشت مرحب ها ذوالفقاري بدست من بودم

لرزه افتاد بر تن خيبر تا زدم داد: اين منم حيدر

آن كه بر شانه هاي پيغمبر لات و عُزّا شكست من بودم

من علي از علي چه مي داني؟ من علي معني مسلماني

پادشاهي كه كنج ويراني با گدايان نشست من بودم

شاه عشقم نشسته بر صدرم، شير احزاب و حيدر بدرم

عالِمي كه بلندي قدرم راه دل را نبست من بودم

يك نفر رد شد از دل دريا، ديگري مرده زنده كرد اما

سرو نازي كه بين اين گل ها از

همه بهترست من بودم

عشق نسلي به نسل با من بود آدم از روز وصل با من بود

عالم از ذات و اصل با من بود تا جهان بود و هست من بودم

***قاسم صرافان***

شهادت اميرالمومنين علي (عليهالسلام)
هر چند زخم كاري روي سرم شدي

اما علاج اين دل زخمي ترم شدي

اي تيغ... حاجتم كه روا شد... ولي بدان

تيري به قلب غم زده? دخترم شدي

يك تن در اين ديار وفاي تو را نداشت

در دست دشمن آمدي و ياورم شدي

اما نه... ضربه اي كه زدي رنگ كوچه داشت

آيا تو در مدينه وبال پرم شدي؟

يادت كه هست... حائل در بود و با قلاف

شلاق برگ هاي گل پرپرم شدي

ياري قنفذ آمدي و بين كوچه ها

زخم كبود بازوي نيلوفرم شدي

***

مي بينم آن زمان كه به دستان حرمله

تيري سه شعبه در گلوي اصغرم شدي

مي بينم آن زمان كه تو در هيبت عمود

روزي خراب بر سر آب آورم شدي

***محمد علي بياباني***

مسجد، خموش و شهر پر از اشك بي صداست

اي چاه خون گرفته كوفه علي كجاست؟ اي نخل ها كه سر به گريبان كشيده ايد

امشب شب غريبي و تنهايي شماست دل ها تمام، خيمه آتش گرفته اند

صحراي كوفه شام غريبان كربلاست امشب علي به باغ جنان پيش فاطمه است

اما دل شكسته او در خرابه هاست سجاده بي امام و زمين لاله گون ز خون

مسجد غريب مانده و محراب، بي دعاست بايد گلاب ريخت پس از دفن، روي قبر

امشب گلاب قبر علي اشك مجتباست تو از براي خلق جهان سوختي علي!

اما هزار حيف كه دنيا تو را نخواست اي چاه كوفه اشك علي را چه مي كني

داني چقدر قيمت اين در پربهاست؟ بايد به گريه گفت: علي حامي بشر

بايد به خون نوشت: علي كشته خداست هر لحظ_ه در عزاي علي تا قيام حشر

«ميثم» هزار بار اگر جان دهد رواست

***استاد سازگار***

اين چشم ها به راه توبيدار مانده است

چشم انتظارت از دم افطار مانده است

برخيز و كوله بار محبت به دوش گير

سرهاي بي نوازش بسيار مانده است

با تو چه كرده ضربه آن تيغ زهردار

مانندفاطمه تنت ازكار مانده است

آنقدر زخم ضربه دشمن عميق هست

زينب براي بستن آن زار مانده است

آرام ترنفس بكش آرام ترب گو

چندين نفس به لحظه ديدار مانده است

از آن زمان كه شاخه ياست شكسته شد

چشمت هنوز بر در و ديوار مانده است

سي سال رفته است ولي جاي آن طناب

برروي دست و گردنت انگار مانده است

مي داني اي شكسته سر آل هاشمي

تاريخ زنده درپي تكرار مانده است

از بغض دشمنان به توي ك ضربه سهم توست

باقي آن براي علمدار مانده است

***محسن عرب خالقي***

از چه مهمان محاسن پير من باباي من

هركجا كه حرف هجران است با من مي زني

يا مگو چيزي و يا گيسو پريشان مي كنم

بعد عمري آمدي و حرف رفتن مي زني

*

بعد عمري من فقط يكبار بر تو رو زدم

كم بگو ،دست از سرم بردار زينب جان برو

مي روي ، باشد برو در خانه ي من هم نمان

خب به جاي رفتن مسجد به نخلستان برو

*

حيف جاي مادرم خالي است ورنه اي پدر

شك ندارم راه مسجد رفتنت را مي گرفت

چادرش را بر كمر مي بست و بين كوچه ها

پا برهنه مي دويد و دامنت را مي گرفت

*

حيف جاي مادرم خالي است ورنه اي پدر

گيسو يش را بر زمين مي ريخت پيش پاي تو

ناله از دل مي كشيد و باز مثل پشت در

استخوانش را سپر مي كرد امشب جاي تو

*

مادرم زهراست من هم دختر اين مادرم

گر دهي اذنم فدايت دست و پهلو مي كنم

حرمت گيسوي من مانند موي او بود

كوفه را من زير و رو با نام گيسو مي كنم

*

نذر

كردي گوئيا رويت ببينم لاله گون

رحم كن كن بر دخترت امشب بيا مسجد نرو

هست در يادم هنوز آن صورت سرخ وكبود

اي قتيل مادر زينب بيا مسجد نرو

*

اي غريب كوچه ها ،اي حيدر بي فاطمه

مادرم زهرا براي تو هميشه كوه بود

در بين كوچه،بين چهل نفر آن روز هم

مادرم از پا نمي افتاد اگر قنفذ نبود

***علي اكبر لطيفيان***

گفتم بيا كه با من دل خسته سر كني

حقش نبود دختر خود خونجگر كني

شرمنده ام ، زطرز پذيرايي ام مكن

افطار خويش را ز چه رو مختصر كني

اصرار من به ماندن تو فايده نداشت

تو مي روي كه قصد نماز سحر كني

اينقدر با نگاه خودت آتشم مزن

قصد تو چيست ؟ اينكه مرا شعله ور كني!!.

ابرو شكسته زائر پهلو شكسته اي

ديدار با شهيده ي ديوار و در كني

بعد از تو كوفه حرمت ما را نگه نداشت

از اهل خويش بلكه تو دفع خطر كني

***حسن عليپور***

حالا كه نيست مادر من هست دخترت

حتي حسين هم به فداي تو و سرت

از مسجد مدينه كه خيري نديده اي

يادت كه هست كوچه و پهلوي ياورت

دل شوره ام شبيه هراس مدينه است

رنگ كبود پر شده در ديده ي ترت

آيا زمان رفتن تو سوي مادر است؟

خيلي به ياد فاطمه اي روز آخرت

من قصد كرده ام كه اگر رفتني شدي

گيسوي خويش پهن كنم در برابرت

چه ضربه اي زدند كه اي كاش مي زدند

آن ضربه را به جاي تو بر فرق دخترت

چه ضربه اي زدند كه ابرو شكاف خورد

چه ضربه اي زدند كه افتاد پيكرت

خون از بدن كنار زدن عادت من است

آن روز خون سينه و حالا سحر سرت

***علي اكبر لطيفيان***

نه مراست قدرت آن كه دم زنم از جلال تو يا علي

نه مرا زبان كه بيان كنم صفت كمال تو يا علي

شده مات عقل موحدين همه در جمال تو يا علي

چو نيافت غير تو آگهي ز بيان حال تو يا علي

نبرد به وصف تو ره كسي مگر از مقال تو يا علي

هله اي تجلي عارفان تو چه مطلعي تو چه منظري

هله اي موله عاشقان تو چه شاهدي تو چه دلبري

كه نديده ام به دو ديده ام چو تو گوهري چو تو جوهري

چه در انبياء چه در اولياء نه تو را عديلي و همسري

به كدام كس مثلت زنم كه بود مثال تو يا علي

توئي آن كه غير وجود خود به شهود و غيب نديده اي

همه ديده اي نه چنين بود شه من تو ديده ديده اي

فقرات نفس شكسته اي سبحات وهم دريده اي

ز حدود فصل گذشته اي به صعود وصل رسيده اي

ز فناي ذات به ذات حق بود اتصال تو يا علي چو عقول و افئده را نشد ملكوت سر تو منكشف

ز بيان وصف تو

هر كسي رقم گمان زده مختلف

همه گفته اند و نگفته شد ز كتاب فضل تو يك الف

فُصحاي دهر به عجز خود ز اداي وصف تو معترف

بُلغاي عصر به نطق خود شده اند لال تو يا علي

توئي آن كه در همه آيتي نگري به چشم خداي بين

توئي آن كه از كشف الغطا نشود تو را زياده يقين

شده از وجود مقدّست همه سِرِّ كَنز خفا مبين

زچه رو دم از انا ربكم نزني بزن به دليل اين

كه به نور حق شده منتهي شرف كمال تو يا علي

توئي آن كه مستي ما خلق شده بر عطاي تو مستدل

ز محيط جود تو منتشر قطرات جان رشحات دل

به دل تو چون دل عالمي، دل عالمي شده متصل

نه همين منم ز تو مشتعل، نه همين منم به تو مشتغل

دل هر كه مي نگرم در او، بود اشتعال تو يا علي به مي خم تو سرشته شد گل كاس جان سبو كشان

ز رحيق جام تو سر گران سر سر خوشان دل بيهشان

به پياله دل عارفان شده ترك چشم تو مي فشان

نه منم ز باده عشق تو هله مست و بيدل و بي نشان

همه كس چشيده به قدر خود ز مي زلال تو يا علي

توئي آن كه سدره منتهي بودت بلندي آشيان

رسد استغاثه قدسيان به درت ز لانه بي نشان

به مكان نيايي و جلوه ات به مكان ز مشرق لا مكان

چو به اوج خود رسيده اي ز علوّ قدر و سُمُوشان

همه هفت كرسي و نه طبق شده پايمال تو يا علي

نه همين بس است كه گويمت به وجود جود مُكرّمي

نه همين بس است كه خوانمت به ظهور فيض مُقدّمي

تو منزهي ز ثناي من كه

در اوج قدس قدم نهي

به كمال خويش معرفي به جلال خويش مسلمي

نه مراست قدرت آن كه دم زنم از جلال تو يا علي

توئي آن كه ميم مشيتت زده نقش صورت كاف و نون

فلك و زمين به اراده ات شده بي سكون شده با سكون

به كتاب علم تو مندرج بود آن چه كانَ و ما يكون

توئي آن مصور ما خلق كه من الظواهر و البطون

بود اين عوالم كن فكان، اثر فعال تو يا علي

تو همان درخت حقيقتي كه در اين حديقه دنيوي

ز فروغ نور تو مشتعل شده نار نخله موسوي

انا ربكم تو زني و بس به لسان تازي و پهلوي

ز تو در لسان موحدين بود اين ترانه معنوي

كه انا الحق است به حقِّ حق ثمر نهال تو يا علي

توئي آن تجلي ذوالمنن كه فروغ عالم و آدمي

ز بروز جلوه ما خَلَق به مقام و رتبه مُقدّمي

هله اي مشيت ذات حق كه به ذات خويش مسلمي

به جلال خويش مجلّلي ز نوال خويش منعمي

همه گنج ذات مقدست شده ملك و مال تو يا علي

تو چه بنده اي كه خدائيت ز خداست منصب و مرتبت؟

رسدت ز مايه بندگي كه رسي به پايه سلطنت

احدي نيافت ز اولياء چو تو اين شرافت و منزلت

همه خاندان تو در صفت چو تواند مشرق معرفت

شده ختم دوره ي علم و دين به كمال آل تو يا علي

تو همان مليك مهيمني كه بهشت و جنت و نه فلك

شده ذكر نام مقدست همه ورد اَلسنه ملك

پي جستجوي تو سالكان به طريقت آمده يك به يك

به خدا كه احمد مصطفي به فلك قدم نزد از سمك

مگر آن كه داشت در اين سفر طلب وصال تو يا علي

توئي

آن كه تكيه سلطنت زده اي به تخت موبدي

به فراز فرق مباركت شده نصب تاج مخلدي

ز شكوه شان تو بر ملا جلوات عز ممجدي

متصرف آمده در يدت ملكوت دولت سرمدي

تو نه آن شهي كه ز سلطنت بود اعتزال تو يا علي

توئي آن كه ذات كسي قرين نشده است با احديتت

توئي آن كه بر احديتت شده مستند صمديتت

نرسيده فردي و جوهري به مقام منفرديتت

نشناخت غير تو هيچ كس ازليتت ابديتت

تو چه مبداي كه خبر نشد كسي از مآل تو يا علي

تو كه از علايق جان و تن به كمال قدس مجردي

تو كه بر سرائر معرفت به جمال اُنس مخلدي

تو كه فاني از خود و متّصف به صفات ذات محمدي

به شئون فاني اين جهان نه معطلي نه مقيدي

بود اين رياست دنيوي غم و ابتهال تو يا علي

تو همان تجلي ايزدي كه فراز عرشي و لا مكان

دهد آن فواد و لسان تو ز فروغ لوح و قلم نشان

خبري ز گردش چشم تو حركات گردش آسمان

تو كه رد شمس كني عيان به يكي اشاره ابروان

دو مسخر آمده مهر و مه هله بر هلال تو يا علي

هله اي موحد ذات حق كه به ذات معني وحدتي

هله اي ظهور صفات حق كه جهان فيضي و رحمتي

به تو گشت خلقت كن فكان كه ظهور نور مشيتي

چو تو در مداين علم حق ز شرف مدينه حكمتي

سيلان رحمت حق بود همه از جبال تو يا علي

بنگر فواد شكسته را به درت نشسته به التجا

به سخا و بذل تواش طمع به عطا و فضل تواش رجا

اگرش براني از آستان كُند آشيان به كدام جا؟

ز پناه ظل وسيع تو هم اگر رود برود كجا؟

كه محيط كون

و مكان بود فلك ظلال تو يا علي

***فواد كرماني***

دل كه عاشق شود شرر دارد

آتش از حال ما خبر دارد

عاشقي قصه اي است ديرينه

كه دو صد ليكن و اگر دارد

هر كه مست است مثل انگور است

چون كه او هم لباس تر دارد

ما كه رنديم و باده نوش چه غم

گر كسي جا نماز بردارد

آن كه حال مرا نمي داند

چه نصيب از دل و جگر دارد

نكشم پا ز آستانه دوست

سائلش ز آن كه تاج سر دارد

لب من در ترّنم يادش

ذكر او هر شب و سحر دارد

عَجَز الواصفون عَن صفتك

ما عَرفناك حقّ معرفتك

السلام اي حقيقت ايمان

اي رسول زمين امام زمان

يا علي اي حدوث را ممكن

يا علي اي وقوع را امكان

با تو هر لحظه مي شود صادر

بر خلايق ز مهدي ات فرمان

لب لعل تو چشمه احيا

چشم پاك تو چشمه حيوان

موي تو ليلة المبيت من است

كاش جاي دلم شوم قربان

تويي آن شير كز دم تيغت

دشمن و دوست مي شود نهان

دشمن از ترس مي رود به خفا

دوست بهر نظر شود پنهان

جاي باران سر از هوا ريزد

ذو الفقارت اگر دهد جولان

شيعيان را به جاي خون باشد

حبّ زوج بتول در شريان

ما همه در صفيم بذلي كن

كه قبول خدا شود قربان

ماه ميلاد توست ماه رجب

گاه ميعاد توست در رمضان

پاي بوس تو ماه ذي القعده

دست بوست محرّم و شعبان

مي سزد گر محبّ تو ز شعف

دف به كف در نجف كند طغيان

هم? انبيا به وسع وجود

چيده اند از درخت تو ايمان

مصطفي نيز در ميان همه

شرح داماد كرده در قرآن

اي كه در يك شب از كرامت خويش

در چهل خانه بوده اي مهمان

جاي دارد كه از نزول شما

هر پدر صد پسر كند قربان

سخت گيري مكن به سائل خويش

رد مكن اين شكسته را آسان

هست

روز جزا و وقت حساب

حبّ تو در صحيفه ام عنوان

بي تو جنت جهيم پر آتش

با تو دوزخ بهشت بي پايان

اي كه از كعبه گشته اي ظاهر

شد در اين كار نكته اي پنهان

ضلع تسبيح را شكستي تو

ز آن كه تسبيح بر تو شد تبيان

بطن سبحان ربّي الاعلي

هست تقديس زاده عمران

مي كشم نعره از جگر شب و روز

تا نصيم شود ز حق غفران

عجز الواصفون عن صفتك

ما عرفناك حقّ معرفتك

يا علي اي امير هر ميقات

يا علي اي ظهير فُلك نجات

اين محال است كه شوي موصوف

ز آن كه تو برتري ز حدّ صفات

در مثل رشحه غمت دجله

در بزرگي ترنّم تو فرات

دوستانت كليددار بهشت

عاشقان تو رشته دار حيات

جاي دارد كه منكران تو را

جا ببخشند در جهان ممات

اي كريم مدينه و مكّه

اي جوان مرد كوفه در خيرات

يك ابوذر كفايت است كه ما

بر كرامات تو كنيم اثبات

اي كه دادي به دست سلمانت

جلوه طور را به پير برات

مالك اشتر تو را بايد

خواند مجموعه همه ملكات

كوي آشفتگان تو مشعر

صف دلدادگان تو عرفات

همه مردم تو را به حكم بنون

جمله زن ها تو را به حكم بنات

هر يكي از نوادگان تو را

مي توان خواند حاكم عرصات

همسر توست شيشه اي نازك

خاندان تو در مثل مشكات

تويي آن روزه دار تابستان

در زمستان تويي امير صلات

در تصرف به ما ز ما اولي

صاحب مال ما ز خمس و زكات

بر تو از ما ز خالق تو درود

بر تو از ما ز فاطمه صلوات

گر درختان قلم شوند همه

آب ها گر همه شوند دوات

مي سزد گر نويسم اين جمله

تا قيامت به قامت صفحات

عجز الواصفون عن صفتك

ما عرفناك حق معرفتك

يا علي اي سرادق توحيد

اي امير فرشته در تجريد

يكي از طائفان تو افلاك

يكي از حائران

تو خورشيد

ما كه مُرديم از جدايي تو

پس مكن اين فراق را تمديد

يا علي اي قديم تر ز قديم

يا علي اي جديد تر ز جديد

تويي آن آفتاب لم يزلي

كه به خود از وجود خود تابيد

غير تو هيج كس وجود نداشت

چشم تو وا شد و علي را ديد

نخل ها را به آب ديده بند

تا كه از غصه رو كنند به عيد

خانه جان من ز بت پر شد

اي تبردار فتح كعبه رسيد

با تو هر كس كه در جدل افتاد

گردن خود نهاد زير حديد

از پدر مي رسد پسر را فيض

از تو دارد حسين نام شهيد

مي رسد از محيط بر گوشم

كه همه گفته اند بي ترديد

عجز الواصفون عن صفتك

ما عرفناك حق معرفتك

جگر اهل درد خرّم باد

دل اهل مراد بي غم باد

ماه فضل است و عارفان جمع اند

تا ابد جمعتان منظم باد

فخر حوّا از كعبه بيرون شد

باز روشن دو چشم آدم باد

پدر كعبه كعبه را بشكافت

پر بكا ديدگان زمزم باد

هر كجا طفل شير خواري هست

آب خوردن بر او مقدم باد

كربلا خشك شد بهر حسين

چشم اهلش هميشه پر نم باد

قهر كرده فرات از اصغر

دست عباس سوي پرچم باد

روي دست پدر پسر جان داد

همه ماه ها محرّم باد

عجز الواصفون عن صفتك

ما عرفناك حق معرفتك

***محمد سهرابي***

تسبيح زخمهاي تو تصوير مي شود

تا دانه دانه اشك تو زنجير مي شود

اندوه كعبه بود،ترك خورد از غمت

دارد به شكل قلب تو تصوير مي شود

آيينه در برابر منشور گريه هات

در غربت نگاه تو تكثير مي شود

از سير تا پياز غمت سير گريه كرد

آن دختري كه از همه كس سير مي شود

آنقدر خون گريست كه افتاد بر زبان

دارد به پاي غصه تو پير مي شود

دنيا بدون فاطمه يك جور ديگريست

خيلي برات سرد و نفس

گير مي شود

تا دستهاي حيدريت بسته مي شوند

روباه هم به يك دو نفس شير مي شود

اين سفره هاي نان و نمك بعد رفتنت

لبريز شير و گندم و تزوير مي شود

يعني علي نماز نمي خواند؟.....واي من

روح اذان به مأذنه تكفير مي شود

شبهاي قدر وقت نزول كبود تو

فزت و رب....به خون تو تفسير مي شود

اين قلبهاي سنگيمان خيبري شدند

تنها به دست مهر تو تسخير مي شود

***سيد مسيح شاه چراغي***

مي رود سمت مسجد كوفه

با دلي خسته از زمانه ي خود

خسته از كوفيان و بي دردي

غرق اندوه بي كرانه ي خود

*

مي رسد با دل پر آشوبش

مرد غربت ، انيس سجاده

همدم چشمهاي بارانيش

مي شود چشم خيس سجاده

*

رنگ دلتنگي شفق دارد

سالها آفتاب چشمهانش

مصحف غربت و غم و درد است

صفحه صفحه كتاب چشمانش

*

گريه هاي شبانه ي او را

گونه ي خيس ماه مي داند

شرح سي سال بي كسي اش را

دل بي تاب چاه مي داند

*

سر خود را شب پريشاني

مي گذارد به دوش نخلستان

مي شود سوگوار چشمانش

ديده ي گريه پوش نخلستان

مي رود سمت مسجد كوفه

تا كه با عشق بي حساب شود

مي رود تا محاسن خورشيد

بين محراب خون خضاب شود

مي رود تا كه مستجاب شود

ندبه هاي شبانه اش حالا

مي رود تا خداي خوبيها

مرتضي را بگيرد از دنيا

*

بين محراب اشك و دلتنگي

موسم آخرين سجود آمد

ناگهان مثل صاعقه ، تيغي

بر سر آسمان فرود آمد

*

سجده ي تيغ و ابروي خورشيد

باز شق القمر شده انگار

بين محراب فرق كعبه شكافت

شب مولا سحر شده انگار

*

شوق پرواز بال و پر مي زد

در تپش هاي چشم كم سويي

آمد از آسمان به دنبالش

بيقرار شكسته پهلويي

*

در كنار غروب چشمانش

آه سعي طبيب بي معناست

سالها بي قرار رفتن بود

بعد زهرا شكيب بي معناست

*

راوي سالها پريشاني ست

گيسويي كه چنين سپيد شده

در دل كوچه هاي دلتنگي

سالها پيش از

اين شهيد شده

*

هر گز از ياد او نخواهد رفت

سوره ي كوثر و در و ديوار

آتش و تازيانه و سيلي

غنچه ي پرپر و در و ديوار

*

دست او بسته بود اما ديد

گل ياسش به يك اشاره شكست

در هجومي كبود و بي پروا

دست و پهلو و گوشواره شكست

*

رفت و دلخستگان اين عالم

در غم غربتش سهيم شدند

و يتيمان شهر دلتنگي

بار ديگر همه يتيم شدند

***يوسف رحيمي***

باز امشب منادي كوفه،از امامي غريب مي خواند

گوشه ي خانه دختري تنها،دارد اَمن يجيب مي خواند

مثل اينكه دوباره مثل قديم،چشم اَز خون دل تري دارد

اين پرستار نازنين گويا،باز بيمار بستري دارد

چادر پُر غبار مادر را،سرسجاده برسرش كرده

بين سر درد امشب بابا،ياد سر درد مادرش كرده

آه در آه ،چشمه در چشمه،متعجب زبان گرفته!پدر

خار درچشم، اُستخوان به گلو،درگلوم اُستخوان گرفته پدر

آه بابا به چهره ات اصلاً،زخم ودرد و وَرم نمي آيد

چه كنم من شكاف زخم سرت،هرچه كردم به هم نمي آيد

باز سر درد داري وحالا،علت درد پيكرم شده اي

ماه «اَبرو شكسته» باباجان،چه قَدَر شكل مادرم شده اي

سرخ شد باز اَز سر اين زخم،جامه تازه تنت بابا

مو به مو هم به مادرم رفته،نحوه راه رفتنت بابا

پاشو اَز جا كرامت كوفه،آنكه خرما به دوش مي بردي

زود در شهر كوفه مي پيچد،كه شما بازهم زمين خوردي

ديشب اَز داغ تا سحر بابا،خواب ديدم وَگريه ها كردم

اَز همان بُغچه اي كه مادر داد،كَفني باز دست وپا كردم

كاملاً در نگاه تو ديدم،مثل اينكه مسافري اين بار

گر شما مي روي برو اما،بهر ما فكر معجري بردار

كودكاني كه نانشان دادي،روزگاري بزرگ مي گردند

مي نويسند نامه اَما بعد،بي وفا مثل گرگ مي گردند

يا زمين دار گشته و آن روز،همه افراد خيزران كارند

يا كه آهنگري شده آن جا،تيرهاي سه شعبه مي آرند

واي اَز مردمان بي

احساس،دردهاي بدون اندازه

واي اَز آن سواركاران و،نعل اسبي كه مي شود تازه

واي اَز دست هاي نامَحرم،آتش ودود وچادر و دامان

واي اَز كوچه ي يهودي ها،سنگ باران قاري قرآن...

***علي زمانيان***

اي دل صدپاره گل باغ تو

تا ابديت به جگر داغ تو ظلم كُش از همه مظلوم تر!

رهبر از فاطمه مظلوم تر! پادشه وسعت ملك خدا!

صدرنشين حرم ابتدا! محفل انس تو دل سوخته

عدل به نوع بشر آموخته ساخته و سوخته با آه خود!

رانده جهان را ز سر راه خود! سينه ات از لوح و قلم پاك تر

از گل پرپر شده صدچاك تر باغ جنان شيفت? قنبرت

روح الامين مستمع منبرت خان? تو كعب? عالم شده

خاك قدم هاي تو آدم شده ماه، طلوعش به تو آغاز گشت

مهر به دست تو ز ره بازگشت اي همه جا طور مناجات تو

چشم اجابت پي حاجات تو در دل شب هم سخن چاه ها!

سوخته با نال? تو آه ها جام طهوراي خدا مست تو

وسعت گردون به كف دست تو قنبر كوي تو سراج الهدي ست

صوت بلال تو صداي خداست لال? زخمي شده از خارها!

جهل بشر كشته تو را بارها خون دل و اشك بصر داشتي

زخم رعيت به جگر داشتي زخم به دل شعل? آتش به جان

خار به ديده به گلو استخوان نال? تو نال? بي زمزمه

خان? تو خان? بي فاطمه چشم به ديوار و به در دوختي

سوختي و سوختي و سوختي اي به مقام از همه بالاترين

رهبر در جامعه تنهاترين دوست تو، دشمن تو ناسپاس

تا صف محشر همه جا ناشناس با چه گنه پور مرادي شتافت

فرق تو را چون جگر ما شكافت سوز درونت به فلك تاب داد

خون سرت آب به محراب داد كشت? توحيد و عدالت شدي

فزت برب گفتي و راحت شدي تا كه شود نخل و گل و باغ، سبز

در نفس ما

بود اين داغ، سبز دل به عزايت حرم ماتم است

زخم سرت بر جگر «ميثم» است

***استاد سازگار***

خون جبين به گلشن حسنش گلاب شد

چون شمع سوخته نور پراكند و آب شد از خون او به دامن محراب، نقش بست

بر اين شهيد، ظلم و ستم بي حساب شد شمشير، گريه كرد به زخم سر علي

حتي به غربتش جگر خون كباب شد محراب! ناله از دل خونين كشيد و گفت:

يا فاطمه! دعاي علي مستجاب شد مويي كه شد سفيد زهجران فاطمه

جرمش مگر چه بود كه از خون خضاب شد؟ هركس گرفت سهم خود از دست روزگار

سهم تراب، خون سر بوتراب شد فرق علي دو تا شد و جبريل صيحه زد

اي واي! چار ركن هدايت خراب شد هر پادشه ستم به رعيت كند ولي

پيوسته بر علي ز رعيت عذاب شد هم شير حق براي شهادت شتاب داشت

هم خصم بهر كشتن او در شتاب شد «ميثم!» سرشك ديده و خون جگر كم است

ب__ر رهب__ري ك_ه پي_ر به فصل شباب شد

***استاد سازگار***

شب بود و اشك بود و علي بود و چاه بود

فرياد بي صدا، غم دل بود و آه بود ديگر پس از شهادت زهرا به چشم او

صبح سفيد هم چو دل شب سياه بود داني چرا جبين علي را شكافتند؟

زيرا به چشم كوفه عدالت گناه بود خونش نصيب دامن محراب كوفه شد

آن رهبري كه كعبه بر او زادگاه بود يك عمر از رعيت خود هم ستم كشيد

اشك شبش به غربت روزش گواه بود دستش براي مردم دنيا نمك نداشت

عدلش به چشم بي نگهان اشتباه بود هم صحبتي نداشت كه در نيمه هاي شب

حرفش به چاه بود و نگاهش به ماه بود مولا پس از شهادت زهرا غريب شد

زهرا نه يار او كه بر او يك سپاه بود وقتي كه از محاسن او مي چكيد خون

عباس را به صورت بابا نگاه بود «ميثم!» هزار حيف كه پوشيده شد ز خون

روي_ي ك_ه

به_ر گمش_دگان شم_ع راه بود

***استاد سازگار***

يا اميرالمؤمنين يا ذالنعم

يا امام المتقين يا ذالكرم اننا جئناك في حاجاتنا

لاتخيبنا و قل فيها نعم اي ز نفس ما به ما اولي علي!

يا عليّ و يا عليّ و يا علي

نفس احمد! قلب قرآن! ركن دين!

شهريار آسمان ها در زمين! دست حق! بازوي حق! شمشير حق!

فاتح خيبر! اميرالمؤمنين! دين، علي دنيا، علي عقبا، علي

يا عليّ و يا عليّ و يا علي معرفت گم كرده ره در كوي تو

حسن تصوير الهي روي تو روي تو از شش جهت سوي خدا

چشم و دست آفرينش سوي تو گوش? چشمي به سوي ما علي!

يا عليّ و يا عليّ و يا علي

حسن غيب كبريا شمع دلت

كعب? دل خان? خشت و گلت در كنار خان? خشت و گلي

وسعت ملك الهي منزلت اي همه پيدا و ناپيدا علي!

يا عليّ و يا عليّ و يا علي

زادگاه توست آغوش حرم

جاي پاي توست درياي كرم ظرف هستي روز بذلت شرمگين

بحر، پيش بخششت از قطره كم قطره گردد در كفت دريا علي!

يا عليّ و يا عليّ و يا علي!

يا علي، اول تويي آخر تويي

در همه عالم فقط حيدر تويي اختيار نار و جنت دست توست

حق و باطل را تويي داور، تويي با تو باشد داوري فردا علي!

يا عليّ و يا عليّ و يا علي

تا كه در درياي خون، پاكم كني

تيغ عشقت كو كه صدچاكم كني؟ دور سلمانت بگرداني مرا

زير پاي قنبرت خاكم كني تا گذاري روي خاكم پا علي!

يا عليّ و يا عليّ و يا علي

بي تو طاعت نار سوزان است و بس

بي تو تقوا كوه عصيان است و بس بي تو اجر روزه و حج و جهاد

شعله هاي سخت نيران است و بس بي تو توحيد

است بي معنا علي

يا عليّ و يا عليّ و يا علي نور مهرت را به ذاتم داده اند

از ازل آب حياتم داده اند پيشتر از خلقت اين روزگار

چارده فُلك نجاتم داده اند با تو بودم آشنا تنها علي!

يا عليّ و يا عليّ و يا علي

ظلمتم؛ با يك نگاهم نور كن

سين? سيناييم را طور كن گرچه مي باشد سيه پرونده ام

«ميثمم» با ميثمم محشور كن سرفرازم كن، به زهرا، يا علي

يا عليّ و يا عليّ و يا علي

***استاد سازگار***

اگر تو را نداشتم، بدان خدا نداشتم

آري خدا نداشتم، اگر تو را نداشتم

نبود اگر كرامتت، نبود اگر طبابتت

هزار درد داشتم ولي دوا نداشتم

به نام تو خدا صفا به زندگيم داده است

بدون نام تو در اين جهان صفا نداشتم

نواي من علي علي،صداي من علي علي

بدون اين علي علي،خدا خدا نداشتم

سنگ شدم طلا شدم،شاه شدم گدا شدم

چه ميشدم اگر علي مرتضي نداشتم

اگر نبود زادگاه تو قسم به فاطمه

اين همه سمت كعبه هم برو بيا نداشتم

من اسمه دوا علي و ذكره شفا علي

كميل تو اگر نبود به لب دعا نداشتم

نبودي يا علي اگر، حسن نبود و هم حسين

بدون تو مدينه و كرب و بلا نداشتم

***علي اكبر لطيفيان***

رادمردي مهربان با دست هاي پينه دار

در ميان كوچه هاي شهر غربت رهسپار

كيسه هاي نان و خرما روي دوش خسته اش

كيست اين مرد غريبه ، با لباسي وصله دار؟

كهكشان ها شاهد غم هاي بي اندازه اش

ماه مي گريد برايش چون دل ابر بهار

نيمه شب ها لابه لاي نخل ها گم ميشود

چاه مي داند دليل گريه هاي ذوالفقار

در كنار چاه هرشب ايستاده جبرئيل

تا تكاند از سر دوش علي گرد و غبار

چند سالي هست بعد ماجراي فاطمه

لرزشي افتاده بر آن شانه هاي استوار

قامت سرو بلندش در هلال افتاده است

زير بار رنج هاي تلخ و سخت روزگار

جاي رد ريسمان هاي زمخت فتنه ها

سال ها مانده است بر دست كريمش يادگار

***وحيد قاسمي***

دور شمع پيكرت،گرديده ام خاكسترت

اي به قربان تو و اين رنگ زرد پيكرت

از نفس هاي بلندت ميل رفتن مي چكد

حق بده امشب بميرم در كنار بسترت

تا نگيرد خون تازه گوشه ي تابوت را

مهلتي تا كه ببندم دستمالي برسرت

حيف شد، از آنهمه دلواپسي كودكان

كاسه هاي شير مانده روي دست دخترت

كاش ميمردم نميديدم به خاك افتاده است

هيبت طوفاني دلدل سوار خيبرت

خلوت شبهاي سوت و كور نخلستان شكست

با صداي وا علي و واي حيدر حيدرت

شهر كوفه تا نگيرد انتقام بدر را

دست خود را بر نمي دارد پدر جان از سرت

با شمايي كه امير كوفه ايد اينگونه كرد

الامان از كاروان دختر بي معجرت

مي روي اما براي صد هزاران سال بعد

ميل احسان مي نمايد غيرت انگشترت

***علي اكبر لطيفيان***

پلك هاي نيمه بازش،آيه هاي درد بود

آخرين ساعات عمر حيدر شب گرد بود

چادر خاكي زهرا، بالش زير سرش

عكس دربي سوخته در قاب چشمان ترش

زخم فرقش، ترجمان عمق زخم سينه بود

كوفه هم مثل مدينه دشمن آئينه بود

آتش آه حزينش بر جگر افتاده است

اين دم آخر،به ياد ميخ در افتاده است

در نگاه زينبِ دل خسته زخمش آشناست

زخم فرقش،شكل زخم پهلوي خيرالنساست

زخم هاي كهنه بر رفتن مجابش كرده اند

نا اميدانه طبيبان هم جوابش كرده اند

معني "فزت و رب الكعبه"ي او روشن است

حيدر مظلوم،سي سال است فكر رفتن است

كوفه شب ها آشنا با اشك فانوسش شده

ماجراي كوچه سي سال است كابوسش شده

غصه ي آن كوچه سي سال است پيرش كرده است

كم محلي هاي مردم گوشه گيرش كرده است

اضطراب زينب او را برده در هول و ولا

زير لب با گريه ميگويد كه واي از كربلا

گريه هاي مرتضي دنياي رمز و راز بود

معجر زينب برايش روضه هاي باز بود

دانه هاي اشك او ميگفت با صد شور و شين

كربلا،عباس

من! جان تو و جان حسين

***وحيد قاسمي***

من كه مظلوم ترين رهبر دنيا هستم

بعد سي سال پي ديدن زهرا هستم

من همانم كه كم آورد به پاي غم او

كه نرفت از نظرم صحنه ي قد خم او

من كه مشهور به فتاحي خيبر هستم

من كه در ارض و سما شهره به حيدر هستم

هرچه ديدم در و ديوار،به يادش بودم

چشمم افتاد به مسمار،به يادش بودم

من كه سي سال ز هجران رخش خون خوردم

تازيانه به كف هركه،كه ديدم مُردم

شعله ميديدم و با خاطره ي گيسويش

ناله كردم كه چرا سوخت ز كينه رويش

من همانم كه كشيدند مرا در كوچه

حرمتم را بدريدند خدا ! در كوچه

من همانم كه خجالت زده از زهرايم

او زمين خورد و نشد من به كنارش آيم

نرود از نظرم ناله ي يا فضه ي او

دگر از غنچه ي نشكفته ي شش ماهه نگو

نرود از نظرم پشت سرم مي آمد

تا در آن معركه باشد سپرم مي آمد

من چه گويم كه چه ها بر سر او آوردند

دست او را ز من غمزده كوته كردند

حق بود شاهد من قلب حزينم چه كشيد

سوي زهراي جوانم ببرم موي سفيد

***جواد حيدري***

فضاى كوفه غمبار است امشب

غم از هرسو پديدار است امشب

سحاب غم گرفته روى مه را

زمين و آسمان تار است امشب

همه ذرّات عالم بى قرارند

هراسان چرخ دوّار است امشب

همه افلاك در سوز و گدازند

شب افشاى اسرار است امشب

سرشگ از ديده جبريل جارى

بسان درّ شهوار است امشب

ملايك در سما سر در گريبان

نبى را ديده خونبار است امشب

نداى قَدقُتل مى آيد از عرش

جهان مبهوت و افگار است امشب

چه در سر دارد آيا ابن ملجم

كه لرزان عرش دادار است امشب

به محراب عبادت شاه مردان

قتيل تيغ اشرار است امشب

ميان خاك و خون چون مرغ بسمل

على سلطان احرار است امشب

عدالت را به خاك و خون كشيدند

ز

خون محراب گلزار است امشب

براى بهترين فرزند آدم

همه عالم عزادار است امشب

ستون خيمه اشراق بشكست

رسول حق عزادار است امشب

رخ مهتابى فرزند كعبه

ز شوق وصل گلنار است امشب

بگفتا «فزت ربّ الكعبه» زيرا

شب ديدار با يار است امشب

به گردون آه فرزندان زهرا

جگرسوز و شرربار است امشب

ز چشم آسمان گر خون ببارد

در اين ماتم سزاوار است امشب

ترا «فولادى» ار داغ على نيست

چرا غم يار و غمخوار است امشب

***حسين فولادى***

ترتيل بيا به گريه خوانيم

سيل از رخ هر دو ديده رانيم

امشب شب گريه است و ناله

داغ است به دل بسان لاله

اى واى شكسته كاسه جم

از ضربتِ تيغ ابن ملجم

گويا كه چو فرق فجر بشكفت

آن ضارب تيغ يا على گفت

با نيل رقابتى مگر داشت

فرقى كه شكاف تيغ برداشت

آن روز على نبود در خاك

افلاك فتاده بود بر خاك

آهنگ حزين فُزْتُ يا رب

پيچيد در آسمان در آن شب

خنديد به تيغ فرق دريا

بشكفت دريغ فرق دريا

هستى همه هستى اش ز كف داد

روزى كه على به خاك افتاد

ترتيل بيا به گريه خوانيم

خون از دل هر دو ديده رانيم

خون گريه ماست زاد توشه

از گوشه چشم خوشه خوشه

هر ذره من على على گوست

هر قطره اشك من على جوست

ما را به زبان زبانه از تُست

اين شعله عاشقانه از تُست

تا كينه و جهل با هم آميخت

خونش دل و ديده را به هم ريخت

اى شير هميشه بيشه حق

قائم به تو مانده ريشه حق

لب هاى تو نور بخش مى كرد

دستان تو عشق پخش مى كرد

اى تيغ زبان بى قرارت

همدوش زبان ذوالفقارت

يك دست تو در جهاد با تيغ

يك دست دگر عقيده، تبليغ

يك دست به عرصه تيغ مى زد

يك دست قلم بليغ مى زد

با تيغ قلم جهاد بشكوه

با تيغ دودم جهاد نستوه

معناى حيات تو دو چيز

است

تيغ و قلم تو هر دو تيز است

يعنى كه حيات در ممات است

يعنى كه ممات ما حيات است

اى صاحب ذوالفقار عرفان

بر جسم جهان وجود تو جان

در هر دو جهت جهاد كردى

در راه عقيده، رادمردى

خصمى كه به راه هرزه افتاد

از هيمنه ات به لرزه افتاد

افسانه اى از حقيقتى جو

گنجينه اى از فضيلتى تو

آدم اگر او ز خاك و آب است

نام تو ولى ابوتراب است

***امير على مصدّق***

زمين و آسمان امشب غم و دردى دگر دارد

به پشت تيره ابرى، ماه چشمى پرگهر دارد

نواى مرغكانِ نغمه خوان در سينه بشكسته

به هر سو بنگرى مرغى سر از غم زير پر دارد

به نخلستان گذر كردم كه جويم حال مولا را

بديدم از دل غمگين من غم بيشتر دارد

هزاران بوسه بر پاى على اى خاك نخلستان

بزن امشب كه آن مولا سحر عزم سفر دارد

به گوش جان شنو امشب مناجات على اى دل

كه اين باشد كلام آخر و سوزى دگر دارد

به مسجد مى رود مولا پى انجام امرِ حق

دل و جانى همه تسليم امر دادگر دارد

دمى ديگر چو بگذارد به محراب عبادت رخ

ز تيغ كين سرى پُرخون رخى هم رنگ زر دارد

على مهمان كلثومش بود افطار آخر را

كه از نان و نمك قوت غذايى مختصر دارد

به خون غلتيده در محراب، شير بيشه تقوا

در آن حالت نواى ديگر و شور دگر دارد

به ناگه نغمه «فُزتُ و رب الكعبه» زد مولا

بلى هر گفته كز دل سركشد بر دل اثر دارد

***سيد تقى قريشى «فراز»***

مسجد كوفه ببين عزم سفر كرد على

با دلى خون ز تو هم قطع نظر كرد على

مسجد كوفه مگر مسجدالاقصايى تو

كه ز محراب تو تا عرش سفر كرد على

رفت آن شب كه به مهمانى امّ كلثوم

دخترش را ز غمى سخت خبر كرد على

خبر از كشتن خود داد به تكبير و فسوس

هر زمان جانب افلاك نظر كرد على

كس چو او روزه يك ساعته هرگز نگرفت

چون كه افطار به هنگام سفر كرد على

گرچه جانش سفر تير بلا بود، آخر

پيش شمشير ستم فرق سپر كرد على

ريخت بر دامن محراب ز فرق سر او

آنچه اندوخته از خون جگر كرد على

گرچه در هر نفسى بود على را معراج

غوطه در خون زد و معراج دگر كرد على

***سيد رضا

مؤيّد***

شمشير خصم تارك حيدر شكسته است

محراب، همچو لاله در خون نشسته است

فلك نجات و قائمه عرش كردگار

از موج خيز حادثه بى تاب و خسته است

آزادمرد صف شكن خيبر و احد

چشم از جهان و هر چه در او هست، بسته است

مولا چو شمع ز آتش بيداد آب شد

تار حيات و رشته عمرش گسسته است

«تائب» كسى كه درد دل خود به چاه گفت،

از قيد اين جهان تبه كار رسته است

***حسين اخوان (تائب) ***

پيشانى عدل و عدالت را شكستند

آن دسته اى كه با على پيمان ببستند

معصوم را ديدى كه مظلومانه كشتند

در سجده گاهى ناجوانمردانه كشتند

يا رب چه صبحى در پى شب هاى او بود

«فُزتُ وربّ الكعبه» بر لب هاى او بود

تا كى شود بى حرمتى در اين ليالى

وقت نماز و كشتن مولى الموالى

اسطوره علم و ولايت را شكستند

ديديد اركان هدايت را شكستند

ديگر اذان گويى نماند از بهر كوفه

بگرفت رنگ خون تمام شهركوفه

ديگر كه، نان و آب بر ايتام آرد

ديگر كه بر دامن، سر آنان گذارد

ديگر ز سرها، هوش و از تن، عقل ها رفت

شب زنده دارى در كنار نخل ها رفت

آخر همان خار به ديده رفته اش كشت

آن استخوان در گلو بگرفته اش كشت

بانگ منادى را چو بشنيد ام كلثوم

ديگر يتيمى گشتنش گرديد معلوم

آن كس كه اقضى الناس بود و اشجع الناس

تاول زده بر دست زهرايش ز دستاس

مهر و ولايش «اشعرى» در حشر كافى است

مظلوم تر از فاطمه غير از على كيست

***عبدالحسين اشعري***

ساقي امشب باده از بالا بريز

باده از خم خانه مولا بريز

باده اي بي رنگ و آتش گون بده

زان كه دوشم داده اي افزون بده

اي انيس خلوت شبهاي من

مي چكد نام تو از لب هاي من

محو كن در باده ات جام مرا

كربلايي كن سرانجام مرا

يا علي درويش و صوفي نيستم

راست مي گويم كه كوفي نيستم

ليك مي دانم كه جز دندان تو

هيچ دندان لب نزد بر نان جو

يا علي لعل عقيقي جز تو نيست

هيچ درويشي حكيمي جز تو نيست

لنگ لنگان طريقت را ببين

مردم دور از حقيقت را ببين

مست ميناي ولايت نيستند

سرخوش از شهد ولايت نيستند

خيل درويشان دكان آراستند

كام خود را تحت نامت خواستند

خلق را در اشتباه انداختند

يوسف ما را به چاه انداختند

كيستند اينان رفيق نيمه راه

وقت جان

بازي به كنج خانقاه

فصل جنگ آمد تما شا گر شدند

صلح آمد لاله ي پرپر شدند

دل به كشكول و تبر زين بسته اند

بهر قتلت تيغ زرين بسته ان

دموج ها از بس تلاطم كرده اند

راه اقيانوس را گم كرده اند

موجها را مي شناسي مو به مو

شرحي از زلف پريشانت بگو

بازكن ديباچه توحيد را

تا بجويد ذره اي خورشيد را

يا علي بار دگر اعجاز كن

مشتهاي كوفيان را باز كنباز كن

چشمان نازآلوده را

بنگر اين چشم نياز آلوده را

باز گو شعب ابي طالب كجاست

آن بيابان عطش غالب كجاست

تا ز جور پيروان بوالحكم

سنگ طاقت زا ببندم بر شكم

تشنگي در ساغرم لب ريز شد

زخم تنهايي فساد انگيز شد

آتشي افكند بر جان و تنم

كين چنين بر آب و آتش مي زنم

تاول ناسور را مرحم كجاست

مرحم زخم بني آدم كجاست

مرحم ما جز تولاي تو نيست

يوسفي اما زليخاي تو كيست

شاهد اقبال در آغوش كيست

كيسه نان و رطب بر دوش كيست

كيست آن كس كز علي يادي كند

بر يتيمان من امدادي كند

دست گيرد كودكنان شهر را

گرم سازد خانه هاي سرد را

اي جوان مردان جوان مردي چه شد

شيوه رندي و شب گردي چه شد

شيعگي تنها نماز و روزه نيست

آب تنها در ميان كوزه نيست

كوزه را پر كن ز آب معرفت

تا در او جوشد شراب معرفت

حرف حق را ازمحقق گوش كن

وز لب قرآن ناطق گوش كن

گوش كن آواز راز شاه را

صوت اوصيكم به تقو الله را

بعد از بشنو ون از نو امركم

تا شوي آگاه بر اسرار خم

خم تو را سر شار مستي مي كند

بي نياز از هر چه هستي مي كند

هر چه هستي جان مولا مرد باش

گر قلندر نيستي شب گرد باش

سير كن در كوچه هاي بي كسي

دور كن از

بي كسان دل واپسي

اي خروس بي محل آواز كن

چشم خود بر بند و بالي باز كن

شد زمين لبريز مسكين و يتيم

ما گرفتار كدامين هيئتيم

با يتيمان چاره لا تقحر بود

پاسخ سائل و لا تنهر بود

دست بردار از تكبر و ز خطا

شيعه يعني جود و انفاق و عطا

باده ي مما رزقناهم بنوش

ينفقون بنيوش و در انفاق كوش

هم بنوش و هم بنوشان زين سبو

لم تناول بر حتا تم حقول

يا علي امروز تنها مانده ايم

در هجوم اهرمن ها مانده ايم

يا علي شام غريبان را ببين

مردم سر در گريبان را ببين

گردش گردونه را بر هم بزن

زخم هاي كهنه را مر حم بزن

مشك ها در راه سنگين مي روند

اشك ها از ديده رنگين مي روند

مشكها ي خسته را بر دوش گير

ا شكها را گرم در آغوش گير

حيدرا يك جلوه محتاج توام

دار بر پا كن كه حلاج توام

جلوه اي كن تا كه موسايي كنم

يا به رقص آيم مسيحايي كنم

يك دوگام از خويشتن بيرون زنم

گام ديگر بر سر گردون زنم

گام بردارم ولي با ياد تو

سر نهم بر دامن اولاد تو

شيعه يعني شرح منظوم طلب

از حجاز و كوفه تا شام وطلب

شيعه يعني يك بيابان بي كسي

غربت صد ساله بي دلواپسي

شيعه يعني صد بيابان جستجو

شيعه يعني هجرت از من تا به او

شيعه يعني دست بيعت با غدير

بارش ابر كرامت بر كوير

شيعه يعني عدل و احسان و وقار

شيعه يعني انحناي ذوالفقار

از عدالت گر تو مي خواهي دليل

اد كن از آتش و دست عقيل

جان مولا حرف حق را گوش كن

شمع بيت المال را خاموش كن

اين تجمل ها كه بر خوان شماست

زنگ مرگ و قاتل جان شماست

مي سزد كز خشم حق پروا كنيم

در مسير چشم حق پروا كنيم

اين

دو روز عمر مولايي شويم

مرغ اما مرغ دريايي شويم

مرغ دريايي به بالا مي رود

موج بر خيزد به بالا مي رود

مرغ دريايي به دريا مي رود

موج بر خيزد به بالا مي رود

آسمان را نور باران مي كند

خاك را غرق بهاران مي كند

ليك مرغ خانگي در خانه است

روز و شب در بند مشتي دانه است

تا به كي در بند آب و دانه ايد

غافل از قصاب صاحب خانه ايد

شيعه يعني وعده اي با نان جو

كشت صد آيينه تا فصل درو

شيعه يعني قسمت يك كاسه شير

بين نان خشك خود با يك اسير

چيست حاصل زين همه سير و سلوك

تاب و تاول چهره و چين و چروك

سالها صورت ز صورت با ختيم

تا ز صورت ها كدورت يافتيم

يك نظر بر قامتي رعنا نبود

ك رسوخ از لفظ بر معنا نبود

گر چه قرآن را مرتب خوانده ايم

از قلم نقش مركب خوانده ايم

سوره ها خوانديم بي وقف و سكون

*كس نشد واقف به سر يسترون

سر حق مستور مانده در كتاب

عالمان علم صورت در حجاب

اين برادر عالمان بي عمل

همچو زنبورند لاكن بي عسل

علمها مصروف هيچ و پوچ شد

جان من برخيز وقت كوچ شد

از نفوذ نفس خود امداد گير

سير معنا را ز مجنون ياد گير

اي خوش آن جهلي كه ليلايي شويم

هر نفس لا گوي الايي شويم

تا به كي در لفظ ماني همچو من

سير معتا كن چو هفتاد و دو تن

همچو يحيا گر نهي سر در طبس

مي شود عريان به چشمت سر حق

شيعه يعني عشق بازي با خدا

يك نيستان تك نوازي با خدا

شيعه يعني هفت خطي در جنون

شيعه طوفان مي كند در كا كنون

شيعه يعني تندر آتش فروز

شيعه يعني زاهد شب شير روز

شيعه يعني شير يعني شيرمرد

شيعه يعني تيغ

عريان در نبرد

شيعه يعني تيغ تيغ مو شكاف

شيعه يعني ذوالفقار بي غلاف

شيعه يعني سابققون السابقون

شيعه يعني يك تپش عصيان و خون

شيعه بايد آب ها را گل كند

خط سوم را به خون كامل كند

خط سوم خط سرخ اولياست

كربلا بارز ترين منظور ماست

شيعه يعني بازتاب آسمان

بر سر ني جلوه رنگين كمان

از لب ني بشنوم صوت تو را

صوت اني لا اري الموت تو را

يا حسين پرچم زلفت رها در باد شد

واز شميمش كربلا ايجاد شد

آنچه شرح حال خويشان تو بود

تا به گيسوي پريشان تو بود

مي سزد ني نكته پردازي كند

در نيستان آتش اندازي كند

صبر كن ني از نفس افتاده است

ناله بر دوش جرس افتاده است

كاروان بي مير و بي پشت و پناه

در غل و زنجير مي افتد به راه

مي رود منزل به منزل در كوير

تا بگويد سر بيعت با غدير

شيعه يعني امتزاج نار و نور

شيعه يعني راس خونين در تنور

شيعه يعني هفت وادي اظطراب

شيعه يعني تشنگي در شط آب

شيعه يعني دعبل چشم انتظار

مي كشد بر دوش خود چهل سال دار

شيعه بايد همچو اشعار كميت

سر نهد برخاك پاي اهل بيت

يا پرستش وار در پيش هشام

ترك جان گويد به تصديق امام

مادر موسي كه خود اهل ولاست

جرعه نوش از باده جام بلاست

در تب پژواك بانگ الرحيل

مي نهد فرزند بر دامان نيل

نيل هم خود شيعه ي مولاي ماست

اكبر اوييم و او ليلاي ماست

شيعه يعني تيغ بيرون از نيام

اين سخن كوتاه كردم والسلام

***مرحوم محمدرضا آقاسي***

بود نام ايزد تعالي علي

تقدس علي و تعالي علي

بخط خدا صدر لوح قضا

بود طوق زرين طغري علي

در آن حد كه ممكن بواجب رسد

كسيرا نديدند الا علي

بهنگام اعجاز موسي بمصر

درخشيد از دست موسي علي

چه نام علي زيور نامهاست

بود سر تعليم اسما علي

توان ديد

روي خدا را بخواب

شبي گر در آيد برؤيا علي

اگر سجده بردند جمعي غلات

بآن مظهر ذات يكتا علي

خدا را بخوانيد روز شمار

باسمي زا اسماء حسني علي

خطائي اگر رفت معذور دار

بآن وجه عالي و اعلي علي

همه بندگانيم خسروپرست

بود شاه ما در دو دنيا علي

نه امروز ميزان اعمال اوست

كه ميزان عدلست فردا علي

ز اوج فصاحت چو وحي خدا

نه همدوش دارد نه همتا علي

ز رحمت فشاند بپاي يتيم

سرشگي چو عقد ثريا علي

حديثي نوشتند با خط زر

بديباچة مدح مولا علي

كه گفتيم با هم رسول خدا

بوقت خداحافظي يا علي

پيمبر ز معراج چون بازگشت

بفرمود سر مگو يا علي

مسيحا اگر مرده را زنده كرد

دمد جان بانفاس عيسي علي

ز هيبت شكافد دل شير را

بتيغ دو دم روز هيجا علي

نماز از علي رنگ جاويد يافت

كه زد رنگ خون بر مصلا علي

محمد چو مرآت ذات خداست

محمد نماشد سراپا علي

بدوشي كه مهر نبوت زدند

بامر نبي مي نهد پا علي

خراباتيانراست پيرمغان

به ميخانة عشق مينا علي

گره گر بكارت زند روزگار

بگو يا علي، تا كند واعلي

علي شهر علم نبي را دراست

خرد قطرهاي هست دريا علي

گذاريم پا بر سر آفتاب

بگيرد اگر دستي از ما علي

رياضي توسل بجو تا كند

در آئينه جان تجلي علي

***سيد محمد علي رياضي***

عيد غدير
آموخت تا كه عطر ز شيشه فرار را

آموختم فرار ز ياران به يار را

دل مي كشيد ناز من و درد و بار را

كاموختم كشيدن ناز نگار را

پس مي كشم به وزن و قوافي خمار را

***

گيرم كه كرد خواب رفيقان مرا كسل

گيرم كه گشت باده ازين خستگي خجل

گيرم كه رفت پاي طرب تا كمر به گل

ناخن به زلف يار رسانم به فتح دل

مطرب اگر كلافه نوازد سه تار را

***

بايد كه تر شود ز لب من شراب خشك

بايد رسد به شبنم من

آفتاب خشك

دل رنجه شد ز زهد دوات و كتاب خشك

از عاشقان سلام تر از تو جواب خشك

از ما مكن دريغ لب آبدار را

***

شد پايمال خال و خطت آبروي چشم

از باده شد تهي و پر از خون سبوي چشم

شد صرف نحوه نگهت گفتگوي چشم

گفتي بسوز در غم من اي بروي چشم

تا مي درم لباس بپا كن شرار را

***

بازار حسن داغ نمودي براي كه؟

چون جز تو نيست پس تو شدستي خداي كه؟

آخر نويسم اين همه عشوه براي كه ؟

ما بهتريم جان علي يا ملائكه؟

ما را بچسب نه ملك بال دار را

***

اين دستپاچگي زسر اتفاق نيست

هول وصال كم زنهيب فراق نيست

شرح بسيط وصل به بسط و رواق نيست

اصلا مزار انور تو در عراق نيست

معني كجا به كار ببندد مزار را

***

با قل هوالله است برابر علي مدد

يا مرتضي است شانه به شانه به يا صمد ؟

هستند مرتضي و خدا هر دو معتمد

جوشانده اي زنسخهء عيسي ست اين سند

گر دم كنند خون دم ذوالفقار را

***

ظهر است بر جهاز شتر آفتاب كن

خود را ببين به صفحه آب و ثواب كن

اين بركه را به عكسي از آن رخ شراب كن

از بين جمع يك دو ذبيح انتخاب كن

پر لاله كن به خون شهيدان بهار را

***

من لي يَكونُ حَسب يكون لدهر حسب

با اين حساب هرچه كه دل خواست كرد كسب

چسبيده است تيغ تو بر منكر نچسب

از انتهاي معركه بي زين گريزد اسب

دنبال اگر كني سر ميدان سوار را

***

كس نيست اين چنين اسد بي بدل كه تو

كس نيست اين چنين همه علم و عمل كه تو

كس نيست اين چنين همه زهر و عسل كه تو

احمد

نرفت بر سر دوش تو بلكه تو

رفتي به شان احمد مكي تبار را

***

از خاك كشتگان تو بايد سبو دمد

مست است از نيام تو عَمرِ بن عبدود

در عهد تو رطوبت مِي، زد به هر بلد

خورشيد مست كردو دو دور ِ اضافه زد

دادي زبس به دست پياله مدار را

***

مردان طواف جز سر حيدر نمي كنند

سجده به غير خادم قنبر نمي كنند

قومي چو ما مراوده زين در نمي كنند

خورشيد و مه ملاحظه ات گر نمي كنند

بر من ببخش گردش ليل و نهار را

***

داني كه من نفس به چه منوال مي زنم

چون مرغ نيم كشته پر و بال مي زنم

هر شب به طرز وصل تو صد فال مي زنم

بيمم مده ز هجر كه تب خال مي زنم

با زخم لب چه سان بمكم خال يار را

***

امشب بر آن سرم كه جنون را ادب كنم

برچهره تو صبح و به روي تو شب كنم

لب لب كنان به ياد لبت باز تب كنم

شيرانه سر تصرف ري تا حلب كنم

وز آه خود كشم به بخارا بخار را

***

خونين دلان به سلطنتش بي شمار شد

اين سلطه در مكاشفه تاج انار شد

راضي نشد به عرش و به دلها سوار شد

اين گونه شد كه حضرت پروردگار شد

سجده كنيد حضرت پروردگار را

***

آنكه به خرج خويش مرا دار مي زند

تكيه به نخل ميثم تمار مي زند

تنها نه اينكه جار تو عمار ميزند

از بس كه مستجار تو را جار مي زند

خوانديم مست جار همين مستجار را

***

از من دليل عشق نپرسيد كز سرم

شمشير مي تراود و نشتر ز پيكرم

پير اين چنين خوش است كه هستي تو در برم

فرمود : من دو سال ز ايزد جوان ترام

از

غير او مپرس زمان شكار را

***

از عشق چاره نيست وصال تو نوبتي ست

مردن براي عشق تو حكم حكومتي ست

آتش در آب مي نگرم اين چه حكمتي ست

رخسار آتشين تو از بسكه غيرتي ست

آيينه آب مي كند آيينه دار را

***

زلفت سياه گشته و شد ختم روزگار

خرما زلب بگير و غبار از جبين يار

تا صبح سينه چاك زند مست و بي قرار

خورشيد را بگو كه شود زرد و داغدار

پس فاتحه بخوان و بدم روزگار را

***

يك دست آفتاب و دو جين ماه مي خرم

يك خرقه از حراجي الله مي خرم

صدها قدم غبار از اين راه مي خرم

از روي عمد خرقه كوتاه مي خرم

باپلك جاي خرقه بروبم غبار را

***

يك دست آفتاب و هزاران دوجين بهار

يك دست ماهتاب و بهاران هزار بار

يك دست خرقه انجم پولك برآن مزار

يك دست جام باده و يك دست زلف يار

وقت است تركنم به سبو زلف يار را

***محمد سهرابي***

باده گاهي ز عنب هست و گهي از رطب است

اين همان است كه در روي تو لب روي لب است

دم كشيدند همه سبزدلان در هيئت

چاي سادات اگر سبز نباشد عجب است

جام من هست كنون مثل دو تا عاشق مست

چشمم از باده ي رخساره تو لب به لب است

زلف در زلف و نگه در نگهند اهل نظر

رفتن و آمدن ما به برت شب به شب است

ابرويت حامي فرمان نگاهت شده اند

قتل ما را سر كويت سبب اندر سبب است

شكر فارس چو تجار برم سوي حجاز

فارسي شعر بخوانيد كه يارم عرب است

خَم ابروي تو انگار خُم وارونه است

فتحه و ضمه تماما طرب اندر طرب است

بوسه از دور دهم نيست اگر پاي سفر

لب ارادت برساند چو قدم بي ادب است

تاك بنشان سر قبرم كه

مرا روز جزا

چشم اميد شفاعت به دخيل عنب است

رنگ افشاندن ما فرصت ابراز نداشت

گرچه هر ديده كه عاشق شده فرصت طلب است

ذوالفقار تو دو دم دارد و عيسي يك دم

پس اولوالعزم ز شمشير تو يك دم عقب است

طفلك اشك چو سر كرد در اين تر حالي

جاي آنست كه من جان دهم از سر حالي

تو اگر ذوق كني رنگ فلك ميريزد

كرك و پر از همه ي خيل ملك ميريزد

تو اگر سيزده ماه رجب سبزه شوي

سيزده بار ز اعداد نمك ميريزد

دلم از ريخت كه افتاده دلم را تو نريز

خود به خود چيني ام از رد ترك ميريزد

دهنت باده "الله معي" مينوشد

لب ما ساغر "الله معك" ميريزد

ذوالفقار تو در آنجا كه دهد جولاني

سر چنان ريزه شن از چشم الك ميريزد

من خدا خواندمت از پينه ي پيشاني تو

طرح تكفير مرا در دل شك ميريزد

ما رسيديم و بيا ز سر شاخ بچين

ميوه ها را به لب حوض دل كاخ بچين

كن گسيل از پي اين سيل سپاهي گاهي

سد معبر بنما بر سر راهي گاهي

من به ايوان طلاي تو محك خواهم زد

زرگري نيست كند كفتر چاهي گاهي

در مناجات تو من نيز قد افراشته ام

مي دمد بر لب يك چاه گياهي گاهي

با همه روسيهي زينت رخسار توام

مي شود خوبي رخ خال سياهي گاهي

ظالم آن نيست كه سر را بزند بهر گناه

سر زند شه به گدا روي گناهي گاهي

آه من رفت نجف تا كه طواف تو كند

گردبادي شود از شوق تو آهي گاهي

در محيطي كه كني سجده به خود زاعجازت

بال جبريل بدك نيست به زيراندازت

من نه آنم كه ز دربار تو سر بردارم

صنما كي ز قدوم تو گهر بردارم

اعتبار تو به من رفعت ديگر

داده

مي توانم كه كلاهي ز قمر بردارم

دزد مضمون توام دست مرا گر بزني

دست افتاده به آن دست دگر بردارم

شهر را پر كنم از مرحمت تازه تو

مثل خاشاك جهان را چو شرر بردارم

لن تراني چو گذاري و تراني گويي

كوه را با همه ضعف كمر بردارم

زتو اي شرح قيامت به كجا بگريزم

نشد از روز جزا بار سفر بردارم

ذوالفقار تو در آنجا كه دهد شان نزول

سر محال است كه دنبال سپر بردارم

جلوه آماده ي حسنيم كه تكرار كني

آنچه با آينه كردي به ديوار كني

***محمد سهرابي***

ولايت چيست ؟ اصل آفرينش

كليد قفل سير درك و بينش

ولايت چيست ؟تحصيل تعهد

صراط ما پس از اياك نعبد

ولايت چيست ؟معراج تكامل

پي اثبات ذات پاك حق قل

ولايت علت غايي است ما را

به حمت فعل بي ماضي است ما را

ولايت آب و گل را در هم آميخت

كه از آميختن آدم برانگيخت

ولايت نور را شد ساحل نور

كه طوفانش بود در خط دستور

ولايت كوه آتش را كند گل

به ابراهيم در وقت توكل

ولايت در كف موسي عصا شد

به امر حق به شكل اژدها شد

ولايت را دم عيسي قرين است

كه انفاس خوشش جان آفرين است

ولايت در ولايت گشت كامل

كز او نور هدايت گشت حاصل

ولايت جمع را تفريق دارد

كه دركش سالها تحقيق دارد

ولايت رمز اثبات وجود است

ز جود او همه بود و نبود است

ولايت دشمن نامردمي هاست

يگانه رهبر سر در گمي هاست

ولايت هر كه دارد غم ندارد

قوامش بيش هست و كم ندارد

ولايت يازده نور جلي بود

كه پيوند تمامي با علي بود

اگر خواهي بداني اين علي كيست

ولي حق كسي غير از علي نيست

علي حق را تجلي صفات است

امامت را چو سيم ارتباط است

به او رنگ ولايت چون ولي شد

علي مهدي شد و مهدي علي شد

به

نخل دين ولايت برگ و بال است

ولايت را جهان در انتظار است

ولايت پاي تا سر عدل و داد است

بشر را آخرين حكم جهاد است

ولايت كاخها را كوخ سازد

كه قانون بشر منسوخ سازد

ولايت ديده ها را ديده بان است

ظهور مهدي صاحب زمان است

بشر را لطف نا محدود آيد

ظهور مهدي موعود آيد

ولايت معني الله و نور است

شكوه رجعت و روز ظهور است

رسالت از ولايت گشت كامل

كه هستي از كمالش گشت حاصل

ولايت خاتميت راست خاتم

كه ختم خاتميت هست خاتم

دگرگوني اگر عالم پذ يرد

ره خاتم از آن خاتم بگيرد

***ژوليده نيشابوري***

اين صداي گرد و خاك بال كيست؟

اين تلاطم هاي موج يال كيست؟

اولين بار است ميخواند سرود!!

آخرين بار است مي آيد فرود

آمد و شوقي شد و در سينه ريخت

برسرم باراني از آئينه ريخت

بند تسبيحم برايش دانه شد

مسجد قلبم كبوترخانه شد

آيه اي آورده سنگين و ث_قيل

زير اين آيه تلف شد جبرئيل

آيه اي از حضرت قدوس خم

شيعيان ، اليوم اكملت لكم

....

آيه اي آورد و خود پرواز كرد

باب عشق و عاشقي را باز كرد

آيه اش ظرفيت سي جزء بود

وه كه هم اعجاز و هم ايجاز كرد

مي شود با گفتن يك واژه اش

يك صد و ده مرتبه اعجاز كرد

مي شود با خواندنش جبريل شد

سينه ي هفت آسمان را باز كرد

گفت بايد از همين ساعت به بعد

روز را با يا علي آغاز كرد

گفت و گفت و گفت از حمد خدا

با عبارات و اشاراتي رسا

....

گفت حمد آن كه باران آفريد

از كوير و ابرها نان آفريد

استجابت را شبيه آب كرد

آه را از پشت طوفان آفريد

شيعه ي خورشيد ، يعني ذره را

آفريد اما فراوان آفريد

از نكاح اسم رحمن و رحيم

طفل اقيانوس امكان آفريد

بعد از آن كه شانه اي بر باد داد

حال دريا را پريشان

آفريد

خود نمايي كرد بر جن و ملك

حيدري از جنس انسان آفريد

....

سايه را دنباله ي خورشيد كرد

نور را بر ذره ها تأكيد كرد

گفت زين پس هر كسي دارد نياز

سوي حيدر پهن سازد جانماز

هر كه را من قبله بودم تا به حال

كعبه اش باشد علي ، تم المقال

ابن كه دستم منبر دستش شده

اين كه جبرائيل هم مستش شده

روي اين آئينه حق تابيده است

عكس تجريدي خود را ديده است

حرف حق را مي زند آئينه وش

با لب شمشير تيز و مخلصش

دستهايش بوي خيبر ميدهد

خستگي را از همه پر ميدهد

منبري از خطبه هاي ناب خواند

در غدير اسم علي را آب خواند

السلام اي آب درياي صمد

اي زلال قل هو الله احد

اي كه ميگردي شبيه انبيا

بر هدايت كردن قومت، بيا

اي رسول مردم آئينه ها

بعثت غارت، حراي سينه ها

اي به بالاي جهاز اشتران

شأن تو بالاست در بالا بمان

از تو مي ريزد صفات كبريا

ذات تو ممسوس ذات كبريا

نردبان وصف تو بي انتها

پله ي اين نردبان سوي خدا

چون تكلم ميكني موسائي ام

تا كه خلقم ميكني عيسا ئي ام

جت دردم، كشتي نوحت كجاست؟

جسم سردم، گرمي روحت كجاست؟

اي مسيح دردهاي لاعلاج

ما همه درديم ، ظرف احتياج

ما همه زخم يتيم كوچكيم

كن مدارا با همه ، ما كودكيم

ما نسيم ذكر تقديس توائيم

حاجيان فصل تنديس توأئيم

كوچه را ميگردي و طي ميكني

كوزه را ظرفيت مي ميكني

روي دوشت كيسه ي خرما و نان

ميروي در كوچه ها دامن كشان

كيسه نه دل ميبري بر روي دوش

شيعه هستم شيعه ي خرما فروش

اي يفيدي اي كبودي اي بنفش

اي به چشم پاي سلمان ، جاي كفش

اي به هر گام تو صدها التماس

كيسه بر دوش سحر اي ناشناس

ما همه مديون شمشير توئيم

تشته ي نان جو و شير

توئيم

بيعت گيجيم ما را راه بر

با خودت تا اشتهاي چاه بر

******شيخ رضا جعفري

ما از قديم شهره افلاك گشته ايم

زمزم نخورده ايم ولي پاك گشته ايم

قالو بلي نگفته اسير كسي شديم

آري به پاي مقدم او خاك گشته ايم

ما را درون ظرف ولا نرم كرده اند 

آنجا جدا ز هر خس وخاشاك گشته ايم 

ما خاك بوده ايم ومبدل به گل شديم 

با قطره هاي كوثر نمناك گشته ايم

با نام او خدا به گل ما دميده است 

قدريم و برتر از همه ادراك گشته ايم 

با لطف حق ز عالميان سر شديم ما

از شيعيان حضرت حيدر شديم ما

اول تو نوربودي وشمس الضحي شدي 

با نام خويش زينت عرش خدا شدي 

ميخواست تاكه مثل خودش در زمين نهد 

تو آمدي و آينه كبريا شدي

پاي تو حيف بود كه روي زمين رسد 

كعبه شكاف خورد و درآن پاگشا شدي 

جنگيدي و خدا به تو لاسيف گفته است 

يعني كه تو براي خدا لافتي شدي

بلغ رسول آمد و اكمال دين نمود

تو جانشين شدي وصي مصطفي شدي 

بعد از نبي امير همه مؤمنين شدي

اما غريب گشتي و خانه نشين شدي 

بي تو قلم به صفحه انشا نمي رود

هر قطره چكيده به دريا نمي رود

تنها فقط نه ماه و ستاره در آسمان 

خورشيد هم ميان ثريا مي رود

مجنون اگر كه نام تو يك بار بشنود 

باا... قسم كه در پي ليلا نمي رود

هركس كه نيست دردل اوبغض دشمنت 

نامش ميان نام احبا نمي رود

احمد گرفت دست تورا آسمان وگفت 

دستي به روي دست تو بالا نمي رود 

اين باعث قبولي امر رسالت است

مرز ميان مؤمن و كافر ولايت است

«دستي كه پيش خانه مولا دراز نيست

در شرع بر جنازه آنكس نماز نيست»

حتي ميان جمع محبين نمي رود

هر

كس كه در مسير ولايت بساز نيست

اين معني درست و ظريف ولايت است

يعني كه روي حرف ولي اعتراض نيست

هركس كه بغض دشمن مولا نداشته

جايي به غير دوزخش او را مجاز نيست

از اين طرف هم هر كسي افراط ميكند

فرمود امام صادق ، او اهل راز نيست

امري كه از سرير ولايت نزول كرد

بايد بدون چون و چرايي قبول كرد

يادت به قلب مرده من جان شود علي 

در اين كوير تشنه چو باران شود علي 

تنها به گوش چشم ابوفاضلت ببين

عالم همه ابوذر و سلمان شود علي 

عدل توعين عدل خداعدل محشر است 

تا ذوالفقار دست تو ميزان شود علي 

قرآن روي نيزه صفين باطل است

تو آيتي و حرف تو قرآن شود علي 

دشمن ترين دشمن تو وقت احتضار 

بر محضر تو دست به دامان شود علي 

وقت ركوعت آمده ام پس شعف بده

امشب برات كرب و بلا و نجف بده

***محمد علي بياباني***

*بحر طويل*

ساقي از خمّ ولايم بچشان باده كه امشب به تولاي علي مست شوم، بي خبر از هست شوم، عاشق يكدست شوم، سر بكشم، پر بكشم، حلقه ي اقبال زنم، از قفس خاكي تن بال زنم، لب به سخن باز كنم، خوانم و پرواز كنم، گويم و اعجاز كنم، بر دو جهان ناز كنم، مدح علي بر همه آغاز كنم، هان منم و عشق اميرم، به همين عشق اسيرم، كه كشد سوي غديرم، روم و دامن دلدار بگيرم، نگهي افكند آنگونه كه صد بار شوم زنده و صد بار بميرم، چه غديري، چه اميري، چه بشيري، چه مه و مهر منيري، چه قيامي، چه پيامي، چه امامي، چه مقامي، همه جا بحر عنايت، همه جا نور لايت، شده از خالق معبود روايت،

كه بود عيد ولايت، ملك و حور و پري، ارض و سما، كوه و چمن، دشت و دمن، ريگ و حجر، نخل و شجر، جنّ و بشر، يكسره كوشند مگر تا شنوند، از دو لب ختم رُسل، فخر سُبل، هادي كل، مدح علي شير خدا را

*****

جبرئيل آمده از سوي خداوند تعالي، به رخش نور تجلي، به لبش حكم تولّي، كه الا ختم رسالت، گهر بحر جلالت، نبي امي خاتم، پدر عالم و آدم، صلوات از سوي حق بر تو بر آل تو هر دم، به علي باش مبلّغ، به تو امر از طرف خالق سرمد شده، بلّغ، برسان حكم خدا را، وَ بگو گفته ي ما را، كه خدا يار تو باشد، اگر امروز زبان را نگشايي و تولاي علي را به خلايق ننمايي و دل اهل ولا را نربايي، به خدايي كه تو را داده چنين قدر و جلالت، به تو و حيدر و آلت، همه ابلاغ تو باطل شود از بدو رسالت، بگشا لعل لب و بانگ به عالم بزن و سيطره ي كفر و دو رويي همه بر هم بزن از شير خدا دم بزن اينك بچشان بر همگان جام ولا را

*****

چو شنيد اين سخن از پيك خدا خواجه ي عالم، شرف دوده ي آدم، نبي پاك و مكرم، همه توحيد مجسم، لب جانبخش مسيحايي او غنچه صفت باز شد از هم، كه الا اي همه حجاج، زن و مرد، ز پير و ز جوان، خُرد و كلان، باز بگيريد عنان، كز طرف ذات خداي دو جهان آمده فرمان، كه بگويم به شما آنچه شده وحي به من از سوي خلاق زمن،

خلق در آن بركه شده جمع، چو پروانه كه بر دور و بر شمع، بفرمود نبي تا ز جهاز شتران گشت به پا منبر و چشم همه بر قامت پيغمبر و بگذاشت نبي پاي بر آن منبر و فرمود بسي حمد و ثناي احد داور و پس خواند يكي خطبه ي غرّاي ز هر نقص مبرا، به نوايي كه بسي بود دل آرا، به ندايي كه زن و مرد شنيدند ز لعل لبش آن طُرفه ندا را

*****

سخن ختم رسل برد ز سر هوش زن و مرد، سراپا همگان گوش، به جز نطق محمد همه خاموش، الا اي همه را بار ولايت به سر دوش، مبادا شود اين قصه فراموش، كه ناگاه نگاه نبي افتاد به رخسار علي، حجت حي ازلي، شير خداوند جلي، آن به خداوند ولي، فارس ميدان يلي، خواند ورا بر روي منبر به كنارش به چنان عزّ و وقارش، صلوات همه ي خلق نثارش، نگه ختم رسل سوي علي، شيفته ي روي علي، گشته ثناگوي علي، آي همه امت احمد بشتابيد و بياييد و ببينيد، همه دست علي را به سر دست محمد، دو لب خويش گشوده، دل يك خلق ربوده، كه هر آنكس كه منم رهبر و مولاش، بود تا ابدالدهر علي رهبر و مولاش، علي سرور و آقاش، علي حصن حصين است، علي سرّ مبين است، علي ياور دين است، علي يار و معين است، علي فخر زمان است، علي مير سماوات و زمين است، علي حبل متين است، امام است و امين است، همين است و همين است، علي رهبر و مولاست شما را

*****

علي صوم و صلات است، علي

حج و زكات است، علي صبر و ثبات است، علي خضر حيات است، علي نيت و تكبير، علي حمد و ركوع است، وَ قيام است و قعود است، علي حج و علي كعبه، علي مروه، علي سعي و علي ركن و مفاف است و طواف است، علي اول اسلام، علي آخر اسلام، علي محور اسلام، علي رهبر اسلام، علي سرور اسلام، علي ياور اسلام، علي ردّ و قبول است، علي بحر عقول است، علي جان رسول است، علي زوج بتول است، علي عرش و علي فرش، وَ علي مهر و علي ماه، وَ علي آدم و نوح است، وَ خليل است و كليم است و مسيح است، علي يوسف و يعقوب و سليمان و علي يونس و خضر است، علي فاتح بدر و اُحد و خيبر و احزاب، علي اصل خطاب است، ثواب است و عِقاب است، ظهور است و حجاب است، به ربّي كه كريم است و رحيم است و ودود است و غفور است و حليم است و عظيم است، خدا مثل علي شير ندارد، دو جهان مثل علي مير ندارد، نتوان يافت همانند علي گر چه بگرديد همه ارض و سما را

*****

علي شاهد و مشهود، علي عابد و معبود، علي قاصد و مقصود، علي حامد و محمود، علي ذاكر و مذكور، علي ناصر و منصور، علي آمر و مأمور، علي ناشر و منشور، علي ناظر و منظور، علي باب مراد است، علي مرد جهاد است، علي كيست ولي الّه و وجه الّه و عين الّه و باب الّه و نور الّه و سر الّه يكتاست، علي آيت عظماست، علي عالِم اسماست، علي

عالي و اعلاست، علي والي و والاست، علي شوهر زهراست، علي واسطه ي فيض الهي است، علي آمر و ناهي است، علي مُهر گواهي است، علي را علي را، بجز هو نشناسد، خدا را خدا را، به جز او نشناسد، بخدا غير خدا و نبي و غير علي، عالم خلقت نشناسند علي را، به همه خلق بگوئيد كه بي مهر علي هيزم نار است، گر آريد همه طاعت و تقوا و عبادات و دعا را

*****

سخن ختم رسل را همه حجّاج شنيدند، وَ زدل نعره ي تكبير كشيدند، به حيدر گرويدند، وَ مقامش همه ديدند، بدو روي نمودند و پي بيعت او دست گشودند و علي را همه از جان و دل خويش ستودند، بسي نغمه ي تبريك سرودند، گروهي شده مسرور، گروهي ز حسد كور، كه بر خواست ز قلب كره ي خاك به نُه قلّه ي افلاك نداي علي مولا علي مولا، همه آئيد و ببينيد چه غوغاي عظيمي شده بر پا كه زن و مرد، چه از پير و چه برنا، همه پروانه ي مولا، همگي مست تولا، همگي غرق تجلي، همه دلداده ي مولا، علي عالي اعلي، همه ديدند كه عطر گل لبخند محمد به بهشت ابدي كرده مبدّل همه جا را

*****

علي اي سرّ ودودم، علي اي بود و نبودم، علي اي غيب و شهودم، علي اي ركن و سجودم، تو قيام و تو قعودم، به تو پيوسته برازنده بود از طرف ختم رسل خلعت زيباي خلافت، تو امامي، تو قيامي، تو سلامي، تو شه عرش مقامي، تو صلاتي، تو صيامي، كرم و عزت و ايمان و شجاعت بود از تو، تو

وليّي، تو عليّي، تو همان وجه خدايي، تو همان شمس هدايي، تو همه هستي مايي، تو به هر درد دوايي، تو شفيع دو سرايي، تو شه ارض و سمايي، تو همان نفس رسولي، تو همان زوج بتولي، تو دَرِ شهر علومي، تو هماره ز دل ختم رسل عقده گشودي، تويي آنكس كه همه خلق نبودند و تو بودي، به خدايي كه تو را داد چنين جاه و جلالت، به ولايت، به رسالت، به فضيلت، به عدالت، كه ره غير تو كفر است و ضلالت، همه عالم ز تو گويد، دم «ميثم» ز تو گويد، تو امامي، تو امامي، تو امامي، تو وصيّي، تو وصيّي، تو وصيّي، به خداوند قسم شخص رسول دو سرا را

***استاد حاج غلامرضا سازگار***

يكي گويد سراپا عيب دارم

يكي گويد زبان از غيب دارم

نمي دانم كه هستم هرچه هستم

قلم چون تيغ مي رقصد به دستم

نه دِئب_ِل نه فَرَزدَق نه كُمِيتَم

وليكن خاك پاي اهل بيتم

الا ساقي مستان ولايت

بهار بي زمستان ولايت

از آن جامي كه دادي كربلا را

بنوشان اين خراب مبتلا را

چنان مستم كن از يكتا پرستي

كه از آهم بسوزد ملك هستي

هزاران راز را در من نهفتي

ولي در گوش من اينگونه گفتي

زاحمد تا احد يك ميم فرق است

جهاني اندرين يك ميم غرق است

يقينا ميم احمد ميم مستيست

كه سرمست ازجمالش چشم هستيست

ز احمد هر دو عالم آبرو يافت

دمي خنديد و هستي رنگ وبو يافت

اگر احمد نبود آدم كجا بود

خدا را آيه اي محكم كجا بود

چه مي پرسند كين احمد كدام است

كه ذكرش لذت شُرب مدام است

همان احمد كه آوازش بهار است

دليل خلقت ليل النهار است

همان احمد كه فرزند خليل است

قيام بت شكن هارادليل است

همان احمدكه ستارُالعيوب است

دليل راه

و علّامُ الغيوب است

همان احمدكه جامش جام وحي است

به دستش ذوالفقار امر و نهي است

همان احمد كه ختم الانبياء شد

جناب كُنتُ كنزاً مخفيا شد

همان اوّل كه اينجا آخر آمد

همان باطن كه برما ظاهر آمد

همان احمد كه سرمستان سرمد

بخوانندش ابوالقاسم محمّد

محمد ميم و حاء و ميم و دال است

تدارك بخش عدل و اعتدال است

محمد رحمةٌ للعالمين است

شرافت بخش صد روح الامين است

محمد پاك و شفاف و زلال است

كه مرآت جمال ذوالجلال است

محمد تا نبوت را برانگيخت

ولايت را به كام شيعيان ريخت

ولايت باد? غيب و شهود است

كليد مخزن سرّ وجود است

محمد با علي روز اخوت

ولايت را گره زد بر نبوت

محمد را علي آيينه دار است

نخستين جلوه اش در ذوالفقار است

به جز دست علي مشكل گشا كيست

كليد كُنتُ كنزاً مخفيا كيست

كسي ديگر توانايي ندارد

كه زخم شيعه را مرهم گذارد

غدير اي باده گردان ولايت

رسولان الهي مبتلايت

ندا آمد ز محراب سماوات

به گوش گوشه گيران خرابات

رسولي كز غدير خم ننوشد

رداي سبز بعثت را نپوشد

تمام انبياء ساغر گرفتند

شراب از ساقي كوثر گرفتند

علي ساقي رندان بلاكش

بده جامي كه مي سوزم در آتش

مرا آيين? صدق و صفا كن

تجللي گاه نور مصطفي كن

***مرحوم آغاسي***

مرا غدير نه بركه، كه بيكران درياست

علي نه فاتح خيبر،كه فاتح دلهاست

مرا غدير نه بركه، كه خم جوشان است

علي نه ساقي كوثر،كه كوثر عظماست

مرا غدير نه يك برگ سرد تاريخ است

علي نه شافع محشر، كه محشر كبراست

مرا غدير حريم وصال محبوب است

علي نه همسر زهرا كه كيمياي ولاست

مرا غدير بود پايگاه دانش و دين

علي نه كاتب قرآن كه آيت عظماست

مرا غدير نه يك واژه در دل تاريخ

كه جان پناه همه رهروان راه خداست

مرا غدير نه يك روز اختلاف افكن

كه همچو چشمه ي مبعث زلال وحدت زاست

مرا غدير نداي

بلند آزادي است

علي نه حامي بوذر كه روح صدق و صفاست

مرا علي نبود خلقتي خدا گونه

چو غاليان نسرايم كه مالك دو سراست

اگر نه عالم و عادل مرا نمي شايد

ستايمش كه علي عالي و علي اعلاست

بخوان ز سوره انعام علت درجات

علي ز علم و عمل بر جهانيان مولاست

مگوكه مولد او كعبه شد كه مي گويم

به هر مكان كه علي هست كعبه خود آنجاست

هر آن كه دم زند از عشق آن ولي والا

علي صفت اگرش نيست، كار غرق خطاست

بخوان تو نامه مولا به مالك اشتر

كه طرز فكر علي از خطوط آن پيداست

ببين كه در دل آن رادمرد بي همتا

به ياد قسط و عدالت چه محشري بر پاست

بكوش رنگ علي گيري و صفات علي

هزار نكته باريك تر ز مو اينجاست

به سالروز امامت به جشن عيد غدير

كه اشك شوق به چشمان عاشقان پيداست

گل (اميد) به لب ها نشاندم و گفتم

خوشا دلي كه در آن مُهر مهر مير ولاست

*** مصطفي باد كوبه اي هزاوه اي (اميد) ***

صداي كيست چنين دلپذير مي آيد؟

كدام چشمه به اين گرمسير مي آيد؟

صداي كيست كه اين گونه روشن و گيراست؟

كه بود و كيست كه از اين مسير مي آيد؟

چه گفته است مگر جبرييل با احمد؟

صداي كاتب و كلك دبير مي آيد

خبر به روشني روز در فضا پيچيد

خبر دهيد كسي دستگير مي آيد

كسي بزرگ تر از آسمان و هر چه در اوست

به دست گيري طفل صغير مي آيد

علي به جاي محمد به انتخاب خدا

خبر دهيد: بشيري به نذير مي آيد

كسي كه به سختي سوهان، به سختي صخره

كسي كه به نرمي موج حرير مي آيد

كسي كه مثل كسي نيست، مثل او تنهاست

كسي شبيه خودش، بي نظير مي آيد

خبر دهيد كه: دريا به چشمه خواهد ريخت

خبر دهيد به ياران: غدير مي آيد

به سالكان طريق شرافت و

شمشير

خبر دهيد كه از راه، پير مي آيد

خبر دهيد به ياران دوباره از بيشه

صداي زنده يك شرزه شير مي آيد

خم غدير به دوش از كرانه ها، مردي

به آبياري خاك كوير مي آيد

كسي دوباره به پاي يتيم مي سوزد

كسي دوباره سراغ فقير مي ايد

كسي حماسه تر از اين حماسه هاي سبك

كسي كه مرگ به چشمش حقير مي آيد

غدير آمد و من خواب ديده ام ديشب

كسي سراغ من گوشه گير مي آيد

كسي به كلبه شاعر، به كلبه درويش

به ديده بوسي عيد غدير مي آيد

شبيه چشمه كسي جاري و تپنده، كسي

شبيه آينه روشن ضمير مي آيد

علي (ع) هميشه بزرگ است در تمام فصول

امير عشق هميشه امير مي آيد

به سربلندي او هر كه معترف نشود

به هر كجا كه رود سر به زير مي آيد

شبيه آيه قرآن نمي توان آورد

كجا شبيه به اين مرد، گير مي آيد؟

مگر نديده اي آن اتفاق روشن را؟

به اين محله خبرها چه دير مي آيد!

بيا كه منكر مولا اگر چه آزاد است

به عرصه گاه قيامت اسير مي آيد

بيا كه منكر مولا اگر چه پخته، ولي

هنوز از دهنش بوي شير مي آيد

علي هميشه بزرگ است در تمام فصول

امير عشق هميشه امير مي آيد...

***مرتضي اميري اسفندقه***

حضرت صديقه طاهره سلام الله عليها

مدح و ميلاد حضرت صديقه طاهره (س)
قلم مطهر و صفحه مطهر و تحرير

به آب و تاب كنم وصف آيه ي تطهير

تو كيستي كه همه قاصرند از دركت

چگونه مي شود آخر تورا كنم تفسير

مقابل قدمت جبرييل زانو زد

ز بس جلاليت ذات توست عالم گير

به پيشگاه شما از خدا پيام رسيد

سلام حضرت كوثر... سلام خير كثير

قسم به لوح و قلم گر اراده فرماييد

به باب ميل شما مي خورد رقم تقدير

ميان خانه نشستيد و ذكر مي گوييد

تمام ارض و سماوات غرق اين تكبير

تمام خلق تو را در نقاب و ديده و بس

فقط خدا زخ تو بي حجاب ديده و بس

زمانه ظرف ندارد كه تو ظهور كني

كجا به كوتهي

فكر ما خطور كني

اگر قنوت بگيري ميان سجاده

تمام شهر به يك غمزه غرق نور كني

كليم خانه ي حيدر! به يك دعاي سحر

سراي كوچك خانه شبيه طور كني

تو بهجت دل مولايي و به يك لبخند

وجود خسته ي او را پر از سرور كني

فضاي كوچه پر از عطر سيب مي گردد

زهر ديار اگر لحظه ايي عبور كني

تو روح عاطفه ايي... گرچه من گنه كارم

مرا مباد ز خود لحظه اي تو دور كني

غبار راهم و تو سايه ي سرم هستي

چه غم به روز قيامت تو مادرم هستي

ذگر زمان سرور پيامبر آمد

كه گاه زخم زبان قريش سر آمد

تو همزبان خديجه شدي ميان رحم

كه غم مخور شب تنهايي ات سحر آمد

برزگ بانوي كعبه چقدر تنها بود...

ز ديده هاي پر از مهر او گوهر آمد

شميم سيب بهشت از حجاز مي آيد

نگار ماست غريبانه از سفر آمد

خدا براي علي خلق كرده است تو را

براي شير خدا بهترين سپر آمد

تمام فخر علي شوهري فاطمه است

خبر دهيد به حيدر كه همسفر آمد

به روي شانه ي تو بيرق علي برپاست

علي كه فاطمه دارد هميشه پابرجاست

كريم شهر علي سفره دار زهرا بود

جمال حق علي...آينه دار زهرا بود

به دست خالي از اين خانه سائلي نرود

كه در كنار علي خانه دار زهرا بود

قسم به ان زرهي كه هميشه پشت نداشت

ميان دست علي ذوالفقار زهرا بود

اگرچه نام علي هم رديف با نمك است

بر اين مليح زمانه نگار زهرا بود

همه زمين و زمان در طواف روي عليست

مطاف روي علي در مدار زهرا بود

حسن كريم و حسين دست گير عالميان

هميشه محور اين اعتبار زهرا بود

از آن زمان كه گل ما به عشق مي آميخت

خدا خدايي خود را به پاي زهرا ريخت

خدا

به وسعت عرشش تو را معظم كرد

كنيز خويش صدا كرده و مكرم كرد

صداي هر تپش توست ذكر علي

به اين صدا همه ي ذكر ها منظم كرد

ميان عرصه ي محشر شفاعت همه را

به گوشه ايي ز نخ پادر تو محكم كرد

سپس گشود مسير ورود جنت را

گروه فاطميون بر همه مقدم كرد

چكيده ي جلوات تو و علي روزي

حسين گشت و به پا بيرق محرم كرد

براي اينكه بماند هميشه جلوه ي تو

ميان قامت زينب تو را مجسم كرد

به هرم آتش دوزخ بسوزد آن دستي

كه بين كوچه به يك ضربه قامتت خم كرد

ميان آن در و ديوار خون تازه نشست

بلند مرتبه بودي و حرمت تو شكست

***قاسم نعمتي***

تا آسماني هست پرواز است بالي هست

در دل اميدي هست تا راه وصالي هست

شكر خداوندي كه با تو آشنايم كرد

در سجده مي افتم كه نورت اين حوالي هست

درك مقامات تو و ذهن بشر ، هيهات

دل خوش به اين مانديم كه خواب و خيالي هست

سلمان شدن كه نيست ساده ، كار مي خواهد

سه قرن اول انتظار خاكمالي هست

تو رحمت محضي و فيضت مي رسد دائم

تا كه نگاه لطف تو بر اين اهالي هست

ما از تو ممنونيم ذره پروري كردي

قابل نبوديم و تو بر ما مادري كردي

سر شب قدري و قدرت را خدا داند

تو سرالاسراري و اين را مصطفي داند

خواهد بداند هركه آثار محبت را

بايد كه سر اسم پنج اهل كسا داند

حيدر نبود ، هم كفو تو پيدا نمي گرديد

شان تو را همتات يعني مرتضي داند

از انبيا هم عصمت تو هست بالاتر

كي هست كه اين رتبه ي خيرالنسا داند

اول نمود اقرار اي بانو به فضل تو

هر كس كه خود را سائل آل عبا داند

با مهر تو وقتي گره خورده حيات

ماست

روز قيامت هم همين برگ نجات ماست

بوي خدا آيد ز هر جا بگذري زهرا

وقت عبادت از خدا دل مي بري زهرا

وقتي سفر مي رفت پيش تو دلش مي ماند

تو باعث دلتنگي پيغمبري زهرا

تو ازدواجت با علي امري الهي بود

خوشحال گشتي كه براي حيدري زهرا

مريم زمان خود زني برتر به عالم شد

تو از زنان هر دو عالم برتري زهرا

گويند مردم كاش ما هم فاطمي بوديم

روزي كه تو حاكم به روز محشري زهرا

پيش خدا خوش باش جاي تو به دنيا نيست

با اين كمال اينجا براي روح تو جا نيست

پيش خدا داراي عز و اعتباري تو

ام ابيها ، شاه بيت روزگاري تو

تو حجت الله بر امامان هستي اي مادر

مي ماند آدم با مقاماتي كه داري تو

وقتي سپر را مي فروخت آن روز مي دانست

هم بر علي هستي سپر هم ذوالفقاري تو

شير خدا را باورش كي بود اي زهرا

در هر كجاي خانه اش لاله بكاري تو

محشر به هم مي ريزد از يك سو حسين بي سر

از يك طرف هم دست عباست مي آري تو

بر رشته هاي چادر تو دست اندازيم

به نوكري ات فاطمه آن روز مي نازيم

***رضا رسول زاده***

اي شكوهت فراتر از باور

اي مقام ات فرا تر از ادراك

وصف تو درك ليله القدر است

فهم ما از تبار «ما ادراك»

*****

كوثري، بي كرانه دريايي

ما و ظرف حقير اين كلمات

بايد از تو نوشت با آيات

بايد از تو سرود با صلوات

*****

آيه در آيه وصف تو جاري است

«فتلقي...»، «مباهله»، «كوثر»

در دل «انما يريد الله...»

در «فصل لربك وانحر»

*****

از بهشت آمدي به هيئت نور

عطر سيبت وزيد در هستي

تو گلي ... نه، تو نو بهارِ... نه

تو بهشت دل پدر هستي

*****

پدر و مادرم فداي شما

مادري كرده اي براي پدر

چشم بد دور،

چشم شيطان كور

دست تو بود و بوسه هاي پدر

*****

از بهشت آمدي و روشن شد

سرنوشت دل علي با تو

بي تو كم بود در تمام جهان

نيمه ي ديگرش ولي با تو ...

*****

وصف ذات تو و صفات علي

وصف آيينه است و آيينه

غربت و خنده ي تو و دل او

قصه ي گرد و دست و آيينه

*****

خانه مي شد بهشتي از احساس

با گل افشانيِ بهاريِ تو

عاطفه با تمام دل مي زد

بوسه بر دست خانه داري تو

*****

خانه از زرق و برق خالي بود

از صفا، عاشقي، محبت پر

داشتي اي كليد دار بهشت

پينه بر دست، وصله بر چادر

*****

از بهشت آمدي و آوردي

يازده سوره ي بهشتي را

مصحفِ سر نوشت خود ديديم

سوره هايي كه مي نوشتي را

*****

نسل تو نوحِ با شكوهِ نجات

نسل تو خضرِ آسمانيِ راه

جلوه اي از دم تو را ديديم

در مسيحي به نام روح الله

*****

روز مادر شده دلم با شوق

پر زده در هواي تو مادر

منم و وسعت بهشت خدا

منم و خاك پاي تو مادر

*****

آرزو دارم اين كه بنشينم

لحظه اي در جوار تو اما...

آرزو دارم اين كه بگذارم

شاخه گل بر مزار تو اما...

*****

آه در حسرت زيارت تو

دل ما آشناي دلتنگي است

حرم دختر كريمه ي تو

شاهد لحظه هاي دلتنگي است

*****

روز مادر شده به محضر تو

آمدم پا به پاي اين كلمات

هديه ي من براي تو اشك است

هديه ي من براي تو صلوات

***سيد محمد جواد شرافت***

و زمين مثل خيمه گاهي بود

كه تمامش پر از سياهي بود

تو رسيدي و اين رسيدن تو

شكلي از رحمت الهي بود

ماه حالا تويي وَ يا خود ماه؟

كه خودش هم سر دو راهي بود

ماه؟ زهرا؟ چه مي نويسم من

كار من كار اشتباهي بود

تو ببخشم كه وصف تو دريا

كاغذ طبع شعر كاهي بود

كاغذم از تلاطمت خيسم

كاش باشم قلم

كه بنويسم

تا نبودي جهان خيالي بود

سال ها از بهار خالي بود

بي تو حتي وجود هر انسان

مبهم و گنگ و احتمالي بود

همه ي سفره قناعتتان

چند تا كاسه ي سفالي بود

نه بهاري كه با علي بودي

همه اش پر ز بي سوالي بود

هر كجايي كه مي رسيدي تو

بركت از آنٍ آن اهالي بود

عشق را سمت خويش مي خواندي

هر زمان آسياب گرداندي

تويي آنكس كه كس نفهميدش

چشم دنياييان نمي ديدش

تو نبودي ولي خيالت را

داشت آدم زمان تبعيدش

و تو آن سيب نوبري بودي

كه برتي خودش خدا چيدش

ونهالي رسيده بودي كه

خشكسالي رسيد و خشكيدش

روزگاري ستاره ها ديدند

ماه افتاد پيش خورشيدش

ماه بودي براي خورشيدي

خوب شد بيش از اين نتابيدي

خطبه ات كار نص قرآن كرد

چهره ي شهر را نمايان كرد

خطبه ات جاي خود، يهودي را

يك شبه چادرت مسلمان كرد

چه قدر دست هاي مادريت

گندم آسياب را نان كرد

چه قدر ظرف آب نيمه شبت

عطش عشق را دو چندان كرد

عشق را پيچ و تاب مي دادي

به حسينت كه آب مي دادي

آنكه با او پر از صفا بودي

تشنه هرگز نبود تا بودي

ساقي ظرف آب نيمه ي شب

راستي كربلا كجا بودي؟

نكند لا به لاي آن صحرا

فكر يك تكه بوريا بودي

با همان چادري كه خاكي شد

آمدي دست بر عصا بودي

آسمان غرق بيقراري شد

پيكر ماه نيزه كاري شد

***علي زمانيان**

پرواز مي دهيم كه بال و پرت كنيم

معراج مي بريم كه پيغمبرت كنيم

ديگر بس است خلوت چله نشيني ات

وقتش رسيده است مقرب ترت كنيم

دسته گل قديمي خود را از اين به بعد

دست تو مي دهيم كه تاج سرت كنيم

حالا نماز شكر بخوان فديه ات بده

تا صاحب زلال ترين كوثرت كنيم

مي خواستيم فرق كني با پيمبران

مي خواستيم آينه ي ديگرت كنيم

اين سيب را

بگير و براي خودت ببر

وقتش شده است فاطمه را دخترت كنيم

شايسته است با پدر فاطمه شدن

از خانواده ي پسري ابترت كنيم

مي خواستيم نسل تو زهرا نسب شود

ضرب المثل براي عجم تا عرب شود

خورشيد، آفتابي انور فاطمه است

صبحي اگر كه هست بدهكار فاطمه است

آيينه اش سه مرتبه خود را ظهور داد

پيغمبر و علي همه تكرار فاطمه است

هر جلوه اي كه جلوه ي نوري نمي شود

زهرا شدن فقط و فقط كار فاطمه است

شام زفاف پيرهن كهنه مي برد

اين تازه اولين شب ايثار فاطمه است

فردا اسير دست جهنم نمي شود

امروز هر كسي كه گرفتار فاطمه است

زهرا اگر نبود ولايت نداشتيم

گمراه مي شديم و هدايت نداشتيم

زهرا بنا نداشت خودش را بنا كند

مي خواست بنده باشد و يا ربنا كند

مثل علي عروج نمازش امان نداد

اصلاً به پاي پر ورمش اعتنا كند

تا كه مدينه از گل توحيد پر شود

كافي است در قنوت خدا را صدا كند

طبق روال هر شب جمعه نشسته تا

قبل از خودش سفارش همسايه را كند

دستي كه پيش خانه ي زهرا دراز نيست

در شرع بر جناز ه ي آن كس نماز نيست

او آمد و خزان زمين را بهار كرد

بر شاخه ها شكوفه ي عصمت سوار كرد

آيا بدون مُهر مناجات فاطمه

مي شد به سجده كردن خود افتخار كرد؟

وقتي شب زفاف پيمبر رسيد و بعد

بين علي و فاطمه تقسيم كار كرد

خوشحال شد تمامي احساس معجرش

وقتي رسول فاطمه را خانه دار كرد

آن هم براي حاجت مسكين شهر بود

روزي اگر ز حادثه ميل انار كرد

اخلاص پينه هايش هميشه زبان زد است

از بس كه دست فاطمه در خانه كار كرد

وقتي تمام قاطبه ها بي حماسه بود

خود را خميده كرد ولي ذوالفقار كرد

پس مي

شود براي عوض كردن زمان

نو آوري فاطمه را اختيار كرد

بي فاطمه كه شيعه شكوفا نمي شود

شيعه مريد دشمن زهرا نمي شود

دنيا نديده است سفر هاي اين چنين

جز در هواي فاطمه پرهاي اين چنين

ديروز مي شدند درختان بدون سر

امروز مي دهند ثمر هاي اين چنين

سر مي دهيم و منت ياغي نمي كشيم

همواره سر خوشيم به سرهاي اين چنين

دارد بساط كفر زمين جمع مي شود

پيچيده در زمانه خبرهاي اين چنين

اصلاً بعيد نيستكه او رو كند به ما

از مادري چنان و پسرهاي اين چنين

لبنان مگر چه داشت به جز نام فاطمه

آري عجيب نيست ظفرهاي اين چنين

دل هاي ما هميشه پر از ياد فاطمه است

اين سرزمين قلمرو اولاد فاطمه است

***علي اكبر لطيفيان***

روشن شده است چشم شب از انتظار تو

اي آفتاب، سايه نشين در مدار تو

هر صبحدم به تيرمناجات مي شود

چابك ترين غزال اجابت شكار تو

ديگر شگفت نيست مسيح آفرين شوي

گل هاي مريم اند هميشه كنار تو

باشد فدك به دست تو يا دست ديگري

سبز است باغ هاي خدا از بهار تو

افطار تو نخواست كه انفاق جان دهد

هر چند جان نداشت لب روزه دار تو

گفتي امام نيز همانند كعبه است

اي پاسدار قبله شدن افتخار تو

جوشيد در زلالي انديشه حسن

صلحي كه جاري است چنان چشمه سار تو

آري چه خوش نشست در آيينه حسين

تصويري از حماسه خورشيد وار تو

جاي تو را كه هيچ كسي پر نمي كند

زينب مگر هماره شود يادگار تو

آن دست كه صلابت روز و شب آفريد

از باغ پر طراوت تو زينب آفريد

دارند عقل و عشق اگر چه جدال ها

گفتند ما كجا و مقام محال ها

صحرا چگونه شوق تو را تاب آورد

وقتي كه مي رمند به سويت غزال ها

عيسي به گاهواره اگر لب گشوده است

داري به بطن

مادرت ازاين كمال ها

گفتي كه آب ها همه مهريه تواند

اي روشناي خانه تو از زلال ها

اين جا نشد به كنه كمال تو پي برند

يعني كه تنگ بود برايت مجال ها

اين قدر خانه ساده مگر مي شود بگو

رازي مگر نهفته به قلب سفال ها

جبرييل هم براي تسلي خاطرت

بر خاك مي نهد به كنار تو بال ها

با واژه ها مقام تو معني نمي شود

نتوان به بي مثال رسيد از مثال ها

ماييم و مدح روح به جان ها روان شده

آن قبل آفرينش خود امتحان شده

هر حاتمي كه دامن احسان گرفته بود

از دست پر كرامت تو نان گرفته بود

تا پا نهاد تور تو در خانه علي

آيينه تو جلوه دو چندان گرفته بود

آري يهودي از تب خورشيد چادرت

عطر هزار سائقه ايمان گرفته بود

خورشيد بود خيس خجالت كه هر سحر

در آسمان چشم تو باران گرفته بود

عمرت كمي بلندتر از سوره تو بود

آن هم در ابتداي تو پايان گرفته بود

سجاده ديد پاي ورم كرده تو را

از بس تب عبادت تو جان گرفته بود

بر جانماز خويش اگر سايه مي كني

اول دعا چقدر به همسايه مي كني

از بس كه روشن است طلوع پگاه تو

خورشيد ذره اي ز خيل سپاه تو

از خاطرات شعب ابي طالبت بگو

آن جا كه بوي درد شكفته است پگاه تو

خيره شده است ديده كروبيان عرش

وقتي كه نور مي دمد از سمت ماه تو

آري دو بيت در غزل صائب آمده است

آن شاعري كه نور گرفته است از نگاه تو

بوي گل از ادب نكند پاي خود دراز

درسايه گلي كه بود خواب گاه تو

فردا چه خاك هاي ندامت به سر كند

امروز هر دلي كه نشد خاك راه تو

آري نداشتي تو بدون علي نظير

شايان

كوثر است شود همسر غدير

دريا به ياد نور تو در امتداد بود

صحرا به شور و شوق تو در گرد باد بود

شب هاي جمعه اين دل زائر به كربلا

با شوق عطر سيب حضور تو شاد بود

حتي دمي كه خواستي از مرتضي انار

انفاق آن به سايل مسكين مراد بود

در مزرع تو امر به معروف دانه داشت

در باغ تو شكفته ترين گل جهاد بود

حتي ميان آينه خطبه هاي تو

تصويرهاي روشني از اتحاد بود

مادر براي امت اسلام بوده اي

آن سان كه وصف ام ابيها به ياد بود

از يازده ستاره ات امت امام يافت

اين گونه بود دين خدا انسجام يافت

جز مهر انتظار ز جانان نمي رود

آري كرامت از دل باران نمي رود

آن دل كه با ولاي علي عهد بسته است

جز در ره ابوذر و سلمان نمي رود

ياد حضور روشن فرزند آفتاب

ازكوچه باغ هاي جماران نمي رود

با آن كه مي رود ز دل آنكه ز ديده رفت

هرگز ز سينه ياد شهيدان نمي رود

دشمن اگر چو ابهره آيد به معركه

پيروز از ميانه ميدان نمي رود

لطف تو بود و غيرت فرزندهاي تو

از ياد ما حماسه لبنان نمي رود

تا جان به آستانه توحيد برده ايم

چون ذره ايم و بهره خورشيد برده ايم

***حجت الاسلام والمسلمين جواد محمد زماني***

نشسته ام بنويسم كه بال يعني تو

عروج كردن سمت كمال يعني تو

نشسته ام بنويسم تصورت، هيهات

فراتر از جريان خيال يعني تو

محبت تو همان آيينه است و مهرت آب

تو آب و آينه اي پس زلال يعني تو

ز برگ هاي تو بوي رسول مي آيد

گل محمدي بي مثال يعني تو

مسير رد شدنت را كسي نگاه نكرد

جمال زير نقاب جلال يعني تو

تو نور و نورٌ علي نور و خالق النوري

تو از تصور خاكي نشين ما دوري

تو

آن دعاي رسولي كه مستجاب شدي

براي خانه ي خورشيد آفتاب شدي

يگانه دختر احمد شدن مراد نبود

براي ام ابيهايي انتخاب شدي

تو مرتضي نشده اين همه صدا كردي

تو مصطفي نشده صاحب كتاب شدي

علي به پاي تو شد ذره ذره آب و سپس

تو هم به پاي علي ذره ذره آب شدي

تو عادلانه ترين فيضي و دو تا نه سال

نصيب روح نبي و ابوتراب شدي

تو آفتاب رسولي و آسمان علي

تو روح سينه ي پيغمبري و جان علي

شب سياه بگيرد تمام دنيا را

اگر ز خلق بگيرند نام زهرا را

هزار سال به جز آستانه ي كرمت

نبرده ايم در خانه اي تمنا را

ز روي عاطفه خوابت نمي برد شب ها

اگر روا نكني حاجت گداها را

قرار نيست به نان مدينه لب بزني

ز سفره ات نگرفتند رزق بالا را

براي آن كه مقام تو را نشان بدهند

نموده اند فراهم بساط فردا را

دل رسول خدا را اسير درد مكن

مگير از سخن خويش لفظ «بابا»را

بگو پدر كه نبي را حيات مي بخشي

ز درد و غصه دلش را نجات مي بخشي

زمين بدون نگاهت تب بهار نداشت

شبيه كوه بلندي كه آبشار نداشت

بعيد نيست ببخشي همه قيامت را

نمي شود ز تو اين گونه انتظار نداشت

دعاي پشت سر تو مراد مولا بود

و گر نه هيچ نيازي به ذوالفقار نداشت

بهشت، منزل توست اين همه طلب دارد

و گر نه هيچ كسي با بهشت كار نداشت

دوازده نخ وصله به چادرت ديدند

به ساده زيستيت عمر روزگار نداشت

همه جهيزيه ات بود چند ظرف گلين

تجملات براي تو اعتبار نداشت

شب عروسي خود ياد قبر افتادي

شكوه رخت نوات را به سائلي دادي

بهشت هستي و عطر معطري داري

هميشه آب و هواي مطهري داري

به نيمي از نفست انبيا

بزرگ شدند

تو از قديم دم ذره پروري داري

صحيفه ي تو تماماً تنزل وحي است

از اين لحاظ تو قرآن ديگري داري

يتيم مكه بدهكار مهرباني توست

تو گردن پدرت حق مادري داري

يگانه علت غايي خلقتي زين رو

تو با تمامي خلقت برابري داري

ظهور ظاهرت انسان و باطنت حوراست

ولايتي كه تو داري ولايت كبراست

نبينم از نفست آه آه مي ريزي

شبيه برگ گلي گاه گاه مي ريزي

تو دست و سينه و پهلو مي آوري داري...

به پاي شير خدايت سپاه مي ريزي

ميان اين همه درگيري اي شكسته غرور

به دست بسته ي مولا نگاه مي ريزي

چه قدر فكر حسيني به فكر گودالي

چه قدر اشك بر اين بي پناه مي ريزي

صداي كشته ي گودال را بلند مكن

به گيسويي كه كف قتلگاه مي ريزي

***علي اكبر لطيفيان***

دري به سمت حياط تجلي اش وا كرد

سپس نشست و خودش را كمي تماشا كرد

و آن همه عظمت را كمي به نور كشيد

و نور را به تجسم كشيد و انشا كرد

سپس واشرقت الارض و سما نوشت

و بر زمين و زمان آيه آيه املا كرد

و بسته شد همه چشمهاي ما وقتي

كه نور آينه در آينه تجلا كرد

زلال آبي خود را به روي آينه ريخت

تمام مهر خودش را به اسم دريا كرد

باسم نور علي نور ،اين الهه نور

فرشته اي شد و بال اراده را وا كرد

سپس به سمت خدايش پريد و زهرا شد

خدا تجلي خود را به نام زهرا كرد

بگير دست گدا را بحق ساداتي

بحق فاطمه يا فاطر السمواتي

سلام مادر آئينه هاي خورشيدي

سلام مادر اين بچه هاي توحيدي

چگونه سجده گذاريم روز مادر را

كه مهر مادريت را به شيعه بخشيدي

اگر نگاه تو افتاده سمت ما حتماً

تو برق شوق علي را به چشممان ديدي

سبد سبد دل ما را به دست

سبز خودت

از آسمان شجرهاي طيبه چيدي

از آن به بعد اگر چه مزار تو مخفي است

ولي به جز دل ما هيچ جا نگنجيدي

از آن به بعد شعاع ولايتت با ماست

از آن به بعد علي در علي درخشيدي

اگر كه كشور ما ايمن است از فتنه

براي اينكه شب راحتي نخوابيدي

به دستهاي قنوتت دخيل مي بنديم

و چشمه هاي بلا را به بيل مي بنديم

هميشه نان جو سفره ات تبسم داشت

و از صفاي همين سادگي تكلم داشت

ولي ملائكه ها هم هميشه مي ديدند

كه سائل در اين خانه نان گندم داشت

به روي دست قنوتت چه پرورش دادي

كه اين همه كف پايت گل تورم داشت

همينكه روي گرفتي زمرد نابينا

چقدر درس نجابت براي مردم داشت

چهل يهود مسلمان چادر تو شدند

ببين چه معجزه هايي لباس خانم داشت

همينكه خون خدا در رگ تو مي جوشيد

حسين حسين به روي لبت ترنم داشت

براي حق فدك ايستادي اي بانو

اگر چه پهلوي ياست كمي تالم داشت

بگو كه داغ گذارند روي دست عقيل

كه باز زنده شود قصه عدالت ايل

به اسم فاطمه هر واژه موشكافي شد

و با وجود تو شعر خدا قوافي شد

تمام خلقت عالم ورق ورق بودند

تو آمدي و كتاب خدا صحافي شد

تو آمدي و نماز هزار پيغمبر

براي آمدنت مثل يك تجافي شد

تو آمدي هزاران رسول مي گفتند

رسالت همه انبياء تلافي شد

تو آمدي و علي داشت دور تو مي گشت

و اين طواف در عالم عجب طوافي شد

محبت تو براي ملاك خوب و بدي

به روي دست خدا مثل ظرف صافي شد

به رنگ سبز پيمبر بگير دست مرا

به رسم عطفه مادر بگير دست مرا

و انبياي الهي كه بي بديل شدند

براي درك شب قدر تو گسل شدند

به هم كلامي تو عده اي كليم

شدند

كنار سفره تو عده اي خليل شدند

و عده اي به نگاهت عزيز مصر شدند

پيمبران بزرگي از اين قبيل شدند

و عده اي كه به بال قنوت تو خوردند

به يك دعاي تو يكباره جبرئيل شدند

فرشته هاي خدا هم يكي يكي بانو

به رشته هاي نخ چادرت دخيل شدند

كمي محبت تو به سنگها زده شد

كه سنگها همگي گوهري اصيل شدند

بيا و چشمه ما را كمي زلالي كن

مرا غبار قدوم همين اهالي كن

نشسته ام كه به دست آورم نگاهت را

به آسمان بزنم تا غبار راهت را

ز روسياهي من شب به شرم مي افتد

سپيد كن شب تاريك روسياهت را

چقدر گريه برايم نموده اي مادر

بميرم اينكه نبينم من اشك و آهت را

كدام روضه بخوانيم و باز گريه كنيم

كدام روضه محبوب و دلبخواهت را

چقدر غيرت خورشيديت شكست آنروز

كه ريسمان زده بودند دست ماهت را

ميان كوچه تو را مي زدند اي مادر

بميرم اينكه علي ديد قتلگاهت را

همان كسي كه در آن كوچه ها جسارت كرد

به كربلا كفن پاره پاره غارت كرد

***رحمان نوازني***

ين محراب ازل گرم سجودي بانو

اولين فاطمه صبح وجودي بانو

سرّ «لولاك» كه تكليف مرا روشن كرد

علت خلقت افلاك تو بودي بانو

كس ندانست كه جبريل نگاهت يك عمر

با خدا داشت عجب گفت و شنودي بانو

هر سحرگاه تو معراج دمادم داري

بال پرواز تو نشناخت فرودي بانو

باز از جنت الاعلاي تو سمت ملكوت

هر ملك آمده با كشف و شهودي بانو

پلك بر هم زدي و عشق به جريان افتاد

صد و ده پنجره اعجاز گشودي بانو

آمدي آينه نور الهي باشي

حسن مطلق شوي و لا يتناهي باشي

عصمت حضرت حق شد متجلي در تو

مي فرستد خود الله تحيت بر تو

روي لب زمزمه نابِ تبسم داري

با خدايت چه كليمانه تكلم داري

آسمان با تو و تسبيح لبت

مأنوس است

روشني بخش دل و جان تو «يا قدّوس» است

آمدي آينه عصمت ايزد باشي

آمدي ام ابيهاي محمد باشي

نبي الله به ديدار تو عادت دارد

با تماشاي تو هر لحظه عبادت دارد

قلب پر مِهر تو گنجينة الاسرار نبي ست

كوثري! سهم جهان در طلب تشنه لبي ست

آمدي فاطمه صبح ازلي روشن شد

آمدي فاطمه چشمان علي روشن شد

چشم مولا كه شد از نور تو روشن اي ماه

گفت: لا حول و لا قوة الا بالله

نام تو فاطمه يا فاطمه تسبيح علي ست

ياد تو لحظه اعجاز مفاتيح علي ست

عاشقانه تو كه با ياد علي مي خواني

دم به دم در همه جا نادعلي مي خواني

شده تسبيح لبت نغمه حيدر حيدر

ذكر هر روز و شبت نغمه حيدر حيدر

با تو تكليف قدر حكم قضا معلوم است

در كنار تو دگر صبر و رضا معلوم است

تو كه در بندگي و زُهد و وفا دريايي

پاره قلب نبي، انسية الحورايي

لحظه هايت همه ايثار، صداقت، تقوا

راضيه، مرضيه ، صديقه ، زكيّه ، زهرا

حب تو موهبت حضرت حق در دل هاست

خانه ات تا به ابد مقصد سرمنزل هاست خانه ساده ات از صدق و صفا لبريز است

قلب سجاده ات از شور دعا لبريز است

رحمت و جود و سخا جلوه اي از آيه توست

كه مُقدّم به تو يا فاطمه همسايه توست

خانه داري تو كه شهره آفاق شده

عرش أعلي به تماشاي تو مشتاق شده

هر كس از باغ بهشت تو سخن مي گويد

از بزرگي و كرامات حسن مي گويد

بر سر دوش نبي نور دو عيني داري

جان عالم به فدايت! چه حسيني داري

در كرمخانه لطف تو مقرب باشد

هر كه خاك قدم حضرت زينب باشد

قدر يك گوهر يكدانه تو مكتوم است

ام كلثوم تو مانند خودت مظلوم است

از نگاه تو فقط

نور خدا مي بارد

هر كسي نام تو را روي لبش مي آرد

نا خود آگاه دلش چشمه اي از ايمان است

هر كسي نيست در اين دايره سرگردان است

بين دستان تو دستاس اگر مي گردد

گردش كون و مكان هم به تو بر مي گردد

آسمان محو تو و اين همه معصوميّت

گرهي زد به پر چادر تو با نيّت

چادرت مظهر تقوا و عفاف است ببين

آسمان دور سرت گرم طواف است ببين

هر كسي نزد تو احساس بهشتي دارد

چادرت رايحه ياس بهشتي دارد

چه بگويم كه بود فاطمه جان درخور تو

عالمي گشته مسلمان تو و چادر تو

مدحت اي سوره بي خاتمه كي كار من است

شرح اوصاف تو يا فاطمه كي كار من است

جنتي هست اگر، شمس دل افروزش تو

عالمي هست اگر، ماه شب و روزش تو

كيست كه رتبه والاي تو را دريابد

خاك زير قدمت مرتبه زر يابد

آب مهريه تو گشته و تطهير شده

در دل شيعه فقط مهر تو تكثير شده حب تو روشني عرصه محشر باشد

در دل هر كه ولاي تو و حيدر باشد

مي شود با نظر لطفت الهي، مادر

به سوي جنت الاعلاي تو راهي، مادر

اين تويي كه همه جا اذن شفاعت داري

تو كه در هر نفست صبح هدايت داري

انقلاب تو شده مبدأ ايمان مادر

شده مديون تو و خون تو قرآن مادر

با وفاداري تو راه ولايت باقي ست

راه ايثار و صبوري و شهادت باقي ست

يك تنه در وسط كوچه قيامت كردي

بسته شد دست علي و تو امامت كردي با قيامت به همه درس بصيرت دادي

تو به دين بار دگر شوكت و عزّت دادي

نقش يا فاطمه سر بند مجاهدها شد

امتداد ره تو نهضت عاشورا شد

مكتب سرخ تو الحق كه حسيني ها داشت

نسل نوراني ات اي عشق، خميني ها داشت

ماند نام تو

و در كل جهان نامي شد

نور تو مطلع بيداري اسلامي شد

همه دنيا شده فرياد عدالت خواهي

كاش اين جمعه شود با مددِ تو راهي

آن سفر كرده كه صد قافله دل همره اوست

عالمي منتظر گفتن بسم الَّه اوست

كاش مي آمد و بوديم كنارش، يارش

هر كجا هست خدايا به سلامت دارش

***يوسف رحيمي***

دنيا به كام تلخ من امشب عسل شده است

شيرين شده است و ماحصلش اين غزل شده است

تاثير مهر مادريت بوده بر زبان

اين واژه ها اگر به تغزل بدل شده است

مادر! حضور نام تو در شعر هاي من

لطف خداست شامل حال غزل شده است

غير از تو جاي هيچ كسي نيست در دلم

اين مسأله ميان من و عشق حل شده است

سياره اي كه زهره نشد آه مي كشد

آه است و آه آنچه نصيب زحل شده است

زهرايي و تلألو نور محبتت

در سينه ام ز روز ازل لم يزل شده است

با نام تو هواي غزل معنوي شده است

بي اختيار وارد اين مثنوي شده است

هرگز نبوده غير تو مضمون بهتري

تنها تويي كه بر سر ذوقم مي آوري

نامت مرا مسافر لاهوت كرده است

لاهوت را شكوه تو مبهوت كرده است

از عرش آمدي و زمين آبرو گرفت

بايد براي بردن نامت وضو گرفت

نور قريش! تا كه تويي صاحب دلم

غرق خداست شعب ابي طالب دلم

عمرت نفس نفس همه تلميح زندگي است

حرفت چراغ راه و مفاتيح زندگي است

از اين شكوه، ساده نبايد عبور كرد

بايد مدام زندگيت را مرور كرد

چون زندگيت ساده تر از مختصر شده است

پيش تجملات، جهازت سپر شده است

آيينه اي و سنگ صبور پيمبري

در هر نفس براي پدر مثل مادري

اشك شما عذاب بهشت است، خنده كن

لبخندت آفتاب بهشت است، خنده كن

دنياي ما نبوده برازنده ي شما

هجده نفس زمين شده شرمنده ي شما

آيينه اي نهاده

خدا بين سينه ام

حس مي كنم مزار تو را بين سينه ام

مانند آن خسي كه به ميقات پر كشيد

قلبم به سوي مادر سادات پر كشيد

***سيد حميدرضا برقعي***

اين كيست، اين كه محو تماشاي خود شده

پيش از ظهور، مادرِ باباي خود شده

در بي زمانِ مانده به ميلاد، سر بلند

از امتحانِ روشن فرداي خود شده

با سيزده مناره خدا را صدا زده

قد قامت بلند مصلّاي خود شده

منظومه هاي شمسي او بي نهايتند

گرم شكوه ديدن ژرفاي خود شده

عقل فرشته ها كه به جايي نمي رسد

خود پاسخِ شگفت معمّاي خود شده

حالا علي براي علي جلوه كرده است

آئينه ي تلألؤ همتاي خود شده

اصلاً خدا هر آن چه كه مي خواست، او شده

اين كيست اين كه حضرت زهراي خود شده؟!

اشراق آسمانيِ رازِ تبارك است

صبح نزول سوره كوثر مبارك است!

دل مي بري غزل غزل از اين ترانه ها

شيواترين عزيزترين مادرانه ها

تسبيح را به دست بگير و ببين كه باز

معراج مي روند همين دانه دانه ها

با آيه هاي سوره قدر آمدي كه ما

ايمان بياوريم به آن بي نشانه ها

هر صبح با سلام پيمبر طلوع توست

تنها بهانه ي پدرت از بهانه ها

آتش گرفت اگر تن تب دارمان چه غم

نورِ «دعاي نورِ» تو سر زد به خانه ها

يا نور! فوق نور، علي نور ، نورِ نور

خورشيد مي شويم از اين جاودانه ها

اي كاش زير سايه سادات جا كنيم

ناني خوريم و حق نمك را ادا كنيم

سرو آمدي كه پايِ علي همسري كني

اصلاً رسيده اي كه علي پروري كني

با خطبه ات حماسه اي از واژه ها شكفت

شايد زمان آن شده پيغمبري كني

تو از خودت براي خدا خرج مي كني

تا پاسداري از شرف سنگري كني ...

كه ريشه ولايت از آن آب مي خورد

تا سايه اي

بگيرد و حق گستري كني

نهج البلاغه خوان مدينه، طنين تو

پيچيده تا كه شرح علي محوري كني

شيرازه عفاف و حيا و وقار و صبر

تنها به دست توست كه مرد آوري كني

ما شيعه زاده ايم به اين دل خوشيم كه

بيمار مي شويم كمي مادري كني

بانو به قول خواجه هواخواهِ خدمتيم

جا ماندگان قافله هاي شهادتيم

يادش بخير ياد شهيدان يكي يكي

شوريده هاي حضرت باران يكي يكي

خرّم شده است شهر به شهر ديارمان

از خون گرم و قامت ايشان يكي يكي

جبهه گرفته بوي تو را كه گرفته اي ...

سرهاي سرخ بر سر دامان يكي يكي

كم كم پيامشان كه فراگير مي شود

گل مي كنند غزّه و لبنان يكي يكي

بحرين و مصر و تونس و صنعا ز خواب جست

از انقلاب پير جماران يكي يكي

اكنون رسيده است زمانش كه بشكنند

طاغوت هاي سنگي انسان يكي يكي

با بيرق وليّ زمان مي زنيم پا ...

بر قله هاي دانش دوران يكي يكي

بر لب فرشته نام تو آورد گريه كرد

سجّاده درد پاي تو حس كرد گريه كرد

جان مي دهيم و از درتان پر نمي زنيم

موجيم و سر به ساحل ديگر نمي زنيم

وقتي كه حرف، حرفِ ولايتمداري است

ما دم ز غير تا دم آخر نمي زنيم

وقتي كه امر نايبتان فرض جان ماست

سنگ كسي به سينه ي باور نمي زنيم

ما را فقط به پاي ولايت نوشته اند

ما سينه پاي بيرق ديگر نمي زنيم

با ذوالفقارِ نامِ علي پا گرفته ايم

ما درس خود ز مكتب زهرا گرفته ايم

***حسن لطفي***

دل كه آشفته شود زلف پريشان هيچ است

پيش مشتاقي ما چاك گريبان هيچ است

كرم اهل كرم بيشتر از خواهش ماست

خواهش دست گدا نزد كريمان هيچ است

آنقدر معجزها از هنر تو ديديم

كه بنا كردن اين دل دل ويران هيچ است

سربلنديم اگر سايه

ي تو بر سر ماست

پيش اين سايه ي تو تاج سليمان هيچ است

خِلقت طينت تو بس كه لطافت دارد

گر بريزند به پاي تو گلستان هيچ است

ما به جمهوري زهرايي خود مينازيم

وَرنه بي فاطمه كه خطه ي ايران هيچ است

مِهر زهراست به ما رنگ و بويي بخشيده

نام زهراست به ما آبرويي بخشيده

زير پاي تو مي افتند سر اگر بنويسند

در هواي تو مي افتند پَر اگر بنويسند

نسبت ام ابيهاست كه شايسته ي توست

اشتباه است تو را دختر اگر بنويسند

باز قرآن كريم است ندارد فرقي

جاي هر سوره فقط كوثر اگر بنويسند

قصد كردم پس از امروز هزاران دفعه

بنويسم زهرا ، مادر اگر بنويسند

بي گمان ياد نخ چادر تو مي افتيم

از مقامات تو در محشر اگر بنويسد

به مقام تو اضافه نشود نام تو را

يا نبي يا علي ديگر اگر بنويسند

نه نبي ، بلكه نبوت شده عزتمندت

نه علي ، بلكه ولايت شده گردنبندت

عرش را ديدم جاي تو به يادم آمد

قرب انگشت نماي تو بيادم آمد

در عبوديت تو كُنه ربوبيت بود

باصفات تو خداي تو به يادم آمد

روحِ روح القُدست بود كه فرمود : اقرا

در حرا نيز صداي تو به يادم آمد

خواستم روي نماز شب تو فكر كنم

ورم كهنه ي پاي تو به يادم آمد

قُوت دنيا و قنوت تو به هم مرطبتند

حرف "نون " بود و دعاي تو به يادم آمد

غصه خوردم كه به افطار چرا لب نزدي

لب خوشحال گداي تو به يادم آمد

گرد و خاك حرمي را كه نداري بفرست

درد دارم كه دواي تو به يادم آمد

قبر تو گُهر دنياست و دنيا صدف است

جلوه اي از حرم گم شده ات در نجف است

قصدت اين بود فقط

يار علي باشي و بس

ظرف نُه سال گرفتار علي باشي بس

از مقامات خودت دم نزدي تا كه فقط

باعث گرمي بازار علي باشي و بس

بازوي تازه شكسته شده از يادت رفت

تا كه هر لحظه نگهدار علي باشي و بس

خواستي ميخ تو را بند كند تا شايد

مثل يك عكس به ديوار علي باشي و بس

***علي اكبر لطيفيان***

شب بود و تاريكي طنين انداخت در شهر

سرما خروشي سهمگين انداخت در شهر

آن شب صبوري در سرشت مادران بود

زنده به گوري سرنوشت دختران بود

ناگاه فجري مژده ي روشنگر آورد

از خاوران نور محمد سر بر آورد

آن مرد، دل را شور محشر گونه اي داد

زن را كرامت هاي ديگر گونه اي داد

ميگفت زن را چون آسماني بيكران است

آري بهشتي زير پاي مادران است

زيباترين فصل كتاب او تو بودي

والاترين زن در خطاب او تو بودي

اي نور تو شمع دل افروز پيمبر

مزد عبادات چهل روز پيمبر

اي هم نشان با چاه در انبوه دردش

اي همنشين ماه با گلهاي زردش

با آن جلالت پاي پر آماس،آري

دستان پينه بسته و دستاس ،آري

بانو! چقدر اين سادگي را دوست داري

پيش از سفر آمادگي را دوست داري

اي روزه از صبر سه روزت طاقتش طاق

اي سفره ي افطار تو سرشار انفاق

از بس پس انفاق ها لحظه شمردي

تا خانه ات رخت عروسي را نبردي

دست تو از باغ خدا انجير مي ريخت

بر كاسه ي صبح دل ما شير مي ريخت

آري گل مريم تماشا آفريدي

عطري دميدي و مسيحا آفريدي

مثل اذان نام تو بر گلدسته ها ماند

وقتي گلستان تو زينب را شكوفاند

با نسل تو خورشيد اندوديم اكنون

با يازده صبح تو خشنوديم اكنون

پلكي بزن ارديبهشتي تو باشيم

سلمان خرماي بهشتي تو باشيم

اي هرم صحراي عطش غالب به حالت

اي سختي شعب ابيطالب به جانت

شبنم بپاشان

شاخه ساران سحر را

آغوش واكن بوسه باران پدر را

آري پدر را يا رسول الله گفتي

در پاسخ اما اين سخن ها را شنفتي:

اي گل ، بهاري عاطفه در برگ ها كن

يعني مرا با "اي پدر" تنها صدا كن

بعد از پدر صبر جميل آرامتان كرد؟

يا گفتگو با جبرئيل آرامتان كرد؟

ما در مدينه عطر گلها را شنيديم

اما نشاني از مزار تو نديديم

اي خطبه ات مهر دهان ياوه گوها

اي ندبه ات بنيان كن بي چشم و روها

با خطبه ات مرز اميد و بيم بودي

آنجا تبر بر دوش ابراهيم بودي

گفتي: مبادا كافري ها پا بگيرند

موسي نباشد سامري ها پا بگيرند

نگذاشتي كه بيشه ها در گير باشند

روباه ها فكر شكار شير باشند

با اين حماسه شور و شيني آفريدي

تكبير گفتي و حسيني آفريدي

دشمن اگر چه بادها در غبغب انداخت

خود را ميان خطبه ي پر شور تو باخت

تو كوثري تو چشمه اي تو مثل رودي

از دامن خورشيد ما تهمت زدودي

يعني كه گفتند ابتر است اما اينچنين نيست

انگشتر پيغمبر ما بي نگين نيست

اكنون خدا را شكر بي كوثر نمانديم

اين انقلاب ماست ما ابتر نمانديم

امروز در بيروت نسل تازه داريم

در غزه از روح حماس آوازه داريم

آنك دراي فتح وايمان پرشتاب است

اين بانگ نسل سوم انقلاب است

" گر صد حرامي صد خطر در پيش داريم

حكم جلودار است سر در پيش داريم"

بانو ! جوانانت خط شب را شكستند

با راه فرزندت خميني عهد بستند

لب تر كني در معركه جان مي سپارند

اي هاجر! اسماعيل هايت بيقرارند

بار دگر دل مژده ي روشنگر آورد

از خاوران نور محمد سر بر آورد

*** جواد محمد زماني ***

بحر طويل

چشم خيسم پر ز باران بهاري

مينويسم روي ديوار دل خود يادگاري

خاطرات خنده ي بانوي عطر و

عاطفه

بانوي دريا ، موج احساسات طاها ، مادر باباي دنيا

حضرت سيب بهشتي

باعث تطهير هر پستي و زشتي

چشمه ي جاري شده از كوچه هاي باغ جنت

مي چكد از گوشه هاي چادرش باران عصمت

جمع مرواريد و شبنم ، شادي و غم

او كه بود از نسل آب و آينه، اقوام زمزم

او كه خوابيده به زير سايه سار گوشه ي پلك مسيحايش هزار عيسي بن مريم

بانوي ياسينه پوش خطه ي سبز خدا

يعني همان همسايه ي عرشي

كه جبريل امين شد بالهايش

خاكبوس آستان ساده ي او

شاهراه آسمانهاي دو عالم مي رسد تا جاده ي او

كعبه و هر چه زيارتگاه در سجاده ي او

هرشب از عطر نفسهايش ملائك بهره مند و

هر فرشته پشت درهاي تبسم زار سبزش مستمند و

روزها در پشت دستان سحرگاهش به آهي در كمند و

دست بر سينه همه با حركت يك آن پلكش

كوه و صحرا ماه و خورشيد و ستاره ساحل و امواج دريا

پشت او دارد اقامه ميكند آدم نماز توبه و

حوا ز دست او لباس عفت خود را گرفته

يا همين موسي

كه در دستش عصا رد شد به نام آل زهرا

از مسير نيلگون تنگ دريا

تازه فهميدم چرا مادر گرفته از نگاه مرد نابينا

حجاب چادر خود را

همان شي گرانقدري كه در يك نيمه شب

كرده مسلمان خودش هفتاد مطرود يهودي را

و دارد چند وصله بر سر و رويش

و سلمان گفت تا كه آسياب پينه هاي دستي اش ميگردد و

نان من و ما ميرسد از گرمي دست تنورش

او كه دارد در قباله مالكيت بر زمين و آسمانها

سر خط مهريه اش يك

سوم از كل تمام آبهاي اين زمين

يعني كه ما در كوچه اش مستاجر و خانه نشين

آري همان خاكي كه شد همسايه با عرش برين

روزي سه بار از خانه اش خورشيد مي آيد

به سمت آسمان حضرت حيدر برون

هر روز و شب

هر گاه و بيگاهي بچيند

دست مشتاق نبي از كهكشان سينه و دستان و صورت يك سبد ماه و ستاره

بعد باران هاي زخمي يك هوا پايين چشمان كبودش رد يك رنگين كمان

آري همان جايي كه فرموده پدر روحي كه ما بين دو پهلوي من است

اين سوخته ي شعله ي در

باغ خدا قوس هلالين ماه ابروي من است

حالا من و تو مانده با يك قطعه خاك گمشده در حسرت باران

ببار آقا بيا مهدي...

*** روح الله عيوضي***

امام حسن مجتبي عليهالسلام

مدح و ميلاد امام حسن مجتبي (عليهالسلام)
سرم را در عدم خاك تو كردند

تو را سينه مرا چاك تو كردند

تو را با ناز لولاك آفريدند

مرا اعراب لولاك تو كردند

تو را در حمد، مالك نام دادند

مرا هم جُزء املاك تو كردند

اگر ما را گِل از عشقت سرشتند

به آب چشم نمناك تو كردند

حديث شمع را بر خاك ليلى

از آن بزم طربناك تو كردند

تو فهميدى گدايت مستحق است

مرا ممنون ادراك تو كردند

چه روى دلگشائى دارى اى يار

عجب بزم صفائى دارى اى يار

مُقيم شال سبز دلبرانم

سرشكم كز گريبانى روانم

نرويَد از مزارم جُز لطافت

كه منهم بهره مند از آسمانم

بجز خاك قدوم عشقبازان

نباشد در ميان سُرمه دانم

خريدار غمم، مسكين دردم

گرفتار توأم سرگرم جانم

گدايت جبرئيل و عرش جايت

رسولى، بنده اى، ربّى ندانم

پريشانم اگر ديوانه هستم

سر زلفى پىِ يك شانه هستم

خزان با خط سبز تو بهار است

لبم با ياد لعل تو خمار است

حسن را مى سزد گر سجده سازم

امام نيزه ها مأموم يار است

قعودت بستر سرخ حسينى

ميان

صلح تو صد ذوالفقار است

جمل از پا فتاد از نيزه تو

دو دست تو دو دست كردگار است

شهيد كربلا خود بارگاهى است

شهيد مجتبى هم بى مزار است

نمى داند غمى جز بيقرارى

هر آنكس كه اسير اين ديار است

دل از من بيقرارى از من اى يار

لطافت از تو زارى از من اى يار

بدانستم ز تو اكنون كرم چيست؟

ندارد فرق زَر يا كه دِرَم چيست؟

هر آنجا كه تويى ميخانه آنجاست

به دنبال توأم ديگر حرم چيست؟

تو را مشتاق هستم هل اتايم

كنار روى تو ديگر ارم چيست؟

اگر پاى غم تو در ميان است

بپرس از پاى خود كه اين سرم چيست؟

اگر كه شاهد خلق گدايى

تو ميدانى كه روح و پيكرم چيست؟

سرم با دامن تو انس دارد

بگو دردانه چشم ترم چيست؟

بسوزان و به بادم دِه سحرگاه

كه بر پايت نشينم گاه و بيگاه

***محمد سهرابي***

نشسته ام بنويسم گدا گدا آقا

چقدر محترم است اين گداي با آقا

نشسته ام بنويسم حسن ، كريم ، كرم ،

مدينه ، سفره ي آقا ، برو بيا ، آقا

نشسته ام بنويسم به جاي العفوم

الهي يا حسن يا كريم يا آقا

تو مهرباني ات از دستگيري ات پيداست

بگير دست مرا هم تو را خدا آقا دخيل هاي نبسته شده زياد شدند

چرا ضريح نداري ؟ چرا چرا آقا

تويي كريم كرم زاده من گدا زاده

مرا خدا به تو داده تو را به من داده

همه فقير تو هستند ما گدا ها هم

گداي لطف تو هستند خضر و موسي هم

سه بار زندگي ات را به اين و آن دادي

هر آنچه داشته بودي و گيوه ات را هم

قسم به ايل و تبارت - قسم به طايفه ات

غلام قاسم و عبدالله توآم با هم

عجيب نيست بگردد فرشته دور سرت

عجيب نيست بگردد علي و زهرا

هم من از بهشت به سمت شما سفر كردم

كه من بهشت بدون تو را نمي خواهم بدون عشق مسلمان شدن نمي ارزد

بدون مهر تو انسان شدن نمي ارزد

نديده اند افاضات آفتابت را

نخوانده است كسي سطري از كتابت را

به دستهاي گدايان فقط دعا دادند

به چشم هاي تو دادند استجابت را

چرا غلام نداري ؟ مگر كه ما مرديم

نشسته ايم ببينيم انتخابت را

تو تكسواري حتي كسي شبيه حسين

عجيب نيست بگيرد اگر ركابت را

نه كه نظر نخوري- نه - مدينه ميميرد

اگر كه دست علي وا كند نقابت را

نقاب خويش بيفكن مرا دچار كني

نقاب خويش بيفكن كه تار و مار كني

نشسته ام بنويسم كه قامتت طوباست

نگات مثل علي و صدات مثل خداست

نشسته ام بنويسم علي است بابايت

نشسته ام بنويسم كه مادرت زهراست

نشسته ام بنويسم هزار اي والله

هنوز هم كه هنوز است پرچمت بالاست

سكوت كردي اما حسين شهر شدي

سكوت كردن تو كربلاست - عاشوراست

اگر كه جلوه نكردي همه كم آوردند

نبود دست تو آري خدا چنين ميخواست

قرار بود كه در صلح - كربلا بشوي

سكوت پيش بگيري و لافتي بشوي

نشسته ام بنويسم كه سفره داري تو

هميشه بيشتر از حد انتظاري تو

به دست با كرمت مي دهي كريمانه

به سائلان حسينت هر آنچه داري تو

تو نيمه ي رمضاني ولي شب قدري

مرا به دست خداوند مي سپاري تو

اگر بناست بسوزم به هيزم فردا

قسم به چادر زهرا نمي گذاري تو

نخواستم بنويسم ولي نفهميدم

چطور شد كه نوشتم حرم نداري تو

نوشتم از سر اين كوچه رد مشو اما

نگاه كردم و ديدم چگونه داري تو .....

.... تلاش ميكني از مادرت جدا نشوي

تلاش ميكني او را حرم بياري تو

ميان كوچه به دنبال توست مادر تو

ميان كوچه به دنبال گوشواره تو

مگر چه

ديده اي از زندگيت سير شدي

چقدر زود شكسته شدي و پير شدي

***علي اكبر لطيفيان***

ناگهان آسمان بهاري شد

عشق در كوچه ها جاري شد

نور ماه مدينه را تا ديد

عرق شرم ماه جاري شد

عطر شوق ملك چكيد از عرش

قطره قطره چه آبشاري شد

آسمان غرق بوسه اش ميكرد

گونه هايش ستاره كاري شد

آسمان خنده كرد و خانه وحي

از غم روزگار، عاري شد

روي پيشاني اش كه چين افتاد

خم ابروش ذوالفقاري شد

چه صف كفر را به هم ميريخت

بر دل كفر، زخم كاري شد

لحظه ها ماندگار و زيبا بود

روزها مثل روزگاري شد . . .

. . . كه خدا قلب كعبه را وا كرد

و جهان غرق بيقراري شد

اسوه صبر بود و صلح و صفا

او خداوند بردباري شد

***

زير پايش خدا غزل مي ريخت

غزلي را كه از ازل مي ريخت

آن امامي كه تا سحر امشب

روي لبهاي من غزل مي ريخت

شب شعر مرا چه شيرين كرد

بين هر واژه اي عسل مي ريخت

آن كه در جيب كودكان يتيم

قمر و زهره و ذحل مي ريخت

آن كريمي كه در پياله دهر

هرچه ميريخت لم يزل مي ريخت

از همان كوچه اي كه رد مي شد

حسن يوسف در آن محل مي ريخت

تيغ خصمش ولي به وقت نبرد

رنگ از چهره اجل مي ريخت

شتر سرخ را به خون غلطاند

لرزه بر لشگرجمل مي ريخت

آن امامي كه روز عاشورا

از لب قاسمش عسل مي ريخت

***

روي لبهايتان دعا ديديم

در نگاه تو ما خدا ديديم

اي كريمي كه پشت خانه تو

ملك لاهوت را گدا ديديم

بخدا لحظه لحظه لطف تو را

تك تك ما تمام ما ديديم

اي مقامت در آسمان بهشت

روي دوش نبي تو را ديديم

با تو ما در ميان خوف و رجا

جبر در اختيار را ديديم

صبر گاهي حماسه مرد است

پشت

صلح تو كربلا ديديم

. . .

در نگاه تو ياس را عمري

خسته در بين كوچه ها ديديم

***سيد حميدرضا برقعي***

اي علوي ذات و خدائي صفات

صدرنشين همه كائنات

سيد سالار شباب بهشت

دست قضا و قلم سرنوشت

زادة طوبي و بهشت برين

نور خدا در ظلمات زمين

نورد دل وديدة ختمي مأب

ساية از پرتو نور خدا

علت غائي همة ممكنات

عمر ابد داد به آب حيات

پاكترين گوهر نسل بشر

از همه خوبان جهان خوبتر

جد تو پيغمبر نوع بشر

جن و ملك بر قدمش سوده سر

صاحب عنوان بشير و نذير

بر فلك و حسي سراج منير

آينة پاك كه نور خدا

تابد از اين آينه بر ما سوا

باب تو سرسلسله اولياست

چشم پر از نور خدا مرتضي است

مادر تو دخت پيمبر بود

آيهاي از سوره كوثر بود

پرده نشين حرم كبريا

فاطمه آن زهرة زهراي ما

عاشق كل حضرت سلطان عشق

خون خدا شاه شهيدان عشق

باز تو زيك گوهر و يك مادر است

ظل خدائي تواش بر سر است

آينه ي ذات محمد نما

حسن خدائي حسن مجتبي

نام حسن روي حسن خو حسن

نور خدا چارمي پنجتن

آية تطهير به شأن شماست

حكم شما امراوللامر ماست

سينه سيناي شما طور وحي

نور شما شاخهاي از نور وحي

در رمضان ماه نشاط و سرور

ماه دعا ماه خدا ماه نور

نورفشان شد ز دوسو آسمان

در دو افق تافت دو خورشيد جان

وحي خدا از افق ايزدي

نورحسن از افق احمدي

مشگ و گلابي بهم آميختند

در قدح اهل ولا ريختند

ابرمضان از تو شرف يافته

نور تو بر جبهه او تافته

نيمه ماه رمضان عزيز

گيسوي مشگين تو شد مشگ بيز

نورخدا تافت در آن رويماه

خاصه از آن چشم بدشت سياه

سرخي گل عكس گل روي تست

ظلمت شب سايه گيسوي تست

روز كه خورشيد درخشان صبح

سر زند از چاك گريبان صبح

اي رخ تو در رمضان بدر ما

هرسر موي تو شب قدر ما

ديده كه بي

نور تو شد كور به

سركه به پاي تو نه ، در گور به

بعد علي شاخص عترت توئي

وارث ميراث نبوت توئي

مصلحت ملت اسلام و دين

كرد ترا گوشة عزلت نشين

هيچ گذشتي چو گذشت تو نيست

آنكه زشاهي بكشد دست كيست

صبر هم از صبر تو بي تاب شد

كوزه شد و زهر شد آب شد

بعد شهادت نكشيد از تو دست

تير شد و بر تن پاكت نشست

سبزه برآمد زگلستان دين

تارخ تو سبز شد از زهر كين

ريشة دين گشت همايون درخت

تا زتو خورد آن جگر لخت لخت

ملت اسلام كه پاينده باد

مشعل توحيد كه تابنده باد

هر دو رهين خدمات تواند

شكر گذارنده ذات تواند

تا ابد ايخسرو والا مقام

بر تو و بر دين محمد سلام

كلك رياضي كه گهر ريز شد

زان نظر مرحمت آميز شد

***سيد محمد علي رياضي***

ماه صيام و ماه نيايش فرا رسيد

ماه نماز و روزه و ماه دعا رسيد

ماه نزول قرآن ماه خدا رسيد

براهل قبله رحمت بي انتهارسيد

درمصحف شريف خداداده اين پيام

كه اي مؤمنين نوشته شده بر شما صيام

برخيز تا كه روي به سوي خدا كنيم

با توبه اعتراف به جرم و خطا كنيم

بهر نجات جامعه وآنگه دعا كنيم

شايد كه عقده هاي فروبسته وا كنيم

امشب كه شام نيمه ماه مبارك است

از حق نصيب اهل دعا را تبارك است

امشب كمال حسن خدا جلوه گر شده است

كانون وحي مهبط روح بشر شده است

افزون به خاندان نبي يك پسر شده است

زهرا شده است مادر و حيدر پدر شده است

با صوت احسن احسن و بانگ حسن حسن

زأُم الحسن گرفته حسن را ابوالحسن

نور خدا ز بيت پيمبر بر آمده

بوي خدا ز گلشن حيدر بر آمده

طوبي كنار چشمه كوثر برآمده

يعني حسن به دامن مادر بر آمده

بر اين خجسته مادر و نوزادش آفرين

زين طفل ناز و

حسن خدادادش آفرين

خورشيد برج عصمت بدر تمام زاد

كفو امام و دخت پيمبر امام زاد

باب الكرم ز خانه باب الكرام زاد

روح صلات نيمه ماه صيام زاد

دست خدا چو پرده گرفت از جمال حُسن

مشهور از جمال حسن شد كمال حسن

طفلي كه روي ماهش مهرآفرين شده است

طه رخ است ومهمان بر اي وسين شده است

رحمت عطا به رحمت اللعالمين شده است

خيرالبنات صاحب خير البنين شده است

امشب علي و فاطمه لبخند ميزنند

پيوسته بوسه بر رخ فرزند مي زنند

اين سبط مصطفي است به دامان دخترش

اين زاده علي است فرا دست همسرش

اين روح فاطمه است كه بگرفته در برش

اين طفل مجتبي است در آغوش مادرش

اين حاصل تلاقي دو بهر رحمت است

در يم ولايت و درياي عصمت است

جان جهان و ماهيت جان حسن بود

راز رحيم و معني رحمان حسن بود

ايمان محض و جوهر ايمان حسن بود

قرآن اصل و حافظ قرآن حسن بود

قول پيمبر است گواه امامتش

اسلام چشم دوخته بر استقامتش

لطفي كه آن امام عليه السلام كرد

از بعد خويش حفظ وجود امام كرد

در بدترين شرايط عصر اهتمام كرد

بابهترين وظيفه در اين ره قيام كرد

از صلح خويش نهضت تف را اراده كرد

او نقشه طرح كرد و حسينش پياده كرد

اي مظهر جمالو جلال خدا حسن

كز حق جدايي و نئي از حق جدا حسن

روح نبي توئي لك روحي فدا حسن

بعد از علي به كشتي دين ناخدا حسن

مستان عشق باده ز نام تو مي زنند

در شهر حسن سكه به نام تو ميزنند

***استاد سيد رضا مويد***

سايه الطاف يارم مستدام

اي كريم آل طه السلام

السلام اي دلبر شيرين سخن

اي امام مهربانم يا حسن

سفره دار خاندان مصطفي

اي كريم ابن كريم اي مجتبي

لو ءلوء لالاي درياي ولا

اي فروغ ديدگان مرتضي

تو به خلقت دومين روشنگري

اولين

ميراث دار حيدري

روي تو تابنده تر از آفتاب

و زدمت دارد حيات آب حيات

اي كرامت تا ابد مرهون تو

بردباري گشته است مجنون تو

اي امام صبر وتسليم ورضا

آمدي خوش آمدي يا مجتبي

چشم هستي محو سيماي تو بود

يك نگاهت دل ز پيغمبر ربود

از قدومت اي نگار مه جبين

شد مدينه همچنان خلد برين

ماه در ماه خدا پيدا شده

مژده كه مولاي ما بابا شده

فاطمه مي بوسد اين مه پاره را

حور مي جنباند اين گهواره را

يثرب از فيض تو چون گلشن شده

چشم زهرا مادرت روشن شده

رشته قنداق تو حبل المتين

سيدي يا ابن اميرالمومنين

مهد تو دامان پاك مادر است

ذكر لالايي تو با حيدر است

فرش راهت باشد از بال ملك

گرد قنداق تو مي گردد فلك

در بغل بگرفت پيغمبر تورا

مثل گل بوئيده است حيدر تورا

آمدي و فاطمه خرسند شد

نقش بر لعل علي لبخند شد

آمدي و قلب زهرا جان گرفت

گوئيا مه پاره در دامان گرفت

از دو ديده اشك مي بارد علي

گوئيا قرآن به بر دارد علي

در ملاحت همچو زهرا مادرت

در فصاحت همچو جد اطهرت

ضربه شصت تو را صفين ديد

برق تيغت قلب ظلمت را دريد

اين صداي توست يا بانگ سروش

از سر هستي برد صوت تو هوش

صد چو حاتم از ازل مهمان تو

كلب يثرب شد شريك خوان تو

تو مسيحاي دل مايي حسن

تو عصاي دست زهرايي حسن

شرح غمهاي تو مي داند خدا

شرح آن ثبت است اندر كوچه ها

حامل سر مگويي يا حسن

شاهد آن گفتگويي يا حسن

اي همه بود ونبود فاطمه

زائر روي كبود فاطمه

ديده اي در شعله ها پروانه را

مادر گم كرده راه خانه را

شهره گشته زير اين سقف كبود

در غريبي كس به مانندت نبود

در زمين قدر تو را نشناختند

بر تو بازخم زبان مي تاختند

كاش مي شد آندم اين

هستي خراب

كه مذل المومنين گشتي خطاب

( (گاه از دستت عصايت ميكشند

جانماز از زير پايت مي كشند) )

نعمت صلح تو باشد بي حساب

نعمتي بر تر زنور آفتاب

صلح تو با كربلا عين همند

با همند وهمچو تيغي دو دمند

از همان آغاز از روز نخست

دل گرفتار كمند زلف توست

در دل ذرات مهرت جاري است

ناوك مژگان عشقت كاري است

گرچه غرق در گناهم ياحسن

جان زهرا كن نگاهم يا حسن

مستمندم مستمندم كن عطا

يك مدينه يك نجف يك كربلا

***مجيد رجبي***

موكب باد صبا بگذشت از طرف چمن

تا چمن را پرنيان سبز پوشاند به تن

سبزه اندر سبزه بيني ارغوان در ارغوان

لاله اندر لاله بيني ياسمن در ياسمن

بلبل آنجا هر سپيده دم سرايد نغمهاي

در ثناي خسرو خوبان امام ممتحن

از حريم فاطمه در نيمة ماه صيام

چهرة ماه حسن تابيد با وجه حسن

ميوة بستان زهرا نورچشم مصطفي

پارة قلب علي بن ابيطالب حسن

در محيط علم و دانش آفتابي تابناك

بر سپهر حلم و بخشش كوكبي پرتو فكن

شد عيان از چهرة تابان او نور خدا

شد جوان از چشمة احسان او چرخ كهن

چون دمد صبح و صالش دلشود دار السرور

چون رسد شام فراقش جان شود بيت الحزن

گر ببارد ابر احسان عميمش بر زمين

گردد از هر قطرهاي درياي رحمت موج زن

در شبستان ولايت مشعل گيتي فروز

در گلستان فصاحت بلبل شيرين سخن

سينه از نور فضايل روشني بخش جهان

چهره در حسن شمايل رشك خوبان زمن

بر حصار حلم او شد ماية دين استوار

محكم از ايمان او شرع نبي مؤتمن

پرچم صلح و صفا افراشت سبط مصطفي

تا براندازد لواي او در قلب كفر و آشوب و فتن

نورجاويدان او بر جان ما بخشد فروغ

عشق روزافزون او در قلب ما دارد وطن

در لگن شمع فروزان اشگ ريزد اي دريغ

خون دل جاي سرشگ آن

شمع ريزد در لگن

منبع فيض و عطاي كبرياي ذوالجلال

مظهر ذات و صفاي كردگار ذوالمنن

تن مپرورجز بمهر خاندان حق رسا

تا زدل شويد غبار رنج و اندوه و محن

***دكتر قاسم رسا***

صداي شر شر باران شعر مي آيد

كسي دوباره به ايوان شعر مي آيد

غزل ،قصيده، نميدانم، اين كه در راه است

چقدر ساده به ديوان شعر مي آيد

زبان روزه پياده نزول فرموده

خبر دهيد كه مهمان شعر مي آيد

هميشه در وسط قحطي از دل دريا

به ياريم به بيابان شعر مي آيد

غزل به وزن دو ابروي او اگر گويم

دو وزن تازه به اوزان شعر مي آيد

كميت لنگ غزل مي شود چو شعر كميت

اگر نظر بنمايد كريم اهل البيت

خبر رسيده كه امشب كريم مي آيد

به خاك صاحب روحي عظيم مي آيد

كسي كه نفحه باغ بهشت نفحه اوست

چقدر ساده سوار نسيم مي آيد

كسي كه بودن او تا هميشه خواهد بود

كسي كه زمزمه اش از قديم مي آيد

كسي كه پشت سر خشم او بدون شك

هزار دسته عذاب اليم مي آيد ز فيض چشم كريمش رحيم خواهد شد

دلي كه مثل شياطين رجيم مي آيد

اذان مغرب افطار پاي سفره ي او

چقدر اسير و فقير و يتيم مي آيد

اگر رسيده در اين مه براي خاطر ماست

خدا براي سر سفره اش نمك مي خواست

مدرسي كه ادب هم بود مودب او

نشسته هر چه پيمبر به پاي مكتب او

به گرد پاي صعودم نميرسي جبرييل

اگر كبوتر جانم شود مقرب او

تمام عمر شده نام او مخاطب من

چه خوب مي شد اگر مي شدم مقرب او

چه راكبي كه فلك هم نديده مانندش

چه راكبي كه رسول خداست مركب او

مسير خانه ي شان چند كوچه بند آيد

براي خواندن قرآن چو وا شود لب او

فقط نه اهل زمين دل سپرده اش هستند

كه عرشيان خدا كشته

مرده اش هستند

هواي بزم كريمانه نگاه شما

دوباره سائلتان را كشيده است اينجا چه خوب مي شد از نخل چشمتان امشب

براي سفره ي افطارمان دهي خرما

در آستين شما دست فضل حضرت حق

و بر زبان شما معجز بيان خدا

اگر رسد به سراب تو مي شود سيراب

هر آنكه تشنه برون آيد از دل دريا

قسم به مهر لب روزه دارتان عمريست

كه مُهر مِهر شما خورده روي سينه ي ما

كجاست يوسف صديق تا خودش بيند

خداست مشتري حُسن يوسف زهرا

دل برادرت آقا اگر چه خواهري است

دل كبوتري تو عجيب مادري است

ببار ابر كرامت كه خوب مي باري

چقدر چشمه ز چشمان خود كني جاري

بريز ، كاسه به دستان تو فراوانند

تبرك همه ي سفره هاي افطاري

مساحت دل ما نذر باغباني توست

به اختيار خودت هر چه بذر مي كاري

زمان ديدن تو مادرت چه حالي داشت

شب تولد خود را به ياد مي آري؟

چه زود فصل زمستان گيسويت آمد

چه ديده اي وسط كوچه هاي بي ياري

چه بود آنچه شكست و سپس زمين افتاد

چه هست اينكه تو بايد ز خاك بر داري

ببين شكسته شده اي ببين كه تا شده اي

از آن زمان كه تو با شانه ات عصا شده اي

****محسن عرب خالقي***

اول تو را سرشته و انسان درست كرد

شرح تو را نوشته و قرآن درست كرد بعداً گِل اضافيتان را افاضه كرد

تا از من خراب مسلمان درست كرد

مي خواست رحمتش همه جا را بغل كند

با اشك هاي چشم تو باران درست كرد

بايد براي بندگي سجده هايمان

يك مسجدي به نام حسن جان درست كرد بالم اگر به درد پريدن نمي خورد

يك سايبان كه مي شود از آن درست كرد من زند? نسيم مسيحا دم توأم

آدم اگرشدم به خدا آدم توأم تو ابتداي نسل طهوراي كوثري

تو رود خان?

زهراي اطهري

بايد علي و فاطمه اي ظرف هم شوند

تا اينكه آفريده شود چون تو گوهري

كار خداست اين كه پيمبر پسر نداشت

وقتي توئي نياز ندارد به ديگري

نسل مطهر نبوي، نسل دختري است

با اين حساب تو حسن ابن پيمبري گفتند زاده ي اسد الله غالبي

صبح جمل كه شد همه ديدند حيدري

مي خواستند پيش همه كوچكت كنند

كوري چشم عايشه ها از همه سري

يك روز اشك و گريه براي تو ميكند....

...با شصت روز اشك حسيني برابري

اي ارشد تمام پسر هاي فاطمه

اي اولين حسين سحر هاي فاطمه

اي آسمان تر ازهمه بالا تر از همه

اي بي كران تر از همه دريا تر از همه

تو زودتر به دامن زهرا نشسته اي

پس اين توئي تو ،بچه زهرا تر ازهمه ما از تو هيچ وقت نفرما نديده ايم

اي جمل? هميشه بفرما تر ازهمه

ما سالهاست رهگذر كوچ? توأيم

مانند يك فقير سرِكوچ? توأيم

مهتاب چشمهاي تو خورشيد پرور است

هركس كه طالعش حسني نيست كافر است

اصلاً نياز نيست قيامت به پا كني

يك قاسمي خدا به تو داده كه محشر است

اصلاً شما نياز نداري به معركه

وقتي لب سكوت تو شمشير حيدر است

قسمت نبود تا كه ببينند مردمان

بازوي تو ادام? فتّاح خيبر است

فردا ملك به نام تو تكبير مي زند

صاحب زمان به جاي تو شمشير مي زند

امشب اگر نگات هواي قرن كند

اميد مي رود كه نگاهي به من كند

زيبنده است بال و پر صد فرشته را

زهرا ببافد و تن تو پيرهن كند

كُشتي بگير پيش همه با برادرت

شايد كسي بيايد وجانم حسن كند بهتر همان كه در به در هر گذر شود

بالي كه روي بام تو فكر چمن كند

اين يا كريم مثل همه قصد كرده است....

...بر روي گنبدي

كه نداري وطن كند

بعد از تو اي امير كفن پاره ها كسي

لازم نكرده است تنم را كفن كند

***علي اكبر لطيفيان***

مسير عشقبازان سوي يار است

زمين عشقبازي كوي يار است

به هر جان بنگري بيني خدا را

كه دائم در تجلي روي يار است

اگر دعوت شدي در اين ضيافت

زيمن مقدم نيكوي يار است

شب قدري كه قرآن گشته نازل

همه قدرش زعطر بوي يار است

اگر دلها در اين شبها خدايي است

بدان ماه مبارك مجتبايي است

حسن سرمايه ي زهرا و حيدر

مبارك سوره ي قرآن داور

دليل بركت نسل محمد

حسن زيباترين تفسير كوثر

پس از جد و اب و ام، مجتبي هست

براي چهارده معصوم، سرور

زيا محسن اگر حاجت بخواهي

قسم براو بده، با ديده ي تر

بود نزد خدايش آبرو دار

به نام او گنه از دوش بردار

خدا را شكر نامت بر لب ماست

كه نام تو صفاي مكتب ماست

حسينت بر تو ما را رهنمون است

رسيدن بر تو اوج مذهب ماست

اگر اهل مناجات خدايي

نگاه تو صفاي هر شب ماست

نه كه امشب، تمام عمر سوگند

حسن جان يا حسن جان يارب ماست

دوچشمت از گدا خسته نباشد

درت بر سائلان بسته نباشد

نبي هنگام ديدار تو، مدهوش

كه ديدار تو از سر مي برد هوش

بدي ديگران و خوبي خود

كني با حسن خلق خود فراموش

ادب سازي كني، در كودكي هم

به نزد مرتضي هستي تو خاموش

بود عمري كه از زهرا بخواهيم

كند ما را به راه تو كفن پوش

اگر از نام ثاراله مستيم

رهين لطف و احسان تو هستيم

تو قرآن كريم و راستيني

خداوند كرم روي زميني

تمام سوره ي المومنوني

كه فرزند اميرالمومنيني

زتو كم خواستن نوعي گناه است

تو دست باز رب العالميني

تو آني كه بدون شك بگويم

حسين و كربلا مي آفريني

تو با صلحي كه اندر كوفه كردي

مسير عشق را مكشوفه كردي

الا اي كه به

هر دوران غريبي

نشان تو بود، جانان غريبي

معاويه تو را بهتر شناسد

كه تو در لشگر ياران غريبي

زيارتنامه هم حتي نداري

قسم بر تربت ويران غريبي

امام دوم خانه نشيني

زنامردي نامردان غريبي

تو كودك بودي و غربت كشيدي

تو مادر را به خاك كوچه ديدي

***جواد حيدري***

اي دل زمان عرض تشكر به كبرياست

جشن عموم شكرگذاري بنده هاست

ماه خدا سفره ي عام ضيافت است

ماه حسن نگاه حسن ماه مجتباست

توحيد را كه شرط ولايش نوشته اند

اينك حسن امام بشر حجت خداست

برخاك دوست ناصيه ي شكر مي نهيم

ابن بوتراب در اين سجده ذكر ماست

نوري كه سجده گاه ملائك شود چه باك

آدم اگر به خويش كند سجده پس رواست

اسما را به معني تام و تمام اوست

يعني كه اسم اعظم اسما كبرياست

شيرينترين عسل دم افطار نام اوست

يارب چقدر نام حسن با دل آشناست

اهل بهشت سيد خود را صدا كنند

او سرور تمام جوانان باصفاست

وقتي به نيمه ماه شب چارده رسيد

ديدند مجتبي همه ي سر هل اتاست

در بيت اهل بيت ملائك در ازدحام

زهرا سرور دارد و خرسند مرتضاست

ورد فرشته هاي خدا اين سرود شد

ميلاد سبز پوش نبي سبط مصطفاست

با اينكه قاصريم زتوصيف روي او

اما جمال احمديش عين مصطفاست

با اين كه قاصر است بيان از ثناي او

اما به تشنه قطره اي از بحر پر بهاست

زيباترين شكوه، جلال خدا حسن

نيكوترين جمال و كمال خداي ماست

با اين كه قاصر است بيان از مقام او

اما حسن به ملك خدا پرچم هداست

باغ و بهار پيش حسن كم مي آورد

او برترين شكوفه ميان شكوفه هاست

يوسف زروي يوسف زهرا خجل شود

اين ماه اولياء و شهنشاه انبياست

وقتي كه نسل فاطمه را جستجو كني

سادات كوثري همه از نسل مجتباست

سادات فاطمي، حسني نسل اولند

جا پاي سيد حسني روي چشم ماست

با اين كه قاصر است

قلم از نوشتنش

بايد نوشت نام حسن مشتق از خداست

تمثال او به سينه ي ما نقش بسته است

اين دل نگار خانه ي زيباي اولياست

وقتي حسن تلاوت آيات مي كند

داود انبياست كه حيران اين صداست

موسي به طور مست تجلاي او شود

خضر نبي ملازم اين چشمه ي بقاست

قاليچه ي رفيع سليمان روان از اوست

كشتي نوح از نفسش فارغ از بلاست

آتش كه بر خليل گلستان نمي شود

اين معجز بزرگ از آن منشاء ولاست

در جايگاه نور الهي ظهور كرد

آن جلوه اي مه مظهر تطهير وانماست

گل بر دهان من اگر از خاك خانمش

پا تاسر وجود حسن شمس والضحاست

جايي براي يافتنش جز دلت مجوي

صحن دل محب حسن عرش كبرياست

وحي از لب مبارك او طعم تازه يافت

آيات او رطب شد و اينك به سفره هاست

كوثر حسن بهشت حسن هل اتا حسن

هرجا سخن زخير شود زير اين لواست

جود و كرم زسفره ي او توشه مي برند

خلق كريم و خوي حسن خالق سخاست

ما ريزه خوار سفره ي احسان اين دريم

هركس گداست در بزند شب شب عطاست

غربت يگانه لشكر پيروزمند اوست

تنهاترين امام بدنياي ماسواست

ياري كنيم راه حسن را به معرفت

راه حسن بصيرت دين درك مقتداست

آري حسن امام زمان حسين بود

يعني حسين شيعه و تسليم مجتباست

عشق حسين گرچه دل انگيزتر كند

مهر حسن برابر اين عشق كيمياست

باشد حسين يكه علمدار مجتبي

عباس اگر امير و علمدار كربلاست

***محمود ژوليده***

اي جان پاك ختم رسل در بدن، حسن!

ماه رخت چراغ هزار انجمن، حسن! ريحانه، محمّد و دردانه علي

چارم نفر ز سلسله پنج تن، حسن! جان جهان فدات كه سلطان انبيا

پيوسته بوده بر دهنت بوسه زن حسن! شيريني كلام من از وصف مدح توست

نَقل حديثت آمده نقل دهن، حسن! از غنچه دهان تو ريزد گلاب وحي

چونان از زبان پيمبر سخن،

حسن! از آن خداي، نام نهادت حسن كه هست

خلق مبارك تو و خويت حسن، حسن! بر روي دست فاطمه در لاله زار وحي

رخسار توست برگ گل ياسمن، حسن! مدح تو با زبان رسول خدا خوش است

او گويد و از او شنود بوالحسن، حسن! صبر تو بر شجاعت تو برتري كند

داري اگرچه بازوي خيبرشكن، حسن! كي لايق است تا كه در اوصاف چون تويي

گوهر بريزد از دهن هم چو من، حسن! تو آشناي عالمي و از غريب هم

تنهاتر و غريب تري در وطن، حسن! بر تربت تو دست توسل كند دراز

شاه و گدا و پير و جوان، مرد و زن، حسن! آيينه جم_ال محمد تويي تويي

بالله كريم آل محمد تويي تويي

بر روي دست فاطمه قرآن حيدري

آقاي من! چقدر شبيه پيمبري زيبايي از بهشت جمال تو گشته سبز

نامت بود حسن ولي از حُسن برتري جان تمام حُسن فروشان فدات باد

الحق كه با جمال حسن حُسن پروري يعقوب گشته محو تماشا و گويدت

مولاي من! تو يوسف زهراي اطهري واجب بود اطاعت تو در قيام و صلح

زيرا تو خود ولي خداوند اكبري در دست توست تيغ قيام و كليد صبر

حتي تو بر حسين، امامي و رهبري در زهد و عصمت و شرف و قدر، فاطمه

در صبر، مصطفايي و در جنگ، حيدري قدر تو را كه هست وطن شهر غربتت

باور نمي كنند كه تو فوق باوري خير كثير در نفس توست يا حسن

سرتابه پاي، كوثر و فرزند كوثري درياي نور ختم رسل! فاطمه صدف!

الحق كه آن يگانه صدف را تو گوهري جان حسين و هست علي قلب فاطمه

سوگند مي خورم تو رسول مكرري تنها نه چشم و اب_رو و رويت محمد است

خلق و مرام و منطق و

خويت محمد است

دل را هماره حال و هواي بقيع توست

انگار پشت پنجره هاي بقيع توست دور بقيع تو ز چه ديوار مي كشند

ملك وجود، صحن و سراي بقيع توست شيعه نفس كه مي كشد از عمق جان خود

گويي نسيم روح فزاي بقيع توست بر پادشاهي دو جهان ناز مي كند

آن دل شكسته اي كه گداي بقيع توست غم نيست گر بناي مزارت خراب شد

درهر دل شكسته بناي بقيع توست در مروه و صفا همه گفتيم يا حسن

ما را اگر صفاست صفاي بقيع توست ما كيستيم تا به حريم تو رو نهيم

جبريل، سرشكسته پاي بقيع توست يك خشت از مزار تو را هم نمي دهيم

صد باغ خلد كم به جزاي بقيع توست اذن دخول تربت تو نام فاطمه است

آواي يا حسين، دعاي بقيع توست بردار سر ز خاك و بگو قبر فاطمه

اي خفته در بقيع، كجاي بقيع توست؟ هر شب كبوتر دل ما زائر شماست

هرجا رويم حال و هواي بقيع توست گردون كتاب صبر تو را بوسه مي زند

«ميثم» ز دور قبر تو را بوسه مي زند

****استاد حاج غلامرضا سازگار***

هماي جان من سوي مدينه پر زند امشب

دلم در محفل قدوسيان ساغر زند امشب گمانم ذات رب العالمين در اين شب شيرين

تبسم بر تبسم هاي پيغمبر زند امشب سلام الله بر اين ليله قدري كه زهرا را

مبارك ماه در ماه مبارك سرزند امشب محمد هم چو باغ لاله از هم واشده امشب

تعالي الله اميرالمؤمنين بابا شده امشب شب است و نيمه ماه خداي داور است امشب

شب عيد حسن، ميلاد سبط اكبر است امشب تعالي الله اي سادات عالم چشمتان روشن

كه قرآن محمد روي دست كوثر است امشب زيارتگاه پيغمبر بود آيينه رويش

كه بر آيات رخسارش نگاه حيدر است امشب ز پا تا سر همه ميراث ختم المرسلين برده

خدايي طلعتش دل

از اميرالمؤمنين برده تعالي الله بر جسمش سلام الله بر جانش

كه مي بوسد محمد لحظه لحظه همچو قرآنش سلام آفتاب و آسمان و اختران او

بر اين ماهي كه امشب فاطمه دارد به دامانش از آن ترسم كه گويم كفر، ورنه فاش مي گفتم

كه حتي از خدا دل مي برد لب هاي خندانش مبارك باد اين مولود بر پروردگار او

الا ماه خدا امشب تو باش آيينه دار او شب عيد است اي ياران خبر سازيد ياران را

به فرق روزه داران ابر رحمت ريخت باران را جمال بي مثال خويش را بگشوده بي پرده

خدا در ماه روزه داد عيدي روزه داران را اميرالمؤمنين در دست خود دسته گلي دارد

كه بايد كرد قرباني به پايش گلعذاران را حسن نامش حسن خَلقش حسن خُلقش حسن خويش

همان_ا حسن نامح_دود ح_ق پيداست بر رويش سحر با ما جمال حي سرمد را تماشا كن

به خال و خط او قرآن احمد را تماشا كن به قرص آفتاب فاطمه بر شانه حيدر

در اين ماه خدا ماه محمد را تماشا كن نه تنها در مدينه در تمام عالم هستي

به يمن مقدمش خلد مخلد را تماشا كن تمام آفرينش مانده در حال سجود امشب

خدا هم جشن بگرفته است در ملك وجود امشب الا اي روزه داران شافع فردايتان است اين

جمال بي مثال خالق يكتايتان است اين هنيئا لك مبارك باد، چشم جانتان روشن

كه جان جان عالم رهبر و مولايتان است اين به پا خيزيد و جان گيريد بر كف اي سحرخيزان

فروغ دل، چراغ روشن شب هايتان است اين به شكر مقدمش با خنده بايد ترك جان گفتن

نه ترك جان سزد با ترك جان ترك جهان گفتن سلام الله بر صبر وي و صلح و قيام او

سماواتي زميني هر دو تسليم نظام او اگر

فرمان آتش بس كند صادر علي عيني

وگر از جنگ گويد وحي حق باشد كلام او توان از قلعه خيبر كند در چون پدر آري

همانا صلح او تيغي است بران در نيام او نشايد كرد انكار اقتدار و همت او را

كه در جنگ جمل ديديم عزم و قدرت او را به هر عصر و زمان، تاريخ با ما اين سخن دارد

قيام كربلا خود ريشه از صلح حسن دارد حسن با صلح و صبر خود حمايت مي كند دين را

اگرچه هم چو حيدر بازوي خيبرشكن دارد به صلح و صبر و عزم و همت ايثار او سوگند

كه شيعه هر چه دارد زآن امام ممتحن دارد همان_ا چش_م او بگ_ذشته و آين_ده را بين_د

امامش خوانده پيغمبر چه برخيزد چه بنشيند الا اي قبر بي شمع و چراغت كعبه دل ها

مزار بي چراغت تا ابد خورشيد محفل ها به قرآن مي خورم سوگند كز اسلام و از قرآن

تو با ايثار و صبر خود شدي حلال مشكل ها تو خوردي خون دل تا دين و قرآن جاودان ماند

ولي قدر تو را نشناختند افسوس! جاهل ها شهادت مي دهم مولا! تو بر عالم امام استي

نه بر عالم، حسين بن علي را هم امام استي سلام انبيا بر اشك زوار بقيع تو

دلم عمري است گرديده گرفتار بقيع تو به رضوان مي فروشم ناز تا محشر اگر يك شب

گذارم روي خود بر روي ديوار بقيع تو دري بگشا به رويم از كرم اي يوسف زهرا

كه هم چون شمع سوزم در شب تار بقيع تو خوشا آن شب كه «ميثم» همچو آه از سينه برخيزد

سرشك خويش را ب_ر خ_اك پ_اي زائرت ريزد

***استاد حاج غلامرضا سازگار***

روزي حسيني، حسني دارم و بس

در مملكت ري وطني دارم و بس

عشاق ره عشق سبكبال ترند

من نيز فقط پيرهني

دارم و بس

دوري مسافت نشود مانع من

تا شوق اُويس قرني دارم وبس

حالا كه حرم نيست، مرا شمع كنيد

امشب هوس سوختني دارم و بس

دنيا تو اگر يوسف كنعان داري

من نيز امام حسني دارم و بس

تا لطف حسن هست، خريداري هست

تا زلف حسن هست، گرفتاري هست

بايد سر ما را به طنابي بزنند

در مقدم خورشيد جنابي بزنند

عشاق نشستند سر راه كسي

تا دست به حسن انتخابي بزنند

بايد كه به جاي چلچراغ و گنبد

بالاي بقيع، آفتابي بزنند

حالا كه در رحمت زهرا باز است

زشت است اگر حرف عذابي بزنند

آن طايفه اي كه پسر زهرايند

خوب است كه در شهر نقابي بزنند

اي يوسف كنعان علي ادركني

اي ذكر حسن جان علي ادركني

ما از قِبَل تو لقمه ناني داريم

مثل سگ كهف، استخواني داريم

هر جا كرم است سائلي در كار است

ما با تو هميشه داستاني داريم

تو واسطه مي شوي كه هنگام دعا

اين گونه خداي مهرباني داريم

اصلا چه نياز ليله القدري هست

تا نيمه ماه رمضاني داريم

اي سوره ي يوسف مدينه، در شهر

ما ترس نظر ز اين و آني داريم

اين قد رشيد تو تماشا دارد

لا حول ولا قوه الا . . . دارد

ماييم و تقاضاي نظر داشتنت

يك شب ز محله ام گذر داشتنت

اي يوسف ما به ازدحام عادت كن

ماييم و تويي و درد سر داشتنت

تو صبر و سكوت كرده ابراهيمي

قربان تو و چنين تبر داشتنت

تو باني كربلا شدي و حتي

روزي حسين شد پسر داشتنت

مبهوت شدند لشگريان جمل

از يك تنه اين همه جگر داشتنت

اي آيينه عزّ و جلّ ادركني

اي حيدر كرار جمل ادركني

تو ميوه هر سال جمل مي گشتي

پرواز پر و بال خودت مي گشتي

هر وقت مقابل علي مي رفتي

آيينه ي اجلال خودت مي گشتي

حيف است كه با مردم

دنيا باشي

جا داشت فقط مال خودت مي گشتي

بهتر كه همان پيش خدا مي ماندي

با مردم امثال خودت مي گشتي

گفتند: تو گوشواره ي زهرايي

در كوچه به دنبال خودت مي گشتي

هيهات از آن دست بدي كه بد زد

دستي كه ميان كوچه تا آمد زد

***علي اكبر لطيفيان***

جان ميتپد از خوبي ياري كه گرفتيم

آقاي كريم است نگاري كه گرفتيم

پاكيزه شد آيينه محراب سحر ها

رفته غم آن گرد و غباري كه گرفتيم

از ثانيه تا ثانيه اش عطر بهشت است

با اين همه احساس بهاري كه گرفتيم

ديدند قلمكاريتان را به دل ما

زيباست خط و نقش و نگاري كه گرفتيم

نذر نفس گرم شما بود... دو نان از

نانواي خيابان كناري كه گرفتيم

با لقمه اي از سفره تان تا به هميشه

سيريم از اين داري و نداري كه گرفتيم

گفتند اذان وقت غزلخواني من شد

افطار طربناك لبم نام حسن شد

اي چتر بلندت به سر بي سر و پاها

بي مثل ترين است گل نام شماها

انگار نشسته است به حسن سكنات

راه و منش فاطمه آرامش طاها

آغاز كريمانه هر وعده از اين سو

آن سوي كرم خانه ي تو تا به كجاها

خالي نشده كوچه احسان نگاهت

هر لحظه پر از سيل بروها و بياها

هر وقت كه بند آمده راه نفس شهر

يعني دم در آمده آقاي گداها

جبريل چه بي صبر و پر از دغدغه پرسيد

كي ميرسد اي خوبترين نوبت ماها

شيرين و گواراست حسن جان محمد

شادابترين سبزه و ريحان محمد

تصوير خدا چشم زلالي كه تو داري

احرام ببنديم به خالي كه تو داري

لرزيد تنت وقت نماز آمده انگار

اوقات تماشايي حالي كه تو داري

آغاز حسين است گل صلح سپيدت

ديدند و نديدند خيالي كه تو داري

يكبار كه نه ديده شده وقف خدا شد

دارايي هر ثروت و مالي كه تو داري

تو قله نشين

بوده اي و عالم و آدم

در سايه ي با عزت بالي كه تو داري

اي سيد بخشنده ما خانه ات آباد

گنجينه ي دنيا پر شالي كه تو داري

تا روز ابد سلطنتت زنده و جاويد

تا كور شود چشم هر آنكه نتوان ديد

خوابيد جمل تا تب طوفان تو آمد

تا رخشش شمشير سر افشان تو آمد

خيبر شكني در رگ و در خون شماهاست

بي باكي حيدر همه در جان تو آمد

آنقدر به زير ضرباتت سر و تن ريخت

تا فتنه خون دست به دامان تو آمد

شمشير بزن تا كه بدانند ابالفضل

از جذر و مد آتش ميدان تو آمد

ما لب به لب از كفر كويري شده بوديم

تا اينكه نظر كردي و باران تو آمد

معناي مسلمان شدنم طرز نگاهت

توحيد من از كوثر چشمان تو آمد

بر پاي كريم چه كسي سر بگذاريم

ما غير نگاه تو پناهي كه نداريم

آباد شد آنجا كه شما پا بگذاري

صد پنجره رو به خدا جا بگذاري

در شهر ري چشم من از نسل كريمت

يك سيد عالي نسبي را بگذاري

تا مملكت از آبرويش امن بماند

در ساحلش آرامش دريا بگذاري

در كام پسر بچه خود جام عسل را

تا روز دهم روز مبادا بگذاري

لا يوم كيومك همه ي درد تو بوده

تو سر به حسينيه غم ها بگذاري

انگار تويي در دل گودال كه بازو

در تاب و تب و تيغ در آنجا بگذاري

محبوب ترين داغ نصيب تو حسين است

غمنامه ي چشمان غريب تو حسين است

دلشوره ي زهرا شده چشم تر كوچه

تو ديده اي آغاز و تا آخر كوچه

گفتند در اين شهر كه از سنگ كشيدند

نقاشي ديواري سر تا سر كوچه

دست تو به چادر ،نفسي كه پر درد است

طوفان شد و بر هم زده بال و پر كوچه

افتاد

زمين آينه ي شرم و نجابت

بر شانه ي تو زخم شد آن مادر كوچه

اي بغض گلوگير نرو حوصله اي كن

بردار تو اين زينتي و گوهر كوچه

بايد كه مزار تو غريبانه بماند

اي خاك نشين گل غم پرور كوچه

اي بي حرم شهر مدد بر تو بگريم

تا فاطمه خوشحال شود بر تو بگريم

***عليرضا لك***

باز هم زائر سپيده شدم

در حوالي عشق ديده شدم

مرده بودم و با نگاه شما

مثل روحي به تن دميده شدم

تا بيايم مرا صدا زده اي

نام من گفتي و شنيده شدم

از قدم هاي با طراوت تو

مثل باران شدم چكيده شدم

ميوه ي كال شاخه اي بودم

كه به لطف شما رسيده شدم

تا به بار آمدم مرا كندي

با دو دستي كريم چيده شدم

تو مرا از خودم جدا كردي

و براي خودت سوا كردي

مثل باران هميشه مي باري

با قدومت بهار مي آري

در كوير دلم بگو آيا

دانه عشق خود نمي كاري

طعم لبهاي توچه شيرين است

بسكه زيبايي و نمك داري

تا كه بر هر غريبه رو نزنم

دست خالي مرا نميذاري

منهم از راه دور آمده ام

مي دهي اين غريبه را ياري

تشنه لطف جام دست توام

دعوتم مي كني به افطاري

مستي وباده هِي چه ميچسبد

وقت افطار مِي چه ميچسبد

ما به لطف شما غزل داريم

عشق را با تو لم يزل داريم

حرفت آمد كه ناگهان ديديم

روي لبهاي خود عسل داريم

تا كه حرف كريم مي آيد

از كرامات تو مثل داريم

از كسي جز خدا نمي ترسيم

چون كه شيرافكن جمل داريم

سر زيبايي تو با يوسف

بين اشعارمان جدل داريم

مثل تو نيست ورنه صد يوسف

در همين جا ، همين بغل داريم

هركسي عاشق تو آقا شد

رنگ ليلا گرفت و زيبا شد

اي به لبهاي من ترانه حسن

بهترين حس عاشقانه حسن

تا كه نام تو را به لب بردم

در دلم زد گلي

جوانه حسن

پرتوي از جمال تو كرده

رخنه در عمق هركرانه حسن

كوچه ها را ببين كه بند آمد

منشين پشت درب خانه حسن

مزني شانه گيسويت كه دلم

كرده در زلفت آشيانه حسن

تا به دست آورم دل زهرا

روضه ات را كنم بهانه حسن

صلح تو شد پيام عاشورا

ابتداي قيام عاشورا

اي تمام سخا و جود خدا

اكرم الاكرمين اكرمنا

با هزاران اميد آمده ام

دست خالي ردم مكن آقا

ماه كامل شد از همان روزي

كه شما آمدي در اين دنيا

بخدا كم نمي شود از تو

قدمي رنجه كن به محفل ما

خواب ديدم مدينه آمده ايم

تا بگيريم اجازه از زهرا

كه برايت حرم درست كنيم

مثل مشهد شبيه كرب و بلا

تا كه گرديم سائل خانت

اي فداي مزار ويرانت

اي فقط ناله اي صداي اشك

اي وجود تو مبتلاي اشك

گيسوانت سپيد شد آقا

پيكرت آب شد به پاي اشك

حرف من نيست فضه ميگويد

بين خانه تويي خداي اشك

قتل تو بين كوچه ها رخ داد

زهر يارت شده دواي اشك

شب جشن است پس چرا گريه

تو بگو پاسخ چراي اشك

چقدر گريه ميكني آقا

روضه ات را بخوان به جاي اشك

ماجرايي كه زود پيرت كرد

آنچه از زندگيت سيرت كرد

چه بگويم از آن گل پرپر

چه بگويم ز داغ نيلوفر

چه بگويم سياه شد روزم

اول كودكي شدم مضطر

حرف من خاطرات يك لحظه است

لحظه اي كه نبود از آن بدتر

ايستادم به پنجه پايم

تا كنم روبروش سينه سپر

مثل طوفاني از سرم رد شد

دست او بود و صورت مادر

ناگهان ديدمش زمين خوردو

كاري از دست من نيامد بر

بعد آن غصه بود و خون جگر

ديدن روي قاتل مادر

***محمد علي بياباني***

اي وسعت بهاري بي انتهاي سبز

مرد غريب شهر ولي آشناي سبز

روح اجابت است به دست تو بسكه داشت

باغ دعاي هر شب تو ربناي سبز

هر شب مدينه بوي خدا داشت تا سحر

از عطر هر

تلاوت تو با صداي سبز

سرسبزي بهشت خدا چيست ؟ رشته اي

از بالهاي آبيتان آن عباي سبز

از لطف اشكهاي سحر غنچه داده است

در دامن قنوت شبم اين دعاي سبز

كي مي شود كه سايه كند بر مزار تو

يك گنبد طلا ئي و گلدسته هاي سبز

آن وقت تا قيام قيامت به لطفتان

داريم در بقيع تو يك كربلاي سبز

يا مي شود دلم گل و خشت حريم تو

يا مي شود كبوتر تو ، يا كريم تو

تو سرو قامتي تو سراپا ملاحتي

آقا تو حسن مطلقي و بي نهايتي

خاك زمين كه عطر حضور تو را گرفت

از ياد رفت قصة يوسف به راحتي

ايوب كه پيمبر صبر و رضا شده

از لطف توست دارد اگرحلم وطاقتي

بي شك و شبهه دست توسل زده مسيح

بر دامنت اگر شده صاحب كرامتي

ياد پيامبر به خدا زنده مي شود

وقتي كه گرم ذكر و دعا و عبادتي

حتماً براي خواهش دست نيازمند

دست تو داشت پاسخ سبز اجابتي

وقتي ميان معركه شمشير مي كشي

تنها تويي كه مرد نبرد و رشادتي

با تيغ ذوالفقار كه در دستهاي توست

بر پا شده به عرصة ميدان قيامتي

بر دوش سيد الشهدا بود رايتت

عباس بود آينه دار شجا عتت

خورشيد آسماني ماه خدا حسن

همساية قديمي دنياي ما حسن

پرواز بالهاي خيالي فهم ما

كي مي رسد به اوج مقام شما حسن

روشن ترين تجسم آيات و سوره ها

ياسين و قدر و كوثري و هل أتي حسن

صفين شاهد تو شور و حماسه ات

شير دلير بيشة شير خدا حسن

الله اكبر تو بلند است وقت رزم

آيات فتح روز نبردي تو يا حسن

صلح شكوهمند تو هرگز نداشته

چيزي كم از قيامت كرب و بلا حسن

صلحت حماسه بود نه سازش كه اينچنين

شد سربلند پرچم اسلام راستين

در خانة تو غير كرامت مقيم

نيست

اينجا به غير دست تو دستي رحيم نيست

تو سفره دار هر شب شهر مدينه اي 

جز تو كسي كه لايق لفظ كريم نيست

از بسكه داشت دست شما روح عاطفه

شد باورم كه كودكي اينجا يتيم نيست

جز سر زدن به خانة دلخستگان شهر

كاري براي هر سحرت اي نسيم نيست

اينجا كه نيست گنبد و گلدسته اي بگو

جايي براي پر زدن يا كريم نيست

داغ ضريح و مرقد خاكيت اي غريب 

امروزي است غربت عهد قديم نيست

با اين همه غريبي و دلتنگي ات بگو

جايي براي اينكه فدايت شويم نيست ؟

گل داشت باغ شانة تو از سخاوتت

آقا زبانزد همه مي شد كرامتت

اينگونه در تجلي خورشيد وار تو

گم مي شود ستارة دل در مدار تو

روشن شده است وسعت هفت آسمان عشق

از آفتاب روشن شمع مزار تو

بوي بهشت، عطر پر و بال جبرئيل

مي آورد نسيم سحر از ديار تو

دلهاي ما زميني و ناقابلند پس

يك آسمان درود الهي نثار تو

هر شب به ياد قبر تو پر مي زند دلم 

تا خلوت سحرگه آئينه زار تو

تا كه شبي بيائي و بالي بياوري

مانديم مات و غمزده چشم انتظار تو

بالي كه آشناي تو باشد ابوتراب !

يا وقف صحن خاكي و پر از غبار تو

بالي كه سمت تربت تو وا كنيم و بعد

باشيم تا هميشه فقط در كنار تو

با عطر ياس تربت تو گريه مي كنيم

آنجا فقط به غربت تو گريه مي كنيم

چشمي كه در مصيبتتان تر نمي شود

شايستة شفاعت حيدر نمي شود

چشم هميشه ابريتان يك دليل داشت

هر ماتمي كه ماتم مادر نمي شود

مرهم به زخمهاي دل پر شراره ات

جز خاك چادر و پر معجر نمي شود

يك عمر خون دل بخورد هم كسي دگر

والله از تو پاره جگر تر نمي شود

يك

طشت لخته هاي جگر پاره هاي دل

از اين كه حال و روز تو بهتر نمي شود

يك چيز خواستي تو از اين قوم پر فريب

گفتند نه كنار پيمبر نمي شود

گل كرد بر جنازة تو زخم سرخ تير

هرگز گلي شبيه تو پرپر نمي شود

پر شد مدينه از تب داغ غمت ولي

با كربلا و كوفه برابر نمي شود

زينب كنار نيزه كشيد آه سرد و گفت

سالار من كه يك تن بي سر نمي شود

ديگر تمام قامت زينب خميده بود 

از بسكه روي نيزه سر لاله ديده بود

***يوسف رحيمي***

شهادت كريم اهل بيت امام حسن مجتبي (عليهالسلام)
سرت رو پاي شاه كربلا بود

دلت آواره پشت نيزه ها بود

درسته هيچ روزي كربلا نيست

ولي گودال تو در كوچه ها بود

نبرده همسرت بوي وفا رو

مي گيره خواهرت خون لخته ها رو

به خاك مي سپاره فردا دست عباس

به روي شونه تابوت بهارو

چرا خشكيده باغ منزل تو

چرا آتيش گرفته حاصل تو

زده لاله جوونه روي لبهات

چي آورده سر تو قاتل تو

فداي خيمه ي عمر كمونت

سفيده رنگ سيماي جوونت

پي درد دل تو بين كوچه

ميون تشت خون ديدم نشونت

نهال قاسمت نوبر گرفته

برات دست دعا بر سر گرفته

دلش با ديدن رنگ كبودت

به ياد دستاي حيدر گرفته

تو كه دست كريمت سفره داره

چرا چشمات پر از ابر بهاره

زبعد ماجراي كوچه ي غم

پر آئينه از گرد و غباره

شكسته خرمت تابوت اما

نمي شد وا بشه دستاي سقا

زچله تير مي اومد به شدت

صداي ناله بود و آه زهرا

كفن زخمي شده اي جان مادر

كشيده تير از جسمت برادر

يل ام البنين طاقت نداره

ببينه قاسمت رو با چش تر

***روح الله عيوضي***

شرر زهر جفا سوخته پا تا سر من

آب گرديد چو شمعي همه ي پيكر من

اين نه اشك است كه بسته ره ديدار به من

دل من سوخته و ريزد ز دو چشم تر من

شيون ناله بلند است به غم خانه ما

يا حسن گويد بر سر بزند خواهر من

يك طرف قاسم و عباس به خود مي پيچند

يك طرف نيز حسين اشك فشان در بر من

جگرم در دل تشت است و همه مي بينند

كه چه آورده غم كوچه و سيلي سر من

كي رود ياد من آن روز كه آن شوم پليد

بست در كوچه غم راه من و مادر من

مادر از ضربت سيلي چو گل افتاد به خاك

از همان لحظه شكسته همه بال و پر من

***سيد محمد جوادي***

تشنه ام تشنه ز پا تا سر من مي سوزد

كار زهر است كه بال و پر من مي سوزد

بس كه در سينه ي خود شعله ي ماتم دارم

از دم و بازدمم بستر من مي سوزد

باز هم روي لبم قصه ي مادر گل كرد

باز هم در نظرم مادر من مي سوزد

بر لبم روضه ي «لايوم كيوم العاشور»

عالم از زمزمه ي آخر من مي سوزد

چشم وا كردم و ديدم كه به صحراي غمي

خيمه هايي است كه دور و بر من مي سوزد

دختري مي دود و روي لبش اين آواست:

عمه درياب مرا معجر من مي سوزد

حجله اي زير سم اسب بنا شد ديدم

با تن له شده نيلوفر من مي سوزد

در سراشيبي گودال در آغوش حسين

تن بي دست گل پرپر من مي سوزد

آخرين زمزمه از تشنه ي گودال آمد:

قطره اي آب -خدا- حنجر من مي سوزد

آن طرف غارت پيراهن و خُود و نعلين

اين طرف لطمه زنان خواهر من مي سوزد

***مسلم بشيري نيا***

بيچاره دستي كه گداي مجتبي نيست

يا آن سري كه خاك پاي مجتبي نيست

بر گريه ي زهرا قسم مديون زهراست

چشمي كه گريان عزاي مجتبي نيست

وقتي سكوتش اين همه محشر به پا كرد

ديگر نيازي به صداي مجتبي نيست

در كربلا هر چند با دقت بگردي

چيزي به جز عشق و صفاي مجتبي نيست

كرب وبلا با آن همه داغ مصيبت

همپايه ي درد و بلاي مجتبي نيست

طوري تمام هستي اش وقف حسين شد

انگار قاسم هم براي مجتبي نيست

او جاي خود دارد در اين دنيا مجال ِ

رزم آوري بچه هاي مجتبي نيست

يا اهل العالم ما گداي مجتبائيم

ما خاك پاي خاك پاي مجتبائيم

آيا شده بال و پرت افتاده باشد

در گوشه اي از بسترت افتاده باشد

آيا شده مرد جمل باشي و اما

مانند برگي پيكرت افتاده باشد

آيا شده در لحظه هاي

آخرينت

چشمت به چشم خواهرت افتاده باشد

من شك ندارم كه عروس فاطمه نيست

وقتي به جانت همسرت افتاده باشد

آيا شده سجاده ات هنگام غارت

دست سپاه و لشگرت افتاده باشد

مظلوم و تنها و غريب عالمين است

گريه كن غم هاي اين بي كس حسين است

***علي اكبر لطيفيان***

گل كرده در زمين، كرم آسمانيت

آغوش باز مي رسد از مهربانيت

حالا بيا و سفره مينداز سفره دار

حالت خراب مي شود و ناتوانيت

دارد مرا شبيه خودت پير مي كند

جان برده از تمام تنم نيمه جانيت

يوسف ترين سلاله ي تنها تر از همه

سبزي رسيده تا به لب ارغوانيت

اين گرد پيري از اثر خاك كوچه است

بر موي تو نشسته ز فصل جوانيت

بايد كه گفت هيئت سيار مادري

خرج عزا شدي و خداي تو بانيت

زهر از حرارت جگرت آب مي شود

مي گريد از شرار غم ناگهانيت

زينب به پاي تشت تو از دست مي رود

رو مي شود جراحت زخم نهانيت

آقاي زهر خورده چرا تير مي خوري؟

چيزي نمانده از بدن استخوانيت

***محمد امين سبكبار***

غم غم مي خورم و غم شده مهماندارم

غير غم كس نبود تا كه شود غمخوارم

گر چه از زهر هلاهل جگرم مي سوزد

مي دهد خاطره كوچه فقط آزارم

خانه امن مرا همسر من ويران كرد

محرمي نيست كه گردد ز محبت يارم

هر چه مي خواست به او هديه نمودم اما

پاسخي نيست به جز سينه آتش بارم

روزه بودم طلبيدم چو از او جرعه آب

خون دل شد ز جفا قوت من و افطارم

مي زند زخم زبان ليك نگويد گنهم

خود نداند ز چه برخاسته بر پيكارم

من همان زاده عشقم كه به طفلي محزون

شاهد مادر خود بين در و ديوارم

هرگز از خاطره ام محو نشد كودكيم

پاره پاره جگر از ميخ در و مسمارم

تير باران شده از كينه تن و تابوتم

تحفه از همسر بي مهر و وفايم دارم

قبر ويران شده از خاك بقيع مي گويد

بهر مظلومي من اين سند و آثارم

***حبيب الله موحد***

ذكر نزول عطا، يا حسن و يا حسين

علت لطف خدا، يا حسن و يا حسين

تا كه خدايي شوم، كرب و بلايي شوم

مي زنم از دل صدا، يا حسن و يا حسين

باني اشك دو چشم، رحمت جاري حق

آبروي چشم ها، يا حسن و يا حسين

قبلة حاجات ما، اوج عبادات ما

روح مناجات ما، يا حسن و يا حسين

يكي بدون حرم، يكي بدون كفن

سرم فداي شما، يا حسن و يا حسين

هر دو شهيد مادر، هر دو غريب مادر

كشتة يك ماجرا، يا حسن و يا حسين

حسن امام حسين، حسين اسير حسن

هردو به هم مبتلا، يا حسن و يا حسين

تاب و قرار زينب، ذكر فرار زينب

در وسط شعله ها، يا حسن و يا حسين

***علي اكبر لطيفيان***

از تاب رفت و طشت طلب كرد و ناله كرد 

و آن طشت را ز خون جگر باغ لاله كرد

خوني كه خورده در همه عمر از گلو بريخت

خود را تهي زخون دل چند ساله كرد

نبود عجب كه خون جگر گر شدش بجام

عمريش روزگار همين در پياله كرد

نتوان نوشت قصه درد و مصيبتش

ور مي توان ز غصه هزاران رساله كرد

زينب دريد معجر و آه از جگر كشيد

كلثوم زد به سينه و از درد ناله كرد

هر خواهري كه بود روان كرد سيل خون

هر دختري كه بود پريشان كُلاله كرد

يا رب به اهل بيت ندانم چه سان گذشت

آن روز شد عيان كه رسول از جهان گذشت

***وصال شيرازي***

سايه ي دستي ميان قاب چشمان ترش

چادر خاكي زهرا بالش زير سرش

رنگ خون پاشيده بر آيينه ي احساس او

لكه هاي سرخ روي گوشوار مادرش

اين دم آخر به ياد ميخ در افتاده است

خانه را آتش زند با روضه ي پشت درش

لخته ها را پاك مي كرد از لب خشكيده اش

زينب خونين جگر با گوشه هاي معجرش

برخلاف رسم سرخ كشتگان راه عشق

رفته رفته سبز تر مي شد تمام پيكرش

با نظر بر اشك قاسم گفت:واي از كربلا

نامه اي را داد با گريه به دست همسرش

روضه ي لايوم مي خواند غريب اهلبيت

كربلايي ها چه گريانند در دور و برش؟!

چشم اميدش به قد و قامت عباس بود

ايستاده با ادب ساقي كنار بسترش

***وحيد قاسمي***

اي پسر اول زهرا حسن

سي_دنا سي_دنا يا حسن

صورت تو سوره فرقان و نور

چشم بد از روي دل آرات دور

عفو خدا شيفته ياربت

عاشق «العفو» نماز شبت

وصف تو ممكن نبوَد با سخن

تو حسني تو حسني تو حسن

طلعت زيبات شده باغ گل

از اث_ر ب_وسة خت_م رسل

جاي تو آغوش رسول خداست

مركب تو دوش رسول خداست

بهر تو اي مهر تو خيرالعمل

دوش محمّد شده «نعم الجمل»

تا تو نهي پاي به پشتش، رسول

مانده خم و سجده خود داده طول

آنكه دهد شهد به وحي از دو لب

از لب شيرين ت_و ن_وشد رطب

روي ت_و آيين_ة حس_ن آفرين

يك حسن و اين همه حسن؟- آفرين!

چارم آن پنجي و در چشم من

پن_ج تن_ي پن_ج تن_ي پنج تن

جود تو از چشمة بي ابتداست

سفره تو مُلك وسيع خداست

اي همه با دشمن خود گشته دوست

خن_ده ت_و پاسخ دشنام اوست

خشم عدو تا به تو شدّت گرفت

مهر تو از خشم تو سبقت

گرفت

هر كه شرف از كرم آرد به كف

دست تو بخشيده كرم را شرف

نيست به وصف تو رسا صحبتم

غ_رق ش_دم در ع_رق خجلتم

خال_ق خ_لقي و خ_دا نيستي

فوق ملَك، فوق ب_شر، كيستي؟

صبر تو شايسته ترين ابتلاست

صلح تو يك نهضت كرب و بلاست

حيف كه كشتند تو را دوستان

خ_ار ست_م در ج_گرِ بوستان

شير خدا را پسري ي_ا حسن

از همه مظلوم تري ي_ا حسن

اي ت_و جگر پاره پاره جگر

در بغ_ل م_ادر و ج_د و پدر

«جعده ات ارچه دشمن جاني است

قات_ل ت_و «مغيره» و «ثاني» است

قلب تو در كوچه شد اي جان پاك

چون سندِ باغ فدك چاك چاك

س_وز درون از سخنت ري_خته

خ_ون دل_ت از ده_نت ري_خته

آه ت_و از ب_س شرر افروخته

زهر ز سوز جگرت سوخته

نخل وجودت به تب و تاب شد

آب شد و آب شد و آب شد

حلم ز داغ تو زمين گير ش_د

لال_ه تشييع تن_ت، تي_ر ش_د

آن هم_ه تي_ر اي پسر فاطمه

رف_ت ف_رو در جگ_ر فاطمه

خار چو بر برگ گل ياس ريخت

خون دل از ديده عباس ريخت

اي سند غربت ت_و قب_ر ت_و

صبر شده خونْ جگر از صبر تو

اشك بده تا ك_ه نث_ارت كنم

گريه چو شمع شب تارت كنم

خ_اك رهِ ميثمت_ان، «ميث_مم»

با غمتان در دو جهان خرّمم

***استاد حاج غلامرضا سازگار***

الا جمال تو حسن خدا امام حسن

امام پيش تر از ابتدا امام حسن

زعيم مملكت بي حدود حضرت حق

به كل خلق تويي مقتدا امام حسن

تويي محيط كرم اي كريم اهل البيت

كرامت از تو گرفته بقا امام حسن

تو آن بزرگ كريمي كه دشمن خود را

عطا

كني به جواب خطا امام حسن

حريم توست بهشت وسيع قرب خدا

مزار توست دل انبيا امام حسن

بقيع تو كه درش بسته روز و شب باز است

هماره بر روي دل هاي ما امام حسن

به باغ حسن تو آيات نور گل كرده

ز بوسه هاي رسول خدا امام حسن

قلمرو حرم قدست اي غريب بقيع

بود تمامي ارض و سما امام حسن

عجب ندارم اگر جبرييل هر شب و روز

كند به زائر قبرت دعا امام حسن

خدا گواست كه از وصف جن و انس و ملك

فراتر است مقام شما امام حسن

خدا و احمد و حيدر تو را ثنا خوانند

فضايل تو كجا ما كجا امام حسن

مضيف خانة تو يك مدينه نيست كه هست

دو عالمت همه مهمان سرا امام حسن

كمال حسن خدايي، نبي به امر خدا

حسن گذاشته نام تو را امام حسن

تو خود امامِ حسين استي و امام حسين

به حضرت تو كند اقتدا امام حسن

تو چارمين نفر از پنج تن، نه، پنج تني

ميان مجمع آل كسا امام حسن

به حُسن خلق تو نازم كه دشمنت مي خواست

كند به دوستي ات جان فدا امام حسن

به حقِّ حق كه اگر صبر تو نبود، نبود

قيام زندة كرببلا امام حسن

قعود تو ز قيام حسين كمتر نيست

تو راست نهضت صبر و رضا امام حسن

حسين بود كه ده سال در امامت تو

به جاي پاي تو بگذاشت پا امام حسن

هماره چون پدر خود علي ستم ديدي

گهي ز غير و گه از آشنا امام حسن

نه دشمنت دمي از دشمني ات دست

كشيد

نه دوست كرد به حقت وفا امام حسن

كجا روم به كه گويم كه يار كشت تو را

درون خانه به زهر جفا امام حسن

صحابه ات همه تنها گذاشتند، دگر

به حضرت تو جسارت چرا امام حسن

همان كه فاطمه را كشت روي منبر گفت

زكينه بر پدرت ناسزا امام حسن

يكي به حملة ثاني يكي به زهر جفا

دوبار شد جگرت پاره يا امام حسن

هزار حيف كه يك لحظه لاله باران شد

جنازة تو به تير خطا امام حسن

تو در بقيع و دو غاصب درون خانة تو

كجا رواست چنين ناروا امام حسن

چه زود عهد پيمبر ز ياد امت رفت

چه خوب حق شما شد ادا امام حسن

كنار قبر غريبت هماره ممنوع است

كه شيعه بر تو بگيرد عزا امام حسن

كنار پنجره هاي بقيع خلوت تو

نشد كه بر تو كنم التجا امام حسن

ز دور گرية "ميثم" نثار تربت تو

تمام عمر به صبح و مسا امام حسن

***استاد حاج غلامرضا سازگار***

الا اي آب، مهر مادر من

چرا افروختي پا تا سر من

اگر رفع عطش از من نكردي

چرا آتش زدي بر پيكر من

الا اي آب، آب زهرآلود

كه بگرفت از تو پايان دفتر من

منم آن باغبان و خون دل ها

بود باغ گل نيلوفر من

من و طشتي پر از خون جگر كاش

نبيند حال من را خواهر من

زبان شكوه نگشايم كه اين امر

بود تقدير من از داور من

اگر بستي كتاب عمر من باز

زدي چتر شهادت بر سر من

تو را اي آب با آتش در آميخت

شرار كينه هاي همسر من

الا اي

آب از دستي چكيدي

كه سيلي زد به روي مادر من

اگر گريم از اين گريم كه سوزد

ز داغم قاسم آن ياس تَر من

حسينم اي كمال آرزويم

حسينم اي تمام باور من

برادر اي كه در گفت و شنود است

نگاهت با نگاه آخر من

به دستت مي سپارم قاسمم را

كه باشد منظر او منظر من

براي كربلايت كن حفاظت

به جان اكبرت از اكبر من

"مؤيد" را مقدر كن كه باشد

گهي در پيش تو گه در بر من

***سيد رضا مويد***

يك عمر در حوالي غربت مقيم بود

آن سيدي كه سفره ي دستش كريم بود

خورشيد بود و ماه از او نور ميگرفت

تا بود ، آسمان و زمين را رحيم بود

سر مي كشيد خانه به خانه محله را

اين كارهاي هر سحر اين نسيم بود

آتش زبانه مي كشد از دشت سبز او

چون گلفروش كوچه ي طور كليم بود

اين چند روزه سايه ي يثرب بلند شد

چون حال آفتاب مدينه وخيم بود

حقش نبود تير به تابوت او زدن

اين كعبه در عبادت مردم سهيم بود

بي سابقه است حادثه اما جديد نيست

اين خانواده غربتشان از قديم بود

آقا ببخش قصد جسارت نداشتم

پاي درازم از بركات گليم بود

***شيخ رضا جعفري***

باز هم موسم پرپر شدن گل آمد

باز هم فصل فراق گل و بلبل آمد

آسمان دل ما ابرى و بارانى شد

ديده را موسم اشك و گهرافشانى شد

دل بى سوز و گداز از غم زهرا دل نيست

دل اگر نشكند از ماتم او، جز گل نيست

خون و اشك از دل و از ديده ي ما مي جوشد

فاطمه صورت خود را ز على ميِ پوشد

عمر كوتاه تو، اى فاطمه فهرست غم است

قبر پنهان تو روشنگر اوج ستم است

رفتى، اما ز تو منظومه غم بر جا ماند

با دل خسته و بشكسته على تنها ماند

اثر دست ستم از رخ نيلى نرود

هرگز از ياد على، ضربت سيلى نرود

با على راز نگفتى تو ز بازوى كبود

با پدر گوى كه بعد از تو چه بود و چه نبود

شهر اگر شهر تو، پس حمله به آن خانه چرا

مرگ جانسوز چرا؟ دفن غريبانه چرا؟

داغ ما آتش و ميخ در و سينه است هنوز

مدفن گمشده در شهر مدينه است هنوز

باغ، تاراج شده، عطر اقاقى مانده است

سنت دفن شبانه ز تو باقى مانده است

***جواد محدثي***

سكوت ، زهر شد و در گلوي مجنون ريخت

دل شكسته ليلا از اين مصيبت سوخت

به ياد خاطره هاي كريم آل عبا

تمام خاطره هايم در اوج غربت سوخت

سكوت گفتم و يادم سكوت او آمد

و زهر گفتم و يادم زهر خوردن او

و تير آه به قلبم نشست و كردم ياد

ز تيرهاي كفن دوز بسته برتن او

وراثتي است بلا شك غريب ماندن ما

چرا كه غربت شيعه ز غربت زهراست

و بر غريب مدينه سزاست گرييدن

كه پاي ثابت اين روضه حضرت زهراست

همان كسي كه غريبانه باز مسموم است

به دست همسر خود در ميان خانه خويش

پرستويي است مهاجر ولي شكسته پر است

و زخم خورده فتاده كنار لانه خويش

كسي كه سبزترين جامه را به تن

دارد

نگفت علت سبزي پيكرش از چيست

و طشت داد شهادت غريب مطلق اوست

چرا كه پاره جگر تر از او درعالم نيست

همان كسي كه شنيد به وقت كودكي اش

صداي يا ابتاه و شكستن در را

ميان كوچه باريك بي شك اين كودك 

همان كسي است كه برده به خانه مادر را

رسيد دشمن بي شرم و سد راه نمود

و ابرهاي سيه روي ماه پاره نشست

و با دو دست بزرگ و ضُمُخت و سنگينش

چنان به صورت او زد كه گوشواره شكست

شكست آينه اش در هجوم سنگ ستم

خميد قامتش اما عباي مادر شد

و خورد خون دل و با كسي نگفت چه ديد

آه جان به لب شد و آخر فداي مادر شد

***سعيد توفيقي***

امام حسين عليهالسلام

خروج كاروان از مكه و حركت به سمت كربلا
شيعيان ديگر هواي نينوا دارد حسين

روي دل با كاروان كربلا دارد حسين

از حريم كعبه ي جدش به اشكي شست دست

مروه پشت سر نهاد اما صفا دارد حسين

مي برد در كربلا هفتاد و دو ذبح عظيم

بيش از اين ها حرمت كوي منا دارد حسين

پيش رو راه ديار نيستي كافيش نيست

اشك و آه عالمي هم در قفا دارد حسين

بس كه محمل ها رود منزل به منزل با شتاب

كس نمي داند عروسي يا عزا دارد حسين

رخت و ديباج حرم چون گل به تاراجش برند

تا بجايي كه كفن از بوريا دارد حسين

بردن اهل حرم دستور بود و سرّ غيب

ورنه اين بي حرمتي ها كي روا دارد حسين

سروران پروانگان شمع رخسارش ولي

چون سحر روشن كه سر از تن جدا دارد حسين

سر به تاج زين نهاده راه پيماي عراق

مي نمايد خود كه عهدي با خدا دارد حسين

او وفاي عهد را با سر كند سودا ولي

خون به دل از كوفيان بي وفا دارد حسين

دشمنانش بي امان و دوستانش بي وفا

با كدامين سر كند مشكل دو تا دارد حسين

سيرت آل

علي با سرنوشت كربلاست

هر زمان از ما يكي صورت نما دارد حسين

آب خود با دشمنان تشنه قسمت مي كند

عزت و آزادگي بين تا كجا دارد حسين

دشمنش هم آب مي بندد به روي اهل بيت

داوري بين با چه قومي بي حيا دارد حسين

بعد از اينش صحنه ها و پرده ها اشكست و خون

دل تماشا كن چه رنگين سينما دارد حسين

ساز عشق است و به دل هر زخم پيكان زخمه اي

گوش كن عالم پر از شور و نوا دارد حسين

دست آخر كز همه بيگانه شد ديدم هنوز

با دم خنجر نگاهي آشنا دارد حسين

شمر گويد گوش كردم تا چه خواهد از خدا

جاي نفرين هم بلب ديدم دعا دارد حسين

اشك خونين گو بيا بنشين به چشم شهريار

كاندرين گوشه عزايي بي ريا دارد حسين

***شهريار***

كعبه محروم شد ز ديدارت 

ي_اب_ن زه_را خدانگهدارت

كرب_لا م_ي روي و ي_ا كوفه؟

يا به شام اوفتد سر و كارت؟

چه شود اي امام جود و كرم 

يك نگاه دگ_ر كن_ي به حرم

اي ز ج__ام ب_لا ش__ده س_رمست 

دست و دل شسته از هرآنچه كه هست

چه شتابان روي به ديدنِِ دوست

جاي گل سر گرفته اي سر دست

از حريمت برون شدي مولا 

عازم حج خ_ون شدي مولا

هشتِ ذيحجه مردم عالم 

همه رو آورند سوي حرم

تو دل شب ز بيت ام_ن خدا

سر به صحرا نهي قدم به قدم

كعبه تا صبح ناله سر مي كرد 

پس__ر فاطم__ه م__رو برگرد

كعبه با سوز و اشك و ناله و آه 

ب_ر نم_ي دارد از ت_و چشم نگاه

سفر تير و ني_زه و عط_ش است

طفل شش ماه_ه را مب_ر همراه

از سفيدي حنجرش پيداست 

اين پسر ذبح سيدالشهداست

نظري كن به غنچ? ياست

ثم_ر سرخ ب_اغ احس_است

اصغ_رت را بگي_ر از م_ادر 

بسپارش به دست عباست

چون صدايت

زند جوابش ده 

از س_رشك دو ديده آبش ده

نال_ه اي ب_ر ل_ب س_لال? ت_وست 

ك_ه شبي_ه ص_داي نال_? توست

سارب_ان را بگ__و ك_ه تن_د مرو

آخر اين كودك سه ساله توست

قدري آرام اي هدي خوانان! 

كمي آهست_ه اي شتربانان!

ناقه ها ذكر ي_ا حسين ب_ه لب 

كوه ه_ا نال__ه م_ي زنند امشب

نخل ها خم شدند و مي گويند

الس_لام علي_ك يا زينب

غم مخور اي فداي چشم ترت! 

هيج_ده محرمن_د دور س_رت

كاش خورشيد واژگون مي شد 

از تن كعبه جان برون مي شد

كاش از اش_ك دي_د? حجّ_اج

آب زمزم تمام خون م_ي شد

كعبه ساكت مباش واويلا

گري_ه ك_ن بهر لال? ليلا

اي سكين_ه دگر چه غم داري؟ 

اشك از ديدگان مك_ن ج_اري

كه محوّل شده است بر عباس

مش_ك سقاي__ي و علم_داري

بر سماعش دو دست بالا كن 

هر چه دان_ي دعا به سقا كن

نال__ه ديگ__ر ب_ه سر نم__ي گردد 

اي_ن شبِ غ_م، سح_ر نمي گردد

اين مسافر كه دل به همره اوست

م_ي رود، لي_ك ب_رنم__ي گردد

عالم_ي گشت_ه محو اجلالش 

چشم «ميثم» بوَد به دنبالش

***حاج غلامرضا سازگار***

مپرس از من چه مظلومانه رفتند

كبوترها به شب از لانه رفتند

حرامي ها چه با اين زمره كردند؟

كه حج خود بدل بر عمره كردند

صفا و مروه آن شب بي صفا شد

كه روح كعبه از كعبه جدا شد

به شب از خانه، صاحب خانه مي رفت

پي يك شمع صد پروانه مي رفت

حرم شد از حرم يك باره خالي

شده آواره مولا با موالي

نگويم مي رود مهمان كعبه

رود از جسم كعبه جان كعبه

نه بيت و حِجر و زمزم گريه مي كرد

كه سنگين دلْ حَجَر هم گريه مي كرد

مقام از هجر، سوزي در جگر داشت

كه مولايش ز چشمش پاي بر داشت

به سوي حج اكبر رو گذارد

كه مُحرم اصغري شش ماهه دارد

روان با شوق دل

سرو روان ها

كنار محمل مادر جوان ها

ز محمل مي رود چون پرده بالا

تبسم مي كند بر نجمه، ليلا

كه هر كس خواست پيغمبر ببيند

بگو آيد رخ اكبر ببيند

تفاخر، با تبسم گشت چون جفت

نگاه نجمه با ليلا سخن گفت

كه بنگر در برم سرو چمن را

در اين وجه حسن، بنگر حسن را

رباب آسا، رباب اندر خروش است

دلش غوغا كنان و لب خموش است

جوانان گرد مهدش جمع آيند

همه شش ماهه را از هم ربايند

ندانم از چه دستي آب خورده ست

كه يك غنچه دل صد باغ برده ست

ادب را گرد او صف مي كشيدند

صداي عمه را تا مي شنيدند

به شب، مه چاكر و روز، آفتابش

به كف قاسم عنان، اكبر ركابش

كنار ديده از گريه يمي داشت

دمي چشم از حسينش برنمي داشت

خلاف بخت او، چشمش نمي خفت

دل او با برادر، فاش مي گفت:

غم عشقت بيابان پرورم كرد

هواي وصل بي بال و پرم كرد

اگر چه شد عجين با غم گِل من

ولي در اين سفر، لرزد دل من

از آن ترسم به غم دم ساز گردم

تو را بگذارم و خود باز گردم

خسان شادابي گلشن بگيرند

همه بود و نبود من بگيرند

كريم از خوشه چين خرمن نگيرد

الهي حق تو را ازمن نگيرد

اگر چه اين سفر باشد خدايي

ولي آيد از آن بوي جدايي

بيا و در كنارم ره سپر باش

به نخل آرزوي من ثمر باش

مگر با چشم و دل سيرت ببينم

ز گلزار رخ تو گل بچينم

سفر طي شد به منزل بار افتاد

مرا با كوي جانان كار افتاد

نه مهمانانت اي خانه رسيدند

كه ميخواران به ميخانه رسيدند

در اين جا دور، دور عش قبازي است

فرود آييد، جاي سرفرازي است

رسيده باغبان با خرمن گُل

پي هر گل، يكي شوريده بلبل

چه باغي چه گلي چه

باغباني!

چه مهري چه مهي چه آسماني!

مگو پيرو جوان و شير خواره

بگو يك آسمان ماه و ستاره

به گلشن لاله آمد، ياس آمد

گل ام البنين، عباس آمد

تو اي يوسف بيا و شو خريدار

كه آمد يوسف زهرا به بازار

به بازار وفا سرمايه آمد

پي يك سوره هفتاد آيه آمد

يكي شش ماهه در اين كاروان است

نه طفل شير پير عاشقان است

***استاد حاج علي انساني***

مدح و ميلاد امام حسين (عليهالسلام)
دل من با حسين مي باشد

ذكر من يا حسين مي باشد

كار با من ندارد هيچ كسي

صاحبم تا حسين مي باشد

پي كارم به عرصه ي محشر

صبح فردا حسين مي باشد

ما مقامات عشق فتح كنيم

تا كه با ما حسين مي باشد

اولين حرف كودكان بعد از

آب ، بابا ، حسين مي باشد

عبد دربار تو شديم حسين

ما گرفتار تو شديم حسين

چه صفا دارد اين گرفتاري

روزها دارد اين گرفتاري

ريشه در اشك هاي ليلاي

كربلا دارد اين گرفتاري

گر مقرب شوي تو پشت سرش

هي بلا دارد اين گرفتاري

ابروي يار كار خود بكند

شهدا دارد اين گرفتاري

خواه ناخواه عاقبت راهي

تا منا دارد اين گرفتاري

گره خورده دلم به زلف حسين

مانده ام زير دين لطف حسين

با تو بودن ضرر نخواهد داشت

اين طريقت خطر نخواهد داشت

طالب تيغ تو شود هر كس

احتياجي به سر نخواهد داشت

تو نخواهي اگر بدون شك

التماسم اثر نخواهد داشت

ننشيني تو روبروي كسي

در غمت چشم تر نخواهد داشت

هر كه يك بار آمده حرمت

از جهنم گذر نخواهد داشت

آرزوي تمام مايي تو

پدر نه امام مايي تو

دامنت را به دست ما برسان

عطر سيبي به اين هوا برسان

تا نمرديم تا جوان هستيم

پاي ما را به كربلا برسان

وقت هيئت بيا به دنبالم

نوكرت را به روضه ها برسان

تربتي هم بيار همراهت

و بر اين زخم دل شفا برسان

من كه بي آبرويم اي ارباب

آبرويي به اين گدا برسان

اعتبارم فقط

غلامي توست

افتخارم فقط غلامي توست

گل زهرا فقط تو را دارم

من تنها فقط تو را دارم

هم به عقبي تويي هوادارم

هم به دنيا فقط تو را دارم

خواب ديدم به شام اول قبر

من در آنجا فقط تو را دارم

همه جز تو مرا رها كردند

خوب...حالا فقط تو را دارم

گفتي از من جدا نشو ، نشدم

گفتم آقا فقط تو را دارم

اينكه من نوكرت شدم صد شكر

خاكبوس درت شدم صد شكر

گل ريحانه ي علي هستي

نمك خانه ي علي هستي

زينت و گوشواره ي عرشي

در يكدانه ي علي هستي

مي شوي تو خود نبي ، وقتي

به روي شانه ي علي هستي

نفس فاطمه به تو جاري است

روح جانانه ي علي هستي

كوثر از گريه بر غمت پر شد

اصل ميخانه ي علي هستي

مصطفي حنجر تو مي بوسد

شبي هم دختر تو مي بوسد

***رضا رسول زاده***

اگر چه بال و پر ناتوانمان دادند

ولي براي پريدن زمانمان دادند

خبر دهيد دوباره به بال فطرس ها

مجال پر زدن آسمانمان دادند

به احترام ملائك امانت حق را

به دست فاطمه ي مهربانمان دادند

بدون واسطه امشب كنار سجاده

تمام حُسن خدا را نشانمان دادند

قسم به بوسه ي لب هاي سبز پيغمبر

براي بردن نامت زبانمان دادند

امام سوم دنيا، امام عاشورا

اگر تويي هدف عشق، خوش به حال خدا

براي آن كه بيابيم ما خدايت را

گرفته ايم نشاني ردَپايت را

براي آن كه به سمت خدايشان ببري

گرفته اند ملائك نخ عبايت را

و جبرئيل دلش تنگ مي شد اي آقا

نمي شنيد اگر يك شبي صدايت را

فرشتگان مقرب هنوز حيرانند

تو را به سجده درآيند يا خدايت را

زمين به دور خودش چرخ مي زند تا كه

نشان دهد به سماوات كربلايت را

امام سوم دنيا، امام عاشورا

اگر تويي هدف عشق، خوش به حال خدا

به بوم عشق به مژگان تر كشيد تو را

به وقت

نافله هاي سحر كشيد تو را

نه از براي زمين ها و آسمان ها بود

فقط براي خودش بود اگر كشيد تورا

تو را مشاهده كرد و اسير رويت شد

كه از جمال خودش خوب تر كشيد تورا

تو مثل جام پر از عشق و عاشقي بودي

كه زينب آمد و يكباره سر كشيد تورا

براي آن كه نشان زمينيان بدهد

سوار ني شدي و در سفر كشيد تورا

امام سوم دنيا، امام عاشورا

اگر تويي هدف عشق، خوش به حال خدا

تو آسمان بلندي و ما كبوتر ها

نمي رسند به بالاي بامتان پرها

بدون بردن نام تو بي نتيجه بود

توسَل سر سجاده ي پيمبرها

شريعت از سخن تو حيات مي گيرد

تويي كه جاذبه بخشيده اي به منبرها

تو جاي خود كه قيامت كسي نمي داند

كجاست حدِّ نصاب مقام قنبرها

تو مثل كعبه ي سيّار آسمان بودي

كه در طواف تو بودند جمله ي سرها

امام سوم دنيا، امام عاشورا

اگر تويي هدف عشق، خوش به حال خدا

تو بي كران، تو بلندي، تو آسمان، تو صعود

تو آفتاب، تو دريا، تو آب هستي و رود

حكايت من و چشمم حكايت عبد است

حكايت تو و چشمت حكايت معبود

و قبل از آن كه شود جبرئيل حاجي عشق

كبوتر حرمت بود و كربلايي بود

يكي ز گريه كنان مُحرمت موسي

يكي ز مرثيه خوانان ماتمت داود

به نيت همه ي خانواده پيغمبر

«حسين مني انا من حسين» مي فرمود

امام سوم دنيا، امام عاشورا

اگر تويي هدف عشق، خوش به حال خدا

رسيده است زمان غروب عاشورا

چه مي كشد ز وداع تو زينب كبري

تو روي شانه ي جبرئيل منزلت داري

به زير اين همه نيزه چه مي كني آقا؟

ميان اين همه نيزه كه رو به پايين اند

صداي زينب كبراست، مي رود بالا

حسين توست بله، باورش اگر سخت است

مُرمّل بدماء و

مُقطّعُ الأعضا

كنار چشم ملائك به سمت تو خم شد

گذاشت روي گلوي بريده لب ها را

امام سوم دنيا، امام عاشورا

اگر تويي هدف عشق خوش به حال خدا

***علي اكبر لطيفيان***

تا آبشار زلف تو را شب نوشته اند

ما را اسير خال روي لب نوشته اند

در اعتكاف گيسوي تو سالهاي سال

مشغول ذكر و سجده و يا رب نوشته اند

در مسجد الحرام خم ابروان تو

مثل فرشتگان مقرب نوشته اند

در محضر نگاه الهي تو مرا

در خيل نوكران مهذَب نوشته اند

شبهاي جمعه كه دل من مست كربلاست

از اشتياق وصل لبالب نوشته اند

با يك نگاه مادرت اينجا رسيده ايم

با اين دلي كه فاطمه مذهب نوشته اند

از هر چه بگذرم سخن دوست خوشتر است

ما را فداي دلبر زينب نوشته اند

من را كه بي قرار حرم مي كني بس است

اصلا مرا غبار حرم مي كني بس است

شرط نزول كوثر رحمت دعاي توست

اصلاً تمام خلقت عالم براي توست

بالاتري ز درك تمام جهانيان

وقتي كه انتهاي جهان ابتداي توست

حتي نداشت روح الامين اذن پر زدن

آنجا كه از ازل اثر رد پاي توست

بي حب تو كسي به سعادت نمي رسد

رمز نجات اهل زمانه ولاي توست

آسوده خاطران هياهوي محشريم

وقتي رضاي حضرت حق در رضاي توست

فردوس ماست تا به ابد روضة الحسين

تنها بهشت اهل ولا ، كربلاي توست

در آستانة تو كسي نا اميد نيست

صحن امير علقمه دار الشفاي توست

از ابتداي صبح ازل فضل مي كني

ما را گداي دست اباالفضل مي كني

وقتي كه هست دوش نبي آسمان تو

يعني تو از پيمبري و او از آن تو

فرزند خويش را به فداي تو كرده است

بسته ست جان حضرت خاتم به جان تو

معلوم كرد نزد همه حرمت تو را

با بوسه هاي دم به دمش بر دهان تو

فرمود هفت مرتبه تكبير عشق

را

تا بشنود ترنم عشق از زبان تو

آواي «من أحب حسينا» وزيده است

هر روز پنج مرتبه از آستان تو

ما از در حسينيه جايي نمي رويم

هستيم تا هميشه فقط در امان تو

هر شب نشسته فطرس اشكم به راه عشق

آنجا كه صبح مي گذرد كاروان تو

اين اشكها براي دلم توشه مي شود

اذن طواف مرقد شش گوشه مي شود

حال و هواي قلب من امشب كبوتريست

وقتي كه كار صحن و سراي تو دلبريست

شبهاي جمعه عكس حرم زنده مي شود

تصوير رقص پرچم و گنبد چه محشريست

ما را اسير عشق تو كرده، تفضلت

با اين حساب كار شما ذره پروريست

با تربت تو كام دلم را گشوده اند

آقا ارادتم به شما ارث مادريست

در ماتم تو محفل اشك است چشم ما

اصلا بناي هيات ما روضه محوريست

ما سالهاست در غم تو گريه مي كنيم

هم ناله با محرم تو گريه مي كنيم

***يوسف رحيمي***

گر چه از عشق فقط لطمه زدن را بلديم

گر چه چندي است كه بي روح تر از هر جسديم

گر چه در خوب ترين حالت مان نيز بديم

جز در خانه ي ارباب دري را نزديم

روزگاري است كه ما رعيت اين خانه شديم

سجده ي شكر بر آريم كه ديوانه شديم

از همان روز كه حُسنش به تجلّي دم زد

از همان دم كه دمش طعنه به جام جم زد

از همان لحظه كه مهرش به دلم پرچم زد

عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد

بنده ي عشقم و مجنون حسين بن علي

در رگم نيست به جز خون حسين بن علي آسمان با طپش ماه تماشا دارد

قطره دريا كه شود جلوه ي زيبا دارد

روح در جسم كه باشد همه جا جا دارد

عشق با نام حسين است كه معني دارد

تا خدا هست و جهان هست و زمان هست و زمين

شب

ميلاد حسين است شب عشق همين

او رسيده كه به داد دل غافل برسد

كشتي گمشده ي عشق به ساحل برسد

كارواني كه به ره مانده به منزل برسد

نمك سفره ي ما نُقل محافل برسد

به همان كس كه به ميزان خدا هست محك

هر كجا سفره ي عشق است حسين است نمك

شب شور است كه شيرين و غزل خوان شده ام

خيس از بارش احسان فراوان شده ام

جان رها كرده و دل بسته ي جانان شده ام

مست جام رجب و تشنه ي شعبان شده ام

كه شب سوم اين ماه حبيب آمده است

باز از باغ خدا نفحه ي سيب آمده است

او همان است كه احسان قديمش خوانند

در مدينه همه آقاي كريمش خوانند

صاحب جام بلاياي عظيمش خوانند

پنجمين دشمن شيطان رجيمش خوانند

از ازل تا به ابد خلق خدا مي دانند

ما همه بنده و اين قوم خداوندانند

غم عشق است كه آتش زده بر بنيادم

تا كه در راه محبت بدهد بر بادم

من ملك بودم و فردوس نه آمد يادم

كه من از روز ازل اهل حسين آبادم منم آن رود كه جز جانب دريا نروم

بر دري غير در خانه ي مولا نروم

ما كه بر صاحب اين عشق ارادت داريم

ما كه انگيزه ي بر گشت به فطرت داريم

يك نفس تا به خدا بُعد مسافت داريم

باز هم در سرمان شور زيارت داريم

هركه دارد سر همراهي ما بسم الله

هر كه دارد هوس كرب بلا بسم الله كربلا گفتم و ديدم جگرم مي سوزد

آسمان دود زمين در نظرم مي سوزد

گوييا معجر بانوي حرم مي سوزد

دختري گفت كه اي عمه سرم مي سوزد

خيمه در خيمه دل اهل حرم شعله ور است

آتش سينه ي زينب ز همه بيشتر است

***محسن عرب خالقي***

خوش به حال دل من مثل تو آقا دارد

بر

سرش سايه ي آرامش طوبا دارد

با شما آبرويي قدر دو دنيا دارد

پاي اين عشق اگر جان بدهم جا دارد

آدم تو شده ام با تو سر افراز شدم

يعني از موهبت داغ تو آغاز شدم

چه كسي گفت پريشان نشدن خوب تر است

مديون لب جانان نشدن خوب تر است

دم به دم گريه ي باران نشدن خوب تر است

ظرف يك ثانيه توفان نشدن خوب تر است

هر كسي گفته غم نام ترا نشنيده

حرفي از سلسله احكام ترا نشنيده

قبل از اينكه برسي اشك همه در آمد

يعني از معجزه ات كوثر ديگر آمد

بر سر بال و پر سوخته ها پر آمد

شاه از در نرسيد اين همه نوكر آمد

دست بر سينه به فرمان نگاهت دارند

سر روي آينه ي تربت راهت دارند

ما كه هستيم ،تو را قلب خدا ميخواهد

خوب ها هيچ كه هر بي سر و پا ميخواهد

اشك حاجت كه بهانه است تو را ميخواهد

پشت در هم بروي باز گدا ميخواهد

چشم پر شرم كرم خانه خرابش بكند

واي يكبار شده يار خطابش بكند

اي مناجات پر از عاطفه هاي عرفه

دست بالا ببر اي مرد خداي عرفه

تا كه شرمنده شود جاي به جاي عرفه

از صداي سخن عشق دعاي عرفه

خوشتر از صوت دل انگيز ترا نشنيديم

يادگاري است كه در هيچ كجا نشنيديم

من اگر در حرم روضه نبارم چه كنم

دست من نيست كه از فصل بهارم چه كنم

از ازل خدمت تو شد سر و كارم چه كنم

تا محرم شب و روزم نشمارم چه كنم

همه اجداد من آواره ي آل تو شدند

يك به يك ايل و تبارم همه مال تو شدند

وسط روز دهم زمزمه ي باران بود

جنگ بين همه ي كفر و همه ايمان بود

كار تو منجي انسانيت انسان بود

كار

تو كار نبوده ست كه كارستان بود

نور حق از افق خاك تو در مي آيد

فقط از دست تو اين معجزه بر مي آيد

داغ چشمان تو گلهاي معطر داده

كربلا سوخت ولي از نفست بر داده

دست هايت به خدا اكبر و اصغر داده

به سر نيزه بي حوصله هم سر داده

سر به داري كه شبيه تو شود آخر كيست

هيچ كس پيش تو محبوب تر از زينب نيست

سر به زيرند پس از بي سريت گردن ها

بعد عرياني تو واي به پيراهن ها

خاك بر حال و به فردا به همه بعدا ها

تف بر اين زندگي مرده به اين آهن ها

بعد تو هيچ نداريم علم را بفرست

منتقم صاحب آن تيغ دو دم را بفرست

***عليرضا لك***

باز از عرش غزل هاي مرا آوردند

شيشه ناب عسلهاي مرا آوردند

باز آغوش در آغوش دلم را بردند

طعم شيرين بغل هاي مرا آوردند

باز هم هيئتيان من و جشن ارباب

باز هم بچه محل هاي مرا آوردند

باز هم كرببلا ، عشق ، زيارت ، ارباب

باز هم خير العمل ها ي مرا آوردند

آنطرف وسعت من عرش حسين است ولي

اين طرف حداقل هاي مرا آوردند

وسعت روز مرا روز جزا مي آرند

چون مرا از سفر كرببلا مي آرند

ناز اين آينه پنج تنت كشته مرا

ناز زهرا و علي و حسنت كشته مرا

از عقيق يمنت زير زبانم بگذار

جلوه سرخ عقيق يمنت كشته مرا

سجده بر نيزه تو روح مرا بالا برد

بخدا شيوه عاشق شدنت كشته مرا

دلبري كرده مرا پيرهن سبز حسن

منتها سرخي اين پيرهنت كشته مرا

تو همان اشك مني؛ مي روي و مي آيي

كه همين رفتن و اين آمدنت كشته مرا

تو همان كشته عشقي كه جهان خرم از اوست

عاشقم بر همه عالم كه جهان خرم از اوست

بين اسماء خدا اسم شما

شيرين تر

با شما خواندن اسماء خدا شيرين تر

چهارده چشمه شيرين شفا هست ولي

بخدا دست شما هست شفا شيرين تر

آي حاجي به غم زمزم ما لب تر كن

كه به والله بود زمزم ما شيرين تر

سعي در كعبه شش گوشه نمودم اما

نچشيدم به جز اين سعي و صفا شيرين تر

مانده ام تا كه در خانه تان پير شوم

چون بود ميوه اين كرببلا شيرين تر

ميوه كرببلا خون شهيد است شهيد

عشق يك عالمه مديون شهيد است شهيد

تو كه يك گوشه چشمت غم عالم را برد

نم اشكت گنه حضرت آدم را برد

از بهشت تو چه گوييم كه از روز ازل

روضه ات را كه خدا خواند؛ جهنم را برد شيشه عطر شما در دل آدم كه شكست

عطر انفاس بهشتت دل آدم را برد

هر كه از كرببلا رفت محرم را باخت

هر كه در كرببلا ماند محرم را برد

زمزم كعبه پس از كرببلا شيرين شد

اشك ششماهه تو شوري زمزم را برد

كينه هاي عرب از بدر و حنين و احدت

سارباني شد و انگشتر خاتم را برد

آه انگشتر تو دست جسارت افتاد

بعد از آن پيرهنت نيز به غارت افتاد

***رحمان نوازني***

هواي عشق به سر دارم و دلي شيدا

و چشمهاي پر از شوق رو به خدا

هواي اين دل مجنون چقدر طوفانيست

چقدر شور تلاطم گرفته چون دريا

از آسمان خدا بوي سيب مي آيد

كه برده هوش تمام اهالي دنيا

زمين شهر مدينه چو عرش اعلاء شد

ز ازدحام ملائك به شادي آنها

نگاه خيره ي بالا به سمت خانه ي عشق

ميان خانه دلي پر كشيده تا بالا

ببين دلي پدرانه تپيد و شيدا شد

و مادرانه كسي گرم گفتن لالا

از آسمان خدا نور عشق تابيده

به روي دامن مادر حسين خوابيده

علي دوباره در آغوش خود قمر دارد

ميان خانه ي خود دلبري

دگر دارد

كرامت قدم نو رسيده باعث شد

كه باز فطرس پر بسته بال و پر دارد

پيمبر از لب او شهد عشق مي نوشد

نمي تواند از اين جام چشم بر دارد

ز ازدحام گدايان مجال حركت نيست

شنيده اند دوباره علي پسر دارد

براي سوره ي كوثر شكوه فجر آمد

فقط خدا ز دل فاطمه خبر دارد

كنار مهد حسين آمده حسن امشب

شبي كه نخل اميد دلش ثمر دارد

ز بوي سيب ، زمين ِخدا معطر شد

به آب،كشتي اربابمان شناور شد

پريده ايم به شوقي كه آسمان باشي

و قطره ما و تو درياي بي كران باشي

مگر نگفته پيمبر حسين و مِنّي ، پس

تو بايد اشهد رباني اذان باشي

بعيد نيست كه اصلا حسين باشي و بعد

خدايگان دل بيقرارمان باشي

تو آفريده شدي اين و آن گرفتارت

تو آفريده شدي عشق اين و آن باشي

قسم به كعبه ي شش گوشه اي كه تو داري

مدار شش جهتِ هفت آسمان باشي

تو سيدالشهدايي امام عاشورا

بعيد نيست خداگونه جاودان باشي

امام كرب و بلايي و مثل مهتابي

خوشا به حال دل من كه نعم الاربابي

تويي كه جا به دلِ بي قرار ما داري

هزار عاشق و مجنون و مبتلا داري

تمام عرش خدا زير پاي تو چون كه

به روي دوش پيمبر هميشه جا داري

و بايد اين همه مجنون كنار تو باشد

چرا كه حضرت عشقي و كربلا داري

تو خلق ميكني و جان تازه ميبخشي

تو اختيار خدا گونه از خدا داري

فقط به عشق نگاه تو ميزنم نفسي

تو اختيار نفسهاي سينه را داري

زلا اشك دمت آب زندگاني شد

تويي كه كشته ي اشكي و چشمه ها داري

قسم به عشق ز عشق تو دل خدايي شد

به يك اشاره ي چشم تو كربلايي شد

***مسعود اصلاني***

پاي قلم دوباره رسيده سر قرار

اي آسمان به دفتر شعرم غزل ببار

تنديس

دلربائي و اي منتهاي عشق

لطفي كن و به خانه ي چشمم قدم گذار

امشب براي بوسه به جاي قدوم تو

قلب فرشته ها همه بي تاب و بيقرار

در پاي گاهواره ي تو فطرس ملك

دل در دلش نبود و نگاهش به انتظار

بالي شكسته دارد و چشمان ملتمس

گشته دخيل روي تو اي يار گلعذار

آنقدر بال و پر روي قنداقه ات كشيد

آخر شفا گرفت ز دستانت اي نگار

بنگر چگونه دور تو پرواز مي كند

آري خدا به خلقت تو ناز مي كند

در پيش ماه بس كه زلال و منوري

شايسته تر به گفتن الله اكبري

در برق چشمهاي شما هيبت علي است

پيوستگي بين دو ابروت حيدري

خيره شده به سمت شما چشم عرشيان

وقتي به خواب ناز در آغوش مادري

بايد پدر عقيقه كند هرچه زودتر

از ترس چشم زخم و نظر بس كه محشري

هر چند اين قبيله همه نور واحدند

اما حسين فاطمه تو چيز ديگري

گاهي تو دلبري كني و لحظه اي حسن

خورده به پاي نام شما مهر دلبري

مادر هميشه همدم تنهائي تو بود

سرگرم در سرودن لالائي تو بود

هر دم در آستانه ي عشقت گدا شدم

از معصيت رها شدم و با خدا شدم

معجون شير مادر و اشك عزايتان

بر جان من نشست و به تو مبتلا شدم

آندم كه تربت تو به كامم گذاشتند

دلداده ي تو و غم كرب و بلا شدم

با واژه هاي (بر لب خشكيده ات سلام)

با ماجراي تشنگي ات آشنا شدم

هر دفعه بر در تو زمين خورده آمدم

در زير پرچم و علمت باز پا شدم

ديدم كه بسته شد در رحمت بر روي من

وقتي بقدر يك نفس از تو جدا شدم

روياي بيكرانه و شيرين هر شبي

آقاي ذره پرور و سالار زينبي

برروي برگ برگ غزل جاي شبنم

است

اشكت به زخمهاي دلم مثل مرهم است

زهرا نگاه كرده به من نوكرت شدم

جنس دل و تراشه ي اين سينه از غم است

دار و ندارتان همگي خرج من شده

گر جان دهيم پاي عزاداريت كم است

اينجا چه خوب باشي و بد راه مي دهند

طرز خريد كردن ارباب درهم است

هر ساله شال و بيرق و پيراهن سياه

چشم انتظار ديدن ماه محرم است

نقش است بر كتيبه ي دل شهر محتشم

(باز اين چه شورش است كه در خلق عالم است)

(مسلم) بگو به فاطمه دل زير دين توست

اين كشته ي فتاده به هامون حسين توست

***هاشم طوسي***

روز الست ، روز ازل ، لحظه هاي عشق

روزي كه آفريده شد عالم براي عشق

روزي كه آفرينش گيتي تمام شد

آغاز شد به دست خدا ماجراي عشق

بوديم گرچه در دل سر گشتگان ولي

كم كم شديم بين همه آشناي عشق

چشمي ميان آن همه ما را سوا نمود

دل را ربود و داد دلي مبتلاي عشق

دستي به روي شانه مان خورد و ناگهان

ما را صدا نمود كسي با صداي عشق

روز الست لحظه ي آغاز عاشقي

ما را خدا نمود اسير خداي عشق

عكس خدا نشسته بر آيينه هايمان

روز ازل حسينيه شد سينه هايمان

هستي بهانه بود كه سِرّي بيان شود

مستي بهانه بود كه ساقي عيان شود

خلقت ادامه يافت و رازي گشوده شد

تا معني وجود زمين و زمان شود

با دست غيب وق ظهورت نوشت عشق

وقتش رسيده نوبت ديوانگان شود

قلب مدينه ميطپد از خاك پاي تو

جاروكش هميشه ي اين آستان شود

حتي بهشت با سر مژگان رسيده است

تا قبله گاهِ وسعت هفت آسمان شود

تو حيدري ، تو فاطمه اي ، تو پيمبري

سوگند بر خدا كه خداييش محشري

بي تو هزار گوشه ي دنيا صفا نداشت

اصلاً خدا بدون تو اين جلوه را

نداشت

گيرم هزار كعبه خدا خلق مي نمود

چنگي به دل نميزد اگر كربلا نداشت

حتي ز معجزات مسيحا خبر نبود

مشتي اگر ز خاك قدوم شما نداشت

به تو هواي خانه ي زهرا گرفته بود

اينقدر جلوه جاذبه ي مرتضا نداشت

شكر خدا كه خانه تان هست روي خاك

ور نه زمين ِتيره كه دارالشفا نداشت

مجموعه ي خصائل بي انتها شدي

يك جا تمام سلسله ي انبيا شدي

گيرم بهار نيست دمي جان فزا كه هست

گيرم بهشت نيست غبار شما كه هست

بر خشت خشت كعبه نوشتند با طلا

گيرم كه قبله نيست ولي كربلا كه هست

در ازدحام خيل گدا جا اگر كم است

تشريف آوريد دو چشمان ما كه هست

جايي اگر نبود خدا را صدا كنيد

باب الجواد و سايه ي ايوان طلا كه هست

كوتاه است سقف عالم اگر وقت پر زدن

غم نيست روي گنبد و گلدسته ها كه هست

خوش گفته اند قطره كه دريا نمي شود

هر يوسفي كه يوسف زهرا نمي شود

تو آمدي و قيامت كبري رقم زدي

بر تارُك هميشه ي عالم علم زدي

ميخواستي كه رَشك بَرَند ديگران به من

زلف مرا گره به نسيم حرم زدي

حس مي كنم ميان دلم بوي سيب را

از آن زمان كه در حرم دل قدم زدي

مي خواستي كه شعله بگيريم بي امان

آتش به جان هر غزل محتشم زدي

با شير ، طعم روضه تان را چشيده ام

وقتي سري به چشم ترِ مادرم زدي

مجنون كچه هاي غمم دست من بگير

دل تنگ ديدن حرمم دست من بگير

تو تشنه و دريغ ز يك جرعه آب، آه

تو تشنه و تمامي صحرا سراب، آه

در زير نيزه هاي شكسته نهان شدي

با زخم هاي تازه تر و بي حساب، آه

يك سوي صداي العطش آرام ميرسيد

يك سو صداي هلهله ها

در شتاب، آه

يك سو صداي ضجه ي زينب بلند بود

يك سو صداي مادرت اما كباب، آه

يك سو علم به خاك و علمدار غرق خون

يك سو به روي نيزه عزيز رباب، آه

كم كم نگاه بر بدنت سخت ميشود

كم كم نفس زدنت سخت ميشود

***محسن عرب خالقي***

برسانند اگر تربت دلداران را

در مي آرند ز هر دلهره بيماران را

همه سرمايه ي يك اهل كرامت كرم است

احتياجي به دِرَم نيست ، كرم داران را

يوسف آن است كه از تخت تنزل نكند

بارها گر بفرستند خريداران را

در بهشت تو چرا حرف جهنم بزنيم

قلم عفو بگيريد گنه كاران را

سر كه گرم است پي كار تو دل هم گرم است

باز دلگرم تو كردند سر ِياران را

كورتر كن گره ام را ، نكند باز كني

وا مكن از سر خود جمع گرفتاران را

گريه تا هست حرام است نماز باران

چه خيالي است بگيرند اگر باران را

بعد از اين پيرهني با يقه ي تنگ مپوش

خون مكن اين جگر سرخ ِهواداران را

*

رب الارباب شد ، الله صفاتي كه رسيد

شد حسين ابن علي جلوه ي ذاتي كه رسيد

بود منظور همان گريه براي ارباب

اندر آن ظلمت شب آب حياتي كه رسيد

ظاهرش كرب و بلا ، باطنش عرش الرّحمان

اذن معراج شد آن برگ براتي كه رسيد

كرمت دست نينداخت مرا دست گرفت

طيب الله به كشتي نجاتي كه رسيد

بيشتر از همه تو گردن ما حق داري

به دليل همه ي اين بركاتي كه رسيد

لبم از مهريه ي فاطمه سيراب نشد

تشنه تر كرد مرا آب فراتي كه رسيد

*

بال فطرس به عنايات تو پر ميگيرد

تا غلام تو شود بال سفر ميگيرد

دل ما خرج كه شد قيمت آن بالا رفت

سنگ در كنج حرم ، قيمت زرّ ميگيرد

بهترين سود همين است كه

در چشم تر است

به تو دل ميدهد و چند گُهر ميگيرد

چقدر زود در ِ خانه ي تو ريخته اند

وقت خيرات ، گدا زود خبر ميگيرد

بين فرزند و غلامت نگذاري فرقي

كرم تو همه را مدِّ نظر ميگيرد

چقدر فاطمه تشنه ست در اين ششماهه

انَاالعطشان تو انگار جگر ميگيرد

*

اَرني گفتنم از هر سخنم مي آيد

ولي از سمت تو هر بار لَني مي آيد

كاروان راه مينداز ، بمان تا برسم

دارد از راه اُويس قرني مي آيد

تا زمين هاي يمن مِهر علي را دارند

به قنوت تو عقيق يمني مي آيد

كرم ذاتي دست تو از آن جانب در

قبل هر گونه عرق ريختني مي آيد

رنگ هرآنچه ببافد به تنت سرخ بُود

به تو از فاطمه هر پيرهني مي آيد

پيرهن نيز به جسم تو افاقه نكند

به تو انگار همان بي كفني مي آيد

***علي اكبر لطيفيان***

چه خوب است آب و هوايي كه داريد

هميشه بهشت است جايي كه داريد

الهي روي خلوتي هم نبيند

شلوغي اين كوچه هايي كه داريد

مجال عرق ريختن هم نداديد

به پيشاني اين گدايي كه داريد

نمي خواهم اصلا بفهمم كه ما را

كجا مي برد رد پايي كه داريد

همين كه شما مي بريدم، يقينا

شبي مي رسم تا خدايي كه داريد

از امروز ناله رسان حسين است

پر فطرس بينوايي كه داريد

برايم هواي بهشتي بالا

حرام است با كربلايي كه داريد

شما با خدا با خدا با خداييد

ومن با شمايم شمايي كه داريد...

...مرا خيمه كربلا مي نويسيد

دخيل حسينيه ها مي نويسيد

دل بيقرار اختياري ندارد

اسير است و راه فراري ندارد

مقامات عاشق فنا مي پذيرد

اگر هم بميرد مزاري ندارد

كسي كه بنا نيست بي سر بميرد

چه بهتر دل بيقراري ندارد

دل بي حسين اصل و فرعش زيادي است

شبيه درختي كه باري ندارد

دل بي حسين از گل بدترين هاست

دل بي حسين اعتباري

ندارد

بود ذكر سجاده هر فقيري

اميري حسين فنعم الاميري

همه زير پايند و بالا حسين است

همه قطره اند و دريا حسين است

چه رسم خوشي كه زمان تولد

كلام نخستين ما يا حسين است

حسن هم حسين است ، علي هم حسين است

محمد حسين است و زهرا حسين است

حسن يا علي فاطمه يا محمد

تجلي اين چهارتن با حسين است

همين كه به جز عشق چيزي نگفتيم

تجلي " لا ذكر الا حسين " است

گنهكارها نيز ترسي ندارند

قيامت اگر دست آقا حسين است

شه عالمينيم ، الحمدلله

غلام حسينيم ، الحمدلله

نديدم كسي را گدايش نباشد

مسلمان يا ربنايش نباشد

مسير تكامل يقينا محال است

اگر كربلا انتهايش نباشد

براي جهنم چه خوب است، هر كه

حسين بن زهرا برايش نباشد

مگر مي شود؟نه...نه... امكان ندارد

خدا باشد و كربلايش نباشد

خدايي كه دار و ندارش حسين است

مگر مي شود خون بهايش نباشد؟

يقين كشتي او نجاتي ندارد

اگر خواهرش ناخدايش نباشد

حسين آمد و بال ها گريه كردند

تمامي گودال ها گريه كردند

پر ما كجا؟وسعت آسمانت

پريدن كجا؟قبه ي لا مكانت

حسن هم به پاي تو قد راست مي كرد

ادب داشت ، پيشت امام زمانت

تو بالا نشيني ، چگونه نباشد

سر شانه هاي پيمبر مكانت

تويي سنت هفت تكبير احرام

نبي منتظر شد بچرخد زبانت

شما هر دو در حال ارتزاقيد

اگر مي گذارد دهان بر دهان

خدا بهتر از تو ندارد اگر داشت

يقين كن كه مي داد روزي نشانت

خداوند مثل تو ديگر ندارد

شبيه تو دارد اگر خب بيارد

من و سالها جستجويت حسين جان

من و منت گفتگويت حسين جان

مگر مي شود من به پايت نيفتم

من و سجده بر خاك كويت حسين جان

من عادت ندارم شبي بي تو باشم

من و هيئت كو به كويت حسين جان

به والله خوابش نمي برد زهرا

نميشد اگر شانه مويت حسين جان

گلوي تو

عادت به نيزه ندارد

به قربان زير گلويت حسين جان

چقدر آه گفتي جوابت ندادند

چقدر آب گفتي و آبت ندادند...

*** علي اكبر لطيفيان***

مدح و منقبت حضرت سيدالشهدا (عليهالسلام)
ناريم و نور گشتن ما وقت ميبرد

كوريم و عادت به عصا وقت ميبرد

شاعر صبور باش كه انزال "وحي شعر"

تا به "غزلسَراي حرا" وقت ميبرد

عمري سراب ديدم و فهميدم عاقبت

تشخيص آب از آب نما وقت ميبرد

گفتي كه شرط آينگي آدميت است

آدم شدن به جان شما وقت ميبرد

تهذيب نفس عاقل و تذهيب آن به عشق!!

بر خشت، نقش آب طلا وقت ميبرد

فطرس سلام ما به حضورش خودت ببر

با پاي لنگ باد صبا وقت ميبرد

من زير قبه ي تو دعا ميكنم حسين

حالا بگو قبول دعا وقت ميبرد؟

نام تو را به "كاخ تمّرد" نوشته ايم*

پس لاجرم نزول بلا وقت ميبرد

در صف نشسته ايم و به دستت نگاهمان

اخذ برات كرببلا وقت ميبرد

. . .

يا ايهّا الصبور من، اِصبِر به قتل صبر

جان دادنت عزيز خدا وقت ميبرد.

***ميلاد حسني***

بي شك گداي خانه ات آقا شود، حسين

هر قطره زود پيش تو دريا شود، حسين!

فيض گدايي تو به هر كس نميرسد

بايد كه زير نامه اش امضا شود:"حسين"

هر كس شنيد كار گنهكار با شماست

خواهد كه رو سياه دو دنيا شود، حسين

وقتي كه درب خانه ي لطف تو در دل است

ما سينه ميزنيم كه در وا شود، حسين!

در روضه ها به قرب خداوند ميرسيم

شبهاي هيئتت شب احيا شود، حسين

آقا جوان سينه زنت حاجتش شده:

در كاروان كرب و بلا جا شود، حسين

از كودكيم تا دم مرگم به روي لب

تنها حسين بوده و تنها شود : حسين

اي كاش وقت مردن من! وقت احتضار

ذكر مدام بر لبم آنجا شود: "حسين..."

***سينا نژاد سلامتي***

دلبر آن است كه خون ريزد و تاوان ندهد

يا اگر هم بدهد خون عزيزان ندهد

اي كه در كشتن ما هيچ مدارا نكني

بكش امروز كه جز تيغ تو فرمان ندهد

گفته بودم كه شوم مَحرم اين خانه، نشد

چه توان كرد ؟ حسين است و ره آسان ندهد

زخم اگر نيست به دل، گريه ندارد نمكي

بي نمك را سر اين سفره كسي نان ندهد

هر كه خالي شود از خويش دهد شور نشور

هيچ كس شور ز دل همچو نمكدان ندهد

شهر ري مملكت توست به جان تو قسم

كس خراج سر زلف تو به جز جان ندهد

عشقم اين است كه من خانه به ري ساخته ام

گريه هر جا كه كنم لذت تهران ندهد

صله ها داده ام از اشك به دربان حسين

گرچه گويند گدا باج به سلطان ندهد

بر حذر باش كه در حشر به ني جا نكني

سعي كن مادرت از ديدن تو جان ندهد

بَلَدُالله من آن ديده ي فتان شماست

ابرويت گرچه اماني به ضعيفان ندهد

هر قدر شور گرفتيد حلال دمتان

ليك شوري اثر ذكر حسين جان ندهد

***محمد سهرابي***

نگاه و گوشه ي چشمي به اين گدا كافيست

- تو را به جان رقيه، همين مرا كافيست -

خدا كند كه نگاهي كني، زمين خوردم!

كه بر به خاك غم افتاده اي نگاه كافيست

دلم كه دست خودش نيست،گاه مي شكند

در اين ميانه فقط نامي از شما كافيست...

براي راحتي از آتش جهنم هم

دو قطره اشك فقط پاي روضه ها كافيست

تويي حسين!شروع تمام عاشقي ام

براي عشق، حسينيه ي عزا كافيست

همه حوائج من بسته بر اشاره ي توست

همه حوائج من هيچ، "كربلا" كافيست

تمام حاجت من ديدن ضريحت بود

چقدر فاصله افتاد بين ما...كافيست!

***يحيي نژاد سلامتي***

در طريقت زحمت بسيارها بايد كشيد

تا تقرب منت جام بلا بايد كشيد

يار ما بد نيست از ما يك ملاقاتي كند

گه كريمان را به بالين گدا بايد كشيد

در مسير دلبر ما چشم پاكي واجب است

گر نظر خورد انتقامش را ز ما بايد كشيد

نيست توجيه قبولي ديدگان خشك را

ازميان چاه،گاهي آب را بايد كشيد

وقت روضه زودتر از هر چه بايد گريه كرد

سفره كه آماده شد،فورا غذا بايد كشيد

الدواء عند الحسين و الشفاء عند الحسين

بهر درمان يافتن دست از دوا بايد كشيد

رفته رفته وقت ما دارد به پايان مي رسد

تاكه عمري هست ناز يار را بايد كشيد

رو به قبله كردن ما بين قبر انصاف نيست

صورت ما را به سمت كربلا بايد كشيد

عاشقان بي كفن ها ،با كفن بيگانه اند

بعد مردن روي ما يك بوريا بايد كشيد

***علي اكبر لطيفيان***

زير ايوانت اگر روزي كبوتر مي شدم

آنقدر پر مي زدم در خون كه پرپر مي شدم

آتشم گل كرد و بالم سوخت با پروانه ها

كاش چون پروانه در آتش شناور مي شدم

كاش در هنگام توفان سياه نيزه ها

مرهمي بر زخم خونين برادر مي شدم

اي سر انگشت جنون در فصل رقص عاشقان

زخمه اي گر مي زدي تا شعله ور تر مي شدم

سوي تو پر مي زدم، با بوي تو پر مي زدم

از شميم روح انگيزت معطر مي شدم

با برادر گفت زينب:كاش بي تو در جهان

مرغ بي پر، باغ بي بر، نخل بي سر مي شدم

در حريم تو كبوترها به باران مي رسند

گر به كويت راه مي بردم كبوتر مي شدم . . .

***حبيب الله بخشوده***

با قلب بشر مونس و دمساز حسين است

در خلوت دل،محرم و همراز حسين است

زهرا و علي،هر دو چو درياي گوهربار

خلقت،صدف است و گهر راز حسين است

آن عاشق فرزانه و،معشوق دو عالم

بر طاق فلك غلغله انداز ح____سين است

هر آيتي از جانب حق،معجزه اي بود

آن آينه كه هر دم كند اعجاز حسين است

راهي كه بشر را به خ___داون_____د رساند

عشق است و در اين فاصله پل ساز حسين است

در راه نگهداري قرآن محمد

سرباز فداكار سرافراز حسين است

شاهي كه ز حر بن يزيد،از ره اكرام

بگذشت و نمود آنهمه اعزاز حسين است

فطرس كه پرش را شرر قهر خدا سوخت

باز آنكه بدادش پر پرواز حسين است

ماهي كه به هر كلبه ي تاريك بتابد

شاهي كه به سائل نكند ناز حسين است

از مردم دنيا،مطلب حاجت خود را

درخواست از او كن كه سبب ساز حسين است

گر خلق تو را از در خود جمله برانند

آنكس كه پناهت بدهد باز حسين است

اميد«حسان»جان جهان رحمت يزدان

باب كرمش بر همه كس باز حسين است

***استاد چايچيان***

جاده و اسب مهياست،بيا تا برويم

كربلا منتظر ماست بيا تا برويم

ايستاده ست به تفسير قيامت زينب

آن سوي واقعه پيداست بيا تا برويم

خاك،درخون خدا مي شكفد مي بالد

آسمان،غرق تماشاست بيا تا برويم

تيغ، در معركه مي افتد و بر مي خيزد

رقص شمشير چه زيباست، بيا تا برويم

از سراشيبي ترديد اگر بر گرديم

عرش،زير قدم ماست بيا تا برويم

دست عباس، به خونخواهي آب آمده است

آتش معركه برپاست بيا تا برويم

زره از موج بپوشيم و ردا از طوفان

راه ما، از دل درياست بيا تا برويم

كاش،اي كاش! كه دنياي عطش مي فهميد

آب، مهريه زهراست بيا تا برويم

چيزي از راه نمانده ست چرا برگرديم

آخر راه، همين جاست بيا تا برويم

فرصتي باشد اگر ،باز در ين آمد و رفت

تا همين امشب و فرداست

بيا تا برويم

***ابوالقاسم حسينجاني***

وقت وداع فصل بهاران بگو "حسين"

در لحظه هاي بارش باران بگو "حسين"

هرجا دلت گرفت كمي محتشم بخوان

هي در ميان گريه بگو جان، بگو "حسين"

كشتي شكست خورده كه ديدي به كارزار

در خاك و خون تپيده به ميدان بگو "حسين"

از نام گرم او دل برف آب مي رود

در سردسير سخت زمستان بگو "حسين"

تغيير كرده است لغتنامه هايمان

زين پس به جاي واژه عطشان بگو "حسين"

روضه بخوان كه لحظه ي طغيان چشم ما

همپاي چشمه هاي خروشان بگو "حسين"

ديدي اگر كه جسم قمر زير آفتاب

مانده سه روز بين بيابان بگو "حسين"

ديدي اگر كه جامه ي يوسف ربوده اند

افتاده بين معركه عريان بگو "حسين"

ديدي اگر كه قاري قرآن سرش شكست

از سنگ قوم دشمن قرآن بگو "حسين"

***ميلاد حسني***

تا مي دمد از ياد تو در شهر نشان ها

در معرضِ عطر كلماتند دهان ها

بوي تن تو با نَفَس خاك چه كَردَست

كِامروز پر از بوي بهشتند جوان ها

ديروز چشيدست زمين طعم تو،امروز

ذرّات تو را تجزيه كرده ست به جان ها

اي كاش زمين خون تو را ترجمه مي كرد

تا با گلِ خورشيد مي آميخت دهان ها

از تيغ گرفتند تَنَت را و سپردند

در آن سوي مقتل به كَمان ها و گَمان ها

اي زنده جاويد! همانروز سرت را

از نيزه ربودند و سپردند به آن ها

گفتند فقط،از لب و دندان و ندادند

از ردّ نَفَسهايِ شهيدِ تو نشان ها

اي كاش مسيحِ نَفَسَت ، روح بريزد

در كالبدِ منجمدِ مرثيه خوان ها

***عبدالجبار كاكايي***

حج تان باطل اگردر عرفاتم ننشينيد

تشنه لب در وزش شط فراتم ننشيند

سيد آينه پوشانم ازين سمت بياييد

چه كسي گفت به كشتي نجاتم ننشينيد

محو در جذبه ي پيغمبري ام پنجره تان كو

بي وضو در ملكوت كلماتم ننشينيد

هان خود كعبه منم كيست ز من قبله نما تر

چه كسي گفت كه در باب صلاتم ننشينيد

اين عباي نبوي هست به دوشم چه شد اي قوم

روضه ي سيب منم در نفحاتم ننشينيد

دست برداريد اي مردم ازين علقمه كافي ست

واي اگر در گذر آب حياتم ننشينيد

من مفاتيح دعايم به خدا راه نداريد

تا كه در معرض اذكار سماتم ننشينيد

بعد ازاين هلهله تان حجت خورشيد تمام است

در همين دشت قتيل العبراتم بنشينيد!

از همين باديه روزي عتباتي بدرخشد

"ساحل امني و كشتي نجاتي" بدرخشد

***

پاسخش بود فقط تير و هياهوي پياپي

كافري تير مي انداخت به ساقي و خم مي

ابن سعد ست مي اند يشيد از آنجا به حديثي

كه مبادا نخورم گندمي از مزرعه ي ري

با عباي نبوي سيد گل هاي بهشت آه!

پاسخش بود فقط يكسره پاكوبي و هي

هي

و فقط حر شهيد آمده با موي پريشان

دست مولا ست كه ناگاه گرفت آينه بروي

سرت افتاده به پايين چه شهيدانه مي آيي!

مرحبا حر!چه شكوهي !تو چه آزاده اي وحي

چكمه بر دوش مي آيي چه سماعي!چه شهودي!

ناگهان ولوله انداخته شور تو به هر شي

كسي نمي فهمد از اين قوم كه فردا بدرخشد

سوره كهف در آن هلهله بر منبري از ني

***

لجن آلود كدامين صله ي ابن زيادند؟!

كه جوابي به جز از هلهله ي سنگ ندادند

در دلم ريخته اين مرثيه اندوه غريبي

تشنه ي روضه ام وحس صميمانه ي سيبي

بايد امشب بروم جاده خودش راه مي افتد

جاده با زمزمه ي مقتل گل هاي غريبي

دفترم دستخوش جزر و مد شط فرات است

سهمم از باغچه اي لاله ،غزل هاي نجيبي

با خودش برده مرا لهجه ي قرآني پيري

كيستي پير من اي آن كه شهيدانه خطيبي؟!

كلماتش به سرم ريخت از آن خيمه، سرودم:

مي شناسم تو حبيب ابن حبيب ابن حبيبي!

دستي از عرش مي افتد به زمين ، دست برآريد

آه مي بينم از آن دست چه توفان مهيبي

ساعتي بعد ورق پاره ي انجيل در آتش

ساعتي بعد مسيح است به بالاي صليبي

ساعتي بعد سراسيمه به گودال مي آيد

در همين دشت زني با چه شكوهي چه شكيبي!

"نير"و "محتشم" اي كاش به گوشم بسرايند

سيزده بند به لب هاي خموشم بسرايند

***

عطش باغچه اي لاله ي پرپر به گلويش

محشري مي شنوم از رجز حادثه جويش

رجز هاشمي كيست كه در گوش فرات است

آب توفان تر از اين جزر ومد افتاده به رويش؟

"ضاق صدري" به لبش ميرود آنجا كه مي افتد

چشم يك مادر و قنداقه ي شش ماهه به سويش

و نشسته است در خيمه چه بي تاب رقيه

تا بيايد مگر از علقمه با

مشك ،عمويش

"يا اخا ادرك" از آن سوبه هوا رفت خدايا

ساقي تشنه به خاك است و شكسته ست سبويش

خم شد آن گونه چه مي خواست كه آهسته بگويد

قلم اينجا به زمين مي خورد از سر مگويش

لاله عباسي از آن روز عزيز است كه دارد

در خودش سوره اي از سلسله ي خوني مويش !

تا ابد ماه سري در گذر علقمه دارد

و از آن دست وفا دار فقط زمزمه دارد

***

چه كسي ريخت به هم طره پيغمبري اش را

دستي آشفت به صحرا ورق دلبري اش را

ابن سعد است هراسان نبي آمد! نبي آمد!

قتل اين آينه افشا بكند كافري اش را

مي تواند همه ي علقمه در مشت بگيرد

در رجز هاش ببين جزر و مد اكبري اش را

دختر ي تشنه نگاهش به چكا چاك و هياهو

مي فشارد به دو دستش گره ي روسري اش را

آمد از معركه تا حس كند آغوش پدر را

تا بنوشد نمي از چشمه ي انگشتري اش را

آسمان خواست از آن خواهش معصوم بخشكد

ريخت بر وسعت صحرا تب نيلو فري اش را

مي رود تا كه در اين ظهر عطشناك ببينند

شب پرستان همه شعشعه ي حيدر ي اش را

به پدر گفت كه با جام مي اينجاست پيمبر

به سماع آمده ام رايحه ي كوثري اش را

پدر افتاد ورق هاي گل سرخ در انگشت

پسرم داغ تو تنها به خداوند مرا كشت!

***

ابن طاووس !بخوان تشنه بياشوب زمين را

شرح منظومه ي هفتاد و دو خورشيد جبين را

مجلس آماده شده سيد طاووس كجايي؟

گوش كن مي شنوي گريه ي جبريل امين را ؟!

دسته اي سينه زن آمد به تماشاي لهوفت

با همه بغض بخوان سوختن خيمه ي دين را

مقتل لاله بخوان قطعه به قطعه كه گشايي

بر حسينيه ي

ما پنجره ي خلد برين را

ابن طاووس ! دلت صبح قيامت شد وقتي

مي نوشتي به سر رحل ني آيات مبين را

ابن طاووس ! دلم تاب نمي آورد اينجا

قسمت شعله ببين وسعتي از سبز ترين را

ابن طاووس! غروب است و من و خيمه در آتش

كشتگانند بدون كفن و خيمه در آتش

***

مرغ شب نيست كه يك حنجره حق حق بسرايد

سخت دير است زماني كه فرزدق بسرايد

كاشكي هم سفر وادي طف بود فرزدق

تا كه هفتاد و دو منظومه، معلق بسرايد

در ازل دعبل از اين باديه رد شد كه زماني

شعرها چون مي گلگون مروق بسرايد

زينب آمد كه غزل هاي شهيد ازلي را

وقت شق القمر از ابروي منشق بسرايد

اين زن اين شب شكن اين كوه چه خونخواه مي آيد

تا شود وعده ي خورشيد، محقق بسرايد

خيزران مي شنود از ملكوت لبي آنگاه

عشق گل كرده كه زيبايي مطلق بسرايد!

به همين زودي از اين سمت بهاري بشكوفد

قمري از ولوله ي لاله و زنبق بسرايد

گل سرخ است تمامي زمين هاي پس از اين

باغ يك پارچه منصور،انا الحق بسرايد

مي شكوفد چه درختان كه به تكثير قيامش

مي وزد بر همه ي خاك ، مزامير قيامش

***

كاتبي كو كه حديث متواتر بنويسد

چشم بر شط كف آلود جواهر بنويسد

خنكاي كفي از علقمه را حس كند آنگاه

هر حديثي به دلش شد متبادر بنويسد

تا چهل منزل از اين باديه ني نامه بخواند

وچهل روضه ي بي سر به منابر بنويسد

عشق بر منبري از نيزه از اين سمت وزيده

كاش دستي به زمين هاي مجاور بنويسد

كاش مي آمد و با دستخط ياس سه ساله

شرح دلتنگي گل هاي مهاجر بنويسد

اربعين و شب و ماه ومي گلگون به پياله

كيست بر علقمه تا گريه ي"جابر" بنويسد

"اين طالب" به لبش ندبه ي

مشروح بخواند

شرحي از ناحيه ي غايب حاضربنويسد

كاش روح القدس اينجا بر مي داشت علم را

كيست اين دست كه ناگاه نگه داشت قلم را؟!

***

با خودش مي برد اين قافله راسر به كجاها

و به دنبال خودش اين همه لشكر به كجاها

كوفه و شام و حلب يكسره تسخير نگاهش

دارد از نيزه اشارات مكرر به كجاها

سوره كهف گل انداخته اين بار و زمين را

مي برد غمزه ي قرآني ديگر به كجاها

بر سر نيزه تجلي سر كيست خدايا؟!

پر زد از بام افق نيز فراتر به كجاها

بين خون گريه، پيام آور خورشيد صدا زد

مي روي با جرس شوق برادر! به كجا ها

شب گرگ است و شقاوت شب سيلي به شقايق

تو گل انداخته اي در شب خنجر به كجا ها

از كران تا به كران مي شنوم موج صدايت

كشتي سبز نجاتت زده لنگر به كجا ها

چه زبون است يزيد و چه حقير ابن زيادش

شهر را مي كشد اين خطبه ي محشر به كجا ها

جشن خصم تو پياپي به عزا شد بدل آنجا

تا كه انداخت نگاه تو به كاخش گسل آنجا

به همين زودي از اين دشت سپيدار برويد

يا لثارات حسين از لب نيزار برويد

***

سرو در سرو به خون خواهي قيس بن مسهر

نخل در نخل فقط ميثم تمار برويد

شب مي آشوبد از آواز ستم سوزي مسلم

كوفه را پنجره در پنجره بسيار برويد

و بهار آينه در دست مي آيد كه حسيني ست

چه غم از خار يزيدي كه در انكار برويد

چه غم از فتنه پاييز تبر هاي پس از اين

باغ را در وزش شعله نگاه دار، برويد

وقت خون خواهي هفتادو دو خورشيد بيايد

وقتي از بيشه رجز خواني مختاربرويد

به همين زودي از اين ناحيه تكبير بلندست

از زمين لمعه

اي از خون فراگير بلندست

***

و بخوان روضه ي گل هاي سحر زاد در آتش

با من از خيمه ي خورشيد كه گل داد در آتش

شعله بر باغچه اي ياس سپيد است در آن سو

وتمامي بهار است كه افتاد در آتش

خيمه سوخت همه پلك بزن حكم ولي چيست؟!

چه كند زينب يا حضرت سجاد در آتش ؟!

تو بر اين قافله ي خسته امامي و خليلي

مي كند ذكر لبت باغ گل ايجاد در آتش

شعله تا مشرق پيشاني تب دار رسيده

از حرم مي شنوي يكسره فرياد در آتش

خيمه ها سوخته موجي بزند كاش و بيايد 

به هواداريشان دجله بغداد در آتش

تازيانه ست و لگد كوبي غارتگر اسبان

كيست پيچيده چنين نسخه ي بيداد در آتش

چه كنم؟ پشت سر هم قلم از دست مي افتد

بنويسم كه حرم دستخوش باد در آتش؟!

كاش صد بندفقط سير منازل بنويسم

گوش بر گريه ي زنجير دل اي دل بنويسم

***

ختم اين زمزمه نزديك شد و ختم كلامم

در خودم ريخته ام شط شراب است به جامم

با خودش مي برد آهنگ حجازي به عراقم

و مي اندازد از اين شور چهل بار به شامم

در دلم ريخته سو سوي چهل بند مردف

تا چهل منزل از اين جا صلوات است و سلامم

از زمين مي شنوم فلسفه گردش خونت

با گل سرخ صميمانه قعودست و قيامم

به كجا مي روي اين دست خط سرخ تو بر ني

نامه منتشر از حنجره ات را چه بنامم،

نفحات نبوي ريخته در دفترم امشب

عطر سيبي كه از اين سمت مي آيد به مشامم

و مرا ثانيه اي زندگي بي تو مبادا

زندگي خالي از انفاس تو اي دوست حرامم

شيعه ي كرب بلاي تو ام اين شعر گواهم

كه سلوك چمن لاله ي تان هست مرامم

كاش مي شد كه

چهل پاره مقتل بسرايم

غرق خون،جامه دران باز از اول بسرايم!

***محمد حسين انصاري نژاد***

اي كه نور مهر و ماهي دوستت دارم حسين

مظهر لطف الاهي دوستت دارم حسين

هستي من را خدا با مهر تو پيوسته است

يا بخواهي يا نخواهي دوستت دارم حسين

تا شنيدم دوست مي داري غلام خويش را

با وجود رو سياهي دوستت دارم حسين

هر كجا نام تو آيد مي رود تاب از كفم

من چه گويم خود گواهي دوستت دارم حسين

گر بخواهي با كلامي در رهت جان مي¬دهم

ور براني با نگاهي دوستت دارم حسين

آن چنان خوبي كه هر بد بسته بر لطفت اميد

شرمگين از هر گناهي دوستت دارم حسين

اي كه خواندت رحمه للعالمين فُلك نجات

تا كه جويم بر تو راهي دوستت دارم حسين

بر تو گر رو كرده ام دارم اميد مرحمت

تا به من بخشي پناهي دوستت دارم حسين

كرده ام با هر زباني بر جلالت اعتراف

گفته ام در هر نگاهي دوستت دارم حسين

باز هم گويد "مؤيد" با لسان نارسا

گر بخواهي، ور نخواهي دوستت دارم حسين

***سيد رضا مويد***

نمي دانم چه سوزي بود از عشق تو در سرها

كه دل ها مي زند پر در هوايت چون كبوترها

به خون پاك خود خطي نوشتي از فداكاري

كز آن حرفي نمي گنجد به ديوان ها و دفترها

اگر هر منبر از وصف تو زينت يافت ، جا دارد

كه از خون تو پا بر جاي شد محراب ومنبرها

بنازم همرهانت را كه افتادند چون از پا

طريق عشق را مردانه طي كردند با سرها

نمي دانم چه آييني ست دنياي محبت را

كه خواهرها نمي گريند بر مرگ برادرها

پدر ها شسته دست از جان به آب ديده طفلان

خضاب از خون فرزندان خود كردند مادرها

فداي پرچم سرخ تو اي سردار مظلومان

كه مي لرزد زبيمش تا ابد كاخ ستمگرها

***ذبيح الله صاحبكار (سهي) ***

شكر خدا كه بال و پري داده اي مرا 

نام و نشان معتبري داده اي مرا 

من يك گداي بي سر و پا بودم و شما 

يك آبروي مختصري داده اي مرا

اصلا گدا خجالتي اش هيچ خوب نيست 

شكر خدا شما جگري داده اي مرا

نان و نواي من همه از روضه شماست

از عشق ، قلب شعله وري داده اي مرا 

امسال هم كه هيئت تان پا گرفته است 

شكر خدا كه چشم تري داده اي مرا 

من آمدم كه گريه كن غربت ات شوم

در گوش جان من خبري داده اي مرا 

اي روي نيزه رفته به جان خودت قسم

در روضه مژده سفري داده اي مرا 

ذاكر گريز زد به لب چوب خورده ات

شكر خدا كه گوش كري داده اي مرا

من طاقتم كجاست كه گودال مي بري؟

اصلا خدا ، عجب جگري داده اي مرا

***مهدي صفي ياري ***

روزي هزار بار كه شكر خدا كنيم 

شايد كه حق آمدنش را ادا كنيم

شب هاي ماتم آمده بايد كه خويش را

آماده تا براي دو ماه عزا كنيم

امسال هم بدون تو سرزد هلال غم

كي با رخ تو ديده به اين ماه وا كنيم

ما عهد كرده ايم، به هر بزم روضه اي

اول براي روز ظهورت دعا كنيم

صاحب عزا بيا كه به اذن نگاه تو

در سينه باز خيمه ماتم بپا كنيم

دستي بده كه سينه زن نوحه ها شود

اشكي بده كه خرجي اين ديده ها كنيم

شاگرد مكتب شهدا و ولايتيم

هيهات اگر كه بيرقتان را رها كنيم

يك روز ميرسد كه همه در جوار تو

عزم زيارت نجف و كربلا كنيم

***محمد علي بياباني ***

غزل يكم

باز ماه ماتم شد، گريه مي كنم غم را

دست من بده امشب روزي محرم را

پيش گريه هاي تو دست گريه ام خاليست

باز هم بيا پر كن كاسه هاي چشمم را

چشمه هاي شورم را اشك بر تو شيرين كرد

پس دوباره شيرين كن چشم شور آدم را

در بهشت ، همسايه با شما شود هر كس

گريه كرده در دنيا اين بهشت اعظم را

خوب و بد ؛ براي تو گريه مي كنيم آقا !

پس قبول كن از ما گريه هاي درهم را

من اجازه مي خواهم از كليم اين روضه

تا كمي بخوانم از مقتل مقرم را

مقتلي كه در باب قتلگاه آورده

روضه هاي مكشوف و روضه هاي مبهم را

روضه اي كه مي فرمود: جالسٌ علي صَدره

روضه اي كه خم كرده هر چه قامت خم را

غزل دوم

آماده مي شوم كه فراهم كني مرا

خرج عزاي ماه محرم كني مرا

آشفته ام؛به سينه زدن عادتم بده

تا در صفوف نوحه منظم كني مرا

فرموده اي كه:" اشك شما مرهم من است "

اشك مرا بريز كه مرهم كني

مرا

آنقدر در طواف سرت گريه مي كنم

تا پاي نيزه چشمه زمزم كني مرا

اصلا بعيد نيست كه در روضه خودت

همسايه رسول مكرم كني مرا

روزي كه اشك و خون تو در قتلگاه ريخت

مي خواستي شهيد محرم كني مرا

غزل سوم

روضه شروع شد ؛ همه پر در بياوريد

از اين بهشت ميوه نوبر بياوريد

حالا كه حوض كوثر ما گريه بر شماست

يك كاسه اشك ناب ،از آن ور بياوريد

ما گريه مي كنيم كه دل شستشو كنيم

پس از گلاب جاري ِقمصر بياوريد

در هيئتي كه حال و هواي حرم پُر است

يكشب مرا به شكل كبوتر بياوريد

اي مردمان حاجت! ازاينجا گذر كنيد

حاجت هر آنچه هست،براين دربياوريد

با "اشك ِگرم" ، خاطر ايمان خنك تر است

ما گريه مي كنيم كه باور بياوريد...

غزل چهارم

به پاي روضه نشستيم و اشك ناب شديم

قنوت گريه گرفتيم و مستجاب شديم

و ما كه در پي خورشيد نيزه ات بوديم

شبانه نور گرفتيم و آفتاب شديم

دوباره اشك" گناه نسوز" ما را سوخت

دوباره پاك شديم و پر از ثواب شديم

مدينه بود و تو بودي و رأي مادر بود

كه ما براي عزاي تو انتخاب شديم

ميان سينه زدن بال و پر گرفتيم و

كبوتر حرم صحن بوتراب شديم

شبيه چشم تو و مشك خالي عباس

دوباره گريه كن كودك رباب شديم

غزل پنجم

منم كه نم نم از اين گريه هات لبريزم

بدون گريه براي تو مثل فصل پاييزم

از آن زمان كه به چشمان ِمشك تير زدند

شبيه مشك، براي تو،اشك مي ريزم

دل مرا تو به پاي علم گره زده اي

اگرچه ذره ترينم اگر چه ناچيزم

كوير بودم و مثل جوانه اي مرده

تو آب داديم از گريه ، تا كه برخيزم

غروب روز دهم خواهر تو يادم داد

كه گريه بر تو كنم ،ازخودم بپرهيزم

كمك كنيد

كه با گريه شما بروم

قيامتم به عزاي شما به پا برخيزم

غزل ششم

وقتي كه روي نيزه كمي سر گذاشتي

در چشم ما دو بغض شناور گذاشتي

آنقدر روي نيزه به معراج رفته اي

پا از حريم عرش فراتر گذاشتي

وقتي كه خم شدي به روي نيزه ، باد گفت :

بر روي شانه هاي خدا سر گذاشتي

در آسمان نيزه حرم ساختي و بعد

دورش هزار دسته كبوتر گذاشتي

يعني كه ما كبوتر اشك شما شديم

در چشم ما دو بال مطهر گذاشتي

هر چه لبان تشنه ي تو تشنه تر شدند

در چشم ما دو چشمه كوثر گذاشتي

وقتي رسول گريه شدي روي نيزه ها

اين كار را به عهده خواهر گذاشتي

از هجمه هاي سنگ، سرت بازهم شكست

اما تو سر به دامن مادر گذاشتي

غزل هفتم

باران بريز بر دل باران نخورد ه ام

بي گريه بر تو، مثل زمين هاي مرده ام

حالا محرم است و بهار است و زندگي

خود را به دست زندگي تو سپرده ام

گريه براي تو بخدا يك وظيفه است

آن را از انبياء خدا ارث برده ام

آن "مشك ِگريه" بود كه سقا به دوش داشت

حالا گذاشته است خدا روي گ_ُرده ام

در روضه ها هواي دلم صاف صاف شد

از بسكه ابرهاي دلم را فشرده ام

در پاي نيزه خواهر زهراييت نوشت:

اي جان من ! برادر سيلي نخورده ام !!!

داغت به روي نيزه مرا مي كشد حسين

هر داغ را به داغ تو كوچك شمرده ام

غزل هشتم

يكشب دلم بهانه كرببلا گرفت

قلبم شكست و دور و برش را خدا گرفت

پس پا شدم به نيت روضه ،كه ناگهان

ديدم بهشت آمد و دست مرا گرفت

اي زائري كه مي روي آهسته تر برو!

شوق غم حسين ،مرا هم فرا گرفت

اذن دخول خواندم و وارد شدم ولي

ديدم بهشت

،گوشه اي ازعرش جا گرفت

در مجلسي كه جاي رسولان وحي بود

هر كس نشست خلوت غار حرا گرفت

روضه شروع شد ؛همه ي عرش گريه كرد

حتي خدا دلش زغم كربلا گرفت

بالاي عرش منبري از نور چيده شد

اقراء؛ كه هر كه خواند دلش ارتقا گرفت

از بين شاعران درش محتشم كه خواند

از دست هاي سبز پيمبر عبا گرفت

شاعر نوشت بيتي و از دست مادري

يكشب براي هيئت خود كربلا گرفت

آن سركه روي دامن معراج جاي داشت

آخر چه شد جا به سر نيزه ها گرفت

غزل نهم

از محرم ، حرمي دور و بر ِماه كشيد

از دو چشم من و تو تا حرمش راه كشيد

در كوير من و تو روضه گرفت و آنگاه

آب شيرين حيات از دل اين چاه كشيد

روضه خواند و ره صد ساله ما يكشبه شد

اين همه فاصله را يك شب ِكوتاه كشيد

مجلس روضه خود را كه مزيّن فرمود

تا بهشتش همه را برد و به همراه كشيد

عده اي را به هواي حرمش مهمان كرد

عده اي را دم در خادم درگاه كشيد

اين بهشتي كه است نهر و مي و ساقي دارد

اين بهشتي است كه ارباب به دلخواه كشيد

در محرم ، حرمي دارم و دلخوش هستم

كه مرا گريه كن اين حرم ِماه كشيد

گريه من به فداي جگر سوخته اش

كه دلش آب شد از بس جگرش آه كشيد

غزل دهم

هيئت" بهشت خانه" سر سبز ايل ماست

كه در كنار زمزمه رود نيل ماست

اينجا دل شكسته حرم دارد و حسين

اينجا كبوتر ِدل ما جبرييل ماست

اينجا كه دسته دسته به پرواز مي رسيم

صحن حيات كرببلاي اصيل ماست

اينجا دليل آمدن ما حسين بود

پس هيئتش حسينه ها ي دليل ماست

تطهير ما بس است به يك قطره اشك تو

اين ازطهوربودن آب

قليل ماست

ما هم شبيه خواهر او گريه مي كنيم

اين كشته فتاده به هامون قتيل ماست

غزل يازدهم

چقدر بر سر نيزه خدا خدا كردي

در آسمان كه نشستي، مرا دعا كردي

به كربلا نرسيدم ؛ قضا شد ه بودم

در اين "نمازِ محرم" مرا ادا كردي

چقدر نامه در خانه ام فرستادي

چقدر دعوت رسمي از اين گدا كردي

اگر چه من نشنيدم ولي شما هر بار

به ديدن و به رسيدن مرا صدا كردي

براي اينكه بگيري دو دست دور مرا

به روي نيزه ، سر زُلف را رها كردي

براي اينكه منم جزو كربلا باشم

قنوت گريه گرفتي و ربّنا كردي

چه فرق مي كند امروز يا همان ديروز

مرا به مقتل خود بردي و فدا كردي

چه مقتلي كه پر از گريه هاي مادر بود

تو نيز گريه در آغوش نيزه ها كردي

غزل دوازدهم

مثل لبخند صبح زيباييم

شبنم گريه هاي دريائيم

اي كه دنبال شبنم مايي

روي گلبرگ هاي زهرائيم

"عطرِدرشيشه "هاي امروزيم

منتشر در هواي فرداييم

گرد و خاك عباي مجنونيم

راهي سرزمين ليلاييم

از سر نيزه مي چكيم ؛آري

آسمان بلند بالاييم

گاهي اوقات از سر نيزه

با خدا غرق در تماشاييم

نام خود را از آب پرسيديم

گفت: « ما آب مشك سقاييم»

گاهي اوقات علقمه هستيم

خاك پاي عصاي موساييم

ما بر آن مشك گريه ها داريم

ما گداي دو دست آقاييم

ما هنوز پشت پاي حسين

قد خميده به خيمه مي آييم

غزل سيزدهم

برگ سبز درخت ياسينيم

دست پرورده هاي آمينيم

وقف اين آسمان شش گوشه

وقف اين بارگاه ديرينيم

در محرم به جوش مي آييم

خم ميخانه هاي رنگينيم

اشك ما از حسين مي جوشد

جاري از چشمه هاي شيرينيم

تآخر عمر روضه مي گيريم

ما گداهاي عاقبت بينيم

روضه اش را بهشت مي خوانيم

خوشه از اين بهشت مي چينيم

اينكه فرموده:« كشته اشك است »

بخدا، زير دِين سنگينيم

ما هنوزم ميان ظرف آب

عكس يك

شيرخواره مي بينيم

غزل چهاردهم

دوباره محرم دوباره حسين

بخوان با چهل شب ستاره حسين

تفال زدم قطره قطره به اشك

جواب آمد از استخاره حسين

موذن اذان داد و هي گريه كرد

صدا زد به روي مناره حسين

شنيدم كه آدم زبيچارگي

صدا مي زد اي راه چاره!حسين

خراسان مريضي شفا مي گرفت

ولي ناله مي زد نقاره حسين

كفن در تن آسمان پاره شد

بگو با دل پاره پاره حسين

بگو با پرستوي نامه برش

سربام دارالعماره حسين

شنيدم " ميا كوفه اش " گريه كرد

صدا زد به صد ها اشاره حسين

غزل پانزدهم

خودم را ازاول ، دوباره كشيدم

نشستم برايت ستاره كشيدم

كمي گريه كردم و پايين چشمم

نشستم دو تا راه چاره كشيدم

نشستم در اين روضه هاي پر از نور

بهشتي پر از استعاره كشيدم

و آن دست هايي كه سينه زنت بود

شبيه هزاران مناره كشيدم

به دنبال تو انبياء را پياده

تو را روي نيزه سواره كشيدم

و چندين شب بعد، در يك خرابه

تو را روي دست ستاره كشيدم

نمي شد بخواني ؛ ولي روضه اش را

فقط يك كمي با اشاره كشيدم

قدش كوچكش خم شده بود و او را

در آغوش ياس بهاره كشيدم

دل علقمه خون شد آن لحظه كه

سرش معجري پاره پاره كشيدم

غزل شانزدهم

اينجا محرم است و حرم بي مسير نيست

هر كس نرفت عاقبتش دلپذير نيست

يعني كه راه كرببلا از محرم است

هر كس حرم نداشت مسيرش مسير نيست

با گريه اعتقاد من اينجا درست شد

چشمي كه گريه بر تو ندارد بصير نيست

بايد نوشت روي پر و بال آسمان

دستي كه سينه مي زند اينجا فقير نيست

هر كس كه پير مي شود اينجا جوان تر است

هر كس سپيده مي زند اينجا كه پير نيست

تا آسمان كرب و بلايش نمي برند

هر كس در آستان شما سربزير نيست

بسيار دم گرفته ام

اينجا ولي دمي

مثل دم حسين و نعم الامير نيست

غزل هفدهم

هر كس كه در اين روزها باران ندارد

روز قيامت چهره اي خندان ندارد

هر كس به خاك كربلا سجده نكرده

گل هم كه باشد ريشه در گلدان ندارد

از عرش مهمان مي رسد هر جا كه روضه است

هر كس ندارد روضه اي؛ مهمان ندارد

هر كس نشد خرج محرم ؛ پس از اينجا-

كم مي برد ؛ چون سفره ي احسان ندارد

هر قطره اشكي قيمتش تنها حسين است

اشكي در اينجا قيمت ارزان ندارد

عاشق در اينجا عاشقي مي بيند و بس

آئينه كه كاري به اين و آن ندارد

بايد به روي زخم هايش گريه ها ريخت

هر چند زخم كهنه اش درمان ندارد

آن زخم كهنه داغ عباس است و اكبر

زخمي كه در دل رفته و پايان ندارد

غزل هجدهم

دوباره روضه گرفتي و جانمان دادي

مسير كرببلا را نشانمان دادي

شكسته بال ترين فطرس زمين بوديم

ولي تو بال و پر آسمانمان دادي

بدون آب و هواي بهشت مي مرديم

هواي روضه؛ هواي بهشتمان دادي

اگر چه دير رسيديم روز عاشورا

ولي براي رسيدن زمانمان دادي

اگر چه دير رسيديم و سر به نيزه شدي

به روي نيزه ولي سايبانمان دادي

از آن همه عظمت عاجزانه لال شديم

ولي به گريه دوباره زبانمان دادي

به دست گريه زينب اسيرمان كردي

براي اين همه ماتم توانمان دادي

غزل نوزدهم

تا گريه هست دانه ما بي جوانه نيست

تا روضه هست هيچ دلي بي بهانه نيست

گر چه دلم گرفته از اين روزهاي سرد

از آتش فراق دلم بي زبانه نيست

آقا كبوترم كن و زير پرت بگير

ديگر دلم وسيع شده ، فكر دانه نيست

هر جا كه جاي داده ايم مي نشينم و

كارم دوباره نق زدن كودكانه نيست

تو آمدي و سر زدي و من نبوده ام

ديدي دوباره

هيچ كسي بين خانه نيست

مي خواستي كه زائر سجاده ام شوي

ديدي تب عبادت من عاشقانه نيست

غزل بيستم

اين كاسه هاي اشك دو تا چشمه شفاست

اين "آب گرم ِچشمه تنزيهي خداست "

كم حرف مي زنيم و فقط گريه مي كنيم

چون اشك صادقانه ترين گفتگوي ماست

سرگرم ديدن " من و ما " هم نمي شويم

در بين گريه ها سر ما گرم كربلاست

اينجا حسينه است ؛هوايش بهشتي است

اينجا نفس بكش كه هوايش پر از خداست

اينجا به روي عرش الهي نشسته ايم

چون بال جبرييل خدا فرش اين عزاست

آقا! دو دست ما و سر زلف نيزه ات

زلفي كه روي دست خدا سمت ما رهاست

غزل بيست و يكم

دوست دارم حسينه ها را

گريه در زير عرش خدا را

شب به شب من زيارت نمودم

بين اين روضه ها كربلا را

دوست دارم هميشه ببوييم

عطر پيراهن اين عزا را

دوست دارم كه گاهي ببوسم

دست سينه زنان شما را

دوست دارم دو چشمان خود را

اين دو تا صحن دارالشفا را

عطر سيب و گلابش گرفته

چشم و دست و سرو پاي ما را

بال و پر باز كن تا ببيني

آسمانهاي حاجت روا را

اين همه التماس ملك را

اين همه حاجت انبيا را

كيست اين اربا اربا كه آقا

پهن كرده برايش عبا را

غزل بيست و دوم

يك عمر در عزاي تو باران نوشته ايم

اسم "هواللطيف" فراوان نوشته ايم

اسم هو الطيف خدا را يكي يكي

دور و بر حسينه ها مان نوشته ايم

با دست خط گريه عزاي حسين را

يك عمر بر كتيبه ايمان نوشته ايم

مومن دلش عزاي حسين است و والسلام

اين را براي هر چه مسلمان نوشته ايم

ما جمله " حسين و نعم الامير" را

روي كفن به ديده گريان نوشته ايم

هر قطره مي چكيم كه پيدايتان كنيم

بر روي پلكمان

غم كنعان نوشته ايم

اين گريه اين عبادت شيرين خويش را

نذر كبوتران خراسان نوشته ايم

سرهاي ما اگر چه به نيزه نشد ولي

در پاي نيزه گريه فراوان نوشته ايم

غزل بيست و سوم

يكسال پشت پاي گناهم دويده ام

يكسال در نبود تو حسرت كشيده ام

حالا شكست خورده كرببلا منم

حالا به سرزمين محرم رسيده ام

با شانه اي كه دست تو بر آن كشيده شد

بار گناه اين ور و آن ور كشيده ام

اي روضه خوان مصيبت من را بخوان كه من

يكبارهم مصيبت خود را نديده ام

يعني مصيبتي كه هدف را نديدم و

مانند باد هرزه به هر سو دويده ام

آقا تو فجر صادقي و من شبي دروغ

با خود سياه هستم و با تو سپيده ام

حالا به اشك بر تو فقط پاك مي شوم

اين را زچشمه هاي طهارت شنيده ام

آقا چه شد كه خواهرتان بال و پر شكست

مي گفت : اي حسين من اي سربريده ام !!

در قتلگاه خواهر تو پير پير شد

حالا ببين چقدر برايت خميده ام

غزل بيست و چهارم

پيراهن عزاي تو "جوشن كبير" ماست

ذكر سلام بر تو" دعاي مجير" ماست

پيراهني كه پرچم سيّار كربلاست

بر شانه بلند ، ولي سر بزير ماست

ما را دراين لباس بهشتي كفن كنيد

زيرا پر از شميم خوش و دلپذير ماست

ما از غبار روضه ، شفاها گرفته ايم

فردا هم ، اين لباس عزا، دستگير ماست

هركس بر اين لباس عزا طعنه مي زند

فردا براي يك نخ آن هم ،اسير ماست

روضه شروع شد؛ روضه ي جانسوز پيرهن

آن پيرهن كه سايه عرش حرير ماست

جانم فداي پيرهن مثله مثله اش

آن كشته فتاده به هامون امير ماست

غزل بيست و پنجم

اين اشك هاي نشانه ي خير كثير ماست

قطره به قطره اش بخدا دست گير

ماست

ما از سر نياز، بر او گريه مي كنيم

اين گريه ها نشانه چشم فقير ماست

چشمان كور لذت گريه نمي برند

نهر بهشت پاي دو چشم بصير ماست

وقتي به روضه مي روي آرام تر برو

بال فرشته هاي خدا در مسير ماست

يك آسمان خضوع كن اينجا، كه دست يار

بر شانه هاي سر به كف و سر به زير ماست

در اين بهشت نيت خود را زياد كن

هر كس زياد شد ؛ اثرش در ضمير ماست

گودال قتلگاه پر از زخمهاي يار

گودال كهكشاني روز غدير ماست

گودال قتلگاه ولي يك كفن نداشت

اين سر كه روي نيزه نشسته امير ماست

غزل بيست و ششم

گاهي دعا كه هست ، هواي اراده نيست

گاهي اراده هست ولي سهل و ساده نيست

شب هر كه روي بال فرشته پريد و رفت

روز اينقدر براي رسيدن پياده نيست

بايد رها شد از همه هست و بود خويش

آري پريدن از سر بام تو ساده نيست

ظرفيتي بده كه تو را جستجو كنم

وقتي پياله نيست تمناي باده نيست

ما را در اين نماز محرم ادا كنيد

وقتي قضا شديم ؛ كه وقت اعاده نيست !

خانه به خانه گشته ام و خوب ديده ام

هر گز كسي به بخوبي اين خانواده نيست

غزل بيست و هفتم

اين هشتمين شب است ؛ شب خونجگر شدن

همراه زخم هاي پدر خوب تر شدن

بايد هواي شوق تو ما را بگيرد و

پروازمان دهد به هواي سحر شدن

آنگاه من كبوتر پايين پا شوم

مانند آسمان پر از بال و پر شدن

بر خيز خيمه ي آشفته را ببين !!!

بعد از تو سهم خيمه شده دربه در شدن

از ناله حسين فلك خم شد و نوشت:

بعد از تو سهم عشق شده بي پسر شدن

آيا رواست پيش تو از زخم طعنه ها

سهم

امام تو بشود خونجگر شدن

***رحمان نوازني ***

هنگام محرّم شد و هنگام عزا، هاي

برخيز و بخوان مرثيت كرببلا، هاي

پيراهن نيلي به تن تكيه بپوشان 

درهاي حسينيه ي دل را بگشا، هاي

طبّال بزن طبل كه با گريه درآيند

طّبال بزن باز بر اين طبل عزا، هاي

زنجير زنان حرم نور بياييد

اي سلسله ها ، سلسله ها ، سلسله ها، هاي

اي سينه زنان، شور بگيريد و بخوانيد

اي قوم كفن پوش، كجاييد ؟ كجا؟ هاي

شمشير به كف، حيدر حيدر همه بر لب

خونخواه حسين ايد، درآييد هلا، هاي 

كس نيست در اين باديه دلسوخته چون من

كس نيست در اين واحه به دلتنگي ما، هاي

اين داغ چه داغي ست كه طوفان شده عالم

آتش زده در جان و پر مرغ هوا، هاي

***

از كوفه خبر مي رسد از غربت مسلم

از كوفه و كوفي ببرم شكوه كجا؟ هاي

عباسِ علي تشنه و طفلان همه تشنه

فرياد و فغان از ستم قوم دغا، هاي

بازوي حرم، نخل جوانمردي و ايثار

عباس علي، حضرت شمع شهدا، هاي

آتش به سوي خيمه و خرگاه تو مي رفت

از دست ابالفضل چو افتاد لوا، هاي

با ياد جوانمردي عباس و غم تو

خورشيد جدا گريه كند، ماه جدا، هاي

خورشيد نه اين است كه مي چرخد هر روز

خورشيد سري بود جدا شد ز قفا، هاي

مي چرخد و مي چرخد و مي چرخد، گريان

هفتاد قمر گردِ سرِ شمس ضُحي، هاي

خونين شده انگشتري سوّم خاتم

از سوگ سليمان چه خبر، باد صبا!؟ هاي

از داغ علي اصغر محزون، جگرم سوخت

با رفتن عباس، قدم گشت دو تا، هاي

***

طفلان عطش نوش تو را حنجره، خون شد

از خفتنِ فرياد در آن حنجره ها، هاي

بگذار كه از اكبر داماد بگويم

با خون سر آن كس كه به كف بست حنا، هاي

تنها چه كند با

غم شان زينب كبري

رأس شهدا واي، غريو اسرا ، هاي

بر محمل اُشتر سر خود كوبيد، زينب (س)

از درد بكوبم سر خود را به كجا؟ هاي

امشب شب دلتنگي طفلان حسين (عليهمالسلام) است

اين شعله به تن دارد و آن خار به پا، هاي 

اين مويه كنان در پي راهي به مدينه ست

آن موي كنان در پي جسم شهدا، هاي

اين پيرهن پاره، تن كيست ؟ خدايا

گشتيم به دنبال سرش در همه جا، هاي

در آينه سر مي كشد اين سر، سر خونين

در باد ورق مي خورد آن زلف رها، هاي

اين حنجر داوودي سرهاي بريده ست

ترتيل شگفتي ست ز سرهاي جدا، هاي

بگذار هم از گريه چراغي بفروزم

بادا كه فروزان بشود شام شما ،هاي...

**

من تشنه و دل تشنه و عالم همه تشنه

كو آب كه سيراب كند زخم مرا، هاي

آتش شده ام اتش نوشان منا، هوي

عنقا شده ام، سوخته جانان منا، هاي

هنگام اذان آمد و در چِك چك شمشير

او حيّ غزا مي زد و من "حيّ علي" هاي

امشب شب شوريدگي، امشب، شب اشك است

شمشير مرا تيز كن از برق دعا، هاي

خون خوردن و لبخند زدن را همه ديديد

گل دادن قنداقه نديديد الا، هاي

با فرق علي (عليهالسلام) كوفه ي ديروز، چها كرد؟

از كوفه نديديم بجز قحط وفا، هاي

بر حنجره ي تشنه چرا تير سه شعبه؟

كس نيست بپرسد ز شمايان كه چرا ؟ هاي

اين كودك معصوم چه مي خواست ؟ چه مي گفت؟

در چشم شما سنگدلان مُرد حيا، هاي

***

ر راه كه رفتيد همه خبط و خطا بود 

هر كار كه كرديد هدر بود و هبا، هاي 

اين قوم نبودند مگر نامه نبشتند

گفتند كه ما منتظرانيم بيا! هاي

گفتند اگر رو به سوي كوفه كني، نَك

از مقدم

تو مي رسد اين سر به سما، هاي

گفتند به شكرانه ي ديدار شما شهر

آذين شده با آينه و نور و صدا، هاي

آيينه تان پر شده از زنگ و دورويي

چشمان شما پر شده از روي و ريا، هاي

مختار، به حبس اندر و ميثم، به سر دار

در كوفه نديديم بجز حرمله ها، هاي

اين بود سرانجام وفا؟ رسم امانت؟

اي اف به شما، اف به شما، اف به شما، هاي

اي اف به شمايان كه سرم بر سر نيزه ست

بس نيست تماشاي شهيدان مرا؟ هاي!

در جان شما مرده دلان زمزمه اي نيست

در شهر شما سنگدلان مرده صدا، هاي

اي قوم تماشاگر افسونگر بي روح!

يك تن ز شمايان بنمانيد به جا، هاي

***

يك تن ز شما دم نزد آن روز كه مي رفت

از كوفه سوي شام سر كشته ي ما، هاي

يك مشت دل سوخته پاشيدم زي عرش

يعني كه ببينيد، منم خون خدا، هاي

آن شام كه از كوفه گذشتند اسيران

از هلهله، از هي هي و هي هاي شما، هاي

ديروز تني بودم زير سم اسبان

امروز سري هستم در طشت طلا، هاي

ما اين همه با ياد شماييم و شما حيف

ما اين همه دلتنگ شماييم و شما... هاي

***

ز كرببلا هروله كرديم سوي شام

از مروه رسيديم دوباره به صفا، هاي

خورشيد فراز آمده از عرش به نيزه

جبريل فرود آمده از غار حرا، هاي

اين هيات بي سر شدگان قافله ي كيست؟

شد نوبت تو، قافله سالار منا! هاي

من قافله سالارم و ما قافله ي تو

اي بَرشده بر نيزه، تويي راهنما ، هاي

ما آمده بوديم بميريم و بمانيم

ما آمده بوديم به پابوس فنا، هاي

***

يا سيد شوريده سران! كوفه چه مي خواست؟

آن روز در آن هروله ي هول و ولا ، هاي

منظومه ي

خونين جگران! كوفه چه دارد؟

از كوفه چه مانده ست بجز گريه به جا؟ هاي

خون نامه ي بي سرشدگان! كوفه نفهميد

سطري ز سفرنامه ي دلتنگ تو را، هاي

پيراهن يوسف نفسان! كوفه چه داند؟

منظومه ي هفتاد و دو گيسوي رها! هاي

***

در مشعر زخم تو رسيدم به تشهّد

تا از عرفات تو رسيدم به منا ، هاي

با گريه و با نذر كجا را كه نگشتيم

حيران تو اي آينه ي غيب نما، هاي

در غربت اين سينه برافروز چراغي

در خلوت اين ديده جمالي بنما، هاي

آن شاعر شوريده كه مي گفت كجاييد

اينجاست بياييد شهيدان بلا! هاي

من حنجره ام نذر شهيدان خدايي ست

من حنجره ام وقف تمام شهدا، هاي

از خويش بپرسيم كجاييم و چه داريم

از خويش برون مي زني امشب به كجا؟ هاي

مانديم در اين خاك و پري باز نكرديم

مُرديم در اين درد و نديديم دوا، هاي

هاي اي عطش آغشته ترينان! عطشم كُشت

آبي برسانيد به اين تشنه هلا، هاي

يك بار بپرسيد ز حالم كه چرا هوي

تا پاسخ تان گويم ياران كه چرا هاي ...

***

هفتاد و دو دف هر صبح مي كوبد در من

هفتاد و دو ني هر شب در من به نوا، هاي

اين جاده همان جاده ي خون است بپوييد

اين در، در دهليز بهشت است، درآ، هاي

اي عاشق دل باخته، آهي بكش از جان

اي شاعر دلسوخته، اشكي بسرا، هاي

حالي چه كنم گر نكنم شكوه و فرياد

در منقبت و مرثيت آل عبا، هاي.....

***عليرضا قزوه***

با طنين اذان روضه تو

شد دوباره زمان روضه تو

جبرئيل و من و ابالفضليم

خادمين مكان روضه تو

پر داغ و عزاي عاطفه است

لهجه هاي زبان روضه تو

مي شكافد تمام قلب مرا

تير تيز كمان روضه تو

پيرمرد تمام قبيله غمهاست

سينه چاك جوان روضه تو

چقدر بركت و نمك

دارد

سفره اشك و نان روضه تو

به سرم هست حضرت خورشيد

سايه آسمان روضه تو

مرگ من را بيا و تضمين كن

مثل زينب ميان روضه تو

***محمد امين سبكبار***

نفس از سينه به طرز دگري مي آيد

هر دمم تازه تر از تازه تري مي آيد

بيدلي مي طلبد عشق حقيقي ور نه

دعوي عشق ز هر بي جگري مي آيد

جوري جنس، مرا فطرس دربارت كن

به من انگار كه بي بال و پري مي آيد

خيمه ات سوخت، دلم سوخت، همه عالم سوخت

شعله ي تو ز كدامين شرري مي آيد؟

كس ندانست كه تو سوخته اي يا زينب

اينقدر هست كه بوي جگري مي آيد

تو چه خورشيدجمالي كه طلوع رخ تو

اول طلعت سال قمري مي آيد

تو مرا سوختي و من همه ي دنيا را

آري از گريه كنان هم هنري مي آيد

آب پاشي نشود پادري هر چشمي

تا بدانند كه يار از چه دري مي آيد

***محمد سهرابي***

تا كه خون در رگ است و جان به تنم

به عزيزت قسم كه سينه زنم

آنكه از گاهواره تا مردن

ديده اش از غمت تر است منم

شير مادر نخورده، بابايم

تربتت را گذاشته در دهنم

عاقبت بين روضه مي ميرم

جامه نوكري شود كفنم

يا كريم كريم مي باشم

من حسيني ز دولت حسنم

در جواني ز ماتمت پيرم

گر بگويي بمير، مي ميرم

من كه اينگونه در هياهويم

تا نفس هست از تو مي گويم

جان زهرا هميشه وقت نماز

مهري از تربت تو مي جويم

كنج هيئت دل كدر شده را

زود با اشك و آه مي شويم

عطر سيب حضور سرخت را

دائما بين روضه مي بويم

روضه خوان قتلگاه رفته و من

زائر ناله هاي بانويم

مادرت بود بيقرارم كرد

در اين خانه ماندگارم كرد

***حسين خدايار***

بال فرشته كه خاك پاي حسين است

فرش حسينيه ي عزاي حسين است

فاطمه دنبالش است روز قيامت

هر كه به دنبال دسته هاي حسين است

شعر من و تو كه افتخار ندارد

تا كه خدا مرثيه سراي حسين است

رحمت زهرا براي اينكه بريزد

منتظر گريه اي براي حسين است

در دل مردم چه هست كار نداريم

در دل ما كه "برو بياي" حسين است

دست به سمت كسي دراز نكرديم

هر دو جهان دست ما گداي حسين است

گندم شهر حسين روزي ما شد

باز سر سفره ها غذاي حسين است

قيمت اشك براي خون خدا هست

دست همان كس كه خون بهاي حسين است

پرچم كرببلا هميشه بلند است

حافظ پرچم اگر خداي حسين است

هر چه كه ما خواستيم فاطمه داده

آنچه فقط مانده كربلاي حسين است

***علي اكبر لطيفيان***

ما دو پياله ايم كه لبريز باده ايم

اين دو پياله را به ملك هم نداده ايم

تا وقت مي كنيم حسينيه مي رويم

ما سالهاست شيعه گريان جاده ايم

با هر سلام صبح به آقاي بي كفن

انگار روبروي حرم ايستاده ايم

با رعيتي خانه ارباب با وفا

احساس مي كنيم كه ارباب زاده ايم

شكر خدا كه نان شب ما حسين شد

ممنون لطف مادر اين خانواده ايم

بال ملائكه است كه ما را مي آورد

يعني سواره ايم اگر پياده ايم

داريم با "حسين، حسين" پير مي شويم

خوشحال از اين جواني از دست داده ايم

***علي اكبر لطيفيان***

شكر خدا تمامي ما سينه زن شديم

با روضه هاي آل عبا سينه زن شديم

اصلاً خدا براي همين آفريدمان

قبل از وجود ارض و سما سينه زن شديم

با عشق كربلا به حسينيه آمديم

در فاطميه هاي خدا سينه زن شديم

رفتيم تا كبوتر گنبد طلا شويم

اما درون صحن رضا سينه زن شديم

دارالولايه هاي سماوات مال ماست

از آن زمان كه ما رفقا سينه زن شديم

از گوشه هاي سنگر اين فاطميه ها

برخاستيم و با شهدا سينه زن شديم

گاه از نجف مدينه گهي سامرا و گاه

تا خيمه گاه كرببلا سينه زن شديم

يا صاحب الزمان به تسلاي قلب توست

گر در عزاي جد شما سينه زن شديم

***محسن ناصحي***

بوم نقاشي به دستم بود و طرح پَر كشيدم

با قلم موي خيالم، نقش در دفتر كشيدم

ديدم اما اين قلم مو رنگي از جوهر ندارد

منّت از مژگان و ناز از ديدگان تَركشيدم

كم كم از دشت شقايق صحنه اي ترسيم كردم

با گلاب اشك خود باغ گلي پَرپَر كشيدم

يك جهان شيدايي و يك آسمان عشق و محبت

يك بهشت آزادگي را ساده با جوهر كشيدم

گر چه در باور نمي گنجد ولي در دشت و صحرا

عطر زهرا و شميم مهرباني هاي پيغمبر كشيدم

يك بيابان العطش بين دو درياي خروشان

آه سردي از نهاد ساقي كوثر كشيدم

سوره اي سرشار از"84" آيات عزت

صورتي قرآني از"72" ياور كشيدم

نغمه "الموت احلي من عسل" را نقش برلب

انعكاسي از يقين، تصويري از باور كشيدم

با سرود دلكش "هيهات من الذلة " كم كم

پرچمي در ابر و باد از كاكل اكبر كشيدم

در كنارعلقمه پهلوي نخلستان عاشق

مَشك آب و تك سواري تشنه در دفتر كشيدم

دست هاي ساقي لب تشنه را آنجا نديدم

" جام آبي" با نماد دست آب آور كشيدم

يك چمن گل، يك نيستان ناله را وقتي كه ديدم

روي موج دجله نقش ساقي

و ساغر كشيدم

بانگ " هل من ناصري" پيچيده در هفت آسمان ها

شهسوار عشق را تنها و بي ياور كشيدم

سينه ام آتش گرفت از آه و جانم بر لب آمد

روي دست باغبان تا غنچه اي پَرپَر كشيدم

صحنه توديع اهل بيت وحي آمد به يادم

ساق پاي اسب را در دست يك دختر كشيدم

آتش لب هاي تشنه، برق تيغ و برق دِشنه

جلوه هاي دل فريبي از گل و خنجر كشيدم

دجله اي از اشك حسرت روي " تلّ زينبيه "

حجله اي رنگين كمان از صبر يك خواهر كشيدم

عصر عاشورا ميان موجي از گل هاي پَرپَر

زير تيغ خارها تصوير نيلوفر كشيدم

در ميان خيمه هاي سوخته در رقص آتش

با كبوترهاي سرگردان به هر سو سر كشيدم

چهره خورشيد را از مشرق سر نيزه تابان

ماه را در بستري از خاك و خون، بي سر كشيدم

در شبي مهتاب و ابري با سرانگشتان لرزان

برق چشم ساربان و نقش انگشتر كشيدم

در تنوري غرق در نور خدايي در دل شب

قرص ماهي را نهان در خاك و خاكستر كشيدم

پا به پاي كاروان در سايه سار " دير راهب "

آه سرد از دل كشيدم جلو? دلبر كشيدم

خطبه زينب قيامت كرد در حال اسارت

شام را چون رستخيز و كوفه را محشر كشيدم

پيش چشم زينب آزاده در كاخ ستمگر

خيزران و قاري قرآن و تشت زر كشيدم

تا شفق هم رنگ شد با سينه سر خان مهاجر

بوم نقاشي به دستم بود و طرح پَر كشيدم

***محمد جواد غفور زاده شفق***

پيراهن سياه تو دارم به تن، حسين

روحي دميده در تنم اين پيرهن، حسين

با اشك و روضه شير به من داده مادرم

تربت گذاشته پدرم در دهن، حسين

قلبي شكسته، ديده تر، سينه اي كبود

دارم نشان عشق تو را در بدن، حسين

از

ماتم تو عاقبتم جان سپردن است

پس حك كنيد بر لحدم عشق من، حسين

وقتي كنار جسم كفن پوشم آمديد

گريه كنيد و ندبه كه اي بي كفن، حسين

خورده گره به نام شما انتظار ما

عجل علي ظهورك يابن الحسن، حسين

***حسين خدايار***

عالم از شور تو غرق هيجان است هنوز

نهضت ات مايه الهام جهان است هنوز

بهر ويراني و نابودي بنيان ستم

خون جوشان تو چون سيل، دمان است هنوز

در فداكاري مردانه ات اي رهبر عشق

چشم ايام به حيرت نگران است هنوز

كربلاي تو پيام آور خون است و خروش

مكتب ات راهنماي همگان است هنوز

تا قيامت ز قيام تو قيامت برپاست

از قيام تو پيام تو عيان است هنوز

همه ماه است محرم، همه جا كرب و بلاست

در جهان موج جهاد تو روان است هنوز

جاودان بينمت استاده به پيكار، دلير

«لا اري الموت» تو را ورد زبان است هنوز

باغ خشكيده ي دين را تو ز خون دادي آب

نه عجب گر كه شكوفا و جوان است هنوز

تربت پاك تو اي اسوه آزادي و عشق

سرمه ديده صاحب نظران است هنوز

خون گرمت زند آتش به سيه خرمن ظلم

كه به خون تو دو صد شعله نهان است هنوز

انقلاب تو به ما درس فضيلت آموخت

نقش اخلاص تو سرمشق جهان است هنوز

بر جبين «شفق» اين لوحه گلرنگ غروب

هر شب از خون تو صد گونه نشان است هنوز

***محمد حسين بهجتي (شفق) ***

به خدا خواست خدا كشته ببيند ما را

گل سرخيم و دلش خواست بچيند ما را

آن چه ديديم همه نور جمال ازلي است

كربلا عاشق ديدار حسين بن علي است

ما رضاييم به تقدير الهي اما

آن چه ديديم همه، لطف خدا بود به ما

كربلا گر چه بلا ، خاك شفيع الناس است

متبرك شده با خون دل عباس است

متبرك شده با غيرت هفتاد و دو مرد

همه با عشق ولايت همگي تشنه ي درد

روزگاري است كه مردان جهان مي شنوند

كه زنان حرم خون خدا شير زنند

كودكاني كه بزرگ اند و

سترگ افتادند

مثل شير اند كه در گله ي گرگ افتادند

كربلا شور حماسه است پر از زيبايي است

پر احساس پر از عشق پر از شيدايي است

...

به خدا خواست خدا كشته ببيند ما را

گل سرخيم و دلش خواست بچيند ما را

غنچه هاي حرم عشق كه پر پر شده اند

گل نورند و در اين دشت منور شده اند

تا نيابد خللي دين خدا خون از ما

تا نخشكد گل آيين خدا خون از ما

هاي و هيهات كه ما اهل ذلالت باشيم

حق در اين است كه فرزند شجاعت باشيم

هيچ گاه از عطش آب نناليد حرم

تشنگي شربت عشقي است كه نوشيد حرم

تشنگي باعث فخر است خدا مي داند

تشنگي مي كندت مست خدا مي داند

جرعه ي معرفتي ؛ تشنه ي آنيم همه

قدر جامي كه بلا داد بدانيم همه

در بلا هم همه جا نور خدا را ديديم

"آن چه او ريخت به پيمانه ي ما نوشيديم "

***محسن رضوي***

چون آسمان كند كمر كينه استوار

كشتي نوح بشكند از موجه ي بحار

خون شفق ز پنجه خورشيد مي چكد

از بس گلوي تشنه لبان را دهد فشار

درچاه سرنگون فكند ماه مصر را

يعقوب را سفيد كند چشم انتظار

پور ابوتراب جگر گوشه رسول

طفلي كه بود گيسوي پيغمبرش مهار

روزي كه پا به دايره ي كربلا نهاد

بشنو چه ها كشيد ز چرخ ستم شعار

از زخم تير بر بدن نازنين او

صد روزن از بهشت برين گشت آشكار

اول لبي كه بوسه گه جبرئل بود

بي آب شد ز سنگ دلي هاي روزگار

رنگين ز خون شدست ز بي رويي سپهر

رويي كه مي گذاشت برو مصطفي عذار

طفلي كه ناق_ة الله او بود مصطفي

خصم سياه دل شده بر سينه اش سوار

عيسي در آسمان چهارم گرفت گوش

پيچيد بس كه نوحه در اين نيلگون حصار

نتوان سپهر را به سر انگشت برگرفت

چون

نيزه بر گرفت سر آن بزرگوار

از بس كه طائران هوا خون گريستند

از ماتم تو روي زمين گشت لاله زار

خضر و مسيح را به نفس زنده مي كند

آنها كه در ركاب تو كردند جان نثار

چون خاك كربلا نشود سجده گاه عرش

خون حسين ريخت بر آن خاك مشكبار

***صائب تبريزي***

اي كه به عشقت اسير خيل بني آدم است

سوختگان غمت با غم دل خرمند

هركه غمت را خريد عشرت عالم فروخت

با خبران غمت بي خبر از عالمند

در شكن طره ات بسته دل عالمي است

وان همه دلبستگان عقده گشاي همند

يوسف مصر بقا در همه عالم تويي

در طلبت مرد و زن آمده با درهم اند

تاج سر بوالبشر خاك شهيدان توست

كاين شهدا تا ابد فخر بني آدمند

چون به جهان خرّمي جز غم روي تو نيست

باده كشان غمت مست شراب غمند

گشت چو در كربلا رايت عشقت بلند

خيل ملك در ركوع پيش لوايت خمند

خاك سر كوي تو زنده كند مرده را

زان كه شهيدان تو جمله مسيحا دمند

هردم از اين كشتگان گر طلبي بذل جان

در قدمت جان فشان با قدمي محكمند

***فواد كرماني***

اي سبب خلق كائنات حسين جان 

اي زقيام تو عقل، مات حسين جان

مظهر جودي و هست جود وجودت

باعث ايجاد ممكنات حسين جان

روي تو باشد چراغ راه هدايت

موي تو سر رشته حيات حسين جان

فُلك نجاتي و هركه راه تو پيمود

يافت ز درياي غم نجات حسين جان

گفت به شأنت سخن ز «لحمك لحمي»

جدّ تو آن فخر كائنات حسين جان

قبله آمال دوستان تو باشد

خاك شهيدان كربلات حسين جان

مُحيي ديني و بود تا دم آخر

ذكر تو قد قامت الصلوة حسين جان

از پي اثبات حق به عرصه ميدان

كشته شد احباب با وفات حسين جان

ديد چو لعل لبان خشك تو عباس

تشنه برون آمد از فرات حسين جان

قامت زينب خميد ديد چو از غم

گشت كمان قامت رسات حسين جان

ساقي آب بقا و تشنه دهد جان

اي همه جان جهان فدات حسين جان

سر چو نهادي به روي خاك غريبي

خواست فلك سر

نهد بپات حسين جان

روي تو بر خاك و لب به ذكر خداوند

شمر بريدي سر از قفات حسين جان

خون خدايي و خون بهات خدا شد

داد خدايت چنين صفات حسين جان

هر كه چو «مرداني ات مديحه سرا شد

ده ز بهشتش به كف برات حسين جان

***محمد علي مرداني***

شب و روز عاشورا
پيش پاي خودش به خاك افتاد

همه را با نگاه پس ميزد

تكيه بر نيزه غريبي داشت

خسته بود و نفس نفس ميزد

*

جگرش پاره پاره بود اما

يك تنه رفت تا دل لشكر

سينه ي خويش را سپر كرد و

سپرش را شكست تير سه سپر

*

تا زمين خورد دوره اش كردند

هر كه با هرچه داشت زخمي زد

جنگ مغلوبه شد، همه گفتند

ديگر از خاك بر نمي خيزد

*

خوب نزديك مي شدند به او

ضربه ها دقيق تر بشود

نيزه در زخم تيغ مي كردند

تا شكافش عميق تر بشود

*

اي علف هاي هرز با اين گل

چقدر دشمني مگر دارند

واي بر من چه مي كنند اين ها

عده اي دستشان تبر دارند

*

يك نفر رفت تا كه سر ببرد

ديگري رفت تا كه سر ببرد

ديگري رفت تا كه براي امير

سرزده از سري خبر ببرد

*

سنگ دل روي سينه جا خوش كرد

خيره سر بود و خيره شد در چشم

ناگهان چنگ زد محاسن را

و غضب كرد در نهايت خشم

*

تيغ را بر گلو كشيد و كشيد

آنقدر تا كه كند شد حربه

چه بگويم چگونه آخر سر

شد جدا با دوازده ضربه

*

وضع حلقوم او كه ريخت به هم

داشت نظم جهان به هم مي ريخت

هم ز عرش و فرش مي پاشيد

هم زمين و زمان به هم مي ريخت

*

خواهرش روي تل زمين خورد و

دم گودال از زمين برخواست

گفت دست از محاسنش بكشيد

سر اين سر براي چه دعواست

*

گرچه با ضربه هاي پي در پي

بارها روي

خاك غلطيده است

تا به امروز لحظه اي اين مرد

پشت بر آسمان نخوابيده است

*

كينه گل كرد تا به آنجا كه

طاقت صبر را در آوردند

از تن پاره ي تن زهرا

پيرهن پاره را در آوردند

*

سر فرصت همه پياده شدند

صيد افتاده بود در دل دام

غارت پيكرش كه پايان يافت

آمدند عده اي سوار نظام

*

همه بودند سر خوش و سرمست

ساربان بود از همه خوشتر

منتظر بود تا كه شب بشود

فكر انگشت بود و انگشتر

***مصطفي متولي***

دل پر از زخم ، نفس زخم ، رگ حنجر زخم

گوشه اي درته گودال لب حنجر زخم

آسمان پر شده از سر ، سر بر نيزه شده

پيكري روي زمين بي سر و ، سر تا سر زخم

نيزه و تير و سنان ها همه هم دست شدند

پس تني ماند اگر ، ماند ز يك لشگر زخم

فقط از اسب زمين خوردن او كافي بود

پس چه آورده به روز جگر مادر زخم؟

خواهرش معجر اگر داشت به زخمش مي بست

اين همه خاك نمي ريخت به سر ، برهر زخم

زخم طفلان همه اش زير سر آتش بود

خيمه مي سوخت و شد همدم خاكستر زخم

خون ِ بر چوبه ي محمل چقَدَر معنا داشت

سر كه بي سايه ي سر ماند ، همان بهتر زخم

***علي ناظمي***

مناي عشق را حال و هواي ديگر است امشب

شب عاشور يا غوغاي روز محشر است امشب

كنار يكدگر جمعند هفتاد و دو قرباني

سخن از بذل جان و صحبت از ترك سر است امشب

برادر را مباد از خواب بيدار كني زينب

كه او را سر به روي دامن پيغمبر است امشب ز جا خيز و سپند دل به مجمر دود كن ليلا

كه بر پا صوت قرآن علي اكبر است امشب

زنان هاشمي آن سو رويد از دور گهواره

شب شب زنده داري علي اصغر است امشب

گمانم بوي عطر فاطمه پيچيده در صحرا

كه زينب تا سحر در ذكر مادر مادر است امشب

غزالان حريم آل طه العطش كمتر

خدا داند كه سقا از شما تشنه تر است امشب

اذان گوييد بر گلدسته هاي عشق اي ياران

كه قاسم را سحرگاه نماز آخر است امشب

حرم چون لاله آتش زده از سوز بي آبي

سكينه از عطش چون مرغ بي بال پر است امشب

بيا ام البنين حال بنينت را تماشا كن

كه هر يك را به سر شور و هواي

ديگر است امشب

عبادالله را دعوت به آه وناله كن ميثم

كه عبدالله را شور شهادت بر سر است امشب

***استاد حاج غلامرضا سازگار***

شب وصل است و تب دلبري جانان است

ساغر وصل لبالب به لب مستان است

در نظر بازي شان اهل نظر حيران است

گوييا مشعله از بام فلك ريزان است

چشم جادوي سحر زين شب و تب گريان است

امشبي را شه دين در حرمش مهمان است

يا رب اين بوي خوش از روضه ي جان مي آيد

يا نسيمي است كز آن سوي جهان مي آيد

يارب اين نور صفات از چه مكان مي آيد؟

عجب اين همهمه از حور جنان مي آيد

يا رب اين آب حيات از چه دلي جوشان است؟

امشبي را شه دين در حرمش مهمان است

گوش تا گوش همه كرّ و فر دشمن پست

شاه بنشسته بر او حلقه ي ياران الست

پيرهن چاك و غزل خوان و صراحي در دست

چار تكبير زده يك سره بر هر چه كه هست

خيمه در خيمه صداي سخن قرآن است

امشبي را شه دين در حرمش مهمان است

وه از آن آيت رازي كه در آن محفل بود

مفتي عقل در اين مسئله لا يعقل بود

عشق مي گفت به شرع آنچه بر او مشكل بود

خم مي بود كه خون در دل و پا در گل بود

ساغر سرخ شهادت به كف مستان است

امشبي را شه دين در حرمش مهمان است

اين حسين است كه عالم همه ديوانه ي اوست

او چو شمعي ست كه جان ها همه پروانه ي اوست

شرف ميكده از مستي پيمانه ي اوست

هر كجا خانه ي عشق است همه خانه ي اوست

حاليا خيمه گهش بزم گه رندان است

امشبي را شه دين در حرمش مهمان است

محرمان حلقه زده در پي پيغامي چند

چشم اِنعام مداريد ز

اَنعامي چند

فرصت عيش نگه دار و بزن جامي چند

كه نمانده ست ره عشق مگر گامي چند

در بلاييم ولي عشق بلاگردان است

امشبي را شه دين در حرمش مهمان است

امشب است آن كه ملائك در ميخانه زدند

گل آدم بسرشتند و به پيمانه زدند

با من راه نشين باده ي مستانه زدند

قرعه ي فال به نام من ديوانه زدند

يوسف فاطمه را ننگ جهان زندان است

امشبي را شه دين در حرمش مهمان است

ظهر فردا عمل مذهب رندان بكنم

قطع اين مرحله با ملك سليمان بكنم

حمله بر شعبده از دولت قرآن بكنم

آنچه استاد ازل گفت بكن آن بكنم

عاقبت حانه ي ظلم است كه آن ويران است

امشبي را شه دين در حرمش مهمان است

نقد ها را بود آيا كه عياري گيرند؟

تا همه صومعه داران پي كاري گيرند

و به تاريكي شب ره به كناري گيرند

صادقان زآينه ي صدق غباري گيرند

صحنه ي مشهد ما صحن نگارستان است

امشبي را شه دين در حرمش مهمان است

در شب قدر نگفت از سر و سامان زينب

داشت انديشه ي فرداي يتيمان زينب

گفتي از ياد پريشاني طفلان زينب

داشت امشب همه گيسوي پريشان زينب

اين چه خوابي ست كه در خواب گه شيران است ؟

امشبي را شه دين در حرمش مهمان است

ظهر فردا قد رعناي حسين است كمان

باز جويد شه بي يار ز عباس نشان

ز علمدار خود آن خسرو شمشاد قدان

كه به مژگان شكند قلب همه صف شكنان

قرص خورشيد هم از خجلت او پنهان است

امشبي را شه دين در حرمش مهمان است

علي اكبر به اجازت ز پدر خواهشمند

صبر از اين بيش ندارم چه كنم ؟ تا كي و چند ؟

جان به رقص آمده از آتش غيرت چو سپند

بوسه اي بر لب

خشكم بزن اي چشمه ي قند

دستي اندر خم زلفش كه چنين پيچان است

امشبي را شه دين در حرمش مهمان است

او سليمان زمان است كه خاتم با اوست

سرّ آن دانه كه شد رهزن آدم با اوست

نفس همّت پاكان دو عالم با اوست

زخم شمشير وسنان چيست كه مرهم با اوست ؟

پس چه رازي ست كه خنجر به گلو برّان است ؟

امشبي را شه دين در حرمش مهمان است

شام فردا كه رسد زينب گريان و دوان

در هياهوي رذيلانه ي آن اهرمنان

پرسد از پيكر صد چاك شه تشنه زبان

كه شهيدان كه اند اين همه خونين كفنان

جگر رود فرات از دل او سوزان است

امشبي را شه دين در حرمش مهمان است

او كه درباني ميخانه فراوان كرده

نوش پيمانه ي خون بر سر پيمان كرده است

اشك را پيرهنِ يوسفِ دوران كرده است

چنگ بر گونه زده موي پريشان كرده است

در دل حادثه مجموعِ پريشانان است

امشبي را شه دين در حرمش مهمان است

گفت عباس كه: من از سر جان برخيزم

از سر جان و جهان دست فشان برخيزم

از سر خواجگي كون و مكان برخيزم

من به بويت ز لحد رقص كنان برخيزم

اين چه روح است و كرامت كه در اين ياران است

امشبي را شه دين در حرمش مهمان است

***احمد جلالي***

بيا كه گريه كنم لحظه هاي آخر را

بخوان ز چشم ترم حال و روز خواهر را

دلم قرار ندارد بيا كه تا دم صبح

بنالم از سر شب روضه هاي مادر را

پريده خواب رباب از خيال حرمله باز

گرفته است به چادر گلوي اصغر را

خدا كند كه بميرم در اين شب و فردا

كه روي نيزه نبينم سر برادر را

خدا كند كه نبيند دو چشم مبهوتم

به زير بوسه ي نيزه، تني مطهّر را

خدا كند كه نبينم به روي

تشت طلا

جسارت نوك چوب و لبان پَرپَر را

***حسن لطفي***

پس از شام غريبان ياد ياري ماند و "من ماندم"

فروغ ديده شب زنده داري ماند و "من ماندم"

سرشكم ارغواني شد كه روي دامن سبزم

شقايق زار سرخ و لاله زاري ماند و "من ماندم"

خدايا شاهدي از يك چمن نسرين و نيلوفر

گلي خلوت نشين در زير خاري ماند و "من ماندم"

شفق در آسمان طرحي است از خون گلوي گل

به دامان افق نقش و نگاري ماند و "من ماندم"

به گوشم مي رسد صوت رباب و ذكر لالايي

فقط گهواره چشم انتظاري ماند و "من ماندم"

بهار آتش گرفت و باغ پرپر شد در اين صحرا

پرستو هاي در حال فراري ماند و "من ماندم"

نگاهم بود دنبال كبوترهاي سرگردان

كنار خيمه اسب بي سواري ماند و "من ماندم"

شكست آيينه هاي آل عصمت عصر عاشورا

ز سم اسب هاي گرد و غباري ماند و "من ماندم"

دل من بيشتر از خيمه ها مي سوخت چون ديدم

ميان شعله جان بي قراري ماند و "من ماندم"

بيابان در بيابان ظلمت است و تيرگي اينجا

هلال ماه نو در شام تاري ماند و "من ماندم"

گواه ظلم اين امت همين پيراهن آري

ز هجده يوسف من يادگاري ماند و "من ماندم"

عطش بيداد كرد امروز در اين سرزمين اما

ز اشك ديدگان دريا كناري ماند و "من ماندم"

***محمد جواد غفورزاده (شفق) ***

دي_گرم ش_ورى به آب و گ_ل رسيد 

گ_اه م_ي_دان دارى اي_ن دل رس_يد

ن_وبت پ_ا در رك_اب آوردن اس_ت

اسب عشرت را سوارى ك_ردن است

تنگ شد ساقى دل از روى ص_واب

زين مى عشرت مرا پ_ر كن ش_راب

كز سر مست_ى سب_ك س_ازم ع_نان

سرگران بر ل_شك_ر م_ط_لب زنان

روى در مي_دان اي_ن دف_تر ك_ن_م

شرح م_يدان رف_تن ش_ه ، سر ك_نم

ب_ازگ_وي_م آن ش_ه دن_ي_ا و دي_ن

س_رور و سرح_لقه اه_ل ي_ق_ي_ن

چون كه خ_ود را يكه

و تنها ب_دي_د

خ_ويشتن را دور از آن ت_ن ه_ا بديد

ق_د براى رف_تن از ج_ا راست كرد

هر تدارك خاطرش مى خواست ، كرد

پ_ا نه_اد از روى ه_مّت در ركاب

ك_رد با اسب از سر ش_ف_قت خطاب

ك_اى سبك پ_ر ذوالجناح ت_ي_ز تك

گ_رد ن_ع_لت سرم_ه چ_شم م_لك

اى سم_اوى ج_لوه ق_دس_ى خرام

وى ز م_ب_دأ تا مع_ادت ن_ي_م گ_ام

رو به ك_وى دوست منهاج من است

ديده واك_ن وقت م_عراج م_ن است

بد به ش_ب معراج آن گ_يتى ف_روز

اى ع_جب معراج من باش_د به روز

ت_و ب_راق آس_م_ان پ_يم_اى م_ن

روز ع_اش_ورا ش_ب اس_راى من

پس به چالاكى به پشت زي_ن نشست

اين بگ_فت و برد سوى ت_ي_غ دست

اى مشعشع ذوالف_ق_ار دل ش_ك_اف

مدت_ى شد تا كه مان_دى در غ_لاف

آن_قدر در جاى خود كردى درن_گ

ت_ا گرفت آيي_ن_ه اس_لام ، زن_گ

من تو را ص_يقل ده_م از آگ_ه_ى

تا ت_و آن آي_ينه را صي_ق_ل ده_ى

* * *

خواهرش بر سينه و بر سر زنان 

رف_ت تا گ_يرد ب_رادر را عنان

سيل اشكش ب_ست بر وى راه را

دود آهش كرد ح_يران ش_اه را

در قفاى شاه رفتى ه_ر زم_ان

بانگ مهلا مه_لااش بر آسم_ان

كاى سوار سرگران كم كن شتاب

جان من لختى سبك تر زن ركاب

تا بب_وسم آن رخ دل_ج_وى تو

تا ب_بويم آن ش_ك_نج م_وى تو

شه سراپا گرم شوق و مست ناز

گوشه چشمى بدان سو كرد ب_از

ديد مشكين مويى از جنس زن_ان

بر فلك دستى و دستى بر ع_نان

زن مگ_و مرد آفرين روزگ_ار

زن مگو بنت الجلال اخت الوقار

زن مگو خاك درش

نقش جب_ين

زن مگو دست خدا در آس_ت_ين

* * *

پس ز جان بر خواهر است_قبال ك_رد 

تا رخ_ش ب_وسد ال_ف را دال ك_رد

همچ_و جان خود در آغ_وشش كشيد

اين سخ_ن آهسته در گ_وشش ك_شيد

كاى ع_ن_ان گير من آيا زي_ن_ب_ى؟

ي_ا ك_ه آه دردم_ن_دان در ش_ب_ى

پيش پ_اى ش_وق زنجي_رى م_ك_ن

راه ع_شق است عنان گ_يرى م_كن

با ت_و هست_م ج_ان خواهر ه_مسفر

تو به پا اي_ن راه پويى م_ن به س_ر

خانه سوزان را تو صاحب خانه باش

با زنان در ه_مره_ى مردانه ب_اش

جان خ_واه_ر در غمم زارى مك_ن

با ص_دا ب_ه_رم ع_زادارى مك_ن

هست بر من ن_اگ_وار و ناپ_س__ند

از ت_و زينب گ_ر ص_دا گردد بل_ند

هر چه باش_د تو على را دخ_ت_رى

ماده شيرا كى ك_م از ش_ي_ر ن_رى

با زب_ان زي_ن_بى شه آنچه گ_ف_ت

با حسيني گ_وش زينب م_ى ش_نفت

گوش عشق آرى زبان خواهد زعشق

فهم عشق آرى بيان خواهد ز ع_شق

با زب_ان دي_گ_ر اين آواز ن_ي_ست

گوش ديگ_ر مح_رم اين راز ن_يست

* * *

اى سخنگو لحظه اى خاموش ب_اش 

اى زبان از پاى تا سر گ_وش باش

تا ب_ب_ينم از سر صدق و ص_واب

شاه را زينب چه مى گويد ج_واب

* * *

عشق را از يك م_شيمه زاده اي_م 

لب به ي_ك پ_ستان غم ب_نهاده ايم

ت_ربيت ب_ودت بر يك دوش_م_ان

پرورش در جيب يك آغ_وشم_ان

تا كنيم اي_ن راه را مس_تانه ط_ى

هر دو از يك جام خوردست_يم مى

تو شهادت جستى اى سبط رس_ول

من اسيرى را به جان كردم ق_بول

خودنمايى كن كه ط_اقت ط_اق شد

جان ت_جلّى ت_و را مش_تاق ش_د

ح_التى

زي_ن به براى سير نيست

خودنمايى كن در اين جا غير نيست

* * *

ق_اب_ل اس_رار ديد آن س_ي_ن_ه را 

مس_ت_ع_د ج_ل_وه دي_د آي_ي_نه را

معنى اندر لوح صورت ن_قش بس_ت

آنچه از جان خواست اندر دل نشست

آف_ت_ابى ك_رد در زي_ن_ب ظه_ور

ذره اى زآن آت___ش وادى ط__ور

شد عيان در طور ج_ان_ش راي__تى

خ_رّ م_وسى صع_ق_ا زان آي_ت_ى

عين زينب دي_د ز ينب را ب_ه عي_ن

بلكه با عي_ن ح_سين ، ع_ين ح_سين

غ_يب بين گردي_د ب_ا چشم ش_ه_ود

خواند بر ل_وح وف_ا نق_ش ع_ه_ود

دي_د تابى در خ_ود و بى تاب ش_د

ديده خ_ورشيد ب__ي_ن پ_ر آب شد

صورت حال_ش پ_ري_شانى گرف_ت

دست ب_ى تابى به پي_ش_انى گرف_ت

خواست تا ب_ر خرم_ن جنس زن_ان

آت_ش ان_دازد ان_ا الاع__لا زن_ان

ديد شه لب را به دن_دان م_ى گ_زد

كز تو اين ج_ا پ_رده دارى مى سزد

رخ ز ب_ى ت_ابى ن_مى ت_ابى چرا

در حضور دوس_ت بى تاب_ى چ_را؟

كرد خ_وددارى ول_ى ت_اب_ش نبود

ظرف_يت در خ_ورد آن آب_ش ن_بود

از ت_ج_لّ_ى هاى آن س_رو سه_ى

خواست زي_نب تا ك_ند ق_الب ت_هى

ساي_ه س_ان بر پاى آن پ_اك اوفتاد

صحيه زن غش كرد و بر خاك اوفتاد

* * *

از رك_اب اى شه_سوار ح_ق پرست 

پاى خالى كن كه زي_نب رف_ت ز دست

ش_د پ_ي_اده بر زم_ين زان_و ن_ه_اد

ب_ر س_ر زان_و س_ر ب_ان_و ن_ه_اد

گفت وگ_و ك_ردن_د با ه_م م_ت_صل

اي_ن ب__آن و آن ب__اي__ن از راه دل

ديگر اين جا گفت وگو را راه نيست !!

پ_رده اف_كن_دند و ك_س آگاه ن_يست !

***عمان ساماني***

تو زير پا رفتي ولي بيچاره زينب

از اين به بعد و بعد از اين آواره

زينب

بايد خودت ياري كني ورنه محال است

بوسه بگيرد از گلوي پاره زينب

**

خون گلويت را كسي تا آسمان برد

پيراهن و عمامه ات را اين و آن برد

آيا نگفتم در بياور خاتمت را

راضي شدي انگشترت را ساربان برد

**

گفتند كه پيراهنت را مي كشيدند

تصوير غارت كردنت را مي كشيدند

نه اينكه نيزه بر تنت مي ريخت دشمن

بلكه به نيزه ها تنت را مي كشيدند

**

رفتي و دستم بر ضريح دامني بود

رفتي ز دستم رفتنت چه رفتني بود؟

تا آن زماني كه به يادم هست داداش

وقتي كه مي رفتي تنت پيراهني بود

**

رفتي كه اشك خواهرت را در بياري

بغض گلوي دخترت را در بياري

آيا نمي شد اي سليمان زمانه

قبل از سفر انگشترت را در بياري؟

***علي اكبر لطيفيان***

چون زخم هاي روي تنت گريه ام گرفت

از پ_ي__ره_ن ن__داش_ت_ن_ت گريه ام گرفت

ب_ا دي_ده ه_اي س_رخِ جگ_ر مث_ل م_ادرم

هنگام دست وپا زدنت گ_ري_ه ام گ_رفت

ج_اي_ي ب_راي ب_وس_ه ب__رادر ن_ي_اف__تم

از ني_زه ه_اي در ب_دنت گ_ريه ام گ_رفت

تا دي_دم آن س_واره ول_گ_رد ن_ي_زه دار

ب__ر ت_ن ن_م_وده پ_ي_رهنت گريه ام گرفت

وق_ت_ي شن_ي_دم از پس_رت اي امام اشك

ي_ك ب_وري_ا ش_ده ك_ف_ن_ت گريه ام گرفت

***وحيد قاسمي***

خداحافظ اي خواهر بي معين

خداحافظ اي خيمه هاي غمين

خداحافظ اي خواهر بي پناه

خداحافظ اي غرقه اشك و آه

خداحافظ اي خواهر جان به لب

خداحافظ اي غرق رنج و تعب

خداحافظ اي بعد مرگم غريب

خداحافظ اي دردها را طبيب

خداحافظ اي زينب مضطرم

خداحافظ اي نوحه گر خواهرم

اگر چه شوي دست دشمن اسير

حرم را پس از من تو هستي امير

به ني شاهد اشك و آه توأم

به ني خيره بر هر نگاه توأم

برد چون اسارت تو را قوم پست

به نيزه سرم هر كجا با تو هست

حرم را تو يار و مددكار باش

به طفلان تشنه نگهدار باش

خداحافظ اي يار بيمار من

تويي حافظ جمله اسرار من

خداحافظ اي تشنه هاي حرم

خداحافظ اي اكبرم ، اصغرم

خداحافظ اي طفلك بي سرم

خداحافظ اي غنچه پرپرم

خداحافظ اي اصغر بي گناه

كه آغوش من شد تو را قتلگاه

خداحافظ اي طفلك كشته ام

كه رخ را ز خون تو آغشته ام

خداحافظ اي قاسم مه جبين

خداحافظ اي كشته نازنين

خداحافظ اي كشته بر علقمه

كه گريان به نعش تو شد فاطمه

خداحافظ اي مير و سردار من

خداحافظ اي در بلا يار من

خداحافظ اي غرق غم دخترم

خداحافظ اي نور چشم ترم

خداحافظ اي تشنه كامان من

خداحافظ اي نوحه خوانان من

***غلامعلي رجائي (زائر) ***

زينب چو جسم پاك برادر نظاره كرد

كرد اين خطاب و پيرهن صبر پاره كرد

اي تشنه لب به سوي كه بعد از تو رو كنم؟

جويم كه را كه درد دل خود به او كنم؟

گر پرسد از تو دختر زارت چه گويمش

روزي كه در مدينه ي جدّ تو رو كنم؟

يعقوب جُست گمشده ي خويش را و من

در حيرتم تو را به كجا جستجو كنم؟

غسلت نداد كس كه به نعشت كند نماز

جز من كز آب ديده دمادم وضو كنم

دردا

حديث درد و غمت كم نمي شود

تا روز رستخيز اگر گفتگو كنم

***نياز جوشقاني***

كي ديده در يم خون، آيات بي شماره؟

قرآنِ سوره سوره، اوراقِ پاره پاره؟

افتاده بر روي خاك يك ماه خون گرفته

خوابيده در كنارش هفتاد و دو ستاره

پاشيده اشك زهرا بر حنجر بريده

گه مي كند زيارت، گه مي كند نظاره

سر آفتاب مطبخ، تن لاله زاري از خون

كز زخم سينه دارد گل هاي بي شماره

از گوشِ گوشواري دو گوشواره بردند

دارد به گوش خونين خون جاي گوشواره

يك كودك سه ساله خفته كنار گودال

ترسم كه شمر آيد، در قتلگه دوباره

درخيمه آب بردند، بهر رباب بردند

سينه شده پر از شير، كو طفل شير خواره

مادرعجب دلي داشت، ذكر علي علي داشت

آب فرات مي زد بر حنجرش شراره

چون سينه ها نسوزند؟! چون اشك ها نريزند؟!

جايي كه ناله خيزد از قلبِ سنگ خاره

ياس سفيد و نيلي، طفل يتيم و سيلي

ميثم در اين مصيبت، خون گريه كن هماره

***حاج غلامرضا سازگار***

نشسته سايه اي از آفتاب بر روي اش

به روي شانه ي طوفان رهاست گيسوي اش

ز دوردست سواران دوباره مي آيند

كه بگذرند به اسبان ِ خويش از روي اش

كجاست يوسف ِ مجروح ِ پيرهن چاك ام؟

كه باد از دل ِ صحرا مي آورد بوي اش

كسي بزرگ تر از امتحان ِ ابراهيم

كسي چون آن كه به مذبح بريد چاقوي اش

نشسته است كنارش كسي كه مي گِريد

كسي كه دست گرفته به روي پهلوي اش

هزار مرتبه پرسيده ام ز خود او كيست

كه اين غريب نهاده است سر به زانوي اش

كسي در آن طرف ِ دشت ها نه معلوم است

كجاي حادثه افتاده است بازوي اش

كسي كه با لب ِ خشك و ترك ترك شده اش

نشسته تير به زير ِ كمان ِ ابروي اش

كسي است وارث ِ اين دردها كه چون كوه است

عجب كه كوه ز ماتم سپيد شد موي اش

عجب كه كوه شده چون نسيم سرگردان

كه عشق مي كِشد از هر طرف به هر سوي اش

طلوع مي كند اكنون به روي نيزه سري

به روي شانه ي طوفان رهاست

گيسوي اش...

***فاضل نظري***

خوني چكيد و حنجره ي خاك جان گرفت

بغضي شكست و دامن هفت آسمان گرفت

آبي كه دستبوس عطش بود شعله زد

آتش، سراغ خيمه ي رنگين كمان گرفت

ابري براي گريه نيامد ولي زسنگ

خون، غنچه غنچه خاك تو را در ميان گرفت

" اسبي ز سمت علقمه آمد" دگر بس است

تيري امام آينه ها را نشان گرفت

مانده است در حكايت اين سوگ، شعر من

چندان كه جسم سوخت و آتش به جان گرفت

از آخرين شراره چنين مي رسد به گوش:

بايد تقاص عافيت از كوفيان گرفت

*** سيد ضياء الدين شفيعي***

خوني كه روي يال تو پيداست ذوالجناح

خون هميشه جاري مولاست ذوالجناح

يك قطره آفتاب به وي تنت نشست

بوي خدا ز يال تو برخاست ذوالجناح

خورشيد در ميانه ميدان شهيد شد

خفاش در هياهو و غوغاست ذوالجناح

چون گرد باد خشم مپيچ و مرو بمان

اين جا سوار توست كه تنهاست ذوالجناح

هفتاد و دو ستاره و يك آفتاب سرخ

منظومه حماسي فرداست ذوالجناح

***حسين عبدي***

بمان كه روشني ديده ي ترم باشي

شبيه آيينه اي در برابرم باشي

هواي خيمه ي من بي نگاه تو سرد است

بمان كه مايه ي دل گرمي حرم باشي

چه شد كه از ته گودال سر در آوردي

تو زينت سر دوش پيمبرم باشي

در اين شلوغي گودال تنگ، قول بده

كمي مراقب پهلوي مادرم باشي

تو در بلندترين نيزه منزلت كردي

به اين بهانه مگر سايه ي سرم باشي

جواب خنده ي دشمن به خواهرت با كيست

مگر تو قول ندادي برادرم باشي

تو آفتابي و بالاي نيزه هم كه شده

بمان كه روشني ديده ي ترم باشي

***علي اكبر لطيفيان***

خواب ديدم در اين شب غربت

خواب دستي عجيب و خون آلود

خواب ديدم كه پيكرم خواهر

طعمه ي گرگ هاي وحشي بود

**

اضطرابي به جانم افتاده

كه بيان كردنش ميسر نيست

يك جوان مرد با شرف زينب

بين اين سي هزار لشگر نيست

**

ماجراهاي عصر فردا را

در نگاه تر تو ميبينم

راضيم به رضاي معبودم

تا سحر بوته خار ميچيينم

**

شب آخر وصيتي دارم

در نماز شبت دعايم كن

ظهر فردا به خنده اي خواهر

راهي وادي منايم كن

**

باغ سرسبز خاطراتت را

غصه پاييز ميكند زينب

گوش كن شمر خنجر خود را

آن طرف تيز ميكند زينب

**

عصر فردا از اهل بيت رسول

زهر چشمي شديد ميگيرن

وقت تاراج خيمه هاي حرم

چند كودك ز ترس ميميرند

**

كوفيان شهره ي عرب هستند

مردماني كه دست سنگين اند

رسمشان است ميوه را در باغ

با همان شاخ و برگ مي چينند

**

دور كن از زنان و دخترها

هرچه خلخال در حرم داري

خواهرم داخل وسايل خود

روسري اضافه هم داري؟؟؟

**

عصر فردا بدون شك اينجا

ميزند گردبار خاكستر

با صبوري به معجرت حتما

گره ي محكمي بزن

خواهر

***وحيد قاسمي***

داري عقيله خواهر من گريه مي كني

آيينه برابر من گريه مي كني

از لا به لاي خيمه دلم تا مدينه رفت

خيلي شبيه مادر من گريه مي كني

دلشوره مي چكد ز نگاه سه ساله ام

وقتي كنار دختر من گريه مي كني

من از براي معجر تو گريه مي كنم

تو از براي حنجر من گريه مي كني

امشب براي ماندن من نذر مي كني

فردا براي پيكر من گريه مي كني

امشب نشسته اي و مرا باد مي زني

فردا به جسم بي سر من گريه مي كني

***علي اكبر لطيفيان***

هر كه بيروني بد از مجلس گريخت

رشته الفت ز همراهان گسيخت

دور شد از شكّ_رستانش مگس

وز گلستان مرادش ، خار و خس

خلوت از اغيار شد پرداخته

وز رقيبان، خانه خالي ساخته

پير ميخواران ، به صدر اندر نشست

احتياط خانه كرد و در ببست

محرمان راز خود را خواند پيش

جمله را بنشاند ، پيرامون خويش

با لب خود گوششان انباز كرد

در زصندوق حقيقت ، باز كرد

جمله را كرد از شراب عشق ، مست

يادشان آورد آن عهد الست

گفت شاباش اين دل آزادتان

باده خوردستيد، بادا يادتان

يادتان باد اي به دلتان شور مي

آن اشارت هاي ساقي پي ز پي

اينك از هر گوشه يي ج_ّ_م غفير

مر شما را مي زند ساقي صفير

كاين خمار آن باده را بد در قفا

هان و هان آن وعده را بايد وفا

گوشه ي چشمي نمايد گاه گاه

سوي مستان مي كند ، خوش خوش نگاه

***عمان ساماني***

امش_ب شه_ادت ن_امه ي عشاق، امضا مي شود

فردا ز خون عاشق__ان،اي__ن دش_ت دريا مي شود

امشب كنار ي_ك_دگ___ر،بنش__ست__ه آل م_ص_ط_ف_ي

فردا پريشان جمع شان، چون قلب زهرا مي شود

امش__ب ب__ود پ__ري__ا اگ__ر، اي_ن خ_يمه ي ث_اراللهي

فردا به دست دشمن__ان، بركنده از ج__ا مي شود

ام__شب ص__داي خ__واندن ق_رآن به گوش آيد ولي

فردا صداي الام__ان، زين دش__ت ب__ر پ__ا مي شود

امشب كنار مادرش، لب تشنه اصغر خفته است

ف__ردا خ_داي__ا بست__رش، آغ__وش صح_را مي شود

امشب كه جمع كودكان،در خ_واب ن__از آسوده اند

فردا به زير خ_____ارها، گ_مگ__شت_ه پي__دا مي شود

ام__شب رقي__ه حل__قه ي زري__ن اگ_ر دارد به گوش

فردا دريغ اي__ن گوش__وار از گ__وش او وا مي شود

امشب ب_ه خ_ي_ل تشنگان،عباس باشد پاسبان

فردا كن__ار علقم__ه، ب__ي دس_ت سق_ا مي شود

امشب كه قاسم زينب گل___زار آل مصط__ف_است

فردا ز مركب سرنگون، اي__ن س_رو رعنا مي شود

امشب گ___رفته در مي____ان اصح___اب، ث___ارالله را

ف___ردا ع__زي__ز فاطم_ه، بي ي__ار و تن__ها مي شود

امشب به دست شاه دين،باشد سليماني نگين

فردابه دست ساربان، اين حلقه يغما

مي شود

ام__ش__ب س_ر س__ر خ__دا ب__ر دام___ن زين_ب بود

ف__ردا انيس خولي و دي__ر نص____اري م__ي شود

ترسم زمين وآسمان، زير و زبر گردد«حسان»

فردا اس____ارت نامه ي زينب چو اجرا مي شود

***حبيب الله چايچيان (حسان) ***

هر كه سرباز خدا نيست نماند، برود

وان كه پابند وفا نيست نماند، برود

مى كشد پرده تاريك شبانگاه به دشت

هر كه را شرم و حيا نيست نماند، برود

رود آهسته چنان موج سياهى در شب

هر كه را ترس خدا نيست نماند، برود

دجله آغشته به خوناب پريشانى ماست

هر كه آشفته ما نيست نماند، برود

تشنه دشت بلا هيچ نمى جويد آب

آن كه سيراب بلا نيست نماند، برود

رشته نازك پنهان تعلّق دارد

آن كه آزاد و رها نيست نماند، برود

هر كه آيينه خود را به تماشا نشكست

محرم اهل ولا نيست نماند، برود

بر سر تربت ما لاله شفا مى گيرد

هر كه در فكر شفا نيست نماند، برود

آخرين سجده عشق است به محراب نياز

هر كه هم بال دعا نيست نماند، برود

***حبيب الله چايچيان (حسان) ***

بيش از ستاره زخم و ، فلك در نظاره بود

دامان آسمان ز غمش پر ستاره بود

لازم نبود آتش سوزان به خيمه ها

دشتي ز سوز سينه زينب شراره بود

مي خواست تا ببوسد و برگيردش زخاك

قرآن او ، ورق ورق و پاره پاره بود

يك خيمه نيم سوخته ، شد جاي صد اسير

چيزي كه ره نداشت درآن خيمه ، چاره بود

در زير پاي اسب ، دو كودك ز دست رفت

چون كودكان پياده و دشمن سواره بود

آزاد گشت آب ، وليكن هزار حيف !

شد شيردار مادر و ، بي شيرخواره بود

چشمي - برآنچه رفت به غارت - نداشت كس

اما دل رباب - پي گاهواره بود

يك طفل با فرات ، كمي حرف زد ولي

نشنيد كس ، كه حرف زدن با اشاره بود

يك رخ نمانده بود كه سيلي نخورده بود

در پشت ابر ، چهره ي هر ماهپاره بود

از دست ها مپرس كه با گوش ها چه كرد

از مشت ها بپرس كه با گوشواره بود

***حاج علي انساني***

آيم به قتلگاه كه پيدا كنم تو را

امشب وداع هجرت فردا كنم تو را

جويم تو را قدم به قدم بين كشتگان

با شوق و اضطراب تمنّا كنم تو را

در حيرتم كه از چه بجويم نشان تو

ني سر ، نه پيرهن ، ز چه پيدا كنم تو را ؟

برگيرمت ز خاك و ببوسم گلوي تو

خود نوحه مادرانه چو زهرا كنم تو را

ريزم به حلق تشنه ي تو اشك چشم خويش

سيراب ، تا كه اي گل حمرا كنم تو را

دشمن نداد آبت اگر غم مخور حسين

صحرا ز آب ديده چو دريا كنم تو را

اي آن كه داغ هاي جگرسوز ديده اي

اكنون به اشك ديده مداوا كنم تو را

خواهم كه سير بينمت امّا حسين من

كو صبر و طاقتي كه تماشا كنم تو را ؟

شمع تو گشته

ام كه بسوزم براي تو

از عشق خويش قبله ي دل ها كنم تو را

هر جا روم لواي عزايت به پا كنم

ماتم سرا ، سراسر دنيا كنم تو را

خون خداست خون تو پامال كي شود ؟

در شام و كوفه محكمه برپا كنم تو را

گوئي حسان كه مي شنوم از گلوي او

هر چيز خواهي از كرم اعطا كنم تو را

***حبيب الله چايچيان***

تو ميروي و دل من دوباره مي ريزد

و خواهر تو به راهت شراره مي ريزد

خدا كند كه بميرم نبينمت تنها

غريبي تو به جانم شراره مي ريزد

مرو كه بوسه اي از زير حنجرت چون آب

بروي آتش اين غصه چاره مي ريزد

تو سيب سرخ بهشت خدايي و دارد

ز پيكر پر زخمت عصاره مي ريزد

مسير آمدنت تا خيام خونين است

ز بسكه از زرهت خون، هماره مي ريزد

مرو كه بعد تو تنها به جرم يك بوسه

عدو به روي سرم بيشماره مي ريزد

مرو كه بعد تو از نيزه ها و نعل ستور

به خاك، پيكر تو پاره پاره مي ريزد

پس از تو در پي طوفان دست هايي سرد 

ز گوش دختركان گوشواره مي ريزد

كسي كه زينتي از خيمه عايدش نشود

به پشت خيمه سر شيرخواره مي ريزد

***محمد علي بياباني ***

مي دود سمت دشتِ لب تشنه

بانويي از تبار درياها

دست ها را گرفته روي سر

مي رود تلِّ خاك را بالا ديد گودال رو به رويش را

يك نفر در ميان جمعي بود

در طوافند گوئيا دورش

مثل در باد مانده شمعي بود گيسوانش به دست باد افتاد

مي زند شانه باد بر مويش

تاب زلفش قرار دل گيرد

سنگ بوسد ميان ابرويش سنگ ها دور او فراوان بود

شيشه ي آينه ترك خورده

يك سپاه از رويش گذر كردند

مثل مادر ولي لگد خورده ديد بر خاكِ گرم، عشقش را

پرِ از بوسه هاي شمشير است

بهرِ بيرون كشيدنِ يك تيرِ

مانده در سينه سخت درگير است نيزه داران به دورِ پيكر او

فاتحه بهرِ زنده مي خوانند

جاي انگشتِ خود نوكِ نيزه

بر مزارِ تنش فرود آرند خاكِ اطراف او پر از خون است

زخم ها لب به شكوه وا كردند

سينه اش مي دهد صدا زيرا

نيزه در جاي تير جا كردند نيزه بر پهلويش كسي مي زد

روي آيينه خاك مي

افتاد

غارت از پيكرش شروع كردند

پيرهن كهنه چاك مي افتاد دست خود پشت دست مي كوبد

شمر آمد و خنجري در دست

لرزه بر پاي صبر مي افتد

زينب آخر روي زمين بنشست روي سينه نشسته آن ظالم

موي خاكيِ شاه در چنگش

راسِ خورشيد مي برد ز قفا

آسمان سرخ مي شود رنگش پيش زينب حسين جان مي داد

دست و پا بينِ خاك و خون مي زد

خواهرش بينِ گريه ها ي خودش

گره بر معجرش كنون مي زد مي رود سمت خيمه ها بايد

آتش از جان خيمه بر گيرد

مي رود تا كه كودكان را او

يك تنه زير بال و پر گيرد مي رود تا كه در غروبي شوم

همسفر با حراميان گردد

مي رود سمت كوفه حيدر وار

گر چه با سنگ او نشان گردد

***وحيد مصلحي***

مصيبت تنور خولي
تازه رسيده از سفر كربلا سرت

بين تن تو فاصله افتاده تا سرت

با پهلوي شكسته و با صورت كبود

كنج تنور كوفه كشانده مرا سرت

پيشاني ات شكسته و موهات كم شده

خاكستر تنور چه كرده است با سرت؟

رگ هاي گردنت چقدر نامرتب است

اي جان من چگونه جدا شد مگر سرت؟

اين جاي سنگ نيست، گمان مي كنم حسين

افتاده است زير سم اسب ها سرت...

بايد كمي گلاب بيارم بشويمت

خاكي شده است از ستم بي حيا سرت

چشمان تو هميشه به دنبال زينب است

تا اربعين اگر برود هر كجا سرت

***علي اكبر لطيفيان***

آتش چقدر رنگ پريده ست در تنور

امشب مگر سپيده دميده ست در تنور

اين ردّ پاي قافله ي داغ لاله هاست؟

يا خون آفتاب چكيده ست در تنور؟!

اين گلخروش كيست كه يك ريز و بي امان

شيپور رستخيز دميده ست در تنور؟

چون جسم پاره پاره ي در خون تپيده اش

فرياد او بريده بريده ست در تنور

از دودمان فتنه ي خاكستري، خسي

خورشيد را به شعله كشيده ست در تنور

جز آسمان ابري اين شام كوفه سوز

خورشيد سربريده كه ديده ست در تنور

دنبال طفل گمشده انگار بارها

با آن سر بريده دويده ست در تنور!

امشب چو گل شكفته اي از هم، مگر گلي

گلبوسه از لبان تو چيده ست در تنور؟

در بوسه هاي خواهر تو جان نهفته است

جاني كه بر لب تو رسيده ست در تنور

آن شب كه ماهتاب تو را مي گريست زار

ديدم كه رنگ شعله پريده ست در تنور

***محمد علي مجاهدي (پروانه) ***

از تنور خولي امشب مي رود تا چرخ نور

آفتاب چرخ حسرت مي برد بر اين تنور

گرنه ظاهر شد قيامت ، ور نه روز محشر است

از چه رو كرد آفتاب از جانب مغرب ظهور

اين همان نور است كز وي لمعه اي در لحظه اي

ديد موساي كليم اله شبي در كوه طور

اين همان نور خدا باشد كه ناگردد خموش

اين همان مشكوة حق باشد كه نايابد فتور

مطبخ امشب مشرقستان تجلي گشته است

زين سر بي تن كزو افلاك باشد پر ز شور

از لبان خشك و از حلقوم خوني گويدَت

قصه كهف و رقيم و رمز انجيل و زبور

*** پارساي تويسركاني (پارسا) ***

اي در تنور افتاده تنها يا بُنَيَّ

دورت بگردد مادرت زهرا بُنَيَّ

من كه وصيت كرده بودم با تو باشد

هر جا كه رفتي زينب كبري بُنَيَّ

باور نمي كردم تو را اينجا ببينم

كنج تنور خانه ي اينها بُنَيَّ

هر قدر هم خاكستري باشد دوباره

من مي شناسم گيسوانت را بُنَيَّ

با گوشه ي اين چادر خاكي بشويم

خون لبت را با نواي يا بُنَيَّ

آخر چرا از پشت سر ذبحت نمودند

اي كشته ي افتاده در صحرا بُنَيَّ

شيب الخضيبت را بنازم اي عزيزم

با اين حنا شد صورتت زيبا عزيزم

آبت ندادند و به حرفت خنده كردند

گفتي كه باشد مادرت زهرا بُنَيَّ

گفتي زن خولي برايت گريه كرده

حتي به او هم مي كنم اعطا بُنَيَّ

***جواد حيدري***

اربعين حسيني
چل روز مي شود كه شدم جبرئيل تو

ذبح عظيم گشتي و گشتم خليل تو

چل روز مي شود كه فقط زار مي زنم

كوچه به كوچه نام تو را جار مي زنم

چل روز مي شود كه بدون توأم حسين

حالا پي نتيجه ي خون توأم حسين

چل روز مي شود كه حسين همه شدم

حيدر شدم، حسن شدم و فاطمه شدم

مردم به جنگ نائبه الحيدر آمدند

در پيش من، تمام، به زانو در آمدند

آثار مرگ در بدنم هست يا حسين

پس روز اربعين منم هست يا حسين

آبي كه تر نكرد لب تشنه ي تو را

حالا نصيب خاك مزارت شده اخا

چل روز پيش بود همينجا سرت شكست

اينجا دل من و پدر و مادرت شكست

چل روز پيش بود به گودال رفتي و ...

از پشت، نيزه خوردي و از حال رفتي و...

از تل زينبيه رسيدم كه واي واي

بالا سرت نشستم و ديدم كه واي واي

نيزه ز جاي جاي تن تو در آمده

حتي لباسهاي تن تو در امده

جمعيتي كه بود به گودال جا نشد

يك ضربه و دو ضربه... ولي سر جدا نشد

ديدم كسي حسين مرا

نحر مي كند

آقاي عالمين مرا نحر مي كند

من را ببخش دست به گيسوي تو زدند

من را ببخش چكمه به پهلوي تو زدند

فرصت نشد ز خاك بگيرم سر تو را

فرصت نشد در آورم انگشتر تو را

مي خواستم ببوسمت اما مرا زدند

ناراحتم كنار تو با پا مرا زدند

بين من و تو فاصله ها سد شدند آه

با اسب از روي بدنت رد شدند آه

در شهر كوفه بود كه بال و پرم شكست

نزديك خانه ي پدريّ ام سرم شكست

واي از عبور كردن مثل غلام ها

واي از نگاههاي سر پشت بام ها

باور نمي كني كه سرم سايبان نداشت؟!

در ازدحام، محمل من پاسبان نداشت؟!

تا شهر شام رفتم و معجر نداشتم

تقصير من چه بود؟ برادر نداشتم

از بس رسيد سنگ به سمت جبين من

نزديك بود پاره شود آستين من

***علي اكبر لطيفيان***

از آن ساعت كه خود را ناگزير از تو جدا كردم

تو بر ني بودي و ديدي چه ها ديدم، چه ها كردم

گمان بر ماندن و قبر تو را ديدن نمي بردم

ولي فيض زيارت را تمنّا از خدا كردم

به يادم مانده آن روزي كه مي جستم ترا اما

تنت پيدا به زير سنگ و تير و نيزه ها كردم

تو را اي آشناي دل اگر نشناختم آن روز

مرا اكنون تو نشناسي، وفا بين تا كجا كردم

تن چاك تو را چون جان گرفتم در برم اما

براي حفظ اطفالت، تو را آخر رها كردم

بسان شمع، آبم كرد بانگ آب آب تو

اگرچه تشنه بودم چشمه هاي چشم وا كردم

ميان خيمه هاي سوخته همچون دلم آن شب

نماز خود نشسته خواندم و بر تو دعا كردم

شكسته جاي مهرت را ز بي مهري به ني ديدم

شكستم فرق خويش و اقتدا بر مقتدا كردم

ولي هرگز ندادم عجز را ره در حريم دل

سخنراني ميان دشمنان چون مرتضي كردم

***استاد حاج علي انساني***

شفق نشسته در آغوشت اي سحر برخيز

ستاره مي رود از هوش يك نظر برخيز

نسيم بر سر راهت گشوده بال اميد

تو اي ترانه ي باران بارور برخيز

كبوتري كه به شوق تو بال در خون زد

به بام عشق تو گسترده بال و پر برخيز

چو من به حسرت يك چشم بوسه بر قدمت

نشسته در ره تو خاك رهگذر برخيز

چراغ چشم تو چندي است مثل نيلوفر

گرفته زانوي اندوه را به بر برخيز

رسيده زائر دل خسته اي ز غربت راه

كه مانده از سفري سرخ در به در برخيز

شبانه هاي شب شام را دلم طي كرد

به هرم چلّه نشستم در اين سفر برخيز

كنون كه خون دلم سرخ همچو لاله ي دشت

به چهره مي چكد از چشم هاي تر برخيز

يه يك اشاره بگويم: قسم به حرمت عشق

سكينه آمده از راه،اي پدر! برخيز

***غلامرضا شكوهي***

نگاه گريه داري داشت زينب

چه گام استواري داشت زينب

دل با اقتداري داشت زينب

مگر چه اعتباري داشت زينب

چهل منزل حسين منجلي شد

گهي زهرا شد و گاهي علي شد

***

نديدم زينب كبري تر از اين

نديدم زينت باباتر از اين

نديدم دختر زهرا تر از اين

حسيني مذهبي غوغا تر از اين

به پيش پاي ما راهي گذاريد

بناي زينب اللهي گذاريد

***

اگر چه غصه دارد آه دارد

به پايش خستگي راه دارد

به گردش آفتاب و ماه دارد

به والله كه ايوالله دارد

همينكه با جلالت سر نداده

به دست هيچكس معجر نداده

***

پس از آنكه زمين را زير و رو كرد

سپاه كوفه را بي آبرو كرد

به سمت كربلا خوشحال رو كرد

كمي از خاك را برداشت بو كرد

رسيدم كربلا اي داد بي داد

حسين سر جدا، اي داد بي داد

***

چهل روز است گريانم حسين جان

چو موي تو پريشانم حسين جان

چهل روز است مي خوانم حسين جان

حسين جانم حسين جانم حسين جان

تويي ذكر لبم الحمدلله

حسيني مذهبم الحمدلله

***

همين جا شيرخواره گريه مي كرد

رباب بي ستاره گريه مي كرد

گهي بر گاهواره گريه مي كرد

گهي بر مشك پاره گريه مي كرد

خدايا از چه طفلم دير كرده؟

مرا بيچاره كرده، پير كرده

***

همين جا دور اكبر را گرفتند

ز ما شبه پيغمبر ما را گرفتند

ولي از من دو دلبر را گرفتند

هم اكبر هم برادر را گرفتند

"به تو گفتم كه اي افتاده از پا

ز جا بر خيز ورنه معجرم را..."

***

همين جا بود كه سقاي ما رفت

به سمت علقمه درياي ما رفت

پناه عصمت كبراي ما رفت

پي او گوشواره هاي ما رفت

فقط از علقمه يك مشك برگشت

حسين بن علي با اشك برگشت

***

همين جا بود كه دلها گرفت و ...

كسي روي تن تو جا گرفت و ...

سرت را يك كمي بالا گرفت و...

همين كه بر گلويت خنجر آمد

صداي ناله ي زهرا در آمد

***

همين جا بود الف را دال كردند

تنت را بارها پامال كردند

ته گودال را گودال كردند

تو را با سم مركب چال كردند

اگر خواندم قليلت علت اين بود

كه يك تصويري از تو بر زمين بود

***

تو ماندي و كبوتر رفت كوفه

تو را كشتند و خواهر رفت كوفه

خودم در راه و معجر رفت كوفه

چه بهتر زودتر سر رفت كوفه

وگرنه دردها مي كشت مارا

نگاه مردها مي كشت ما را

***

بهاري داشتم اما خزان ش

قدي كه داشتم بي تو كمان شد

عقيق تو به دست ساربان شد

طلاي من نصيب كوفيان شد

خبر داري مرا بازار بردند

ميان مجلس اغيار بردند

***

همين جا بود افتادند تن ها

همين جا بود غارت شد تن ها

تمامي كفن ها، پيرهن ها

بدون تو كتك خوردند زن ها

همين جا بود گيسو مي كشيدند

هر سو دخترانت مي دويدند

***

همين جا بود تازيانه باب گرديد

رخ ما در كبودي قاب

گرديد

ز خجلت خواهر تو آب گرديد

كه معجر بعد تو ناياب گرديد

سكينه معجر از من خواست اما

خودم هم بودم آنجا مثل آنها...

***

ز جا برخيز غمخواري كن عباس

دوباره خيمه را ياري كن عباس

براي عزتم كاري كن عباس

علم بردار علم داري كن عباس

سكينه مي كند زاري ابالفضل

چه قبر كوچكي داري ابالفضل

***علي اكبر لطيفيان***

تو ساحل خون دلم، كه غرق موج ماتمه

پهلو مي گيره كشتي اي، كه تو تلاطم غمه

من تو طواف عشقمو، تو روح كعبه ي مني

زمزمه دارم رو لبم، با چشمايي كه زمزمه

يوسف كنعان دلم، هر جا باشم تو پيشمي

تا وقتي بوي پيرهن پاره ي تو همراهمه

چله نشين داغ اين، دشت گلاي لاله ام

هر جاي كربلا برام، يه روضه مجسمه

روزا ميون قافله، شبا تو اوج نافله

براي زخم سلسله، تسبيح اشكم مرهمه

با اينكه از هرم صدام، آتيش ميگيره آسمون

با اينكه روي شونه هام، بار غم دو عالمه

ولي اسير عشقم و سفير آزادگيَم

تو راه دين هر قدمم مثل يك كوه محكمه

تو اين سفر چشم ترم به جز قشنگي نديده

حماسه هاي اربعين ادامه محرمه

***محمد امين سبكبار***

اي اذان پر از نماز حسين 

جا نماز هميشه باز حسين

نام سبزت ، اقامه ي زهرا

زندگي ات ادامه ي زهرا

مثل بيت الحرام، يا زينب

واجب الاحترام ، يا زينب

ذكر اياك نستعين لبم

آيه هاي تو هم نشين لبم

حضرت مريم قبيله ي ما 

آية الله ِ ما، عقيله ي ما

ما دو آئينه ي مقابل هم 

جلوه هاي پر از تكامل هم

بال يكديگريم، در همه جا

تا خدا مي پريم ، در همه جا

اي حيات دوباره ي هستي

زينت گوشواره ي هستي

پر من بال من كبوتر من

سايه بان هميشه ي سر ِ من

پيشتر از همه رجز خواندي

بيشتر زير نيزه ها ماندي

تو ابوالفضل در برابرمي

تو حسين دوباره ي حرمي

عصمت الله ، دختر زهرا

آن زماني كه آمديم اينجا

چشمت هايت سپيده ي ما بود

پاي تو روي ديده ي ما بود

از برايم تو خواهري كردي

خواهري نه كه مادري كردي

به تو ام الحسين بايد گفت

محور عالمين بايد گفت

آفتاب غروب خيمه ي من 

ضلع گرم جنوب خيمه ي من

اي پريشاني به دنبالم

التماس كنار گودالم

اي فداي غرورِِ دلخور تو

در نگاه فرار چادر

تو

صبح فرداي بعد عاشورا

ده نفر از قبيله هايِ زنا

روي شن ها تن مرا بستند

نعل تازه به اسبها بستند

بدنم را به خاك تن كردند

مثل يك لايه پيرهن كردند

يك نفر فيض از حضورم برد

يك نفر نيز در تنورم برد

اي ورق پاره هاي تا خورده

زائر اين زمين جا خورده

رنگ و روي شما پريده نبود

بالهاي شما بريده نبود

بعد يك انتظار برگشتي

سر ظهر ِ قرارا برگشتي

ماه رفتي و هاله آمده اي

ياس رفتي و لاله آمده اي

از چه داري به خويش مي پيچي

نكند بي سه ساله آمده اي؟

اي غريب هميشه تنهايم

آفتاب نجيب صحرايم

پيش چشمان خيره ي مردم

صبح دلگير روز يازدهم

دختران مرا كجا بردي؟

اختران مرا كجا بردي

اي مناجات خسته حرف بزن

اي نماز شكسته حرف بزن

با من از خارهاي جاده بگو

از اسيريِ خانواده بگو

از كبودي دست هاي عرب

از تماشاي بي حياي عرب

راستي از سفر چه آوردي ؟

غير از اين چند سر چه آوردي؟

آن پرت را بگو كه پس دادند؟

معجرت را بگو كه پس دادند؟

آن شبي كه كنارتان بودم

ميهمان بهارتان بودم

دخترم در خرابه اي كه نخفت

در گوشم چه چيزها كه نگفت

حال از اين نگات مي پرسم

از همين چشمهات مي پرسم

اي وقار شكسته ي عباس

اقتدار شكسته ي عباس

سر بازار ازدحام چه بود؟

ماجراي كنيز و شام چه بود؟

***علي اكبر لطيفيان***

از من مپرس زينب من معجرت چه شد

با من بگو برادر زينب سرت چه شد 

از من مپرس از چه لبت خشك و زخمي است

با من بگو كه ساقي آب آورت چه شد از من مپرس رخت تنت از چه خاكي است 

با من بگو كه پيرهن پيكرت چه شد از من مپرس از چه زدي سر به محملت

با من بگو در نظر مادرت چه شد از من مپرس در دل محمل

چه ديده ام

با من بگو كه راس علي اصغرت چه شد از من مپرس از چه نمازت نشسته است

با من بگو اذان علي اكبرت چه شد از من مپرس موي سرت از چه شد سپيد

با من بگو عمامه ي پيغمبرت چه شد از من بپرس شرح تمام سفر ولي 

ديگر نپرس شام بلا دخترت چه شد

***مهدي محمدي***

يك اربعين گذشته و زينب رسيده است

بالاي تربتي كه خودش آرميده است

يا ايها الغريب سلام اي برادرم

اي يوسفي كه گرگ پيرهنت را دريده است

ازشهر شام كينه رسيده مسافرت

پس حق بده كه چنين داغديده است

احساس ميكنم كه مادرم اينجا نشسته است

در كربلا نسيم مدينه وزيده است

بر نيزه بودي و به سرم بود سايه ات

با اين حساب كسي زينبت را نديده است

اين گل بنفشه هاي تن و چهره ي كبود

دارد گواه ، زينبتان داغديده است

توطعم خيزران و سنگ ها و خواهرت

طعم فراق و غربت و غم را چشيده است

آبي به كف گرفته و رو سوي علقمه

با آه مي رود سكينه و خجلت كشيده است

اين دختر شماست كه خواستند كنيزيش ....

لكنت گرفته است و صدايش بريده است

نيزه نشين شد حضرت سقا و اهلبيت

زخم زبان زهر كس و ناكس شنيده است

***

گفتي رقيه ..... گفت نمي آيم عمه جان !

در شام ماند و شهر جديد آفريده است

***ياسر مسافر***

اربعين است و دل از سوگ شهيدان خون است

هر كه را مي نگرم غمزده و محزون است

زينب از شام بلا آمده يا آنكه رباب

كز غم اصغر بي شير، دلش پرخون است

يا كه ليلي به سر قبر پسر آمده است

كاشكش از ديده روان همچو شط جيحون است

مادر قاسم ناكام كه مي نالد زار

بهر آن طلعت زيبا و قد موزون است

در ره كوفه و در شام و سرا ظلم يزيد

كس نپرسيد ز سجّاد كه حالت چون است

دختر شير خدا ناطقة آل رسول

كز نهيب سخنش كفر و ستم موهون است

كرد ايراد چنان خطبه و ثابت بنمود

كه يزيد شقي از دين خدا بيرون است

زنده دين مانده ز تصميم و ز ايثار حسين

حق و حرّيت و اسلام به او مديون است

هان بياييد و ببينيد كه در راه خدا

صحنة رزم ز خون شهدا گلگون

است

آه و افسوس كه كشتند لب تشنه امام

زخم بر پيكر پاكش ز عدد افزون است

قصة كرب و بلا قصة صبر است و قيام

به فداكاري و جانبازي و دين مشحون است

تا ابد نام حسين بن علي در تاريخ

با ثبات قدم و نصرت حق، مقرون است

جاودان عزت حزب الله و انصار خدا است

خيمة باطل و احزاب دگر وارون است

هر كه در حصن ولايت رود از روي خلوص

ز آتش دوزخ و آن هول و خطر، مأمون است

«لطفي» از عاقبت كار مكن قطع اميد

كه به الطاف حسين بن علي ميمون است

***آيت الله صافي گلپايگاني***

يك اربعين، به ني__زه س__ر ي_ار ديده ام

يك اربعين، چو شمع به پايش چكيده ام

يك اربعين، به ضربه ي شلّاق ساربان

بر روي خ__ارهاي مغ__يلان دويده ام

يك اربعين، تمام تنم درد مي كند

با ض_رب ت_ازيانه ز ج_ايم پريده ام

يك اربعين، رقيّه ي تو مُرد از غمت

اكنون بدون او به كنارت رسي_ده ام

يك اربعين، به شام و به كوفه حماسه ها

با خط__به هاي حي__دري ام آف_ريده ام

يك اربعين، ز چوبه ي محمل سرم شكست

همچ_ون پ_در ببي_ن ت_و جبين دري__ده ام

يك اربعين، كنار عدو، واي! واي! واي!

بس جورِ طعنه هاي فراوان كشيده ام

يك اربعين، به ضربه سيلي ببين حسين

رويم كبود گشته و قام__ت خمي__ده ام

***مجيد لشكري***

آنچه از من خواستي با كاروان آورده ام

يك گلستان گل به رسم ارمغان آورده ام

از در و ديوار عالم فتنه مي باريد و من 

بي پناهان را بدين دارالامان آورده ام

اندرين ره از جرس هم بانگ ياري برنخاست

كاروان را تا بدين جا با فغان آورده ام

تا نگويي زين سفر با دست خالي آمدم

يك جهان درد و غم و سوز نهان آورده ام

قصه ويرانه شام ار نپرسي خوش تر است

چون از آن گلزار، پيغام خزان آورده ام

ديده بودم تشنگي از دل قرارت برده بود

از برايت دامني اشك روان آورده ام

تا به دشت نينوا بهرت عزاداري كنم

يك نيستان ناله و آه و فغان آورده ام

تا نثارت سازم و گردم بلا گردان تو

در كف خود از برايت نقد جان آورده ام

تا دل مهرآفرينت را نرنجانم ز درد

گوشه اي از درد دل را بر زبان آورده ام

***محمد علي مجاهدي (پروانه) ***

باز آواي جرس بر جگرم آتش زد

اشك آتش شد و بر چشم ترم آتش زد

ناله آتش شد و بر برگ و برم آتش زد

سوز دل بيش تر از پيش ترم آتش زد

پاره هاي دلم از چشم تر آيد بيرون

وز نيستان وجودم شرر آيد بيرون

**

دوستان با من و دل ناله و فرياد كنيد

آه را با نفس از حبس دل آزاد كنيد

اربعين آمده تا از شهدا ياد كنيد

گريه بر زخم تن حضرت سجاد كنيد

مرغ دل زد به سوي شهر شهيدان پر و بال

پيش تا از حرم الله كنيم استقبال

**

جابر اين جا حرم محترم خون خداست

هر طرف سير كني جلوة مصباح هداست

غسل از خون جگر كن كه مزار شهداست

سر و دست است كه از پيكر صد پاره جداست

پيرهن پاره كن و جامة احرام بپوش

اشك ريزان به طواف حرم الله بكوش

**

جابرا هم چو ملك پر بگشا بال بزن

ناله

با سوز درون علي و آل بزن

بر سر و سينة خود در همه احوال بزن

خم شو و سجده كن و بوسه به گودال بزن

چهره بگذار به خاكي كه دهد بوي حسين

ريخته بر روي آن خون ز سر و روي حسين

**

جابرا اشك فشان ناله بزن زمزمه كن

گريه با فاطمه از داغ بني فاطمه كن

در حريم پسر فاطمه ياد از همه كن

روي از گوشة گودال سوي علقمه كن

اشك جاري به رخ از ديدة دريايي كن

دست سقا ز تن افتاده، تو سقايي كن

**

گوش كن بانگ جرس از دل صحرا آيد

ناله اي سخت جگر سوز و غم افزا آيد

پيشباز اسرا دختر زهرا آيد

به گمانم ز سفر زينب كبرا آيد

حرمي روي به بين الحرمين آوردند

از سفر نالة اي واي حسين آوردند

**

بلبلان آمده گل ها همه پرپر گشتند

حرم الله دوباره به حرم برگشتند

زائر پيكر صد پارة بي سر گشتند

همگي دور مزار علي اكبر گشتند

گودي قتلگه و علقمه را مي ديدند

هر طرف اشك فشان فاطمه را مي ديدند

**

آب بر سينة خود ديد چو تصوير رباب

عرق شرم شد و سوخت از شرم شد آب

جگر بحر ز سوز جگرش گشت كباب

شير در سينه مادر، علي اصغر در خواب

ياد شش ماهه و گهوارة او مي افتاد

به دو دستش حركت هاي خيالي مي داد

**

نفس دخت علي شعلة ماتم مي شد

قامت خم شده اش بار دگر خم مي شد

تاب مي داد ز كف طاقت او كم مي شد

پيش چشمش تن صد پاره مجسم مي شد

حنجر غرقه به خون در نظرش مي آمد

يادش از بوسة جد و پدرش مي آمد

**

باز هم داغ روي داغ مكرر مي ديد

باغ آتش زده و لالة پرپر مي ديد

لحظه لحظه تن صد چاك

برادر مي ديد

فرق بشكستة عباس دلاور مي ديد

رژه مي رفت مصائب همه پيش نظرش

داغ ها بود كه شد تازه درون جگرش

**

گريه آزاد شده بغض گلو را بسته

كرده فرياد درون حنجره ها را خسته

داغداران همه فرياد زنند آهسته

ذكرشان يا ابتا يا ابتا پيوسته

اشك اطفال دل فاطمه را آتش زد

گرية زينب كبري همه را آتش زد

**

گفت اي همدمم از لحظة ميلاد حسين

اي سلامم به جراحات تنت باد حسين

از همان روز كه چشمم به تو افتاد حسين

آتش عشق تو زد بر جگرم باد حسين

من و تو در بغل فاطمه با هم بوديم

همدم و يار به هر شادي و هر غم بوديم

**

حال بر گو چه شد از خويش جدايم كردي

در بيابان بلا برده رهايم كردي

گاه در گوشة گودال دعايم كردي

گاه بر نوك سنان گريه برايم كردي

چشمم افتاد سر نيزه به اشك بصرت

جگرم پاره شد از خواندن قرآن سرت

**

كثرت داغ سراپا تب و تابم كرده

خون دل سرزده از ديده خضابم كرده

سخني گوي كه هجران تو آبم كرده

چهره بنماي كه داغ تو كبابم كرده

بر سر خاك تو از اشك گلاب آوردم

گرچه خود آب شدم بهر تو آب آوردم

**

روزها هر چه زمان مي گذرد روز تواند

ظالمان تا ابد الدهر سيه روز تواند

اهل بيت تو همه لشكر پيروز تواند

كه پيام آور فرياد ستم سوز تواند

سركشان يكسره گشتند حقير تو حسين

شام شد پايگه طفل صغير تو حسين

**

دشمنان از سر كويت به شتابم بردند

بعد كوفه به سوي شام خرابم بردند

به اسارت نه كه با رنج و عذابم بردند

با سر پاك تو در بزم شرابم بردند

شام را سخت تر از كرببلا مي ديدم

سر خونين تو در طشت طلا مي ديدم

**

شاميان روز ورودم همگي خنديدند

سر هر كوچه

به دور سر تو رقصيدند

عيد بگرفته همه جامة نو پوشيدند

ليك با زلزلة خطبة من لرزيدند

گرچه باران بلا ريخت به جانم در شام

كار شمشير علي كرد زبانم در شام

**

گرچه اين بار به دوش همگان سنگين بود

آنچه گفتيم و شنيديم براي دين بود

و آنچه پنداشت عدو تلخ به ما شيرين بود

ارث ما بود شهادت، شرف ما اين بود

"ميثم" ابيات تو چون شعلة ظالم سوزند

تا خدايي خدا حزب خدا پيروزند

***استاد حاج غلامرضا سازگار***

شب يازدهم محرم شام غريبان
الا سفر به سوي كربلا كنيد امشب

همه زيارت خون خدا كنيد امشب

اگر به جانب مقتل عبورتان افتاد

براي حضرت زهرا دعا كنيد امشب

براي آنكه رود در كنار نعش پدر

رقيه را به بيابان رها كنيد امشب

نماز وتر به جا آوريد بنشسته

به دخت شيرخدا اقتدا كنيد امشب

علم به دست بگرديد دور آل ا...

گره ز كار علمدار وا كنيد امشب

اگر به مطبخ خولي عبورتان افتاد

زيارت سر از تن جدا كنيد امشب

ستمگران! به پيمبر قسم عزادارند

به آل فاطمه كمتر جفا كنيد امشب

الا تمام ملايك! به قتلگاه آييد

ز گريه شور قيامت به پا كنيد امشب

به سوز سينه ي «ميثم» چنان بريزيد اشك

كه حق خون خدا را ادا كنيد امشب

***استاد حاج غلامرضا سازگار***

شام عاشوراست، يا شام غريبان حسين

عالم هستي شده سر در گريبان حسين

آفرينش از صداي واحسينا پر شده

گوئيا در قتلگه، زهراست، مهمان حسين

ماه! خاكسترنشين شو، آسمان، با من بسوز

كز تنورآيد به گوشم صوت قرآن حسين

شعله آتش بر آيد از دل آب فرات

خونْجگر درياست، بر لب هاي عطشان حسين

مهر، از درياي خون بگذشته و كرده غروب

ماه، تابد از فلك بر جسم عريان حسين

نيزه ها شمشيرها كردند جسمش چاك چاك

اسب ها ديگر چه مي خواهند از جان حسين

نيست آثاري دگر از بوسۀ خون خدا

جاي سيلي مانده بر رخسار طفلان حسين

همسر خولي نگه كن بر روي خاك تنور

اشك غربت مي چكد از چشم گريان حسين

باغبان وحي، كو؟ تا بنگرد يك نيمْروز

گشته پرپر، اين همه گل از گلستان حسين

آتش از روز ولادت در درونش ريختند

«ميثم» دلسوخته شد مرثيه خوان حسين

***استاد حاج غلامرضا سازگار***

خيمه ها مي سوزد و شمع شب تارم شده

در شب بيماريم آتش پرستارم شده

ما كه خود از سوز دل آتش به جان افتاده ايم

از چه ديگر شعله ها يار دل زارم شده

پيش از اين سقاي ما بودي علمدار حسين

امشب اما جاي او آتش علمدارم شده

اي فلك جان مرا هر چند مي خواهي بسوز

مدتي هست از قضا دل سوختن كارم شده

جز غم امشب پيش ما يار وفاداري نماند

در شب تنهائيم تنها همين يارم شده

من كه شب را تا سحر بي خواب و سوزانم چو شمع

از چه ديگر شعله ها شمع شب تارم شده

بس كه اشك آيدبه چشمم خواب شب راراه نيست

دود آتش از چه ره در چشم خونبارم شده؟

جز دو چشمم هيچكس آبي بر اين آتش نريخت

مردم چشمان من تنها وفا دارم شده

گر گلستان شد به ابراهيم آتش ها ولي

سوخت گلزار من و آتش پديدارم شده

شعله هاي كربلا آتش به جانم زد حسان

آتشين از اين جهت ابيات اشعارم شده

***حسان***

كوفه و شام
واي از نگاه بي خرد بي مرام ها

بر نيزه بود جاذبه ي انتقام ها

بازي كودكانه اطفال گشته بود

پرتاب سنگ از وسط پشت بام ها

آن روز از تمامي ديوار هاي شهر

با سنگ ميرسيد جواب سلام ها

در مدخل ورودي آن سرزمين درد

از بين رفته بود دگر احترام ها

واي از محله هاي يهودي نشين شهر

واي از صداي هلهله و ازدحام ها

يك كاروان به ناقه عريان گذر نمود

آهسته از ميان نگاه امام ها

بر نيزه هاي گمشده در لابه لاي دود

هجده سر بريده نشسته بدون خوود

در سرزمين شام خزانِ بهار بود

ازگريه جاده ها همگي شوره زار بود

ناموس اهل بيت به صحراي بي كسي

بر ناقه ي بدون عماري سوار بود در بين ناقه هاي يتيمان هاشمي

هجده عدد ستاره دنباله دار بود

آن روز نيزه دار سر حضرت حسين

تنها به فكر جايزه و كسب و كار بود

در جمع كاروان كف پاهاي دختري

زخمي تكه سنگ وَ يا اينكه خار بود

صف هاي چند بد صفتِ تازيانه دار

دور و بر كجاوه زينب قطار بود

گويا كه بود لعل لب و مغز استخوان

آماده معانقه با چوب خيزران

دروازه پر ز لهو و لعب ساز و هلهله

رقاصه هاي شهر به دنبال قافله

تجار ها براي خريد و فروش سر

بنشسته اند بر سر ميز معامله

از روي نيزه ها به زمين مي خورد مدام

آن سر كه با سه شعبه جدا كرد حرمله

از بس رقيه دخترمان تازيانه خورد

در استخوان گردنش افتاده فاصله

با چادري كه پاره و يا تكه تكه بود

در زير تازيانه اَدا كرد نافله

در بين بغض و ناله و فرياد بي كسي

گفتم ميان آن ملاء عام با گله

**

نقل و نبات دور سر اهل كاروان

عيد آمده براي تماشاچيانمان

يك عده در ميان زمين هاي دور شهر

مشغول جمع آوري چوب خيزران

يك عده

هم دوباره براي اداي نذر

مي آورند مجمر خرما و تكه نان

انگار كاسب يكي از كوچه هاي شهر

طشت طلا فروخته با قيمت گران

اكبر مؤذن حرم آل فاطمه

وقت صلات بر سر گلدسته سنان

شب ها سه ساله دخترمان گريه مي كند

از درد پا و درد سر و درد استخوان

با خود هميشه حجمه زنجير ميكشد

شب هاي سرد پهلوي او تير ميكشد

اسم خرابه آمد و روحم شرر گرفت

قلبم گرفته بود كمي بيشتر گرفت

در داخل خرابه نه گودال قتلگاه

گنجشك پر شكسته ما بال و پر گرفت

وقتي طبق برابر او خورد زمين

لكنت زبان حاد و درد كمر گرفت

انگشت هاي سوخته دختر حسين

خاكستر از محاسن سرخ پدر گرفت

رأس بريده با نگه گريه آورش

از ما سراغ مقتعه و زيب و زر گرفت

شكر خدا كه حضرت شيب الخضيبمان

با پاي سر دومرتبه از ما خبر گرفت

تا بوسه زد به گونه بابا رقيه مرد

مأمور سر رسيد و طبق را گرفت و برد

خوابيده بود كودك معصوم بي صدا

دندانه هاي محكم زنجير دور پا

بعد از زيارت سر ر گردش پدر

افتاد روي خاك و سفر كرد تا خدا

گل يك طرف و بلبل آن يك طرف دگر

لب ؛ گونه نقطه هاي تلاقي جدا جدا

دختر درست مثل پدر بي كفن ترين

زيرا كه ديد واقعه تلخ بوريا

يك مشت گوش پاره و روي سياه و زرد

سوغات ما براي شهيدان كربلا

از شعر هم توان بيان را گرفته اند

اين واژه هاي سيلي و زخم و سه نقطه ها

من عارفم مجاور نخ هاي پرچمش

تا هر زمان اجازه دهد مي نويسمش

***علي زمانيان***

بايد براي مجلسشان سر بياورند

يا لاله هاي زخمي پرپر بياورند

تا آتشي به جان كبودم بيفكنند

تا آه از نهاد دلم در بياورند

دور از نگاه خيره شان اين ذوات را

آيا نشد كه

از در ديگر بياورند؟

اصلا به ما مطاع تصدق نمي رسد

حتي اگر كه چادر و معجر بياورند

خشكش زده نگاه تر نازدانه ات

اين ضربه ها چه بر دل دختر بياورند

با پاي چوب روي لبت راه مي روند

شايد كه ظرف صبر مرا سر بياورند

قرآن بخوان ز حنجره ي آيه آيه ات

تا بر كتاب دبن تو باور بياورند

***محمد امين سبكبار***

بعد از تو گوشواره به دردم نمي خورد

رخت و لباس پاره به دردم نمي خورد

اي آفتاب بر سر زينب طلوع كن

اين چند تا ستاره به دردم نمي خورد

نزديك تر بيا كه كمي درد دل كنيم

تنها همين نظاره به دردم نمي خورد

ما را پياده كن،سرمان سنگ مي خورد

اين بودن سواره به دردم نمي خورد

چندين شب است منتظر صحبت توام

حرفي بزن،اشاره به دردم نمي خورد

اين ها مرا به مجلس خوبي نمي برند

بعد از تو استخاره به دردم نمي خورد

اين سنگ ها هنوز حسابم نمي كنند

با اين حساب چاره به دردم نمي خورد

اين تكه حجم موي مرا پرنمي كند

پس آستين پاره به دردم نمي خورد

***علي اكبر لطيفيان***

خوشا از دل نم اشكي فشاندن

به آبي آتش دل را نشاندن

خوشا زان عشقبازان ياد كردن

زبان را زخمه فرياد كردن

خوشا از ني، خوشا از سر سرودن

خوشا ني نامه اي ديگر سرودن

نواي ني نوايي آتشين است

بگو از سر بگيرد، دل نشين است

نواي ني نواي بي نوايي ست

هواي ناله هايش نينوايي ست

نواي ني دواي هر دل تنگ

شفاي خواب گل، بيماري سنگ

قلم تصوير جانكاهي ست از ني

علم تمثيل كوتاهي ست از ني

خدا چون دست بر لوح و قلم زد

سرِ او را به خط ني رقم زد

دل ني ناله ها دارد از آن روز

از آن روز است ني را ناله پرسوز

چه رفت آن روز در انديشه ني

كه اين سان شد پريشان بيشه ني؟

سري سرمست شور و بي قراري

چو مجنون در هواي ني سواري

پر از عشق نيستان سينه او

غم غربت غم ديرينه او

غم ني بند بند پيكر اوست

هواي آن نيستان در سر اوست

دلش را با غريبي، آشنايي ست

به هم اعضاي او، وصل از جدايي ست

سرش بر ني، تنش در قعر گودال

ادب را گه الف گرديده، گه دال

ره ني پيچ و خم بسيار دارد

نوايش زير و بم بسيار دارد

سري بر نيزه اي، منزل به منزل

به همراهش

هزاران كاروان دل

چگونه پا ز گل بردارد اشتر

كه با خود باري از سر دارد اشتر؟

گران باري به محمل بود بر ني

نه از سر، باري از دل بود بر ني

چو از جان پيش پاي عشق سر داد

سرش بر ني نواي عشق سر داد

به روي نيزه و شيرين زباني!

عجب نبود ز ني شكر فشاني

اگر ني پرده اي ديگر بخواند

نيستان را به آتش مي كشاند

سزد گر چشم ها در خون نشينند

چو دريا را به روي نيزه بينند

شگفتا بي سر و ساماني عشق!

به روي نيزه سرگرداني عشق!

ز دست عشق در عالم هياهوست

تمام فتنه ها زير سر اوست

***قيصر امين پور***

دامن زلف تو در دست صبا افتاده

كه دل خسته ام اينگونه ز پا افتاده

گرچه سر نيزه گرفته است سرت را بر سر

پيكرت روي تن خاك رها افتاده

هي دعا مي كنم از نيزه نيفتي ديگر

تا به اينجا سرت از ني دو سه جا افتاده

سنگ خورده است گمانم به لب و دندانت

كه چنين ناي تو از شور و نوا افتاده

باز هم حرمله افتاده به جان اسرا

گوش كن ولوله بين اسرا افتاده

دخترت گم شده انگار همه مي پرسند

از رقيه خبري نيست كجا افتاده

***مصطفي متولي***

نسيمي آشنا از سوي گيسوي تو مي آيد

نفس هايم گواهي مي دهد بوي تو مي آيد

شكوه تو زمين را با قيامت آشنا كرد

و رقص باد با گيسوي تو محشر به پا كرد

زمين را غرق در خون خدا كردي خبر داري؟

تو اسرار خدا را بر ملا كردي خبر داري.

جهان را زير و رو كرده است گيسوي پريشانت

از اين عالم چه مي خواهي همه عالم به قربانت

مرا از فيض رستاخيز چشمانت نكن محروم

جهان را جان بده,پلكي بزن,يا حي يا قيوم

خبر دارم كه سر از دير نصراني در آوردي

و عيسي را به ايين مسلماني در آوردي

خبر دارم چه راهي را بر اوج نيزه طي كردي

از ان وقتي كه اسب شوق را مردانه هي كردي

تو ميرفتي و مي ديدم كه چشمم تيره شد كم كم

به صحرايي سراسر از تو خالي خيره شد كم كم

تو را تا لحظه ي آخر نگاه من صدا مي زد

چراغي شعله شعله زير باران دست و پا مي زد

حدود ساعت سه جان من مي رفت آهسته

براي غرق در دريا شدن مي رفت آهسته

بخوان آهسته از اين جا به بعد ماجرا با من

خيالت جمع اي درياي غيرت خيمه ها بامن

تمام راه بر پا داشتم بزم

عزا در خود.

ولي از پا نيفتادم,شكستم بي صدا در خود

شكستم بي صدا در خود كه بايد بي تو برگردم

قدم خم شد وليكن خم به ابرويم نياوردم...

نسيمي آشنا از سوي گيسوي تو مي آيد

نفس هايم گواهي مي دهد بوي تو مي آيد

***سيد حميدرضا برقعي***

ورود به شام - بحر طويل

شهر شام و ملاء عام و كف و خنده و دشنام و گروهي به لب بام و به رخ ننگ و به كف سنگ و به تن جامه ي گلرنگ گرفتند، ره آل علي تنگ، تو گويي همه دارند سرجنگ، هم آواز و هم آهنگ، شده دشمن دادار، پر از كينه ي پيغمبر مختار و علي- حيدركرار، به آزار دلِ عترت اطهار، همه عيد گرفتند به قتل پسر فاطمه آن سيّد ابرار، شده شهر چراغاني و مردم همه در رقص و غزلخواني و شادي كه ببينند سرنيزه سر پاك امام شهدا را

*****

درِ دروازه ي ساعات خبر بود، خبر بود كه بر نيزه يكي مهر فروزنده و هفتاد قمر بود به روي همه از ضربت سنگ و دم شمشير اثر بود، چه سرهاي غريبي كه روان بر رُخشان اشك بصر بود، سر يوسف زهرا، سر عباس دلاور، سر قاسم، سر اكبر، سر عون و سر جعفر، سر عبدالله و اصغر، سر زيباي بني هاشم و انصار، سر مسلم و جون و وهب و عابس و ضرغامه و يحيا و زهير و دگر انصار كه هر سر به سر نيزه همان وجه خدا بود، چو پروانه در اطراف امام شهدا بود به لب داشت همي ذكر خدا را

*****

در اطراف، سر خون خدا، خيل رسل يكسره در ولوله بودند زن و مرد، همه گرم كف و هلهله بودند

نواميس خدا يكسره در سلسله بودند، فقط مرد همه آينه ي حسن خداي ازلي بود، غبارش به رخ و چهره ي او مشعل انوار جلي بود، علي ابن حسين ابن علي بود به گردن عوض شاخه ي گل حلقه ي غل داشت بپا داشت يكي چكمه ي گلگون نه، مگو چكمه ي گلگون و بگو پرده اي از خون، ز جراحات غل جامعه و بر سرش از سنگ نشان بود، لبش ذكر خدا داشت و چشمش به رخ يوسف زهرا نگران بود كه مي ديد در آن سر، گل رخسار رسول دو سرا را

*****

در آن هجمه ي جمعيّت و آن مرحله، گرديد روان سهل، به سويش به ادب داد سلامش كه در آن سلسله مي ديد بلنداي مقامش، الفِ قامت او، دال شده نزد امامش، پس از آن عرض نمود اي گهرِ دُرج ولايت، مه افلاك هدايت، همه عالم به فدايت، منم آن سهل كه از زُمره ي انصار رسولم، كه پر از دوستي عترت زهراي بتولم، چه شود گر كني از لطف قبولم كه دل مادرتان، فاطمه، را شاد كنم بر پسر فاطمه امداد كنم، گفت به پاسخ شه ابرار، كه اي آمده بر آل علي يار، اگر هست تو را درهم و دينار، بده زود به اين كافر غدّار، كه بر نيزه ي او هست سر يوسف زهرا شود از دور و بر دخت علي دور، كه اين قوم ستمكار، تماشا نكنند عمه ي ما را

*****

كوچه ها بود پر از هجمه ي جمعيّت و وجد و شعف و عشرت و نه بين زنان عفت و مردان شده دور از شرف و غيرت و بر لب همه تبريك،

بسي جامه ي نو در بر و لبخندزنان با سر ريحانه ي پيغمبر اسلام رسيدند، به يك كوچه كه اين كوچه همه قوم يهودند، همه دشمن پيغمبر آل علي و فاطمه بودند در آن لحظه ندا داد، منادي كه ايا قوم يهود! آمده هنگامه ي شادي، سر فرزند علي بر سر ني، سنگ ستم دست شما، هر چه توانيد، بگوييد، بخنديد و برقصيد، بريزيد به فرق سر زينب، همه خاكستر و آريد كنون ياد خود از خيبر و گيريد همه داد خود از حيدر و فرمان ز يزيد آمده مأمور به آزار بني فاطمه كرده است شما را

*****

يهودان ستم پيشه چو اين حكم شنيدند، گروهي به لب بام نشستند و گروهي به سوي كوچه دويدند همه عربده مستانه كشيدند، سر يوسف زهرا به سر نيزه چو ديدند، ره جنگ گرفتند و به اولاد نبي كار بسي تنگ گرفتند، به دل، ننگ گرفتند، به كف چنگ گرفتند، زنان از لب بام آتش و خاكستر و خاشاك فشاندند به دشنام همه آتش بغض جگر خويش نشاندند، «ترانه» عوض «مرثيه» خواندند خدا را بگذاريد، بگويم، كه يهوديه اي از بام نگاهش به سر نور دل فاطمه افتاد كه لب هاش به هم مي خورَد و ذكر خدا گويد و بگْرفت يكي سنگ چنان بر لب فرزند رسول دو سرا زد كه سر از نيزه بيفتاد زمين، ريخت به هم ارض و سما را

*****

چه بگويم چه شده اين همه من سنگدل و نوكر بي شرم و حيايم چه كنم؟ شعله ي جان است به نايم عجبا آه كه انگار همان پشت در قصر يزيدم، نگهم مانده به ده تن كه به يك سلسله بستند و همه

حرمتشان را بشكستند و بوَد يك سرِ آن سلسله بر بازوي زينب، سر ديگر، گرهش بسته به دست پسر خون خدا، حضرت سجاد، همه چشم گشودند، مگر كودكي از پاي بيفتد به سرش از ره بيداد، بريزند و به كعب ني و سيلي بزنندش، نكند كس ز ره مهر بلندش.... چه بگويم؟ چه كنم؟ دست خودم نيست، خدا عفو كند «ميثم» افتاده ز پا را

***استاد حاج غلامرضا سازگار ***

واقعه ي دير راهب - اشعار دير راهب

**در دير راهب چه گذشت:

بعد شهر بعلبك آل زياد

راهشان در دير راهب اوفتاد

كهنه ديري در درونش راهبي

شعله هاي طور دل را طالبي

دير نه، نه، يك جهان درياي نور

او چو موسي بر فراز كوه طور

ترك دنيا گفته اي در كنج دير

همچو عيسي آسمان را كرده سير

لحظه لحظه سال ها در انتظار

تا شود ديرش زيارتگاه يار

بي خبر خود رازها در پرده داشت

در تمام عمر يك گم كرده داشت

پير ديري در نوا چون بلبلي

چشم جانش در ره خونين گلي

با گل ناديده اش مي كرد حال

تا شبي بگرفت دامان وصال

ديد در پايين دير خود شبي

هر طرف تابيده ماه و كوكبي

گفت الله كس نديده اين چنين

هيجده خورشيد، يك شب بر زمين

اين زنان مو پريشان كيستند

گوئيا از جنس انسان نيستند

لاله ي حمرا كجا و آبله

بازوي حورا كجا و سلسله

چيستند اين عقده هاي گوهري

ياس هاي كوچك نيلوفري

آمده از طور، موساي دگر

در غل و زنجير، عيساي دگر

سر به نوك نيزه مي گويد سخن

يا سر يحيي است پيش روي من

گشته نيلي ماه روي كودكي

بسته دست نونهال كوچكي

طفل ديگر بسته با معبود عهد

يا سر عيسي جدا گشته به مهد

**راهب سر را مي بيند:

كرد نصراني نزول از بام دير

گرد سرها روح او سرگرم سير

ديده بر شمع

ولايت دوخته

چون پر پروانه جانش سوخته

راهب پير و سر خونين شاه

رازها گفتند با هم با نگاه

شد فراق عاشق و معشوق طي

اين به پاي نيزه او بالاي ني

ناگهان زد بانگ بر فوج سپاه

كاي جنايت پيشگان رو سياه

كيست اين سر؟كاين چنين خواند فصيح

واي من داوود باشد يا مسيح

يا شده ايجاد صفين دگر

گشته قرآن بر سر ني جلوه گر

پاسخش گفتند مقصود تو چيست؟

اين سر خونين، سر يك خارجيست

كرده سر پيچي ز فرمان امير

خود شهيد و عترتش گشته اسير

بود هفتاد و دو داغش بر جگر

تشنه لب از او جدا كرديم سر

لرزه بر هفت آسمان انداختيم

اسب ها را بر تن او تاختيم

شعله ها از هر طرف افروختيم

خيمه هايش را سرارسر سوختيم

هر يتيمش از درون خيمه گاه

برد زير بوته خاري بي پناه

ريخت نصراني به دامن خون دل

گشت سرتا پا وجودش مشتعل

بر كشيد از سينه چون دريا خروش

گفت اي دون فطرتان دين فروش

ثروت من هست چندين بدره زر

در جواني ارث بردم از پدر

در بهاي اين همه سيم و زرم

امشب اين سر را امانت مي برم

مي كنم تا صبح با او گفتگو

كز دهانش بشنوم سري مگو

شمر را چون ديده بر زر اوفتاد

عشق سيمش باز در سر اوفتاد

**راهب سر را به دير مي برد:

داد، سر را و ز راهب زر گرفت

راهب آن سر را چون جان در بر گرفت

برد سوي دير سر را با شتاب

كرد ناگه هاتفي او را خطاب

راهب از اسرار، آگه نيستي

هيچ داني ميزبان كيستي؟

ميهمانت ميزبان عالم است

هر چه گيري احترامش را كم است

اين كه لب هايش به هم خشكيده است

بحر رحمت از دمش جوشيده است

اينكه زخمش را شمردن مشكل است

زخم هفتاد و دو داغش بر دل است

گوش شو كآواي جانان بشنوي

از دهانش

صوت قرآن بشنوي

گرد ره با اشك، از اين سر بشنوي

با گلاب و مشك، خاكستر بشوي

برد راهب عاقبت سر را به دير

تا خدا در دير خود مي كرد سير

شد چراغ دير آن سر تا سحر

ديگر اين جا دير راهب بود و سر

خشت خشت دير را بود اين سلام

كاي چراغ دير و مطبخ السلام

**راهب ناله ي واحسينا مي شنود:

ناگهان آمد صداي يا حسين

واحسينا واحسينا وا حسين

آن يكي مي گفت حوا آمده

ديگري مي گفت سارا آمده

هاجر از يك سو پريشان كرده مو

مريم از سو زند سيلي به رو

آسيه رخت سيه كرده به بر

گه به صورت مي زند گاهي به سر

ناگهان راهب شنيد اين زمزمه

ادخلي يا فاطمه يا فاطمه

آه راهب ديده بر بند از نگاه

مادر سادات مي آيد ز راه

**راهب ناله ي فاطمه مي شنود:

بست راهب ديده اما با دو گوش

ناله اي بشنيد با سوز و خروش

كاي قتيل نيزه و خنجر حسين

اي فروغ ديده ي مادر حسين

اي سر آغشته با خون و تراب

كي تو را شسته است با خون و گلاب؟

بر فراز ني كنم گرد تو سير

يا به مطبخ يا به مقتل يه به دير؟

امشب اي سر چون گل از هم واشدي

بيشتر از پيشتر زيبا شدي

اي نصاري مرحبا بر ياري ات

فاطمه ممنون مهمان داري ات

هر كجا اين سر دم از محبوب زد

دشمنش يا سنگ يا چوب زد

تو نبوي، گرد اين سر صف زدند

پيش چشم دخترانش كف زدند

پيش از آن كافتد در اين ديرش عبور

من زيارت كردم او را در تنور

راهب اول پاي تا سر گوش شد

ناله اي از دل زد و بي هوش شد

چون به هوش آمد به سوي سر شتافت

سينه ي تنگش ز تير غم شكافت

گفت اي سر

تو محمد نيستي؟

گر محمد نيستي پس كيستي؟

**سر با رهب سخن مي گويد:

ناگهان سر، غنچه ي لب باز كرد

با نصاري درد دل ابراز كرد

گفت كاي داده ز كف صبر و شكيب

من غريبم من غريبم من غريب

گفت مي دانم غريب و بي كسي

گشته ثابت غربتت بر من بسي

تو غريبي كه به همرا سرت

هره آيد دست بسته خواهرت

باز اعجازي كن اي شيرين سخن

لب گشا و نام خود را گو به من

آن امير المومنين را نور عين

گفت راهب من حسينم من حسين

من كه با تو هم سخن گشته سرم

نجل زهرا زاده ي پيغمبرم

ديده اين سر از عدو آزارها

خوانده قرآن بر سر بازارها

اشك راهب گشت جاري از بصر

گفت اي ريحانه ي خير البشر

از تو خواهم اي عزيز مرتضي

شافع راهب شوي روز جزا

گفت آئين نصاري وا گذار

مذهب اسلام را كن اختيار

**راهب مسلمان مي شود:

راهب از جام ولايت كام يافت

تا تشرف در خط اسلام يافت

يوسف زهرا بدو داد اين برات

گفت اي راهب شدي اهل نجات

عاشق و معشوق بود و بزم شب

صبحدم كردند از او سر طلب

راهب آن سر را چو جان در بر گرفت

باز با سر گفتگو از سر گرفت

گفت چون بر اين مصيبت تن دهم

ميهمان خويش بر دشمن دهم

چشم از آن رخ دل از آن سر برنداشت

ليك اينجا چاره اي ديگر نداشت

داد سر را گفت اي غارتگران

اي جنايت پيشگان اي كافران

اين سر ريحانه ي پيغمبر است

مادرش زهرا و بابش حيدر است

ظلم و بيداد و جنايت تا با كي

واي اگر ديگر زنيد آن را به ني

***استاد حاج غلامرضا سازگار***

ورود كاروان به كوفه

لب هاي تو مگر چقدر سنگ خورده است

قاري من چقدر صدايت عوض شده

تشريف تو به دست همه سنگ داده است

اوضاع شهر كوفه برايت عوض

شده

تو آن حسين لحظه ي گودال نيستي

بالاي نيزه حال و هوايت عوض شده

وقتي ز روبرو به سرت ميكنم نگاه

احساس ميكنم كه نمايت عوض شده

جا باز كرده حنجره ات روي نيزه ها

در روز چند مرتبه جايت عوض شده

طرز نشستن مژه هايت به روي چشم

اي نور چشم من به فدايت عوض شده

ما بعد از اين سپاه تو هستيم "يا حسين"

جنگي دگر شده شهدايت عوض شده

تو باز هم پيمبر در حال خدمتي

با فرق اين كه شكل هدايت عوض شده

***علي اكبر لطيفيان***

اشعار مجلس يزيد- اشعار بزم شراب

شام يعني انتهاي خستگي

شهر آزار خداي خستگي

شام يعني گوشه ويرانه ها

مدفن شمع و گل و پروانه ها

شام تسكين دل شيطان بود

زينت سر نيزه اش قرآن بود

شام يعني وادي دشنام ها

سنگ باران سري از بام ها

سنگ در دستان نامردان شام

بوسه مي زد بر سر زخم امام

شام تفسير نگاهي مضطراست

شهر داغ لاله هاي حيدر است

شام هم مانند كوفه بي وفاست

صفحه اي از دفتر كرب و بلاست

بي وفايي مانده از اين طايفه

شام دارد مردم بي عاطفه

شام يعني محملي از داغ و درد

موسم پژمردن گلهاي زرد

پاي محمل رقص و كف آزاد شد

كوچه هايش هلهله آباد شد

شام شهر بازي چوب و لب است

نيشتر بر زخم بغض زينب است

بر دل زهرائيان آتش زدند

هركه را مي سوخت از آهش زدند

يك زن شامي چو ديد اشك رباب

اشك او را داد با خنده جواب

در ميان ازدحامي از نگاه

مي كشيد از دل عقيله آه آه

اشك شد آنجا نقاب روي او

شد پريشان قلب او چون موي او

يك نفر شرمي نكرد از معجرش

ريخت خاكستر يهودي بر سرش

***علي ناظمي***

باورت مي شد ببيني خواهرت را يك زمان

دست بسته، مو پريشان، مو كنان، مويه كنان

باورت مي شد ببيني دختر خورشيد را

كوچه كوچه در كنار سايه ي نامحرمان

نه لبي مانده براي تو نه جاي سالمي

من كه گفتم اين همه بالاي ني قرآن نخوان

چه عجب!طشتي براي اين سرت آورده اند

اي سر منزل به منزل اي سر يحيي نشان

تا همين كه چشم تو افتاده بر چشمان ما

چشم ما افتاده بر لبهاي زير خيزران

اي تمامي غرور من فداي غيرتت

لطف كن اين مرد شامي را از اين مجلس بران

اين قدر قرآن مخوان اين چوب ها نامحرمند

شب بيا ويرانه هرچه خواستي قرآن بخوان

***علي اكبر لطيفيان***

دشت مي بلعيد كم كم پيكر خورشيد را

برفراز نيزه مي ديدم سر خورشيد را

آسمان گو تا بشويد با گلاب اشكها

گيسوان خفته در خاكستر خورشيد را

چشم هاي خفته در خون شفق را واكنيد

تا ببيند كهكشان پرپر خورشيد را

بوريايي نيست در اين دشت تا پنهان كند

پيكر از بوريا عريان تر خورشيد را

نيمي از خورشيد در سيلاب خون افتاده بود

كاروان مي برد نيم ديگر خورشيد را

كاروان بود و گلوي زخمي زنگوله ها

ساربان دزديده بود انگشتر خورشيد را

آه اشتر ها چه غمگين وپريشان مي روند

بر فراز نيزه مي بينم سر خورشيد را

***سعيد بيابانكي***

صوت قرآن تو صبرم را ربود از دل،حسين

زآن سبب سر را زدم بر چوبه محمل،حسين

من ز طفلي بر سر دوش نبي ديدم تو را

از چه بگرفتي كنون بر نوك ني منزل ، حسين

اين تويي بالاي ني اي آفتاب فاطمه

يا شده خورشيد گردون بر زمين نازل،حسين

مي خورد بر هم لبت گويي تكلم مي كني

گاه با من، گه به طفلان ، گاه با قاتل،حسين

اي هلال من ! زبس در خاك و خون پوشيده اي

ديدنت آسان شناسايي بود مشكل،حسين

اختيار ديده را پاي سرت دادم ز دست

ترسم از اشكم بماند كاروان در گِل،حسين

با تنت در قتلگه بنشسته جانم در عزا

با سرت بر نوك ني اُلفت گرفته دل،حسين

با تمام دردها و غصه ها و رنج ها

نيستم آني ز طفل كوچكت غافل،حسين

هر چه پيش آيد ، خوش آيد ، سينه را كردم سپر

با اسارت نهضتت را مي كنم كامل،حسين

سوز و شور ميثم بي دست و پا را كن قبول

گر چه شعرش هست در نزد تو نا قابل،حسين

***حاج غلامرضا سازگار***

اي سرت چون ماه سرگردان به روي نيزه ها

از غمت خون عقده بسته در گلوي نيزه ها

خاطرات كربلا از پيش چشمانم گذشت

تا برآمد صوت قرآنت ز روي نيزه ها

آمدي با سر به ديدارم كه بر گردد ، حسين

ديده ي مردم ز محمل ها به سوي نيزه ها

من فداي حنجر خشكت كه نوشيدست آب

گه زجام دشنه ها ، گاه از سبوي نيزه ها

از فراق اكبرت ، قلب رقيه آب شد

كاش اين دختر نگردد رو بروي نيزه ها

اي مويد ! تا بيابم آن سر ببريده را

مي روم با پاي دل در جستجوي نيزه ها

***سيد رضا مؤيد***

مي روم با كاروان اما سرِ تو ساربانم

مي كِشَم خود را به دنبالِ تو گرچه خسته جانم

هيچكس قادر نبود از پيكرت دورم نمايد

گر سرِ بر نيزه ات با من نبود اي مهربانم

خنده ي كمرنگِ لب هايِ به خون آغشته ي تو

مي زند فرياد مي خواهم كمي قرآن بخوانم

ماهِ تابانم ، مشو دور از كنارم تا نميرم

اي تمامِ حاصلم با من بمان تا من بمانم

گاهي از محمِل كه مي بينم سَرَت را رويِ نيزه

مي خورم حسرت چرا تو اينچنين و من چنانم

جانِ خواهر سروِ بالايي كه زينب داشت خَم شد

از غمِ خشكيِ لب هايِ عطشناكت ، كمانم

كاش تا دورانِ (هجران) بگذرد ديگر نمانده

نَه قراري و نَه صبري و نَه طاقت نَه توانم ...

***محسن سلطاني (هجران) ***

دل سوزان بود امروز گواه من و تو

كز ازل داشت بلا چشم ، به راه من و تو

من به تو دوخته ام ديده تو برمن، از ني

يك جهان راز، نهفته به نگاه من و تو

اُسرا با من و راس شهدا با تو به حق

چشم تاريخ نديده ست سپاه من و تو

روي تو ماه من و ماه تو عباس امّا

ابر خون ساخته پنهان رخ ماه من و تو

آيه خواندن ز تو، تفسير ز من تا دانند

كه به جز گفتن حق نيست گناه من و تو

هر دو نستوه چو كوهيم بر سيل امّا

عشق، دلگرم شد، از سردي آه من و تو

مدعي خواست كه از بيخ كند ريشه ي ما

بي خبر زآن كه غروبست پگاه من و تو

***حاج علي انساني***

عيسي شدي كه اين همه بالا ببينمت

بالاي دست مردم دنيا ببينمت

بعد از گذشت چند شب از روز رفتنت

راضي نميشود دلم الا ببينمت

اما چه فايده؟ خودت اصلا بگو حسين

وقتي نمي شناسمت آيا ببينمت؟!

امروز كه شلوغي مردم امان نداد

كاري كن اي عزيز كه فردا ببينمت

شب ها چه دير مي گذرد اي حسين من!

اي كاش زود صبح شود تا ببينمت

حالا هلال تو سر نيزه طلوع كرد

تا ما "رايت، الا جميلا" ببينمت

گفتي سر تو را ته خورجين گذاشتند

چه خوب شد نبوده ام آنجا ببينمت

تو سنگ ميخوري و سرت پرت مي شود

انصاف نيست بين گذرها ببينمت

فعلا مپرس طرز ورود مرا به شهر

بگذار گوشه اي تك و تنها ببينمت

***علي اكبر لطيفيان***

شب دوم محرم ورود اهل بيت (عليهالسلام) به كربلا
اينجا كه آمديم غم و غصه پا گرفت

دلشوره اي عجيب وجود مرا گرفت

حس غم جدايي اين دشت لاله خيز

بال و پرم جدا و دلم را جدا گرفت

فالي زدم به مصحف پيشاني ات حسين

آيات غربت تو دلم را فرا گرفت

در اين حسينيه كه همان عرش كبرياست

حق امتحان ز قافله ي انبياء گرفت

تنها دليل بودن من سايه ي سرم

زينب فقط به عشق برادر بقا گرفت

بين خيام خيمه ي عباس ديدني است

شكر خدا ركاب مرا آشنا گرفت

تا وقت هست حلقه ي انگشتري در آر

از ترس ساربان دل زينب عزا گرفت

واي از دل رباب كه بيند به جاي آب

تير سه پر به حنجر شش ماهه جا گرفت

اينجا درخت و نيزه تفاوت نمي كند

هر يك به سهم خويش نشان تو را گرفت

تو ناله مي زني عوضش سنگ مي زنند

واي از دمي كه دور تو را نيزه ها گرفت

واي از شتاب دست پليدي كه عاقبت

زيور ز گوش دختركان بي هوا گرفت

حتي مدينه اين همه زجرم نداده بود

يك نيم روز جان مرا كربلا گرفت

***احسان محسني فر***

وقتي نسيم مي وزد، اين بوي سيب چيست؟

اين سرزمين تيره و گرم و غريب چيست؟

بي اختيار باز دلم شور مي زند

با من بگو گواه دل بي شكيب چيست؟

شايد رباب بشنود آرام تر بگو

آن تيرهاي چله نشين مهيب چيست؟

حالا كه تيغ خنجرشان برق مي زند

فهميده ام كه معني شيب الخضيب چيست

مادر مرا سپرده به تو جان مادرم

آوارگي و يا كه اسارت نصيب چيست؟

***حسن لطفي***

كربلا يعني نواي العطش

روي لب ها رد پاي العطش

كربلا يعني سرا پا سوختن

تشنه لب بين دو دريا سوختن

كربلا يعني كه سقاي ادب

در كنار شط بيفتد تشنه لب

كربلا يعني حضور فاطمه

پيش سقا در كنار علقمه

كربلا يعني تبسم بر اجل

نزد قاسم مرگ احلي من عسل

كربلا يعني علي اصغر شدن

تشنه بردوش پدر پرپر شدن

كربلا يعني فغان و التهاب

خيره بر گهواره چشمان رباب

كربلا يعني كه رزم حيدري

اكبر آسا غرق خون جنگ آوري

كربلا يعني وداع زينبين

پشت خيمه با گل زهرا حسين

كربلا يعني حضور گرگها

بر خيام يوسف آل عبا

كربلايعني يتيمان حسين

گريه در شام غريبان حسين

كربلا يعني شرف در يك كلام

بر حسين وكربلاي او سلام

السلام اي كعبه آمال ما

اي صفا و شور و عشق و حال ما

خاك تو دارالولاي اهل دل

مروه و سعي و صفاي اهل دل

كربلا بوي خدايي ميدهد

عطر ناب آشنايي ميدهد

***عليرضا فولادي***

نگو كفر است چون اين كاروان چندين "خدا" دارد

خداوند ادب شاهنشه مهر و وفا دارد

علمداري كه ساقي مي شود بر سوزش دل ها

لقب باب الحوائج،غيرتي چون مرتضي دارد

خداي صبر زينب را بگو دردانه ي زهرا

پدر حيدر، برادر چون امام مجتبي دارد

در آن طوفان نمي دانم چه آمد بر سرت بانو

فقط مي دانم اين زنجيرها يك ناخدا دارد

خداي عشق مي خواند به روي نيزه ها قرآن

و اين دشت بلا با اين خدايان حرف ها دارد

گلوي خشك شاه كودكان،لب تشنه مي گويد

منم شش ماهه سالاري كه نامم هم شفا دارد

خرابه مي شود گلگون، صداي گريه مي آيد

رقيه دخت عاشورا نواي نينوا دارد

***جواد نعمتي***

باز ديشب دل هواي عشق كرد

آرزوي كربلاي عشق كرد

با نواي ني، دلم دمساز شد

سوي دشت خون، سفر آغاز شد

با نواي ني چه حالي داشتم

لحظه هاي بي زوالي داشتم

ني نواي نينوايي ساز كرد

ني هم آن شب عقده دل باز كرد

چشم دل وا كردم آنجا نور بود

سرزمين عشق و حال و شور بود

نينوا بود و خدا بود و حسين

وسعت كرببلا بود و حسين

كربلا يعني كمال بندگي

كربلا يعني رها در زندگي

كربلا يعني عطش در موج خون

كربلا يعني طپش، مستي ،جنون

كربلا يعني شهود لاله ها

كربلا يعني عروج ناله ها

***كميل كاشاني***

كاروان سلاله هاي خدا

كاروان امام عاشورا

كاروان بهشتيان زمين

كاروان فرشتگان سما

يكي از نوكرانشان جبريل

يكي از چاكرانشان حوا

گوشه اي از صدايشان داوود

نفسي از دعايشان عيسي

نوجوانانشان چو اسماعيل

پيرمردانشان خليل آسا

زائر اشكهايشان باران

تشنه مشكهايشان دريا

همه آيات سوره مريم

همه چون كاف و ها و يا و الي...

يوسفان عشيره حيدر

مريمان قبيله زهرا

كعبه مي بيند و طواف ملك

چشم تا كار ميكند اينجا

كشتگان حوادث امروز

صاحبان شفاعت فردا

تا به حالا نديده هيچ كسي

اين همه آفتاب در يكجا

هردلي با دلي گره خورده است

همه مجنون صفت، همه ليلا

دارد اين كاروان صحرائي

دختراني عفيفه و نوپا

همه با احترام و با معجر

همه در پرده هاي حجب و حيا

پرده را از مقابل محمل

باد حتي نميبرد بالا

دور تا دور شان بني هاشم

تحت فرمان حضرت سقا

پاي عليا مخدره زينب

روي زانوي اكبر ليلا

از غروب مدينه مي آيند

در زميني به نام كرب وبلا

مي رسيدند و ياد مي كردند

از سر و طشت و حضرت يحيي

حق نگهدار اين همه مجنون

حق نگهدار اين همه ليلا

***علي اكبر لطيفيان***

راه ما طي گشت و در اين دشت مأوا مي كنيم

بار در منزل رسيد و خيمه بر پا مي كنيم

اين زمين، بازار و كالا، جان و ما سودا گريم

جان خود يك روزه با جانانه سودا مي كنيم

خصم خواهد قامت ما خم ولي غافل از آنك

ما دوتا تنها قد خود پيش يكتا مي كنيم

در همين وادي به روي دست ما با تير كين

شير خواري جان دهد،ما هم تماشا مي كينم

روز عاشورا كه پرپر مي شود گل هاي عشق

بس تماشايي بود دعوت ز زهرا مي كنيم

گر خيام آتش بگيرد كودكي گر گم شود

نعش او آخر به زير خار پيدا مي كنيم

***حاج علي انساني***

باز اين چه نواست ، وز كجا مي آيد ؟

كاين نغمه به گوش آشنا مي آيد

يا رب چه غبار دلنشيني است كه باز

بر لوح دل از خاطره ها مي آيد ؟

اين كيست ، كه از قصه پر غصه او

غمهاي دگر ، به انتها مي آيد ؟

اين كيست ، كه بر پرده دل چنگ زند

كز شور غمش ، دل به نوا مي آيد ؟

اين كيست ، كه از شتاب چرخ عمرش

گرد غم و طوفان عزا مي آيد ؟

اين كيست ، كه از شعار آزادي او

بر گوش مجاهدان ، ندا مي آيد ؟

اين كيست ، كه هر كس شنود نامش را

با چشم تر و ، نوحه سرا مي آيد ؟

اين كيست ، كه هر جا گذرد ، همچو بهار

بوي گل سرخ ، از فضا مي آيد ؟

اين كيست ، كه حج خويش ، ناكرده تمام

لبيك به لب ، به نينوا مي آيد ؟

خون در دل عاشقان حق ، مي جوشد

يك لاله عذار حق نما مي آيد

از شهر نبي ، مسافري سرگردان

با قافله اش ، به كربلا مي آيد

اين عاشق سرگشته ، حسين است ، حسين

كاينجا به مشيت خدا مي آيد

اين ذبح عظيم است ، كه از بيت خدا

با

جمله عزيزان به منا مي آيد

اكبر به شتاب ، از پي ثار الله

با قلب حسين ، پا به پا مي آيد

قاسم كه درين سفر بجاي حسن است

آيد به نظر كه مجتبي مي آيد

عباس به پاس محمل خواهر خويش

چون ساية زينب ، ز قفا مي آيد

گر جنگ و ستيز است ، خدايا ، در پيش

پس دختر زهرا به كجا مي آيد ؟

كس نيست ( حسانا ) كه بپرسد ز رباب :

با اصغر شش ماهه ، چرا مي آيد ؟

***حبيب الله چايچيان (حسان) ***

گويد او چون باده خواران الست

هريك اندر وقت خود گشتند مست

ز انبياء و اولياء، از خاص و عام

عهد هر يك شد به عهد خود تمام

نوبت ساقي سرمستان رسيد

آنكه بد پا تا به سر مست ، آن رسيد

آنكه بد منظور ساقي ، مست شد

و آنكه دل از دست برد ، از دست شد

گرم شد بازار عشق ذوفنون

بوالعجب عشقي جنون اندر جنون

خيره شد تقوي و زيبايي به هم

پنجه زد درد و شكيبايي به هم

سوختن با ساختن آمد قرين

گشت محنت با تحمل ، همنشين

زجر و سازش متحد شد، درد و صبر

نور و ظلمت متفق شد ، ماه و ابر

عيش و غم مدغم شد و ترياق و زهر

مهر و كين توأم شد و اشفاق و قهر

نار معشوق و نياز عاشقي

جور عذرا و رضاي وامقي

عشق، ملك قابليت ديد صاف

نزهت از قافش گرفته تا به قاف

از بساط آن ، فضايش بيشتر

جاي دارد هر چه آيد پيشتر

گفت اينك آمدم من اي كيا

گفت از جان آرزومندم ، بيا

گفت بنگر ، بر ز دستم آستين

گفت من هم بر زدم دامان ، ببين

لاجرم زد خيمه عشق بي قرين

در فضاي ملك آن عشق آفرين

بي قريني با قريني شد، همقران

لا مكاني را ، مكان شد

لا مكان

كرد بر وي باز ، درهاي بلا

تا كشانيدش به دشت كربلا

داد مستان شقاوت را خبر

كاينك آمد آن حريف دربدر

نك نماييد آيد آنچ از دستتان

ميرود فرصت ، بنازم شستتان

سركشيد از چار جانب فوج فوج

لشكر غم ، همچنان كر بحر ، موج

يافت چون سرخيل مخموران خبر

كز خمار باده آيد دردسر

خواند يكسر همرهان خويش را

خواست هم بيگانه و هم خويش را

گفتشان اي مردم دنيا طلب

اهل مصر و كوفه و شام و حلب

مغزتان را شور شهوت غالبست

نفستان ، جاه و رياست طالبست

اي اسيران قضا در اين سفر

غير تسليم و رضا اين المفر؟

همره ما را هواي خانه نيست

هر كه جست از سوختن پروانه نيست

نيست در اين راه غير از تير و تيغ

گو ميا، هر كس ز جان دارد دريغ

جاي پا بايد به سر بشتافتن

نيست شرط راه ، رو بر تافتن

***عمان ساماني***

زين العابدين امام سجاد عليهالسلام

شهادت زين العابدين امام سجاد (عليهالسلام)
اين زهر، دردي از تب دردم دوا نكرد

هيچ عقده اي از اين گلوي بسته وا نكرد

آنچه كه آرزوي من آن بود آن نشد

سي سال دير آمد و فكر مرا نكرد

طوفان گرفت و دار و ندارم به باد رفت

روزي كه غم وزيد و به ما جز جفا نكرد

غم هاي من ز عصر مصيبت شروع شد

وقتي كه دشمن آمد و رحمي به ما نكرد

در گير و دار غارت معجر ز دختران

خلخال و گوشواره اي آرام وا نكرد

عمه رسيد و گفتم "عليكن باالفرار"

يعني كسي ز آل پيمبر حيا نكرد

از كربلا به كوفه و از كوفه تا به شام

دشمن ز بي حيايي و ظلمي ابا نكرد

اما ميان اين همه رنج و غم وبلا

جايي تلافي ستم "شام" را نكرد

بازار داغ برده فروشي شاميان

داغي به دل گذاشت كه كرب و بلا نكرد

در بين كوچه هاي يهودي نشين شهر

ما را كسي به

اسم مسلمان صدا نكرد

ديدم ميان بزم شراب حراميان

چوبي كه دو لب پدرم را رها نكرد

عمري به ياد اين همه غم سوختم ولي

اين زهر، دردي از تب دردم دوا نكرد

***محمد علي بياباني***

بعد از آن واقعه ي سرخ، بلا سهم تو شد

پيكر سوخته ي كرب و بلا سهم تو شد

بعد از آن واقعه هفتاد و دو آيينه شكست

ناگهان داغ دل آينه ها سهم تو شد

بعد از آن واقعه آشوب قيامت برخاست

بر سر نيزه سر خون خدا سهم تو شد

بعد از آن واقعه خون جوش زد از چشمانت

خطبه ي اشك براي شهدا سهم تو شد

بعد از آن واقعه در هروله ي آتش و خون

در شب خوف و خطر خطبه ي «لا» سهم تو شد

بعد از آن واقعه در فصل شبيخون ستم

خوردن زخم ز شمشير جفا سهم تو شد

خيمه ي نور تو در فتنه ي شب سوخت ولي

كس نپرسيد كه اين ظلم چرا سهم تو شد

بعد از آن واقعه، اي زينت سجاده ي عشق

از دلت آينه جوشيد، دعا سهم تو شد

بعد از آن واقعه، اي كاش كه مي مردم من

مصلحت نيست بگويم، كه چه ها سهم تو شد

بعد از آن واقعه ي سرخ ، حقيقت گل كرد

كربلا در تو درخشيد، خدا سهم تو شد

***رضا اسماعيلي***

من بر اين ماه كه بر نيزه نشسته، پسرم

پاره پاره شده همچون لب بابا جگرم

من جگر پاره آن بزم شرابم والله

خيزران رنگ گرفت از لب زخم پدرم

اينكه آتش به سرم ريخته شد دردي نيست

عكس رخساره نيلي است در اين چشم ترم

لرزه بر پيكرش افتاد كنيزش خواندند

من خجالت زده از خواهر نيكو سيُرم

خارجي و پسر خارجيان گفت به من

آنكه با زخم زبان كرده چنين خونجگرم

خواهر كوچك من گوشه ي ويران جان داد

هر سحر ياد همان غربت وقت سحرم

***جواد حيدري***

دل سودا زده ام ناله و فرياد كند

هر زمان ياد غم سيد سجاد كند

بى گمان اشك به رخساره بريزد از چشم

هر كه يادى ز گرفتارى آن راد كند

بود در تاب تب و بسته به زنجير ستم

آن كه خلقى ز كرم از الم آزاد كند

به جز از شمر ستمگر نشنيدم دگرى

با تن خسته كسى اين همه بيداد كند

تن تب دار و اسيرى و غم كوفه و شام

واى اگر شِكوه اين قوم بر اجداد كند

خون ببارد ز غم مرگ پدر در همه عمر

چون كه از واقعه كرب و بلا ياد كند

غير زينب كه بد آن قافله را قافله دار

كس نبودى كه بر آن غمزده امداد كند

نتوان ماتم سجاد نوشتن "خسرو"

دل اگر سنگ بود ناله و فرياد كند

***محمد خسرونژاد***

كاش ما هم كبوترت بوديم

آستان بوس محضرت بوديم

كاش با بالهاي خاكي مان

لااقل سايه گسترت بوديم

كاش ما هم به درد مي خورديم

فرش قبر مطهرت بوديم

كاش مي سوختيم از اين غربت

شمع بالاي بسترت بوديم

كاش مي شد كه محرمت بوديم

عاشقانه ابوذرت بوديم

كاش در كوچه بني هاشم

پيش مرگان مادرت بوديم

كاش ماه محرمي آقا

يك دهه پاي منبرت بوديم

كاش مي شد كه گريه كن هاي

روضه تيغ و حنجرت بوديم

كاش مي شد كه سينه زنهاي

نوحه ي گريه آورت بوديم

كاش كه در روز تشنه گي،"محشر"

باده نوشان ساغرت بوديم

در قيامت به گريه مي گوئيم

كاش… اي كاش… نوكرت بوديم

***وحيد قاسمي***

بيمار غير شربت اشك روان نداشت 

بودش هزار درد و توان بيان نداشت 

داني چرا ز آل پيمبر كشيد دست 

نقشي دگر به كار ستم آسمان نداشت 

تنها زمين نداشت به سر دست از فلك 

پايي به عزم پيش نهادن، زمان نداشت 

يكسر به خاك ريخت گل و غنچه، شاخ و برگ 

آمد ولي زباغ نصيبي خزان نداشت 

داني به كربلا ز چه او را عدو نكشت 

تا كوفه زنده ماندن او را گمان نداشت 

از تب زبس كه ضعف بر او چيره گشته بود 

مي خواست بگذرد ز سر جان، توان نداشت 

يك آسمان ستاره به ماه رخش ز اشك 

مي رفت، يك ستاره به هفت آسمان نداشت 

در تركش دلش كه دو صد تير آه بود 

مي برد و غير قامت زينب كمان نداشت

***حاج علي انساني***

دريا به ديده ي تر من گريه مي كند

آتش ز سوز حنجر من گريه مي كند

سنگي كه مي زنند به فرقم ز روي بام

بر زخم تازه ي سر من گريه مي كند

از حلقه هاي سلسله خون مي چكد چو اشك

زنجير هم به پيكر من گريه مي كند

ريزد سرشك ديده ي اكبر به نوك ني

اينجا به من برادر من گريه مي گند

وقتي زدند خنده به اشكم زنان شام

ديدم سه ساله خواهر من گريه مي كند

رأس حسين بر همه سر مي زند ولي

چون مي رسد برابر من گريه مي كند

اي اهل شام پاي نكوبيد بر زمين

كاينجا ستاده مادر من گريه مي كند

زنهاي شام هلهله و خنده مي كنند

جايي كه جد اطهر من گريه مي كند

***حاج غلامرضا سازگار***

لاله سرخ شهادت تن تب دار من است

چشمه ي فيض خدا چشم گهر بار من است

حافظ خون پيام شهداي ره دين

لب گوياي من و ديده خونبار من است

داغ يك دشت شهيد و غم يك دشت اسير

اين همه بار گران بر تن بيمار من است

پاي در سلسله و دست به دامان وصال

دشمن از بي خردي در پي آزار من است

دشمنم بسته به زنجير ولي غافل از آن

كه بر انداختن ريشه او كار من است

تا بر اندازي بنياد ستم مي جنگم

اشك من منطق من حربه ي پيكار من است

پرچم نهضت خونين شهيدان خدا

گرچه بر دوش من و عمه افكار من است

صبر را بين كه در اين مرحله از وادي عشق

سخت بيمارم و او باز پرستار من است

آنكه در كرببلا بود انيس پدرم

درره شام بلا مونس و غمخوار من است

در كنار شهدا جان مرا باز خريد

عمه ام بعد خداوند نگهدار من است

خواهر كوچك من همچو گلي پرپر شد

اشك طفلان زغمش شمع شب تار من است

از غم اصغر و

اكبر جگرم مي سوزد

آه از اين غم كه خداوندخبر دار من است

در ره آل عيل عمر مؤيد طي شد

شاهد زنده من دفتر اشعار من است

***سيد رضا مؤيد***

پيش چشمم تو را سر بريدند

دست هايم ولي بي رمق بود

بر زبانم در آن لحظه جاري

«قل اعوذ برب الفلق» بود

گفتي: آيا كسي يار من نيست؟

قفل بر دست و دندان من بود

لحظه اي تب امانم نمي داد

بي تو آن خيمه زندان من بود

كاش مي شد كه من هم بيايم

در سپاهت علمدار باشم

كاش تقديرم از من نمي خواست

تا كه در خيمه بيمار باشم

ماندم و در غروبي نفسگير

روي آن نيزه ديدم سرت را

ماندم و از زمين جمع كردم

پاره هاي تن اكبرت را

ماندم و تا ابد داد از كف

طاقت و تاب بعد از ابالفضل

ماندم و ماند كابوس يك عمر

خوردن آب بعد از ابوالفضل

ماندم و بغض سنگين زينب

تا ابد حلقه زد بر گلويم

ماندم و ديدم افتاده در خاك

قاسم آن يادگار عمويم

گفتم اي كاش كابوس باشد

گفتم اين صحنه شايد خيالي است

يادم از طفل شش ماهه آمد

يادم آمد كه گهواره خالي است

***افشين علاء***

دل سوخته، شبيه دل خيمه ها شده

مانند پاره پيرهني نخ نما شده

دارم هنوز بر سرم عمامه اي كه سوخت

بغض گلوي سوخته ام بي صدا شده

دارم به روي گردن خود دست مي كشم

ديدم كه زخم كهنۀ سر بسته وا شده

با ياد شام سينۀ من تير مي كشد

اين سينه زخم خوردۀ آن كوچه ها شده

واي از كمان و حرمله و نيش خند او

واي از رباب و اصغرِ از ني رها شده

ديدم طنابِ دورِ گلوي رقيه را

زنجير داغ، مرحم يك زخم پا شده

مانند خواهرم كمرم درد مي كند

گويي كه مهرۀ كمرم جا به جا شده

***مسعود اصلاني***

غم دل بر زبان جاري اگر سازم زبان سوزد

و گر بيرون نريزم آتش دل، استخوان سوزد

اگر آتش ببيند آب كم كم مي شود خاموش

ولي همواره چشمم گريد و دل، همچنان سوزد

اگر از سينه ام آهي نمي آرم برون زان روست

كه مي ترسم كه از يك شعلهٔ آهم جهان سوزد

به راه شام زير سايۀ رأس پدر هستم

ولي دل بر تن در آفتاب سايبان سوزد

خدايا قاتل شش ماههٔ ما را فزون تر سوز

كه تا محشر ز داغ او دل ما خاندان سوزد

تو اي دشمن به نزد من به عمه كم جسارت كن

كه از اين غم چسان گويم وجود من چسان سوزد

***حاج علي انساني***

از روزهاي قافله دلگير مي شوي

هر روز چند مرتبه تو پير مي شوي؟

در شام شُوم زخم زبان ها چه مي كشي؟

كز روشناي عمر خودت سير مي شوي

زخميست لحظه هاي تو مانند پيكرت

از بس اسير طعنۀ زنجير مي شوي

آيات صبح از لب قرآن شنيدنيست

در كوچه هاي شام كه تكفير مي شوي

خون جگر كه مي خوري از دستِ درد و داغ

بي تاب بغض هاي گلوگير مي شوي

با آه آهِ روضۀ ما اي امام اشك

در هر نگاه آينه تكثير مي شوي

خون گريه مي شوي تو و تا آخر الزمان

از چشم ها هميشه سرازير مي شوي

***يوسف رحيمي***

آفتاب لب بامم، پدرِ گريه منم

علي اوسطم و پير عزا و مَحنم

قسمت اين بود كه با گريه شوم هم بيعت

يادگاريِ غريبِ پدري بي كفنم

آب شد پيكر من از غم دروازه شام

ردي از سلسله ها هست به روي بدنم

يوسفي بودم و از حادثه يعقوب شدم

پسر خسته دل كشته بي پيرهنم

ابكي ابكي لحسين بن علي العطشان

شهرۀ شهر شده گريه دشمن شكنم

كاش در لحظه دفن پدرم مي مردم

آن كه بوسيد چو عمه رگ حلقوم، منم

شيرم از حيلۀ روباه ندارم باكي

من كه دل گرم به خون خواهي ابن الحسنم

قبلهٔ گريه كنان همه عالم هستم

آخرين غصه جان سوز محرم هستم

رمقي نيست در اين پاي پر از آبله ام

بي قيام است چو زينب همه شب نافله ام

كمرم را غم شش ماهه برادر تا كرد

كشته ام كشتۀ تير سه پر حرمله ام

اي پدر دل ز فراق تو به جان آمده است

مثل زهراي حرم خسته ازين فاصله ام

تا به كي زار زدن ياد تن نحر شده؟

شاهد سوختهٔ سوختن قافله ام

آتش از اين تن بيمار خجالت نكشيد

هم تنم سوخت وَ هم اين دل پر از گله ام

در چهل روز فقط

خوردن خون كارم بود

شد شكسته همه شب حرمتم و نافله ام

اربعيني به دلم غربت و غم نازل شد

من حسيني شدم و عمه ابوفاضل شد

***محمد حسين رحيميان***

اين ماه كيست همسفر كاروان شده

دنبال آفتاب قيامت روان شده

يك لحظه ايستاده كه سرها روند پيش

يك دم نشسته منتظر كودكان شده

يك جا ز پير كوفه شنيده است ناسزا

يك جا به سنگ كودك شامي نشان شده

هم شاهد غروب گل ارغوان به خون

هم راوي حديث لب خيزران شده

اي ديده داغ كودك شش ماهه تا به پير

آه اي بهار تا گل آخر خزان شده

با پاي خسته راه بر خلق آمده

با دست بسته كار گشاي جهان شده

بعد از برادر و پدر و خواهر و عمو

تنهاترين ستارۀ هفت آسمان شده

از بس گريسته است چنان شمع در سجود

از خلق، آفتاب مزارش نهان شده

***محمد سعيد ميرزائي***

يعقوب كربلا چه قدر گريه مي كني

از صبح زود تا به سحر گريه مي كني

يعقوب را كه غصه ي يوسف شكسته كرد

داري براي چند نفر گريه مي كني؟

وقتي كه چشم هات مي افتد به معجري

حق داري اي عزيز اگر گريه مي كني

اين طفل را به جان خودت آب داده اند

ديگر چرا ميان گذر گريه مي كني

از صبح تا غروب فقط نيزه مي زدند

داري به قتل صبر پدر گريه ميكني

چشمت چرا ضعيف شده بي رمق شده

يعقوب كربلا چقدر گريه مي كني!

با ديدن اسير كجا مي رود دلت

با ديدن فقير كجا مي رود دلت

***علي اكبر لطيفيان***

بيمار غيِر شربتِ اشكِ روان نداشت

در دل هزار درد و توان بيان نداشت

داني چرا ز آل پيمبر كشيد، دست

نقشي دگر به كارِ ستم، آسمان نداشت

تنها، زمين نداشت به سر دست از فلك

پايي به عزم پيش نهادن، زمان نداشت

يك گل نداشت باغ و به آتش كشيده شد

جز آه در بساط، دگر باغبان نداشت

يكسر به خاك ريخت گل و غنچه شاخ و برگ

ديگر ز باغ عشق، نصيبي خزان نداشت

ماهي كه آفتاب ازو نور مي گرفت

جز ابر خشك ديده، به سر سايبان نداشت

داني به كربلا ز چه او را عدو نكُشت؟

تا كوفه، زنده ماندن او را گمان نداشت

از تب ز بسكه ضعف به پا چيره گشته بود

مي خواست بگذرد ز سر جان توان نداشت

يك آسمان ستاره به ماه رخش، ز اشك

مي رفت و يك ستاره به هفت آسمان نداشت

مي برد تركش دل او تير آه ها

اما به غير قامت زينب، كمان نداشت

بيتي ز اوستاد «صفايي جندقي»

آرم كه او به دفتر خود بِه از آن نداشت

گر تشنگي ز پا نفكندش، بعيد نيست

آب آنقدر

كه دست بشويد ز جان نداشت

***حاج علي انساني***

در تشنگي سراب به دردي نمي خورد

تنها خيال آب به دردي نمي خورد

حرفي بزن كه اشك مرا در بياوري

اين جام بي شراب به دردي نمي خورد

بايد به زير نور بزرگان جلوس كرد

در سايه آفتاب به دردي نمي خورد

از اين به بعد معطل اين دل نمي شوم

اين خانه ي خراب به دردي نمي خورد

از منظر نگاه شما جلوه ديدني است

عكس بدون قاب به دردي نمي خورد

جان مرا بگير ولي گريه را نگير

چشمه بدون آب به دردي نمي خورد

چشمي بده كه قلب مرا زير و رو كند

گريه مرا كنار تو با آبرو كند

ما را به جز هواي شما پر نمي دهند

ما را به جز براي شما سر نمي دهند

بال وَبال مانع اوج است پس اگر

بالم نمي دهند چه بهتر نمي دهند

گاهي كنار دلبريت جبر لازم است

دل را به اختيار به دلبر نمي دهند

جبريل هم به قبه ي تو ره نيافته

معراج را به غير پيمبر نمي دهند

آن جا كه ميل يار اسيري دلبرست

در بند مي روند ولي سر نمي دهند

ايرانيان به هيچ بزرگ قبيله اي

جز خاندان فاطمه (س) دختر نمي دهند

تا زنده ايم ترك ولايت نميكنيم

با غير آل فاطمه (س) وصلت نميكنيم 

هر ديده اي به ديده ي گريان نمي رسد

فصل خزان به فصل بهاران نمي رسد

در بين گريه حاصل ما رشد مي كند

باران بدون سيل به پايان نمي رسد

يك جا اگر تمامي خلقت گدا شود

نقصي به آستان كريمان نمي رسد

روزي ما كم است كه

مصحف نخوانده ايم

عيب از كريم نيست كه مهمان نمي رسد

بفرست سمت دشت غلام سياه را

يك چند وقتي است كه باران نمي رسد

كيسه بدوشي تو اگر كار هر شب است

اين پينه هاي شانه به درمان نمي رسد

ما مستمند كيسه ي خيراتي توايم

ذاتاً فقير آن كرم ذاتي تو ايم

آقاي من حريم تو از عرش برتر است

با اين كه خاكي است بهشت معطر است

عادت نموده ايم به اين گنبدي كه نيست

حيف از حريم تو كه بدون كبوتر است

فرصت غنيمت است ابوحمزه اي بخوان

امشب براي پاكي اين قوم بهتر است

با تربت حسين (ع) به تسبيح مي رسيم

اين تربت حسين (ع) عجب بنده پرور است

اول فدايي قدمت مادر تو بود

پس مادرت به تو ز همه باوفاتر است

تو يادگار فاطمه (س) بودي براي او

حالا كه شد فداي تو عالم فداي او

يعقوب كربلا چه قدر گريه مي كني

از صبح زود تا به سحر گريه مي كني

يعقوب را كه غصه ي يوسف شكسته كرد

داري براي چند نفر گريه مي كني

وقتي كه چشم هات مي افتد به معجري

حق داري اي عزيز اگر گريه مي كني

اين طفل را به جان خودت آب داده اند

ديگر چرا ميان گذر گريه مي كني

از صبح تا غروب فقط نيزه مي زدند

داري به قتل صبر پدر گريه مي كني

چشمت چرا ضعيف شده بي رمق شده

يعقوب كربلا چقدر گريه مي كني

با ديدن اسير كجا مي رود دلت

باديدن فقير كجا مي رود دلت

***علي اكبر لطيفيان***

در جسم جهان فيض بهارانم من

عالم چون زمين تشنه،

بارانم من

در زهد دليل پارسايان جهان

در عشق امام جان نثارانم من

فرزند حسين و زينت عبّادم

شايسته ترين سجده گذارانم من

با اين همه منزلت ز سوز دل و جان

روشنگر بزم سوگوارانم من

چون لاله هميشه از جگر مى سوزم

چون شمع هميشه اشكبارانم من

من نور دل پيمبر و زهرايم

روشنگر بزم عترت طاهايم

افروخته تر ز شمع افروخته ام

دل سوخته تر ز لاله صحرايم

با ذكر دعا و خطبه و اشك و پيام

من حافظ انقلاب عاشورايم

بيمار فتاده در دل آتش و خون

لب تشنه، خسته بر لب دريايم

آن طرفه شهيد زنده ام من كه به عمر

از تيغ جفا بريده اند اعضايم

آنم كه به هر گام خطرها ديدم

در هر نفس از ستم شررها ديدم

با آن كه ز كربلا، دلم خونين بود

در شام همى خون جگرها ديدم

با آن كه به خاك و خون بديم تن ها

بر عرشه نيزه نيز، سرها ديدم

در باغ به خون نشسته كرببلا

افتاده، قلم قلم شجرها ديدم

يك سو، تن صد چاك پدرهاى شهيد

يك سو، تن پامال پسرها ديدم

من ديده ام آنچه را كه ديدن سخت است

ديدن نه همين بلكه شنيدن سخت است

از ورطه طوفان زده آتش و خون

بر ساحل آرزو رسيدن سخت است

هفتاد و دو تن ز بهترين ياران را

ديدن به زمين و دل بريدن سخت است

بار غل و زنجير چهل منزل راه

با پيكر تب دار كشيدن سخت است

جانبخش بود صداى قرآن اما

از رأس پدر به نى شنيدن سخت است

آن كس كه امامتش به خون شد آغاز

وآن كس كه خليل كربلا بود منم ...

دردا كه چه آورد قضا بر سر من

اي كاش نمى زاد مرا مادر من

***سيد رضا مويد***

بيمار دشت كرب و بلا با اجازه ات

رفتم سراغ شعر شما با اجاز ه ات

حالا كه تو جزء بكايين عالمي

من هم شدم ز اهل بكا با اجازه ات

گفتم

كمي حال و هوايم عوض شود

رفتم سراغ طشت طلا با اجازه ات

رفتم ميان خيمه ارباب و با سلام

گفتم كه اي خون خدا... با اجازه ات

دست تو هم بسته به زنجير و خوانده ام

امشب تو را شير خدا با اجازه ات

ديدم چه قدر كرب و بلايي عجيب بود

چون فاطمه بستر آقا غريب بود

چه بستري كه بوي عبادت گرفته بود

بيمار ما درد شهادت گرفته بود

در خيمه ديده بود كه اكبر شهيد شد

با گريه سر به زانوي حسرت گرفته بود

مي خواست تا ياري خون خدا كند

بيماري اش دو مرتبه قوت گرفته بود

آمد كشان كشان ز حرم سمت قتلگاه

آخر دلش هواي تلاوت گرفته بود

بر روي نيزه ها سر ببريده را كه ديد

روح از تنش اراده رحلت گرفته بود

زينب رسيد و جان دوباره به سينه داد

با آيه هاي صبر، دلش را سكينه داد

بايد شما بماني و راوي غم شوي

از غربت امام زمانِ تو خم شوي

بايد شما بماني و در كوچه هاي شام

با خواهران كوچكتان هم قدم شوي

بايد شما بعد ابالفضلِ اين حرم

يك اربعين صاحب مشك و علم شوي

وقت هجوم خيمه، تو سينه سپر كني

اذن فرار داده و مدد حرم شوي

با خطبه هاي شام خودت هم چو فاطمه

طوفان ويران گر كاخ ستم شوي

در قالب دعا امامت به پا كني

با روضه هاي آب قيامت به پا كني

كارم به شعر شام تو افتاده واي من

از جمله ام سلام تو افتاده واي من

رفتي ركاب عمه بگيري ولي نشد

از ناقه اش؟ زمام تو افتاده واي من

ماندم چگونه چشم تو بيرون خيمه گاه

بر پيكر امام تو افتاده واي من

در بين خطبه هاي تو با خندهٔ يزيد

گر وقفه در كلام تو افتاده واي من

چيزي ز انقلاب

عظيم تو كم نكرد

جز خيزران، قامت سرو تو خم نكرد

وقتش شده كه خطبه بخواني براي ما

آقا بگو منم پسر زمزم و صفا

بر منبر رسول خدا بين اهل شام

روضه بخوان ز كشته عطشان كربلا

يك اربعين شانه و بازوي خسته ات

خاكم به سر بسته به بازوي عمه ها

از نيزه دار رأس بريده برو بخواه

بازي نكن برابر چشم زنان ما

فكري براي خنده بزم شراب كن

بي معجرند پرده نشينان مرتضا

قلبم اگر گرفت، فقط كار امشب است

امشب دوباره گريه من مال زينب است

***نجمه پور ملكي***

شب چهارم محرم مدح و مصيبت دو طفلان حضرت زينب (س)
گيرم كه رد كني دل ما را خدا كه هست

باشد محل نده قسم مرتضي كه هست

وقتي قسم به معجر زينب قبول نيست

چادر نماز حضرت خير النسا كه هست

يك گوشه مي نشينم و حرفي نمي زنم

بيرون مكن مرا تو از اين خانه جا كه هست

از درد گريه تكيه نده سر به نيزه ات

زينب نمرده شانه دارالشفا كه هست

قربانيان خواهر خود را قبول كن

گيرم كه نيست اكبر تو طفل ما كه هست

گفتي كه زن جهاد ندارد برو برو

لفظ«برو»چه داشت برادر؟بيا كه هست

خون را بيا به دست دو قرباني ام بكش

تو خون مكش به دست عزيزم حنا كه هست

گفتي مجال خدمتشان بعد از اين دهم

از سر مرا تو باز مكن كربلا كه هست

گفتي كه بي تو سر نكنم خوب! نمي كنم

بعد از تو راه كوفه و شام بلا كه هست

***محمد سهرابي***

اي فداي دل منوّرتان

اي به قربان چشم كوثرتان

واي بر حال جبرئيل او را

گر برانيد روزي از درتان 

اي سليمان موري آمده است

تا مشرف شود به محضرتان

من كيم دوره گرد چشمانت

زينبم من همان كبوترتان

كودكانم چه ارزشي دارند؟

جان عالم تصدق سرتان 

كرده ام يا اخا دو آئينه

نذر چشم علي اصغرتان

ظهر ديدي چگونه خوش بودند

در صفوف نماز آخرتان

به اميدي بزرگشان كردم

تا به دستم شوند پرپرتان 

گر بگويي بمير مي ميرند

دست بر سينه اند و نوكرتان

پاي تفسير شيرشان دادم

پاي تفسير گريه آورتان

پاي تفسير سوره مريم

سور زخمهاي پيكرتان 

تا كه راضي شوي و اذن دهي

پر بگيرند در برابرتان

يادشان داده ام قسم بدهند

بر ضريح كبود مادرتان

بگذار اينكه ذبحشان سازم

پاي رگهاي سرخ حنجرتان

***علي اكبر لطيفيان***

زينب كه بود عالم غم را خداي صبر

در غربت ديار ستم آشناي صبر

معنا گرفت ماتم عظمي چو جاگرفت

بر شانه هاي زينب كبري هماي صبر

مجموعه ي مصائب دنيا به او رسيد

ايوب هم نبودچو او مبتلاي صبر

در كودكي بديد كه در كوچه هاي شهر

سيلي زدند مادر او را براي صبر

تا تيغ كينه فرق پدر را دو نيمه كرد

دختر گذاشت بر سر زخمش دواي صبر

از زهر فتنه جان برادر چو پر كشيد

خواهر كشيد بر سر و چشمش عباي صبر

خارج شد از مني به تمناي كربلا

تا كربلا بگشت برايش منايِ صبر

خون هاي كربلا همه مي گشت پايمال

تا زينبي نداشت به لب كيمياي صبر

***اسماعيل عليان***

يا كه خدا به خلق پيمبر نمي دهد

يا گر دهد پيمبر ابتر نمي دهد

حتي اگر چه فيض الهي به هيچ كس

غير از رسول سوره ي كوثر نمي دهد

دختر در اين قبيله تجلي كوثر است

بي خود خدا به فاطمه دختر نمي دهد

زينب يگانه است خدا هم به فاطمه

تا زينب است دختر ديگر نمي دهد

زينب رشيده اي است كه بر شانه ي كسي

تكيه به غير شانه ي حيدر نمي دهد

زينب شكوه خواهري اش را در عالمين

دست كسي به غير برادر نمي دهد

او مظهر صفات جلالي حيدر است

يعني براحتي به كسي سر نمي دهد

زينب همان كسي است كه در را عفتش

عباس مي دهد، نخ معجر نمي دهد

***علي اكبر لطيفيان***

اگر كه درد تو در ناله ام اثر دارد

و گر كه از دل من روح تو خبر دارد

مزن به سينه ي من دست رد، نبايد ديد

برادري به دلش اين همه شرر دارد

اگر چه خواهر تو بي بضاعت است اما

ببين ميان بساطش دو تا پسر دارد

يكي براي رسيدن به اكبر و قاسم

كه شوق و شور پريدن به بال و پر دارد

كه ديگري كه اميد دلش به اذن شماست

كه ذره اي غمت از روي سينه بر دارد

و من تعجب از اين مي كنم، نمي دانم

برادرم به زبان نه چرا دگر دارد

براي نجمه و ليلا اگر نياوردي

همين كه نوبت من شد هزار اگر دارد؟

حلالشان شده شيرم كه خونشان ريزد

به پاي خون خدا پس نگو خطر دارد

***حامد خاكي***

دوباره در دل من خيمه عزا نزنيد

نمك به زخم من و زخم خيمه ها نزنيد

شكسته تر زمن پير ديگر اينجا نيست

مرا زمين زده است اكبرم شما نزنيد

براي آنكه نميرم ز شرم مادرتان

ميان اين همه لبخند دست و پا نزنيد

خدا كند كه بگويد كسي به قاتلتان

فقط نه اينكه دو بي كس دو تشنه را نزنيد

كه در برابر چشمان مادري تنها

سر دو تازه جوان را به نيزه ها نزنيد

***حسن لطفي***

بالي گشوده است و چنان پيش مي رود

كز حد كودكانه خود پيش مي رود

اصلا عجيب نيست كه غوغا به پا كند

آري حلال زاده به دائيش مي رود

موج حماسه ايست كه در قلب دشمنش

با هر قدم تلاطم تشويش مي رود

مادر دلش گرفته از اين خاك كوفه وار

از بس كه او شبيه علي پيش مي رود

از پيله ها گذشت در گرد شمع سوخت

پروانه وار از قفس خويش مي رود

لبخند بر لبش تن او غرق خون شده

امضا شده است برگ رهائيش مي رود

***سيد محمد رضا شرافت***

كاش مشمول دعاهاي پيمبر بشويم

باز هم باعث خشنودي مادر بشويم

نكند دير شود لحظه پرواز از خاك

كاش ما هم بپريم و دو كبوتر بشويم

پس بگيريد زما منصب سرداري را

قصدمان است در اين معركه بي سر بشويم

آبرويي كه خدا داه به ما مي ريزد

اگر از قافله جا مانده و آخر بشويم

ما نداريم بهايي مگر از لطف خدا

پيشمرگان علي اكبر و اصغر بشويم

قدر يك پلك زدن مانده كه در عرش خدا

زائر فاطمه و ساقي كوثر بشويم

***محسن مهدوي***

بود زينب را دو مه سيما پسر

كز فروزان چهر هر يك چون قمر

هر دو از رخشندگي بدري تمام

وز دو گيسو ليله?قدري تمام

شد به سوي خيمه بانو با شتاب

با دلي پر آتش و چشمي پر آب

با سرشك افشاند گرد از مويشان

شانه زد بر عنبرين گيسويشان

هر دو را بر بست تيغي بر ميان

و آن گه ايشان را بسان ارمغان

نزد شه آورد و بوسيدش قدم

گفت كاي شاهنشه گردون خَدم

تو سليمان و من آن مور ضعيف

واين دو فرزند من آن ران نحيف

تحفه?اين مور اگر ناقابل است

مشكن اش دل زآن كه او را هم دل است

تحفه?ناقابلش را كن قبول

تا نگردد مور هم از غم ملول

آن قدر افشاند سيلاب از دو عين

تا مرخص كرد ايشان را حسين

مادر آنان را چو جان در بر گرفت

وز دهان شان توشه با لب بر گرفت

گفت اي قربانتان جان و تنم

وي ضياء ديده هاي روشنم

رو ز جان سازيد قربان حسين

تا كه گردم سر فراز عالمين

هر دو را با داغ و سوز و اشك و آه

شاه دين آوردي اندر خيمه گاه

بر زنان شور و قيامت در گرفت

هر زني يك طفل را در بر گرفت

هر زني آمد پي ديدارشان

بوسه زد بر چهره?خون بارشان

غير زينب كز حرم نامد برون

بلكه اشكش هم نزد سر از جبون

تا

برادر را نيفتد در خيال

كه ز غم زينب شده افسرده حال

***مقصود كرماني***

قامت كمان كند كه دوتا تير آخرش

يك دم سپر شوند براي برادرش

خون عقاب در جگر شيرشان پر است

از نسل جعفرند و علي اين دو لشكرش

اين دو ز كودكي فقط ايينه ديده اند

آيينه اي كه آه نسازد مكدرش

واحيرتا كه اين دو جوانان زينبند؟

يا ايستاده تيغ دو سر در برابرش

با جان و دل دو پاره جگر وقف مي كند

يك پاره جاي خويش و يكي جاي همسرش

يك دست گرم اشك گرفتن ز چشمهاش

مشغول عطر و شانه زدن دست ديگرش

چون تكيه گاه اهل حرم بود و كوه صبر

چشمش گدازه ريخت ولي زير معجرش

زينب به پيشواز شهيدان خود نرفت

تا كه خدا نكرده مبادا برادرش...

زينب همان شكوه كه ناموس غيرت است

زينب كه در مدينه قرق بود معبرش

زينب همان كه فاطمه از هر نظر شده است

از بس كه رفته اين همه اين زن به مادرش

زينب همان كه زينت باباي خويش بود

در كربلا شدند پسرهاش زيورش

گفتند عصر واقعه آزاد شد فرات

وقتي گذشته بود دگر آب از سرش...

***حميد رضا برقعي***

بغض نگاه خسته تان، اي مسيح من

مانند سنگ؛ شيشه ي قلب مرا شكست

دار و ندار زندگيم نذر خنده ات

غصه نخور، كه ارتش زينب هنوز هست

**

در راه پاسداري آيين كردگار

عمريست در كنار شما ايستاده ام

اين بچه هاي دست گلم را ز كودكي

من با وضو و حبّ شما شير داده ام

**

سر مست باده هاي طهورايي توأند

شمشيرِ دستِ هر دو شان تيز و صيقلي است

پروانه وار منتظر اذنِ رفتنند

رمز شروع حمله شان ذكر يا عليست

**

اي پادشاه - تا تو رضايت دهي- ببين

سر بند يا علي به سر خويش بسته اند

بر فوت و فن نيزه و شمشير واقف اند

چون پاي درس ساقي لشگر نشسته اند

**

عباس گفته: خواهرمن! مرحبا به تو

اين مردهاي كوچك تو، شير شرزه اند

مبهوت سبك جنگ و رجزهايشان

شدم

شاگردهاي اول پرتاب نيزه اند

**

گفتم به بچه هاي عزيزم كه تا ابد

غمگين زخم سينه ي يك ياس پرپرم

تا آخرين نفس به عدو تيغ مي زنيد

با نيت تلافي سيلي مادرم

**

در آزمون صبر و محن، مادر شما

با نمره ي قبولي تان گشت رو سپيد

در دفتر كرامت من دست حق نوشت

اي دختر شهيد، شدي مادر شهيد

***وحيد قاسمي***

حضرت عاطفه لطف تو اگر بگذارد

دل آي__ينه اي ام قص__د تق__رب دارد

آسمانم همه ابري است، تماشايش كن

«نه» نگو چون به تلنگر زدني مي بارد

حرفم اين است كه لطمه به غرورم نزني

دست رد بر جگ__ر تنگ بل__ورم نزني

مهلتي تا كه كن__ار تو تلال__ؤ بكنم

با دل سوخته ات بيعتي از نو بكنم

نذر كردم كه به اندازه ي وسعم آقا!

همه هستي خود نذر سر تو بكنم

دو پس__ر نزد تو با چش___م ترم آوردم

دو جگر گوشه ز جنس جگرم آوردم

هر دو بر گوشه ي دامان شما ملتمس اند

بر در خانه ي احساس شما ملتمس اند

در دل كوچكشان عشق شما مي جوشد

تا كه گردند به قربان شما ملتمس اند

هر دو تا شيرِ مرا با غم تو نوشيدند

از شب پيش براي تو كفن پوشيدند

حضرت آينه بگذار سرافراز شوم

در شعاع كرمت بشكُفم و باز شوم

طپش ام كند شده مرحمتي كن آقا!

تا به پايان نرس__م باز هم آغاز شوم

اين حريصان شهادت ز پي نان توأند

هر دو از روز ازل دست به دامان توأند

پيش از آني كه بيايند تفأّل زده اند

عطر بر پيرهن و شانه به كاكل زده اند

يك دهه فاطميه گريه به زهرا كردند

تا كه بر دامن تو چنگ توسل زده اند

***سعيد توفيقي***

هجران گرفته دور و برم را براي چه؟

خون مي كني دو چشم ترم را براي چه؟

وقتي قرار نيست كبوتر كني مرا

بخشيده اند بال و پرم را براي چه؟

گر نيستي غريب، مگو پس انا الغريب

صد پاره مي كني جگرم را براي چه؟

دارد سرت براي چه آماده مي شود؟

پس آفريده اند سرم را براي چه؟

زحمت كشيده ام كه چنين قد كشيده اند

بر باد مي دهي ثمرم را براي چه؟

من التماس مي

كنم و تفره مي روي

شايد عوض كني نظرم را براي چه؟

از مثل تو كريم توقع نداشتم

اصلاً گذاشتند كرم را براي چه؟

باشد نمي روند، ولي جان من! بگو

آورده ام دو تا پسرم را براي چه؟

***علي اكبر لطيفيان***

تن من را به هواي تو شدن ريخته اند

علي و فاطمه در اين دو بدن ريخته اند

جلوه واحده را بين دو تن ريخته اند

اين حسيني است كه در غالب من ريخته اند

ما دو تا آينه رو به روي يكدگريم

محو خويشيم اگر محو روي يكدگريم

اي به قربان تو و پيكر تو پيكرها

اي به قربان موي خاكي تو معجرها

امر كن تا كه بيفتند به پايت سرها

آه در گريه نبينند تو را خواهرها

از چه يا فاطمه يا فاطمه بر لب داري

مگر از ياد تو رفته است كه زينب داري

حاضرم دست به گيسو بزنم- رد نكني

خيمه را با مژه جارو بزنم- رد نكني

حرف از سينه و پهلو بزنم- رد نكني

شد كه يك بار به تو رو بزنم- رد نكني؟!

تن تو گر كه بيفتد تن من مي افتد

تو اگر جان بدهي گردن من مي افتد

دلم آشفته و حيران شد و... حرفي نزدم

نوبت رفتن ياران شد و... حرفي نزدم

اكبرت راهي ميدان شد و... حرفي نزدم

در حرم تشنه فراوان شد و... حرفي نزدم

بگذار اين پسران نيز به دردي بخورند

اين دو تا شير جوان نيز به دردي بخورند

نذر خون جگرت باد، جگر داشتنم

سپر سينه ي تو "سينه سپر" داشتنم

خاك پاي پسران تو پسر داشتنم

سر به زيرم مكن اي شاه به سر داشتنم

سر كه زير قدم يار نباشد سر نيست

خواهري كه به فدايت نشود خواهر نيست

راضي ام اين دو گلم پرپر تو برگردند

به حرم بر روي بال و پر تو برگردند

له شده مثل علي اكبر

تو برگردند

دست خالي اگر از محضر تو برگردند...

دستمال پدرم را به سرم مي بندم

وسط معركه چادر، كمرم مي بندم

تو گرفتاري و من از تو گرفتارترم

تو خريداري و من از تو خريدارترم

من كه از نرگس چشمان تو بيمارترم

به خدا از همه غير از تو جگردار ترم

امتحان كن كه ببيني چه قدر حساسم

به خداوند قسم شيرتر از عباسم

بگذارم بروي، باز شود حنجر تو؟!

يا به دست لبه اي كند بيفتد سر تو

جان انگشت تو افتد پي انگشتر تو

مي شود جان خودت گفت به من خواهر تو؟

طاقتم نيست ببينم جگرت مي ريزد

ذره ذره به روي نيزه سرت مي ريزد

***علي اكبر لطيفيان***

مدح و ميلاد حضرت زين العابدين (عليهالسلام)
بنا نيست امروز افسرده باشيم

پس از چند شب باز پژمرده باشيم

مگر مي شود نور را ديده باشيم؟

ولي دل به خورشيد نسپرده باشيم

بنا بود ما را سر پا ببينند

اگر بارها هم زمين خورده باشيم

سه شب در به در بين كوچه نشستيم

كه سهمي از اين سفره ها برده باشيم

محال است ما را از آقا بگيرند

محال است حتي اگر مرده باشيم

اسيرم به گيسوي بالا نشيني

فداي گرفتاري اين چنيني

تو شهر غريبي مسافر نداري

شب پنجم ماه، زائر نداري

در اين چند شب بال ها كربلايند

بميرم برايت مهاجر نداري

نبينم براي تو شعري نگفتند

مبادا بگويند شاعر نداري

تو چهارم مسير به سمت خدايي

تو چهارم مسيري كه عابر نداري

در اين روزها كه تو تنهاتريني

در اين روزها كه تو زائر نداري

مرا زائر بي قرار تو كردند

دلم را چراغ مزار تو كردند

بنا شد اگر سائلي نان بگيرد

چه خوب است كه از كريمان بگيرد

بنا شد اگر شاه نوكر بگيرد

چه بهتر كه از نسل سلمان بگيرد

علي خواست تا كه براي حسينش

زني در بلنداي ايمان بگيرد

تمام زمين و زمان را كه مي گشت

بنا شد عروسي از

ايران بگيرد

اسيري شهبانوي ما مي ارزد

كه اين خاك بوي «حسين جان» بگيرد

تو آقا تريني و سجاد مايي

تو شاهي و فرزند داماد مايي

خدا باز تصوير مولا كشيده

براي حسينش، علي آفريده

تو از بس كه غرق حضور خدايي

براي عبادت تو را برگزيده

هر آن كس كه ديده تو را صبح يا شب

سر سفره هاي مناجات ديده

ترحم كن اي آسمان محبت!

به اين قطره هاي چكيده چكيده

چه مي خواهم از تو كه داده نباشي

به اندازه كافي از تو رسيده

همين كه گداي تو هستيم كافيست

ابو حمزه هاي تو هستيم كافيست

بخوان تا ابوحمزه ايمان بگيرد

بخوان آدمي بوي انسان بگيرد

بخوان: «ابكي – ابكي – لنفسي - لقبري...

دل مرده ي ما كمي جان بگيرد

...و يا غافر الذنبُ يا قابل التوب

الهي تصدق عَلَيَّ بعفوك

انا لا انسي اياديك عندي

الهي تصدق عليّ بعفوك

الهي و ربي عليك رجائي

الهي تصدق عليّ بعفوك...»

لباس مناجت را هر كه بايد

شب پنجم ماه شعبان بگيرد

تو هستي دليل مسلماني ما

نجات پر و بال زنداني ما

به جز عالم سائلي عالمي نيست

به غير از كريمي تو حاتمي نيست

بر اين خشك ها تا كه باران ببارد

به غير از غلام تو صاحب دمي نيست

خدا از سرم سايه ات را نگيرد

جز اين هر چه را هم بگيرد غمي نيست

چهل سال بر سر در خانه ي تو

به جز پرچم كربلا پرچمي نيست

تو يعقوبي و پلك مجروح داري

چهل سال گريه، زمان كمي نيست

چهل سال گريه، چهل سال ناله

چهل سال گريه براي سه ساله

***علي اكبر لطيفيان***

ماه عشق است ماه عشاق است

ماه دل هاي مست و مشتاق است

در ميخانه ي كرم شد باز

الدخيل اين حريم ِ رزاق است

ريزه خوارش فقط نه اهل زمين

جرعه نوشش تمام آفاق است

بي حساب است فضل اين ساقي

شب جود و سخا و انفاق است

بين دلهاي

بيدلان امشب

با سر زلف يار ميثاق است

شب زلف مجعدش «والّيل»

صبح چشمش به عالم اشراق است

«قبره في قلوب من والاه»

حرمش قبله گاه عشاق است

ماه شعبان رسيد! ماه سه ماه

كربلا مي رويم! بسم الله

السلام اي پناه مُلك و مكان

در يد قدرتت عنان جهان

رفته قنداقه ات به عرش خدا

تشنة پاي بوسي ات همگان

در طوافت قيامتي شده است

مي رسد هر فرشته با هيجان

پر قنداقة تو مي بخشد

پر و بالي به فطرس نگران

از سر زلف عنبر افشانت

سدرة المنتهي گرفته ضمان

عطر و بوي مليح پيرهنت

مانده در خاطر نسيم جنان بوسيده مي چيند از لب تو رسول

رحمت واسعه گشوده دهان

از سر انگشت پاك مصطفوي

جرعه جرعه بنوش شيرة جان

خواند جدت «حسينُ منّي» را

«وَ أنا مِن حسين» را تو بخوان

با تو جود و شجاعت نبوي ست

اي شكوه حماسه هاي عيان

در نمازت شبيه فاطمه اي

بين ميدان علي ست جلوه كنان

چشم هاي تو مرز خوف و رجاست

قَهر و مِهر تو آتش است و امان

رحمت محض! يا ابا الأيتام!

پدري كن براي عالميان

اي كه آقائي تو بي حد است

باز ما را به كربلا برسان

شب جمعه شميم سيب حرم

منتشر مي شود كران به كران

روضه هايت بهشت اهل ولاست

چشم ما چشمه هاي كوثر آن

«وَ مِنَ الماءِ كُلُّ شَيءٍ حَيّ»

اشك ها از غمت هميشه روان

السلام اي شهيد روز دهم

السلام اي امام تشنه لبان

تا ابد در فراز پرچم توست

خون سرخت هميشه در جَرَيان

كربلاي تو از ازل بوده

مبدأ حركت زمين و زمان

شب سوم رسيده اي، اي ماه

السلام عليك ثارالله

السلام اي نگين عرش برين

ماه بالا بلند ام بنين

گره از گيسوان خود مگشا

هر سر موي توست حبل متين

جذبه هاي نگاه هاشمي ات

ماه را مي كشد به سوي زمين

عبد صالح! مواسي لله!

پدر فضل! روح حق و يقين!

به حضورت گشوده

دست، فلك

به قدوم تو سوده عرش، جبين

وقت هوهوي ذوالفقار علي ست

به روي مركب حماسه نشين

مي شود با اشارة تو دو نيم

هر كسي آيد از يسار و يمين

زينبت «إن يكاد» مي خواند

آسمان محو هيبت تو! ببين

كاشف الكرب اهل بيت نبي!

بازوان تواند حصن حصين

ماه من بازوي رشيد تو را

كه برافراشته است بيرق دين

زده بوسه علي به گريه چنان

بوسه ها چيد از آن حسين چنين

نقش باب الحوائجي داري

به روي بازويت شبيه نگين

سائلان تو بي شمارند و ...

گوشه چشمي به ما! بس است همين

شب جود و كرامت و بذل است

شب چارم شب اباالفضل است

السلام اي حقيقت جاري

روح تقوا و زهد بيداري

سيد السّاجدين شهر رسول

عبد مسكين حضرت باري

روزهايت مجاهدت ، ايثار

نيمه شب هات بخشش و ياري

در مناجاتت اي صحيفة نور

آيه آيه زبور مي باري

همه مجذوب ربناي تواند

محو اين سير و اين سبكباري

گوش كن اين صداي داوود است

كه به شوق تو مي شود قاري

پا برهنه به حجّ كه مي آيي

كعبه را هم به وجد مي آري

در شكوه و حماسه بي مثلي

خطبه هايت زبانزدند آري

واژه هاي تو تيغ برّانند

ثاني حيدري و كراري

شام و كوفه به لرزه افتادند

سرنگون پاية ستمكاري

در مصاف تو سهم دشمن دون

چيست غير از مذلت و خواري

وارث عزت و سخاي حسين

اي كه بعد از عمو، علمداري

به محبان خود نظر فرما

بيشتر موقع گرفتاري

رو سياهي من گذشت از حدّ

تو برايم مگر كني كاري

در نماز شبت دعايم كن

تو عزيزي تو آبروداري

دلم از بند هر غم آزاد است

شافع من امام سجاد است

شد روا حاجت همه، ما ! نه

كربلا شد نصيب ما يا نه؟

رزق شش گوشه مي دهند امشب

كي شنيده گدا ز آقا: نه

كربلا رفته در شب جمعه

مي شناسد مگر سر از پا؟ نه

كربلا مي روي

بخوان روضه

روضه هاي جوان ليلا، نه

زخم ها التيام پيدا كرد

زخم فرق دوتاي سقا، نه

التيام دمادم سيلي

مي دهد فرصت تماشا؟ نه

از شب خيزران مگر مانده

لب و دندان براي بابا؟ نه

زينب است و نواي جانكاهش

ذكر أين بقية اللهش

***يوسف رحيمي***

نور حق مي دمد از مشرق سجاده ي تو

چه شكوهي ست در اين زندگي ساده تو

مي رود از نظرش جنت و ملك و ملكوت

آنكه از روز نخستين شده دلداده ي تو

زمزم و كوثر و تسنيم به وجد آمده اند

از زلالي مي و روشني باده ي تو

هر كسي معجزه ي چشم تو را باور كرد

مي شود بنده ولي بنده ي آزاده ي تو

با كرامات نگاهت دل هر عاشق را

مي برد سمت خدا روشني جاده ي تو

آمدي تا به جهان نور يقين برگردد

نور ايمان و سعادت به زمين برگردد

مكه با مقدم تو عطر بهاران دارد

ديده ي روشن تو رحمت باران دارد

كعبه بر شانه ي لطف تو توكل كرده

با نفس هاي مسيحايي تو جان دارد

مثل جدّت تو نهادي حجر الاسود را

ور نه بي مرحمتت قامت لرزان دارد

هر كسي در دل او نور ولايت جاري ست

به كرامات تو و چشم تو ايمان دارد

از نگاهت همه اعجاز و يقين مي بارد

چشمهايت چقدر تازه مسلمان دارد

آيه آيه كلمات تو همه روشني اند

خط به خط مصحف تو جلوه ي قرآن دارد

لحظاتت همه از نور خدا لبريزند

مگر اين شوق الهي تو پايان دارد

شب گذشت و سر تو بر روي تربت مانده

در عروجي تو ولي شوق عبادت مانده

با تو هر لحظه ي من بوي خدا مي گيرد

عطر اخلاص و مناجات و دعا مي گيرد

بچشان بر دل ما طعم عبوديّت را

سجده هامان به نگاه تو بها مي گيرد

تو ولي نعمت ما و همه عبدت هستيم

رحمت واسعه ات دست مرا مي گيرد

تا بقيعت دل شيداي مرا راهي

كن

عشق از گوشه ي چشمان تو پا مي گيرد

آنقدر بنده نوازي كه دل چون من هم

عاقبت تذكره ي كرب و بلا مي گيرد

باني روضه ي اربابي و باران باران

چشمم از محضر تو اذن بكا مي گيرد

از تو بر گردن اسلام چه دِيْني مانده

با فداكاري تو شور حسيني مانده

رهبر جان به كف اهل ولايي آقا

مظهر بي بدل صبر و رضايي آقا

به تو و عزت و ايثار و شكوهت سوگند

علم افراشته ي خون خدايي آقا

بيرق نهضت ارباب به روي دوشت

وارث سرخي خون شهدايي آقا

خطبه ي حيدري ات كاخ ستم را لرزاند

دشمن تو نبرد راه به جايي آقا

كربلا را كه تو به كوفه و شام آوردي

همه ديدند كه مصباح هدايي آقا

مصحف چشم تو از عشق حكايت دارد

راوي غيرت و ايمان و وفايي آقا

ديده ي غرق به خون تو گواهي داده

تو عزادار چهل سال منايي آقا

اشك هم از غم چشمان تو خون مي گريد

زائر جان به لب كرب و بلايي آقا

چشمهاي تو از آن ظهر قيامت مي خواند

دم بدم در همه جا داشت مصيبت مي خواند

غربت و بي كسي قافله يادت مانده

شام اندوه و شب هلهله يادت مانده

خار غم چشم تو را باز نشانده در خون

پاي زخمي و پر از آبله يادت مانده

در خرابه تو هم از پاي نشستي آخر

قامت خم شده ي نافله يادت مانده

زخم بي مرهم چل روز اسارت آقا

سالها سلسله در سلسله يادت مانده

سالياني ست كه اين داغ شهيدت كرده

تلخي طعنه ي صد حرمله يادت مانده

قاتلت درد و غم و بي كسي عاشوراست

سالياني ست دل زخمي ات ارباً ارباست

***يوسف رحيمي***

سلام عطر خوش دلپذير سجاده

سلام دلبر سجده ، امير سجاده

سلام سفره پر نعمت دعا خواني

سلام سفره مهمان پذير سجاده

سلام تازه شعر و شعور و احساسم

سلام تازه مريدي به پير

سجاده

چقدر دست مرام من از تو خالي شد

شبي كه دور شدم از مسير سجاده

پياده مي شوم اينجا كنار اشكم تا

بيفتم از سر خجلت به زير سجاده

و يطعمون علي حبه شما هستيد

منم يتيم و فقير و اسير سجاده

منيم فقير شما يك عطا به من بدهيد

مرااسير كنيد و خدا به من بدهيد شبي كه مثل هميشه خدا تو را مي ديد

و داشت عرش نمازت ستاره مي باريد -

جقدر حجم حضورت وسيع و ناپيدا

كه لحظه لحظه در آن جز خدا نمي گنجيد

همان شب از نفس سجده هاي پرنورت

كه داشت قامت ابليس روح مي لرزيد

به شكل افعي خشمي در آمد و آمد

به گرد پاي حضور تو داشت مي چرخيد

و نيش هم زد و تا از حضور درآيي

ولي چگونه شود نور منفك از خورشيد

تو هم علي خدايي و محو محو خدا

كه تير و نيش ندارد به عشق تو ترديد

و ناگهان پس از آن اتفاق رويايي

عباي سبز خودش را خدا به تو بخشيد

چنان به رحمت خود موج زد به خاطر تو

كه بر سواحل پيشانيت صدف پاشيد

و بعد روي صدفها به رنگ آب نوشت

از اين به بعد شما زين العابدين هستيد

از اين به بعد نه ، از قبل عالم ذر بود

كه سجده هاي تو در ساق عرش محشر بود

بهشت قطعه اي از تربت زمينت بود

و عرش آينه اي از دل يقينت بود

فرات كوفي ، ابوحمزه ثمالي ها

زياد از اين صلحا توي آستينت بود

صداي آيه ترتيل تو كه مي آمد

خدا هم عاشق اصوات دلنشينت بود

هزار ركعت هر شب نماز مي خواندي

نماز يكسره مهمان شب نشينت بود

انبياء به پيشاني تو بوسه زدند

چرا كه نقش علي نقش بر جبينت بود

هزار دسته ملك در صف عبادت

تو

گداي روز و شب زين العابدينت بود

هميشه خاطره عمه در دلت مي سوخت

و عكس قافله در چشم نازنينت بود

در آن غروب كه عمه اسير اعدا شد

دل تو خون و شد و سجاده تو دريا شد چقدر آيه بريزد خدا به نام شما

چقدر معرفت آرد همين سلام شما

مرورتان بخدا از هميشه تازه تر است

براي هر كه بخواند به احترام شما

كنار جاده دنيا پياده گرديدم

فقط براي عبوديت مقام شما

به احترام شما از خدا طلب كردم

مرا برد به بهشت پر از كلام شما

كنار مادرتان هم غذا نمي خورديد

چقدر درس ادب دارد اين مرام شما

اگر كرامت عالم به دستهاي شماست

منم گداي شما و منم گداي شما

منم گداي شما و گداي مادرتان

منم شوم فداي شما و فداي مادرتان

رسيده ايد از آن سوي باور ايمان

به روي دوش گرفتيد سوره انسان

منم كه سوره افتاده از نگاه توام

منم كه دور شدم از نگاه الرحمان

چه مي شود كه نگاهي به ما كنيد آقا

كه اسم ما بخورد بر كتيبه باران

كه يك نفس بزني تا دلم بهشت شود

كه يك نفس بزني تا دلم بگيرد جان

صحيفه هاي دعا را به من بياموزان

كه از دل كلماتت در آورم قرآن

خداكه اسم تو را ياد دادبر آدم

منم صدات زدم ، صدا زدم با آن –

دو اسم ناز و قشنگت يكي به نام علي

يكي به نام حسين ، يا بن سيد العطشان

علي ترين پسر كربلا نگاهم كن

مرا ستاره ستاره اسير ماهم كن در آن غروب كه مقتل پر از كبوتر بود

پر از تهاجم تير و سنان و خنجر بود

در آن غروب كه چادر زخيمه ها افتاد

و دشت پر شده از ناله هاي معجر بود

در آن غروب كه عمه كبود و

نيلي شد

و دست و بازويش از تازيانه پرپر شد

در آن غروب كه مشكي به آسمان مي رفت

و روي نيزه در آن سو نگاه اصغر بود

در آن غروب كه عمه تو را تسلي داد

و آتش دل او از تو نيز بدتر بود

در آن غروب كه هر نيزه اي به سويي رفت

و روي نيزه كه دعوا براي يك سر بود در آن غروب تو در كربلا شهيد شدي

كنار عمه به شام بلا شهيد شدي

***رحمان نوازني***

ما همان يا كريم بام شما

جبرئيل قديم بام شما

صبح روز نخست خواندمتان

چقدر آشناست نام شما

صبح روز ازل حوالي نور

سجده كرديم بر كدام شما؟

من حلالم بود حلال شما

من حرامم بود حرام شما

چهارده قرن دست هيچ كسي

دل ندادم به احترام شما

به شما معدن كرم گفتند

و به ما سائل حرم گفتند

پر من بال و بال من پر شد

پر و بالي زدم كبوتر شد

به نفس هاي حضرت سجاد

حالمان خوب بود و بهتر شد

سحر پنجم عبادت بود

كوچه هاي خدا معطر شد

مردي از سمت ابرهاي دعا

آمد و خشكي دلم تر شد

آمد و با خودش كتاب آورد

او امام آمد و پيمبر شد

مردي از سمت آفتاب آمد

با مفاتيح مستجاب آمد

آمده تا مرا تكان بدهد

چشم گريان به اين و آن بدهد

آمده روي پشت بام سحر

با صداي خدا اذان بدهد

بشكند ميله قفس را تا

بالها را به آسمان بدهد

با خودش مصحف نور آورده

تا خدا را به ما نشان بدهد

به نگاهش دخيل مي بنديم

تا مناجات يادمان بدهد

اي مسير سبز نجات

بر مناجات كردنت صلوات

اي مناجات و اي نسيم دعا

راه نزديك ما به سمت خدا

اي كه دريا كنار تو قطره

قطره با يك نگاه تو دريا

نذر سجاده قديمي توست

چهارمين ركعت نوافل ما

اي امام علي دوم من

اي امام چهارم دنيا

مرد شب زنده

دار سجاده

مرد محراب التماس دعا

از تو بوي نماز مي آيد

بوي راز و نياز مي آيد

مادرت آفتاب حجب و حياست

شرف الشمس سيد الشهداست

مايه آبروي ايران است

افتخارم هميشه ام به شماست

از تو و مادر تو اين دل ما

عاشق خانواده زهراست

يك سفر پيش ما نمي آيي

سفر مادري تو اينجاست

تو عجم زاده اي تو فاميلي

پس حرم سازي ات به گردن ماست

تو در اين سرزمين گلكاري

به خدا حق آب و گل داري

آفتابي كه حق كشيده تويي

جلوه اي كه كسي نديده تويي

با ظرافت ، خداي عز و جل

بي نظيري كه آفريده تويي

آنكه با كفه تولايش

پاي ميزانمان كشيده تويي

شب اسير هزار ركعت تو

به خدايت قسم پديده تويي

نخلهاي بلند نخلستان

بارش رحمتي كه ديده تويي

با دعاي غلام دارد...

...آسمان مدينه مي بارد

*** علي اكبر لطيفيان ***

در رحمت ز عرش تا وا شد

پر پروازمان محيا شد

رخ يوسف نشانمان دادند

دل مجنونمان زليخا شد

صفحات صحيفه ي نوري

ورقي خورد و عشق معنا شد

نفسي زد كسي و بعد از آن

تن دنياي مرده احيا شد

رخ خود را نشان عالم داد

همه ي اعتبار دنيا شد

قلمم استعاره كم آورد

رخ زيباش تا هويدا شد

به زمين ماه مشرقين آمد

علي دوم حسين آمد

شب اربابمان سحر دارد

به روي دامنش قمر دارد

همه از شوق نو رسيده ي او

به لبش خنده اي اگر دارد

شب روياست نخل اميد

پدر و مادري ثمر دارد

دل بابا عجيب پر شور است

و خدا از دلش خبر دارد

به نگاهش عموي بي تابش

نتوانست چشم بردارد

سر بوسيدن لبان پسر

پدرش ميل بيشتر دارد

و به كوري چشم بد نظران

پدري باز هم پسر دارد

به دعايش دخيل بسته شده

پري از جبرئيل بسته شده

***مسعود اصلاني***

از سكوتم صدا درست كنيد

ذكر يا ربنا درست كنيد

ببريد و بياوريد مرا

بلكه از من گدا درست كنيد

در دلم گر بناست خانه كنيد

اوّل اين خانه را درست كنيد

ميشود سنگ دستتان بدهم

ميشود كه طلا درست كنيد

هر چه ميل شماست تسليمم

يا خرابم و يا درست كنيد

فقر ما را كسي درست نكرد

اي كريمان شما درست كنيد

شد اگر شكر،اگر نشد يك وقت

مينشينيم تا درست كنيد

بعد از آنكه مدينه ام برديد

سفر كربلا درست كنيد

از لب ما دعا نمي افتد

كربلا كربلا نمي افتد

اين قبيله همه شبيه هم اند

اين كرم زاده ها چه با كرم اند

چه نيازي است تا بزرگ شوند

در همان كودكي مسيح دم اند

زنده ام ميكنند مثل مسيح

بر تن مرده ام اگر بدمند

همه آماده ي بلا هستند

جاده هاي عروج پيچ و خم اند

عاشقان بيشتر پي نامند

عاشقاني كه عاشقند كم اند

عاشقان در نگاه آل علي

گر اسيرند باز محترم اند

دختران قبيله هاي عرب

خادم شهربانوي عجم اند

عجمي كرده اند جانان را

آبرو

داده اند ايران را

اي مناجات تا خدا رفته

عرش را تا به اتها رفته

كيسه كيسه به شانه نان برده

خانه خانه سوي گدا رفته

بي تو معراج هم كسي برود

بي وضو محضر خدا رفته

بسكه در حال سجده افتاده

رنگ پيشاني شما رفته

بركت ميرسد غلامت اگر...

سر سجاده ي دعا رفته

محمل ما به گل فرو رفته

محمل ما شكسته وا رفته

چاره اي كن براي ما ورنه

رمضان،آبروي ما رفته

آبرودار پنجم شعبان

دارد از راه ميرسد رمضان اي مناجاتي سراي حسين

ذكر آمين ربناي حسين

اي تمام صحيفه ات شرح

آخرين ناله و دعاي حسين

مقتل تو صحيفه ات باشد

داده اي شرح كربلاي حسين

كاش مثل تو روضه خوان بشويم

تا اقامه كنيم عزاي حسين

به زبان دعا بيان كردي

چه كشيدند بچه هاي حسين

آه تير سه شعبه و حلق

طفل معصوم و بي خطاي حسين

الامان از حكايت زينب

واي از روز ماجراي حسين

چقدر گريه ميكني يعقوب

مُژه ات ريخته براي حسين

بعد از آنكه بدن مرتب شد

سر بنه روي بورياي حسين

روي قبرش نوشتي يا مظلوم

لك روحي فدا ابا المهموم

***علي اكبر لطيفيان***

حضرت باقر العلوم عليهالسلام

شهادت حضرت باقر العلوم (عليهالسلام)
اي يادگار تيره ي مردان راستين

اي شاه بيت پنجم غم نامه ي امين

پروردگار درد، خداوند اشك و آه

اي ماهِ خاك خورده تنِ آسمان نشين

گشتي بهانه اي و خدا عِلم آفريد

ميراث دار علم خداوند عالمين

اي آفتاب، رشحه اي از روشناي تو

و اي ماهتاب در به درت در حجاز و چين

كاش از سرادقات جمال تو مي گرفت

نوري دل سياهِ سيه كارِ آهنين

لب باز كن كه تشنه ي غم نامه خواني ام

بكشا گره ز كار غزل هاي آتشين

آغاز كن چكامه ي يك دشت بي كسي

فرياد كن عروج تپش نامه اي حزين

هفتاد و دو سرود شكسته به روي خاك

يا ناله هاي قافله سالار بي معين

از دست آب آور نوميد تشنه لب

از طفل خاك خورده

ي بي شير نازنين

تصوير كن كه خون شود از وصفت آسمان

آن آتش فتاده به دامان و آستين

غوغاي غارت و نفَس خسته ي امام

فرياد الغياث حرم از شرار كين

از آن سري كه بر سر سر نيزه شد بلند

از خون تازه اي كه روان بود از وتين

از دست هاي بسته و از دست هاي باز

از چهره ي گشاده و از چشم... (نقطه چين)

آيينه اي كه از هدف سنگ ها شكست

خورشيد خون گرفته، كه افتاد بر زمين

زندان كودكان بلا ديده، وصف كن

آغوش نيمه جان تو و دختري حزين

آن دختري كه كُنج خرابه ز دست رفت

تنها به عشق پادشه عشق آفرين

برگشتن تو از سفر شام، معجزه است

اي يادگار قافله ي زخمگين دين

با ياد دختري كه به خاك خرابه خُفت

خاكي ست قبر خاكي ات اي ماه پنجمين

در سينه ي تو دفن شده روضه هاي باز

تو امتداد روضه ي ناخوانده اي،... همين

***حامد اهور***

در ميان قنوت چشمانم

عكس يك قبر خاكي افتاده

سنگ غربت شكسته بغضم را

ديده ام، صبر خود ز كف داده

كاروان دل شكسته ي من

ره سپار بقيع ويران است

زائرم، زائر امامي كه

از غمش سينه بيت الاحزان است...

با سلامي به محضرت آقا!

پر كشيدم شبيه بال نسيم

السلام عليك يابن شهيد

السلام عليك يابن كريم

آسمان كبود چشمانم

باز امشب بهانه مي گيرد

در جوار مزار خاكيتان

مرغ دل آشيانه مي گيرد

روز و شب دارم اين نوا آقا

از چه بي بارگاه گرديدي؟!

با هزاران مُريد درگاهت

از چه رو بي پناه گرديدي؟!

اي امامي كه غربت ارث شماست!

شعله مي بارد از گلستانت!!!

زهر كينه چه بر سرت آورد؟!

پدر و مادرم به قربانت

گر چه از زهر كينه مي سوزي

شعله هاي غم تو ديرينه است

قدر كرب و بلا، بلا داري

اين همان راز آه آيينه است

خاطرات درون ذهنت

را

نيمه شب ها مرور مي كردي

ياد غم هاي روز عاشورا

پلك خود را نمور مي كردي

ديده اي در سنين كودكي ات

بين گودال، جسم بي سر را

چه كشيدي در آن غروب غريب

تا شنيدي صداي مادر را

ضرب سيلي و صورت نيلي

ظلم هاي اميه را خواندي

زير لب با نواي جان سوزت

روضه هاي رقيّه را خواندي

لا به لاي صداي تير و كمان

ناله هاي رباب مي آمد

چه بلايي سر علي آمد؟

كه حسين با شتاب مي آمد

مشك سقّا و اشك اهل حرم

گويي از حلقه اش نگين افتاد

لحظه ها لحظه هاي غارت شد

تا كه عباس بر زمين افتاد

***محمد فردوسي***

من پنجمين ولي خداوند قادرم

همنام مصطفي و ملقب به باقرم

گنجينه ي علوم الهي است سينه ام

از نسل سفره دار كريم مدينه ام

مشهور شهرم و كرم ابراز مي كنم

با يك نظر ز كار گره باز مي كنم

قبل از تهجد شب آن عشق بازي ام

شهر مدينه شاهد سائل نوازي ام

هميان به دوش كوچه ام و ذره پرورم

ناز گداي شهر به يك غمزه مي خرم

باني روضه هاي غروب منا منم

پرچم به دوش ماتم كرببلا منم

من شاهد مصيبت عظماي عالمم

من شاهد غريبي آقاي عالمم

سجاد زاده ام پسر مرد گريه ام

من آشناي غربت هم درد گريه ام

با چشم خويش واقعه ايي ديده ام عجيب

احرام بسته، قافله ايي ديده ام غريب

با حاجيان فاطمه تا همسفر شدم

از سرّ عشق بازي حق با خبر شدم

آنان به كوي نسل الهي قدم زدند

زيباترين مناي خدا را رقم زدند

ديدم كه آب تحفه ي ناياب مي شود

كودك چگونه تشنه و بي تاب مي شود

ديدم چگونه جسم جوان خرد مي شود

شخصيت امام زمان خرد مي شود

دور امام نيزه و شمشير ديده ام

در گودي گلو اثر تير ديده ام

ديدم مفاصلي كه ز

هم دور مي شود

شاهي به ضرب نيزه ايي منحور مي شود

خنجر به دست شمر به گودال مي رود

زهرا كنار پيكرش از حال مي رود

چكمه به پا به جانب مقتل دويد واي

روي ضريح سينه ي جدم پريد واي

اين جا به بعد مهر سكوتي بر اين لب است

گودال بوسه گاه خصوصي زينب است

***قاسم نعمتي***

سينه ام چون تلاطم دريا

چشم من چشمه ي غم دنيا

داده ام اين دل اسيرم را

دست بال و پر كبوترها

همره بال هايشان بردند

تا بسازند سايباني را

سايباني براي خاك بقيع

حائلي بين آفتاب آن جا

بوي غربت هزار سالي هست

كه از آن خاك مي رود بالا

غم ميان دلم چو زائر شد

غصه دار امام باقر شد

زهر دادند عمق جانت را

تيره كردند آسمانت را

و گرفتند با شراب زهر

قوت دست مهربانت را

مگر آن چشم ها نمي ديدند

بال پرواز بي كرانت را

دم آخر مرور مي كردي

روضه ي درد بي امانت را

به خدا چشم هاي تو مي ديد

رخ نيلي عمه جانت را

داغ بازار شام يادت بود

بارش سنگ بام قوم يهود

در ميان شلوغي و فرياد

بين آشوب شهر سنگ آباد

وقت آغاز سنگ باران ها

عمه زينب نجاتمان مي داد

پيش چشم رباب بي كودك

پيش باباي بي كسم سجاد

تازيانه به هر طرف مي برد

كودكان را چو كاه بر روي باد

ديدم آنجا تمام غم ها را

زخم زنجير پاي بابا را

***مسعود اصلاني***

نگاه چشم ترم كل صحنه ها را ديد

در اين ميان فقط از دست زجر مي ترسيد

اگرچه سينه ام از هُرم زهر مي سوزد

ولي وجود من از داغ كربلا خشكيد

چه گويمت كه كجا رفتم و چه ها ديدم

در اوج كودكيم قامتم ز غصه خميد

چه گويمت كه در آنجا چه ظلم ها كردند

چه لاله ها چه قدر غنچه ها كه دشمن چيد

چه گويمت من از آن لحظه كه عمو مي رفت

كنار آب رسيد و نمي از آن نچشيد

چه گويمت من از آن لحظه كه علم افتاد

حرم نه كل جهان بود كه ز هم پاشيد

چه گويمت كه امامي ز صدر زين افتاد

و نيزه ها كه تن پادشاه را بوسيد

مقابل من و عمه... رقيه سيلي خورد

هزار مرتبه ازدرد هي به خود پيچيد

ميان قافله او

را نشانه مي كردند

چه لحظه ها كه مغيلان به پاي او نرسيد

چه بوسه ها كه نزد عمه جان به صورتمان

به جاي زخم كبودي به جاي دست پليد

در آن دقيقه كه از تل نگاه مي كردم

تمام موي سرم شد شبيه عمه سفيد

اگر چه زهر جفا قاتلي به قلبم شد

ولي قدم فقط از داغ كربلا خم شد

***مهدي نظري***

روزي كه بادهاي مخالف امان نداد

هفت آسمان به قافله اي سايه بان نداد

خورشيد بود و سايه ي شوم غبارها

خورشيد بود همسفر نيزه دارها

ديدي به روي نيزه سر آفتاب را

ديدي گلوي پرپر طفل رباب را

ديدي عمود با سر سقا چه كرده بود

تير سه شعبه با دل مولا چه كرده بود

در موج خيز شيون و ناله دويده اي

تا شام پا به پاي سه ساله دويده اي

گل زخمهاي سلسله يادت نمي رود

هرگز غروب قافله يادت نمي رود

هم ناله با صحيفه ي ماتم گريستي

يك عمر پا به پاي محرم گريستي

***يوسف رحيمي***

هفتم ماه است و بايد چشم ها گريه كنند

پا به پاي روضه هاي هل اتي گريه كنند

اين قبيله بي نياز از روضه خواني منند

كه فقط كافي است گويم كربلا گريه كنند

با همين گريه است كه يك چند روزي زنده اند

پس چه بهتر اين كه بگذاريم تا گريه كنند

حال كه گريه كن مردي ندارد اين غريب

لااقل زن ها برايش در منا گريه كنند

هر زماني كه ميان خانه روضه مي گرفت

امرش اين بود اهل خانه با صدا گريه كنند

با سكينه مي نشيند "شيعتي" سر مي دهد

آه جا دارد تمام آب ها گريه كنند

چشم او شام غريبان ديده بين شعله ها

عمه هايش در هجوم اشقياء گريه كنند

ياد دارد كعب ني هايي كه مانع مي شدند

چشم هاي زخم آل مصطفي گريه كنند

در قفاي ذوالجناح با عمه آمد قتلگاه

انبياء را ديد با خير النساء گريه كنند

عمه دردانه اش جان داد تا اهل حرم

يا شوند آزاد از زنجير يا گريه كنند

ياد موي خاكي هم بازي اش تا مي كند

دخترانش مو پريشان اي خدا گريه كنند

***جواد حيدري***

آموزگار مبحث جغرافياي دين

استاد فقه و خارج دانش سراي دين

دار و ندار زندگي ات را تو ريختي

تا آخرين دقايق عمرت به پاي دين

از ابتداي كودكي ات خونجگر شدي

زخم زبان و طعنه شنيدي براي دين

با خشت خشت اشك نماز شب شما

مستحكم است تا به ابد پايه هاي دين

اي يادگار كرب و بلا، زير كعب ني

سهمي عظيم داشته اي در بقاي دين

ديدي سر بريده ي عباس را به ني

بر شانه ي كبود نهادي لواي دين

از ناي زخم خورده تان مي رسد به گوش

در مجلس يزيد، صداي رساي دين

با اشك و آه، شعله به آيينه مي زدي

عمري به ياد كرببلا سينه مي زدي

***وحيد قاسمي***

تو مثل رأس جد خود اعجاز كردي

بابي ز حكمت بر نصاري باز كردي

قربان اعجاز تو اي فرزند زهرا

آخر مسلمان تو شد پير نصارا

تو آبرو بخشي به ما اي آبرو دار

حاجت روامان كن كه هستيم آرزودار

نابودي وهابيت اميد شيعه است

روز سقوط كفر تنها عيد شيعه است

بايد كه بر اين آرزوي خود بنازيم

بهر تو و اجداد تو مرقد بسازيم

همراه بابايت چهل سال و پس از آن

بودي به ياد گودي گودال گريان

تا زنده بودي آب ديدي گريه كردي

تا كودكي بي تاب ديدي گريه كردي

تو روضه خوان روضه ويرانه هستي

تو داغدار عمه دردانه هستي

تو علم خود را از همه گودال داري

تو تا ابد بر خيزران اشكال داري

***جواد حيدري***

دلم امشب به مجلس روضه

خسته و بي قرار مي آيد

يك كبوتر شده و از سمتِ

حرمي پر غبار مي آيد

*

گرد غربت نشسته بر روي

پر و بال كبوترانهٔ دل

مي چكد لاله لاله اشكِ درد

امشب از خلوت شبانهٔ دل

*

با من اي دل بگو كجا رفتي

كه پر از ماتم و شراره شدي

تو چه ديدي در آن ديار غريب

كه شكستي و پاره پاره شدي

*

گفت رفتم به سرزميني كه

عطر اندوه و بغض و ماتم داشت

خاك آنجا هميشه دلگير و

آسمانش هميشه شبنم داشت

*

به خدا رنگ خاك مي گيرد

پر و بال كبوتران بقيع

روز ها هم هميشه در آن جا

آفتاب است سايه بان بقيع

*

نه حرم، نه رواق، نه گنبد

نه ضريح و نه صحن و گلدسته

هست آنجا مزار خاكيّ

چار مرد غريب و دل خسته

*

در نواحي نوحه و ناله

شعلهٔ بي كرانه اي دارد

نه فقط قبر چار مرد غريب

بانوي بي نشانه اي دارد

*

اين زمين دل شكسته از آهِ

غربت و ناله هاي مادر بود

هم دم اشك هاي مادرمان

يك بغل لاله هاي پرپر بود

*

و در اين باغ آتش سرخي

در دل سبز ياسمن گل كرد

شعلهٔ زهرِ

كينه ها بين

جگر پارهٔ حسن گل كرد

*

چند روزي گذشت و خاك بقيع

عطر غم ناك اشك و ناله گرفت

و به دست همان كمان داران

بدن ياس رنگ لاله گرفت

*

اين زمين يك زمين ساده كه نيست

اين زمين خاك غربت آباد است

اين زمين دلشكسته داغِ

گريه هاي امام سجاد است

*

اين زمين از تبار اشك و آه

به خدا هر سپيده زائر داشت

آسماني پر از ستاره از

روضه هاي امام باقر داشت

*

خاك هاي غريب اين صحرا

روزگاري تب شقايق داشت

تا سحر در كبود چشمانش

اشك سرخ امام صادق داشت

*

اين زمين يك زمين ساده كه نيست

باغي از داغ لاله و ياس است

در تبِ ناله هاي محزونِ

مادر بي قرار عباس است

*

در حوالي اين ديار غريب

از غم يار آشنا مي خواند

در مدينه كنار خاكِ بقيع

روضهٔ سرخ كربلا مي خواند

***يوسف رحيمي***

خشكي ام رفت و وصل دريا شد

سردي ام رفت و فصل گرما شد

فارغم از خودم خدا را شكر

آسماني شدم خدا را شكر

آمدي و دلم نجات گرفت

باز هم مرده اي حيات گرفت

اي حيات مجدد دنيا

دومين يا محمد دنيا

يا من ارجوي آستان لبم

پنجمين ركعت نماز شبم

اي كه تنها خدا شناخت تو را

مثل بيت الحرام ساخت تو را

قافيه هاي بيت ما تنگ است

در مقامت كميت هم لنگ است

اي نسيم پر از بهار حسين

حسني زاده تبار حسين

قبله مردم مدينه تويي

حسن دوم مدينه تويي

اي ظهور پيمبر اكرم

حاصل وصلت دعا و كرم

مادرت دختر كريم خدا

پدرت حضرت كليم خدا

وسط هفته ها براي مني

التماس سه شنبه هاي مني

سر شب فكر نور تو بودم

فكر شب هاي طور تو بودم

خواب سجادهٔ تو را ديدم

صبح ديدم كنار خورشيدم

اي نماز پر از قنوت حسن

حاصل چلهٔ سكوت حسن

تو تولاي دفترم هستي

قسم نون والقلم هستي

تكيه بر بال جبرئيل زدي

مزرعه داشتي و بيل زدي

بهترين ميوهٔ تو ايمان بود

گندم كال

تو پر از نان بود

بي تو اين حوزه ها كمال نداشت

ميوه اي غير سيب كال نداشت

وقت آن است اجتهاد كني

بي سواد مرا سواد كني

وقت آن است منبري بزني

حرف يك حرف بهتري بزني

عِلم را باز هم شكف دهي

در كلاست مرا طواف دهي

اگر علم تو را حساب كنند

زندگي تو را كتاب كنند

علم و اخلاق مي شود با هم

آدمي مي كند بني آدم

پر جبريل زير پاي تو بود

گردن آويز بچه هاي تو بود

ميوهٔ بهتر از رطب سيب است

باعث التيام تب سيب است

فاطمه سيب جنت الاعلاست

پس شفاي تب تو يا زهراست

چه كسي گفته بي مزاري تو

يا چراغ حرم نداري تو

قبر تو بارگاه توحيد است

شمع بالاسر تو خورشيد است

چه كسي گفته سايبانت نيست

صحن در صحن آسمانت نيست

عرش كه آسمان نمي خواهد

نور كه سايبان نمي خواهد

تو خودت سايبان دنيايي

بهترين آسمان دنيايي

مردي از خانوادهٔ خورشيد

امتداد غم امام شهيد

انعكاس صداي عاشوراست

روضه هاي غروب مناست

مرد سجاده، مرد نافله ها

مرد شب زنده دار قافله ها

مردي از جنس آيه تطهير

خستگي هاي بردن زنجير

هم سفر با ستارهٔ غم هاست

«كربلا زاده» محرّم هاست

هم نژاد امام بي كفنان

دومين مرد كاروان زنان

راه طي كردهٔ بيابان ها

قدم زخمي مغيلان ها

ياد خون طپندهٔ گودال

خنده هاي زنندهٔ گودال

زخم بال و پر كبوترها

پا به پاي اسارت سرها

بغض غمگين عصر عاشورا

گريه پشت پاي معجرها

غيرت دست بسته محمل

شاهد التماس دخترها

كوچه كوچه؛ گذر گذر، همه جا

هم ركاب صداي حنجرها

برگ سبزي است با نشانهٔ سرخ

كودك زير تازيانهٔ سرخ

طفل رفته، خميده برگشته

باغ گل رفته چيده برگشته

آفتاب كمي غروب شده ست

گل ياس بنفشه كوب شده ست

آشناي صداي سلسله هاست

سوزش ناگهان آبله هاست

او كه آيينهٔ محرم بود

گريه هايش به رنگ ماتم بود

از ستاره گرفته تا شبنم

از بنفشه گرفته تا مريم

همه محو

صداي او هستند

پاي مرثيه هاي او هستند

***علي اكبر لطيفيان***

عشق آمد و مقابل من دفتري گشود

مرغ دلم بهانه گرفت و پري گشود

بال و پري زدم به بلنداي آسمان

از لطف خود خداي كريمان دري گشود

احرام سرخ بر تن من بود و ناگهان

ديدم كه روبروم در اخضري گشود

در آن طرف تمامي عالم بهشت بود

يك لحظه نور پرده زيباتري گشود

بر روي ديدگان پر از التماس من

باري تعال چهره يك سروري گشود

به به چه سروري كه ملك مست بوي او

جمعي ز انبياء همه مبهوت روي او

نامش محمد و به لقب باقر العلوم

عالم ترين رجال عرب باقر العلوم

در روز اولش كه قدم در جهان گذاشت

باعث شده به فخر رجب باقر العلوم

تا اينكه مي برم به زبان نام اطهرش

شيرين شود دهان چو رطب باقر العلوم

تابنده تر ز او نبود كس ميان روز

زيباترين ستاره شب باقر العلوم

روح عبادت از پدرش زين العابدين

از عم خود گرفته ادب باقرالعلوم

جابر كمي ز علم شما ارث برده است

يك قطره اي ز آب دهان تو خورده است

قامت قيامت و رختان محشري بود

زور ميان بازويتان حيدري بود

احساستان ز برگ گلي هم لطيف تر

احسان و لطفتان به خدا مادري بود

داروي دردهاي بشر خاك پايتان

آب دهان اطهرتان كوثري بود

دوم محمدي و علي عاشقت شده

جانم فداي نام تو پيغمبري بود

ايمان و زهد و عبادت به يك طرف

علم خداي ات طرف ديگري بود

باشي حسيني و حسني باقرالعلوم

خوانم فقط تو عشق مني باقرالعلوم

مولا نفس زدي و دو عالم درست شد

از آن گل وجود تو آدم درست شد

بس كه شما ميان منا ناله كرده اي

از گريه تو چشمه زمزم درست شد

از تار و پود و رشته شال عزايتان

بالاي هر حسينيه پرچم درست شد

در ماجراي پر غم وادي كربلا

اشكت چكيد و

قطره شبنم درست شد

باني روضه هاي عطش با حمايتت

سينه زني ماه محرم درست شد

هركس كه روضه اي ز شما گوش مي كند

يك جرعه مي ز دست شما نوش مي كند

آقا عنايتي بده بر سينه ناله را

پر كن ز داغ كرببلا اين پياله را

اي باغبان ساقه شكسته به ما بگو

داري به باغ سينه غم چند لاله را

يا حضرت غريب بميرم براي تو

طي كرده اي چگونه تو اين چند ساله را؟

ديدي كه راس جد غريبت به نيزه شد

ديدي به چشم خود شب غسل سه ساله را

دارم به سر زيارت قبر بقيع اتان

امضا بزن به دست خودت اين قباله را

يا رب تو ديده را ز غمش پر ز آب كن

مارا غلام حضرت باقر حساب كن

***ميلاد يعقوبي***

اى فروزان گهرِ پاكِ بقيع

گل پرپرشده در خاك بقيع

با سلامت كنم آغاز كلام

اى ترا! ختم رُسُل گفته سلام

پنجمين حجّت و هفتم معصوم

بابى اَنْتَ كه گشتى مسموم

اى فداى حق و قربانى دين!

كرده يك عمر نگهبانى دين!

تنت از درد و الم كاسته شد

تا كه دين قامتش آراسته شد

اى ز آغاز طفوليت خويش

بوده در رنج و غم و درد، پريش

از عدو ظلم و شرارت ديده

چون پدر رنج اسارت ديده

خار در پا و رَسَن در بازو

رفته اى با اُسرا در هر سو

كرده خون خاطرت اى شمع ولا

محنت واقعه كربوبلا

كربلا ديده اى و كوفه و شام

اى شهيد از اثر ظلم هشام

آتش غم پر و بالت را سوخت

زهر كين، شعله به جانت افروخت

اثر زهرِ به زين آلوده

كرده اعضاى ترا فرسوده

نزد حق يافته فيض ديدار

جسم تو خفته و روحت بيدار

خود تو مظلومى و قبر تو خراب

ديده دهر ازين غصه پر آب

شيعه را دل ز عزايت شده داغ

كه بود قبر تو بى شمع و

چراغ

ظلمِ اين امتِ دور از ادراك

كرده يكسان حَرمت را با خاك

با چنين ظلم و ستم از اعدا

بهتر اينست كه قبر زهرا

مخفى از ديده دشمن گردد

تا ز هر حادثه ايمن گردد

***سيد رضا مويد***

شب سوم محرم مدح و مصيبت حضرت رقيه (س)
رفتيّ و با غم همسفر ماندم در اين راه

گاه از غريبي سوختم گاه از يتيمي

گفتم غريبي، نه غريبي چاره دارد

آه از يتيمي اي پدر، آه از يتيمي

*

من بودم و غم، روز روشن، شهر كوفه

روي تو را بر نيزه ديدم، ديدم از دور

در بين جمعيت تو را گم كردم اما

با هر نگاه خود تو را بوسيدم از دور

*

من بودم و تو، نيمه شب، دروازه ي شام

در چشم من دردي و در چشم تو دردي

من گريه كردم، گريه كردم، گريه كردم

تو گريه كردي، گريه كردي، گريه كردي

*

در اين زمانه سرگذشت ما يكي بود

اي آشناي چشم هاي خسته ي من

زخمي كه چوب خيزران زد بر لب تو

خار مغيلان زد به پاي خسته ي من

*

اي لاله من نيلوفرم، عمه بنفشه

دنيا نديده مثل اين ويرانه باغي

بابا شما چيزي نپرس از گوشواره

من هم از انگشتر نمي گيرم سراغي

***سيد محمد جواد شرافت***

چشمهاي خرابه روشن شد،السلام عليك سر،بابا

مي پرد پلك زخميم از شوق،ذوق كرده است اين قدر بابا

در فضاي سياه دلتنگي،چشمهايم سفيد شد از داغ

سوختم،ساختم بدون تو،خشك شد چشم من به در بابا

اين سفر را چگونه طي كردي؟،با شتاب آمدي تنت جا ماند

گاه با پاي نيزه مي رفتي،گاه گاهي به پاي سر بابا

از نگاهم گدازه مي ريزد،اشك نه خون تازه مي ريزد

سينه آتشفشاني از داغ است،دخترت كوه خون جگر بابا

گوشه ي اين قفس گرفتارم،شور پرواز در سرم دارم

تكه اي آسمان اگر باشد،قدر يك مشت بال و پر بابا

شعله ور شد كبوتر بوسه،سوخته شاخه ي لبان تو

خيزران از لبان شيرينت،قند دزديده يا شكر بابا؟

شام سر تا به پا همه چشمند،قد و بالاي من تماشا شد

من شهيد نگاه مي باشم،كشته ي اين همه نظر بابا

دارم از داغ كوچه مي گويم،باغ آتش بهشت پهلويم

با تمام وجود حس كردم،مادرت

را به پشت در بابا

قدري آغوش عمه پوشيدم،كاش مي مردم و نمي ديدم

يا كه معجر بده همين حالا،يا كه امشب مرا ببر بابا

عمه در قحط غيرت يك مرد،بين طوفان سنگ و زخم و درد

خم به ابروش هم نمي آورد،شير زن بود شير نر بابا

طعنه ها قد كماني اش كردند،تير شد در نگاهشان هر بار

تا به من خيره شد نگاه سنگ،سينه ي او شده سپر بابا

نه از اين بيشتر نمي خواهم،تا كه سربار خواهرت باشم

جان عمه نرو بدون من،قصه ي من رسيده سر بابا

***سيد مسيح شاهچراغي***

حريم قدس مرا جبرييل، دربان است

مزار كوچك من قبله ي بزرگان است اگرچه ابر سياهي ست بر مه رويم

ز اشك ديده مزارم ستاره باران است

ز تازيانه تنم آيه آيه گرديده

چنان كه پيكر پاكم شبيه قرآن است از آن شبي كه پدر بهر ديدنم آمد

هنوز دامن ويرانه ام گلستان است من آن صحيفه ي خواناي ليلة القدرم

كه همچو فاطمه قدرم هميشه پنهان است مگر ظهور كند منتقم و گرنه هنوز

رخم كبود بود، گيسويم پريشان است الا! هماره بگرييد بهر غربت من

كه چشم حضرت مهدي هنوز گريان است به اشك من جگر تازيانه خون مي شد

يكي نگفت كه اين دخترك مسلمان است چهارده صده بگذشته و هنوز مرا

سر بريده ي بابا به روي دامان است شراره ي دل «ميثم» ز شعله ي دل ماست

كه نظم او همه چون آتش فروزان است

***استاد حاج غلامرضا سازگار***

تمام درد دلت را كه از سفر گفتي

گمان كنم كه دلت سوخت مختصر گفتي

من از جسارت آن دست بي حيا گفتم

تو از مشقت گودال و قطع سر گفتي

همان كه آتشمان زد و خيمه را سوزاند

صدا زدم كه الهي به پاي مرگ افتي

چنان به روي سرم داد زد پس از سيلي

نگفته ام كه نگو باز هم پدر گفتي

به روي نيلي و موي سفيد دقت كن

بگو شبيه كه هستم پدر، اگر گفتي؟

فقط بگو كه چه شد ظالمانه چوبت زد

شما به غير كلام خدا مگر گفتي

دلم براي غريبي عمه مي سوزد

مگو ز درد سفر از چه مختصر گفتي

***حامد خاكي***

ميل پريدن هست، اما بال و پر نه

هر آنچه مي خواهي بگو اما بپر نه

حالا كه بعد از چند روزي پيش مايي

ديگر به جان عمه ام حرف سفر نه

يا نه اگر ميل سفر داري دوباره

باشد برو اما بدون همسفر نه

با اين كبودي هاي زير چشم هايم

خيلي شبيه مادرت هستم مگر نه؟

ديشب كه گيسويم به دست باد افتاد

گفتم: بكش، باشد ولي از پشت سر نه

از گيسوان خاكي ام تا كه ببافي

يك چيزهايي مانده اما آنقدر نه . . .

امروز ديدم لرزه هاي خواهرم را

در مجلسي كه داد مي زد :"اي پدر نه"

تو وقت داري خيزران ها را ببوسي

اما براي اين لب خونين جگر نه؟!

اي ميهمان تازه برگشته چه بد شد

تو آمدي و شاميان خوابند ور نه . . .

***علي اكبر لطيفيان***

روح بزرگش دميده است جان در تن كوچك من

سرگرم گفت وشنود است او با من كوچك من

وقتي كه شبهاي تارم در انتظار سپيده است

خورشيد او مي تراود از روزن كوچك من

يك لحظه از من جدا نيست باباي خوبم ببينيد

دستان خود حلقه كرده است بر گردن كوچك من

مي خواستم از يتيمي ، از غربت خود بنالم

ديدم سر خود نهاده است بر دامن كوچك من

گفتم تن زخمي اش را ، عرياني اش را بپوشم

ديدم بلند است و، كوتاه پيراهن كوچك من

در اين خزان محبت دارم دلي داغ پرور

هفتاد و دو لاله رسته از گلشن كوچك من

از كربلا تا مدينه يك دفتر خاطرات است

با رد پايي كه مانده است از دشمن كوچك من

دنيا چه بي اعتبار است در پيش چشمي كه ديده است

دار الامان جهان را در دامن كوچك من

آنان كه

بر سينه دارند داغ سفر كرده اي را

شاخه گلي مي گذارند بر مدفن كوچك من

***محمد علي مجاهدي (پروانه) ***

صحبت از موسي و طور و ذوق عمراني بس است

من پدر مي خواستم، توضيح عرفاني بس است

قرعه ي آن قبله ي سيار بر ما اوفتاد

اي خرابه، غبطه بر ديوار نصراني بس است

روح كامل گشت و من هر روز لاغر مي شوم

فصل تجريد است، از پيكر نگهباني بس است

گريه را مخفي نخواهم كرد زير آستين

تيغ از رو بسته ام، عرفان پنهاني بس است

بوسه اي بر من بدهكاري ز وقت رفتنت

پس ادا كن قرض خود، اين صبر طولاني بس است

شرح مويي كه ندارم بيش از اين از من مخواه

از پريشان حالي ام هر قدر مي داني بس است

هر چه خوردم زخم بود و زخم بود و زخم بود

سفره ات را جمع كن بابا كه مهماني بس است

يك رقيه جان از آن لب ها برايم خرج كن

محفل انس مرا آيات قرآني بس است

چون علي اكبر مرا هم در عبايت جمع كن

زخم هاي مختلف را اين پريشاني بس است

***محمد سهرابي***

نه تنها پيكرش بي تاب بوده

كه گل زخم تنش خوناب بوده

چه كاري كرد سيلي با دوچشمش..!؟

كه گوئي چند روزي خواب بوده

* * * *

چه زخمي بر جگر بگذاشتي زجر...!

عجب دست ضمختي داشتي زجر...!

كه هركس ديد روي نازكم را . . .

به خنده گفت كه : " گل كاشتي زجر ! "

* * * *

چو زينب پيكرش را آب مي ريخت

ستاره بر تن مهتاب مي ريخت

همه ديدند چون زهراي اطهر

ز هر جاي تنش خوناب مي ريخت

***ياسر حوتي***

به كوير لب خشك تو ترك افتاده

روي آيينه چشمان تو لك افتاده 

با ملاك چه حسابي سر تو سنجيدند

كه به پيشاني تو سنگ محك افتاده

هيچكس بعد تو جز غم به سراغم نرسيد

ماه رخسار تو از چشم فلك افتاده

برنيايد زشناسايي تو چشم ترم

حق بده دختر دردانه به شك افتاده

پره از نقش ونگار است تمام تن من

نقش چكمه به تنم خورده وحك افتاده

عمه با ديدن من ذكر لبش يا زهراست

گوئيا ياد همان زخم فدك افتاده

خوب معلوم بود در وسط صد پنجه

حجم گيسوي من غمزده تك افتاده

شبي از ناقه فتادم بدنم درد گرفت

گفت دشمن ببريدش به درك افتاده

چهره ات كنگره زخم شده اي بابا

شعله بر زخم سرت مثل نمك افتاده

***مجتبي صمدي***

كيست امشب دردل طوفاني او جا كند

قطره هاي تاولش را راهي دريا كند 

گرد و خاكي گشته بود اما هنوز آئينه بود 

صفحه آئينه را فرداي محشر وا كند 

مشتي از خاكستر پروانه نيت كرده است 

كنج اين ويران سرا ميخانه اي برپا كند 

تار و پودي از لباس مندرس گرديده اش 

مي تواند ديده يعقوب را بينا كند 

او كه دارد پنجه اي مشكل گشا قادر نبود 

چشمهاي بسته باباي خودرا وا كند 

گيسويش را زير پاي ميهمانش پهن كرد 

آنقدر فرصت نشد تا بوريا پيدا كند 

خشت هاي اين خرابه سنگ غسلش مي شود 

يك نفر بايد دوباره غسل يك زهرا كند

***علي اكبر لطيفيان***

آسمون دلم گرفته، آسمون دلم شده خون

منم اون طفلي كه تنها، گم شده تو اين بيابون

آسمون از بس دويدم، تو پاهام نمونده جوني

نه نفس تو سينه دارم، نه كسي نه همزبوني

آسمون قافله رفته، ديگه هم برنمي گرده

بدنم داره مي لرزه، بيابون تاريك و سرده

***

آسمون صداي پايي، داره مي رسه به گوشم

ديدي گفتم كه نكرده، عمه زينب فراموشم

آسمون ببين كه از غم، قامتش چقدرخميده

مي بره اسم بابامو، با نفس هاي بريده

اما نه اين عمه جون نيست، ولي خيلي مهربونه

تازه مثل من رو گونه اش، جاي دست مونده نشونه

***

اين همون مادر بزرگه، اونكه من شبيهش هستم

باورم نميشه روي، دامن زهرا نشستم

سر روشونه هاش گذاشتم، لحظه اي راحت خوابيدم

خودمو تو رؤيا روي، شونه ي عموم مي ديدم

توي خواب بودم كه انگار، صدا پاي اسبي اومد

نرسيده از رو كينه، با ... به پهلوهام زد...

***محسن عرب خالقي***

ابر مستي تيره گون شد باز بي حد گريه كرد

با غمت گاهي نبايد ساخت، بايد گريه كرد

امتحان كردم ببينم سنگ مي فهمد تو را

از تو گفتم با دلم، كوتاه آمد، گريه كرد

اي كه از بوي طعام خانه ها خوابت نبرد

مادرم نذر تو را هر وقت "هم زد" گريه كرد

با تمام اين اسيران فرق داري، قصه چيست؟

هر كسي آمد به احوالت بخندد، گريه كرد

از سر ايمان به داغت گاه مي گويم به خويش

شايد آن شب "زجر" هم وقتي تو را زد، گريه كرد

وقت غسلت هم به زخم تو نمك پاشيده شد

آن زن غساله هم اشكش در آمد، گريه كرد

***كاظم بهمني***

هم اشك يتيم را در آوردي تو

هم دست به معجر آوردي تو

بگذار براي صبح، قدري آرام

مامور طبق، مگر سر آوردي تو؟!

**

باباي مرا بيار بابايي كه...

...دستي بكشد به موهايي كه...

...هر روز ز روز قبل كمتر مي شد...

...با شعله ي بام هاي آنجا كه...

**

شد وارد شهر محمل ساداتي

دادند به اين قبيله نان خيراتي

از شام، سران كوفه معجر بردند

آن روز براي طفلشان سوغاتي

**

در راه سري بريده همسايم بود

يك باغچه ي خار داخل پايم بود

نه، خواب نبود!! داخل انگشتش...

انگشتري عقيق بابايم بود

**

بر نيزه پر پرستويم را بردند

سنجاق ميان گيسويم را بردند

تا از گل سر خيالشان راحت شد

باباي گلم، النگويم را بردند

**

.....

آرامش خواب هرشبي را هم كه...

گيسوي به آن مرتبي را هم كه...

هنگام شلوغي وسط خيمه بمان

زيبايي چادر عربي را هم كه...

***علي زمانيان***

از راه مي رسند پدرها غروب ها

دنياي خانه، روشن و زيبا غروب ها

از راه مي رسند پدرها و خانه ها

آغوش مي شوند سرا پا غروب ها

از راه مي رسند و به آغوش مي كشند

با اشتياق كودك خود غروب ها

از راه مي رسند و هياهوي بچه هاست

زيباترين ترانه ي دنيا غروب ها

در چشم هاي منتظران گرگ و ميش عصر

محو است در شكوه تماشا غروب ها

در چشم هاي دختركان شوق ديگري ست

شوق دوباره ديدن بابا غروب ها

بعد از هزار سال همان شوق شعله ور

در چشم هاي منتظر ما غروب ها

بعد از هزار سال من و كودكان شام

تنها نشسته ايم همين جا غروب ها

اين جا پدر! خرابه ي شام است، كوفه نيست

اين جا بيا به ديدن ما با غروب ها

بابا بيا كه بر دلمان زخم ها زده ست

ديروز تازيانه و حالا غروب ها 

بابا بيا كه بغض مرا، وا نكرده است

نه زخم تازيانه، نه حتي غروب ها

دست تو را بهانه گرفته ست بغض من

بابا ز راه مي رسد آيا غروب ها؟

دست تو را بهانه گرفته كه بشكفد

بغضم ميان دست تو تنها غروب

ها

بابا بيا كنار من و اين پياله آب

كه تشنه ايم هر دو تو را تا غروب ها

از جاده ها بيايي و رفع عطش كني

از جاده ها بيايي ... اما غروب ها

بسيار رفته اند و نيامد پدر هنوز

بسيار رفته اند خدايا غروب ها

كم كم پياله موج زد و چشم روشنش

چون لحظه هاي غربت دريا غروب ها

خاموش شد وَ بر سر سنگي نهاد سر

دختر به ياد زانوي بابا غروب ها

بعد از هزار سال هنوز اشك مي چكد

از مشك پاره پاره ي سقا غروب ها

***اسماعيل اميني***

زرد و كبود و سرخ شد اما هنوز هم

دارد عزاي ديدن بابا هنوز هم

تا تاول دوباره اي از راه مي رسد

با گريه آه مي كشد آن را هنوز هم

آهسته بغض مي كند و خيس مي شود ...

...زخم كبود گونه اش، آيا هنوز هم...

...مهمان چوب دستي شهر جسارتي؟

من مانده ام به حسرت لب ها هنوز هم

من درد هاي روسري ام را نگفته ام

با چشم هاي غيرت سقّا هنوز هم

از صحبت كنيزي مان گريه مي كنم

مي لرزم از خجالتش امّا هنوز هم

مُحرم شدم ، طواف كنم ، بوسه ها زنم

آنجا كه هست كعبه دنيا هنوز هم

دلتنگ بود و رفت و نگفتيد خوب شد

گوش بدون زينت او يا هنوز هم ... ؟!

***عليرضا لك***

براي منتظر مرگ چاره لازم نيست

شب خرابه نشين را ستاره لازم نيست

به همجواري اعماق آبي تو خوشم

براي ساكن دريا ستاره لازم نيست

صداي كهف تو از گوش من نمي افتد

به گوش پاره مگر گوشواره لازم نيست

نگاه مضطربت حرف مي زند با من

تكلم از سر لب هاي پاره لازم نيست

اگر چه سجده ي زنجيري ام فراوان است

براي بردن من استخاره لازم نيست

***شيخ رضا جعفري***

كيستم من دُر درياي كرامت، ثمر نخل امامت، گل گلزار حسينم، دل و دلدار حسينم، همه شب تا به سحر عاشق بيدار حسينم، سر و جان بر كف و پيوسته خريدار حسينم، سپهم اشك و علم ناله و در شام علمدار حسينم، سند اصل اسارت كه درخشيده به طومار حسينم، منم آن كودك رزمنده كه بين اسرا يار حسينم، منم آن گنج كه در دامن ويرانه يگانه دُر شهوار حسينم، به خدا عمه ساداتم و در شام بلا مثل عمو قبله حاجاتم و سر تا به قدم آينه ام وجه امام شهدا را. 

روز عاشورا كه در خيمه پدر از من مظلومه جدا شد، به رخم بوسه زد و اشك فشان رو به سوي معركه كرب و بلا شد، سر و جان و تن پاكش همه تقديم خدا شد، به ره دوست فدا شد، حرم الله پر از لشكر دشمن شد و چون طاير بي بال پريدم، گلويم تشنه و با پاي پياده به روي خار دويدم، شرر از پيرهنم شعله كشيد و ز جگر آه كشيدم كه سواري به سويم تاخت و با كعب سنان بر كمرم زد، به زمين خوردم و خواندم ز دل خسته خدا را. 

شب شد و عمه مرا برد، سوي خيمه و فردا به سوي كوفه سفر كردم و از كوفه سوي شام بلا آمدم و در وسط ره چه بلاها به سرم آمد و يك شب ز روي ناقه زمين خوردم و زهرا بغلم كرد و سرم بود روي دامن آن بانوي عصمت به دلم شعله آهي كه عيان گشت سياهي و ندانم به چه جرم و چه گناهي به جراحات جگر زخم زبانش نمكم زد، دل شب در بغل حضرت زهرا كتكم زد، پس از آن دست مرا بست و پياده به سوي قافله آورد، چه بهتر كه نگويم غم دروازه شام و كف و

خاكستر و سنگ لب بام و ستم اهل جفا را. 

همه شب خون به دل و موج بلا ساحل ما شد كه همين گوشة ويرانه سرا منزل ما شد، چه بگويم كه چه ديدم، چه كشيدم، همه شب دم به دم از خواب پريدم، پس از آن زخم زبان ها كه شنيدم، چه شبي بود كه در خواب جمال پسر فاطمه ديدم، چو يكي طاير روح از قفس جسم پريدم، به لبش بوسه زدم دور سرش گشتم و از شوق به تن جامه دريدم، دو لبم روي لبش بود كه ناگاه در آن نيمه شب از خواب پريدم، زدم آتش ز شرار جگرم قلب تمام اُسرا را. 

اشك در ديده و خون در جگر و آه به دل، سوز به جان، ناله به لب، سينه پر از شعله فرياد، زدم داد كه عمه پدرم كو؟ بگو آن كس كه روي دامن او بود، سرم كو؟ چه شد آن ماه كه تابيد در اين كلبه احزان و كشيد از ره احسان به سرم دست نوازش همه از ناله من آه كشيدند و به تن جامه دريدند كه ناگه طبقي را كه در آن صورت خورشيد عيان بود نهادند به پيشم كه در آن رأس منير پدرم بود، همان گمشده قرص قمرم بود، سرشكش به بصر بود و به لب داشت همي ذكر خدا را. 

چه فروزان قمري بود، چه فرخنده سري بود رخ از خون جبين رنگ، به پيشاني او جاي يكي سنگ، لب خشك و ترك خوردة او بود كبود از اثر چوب به اشك و به پريشاني مويش كه نگه كردم و ديدم اثر نيزه و شمشير به رويش بغلش

كردم و با گريه زدم بوسه به رگ هاي گلويش نگهش كردم و ديدم دو لبش در حركت بود به من گفت عزيز دلم اينقدر به رخ اشك ميفشان و مزن شعله ز اشك بصرت بر جگرم، آمده ام تا كه تو را هم ببرم، از پدر اين راز شنيدم ز دل سوخته يك «يا ابتا» گفتم و پروازكنان سوي جنان رفتم و ديدم عمو عباس و علي اكبرِ فرخنده لقا را. 

حال در شام بوَد تربتِ من كعبه حاجات، همه خلق به گرد حرمم گرم مناجات بياييد كه اينجاست، پس از تربت زينب حرم عمه سادات، همانا به كنار حرم كوچك من اشك فشانيد، به ياد رخ نيلي شده ام، روضه بخوانيد به جان پدرم دور مزار من مظلومه بگرديد و بدانيد كه با سن كمم مادر غمخوار شمايم، نه در اين عالم دنيا كه به فرداي قيامت به حضور پدرم يار شمايم، همه جا روشني چشم گهربار شمايم، همه ريزيد چو «ميثم» ز غمم اشك كه گيرم همه جا دست شما

***استاد حاج غلامرضا سازگار***

سر من هم به هواي سر تو افتادست

بال پروانه به پاي پر تو افتادست

قول دادم به همه گريه برايت نكنم

چه كنم!چشم،به چشم تر تو افتادست

قدر يك دشت كبودست و تنش تب دارد

از روي ناقه اگر دختر تو افتادست

مي كشيدند سر موي مرا دست به دست

مو به سر داشتم اما به نظر، افتادست

عمه اصلا به رويم هيچ نياورد و نگفت

كه چرا دختركم معجر تو افتادست

من از اين روي زمين خورده ي خود فهميدم

آسمان ياد غم مادر تو افتادست

دامنم سوخته بابا ولي آرام بخواب

بالشت دست من و بستر تو افتادست

جان من بر لب و لب هاي تو را مي بوسم

از نفس هم

نفس آخر تو افتادست

***محمد امين سبكبار***

وقتي كه آمدي به برم نور ديده ام

گفتم كه باز هم نكند خواب ديده ام

بابا منم شكوفه سيب سه ساله ات

حالا ببين چه سرخ و سياه و رسيده ام

خيلي ميان راه اذيت شدم ولي

رنج سفر به شوق وصالت كشيده ام

تنها به شوقت اين همه محنت كشيده ام

اين را بدان كه بين تو و تازيانه ها

نام تو را به قيمت سيلي خريده ام

در بين اين مسير پر از غصه بارها

از آسمان ناقه چو باران چكيده ام

پايم سرم تمام تنم درد مي كند

از بس كه "زجر" در دل صحرا كشيده ام

كم سو شده دو چشم من از ضربه هاي او

حتي به زور صوت رسا را شنيده ام

از راه رفتنم تعجب نكن كه من

طعم بد شكستن پهلو چشيده ام

پاهاي من همه پر طاول شده ببين

خيلي به روي خار بيابان دويده ام

چادر ز عمه قرض گرفتم كه زير آن

پنهان كنم ز روي تو گوش دريده ام

بشنو تمام خواهش اين پير كودكت

من را ببر كه جان تو ديگر بريده ام

عمه كه پاسخي به سؤالم نمي دهد

آيا شبيه مادر قامت خميده ام؟

پاهاي من همه پر طاول شده ز بس

از ترس او ميان بيابان دويده ام

***محمد علي بياباني***

كاروان مي رود و دختركي جا ماندست

وسط باغ خزان قاصدكي جا ماندست

لخته خون نيست كه در چشم كبودش پيداست

سر باباست كه در مردمكي جا ماندست

جاي گلبوسه ي پروانه به رخسار گلش

نقش گلگون هجوم كتكي جا ماندست

پاي خورشيد ز بس پشت سرش مي آمد

روي لب هاي كويرش تركي جا ماندست

بر سر سفره غم هاي دلش هر وعده

اثر زخمي سوز نمكي جا ماندست

با نگاهي به رخش در دل خود مادر گفت:

نكند در كف دستش فدكي جا ماندست

هاتفي داد ندا قامت اين قافله را

قدري آهسته ببندد ملكي جا ماندست

***محمد امين

سبكبار***

پلكي مزن كه چشم ترت درد مي كند

پر وا مكن كه بال و پرت درد مي كند

آن تن كه بود خسته اين راه درد داشت

حتما كه قلب خسته ترت درد مي كند

مي دانم اين كه بعد تماشاي اكبرت

زخمي كه بود بر جگرت درد مي كند

با من بگو كه داغ برادر چه كار كرد

آيا هنوز هم كمرت درد مي كند؟

مانند چوب خواهش بوسه نمي كنم

آخر لبان خشك و ترت درد ميكند

لب هاي تو كبود تر از روي مادر است

يعني كه سينه پدرت درد مي كند

ميخواستم كه تنگ در آغوش گيرمت

يادم نبوت زخم سرت درد مي كند

با سر چرا به ديدن اين دختر آمدي؟

پاي تو مثل همسفرت درد مي كند؟

كمتر به اسب نيزه سوار و پياده شو!

از هجمه هاي سنگ سرت درد مي كند

***جواد محمد زماني***

اين همه درد دلم چشم تري ميخواهد

آتش سينه ام امشب جگري ميخواهد

قصه هاي شب يلداي فراق من و تو

تا كه پايان بپذيرد سحري ميخواهد

باز خاكسترم از شوق تو پروانه شده

شمع من شعله ي تو بال و پري ميخواهد

مگر احوال دلم با تو به سامان برسد

سينه آرام ندارد كه سري ميخواهد

دخترت را چه شد اين بار نبردي بابا؟

هر سفر قاعدتاً همسفري ميخواهد

حال من حال يتيمي است كه هر شب تا صبح

دامن عمه گرفته پدري ميخواهد

خون پيشاني تو آتش اين دل شده است

لاله تا داغ ببيند شرري ميخواهد

نكند باز هم اين زخم دهن باز كند

لب تو بوسه ي آهسته تري ميخواهد

چادرم سوخته فكر كفنم باش پدر

قامتم پوشش نوع دگري ميخواهد

اين شب آخري اي كاش عمو پيشم بود

شام تاريك خرابه "قمري" ميخواهد

***مصطفي متولي***

ساحل زخم گلويت دل درياي من است

موي تو سوخته اما شب يلداي من است

آمدي داغ دل تنگ مرا تازه كني

يا دلت سوخته از دربدري هاي من است

خواب ديدم بغلم كرده اي و ميبوسي

سر تو در بغلم، معني روياي من است

واي بابا چه بلايي به سرت آمده است؟

لبت انگار ترك خورده تر از پاي من است

بس كه زخمي شده اي چهره ي تو برگشته است

باورم نيست كه اين سر سر باباي من است

من به عشق تو سر سوخته را شانه زدم

ديده وا كن به خدا وقت تماشاي من است

عمه از دست زمين خوردن من پير شده

نيمي از خم شدن قامت او پاي من است

دست بر بال ملائك زدن از دوش

عمو ماجراي سحر روشن فرداي من است

***مصطفي متولي***

گر چه از ضعف تن از جا نتوان بر خيزم

مژده?وصل تو كو كز سر جان برخيزم؟

كن قدم رنجه كه چون خاك به ره بنشينم

پيشتر زآنكه چو گردي ز ميان برخيزم

گر شبي با من ويرانه نشين بنشيني

از سر خواجگي كون ومكان بر خيزم

طفلم و آمده پيري به سراغم تو بيا

تا سحر گه ز كنار تو جوان برخيزم

اگر از دست شدم پا به سر خاكم نِه

تا به بويت ز لحد خنده كنان برخيزم

***استاد حاج علي انساني***

به اميدي كه بيايي سحري در بر من

خاك ويرانه شده سرمه ي چشم تر من

مدتي ميشود از حال لبت بي خبرم

چند وقت است صدايم نزدي دختر من

من همان لاله ي افروخته ي خون جگرم

كه همين لخته فقط مانده به خاكستر من

شب اين شام چه سرماي عجيبي دارد

تب اين سوز كجا و بدن لاغر من

دارم از درد مچ دست به خود مي پيچم

ظاهراً خرد شده ساقه ي نيلوفر من

چادرم پاره شد از بسكه كشيدند مرا

لحظه اي وا نشد اما گره از معجر من

موي من دست نخورده است خيالت راحت

معجر سوخته چسبيده به زخم سر من

كاشكي زود بيايي و به دادم برسي

تا كه در سينه نمانَد نفس آخر من

***مصطفي متولي***

مجنون شبيه طفل تو پيدا نمي شود

زين پس كسي به قدر تو ليلا نمي شود

درد رقيه تو پدر جان يتيمي است

درد سه ساله تو مداوا نمي شود

شأن نزول راس تو ويرانه من است

ديگر مگرد شأن تو پيدا نمي شود

بي شانه نيز مي شود امروز سر كنم

زلفي كه سوخته گره اش وا نمي شود

بيهوده زير منت مرهم نمي روم

اين پا براي دختر تو پا نمي شود

صد زخم بر رخ تو دهان باز كرده اند

خواهم ببوسم از لبت اما نمي شود

چوب از يزيد خورده اي و قهر با مني

از چه لبت به صحبت من وا نمي شود

كوشش مكن كه زنده نگه داري ام پدر

اين حرف ها به طفل تو بابا نمي شود

***محمد سهرابي***

پايش ز دست آبله آزار مي كشد

از احتياط دست به ديوار مي كشد

درگوشه ي خرابه كنار فرشته ها

"با ناخني شكسته ز پا خار مي كشد"

دارد به ياد مجلس نامحرمان صبح

بر روي خاك عكس علمدار مي كشد

او هرچه ميكشد به خداي يتيم ها

از چشم هاي مردم بازار مي كشد

گيرم براي خانه اتان هم كنيز شد

آيا ز پرشكسته كسي كار مي كشد؟

چشمش مگر خداي نكرده چه ديده است؟

نقشي كه ميكشد همه را تار مي كشد

لب هاي بي تحرك او با چه زحمتي

خود را به سمت كنج لب يار مي كشد

***علي اكبر لطيفيان***

اي رفته بي خبر به سفر، از سفر بيا

خواهي كسي خبر نشود، بي خبر بيا

اي آفتاب سايه مگير از سرم ببين

دامن پر از ستاره بود چون قمر بيا

چشمم چنان دو پنجره?انتظار شد

تا باز مانده پنجره هايم ز در بيا

از بس كه سنگ روي تو بر سينه ام زدم

از سوزم آب شد دل سنگ اي پدر بيا

دانم كه شه گذار به ويران نمي كند

امشب تو راه كج كن از اين رهگذر بيا

بنماي روي و جان مرا رو نما بگير

مپسند خونِ جان به لبي را هدر بيا

ايثار عمه بود اگر زنده مانده ام

او شد كمان ز بس كه مرا شد سپر بيا

شوق رخ تو پا نكشيده ز دل هنوز

از پا فتاده ام به سر من به سر بيا

***استاد حاج علي انساني***

عمه جان اين سر منور را

كمكم مي كني كه بردارم؟!

شاميان اي حراميان ديديد

راست گفتم كه من پدر دارم!

*

اي پدر جان عجب دلي دارم

اي پدر جان عجب سري داري

گيسويم را به پات مي ريزم

تا ببيني چه دختري داري

*

اي كه جان سه ساله ات بابا

به نگاه تو بستگي دارد

گر به پاي تو بر نمي خيزم

چند جايم شكستگي دارد

*

آيه هاي نجيب و كوتاهم

شبي از ناقه ها تنزل كرد

غنچه هاي شبيه آلاله

روي چين هاي دامنم گل كرد

*

هربلايي كه بود يا مي شد

به سر زينب تو آوردند

قاري من چرا نمي خواني؟!

چه به روز لب تو آوردند؟!

*

چشمهاي ستاره بارانم

مثل ابر بهار مي بارد

من مهياي رفتنم اما ...

خواهرت را خدا نگه دارد

***علي اكبر لطيفيان***

مهتاب روزگار پر از شام ما شدي

طوفان موج گريه ي اين ديده ها شدي

امشب خدا ظهور تو را مستجاب كرد

وقتي درون سينه ي تنگم دعا شدي

من در پناه گرمي آغوش عمه ام

از آن دمي كه رفتي و از ما جدا شدي

فرقي نمي كند چقدر فرق كرده اي

باباي من تويي كه در اين تشت جا شدي

ديشب به روي خاك سرت خواب بوده است

امروز روي دامن سر نيزه پا شدي

گل كرده است غنچه ي لب هاي بوسه ات

شايد به زخم گونه ي من مبتلا شدي

كنج تنور و قافله و مجلس يزيد

خانه به دوش من چقدر جابجا شدي

***محمد امين سبكبار***

آمدي گوشه ويران چه عجب!

زده اي سر به يتيمان چه عجب!

تو مپندار كه مهمان مني

به خدا خوبتر از جان مني

بس كه از جور فلك دلگيرم

اول عمر ز عمرم سيرم

دل دختر به پدر خوش باشد

مهرباني زدو سر خوش باشد

تو بهين باب سرافراز مني

تو خريدار من و ناز مني

بعد از اين ناز براي كه كنم

جا به دامان وفاي كه كنم

اشك چشم من اگر بگذارد

درد دلهام شنيدن دارد

گرچه در دامن زينب بودم

تا سحر ياد تو هر شب بودم

گر نمي كرد به جان امدادم

از غم هجر تو جان مي دادم

آنقدر ضعف به پيكر دارم

كه سرت را نتوان بردارم

امشب از روي تو مهمان خجلم

از پذيرايي خود منفعلم

مژده عمّه كه پدر آمده است

رفته با پا و به سر آمده است

ديدني گوشه ويرانه شده

جمع شمع و گل و پروانه شده

آخر اي كشته راه ايزد

پدرت سر به يتيمان مي زد

تو هم آخر پسر آن پدري

تو پور آن نخل امامت ثمري

كه به پيشاني تو سنگ زده؟

كه زخون بر رخ تو رنگ زده؟

اي پدر كاش به جاي سر تو

مي بريدند سر دختر تو

***استاد حاج علي انساني***

خبر آمد كه ز معشوق خبر مي آيد

ره گشاييد كه يارم ز سفر مي آيد

كاش مي شد كه ببافند كمي مويم را

آب و آيينه بياريد پدر مي آيد

نه تو از عهده ي اين سوخته بر مي آيي

نه دگر موي سرم تا به كمر مي آيد

جگرت بودم و درد تو گرفتارم كرد

غالبا درد به دنبال جگر مي آيد

راستي گم شده سنجاق سرم، پيش تو نيست!

سر كه آشفته شود حوصله سر مي آيد

هست پيراهني از غارت آن شب به تنم

نيم عمامه از آن بهر تو در مي آيد

به كسي ربط ندارد كه تو را مي بوسم

غير من از پس كار تو كه برمي آيد؟

راستي!هيچ خبر دار شدي تب كردم؟

راستي! لاغري من به نظر مي آيد؟

راستي!هست به يادت دم چادر گفتي

دختر من!به تو چادر چقدر مي آيد

سرمه اي را كه تو از مكه خريدي، بردند

جاي آن لخته ي خونم ز بصر مي آيد

***محمد سهرابي***

اي سر بي تن و خونين كه به دامان مني

من تو را دختر و تو جاني و جانان مني

به تمام اسرا فخر كنم كاين دل شب

در ميان همه اي ماه تو مهمان مني

من نگويم كه زمن بي خبري چون ديدم

سر ني ديده به من داري وگريان مني

نه ز سيلي و نه از آبله گريم با تو

كه تو مجروح تر از پيكر بي جان مني

شرم دارم كه كنم شكوه ز آشفتگي ام

كه تو آشفته تر از موي پريشان مني

گر نشد پيش سرت بر سر پا برخيزم

عفو كن چون به بر پيكر بيجان مني

از نگاه تو هويداست مرا مي بريام

به فدايت كه به فكر دل نالان مني

***حيدر توكلي***

من آن شمعم كه آتش بس كه آبم كرده خاموشم

همه كردند غير از چند پروانه، فراموشم

اگر بيمار شد كس، گل برايش مي برند و من

به جاي دسته گل باشد سر بابا در آغوشم

پس از قتل تو اي لب تشنه، آب آزاد شد برما 

شرار آتش است اين آب بر كامم نمي نوشم

اگر گاهي رها مي شد زحبس سينه فريادم

به ضرب تازيانه قاتلت مي كرد خاموشم

فراق يار و سنگ اهل شام و خنده دشمن 

من آخر كودكم، اين بار سنگيني است بر دوشم

سپر مي كرد عمه خويش را بر حفظ جان من 

نگردد مهربانيهاي او هرگز فراموشم

دو چشم نيمه بازت مي كند با هستيم بازي 

هم از تن مي ستاند جان هم از سر مي برد هوشم

بود دور از كرامت گر نگيرم دست ميثم را 

غلام خويش را گرچه گنهكار است نفروشم

***استاد حاج غلامرضا سازگار***

پدر من، پسر فاطمه، مهمان من است

عمه، مهمان نه كه جان من و جانان من است

كنج ويرانه شام و سرخونين پدر

آسمان در عجب از اين سر و سامان من است

از بهشت آمده آقاي جوانان بهشت

يوسف فاطمه در كلبه احزان من است

اوست موساي من و غمكده ام وادي طور

آتش نخله طور از دل سوزان من است

ياد باد آنكه شب و روز، مرا مي بوسيد

اينكه امشب سر او زينت دامان من است

گر لبش سوخته از تشنگي و سوز جگر

به خدا سوخته تر از لب او، جان من است

مي زنم بر لب او بوسه كه الفت زقديم

بين اين لعل لب و ديده گريان من است

بر دل و جان مؤيد شرري زد غم من

كه پس از دير زمان باز غزل خوان من است

***سيد رضا مؤيد***

لبريز شهد عاطفه جام رقيه است

آواي مهر جان كلام رقيه است

جانسوز و كفر سوز و روان سوز و ظلم سوز

در گوشه خرابه كلام رقيه است

چون او كسي به عهد محبت وفا نكرد

اين سكّه تا به حشر به نام رقيه است

با دستهاي كوچك خود نخل ظلم كند

عاليترين مرام، مرام رقيه است

يك جمله گفت و كاخ ستم را به باد داد

خونين ترين پيام، پيام رقيه است

آن قصّه اي كه خاطره انگيز كربلاست

افسانه خرابه شام رقيه است

هرگز نميرد آنكه دلش زنده شد به عشق 

عشق حسين رمز دوام رقيه است

گاهي به كوه و دشت و گهي در خرابه ها

در دست عشق دوست، زمام رقيه است

هر كس دلي به دست حبيبي سپرده است

پروانه هم، غلام غلامِ رقيه است

***محمد علي مجاهدي ( پروانه) ***

مدح و ميلاد حضرت باقرالعلوم (عليهالسلام)
بايد به فكر قافيه هاي جديد بود

در شهر غمزده به هواي اميد بود بايد به مثنوي پر و بال عقاب داد

شوري براي خلقت يك انقلاب داد

بايد تلنگري به تكاپوي سينه زد

با بيت هاي شعر پلي تا مدينه زد

بايد سراغ زمزمه اي عاشقانه رفت

در جستجوي شوق به هر بي كرانه رفت

بايد براي فصل رجب واژه آفريد

شايد هواي وصل و طرب سوژه اي جديد

ماهي كه مات روشني اش ميشود نجوم

راهي به سمت يا علي از باقرالعلوم

نفسي كه شد نَفَس نَفَسش بي حد و عدد

با ديدن هلال رجب يا علي مدد پاي رجب رسيده به شهر نوشته ها

گل شد تمام گفته و گل شد شنفته ها

تسبيح عاشقيِّ دل شاد يا عليست

سُبّوح حمد حضرت سجّاد يا عليست

نور مبين ذات خدا در زمين ببين

آمد اصول دين پسر زين العابدين

باقر بقاي علم لدنِّيِ مصطفاست

باقر بناي نام علي با همان صفاست

باقر شكوه عاشقيُّ و عشق خالق است

دار و ندار سينه ي پرشور

صادق است

باقر نماي تشنگي و ناي زندگي ست

اوج غم و عروج تولّا و بندگي ست

پرورده ي نيايش شبهاي نافله

همبازي سه ساله ي همپاي قافله يادآور حماسه ي عباس در نبرد

تيرش جواب طعنه شد و قلب فتنه سرد

شرحي براي درك معانيِّ فاطمه

راهي به سوي ربُّ و مبانيِّ زمزمه

حُبّش كليد برتري محشريِ ماست

نامش زمينه ي نفس حيدري ماست اي شاهد شهادت گلهاي آفتاب

اشك دو چشم كودكي ات مات مشك آب يادت نمي رود سفر پاي نيزه ها

ديدار قتلگاه و وداع با جنازه ها برگ گل و فشار غل و طعنه و عذاب

بزم مي و جفاي ني و مجلس شراب تو روضه هاي آه رباب و سكينه اي

يك كربلا عذاب و عطش در مدينه اي

آن روز شعله آمد و سوزاند خيمه گاه

امروز مانده قبر تو بي شمع و بارگاه

اصلاً سقيفه آمده همواره لج كند

محتاج شيعه را به دعاي فرج كند

آقا بيا كه آمدنت آرزوي ماست

عمريست بغض دوري تو درگلوي ماست

***حسين ايماني***

موّاج مي شويم و به دريا نمي رسيم

پرواز مي شويم و به بالا نمي رسيم

اين بالها شبيه وبالند، ابترند

وقتي به سير عالم معنا نمي رسيم

اين چشمهاي خيس و تهي دست شاهدند

بي تو به جلوه زار تماشا نمي رسيم

تا بي كرانه هاي حضور خدائي ات

پر مي كشيم روز و شب اما نمي رسيم

باشد اگر تمام جهان زير پايمان

حتي به خاك پاي تو آقا نمي رسيم

***

اين حرفها نشانه ي تقصير فهم ماست

حيران شدن ميان صفات تو سهم ماست

دنيا تو را چگونه بفهمد؟ چه باوري!

از مرز عقلهاي زميني فراتري

اي بي كرانه! لا يتناهي است وصف تو

آئينه ي صفات الهي است وصف تو

مبهوت جلوه هاي جلالت كميت ها

كي مي رسد به درك كمال تو بيت ها

اي باشكوه از تو سرودن

سعادت است

اين شعرها بهانه ي عرض ارادت است

هفت آسمان به درك حضورت نمي رسد

خورشيد تا كرانه ي نورت نمي رسد

محراب را كه عرصه ي معراج مي كني

جبريل هم به گرد عبورت نمي رسد

چشم مدينه مات سلوك دمادمت

بوي بهشت مي وزد از خاك مقدمت

محو خودت تمام سماوات مي كني

از بسكه عاشقانه مناجات مي كني

آقا كليم طور تمنا شديم و بعد

دلتنگ چشمهاي مسيحا شديم و بعد

مثل نسيم در به در كوچه ها شديم

با چهره ي محمدي ات آشنا شديم

اي مظهر فضائل پيغمبر خدا

آئينه ي شمايل پيغمبر خدا

شايسته ي سلام و تحيّات احمدي

احيا كننده ي كلمات محمدي

نور علي و فاطمه در تار و پود توست

شور حسين و حلم حسن در وجود توست

قرآن هميشه آينه ي تو انيس توست

تفسير بي كران معاني حديث توست

قلبش هزار چشمه ي نور و معارف است

هر كس به آيه اي ز مقام تو عارف است

روشن ترين ادلّه ي علمي است سيره ات

وقتي كه حجّتند به عالم عشيره ات

هر كس كه تا حضور تو راهي نمي شود

علمش به جز زيان و تباهي نمي شود

هر قطره كه به محضر دريا نمي رسد

سر چشمه ي علوم الهي نمي شود

بي بهره است از تو و انفاس قدسي ات

انديشه اي كه لا يتناهي نمي شود

جابر شدن زراره شدن با نگاه توست

آقاي من اگر تو نخواهي نمي شود

كون و مكان اداره شود با اراده ات

عالم دخيل بسته به نعلين ساده ات

فردوس دل اسير خيال تو مي شود

آئينه محو حسن جمال تو مي شود

درياب با نگاه رحيمت دل مرا

وقتي كه بي قرار وصال تو مي شود

يك شب به آسمان قنوتت ببر مرا

تا بي كراني ملكوتت ببر مرا

سائل كنار ساحل لطفت چگونه است

دستان با سخاوت دريا نمونه است

من را كه مبتلاي خودت

مي كني بس است

اصلاً مرا گداي خودت مي كني بس است

قلب مرا ز بند تعلق رها و بعد

دلبسته ي خداي خودت مي كني بس است

در خلوت نماز شبت مثل فاطمه

شايسته ي دعاي خودت مي كني بس است

شبهاي جمعه سمت مدينه كه مي بري

دلتنگ كربلاي خودت مي كني بس است

امشب براي ما دو سه خط از سفر بگو

از كاروان خسته و چشمان تر بگو

روزي كه بادهاي مخالف امان نداد

هفت آسمان به قافله اي سايه بان نداد

خورشيد بود و سايه ي شوم غبارها

خورشيد بود همسفر نيزه دارها

ديدي به روي نيزه سر آفتاب را

ديدي گلوي پرپر طفل رباب را

ديدي عمود با سر سقا چه كرده بود

تير سه شعبه با دل مولا چه كرده بود

در موج خيز شيون و ناله دويده اي

تا شام پا به پاي سه ساله دويده اي

گل زخمهاي سلسله يادت نمي رود

هرگز غروب قافله يادت نمي رود

هم ناله با صحيفه ي ماتم گريستي

يك عمر پا به پاي محرم گريستي

***يوسف رحيمي***

بر لب ساحلي كه جا ماندم

شادم از اينكه كه كشتي ام آمد

بايد امشب به آسمان بروم

چون كه ماه بهشتي ام آمد

**

بايد اين شهر را مناره كنيم

آسمان را پر از ستاره كنيم

يا من ارجو لكل خير بيا

تا به سمت شما اشاره كنيم

**

خبر تازه اينكه كفر اينجا

توي اين شهر مي شود تقديس

آن طرف عده اي فرشته نما

تازه دارند مي شوند ابليس

**

گرچه خون كرده اند بعضي ها

دل اين ماه آسماني را

ولي اين ماه صاحبي دارد

كه زمين مي زند كساني را

**

گرچه آغاز شعر امشب را

گله از دست ناكسان كرديم

بگذريم ماه، ماه علي است

به علي واگذارشان كرديم

**

روي بال فرشته هاي خدا

همصدا با دعاي ماه رجب

بفرستيد با ملائك عرش

صلواتي به وسعت امشب

**

شب ميلادهايمان مثل

شب دلدادگي، شب وصل است

اين بهاري كه از

خدا داريم

يك بهار چهارده فصل است

**

آري امشب كه جشن مي گيريم

شب ميلاد فصل پنجم ماست

گل بريزيد روي خاك بقيع

كه بقيعش بهشت مردم ماست

**

اسمتان مثل اسم پيغمبر

در ميان نوشته هاي خداست

نامتان هم هميشه در همه جا

ذكر خير فرشته هاي خداست

**

چارمين ميوه ي دل حيدر

ارمين نور چشمي مادر

جابر آورده پيش محضرتان

اشتياق سلام پيغمبر

**

از پدر هيبت حسيني را

در رگ و خون و جان و تن داريد

از طريق سيادت مادر

سيرت و صورت حسن داريد

**

آب يعني كه روشنايي علم

علم يعني كه نور پاك شما

پس عصا را شما زدي بر آب

تا گذر كرد حضرت موسي

**

حرف حرف كلامتان آقا

روي دلها طبيب مي ريزد

قوم جابر به شوق مي آيد

از درختي كه سيب مي ريزد

**

نامتان را به زير لب مي برد

كه به آتش پريد ابراهيم

گوشه اي از شكوه نور شماست

ملكوتي كه ديد ابراهيم

**

بي ولاي علي و مهر شما

فايده اي نمي كند ايمان

دين چه چيزي است جز ولاي شما

يا چه چيزي است جز محبتتان

**

وقتي از كوچه ها عبور كنيد

كوچه از شوق مي شود دريا

بسكه در وصفتان به هم گفتند

اشبه الناس به رسول خدا

**

با سرشك شما شروع شده

خط سرخ غروب هاي منا

چشمتان گريه مي كند هر شب

پاي گودال عصر عاشورا

**

كربلا كربلا سفر كرديد

از دل شام هم گذر كرديد

اي مسافر چگونه اين همه راه

با سر روي نيزه سر كرديد؟

**

پيش رأس بريده در آن شب

با رقيه پدر پدر كرديد

آه از آن ساعتي كه گذشت

به رقيه، به سر نظر كرديد

***رحمان نوازني***

ماه رجب سلام! كه ماه محمّ_دي

ي_ادآورِ شك_وه گلست_ان احم_دي

آيين_ه دارِ ن__ور خداون_د سرم_دي

از ش_رقِ رحمتِ ازل_ي باز سرزدي

ماه ت_و ن_ور ب_ر دل اهل نظر دهد

ميلاد چار حجت حق را خبر دهد

آغ_از م_اه ت_و ك_ه به نام پيمبر است

مي_لاد پنجمي_ن ول_ي اللهِ اكب_ر است

كز چار بح_رِ

نور، فروزنده گوهر است

نجلِ دو فاطمه، خَلفِ پاك حيدر است

بعد از عل_ي، محمّد اوّل وجود اوست

ذكر ملك همه صلوات و درود اوست

اي_ن باق_رالعلومِ خداون_د سرم_د است

اين آفتاب حُسن خدا، وجه احمد است

مولاي من محمّ_دِ آل محمّ_د? است

گيتي ز مقدمش همه خلد مخلّد است

ب_ر خل_ق ساي_? كرمش مستدام باد

از شخص احمدش صلوات و سلام باد

جدش بوَد حسين و، حسن جد ديگرش

سج_اد ب_اب و بن_ت حس_ن نيز مادرش

دانش__وران ده__ر، هم_ه بن__د? درش

جاري ز لع_ل لب همه جا درّ و گوهرش

بگذاشت پا به عالم هستي، سرم فداش

تنها نه جان و سر، پدر و مادرم فداش

در قدر و در مقام، حسين است اين پسر

سر ت_ا قدم تمام، حسين است اين پسر

در علم و در قيام، حسين است اين پسر

آيين___? ام___ام حسين است اي_ن پسر

بست_ان حكم_ت ازلي در ضمير اوست

دانش به هر كجا كه نهد پا، سفير اوست

گاهي به عرش زمزم? حكمتش به گوش

گاهي به باغ، بيل كشاورزي اش به دوش

گه ب_ا كلام داده ب_ه اه_ل كم_ال، نوش

اهل كلام يكس_ره در محض_رش خموش

دريا ز چشم_? دهنش موج مي زند

آيات وحي در سخنش موج مي زند

اي اص_ل دي_ن ولاي ت_و يا باقرالعلوم

وي ذك_ر ح_ق ثن_اي ت_و يا باقرالعلوم

وي عرش، خ_اك پاي ت_و يا باقرالعلوم

ج_ان جه_ان ف__داي ت_و يا باقرالعلوم

مهر تو جان جان صلات و صيام من

پيوسته وقف تو، صلوات و سلام من

اي شيع__ه را به مهر شما اقت_دارها

م_اه رج__ب گرفت_ه ز ت__و اعتبارها

خورشيد بر درت يكي از ج_ان نثارها

گردن__د دور ك_وي ت_و لي_ل و نهارها

هر لحظه در بقيع تو صد كاروان دل است

ه_ر جا، روم مزار توأم شمع محفل است

من كيستم كه خاك سراي شما شوم؟

لب واكن_م، قصي_ده س_راي شما شوم

ي_ا مفتخ_ر ب_ه مدح و ثناي شما

شوم

باش_د ك_ه ت_ا گ_داي گداي شما شوم

لال است در ثناي تو م_ولا زبان من

تو وصف خود بگوي ولي با زبان من

وقت_ي ع_دو ب_ه حض_رت تو گفت ناسزا

ب_ا حس_ن خل_ق و با گل لبخند از ابتدا

كردي به پاسخ از دل و از جان بر او دعا

اي_ن اس_ت ق_در و من_زلت و ع_زت شما

تنها نه اينكه نام تو از من ربوده دل

خلق محمّديت ز دشمن رب_وده دل

اي بر تو از خدا و رسولش س_لام ها

اه__ل ك__لام را ز ك_لامت ك_لام ها

بيچ_اره و ذلي_ل مق_امت «هشام ها

در پنج__? ت_و از همه دل ها زمام ها

توحيد زنده از نفس صبح و شام تو

اسلام فخر كرده به نطق «هشام» تو

تو خل__ق را مطاع_ي و خلقت مطيع تو

برت__ر ز اوج وه__م، مق__ام رفي__ع ت_و

پي_ران عق_ل يكس_ره طف_لِ رضي_ع ت_و

ف_ردوس گشت_ه خ_اك نشينِ بقي_ع ت_و

«ميثم» اگ_ر قصي_ده سراي شما شده

مشمول بذل و لطف و عطاي شما شده

***استاد حاج غلامرضا سازگار***

سرچشمه ي تمامي انديشه هاي ناب

دانش پژوه مدرسه ي عشق بو تراب

اوصاف پاكتان چقدر بي نهايت است!

يك خط ز مدحتان شده موضوع صد كتاب

شك كرده ايم! اهل زمين باشي اي عزيز

اي جلوه ي جلال خدا در پس حجاب

امشب دوباره حضرت خورشيد اهل بيت

از ماوراي فاصله ها بر دلم بتاب

ما را دعا كنيد همين لحظه از بهشت

آقا دعايتان همه دم هست مستجاب

اين چهره ي سياه مرا هم نگاه كن

شايد به ياد آوريم در صف حساب

من از پل صراط جزا با نگاهتان...

... مانند باد مي گذرم تند و پر شتاب

ساعي ترين مدرس آداب زندگي

شيوا سخن، مفسر آيات بندگي

قله نشين دانش و دين، اي طلايه دار

كاوشگر رموز سماوات كردگار

تيغ كلام نغز شما در مناظره

پِي كرده است مركب دجال روزگار

هر كس كه خواست پيش شما قد

علم كند

گشته ميان معركه ي بحث تارومار

كوه بزرگ حادثه را بر زمين زدي

انگشت بر دهان شده اين چرخ كج مدار

اين چه تواضعي ست امام فرشته ها!

داري به پاي خويش دو نعلين وصله دار

آقا شما كه واسطه ي فيض عالميد

حيف است مانده ايد در اين شهر بي بهار

اي كاش سمت كشور ما هم مي آمدي

پس لا اقل به خانه ي قلبم قدم گذار

اي خضر مست ميكده ي چشمه ي حيات

من تشنه ام _ شبيه خودت _ تشنه ي فرات

آموزگار مبحث جغرافياي دين

استاد فقه و خارج دانش سراي دين

دار و ندار زندگي ات را تو ريختي

تا آخرين دقايق عمرت به پاي دين

از ابتداي كودكي ات خونجگر شدي

زخم زبان و طعنه شنيدي براي دين

با خشت خشت اشك نماز شب شما

مستحكم است تا به ابد پايه هاي دين

اي يادگار كرب و بلا، زير كعب ني

سهمي عظيم داشته اي در بقاي دين

ديدي سر بريده ي عباس را به ني

بر شانه ي كبود نهادي لواي دين

از ناي زخم خورده تان مي رسد به گوش

در مجلس يزيد، صداي رساي دين

با اشك و آه، شعله به آيينه مي زدي

عمري به ياد كرببلا سينه مي زدي

***وحيد قاسمي***

مهر تو خار نخل هايم را رطب كرد

ما را گداي اول ماه رجب كرد

آقاي من مهر تو را واجب نوشتند

يعني تو را بر غير تو غالب نوشتند

سال هزار و سيصد و اندي گدايي است

روزي ماها از همين چندي گدايي است

من چهارده قرن دنبال شمايم

مال خودم هم نيستم مال شمايم

ماه رجب تا كه به تو آغوش وا كرد

با آبرو شد، خويش را ماه خدا كرد

تو موسي دريا علم بي كراني

تو آسمان در زمين، فوق زماني

نام تو را همواره با مد مي نويسم

تا مي نويسم يا

محمد مي نويسم

اي گريه ي سجاده هاي نيمه شب ها

اذن دخول اول ماه رجب ها

اي سالها شهر خدا دنبال نورت

اي كه براي مقدمت قبل از ظهورت...

...عرش الهي احترامش را فرستاد

پيغمبر اكرم سلامش را فرستاد

فرمود پيغمبر بزرگ عالمينم

آري حسين از من و من نيز از حسينم

آن كس كه داراي تمام حُسن من بود

آنكس حسن بود و حسن بود و حسن بود

حالا حسين و مجتبي وصلت گزيدند

با وصلتِ باهم محمد آفريدند

تو مادري داري كه مثلش هيچ زن نيست

مانند او حتي در اولاد حسن نيست

او همره باباي تو كرب و بلائي ست

در عهد تو در منصب خير النسائي ست

در هر زمان مشغول تبليغ خدايي

با درد هم ترويج ياد هل اتايي

شب مي كني تا سيدي مولا بگويي

تب مي كني تا ذكر يا زهرا بگويي

آنچه كه زهرا مادرت دارد تو داري

روز قيامت هم تو صاحب اختياري

تو مثل رأس جد خود اعجاز كردي

بابي زحكمت بر نصاري باز كردي

قربان اعجاز تو اي فرزند زهرا

آخر مسلمان تو شد پير نصارا

تو آبرو بخشي به ما اي آبرو دار

حاجت روامان كن كه هستيم آرزودار

نابودي وهابيت اميد شيعه است

روز سقوط كفر تنها عيد شيعه است

بايد كه بر اين آرزوي خود بنازيم

بهر تو و اجداد تو مرقد بسازيم

همراه بابايت چهل سال و پس از آن

بودي به ياد گودي گودال گريان

تا زنده بودي آب ديدي گريه كردي

تا كودكي بي تاب ديدي گريه كردي

تو روضه خوان روضه ويرانه هستي

تو داغدار عمه دردانه هستي

تو علم خود را از همه گودال داري

تو تا ابد بر خيزران اشكال داري

***جواد حيدري***

خشكي ام رفت و وصل دريا شد

سردي ام رفت و فصل گرما شد

فارغم از خودم خدار را شكر

آسماني شدم خدا را شكر

آمدي و دلم نجات گرفت

باز هم مرده

اي حيات گرفت

اي حيات مجدّد دنيا

دومين يا محمد دنيا

يا من ارجوي آستان لبم

پنجمين ركعت نماز شبم

اي كه تنها خدا شناخت تو را

مثل بيت الحرام ساخت تو را

قافيه هاي بيت ما تنگ است

در مقامت كميت هم لنگ است

اي نسيم پر از بهار حسين

حسني زاده ي تبار حسين

قبله مردم مدينه تويي

حسن دوم مدينه تويي

اي ظهور پيمبر اكرم

حاصل وصلت دعا و كرم

مادرت دختر كريم خدا

پدرت حضرت كليم خدا

وسط هفته ها براي مني

التماس سه شنبه هاي مني

سر شب فكر نور تو بودم

فكر شب هاي طور تو بودم

خواب سجاده? تو را ديدم

صبح ديدم كنار خورشيدم

اي نماز پر از قنوت حسن

حاصل چله? سكوت حسن

تو تولاي دفترم هستي

قسم نون والقلم هستي تكيه بر بال جبرئيل زدي

مزرعه داشتي و بيل زدي

بهترين ميوه ي تو ايمان بود

گندم كال تو پر از نان بود

بي تو اين حوزه ها كمال نداشت

ميوه اي غير سيب كال نداشت

وقت آن است اجتهاد كني

بي سواد مرا سواد كني

وقت آن است منبري بزني

حرف يك حرف بهتري بزني عِلم را باز هم شكاف دهي

در كلاست مرا طواف دهي

اگر علم تو را حساب كنند

زندگي تو را كتاب كنند

علم و اخلاق مي شود با هم

آدمي مي كند بني آدم

پر جبريل زير پاي تو بود

گردن آويز بچه هاي تو بود

ميوه? بهتر از رطب سيب است

باعث التيام تب سيب است

فاطمه سيب جنت الاعلاست

پس شفاي تب تو يا زهراست

چه كسي گفته بي مزاري تو

يا چراغ حرم نداري تو

قبر تو بارگاه توحيد است

شمع بالاسر تو خورشيد است

چه كسي گفته سايبانت نيست

صحن در صحن آسمانت نيست

عرش كه آسمان نمي خواهد

نور كه سايبان نمي خواهد

تو خودت سايبان دنيايي

بهترين آسمان دنيايي

مردي از خانواده ي خورشيد

امتداد غم امام شهيد

انعكاس صداي عاشوراست

روضه هاي

غروب مناست

مرد سجاده، مرد نافله ها

مرد شب زنده دار قافله ها

مردي از جنس آيه ي تطهير

خستگي هاي بردن زنجير

هم سفر با ستاره? غم هاست

«كربلا زاده ي» محرّم هاست

هم نژاد امام بي كفنان

دومين مرد كاروان زنان

راه طي كرده? بيابان ها

قدم زخمي مغيلان ها ياد خون طپنده? گودال

خنده هاي زننده? گودال

زخم بال و پر كبوترها

پا به پاي اسارت سرها بغض غمگين عصر عاشورا

گريه ي پشت پاي معجرها

غيرت دست بسته ي محمل

شاهد التماس دخترها كوچه كوچه؛ گذر گذر، همه جا

هم ركاب صداي حنجرها

برگ سبزي است با نشانه ي سرخ

كودك زير تازيانه ي سرخ طفل رفته، خميده برگشته

باغ گل رفته چيده برگشته

آفتاب كمي غروب شده ست

گل ياس بنفشه كوب شده ست

آشناي صداي سلسله هاست

سوزش ناگهان آبله هاست

او كه آيينه ي محرم بود

گريه هايش به رنگ ماتم بود

از ستاره گرفته تا شبنم

از بنفشه گرفته تا مريم

همه محو صداي او هستند

پاي مرثيه هاي او هستند

***علي اكبر لطيفيان***

خواهم امشب باز شيدايى كنم

از در رحمت تمنّايى كنم

تا شوم دور از تمام هرچه زشت

سير، در گلزار زيبايى كنم

گرچه خوارم، دم ز گلها مى زنم

ياد گل، ياد گل آرايى كنم

مدت كوتاه عمر خويش را

صرف خدمت نزد مولايى كنم

از همين كوتاه خدمت، تاابد

زندگى در لطف و آقايى كنم

آمدم نوشم مى از شير و رُطب

بر در ميخانه ماه رجب

اى رجب ميخانه حيدر تويى

مِى تويى، باده تويى، ساغر تويى

طعم تو گرديده احلى من عسل

گوشه اى از وسعت كوثر تويى

راه درك ليلةالقدر على

بهر شيعه تا صف محشر تويى

ماه شعبان بر تو كرده اقتدا

باعث توفيق پيغمبر تويى

مطلعت زيباترين روز خداست

ميزبان حجت داور تويى

حسن مطلع در تو باشد لطف يار

شد رخ زيباى باقر آشكار

او شعيب عترت پيغمبر است

باقر درياى علم داور است

مفتخر بر نام او هستيم ما

اين كلام يك

امام و رهبر است

اول خير آخر خير اصل خير

اين محمد، سفره دار كوثر است

بى رواياتى كه از او آمده

دين ما تا روز محشر ابتر است

سائل علمش مراجع گشته اند

وسعت علمش ز هركس برتر است

او كه باشد بهترين مولاى من

مادرش شد فاطمه بنت الحسن

مادرش از فاطمه تصوير داشت

دربرش آئينه تقدير داشت

پاكتر از آب زمزم خُلق او

رزق و سهم از آيه تطهير داشت

او كه باشد دختر بيت كريم

حُسن بابايش در او تأثير داشت

نِى به دامانش گرفته كودكى

او به دامان خضر راهى پير داشت

تا كند مارا غلام درگهش

در نگاه چشم خود زنجير داشت

ما غلام حضرت باقر شديم

بر مَرام غير او كافر شديم

***جواد حيدري***

اى ز سرو قدّ رعنا بر صنوبر طعنه زن

و اى ز ماه روى زيبا مهر را رونق شكن

همچو من هر كس رخ و قد تو بيند تا ابد 

فارغ است از ديدن خورشيد و از سرو چمن

گر خرامى صبحدم در طرف باغ اى گل عذار 

غنچه از شرم دهانت هيچ نگشايد دهن

اى تو شمع انجمن از فرط حسن و دلبرى

هر كجا دارند خوبان دو عالم انجمن

نسبت حسن تو با يوسف نشايد داد از آنك 

صد هزاران يوسفت افتاده در چاه ذقن

چشم جادويت نموده شرح بابل مختصر 

بوى گيسويت شكسته رونق مشك ختن

كى توانم كرد وصف و چون توانم داد شرح 

ز آنچه عشقت مى كند اى نازنين با جان من

بس بود طبعم پريشان از غم زلفت مگر

با خيال قد رعنايت كنم موزون سخن

در مديح صادر اول امام پنجمين (عليه السلام)

كش بود مدّاح ذات ذوالجلال ذوالمنن

شبل حيدر سبط پيغمبر خديو انس و جان

مخزن علم النبيّين كاشف سرّ و علن

حضرت باقر ضياى ديده خيرالنسا 

حامى شرع رسول الله هوادار سنن

جلّ اجلاله توانايى كه گر خواهد كنى 

روز، شب، خورشيد، مه، افلاك، غبرا،

مرد و زن

دى به يك ايماى او گردد بهار و خار، گل 

بلبل و قمرى شوند از امر او زاغ و زغن

بى ولاى آن گل گلزار دين نبود، اگر 

لاله خيزد در چمن يا سبزه رويد از دمن

كوى او چون خانه حق قبله اهل يقين 

اسم او چون اسم اعظم دافع رنج و محن

هم به آدم شد مغيث و هم به نوح آمد معين 

هم به عيسى گفت: كلّم هم به موسى گفت: لن

من چه گويم وصف ذاتش جز كه عجز آرم به پيش 

درّ درياى حقيقت را كه مى داند ثمن؟

***صغير اصفهانى***

حضرت صادق عليهالسلام

مدح و ميلاد امام صادق (عليهالسلام)
شب عيد دانش، شب جشن بينش، به ملك مبارك، به بشر مبارك

شب آشنايي، شب روشنايي، به ستاره تبريك، به قمرمبارك

شب وصل جانان، شب رؤيت جان، به طلوع فجر و به سحر مبارك

شب مدح خواني، شب دُرفشاني، به صدف مبارك، ب_ه گهر مبارك

شب عيد صادق، پدر حقايق، به پدر مبارك، به پسر مبارك

همه لاله بركف، همه شور در سر، همه خنده برلب، همه شاد و خرم

صلوات داور، صلوات احمد، صلوات حيدر، به امام صادق

صلوات طاها، صلوات ياسين، صلوات كوثر به ام_ام صادق

صلوات رضوان، صلوات ميزان، صلوات محشر به امام صادق

صلوات مهر و صلوات ماه و صلوات اختر به ام_ام صادق

صلوات مك_ه، صل_وات كعبه، صلوات مشع_ر به امام صادق

همه دم سلامش، همه جا درودش ز خداي منان ز رسول اكرم

شده مات گردون به جلال وحسنش، زده بوسه قرآن به لب و دهانش

گل وحي رويد ز رياض علمش، دُر فضل ريزد ز لب و دهانش

هم_ه راز خلقت به درون سينه همه علم هستي ب_ه سر زبانش

زده علم بوسه به لب هشامش، شده روح ج_اري ز دم ابانش

زُعماي گيتي همه خاك راهش، علماي عالم گ_ل بوستانش

همه آفرينش هم_ه اه_ل بينش زده اند هر

دم ز ثناي او دم

به خداي منان، به رسول اكرم، به مقام عترت، به جلال قرآن

به حجر، به كعبه، به صفا، به مروه، به مقام و زمزم به مني?، به قربان

به حساب ومحشر، به بهشت وكوثر، به جزاي مؤمن، به صراط و ميزان

كه به جز در او، كه به جز ره او همه جاست ظلمت همه جاست نيران

هم از او حمايت، هم از او ولايت هم از او عنايت هم از اوست احسان

همه جا پيامش، همه جا كلامش، چو خطاب مبرم، چو كتاب محكم

تويي آن معلم كه علوم نازد ب_ه مفضل تو، به زرار? ت__و

همه آسمان را مه و كهكشان را نگه توسل ب_ه ست_ار? ت_و

نه عجب كه شعله به تنور آتش گل و لاله گردد به نظار? تو

نه عجب كه كافر چو شود مسلمان برسد به سلمان به اشار? تو

هم__ه لحظه هايم شده يادواره، همه روزهايم چو هزار? تو

به تو راز گويم، ز تو چاره جويم كه تو رهنمايي به هزار عالم

تو تمام علمي، تو تمام حلمي، تو تمام فضلي، تو تمام نوري

تو به حق رواني، تو مسيح جاني، تو كليم وحيي، تو كلام نوري

تو ولي سبحان، تو چراغ ايمان، تو زبان فرقان، تو پيام نوري

تو تجلي رب، ت_و رئيس مذهب، تو زعيم مكتب، تو امام نوري

تو ولي مطلق، تو حقيقت حق، تو نگاه بينش، تو نظام نوري

تو كتاب ناطق تو امام صادق تو ول_ي آدم تو وصي خ_اتم

تو اگر نبودي ب_ه سپهر دانش، به فضاي بينش قمري نبودي

ت_و اگ_ر نبودي ب_ه رياض قرآن، ز بهار ايمان اثري نبودي

تو اگ_ر نب_ودي يم مع_رفت را صدفي نب_ودي، گهري نبودي

تو اگر نبودي، شب اهرمن را شب

تيرگي را سحري نبودي

تو اگر نبودي ز كتاب و عترت ز قيام و نهضت خبري نبودي

تو ز جهل بودي همه دم مبري? تو ز علم بودي هم_ه جا مقدم

قم_ر ه_دايت، گه__ر ولايت، متجلي آمد ز رخ مني_رت

زعم_ا گ_دايت، عرفا فقيرت، صلحا مطيعت، علما اسيرت

همه سرسپرده به هشام و حمران به ابان و جابر به ابوبصيرت

چه بسا سلاطين شده خاكبوست، چه بسا بزرگان كه همه حقيرت

ف_لك م_دور ش_ده ره نوردت مل_ك قرب ب_ه فلك اجيرت

تو همه حقايق، تو به از خلايق، به رهت چه لايق در مدح ميثم

***استاد حاج غلامرضا سازگار***

اي روح صداقت از دم تو 

اي گوهر علم از يم تو

زيبنده ي تو است نام صادق

الحق كه تويي امام صادق

بر هر سخنت ارادت علم

در هر نفست ولادت علم

ميلاد تو اي ولي سرمد

شد روز ولادت محمد

در هفدهم ربيع الاول

شد نور تو بر زمين محول

از صبح ازل امام علمي

تا شام ابد تمام علمي

دانش زدم تو راست قامت

استاد علوم تا قيامت

قرآن به دم تو خو گرفته

ايمان ز تو آبرو گرفته

با نطق تو زنده تا قيامت

توحيد و نبوت و امامت

اي در دهنت زبان قرآن

قرآن همه جان تو جان قرآن

رويد چو به بوستان شقايق

از لعل لبت در حقايق

وصف تو هماره بر لب ماست

راه و روش تو مكتب ماست

با تو همه جا مدينه ي ماست

اين گفت تو نقش سينه ي ماست

هركه شمرد سبك صلاتش

فردا نبود ره نجاتش

دور است ز خط طاعت ما

بر او نرسد شفاعت ما

تو مخزن علم كبريايي

تو وارث ختم الا نبيايي

حق را نفس

تو نوشخند است

قرآن به دمت نيازمند است

قرآن كه در كلام سفته

با نطق تو حرف خويش گفته

هر آيه كه جبرئيل آرد

بي نطق شما زبان ندارد

او راه و شما چراغ راهيد

ناگفته و گفته را گواهيد

تو بر تن پاك علم جاني

استاد مفضل و اباني

دانشگه نور حق پيامت

صدها چو زراره و هشامت

دارند جهانيان بصيرت

از مؤمن طاق و بو بصيرت

اي زندگيم هدايت تو

دين و دل من ولايت تو

مهر تو همه عقيده ي من

مشي تو مرام و ايده ي من

روزي كه گل مرا سرشتند

بر لوح دلم خطي نوشتند

اين خط نوشته را بخوانيد

من جعفريم همه بدانيد

دلباخته اي ز اهل بيتم

خاك ره عبدي و كميتم

فرياد دوازده امامم

نور است به هر دلي كلامم

باشد كه به خاك پاي ميثم 

ميثم بشود فداي ميثم

***استاد حاج غلامرضا سازگار***

چون از افق برآيد انوار صبح صادق

در پاى سبزه بنشين با همدمى موافق

شد موسم بهاران پرلاله كوهساران

بستان پر از رياحين صحرا پر از شقايق

بلبل كه در غم گل مى كرد بى قرارى

شكر خدا كه معشوق آمد به كام عاشق

يك سو نشسته خسرو در بزمگاه شيرين

يك سو نهاده عذرا سر در كنار وامق

ابر بهار گسترد ديباى سبز در باغ

باد از شكوفه افكند بر روى آب قايق

بر آستان معشوق تسليم شو كه آن جا

صاحبدلان نهادند پا بر سر علايق

زد بلبل سحرخيز فرياد شورانگيز

كاى مست خواب غفلت و اى بنده ي منافق

شد وقت آن كه خوانند حمد و ثناى معبود

شد گاه آن كه نالند در پيشگاه خالق

از بوستان احمد بگذر كه بلبل آن جا

بر شاخ گل سرايد وصف جمال صادق (عليه السلام)

نور جمال

صادق چون از افق برآمد

شد صبح عالم آراش بر شام تيره فايق

از شرق و غرب بگذشت نور فضايل او

چون آفتاب علمش طالع شد از مشارق

تن پيكر فضايل، جان گوهر معانى

دل منبع عنايات رخ مطلع شوارق

همچون صدف ز دريا دُرهاى حكمت اندوخت

چون گوهر وجودش شايسته بود و لايق

بر پايه كمالش محكم اساس توحيد

از پرتو جمالش روشن دل خلايق

خورشيد برج ايمان، شمشاد باغ امكان

گنجينه كمالات، سرچشمه حقايق

هادى شوند يكسر گر لحظه اى بتابد

نور هدايت او بر جسم هاى عايق

بر لوح سينه اوست آيات حق هويدا

وه! وه! عجب سوادى است با اصل خود مطابق

افكار تابناكش روشن تر از كواكب

انديشه هاى پاكش خرّم تر از حدايق

آيين جعفرى را بگزين كه دردمندان

درمان خويش جويند از اين طبيب حاذق

شاها «رسا» ندارد جز اشتياق رويت

بنماى رخ كه خلقى است بر ديدن تو شايق

در عرصه قيامت دست از تو برنداريم

كاندر شفاعت توست ما را رجاى واثق

***قاسم رسا***

ربيع است و دل بر جمال تو شايق

نه بر لاله و ارغوان و شقايق

ربودي تحمل زمن گل ز بلبل

چو ليلي زمجنون و عَذرا ز وامق

به بوي خوش گل شود مست بلبل

به بوي تو ديوانه بيچاره عاشق

نه چون خط نيكويت اندر رياحين

نه چون سنبل مويت اندر حدايق

نه زيباست با قامتت شاخ طوبي

نه لايق به سرو قدت نخل باسق

تويي دوحه بوستان معارف

تويي گلبن گل ستان حقايق

تويي عقل اقدم تويي روح عالم

محيط دواير مدار مناطق

تويي منطق حق و فرمان مطلق

إلي الحقِ داعٍ و بالحق ناطق

إمام الهدي صالح بعد صلح

دليل الوري صادق بعد صادق

حليفُ التُّقي جعفر بن محمد

كثير الفواضل عظيم السوابق

دليل حقيقت لسان شريعت

اما طريقت بكل الطرائق

ز منصور مخخذول چندان بلا ديد

لقد كان تنهدُّ منه الشواهق

سر اهل ايمان سرو پاي عريان

بسي رفت در محفل آن منافق

نگويم ز گفت شنودش كه بودش

كَسَمُ الأفاعي و حد البوارق

چنان

تلخ شد كامش از جور اعدا

كه شد سم قاتل بر او شهد فايق

***مرحوم شيخ محمد حسين غروي اصفهاني***

شهادت شيخ الائمه حضرت صادق (عليهالسلام)
يكي نيست بين شما غيرتشو محك كنه

دستاي بستمو وا كنه به من كمك كنه

من پير مرد تحمل دويدن ندارم

قدرت ايستادن و دوباره رفتن ندارم

منو با خنجر و شمشير جفاتون بكُشيد

اما اينقدر توي كوچه هاي اين شهر نكشيد

كوچه اي كه بين اون سيلي به زهرا مي زدند

ياس هجده ساله ي حيدر و تنها مي زدند

ظلم و بيداد شما قلب منو خون مي كنه

دل خون من ياد رقيه خاتون مي كنه

منو عمه ام رقيه هر دو تا مثل هميم

هر دو تامون پي ناقه ي شماها دويديم

هموني كه معجر از سر رقيه مي كشيد

منو با سر برهنه از خونه بيرون كشيد

هموني كه عمه ام رقيه رو كتك مي زد

من پيرمرد و با تازيونه كتك مي زد

هموني كه عمه ام رقيه رو مسخره كرد

تو كوچه با خنده هاش بند دلم رو پاره كرد

منِ پيرمرد و اينقدر اذيت نكنيد

اينقدر با دست بسته تو مدينه نكشيد

اين يه ارثه همه ي آل علي غريب باشن

حتي توي خونشون تنها و غم نصيب باشن

منم آخر از ميون جمع نامردا ميرم

مث عمه ام رقيه توي غربت مي ميرم

***مسعود مهربان***

گر چه در خاك رفت ، پيكر تو

ديگر از تن جدا نشد سر تو

دود آتش ز خانه ات بر خواست

پشت در جان نداد همسر تو

ظلم بر عترتت رسيد ولي

به اسيري نرفت دختر تو

بدنت آب شد ز زهر ولي

تازيانه نخورد خواهر تو

قامتت گشت خم ولي نشكست

پشت تو در غم برادر تو

ظلم ديدي و ليك كشته نشد

كودك شيرخواره در بر تو

سوخت قلبت ولي نشد صد چاك

تن فرزند در برابر تو

زهر دادند بر تو ليك نخورد

چوب كين بر لب مطهر تو

سوخت پا تا سرت ز زهر ولي

پاره پاره نگشت پيكر تو

مي سزد در غم تو گريه كند

چشم شيعه به جد اطهر تو

بوده

يك عمر در عزاي حسين

اشك ، جاري ز ديده تر تو

نه از اين غم سرشك «ميثم» ريخت

اشك خونين ز چشم عالم ريخت

***استاد حاج غلامرضا سازگار***

حسرت گرفته باز حصار مدينه را

غم تيره كرده است ديار مدينه را

آثار حزن فاطمه و غربت علي

پُر كرده است گوشه كنار مدينه را

در كوچه هاي شهر چو ماه علي گرفت

رنگي دگر نماند عذار مدينه را

داغ عزاي حضرت صادق فكنده باز

با اشك و آه ما سر و كار مدينه را

تا خاك ريختند بر اندام آن امام

كردند دفن دار و ندار مدينه را

گويا فشانده اند بر آن قبر بي چراغ

غمهاي بي نشانه مزار مدينه را

مي گريم از مصيبت جانسوز او مگر

بر ديده ام زنند غبار مدينه را

در خلوت بقيع بجز اشك مهديش

شمعي كجا بود شب تار مدينه را

من جان نثار مكتب اويم مؤيدم

دارم از او اميد جواز مدينه را

***سيد رضا مويد***

ميدويدم پي شان نيمه شب از كوچه تنگ

با دلي خون كه به ياد شب صحرا افتاد

ياد آن دختركي كه عقب قافله اي

چشمهايش به دو چشمان عمو تا افتاد

پلك آتش زده اش گرم شد و خوابش رفت

ناقه كوشيد نيفتد ولي آنجا افتاد

آسمان تيره، بيابان همه خارستان بود

خواست تا آه كشد از نفس، اما افتاد

عمه، بابا و عمو را همه را كرد صدا

در عوض زجر رسيد و به رخش جا افتاد

يك طرف دختركي دست به روي سر داشت

يك طرف زجر چه ها كرد كه از پا افتاد

يك طرف دختركي دست به پهلو مي رفت

يك طرف از سر نيزه ، سر بابا افتاد

***حسن لطفي***

اي پير خرد طفل دبستان كمالت

ارباب بصيرت همه مبهوت جلالت

ديدار الهي به تماشاي جمالت

خلق دو جهان تشنه درياي زلالت وجه الهي و نيست نه پايان نه زوالت

وصف تو فزون است ز توصيف و ز گفتار اي گشته صداقت همه جا دور سر تو

روييده گل معرفت از خاك در تو شب منتظر زمزمه هاي سحر تو

وحي است سراسر سخن چون گهر تو عالم چو كف دست به پيش نظر تو

اي چش_م خ_داي اح_د ق__ادر دادار تو ماه و تلاميذ تو دور تو ستاره

گفتار حكيمانه ات افزون ز شماره هر روز... نه! هر لحظه بود بر تو هزاره

علم تو روان بخش كمال است هماره دو مطلع الانوار تو حمران و زراره

يك جابر حيان تو و آن همه آثار

چون مهر كه پيوسته كند جود خود انفاق

چون نور كه سر بركشد از سين? آفاق علم تو عيان است در اوراد و در اوراق

عقل و خرد و علم و فضليت به تو مشتاق در علم و ادب مؤمن طاقت همه جا طاق

هارون تو گل داد برون از شرر نار

در كوي تو بر جنت اعلا چه

نياز است؟

با نور تو بر مهر دل آرا چه نياز است؟ با قطره جود تو به دريا چه نياز است؟

با خاك تو بر وسعت دنيا چه نياز است؟ با درس تو بر علم اروپا چه نياز است؟

اي عبد تو بر لشكر دانش سر و سردار

اي كرسي درس تو تجلاي قيامت

آويزه گوش همه تا حشر، كلامت

نوشيده همه كوثر توحيد ز جامت

در ملك خدا وحي خداوند، پيامت بر قلب عدو تير بلا نطق هشامت

گويي سخن اوست همه تيغ شرربار

جز راه شما راه دگر سوي خدا نيست

در ملك خدا نور به جز نور شما نيست جز خط شما مشي شما مذهب ما نيست

اين است و جز اين نيست درست است و خطا نيست درس تو كم از نهضت شاه شهدا نيست

آن نهضت پاينده از اين درس دهد بار خلقت، نه فقط خالق منان به تو نازد

مؤمن نه، خدا داند ايمان به تو نازد فضل و ادب و دانش و عرفان به تو نازد

زهرا و علي، احمد و قرآن به تو نازد والله قسم شاه شهيدان به تو نازد

كز هر سخنت نهضت ديگر شده تكرار

تنها نه فقط زهر شرربار، تو را كشت

هر لحظه غمي آمد و صدبار تو را كشت بيداد عدو نيمه شب تار تو را كشت

گه ياد فشار در و ديوار تو را كشت بيش از همه منصور ستمكار تو را كشت

هر روز از او شد به تن و جان تو آزار

گه برد سوي قتلگهت پاي پياده

گه لب به جسارت به حضور تو گشاده گه كرد ز بيداد، به قتل تو اراده

با هر سخنش بر جگرت زخم نهاده او بر روي تخت و تو سر پاي ستاده

حرمت نگرفت

از تو و از احمد مختار

اي ماه فلك شمع شب تار بقيعت

صد قافله دل آمده زوار بقيعت مرغ دل من گشته گرفتار بقيعت

هرچند كه ويران شده آثار بقيعت باشد كه شبي در پي ديدار بقيعت

«ميثم» ز ره دور نهد چهره به ديوار

***استاد حاج غلامرضا سازگار***

مردي غروب كرد وقتي افق شكست

خورشيد ديگري جاي پدر نشست

او يك امام بود هرچند بي قيام

اويك رسول بود جبريل شاهد است

در آخرين كلام حرفش نماز بود

اوجعفر خداست،پيري كه بود و هست

از ترس بشكند دشمن نماز او

اين يك نماز نيست تيغي است روي دست

از پاي منبرش بستند دست او

قومي عبا به دوش جمعي قلم به دست

آتش چه م يكند با خانه خليل

كاذب چه مي برد از صادق الست

حرف از ثواب شد تشييع آمدند

اي دهر نابكار اي روزگار پست

زير جنازه اش جمعند عده اي

فاميل بي نماز يا با نماز مست

كاش از ره ثواب جمعي به كربلا

تشييع شاه را بودند پاي بست

وقتي افق شكست رأسي طلوع كرد

منبر سنان شد و واعظ بر آن نشست

***محمد سهرابي***

كاش من هم به لطف مذهب نور

تا مقام حضور مي رفتم

كاش مانند يار صادقتان

بي امان در تنور مي رفتم

علم عالم در اختيار شماست

جبر در اين مسير حيران است

چشم هايت طبيب و بيمارش

يك جهان جابر بن حيان است

روز و شب را رقم بزن آخر

ماه و خورشيد در مُركّب توست

ملك لا هوت را مراد تويي

آسمان ها مريد مذهب توست

قصه تكرار مي شود يعني

باز هم در مدينه عاشق نيست

كوچه در كوچه شهر را گشتم

هيجكس با امام ، صادق نيست

***

خواب ديدم كه پشت پنجره ها

روبروي بقيع گريانم

پابه پاي كبوتران حرم

در پي آن مزار پنهانم

گريه در گريه با خودم گفتم

جان افلاك پشت پنجره هاست

آي مردم ! تمام هستي ما

در همين خاك پشت پنجره هاست

***سيد حميد رضا برقعي***

دل گرفته ياد ايوان بقيع

ديده اي داريم گريان بقيع

حيف بر خاكش بتابد آفتاب

سايهي عرش است بر جان بقيع

غربتش چون شمع آبم ميكند

صحن ويرانش خرابم ميكند

نسل در نسل عشق دارم، عاشقم

چون گرفتارت كما في السّابقم

شيعهي فقه و اصول مذهبم

زنده از انوار قال الصّادقم

كرسي درست جهاد اكبر است

ابن حيّان و مفضّل پرور است

فاطميّه سفرهي جانانه ات

بود هر شب روضهي ماهانه ات

درس اول روضه خواني بود و بس

تا حسينيّه است مكتب خانه ات

روزي يك عمر ما دست شماست

خرج راه كربلا دست شماست

باز بر بيت ولا آتش زدند

نيمه شب وقت دعا، آتش زدند

باز هم دست ولايت بسته و

پشت در صديقه را آتش زدند

نه ردايي نه عمّامه بر سرت

بود خالي جاي زهرا مادرت

سالخورده طاقتش كم مي شود

بي زدن هم قامتش خم مي شود

بر زمين مي افتد و در كوچه ها

تا كه ضرب دست محكم مي شود

... خود به خود اي واي مادر مي كند

ياد خون زير معجر مي كند

خوب شد خواهر گرفتارت نشد

نيزه اي در فكر آزارت نشد

اهل

بيتت را كسي سيلي نزد

زيور آلات كسي غارت نشد

خواهري ميكرد با حسرت نگاه

دست و پا ميزد حسين در قتلگاه

***احسان محسني فر***

باز گرقته دلم براي مدينه

باز نشسته دلم به پاي مدينه

شكر خدا عاشق ديار حبيبم

شكر خدا كه شدم گداي مدينه

بال فرشته است، سايبان قبورش

بال فرشته است،خاك پاي مدينه

در كفنم تربت بقيع گذاريد

صحن بقيع است، كربلاي مدينه

كرب و بلا ميشود دوباره مجسم

تا كه به ياد آورم عزاي مدينه

دست من و لطف دست با كرم تو

جان به فداي بقيع بي حرم تو

سنّ تو، قدّ تو را كشيده خميده؟

يا كه خداوند آفريده خميده؟

منحني قدت از كهولت سن نيست

شاخه ي سيبت ز بس رسيده، خميده

بس كه غريبي تو اي سپيده محاسن

شيعه اگر چه تو را نديده، خميده

نيست توان پياده رفتنت اي مرد

پس به كجا مي روي خميده، خميده

هر كه صداي تو را ميان محله

وقت زمين خوردنت شنيده، خميده

در وسط كوچه ها صداي تو اين بود

مادر من، مادر شهيده، خميده

كيست كه دارد تو را ز خانه مي آرد؟

در وسط كوچه ها شبانه مي آرد؟

وقتي درِ خانه در برابرت افتاد

خاطره اي در دل مطهرت افتاد

مرد محاسن سپيد شهر مدينه

كاش نگويي چگونه پيكرت افتاد

گرم خجالت شدند خيل ملائك

حرمت عمامه ات كه از سرت افتاد

راستي اين كوچه آشناست، نه آقا؟

يعني همين جا نبود مادرت افتاد؟

تكيه زدي تا تنت به خاك نيفتد

حيف ولي لحظه هاي آخرت افتاد...

***علي اكبر لطيفيان***

گوشه اي از حراي حجره ي خويش

نيمه شب ها،خدا خدا مي كرد

طبق رسمي كه ارث مادر بود

مردم شهر را دعا مي كرد

*

هر ملك در دل آرزويش بود

بشنود سوز ربنايش را

آرزو داشت لحظه اي بوسد

مهر و تسبيح كربلايش را

*

هر زمان دل شكسته تر مي شد

«فاطمه اشفعي لنا» مي خواند

زير لب با صداي بغض آلود

روضه ي تلخ كوچه را مي خواند

*

عاقبت در يكي از آن شب ها

دل او را به درد آوردند

بي نمازان شهر پيغمبر

سرسجاده دوره اش

كردند

*

پيرمرد قبيله ي ما را

در دل شب،كشان كشان بردند

با طنابي كه دور دستش بود

پشت مركب،كشان كشان بردند

*

ناجوانمردهاي بي انصاف

سن و سالي گذشته از آقا !؟

مي شود لااقل نگهداريد

حرمت گيسوي سپيدش را

*

پابرهنه،بدون عمامه

روح اسلام را كجا برديد؟

سالخورده ترين امامم را

بي عبا و عصا كجا برديد؟

*

نكشيدش،مگر نمي بينيد!؟

زانويش ناتوان و خسته شده

چقدر گريه كرده او نكند؟

حرمت مادرش شكسته شده

*

اي سواره،نفس نفس زدنش

علت روشن كهن سالي است

بسكه آقاي ما زمين خورده!؟

در نگاه تو برق خوشحالي است

*

جگرم تير مي كشد آقا

چه بلاهايي آمده به سرت!

تو فقط خيزران نخورده اي و

شمر و خُولي نبوده دور و برت

*

به خدا خاك بر دهانم باد

شعر آقا كجا و شمر كجا!؟

حرف خُولي چرا وسط آمد؟

سرتان را كسي نبرد آقا؟

*

به گمانم شما دلت مي خواست

شعر را سمت كربلا ببري

دل آشفته ي محبان را

با خودت پاي نيزه ها ببري

*

شك ندارم شما دلت مي خواست

بيت ها را پر از سپيده كني

گريه هايت اگر امان بدهد

يادي از حنجر بريده كني

***وحيد قاسمي***

موسي بن جعفر عليهالسلام

مدح و ميلاد باب الحوائج موسي بن جعفر (عليهالسلام)
چون گل گلزار صادق پرده از رخ برگرفت

عالم از نور جمالش جلوه ى ديگر گرفت

آفتاب صبح صادق آنكه از صبح ازل

روشنى خورشيد از آن ماه بلند اختر گرفت

در مكنون پرورش چون يافت در مهد صدف

شد حميده خو چو خو، در دامن مادر گرفت

موسى كاظم امام هفتمين نور خدا

آنكه نور عارضش آفاق سرتاسر گرفت

آنكه روشن از جمالش گشت آيات خدا

وانكه رونق از كمالش شرع پيغمبر گرفت

هم ادب رونق از آن گنجينه آداب يافت

هم سخن زيور از آن كلك سخن گستر گرفت

شد رها از بند محنت آنكه از صدق و صفا

دامن باب الحوائج موسى جعفر گرفت

از در باب الحوائج روى حاجت بر متاب

زانكه فيضش چشمه از سر چشمه ى داور گرفت

در صف محشر شفاعت يافت آنكو چون رسا

دامن

موسى بن جعفر در صف محشر گرفت

***قاسم رسا***

اگر بر آيد چو مرغى ز پيكر خسته ام پر

پرم سوى بارگاهى كه باشد از عرش برتر

به بارگاهى كه در آن، هزار موسى بن عمران

براى خدمت كند رو، به عرض حاجت زند در

به بارگاهى كه يوسف گرفته دست توسل

بر آستانى كه آن را گرفته يعقوب در بر

خليل را كعبه ى جان، ذبيح را قبله ى دل

مسيح را بيت اقصى، كليم را طور ديگر

هزار داوود آنجا زبور برگرفته بر كف

هزار عيسى بن مريم نهاده انجيل بر سر

بريز هست خود از كف، بر آر نعلين از پا

بيا چو موسى بن عمران به طور موسى بن جعفر

امام ملك ولايت، چراغ راه هدايت

محيط جود و عنايت، چراغ و چشم پيمبر

امام كلّ اعاظم كه كنيه ى اوست كاظم

نظام را گشته ناظم، سپهر را بوده محور

حديث خلق خصالش، حكايت خلق احمد

كلامى از كظم غيظش، روايت عفو داور

مقام والاى او بين، نيا و ابناى او بين

هم اوست شش بحر را دُر، هم اويَم هفت گوهر

ثناى او روح قرآن، ولاى او كل ايمان

نداى او حكم احمد، عطاى او جود حيدر

***جعفر رسول زاده (آشفته) ***

آنجا كه عاشقي است هميشه فضاي ماست

درمرغزار دربه دري ردپاي ماست 

وقتي كه نان سفره ما از محبت است

صد ها هزار حاتم طائي گداي ماست

دين وطريقت همه انبيا عليست

اي مدعي بدان تو كه اين ادعاي ماست

ناخالص است دين بدون علي سرشت

شاه غدير صاحب ركن ولاي ماست

مثل كليم تكيه به جايي نمي زنيم

وقتي كه عشق حضرت موسي عصاي ماست

موساي ما زنسل شهنشاه خيبر است

نوري ز طيف عاطفه موسي بن جعفر است

شكر خدا كه بنده ايماني اش شديم

كشتي شكسته ي يم طوفاني اش شديم

ما در پناه چتر ولايش نشسته ايم

خيس از نزول رحمت باراني اش

شديم

مارا گره زدند به زلف رهاي او

آزاد عالميم كه زنداني اش شديم

اولاد او به كشور ما آمدند وما

خادم شديم و نوكر ارزاني اش شديم

هم خاكبوس دختر او در ميان قم

هم ريزه خوار پور خراساني اش شديم

خاك وزمين ما همه در اختيار اوست

ايران امام زاده سراي تبار اوست

در هفتمين حضور زميني آسمان

او شد بلند مرتبه جمع خاكيان

آري ملاك سنجش ايمان ولايت است

ما شاكريم او شده هفتم اماممان

ما با وجود او بخدا گم نمي شويم

زيرا كه او به شيعه دهد راه را نشان

با عشق او به وقت حساب وكتاب وقبر

وا ميشود زبان فرو بسته در دهان

او سومين لقب گرفته به باب الحوائج است

حاجت نمي برم بخدا پيش اين وآن

حاجت روا شدن زدرش كار ساده است

اين كمترين عنايت اين خانواده است

امشب صلاي آمدن عيد ميزنم

خود را به حال مستي تشديد ميزنم 

با عشق او براي طپش هاي عاشقي

بر قلب خود علامت تمديد ميزنم

تمثال آفتابي اورا به روي دل

بختم اگر كه آمد وتابيد ميزنم

محتاج هستم ودر كوي كريم را

دارالاجابت است وبه اميد ميزنم

گاهي ميان خاطره از پشت ميله ها

اورا به عشق خال لبش ديد ميزنم

تاديدمش دلم از غصه آب شد

كوه دلم زآتش عشقش مذاب شد

عمرش ميان غربت بي ياورش گذشت

رنج هزارساله برآن پيكرش گذشت

حسرت كشيده چون پدري گيسوان او

درحسرت نوازشي از دخترش گذشت

او مرگ خويش را زخدا عاشقانه خواست

ازبس بلا كشيد كه آب ازسرش گذشت

وقتي به زير مشت ولگد ها شكسته شد

دانست آنچه بر بدن مادرش گذشت

اما اسارتش كه به زينب نمي رسد

او شعله

از اصابت با معجرش گذشت

زينب اسير كوچه وبازار شام شد

زن بود و وارد صف اغيار شام شد

***مجتبي صمدي شهاب***

هر شاعري ست در تب تضمين چشم تو

از بس سرودني ست مضامين چشم تو

چشم جهان به مقدمت اي عشق روشن است

از اولين دقايق تكوين چشم تو

ما را اسير صبح نگاه تو كرده است

آقا كرشمه هاي نخستين چشم تو

از ابتداي خلقت عالم از آن ازل

شيعه شدم به شيوۀ آئين چشم تو

مي شد چه خوب نور خدا را نگاه كرد

از پشت پلكت از پس پرچين چشم تو

امشب شكوه خلد برين ديدني شده

وقتي شده ست منظر و آئينه چشم تو

گل كرده بر لب غزلم باغي از رطب

امشب به لطف لهجۀ شيرين چشم تو

چشم تو آسمان سخا و كرامت است

آقا خوشا به حال مساكين چشم تو

حالا دو خط دعا به لبم نقش بسته است

در انتظار لحظۀ آمين چشم تو

«آنان كه خاك را به نظر كيميا كنند

آيا شود كه گوشۀ چشمي به ما كنند» 

چه عالمي ست عالم باب الحوائجي

با توست نورِ اعظم باب الحوائجي

مهر تو است حلقۀ وصل خدا و خلق

داري به دست خاتم باب الحوائجي

در عرش و فرش واسطۀ فيض و رحمتي

بر دوش توست پرچم باب الحوائجي

در آستانۀ تو كسي نا اميد نيست

آقا براي ما همه باب الحوائجي

بي شك شفيع ماست نگاه رئوف تو

در رستخيز واهمه باب الحوائجي

ديوانۀ سخاي ابا الفضلي توام

مانند ماه علقمه باب الحوائجي

صحن و سرات غرق گل ياس مي شود

وقتي كه ميهمان تو عباس مي شود

در ساحل سخاوت درياي كاظمين

مائيم و خاك پاي مسيحاي كاظمين

با دست هاي خالي از اينجا نمي رويم

ما سائليم، سائل آقاي كاظمين

رشك بهشتيان شده حال كسي كه هست

گوشه نشين جنت الاعلاي كاظمين

نور الهي از همه جا موج

مي زند

توحيدي است بسكه سراپاي كاظمين

داريم در جوار حرم، حق آب و گِل

خاتون شهر ما شده زهراي كاظمين

ما ريزه خوار صحن و سراي كريمه ايم

اين افتخار ماست، گداي كريمه ايم

در سايه سار كوكب موسي بن جعفريم

ما شيعيان مكتب موسي بن جعفريم

فيضش به گوشه گوشۀ ايران رسيده است

يعني گداي هر شب موسي بن جعفريم

هستي ماست نوكري اهل بيت او

ما خانه زاد زينب موسي بن جعفريم

قم آستان رحمت آل پيمبر است

در اين حرم، مُقرَّب موسي بن جعفريم

با مهر و رأفتش دل ما را خريده است

ما بندۀ مُكاتَب موسي بن جعفريم

چشم اميد اهل دو عالم به دست اوست

مات مرام و مشرب موسي بن جعفريم

حتي قفس براش مجال پرندگي ست

مديون ذكر و يارب موسي بن جعفريم

دلسوخته ز ندبۀ چشمان خسته اش

دلخون ز ناله و تبِ موسي بن جعفريم

آتش زده به قلب پريشان، مصيبتش

با دست بسته غرق سجود است حضرتش

از طعنه هاي دشمن نادان چه مي كشيد

بين كوير، حضرت باران چه مي كشيد

در بند ظلم و كينۀ قومي ستمگري

تنها پناه عالم امكان چه مي كشيد

خورشيد عشق و رحمت و نور و سخا و جود

در بين اين قبيلۀ عصيان چه مي كشيد

با پيكرش چه كرده تب تازيانه ها

با حال خسته گوشۀ زندان چه مي كشيد

شكر خدا كه دختر مظلومه اش نديد

باباي بي شكيب و پريشان چه مي كشيد

اما دلم گرفته ز اندوه ديگري

طفل سه ساله گوشۀ ويران چه مي كشيد

با ديدن سر پدرش در ميان طشت

هنگام بوسه بر لب عطشان چه مي كشيد

وقتي كه ديد چشم كبودش در آن ميان

خونين شده تلاوت قرآن چه مي كشيد

مي گفت با لب پر از آهي كه جان نداشت:

اي كاش هيچ سنگدلي خيزران نداشت

***يوسف رحيمي***

شهادت باب الحوائج موسي بن جعفر (عليهالسلام)
اي زير و بم گريه ي زنجير شنيده

با زمزمه اي موج به موج آينه چيده

اي

محبس بي روزنه ديدي كه نوشتند:

بر سقف كبودت رقم قتل سپيده

دود از نفس سوخته ات حلقه به حلقه

تا جزر و مد دجله ي بغداد رسيده

از شعشعه ي حيدري يوسفم افتاد

صد ولوله در محبس و هي دست بريده

ها! مي شنوي ناله ي «يا صاحبي السجن»

در چشم ترش معجزه هايي ست عديده

اي كاش كه امشب متلاشي شوم از بغض

بر منبري از روضه ي آن ماه نديده

گفتند شده «سوق رياحين» پل بغداد

سوگند كه جز لاله ي قرمز ندميده

با پاي خودش كعبه به تشييع مي آيد

تا تلبيه در تلبيه از حبس شنيده

اين ماه جوان كيست كه با گريه عبا را

در بدرقه بر كشته ي خورشيد كشيده؟!

اين ماه جوان هروله در اشك مي آيد

يا فاطمه مي گويد و با قد خميده...

تسبيح مدينه ست به سجّاده ي بي او

چون باغچه اي ياس همه رنگ پريده

با سرخ ترين حادثه توأم شده اشكم

تا مشق غزل گريه ي من گشت قصيده

***محمد حسين انصاري نژاد***

دستم به دامن تو كه آقا تري از آن

كز روي خشم سخت بگيري به ديگران

رخصت بده يكي دو غزل درد دل كنم

يعني سلام خوب خوش اخلاق مهربان

آقا، سلامِ گرگ ولي بي طمع كه نيست

ما را كه نيست دغدغه اي غير آب و نان

در اوج درد آمده بودم زيارتت

يادت اگر كه نيست نشاني به آن نشان -

كه تا به تو رسيدم از ذهن من پريد

آن حرف ها كه بود تمامش نوك زبان!

از لطف دست هاي پر از مهربانيت

رد مي شوند مردم آزاده همچنان -

با رخش استغاثه و با بال عاشقي

از هفت خوان عالم و از هفت آسمان

شرمنده ام كه هيچ ندارم به غير اشك

بايد كه از خجالت لبخند هايتان -

يك روز در بيايم اگر مهلتم دهد

اين بغض بي اراده

و اين اشك بي امان

***علي فردوسي***

كبوترانه به سوي تو مي پرم امشب

هواي عشق تو افتاده در سرم امشب

نديده ام حرم ات را به خواب هم حتّي...

به بزم عاشقي ات ره نمي برم امشب

ولي تو حضرت باب الحوائجي اي ماه!

نمي شود ز تو اين گونه بگذرم امشب

مرا به روضه ي ماه رجب بخوان آقا

بكن ز مرثيه هايت معطّرم امشب

به كظم غيظ تو سوگند! من پُر از دردم

بگو چگونه به رويت نياورم امشب

به زائران تو حتي... چقدر بي رحمند

به فكر آن همه گل هاي پرپرم امشب

به رنگ شعر من آقا نگاه كن...! انگار -

كه سرخ تر شده اوراق دفترم امشب

هواي هيچ كسي در سرم نمي گنجد

كه من هواييِ موسي بن جعفرم امشب

***وحيده افضلي***

موساي طور غربتم و خسته و بي عصا

مجروح عشق هستم و محكوم بي خطا

افتاده ام به گوشه زندان بي كسي

در حسرتم به ديدن يك بار آشنا

زنداني بدون ملاقات عالمم

كز اهل و از عشير ه ي خود گشته ام جدا

در قعر تيرگي نفسم بند آمده

از دود شعله ي ستم و قحطي هوا

گاهي كه خواب مي بردم فكر ميكنم

هستم چو يك كبوتر آزاد در فضا

پر مي كشم ز دام و در آفاق مي پرم

در دست باد هر طرفي مي روم رها

ناگه ولي به ضرب لگد مي پرم ز خواب

جا مي كند به پيكر من جاي ردّ پا

زخم فلز به گردن من دائمي شده

سرتا به پا شكسته تنم زير چكمه ها

در سجده بسكه پيكر من آب رفته است

انگار روي خاك فتاده است يك عبا

گيسوي من به پنجه ي دشمن گرفته خو

مثل جنازه روي زمين مي كشد مرا

وقتي كه خسته مي شوم از لطمه هاي او

مي گريم از اسارت زنهاي كربلا

باران آتش و سر بر نيزه بود و سنگ

آواز و رقص و هلهله شده پاسخ عزا

***مجتبي صمدي

شهاب***

فقط نه قلب زنِ زشت كاره ميشِكند

كه در غمم دلِ هر سنگ خاره ميشِكند

چنان زده است كه بعضي از استخوانهايم

ترك ترك شده با يك اشاره ميشكند

كشيده خوردم و امروز خوب فهميدم

ميان گوش چرا گوشواره ميشكند

من از شكنجه گرم راضي ام كه ميزندم

چرا كه حرمت ما را نظاره ميشكند

فشار اين غل و زنجير ساق پايم را

هنوز جوش نخورده دوباره ميشكند

بگو به زهر بيايد كه قفل اين زندان

از آتش جگر پاره پاره ميشكند

يكي يكي همه ي ميله هاي سخت قفس

نفس بيافتد اگر در شماره ميشكند

***مصطفي متولي***

آهسته گذاريد روي تخته تنش را

تا ميخ اذّيّت نكند پيرهنش را

اصلاً بگذاريد رويِ خاك بماند

زشت است بيارند غلامان بدنش را

اين ساق ِبهم ريخته كِتمان شدني نيست

ديدند روي تخته ي در ، تا شدنش را اين مرد الهي مگر اولاد ندارد

بردند چرا مثل غريبان بدنش را

اين مرد نگهبان كه حيا هيچ ندارد

بد نيست بگيرد جلوي آن دهنش را

اين هفت كفن روضه ي گودال حسين است

اي كاش نيارند برايش كفنش را

نه پيرهني داشت حسين نه كفني داشت

مديون حصيرند مرتب شدنش را

***علي اكبر لطيفيان***

چاه زندان قتلگاه يوسف زهرا شده

چشم يعقوب زمان در ماتمش دريا شده

اختران اشك جارى ز آسمان ديده گشت

چون نهان ماه رخش در هاله غم ها شده

بس كه جانسوز است داغ آن امام عاشقان

در عزايش غرق ماتم خانه دل ها شده

اى طرفداران قرآن و شريعت بنگريد

موسى جعفر شهيد مكتب تقوا شده

او نه تنها تازيانه خورده از دست ستم

صورتش نيلى ز سيلى چون رخ زهرا شده

ناله جانسوز معصومه ز دل برخواسته

در مدينه دخترى امروز بى بابا شده

اين عزاى كيست كه اين گونه جهان ماتم سراست

گوئيا برپا دوباره شور عاشورا شده

اين عزاى حجت حق موسى جعفر بود

كز غم جانسوز او افسرده قلب ما شده

«حافظى» شد ژرف زندان بهر او معراج عشق

عاشق صادق سوى معشوق رهپيما شده

***محسن حافظي***

از تازيانه مانده بر رويت نشاني

روحت جراحت ديده از زخم زباني زنجيرهاي پير اين گردن گواه است

شايد فقط امروز را زنده بماني

با اين تن سنگين نمي دانم چگونه

داري بلاي شيعيان را مي كشاني ؟

محروم از يك روزنه نوري به زندان

گرچه تو خورشيد همه كون و مكاني

پهلوي تو با ضرب پايي آشنا شد

چون خواستي شب ها مناجاتي بخواني

از اين شكنجه سخت تر بهر پسر نيست

اسمي برند از مادرش با بد دهاني

چشم انتظار ديدن روي رضايي

در اين سيه چاله ... بميرم ، نيمه جاني

شكر خدا در شهر غربت هم كه هستي

تو باز داري در غريبي دوستاني

شكر خدا كه بعد مرگ تو كسي هست

نگذارد عريان بر زمين ديگر بماني

اما خدا داند كه زير نعل اسبان

ديده چه جسمي ! زينب قامت كماني...

***رضا رسول زاده***

دردي به جان نشسته دگر پا نمي شود

جز با دواي زهر مداوا نمي شود

يك جاي پرت مانده ام و بغض كرده ام

در اين سياه چال دلم وانمي شود

كافيست داغ دوري معصومه و رضا

ديگر غمي به سينه من جا نمي شود

معصومه كاش بود كمي درد دل كنم

كس مثل دختر همدم بابا نمي شود

مي خواستم دوباره ببوسم رضام را

هنگام رفتنم شده گويا نمي شود

اصلاَ نخواستم كسي آيد به ديدنم!!

سيلي كه مونس دل تنها نمي شود

از بس زدند خورد شده استخوان من

اين پا براي من كه دگر پا نمي شود

زنجيرها رسانده به زانو سر مرا

كاغذ هم اينچنين كه منم تا نمي شود

گاهي هواي تازه و آزاد مي روم

بي تازيانه و لگد اما نمي شود

زجر من از جسارت سِندي شاهك است

بي ناسزا شكنجه اش اجرا نمي شود

گفتم سر مرا ببر اما تو را خدا

اسمي نبر ز مادرم،آيا نمي شود تشييع من اگرچه روي تخته در است

تشييع هيچكس روي ني ها

نمي شود

***علي صالحي***

ازهمان روز ازل خاك مرا ، آب تو را

دست معمار از احسان به هم آميخته است

وشدي باب حوائج ، و شدم سائل تو

دستها را به عباي تو در آويخته است

آسمان جاي شما بود ، ولي حيف چه شد ...

... آب باران به دل چاه فرو ريخته است ؟

من از اين واقعه تا روز جزا حيرانم

***

و بنا بود كه محراب دعايت بشود

ولي افسوس در اين چاه زمينگير شدي

صورتت رنگ عوض كرده ، عذارت نيلي است

چه بلائي به سرت آمده كه پير شدي ؟

توهماني كه به جبريل پر و بال دهد

پس چگونه بنويسيم كه زنجير شدي..!؟

من تورا باني جبرئيل امين مي دانم

***

چارده سال تو را گوشه زندان ديدم

چارده قرن اگر گريه كنم باز كم است

استخوانهات چو گيسوت مجعد شده اند

اين هم از همرهي آهن و زنجير و ن_م است

و شنيدم بدنت چون پر گل نازك شد

زير اين نازكِ گل ، قامت خورشيد خم است

در عزايت همه ي عمر رثا مي خوانم

***

چه غريبانه روي تخته ي در مي رفتي

بال و پرهاي پرستوئي ات هر جا مي ريخت

دهني يخ زده آن روز جگر ها را سوخت

آتشي تلخ به كام همه دنيا مي ريخت

پسري آمده بود و ... پدري را مي برد...

... اشكها بود كه در غصه بابا مي ريخت

باز از گريه معصومه ي تو گريانم

***

تا نوشتم در و آتش ، قلم از سينه شكست

... عرق خجلت پيشاني دنيا مي ريخت...

گرچه باور نتوان كرد ولي ديده شده ست

رد پاي گل ني را كه به صحرا مي ريخت

سال ها در پي اين نيزه ي سرگردانم

تامگر لب بگشايد بشود قرآنم

***ياسر حوتي***

عطر ياس از گوشه زندان هارون مي چكد

سوي ليلا سوز نجواهاي مجنون مي چكد

بند بند آسمان را سلسله در بند داشت

زين جسارت اشك از چشمان گردون مي چكد

با

نگاهي ذكر آن رقاصه "يا قدوس" شد

بر همه ثابت شد از چشمانش افسون مي چكد

او كه عالم رزق مي گيرد ز گوشه چشم او

حال از سوز صدايش آه محزون مي چكد

هر سحر با تازيانه روزه داري مي كند

موقع افطار از كنج لبش خون مي چكد

پشت در استاده سندي بي حيا و بي شرف

ناروا و ناسزا از كام ملعون مي چكد

گوييا زهرا به ديدارش رسيده كاين چنين ..

... عطر ياس از گوشه زندان هارون مي چكد

تشنه لب در كنج زندان دم گرفته "يا حسين"

ياد شاه تشنه لب از ديده اش خون مي چكد

***ناصر شهرياري***

احوال من از اين تن تب دار روشن است

زندان من به چشم گهربار روشن است

از صبح تا غروب كه حبسم به زير خاك

تا صبح حالم از دم افطار روشن است

اين سال ها كه سخت گذشته براي من

دم به دمش ز آه شرربار روشن است

يك جا بلاي شيعه به جانم خريده ام

آثار آن به جسم من زار روشن است

معلوم تا شود به سر من چه آمده

از صورتم كه خورده به ديوار روشن است

حرفي ز استخوان صبورم نمي زنم

از ساق پام شدت آزار روشن است

جسمم كبود هست ولي غير عادي است

حتي به زير سايه ي ديوار روشن است

زنجير را كه عضو جديد تنم شده

پنهان نكرده ام ، همه اسرار روشن است

من ديده بسته ام به همه، غير فاطمه

چشمم فقط به ديدن دلدار روشن است

***رضا رسول زاده***

زير بار كينه پرپر شد ولي نفرين نكرد

در قفس ماند و كبوتر شد ولي نفرين نكرد

روزهاي تيره هريك شب تر از ديروز تار

در ميان دخمه اي سر شد ولي نفرين نكرد

هرچه آن صيادها را صيد خود كرد اين شكار

روزي اش يك دام ديگر شد ولي نفرين نكرد روزه ي غم سجده ي غم شكر غم افطار غم

زندگي با غم برابر شد ولي نفرين نكرد

واي اگر نفرين كند دنيا جهنم مي شود

از جهنم وضع بدتر شد ولي نفرين نكرد

وقت افطار آمد و ديدم كه خرماها چطور

يك به يك در سينه خنجر شد ولي نفرين نكرد

هي به خود پيچيد و لحظه لحظه با اكسير زهر

چهره ي زردش طلا تر شد ولي نفرين نكرد

آن دم بي بازدم چون آتشي رفت و سپس

آنچه بايد مي شد آخر شد ولي نفرين نكرد

***سادات هاشمي***

اثري نيست به جا از من و خاكستر من

اي خدا شكر كه دور است ز من دختر من

گرچه تاريك و مخوف است فضاي زندان

عوض شمع بسوزد دل غم پرور من

اي رضا كاش كه مي آمدي و مي ديدي

چه تراشيده و كاهيده شده پيكر من

اثر سلسله بر گردن من جا انداخت

ولي از كينه كسي قطع نكرده سر من

تنم آزرده شده زير سم اسب نرفت

چه گذشته است خدايا به دل مادر من

لبم از روزه شده خشك ولي چوب نخورد

چوب خورده به لبي كه به فدايش سر من

عمه ام را سر هر كوچه و بازار زدند

ياد اين صحنه رود خون ز دو چشم تر من

***سعيد خرازي***

در دل خاكم و امّيد نجاتي دارم

در دل امّيد و به لبها صلواتي دارم

مرگ، همسايه ديوار به ديوار من است

منم آن زنده كه هرشب سكراتي دارم

هشت معصوم عيان شد ز مصيبات تنم

از شهيدان خداوند صفاتي دارم

منم آن نخله در خاك كه بر خوردن آب

جاري از ديده ي خود نهر فراتي دارم

ساقم از كوتهي تخته به رسوايي رفت

ورنه بشكسته ستون فقراتي دارم

كفن آوردن اين قوم عذابي دگر است

اندر اين هفت كفن تازه نكاتي دارم

*** محمد سهرابي ***

ناله و فرياد من سودي به حال من ندارد

از كه آزادي بخواهم اين قفس روزن ندارد

زخم گردن، جسم نيلي، پاي خون آلوده گويد

آسمان زندانيي مظلومتر از من ندارد

آنچنان افتاده ام از پا در اين زندان كه ديگر

دست من تابي كه غل بردارد از گردن ندارد

كس نگويد آخر اي بيدادگر صيّاد بس كن

مرغ بال و پر شكسته در قفس كشتن ندارد

طور ، زندان، آه، آتش ، اشك مونس، ناله همدم

موسي اين حال و هوا د وادي ايمن ندارد

دوستان ياد آوريد از گريه ي ويران نشيني

كو تسلّائي به غير از خنده ي دشمن ندارد

نيست يكسان حبس تاريك من و زندان يوسف

او چو من آثار زنجير ستم بر تن ندارد

او دگر نشكسته در هم استخوان ساق پايش

او دگر در گوشه ي مطموره ها مسكن ندارد

*** استاد غلامرضا سازگار ***

در دل حبسم و حبس است به دل فريادم

فرصتي نيست كه از سينه برآيد دادم

سال ه_ا مي گذرد رفت_ه ام از ي_اد همه

كاش مي كرد اج_ل گوشه زندان، يادم

طاير عرش كج_ا، قع_ر سي_ه چال كجا؟

من كجا بودم و ي_ا رب به كجا افتادم

همه شب خُرّم از آنم كه در اين گوشه ي حبس

«هر دم آيد غمي از نو به مبارك بادم »

زه_ر يكب__ار م_را ك_شت، خدا مي داند

باره__ا س_وختم و ساختم و جان دادم

به اميدي كه رضا لحظ_ه اي آيد به برم

سال ها حلقه صفت چشم به در بنهادم

بال پرواز،شكسته است و پرم ريخته است

چ__ه ني_از اس_ت ك_ه صياد كند آزادم

دل صي_اد ب_وَد سن_گ و ن_دارد اثري

گي_رم از سين_ه برآي_د به فلك فريادم

من_م آن لال_ه ي پرپ__ر ش_ده ي دور از باغ

كه چو گلبرگ خزان داد فلك بر بادم

*** استاد غلامرضا سازگار ***

زير سنگيني زنجير سرش افتاده

خواست پرواز كند ديد پرش افتاده

ميشود گفت كجا تكيه به ديوار زده ست

بسكه شلاق به جان كمرش افتاده

آدم تشنه عجب سرفه ي خشكي دارد

چقدر لخته ي خون دور و برش افتاده

گريه پيوسته كه باشد اثراتي دارد

چند تاري مژه از پلك ترش افتاده

هر كس ايام كهنسالي عصا ميخواهد

پسرش نيست ببيند پدرش افتاده

آنكه از كودكي اش مورد حرمت بوده ست

سر پيري به چه جايي گذرش افتاده!

به جراحات تنش ربط ندارد اشكش

حتم دارم كه به ياد پسرش افتاده

***حسين رستمي***

زندان به حال زار موسي گريه مي كرد

زنجير و غل بر دست آقا گريه مي كرد

وقتي عزيز فاطمه تشييع مي شد

پاي جنازه داشت زهرا گريه مي كرد

سلطان رأفت زد گريبان چاك از غم

افلاك بر احوال آقا گريه مي كرد

آرايه هاي بي كسيهاي كريمه

تكميل شد از هجر بابا گريه مي كرد

مي گفت شهري با كنايه خارجي رفت!!!

زينب به ياد شام آنجا گريه مي كرد

جسم كفن پوش امير عشق بر دست

ارباب بي غسل و كفنها گريه مي كرد

هر كس كه آمد بر حريمش تسليت گفت

معصومه ياد قامتي تا گريه مي كرد

در كاظمين شور حسيني بود بر پا

صاحب زمان آمد تماشا گريه مي كرد

باب الحوائج شد كه ما حاجت بخواهيم

او از فراق دلبر ما گريه مي كرد

***حسين ايماني***

باب الحوائج هستي و عالم گدايتان

امّيد نا اميدها نوشته خدايتان

اي ملجاء هميشگي بي پناه ها

اي مستجاب لحظه به لحظه دعايتان

ميگفت مادرم كه دخيل هاي بسته اش

وا شد به روضه ها و به اين سفره هايتان!

آقا به كاظمين تو گر ره نداده اند

پرواز كرده دل به كنار رضايتان

بدكاره اي رسيده به آزارتان ولي

در سجده ات فتاد و شده مبتلايتان

گويا اسير جذبه ي روحاني ات شدند

جمع ِ محافظان ِ به زندان سرايتان

اي آسمان نشين و امام فرشته ها

مقتل چرا نوشته سياهچال جايتان؟

اصلا مگر سياهچال براي شما كم است ؟

زنجير و قل زدند چرا دست و پايتان؟

در زير تازيانه ي اين بي حياترين

تقطيع ميشود نفس و ناله هايتان

با اين قواره هاي كفن بهر تو دلم

رفته كنار بي كفن كربلايتان

***ياسر مسافر***

اي قاري مقيم سيه چال، اي غريب

وي هم صداي قاري گودال، اي غريب

قرآن بخوان كه صوتِ رسايت حسيني است

اي قاري شكسته پر و بال، اي غريب

زندانِ سرد و تيره كه جايِ امام نيست

اي جسم تو چو جَدّ تو پامال، اي غريب

اي تازيانه خوردن تو مثل عمّه ات

افتاده اي به طُعمه ي دجال، اي غريب

با آن زبانِ روزه و لبهاي تشنه لب

افطار كرده اي به چه منوال؟ اي غريب

از بس كه سينه ات نفسي پاره پاره داشت

ديگر رمق نداشت به دنبال، اي غريب

معصومه ات اگر پي جسم تو ميدويد

خصمش نبرد معجر و خلخال، اي غريب

روي عباي خاكي تو جاي پاي كيست؟

اي سرو ِقامتت شده چون دال، اي غريب

***مهدي ميري***

در ميان هلهله سوز و نوا گم مي شود

زير ضرب تازيانه ناله ها گم مي شود

بس كه بازي مي كند زنجير ها با گردنم

در گلويم گريه هاي بي صدا گم مي شود

در دل شب بارها آمد نمازم را شكست

در ميان قهقه صوت دعا گم مي شود

چهار چوب پيكرم بشكسته و لاغر شدم

وقت سجده پيكرم زير عبا گم مي شود

تازه فهميدم چرا در وقت سيلي خوردنش

راه مادر در ميان كوچه ها گم مي شود

بين تاركي شب چون ضربه خوردم آگهم

آه، در سينه به ضرب بي هوا گم مي شود

از يهودي ضربه خوردم خوب مي دانم چرا

گوشوار بچه ها در كربلا گم مي شود

***قاسم نعمتي***

در سايه سار كوكب موسي بن جعفريم

ما شيعيان مكتب موسي بن جعفريم

فيضش به گوشه گوشه ي ايران رسيده است

يعني گداي هر شب موسي بن جعفريم

هستي ماست نوكري اهل بيت او

ما خانه زاد زينب موسي بن جعفريم

قم آستان رحمت آل پيمبر است

در اين حرم، مُقرَّب موسي بن جعفريم

با مهر و رأفتش دل ما را خريده است

ما بنده ي مُكاتَب موسي بن جعفريم

چشم اميد اهل دو عالم به دست اوست

مات مرام و مشرب موسي بن جعفريم

حتي قفس براش مجال پرندگي ست

مديون ذكر و يارب موسي بن جعفريم

دلسوخته ز ندبه ي چشمان خسته اش

دلخون ز ناله و تبِ موسي بن جعفريم

آتش زده به قلب پريشان، مصيبتش

با دست بسته غرق سجود است حضرتش

از طعنه هاي دشمن نادان چه مي كشيد

بين كوير، حضرت باران چه مي كشيد

در بند ظلم و كينه ي قوم ستمگري

تنها پناه عالم امكان چه مي كشيد

خورشيد عشق و رحمت و نور و سخا و جود

در بين اين قبيله ي عصيان چه مي كشيد

با پيكرش چه كرده تب تازيانه ها

با حال خسته گوشه ي زندان چه مي كشيد

شكر خدا كه دختر مظلومه اش نديد

باباي بي شكيب و پريشان

چه مي كشيد

اما دلم گرفته ز اندوه ديگري

طفل سه ساله گوشه ي ويران چه مي كشيد

با ديدن سر پدرش در ميان طشت

هنگام بوسه بر لب عطشان چه مي كشيد

وقتي كه ديد چشم كبودش در آن ميان

خونين شده تلاوت قرآن چه مي كشيد

مي گفت با لب پر از آهي كه جان نداشت:

اي كاش هيچ سنگدلي خيزران نداشت

***يوسف رحيمي***

زندان صبر بود و هواي رضاي او

شوقش كشيده بود به خلوت سراي او

زندان نبود،چاه پر ازكينه بود و بس

زنده به گور كردن آيئنه بود و بس

زندان نبود يك قفس زير خاك بود

هر كس نفس نداشت در آنجا هلاك بود

زندان نبود ، كرب و بلاي دوباره بود

يك قتلگاه مخفي پر استعاره بود

زندان نبود يوسف در بين چاه بود

زندان نبود گودي يك قتلگاه بود

زنجير بود و آينه بود و نگاه بود

تصوير هر چه بود،كبود و سياه بود

زنجير را به گردن آيينه بسته اند

صحن و سراي آينه را هم شكسته اند

ديگر كسي به نور كنايه نمي زند

شلاق روي صورت آيه نمي زند

مي خواستند ظلم به آل علي كنند

مي خواستند روز و شبش را يكي كنند

هر كس كه مي رسيد در آنجا ادب نداشت

جز ناسزا كلام خوشي روي لب نداشت

حتي نماز و روزه در آنجا بهانه بود

افطار روزه دار خدا تازيانه بود

باران گرفته و همه ي شب گريسته

گاهي به حال معجر زينب گريسته

زندان نبود روضه گودال يار بود

هر شب براي عمه خود بي قرار بود

حرف از اسارت و غل و زنجير يار بود

زينب ميان جمعيت نيزه دار بود

در شهر شام غيرت و شرم و حيا نبود

زندان براي دختر زهرا روا نبود

***رحمان نوازني***

اين مردمان كه قلب خدا را شكسته اند

دائم غرور آينه ها را شكسته اند

خورشيد را روانه ي زندان نموده اند

و حرمت امام مِنا را شكسته اند

زنجير دور گردن او حلقه مي كنند

با تازيانه دست دعا را شكسته اند

او ناله مي زند و به جايي نمي رسد

كنج سياه چال صدا را شكسته اند

با ذكر نام فاطمه دشنام مي دهند

اينان كه قلب قبله نما را شكسته اند

آقا شنيده ام كه امانت بريده اند

با سعي خويش پشت صفا را شكسته اند

حالا خدا به

داد دخترت رسد

بدجور ساق پاي شما را شكسته اند

***مسعود اصلاني***

بيهوده قفس را مگشاييد پري نيست

جز مُشتِ پري گوشه ي زندان اثري نيست

در دل اثر از شادي و امّيد مجوييد

از شاخه ي بشكسته ي امّيد ثمري نيست

گفتم به صبا دردِ دل خويش بگويم

امّا به سيه چال ، صبا را گذري نيست

گيرم كه صبا را گذر افتاد ، چه گويم؟

ديگر ز من و دردِ دل من خبري نيست

امّيد رهايي چو از اين بند محال است

ناچار بجز مرگ، نجاتِ دگري نيست

اي مرگ كجايي كه به ديدار من آيي

در سينه دگر جز نفس مختصري نيست

تا بال و پري بود قفس را نگشودند

امروز گشودند قفس را كه پري نيست

***حاج علي انساني***

بر روي لب هايت به جز يا ربنا نيست

غير از خدا ، غير از خدا، غير از خدا نيست

زنجير ها راه گلويت را گرفتند

در اين نفس بالا كه مي آيد صدا نيست

چيزي نمانده از تمام پيكر تو

انگار كه يك پوستي بر استخواني است

زخم گلوي تو پذيرفته است اما

زخم دهانت كار اين زنجير ها نيست

اين ايستادن با زمين خوردن مساوي است

از چه تقلا ميكني ؟ اين پا كه پا نيست

اصلا رها كن اين پليد بد دهان را

از چه توقع ميكني وقتي حيا نيست

نامرد ! زندان بان ! در اين زندان تاريك

اينكه كنارش ميزني با پا عبا نيست

اين تخته ي در كه شده تابوت حالا

بهتر نباشد بدتر از آن بوريا نيست

اما تو را با نيزه ها بالا نبردند

پس هيچ روزي مثل روز كربلا نيست

***علي اكبر لطيفيان***

آن زماني كه دل مهيا شد

دفتر غم مقابلم وا شد

تا كه آنرا ورق زدم ديدم

نهمين صفحه نام موسي شد

حضرت كاظم از عنايت خويش

نظري كرد و سينه غوغا شد

در تكاپوي گفتن شعري

طبع سردم چو گل شكوفا شد

نفسي زد به آن دم قدسي

روح مرده دوباره احيا شد

تك نگاهي نمود و از پس آن

همه درد من مداوا شد

فقط از او زنم دمادم دم

نفسم چون كه وقف مولا شد

ذكر او بوده ذكر هر روزش

پور مريم اگر مسيحا شد

سينه ام پر شراره از غصه

ناله هايم به غم هم آوا شد

دل من از گنه زمين گير است

آمدم تو نگو دگر دير است

اي كليمي كه صد چو موسايي

عالمي بنده و تو مولايي

در مديح گلي به مثل شما

من چه گويم كه پور زهرايي

پادشاهان چو ريزه خوار درت

بر همه آفرينش آقايي

آن رضايي كه جان و دل از اوست

تو به شمس الشموس بابايي

آفتابي، ستاره اي، ماهي

تو زمين، آسمان نه دريايي

آن قدر گفته اند و

مي گويند

كه شما روز حشر با مايي

آن كسي كه گدايتان باشد

فخر مي كند به حاتم طايي

تا كه مانده حريم پر مهرت

چه كسي مي رود دگر جايي

در عزايت اگر اجازه دهي

هر دو چشمم كنند سقايي

من كجا و نوشتن از كرمت

جان مولا مرا رسان حرمت

تو كه با غصه ها هم آغوشي

فقط از جرعه هاي غم نوشي

شمع عمرت به گوشه زندان

رفته ديگر به حال خاموشي

ذكرتان بوده ذكر خلصني

بهر رفتن چه قدر مي كوشي

از جسارت به ساحت مادر

در تب غيرتت چه مي جوشي

خلوت تو چه ديدني باشد

روز و شب از خدا تو مدهوشي

جسمت افتاده بي رمق ديگر

از غل آهنيين تو بي هوشي

نكند موقع پريدن هست

جامه اي از كفن چرا پوشي؟

سپري مي شود ز غم هايت

روز و شب هاي من به چاووشي

مثل هر شيعه اي تو هم مولا

عاشق آن ضريح شش گوشي

من پريشان غصه هات هستم

عاشق قبر با صفات هستم

***ميلاد يعقوبي***

اشكِ زنجير به حال بدنم مي ريزد

گريه بر بي كسي زخم تنم مي ريزد

آسمان راه گلوي قفسم را بسته

عرق بال من از پيرهنم مي ريزد

روي شلاق به من وا شده و مي خندد

آب مجروح ز زخم دهنم مي ريزد

چارده سال شد از شهر مدينه دورم

آهم از غربت و آل حسنم مي ريزد

چوب با پاي شكسته سر دعوا دارد

سنگ، زير قدم پا شدنم مي ريزد

هر يك از هفت كفن پشت سر تشييعم

لاله بركشته ي دور از وطنم مي ريزد

***روح الله عيوضي***

خورشيد كبود و نيلي و مخمل كوب!

ديديم تو را چه دير در سمت غروب

در مغرب شانه هاي تركان سياه

بي غسل و كفن به روي يك تخته ي چوب

روح القدسي كه بر صليبت زده اند؟

اي كشته ي زهر، اي شهيد مصلوب

اين تخته ي پاره چيست! تابوت كجاست؟

در شهر شما مگر شده قحطي چوب؟

بر پيكرتان چقدر گل مي ريزند!!

با چشم به خون نشسته نوح و يعقوب

با ضربه ي تازيانه ها روي تنت

شرح غم جانگدازتان شد مكتوب

در سوره ي صبر عمرتان آمده است

يك آيه ي كوتاه ز رنج ايوب

زنجير به زخم ساق ها چسبيده

زنگار به مغز استخوان كرده رسوب

***وحيد قاسمي***

آن كه عالم همه در دست توانايش بود

مركز دايره غم دل دانايش بود

هفتمين حجت معصوم ز ظلم هارون

چارده سال به زندان ستم جايش بود

دل موساي كليم از غم اين موسي سوخت

كه به زندان بلا طور تجلايش بود

معني قعر سجون بايد و ساق المَرضُوض

پرسي از حلقه زنجير كه بر پايش بود

ياد حق هم نفس گوشه تنهايي او

آهِ دل روشني خلوت شب هايش بود

بس كه غم ديدز زندان و زندان بانش

زندگي بخش جهان مرگ تمنايش بود

نه همين زهر جفا بر دلش افروخت شرر

ز شهادت اثري بر همه اعضايش بود

يوسف فاطمه يا رب چه وصيت فرمود

كه پس از مرگ همي سلسله بر پايش بود

***سيد رضا مويد***

آن كه در كنج قفس مرگ طلب كرده منم

هم چو شمعي شده از جور و جفا آب تنم

روزها پيش دو چشمم چو شب تاريك است

هم دم و هم نفسي نيست مرا جز رَسَنم

بين زنجير و غل و كند نيفتد يك دم

ذكر و تسبيح و مناجات و دعا از دهنم

بس كه در قعر سجون روز و شبم طي گشته

مانده آثار غل و سلسله روي بدنم

از جفا كاري سندي چه بگويم كه كشد

آه جانسوز زبانه ز دل پر محنم

تازيانه زدنش جاي خودش حرفي نيست

ناسزا گفتنش افكنده شرر بر چمنم

حاجتم گشت روا و عجلم مي آيد

دم آخر شده و ياد شه بي كفنم

گرچه گرديد تنم از اثر زهر كبود

ولي از سم ستوران بدنم چاك نبود

***مجيد رجبي***

اي شام تيره با مه انور چه مي كني؟

با اختران منظره گستر چه مي كني؟

گسترده اي تو پرده اي از ابر بر زمين

با آفتاب صبح منور چه مي كني؟

اي روزگار تيره به هم داده اي جهان

مبهوت مانده ايم كه ديگر چه مي كني !؟

زنجير روسياه چرا حلقه مي شدي

هان اي قفس به دور كبوتر چه مي كني؟

اي صاحب سرير امان دادن بهشت

بر روي تخته پاره اي از در چه مي كني؟

حالا سرت به دامن مادر رسيده است

ياس كبود باغ پيمبر چه مي كني ؟

گودال قتلگاه چرا اينچنين شده

هان اي سكينه با تن بي سر چه مي كني؟

***رضا محمدي***

وقتي زبان عاطفه ها لال مي شود

زنجير ها در آينه ات بال مي شود

در فصل گل بهار تو از دست مي رود

بر شاخه ميوه هاي تو پامال مي شود

ديگر كسي ز ناله ات آهي نمي كشد

در اين سياهچال صدا چال مي شود

آقا سنان سبز سيادت به دوش توست

غل ها به روي شانه تا شال مي شود

همواره مرد،زينتش از جنس ديگري ست

زنجير ها به پاي تو خلخال مي شود

دشمن به قصد جان تو آماده مي شود

اين طرح در دو مرحله دنبال مي شود :

اول به شأن شامخت شلاق مي زنند

ديرگ زبان به هتك تو فعال مي شود

شعرم بدون ذكر مصيبت نمي شود

حالا گريز روضه گودال مي شود

دعواست بر سر زره و جامه و سري

دارد ميان معركه جنجال مي شود

***جواد محمد زماني***

آه هر چند غل جامعه بر پيكر داشت

بر تنش باغ گل لاله و نيلوفر داشت

مثل گودال دچار كمي جا شده بود

فرقش اين بود فقط سايه ي بالا سر داشت

زحمت چكمه ي سنگين كسي را نكشيد

يعني پامال نشد تا نفس آخر داشت

لطف زنجير همين بود كه عريان نشود

هرچه هم بود ولي پيرهني در بر داشت

دختري داشت ولي روسري اش دست نخورد

دختري داشت ولي دختر او معجر داشت

يك نفر كشته شد و هفت كفن آوردند

پاره هم ميشد اگر، يك كفن ديگر داشت

السلام اي بدن بي كفن كربلا

سوره ي يوسف بي پيرهن كربلا

***علي اكبر لطيفيان***

ترسي از فقر ندارند گدايان كريم

دست خالي نروند از در احسان كريم

حاجت خواسته را چند برابر داده است

طيب الله به اين لطف دو چندان كريم

كاظميني نشديم و دلمان هم پر بود

بار بستيم به سوي شاه خراسان كريم

بي نياز از همه ام تا كه رضا را دارم

به قسم هاي خداوند به قرآن كريم

طلب رزق نكرديم ز دربار كسي

نان هر سفره حرام است مگر نان كريم

هر كسي وقت مناجات ضريحي دارد

دست ما هم رسيده است به دامان كريم

نا اميدم مكنيد از كرمش فرض كنيد

باز بدكاره اي امشب شده مهمان كريم

سپر درد و بلايش نشديم و ديديم

سپر درد و بلاي همه شد جان كريم

ظاهرش فقر ولي باطن او عين غنا

ترسي از فقر ندارند گدايان كريم

***علي اكبر لطيفيان***

مهر و مه گرچه رو به شاه نكرد

روز را از شب اشتباه نكرد

به كدامين گنه به زندان رفت

او كه در عمر خود گناه نكرد

رگ به رگ شد تمام پيكر او

رگ غيرت ولي تباه نكرد

زن رقاصه مو پريشان شد

سر مويي ولي نگاه نكرد

واقعاً موي او خضاب نداشت

خلق را هيچ گه سياه نكرد

غل از او رخصت جدايي خواست

شه به حرفش ولي نگاه نكرد

به همه سينه ي پناه گشود

كس به او صحبت از پناه نكرد

چهارده سال آفتاب نخورد

رشد جايي چنين گياه نكرد

رد شلاق مانده بر بدنش

بر تنش رخت راه راه نكرد

چار غل بست و چار قل وا كرد

ليك قطع دل از اله نكرد

جز دو ابرو و خيل مژگانش

هيچ گه رغبت سپاه نكرد روزه اش را به اشك ديده ي خود

گاه افطار كرد و گاه نكرد

***محمد سهرابي***

مثل يك تكه عبا روي زمين است تنش

آن قدر حال ندارد كه نيفتد بدنش

جا به جا گر نشود سلسه بد مي چسبد

آن چناني كه محال است دگر وا شدنش

نفسش وقت مناجات چه اعجازي داشت

زن بدكاره به يك باره عوض شد سخنش

آه مانند گليمي چقدر پا خورده

بي سبب نيست اگر پاره شده پيرهنش

از كليم اللهي حضرت ما كم نشود

گر چه هر دفعه بيايد بزند بر دهنش

به رگ غيرت اين مرد فقط دست مزن

بعد از آن هر چه كه خواهي بزني اش، بزنش

بستنش نيز برايش به خدا فايده داشت

مدد سلسله ها بود نمي ريختنش

با چنين وضع كفن كردن او پس سخت است

آه آه از پسرش آه به وقت كفنش

***علي اكبر لطيفيان***

مي مكد رشته هاي بي احساس

نيمه جاني كه مانده در تن را

يك نفر هم نميكند چاره

زخم زنجير و زخم گردن را

**

روزه داري تمام روزت را

تازيانه توراست افطاري

آسمان جاي توست آقاجان

از چه رو كنج چار ديواري ؟

**

مثل شمعي كه شعله ور باشد

جسمتان آب ميرود آقا

گم شده صبح و شام آخر كي_

چشمتان خواب ميرود آقا ؟

**

كنج زندان نشسته اي داري

روضه ي قتلگاه مي خواني

تشنه ماندي و اش

مادرت را به آه مي خواني

**

دشمنت تازيانه بر دستش

گاه و بيگاه حمله ور ميشد

ناسزا ها به مادرت ميگفت

دلت از درد شعله ور ميشد

**

چه قدر مثل مادرت شده اي

آنكه رخساره ي كبودي داشت

ناسزا هاي دشمنت انگار

خنجري بين سينه ات ميكاشت

**

خنده ميزد به گريه ات دشمن

اي كه از درد خويش مي سوزي

ميكِشي انتظارِ فرزندت

به درِحجره چشم ميدوزي

**

ياد پهلو شكسته افتادي

در نمازِ نشسته ي آخر

حرف تو بين هق هق ات اين بود:

السلام و عليك يا مادر ..

**

در غريبي و گوشه ي زندان

مادرت از مدينه مي آمد

او كه دارد هنوز از زخمش _

ميچكد خون سينه مي آمد

**

مادرت آمده

كه بگشايد

از تو زنجير و كُند و آهن را

مادرت آمده كند چاره

زخم زنجير و زخم گردن را ..

***وحيد مصلحي***

مي خواستند داغ تو را شعله ور كنند

وقتي كه سوختي همه را با خبر كنند

مي خواستند دفن شوي زير خاكها

تا زنده زنده از سر خاكت گذر كنند

مي خواستند شام غريبان بپا كنند

تا بچه هاي فاطمه را در به در كنند

از ناسزا بگو كه چه آورده بر سرت

مي خواستند باز تو را خونجگر كنند

زنجير دست شما بسته باشد و

مثل مدينه فاطمه ات را سپر كنند

قوم يهود را به مصافت كشيده اند

تا تازيانه ها به مراتب اثر كنند

حالا بيا بگو كه ملائك يكي يكي

فكري براي اين تن بي پال و پر كنند

اين اشك ها مسافر يك جسم بي سرند

وقتش رسيده است به آنجا سفر كنند

***رحمان نوازني***

دستي رسيد بال و پرم را كشيد و رفت

از بال من شكسته ترين آفريد و رفت

خون گلوي زير فشارم كه تازه بود

با يك اشاره روي لباسم چكيد و رفت

بد كاره اي به خاك مناجات سر گذاشت

وقتي صداي بندگي ام را شنيد و رفت

راضي نشد به بالش سختي كه داشتم

زنجيرهاي زير سرم را كشيد و رفت

شايد مرا نديده در آن ظلمتي كه بود

با پا به روي جسم ضعيفم دويد و رفت

روزم لگد نخورده به آخر نمي رسيد

با درد بود اگر شب و روزم رسيد و رفت

ديروز صبح با نوك شلاق پا شدم

پلكم به زخم رو زد و در خون طپيد و رفت

از چند جا ضريح تنم متصل نبود

پهلوي هم مرا وسط تخته چيد و رفت

تابوت از شكستگي ام كار مي گرفت

گاهي سرم به گوشه ي ديوار مي گرفت

***علي اكبر لطيفيان***

حضرت علي بن موسي الرضا عليهالسلام

مدح و ميلاد حضرت علي بن موسي الرضا (عليهالسلام)
اي در هراس روز قيامت پناه من

اي آشناي اشك من و سوز و آه من

دل پيش تو بهانه ي غربت نمي كند

اي دلبر هميشگي و دلبخواه من

از بنده زادگان توأم ثامن الحجج

بيجا نگفته ام كه تو باشي اله من

با تو چه زود ناز مرا مي خرد خدا

اي تا حريم قرب خدا شاهراه من

ناراضي از كنار تو هرگز نرفته ام

نوميد كي شود ز عطايت نگاه من

من در حريم قدس تو تطهير مي شوم

مي ريزد از دعاي تو بار گناه من

گفتي براي ديدن من زود مي رسي

اي انتظار لحظه ي مرگم گواه من اينجا مدينه، مكه، نجف يا كه كربلاست

اينجا بهشت روي زمين جنت الرّضاست

*** حسن عليپور ***

نگاه مي كنم از آينه خيابان را

و ناگزيري باران و راهبندان را

"من از ديار حبيبم نه از بلاد غريب"

و بغض مي كنم اين شعر پشت نيسان را

چراغ قرمز و من محو گل فروشي كه

حراج كرده غم و رنج هاي انسان را

كلافه هستم از آواز و ساز از چپ و راست

بلند كرده كسي لاي لاي شيطان را

چراغ سبز شد و اشك من به راه افتاد

چقدر آه كشيدم شهيد چمران را

وليعصر...ترافيك...دود...آزادي...

گرفته گرد و غبار اسم اين دو ميدان را

غروب مي شود و بغض ها گلوگيرند

پياده مي روم اين آخرين خيابان را...

عزيز مثل هميشه نشسته چشم به راه

نگاه مي كند از پشت شيشه باران را

دو هفته اي ست كه ظرف نباتمان خالي ست

و چاي مي خورم و حسرت خراسان را

سپرده ام قفس مرغ عشق را به عزيز

و گفتم آب دهد هر غروب گلدان را

عزيز با همه پيري عزيز با همه عشق

به رسم بدرقه آورده آب و قرآن را

سفر مرا به كجا مي برد؟ چه مي دانم

همين كه چند صباحي غروب تهران را...

صداي خوردن باران

به شيشه ي اتوبوس

نگاه مي كنم از پنجره بيابان را

نگاه مي كنم و آسمان پر از ابر است

چقدر عاشقم اين آفتاب پنهان را...

چقدر تشنه ام و تازه كربلاي يك است

چقدر سخت گذشتيم مرز مهران را نسيم از طرف مشهد الرضاست...ولي

نگاه كن! حرم سرور شهيدان را ...

***حسن بياتاني***

بايد به قد عرش خدا قابلم كنند

شايد به خاك پاي شما نازلم كنند

دل مي كنم از آنكه دل ازتو بريده است

دل مي دهم به دست تو تا بيدلم كنند

امشب كميت شعرم اگر لنگ مي زند

فردا به لطف چشم شما دعبلم كنند

ايمان راستين هزاران رسول را

آميخته اگر كه در آب و گلم كنند-

-شايد خدا بخواهد و با گوشه چشم تان

بر رتبه ي غلامي تان نائلم كنند

وقتي سرشت آب و گلم را ازل خدا

بر آن نوشت رعيت سلطان ارتضا

در هشتمين دمي كه خدا بر زمين دميد

بوي بهشت هفتم او ناگهان وزيد

از شش جهت نسيم خبر داد و بعد از آن

از پنجره صداي اذان خدا رسيد

چار عنصر از ولادت او جان گرفته اند

يعني زمين به يمن وجودش نفس كشيد

از صلب سومين گل سرخ خدا حسين

ايران گرفته بوي دو آلاله ي سپيد

از هشت بيخود اين همه پايين نيامدم

يك حرف بيشتر چه كسي از خدا شنيد

توحيد ، حرف محوري دين انبياست

شرط رضا به حكم أنا من شروطهاست

از بركتت نبود اگر ، نان نداشتيم

باران نبود غير بيابان نداشتيم

سوگند بر تو اي سر و سامان زندگي

بي تو نه سر كه اين همه سامان نداشتيم

اين حوزه ها نفس به هواي تو مي كشند

لطفت اگر نبود ، مسلمان نداشتيم

اي آرزوي هر سفر دل از ابتدا

ما قبله اي به غير خراسان نداشتيم

ما رعيت ري ايم كه سلطان به جز رضا

ارباب جز حسين در ايران

نداشتيم

خون حسين دررگ ودرريشه ي من است

علم رضا معلم انديشه ي من است

بالا بلند گفته كه طوبي تر از تو نيست

يوسف به حرف آمده زيباتر از تو نيست

گفتند پاره ي تن پيغمبر مني

انگار بعد فاطمه زهراتر از تو نيست

برگ درخت كاشته ي دستهاي تو

باشد گواه ما ، كه مسيحاتر از تو نيست

اين قطره ها به سمت شما رود مي شوند

آخر در اين ديار كه درياتر از تو نيست

ما تشنه ايم ، تشنه دست نوازشت

آبي در اين سراچه گواراتر از تو نيست

اين كوهها به عشق شما هشت مي شوند

يادآوران نام تو در دشت مي شوند

آرامشي اگرچه سراسر تلاطمي

درياي بيكرانه ي اميد مردمي

بند آورد زبان مرا بارگاه تو

اي آنكه رستخير عظيم تكلمي

هر بار نام مادرتان را مي آورم

گل مي كند كناره اشكت تبسمي

شاعر كنار حسن لب تو سروده است

روييده لاله در دل اين سبز گندمي

من چون غبار گرم طوافم به دور تو

تو قبله گاه هفتم و خورشيد هشتمي

در هفت شهر عشق به جز تو كه ثامني

آهو چشم هاي مرا نيست ضامني

چشم اميد بر در لطف تو بسته است

هر زائري كه گوشه ي صحنت نشسته است

باراني است حال و هواي دو ديده ام

اينجا هميشه كاسه ي چشمم شكسته است

از باب جبرئيل به پا بوست آمدن

از آسمان رسيده و رسمي خجسته است

آن پيرمرد تشنه در آن گوشه ي حرم

از راه دور آمده و سخت خسته است

با صد اميد حاجت اين بار خويش را

با پارچه به پنجره فولاد بسته است

وا شد گره ز پارچه ، حاجت روا شده است

يعني كه زائر حرم كربلا شده است

با ياد خاطرات سفر با عشيره ام

بر عكس يادگاري باصحن ، خيره ام

از بس دلم شكسته

براي زيارتت

با اشك شوق گرم وضوي جبيره ام

ياد غروب هاي زيارت هنوز هم

گاهي پي دو جرعه ي جامع كبيره ام

يا "قادة الهداه و يا سادة الولاه"

مستبصرٌ بشأنكم ، اين است سيره ام

فرموده ايد ؛ فعلكم الخير يا رضا

اي هشتمين كلامكم النور ، تيره ام

از بس گناه دور و برم را گرفته است

چون تك درخت خشك ميان جزيره ام

ما هم شنيده ايم كه فرموده اي شما

هستم در انتظار ظهور نبيره ام

دعبل كجاست تا بنويسد در اين فراز

عجل علي ظهورك يا فارس الحجاز

***محسن عرب خالقي***

اي عرشيان به شهر خراسان سفر كنيد

شب را در اين بهشت الهي سحر كنيد

با زائرين اين حرم الله سر كنيد

مدح رضا چو آية قرآن ز بر كنيد

عيد بزرگ شيعة آل پيمبر است

ميلاد هشتمين حجج الله اكبر است

اي دل بگير جان و به جانان نظاره كن

بر چهرة حقيقت ايمان نظاره كن

يك لحظه بر تمامي قرآن نظاره كن

در دست نجمه نجم فروزان نظاره كن

ميلاد پارة تن زهرا و احمد است

شمس الشموس عالم آل محمد است

اين مظهر جمال خداوند اكبر است

آيينة تمام نماي پيمبر است

خورشيد نجمه يا مه افلاك پرور است

قرآن روي سينة موسي ابن جعفر است

بر خلق آسمان و زمين مقتداست اين

جان رو نما دهيد كه روي خداست اين

روشن هزار سينة سينا به نور او

چشم هزار موسي عمران به طور او

صف بسته اند خيل رسل در حضور او

دل بحر بي كرانه اي از شوق و شور او

ريزد برات عفو خدا از نظاره اش

دوزخ بهشت مي شود از يك اشاره اش

هر قامتي كه سرو لب جو نمي شود

هر صورتي كه وجه هوالهو نمي شود

هر پادشه كه ضامن آهو نمي شود

هر كس كه نام اوست رضا، او نمي شود

در طوس پارة تن

احمد بود يكي

آري رئوف آل محمد بود يكي

اي خلق خاك پاي تو يا ثامن الحجج

جان جهان فداي تو يا ثامن الحجج

قرآن پر از ثناي تو يا ثامن الحجج

ايمان بود ولاي تو يا ثامن الحجج

دين را به جز ولاي تو اصل و اصول نيست

تهليل بي ولاي تو هرگز قبول نيست

گردون هماره دور زند در طريق تو

خورشيد خشت گوشة صحن عتيق تو

با آن همه كرامت و لطف دقيق تو

خود را شمرده اند گدايان رفيق تو

دستي كه دست لطف خدا مي شود تويي

شاهي كه خود رفيق گدا مي شود تويي

يكسان بود به وقت عطاي تو خاص و عام

فرقي نمي كند به درت شاه يا غلام

سلطان نديده ام ز گدا گيرد احترام

پيش از سلام زائر خود را كند سلام

پيوسته دست بر سر زوار مي كشي

تو كيستي كه ناز گنه كار مي كشي

پاييز بوستان دل ما بهار توست

در شهر طوسي و همه عالم ديار توست

گل بوسة امام زمان بر مزار توست

شيعه به هر كجا كه رود در كنار توست

چشم و چراغ و محفلم اينجاست يا رضا

هر جا سفر كنم دلم اينجاست يا رضا

شرمنده ام از اين كه بپرسند كيستم

از ذره كمترم نتوان گفت چيستم

در پرتو كرامت خورشيد زيستم

روزي كه نيستم به كنار تو نيستم

با يك دم تو صبحدم عيد مي شوم

در آفتاب صحن تو، توحيد مي شوم

گل از نسيم صبح بهشت تو بو گرفت

خورشيد پيش روي تو از شرم رو گرفت

ماه از فروغ خشت طلايت وضو گرفت

بي آبرو ز خاك درت آبرو گرفت

من دور گندم كرم تو كبوترم

ردّم نكن كه از همه بي آبروترم

اي نقش ديده و دل ما جاي پاي تو

روح الامين كبوتر صحن و سراي تو

مضمون بده كه

از تو بگويم براي تو

"ميثم" كجا و گفتن مدح و ثناي تو

راهم بده كه ذاكر ناقابل توام

انگار اينكه خاك ره دعبل توام

***استاد حاج غلامرضا سازگار***

زگردون تيره ابري , تند گردي بر شد از دريا

جواهر خيز وگوهر بيز وگوهر ريز و گوهر زا

ه_ژبر بيشه امكان نهنگ لجّ_ه ايم_ان

وليّ اي_زد منّ_ا ن علي ع_ا لي اع_لا

امام ثامن ضامن حريمش چون حرم آمن

زمين از حزم او سا كن سپهر ازعزم او پويا

نه_ا ل باغ علّيين ، به_ار مرغ_زار د ي_ن

نسيم روض_ه يا سين ، شمي_م دوح__ه ط_ه

سحاب عد ل را ژاله ، رياض شرع را لاله

خرد بر چهر او واله ، روان از مهر او شيدا

رخش مهري فروزنده ، لبش ياقوتي ارزنده

از ان جان خرد زنده و زين نطق سخن گويا

زجودش قطره اي قلزم ،زرويش پرتوي انجم

جن_ا بش قب_له مردم ، رواق_ش كعب_ه دله_ا

بهشت ازخلق او بوئي ، محيط ازجود اوجوئي

به جَنب حشمتش گوئي ، گرايا ن گنبد مينا

ست_اره گوي ميدانش ، هلال عي_د چوگا نش

ز نع_ل سمّ يكرانش غب_ا ري توده غب_را

قمررنگي زرخسارش، شكر طعمي زگفتارش

بشر را مهرد يدارش،نهان چون روح در اعضا

زمين اثاري ازحزمش، فلك معشاري ازعزمش

اج_ل در پهنه رزم_ش ندارد دم زدن ي_ارا

خ_رد طف_ل دبستا نش ، قمر شمع شبستا نش

به مهر چهر رخشا نش ،ملك حيران ترازحربا

نظ_ام عا ل_م اكب_ر ، قِ_وام ش__رع پي_غمبر

فروغ د يده ح_يد ر، س_رور سين_ه زه_را

اَبَد از هستيش آني ، فلك درمجلسش خواني

به خوان همتش ناني فروزان بيضه بيضا

وجودش با قضا توام ، زجودش ما سوي خرّم

حد وثش با قِدم همد م ، حيا تش با ابد همتا

قضا تيريست درشستش ،فنا تيغيست

دردستش

چو ماهي بسته شستش ، همه د نيا و ما فيها

زمين گويست درمشتش،فلك مُهري درانگشتش

دو تا چون اسمان پشتش ، به پيش ايزد يكتا

به سا ئل بحرو كان بخشد ،خطا گفتم جهان بخشد

گرفتم كو نهان بخشد ، ز بسيا ري شود پيدا

ملك مست جما ل او ، فلك محو كما ل او

ز دري_اي نوا ل ا و ، حب_ا بي لجّه خضرا

زما ن را عد ل او زيور،جهان را ذات اومفخر

زمان را او زمان پرور، جهان را اوجهان پيرا

ز قدرش عرش مقداري ،زصنعش خاك اثاري

به باغ شوكتش خاري ريا ض جنّت الماوي

رضاي او رضاي حق ، قضاي او قضاي حق

د لش از ما سواي حق گزيد ه عزلت عنقا

كواكب خشت ايوانش، فلك اُجري خورخوانش

به زير خط فرما نش چه بُلقا و چه جابُلسا

رخش پيرايه هستي ، د لش سرما يه هستي

وجودش دايه هستي ، چه درمقطع چه درمبدأ

ملك را روي دل سويش، فلك را قبله ابرويش

به گِرد كعبه كويش طواف مسجد الاقصي

جهان را او بود آمر،چه درظاهر چه در باطن

به امر او شود صا در ز ديوان قض_ا طغرا

كند از يك شكرخنده ، هزاران مرده را زنده

چنا ن كز چه_ر رخشند ه، جهان پير را ب_رنا

رِداي قد س پوشيده ، به هضم نفس كوشيده

به بزم ا نس نوشيده ، مي وحدت ز جام لا

مِي از ميناي لا خورده ، سبق از ماسوا برده

و ز ان پس سر بر اورده ، ز جَيب جامه الآ

زُدوده زنگ امكاني ، شده در نورحق فاني

چو مه در مهر نوراني چو آب دجله در دريا

ده

د ر دشت لا خرگه ، كه لا معبود الا الله

ز ك_اخ نفي جسته ره به خلوتگاه استثن_ا

شده از بس به ياد حق به بحرنفي مستغرق

چنان با حق شده ملحق كه استثنا به مستثني

هي يزدان ثنا خوانت،دوگيتي خوان احسا نت

خمي فتراك فرما نت جهان را عروة الوثقي

ستاره ميخ درگاهت ، زحل هندوي درگاهت

ز بي_م خش_م جا نكاهت ، فلك را رنج است_رخا

به سرازلطف حق تاجت،طريق شرع منهاجت

بسا ط قرب معراجت فسبحا ن الذي اسري

مهين ن_و باوه آدم ، بهين پي_رايه ع_ا لم

چو خير المرسلين مَحرم به خلو تگاه اُو ادني

توئي غا لب توئي قاهر،توئي با طن توئي ظاهر

تو ئي نا هي توئي آمر، تو ئي داورتوئي دارا

تو درمعموره امكان ، خداوندي پس ازيزدان

چودررگ خون چودرتن جان روان حكم تودراشيا

توئي برنفع وضرقادر، توئي برخيرو شرقادر

توئي بر د يو و دَد آمر، توئي بر نيك وبد دانا

تو جسم شرع را جاني ، تو دُرّ عقل را كاني

تو گنج كا ن يزداني تو د ا ني سرّ ما اوحي

تو دانا ئي حقا يق را ، تو بينا ئي دقا ئق را

تو رويا ني شقا يق را ز نا ف صخره صمّا

ترا از ماه ت_ا ماهي، ز حق پروان_ه شاهي

گر افزائي و گر كاهي ، نباشد از كست پروا

سخن تخم است واودهقان ثنا مزرع امل باران

فشاند دانه در ميزان كه چيند خوشه درجوزا

دراوصاف ت_و« ق_ا آني» دهد دادِ سخن_داني

كن_د امروز دهقا ني كه تا حا صل بَرَد فردا

***قا آني***

اي رأفت تو رأفت ذات خدا رضا

از پاي تا به سر علي مرتضي رضا

نامت از آن رضاست كه در عرصه حساب

حق نيست بي رضاي

تو از كس رضا، رضا

هر كس كه بيشتر كرمش مي رسد به خلق

او بيشتر برد به درت التجا رضا

عيسي صفاي روح گرفته در اين حرم

موسي ستاده بر در تو با عصا رضا

از روضه مقدس تو مي وزد نسيم

تا باغ خلد، با نفس انبيا رضا

جوشد زبس اجابت از اين آستان قدس

گم مي شود كنار ضريحت دعا، رضا

آغوش خود گشوده براي خوش آمدش

از هر دري كه سوي تو آيد گدا، رضا

خود پيشتر ز خواندن اذن دخول من

بر من نگاه كردي و گفتي بيا رضا

در كوي تو ز بس كه رؤفي تو، زائرت

داند ثواب، اگر چه بيارد خطا، رضا

من شرم مي كنم كه بيايم در اين حرم

تو مي زني مرا ز كرامت صدا، رضا

آيد به گوش دل ز طپش هاي سينه ام

دائم صداي زمزمه يا رضا رضا

در آستان قدس تو انگار مي كنم

گرديده قسمتم سفر كربلا رضا

نشناختم، امام زمان زائر تو بود

كردم سلام و داد جواب مرا رضا

با آنكه شهريار همه عالمي، كسي

مثل تو نيست با فقرا آشنا رضا

يك بار اگر كند به خراسان زيارتت

بر بازديد زائرت آيي سه جا رضا

اول به خُلد فاطمه گويد جواب او

هر كس صدا زند ز ره صدق «يا رضا»

مولاي من به جان جواد الائمه ات

دست مرا بگير، براي خدا رضا

دست مرا گرفتي و سوگند مي خورم

آقاتري از اينكه نمايي رها رضا

زوار چون به سوي حريمت سفر كنند

بايد كه جان دهند به گنبد نما رضا

هر كس به عمر خود شده مأنوس با كسي

«ميثم» گرفت_ه انس ب_ه مه_ر شما، رضا

***استاد سازگار***

اگر چه نيست مرا شأن زائر حرمت

كبوتري است دلم دور گندم كرمت

اگر تو پاي به چشمم نمي نهي بگذار

كه لحظه اي بكشم چشم خويش بر قدمت

تو آن امام رئوفي كه دشمنانت نيز

طمع برند به لطف و عنايت و كرمت

عجب

نه، گر دو جهان را نهي كف دستش

اگر به جان جوادت، كسي دهد قسمت

خجسته باد خراسان و زنده باد ايران

كه مستدام بود زير سايه علمت

هزار موسي عمران به طور تو مدهوش

هزار عيسي مريم گرفته جان ز دمت

نماز برده به صحن مطهر تو نماز

حرم طواف كند در حريم محترمت

تو آن امام رضايي كه اختيار قضاست

به اقتضاي خداوند جاري از قلمت

هنوز وارد صحن مطهرت نشده

سلام مي شنود از تو زائر حرمت

عنايتت همگان را گرفت و "ميثم" هم

چو قطره اي است كه افتاده در كنار يمت

***استاد حاج غلامرضا سازگار***

رضا اگر چه به صورت، از آن حرم دورم

من از تو دور كه باشم، ز خويش هم دورم

ميان اينهمه دوري ترانه دل من

شده «تو با مني اما من از خودم دورم»

تو آفتابي و با من نفس نفس نزديك

به رنگ سايه گر از تو قدم قدم دورم

جدا ز كوي تو آنقدر دورم از شادي

كه از وجود به اندازه عدم دورم

اگر كه يك قدم آيم سوي خراسانت

همان قدَر به خدا از غروب و غم دورم

شده ست فاصله در پيش رو گناهانم

به من مگو منِ بيچاره از تو كم دورم

مگر كه اينهمه بيچارگي كم است كه من

كبوتر توأم امّا از آن حرم دورم

غريبِ غُربتم از حضرت رضا مهجور

گداي مطلقم از مطلقِ كرم دورم

اگر چه منّت عينُ النعيمِ لطفت هست

ولي ز كوي تو يا «غايه النِعم» دورم

ز حادثات جهاني تو خود پناهم باش

مكن از آن حرمِ امنِ محترم، دورم

ز فيض عام تو اي آفتاب ملّت ها

ز بارگاه تو اي قبله اُمم، دورم

هر آنچه رحمت و فضل و سخا و لطف ترا

حساب مي كنم، از تو به هر رقم، دورم

ز مشهدت كه خيابان آن «ارم» خوانند

از آن حرم نه، كه از روضه ارم، دورم

به كفشداري

و فرّاشي ات اميدم هست

اگر ز خدمت آن شاه پر خدم دورم

مگر تو بر سرم از لطف پاي بگذاري

كه مورم و ز سليمان محتشم دورم

اگر چه گم نكنم كوكب هدايت تو

مكن ز كوي خود اي «نور في الظُلَم» دورم

فكيف أقطع منك الرجاءَ يا مولا؟

أجب بفضلك يا كاشف الهمم، دورم

كسي زبان مرا در غمت نمي فهمد

كه از امير عرب، خسرو عجم دورم

زيارت تو طلب دارم از خدا، تا كي

به شكل «لا» ز در خانه «نعم» دورم؟

اگر چه زائر عارف ني ام، ز محضر خود

مكن به جان جوادت دهم قسم- دورم

غريب عالم محرومي ام، ولي از خويش

مدار، اي به كرم در جهان عَلَم، دورم

همينكه خواب روم، بر ضريح توست سرم

همينكه باز كنم پلك ها ز هم، دورم

هزار شب بشوم همجوارتان از شوق

دوباره پيش خودم فكر مي كنم دورم

دلم براي تو ننوشته شعر خود خوانده

تو با مني اگر از دفتر و قلم دورم

اگر طلب كني ام، جان دهم ز شوق، اينبار

كه دوري ات نكند از تو باز هم دورم

***محمد سعيد ميرزايي***

خواستم تا شبي قلم بزنم

خط سرخي بروي غم بزنم

خواستم تا به ياري خورشيد

در سياهي شب قدم بزنم

تا كه مخلوط عشق و عقلم را

باز از نو دوباره هم بزنم

مثل هر بار عشق آمد و من

لاجرم حرف از دلم بزنم

حرف دل حرف عشق حرف رضاست

بايد از شاه طوس دم بزنم

با دو بال كبوتري وارم

مي پرم تا سري حرم بزنم

مي پرم تا به ماورا برسم

به حريمي پر از خدا برسم

باز امشب حرم چراغان است

دروديوار ريسه بندان است

ابرها را ببين كه آمده اند

باز وقت نزول باران است

ظاهرا باز كعبه مي سازند

قبله گاهي كه در خراسان است

آسمان با ستاره و ماهش

در زمين مدينه مهمان است

جبرئيل از بهشت آمده و

روي دستش گلاب وقرآن است

نجمه او

را بغل گرفته ببين

لبش امشب چقدر خندان است

غرق گلبوسه كرد رويش را

ميزند شانه باغ مويش را

چون نسيم بهار آمده اي

چقدر باوقار آمده اي

از تنت بوي ياس مي آيد

ز كدامين ديار آمده اي

گفته بودي مدينه گريه كنند

با دلي بي قرار آمده اي

از دل زائران خسته ي خود

تا بشويي غبار آمده اي

كرده اي پهن دام عشقت را

آخر اينجا چه كار آمده اي

فكركردي دلم اسيرت نيست

كه به قصد شكار آمده اي

من از اول كبوترت بودم

جلد صحن منورت بودم

هر زمان غصه اي عذابم داد

نام تو بردم و شدم دلشاد

ميهمان نه كه خانه زاد توام

خاكبوس قديم گوهر شاد

حرم تو فقط خراسان نيست

دل من هم شده رضا آباد

آمدم تا كه حرفهايم را

بزنم با تو ، هر چه بادا باد

چشم درچشم حلقه هاي ضريح

دست در دست پنجره فولاد

با دلي غرق خواهش آمده ام

قسمت مي دهم به جان جواد

كربلاي مرا هم امضا كن

راه آن را بروي من وا كن

مثل ابري به روي ايراني

مظهر رحمتي ، تو باراني

غير رويت كجا طواف كنم

كه شما كعبه ي فقيراني

با تو در آسمان رها هستم

بي توام در قفس چو زنداني

حاجتم را نيامده دادي

حرف دل راچه خوب مي داني

مثل هر بار از دو چشمانم

قصه هاي نگفته ميخواني

موقع مرگ منتظر هستم

مثل آن پيرمرد سلماني

لحظه ها را براي آمدنت

مي شمارم؛صفاي آمدنت

دل من مال توست آقا جان

كه به دنبال توست آقا جان

روي آن شاخه هاي بارورت

ميوه ي كال توست آقا جان

يا كه در بزمتان عزادار و

يا كه خوشحال توست آقاجان

در عزاي مصيبت جدت

نخي از شال توست آقا جان

به خدا آرزوي لب هايم

بوسه بر خال توست آقاجان

وقت تحويل سال اگر آيم

سال من سال توست آقاجان

در دلم ابر ماتم آمده است

باز بوي محرم آمده

است

كار دل را دوباره در هم كن

سينه را كربلايي از غم كن

ماه ذيقعده و زيارت تو

باز پابوسي ات نصيبم كن

كمي از اشك خود به چشمم ده

ديدگان مرا پر از نم كن

دلمان را بگير، دست خودت

فقط آماده ي محرم كن

چايي روضه هايمان را با

كوثر اشك فاطمه دم كن

بهر شب هاي ماه ماتممان

مجلس روضه اي فراهم كن

اين دل تنگم عقده ها دارد

گوييا ميل كربلا دارد

***محمد علي بياباني***

آنانكه عاشقند به دنبال دلبرند

هر جا كه مي روند تعلق نمي برند

از آنچه كه وبال ببينند خالي اند

عشاق روزگار ، سبكبال مي پرند

پرواز مي كنند به هر جا كه جلوه اي ست

گاهي ملائك اند و گاهي كبوترند

دل را به دست هر كس و ناكس نمي دهند

دلداده ي قديمي آل پيمبرند آنان كه عاشق علي و فاطمه شدند

مديون خانواده موسي بن جعفرند!

ما عاشقيم عاشق زهرا و حيدريم

ما شيعيان كشور موسي بن جعفريم

آدم بدون مهر تو انسان نمي شود

سلمان بدون عشق مسلمان نمي شود

آن گردني كه تيغ تو را بوسه مي زند

سوگند مي خوريم ، پشيمان نمي شود

وقتي كبوتران حريمت ، گرسنه اند

گندم براي سفره ما ، نان نمي شود

بايد هزار قرن ، حكومت كني مرا

سلطان چند روزه ، كه سلطان نمي شود

تو خوب جايي آمده اي سروري كني

هر رعيتي كه رعيت ايران نمي شود

تو هشتمين پيمبر قرآني مني

حق خدا و حق مسلماني مني

تو آسمان عشقي و خورشيد گنبدي

خورشيد هشتمي و به ايران خوش آمدي

تو سجده اي و ساجد و مسجود و مسجدي

تو عابدي و معبود و معبدي

تو كربلايي و نجفي و مدينه اي

يعني شهيد و شاهد و مشهود و مشهدي

نُه چشمه از علوم ، به قلب تو جاري است

با اين حساب ، عالم آل محمدي

تو

آمدي و آمدنت رفتني نداشت

مانند آفتاب تو در رفت و آمدي

اي آبروي جن و ملك خاكبوسي ات

عالم فداي جلوه شمس الشموسي ات

زائر شدم نسيم ، صداي مرا گرفت

از دستم التماس دعاي مرا گرفت

يك شب كنار پنجره فولاد ، مادرم

آن قدر گريه كرد ، شفاي مرا گرفت

يك پارچه گره زد و تا سالهاي سال

« سهميه امام رضا » ي مرا گرفت

صحن تو ، آسمان تو ، گنبد طلاي تو

حتي مجال كرب و بلاي مرا گرفت

ايمان نداشتم كه ضمانت كني مرا

تا اينكه آهو آمد و جاي مرا گرفت

اي دستگير صبح قيامت سرم فدات

هم خانواده هم پدر و مادرم فدات

اي مهربانترين كرم سفره ي گدا

يا ايها الرئوفي و يا ايها الرضا

امشب خدا كند كه تو را اي حضور سبز

اين قوم اشتباه نگيرند با خدا

اي لطف بي نهايت شبهاي زائران

يكبار ما ، سه بار شما ، پيش ما بيا

. . . .

با گريه هاي توست اگر گريه مي كنيم

اي روضه خوان گريه ي ابن شبيب ها

يابن شبيب گريه فقط بر غم حسين

يابن شبيب گريه فقط بهر كربلا

يابن شبيب جد مرا سر بريده اند

پيش نگاه عمه ما سر بريده اند

***علي اكبر لطيفيان***

اي كاش حرم بودم و مهمان تو بودم

مهمان تو و سفره احسان تو بودم

يك عمر گذشت و سر و سامان نگرفتم

اي كاش فقط بي سر و سامان تو بودم

تا چشم گشودم به دلم مهر تو افتاد 

زآن روز چو آهوي بيابان تو بودم

طوفان عجيبي است غم عاشقي تو 

چون موج اسير تو و طوفان تو بودم

اي گنبد تو عشق ، من خسته دل اي كاش

چون كفتر پر بسته ايوان تو بودم

يك پنجره فولاد دلم تنگ تو آقاست

اي كاش ز زوار خراسان تو بودم

***مهدي صفي ياري***

رسيد تا فلكه آب و روبروي حرم

گذاشت دست به سينه : سلام سوي حرم

لب زمين دو چشمش دوباره باران خورد

در آستانه دريا گرفت بوي حرم

گذاشت صورت خود را به صورت يك در

نفس كشيد و نفس شد به رنگ و روي حرم

تمام حس عطش را به كاسه ها نوشيد

و پر شد از تب و تاب لب سبوي حرم

در آن طرف پدري كه خميده . با گريه

گره زده پسرش را به آبروي حرم

چقدر قطره به دريا رسيدنش زيباست

چقدر زمزمه جاري شده به جوي حرم

در ازدحام توسل ز چشم من گم شد

ضريح بود و هزاران دعاي توي حرم

شكست بين نماز زيارت آقا

شكست و ريخت قنوتش به گفتگوي حرم

***

شفا گرفته مريضي ...زدند نقاره

صداي معجزه پيدا شد از گلوي حرم

***

گذاشت دست به سينه .عقب عقب برگشت

رسيد تا فلكه آب و روبروي حرم

***عليرضا لك***

"رافت" در آستان تو تفسير ميشود

دل با خيال حسن تو تسخير ميشود

صدها هزار نامه آلوده از گناه

با يك نگاه عفو تو تطهير ميشود

پيش از اجل به خانه چشمم قدم گذار

تعجيل كن! فدات شوم! دير ميشود

حتي سكوت در حرم تو عبادت است

اينجا نفس به ياد تو تكبير ميشود

اينجا اگر كبوتر دل آيد از بهشت

اطراف گندم تو زمين گير ميشود

ديوانه ميشود دل عاقل در اين حرم

ديوانه اي كه عاشق زنجير ميشود

صياد را به نيم نگهت صيد ميكني

آهو به يك ضمانت تو شير ميشود

***استاد حاج غلامرضا سازگار***

در بند هواييم، يا ضامن آهو!

در فتنه رهاييم، يا ضامن آهو!

بي تاب و شكيبيم، تنها و غريبيم

بي سقف و سراييم، يا ضامن آهو!

عرياني پاييز، خاموشي پرهيز

بي برگ و نواييم، يا ضامن آهو!

سرگشته تر از عمر، برگشته تر از بخت

جوياي وفاييم، يا ضامن آهو!

آلوده ي بدنام، فرسوده ي ايام

با خود به جفاييم، يا ضامن آهو!

آلوده مبادا، فرسوده مبادا

اين گونه كه ماييم، يا ضامن آهو!

پوچيم و كم از هيچ، هيچيم و كم از پوچ

جز نام نشاييم، يا ضامن آهو!

ننگيني ناميم، سنگيني ننگيم

در رنج و عناييم، يا ضامن آهو!

بي رد و نشانيم، از ديده نهانيم

امواج صداييم، يا ضامن آهو!

صيد شب و روزيم، پابند هنوزيم

در چنگ فناييم، يا ضامن آهو!

چندي است به تشويش، با چيستي خويش

در چون و چراييم، يا ضامن آهو!

با دامني اندوه، خاموش تر از كوه

فرياد رساييم، يا ضامن آهو!

مجبور مخيّر، ابداع مكرر

تقدير قضاييم، يا ضامن آهو!

افتاده به عصيان، تن داده به كفران

آلوده رداييم، يا ضامن آهو!

حيران شده ي رنج، طوفان زده ي درد

درياي بكاييم، يا ضامن آهو!

تو گنج نهاني، ما رنج عناييم

بنگر به كجاييم، يا ضامن آهو!

با رنج پياپي، در معركه ي ري

بي قدر و بهاييم، يا ضامن آهو!

نه طالع مسعود، نه بانگ خوش عود

زنداني ناييم، يا ضامن آهو!

در غربت يمگان،

در محبس شروان

زنجير به پاييم، يا ضامن آهو!

رانده ز نيستان، مانده ز ميستان

تا از تو جداييم، يا ضامن آهو!

سوداي ضرر ما، كالاي هدر ما

اوقات هباييم، يا ضامن آهو!

دل خسته و رسته، از هر چه گسسته

خواهان شماييم، يا ضامن آهو!

روزي بطلب تا، يك شب به تمنا

نزد تو بياييم، يا ضامن آهو!

در صحن و سرايت، ايوان طلايت

بالي بگشاييم، يا ضامن آهو!

با ما كرم تو، ما در حرم تو

ايمن ز بلاييم، يا ضامن آهو!

چشم از تو نگيريم، جز تو نپذيريم

اصرار گداييم، يا ضامن آهو!

در حسرت كويت، با حيرت رويت

آيينه لقاييم، يا ضامن آهو!

مشتاق زيارت، تا جبهه ي طاعت

بر خاك تو ساييم، يا ضامن آهو!

گو هر چه نبايد، گو هر چه ببايد

در كوي رضاييم، يا ضامن آهو!

آيا بپذيري، ما را بپذيري؟

در خوف و رجاييم، يا ضامن آهو!

مِهر است و اگر قهر، شهد است و اگر زهر

تسليم شماييم، يا ضامن آهو!

فريادرسي تو، عيسي نفسي تو

محتاج شفاييم، يا ضامن آهو!

هر چند گنه كار، هر قدر سيه كار

بي رنگ و رياييم، يا ضامن آهو!

ما بنده ي درگاه، در پيش تو، اما

در عشق خداييم، يا ضامن آهو!

در رنج و تباهي، وقتي تو بخواهي

آزاد و رهاييم، يا ضامن آهو!

اي چشمه ي خورشيد، مهر تو درخشيد

در عين بقاييم، يا ضامن آهو!

ما همسفر شوق، فريادگرشوق

آواي دراييم، يا ضامن آهو!

همخانه ي شبگير، همسايه تأثير

پرواز دعاييم، يا ضامن آهو!

همراز به خورشيد، دمساز به ناهيد

در شور و نواييم، يا ضامن آهو!

هم صحبت صبحيم، هم سوي نسيميم

هم دوش صباييم، يا ضامن آهو!

ما خاك ره تو، در بارگه تو

گوياي ثناييم، يا ضامن آهو!

سوگند الستيم، پيمان نشكستيم

در عهد «بلي»ييم، يا ضامن آهو!

يار ضعفا تو، خود ضامن ما تو

ما اهل خطاييم، يا ضامن آهو!

هم مسكنت ما، هر مرحمت تو

مسكين غناييم، يا ضامن آهو!

از فقر سروديم،

يا فخر نموديم

فخر فقراييم، يا ضامن آهو!

نه نقل فلاطون، نه عقل ارسطو

جوياي هداييم، يا ضامن آهو!

هنگامه ي وهم آن، كجراهه ي فهم اين

ما اهل ولاييم، يا ضامن آهو!

از گوهر پاكيم، از كوثر صافيم

فرزند نياييم، يا ضامن آهو!

چاووش شب رزم، سرجوش تب رزم

شوق شهداييم ، يا ضامن آهو!

ايمان به تو داريم، يونان بگذاريم

تشريك زداييم، يا ضامن آهو!

منشور نشابور، سرسلسله ي نور

با حكمت و راييم، يا ضامن آهو!

تو راه مجسّم، گر راه به عالم

جز تو بنماييم، يا ضامن آهو!

تا صور قيامت، با شور ندامت

شايان جزاييم، يا ضامن آهو!

همراهي استاد آگاهي مان داد

كز تو بسراييم، يا ضامن آهو!

اين بخت سهيل است،كش سوي تو ميل است

در نور و ضياييم، يا ضامن آهو!

زين نظم بدايع، وين اختر طالع

اقبال هماييم، يا ضامن آهو!

***سهِيل محمودي***

گل مي كند بهار تو در باغ سينه ها

پر مي شود ز باده ي تو آبگينه ها

نقاره مي زنند به بامت فرشتگان

حتما شفا گرفته ز دست تو سينه ها

ديگر غريب نيستي اي آشنا ترين

تاييد مي كند سخنم را قرينه ها

اول همين كه سمت حريم تو آمدند

صدها هزار مرد غريب از مدينه ها

ديگر هم آن كه از نفس تو غريب ماند

در سينه هاي عاشق وصل تو كينه ها

تجديد كن حكومت خود را به قلبها

اينجا فراهم است برايت زمينه ها

گرم فضا نوردي خوف و رجا شديم

آيا به ما نمي رسد آخر سفينه ها

دارد حكايت از عشاق گنبدت

يعني كه زرد باد رخ از عشق بي حدت

هر سر كه از خيال تو پر شور مي شود

درياي بر كرانه اي از نور مي شود

در شعله ي محبت تو سينه تا گداخت

غرق تجلي است وشب طور مي شود

با هر

"وان يكاد" لبان فرشته ها

صد چشم زخم از حرمت دور مي شود

فردا كه موج خيز هراس است زائرت

در ساحل نجات تو محشور مي شود

با پلك بسته آمده دشمن به جنگ تو

از بس حريم قدس تو پر نور مي شود

چون حوض كوثر است گوارا عقيق تو

فوق بهشت آمده صحن عتيق تو

ما را به گوشه حرم خود مقيم كن

مهمان مهرباني دست كريم كن

تا شعله زار شوق تو بالي بگسترد

اي صبح، دشت عاطفه را پر نسيم كن

درباني حريم تو در آرزوي ماست

ما را عصا به دست بخواه و كليم كن

مژگان ما كه سمت شكوه تو وا شده است

وقف غبار روبي فرش و گليم كن

بي اطلاع از اول و از آخر خوديم

ما را كه حادثيم، رهين قديم كن

اين دل زجنس پنجره فولاد تو نبود

يعني كه زود مي شكند از فراق، زود

خورشيد گرم چيدن بوسه زماه توست

گلدسته ها منادي شوق پگاه توست

آري شگفت نيست كه بي سايه مي روي

خورشيد هم زسايه نشينان ماه توست

از چشم آهوان حرم مي توان شنيد

اين دشتها به شوق شكار نگاه توست

بالاي كاشي حرم تو نوشته است

هرجا دلي شكست همان بارگاه توست

با اين كه سال هاست سوي طوس رفته اي

اما هنوز چشم مدينه به راه توست

يعني كه كاش فصل غريبي گذشته بود

ديگر مسافرم زسفر بازگشته بود

هرچند سبز مانده گلستان باورت

آيينه اي جز آه نداري برابرت

راه از مدينه تا به خراسان مگر كم است

با شوق ديدنت شده آواره خواهرت

ديگر دلي به ياد دل تو نمي طپد

بالي نمانده است براي كبوترت

...

مثل نسيم مي رسد از ره جواد تو

يعني نمي نهي به روي خاكها سرت

تنها به كرب و بلا سرنهاده بود

مردي كه داشت نوحه گري مثل مادرت

اشك تو

هست تا به ابد روضه خوانمان

تا كربلاست همسفر كاروانمان

***جواد محمد زماني***

نام تو را بردم زمستانم بهاري شد

در خشكسالي دلم صد چشمه جاري شد

بعد از زماني كه گدايي تو را كردم 

دار و ندار من عجب دار و نداري شد

گفتند جاي توست دل را شستشو كردم 

پس مي شود از خادمان افتخاري شد

مي خواستند از هر طرف تو جلوه گر باشي 

اين گونه شد دور حرم آئينه كاري شد

گاهي اسيري لذت آهو شدن دارد

بيچاره آنكه از نگاه تو فراري شد

گرد ضريحت با من و گرد دلم با تو

بي تو دوباره اين دلم گرد و غباري شد

من سائل بي چيز اطراف حرم هستم

من سالهاي سال دنبال كرم هستم

***علي اكبر لطيفيان***

خدا نه اين كه مرا از گِل زياده تان

كه آفريد مرا از غبار جاده تان

وبال گردن تان بودم از همان آغاز

بعيد هست بيايم به استفاده تان

ببين چه ساده برايت به حرف مي آيم

فداي اين همه لطف و صفاي سادۀ تان

به لطف چشم شما دل هميشه آباد است

خدا كند كه بمانم خراب بادۀ تان

خدا نوشت ازل در شناسنامۀ دل

كه ما غلام شماييم و خانوادۀ تان

از آن زمان كه از اين خاك پاك پا شده ام

گداي دائمي حضرت رضا شده ام

بهشت كوچك دامان مادري آقا

تو ميوۀ دل موسي بن جعفري آقا

شب ولادت تو در مدينه مي گفتند

ز راه آماده خورشيد ديگري آقا

دخيل بسته ام امشب به گاهواره تو

رواست حاجتم ار سر برآوري آقا

اگر چه منشاء نور شما يكي باشد

تو بين باغ خدا طعم نوبري آقا

كه خوانده است ولي عهد خود تو را وقتي

كه تو براي خودت يك پيمبري آقا

تويي كه صاحب اوصاف بي حدش خواند

همان كه عالم آل محمدش خواند

مهي كه چشمۀ چشم تو در تلاطم شد

طلوع مشرقي آفتاب هشتم شد

چه حكمتي است كه قبل از شروع موسم حج

طواف قبلۀ هشتم نصيب مردم شد

فقط براي تماشاي

دانه پاشي تان

دل كبوتريم نذر چند گندم شد

شبيه محشر كبراست صحن هاي حرم

كه در شلوغي هر روزه اش دلم گم شد

به سوي پنجره فولاد حاجتي آمد

دخيل بست و گرفت و غمش تبسم شد

ز كوچه هاي حرم آفتاب مي جوشد

ز دست حوض فرشته شراب مي نوشد

تو بحر هستي و كس نيست از تو درياتر

تو آف_ت_ابي و از ه_ر ب_ل_ند ب_الاتر

تو نسل نوري و هر چند هشتمين خورشيد

ولي نديده زمين در خود از تو پيداتر

اگر چه باغ بهشت خداست رويايي

ولي بهشت نگاه تو هست روياتر

از ابتداي ازل چشم هيچ آهويي

ز چشم هاي تو هرگز نديده شهلاتر

در آستين بدون عصاي تو موسي است

و از مسيح نفس هاي تو مسيحاتر

نفس نه، گوشه ي چشمي اگر بيندازي

دوا نه، در دل ما مركز شفا سازي

فداي نام صميمي و شاعرانه تان

كه باز كرده دلم را به سوي خانه تان

بود دست من و بي هوا هوايي شد

گمان كنم كه گرفته دلم بهانه تان

نشسته ام به سر دوش گنبدت آقا

بيا و پر مده مرغي ز آشيانه تان

دوباره حرف زيارت دوباره حرف حرم

دوباره حرف كبوتر به آب و دانه تان

چه قدر عمق بلند كلامتان زيباست

ميان صحبت شيرين و عاميانه تان

بخوان كه هر چه بخواني براي ما زيباست

رسيدن تو به اين خاك هديه زهراست

كسي كه بر لب خود ذكر يا رضا دارد

ميان سينه ي زهرا هميشه جا دارد

اگر كه بر نخورد بر خدا كجا كعبه

به قدر اين حرمت اين همه صفا دارد؟

كنار پنجره فولاد مادري خسته

براي كودك خود دست بر دعا دارد

گرفته دامنه هاي ضريح را مردي

به گريه حاجت امضاي كربلا دارد

و نذر روضه ي زهرا نموده مي خواند

عقيق سبز علي رنگ كهربا دارد

ميان خانه كه

بستند دست مولا را

ميان كوچه شكستند دست زهرا را

***وحيد قاسمي***

صبح است و در بزم چمن هر گل تبسم مي كند

باغ از طراوت حسن يوسف را تجسم مي كند

ساقي مي باقي به كف مطرب ترنم مي كند

موج نشاط و عشق چون دريا تلاطم مي كند

شور و شعف غوغا به پا در جان مردم مي كند

از شرق عصمت جلوه ها خورشيد هشتم مي كند

در حيرت درگاه او دل دست و پا گم مي كند

باشد كه بر ديدار او شيدا شود دل اين چنين

پيش از ولادت مادرش دل بست بر پيغام او

آرامش جان يافت از تسبيح صبح و شام او

روزي كه عالم گير شد اشراق فيض عام او

آن روز آغوش پدر شد بستر آرام او

برداشت با آب فرات از روز اول كام او

يعني ز خم نينوا مي ريخت مي در جام او

دل برد از موسي ولي نام علي شد نام او

فالله خيرٌ حافظاً بر اين وجود نازنين

آب بقا را شرمگين لعل لب نوشش كند

موسي كليم الله را گويا و خاموشش كند

دارد يد بيضا اگر دستي در آغوشش كند

آن كس كه جا در سايه لطف خطا پوشش كند

امروز اگر شور ولايت خانه بر دوشش كند

گردون هلال ماه را چون حلقه در گوشش كند

فردا عنايات رضا حاشا فراموشش كند

باشد كه بگشايد بر او آغوش فردوس برين

اين اصل مصباح الهدي مشكات علم و نور شد

از اشتياق وصل او موسي كليم طور شد

چون مركب اجلال او وارد به نيشابور شد

نزديك شد آيات حق آثار باطل دور شد

هر لاله جامي لب به لب از باده منصور شد

هر غنچه گل شد هر گلي لبخند زد مسرور شد

از خطبه شيرين او سرها همه پر شور شد

برخاست غوغايي به

پا از آن حديث دلنشين

اي بت شكن تر از خليل اي يار موسي كليم

اي رمز تنزيل كتاب اي ترجمان "حا" و "ميم"

اي سينه ات طور سنين اي صاحب قلب سليم

باران رحمت ريخته از آن دل و دست كريم

اي جاري از پيشاني ات نور صراط مستقيم

حكم ولايت عهدي ات محكوم الملك عقيم

صبرت شگفت انگيزتر از آيت كهف و رقيم

اي يوسف زهرا كه شد صبر تو ايوب آفرين

اي چتر ياسين بر سرت ياس بهشتي بو تويي

ماه هدايت منظر و مهر هلال ابرو تويي

آن كس كه خيزد آفتاب از آستان او تويي

در آفرينش نكته ي باريكتر از مو تويي

عشاق را دلبر تويي آفاق را دل جو تويي

در هر زمان آئينه دارِ ليس الا هو تويي

هم حجت هشتم به حق هم ضامن آهو تويي

درياي فيض و رحمتي چون رحمت اللعالمين

اين پنجه مشكل گشا رفع گرفتاري كند

از خواب غفلت خلق را دعوت به بيداري كند

مهرش پرستوي مهاجر را پرستاري كند

درماندگان را ياوري مظلوم را ياري كند

دل در طواف كويش احساس سبك باري كند

باران رحمت هاي او اشك مرا جاري كند

من گرچه بد كردم ولي او آبرو داري كند

در سفره ي احسان او شرمنده است اين كمترين

تا صحبت از اين پاره ي جان پيمبر مي شود

دنياي ما با عشق او دنياي ديگر مي شود

ساقي اگر باشد رضا هر لاله ساغر مي شود

خاك خراسان چون بهشت از او معطر مي شود

خار چمن با لطف او سرو و صنوبر مي شود

خورشيد در اين بارگاه از ذره كمتر مي شود

وقتي طواف حضرتش با حج برابر مي شود

قل هذه جناتُ عدنٍ فَادخلوها خالِدين

هر گاه كارم زار شد گفتم علي موسي

الرضا

هر دم دلم بيمار شد گفتم علي موسي الرضا

وقتي گره در كار شد گفتم علي موسي الرضا

دنيا به چشمم تار شد گفتم علي موسي الرضا

پائيز دل غم بار شد گفتم علي موسي الرضا

تا بخت با من يار شد گفتم علي موسي الرضا

چون لحظه ديدار شد گفتم علي موسي الرضا

چشم من و جامي از آن سرچشمه نور و يقين

گاهي قدم در وادي صبر و توكل مي زنم

بر روي درياي گنه با مهر او پل مي زنم

در كارم از ديوان حافظ هم تفال مي زنم

بر تارك شعر "شفق" تاجي پر از گل مي زنم

گاهي دم از هجران روي مصلح كل مي زنم

چون ذره بر دامان او دست توسل مي زنم

در عين مهجوري دم از صبر و تحمل مي زنم

اما ندارم طاقت صبر و تحمل بيش از اين

***شفق***

روز ولادت تو غزل آفريده شد

مفعول و فاعلات و فعل آفريده شد

پلكي زدي و معجزه اي را رقم زدي

از برق چشم هات زحل آفريده شد

از شهد غنچه ي لب پر خنده ي شما

در چشمه ي بهشت عسل آفريده شد

عالم به رقص آمد و، از پايكوبي اش

از طوس تا حجاز گسل آفريده شد

سينه به سينه؛ شكرخدا عاشق توايم

اين عشق پاك روز ازل آفريده شد

ما از پدر ولاي شما ارث مي بريم

ايرانيان كشور موسي بن جعفريم

در جشن پايكوبي تنبورهاي مست

در بزم مي گساري انگورهاي مست

نور خدايي تو چه اعجاز كرده است!

هو مي كشند دور و برت كورهاي مست

شيريني ولاي شما چيز ديگري است!

اين را شنيدم از لبِ زنبورهاي مست

دارد تمام شهر به ديوار مي خورد!

درپيشِ چشم قاصر مأمورهاي مست

از اين به بعد حرف خدايي نمي زنند

با ديدن جلال تو، منصورهاي مست

اذن دخول ميكده

ورد زبان ما

بوي شراب مي دهد امشب دهان ما

وقتي همه به عشق تو پروانه مي شوند

پروانه ها كنايه و افسانه مي شوند

روح بهارهستي و؛ اين بوته هاي خار

از عطر گام هاي تو ريحانه مي شوند

با ديدن جمال زليخا كُش شما

يوسف شناس ها همه ديوانه مي شوند

شانه به شانه، شاه و گدا در سرايتان

مهمان سفره هاي كريمانه مي شوند

شب ها به عشق باده ي نابت شيوخ شهر

شاگردهاي حوزه ي ميخانه مي شوند

عمري كتاب تزكيه تدريس كرده اي

در شهر طوس ميكده تاسيس كرده اي

آن سوي شهر قبه اي از نور ديده ام

صحن و سراي كيست كه از دور ديده ام!؟

هوش از سرم پريده و مستانه مي دوم

حس مي كنم كه باغِ پر انگور ديده ام

ديگر چه احتياج به نعلين و چوب دست!

موسيِ پا برهنه شدم؛ طور ديده ام

مشهد كجا و اين دل نا پاك من كجا!؟

خود را شبيه وصله ي ناجور ديده ام

در محضرت جناب سليمان شهر طوس

بال ملخ به شانه ي يك مور ديده ام

اينجا نديده ايم گدايي كه دلخور است

اينجا فقيرها چه قدر جيبشان پر است

گريه بهانه اي است كه عاشق ترم كني

شايد مرا كبوتر جلد حرم كني

آقاي من! كلاغ به دردت نمي خورد!؟

از راه دورآمده ام باورم كني

با ذوق وشوق آمده ام حضرت رئوف

فكري به حال رنگِ سياه پرم كني

زشتم قبول؛ بچه ي آهو كه نيستم

بايد نگاه معجزه بر جوهرم كني

بايد تو را به پهلوي زهرا قسم دهم

تا عاقبت به خيرترين نوكرم كني

مادر سپرده است به دست شما مرا

گفته فقط شما ببري كربلا مرا

***وحيد قاسمي***

دل سودا زده سامان نپذيرد هرگز

كافر چشم تو برهان نپذيرد هرگز

آن كه بيمار نگاهي شده هنگام سحر

منت مرهم و درمان نپذيرد هرگز

با

نگاه تو اگر عاشقي آغاز شود

جز به ديدار كه پايان نپذيرد هرگز

دل اگر خانه ي هر بي سر و پايي گردد

اثر از گفته ي خوبان نپذيرد هرگز

عمر بي معرفت آبي است كه از جو رفته

اين زياني است كه جبران نپذيرد هرگز

ما درِ خانه ي سلطان، سر و سامان داريم

هرچه داريم ز آقاي خراسان داريم

با دم قدسي معشوق نفس تازه كنم

تا كه قدري سخن از يارِ خوش آوازه كنم

صحنْ گردي حرم وقت سحر مي خواهم

تا صفاي دل شيدا زده اندازه كنم

بين هشتي حرم گر بِكشيدم بر دار

سر سودايي خود زينت دروازه كنم

سرگذشت من و تو گشته كرم نامه ي عشق

هر سحر پاي مناجات دلي تازه كنم

تار گيسو طلبم تا كه ورق هاي دلم

هم چو يك مصحف پر درد به شيرازه كنم

نام اين مصحف دل را بگذارم ز قضا

قصه ي يك سگ ولگرد و كرامات رضا

تا كه بر گنبد تو ديده ام از دور افتاد

ناگهان در دل آلوده ي من شور افتاد

اولين بار كه ديدم حرمت را گفتم

اي سليمان! به سرايت گذر مور افتاد

بي پناه آمدم و خوب پناهم دادي

راهم از حادثه در دولت منصور افتاد

تا به خود آمده ديدم كه دل از دستم رفت

وسط آيينه ام چشمه ايي از نور افتاد

نه بگويم كه كليمم حرمت عرش خداست

اتفاقي ره موسي دل از طور افتاد

يك قدم سوي تو با عمره برابر گردد

كعبه هم دور سر گنبد تو مي گردد

اي كه نا گفته ز اسرار دلم آگاهي

دست گير دل هر خسته دل و گمراهي

ز عنايات رئوفانه ي تو فهميدم

كه نه من بلكه هميشه تو مرا مي خواهي

در بهشت تو نهم پاي چو با كوهي درد

تو طبيبانه دوا مي

كني اش با آهي

من گدا زاده و تو نسل به نسلت سلطان

خوش برازنده ي تو صحن و سراي شاهي

حاجت از دل نگذشته تو روا مي سازي

اي كه ناگفته ز اسرار دلم آگاهي

من مسلمان شده ي نميه نگاهت هستم

لحظه ي مرگ بيا ديده به راهت هستم

دل بيمار مرا فرصت درماني ده

با دم قدسي ات اي دوست مرا جاني ده

قبل از آني كه گناهم نفسم را گيرد

آمدم توبه كنم مهلت جبراني ده

هم چنان زلف پريشان تو آواره شدم

به دل خانه خرابم سر و ساماني ده

شوريِ اشك چشيدم كه نمك گير شدم

سر اين سفره به من رزق فراواني ده

حمد لله سر كوي تو زنجير شدم

استخواني به سگ خانه ات ارزاني ده

لحظه ي مرگ قدم رنجه كن و بر ما هم

فيض ديدار چون آن عاشق سلماني ده

از تو من روزيِ شب هاي محرم خواهم

چشم پر گريه ايي و سينه ي سوزاني ده

سفره ي عاشقي ام را تو بيا كامل كن

عصر روز عرفه فرصت قرباني ده

در حريمت خبر از عرش خدا مي آيد

بوي سيب حرم كرببلا مي آيد

آمدي تا كه به نامت دل ما زنده شود

يادي از فاطمه و شير خدا زنده شود

آمدي تا سند شيعگي ما باشي

با نفس هاي تو تسبيح و دعا زنده شود

آمدي تا ز پي ات خواهرت آواره شود

ياد آوارگي شام بلا زنده شود

پلك زخمي تو از خاطره ي گودال است

آمدي روضه ي آن راس جدا زنده شود

امر كردي به همه گريه كنند بهر حسين

تا غم بي كفن كرببلا زنده شود

جد مظلوم تو را با لب عطشان كشتند

خواهرش ديد و به گيسوي پريشان كشتند

***قاسم نعمتي***

اي عرشيان به شهر خراسان سفر كنيد

شب را در اين بهشت الهي سحر كنيد

با زائرين اين

حرم الله سر كنيد

مدح رضا چو آيهٔ قرآن ز بر كنيد

عيد بزرگ شيعهٔ آل پيمبر است

ميلاد هشتمين حجج الله اكبر است

اي دل بگير جان و به جانان نظاره كن

بر چهرهٔ حقيقت ايمان نظاره كن

يك لحظه بر تمامي قرآن نظاره كن

در دست نجمه نجم فروزان نظاره كن

ميلاد پارهٔ تن زهرا و احمد است

شمس الشموس عالم آل محمد است

اين مظهر جمال خداوند اكبر است

آيينهٔ تمام نماي پيمبر است

خورشيد نجمه يا مه افلاك پرور است

قرآن روي سينهٔ موسي ابن جعفر است

بر خلق آسمان و زمين مقتداست اين

جان رو نما دهيد كه روي خداست اين

روشن هزار سينهٔ سينا به نور او

چشم هزار موسي عمران به طور او

صف بسته اند خيل رسل در حضور او

دل بحر بي كرانه اي از شوق و شور او

ريزد برات عفو خدا از نظاره اش

دوزخ بهشت مي شود از يك اشاره اش

هر قامتي كه سرو لب جو نمي شود

هر صورتي كه وجه هو الهو نمي شود

هر پادشه كه ضامن آهو نمي شود

هر كس كه نام اوست رضا، او نمي شود

در طوس پارهٔ تن احمد بود يكي

آري رئوف آل محمد بود يكي

اي خلق خاك پاي تو يا ثامن الحجج

جان جهان فداي تو يا ثامن الحجج

قرآن پر از ثناي تو يا ثامن الحجج

ايمان بود ولاي تو يا ثامن الحجج

دين را به جز ولاي تو اصل و اصول نيست

تهليل بي ولاي تو هرگز قبول نيست

گردون هماره دور زند در طريق تو

خورشيد خشت گوشهٔ صحن عتيق تو

با آن همه كرامت و لطف دقيق تو

خود را شمرده اند گدايان رفيق تو

دستي كه دست لطف خدا مي شود تويي

شاهي كه خود رفيق گدا مي شود تويي

يكسان بود به وقت عطاي

تو خاص و عام

فرقي نمي كند به درت شاه يا غلام

سلطان نديده ام ز گدا گيرد احترام

پيش از سلام زائر خود را كند سلام

پيوسته دست بر سر زوار مي كشي

تو كيستي كه ناز گنه كار مي كشي

پاييز بوستان دل ما بهار توست

در شهر طوسي و همه عالم ديار توست

گل بوسهٔ امام زمان بر مزار توست

شيعه به هر كجا كه رود در كنار توست

چشم و چراغ و محفلم اين جاست يا رضا

هر جا سفر كنم دلم اين جاست يا رضا

شرمنده ام از اين كه بپرسند كيستم

از ذره كمترم نتوان گفت چيستم

در پرتو كرامت خورشيد زيستم

روزي كه نيستم به كنار تو نيستم

با يك دم تو صبحدم عيد مي شوم

در آفتاب صحن تو، توحيد مي شوم

گل از نسيم صبح بهشت تو بو گرفت

خورشيد پيش روي تو از شرم رو گرفت

ماه از فروغ خشت طلايت وضو گرفت

بي آبرو ز خاك درت آبرو گرفت

من دور گندم كرم تو كبوترم

ردّم نكن كه از همه بي آبروترم

اي نقش ديده و دل ما جاي پاي تو

روح الامين كبوتر صحن و سراي تو

مضمون بده كه از تو بگويم براي تو

"ميثم" كجا و گفتن مدح و ثناي تو

راهم بده كه ذاكر ناقابل توام

انگار اين كه خاك ره دعبل توام

***حاج غلامرضا سازگار***

سلام بر تو اماما، تو را سلام، امام!

شكسته ايم ز داغي بزرگ امام، امام!

غريب را ننوازد مگر امام غريب

غريب آمده ام پيش تو سلام ، امام!

غلام حلقه به گوش تو ماه و خورشيدند

متاب روي از اين كمترين غلام ، امام!

قصيده دارم و چشم انتظار اذن توام

اجازتي كه بخوانم تو را به نام ، امام!

بجز مقام "رضا" از رضا طلب نكنم

فقير حالم و مستغني از مقام، امام!

مرا دلي ست كه پيدا

نمي كنم آن را

دلي كه گم شده در موج ازدحام، امام!

غم غريبي و اندوه كودكان، تب مرگ

گلايه از كه كنم؟ شكوه از كدام؟ امام!

اگر چه شب شب شادي ست، دل عزادار است

بگو كه خنده حلال است يا حرام؟ امام!

تويي كه زهر جفا خورده اي ببين ما را

زمانه زهر جفا مي كند به جام، امام!

تويي جواز نماز دل شكستۀ من

تويي ركوع و تويي سجده و قيام، امام!

تويي كه واسطه العقد آل ياسيني

تويي حلاوت ذكر علي الدوام، امام!

تو شرط عشقي و بر كوه هاي نيشابور

خدا نوشته به فيروزه اين پيام، امام!

در اين مصيبت عظمي چه جاي مولودي

شكست پشت من و قامت كلام، امام!

شكسته پشت مدينه ،شكسته پشت بقيع

شكسته است دل مسجدالحرام ،امام!

در اين سپيده كه ميلاد آفتابي توست

بخوان شكسته دلان را به بارعام، امام! به حاجيان بگو از راه كعبه برگردند

به خاكبوسي اين خيمه و خيام ،امام!

گرسنه اند يتيمان، مگر ز سفرۀ تو

تبرّكي ببرم پاره اي طعام، امام!

كبوتران پريشان چه مي كنند آن جا؟

پريده اند به روي كدام بام؟ امام!

گذشت هفته اي از غم، امام هشتم عشق

تمام كن غم و اندوه را ، تمام، امام!

به خانه هاي شكسته بگو كه برخيزند

به احترام تو، آري، به احترام امام

شد درست بگويم تمامت غم را

نشد تمام شود شعر ناتمام ، امام!

هماره پرتو ماه تو باد بر سرمان

هماره سايۀ مهر تو مستدام، امام!

وداع با تو سلامي دوباره است ، سلام

سلام بر تو اماما، تو را سلام، امام!

*****

اين شعر در ايام زلزله بم سروده شده است

***عليرضا قزوه***

شهادت غريب الغربا حضرت علي بن موسي الرضا (عليهالسلام)
با سينه اي كه آتش از آن شعله مي كشيد

ناله براي كشته ي ديوار و در كشيد

او بود و خاك حجره و يك ناله ضعيف

آري نفس نفس زدنش تا سحر كشيد

يك روزه زهر بر

دل زارش اثر نمود

گاهِ سحر به جانب جانانه پر كشيد

در انتظار آمدن ميوه ي دلش

پا را به سوي قبله چنان محتضر كشيد

سينه زنان دريده گريبان پسر رسيد

دستي به روي ماه كبود پدر كشيد

شمس الشّموس روي زمين اوفتاده و

فرياد اي پدر ز دل خود قمر كشيد

آه از دمي كه زينب كبرايِ غم نصيب

آمد تن امام زمانش به بر كشيد

با دست زخم خورده خود دختر علي

تير شكسته از تن ارباب در كشيد

گل مانده بود در وسط تيغ و نيزه ها

آمد ز پاي ساقه ياسش تبر كشيد

***حسن لطفي***

تيزي شمشير هم تسليم ابرو مي شود

شير هم در پاي چشمان تو آهو مي شود

نيست فرقي بين رب و عبدِ عين رب شده

گاه ذكرم يا رضا و گاه يا هو مي شود

مِهر تو در سنگ هم كار خودش را مي كند

شيشه در همسايگيِ عطر خوشبو مي شود

تو به ما پا مي دهي و ما كليمت مي شويم

لال هم در اين حرم مرغ سخنگو مي شود

دست خالي بودن ما نيست كتمان كردني

دست ما هر بار سائل مي شود، رو مي شود

چشم جاري از تمام چشمه ها بالاتر است

آب سقاخانه هم محتاج اين جو مي شود

اين مژه هايم اگر پيش تو باشد بهتر است

لااقل يك گوشه از صحن تو جارو مي شود

پنجره پولاد تو آخر شفايم مي دهد

باز هم در صحن هاي تو هياهو مي شود

***علي اكبر لطيفيان***

انگور مي دهند كه قرباني ات كنند

لازم نكرده دعوت مهماني ات كنند

صدها رواق در جگرت زهر باز كرد

مي خواستند آينه بنداني ات كنند

هر شب تو بر غريبي خود گريه مي كني

مردم اگر چه سجدهي سلطاني ات كنند

تو نو به نو براي خودت گريه مي كني

در صحن كهنه گرچه چراغاني ات كنند

وقتي خدا غريبي ما را نگاه كرد

فرمود تا حسين خراساني ات كنند

زن هاي طوس مثل زنان بني اسد

جمعند تا عزاي پريشاني ات كنند

معصومه را به همرهي خود كشانده اي

تا قبله گاه زينب ايراني ات كنند

***محمد سهرابي***

يا آنكه بخوانيد به بالين پسرم را

يا بر سر زانو بگذاريد سرم را

شب تا به سحرچشم به راهم كه نسيمي

از من ببرد سوي مدينه خبرم را

كي باور من بود كه از آن حرم پاك

يك روز جدا گردم و بندم نظرم را

مجبور به توديع حرم بودم و ناچار

در سايه اندوه نشاندم پسرم را

هنگام خدا حافظي از شهر،عزيزان

شستند به خوناب جگر رهگذرم را

گفتم همه در بدرقه ام اشك ببارند

شايد كه نبينند از آن پس اثرم را

دامانم از اين منظره پر اشك شد اما

گفتم كه نبيند پسرم چشم ترم را

باكس نتوان گفت وليعهدي مأمون

خون كرده دلم را و شكسته كمرم را

من سر به وليعهدي دونان نسپارم

بگذارم اگر بر سر اين كار سرم را

تهمت زچه بنديد به انگور، كه خون كرد

هم صحبتي دشمن ديرين جگرم را

آفاق همه زير پر رأفت من بود

افسوس بدين جرم شكستند پرم را

آن قوم كه در سايه ام آرام گرفتند

دادند به تاراج خزان برگ وبرم را

بشتاب بديدار من اي گل كه به بويت

تسكين دهم آلام دل در به درم را

روزم سپري شد به غم،اما گذراندم

با ياد تو اي خوب،شبم را سحرم را

***محمد جواد غفورزاده (شفق) ***

من با تو زندگي نكنم پير مي شوم

بي تو من از جواني خود سير مي شوم

من در شعاع پرتو شمس الشموسيت

بي اختيار پيش تو تبخير مي شوم

آيينه كاري حرمت ذره پروري است

من در رواق چشم تو تكثير مي شوم

در صحن كهنه سوي تو كردم نماز را

اينجاست آنكه لايق تكبير مي شوم

من در شمار سلسله راويان شدم

چون با حديث سلسله زنجير مي شوم

من گريه ام گرفته كمي هم به من بخند

دارم به پاي خويش سرازير مي شوم

يك شب نشد كه بيگنه آيم زيارتت

اما دوباره پيش تو تقدير مي شوم

وقتي كه آه ميكشم

از پرده ي نياز

بي پرده با تو صاحب تصوير مي شوم

بيچاره من كه نيست قلمدانم از طلا

هر چند با نگاه تو اكسير مي شوم

نقاره خانه ات ز كجا آب مي خورد

كز بانگ آن چو سيل سرازير مي شوم؟

آن نامه ام كه از سر تعجيل و اضطراب

بر بال كفتران تو تحرير مي شوم

اين رنگ طوسي از دل سرخم نمي رود

گرچه دورنگ،دور ز تزوير مي شوم

برداشت سيل گريه بساط زيارتم

نم نم دوباره قابل تعمير مي شوم

حوض حياط تو بدهد مرده را حيات

من نيز با تو عيسي تاثير مي شوم

وقت ورود در حرم تو هوايي ام

وقت خروج تازه زمين گير مي شوم

بادا شلوغ دور و برت كعبه ي عزيز

من حاجي توام كه به تقصير مي شوم

يك روز اگر كه زينت ديوار تو شوم

آيينه را گذاشته شمشير مي شوم

***محمد سهرابي***

نخل زردم جوانه مي خواهم

كفترم آب و دانه مي خواهم

بر فراز مناره هاي حرم

گوشه اي باز لانه مي خواهم

روي پرهاي من بزن مهري

بي نشانم نشانه مي خواهم

كفتر خانگي اين حرمم

دانه از اهل خانه مي خواهم

در كنار رواق دارالزهد

منزلي جاودانه مي خواهم

از شما روز اول هر ماه

مثل مردم سرانه مي خواهم

خانه جز اين حرم نمي خواهم

پر پرواز هم نمي خواهم

آستان بوس خود خطابم كن

بد حسابم ولي حسابم كن

بركه ي خشكم و گل آلودم

كوثر معرفت گلابم كن

قسمت مي دهم به جان جواد

بعد اگر خواستي جوابم كن

كرمت گر اجازه داد آقا

پيش چشم همه خرابم كن

من شبيه دعاي بي روحم

روح ادعيه مستجابم كن

اي خداوند عشق يا احساس

نظري كن به خاطر عباس

درد من را تو خوب مي داني

حق همسايه را تو خوب مي داني

حق همسايه جا نياوردم

نيست اين شيوه ي مسلماني

ولي اي با وفا پناهم ده

هرچه باشد

تو از بزرگاني

لحظه اي كه جنازه ام آمد

واي من گر كه رو بگرداني

يوسف ار ماه كنعان بود

تو مه آسمان ايراني

واي آقا چقدر مي آيد

به تو لفظ شريف سلطاني

گفته ام هر كنار در هر سو

ضامنم هست ضامن آهو

***علي زمانيان***

دل هميشه غريبم هوايتان كرده است

هواى گريه پايين پايتان كرده است

وَ گيوه هاى مرا رد پاى غمگينت

مسافر سحر كوچه هايتان كرده است

خداش خير دهد آن كسى كه بال مرا

كبوتر حرم باصفايتان كرده است

چگونه لطف ندارى به اين دو چشمى كه

كنار پنجره هايت صدايتان كرده است ؟

چگونه از تو نگيرم نجات فردا را؟

خدا براى همين ها سوايتان كرده است

چرا اميد ندارى مدينه برگردى؟

مگر نه آنكه خدا هم دعايتان كرده است ؟

ميان شهر مدينه يگانه خواهرتان

چه نذرهاى بزرگى برايتان كرده است

تو آن نماز غريب هميشه ها هستى

كه كوچه هاى خراسان قضايتان كرده است

سپيده اى و به رنگ شفق در آمده اى

كدام زهر ستم جابجايتان كرده است

***علي اكبر لطيفيان***

نام تو را بردم زمستانم بهارى شد

در خشكسالى دلم صد چشمه جارى شد

بعد از زمانى كه گدايى تو را كردم

دار و ندار من عجب دار و ندارى شد

گفتند جاى توست، دل را شستشو كردم

پس مى شود از خادمان افتخارى شد

مى خواستند از هر طرف تو جلوه گر باشى

اين گونه شد، دور حرم آئينه كارى شد

گاهى اسيرى لذّت آهو شدن دارد

بيچاره آن كه از نگاه تو فرارى شد

گَرد ضريحت با من و گَرد دلم با تو

بى تو دوباره اين دلم گرد و غبارى شد

من سائل بى چيزِ اطرافِ حرم هستم

من سالهاى سال، دنبال كرم هستم

انگور سرخى، سبز كرده دست و پايت را

تغيير داده حالت حال و هوايت را

اى خاكِ عالم بر سرم – حالا كه مى آيى

از چه كشيدى بر سر و رويت عبايت را

تو سعى خود را مى كنى و باز مى افتى

اين زهر خيلى ناتوان كرده است پايت را

وقت زمين خوردن صدا در كوچه مى پيچد

آرى شنيدند آسمانى ها صدايت را

وقتى لبت خشكيد و چشمت ناتوان تر شد

در حجره ى در بسته ديدى كربلايت را

در حجره اى افتاده اى و تشنگى دارى

تو كربلاى ديگر در حال تكرارى

قسمت

نشد خواهر كنار پيكرت باشد

بد شد، نشد امروز بالاى سرت باشد

بد جور دارى روى خاك از درد مى پيچى

اى واى اگر امروز روزِ آخرت باشد

حيف از سر تو نيست روى خاك افتاده؟!

بايد سرت الآن به دست خواهرت باشد

حالا غريبى را ببين دنبال تابوتت

دختر ندارى لااقل دربدرت باشد

وقتى شروع روضه هاى ما بيان توست

خوب است پايانش، بيان ديگرت باشد

يابن شبيب آيا شهيد بى كفن ديدى؟

در لابلاى نيزه، پاره پاره تن ديدى؟

***علي اكبر لطيفيان***

خادمت پشت در قصر خبر مي خواهد

از شب مبهم اين فتنه سحر مي خواهد

كاش آن خوشه مسموم زبانش مي گفت:

لب شيرين تو انگور مگر مي خواهد؟

تو عبا روي سرت مي كشي و پا به زمين

رفتنت تا به در خانه هنر مي خواهد

اي جگر گوشه كه در حجره غم تنهايي

زهر از جان تو انگار جگر مي خواهد

دل تو سوخته از درد به خود مي پيچي

لب خشكيده تو ديده تر مي خواهد

خوب شد اينكه جوادت به كنارت آمد

پدر از نفس افتاده پسر مي خواهد

لحظه رفتن خود در نظرت مي آمد

روضه مرد غريبي كه نفر مي خواهد

ياد آن حرف تو با ابن شبيب افتادم

ياد آن دشنه كه از جد تو سر مي خواهد

***محمد امين سبكبار***

در اوج غربت و غم زهر كينه يارش بود

ميان حجره دلش تنگ گلعذارش بود

در آرزوى جوادش دمى قرار نداشت

به آخرين نفسش چشم انتظارش بود

شكوفه هاى لبش روى دامنش مى ريخت

هزار غنچه به لبهاى لاله بارش بود

شبيه مار گزيده به خويش مى پيچيد

نشان از آمدن موسم بهارش بود

ميان حجره ى غربت غريب مى ميرد

و كاش حداقل خواهرش كنارش بود

گهى حسين و گهى مادر و گهى پسرم

ز ناله هاى جگرسوز قلب زارش بود

به خشكى دولب خويش روضه خوان شده بود

براى مرد غريبى كه داغدارش بود

به ياد مرد غريبى كه بين يك گودال

هجوم نيزه و شمشير غمگسارش بود

به ياد خواهر مظلومه اي كه هر منزل

سر برادرش از نيزه سايه سارش بود

به ياد طفل يتيمى كه در خرابه شبى

سر پدر جلوى چشمهاى تارش بود

به ياد دختركى كه هزار لاله زخم

ميان موى پريشان پر غبارش بود

***محمد علي بياباني***

با زمين خوردنت امروز زمين خورد زمين

آسمان خورد زمين عرش برين خورد زمين

وسط كوچه همينكه بدنت لرزه گرفت

ناگهان بال و پر روح الامين خورد زمين

اين چه زهري است كه داري به خودت مي پيچي

گاه پشت كمرت گاه جبين خورد زمين

از سر تو چه بگوييم؟ روي خاك افتاد

از تن تو چه بگوييم؟ همين ... خورد زمين

دگرت نيست توان تا كه ز جا برخيزي

اي كه با تو همه ي دين مبين خورد زمين

داشت مي مرد اباصلت كه چندين دفعه

ديد مولاش چه بي يار و معين خورد زمين

زهر اول اثرش بر جگر مسموم است

پهلويت سوخت كه زانوت چنين خورد زمين

پسرت تا ز مدينه به كنار تو رسيد

طاقتش كم شد و گريان و حزين خورد زمين

به زمين خوردن و خاكي شدنت موروثي است

جد تشنه لبت از عرشه ي زين خورد زمين

***جواد حيدري***

اي همه دل ها، حرمت يا رضا

خلق خدا و كرمت يا رضا

جنّ و بشر، حور و ملك مي برند

سجده به خاك حرمت يا رضا

بر سر اين مملكت از بام طوس

سايه فكنده، عَلَمَت، يا رضا

نيست عجب گر كه طواف آورد

كعبه به دور حرمت يا رضا

زاد? موسايي و عيسا كند

زندگي از فيض دمت، يا رضا

بس كه بوَد، لطف و عطايت زياد

ظرف وجود است كَمَت، يا رضا

گر تو قبولم نكني، مي دهم

به جان زهرا قسمت يا رضا

ض__امن آه__و ب__ه ف_دايت شوم

جود و كرم كن، كه گدايت شوم

تو هشت بحر نور را، گوهري

تو مطلع الفجر چهار اختري

تو شمع جمعي، به شبستان طوس

تو بر تن عالم خلقت، سري

نام علي بُوَد برازنده ات

بلكه تو يك محمّد ديگري

ضامن آهويي و پيش خدا

ضامن خلقي به صف محشري

هم پدر چهار

ابن الرضا

هم پسر موسي ابن جعفري

ابوالجواد استي و باب المراد

ابوالحسن بضع? پيغمبري

اي به فدايت پدر و مادرم

كه خوبْ تر از پدر و مادري

دست كرم بر سر ما مي كشي

پادشه_ي ن_از گ_دا م_ي كشي

سائل درگاه تو، سلطان ماست

خاك درت، دارو و درمان ماست

روي تو! آفتاب عرش خدا

ساي? تو بر سر ايران ماست

جان همه عالمي و از كرم

جاي تو در قلب خراسان ماست

زهي كرم، كه ضامن كلّ خلق

ضامن آهوي بيابان ماست

عنايتت آمده، كل نعَم

ولايتت، تمام ايمان ماست

بهشت، نه كه با ولاي شما

جحيم هم روض? رضوان ماست

مهر تو اي با همگان، مهربان

در تن ما خوبْ تر از جان ماست

سلسلة الذهب، تجلّاي توست

كم_ال توحيد، تولاّي توست

مرغ دلم، خدا خدا مي كند

رضا رضا، رضا رضا مي كند

قبل? من كعبه، ولي قلب من

روي به ايوان طلا مي كند

حضرت معصومه عليها سلام

به زائران تو دعا مي كند

نگاه تو، چشم تو، دست تو، نه

نام تو هم دردْ، دوا مي كند

جز تو كه رأفتت خدايي بوَد

حاجت ما را كه روا مي كند

دلت نيايد كه جوابش كني

زائر تو، هر چه خطا مي كند

اگر چه آلوده و شرمنده ام

باز رضا نگه به ما مي كند

ت_و از كرم دست بگيري مرا

ص_دا نك_رده مي پذيري مرا

تو از گدا گرفته اي، احترام

تو مي كني زائر خود را سلام

بر در اين خانه، اميد آورند

يأس به درگاه تو باشد حرام

عادت تو، كرامت و عفو و جود

عادت من عجز و گدايي مدام

با چه گنه، اي پسر فاطمه

زهر ستم ريخت عدويت به كام

با كه بگويم

كه به يك نيمْروز

آب شد اعضاي وجودت تمام

از چه غريبانه زدي، دست و پا

اي به همه عالم خلقت، امام

داغ تو زائل نشود از جگر

تا كه بگيرد پسرت انتقام

تو مهدي فاطمه را صدا كن

تو از ب_راي ف_رجش دعا كن

سوخت در آن حجره ز پا تا سرت

خون جگر ريخت ز چشم ترت

بر دل زارت، جگر زهر سوخت

آب شد اي جان جهان، پيكرت

مرد و زن و پير و جوان، سوختند

در پي تشييع تن اطهرت

بر سر و بر سين? خود، مي زدند

زنان نوغان همه چون خواهرت

پشت سر جنازه، انبوه خلق

پيش روي جنازه ات، مادرت

جسم شريف تو، اگر آب شد

دگر نشد بريده از تن، سرت

غريب بودي دم رفتن ولي

بود يگانه پسرت در برت

سنگ نزد كسي به پيشانيت

خون سرت نريخت بر منظرت

ك_اش چك_د خ_ون دل_م، از دو عين

صبح و مسا، در غم جدّت حسين

تو هشتمين حجّت كبريايي

غريبي و با همه، آشنايي

مسيح نه، طبيب صد مسيحي

كليم نه، كلام كبريايي

كنار حجره، لحظ? شهادت

اشكْفشان به ياد كربلايي

كشت تو را به زهر كينه مأمون

نگفت تو عزيز مصطفايي

چگونه شد، زهر ستم دوايت؟ 

تو كه به درد عالمي، دوايي

چشم و چراغ شيعه اي در ايران

گر چه ز جدّ و پدرت جدايي

دست خدا، هميشه بر سر ماست

تا تو، امام مهربان مايي

گر چه بوَد بنده روسياهي

ميثم دلباخته را نگاهي

***استاد حاج غلامرضا سازگار***

كار تو، همه مهر و وفا بود، رضا جان

پاداش تو، كي زهر جفا بود، رضا جان

آن لحظه كه پرپر زدي و آه كشيدي

معصوم? مظلومه، كجا بود رضا جان

بر ديدنت آمد چو جوادت ز مدينه

سوز جگرش، يا ابتا بود رضا جان

تنها نه جگر، شمع صفت شد بدنت آب

كي قتل تو اينگونه روا بود، رضا جان

تو ناله زدي، در وسط حجره و زهرا

بالاي سرت نوحه سرا بود رضا جان

يك چشم تو در راه، به ديدار جوادت

چشم دگرت كرب و بلا بود، رضا جان

جان دادي و راحت شدي از زخم زبان ها

اين زهر، براي تو شفا بود رضا جان

از آتش اين زهر، تن و جان تو مي سوخت

اما به لبت، ذكر خدا بود رضا جان

روزي كه نبوديم در اين عالم خاكي

در سين? ما، سوز شما بود رضا جان

از خويش مران «ميثم» افتاده ز پا را

عمري درِ اين خانه گدا بود رضا جان

***استاد حاج غلامرضا سازگار***

بوي باران و بوي دلتنگي

مي وزد از حوالي چشمت

چه شده كه شقايق و لاله

مي چكد از زلالي چشمت

آسمان هم به گريه افتاده

هم نفس با نگاه بارانيت

ناله ناله فرات مي ريزد

زمزم اشك هاي پنهانيت

بغض هاي دلت ترك مي خورد

در همان شام بيقراي كه ...

لاله لاله دل پريشانت

خون شد از خون آن اناري كه ...

در غروب نگاه محزونت

آرزويي به جز شهادت نيست

چه غريبانه اشك مي ريزي

و به بالين تو جوادت نيست

خوب شد كه نديد فرزندت

بين آن كوچه دست بر پهلو

روضه خوان شد نگاه خونبارت

كوچه، ديوار، لاله، در، پهلو

سر سپردي به خاك دلتنگي

گوشه حجره قتلگاهت بود

گريه گريه مصيبتي اعظم

جاري از گوشه نگاهت بود

چه به روز دل تو آوردند

كه عطش شعله مي كشيد از جان

ذكر لب هاي تشنه ات هر دم

السلام عليك يا عطشان

آه با چشم غرق خون ديدي

كربلا كربلا مصيبت بود 

هم نوا شد دل شكسته تو

با سري

كه پر از جراحت بود:

بر سر نيزه هاي نامحرم

لحظه لحظه چه بر سرت آمد

واي از دست هاي سنگيني

كه به تكريم دخترت آمد

سنگ ها گرم بوسه از لب هات

در همان كوچه در عبوري كه ...

چه شد اي سر بريده زينب

سر در آوردي از تنوري كه ...

******يوسف رحيمي

يك نفر عاشقانه مي آمد، نفس كوچه ها معطر بود

روي گلدسته ها اذان مي ريخت ، زائري در افق شناور بود

چند متري جلوتر آمد و بعد، رو به روي سپيده زانو زد

در مقام ( (رضا) ) گرفت آرام ، ( (شاهدِ) ) ايستگاه آخر بود

چشمهايش به سمت در چرخيد ، با نگاه غريب گفت آقا

اشك او دانه دانه مي غلطيد ، صاف و ساده شبيه مرمر بود

دست و پايش هنوز مي لرزيد ،حس او را كسي نمي فهميد

گنبد زردو صحن گوهرشاد.، محو دارالشفاي خاور بود

گفت آقا غريبه ام اينجا ، جان فرزند و مادرت زهرا

زخم انگور داشت چشمانش ، رنگ و رويش شبيه ساغر بود

از غريبي ِ ضامن آهو، بغض هفت آسمان ترك برداشت

نم نمك قطره قطره مي باريد ، چهره ي آسمان مكدر بود

چشمهاي زمين به سوز آمد ، پشت افلاك ،از غمش خم شد

آنچه بر روزگار آمد از ، فهم و اداراك ها فراتر بود

سالگرد شهادت آقا، پا برهنه نجيب و دريا زاد

روبه دروازه هاي مشرق و نور، موجهايي پر از كبوتر بود

***سيد مهدي نژاد هاشمي***

سنگ زير پاي تو لعل بدخشان مي شود

خار ، با فيض نگاهت سرو بستان مي شود

گر نسيمي از سر كويت وزد سوي جحيم

دود آن عود و شرارش برگ ريحان مي شود

زخم بي داروي جان و درد بي درمان دل

هر دو باخاك سر كوي تو درمان مي شود

غم ندارم گر مرا در آتش دوزخ برند

چون برم نام تو را آتش گلستان مي شود

مردگان روح را احياگر جان مي كند

هر كه جسمش دفن در خاك خراسان مي شود

گو اجل جان مرا گيرد ز كافر سخت تر

چون نگاهم بر تو افتد مرگ ، آسان مي شود

در مفام رافتت اين بس كه نام چون تويي

روز و شب

ذكر من آلوده دامان مي شود

در بياباني كه لطفت ضامن آهو شود

گر گذار گرگ افتد گرگ چوپان مي شود

گردش چشم تو را نازم كه با ايماي آن

نقش شير پرده ناگه شير غران مي شود

ناز بر فردوس آرد فخر بر رضوان كند

هر كه يك شب در خراسان تو مهمان مي شود

هر كه چشمش اوفتد بر گنبد زرين تو

گاه ، مجنون گاه ، خندان گاه ، گريان مي شود

گر به قعر نار ، شيطان بر تو گردد ملتجي

وادي دوزخ به چشمش باغ رضوان مي شود

غرفه هايت همچو روي حور گل انداخته

بس كه روز و شب ضريحت بوسه باران مي شود

هر كه با اخلاص گويد در حريمت يك سلام

اجر آن بالاتر از يك ختم قرآن مي شود

مور اگر يك دانه با لطف تو گيرد در دهن

بي نياز از خرمن زلف سليمان مي شود

در كنار حوض صحن تو كه رشك كوثر است

زنگي ار صورت بشويد ماه كنعان مي شود

پور موشايي و در طور تو هر كس لب گشود

همكلام ذات حق ، چون پور عمران مي شود

سائل كوي تو گر خواهد به دست قدرتش

خاك، مشك و سنگ، لعل و ريگ، مرجان مي شود

در هواي جرعه اي از جام سقا خانه ات

خضر اگر در كوثر افتد باز عطشان مي شود

خاك اگر شد خاك كويت مرهم زخم دل است

آب اگر شد آب جويت آب حيوان مي شود

هر كه شد زوار تو در طوس اي روي خدا

زائر ذات خداي حي سبحان مي شود

آستان قدس تو دارالشفاي عالم است

درد اين جا بي دوا و نسخه درمان مي شود

هر كه از مهمان سرايت لقمه اي گيرد به دست

مهر در دستش كم از يك قرصه نان مي شود

وانكه

خوابش مي برد در پشت ديوارت شبي

ماه در بزمش كم از شمع فروزان مي شود

هر كه را تابيد بر سر آفتاب صحن تو

گر رود در سايه طوبي پشيمان مي شود

بي تو صبح عيد سال نو اگر آيد مرا

صبح عيد وسال نو شام غريبان مي شود

با تو گر شام عزاي دوستان باشد مرا

خوب تر از ظهر روز عيد قربان مي شود

در صف محشر پريشاني نبيند لحظه اي

هر كه با ياد غمت اين جا پريشان مي شود

تا ابد زين ميهمان داري كه مامون از تو كرد

شرمگين از مادرت زهرا خراسان مي شود

با تمام زشتي و آلودگي در سوگ تو

قطره هاي اشك (ميثم) بحر غفران مي شود

***استاد حاج غلامرضا سازگار***

مگو كه بي خردم هيچكس نمي خردم

كرامت تو به بالاي دست مي بردم

اگر جدا كني از خود مرا كم از صفرم

و گر كنار تو باشم فزون تر از عددم

گدايي درت از خلق بي نيازم كرد

كه در سوال كسي جز تو را صدا نزنم

هزار بار شدم غافل از تو ديدم باز

فزوني كرمت سوي اين حرم كشدم

ز كثرت كرمت اي كريم اهل البيت

خجالتي كه كشيدم هماره مي كُشدم

زهي كرامت و لطفت كه دعوتم كردي

بجاي آنكه گذاري به سينه دست ردم

مرا ميان سگان درت پناه بده

و گرنه گرگ گنه حمله كرده مي دردم

بهاي يك ثمن بخس هم ندارم ليك

به لطف خويش امام رئوف مي خردم

مرا به گلبن عشقش پناه داد رضا

اگر چه نيست به جز مشت خار در سبدم

نهاده ام به روي خويش نام (ميثم) را

بهانه ايست قبولم كند، اگر چه بدم

***استاد حاج غلامرضا سازگار***

مريد و زائرت از هر نژاد است

خودش روز است و با شب در تضاد است

مگر شمس جمال تو كه اين دل

به اين خورشيدها بي اعتماد است

براي ديدنت خورشيد را صبح

به دست آسمان آئينه داده است

به هر صورت كه آيي مي پذيرم

دل از آئينه هاي بي سواد است

و هر بيتم بنامت هست مفهوم

غزلهايم تمامي مستزاد است

بدون ضرب ميرقصم به چرخش

خرابي مشرب هر گردباد است

طلب ناكرده چشمم اشك مي ريخت

همه گفتند اين آب مراد است

شدم پيغمبر تصوير و ديدم

برايم صحن آئينه معاد است

كسي فكر مسيح و نوح هم نيست

از اين آئينه ها اينجا زياد است

به ظاهر فرق دارد تاك و انگور

رضا در باطن عالم جوا د است

به هويي خلق شد دنيا و عقبي

بناي عالم و آدم به باد است

***شيخ رضا جعفري***

مرد سماوات زمين خورده است

كعبه حاجات زمين خورده است 

سلسله جنبان خدا دوستان

لرزه گرفته است چرا دوستان؟

حبّه انگور چه با تاك كرد؟

مستي ما را ز چه در خاك كرد؟

برق چرا خانه الله سوخت؟

وز همه حجاج حرم ، راه سوخت

حضرت خورشيد ز خود شسته دست

حجره توحيد به حجره نشست

واي از اين موي پريشان شده

روايت سلسله جنبان شده

رنگ خدا را ز چه نشناختند؟

قافيه را مثل حنا باختند

چند قدم رفت و زمين گير شد

از سفر اين مه به صفر سير شد

جان دو عالم به لبش جان رسيد

لرزه ز زانو لب و دندان رسيد

زلف شد و پيچ شد و تاب شد

قامت او طاقي ز محراب شد

رفت و ملاقات ، ور افتاده بوده

كوه خدا از كمر افتاده بود

خالي از انديشه محراب ها 

چفت شد و بسته شد از باب ها

در كف دستش دل خود را گرفت

دل كه نگو، حاصل خود را گرفت

نم نمك، از گريه چو لبريز شد

اي پسرم گفت لبش خود به

خود

اين پسر كيست كه ماه آمده؟

يا كه به خورشيد گواه آمده

او جگر مرد جگر دار ماست

او پسر دلبر عيّار ماست

آمده لب تركند از جام او

گريه كند بر غم فرجام او

غسل كرامت به دستان اوست

دفن بلّيات به دستان اوست

سر به سر از درد چه حالي شده؟

جان پدر نعل سوالي شده

بر سر دامن سر بابا گرفت

باز گريزي به فغان پا گرفت

روز حسين از همه جا سخت تر

اكبر ليلا شده خوش بخت تر

دامن خورشيد به بر ماه داشت

بنده به بالين خود الله داشت

***محمد سهرابي***

من دست خالي آمدم ، دست من و دامان تو

سرتا به پا درد و غمم، درد من و درمان تو

تو هر چه خوبي من بدم ، بيهوده بر هر در زدم

آخر به اين در آمدم ،باشم كنار خوان تو

من از هر دررانده ام ، من رانده ي وامانده ام

يا خوانده يا نا خوانده ام ،اكنون منم مهمان تو

پاي من از ره خسته شد، بال و پرم بشكسته شد

هر در به رويم بسته شد، جز درگه احسان تو

گفتم منم در مي زنم ،گفتي به تو سر مي زنم

من هم مكرر مي زنم ،كو عهد و كو پيمان تو؟

سوي تو رو آورده ام، اي خم سبو آورده ام

من آبرو آورده ام، كو لطف بي پايان تو؟

حال من گوشه نشين، با گوشه ي چشمي ببين

جز سايه ي پر مهرتان، جايي ندارم جان تو

من خدمتي ننموده ام، دانم بسي آلوده ام

اما به عمري بوده ام، چون خار در بستان تو

***حاج علي انساني***

دلم يه ذره شده تا بيام ميون حرمت

اگر چه دورم از حرم به من رسيده كرمت

تو مهربونتريني و رأفت تو جهانيه

هر كسي عاشق تو شد شيعه آسمانيه

تو كه راه رسيدن ما به خدايي آقا جون

شكر خدا كه ما شديم امام رضايي آقا جون

كبوتر حرم منم دلداده ي مشهدِتم

دلم به مهر تو طلاست كه خشتي از گنبدتم

يك نگاهي كن به دلم ببين چقدر دوست دارم

به پاي مهربوني ِ تو زندگيمو مي گذارم

امام رضا ولم نكن كه بي تو بيچاره مي شم

بي تو پناهي ندارم مونده و آواره مي شم

هزار و يك اسم خدا نهان به اسم تو رضاست

سلسلة الذهب مي گه دلم با حُبّ تو طلاست

باب الحوائج زاده اي از تو مي شيم حاجت روا

تا زنده ايم فقط مي گيم قربون تو امام

رضا

بعد از نماز سلامي به شاه كربلا مي دم

بين حسين و مهدي تون سلام به تو رضا مي دم

سلام مي دم اميد دارم جواب سلامم بدي

به وقت مرگم ببينم به ديدن من اومدي

اگر نبودي آقا جون شيعه شدن صفا نداشت

خدا شناخته نمي شد اگر تو رو خدا نداشت

قشنگ تر از بهشت شده مرقد تو آقا ولي

خوب مي دوني قشنگ نبود اگه حرم گدا نداشت

تو مثل زهرا مي موني مهربوني مهربوني

بدون تو عشق حسين اين همه مبتلا نداشت

اگر نبود لطف شما شيعه نمي شديم آقا

بدون تو اين دل ما شوقي به كربلا نداشت

خوش به حال زائراي ساده و با صفا آقا

اون زائر روستايي كه يه ذره ادعا نداشت

***جواد حيدري***

سزد جاري شود از ديده ام خون

كه در خون غرق گردد قصر مأمون

چه رخ داده كه مأمون ستمكار

شرار فتنه اش ريزد ز رخسار

در افكار پليدش نقشه اي شوم

به دستش خوشة انگور مسموم

نشانده در محيط غم فضا را

كشيده نقشة قتل رضا را

رضا مانند شمع انجمن ها

سراپا سوخته تنهاي تنها

نه ياران را ز حال او خبر بود

نه خواهر، نه برادر، نه پسر بود

تعارف كرد مأمون ستمگر

از آن انگور بر نجل پيمبر

امام هشتم آن مولاي مظلوم

نگه بودش بر آن انگور مسموم

نفس ها آه مي شد در نهادش

نه خواهر بود بر سر نه جوادش

سرشك غربتش زد حلقه در چشم

كه مأمون گشت از سر تا به پا خشم

پي تهديد مولا آن ستمكار

به يك سو پرده زد با خشم بسيار

غلامان پشت پرده تيغ در دست

ستاده مست تر از زنگي مست

همه آمادة جنگ و ستيزند

كه خون نجل زهرا را بريزند

عزيز فاطمه گرديد ناچار

گرفت انگور را از آن ستمكار

ز دل مي خواند حي داورش را

صدا زد جد و باب

مادرش را

تناول كرد از آن خوشه سه دانه

كه از جانش كشيد آتش زبانه

ز جا برخاست با رنگ پريده

در آن حالت عبا بر سر كشيده

غريب و بي كس و تنها روانه

نهان از چشم مردم شد به خانه

چو شمع سوخته پيوسته مي سوخت

كنار حجرة در بسته مي سوخت

چراغ نور بخش انجمن ها

به خود چون شعله مي پيچيد تنها

نفس در سينه اش گشته شراره

جوادش را صدا مي زد هماره

كه اي فرزند دلبندم كجايي

فروغ ديده ام داد از جدايي

بيا تا توشه از رويت بگيرم

تو را گيرم در آغوش و بميرم

دلم تنگ تو و معصومه باشد

به قلبم داغ آن مظلومه باشد

هنوزش بود مرغ جان به سينه

جوادش آمد از شهر مدينه

به لب لبيك و در دل بود آهش

به ماه عارض بابا نگاهش

پريده رنگ، خونين دل سيه پوش

چو جان بگرفت بابا را در آغوش

سرشكش ريخت بر سيماي بابا

دو لب بگذاشت بر لب هاي بابا

پدر يك لحظه چشم خويش بگشاد

جوادش را تماشا كرد و جان داد

***استاد حاج غلامرضا سازگار***

دوباره پاي من و آستان حضرت تو

سر ارادت و خاك سراي جنت تو

وباز سفره لطف تو و عنايت تو

كوير دست من و بارش كرامت تو

ام_________ام مش_______رقي عالم وجود رضا

سحاب رحمت حق آسمان جود رضا

دوباره مثل هميشه رسانديم آقا

ميان اين همه دلداده خوانديم آقا

خودم نيامده ام . . . تو كشانديم آفا

سلام داده نداده . . . تكانديم آفا

شكستم و به نگاه تو سلسبيل شدم

و پشت پنجره فولادتان دخيل شدم

ميان صحن تو برگ برات ميدادند

مداد عفو گنه را دوات ميدادند

به زائران شكسته ثبات ميدادند

شراب كوثر و آب حيات ميدادند

من آمدم كه مريض مرا شفا بدهي

من آمدم كه به من اذن كربلا بدهي

همينكه ميرسم . . . از چشم هاي باراني

هزار حاجت

ناگفته را تو ميخواني

در انتظار تو هستم . . . خودت كه ميداني

درست مثل همان پيرمرد سلماني

نشسته ام به تمناي چشم هايت من

بيا كه سربگذارم به زير پايت من

شنيده ام كه خودت در زمان پر زدنت

بروي خاك رها گشت پيكر و بدنت

هزار لاله روان شد ز گوشه دهنت

غريب بودي و خون شد تمام پيرهنت

ز سوز زهر اگرچه به خويش پيچيدي

ولي زمان غ________روبت جواد را ديدي

اگرچه جز پسرت كس نبود در بر تو?

ولي نديد تنت را به خاك خواهر تو

به زير سم ستوران نرفت پيكر تو

اسير پنجه سرنيزه ها نشد سرتو

حسين گفتم و قلبت شكست آفا جان

به دل غبار محرم نشست آقا جان

***محمد علي بياباني**

حضرت جوادالائمه عليهالسلام

مدح و ميلاد امام جواد (عليهالسلام)
نسيمي از سر زلفت بهار دنيا شد

تو آمدي و اميدي به عشق پيدا شد

تو آمدي و خبر آمد از سرادق عرش

زمين براي هميشه پر از مسيحا شد

درست مثل زمان تولد زهرا

مدينه مثل زمين هاي مكه زيبا شد

هزار حظ منزه به ديده اش آمد

همين كه چشم ستاره به روي تو وا شد

و آسمان اگر امروز اين همه بالاست

به پاي قامت طوبايي شما پا شد

صداي پاي كريمانه تو مي آيد

دلم به پشت در خانه تو مي آيد

تو نور عشقي و حق آفتابتان كرده است

دعاي سبزي و حق مستجابتان كرده است

ميان خيل هزاران هزار بخشنده

براي جود خودش انتخابتان كرده است

هزار و چهار صد سال مي شود كه خدا

مرا پياله به دست شرابتان كرده است

تو را سرشته و ادغام كرده با قرآن

تو را نوشته و حالا كتابتان كرده است

قسم به كعبه براي شفاعت فرداست

اگر جواد الائمه خطابتان كرده است

خدا سرشته تو را تا كه مثل نور كند

كريمي اش به كريمي تو ظهور كنتد

مسيح سبز نفس هاي تو حياتم داد

شعاع نور ضريحت

به جاده ام افتاد

براي آنكه خدا حاجت مرا بدهد

مرا نوشت و مريد تو را نوشت مراد

به روي صفحه پيشاني ام ملائك تو

نوشته اند سگ خانه امام جواد

چگونه لطف نداري به اين اسيري كه

غلام حلقه به گوش تو بوده مادر زاد

صداي اول عشق و صداي آخر عشق

تمام عشقي و اي عشق خانه ات آباد

رسيده است به روي مهت سلام رضا

علي اكبر در خانه امام رضا

تو آمدي پي اكرام و هم نشينيمان

جواب عاطفه باشي به مستكينيمان

تو آمدي ز طبق هاي آسمان پايين

و كردي از پي چشمانتان زمينيمان

چگونه دست توسل نياوريم آقا

تو آمدي كه هميشه گدا ببينيمان

توي تو ماحصل چله توسل ها

تويي شراب طهوراي اربعينيمان

تويي كه حق خدايي به گردنم داري

تو آفريده شدي تا بيافرينيمان

تو را جواد و مرا آفريده ات كردند

قتيل آن دو كمان كشيده ات كردند

نگاه بي مثلت از تبار خورشيد است

ضريح چشم قشنگت مدار خورشيد است

كواكب از جريان تو نور مي گيرند

طلوع نور شما تا ديار خورشيد است

تو انعكاس جمال امام خورشيدي

شبيه آينه اي كه كنار خورشيد است

همين كه سردي مان رفت و فصل گرما شد

به گوش خويش سرودم كه كار خورشيد است

...

قسم به حرمت خاك زمين كرب و بلا

به ان ديار كه مهپاره بار خورشيد است

جواب كودك خورشيد سر بريدن نيست

جواب نور گلوي سحر بريدن نيست

***علي اكبر لطيفيان***

مينويسم سر خط نام خداوند رضا

شعر امروز بپرداز به لبخند رضا

آنكه با آمدنش آمده محشر چه كسي ست؟

از تو در آل نبي با بركت تر چه كسي ست؟

آنكه از آمدنش عشق بيان خواهد شد

" عالم پير دگر باره جوان خواهد شد "

آسمان! از سر خورشيد تو خواب افتاده؟

يا كه از چهره ي اين طفل نقاب افتاده؟

بي گمان حافظ چشمان تو ابروي

تو بود

" دوش در حلقه ي ما قصه ي گيسوي تو بود "

آسمان از نفسش يك شبه منظومه نوشت

روزي شعر مرا حضرت معصومه (س) نوشت

عدد سائل اين خانه زياد است امروز

شعر وارد شده از باب جواد است امروز

باز با لطف رضا (ع) كار من آسان شده است

كاظمين دلم امروز خراسان شده است

دوست دارم كه بگردم حرم مولا را

بوسه باران كنم از ياد تو پايين پا را

بنويسيد كه تقويم بهاري بشود

روز او روز پسر نام گذاري بشود

خالق از دفتر توحيد جناس آورده

جهل اين قوم چرا چهره شناس آورده؟

شك ندارم كه از اين حيله ي ابتر مانده

رو سپيديست كه بر چهره ي كوثر مانده

به رضا (ع) طعنه زدن جاي تأسف دارد

گر چه يعقوب شده، مژده ي يوسف دارد

اين جوان كيست كه معناي قيامت شده است

سند محكم اثبات امامت شده است

گندمي باشد اگر رخ نمكش بيشتر است

با پيمبر (ص) صفت مشتركش بيشتر است

اين جوان كيست كه سيماي پيمبر (ص) دارد

بنويسيد رضا (ع) هم علي اكبر (ع) دارد

اهلبيت آينه ي بي مثل قرآن اند

اين جوان كيست كه از خطبه ي او حيرانند؟

نسل در نسل، شما مايه ي ايمان منيد

من نفس مي كشم از اينكه شما جان منيد

نزند دشمنت از روي حسادت نظرت

چند روزيست پريشان شدم آقا! پسرت...

غصه اي نيست اگر اين همه دشمن دارد

پسرت حرز تو را تا كه به گردن دارد

پسرت مثل علي (ع) بوده، امير است امير

پسرت چشمه ي جوشان غدير است غدير

آخر شعر من از قلب هدف مي گذرد

كاظمين تو هم از راه نجف مي گذرد

تا ز مولا ننويسيم ادب كامل نيست

چون كه بي نام علي (ع) ماه رجب كامل نيست

يا علي (ع) يا اسد الله

عنان دست تو است

جلوه كن باز يدالله جهان دست تو است

***مجيد تال***

با حضورت ستاره ها گفتند

نور در خانه ي امام رضاست

كهكشان ها شبيه تسبيحي

دستِ دُردانه ي امام رضاست

**

مثل باران هميشه دستانت

رزق و روزي براي مردم داشت

بركت در مدينه بود از بس

چهره ات رنگ و بوي گندم داشت

**

زير پايت هميشه جاري بود

موج در موج دشتي از دريا

به خدا با خداتر از موسي

بي عصا مي گذشتي از دريا

**

با خداوند هم كلام شدي

علت بُهت خاص و عام شدي

«كودكي هايتان بزرگي بود»

در همان كودكي امام شدي

**

رزق و روزي شعر دست شماست

تا نفس هست زير دِيْن توايم

تا جهان هست و تا نفس باقي است

ما فقط محو كاظمين توايم

**

من به لطف نگاهت اي باران

سوي مشهد زياد مي آيم

دست بر روي سينه هر بار از

سمت باب الجواد مي آيم

***سيد حميدرضا برقعي***

امشب همه جا حرف نگار است، دگر هيچ

امشب همه جا صحبت يار است، دگر هيچ

در محفل اهل سحر و اهل مناجات

صحبت ز سر زلف نگار است، دگر هيچ

تابيده به عالم رخ چون بدر محمد

پايان شب تيره و تار است، دگر هيچ

امشب همه جا صحبت جود است و جواد است

نامش همه جا ذكر و شعار است، دگر هيچ

از يمن عطا و كرم و جود و سخايش

دارا شده هر كس كه ندار است، دگر هيچ

امشب همه مشمول كرامات جوادند

در پشت درش خيل گدايان همه شادند

گرديده درِ جود خدا بار دگر باز

ميخانه ي عشق رضوي تا به سحر باز

به به چه خبر گشته شب شهر مدينه

پابوسي او آمده خورشيد و قمر باز

بر گرد رخش خيل ملائك همه جمعند

ريزند به پايش همه دم دُرّ و گهر باز

رو در روي هم آينه در آينه وقتي

چشمان پسر گشته سوي چشم پدر باز

خندان شده لعل پدر پير مدينه

وقتي به سويش گشته لبِ نازِ پسر باز

امشب سخنم شامل صد رحمت او

شد

روي سخن و حرف دلم حضرت او شد...

...اي معتكف كوي تو مهتابِ شبانه

اي خيل گدايان به سويت گشته روانه

هر جا سخن از جود و عطا در وسط آيد

سوي تو بچرخد سر انگشت نشانه

خورشيد خجالت كشد و ماه بلرزد

تا كه سخن از روي تو آيد به ميانه

آن قدر كرامات تو گرديده زبان زد

هميشه گدا هست به پشت در خانه

اي وارث علم رضوي، زاده ي زهرا

"يحيي" شده با علم تو رسواي زمانه

آري تو جوادي كه شدي عشق مويد

هم حيدر و هم آينه ي روي محمد

***ناصر شهرياري***

هر كه دل بُرد،دلبر ما نيست

هر كه نازي فروخت،ليلا نيست

هر كه هويي كِشَد مسيحا نيست

هر كسي با تو نيست با ما نيست

دلبر محض، غير مولا نيست

عاشقان دف به كف ز حيراني

صف كشيدند بر غزل خواني

تا فِتد بر كه فال قرباني

رحمت حق به قوم نصراني

نزد آن شيعه كز تو شيدا نيست

مستم از عشق و خُم به دوش تويي

نُهمين بحر باده جوش تويي

پسر سلسله فروش تويي

حق تعالاي هر سروش تويي

ورنه جبريل مرد اينها نيست

اي پدر خوانده ي پياله و خُم

هو تويي اي عزيز يازدهم

اي امير عمارت مردم

تو به "نحنُ "بناز و من "انتم"

كه كتابت به شرح آتاني است

اربعيني به شيشه مِي بوده

كس نداند كه تاك كِي بوده

مِهر يا اين كه تير و دِي بوده

چون عروس علي ز ري بوده

نيمي از اين شراب ايراني است

شه به بزم جلوس مي آيد

منكر او عبوس مي آيد

جان سلطان طوس مي آيد

يا انيس النفوس مي آيد

جان دهيدش ، گهِ تماشا نيست

جلوات تو مشرق سحر است

خلوات تو فيض خونجگر است

سكنات تو مو به مو پدر است

حركات تو حيدري دگر است

لمعات تو كم ز زهرا نيست

اي غروب بهانه را مرات

گريه كم كن بخور ز آب

فرات

يافتي چون ز تشنگي تو نجات

به علي اصغر و لبش صلوات

بهتر از اين به آب معنا نيست

جگرش را به روي دست گرفت

پسرش را چنان كه هست گرفت

گردن نازكش شكست گرفت

بوسه ي تير تا نشست گرفت

معني، اين غير داغ مولا نيست

***محمد سهرابي***

بيا به شهر مدينه نگاه را حس كن

به دل سفر كن و نزديك راه را حس كن

بيا به روي مسيح آفرين حق بنگر

شميم يوسف بيرون ز چاه را حس كن

بيا به صفحه اعمال عاشقان امشب

شروع بخشش و ردّ گناه را حس كن

بيا به بركه چشم رضا زشوق امشب

جمال منعكس و روي ماه را حس كن

شكوفه اي علوي بردرخت طوبي بين

بيا حضور ولي عهد شاه را حس كن

مدينه مكّه شد وجلو ه گاه زهرا شد

بخوان ترانه كه سلطان عشق بابا شد

رسيد آنكه به قرآن عشق كاتب شد

شبيه جدّ خودش مظهر العجائب شد

ستاره اي بدرخشيد و ماه مجلس شد

همانكه ماه رخش قبله كواكب شد

چقدر آمدنش بر رضا مبارك بود

كه شكر و سجده براي امام واجب شد

به كوري همه بخل طينتان جهان

تمام جود خدا را رسيد و صاحب شد

رسيد آنكه جواد الائمه شد نامش

همانكه جود و كرم هست تشنه جامش

جمال بي مثلش جلوه گاه خورشيدي

زبان پر گهرش آيه هاي تو حيدي

دليل بندگي حق ولايت تامش

خدا ستيز بود هركه كرده ترديدي

به جاي پاي خدا پا نهد هرآنكس كه

كند هميشه از اين شاهزاده تقليدي

بگو بگو به خدا عشق او فزونتر ده

براي ما بپسند آنچه خود پسنديدي

تمام جلوه الله در رخش پيداست

رواست جاي خدا گر ورا پرستيدي

چه كفر باشد وايمان دلم بود آزاد

منم گداي ازل زاده امام جواد

بهشت عاشق عطر و شميم گيسويش

كليم عابد محراب طور ابرويش

ترانه ساز غزل ها صداي زيبايش

قيامت ابدي مي كند بپا هويش

ستاره

عاشق برق نگاه پر فيضش

بهار ، فصل خزان بهار مينويش

يگانه ي پدر است و پدر بود عاشق

به چشم هاي زلال نگاه جادويش

قنوت دست گدايش روا كند حاجت

محّل رفع نياز پيمبران كويش

زچشمه بركاتش مي ولا عشق است

ز او شنيدن عرض دل گدا عشق است

خمار ديده جام شرابناك توأم

منم كه آدم دارو درخت و تاك توأم

هميشه ايمن هرز دعاي تو هستم

به جستجوي نهم در پي پلاك توأم

منم كه حرفه اجدادي ام گدايي توست

به رسم عشق و جنون عبد سينه چاك توأم

منم دخيل بخيلي كه با تو مي مانم

هميشه زنده ام از عشق چون هلاك توأم

زيادي گلتان هستم وخوشم آقا

كه هم سرشت شمايم غبار خاك توأم

توئي ادامه نسل بلند وپر ثمرت

دليل خنده رخشنده لب پدرت

چه خوب آمدي اي امتدا پيغمبر

رسيد ارث ولايت به دست تو آخر

وليد برتر و خوش يمن نسل ثار الله

صداي قلب امامت ، سلاله كوثر

براي اهل دو عالم تو حجت اللهي

براي شاه غريبان توئي علي اكبر

بيا به جمع شلوغي به امربابايت

كه از تو بهره بگيرند مسلم وكافر

عصاي پيري بابائي و عصاي زمين

بشر توئي و كرامات توست فوق بشر

تمام جلوه چشم انتظاري پدري

نه ، بلكه بهر پدر جان و پاره جگري

سلام حق به شما اي طلوع زيبائي

قشنگي همه ي خواب هاي رويائي

تو نور اوّل وآخر تو دائما هستي

تو آفتاب ازل ماهتاب شبهائي

به سن ّ وسال تو كاري ندارم اي آقا

به سن ّ كودكي ات هم امام و آقائي

بيا و خانه تكان دل سياهم باش

كنون كه جا به دلم كرده اي عجب جائي

اگر چه پاي تو برسنگ خورد و افتادي

ولي تو تا به قيامت هميشه بر پائي

به روي خاك زمين خوردي و شدي مضطر

ز سينه ناله زدي

واي مادرم مادر

***مجتبي صمدي شهاب***

دلگير تر از سينه تنگم قفسي نيست

در خانه تنهايي من هم نفسي نيست

تنهاتر از اين بي كس دلمرده كسي نيست

من يكسره فريادم و فريادرسي نيست

در حسرت آغاز بهار است كويرم

*

واكن دهن شيشه من را به لبي يا

دم كن نفس شرجي من را به تبي يا

پر كن بغل سرد مرا يك دو شبي يا

سر كن با من چند سحر در رجبي يا

فرصت بده تا پيش قدمهات بميرم

*

وقتي كه به موي تو مسير دلم افتاد

صدها گره كور سرِ مشكلم افتاد

شور لب تو بر بدن ساحلم افتاد

صد شكر كه در خانه تو منزلم افتاد

در پيچ و خم عشق تو در آمده پيرم

*

آغاز بهار است صداي قدم تو

جنگل شدم از آب و هواي قدم تو

سر مي دود از شوق، براي قدم تو

چشمان مدينه شده جاي قدم تو

از هرچه به غير از قد و بالاي تو سيرم

*

جان همه شهر به گيسوي تو بسته است

نان همه بر همت بازوي تو بسته است

بند دل عيسي به دم هوي تو بسته است

طاقي است دل ما كه به ابروي تو بسته است

با دست تو ورز آمد از آغاز خميرم

*

با آمدنت ختم شده غصه بابا

لبخند تو شد ساحل آرامش دريا

شد بسته دَرِ تهمت بي پايه و بي جا

مبهوت شد از ذره اي از علم تو يحيي (يحيي بن اكثم)

گفتي كه من از طايفه علم غديرم

*

خورشيد شدي ساقي اين نور علي شد

نوري نبوي آمد و منشور علي شد

آتش خودِ حق بود ولي طور علي شد

تأكيد به مستي شد و انگور علي شد

از عقل جدا شد سرِ اين كوچه مسيرم

*

حرف از علي و آينه ها شد چه بجا شد

دستم پُر باران دعا شد چه بجا شد

غم، پشت سرم آبله پا شد چه

بجا شد

اين شعر فقط صرف خدا شد چه بجا شد

از شعله اين راز، گُل انداخت ضميرم

***محمد بختياري***

در خلوت ياران اثري بهتر از اين نيست

در چله گرفتن ثمري بهتر از اين نيست

ما خُمِّ شراب از جگر غوره گرفتيم

در ميكده ي ما هنري بهتر از اين نيست

سجاده بياريد كه تا صبح نخوابيم

در بين سحرها ، سحري بهتر از اين نيست

ما درد نگفتيم ولي باز دوا كرد

در شهر، طبيب دگري بهتر از اين نيست

حق داشت بنازد پدر پير مدينه

در هيچ كجايي پسري بهتر از اين نيست

گفتند جواد است سر راه نشستيم

در جمع گدايان خبري بهتر از اين نيست

پر كرد به اجبار خودش كيسه ي ما را

در كوچه ي ما رهگذري بهتر از اين نيست

گفتند سلامي بده و زائر او باش

ديديم در عالم سفري بهتر از اين نيست

پس زائر ياريم توكلت علي الله

ما عبد نگاريم توكلت علي الله

ابروي تو و تيغ بلا فرق ندارند

در طرز شهادت شهدا فرق ندارند

كافي است كه پاي تو به يك سنگ بگيرد

اين گونه كه شد سنگ و طلا فرق ندارند

ايام طفوليت تو عين بزرگي است

در معجزه، ايام خدا فرق ندارند

از رحمت تو دور نبودند،سياهان

وقت كرم تو، فقرا فرق ندارند

پايين سرسفره تو نيز چو بالاست

در خانه ي تو شاه و گدا فرق ندارند

ما كار نداريم رضا يا كه جوادي

در مذهب ما آينه ها فرق ندارند

تو آمده اي تا كه سرآمد شده باشي

يكبار دگر نيز محمد شده باشي

بيمار شدن از من و عيسي شدن از تو

لب تشنه شدن از من و دريا شدن از تو

در راه عصاي تو بيان كرد: امامي!

اعجاز عصا از تو و موسي شدن از تو

در مهد به اثبات خودت سعي نمودي

در كودكي ات اين همه والا شدن از

تو

چهل سال پدر – چشم به راه پسرش بود

حالا يكي يك دانه ي بابا شدن از تو

چشمان موفق به اميد تو نشسته است

پس دست شفا از تو و بينا شدن از تو

تا زائر سرو قد و بالاي تو باشد

جانم پسرم از پدر و پاشدن از تو

بگذار قدم هاي تو را خوب ببيند

در قامت تو جلوه ي محبوب ببيند

هستند كريمان دو عالم سرخوانت

يكبار نخورده است گره كيسه ي نانت

اصلا حرم شاه خراسان حرم توست

هرصحن كه گشتيم در آن بود نشانت

انگار كه گهواره تو عرش زمين بود

وقتي پدر پير تو مي داد تكانت

تكبير تو از داخل گهواره رسيده است

هستم اگر امروز مسلمان اذانت

يكبار پدر گفتن تو گر نمي ارزيد

صدبار نمي رفت به قربان زبانت!

از چشم پدر دور مشو – گرگ زياد است

براين پدرت حق بده باشد نگرانت

در راه مبادا قدمت خار ببيند

آن صورت چون برگ تو آزار ببيند

يك روز مي آيد كه مي افتد بدن تو

لب تشنه بماني و بخشكد چمن تو

يك روز مي آيد كه مي افتي و كنيزان

در خانه برقصند كنار بدن تو

اي يوسف زهرا - دل يعقوب فداي ...

آن لحظه ي خاكي شدن پيرهن تو

هرچند كلام تو در آواز شود گم

اما نزند هيچ كسي بر دهن تو

***علي اكبر لطيفيان***

آسمان اشك شوق مي باريد

عشق روي زمين قدم مي زد

دست باران به شانه ها مي خورد

خلوت باغ را بهم مي زد

***

اسكله بر افق تبسم كرد

موج و ساحل كنار هم ماندند

جزر ومد كف زدند و رقصيدند

وصدفها ترانه مي خواندند

***

پر و بال كبوتران واشد

دل خود را به آسمان دادند

ماتشان برده بود و از بالا

خانه اي را بهم نشان دادند

***

خانه ي آيه ها و آينه ها

كعبه تنها

رفيق و همگامش

قعر زير بناي آن خورشيد

پاتوق هر فرشته اي بامش

***

ناگهان عرش بر زمين افتاد

فرش تعظيم كرده و پا شد

وملائك به چشم خود ديدند

سرزمين مدينه زيبا شد

***

ازدحام گدا چنان پشتِ

در خانه هجوم آوردند

به گمانم كه روزي ِخود را

تا نگيرند بر نمي گردند

***

همه مست اند مستِ اين خانه

پس نه ، اين خانه نيست ميكده است

چه قدر شاد شد امام رضا

كه جوادش ز راه آمده است

***

نهمين نور خانواده ي عشق

هشتمين طفل مادر دنيا

پسر ماهِ حضرت خورشيد

پدر جود و مهرباني ها

***

هنر يك نگاه او حاتم

بسكه از رتبه ي كرم رد شد

باعث قحطي گدا شده است

دست و دل بازي اش زبانزد شد

***

السلام اي امام سائلها

حضرت عشق همجوار خدا

دامنت رابه دست ما برسان

لطف حق? اي خزانه دار خدا

***

جود تو علت وجود من است

سوره ي كوثر امام رضا

تو جواني جواني ام به فدات

اي علي اكبر امام رضا

***

تو بهاري وسبزي و سروي

ماخميده درخت پائيزيم

گريه ي تو ز ماتم زهراست

مابراي تو اشك مي ريزيم

***

گرچه بي ارزشيم و سرباريم

ماخريده شديم گريه كنيم

خنده اصلاً به ما نمي آيد

آفريده شديم گريه كنيم

***حامد خاكي***

طوباي تو ميان دلم قد كشيده است

بين من و خيال خودم سد كشيده است

احساس مي كنم به تو نزديك مي شوم

جذر مرا نگاه تو مد كشيده است

اين جذبه طلايي بالا نشين تو

بال مرا حوالي گنبد كشيده است

دست خداي عز و جل روي قلب ما

اين بار سوم است محمد كشيده است

نوري رئوف در حرمت موج مي زند

الطاف كاظمين به مشهد كشيده است

بخشنده تو ،خداي كرم تو ، جواد تو

ابن الرضا تو ، حضرت باب المراد تو

بگذار خاك پاي تو نقاشي ام كنند

سجاده ي دعاي تو نقاشي ام

كنند

بگذار بر كنار قدم هاي هر شبت

با رشته عباي تو نقاشي ام كنند

بال و پرم بده كه شبيه كبوتري

امروز در هواي تو نقاشي ام كنند

بگذار از زمان ازل تا هميشه ها

آقاي من براي تو نقاشي ام كنند

وقتي ميان خانه دعا پخش ميكني

مسكين ترين گداي تو نقاشي ام كنند

بخشنده تو ، خداي كرم تو ، جواد تو

ابن الرضا تو ، حضرت باب المراد تو

اي بالش تو دست امام رئوف ما

اي سايه بان روي تو بال فرشته ها

تا آمدي امام رضا گريه اش گرفت

اي مستجاب چله سجاده دعا

تا يك تبسمي نكني پا نمي شود

خورشيد از مقابل گهواره شما

اينگونه بي نقاب نظر مي خوري عزيز

اينقدر در مقابل آيينه ها نيا

آقا قرار ما سر ميدان كاظمين

اي اولين زيارت ما بعد كربلا

بخشنده تو ، خداي كرم تو ، جواد تو

ابن الرضا تو ، حضرت باب المراد تو

هر صبح چهارشنبه مقيم تو مي شوم

از زائران صبح نسيم تو مي شوم

روزي اگر به طور مرا راهيم كنند

سوگند ميخورم كه كليم تو مي شوم

وقتي كه از محله ما ميكني عبور

كوچه نشين دست كريم تو مي شوم

بر پشت بام گنبد زرد و طلائيت

مثل كبوتران حريم تو مي شوم

كم كم در ابتداي خيابان كاظمين

دارم همان گداي قديم تو مي شوم

بخشنده تو ،خداي كرم تو ، جواد تو

ابن الرضا تو ، حضرت باب المراد تو

***علي اكبر لطيفيان***

حس باران در نگاه ساده ات

شوق رفتن در مسير جاده ات

مبدا مشهد، مقصد من كاظمين

نقشه راهم گل سجاده ات

مي روم از سنگلاخ عاشقي

تا نهايت هاي دور افتاده ات

رفتن و رفتن بدون وقفه اي

شيوه شب گردي دلداده ات

مي رسم يك روز بر دروازه ي

چشم هاي مهربان و ساده ات

جا گرفته كهكشاني از

غزل

در مدار زلف پيچ افتاده ات

در تفرج گاه صبح شعر من

دب اكبر مي شود كباده ات

حضرت والا، امام عالمين

يوسف زهراي شهر كاظمين

ساحل درياي جودت بيكران

هفت دريا قطره اي از فضلتان

سفره ي احسانتان گسترده است

حاتم طائي نشسته پاي آن

من گداي اهل بيتم، اي امير

باب حاجات من است اين آستان

روزي من را خدا دست تو داد

كاسه اي آب و كمي خرما و نان

قرص نان ها دست پخت فاطمه ست

شك ندارم اي كريم مهربان

گندمش را از بهشت آورده اي

از زمين هاي خودت در آسمان

خانه ات آباد باشد تا ابد

كوري چشم حسودان زمان

حضرت والا، امام عالمين

يوسف زهراي شهر كاظمين

آينه در آينه پيغمبريد

ساقيانِ گرد حوض كوثريد

سوره كوثر جواب محكمِ

آنكه مي گويد شماها ابتريد

چارده نوريد، نور لايزال

بر سرير كبريايي زيوريد

عرشيان را درس ايمان داده ايد

در دو عالم اهل وعظ و منبريد

هر سحر بعد از نماز صبح تان

روضه خوان روضه هاي مادريد

در قيامت جان پناه شيعيان

بر تمام عرش، سايه گستريد

شك ندارم كه مرا همراه تان

روز محشر سمت جنت مي بريد

حضرت والا، امام عالمين

يوسف زهراي شهر كاظمين

***وحيد قاسمي***

وقتي بساط عشق بازي چيده مي شد

سجاده سبزي كنارش ديده مي شد

يك پيرِ عاشق با دعاي مستجابش

در امتحانِ عاشقي سنجيده مي شد

صبرش اگر چه شهره هفت آسمان بود

گه گاهي از زخم زبان رنجيده مي شد

گويا دوباره كوثري در بين راه است

كم كم سحر شام دل غمديده مي شد

از نور زهراييِ اين فرزند خورشيد

طومار غربت در جهان برچيده مي شد

دانيد اين اسطوره دلدادگي كيست؟

در آسمان ها اين چنين ناميده مي شد

او كيست؟ آقازاده شمس الشموس است

آرامش جان و دلِ سلطان طوس است

او مثل نوري جلوه كرد و بهترين شد

همچون رسول الله پيغمبر ترين شد

از آسمان ها آمد و جاري تر از

اشك

مانند زهرا مادرش كوثرترين شد

سر تا به پايش بود توحيد مجسم

بر باده رب الكرم ساغر ترين شد

او چندسالي گر چه مهمان بود ما را

اما تجلي كرد و نام آور ترين شد

بر تار گيسويش گره خورده دل ما

اين شاه زاده، تك پسر، دلبرترين شد

شد زنده ياد يوسف ليلا دوباره

ابن الرضا بود و علي اكبر ترين شد

در چند جايي كه عيان شد غيرت او

با نام زهرا مادرش حيدر ترين شد

فرمود بابايش از او بهتر نباشد

مولودي از او با بركت تر نباشد

او آمد و ابن الرضايي كرد ما را

از بركت نامش خدايي كرد ما را

مشتي ز خاكيم و قدم بر ما نهاد و

تا عرش برد و كبريايي كرد ما را

دست كريمِ اين امامِ ذره پرور

يك عمر مشغول گدايي كرد ما را

صوت دل آراي مناجاتش سحر ها

سر مست جانان و هوايي كرد ما را

بوسيدن خال رطب دارش در اين ماه

مهمان بزم با صفايي كرد ما را

يك قطره اشك از كنار سفره او

هر نيمه شب مردي بكايي كرد ما را

از گوشه صحن و سراي كاظمينش

مست حسين و كربلايي كرد ما را

نيمه نگاه اوست تسكين الفؤادم

لب امير كاظمين، عبدالجوادم

لبخند او آرامش جان رضا شد

يوسف شد و مهمان كنعان رضا شد

سجاده بابا شده گهواره او

لالايي اش آهنگ قرآن رضا شد

آمد كه باقي مانده توحيد باشد

با نام او شيعه مسلمان رضا شد

هر كس كه از باب الجواد آمد زيارت

با دست پُر، مشمول احسان رضا شد

امشب دلم جايي دگر هم پر گشوده

ارباب ما آغوش بر اصغر گشوده

امشب نمي دانم چرا در پيچ و تابم

اشك دو چشمانم كند نقش بر آبم

مي جوشم و مي جوشم و لبريزم از اشك

چله نشيني پاي خَم كرده شرابم

امشب

دخيل گوشه گهواره هستم

دلگرمم و ايمن قيامت از عذابم

عشاق را گويم ازين پس تا قيامت

با نام اصلي ام كنيد اينسان خطابم

عالم همه دانند در كوي محبت

من ريزه خوار سفره طفل ربابم

با اذن سقا در حرم سرباز عشقِ

شش ماه سردار خيام بوترابم

اي كاش همچون حق شناس پاك طينت

عبد علي اصغر كند زهرا حسابم

حالا كه غم آلود گشته ناله هايم

انگار باب القبله ي كرب و بلايم

او را خدا مي خواست مه پاره ببيند

مسند نشين كنج گهواره ببيند

بر روي دستان پدر با كام عطشان

با روي خونين، حنجري پاره ببيند

يك عمر با زخمي كه مانده روي سينه

دور حرم بانويي آواره ببيند

اما در آخر چون عموجانش ابالفضل

او را صفِ محشر همه كاره ببيند

لب تشنگان اشك را اين طفل ساقيست

شش ماه تا قرباني شش ماه باقيست

***قاسم نعمتي***

قسم به آن كه به گنجشك بال و پر داده

همان كه بال قنوت دم سحر داده

قسم به سوره ي خورشيد و آيه آيه ي آن

كه نور را به دل روشن بشر داده

قسم به آه درختي بدون بَر، كه جبر

شكوه ساقه ي خود را به يك تبر داده

دميده بر دم صور مدينه اسرافيل

ترانه خوانده و آواز عشق سر داده

كه هان تمامي هفت آسمان نظاره كنيد

فلك به دامن خورشيدتان قمر داده

كسي كه وارث پيغمبر است ابتر نيست

خدا دوباره به اين خاندان پسر داده

پسر نه كوثر قرآن ضامن آهو

جواد آل علي جان ضامن آهو

همان كه سجده گهش آسمان عيسي شد

همان كه خاك درش كوه طور موسي شد

همان كه ذره شد از لطف چشم او خورشيد

همان كه قطره ز شوق نگاش دريا شد

همان كه روشني چشم آسماني هاست

ستاره ي سحر آسمان بابا شد

همان كه در وسط طعنه ها و تهمت ها

رسيد و قصه ي كوثر دوباره

احيا شد

مدينه مكه و ريحانه هم خديجه ي آن

رضا رسول خدا و جواد، زهرا شد

رسيد سيب بهشت خدا، خدا را شكر

رسيد يوسف يعقوب ما، خدا را شكر

به شيوه ي پدر اين چشم مهربان شده است

همان نگاه همان عاطفه همان شده است

همان صميميت و گرمي و صفايي سبز

همان پناه كه آهو دخيل آن شده است

اگر غلط نكنم بوي ياس مي آيد

اگر درست بگويم رضا جوان شده است

جواد، جود خداوند آسمان ها هست

كه با زبان زميني او بيان شده است

منم گداي امامي كه قرص مهر و ماه

به دست سائل او مثل قرص نان شده است

فقط نه ملجأ حاجات مردمان زمين

كه مأمن همه ي آسمانيان شده است

كسي كه سائل اين خانه هست مي داند

جواد، جود كند سائلي نمي ماند

مخاطب همه ي نامه هاي من شده اي

توسلي همه روزه براي من شده اي

در اين زمين كه هواي نفس كشيدن نيست

حيات من، نفس من، هواي من شده اي

دلم بهانه صحن تو دارد آقا باز

بهانه ي سفر كربلاي من شده اي

مرا سفر، سفر كاظمين قسمت كن

مرا زيارت قبر حسين قسمت كن

***محسن عرب خالقي***

هر كه سر خدمت نگار ندارد

هر چه كه هم باشد اعتبار ندارد

بحث سر ديدن كريمي يار است

ور نه گدا بودن افتخار ندارد

وقت كرم دست تو به دست گدا خورد

بهتر از اين لطف روزگار ندارد

شانه بزن بيشتر به زلف كمندت

اين دل ما ترس تار و مار ندارد

صبح قيامت اگر تو دلبر مايي

هيچ كسي با بهشت كار ندارد

تا كه خدا هست شاه و گدا هست

شاه اگر يار ماست روزي ما هست

لطف تو باشد اگر، حساب كدام است؟!

مهر تو باشد اگر، عذاب كدام است؟!

علت خلقت تويي در عشق و گر نه

جبر كدام است و انتخاب كدام

است؟!

چله اي بايد گرفت تا كه بفهميم

سركه كدام است يا شراب كدام است؟!

اين پدر پير تو چگونه بخوابد

پهلوي گهواره ي تو، خواب كدام است؟!

روي تو و روي او... چگونه بفهميم

در وسط اين دو، آفتاب كدام است؟!

هيچ كسي مثل تو وجود ندارد

مثل تو و سفره ي تو جود ندارد

باز بينداز سمت ما نظرت را

نوكر دربار كن غلام درت را

جاي تو عرش است و خاك قابل تو نيست

اين طرفي كرده اي چرا گذرت را؟!

بعد چهل سال گريه كردن و هجران

اين همه خوشحال كرده اي پدرت را!

بعد چهل سال، عاقبت شده وقتش

تا بگذارد به روي سينه سرت را

واي اگر وا شود ز چهره نقابت

پر كني از كشته كشته دور و برت را

شهر پر است از حسود، حرز بينداز

يا كه عوض كن مسير رهگذرت را

در همه مولودهاي قوم پيمبر

هيچ كسي نيست از تو با بركت تر

لطف تو را از ازل زياد نوشتند

آينه ات را خدا نژاد نوشتند

خاك سر راه تو بهانه ي خلق است

خاك مرا از همين بلاد نوشتند

ايل و تبار مرا مريد نوشتند

ايل و تبار تو را مُراد نوشتند

هر چه خدا جود داشت داد به دستت

نام تو را اين چنين، جواد نوشتند

يا كرم و يا جواد عبد تو هستم

حضرت باب الجواد عبد تو هستم

هفت زمين در خور كبوتر تو نيست

غير بلنداي عرش بستر تو نيست

وقت نماز شبت تجلي الله

هيچ كسي جز تو در برابر تو نيست

خواست پدر بوسه اش براي تو باشد

خوب شد اين كه كسي برادر تو نيست

گر چه علي اكبرِ امامِ رضايي

زخم ولي بر ضريح پيكر تو نيست

اين شب جمعه بده جواب همه را

آب مگر مهريه ي مادر تو نيست

از چه علي اصغر از فرات

ننوشيد

از چه از آن مايه ي حيات ننوشيد

*** علي اكبر لطيفيان ***

بر آن شديم باز كه دلبر بياوريم

در آسمان ستاره ديگر بياوريم

بايد دوباره نخل ولا را ثمر دهيم

يعني به باغ عشق صنوبر بياوريم

خورشيد روي ديكري از نسل ياسها

مهتابي از تبار بيمبر بياوريم

اي جبرئيل مژده بده بر رضايمان

بايد براي پر زدنش پر بياوريم

تا چشمهاي ابتريان كورتر شود

بايد دوباره سوره كوثر بياوريم

اين طفل باب رحمت و باب مراد ماست

از اهل بيت ماست همانا جواد ماست

دستان ابرهاسبد گاهواره اش

پر ميكشند حور و ملك با اشاره اش

دنيا ترانه خوان قدومش غزل غزل

جنت قصيده ايست ز يك استعاره اش

از عرش تا زمين همه صف بسته منتظر

دل بيقرار مانده به شوق نظاره اش

در لابلاي بال سپيد فرشتگان

خورشيد ديگريست رخ ماهپاره اش

غرق ستاره ميكند آغوش عشق را

وقتي رسيده با قدم پر ستاره اش

با خنده اش گل از گل بابا شكفته است

بر روي دست مادرش آرام خفته است

وقتي كه آمدي تو،باران نزول كرد

از فرط شوق بر تنمان جان نزول كرد

جبريل بهر تهنيت از نزد كردگار

همراه خيل حوري و قلمان نزول كرد

گويا دوباره مثل تمام كريمها

كاملترين كرامت انسان نزول كرد

در ليله هاي قدر خدا دفعه نهم

قرآن دوباره بر روي قرآن نزول كرد

اي يوسف رضا كه به بازار حسن تو

نرخ فروش يوسف كنعان نزول كرد

اي آسمان جود بباران كرامتت

در خرمن وجود بباران كرامتت

تو كوثر آمدي و ز كوثر چكيده اي

در ظلمت هميشه دنيا سپيده اي

تو اولين ولي خدايي كه اينچنين

در سن كودكي به امامت رسيده اي

مأمون و پور اكثم ، نزد تو عاجزند

با تيغ علم گردنشان را بريده اي

تو آن نسيم سبز در اوج طراوتي

كه در كوير مرده دلها وزيده اي

ما در مسير پرتو باب المراديت

تو در جوار جد خودت

آرميده اي

مرده است هر كسي نرود زير دين تو

جانهاي ما فداي تو و كاظمين تو

پروردگارمان كه تورا آفريده است

ما را اسير دست شما آفريده است

قبل از ازل كه وصله جود شما شديم

مارا به خاطر تو گدا آفريده است

يعني به جز شما به كسي رو نميزنيم

وقتي جواد ابن رضا آفريده است

يعني تويي كه نقطه عطف كرامتي

خالق براي جود خدا آفريده است

با هديه اش براي امام رئوفمان

بابي براي حاجت ما آفريده است

با نام تو هر آينه دلشاد ميشود

هر كس دخيل بنجره فولاد ميشود

*** محمد علي بياباني***

شهادت حضرت جوادالائمه (عليهالسلام)
آيات تشنگي است سرود زبان من

مرثيه هاي داغ عطش ترجمان من

جز آيه هاي درد، ترنم نمي كنم

يعني كه زهر برده تمام توان من

سوز عطش گلوي مرا زخم كرده است

بيخود نشد شكسته شكسته بيان من

از بس كه تشنگي تب و تاب مرا ربود

خشكيده ذره ذره زبان در دهان من

اين حُجره نيست مقتل جان كندن من است

خود قاتل است همسر نا مهربان من

آيا جواب آه غريب است كف زدن؟

هر هلهله ست خنجر تيزي به جان من

اين جا نفس به سينه من حبس مي شود

دشمن نشسته منتظر نيمه جان من

گيرم چراغ عمر مرا هم كني خموش

خاموش كي كني تو فروغ نهان من؟

از حجره تا به بام تنم زخمه زخمه شد

اين راه پله مي شكند استخوان من

افسوس قاتل پسر فاطمه شدي

خيري كجا رسد به تو از دشمنان من

كُشتي مرا به فصل جواني خدا كند

رحمي كني بر پسر نوجوان من

هادي بيا وقت جدايي نظاره كن

بر بام خانه بي كفني ميزبان من

***مهدي ميري***

اي كه هنگام ك_رم مظه_ر الطاف خدايي

باب حاجات و يم جود، جواد ابن رضايي

غير ت_و كس گ_ره از كار خ_لايق نگشايد

كه تو از عقده گشايان جهان، عقده گشايي

ز چه كس جود بخواهم؟ تو كريمي تو جوادي

ب_ه كج_ا درد بي_ارم؟ ت_و طبيب_ي تو دوايي

ز كه حاجت طلبم غير ت_و اي ب_اب حوائج

ب_ه ك_ه امي_د ببن_دم ت_و امي_د دل م_ايي

تو كه هم چون پدر خويش كريمي و رئوفي

ش_ود آي_ا ك_ه دم م_رگ ب_ه بالين من آيي

اي هم_ه آين__ۀ آي__ۀ تطهي__ر، خ__دا را

چ_ه ش_ود گ_ر دل آل_ودۀ م_ا را برباي_ي؟

آم_دم دست توس_ل به حريمت بگشايم

چه دعايي به حضور تو بخوانم؟ تو دعايي

نيست امكان گذشتن ز گذرگ_اه صراطم

تو مگ_ر اين ك_ه گذرنامه ام امض_ا بنمايي

ت_و مگ_ر از م_ن افت_اده ز پ_ا دست بگيري

ت__و مگ_ر زن_گ

ز آيين__ۀ قلب__م بزداي__ي

ما همانا ز تو دوريم و تو نزديك تر از ج_ان

عجب__ا در دل ماي__ي و نداني__م كج__ايي

بس كه دنبال گدا دست عطاي ت_و دراز است

مشتبه گشته به قومي كه تو محتاج گدايي

تو كه بر چشم هم_ه پاي نهي در دم مردن

خود در آن حج_رۀ دربسته دمِ مرگ، چرايي؟

اش_ك ب_ر غ_ربت و مظلومي تو از چه نريزم؟

ك_ه غري_ب است_ي و فرزن_د غ_ريب الغربايي

گر ببرند ز هم روز و شب اعضاي تو «ميثم»

ب_ِه ك_ه يك لحظه فتد بين تو و يار، جدايي

***حاج غلامرضا سازگار***

سلام من به نور عين زهرا

جواد، ماه كاظمين زهرا

سلام من به غربت حريمش

به كاظمين و صاحب كريمش

سلام من به قلب بي قرارش

كه سوخته ز يار نابكارش

سلام من به غربت نگاهش

به چشم هاي منتظر به راهش

سلام من به حال احتضارش

به لحظه هاي سخت انتظارش

دلش به دام عشق مبتلا بود

در انتظار مقدم رضا بود

به حال مرگ فتاده محتضر بود

منتظر هم پدر و پسر بود

درون حجره بس كه ناله ها زد

شراره بر تمام لاله ها زد

قتلگه اش ميان مسكنش بود

واي خدا قاتل او زنش بود

سيلي كين به چهرهٔ شرف زد

كنار پيكرش نشست و كف زد

درون حجره قلب لاله مي سوخت

برون حجره خصم شعله افروخت

شروع به پاي كوبي از جفا كرد

فاطمه را به غصه مبتلا كرد

دل ببرد به راه كاظمينم

زائر بارگاه كاظمينم

همان سرا كه زائري ندارد

همان وطن كه غم از آن ببارد

دو ياس خسته در نهاد دارد

امام كاظم و جواد دارد

عاشق پر بسته كاظمينم

كبوتر خسته كاظمينم

خدا كند رسم به كوي يارم

كه تشنه مِي از سبوي يارم

***سيد محمد مير هاشمي***

بِين حجره دست و پا مي زد كبوتر، واي من

سوخته از زهر كين بال و پرت آقاي من

چشم من مي سوزد از اين آتش زهر جفا

اي پدر جانم بيا و كن تو گريه جاي من

من تو را گفتم كه من لب تشنه ام اما چه سود

چون نمي آيد صدا از اين لب و از ناي من

زهر كين روي جگر كرده اثر بابا ببين

آه مي سوزد همي از زهر كين اعضاي من

صورتم رو به كبودي مي زند چون مادرم

مادرم در بين كوچه گشته بُد همتاي من

مادرم بين و در و ديوار لاغر گشته بود

هم چو مادر گشته لاغر اين تن و پاهاي من

اين دم آخر تو ياد غربت جدم بكن

از غريب كربلا خوان روضه اي

باباي من

هر كه خواند هر نمازش را به وقت اولش

بي گمان آيد درون نامه اش امضاي من

***جعفر ابوالفتحي***

به زمين خوردي و آهت دل ما را سوزاند

جگرت سوخت و اين؛ قلب رضا را سوزاند

پشت اين حجره در بسته چه گفتي تو مگر

كه صداي تو مفاتيح و دعا را سوزاند

عمر كوتاه تو پايان غم انگيزي داشت

جگر تو جگر ثانيه ها را سوزاند

بي حيا لحظه سختي كه به تو آب نداد

با چنين كار دل عرض و سما را سوزاند

بس كه در فكر رخ حضرت زهرا بودي

داغ آن صورت مجروح شما را سوزاند

گرچه مثل پدرت سوختي از زهر ولي

مجتبائي شدنت آل عبا را سوزاند

شيشه عمر تو را هلهله ها سنگ زدند

اين جوان بودن تو بود خدا را سوزاند

طشت ها تا كه به هم خورد خودت مي ديدي

خيزران روي لب خشك، حيا را سوزاند

تا كبوتر به تو و صورت تو سايه فكند

ماجرايي دل خون شهدا را سوزاند

بعد غارت شدن جسم غريبي دشمن

خيمه هاي حرم كرب و بلا را سوزاند

***مهدي نظري***

كسي خبر نشد از غربت نهاني من

نيامده به سرم بهر هم زباني من

فقط غريب مدينه غم مرا فهمد

كه همسرم شده در خانه خصم جاني من

كجايي اي پدرم؟ حال و روز من بيني

كمي تو گريه كني بهر ناتواني من

براي مادرم آن قدر گريه كردم تا

غم جواني اش آمد سر جواني من

بيا و خوب ببين كوچه ي بني هاشم

به جلوه آمده در وقت قد كماني من

بيا و در رخ من روي مادرت را بين

كبود گشته چو او روي ارغواني من

ميان هلهله ها گمشده نواي دلم

ز بس كه كف زنند وقت روضه خواني من

چگونه جسم مرا تا به روي بام كشيد

عيان بود ز مچ پاي ريسماني من

هزار بال كبوتر نيابتاً ز حسين

رسيد تا كه كند كار سايه باني من

سلام بر بدن بي عزيز خدا

سلام بر تن عريان سيدالشهدا

***قاسم نعمتي***

هستند كريمان دو عالم سرخوانت

يكبار نخورده است گره كيسه ي نانت

اصلا حرم شاه خراسان حرم توست

هرصحن كه گشتيم در آن بود نشانت

انگار كه گهواره تو عرش زمين بود

وقتي پدر پير تو مي داد تكانت

تكبير تو از داخل گهواره رسيده است

هستم اگر امروز مسلمان اذانت

يكبار پدر گفتن تو گر نمي ارزيد

صد بار نمي رفت به قربان زبانت!

از چشم پدر دور مشو – گرگ زياد است

بر اين پدرت حق بده باشد نگرانت

در راه مبادا قدمت خار ببيند

آن صورت چون برگ تو آزار ببيند

يك روز مي آيد كه مي افتد بدن تو

لب تشنه بماني و بخشكد چمن تو

يك روز مي آيد كه مي افتي و كنيزان

در خانه برقصند كنار بدن تو

اي يوسف زهرا - دل يعقوب فداي ...

آن لحظه ي خاكي شدن پيرهن تو

هرچند كلام تو در آواز شود گم

اما نزند هيچ كسي بر دهن تو

***علي اكبر لطيفيان***

لب مي زند كه مادر خود را صدا كند

يا حق واژه ي جگرم را ادا كند

او ناله مي زند جگرم سوخت هيچ كس

گويا قرار نيست به او اعتنا كند

مي خندد امّ فضل به همراه عده اي

تا خون به قلب حضرت ابن الرضا كند

يك ظرف آب ريخت روي زمين پيش او

نگذاشت تا كسي به لبش آشنا كند

در حجره دست و پا زدنش يك بهانه بود

تا روضه اي براي خودش دست و پا كند

مي خواست با خيال غم جد بي كفن

آن حجره ي ستم زده را كربلا كند

واي از دقايقي كه به گودال يك نفر

بالاي سر رسيد كه سر را جدا كند

بايد عقيله بعد برادر در آن ميان

فكري به حال سوختن بچه ها كند

حالا غروب يك نفس افتد به خواهري

لب مي زند كه مادر خود را صدا كند

***مسعود اصلاني***

خواهر نداشتي كه به جاي تو جان دهد

يا گرد و خاك پيرهنت را تكان دهد

از روي خاك حجره سر خاكي تو را

بر دارد و به گوشه دامن مكان دهد

مي خواهي آب آب بگويي نمي شود

گيرم كه شد ولي چه كسي آبتان دهد؟

چندين كنيز را وسط حجره جمع كرد

مي خواست دست و پا زدنت را نشان دهد

تا بام مي شود سر سالم تري رسيد

با شرط اين كه اين لبه در امان دهد

بالا نشسته اي و جهان زير پاي توست

وقتش شده گلوي شهيدت اذان دهد

***علي اكبر لطيفيان***

كوير چشم مرا رنگ و بوي باراني

تو پاره تن چشم و چراغ ايراني

مرا كه بنده احسان دستتان هستم

ببر به عرش نگاهت شبي به مهماني

هميشه اوج گرفتم كنار چشمانت

چرا كه حرف دلم را نگفته مي داني

تو بيست و پنج بهار افتخار دادي بر

هواي بي نفس اين جهان حيراني

و حال موقع رفتن ميان يك حجره

ترك ترك شدي و با لبان عطشاني

تو آب مي طلبي، آب بر زمين ريزند

چه سخت مي شود اين بيت هاي پاياني

و عصر واقعه تكرار مي شود وقتي

براي فاطمه اين طور روضه مي خواني

«بلند مرتبه شاهي ز صدر زين افتاد

اگر غلط نكنم عرش بر زمين افتاد»

***حسن كردي***

غربت هيچ كسي مثل تو مولا نشود

گره بي كسي تو به خدا وا نشود

نيست يك خواهر غمديده پرستار شما

هيچ كس هم قدم زينب كبري نشود

به لب تشنه ي تو آب گوارا نرسيد

مقتلت گر چه به جان سوزي صحرا نشود

پسر ضامن آهو، تو جوان مرگ شدي

مثل تو هيچ كسي وارث زهرا نشود

جگر سوخته از زهر تو را طعنه زدند

جگر سوخته با خنده مداوا نشود

قدرت زهر چه بوده كه ز پايت انداخت

گفت با خنده دگر ابن رضا پا نشود

جان فداي پسرت حضرت هادي كه سه روز

ديد تشييع تن خسته مهيا نشود

***جواد حيدري***

يك نفر از اهل بيت فاطمه

يك نفر زين چارده تن قائمه

در امامان هدى رعناترين

در نگاه شاعران زهراترين

شعله موروثى شده در دامنش

عشق مى سوزد ز گرماى تنش

مى خورد بر هم لب و دندان او

بس كه مى سوزد تن طوفانى اش

بستر خورشيد شد پيشانى اش

گرگ ها خون خدا را خورده اند

جاى پيراهن، تنش را برده اند

مه ميان حجره زندانى شده

شه گرفتار پريشانى شده

ضعف را با ناتوانى مى كشد

بار پيرى در جوانى مى كشد

خلسه اى دارد كه از عرفان پر است

در سماعش پيچش يك چادر است

اى غرور ناله هَل مِن مُعين

اى بلور، اين سنگباران را ببين

پشت اين در سايه ها كف مى زنند

در غم ابن الرضا كف مى زنند

پس سيادت را حسادت كرده اند

كينه توزى با سعادت كرده اند

تو شهيد دستِ بازِ خود شدى

عطر عيد جا نمازِ خود شدى

آب گر چه رهن ايوان شماست

تشنگى شش دانگش از آن شماست

حيف از آن رنگ كبودين لبت

حيف از آن گل هاى يا رب يا ربت

حيف از آن چشم سياه بسته ات

حيف از آن لب هاى خشك و خسته ات

آفتاب من لب بام آمده

صاحب منصب، چه بى نام آمده

گر چه بى نام آمدى بر روى بام

از كبوترها ببينى احترام

پيكرت اقليم باغ دردهاست

عطر جسمت رهبر شبگردهاست

باغ ما از بام افتاده به

خاك

اى بهارِ عاطفه روحى فداك

استخوانت گر شكست از اين فرود

بر تو و جدّ غريبِ تو درود

گفت «اُسقونى» ولى سنگش زدند

گفت هر چه يا على سنگش زدند

بر تنش دعوا، كه تاراجش كنند

بر سرش غوغا به معراجش كنند

عاقبت از هيبت چشمان او

از قفا قاتل گرفته جان او

***محمد سهرابي***

مرهم حريف زخم زبان ها نمي شود

اصلاً جگر كه سوخت مداوا نمي شود

گريه مكن بهانه به دست كسي مده

با گريه هات هيچ مدارا نمي شود

خسته مكن گلوي خودت را براي آب

با آب گفتن تو كسي پا نمي شود

اين قدر پيش پاي كنيزان به خود مپيچ

با دست و پا زدن گره ات وا نمي شود

گيسو مكش به خاك دلي زير و رو شود

در اين اتاق عاطفه پيدا نمي شود

باور كنم به در نگرفته است صورتت؟!...

اين جاي تنگ و ... اين قد و بالا... نمي شود

با ضرب دست و پا زدنت طشت مي زنند

جز هلهله - جواب - مهيا نمي شود

با غربتي كه هست تو غارت نمي شوي

نيزه به جاي جايِ تنت جا نمي شود

خوبي پشت بام همين است اي غريب

پاي كسي به سينه ي تو وا نمي شود...!

***علي اكبر لطيفيان***

تا از مژه ات تير در ابرو بگذاري

صد داغ نهان بر دل آهو بگذاري

نه يوسف بي ظرفيتي تا كه به بازار

زيبايي خود را به هياهو بگذاري

اين گونه كه موزوني و خوش، بين دو ابروت

هر شب به گمانم كه ترازو بگذاري !

اي ماه جوان! بگذر از اين سو كه جهان را

انگشت عجب بر لب چاقو بگذاري

اي ماه جوان! آه ولي زود نباشد :

كامل نشده دست به زانو بگذاري؟!

وقت است كه بنشيني و شب هاي جهان را

توصيف كني، شانه به گيسو بگذاري

***مهدي نظري***

رمق نمانده دگر در تني كه من دارم

ز جور همسر نا ايمني كه من دارم

براي مرد بود خانه مأمنش ليكن

نه جاي امن بود مسكني كه من دارم

گل رياض خليلم ولي به عكس خليل

شراره خيز بود گلشني كه من دارم

چنان كسي كه ورا اندر آستين مار است

درون خانه بود دشمني كه من دارم

به پاكدامنيم حق بود گواه ولي

ز خون دل شده تر دامني كه من دارم

ز زهرِ دختر مأمون چنان روانم و سخت

كه غير پوست نماند از تني كه من دارم

نواي العطشم بر فلك رسد اما

در او اثر نكند شيوني كه من دارم

مسلّم است كه داد مرا از او گيرد

خداي دادگر ذوالمَني كه من دارم

مقيم درگه قدس رضا «مؤيد» گفت

كه جاي أمن بود مأمني كه من دارم

***سيد رضا مويد***

طائر عرشم ولى پر بسته ام

ياد دل دارم ولى دل خسته ام

آسمانم بى ستاره مانده است

درد من را سوى غربت رانده است

ناله ها مانده است در چاه دلم

قاتلى دارم درون منزلم

من رضا را هم چو روحى بر تنم

هستى و دار و ندار او منم

ضامن آهو مرا بوسيده است

خنده ام را ديده و خنديده است

بر رضا هر كس دهد من را قسم

حاجتش را مى دهد بى بيش و كم

لاله اى در گلشن مولا منم

غصه دار صورت زهرا منم

زهر كين كرده اثر رويم ببين

هم چو مادر دست بر پهلو غمين

در ميان حجره اى در بسته ام

بى قرارم، داغدارم، خسته ام

اين طرف يا فاطمه! باشد جواد

آن طرف دشمن ز حالش گشته شاد

اين طرف درد و غم و آه و فغان

آن طرف هم دختران كف زنان

كس نباشد بين حجره ياورم

من جوان مرگم، شبيه مادرم

ريشه ها را كينه ها سوزانده است

جاى آن سيلى به جسمم مانده است

حال كه رو بر اجل آورده ام

ياد باباى غريبم كرده ام

نيست يك درد آشنا اندر برم

خواهرى نبود كنار پيكرم

تشنه لب

در شور و شينم اى خدا

ياد جدّ خود حسينم اى خدا

***جواد محمد زماني***

اين ها به جاي اين كه برايت دعا كنند

كف مي زنند تا نفست را فدا كنند

هر چند تشنه اي ولي آبت نمي دهند

تا زودتر تو را ز سر خويش وا كنند

با دست و پا زدن به نوايي نمي رسي

اين ها قرار نيست به تو اعتنا كنند

بال فرشته هاي خدا هست پس چرا؟

اين چند تا كنيز تو را جابه جا كنند

هر وقت دست و پا بزني دست مي زنند

اما خدا كند به همين اكتفا كنند

تا بام مي برند كه شايد سر تو را

در بين را با لبه اي آشنا كنند

حالا كبوتران پر خود را گشوده اند

يك سايبان براي سرت دست و پا كنند

***علي اكبر لطيفيان***

از من گرفته همسر من خورد و خواب را

زهر جفا زجان ودلم برده تاب را

واي از عناد دختر مأمون كه از جفا

مسموم كرد زاده خير المئاب را

تنها نه جان من كه از اين شعله سوختند

جان رسول و فاطمه بوتراب را

اي آنكه التهاب عطش را شنيده اي

بنگر به عضو عضو من اين التهاب را

افكنده است شعله به جان من و هنوز

ازمن كند دريغ يكي جرعه آب را

من ميكنم به العطش از او سؤال آب

او مي دهد به هلهله بر من جواب را

يارب تو آگه يكه براي بقاي دين

بر جان خريدم اين ستم بي حساب را

جان مي دهم به غربت و عطشان كه خون من

تضمين كند تداوم اسلام ناب را

باشد زفيض دوستي ما اگر به حشر

آسان كند خدا به مؤيد حساب را

***سيد رضا مويد***

حضرت هادي عليهالسلام

مدح و ميلاد امام هادي (عليهالسلام)
آفتاب عزّت از عرش جلال آمد پديد

روز عيد شادمانى را هلال آمد پديد

آفتابِ فضل، تابان گشت از كوه شكوه

ظلمت شب هاى هجران را وصال آمد پديد

روز، روزِ شادى و وقت نشاط آمد از آنك

بهترين روزهاى ماه و سال آمد پديد

اخترى گرديد از برج ولايت جلوه گر

كز جمالش آيتى فرخنده فال آمد پديد

آسمان علم را تابنده ماه آمد عيان

بوستان شرع را خرم نهال آمد پديد

در سپهر عزّ و شوكت آفتاب آمد فراز

بر هماى دين و دانش پر و بال آمد پديد

دشمنان را مايه درد و الم شد آشكار

دوستان را دافع رنج و ملال آمد پديد

اى مسلمان ديده ات روشن كه از لطف خدا

هادى الامّه شه احمد خصال آمد پديد

عشق و دل را موجبات اتّحاد آمد عيان

جان و تن را موجبات اتّصال آمد پديد

ركن دين، بحر سخا،غيث كرم، غوث امم

نور حق، شمس الضحى، فضل الكمال آمد پديد

عالمى فضل و تعالى، قلزمى علم و كمال

بر سرير جاه و اورنگ جلال

آمد پديد

شوكت و جاه و سعادت را محيط، آمد عيان

حكمت و علم و فضيلت را جمال آمد پديد

جلوه ديگر به خود بگرفت عالم بهر آنك

بر رخ زيباى خلقت خط و خال آمد پديد

هر چه خواهى از خدا «طايى» بخواه امروز چون

بهر حاجت خواستن نيكو محال آمد پديد

***طايى شميرانى***

امشب از جام ولايت سر خوشم

از دل و جان باده را سر مي كشم

ميكده دارد هواي ديگري

در طرب آورده مي را ساغري

هر طرف آيد نداي نوش نوش

مي رسد از عالم بالا سروش

ملك ايمان را چراغاني كنيد

سينه را جمله جوشاني كنيد

از "سمانه" شد عيان روي نگار

كز رخش آمد به دنيا نو بهار

مه خجل از طلعت زيباي او

جمع مستان واله ميناي او

در سراي فاطمه گل باز شد

گوئيا بار دگر اعجاز شد

ديده بگشوده به عالم نوگلي

كه بود نور دو چشمان علي

تهنيت آيد ز سوي كبريا

در حريم خانه ي ابن الرضا

او بود چشم و چراغ فاطمه

درد ها سازد بگردون خاتمه

زينت عرش است و اركان وجود

مهره زيباي خلاق ودود

باز ياران، وا گل شادي شده

سالروز مولد هادي شده

عاشقان احساس مستي مي كنند

خاك پايش كل هستي مي كنند

مي زند خنده به مستان روزگار

مي سرايد نغمه از شادي هزار

نوبهاران با دلي افروخته

بر تن گل جامه گل دوخته

در جنان زهراي اطهر لب گشاد

كامده دنيا گل باغ جواد

بهجت قلب علي مرتضاست

نور چشمان علي موسي الرضاست

***حبيب الله موحد***

هادي! امامنا التقي المتقي، سلام

نور دهم! امام علي النقي، سلام

فيض مدام، سلسله نورِ دائمي

پور جواد ابن رضا سبط كاظمي

در شأنت اين بس است كه جد شما رضاست

در فضلت اين بس است كه تو جدّ قائمي

تا پايه امامت و دين از تو قائم است

خود عرش فضل را به خدا از قوائمي

اينگونه گفت وصف تو را هر كه با تو بود

هر شام در صلاتي و هر روز صائمي

يا حجّه الوفيّ، صفي هادي اي امام

اي حضرت كريم كه عين المكارمي

هادي! امامنا التقي المتقي، سلام

نور دهم! امام علي النقي، سلام

مهر دهم! حقيقت كامل، امام من!

آيينه جميع فضائل، امام من!

لرزانده دستگاه خلافت شكوه تو!

خاك از توكلّت متوكل، امام من

چاره نديد خصم مگر آنكه همچو باب

بر تو خوراند

زهر هلاهل امام من

لحظه به لحظه جان به تو مشتاق، هاديا!

لحظه به لحظه دل به تو مايل، امام من

اي كه هنوز حلقه در را نكوفته

لطف تو داده حاجت سائل، امام من

نامت گره گشاي تمامي مشكلات

لطفت كليد حل مسائل امام من

هادي! امامنا التقي المتقي، سلام

نور دهم! امام علي النقي، سلام

زين العباد، ثاني سجّاد، يا علي

نور تو بر جواد، خدا داد، يا علي

تنها نه باب تو كه به فردوس، فاطمه

از خنده تو گشت دلش شاد، يا علي

روشن به روي گندمي ات شد دل جواد

وقتي «سمانه» چون تو سمن زاد، يا علي

چون باب شهر علم نبي بود، جدّ تو

شد ملك علم و دين ز تو آباد، يا علي

در پاي تو گريسته وحش درنده هم

اي بسته ولاي تو آزاد، يا علي

تاريخ، اي حقيقت بيدار، چون علي

هرگز تو را نمي برد از ياد، يا علي

هادي! امامنا التقي المتقي، سلام

نور دهم! امام علي النقي، سلام

***محمد سعيد ميرزايي***

به يمن تو گداي اهل بيتم

گداي هل اتاي اهل بيتم

به لطف آستان مستجابت

مسلمان دعاي اهل بيتم

به نام تو پس از عمري غريبي

غلام آشناي اهل بيتم

زيارت جامعه خواندي و حالا

سگ كهف الوراي اهل بيتم

به احسان هدايت كردنن توست

اگر تحت لواي اهل بيتم

اگر چه كربلايي هستم اما

گداي سامراي اهل بيتم

ولي كبريا جانم فدايت

امام سامرا جانم فدايت

منم از مبتلايت مبتلاتر

منم از آشنايت آشناتر

اگر لطف كريمان به نداري است

منم از بينواها بينواتر

تو حالا كه هزاران فيض داري

دل من از گدايانت گداتر

تو راه باز توحيدي،هر آنكه

به تو نزديك تر پس با خدا تر

برايت دشمنت هم نذر مي كرد

تو هستي از همه مشگل گشا تر

علي هستي و جدت هم علي بود

تويي با اين حساب ابن الرضاتر

تو هم مثل پدر زهرا نژادي

عزيز خانه ي باب المرادي

تو در يكتائي ات يكتا شناسي

تو

در آقايي ات اقا شناسي

لباس بندگي بر تن گرفتي

تو الحق بنده مولا شناسي

تو هنگام كريمي از گداها

نمي پرسي غريبي يا شناسي

تو در سير نزولت هم صعود است

تو در روي زمين بالا شناسي

امام غائبت را مدح كردي

تو در امروز هم فردا شناسي

زيارت جامعه در اصل اين است

زيارت نامه ي زهرا شناسي

زيارت جامعه يعني ولايت

زيارت جامعه يعني هدايت

دلت سرمنشاء خلق عظيم است

تجلي گاه رحمان و رحيم است

اقامت كن ميان دل كه عمري

دلم در كوي دلدارش مقيم است

هدايت كن مرا باگوشه چشمي

صراط تو صراط مستقيم است

اسير گريه ام، ري زاده هستم

كه از عشاق تو عبدالعظيم است

بهشت شيعه باشد سامرايت

حريمت عرش جنات النعيم است

بيا و شيعه را درياب، آقا

قرار ما دم سرداب، آقا

***احسان محسني فر***

شهادت حضرت هادي (عليهالسلام)
يادتان هست نوشتم كه دعا مي خواندم

داشتم كنج حرم جامعه را مي خواندم

از كلامت چه بگويم كه چه با جانم كرد

محكماتِ كلماتِ تو مسلمانم كرد

كلماتي كه همه بال و پر پرواز است

مثل آن پنجره كه رو به تماشا باز است

كلماتي كه پر از رايح? غار حراست

خط به خط جامعه آيين? قرآن خداست

عقل از درك تو لبريز تحير شده است

لب به لب كاس? ظرفيت من پر شده است

هم? عمر دمادم نسروديم از تو

قدر دركِ خودمان هم نسروديم از تو

من كه از طبع خودم شكوه مكرر دارم

عرق شرم به پيشانيِ دفتر دارم

شعرهايم همه پژمرد و نگفتم از تو

فصلي از عمر ورق خورد و نگفتم از تو

دل ما كي به تو ايمان فراوان دارد

شيرِ در پرده به چشمان تو ايمان دارد

بيم آن است كه ما يك شبه مرداب شويم

رفته رفته نكند جعفر كذاب شويم

*

تا تو را گم نكنم بين كوير اي باران!

دست خاليِ مرا نيز بگير اي باران!

من زمين گيرم و

وصف تو مرا ممكن نيست

كلماتم كلماتي ست حقير اي باران!

ياد كرد از دل ما رحمت تو زود به زود

ياد كرديم تو را دير به دير اي باران!

نام تو در دل ما بود و هدايت نشديم

مهرباني كن و ناديده بگير اي باران!

ما نمرديم كه توهين به تو و نام تو شد

ما كه از نسل غديريم، غدير اي باران!

پسر حضرت دريا! دل ما را درياب

ما يتيميم و اسيريم و فقير اي باران!

سامرا قسمت چشمان عطش خيزم كن

تا تماشا كنمت يك دل سير اي باران!

*

بگذاريد كمي از غمتان بنويسم

دو سه خط روضه از اين درد نهان بنويسم

گريه بر داغ شما عين ثواب است ثواب

بار ديگر پسر فاطمه و بزم شراب...

***سيد حميدرضا برقعي***

رحمت محض در نگاه او

بر زبانش فقط بيان خدا

راه گم كرده ايم و مي جوييم

از رد پاي او نشان خدا

*

دست هايش كريم تر از پيش

روزي كيسه ي فقيرم شد

من اسيرش شدم نمي دانم

يا كه او بود كه اسيرم شد

*

آخرين نقطه ي كمال است و

صاحب جامع زيارات است

اينكه افتاده روي خاك اينجا

اصل قبله ست ، باب حاجات است

*

اين كه در پلك روي هم زدني

مي رود تا به عالم بالا

كه بيارد دليل بر حرفش

طاير جنتي به زير عبا

*

اينكه تنهاست گوشه ي زندان

آيه ي نور و مرد توحيد است

دل او در مدينه جا مانده

بيست سالي اگر چه تبعيد است

*

روي پاهاش جاي زنجير و

اشك با ديده هاش مانوس است

و تپش هاي قلب او مثل

سوسوي شعله هاي فانوس است

*

پا برهنه امام ما را بر

خار صحرا دوان دوان بردند

دل زهرا شكسته شد در عرش

خبرش را تا به آسمان بردند

*

بال و پرهاي او پر از زخم و

باز ذكر خدا به لب دارد

روزها روزه است اين آقا

و

مناجات نيمه شب دارد

...

پدر افتاده و پسر اينجا

سينه چاك آمده به بالينش

سر بابا به دامنش بنهد

بوسد اين كام زهر آگينش

*

كربلا بر زمين پسر افتاد !

پدر آمد كنار نعش پسر !

خون لخته كشيد از لب آن

لاله ي قطعه قطعه و پرپر

*

سر او را گذاشت بر دامن

دلش آرام تر نشد بابا

سر اكبر به سينه چسباند و

گفت بعد از تو اف بر اين دنيا

***رضا رسول زاده***

صداي زمزمه ي جامعه كبيره ي توست

كه چشم ها همه اشك و نگاه خيره ي توست

هر آنكسي كه در امواج عشق افتاده

براي عرض ادب در پي جزيره ي توست

كلاس درس محبت كلامكم نور است

اگر محب علي گشته ايم سيره ي توست

شما كه محبط وحييد و معدن رحمت

تمام دار و ندارم غم عشيره ي توست

ميان صحنه ي محشر شفاعتي بكنيد

صداي زجه ، صداي غلام تيره ي توست

كنار ذره اي از ناخن شما بايد

تمام ناقه ي صالح به سجده در آيد

قدم زدي به مسير مدينه ، سامرا

به جاده هاي كوير مدينه ، سامرا

تمام غربت چشم تو را شهادت داد

مناره هاي منير مدينه ، سامرا

چه زخم ها كه به قلب شما زدند آقا !

ستمگران حقير مدينه ، سامرا

دوباره روز دوشنبه چه نحس مي آمد

به سمت شهر فقير مدينه ، سامرا

براي مادر خود گريه مي كنيد انگار

بنال مرغ اسير مدينه ، سامرا

براي بانوي پهلو شكسته ي حيدر

براي صورت نيلي حضرت مادر

دوباره اشك غزل هاي منزوي اي واي

شراره مي چكد از چشم مثنوي اي واي

شكست حرمت گنبدطلاي سامرا

شكست بغض فضاهاي معنوي اي واي

اگر چه منزلتت خدشه بر نمي دارد

دچار زخم جسارات مي شوي اي واي

شما كجا و زمين گدا نشين مسير

شبيه عمه به ويرانه مي روي اي واي

بميرم از چه پس مركب سياهي

ها

كنار مردم اين شهر مي دوي اي واي

براي گريه كنانت اگر جسارت نيست ،

بگو كه زخم روي ناخن شما از چيست ؟؟!

به دور مرقدت امشب ملايكه دارند ؛

برراي غربت چشمانت اشك مي بارند

چقدر بي خرد است آن عدو نمي داند

درندگان به كف پات سجده مي آرند

به سوي بزم شرابت كشند اما شام

امان ز مردم پستي كه بين بازارند

براي ديدن سرها هجوم آوردند

جماعتي همه رفتند سنگ بردارند

به سمت بزم شراب اين صداي گريه ي كيست ؟

صداي شيهه ي شلاق هاي دربارند

صداي گريه ي زهرا ، قرائت قرآن

صدا صداي تلاقي خيزران ، دندان !!!

***مجتبي كرمي***

جز درد و غصه سينه ي ما را مجيب نيست

زخمي به دل نشسته كه هيچش طبيب نيست

خاكم به سر به حضرت هادي چه كرده اند؟

دشنام بر سلاله ي زهرا (س) عجيب نيست؟

از سامرا صداي تو بر گوش مي رسد

اينها جزاي كشته شيب الخضيب نيست آقا دلت شكسته ز تيغ زبان خصم

غصه نخور توقعي از نا نجيب نيست

اي يوسف شكسته دل من حلال كن

در ما اگر براي تو خيري نصيب نيست

غافل شديم از تو و از روزگار تو

ور نه چنين جسور شدن در رقيب نيست

ما زنده ايم و قلب شما را شرر زدند

بر سينه ي تو آتشي از پشت در زدند

اين دشمنان كه زخم شما را نمك زدند

ديروز،كوچه،مادرتان را كتك زدند

اينان كه اين چنين دلتان را شكسته اند

در شام روي نيزه سري را شكسته اند

اين دست ها كه قلب شما را دريده اند

ديروز موي عمه تان را كشيده اند

امروز جنگ و غفلت عاليجانب ها

ديروز كوفه، زينب و بزم شراب ها

ميترسم از دو رويي پشمينه پوش ها

از چشم هاي خيره ي برده فروش ها

برگرد ذوالفقار علي (ع) ، گاه عاشقيست

قرآن بخوان،به

دست كسي خيزران كه نيست

روضه بخوان فداي دو تا نرگس ترت

از قتلگاه و خنجر و از داغ مادرت

روضه بخوان براي گدايان محفلت

روضه بخوان كمي كه سبك ميشود دلت

از چه به روي نوكر خود چشم بسته اي؟

كنجي غريب دست به زانو نشسته اي

ما كيستيم؟تشنه جام شهادتيم

جان بر كف ايستاده مطيع ولايتيم

ما چشم بر دهان شما مستطاعتيم

ابناء حيدريم و سرا پاي غيرتيم

كافيست اينكه پير خراسان امان دهد

با إذنتان اشارت ابرو نشان دهد

ما سينه را به امر شما چاك ميكنيم

ما هرچه دشمن است،در خاك ميكنيم

ما مرده ايم مگر كه سگي دم بر آورد

اُو اُو كند و نام شما را بياورد

روباه چشم بر دهن خوك دوخته

اي بي حياي سگ صفت خود فروخته

مهدي اگر امان بدهد باده ميزنيم

بر گردن كثيف تو قلاده ميزنيم

شيعه سر حرف خودش ايستاده است

چيزي ز عمر نحس تو باقي نمانده است

ما باده نوش باده ي ميناي كوثريم

جان بر كفان خامنه اي پور حيدريم

از نسل فاو و فكه و خاك دوئيجي ام

فرياد ميزنم كه آري بسيجي ام

***محمد معاذ اللهي پور***

وقتي نگاهم را به ب__اران مي نشانم

وقتي كه خون دل ز دي_ده مي فشانم

گُل مي كند ش_وق تو و با ج_ذبة عشق

دل را به سوي س_امرايت مي كشانم

چون آينه محو جلالت مي شود دل

مبهوت در قدر و كمالت مي شود دل

يادت چ_راغ خل_وت انديشة ماست

مهرت هميشه دررگ ودرريش_ة ماست

اي ه_ادي گمگشتگ__ان راه توحي_د

خ_دمت به راه مكتب توپيشة ماست

ب_ر س_ائ_لان آست_ان خود كرم كن

ما را به راه عشق خود ثابت قدم كن

اي مظه_ر كُّ_ّل صف_ات ح_ق پرستي

بخشيده از جام شرف برعشق،مستي

ما قطرة دري_اي احس__ان تو هستيم

م_اذره اي_م اي آفت__اب كُ_ّل هستي

ت_اريكي م_ا را ببخش__ا روشن_ائي

مارابه اوج مع__رفت كن رهنم_ائي

ايمان شك_وف_ا ش_د ز گل__زار لب

تو

ع_رف_ان فضيلت ي_افته از مذهب تو

اي چشم_ة ج_وشن_دة ايث_ار و تق_وا

ق_رآن ش_ده احي__ا ز سعي مكتب تو

تو رهبر دين، شه_ري_ار مُل_ك ديني

تو ه__ادي راه تم___ام م__ؤمنيني

تو كعب__ة دله__ايي و قبل__ه نم_ائي

تو چ_ون نسيم صبحگاهي جانفزائي

گنجين_ة ق_در و كم_ال و عل_م ودانش

تو گ_وه_ر ن_اب ج_واد اب_ن الرضائي

جود تو ج_وشيده ز جود آن جواد است

دنيا مريد و درگهت باب المراداست

اي آن كه ت_اب_د نور ايم_ان از نهادت

شد جامع_ه آئين_ه اي از اعتق__ادت

گر دشم_ن بي__دادگر بي_داد مي كرد

گلب_انگ پُرش_ور تو ش_د تيغ جهادت

روز عدو را ب_ا ك__لامت شام كردي

م_وج ست_م را خسته و آرام كردي

آن_ان ك_ه از روز ازل غ_رق عن__ادند

غ_افل ز روز محش_ر و روز مع___ادند

وقتي ق_دم در ب_ركة شي_ران نهادي

ديدن_د،شي_ران سربه پاي تونهادند

اي آفت_اب آسم__ان ح_ق پرستي

دراختي_ار ت_وست نبض كُّل هستي

اي آن كه قرآن در تجلايي جهانگي_ر

با آي_ة تطهي__ر ك_رده از ت__و تق_دير

دشمن هجوم آورد در شب بر سرايت

بردن_د تا ب_زم ش_رابت با چه تقصير

وقتي كه بر بي_داد گر لب را گشودي

كاخ ستم را بر سرش ويران نمودي

اي آن كه هستي از تو درس عشق آموخت

خورشيد مهرت چلچراغ عشق افروخت

با آن هم_ه ق_د رو ج__لال و راد مردي

افسوس با زه رستم جان و دلت سوخت

توس_وختي تان ورحق روش_ن بماند

پرپر ش_دي تا باغ دين گلشن بماند

اي مظه__ر صب_ر و وق_ار و استق_امت

اي اس__وة ايم__ان و ايث_ار و كرامت

امي__دوارم ت_ا بگي__ري ب_ا نگ_اهت

دست «وفائي»رابه صح_راي قيامت

اي قبل_ة امي__د از م__ا رو مگ_ردان

در رستخيز از عاشقان ابرو مگ_ردان

***سيد هاشم وفائي***

مرغ دل شكسته ي ما جَلد سامراست

درعرش بزم روضه ي دلدار ما به پاست

شال سياه غصِّه روي دوش ِ ماسِواست

ذكر عليُّ و فاطمه واويلتا خداست

زهر ستم به جان امام حرم بلاست

اين ناله ها شبيه به

نجواي نينواست

كينه جواب رحمت و احسان و جود شد

با زهر دشمني تن يارم كبود شد

سوز ستم روانه به هر تار و پود شد

روضه به رنگ شعله و از جنس دودشد

شد ديده تار و گريه ي بر گونه رود شد

غم سهم سينه ها شده و دم دم ِ عزاست

هاديِّ آل فاطمه افتاده برزمين

دين خورده ضربه از ستم و ظلم و جور و كين

واويلتاست نغمه ي لبهاي مومنين

اشك امام عسگريُّ و آه مسلمين

با ناله هاي حيدر و كوثر شده قرين

اين سامرا ادامه ي غمهاي كربلاست

اينجا شراره سهميِّه ي سينه و دل است

آنجا به روي حنجر دين تيغ قاتل است

جسم امير تشنه و بي سر به ساحل است

از اشكهاي فاطميُّون ناقه در گِل است

زينب اسير و نيزه نشين در مقابل است

ناموس عشق همسفر دشمن خداست

از سامرا به كرب و بلا مي روم بيا

با من بگو حسين و بيا سوي كربلا

شش گوشه است و چاووش و سينه زنيِّ ما

بين الحرم حريم كرم شاه باوفا

آب فرات و علقمه و ساقيُّ و نوا

حالا نواي فاطمه يابن الحسن بياست

***حسين ايماني***

هر كه يك جور قسمتي دارد

سامراي تو غربتي دارد

خوش به حال كسي كه نوكر توست

واقعا چه سعادتي دارد!

راستي شهر سامراي شما

چند تا بچه هيئتي دارد؟

يا كه دور و بر حريم شما

مردمان ولايتي دارد؟

دل من دور صحن و ايوانت

باز ميل زيارتي دارد

اعتقاد من است با آن حال

حرم تو چه هيبتي دارد

با وجودي كه خاكي است اما

اين زيارت چه لذتي دارد

دشمن تو اگر كه مي دانست

با تو بودن چه عزتي دارد...

تا ابد مبتلاي تو مي شد

خادم سامراي تو مي شد

مرد آن است باورت كرده

خويش را بنده ي درت كرده

دست هاي خدا ملائك را

روي گنبد كبوترت كرده

پرچمت تا هميشه

پا برجاست

با دعايي كه مادرت كرده

جلوه اي از رخت شده خورشيد

حق تو را ذره پرورت كرده

دست حق معجزات عيسي را

رزق و روزي نوكرت كرده

به زمين خورده است و پا نشده

هر كه توهين به محضرت كرده

بشكند دست هاي آن كس كه

چون گل ياس پرپرت كرده

من بميرم كه بين بزم شراب

خون به قلب مطهرت كرده

روضه ات تا كجا كشانده مرا

پاي تشت طلا كشانده مرا

دور تشت طلا چه غوغا بود

داخل تشت رأس آقا بود

دختري در كنار عمه خود

ديدگانش شبيه دريا بود

چشم هاي كبوتران? او

خيره در چشم هاي بابا بود

چقدر صورت كبودي داشت

جرمش اين بود شكل زهرا بود

بس كه بين مسير افتاده

بدنش پر ز خار صحرا بود

بوي ياس مدينه مي آمد

مادرش هم يقين در آن جا بود

گرچه بستند دست زينب را

پرچم او هنوز بالا بود

خيزران هم دلش به درد آمد

روي لب ها كه واحسينا بود

قاري نيزه ها كه قرآن خواند

چشم ها غرق در تماشا بود

تا به لب هاش خيزران مي خورد

رعد و برقي در آسمان مي خورد

***مهدي نظري***

بالاتري ز مدح و ثنا أيها النقي

ابن الرضاي دوم ما أيها النقي

با حبّ تو عبادت ما عين بندگي ست

هادي آل فاطمه يا أيها النقي

دارم ولي شناسي خود را ز نور تو

مولاي من ولي خدا أيها النقي

با آن نقاوت نقوي يك نگاه كن

پاكيزه كن وجود مرا أيها النقي

با صد اميد همچو گدايان سامرا

پر مي كشيم سوي شما أيها النقي

بخشنده تر ز حاتم طائي تويي تويي

مسكين ترم ز هرچه گدا أيها النقي

من هرچه خواستم تو عنايت نموده اي

يك حاجتم نگشته روا أيها النقي

گردد جواني ام همه ترويج مكتبت

جانم شود فداي تو يا أيها النقي

بايد براي غربت تو بي امان گريست

با ناله هاي حضرت صاحب زمان گريست

شرمنده از قدوم تو

چشمان جاده بود

دشمن سواره آمد و پايت پياده بود

آن ناخن شكسته و آن كاروان سرا

توهين به ساحت تو برايش چه ساده بود باراني ست از غم تو چشم سامرا

با ديدن تو اشك ملك بي اراده بود

وقتي كه آسمان ز غمت سينه چاك شد

ديدي كه عرش سر روي زانو نهاده بود

زهر ستم چه با جگر پاره پاره كرد

ديگر نفس ... نفس ... به شماره فتاده بود

شكر خدا كه دشمن تو خيزران نداشت

هر چند دل ، شكسته از آن بزم باده بود

آقا بيا و با دل غرق به خون بخوان

از آن سه ساله كه پدر از دست داده بود

جانش رسيد بر لبش از ضربه هاي چوب

وقتي كنار طشت طلا ايستاده بود

آرام قلب خسته اش از دست رفته بود

چشم به خون نشسته اش از دست رفته بود

***يوسف رحيمي***

آياكه شود باز ببينم وطنم را

آرام كنم سينه ي پر از محنم را

دلتنگ مناجات سحر هاي بقيعم

بامادر غمديده بگويم سخنم را

از سوز عطش تار شده راه نگاهم

آخرچه كنم؟ لرزش دست و بدنم را

آتش زده بر جان و دلم صوت حزيني

سخت است تماشا كنم اشك حسنم را

آن روز كه در گوشه ويرانه نشستم

لرزاند،غم عمه ي سادات تنم را

من كشته ي بي حرمتي بزم شرابم

با آنكه نبسته لب چوبي دهنم را

آن روز كه آمد به ميان حرف كنيزي....

سخت است كه تفسير نمايم سخنم را

ناموس خدا ، خيره سري ، چشم حرامي

سربسته گذاريد بلاي كهنم را

در اين دم آخر به خدا ياد حسينم

زيرسرم آماده نهادم كفنم را

تشييع تن سالم من كار ندارد

غارت ننموده است كسي پيرهنم را

***قاسم نعمتي***

آن روز از كبوتر زخمي پري نبود

خورشيد فاطمه كه به اين لاغري نبود

شد مثل مادرش به خدا راه رفتنش

فرقي كه داشت اين كه جوان بستري نبود

آيا دليل غصّه ي او زهر بوده؟ نه

از آن شراب، دردسر بدتري نبود

يك بي حيا و ظرف شراب و امام بود

اما به لعل لب، لب چوب تري نبود

يك شهر دشمن از همه جانب ولي دگر

چشم طمع كه در پي انگشتري نبود

آنجا كشنده بود كه در پيش دختران

ميزد يزيد چوب، وَ آب آوري نبود

اي كاش در مقابل چشمان خواهري

رأس بريده داخل طشت زري نبود فرياد مي كشيد صداي گرفته اي

بابا محاسن تو كه خاكستري نبود

واي از غروب شام غريبان كه ناقه بود

امّا ميان جمع، علي اكبري نبود

ديگر زبان روضه ي من لال يك كلام

من فكر مي كنم خبر از معجري نبود

***علي زمانيان***

به روى خاك غربت سر نهادم يا رسول الله

ز دست دشمنان از پا فتادم يا رسول الله

ز آه آتشين و آب چشم و ناله جانسوز

بساط ظلم را بر باد دادم يا رسول الله

به زندان از غم موسى ابن جعفر جدّ مظلومم

برآمد آه سوزان از نهادم يا رسول الله

على را نور عينم من، گل باغ حسينم من

ببين قرزند دلبند جوادم يا رسول الله

فراز قلّه ي كوهى مرا برد از پى تهديد

همان كو داشت اندر دل عنادم يا رسول الله

ز سوز زهر خصم دون شدم مسموم در غربت

ز كف جان در ره جانانه دادم يا رسول الله

نگردد محو در تاريخ، شعر «حافظى» هرگز

چو با سوز درونش كرده يادم يا رسول الله

***محسن حافظي***

اي در سپهر مجد و شرف ، رويت آفتاب

در بزم ما بتاب و، رخ از دوستان متاب

از پا فتاده ايم، ز رحمت تو دست گير

ما را كه دل ز آتش داغت بود كباب

جمعيم ما و ليك پريشان به ياد تو

وزما شكسته تر دل زهرا و بوتراب

يا هادي المضل_ّين، كز مردم ضلال

جسمت در التهاب و روانت در التهاب

تو آفتاب عالمي و از افول تو

افتاده است در همه ذرات انقلاب

اي آيت توكل وآيه ي رضا

ديدي جنايت از متوكل تو بي حساب

گاهي دهد مكان تو در بركة السّباع

گاهي درون محبس دشمن به پيچ و تاب

تو زاده بزرگ جوانان جنّتي

اي از ستم شهيد شده درگه شباب

آن شربتي كه داد به اجبار دشمنت

گويا شرنگ مرگ ب__ُد و آتش مذاب

كاتش به جسم و جان تو پروانه سان فتاد

وز سوز زهر جسم تو چون شمع گشت آب

اي بردرت نثار درود ملائ___كه

امروز بر سلام "م__ؤيد" بده جواب

***استاد سيد رضا مويد***

طلوع صبح مي پرد دو پلك من براي تو

دلم عجيب مي كند هواي تو،هواي تو ...

و بعد از آن دو چشم من پر از خيال مي شود

و چكه چكه مي كند به راه آشناي تو

اگرچه تا به حال من نديده ام رخ تو را

ولي چه ساده مي رسد به گوش من صداي تو

فضاي خانه ي دلم پر از گلاب مي شود

همينكه گريه مي كنم دوباره پا به پاي تو

چه شاعرانه مي شود اگر شبي دو چشم من

نگاه خود بيفكند به چشم دلرباي تو

سوال بي جواب من پر از نياز و خواهش است

شود كه بوسه اي زنم به خاك سامراي تو ؟!

عجيب غصه اي شده نبودنت ميان ما

عجيب قصه اي شده دوباره ماجراي تو

***محمدرضا طاهري***

دسته دسته فرشته ها هر شب

بر تو عرض سلام مي كردند

و بزرگان آسماني ها

پيش تو احترام مي كردند

*

گوشه هاي نگاهتان گرم است

بسكه خورشيد مهربان داريد

ذره اي هم به ما بتابانيد

از نگاهي كه بيكران داريد

*

بايد از فاطمه اجازه گرفت

تا كه نام تو را ترنم كرد

بايد آري براي ذكر شما

يا وضو داشت يا تيمم كرد

*

گر چه خون كرده اند بعضي ها

دل القاب آسماني را

ولي اين ماه صاحبي دارد

كه زمين مي زند كساني را -

*

كه جسارت به آسمان كردند

آسماني كه عالم اسماست

نام هايي كه آسمان هم گفت:

ذكر اسمائشان "و ما احلي "است

*

گرچه آغاز شعر امشب را

گله از دست ناكسان كرديم

بگذريم ماه ، ماه علي است

به علي واگذارشان كرديم

*

لوحي از يك زيارت جامع

بهترين هديه شما بر ماست

لوح سبزي كه امتداد آن

در ميان صحيفه زهراست

*

لحظه لحظه حياتتان اينجا

جان تازه به آسمان مي داد

سيره هاي زلال و پاك شما

عكستان را به ما نشان مي داد

*

رزق هاي تمام اين عالم

گر چه در دست آسمانت بود

گر چه هر روز آفرينش هم

احتياجش به

لقمه نانت بود

*

ليك هر روز اي تواضع محض

در پي رزق كار مي كردي

و هميشه به نام بسم الله

سفره ات را بهار مي كردي

*

مي نويست زمين كلامت را

مي سرايد زمان براي ما

دوست داريم بشنويم از تو

چند آيه بخوان براي ما

*

چشمهايت چقدر خون گرمند

كه گدا را به خانه مي خوانند

دستهايت جقدر پر مهرند

كه كسي را زدر نمي رانند

*

آه دنيا چه كرده اي با خود

با خودت با امام خوبيها

مهر ديدي و در عوض كردي

دشمني با تمام خوبيها

*

با بهشتي كه توي چشمانش

حرمين استجابت داشت

با همان جانشين حقي كه

بر زمين و زمان نيابت داشت

*

تو چه كردي كه آسمان لرزيد

از غم و غصه هاي خورشيدش

از جگرهاي پاره پاره او

از شب و روزهاي تبعيدش

*

اين علي چهارمي بوده

كه به خانه نشيني اش بردند

و شبانه دو دست او بستند

به شب دل غميني اش بردند

*

باز شب شد و باز ومردي را

سر برهنه به كوچه ها بردند

خاطرات شكسته او را

به مدينه ، به كربلا بردند

*

كينه هاشان شكفت وقتي كه

ضربه از آفتاب مي خوردند

بي حيا ها به ناسزا آن شب

پيش چشمش شراب مي خوردند

*

در همانجا كه بزم شور و شراب

داغ هاي تو را شرر مي زد

بغض سنگين اشك چشمانت

به حوالي كوفه پر مي زد

*

به همانجا كه دست زنها را

به سر شانه هايشان بستند

و به دستان دختر حيدر

همگي را به ريسمان بستند

. . .

كاش آن لحظه آسمانها را

روي كوفه خراب مي كردند

چون اسيران اهل بيتي را

خارج از دين خطاب مي كردند

شام مثل فضاي كوفه نبود

كه علي را حساب مي كردند!

با سري كه به چوب مي بستند

خواهري را عذاب مي كردند

واي آن لحظه بر شما چه گذشت

كه كنيز انتخاب مي كردند

***رحمان نوازني***

يا رب از زهر جفا سوخت ز پا تا به سرم

شعله با ناله بر آيد همه

دم از جگرم

جز تو اي خالق دادار كسي نيست گواه

كه چه آورده جفاي متوكل به سرم

مي دوانيد پياده به پي خويش مرا

گرد ره ريخت بسي بر رخ همچون قمرم

آن شبي را كه مرا خواند سوي بزم شراب

گشت از شدت غم مرگ عيان در نظرم

خواست تا بر من مظلوم دهد جام شراب

شرم ننمود در آن لحظه ز جدّ و پدرم

زهر نوشيدم و راحت شدم از عمر ولي

ريخته خاك يتيمي به عُذار پسرم

با كه اين ظلم بگويم كه به زندان بلا

قبر من كند عدو پيش دو چشمان ترم

هر زمان هست در اين دار فنا مظلومي

حق گواه است كه من از همه مظلوم ترم

*** حاج غلامرضا سازگار ***

آستان خدا كمال شما

هفت پرواز زير بال شما

با شما مي شود به قرب رسيد

اي وصال خدا وصال شما

گاه با آدم و گهي با نوح

بي زمان است سن و سال شما

مثل جبرئيل مي شود بالم

با همين غوره هاي هاي كال شما

روزگاري ست در پي دلم آيد

گر چه نا قابل است مال شما

بال ما را به آسمان ببريد

تا خداوند لا مكان ببريد

هر كسي تو را سلام كند

به مقام تو احترام كند

كاش در صحن سامرات خدا

تا قيامت مرا غلام كند

پر و بال كبوترانه ي من

در حريم تو ميل دام كند

هر كه بي توست واجب است به خود

خواب احرام را حرام كند

بر دلم واجب است بعد طواف

عرض دين محضر امام كند

نيمه ي ماه حج كه شد بايد

شيعه در محضر شما آيد

اي مسيحاي سامرا هادي

آفتاب مسير ما هادي

علي بن محمد بن علي

نوه ي اول رضا هادي

نيست جز دامن كرامت تو

پرده? خانه? خدا هادي

ذكر هر چهارشنبه ام اين است

يا رضا يا جواد يا هادي

به ملك هم نمي دهم

هرگز

گريه? زائر تو را هادي

يك شبي را كنار ما ماندي

سر سجاده جامعه خواندي

تو دعا را معرفي كردي

مرتضي را معرفي كردي

با فراز زيارت سبزت

راه ما را معرفي كردي

مرتضي و حسين و فاطمه و

مجتبي را معرفي كردي

نه فقط اهل بيت را بلكه

تو خدا را معرفي كردي

سامرايت غريب بود اما

كربلا را معرفي كردي

با تو ما مرتضي شناس شديم

تا قيامت خدا شناس شديم

ريشه هاي محبت ما تو

مزرعه هاي سبز دنيا تو

خواهش سرزمين پائين من

اشتياق بهشت بالا تو

گاه ابليس مي شوم بي تو

گاه جبريل مي شوم با تو

من نمي دانم اين كه من دارم

به تو نزديك مي شوم يا تو

چه كسي از مسير گمراهي

داده ما را نجات؟... آقا تو

تو مرا با ولايتم كردي

آمدي و هدايتم كردي

دل من در كفت اسير بود

به دخيل تو مستجير بود

گر شود ثروتم سليماني

باز هم بر درت فقير بود

شكر حق مي كنم صداي بلند

حضرت هادي ام امير بود

آبرو خرج مي كني بس كه

كرم سفره ات كثير بود

شب ميلاد تو به ذي الحجه

مطلع شوكت غدير بود

ريشه ناب اعتقاد علي

پسر حضرت جواد علي

دوست دارم گداي تو باشم

سائل دست هاي تو باشم

مثل بال و پر كبوترها

دائماً در هواي تو باشم

دوست دارم كه از زمان ازل

تا ابد خاك پاي تو باشم

نيمه شب هاي ماه ذي الحجه

زائر سامراي تو باشم

يا دعاي قنوت من باشي

يا قنوت دعاي تو باشم

ما فقيريم سفره اي وا كن

سامرايي حواله ي ما كن

با تو اين عقل ها بزرگ شدند

اعتقادات ما بزرگ شدند

پاي دل هاي شيعيان آن قدر

گريه كرديد تا بزرگ شدند

با نگاه تو با محبت تو

اِبن سكّيت ها بزرگ شدند

خوب شد بچه هاي هيئت ما

پاي درس شما بزرگ شدند

بچه هاي قبيله ما با

كربلا كربلا بزرگ شدند

بي

تو دل هاي ما بهار نداشت

مثل يك شاخه اي كه بار نداشت

***علي اكبر لطيفيان***

آقا سلام ! بغض بدي مانده در گلوم

آورده اند سمت شما مرتدان هجوم

دجّالهاي فتنه به اين شهر آمدند

ديدند با توايم ، همه قهر آمدند

همسايه بسكه سنگ به همسايه زد امام!

شاهينِ فتنه بر سرمان سايه زد امام!

در حيرتم گرفته عجب غربتي تو را

شيطان زبان گشوده به بي حرمتي تو را

از بس گناه جامعه ما كبيره شد

شيطان فتنه كفر فروش عشيره شد

*

اين شهر كوفه خيز عجب بي وفا شده است

اين سرزمين غرور تو را كربلا شده است

هي حرف پشت حرف بگو سنگ پشت سنگ

پيشاني مرام تو را آشنا شده است

با دشنه ي ترانه به جنگ تو آمدند

هي واژه واژه نيزه به سويت رها شده است

از سوزشان به حيثيتت حمله كرده اند

در خيمه ي حريم تو آتش به پا شده است

يك روز دشمنت حرمت را خراب كرد

امروز گوشه گوشه زمين سامرا شده است

*

غم نيست اي امام ،زمان دست شيعه است

ايران كه هيچ نبض جهان دست شيعه است

خون علي است در رگ ما موج مي زند

اين لشگر شماست اگر فوج مي زند

روديم و موجهاي خروشان مي آوريم

با اشكهايمان همه طوفان مي آوريم

مثل هميشه مست كلام هدايتت

در هر فراز جامعه ايمان مي آوريم

از سامرا به مردم جي يك اشاره كن

مرداني از قبيله سلمان مي آوريم

سربازهاي پا به ركابي برايتان...

اصلا سپاهي از خود ايران مي آوريم

مردانت از تمام زمين جمع مي شوند

ما نيز پرچمي ز خراسان مي آوريم

اين شيعه تن به فتنه ي رنگين نمي دهد

اين آسمان مجال به شاهين نمي دهد

***محسن ناصحي***

حيوان اگر به پوزه نبندد لگام ها

وا مي شود دهان به "نبايد كلام ها"

وقتي شراب پاك و مطهر نمي خورند

بايد شرنگ ريخت اينگونه جام ها

اين عده اند و سجده به اهريمنان دون

مائيم و سر به ساحت قدسي مقام ها

يا ايهاالامير و

يا ايها العزيز!

اي مقصد تمامي اين السلام ها!

اي صبحگاه، سجده كنانت پيمبران!

اي شامگاه، بر سر خوانت امام ها!

اي خورده منكر تو مكرر تمام عمر

از دست هاي هرچه حرامي، حرام ها

آنان كه نام پاك تو را، خوار برده اند

قي كرده اند قوت حرامي كه خورده اند

پاپي شده قلم كه لبي بر سبو برد

هر بيت را به ساغر پر مي فرو برد

اين شاعر از خدا صله اش را گرفته است

گر در قنوت شفع كسي اسم از او برد

اما تمام حاجت او يك نگاه توست

سودا كه شاعر تو از اين آرزو برد

هم، نام توست هادي و هم، نام ايزد است

نام تو را چگونه بشر بي وضو برد؟

حاشا كه عشق را بتواند به سادگي

با يك دو حرف پوچ به غارت، عدو برد

باشد كه تيغ تيز زبان هاي خلق را

پروردگار سوي عدو تا گلو برد

اين شعر – اگر صلاح بداني- بر آن سر است

كز دشمنان سفله ي تو آبرو برد

آنان كه نام پاك تو را، خوار برده اند

قي كرده اند قوت حرامي كه خورده اند

با ديدن تو، چشم و جبين را شناختيم

اينگونه آسمان و زمين را شناختيم

ما مردمان دوزخ بي نام و بي نشان

با نام تو بهشت برين را شناختيم

نام تو را، امام دهم بودن تو را

شرمنده ايم.. از تو همين را شناختيم

اسبي به خيمه آمد با زين واژگون

آن روز تازه واژه ي زين را شناختيم!

حالي زبان كفر به دشنام باز شد

در اين مجال، دشمن دين را شناختيم

غير از سپر نبود كه ديديم پيش از اين

تا عاقبت كه خنجر كين را شناختيم

آري حرام زاده بسي مي شناختيم

باري حرام زاده ترين را شناختيم

آنان كه نام پاك تو را، خوار

برده اند

قي كرده اند قوت حرامي كه خورده اند

***پيمان طالبي***

يا رب بزن تو مهر خموشي بر آن دهان . . .

. . . چون وا شود به ياوه و توهين بي امان

شيطان سوارشان شده، جز اين نمي شود

افسارشان گسيخته گرديده، بي گمان

گويا كه قوتشان شده بيش از حدِ مجاز

يا اينكه خيل گله شان مانده بي شبان

عباسيان دوباره چه شد، زوزه مي كشند

گويا محل نداده كسي بر صدايشان

اين ها كه روي نطفه شان شك و شبهه است

از نسل و آل ابن زيادند در جهان

آنها پي چه اند، خموشي نور حق؟

خنده بر اين تفكر و اين وهم خامشان

حيف از غزل كه خرج چنين مردمي شود

حيف از رديف و قافيه و واژه و بيان

بايد كه واژه ها همه خرج خدا شود

خرج خدا و هادي دين، شاه انس و جان

پس مي شود تمام حروفم چهار حرف

(هادي) ، كه مي شود همه جان ها فداي آن

روزيِ عالمي به دو دستان هادي است

عالم تمام گوش به فرمان هادي است

***ناصر شهرياري***

در خون نشست ديده ي شب زنده دارها

آتش گرفت سينه ي والا تبارها

از رشد رشديان نفس باغ ها گرفت

از هرزه هاي پرشده در سبزه زارها

آوازهايشان همه از روي كينه است

نفرين ما به حنجره ي جيره خوارها

شالوده ي تمام غزل هاي منتظر

تنها رديف قافيه ي انتظارها

سوگند مي خورم به تو و نام جد تو

آماده اند پشت سرت جان نثارها

شايد خنك شود دل تبدار عاشقان

در روز رقص گردنشان روي دارها

آنها كه بي حيائيشان از صفت گذشت

آن كاسه ليس سفره ي بي اعتبارها

***سيد حسن رستگار***

بار ديگر عباي بوسفيان

روي دوش معاويه افتاد

سب حيدر مرام منبر شد

احترامش به حاشيه افتاد

*

ولي الله و بزم نامحرم!!؟

دل زهراي مرضيه خون شد

و مقدس ترين صفات خدا

از دهان يزيد بيرون شد

*

از قديم رسم جاهلان بوده

قهقهه بر عقيد? مردم

در بساط سقيف? امروز

قرعه افتاده بر امام دهم

*

امتداد اميه و مروان

با نقابي به اسم آزادي

حرف شيطان خريده و كرده

هتك حرمت به محضر هادي

*

نانجيبي امام هادي را

هدف تير ناسزا كرده

و نمك خورده هاي ايران را

خجل از حضرت رضا كرده

*

مثل هيزم به دست يثرب شد

سينه را داغ تازه زد، اما

بر حريم امام خوبان، دست

بي وضو بي اجازه زد، اما

*

غافل از اينكه لحظه اي ما دور

نشويم از كلام و سيره او

جان خود هديه مي كنيم پاي

مكتب جامعه كبير? او

*

كوري چشم دشمنان بايد

بنده اي خوب و متقي باشيم

از امام زمان مدد گيريم

تا ابد رهرو نقي باشيم

***محمود مربوبي***

از ابتدا گِل من را خدا مطهر كرد

و بعد عشق تو را در دلم مقدر كرد

به نور ناب نگاه چهارده خورشيد

وجود و فطرت و ذات مرا منور كرد

زلال ناب ولايت به جان من نوشاند

سپس تمام دلم را به نام حيدر كرد

به فضل و رحمت زهرا سرشت قلبم را

زلال اشك مرا از تبار كوثر كرد

سپس كمي نمك روضه در وجودم ريخت

به عطر سيب حسيني مرا معطر كرد

مرا اسير غزلهاي چشم تو مي خواست

نگاه روشنتان را كميت پرور كرد

چگونه مي شود الطاف بي كران تو را

چگونه مي شود اي با شكوه باور كرد

خدا اراده نموده كه شاعرت باشم

هميشه هر سحر جمعه زائرت باشم

به غير وادي عشق تو نيست وادي ما

ولايت تو مباني اعتقادي ما

شكوه بي حد تفسير شيعه بركت توست

رهين محضر تو فقه اجتهادي ما

ميان چشم تو آيات فتح را ديديم

خروش تو شده روحية جهادي ما و آيه

آيه قنوتت ترنم ملكوت

خلوص سجدة تو مسلك عبادي ما

هميشه نور هدايت چراغ محفل ماست

به لطف اين كه تو هستي امام هادي ما اگر كم از جلوات جلالي ات گفتيم

بذار اين همه را پاي كم سوادي ما

شديم مثل گدايان سامرائي تو

مگير خرده بر اين خواهش زيادي ما

چه مي شود كه گدايِ گداي تو باشيم

چه مي شود بپذيري فداي تو باشيم

هميشه مي وزد از مرقدت نسيم بهشت

پر است صحن و سراي تو از شميم بهشت كنار گنبد و گلدسته هاي تو ديديم

شكوه عرش خدا، شوكت عظيم بهشت عبور مي كند از بين صحن اطهر تو

مسير روشن حق، راه مستقيم بهشت هميشه رزق من از دست با كرامت توست

ميان جنت الاعلي تويي نعيم بهشت

همين كه چشم من آقا به چشم تو افتاد

شدم اسير نگاهت شدم مقيم بهشت

دوباره شوق زيارت هوائيم كرده

منم كبوتر صحن تو، يا كريمِ بهشت

ميان صحن و سرايت كبوترم كردي

تو بال هاي مرا نذر اين حرم كردي بخوان زيارت پر محتواي جامعه را

بخوان كه خوب بفهمم بهاي جامعه را بخوان كه روح بگيرد ولي شناسي مان

بخوان و شرح بده آيه آيه جامعه را نگاه روشن تو اي «مَعادِنُ الرَّحمَة»

بنا نهاده در عالم بناي جامعه را

ميان عرش و زمين ، در تمامي ملكوت

ببين تجلي بي انتهاي جامعه را

بگير دست مرا، «عادَتُكُمُ الاِحسان»

ببار بر دل من روشناي جامعه را تو خواستي كه فقط پيرو ولي باشيم

هميشه در خط مولايمان علي باشيم بخوان مرا كه به عشق تو مبتلا باشم

بخوان مرا كه هوائي سامرا باشم

چه خوب مي شود آقاي من شوي تا من

تمام عمر در اين آستان گدا باشم مرا اسير خودت كن كه با عناياتت

ز بندهاي تعلق دگر رها

باشم

نگاه روشنت اعجاز بي حدي دارد

طلا و مس نه، نظر كن كه كيميا باشم تو خانة دل من را تكان بده شايد

در آستانة تو زائر خدا باشم بده برات زيارت كه يك شب جمعه

كنار قبر شهيدان كربلا باشم شوم دوباره دخيل دو قبر شش گوشه

فدائي تو و ارباب با وفا باشم

تمام دار و ندارم همه فداي حسين

چه مي شود كه بميرم شبي براي حسين

***يوسف رحيمي***

اي نجل جواد، ابن رضا، حضرت هادي

بگرفته حسن بر تو عزا حضرت هادي

يك عمر ستم دي_ده ز جور «متوكل»

در آينه صبح و مسا حضرت ه_ادي

دل سوخته از طعنه و از زخم زبان ها

خونين جگر از زهر جفا حضرت هادي

بردند همان شب كه سوي ب_زم شرابت

چون از تو نكردند حيا حضرت هادي

افسوس كه كشتند ت_و را از ره بي_داد

بي جرم و گنه، قوم دغا حضرت هادي

افسوس، به جور از حرم مادر و جدت

گشتي تو غريبانه جدا حضرت هادي

كس از غم ناگفته ات اي يوسف زهرا

آگاه نشد غير خ_دا حضرت ه_ادي

كشتند تو را در دل غربت، به چه جرمي؟

اي جان جهانت ب_ه فدا! حضرت هادي

بزم مي و خون دل و حبسِ ستم و زهر

حق تو عجب گشت ادا حضرت هادي

در مات_م ت_و اي خلف پ_اك پيمب_ر

شد سامره چون كرب و بلا حضرت هادي

"ميثم" به تو و غربت تو اشك فشاند

اي كشته بي جرم و خطا حضرت هادي

*** استاد حاج غلامرضا سازگار***

لابه لاي آه دلم، يه غصه فرياد مي كشه

اشكامو مخفي مي كنم اما چشام داد مي كشه

زخمي كه توي سينمه ، هيچ جوري مرهم نداره

به ياد يك حرم شبا، تا صبح دلم عزاداره

اين روزا روضه مي گيرم، به ياد روضه ي غمش

روم نميشه بگم شده، چه ها به صحن و حرمش

خنده هامون گريه دارن، فصل عزا و شاديه

دلم خراب حرمه، آقام امام هاديه

قامت گلدسته تو، اگه يه ذره خم شده

كي گفته بغض دشمنت ، ميون ماها كم شده

سينه زنت تا عمر داره، به داشتن تو مي نازه

پا بده با سرش مي آد، صحن .و سرات و مي سازه 

يه روز مي آد كه اون حرم، تو گريه جا مي گيريم 

توي طواف سينه زنات، شور يا زهرا ميگيريم

شما امامي و عزيز، اما شكسته حرمت 

عرش

خدا آتيش گرفت، تو شعله هاي غربتت 

گوشه زندان مي چكه، بارون زچشماي شما

آقا چرا ورم داره، زير كف پاي شما 

تشنگي اذيت مي كنه، عطش نشسته تو گلوت 

ميگن جاي تازيانس، آقا به روي سر و روت 

چند ساله بين زنجيرا، نشسته در تاب و تبي 

چند ساله كه عزادار روضه ي عمه زينبي 

چند ساله كه صحن خونت، پرچم لاله مي زني

ناله ي غسل كفن، طقل سه ساله مي زني

همه مي دونن خون ما، وصل به رگهاي شماست

همه مي دونن شونمون، زخمي داغ كربلاست

هرجايي بريم آخرش، گريمون توي شور و شين

اينه كه مستي مي كنيم، فقط با ذكر يا حسين

***روح اله عيوضي***

تب دارترين تب زده ي بستر دردم

پر سوز ترين زمزمه ي حنجر دردم

رنگ رخ من بر همگان فاش نموده

در باغ نبي جلوه ي نيلوفر دردم

فرياد عطش زد دهن سوخته ام تا

تر شد لب خشكيده اش از ساغر دردم 

جاي عرق از چهره ي من زهر چكيده

پيغامبر خسته دل باور دردم

بر زير گلوي جگرم دشنه كشيدند

من كشته ي تيغ شرر لشگر دردم

آتش فكند بر قد وبالاي سپيدار

يك ذره ي ناچيز ز خاكستر دردم

خون گريه كند اخترو مهتاب برايم

افلاك شده مستمع منبر دردم

*** وحيد قاسمي***

چشمهايت فرات دلتنگي

اشكهايت تلاطم غمهاست

حال و روز دل شكستة تو

از نگاه غريب تو پيداست

اي غريب مدينة دوم

مرد خلوت نشين سامرّا

التماس هميشة باران

حضرت عشق التماس دعا

كوچة خاكي محلة غم

در غرور از حضور سادة توست

ولي افسوس شرمگين تو و 

پاي پر پينه و پيادة توست

آه آقا تو خوب مي داني

كه دل بيقرار يعني چه

پشت دروازه هاي شهر ستم

آن همه انتظار يعني چه

چه به روز دل تو آوردند

رمق ناله در صدايت نيست

بگو اي نسل كوثر و زمزم

بزم شوم شراب جايت نيست

بي گمان بين آن همه غربت 

دل تنگ تو نينوائي شد

روضه هاي كبود طشت طلا

در نگاه ترت تداعي شد

آري آن لحظه ماتم قلبت 

بي كسي هاي عمه زينب بود

قاتلت زهر كينه ها ، نه نه !

روضة خيزراني لب بود

*** يوسف رحيمي***

امام حسن عسكري عليهالسلام

مدح و ميلاد امام عسكري (عليهالسلام)
از پنجشنبه هاي دل من عبور كن

يك روز جمعه چشم مرا غرق نور كن

آقاي پنجشنبه ؛ مرا هم نگاه كن

چشمان خيس و غم زده ام را مرور كن

چيزي دگر نمانده به هنگامه ظهور

ما را در اين دقايق آخر صبور كن

با آخرين ستاره شبهاي انتظار

با يازده ستاره تو درما ظهور كن

با اشك صيقلي بده ما را و بعد از آن

سنگ سياه سينه ما را بلور كن

ابن الرضاي سوم ما يا ابالحسن

عيدي بده به دست گدا يا ابالحسن

آدم كشيده بود خودش را به التجا

غم هم نشسته بود لب جاده فنا

كشتي نوح هم به تكسر رسيده بود

و مي طنيد يكسره دور و بر بلا

موسا كه رفت بود به دريا عصا به دست!

عيسا مرض بود و به ذكر هوالشفا

آتش به قهقهه همه جا گ_ُ_ر گرفته بود

آن سوخليل بود و دو چشم پر از دعا

آن غصه ها و اين همه غمها يكي يكي

گشتند كو به كو همه جا را جدا جدا

تا اينكه چشمشان

همه افتاد سمت تو

يا نه ! نگاه لطف تو افتاد ابتدا

آن سو نگاه زرد و غم انگيز غصه بود

اين سو نگاه سبز و سرور آور شما

از آن به بعد سائل چشمان تو شديم

و خوانده ايم نام تو را " سُ_رّ مَ_ن راي "

از آن به بعد غم كه به ما روي مي كند

مائيم و يك نگاه تو آقاي سامرا

ابن الرضاي سوم ما يا ابالحسن

عيدي بده به دست گدا يا ابالحسن

تا كوچه هاي سامره مردي نجيب داشت

آري هواي شهر فقط بوي سيب داشت

شبها كه در ترنم سجاده مي نشست

شبهاي عرش حال و هوايي عجيب داشت

هرگاه با دعاي فرج اوج مي گرفت

زير لبش ترنم ام يجيب داشت

درد آمد و دوا شد و با يك اشاره گفت:

هر گوشه از كلام لبش يك طبيب داشت

آنقدر كشته شد دل و آنقدر زنده شد

با تيغ ابرويي كه فراز و نشيب داشت

ابن الرضاي سوم ما يا ابالحسن

عيدي بده به دست گدا يا ابالحسن

هر جا كه باده هست صفاي خمش تويي

هر آيه جا كه آيه اي است ضمير كمش تويي

آدم طمع به كسب مقام شما نمود

در صورتيكه آب و گل گندمش تويي

شهر مدينه شاد تر از اين نمي شود

چونكه به لطف حق حسن دومش تويي

فهميدم از ترنم سرداب سامرا

هر جا كه جمكران شده شهر قمش تويي

خورشيد مردمي زمين ؛ آسمانترين

اي خوش بحال هركه تب مردمش تويي

ابن الرضاي سوم ما يا ابالحسن

عيدي بده به دست گدا يا ابالحسن

***رحمان نوازني***

كي مي شود به سامره در «سرّ من راي»

گويم به هادي و تو سلامٌ عليكما

تا روز مرگ جان بدهم در ولايتان

حبّ شما طلب بكنم روزي از خدا

در فضل «ابومحمّد ي اي چشمه كرم

«ابن الرضا»ست شهرتت اي معدن

سخا!

صاحب لواي عسگر دين است باب تو

اي مادر عفيفه تو «سوسنِ» حيا

اي همچو بومسيلمه كذاب، خصم تو

تو از كجا و مدّعي جاهل از كجا؟

اي آفتاب يازدهم، سرّ احمدي

اي نورِ از سلاله خورشيدِ انّما

اي وارث وديعه زهرا، امام نور

اي امتداد چشمه تطهير تا شما

مسموم زهر خصم ولايت چنان حسن

مظلوم روزگار تويي مثل مرتضي

امروز چشم شيعه به صحن و سراي توست

فرزند نور، اي پسرت حجت خدا!

در پشت ابر، ماه تمام تو تا به كي؟

با پاي خسته گرم طلب شيعه تا كجا؟

أين الامام؟ يا حسن عسگري، دخيل

در انتظار سامره توست، كربلا ...

***محمد سعيد ميرزايي***

آن دلبري كه بندگي ات را روا نوشت

مارا غلام حلقه به گوش شما نوشت

روز ازل مربي اشراق عاشقي

نام ترا به صفحه ي دلهاي ما نوشت

آن خالقي كه مهر تورا مُهر سينه ساخت

با لوح دل حديث ترا آشنا نوشت

با جوهر طلا به شبستان آسمان

وصف ترا به خط جلي كبريا نوشت

با جان و دل ولايت تو خو گرفته است

خلاق عشق بندگي ات را سزا نوشت

صدها طواف،بي تو نيارزد به ارزني

چون كعبه را به كوي شما مبتلا نوشت

بعد از خدا كريم تريني امام من

از بس خدا به دست كريمت ثنا نوشت

آن خالقي كه عادت احسان دهد ترا

دل را گداي سامره ي هل اتا نوشت

مارا غلام همت تو آفريده اند

ريزه خوران دولت تو آفريده اند

اي از كرشمه هاي تو روي بهار سبز

وز غمزه ي نگاه تو ليل و نهار سبز

تا زير سايه ي تو كند عشق زندگي

باشد براي شيعه همه روزگار سبز

بي حسن تو بهشت صفايي نميگرفت

جنات تجري است به آن نوبهار سبز

اي پرچمت به بام نظام جهان سه رنگ

لعل

تو سرخ و چهره سپيد،اقتدار سبز

اين دل ز شرب آب ولاي تو زنده است

باشد هميشه دور و بر چشمه سار سبز

از رعد و برق غمزه ي مژگان عاشقت

ابر بهار و عاطفه ي بيقرار سبز

گل ميدمد ز مقدم خورشيدي شما

پشت لب فلك ز تو اي گلعذار سبز

بازار سرد منتظران از تو گرم شد

دارد هلال شيعه عجب انتظار سبز

شيعه دگر بهانه به دشمن نميدهد

با ديدن بقيع دگر تن نميدهد

تو محور حديث شريف زعامتي

چشم و چراغ دين و اساس امامتي

احكام اهل بيت به تو ميشود درست

در خاندان وحي چه والا اقامتي

روشن ترين چراغ هدايت به دست تست

تو قله ي امامت و دين را علامتي

اي زاده ي خليل خليلان بت شكن

در آتش فراق چه برد و سلامتي

هرچند در حصاري و تبعيد جاي تست

تو مظهر مقاومت و استقامتي

اي در برابر همه ي كفر يك تنه

الحق كه مثل فاطمه كوه شهامتي

محراب از نماز تو بالا بلند شد

اي مقتداي سرو چه خوش قد و قامتي

شد خوشه ي طلايي گندم ز گونه ات

اي سفره دار عشق عجب با كرامتي

اي نور تو هماره نگهدار شيعيان

دلسوزي ات امان من النار شيعيان

دست قلم به پاي ثنايت نميرسد

مهر فلك به گرد عبايت نميرسد

مهر و مه از افاضه ي ذرات نور تست

دست ستاره بر كف پايت نميرسد

بايد سپرد دسن عنان را بدست تو

بي تو كسي به مرز هدايت نميرسد

آن مدعي كه از تو اطاعت نميكند

دستش تهي است چون به عطايت نميرسد

حتي اگر امارت عالم شود نصيب

بي حكم تو كسي به كفايت نميرسد

آب حيات چشمه ي مهر ومحبتت

به تشنگان بدون عنايت نميرسد

ترديد در امامت تو هركه ميكند

دستش به ريسمان ولايت نميرسد

هركس كه بر ولي شما اعتنا نكرد

عهدش به روز

عهد و وفايت نميرسد

مهدي اگر دعا نكند واي بر دلم

دل را اگر صدا نكند واي بر دلم

*** محمود ژوليده ***

زهي آن عبد خدايي كه خدايي ست جلالش

صلوات از طرف خالق سرمد به جمالش

حسن بن علي اين نجل جواد بن رضا را

كه درود از علي و فاطمه و احمد و آلش

هر كه بگرفته به رخ آبرو از خاك در او

اشك شوق آمده در چشم? چشم آب زلالش

هر كه شد دور از او، گلشن فردوس، حرامش

هر كه شد زائر او، وصل خداوند، حلالش

هر كه بي مهرِ وي آرد به جزا طاعتِ سلمان

كلِّ طاعت به سر دوش شود كوهِ وبالش

او بوَد عسكري و عسكر او خيل ملايك

گو بيايند همه ديو صفت ها به قتالش

گرچه در تحت نظر بود، ولي فاتح دل شد

كه روي سينه بوَد مهدي موعود، مدالش

خصمش از پا فتد و سر به در آرد ز جهنم

گر چه يك چند دهد حضرت دادار، مجالش

سجده بر تربتش آرند چه حور و چه ملايك

سائل سامره باشد چه نساء و چه رجالش

هر كه رو بر حرمش كرد، جحيم است حرامش

هر كه بر سامره اش پشت كند، واي به حالش

رَف رَفِ عقل كجا و پر پرواز عروجش؟

بيم دارم كه به يك لحظه بسوزد پر و بالش

ز بهشت حرم سامره اش هر كه گريزد

به خدا ديدن گلزار بهشت است محالش

وجه ناديد? ذات ازلي، مصحف رويش

شاهكار قلم صنع الهي، خط و خالش

عوض خشم از او لال? لبخند ستاند

هر كه با قهر كند روي به ميدان جدالش

اين عجب نيست كه در عرش زند بانگ تفاخر

كه به دور حرم سامره گردد مه و سالش

صلوات علي و فاطمه و خيل امامان

به كمال و به جلال و به جمال و به خصالش

گو بگردند ملايك همه جا ملك خدا

را

نه توان ديد نظيرش، نه توان يافت مثالش

از خدا تا ابدالدهر جدا مانده و مانَد

هر كه از راه محبت نبرد ره به وصالش

خسروان تاج گذارند و دل از تخت بشويند

راه يابند اگر يكسره در صفِّ نعالش

مدح او گر زِ خلايق نبوَد مي سزد آري

پسرش مهدي موعود زند دم ز مقالش

اگر از روي خداييش زند پرده به يك سو

مهر با جلو? خود ذره شود ماه هلالش

عالم دل شود آباد به ياد حرم او

گرچه كردند خراب از ره كين اهل ضلالش

اوست آن بنده كه دارد به همه خلايق خدايي

او خدا نيست ولي وهم بوَد مات جلالش

قعر دريا و پر كاه خدايا چه بگويم

نظم من چون ببرد راه به درياي كمالش؟

به جز از مادر و جد و پدر و خيل امامان

اين محال است، محال است كه يابند همالش

اوست آن باغ بهاري كه خزان دور ز دوْرش

اوست آن مهر فروزان كه به حق نيست زوالش

ناز بر جنّت و فردوس كند در صف محشر

گر بوَد در كفن شيعه گياهي ز نهالش

جان نهم در كف ساقي اگر از لطف و عنايت

دهدم جام و در آن جام بوَد عكس خيالش

خشك گرديده در اين جامه قلم در كف «ميثم»

چه بيارد؟ چه بگويد به چنين منطق لالش؟

***استاد حاج غلامرضا سازگار***

از ازل آب و گلم گفت : كه من كوثري ام

فاطمي دين و حسيني ، حسني ، حيدري ام

همه ي دلخوشي ام اي گل زهرا (س) اين است

كه خوش اقبال از اين مرحمت داوري ام

سر در قصر بهشتي دلم بنوشتند

كه مسلمان مرام حسن عسگري ام

چه كسي مثل من دل شده دلبر دارد ؟

چه كسي مثل تو اي دوست كند دلبري ام ؟

من كه مجنونم و آشفته – تورا مي خوانم

سربازار غمت-يوسف من – مشتري

ام

به همه نسل بني فاطمه سوگند كه من

تا صف حشر بگويم كه علي اكبري ام

آري آري بخدا كف زدن اينجاست حلال

كه حسن داده مرا وعده ديدار و وصال

آسمان مهر وتولاي تو داردآقا

عرش درسينه تمناي تو دارد آقا

حور و قلمان بهشت اند گداي نفست

باغ رضوان سر سوداي تو دارد آقا

از شعاع افق چشم تو بالاتر چيست؟

ماه سوداي قدم هاي تو دارد آقا

هل اتا آيد وآقايي تو مي خواند

جبرئيل آيت غراي تو دارد آقا

عرصه محشر وآغاز شفاعت از توست

عالمي حسرت فرداي تو دارد آقا

گوشه صحن وسرايت ، حرم آل عباست

خاك سرداب گل پاي تو دارد آقا

زير پايت نظر افكن كه تماشا دارد

دل آواره به خاك قدمت جا دارد

واي اگر جلوه كني ! – جلوه نكرده اين است

هرچه خون است به پاي علمت مي ريزد

بي تو خورشيد خريدار ندارد يعني ،

هرچه نور است ز عرش حرمت مي ريزد

عمر نوح اي همه روح – تو را لازم نيست

كشتي نوح از اين عمر كمت مي ريزد

از دل خسته خداوند نگيرد غم تو

كه سرور از دل درياي غمت مي ريزد

دست خالي نرود هيچكس از درگه تو

از تهيدستي سائل درمت مي ريزد

تو ابالمهدي (عج) زهرايي (س) ودوم حسني (ع)

مجتباي دگر فاطمه (س) – آقاي مني

تاكه من چون حسن عسگري (ع) آقا دارم

ز عيار گل دلبر دل زيبا دارم

زندگي زير لوايش چه صفايي دارد !

روزگار خوشي از اين قد و بالا دارم

با محبت تر از اين جمله ندارم در دل

كه به بالاي سرم مثل تو بابا دارم

به وجود تو امام حسن عسگري (ع) است

كه به كنعان دلم يوسف زهرا (س) دارم

اي بنازم به مقامت كه امانت داري

من امان نامه ز امضاي تولا

دارم

حاجت روي جگر گوشه تو ما را كشت

اي بسا دست توسل به تو مولا دارم

مادرت منتظر آمدن مهدي (عج) توست

صبح ميلاد تو هنگامه هم عهدي توست

سامرا خاك گل ماست خدا مي داند

خاك من از گل مولاست خدا مي داند

نظر از سامره بردار دلم را بنگر

حرم عسگري اينجاست خدا مي داند

نه من از كوي تو دورم به همين منزل چند

بعد منزل نه به اينهاست خدا مي داند

حج تويي كعبه تويي در دل من خانه توست

طوف كوي تو مهياست خدا مي داند

حرم و گنبد و گلدسته تو در عرش است

عرش زوار دل ماست خدا مي داند

طلب و دعوت و همت همگي نزد شماست

ورنه دل قافله پيماست خدا مي داند

بين مانيست كمي فاصله يابن الهادي (ع)

جز من و گرد همين قافله يابن الهادي (ع)

***محمود ژوليده***

باز دل شكسته ام نواي ديگر آورد

پرده ي بهتري زند، نغمه ي خوش تر آورد

لئالي كلام را ز طبع من بر آورد

مگر ثناي عسكري حجت داور آورد

كه اگه از مقام او، كسي به جز اله نيست

نسيم درك و عقل را در اين حريم راه نيست

*****

عبد خدا كه داده حق، خدايي از عبادتش

بسته شده به طوق جان سلسله ي ارادتش

رام شده وحوش هم، به درگه سيادتش

حقيقت غدير خم، جلوه گر از ولادتش

ولادتش به هشتم ربيع ثاني آمده

جهان پير را از اين مژده، جواني آمده

*****

به سامرا نظر كن و جلوه ي ذوالكرام بين

قِران مهر و ماه را در اين خجسته شام بين

باب امام عصر را فراز دست مام بين

دهم اما را به بر يازدهم امام بين

چشم علي منور از جمال ماه پاره اش

فاطمه كو؟ كه بنگرد، بر حسن دوباره اش

*****

نور ولايتش به رخ رداي خلقتش به بر

لواي عصمتش به

كف تاج شفاعتش به سر

بر همه هستي اش نظر در همه عالمش گذر

اما هادي اش پدر حضرت مهدي اش پسر

خلايقند چاكرش ملائكند عسكرش

هيچ كسي نمي رود به نا اميدي از درش

*****

رسالت پيمبران تكيه زده به دوش او

درس هدايت بشر زمزمه ي سروش او

وضع جهان و چشم او راز نهان و گوش او

حصار ظلم ظالمان شكسته از خروش او

به دوره اي كه معتمد كرد فزون نفاق را

به هم دريد سعي او پرده ي اختناق را

*****

بهشت علم پرورد آب و هواي گلشنش

اهل كمال، خوشه چين، ز گوشه هاي خرمنش

حكيم مانده از سخن، به وقت درس گفتنش

امام عصر تربيت، يافته روي دامنش

نهال عصمتي چنان بر آورد چنين ثمر

درود ما بر آن پدر سلام ما بر اين پسر

*****

سلاله ي پيمبر و مبشّر پيام حق

كه ديده بس شكنجه تا زنده شود مرام حق

مبيّن اصول دين مفسّر كلام حق

داده به دست مهدي اش رسالت قيام حق

كه بعد من امام بر جوامع بشر تويي

مهدي منتقم تويي امام منتظر تويي

*****

رفت يكي ز شيعيان به پيشگاه حضرتش

براي حاجتي ولي اذن نداد خجلتش

امام را ببين كه چون داشت خبر ز ذلتش

نخوانده گفت پاسخش نگفته داد حاجتش

ز يك اشاره از كف امام كامياب شد

به قدر احتياج او خاك طلاي ناب شد

*****

اي جلوات كبريا جلوه گر از جمال تو

كتاب تفسير تو خود آيتي از كمال تو

من كه ز پا نشسته ام به درگه جلال تو

اميد رحمتم بود، ز لطف بي زوال تو

«مؤيدم» گداي تو بر آستان مهدي ات

اميد آن كه خواني ام ز دوستان مهدي ات

***سيد رضا مويد***

دوباره پاي غزل سويتان دوان شده است

حروف واژه عشقم ترانه خوان شده است

رديف و قافيه هايم فقط به ذوق شماست

كه اينچنين همه همرنگ

آسمان شده است

زبان رو به سوي قبله مانده طبعم

به جان رسيده و انگار پرتوان شده است

فضاي آبي شعرم نثار مقدمتان

بهار هم به قدوم شما جوان شده است

نَمي ز بارش حُسن شما و آل شما

كتاب شعر و غزلهاي شاعران شده است

فضاي شعر، پر از لطف بي كرانه توست

كرم نما و فرود آ كه خانه خانه توست

چه منتي به سر خلقت خدا داري

اگر به چشم زمين پاي خويش بگذاري

سحاب رحمتي و پاي آسمان خدا

كنار مي كشد آن ساعتي كه مي باري

فرشتگان همه مبهوت جلوۀ رويت

چه دلربايي... عجب دلبري... چه دلداري...

تو آخرين گل ياسي كه نقش هايت را

به كوچه باغ قديمي شهر مي كاري

پس از تو صبح مدينه دگر نخواهد ديد

طلوع نسل خدا را زمان بيداري

لبان حضرت هادي پر از ترانه توست

كرم نما و فرودآ كه خانه خانه توست

اگرچه عمر تو ايام كمتري دارد

ولي به عمر دوصد نوح برتري دارد

بهشت كوي تو! نه... نه... غباري از كويت

كجا به وعده جنت برابري دارد؟!

كدام دلبري؟! آنهم به نقد جان دادن

شبيه و مثل تو آنقدر مشتري دارد

دل مريض من آقا اگرچه ناخوش بود

ولي به لطف تو اوضاع بهتري دارد

گداي ريزه خور سفره تو سلطان است

چراكه بر سر خود تاج سروري دارد

نگاه ماست كه دنبال آب و دانه توست

كرم نما و فرودآ كه خانه خانه توست

خوشا به حال كسي كه هواييت باشد

گداي روز وشب سامراييت باشد

شنيد هركه حديث تو از پس پرده

هميشه مست كلام خداييت باشد

عبادت تو ميان درندگان يعني

جهان به سلطه فرمانرواييت باشد

كسي كه در وطنش خانۀ رضا دارد

هلاك كنيه ابن الرضاييت باشد

خوشا به آنكه به ياد ضريح شش گوشت

مسافر حرم كربلاييت باشد

بيا مرا بطلب، دل پر از بهانه توست

كرم

نما و فرودآ كه خانه خانه توست

شما كه جود و كرم عادت و مرام شماست

گدا هميشه پر از شرم احترام شماست

شما كه صاحب شيرين ترين اسمائيد

هميشه روي لب ما طنين نام شماست

شما كه هيچ زمان حج نرفته ايد اما

هم آب زمزم و هم كعبه تشنه كام شماست

شماكه حجت حقيد در برابر ما

به گفته خودتان فاطمه امام شماست

تورا به فاطمه آقا خودت دعايي كن

كه استجابت، اجزايي از كلام شماست

دعا براي فرج نزد آستانه توست

كرم نما و فرودآ كه خانه خانه توست

***محمد علي بياباني***

ز خاك پاي تو اول سرشت قلبم را

سپس غبار حريمت نوشت قلبم را

ز نور معرفت و رحمت و ولايت تو

بنا نهاد چنين خشت خشت قلبم را

ميان مزرعه ي سبز استجابت تو

كنار چشمه ي خورشيد كشت قلبم را

مرا اسير تماشاي چشمهايت كرد

سپس نهاد ميان بهشت قلبم را

دخيل پنجره هاي حرم شدم تا حق

رها نمود ز كعبه، كنشت، قلبم را

خدا گواست كه من از ازل گداي توام

اسير رحمت و فضل تو، مبتلاي توام

ز بسكه آهوي چشم تو دلبري كرده

دل رميده ي ما را كبوتري كرده

من چو ذره كجا و زيارت خورشيد

نگاه روشن تو ذره پروري كرده

بهشت چشم رئوفت چه رونقي دارد

كه با بهشت خدا هم برابري كرده

فداي عاطفه هاي نگاه پُر مهرت

مرام قلب مرا عشق باوري كرده

چقدر تازه مسلمان كنار خود داري

مسيح چشم تو كار پيمبري كرده

شكوه ناب ولايت تويي كه دل ها را

تجليات نگاه تو حيدري كرده

هميشه معجزه هاي تو منجلي بوده

هميشه ذكر كثيرت علي علي بوده

خدا نهاده در اين چشم ها صلابت را

شكوه و هيبت و آقايي و سيادت را

براي اهل زمين آسماني از فيضي

ببار بر دلمان كوثر فضيلت را

به لطف گوشه ي چشم تو حضرت باران

خدا گشوده روي خلق باب رحمت

را

مسيح آل محمد! بزرگ نصراني

چه خوب ديده كرامات چشمهايت را

چه كودكانه به عزم مصاف مي آيند

نگاه نافذ تو رام كرده خلقت را

ز دشمنان خودت هم دريغ ننمودي

زلال معرفت و زمزم هدايت را

تمام همتت اين بود كه بفهماني

به شيعه سرّ بقا، معني ولايت را

چقدر گفتي از آن آفتاب پشت ابر

حكايت ولي و انتظار و غيبت را

خوشا كسي كه دمي غائب از حضورش نيست

حجاب خود نشده بي نصيبِ نورش نيست

شده ست مرقد تو اعتبار سامرّا

شكوه گنبد زردت وقار سامرّا

به يمن مقدمت آقا طواف مي كردند

تمام ارض و سما در مدار سامرّا

فرشتگان مقرب مسافران تواند

شهود مي چكد از جلوه زار سامرّا

غبار مقدمت اي عشق جاي خود دارد

كه طوطياي نگاهم غبار سامرّا

گرفته قلب من خسته آشيان امشب

در آستان تو، گوشه كنار سامرّا

اگر چه لايق وصل تو نيستم اما

ز دست رفته دلم در جوار سامرّا

به عشق ديدن سرداب مي تپد هردم

دل شكسته دل بي قرار سامرّا

غروب جمعه نگاهم به راه موعودي است

كنار جاده ي چشم انتظار سامرّا

طلوع مي كند آخر سلاله ي خورشيد

ز راه مي رسد آخر بهار سامرّا

كبوتر دل من را تو جمكراني كن

مرا به لطف خودت صاحب الزّماني كن

***قاسم نعمتي***

ساقي بياوريد كه بزمي به پا كنيم

ساغر بياوريد كه قدري صفا كنيم

مطرب بياوريد كه تا خط خويش را

از خط پيروان طريقت جدا كنيم

عمري نماز پشت سر شيخ خوانده ايم

حالا شبي به پير مغان اقتدا كنيم

خواندم دعا به مسجد و حاجت روا نشد

يكبار بين ميكده امشب دعا كنيم

يك خمره نه,دو خمره نه ,تا يازده رسيد

ما آمديم تا كه زدل عقده وا كنيم

حالا كه نام پاك تو اكسير واقعيست

با ذكر يا حسن مس دل را طلا كنيم

وقتي كه مرده را نگهت زنده ميكند

با يد تو را

مسيح پيمبر صدا كنيم

حريم و زير دين نگاه تو رفته ايم

آقا چگونه قرض شما را ادا كنيم؟

حالاكه بي ولاي توطاعات باطل است

بايد نماز و روزه ي خودراقضا كنيم

فرموده ايد شيعه به دوزخ نمي رود

پس هرچه خواستيم گناه و خطا كنيم؟!

وقتي به خاطر تو ،به ما شان مي دهند

ديگر چه احتياج كه در دين ريا كنيم

زهرا اگراجازه دهد در بهشت هم

خدمت به خاندان شريف شما كنيم

تمار شهرعشق علي باش اي رفيق

تا اينكه پاي دار غمش گريه ها كنيم

گيرم كه تو حبيب نبودي , زهير باش

تا اينكه زير تيغ جنون جان فدا كنيم

در باب نوكري به مقامي نمي رسيم

تنها اگربه سينه زدن اكتفا كنيم

ما را غلام قصر خودت كن كه در بهشت

شب هاي جمعه روضه برايت به پا كنيم 

***وحيد قاسمي***

شهادت حضرت امام حسن عسكري (عليهالسلام)
امروز ديگر سامرا مثل يتيمي

امروز ديگر سامرا آقا نداري

در آسمان آفتابي نگاهت

آن گنبدي كه داشتي حالا نداري

**

ديروز از بال و پر پروانه تو

ديديم زير خاك ها خاكسترش را

عيبي ندارد مرقدت گنبد ندارد

جبريل مي سازد برايت بهترش را

**

اي كاش در اينجا مجالي دست ميداد

پاي گلوي بيصداي تو بميرم

يك حجره و يك بستر و يك باغ لاله

خيلي دلم ميخواست جاي تو بميرم

**

با چشم هايي كه كبود و تار هستند

روي پسر را بيش از اين ديدن محال است

اي تشنه لب با لرزش دستي كه داري

آب از لب اين ظرف نوشيدن محال است

**

وقتي لب اين كاسه پر آب آقا

بر آستان تشنه ي دندانتان خورد

از شدت برخورد اين ظرف سفالي

انگار لب هاي كبودت خيزران خورد

***علي اكبر لطيفيان***

يازده بار جهان گوشه ي زندان كم نيست

كنج زندان بلا گريه ي باران كم نيست

سامرائي شده ام ، راه گدايي بلدم

لقمه ناني بده از دست شما نان كم نيست

قسمت كعبه نشد تا كه طوافت بكند

بر دل كعبه همين داغ فراوان كم نيست

يازده بار به جاي تو به مشهد رفتم

بپذيرش به خدا حج فقيران كم نيست

زخم دندان تو و جام پر از خون آبه

ماجرائي است كه در ايل تو چندان كم نيست

بوسه ي جام به لب هاي تو يعني اين بار

خيزران نيست ولي روضه ي دندان كم نيست

از همان دم پسر كوچكتان باران شد

تاهمين لحظه كه خون گريه ي باران كم نيست

در بقيع حرمت با دل خون مي گفتم

كه مگر داغ همان مرقد ويران كم نيست

***سيد حميدرضا برقعي***

غربت شهر سامرا، غصه ي هر شب منه

عكس خرابي حرم، آتيش به جونم ميزنه

گرد و غبار حرمت، سرمه چشم نوكرات

خيلي غريبي آقاجون، بگو چي شد كبوترات؟

شب شهادت آقا، ميخوام يه آرزو كنم

كاشكي مي شد با مژه هام، مرقدت جارو كنم

آقا بذار كه جونمو ،با هروله فدات كنم

آقا بذار كه روم بشه، تو قيامت صدات كنم

سينه زدن با عاشقات، نماز مستي منه

اين سينه ي خسته بايد، يه روز برا تو بشكنه

تو حلقه ي سينه زني، وقتي برات شور مي گيرم

پاك ميشه زنگار دلم، آينه ميشم نور مي گيرم

اين گريه ها روز حساب، توشه ي كوله بارمه

اين سينه كبود شده، مدال افتخارمه

بندگي رو يادم دادي، با راه و رسم نوكريت

معني عشق فهميدم، با اون نگاه دلبريت

معجزه كردي آقا جون، كه عاشق خدا شدم

يه تيكه مس بودم كه با، نگاه تو طلا شدم

***وحيد قاسمي***

امروز با تمام توان گريه مي كنيم

همراه با امام زمان گريه مي كنيم

در پشت دسته هاي عزا سوي سامرا

در لابلاي سينه زنان گريه مي كنيم

شايد نماز ظهر رسيديم در حرم

آن لحظه با صداي اذان گريه مي كنيم

آقا اگر به مرقدشان راهمان دهند

در روضه ي مباركشان گريه مي كنيم

در غصه اسارت مردي كه سالها

از او نبوده نام و نشان گريه مي كنيم

بر لحظه اي كه آب طلب كرد آن امام

ما نيز ياد تشنه لبان گريه مي كنيم

هم در گريز روضه موسي بن جعفريم

هم ياد آن شكنجه گران گريه مي كنيم

هم در مسير كوفه و هم در مسير شام

با روضه هاي عمه شان گريه مي كنيم

خيلي به پيش چشم من اين صحنه آشناست

وقتي نشسته ايم چنان گريه مي كنيم

شبهاي جمعه نيز همين گونه كربلا

ما پا به پاي مادرمان گريه مي كنيم

اذن دعا دهيد كه پايان روضه است

تا انتهاي مجلستان

گريه مي كنيم

در ذكر «يا حَميدُ بِحَقِ مُحَمَّد»يم

تا مي رسيم آخر آن گريه مي كنيم

***امير حسين الفت***

اي قبله حرم، حرمِ سامراي تو

بيت الولاي دل حرم با صفاي تو

قرآن يگانه دفتر مدح و ثناي تو

روح ملك كبوترصحن و سراي تو

آيينة جمال خداوند سرمدي

فرزند پاك چار علي ، سه محمدي

رضوان بدان جلال و شرف سائل درت

خورشيد سجده برده به صحن مطهرت

روح رضاست در نفس روح پرورت

نامت حسن نه بلكه حسن پاي تا سرت

ميراث زهد و نور هدايت ز هاديت

علم امام هشتم و جود جواديت

معصوم سيزده ولي الله ذوالمنن

ابن الرضاي سومي و دومين حسن

گل ريزد از بهشت به خاكت چمن چمن

شرمنده در ثناي تو از كوچكي سخن

دُر كلام و لعل لب گوهري كجا

وصف ابا محمدنِ العسگري كجا

انوار ده امام درخشد ز روي تو

يادآور رسول خدا خُلق و خوي تو

زيباترين دعاي ملك گفتگوي تو

مسجود جنّ و انس بود خاك كوي تو

بحري كه در صدف، دُر جان پرورد تويي

در دامنش امام زمان پرورد تويي

ويرانة مزار تو مسجود آسمان

قبر تو كعبة دل و صحنت مطاف جان

زوّار هر شب حرمت صاحبالزمان

كوري چشم دشمنت اي قبلة جهان

تنها نه سامره، همه عالم ديار توست

هر جا رويم در بغل ما مزار توست

قبر مطهر تو اگر چه خراب شد

يا بر حريم تو ستم بيحساب شد

و آن دلربا ضريح نهان در تراب شد

هرچند قلب شيعه از اين غم كباب شد

هر روز قبة تو فروزندهتر شود

جاه و جلال و مرتبهات زنده تر شود

اي نُه سپهر فرش رفيع عبادتت

اي لطف و جود و مرحمت و بذل، عادتت

اقرار كرده دشمن تو بر سيادتت

ياد آمدم به فصل جواني شهادتت

اي زخم دل هماره فزون از ستاره ات

از ما سلام بر جگر پاره پاره ات

با آن كه

در محاصره بودي تو سالها

ديدي ز دشمنان، غم و رنج و ملالها

كردند با تو از ره طغيان جدالها

دادي به شيعه عزت و قدر و جلالها

نور ولايتت ز دل حبس اي شگفت

چون آفتاب يك سره آفاق را گرفت

داغت به قلب شيعه شراري عظيم شد

خون بر دلت ز كينة اهل جحيم شد

روح تو در بهشت الهي مقيم شد

با رفتن تو حضرت مهديu يتيم شد

يا بن الحسن از اين همه بيداد، الامان

عجّل علي ظهورك يا صاحبالزمان

اي عدل تو زوال ستم گستري بيا

ناديده كرده بر همه روشنگري بيا

اي آخرين دُر صدف كوثري بيا

اي نور ديدة حسن عسگري بيا

تا كي فراق روي تو آتش به جان زند

تا كي به شيعه خصم تو زخم زبان زند

اي خوانده جنّ و انس و ملك پير و مقتدات

تو جان جان عالمي و جان ما فدات

خُلق علي و خلق نبي جلوة خدات

ميثم به اين دو مصرع نيكو دهد ندات

يا صاحب الزمان به ظهورت شتاب كن

عالم ز دست رفت تو پا در ركاب كن

***استاد حاج غلامرضا سازگار***

رسانده زهر جفا تا به چرخ آه مرا

گرفته است زكف معتمد رفاه مرا

به زندگاني من نيز زهر خاتمه داد

به دست و پيكر لرزان ببين گواه مرا

رسيده بر لب بام آفتاب زندگيم

بخوان غلام من از پشت پرده ماه مرا

بيا اميد دلم مهديم دگر مگذار

تو بيش از اين به رهت منتظر نگاه مرا

بيا و آب بنوشان تو بر پدر دم مرگ

كه نيست تاب و توان جسم همچو كاه مرا

تو در برم بنشين تا مگر كه بنشاني

ز اشك دم به دم خود شرار آه مرا

به غربت تو و مظلومي تو مي سوزم

چو گيرد اتش بيداد جايگاه مرا

***سيد

رضا مؤيد***

اي در جگ_ر شيعه شررهاي غم تو

اي ارث ت_و از مادر تو عمر كم تو

با آنكه ب_وَد ع_رش به ظلِّ علم تو

خ_م ش_د كم_ر چ_رخ ز بار الم تو

دارند به يادت همه در سينه فغان ها

با آنكه وجودت همه جا تحت نظ_ر ب_ود

از ن_ور ت_و لبري_ز دل ج_ن و ب_شر ب_ود

وز علم ت_و دشمن را احس_اس خطر بود

هر جا كه خب_ر ب_ود، فقط از تو خبر بود

پيوسته تو را قوت و غذا خون جگ_ر بود

پر بود دل_ت روز و شب از درد نه_ان ها

افسوس كه شد گلشن عم_ر ت_و خزاني

آه اي جگرت س_وخته از س_وز نهاني

دادن_د ت__و را زه_ر در اي_ام ج_واني

جان ش_د به لبت از ستم دشمن جاني

شد كار محب_ان ز غمت مرثيه خ_واني

جوشيد شرار از نفس مرثيه خوان ه_ا

بگذار كه ب_ا س_وز جگ_ر ي_ار ت_و باشم

بگ_ذار ك_ه پيوست__ه گرفت_ار ت_و باشم

هر چند كه خوارم چه شود خار تو باشم

افت__اده ب__ه خ_اك ره زوّار ت_و باشم

ب__ا مه__دي موع_ود ع_زادار تو باشم

ه_ر چن_د بوَد شرح غمت فوق بيان ها

م_ن «ميثم_م» و شيفت_ه ي دار شم__ايم

م_داح شم_ا ن_ه س_گ درب_ار شمايم

ي_ك عم_ر گ_داي سر ب_ازار شمايم

خود هيچم و ب_ا هيچ، خريدار شمايم

گفت_م ك_ه ش_وم يار شما، عار شمايم

دارم ب_ه س_ر شانه بسي كوه زيان ها

***استاد حاج غلامرضا سازگار***

اى نخل رياض علوى برگ و برت سوخت

از آتش بيداد ز پا تا به سرت سوخت

اى يازدهم اختر پر نور ولايت

خورشيد ز هجر رخ همچون قمرت سوخت

اى پاره قلب نبى و زاده زهرا

از آتش زهر ستم و كين جگرت سوخت

از داغ جهان سوزِ تو در دشت محبّت

چون لاله سوزان دل مهدى پسرت سوخت

چون مشعل افروخته در سوگ و عزايت

اى واى دل مهدى نيكوسيرت سوخت

در فصل شباب از ستم و كينه دشمن

چون شمع شب افروز ز پا تا به

سرت سوخت

اى جان جهان «حافظى» سوخته دل گفت

قلب همه از داغ دل پرشررت سوخت

***محسن حافظى***

زچشم پر گهر من خدا خبر دارد

زجان پر شرر من خدا خبر دارد

كه بود معتمد و ظلم او چگونه شكست

ز كينه بال و و پر من خدا خبر دارد

ز هم زماني با سه خليفه در شش سال

چه آمده به سر من خدا خبر دارد

ز سوز زهر شرر زا چگونه مي گذرد

ز شام تا سحر من خدا خبر دارد

شرار زهر ستم همچو شمع آبم كرد

ز سوزش جگر من خدا خبر دارد

ميان اين همه دشمن چه ها كند مهدي؟

ز غربت پسر من خدا خبر دارد

زبعد من برسد غيبت خدائي او

ز صبر منتظَر من خدا خبر دارد

***سيد رضا مؤيد***

مى زند آتش به قلبم سوز داغ عسكرى

گيرد امشب اشك من هر دم سراغ عسكرى

شد به سن كودكى فرزند دلبندش يتيم

گشت دُرّ اشك مهدى چلچراغ عسكرى

در دل صحراى غم ها و به دشت سرخ عشق

لاله سان شد قلب ما خونين ز داغ عسكرى

بس كه اندوه فراوان ديد از جور خسان

شد لبالب از مى غم ها اياغ عسكرى

با گلاب اشك و با سوز درون گويد سخن

«حافظى» آن بلبل خوش خوان باغ عسكرى

***محسن حافظى***

پدري در دم مرگ است و به بالين پسرش

پسري اشك فشان است به حال پدرش

پدري جام شهادت به لبش بوسه زده

پسري سوخته از داغ مصيبت جگرش

پسري را كه بود نبض دو عالم در دست

شاهد داغ پدر آه و دل و چشم ترش

حسن العسكري از زهر جفا مي سوزد

حجةابن الحسن از غم شده گريان به برش

چار ساله پسري مانده و صد ها دشمن

كه خداوند نگه دارد و از هر خطرش

دشمن افكنده زپا نخل امامت را باز

كند انديشه به نابودي يكتا ثمرش

خانه را كه عدو دست به غارت زده است

اتش ظلم بر افروخته از بام و درش

آه از آن روز كه شد غيبت مهدي آغاز

غيبتي را كه بود خون شهيدان اثرش

آنكه امروز جهان زنده و قائم از اوست

بار الها كه مؤيد نفتد از نظرش

***سيد رضا مؤيد***

امام زمان عجل الله تعالي فرجه

مدح و ميلاد امام زمان (عج)
ديشب قلم در دست هايم بي قراري كرد

صحن ورق هاي سپيدم را بهاري كرد

ديشب كه روح شعر از اميد خالي بود

تا نامت آمد باز ميل ماندگاري كرد

با واژه ها حرف دلم را تا زدم ديدم

مضمون به مضمون عشق را با خويش جاري كرد

ناگاه شوري در درون من به پا گشت و

در خاطرم يادآوريِ روزگاري كرد...

...كه قلب كعبه شور ابراهيم را حس كرد

بيت خدا را دست حق از نار عاري كرد

جبريل كه آن روز و آن جا گفت جاء الحق

روز ظهورت هم به دنيا گفت جاء الحق

امشب تماماً حس من پرواز مي گردد

چنگ دلم با تار مويي ساز مي گردد

داوود مي خواند نواي ناي من از عشق

صوت كَريهِ حنجرم آواز مي گردد

امشب ز خود بيرونم و در خويش مي رقصم

جان مست ناز دلبري طناز مي گردد

صبح سپيد آخرين موعود مي آيد

يا شام تار غيبتي آغاز مي گردد

انگار امشب هم به ما شادي نمي آيد

آخر نمي دانيم

او كي باز مي گردد

اما جدا از حرف هاي تلخ هجرانش

شاديم ما از مقدم آدينه بارانش

آن شب عروس فاطمه مهمان كوثر بود

آن شب گل نرگس گل دامان كوثر بود

آن شب ز عطر رازقي عالم طراوت داشت

زيرا زمان بارش باران كوثر بود

آن شب ز جام عشق نرجس را چشانيدند

از باده اي كز چشمهٔ جوشان كوثر بود

آن شب مُسلّم ليلة القدر خدا بود و

وقت نزول آخرين قرآن كوثر بود

آن شب زمين سامره برخويش مي باليد

زيرا كه مهد يوسف كنعان كوثر بود

آن يوسفي كه خلق و خوي فاطمي دارد

بر گونهٔ سرخش نشاني هاشمي دارد

هر كس كه آقا بود آقاي دو دنيا نيست

هر كس كه ليلا بود جايش در دل ما نيست

هر كس كه منجي بود در وقت ظهور او

سربازهاي پا ركابش خضر و عيسي نيست

ما را نگاه توست لايق مي كند ور نه

هر قطره اي كه لايق امواج دريا نيست

يوسف خودش اين را نوشت و پاش امضا كرد

هر يوسفي كه يوسف كنعانِ زهرا نيست

بس كه جمالت مثل قرص ماه مي ماند

يوسف ز شرمت باز هم در چاه مي ماند

تكيه بزن بر كعبه، كن فرياد نامت را

فرياد كن فرياد كن حُسن تمامت را

برگو انا المهدي، انا بن الفاطمه، حيدر

بلكه بفهمد عالمي اوج مقامت را

خورشيد زهرا آسمان را آفتابي كن

تا روي تو كامل كند نور امامت را

برگرد و مرحم باش بر زخم دل زهرا

تا حس كند زخم عميقش التيامت را

با يا لثارات الحسينِ پرچمِ سرخت

دنيا ببيند در مدينه انتقامت را

در كربلا از عاشقانت ميزباني كن

بر منبر از فضل عمويت مدح خواني كن

ما بيقراريم و قراري چون شما داريم

ما فصل سرديم و بهاري چون شما داريم

در جاده هاي غربت و

تنهايي دنيا

اميدواريم و سواري چون شما داريم

قدرت به دست ماست تا وقتي شما هستي

تنها نمي مانيم و ياري چون شما داريم

حرف از فرج گفتيم در هر جاي دنيا تا

دنيا بداند افتخاري چون شما داريم

پاي ولايت ما همه تا پاي جان هستيم

تا مقتدا هست و نگاري چون شما داريم

ما اهل كوفه نيستيم اما علي تنهاست

برگرد اي منجي ما اين جا علي تنهاست

من با شما قدري غريبم، آشنايم كن

در خويش غرقم كن به عشقت مبتلايم كن

مگذار از بند اسيريّت رها گردم

من را براي خود كن و از خود جدايم كن

ماه خدا نزديك اما از خدا دورم

امشب مرا آمادهٔ ماه خدايم كن

با كوله بار حاجتم، دستم به دامانت

امشب بيا بين قنوت خود دعايم كن

يا زائر قبر نهان مادرت زهرا

يا كه بيا و زائر كرب و بلايم كن

امشب مرا با گوشه چشمي آسماني كن

آقا بيا و مرغ دل را جمكراني كن

***محمد علي بياباني***

رؤيا به سر رسيد حقيقت به بار شد

دوران وصل و خاتمه انتظار شد

دنياي منجمد شده از سردي گناه

از داغ برق چشم خمارت بهار شد

پايان خواب سرد و سياه سپيده است

آغاز صبح دائمي روزگار شد

ما دست و پا زديم دوامي بياوريم

تو آمدي و ياد خدا ماندگار شد

يا طلعة الرشيده و يا قرة الحميد

دنيا براي آمدنت بي قرار شد

خوش دارم عاقبت كه بگويند جاي پات

روزي به قبر نوكرتان يادگار شد

اي آرزوي گمشده خاكيان بيا!

يك آن پدر به ديدن فرزندتان بيا!

عالم صداي پاي شما را شنيده است

ديگر زمان آمدنتان رسيده است

دنيا طُفيلي سرتان چرخ مي خورد

روزي هزار بار به دورت دويده است

اين جا زمين براي شما دست و پا زده

هر طور هست ناز شما را خريده است

آقا بيا كه نوبتي ام هست وقت ماست

بي تو

غرور شيعه تان لطمه ديده است

آن كس كه چشم هاي شما را رقم زده

ما را فدايي سرتان آفريده است

بر ما هر آن چه خير رسيدست تا به حال

از عطر لحظه هاي قنوتت رسيده است

امسال روز نيمه شعبان كجا شوي؟

ما كه نمرده ايم تو تنها چرا شوي؟ 

محراب لحظه هاي دعايت چه ديدني ست

قرآن بخوان چقدر صدايت شنيدني ست

آقا بگو قرار شما با خدا كي است؟

آيا حيات ما به زمانت رسيدني ست

يك آن اگر نقاب از آن چهره وا كني

انگشت هر پيمبري آن جا بريدني ست

اين نازها كه مي چكد از راه رفتنت

حتي به پيشگاه خدا هم خريدني ست

گرد و غبار مانده به نعلينتان به ما

بهتر ز چشمه هاي بهشتي چشيدني ست

خسته شدي بيا و كمي گرد راه گير

چشمان ما به پاي قدومت دريدني ست

هر ثانيه بدون شما سال مي شود

دنياي ما بدون تو دنبال مي شود

***حسن كردي***

تا كه گرديدم آشناي سحر

شد دلم وادي صفاي سحر

بين سجاده تربتم گِل شد

با نم اشك و گريه هاي سحر

دست خالي نمي رود هرگز

آن كسي كه شده گداي سحر

تو امام شكسته دل هايي

صاحب سفرۀ عطاي سحر

بوي وصل تو مي كنم احساس

از نفس هاي جان فزاي سحر

چشم اميد ما گنه كاران

بوده بر سوز يك دعاي سحر

ريشۀ مشكلات ما اين است

دلمان نيست مبتلاي سحر

گره از كار وا كند بي شك

ناله هاي گره گشاي سحر

شب شب هم زباني يار است

درد ما غفلت از تو دلدار است

بي جهت نيست در نوايي تو

ما چه كرديم تا بيايي تو

اين نشد رسم انتظار فقط

نعره ها مي زنم كجايي تو

تو ز اجداد خود غريب تري

بي كس و يار و آشنايي تو

بارها سر زدي به غفلت ما

شاهد كوه ادعايي تو

دست

ما را گرفتي و رفتي

چون كريم و گره گشايي تو

هم چونان مادرت تمامي شب

تا سحر دست بر دعايي تو

بر گنهكارها دعا كردي

بس كه آقا و با وفايي تو

شك ندارم كه هر شب جمعه

زائر دشت كربلايي تو

تحت قبه چه ناله ها بكني

خود براي فرج دعا بكني

جلوات پيمبري داري

از همه خلق برتري داري

بين اولاد حضرت زهرا

دلربايي ديگري داري

نقش بازوي توست جاء الحق

تا بگويي چه محوري داري

ذوالفقار از تو جان بگيرد باز

چون تجليِّ حيدري داري

كرم تو گدا نواز بود

دست اكرام مادري داري

از تمام پيمبران خدا

يك نشان بهر رهبري داري

از همه برگزيدگان خلق

در ركابت تو لشگري داري

تو كجا و عزيز مصر كجا

چون خداوند مشتري داري

تويي حُسن ختام اهل البيت

بر تو باشد سلام اهل البيت

سامرا از تو آبرو دارد

حرف ناگفته در گلو دارد

در و ديوار خلوت سرداب

با نم اشك تو وضو دارد

كاسۀ چشم مانده بر راهت

باده اي ناب در سبو دارد

تو گل نرگسي و عرش دلم

با نفس هات رنگ و بو دارد

چه كنم اين دل گرفتارم

ديدن رويت آرزو دارد

بين محراب و نيمه هاي شب

دل من با تو گفتگو دارد

نيمه شد ماه، ماه من برگرد

رحم بنما به آه من برگرد

پسر ناز حضرت نرجس

قبله راز حضرت نرجس

روزي خويش بردم عمري از

سفرۀ باز حضرت نرجس

ذكر تسبيحتان به گهواره

بال پرواز حضرت نرجس

بارها ديده ام به زندگي ام

دست اعجاز حضرت نرجس

خواستگاري فاطمه سندي ست

بهر اعجاز حضرت نرجس

آمد از عرش تك كنيز خدا

تا كشد ناز حضرت نرجس

روح توحيد جلوه اي بنمود

گاهِ ابراز حضرت نرجس

مادرت هم رديف ليلا شد

آخرين نو عروس زهرا شد

نيمه شب بود يا كه وقت سحر

مادر آمد ولي به ديدهٔ تر

آمد و ديد بين گهواره

جاي تو خالي است اي دلبر

رو به سوي

امام كرده و گفت :

پسرم نيست چاره اي آخر

پاسخ آمد كه غم مخور نرجس

گشته مهمان حضرت داور

بال جبريل بالش سر اوست

در طوافش ملائكه يك سر

جاي او امن و كام او پر شير

السلام علي (علي اصغر)

مادري بين خيمه مي چرخيد

دست بر روي سر، دل مضطر

هاجر كربلا چه چاره كند

سينه بي شير... انتظار پسر

ناگهان در حرم به خود لرزيد

مي كند از چه هلهله لشگر

چون كه هر بار هلهله كردند

به هدف خورده تيرهاي سه پر

دختري زد صدا رباب بيا

پشت خيمه به پاشده محشر

وقتي آمد كه قبر حاضر بود

غرق خون طفل روي دست پدر

***قاسم نعمتي***

------------ (بحر طويل نيمه شعبان) ----

كشتي برده فروشان، ز ره دور عيان است كه برعرشه ي آن بانوي مُلك دو جهان است، بگو فخر زنان است، بگو مادر مولاي زمان است، بود منتظر مقدم او بُشر سليمان كه به عنوان كنيزش بخرد، تا ببرد بر ولي قادر منّان، حسن عسكري آن يازدهم اختر تابان ولايت، به كف بُشر يكي نامه از آن شمس هدايت ،كه ز اسرار خدا داشت حكايت، نگه دخت يشوعا چو بر آن نامه بيفتاد، قرار از كف خود داد و ببوسيد و روي چشم نهاد و گ_ُل لبخند به لب گفت كه: اين نامه ي ياراست، خطش را خبر از وصل نگاراست، سپس گفت كه اي بُشر مپندار كنيزم كه زده فاطمه گل بوسه به پيشاني و خوانده است عزيزم، شرفم بس كه عروس علي و فاطمه ام، داده خداوند به من اين شرف و قدر و بها را.

من از نسل يشوعا كه همان دختر شاهنشه رومم، چه بسا ماه وشاني كه ز عزت همه بودند كنيزم، چه بسا سرو قداني كه

به محفل همه بودند غلامم، دو پسر عم كه مرا شيفته بودند و ز من خواستگاري بنمودند، كشيشان همه انجيل گشودند، يكي را به سر تخت نشاندند، گ_ُل و لاله فشاندند كه دامادِ نگون بخت به كام اجل خويش نگون شد، ز سر تخت، شب آمد، به سر دست و قضا چشم مرا بست كه در عالم رويا نگه اُفتاد مرا بر رخ زيبا پسري، نخل شرف را ثمري، صُنع خدا را اثري، ديده به ماه رخ زيباش گشودم، ز كفم رفت همه بود و نبودم، كه ندا داد رسول مدني احمد خاتم كه: اَلا عي___________سي مريم، چه شود دخت يشوعاي تو را بر پسرم عقد ببندم، لب جان بخش گشودند، يكي خطبه سرودند و مرا عقد نمودند بر آن شمس ولايت، كه عيان ديدم از آن طلعت نوراني او روي خدا را.

چه مبارك شبي بود و چه فرخنده شبي بود، ولي حيف كه بيدارشدم، سخت گرفتارشدم، شب همه شب در تب و در تاب شدم، شمع صفت آب شدم، تا كه شبي فاطمه آمد ز ره لطف به خوابم، نگهي كرد به چشمان پر آبم، به ادب بوسه به دستش زدم و روي قدم هاش فتادم، ز فراق رخ جانان به شكايت دو لب خويش گشودم كه: به دادم برس اي عصمت دادار ودودم، غم دوري يگانه پسرت كشت مرا، فاطمه فرمود: چگونه پسرم پيش تو آيد، به تو اين بخت نشايد، مگر آيين نصاري بگذاري و به اسلام روي بياري سر تسليم و رضا را. 

من در آن عالم رويا لب جان بخش گشودم، به خدا و به رسول به علي بود درودم، چو

شهادت به لب آوردم و اقرار نمودم، گ_ُل لبخند به گلزار رخ فاطمه ديدم، كه گشود از كرم آغوش و مرا در بغل خويش گرفت و به رُخم بوسه زد وگفت: از امشب تو عروس مني اي پاكيزه سرشتم، گل باغ بهشتم، به تو تبريك كه هرشب پسرم پيش تو آيد، من از امشب همه شب لاله ز باغ رخ او چيدم و در خواب ورا ديدم، تا داد مرا وعده ي ديدار، كه در سلك كنيزان ببرم روي به بيت الحرم يار، خوشا حال تو اي بُش_ر، كه مامور شدي از طرف حجت دادار، بر اين كار، منم همسر آن نور دل احمد مختار، كز آن سيد ابرار، بيارم به جهان منتقم خون شهدا را.

چارده شب چو گذشت از مه شعبان، مه عترت، مه قرآن، چه مبارك سحري بود، بگو نخل ولا را ثمري بود، بگو بحر كرامت گوهري داشت، بگوشمس ولايت قمري داشت، بگو نرگس زهرا پسري داشت، بگو مصلح كلِ بشري داشت، جهان دادگري داشت، خبر زآمدن حجت ثاني عشري داشت كه شد ديده ي نرگس، دل شب باز ز رويا به دو صد ناز، وضو ساخت و اِستاد سحرگه به نمازشب و آيات خدايش به لب افتاد، به تاب و تب و از درد گ_ُل انداخت عذارش، ز كف افتاد قرارش، صلوات م_َلك از اوج ف_َلك گشت نثارش، به رُخش جلوه ي بدر و به لبش سوره ي قدر و نفسش كرد معط_ر همه امواج فضا را.

ناگهان ديد حكيمه كه شده حجره پر از شوق و شعف وشور، روان گشت حضور قمر برج ولايت، حسن عسكري آن م_______________هر فروزان هدايت، به

ادب گفت كه: اي جان دو عالم به فدايت، شده در پرتو انوار نهان نرجس پاكيزه لقايت، گل لبخند حسن باز شد و گفت كه: اي عمه پاكيزه سرشتم، گ_ُل خوشبوي بهشتم، به ادب رو به سوي حجره ي نرگس، گل زهرا ثمرم، همسر نيكو سِيَرم، سرزده قرص قمرم، يافت ولادت پسرم، آمده نور بصرم، رفت حكيمه به سوي حجره نرجس، نگه افكند به خورشيد رخ حجت سرمد، گ_ُل نورسته ي احمد، مه اثني عشر آل محمد، لب جان بخش گشوده، سخن از وحي سروده، به لبش نام خداوند و رسول و علي و حضرت زهرا و حسين و حسن و باز علي باز محمد پس از آن جعفر و موسي و رضا گفت، محمد و علي گفت، سپس نام ز خود بُرد، ندا داد به هرنسل و زمان اهل ولا را.

ندا داد منم مهدي موعود، منم حجت معبود، منم مصلح عالم، منم منجي عالم، منم وارث پيغمبر خاتم، منم حجت سرمد، منم عبد مويد، منم حيدر و احمد، منم نجل محمد، منم آن منتقم خون خدا، طالب خون شهدا، زاده مصباح هدي، صاحب عمامه ي پيغمبر و تيغ علي و چادر زهرا، جگر پاك حسن، جامه ي خونين حسين، دست ابالفضل علمدار، منم وارث پيشاني بشكسته ي زينب، شود آن روز كه از پرده ي غيبت به در آيم به سوي كعبه بيايم، برسد بر همه خلق ندايم كه :من اي منتظران، مهدي موعود شمايم، پس از آن ره به سوي شهر مدينه بگشايم، حرم فاطمه را بر همه عالم بنمايم، كنم آغاز از آن جا سفر كرب و بلا را.

گل احمد، گل زهرا،

گل نرگس، گل اميدحسن، يوسف زهرا، ولي الله معظم، دُر درياي كرامت، ز خداوند و رسولان و امامان و همه منتظران باد سلامت، همه مشتاق پيامت، همگان منتظر صبح قيامت، تو شه ارض و سمايي، تو فقط منتقم خون خدايي، تو اميد دل مايي، حجرالاسود و هج_ر و حرم و زمزم و مسعي و صفا، مروه همه چشم به راهت، همه مشتاق نگاهت، چه شود تا كه ببندي به حرم قامت و نغمه ي قد و قامتت آيد، عيسي مريم كه به تو روي نياز آرد و پشت سر تو باز نماز آرد و فرياد "انا المهدي ات" از خلق ب_َرد هوش، جهان جمله شود گوش، اَلا كوه فِراقت به سر دوش، شود تا كه كنم شهد وصال از دو لبت نوش؟ دعا كن كه دعاها به اجابت برسد بهر ظهورت، تو بيايي، تو بيايي، گره از كار فروبسته ي عالم بگشايي، تو بيايي، تو بيايي، كه دل از عالم و آدم برُبايي، تو بيايي كه كني زنده ز نو دين رسول دو سرا را.

به خدا اي پسر فاطمه تنها نه حرم منتظر توست، عرب تا به عجم منتظر توست، به خون پسر فاطمه سوگند كه بر گنبد زرين حسين ابن علي سيد الاحرار، عَل_َم منتظر توست، نه اسلام كه ابناء بشر منتظر توست، زمان منتظر توست، جهان منتظر توست، نبي منتظر توست، علي منتظر توست، بيا فاطمه بيش از همگان منتظر توست، حسين و حسن و هفتاد دو تن منتظر توست، خدا را خدا را، كه آن گنبد ويران شده و قبر پدر منتظر توست، بيا اي شرف شمس رسالت، به خداوند قسم دير

شده صبح وصالت، همه چشم اند چو "ميثم" كه بيايي ببينند به مرآت رُخَت آيينه ي پنج تن آل عبا را.

***حاج غلامرضا سازگار***

باز هم روح الامين دارد غزل مي آورد

صنعت ايهام و تشبيه و بدل مي آورد

تا شود ابيات شعر من كمي دلچسب تر

واژه واژه بر لبم جام عسل مي آورد

شعر شيرين مرا شور عجيبي داده است

واژه ي نابي كه در چندين محل مي آورد

چيست آن واژه كه همراه ادايش جبرييل

جمله ي «حيّ علي خيرالعمل» مي آورد

در ميان شعرهاي شاعران اهل بيت

دائماً اين بيت را ضرب المثل مي آورد:

يوسف مصري كجا و يوسف زهرا كجا؟!

جلوه ي قطره كجا و جلوه ي دريا كجا؟!

كوچه هاي شهر را امشب چراغاني كنيد

عرش را و فرش را آيينه بنداني كنيد

آمده نور دل انگيزي به سمت سامرا

بايد امشب كوچه ها را خوب نوراني كنيد

طبق رسم فصل حج، مثل تمام حاجيان

جان ما را پيش پاي يار، قرباني كنيد

از خَم ابروي او صدها خُم مي، مي چكد

بايد امشب خلق را انگور مهماني كنيد

ديدن روي سليمان كار آساني كه نيست

بايد اوّل خوب از اين مُلك، درباني كنيد

هر كه باشد نوكر تو زود آقا مي شود

خود به خود با يك نگاه تو مسيحا مي شود

يوسف زهرا تويي حُسن ختام اهل بيت

نام تو زيباست اي مرد قيام اهل بيت

السّلام اي حُجّةَ الله اي امامَ منتظَر

لحظه لحظه مي رسد بر تو سلام اهل بيت

از پيمبر تا امام عسگري، در عصر خود

نقل كردند اين كه هستي التيام اهل بيت

مي رسد آن روز كه با ذوالفقار مرتضي

مي رسي تا كه بگيري انتقام اهل بيت

مرتضي، زهرا، حسن، خون خدا، پيغمبري

مي بري با جلوه ات دل از امام عسگري

نيمه ي شعبان كه مي گردد

عيان، صاحب زمان

مي كند گل بر لب پير و جوان، صاحب زمان

اشهَد انّ كه هستي تو امام آخرين

مي وزد از هر مناره اين اذان، صاحب زمان

تشنه هستم تشنه ي يك جرعه ي ديدار تو

وعده گاه ما شبي در جمكران، صاحب زمان

مي رسي يك روز اي خورشيد پشت ابرها

مي كني پيدا مزار بي نشان، صاحب زمان

با ظهورت مي شود خوشحال زهرا مادرت

پيش مرگت مي شود آن لحظه آقا نوكرت

العجل آقا! بيا چشم انتظاري ها بس است

در فراقت اشك ها و بي قراري ها بس است

اشك ها ي ما كه يك لحظه به درد تو نخورد

ناله ها و ضجّه ها و گريه زاري ها بس است

تا به كي جمعه به جمعه ذكر ندبه سر دهيم

ندبه و خون دل و شب زنده داري ها بس است

معصيت، پاكي دوران جواني را گرفت

ما جوان ها را كمك كن، شرمساري ها بس است

بايد آقا درد غربت را فقط فرياد كرد

گوشه گيري هاي ما و راز داري بس است

با ظهور خود بيا و مادرت را شاد كن

قلب ويران مرا با مقدمت آباد كن

***محمد فردوسي***

عي_د است ول_ي عي_د قي_ام بشريت

در پرت__و مي__لاد ام___ام بش__ريت

ب_ا دست ك__رم ذات خداون_د تع_الي

زد سك__ۀ اقب__ال ب__ه ن_ام بشريت

از خم طهورا كه خدا ساقي آن است

ب_ا دست خ_دا پ_ر شده جام بشريت

امشب ببر اي باد صبا پيشتر از صبح

ب_ر سام_ره پي_وسته س_لام بش_ريت

عالم هم_ه ج_ا وادي ط__ور است ببينيد!

در دست حسن مصحف نور است ببينيد

خيزي_د هم_ه س_ورۀ والشمس بخ_وانيد

گل در ق_دم مه__دي موع__ود فش_انيد

از ج_ام شراب_ي كه خ_دا ساقي آن است

پيوست__ه بنوشي_د و ب_ه ي_اران بچشانيد

تنها نه فقط شب، شبِ مهدي ست، بگوييد

مي__لاد ائم__ه اس_ت بداني__د بداني___د

خيزي_د و ببندي__د هم_ه بار سفر

را

محمل به سوي كعبۀ مقصود برانيد

امشب خبري خوش به بني فاطمه آمد

ب_وي گ_ل ن_رگس ب_ه مشام همه آمد

عي_د ملك و ج_ن و بشر باد مبارك

ب_ر ش_انۀ خورشي_د قم_ر باد مبارك

طوب_اي امي_د همه خوبان جه_ان را

در نيم_ۀ اي__ن م_اه ثم_ر باد مبارك

آواي خدا مي شنوم از لب مهدي

اين زمزم_ه بر مرغ سحر باد مبارك

پيغ_ام خ_دا را برساني__د ب_ه نرگس

كاي م_ادر فرخنده! پسر ب_اد مبارك

اي خيل ملك پيش روي مادر مهدي

آيي__د و بگردي_د ب_ه دور س_ر مهدي

ديديد همه كعبۀ روح شهدا را

ديديد همه آين_ۀ غيب نم_ا را

ديديد همه بر سر دست حسن امشب

هنگام سحر صورت مصباح ه_دي را

امشب همه ب_ار سف_ر سام_ره بستيم

داريم ب_ه دل شوق تماش_اي خ_دا را

از مرغ سح_ر ب_ا گل لبخن_د بپرسيد

كي ديده در آغوش سحر شمس ضحي را

ياران! شب عي_د آمده بيدار بمانيد

بايد همه از فاطمه عيدي بستانيد

اين جان جهان، جان جهان، جان جهان است

اين روح روان، روح روان، روح روان است

اين چارده آيينه جمال است به يك حسن

آنجا كه عيان است چه حاجت به بيان است

اي_ن خت_م ائم__ه اس_ت بداني_د بداني__د

چون_ان ك__ه نبي خات_م پيغامبران است

گ__ر كف__ر نب__اشد بگ_ذاريد بگ___ويم

چشمان خ_دا ب_ر م_ه رويش نگران است

هر لحظه پدر شيفتۀ تاب و تب اوست

ناخ_ورده لبن آي_ۀ قرآن به لب اوست

اين است كه دادن_د امام_ان خبرش را

داده است خدا مژدۀ فت_ح و ظفرش را

تا آي_ۀ ق_رآن ب_ه ل_بش بود، م_لايك

ديدن_د به ل_ب خن_دۀ ش_وق پدرش را

اي كاش نبي بود كه بوسد چو حسينش

تنها نه دهان بلكه ز پا تا به سرش را

جاءالح_ق ب_ازوش ك_ه ديدي_د ببينيد

نقش زه_ق الب_اطل دست دگ_رش را

اين نور دل فاطمه فرزند حسين است

بر لعل لبانش گل لبخند حسين است

اي خل_ق جه_ان منتظر روز

ظهورت!

پيوست_ه زم_ان منتظ_ر روز ظه_ورت

هم در غم هجران تو پيران همه مردند

هم نس_ل ج_وان منتظر روز ظهورت

بلبل سر هر شاخ_ه غزلخ_وان فراقت

گل ه_اي خ_زان منتظ_ر روز ظهورت

تو يوسف گم گشتۀ اسلام چو يعقوب

ب_ا ق_د كم_ان منتظ_ر روز ظه_ورت

يعقوب به ما مژده دهد آمدنت را

از مصر شنيديم بوي پيرهنت را

اي دست خدا! دست خدا يار ت_و باشد

بازآ كه ح_رم ع_اشق دي_دار ت_و باشد

بازآ كه حسين بن علي چشم به راه است

بازآي ك__ه عب_اس علم_دار ت_و باشد

تو يوسف زهرايي و صد يوسف مصري

سردرگم و جان بر كف بازار ت_و باشد

بازآي كه هفتاد و دو سرب_از حسيني

دلباخت__ۀ مكت_ب ايث__ار ت_و ب__اشد

تو پاسخ فري_اد ام_ام شهدايي

تو منتقم خ_ون امام شهدايي

بازآي كه آيي_ن پيمب_ر ب_ه ت_و نازد

بازآ كه عل_ي، فاتح خيب_ر به تو نازد

روزي كه بگيري به كفت تيغ علي را

آن روز ببينن_د كه حي_در به تو نازد

روزي كه ز قبر، آن دو نفر را تو درآري

حق است كه صديقۀ اطهر به تو نازد

آن روز ببينن_د هم__ه ب_ا گ_ل لبخند

بر شان_ۀ بابا عل_ي اصغ_ر ب_ه ت_و نازد

اي وسعت ملك ازلي محفل نورت

ما عي_د نداري_م مگ_ر روز ظهورت

از لال__ۀ زخ_م شه__دا خن_ده برآيد

كاي منتظران! منتظران! منتَظَر آيد

از چار طرف چشم گشايي_د به كعبه

ت_ا سوي حرم حجت ثان_ي عشر آيد

اين يكه سواري كه نهد روي به كعبه

مهدي ست كه از بهر نجات بشر آيد

چشم همه روشن كه به فرمان الهي

از پي__رهن ي__وسف زه_را خب_ر آيد

«ميثم» چه نكو گفت تو را دوست كه شايد

اي_ن يار سف_ر ك_رده همي_ن جمله بيايد

***حاج غلامرضا سازگار***

هميشه رهسپرم سوي جاده ي خورشيد

منم مسافر پاي پياده ي خورشيد

چه فرق مي كند از پشت ابر هم باشد

به طالبش برسد استفاده ي خورشيد

منم كه كاسه به دستم منم كه تاريكم

دو جرعه نور

دهيدم ز باده ي خورشيد

اگر چه دورم از آقاي خود ولي از او

جدا نگشتنيم چون بُراده ي خورشيد

شناسنامه ي من صبح اول ايجاد

چنين نوشته منم بنده زاده ي خورشيد

سلام مي دهم از عمق اين دلِ تاريك

به آخرين پسر خانواده ي خورشيد

تويي تو معني يا نور، عمق يا قدوس!

بگو كه حضرت خورشيد كِي رسم پابوس؟

كبوتران خدا مژده ي سحر دادند

تمام از شب ميلاد تو خبر دادند

كلاغ هاي دِهِ ما به يمن آمدنت

چو بلبلان همه آواز عشق سر دادند

بهار حُسن خداوند با رسيدن تو

به شاخه شاخه ي اين شعر برگ و بر دادند

درخت ها همه هنگامه ي قدم زدنت

ز شوق ديدن تو دست با تبر دادند

عروسِ باغچه ي ياس، مادرت نرگس

چه كرده بود به او اين چنين ثمر دادند

هزار شكر خدا را كه باز هم امروز

به خانواده ي زهراييان پسر دادند

نفس بريده صدا مي زنيم در همه حال

به دادمان برس اي ميم و حا و ميم و دال

هزار پرده هم افتد اگر به رخسارت

به چشم كس نَبُوَد باز تاب ديدارت

به شوق گرمي دستانت آمدم خورشيد

بيا و بار بده ذره را به دربارت

به سايه سار بهشت خدا چه حاجتمان

بس است بر سرمان سايه سار ديوارت

هزار يوسف مصري كلاف حُسن به كف

نشسته اند به صف در ميان بازارت

به شيوه ي پدرانت چه مي شود بينم

كنار سفره ي ما باز كردي افطارت

برو سفر به سلامت كه هر كجا هستي

امام آخر دنيا! خدا نگهدارت

برو ولي به كجا؟ چشم ماست خانهٔ تو

بيا دوباره گرفته دلم بهانهٔ تو

روايت است كه در روزگار آمدنت

زمين تمام شود بي قرار آمدنت

روايت است كه بالاترين عبادتِ خلق

در اين زمانه بُوَد انتظار آمدنت

روايت است ز اصحاب خوب

شيطان است

كسي كه كار ندارد به كار آمدنت

روايت است كه با ذوالفقار مي آيي

چه با شكوه بُوَد اقتدار آمدنت

روايت است قيامي كه سيدش يمني ست

خبر دهد چو نسيم از بهار آمدنش

مقام رهبري آن سيد خراساني ست

نشانه ي دگر روزگار آمدنت

نشانه هاي ظهورت هنوز كامل نيست

دلي كه منتظرت نيست گِل بُوَد دل نيست

به هر كجا كه سخن از تو در ميان آيد

به جسم مردهٔ نطقم دوباره جان آيد

من آمدم كه نباشم فقط تو باشي تو

فناي ذات تو گشتن كمالمان آيد

كه مثل توست كه بعد از هزار و اندي سال؟

زمان آمدنش باز هم جوان آيد

كه مثل توست چنين و كه چون رقيه چُنان؟

كه طفل باشد و چون پير قد كمان آيد

كه ديده است كه سجده كند لب طفلي؟

بر آن لبي كه از آن بوي خيزران آيد

خرابه بود و سحر بود و دختر بابا

بدون همسفرش رفت با سرِ بابا

***محسن عرب خالقي***

من كيم قلب وجودم من كيم جان جهانم

من كيم نور عيانم من كيم سر نهانم

من كيم كهف حصينم من كيم مهد امانم

من كيم مولاي خلقت در زمين و آسمانم

من كيم فرمان رواي ملك حي لامكانم

من كيم فرزند زهرا مهدي صاحب زمانم

من كيم من آسماني مصلح خلق زمينم

من كيم من دست تقدير خدا در آستينم

من كيم من وارث پيغمبر و قرآن و دينم

من كيم سر تا قدم مولا اميرالمؤمنينم

من كيم من آخرين تير الهي در كمانم

من كيم فرزند زهرا مهدي صاحب زمانم

من كيم من آفتاب يازده خورشيد نورم

من كيم من مصحفم تورات و انجيل و زبورم

من كيم من مظهر عفو خداوند غفورم

من كيم من آن كليم هستم كه عالم گشته طورم

من يگانه مصلح عالم امام انس و جانم

من كيم فرزند زهرا مهدي

صاحب زمانم

ماه شعبان خنده زن بر آفتاب منظر من

بوسه گاه جده ام زهرا جبين مادر من

سيزده معصوم را روح و روان در پيكرم من

جان به قرآن مي دهد لعل لب جان پرور من

نقش جاء الحق به بازويم شهادت بر زبانم

من كيم فرزند زهرا مهدي صاحب زمانم 

بيشتر از آنكه كامم تر شود از شير مادر

داشتم بر آسمان معراج چون جدم پيمبر

بر لبم گرديد جاري آية قرآن چو حيدر

بر همه مستضعفين دادم نويد فتح را سر

با گل لبخند بابا بوسه ميزد بر دهانم

من كيم فرزند زهرا مهدي صاحب زمانم

من به چشم شيعيانم جلوة الله و نورم

من ميان دوستانم ، گرچه پندارند دورم

ملك هستي بهر مواجي بود از شوق و شورم

دوستان آماده نزديك است ايام ظهورم

مي رسد ديگر به پايان انتظار شيعيانم

من كيم فرزند زهرا مهدي صاحب زمانم

گرچه چون يوسف به چاه غيبت كبري اسيرم

هركجا باشم به كل عالم خلقت اميرم

غيبتم را هست سري نزد دادار قديرم

تا در اقطاع زمين با دوستانم انس گيرم

گه به سهله گه به كوفه گه به قم گه جمكرانم

من كيم فرزند زهرا مهدي صاحب زمانم

من همان خون خدا هستم كه در جوش و خروشم

بانگ هل من ناصر جدم بود دائم به گوشم

پرچم سرخ حسين ابن علي باشد به دوشم

پر شود از عدل اين عالم به عزم سخت كوشم

چون پيمبر گله ي صحراي هستي را شبانم

من كيم فرزند زهرا مهدي صاحب زمانم

انبيا و اوليا هستند يك سرلشكر من

عيسي و مريم نماز آرد به جا پشت سر من

آية فتحًا مبينا نقش بر انگشتر من

حكم حكم من زمين و آسمان فرمان بر من

پايگاهم كوفه پا بر قلة هفت آسمانم

من كيم فرزند زهرا مهدي صاحب زمانم

جامه ي

ختم رسل پوشيده بر قد رسايم

ذوالفقار مرتضي در پنجه ي مشكل گشايم

چارده خورشيد پيدا در جمال دل ربايم

مي رسد از كعبه بر گوش همه عالم صدايم

جمع مي گردند در يك لحظه گردم دوستانم

من كيم فرزند زهرا مهدي صاحب زمانم

مي رسد روزي كه با عدلم اروپا را بگيرم

وز پي احياي قرآن كل دنيا را بگيرم

پنجة قهر افكنم حلقوم اعدا را بگيرم

داد حيدر ، داد محسن ، داد زهرا را بگيرم

داد ثاراللهيان را از يزيديان ستانم

من كيم فرزند زهرا مهدي صاحب زمانم

منتظر باشند مهديون به اميد وصالم

ي رسد روزي كه گيرم پرده از ماه جمالم

من اميد مصطفي من آرزوي قلب آلم

من شما را آبرويم ، عزتم ، قدرم ، جلالم

من به ميثم شهد وصل خويشتن را مي چشانم

من كيم فرزند زهرا مهدي صاحب زمانم

***حاج غلامرضا سازگار***

آغاز امامت امام زمان (عج)
زلفت اگر نبود، نسيم سحر نبود

گمراه مي شديم نگاهت اگر نبود

مهر شما به داد تمناي ما رسيد

ورنه پل صراط، چنين بي خطر نبود

تعداد بي نظيريِ تان روي اين زمين

از چهارده نفر به خدا بيشتر نبود

پيراهن، اشتياق نسيمانه اي نداشت

تا چشم هاي حضرت يعقوب تر نبود

بي تو چه گويمت كه در اين خاك سرزمين

صدها درخت بود وليكن، ثمر نبود

اي آخرين بهار چرا دير كرده اي!؟

اي مرد با وقار چرا دير كرده اي!؟

اين جشن ها براي تو تشكيل مي شود

اين اشك ها براي تو تنزيل مي شود

رفتي، براي آمدنت گريه مي كنم

چشمانمان به آينه تبديل مي شود

بوي خزان گرفته ي پاييز مي دهد

سالي كه بي نگاه تو تحويل مي شود

ايمان ما كه اكثراً از ريشه ناقص است

با خطبه هاي توست كه تكميل مي شود

تقويم را ورق بزن و انتخاب كن

اين جمعه ها براي تو تعطيل مي شود

اي آخرين

بهار چرا دير كرده اي!؟

اي مرد با وقار چرا دير كرده اي!؟

اي آخرين توسل خورشيد بام ها

اي نام تو ادامه ي نام امام ها

مي خواستم بخوانمت اما نمي شود

لكنت گرفته اند زبان كلام ها

ما آن سلام اول ادعيه ي توييم

چشم انتظار صبحِ جواب سلام ها

آقا چگونه دست توسل نياوريم

وقتي گدا به چشم تو دارد مقام ها!

از جا نماز رو به خدا و بهشتي ات

عطري بياوريد براي مشام ها

اي آخرين بهار چرا دير كرده اي!؟

اي مرد با وقار چرا دير كرده اي!؟

آقا بيا كه ميوه ي ما كال مي شود

جبريل مان بدون پر و بال مي شود

در آسمان و در شب شعر خدا هنوز

قافيه هاي چشم تو دنبال مي شود

يعني تو آمدي و همه گرم ديدن اند

وقتي كنار پنجره جنجال مي شود

روز ظهور نوبت پرواز مي رسد

روز ظهور بال همه بال مي شود

بيش از تمام بال و پر يا كريم ها

دست كبودِ فاطمه خوشحال مي شود

اي آخرين بهار چرا دير كرده اي!؟

اي مرد با وقار چرا دير كرده اي!؟

***علي اكبر لطيفيان***

نخ_س_ت_ي_ن ن_ق_ش ع_ال_م ياعلي بود

ت_م_ام اس_م اع_ظ_م ياعلي بود

م_لاي_ك را پ_س از ذك_ر خ_داوند

زه_ر ذك_ري م_ق_دم ياعلي بود

چ_و ج_ان در پ__يك__ر آدم دم_ي_دند

ه_م_ان دم ذك_ر آدم ياعلي بود

از آن ش_د ب_ر خ_ل_ي_ل آتش گلستان

ك_ه ذك_ر او دم_ا دم ياعلي بود

اگر آن بت شكن بركف تبر داشت

ه_م_ان ن_قش ت_ب_رهم ياعلي بود

عصا در دست موسي يا علي گفت

دم ع_يسي ابن م_ريم ياعلي بود

از آن شد بط_ن ماهي جاي ي_ون_س

كه ذكرش در دل ي_م ياعلي بود

به چاه و تخت شاهي ذك_ر يوس_ف

چه در شادي چ_ه در غ_م ياعلي بود

اگ__ر م__وس_ي ك_ل_ي__م الله گ__ردي__د

ك_لام او م___س__ل__م ياعلي بود

دع_اي ح_اج_ي_ان در گ_رد ك_ع__ب__ه

ص_داي آب

زم___زم ياعلي بود

ب__ه ب_ام آس__م_ان از ص__ب_ح آغ__از

فلك را نق_ش پ_رچم ياعلي بود

چ_و ه__ن_گ__ام ولادت گ_ريه ك_ردم

ب_ِه صورت نقش اشكم ياعلي بود

كجا مي سوخت شيطان گر ندايش

در اع__م_اق ج_ه__ن_م ياعلي بود

نمي ش_د خلق ، دوزخ گ_ر ز آغاز

ن__داي خ_ل_ق ع___ال___م ياعلي بود

ز ب_س_م الله ت_ف_س_ي_رش ع_يان است

ك__ه ق_رآن م_ج__س___م ياعلي بود

از اول تا به آخ_ر هر چه خ_وان_ديم

ت_مام شعر "ميثم" ياعلي بود

***استاد حاج غلامرضا سازگار***

امشب در ميخانه حق است كه كوبيدن

لعل لب ساقي را حيف است نبوسيدن

گر مستم و هوشيارم، گر خوابم و بيدارم

كارم همه شب اين است بر گرد تو گرديدن

اي شير نجف حيدر وي شاه شعف حيدر

خوب است ز دست تو يك باديه نوشيدن

اي پير معارج تو وي باب حوائج تو

خوب است چنان باده در خم تو جوشيدن

اي كوه معاني تو اي بانگ تراني تو

اي پير و جواني تو اي عمق پرستيدن

. . .

تو كيستي اي مولا سقا و اباالسقا

استاد ابوفاضل در آب ننوشيدن

چون بر لب آب افتاد زينب چو رباب افتاد

شد رخت اسارت را آماده ي پوشيدن

***محمد سهرابي***

مه_دي ك__ه ع_المند رهي_ن ك_رام_ت_ش

سر زد طلوع صبح نخست امامتش

همچون لباس كعبه كه بر كعبه زينت است

زيبا بود لباس امام__ت به قامتش

امروز شد امام ولي بوده است و هست

تا صبح روز حشر به عالم زعامتش

برخيز و از سرور جهان را به هم بزن

از« انم__ا وليك__م الله » دم ب_زن

آتش به باغ دل هم_ه « ب_ردا س_لام » ش__د

صبح ستمگران همه از ياٌس شام شد

وجد و سرور و شادي و عيش و خوشي حلال

اندوه و درد و رنج و مصيبت حرام شد

پيغ__ام بر تم__ام ستم__دي__دگ__ان ب_ري__د

مه__دي امام بود و دوباره امام شد

خورشيد عدل و داد جهان گستر آمده

گويي دوب_اره بعث__ت پيغمب_ر آمده

در چشم خلق نور هدايت مبارك است

بر خاك خشك بحر عنايت مبارك است

آيات نص__ر بر ورق لاله ه__ا ببي__ن

در باغ عصر اين همه آيت مبارك است

آيد ندا ز سامره بر عال___م وجود

با اين بيان كه عيد ولايت مبارك است

همت كنيد در فرج آل فاطم__ه

بيعت كنيد با پسر عسگري همه

خيزيد تا به گمشدگان رهبري كنيم

بر خلق آسمان و زمين سروري كنيم

اول صلا به خيل

ستمديدگ__ان زده

آنگه ز اه_ل بي__ت پي_ام آوري كنيم

آريم رو به سامره آنگه ز جان و دل

تج_دي__د عهد با پسر عسگري كنيم

فرمان عدل و داد به خلق جهان دهيم

تا دست خود به دست امام زمان دهيم

پاين_ده تا قي__ام قيام___ت قي__ام م__ا

گردون زده است سكه عزت به نام ما

چون نور افتاب كه تابد بر آنچه هست

پيداست مجد و سروري و احت_رام ما

م__ا را خ__دا ائم_ه گيت__ي ق_راد داد

گرديد تا كه ي__وسف زهرا ام_ام ما

(ميثم) ، وجود غرق به درياي نور اوست

هر چند غايب است جهان در حضور اوست

***استاد سازگار***

سامره امشب تماشايي شده

جنت گل ه_اي زهرايي شده

لحظه لحظه، دسته دسته از فلك

همچو باران از سم_ا بارد ملك

مي زنند از شوق دائم بال و پر

در حض_ور حجت ثان_ي عشر

ملك هستي در يم شادي گم است

بعثت است اين، يا غدير دوم است

يوسف زهرا ب_ه دست داورش

مي نهد تاج ام_امت ب_ر سرش

عيد «جاء الح_ق» مبارك بر همه

خاص_ه ب_ر س_ادات آل فاطمه

عيد آدم عي_د خاتم آمده

عيد مظلوم_ان عالم آمده

عيد قسط و عيد عدل و دادهاست

لحظه ه_ايش را مب_ارك بادهاست

عي_د قرآن، عيد عترت، عيد دين

عي__د زه_را و امي__رالمؤمنين

عي__د ي__اران فداكار علي است

عيد محسن، اولين يار علي است

عي__د فت_حِ «ميث_م تمار»هاست

عيد عمرو مالك و عمارهاست

عيد مشتاقان سرمست حسين

عيد ذبح كوچك دست حسين

عيد باغ ياسمن هاي كبود

عيد شاديِ بدن هاي كبود

عيد سردار رشي_د علقمه

عيد سق_اي شهي_د علقمه

عيد ث_ارالله و هفت_اد و دو تن

عيد سربازان بي غسل و كفن

عيد هج__ده آفت_اب ن_وك ني

كرده نوك ني چهل معراج طي

عيد طاه_ا عيد فرقان عيد نور

عيد قرص م_اه در خاك تنور

عيد عزت عي_د مجد و افتخار

عيد مردان ب___زرگ انتظ_ار

آي مهدي دوست_ان! عيد شم_است

اين شعاع حسن خورشيد شماست

آنك_ه باش_د ع_دل

و داد حيدرش

ح_ق نه_د ت_اج ام_امت بر سرش

وعده فيض حضور آيد به گوش

م_ژده روز ظه_ور آي_د به گوش

تا كن_د محك_م اس_اس كعبه را

كعب_ه پوشي_ده لب_اس كعب__ه را

مي كشد چون شير حق از دل خروش

مي رس__د از كعب__ه آوايش ب_ه گوش

مي برد از دل شكيب كعبه را

مي كشد اول خطيب كعبه را

روي او آيينه روي خ__داست

پشت او محكم به نيروي خداست

پيش رو خوبان عالم، لشكرش

پشت سر دست دعاي مادرش

ب_ر س_رش عم_امه پيغمبر است

ذوالفقارش ذوالفقار حيدر است

پرچمش پيراه_ن خ_ون خداست

نقش آن رخسار گلگون خداست

رشته هايش از رگ دل پاك تر

از گل پرپر شده ص_دچاك تر

حنج_ر او نين_واي زينبين

نعر? او «يا لثارات الحسين

»

اشك چشمش خون هفتاد و دو تن

چهره: تصوي_ر حسين است و حسن

خيم_ه اش آغ_وش حي دادگر

مقدمش چشمِ قضا، دوش قدر

عدل از ن_ور جم_الش منجلي

پ__ايتختش كوف_ه م_انند علي

آسم_ان پروان_ه اي دور سرش

خلق پندارند خود را در برش

آسمان چ_ون حلقه در انگشت او

ملك امكان قبضه اي در مشت او

ف_رش راه لشك_رش ب__ال ملك

ج__اي سم م_ركبش دوش فلك

مك_ه را بستان_د از ن_ا اهل ه__ا

بشكند پيشان_ي از بوجهل ه__ا

شيعه گردد حكمران در آب و گل

ك__وري اين بازه_اي ك__ور دل

عي__د موسا و عصا و اژدهاست

عيد مرگ فرق? باب و بهاست

اي ام_ام عص_ر عاشورائي_ان

اي امي__د آخ_ر زهرائي__ان

اي به عهد مهدويت مه_د م_ا

اي نفس هايت دعاي عهد ما

عمر ما بي تو ب_ه س_ر آم_د بسي

اي پن_اه شيع_ه ت_ا كي بيكسي

ت_و ب_ه ما بينايي و ما از تو كور

تو به ما نزديكي و ما از تو دور

اي ز چش_م م_ا به ما نزديك تر

ت_ا دل دشم_ن ش_ود تاريك تر

چند ميثم با تو نزديك از تو دور؟

سي_دي م_ولايي عج_ل لظه_ور

***استاد سازگار***

مناجات با امام زمان (عج)
ديگر به خلوت هاي من يك نم نمي باري

در دفتر دلتنگي ام

شعري نمي كاري

لحن سكوتت در دلم هر روز يك جور است

قهري؟...نه؟...دلگيري؟...نه؟...آقا! دوستم داري؟

من – بي تعارف- هستي ام را از شما دارم

آقا خلاصه مطلبي ؛ فرمايشي ؛ كاري...

من خوانده ام دربارتان يك خيمه ي سادَه ست

جايي در آن دارند شاعرهاي درباري؟

...

اما من و اين رتبه و اين منزلت ... هرگز

اما تو و اين بخشش و اين مرحمت... آري

توفيق دادي يك غزل هم صحبتت باشم

از بس كه گل هستي و رو دادي به هر خاري

***حسن بياتاني***

من فكر مي كنم مزه ي نان عوض شده ست

آواز كوچه ، لحن خيابان عوض شده ست

تنها نه لهجه ي دل من فرق كرده است

حتي صداي گريه ي باران عوض شده ست

عارف ترين كسي ست كه پشتش به قبله است

اين روزها كه معني عرفان عوض شده ست

خانها و خواجگان همه جا صف كشيده اند

مصداق خان و معني خاقان عوض شده ست

سبز و سپيد و سرخ چرا قهر كرده اند؟

آيا سه رنگ پرچم ايران عوض شده ست ؟

قرآن شكيل تر شده ، انسان حقيرتر

شايد كمي معاني قرآن عوض شده ست

"شير خدا و رستم دستانم آرزوست"

شيرخدا و رستم دستان عوض شده ست

اين روزها چقدر قم از دست رفته است

اين روزها چقدر خراسان عوض شده ست

ما بندگان نفس به سلطاني آمديم

سلطان من كجايي؟ سلطان عوض شده ست

انسان روزگار مرا اي خدا ببين

انسانيت عوض شده، انسان عوض شده ست

ايمان بياوريم كه ايمان نمرده است

ايمان بياوريم كه ايمان عوض شده ست

***عليرضا قزوه***

پُر است شهر من و تو ز شب نشيني ها

و هست جرم من و تو عقب نشيني ها

كنار پلك خيابان غريزه مي جوشد

و كوچه شرم گناه كبيره مي نوشد

چه شد كه اين همه شهر از غرور خالي شد

نصيب غيرت ما فصل خشك سالي شد

چه شد كه اين همه مردم ز خويش وا رفتند

دعا رها شده، دنبال ادعا رفتند

نشسته ايم كه شايد خدا كند فرجي

و يا دوباره امام رضا كند فرجي

حضور«من» شده پررنگ تر ز «ما» امروز

به مرتضي قسم اين نيست كار ما امروز

به مرتضي قسم احساس ها طلايي نيست

و هيچ عاطفه اي خالص و خدايي نيست

پر است شهر ز انبوه نابساماني

و نيست چاره بر اين درد، اين پريشاني

اسير فتنه ي كلاش ها شدن تا كي؟

حصار رخوت عياش ها شدن تا كي

مغازه ها همه گنجينه ي نحوست

هاست

خريدها همه آلوده ي عفونت هاست

پُريم گرچه ز احساس هاي تازه شدن

شكسته حرمت مقياس هاي تازه شدن

كجا؟ چگونه بگوييم دردهامان را

تب غريزه ز كف بُرده مردهامان را

و خواهران من و تو كه پر ز شور و شرند

براي لقمه ي احساس و عشق در به درند

چقدر دختر خود را ز شب بترسانيم

و قلب كوچك او را چنين بلرزانيم

چقدر قصه بگوييم «شهر نا امن است»

و يا بهانه بجوييم «شهر نا امن است»

براي من و تو آيا قفس شدن كافي است؟

به پاسباني او از نفس شدن كافي است؟

كدام پنجره را باز ديده اي بر شهر

كزان برون نتراود نحوستي در شهر

پُر است كوچه و مسجد تهي ز جمعيت است

مگو به من كه هدف كيفيت نه كميت است

هراس من نه ز پُرها و نه ز خالي هاست

هراس من فقط آهنگ خشكسالي هاست

گرفته اند خدا را ز بچه هاي شما

دل هميشه رها را ز بچه هاي شما

كشانده اند به دل ها مسير شهوت را

كه برده اند ز ياد آيه هاي رحمت را

نشسته ايم و دزدان خداي پستوي اند

من و تو اين طرف آنها ولي در آن سوي اند

كنون كه مغز جوان هاي ما محاصره است

بدان زمان شبيخون، دم مخاطره است

به اين بهانه كه با كار خويش درگيريم

درست نيست دل از كار شهر برگيريم

من و تو پيش تر آتش مزاج تر بوديم

سروش قافله اي پُر رواج تر بوديم

كلاه از من و قاضي نمودنش با تو

خروش از من و گوش شنودنش با تو

گناه من و تو بود اين گناه شهر نبود

به جز گرفتن اين موج عيب شهر چه بود

شب از هبوط خطا پلك شهر سنگين است

و از ترانه ي ابليس كوچه غمگين است

به

مرتضي قسم اين جز تب تباهي نيست

در انتهاي خط ما به جز سياهي نيست

به مرتضي قسم امروز را حسابي هست

براي غفلت اين روزها عذابي هست

چرا به كارِ گره خورده سر فرو نكنيم

و با اهالي فتنه بگو مگو نكنيم

مخواه دست ز آيين خويش برداريم

سكوت كرده و دل را به درد بسپاريم

مخواه بر من و بر خود عقب نشيني را

مخواه رونق بازار شب نشيني را

صبور بودن امروز رستگاري نيست

به مرتضي قسم اين جز گناهكاري نيست

***پروانه نجاتي***

چندي است شب هايي كه مهتاب است بي خوابم

چندان كه اين امواج بي تابند، بي تابم

اي آب ها دلگيرم از ماهي و مرواريد

آخر چرا «ماه» ي نمي افتد به قلابم؟

ياران به «بسم الله» گفتن رد شدند از رود

من ختم قرآن كردم و مغلوبِ گردابم

هر چند ماهِ آسمان بر من نمي تابد

من هرگز از اين آستان رو بر نمي تابم

در حسرت مويي، چنين تسبيح در دستم

با ياد ابرويي، چنين پابند محرابم

تنها نه چشمانم، كه جانم تشنه است اين بار

حاشا كه گرداند سرابي دور سيرابم

***محمد مهدي سيار***

پيدا تري ز خورشيد، اي ماه بي نشانم

تا از تو مي سرايم، گُل مي شود دهانم

معناي آدميت، فهم شكفتن توست

ارديبهشت محزون! حوّاي مهربانم!

فوّاره ي خروشي، اي آه سرمه اي رنگ!

با روزه ي سكوتت، آتش مزن به جانم

با ابرها بگوييد، دستِ مرا بگيرند

از دودمانِ آهم، ماندن نمي توانم

بيرون شو اي همايون، از پشت پرده ي غيب

تا در سه گاهِ مستي، شوريده تر بخوانم

***عليرضا قزوه***

تا كسي را به سر كوي تو راهش ندهند

گريه و سوز دل و ناله و آهش ندهند

روشني نيست به چشم و دلِ بي چشم و دلي

از شب زلف تو تا روز سياهش ندهند

كوه طاعت اگر آرد به قيامت زاهد

بي تولّاي تو حتي پر كاهش ندهند

به غباري كه ز كويت به رُخم مانده قسم

هركه خاك تو نشد عزّت و جاهش ندهند

ديده صد بار اگر كور شود بهتر از آن

كه به ديدار تو يك فيض نگاهش ندهند

كافر و مومن و غير و خودي و دشمن و دوست

هيچكس نيست كه در كوي تو راهش ندهند

تو نوازش كني آن را كه نگاهش نكنند

تو دهي راه كسي را كه پناهش ندهند

تلخي عشق حلاوت ندهد "ميثم" را

تا كه سوز سحر و اشك پگاهش ندهند

*** حاج غلامرضا سازگار ***

بالي در آسمان نگاهت به ما بده

يا نه! به اين گياه كمي هم هوا بده

اصلا در آفتاب گنه پس بگير و بعد

در سايه هاي دور و بر خويش جا بده

سنگ فراق و سينه ي من،طاقتم كم است

بغضم شكسته است نگو شيشه را بده

باز است شوق پنجره هر وقت رد شدي

امشب به سنگ فرش دلم ردپا بده

دست خودم كه نيست، شب جمعه آمده

اصلا مرا بگير و به من كربلا بده

***روح الله عيوضي***

زود بيدار شدم تا سر ساعت برسم

بايداين بار به غوغاي قيامت برسم

من به "قد قامت" ياران نرسيدم، اي كاش

لا اقل ركعت آخر به جماعت برسم

آه ،مادر! مگر از من چه گناهي سر زد

كه دعا كردي و گفتي به سلامت برسم؟

طمع بوسه مدار از لبم اي چشمه كه من

نذر دارم لب تشنه به زيارت برسم

سيب سرخي سر نيزه ست...دعا كن من نيز

اينچنين كال نمانم به شهادت برسم

***محمد مهدي سيار***

دعاي مردم شب زنده دار مي گيرد

هميشه از سر اخلاص، كار مي گيرد

ره گلوي مرا اشك شوق باز نكرد

مگر چقدر دل انتظار مي گيرد؟

بيا كه دست تو را ذوالفقار مي بوسد

بيا كه دست تو را كردگار مي گيرد

چقدر عاشق شب زنده دار داري تو

چقدر بغض كه در شام تار مي گيرد

به چهار فصل گدايان هميشه باران هست

عنان ديده ي ما را بهار مي گيرد

سر قرار تو آخر ز جان گذر بكنيم

طواف كيست كه ما را قرار مي گيرد؟

به موي و روي تو آويخته است در همه عمر

كسي كه دامن ليل و نهار مي گيرد

تمام هفته به اميد جمعه سرحالم

غروب جمعه دلم هفت بار مي گيرد

دم مسيح ز تيغ دو دم دمد بيرون

دمي كه دست تو از ذوالفقار مي گيرد

***محمد سهرابي***

كهنه صرّافان دنيا از تصرّف مي خورند

از عدالت مي نويسند، از تخلّف مي خورند

مي نويسم دوستان! معيار خوبي مرده است

دوستان خوب من تنها تأسّف مي خورند!

اين كه طبع شاعران خشكيده باشد عيب كيست؟

ناقدان از سفره ي چرب تعارف مي خورند

عاشقان هم گاه گاهي ناز عرفان مي كشند

عارفان هم دزدكي نان تصوّف مي خورند

يوسف من! قحطي عشق است، اينان را بهل!

كلفت دين اند و دنيا، از تكلّف مي خورند

آخر اين قصّه را من جور ديگر ديده ام

گرگ ها را هم برادرهاي يوسف مي خورند!

***عليرضا قزوه***

يوسف، اي گمشده در بي سر وساماني ها

اين غزل خواني ها، معركه گرداني ها

سر بازار شلوغ است، تو تنها ماندي

همه جمع اند، چه شهري، چه بياباني ها چيزي از سوره يوسف به عزيزي نرسيد

بس كه در حق تو كردند مسلماني ها

همه در دست، ترنجي و از اين مي رنجي

كه به نام تو گرفتند چه مهماني ها

خواب ديدم كه زليخايم و عاشق شده ام

اي كه تعبير تو پايان پريشاني ها

عشق را عاقبت كار پشيماني نيست

اين چه عشقي است كه آورده پشيماني ها؟

"اين چه شمعي است كه عالم همه پروانه اوست؟"

اين چه پروانه كه كرده است پر افشاني ها؟

يوسف گمشده!دنباله ي اين قصه كجاست؟

بشنو از ني كه غريب اند نيستاني ها

...

بوي پيراهن خونين كسي مي آيد

اين خبر را برسانيد به كنعاني ها

***مهدي جهاندار***

بيمار مي شوم كه پرستاري ام كني

خود را زمين زدم كه هواداري ام كني

گوشم پر از نصيحت و حرف است اي رفيق

من آمدم كه رفع گرفتاري ام كني

گفتي تو سنگ دل شده اي خب شدم ولي

نزد تو آمدم كه قلمكاري ام كني

اصلا مرا به چوب ادب بستنت چه بود؟

اصلا كه گفته بود فلك كاري ام كني؟

ناني ز من بگيري و ناني دگر دهي

بر تو نيامده كه دل آزاري ام كني

رو دست خوردم از همه حتي ز دست خويش

كي خواستم كه كاسب بازاري ام كني

فريادم از قليلي آب و طعام نيست

من جار مي زنم كه شبي جاري ام كني

با من دوباره قصه شاه و گدا مخوان

حيف است صرف غصه ي تكراري ام كني

من اختيار خويش به دست تو داده ام

حيف است وقف آتش اجباري ام كني

فردا بيا و نامه ي ما را به آب ده

زآن پيش تر كه مجرم طوماري ام كني

اوقات خويش ز ناله ام اعلام مي

شوند

وقتش رسيده ساعت ديواري ام كني

دعواي ما به قوت خود باقي است و باز

من بر همان سرم كه سحر ياري ام كني

***محمد سهرابي***

امين درد آگاهم!تو را من چشم در راهم

دليل عصمت راهم!تو را من چشم در راهم

شب است و بى چراغم من ، اسير كوره راهم من

بتاب اى خضر بر راهم ، تو را من چشم در راهم

شبم را نور باران كن، نگاهم را چراغان كن

كه بى مهر تو گمراهم ، تو را من چشم در راهم

تو خورشيد جهانتابى ، تو نور خالص و نابى

تو را اى خوب ،مى خواهم ، تو را من چشم در راهم

تو هستى رامش جانم،تو غايب، من پريشانم

اسير حسرت و آهم، تو را من چشم در راهم

مگر از ما تو دلگيرى، نقاب از رخ نمى گيرى ؟

ظهورت هست دلخواهم، تو را من چشم در راهم

پراز بوى گناهم من، شهيد اشك و آهم من

اگر مغضوب درگاهم، تو را من چشم در راهم

برادر قصد من دارد، به راهم گرگ مى بارد

چو يوسف مانده در چاهم، تو را من چشم در راهم دلم از بوى شب فرسود، بتاب اى قبله ي موعود !

تو هستى مهر و هم ماهم، تو را من چشم در راهم

نشستم تا بيايى تو،كجايى تو؟كجايى تو ؟

امين درد آگاهم!تو را من چشم در راهم

***رضا اسماعيلي***

نه صبر به دل مانده، نه در سينه قرارم

بگذار چو آتش ز جگر شعله برآرم

گر زحمتت افتد كه نهي پاي به چشمم

بگذار كه من چشم به پايت بگذارم

يك لحظه بزن بر رخ من خنده كه يك عمر

با ياد لبت خنده كنان اشك ببارم

خجلت كشم از ديده و از گريه ي عمرم

گر پيشتر از آمدنت جان بسپارم

بگذاشته ام بر روي خاك حرمت رو

شايد گنه از چهره بشويي به غبارم

حيف از تو عزيزي كه منت يار بخوانم

اما چه كنم جز تو كسي يار ندارم

شامم شده تاريك تر از صبح قيامت

روزم شده بي روي تو

همچون شب تارم

اي منتظر منتظران يوسف زهرا

پاييز شده بي گل روِي تو بهارم

دادند مرا ديده كه روي تو ببيبنم

بي ديدن رخسار تو با ديده چه كارم؟

مهرت نتوان كرد برون از دل "ميثم"

گر خصم دو صد بار كشد بر سر دارم

***استاد حاج غلامرضا سازگار***

اي همنشين غربت پنهاني دلم

بشنو كمي ز شرح پريشاني دلم

يك عمر غربت است جدا بودن از شما

رحمي نما به ناله ي طولاني دلم

چندين سحر به عشق تو شد پهن سفره ام

اما نيامدي تو به مهماني دلم

هر بار نامه ي عملم كرده ام مرور

خجلت كشيده ام ز مسلماني دلم

دستم اگر به خاك كف پاي تو رسد

با آبرو شود گل رحماني دلم

آشفتگيِ اين دل ما بي دليل نيست

دستانِ مادر تو شده باني دلم

يادش بخير پير خرابات معرفت

محبوب تو نگار جماراني دلم

حقا كه خالي است به ميخانه جاي آن

هم ناله هاي ذكر حسين جاني دلم

آقا حلال كن تو اگر كم گذاشتم

اشكم بود گواه پشيماني دلم

يك گنبد طلايي و گلدسته اي ز اشك

كارم به دست يار خراساني دلم

***قاسم نعمتي***

روي بالم يكي دو پر بكشيد

دست مرهم بر اين جگر بكشيد

پاي ساعات گريه هاي شما

چشممان را شكسته تر بكشيد

محضر سبزتان نشد، عكس..

...يك گدا را به پشت در بكشيد

كفش مجروح سرنوشت مرا

تا دم خيمه ات اگر بكشيد ...

.... راضي ام ، از خدام هم باشد

تن من را بدون سر بكشيد

***عليرضا لك***

ساحل چشم من از شوق به دريا زده است

چشم بسته به سرش،موج تماشا زده است

جمعه را سرمه كشيديم ،مگر برگردي

با همان سيصد و فرسنگ نفر برگردي

زندگي نيست ،ممات است تو را كم دارد

ديدنت ارزش آواره شدن هم دارد

از دل تنگ من ،آيا خبري هم داري؟

آشنا،پشت سرت مختصري هم داري؟

منتي بر سر ما هم بگذاري ، بد نيست

آه ،كم چشم به راهم بگذاري ،بد نيست

نكند منتظر مردن مايي ،آقا؟

منتظرهات بميرند،ميايي آقا؟

به نظر ميرسد اين فاصله ها كم شدني ست

غير ممكن تر از اين خواسته ها هم شدني ست

دارد از جاده صداي جرسي مي آيد

مژده اي دل كه مسيحا نفسي مي آيد

منجي ما به خداوند قسم آمدني ست

يوسف گم شده، اي اهل حرم! آمدني ست

***صابر خراساني***

لحظه ها را متوسل به دعاييم بيا

سالياني ست كه دل تنگ شماييم بيا

وسعتت در دل اين ظرف نشد جا مانديم

تشنه از حسرت رويت لب دريا مانديم

چشممان خشك شد از وسعت اين بي اَبي

و نداريم دگر طاقت اين بي اَبي

در قنوت دلمان خواهش باران داريم

ندبه خوانيم و تمناي بهاران داريم

پس ببار اي پسر حضرت باران بر ما

كه ترك خورده زمين از اثر اين گرما

دامن دشت شده سفره ي راز دل ما

داغ الاله نشاني ز نياز دل ما

ما كه در راه تو عمريست تمامي گرديم

گردباديم و به دنبال شما مي گرديم

چند جمعه دلمان را سر راهت اريم

تا بداني كه تمناي وصالت داريم

شهرمان را ز رخ چون قمرت روشن كن

كوچه ها را پر از نسترن و سوسن كن

اسمان خواهش يك جرعه نگاهت دارد

نه كه ما فاطمه هم چشم به راهت دارد

***صابر خراساني***

بتي كه راز جمالش هنوز سربسته است

به غارت دل سودائيان كمر بسته است

عبير مهر به يلداي طره پيچيده است

ميان لطف به طول كرشمه بربسته است

بر آن بهشت مجسم دلي كه ره برده است

در مشاهده بر منظر دگر بسته است

زهي تموج نوري كه بي غبار صدف

در امتداد زمان نطفه گهر بسته است

بيا كه مردمك چشم عاشقان همه شب

ميان به سلسله اشك، تا سحر بسته است

به پايبوس خيالت نگاه منتظران

ز برگ برگ شقايق پل نظر بسته است

هزار سد ضلالت شكسته ايم و كنون

قوام ما به ظهور تو منتظر بسته است

متاب روي ز شبگير جان بي تابم

كه آه سوخته، ميثاق، با اثر بسته است

به يازده خم مي گرچه دست ما نرسد

بده پياله كه يك خم هنوز سربسته است

زمينه ساز ظهورند شاهدان شهيد

اگرچه ماتمشان داغ بر جگر بسته است

كرامتي كه ز خون شهيد مي جوشد

بسا كه دست دعا را ز پشت سر

بسته است

در اين رحيل درخشان سوار همت ما

كمند جاذبه بر يال صد خطر بسته است

درين رسالت خونين بخوان حديث بلوغ

كه چشم و گوش حريفان همسفر بسته است

قسم به اوج، كه پرواز سرخ خواهم كرد

درين ميانه مرا گر چه بال و پربسته است

دل شكسته و طبع خيالبند «فريد»

به اقتداي شرف قامت هنر بسته است

***قادر طهماسبي (فريد) ***

آه ،مولا خست__ه ايم از انت___ظار

شانه هامان زخمي ِ اين كوله بار

م_ا تم__ام ب__اغ ها را گشت_ه ايم

دشتِ س_رخِ داغ ها را گشت_ه ايم

سينه هامان بوي غربت مي دهند

بوي كوچ و بوي هجرت مي دهند

ب_ارها ق__رب_اني تهمت ش_ديم

در ميانِ گرگ ه__ا قسمت ش_ديم

در مسي__رِ فتن__ه تنه_ا مان_ده ايم

ب_از ب_ا ي_اد ت_و شي_دا مان__ده ايم

ديده ها را همچو مشعل كرده ايم

پاي خود را پُ_ر ز تاول ك_رده ايم

تا دلِ ك__ورِ خط___رها رفت_ه ايم

تاگل__وگاهِ تب__رها رفت_ه ايم

كينه ها با ما لجاجت مي كنند

لحظه ها احساس ِحاجت مي كنند

ما تو را پُ_رسيده ايم از سين_ه ها

از تم__امِ دست ها وز پين_ه ها ما تو را از اشك و غم پرسيده ايم

وز غروب جمعه هم پرسيده ايم

واي از درد ِ غ_روب جمعه ها

غربتِ زردِ غ__روب جمعه ها

ما تو را از رنگ ها پرسيده ايم

از همه دلتنگ ها پ_رسي_ده ايم

پيشم_رگانِ شهادت پيش_ه ايم

سينه مجروحانِ داس و تيشه ايم

ما ب__راي دردها آم_اده ايم

باز مشت__اق غب__ارِ ج_ادّه ايم كِي تو ما را تا مُعمّا مي بري ؟

تا كنار قب__ر زه__را مي ب_ري

كِي تو احيا مي كُني باغِ بقيع ؟

سين_ه ها مي س_وزد از داغ بقيع

ما ب_راي فاطم__ه دِق ك_رده ايم

گريه ها بر قبرِ صادق ك_رده ايم

امّتِ گُل را غ__مِ سجّ_اد كُشت

شم_ع سقّ_اخانه ها را ب_اد كُشت

باز اشكِ بي كسي هاي حسن

شع_له

بر دل مي زند مولاي من

م__الكِ بغضِ غم ايم ?عمّ_ارِآه

ما ف___داي ب___اق_رِ بي بارگاه

پ_س كج___ايي آرزوي داده_ا ؟

فص_لِ سب__زِ رويش ف___ريادها

اوجِ احس_اس تغ_زّل ه_ا تويي

روحِ باران خورده ي گُل ها تويي

پ__رده از روي ت__وهّم پ_اره كن

چاره ها مي سوزد آن را چاره كن

عشق را در سينه ها لبري_ز كن

دشن_ه ي مظل_وم ها را تي__ز كن

اي مراد ِ دي_ده ها? هويي بزن

ب__رق در چشمان آه_ويي بزن

قفلِ اين زنجير ها را باز كن

اي گُل نرگس بيا اعجاز كُن

***مصطفي پور كريمي***

مستيم ولي مست مي موعوديم

هستيم چنين و از ازل هم بوديم

ما را چو عدو مور شمارد غم نيست

ما وارث مُلك وَلَد داووديم

از نسل خليليم و تبر در دستيم

ما بت شكنان معبد نمروديم

ما منتظريم كعبه روشن گردد

ديري است پي اجازت معبوديم

تا يار دو دست خويش بر پرده زند

ما شاهد آن طليعه مشهوديم

يا رب نكند چشم ز ما بردارد

گر يار ز ما دور شود نابوديم

آدينه ز تقويم همه حذف شده است

از بس همگي در پي بيع و سوديم

كشكول زهير از دو بيتي خالي است

درويش غزلسراي خاك آلوديم

***زهير دهقاني آراني***

اي رفته كم كم از دل و جان، ناگهان بيا

مثل خدا به ياد ستمديدگان بيا

قصد من از حيات، تماشاي چشم توست

اي جان فداي چشم تو؛ با قصد جان بيا

چشم حسود كور، سخن با كسي مگو

از من نشان بپرس ولي بي نشان بيا

ايمان خلق و صبر مرا امتحان مكن

بي آنكه دلبري كني از اين و آن بيا

قلب مرا هنوز به يغما نبرده اي

اي راهزن دوباره به اين كاروان بيا

***فاضل نظري***

دلم دوباره ببين كه شده پريشانت

عزيز فاطمه اي جان من به قربانت

براي روز ظهورت، براي آمدنت

چقدر مانده كه كامل شوند يارانت؟

بگو چگونه بيايم چگونه آقا جان

به جستجوي تو و خيمه و بيابانت

به كه قسم بخورم بي تو من كم آوردم

بس است اين همه دوري بس است هجرانت

تو را قسم به صبوري قلب منتظران

عزيز فاطمه برگرد سوي كنعانت

عدالت علوي تو خواب اين شهر است

فداي آن لبه ي ذوالفقار برانت

اگر چه لايق احسان تو نبودم من

هميشه شامل من بوده است احسانت

از اين حجاب پر از ابر آسمان، آخر

ظهور مي كند آن روي ماه پنهانت

***مهرداد مهرابي***

آقا دلت گرفته و چشمت بهاري است

از ديده ي تو كوثر احساس جاري است

آقا به ياد فاطمه شوريده مي شوي

آري اساس عشق به زهرا مداري است

عرض ادب به ساحت مادر فريضه است

اين اشكها نشانه ي والا تباري است

ما كارمان دعاي فرج خواندن است وبس

اين روزها كه كار شما گريه زاري است

روضه كجا گرفته ايي ، اي وارث فدك

اين روضه بي خزان و هميشه بهاري است

بر شيعه زخم خنجرشان كارگر نبود

اين زخم سيلي است كه بر شيعه كاري است

آقا شما بپرس : كه پهلو شكسته را

ديگر چه جاي هر شب ناقه سواري است

كوچه به كوچه ، شهر ، به صبح ظهورتان

از خون سرخ مادرتان ، لاله كاري است

*** احسان محسني فر ***

غفلت از يار گرفتار شدن هم دارد

از شما دور شدن زار شدن هم دارد

هر كه از چشم بيفتاد محلش ندهند

عبد آلوده شدن خار شدن هم دارد

عيب از ماست كه هر صبح نمي بينيمت

چشم بيمار شده تار شدن هم دارد

همه با درد به دنبال طبيبي هستيم

دوري از كوي تو بيمار شدن هم دارد

اي طبيب همه انگار دلت با ما نيست

بد شدن حس دل آزار شدن هم دارد

آنقدر حرف در اين سينه ي ما جمع شده

اين همه عقده تلنبار شدن هم دارد

از كريمان فقرا جود و كرم مي خواهند

لطف بسيار طلبكار شدن هم دارد

نكند منتظر مردن مايي آقا ؟!

اين بدي مانع ديدار شدن هم دارد

ما اسيريم اسير غم دنيا هستيم

عفلت از يار گرفتار شدن هم دارد

***علي اكبر لطيفيان***

عمريست در هواي خودت گريه ميكني

عمريست با نواي خودت گريه ميكني

گاهي كنار تربت مخفي مادرت

بر خاك آشناي خودت گريه ميكني

يك شب كنار پنجره فولاد ميروي

با حاجت ودعاي خودت گريه ميكني

شبهاي جمعه زائر شش گوشه ميشوي

با ياد كربلاي خودت گريه ميكني

با خواندن زيارت ناحيه تا سحر

با سوز روضه هاي خودت گريه ميكني

لايق نبوده ايم انيس غمت شويم

بادرد وغصه هاي خودت گريه ميكني

ماكه اهميت به غيابت نميدهيم

از غربتت براي خودت گريه ميكني

هرهفته نامه هاي مرا ميزني ورق

بر حال اين گداي خودت گريه ميكني

كس تاب آن نداشته هم گريه ات شود

تنها تو پا به پاي خودت گريه ميكني

*** رضا رسول زاده ***

عمري به انتظار نشستم نيامدي

چشم از همه به غير تو بستم نيامدي

اي مايه اميد بشر، رشته اميد

از هركسي بجز تو گسستم نيامدي

اي خضر راه گمشدگان در مسير عشق

چشم انتظار هرچه نشستم نيامدي

اي سرو سرفراز گلستان زندگي

ديدي مگر حقيرم و پستم نيامدي

گفتي دل شكسته بود جاي من فقط

اين دل به خاطر تو شكستم نيامدي

عمري در آرزوي تو آخر شد و هنوز

در آرزوي روي تو هستم نيامدي

مست گناه، مرد حقيقت نمي شود

ديدي هميشه غافل و مستم نيامدي

زندان تن كليد ندارد به غير مرگ

چون از رگ حيات نرستم نيامدي

***احسان محسني فر***

تو نيستي و عيد، ببخشيد! عزاي ما

اصلا صفا ندارد عزيزم براي ما

تو نيستي و خنده فراموشمان شده

برعكس بي تو آنقدر اين اشك هاي ما ...

با ما كه نيست ورنه همش گريه مي كنيم

اين شهر بسته است كمي دست وپاي ما

حالا نمي شود كه بيايي و با خودت

چيزي بياوري شب عيدي براي ما

چيزي شبيه مرهمي از جنس عاشقي

چيزي شبيه تذكره ي كربلاي ما

***حسين رستمي***

اي يار جفا كرده ي پيوند بريده!

اين بود وفا داري و عهد تو نديده

در كوي تو معروفم و از روي تو محروم

گرگ دهن آلوده ي يوسف ندريده

ما هيچ نديديم و همه شهر بگفتند

افسانه ي مجنون به ليلي نرسيده

در خواب گزيده لب شيرين گلندام

از خواب نباشد مگر انگشت گزيده

بس در طلبت كوشش بي فايده كرديم

چون طفل دوان در پي گنجشك پريده

مرغ دل صاحبنظران صيد نكردي

الا به كمان مهره ي ابروي خميده

ميل ات به چه ماند؟ به خراميدن طاووس

غمزت به نگه كردن آهوي رميده

گر پاي به در مي نهم از نقطه ي شيراز

ره نيست تو پيرامن من حلقه كشيده

با دست بلورين تو پنجه نتوان كرد

رفتيم دعا گفته و دشنام شنيده

روي تو مبيناد دگر ديده ي سعدي

گر ديده به كس باز كند روي تو ديده

***سعدي شيرازي***

وقتي شبيه فاطمه لبخند مي زني

بر چيني شكسته ي دل، بند مي زني

من غرق خوابم و؛ تو براي ظهور خويش

هر صبح جمعه ، رو به خداوند مي زني

كي پرچم مقدس دارالخلافه را

بر قله ي رفيع دماوند مي زني!؟

در دولت كريم شما حرف فقر نيست

آقا تو حرف هاي خوشايند مي زني

بعد از زيارت نجف و طوس و كربلا

حتماً سري به فكه و اروند مي زني

با اشك ديده آب به قبر مطهر ِ

آنان كه كشتگان فراقند مي زني

***وحيد قاسمي***

دلا تا باغ سنگي، در تو فروردين نخواهد شد

به روز مرگ، شعرت، سورة ياسين نخواهد شد

فريبت مي دهند اين فصل ها، تقويم ها گل ها

از اسفند شما پيداست، فروردين نخواهد شد!

مگر در جستجوي ربّناي تازه اي باشيم

وگرنه صد دعا زين دست، يك نفرين نخواهد شد

مترسانيدمان از مرگ، ما پيغمبر مرگيم

خدا با ما كه دلتنگيم، سر سنگين نخواهد شد

به مشتاقان آن شمشير سرخ شعله ور در باد،

بگو تا انتظار اين است، اسبي زين نخواهد شد!

***عليرضا قزوه***

دلم را چون انارى كاش يك شب دانه مى كردم

به دريا مى زدم در باد و آتش خانه مى كردم

چه مى شد آه اى موساى من، من هم شبان بودم

تمام روز و شب زلف خدا را شانه مى كردم

نه از ترس خدا، از ترس اين مردم به محرابم

اگر مى شد همه محراب را ميخانه مى كردم

اگر مى شد به افسانه شبى رنگ حقيقت زد

حقيقت را اگر مى شد شبى افسانه مى كردم

چه مستى ها كه هر شب در سر شوريده مى افتاد

چه بازى ها كه هر شب با دل ديوانه مى كردم

يقين دارم سرانجام من از اين خوبتر مى شد

اگر از مرگ هم چون زندگى پروا نمى كردم

سرم را مثل سيبى سرخ صبحى چيده بودم كاش

دلم را چون انارى كاش يك شب دانه مى كردم

***عليرضا قزوه***

دلم شور مي زد مبادا نيايي

مگر شب سحر مي شود تا نيايي

مگر مي شود من در آتش بسوزم

تو اما براي تماشا نيايي

تو افتاده تر هستي از اين كه يك شب

به ميقات اين بي سر و پا نيايي

دروغ است! اين بر نمي آيد از تو

بيايي و تا كلبه ما نيايي

بگو خواهي آمد كه امكان ندارد

بگويي كه مي آيم، اما نيايي

گذشته است هر چند امروز و امشب

دليلي ندارد كه فردا نيايي

چه خوب آمدي اي بهار صداقت

دلم شور مي زد مبادا نيايي

***زين العابدين آذر ارجمند***

اي ماه خودپرست! پرستار من كجاست؟

آه اي ستاره ي سحري! يار من كجاست؟

خود را مگر چو اشك بريزم به پاي او

اي آسمان!فرشته ي بيمار من كجاست؟

ناهيد را به خوشه ي پروين گره زنيد

روشن كنند تا گره كار من كجاست؟

اي شب!به روشنان ضميرت به من بگو

كه امشب پري ستاره ،پرستار من كجاست؟

اي خاستگاه گفت من! اي باور نهفت!

من اندكم براي تو ،بسيار من كجاست؟

اي ساكنان روشن اين قصر باژگون!

شبتاب آسمان نگونسار من كجاست؟

آه اي ستاره هاي من! اي چشم هاي من!

پيدا كنيد ماه دل آزار من كجاست؟

صدها ستاره را به زيارت نشسته ام

تا بنگرم ستاره ي ديدار من كجاست؟

اي چشم من! مناز به سياره هاي اشك

بامن بگو ستاره ي سيار من كجاست؟

***قادر طهماسبي (فريد) ***

خون پاك شهدا منتظر توست بيا

سرِ مصباحِ هدا منتظر توست بيا

وارث خون خدا و پسر خون خدا

به خدا خون خدا منتظر توست بيا

صبح هم منتظر صبح ظهور تو بوَد

روز ما و شب ما منتظر توست بيا

بر سر گنبد زرين حسين بن علي

پرچم كرب و بلا منتظر تو است بيا

علم و مشك و لب خشك جگرسوختگان

دستِ افتاده جدا منتظر توست بيا

فرق بشكسته ي زينب، سر خونين حسين

كه جدا شد ز قفا منتظر توست بيا

بر سر ني سر جدّت به عقب برگشته

طفل افتاده ز پا منتظر توست بيا

آفتابي كه چهل جا به سر ني تابيد

در دل طشت طلا منتظر توست بيا

آن يتيمي كه سر پاك پدر را بوسيد

ناله زد «يا ابتا» منتظر توست بيا

بر ظهور تو دعا بر لب «ميثم» تا كي؟

تو دعا كن كه دعا منتظر توست بيا

***استاد حاج غلامرضا سازگار***

غزل تر از غزل، گل تر ز گل، زيباتر از زيبا

تو از الله اكبر آمدي از " اشهد ان لا..."

شهادت مي دهم معراج يعني چشم هاي تو

شهادت مي دهم چشم تو يعني سوره ي اسرا

غريبه نيستي، اين روزها بسيار دل تنگم

براي اين دل تنها ترم دستي ببر بالا

دلم سرد است و شب هايم همه سرد است، يا خورشيد!

بقيعستان اشكم بسته شد يا " قبة الخضرا "

تو مي گويي زمان ديدن هم ، باز هم فردا

و من مي گويم امشب، زودتر، حالا ... همين حالا

***عليرضا قزوه***

خوب است كه كه عاشق جگري داشته باشد

آشفتگي بيشتري داشته باشد

حاجات بهانه است كه ما اشك بريزيم

خوب است گدا چشم تري داشته باشد

پرواز من اين است كه يك كنج بيفتم

اين بال بعيد است پري داشته باشد

اي يار سفر كرده نگاه پر لطفت

وقتش شده بر ما نظري داشته باشد

گر سنگ دلم باز تعلق به تو دارم

هر كعبه اي بايد حجري داشته باشد

سر مي زنم آنقدر به در تا بگشايي

خوب است گدا هم هنري داشته باشد

تو سمت گدا پشت كني بهتر از اين است

كه چشم به دست دگري داشته باشد

از دور خودت دور مكن چند گدا را

خوب است كه شه دور و بري داشته باشد

قبل از سفر آخرت اي دوست دلم را

بگذار به سويت سفري داشته باشد

انگار بنا نيست ببينم تو را .... پس

بگذار دلم يك خبري داشته باشد

***علي اكبر لطيفيان***

خورشيد رخ مپوشان در ابر زلف، يارا

چون شب سيه مگردان روز سپيد ما را

ما را ز تاب زلفت افتاد عقده بر دل

بر زلف خم به خم زن دست گره گشا را

فخر جهانيان شد ننگ صنم پرستي

جانا ز پرده بنماي روي خدانما را

اي آشكار پنهان برقع ز رخ برافكن

تا جلوه ات ببينم پنهان و آشكارا

بي جلوه ات ندارد ارض و سما فروغي

اي آفتاب تابان هم ارض و هم سما را

بازآ كه از قيامت برپا شود قيامت

تا نيك و بد ببيند در فعل خود جزا را

اي پرده دار عالم در پرده چند ماني

آخر ز پرده بنگر ياران آشنا را

بازآ كه بي وجودت عالم سكون ندارد

هجر تو در تزلزل افكند ماسوي را

حاجت به تست ما را اي حجت الهي

آري بسوي سلطان حاجت بود گدا را

عمري گذشت و مانديم از ذكر دوست غافل

از كف به هيچ داديم سرمايه بقا را

ما را فكنده

غفلت در بستر هلاكت

درمان كن اي مسيحا اين درد بي دوا را

اي پرده دار عالم در پرده چند پنهان

بازآ و روشني بخش دلهاي باصفا را

***فواد كرماني***

هر شب يتيم توست دل جمكراني ام

جانم به لب رسيده بيا يار جاني ام

از باد ها نشاني تان را گرفته ام

عمري است عاجزانه پي آن نشاني ام

طي شد جواني من و رؤيت نشد رخت

" شرمنده جواني از اين زندگانيم"

با من بگو كه خيمه كجا مي كني به پا

آخر چرا به خاك سيه مي نشاني ام

در اين دهه اگر چه صدايت گرفته است

يك شب بخوان به صوت خوش آسماني ام

در روضه احتمال حضورت قوي تر است

شايد به عشق نام عمويت بخواني ام

هم پير قد خميدگي زينب توام 

هم داغدار آن دو لب خيزراني ام

اين روزها كه حال مرا درك مي كني

بگذار دست بر دل آتشفشاني ام

در به دري براي غلام تو خوب نيست

تأييد كن كه نوكر صاحب زماني ام

***عباس احمدي***

آقا بيا تا زندگي معنا بگيرد

شايد دعاي مادرت زهرا بگيرد

آقا بيا تا با ظهور چشمهايت

اين چشمهاي ما كمي تقوا بگيرد

آقا بيا تا اين شكسته كشتي ما

آرام راه ساحل دريا بگيرد

آقا بيا ، تا كي دو چشم انتظارم

شبهاي جمعه تا سحر احيا بگيرد

پايين بيا ، خورشيد پشت ابر غيبت

تا قبل از آن كه كار ما بالا بگيرد

آقا خلاصه يك نفر بايد بيايد

تا انتقام دست زهرا را بگيرد

***علي اكبر لطيفيان***

دل را پر از طراوت عطر حضور كن 

آقا تو را به حضرت زهرا ظهور كن

آخر كجايي اي گل خوشبوي فاطمه 

برگرد و شهر را پر از امواج نور كن

شب هاي جمعه ياد تو بيداد مي كند 

آدينه اي ز كوچه دنيا عبور كن 

آقا چقدر فاصله اندوه انتظار 

فكري براي اين سفر راه دور كن

زين كن سمند حادثه را تكسوار عشق 

جان را پر از شراره ي غوغا و شور كن

آقا چقدر ضجه زنيم و دعا كنيم 

يا بازگرد يا دل ما را صبور كن

***پروانه نجاتي***

مه مبارك در ابر آرميده، بيا

اميد آخر دلهاي داغ ديده، بيا

به طول غيبت و اشك مدام و سوز دلت

كه جان شيعه ز هجران به لب رسيده، بيا

ز پشت در بشنو ناله هاي فاطمه را

به سوز سينه آن مادر شهيده، بيا

عزيزفاطمه،جدت حسين در يم خون

تو را صدا زند از حنجر بريده، بيا

به مادري كه لبش از عطش زده تبخال

به شير خواره ي انگشت خود مكيده، بيا

به آن لبي كه بر آن چوب مي زدند به طشت

به خواهري كه گريبان خود دريده، بيا

كند تلاوت قرآن سر حسين به ني

ببين چگونه ز لبهاش خون چكيده، بيا

به آن سري كه به ديدار دخترش آمد

به كودكي كه به ويرانه آرميده، بيا

به لاله هاي به خاك اوفتاده از دم تيغ

به غنچه اي كه شد از ضرب تيغ چيده، بيا

به بانگ يا ابتاي علي به قلزم خون

به ناله اي كه حسين از جگر كشيده، بيا

بود به سينه "ميثم" هزار درد نهان

گواه آن همه غم هاي نا شنيده، بيا

***استاد حاج غلامرضا سازگار***

سالهاي پيش بال آسماني داشتيم

بال پرواز كران تا بي كراني داشتيم

ميوه بوديم و سر سال استفاده ميشديم

چون كه بالاي سر خود باغباني داشتيم

چار فصل موي ما برف زمستاني نداشت

پير هم بوديم اگر رنگ جواني داشتيم

روزها گردي اگر بر روي دلها مينشست

شب كه مي شد سنت خانه تكاني داشتيم

مثل شير مادران ما حلال و پاك بود

در ميان سفره ها گر لقمه ناني داشتيم

نذري روز ظهور مهدي موعودمان

صبح ها ، چله به چله ، عهد خواني داشتيم

صبح جمعه پيشواز تك سوار فاطمه

روي پشت بام ها صوت اذاني داشتيم

گاه گاهي جمعه ها اهل زيارت ميشديم

گاه گاهي ميل سجده ، جمكراني داشتيم

ثانيه ثانيه هامان پاي آقا ميگذشت

آي مردم! يك زمان، صاحب زماني داشتيم

پر نداريم

و دل بپّر نداريم و فقط

يادمان باشد كه اين ها را زماني داشتيم

******علي اكبر لطيفيان

مجنون شدم كه راهي صحرا كني مرا

گاهي غبار جاده ي ليلا، كني مرا

كوچك هميشه دور ز لطف بزرگ نيست

قطره شدم كه راهي دريا كني مرا

پيش طبيب آمده ام، درد مي كشم

شايد قرار نيست مداوا كني مرا

من آمدم كه اين گره ها وا شود همين!

اصلا بنا نبود ز سر وا كني مرا

حالا كه فكر آخرتم را نميكنم

حق ميدهم كه بنده دنيا كني مرا

من، سالهاست ميوه ي خوبي نداده ام

وقتش نيامده كه شكوفا كني مرا

آقا براي تو نه ! براي خودم بد است

هر هفته در گناه، تماشا كني مرا

من گم شدم ؛ تو آينه اي گم نمي شوي

وقتش شده بيائي و پيدا كني مرا

اين بار با نگاه كريمانه ات ببين

شايد غلام خانه زهرا كني مرا

***علي اكبر لطيفيان***

كيم كه با تو كنم گفتگو عزيز دلم

عنايت تو به من داده رو عزيز دلم

سياه روتر و بي آبروتر از من نيست

مگر دهي تو به من آبرو عزيز دلم

بسوز و آب كن و آتشم بزن كه كنم

چو شمع، گريه بي هاي و هو عزيز دلم

اگر عزيز دل خود تو را صدا نزنم

چه خوانمت؟ چه بگويم؟ بگو، عزيز دلم!

توان گفتن يا بن الحسن نمانده دگر

كه گريه عقده شده در گلو، عزيز دلم

كنار قبر علي، يا كنار قبر حسين

بگو كجات كنم جستجو عزيز دلم؟

گرفتم آنكه بيايي بدين سيه رويي

چگونه با تو شوم رو به رو عزيز دلم؟

بيا كه فاطمه بعد از هزار سال هنوز

كند ظهور تو را آرزو، عزيز دلم

هنوز ياد لب تشنگان كرب و بلا

نگاه توست به دست عمو، عزيز دلم

به ياد حنجر خشكي كه نهر خون گرديد

رود ز ديده سرشكم چو جو، عزيز دلم

به جستجوي تو «ميثم»روا بود كه چو باد

تم_ام عم_ر رود ك_و ب_ه ك_و عزيز دلم

***استاد غلامرضا سازگار***

وقتي تو نيستي 

نه هست هاي ما چونان كه بايدند

نه بايد ها

مثل هميشه آخر حرفم و حرف آخرم را با بغض ميخوانم

عمريست لبخند هاي لاغر خود را در دل ذخيره ميكنم

باشد براي روز مبادا

اما در صفحه هاي تقويم

روزي به نام روز مبادا نيست

آن روز هرچه باشد

روزي شبيه ديروز

روزي شبيه فردا

روزي درست مثل همين روزهاي ماست

اما كسي چه ميداند

شايد امروز نيز روز مبادا باشد

وقتي تو نيستي

نه هست هاي ما چونان كه بايدند

نه بايد ها

هر روز بي تو روز مباداست

آيينه ها در چشم ما چه جاذبه اي دارند

آيينه ها كه دعوت ديدارند

ديدارهاي كوتاه

از پشت هفت ديوار

ديوارهاي صاف

ديوارهاي شيشه اي شفاف

ديوارهاي تو

ديوارهاي من

ديوارهاي فاصله بسيارند

آه..

ديوارهاي تو همه آيينه اند

آيينه هاي من همه ديوارند

***قيصر امين پور***

مثل هميشه منتظرم آه مي كشم

چون انتظار يوسف از اين چاه مي كشم

در عالم خيال،مسير عبور را

در امتداد سبز همين راه مي كشم

ناديده عاشقت شده ام مثل كودكان

عكس تو را شبيه به يك ماه مي كشم

آقا بيا كه فصل غريبي است نازنين

آقا بيا ز غصه تو را آه مي كشم

جاي گلايه نيست كه دوري گزيده اي

هرچه كشيدم از دل گمراه مي كشم

*** مهدي صفي ياري ***

دوباره آمده شور غزل به دنبالم

كشيده پر به هواي پريدني بالم

دوباره خط زده مهتاب ظلمت شب را

گمان كنم كه سپيد است بخت و اقبالم

زدم به مصحف حافظ تفالي ديدم

نشد به حاجت هيچ استخاره اي، فالم

كوير چشمه ي چشمم به جوش مي آيد

براي صافي سينه، براي غربالم

همينكه سر زدي امشب ب سينه تنگم

همينكه رد شدي از اين كناره خوشحالم

تو دلخوشي هميشه براي فردايي

اگرچه در پس ابري ولي تو مي آيي

تمام سر خدايي نگفته اي ، رازي

براي ختم بخير زمانه آغازي

زخانواده فضل و نواده حسني

در آسمان كرامت در اوج پروازي

شبيه احمد و حيدر شبيه اجدادت

به مادرت زهرا تا هميشه مينازي

هميشه با نظر مهربان وستارت

براي اهل جهنم بهشت ميسازي

دلم دو مرتبه دم زد برو بگو آقا

نمي شود كه نگاهي به من بيندازي

تو دلخوشي هميشه براي فردايي

اگر چه در پس ابري ولي تو مي آيي

*** محمد امين سبكبار***

مباد لحظه اي ازيادتان جدا باشم

خدا كند همه ي عمر با شما باشم

مرا رها مكن از آستانه ات آقا

رضا مشو كه ز درگاه تو جدا باشم

اگر كه فيض دعاي تو شاملم گردد

زدام غفلت و بند گنه رها باشم

به انتظار فرج دست بر دعا شده ام

خدا نكرده مگر تحبس الدعا باشم؟

اگر نصيب كني طول عمر با عزت

هميشه و همه جا خادم شما باشم

به ياد غربت ارباب دل پريشانم

خوشم كه با تو گرفتار روضه ها باشم

دلم قرار ندارد بيا و كاري كن

كه عاقبت سفري با تو كربلا باشم

*** احسان محسني فر***

زندگي بي تو همان مردگي طولانيست

نور تو در همه جا هست ولي پنهانيست

ميچكد خون دل از زخم قديمي فراق

ظاهرا باز هواي جگرم بارانيست

اينهمه اشك چرا چشم مرا پاك نكرد

چه كسي گفته طهارت به همين آسانيست

اصلا انگار نبايد كه تو را ديد ولي

جمعه ها وقت ملاقات من زندانيست

آخر عاقبتم با تو بخير است بخير

ترسم از اول راه وهوسي شيطانيست

اولين بار مرا در عرفاتت بپذير

مهزيار تو شدن كار دل روحانيست

من به دنبال همان خيمه سبزت هستم

جان عباس (ع) مگويي كه برايم جا نيست

*** محمد امين سبكبار***

ساير

مدح و مصيبت حضرت خديجه سلام الله عليها

من كيستم يگانه اميد محمّدم

ناموس وحي و همسر والاي احمدم

ام الائمه مادر ام الائمه ام

يعني خديجه دختر پاك خويلدم

روح بزرگ خواجه اسراست در تنم

گلخان_ه بهشت رسول است دامنم

من بين دشمنان زره مصطفي شدم

بر بانوان معلم درس وفا شدم

گشتم چو پيش روي رسول خدا سپر

از چارسو نشانه سنگ جفا شدم

ب_ر پيك_رم ب_ه شوق دفاع پيامبر

سنگ جفا ز شاخه گل بود خوب تر

من پاسدار اشرف خلق دو عالمم

اسلام متكي شده بر عزم محكمم

همچون علي كنار محمّد ستاده ام

در سايه رسول خدا فوق مريمم

مريم حض_ور مريم من مي كند قيام

عيسي به يازده پسرم مي دهد سلام

شخص رسول برده به تجليل نام من

گيرد ز اعتبار و شرف احترام من

خلقت اگر سلام دهندم عجيب نيست

حتي خدا رسانده به احمد سلام من

سرتا قدم اگر چه وجودم مقدس است

بر من مقام مادر زهرا شدن بس است

پيش از نزول وحي خدا خوانده ام نماز

بردم رخ نياز به درگاه بي نياز

قرآن فرود نامده گفتم شهادتين

اسلام شد ز من، من از اسلام سرفراز

روز ازل ك_ه ي_ار رس_ول خ_دا شدم

سر تا قدم خدايي و از

خود جدا شدم

پيغمبر است شاهد پاكي و عصمتم

بر سر نهاده خواجه كل تاج عزّتم

روزي كه خاك حضرت آدم نبود گل

شد همسري خواجه لولاك، قسمتم

تنها نه از نساء رسول خدا سرم

جز دخترم ز كلّ زنان نيز برترم

زن هاي مكه يكسره از من بريده اند

ديگر ز خانه ام ز حسد پا كشيده اند

بر قلب من ز نيش زبان ها زدند نيش

هرگز مقام و منزلتم را نديده اند

هر جا به غير خانه من پا گذاشتند

حتي به وضع حملم تنها گذاشتند

تنها به حجره مانده و مأيوس از همه

دائم لبم به ذكر خدا داشت زمزمه

ديدم يكي ز مهر مرا مي زند صدا

مادر منم كه هم سخنم با تو، فاطمه!

مادر چرا غريبي من ياور توام

ريحانه رسول خدا دختر توام

مادر ز بي وفايي زن ها مكن گله

قابل نييَند تا به تو گردند قابله

با نصِّ «لايمسه الا المطهرون»

بين زنان مكه و ما هست فاصله

لبخند زن كه دست خداوند، يار توست

مريم صفيّه آسي_ه هاج_ر كن_ار توست

اين بود قدر و منزلت و اقتدار من

تا مادريِ فاطمه شد افتخار من

ممنونم از رسول خدا و خداي او

بر فاطمه سلام خداوندگار من

«ميثم» قصيده تو قبول رسول باد

زيبا سروده اي صله ات با بتول باد

***استاد حاج غلامرضا سازگار***

اي عزيز جان پيغمبر سلام

اي كه بر زهرا تويي مادر سلام

سرور زنهاي اهل جنتي

اي كه تو مسند نشين عزتي

مات و مفتون شما عقل بشر

تا قيامت حرفتان نقل بشر

مدحتان گفتن نباشد كار ما

نام تو بالاتر از افكار ما

شد زبان الكن ز نام اطهرت

كي رسد زن در مقام اطهرت

مادر زهرايي و فخر زنان

ديگر همچون تو زني بيند زمان؟

اي كه دين با بخششت

جاويد شد

نااميدي ها همه اميد شد

سختي دوران تحمل كرده اي

تلخ ها را همچنان مُل كرده اي

سنگر مستحكم پيغمبري

در وقايع هم ركاب حيدري

تو زني اما به معنا شير نر

بر پيمبر در حوادث چون سپر

تو وجودت مصطفي را ايمن است

دشمني با هر كه او را دشمن است

مونس درد و غم احمد تويي

در مصيبت همدم احمد تويي

روز محشر دستگيري مي كني

تو زني اما اميري مي كني

اين نفسها بي امان تقديم تو

صدهزاران بار جان تقديم تو

دل به پاي مهر تو دادن خوش است

در ره عشق شما مردن خوش است

كن نگاهي تا ز شوقش جان دهم

هر چه مي خواهي بگو تا آن دهم

يك نظر انداز بر احوال ما

جان بده بر اين شكسته بال ما

در غمت سوز و گدازم را ببين

روي صورت غنچه اشكم بچين

حضرت زهرا عزادار شماست

صاحب ختم عزايت مصطفاست

در عزايت فاطمه بي تاب گشت

چشمه هاي اشك او پرآب گشت

مجلس روضه بپا شد واي واي

دل به يادت كربلا شد واي واي

***ميلاد يعقوبي***

اي خريدار جان پيغمبر

همسر مهربان پيغمبر

احترام تورا نداشت دگر

در ميان زنان پيغمبر

در حيات و ممات تو نفتاد

نام تو از زبان پيغمبر

اي جراغ هميشه تاريخ

در صف دودمان پيغمبر

بوجود تو افتخار كنند

همه جا خاندان پيغمبر

هستي خويش را فدا كردي

در ره آرمان پيغمبر

سر زد از مشرق گريبانت

كوثر جاودان پيغمبر

به علي و محمد و زهرا

اشفعي يا خديجه الغرا

اولين زن توئي كه قامت بست

به نماز پيمبر خاتم

يار احمد شدي كه تا نشود

يك سر موي از سر اوكم

شوهرت كيست ؟ بهتر از عيسي

دخترت كيست؟ برتر از مريم

دامنت جاي ذهره الزهرا

كه بود نور نير اعظم

مكه و صخره هاي ستوارش

طائف و نخلهاي سر در هم

عاشق بردباريت همه جا

شاهد جانفشانيت همه دم

زخم پاهاي زخم خورده او

يافت ازدست لطف تو مرحم

سر

بلند از شهامت تو صفا

اشك ريز از مصائبت زمزم

به علي و محمد و زهرا

اشفعي يا خديجه الغرا

خيمه عشق را عمود توئي

صفت مهر را نمود توئي

در كنار تمامي رحمت

مظهري از تمام جود توئي

فاطمه گوهر وجود بود

مخزن گوهر وجود توئي

اولين زن كه از زبان رسول

سخن وحي را شنود توئي

اولين زن كه با رسول خدا

به ركوع آمد و سجود توئي

با سلام پيمبري به رخش

اولين كس كه در گشود توئي

مادري كه چهار قابله اش

آمد از آسمان فرود توئي

منعمي را كه با تهيدستي

كردگارش بيازمود توئي

آنكه در خانه بود و يك دم هم

غافل از رهبرش نبود توئي

باغباني كه شد گل ياسش

بين ديوار و در كبود توئي

به علي و محمد و زهرا

اشفعي يا خديجه الغرا

***استاد سيد رضا مويد***

اي سلام آورده جبريل از خداوندت، سلام

وي محمّد برده نامت را به لب با احترام

همسر و همسنگر و همگام با خيرالانام

سايه ات تا صبح محشر بر سر دين مستدام

اي شده وقف خداوند تعالي هست تو

وي تمام هستي خالق به روي دست تو

پاك تر از پرده بيت الهي دامنت

خلعت زيباي اُم المؤمنيني بر تنت

بوي عطر عصمت مريم دهد پيراهنت

نقش لبخند نبي در «يا محمّد» گفتنت

كيست تا مثل تو بانو كُفو طاهايش كنند؟

كف_و طاه_ا، م_ادر ام ابيه_اش كنند؟

اين بوَد شأنت كه حق روح مطهر خوانَدت

مي سزد پيغمبر اسلام، همسر خواندت

ني عجب گر حيدر كرار، مادر خواندت

يا كه جبريل امين زهراي ديگر خواندت

بين امت با وجود آن همه نعت و سپاس

ناشناسي ناشناسي ناشناسي ناشناس

ذات حق، داننده اسرار داند كيستي

هر كه هستي احمد مختار داند كيستي

بعد احمد، حيدر كرار داند كيستي

فاطمه، آن عصمت دادار داند كيستي

اي درود آفرينش بر تو و بر شوهرت

وي سلام الله بر دامان زهرا پرورت

در مقام زن ولي مردانگي قانون توست

تا قيامت هر كجا

مؤمن بوَد، ممنون توست

بردباري، صبر، دينداري همه مرهون توست

هر كه از اسلام دارد بهره اي، مديون توست

مصطفي ز آغاز، ياري جز تو و حيدر نداشت

در مقام و منزلت مانند تو همسر نداشت

اين سه اصل آمد از اول باعث ترويج دين

هست تو، خُلق نبي، تيغ اميرالمؤمنين

از تمام هست خود يكسر فشاندي آستين

راستي اين است در اسلام، دين راستين

با علي همگام در احياي قرآن بوده اي

پيشتر از بعثت احمد مسلمان بوده اي

مؤمنين از چون تو مادر تا قيامت سرفراز

مسلمين آرند بر خاك درت روي نياز

بر تو مي بالد محمّد، بر تو مي نازد حجاز

با محمّد خوانده اي پيش از شب بعثت، نماز

م_ادر زهرا سلام الله بر جان و تنت

يازده خورشيد سر زد از سپهر دامنت

كرد در ماه خدا روح تو پرواز از بدن

گشت مهمان در جوار قرب حي ذوالمنن

بود سال رحلتت سال غم و رنج و محن

جامه ختم رسالت شد بر اندامت كفن

گشت عام الحزن بر ختم رسل، سال غمت

شد روان از ديده اش بر چهره اشك ماتمت

اي در امواج بلاها با محمّد رهسپر

در هجوم سنگ ها جان محمّد را سپر

بر محمّد از همه زن هاي عالم خوب تر

مصطفي را سوز داغت ماند عمري بر جگر

بارها زين غصه چشم سيد بطحا گريست

بلكه در ش_ام زفاف حيدر و زهرا گريست

ما به تو گريان، تو را لب در جنان پر خنده باد

همچو جان در قلب ياران خاطراتت زنده باد

شوكت و جاه و جلال و عزتت پاينده باد

منطقت تا حشر بر بوجهل ها كوبنده باد

جان شيرين محمّد در لب خندان توست

ميوه هاي نخل «ميثم» مدح فرزندان توست

****حاج غلامرضا سازگار***

سلام ما به تو اي مادر بهشت رسول

كه پرورش به روي دامن تو يافت بتول ملائك اند به مدحت در آسمان مشغول

امين وحي حقت كرده بر سلام نزول س_لام ذات خ_داوند

و چارده معصوم

به تو كه بوده مقامت هميشه نامعلوم درود باد به روح و سلام بر تن تو

حجاب نور و دعاي رسول، جوشن تو بهشت وحي خداوندگار، گلشن تو

محيط پرورش فاطمه است دامن تو به جز تو در غم و اندوه، يار احمد كيست؟

به غي_ر ت_و ص_دف گوه_ر محمّد كيست؟ خداي را به خدا لايق درودي تو

به ياري نبي آغوش خود گشودي تو دل از رسول خدا همچنان ربودي تو

تمام لشكر ختم رسل تو بودي تو تو سينه را سپر سنگ دشمنان كردي

به حفظ ج_ان محمّد نثار جان كردي تو بهترين زن روي زميني اي مادر

تو در جلال، جلال آفريني اي مادر تو مام همسر حبل المتيني اي مادر

تو مادر هم? مؤمنيني اي مادر گل رسول خدايي و گل كجا تو كجا؟

زن_ان ديگ_ر ختم رسل كجا تو كجا؟ تو آسمان فروزان يازده قمري

تو از زنان همه انبيا به رتبه سري هرآنچه وصف تو خوبان كنند خوب تري

زنان ختم رسل ديگرند و تو دگري مگ_ر نگفت نب_ي بي_ن همس_رانش بس_ي

كه بهر من چو خديجه نبود و نيست كسي سلام بر تو و روح بلند ايمانت

درود بر تو و ايثار و عهد و پيمانت بهار سبز گل عصمت است دامانت

سلاله و پدر و مادرم به قربانت به جز خدا و نبي مدح تو نشايد گفت

ت_و را چ_و فاطم_ه ام الائمه بايد گفت تو مادر همه سادات عالمي بانو!

تو نور چشم رسول مكرمي بانو! تو به ز هاجر و سارا و مريمي بانو!

دوازده گهر نور را يمي بانو! خداي را به دعا و نياز مي خواندي

نزول وحي نبود و نماز مي خواندي سلام بر تو و اشك و دعا و زمزمه ات

سلام بر تو و

روح بلند فاطمه ات فروغ وحي عيان بود از مكالمه ات

هزار عايشه كم از كنيز خادمه ات هميشه شيفت? خصلت و صفاتت بود

كه سال حزن رسول خدا وفاتت بود

هنوز بوي خدا مي دمد ز پيرهنت

دمي كه روح تو پرواز كرد از بدنت زهي جلال سلام خدا به جان و تنت

كه از بهشت فرستاد ذات حق، كفنت گرفت_م آنك_ه ز كوث_ر ده_ان خود شويم

مرا چه زهره كه اوصاف چون تو را گويم

وفات تو نبود كم ز صبح ميلادت

سلام بر تو و آباء پاك و اولادت به شأن تو كه بود رتب? خدادادت

همين بس است كه مولا علي ست دامادت امين وحي، سلامت به احمد آورده

كه جز تو فاطمه را بر محمد آورده؟ كه جز تو آورد از بهر مصطفي زهرا؟

كه جز تو دختر او هست زينب كبري؟ كه جز تو قابله اش بوده مريم عذرا؟

كه جز تو شد سپر جان خواج? دوسرا؟ تويي كه در رحمت فاطمه سخن مي گفت

سخ_ن ز س_ر خداون_د ذوالمن_ن مي گفت

به آن خدا كه جهان وجود را آراست

به آن علي كه پس از مصطفي به ما مولاست به فاطمه كه به غير از خدا نديد و نخواست

كه زائر تو همان زائر رسول خداست چو در ثناي تو گيرد به دست خويش، قلم

ز خ_ود گذشت_ه و پ_رواز مي كند «ميثم»

***استاد حاج غلامرضا سازگار***

يچاره دستي كه در اين شب ها فقيرت نيست

يعني دخيل دست هاي دستگيرت نيست

بايد براي خانه ي تو زير پايي شد

بيچاره بال جبريلي كه حصيرت نيست

هرگر نمي خواهم ببينم آن شبي را كه

در سفره ي افطار ما نان و پنيرت نيست

قرباني نامت شدن عين حيات ماست

مرده تر از مرده است هركس كه بميرت نيست

تو منت دين خدا بر گردنم هستي

آري تو امّ المؤمنيني و نظيرت

نيست

تو بانوي اسلامي و تاج سرم هستي

كوري چشم دشمنانت مادرم هستي

اي همسر شايسته ي پيغمبر مكه

اي جده ي شهر مدينه ؛ مادر مكه

اي كه برايت حاجيان احرام مي بندند

قبر شريفت قبله گاه ديگر مكه

تو مادري ات نيز بوي نوكري ميداد

مي خواستي باشي كنيز دختر مكه

تو زينب پيغمبري و سال هاي سال

سينه سپر كردي براي رهبر مكه

هر جا كه پيغمبر به جنگ فتنه ها مي رفت

تو يك تنه بودي برايش لشگر مكه

مكه مدينه نيست در آتش نمي افتي

كاري ندارد با تو ديوار و در مكه

تو بانوي اسلامي و تاج سرم هستي

كوري چشم دشمنانت مادرم هستي

***علي اكبر لطيفيان***

شكر خدا كه تحت لواي خديجه ايم

بعد از هزار سال گداي خديجه ايم

مهرش نتيجه ي دهه اول من است

ما يك دهه تمام براي خديجه ايم

ده شب فقط به خاطر او گريه مي كنيم

ما پيش واز روز عزاي خديجه ايم

اصلاً به ما چه مردم دنيا پيِ چه اند؟

ماها كه در پي نوه هاي خديجه ايم

بي مهر او عبادت عالم قبول نيست

ما با خديجه، عبد خداي خديجه ايم

مهر خديجه را به سر شانه مي برم

شكر خدا كه مادر زهراست، مادرم

در لحظه ي شكسته شدن پا شدن خوش است

در خشك سال، عاشق دريا شدن خوش است

دلداده ها معامله با يار مي كنند

بهر رسول اين همه تنها شدن خوش است

قبل از غدير گفت: علي رهبر من است

قبل از غدير شيعه مولا شدن خوش است

دنبال مال نيست اسير نگارها

بانوي ما به مادر زهرا شدن خوش است

سختي بكش محله محله كه عاقبت

مادر بزرگ طايفه ي ما شدن خوش است

بد نيست سنگ كوچه به پيشاني ات خورد

گاهي شبيه زينب كبري شدن خوش است

آن قدر سنگ خوردي و بال و پرت شكست

اي مادرم

،سرم به فدايت، سرت شكست

***علي اكبر لطيفيان***

ميسوزم از شرار نفس هاي آخرت

از لحن جانگداز وصاياي آخرت

دستم به دست بي رمقت ميشود دخيل

در پيش ديدگان گهربار جبرئيل

دستم شبيه دست تو تبدار ميشود

ديوار غصه بر سرم آوار ميشود

رحمي نما به حال پريشان دخترت

مادر مكش عباي پدر را تو بر سرت

دلواپس غروب توام،آفتاب من

بر روزهاي روشن من،رنگ شب مزن

در جام لحظه هاي خوشم شوكران مريز

مادر نمك به زخم جگرهايمان مريز

محزون رنج هاي پدر ميشوم مرو

من شاهد عزاي پدر ميشوم مرو

مادر بمان كنار گل ياس باغ خود

آتش مزن به حاصل خود با فراق خود

فصل بهار خانه مان را خزان مكن

مادر بمان و نيت ترك جهان نكن

مادر حلال كن كه دعايم اثر نكرد

شرمنده ام قنوت عشايم اثر نكرد

اشك غمت به ساحل پلك ترم نشست

سنگ فراق شيشه ي قلب مرا شكست

امن يجيب خواندن من بينتيجه ماند

زهرا يتيم گشت و پدر بيخديجه ماند

***وحيد قاسمي***

شب است و بغض سكوت و صداي گريه آب

شكسته قلب رسول و ندارد امشب خواب

كنار بستر مرگ يگانه امّيدش

گرفته زمزمه،يا رب خديجه را درياب

*

همانكه هستي خود را به هستيَم بخشيد

همانكه سوخت به پاي منادي توحيد

همانكه گرمي پشت رسالت من بود

و مي تپيد براي نبوت خورشيد

*

در آن زمان كه شب سرد كفر جولان داشت

زبان زخم عدو،تيغ تيز و بران داشت

خديجه مرهم دلگرمي رهَم ميشد

به آفتاب وجودم هميشه ايمان داشت

*

همانكه درك مقامش مقام ميآرد

و جبرئيل برايش سلام ميآرد

همان سرشت زلال و مطهري كه خدا

ز نسل پاك و شريفش امام ميآرد

*

مقام و منزلتش را كسي چه ميداند

شريك امر رسالت هميشه ميماند

قد خميده و موي سفيد او امشب

هزار روضه براي رسول ميخواند

*

براي مادر ايمان سزاست گريه كنيم

و با سرشك امامان سزاست گريه كنيم

براي آنكه ز من هم غريب تر گرديد

شبيه شام غريبان سزاست گريه كنيم

*

قنوت امشب زهرا فقط شده مادر

به روي سينه مادر

نهاده سر ،كوثر

الهي مادر ياسم غريب ميميرد

غريب بود و غريبانه جان دهد آخر

*

خديجه گريه نكن اين همه از اين غمها

كه گريه ها بنمايد به جاي تو زهرا

براي فاطمه امشب نماز صبر بخوان

ببوس سينه او را ببوس دستش را

*

اگر تو بودي،ياس تو غنچه وا ميكرد

بجاي تكيه بر آن در ،تو را عصا ميكرد

اگر خديجه تو بودي،به پشت در زهرا

بجاي فضه در آنجا تو را صدا ميكرد

*

خسوف بر رخ ماهش نمينشست اي كاش

و گوشواره ز گوشش نميگسست اي كاش

ميان آن همه نامحرم و به پيش علي

كسي ز فاطمه پهلو نميشكست اي كاش

*

اگر كفن تو نداري عباي من به تنت

ولي چه چاره كنم بر حسين بي كفنت

ميآوري تو به مقتل خديجه،زهرا را

چه ميكني تو در آن لحظه هاي آمدنت

***رحمان نوازني***

از ماتم تو فاطمه جان گريه مي كنم 

بي صبر مي شوم و چنان گريه مي كنم

يا اينكه در مصيبتت از دست مي روم

يا اينكه با تمام توان گريه مي كنم

زهرا به ياد غربت تو زار مي زنم 

با قلب خسته و نگران گريه مي كنم 

در التهاب نالة تو آب مي شوم 

مانند شمع از دل و جان گريه مي كنم

در پشت در به رنگ گل لاله مي شوي 

پهلو شكسته ! ناله زنان گريه مي كنم

با روضه هاي پهلو و بازو و چهره ات

با روضة بلال و اذان گريه مي كنم

اصلاً ببين كه با همة روضه هاي تو

اندازة زمين و زمان گريه مي كنم

بانوي بي حرم به خدا من به ياد آن 

قبر بدون نام و نشان گريه مي كنم

*

آه اي خديجه مادر غم ! نه فقط شما

من هم به ياد مادرمان گريه مي كنم

كي مي شود شبي بدهم جان برايتان

عالم فداي غربت بي انتهايتان

*** يوسف رحيمي***

شب گذشته كمي خوب شد سخن مي گفت

برايم از خودش از حال خويشتن مي گفت

از اينكه سنگ گرفته به معجرش به سرش

و يك به يك همه اش را براي من مي گفت

به اهل بيت پيمبر چقدر ايمان داشت

كنار ما سه تن از پنج تن مي گفت

برايم از همه اموال و مال داشتنش

برايم از كفني هم نداشتن، مي گفت

درست مثل كسي كه خودش خبر دارد

فقط حسين حسين و حسن حسن مي گفت

كفن رسيد به دستش ولي نشد خوشحال

برايم از پسرم " شاه بي كفن" مي گفت

بباف دختر من پيرهن براي غريب

به فاطمه ز حسين و ز پيرهن مي گفت

***علي اكبر لطيفيان***

حضرت زينب سلام الله عليها

مدح و ميلاد حضرت زينب (س)
وقتي كه تو را عرش معظم آورد

يك فاطمه زهراي مجسم آورد

قنداق تو را كه آسمان مي بوسيد

جبريل به گريه هاي نم نم آورد

تو آمدي و همه به هم مي گفتند

از صبر دل تو صبر هم كم آورد

وقتي كه تو آمدي حسينت مي گفت

با آمدنت خدا محرم آورد

وقتي كه تو آمدي حسينت پا شد

در پيش تو هفتاد دو پرچم آورد

آنگاه سپرد دست بالا دستت

هفتاد و دو پرچم خدا را دستت

خورشيد گرفته نور خود را از تو

دريا هيجان و شور خود را از تو

حتي گل جانماز هم مي گيرد

شاداب ترين حضور خود را از تو

لبخند به چهره داري و غم به دلت

دارد غم ما سرور خود را از تو

مردان خدا گرفته اند اي بانو

برگ گذر و عبور خود را از تو

ايوب ترين مرد بلا هم دارد

ايمان دل صبور خود را از تو

اي عمه دلشكسته عاشورا

مهدي طلبد ظهور خود را از تو

اي قبله نماي حاجت يوسف ها

حاجت بده اي عمه حاجات خدا

بانوي ستاره ها و زيبايي ها

بانوي سحر خيز تماشايي ها

در عرش همه از تو سخن مي گويند

اي بانوي با

كمال بالايي ها

از خانمي توست كه هي مي ريزد

دور و بر تو اين همه آقايي ها

جز تو چه كسي به كربلا مي سازد

از اين همه اتفاق زيبايي ها

يك عده تو را فاطمه ات مي خوانند

يك عده تو را حيدر زهرايي ها يك عده گل مريمشان تو هستي

اي مريم قديسه عيسايي ها اي دسته گل مريم زيباي علي

مجنون پر از فاطمه! ليلاي علي

افلاك حريم تو ، جهان اقليمت

يك عرش پر از فرشته در تعظيمت

با شاخه ي گل هزار پيغمبر هم

ايستاده در اين مجالس تكريمت

شرمنده از اينكه دستهايم خالي است

اما همه زندگيم تقديمت

هر قدر ورق مي زنم اوقات تو را

جز نام حسين نيست در تقويمت با يك سر بر نيزه چه كرده اي كه

از كوفه الي شام شده تسليمت تو از سر چشمه آب خوردي بانو

تو بر سر نيزه دل سپردي بانو

***رحمان نوازني***

پائين تر از آنيم زبالا بنويسيم

يا اينكه بخواهيم شما را بنويسيم

ما كوزه ي انديشه مان كمتر از آن است

تا اينكه بخواهيم ز دريا بنويسيم

آنقدر به ما وقت ملاقات ندادند

تا گوشه ي چشمي ز تماشا بنويسيم

ما را لُلُلُك لُكنت محض آففريدند

تا مدح تو با لهجه ي موسي بنويسيم

هر جا كه حسين ابن علي حك شده بايد

زيرش مددي زينب كبري بنويسيم

از وسعت نوري بنويسيم كه تابيد

اي نقطه ي تاريك حوالي تو خورشيد

بسيار شنيديم ولي كم ز تو گفتند

ناگفته زياد است اگر هم ز تو گفتند

نُه ماه تو در كالبد فاطمه بودي

گاه متولد شدنت عالمه بودي

از چهره ات اينگونه گرفتند نتيجه

هم مادر و هم دختر زهراست خديجه

بر روي زمين از تو بگوييم چگونه

اي شيوه ي تفسير تو در عرش نمونه

لب باز كني هرچه نفس بند ميآيد

از حنجرت آيات خداوند ميآيد

پيوند صميمانه ي

دريا زده بر باد

آرامش آميخته با لهجه فرياد

قول تو فصيح است بدانگونه كه زهرا

اين غرش شير است همانگونه كه مولا

دستي به در قلعه ي خيبر زد و از جا

لا حول ولا قوه اي واي مبادا...

اي كوفه بخاطر بسپار اين عظمت را

در دست اگر تيغ دو صد مرد ندارد

برپاي اگر از تاختنش گرد ندارد

پيشاني او پارچه زرد ندارد

اين دختر مولاست همآورد ندارد

اي كوفه بخاطر بسپار اين عظمت را

گاهي كه به ناگاه گذر ميكند از راه

با طرز وقاري كه برش كوه شود، كاه

خورشيد فراروي وي و پشت سرش ماه

جز اين نبود منزلت دختر يك شاه

اي كوفه به خاطر بسپار اين عظمت را

اي كوفه چه زود اين همه از ياد تو پر زد

اين لكه ي ننگ از چه ز دامان تو سرزد

زينب كه دمي راهي بازار نميشد

از معجر او باد خبر دار نميشد

اكنون به چه جرم است وِ را كوچه به كوچه...

دشنام ، تماشا، سر بر نيزه، چه و چه

از گريه ي بر دختر حيدر بنويسيم

يك مرتبه خواهر دو برادر بنويسيم

***حسين رستمي***

نماز عشق به پا مي كنم به نام حسين

به ناي سينه نوا مي كنم به نام حسين

تو زينبي و همه قاصرند از وصفت

كتاب عشق تو وا مي كنم به نام حسين

به نام دلبرت اذن دخول مي گيرم

طواف كوي تو را مي كنم به نام حسين

به نام نامي معشوق شهره اند عشاق

تو را هميشه صدا مي كنم به نام حسين

من از تو ياد گرفتم چنين عبادت را

ميان سجده دعا مي كنم به نام حسين

قسم به سجده ي تو اعتقاد من اين است

نماز سوي خدا مي كنم به نام حسين

تو آمدي كه گويي براي قرب خدا

وجود خويش فدا مي كنم به نام حسين

دمشق و كربلا هردو

تربت عشق است

شب ولادت وقت صحبت عشق است

خدا عنان دل ما به دست تو داده

اسير دام تو اما ز غير آزاده

اگر پياله ي ما بوي چشم تو گيرد

شود براي هميشه لبالب از باده

نواي زين ابي را به هركسي ندهند

كه اين مدال فقط گردن تو افتاده

اگركه باز شود ديده ها ز نور اشك

اگر قدم بگذاريم بين اين جاده

به چشم خويش ببينيم پاي پرچم عشق

هنوز با كمري راست زينب استاده

خدا شهود شود بي حجاب در دل شب

نشسته دختر زهرا ميان سجاده

به بي نظيري تو اعتراف بايد كرد

شبيه كعبه به دورت طواف بايد كرد

زمان بوسه رسيده كمي مدارا كن

رسيده ايي بغل يار ديده ات وا كن

در اين نگاه براي هميشه اي خواهر

تمام حسن خداوند را تماشا كن

به فكر عبد گنه كار باش و يك لحظه

به احترام حسين دست خويش بالا كن

به پشت معجر خود با كمي دعا كردن

تمام شهر پر از مور مثل زهرا كن

همه به ياد خديجه رخ تو بوسيدند

جلال بانوي مكه دوباره احيا كن

ببين پگونه پدر مست ديدن تو شده

نظر به چهره ي پر افتخار مولا كن

سلام دختر حيدر شريكه الارباب

بزرگ زاده بيا و گداي خود درياب

كسي كه دست توسل بر اين سرا بزند

قدم به وادي ممنوعه ي خدا بزند

حرام باد به هر عاشقي كه بي اذنت

قدم براي زيارت به كربلا بزند

شناختي كه من از دستهايتان دارم

بعيد باشد اگر دست رد به ما بزند

همين كرامتتان شد سبب هر شب و روز

كه حلقه دور نگين كرم گدا بزند

تو قرص نان خودت را به سائلي دادي

كه حق به خانه ي تان مهر هل اتي بزند

تهجد سحرت بسكه غرق ذات خداست

حسين تكيه ي آخر بر اين دعا بزند

اذان دمي

كه شده احترامتان واجب

به دست هاي شما بوسه مصطفي بزند

ز محضر همه سادات عذر مي خواهم

اگركه گفته ام آتش به قلب ها بزند

خدا نياورد آن روز را كه در شهري

كسي به بي ادبي نامتان صدا بزند

به غير حضرت زهرا كسي اجازه نداشت

كه دست بر گره معجر شما بزند...

***قاسم نعمتي***

خانه فاطمه آنروز تماشايي بود

كه فضا جلوه گر از آيت زيبايي بود

در بهاري كه نسيمش نفس جبريل است

گل ناز دگري رو به شكوفايي بود

خانه اي را كه خدا جلوه عصمت بخشيد

در و ديوار پر از نقش شكيبايي بود

تا بيايند به تبريك محمد جبريل

با ملائك همه در حاال صف آرايي بود

به خدا چشم خدا دست خدا وجه خدا

ز جگر گوشه خود گرم پذيرايي بود

تا كه قنداقه او را به بر اورد حسن

حالتي رفت در آنجا كه تماشايي بود

ساكت از گريه نشد تا كه حسينش نگرفت

اين دو را چون كه ز آغاز شناسائي بود

دختري داشت در آغوش محبت زهرا

كه سراپا همه ايينه زيبايي بود

دختري داشت سراپاي همانند علي

زينبي داشت كه ذاتش همه زهرايي بود

پنج تن آل عبا در دو جهان آقايند

وز شرف زينبشان وارث آقايي بود

پنج معصوم به او معرفت آموخته اند

كه ز ايمان و يقين در خور يكتايي بود

وصف او عالمه غير معلم شده است

تا به اين مرتبه اش پايه دانايي بود

بود از صبر و رضا نايبه خاص امام

نازم او را كه به اين قدر توانايي بود

كربلا صحنه عشق است و در آن صحنه عشق

همت زينب نستوه تماشايي بود

به علمداري صحراي بلا كرد قيام

رهبر قافله عشق به تنهايي بود

يك زن و آنهمه داغ دل و آنقدر شكيب

عقل از اين واقعه در چنبر شيدايي بود

ديده ام كور كه شد خاك نشين ره

شام

آنكه خاك در او سرمه بينايي بود

***استاد سيد رضا مويد***

[آن شب كه گل از دامن مهتاب مى ريخت

شبنم به پاى نخل باور آب مى ريخت

آن شب كه غم آهنگ شادى ساز مى كرد

قفل اسارت را به گرمى باز مى كرد

آن شب كه ساقى بوسه بر پيمانه مى زد

گيسوى شب را بهر مستان شانه مى زد

آن شب كه بهر باغ دل غم لاله مى كاشت

در نيستان نينوانى ناله مى كاشت

آن شب شفق ديوان فتح نور مى خواند

بهر فلق شعر شب عاشور مى خواند

شهر مدينه طالب ديدار حق بود

چشم انتظار مطلع الفجر فلق بود

فطرس فراز آسمان ها بال مى زد

فرياد آزادى و استقلال مى زد

كاى اهل عالم در ديار شور و شادى

زد خيمه روز پنجم ماه جمادى

ديوان خلقت را خدا زيب و فرى داد

ساقى كوثر را ز كوثر كوثرى داد

شير خدا را داد خالق ماده شيرى

قامت قيامت دختر روشن ضميرى

جبريل بر ختم رسل پيغام مى داد

پيغام از پيروزى اسلام مى داد

مى گفت يا احمد شكوه باور آمد

بهر حسينت سينه چاك سنگر آمد

بر خلق عالم نعمتى عظمى ست دختر

سوم گل و گل واژه زهراست دختر

دختر مگو چون همتى مردانه دارد

از آيه "قالوا بلا" پيمانه دارد

دختر مگو كه دختران را رهبر آمد

بى پرده گويم صبر را پيغمبر آمد

بر روى ما تا مهر رخشان در گشايد

در بردبارى مثل او مادر نزآيد

از صبر او دين خدا پاينده گردد

هر مرده اى ز انفاس گرمش زنده گردد

ثابت قدم مانند او گيتى نديده

زيرا خدا او را حسينى آفريده

در روز عاشورا كه روز آزمون است

او فارغ التحصيل آن دارالفنون است

قنداقه اش را تا كه پيغمبر گرفتى

صد بوسه از رخسار? او برگرفتى

در دست پيغمبر ز ديده اشك مى ريخت

كز اشك او از

چهره او رشك مى ريخت

در دست باب تاج دارش گريه مى كرد

گويى كه از هجر نگارش گريه مى كرد

با گريه اش صلح حسن را زنده كرد او

چون غنچه بر روى حسينش خنده كرد او

يعنى تو را جان برادر خواهر آمد

خواهر نه تنها ياور و همسنگر آمد

***حجت الاسلام والمسلمين جواد محمد زماني***

از بلا پروا كجا دارد دل دريايي ات

راه بر توفان ببندد قامت سينايي ات

سينه ات جولانگه امواج توفان بلاست

شور اقيانوس دارد، ديده ي دريايي ات

در نگارستان چشمت، نقش مي بندد بهار

مي كند روشن جهان را چهره ي زهرايي ات

حامل منشور خونين حسيني، زينبا!

جاودان جوش است نور چشمه دانايي ات

تا ابد پر مي گشايد بر فراسوي زمان

چون عقابي خشمگينْ فرياد عاشورايي ات

در زلال ديده ي آئينه ها تصوير توست

مانده حيران چشم عالم از جهان آرايي ات

در بيابانِ عطش گر پا گذاري هر نفس

صد گلستان گل شكوفد از دم عيسايي ات

دشمن از نطق علي وارت به خود لرزد چو بيد

سامري رسوا شود، با معجز موسايي ات

هم چنان خورشيد مي تابد به عالم قرن هاست

در ميان تيرگي ها، نور روشن رايي است

***سيمين دخت وحيدي***

وقتي به دل داغ برادر ماند و زينب

يك كربلا غم در برابر ماند و زينب

وقتي شهادت حرف آخر را رقم زد

غمنامه ي تن هاي بي سر ماند و زينب

وقتي خزان بر سُرخي آلاله ها زد

صحرايي از گل هاي پَرپَر ماند و زينب

وقتي كه آتش با قساوت همزبان شد

در خيمه ها طوفان آذَر ماند و زينب

وقتي غزالان حرم هر سو دويدند

موي پريشان، ديده ي تر ماند و زينب

وقتي فضا خالي شد از پرواز ياران

يك آسمان بي كبوتر ماند و زينب

تا كربلا در كربلا مدفون نگردد

در نينوا فرياد آخر ماند و زينب

ديديم جاي ناله جاي گريه كردن

قد قامت غوغاي ديگر ماند و زينب

دست علي از آستينش شد نمايان

روح شجاعت هاي حيدر ماند و زينب

هنگامه اي ديگر به پا شد كربلا را

اوج تعهّد حفظ سنگر ماند و زينب

تكميل نهضت در بيانش جلوه گر شد

وقتي پيام خون رهبر ماند و زينب

***عبدالعلي صادقي***

مستوره پاك پرده شب

اي پرده كائنات، زينب

اي جوهر مردي زنانه

مردي ز تو يافت پشتوانه

از چادر عفت تو لولاك

از شرم تو، شرم را جگر چاك

يك دشت شقايق بهشتي

بر سينه زداغ و درد، كِشتي

از بذر غم و شكوفه درد

بر دشت عقيقِ خون، گلِ زرد

افراشته باد، قامت غم

تا قامت زينب است، پرچم

از پشت علي، حسين ديگر

يا آنكه علي است، زير معجر

چشمان علي ست در نگاهش

توفان خداست ابر آهش

در بيشه سرخ غم نوردي

سرمشق كمال شير مردي

آن لحظه داغ پر فروزش

آن لحظه درد و عشق و سوزش

آن لحظه دوري و جدايي

آن، آنِ اراده خدايي

چشمان علي ز پشت معجر

افتاد به ديدگان حيدر

خورشيد ستاده بود بي تاب

و آن ديده ماه، غرقه آب

يك بيشه نگاه شير ماده

افتاد به قامت اراده

اين سوي، غم ايستاده والا

آن سوي، شرف بلند

بالا

درياي غم ايستاده، بي موج

در پيش ستيغ، رفعت و اوج

اين دشت شكيب و غم گساري

آن قلّه اوج استواري

اين فاطمه در علي ستاده

وآن حيدر فاطمي نژاده

اين اشك، حجاب ديدگانش

وآن حُجب، غلام و پاسبانش

شمشير فراق را زمانه

افكند كه بگسلد ميانه

خورشيد شد و شفق به جا ماند

اندوه، سرود هجر بر خواند

اين ماند كه باغمان بسازد

وآن رفت كه نردِ عشق بازد

***علي موسوي گرمارودي***

خورشيد برج عصمت اسلام، زينب است

ماه منير عفّت ايّام، زينب است

آن بانوئي كه از پي احياء دين حق

جز در طريق عشق نزد گام، زينب است

آن بانوئي كه مكتب آزادي حسين

با حكم اوست مصوّر احكام، زينب است

آن بانوئي كه سايه مهرش چو آفتاب

پيوسته بود بر سر ايتام، زينب است

آن بانوئي كه دوزخيان را شفاعتش

سازد بهشتي از ره اكرام، زينب است

آن بانوي گرامي مردآفرين، كه هست

بابش علي و فاطمه اش مام، زينب است

آن مُحرِمي كه طوف شهيدان عشق را

از صبر بست جامه احرام، زينب است

آن شيرزن كه خطبه او كاخ ظلم را

ويرانه ساخت در سفر شام، زينب است

آن كس كه ايستاد به ميدان كربلا

چون كوه در برابر آلام، زينب است

آن شيرزن كه گشت از او، روزگار خصم

در شهر شام، تيره تر از شام، زينب است

آن بانوئي كه در حرم عفتش «خليل»

ره نيست بر فرشته اوهام، زينب است

***احمد خليليان***

اي زينب! اي كه بي تو حقيقت زبان نداشت

خون آبرو، محبّت و ايثار، جان نداشت

بي تو حيا به خاك زمين دفن گشته بود

بي تو شرف ستاره به هفت آسمان نداشت

در باغ وحي بين دو ريحانه رسول

رعناتر از تو فاطمه سرو روان نداشت

تو عاشقي چو يوسف زهرا نداشتي

او چون تو عاشقي به تمام جهان نداشت

بي تو شكوفه هاي شهادت فسرده بود

بي تو رياض عشق و وفا باغبان نداشت

آگاه بود عشق، كه بي تو غريب بود

اقرار داشت صبر، كه بي تو توان نداشت

در پهندشت حادثه، با وسعت زمان

دنيا سراغ چون تو زني قهرمان نداشت

تاريخ صابران جهان جانگداز تر

از قصّه صبوري تو داستان نداشت

هفتاد داغ بر جگرت بود و باز خصم

تنها نه از سخن، ز سكوتت امان نداشت

گر پاي صبر و همّت

تو درميان نبود

اسلام جز به گوشه عزلت مكان نداشت

كاخ ستم به خطبه توگشت زير و رو

تابي به پيش قلّه آتش فشان نداشت

اين غم كجا برم كه گل دامن رسول

آبي به غير اشك غم باغبان نداشت

شبها گرسنه خفت و نماز نشسته خواند

سهم غذاش داد به طفلي كه نان نداشت

او دخت مادريست كه از جور دشمنان

حتّي كنار خانه خود هم امان نداشت

روزي به زير سايه پيغمبر خداي

روزي به جز سر شهدا سايه بان نداشت

زينب اگر نبود، شجاعت به گور بود

زينب اگر نبود، شهامت روان نداشت

زينب اگر نبود، وفا سرشكسته بود

زينب اگر نبود، تن عشق جان نداشت

زينب اگر كمر به اسارت نبسته بود

آزادي اين چنين، شرف جاودان نداشت

زينب اگر نبود پس از كشتن حسين

گلدسته صفا به صداي اذان نداشت

"ميثم" هماره تا كه به لب داشت صحبتي

حرفي بجز مناقب اين خاندان نداشت

***استاد حاج غلامرضا سازگار***

آرامش زيباي دو درياست نگاهش

اين دختر آرام و صبوري كه رسيده

از شوق، علي سفره به اندازه يك شهر

انداخت، به شكرانه ي نوري كه رسيده

*

كاشانه ي اهل دل و ميخانه ي هستي

دنيا و سماوات و عوالم همه روشن

عطر خوش او پر شده در شهر مدينه

به به چه گلي! چشم و دلت فاطمه! روشن

*

لبخند نشسته به لب حضرت ساقي

مرضيه دلش وا شده از ديدن دختر

تا آمده لبريز شده چشمه ي تسنيم

كامل شده با آيه ي او سوره ي كوثر

*

بي تاب شدي، دختر مهتاب رخ عشق!

باراني اشك است چرا صورت ماهت؟

گرياني و پيش كسي آرام نداري

دنبال كدام آيت حق است نگاهت؟

*

باران بهاري شده اي دختر حيدر!

زهرا چه كند گريه ي تو بند بيايد

بايد كه بگويند: كنار تو حسينت

تا شاد شوي، با گل و لبخند بيايد

*

همسايه نديده

به خدا سايه اي از تو

تمثيل حيايي تو و تنديس وقاري

پيداست ولي دختر سردار حنيني

از شور كلام و دل شيري كه تو داري

*

شعر شب ميلاد تو هم پر شده از اشك

بانو! چه كنم روي دلم سوي فرات است

جز اشك چه گويم كه همه هستي عالم

عشق تو، حسين تو، قتيل العبرات است

*

اينقدر نريز اشك، صبوري كن و بگذار

هر قطره ي اين اشك براي تو بماند

وقتي شب باريدن اشك است كه مادر

در گوش تو لالايي پرواز بخواند

*

يك روز بيايد كه پدر را تو ببيني

با چشم پر از اشك در آن غسل شبانه

با چادر خاكي برود مادر و فردا

با چادر كوچك بشوي خانم خانه

*

يك روز بيايد كه حسن را تو ببيني

با اشك بشويد تن پاك پدرش را

فردا خود او بي رمق و رنگ پريده

در تشت بريزد قطعات جگرش را

*

روزي برسد، ... كاش كه مي شد نرسد... نه

آن لحظه ي سنگين خداحافظي از يار

اي كاش كه هرگز به سراغ تو نيايد

تا پيرهن كهنه بخواهد ز تو دلدار

*

آن لحظه نيايد كه تو باشي و بيفتد

آن سايه ي سر، بي سر و بي سايه به صحرا

ناموس خدا باشي و بر ناقه ي عريان

بنشيني و يك شهر بيايد به تماشا

***قاسم صرافان***

قلم به دست گرفتم كه باخدا باشم

قلم به دست گرقتم كه از شما باشم

قلم به دست گرفتم كه از تو بنويسم

و با ثناي تو همدوش انبيا باشم

قلم به دست گرفتم در انزواي خودم

كه غرقتان شوم و از خودم جدا باشم

قلم به دست گرفتم كه با دوبال غزل

در آسمان تو پروا كنم رها باشم

قلم به دست گرفتم در ابتدا اما

نشد مسافرتان تا به انتها باشم

قلم ز دست من افتاد و دم زدم از عشق

كبوتري شدم و پر زدم به شهر دمشق

براي آمدنت

لحظه بيقراري كرد

زمين دوباره خروشيد و چشمه جاري كرد

فرشته روي زمين را به مقدمت مي شست

ملك زمينة شب را ستاره كاري كرد

مدينه آمدنت را در انتظار نشست

و بهر ديدن تو ثانيه شماري كرد

طلوع اشك فشانت به مادر و پدرت

هواي خانه شان را كمي بهاري كرد

شروع ابري و باراني تو و چشمت

مسير آمدنت را بنفشه باري كرد

ولي تمام بهانست خوب ميدانم

من از نگاه تو شوق حسين ميخوانم

تو زينب آمدي و خواهر حسين شدي

تو زينت پدر و مادر حسين شدي

تو آمدي و من از خنده هات فهميدم

كه ناز كرده اي و دلبر حسين شدي

تو در كتاب خدا نه كه بين مصحف عشق

نزول كرده اي و كوثر حسين شدي

رسيده اي و خداوند كرده مبعوثت

كه بعد واقعه پيغمبر حسين شدي

تمام كوفه به هم ريخت تا لبت واشد

چو خطبه خوان شدي و حيدر حسين شدي

اگرچه بانويي اما عليِ كراري

فقط به دست خودت ذوالفقار كم داري

كدام واژه رسد بر مقام تقديرت

كدام شعر و غزل مي كنند تصويرت

به فهم و درك مقامت عقول كل بشر

هنوز هم كه هنوزست مانده درگيرت

مفسران همه انگشت بر دهان هستند

زآيه اي كه شنيدي و طرز تفسيرت

حديث چشم تو ديده به ديده مي چرخد

و اشك ها همه مأمور امر تكثيرت

بدان كه بعد علمدار تو علمداري

فداي دست تو و شانه علمگيرت

تو در اسارتي اما جليله اي زينب

به حق حق كه تو الحق عقيله اي زينب

تويي انيس غم و غم مجانبت بانو

كه اشك و غصه شده قوت غالبت بانو

چه باشكوه به صحرا رسيدي اما بعد

كسي نماند كه باشد مراقبت بانو

از آنطرف كه بلا پشت هر بلا ديدي

ولي به عرش رسيده مراتبت بانو

به دستخط خودت حك شده به دفتر غم

تمام آنچه

كه ديدي ، مصائبت بانو

ز دست مي دهد ايوب عنان صبرش را

فقط ز خواندن قدري مطالبت بانو

اگرچه قد رشيدت خميد بي بي جان

كسي شكست شما را نديد بي بي جان

توان بده بپرم در هواي دستانت

توان بده كه شوم غمسُراي دستانت

بگو از آنچه كه حس كرد دست حيدريت

بگو كه شعر بگويم براي دستانت

از آن امام بدون سپاه عاشورا

كه بود ملتمس يك دعاي دستانت

از آن طناب ضخيم پراز گل سرخي

كه داشت شرح غم ماجراي دستانت

از آن سه ساله پير پر از كبوديها

كه گيسويش شده بود آشناي دستانت

من از نسيم دو دست تو ياس مي بويم

به ذات فاطمي تو سپاس مي گويم

***محمد بياباني***

آن قدر عاشقيم كه املا نمي شود

مستي ما كه در قلمي جا نمي شود

زلف مرا به پنجره هاي ضريح عشق

طوري گره زدند، دگر وا نمي شود

بايد كه ناز داشت، كمي نيز غمزه داشت

هردختر قبيله كه "ليلا " نمي شود

آن كس كه خاك پاي مريدان ميكده است

محتاج معجزات مسيحا نمي شود

"تاك" مرا به عشق تو در خم گذاشتند

حالا شراب مي شود آيا نمي شود

ما مثل باده ايم شبي امتحان كنيد

انگور زاده ايم شبي امتحان كنيد

شكر خدا كه نام مرا مبتلا نوشت

از حاجيان كعبه سبز شما نوشت

شكر خدا كه دست قدر، دست سرنوشت

نام مرا شريف ترين خاك پا نوشت

صبح ازل به خاك تو پيشاني ام رسيد

اين سجده را فرشته به پاي خدا نوشت

از ما سئوال شد كه "اسير تو مي شويم؟"

ما خواستيم و آيه "قالوابلي" نوشت

بالاي سر درحرم كبريائي اش

نام تو را به خط خودش با طلا نوشت

يعني تمام جلوه آل عبا تويي

آئينه تمام نماي خدا تويي

اعجاز بي مثال شما تا ادامه داشت

موسي ادامه داشت ، مسيحا ادامه داشت

اي بارش هميشه ي سجاده

هاي نور

در امتداد چشم تو دريا ادامه داشت

بانو اگر به آينه ها سر نمي زديد

تاريكي هميشه ي دنيا ادامه داشت

در آسمان چهارم افلاك جا زديم

آيات رد پاي تو اما ادامه داشت

تا زندگيت را به تماشا گذاشتي

آن عمر جاودانه ي زهرا، ادامه داشت

اي آفتاب روشن شب هاي كربلا

اي زينب مدينه و زهراي كربلا

گفتيم آسماني و ديديم برتري

گفتيم آفتابي و ديديم بهتري

گفتيم دختر اسد الله غالبي

ايام كوفه آمد و ديديم حيدري

تو از زمان كودكي ات تا بزرگي ات

شيوا ترين مفسر الله اكبري

تو از كدام طايفه هستي كه مستقيم

فيض ازحضور علم خداوند مي بري

بر شانه هاي سبز تو بار رسالت است

تو اولين پيمبر بعد از پيمبري

خورشيد روي تو شرف مشرقين شد

يك نيمه ات حسن شد و نيمت حسين شد

اي ماوراي حد تصور كمال تو

بالاتر از پريدن جبريل ، بال تو

از مادري چنين، چنين دختري شود

هم خوش به حال فاطمه هم خوش به حال تو

غير از حسين فاطمه ، چيزي نديده ايم

در انعكاس آينه هاي زلال تو

نزديك سايه هاي عبورت نمي شويم

نامحرمان عشق كجا و خيال تو؟!

ازگوشه هاي چشم توساحل درست شد

محض خدا پاي تو محمل درست شد

تو زينبي و شير زن بعد كربلا

تفسير نفس مطمئن بعد كربلا

زهرا، نبي، حسين و علي و حسن تويي

بانو تويي تو، پنج تن بعد كربلا

گاهي كه طعنه مي شنوي صبر ميكني

يعني تويي همان حسن بعد كربلا

پروانه اي و گرد خودت مي كني طواف

اي قبله گاه خويشتن بعد كربلا

اي گريه ي غريبي عريان بي كفن

حالا تويي و پيرهن بعد كربلا

قلبت تپيد وسوره مريم شروع شد

غمگين ترين غروب محرم شروع شد

اي سايه ي بلند اباالفضل بر سرت

اي بال جبرئيل

گلستان معبرت

عباس هم رشيدي قد تو را نديد

از بسكه سر به زير بود در برابرت

شب زنده دار شام غريبان كربلا

دل بسته بر نماز شب تو برادرت

اي خطبه ي صداي تو نهج البلاغه ات

وي محمل بدون جهاز تو منبرت

هجده سربريده به دنبال چشم تو

هجده سر بريده نگهبان معجرت

اي قله ي نجابت توحيد جاي تو

عطر حضور فاطمه دارد حياي تو

***علي اكبر لطيفيان***

امشب علي وليمه به خلق جهان دهد

امشب زمين فروغ به هفت آسمان دهد

امشب خدا تجلّي خود را نشان دهد

با خطّ نور، بر همه خطّ امان دهد

ميلاد شير دخت علي، شير داور است

سر تا قدم حقيقت زهراي اطهر است

بايد دوباره خلقت پيغمبري چنين

آرد ز كعبه بنت اسد حيدري چنين

بخشد خدا به ختم رسل كوثري چنين

كز دامنش ظهور كند دختري چنين

فخررسول وفاطمه "زِينِ اَب"است اين

امّ الكتاب صبر و رضا، زينب است اين

بَدرُ المنير و شمس ضُحاي علي است اين

بعد از بتول عقده گشاي علي است اين

يادآور صداي رساي علي است اين

آيينه تمام نماي علي است اين

گفتار وحي در سخنش آفريده اند

يا صورتي ز پنج تنش آفريده اند

اين مريم مقدس طاهاست، زينب است

اين يادگار ام ابيهاست، زينب است

اين نورچشم حضرت زهراست، زينب است

اين افتخار عصمت كبراست، زينب است

در وصف او من آنچه بگويم شكست اوست

آثار بوسه هاي علي روي دست اوست

زينب كه لحظه هاست همه يادواره اش

زينب كه سال هاست سراسر هزاره اش

زينب كه دل برد ز پيمبر نظاره اش

زينب كه خلقت است مطيع اشاره اش

زينب كه با صداي علي حرف مي زند

در شهر كوفه جاي علي حرف مي زند

اين است بانويي كه پيام آوري كند

هنگام خطبه معجزه حيدري كند

يك عمر بر حسين و حسن

مادري كند

با دست بسته بر اسرا رهبري كند

باران رحمت است كه ريزد ز ابر او

دين زنده از قيام حسين است و صبر او

اي در تن مطهر تو جان پنج تن

ايمان تو حقيقت ايمان پنج تن

از كودكيت شمع شبستان پنج تن

چشم تو آبيار گلستان پنج تن

يادآور تكلم زهرا بيان توست

اعجاز ذوالفقار علي در زبان توست

حيدر ثنات گفته كه اين حيدر من است

كوثر دعات كرده كه اين كوثر من است

خون حسين گفته پيام آور من است

قرآن دهد شعار كه احياگر من است

صبر و رضا به مادري ات كرده افتخار

خون خدا به خواهري ات كرده افتخار

ايثار و صبر جمله اي از مكتب تواند

آيات نور گوهر لعل لب تواند

تو آسماني و شهدا كوكب تواند

بالاي نيزه محو نماز شب تواند

بسيار زن كه صابر و نستوه بوده است

كي مثل تو "رَأيتُ جَميلا" سروده است

بر شكر قتلگاه تو از داور آفرين

بر استقامت تو ز پيغمبر آفرين

بر ذوالفقار نطق تو از حيدرآفرين

بر خطبة دمشق تو از مادر آفرين

وقتي شدي به كوفه پيام آور حسين

لبخند فتح زد به سر ني سر حسين

از حنجر حسين تو، خنجر شكست خورد

با خطبه تو خصم ستمگر شكست خورد

تنهايي و ز، صبر تو لشكر شكست خورد

طغيان و ظلم تا صف محشر شكست خورد

تو يك تنه تمام سپاه ولايتي

حق است اينكه دختر شاه ولايتي

پيغمبر حسين تويي با خطاب فتح

نازل به سينه ات شد از اوّل كتاب فتح

گرديده امّتت سپه بي حساب فتح

روي تو شد به برقع خون آفتاب فتح

"ميثم" هماره با تو مگر گرم گفتگوست

كز معجز تو بار مضامين به نخل اوست

***استاد حاج غلامرضا سازگار***

اي بحر كمال گوهر آوردي

اي كوثر وحي كوثر آوردي

اي نخل اميد نوبر آوردي

اي ماه خجسته اختر آوردي

اي دخت رسول

دختر آوردي

زينب؟ نه، حسين ديگر آوردي

بر نفس رسول زيب و زين است اين

سر تا به قدم همه حسين است اين

تو وجه خدايي و تجلا او

تو روح محمدي و اعضا او

تو بحر كمال و در يكتا او

تو باغ بهشت و نخل طوبا او

او با تو بود شبيه و تو با او

الله الله تو زينبي يا او

بانوي زنان عالم آوردي

بعد از دو مسيح مريم آوردي

آيات خداست نقش رخسارش

در چشم رسول حسن دادارش

شمشير علي است تيغ گفتارش

زهرا شده محو چشم بيدارش

هم مرغ دل حسن گرفتارش

هم چشم حسين محو ديدارش

آيينة احمد است اين دختر

قرآن محمد است اين دختر

هم مام ائمه را بهين دختر

هم عصمت و زهد و صبر را مادر

هم فلك نجات را بود لنگر

هم خون حسين را پيام آور

هم در يم خون امام را ياور

هم قافله ي قيام را رهبر

هم خون شهيد جرعه نوش او

هم خشم حسين در خروش او

آيينه ي پنج تن، جمال او

شرمنده جلال از جلال او

پرواز كمال از كمال او

يك فاطمه حلم در خصال او

عاشور حسين شور و حال او

پيشاني غرقه خون مدال او

خون شهدا هماره مديونش

در صبر و رضا حسين ممنونش

اي كوفه و شام كربلاي تو

اي سينه ي خلق ني نواي تو

اي صورت صبر نقش پاي تو

اي آيه ي كاف و ها ثناي تو

حق شيفته ي خدا خداي تو

فرياد علي است در صداي تو

ميراث كمال از رسل داري

استاد نديده علم كل داري

تو عالمه ي نديده استادي

ويران گر كاخ ظلم و بيدادي

صد كرب و بلا خروش و فريادي

با كوه ملال سرو آزادي

زهد و شرف و عدالت و دادي

در موج غم از وصال حق شادي

با آن همه داغ از شكيبايي

چشم تو نديد غيرزيبايي

بر چهره جمال دادگر

داري

اعجاز خطابه از پدر داري

اسرار علوم را ز بر داري

ارثي است كه از پيامبر داري

تقديم حسين دو پسر داري

دو مهر ز ماه خوب تر داري

تو باب حسين و باب زهرايي

تو ماه دو آفتاب زهرايي

تو ام مصائبي و مام صبر

زيبد كه بخوانمت امام صبر

در دست اراده ات زمام صبر

با صبر تو زنده گشت نام صبر

مرهون تو تا ابد نظام صبر

اي هر نفس تو يك پيام صبر

بر صبر تو از هزار زخم تن

در مقتل خون حسين گفت احسن

سوگند به ذات قادر بي چون

شكرانه سرودنت به موج خون

با جسم كبود و گيسوي گلگون

كاري است ز حد وهم ما بيرون

اي نهضت كربلا به تو مديون

اي داده شكست ها به خصم دون

تو خون حسين را بقا دادي

حتي به شهيد ارتقا دادي

بايد به جهان پيمبري آيد

در ملك وجود حيدري آيد

چون فاطمه باز مادري آيد

مانند حسن برادري آيد

ميلاد حسين ديگري آيد

تا چون تو خجسته خواهري آيد

عالم به ولايت تو مي نازد

«ميثم» به عنايت تو مي نازد

***استاد حاج غلامرضا سازگار***

سلام بر من و اُمّ و اَب و برادر من

درود باد به ابنا و جدّ اطهر من

منم پيمبر خون خداي عزوجلّ

كه وحي مي دمد از نطق روح پرور من

مرا به تربيت حيدري كنار حسن

براي كرب و بلا پروريد مادر من

تنم سپر، سخنم ذوالفقار خشم علي

مصاف، بدر و احد، كوفه، شام، خيبر من

هماره بر گل روي عزيز زهرا بود

نگاه اول من تا نگاه آخر من

ز آفتاب قيامت اثر نمي ماند

اگر به حشر فتد سايه اي ز معجر من

منم پيمبر ثارالله و چهل معراج

به پيشباز بلا ثبت شد به دفتر من

كسي كه بوسه به دستش زدي رسول خدا

نهاد بوسه به پيشاني منوّر من

نگاه نافذ بابا به صورتم ميگفت

به حق كه فاطمه دوم است

دختر من

شب ولادتم آغوش خود گشود ز هم

به بر گرفت مرا همچو جان، برادر من

قسم به خون شهيدان، پيام خون خدا

رسد به گوش همه نسل ها ز حنجر من

حسين داشت بسي پاس احترام مرا

نمي نشست علمدار او به محضر من

جلال و عزت و عزم و ثبات و صبر و رضا

كنند خم سر تعظيم در برابر من

اگر چه حج من از مكه شد شروع ولي

سفر به كرب و بلا گشت حج برتر من

حسين كعبه شد و كربلا و كوفه و شام

شد اين سفر عرفات و منا و مشعر من

ز دست رفتم و يكدم ز پاي ننشستم

هماره محمل من گشته بود سنگر من

زمام ناقه من بود اگر به دست عدو

سر حسين، سر نيزه گشت رهبر من

سرم شكست ولي سرفراز برگشتم

اگرچه ريخت ز هر بام، سنگ بر سر من

خدا گواست نديدم به غير زيبايي

زهي عقيده و ايمان و عشق و باور من

مي بهشت شد، از جام ديده ام جوشيد

هر آنچه ريخت عدو خون دل به ساغر من

قدم قدم همه آب حيات جاري بود

به كام خشك شهيدان ز ديدة تر من

سخن ز فاطمه گويد به موج حادثه ها

نماز و چادر خاكي و ماه منظر من

چنان به خطبه گشودم زبان به بزم يزيد

كه لال شد ز سخن، دشمن ستمگر من

نمود كاخ ستم را خطابه ام ويران

اگر چه دامن ويرانه گشت بستر من

عجيب نيست اگر رأس يوسف زهرا

ز نوك نيزه بيايد چو روح در بر من

رواست مهر بسوزد ز آتش نفسم

كه داغ ها همه در دل شدند آذر من

اگر چه آتش داغ حسين آبم كرد

به دادگاه قيامت خداست داور من

به جاي چادر خاكي، ز طيّ ره گرديد

غبار، مقنعة گيسوي معطر من

جميل

بود به حق خدا جميل جميل

بلا و داغ دل و غصّة مكرر من

نه شام و كوفه و كرب و بلا، قسم به خدا

زمانه تا گذرد عالم است محشر من

پس از شهادت عباس و اكبر و قاسم:

همين زنان اسيرند خيل لشكر من

به بيت بيت بلند قصيده ات "ميثم"

بگير حاجت خود را هماره از درِ من

***استاد حاج غلامرضا سازگار***

عاشق شديم وعاشق حيران ماشدند

قومي اسير زلف پريشان ما شدند

آنقدر عاشقيم كه عشاق روزگار

مبهوت اشتياق گريبان ما شدند

روح القدس شديم وتمامي شاعران

گرم غزل سرايي ديوان ما شدند

يوسف شديم وبهر تماشاي حال ما

صدها عزيز راهي زندان ما شدند

آنقدر آمديم ومسلمان او شديم

آنقدر آمدند ومسلمان ما شدند

ما عاشقيم عاشق حيران زينبيم

تكفيرمان كنيد مسلمان زينبيم

مارا نوشته اند براي گدا شدن

سائل شدن، اسير شدن، مبتلا شدن

از آنطرف خلاصه دري باز ميشود

مي ارزد انتظار به اين آشنا شدن

عشاق سنگ خورده ي ديوار زينبيم

پس واجب است غرق تماشاي ما شدن

وقتي مسير جاي قدمهاي زينب است

ميلي نميكنيم به جز خاك پا شدن

اول طواف بعد منا پس چه بهتر است

بعد از دمشق راهي كرب و بلا شدن

"مارا براي راز و نياز آفريده اند

اين كعبه را براي نماز آفريده اند"

اين كيست كه فرشته گليم آورش شده

بال وپر فرشته نخ معجرش شده

ديگر نياز نيست به گهواره بردنش

دست حسين بالش زير سرش شده

از اين به بعد خانه ي مولا چه ديدني است

با زينبي كه فاطمه ي ديگرش شده

زهرا همان كه ام ابيهاش گفته اند

زهرا همان كه مادرش پيغمبرش شده

ديروز دختر وجنات خديجه بود

حالا خديجه آمده ودخترش شده

اينگونه بود فاطمه شد ريشه بقا

اينگونه بود فاطمه شد ام ابيها

زينب طلوع بود ولي ابتدا نداشت

زينب غروب بود ولي انتها نداشت

زينب رسول بود ولي مصطفي نشد

شهر نزول

بود اگرچه حرا نداشت

زينب اگر نبود كسي فاطمي نبود

زينب اگر نبود كسي مرتضي نداشت

زينب اگر نبود حسيني نميشديم

زينب اگر نبود زمين كربلا نداشت

زينب هر آنچه گفت تماما حسين بود

اصلا به غير نام حسين اعتنا نداشت

زينب اگر نبود مسلمان نداشتيم

باور كنيد ذكر حسين جان نداشتيم

جايي پريده است كه پيدا نمي شود

حتي عروج اينهمه بالا نمي شود

ديدند صبح آمده اما در آسمان

خورشيد شهر فاطمه پيدا نمي شود

يا ايها الزسول چرا آفتاب صبح

در آسمان شهر تماشا نمي شود

فرمود :زينب آينه ي روي دخترم

آنكه مقام بي حدش املا نمي شود

چون بي نقاب آمده بيرون حجره اش

امروز آفتاب هويدا نمي شود

حقش نبود كعبه نيلوفرش كنند

حقش نبود سر زده بي معجرش كنند

لبهاش تشنه بود ولي رود نيل بود

بالش شكسته بود ولي جبرئيل بود

زينب فرشته آينه حوريه عاطفه

از جنس خانواده اي از اين قبيل بود

گودال هم كه رفت فقط سر به زير بود

شرمنده بود از اينكه قتيلش قليل بود

كوچه به كوچه لشگر كوفه شكست خورد

از دست خانمي كه تماما اصيل بود

ويرانه كرد كاخ بلند يزيد را

زينب تبر نداشت وليكن خليل بود

*** علي اكبر لطيفيان ***

دلش درياي صدها كهكشان صبر

غمش طوفان صدها آسمان ابر

دو چشم از گريه همچون ابر خسته

ز دست صبر ِزينب، صبر خسته

صدايش رنگ و بويي آشنا داشت

طنين ِموج آيات خدا داشت

زبانش ذوالفقاري صيقلي بود

صدا، آيينه ي صوت علي بود

چه گوشي مي كند باور شنيدن؟

خروشي اين چنين مردانه از زن

به اين پرسش نخواهد داد پاسخ

مگر انديشه ي اهل تناسخ :

حلول روح او، درجسم زينب

علي ديگري با اسم زينب

زني عاشق، زني اينگونه عاشق

زني، پيغمبر ِقرآن ناطق

زني، خون خدايي را پيامبر

زن و پيغمبري ؟ الله اكبر

***مرحوم قيصر امين پور***

به نام نامي زينب سلام بر خورشيد 

به رغم مدعي و شب سلام بر خورشيد 

به نام نامي زينب ترانه مي خوانم 

غزل و مثنوي عاشقانه مي خوانم 

به نام صبر به نام خدا به نام علي 

كه بود پيمبر به كائنات ولي 

« بريده باد زباني نگويد اين كلمات » 

به نام نامي احمد به عشق حق صلوات 

بده قلم به ادب يك سلام بر زينب 

بكن به اذن خدا احترام بر زينب 

زني كه آينه دار حسين زهرا بود 

زني كه در غم غربت عجيب تنها بود 

زني زلال، زني مهربان، زني بشكوه 

زني كه بشكند از هيبتش صلابت كوه 

بلند قامت و بالا بلند و دانشمند 

دلش سراچة خون بود و لب پر از لبخند 

اسير بود اسارت به چنگ حيدري اش 

دهان گشود جهان بر شكوه و سروري اش 

نه اينكه هست فقط سرور زنان زينب 

كه هست سرور كلّ جهانيان زينب 

زني قيامت كبري زني بلند اختر 

زني كه بود به آزادگي سر و سرور 

زني چو زينب كبري سراغ دارد دهر

اگر كه هست بگو نازنين بيارد دهر 

كه گفت اين زن والا مقام مظلوم است؟ 

هر آنكه خرد كند اين شكوه محكوم است 

به اختيار بلا را گرفته در چنگش 

غمين شده است به عالم نواي آهنگش 

گُراز كي بتواند شكار شير رود 

و يا كه

شير به روباه دون اسير شود

چگونه مي شود اين نكته را تصور كرد 

كه سرشكسته شود شير در مصاف و نبرد 

عزيز! قصة زينب حكايت دگر است 

كه شير ماده قوي تر زهرچه شير نر است

شده اسارت و ذلت اسير او يارا 

مبين به چنگ اسارت عزيز زهرا را 

مخواه گريه بگيري به هر طريق كه هست 

شعور در همه حالي ز شور كور به است

***امير عاملي***

مدح و مصيبت حضرت زينب (س)
يا كه خدا به خلق پيمبر نمي دهد

يا گر دهد پيمبر ابتر نمي دهد

حتي اگرچه فيض الهي به هيچكي

غير از رسول سوره ي كوثر نمي دهد

دختر در اين قبيله تجلّي كوثر است

بي خود خدا به فاطمه دختر نمي دهد

زينب يگانه است خدا هم به فاطمه

تا زينب است دختر ديگر نمي دهد

زينب رشيده اي است كه بر شانه ي كسي

تكيه به غير شانه ي حيدر نمي دهد

زينب شكوه خواهري اش را در عالمين

دست كسي به غير برادر نمي دهد

او مظهر صفات جلاليّ حيدر است

يعني به راحتي به كسي سر نمي دهد

زينب همان كسي است كه در راه عفّتش

عباس مي دهد نخ معجر نمي دهد

*** علي اكبر لطيفيان ***

جان و دلم فداي تو اي دلبرم ، حسين

ديگر رسيده است دم آخرم حسين

من رو به كربلاي تو خوابيده ام اخا

ديدار من بيا ، پسر مادرم حسين

چيزي نماند از تو بجز كهنه پيرهن

اين يادگار توست كنون در برم حسين

يك سال و نيم رفته ز عمر و نمي شود

درد نبودنت بخدا باورم حسين

يك سال و نيم مثل رباب تو مي زدم

بر صورتم ، ز داغ علي اصغرم حسين

پيچيده است وقت اذان توي گوش من

" الله اكبر " علي اكبرم حسين

يادم نمي رود كه صداي تو قطع شد

افتاد دلهره به ميان حرم حسين

بالاي تل دويدم و ديدم كه ، مي خوري...

...شمشير و نيزه ، پيش دو چشم ترم حسين

چهره كبود بود شب غارت حرم

هر دختري كه بود به دور و برم حسين

در كربلا زدند به پيشاني تو سنگ

در شام سنگ خورد همه پيكرم حسين

هر چه گذشت بين محل يهوديان

با خود به زير خاك سيه مي برم حسين ...

*** رضا رسول زاده ***

دارد به دل صلابت كوه شكيب را

از لحظه اي كه بوسه زده زخم سيب را

با اقتدار فاطمي خود رقم زده

در كربلا حماسه ي أمن يجيب را

با كاروان نيزه چهل منزل آمده

اين راه پر فراز بدون نشيب را

كوبيد صبح قافله بر طبل روزگار

رسوايي اهالي شام فريب را

با خطبه هاي ناله و اشكش غروب ها

تفسير كرد غربت شيب الخضيب را

شد لاله پوش معجرش از حسرت فراق

تا ديد روي نيزه نگاه طبيب را

جانش رسيد بر لبش از دست خيزران

طاقت نداشت طعنه ي تلخ رقيب را

مي ريخت عطر سيب نفس هاي خسته اش

در جان باغ وعده ي صبحي قريب را

*** يوسف رحيمي ***

هر چند پاي بي رمق او توان نداشت

هر چند بين قافله جانش امان نداشت

بار امانتي كه به منزل رسانده است

چيزي كم از رسالت پيغمبران نداشت

جز گيسوان غرق به خون روي نيزه ها

در آتش بلا به سرش سايه بان نداشت

آيا به جز حوالي گودال، ساربان

راهي براي بردن اين كاروان نداشت؟

يك شهر چشم خيره به ... بگذار بگذريم

شهري كه از مروّت و غيرت نشان نداشت

آري هزار داغ و مصيبت كشيده بود

اما تنور و طشت طلا را گمان نداشت

ديگر لب مقدس قرآن كربلا

جايي براي بوسه ي آن خيزران نداشت!

*** يوسف رحيمي ***

خانه خراب عشقم و سربارِ زينبم

در به در مجالس سالار زينبم

اين نعره ها و عربده ها بي دليل نيست

يك گوشه از شلوغي بازار زينبم

هركس به بيرق و علمش چپ نگاه كرد!

با خشم من طرف شده؛ مختار زينبم

آتش بكش ، به دار بزن ، جا نمي زنم

جانم فداش، ميثم تمار زينبم

از زخمهاي گوشه ي ابروي من نپرس

مجروح داغ دلبر و بيمار زينبم

شكر خداي عزوجل مكتبي شدم

من از دعاي خير علي، زينبي شدم

غم خاضعانه گوش به فرمان زينب است

انگشت بر دهان شده ، حيران زينب است

ايوب دل شكسته ي با آن همه مقام

شاگرد درس صبر دبستان زينب است

هرگز نگو كه چادرش آتش گرفته است!

اين شعله هاي خيمه، گلستان زينب است

اصلاً عجيب نيست شكست يزيديان

وقتي حجاب سنگر ايمان زينب است

او پس گرفت هستي خود را ز گرگها

پيراهني كه مونس كنعان زينب است

امروز اگر حسيني و پابند مذهبم

مديون گريه هاي فراوان زينبم

باور نمي كنم سر بازار بردنت

نامحرمان به مجلس اغيار بردنت

از سينه ي حسين ، تو را چكمه اي گرفت

از كربلا به كوفه ، به اجبار بردنت

پاي سفر نداشتي اي داغدار درد

با يك سر بريده ، به اصرار بردنت

پهلو كبود! گريه كنان تازيانه ها

با

خاطراتي از در و ديوار بردنت

فهميده بود شمر غرورت شكسته است

از سمت قتلگاهِ علمدار بردنت

تو از تمام كوفه طلبكار بودي و ...

در كوچه هاش مثل بدهكار بردنت

در پيش گريه هاي تو اين گريه ها كم است

«سرهاي قدسيان همه بر زانوي غم است»

*** وحيد قاسمي ***

ما ريزه خوار سفره ي احسان زينبيم

مديون لطف و فضل ِ فراوان زينبيم

بال ملخ به شانه ي چشم فقير ماست

عمريست مور مُلك سليمان زينبيم

ما را پيام خطبه ي زينب نجات داد

شكر خدا كه جمله مسلمان زينبيم

پيغمبرانه سينه زنان را بهشت برد

ما قوم دربه در شده، سلمان زينبيم

ما را غلام حلقه به گوشش نوشته اند

فرموده كردگار: «كه از آن زينبيم »

ما مثل زلف نيزه نشينان قافله

از كربلا به كوفه پريشان زينيبم

جان مي دهيم عاقبت از غصه اش كه ما

كشتي شكست خورده ي طوفان زينبيم

در زير كوه غم به خدا شكوه اي نكرد

حيران و مات ِ عصمت و ايمان زينبيم

با خيمه هاي سوخته معجر درست كرد

ممنون ابتكار درخشان زينبيم

*** وحيد قاسمي ***

تو نوري و خورشيد هم خاكستر توست

پرواز صد جبريل در بال و پر توست

اين آيه هاي مريم در حال تنزيل

يا آبشار رشته هاي معجر توست

تا ردّ پاي سجده هايت را گرفتم

ديدم تو نوريّ و خدا در باور توست

فرياد هاي زخمي ديروز گودال

امروز روي شانه هاي حنجر توست

مي خواستي زيبا ببيني كربلا را

يعني حسين بن علي هم بي سر توست

با محمل عريان تو را سنخيّتي نيست

تو زينبي ، پرده نشيني بهتر توست

مردم نمي بينند حتي سايه ات را

هجده سر نيزه نشين دور و بر توست

مجموعه ي دردي ، گلستانِ كبودي

رنگين كماني ، مدّعايم پيكر نوست

فردا كه پا در عرصه ي حق مي گذاري

معلوم مي گردد قيامت محشر توست

*** علي اكبر لطيفيان ***

اي آنكه شكستي كمر فاصله ها را

بگذاشته اي پشت سرت مرحله ها را

از بركت چشمان مسلمان تو داريم

سوگند به سجاده ي تو نافله ها را

اي آنكه كشيده است بيابان به بيابان

ردّ قدمت زحمت اين آبله ها را

بگذار به جاي تو در اين قافله باشم

شايد بتوانم بكشم سلسله ها را

يك لرزه بيانداز بر اين معجر سبزت

تا اينكه ببينم گذر زلزله ها را

غير از تو كسي همّت اينگونه ندارد

پايان برساند همه ي غائله ها را

آنروز كه پابوس حريم تو بيائيم

احرام ببنديم تن قافله ها را

*** علي اكبر لطيفيان ***

در واژه هاي شعر تو ديدم وقار را

حُجب و حياي ِ فاطمي اين تبار را

با تيغ خطبه فاتح صفين كوفه اي

مولا سپرده دست شما ذوالفقار را

در اوج بيكران خودت مست مي كِشي

هفتاد ودو ستاره دنباله دار را

درس حجاب مي دهد اين آستين شرم

معنا كنيد روسري وصله دار را

با واژه هاي «هيزم» و «مسمار» و «شعله ها»

آتش زنيد مستمع بي قرار را

خانم اگر اشاره به طشت طلا كنيد

خون گريه مي كنيم خزان تا بهار را

چشمت به غير چشم حسينت نديده است

ديدي كنار طشت، بساط قمار را

زينب كجا و مجلس نامحرمان كجا!

از دست داده ام به خدا اختيار را

اين بوي سيب چيست؟ دوباره گرفته اي

بر روي دست پيرهن شهريار را

اكسير اشك روضه تان مس طلا كند

وقتش رسيده است بسنجي عيار را

*** وحيد قاسمي ***

اندوه هاي قلب تو از سرمه رنگ داشت

از زخم ، صبح آينه ات شام زنگ داشت

خون بود لخته لخته به چشم تو مي نشست

لختي اگر وداع برادر درنگ داشت

از روي تل براي پيمبر سخن بگو

اين گيسوان كيست كه قاتل به چنگ داشت؟

ديدي كه از دلت عطشِ بوسه مي چكد

از آن گلو كه از شفق و لاله رنگ داشت

خطبه شكن شده است كسي كه به نيزه ها

آيات وحي بر لبش آغوش تنگ داشت

سر را بزن به چوبه ي محمل كه روي ني

پيشاني برادرت ، اندوه سنگ داشت

*** جواد محمد زماني ***

پيراهن تو بوي گل ياس مي دهد

بوي عليُّ و مادر احساس مي دهد

مانده هنوز خون تو بر آن به جا حسين

خوني كه بوي روضه ي عبّاس مي دهد

من تشنه ي وصال تو هستم نه جام آب

زرگر كجا به جاي مس الماس مي دهد؟!

الماس تك_ِّه تك_ِّه ي من خاك كربلا

نورت به هر حسينيِّه اي پاس مي دهد

اجر كسي كه گريه به تو كرده را خدا

با دست نيمه جان به دستاس مي دهد

تنها دعاي زينب تو لحظه ايست كه

مهدي جواب ضربه ي آن داس مي دهد

***حسين ايماني***

امشب به سبك كرب و بلا گريه مي كنيم

همراه سيِّد الشُّهداء گريه مي كنيم

صاحب زمان گرفته عزا گريه مي كنيم

از داغ روح صبر و وفا گريه مي كنيم

مثل تماميِّ علما گريه مي كنيم

آقا ببين كه با رفقا گريه مي كنيم

*

امشب به ياد عمِّه ي سادات مضطرم

گريه كن مصيبت و غمهاي خواهرم

شد كهنه پيرهن همه ي عشق و باورم

مثل غروب غصِّه و غم فكر معجرم

راويِّ قصِّه هاي غريبيِّ دلبرم

هجران سر آمده به خدا گريه مي كنيم

*

در زير آفتابم و مثل تو تشنه لب

جان دادن شبيه تو شيرينتر از رطب

از دوريِّ تو زينب غمديده كرده تب

يكسال و نيم زندگيِّ بي تو العجب!!!

كردم شكايت از غم هجران تو به رب

با حق به ياد فاصله ها گريه مي كنيم

*

يكسال و نيم درد جدايي كشيده ام

حالا ببين چگونه كنارت رسيده ام

هرگز عجيب نيست اگر قدخميده ام

آخر به روي نيزه سر يار ديده ام

چوبي به لب نشست و لبم را گ__َزيده ام

اي زينبي بدان كه كجا گريه مي كنيم؟!

*

جايي كه از حسين بخوانيم كربلاست

مهمان روضه ي غم گودال تو خداست

دارم يقين كه مادر ارباب پيش ماست

همراه دخترش شده تب دار نينواست

شيب الخضيب غصِّه ي زهرا و مرتضاست

آهي كشيد مادر و

ما گريه مي كنيم

*

آهي كشيد و زير لبش گفت يا حسين

ديدم كه مي زني گل من دست وپا حسين

دشمن سر تو برده روي نيزه ها حسين

زينب كجا و بزم حرامي كجا؟! حسين

چوب است مزد قاريِّ قرآن ما حسين

ما تا ظهور عدل و صفا گريه مي كنيم

***حسين ايماني***

يكسال ميشود كه تو هم پر كشيده اي

من هم به سوگ پر زدن تو نشسته ام

شايد به جا نياوري ام آشناي من

مي بيني از فراق تو خيلي شكسته ام

**

چون آفتاب بر لب بامم كه مثل تو

مانده به زير صورت خورشيد پيكرم

اي تشنه لب به ياد ترك هاي لعل تو

لب تشنه مانده ام به نفسهاي آخرم

**

بي تو تمام باغ تو رنگ خزان گرفت

بي تو پري براي پريدن نمانده بود

صحراي داغ ، پاي برهنه ، لباس خشك

نايي دگر براي دويدن نمانده بود

**

چندي است رفته قوت ديدن ز ديده ام

بنگر به راه رفتن خواهر كه ديدني است

دارم هنوز بر تنم از آن مسافرت

يك باغ پر بنفشه برادر كه ديدني است

**

دل پاره پاره از همه? طعنه هايشان

پايم هنوز آبله دار از شتابها

جا خوش نموده بر بدنم جاي سلسله

ردي است بر تمام تنم از طنابها

**

پيراهني كه خون تو آغشته اش بود

هرگز نَشُسته ام نرود عطر و بوي تو

دارم هنوز با خودم از كوچه هاي شام

سنگي كه خورد بر سر نيزه به روي تو

***محسن عرب خالقي***

ديگر بيا كه ديده به راه تو مانده ام

ديگر بس است دوري من با تو يا حسين

مانند قتلگاه تو در زير آفتاب

جان مي دهم به ياد تو اي سر جدا حسين

**

جاني كه روي پاي بمانم نمانده است

گشتم شبيه دخترك ناز دانه ات

بي تو نفس كشيدن زينب تمام شد

يعني خموش مانده صداي ترانه ات

**

پيراهنت دهد هنوز بوي قتلگاه

آنجا كه شمر آمد و بر سينه ات نشست

ديدم هجوم گله ي گرگان كوفه را

ديدم كه بند بند تن تو ز هم گسست

**

اي كه به زير سمّ ستوران شكسته اي

آيا هنوز سينه ي تو درد مي كند؟

لبهاي من به ياد لبت مانده پر ترك

تا ياد چوب خيزر نامرد مي كند

**

ديدم كه سنگ بوسه، به زخم تو ميزند

من هم زدم به چوبه ي محمل سرم

شكست

مُردم، نشد كه زخم تو را مرهمي نهم

باتو شدم همينكه مقابل سرم شكست

**

اي بي كفن تو فكر كفن كن براي من

هر چند چيزي از تن زينب نمانده است

يك دسته گل براي مزارم تهيه كن

ديگر گلي به گلشن زينب نمانده است

***جواد حيدري***

شكسته بال و پري شوق آسمان دارد

درون سينه خود زخم بيكران دارد

همان كه قامت صبر از صبوريش خم بود

در اوج قله ماتم شكوه پرچم بود

همان كه آينه روشن حقايق بود

همان كه همدم هفتاد و دو شقايق بود

همان كه از غم هجران شكسته قامت او

هزار خاطره مانده است از اسارت او

هزار خاطره از شهر و كوچه و از شام

هزار خاطره از سنگ و بام و از دشنام

هزار خاطره از ياس هاي سرخ و كبود

هزار خاطره از كودكي كه گم شده بود

به چشم خيس من امشب نگاه كن بانو

تمام حس مرا پر ز آه كن بانو

چقدر بغض نشسته به روي حنجرتان

بلا به دور مگر كه چه آمده سرتان

شبيه آينه هاي شكسته ميمانيد

چقدر آيه امن يجيب مي خوانيد

من از هجوم عطش بر لبت خبر دارم

من از گرسنگي هر شبت خبر دارم

نه سايه اي ز ترحم نه آب آوردند

براي تشنگيت آفتاب آوردند

تو اي سپيده ي صبح قيام عاشورا

پيام آور سرخ پيام عاشورا

بخوان سرود پريدن بخوان پري باقيست

هنوز بين شماها كبوتري باقيست

هنوز در پس اين ناي زخم خورده ي تان

صداي غرش الله اكبري باقيست

اگر چه روح علمدار پر كشيد اما

ميان دشت علمدار ديگري باقيست

و بين معركه با صبر خود نشان داديد

هنوز مرد نبرديد تا سري باقيست

***روح الله مردان حاني***

شب ششم محرم مصيبت حضرت قاسم بن الحسن (عليهماالسلام)
اينكه چون قرص قمر تابيده

شمس هم دور سرش گرديده

از كف ساقي صهباي ازل

سيزده جام عسل نوشيده

به نيابت ز لب بابايش

بارها دست عمو بوسيده

زرهي نيست برازنده ي او

بي سبب نيست كفن پوشيده

مگر اين ميست كه با آمدنش

لشگر كوفه به خود لرزيده؟

گوييا صحنه ي جنگ جمل است

بسكه مانند حسن جنگيده

***

نوه ي انسيه الحورايت

استخوانهاش زهم پاشيده

ميكشد پاشنه بر روي زمين

به دل انگار كه زمزم ديده

آه آهش شده قطعه قطعه

بند بندش شده چيده چيده

نفسي

داشت ولي با سختي

بسكه اين سينه به هم چسبيده

از لبش جام عسل ميريزد

چقدر سنگ به آن چسبيده

واي از آن لحظه كه بيند نجمه

سر او از روي ني تابيده

مثل لاله بدنش وا شده است

چقدر خوش قد و بالا شده است

***احسان محسني فر***

ماهه اما شبيه باد، زده از خيمه ها بيرون

انگاري كه روح قاسم، توي جسمش شده زندون

مي گه موقع نبرده، هركسي كه مي گه مرده

بياد و باهام بجنگه، كه وجودم پر درده

نمك عمو تو جونم، خون مرتضي تو خونم

وصيت كرده بابام كه، بره پاي عمو جونم

مي خونم ان تنكروني، ميزنم به قلب لشگر

آخه پشت سر من هست، دعاي عمو و مادر

هرچي نيزه هر چي شمشير ، هر چي بارون داريد از تير

مثه نقل رو من بباريد، دم اين غروب دلگير

از سر نيزه ها شهد، عسلو مي چشم اما

از امام كه غريبه، نميشم جدا به مولا

تا ديدن زره نداره، غير پيراهن نداره

همه گفتن ديگه بسه، اينكه جنگيدن نداره

سنگا از هر جا كه مي شد، اومدن به سوي قاسم

بي هوا يه نيزه دار زد، نيزه بر پهلوي قاسم

تا كه افتاد از روي اسب ، دشمنا دورش بستن

انقدر برات بگم كه، استخوناشو شكستن 

***محسن عرب خالقي***

چشمي كه بسته اي به رخم وا نمي شود

يعني عمو براي تو بابا نمي شود

اي مهربان خيمه ، حرم را نگاه كن

عمه حريف گريه ي زنها نمي شود

تا جان نداده مادرت از جا بلند شو

زخم جگر به گريه مداوا نمي شود

بايد مرا به سمت حرم با خودت بري

من خواستم كه پا شوم اما نمي شود

باور نمي كنم چه به روزت رسيده است

اينقدر تكه سنگ كه يكجا نمي شود

تقصير استخوان سر راه مانده است

راه نفس گمان نكنم ، وا نمي شود

اين نعل هاي تازه چه كردند با تنت

عضوي كه از تو گمشده پيدا نمي شود

بي تو عمو اسير تماشا شده ببين

قدت شبيه قامت سقا شده ببين

مثل دلم تمام تنت زير و رو شده

دشتي از آه شعله زنت زير و رو شده

پيراهني كه بر بدنت بود كنده اند

پيراهني كه شد كفنت زير

و رو شده

از بس كه اسب بر بدنت تاخت با سوار

حتي مسير آمدنت زير و رو شده

با من بگو به دست كه افتاده كاكلت

اين طور موي پر شكنت زير و رو شده

از بس كه سنگ بر سر و پاي تو ريخته

از بس كه نيزه روي تنت زير و رو شده

انگار جاي فاصله ها پر نمي شود

از بس تمامي بدنت زير و رو شده

***حسن لطفي***

با آن كه در ره است خطرها و بيم ها

سخت است بگذرم ز عسل ها، شميم ها

اصلأ درست نيست بمانم در اين قفس

در فصل سرخ پر زدن يا كريم ها

سخت است كار با پدر از دست داده ها

اي واي از شكستن قلب يتيم ها

يا اذن رفتنم بده يا جان من بگير

تلخ است حرف «نه» ز دهان كريم ها

از آن چه قاسم تو به بازوش بسته است

افتاده اي به ياد مدينه، قديم ها

من را ببخش نام تو را داد مي زنم

قصدم نبود بشكند اين جا حريم ها

اما تنم به زير سم اسب نخ نماست

مانند فرش هاي قديمي، گليم ها

سوغات كربلا براي مدينه است

عطري كه برده اند از تن اين نسيم ها

حالا به نوجوان تو چون روز روشن است

معناي سايه هاي «بلا»ها، «عظيم»ها

***حجت الاسلام و المسلمين جواد محمد زماني***

آنقدر رشيدي كه تنت افتاده

اطراف تنت پيرهنت افتاده

يك ظرف عسل داشت لبت فكر كنم

با سنگ زبس كه زدنت افتاده

از بس به سر و صورت تو سنگ زدند

خدشه به عقيق يمنت افتاده

سر در بدنت بود كه پامال شدي

پس دست تو نيست گردنت افتاده

برگرد حسين زود حسين برگردانش

در خيمه عروس حسنت افتاده

***علي اكبر لطيفيان***

چشم هايش همه را ياد مسيحا انداخت

در حرم زلزله ي شور تماشا انداخت

هيچ چيزي كه نمي گفت فقط با گريه

جلوي پاي عمو بود خودش را انداخت

با تعجب همه ديدند غم بدرقه اش

كوه طوفان زده را يك تنه از پا انداخت

بي زره رفت و بلا فاصله باران آمد

هر كس از هر طرفي سنگ به يك جا انداخت

بي تعادل سر زين است ركابي كه نداشت

نيزه اي از بغل امد زد و او را انداخت

اسب ها تاخته و تاخته و تاخته اند

پس طبيعي است چه چيزي به تنش جا انداخت

با عمو گفتن خود جان عمو را برده

آنكه چشمش همه را ياد مسيحا انداخت

***عليرضا لك***

از تنم چند تن درست كنيد

بي سر و بي بدن درست كنيد

سنگ را بر تنم تراش دهيد

تا عقيق يمن درست كنيد

زره اي تن نكرده ام تا خوب

از لباسم كفن درست كنيد

از پر تيرهاي چله نشين

بر تنم پيرهن درست كنيد

سيزده مرتبه مرا بكشيد

سيزده تا حسن درست كنيد

آنقدر قد كشيده ام كه نشد

كفني قد من درست كنيد

***علي اكبر لطيفيان***

لاله خشكي و از خون خودت تر شده اي

بي سبب نيست كه اين گونه معطر شده اي

دشت را از شرر داغ دلت سوزاندي

يك تنه باغي از آلاله پرپر شده اي

تنش تيغ و تنت كرب و بلا را لرزاند

زخمي صاعقه خنجر و حنجر شده اي

چه كنم با غم اين سينه پامال شده

به خدا آينه پهلوي مادر شده اي

سنگ بر آينه ات خورده و تكثير شده

مثل غم هاي دلم چند برابر شده اي

ماه داماد كفن پوش، هلالم كردي

شاخ شمشاد عمو قد صنوبر شده اي

اين جماعت همه دنبال سرت آمده اند

چشم بر هم بزني پيكر بي سر شده اي

دست و پا مي زني و من جگرم مي سوزد

خيلي امروز شبيه علي اكبر شده اي

***مصطفي متولي***

لباس جنگ ندارد هنوز رزم نديده

هنوز چشم ركابي نديده پاش به ديده

كلاه خود به مو دارد ازكلاله و كاكل

دوباره حُسن حَسن را پديد كرده پديده

ز نوك هر مژه دارد به جان خصم خدنگي

دو ابروان خميده دو تا كمان كشيده

به گرد سو قدش سيزده بهار گذشته

به گرد ماه رخش ماه چهارده نرسيده

ز روي خود غزل ناب آفتاب سروده

ز موي خود شب شهر است و گيسوان دو قصيده

دو چشم همچو دو نرگس دو سيب سرخ دو گونه

به باغ سبز رخش تازه خط سبز دميده

حسين پور حسن را جدا نمي كند از خود

وداع يوسف و يعقوب ديده هر كه شنيده؟

بگو به آنكه زند ريشه نهال به تيشه

كه هيچ سنگ دلي ياس را به تيشه نچيده

***استاد حاج علي انساني***

اي مرگ، احلي من عسل در باور تو

بنگر عمو گريان نشسته در بر تو

اي بسمل عطشانِ در خون آرميده

با من بگو آخر چه شد بال و پر تو

تو چشم تيز نيزه ها را خيره كردي

جانم فداي پهلوي افسونگر تو

ديدم عدو مويت ميان پنجه دارد

با خنجر افتاده به جان حنجر تو

غارتگرانه چشم بر جسم تو دارند

همچون غنيمت گشته گنجِ پيكر تو

گفتم نقابت را مزن بالا كه اين قوم

دزدند و مي دزدند رخشان گوهر تو

گويا ز جنگ سنگ بر گشتي عمو جان

اين جاي سنگ كيست مانده بر سر تو؟

اين گرگهاي تشنهي خون يتيمان

جمعند از چه جملگي دور و بر تو

اي كاش نجمه در حرم نشنيده باشد

آواي "مُردم يا عمو"ي آخر تو

***مصطفي متولي***

بر روي خاك تيره برافتادم اي عمو

بازآ بكن ز راه كرم يادم اي عمو

من آهوي حرم، شده اين دشت صيدگاه

اندر كمند كينهي صيادم اي عمو

بي يار و بي معينم ايا شاه تاجدار

فريادرس كه در كف جلادم اي عمو

بر حال من نميكند آخر ترحمي

اين قاتل شرير كه ناشادم اي عمو

دادم برس كه زندگي من تمام شد

حالا بزير خنجر فولادم اي عمو

حلقم لطيف، خنجر كين تيز و پر شرر

قاتل قويست، ني ز كس امدادم اي عمو

غير از تو نيست يار و معينم در اين ديار

بي ياورم بيا و بفريادم اي عمو

چون مرغ پرشكسته فتادم به دام جور

كي ميكند بغير تو آزادم اي عمو

در اين ديار فايز بيچاره پرغم است

كن چاره بر غمش حقّ اجدادم اي عمو

***فايز تبريزي***

آمد از خيمه همچو قرص قمر

آنكه آماده بهر پرواز است

اشتياق است و ترس جاماندن

بند نعلين او را اگر باز است

كربلا با نسيم گلبرگش

رنگ و بوي گلاب مي گيرد

حسني زاده است? حق دارد

چهره اش را نقاب مي گيرد

آخر او ماهپاره مي باشد

مثل خورشيد عرشه ي زين است

آن گلي كه به چشم مي آيد

زودتر در نگاه گلچين است

*

قامت سبز و قد كوتاهش

بوي كامل ترين غزل دارد

اينكه شوق زبان زد عشق است

سيزده شيشه ي عسل دارد

جشن دامادي و بلوغش بود

كه به تكليف خود عمل مي كرد

مثل يك غنچه زير مركبها

داشت خود را كمي بغل مي كرد

*

سينه گاهش كمي تحمل داشت

آن هم از دست نعلها وا شد

معجزه پشت معجزه آمد

نونهالي شبيه طوبي شد

*

گر عمو را شكسته مي خواند

گر كلامي به لب نمي آرد

در مسير صداي بي حالش

استخوان مزاحمي دارد

*

قامت او كمي بزرگ شده است

يا عمو قامت خمي دارد؟!

رد پاي كشيده ي او تا

وسط خيمه لاله مي كارد

*

بر سر گيسوي پريشانش

رنگ خونابه نيست? رنگ حناست

آخر اين

نوجوان بي حجله

تازه داماد سيدالشهدا ست

***علي اكبر لطيفيان***

چو اعدا ديد قاسم را كه اندر تن كفن دارد

همه گفت از ره تحسين عجب وجه الحسن دارد

رخش چون پرتو افكن شد در آن وادي فلك گفتا

خوشا حال زمين را كاو مهي در پيرهن دارد

لبش افسرده، همچون گل ز سوز تشنگي اما

تو گوئي چشمهي كوثر در اين شيرين دهن دارد

چو بلبل، شور انگيزد در آواز رجز خواني

به شوق نوگلي كاو در ميان آن چمن دارد

كشيده تيغ خون افشان ز ابرو در صف هيجا

تو گوئي ذوالفقار اندر كف خود بوالحسن دارد

چنان آشوب افكند اندر آن صحرا ز خونريزي

پس از حيدر نه در خاطر دگر چرخ كهن دارد

چه بي انصاف بودي آن جفا جويان آهن دل

چه جاي نيزه و خنجر در آن سيمين بدن دارد

زهر سو لشگر عدوان هجوم آور در آن ظلمت

به صيد شاهبازي جمله كز زاغ و زغن دارد

فكندند از سريرِ زين سليمان وار آن شه را

بلي اندر كمين دائم سليمان اهرمن دارد

چو سرو قد او زيب گلستان يل آرا شد

بگفتا تاب سم اسب كي همچون بدن دارد

مرادرياب يا عماه ز روي مرحمت اكنون

كه مرغ روح، شوق ديدن بابم حسن دارد

خموش اي ناصر الدين شه يقينم شد كه هر زهري

به جام آل حيدر سازد اين چرخ كهن دارد

***منسوب به ناصرالدين شاه***

گذشت فصل گل و موسم خزان گرديد

ز چشم لاله رخان اشك غم روان گرديد

به بام قصر سحر هاتفي چنين ميگفت

بهار گلشن ما دوستان خزان گرديد

برفت بلبل مستان ز ساحت بستان

قد صنوبر و سرو سهي كمان گرديد

هماي جان چه از اين گلبن بدن پر زد

به شب ابر چو خورشيد و مه نهان گرديد

چه داستان ورا خواهي از كشاكش دهر

ز نوك هرمژه اش خون دل روان گرديد

تني كه داشت مكان روي تخت و بستر ناز

مشبك از اثر ناوك سنان گرديد

قدش چو

سرو و رخش جنت و لبش كوثر

كمان ز باد غم از گردش زمان گرديد

از آن نهال جواني خود نچيد گلي گل

هميشه بهارش چه شد؟ خزان گرديد

چو آمد از سر زين بر زمين عزيز حسن

به غم قرين، ملك وحور و انس و جان گرديد

به ناله گفت عمو جان برس به فريادم

كه قاسم از ستم و ظلم ناتوان گرديد

شنيد شاه شهيدان چو نالة قاسم

به صد شتاب سوي رزمگه روان گرديد

رسيد و ديد كه جسمش فتاده بر سر خاك

غمش فزون ز شمار آن شه زمان گرديد

چو جان كشيد در آغوش جسم و جانش را

به سوي خيمه روان سيد جنان گرديد

در آن زمان كه در آغوش شاه مأوي داشت

ز طاق ابروي او سيل خون روان گرديد

براي تسليت نو عروس كرب و بلا

به پا ز هر طرفي ناله و فغان گرديد

سرش گرفت به زانو و بوسه زد به لبش

شهيد عشق از آن بوسه كامران گرديد

در آن ديار بسي كاروان دل گم شد

كه "قطره" غرق در آن بحر بيكران گرديد

***قطره***

قاسم آن نو باوه باغ حسن

گوهر شاداب درياى محن

شير مست جام لبريز بلا

تازه داماد شهيد كربلا

سيزده ساله جوان نونهال

برده ماه چارده شب را به سال

قامتش شمشاد باغستان عشق

روش مرآت نگارستان عشق

در حيا فرزانه فرزند حسن

در شجاعت حيدرلشگر شكن

با زبان لابه نزد شاه شد

خواستار عزم قربانگاه شد

گفت شه كاى رشك بستان ارم

رو تو در باغ جوانى خوش به چم

همچو سرو از باغ غم آزاد باش

شاد زى و شاد بال و شاد باش

مهلا اى زيبا تذر و خوش خرام

اين بيابان سر به سر بند است و دام

الله اى آهوى مشگين تتار

تير بارانست دشت و كوهسار

بوى خون مي آيد از دامان دشت

نيست كس را زان اميد بازگشت

چون تو را

من دور دارم از كنار

اى مرا تو از برادر يادگار

كى روا باشد كه اين رعنا نهال

گردد از سم ستوران پايمال

كى روا باشد كه اين روى چو ورد

غلطد اندر خون به ميدان نبرد

گفت قاسم كاى خديو مستطاب

اى تو ملك عشق را مالك رقاب

گرچه خود من كودك نورسته ام

ليك دست از كامرانى شسته ام

من به مهد عاشقى پرورده ام

خون به جاى شير مادر خورده ام

كرده در روز ولادت كام من

باز، با شهد شهادت مام من

گرچه در دور جوانى كام ها است

كام من رفتن به كام اژدها است

كام عاشق غرقه در خون گشتن است

سر به خاك كوى جانان هشتن است

ننگ باشد در طريق بندگى

بر غلامان بى شهنشه زندگى

زندگى را بى تو بر سرخاك باد

كامرانى را جگر صد چاك باد

لابه هاى آن قتيل تير عشق

مى نشد پذرفته نزد پير عشق

بازگشت آن نو گل باغ رسول

ازحضور شاه نوميد و ملول

شد به سوى خيمه آن گلگون عذار

از دو نرگس بر شقايق ژاله بار

چون نگردد گفت سير از زندگى

آن كه نپسندد شهش بر بندگى

شامئى را گفت ساز جنگ كن

سوى روزم اين صبى آهنك كن

گفت شامى ننگ باشد در نبرد

كافكند باكودكى پيكار مرد

خود تو دانى كه مرا مردان كار

يك تنه همسر شمارد با هزار

دارم اينك چار فرزند دلير

هر يكى در جنگ زاوى شير گير

نك روان دارم يكى بر جنگ او

با همين از چهره شويم ننگ او

گفت اينان زادگان حيدرند

در شجاعت وارث آن سرورند

خردسال ار بينيش خرده مگير

كه ز مادر شير زايد زاد شير

از طراز چرخ بودى جوشنش

گر بخردى تن بر اين دادى تنش

اين شررها كن نژاد آتشند

خرمنى هر لحظه در آتش كشند

نسل حيدر جملگى عمرو افكنند

كه به نسبت خوشه آن خرمنند

آن كه از پستان شيرى خورد شير

گرچه خرد آمد شجاع

است و دلير

گر نبودى منع زنجير قضا

تنگ بودى بر دليريشان فضا

داد شامى از سيه بختى جواز

پور را بر حرب آن ماه حجاز

شاهزاده راند باره سوى او

يافت ناگه دست بر گيسوى او

مركبشان بربود از زين پيكرش

داد جولان در مصاف لشگرش

آنچنانش بر زمين كوبيد سخت

كاستخوان با خاك يكسان گشت و پخت

هم يكايك آن سه ديگر زاد وى

رو به ميدانگه نهاد او را ز پى

***نير تبريزي***

كبوترانه از اين خاك ها رها شده اي

براي درد يتيمانه ات دوا شده اي

ربوده باد ز رويت نقاب و مي بينم

چه قدر شكل جوانيِ مجتبي شده اي

بيا براي مدينه دوباره گريه كنيم

رسيده مادرم و غرق در عزا شده اي

دو دست زير تنت برده ام ولي خالي ست

جدا شدي ز من از بس جدا جدا شده اي

پس از صداي نفس هاي مانده در سينه

پس از صداي ترك ها چه بي صدا شده اي

به قد كشيدن تو تيغ ها كمك كردند

گمان كنم به بلنديِ نيزه ها شده اي

من از كمر شده ام تا و از تو مي پرسم

سرت چه آمده از بين سينه تا شده اي؟

***حسن لطفي***

زره اندازه نشد پس كفنش را دادند

كم ترين سهميه از سهم تنش را دادند

قاسم انگار در آن حظه "انا الهو" شده بود

سر اين "او" شدنش بود "من"ش را دادند

بي جهت نيست تماماً بغلش كرده حسين

بعد ده سال دوباره حَسنش را دادند

تا كه حرز حسني همره قاسم باشد

عمه ها تكه اي از پيرهنش را دادند

داشت مجذوب كليم اللهي خود مي شد

سنگ ها نيز جواب سخنش را دادند

داشت با ريختنش پاي عمو كم شد

چه قدر خوب زكات بدنش را دادند

گفت يعقوب: تن يوسف من را بدهيد

گفت يعقوب: ولي پيرهنش را دادند

***علي اكبر لطيفيان***

مي روم بي قرار و بي پروا

مي روم لا اُفارِقُ عَمِّي

مي روم كه دلم شده دريا

مي روم لا اُفارِقُ عَمِّي مي روم عاقبت به خير شوم

همدم قاسم و زهير شوم

واپسين لحظه هاي عاشورا

مي روم لا اُفارِقُ عَمِّي هر دلي در خروش مي آيد

غيرت من به جوش مي آيد

قد و بالام كوچك است اما

مي روم لا اُفارِقُ عَمِّي بعد عباس و قاسم و اكبر

آه ديگر پس از علي اصغر

بي فروغ است پيش من دنيا

مي روم لا اُفارِقُ عَمِّي صبر كردن دگر حرام شده

آه حجّت به من تمام شده

بشنويد اين صداي قلبم را

مي روم لا اُفارِقُ عَمِّي هر طرف تير و نيزه و دشنه

همه لشكر به خون او تشنه

مانده تنها عموي من تنها

مي روم لا اُفارِقُ عَمِّي منم و بغض ناگزيري كه ...

منم و لحظة خطيري كه ...

چشم دارد به دست من بابا

مي روم لا اُفارِقُ عَمِّي مي دهم من تمام هستم را

سپرش مي كنم دو دستم را

در رگم خون مادرم زهرا

مي روم لا اُفارِقُ عَمِّي بين طوفان نيزه و خنجر

مي روم تا شوم چنان اكبر

ارباً اربا ، مقطع الأعضاء

مي روم لا اُفارِقُ عَمِّي

***يوسف رحيمي***

خوب است هر عاشق قرني داشته باشد

در دست عقيق يمني داشته باشد

گر ميل به قربان شدني داشته باشد

بد نيست كه معشوق «لن» ي داشته باشد

اين جذبه عشق است كه رد كردمت اين جا

ور نه پي چشمم نمي آوردمت اين جا

تو فرق نداري به خدا با پسر خويش

اين گونه عمو را مكشان پشت سر خويش

خوب است نقابي بزني بر قمر خويش

تا قوم زمينت نزند با نظر خويش

آخر تو شبيه حسني، حرز بيانداز

تو يوسف صحراي مني، حرز بيانداز 

ماه از روي چون ماه تو وامانده دهانش

زلف تو پريشان شد و دادند تكانش

حق دارد عمو اين همه باشد نگرانش

اين ازرق شامي و تمام پسرانش

كوچك تر از آنند به جنگ

تو بيايند

گر جنگ بيايند به چنگ تو ميايند

زن ها چه قدر موي پريشان تو كردند

از بس كه دعا بر تو و بر جان تو كردند

وقتي كه نظر بر قد طوفان تو كردند...

وقتي كه نگه بر تو و ميدان تو كردند

گفتند: نبردش چه نبردي است! ماشالله

اين طفل حسن زاده چه مردي است! ماشالله

بالاي فرس بودي و بانگ جرس افتاد

بانگ جرس افتاد و به رويت فرس افتاد

از هر طرفي بال و پرت در قفس افتاد

سينه ت كه صداكرد، عمو از نفس افتاد

از زندگي ات، آه، تو را سير نكرده؟

چيزي وسط سينه ي تو گير نكرده؟

ميل تو به شوق آمد و ضرب المثلت كرد

آئينه جنگيدن مرد جملت كرد

آنقدر عسل گفتي و مثل عسلت كرد

با زحمت بسيار عمويت بغلت كرد

از بس كه عدو سنگ به ظرف عسلت زد

اندام تو در بين عسل ريخت كِش آمد

دور و برت آن قدر شلوغ است كه جا نيست

خوبي ضريح تو به اين است جدا نيست

بر گيسوي تو خون جبين است، حنا نيست

نه ...بردن اين پيكر تو كار عبا نيست

بايدكه كفن پوش بلندت بنمايم

آغوش به آغوش بلندت بنمايم

يك لحظه تو پا شو بنشين... جان برادر

آخر چه كنم ماه جبين... جان برادر؟

تا پا مكشي روي زمين... جان برادر

از كاكل تو مانده همين؟... جان برادر

جسم تو زمين است، عمو مي رود از دست

تو مي روي از دست، عمو مي رود از دست

***علي اكبر لطيفيان***

ساحل بحر كرم پُر موج است

ميل سيمرغ بقا بر اوج است

علم اعداد رياض__ي برگشت

عدد سيزده امشب زوج است

**

سي__زده بار حزين___م امشب

با غم و غصه عجينم امشب

به خود عشق قسم، دل شده ي

سيزده سال__ه ترين__م امشب

**

سيزده بار ز

خود رستم من

سيزده مرتب__ه سرمستم من

سيزده بار به آقا سوگن__د

قاسم ابن الحسني هستم من

**

سي___زده بار دل__م در مح__ن است

تا سحر ذكر دلم يا حسن است

آن شهيدي كه شب روضه ي اوست

سيزده ساله ترين بي كفن است

**

گر مسلمان امام حسني__د

سائل لطف مدام حسنيد

سيزده بار بگوئيد حسين

تا بفهمند غ__لام حسنيد

**

سيزده حج__له بنا بگذاري__د

س_يزده ب_ار ح_ن_ا ب_گذاريد

سفره ي عقد بچينيد و در آن

ق_اب عكس شهدا بگذاريد

**

سيزده بار حسين___ي بش__ويد

بربلا ش___اهد عيني بشويد

حال كه رخصت گريه داريد

فاتحه خوان خُميني بشويد

***

ياد از پير جماران بكنيد

سيزده م__وي پريشان بكنيد

سر دهيد اشهد انّ قاسم

خويش را باز مسلمان بكنيد

**

سيزده بار ز خود پر بكشيد

سيزده جام بلا سر بكشيد

ياد از حجله قاس___م بكنيد

سيزده لاله ي پرپر بكشيد

**

كوفيان يك دفعه بي تاب شدند

در شگفت از رخ مهتاب شدند

تا كه از خيمه خود كرد طلوع

سيزده ق___رص قمر آب شدند

**

چه جمالي كَفَلق لايق اوست

سيزده حور و ملك شايق اوست

بس كه داراي كمالات است او

سيزده بار خدا عاشق اوست

**

ديده شد قبقبه، چشمش كردند

بلكه صد مرتبه چشمش كردند

قم__ر سيزده تا ك__ه س___ر زد

چشم ها يك شبه چشمش كردند

**

سيزده مرتبه در خويش شكست

استخوانش ز پس و پيش شكست

سنگ ها قصد طواف___ش كردند

شيشه ي تُن__گ بلوريش شكست

**

آتش جنگ چو افروخته شد

جگر فاطمه ها سوخته شد

حركت نعل ز اندازه گذشت

بدنش روي زمين دوخته شد

***سعيد توفيقي***

شب هشتم محرممصيبت حضرت علي اكبر (عليهالسلام)
دل ز قرص قمر خويش كشيدن سخت است

نازها از پسر خويش كشيدن سخت است

سر زانو كمكم كرد كه پيدات كنم

ورنه كار از كمر خويش كشيدن سخت است

مشكل اين است بغل كردن تو مشكل شد

تكه ها را به

بر خويش كشيدن سخت است

خواستي اين پدر پير خضابي بكند

خون دل را به سر خويش كشيدن سخت است

نيزه بيرون بكشم از بدنت مي ميرم

خار را از جگر خويش كشيدن سخت است

گر چه چشمم به لب تست ولي لخته ي خون

از دهان پسر خويش كشيدن سخت است

تكه هاي جگرم هر طرفي ريخته است

همه را دور و بر خويش كشيدن سخت است

بِه، كه از گردن من دفن تو برداشته شد

دست از بال و پر خويش كشيدن سخت است

***علي اكبر لطيفيان***

در قد و قامت تو قد يار ريخته

در غالب تو احمد مختار ريخته

به عمه هاي دست به دامن نگاه كن

دور و برت چقدر گرفتار ريخته

گفتي علي و نيزه دهان تو را گرفت

ازبس كه در اذان تو اسرار ريخته

معلوم نيست پيكرت اصلا چگونه است

بهتر نگاه مي كنم انگار ريخته

دارد زره ضريح تو را حفظ مي كند

بازش اگر كنند بالاجبار ريخته

يك روز جمع كردن تو وقت مي برد

امروز بر سرم چقدر كار ريخته

زير عبا اگر بروم پا نمي شوم

از بس به روي شانه من بار ريخته

گيسوي توهمين كه سرت نيمه بازشد

از دو طرف به شانه ات اي يار ريخته

آن كس كه تشنگي مرا پاسخي نداد

حالا نشسته بر جگرم خار ريخته

***علي اكبر لطيفيان***

چون تو اي لاله در اين دشت گلي پرپر نيست

و از اين پير جوانمرده،كماني تر نيست

دست و پاپي، نفسي، نيمه نگاهي، آهي

غير خونابه مگر ناله در اين حنجر نيست

در كنار توام و باز به خود ميگويم

نه حسين، اين تن پوشيده ز خون اكبر نيست

هركجا دست كشيدم ز تنت گشت جدا

از من آغوش پُر و از تو تني ديگر نيست

ديدني گشته اگر دست و سر و سينه تو

ديدني تر ز من و خنده آن لشكر نيست

استخوانهاي تو و پشت پدر، هر دو شكست

باز هم شكر كنار من و تو مادر نيست

***حسن لطفي***

زود آمدم كنار تو اما چه دير شد

باباي داغٍ مرگ جوان ديده پير شد

كامم هنوز تشنه ي آن كام تشنه بود

اما لب تو چشمه ي خون كوير شد

سنگيني زره به تنت ماند و آهنش

در زير پاي اين همه ضربه حرير شد

قسمت شدست ميوه ي من قسمتت كنند

جسمت نصيب نيزه و شمشير و تير شد

هر گوشه گوشه اي، همه جا پيكر تو هست

بيخود نبود اينكه دلم گوشه گير شد

دستت كجاست تا كه بلندم كند مرا

افتاده ام به پاي تو جانم اسير شد

فكري به حال معجر عمه بكن كه باد

با ناله هاي زخمي من هم مسير شد

بايد هزار مرتبه بعد از تو كشته شد

بايد كه دست شست ز دنيا و سير شد

***محمد امين سبكبار***

اي تجلي صفات همه ي برترها

چقدر سخت بود رفتن پيغمبرها

قد من خم شده تا خوش قد و بالا شده اي

چون كه عشق پدران نيست كم از مادرها

پسرم! مي روي اما پدري هم داري

نظري گاه بيندار به پشت سرها

سر راهت پسرم تا در آن خيمه برو

شايد آرام بگيرند كمي خواهرها

بهتر اين است كه بالاي سر اسماعيل

همه باشند و نباشند فقط هاجرها

مادرت نيست اگر مادر سقا هم نيست

عمه ات هست به جاي همه ي مادرها

حال كه آب ندارند براي لب تو

بهتر اين است كه غارت شود انگشترها

زودتر از همه ي آماده شدي،يعني كه:

"آنچنان خسته نگشته است تن لشگرها

آنچنان كهنه نگشته است سم مركبها

آنچنان كند نگشته است لب خنجرها"

چه كنم با تو و اين ريخت و پاشي كه شده

چه كنم با تو و با بردن اين پيكرها

آيه ات بخش شده آينه ات پخش شده

علي اكبر من شد علي اكبرها

گيرم از يك طرفي نيز بلندت كردم

بر زمين باز بماند طرف ديگرها

با عباي نبوي كار كمي راحت شد

ورنه سخت است

تكان دادن پيغمبرها

***علي اكبر لطيفيان***

مي_ان ه_له_له گ_م ك_رده ام صدايت را

و ب__اد ب_رده از اي_ن دش_ت ردّ پايت را

براي اينكه به من جات را نشان بدهي

به زور سع_ي نكن بشنوم صدايت را

كه رقص آن همه شمشيرهاي خون آلود

در آن م_يانه ن_شان مي دهند جايت را

علي به خاطر من چ_ش_م هات را وا ك_ن

مگ_ر ب__م_ي_رم و باور كنم عزايت را

دل_م ش_ب_يه وج_ود ت_و پاره پاره شده

گرف_ته سرخي خون روي با صفايت را

ت_م_ام زخ_م_ي و پ_يش پ_در نمي نالي

بنازم اي_ن ه_مه خودداري و حيايت را

خ_دا مگ_ر به من آغوش چند تا بدهد

كه تا ب_غ_ل بك_نم تكه تكه هايت را

چ_ق__در ت_لخ و غ_ري_بانه تجربه كردم

به مح_ض ديدن ت_و درد ب_ينهايت را

***علي اصغر ذاكري***

از غمت لاله صفت خون شده اي گل دل من

سوخت از برق حوادث همه ي حاصل من

اي جوان بر سر نعش تو ز جان سير شدم

آخر اين غصه كند رخنه در آب و گل من

رو به روي تو نهم بلكه دل آرام شود

چه كنم هر چه كنم حل نشود مشگل من

نوح كو تا كه بيايد نگرد طوفان را

كه كنار لب خشك تو شده ساحل من

بهر قتلم دگر اين نيزه و شمشير چرا

كه همين داغ جگر سوز شود قاتل من

بين ما و تو جدائي اگر افتاد چه غم

كه شود تا به ابد در بر تو منزل من

كس ندانست چه بگذشت به من جز زينب

ديد چون خون جگر گشته روان از دل من

*** مظلوم پور صاعقه***

گريه مكن، اِنَّ...اصطفايي را كه مي بوسي

پيغمبر وقت جدايي را كه مي بوسي

آه تو را آخر در آوردند، ابراهيم!

در خيمه اسماعيل هايي را كه مي بوسي

باور كن آهوي نجيبت بر نمي گردد

بي فايده است اين ردپايي را كه مي بوسي

بگذار لبهايت حسابي توشه بردارند

شايد بريزد جاي جايي را كه مي بوسي

تا چند لحظه بعد، "بابا" هم نمي گويد

اين خوش صداي كربلايي را كه مي بوسي

ياد شب دامادي اش يك وقت مي افتي

با گريه اين زلف حنايي را كه مي بوسي

يعني كتاب توست، ترتيبش بهم خورده؟!

اين صفحه هاي جابجايي را كه مي بوسي!

تو در طواف كعبه ي پاشيده ات هستي

پس پرده ي كعبه است عبايي را كه مي بوسي

***علي اكبر لطيفيان ***

مي_ان ه_له_له گ_م ك_رده ام صدايت را

و ب__اد ب_رده از اي_ن دش_ت ردّ پايت را

براي اينكه به من جات را نشان بدهي

به زور سع_ي نكن بشنوم صدايت را

كه رقص آن همه شمشيرهاي خون آلود

در آن م_يانه ن_شان مي دهند جايت را

علي به خاطر من چ_ش_م هات را وا ك_ن

مگ_ر ب__م_ي_رم و باور كنم عزايت را

دل_م ش_ب_يه وج_ود ت_و پاره پاره شده

گرف_ته سرخي خون روي با صفايت را

ت_م_ام زخ_م_ي و پ_يش پ_در نمي نالي

بنازم اي_ن ه_مه خودداري و حيايت را

خ_دا مگ_ر به من آغوش چند تا بدهد

كه تا ب_غ_ل بك_نم تكه تكه هايت را

چ_ق__در ت_لخ و غ_ري_بانه تجربه كردم

به مح_ض ديدن ت_و درد ب_ينهايت را

***علي اصغر ذاكري***

من آن پدرم كز پسرم دست كشيدم

صبحم زستاره سحرم دست كشيدم

شد روز جهان از نظرم تيره تر ازشب

آنجا كه زنور بصرم دست كشيدم

درباديه عشق زطوفان حوادث

من از شجر و از ثمرم دست كشيدم

با خون جگر اين گهر افتاد به دستم

وز موج بلا از گهرم دست كشيدم

از داغ ابوالفضل گرفتم به كمر دست

با داغ علي از جگرم دست كشيدم

همراه سفر بود مرا در سفر عشق

افسوس كه از هم سفرم دست كشيدم

آثار شهادت به رخش ديدم و مردم

وقتي به به جبين پسرم دست كشيدم

***سيدرضا مؤيد***

يم فاطمي در سرمدي، گل احمدي، مه هاشمي

ز سرادقات محمدي طلعت ظهور جلالتي

به سما قمر، به نبي ثمر، به فاطمه در ، به علي گهر

به حسن جگر، به حسين پسر چه نجابتي چه اصالتي

به ملك مطاع ، به خدا مطيع ، به مرض شفا به جزا شفيع

چه مقام بندگيش منيع به چه بندگي و اطاعتي

خم زلف او چه شكن شكن به مثال نقرة فام تن

سپري به كتف و كفن به تن به چه قامتي چه قيامتي

ز جلو نظر سوي قبله گه ، ز قفا نظر سوي خيمه گه

كه نموده شه به قدش نگه ، به چه حسرتي و چه حالتي

ز قفا دو زن شده نوحه گر، يكي عمه گفت و يكي پسر

كه نما به جانب ما نظر، به اشارتي و نظارتي

***منسوب به ناصرالدين شاه***

خواهم اگر به آن قد و بالا ببينمت

بايد تو را به وسعت صحرا ببينمت

تكه به تكه جسم تو را جمع كردم و

مي چينمت به روي عبا تا ببينمت

حالا كه تير خورده و پهلو گرفته اي

پيغمبرم ... به كسوت زهرا ببينمت

خوبست اينكه حداقل مادر تو نيست

ورنه چگونه در بر ليلا ببينمت

جان كندن مرا به تمسخر گرفته اند

پيش بساط خنده اينها ببينمت

ترسم ز عمه بود بيايد... كه آمده

حالا من عمه را ببرم ... يا ببينمت؟!

* * * *

تشنه نرفته است ز خون تو دشنه اي

بايد به نيزه ها نگرم تا ببينمت

***محمد علي بياباني ***

ناگهان قلب حرم وا شد و يك مرد جوان

مثل تيري كه رها مي شود از دست كمان

خسته از ماندن و آماده رفتن شده بود

بعد يك عمر رها از قفس تن شده بود

مست از كام پدر بود و لبش سوخته بود

مست مي آمد و رخساره برافروخته بود

روح او از همه دل كنده ، به او دل بسته

بر تنش دست يدالله حمايل بسته

بي خود از خود ، به خدا با دل و جان مي آمد

زير شمشير غمش رقص كنان مي آمد

ياعلي گفت كه بر پا بكند محشر را

آمده باز هم از جا بكند خيبر را

آمد ، آمد به تماشا بكشد ديدن را

معني جمله در پوست نگنجيدن را

بي امان دور خدا مرد جوان مي چرخيد

زير پايش همه كون و مكان مي چرخيد

بارها از دل شب يك تنه بيرون آمد

رفت از ميسره از ميمنه بيرون آمد

آن طرف محو تماشاي علي حضرت ماه

گفت:لاحول ولاقوه الابالله

مست از كام پدر، زاده ليلا ، مجنون

به تماشاي جنونش همه دنيا مجنون

آه در مثنوي ام آينه حيرت زده است

بيت در بيت خدا واژه به وجد آمده است

رفتي از خويش ، كه از خويش به وحدت برسي

پسرم! چند قدم

مانده به بعثت برسي

نفس نيزه و شمشير و سپر بند آمد

به تماشاي نبرد تو خداوند آمد

با همان حكم كه قرآن خدا جان من است

آيه در آيه رجزهاي تو قرآن من است

ناگهان گرد و غبار خطر آرام نشست

ديدمت خرم و خندان قدح باده به دست

آه آيينه در آيينه عجب تصويري

داري از دست خودت جام بلا مي گيري

زخم ها با تو چه كردند ؟جوان تر شده اي

به خدا بيش تر از پيش پيمبر شده اي

پدرت آمده در سينه تلاطم دارد

از لبت خواهش يك جرعه تبسم دارد

غرق خون هستي و برخواسته آه از بابا

آه ، لب واكن و انگور بخواه از بابا

گوش كن خواهرم از سمت حرم مي آيد

با فغان پسرم وا پسرم مي آيد

باز هم عطر گل ياس به گيسو داري

ولي اينبار چرا دست به پهلو داري؟!

كربلا كوچه ندارد همه جايش دشت است

ياس در ياس مگر مادر من برگشته است؟!

مثل آيينه ي در خاك مكدر شده اي

چشم من تار شده ؟يا تو مكرر شده اي؟!

من تو را در همه كرب و بلا مي بينم

هر كجا مي نگرم جسم تو را مي بينم

ارباْ اربا شده چون برگ خزان مي ريزي

كاش مي شد كه تو با معجزه اي برخيزي

مانده ام خيره به جسمت كه چه راهي دارم

بايد انگار تو را بين عبا بگذارم

بايد انگار تو را بين عبايم ببرم

تا كه شش گوشه شود با تو ضريحم پسرم

***سيد حميد رضا برقعي***

هر چه تير آمده بر روي تنت جا شده است

بين ميدان كرمت باز هويدا شده است

آن قدر نيزه نشسته به روي پيكر تو

هر كسي ديده تو را گفته علي پا شده است

يك عمود آمده امّا دو نفر تا شده اند

تو سرت تا شده و من كمرم تا شده

است

تو شبيه پدرم بوده اي امّا حالا

وجه تشبيه تو با پهلوي زهرا شده است

هر كجا مي نگرم اكبر من ريخته است

پسرم در وسط جنگ پسرها شده است

چه شده با تنت از دقّتِ شمشير عدو

نكند دور و برت حرمله پيدا شده است

چه سرت آمده اين قدر زِ هم وا شده اي

چه قدر پيكر تو مثل معمّا شده است

دشمنت اشك مرا ديده ولي مي خندد

وسط گريه ي من هلهله بر پا شده است

عمّه ات آمده از خيمه كنارت برخيز

عمّه ات آمده و نائب ليلا شده است

استخوان خردترين پيكر بر روي زمين!

چشم بابات ببين، هم دم دريا شده است

خون جاري شده از شرم نگاهت يعني

پدرت بي تو (اسير ( غم دنيا شده است

***حميد رمي***

تو كه از روز ولادت دل بابا بردي

دل اهل حرم و حضرت مولا بردي

تا علي گفت بگوش تو اذان شير شدي

دم تكبير شدي و دم شمشير شدي

تا نظر كرد به رخسار تو گفتا حيدر

چون علي اكبر ما دهر نزايد ديگر

روز ميلاد تو بابا چه خوش احوالي بود

حيف جاي نبي و مادر من خالي بود

جاي لالايي خواب تو عزيز دل من

صد و ده مرتبه يا فاطمه مي گفت حسن

عمّه را بوي خوش فاطمه از بوي تو بود

پنجه ي امّ بنين شانه ي گيسوي تو بود

هر زمان تشنه شدي دست علم جام تو بود

تا دم پخته شدن خشت فلك خام تو بود

تا در آغوش بزرگان حرم مرد شدي

كيسه بر دوش علي اصغر شب گرد شدي

به جلال و به جمال احمد و زهرا بودي

گل ليلا همه مجنون و تو ليلا بودي

تو گلاب همه گل هاي پيمبر بودي

الحق از روز ازل هم علي اكبر بودي

آسماني است اگر بر سر جنّات و نهر

من و عباس

مه و مهر و تويي نجم سحر

جاي من كار حرم يك سره در دست تو بود

ميمنه دست عمو ميسره در دست تو بود

تا تو را تشنه به آغوش شهادت دادم

ياد انگور طلب كردن تو افتادم

تو كه ديدي پدر آن روز دمي دست گشود

بين فردوس وَ من فاصله يك دست نبود

شد ستون هاي حريم نبوي خاك جنان

دست بردم به دل شاخه اي از تاك جنان

خوشه اي چيدم و دادم به تو اي شور بهشت

شهد شد از نمك لعل تو انگور بهشت

حال امروز كه عطشان ز حرم مي رفتي

بار آخر كه خرامان ز برم مي رفتي

از پس اشك پدر محو تماشاي تو شد

و حيا مانع بوسيدن لب هاي تو شد

خيمه ها مكّه و من كعبه و چشمم زمزم

با صداي عرفاتيت حرم ريخت به هم

من به دنبال صداي تو رسيدم به برت

چشم بگشا و ببين حالِ خرابِ پدرت

رخ زيبات پر از خاك و لبانت پر خون

بدن پاك تو صد چاك و دهانت پر خون

تا سراسيمه كنار تو رسيدم پسرم

لخته ي خون ز دهان تو كشيدم پسرم

تو كه با پهلوي زخميت چو مادر شده اي

با شكاف سر خود حيدر ديگر شده اي

اي اذان گوي حرم وقت نماز است بمان

به من و بي كسي عمه ي خود روضه بخوان

عمه در راه بيا تا نرسيده به برم

مددي كن كه تنت را ببرم تا به حرم

***محمود كريمي***

تو در تجلّياتِ الهي چنان گمي

دنبال مرگ مي روي و در تبسمي

آري جلو جلو تو به معراج رفته اي

مبهوت مانده ام كه تو در عرشِ چندمي

باز از مسيحِ حنجره ي خود اذان ببار

بر اين كوير تشنه بنوشان ترنمي

هر لحظه در سلوك مقامات نو به نو

پيغمبرانه با خود حق در تكلمي

شوق وصال مي چكد

از هر نگاه تو

لبريز عشق و شور و خروش و تلاطمي

پر باز كن برو! كه مجال درنگ نيست

جاي تو خاك، اين قفس تيره رنگ نيست

×××

اين گونه بود بر تو سلام و درودشان

ديدي چه كرد با تو نگاه حسودشان

از كينه ي علي همه آتش گرفته اند

اما به چشم هاي تو مي رفت دودشان

محراب ابروان تو را برگزيده اند

شمشيرهاي تشنه براي سجودشان

طوفان خون به پا شده در بين قتلگاه

دور و بر تنت ز قيام و قعودشان

فُزتُ وَ ربِّ كرب و بلا را بخوان علي !

فرق تو را نشانه گرفته عمودشان

ديدم چگونه پهلويت از دست رفته بود

در حمله هاي وحشي و سرخ و كبودشان

اين پلك هاي زخمي خود را تكان بده

لب باز كن بر اين پدر پير جان بده

***يوسف رحيمي***

در گيسويت دو صد غزل عاشقانه است

دري__اي م__هرباني تو بيك___رانه است

اي حض___رت محم___د كرب و ب_لاي ما

امشب اويس من به سوي تو روانه است

هر كس كه ديد حضرت تو؛ مومنانه گفت

مثل نب___ي اكرمم__ان چهار شانه است

رمّان ق__د توست نه كوت__اه نه بلن___د

يعن___ي هميشه ف__ال قد تو ميانه است

دلتنگي از دل همه ي اهل بيت رف__ت

از بس گِ__ل وجود تو پيغمبرانه است

هر چند حضرت عليِ اكبري شما

سر تا ق__دم ج__واني پيغمبري شما

اي بهت__رين قصي__ده ناب كتابم__ان

ارش__دترين برادر طفل ربابم__ان

نازل شو از عقاب كه ما تشنه ي تواييم

اي اوّلين بهانه ي چشم پر آبمان

پايين بيا؛ هدايتم__ان كن به خيم__ه ها

اي تا هميشه حضرت ختمي مآبمان

اي سيب سرخ؛ يك سبد انگور مي خوري؟

يك خوشه نوش جان بكن عالي جنابمان

پايين بيا و گر نه به خود لطم__ه مي زنم

بيرون بي__ار يك دفعه از اضطرابمان

آهسته رو وَ فرصت

خير العمل بده

وقت__ي براي بوس__ه زدن لااقل بده

رفتي و داغ تو به دل خيمه ماند؛ نه؟

از پاي سي__د الش__هداء را نش__اند، نه؟

رفتي ولي چ___را نف___ر اول ح___رم

آيا كسي به معركه ات مي كشاند؛ نه

وقتي كه از شكاف سرت خون تازه ريخت

اسبت تو را ز كوچه ي نيزه رهاند نه

يك نيزه آم__د و صف شمشير را شكست

نزديك شد و فاتحه بهر تو خواند؛ نه!

آيا امام با هم__ه ي قطع__ه قطع__ه ات

تنها تو را به خيمه ي گريه رساند؛ نه

افت__اده ب__ود روي ض__ري__ح مشب__كت

تا اين كه عمه آمد و گيسو فشاند، نه!

هرگز نشد كنار تنت قطع، ناله هاش

تا اين كه تكّه تكّه تو را چيد در عباش

***سعيد توفيقي***

مدح و ميلاد حضرت علي اكبر (عليهالسلام)
دلم را هواي تو پر كرده است

غم آشناي تو پر كرده است

حسينيه و مسجد و دير را

نسيم دعاي تو پر كرده است

تو پيغمبري و بلاد مرا

اذان صداي تو پر كرده است

چه باكي ز گمراهي ام جاده را

اگر ردّ پاي تو پر كرده است

هزاران سده مي شود كه خدا

سبو را براي تو پر كرده است

دلم را به گيسوي تو بسته اند

به طاق دو ابروي تو بسته اند

من از گيسوانت پريشان ترم

ز چشم خراب تو ويران ترم

تو از نور خورشيد پيداتري

من از نور مهتاب پنهان ترم

كويرم ولي از كرامات تو

من از عطر گل هاي باران، ترم

تو ليلايي و بلكه ليلاترين

من از آهوان تو حيران ترم

اگر روي تو قبله گاه من است

من از هر مسلمان مسلمان ترم

تو موسايي و رود نيلت منم

شرار غمي و خليلت منم

فداي دو چشمان شهلايتان

به قربان اين قدّ و بالايتان

مگر از كدامين جهت آمدي

مَلَك مي چكد از سراپايتان

نگاه تو كرده است مجنونمان

خداي تو كرده است ليلايتان

اسيران

زلف تو را چاره نيست

به قربان طرح معمايتان

تو آني كه روح القدس مي شود

گداي نسيم نفس هايتان

جمال تو پيغمبر اكرمي ست

اسيري زلف تو هم عالمي ست

تو در سينه ي ما حرم مي زني

براي دلم حرف غم مي زني

تو آني كه در قله ي ماذنه

قدم مي زني و علم مي زني

سحر با اذان سحرگاهيت

سكوت دلم را به هم مي زني

تو در محضر ماه ام البنين

ادب مي كني حرف كم مي زني

نبودي اگر نامي از گُل نبود

ترنم نبود و تغزل نبود

تو شه زاده اي و علي اكبري

علي اكبري يا كه پيغمبري؟!

درِ خانه ات ازدحام گداست

ولي خم به ابرو نمي آوري

تو آني كه در بين گهواره ات

به نازي دل عمه را مي بري

مرا از مناجات شب بهتر است

دو ركعت نماز علي اكبري

براي اذان گفتن كربلا

تو از هر كسِ ديگري بهتري

نمازت نياز شب كربلاست

گرفتار تو زينب كربلاست

خدايي ترين جلوه? بي نياز

موذن ترينِ زمينِ حجاز

غلامي كوي تو را كرده ام

اگر آبرومندم و سرفراز

نديدم در اين كوچه هاي كَرم

كسي را شبيه تو مهمان نواز

كنار خرابات گهواره ات

اذاني بگو تا بخوانم نماز

بيا از بقاياي خاكسترم

حسينيّه ي ام ليلا بساز

مرا تا بهشت نگاهت ببر

به پابوسي قتلگاهت ببر

مرا وصل دريا شدن بهتر است

گرفتار ليلا شدن بهتر است

كنار حريم كريمانه ات

مرا مردن از پا شدن بهتر است

به پاي ركاب تو له له زدن

مرا از مسيحا شدن بهتر است

تو ممسوس حقّي و جذب خدا

تو را ارباً اربا شدن بهتر است

فراقت توان پدر را گرفت

كنار تو پس تا شدن بهتر است

***علي اكبر لطيفيان***

شب ولادت تو عيدسيدالشهداست

دلم خوش است كه ميلاد اكبرليلاست توآمدي كه بگويي حسين تنها نيست

وتاقيام قيامت حسين پابرجاست

همينكه چشم تو واشدمدينه روشن شد

به يمن خاك كف پاي

تو كه عرش خداست

مسيح خانه اربابمان تويي آقا

چراكه در رگ توخون حيدر و زهراست

ستاره ها همه امشب به خاك مي ريزند

ومقصد همه پايين پاي كرببلاست

خدابه روي تو امشب گلاب مي ريزد

براي اينكه لبت مشك حضرت سقاست

براي مادر تو كعبه اي بنا كرده

دوچشم زمزمُ اين گونه ها كه سعيُ صفاست

شب ولادت تو بوي ياس مي آيد

يقين بدان تو كه مادر بزرگ تو اينجاست

تودرحوالي بالاترين دنيايي

چراكه مهدتو آغوش زينب كبراست

تويي كه راه نجات ازنگات معلوم است

وتارموي توتاروز حشرپرچم ماست

توهم شبيه علي افتخار ميكده اي

علي خانه اربابمان خوش آمده اي

لب تو واشد و تاريخ را مصفاكرد

توراخداي تو تقديم دست ليلا كرد

تو رابراي حسين آفريد و كرببلا

و بعد صحنه جنگ تو را مهياكرد

براي اينكه تو عين پيامبر باشي

تو را شبيه پيمبر امير دلها كرد

رخ تورا زرخ مصطفي كشيد خدا

وبازوان تورابازوان مولا كرد

همينكه قبله تو راديد دستُ پاگم كرد

شدي تو يوسفُ حق كعبه رازليخا كرد

اذان كه گفت در گوش تو امير عرب

تورا هوائي ديدار روي زهرا كرد

بروي سينه تو تاكه بوسه زدزينب

فضاي قلب تورا مثل طور سيناكرد

به بازوان تو وقتي نظرنمود حسين

دلاوري تورا هم تراز سقا كرد

همينكه روي تو واشد ازآسمان خورشيد

نشست روي قشنگ تورا تماشا كرد

تويي كه در نفست يك جهان غزل داري

بروي باغ لبت كوهي از عسل داري

كسي مثال تو آئينه پيمبر نيست

ويا شبيه تو مثل علي دلاور نيست

توآمدي وشبيه ولادت زهرا

خدانوشت به دلها حسين ابتر نيست

تمام عرش اگر روي كفه اي باشند

به تار موي گداي درت برابر نيست

هميشه تيغ تو چون رعدُ برق مي بريد

چرا كه تيغ تو از ذوالفقار كمتر نيست

هزار لشگر جنگي هزار فرمانده

حريف ضربه دست علي اكبرنيست

مرابه خاك درت نوكريست اربابي

چراكه خاك درت كمتر از

ابوذر نيست

زخاك پاي تو جوشيد چشمه كوثر

مقام حضرت ليلا كه مثل هاجر نيست

توآمدي كه اذان نمازها باشي

توآمدي كه گل ياس كربلا باشي

منم گداي قديمي دستهاي شما

من آ فريده شدم تاشوم گداي شما

زناز چشم تو جبريل هم به شك افتاد

پيمبري تو مگر جان من فداي شما

تو بوتراب حسيني پيمبر ليلا

مسير سبز بهشت است چشمهاي شما

ز روي مأ ذنه امشب اذان بگو آقا

كه خلق بيمه شوند از دم صداي شما اگر مقام تو گويم به خلق مي ميرند

هزار يوسف مصري نشسته پاي شما

كرامت تو شبيه امام دوم بود

مدينه سير شد از نان سفره هاي شما

معلمان ادب راويان مكتب عشق

گرفته اند همه يك نخ از عباي شما

بيامرا برسان مثل حضرت فطرس

پري بده بپرم باز در هواي شما

به جان مادرت آقا صداقت است اگر

شبي مرا برسانند كر بلاي شما

وضو گرفته وذكر حسين مي گيرم

به سر زنان وسط گريه هام مي ميرم

***مهدي نظري***

بايد براي طور كليمي درست كرد

سجاده اي گرفت و حريمي درست كرد

بايد براي مقدمي از بال جبرئيل

در گوشه اي نشست و گليمي درست كرد

بايد در ازدحام گدا و كميّ ِ جا

جايي براي مرد كريمي درست كرد

بايد قسم به نور دوعين حسين داد

تا از خدا،خداي ِ رحيمي درست كرد

بايد دلِ حسين هواي نبي كند

شايد دوباره خلق عظيمي درست كرد

مجنون شهر بودم و ليلا نداشتم

اكبر اگر نبود من آقا نداشتم

يك لحظه اي كنار بزن اين نقاب را

بيچاره كن به صبح دمي آفتاب را

امشب خودي نشان بده تا سجده ات كنم

از من مگير فرصت اين انتخاب را

نور جبين نيمه شبِ در تهجّدت

درهم شكست كوكبه ي ماهتاب را

آباد باد خانه ات اي زلف پر گره

من از تو دارم اين دلِ خانه خراب را

دستار را ببند و

كنارم قدم بزن

شايد كمي نظاره كنم بوتراب را

با قد كشيدنت جگري پير ميشود

رنگ محاسن پدري پير ميشود

چشمان تو همين كه نهان ميشود علي

عمه براي تو نگران ميشود علي

تو رفته اي و زائر رويت شدن فقط

با ديدن امام زمان ميشود علي

دنيايِ ما اگر به كمال تو رو كند

هر روز ِسال روز جوان ميشود علي

بي اختيار ياد صداي تو ميكنيم

هر لحظه اي كه وقت اذان ميشود علي

روزي سه بار پشت بلنداي مأذنه

آقايي تو اشهدمان ميشود علي

ما كيستيم؟تازه مسلمان حنجرت!

الله اكبر از تو و الله اكبرت

پيغمبرانه بود ظهوري كه داشتي

خورشيد بود جلوه طوري كه داشتي

هر شب نصيب سفره شهر مدينه شد

در كنج خانه نان تنوري كه داشتي

شب زنده دار بودي و ذوب خدا شدي

در بندگي گذشت حضوري كه داشتي

اي سر به زير و از همگان سر بلندتر

عين تواضع است غروري كه داشتي

خلقاً و منطقاً همه مثل رسول بود

در كوچه هاي شهر، عبوري كه داشتي

اين آفتاب توست كه خورشيدمان شده!

يا كه پيمبر است دوباره جوان شده؟

مردي رسيده تا كه پر از دلبرش كنند

مانند خاك آمده تا كه زرش كنند

ديني نداشت اصل و نسب نيز هم نداشت

آخر چگونه در بزند باورش كنند

او خواب ديده بود مسلمان شده همين

او آمده مدينه مسلمان ترش كنند

در خانه حسين اگر اكبري نبود

امكان نداشت زائر پيغمبرش كنند

پيغمبر و زيارت او را بهانه كرد

تا كه اسير زلف علي اكبرش كنند

آن عده اي خوش اند كه حيران تو شدند

مُسلم اگر شدند مسلمان تو شدند

چشم تو ماه و تابش ماهت پيمبري ست

روي سپيد و خال سياهت پيمبري ست

گفتار و آفرينش و خُلق عظيم تو

لحظه به لحظه گاه به گاهت پيمبري ست

ابروي تو كشنده و زلفت كشنده تر

جانم فداي

تو كه سپاهت پيمبري ست

بايد دويد پشت سر ردّ پاي تو

يعنب تويي هميشه كه راهت پيمبري ست

نامت علي ست جلوه رويت محمدي ست

نامت علي ست طرز نگاهت پيمبري ست

تو صاحب جلال علي و پيمبري

آئينه جمال علي و پيمبري

هنگام روبرو شدنِ كارزار شد

كار تمام لشكريان با تو زار شد

وقتي ركاب رزم تو آماده مي شود

بايد براي مقدم تو خاكسار شد

نامت علي، شأن تو شمشير ساده نيست

بايد براي هيبت تو ذوالفقار شد

حيدر شدي و ضجه لشكر بلند شد

اين چه مصيبتي است كه كوفه دچار شد

از ميمنه گرفته تا پشت ميسره

يك لشكري قدم به قدم تار و مار شد

فرزند لافتي كه به جزاين نمي شود

شاگرد مجتبي كه به جز اين نمي شود

اي آفتاب روشن شب هاي كربلا

پيغمبر دوباره صحراي كربلا

اي از تمام آدميان برگزيده تر

نوح و خليل و آدم و موساي كربلا

يك كاروان به عشق نگاهت اسير شد

گيسو كمند خوش قد و بالاي كربلا

آب فرات و علقمه و گنبد حسين

يا تل زينبيه و هر جاي كربلا...

...هر چند ديدني ست ولي ديدني تر است

پايين پاي مرقد آقاي كربلا

نزديك تر به محضر آقاست جاي تو

پايين پايي و همه پايين پاي تو

حالا كه مي روي جگرم را نگاه كن

اين چشم هاي محتضرم را نگاه كن

در اين لباس ها چقدر ديدني شدي

زينب بيا بيا پسرم را نگاه كن

من پير و تو جوان كمي آهسته تر برو

افتادگي بال و پرم را نگاه كن

باور نمي كني كه علي پيرتر شدم

پيشم بيا و موي سرم را نگاه كن

اصلاً بيا بجاي تمنّا جرعه اي

شرمندگي چشم ترم را نگاه كن

بعد از تو فصل فصل دلم بي بهار شد

بعد از تو خاك بر سر اين روزگار شد

***علي اكبر

لطيفيان***

باده در جام دلم سر ريز شد

سينه از عشق خدا لبريز شد

فصل اندوه و غم و غصه گذشت

لحظه هامان بس طرب انگيز شد

عرش حق آئينه بندان، فرش نيز

كو به كو روشن، چراغ آويز شد

جرعه اي از باده ساقي بنوش

ديگ رحمت آمده امشب به جوش

سينه و طور تجلا عجبا

ذره و وصف ز بيضا عجبا

قطره و وصل به دريا نه عجب

نم و توصيف ز دريا عجبا

تا كه ديدند رخ چون نبي اش

همه گفتند خدايا عجبا

يوسف كنعان دل آمد خدا

مهر بي پايان دل آمد خدا

مي زنم امشب ز ميناي دگر

تا كشم تصوير زيباي دگر

آمده حُسن خداي لم يزل

چون پيمبر يا كه مولاي دگر

سر زده موسي ز طور ديگري

آمده امشب مسيحاي دگر

نام زيبايش چو نام حيدر است

او علي سر تا به پا پيغمبر است

خانه ي خون خدا غوغا شده

گوئيا كه محشري بر پا شده

ام ليلا زاده ليلا، هر طرف

صحبت از ليلاي اين ليلا شده

اين طرف مسرور گرديده علي

شادمان در آن طرف زهرا شده

كوري چشم حسودان شد پدر

چون خدا بر او عطا كرده پسر

مادر گيتي نزايد چون تويي

سروري را مي سزايد چون تويي

ناتوان باشد بشر در مدحتان

حق تعالي مي ستايد چون تويي

آفتاب از شرم رويت در حجاب

رفته و بالا نيايد چون تويي

اي قيامت آن قد و بالاي تو

كار ما بسته به يك امضاي تو

يك نظر بنشين جمالش را ببين

مي برد دل از اميرالمومنين

برق لبخندش گرفته شهر را

روشن از نورش يسارست و يمين

نجل زيباي ولايت را ثمر

حلقه سبز امامت را نگين

خالق اكبر كه اكبر داده است

هديه بر حيدر پيمبر داده است

اي طواف من به گرد روي تو

طاق محرابم خم ابروي تو

تو مطهر زاده اي مولاي من

عالمي گرديده مست بوي تو

باب حاجات همه بر من نگر

آمدم

با قلب پرخون سوي تو

لحظه اي گيسوي خود را تاب ده

قطره اي ما را شراب ناب ده

***ميلاد يعقوبي***

اي كه بر روشناي چهره ي خود

نور پيغمبر سحر داري

نوري از آفتاب روشن تر

رويي از ماه خوبتر داري

تو كدامين گلي كه ديدن تو

صلواتي محمدي دارد

چقدر بر بهشت چهره ي خود

رنگ و بوي پيامبر داري

هجرتت از مدينه شد آغاز

كربلا شاهد سلوك تو بود

كوفه چون شام ماند مبهوتت

تا كجاها سر سفر داري

باوري سرخ بود و جاري شد

اولسنا علي الحق از لب تو

چه غرور آفرين و بشكوه است

مقصدي كه تو در نظر داري

با لب تشنه بودي و مي سوخت

در تف كربلا پر جبريل

وقت معراج شد چه معراجي

اي كه از زخم بال و پر داري

از ميان تمام اهل جهان

عرش پايين پا نصيب تو شد

عشق مي داند و جنون كه چقدر

شوق پابوسي پدر داري

شوق پابوسي تو را داريم

حسرت آن ضريح ششگوشه

گوشه چشمي عنايتي لطفي

تو كه از حال ما خبر داري

در مديح تو از مدايح تو

يا علي هرچه بيشتر گفتيم

با نگاهي پر از عطش ديديم

حُسن ناگفته بيشتر داري

***سيد محمد جواد شرافت***

دل حرم مي شود سحرگاهي

كه شود صحن ديده تر گاهي

قطر? آب در مرور زمان

مي كند در حجر اثر گاهي

دل من سخت تر ز سنگ كه نيست

امتحان كن بر اين جگر گاهي

اي خريدار بر رضاي خدا

جنس پس مانده را بخر گاهي

يعني آن قدر بي بها هستم

نيستم لايقِ نظر گاهي

بين سجاده ديده بر راهم

نيمه شب مي شود خبر گاهي

بنده اي را كه دست و پا گير است

همرهت تا خدا ببر گاهي

قتلگاهي به پا كني با ناز

گر ازين جا كني گذر گاهي

پسري كه كريم زاده بود

مي كند جلو? پدر گاهي

تاج اصحاب يا علي اكبر

يابن ارباب يا علي اكبر

تو مطهر شدي ز هر چه بدي

تا بگوئي ز نسل لم يلدي

صد و ده بار هو كشم ز جگر

كه تو با كعبه زاده هم عددي

همه

دلگرمي ام محبت توست

يابن ليلا «عليك معتمدي»

گر تو شاگرد مجتبي هستي

دست خالي نمي رود احدي

ناز تو فاطمي تر از همه است

راه دل بردن از علي بلدي

نو? ارشد دو دريايي

موجي از عشق گاه جذر و مدي

جاي مادر بزرگ تو خالي

زود پر زد به وادي ابدي

تو ز هر پنج تن نشان داري

تو حديث كساي مستندي

جز براي دل ابوفاضل

پرده از روي خويش پس نزدي

تا خدا پرده از رخ تو كشيد

چشم عباس مرتضي را ديد

تا كه بابا تو را صدا مي كرد

محشري در حرم به پا مي كرد

با نگاهي به قد و بالايت

ياد پيغمبر خدا مي كرد

تو كه هستي كه پير ميخانه

با مناجات تو صفا مي كرد

اي دل آرام خوش صداي حجاز

مأذنه بر تو اقتدا مي كرد

آتش روي بام خان? تو

كوچه ها را پر از گدا مي كرد

هر كسي داشت نذر پيغمبر

به در خانه ات ادا مي كرد

دور از چشم شور مردم شهر

از رخ تو نقاب وا مي كرد

بوسه اي از لب تو هر دردِ

پدري پير را دوا مي كرد

گوشه اي مي نشست و با زينب

نظري سوي مجتبي مي كرد

بعد مي گفت اين پسر غوغاست

چقدر شكل مادرم زهراست

تو ز اجداد خود چه كم داري

نسبي پاك و محترم داري

وارث آدم و كليم و مسيح

بهر احياي مرده دم داري

گشته شش گوشه اين حرم يعني

تو جداگانه يك حرم داري

تو ز پايين پا ولايت بر

كرسي و نون و والقلم داري

ما به نام تو سينه زن شده ايم

حق شاهيِ بر عجم داري

تو كه باب الحوائجي بي شك

بس كه آقايي و كرم داري

يك قدم تو عقب تر از عباس

بر سر دوش خود علم داري

شانه هايت ز بس مودب بود

دومين تكيه گاه زينب بود

خيز

و شمشير مرتضي بردار

بزن اي شير بر دل كفار

زره مصطفي بپوش علي

در ركاب عقاب پا بگذار

نعره اي زن منم علي اكبر

نو? حق حيدر كرار

هم چو شيري بزن به قلب سپاه

تا بريزي به هم يمين و يسار

ضج? كوفه را در آوردي

اي ابر مرد عرص? پيكار

هر طرف تاب مي دهي تيغت

پشته سازي ز كشت? بسيار

تشنگي را بهانه فرمودي

رو نمودي به جانب دلدار

لب نهادي بر آن لبان خشك

گفتي آهسته اين سخن با يار

كي محاسن سپيد در بندم

دست خود از محاسنت بردار

تا كه دل كنده از تو بابا شد

بال هاي شهادتت وا شد

ناگه از دشت يك صدا آمد

نال? اي پدر بيا آمد

پدر آمد ولي چه آمدني

چه كسي گفته روي پا آمد

پيرمردي كنار نعش جوان

با سر زانو از قفا آمد

روضه ات گشته شرح موت حسين

وسط هلهله نوا آمد

آن چنان نعره زد علي ولدي

ناله اش بين كه تا كجا آمد

دست خود را گرفته روي سر

زينب از سوي خيمه ها آمد

شد حسين زنده با دم زينب

پاي معجر ميان تا آمد

با تن ريخته به هم چه كند

نوبت ياري عبا آمد

شب جمعه است بس كن اي شاعر

چون كه مادر به كربلا آمد

هر شب جمعه كربلا غوغاست

فاطمه روضه خوان كرب و بلاست

***قاسم نعمتي***

عاشق آن است كه پر مي گيرد

فقط از عشق خبر مي گيرد

از جگر آتش اگر مي گيرد

عشق را مدّ نظر مي گيرد

منطق منطقه ي ما عشق است

مذهب مطلقه ي ما عشق است

بي دل آن است كه دل داده به تو

كار و بارش فقط افتاده به تو

سجده كرده خود سجاده به تو

مي رسد آخر اين جاده به تو

راهي جاده ي مجنون شدنيم

بس كه آماده ي مجنون شدنيم

ما همه در به در ليلاييم

بيش تر دور و بر ليلاييم

سائل پشت

درِ ليلاييم

زيرِ دينِ پسرِ ليلاييم

تو علي اكبر ليلا هستي

نوه ي اول زهرا هستي

كيستي محشر در گهواره؟!

فاتح خيبر در گهواره

يا كه پيغمبر در گهواره

خنده ات اكبر در گهواره

همه را ياد نبي مي انداخ_ت

ياد ميلاد نبي مي انداخت

***صابر خراساني***

بر مَقدمت تغزل شيوا ترانه ريخت

شوريده وار صد غزل عاشقانه ريخت

دست نسيم بر سر راه عبورتان

باراني از شكوفه ي سيب و جوانه ريخت

شب گيسوان تيره و آشفته حال را

با شانه ي طلوع سحر؛ روي شانه ريخت

آيينه از نگاه اهورايي شما

صد تكه شد، به پاي شما خاضعانه ريخت

تنديس حُسن يوسف مصري شكسته شد

با آذرخش خنده تان صادقانه ريخت

ميلادتان به قافيه احساس مي دهد

ابيات شعر عطر گل ياس مي دهد

يوسف ترين خَلقي و احمد شمايلي

زهرا صفات هستي و حيدر خصائلي

چشمان تان دليل توالي جزر و مد

مهتاب پر فروغ تمام سواحلي

از خانواده ي كرمي اي بزرگوار

باني خير سفره ي فضل محافلي

آوازه ات رسيده به دروازهاي چين

گنجينه ي سترگ و عظيم فضائلي

شاگرد درس رزم علمدار كربلا

جنگاور بدون رقيب قبائلي

اي دومين قمرْ رخ ايل ابوتراب

تصويري از شجاعت عباس بين قاب

ارباب زاده هستي و مهتاب زاده اي

در بارگاه سلطنتي شاه زاده اي

سرو بلند باغ اميد عشيره اي

بر قله ي غرور حسين ايستاده اي

اي تك سوارِ صاعقه پوشِ مسيرِ عشق

در انتهاي دورترين جاي جاده اي

آيينه ي تجلي اوصاف حيدري

تو صخره ي شهامت و كوهِ اراده اي

دوم ركاب محمل مستور زينبي

تو پرده دار حرمت اين خانواده اي

سايه به سايه هم قدم عصمت خدا

ديوار غيرت حرم عصمت خدا

***وحيد قاسمي***

عشقت ميان سينه من پا گرفته

شكر خدا كه چشم تو ما را گرفته

درياب دلها را تو با گوشه نگاهي

حالا كه كار عاشقي بالا گرفته

عمريست آقا جان دلم از دست رفته

پائين پاي مرقدت مأوا گرفته

گيسو كمند خوش قد و بالاي ارباب

شش گوشه هم با نور تو معنا گرفته

از كودكي آواره روي تو هستم

دست دلم را حضرت زهرا گرفته

مانند جدت رحمتٌ للعالميني

حيف است دست خالي ما را نبيني

*

زلف تو را موج پريشان مي شناسد

چشم تو را

آيات باران مي شناسد

عطر تو و پيراهنت را يوسف شهر

كوچه به كوچه صبح كنعان مي شناسد

اعجاز چشمان تو را آيه به آيه

آري دل تازه مسلمان مي شناسد

آقا كرامات نگاه روشنت را

خورشيد در هر صبحگاهان مي شناسد

خشم و خروش و هيبتت را بين ميدان

هوهوي رعد و برق طوفان مي شناسد

خورشيد از شرم نگاهت رو گرفته

در ساحل نورانيت پهلو گرفته

*

بالاتر از حد تصور ها كمالت

دل مي برد از اهل اين عالم خيالت

صبح ازل چشمان مبهوت ملائك

بودند شيداي تماشاي جمالت

مي جوشد از خاك قدمهاي تو زمزم

كوثر شراب خانگيّ لا يزالت

كي مي شود با بالهاي اين چنيني

پرواز تا اوج شكوه بي مثالت

آنجا كه بال جبرئيل آتش گرفته

بام نخست پر كشيدنهاي بالت

خُلقاً و خَلقاً ، منطقاً عين رسولي

ديگر چه گويم از تو و خوي و خصالت

وقتي كه تكبيرت طنين انداز مي شد

مي گفت ليلا مادرت : شيرم حلالت

مي ريزد از عطر نگاهت ياس آقا

تنها تويي هم شانه با عباس آقا

*

هر صبح بر لب نغمه تكبير داري

تو آفتابي ، صبح عالمگير داري

با حلقه هاي گيسوي پر پيچ و تابت

صد كاروان دل در تب زنجير داري

از لهجه ات عطر خدا مي بارد آقا

هر گاه بر لب نغمه تكبير داري

از ميمنه تا ميسره مي پاشد از هم

وقتي كه در دستان خود شمشير داري

بايد برايت ذوالفقاري دست و پا كرد

حيدر شدي و هيبتي چون شير داري

از هيبت چشم تو دشمن مي گريزد

پلكي بزن تا عالمي بر هم بريزد

*

حالا كه خاكم را سرشته دستهايت

بگذار تا باشم هميشه خاك پايت

بال و پري مي خواهم امشب از تو آقا

تا كه تمام عمر باشم در هوايت

آه اي اذان گوي سحر گاه مدينه

ياد نبي را زنده مي سازد صدايت

اي

كاش چشمانم تبرّك مي شدند از

گرد و غبار بال خاكيّ عبايت

اي زينت كرب و بلاي حضرت عشق

بگذار باشم زائر پائين پايت

عمريست از مهر تو در دل توشه دارم

شوق طواف مرقد شش گوشه دارم

***يوسف رحيمي***

باز هم آسمان اين خانه شب پر رفت و آمدي دارد

باز هم كوچه ي بني هاشم بوي عطر محمدي دارد

در شبستان زلف تو ترسا، خال بر گونه ي تو هندوكش

طاق زيباي ابرويت محراب، وه كه ليلا چه معبدي دارد

كار چشم تو مبتلا كردن، خاك را با نظر طلا كردن

اين زليخاي نفس ما يوسف ! عاشق توست هر بدي دارد

خَلق تو خُلق تو تعالي الله!، چه شكوهي است در تو يا الله!

اين علي تا كه مي رسد به خدا صلوات محمدي دارد

مي آيي و ليلا شده مجنون عطر و بوي تو

دستي به رويت مي كشد، يك دست بر گيسوي تو

نه بر نمي دارد كسي يك لحظه چشم از روي تو

يك چشم زينب بر حسين آن چشم ديگر سوي تو

هم باده نوش كوثري، هم مست از جام علي

باز، اي محمد! مي رسي، اين بار با نام علي

يا رب و يارب ساغرت، يا حق و يا حق باده ات

از مستي لب هاي تو ميخانه شد سجاده ات

يك دم علي گل مي كند در آن لباس ساده ات

يك دم محمد مي رسد با زلف تاب افتاده ات

مي آيد از در مصطفي امشب كه مستم با علي!

حالا كه تو هر دو شدي پس يا محمد! يا علي!

تسبيح زيبايت دل روح الامين را مي برد

آن قد و بالايت دل اهل زمين را مي برد

ناز قدمهايت دل سلطان دين را مي برد

موج نگاهت كشتي اهل يقين را مي برد

غرقند قايق هاي ما در بهت اقيانوس تو

بال ملك مي سوزد از «يا نور و يا قدوس» تو

وقتي رجز خوان مي شوي، انگار حيدر مي رسد

يك لافتاي ديگر از نسل علي سر

مي رسد

اي نسخه دوم! _ كه با اصلش برابر مي رسد _

پيش تو مي لرزد زمين، گويي كه محشر مي رسد

صف مي كشد يك شهر تا شايد تماشايت كند

مه مي رسد تا يك نظر در صبح سيمايت كند

شهزاده! دل را مي بري از شهر با يك گوشه لب

اي مرد! تو يا يوسفي يا احمدي، يا للعجب!

چشم انتظارت كوچه ها، اي ماه زيباي عرب!

صبح يتيمان مي رسد تا مي رسي تو نيمه شب

دستان تو ميراثي از دست كريم مجتبي

اصلا تو گلچيني شدي از گلشن آل عبا

تا پرده هاي خيمه را ماه جوان وا مي كني

هم دشمن و هم دوست را غرق تماشا مي كني

با شرم و خواهش يك نظر در چشم بابا مي كني

از او چه مي خواهي؟ چرا اين پا و آن پا مي كني؟

اي كربلايي اين تو و اين لحظه ي دلخواه تو

اي شير مست هاشمي اينجاست جولانگاه تو

مي خواستت در خاك و خون اصلا خداي كربلا

اصلا سرشتت از گِلي خونين براي كربلا

تا باز باشي بهترين، در روضه هاي كربلا

اما در اين توفان امان از ناخداي كربلا

با خواهش چشمان تو تا اذن ميدان مي دهد

با رفتنت آرام جان! دارد پدر جان مي دهد

***قاسم صرافان***

بحر طويل

همه در حيرتم امشب، كه شب هفده ماه ربيع است و يا يازده غره ي شعبان معظم، شب ميلاد محمد شده يا اينه ي طلعت نوراني احمد، به سر دست حسين است و يا آمده از غار حرا باز محمد؛ عجبا اين گل نورسته علي اكبر ليلاست، بگو يوسف زهراست، بگو اينه ي طلعت طاهاست، بگو دسته گل فاطمه ي ام ابيهاست، بگو روح بتول است، بگو جان رسول است، سلام و صلوات همه بر خُلق و خصالش، به جلالش به جمالش همه مبهوت كمالش همه مشتاق وصالش كه سراپاست همه اينه ي احمد و آلش، چه به خلقت

چه به طينت چه به صورت چه به سيرت چه به قامت چه به هيبت، همه بينيد در اين خال و خط و چهره ي گل روي رسول دو سرا را.

خانه ي يوسف زهراست زيارتگه پيغمبر اكرم، نگه آل محمد به جمالي است كه خود شاهد رخسار دل آراي محمد شده اينك، همگي چشم گشودند به سويش، به گمانم كه گره خورده دل نور دل فاطمه بر طره ي مويش، شده جا در بغل عمه و آغوش عمويش، نگه ماه بني هاشميان بر گل رويش، نفسش نفخه ي صور و نگهش اينه ي نور و قدش نخله ي طور و به دَمَش معجز عيسي، به لبش منطق موسي، همه ماتش، همه مستش، همه دادند به هم دست به دستش، همه گل بوسه گرفتند ز پيشاني و لعل لب و خورشيد جمالش، همه دادند سلامش، همه ديدند به مهر رخ او وجه خدا را.

نگه از دامن مادر به گل روي پدر دوخته گويي، كه ز شيري به تجلاي الهي شده چون شعله ي افروخته، سر تا به قدم سوخته، از روز ولادت بسي آموخته اين درس كه بايد به جراحات تنش ايه ي ايثار و شهادت همه تفسير شود، سينه ي پاكش هدف تير شود، طعمه ي شمشير شود، با نگه خود به پدر كرده ز گهواره اشارت كه منم كشته ي راهت، تو رسول اللهي و من چو علي شير سپاهت، بنواز اي پدر عالم هستي علي اكبر پسرت را به نگاهت، منم آن كودك شيري كه ز شيري دل خود را به تو بستم، به فدايت همه هستم، تن و جان و سر و دستم، من و آن عهد كه در عالم زر بستم و هرگز نشكستم، پسر فاطمه! از جام

تولاي تو مستم، تو دعا كن تو دعا كن كه سرافراز كنم تا صف محشر شهدا را.

چه برازنده بود نام علي بهر من آن هم ز لب تو، كه وجودم همه گرديده پر از تاب و تب تو، به خدايي خدا پيش تر از آمدنم بوده دلم در طلب تو، به جز اين نيست كه باشد حسب من، حسب تو، نسب من نسب تو، به خدا مثل علي در صف پيكار برآرم ز جگر نعره و يك باره زنم چون شرر نار به قلب صف اشرار، كه گويد به من احسن به صف كرب وبلا حيدر كرار و زند خنده به شمشير و به آن صولت و آن نيرو و آن غيرت و آن شوكت و عز و شرفم احمد مختار، سزد از دل گهواره به عالم كنم اعلام كه اي خلق جهان! من به نبي نور دو عينم، به همه خلق ندا مي دهم امروز كه فردا به صف كرب وبلا يار حسينم، عجبا مي نگرم در بغل مادر خود معركه ي كرب وبلا را.

اي نبي روي و علي صولت و زهراصفت و فاطمه رفتار و حسن خو، تو كه هستي كه ربودي دل ليلا و حسين و حسن و زينب و عباس و علي را، تو نبي يا كه علي يا كه حسن يا كه حسيني، تو همان خون خدا يا پسر خون خدايي، تو همه صدق و صفايي، تو همه مهر و وفايي، تو به هر زخم شفايي، تو به هر درد دوايي، تو عزيز دل آقاي تمام شهدايي، تو همان يوسف خونين بدن آل عبايي، گل پرپر شده ي گلبن ايثار و ولايي، نه تو قرآن ز هم ريخته از نيزه و شمشير جفايي، تو همه

صبر و ثباتي، تو همه باب نجاتي، تو به لعل لب خشكيده ي خود خضر حياتي، تو در امواج عطش آبروي آب فراتي كه ز داغ لبت آتش زده دريا دل ما را.

نظري تا كه چو جان تربت پاك تو در آغوش بگيرم، به ضريحت بزنم بوسه و از شوق، همان لحظه بميرم، قبر حضرت علي اصغر با قبر امام حسين يكي است نه با قبر حضرت علي اكبر، تو مگر جان حسيني، نه، تو قرآن حسيني، پدر و مادر و جان و همه هستم به فدايت، منم و مهر و ولايت، منم و مدح و ثنايت، منم و لطف و عطايت، منم و حال و هوايت، سگ اين كويم و جايي نروم از سر كويت، چه بخواني چه براني، كرم و لطف تو بود عادت تو، عجز و گدايي است همه عادت من، گفتم و گويم به دو عالم نفروشم كفي از خاك درت را، به خدا سلطنت اين است كه خاك قدم خيل گدايان تو باشم، ندهم اين سمت از دست، به دستم بگذارند اگر مهر و مه و ارض و سما را

***استاد حاج غلامرضا سازگار***

هر جا سخن از خاك دري هست، سري هست

هر جا تب عشق است، دل در به دري هست

ديروز گدايان همه دنبال تو بودند

هر جا كه شلوغ است يقينا خبري هست

اجداد من از دير زمان عاشق عشقند

ديديد كه در طينت ما هم هنري هست

بازار مرا با قدمت گرم نكردي

يك چند غلامي كه بيايي ببري هست

در غيبت شه روي به شهزاده مي آرند

صد شكر كه در خانه آقا پسري هست

هر جا قد وبالاي رشيدي است، يقينا

دنبال سرش نيم نگاه پدري هست

يا حضرت ارباب،دمت گرم و دلت شاد

يا

حضرت ارباب كرم،خانه ات آباد

داريم همه محضر تو عرض سلامي

تو شاهي و ما نيز هر آنچه تو بنامي

تا خانه ي آباد شما بنده پذير است

نامرد ترينم نكنم ميل غلامي

اي قامت قد قامت تو عين قيامت

قربان قدت صد قد و بالاي گرامي

تشخيص تو سخت است علي يا كه رسولي

پس لطف بفرما وبفرما كه كدامي؟

تو مفترض الطاعه ترين واجب مايي

هر چند امامت نكني، باز امامي

هر كس كه هواي پدري داشته باشد

خوب است كه همچين پسري داشته باشد

انگار رسول است، نمايي كه تو داري

انگار بتول است ،صدايي كه تو داري

بد نيست كه هر روز عقيقه بنمايي

با اين قد انگشت نمايي كه تو داري

بايد كه براي تو كرم خانه بسازند

از بس كه زياد است گدايي كه تو داري

از شش جهت كعبه دل لطف تو جاري است

از سفره ي پر جود و سخايي كه تو داري

تو آنقدر از خويشتن خويش گذشتي

كه منتظر توست، خدايي كه تو داري

كاري نكن اي دوست مرا از تو بگيرند

بگذار كه عشاق به پاي تو بميرند

اي سير كمالات همه تا سر كويت

اي آب فرات لب من آب وضويت

ابن الحسنت گفته حسين بس كه كريمي

مانند حسن جود بود عادت و خويت

عالم همه حيران ابوالفضل و حسينند

ماتند ابوالفضل و حسين از گل رويت

پايين قدمهاي حسين جاي كمي نيست

جا دارد اگر غبطه خورد بر تو عمويت

اينقدر مزن آب به سرخي لب خود

حيف است كه پيچيده شود اينهمه بويت

حيف از تو مرا عبد و غلام تو بدانند

بايد كه مرا عبد غلامان تو خوانند

....

اي زاده ي زهرا جگرت ميرود از دست

امروز كه دارد پسرت مي رود از دست

اي كاش كه بالاي سرش زود بيايي

گر دير بيايي ثمرت مي رود از دست

بد نيست

بداني اگر از خيمه مي آيي

با ديدن اكبر كمرت ميرود از دست

....

افتادنت از زين پدرت را به زمين زد

برخيز و گرنه پدرت مي رود از دست

برخيز كه عمه نبرد دست به معجر

بر خيز به جان من و اين عمه ات، اكبر

*** علي اكبر لطيفيان **

شب هفتم محرم مصيبت حضرت علي اصغر (عليهالسلام)
دوبيتي و رباعيات

شد تهي دست شه ، چو از كم و بيش

سر خجلت فكند، خود در پيش

اصغر خود به كف گرفت و بگفت

"برگ سبزي است تحفه درويش"

***سالكي واعظ***

آن جمله چو بر زبان مولا جوشيد

آز ناي زمانه نعره ي "لا" جوشيد

تنها ز گلوي اصغر شش ماهه

خون بود، كه در جواب بابا جوشيد

***سيد حسن حسيني***

گويند ، پي گواهي عصمت مام

عيساي نبي داد، زگهواره پيام

اين امر، عجيب نيست، با عشق حسين

شش ماهه كربلا بود مرد قيام

***مجاهدي (پروانه) ***

آري سر شانه ام كبوتر شده بود

از خيمه براي پر زدن در شده بود

در كوچكي اش داشت بزرگي مي كرد

يعني علي اصغر، علي اكبر شده بود

***علي اكبر لطيفيان***

تو مثل آن گل سرخي كه تازه وا شده است

و غنچه غنچه در اين دشت رو نما شده است

تو اولين قدم سبزه روي دشت بهار

تو مثل طفل نسيمي كه تازه پا شده است

هنوز چشم نجيبت شبيه باران است

كه با ترنم هر قطره هم نوا شده است

تو آن لطيفه صبحي كه از سحر خورشيد

به غمزه غمزه ناز تو آشنا شده است

دوباره خنده بزن غنچه ام كه دل تنگم

لب شكر شكن تو چه دلربا شده است

تو را چگونه شقايق رقيب خود نكند

كه داغ عشق به درد تو مبتلا شده است

تو روي دست مني تا به عرش مي برمت

كه فصل سبز ملاقات با خدا شده است

فرات بر دو لب تشنه تو مي سوزد

مگر براي تو اين دشت كربلا شده است

دعاي كوچك من در قنوت عشق تويي

كه كائنات پر از ذكر ربنا شده است

***جعفر رسول زاده (آشفته) ***

يه حديث مي خوام بخونم، واسه هردلي كه خوابه

گفته پيغمبر به دست،تشنه آب دادن ثوابه

ببينيد بچه م هلاكه، چارشم يه چيكه آبه

به خدا گناه نداره، آب بهش بديد ثوابه

دل من رو نسوزونيد، دنياتون آتيش مي گيره

نمي بينيد روي دستم، شيرخوارم داره مي ميره

الهي آتيش بگيرن ، نه فقط دل مي سوزونن

كوفيا هر جوري باشه، زهرشونو مي رسونن

تيري كه براي صيد، شير كربلا ميارن

كوفيا براي حلق، شيرخواره كنار ميذارن

اگه تير سه شعبه باشه، ديگه حنجر نمي مونه

اگه طفل شيرخواره باشه، بخدا سر نمي مونه

خوناي حلق علي رو، سمت آسمون مي پاشه

ميگه بعد علي اصغر، ميخوام اين دنيا نباشه

يه قدم به سمت خيمه، يه قدم به سمت لشگر

مي شينه پا مي شه از جا، به گمونم شده مضطر

داره مي ره پشت خيمه، الهي رباب نبينه

كه تا خيمه رد

خون، پسرش روي زمينه

***محسن عرب خالقي***

بس كن رباب نيمه اي از شب گذشته است

ديگر بخواب نيمه اي از شب گذشته است

كم خيره شو به نيزه ، علي را نشان نده

گهواره نيست دست خودت را تكان نده

با دست هاي بسته مزن چنگ بر رخت

با ناخن شكسته مزن چنگ بر رخت

بس كن رباب حرمله بيدار مي شود

سهمت دوباره خنده انظار مي شود

ترسم كه نيزه دار كمي جابجا شود

از روي نيزه راس عزيزت رها شود

يك شب نديده ايم كه بي غم نيامده

ديدي هنوز زخم گلو هم نيامده

گرچه اميد چشم ترت نا اميد شد

بس كن رباب يك شبه مويت سپيد شد

پيراهني كه تازه خريدي نشان مده

گهواره نيست دست خودت را تكان مده

با خنده خواب رفته تماشا نمي كند

مادر نگفته است و زبان وا نمي كند

بس كن رباب زخم گلو را نشان مده

قنداقه نيست دست خودت را تكان مده

ديگر زيادت اين غم سنگين نمي رود

آب خوش از گلوي تو پائين نمي رود

بس كن ز گريه حال تو بهتر نمي شود

اين گريه ها براي تو اصغر نمي شود

***حسن لطفي***

چگونه خاك بريزم به روي زيبايت

كه تو بخندي و من هم كنم تماشايت

به غير گريه بي اشك تو جواب نبود

براي ناله هل من معين بابايت

مزار كوچك تو پر شده است از خونت

بخواب ماهي من در ميان دريايت

مرا ببخش عزيزم كه جاي قطره آب

به يك سه شعبه برآورده ام تقاضايت

چگونه جسم تو پنهان كنم كه ميدانم

به وقت غارتمان مي كنند پيدايت

بخواب در دل اين خاك تا كمي وقت است

كه بعد از اين شود آغوش نيزه ها جايت

* * * * *

بيا رباب كه اين شايد آخرين باريست

كه خواب مي رود او با نواي لالايت

اگر نشد كه شود سايه سرت امروز

به روي نيزه شود سايه سار فردايت

***محمد علي بياباني

دور عيش و كامراني

شد تمام

وقت مرگ است اي پدر بادت سلام

اي پدر اينك رسول داورم

داد جامي از شراب كوثرم

تا ابد گردم از آن پيمانه مست

جام ديگر بهر تو دارد به دست

شه ز خيمه تاخت باره با شتاب

ديد حيران اندر آن صحرا عقاب

با همان آهن دلي گريان بر او

چشم خونين اشك جوشن مو به مو

چهر عالم تاب بنهادش به چهر

شد جهان تار از قِران ماه و مهر

سر نهادش بر سر زانوي ناز

گفت كاي بالنده سرو سر فراز

اي بطرف ديده خالي جاي تو

خيز تا بينم قد و بالاي تو

اين بيابان جاي خواب ناز نيست

كايمن از صياد تير انداز نيست

خيز تا بيرون از اين صحرا رويم

اينك بسوي خيمه ي ليلا رويم

رفتي و بردي ز چشم باب خواب

اكبرا بي تو جهان بادا خراب

***نير تبريزي***

ماهم فتاده بر خاك با جسم پاره پاره

اي اشك ها بريزيد بر ديده چون ستاره

جز من كه همچو خورشيد افروختم در اين شب

كي پاره پاره ديده اندام ماه پاره

ماهم فتاده بر خاك ديدم كه خصم ناپاك

با تيغ زخم ميزد بر زخم او دوباره

در پيش چشم دشمن بر زخمت اي گل من

جز اشك نيست مرحم جز آه نيست چاره

خنديد قاتل تو بر اشك ديده من

با آنكه خون بر آمد از قلب سنگ خاره

وقتي لبت مكيدم آه از جگر كشيدم

جاي نفس برون ريخت از سينه ام شراره

اي جان رفته از دست بگشا دو ديده از هم

جاني بده به بابا حتي به يك اشاره

دشمن چنين پسندد استاده و بخندد

فرزند ديده بندد بابا كند نظاره

چون ماه نو خميدم با چشم خويش ديدم

خورشيد غرقه خون را در يك فلك ستاره

دردا كه پيش رويم در باغ آرزويم

افتاد برگ ياسم با زخم بي شماره

جسم عزيز جانم چون دامن زره شد

از زخم

هر پياده از تيغ هر سواره

افتاده جسم صد چاك جان حسين بر خاك

(ميثم) بر آن پاك خون گريه كن هماره

***استاد حاج غلامرضا سازگار (ميثم) ***

گوش تا گوش تو اي غنچه گلستان شده است

آب آب لب تو باني باران شده است

خون حلق تو نرفته نفست بند آمد

كه به يك چشم زدن جسم تو بي جان شده است

از زمين مي رود اين بار به سمت ملكوت

قطره هايي كه پر از باده عرفان شده است

تو كه سيراب شدي تازه دلم مي سوزد

از همين خشكي زخمي كه نمايان شده است

تو به اندازه خون پدرت مظلومي

غصه ات بر جگرم داغ دو چندان شده است

كاش مي شد پسرم زير عبا گريه كنم

ناله ام در دل هر هلهله پنهان شده است

مادرت بند دلش بسته به گيسوي تو بود

مادرت چشم به راه است و پريشان شده است

ردپايي كه چنين دور خودش چرخيده است

حال روز پدري هست كه حيران شده است

***محمد امين سبكبار***

آنقدر توان در بدن مختصرت نيست

آنقدر كه حال زدن بال و پرت نيست

بر شانه بينداز خودت را كه نيفتي

حالا كه توانايي از اين بيشترت نيست

"فرمود: حسينم، به خدا مسخره كردند

گفتند:مگر صاحب كوثر پدرت نيست

گفتي كه مكش منت اين حرمله ها را

حيف از تو و درياي غرور پسرت نيست

حالا كه مرا مي بري از شير بگيري

يك لحظه ببين مادر من پشت سرت نيست؟"

***

تو مثل علي اكبري و جذب خدايي

آنقدر كه از دور و برت هم خبري نيست

آنقدر در ان لحظه سرت گرم خدا بود

كه هيج خبر دار نگشتي كه سرت نيست

اين بار نگه دار سرت را كه نيفتد

حالا كه توانايي از اين بيشترت نيست

***علي اكبر لطيفيان***

تو تشنه مي روي و زمان سفر شده

يا روز هاي تيره تر از شب سحر شده

گرم بيان خواهش خشك لبت شدم

ديدم لبت ز خون گلوي تو تر شده

شايد كه تير سينه من را هدف گرفت

از چه گلوي تو به تير سه شعبه سپر شده؟

اين ساقه ي لطيف كه با بوسه مي شكست

حالا دو نيم از لب تيز تبر شده

يك دشت غرق هلهله و خنده روبروست

دريايي از تلاطم غم پشت سر شده

دور از نگاه منتظر مادرت،علي

تشييع و كفن و دفن تنت دردسر شده

آهسته زخم باز تو را بسته ام ولي

حس مي كنم كه فاصله اش بيشتر شده

***محمد امين سبكيار***

تو را به جان عزيزت بخواب عزيز دلم

ببين كه حال دلم شد خراب عزيز دلم

نفس نفس نزن اينگونه اي همه نفسم

مكن تو مادر خود را عذاب عزيز دلم

تو رو به قبله شدي از عطش وَ ميگردد

براي تو جگر آب،آب عزيز دلم

هنوز راه نيفتاده اي مبارز من

مكن براي شهادت شتاب عزيز دلم

بگو كه تير سه شعبه ميان اين همه يل

تو را نموده انتخاب عزيز دلم

نگو كه مي شود آخر محاسن بابا

به خون حلق ظريفت خضاب عزيز دلم

نشد دعاي دلم مستجاب اما

دعاي حرمله شد مستجاب عزيز دلم

***ميلاد حسني***

هم چو روي طفل من بي رنگ و رو مهتاب نيست

بخت من در خواب و چشم كودكم را خواب نيست

گفتم از اشكم مگر اي غنچه نوشي آب ليك

از تو معذورم كه اشك من به جز خوناب نيست

در حرم هر سمت باشد قبله اما بهر من

غير رويت قبله و جز ابرويت محراب نيست

خيمه بيت الله و كعبه مهد و در طواف اهل حرم

اين طواف حج عشق است و جز اين آداب نيست

هفت بار آمد صفا و مروه هاجر آب جست

من كه ده ها بار در هر خيمه رفتم آب نيست

قسمتي از راه را با هروله هاجر برفت

من همه ره را دويدم كام تو سيراب نيست

حج من اتمام شد برخيز احرامم بكن

اي ذبيح خردسال اكنون كه وقت خواب نيست

***استاد حاج علي انساني***

اي كه گرفتي به دوش، بار غم و بار عشق

باز بيا سر كنيم، قصه ي گلزار عشق

قصه شنيدم كه دوش، تشنه لب گل فروش

برد گلي سبز پوش، هديه به بازار عشق

گل غم نا گفته داشت، خاطر آشفته داشت

چشم به خون خفته داشت، از غم سالار عشق

عشوه كنان ناز كرد، وا شدن آغاز كرد

خنده زد و باز كرد، ديده به ديدار عشق

گر چه زمان دير بود، تشنه لب شير بود

منتظر تير بود، يار وفادار عشق

باغ تب و تاب داشت، گل طلب آب داشت

كي خبر از خواب داشت، ديده ي بيدار عشق

عشق زمين گير شد، عرش سرازير شد

گل هدف تير شد، اي عجب از كار عشق

آن گل مينو سرشت، بر ورق سرنوشت

با خطي از خون نوشت، معني ايثار عشق

اين گل باغ خداست، از چمن كربلاست

خوابگه او كجاست، سينه ي اسرار عشق

آه كه با پشت خم، پشت خيامت برم

نغمه سرايد به غم، قافله سالار عشق

تازه گل پرپرم، من ز تو عاشق ترم

اصغرم اي اصغرم، اي گل گلزار

عشق

غنچه ي آغوش من، زينت خاموش من

يار كفن پوش من، يار من و يار عشق

دشت پر از هاي و هوست، مشتري عشق اوست

اي شده قربان دوست، اوست خريدار عشق

خيمه به كويم زدي، خنده به رويم زدي

مي ز سبويم زدي، بر سر بازار عشق

كودك من لاي لاي، از غم تو واي واي

گريه كند هاي هاي، چشم عزادار عشق

با تو «شفق» پر گرفت، عشق در او در گرفت

تا نفسي بر گرفت، پرده ز اسرار عشق

***محمد جواد غفورزاده (شفق) ***

اي بسته بر زيارت قدِّ تو قامت، آب

شرمند? مروت تو تا قيامت، آب

در ظهر عشق عكس تو لغزيد در فرات

شد چشم? حماسه ز جوش شهامت آب

دستت به موج داغ حباب طلب گذاشت

اوج گذشت ديد و كمال كرامت آب

بر دفتر زلالي شط خط«لا» نوشت

لعلي كه خورده بود ز جام امامت آب

لب تر نكردي از ادب اي روح تشنگي

آموخت درس عاشقي و استقامت آب

ترجيع دردي را ز گريزي كه از تو داشت

سر مي زند هنوز به سنگ ندامت آب

از نقش سجده كرد? نخل بلند تو

آيينه اي ست خفته در آه ملامت آب

سوگ تو را زصخره چكد قطره قطره رود

زين بيشتر سزاست به اشك غرامت آب

زينب، حسين (ع) را به گل سرخ خون شناخت

بر تربت تو بود نشان و علامت آب

با يك هزار اسم تو را كي توان ستود

در تنگناي لفظ كه دارد ز مامت آب

از جوهر شفاعت سعي ات بعيد نيست

گر بگذرد ز آتش دوزخ سلامت آب

مي خوانمت به نام ابوالفضل و شوق را

در ديدگان منتظرم بسته قامت آب

آمد به آستان تو گريان و عذر خواه

با عزم پاي بوسي و قصد اقامت آب

***خسرو احتشامي***

بخواب اي نو گل پژمان و پرپر

بخواب اي غنچه افسرده اصغر

بخواب آسوده اندر دامن خاك

نديده دامن پر مهر مادر

بخواب و خواب راحت كن شب و روز

كه خاموش ايت صحرا بار ديگر

نمي آيد صداي تير و شمشير

نه ديگر نعره الله اكبر

همه افتاده در خوابند خاموش

توئي صحرا و چندين نعش بي سر

نترس اي كودك ششماهه من

كه اينجا خفته هم قاسم هم اكبر

مگر باز از عطش ميسوزي اي گل؟

كه از خون گلو لب ميكني تر

كه با تير سه شعبه كرده صيدت؟

بسوزد جان آن صياد كافر

خدايا بشكند آن دست گلچين

كه كرد اين غنچه را نشكفته پرپر

***استاد حبيب

الله چايچيان (حسان) ***

گفت اي پدر بيا كه دل از دست داده ام

جان را به راه عشق تو بر كف نهاده ام

جا گيرم ار به ساحت شه مي سزد كه من

هم شاهباز عشقم و هم شاه زاده ام

جز نقش عشق روي تو اي شهريار حُسن

نقش دگر نديده دل صاف و ساده ام

مهدم مقام و شهد بكام از مي الست

عهدي كه بسته بر سر عهد ايستاده ام

از جام عشق رسته ام از خود بيا مرا

با خود ببركه بيخود از جام باده ام

هستم به جان نثاريت آماده اي پدر

من خود ز مادر از پي اين كار زاده ام

هم جان پي نثار تو بر كف گرفته ام

هم سينه بهر ناوك عشقت گشاده ام

مات آن چنان شدم به رُخ شه كه تا ابد

هرگز ز اسب عشق نيابي پياده ام

***عارف بجنوردي***

كودكي در عهد مهد استاد عشق

داده پيران كهن را ياد عشق

طفل خرد اما بمعني بس سترك

كز بلندي خرد بنمايد بزرگ

خودكبير است ارچه بنمايد صغير

در ميان شعبة سياره تير

عشق را چون نوبت طغيان رسيد

شد سوي خيمه روان شاه شهيد

ديد اصغر خفته در حجر رباب

چون هلالي در كنار آفتاب

چهرة كودك چو دردي برگ بيد

شير در پستان مادر ناپديد،

بازبانحال آن طفل صغير

گفت با شه كي امير شير گير

جمله را دادي شراب از جام عشق

جز مرا كمتر نشد زان كام عشق

گرچه وقت جانفشاني دير شد

مهلتي بايست تا خون شير شد

زان مئي كزوي چو قاسم نوش كرد

نوعروس بخت در آغوش كرد

زان مئي كاكبر چو رفت از وي زپا

با سرآمد سوي ميدان وفا

جرعهاي از جام تير و دشنهام

در گلويم ريز بس كه تشهام

شه گرفت آن طفل مه اندر كنار

يافت در وي در دل دريا قرار

آري آري مه كه شد دورش تمام

در كنار خور بود او را مقام

برد آن مه را بسوي

رزمگاه

كرد رو با شاميان رو سياه

گفت كاي كافر دلان بد سگال

كه برويم بستهايد آب زلال

گر شمارا من گنهكارم به پيش

طفل را نبود گنه در هيچ كيش

آب ناپيدا و كودك ناصبور

شير از پستان مادر گشته دور

زين فراتي كه بود مهر بتول

جرعهاي بخشيد بر سبط رسول

شاه در گفتار و كودك گرم خواب

كه زنوك ناوكش دادند آب

در كمان بنهاد تيري حرمله

او فتاد اندر ملائك غلغله

رست چون تير از كمان شوم او

پر زنان بنشست بر حلقوم او

چون دريد آن حلق تيرجانگداز

سر ز بازوي يدالله كرد باز

تا كمان زه خورده چرخ پير را

كس نديده دونشان يك تير را

تير كز بازوي آن سرور گذشت

بر دل مجروح پيغمبر گذشت

نوك تير و حلق طفل ناتوان

آسمانا واژگون بادت كمان

شه كشيد آن تير و گفت اي داورم

داوري خواه از گروه كافرم

نيست اين نوباوة پيغمبرت

از فصيل ناقه كمتر در برت

شه ببالا ميفشاند آن خون پاك

قطرهاي زان برنگشتي سوي خاك

بنگريد آن مرغ دست آموز عرش

كه چسان در خون همي غلطد بفرش

اين نگارين خون كه دارد بوي طيب

تحفهاي سوي حبيب است از جيب

در ربائيد اين نگار پاك را

پرده گلناري كنيد افلاك را

در ربائيد اين گهرهاي ثمين

كه نيايد دانهاي زان بر زمين

قطرهاي زين خون اگر ريزد بخاك

گردد عالم گير طوفان هلاك

تير خورده شاهباز دست شاه

كرد بر روي شه آسيمه نگاه

غنچة لب بر تبسم باز كرد

در كنار باب خواب ناز كرد

وان گشودن لب بلبخند از چه بود

وان نثار شكر و قند از چه بود

پس ندا آمد بدو كاي شهريار

اين رضيع خويش را برما گذار

تا دهيمش شير از پستان حور

خوش بخوابانيمش اندر مهد نور

پس شه آن در ثمين در خاك كرد

خاك غم بر تارك افلاك كرد

آري آري عاشقان روي دوست

اينچنين قرباني آرند

سوي دوست

اندر آن كشور كه جاي دلبر است

نه حديث اكبر و نه اصغر است

***نير تبريزي***

شكسته پشت غم از بار غصه هاي رباب

از آن زمان كه شنيده است ماجراي رباب

به سوز سينه ي گهواره داغ غم زده است

شرار زخم دل خون لاي لاي رباب

و تار صوتي آتش گرفته مي فهمد

كه آمده چه بلايي سر صداي رباب

براي كودكش آن قدر آه و ناله نكرد

كه چشم مشك پر از اشك شد به جاي رباب

به جان گريه ي شش ماهه روي دست حسين

كسي نريخته اشكي مگر به پاي رباب

قنوت صبر گرفته براي حلق علي

خدا كند به اجابت رسد دعاي رباب

ميان هلهله ي چنگ و هاي و هوي رباب

سه شعبه زخم زد و ناله شد نواي رباب

و ناگهان پر و بال فرشته ها تر شد

به خون كشته ي مظلوم كربلاي رباب

"رقيه" آمده از يك فرشته مي پرسد

پيام تسليت آورده اي براي رباب؟

و فكر مي كنم آب فرات گِل شده است

كه ريخته به سرش خاك، در عزاي رباب

خدا به داد دل خاطرات او برسد

چه مي كشند خيالات انزواي رباب

***مصطفي متولي***

اين قب قب تو ناز به تفسير مي كشد

لب لب مكن كه اين جگرم تير مي كشد

پنجه مكش به سينه تف ديده كوير

ناخن مگر ز سينه كمي شير مي كشد

در كودكي چه محشري در عشق كرده اي؟

حسرت به عاشقي تو هر پير مي كشد

هر كس قدم به سير مقامات تو نهد

كارش در اين ديار به تكفير مي كشد

گويا شنيده شد كه خدا هم ز داغ تو

در عرش ناله هاي فرا گير مي كشد

مي دانم عاقبت كه سر (چند قطره آب)

كار امام عشق به تحقير مي كشد

با آن كه دير آمدم بالاي قبر تو

ديدم پدر ز حنجر تو تير مي كشد

اين جسم غرق خون تو و حالت پدر

آن ماجراي كوچه به تصوير مي كشد

بو برده دشمنت به گمانم تنت كجاست...

بر

روي خاك نيزه و شمشير مي كشد

باور نمي كنم... بدن توست روي ني؟

دشمن ميان هلهله تكبير مي كشد

چشمان باز و حنجره ريش ريش تو

حال دل رباب به تحرير مي كشد

تا نيزه در گلوي تو جا باز مي كند

انگار از وجود من اكسير مي كشد

ديده ببند تا كه نبيني عدوي تو

ناموس خانواده به زنجير مي كشد

***قاسم نعمتي***

ببينيد، ببينيد، گُلم رنگ ندارد

اگر آمده ميدان، سَرِ جنگ ندارد

گُلم سُرخ و سپيدست، ازو قطع اميدست

واويلا، واويلا، واويلا، واويلا

×××

جُز اين كودك معصوم، دگر يار ندارم

جُز اين هِديه ي كوچك، به دادار ندارم

گُلم سرخ و سپيدست، ازو قطع اميدست

واويلا، واويلا، واويلا، واويلا

×××

به روي دست و دوشم، ببينيد فتاده

سر و گردن خود را، به دوش من نهاده

گُلم سرخ و سپيدست، ازو قطع اميدست

واويلا، واويلا، واويلا، واويلا

×××

اگر تير دريده، اگر رنگ به رو نيست

به جز تير سه پهلو، جوابي به گلو نيست

گُلم سرخ و سپيدست، ازو قطع اميدست

واويلا، واويلا، واويلا، واويلا

×××

منم تاجر و، جز او، ز سرمايه ندارم

ز سوره ها ي عشقم، جز اين آيه ندارم

گُلم سرخ و سپيدست، ازو قطع اميدست

واويلا، واويلا، واويلا، واويلا

***حاج علي انساني***

مدح و مصيبت ياران با وفاي حضرت سيد الشهدا (عليهالسلام)
هفتاد و دو مستانه ٬ نوشيده از آن جام

هفتاد و دو حاجي كمر بسته به احرام

در حال طواف و همگي گرم نمازند

با ذكر حسين از پي تكبيره الاحرام

*****

هفتاد و دو طناز زمين خورده به يك ناز

هفتاد و دو شهباز پر از حسرت پرواز

چون زخم زند تيغ بلا پيكرشان را

گويند كه زخم دگرت هست بزن باز

*****

هفتاد و دو سرباز سر افراز و دلاور

هفتاد و دو سردار سر آورده ي بي سر

گويند كه يك سر نبود در خورت اي شاه

اي كاش كه بد بر سر ما صد سر ديگر

*****

به عهد روز ازل پايبند مي مانيم

به غير كرب و بلا قبله يي نمي دانيم

براي آن كه نگويند كفر ورزيديم

بسوي قبله ي سنگي نماز مي خوانيم

***هادي جانفدا***

شعري درباره جون، غلام سياه امام حسين (عليهالسلام)

از موالي حسيني "جون" نام

او غلام شه،شهان او را غلام

دكه عطار دين را، مُشك تر

كعبه ي كوي حسيني را، حَجَر

عشق را بس شهرهاي محكم است

زان ميان، او چون سواد اعظم است

گاه عبدالله زيب دوش او

گاه اصغر زينت آغوش او

ديد چون در كربلا اوضاع جنگ

در پي خدمت، ميان بربست تنگ

بهر رخصت بوسه زد بر پاي شاه

همچو هاله گشت بر اطراف ماه

شاه گفتا كاي غلام دل فكار

رو! به راه خود، مرا تنها گذار

***

عرض كرد: اي سبط پاك مصطفي (ص)

دور باشد اين زآئين وفا

روز نعمت،كاسه ليس خوان تو

روز نقمت، دور از سامان تو

هست آزادي من،در بندگي

من نخواهم بي وجودت زندگي

من نخواهم زندگاني در جهان

بعد مولايان و مولا زادگان

***

ديد چون خضر بيابان نجات

اندر آن ظلمت،عيان آب حيات

طرفه بدري در شب ديجور ديد

ليلة القدري سراسر، نور ديد

طينتش را يافت عليين نژاد

لاجرم رخصت براي جنگ داد

يافت اذن جنگ چون از شاه دين

شد روانه جانب مبدان كين

بر سپاه كوفيان شد حمله ور

زد به جان جمعي از

ايشان شرر

***

ناگهان افتاد از زين بر زمين

همچو مُشك نافه از آهوي چين

چون به خاك و خون،قرين شد پيكرش

از وفا آمد شه دين بر سرش

آن چه با فرزند خود اكبر نمود

باغلام خويش آن سرور نمود

خود نهاد از مهر رو بر روي او

گفت "اللهم بيض وجهه"

گفت راوي در ميان قتلگاه

ديدم او را ، با رخي مانند ماه

***مشكات كاشمري***

اشعار حضرت حر (عليه الرحمه)

اگر بر آستان خواني مرا خاك درت گردم

و گر از در براني خاك پاي لشگرت كردم

به درگاهت غبار آسا نشستم بر نمي خيزم

و گر بفشاني ام چون گَرد بر گِِرد سرت گردم

علي شير خدا باب تو شير خود به قاتل داد

تو اي دلبندِ او مپسند نوميد از درت گردم

دل و جانم ز تاب شرم هم چون شمع مي سوزد

بده پروانه تا پروانه وش خاكسترت گردم

ببين از كرده خود سر به زيرم سر بلندم كن

مرا رخصت بده تا پيش مرگ اكبرت گردم

اگر باشد به دستم اختياري بعد سر دادن

سرم گيرم به دست و باز بر گرد سرت گردم

به صد تعظيم نام فاطمه آرم به لب يعني

كه خواهم رستگار از فيض نام مادرت گردم

***استاد حاج علي انساني***

حضرت حر (عليه الرحمه)

آرامشم ده تا كه طوفان تو باشم

آيينه ام كن تا كه حيران تو باشم

آزاده ام اما گرفتار تو هستم

خارم كه خواهم در گلستان تو باشم

من سر به زير و سر شكسته امده ام

تا سر بلند لطف و احسان تو باشم

ديشب حواسم را كه جمع خويش كردم

ديدم فقط بايد پريشان تو باشم

ايمان چشمانت مرا بيدار كرده

بايد چه گويم تا مسلمان تو باشم؟

بر گيسوانم گرد پيري هست ام

من آمدم طفل دبستان تو باشم

ديروز كمتر از پشيزي بودم، امروز

با ارزشم چون جنس دكان تو باشم

ديروز تحت امر شيطان بودم امروز

از لطف چشمت تحت فرمان تو باشم

ديروز يك گرگ بيابان گرد و بي عار

امروز مي خواهم كه اصلان تو باشم

هرچه شما فرمايي اما دوست دارم

تا در مناي عشق قربان تو باشم

شادم نمودي كه قبولم كردي آقا

من آمدم تا بيت الاحزان تو باشم

خواهم كه خاك پايتان باشم نه اينكه

چون خار در چشمان طفلان تو باشم

آقا

اگر راضي نگردد زينب از من

ديگر چگونه بر سر خوان تو باشم

***محسن عرب خالقي***

اشعار حضرت حر (عليه الرحمه)

يوسف زهرا! ز شما پُر شدم

تا كه اسير تو شدم حُر شدم

از دل دشمن به سويت پر زدم

آمدم و حلقه براين در زدم

آمده ام تا كه قبولم كني

خاك ره آل رسولم كني

حرّ پشيمان تو ام يا حسين

دست به دامان تو ام يا حسين

يك نگه افكن همه هستم بگير

اي پسر فاطمه دستم بگير

روز نخستين به تو دل باختم

در دل من بودي و نشناختم

دست نياز من و دامان تو

كوه گناه من و غفران تو

ناله ي العفو بُوَد بر لبم

تا صف محشر خجل از زينبم

روي علي اكبر تو ديدني است

دست علمدار تو بوسيدني است

مهر تو كُلّ آبروي من است

هستي من خون گلوي من است

چه مي شود كشته ي راهت شوم؟

خاك قدم هاي سپاهت شوم؟

حرّ رياحي به درت آمده

فطرس بي بال و پرت آمده

با نگه خويش كمالم بده

وز كرم خود پر و بالم بده

بال من از تيغه ي شمشيرهاست

سينه ي تنگم سپر تيرهاست

مقتل خون، اوج كمال من است

تير محبت پر و بال من است

بال بده، فطرس ديگر شوم

طوطي گهواره ي اصغر شوم

***استاد حاج غلامرضا سازگار***

حضرت حر (عليه الرحمه)

گفت سير نار و دوزخ مي كنم

عارفانه طي برزخ مي كنم

يك طرف پيغمبر و يك سو يزيد

ادخلوها جفت با هل من مزيد

پس دو دست خود ز غم بر سر گرفت

فطرتش هم تير و قرآن بر گرفت

گفت اي دادار غفّارالذنوب

كاشف الاسرار و ستّار العيوب

گر دل خاصان تو بشكسته ام

باز دل بر عفو عامت بسته ام

و آنكه آمد تا به نزديك خيام

گفت از حرّ مرشد دين را سلام

توبه كردم ليك توّابم تويي

عفو خواهم ليك وهّابم تويي

مهر تو فرعون را موسي كند

جذبه ات دجال را عيسي كند

گر بخواني خيمه بر گردون زنم

ور براني غوطه ها در خون زنم

شاه گفت اهلاً و سهلا مرحبا

اي دو كونت بنده ي بند قبا

گر تو ببريدي ره ظاهر ز ما

ما ره باطن نبرديم از شما

بحر كي در انتقام از قطره شد

مهر كي در انكسار از ذرّه شد

گر ز تو نسبت به ما سر زد خطا

آن خطا اين جا بدل شد بر عطا

حر چو الطاف شه اندر خويش ديد

عشق وا پس مانده را در پيش ديد

گفت چون اوّل من آزردم تو را

اذن ده تا گردمت اوّل فدا

بود او را نيمه جاني كز امام

ديد بر بالبن خود جاني تمام

زير لب خندان سوي جنات رفت

از صفت بگسسته سوي ذات رفت

***مرحوم سيد حسن حسيني***

حضرت حر (عليه الرحمه)

سوارِ گمشده را از ميان راه گرفتي

چه ساده صيد خودت را به يك نگاه گرفتي

شبيه كشتي نوحي، نه! مهربان تر از اويي

كه حرِّ بد شده را هم تو در پناه گرفتي

چنان به سينه فشردي مرا كه جز تو اگر بود

حسين فاطمه! مي گفتم اشتباه گرفتي

من آمدم كه تو را با سپاه و تير بگيرم

مرا به تير نگاهي تو بي سپاه گرفتي

بگو چرا نشوم آب كه دست يخ زده ام را

دويدي و نرسيده به خيمه گاه گرفتي

چنان تبسم گرمي نشانده اي به لبانت

كه از دل نگرانم مجال آه گرفتي

رسيد زخم سرم تا به دستمال سفيدت

تو شرم را هم از اين صورت سياه گرفتي

***قاسم صرافان***

حضرت حرّ (عليهالسلام) -بحر طويل

در صف و كرب و بلا، لشگر شيطان چو مصمّم شدي از جور و جفا، در پي قتل پسر احمد مختار، بهين حجت دادار، ولي الله ابرار، يگانه پسر حيدر كرار، در آن مرحله حُر بود گرفتار، فتاده به تنش لرزه در آن عرصه ي پيكار، به دل داشت ز غم آه شرر بار، گهي بخت به جنّت كشدش گه به سوي نار، سرشكش به رخ و گفت كه اي قادر جبّار، من و جنگ حسين ابن علي (ع) رهبر احرار، به ذات احد داور غفّار، كه هرگز نكنم رو به سوي نار، به ناگاه چو خون يك سره جوشيد و خروشيد همه هستي خود باخت، فرس تاخت، به سوي حرم يوسف زهرا و به لب داشت بسي ذكر و دعا را.

حسين جان توبه كردم / بيا دورت بگردم / تويي درمان دردم

* * *

پسر فاطمه فرمود كه اي حرّ رياحي، تو دگر حُرّ حسيني، يار ام الحسنيني، تو بريري تو زهيري، تو علي اكبر و عبّاس

رشيدي، تو همه صدق و صفايي، تو همه شور و نوايي، تو دگر از شهدايي، تو گل سرسبد كرب و بلايي، تو دگر توبه نمودي، تو به ما چهره گشودي، زهي از حُسن ختامت، زهي از قدر و مقامت، زهي از شور كلامت، زهي از مشي و مرامت، چه شود تا كه بيايي، به برما و بيني كرم و عفو خطا را.

صفا آورده اي حُر/ چه ها آورده اي اي حُر.

* * *

حُر چو ديد آن همه لطف و كرم و بخشش و احسان و عطا گفت: كه اي شمس هدي، نور خدا، سيّد خيل شهدا،لحظه اي آرام نگيرم ابدا، تا كه شود از بدنم روح برون، رأس جدا، اذن كرم كن كه روم جانب ميدان و به راه تو دهم جان و شوم كشته در اين دشت بلا با لب عطشان، من اگر را ه تو بستم، دل زار تو شكستم، به خدا از تو و از زينب و عباس و سكينه خجلَستم، بلكه جبران كنم از دادن جان جرم و خطا را.

حسين جانم فدايت / بميرم من برايت / فداي خاك پايت

* * *

چو گرفت اذن در آن دشت بلا، گشت پر از نور ولا، تاخت به سوي يم لا، داد بر آن قوم ندا، گفت كه اي قهر خداوند جزاتان، بنشيند همه مادر به عزاتان، كه دل فاطمه خستيد و به روي پسرش آب ببستيد، شما كافر و پستيد، شما كفر پرستيد، من امروز دگر حُرّ فداكار حسينم، به خدا يار حسينم، كه به ناگاه يكي نعره كشيد از جگر و تيغ كشيد از كمر و گشت سراپا شرر و ريخت تن

و دست و سر و داد نداي ظفر و رفت كه نابود كند يكسره آن قوم دغا را.

شجاعت زنده گرديد / وفا پابنده گرديد / عدو شرمنده گرديد

* * *

دشمنان يكسره گفتند كه احسنت به چنين غيرت و اين همّت و اين عزت و اين صولت و اين هيبت و اين قدرت و اين نيرو و اين بازو و اين عزم صلابت، كه به هم ريخت بسي ميمنه و ميسره را خصم فراري شده با خفت و خواري، همه با شيون و زاري، فلك انگشت به لب ماند و ملك نعرۀ تكبير زد و تا كه شد از زخم فراوان تن پاكش چو زره تاب ز تن داد و فتاد از سر زين، خواند شه ارض و سما را.

حسين جان كُن قبولم / ببخشا به بتولم / به اولاد رسولم

* * *

يوسف فاطمه آمد سوي ميدان سر حُر را ز وفا بر سر دامن بگرفت و نگه از لطف و كرم كرد بر آن كشته ي آزاده ي دلداده و فرمود كه اي حُر تو دگر حُر شهيدي، چه نكو مادر تو نام تو حُر گفت، دگر همدم مايي، شريك غم مايي، تو هم مُحرم و هم محرم مايي، تو همه صدق و صفايي، تو سفير شهدايي، تو دگر پاك ز هر جرم و خطايي، زتو گيرند دگر اهل وفا درس وفا را.

تو ديگر حُر مايي / شهيد كربلايي / همه صدق و صفايي

***استاد حاج غلامرضا سازگار***

دفن ابدان مطهر شهداء
مقام قرب خدا يا بهشت اهل ولاست

بهشت اهل ولا يا زمين كرب و بلاست

ورق ورق شده هفتاد و دو كتاب خدا

به هر ورق كه زدم تيغ آيه ها پيداست

بني اسد متحير اِستاده اند همه

سكوت

كرده ولي در سكوتشان غوغاست

نه سر بُوَد به تن كشتگان، نه تن سالم

نه ازغلام، نه مولا، نشان در آن صحراست

زكوفه اشك فشان يك سوار مي آيد

به نينواي وجودش نواي يا ابتاست

گشوده لب كه الا اي مواليان حسين

مرا شناخت بر اين لاله هاي باغ خداست

كنار هم بدن قطعه قطعه ي انصار

حبيب و مسلم و جون و برير و عابس ماست

كنار علقمه افتاده پيكري بي دست

كه چشم تشنه لبان از خجالتش درياست

به اشك ديده بشوييد زخم هايش را

كه حافظ حرم و مير لشكر و سقاست

به قلب معركه خون مي دمد زگودالي

كه در ميانه ي آن جسم يوسف زهراست

به زير خنجر و شمشير و تير و نيزه و سنگ

برهنه پيكر صد چاك سيد الشهداست

ميان اين شهدا گشته قطعه قطعه تني

كه ياس سرخ حسين است و لاله ي ليلاست

***استاد حاج غلامرضا سازگار***

ما براي دفن شاه كربلا آماده ايم

رو به سوي قتلگاه و علقمه بنهاده ايم

يوسف زهرا حسين واحسينا واحسين

يك بدن صد پاره از شمشير و تير خنجر است

اين گل دامان ليلا يا علي اكبر است

يوسف زهرا حسين واحسينا واحسين

يك بدن بي دست و سر مانده كنار علقمه

مثل مادر اشك ريز و در عذايش فاطمه

يوسف زهرا حسين واحسينا واحسين

سيزده ساله گلي افتاده در درياي خون

از حناي خون شده سر تا به پايش لاله گون

يوسف زهرا حسين واحسينا واحسين

لاله ها پيداست اما غنچه پرپر كجاست

پيكر سرباز ششماهه علي اصغر كجاست

يوسف زهرا حسين واحسينا واحسين

جسم ياران حسين ابن علي بر روي خاك

از دم شمشير و خنجر قطعه قطعه چاك

يوسف زهرا حسين واحسينا واحسين

از كنار علقمه آيد صداي زمزمه

مي چكد بر جسم ثارالله اشك فاطمه

يوسف زهرا حسين واحسينا واحسين

***استاد حاج غلامرضا سازگار***

بني اسد متحيّر، ستاده ايد همه

چرا به بحر تفكر فتاده ايد همه

براي دفن شهيدان كربلا، زن و مرد

ز خانه سر به بيابان نهاده ايد همه

كسي نبود كه رو سوي اين ديار نهد

خ_دا تم_ام شما را ج_زاي خير دهد

بني اسد نگريد اين خجسته تنها را

ستارگان زمين، ماه انجمن ها را

نصيبتان شده قدر و سعادتي امروز

شما به خاك سپاريد اين بدن ها را

به ه_ر بدن كه رسيديد احترام كنيد

به زخم نيزه و شمشيرها سلام كنيد

بني اسد تن انصار رو به روي شماست

كه دفن پيكرشان، جمله آرزوي شماست

كمك كنيد در اين سرزمين پيمبر را

نگاه مادر ما فاطمه به سوي شماست

اگ_ر شم_ا، نشناسيد اين بدن ها را

معرّفي كنم، اين پاره پاره تن ها را

بني اسد همه رو سوي قتلگاه كنيد

به پيكري كه بوَد غرق خون نگاه كنيد

به مصحفي كه شده آيه آيه گريه كنيد

ز آه خود، رخ خورشيد را سياه كنيد

تني ك_ه ريخته از هم چگونه برداريد

كمك كنيد، كه يك قطعه بوريا آريد

بني اسد تن پاك برادرم اينجاست

كه عضوعضو وجودش ز هم جداست جداست

هر آنكه ديد ورا گفت اين رسول خداست

كمك كنيد كه اين جان سيدالشهداست

دل حسين ن_ه تنها گسسته از داغش

پس از پدر كمر من شكسته از داغش

بني اسد نگهم بر دو شاخۀ ياس است

بر آن نشانه لب هاي سيّدالناس است

به احترام بگيريد هر دو را سردست

ادب كنيدكه اين دست هاي عباس است

نه دست مانده به جسم مطهرش نه سري

خ__دا ب_ه م_ادرش ام البنين كند نظري

بني اسد گل صدپاره اي، در اين چمن است

شهيد بي زرهي، پاره پاره پيرهن است

ادب كنيد كه اين ماه سيزده ساله

پسرعموي عزيزم، سلالۀ حسن است

به تير و نيزه تن پاره پاره اش سپر است

ز حلقه هاي زره، زخم هاش بيشتر است

بني اسد بدني پشت خيمه

مدفون است

دل رباب و دل فاطمه بر او خون است

مزار اوست همان روي سينۀ پدرش

ز خون او گل روي حسين گلگون است

هنوز هست به سوي حسين ديدۀ او

س_لام «ميثم» ب__ر حنج_ر بري_دۀ او

***استدا حاج غلامرضا سازگار***

يك جهان روضه و يك ماه محرم داري

آه،آقاي غريبم چقدر غم داري

تا ابد هم كه بخوانند همه مرثيه ات

باز هم روضه نا خوانده به عالم داري

اين همه زائر دلسوخته خاكت را

از ازل داشته اي تا به ابد هم داري

روضه خوانهات زيادند، يكيشان قرآن

مطلع فجر خدا سوره مريم داري

درد دل كن كه نماند به دلت چون پدرت

خواهرت هست كنارت ،تو كه محرم داري

بهترين نوحه ما هست« غريب مادر»

صاحب روضه بگو-بهتر از اين دم داري-؟

تا كه نوميد نگردد زدرت محتاجي

تو هم انگشت هم انگشتر خاتم داري

وقت تدفين تو اي شعر غريبي، پسرت

ديد در وزن تنت چند هجا كم داري

***محسن عرب خالقي***

بازگشت به مدينه
از سفر داغديده، آمده ام

دل ز هستي بريده، آمده ام

زينبم من، كه از ديار عراق

رنج و حسرت كشيده، آمده ام

اينك از شام با لباس سياه

چون شب بي سپيده، آمده ام

شادي دهر را زكف داده

غم عالم خريده، آمده ام

گرچه با قامتي رسا رفتم

ليك، با قدّي خميده، آمده ام

پيكر پاك سرو قدانْ را

بروي خاك، ديده آمده ام

دسته گلهاي نازنينم را

دست بيداد، چيده آمده ام

ديده ام يك چمن، گل پرپر

خار در دل خليده، آمده ام

پاي هرگل، گلاب گريه ي من

باتأثّر، چكيده آمده ام

باد يغما گر خزان هرچند

بر بهارم وزيده، آمده ام

سربلندم كه با اسارت خويش

افتخار آفريده آمده ام

تار و پود ستم، به تيغ سخن

با شهامت، دريده آمده ام

پي محو ستم اگر رفتم

با همان عزم وايده آمده ام

ازكنار مجاهدان شهيد

وز جهاد عقيده آمده ام

بارها از سر حسين عزيز

صوت قرآن شنيده آمده ام

گر رود خون زديده ام نه عجب

من كه بي نور ديده آمده ام

هدفم، اعتلاي قرآن بود

به مرادم رسيده آمده ام

شاهد صبح و شام من شفق است

كز سفر، داغديده آمده ام

***محمد جواد غفورزاده (شفق) ***

گفت مادر، از پسر بهرت خبر آورده ام

دخترت زينب منم شرح سفر آورده ام

گر دهم شرح سفر، ترسم بيازارم دلت

كز عزيزانت خبر با چشم تر آورده ام

رفتم از كويت ولي باز آمدم دل غرق خون

ز اشك خونين ،دامني پر از گهر آورده ام

از عراق و شام با سنگ جفا سوي حجاز

طايران قدس را بشكسته پر آورده ام

يوسفت شد صيد گرگان در زمين كربلا

ارمغان پيراهنِ آن نامور آورده ام

مادران را با جوانان از وطن بردم ولي

جمله را در بازگشتن بي پسر آورده ام

ام ليلا را ز داغ اكبرش از كربلا

دل پر آذر، ديده گريان، خون جگر آورده ام

مادر اصغر، رباب خسته جان

را همرهم

با دلي پر درد از داغ پسر آورده ام

هرچه گويم باز ماند ناتمام، اين شرح حال

قصه جانسوز خود را مختصر آورده ام

قصّه پر غصه زينب، «صفا» بنوشت و گفت

بهر دل ها مايه سوز و شرر آورده ام

***صفا تويسركاني***

عمر سفر آمد به سر مدينه 

داغ دلم شد تازه تر مدينه

فرياد زن اعلام كن خبر ده

برگشته زينب از سفر مدينه

از كربلا و شام و كوفه سوغات

آورده ام خون جگر مدينه

هم داده ام از دست شش برادر

هم ديده ام داغ پسر مدينه

از كاروان بي حسين و عباس

ام البنين را كن خبر مدينه

گرديده جسم يوسف پيمبر

از قلب زينب پاره تر مدينه

پيراهن او را بگير از من

بر مادرم زهرا ببر مدينه

بر يوسف زهرا ز سوز سينه 

قرآن بخوان، قرآن بخوان مدينه 

جان مرا لب تشنه سر بريدند

هجده عزيزم را به خون كشيدند

هم پيكرش را پاره پاره كردند

هم سينه اش را از سنان دريدند

گه دور خيمه گه به دور مقتل

با كعب ني دنبال ما دويدند

با كام خشك از هيجده عزيزم

بين دو نهر آب سر بريدند

از كربلا تا شام لحظه لحظه

رأس حسينم را به نيزه ديدند

اعضاي او گرديده سوره سوره

آيات قرآن از لبش شنيدند

حالا كه آمد اين سفر به پايان

اكنون كه از ره كاروان رسيدند

بر يوسف زهرا ز سوز سينه

قرآن بخوان، قرآن بخوان مدينه

دادم ز كف گل هاي پرپرم را

عبدالله و عباس و اكبرم را

راهم مده راهم مده كه با خود

نآورده ام گل هاي پرپرم را

ديدم به روي شانة ذبيحم

با كام عطشان ذبح اصغرم را

تا سر بريدند از تن حسينم

ديدم لب گودال مادرم را

وقتي سكينه تازيانه مي خورد

كردم صدا جد مطهرم را

دردا كه با پيشاني شكسته

ديدم به ني رأس برادرم را

تا بر حسين خود كنم تأسي

بر چوبة محمل زدم سرم را

يك روزه يك باغ گلم خزان شد

از دست دادم يار و ياورم را

بر يوسف زهرا ز سوز سينه

قرآن بخوان، قرآن بخوان مدينه

عريانِ تن در خون شناورش بود

پيراهنش گيسوي دخترش بود

آبي كه زخمش را به قتلگه شست

در آن يم خون اشك مادرش بود

وقتي كه جسمش را به بر گرفتم

لب هاي من بر زخم حنجرش بود

يك سوي او نعش علي اكبر

يك سوي او دست برادرش بود

من زائر جسمش كنار گودال

زهرا به كوفه زائر سرش بود

پيشاني اش را جاي سنگ دشمن

نقش سم اسبان به پيكرش بود

با من بنال از داغ آن شهيدي

كز نوك ني چشمش به خواهرش بود

از نيزه و شمشير و تير و خنجر

بر زخم ديگر زخم ديگرش بود

بر يوسف زهرا ز سوز سينه

قرآن بخوان، قرآن بخوان مدينه

***استاد حاج غلامرضا سازگار***

منكه بر گشته ام از كرب و بلا

هست در صحن دلم روضه به پا

منكه بي يار و حبيب آمده ام

به مدينه چه غريب آمده ام

ديده ام داغ همه همسفران

شده ام همسفر خونجگران

ديدگانم كه زغم گريانند

روضه خوان بدني عريانند

بدني كه سر او بر ني بود

پاي آن سر شده چهره كبود

بدني كه موي من كرد سپيد

زخم و داغ از سم مركبها ديد

آنكه شد پير غم اين دوران

اشك او كرد عدو را خندان

بيشتر از همه من رنجيدم

داغ يك غافله يوسف ديدم

گر قدو

قامت من خم گشته

داغ بر دوش محرم گشته

منكه پيغمبر عاشورايم

خجل از مادر خود زهرايم

چونكه از يوسف خونين بدنش

دركفم هست فقط پيرهنش

دلم از غصه يارم تنگ است

آه سوغات سفر خونرنگ است

منكه از داغ حسين افسردم

كاش در كرب و بلا مي مردم

***جواد حيدري***

اه_ل م_دينه! دگ_ر م_دينه نم_انيد

جاي گلاب از دو ديده خون بفشانيد

نال_ه دل را ب_ه آسم_ان ب_رسانيد

ب_ا ج_گر پاره پاره روضه بخوانيد

خون عوض اشك از دو چشم من آيد

دخت علي بي حسين در وطن آيد

****

اه_ل م_دينه! دگ_ر حسين نداريد

ن_وحه سرايي كني_د و اشك بباريد

از ج_گر س_وخته ش_راره ب_رآريد

نيست عجب گر ز غصه جان بسپاريد

دشت بلا لاله گون ز خون خدا شد

با لب عطشان سر حسين جدا شد

****

اه_ل م_دينه! كه ديده و كه شنيده

كشته سخن گويد از گلوي بريده؟

پهلوي از تيغ و تير و نيزه دريده

سين_ه به زي_ر س_م ست_ور كه ديده

در غمِ آن زخم روي زخم نشسته

نال_ه ب_رآيد ز نيزه هاي شكسته

****

اهل مدينه! خبر دهيد به زهرا

قافل_ه داغ م_ي رسند ز صحرا

پيشكش آورده بر تو زينب كبري

پي_رهن پ_اره پ_اره پسرت را

من خبر آورده ام ز باغ گل ياس

اهل مدينه! كجاست مادر عباس؟

****

اهل مدينه! زنيد بر سر و سينه

كيست كه گويد به دختران مدينه

پشت در شه_ر ايست_اده سكينه

او ك_ه ن_دارد ب_ه روزگار قرينه

رخت عزا گريه مي كند به تن او

پيكر او گشته رن_گِ پيرهن او

****

اهل مدينه! سر شما ب_ه سلامت

نقش زمين گشت آسمان امامت

ب_ر س_ر ن_ي بود آفتاب قيامت

سر به سنان، تن به خاك داشت اقامت

قصه گودال قتلگاه شنيديد

زير لگد سينه شكسته نديديد

****

اه_ل م_دينه! دع_ا كنيد ب_ه ليلا

كز دم شمشير و تير و نيزه اعدا

جسم جوانش شده است «اربا اربا»

پيك_ر او گشته مث_ل حنجر بابا

گشته جدا عضو عضوِ آن قد و قامت

مادر اكب_ر س_ر ت_و

ب_اد سلامت

****

اه_ل م_دينه! رباب از سفر آيد

با پسرش رفته بود و بي پسر آيد

گل كه ندارد، گلابش از بصر آيد

شير نه، خون دلش ز سينه برآيد

لحظه دي_دار او ب_ه ه_م بسپاريد

همره خود طفل شيرخواره نياريد

****

اه_ل مدينه! بشير ت_اب ن_دارد

جز يم اشك و دل كباب ندارد

قصه پر غصه اش حساب ندارد

هر چه بپرسيد از او جواب ندارد

آنچ_ه از اي_ن كاروان داغ ندانيد

در شرر آه «ميثم» است، بخوانيد

***استاد حاج غلامرضا سازگار***

حضرت عباس عليهالسلام

شب و روز تاسوعا مصيبت حضرت عباس (عليهالسلام)
قحط آب است و صدف از رنگ گوهر شد خجل

هم ز مادر، طفل و هم از طفل، مادر شد خجل

كافرى از بس كه زان مسلم نمايان ديد، دين

سر به پيش افكند و در پيش پيمبر شد خجل

هاجرى زمزم پديد آورد و طفلش تشنه بود

سعى بى حاصل شد و زمزم ز هاجر شد خجل

با عمو مى گفت طفل تشنه كام خود وليك

سر فرازم كن رباب از روى اصغر شد خجل

مشك خالى و دلى پر از اميد آورده بود

و ز رخ بى آب و رنگش آب آور شد خجل

سخت، سقا بهر آب و آبرو كوشيد ليك

عاقبت كوشش ، ز سعى آن فلك فر، شد خجل

مايه آن پايه همت ، گشت نوميدى ز آب

و ز لب خشكيده او، ديده تر، شد خجل

كام پور ساقي كوثر نشد تر از فرات

وز رخ ساقي كوثر، حوض كوثر شد خجل

زان طرف ، عباس از طفلان خجل ، زين سو، حسين

آمد و ديد آن فتوت ، از برادر شد خجل

خواست ، برخيزد به پا بهر ادب ، دستى نبود

و آن قيامت قامت ، از خاتون محشر شد خجل

ريزش اشكت كند ( (انسانيا) ) اين سان سخن

بى سخن زين درفشانى در و گوهر شد خجل

***استاد حاج علي انساني***

چون زل زدن آخر شيري به شكارش

در بين دو ابرو گِرهي خورده به كارش

آن تير كه رفته ست گره را بگشايد

خود نيز گره خورده به چشمان خمارش

از دور حرم ماه پريشان طرف آب

خارج شده از محور دوّار مدارش

من در عجبم ماه چرا در وسط روز

بر آينه ي علقمه افتاده گذارش!

تذهيب دو تا چشم و دو ابروي معلّا

قرآن به سخن آمده با نقش و نگارش

طوفان مهيبي ست كه تا چشم ببيند

تيراست كه از دور مي آيد به مهارش

بي دست و سر و چشم

ولي باز مي آيد

انگار كه بامرگ به هم خورده قرارش!!!

***مهدي رحيمي***

رخصت بده از داغ شقايق بنويسم

از بغض گلوگير دقايق بنويسم

ميخواهم از آن ساقي عاشق بنويسم

نم نم به خروش آيم و هق هق بنويسم

دل خون شد و از معركه دلدار نيامد

"اي اهل حرم مير و علمدار نيامد"

در هر قدمت هر نفست جلوه ي ذات است

وصف تو فراتر ز شعور كلمات است

در حسرت لبهاي تو لبهاي فرات است

عالم همه از اين همه ايثار تو مات است

از علقمه با ديده ي خونبار نيامد

"اي اهل حرم مير و علمدار نيامد"

سقا تويي و اهل حرم چشم به راهت

دل ها همه مست رجز گاه به گاهت

هر چند تو بودي و عطش بود و جراحت

دلواپس طفلان حرم بود نگاهت

سقاي ادب جلوه ي ايثار نيامد

"اي اهل حرم مير و علمدار نيامد"

افتاد نگاه تو به مهتاب دلش ريخت

وقتي به دل آب زدي آب دلش ريخت

فرق تو شكوفا شد و ارباب دلش ريخت

با سجده ي خونين تو محراب دلش ريخت

صد حيف كه آن يار وفادار نيامد

"اي اهل حرم مير و علمدار نيامد"

انگار كه در علقمه غوغا شده آري

خونبار ترين واقعه بر پا شده آري

در بزم جنون نوبت سقا شده آري

ديگر پسر فاطمه تنها شده آري

اين قافله را قافله سالار نيامد

"اي اهل حرم مير و علمدار نيامد"

اي علقمه از عطر تو لبريز، برادر

اي قصه دست تو غم انگيز، برادر

بعد از تو بهارم شده پاييز، برادر

برخيز! حسين آمده برخيز! برادر

عباس ترين حيدر كرار نيامد

"اي اهل حرم مير و علمدار نيامد"

***حسين علاء الدين***

هيچ دلي عاشق و دچار مبادا

عاقبت چشم ، انتظار مبادا

مي روي و ابرها به گريه كه برگرد

چشم خداوند اشك بار مبادا

تشنه لبي مست رفته است به ميدان

اين خبر سرخ ناگوار مبادا

تشنه لبي مست رفته است به ميدان

آينه با سنگ در كنار مبادا

تشنه لبي مست رفته است

به ميدان

وعده ي ديدار بر مزار مبادا

تشنه لبي مست رفته است به ميدان

تشنه لب مست بي قرار مبادا

شيهه اسبي شنيده مي شود از دور

شيهه اسبي كه بي سوار مبادا

اين طرف آهو دويد آن طرف آهو

دشت در انديشه ي شكار مبادا

وسعت دشت است و وحشت رم اسبان

غنچه ي سرخي به رهگذار مبادا

زندگي سبز و مرگ سرخ مبارك

دشت پر از لاله بي بهار مبادا

عالم كثرت گشود راه به وحدت

هيچ به جز آفريدگار مبادا

***فاضل نظري***

وقتي گدايي را پناهي نيست ديگر

جز كوچه ي چشم تو راهي نيست ديگر

جز تو به حاجت ها الهي نيست ديگر

اين جذبه ها خواهي نخواهي نيست ديگر

تو شمعي و گرماي تو پروانه پرور

مشكت به دوشت بود و اشكم را گرفتي

ماهي و از خورشيد هم غم را گرفتي

بي شك يداللهي كه پرچم را گرفتي

دادي دو دستت را دو عالم را گرفتي

تا كه بريزي زير پاي شاه بي سر

جنگاوري ات را ز بابا مي شناسي

ام البنين را عبد زهرا مي شناسي

وقتي برادر را تو آقا مي شناسي . . .

...از هر كسي بهتر خودت را مي شناسي

تو ناشناسي مثل شب تا روز محشر

آمد سكينه از عمويش خواهشي داشت

اشكش شبيه دست گرمش لرزشي داشت

اي مرد طوفاني نگاهت بارشي داشت

كم كم كه موج سينه ات آرامشي داشت

در فكر دريا رفتي و لب هاي اصغر

گفتي به آقايت كه خون است آخر كار

ليلاي من فصل جنون است آخر كار

انا اليه راجعون است آخر كار

حالا كه مي دانم كه چون است آخر كار

اول به دستم تيغ ميدادي برادر

از تشنگي گرچه نگاهت تيره مي شد

اما همينكه سمت لشكر خيره مي شد

با تار و مار تير مژگان چيره مي شد

اين منزلت بايد برايت سيره مي شد

تا كه كسي

چشمش نيفتد سوي خواهر

شق القمر شد كه سرت بر شانه افتاد

انگار از فرق اناري دانه افتاد

از روي اسبت پيكرت مردانه افتاد

يعني سه پر در چشم پر پيمانه افتاد

با صورتت افتاده اي بر پاي مادر

اي كاش چشم درهمت درهم نمي شد

پشت حسين و خواهر تو خم نمي شد

ديگر به معجرها گره محكم نمي شد

گيسوي سرخت روي ني پرچم نمي شد

مي ماند اگر دست علم گيرت به پيكر

***محمد امين سبكبار***

*

تا مي شود ز چشمه ي توحيد جو گرفت

از دست هر كسي كه نبايد سبو گرفت

تو آبي وبه آب تو را احتياج نيست

پس اين فرات بود كه با تو وضو گرفت

كوچك نشد مقام تو ،نه! تازه كربلا

با آبروي ريخته ات آبرو گرفت

شرم زياد تو همه را سمت تو كشيد

اين آفتاب بود كه با ماه خو گرفت

ديگر براي اهل بهشت آرزو شدي

وقتي عمود ازسر تو آرزو گرفت

خيلي گران تمام شد اين آب خواستن

يك مشك از قبيله ما يك عمو گرفت

از آن به بعد بود صداها ضعيف شد

ازآن به بعد بود كه راه گلو گرفت

....

زينب شده شكسته غرورش،شنيده اي؟

دست كسي به كنج النگوي او گرفت

در كوفه بيشتر به قدت احتياج داشت

با آستين پاره نمي شد كه رو گرفت

***علي اكبر لطيفيان***

رفتي برادر، دست خالي برنگردي

اميد آخر، دست خالي برنگردي

اين بغض ها را بشكن و از چشم دريا

آبي بياور، دست خالي برنگردي

تو وارث تكبيرهاي ذوالفقاري

فرزند حيدر، دست خالي برنگردي

فرقي ندارد مشك را دندان بگيري

يا دست يا سر، دست خالي برنگردي

شايد نمي داني برادر، چاك چاك است...

...لب هاي اصغر، دست خالي برنگردي

من بارها اين جمله را گفتم برايت

يكبار ديگر دست خالي برنگردي

***عليرضا رنجكش***

اي حضور آسمان در جان خاك

يا حسين بن علي،روحي فداك

اي به طور موسوي روح كليم

قبله ي عرفان، صراط مستقيم

اي شكوه آفرينش، اي يقين

آبروي مكتب، اي سالار دين

اي مناي عشق را ذبح عظيم

اي طنين تازه در ناي قديم

اي شكوه عشق، فخر كائنات

اي خجل از نام تو شط فرات

اي جلال هر چه غيرت، هر چه مرد

قوّت بازوي قرآن در نبرد

وارث تيغ دو لب، خيبرگشا

يادگار فاطمه،بخت دعا

قوس محرابم خم ابروي توست

خطّ انعمت عليهم كوي توست

آب ها وقتي كه توفان كي كنند

ياد آن لب هاي عطشان مي كنند

گرچه باغت برگ ريز از دشمن است

خواهري داري كه روح گلشن است

خواهري داري فراتر از شكوه

در مديح او زبانك الكن است

چون به نامش مي رسم درمانده ام

گريه ام باران خون و شيون است

زينبي داري كه در خون و خطر

كودكان را دستهايش مامن است

زينبي داري كه چون تيغ علي

خطبه اش حيرت افزاي دشمن است

زينبي داري ستون خيمه هاست

عالمي در سايه سارش ايمن است

اي هدايت را چراغ راه ما

پاره ي جان رسولان الله ما

باغ ها را بويي از ياست بس است

تشنگان را نام عباست بس است

من نمي گويم كه دست از دست داد

چشم گفت و هر چه هست از دست داد

يك تجلي ديد و شد مدهوش او

پر شد از بوي خدا آغوش او

از وفاداري به تمكين ادب

رفت و از

دريا برون شد تشنه لب

مشت آبي تا لبانش پر گشود

غيرت اما جلوه اي ديگر نمود

با لب زخم و عطش چون خنده كرد

اشتياق آب را شرمنده كرد

گرچه تيغ و دشنه هايش فرش بود

دست هايش تكيه گاه عرش بود

خيمه را هر چند زخم افتاده بود

بر عمود قامتش استاده بود

تير باران چون به سويش پر گرفت

قامت شهبازي اش شهپر گرفت

تا نگردد چشم غيرت شرمگين

تير را گفتا كه بر چشمم نشين

چونكه بر مشك آمد آن تير ستيز

مشك شد بر حال سقا اشك ريز

دست چون افتاد در آن سوي دشت

ديد ديگر نيست وقت بازگشت

دست را گفتا؛ برو اي حق پذير

دامنش را زودتر از من بگير

نيستم از تشنه كامي بي قرار

تشنه ي اويم، مرا دريا چه كار

كاش فرصت داشتم در اين ستيز

باز مي رفتم به سويش سينه خيز

چشم مي خواهم براي ديدنش

لب براي خاك پا بوسيدنش

دست يعني دامنش گيرم مدام

سر نهم در پاي آن والامقام

تشنگي هر چند بي تابم كند

يك نگاه دوست سيرابم كند

سجده ي خون اختيارش را گرفت

اين نماز آخر قرارش را گرفت

***حسين اسرافيلي***

اي مشك نريز آبرويم

بر باد مده تو آرزويم

اي مشك اگر چه عرصه تنگ است

بي آب روم به خيمه ننگ است

جنگ است و تمام همتم جنگ

سربازم و استطاعتم جنگ

سربازم و غم نمي شناسم

از كشته شدن نمي هراسم

هر جا كه وظيفه جبهه بگشود

شمشير به دوش عهده ام بود

امروز كه در دلم خروش است

اي مشك دو عهده ام بدوش است

هم حامي حاميان دين دينم

هم ساقي چند نازنينم

امروز كه ديده ام پر اشك است

بر دوش دلم لواي مشك است

اي مشك كسي نديده از ناس

در رزمگه التماس عباس

اينك بشنو تو التماسم

دارم زتو پاس، دار، پاسم

اشكم كه چكيده فرات است

پنهان شده از مخدرات است

آبي كه به سينه ات نهان است

رشك لب آسمانيان است

اين آبروي من است

در تو

ايثار خلاصه هست در تو

افلاك، سبو، گرفته سويم

بر خاك نريز آبرويم

بي آب اگر روم دمادم

بايد زخجالت آب گردم

اي آب كه اينچنين رواني

امروز چو من در امتحاني

كابوس عطش بهانه باشد

حيثيت تو نشانه باشد

از بهر كسي كه عشقباز است

كابوس، حقيقي مجازست

مولا كه ندارد آب اكنون

دارد سر عشقبازي خون

گر امر كند به هر سحابي

بارد به سر زمين گلابي

اما نه ز ابر، بار خواهد

لب تشنه لقاي يار خواهد

لب تشنه اگر چه دختر اوست

اين آب صداق مادر اوست

آندم كه سكينه مشك آورد

با ديده پر زاشك آورد

تا ديده به ديده ترم دوخت

از آتش آه، هستي ام سوخت

اينك من و خاطرات آن اشك

اينكم منم و فرات و اين مشك

اينك منم و هزار دشمن

هم تو هدف شراره هم من

افسوس كه من گناه كردم

بر آب روان نگاه كردم

هر چند كه آب را نخوردم

كف در خنكاي آب بردم

اين دست ز تن بريده بادا

از حدقه برون دو ديده بادا

كفاره لمس آب اين است

خوش باش كه عاشقي چنين است

يا رب نشود خجل بمانم

تا هست شكسته دل بمانم

***محمد حسين صادقي (غلام) ***

پاشو اي برادر من پاشو از جا پهلوونم

پاشو كه مي خوام بلند شم اما ديگه نمي تونم

پاشو اي ابرو شكسته كمر منو شكستي

چشماي من پراشكه تو چرا چشماتو بستي

اگه مي شنوي صدامو پاشو يه كاري كن عباس

دشمنا دارن مي خندن آبرو داري كن عباس

انقدر نگو كه روي خيمه اومدن ندارم

انقدر نگو كنار علقمه تنهات بذارم

چي جوري رهات كنم با گرگاي تشنه به خونت

كوفيا كينه دارن از ضربه هاي بي امونت

اينا منتظرن تا تو رو زخمي گير بيارن

مي دونم كه از تن تو چيزي باقي نمي ذارن

يه دلم پيش تن تو يه دل من توي خيمه

مي شنوي

صداي اسباس كه مي رن به سوي خيمه

يادته گفتم نباشي دشمنم بي حيا مي شه

يادته گفتم كه پاشون توي خيمه ها وا مي شه

خوش بخواب اي غيرت الله دست زينبو ميبندن

پاي نيزه ي سرت بر دختراي من مي خندن

***محسن عرب خالقي***

اين آبها كه ريخت، فداي سرت كه ريخت

اصلا فداي امّ بنين مادرت، كه ريخت

گفته خدا دو بال برايت بياورند

در آسمان علقمه، بال و پرت كه ريخت

اثبات شد به من كه تو سقاي عالمي

بر خاك، قطره قطره ي چشم ترت كه ريخت

طفلان از اينكه مشك به دست تو داده اند

شرمنده اند، بازوي آب آورت كه ريخت

گفتم خدا به خير كند قامت تو ر

اين قوم غيض كرده به روي سرت كه ريخت

وقت نزول اين بدن نا مرتّبت

مانند آب ريخت دلم؛ پيكرت كه ريخت

معلوم شد عمود شتابش زياد بود

بر روي شانه هاي بلندت سرت كه ريخت

اما هنوز دست تو را بوسه مي زنم

اين آب ها كه ريخت فداي سرت كه ريخت

***علي اكبر لطيفيان***

اين جوان كيست كه در قبضه او طوفان است

آسمان زير سم مركب او حيران است

پنجه در پنجه آتش فكند گاه نبرد

دشت از هيبت اين واقعه سرگردان است

مشك بر دوش فكنده است و دل را در مشت

كوه مردي كه همه آبروي ميدان است

تا كه لب تشنه نمانند غريبان امروز

مي رود در دل آتش به سر پيمان است

اين طرف كوه جوانمردي و ايثار و شرف

روبرو قوم جفا پيشه و سنگستان است

صف به صف مي شكند پشت سپاه شب كيش

آذرخشي است كه غرنده تر از شيران است

خبره بر خيمه زينب شده و مي نگرد

كودكي را كه تمامي عطش و گريان است

سمت خون علقمه در آتش و در سمت عطش

خيمه ها شعله ور و باديه اشك افشان است

اين كه بر صفحه پيشاني او حك شده است

آيه هايي است كه از سوره الرحمن است

***جليل دشتي مطلق***

تيركمتر بزنيد از پي صيدِ بالش

چشم مرغان حرم مي دود از دنبالش

كرم حاكم كوفه است كه فرزند علي

تير بايد ببرد سهم، ز بيت المالش!

عطش و آتش از اين لب به هم آميخته است؟

يا كه خورشيد دويده است روي تبخالش؟

قمر هاشميان بود كه تيراندازان

چشم خود باز نمودند به استهلالش

آه! بي دست چون قرآن به زمين مي افتد

كم از اين سوره دو آيه شده در انزالش

بس كه در باغ تنش لاله شكوفه دارد

يك سحر ياس رسيده است به استقبالش

شعله ور بود بر آن لحظه كه مردي بي يار

سو چو خورشيد برون آوَرد ازگودالش

***جواد محمد زماني***

اي كه مي پرسي ، كجا من لعل خندان داشتم

بند مشك آب را وقتي به دندان داشتم

چون به نخلستان رسيدم شد اميدم نا اميد

با وجود آنكه اميد فراوان داشتم

دجله از سرچشمه ي آبش چه كم مي شد اگر

من به دست آرزوها جامي از آن داشتم

در كنار علقمه ازخجلت دست تهي

ظهرعاشورا،غم شام غريبان داشتم

هرچه گل بود از عطش پژمرد و من بي اختيار

گريه بر آن غنچه سر در گريبان داشتم

گلشن توحيد را سيراب مي كردم ز اشك

(گر به قدر عقده ي دل چشم گريان داشتم)

باغبان چشم انتظار ديدن من بود و من

با خيال روي جانان گل به دامان داشتم

كي فريبم مي دهد خط امان اهرمن

من كه عمري دست در دست سليمان داشتم

اي مراد عاشقان اي كاروان سالار عشق

پاسداري كردم از راه تو تا جان داشتم

از حرم وقتي براي بردن آب آمدم

با كبوترهاي معصوم تو پيمان داشتم

پيش اين گلهاي پرپر ، عذر بي دستي بس است

گرچه من از شرمساري اشك پنهان داشتم

بست چون تير ستم شيرازه ي چشم مرا

روي گلبرگ لبم آيات قرآن داشتم

با كدامين ديده اينك برجمالت بنگرم

من كه از ديدار

تو اميد درمان داشتم

اشك من رنگ شفق شد كاروان در كاروان

بس كه رنج و غم بيابان در بيابان داشتم

***محمد جواد غفورزاده (شفق) ***

وعده اي داده اي و راهي دريا شده اي

خوش به حال لب اصغر كه تو سقا شده اى

آب از هيبت عباسى تو مى لرزد

بى عصا آمده اى حضرت موسى شده اى

به سجود آمده اى يا كه عمودت زده اند

يا خجالت زده اى وه كه چه زيبا شده اى

يا اخا گفتى و ناگه كمرم درد گرفت

كمر خم شده را غرق تماشا شده اى

منم و داغ تو و اين كمر بشكسته

تويى و ضربه اى و فرق ز هم وا شده اى

سعى بسيار مكن تا كه ز جا برخيزى

اندكي فكر خودت باش ببين تا شده اى

مانده ام با تن پاشيده ات آخر چه كنم؟

اى علمدار حرم مثل معما شده اى

مادرت آمده يا مادر من آمده است

با چنين حال به پاى چه كسى پا شده اى

تو و آن قد رشيدى كه پر از طوبى بود

در شگفتم كه در اين قبر چرا جا شده اى

***علي اكبر لطيفيان***

اى حرمت قبله حاجات ما

ياد تو تسبيح و مناجات ما

تاج شهيدان همه عالمى

دست على ماه بنى هاشمى

ماه كجا روى دل آراى تو

سرو كجا قامت رعناى تو

ماه و درخشنده تر از آفتاب

مشرق تو جان و تن بوتراب

همقدم قافله سالار عشق

ساقى عشاق و علمدار عشق

سرور و سالار سپاه حسين

داده سر و دست به راه حسين

عم امام و اخ و ابن امام

حضرت عباس عليه السلام

اى علم كفر نگون ساخته

پرچم اسلام بر افراخته

مكتب تو مكتب عشق و وفاست

درس الفباى تو صدق و صفاست

مكتب جانبازى و سر بازى است

بى سرى آنگاه سر افرازى است

شمع شده آب شده سوخته

روح ادب را ادب آموخته

آب فرات از ادب توست مات !

موج زند اشك به چشم فرات !

ياد حسين و لب عطشان او

و آن لب خشكيده طفلان او

تشنه برون آمدى از موج آب

اى جگر آب برايت كباب !

ساقى كوثر، پدرت مرتضى است

كار تو سقايى كرب و بلاست

مشك پر از آب حيات

به دوش

طفل حقيقت ز كف آبنوش

درگه والاى تو در نشاتين

هست در رحمت و باب حسين

هر كه به دردى ، به غمى شد دچار

گويد اگر يكصد و سى و سه بار

اى علم افراخته در عالمين

اكشف يا كاشف كرب الحسين

از كرم و لطف جوابش دهى

تشنه اگر آمده آبش دهى

چون نهم ماه محرم رسيد

كار بدانجا كه نبايد كشيد

از عقب خيمه صدر جهان

شاه فلك جاه ملك پاسبان

شمر به آواز ترا زد صد

گفت كجاييد بنو اختن

تا برهانند ز هنگامه ات

داد نشان خط امان نامه ات

رنگ پريد از رخ زيباى تو

لرزه بيفتاد بر اعضاى تو

من به امان باشم و، جان جهان

از دم شمشير و سنان بى امان ؟!

دست تو نگرفت امان نامه را

تا كه شد از پيكر پاكت جدا

مزد تو شد دست شه لافتى

خط تو شد خط امان خدا

چهار امامى كه ترا ديده اند

دست علم گير تو بوسيده اند

طفل بدى ، مادر والا گهر

بردت تا ساحت قدس پدر

چشم خداوند چو دست تو ديد

بوسه زد و اشك ز چشمش چكيد

با لب آغشته به زهر جفا

بوسه به دست تو زده مجتبى

ديد چو در كرب و بلا شاه دين

دست تو افتاده به روى زمين

خم شد و بگذاشت سر ديده اش

بوسه بزد با لب خشكيده اش

حضرت سجاد هم آن دست پاك

بوسه زد و كرد نهان زير خاك

مطلع شعبان همايون اثر

بر ادب توست دليلى دگر

سوم اين ماه ، چون نور اميد

شعشعه صبح حسينى دميد

چارم اين مه كه پر از عطر بوست

نوبت ميلاد علمدار اوست

شد به هم اميخته از مشرقين

نور ابوالفضل و شعاع حسين

اى به فداى سر و جان و تنت

وين ادب آمدن و رفتنت

وقت ولادت قدمى پشت سر

وقت شهادت قدمى پيشتر!

مدح تو اين بس كه شه

ملك جان

شاه شهيدان و امام زمان

گفت به تو گوهر والا نژاد

جان برادر به فداى تو باد!

شه چو به قربان برادر رود

كيست (رياضى ) كه فدايت شود؟!

***محمد علي رياضي يزدي***

م_ي_ان ه__مهم___ه تي__ري پ__ري__د آهسته

و از ن___گاه ت___ري خ__ون چكي__د آهسته

وآب دس__ت ب_ه دام__ان م__اه صحرا ش_د

همين كه مشك گ__ريبان دري__د آهس_ته

ن_گاه مش__ك گ_ري_زان به خيمه ها افتاد

و آب زي___ر ل__ب آه__ي كش__يد آهس__ته

غبار و شيهه ي اسبان كمان و تيغ دغا

نس__ي_م، زي__ر عل_م، مي خزيد آهس_ته

س_وار، خ_م شد و از اسب، به زير افتاد

ب___ه روي خ____اك ب___ل__ا آرم__يد آهسته

و در مي__ان هي_اهوي اس_ب ها، آن مرد

صداي ناله ي زهرا ، شنيد آهسته

و ب___ر جن____ازه ي او آف__ت__اب را دي____دم

كه زي__ر بار غمش مي خميد ، آهسته

و در ج__واب ش__هيدان كه منتظر بودند

س__ت__ون خيم__ه ي او را كشيد آهسته

***حسنعلي حاج باقري***

كنار دل و دست و دريا، اباالفضل!

تو را ديده ام بارها؛ يا اباالفضل!

تو، از آب، مي آمدي، مشك بر دوش _

و من، در تو، غرق تماشا؛ اباالفضل!

اگر دست مي داد، دل مي بريدم

به دست تو، از هر دو دنيا، اباالفضل!

دل از كودكي از فرات، آب مي خورد

و تكليف شب:" آب، بابا، اباالفضل."

تو لب تشنه پرپر شدي، شبنم اشك..

..به پاي تو مي ريزم، اما، اباالفضل!

فدك، مادري مي كند كربلا را؛

غريبي، تو هم مثل زهرا، اباالفضل!

تو را هر كه دارد، ز غم، بي نياز است؛

وفا بعد از اين نيست تنها، اباالفضل!

تو با غيرت و، آب و، دست بريده

قيامت، به پا مي كني؛ يا اباالفضل!

***ابوالقاسم حسينجاني***

مشك بر دوش به دريا آمد

همه گفتند كه موسي آمد

نفس آخر ماهي ها بود

ناگهان بوي مسيحا آمد

از سر و روي فرات، آهسته

موج مي ريخت كه سقا آمد

او قسم خورده كه سقا باشد

آن زماني كه به دنيا آمد

دست بر زير سر آب نبرد

علقمه بود كه بالا آمد

از كمين گذر نخلستان

با خبر بود كه تنها آمد

كاش آن تير نمي آمد، حيف

از يد حادثه امّا آمد

انكسار از همه جا مي باريد

از حرم شاه حرم تا آمد

داشت آماده ي هجرت مي شد

كه در اين فاصله زهرا آمد

از دل علقمه زيبا مي رفت

مثل آن لحظه كه زيبا آمد

***علي اكبر لطيفيان***

اي علمداري كه دستت بوسه گاه مرتضاست

افضل الاعمال حيدر بوسه بر دست شماست

اقتدا بر مرتضي كردند جمع اهل بيت

دست توسرشار از عطر نسيم بوسه هاست

بوسه بر دست تو طعم بوسه بر قرآن دهد

دستهايت آيه هاي سفره دار هل اتاست

امتياز بوسه بر دست تو، دست فاطمه است

چونكه مَس آيه تطهير پاكان را سزاست

صف كشيدند انبيا تاكه خدا رخصت دهد

بوسه بر دستت زنند ، اين آرزوي انبياست

گر خدا قسمت كند يك بوسه بر دستت زنيم

ما و نسل ما خدائي تا ابد حاجت رواست

اي كه در سجده دو دست و صورتت بر روي خاك

باعث گرمي بازار مناجات خداست

اي كه ساعتها ميان سجده مي گفتي خدا

بنده اي كوچك به درگاه تو گرم التجاست

تا كه دست تو به سوي آسمان مي شد بلند

حق ندا مي داد وقت استجابت بر دعاست

پينه پيشاني ات العفو گو تا محشر است

اشك تو آمرزش ما بندگان پرخطاست

اي كه مي دادي قسم حق را به نام فاطمه

خاك نخلستان زاشك جاري تو با صفاست

حيف باشد گر فقط از خوشگلي ات دم زنيم

كمترين مدح تو گفتن از رخ و از چشم هاست

گرچه

يوسف را خدا از صورت تو خلق كرد

حسن صورت شمه اي از سيرت تو باوفاست

در اطاعت بهترين و در عبادت برترين

دست و چشم تو مطيع پادشاه كربلاست

مي توانستي به هم ريزي تمام خصم را

ليك گفتي امر،امر زادهء خيرالنساست

اي برادر بر امامين و عموي نُه امام

عَمّي العباس ذكر دائم آل عباست

مايقين داريم هنگام فرج اي ذوالعلم

بيرق صاحب زمان بر دوش تو صاحب لواست

فوق ايديهم يداللهي كه فرموده خدا

وصف دست توست كه بالاترين دستهاست

حضرت سقا مه هاشم، تماشاي رخت

كاشف الكرب حسين و زينبين و مجتباست

لقمه لقمه از غذاي روز تاسوعاي تو

ارمني گيرد شفا چون سفره ات دارالشفاست

برعلي سوگند اي حيدر جمال علقمه

روز تاسوعاي تو روز غدير كربلاست

روز تاسوعا حوائج را برآورده كنيم

چون كه عاشورا فقط هنگامه شور و عزاست

مادرت ام الفضائل حضرت ام البنين

فاطمه است و دومين همسنگر شير خداست

مادرِقامت رشيد چار سردار رشيد

مادر رزمندگان جبهه ي كرب وبلاست

مرتضي خواهان او شد از دعاي فاطمه

گوهري ناياب بود و قدردانش مرتضاست

در مدينه مي نمايد مادري بر زائران

دست پخت فاطمه از دستِ او خوردن بجاست

در فراق قبر زهرا، تربت ام البنين

در مدينه باعث آرامش دلهاي ماست

روزگاري كه شود آباد گلزار بقيع

بيت سقاخانه ي ام البنين آنجا بپاست

اي برادرهاي تو باب الحوائج بر همه

شيعه حتي غافل از اين حلقه مشكل گشاست

مادرت وقت سفر فرمود بر اخوان تو

پاسداري از حريم دخت زهرا باشماست

همچو پروانه به گِرد محملش حلقه زنيد

لحظه اي گر دور باشيد از حريم او خطاست

اين وصيت تا به شهر شام هم پايان نداشت

ديد زينب چار سر بر گِرد او حيدر نماست.

يَل به آن گويند كه پشتش نيايد بر زمين

تو به صورت بر زمين افتاده اي زهرا گواست

***جواد حيدري***

چه زود شستي از آن دست هاي زيبا دست

كشيد

از سر دنيايت آرزوها دست

شب ولادت تو قلب مادرت لرزيد

و داد حال عجيبي براي بابا دست

گرفت دست تو را (غرق بوسه باران) كرد

كه راز هجرت سرخ تو بود فردا دست

زمان گذشت و گذشت و رسيد عاشورا

رسيد تا بدهد امتحان خود را دست

بيا كه صد گره كور از طناب حيات

شبي به ناخن تدبير مي كند وا دست

هواي آب، دلش را ز شعله آكندست

نمي كند دمي از آب تيغ پروا دست

شب مكاشفه از خواب، چشم پوشيدي

حجابه اي زمان را كنار زد تا دست

هزار گونه هنر ريخت از هر انگشتش

در آن هنركده غوغا نمود غوغا دست

ز دست قدِّ كسي چون تو بر نمي آمد

قيامتي كه در آن دشت كرد بر پا دست

چنان تكان به زمين و به آسمان دادي

كه داد بر تو تكان از بهشت، زهرا دست

به ضرب شست تو پي برد روبه مكار

چگونه روبهكان رو به رو شود با دست

بساط حيله گشودست و باب تردستي

و كودكان به دعا برده اند بالا دست

و دشمن تو زبون بود و خوب مي دانست

كه هست شرط نخستين براي سقا دست

به قصد دست تو تيغ كمين فرود آورد

جدا ز شاخه ي تن شد دريغ و دردا دست

ميان معركه ي زخم و خنجر و نيرنگ

تني نمانده و مانده است دست تنها دست

و كرد يكدل و يكدست و يكصدا يكجا

تمام خويش دودستي به دوست اهدا دست

و هر چه داد از اين دست بهتر از آن را

به روز واقعه گيرد ز حق تعالي دست

به پاي دست تو آري نمي رسد دستي

كه دست آخر يابد به فيض عظما دست

شتاب رفتنت از كثرت تجلي بود

صدا زدند تو را از ديار بالا دست

بروي رودي از ايثار و عاشقي مي رفت

شبيه زورقي از خون بسوي دريا

دست

هميشه دست ادب بود روي سينه او

كمر به خدمت جان بسته بود او را دست

در آخرين دم ديدار پيشدستي كرد

كه تا دراز نمايد به سمت مولا دست

خجل شد و به زبان عرق به مولا گفت

كه پيش پاي تو دستم بخاك افتادست

و قرنهاست از آن روز مي رود هر روز

رديف شعر تو تكرار مي شود با دست

قلم شد و علم جاودانگي افراشت

سرود شعر تو را با زبان گويا دست

***اروجعلي شهودي***

در كشور عجم عربي سروري كني

چيزي نمانده است كه پيغمبري كني

با عشق تو ارامنه پيوند مي خورند

در كار و كسبشان به تو سوگند مي خورند

زرتشتيان براي شما تكيه مي زنند

سينه براي مشك تو با گريه مي زنند

دل دادگان خال تو آزاد مكتبند

با غيرتان ري همه عباس مذهبند

لختي بخند سوره سلمان نزول كن

اهل ري ام مرا به غلامي قبول كن

رخصت بده ركاب بگيرم برايتان

شايد نصيب شد سفر كربلايتان

بالا بلند اي قمر ايل مرتضي

يعسوب دين علقمه تمثيل مرتضي

بعد از شما نواده يل بي سپر علي

مثل تو و حسين و حسن پر جگر علي

دست مرا بگير نه با دست با پرت

بي دست كربلا نظري جان مادرت

***وحيد قاسمي***

گل هاي خشك بي تو مسيحا نديده اند

لب تشنه مانده اند كه دريا نديده اند

برخيز تا به خيمه مرا با خودت ببر

طفلان من شكستن بابا نديده اند

برخيز تا كه زود به سمت حرم رويم

نامحرمان هنوز حرم را نديده اند

چشمت به خون نشسته اگر چه هزار شكر

ديگر كبودي رخ زهرا نديده اند

اين تير را كه خورده به چشمت حلال كن

اين تيرها كه چشم دل آرا نديده اند

حالا بگو كه دختركانم كجا روند

آن ها كه غير سايۀ سقا نديده اند

***حسن لطفي***

چون زل زدن آخر شيري به شكارش

در بين دو ابرو گِرهي خورده به كارش

آن تير كه رفته ست گره را بگشايد

خود نيز گره خورده به چشمان خمارش

از دور حرم ماه پريشان طرف آب

خارج شده از محور دوّار مدارش

من در عجبم ماه چرا در وسط روز

بر آينه ي علقمه افتاده گذارش!

تذهيب دو تا چشم و دو ابروي معلّا

قرآن به سخن آمده با نقش و نگارش

طوفان مهيبي ست كه تا چشم ببيند

تيراست كه از دور مي آيد به مهارش

بي دست و سر و چشم ولي باز مي آيد

انگار كه با مرگ به هم خورده قرارش

***حميد رمي***

نسيم روضه وزيدن گرفت در مويت

غروب مي چكد از تارهاي گيسويت

كنار خيمه به من رو زدي چگونه شده است

كنار علقمه افتاده بر زمين رويت

هنوز هم كه تو در فكر احترام مني

بس است اين همه سختي مده به بازويت

كجاست جاي لبم روي ماه پيشانيت

چقدر فاصله افتاده بين ابرويت

چه عطر ياس نجيبي گرفته اي انگار

نشسته مادر پهلو شكسته پهلويت

***حسين رستمي***

اشك فرات بود ز مشكت چكيده بود

يا خيسي خجالت دست بريده بود

يك تير چشمه از دل مشك تو باز كرد

يك تير اشك چشم تو از هم دريده بود

حي علي الفلاح تو ادرك اخا بود

در ظهر ركعتي كه قيامت خميده بود

ديدي كه سمت دشت نگاه تو از عطش

رنگ از رخ تمام غزالان پريده بود

ديگر زبان تشنگي اش بند آمده

حتماً سكينه واقعه ها را شنيده بود

حتي فرات گوشۀ چشمي كبود داشت

اين ها همه به احترام حضور شهيده بود

نفرين به حاملان امان نامه كرده اي

اين هم يك از هزار صفات حميده بود

دشمن ستمگري به نهايت رسانده است

حتي خدا شريك تو در اين عقيده بود

آيا فراز نيزه فقط صبر مي كني ؟

خاري اگر به پاي يتيمي خليده بود

***جواد محمد زماني***

سردار سر شكستهٔ در خون شناورم!

بعد از تو واي بر دل من... واي بر حرم

حالا، پس از گذشتن چندين و چند سال

باور نداشتم كه بخواني برادرم

با اين نگاه زخم مكن التماس من

باشد براي خيمه تنت را نمي برم

تا جا به جا نگشته، سرت را تكان مده

بايد كه تير را ز نگاهت درآورم

تا كه صداي تو به در خيمه ها رسيد

آن جا شكست پشت من و پشت خواهرم

ديگر رباب طفل خودش را تكان نداد

خشكيد ابر گريۀ چشمان اصغرم

طفلي دويد بين خيام و به گريه گفت

واي از عدو... واي عمو... واي معجرم

حالا كه راحت است خيالاتشان ببين

دشمن رسيده تا بغل گوش دخترم

***محمد علي بياباني***

به روي سينهي تو جاي بوسه حتي نيست

و زخم خورده تر از پيكرت در اينجا نيست

چه فكر مي كند اين جوي چشمتنگ و خسيس

سراب بركهي كوچك، حريف دريا نيست

به روي مشك نوشتي كه آب مي خواهي

به گوش علقمه گفتي كه آب آيا نيست؟

نگاه سرد تو مي گفت نا اميد شدي

و خون سرخ تو مي گفت، زرد زيبا نيست

چرا فرات به پاي تو راه باز نكرد

نفوذ حرف تو كمتر ز امر موسي نيست

كسي براي دو دست تو ختم مي گيرد

كسي كه گريهي او مثل گريهي ما نيست

***شيخ رضا جعفري***

هيچ داني كه اميد همه عالم شده اي

در نفس هاي همه سينه زنان دم شده اي

همه دم ذكر تو بر روي منابر بر پاست

نه فقط شورش شب هاي محرم شده اي

من از اين بوي گل علقمه هم دانستم

تو پسر خوانده نبوده كه پسر هم شده اي

با نگاهي به تن زخمي اين مشك پر آب

گوشه ي علقمه چون چشمه ي زمزم شده اي

دشمنت چوب علم ديد و به پيش همه گفت

تو فدايي سرافرازي پرچم شده اي

زينب از چشم پر از خون حسينش پرسيد:

نكند رفته برادر كه چنين خم شده اي

باورم نيست كه اين صحنه به تصوير كشم

بعد تو گردن طفلان غل و زنجير كشم

***محمدرضا ناصري***

خشكيده بود آن لب دريايي شما

بي تاب بود سينه شيدايي شما

چشمان آسمان به بلنداي آسمان

مبهوت مانده بر قد رعنايي شما

گل از گل رقيه ي ارباب مي شكفت

با ديدن تبسم رويايي شما

بي خود نگفته اند كه ماه قبيله اي

همتا نداشت جذبهٔ زيبايي شما

از اين كه آب هست و لب تشنه مانده ايد

در حيرت است منصب سقايي شما

برگرد و سمت خيمه زن ها قدم بزن

طفلي نگاش مانده به لالايي شما

حتي اگر به سمت تلاطم نمي زدي

چيزي كه كم نمي شد از آقايي شما

***مسعود اصلاني***

گر جگر خشك شود خشكي لب ها؛ حتمي است

رفتن ناله ي لب تشنه به بالا حتمي است

آب اگر يافت نشد مرگ رباب بي شير

بر سر درس جگر سوز الف با حتمي است

قطره اي آب اگر نذر سر او بكُنند

بر علي اصغر مان معجز عيسا حتمي است

بدن غيرت اگر كه عرق سرد كُند

خيس تب هم بشود؛ ذُق ذق رگها حتمي است

دختر شاه بخواهد؛ احدي مانع نيست

طلب آب كُند؛ حل معمّا حتمي است

العطش باز اگر بر جگري لطمه زند

مشك اگر پُر نشود؛ مُردن سقا حتمي است

آب اگر موج زند باز هم ايمان داريم

اين كه او لب نزده بر لب دريا حتمي است

بي كلاه خود اگر بر سر او گُرز زنند

از روي اسب؛ زمين خوردن آقا حتمي است

نالهٔ ابنيَ العباسِ زني ثابت كرد

اين كه او شد؛ پسر حضرت زهرا حتمي است

تير انداز هر آن قدر كه ناشي باشد

تير خوردن به تو با اين قد و بالا حتمي است

دست دادي و به تو بال بهشتي دادند

لفظ طيّار تو در جنّت الاعلي حتمي است

گر روي خاك بلا پا بكشي آقا جان

بر حسين بن علي خنده اعدا حتمي است

اگر آقا نبَرد پيكرتان را به حرم

تكّه تكّه شدن اين قد رعنا حتمي

است

عدّه اي نيزه سر دست بلند كردند

روي ني؛ با كمك پارچه بندت كردند

***سعيد توفيقي***

تا مي شود ز چشمه توحيد جو گرفت

از دست هر كسي كه نبايد سبو گرفت

تو آبي و به آب تو را احتياج نيست

پس اين فرات بود كه با تو وضو گرفت

كوچك نشد مقام تو نه... تازه كربلا

با آبروي ريخته ات آبرو گرفت

شرم زياد تو همه را سمت تو كشيد

اين آفتاب بود كه با ماه خو گرفت

ديگر براي اهل بهشت آرزو شدي

وقتي عمود از سر تو آرزو گرفت

خيلي گران تمام شد اين آب خواستن

يك مشك از قبيله ما يك عمو گرفت

از آن به بعد بود صداها ضعيف شد

از آن به بعد بود كه راه گلو گرفت

×××

زينب شده شكسته غرورش، شنيده اي؟

دست كسي به كنج النگوي او گرفت

***علي اكبر لطيفيان***

ديدم از هيبت تو واهمه در علقمه را

از طنين رجزت همهمه در علقمه را

باد همراه شميم گل ياس آورده است

خبر آمدن فاطمه در علقمه را

روضه خوان مادر ما، گريه كنان اهل سما

گوش كن مي شنوي زمزمه در علقمه را

مشكل اين جاست كه بايد بگذارم بروم

نا اميدانه اميد همه در علقمه را

واي بر حال دلم پيش كه بايد ببرم؟

داغ تنهايي و پشت خم در علقمه را

راستي غير تو بايد به كه نسبت بدهند

بردن آبروي علقمه در علقمه را؟

***مصطفي متولي***

از كار عشق اين گره بسته وا نشد

باب الحوائج همه حاجت روا نشد

بستند راه هاي حرم را به روي او

مي خواست تا حرم ببرد آب را نشد

دستان او جدا شده از پيكرش ولي

يك لحظه مشك از كف سقا رها نشد

ناگاه مشك آب اباالفضل را زدند

يعني فرات قسمت آل عبا نشد

با مشك پاره پاره به سوي حرم نرفت

راضي به دل شكستگي بچه ها نشد

تير سه شعبه بست به چشمان او دخيل

آن گونه كه ز چشم رئوفش جدا نشد

ضرب عمود تا دل ابروش را شكافت

فرق كسي شبيه سر او دو تا نشد

با صورت آفتاب حرم بر زمين فتاد

آن بازوي قلم شده مشكل گشا نشد

آن قدر زخم فرق شريفش عميق بود

بر روي نيزه ها سر عباس جا نشد

شكر خدا كه پيكر او در شريعه ماند

پامال نعل تازه غروب بلا نشد

ديگر نصيب اهل حرم خسته حالي است

بزم شراب جاي علمدار خالي است

***يوسف رحيمي***

شعله آتشي ست در دل آب

ساقي مهوشي ست مست و خراب

بي قراري ست، عشق تا به جنون

تك سواري ست آب تا به ركاب

آب از پرتوَش به خود پيچيد

ديگر اين آينه ندارد تاب

آن چنان بود كآسمان مي گفت:

روز، مهمان آب شد مهتاب

مگر آن جا چه ديده كاين سان عشق

عكس او را گرفته در دل قاب

مي رود دست آب و دامانش

كه ميافكن مرا به كام عذاب

حسرت بوسه اش به قلب فرات

دل آب از براي اوست كباب

يك دلاور به موج يك لشكر

يك كبوتر، هزار دسته غُراب

سينه ي نخل ها سپر، اما

تير ها بيش تر ز حدّ حساب

گر بپرسند: از چه رو تشنه؟

شد برون از فرات بهر جواب

دست هاي قلم شده با خون

پاي آن نخل ها نوشته كتاب

اشك، چون سيل بر

رخش جاري

كربلا محو گشته در سيلاب

مشك، آرام هم چنان طفلي

كه در آغوش مام رفته به خواب

چشم هايش سحاب، امّا نه

كي چكد خون ز چشم هاي سحاب؟

تيرها را به جان خريد اما

چون يكي سوي مشك شد پرتاب

مشك چون طفل دست پايي زد

قصّه ي آب ختم شد به سراب

روي آغوش ساقي طفلان

گوييا تير خورده طفل رباب

تير ها پر شدند، پرها بال

رفت تا اوج عشق هم چو عقاب

كم كم از صدر زين زمين افتاد

«اي برادر ، برادرت درياب »

اوّلين بار شد چنين مي گفت

آخرين سجده بود در محراب

در شگفتند قدسيان گويا

بوتراب اوفتاده روي تراب

علقمه يا كه مسجد كوفه؟

حيدر است اين به خون نموده خضاب

مادرش نيست، چه كسي او را

پسرم مي كند دوباره خطاب؟

كم كم احساس مي كند عباس

عطر خوشبوترين شكوفه ي ياس

***سعيد حداديان***

يا ابالفضل تويي تاج سر ام بنين

پسر فاطمه هستي پسر ام بنين

تو علم دارترين صاحب پرچم هستي

تو به اسرار دل فاطمه محرم هستي

تا تو بودي نگراني به دل خيمه نبود

تا تو رفتي همه ي خيمه شده رنگ كبود

گر چه گفتي تو غلامي به من اما عباس

تو شدي آبروي حضرت زهرا عباس

منِ زينب چه كنم بي تو در اين دشت بلا

من و يك خيمه ي پر كودك و زن در صحرا

دست تو قطع شد و دست مرا مي بندند

چشم تو پاره و بر گريه ي من مي خندند

جگر من شده چون چشم تو پاره پاره

دختر شير خدا بعد تو شد آواره

از شكافي كه به فرق سر تو افتاده

معجر از روي سر خواهر تو افتاده

به همان محكمي ضربت نامرد عمود

خورده ام سيلي و رخساره ي من گشته كبود

تو سر نيزه و من محمل بي پرده اخا

سهم

تو علقمه و قسمت من شام بلا

***جواد حيدري***

يه روزي يه مرد تشنه رو به دريا ميومد

با يه مشك خالي از دور تك و تنها ميومد

موج مي زد سينه ي دريا تا كه زلفاشو مي ديد

ابرواش چه قدر به اون چشماي زيبا ميومد

با تعجب مي ديدند نخلا به جاي آسمون

ماه اين مرتبه داشت از دل صحرا ميومد

مي دونستم آخرش كوفيا چشمت مي كنند

علمت بس كه به اون قامت رعنا ميومد

گمونم دستاي تو عرشو بنا كرده رو آب

رو همون آبي كه با دست تو بالا ميومد

چشماي اهل حرم بسته به دستاي تو بود

كارواني به اميد تو به اين جا ميومد

روي خاك وقتي مي افتادي چي گفتي زير لب؟

كه از اون دورا صدا ناله ي زهرا ميومد

تا برادر رو صدا كردي كمي دير رسيد

آخه با دستي به پشت و كمري تا ميومد

ميشه دختر، پدرش بياد ولي جا بخوره

سكينه اين جوري شد بابا كه تنها ميومد

***قاسم صرافان***

مدح و ميلاد حضرت عباس (عليهالسلام)
خدا زمين و زمان را دوباره حيران ساخت

تمام شوكت خود را به شكل انسان ساخت

كشيد قامت او را قيامتي برخاست

براي غارت دل ها سپاه مژگان ساخت

ز اوج شانه او آسمان به خاك افتاد

براي هر سر زلفش دلي پريشان ساخت

ميان طاق دو ابروي او گره انداخت

از آن دو تيغ گره خورده باد و طوفان ساخت

خدا براي حماسه دلاوري آورد

براي شير خدا شير ديگري آورد

نسيمي از تو وزيد و زمين شكوفا شد

بهشت در به در كوچه هاي دنيا شد

براي اين كه به پاي تو بال و پر بزنند

در ازدحام ملائك دوباره دعوا شد

همان شبي كه رسيدي مدينه يادش هست

نگاه كردي و عالم پر از مسيحا شد

نگاه كن كه تمام دلم طلا گردد

كه گر اشاره كني خاك كيميا گردد

شكوه چشم تو هوش از سر گل ها برد

زلالي آمدنت آبروي دريا برد بهانه تو به صحرا كشيد مجنون را

كشيد عكس تو و دودمان ليلا برد

شمايلي ز تو يوسف شبي به خوابش ديد

حديث روي تو گفت و دل از زليخا برد

قسم به چشمان مست آهوها

كه گرد راه تو صبر از تمام صحرا برد

شكافت سينه امواج سهمگين را باز

كسي كه نام تو را در كنار دريا برد

قسم به مشك قسم به دلت كه بي همتاست

خوشا به حال تو آقا كه مادرت زهراست

***حسن لطفي***

بايد حسين دم بزند از فضائلت

وقتي حسيني است تمام خصائلت

تعبيرهاي ما همه محدود و نارساست

در شرح بيكراني اوصاف كاملت

بي شك در آن به غير جمال حسين نيست

آئينه اي اگر بگذاري مقابلت

اي كاشف الكروب عزيزان فاطمه

غم مي بري ز قلب همه با شمائلت

در آستانة تو گدايي بهانه است

دلتنگ ديدن تو شده باز سائلت

با زورق شكستة دل سال هاي سال

پهلو گرفته ايم حوالي ساحلت

بي شك خدا سرشته تو را از گل حسين

سقاي با فضيلت و دريا دل حسين

تو آمدي و روشني روز و شب شدي

از جنس نور بودي و زهرا نسب شدي

در قامتت اگرچه قيامت ظهور داشت

الگوي بندگي و وقار و ادب شدي

هم چشمهاي روشنت آئينة رجاست

هم صاحب جلال و شكوه و غضب شدي

بايد كه ذوالفقار حمايل كني فقط

وقتي كه تو به شير خدا منتسب شدي

در هيبت و رشادت و جنگاوري و رزم

تو اسوة زهير و حبيب و وَهب شدي

در دست تو تلاطم شمشير ديدني ست

فرزند لافتايي و شير عرب شدي

فرماندة سپاهي و آب آور حسين

اي نافذ البصيره ترين ياور حسين

بي شك تو صبح روشن شبهاي تيره اي

خورشيدي و به ظلمت اين شام چيره اي

تسخير كرده جذبة چشم تو ماه را

بي خود كه نيست تو قمر اين عشيره اي

عصمت دخيل تار عباي تو از ازل

جز بندگي نديده كسي از تو سيره اي قدر تو را كسي

نشناسد در اين مقام

وقتي براي امر شفاعت ذخيره اي

ما را بس است وقت عبور از پل صراط

از تار و پود بيرق تو دستگيره اي چشم اميد عالم و آدم به دست توست

باب الحسين هستي و پرچم به دست توست

فردوس دل هميشه اسير خيال توست

حتي نگاه آينه محو جمال توست

تو ساقي كرامت و لطف و اجابتي

اين آب نيست زمزمه هاي زلال توست

ايثار و پايمردي و اوج وفا و صبر

تنها بيان مختصري از كمال توست در محضر امام تو تسليم محضي و

والاترين خصائل تو امتثال توست

فردا همه به منزلتت غبطه مي خورند

فردا تمام عرش خدا زير بال توست باب الحوائجي و اجابت به دست تو

تنها بخواه، عالم هستي مجال توست اي آفتاب علقمه: روحي لك الفدا

اي آرزوي فاطمه: روحي لك الفدا

اي آفتاب روشن شبهاي علقمه

سرو رشيد خوش قد و بالاي علقمه داده ست مشك تشنة تو آب را بها

اي آبروي آب، مسيحاي عقلمه

وقتي كه چند موج عليل شريعه را

كرده ست خاك پاي تو درياي علقمه

لب تشنة زيارت لبهات مانده است

آري نگفته اي به تمناي علقمه

امروز دستهاي تو افتاد روي خاك

تا پا بگيرد از دل صحراي علقمه

با وعده هاي مادرت آسوده خاطريم

چشم اميد ماست به فرداي علقمه اين عطر ياس حضرت زهراست مي وزد

از سمت كربلاي تو ، سقاي علقمه شبهاي جمعه نالة محزون مادري

مي آيد از حوالي درياي علقمه

ام البنين و فاطمه با قامتي كمان

اينجا نشسته اند و شده آب روضه خوان

فرصت نداد تا كه لبي تر كند گلو

دارد به دست، ماه حرم، مشك آرزو

مي آيد از كنار شريعه شهاب وار

بسته ست راه را به حرم لشكر عدو

طوفان تير مي وزد از بين نخلها

حالا شنيدني شده با

مشك گفتگو:

« بسته ست جان طفل صغيري به جان تو

تو مشك آب نه كه تويي جام آبرو

اي مشك جان من به فداي سر حسين

اما تو آب را برسان تا خيام او »

اما شكست ساغر و ساقي ز دست رفت

جاري ست خون ز بادة چشمش سبو سبو

با مشك پاره پاره به سوي حرم نرفت

تا با امام خود نشود باز رو برو

تنها پناه اهل حرم بر نگشته است

مي بارد از نگاه سكينه : عمو عمو

در خيمه اوج بي كسي احساس مي شود

خورشيد نيزه ها سر عباس مي شود

***يوسف رحيمي***

عشق تكرار آدم و حواست

سيب ممنوع? بهشت خداست

عشق يك واژه جديدي نيست

سرنوشت قديمي دنياست

مثل يك ماه اول ماه است

گاه پيدا و گاه نا پيداست

نسل ما نسل عاشق اند اصلاً

عاشقي شغل خانواد? ماست

عشق مشق شب بزرگان است

مثل سجاده اي كه رو به خداست

مشق اين روزگار اباالفضل است

صد و سي و سه بار اباالفضل است

آسمان جلوه اي اگر دارد

از نماز شب قمر دارد

شب ميلاد تو همه ديدند

نخل ام البنين ثمر دارد

آمدي و حسين قادر نيست

از نگاه تو چشم بر دارد

كوري چشم ابتران حسود

چقدر فاطمه پسر دارد

اي رشيد علي نظر نخوري

شهر چشمان خيره سر دارد

باب حاجات ، كعبه ي خيرات

بر تو و قدو قامتت صلوات

اي نسيم پر از بهار علي

ماه در گردش مدار علي

چقدر مشكل است تشخيصت

تا كه تو مي رسي كنار علي

با تو يك رنگ ديگري دارد

شجره نامه ي تبار علي

دومين حيدر ابوطالب

صاحب غيرت و وقار علي

به شما ميرسد ذخيره ي طف

همه ي ارث ذوالفقار علي

اي علمدار و سر پناه حسين

حضرت حمزه ي سپاه حسين

كاشف الكربي و تمنا من

دستهاي هميشه بالا من

تو بر اين خاكها بكش دستي

اگر اين خاك زر نشد با من

سر سال

است مرد مسكينم

مكش از دست خاليم دامن

چقدر فاصله است اي دريا

از مقام ظهور تو تا من

تو بزرگ قبيله ي آبي

تو غديري ، فراتي اما من

خشكسالم ، كوير بي آبم

روزگاري است تشنه ميخوابم

كمرت جايگاه شمشير است

لب تو جايگاه تكبير است

سر ما رابزن همين امروز

صبح فردا براي ما دير است

هيچ كس روبه روت نيست مگر

آن كسي كه ز جان خود سير است

سيزده ساله حيدري كردي

پسر شير بيشه هم شير است

گيرم افتاده است روي زمين

دست تو باز هم علمگير است

پسر شاه لافتي عباس

اي جواني مرتضي عباس

از نگاه كبوتري وارم

به مقام تو غبطه ميبارم

سر من را اگر بگيري باز

به دو ابروي تو بدهكارم

ارمني هم اگر حساب كني

دست از تو بر نميدارم

بده آن مشك پاره ي خود را

تا براي خودم نگهدارم

بي سبب نيست گريه ي چشمم

حسرت صبح علقمه دارم

با تمامي شور و احساسم

آرزومند كف العباسم

زلف ما را ز مشك وا نكيند

لب ما را از آن جدا نكنيد

پاي ما را به جان خالي مشك

در حريم فرات وا نكنيد

دست بر زيرتان نمي آرد

آبها اينقدر دعا نكنيد

تيرها روي اين تن زخمي

خودتان را به زور جا نكنيد

تازه طفل رباب خوابيده

جان آقا سر و صدا نكنيد

تا كه از مشك پاره آب چكيد

رنگ از چهره ي رباب پريد

***علي اكبر لطيفيان***

عاشق اگر شدم اثر چشم هاي توست

اصلا تمام، زير سر چشم هاي توست

دلهاي سنگ را به نگاهي طلا كني

اين كيمياگري هنر چشم هاي توست

بايد غزل، قلم به دوات عسل زند

حالا كه صحبت شكر چشم هاي توست

بعد از ابوتراب تمام حجاز و شام

مبهوت جرات جگر چشم هاي توست

آيا بهشت مي بري ام يا نمي بري؟

محشر خدا پي نظر چشم هاي توست

با كاروان گريه سرانجام مي رسم

راه بهشت از گذر چشم هاي توست

تا "ان

يكاد" صبح و شب زينب تو هست

بال فرشته ها سپر چشم هاي توست

خرده گرفته اند كه اغراق مي كنم

تير سه شعبه در به در چشم هاي توست

اينجا مدينه نيست به فكرنقاب باش

مشتي حسود دور و بر چشم هاي توست

بالاي نيزه، گريه ي شرمندگي فقط

از روضه هاي معتبر چشم هاي توست

لعنت به حرمله، كه به دنبال نيزه ها

سايه به سايه همسفر چشم هاي توست

***وحيد قاسمي***

كيست اين كز لب ديوار من آويخته زلف

تاكوش، شيشه به دست، از همه سو ريخته زلف

كيست اين راز پريشاني من، در موهاش

تكيهگاه سر شوريده من، بازوهاش

كيست اين عطر غزل ميوزد از پيرهنش

اي صبا مرحمتي كن بشناسان به منش

اين كه ميخندد و ميخواند و ميرقصد و مست

ميرود بوي خوش پيرهنش دست به دست

نازپرداز همه ناز فروشان زمين

ساقي اما، ز همه تشنهلبان تشنهترين

نشأت افزاي دل و جان خماران مستيش

دستگير همه خستهدلان بي دستيش

كيست اين سروقدِ تشنهلبِ مشك به دوش؟

اين كه بي اوست چراغ شب مستان خاموش

اين كه آتش لب و دريا دل و مشكين كُلَه است

كيست اين شب همه شب ماه شب چارده است؟

گره وا كردن از آن زلف سيه، لازم نيست

حتم دارم كه به جز ماه بنيهاشم نيست

"دارم از زلف سياهش گله چندان كه مپرس

كه چنان زو شده ام زار و پريشان كه مپرس"

***سعيد بيابانكي***

وقتي خدا قدم به دل و جان ما گذاشت

عباس را به جان و دل شيعه جا گذاشت

عطر ادب ز خيمه ي عشاق شد بلند

وقتي حسين پرچم عباس را گذاشت

اي همت بلند تو خلوتگه امان

بيچاره آنكه حق تو را زير پا گذاشت

نور تو را مقام تو را عصمت تو را

جز در وجود پاك تو خالق كجا گذاشت؟

فاني في الحسين شدن از مرام توست

در مكتبي كه دست تو آن را بنا گذاشت

سلطان عشق گفت:فداي تو جان من

بعد از خودش امام تو سنت بجا گذاشت

با انتقال رتبه باب الحوائجي

ارباب ما نهايت منت به ما گذاشت

انگار علاقه به تو ارث فاطمي است

در دل عزيز فاطمه عشق تو را گذاشت

تقوا و زهد علم وعمل غيرت و وقار

اينها مظاهري است كه در تو خدا گذاشت

روزي كه از وجاهت تو پرده بر كشند

پيغمبران ز وجه خدا جرعه سر كشند

آنكه تو را ز زمره

ي جانانه ها نوشت

نام ترا به سر در ميخانه ها نوشت

ساقي شدي كه ساغر ايمان دهي به ما

قدر تو را قدير به پيمانه ها نوشت

قصه نويس مبتكر قصه هاي عشق

قد تو را رشيد چو افسانه ها نوشت

اي سايه ات پناه امام زمان، خدا

كهف تو را امن ترين خانه ها نوشت

خشم خدا به ابروي پيوسته ات سزاست

چشم تو را مراقب بيگانه ها نوشت

جانت فداي طاعت و جسمت فناي يار

وصف تو را شبيه به پروانه ها نوشت

گلبوسه ها به دست تو دارد پيام ها

دست تو را محافظ گلخانه ها نوشت

رزمت عجيب شبيه به جنگيدن علي است

شمشير تو خطوط سر شانه ها نوشت

حيدر،حسن،حسين اساتيد جنگي ات

درس تو را زمكتب شاهانه ها نوشت

وقتي سخن ز ساقي و ساغر شود رواست

نام تو را به سر در خمخانه ها نوشت

عشقت جلال ماست، تباركت يا هلال

رويت جمال هوست، تعاليت يا جلال

از بس نوشته اند جمالت منور است

رويت سزاي گفتن الله اكبر است

اي حمزه ي رسول گرامي كربلا

محو تو سيد الشهداي پيمبر است

اي نافذ البصيره كجا سير مي كني

چشمت شبيه هيبت چشمان حيدر است

از آن زمان كه تو پسر فاطمه شدي

دستت شفيع امت زهراي اطهر است

سرو قدت اگر چه به ام البنين بَرد

كي هيبتت به هيبت زينب برابر است

آنانكه نام ماه بني هاشمت دهند

رخسارشان منور صد ماه و اختر است

فضل وكمال را به تو تفويض كرده اند

آنانكه فضلشان همه از فضل داور است

روز جزا به مرتبه ات غبطه مي خورند

آنانكه از شهادتشان فيض محشر است

دل را شراب صحبت تو مست مي كند

ما را خمار بوسه بر آن دست مي كند

روز ازل كه روز علمداري تو بود

آب حيات تشنه لب ياري تو بود

روزي كه

جام عشق عطشناك مرد بود

آن روز روز سيد وسالاري تو بود

كافي نبود سر بكشد جام عشق را

تنها كسي كه شاهد ميخواري تو بود

روزي كه هيچ صحبت دلداگي نبود

صحن الست صحنه ي دلداري تو بود

دل دادي وشد آتش دلبر به كام تو

لب تشنگي متاع خريداري تو بود

چشم و سر و دو دست تو دادُ الست داد

شرم شريعه از عرق جاري تو بود

وقتي تنت نشست ز مستي ميان نور

عرشي عظيم گرم عزاداري تو بود

بر خلق نوري تو خدا افتخار كرد

فخر خدا براي گرفتاري تو بود

آن روز هم در عالم ذر مثل كربلا

زهرا كنار علقمه در ياري تو بود

آن ساقي آفرين كه تو را آفريده است

مشك تو را و اشك تو يكجا خريده است

*** محمود ژوليده *

مدح و مصيبت حضرت معصومه سلام الله عليها

جود و كرامت از كرمش جاودان شده

هر چه دخيل هست به سويش روان شده

جبريل هم اگر برسد در حريم او

حس ميكند كه وارد صحن جنان شده

او ظاهرش بتول ولي باطنش علي است

در پشت آن جمال، جلالي نهان شده

از چه تمام فاطمه ها عمرشان كم است

دنيا چرا به "فاطمه " نا مهربان شده

خواهر حريف هجر برادر نميشود

بيهوده نيست اينهمه قدش كمان شده

با احترام آمد و با احترام رفت

هر آنچه شأن اوست در اينجا همان شده

دور و برش فرشته نگهبان معجرش

پس ما فداي زينب بي پاسبان شده

گاهي ميان محمل نامحرمان شهر

گاهي ميان محمل بي سايبان شده

شكر خدا مقام تو زخم زبان نخورد

شكر خدا برادر تو خيزران نخورد

***علي اكبر لطيفيان***

خاتون شهر آينه هايي بزرگوار

زهراي شهر يثرب مايي بزرگوار

چشم مَلك نديده دمي سايه ي تو را

ناموس بارگاه خدايي بزرگوار

اين قوم را به راه حقيقت كشانده اي

موساي بي عباو عصايي بزرگوار

بر شانه هاي باد، جحاز تو حمل شد

فرمانرواي مُلك صبايي بزرگوار

گم كرده ايم كعبه ي حاجات و آمديم

نزد شما كه قبله نمايي بزرگوار

من گريه مي كنم كه نگاهي كني مرا

آري هميشه عقده گشايي بزرگوار

باران رحمت ازلي سهم مان شده

بي شك دليل فيض، شمايي بزرگوار

بانوي مهربان كدامين قبيله اي؟

امشب بگو كه اهل كجايي بزرگوار

خُلقت شبيه پير كريم عشيره است

الحق ز نسل شير خدايي بزرگوار

فهميدم از شلوغي صحن و سرايتان

هر لحظه مأمن فقرايي بزرگوار

فرقي نمي كند چقدر نذر مي كنند!؟

باب المراد شاه و گدايي بزرگوار

اينجا مريض ها همگي خضر مي شوند

سر چشمه ي حيات و بقايي بزرگوار

از لحن گريه كردن زوّار واضح است

در قم، بقيع اهل بكايي بزرگوار

يادت نمي رود چه قراري گذاشتيم؟

محشر دم بهشت بيايي بزرگوار

***وحيد قاسمي***

در قم كه آمدم دل سنگم جلا گرفت

مثل كبوتري به حريم تو جا گرفت

گرد و غبار دور و بر صحن اين حرم

گرد و غباري از دل آيينه ها گرفت

باران،قنوت،اشك،كبوتر،كنار تو

در اين ميانه نور تو دست مرا گرفت

وقتي نگاه من به تو افتاد اين دلم

حال و هواي باب جوادِ، رضا ع گرفت

جسمم كنار خواهر و قلبم صحن رضاست

اشكم تمام فاصله ها را فرا گرفت

اين خادمان كوي تو گفتند ميشود

از دست مهربان شما كربلا گرفت

***يحيي نژاد سلامتي***

اى ازليت به تربت تو مخمّر

وى ابديّت به طلعت تو مقرّر

آيت رحمت زجلوه تو هويدا

رايت قدرت درآستين تو مضمر

جودت هم بسترا،به فيض مقدس

لطفت هم بالشا،به صدرمصدّر

پرده كشد گر كه عصمت توبه اجسام

عالم اجسام گردد،عالم ديگر

جلوه تو ايزدى رامجلى

عصمت توسر مختفى را مظهر

گويم واجب ترا،نه آنت رتبت

خوانم ممكن ترا،ممكن برتر

ممكن اندر لباس واجب پيدا

واجبى اندر رداى امكان مظهر

ممكن امّاچه ممكن ،علّت امكان

واجب،امّاشعاع خالق اكبر

ممكن امّايگانه واسطه فيض

فيض به مهتررسدوزآن پس كهتر

ممكن امّانمودهستى ازوى

ممكن امّازممكنات فزون تر

وين نه عجب زآنكه نوراوست ززهرا

نوروى ازحيدراست واوزپيمبر

نورخدادرسول اكرم پيدا

كردتجلّى زوى به حيدرصفدر

وز وى تابان شده به حضرت زهرا

اينك ظاهرز دخت موسى جعفر

اين است آن نوركزمشيّت كن ،كرد

عالم،آن كاودرعالم است منّور

اين است آن نوركزتجلّى قدرت

دادبه دوشيزگان هستى زيور

شيطان عالم شدى اگركه بدين نور

ناگفتى،آدم زخاك هست ومن آذر

آبروى ممكنات جمله ازاين نور

گرنبدى ،باطل آمدندسراسر

جلوه اين خودعرض نمودعرض را

ظلّش بخشود،جوهرّيت جوهر

عيسى مريم به پيشگاهش دربان

موسى عمران به باگاهش چاكر

اين يك چون ديده بان فراشده بردار

وين يك چون قاپقان معطّى بردر

ياكه دوطفلنددرحريم جلالش

ازپى تكميل نفس آمده مضطر

اين يك انجيل رانمايدازحفظ

وآن يك تورات رابخواندازبر

گركه نگفتى امام هستم برخلق

موسى جعفر،ولىّ حضرت داور

فاش بگفتم كه اين رسول خداى است

معجزه اش مى بودهمانادختر

دخترجزفاطمه نيابداين سان

صلب پدرراوهم مشيمه مادر

دخترچون اين دوازمشيمه قدرت

نامدونايددگرهماره مقدّر

آن يك امواج علم

راشده مبدا

وين يك افواج حلم راشده مصدر

اين يك ازخطابش مجلى

وين يك معدوم ازعقابش مستر

اين يك برفرق انبياشده تارك

وين يك اندرسراوليارامغفر

اين يك درعالم جلالت كعبه

وين يك درملك كبريائى مشعر

لم يلدبسته لب وگرنه بگفتم

دخت خداينداين دونورمطهّر

اين يك كون ومكانش بسنه به مقنع

وين يك ملك جهانش بسته به معجر

چادرآن يك حجاب عصمت ايزد

معجراين يك نقاب عفّت داور

آن يك برملك لايزالى تارك

اين يك برعرش كبريائى افسر

تابشى ازلطف آن بهشت مخلّد

سايه اى ازقهر اين جحيم مقعّر

قطره اى ازجودآن بحارسماوى

رشحه اى ازفيض اين ذخايراغبر

آن يك خاك مدينه كرده مزيّن

صفحه قم رانموده اين يك انور

خاك قم اين كرده ازشرافت جنّت

آب مدينه نموده آن يك كوثر

عرصه قم غيرت بهشت برين است

بلكه بهشتش يساولى است برابر

زيبداگرخاك قم به عرش كندفخر

شايدگرلوح رابيايدهمسر

خاكى عجب خاك ،آبروى خلايق

ملجأبرمسلم وپناه به كافر

گركه شنيدندى اين قصيده«هندى»

شاعرشيراز و آن اديب سخنور

آن يك طوطى صفت همى نسرودى

اى به جلالت زآفرينش برتر

وين يك قمرى نمط هماره نگفتى

اى كه جهان ازرخ توگشته منوّر

***امام خميني (ره) ***

تا ابد باغچه ي عطر بهار است اينجا

دست گلهاست كه بر دامن يار است اينجا

هر طرف رايحه باغ تجلي دارد

به گمانم سحر آينه زار است اينجا

بالهايي كه ملائك به طواف آوردند

وقف برداشتن گرد و غبار است اينجا

هر طرف آهوي دلهاست به دام افتاده

نكند منطقه ي باز شكار است اينجا

بس كه روشن شده از گنبد تو صبح حرم

نور خورشيد كم از شمع مزار است اينجا

تحفه هايي كه زميني است كجا لايق اوست

صلوات است كه شايان نثار است اينجا

اين سخن بر غزل پيش ضميمه بادا

هرچه داريم نثار تو كريمه بادا

در تماشاي جلال تو ادب بايد داشت

ناله اي بدرقه راه طلب بايد داشت در خور منزلت و شأن تو ذيقعده نيست

جشن ميلاد تو در ماه رجب بايد

داشت

كوثر اسم تو شيريني ايمان دارد

وقت نامت به دهان طعم رطب بايد داشت

عاقل از درك حظور تو به عجز افتاده

به تمناي تو ديوانه لقب بايد داشت

همچو پروانه اگر سوخت پر ما سهل است

سخت عمري كه پي شمع تو تب بايد داشت

آفرين بر تو كه سر بودي و مكتوم شدي

خواهر و دختر و هم عمه معصوم شدي

لايق صحبت صبح تو به جز شبنم نيست

جز ستاره شب احساس تو را محرم نيست

در كوير آمدي از زمزمه گل روياندي

يعني احساس زلال تو كم از شبنم نيست

آنكه ايوان نجف گفته صفايي دارد

داند ايوان تو از مرقد مولا كم نيست

پاي شيطان به شكوه حرمت باز نشد

آنكه بيرون ز بهشت تو رود آدم نيست

عشق بي حد تو را كافري اش مي خوانند

كفر هم باشد اگر آخر اين عالم نيست

آسمان مي چكد از خواهش عرفاني ما

حالت دَرهم ما مستحق دِرهم نيست

از نسيم سحر آرامگهت پرسيدم

كه لبش جز به تب بوسه بر آن پرچم نيست

حرمت جلوه توحيد دمادم دارد

قبله گاه است ولي مسجد اعظم دارد

***حجت الاسلام و المسلمين جواد محمد زماني***

اي كوثرِ كوثر رسول الله

زهراي مكررِ رسول الله هم سوره نور موسي جعفر

هم پاره پيكر رسول الله معصومه خانواده عصمت

صديقه ديگر رسول الله جايي كه تو در حضور بابايي

زهراست به محضر رسول الله سرچشمه گرفته روح پاك تو

از روح مطهر رسول الله تو بع_د ائم_ه ي_ك ام_ام استي

شايسته اين چنين مقام استي

اي روح و روان عترت و قرآن

در جسم تو جان عترت و قرآن چون آينه پيش ديده ات پيدا

اسرار نهان عترت و قرآن از يمن تو اي كريمه عترت

قم گشته جهان عترت و قرآن روي تو چراغ مكتب عصمت

نطق تو زبان عترت و قرآن برخيز و بخوان خطابه چون مادر

اي روح

بيان عترت و قرآن قرآن به جلالت تو مي نازد

عترت به اصالت تو مي نازد

تو وارث معجز اماماني

تو دختر عترتي و قرآني تو شوي نكرده مادرِ هستي

تو در تن خود روان ايماني محبوبه چارده ولي الله

معصومه به كنيه و به عنواني تو فاطمه اي و فاطمي عصمت

تو عالمه علوم ماكاني تو حجب و حيا و زهد و عصمت را

در مكتب اهل بيت، ميزاني زهد و شرف ائمه را داري

ظرفيت صبر عمه را داري

اي سوره نور موسي جعفر

ممدوحه هل اتي پس از مادر مهر تو مدال سينه مريم

كوي تو بهشت ساره و هاجر قم از قدمت مدينةالزهرا

قبر تو مزار دخت پيغمبر معصومه اي و به چارده معصوم

همه عمه و خواهري و هم دختر هم مي بالد جواد از اين عمه

هم مي نازد رضا به اين خواهر بر جان تو دختر كلام الله

از زينب و فاطمه سلام الله

تو حق حيات بر امم داري

يك فردي و يك جهان كرم داري شد گرچه به قم نزول اجلالت

در چشم جهانيان قدم داري هم در عربي كريمه عترت

هم سايه به كشور عجم داري هم در حرم ائمه مدفوني

هم دردل اهل قم حرم داري ما ذره و تو هزارها خورشيد

ما قطره و تو هزار يم داري در شهر ائمه تا درخشيدي

قم را شرف مدينه بخشيدي ممدوحه ذات كبريايي تو

معصومه و عصمت خدايي تو الحق كه ميان آن همه خواهر

آيينه حضرت رضايي تو با آنكه به شهر قم مكان داري

در ملك وجود، رهنمايي تو مانند دوازده امام ما

از كار همه گره گشايي تو بالله قسم اي كريمه عترت

برتر ز ثنا و مدح مايي تو «ميثم» به ثنات اگر گهر بارد

دري_اي ك__رامت ت__و را دارد

***حاج غلامرضا سازگار***

ما را براي گدايش شدن آفريده اند،

غُمري آب و هوايش شدن آفريده اند.

او را براي

طواف و براي عروج،

مارا برايِ برايش شدن آفريده اند.

اين خانوم با كرم، محترم را براي

وقف امام رضايش شدن آفريده اند،

اصلا تمامي ايران زمين را براي

ملك خصوصي پايش شدن آفريده اند،

هرچند ناني نداريم، گندم كه داريم،

گيرم مدينه نرفتيم ما قم كه داريم،

زهرا حضورش نيازي به مردم ندارد،

اصلا ظهورش مدينه يا قم ندارد،

بالي كه اين آسمان را ندارد، چه دارد؟

آن كس كه اين آستان را ندارد چه دارد؟

عصمت تباري كه همسايه اش را نديده،

همسايه اش نيز هم سايه اش را نديده،

بانوي والا مقامي كه مافوق نور است،

خورشيد هفت آسماني كه مافوق نور است،

پروازها با قنوتش به بالا رسيدند،

اعجازها با نگاهش به عيسي رسيدند،

غير از خدايا خدايا صدايي ندارد،

روي زمين غير محراب جايي ندارد،

سجاده اش با مناجات كردن گره خورد،

هر صبح با نور خيرات كردن گره خورد،

امروز باراني ترين عنايت به دستش،

فردا فراوان ترين ِ شفاعت به دستش،

از يك طرف دختر ِ مردِ مشكل گشاهاست،

از يك طرف خواهر ِ آبروي گداهاست.

او حلقهء اتصال رضا با جواد است،

باب الحوائج تريني كه بابِ مراد است،

وقتي كه ميخواست از خانه اش دربيايد،

يعني به سمتِ حريم پيمبر بيايد،

دور و برش از برادر برادر قرُق بود،

راه از پسر هاي موسي ابن جعفرقرُق بود،

دست پسرهاي موسي ابن جعفر نقابش،

پاي پسرهاي موسي ابن جعفر ركابش،

تا چادرش خاكي از ردپايي نگيرد،

تا معجر با حجابش به جايي نگيرد،

او آمد و مايهء افتخار همه شد،

دسته گل مريمي بهار همه شد،

گيرم نبوديم اما سلامش كه كرديم.

گيرم نديديم، ما احترامش كه كرديم.

ما سربلنديم از اينكه گلابش نكرديم،

با ازدحام سر كوچه آبش كرديم.

او آمد و طرز خواهر شدن را نوشت و

قربانِ قبل از برادر شدن را نوشت و،

چه خوب شد كه

مسيرش به مقتل نيوفتاد،

چه خوبتر كه بارها از روي تل نيوفتاد.

گودالي از كشمكشهاي لشكر نديد و

بالاي سر نيزه ها سر نديد و....

×××علي اكبر لطيفيان×××

غمي ميان دل خسته ام شرر دارد

دل شكسته ام اينگونه همسفر دارد

كبوتري كه نشسته به روي ايوانم

دوباره آمده و از رضا خبر دارد

خيال غربت او مي كشد مرا ، اما

دلم زغصه زينب غمي دگر دارد :

ز كاروان اسيران وخواهري تنها

كه حلقه اي زيتيمان در به در دارد

ز مادري كه سپر شد كبود شد خم شد

ز مادري كه ز غم دست بر كمر دارد

ز مادري كه كنار سر دو طفلانش

ز كوچه هاي يهودي نشين گذر دارد

ز دختري كه يتيم است و در تمامي راه

به سمت نيزه بابا فقط نظر دارد

ز دختري كه به لكنت به عمه اش ميگفت

بگو به دختر شامي كه اين ، پدر دارد

ز صوت ضربه سنگين سنگها فهميد

لبان خشك پدر زخم هاي تر دارد

سر پدر به زمين خورد و بين آن مردم

كسي نبود كه سر را زخاك بردارد

***حسن لطفي***

ابري شده است حال و هواي نگاهتان

بغض غروب مي چكد از هر پگاهتان

دلتنگيِ غمي چقدر موج مي زند

در اشكهاي نيمه شبِ گاه گاهتان

چشمان صحن آينه هم تار مي شود

با غربتي كه مي چكد از اشك و آهتان

همراه گريه هاي تو از دست مي رويم

پائين پاي روضة شال سياهتان

عطر مزار مادر سادات مي رسد

از ياسهاي هر سحر بارگاهتان

فردا چه خاكهاي ندامت به سر كند

امروز هر دلي كه نشد خاك راهتان »

اينقدر كه پر از تب اندوه و ناله اي

شايد دلت گرفته به ياد سه ساله اي

مي گفت چشمهاي ترش درد مي كند

قدش خميده و كمرش درد مي كند

از بسكه سوخت دامن معصوم خيمه ها

حتي نگاه شعله ورش درد

مي كند

طوفان تازيانه و باران سنگها !

بيخود كه نيست بال و پرش درد مي كند

مي سوخت غرقِ حسرت خورشيد نيزه ها

خُب پس بگو چرا جگرش درد مي كند

از لطف دستهاي نوازشگري كه بود

ديگر تمام موي سرش درد مي كند

آرام قلب خسته اش از دست رفته بود

چشم به خون نشسته اش از دست رفته بود

***يوسف رحيمي***

اى دختر و خواهر ولايت

آيينه ي مادر ولايت

بر ارض و سما مليكه در قم

آرام دل امام هفتم

معصومه به كُنيه و به عصمت

افتاده به خاك پايت عفت

در كوى تو زنده ، جان مرده

بر خاك تو عرش سجده برده

در قصر تو جبرئيل حاجب

زُوّار تو را بهشت واجب

گفتند و شنيده اند ز آغاز

كز قم به جنان درى شود باز

حاجت نبُوَد مرا برآن در

قم باشدم از بهشت بهتر

قم قبله ي خازن بهشت است

اين جا سخن از بهشت ، زشت است

قم شهر مقدس قيام است

قم خانه يازده امام است

قم تربت پاك پيكر توست

اينجا حرم مُطهَّر توست

گر فاطمه (س) دفن شد شبانه

نَبوَد ز حريم او نشانه

كى گفته نهان زماست آن قبر

من يافته ام كجاست آن قبر

آن قبر كه در مدينه شد گم

پيدا شده در مدينه ي قم ...

مريم به بَرَت اگر نشيند

اين منظره را ، مسيح بيند

سازد به سلام سَرو قد خم

اول به تو ، بعد از آن به مريم ...

روزى كه به قم قدم نهادى

قم را شَرَفِ مدينه دادى

آن روز قرار از مَلك رفت

ذكر صلوات بر فلك رفت

تابيد چو موكبت ز صحرا

شهر از تو شنيد بوى زهرا (س)

درخاك رهت ز عجز و ناله

مى ريخت سرشك ، همچو لاله

با گريه ي شوق و شاخه ي گل

بُردند به ناقه ات توسل

دل بود كه بود ، محفل تو

غم گشت به

دور محمل تو

آن پير كه سيد زمان بود

رويش همه را چراغ جان بود

گرديد به گردِ كاروانت

شد پاى برهنه ساربانت

بردند تُرا به گريه هودَج

تا خانه موسى اِبن خِزرَج

ازشوق تو اى بتول دوم

قم داد ندا به مردم قم

كاى مردم قم به پاى خيزيد

از هر در و بام گل بريزيد

آذين به بهشت قم ببنديد

ناموس خدا مرا پسنديد

قم شام نبود تا كه در آن

دشنام دهد كسى به مهمان

قم شام نبود ، تا كه از سنگ

گردد رخ ميهمان ز خون رنگ

قم كوفه نبود تا كه خواهر

بيند سر نى ، سر برادر ...

حاشا كه قم اين جفا پذيرد

مهمان به خرابه جاى گيرد ...

بستند به گرد ميهمان صف

قم با صلوات و - شام با كف ...

قم مهمان را عزيز خوانند

كى دخت و را كنيز خوانند؟ ...

«ميثم» همه عمر آن چه را گفت

در مدح و مصيبت شما گفت

***استاد حاج غلامرضا سازگار***

تو كيستي سلاله ي زهراي اطهري

معصومه اي، كريمه ي آل پيمبري

ممدوحه ي ائمه و محبوبه ي خدا

احمد خصايل استي و صدّيقه منظري

باب الكرم سلاله ي باب الحوائجي

ام العفاف دختر موسي بن جعفري

امروز قبله ي دل خوبان روزگار

فردا همان شفيعه ي فرداي محشري

تو سومين مليكه ي اسلام فاطمه

آيينه دار زينب و زهراي اطهري

يك مام تو خديجه دگر مام، فاطمه

پاكيزه تر ز مريم و حوّا و هاجري

مريم پي زيارتت آيد اگر به قم

اقرار مي كني كه همانا تو برتري

بر نُه سپهر عصمت وتقوي ستاره اي

در هفت بحر نور، فروزنده گوهري

هم چار نجل پاك رضا را تو گوهري

هم هشتمين ولي خدا را تو خواهري

مصباح علم و دانش و توحيد و معرفت

مصداق هل اتي، ثمر نور كوثري

عمر كم تو خاطره ي عمر فاطمه است

ياد آور مقاومت و صبر مادري

گويند باز مي شود

از قم در بهشت

تو خود بهشت قرب خداوند اكبري

مادر نگشته، بانوي خلق دو عالمي

شوهر نكرده، مادر آغاز و آخري

بانو ولي چه بانويي، بانوي نُه سپهر

دختر ولي چه دختري،اسلام پروري

برهشت آفتاب ولايت ستاره اي

در نُه سپهر نور، مه نور گستري

پيراهن تو عصمت و تقوي ست چادرت

زهد مجسمي و عفاف مصوّري

در بحر بي كرانه ي ايمان و در كمال

در آسمان زهد فروزنده اختري

باب المراد دختر باب الحوائجي

اخت الوقار دخت بتول مطهّري

زهرا بهشت و روح تو لطف محمد است

اولاد او همه شجر نور و تو بري

گويند سايه ي حرمت بر سر قم است

قم را نه، بلكه ملك جهان را تو محوري

زانو زنند خيل فقيهان به محضرت

آري تو شهر فقه و احاديث را دري

روزي اگر به خطبه گشايي زبان خويش

باور كنند خلق، كه در نطق حيدري

اسلام را به منطق گرمت مروّجي

توحيد را به نيروي علمت بيانگري

عطر تو بر مشام محمد اگر رسد

با خنده بوسدت كه بهشت مكرري

از نخل هاي سبز فدك مي رسد ندا

اين باغ از آن توست كه زهراي ديگري

«ميثم» اگر ثناي تو گويد محال نيست

زيرا تو در قصيده سراييش رهبري

***استاد حاج غلامرضا سازگار***

من به پابوسي تو آمده ام

شهر گلدسته هاي رنگارنگ

شهر قم، آشيان آل الله

شهر علم و ديانت و فرهنگ

گنبد دلگشاي تو از دور

در ميان مناره ها پيداست

امتداد حضور آينه ها

در نگاه ستاره ها پيداست

آه بانو، بگير دست مرا

كه به جز تو مرا پناهي نيست

مي توان با تو تا خدا كوچيد

كز حرم تا بهشت راهي نيست

در پگاهي كه با دو دست نياز

به ضريحت دخيل مي بندم

پر و بال دعاي خود را من

به پر جبرئيل مي بندم

بس كه شب ها ستاره مي شمرم

آسماني شده ست دامن من

گر گناه

است عاشقي كردن

گنه عالمي به گردن من

قطعه اي از بهشت خوب خدا

آشكارا به منظر حرم ست

طاير پرشكسته دل ما

تا هميشه كبوتر حرم ست

***محمد علي مجاهدي (پروانه) ***

دلم ، شايد يكي از كفتراتون

حسابي خو گرفته با هواتون

شبا وقتي كه مي بندن درارو

دلم مي مونه تو صحن و سراتون

يه عمره عاشقونه هر شب و روز

توي شادي و غم كردم صداتون

صُبا گفتم : سلام ، خورشيد بانو !

شبا گفتم : سلام ، مهتاب خاتون !

ببخش از اينكه گفتم عاشقونه

نه خانم ، ما كجا و عاشقاتون ؟

سر راه حرم گاهي اگر چه

دوتا شاخه غزل چيدم براتون...

همه ش تقصير خوبيتونه خانم

كه كرده ما بَدارم مبتلاتون

هميشه درد دل كرديم و رفتيم

نشد با ما بگيد از ماجراتون

اگر چه ؛ تو دلا مي پيچه گاهي

مناجات رضا جانم رضا تون

وَ يا بين صداي ندبه خونا

صداي ناله ي آقا بياتون

يه عمره سائلم اما يه بارم

شما چيزي بخواين از اين گداتون

مگه تا كي قراره زنده باشم

بيام تا كي بگم جونم فداتون ؟

چي مي شه زير پاهاتون بشم خاك

مني كه عمريه پايين پاتون...

***حسن بياتاني***

حرم امن تو كافي است هراسان شده را

مثل شه راه بده آهوي گريان شده را

دل سپرديم به آن معجزه ي چشمانت

تا كه آباد كني خانه ي ويران شده را

مِهر تو باعث خاموشي آتش_دان است

خارج از دست خليل است ، گلستان شده را

گندم ري به تنور كرمت پخته شود

از تو داريم پس اين مزرعه ي نان شده را

هرچه شد خرج حرم ارزش او بيشتر است

از طلا حرف نزن، نقره ي ايوان شده را

به درخانه ي تو بسته و وابسته شديم

چه نيازي است به جنّت سگ دربان شده را

گر قرار است جبينش به قدومت نرسد

كافرش بيش نخوانيم مسلمان شده را

در محلّه خبر لطف تو بهتر پيچيد

پخش كردند اگر قصه مهمان شده را

شدني نيست كرم داشته باشي ، امّا

دستگيري نكني دست به دامان شده را

پنجره ساخته اي دور ضريح كرمت

تا ببندند به آن

زلف پريشان شده را

ما فقط ظاهري از اوج تو را مي بينيم

گذري نيست به معراج ِ تو حيران شده را

جلوه اي كردي و زهراي پر از جذبه ي تو

تا قم آورد دل شاه خراسان شده را

***علي اكبر لطيفيان***

آنان كه عاشقند به دنبال دلبرند

هر جا كه مي روند تعلق نمي برند 

از آنچه كه وبال ببينند خالي اند

عشاق روزگار سبكبال مي پرند

پرواز مي كنند به هر جا كه جلوه اي است

گاهي ملائكند و گاهي كبوترند

دل را به دست هركس و ناكس نمي دهند

دل داده قديمي آل پيمبرند

آنان كه عاشق علي و فاطمه شدند

مديون خانواده موسي بن جعفرند

ما عاشقيم شيعه زهرا و حيدريم

ما شيعيان كشور موسي بن جعفريم

ري زاده ايم و مزرعه سبز گندميم

هر صبح با حسين شما در تكلميم

ما شيعه ولايت مولا - نسب نسب

سلمان پابرهنه اي از نسل چندميم

گاهي ميان خنده خورشيد گريه ايم

گاهي ميان گريه زهرا تبسميم

همسايه حريم تو همسايه خداست

پس صد هزار شكر كه همسايه قميم

آنقدر عاشقان و بزرگان و عالمان

دلداده تواند كه ما بين آن گميم

اي دست گير صبح قيامت سرم فدات

هم خانواده هم پدر و مادرم فدات

بالاتر از پريدن پرهاست بام تو

ما ها نمي رسيم به شان مقام تو

خم مي شود تمامي دنيا برابرت

اي احترام آل عبا احترام تو

بايد هزار بار نشست و بلند شد

وقتي كه مي رسند بزرگان به نام تو

اين شان توست حرمت توست احترام توست

گويد اگر "فداك ابوك" امام تو

آباد گشت قلب زمين زير پاي تو

آباد گشت مسجد دين با كلام تو

يعني تمام هستي دين

مال فاطمه است

يعني تمام ملك زمين مال فاطمه است

تو آمدي كه رحمت دنياي ما شوي

منجي تا قيامت كبراي ما شوي

ما مرده ايم و تو نفست مرده زنده كن

پس واجب است اين كه مسيحاي ما شوي

تو خانمي و جلوه بالاي هر سري

صلا عجيب نيست كه آقاي ما شوي

تو آمدي كه با بركات نسيمي ات

روزي يا امام رضاهاي ما شوي

اصلا قرار بود در ايران زمين ما

چون فاطمه بيايي و زهراي ما شوي

مهمان چند روزه ايران خوش آمدي

همشيره امام خراسان خوش آمدي

شهر تو آشيانه ي امن امام هاست

گلدسته ات مطاف شب و روز انبياست

بانو قسم به پنجره هاي ضريح تو

اين آستانه اي است كه باب الرضاي ماست

روي در حريم تو زيبا نوشته اند

" اينجا حريم دختر پيغمبر خداست

اينجا به احترام قدم نه - كه از شرف

گيسوي حور و بال ملك فرش زير پاست

اينجا مس تو را به نگاهي طلا كنند

تا اسم اعظم است چه حاجت به كيمياست"

اينجا مدينه دگر آل فاطمه است

اينجا دل شكسته به دنبال فاطمه است

***علي اكبر لطيفيان***

آنشب زمين هواي بهشتي دوباره داشت

آغوش آسمان به بغل ماهپاره داشت

چشمان ابر روي زمين را گرفته بود

هر قطره با خودش سبدي پرستاره داشت

دست ملك قصيده اي از نور مي نوشت

واژه به واژه حرف غزل استعاره داشت

باز عطر سيب و بوي بهار و شميم ياس

بر بارش دوباره كوثر اشاره داشت

اين بار حق به دامن موسي عطا نمود

آن كوثري كه بال ملك گاهواره داشت

اين سيب سرخ سيب بهشت پيمبر است

اين دختر يگانه موسي بن جعفر است

مثل بهار بود هواي رسيدنت

باران چكيد از رد پاي رسيدنت

در پشت درب خانه تان

جمع ميشوند

خيل فرشتگان كه براي رسيدنت_

-آماده اند از طرف ذات كردگار

خود را فدا كنند فداي رسيدنت

خاك بهشت بهر قدمگاه تو كم است

آغوش نجمه بود سراي رسيدنت

قلب برادرت ز تب شوق آب شد

در التهاب ثانيه هاي رسيدنت

در چشم خويش ذوق خدا را نگاه كن

گلخنده امام رضا را نگاه كن

از آن زمان كه خواهر سلطان ما شدي

بانو ، شما مليكة ايران ما شدي

از آسمان وجود تو بر ما نزول كرد

تا كوثر دوباره قرآن ما شدي

منت گذاشت بر سر ما ناز مقدمت

وقتي كه آمدي تو و مهمان ما شدي

با هر قدم به سينه ما جا گرفته اي

يعني تو صاحب دل ما جان ما شدي

باني خير و بركت اين خطه گشته اي

وقتي نسيم سبز بيابان ما شدي

يعني فقط نه جزء محبان حيدريم

«از شيعيان كشور موسي بن جعفريم»

وقتي تويي كه آينه ذات كوثري

زيبد به خادمان حريمت پيمبري

عصمت به پاي عصمت تو سجده مي كند

معصومه اي و عصمت كبراي ديگري

اي زينبي كه عالمه بي معلمي

زين رو كني به شهر خودت علم پروري

ما هرچقدر شعر و غزل نذرتان كنيم

تو بازهم از آنچه كه گفتيم برتري

بي تو كميت محشريان لنگ مي شود

يك وقت اگر كه روي به محشر نياوري

زهرا شدي و شمس فروزان شيعه اي

زهرا شدي و روز قيامت شفيعه اي

خود ظلمتيم ، اگرچه سپيديم با شما

يأسيم اگر ، سراسر اميديم با شما

مست اجابتند دعاها كنارتان

ما حاجت نداده نديديم با شما

وقتي حديث ها تو را حرف مي زنند

جز وصف فاطمه نشنيديم با شما

در قاب عكس خالي آن قبر گمشده

تصويري از بهشت كشيديم با شما

پس آمديم و زائر آن بي نشان شديم

يعني كه تا مدينه رسيديم باشما

امشب كه عشق مي پرد از كنج

سينه ام

در محضر تو زائر شهر مدينه ام

***محمد علي بياباني***

نشسته ام بنويسم حرم، حرم، بانو

چه خوب شد كه دوباره كبوترم، بانو

نشسته ام بنويسم مرا به فم ببري

دو هفته اي شده اصلا نميپرم، بانو

نشسته ام بنويسم مرا رها نكني

كه بي تو راه به جايي نميبرم، بانو

مسيح نيز مريض مرا علاج نكرد

ولي به لطف تو امروز بهترم، بانو

امام زادهي موسي بن جعفري، خانم

غلامزادهي موسي بن جعفرم، بانو

سلام بانوي خيرات، بانوي بركات

هزار بار بر اين خير مقدمت صلوات

به شرط آنكه فدايت شوند سر دادند

به شرط آنكه برايت شوند، پَر دادند

شفيعهي همه، مديون چادرت هستيم

به لطف توست به ما سايه اي اگر دادند

تمام حاجت خود را نوشتم و بعدا

حساب كردم و ديدم كه بيشتر دادند

قدم گذاشتي و يك نفس زدي و سپس

به علم حوزهي علميه ها اثر دادند

چهار امام كمال تو را بيان كردند

چهار امام جلال تو را خبر دادند

چهار امام نوشتند احترام تو را

شكوه نام تو را ،جلوه ي مقام تو را

بلند عرش خدا هم رديف شانهي تو

بهشت باغچه اي در حياط خانهي تو

قدم به سمت مدينه زدم نفهميدم

چطور شد كه رسيدم به آستانهي تو

من و تو هر دو به دنبال يك هدف هستيم

تويي روانهي مشهد منم روانهي تو

حريمت آينه، ايوانت آينه، آري

چقدر آينه در آينه است خانه ي تو

شبيه فاطمه، همسايه آبرويش را

گرفت شب به شب از گريهي شبانهي تو

بخوان نماز شبت را كه استفاده كنيم

و پخش كن رطبت را كه استفاده كنيم

كريمه! سفرهي نان را بدست تو دادند

هميشه روزي مان را بدست تو دادند

چگونه دل نگران قيامتم باشم

دل منِ نگران را بدست تو دادند

كليد قفل حرم را بدست ما دادند

كليد قفل جنان را بدست تو دادند

قلمروي تو خلاصه نميشود در

قم

همه زمين و زمان را به دست تو دادند

نجات مردم قم دست "ميرزاي قمي" است

نجات هر دو جهان را بدست تو دادند

نگاه ما همه بر آفتاب محشر توست

دخيل ما همه بر رشته ي معجر توست

نكرده است كسي غير حق تماشايت

ز بس كه خالق تو آفريده بالايت

تو ازدواج نكردي به خاطر اينكه

نبود هيچ كسي هم طراز و همتايت

كنار جلوهي تو ميشود خدا را ديد

تو كوه طوري و باباي توست موسايت

تمام مردم دنيا به پات ميميرند

فقط همينكه بگويد: فدات بابايت

تويي كه اين همه باشد عطاي امروزت

خودت بگو كه چقدر است عطاي فردايت

يگانه دختر موسي بگير دست مرا

شفيع جنت كبري بگير دست مرا

تو آن هميشه كرم، من هميشه نوكر تو

مرا بزرگ نوشته است ذره پرور تو

كنيز بود اگر مادرت، كنيز تو بود

هزار حضرت مريم كنيز مادر تو

تو آنقدر عظمت داشتي كه از مادر

فقط امام رضا ميشود برادر تو

و از ميان پسرهاي موسي حعفر

فقط امام رضا بود سايهي سر تو

.....

خدا كند كه نگيرد به چوبِ ناقه سرت

خدا كند كه نگيرد به سنگ معجر تو

خدا كند كه اينجا پرت به در نخورد

شبيه مادر زينب، سرت به در نخورد

***علي اكبر لطيفيان***

روي قبرم بنويسيد كه خواهر بودم

سالها منتظر روي برادر بودم

بنويسيد گرفتار نباشم چه كنم؟

من اگر منتظر روي برادر نباشم چه كنم؟

روي قبرم بنويسيد جدايي سخت است

اينهمه راه بيايم ،تو نيايي سخت است

يوسفم رفته واز آمدنش بي خبرم

سالها ميشود واز پيرهنش بي خبرم

روي قبرم بنويسيد نديده رفتم

با تن خسته وبا قد خميده رفتم

بنويسيد همه دور ربرم ريخته اند

چقدر دسته ي گل روي سرم ريخته اند

چقدر مردم اين شهر ولايي خوبند

كه سرم را نشكستند خدايي خوبند

بنويسيد در اين شهر سرم سنگ نخورد

به خداوند قسم بال وپرم سنگ

نخورد

چادرم دور وبرم بود وبه پايي نگرفت

معجرم روي سرم بود وبه جايي نگرفت

...من كجا شام كجا زينب بي يار كجا؟

من كجا بام كجا كوچه وبازار كجا؟

بنويسيد كه عشاق همه مال هم اند

هر كجا نيز كه باشند به دنبال هم اند

گر زماني به سوي شاه خراسان رفتيد

من نبودم به سوي مرقد جانان رفتيد...

روي قبرش بنويسيد برادر بوده

سالها منتظر ديدن خواهر بوده

روي قبرش بنويسيد كه عطشان نشده

بدنش پيش نگاه همه عريان نشده

بنويسيد كفن بود،خدايا شكرت

هرچه هم بود بدن بود خدايا شكرت

يار هم آنقدري داشت كه غارت نشود

در كنارش پسري داشت كه غارت نشود

اوكجا نيزه كجا گودي گودال كجا؟

اوكجا نعل كجا پيكر پامال كجا؟

...

بنويسيد سري بر سر ني جا ميكرد

خواهري از جلوي خيمه تماشا ميكرد

*** علي اكبر لطيفيان **

مدح و مصيبت حضرت عبدالعظيم حسني عليهالسلام

اين يا كريم مثل همه يا كريم ها

در فكر بام توست به رسم قديم ها

"من زار" خاك ري چو "حسين بكربلا"

زائر شود هر آن كه بر عبدالعظيم ها

بايد نشست رو به ضريحت سلام داد

تا اين كه جلوه گر شود اين جا كليم ها

اصلاً بعيد نيست كه آقايمان كنند

وقتي طرف حساب شود با كريم ها

اين شهر بي وجود شما ارزشي نداشت

با اين حساب لطف شما از قديم ها

اين شهر با وجود شما قبله مي شود

هر گوشه ي ضريح شما چون حطيم ها

روزي سه بار مي دهمت السلام و بعد

عاشق شدن به سبك همه يا كريم ها

***امير حسين محمود پور***

اي بلنداي عشق قامت تو

اي سلام خدا به ساحت تو

خاك بوس سيادت تو زمين

جايگاهت ولي به عرش برين

آسماني ترين مسافر خاك

قدرو شان تو كي شود ادراك

اي ذراري حضرت زهرا

بنده با ارادت زهرا

افتخارت همين بس اي والا

باشي از نسل سيدالنجبا

بسكه بودي تو فاطمه سيرت

مصطفايي منش علي صولت

در سماوات چون ستاره شدي

تو اباالقاسمي دوباره شدي

نور توحيد در نگاهت بود

تربت عشق سجده گاهت بود

ذكر تحليل با تكان لبت

چشمه نور در نماز شبت

اي هدايت گر هدايت ها

راوي صادق روايت ها

بسكه در عشق مستدامي تو

دست بوس چهارامامي تو

تالبت عرضه اي ز دين كرده

معرفت پيش تو كم آورده

اعتقادت زبسكه بنياديست

صله اش لطف حضرت هاديست

بهر تحصين تان بگفت آقا

انت انت ولينا حقا

تو غرور اصالتي مني

حسن محضي حسين در حسني

آبرودار خاك مايي تو

صاحب ملك خون بهايي تو

توصفابخش دين و آييني

عزت سرزمين باكيني

ملك ري از تو آبرو دارد

پاي توهست خويش بگذارد

چه بگويم زقدر والايت

چه بگويم ز شان عظمايت

وصفت اين بس ز بس عظيمي تو

حضرت سيدالكريمي تو

شاهزاده گداي خود درياب

رهگذر خاك پاي خود درياب

پيرمرد عصا به دست حجاز

يك نظر سوي خاكيان انداز

قبله خاك ماشده حرمت

چشم اميد ماست بركرمت

هردمي

از زمانه دلگيرم

راه صحن تو پيش مي گيرم

اي قرار دل هوائي من

مرهم زخم كربلايي من

اي به دلداگان تو نور عين

اي نگار هميشه شكل حسين

كوي تو رنگي از خدا دارد

خاك تو بوي كربلا دارد

اي فرستاده رسول الله

جانب خون بهاي ثارالله

تويي آن يار بي قرين دلم

هر شب جمعه همنشين دلم

باعلي عهد عشق بستي تو

سفره دار كميل هستي

بشنو اين درد دل زنوكر خود

نوكر بي قرار و مضطر خود

چه بگويم كه قوم نامردان

ملك مارا فروختند چه گران

قلب ام الائمه آذردند

تا ابد آبروي مابردند

واي بر ما بر سرشك دوعين

قيمت خاك ماست خون حسين

آري اين است با تو درد دلم

تا قيامت ز مادرت خجلم

تحفه اي ميدهي كه هديه كنم

كمكم كي كني كه گريه كنم

حق بده گر ز غصه دلخونم

قدر يك عمر گريه مديونم

گر كه نقشم بر آب شد توببخش

گركه شادي خراب شد تو ببخش

حرمت گرچه كربلا باشد

كربلا كرب والبلا باشد

كي در اينجا سري بريده شده

معجري از سري كشيده شده

كي در اينجا عطش جگر سوزاند

جگر يك پدر پسر سوزاند

باورم نيست شور و زمزمه را

كربلاي بدون علقمه را

كربلا ديدنيست با ياسش

بادو گلدسته هاي عباسش

حاجتي دارو از تو شاه كريم

حضرت عشق واجب التعظيم

خواهش سائلت ادا فرما

خاك من خاك كربلا فرما

***قاسم نعمتي***

با دوستان فاطمه ، لطف عميم داشت

با آنكه نام و شهرت « عبدالعظيم » داشت

هر كس كه پاس بندگي آن حريم داشت

با مهر و عشق و عاطفه عهدي قديم داشت

عطر بهار وحي و صفاي نسيم داشت

يعني كه ره به چشمة فوز عظيم داشت

روحي درآستان ولايت مقيم داشت

دستي پر از كرامت و طبعي كريم داشت

راهي به آستان خداي رحيم داشت

با آنكه جان روشن و قلب سليم داشت

با اهل بيت رابطه اي مستقيم داشت

چون درك

كرده بود ، مقام كليم داشت

از بوستان فاطمه ، عطر و شميم داشت

خواندند اهل معرفت او را « نگين ري »

از شهر بند رنج و غم ، آزاد مي شود

اين ياس گلشن "حسن" ،اين عاشق" حسين"

گلواژة حديث از آ ن لعل جان فزا

از محضر سه حجّت معصوم فيض برد

مثل كبوتران حرمخانة « رض__ا »

شاگرد پاكباختة مكتب « ج__واد »

از پرتو هدايت « ه__ادي » اهل بيت

ايمان خويش را به امامش ارايه كرد

با خاندان وحي پُل ارتباط بود

طور تجلّي سه امام هُمام را

شب تا به صبح شعر « شفق » را مرور كرد

مرغ سحر كه زمزمة « يا كريم » داشت

***محمدجواد غفورزاده (شفق) ***

اي دامن مدينه ري ، كربلاي تو

اي اهل فيض تشنه ي جام ولاي تو

ريحانه امام حسن ، سيدالكريم

اي اوفتاده جود و كرامت به پاي تو

مدح تو را امام زمان تو گفته است

من كيستم كه مدح بگويم براي تو

نجل كريم آل محمّد (ص) تويي تويي

تنها نه اهل ري همه عالم گداي تو

ماه حسن ، كه نور گرفتند اهلبيت

از آفتاب روي محمّد (ص) نماي تو

جسم مطّهر تو و آغوش خاك ري

بردار سر كه در دل ما هست جاي تو

آيات وحي در نفس روح پرورت

علم حديث درسخن دلرباي تو

بر اهل ري نه ، بر همه عالم وجود

واجب بود زيارت صحن و سراي تو

بر زائري درود كه گردد به دور تو

بر شاعري سلام كه گويد ثناي تو

بر اهل ري سلام كه همسايه تواند

بر شهر ري درود كه شد نينواي تو

در موج فتنه هاي اجانب خدا گواست

ايران نيازمند بود بر دعاي تو

نبود عجب كه هر شب و روز اولياي حق

آرند سجده بر حرم با صفاي تو

بيمار نا اميد ز درمان ، به صد اميد

رو آورد به جانب دارالشّفاي تو

بوي بقيع مي وزد از خاك تربتت

اي نجل مجتبي كه دو عالم فداي تو

پرواز مي كند دل اهل ولا مدام

چون مرغ جان به جانب دارالولاي تو

همچون كبوتران حريمت فرشتگان

گردند دور گنبد و گلدسته هاي تو

با مكتب ائمه اطهار آشناست

هر كس به هر طريق شود آشناي تو

تو سيدالكريمي و ما سائل درت

بسته به هم حوائج ما و عطاي تو

دردا كه از جنايت عباّسيان دون

هر صبح و شام خون جگر شد غذاي تو

ترك مدينه گفتي و وارد به ري شدي

ري هم گريست بر تو و انزواي تو

گرد عزا نشست به رخسار اهل ري

در خاك تيره رفت چو قدّ رساي تو

شوّال شد محرّم و ري گشت كربلا

در روز رحلت تو و بزم عزاي تو

پرواز كرد روح شريفت ز تن ولي

ديگر نشد بريده گلو از قفاي تو

تشييع گشت پيكر پاكت به احترام

خورشيد ني نگشت رخ دلرباي تو

پيچيده شد درون كفن جسم اطهرت

ديگر نشد حصير كفن از براي تو

بر خاك سر نهادي و ديگر كسي نزد

چوب جفا به لعل لب جانفزاي تو

تا چشم ابر ، باران ريزد به پاي گل

«ميثم» هماره اشگ فشاند به پاي تو

***استاد غلامرضا سازگار***

خاك ري ناليد در پيش خدا

كاي حكيم السّر ، ولي الاوليا

صاحب هستي امير كائنات

سرّ وحدانيّت ذات و صفات

آفريدي نور و نار و آب و خاك

در دو عالم "ليس معبود سواك"

اي مسبّب از تو پيدا هر سبب

تو توانايي ، تو خلّاقي ، تو رب

انبيا را امر تو انگيخته

مهرشان با مهر تو آميخته

بر گزيدي از ميان آن همه

يك محمّد يك علي يك فاطمه

نسل شان شايسته و والا مقام

صاحب رايند و مولا و امام

از

تبار آن نبي و آن ولي

خلق كردي يك حسين بن علي

پرده اي از عشق خود بالا زدي

مهر او را نقش بر دلها زدي

حرمت دلدادگي نام حسين

هفت دريا تشنه جام حسين

من چو او خاكم ولي در اين جناس

كربلا را كي كنم با خود قياس؟

كربلا نور است و من ظلماني ام

او همه آيينه من حيراني ام

آن زمين خاك شهيدان خداست

من ري ام آن جا ديار راز هاست

خجلتي اندوه حرمانم شود

قاتلش مي خواست سلطانم شود

من شدم انگيزه تا دستي پليد

تيغ بر آيين? قرآن كشيد

او به سوداي حرام ملك ري

راه دنيا تا جهنم كرد طي

نحس بود اين آرزو بر ابن سعد

مبتلاي كفر قبل و ، ظلم بعد

شد چنين اسرار غيبي ملهمش

نكته اي گفت و زدود از دل غمش:

دل به غم مسپار اي خاك وسيع

نزد ما داري مقامي بس رفيع

اي زمين از ابر ، بارانت رسد

چون صدف درّي به دامانت رسد

از بهشت معرفت اينجا دري ست

از ولايت جلوه گاه ديگري ست

اي تو آرام دل لبريز بيم

مشهد نور خدا عبد العظيم

خاك ري ، چون عشق ايمن مي شوي

از گل توحيد گلشن مي شوي

هر نگاهت عالم آرا مي شود

هر دلي اينجا مصفّا مي شود

از فرشته آيد اينجا زمزمه

رحمت حق بر محّب فاطمه

از تبار مجتبي نسل كرام

بهره مند از صحبت چندين امام

در ولايت نقش بند معرفت

رفعت روح بلند معرفت

اهل بيت و محورش را مي شناخت

او امام و رهبرش را مي شناخت

نزد مولا در فروع و در اصول

دين خود را عرضه كرد و شد قبول

هجرت او را نشان بند گي است

آري آري در شهادت زندگي است

*****

شعر من اي آسماني حال من

اي سكوت و شور و قيل و قال من

خسته منشين در حريم وصل

يار

نشئه اي از جام مشتاقي بيار

گر سفر نزديك آيد يا كه دور

مي وزد عطر دل انگيز حضور

مي ربايد دل صفاي اين حريم

قدسيان را ذكر يارب العظيم

زائران اينجا حسيني مذهب اند

كربلا در كربلا تاب و تب اند

يك توسّل عشق در اين بارگاه

مي برد دل را به سوي قتله گاه

اشك اينجا گوهر و آيينه است

قيمتي گر هست اين گنجينه هست

لطف خوبان كرامت ديدني ست

اين رواق با صفا بوسيدني ست

اهل ري در خيمه حق ايمن اند

مومنان با دشمن دين دشمن اند

تا خراسان و قم و ري جان ماست

هفت وادي معرفت ايمان ماست

***جعفر رسول زاده (آشفته) ***

مدح و مصيبت حضرت حمزه سيدالشهدا عليهالسلام

حمزه كه جان عالم و آدم فداي او

لب باز مي كنم كه بگويم رثاي او

مردي كه در شجاعت و هيبت نمونه بود

در غيرت و شكوه و شهامت نمونه بود

شير خدا و شير نبي فارس العرب

در انتهاي جاده ي مردانگي، ادب

هم يكه تاز عرصه ي جنگ و نبردها

هم آشناي بي كسي اهل دردها

هنگام رزم و حادثه مردي دلير بود

خورشيد آسماني و روشن ضمير بود

شب هاي مكه شاهد جود و كرامتش

گل داشت باغ شانه ي او از سخاوتش

او صاحب تمام صفات حميده بود

دل را به نور حضرت حق پروريده بود

الگوي اهل سرّ و يقين بود طاعتش

يعني زبانزد همه مي شد عبادتش

در آسمان مكه ي دلها ستاره بود

بر قلبهاي خسته اميدي دوباره بود

*

بالا گرفت روز اُحد تا كه كارزار

شد آسمان روشن آن روز تارِ تار

آتشفشان شده اُحد از بس گدازه ريخت

از آسمان و خاك زمين خون تازه ريخت

حمزه در آن ميانه كه گرم قتال شد

كم كم براي حمله ي دشمن مجال شد

آنقدر روبهان به شكارش كمين زدند

تا نيزه اي به سينه ي آن نازنين زدند

حمزه

كه رفت قلب رسول خدا شكست

خورشيد چشمهاي رئوفش به خون نشست

لبريز زخم بود و جراحت دل نبي

از دست رفته بود همه حاصل نبي ميدان خروش ناله ي واويلتا گرفت

عالم براي غربت حمزه عزا گرفت

جانم فداي پيكر پاك و مطهرش

جانم فداي زخم فراوان پيكرش

اما هنوز غربت آن روز مانده بود

داغي عظيم بر دل عالم نشانده بود

خواهر كنار جسم برادر رسيد و بعد

آهي ز داغ لاله ي پرپر كشيد و بعد

پيمانه هاي صبر دل او كه جوش رفت

آنقدر ناله زد كه همان جا ز هوش رفت

آري دلم گرفته ز اندوه ديگري

دارم دوباره ماتم مظلومه خواهري

زينب غروب واقعه را غرق خون كه ديد

از خيمه تا حوالي گودال مي دويد

ناگاه ديد در دل گودال قتلگاه

درخون تپيده پيكر سردار بي سپاه

"پس با زبان پُر گله آن بضعه ي بتول

رو كرد بر مدينه كه يا أيها الرسول

اين كشته ي فتاده به هامون حسين توست

اين صيد دست و پا زده در خون حسين توست"

***يوسف رحيمي***

مدح و مصيبت حضرت ام البنين سلام الله عليها

گمان مكن پسرت ناتني برادر بود

قسم به عشق، كنارم حسين ديگر بود

منال ام بنين و ببال از عباس

تو شيرمادر و شير تو شيرپرور بود

سقوط قلعه ي خيبر اگر به نام علي ست

فرات، خيبر ديگر؛ يل تو حيدر بود

ز شام تا به سحر دور خيمه ها مي گشت

كه ماه هاشميان بود و مهرپرور بود

به لرزه بود از او پشت هفت پشت ستم

يل تو يك تنه يك تن نبود، لشگر بود

به جاي دست روي چشم خويش تير گذاشت

ببين كه تا به چه حدي مطيع رهبر بود

اگر فتاد روي خاك مي شود پرپر

ولي گل تو روي شاخه بود و پرپر بود

***استاد حاج علي انساني***

زن رشك حور بود و تمناي خود نداشت

چون آسمان نظر به بلنداي خود نداشت

اسمي عظيم بود كه چون راز سر به مهر

در خانه ي علي سَرِ افشاي خود نداشت

ام البنين كنايه اي از شرم عاشقي است

كز حجب تاب نام دل آراي خود نداشت

در پيش روي چهار جگرگوشه ي بتول

آيينه بود و چشم تماشاي خود نداشت

زن؟ نه! هماي عرش نشيني كه آشيان

جز كربلا به وسعت پرهاي خود نداشت

در عشق پاره هاي جگر داده بود و ليك

بعد از حسين ميل تسلاي خود نداشت

عمري به شرم زيست كه عباس وقت مرگ

دستي براي ياري مولاي خود نداشت

***افشين علاء***

هر روز غروب توي بقيع

مي شكنه بغض آسمون

ستاره ها داد مي زنن!!!

ام البنين روضه نخوون

***

هر روز صداي گريه هاش

مي رسه تا عرش خدا

ازسوز روضه خوندنش

قيامتي ميشه به پا

***

مدينه كربلا ميشه

شهر فرشته ها ميشه

آدم و يعقوبم ميان

مدينة البكاء ميشه

***

فرقي نمي كنه براش

كسي نياد تو روضه هاش

عالمُ بر هم مي زنه

بغض نشسته تو صداش

***

به سينه و سر مي زنه

بقيع باهاش نوحه گره

دَم تمومِ نوحه هاش

"حسين غريب مادره"

***

رو خاكايِ سرد بقيع

صورت چار قبركشيده

طوري-غريب حسين- ميگه

انگاركه گودالُ ديده

***

پايِ بساط روضه هاش

عابرا گريه مي كنن

بلند بلند فرشته ها

اون بالا گريه مي كنن

***

از پسراش نشد يه بار

با كسي حرفي بزنه

زمزمه ي لبش شده:

حسين من بي كفنه

***

طاقت نداره، كارشه

شبا مي ره سئوال كنه

با گريه مي خواد از رباب

عباسشُ حلال كنه

***

طفلي سكينه رو بگو

دل نداره نگاش كنه

روُش نميشه مثل قديم

ام البنين صداش كنه

***وحيد قاسمي***

*

ام البنين مضطر نالد چو مرغ بى پر

گويد به ديده تر، ديگر پسر ندارم

زنها! مرا نگوييد ام البنين از اين پس

من ام بى بنينم ، ديگر پسر ندارم

مرا ام البنين ديگر مخوانيد

به آه و ناله ام يارى نماييد

بنالم بهر عباسم شب و روز

شده آهم به جانم آتش افروز

به دشت كربلا آن مه جنبينم

شنيدم بود سقاى حسينم

به دريا پا نهاد و تشنه برگشت

حسينش تشنه بود، از آب لب بست

گذشت از آب و كسب آبرو كرد

به سوى خيمه ها با آب رو كرد

ز نخلستان چو بر سوى خيم شد

به دست اشقيا دستش قلم شد

شنيدم آنكه جدا شد ز قامت عباس

دو دست بر اثر ظلم قوم حق نشناس

به چشم راست خدنگش رسيده از الماس

چمن خزان شد و پژمرده گشت چون گل ياس

***فائيز تبريزي***

كي مدينه ز ياد خواهد برد

صحن چشمان گريه پوشت را

صبح تا شب كنار خاك بقيع

ناله و شيون و خروشت را

***

چشمهاي تو پر شفق مي شد

در كنار چهار صورت قبر

مصحف دل ورق ورق مي شد

در كنار چهار صورت قبر

***

خوب فهميده حال و روزت را

آنكه امُ البكا تو را خوانده

مادر اشك ، مادر ناله

پاره هاي دلت كجا مانده؟

***

آه وقت غروب مادر جان

تو و زينب چه عالمي داريد

يكي از ديگري پريشان تر

حال محزون و درهمي داريد

***

مي نشيند عجب غريبانه

ام كلثوم در كنار رباب

مي شود روضه خوان مجلستان

روي زرد و نگاه تار رباب

***

يكي از ميهمان نوازي شان

يكي از تير و دشنه مي گويد

يكي از هرم آفتاب و عطش

يكي از كام تشنه مي گويد

***

پيش چشمان خون گرفته ي عشق

از نگاهي كبود مي گويد

يعني از ماجراي بي كسي و

خيمه ي بي عمود مي گويد

***

حرف سقا كه پيش مي آمد

گريه هاي سكينه ديدن داشت

ماجراي شهادت عباس

با لب تشنه اش

شنيدن داشت:

***

او به سمت شريعه مي رفت و

روح از پيكر حرم مي رفت

همه ي دلخوشي خون خدا

صاحب بيرق و علم مي رفت

***

همه در آستانه ي خيمه

چشمها خيره سمت علقمه بود

ناگهان عطر و بوي ياس آمد

به گمانم شميم فاطمه بود

***

بانگ أدرك أخا در آن لحظه

مثل تيري به قلب بابا خورد

ناله مي زد «انكسر ظهري»

قد و بالاي آسمان تا خورد

***

رفت سمت فرات اما حيف

بيقرار و خميده بر مي گشت

كوه غم روي شانه هايش بود

با دو دست بريده بر مي گشت

***

رفت سقا و خيمه ها ديگر

از غم بي كسي لبالب شد

بي پناهي خودي نشان مي داد

اول بي كسي زينب شد

***

همره كاروان به شام آمد

سر او مثل نجم ثاقب بود

ولي از روي نيزه مي افتاد

روضه اش أعظم مصائب بود

***يوسف رحيمي***

روضه هايي عجيب مي خواند

از شب و روز كربلاي حسين

با خجالت به زينبش مي گفت:

پسرانم همه فداي حسين

***

از خدا خواست كه قد من را

اي خدا بيشتر هلالش كن

دست بر دامن سكينه گرفت

پسرم را بيا حلالش كن

***

زير اين آفتاب چون آتش

بدنش ذره ذره آب شده

تشنه لب مانده آن قدر اين جا

صورتش سوخته، كباب شده

***

بعد آن مشك پاره? پسرش

شرم دارد از اين چرا زنده است

هر كجا شير خواره مي بيند

از نگاه رباب شرمنده است

***

در كنار چهار صورت قبر

آن قدر گريه كرده بي حال است

ظهر امروز باز غش كرده

روضه خوان شهيد گودال است:

***

گفت زينب ميان مردم شام

فكر رأس برادرت بودي؟

راستي اين دفعه جواب بده

راضي از دست نوكرت بودي؟

***

گفته بودم كه روز عاشورا

همه دم پيش خواهرش باشد

قبل از آن كه كسي شهيد شود

پيش مرگ برادرش باشد

***

سر عباس را به ني ديدي

لب او خشك بود يا تر بود؟

خواب ديدم كه آب ها را ريخت

نگران لب برادر بود

***

دست او جاي

دست مادر تو

من شنيدم كه زود پرپر شد

سر عباس را به ني بستند

بس كه افتاد مثل اصغر شد

***مهدي نظري***

كسي كه چار پسر داشت نور چشم ترش

به وقت دادن جان يك نفر نمانده برش

دلش گرفته چرا يك نفر كنارش نيست

بدون ماه، چه شب ها كه صبح شد سحرش

عجب حكايت سختي ست مرگ اين مادر

هنوز مانده به ره، ديدگان پر گهرش

تمام دل خوشي اش چهار صورت قبر است

چهار صورت زيبا هميشه در نظرش

اگر چه همره زينب نبود ام بنين

ولي شنيد و شكست از غم حسين كمرش

نبود تا كه ببيند چگونه حرمله ها

زدند تير، به چشم حسيني قمرش

نبود تا كه ببيند چگونه ريخت زمين

به خاك علقمه اي واي پاره جگرش

نبود تا كه ببيند بدون عباسش

چه آمده به سر خواهران خون جگرش

نبود شكر خدا ور نه همره زينب

ميان خيمه نمي ماند معجري به سرش

نبود شكر خدا ور نه شام را مي ديد

نبود صحنه بزم شراب در نظرش

اگر چه صورت او را كسي كبود نديد

به وقت دادن جان يك نفر نمانده برش

***جواد حيدري***

هركجا صحبت ادب باشد

نام اُمّ البنين ميان آيد

امتحان كرده ام و مي گويم

كه دعايش عجيب مي گيرد

پس به ام البنين توسل كن

هر زماني گره به كار افتد

آن قَدَر با ادب و خانم هست

كه خودش را كنيز مي خواند

خودش و هر چهار فرزندش

نوكران قبيله ي احمد

بود از اول كنيز خورشيدو

قمرش تاهميشه مي تابد

تا كه عباس چشم خود وا كرد

ديد دور حسين مي چرخد

از همان بچگي قسم خورده

كه براي حسين مي ميرد

"گفتم ام البنين دلم پا شد"

دست بر سينه تا بقيع آمد

گوشه اي در سكوت قبرستان

پرچمي در خيال مي جنبد

يك ضريحي كه نيست،آن گوشه

روي آن جاي خالي گنبد

انتهاي رواق رؤيايي

مادري سنگ قبر كم دارد

مادري كه ضريح فرزندش

به تمام بهشت مي ارزد

دل من مي دهد گواهي كه

مرقدش اين چنين نمي ماند

مردي از جنس نور مي آيد

و برايش ضريح

مي سازد

پنجره، گنبد و دو گلدسته

با طلاي عيار صد در صد

مادر ساقي است پس صحنش

علم و مشك آب مي خواهد

يك مثلث ز نور مي سازد

كربلا و مدينه و مشهد

شايد آن روز من نباشم وَ

مرده باشم كسي چه مي داند؟…

تو گواهي بده كه اين نوكر

تا دم مرگ، از تو دم مي زد

***داوود رحيمي***

من كه از نسل دلير عربم

امّ العبّاسم و امّ الادبم

مادر چهار يل رعنايم

من كنيز حرم زهرايم

آسمان خاك نشين حرمم

عرش در تحت لواي كرمم

معرفت مسئله آموز من است

عاشقي سائل هر روز من است

دل من محو تولّاي وليست

سِمتم خادمي بيت عليست

من سفارش شده ي زهرايم

آبرو يافته از مولايم

وه از ان روز كه قابل گشتم

با در بيت مقابل گشتم

آمد آن لحظه چه خوش اقبالم

دختر شاه به استقبالم

قبله ي نور به كاشانه ي من

حرم الله كجا خانه ي من

دست بانوي حرم بوسيدم

خاك پايش به بصر ماليدم

گفتم اين بيت حريم لاهوت

من كنيزم به ديار ملكوت

آمدم خادم اين در باشم

خادم دختر حيدر باشم

ليك آن روز زغم رنجيدم

واي دل، صحنه ي سختي ديدم

هر دو ريحانه حق تب دارند

بين خانه حسنين بيمارند

گفت زينب به دو چشماني تر

نذر روزه بنما اي مادر

عرق از صورتشان تا شد جمع

سوختم در غمشان همچون شمع

آنقدر خرج ولايت گشتم

مورد لطف و عنايت گشتم

تا خدا مزد ولايم را داد

كه به من گل پسري زيبا داد

صاحب جنة الاحساس شدم

مادر حضرت عباس شدم

در وفا يار بلا فصل شدم

مادر فضل و ابا الفضل شدم

شوري افتاد ز عشقش به دلم

ديد از فاطمه بودن خجلم

حق نمود اين شرفم نقش جبين

حضرت فاطمه شد ام بنين

گفتم عباس گل ريحاني

به اميرت تو بلا گرداني

نه برادر و نه من مادرشان

من كنيز و تو غلام درشان

روزي ايد كه به همراه حسين

از مدينه بروي

نور دو عين

چون حسينم تو خدايي گردي

عاقبت كرب و بلايي گردي

يك وصيت كنم اين لحظه تو را

جان تو جان عزيز زهرا

رفتي و همره تو شادي رفت

از مدينه دگر آزادي رفت

واي زان روز كه غمها برگشت

كاروان گل زهرا برگشت

جان هر دل شده بر لب آمد

بي حسين حضرت زينب آمد

گفت با من همه اسرار مگو

ماجرا هاي تو و بغض گلو

گفت لب تشنه سوي آب شدي

از خجالت به خدا آب شدي

گفت با قدّ كمان جان دادي

من شنيدم نگران جان دادي

تا كه مشك و علمت را ديدم

دست پاك تو ز دور بوسيدم

باورم نيست سر زين وسجود

فرق عباس من و ضرب عمد

ياد تو روضه به پا مي سازم

تا ابد برپسرم مي نازم

نزد زهرا تو وجيه اللّهي

فاني حضرت ثار اللّهي

***قاسم نعمتي***

اي جبرئيلم تا خدايت پركشيدي

از مادر چشم انتظارت دل بريدي

جز ام ليلا كس نمي فهمد غمم را

من پير گشتم تا چنين تو قد كشيدي

تنها نه دلگرمي مادر بوده اي تو

بر خاندان فاطمه روح اميدي

بر گردنم انداختي با دستهايت

زيبا مدال عزت «ام الشهيدي»

زينب كنار گوش من آهسته مي گفت :

هرگز مپرس از دخترت از چه خميدي

از خواري بعد از تو گفت و گفت ديگر

بر پيكر مانيست جايي از سپيدي

اين تكه مشك پاره را تا داد دستم

فهميدم اي بالا بلند من چه ديدي

از مشك معلوم است با جسمت چه كردند

واي از زمين افتادن،واي از نااميدي

باور نخواهم كرد تا روز قيامت

بي دست افتادي،به خاك وخون طپيدي

در سينه پنهان ميكنم يك عمر رازم

پس شكل قبرت را دگر كوچك بسازم

***قاسم نعمتي***

وقتي كه با صداي رسا گريه ميكند

گويا تمام كرب و بلا گريه ميكند

راحت بخواب مشك تو خالي نمانده است

مادر نشسته مشك تو را گريه ميكند

با ياد دست هاي تو هي سينه ميزند

زير علم براي شما گريه ميكند

وقتي به روي فرق سرش مُشت ميزند

حتما از آن عمود جفا گريه ميكند

مادر فداي روي خجالت كشيده ات!!!

زهرا براي تو بخدا گريه ميكند

***

مادر چه شد كه باز نگشتي به خيمه ها

ديدي كه شير خوار خدا گريه ميكند؟!

يك دست تو كه بر سر راه حسين بود

آن دست ديگرت به كجا گريه ميكند

آن دست را مدينه به يك كوچه ديد كه-

بر روي دست مادر ما گريه ميكند

مادر فداي ناز وفايت شود ببين

ام الوفا براي وفا گريه ميكند

من پا شدم كه راه بيفتم، قدم شكست

حالا حسين در همه جا گريه ميكند

***رحمان نوازني***

از صداي گرفته اش پيداست

ديشبش سخت گريه مي كرده

ياد آن روزي افتاده است كه

زينبش سخت گريه مي كرده

***

ياد حرفهاي زينب افتاده

كم كم آب ميشود به پاي حسين

باز تكرار كرده،ميگويد:

"هرچه دارم همه فداي حسين"

***

ياد حرفهاي زينب افتاده

"حسين را تشنگي ش آزرده

وقت ميدان از عطش مي گفت،

از لبان خشك و ترك خورده:

***

خواهرم!تشنگي عجب سخت است

احساس ميكنم كه سنگينم!

آسمان چرا سياه شده؟!!

هوا را پر ز دود مي بينم! "

***

ام البنين كاش تو هم بودي

آنجا كه لحظه هاش پر از غم بود

بين دردهايشان تنها

سايه ي مادري فقط كم بود

***يحيي نژاد سلامتي***

وقت غروب ، چشم ترش درد مي كند

ذره به ذره بال و پرش درد مي كند

كم كم كه ماه مي شكفد در برابرش

با رويت هلال، سرش درد مي كند

بي اختيار وقت نگاهش به آب ها

قلبش به ياد گل پسرش درد مي كند

بايد كه از بقيع به سوي منزلش رود

پر زحمت ست چون كمرش درد مي كند

هر چند كنج خانه كسي نيست منتظر

اين بيت حزن، بوم و برش درد مي كند

تنها نه محض خاطر آن چار شير نر

اين خانه سال هاست، درش، درد مي كند

. . .

اما هزار شكر كه شب ها منور است

از نور خواهري كه پرش درد مي كند

هرشب مي آيد از پي دلداري زني

با اين كه جسم محتضرش درد مي كند

يك سال و نيم تلخ، شبيه دو ماه و نيم

با ياد كوچه ها جگرش درد مي كند

***علي لواساني***

بدون ماه قدم مي زنم سحر ها را

گرفته اند از اين آسمان قمرها را

چقدر خاك سرش ريخته است معلوم است

رسانده است به خانم كسي خبرها را

نگاه كن سر پيري چه بي عصا مانده

گرفته اند از اين پير زن پسر ها را

چه مشكل است كه از چهار تا پسرهايش

بياورند برايش فقط سپرها را

نشسته است سر راه ، روضه مي خواند

كه در بياورد آه ...آه رهگذرها را

نديده است اگر چه ولي خبر دارد

سر عمود عوض كرده شكل سرها را

كنار آب دو تا دست بر روي يك دست

رسانده است به ما خانم اين خبرها را

بشير آمد گفتي كه از حسين بگو

ز عون دم زد و گفتي كه از حسين بگو

ستاره بودي و يكدفعه آفتاب شدي

براي خانه مولا كه انتخاب شدي

به خانه ي ولله اعظم آمدي و

دليل عزت قوم بني كلاب شدي

به جاي اينكه شوي مدعي همسري اش

كنيز حلقه به گوش ابوتراب شدي

تنور

خانه ي حيدر دوباره گرم شد و

براي چرخش دستار انتخاب شدي

پهار تا پسر آورده اي براي علي

كه جاي فاطمه ام البنين خطاب شدي

دلت هميشه چنين شوهري دعا ميكرد

تو مثل حضرت صديقه مستجاب شدي

اگر چه ضرب غلافي به بازويت نگرفت

ميان كوچه به ديوار زانويت نگرفت

تو را به قصد جسارت كسي اسير نكرد

به چادر عربي تو خار گير نكرد

تو را كه فرق علي ديده اي و خون حسن

به غير كرببلا هيچ چيز پير نكرد

به احترام همان تكه بوريا ديگر

زمين خانه ي تو نيت حصير نكرد

از آن زمان كه شنيدي خزان گلها را

هواي كوي تو باغ دل پذير نكرد

چه خوب شد كه نبودي و كربلا بيني

كه دست دشمن دون رحم بر صغير نكرد

به نعل تازه گرفتند تا بدن ها را

به ضرب دست لگد ميزدن زن ها را

***علي اكبر لطيفيان***

تنها چرا نشسته, مگر گريه مي كند؟

چون شمع شعله وربه نظر گريه مي كند

ازمردم مدينه شنيدم كه روزها

مي آيد و ز داغ پسر گريه مي كند

بالاي چار صورت قبري كه ساخته

با ديده هاي سرخ جگر گريه مي كند

با ذكر جانگداز -حسينم غريب- بود

دائم زند به سينه و سر گريه مي كند 

از سوز روضه خواندن اين مادر شهيد

هر عابري ميان گذر گريه مي كند

گاهي دلش براي علي تنگ مي شود

گاهي براي روضه ي در گريه مي كند

بغض نگاه باد صبا گفت با دلم

ديگر غروب شد, چقدر گريه مي كند!!

*** وحيد قاسمي***

گفتم ام البنين، دلم پا شد
گره هايي كه داشتم وا شد

مادر آب را صدا زدم و ...

خشكسالم شبيه دريا شد

سوره ي حمد نذر او كرديم

گم شده داشتيم و پيدا شد

با ادب بود و روي دامانش

تا گل نازدانه اي جا شد...

...به مدينه نگفت مادر شد

گفت، مولاي شهر بابا شد

با كنيزيّ خانواده ي عشق

در دو عالم عزيز زهرا شد

خادمي كرد تا كه عباسش

از ازل تا هميشه آقا شد

همه ي بچه هاش عيسايند

گرچه عباس او مسيحا شد

آن قَدَر خرج گريه شد افتاد

آن قَدَر خرج گريه شد تا شد

تا قيامت به احترام حسين

ذكر لبهاش واحسينا شد

گفت - گفتند روز عاشورا

در غروبي كه خيمه غوغا شد

بيت تقسيم آبروي حرم

مشك بي آب - سهم سقّا شد

كاش دست عمود نخلستان

سدّ راهش نمي شد امّا شد

گفت - گفتند بعد آني كه

عليِ اكبر ارباًاربا شد

قد سقّا شبيه قاسم شد

قدّ قاسم شبيه سقّا شد

گفت - گفتند بر سر نيزه

سر عبّاس من تماشا شد

بسته بودند اگر نمي افتاد

بسته بودند اگر به ني جا شد

خوب شد همره حسين نرفت

در مسيري كه سر به ني ها شد

خوب شد مجلس شراب نرفت

در همان جا كه جشن برپا شد

زينب و چشم هاي بي غيرت

كه به

روي ستاره اي وا شد

***علي اكبر لطيفيان***

اين كيست كه بهشت شده رو نماي او

قصري هزار آينه شد سرسراي او

آميخته به عصمت و توحيد و معرفت

زرّينه خشت محكم اول بناي او

بانوي ماهتاب دميده است تا فقط

هنگام خواب قصه بگويد براي او

سمت نگاه مشرقي اش صبح دائم است

خورشيد سالهاست نشسته به پاي او

عطر هزار باغچه گل در ترنّمش

شهر بهار ساكن سبز هواي او

آئينه تداعي لبخند فاطمه است

انگار روبرو شده با خنده هاي او

وقتيكه از سپر مدينه طلوع كرد

خورشيد زندگاني خود را شروع كرد

از شاخه طلايي طوبي كه چيده شد

در ساق عرش عطر رهايي وزيده شد

در صُلب سيب مهر تبلور نمود و بعد

در پوشش طهارت محض آفريده شد

شيوا ترين سلام سپيده به آفتاب 

در لحظه تلألوء سبزش شنيده شد

تلفيقي از هدايت و نور است اين شهاب 

خطي كه روي صفحه ظلمت كشيده شد

قبل از شروع خلقت عالم كمال يافت

آنروز متصّف به صفات حميده شد

اشراق مهر سجده به خاك زمين اوست

تكوين عشق ، معجزه كمترين اوست

صبح ولادتش همه جا عطر سيب داشت

گل بانويي كه ايل و تباري نجيب داشت

نيلوفر عفاف به قنداقه اش دخيل 

گلبوسه نسيم زعطرش نصيب داشت

مي آمد از طراوت گلخانه خدا

بيخود نبود رايحه اي دلفريب داشت

شيرين زبان قافله نازدانه ها

تن پوشي از حرير پر عندليب داشت

از وقت آفرينش نور مطهرش

با نام پاك فاطمه اُنسي عجيب داشت

تنها سه ماه آخر عمر سه ساله اش

اندازه سه قرن فراز و نشيب داشت

***مصطفي متولي***

مدح و ميلاد حضرت رقيه سلام الله عليها

دامن شب ستاره باران است

جلوه اي از خدا نمايان است

كودكي آمده كه گيسويش

شرح واليل و قدر قرآن است

ليلي ايل سبز حورشيد است

آيه هاي قدش فراوان است

هركسي دل نداده بر دستش

روز محشر بدان پشيمان است

برتر از فهم و درك انسان هاست

خادم خادمش سليمان است

خشت اول به نام او نشود

خانه از پايبست ويران است

آمد آيينه ي جمال و جلال

دستگير اي محول الاحوال

*** محمّد

بختياري ***

سلام ما به حضور مطهّرت خاتون

درود ، دختر ارباب عشق و زيبائي

سلام روشني چشمهاي ثارالله

درود آبي بي انتهاي دريائي

**

خوش آمدي و قدم رنجه كردي اي خاتون

و غصّه را ز دل نا اميد ما بردي

تو آمدي و شب سوّمم مجزّا شد

مرا به مُحرِمي خانه ي خدا بردي

**

به روي دست تمامي خانه مي چرخي

تمام خانه پر از شور و غرق احساس است

به روي دست علي اكبري و مي خندي

چه قدر خنده ي تو دلنشين عبّاس است

**

منم كه تاج گدائي تو به سر دارم

توئي كه دست ترحّم براين سرم داري

منم كه خسته ام و بال من شكسته شده

توئي كه پيش خودت مرهم پرم داري

**

شبيه فاطمه اي و هميشه اهل كرم

يتيم و سائل و در بند هم گداي شما

حساب دفتر لطفت ، پر از كرامت هاست

و بايد از تو بخواهم برات كرببلا

**

به طبع خسته ي من خرده اي نگير اي نور

كه بال پر زدنم زخميِ ِ غروب شماست

هنوز هم كه هنوز است چشم خونباري

مقيم بارش باران عصر عاشوراست . . .

***وحيد محمدي***

عجب شبي ست كه يك ماه منظر آوردند

براي هاشميان باز مادر آوردند

زبس حسين دلش تنگ روي مادر بود

شبيه مادرش اينبار دختر آوردند

مثال عمه خود كافتخار حيدر بود

به دختران جهان دختري سرآوردند

درست مثل زمان تولد زهرا

سه آيه اي به بلنداي كوثرآوردند

براي اينكه بگيرند گاهوارش را

هزار مريمُ آسيه از در آوردند

عجيب نيست كه عباس ماه هديه كند

شبي كه حضرت زهراي ديگر آوردند

براي اينكه غزلهاي حق شود كامل

سه بيت از صدُ چارده غزل درآوردند

اگرچه حضرت زهرا ز نسل احمد بود

رقيه را ولي از نسل حيدر آوردند

از اين به بعد صفادر قبيله رايج شد

رقيه آمد و باب همه حوائج شد

رسيد تاكه شفاعت كند جزا ما را

رسيد تا ببرد تا كوير دريارا

نشست در بغل

عمه زينبش گويا:

خديجه دربغلش داشت باز زهرا را

به يوسفي كه ته چاه بود وحي رسيد

بگير دامن شيرين زبان آقا را

زبس كه آينه فاطمه ست اين دختر

رسيدبانفسش جان دهد مسيحارا

به خنده هاي قشنگش كه باغ رضوان است

ربوده است دل عمه ها و بابا را

به پاي دل برو پشت در امام حسين

كه بشنوي همه دم نغمه هاي لالا را

براي اينكه به افلاك هم سري بزند

مكان بازي خود كرده دوش سقارا

نگاه كن به خودت كشته مرده اش هستي ؟

شب ولادت بي بي ست زين جهت مستي

ستاره چون گل سر بود روي گيسويش

حسين فاطمه را مست گرده از بويش

ملائكه همه خيل سپاه او هستند

فرشته ها همه هستند خادم كويش

اگركه عشق علي جاري است در رگهاش

نشان قدرت مولاست روي بازويش

زبان اوست كه دارد نشان تيغ علي

جمال حضرت زهرا نشسته بر رويش

رقيه بود كه نامش يزيد را لرزاند

هلال ماه محرم هلال ابرويش

دو گوشواره او هديه علي اكبر

و هديه هاي عمو بود هر النگويش

بدور ماه رخش جبرئيل مي گرديد

و هركه خورد به چشمش خليل مي گرديد

ميان چشم ترش كوهي از حيا دارد

رقيه است جلالي به ناكجا دارد

اگر كه جمله ربند اوست يازهرا

براي اينكه لبش عطر مرتضي دارد

ز روز اول ميلاد او مشخص بود

شبيه عمه ي خود ميل كربلا دارد

به خاطر گل روي حسين فاطمه است

نگاه مرحمتي هم اگر به ما دارد

گدايي در او پادشاهي دلهاست

گدائيش قد باغ جنان بهادارد

شبي كه برسرسجاده مي نشيند او

زخاك تادل افلاك رد پادارد

اگر كه خادم اويي بناز برنفست

چراكه باغ جنان است قمري قفست

سرحسين سر ني گرفت جانش را

گرفت ضربه سيلي همه توانش را

كبوترانه رسيد و اسير بابا شد

فراق روي پدر سوخت آشيانش را

چه شد كه از سرمركب

به روي خاك افتاد

گمان كنم كه پليدي بريد امانش را

زضرب سيلي دشمن كبود شد اما

شكست كعب ني آنروز استخوانش را

همان كه بين طبق ديد رأس بابا را

وهديه كرد به سر قامت كمانش را

چه شد كه آن زن غساله در شب دفنش

نشُست آن بدن مثل ارغوانش را

چه شد كه سهم نگاهش صد آسمان غم شد

سه سال داشت ولي سرو قامتش خم شد

***مهدي نظري***

مدح و مصيبت حضرت رباب سلام الله عليها

لختي بيا به سايه ي نخل ها رباب 

سخت است ماندن اين همه در زير آفتاب

مي دانم اينكه محرم خورشيد بوده اي 

حتي به شام، همدم خورشيد بوده اي

همدوش آفتاب شدي پا به پاي نور 

خورشيد زاده داشت در آغوش تو حضور 

اين خاطرات، چنگ غم آهنگ مي زند 

دارد به سينه ي تو عجب چنگ مي زند 

لختي بيا به سايه ي اين نخل ها رباب 

سخت است ماندن اين همه در زير آفتاب 

زمزم به چشم، زمزم به سينه تا به كي؟

آه از جدايي دل و آيينه تا به كي؟

سير عطش به خيمه تان پر شتاب شد 

آواي كودكان حرم آب آب شد 

هاجر به سعي خيمه به خيمه مكن شتاب 

پايان پذير نيست تماشاي اين سراب 

به به ز هستي كه به احساس زنده شد 

مشكي كه به سقايت عباس زنده شد 

تكبير گفت و ذائقه ي خيمه شد خنك 

مي شد گلوي حمزه و كوه احد خنك 

چشمش به غير خيمه نمي ديد در مسير 

اما امان ز هجمه ي اين بوسه هاي تير

دشت از حضور فاطمه لبريز نافه شد 

داغ عمو به داغ عطش ها اضافه شد 

آري رباب طفل تو سمت زوال رفت 

آن قدر گريه كرد كه ديگر ز حال رفت

لختي بيا به سايه اين نخل ها رباب 

سخت است ماندن اين همه در زير آفتاب

اين گريه هاي بي حد كودك براي چيست؟

اين

گريه ها كه گريه ي قحطي آب نيست 

اين بار گريه، گريه ي عشق است و شوق و شور

رفتن ز سمت معركه تا قله هاي نور 

گهواره كوچك است به شش ماهه ات رباب 

بشكن قفس كه بال زند سمت آفتاب 

مسپر به نيل آسيه پيدا نمي شود

با اين رديف قافيه پيدا نمي شود 

اين طفل را فقط سوي آسمان فرست 

تا سمت معركه پي اهداي جان فرست 

آنجا كسي به جان تو سوداي تن نداشت 

هر كس كه رفت ميل به باز آمدن نداشت 

قنداقه را به دست پدر ده، شتاب كن 

اين تشنه ي شهادت حق را مجاب كن

بشتاب كه درنگ در اين كارها جفاست 

حتي زره به قامت اين طفل نارساست 

با هر نگاه خويش دو خنجر كشيده است 

آري علي است پاشنه را ور كشيده است 

با هر نگاه، قدرت گفت و شنفت داشت 

آري برايش ماندن در خيمه اُفت داشت 

طفل تو در طراوت اين سايه شير داشت 

مادر نداشت شير ولي دايه شير داشت 

اين دايه ي شهادت و شيرش ز كوثر است 

اين دايه است و از او مهربان تر است

حالا نگاه كن كه علي تير خورده است 

با بوسه ي سه شعبه عجب تير خورده است

كم مانده بود عالم از اين داغ جان دهد 

اي مادر شهيد خدا صبرتان دهد 

تعجيل در مسابقه كردند كوفيان 

از آب هم مضايقه كردند كوفيان 

حنجر شد از سه شعبه مشبّك ضريح شد 

بخشيد جان به حرمله از بس مسيح شد 

مجذوب بود دل به دعاهاي ناب زد 

اين تشنه، بي گدار در اين جا به آب زد 

پر جوش شد ز لاله، كران تا كران دشت 

خاموش شد صداي چكاوك ميان دشت 

لبخند مي زد و ز پدر اشك مي گرفت 

اين روضه خوان ما چقدر اشك مي گرفت

لختي بيا به

سايه اين نخل ها رباب 

سخت است ماندن اين همه در زير آفتاب

ديگر ز يادت اين غم سنگين نمي رود

آب خوش از گلوي تو پايين نمي رود 

مي دانم از دل تو شكوفيد اين اميد 

آقا سرش سلامت اگر طفل شد شهيد 

حالا به پشت خيمه پدر ايستاده بود 

مشغول دفن پيكر خورشيد زاده بود 

لبريز ابر مي شود و تار، آسمان 

در خاك دفن مي شود انگار آسمان 

بهتر كه دفن بود تن طفل تو رباب 

بوسه نزد سه روز بر اين پيكر آفتاب 

بهتر كه دفن بود عذابي فرو نريخت 

بر كوفه سنگ هاي عذابي فرو نريخت 

بهتر كه دفن بود و چو رازي كتوم شد

اين نامه محرمانه شد و مُهر و موم شد 

بهتر كه دفن بود و پي بوريا نرفت

اين پاره تن به زير سم اسب ها نرفت 

بهتر كه دفن بود اسارت نرفته بود

قنداقه اي داشت به غارت نرفته بود 

دفن است طفل ميل به غارت نمي كنند 

قرآن جيبي است جسارت نمي كنند 

در شور رفته اند همه پرده ها رباب 

تنبور مي زند جگر كربلا رباب

لختي بيا به سايه اين نخل ها رباب 

سخت است ماندن اين همه در زير آفتاب

***حجت الاسلام والمسلمين جواد محمد زماني***

شكسته پشت غم از بار غصه هاي رباب

از آن زمان كه شنيده است ماجراي رباب

به سوز سينه ي گهواره داغ غم زده است

شرار زخم دل خون لاي لاي رباب

و تار صوتي آتش گرفته مي فهمد

كه آمده چه بلايي سر صداي رباب

براي كودكش آنقدر آه و ناله نكرد

كه چشم مشك پر از اشك شد بجاي رباب

به جان گريه ي شش ماهه روي دست حسين

كسي نريخته اشكي مگر به پاي رباب

قنوت صبر گرفته براي حلق علي

خدا كند به اجابت رسد دعاي رباب

ميان هلهله ي چنگ و هاي و هوي

رباب

سه شعبه زخم زد و ناله شد نواي رباب

و ناگهان پر و بال فرشته ها تر شد

به خون كشته ي مظلوم كربلاي رباب

"رقيه" آمده از يك فرشته مي پرسد

پيام تسليت آورده اي براي رباب؟

و فكر مي كنم آب فرات گل شده است

كه ريخته به سرش خاك، در عزاي رباب

خدا به داد دل خاطرات او برسد

چه مي كشند خيالات انزواي رباب

***مصطفي متولي***

شب پنجم محرم مصيبت عبدالله بن الحسن عليهالسلام

گرچه قدم كوچك است و بار ندارد

بيشتر از يازده بهار ندارد

عشق تو با سن و سال كار ندارد

سر كشي عشق من مهار ندارد

هركه شد از عشق مست عبد حسين است

هركسي عبدلله است عبد حسين است

من كه پسر خوانده ي سراي عمويم

ماحصل زحمت دعاي عمويم

دست چه باشد كنم فداي عمويم

دار و ندارم همه براي عموم

در سر ما فرق ، بين دست و جگر نيست

مرد خدا نيست آنكه مرد خطر نيست

حضرت عزوجل كه ترس ندارد

كوه وقار از كوتل كه ترس ندارد

طفل حسن از جدل كه ترس ندارد

بچه ي شير جمل كه ترس ندارد

واي اگر نيزه اي به دست بگيرم

زير و زبر ميكنم به عشق اميرم

از سر شوق است اگر كه بي كفنم من

مرد بي دفاع عمو حسين منم من

طفل حسن زاده نه خودم حسنم من

عمه مهياي جنگ تن به تنم من

يك تنه پس ميزنم به لشكر كوفه

عمه سپاهت منم برابر كوفه

حال كه در خيمه هاي او پسري نيست

از علي اكبرش دگر خبري نيست

ماندن من در حرم چنان هنري نيست

دست ضعيفم كه هست اگر سپري نيست

دست من از جنس دست مادر آقاست

ارث قديمي ما ز كوچه ي زهراست

جان كه نباشد حرم چه فايده دارد

بعد عمو پيكرم چه فايده دارد

از همه كوچكترم چه فايده دارد

حبس شدن در حرم چه فايده دارد

عمه يسار و يمين

چقدر شلوغ است

دور عمو را ببين چقدر شلوغ است

زانوي من خم شد آن سوار كه افتاد

از روي مركب بي اختيار كه افتاد

با طرف راست يك كنار كه افتاد

بر روي شمشير و سنگ و خار كه افتاد

عمه ببين نيزه را به مشت گرفتند

موي عموي مرا ز پشت گرفتند

عمه بس است اين همه تپيده شدن ها

ضربه ي شمشير ها شنيده شدن ها

زير لگدهاي چكمه ديده شدن ها

اين طرف و آنطرف كشيده شدن ها

دير شد عمه بيا و مرا رها كن

عمه برو در ميان خيمه دعا كن

آمد و آن تيرهاي جدا شده را ديد

روي تنش زخمهاي وا شده را ديد

دور سرش چند مرد پاش ده را ديد

در بدنش نيزه هاي تا شده را ديد

يابن خبيثه چرا به سينه نشستي

روي حسينيه ي مدينه نشستي

***علي اكبر لطيفيان***

حال دل خيلي خرابه، كار دل ناله و آهه

شب پنجم محرم، دل ما تو قتلگاهه

چقدر تير چقدر سنگ، چقدر نيزه شكسته

روي خاك تو موجي از خون، يوسف زهرا نشسته

دل من ترسيدي انگار، كه نميري توي گودال

نمي بيني مگه آقات، چقدر زده پر و بال

اون كيه ميره تو گودال، گمونم يه نوجونه

مثه بچه شير مي مونه، وقتي كه رجز مي خونه

ميگه من هنوز نمردم، كه عمومو دوره كرديد

سي هزار گرگ دور يك شير، به خدا خيلي نامرديد

از امامش مثه مادر، تو بلا دفع خطر كرد

جلوي طوفان شمشير، لاله دستشو سپر كرد

توي خون داره مي خنده، عمو جون ديدي كه مردم

اگه تو خيمه مي موندم، جون عمه دق مي كردم

خدارو شكر نمي مونم، تو غروب قتل و غارت

مثه بابام نمي بينم، سوي ناموسم جسارت

خدا رو شكر نمي بينم، دست عمه رو مي بندن

پاي نيزه ي ابالفضل، به اسيري مون مي خندن

***محسن عرب خالقي***

يك نفس آمده ام تا كه عمو را نزني

كه به اين سينه مجروح تو با پا نزني

ذكر لا حول ولا از دو لبش مي بارد

با چنين نيزه سر سخت به لبها نزني

عمه نزديك شده بر سر گودال اي تيغ

مي شود پر به سوي حنجره حالا نزني

نيزه ات را كه زدي باز كشيدي بيرون

مي زني باز دوباره شود آيا نزني

نيزه ات را كه زدي باز نمي شد حالا

ساقه نيزه خونين شده را تا نزني

من از اين وادي خون زنده نبايد بروم

شك نكن اين كه پرم را بزني يا نزني

دست و دل باز شو اي دست بيا كاري كن

فرصت خوب پريدن شده درجا نزني

***عليرضا لك***

غيرت خاكسترش رنگ دگر داشت

شعله بال و پرش ميل سفر داشت

آن كه در اين يازده سال يتيمي

تا كه عمو بود انگار پدر داشت

از چه بماند در اين خيمه خالي

آْن كه ز اوضاع گودال خبر داشت

گفت: به اين نيزه خشك و شكسته

تكيه نمي زد عمو يار اگر داشت

رفت مبادا بگويند غريب است

ياكه بگويند عمو كاش پسر داشت

آمد و پيشاني زخمي شه را

از بغل دامن فاطمه برداشت

در وسط بهت دلشوره زينب

شكر خدا دست، يعني كه سپر داشت

***علي اكبر لطيفيان***

عمو نگاه صميمانه پدر داري

شكسته بالي و اما هنوز پر داري

دوباره مثل فديم يتيم خواهم شد

اگر هواي غريبانه سفر داري

اسير هلهله سايه هاي شمشيري

هزار فتنه نيزه به دور و بر داري

به غير اين همه تيري كه سينه ات دارد

چه زخم هاي عميقي در كمر داري

اگر چه از نفس افتاده هيبت تيغت

ولي ببين دم آخر دو تا سپر داري

عمو به جان رقيه باور كن

ميان اين همه دشمن تو هم پسر داري

همين كه دست من و جان تو به مو بند است

همين كه سوي نگاهم نگاه تر داري

براي بردن پيراهن تو آمده اند

مخواه پيكر من را ز سينه برداري

***محمد امين سبكبار***

لشگريان خيره سر، چند نفر به يك نفر؟

فاطمه گشته خونجگر، چند نفر به يك نفر؟

خواهر دل شكسته اش همره دختران او

زند به سينه و به سر ،چند نفر به يك نفر؟

بين زمين و آسمان جنت و عرش و كهكشان

پر شده است اين خبر، چند نفر به يك نفر؟

حور و ملك به زمزمه واي غريب فاطمه

حضرت خضر نوحه گر، چند نفر به يك نفر؟

آه و فغان مادرش به قلب سنگي شما

مگر نميكند اثر، چند نفر به يك نفر؟

عمو رمق ندارد و همه هجوم مي بريد

مرد نبوده ايد اگر، چند نفر به يك نفر؟

***وحيد قاسمي***

در سرش طرح معما مي كرد

با دل عمه مدارا مي كرد

فكر آن بود كه ميشد اي كاش

رفع آزار ز آقا مي كرد

به عمويش كه نظر مي انداخت

ياد تنهايي بابا مي كرد

دم خيمه همه ي واقعه را

داشت از دور تماشا مي كرد

چشم در چشم عزيز زهرا

زير لب داشت خدايا مي كرد

ناگهان ديد عمو تا افتاد

هركسي نيزه مهيا مي كرد

نيزه ها بود كه بالا مي رفت

سينه اي بود كه جا وا مي كرد

كاش با نيزه زدن حل مي شد

نيزه را در بدنش تا مي كرد

لب گودال هجوم خنجر

داشت عضوي زتنش وا مي كرد

هر كه نزديكترش مي امد

نيزه اي در گلويش جا مي كرد

زود مي آمد و ميزد به حسين

هركسي هر چه كه پيدا مي كرد

آن طرف هلهله بود و اين سو

ناله ها زينب كبري مي كرد

گفت اي كاش نمي ديدم من

زخمهايت همه سر وا مي كرد

دست من باد بلا گردانت

ذبح گشتم به روي دامانت

***احسان محسني فر***

شمع ها از پاي تا سر سوخته

م_انده يك پروانه ي پر سوخته

ن_ام آن پ_روانه عب_دالله ب_ود

اختري ت_ابنده تر از م_اه بود

كرده از اندام لاهوتي خروج

يافته ت_ا ب_امِ «أوْ أدني» عروج

خون پاكش زاد و جانش راحله

ت_ار م_ويش عالمي را سلسله

ص_ورتش م_انند بابا دلگش__ا

دست هاي كوچكش مشكل گشا

رخ چو قرآن چشم و ابرو آيه اش

آفت__اب آيين__ه دار ساي__ه اش

مجتب_ايي ب__ا حسين آمي_خته

بر دو كتفش زلف قاسم ريخته

از درون خيمه همچون برق آه

ش_د روان با ناله سوي قتلگاه

پيش رو عم_و خريدارش شده

پشت سر عم_ه گرفتارش شده

ب_ر گرفته آستينش را ب_ه چنگ

كاي كمر بهر شهادت بسته تنگ!

اي دو صد دامت به پيشِ رو مرو

اي_ن هم_ه صياد و يك آهو مرو

كودك ده

سال_ه و مي_دان جنگ

يك نهال نازك و باران سنگ

دشمن اينجا گر ببيند طفلِ شير

شير اگ_ر خواهد زند او را به تير

تو گل و، صحرا پر از خار و خس است

بهر م_ا داغ ع_لي اصغر ب_س است

با شهامت گفت آن ده ساله مرد

طف_ل م_ا ه_رگز نترسد از نبرد

بي عمو ماندن همه شرمندگي است

ب_ا عمو م_ردن كمال زندگي است

تشنگي با او لب دريا خوش است

آب اگر او تشن_ه باشد، آتش است

ب__وده از آغ__از عم_رم انتظار

ت_ا كنم ج_ان در ره جانان نثار

ج_ان عمه بود و هستم را مگير

وقت جانبازي است دستم را مگير

عمه جان در تاب و تب افت_اده ام

آخ__ر از ق_اسم عقب افت__اده ام

ناله اي با سوز و تاب و تب كشيد

آستي_ن از پنجه زي__نب ك__شيد

تير گشت و قلب لشكر را شكافت

پ_ركشيد و ج__انب مقت__ل شتافت

دي__د ق__اتل در كن_ار قتلگ__اه

تيغ ب_گْرفته ب_ه قصدِ قتلِ ش__اه

ت__ا نياي_د دست داور را گ_زند

كرد دست كوچك خود را ب_لند

در ه__واي ي_اري دستِ خ_دا

دس_ت عب_دالله ش_د از تن جدا

گفت نه تنها سر و دستم فدات

نيستم ك_ن اي هم_ه هستم فدات!

آمدم تا در رهت ف_اني شوم

در من_اي عشق قرب_اني شوم

كاش مي بودم هزاران دست و سر

ت_ا ب_راي ي_اري ات مي شد سپر

قطره گر خون گشت، دريا شاد باد

ذره گ_ر ش_د محو، مهرآباد ب_اد

تو سلامت، گرچه ما را سر شكست

دست ساقي باز اگر ساغر شكست

اي هم_ه ج_ان ها ب_ه قربان تنت

دس__ت عب__دالله وق_ف دامن_ت

چون به پاس دست حق از تن جداست

دست ما هم بعد

از اين دستِ خداست

هر كه در ما گشت، فاني ما شود

قطره دريايي چو شد، دريا شود

تا دهم بر لشكر دشمن شكست

دست خود را چون عَلم گيرم به دست

ب__ا همين دستم تو را ياري كنم

مث__ل عبّ__است عل_مداري كنم

ب__ود در آغوش عمّش ولوله

كز كم_ان بشتافت تي_رِ حرمله

تير زهرآلود با سرعت شتافت

چون گريبان حنجر او را شكافت

گوشة چشمي ب__ه عمّو باز كرد

مرغ روحش از قفس پرواز كرد

ب__ا گلوي پاره در دشت قتال

شه تماشا كرد و او زد بال بال

همچو جان بگْرفت مولا در برش

ت__ازه ش__د داغِ عليِّ اص_غرش

گري_ه م__ا مره_مِ زخ_مِ تنش

اشك «ميثم» باد وقفِ دامنش

***استاد حاج غلامرضا سازگار ***

كودكي را نام عبدالله بود

با عمو در كربلا همراه بود

از گل رخسار داغ لاله بود

لاله اش را از عطش تبخاله بود

همچو بخت اهل بيت بو تراب

بود ظهر روز عاشورا به خواب

لحظه اي آن ماه رو در خواب بود

آب اندر خواب هم ناياب بود

گرچه بودش از عطش سوزان جگر

در دلش عشق عمو بُد بيشتر

گشت چون بيدار از بهر عمو

خيمه ها را كرد يك سر جستجو

كودك آن دم سر سوي صحرا نهاد

بر سر چشم ملائك پا نهاد

شد برون از خيمه ها آن ماه روي

كرد سوي قتلگاه شاه روي

گفت خواهر از منش مايوس كن

ساعتي در خيمه اش محبوس كن

دامنش بگرفت زينب با نياز

گفت جانا زين سفر برگرد باز

از غمت اي گلبن نورس مرا

دل مكن خون داغ قاسم بس مرا

گفت عمه والهم بهر خداي

من نخواهم شد ز عمّ خود جداي

دور دار اي عمّه از من دامنت

آتشم ترسم بسوزم خرمنت

جذبه ي عشقش كشان سوي شه اش

در كشش زينب به سوي خرگه

اش

عاقبت شد جذبه هاي عشق چير

شد سوي برج شرف ماه منير

ديد شه افتاده در درياي خون

با تن تنها و خصم از حد فزون

گفت سويت نَك بكف جان آمدم

بر بساط عشق مهمان آمدم

بانگ زد بر او كه اي جان عزيز

تيغ مي بارد در اين دشت ستيز

تو به خيمه باز گرد اي مه وشم

من بدين حالت كه خود دارم خوشم

ديد ناگه كافري در دست تيغ

آورد بر تارك شه بي دريغ

نامده آن تيغ كين شه را به سر

دست خود را كرد آن كودك سپر

تيغ بر بازوي عبدالله گذشت

وه چه گويم چه ز آن بر شه گذشت

گفت دستم گير اي سالار كون

اي به بي دستان به هر دو كون عون

شه چو جان بگرفت اندر تنش

دست خود را كرد طوق گردنش

مرغ روحش پر به رفتن باز كرد

هم چو باز از شصت شه پرواز كرد

*** جيحون طلوعي گرگاني***

هر چند به ياران نرسيدم كه بميرم

ديدار تو تو مي داد اميدم كه بميرم

ديدم كه نفس مي زني و هيچ كست نيست

من يك نفس اين راه دويدم كه بميرم

با هر تب افسوس نمردم كه نمردم

در خون تو اين بار اميدم كه بميرم

با ديدن هر زخم تو اي مزرعهٔ زخم

از سينه چنان آه كشيدم كه بميرم

مي گفتم و مي سوختم از نالهٔ زينب

وقتي ز تنت نيزه كشيدم كه بميرم

شادم كه در آغوش تو افتاده دو دستم

در پاي تو اين زخم خريدم كه بميرم

***حسن لطفي***

ج__ل_وه ي ذات ك__ب__ري__ا ش__ده اي

كعبه ي تي_غ و ني_زه ه_ا ش___ده اي

زي_ر اي_ن چكمه هاي زبر و خشن

مث_ل ق_ال_ي ن__خ ن__ما ش_ده اي

چقدر نيزه خورده اي! چه شده؟

دم ع_ص__ري پر اشتها شده اي

ني__زه اي بوس_ه زد به لعل لبت

م__اه زين_ب چه دل_ربا ش_ده اي!

هم_ه ي م_وي عمه گش_ته سپيد

خ_وب شد خمره حنا شده اي

ك__اوش تي__غ ه_ا براي زر است

ت__و م__گر مع__دن طلا شده اي؟

ن_ق_شه ي ري خط_وط زخ_م تن_ت

پس براي همين تو تا شده اي؟!

ب_ا تق__لا و دس_ت و پ__ا زدن__ت

ب__اع__ث گ_ري__ه ي خ__دا ش_ده اي

***وحيد قاسمي***

مي رسد از گوشهٔ مقتل صداي مادرش

اي زنا زاده بيا و دست بردار از سرش

گيسوان مادر ما را پريشان مي كني

بي حيا با خنجرت بازي مكن با حنجرش

تو نمي بيني مگر غرق مناجات است او

پاي خود بردار از روي لبان اطهرش

دل مسوزان بي حيا عمه تماشا مي كند

با نوك نيزه مكن پهلو به پهلو پيكرش

دست من از پوست آويزان به زير تيغ تو

تا سپر باشد براي ناله هاي آخرش

نيزه بازي با تن بي سر ز من آغاز كن

طعمه نيزه مگردانيد جسم اصغرش

از ضريح سينه اش برخيز اي چكمه به پا

پاي خود مگذار روي بوسه پيغمبرش

دير اگر برخيزي از جاي خودت يابن الدعي

عمه نفرين كرده دست خود برد بر معجرش

***قاسم نعمتي***

در رگ رگش نشانه ي خوي كريم بود

او وارث كمال پدر از قديم بود

دست عمو به گيسوي او چون نسيم بود

اين كودكي شهيد كه گفته يتيم بود؟

وقتي حسين سايه ي بالاي سر شود

كو آن دل يتيم كه تنگ پدر شود؟

در لحظه هاي پر طپش نوجواني اش

با آن دل كبوتري و آسماني اش

با حكم عمّه، عمّه ي قامت كماني اش

بر تل زينبيه بود ديده باني اش

اخبار را به محضر عمّه رسانده است

دور عمو به غير غريبي نمانده است

خورشيد را به ديده شفق گونه ديد و رفت

از دست ماه دست خودش را كشيد و رفت

از خيمه ها كبوتر عاشق پريد و رفت

تا قتلگاه مثل غزالي دويد و رفت

مي رفت پا برهنه در آن صحنه ي جدال

مي گفت عمّه، جانِ عمو كن مرا حلال

دارد به قتلگاه سرازير مي شود

مبهوت تير و نيزه و شمشير مي شود

كم كم خميده مي شود و پير مي شود

يك آن تعلّلي بكند دير مي شود

در موج خون حقيقت دريا نشسته است

دورش تمام

نيزه و تير شكسته است

دستش بريد و گفت: كه اي واي مادرم

رنگش پريد و گفت: كه اي واي مادرم

در خون طپيد و گفت: كه اي واي مادرم

آهي كشيد و گفت: كه اي واي مادرم

وقتي كه ضربه آمد و بر استخوان نشست

در عرش قلب فاطمه چون پهلويش شكست

خونش حنا به روي عمويش كشيده است

از عرش، آفرين پدر را شنيده است

مشغول ذكر بانوي قامت خميده است

تيري تمام قد به گلويش رسيده است

تيري كه طرح حنجره اش را بهم زده

آتش به جان مضطر اهل حرم زده

يعقوب را بگو كه دو تا يوسفش به چاه

ماندند در ميانه ي گرگان يك سپاه

فرياد مادرانه اي آيد كه: آه، آه

دارد صداي اسب مي آيد ز قتلگاه

ده اسب نعل خورده و سنگين تن آمدند

ارواح انبيا همه با شيون آمدند

***محسن عرب خالقي***

شب اول محرم مدح و مصيبت حضرت مسلم بن عقيل عليهماالسلام

كاش مي شد بنويسم كه گرفتار شدم

مثل خورشيد گرفتار شب تار شدم

مرد اين شهرم و بر پير زني مديونم

اين هم از غربت من بود كه ناچار شدم

من نمي خواستم علّت دلواپسيِ_

_معجر زينب كبري شوم، انگار! شدم

من بدهكاري خود را به همه پس دادم

به تو اندازه يك شهر بدهكار شدم

من در اين خانه، تو در خانه خولي، تازه

با تو همسايه ديوار به ديوار شدم

كاش مي شد بنويسم كفني برداري

كفني نيست اگر،پيرهني برداري

***علي اكبر لطيفيان***

دل من بر سر اين دار صفايي دارد

وه كه اين شهر چه بام و چه هوايي دارد

خانهي پيرزني خلوت زاويه من

هر كه شد وحي به او، غار حرايي دارد

شب كه شد داد زدم كوفه ميا كوفه ميا

مرغ حق در دل شب صوت رسايي دارد

پيكرم تا به زمين خورد صدا كرد حسين

شيشه از بام كه افتاد صدايي دارد

پشت دروازه مرا فاتحه اي مهمان كن

تا بدانند كه اين كشته خدايي دارد

هم سرم بي بدن و هم بدنم بي كفن است

حالم از قسمت آينده نمايي دارد

در سر بي بدنم هست هزاران نكته

سوره ما نيز بسم الله و بايي دارد

ديد خورشيد كه در بردن اين نامه شدم

دست بر دامن هر ذره كه پايي دارد

***شيخ رضا جعفري*** 

گر بر سر دارم، خبر از يار بياريد

بر كشته ي من، جانِ دگر بار بياريد

آريد اگر مژده از آن نرگس بيمار

بهر دل بيمار، پرستار بياريد

با انكه گلِ باغِ وفا، بوي نكرديد

بر من خبر از ان گل بي خار بياريد

زان فوج سپاهي كه مرا بود به همراه

يك يار به غير از "در و ديوار" بياريد

بيهوده مرا سنگ زنيد از در و از بام

من عاشق جان باخته ام، "دار" بياريد

خواهيد اگر عاقبت عشق ببينيد

فردا چو شود، روي به بازار بياريد

***استاد حاج علي انساني***

در اين ديار هواي نفس كشيدن نيست

براي هيچ پري فرصت پريدن نيست

خدا به داد دل لاله هاي تو برسد

به ذهن اين همه گلچين به غير چيدن نيست

هزار سرو روان در پي ات روانه شدند

بلند قامتشان حيف قد خميدن نيست!

در اين كوير خود ساقي آب مي گردد

براي نو گل تو وقت قد كشيدن نيست

لطيف تر ز گل ياس كودكان تو اند

كه حقشان به دل خارها دويدن نيست

به التماس بگويم بيا كه بر گرديم

دل لطيف مرا تاب زخم ديدن نيست

***محسن عرب خالقي**

كوچه كوچه مي روم شايد كسي پيدا كنم

اي دريغ از خانه اي تا لحظه اي مأوا كنم

كوچه گردي من از شهر مدينه باب شد

دست بسته اقتدا بر حضرت مولا كنم

گوئيا يك مرد از نامه نويسان نيست نيست

با كه يارب شكوه از اين بي وفائيها كنم؟

مي زنم بر قلب لشگر از يسار و از يمين

يا علي مي گويم و با رزم خود غوغا كنم

قطع سازم ريشه هر چه علي نشناس را

من حسيني مذهبم از خصم كي پروا كنم

سنگها مهمان شناس و دسته ني ها شعله ور

در هجوم زخم ها ياد گل زهرا كنم

باغها را هرچه گشتم تير بود و نيزه بود

آب هم در كار نيست افطار خود را وا

كنم

بر لب و دندان شكستن نيز راضي نيستند

ياد اطفال عزيزت صبح و شام آوا كنم

از همان جايي كه هستي جان زينب باز گرد

دلبرا رويي ندارم تا كه سر بالا كنم

رحم كن بر دختر شيرين زبانت يا حسين

عقده ها دارد دلم بايد تو را افشا كنم

كاش بودم شام و كوفه تا كه هنگام ورود

جسم خود را فرش راه زينب كبري كنم

تير كوفي چشم سقا را نشانه رفته است

خون بگريم خويش را همرنگ با سقا كنم

***احسان محسني فر***

دشمنان نقشه كشيدند و تفكر كردند

تا مرا در بدر و غرق تأثر كردند

كي گذارم كه شود نقشة آنان عملي

گرچه بسيار درين باره تدبر كردند

مي كنم زير و زبر دولت پوشاليشان

تا كه بر عكس شود آنچه تصور كردند

من سفيرم كه فرستاده مرا ثار الله

از ره جهل به من فخر و تكبر كردند

گفتة ما، همه احكام خدا بود و رسول

حرق حق را نشنيدند و، تمسخر كردند

ميهمان را كه به زنجير گران مي بندد؟

شاميان خوب پذيرائي در خور كردند

چونكه غربت زده و خاك نشينم ديدند

با زر و زيور شان، ناز و تفاخر كردند

پيش چشم من غارت زده، همسالانم

زينت گوش خود آويزه اي از در كردند

آستين كرده ام از شرم، حجاب رويم

پيش آنانكه به سر، معجر و چادر كردند

دست در دست پدر، گشته تماشاگر من

چشمم از غصه، پر از اشك تحسر كردند

لحظه اي داغ عزيزان، نرود از يادم

خوب، از غصه دل كوچك من پر كردند

همه آسوده بخفتند به كاشانه خويش

بستر از خاكم و، بالين من آجر كردند

اي خوش آنانكه (حسان) يار عدالت گشتند

يا به اهل ستم اظهار تنفر كردند

***استاد حبيب الله چايچيان (حسان) ***

كسي كاو با بتي شيرين، زبان همراز و همدم شد

به غير از حرف او از هر چه لب بر بست ابكم شد

فرو بربست گوش جان، ز حرف اين و آن چندان

كه بر اسرار جانان، از سروش غيب ملهم شد

به راه دوست، داد از شوق، جان، شد زنده جاويدان

ولي غمخوار جانان گشت و ديگر فارغ از غم شد

به صد وجد و طرب بگذشت از جان در ره جانان

به يك جان عاريت، چشم و چراغ اهل عالم شد

ز هستي در گذشت آن سان، كه خود شد مالك هستي

زخود بيگانه شد تا در حريم يار محرم شد

طلبكار از دل و جان گشت پيكان محبت

را

كه تير جانگزا در سينهي او عين مرهم شد

نشان آدميت خاكساري باشد و زاري

همه دانند آدم، چونكه بود از خاك، آدم شد

ز نخل زندگي خرما تواند خورد تماري

كه بر دار وفاداري به مردي همچو ميثم شد

نه هر كس بذل سازد سر به سر مال و منالش را

به عالم ميتواند در سخاوت، همچو حاتم شد

نه هر كس پنجه افرازد تواند ماه شق سازد

چو احمد خاتمي بايد، كه او داراي خاتم شد

نه هر كس ميتوان نائب مناب شاه دين گردد

كه نتوان ذره شد خورشيد و نه شبنم توان يم شد

كسي شايسته و لايق نباشد اين كرامت را

مگر مسلم كه در عالم به اين منصب مُسلّم شد

به حكم شاه دين بر كوفه رفتن چون مصمم شد

بساط خرمي برچيده و ماتم فراهم شد

حرام اندر جهان گرديد عيش و عشرت و شادي

چو او ساز سفر بنمود و آغاز محرِّم شد

به وصف قدر و جاه او همين بس كز همه ياران

پي تبليغ فرمان حسين مُسلِم مسلّم شد

به پيش اهل دانش چون كه مسلم بود در رفعت

به معراج شهادت از براي شاه مسلم شد

به فرد جان نثاري فرد بود از همگنان يكسر

كه در ثبت شهادت از همه ياران مقدم شد

مزد بر ممكناتش افتخار اندر نسب كاو را

حسين بن علي بن ابيطالب پسر عم شد

به ميزان خرد با ذرهاي از قدر و مقدارش

دو عالم را بسنجيدم به وزن او ارز بي كم شد

ندانم پايهي جاه و جلالش را ولي دانم

پي تعظيم، پيش رفعتش، پشت فلك خم شد

وجود او بود نه چنبر افلاك را مركز

نوال جود او در قسمت ارزاق مقسم شد

اميري شيرگيري آنكه در رزم پلنگانش

به گاه صيد شير چرخ چون كلب معلم

شد

قدر پيوسته هم پرواز شد از طاير تيرش

اجل با تيغ خون ريزش، به روز رزم همدم شد

همانا تيغ در دستش به سانِ آتش سوزان

همانا نيزه بر دستش به سانِ مار ارقم شد

سراسر گر جهان دشمن فرو نگذاشتي يك تن

به ميداني كه پاي عزم او در رزم محكم شد

ميان فرق خصم و برق تيغش فرق نتواند

كه حرف حرق برق تيغ او با فرق مدغم شد

عدو گرديد يك دم جرعه نوش از ساغر تيغش

به كامش تا به روز حشر شهد زندگي سم شد

به هر كس صرصر تيغش وزيدي مي توان گفتن

اگر از اهل جنت بود و اصل در جهنم شد

رخش جنت، قدش طوبي، لبش كوثر، دلش دريا

به هر عضوي ز سر تا پا بهشتي را مجسم شد

ولي با اين همه جاه و جلال و قدرت و قوت

ذليل كوفيان گرديد توأم با دوصد غم شد

چو سوي كوفه شد بگرفت عهد بيعت از كوفي

و ليكن بستن و بشكستن آن عهد با هم شد

***وفائي شوشتري***

كوچه گرد ِغريب ميداند

بي كسي در غروب يعني چه !

عابر ِ شهر ِ كوفه مي فهمد

بارش ِ سنگ و چوب يعني چه

صف به صف نيت ِ جماعت را

بر نماز ِ امام مي بستند

همه رفتند و بعد از آن هم

در به رويش تمام مي بستند

در حكومت نظامي ِ كوفه

غير ِ" طوعه" كسي پناهش نيست

همه در را به روي او بستند

راستي او مگر گناهش چيست ؟؟

ساعتي بعد مردم ِ كوفه

روي دارالعماره اش ديدند

همه معناي بي كسي را از

لب و ابروي ِ پاره فهميدند *

داد ميزد: "حسين" آقا جان!!

راه ِخود كج نما كنون برگرد

تا نبيند به كربلا زينب

پيكرت رابه خاك وخون برگرد ….

دست من بشكند ولي دستت

بهر

ِ انگشتري بريده مباد

سر ِمن از قفا جدا بشود

حنجرت از قفا دريده مباد

كاش ميشد به جاي طفلانت

كودكانم بريده سر گردند

جان زهرا مياور آنها را

دختران را بگو كه بر گردند

دختران را نياور اينجا چون

دست ِ مردان كوفه سنگين است

واي از آن ساعتي كه معجر از

غارت ِگوشواره رنگين است

ياس هاي قشنگ ِ باغت را

رنگ ِ پاييز مي كنند اينجا

نعل نو ميزنند بر اسبان

تيغ ِ خود تيز مي كنند اينجا

نيزه ها را بلند تر زده اند

مردماني پليد و بي احساس

حك شده زير ِ نيزه ها : " اينهاست!

از براي نبرد ِ با عباس ..."

پيرزن ها براي كودك ها

قصه ي سنگ و چوب ميگويند

" روي نيزه اگر كه سر ديدي

سنگ بر او بكوب " ميگويند

مي دهد ياد بر كمانداران

حرمله فن ِ تير اندازي

فكر ِ پنهان نمودن و چاره

بر سفيدي ِ آن گلو سازي ؟

كوفه مشغول ِ اسلحه سازي ست

فكر مردم تمامشان جنگ است

از سر ِ دار ِِ كوفه مي بينم

بر سر بام ِخانه ها سنگ است

تشنه ات ميكشند بر لب ِ آب

گو به سقا كه مشك بر دارد

طفلكي پا برهنه مگذاري

خار ِ صحرايشان خطر دارد

آخرين حرفهاي مسلم بود:

اي كه از كوفيان خبر داري!!

جان ِ زهرا براي دخترها

روسري ِ اضافه برداري !!

پيكرش روي خاك و طفلانش

كوچه كوچه پي اش دوان بودند

از گزند ِ نگاه ِحارث هم

تا پدر بود در امان بودند

مثل مولا سه روز مانده به خاك

پيكر بي سرش نشد عريان

مثل مولا كه پيكرش اما

نشده پايمال ِ از اسبان

رسم دلدادگي به معشوق است

عاشقان رنگ ِ يار ميگيرند

در همان لحظه هاي آخر هم

نام او روي دار ميگيريند

***وحيد مصلحي***

قلم به دست شدم تا ز دست ها بنويسم

غريب وار پيامي به آَشنا بنويسم

نرفته يك غمم از دل

غمي دگر رسد از ره

به خانه ي دل تنگ و برو بيا بنويسم

غريبي من و دل را كسي چه داند و بهتر

كه مويه هاي غريبانه با رضا بنويسم

پي رضاي رضا بودم و به خويش بگفتم

روم به طوس، در آنجا ز كربلا بنويسم

به ياد كودكي و درس و مشق و مدرسه افتم

به تخته مشق ز بابا و طفل و آ بنويسم

چه كودكانه و خوش باورانه بود و فسانه

نه آبي آمد و ني باد پس چرا بنويسم؟

به ياد قامت سقا و دست و همت سقا

رسا اگر چه نگويم ولي رسا بنويسم

گهي ز پشت حسين و گهي ز فرق ابوالفضل

يكي يكي بشنيدم دو تا دو تا بنويسم

به فرش خاك بيابان به عرش نيزه ي دونان

تني جدا بسرايم سري جدا بنويسم

چه بر سر تنش آمد ز من مپرس كه بايد

ز توتيا شده در چشم بوريا بنويسم

بني اسد بگذاريد روي قبر شهيدان

غزل نه، قطعه از آن قطعه قطعه ها بنويسم

ز نوك نيزه و كنج تنور و دير و نصارا

تمام، سير و سفر بود از كجا بنويسم

چه مي گذشت به بزم يزيد با دل زينب

شراب را بگذارم كباب را بنويسم

لبي به طعنه و طغيان لبي لبالب قرآن

دگر مپرس، سزا نيست ناسزا بنويسم

***استاد حاج علي انساني ***

داغ نشسته بر جگرم را شماره نيست

شب هم شبيه چشم ترم پر ستاره نيست

خورشيد من به سبزي عمامه ات قسم

اينجا هوا گرفته و اصلا بهاره نيست

آقا بمان و حج خودت را تمام كن

چشمي به خير مقدم تو در نظاره نيست

پاي پياده در دل هر كوچه ديده ام

حتي براي ياري تو يك سواره نيست

گيرم كه شب سحر شود اما چه فايده

عمري براي نامه نوشتن دوباره نيست

حالا به پاي دارم و دستم به

دامنت

تنها حلال كن كه دگر راه چاره نيست

حتما سري به سردر دروازه ها بزن

ديدي اگر سرم سر دارالعماره نيست

***محمد امين سبكبار***

خورشيد كرده ره گم در كوچه هاي كوفه

پا جاي پاي ماه است در جاي جاي كوفه

از بس به ناي مسلم آواي واحسيناست

بوي حسين آمد از كربلاي كوفه

اشك يتيم ريزد آه غريب خيزد

بر هر دو اين دل شب گريد فضاي كوفه

اي در كنار كعبه گرديده كربلايي

مسلم دهد سلامت از نينواي كوفه

مهمان غريب و خسته ، درها تمام بسته

از آن جفاي كوفي ، از اين وفاي كوفه

گفتم به كوفه آيي ، اي واي اگر بيايي

زينب اسير گردد در كوچه هاي كوفه

آيينه وجودم گرديد لاله باران

باريد بر سرمن سنگ جفاي كوفه

شمشير و سنگ چيدند در سفره بهر مهمان

دارست بام و كوچه مهمانسراي كوفه

وقتي علي در اين شهر از من غريب تر بود

اي كاش ميشد از بن ويران بناي كوفه

اي شهريار عالم كوفه ميا كه ترسم

بر ني سرت بخواند قرآن براي كوفه

***استاد حاج غلامرضا سازگار***

گر سر ما به قدوم تو دوان خواهد شد 

دوش ما راحت از اين بار گران خواهد شد

به بلنداي قدت بر سر تو سلامي دادم

زين بلندي ادب مسلم عيان خواهد شد

از خدا خواسته ام ذبح مناي تو شوم 

زده ام فالي و امروز همان خواهد شد

قسمتم نيست كه نوشم قدحي آب روان  

عيد قربان من اكنون رمضان خواهد شد

به دو ابروي تو سوگند كه در مكه بمان

ورنه هر قبله نما رقص كنان خواهد شد

بر سر دار الاماره جگرم مي سوزد

كه جگر گوشه ي زهرا به سنان خواهد شد

سنگ بر روي هلال تو نمايد حلال

سر تو بر سر دروازه نشان خواهد شد

چون سر ني سر گيسوي تو بي تاب شود

"نفس باد صبا مشك فشان خواهد شد"

زينب خسته هراسان سكينه بشود

"چشم نرگس به شقايق نگران خواهد

شد"

روزي آيد كه كشي تير برون از دل خويش

قامت زينب از اين غصه كمان خواهد شد

***محمد سهرابي **

مدح و مصيبت حضرت ام كلثوم سلام الله عليها

بانو زبانزد است حيايي كه داشتي

تاريخ ثبت كرده وفايي كه داشتي

نازل شود به وحي خدا مدح وصف تو

با آن مقام پيش خدايي كه داشتي

در آسمان حيدر و زهرا پريده اي

مهد كمال بود هوايي كه داشتي

با حضرت عقيله شما مو نمي زدي

در خلق و و خو و مهر و صفايي كه داشتي

ديدند اهل كوفه كه حيدر ظهور كرد

با خطبه ها و صوت رسايي كه داشتي

ديدي مصيبتي كه دگر كس نمي رسد

به ابتداي صبر و رضايي كه داشتي

عباس تا كه ديد نداري تو هديه اي

سهم تو شد به كوي منايي كه داشتي

قرباني تو نزد خدايت قبول شد

يك عمر ماند رنگ حنايي كه داشتي

ام البنين به شهر مدينه كه روضه داشت

گل مي نمود شور بكايي كه داشتي

با زينب و رباب فقط ناله مي زدي

با خاطرات كرب و بلايي كه داشتي

تقسيم شد ميان اسيران اهل بيت

در شهر شام آب و غذايي كه داشتي

حتي زن يزيد لعين گريه اش گرفت

با ديدن خرابه و جايي كه داشتي

عباس بود روي ني و بست چشم خود

وقتي كه ديد تاول پايي كه داشتي

در خيمه هاي سوخته ي بي حسين چه شد ؟

بعد از غروب و شام عزايي كه داشتي

شكر خدا نبود ببيند برادرت

بردند گوشوار طلايي كه داشتي

ياد صداي فاطمه افتاد پشت در

زينب شنيد سوز صدايي كه داشتي

شكر خدا نبود حسين تو بشنود

در زير تازيانه نوايي كه داشتي

***رضا رسول زاده***

نام بلند خويش به دنيا گذاشتي

با داغ خود غمي روي دلها گذاشتي

بعد از حسين (ع) قلب پريشان خويش را

در كربلاي خون خدا جا گذاشتي

پشت سر امام زمان غريب خود

تصوير عشق را به تماشا گذاشتي

حيران و مات صبر و رضاي تو روزگار

وقتي به روي غصه و غم پاگذاشتي

كوفه اسير نطق علي گونه ي تو شد

داغي بزرگ

بر دل اعدا گذاشتي

با خطبه اي كه خواندي و كردي عزا به پا

پا جاي حضرت زهرا (س) گذاشتي

زينب (س) قرار بود كند شام را خراب

حرمت به نام زينب كبري (س) گذاشتي

بازار شهر كوفه كجا و شما كجا

باور نميكنم قدم آنجا گذاشتي

اي همدم رباب (س) تو با اشك وناله ات

مرهم به قلب مادر تنها گذاشتي

گفتي به راس بر روي نيزه برادرم

از چه رقيه را تك وتنها گذاشتي

تو داغدار بي كفن كربلا شدي

گريان و بي قرار شه سر جدا شدي

***محمدجواد غفاريان***

اي مق___امت ف_رات_ر از مري____م

اي شكوه_ت رس_ات_ر از ح____وا

ام كلث__وم ! خواه__ر زينب

عصمت الله دوم زه____را

*

پيش پاي_ت ت____مام ح___ور و مل___ك

در رك_____وع و سج_____ود افت_____اده

نس__ل برت_ر ز خان____واده ن_____ور..!

دخت م_ولا و فاطم_ه زاده

*

اي حجابت فرشته را چادر

حوريان در طواف معجر تو

آن قدر ناز داري اي بانو..!

بال جبريل فرش معب_ر تو

*

از نفسهايت اي نسيم بهشت..!

ب__وي عط__ر و گ__لاب مي آي____د

التم__اس دع_اي نيم__ه شب___ان

سوي تو مستج_____اب مي آي__د

*

تو كج_____ا و تب_____ار ناپ_اكان....!؟

ت_و مليك_ه ز عال__م ملك_______وت!

ت_و بهشت_ي چ_ه نسبتي داري

به كوي__ر و به دوزخ و بره__وت؟

*

قرص خورشيد و زمهير سياه...!؟

جمع ايمان و كف_ر ممكن نيست

هرك___ه اي__ن قص_ه را كن_د ب__اور

به خدا شيعه نيست مؤمن نيست

*

انت__ه_اي ع__روج جب_رائ___يل

اولي__ن پ__له مق____ام شم__ا

كرب_لا زن_ده مان_ده ام__ا، ب_ا

خطبه زينب و كلام شم_ا

*

مثل زينب غروب عاشورا

داغ_____دار ب_____رادرت ب___ودي

آم____دي در حوال___ي گ___ودال

و كمك ح___ال م___ادرت بودي

*

دست سنگين عصر عاشورا

روي م___اه تو را كب_ود، نمود

آن طرف زينبي كه بود سپ_ر

اين طرف تو ميان آتش و دود

*

مثل زينب ميان بزم شراب

تكي___ه گ__اه يتي__م ارب_اب______ي

كربلا؛ كوفه؛ شام؛ كرب و بلا

تا م_دين_ه چ_و م_اه، مي تابي

*

زين_ب و ت_____و؛ مكم____ل عش_ق_ي___د

تو درخش__نده؛ زينب الم__اس است

ادب___ت در م_ق__اب______ل خ___واه__ر

در مثل، چون

حسي_ن و عباس است

***ياسر حوتي***

در علم و فضيلت و ادب دريايي

در عصمت و صبر و حلم بي همتايي

سجاده ي تو شميم كوثر دارد

تو آينه ي حقيقي زهرايي

*

اي روح زلال! نور كوثر داري

تو عطر گل ياس پيمبر داري

در حجب و حيا آينه ي فاطمه اي

در وقت خطابه شور حيدر داري

*

اي پشت و پناه قافله، چون زينب

همراز نماز نافله، چون زينب

در شام نيفتاده اي از پا، بانو

يك لحظه در اين مقابله چون زينب

*

هر چند كه بي صبر و قراري بانو

هر چند غريب و داغداري بانو

در كوفه ي بي كسي و شام غربت

چون كوه وقار استواري بانو

*

در روز دهم چو شمع افروخته اي

در آتش بي كسي و غم سوخته اي

تا سرحد جان حمايت از مولا را

از مادر خود فاطمه آموخته اي

*

از ديده اگرچه خون دل افشاندي

آن روز تمام كوفه را لرزاندي

اي دخت علي، هيمنه ي كوفي ها

مي ريخت به هر خطابه كه مي خواندي

*

آن روز رسيده بود جانت بر لب

مي سوخت تمام پيكر تو در تب

پروانه صفت گرم طواف عشقي

ذكر لب خسته ي تو: زينب زينب

*

آن ماتم بي كرانه را معنا كن

آن غربت جاودانه را معنا كن

يك بار براي زائرانت بانو

تو ضربه ي تازيانه را معنا كن

*

شش ماه شبيه روضه خوان مي خواندي

از غربت و داغ بي كران مي خواندي

از نيزه و قتلگاه و خون مي گفتي

از طشت طلا و خيزران مي گفتي

***يوسف رحيمي***

مدح و مصيبت حضرت سكينه سلام الله عليها

تو كيستي؟ چراغ بهشت مدينه اي

آيينه دار حُسن حسيني، سكينه اي

بايد به رتبه زينب ثاني بخوانمت

چون عمه ات به صبر نداري قرينه اي

در آسمان صبر فروزنده كوكبي

بين تمامي اُسرار ركن زينبي

دشمن ذليل عزّو وقار سكينه است

فرياد كربلاي حسيني به سينه است

در مكتب مجاهدت و صبر و ابتلا

ايثار و استقامت و ايمان گزينه است

هر چند درد و رنج اسارت كشيده اي

تو خصم را به بند حقارت

كشيده اي

روي تو آفتاب تماشاي باب بود

آئينة تمام نماي رباب بود

در منطق تو معجزة نطق مرتضي

پيغام تو حيا و عفاف و حجاب بود

از سنگ و تازيانه كه در شكوه نيستي

در قتلگه ز بردن چادر گريستي

در مجلس يزيد كه قلبت كباب بود

ديدي ميان طشت طلا آفتاب بود

نامحرمت به دور و غمت بي حساب بود

بر چهره آستين و دو دستت حجاب بود

فرياد و آه و اشك و غم از گرية تو سوخت

حتي دل يزيد هم از گرية تو سوخت

گاهي صداي گريه اصغر شنيده اي

گه ناله در شهادت اكبر كشيده اي

گاهي به روي خار مغيلان دويده اي

گه حنجر بريده به گودال ديده اي

در هر بليّه حمد الاهيت بر لب است

الحق تو را مقاومت و صبر زينب است

اي يادگار فاطمه اي دختر حسين

همگام زينبيني و هم سنگر حسين

در راه شام راهنمايت سر پدر

منزل به منزلي تو پيامآور حسين

هر خانه اي كه هست رباب و سكينه اش

باشد صفاي روضة شهر مدينه اش

تو مصحف حسين و بهشت است دامنت

بر صفحة جمال فروزنده احسنَت

پامال حرمتت شده از جور دشمنان

با تازيانه آيه نوشتند بر تنت

تو راز ناشنيده ز بابا شنيده اي

تو قاصد پيام گلوي بريده اي

اي پاكي و عفاف و حيا شرمسار تو

دشمن حقير منزلت و اقتدار تو

پيوسته باد باغ شهادت بهار تو

تا روز حشر گرية "ميثم" نثار تو

قلب حسين و چشم و چراغ مدينه اي

سرتا قدم جلال و وقار و سكينه اي

***استاد حاج غلامرضا سازگار***

اي چشم حسين بر جمالت

وي مظه_ر فاطم_ه، جلالت

تعظيم كم_ال ب__ر كم_الت

تحسين رسول بر خصالت

بر قلب پدر سكينه اي تو

در بي_ت ولا امين_ه اي تو

ت_و س_وره ن_ور اهل بيتي 

تو شادي و شور اهل بيتي

در سينه س_رور اهل بيتي

تو نخل_ه طور اهل بيتي

تو دختر م__اه و آفتابي

آيين__ه زين_ب و ربابي

گل بر تو، گلاب بر تو نازد

عطشان_ي آب ب_ر ت_و نازد

آي_ات حج_اب بر تو نازد

تنه_ا ن_ه رباب بر تو نازد

حق_ا ك_ه تو فخر عالميني

ممدوح_ه زينب و حسيني

اي چشم حسين را نظاره!

ب_ر فاطم_ه، زينب دوباره

فري_اد گل_وي پ_اره پاره

وصف تو فراتر از شماره

تا حشر، سكينه ولايت

آرام_ش سين_ه ولايت

تو وجه خداي را گواهي

در ق_لب پدر، شرار آهي

بي_ن اس_را چ_راغ راهي

پيغ__ام رسان قتلگاه__ي

پيغامت از آن رگ بريده

تا حش_ر قيامت آفريده

در فُلك ولا، سكين_ه اي تو

راضي__ه اي و امين__ه اي تو

يك كرب و بلا مدينه اي تو

چون فاطمه بي قرين_ه اي تو

ت_و آيه حُسن ابتلاي_ي

قرآنِ شهي_دِ كربلايي

در مقتل خون چو پا نهادي

لب ب__ر گل_وي پدر نهادي

روي ت_ن پاك_ش اوفت_ادي

اينگونه ب__ه م_ا پيام دادي

ما عترت عصمت و حجابيم

در م_لك عف__اف آفتابيم

ب__ا آنهم__ه داغ ب_ي نهايت

م__ي بود ب_ه محض_ر ولايت

از ب__ردن چ__ادرت شكايت

اي شعل_ه مشع__ل ه__دايت

توحيد و كتاب زنده از توست

آيات حج_اب زنده از توست

در بحر عفاف، گوهري تو

بر فُلك كم_ال، لنگري تو

هنگام خطاب_ه، حيدري تو

زيرا به حسين، دختري تو

تو سينهْ سپ_ر به هر بلايي

تو ي_اسِ كب_ودِ كربلاي_ي

اي در نفست صداي زينب

در هر سخنت نداي زينب

هم سنگر و پا به پاي زينب

م_رات خ_دانم__اي زينب

«ميث_م» به ثناي تو چه خواند

ه__ر چن_د ز لب گهر فشاند

***استاد حاج غلامرضا سازگار***

اشعار روز بقيع

در وصف ذات، صحبت ما احتياج نيست

زيرا كه در صفات خدا «احتياج» نيست

بايد به بال رفت و درآورد گيوه را

دربارگاه قرب تو پا احتياج نيست

تو بي وسيله هم بلدي معجزه كني

دست تو را به لطف عصا احتياج نيست

بوي طعام سفره، خودش مي كشد مرا

تاخانه ي تو راهنما

احتياج نيست

خواهش نكرده اهل كرم لطف مي كنند

اينجا به التماس گدا احتياج نيست

اصلا پي معالجه ي اين جگر مباش

"بيمارعشق رابه دوا احتياج نيست"

محشر براي رو شدن اعتبار توست

كي گفته است روز جزا احتياج نيست؟

تو با سكوت كردن خود، جنگ مي كني

تيغ تو را به كرب و بلا احتياج نيست

***

وقتي نداشت مادر تو سنگ قبر هم

ديگر تو را به صحن و سرا احتياج نيست

***علي اكبر لطيفيان***

كاش همچون لاله سوزم در بيابان بقيع

تا شبانگاهى شوم شمع فروزان بقيع

كاش سوى مكه تازد كاروان عمر من

تا كنم بيتوته يك شب در شبستان بقيع

كاش همچون پرتو خورشيد در هر بامداد

اوفتم بر خاك قبرستان ويران بقيع

آرزو دارم بمانم زنده و با سوز حال

در بغل گيرم چو جان، قبر امامان بقيع

آرزو دارم ببينم با دو چشم اشكبار

جاى فرزندان زهرا را به دامان بقيع

آرزو دارم بيفتم بر قبور پاكشان

تا كه گردم حايل خورشيد سوزان بقيع

آرزو دارم كه اندر خدمت صاحب زمان

قبر زهرا را ببوسم در بيابان بقيع

آرزو دارم كه همچون گوهر غلطان اشك

از ارادت رخ نهم بر خاك ايوان بقيع

اندر آنجا خفته چون قربانيان راه حق

اى مويد جان عالم باد قربان بقيع

***سيد رضا مويد***

نه قبله در تو كه قبله نماست در تو بقيع

نه كعبه كعبه اهل ولاست در تو بقيع

هزار مرتبه برتر از عرش حق هستي

نياز خانه اهل سماء است در تو بقيع

سكوت محض تو در اوج غربت تاريخ

نماد ناله قلب خداست در تو بقيع

همين كه بي حرم و گنبدي و گلدسته

نشان از واقعه اي غم فزاست در تو بقيع

به هر دو عالم اگر فخر مي كني چه عجب

هزار مادر شاه وفاست در تو بقيع

به اشك نم نم خود زائرت سحر مي گفت

شميم علقمه و كربلاست در تو بقيع

اگرچه مهد ولايي به كربلا نرسي

كجاست سري ز تن خود جدا در تو بقيع

كنار تربت مادر به ياد كرب و بلا

صداي ناله مهدي رساست در تو بقيع

***سيد محمد ميرهاشمي***

خوش آن نسيم كه مى آيد از كنار بقيع

خوشا هواى روان بخش و مُشكبار بقيع

فرشتگان ز زمين مى برند سوى بهشت

براى غاليه ي حوريان غبار بقيع

اگر كه طور تجلّى ز صدق مى طلبى

بيا به گلشن روحانى ديار بقيع

دريغ و درد كه از ظلم دشمنان خدا

خراب شد همه آثار بى شمار بقيع

ايا كه غيرت دين دارى و ولايت آل

ببار خون، عوض اشك در كنار بقيع

خراب كرد ستم، مشهد چهار امام

كز آن شرف به سما يافت خاكسار بقيع

نخست مرقد سبط نبى امام حسن

بزرگ محور اعزاز و افتخار بقيع

مزار حضرت سجاد، اسوه عبّاد

امين اعظم حق، ركن استوار بقيع

مزار حضرت باقر، عزيز پيغمبر

كه بر فزوده به اجلال و اشتهار بقيع

مزار حضرت صادق رييس مذهب و دين

جهان علم و عمل، نور كردگار بقيع

قبور منهدم ديگر از تبار رسول

فزوده است بر اوضاع رنج بار بقيع

زظلم فرقه وهّابيان ناكس دون

بيا ببين كه خزان گشته نوبهار بقيع

سعوديان عميل يهود و صهيونيسم

ز ظلم، هتك نمودند اعتبار بقيع

قبور آل پيمبر، خراب و ويران است

فرشتگان همگان اند سوگوار بقيع

در اين

مصائب عظمى ولىّ عصر بوَد

شكسته خاطر و محزون و داغدار بقيع

كند ظهور و جهان پر كند ز دانش و داد

زند به ريشه خصم ستم شعار بقيع

قيام بايد و مردانگىّ و همّت و عزم

كه بر طرف كند اين وضع ناگوار بقيع

وگرنه تا نشود قطع دست استعمار

جهان شيعه بود زار و دل فكار بقيع

حراميان به حرم تا كه حاكم اند روا ست

كه مسلمين همه باشند شرمسار بقيع

سلام بى حد و بسيار بر پيمبر و آل

درود وافر و بى انتها نثار بقيع

ز ياد مرقد ويران اولياى خدا

هميشه «لطفى صافى» است بى قرار بقيع

***آيت الله صافي گلپايگاني***

كاش يك شب شمع بودم در شب تار بقيع

تا سحر مي سوختم چون قلب زوار بقيع

كاش مي شد مخفي از وهابيان سنگدل

مي نهادم نيمه شب صورت به ديوار بقيع

قبه و قبر و رواق و خانه و گلدسته داشت

اي مدينه از چه ويران گشت آثار بقيع

نيست حق گريه اش بر چار قبر بي چراغ

زائري كز راه دور آيد به ديدار بقيع

ماه، زائر، اختران، اشكند و گنبد، آسمان

صورت مهدي شده شمع شب تار بقيع

آب، خون و دانه اشك و ناله اش سوز جگر

هر كه شد مرغ دل زارش گرفتار بقيع

گر زنان را نيست ره در اين گلستان، غم مخور

شب كه خلوت مي شود زهراست، زوار بقيع

اينكه آثارش بوَد باقي ميان دشمنان

دست حق بوده ست از اول نگهدار بقيع

گر به دقت بنگري بر اين امامان غريب

مي چكد پيوسته اشك از چشم خونبار بقيع

بس كه آغوشش پر است از لاله هاي فاطمه

بوي جنت خيزد از دامان گلزار بقيع

***استاد حاج غلامرضا سازگار***

بشكند دستي كه ويران كرد اين گلخانه را

درعزا بنشاند او ، شمع و گل و پروانه را

بشكند دستي كه هتك حرمت اين خانه كرد

شيعه را سوزاند و خون در قلب صاحبخانه كرد

درون قلب جهان ، انقلاب گشته بيا

نفس ، بدون تو همچون عذاب گشته بيا

نظاره كن به فرا سوي مدينه و ببين

حرم به دست حرامي خراب گشته بيا

اين گلستان نبيّ بار دگر ويران شده

چشمهاي منتقم ، بار دگر گريان شده

بعد تخريب بقيع و اين ستم در آن ديار

گشت روشن ، از چه قبر فاطمه پنهان شده

***محمد حسين بهجتى «شفق»***

باز كن بر روى من آغوش جان را اى بقيع

تا ببينم دوست دارى ميهمان را اى بقيع

خاكى اما برتر از افلاك دارى جايگاه

در تو مى بينم شكوهِ آسمان را اى بقيع

پنج خورشيدِ جهانافروز در دامان تست

كرده اى رشك فلك اين خاكدان را اى بقيع

مى رسيم از گرد ره با كوله بار اشك و آه

بار ده اين كاروانِ خسته جان را اى بقيع

جز تو غم هاى على را هيچ كس باور نكرد

مى كشى بر دوش خود بارى گران را اى بقيع

باز گو با ما، مزار كعبهي دلها كجاست

در كجا كردى نهان آن بى نشان را اى بقيع

قطره اى، اما در آغوش تو دريا خفته است

كرده اى پنهان تو موجى بيكران را اى بقيع

چشم تو خون گريد و «پروانه» مى داند كجاست

چشمه ي جوشان اين اشكِ روان را اى بقيع

***محمد علي مجاهدي (پروانه) ***

ديشب براي دفتر من همّ و غم شدي

بي حرف پيشِ مطلعِ حرفِ قلم شدي

باور نكرد نيست سرانجام در زمين

مهمانِ رسمي شب شعر خودم شدي

تو از زمان آدم و حوا، وَ قبل از آن

بر روي دست هاي مشيّت علم شدي

بي مرحمت كه روز شما شب نمي شود

اصلاً تو آفريده براي كرم شدي

هشتاد سال و خرده اي انگار مي شود

از جمع اهل بيتِ حرم دار كم شدي

با اتفاق هشتم شؤال آن زمان

تنها گريزِ روضه? من در حرم شدي

ماندم چرا زمين و زمان زير و رو نشد

آن موقعي كه وارد بازي سم شدي

آن بار هفتمي كه لبت رنگ سبز شد

آن بار هفتمي چه قَدَر پر ورم شدي

وقتي كه شعله چادر مادر گرفته بود

زخميِ دست هيزم و چوبِ ستم شدي

حالا بماند اين كه چه شد بين كوچه ها

حالا بماند اين كه براي چه خم شدي

«عارف» نگو دگر، نكند فكر مي كني!

مثل مؤيد و شفق و محتشم شدي

***علي زمانيان***

عيد فطر

گل در بر و مي در كف و معشوق به كام است

سلطان جهانم به چنين روز غلام است

گو شمع مياريد در اين جمع كه امشب

درمجلس ما ماه رخ دوست تمام است

در مذهب ما باده حلال است و ليكن

بي روي تو اي سرو گل اندام حرام است

گوشم همه بر قول ني و نغمه چنگ است

چشمم همه بر لعل لب و گردش جام است

درمجلس ما عطر مياميز كه ما را

هر لحظه ز گيسوي تو خوشبوي مشام است

از چاشني قند مگو هيچ و ز شكر

زآنرو كه مرا از لب شيرين تو كام است

تاگنج غمت در دل ويرانه مقيم است

همواره مرا كنج خرابات مقام است

مي خواره و سرگشته و رنديم و نظر باز

وان كس كه چو ما نيست دراين شهر كدام است

با محتسبم عيب مگوييد كه

او نيز

پيوسته چو مادر طلب عيش مدام است

حافظ منشين بي مي و معشوق زماني

كايام گل و ياسمن و عيد صيام است

***حافظ شيرازي***

افسوس كه ايام شريف رمضان رفت

سي عيد به يك مرتبه از دست جهان رفت

افسوس كه سي پاره اين ماه مبارك

از دست به يكباره چو اوراق خزان رفت

ماه رمضان حافظ اين گله بد از گرگ

فرياد كه زود از سر اين گله شبان رفت

شد زير و زبر چون صف مژگان صف طاعت

شيرازه جمعيت بيداردلان رفت

بي قدري ما چون نشود فاش به عالم

ماهي كه شب قدر در او بود نهان رفت

تا آتش ِجوع رمضان چهره بر افروخت

از نامه اعمال سياهي چو دخان رفت

با قامت چون تير در اين معركه آمد

از بار گنه با قد مانند كمان رفت

برداشت ز دوش همه كس بار گنه را

چون باد سبك آمد و چون كوه گران رفت

چو اشك غيوران ز سراپرده مژگان

ديرآمد و زود از نظرآن جان ِجهان رفت

از رفتن يوسف نرود بر دل يعقوب

آنها كه به صائب ز وداع رمضان رفت

***صائب تبريزي***

همه رفتند، گدا باز گدا مانده هنوز

شب عيد است و خدا عيدي ما مانده هنوز

دهه آخر ماه اول راه سحر است

بعد از اين زود نخوابيم، دعا مانده هنوز

عيب چشم است اگر اشك ندارد،ور نه

سر اين سفره ي تو حال و هوا مانده هنوز

كار ما نيست به معراج تقرّب برسيم

يا عليّ دگري تا به خدا مانده هنوز

گوئيا سفره ي او دست نخورده مانده است

او عطا كرد، ولي باز عطا مانده هنوز

گريه ام صرف تهي بودن اشكم نيست

دستم از دامن محبوب جدا مانده هنوز

واي بر من كه ببينم همه فرصت ها رفت

باز در نامه ي من جرم و خطا مانده هنوز

يك نفر بار زمين مانده ي ما را ببرد

كس نپرسيد كه اين خسته چرا مانده هنوز

هر قدر اين فتنه گري رنگ عوض كرد ولي

دل ما مست علي، شكر خدا مانده هنوز

تا كه در

خوف و رجائيم توسل باقي است

رفت امروز ولي روز جزا مانده هنوز

هر چه را خواسته بوديم، به احسان علي

همه را داد، ولي كرب و بلا مانده هنوز

***علي اكبر لطيفيان***

عيد قربان

دل سفر كن در منا و عيد قربان را ببين 

چشمه هاي نور و شور آن بيابان را ببين

گوسفند نفس را با تيغ تقوي سر ببر

پاي تا سر جان شو و رخسار جانان را ببين

سفره ي مهماني خاص خدا گرديده باز

لاله ي لبخند و اشك شوق مهمان را ببين

ديو نفس از پا درافكن، سنگ بر شيطان بزن

هم شكست نفس را، هم مرگ شيطان را ببين

تيغ در دست خليل و بند در دست ذبيح

حنجر تسليم بنگر، تيغ بران را ببين

كارد تيز و دست محكم، حلق نازك تر ز گل

پاي تا سر چشم شو، اخلاص و ايمان را ببين

خاك گل انداخته از اشك چشم حاجيان

در دل تفتيده ي صحرا، گلستان را ببين

گريه و اشك و دعا و توبه و تهليل را

رحمت و لطف و عطا و عفو و غفران را ببين

آتش گرما گلستان گشته چون باغ خليل

در دل صحرا صفاي باغ رضوان را ببين

روي حق هرگز نگنجد در نگاه چشم سر

چشم دل بگشا جمال حي سبحان را ببين

خيمه ي حجاج را با پاي جان يك يك بگرد

آتش دل، سوز سينه، چشم گريان را ببين

دل تهي از غير كن تا بنگري دلدار را

سر بزن در خيمه ها شايد ببيني يار را

سينه مشعر، دل حرم، ميدان ديد ما مناست

گر ببندي لب ز حرف غير، هر حرفت دعاست

غم مخور گر گم شدي يا خيمه را گم كرده اي

سير كن

تا بنگري گم گشته ي زهرا كجاست

لحظه اي آرام منشين هر كه را ديدي بپرس

يار سوي مكه رفته، يا به صحراي مناست؟

حيف ياران در مني رفتم نديدم روي او

عيب از آن رخسار زيبا نيست، عيب از چشم ماست

حاجيان جمعند دور هم به صحراي منا

حاجي ما در بيابان در مسير كربلاست

حاجيان كردند دل را خوش به ذبح گوسفند

حاجي ما ذبح طفلش پيش پيكان بلاست

حاجيان سر مي تراشند از پي تقصيرشان

حاجي ما هم چهل منزل سرش برنيزه هاست

حاجيان دست دعاشان بر سما گردد بلند

حاجي ما از بدن دست علمدارش جداست

حاجيان را هست يك قرباني آن هم گوسفند

حاجي ما هم ذبيحش جمله تقديم خداست

حاجيان را از هجوم زائرين بر تن فشار

حاجي ما سينه اش از سم اسبان توتياست

خوش بود «ميثم» هميشه سوگواري بر حسين 

حاجي آن باشد كه اشكش هست جاري برحسين

***استاد حاج غلامرضا سازگار***

اي عزيزان به شما هديه ز يزدان آمد

عيد فرخنده ي نوراني قربان آمد

حاجيان سعي شما شد به حقيقت مقبول

رحمت واسعه ي حضرت سبحان آمد

عيد قربان به حقيقت ز خداوند كريم

آفتابي به شب ظلمت انسان آمد

جمله دلها چو كويري ست پر از فصل عطش

بر كوير دل ما نعمت باران آمد

خاك ميسوخت در اندوه عطش با حسرت

نقش در سينه ي اين خاك گلستان آمد

امر شد تا كه به قرباني اسماعيلش

آن خليلي كه پذيرفته ز رحمان آمد

امتحان داد به خوبي بخدا ابراهيم

جاي آن ذبح عظيمي كه به قربان آمد

آن حسيني كه ز حج رفت سوي كرببلا

به خدا بهر سر افرازي قرآن آمد

***سيد محمدرضا هاشمي زاده***

20- جرعه آخر (مجموعه شعر)

مشخصات كتاب

سرشناسه : قاضي، احمد، 1314 -

عنوان و نام پديدآور : جرعه آخر/ مولف احمد قاضي.

مشخصات نشر : قم : مسجد مقدس جمكران 1388.

مشخصات ظاهري : 215 ص.

شابك : 20000 ريال 978-964-973-210-7 :

وضعيت فهرست نويسي : فاپا

موضوع : شعر فارسي -- قرن 14

شناسه افزوده : مسجد جمكران (قم)

رده بندي كنگره : PIR8171 /الف625 ج4 1388

رده بندي ديويي : 8فا1/62

شماره كتابشناسي ملي : 1735713

به نام هستى بخش عالم

پيش گفتار

سپاس خداى را كه به من آن توان را اعطا فرمود كه مبادرت به تنظيم و چاپ مجموعه غزلياتى بنمايم كه به دور از حديث نفس است؛ خواننده گرامى و ارجمند اشعارى كه تقديم حضورتان مى شود حاصل دگرگونى حالات روحى حقير است كه ناخواسته بر زبانم جارى شده و بر صفحه كاغذ نقش شده است هر چند امكان اشتباه است كه اميد اغماض از خوانندگان ارجمند دارم. غزليات در شش جلد با اسامى: 1 - عطش گمشده 2 - جرعه آخر 3 - سروِ روان 4 - عهد جانان 5 - نشان سحر 6 - سرودِ معرفت مى باشد كه كلاً ذكر و حمد بر درگاه حضرت دوست و خاصان بارگاه كبريايى ذات اقدس الهى مى باشد.

نه بخود مى روم به گفتن شعر

ديگرى مى برد بفرمانم

در خاتمه از كليه كسانى كه در اين امر مرا يارى كرده اند خالصانه تشكر مى نمايم و پاداش آنها را از درگاه خداوند خواستارم.

كرمانشاه - بهار 1388 شمسى

احمد قاضى

گوهر يكدانه

من نمى خوانم دگر جز يار را

من نمى بينم بجز دلدار را

گوهر يكدانه درياى جان

جان به جانان مى برد زنهار را

چشم دل مى بيند و شادى كنان

مى گشايد لذّت ديدار را

مى تراود اشك شوقم روز و شب

تا بشويد لاله رخسار را

در خيالم مى نشاند چهره را

تا بشيرينى دهد پندار را

لاله مى رويد ز كوهستان غم

ديده مى بيند گل گلنار را

دردِ جانم عادت ديرين بود

كس چه داند لذّت آزار را

ديده مخمور است و مى پرسد ز ما

راه و رسم خانه خمّار را

چشم احمد از حريم كوى او

خوشه مى چيند گل ايثار را

موج الم

بنشين كه نشانم بدل اين آتش غم را

خاموش كنم ناله اين موج الم را

پيدا نشود گر زتو ما را سحر عشق

كى كوكب اميد زند شام ستم را

زين خوان كرم ريزه خورد عالم و عامى

تا بحر كريمانه بود خوان كرم را

خود سوختنم ساختنم كرده مهيا

هستى دهد از دفتر تدبير عدم را

پرواز كنم تا پر پرواز گشايم

شوق است امانى كه روم راه حرم را

بر دامن ما صد گهر اشك نهفته است

تا بگذرم از خويش زنم رنگ منم را

احمد گهرستان تو اين طبع روان است

زان بيش نخواهم كه خدا داده نعم را

آتش مى دود

بر ديده نهادم گل روى صنمى را

تا بشكنم اندر قدمش داغ غمى را

من خويش در اين آتش بى دود سپردم

تا بار دگر چاره كنم زآن المى را

اندر كف بخشنده آن يار گرامى است

ما را گهر معنى و زيبا كرمى را

هيهات كه سرمايه به سودى چه فروشم

پرواز زمان خواه نه سود عدمى را

بيش است كه از كم بگذارند دل خويش

از دايره بيرون چون كند بيش و كمى را

تكرار زمان لذّت لب دوختگى نه

تا دم زنم از زمزمه گيريم دمى را

ما را دل و هم ديده گريان نگران است

احمد چو نهاده است بدين ديده نمى را

زورق دريم

ناله آسوده كند سوز دل غم زده را

تا نسوزد زشرارى دل ماتم زده را

باد پاييز و گرفتارى مرغان چمن

با كه گويم غم اين لانه بر هم زده را

تيغ خون ريز زمان گر زند از بيدادم

چه گريزد چه كند مَحرمِ از دم زده را

ديده خونبار و گل سوك مداران شكفد

داغ ما تازه كند ماه محرم زده را

نااميدان جهان را گهر اشك كجا

مى رود از بر اين ميل به عالم زده را

نيش جانسوز ملامت كشدم از تو مگر

درد ما داند و دانم غم ارقم زده را

شكَرَم از لب شيرين به حلاوت نبرد

كه به تلخى كشد آخر دم آدم زده را

پيش ما مهلكه كوى تو خوش تر باشد

به سلامت بردم زورق در يَم زده را

ناله احمد و هنگام دعاى سحر است

اشك گلگون بنگر ديده در نم زده را

جمع بندم

جمع بندم روزگار مانده را

آسمان انتظار مانده را

جمع بندم روز شادى هاى خود

ژاله هاى لاله زار مانده را

در شكوه يك نفس در يك نفس

لحظه هاى بى قرار مانده را

برگ هاى سبز بر كف ماندنى

ذكر يا حقّ هو شمار مانده را

در گريبان چشم هاى خفته اى

خستگان را آشكار مانده را

نرمخويى هاى دنيا ديده را

بى شتابى از شرار مانده را

جمع بندم اشتياق جان و دل

يادهاى پرنگار مانده را

جمع بندم برج و باروى جهان

نيش زهرآگين خارِ مانده را

شرط احمد را نمى بندم بكار

جمع بندم كار زارِ مانده را

فسوسا

اى واى قرار از دل و جان رفت فسوسا

سوزان دلِ ما سوى فغان رفت فسوسا

انديشه مردانِ خدا خرده ندارد

تا باز كجا زخم زبان رفت فسوسا

خوننامه تراويد زچشم غمم امشب

سوداى زمان بود و زمان رفت فسوسا

در راهِ خطا اى دل شيدا تو چه تازى

همراهِ تو گر رفت گمان رفت فسوسا

صيدى نگرفتيم كه ايام سرآمد

در راهِ تبه عمر چه سان رفت فسوسا

از دل كه نهان نيست غم آسوده عيان است

در باور ما نكته نهان رفت فسوسا

اين خار نه امروز خليده است به جان ها

هر جا نگرى درد از آن رفت فسوسا

بر خاطر سوداى عبث چون بنشينيم

اين رسم جهان بود و جهان رفت فسوسا

با درد نشستيم كه بى درد نبوديم

خون در دلِ ما بين چه عيان رفت فسوسا

اى پيك بهاران تو بيا تا بنگاريم

بر نقش بهاران كه خزان رفت فسوسا

احمد به قرار دل ما مرهمى آور

اى واى قرار از دل و جان رفت فسوسا

پيك خون آلود

گريه آغازى دگر دارد بما

شعله ها را در شرر دارد بما

تا به بند زندگانى بسته ام

شوق ها را مختصر دارد بما

گر خيالم لحظه اى آنجا رود

شب چراغى همسفر دارد بما

پيك خون آلود از شهر غريب

از غمى پيدا خبر دارد بما

در بهارى بى طراوت غصه ها

قصه هاى شعله ور دارد بما

سرو مى نالد ز بى آبى چنين

زرد رخسارش نظر دارد بما

خرمى ها قصه و افسانه شد

موج ماتم ها اثر دارد بما

در تلاطم بحر بى پايان دل

كف بلب هرجا ضرر دارد بما

ديده احمد بشوق ديگر است

جلوه ها را چشم تر دارد بما

صبر در انزوا

گر رسد فرياد ما بر ساحت دلدار ما

مى گشايد بس گره از مشكلاتِ كار ما

گوش دل را باز كن تا بشنوى آواى جان

از كران ناله هاى در غمِ بسيار ما

همنشين صحبت دوشينه ام مى گفت زار

واى گر دلدار ديگر نشنود اخبار ما

عمر ما در لابلاى ناله ها گم گشت و زان

مى گدازد آتشى اين جسم زارِ زارِ ما

صبر را در انزواى خويشتن آرم بچنگ

از درون لحظه هاى مهلت غمبار ما

ايدل آهنگ دل انگيزى بساز جان بزن

تا مگر از ديده ها پنهان شود آثار ما

در وفاى خويشتن ايثار را آورده ام

بنگر اينجا نكته ها از دامن ايثار ما

پيش ترها لاله را بى داغ ما بگزيده ايم

حاليا بس داغ دارد لاله در اشعار ما

بى گمان هرجا رود احمد شكوهِ يار هست

شاهدى بر شبچراغ روشن بيدار ما

اى سما

در خطا هر كس ترا داند گنهكار اى سما

گرچه رنگين جامه دارد پر ز ادبار اى سما

مرد نادان خود به آتش مى كشد سر تا به پا

آنگه از كار تو نالد ديده خونبار اى سما

آسمانا گر ببارد رحمتت بر جسم و جان

ناسپاسى ها كند نادان به كردار اى سما

مى برد مال يتيم و مى دهد دست لئيم

هر دم از بيچارگى خود را زند نار اى سما

همدم شيطان به شيطان دل سپارد روز و شب

تا مگر گيرد گل حقّ را ز ابرار اى سما

تا گريزد جان او از انتقام داورى

خود بچاه دوزخى دارد نگونسار اى سما

ساده انديشى بشوق خويش مى گويد سخن

تا كجا خونابه ريزد از دل زار اى سما

برگ پاييز و گل بشكفته در فصل بهار

خود نشان دارد كه دارد بخت بيدار اى سما

ديده احمد به پهناى تو اى فيروزه گون

اشتياق از دل بجويد او زدلدار اى سما

مى توحيد

آن مى كه ز توحيد تو نوشيد دل ما

بس راز نهان ديد و عيان ديد دلِ ما

پيمانه كش كوى تو آسوده نشيند

بى دغدغه در جلوه چو خورشيد دل ما

چون دل نبريد از تو و همراه تو آمد

آرامش جان ديد و بخنديد دل ما

سوداى دگر نيست بجز بندگى او

چون شوق رهِ عشق كه بگزيد دل ما

اى راه گشاى دل بشكسته خونين

مست است ولى از مى توحيد دل ما

دل سوختگان را غم ديرينه به جان است

تا خوشه غم ديده بجان چيد دل ما

خاصان درت بارقه نور اميدند

چون مى شود آخر زتو نوميد دل ما

ره توشه نداريم مگر مرحمت او

در عين گنه شاد خراميد دل ما

احمد به هواى سرِ كوى تو فتاده است

فرياد زنان عطر تو بوييد دل ما

خطّ پرگار

خون چرا گريم كه خونباريم ما

دل چرا سوزم كه در ناريم ما

لحظه ها را در زمان آغشته ام

از سحر پيكيم و بيداريم ما

عشق را در شور و شوق ديگريم

روى در او خط پرگاريم ما

در زمين و در هوا خونابه ريز

هر بلايى را سزاواريم ما

آب و آتش در مذاق يكدگر

بى وفا را از وفا ياريم ما

لعلى از كان مروت تا رسد

راستى ها را به كرداريم ما

شوق احمد در حريم كوى او

دل به نجوا رمز اسراريم ما

سرِ شوريده

به وفا مى روم اى آيت زيبايى ما

چه شود گر نكنى قصه رسوايى ما

سر شوريده دگر بى تو مدارا نكند

كه بهر كوى و گذر آمده شيدايى ما

چه كنم تا نرود دل بتمناى دگر

چون مرا گمشده آن مايه پيدايى ما

لب شيرين و غم كوهكنم مانده بدل

به خزان آمده گر لاله صحرايى ما

شوق پرواز و هواى سر كوى تو بود

كه بدل مى زند اين دم بشكر خايى ما

بوسه گاه گل رويت بلبم گر برسد

غصه جان بكشد از غم ليلايى ما

سرمه چشم من از خاك سر كوى تو شد

همه جا مى نگرد ديده بينايى ما

سبزه مى رويد و دلشاد شود دشت و دمن

كس نگويد سخنى جز به گل آرايى ما

چشم احمد گهر اشك به آيينه نهد

تا ببيند ز مه روى تو رعنايى ما

چند و چونم مزن

چو به عقل آمده اين عاشق ديوانه ما

وقت آنست كه سوزد پر پروانه ما

من به آتش كشم اين خرقه كه تزوير در اوست

تا نگويند كه غيرت شده از خانه ما

مستى و رندى و آلوده به هر كوى شدن

كار هر كس نبود جز دل فرزانه ما

صد گناهم به يكى توبه خدا مى بخشد

واى اگر خون شود از ميكده پيمانه ما

خواب از چشم من امروز به چشم تو رود

كى به خوابم كند اين آيت دردانه ما

چند و چونم مزن از آينه دور و فلك

كه جهان نقطه شود زين خم افسانه ما

شور و حالى دگر اَر بايدم اكنون بنما

ورنه ما را كشد اين درد غريبانه ما

آشنا را سخن عشق فراوان گفتم

تا بسوزد غم افتاده زبيگانه ما

سرّ احمد نشود فاش كسى تا با اوست

سر ما خاكِ درِ درگه جانانه ماست

تن فنا خواهم

اى بسر تا پاى تو جان مبتلا

جان بدرد عشق تو شد آشنا

اندرين سودا به چشم خون فشان

رازها گفتم كه زو گيرم بقا

تن فنا خواهم كه پيش چشم او

نيست بر ما خوف چون آيد رجا

ترك سر گفتم كه سر در درگه اش

گر نيارى كار تو باشد خطا

همرهان را در شتابى جان ستان

بايد اكنون تا شود جان ها رها

آخر اى درد آشناى نكته دان

درد ما را بازگوى و وانما

مرغ بى بالم كه در كوچ زمان

آشنا با دردم و دام بلا

گر زمينم بازگيرد بِه بود

ورنه ما را صد بلا گيرد سما

تا چو احمد بحر ايامم ربود

هم صدا با موج ها دارم نوا

اى شمع شب افروز

اى شمع شب افروز به كاشانه دل ها

اى بال هما بر سر و بر خانه دل ها

هم روز و شب آواى دعا بر لب و دل هاست

پر سوختنى هست به پروانه دل ها

اين شعله عشق است به آسودگى ما

تا بگذرد آن لحظه ز پايانه دل ها

درياى وجود از همه سو بر سر مهر است

پيدا و نهان در پى دردانه دل ها

ما اين سخن از عشق سروديم بهرجا

تا جان نشود در غم و بيگانه دل ها

آن لحظه كه آواى محبّت بشنيديم

آسوده گذشتيم ز ويرانه دل ها

باز آى كه فرياد دل از هلهله بگذشت

باز آى و نظر كن تو طبيبانه دل ها

مستيم از آن مى كه ز توحيد گرفتيم

بيخود شدگانيم ز پيمانه دل ها

احمد به كمند تو گرفتار و بشادى

آسوده غنوده است به كاشانه دل ها

خاموشى سنگ

برخيز كه شب آمده از آه فغان ها

جز زمزمه آب فرو بسته زبان ها

خاموشى سنگ است و سكوتى بلب دشت

فرياد كسى نيست به غوغاى زمان ها

كاهى به نسيمى كه وزد شاخه نخلى

هشدار دهد يكسره بر ظن و گمان ها

ظاهر شود آرامش گيتى ز سكوتى

حرفى كه نمانده ست درآيد به بيان ها

هرّاى دد و غرّش آسيمه سر آن

ترسى به تكاپوى غزالان زده ز آن ها

ظلمت به سراپاى شده موج سياهى

تا بركشد اين پرده به رخساره جان ها

جايى كه عزيز است بخوف از شب تيره

در نقش عجيب است گمان ها به مكان ها

شب از چه شكايت كند اين گونه به تلخى

آسوده حزن است و در اين راز نهان ها

جرثومه تزوير و ريا ديده مگر شب

كاخر زده بر چهره نقابى چو غمان ها

شبناله جغد است بويرانه تاريخ

خم گشته قد سرو بدين باد خزان ها

گر بارقه اى مى جهد از دور به چشمى

آن تير شهاب

است كه آيد به كمان ها

هنگامه شود گر شكند مهر سكوتش

شب با همه خاموشى و تاريك كران ها

صهبا بلب مستْ زمانِ نه كه مگر او

در مستى ديرينه كشد باز لسان ها

ما را به هواى دل ديوانه فروشد

آن رند سيه چرده تصوير زيان ها

شب پرده درى گر كند از پرده آفاق

بس راز نهان گشته درافتد به عيان ها

بيگانه شب نيستم از شب زدگانيم

تا بر دمد آنگه سحر از ذكر دهان ها

خاطر به خطايى رود از بختِ سياهى

گر جان بنهى در كنف امن امان ها

احمد به شب حادثه ها ناله ندارد

آسوده دلى مى طلبد او به جهان ها

چه سنگين ناله آمد

چه سنگين ناله آمد بر زبان ها

نشسته هر كجا در عمقِ جان ها

نگاهم آيتى از سوز دارد

كه مى سوزد ز بغض خود بيان ها

نمى رويد گلى جز زردرويى

بهاران رفته از فصل خزان ها

به عالم مهلتى ديگر نينديش

در اين ماتم سراى در زمان ها

غرور رفته را كى بازگيرم

جوانى ها، جوانى ها، جوان ها

بسى در آرزوى كوهِ سبزم

بسى بر دشت شوق بوستان ها

كدامين قامت استاده بينم

كه اين قامت خميده چون كمان ها

ترا اى عمر رفته دادم از دست

بشور و شوق و آمال و گمان ها

ترا احمد جوانى رفت و پيرى

رسيد از ناله هاى بر زبان ها

درّ نمايى ها

ز ياران در وفادارى نشان آمد رهايى ها

خطا كردم كه برچيدم بساطِ آشنايى ها

بدنيا نيست ما را جز خيالِ باطلى ديگر

چو بر لب آورم صهباى عشق از پارسايى ها

گل از گلزار چيدن در هنرمندى نمى گنجد

شكوفا غنچه اى بايد ز رمز كيميايى ها

نمى جوشد مگر خون وفايى در رگِ غيرت

كه آتش مى زند ما را لهيب بى وفايى ها

شب ظلمت ز آغازى بانجا مى رسد آخر

كه بر كف مى نهد خرمهره هاى درّ نمايى ها

بشوق خويش ناليدم باميدِ وفادارى

خدا را مهلتى تا بشكنم قيد جدايى ها

نمى بيند دلِ خفاش بينان تابش نورى

بچشم دل نگه كردن نمى خواهد ضيايى ها

ببارد اشكم از اين ديده فياض بر دامن

نمى پرسد كسى ما را بدين دل واگشايى ها

ز احمد مى گريزد بخت پيروز زمان هر دم

كه اندر آتشم سوزد شرارِ بى صفايى ها

درد ما را تو دوا

اى مرا درد بجانم تو دوا

سر شوريده ما را همه جا

دلم از دست رود زين غم تو

به وفايم نظرى كن به وفا

لب شيرين زغم فرهادم

بيستون را زند اين شور و نوا

كوه و صحرا به تماشاگه دل

بى تو در اوج خزان گشته مرا

تا كشم بار جفا جويى خود

مى برد حسرتم از آب بقا

دل آكنده به مهرم نرمان

كه بپايت فكنم موج دعا

نرم نرمك ز نسيمى كه وزد

موى آشفته بده دست صبا

لاله رويان به چمن دست فشان

نبود اين لب خاموش روا

درد احمد همه كس مى داند

بجز آن دل شكن خوف و رجا

شراب گرمِ محبّت

شراب گرم محبّت ز دلبران عجب است

سخن محال چه گويى حلاوت از رطب است

نياز خويش بخورشيد از رخت گيرم

گر التفات نمايى كه شوق دل بشب است

شراب بى خوديم ده كه مست تر بهتر

زبوسه گاه اجل جام باده ام بلب است

بسر بلندى ما در گدايى از در دوست

سخن دراز مكن كاين نشانه طلب است

گل وجود به باغ خزان غم پژمرد

بصد دريغ مرا سوز دل بدان حطب است

زمين و چرخ برين را بذكر مى پويم

گر از ستاره اميد بخت را نسب است

بيا و شعر مرا در نشانه اى برخوان

كه در نشستن احمد بدرگهى عجب است

در خواب دلان

غم بدل آمده آن مونس و غمخوار كجاست

جان بدرد است مرا ديده خونبار كجاست

در شب حادثه ها ناله دل مى شنوم

او به فرياد و فغان است كه دلدار كجاست

با دلِ پر گله لب دوختنم را تو مخواه

راز خونين بصران در دلِ بيمار كجاست

كاروان رفته و وامانده بسى چشم براه

رهروان را خبرى بى غمِ اغيار كجاست

خسته بر موج بلا گر برود دل شده اى

دست او گير و بگو محرم اسرار كجاست

با من از غصه بيداد زمان ها تو بگو

تا نگويند كه خون نامه ابرار كجاست

خوش حديثى زلبِ چون شكرى مى گويى

درّ فشانى چو كنى مايه گفتار كجاست

زندگى راحت آينده بى خوف بود

ورنه در خواب دلان آيت بيدار كجاست

احمد آسودگى عمر بمويى بند است

چون وفايى نبود اين همه آثار كجاست

ندايى نزند كوه زمان

روز هجران شد و فرياد من از دل برخاست

واى بر دل كه به تعقيب قوافل برخاست

صد دريغ از سخن عشق كه بى مايه فتاد

عشق در بند و كمندى زسلاسل برخاست

گفتم از خويش برون آيم و در شعله عشق

بينم آن نكته كه بگزيده و قابل برخاست

ناله زد دل كه ندايى نزند كوهِ زمان

ناگهان ناله جانسوز مقابل برخاست

حسرتى بود كه در سوختنم يارى كرد

تا در آن برهه به بگشودنِ مشكل برخاست

دست بر دست حريفان مده ايدل كآنجا

در ترازوى عمل رمز معادل برخاست

حرف آخر چو به اوّل تو زنى اولى تر

رفت ديوانه چو در مهلكه عاقل برخاست

در گرفتارى ايام نه جاى سخن است

حلّ نشد مشكل و فرياد مسائل برخاست

دلِ احمد چو در آن بحر خروشان افتاد

بر لب آورد دعايى و زساحل برخاست

لبخند گل نرگس باز

لبخند تو لبخند گل نرگس باز است

ما را زنگه بر رخ تو عين نياز است

دل گفت زمان را ز تو در بند نماييم

تا باز كجا دلشده در سوز و گداز است

من مرغ گرفتار بدين وادى دردم

پرواز كنم؟ باز پرم سوى تو باز است

چون ناز ز خوبان به نياز آوردم دل

در اوج نيازم اگرم كار تو ناز است

ما را غزل و شعر بهانه است به گيتى

كاشوب توأم يكسره در كسوت راز است

از چشمه مهتاب وضو سازمت امشب

كين دل به دعا بر درِ تو ميل نماز است

درويشى و پندار به يك خانه نگنجد

بت خانه فرو ريز كه اندر دل آز است

فرياد من از بخت نگونسار زمانه است

گه خاك نشين گاه فرا گير فراز است

احمد

سخن از دوست بلب دارد و گويد

كى سوخته آهنگ دل انگيز نواز است

ترانه سوز

بهانه هاى دلِ ما ترانه سوز است

بهانه ها همه در شعله هاى جاندوز است

مرا بدامن حسرت گهر فراوان است

مرا حكايت هر روزى است و پر سوز است

به ناله هاى زمان گريه هم فزون آمد

شتاب زندگى از مويه هاى ديروز است

بدل فسانه مردان روزگار نشست

كتاب پر سخن ما فسانه اندوز است

خزان دوباره چو دل را به غم نشانه گرفت

خزان به كسوت دلگير و دست مرموز است

غمين مباش دلم چون بهار ما برسد

به هرچه ديده ببيند شكوه و پيروز است

به شب گرفته تو احمد چراغ دل بگشا

كه آن چراغ چو روشن شود شب افروز است

نگاه تو بس است

به شب تار مرا چهره ماه تو بس است

يك نظر سوى من آور كه نگاه تو بس است

گل بستان وجودى همه از بوى تو خوش

عاقلان را به جهان عقل براه تو بس است

دم عيسى وش تو زنده كند جان جهان

جسم بيمار مرا مهر گياه تو بس است

سحر از نيمه شبان گر بدمد نيست عجب

به دل روشن ما چشم سياه تو بس است

عشق بى روى تو در خانه دل جايش كو

چون تو باشى همه جا عزّت و جاه تو بس است

همدمى نيست مرا تا بكشم سوى تو دل

شاهد خاطر ما ياد و گواه تو بس است

لشكر خيل گنه گر به تكاپو برود

صد بلا چون برسد جان به پناه تو بس است

لاله روييد و بهار آمد و گلبوته دميد

سوى دلدار مرا صبح و پگاه تو بس است

داد احمد بستان از لب خونين زمان

كه به تاريكى ره چهره ماه تو بس است

وعده هاى عشق ها

وعده هاى عشق ها ما را بس است

عشق ها را شوق بى دنيا بس است

خوب شد بى خونِ دل ها دل نشست

جان فداى قامت ليلا بس است

شعله اى ديگر نمى بايد گرفت

شعله جانان بما تنها بس است

اشك را تا چون گهر آورده ام

در صدف دردانه معنا بس است

من به يغما داده ام خونينه دل

تا عيان دارم كه اين سودا بس است

اى دل شيداى غوغاى زمان

شعله هاى اين سر شيدا بس است

همنشين دردها ما بوده ايم

دردها را آهِ در دردا بس است

برگشاييدم رهِ ميخانه ها

در خمارم جانِ در پروا بس است

گفتم اين پيغام و احمد دل شنيد

قصه هاى اين دل رسوا بس است

بردامنم

بر دامنم ز اشك گلِ ارغوان خوش است

جان را سخن ز دامن آن دلستان خوش است

گر ناله ها حزين شده از هجر روى دوست

اى دل فغان مكن كه دلِ بى فغان خوش است

زندانِ زندگى است كه جان را بهانه كرد

ما را نشانه آن بى نشان خوش است

از پيكرِ وجود پليدى بدر فكن

چون گل لطافتى زتو طبع و بيان خوش است

دامن كشان چو بگذرم از عمر رفته اى

اين ديده را ز شوق تو دامن كشان خوش است

هرگز خيال روى تو از خاطرم نرفت

در موج اشك جلوه خورشيد سان خوش است

اين لاله را بكف از داغ ما بگير

داغ شقايق است كه آتش بجان خوش است

گفتم نهان كنم غم دل تا كه بگذرى

پنهان نمى شود كه بدل زآن ميان خوش است

احمد قرار رفته ز ما، درد دل چنين

با ديگران مگوى كه درد نهان خوش است

سردى جان

آشيانم ز تو اى آفت جان خاموش است

اندرين برهه مرا بار گنه بر دوش است

گل آغوش ترا باد صبا كرده جدا

آنكه امروز مرا درد كشد آغوش است

شب ظلمت گرم از ديده عيان خواهد شد

همه جا قصه ديرينه ما از دوش است

بانگ و فرياد مرا گوش جهان مى شنود

گَرم آخر به حديثى كه كند بر گوش است

سردى جان بخدا بر دل ما كرده اثر

سر شوريده بدين حسرت و غم بر دوش است

هوشيارى نبود جز دل ما با غم تو

هر كه بينم ز كم و بيش جهان مدهوش است

مستى از سر نبرد احمد و مى نوشد باز

كه در اين باورش از نيش زمان در نوش است

شروع ظلم

شروع ظلم به هر برهه ناگوار دل است

خزان ظلم بلايى به نوبهار دل است

به نشر ظلم نگيرد جهان قرار يقين

به هرچه مى نگرى ديده بى قرار دل است

اگر به ظلم رود دل بخون خود به تپد

كه اين نشانه خونخواهى نزار دل است

اگر به خاطره ها شوق باورت برود

زمين و هرچه در آن هست بر مدار دل است

كسى كه مى كشد افسار ظلم را ادنى است

كسى كه ظلم كند در جهان غبار دل است

گمان مكن كه به آواى عشق دل برسد

هر آنكه باور او در خم ضرار دل است

مجال زندگى از دل چو مى خرم بوفا

به مرز مهر زبانم فقط بكار دل است

به آبرو بكشانم شكوهِ خط سخا

كه رسم شوق و كرامت به انتظار دل است

خزان دل بَرِ احمد نهايتى دگر است

كه شرح ظلم به هر برحه ناگوار دل است

سرو ناليد

سرو ناليد كه سرسبزى بستان با ماست

دست آزادگى از كسوت خوبان با ماست

چشمه جوشيد كه ما را بزلال مهر است

اشك روشن دلى از ديده امكان با ماست

گل در اين باغ به لبخند لب خويش گشود

زان به شادى همه جا چهره خندان با ماست

در نوا مرغ چمن با گل سوسن مى گفت

بانگ آزادگى از نغمه آن جان با ماست

بيد در موج صبا شانه به گيسو مى زد

كه طراوت به لب جوى گلستان با ماست

رود غرنده به تعجيل رهى مى پيمود

سرِ پر شور ز غوغاى شتابان با ماست

در دلِ اوج سما خيره عقابى مى رفت

كه زمان را بگذَر در دل طوفان با ماست

كف بلب آمده دريا به تلاطم ها بود

هان بسى گمشده از لؤلؤ و

مرجان با ماست

نقد احمد همه تاراج محبّت شد و گفت

هر كه از جان گذرد در رهِ جانان با ماست

مسلخ عشق

ديده گريان شد و دلدار بدلدارى ماست

چشم در خوابِ كسى باعث بيدارى ماست

سر بداريم كه در مسلخ عشق تو بسى

دل ديوانه به هر كار به هشيارى ماست

در خيالم رخ زيباى تو تا جلوه كند

روز و شب در دل و جان قصه پندارى ماست

نه من افتاده بدين دام بلا تنهايم

رند و زاهد هوس انگيز به همكارى ماست

از گل عشق تو من بوسه به آتش زده ام

سوختم لب كه نگوييد كه زنهارى ماست

آسمان طرفه حديثى ز دل آموخته است

كه بهر لحظه در اين كار تن آزارى ماست

آخرين گفته كه گفتيم ز ياران ز عجب

چشم بستيم ز هر نكته كه غمخوارى ماست

مرد ميدان تو اى عشق به آفاق كجاست

چو بمستى همه جا ساقى دلدارى ماست

در دل احمد اگر ياد تو اين شور فكند

درّ معنى ز تو اى جان به شكر بارى ماست

بيدادِ خزان

از غم آسوده نشد آنكه به غمخوارى ماست

هركه را مى نگرم باعث خونبارى ماست

تا نگويم سخن آمده از دل به زبان

لب فرو بسته در اين كار به بيكارى ماست

آسمان را به گل روى تو هر دم نظر است

هر كجا رو كنى اى ماه، شب تارى ماست

دام اين مرغ گرفتار گر از بند غم است

آنچه البته به جايى نرسد زارى ماست

اشك ريزان به گل ماتم بيداد خزان

سر شيدا همه افسرده زدلدارى ماست

من از اين خانه پيامى نبرم جز بوفا

كه دل آزارى ما شاهد بيدارى ماست

گر خيالم به گل لاله روى تو رسد

همه جا هاله رخسار تو پندارى ماست

همنشين غمم آورده زمان بى رخ تو

سر

غمخوارى دل دام گرفتارى ماست

زهر اين تير ملامت كشدم بى تو اگر

درد احمد ز غم حالت بيمارى ماست

محور غم

حسرت از ديده نمايان به من است

زجهان ديده گريان بمن است

بشتاب آمد در محور غم

كه نشان غم جانان بمن است

همنشين گل تنهايى ما

شاهدِ باغ و گلستان بمن است

ناله نيمه شب و آه سحر

بدعاى غم هجران بمن است

آشنايى نكند دل بكسى

تشنه چون خار بيابان بمن است

شب تاريكم اگر در نظر است

مَهِ همراه درخشان بمن است

لاله مى رويد و در قسمت ما

خوشتر از لاله نعمان بمن است

خرمم در نظر و جلوه گهى

چو گل تازه خندان بمن است

راز احمد نشود فاش كسى

كه ز جانان طلب جان بمن است

رهِ جان باختن

همنشين گهر اشك دل گريان است

هر كه دارد سر شوريده بدل مهمان است

جان فداى ره جانان چو كنم مى گويم

جان ما در ره جان باختن از جانان است

دل نشينى تو بهر چهره كه در جلوه شوى

مه بهر سو نگرد بر همگان تابان است

كى جدا از تو شدم تا طلبم ديدارى

ديده تا رخ نگرد در همه جا حيران است

شاهدانند كه دل باخته تر مى جويند

آنكه ما را بكمندى ببرد پيمان است

كى گشوديم دل و راز به سودا گفتيم

غرق خون هر شب و هر روز صف مژگان است

زندگى بوده مجالش به تپيدن هايى

اندر آن خانه كه فرياد رسش پنهان است

در نهايت بره دوست فدا جان كردم

اين زمانى است كه آسوده دلى زندان است

دست احمد بگشاييد بشوقى ياران

بر لبش باده توحيد و بجان ايمان است

بخت وارون

ز جور حالت آسودگان دلم خون است

بدرد خويش چه سازم كه بخت وارون است

زمان بكسوت نوكيسه گان نمى سازد

بهر كه بنگرم از چهرگان نه ميمون است

صداى ناله هم آواى مويه ام نشود

كه اين ترانه غمگين ز پرده بيرون است

ز صبر ما نگشاييد رشته طاقت

چو بند عقل علاجش شكوهِ مجنون است

چو گفتمت بوفا آشناى دل باشى

صفا ز خويش شمارى دلى كه مديون است

مرا به لحظه آخر ز وعده ها برگير

كنون بيا كه وفادارى تو اكنون است

غريب و پيرى و پاييز مى رسد از ره

تو شمع انجمنم شو كه ديده در خون است

نهال عشق مرا شوق و آرزو جوشيد

در اين ميانه چه گويم كه حال من چون است

گرم به اوج ببينى ستاره ها احمد

نشان يار در آن

جلوه گاه مكنون است

خالى از مهر تو هرگز

تا كه خونابه چكان ديده ما در خون است

در نگاهم همه جا چون شفق اين هامون است

خالى از مهر تو هرگز نشود اين دل ما

جز در آن لحظه كه جان از كفِ او بيرون است

درد عشق است و مداوا بوصال اَر نشود

عاقبت بر خم اين دايره دل مجنون است

توشه گيرانِ رهِ باديه درد كشان

سر به نجوا بمن آورده كه قارون چون است

چون گشوديم ز دل عقده ديرين همه جا

جان بسودا شد و دل بر همه كس مديون است

خون ز مژگان چو بدامن رود از ديده دل

هر كه آمد زغمى دامنِ او گلگون است

تا خيالى است مرا بى تو بشب هاى دراز

غم به غم خانه دل بى رخ تو افزون است

سرّ ناگفته به كانون دلم آتش زد

بر زبان آرم اگر دامن ما جيحون است

شعر خونين من اين نكته باحمد آموخت

هر كه دل سوخته است ديده او پرخون است

به قصّه نگه

شعله عشق تو گر اين دل ما سوخته است

بدل سوخته ام مهر تو آموخته است

لب فرو بستن ما راز نگاه تو بود

به نگه قصه كنم تا كه لبم دوخته است

به تهيدستى ما ديده بيدار ببين

كه بدان دامن دل بس گهر اندوخته است

شب تاريك زمان خيره از آنست كه دل

شمع روشنگرى از عشق تو افروخته است

غم و تنهايى و مهتاب رخت در پندار

با كه گويم كه مرا ديده و دل سوخته است

شهد اين گفته كه جان را به مذاق آمده است

تا ابد بر لب احمد شكرى توخته است

شاخه معرفت

تير مژگان سيه تا به كمانم زده است

چشم بد دور كه دوشينه بجانم زده است

لب فرو بسته ام از غصه كه ياد تو نشد

شعله ها هست كه بيداد زمانم زده است

خنده بر لب سخن از مصلحتم مى گويد

آنكه بر كسوت بيگانه نهانم زده است

توسن سركش نفس است و به تندى گذرد

زپشيمانيم آخر به فغانم زده است

صابران را خبر از دل شكنى ها چه دهى

كه بسى گل كه به تزوير خزانم زده است

شاخه معرفت اَر بار و بر دل دهدم

سر شيدا شده در اوج امانم زده است

مَه به تاريكى ام آشفته فروغم چه كند

كه سيه كارى ايام كسانم زده است

دل ما گر نرود در پى اين غمزدگان

مهر خاموشى ما را به گمانم زده است

احمد از چشمه چشمى گهرم مى ريزد

كه بدامان جهان گوهر كانم زده است

صورت حال

شوق دل بود كه شوريده بجان آورده است

صد گلِ لاله با داغ عيان آورده است

آخرين جرعه آن مى كه بكام دل رفت

رمز بس عشق نهان را بزبان آورده است

در سراپرده دلدار چه غوغايى هست

كه شكوهى بسراپاى جهان آورده است

بيدل افتاده فراوان شد و آشفته زياد

سر اين رشته دراز است و نهان آورده است

آه از آن شعله كه در خويش بسوزد ما را

واى از اين ناله كه فرياد بر آن آورده است

صبر ما را بكجا مى برد از بى صبرى

شك بدل نيست كه سوداى گمان آورده است

شوق دل سوختگان را كه به يغما برده است

تير جاندوز عنايت به كمان آورده است

صورت حال به پندار نمى جويد دل

بس بهاران همه بى فصل خزان آورده است

باز احمد

سخن دل شد و دلدار بما

هرچه گفتيم همان را به بيان آورده است

بگردِ شهر

بگردِ شهر چه غوغاى شادى افزايى است

بهر طرف نگرى شور و حال رؤيايى است

به كاروان غرور جوانه ها هر دم

سرودِ عاطفه بر آسمان ز شيدايى است

صداى همهمه هست و ترانه شادى

چو اين نشانه پرمايگى و پويايى است

زمين ز فخر به خود بالد و رجز خواند

كه بر سطوح و كرانم قدم ز رعنايى است

ز علم و دانش اين نوگلان سبز چمن

بسى اميد به آفاق شوق و فردايى است

ستاره بار شده آسمان ز ديده شوق

كه بس نهال درين بوستان به برنايى است

ز مهربانى مهر است اين شكوه زمان

چو دست مهر برون آمده، به هم رايى است

نگفته اند و نخوانند جز ترانه مهر

كه ماهِ مهر سرآغاز فصل دانايى است

كتاب اوّل و اوّل كلام دل، احمد

بنام خالقِ منّان بصد دل آرايى است

ناله غريبانه

ساقى از مستى ما ساغر و پيمانه شكست

كاو دل ما شكند تا گل ميخانه شكست

تا بشيرين رسد از كوهكنى فرهادم

سنگ فرزانگيم بر سر ديوانه شكست

لحظه ها مى گذرد كاين شكن زلف دو تا

سر آزار مرا در خمِ يك شانه شكست

گر به تار دل ما نغمه غم شد به نوا

غم ما را به غم چهره جانانه شكست

پنجه در پنجه بيدار زمان چون فكنم

تا مرا پنجه تدبير تو جانانه شكست

لب خاموشم اگر غصه نهان مى دارد

غم هجران ترا ناله غريبانه شكست

زجوانى اثرى نيست بآفاق جهان

بال پرواز مرا ريشه كن لانه شكست

احمد از تلخى ايام نمى پرسد كس

دل ديوانه چرا عاقل فرزانه شكست

كرانه سبز

در منظر عشق، بيكرانى است

شوقِ دل و وصف دلستانى است

آنجا همه شور و حال و غوغاست

آنجا دل و دلبر جهانى است

افسوس كه اى كرانه سبز

حرفم ز وداع جاودانى است

من مى روم از كناره پر شور

فرياد دل است و نكته دانى است

يك عمر درين جهان غنوديم

يك عمر كه شرطِ زندگانى است

گه غافل و گه بخويش مشغول

امروز دگر غمِ خزانى است

افسوس بجان ز غفلت دل

افسوس بدل ز سخت جانى است

تا دامن مرگ را بگيريم

در سستى ما قد كمانى است

اى دورترين اميد در دل

امروز عروج، آسمانى است

بى مايه اگر كنون فتاديم

اميد بدرگهش، نشانى است

در فهم كسان نگنجد هرگز

آنكس كه وجودِ بى گمانى است

هنگامه آبرو رسيده است

با ما غم و درد و بى زبانى است

ما بنده و آن بزرگ مولا

در خلوتِ دل به گل فشانى است

از موج گنه بشرم جانست

گر رحمت او

به بيكرانى است

هر روز زبان به عذرخواهى است

العفو بلب به هر زمانى است

احمد چه كند به شوق، جانست

هرچند كه دل به سر گرانى است

جرعه نوشم زمحبّت

سرو قامت همه جا قامت رعنايى توست

دل شوريده ما واله شيدايى توست

لب گشايى چه كند عارفت از وصف جمال

گوش ما منتظر درّ شكر خايى توست

نكته ها ديدم و در عمق دلم منزل كرد

فرصتى نيست مرا وصف دل آرايى توست

تا ببويم گل رويت گل بستانى را

ژاله از شرم برخساره ز غوغايى توست

وادى عشق مرا خوش به جنون آورده است

شهر در شهر همه شرح تماشايى توست

همنشين غمت از ميكده سرمست رود

زاهد و رند و خرابات به يكتايى توست

جرعه نوشم زمحبّت كه در اين بحر عميق

لب ما تشنه تر از جلوه پيدايى توست

تا حديث تو رود كس ز خود آگه نشود

چشم بيدار زمان خفته به لالايى توست

چهر احمد به تمناى تو در خون بنشست

دل در اين دايره سرگشته دانايى توست

نكته هاى پيدا

بيا به خلوت دل با تو ماجراها هست

بدين غرور بدل نكته هاى پيدا هست

به قلّه هاى زمان بس شكوه جلوه گر است

به پر گشودن دل ها كه در تماشا هست

بهار مى رسد و جلوه هاى نور آرد

صفاى باد بهاران به چشم بينا هست

نهال نورسِ اين باغ در سخن گويى است

كه در طراوت آن بس نوا و غوغا هست

به سبزه زار وفاى جهان نظاره نما

چو اين شكوه بمعناى جانِ شيدا هست

سرودِ بر لب ما وصف عشق و ايثار است

صداى چشمه مهتاب سان چه زيبا هست

ز شب گرفته به قاموس دل حذر بنما

كه شب هميشه به آثار، دستِ ايذا هست

تو اى غرور بدرياى عشق و زيبايى

به شوق عكس رخ تو سماى مينا هست

بهانه هاى تو احمد زبانِ جان باشد

قرين دل نشود آنكه شرط

پروا هست

جمالِ دوست

كارم خيال بود و خيالم جمال دوست

جانم فداى دوست دلم در ملال دوست

حسرت بدل رسيد بجز در رضاى او

غفلت بما نماند مگر وصفِ حال دوست

خلقى غلام درگه پر اقتدار او

شورى بجان نشست چنين در مقال دوست

عمرى گذشت و حاصل اين عمر در گذر

بار و برى نداشت بجز در سؤال دوست

پيدا نبود گرچه عيان بر جهان گذشت

بر اوج آسمان رهِ در اعتدال دوست

روى نياز بر در او دائم است و زان

باران رحمت است و زمان در زلال دوست

ما را به جايگاه ابد كى برند تا

فرمان نبرده ايم خود از امتثال دوست

حُسنى نبود جز به نظر لطف و خوى او

مستى نبود جز غمِ دل در كمال دوست

احمد زمانه فاصله در عشق روى اوست

در جلوه دوست بود و بهين هم جمال دوست

عذرها را بى محابا

باور از دل مى رود آنجا كه شور عشق نيست

هر كه بيدل رفت وصلش فصل دور عشق نيست

عذرها را بى محابا از دل و جان مى كشم

قله ها را شعله هايى جز ز طور عشق نيست

در كران اين يمِ بى انتها خونين دلى است

خود بدريا زن كه پروا از غرور عشق نيست

سر بسر عالم نماى جلوه دلدار هست

نورها در ديده جز نورى ز نور عشق نيست

عشق ها را رسم شيدايى عاشق بر گرفت

آفتاب دل جدا از شوق هور عشق نيست

صبر ما در كسوت درويشى و ايثارهاست

هر كه با ما هست كارش جز سرور عشق نيست

آبرو را در نشانِ آبرو داران نگر

غير آنان هيچكس را اين شعور عشق نيست

دل رهان از برگ و بار كسوت دنيا نما

آخرين منزل نمايى بى حضور

عشق نيست

در زلال عشق احمد مى برد فرمان ز عشق

شوق جانش بى گمان پايان شور عشق نيست

حرفى نيست

گرم به جان تو زنى صد شرار حرفى نيست

گرم زعشق كنى بيقرار حرفى نيست

به چهر زرد و گرفته جواب بايد گفت

بدان خزان كه برد لاله زار حرفى نيست

ستاره ها به خموشى روند و دل خاموش

عزيز من دگر از نوبهار حرفى نيست

شب از سياهى و بيداد قصه ها گويد

مرا فسانه اين انتظار حرفى نيست

بكاروان عزيزان خسته چون برسم

ز رنج و راه دل پر شرار حرفى نيست

بيا و حالت تسليم چهر ما بنگر

دل نهاده به الطاف يار حرفى نيست

به زخم تير بلا خود به خون درافكند

مرا بهانه به هر غمگسار حرفى نيست

ز كوچ مرغ خروشان دشت ناكامى

به بال خسته كه نايد به كار حرفى نيست

حريم خويش چو احمد شناسد از دل و جان

بدان نگار كنم جان نثار حرفى نيست

فراق روى تو

فراق روى تو دارم بخود مجالم نيست

خيال موى تو دارم دگر خيالم نيست

بشوق خويش نگويم سخن مگر بجمالت

نگه به سوى تو آرم غمى بحالم نيست

بهار مى رسد از جلوه هاى رخسارت

كه جان بشادى آن هم كه جز وصالم نيست

غرامتى كه به خون جگر وفا دادم

بشمس چهر تو دادم كه زان زوالم نيست

كمال معرفتى خواهم از دو ديده مست

كه بى قرار نشستن دگر محالم نيست

سراب معرفتت آبرو و ايمان است

درين شكوه بجز چشمه زوالم نيست

اگر مجال دهى با تو درد دل دارم

به ذره ذره جانم وزآن مجالم نيست

هزار نكته گرفتم ز خط و خال تو جان

نگه به خال تو دارد دل و ملالم نيست

بدين مقال نشستم كه احمدم خواند

سرود و شعر تو خوانم كه

جز مقالم نيست

دل دادم

اى ماه مرا دل بتو دادن هوسى نيست

دل دادم و غير تو مرا هيچ كسى نيست

آزادم و در گرد جهان عاقبت از خويش

خود سوختم و سوختنم جز قبسى نيست

دلدار بفرما كه چه تدبير زنم من

فرياد كه فرياد مرا هم نفسى نيست

تا شمع وجودى پر پروانه بسوزد

ما را به تمناى تو جز ملتمسى نيست

امروز مرا با تو سر گفته دراز است

هرچند چنان فرصت دوشينه بسى نيست

آرام دل از ياد تو خواهيم بگيتى

آرام دلى غير تو فرياد رسى نيست

دل دادن احمد نه به خوابست و خيال است

دل دادم و دل دادن ما از هوسى نيست

غزل آخر

غزل آخرم از دفتر ايام گذشت

مرغ بى بال و پرى از گذر دام گذشت

تا كجا باز ز شوق چمنى ناله كنم

سخن پخته چه گويم كه دلم خام گذشت

مَه بآفاق نتابد مگر از عشوه گرى

جلوه اى تا كند آن مه ز سر بام گذشت

من بفرجام دل خويش بدريا زده ام

تا بدانند مرا كار سرانجام گذشت

آنكه يك عمر به غوغاى زمان غره شدى

در ره عشق به تمكين و ادب رام گذشت

پيك يار اَر برسد در قدمش با گل اشك

شكوه ها گويم و دانم به چه پيغام گذشت

شوق احمد به تمناى تو در عشق آمد

گرچه از شهر غريبانه و بد نام گذشت

رو بسلامت

رفتى بجفا از برِ ما رو بسلامت

كردى تو فراموش وفا رو بسلامت

خونابه چه ريزيم ترا بدرقه راه

كين راه ترا بوده روا رو بسلامت

دل سوختنى بود كه دل باخته ام كرد

اى واى كجايم تو كجا رو بسلامت

گر بار دگر آن مه رخساره نمايى

نقشى زند از ديده بما رو بسلامت

جز كوى وفا ره نسپاريم تو بازآ

آنگه بر ياران صفا رو بسلامت

خارى ز جدايى زندم نيش ملامت

تنهايى و صد گونه بلا رو بسلامت

گفتم نكنم فاش غم و درد جدايى

درد است و زمانيست جدا رو بسلامت

ناليدن و موييدن و خود سوختنى بود

در رفتنت اى ماه لقا رو بسلامت

گويند خطا بود كه دل از تو جدا شد

گفتيم خطا نيست خطا رو بسلامت

تا باده به خمخانه اصحاب وفا هست

ما را بوفايى بخدا رو بسلامت

احمد سر آزار مرا يار ندارد

دانيم ولى جلوه نما رو بسلامت

گفتم بدل

در منتهاى عالم هستى خيال رفت

آنجا كه هست رفتن انسان محال رفت

شيدايى از وصال بجانم زبانه زد

فرمان اوست جان چو كند امتثال رفت

بر لب نشست خنده شوق و بدل كشيد

خندان دلى كه سر زده از ماه و سال رفت

ديدم زلال عشق كه شورم بجان نهاد

هنگامه كرد با من و زان شور و حال رفت

آنجا جمال دوست ز عشقم زبانه زد

پيدا چو گشت شعله زمان از مجال رفت

آواى جان بخلوت عالم فروز او

غوغاى دل بساحت قربِ جلال رفت

هر جا به بال عشق ملايك عيان شده

با عشق دوست بر همه عالم زلال رفت

گفتم بدل كه ما همه فانى و او بقاست

اينجا خيال ماست كه

بى شرط بال رفت

احمد عيان چو گفت سخن شوق دل چشيد

با شور عشق جان همه جا با خيال رفت

چهره افروخته

من به اميدم و مى جويمت اى نرگس مست

حيف از اين دل كه بدان نرگس مستانه شكست

غم به غمخواريم آورده در اين دير خراب

تا بگويد كه غمم بسته در اين دايره هست

من سرگشته از اين دور فلك مى گريم

تا در اين ميكده ام او ز جفايى زد و بست

رشته و دام مرا بى تو گرفتار كند

خرم آنروز كه اين دامگهم خود بگسست

بصدف گوهر گمگشته خود مى جويم

درّ يكدانه خدا را ز كفم رفته ز شست

چهره افروخته تا جان به تكاپوى اَمل

بكشاند به ندامت كه چرا دل پيوست

احمد از بارگه لطف تو جان تازه كند

به دريغى شده در دامن خوبان زده دست

يعنى هيچ

بعدِ ما ثروت و غوغاى بدان يعنى هيچ

جاه و مال و همه كل جهان يعنى هيچ

بعدِ ما خانه و گلزار سراسر سبزه

باغ و بستان و تماشاى گلان يعنى هيچ

نه خيال است، حقيقت به سراپاى وجود

آنچه داريم به سوداى، همآن يعنى هيچ

توشه مغفرت اَر هست بكار نيك است

ورنه دينار و درم همچون گمان يعنى هيچ

زندگى با همه شيرينى آن بس عبث است

بعد ما غائله خرد و كلان يعنى هيچ

سخن ماهر و قاهر به زمان ها و زبان

سر پر شور سخنور به بيان يعنى هيچ

مرگ پيغام ده هر سخن و عبرت شد

مرگ حقّ است و دگر زان به فغان يعنى هيچ

باورى هست و بجز باور ما ديگر نيست

بعد از اينها دلِ آسوده و جان يعنى هيچ

راهِ برگشت نداريم دگر صد افسوس

ره دراز است و رسيدن به جنان يعنى هيچ

آنچه اينجا شودت راحت جان ايمان

است

گر تو مغرور بخويشى و كسان يعنى هيچ

عدل حقّ است خدايا بِرهان جان و دلم

ورنه احمد به سراپاى غمان يعنى هيچ

صبح ازل به ابد

كارى بجا نبود كه دل مبتلا فتاد

اينهم نهفته بود كه او در بلا فتاد

روزى كه شور عشق بجان ها شراره زد

حال و هواى ما همه در بى هوا فتاد

لبخند زندگى است كه آرايشى زده است

هنگامه اش همه يك جا بجا فتاد

آنجا كه دلرباى بود دل ربوده است

دردى نهاده است كه هم بى دوا فتاد

ديگر خيال خام نمايى نمى دهد

در دل شراره هاست كه بارش وفا فتاد

با جلوه هاى صبح چه مشتاق آمده است

آنجا كه اين صداى بگوشش ندا فتاد

صبح ازل به ابد رشته ها زده است

عهدش الست چو بود، همايى رها فتاد

هرگز مباد خالى از اين عشق آتشين

سوداى عاشقى كه جدا از جفا فتاد

احمد گزيده شعر ترا مى خرد بجان

آنگه كه شعر عشق به شور و نوا فتاد

پندار ندارد

فرزانه دل ماست كه پندار ندارد

جز جلوه گه دوست برخسار ندارد

شوييم دل از خبث و بدى ها و جهالت

هرچند دل پاك خريدار ندارد

ره نيست اگر بود بمقصد تو رسيدى

هشدار دگر اين دلِ بيدار ندارد

در خاطره ها چهر نمايان تو ديدم

خود نيز نگر جز خط پرگار ندارد

فتواى جهالت همه ديو است و فريب است

اى واى گنه ضامن انكار ندارد

زخمى بدلم هست كه مرهم نپذيرد

آهى بلبم هست كه آثار ندارد

برخيز كه تا كوى وفا ره بسپاريم

فرياد شتابى دلِ بيمار ندارد

ره توشه بگيريم كه اين راهِ دراز است

سرتاسرِ آن لحظه ديدار ندارد

احمد به سخن گفتن ما نيست مجالى

حقّ جلوه كند حاجت گفتار ندارد

غايت مقصود

حديث عشق به گوشم فسانه ها دارد

چو اشك ديده ما را بهانه ها دارد

دلم گرفته و زنجير مهر تو مانده است

كه زان اميد بجانم ترانه ها دارد

به باغ سبز جوانى شكوفه پژمرده است

در اين ميانه اگر دل جوانه ها دارد

زجعد موى جبينش دلم گرفتار است

هزار رشته ديگر به شانه ها دارد

مرا به غايت مقصود تا نظر باشد

سحر به چهره جانم نشانه ها دارد

علاج خويش نگيرم بجز زلاله عشق

كه بحر مهر ز طوفان كرانه ها دارد

سخن دراز نشد درّ فشانى از سر گير

درون سينه چو احمد خزانه ها دارد

مَهِ عالم فروزم

اگر غم در دلم كاشانه دارد

دلم غمگين سرم ديوانه دارد

ندارم جز نَمى از ديده خونين

كه پندارت به جانم خانه دارد

سر شيدا بشيدايى گذارم

چو ما را حالتى مستانه دارد

زخيل آشنايان آشنايى

شب ماتم دلى بيگانه دارد

سرود نوبهارانم بخواند

زشوق دل گل افسانه دارد

به بحر آرزو مى جويدم جان

كه اشكم در صدف دردانه دارد

شب از شبگير مى گيرد فروغى

شرار ديده فتانه دارد

مَه عالم فروزم نكته دان است

كه در مستى بكف پيمانه دارد

مرا از اشك مى شويد چو احمد

كه در آتش غم پروانه دارد

گلِ خودرو

دل به غم خانه جان روز سياهى دارد

سر سودا زده را ناله و آهى دارد

چو غبارى كه نشينم بره دور زمان

باميدم كه بر اين خاك نگاهى دارد

دل و ديوانگى و شهره به رسوايى ها

اندر اين مرحله خود كرده گناهى دارد

بحر طوفان زده را گمشده در گردابم

اى خوش آنكس كه به هر موج پناهى دارد

گل خود رويم و بر زرديم ايام كشد

رنگ مهتابى ما را پر كاهى دارد

لب بر دوخته از شكوه غريبانه شود

آنكه از حسرت دل ديده براهى دارد

احمد از ميكده چشم تو مستانه رود

كه در اين بار گنه حال تباهى دارد

مرغ خاموش

به عشق خويش مى گريم كه در غم آشيان دارد

بجان مى مويم و هر دم بَر اينم او فغان دارد

چمن خونين شد از رنگين پران نوبت آخر

بسوزانم زبانى را كه اين ماتم بيان دارد

خروش كوهكن را بيستون افسانه پندارد

به چشم دل گلم پر پر زشيرين ها عيان دارد

لب از گفتن چرا بندم كه رازم بر زبان آرد

دلم مى گريد و مى گويدم دل دلستان دارد

مرا در چشمه خورشيد رخسارى چه سوزاند

كه درد آلوده محنت را سرشكى خون فشان دارد

نهال شوق ما را بى طراوت بر نمى گيرد

دلا بگذار و بگذر كاين نهالم گلستان دارد

نمى پرسد كسى كان مرغ خاموش سخن در دل

بسى ناگفته ها دارد كه در معنى نهان دارد

بهار دلكش ايام پر مهر جوانى را

باشك ديده مى شويد كه چشمى مهربان دارد

قرين در خانه مهرت سخن ها گفته با احمد

گل پرورده ما را فروغى جاودان دارد

خراج ملك دلم

لبم ز شكوه دل شوق گفتگو دارد

دلم بموج زمان قصد جستجو دارد

خراج ملك دلم را به پاى تو ريزم

بيا و چهره نما جانم آرزو دارد

سروش عالم قدسم بگوش جان چو رسد

سرود شادى ما را به هاى و هو دارد

چو لاله سرخى و داغم بچهره شرم است

مرا به آيت آن چهره رنگ و بو دارد

شب فراق گر از روز وصل بگريزد

سحر بخاور جانم ز نور او دارد

محال عقل نشد نكته ها كه ما گفتيم

جدا ز موى تو اين نكته ها چون مو دارد

كجا روم كه دگر شور عشق را بينم

كه چشم مست تو اين مى بهر سبو دارد

مرا قرار نمانده ست و بى قرارى ها

به هر كه بنگرم آخر غمى مگو دارد

بجان احمد اگر شعله در نمى گيرد

باشك آمده در ديده آبرو دارد

رهِ بيدار دلان

شوق دل باختگان از سر و جان مى گذرد

شمع افروخته از سير زمان مى گذرد

كاروان گر گذرد از رهِ بيداردلان

شعله آتش دل خنده زنان مى گذرد

تا گرفتار كمندى نشود مرغ چمن

بال پرواز فرو بسته نهان مى گذرد

شرح هر حادثه از دور زمان كى عبث است

تير جان دوز نه آخر ز كمان مى گذرد

ناله خود بارقه زندگى از درد سر است

گه شتابان گهى آرام و عيان مى گذرد

هر كه آسوده نشيند بِرَهِ ساحل عشق

موج آسيمه سرش ناله كنان مى گذرد

باد پاييز به غارت چو برد گل ز چمن

دل قوى دار بفرجام خزان مى گذرد

سرو ناليد كه او را ز جهان دست تهى است

گر بآزردگى از خرد و كلان مى گذرد

احمد از خويش برون مى كشد اين مرتبه را

تا نهان از نظر است جلوه آن مى گذرد

غمِ پيرى

غم پيرى به سر افكندگيم غوغا كرد

يار باز آمد و از شوق دلم بينا كرد

ديده دريا شد و صد گوهر يكدانه نهان

زده در دامن و اين گونه مرا رسوا كرد

چو نگيريم زمان را بكف بلهوسى

دل شوريده به چندين هنرم زيبا كرد

گر بخوانى سمر از غصه بى بال و پرى

گرد افسانه ما چشم جهان گويا كرد

ماتم از ديده برون چون كُنَدَم ديده مست

سر ما در قدم يار و نظر بى ما كرد

اى گل اَر باد بهارم به طراوت بدمد

بوى صد خاطره در خاطر ما پيدا كرد

گر بدان نرگسِ ما غمزه غمازان شد

دل نگهدار كه خون ها بدل دانا كرد

در گمان منت آورده سر زلف سيه

كه در اين رشته بسى جان بفدا مأوا كرد

تا باحمد نكند يك نظر از ديده خواب

نتوان گفت كه آتش بدل شيدا كرد

من لاله بكف مى نگرم

سوختم ز آتش و كس سوختنم را نخرد

دل به سودا چه زنم تا ز تنم جان نرود

لاله رويى تو و من لاله بكف مى نگرم

مگر از خار و خس معركه بر ما نگرد

اختران را به شب انگشت شمارم كه ترا

رخ ببينم كه مگر ديده بدانم شمرد

گذرم با تو به هر كوى ندارم خبرى

آب اگر در همه جا از سرم آخر گذرد

مرغ بى بال و پرى در چمنم سوخته جان

آشيان سوخته را سوى گلستان چه پرد

تير جانسوزم اگر داده ز صياد نشان

مستم آورده در اين ميكده تا جان سپرد

آفرين بر گهر اشك نه غلتيده ما

كه برخ مانده و از خون جگر خون نخورد

پيش ما داورى از دامن ايام نگر

گرگم از حادثه حادثه داران بدرَد

كى چو احمد كنم اين شكوه كه از آتش غم

سوختم ز آتش و

كس سوختنم را نخرد

لب دوختم امروز

امروز خيال آمد و خود حلقه بدر زد

بر راز نهان آمده اسرار دگر زد

ما را سر آن نيست كه آسوده بمانيم

شاديم كه بر جان ز تكاپوى شرر زد

خاكيم و ز هر باد به پاى تو در افتيم

مستيم كه زان باده بمستان سر و بر زد

اينك به بهاران گل آغوش گشاييم

كاو بار ديگر جلوه به شب هاى قمر زد

صيديم به مهر تو و مهرت همه جا هست

كاين نكته ز آغاز مرا طرفه سمر زد

بر لاله خونين نگران نرگس مست است

كان لاله بداغ دل ايام اثر زد

لب دوختم امروز كه فرياد بر آرم

دل سوختم امروز كه بى يار خبر زد

تا يار نشيند بت و ميخانه فرو ريز

مستى نكند آنكه ز پيمان تو سر زد

در خانقه سوختگان همره احمد

ديديم دل سوخته بر سبزه مطر زد

خيل بى وفا

مگو جانا جهان اصلاً نيرزد

كه خيل بى وفا با ما نيرزد

اگر ما را بلب اين شكوه باشد

سر مويى عبث دنيا نيرزد

سر انگشت كسانم مى شناسد

محبّت در دل پيدا نيرزد

شب آمد گوهر اشكم چو ريزى

بدامن گوهر يكتا نيرزد

بجز عشقى كه عشقم آفريده

جنون عشق بى ليلا نيرزد

تنم خونين بچشم انتظارم

بجز رخساره زيبا نيرزد

دمِ آخر دمِ آه و فغان است

به دلداران سر شيدا نيرزد

پرندِ خاطرم نقش تو دارد

كه رنگين جامه در پروا نيرزد

لب احمد سخن ناگفته گويد

به نجوا گفتن تنها نيرزد

پرورده دامان

پرورده دامان بلا هيچ نترسد

جان باخته از غير خدا هيچ نترسد

با هيچ كسان هيچ كسى شكوه ندارد

آن كس كه نكرده است خطا هيچ نترسد

ما را دل آواره در اين دور و زمانه

گر هست ز هر مهر جدا هيچ نترسد

برخيز كه آسوده برهوار نشينيم

آن مرد كه شد راهنما هيچ نترسد

خندان لبىِ مدعيان دير نپايد

امروز گر آلوده قبا هيچ نترسد

بازار جهان پر ز متاع زر و زور است

دل زين دو متاع در برِ ما هيچ نترسد

بردار غم از خرد و كلان تا نفسى هست

غمخوار دلم در همه جا هيچ نترسد

پروانگى و سوختن بال و پرى بود

دل سوخته از خيل دغا هيچ نترسد

احمد سخنى گفت كه ديوانه نگويد

او را سخن اَر نيست روا هيچ نترسد

ره دلدار

دلى كه در غم ايام خون چكان باشد

به سر گرانى ما نكته ها بدان باشد

در اين ديار نگيرم بجز ره دلدار

گرم شرار ز غم دائماً به جان باشد

در اين اميد چه سوزم بآتش غم او

بسوز خويش چه سازم كه غم نهان باشد

بخاك پاى تو من رخ چو مى نهم هشدار

كه در طريق حسودان دو صد زبان باشد

دل از نهايت مقصود ما بشادى جان

بشوق خويش ببيند سحر عيان باشد

زبان خامه چه مى گويد از زمان فِراق

كه اشك ديده خونبار در بيان باشد

شب از سياهى دل راز خسته مى پوشد

به رهروان جهان مهلتى چنان باشد

به واژه هاى زمان مهر را نمى جويى

بكوچه هاى دلم همچنان خزان باشد

ز ديو نفس تو احمد به خانه دلتنگ است

به بند همتش آور كه جان ستان باشد

دل در خطر آمد

دل در خطر آمد كه جدا از تو نباشد

خود سوختنى بود رها از تو نباشد

دستى به تمناى تو بر سوى فلك رفت

جز با تو سر انگشت دعا از تو نباشد

پر ساغرم از باده مهر است كه با تو

شيدا شده را مهر چرا از تو نباشد

فرياد كه در دايره ها قسمت ما بود

هر نقطه بما جز بوفا از تو نباشد

هر گوشه گزيديم بياد تو گزيديم

جز جلوه تو ماهِ سما از تو نباشد

ما را سخن مهر تو رمزى است لبان را

تا لب نگشاييم ندا از تو نباشد

دلدار كه گفته است كه بى تاب نبوديم

شوريده دلى كو بصفا از تو نباشد

مستيم ولى باده بى غش ز تو داريم

مستانه دل ماست كجا از تو نباشد

احمد خبر حادثه از غير تو نگرفت

هيهات كه در راهِ فنا از تو نباشد

زلال چشمه خورشيد

نگاهدارِ دلِ ملتهب خدا باشد

كه هر سرور نه از لطف او جدا باشد

به هر سما و زمين قادر يگانه چو اوست

برين نشانه به تقديرها صفا باشد

بسى نشانه به دل هاى آرزومند است

كه اين ترانه به چون هاى بى چرا باشد

بدين غرور به باغ جهان زمين سبز است

بهين زمان كه نهالانِ پارسا باشد

زلال چشمه خورشيد بين خروشان است

شبابِ عمر چو پيغام آشنا باشد

به كوهِ عشق سرافراز مى رسد سيمرغ

كه در خزانه دل نقش ديده ها باشد

ملك به عرش سرود ظفر بلب دارد

زبان شكر ز نعمت به صد نوا باشد

صداى چلچله ها شور و عشق مى بارد

نواى مرغ گرفتار بى صدا باشد

شكوه خاطره ها بر نواى احمد هست

ز مهر دوست دو صد نكته بجا باشد

پيام دل

زمين از غم بدردم آشنا شد

چو دنيا آشنايى بى وفا شد

ستاره كى درخشد در شب دل

كه ما را در نواها بى نوا شد

گر امروزم به بند از حسرت آرد

تن خونين مگر از جان فدا شد

بهارا شادمانم كن كه آهم

دم آخر به غمگينى رها شد

مشويم اشك رخسارم كه از شوق

بديدارت گلم بر ديده وا شد

پر پروانه مى سوزد كه آخر

شرار از شمع جانسوزت بما شد

پيام دل به سوى مهرت آمد

كه پيكم همره باد صبا شد

حديث عشق در دفتر نوشتم

كه خونين جامگانم ماجرا شد

نمى بينم نشانى احمد از دل

نمى دانم كجا آمد كجا شد

با نام هر شهيد

خارى بدل خليد كه هرگز بدر نشد

دردى بجان رسيد و دوا مختصر نشد

اشكم ز شوق اوست كه هنگامه ها كند

هنگامه كرد با من و اشكم مَطَر نشد

هرگز بدان كرانه انسش نمى رسى

ايدل گر انتظار بكارت هنر نشد

ما را شراب عشق بجام وفا بده

تا بنگرى كه غير توأم در نظر نشد

آتش بجان نهاد و زِ ما بى خبر گذشت

ما را چو سوخت از دلِ تنگم خبر نشد

ديدى كه صيد دام بلا بودم از وفا

اينجا و هر كجاى وفايم اثر نشد

در باورم شكفته گل از شوق مهر او

مهرش بدل نشست كه دل در بدر نشد

ما را زلال قامت آن آبرو رسيد

موجى ز اشك آمد و رخساره تر نشد

از كوى دوست دل گذرى در نهان نكرد

نادم شدم چنين كه چرا در گذر نشد

با نام هر شهيد زمان ملتهب شود

غوغاى همت است زمين جز شرر نشد

احمد كه گفت در غم ما نكته اى نبود

با همرهان عشق كسى همسفر نشد

جوانه هاى جوانى

ز جان خسته دل التهاب مى جوشد

به چشم غافل ما موج خواب مى جوشد

غم از نهايت عصيان شرار مى بارد

خزان آمده در انقلاب مى جوشد

گمان خاطر ما از نقاب مى سوزد

خطاى باصره ها در سراب مى جوشد

سرم به آيت مرموز خم نمى گردد

فغان غرقه بآبم حباب مى جوشد

مگر به غايت مقصود دل رسد ورنه

شرار مانده بجان با شتاب مى جوشد

زلالِ چشمه شوقم بهار مى جويد

نداى آمده در اضطراب مى جوشد

دلم بحالت درويشى و ملال انگيز

به عشق رفته ز كف پر عذاب مى جوشد

جوانه هاى جوانى به آرزو ماند

كه شور و مستى او چون شراب مى جوشد

مرا بخلوت بى مدعى كشد احمد

بشور عشق دلم بى حساب مى جوشد

سروهاى سبز

بالِ پروازم براهِ دوست تا بگشوده شد

در دلم شوق وفاها در صفا بگشوده شد

آنكه در غوغاى همراهى فروغى تازه زد

باب رحمانى در آن غوغا بما بگشوده شد

با سحر همراز و همره ديده ها را دوختم

ديده در رمزى بدان جانِ رها بگشوده شد

صحبت امروز و فردا نيست اين ديرينه است

دردِ دل هايى كه از اوج وفا بگشوده شد

با زبانِ شوق ها و عشق ها گويم سخن

تا نگويندم كه رسم اختفا بگشوده شد

داورى ها را بداور گفتم اى دل گوش كن

بندهاى بسته بر دل ها روا بگشوده شد

اى زبان حقّ گوى و پيدا در بلنداى زمان

چون به هرجا حقّ نمايان، رهنما بگشوده شد

سروهاى سبز در خاطر شكوفا گشته اند

فصلِ سرسبزى درين سودا بَسا بگشوده شد

دادِ احمد را ز بيداد زمان جانان گرفت

سبزه زار دلگشا از ره گشا بگشوده شد

آواى دل انگيز بهاران

دل را بسر انگشت زمان چون هنر آمد

با مرغ هما درگذرى بال و پر آمد

آواى دل انگيز بهاران ز دلِ ماست

زان شوق بهر جاى، زبان شعله ور آمد

تا ساحل امنى است شتابى نكند دل

آنجا كه ضمان هست دل آسوده تر آمد

بيدار دلان را به ترازوى عمل بين

در غفلت ايام زمان مختصر آمد

برخيز كه سرمايه به تاراج نگيرند

عمر است و شتابان گذران در گذر آمد

هر گوهر معنى كه به امواج نهان است

با دست هنر بر كف جان بى خطر آمد

تا گوشه چشمى نظرش جانب ما هست

آسودگى آنجاست كه سويش نظر آمد

ديوانه و تدبير؟ چه جاى سخن اينجاست

در خاطر ما رسم جنون معتبر آمد

شوق دلِ احمد به تمنّا همه جا هست

در سوختنش جلوه نورى اثر آمد

شتاب حادثه ها

شتاب حادثه ها يك دو لحظه زود آمد

مرا ز درد زمان آنچه ام فزود آمد

بجز ستاره جانم كه اوج مى پيمود

بجسم مانده ام آخر زيان چه زود آمد

نگاه ملتهبم در كبود و درد آلود

به چشم بى نظرم تكه هاى دود آمد

ز حزن خويش به بغض دوباره آسودم

هزار نكته گرفتم كه از حسود آمد

سرود بر لب هستى ترانه ابدى است

كه بر زبانِ همه شعله سرود آمد

مرا بخلوتِ عالم فروز ره بدهيد

چو درد دوريم آسوده در نبود آمد

بسر رسيد ز احمد زمان و او بسرود

ترانه اى بسرودى كه در خلود آمد

خلوتگه معشوق

آنجا كه دل آشفته تر آمد ز تو آمد

هر جا كه زمان بى خطر آمد ز تو آمد

آنجا كه به خلوتگه معشوق رسد دل

شوريده تر و مختصر آمد ز تو آمد

بس خاطر در جان و دل آمد كه به تفسير

جانانه گمانش بسر آمد ز تو آمد

پيكى كه نماينده فرياد دل ماست

بر توسن صدها گهر آمد ز تو آمد

من دَر بِدر و خانه بدوشم كه به يكروز

در حادثه ها جان بدر آمد ز تو آمد

سودم چو دهد زحمت شب هاى درازم

هر شمّه ز لطف و ثمر آمد ز تو آمد

سوداى تو داريم و دگر هيچ و دگر هيچ

اين دل كه بشوق دگر آمد ز تو آمد

خمخانه تهى گشت ولى مست براهيم

ما را اگر آمد سحر آمد ز تو آمد

احمد نه به آسودگى از خويش بريده است

صد خار بدل رفت و برآمد ز تو آمد

ديشب

ديشب سر گيسوى تو در خاطرم آمد

آن لعل سخنگوى تو در خاطرم آمد

در لرزش باد و گل گلزار جهانم

دل برده ز ما بوى تو در خاطرم آمد

در چشمه مهتاب شب ساكت و خاموش

مَه جلوه گر روى تو در خاطرم آمد

تا صيد دل از دامگه حادثه بگذشت

شيرين، ثمر خوى تو در خاطرم آمد

بگذار مرا گوهر اشكى ز تو ريزد

كز سوى شفق سوى تو در خاطرم آمد

رندان و دل اندر شكن زلف تو بستن

در خاك سر كوى تو در خاطرم آمد

احمد سر اين رشته دراز است و ز دلدار

آن قامت دلجوى تو در خاطرم آمد

چون مَهِ بدر

بچشمم به زلالى ماند

رنگ مويم به ملالى ماند

چون مَهِ بدرِ تمامى برِ ما

ابروان نيز هلالى ماند

عطر آهوى ختن همره توست

جلوه ات در خط و خالى ماند

فرصتى نيست برويت نگرم

ديدنت حقّ محالى ماند

زندگى را ز تو من مى دانم

تا دل انگيز خصالى ماند

راهِ اين معبد آسوده انس

وصف حالى به مجالى ماند

پنجه شيرِ جهانديده تويى

خصم ترسان به شكالى ماند

از گلستان نگاهِ تو مرا

شاخه سرو نهالى ماند

از تو احمد چه كند وصف جمال

هرچه گفته است به حالى ماند

چو كوهِ بيستون

چون كنم؟ ما را به بخت واژگون آورده اند

همنشين غم چو كوهِ بيستون آورده اند

آنچنان رنجيده خاطر مانده ام در اين ديار

تا بروز حشر چشمِ غرق خون آورده اند

ناز شست آن حريف شور و شوقِ پاكباز

هرچه با ما بود دل را زان برون آورده اند

صبح را با پارسايان همرهى ها كرده ايم

خلوت دل را به شوقى آزمون آورده اند

سالكان را رسم و راهِ آبرو بخشيده اند

مخلصان را در بلنداى قرون آورده اند

با جهانى عشق سوداى كسى پرورده اند

باورى در خاطر آمد آنكه چون آورده اند

ديشب از فرياد دل بى خوابيم حاصل شده است

خواب در چشم است و دلدارم كنون آورده اند

لب به بند اينجا كه جاى گفتگوى ديگرى است

سرفرازى را چو شرطِ اين سكون آورده اند

باورِ احمد بدان سوى است و در شور غزل

اين شقايق را بداغى لاله گون آورده اند

دست هاى گرم

دست هاى گرم ديگر نيستند

آنچه مى جويى به باور نيستند

لاله ها را سرخى ديرينه نيست

داغ ها دارند و احمر نيستند

چشمه ها هم بى نوا افتاده اند

در زلالِ خود منّور نيستند

عشق هم بى شور و شيدايى شده است

سوختن ها هست و آذر نيستند

خيره چشم است و نگاهى بى فروغ

روشنى ها در برابر نيستند

بى طراوت نوبهاران مى رسد

عطر گل ديگر به پيكر نيستند

هرچه مى جوييم ناپيدا شود

ديدنى ها چون به منظر نيستند

مهربانى در عمل افسانه است

مهر در دل ها مصوّر نيستند

نوشداروى محبّت ها كم است

بلكه نايابند و جوهر نيستند

ديده ها در رهگذر آشفته است

رهگذاران سوى معبر نيستند

واى احمد در زمستان وجود

دست هاى گرم ديگر نيستند

كام تلخ است

تير مژگان اگرم سخت كمانى بزند

دل شوريده ما را به گمانى بزند

بدر كوى تو نالان همه از خرد و كلان

آتش عشق تو بر جان جهانى بزند

كام تلخ است مرا زين سخن مدعيان

كه بدل سوختگان زخم زبانى بزند

باورم نيست كه بار دگرم مويه كنم

مرغ بى بال و پرى دل به خزانى بزند

كاروان رفته و خونين افقم مانده بجا

همدمى كو كه مرا ديده فغانى بزند

دم آخر بتو من نكته بدل مى گويم

كه به هر نكته ترا دل دورانى بزند

جان ما سوخته از آتش جور است و جفا

ناله ها گر بزنم ناله به جانى بزند

دست احمد به تمنا شده در دامن تو

من بر اينم كه دگر باره سنانى بزند

مرغ حقّ مى نالد

گفتگو با چشم تو رسواى رسوايم كند

تا بگويم راز دل سرگرم غوغايم كند

در حريم عالم آراى جهان عشق تو

مى گشايم بال و پر تا خوب شيدايم كند

تا دل خونين ما را بى محابا مى زند

در خمار اين عطش افتاده پيدايم كند

مرغ حقّ مى نالد و در انزوا مى خواندم

در شب تاريك جان غم ناله آوايم كند

با دل تنگم دگر از غصه هايم دم مزن

كاين ندامت چهره غمگين سراپايم كند

بر نمى خيزد دل آرايى دگر در اين چمن

تا به بانگ دلكش غم هاى ليلايم كند

آه ما را احمد اندر اندرون دل بجو

كاين سر شوريده مى خواهد كه رسوايم كند

شور اين عشق

قصد جانم كند و كشتنم آسان نكند

بيمم اين است كه آشفته پريشان نكند

شور اين عشق مرا در سر شيدا چو زند

سر شيدا شده را بى سر و سامان نكند

سالكان قصه ز معشوق نهان مى گويند

واى زان ديو كه پرواى سليمان نكند

اشكم از ديده فرو مى رود و ناله دل

كه در اين سير مرا همدم جانان نكند

سوختم ز آتش بيداد بدل دادن ما

داد از جان زنم اَر ريشه به حرمان نكند

هم نشين دل ما ياد گل روى تو شد

بى بهاران تو آشوب گلستان نكند

وادى امن گل طاقتم آورده بجان

زان سكندر هوس چشمه حيوان نكند

از سما روى زمينم چه كند مسكن دل

دل خونين كه دگر ناله و افغان نكند

فصل گل آمد و گلزار نگارين همه جا

احمد آخر ز چه رو جانب بستان نكند

همهمه زندگى

حيف كه دل با تو مدارا كند

ديده خونبار تمنا كند

واى كه در همهمه زندگى

اين سرِ شوريده چه غوغا كند

واى كه در آهِ دل آزرده اى

از دل سوزنده تماشا كند

خاطرم از خاطره ها رفته است

واى اگر دل ز تو حاشا كند

بر دلِ ما داغِ دو صد لاله است

واى اگر داغ سرا پا كند

غم خورم اَر بگذرى آتش بجان

بين ز دل دل چه تقاضا كند

ماه فلك چرخش ايام ماست

تا بكجا دل ز تو پيدا كند

جام دگر مست و خرابم كند

شور دگر از تو به صهبا كند

دايره تنگ دلم بى گمان

مهر غريبى ز تو امضا كند

خارِ دلم خار بجانم زند

مهر تو را بر دل ما جا كند

تا دلِ احمد به تكاپوى توست

بر دل وامق غمِ عذرا كند

سربسته سخن

ديشب سخن از عشق تو بود و دل ما بود

سربسته سخن از غم و آب و گل ما بود

هر گوشه اين باغ نشاندار ز عشق است

كى عشق هراسان و محالِ دل ما بود

ما را به پريشانى ايام نهادند

آواره زمان بود و ز شوق دل ما بود

هر ره كه بريديم به فرجام نه پيوست

پايان چو رسيديم غمى حاصل ما بود

فرياد دگر حادثه ها نكته چنين زد

از بخت بد حادثه جان غافل ما بود

سرمايه بسوداى نهاديم ضرر شد

در بحر جهان بى خبرى ساحل ما بود

در باورِ ما خاطره ها جلوه چو كردند

در چشمه جوشان زمان غل غل ما بود

احمد چو به پايان برسد ديده عبرت

بيند كه دلى بود و چنان كاملِ ما بود

نقطه آغاز

هرچه گفتم نقطه آغاز بود

هرچه ديدم در نهايت راز بود

هر كه آمد با دل پر درد رفت

اشك ها با ناله ها دمساز بود

زندگى آغاز و پايانى بود

زندگى را چهره غماز بود

در نياز خويش مى گويم سخن

در مقابل شيوه ها پر ناز بود

دست ها در يوزه بر لب آهِ سرد

سينه ها پر سوز در آواز بود

در هواى كوى جانان جان ما

پر گشوده در غمِ پرواز بود

سوختن در غايت مقصود دل

آتش سوزنده راهش باز بود

هر زمان ايام چون سابق گذشت

هيچ ها در هيچ ها پر آز بود

هر چه ديدم احمد اندر اين جهان

غير حقّ خود قصه اى پرواز بود

خامه لغزيد

آنكه بد عهد بود بى دل و ديوانه بود

آنكه در آتش هجر است چو پروانه بود

خسته جان هاى جهان مايه عزّ و شرفند

خسته جان بى تو كجا در رهِ جانانه بود

خامه لغزيد چو از نام تو آمد سخنى

آشنا نيست بما آنكه چو بيگانه بود

خم به ابرو ز توأم جز غم سنگين نبود

چون در اين شهر دل افسرده غريبانه بود

موج صد حادثه ام هست ولى همره تو

زود باشد كه بكف يكسره دردانه بود

داستان غم ما خود سخن ديرينى است

چه كنم زلف سيه در شكنِ شانه بود

بر گشا عقده دل كاين دلِ خونينه نشان

روز و شب بى خبر از لطف طبيبانه بود

همرهى كن كه مگر رَخْت به ميخانه كشم

آنكه مستانه مرا ديده بميخانه بود

زندگى بارقه را از دل احمد بربود

مرغ بى بال و پرى چون ز پى دانه بود

نگهم تا به ابد

كنم اين شكوه كه ما را ز تو بود

باميدى نه وفا را ز تو بود

گر دل آزرده زكوى تو روم

من چه گويم كه جفا را ز تو بود

ديده از خرد و كلان مى گريد

دم آخر چو صفا را ز تو بود

آمدى تا به دل آسودگى ام

سرِ انگشت نما را ز تو بود

نازنينا به نيازم همه جا

دل شوريده خطا را ز تو بود

نگهم تا به ابد با تو بود

كه مرا جلوه خدا را ز تو بود

سرزمين دگرم جايگه است

لب خاموش و ندا را ز تو بود

آسمان رنگى و هم فيروزه

اين دل تنگ جدا را ز تو بود

باورم من به هوا خواهى جان

عشق و اين شور و نوا را ز تو بود

احمد اين چاره ز دل كى جويد

مگر آندم كه لقا را ز تو بود

رازِ پنهان

بر دلم خار غمت تا نرود

جانِ ماتم زده حاشا نرود

از سرِ كوى تو با ديده تر

دل خونين شده با ما نرود

تا گل از باد خزان پژمرده

سر شوريده به غوغا نرود

راز پنهان بشب تيره بگو

كه در اين مرحله پيدا نرود

خاطر از خاطره دور و زمان

به بيان آمده اصلاً نرود

اى دل اَز راحت جان هاى عبث

به زبان قصه بيجا نرود

به پشيمانيت از كار جهان

شرمت از چهره زيبا نرود

جز بدلدار كه جانم غم اوست

دل به دلخواهى تنها نرود

چشم احمد برهى دوخته شد

كه دل آزرده به ايما نرود

عقده دل

تا نگويم سخنى عقده دل وا نشود

تا نشويم دل خود دل بتو شيدا نشود

كى بريدم ز تو من رشته الفت كه ز غم

جاى خالى بدلم يكسره پيدا نشود

مهربان با دل ما لطف سخن هاى تو بود

گرچه اين سوخته جان بى تو بمأوا نشود

نقش پيمان من از روز ازل در خون رفت

غرق خون جز دل خونين بسرا پا نشود

صبر ما حاصلى از ميوه شيرين چو برد

صابران را نظرى جز گل حمرا نشود

خاطر آزرده شد از رندى و پيداست كنون

كه شب تار مرا يكشبه فردا نشود

قفس تنگ به زندانى خود كى نگرد

واى بر مرغ دلم گر قفسش وا نشود

دام گر حادثه بر رهگذر عمر نهد

چشم بگشوده در اين مهلكه بيجا نشود

احمد آموخته از رمز نگاهت سخنى

كز نگه با سرِ شوريده مدارا نشود

فرهاد بى غرور

امشب زلال خاطرم از ديده خون شود

فرهاد بى غرور چو بر بيستون شود

مجنون كه درد عشق بجانش رسيده بود

بار دگر به وادى غم در جنون شود

ما را پيام يار به آتش كشيده است

تا دل كجاى پر كشد و در درون شود

در خواب ناز نرگس فتّان غنوده است

خواب از دو ديده رفت چو خم واژگون شود

اى جان عبث به خاطره ها دل مبند كه دل

آن لحظه خون شود كه زبان آزمون شود

دريا كه در تلاطم موجش خروش هاست

چون وا رود به ساحلِ غم در سكون شود

اى آشناى دل تو بيا تا كه غم رود

دردم چنين بس است كه دل بى تو چون شود

بارانِ رحمتش چو به عالم گرفته است

دشت و دمن به خرمى از غم برون شود

احمد نهال خاطره ها بارور شده است

ما را زمان خوش است كه جان بى فسون شود

باب ديگر

مى بچشم ساقيم مستى فزود

باب ديگر بر من از عرفان گشود

عشق را در قالب از جان باختن

رشته مهر است و زانم تار و پود

حلقه حلقه موى دلدارم كمند

ذره ذره دام اين گفته و شنود

راز گفتم او نهانى كرد فاش

فاش گفتم نكته ها را او نمود

كاروان بى ساربان عشق رفت

بس خطرناك است همره با رِنود

آتشم بر جان چو زد جان سوختم

شعله از سر مى كشد اعلام دود

كام احمد تلخ مى دارد كه دل

بى رخ دلدار غم ها را فزود

اى نهايت مقصود

شكسته خاطر ما اى نهايت مقصود

مرا بخويش تو مگذار جان ما فرسود

نه آرزوى دگر دارم و وصال تو بس

بدين اميد بمانم بوعده موعود

حيات خويش نجويم مگر بغايت غم

بدل غمينى ما چهره زمان مشهود

سرم به پيچ و خم اين جهان نه خم گردد

به انتظار نشينم كه آن جنانم بود

بفضل خويش كريمى بعدل خويش رحيم

به واژ گويى بختم مرا كنى مسعود

لب از سخن چو گشايم بذكر توست لبم

دلم هواى تو دارد كه جان رود خشنود

به نغمه خوانى احمد نواى عشق بگويم

كه راه قافله عمر ما چنين پيمود

نداى بخت

بختم اى ياران ندايى مى دهد

گريه بر چشمم صفايى مى دهد

چون بهارم خرم و پر گل كند

آنكه پيمان در وفايى مى دهد

تا ابد پيمانه در پيمان زنم

شوق ما را آشنايى مى دهد

زنده مى دارد بخون غلتيده را

جلوه ياران نمايى مى دهد

بال پروازم به آتش مى كشد

گوهر دل را بقايى مى دهد

زرد رويان چمن گم كرده را

همره ماتم سرايى مى دهد

برقرارم گر نمى گيرد قرار

بى قراران را نوايى مى دهد

دل بسودايم بسى ارزان برد

گر به هر كارم بهايى مى دهد

شبنم اشكم چو احمد برفشان

بر شب تارم ضيائى مى دهد

من آشنا

خورشيد مى درخشد و شب رو به انزوا آيد

بر گوش من ترانه ز مرغان در هوا آيد

من آشنا بدر كوى يار مى مويم

تا او مگر بسر از كوى لاله ها آيد

نام تو بر زبان و به هر سو روانه من

بنگر كه از كجا به كجا خيل بينوا آيد

صد حيله را بيكى غمزه بشكند

با مستى از نگه چو بدين ديده آشنا آيد

خواب وجود چشمه خورشيد خسته كرد

واى از خطا اگر از چشم بى وفا آيد

ناليدم از نهايت نوميدى زمان

چندين بلا به سراپاى ما چرا آيد

بيگانه گشت با دل احمد گل بهار

او بر خيال چو از بال اين بلا آيد

به قطره قطره شرم

به قطره قطره شرمى كه چهره آرايد

بدان اميد كه رنجم ز روى بزدايد

زبان خويش بريدم ز ياوه گويى ها

ندامت است بجانم كه دست مى خايد

درم نه بند كه دل بسته ام به درگاهى

به حقّ آنكه مرا در به لطف بگشايد

خمار عشق ز پيوند رشته ها بگسست

بدين قرار نگيرم كه دل نياسايد

بانتظار چنان مى كشد مرا هر دم

كه در بهانه فغان از دل غمين آيد

بكوى ميكده با رندى آشنا شده ام

كه سر به طاعت او روز و شب مرا بايد

ز خود شراره باحمد زند بدين معنى

به جلوه گاه محبّت چو چهره آرايد

سنگِ صبورم

تا بدين ميكده ام دل بجنون بايد ديد

لشكر غم همه جا خوار و زبون بايد ديد

صحبت از سنگ صبورم مكن اى ديده ز اشك

كه در اين بحر مرا غرقه بخون بايد ديد

بدر آييد در اين خانه كه خوبان زمان

چو در آيند بدانديش برون بايد ديد

كسوت خويش به سالوسى اين قوم مزن

كار سهل است به تدبير كنون بايد ديد

چرخ وارون نه بدين ديده خونبار نشست

بخت وارون شده را زان به نگون بايد ديد

بس كه از تير نگه سنگ ملامت خوردم

ژاله بر چهره ما آبله گون بايد ديد

زنده رود است اگر ديده ما از غم دل

اشك از دامن خونين به درون بايد ديد

شمع در روشنى ديده به خود سوختن است

سرّ اين نكته به اعصار و قرون بايد ديد

احمد اين درد نيازرده دل بلهوسان

خار اين باديه در دشت جنون بايد ديد

در شكوهِ ماه رخساران

گل ز پيراهن جوانى را دريد

نكته هاى زندگانى را دريد

مرغ شب در ناله هاى نيمه شب

پرده هاى راز دانى را دريد

در شكوهِ ماه رخسارانِ دل

عقده هاى همزبانى را دريد

پيشتازى در رهِ آسودگى

در غبارى بدگمانى را دريد

لب گشايى در خيال خامِ دل

حرمت شوق جهانى را دريد

در مصاف بى صفاى قلب ها

چنگ جورى شادمانى را دريد

نعره دور از حريم انس ها

مهر شورانگيز جانى را دريد

جاى در آسايش خوش داشتم

غم چو آمد آستانى را دريد

دل به احمد نكته ها آموخته است

او در اين سودا جوانى را دريد

با دردِ دلم

با درد دلم دردِ دلى گويمت آخر

از اشك بدين حال و هوا شويمت آخر

اى گل به گلستانِ زمان ره كه نبردم

با ياد گلى خاك درى بويمت آخر

رفتيم كه آشفته ترم چهره نبينى

در خاطره ها كوره رهى پويمت آخر

در بند تو زندانى مهريم دريغا

زين ناله محزون بخدا مويمت آخر

در باديه ها خار بجانم خلد امّا

اندر رهِ مقصود بجان جويمت آخر

دلداده گيسوى كمنديم و بهر موى

آن رشته گرفتيم كه ز آن گويمت آخر

اين چشمه بدان جوى به تقدير روان است

احمد نگران است چو گل رويمت آخر

عقل وامانده

صبر در خانه دل نيست دگر

دل بدين كار خجل نيست دگر

كم كمك حوصله ها تنگ شده

دل آسوده كه دل نيست دگر

رفتم، از رفتن ما دلشدگان

كس بدين نكته كسل نيست دگر

از كجا تا بكجا خود شكنم

دست آزار مخل نيست دگر

اشك در ديده غم خون شده است

چشم خونبار مذلّ نيست دگر

عقل وامانده، جنون ره سپرد

پاى تدبير به گِل نيست دگر

جانِ احمد بخمار آلوده است

مستى از باده بحل نيست دگر

ساكن كوى ندامت

غم به غمخانه جان آمده باز

غم پنهان و نهان آمده باز

ز غروبم ز غروبى دلگير

گل ماتم به گمان آمده باز

شعر غمگين مرا غم زده اى

كه بهارم به خزان آمده باز

شب و مهجورى و بر ديده ما

اشك خونين و روان آمده باز

به پيشمانيم آسوده نشد

دل گنهكار و چنان آمده باز

ساكن كوى ندامت شده ام

كه زبانم به بيان آمده باز

از خدا مى طلبم عافيتى

چو غمم بر دل و جان آمده باز

شبنم اشكم و بر لاله دل

بر سر آشيب زمان آمده باز

نور خورشيد جهانتابم كو

كه به احمد ز جهان آمده باز

وراى وهم انگيز

سراب بود و بما جلوه هاى وهم انگيز

خيالِ خام بود هر نماى وهم انگيز

ستايشى نكند دل كه اين بنا سست است

به پيش عمق نظر بر لقاى وهم انگيز

ستاره بار شود آسمان جان هر گه

بحق بسنده كند در سماى وهم انگيز

بر آب، عالم وهم است و بر بناى ضعيف

كه قدر و ارج ندارد بهاى وهم انگيز

من آن جمال ستايم كه هستيم داده است

نه آن جمال سراپا بناى وهم انگيز

دلم بشوق سرايد ترانه معنى

بشرط آنكه نهم دل وراى وهم انگيز

سرم به قافله اين جهان فرو نرود

كه من ز خويش نهادم قباى وهم انگيز

به كهكشان جمالش كه موج نور آنجاست

دلم نظر فكند بى هواى وهم انگيز

صداى بالِ ملائك بگوش دل احمد

به سوى خويش كشيدم صداى وهم انگيز

رازِ پيدا

بر حريم اين حرم ما را تمنا از تو بس

كاردان عشق را اين راز پيدا از تو بس

سامرى افسونگرى موسى به سوى كوه طور

جلوه از يار است و ما را دست بيضا از تو بس

سر بخاك كوى يارم گر شبى فرصت دهد

شكوه ها را با تو گفتن بى محابا از تو بس

بر در ميخانه ام رندانه شبگيرم زند

مست آن مستان بيمارش سراپا از تو بس

پرده پندار ما رازى حقيقت مى برد

همره شيدا دلان رسواى رسوا از تو بس

از خيالم آتشى در جان فروزان است و دل

در طريق آشنايى دل بسودا از تو بس

قصه پردازان اين دريا چو خود افسانه اند

اين صدف را گوهر يكتا ز دريا از تو بس

آدم و حوا در اين موج گنه خود سوختند

ورنه ما را هر دل از اين لا و الّا از تو بس

احمد از خود مى گريزد تا بكوى او رسد

اندرين معنى ز ماتم هاى دنيا از

تو بس

بهار شور آخرين

اى بهارم خرم و دلشاد باش

كن رها غم را و جان آزاد باش

تا نگيرد بار ديگر موجِ غم

كار سازى كن، مرا فرزاد باش

اى بهار دلكش و شورآفرين

با دل تنگِ زمانم راد باش

تا نگيرد دامنم ويران گرى

پيك شادى بخش و جان آباد باش

در قفس مگذار مرغِ آرزو

اين چمن را خالى از صياد باش

تا نماند خار و خس در باغ دل

غرش طوفان و باران، باد باش

تا باحمد رو كند شادى دمى

شاد و خرم بر سر ميعاد باش

چاره سازم

سبزه مى رويد بدين كهسار عشق

غنچه مى خندد گل گلزار عشق

ابر رحمت مى تراود آبرو

گر بگريد ديده خونبار عشق

پرده بردارد گر از رخسار مَه

جلوه ها دارد دل از رخسار عشق

چون طبيبم اوست، درمان مى شود

درد بى سامانى بيمار عشق

تا نگيرد شعله بيداد دل

مى گشايم ديده بيدار عشق

چاره سازم چاره سازى ها كند

همت والا بود در كار عشق

عشق در كار است و شوق جان ما

مى كشد بر دوش خود آزار عشق

عشق مى گيرد نشان از نينوا

بر سرير يار در پيكار عشق

جلوه معشوق مى خواند مرا

سر بدارم مى برد تا دار عشق

اين نفس آه است و ديگر هيچ هيچ

در پناهم مى كشد غمخوار عشق

جان احمد در طريق راه او

مى گشايد بال در ايثار عشق

بى برگى ما

در وادى ايام سپاريم رهِ عشق

با پاى طلب صحه گذاريم رهِ عشق

پروانه پر سوخته شعله شمسيم

هيهات كه دلمرده سپاريم رهِ عشق

بى برگى ما علّت تأخير شد امّا

اكنون كه به جان مشغله باريم رهِ عشق

از لعل سخن گوى دو صد نكته شنيديم

هر لحظه كه بر خويش شماريم رهِ عشق

پروا نكند دل كه جنونش مدد آيد

مستيم ولى بى تو خماريم رهِ عشق

از صبح ازل قامت خورشيد گرفتيم

تا شام ابد بر سر كاريم رهِ عشق

جانانه به سر منزل مقصود رسد دل

چون ناله اى از خويش برآريم رهِ عشق

بشكسته دلانيم و به زنهار درين كار

سوداى دگر با تو نداريم رهِ عشق

احمد غزل عشق سرايد به زمان ها

هرچند زمين گير چو خاريم رهِ عشق

وعده خلد برين

شاهد عبرت ما جلوه آن ماه جمال

اندرين مرحله آسوده شود دل ز خيال

تا بدان چهره نظر از دل و جان افكندم

شور و حالى دگرم آمده زان چشم غزال

حاليا اين من و اين عشق و دل آرايى او

كه به شيداييم آورده چنين در همه حال

بحر جود و كرمش نيست به نقصان سر مو

هرچه ديديم كمال است كمال است كمال

وعده خلد برين مؤمن عارف گيرد

كوثر معرفت از اوست بسر حدّ زلال

خاك را عزّت ديرينه بود بر در او

ريشه در خاك نهاده است همه سرو و نهال

هرچه در معرفت ماست سرانگشت بود

كه اشارت دهد از بارگه عزّ و جلال

خانه دل گرت از وسوسه ها خالى شد

بى نيازى رسدت بر طمع و حرصِ بمال

روز و ماهت به تكاپوى عبث چون گذرد

حاصلى نيست ترا جز عبثى آخر سال

شاهد از خانه خونين زمان آمده

است

دل و جان سوخته را نيست هواى پر و بال

سعى اصحاب يمين از ره شوق تو بود

دورى از راه به سختى برد اصحاب شمال

هركه بگزيده همان رشته محكم كه سزاست

خويش بيرون كند از دايره خوف و ظلال

سحر بخت چنين مى دمد از سوى فلق

كه شب ظلمت ايام رود رو به زوال

من چه گويم كه مرا نيست زبانى به بيان

حمد خوبان كنم از گفته و بر لالى لال

ماه و خورشيد سر بندگى خويش نهند

شرم خورشيد بچهر است و به مه روى هلال

بحر چندين گهرم داد به هر آيت او

موج آورد و بكف داد بسى درّ و لئال

كمترين خاك درت فخر بافلاك زند

قيل و قال است فرو بايدم اين قيل ز قال

احمد از بندگيش خاك نشينى بگزيد

تا مگر نفس گنهكار رهد زان ز نكال

روزى رسد آخر

روزى رسد آخر كه شتابى نكند دل

از نيك و بد خويش خطابى نكند دل

روزى رسد آخر كه به آسودگى از ماست

از خويش برون گشته عذابى نكند دل

روزى رسد آخر كه به تدبير محبّت

پوشيده رخ از موج نقابى نكند دل

مستانه بيا تا بسپاريم رهِ عشق

امروز دگر ترك شرابى نكند دل

دل را تو بكف گير كه خونين تر از او نيست

تا عهد مرا موج حبابى نكند دل

خورشيد چو تابد به من از بارقه مهر

برخيز كه زان نقش خرابى نكند دل

فرياد من از داد زمانست وگرنه

ما را دگر اين ديده بخوابى نكند دل

بنشين كه گلستان جهان بى گل رويت

بويى نگرفتست و گلابى نكند دل

احمد به تمناى نگاهى رهِ دل گير

تا آتش جان

را چو شهابى نكند دل

من مى نگرم

من مى نگرم بسويت از دل

شايد برسم بكويت از دل

دل بى تو به غم گرفته الفت

در خنده لب برويت از دل

بگريخته چشم من بسويت

فرياد زنم بسويت از دل

تا رنگ شفق بديده آمد

شد روز و شبم چو مويت از دل

صد خوشه درد مى تراود

مستم ز مى سبويت از دل

گر بار دگر بهارم آيد

احمد ره تو بپويد از دل

روزِ تقدير

نخل ها سوخته آمد به نواى غمِ دل

همدمى كرده درين ماتم ما همدم دل

گفتگويى است كه هر ساله به گفتار آيد

تا بگويد همه جا خاطره ماتم دل

صورت حال چنين است به بيدار دلان

كه رها از تو گرفتار شود در خمِ دل

چشم خورشيد جمال تو به تصوير كشيد

تا نمايان كند آسوده ره محكم دل

با خدا عهد چو بستى به لقايش رفتى

شهد شيرين شهادت به تو شد اكرم دل

عالم عشق عجب شور و نوايى دارد

كه سراسيمه بدان سوى كشد محرم دل

دانش آموخته از كسوت گوياى بسيج

عالم آراى شد از جلوه گهِ عالم دل

روز تقدير نه تدبير بدست من و توست

رسم قرآنى عشق است نه بيش و كم دل

سروها خم شده احمد به تكاپوى زمان

اين سرودى است كه فرياد شود در غم دل

فصلِ جدايى ها

منم آن عاشق سودايى دل

منم آن ناله شيدايى دل

چه كنم فصل جدايى ها را

سوى اين ماتم پيدايى دل

خطِّ اين فاصله را طى بنما

تا بگويم غم تنهايى دل

من درين شعله سوزانم و جان

مى كشد خود به همآوايى دل

تا گرفتار بدين بند منم

مى نهم درد به هم پايى دل

غمم از خاطره ها چون بگذشت

كى نهان شد غم همتايى دل

آخرين نقطه پايان دل است

عاشقى و غمِ فردايى دل

شمع دل سوخته اى در سحرم

كه دهم جان به تن آسايى دل

شعر احمد كه نشان دل ماست

شده تأييد به امضايى دل

امتحان روزهاى آخر

چرخ گر دامانِ عزّت را گرفت از ما قبول

بى وفايى كرد و يغما برد با سودا قبول

جز به تأييدش نمى آيد قضا در هر كجا

باورى از جان ما باشد بدين غوغا قبول

عارفان را دل هواى كوى دلدار است و بس

اين سرِ شوريده تا در عشق گيرد جا قبول

مهر دارد مهربانى هاى عالم هم از اوست

آنكه ما را سوزد از الاى باورها قبول

يك جهان عشق است و ما سرگشته در غوغاى او

عشق او را نكته مى گيريم سر تا پا قبول

مرد باش ايدل كه در كوى شكيبايى روى

راه هاى صعب را با اين سر شيدا قبول

ره به وادى هاى غيرت مى زند مرد خدا

گر خدا خواهد نمايد هرگذارى را قبول

بگذر از كِبر و جهان را سر بسر آيينه دان

انعكاس حُسن خواهى شو حَسن بازآ قبول

فكر احمد امتحانِ روزهاى آخر است

تا چه پيش آيد كه دلدارش كند امضا قبول

در وداع دل

در وداع دل را هراسان ديده ام

چشم گريان را ز جانان ديده ام

همرهان عهد ديرين ياد باد

از دل بشكسته پيمان ديده ام

خواب را در ديده مشتاقم كنون

آشنايى را ز مستان ديده ام

كى گنه ما را بسويى دركشد

كز گنه دل را پشيمان ديده ام

ماه را در بيشه حرمان چه كار

نااميدى ها فراوان ديده ام

سخت مى گيرد جهانم روز و شب

گرچه سختى را ز آسان ديده ام

تا اشارت ها ز جانان در رسد

اندرين زندان رها جان ديده ام

سرو را قامت دو تا رخساره زرد

اشك غم بر چهر غلطان ديده ام

با لب خندان به سوداى عبث

ديده گريان دل پريشان ديده ام

ساغرى ديگر ز مى ما را بده

در خمارى دل هراسان ديده ام

همره احمد

نواى غم بزن

گز بهاران من ز مَستان ديده ام

خاك بودم

خاك بودم ز تو اين جلوه بعالم زده ام

قامت سرو چنين بر قد آدم زده ام

جلوه پرتو تو تيرگى از جان بزدود

آدمى را بسخن شيوه مكرم زده ام

كوه و دشت و دمن و باغ بهر جا و زمان

از تو در كسوت سرسبزى و خرم زده ام

سنگ از شاخه مهر آب زلالم چو دهد

لطف تو در دل اين سنگ مسلّم زده ام

نرگس اَر يك شبه خنديد و طراوت بگرفت

مهربانى ز تو آموخته اَرحم زده ام

عقل بر چيد بساط خود و بگرفت قرار

تا سر رشته بدان عرش معظم زده ام

چون گرفتيم زمان را به تكاپوى چنين

هرچه داريم ز لطف تو مقدم زده ام

ناله مرغ چمن سابقه مهر زند

او بسويى رود از عشق و به اعظم زده ام

برگشاييم اگر ذره اى از نعمت او

هرچه ديديم يكى جلوه بعالم زده ام

بشكيبم

بيهوده گمانى است كه دل را بفريبيم

ما را دلِ خونبار چو باشد بشكيبيم

زندانى درديم و بدرديم گرفتار

از دوست جداييم و در اين شهر غريبيم

صد حيله نهان دارد و ما را غم آن نيست

در بند فريبيم و زبان بسته ريبيم

هر حادثه را نقطه آغاز بلاييم

در آفت ايام نگون گشته نشيبيم

گفتيم مگر پند پذيرد دل غمگين

در داد سخن بر دل خود مردِ خطيبيم

ما در كف اين توسن اسرار اسيريم

اندر شب تاريم جدا مانده ركيبيم

احمد چو لب دوخته از موج ملامت

در باغ جهان از همه سو خار نصيبيم

چون گواهى دهد

چون گواهى دهد اين دل به نگاهى شادم

باورم هست كه از شوق تو من آزادم

چه تفاوت كندم همرهى خرد و كلان

چون در آن كوى سرِ بندگيت بنهادم

رو سياهى كشم از موج گنه در همه جا

اى تو فرياد رسم، ناله ام و فريادم

من به آزردگى خويش دل آزرده ترم

سيل غم مى برد از ريشه و از بنيادم

همه گويند محبّت همه گويند وفا

من كه جان را به تمنّاى وفايت دادم

واى از آن مهلكه كامروز بكامم برده است

واى از آن غلغله كآغوش چنين بگشادم

رنج اين راه درازم به فغان آورده است

غير او كس نتواند كه كند امدادم

موج طوفان بلايم بسراپاى گرفت

چه كنم اى دل شوريده كه من بر بادم

سوى احمد نظرى كن كه فغان بى تو زند

ز نگاهى ز وفايى كه بدان دلشادم

تن و جان باخته

اى دلم با همه رندى به عذاب تو شدم

عاقلى بودم و مست از مى ناب تو شدم

من كه از مدرسه عشق جهانى گذرم

اندرين خانه گرفتار كتاب تو شدم

فارغ از مشغله اين سر شيدا شده ام

آفرينم تو شدى تا كه بخواب تو شدم

خاك اين تربتم آورده بشور دگرى

به نواخوانى تو چنگ و رباب تو شدم

اى دل از طاقت ما مستى آن ديده ببين

كه به يك جرعه از او مست شراب تو شدم

لب ما بر لب جانان نرسد تا عبثم

همدم اين دل شيدا چو خراب تو شدم

تن و جان باخته را بى دل و دلدار مكن

كه بهر خانه بسى موج شتاب تو شدم

اى دلم خانه بدوشم به تمناى كسى

من بدين باديه حيران بسراب

تو شدم

احمد از اين دل ديوانه بدلدار رسد

گرم از تلخى ايام به باب تو شدم

در آن غوغا

چه دريايى به شور و شوق ديدم

در آن غوغا به هر معنا رسيدم

نهال آرزوها رويشى زد

كه از سبز آفرينى رو سفيدم

در اينجا لاله هاى داغدارى است

ز هر داغى هزاران نكته چيدم

زمين مى رفت در غوغاى مردم

زمان مى گشت در اوج اميدم

ز فرياد بلند موج غوغا

غرورانگيز دنيايى گزيدم

چه ديدم من كه در شوق نگاهم

بآغوش جوانى ها خزيدم

چه دنيايى كه فرياد زمان بود

چه غوغايى چو ياران شهيدم

به هر جايى خروشان موج دل ها

ز انسان هاى والاى حميدم

بدين فرياد احمد گوش ما بود

چه دريايى بشور و شوق ديدم

خزانا مهلتى

بشوق دل چو پيمانش گزيدم

بدرد خويش درمانش گزيدم

من آن خوننامه ديرينه دارم

كه با جانم ز جانانش گزيدم

چو شور عشق در جانم در افتاد

به هر جايى چو سامانش گزيدم

دلا فرياد كن فرياد فرياد

بفريادم كه من زانش گزيدم

درين وادى قدم خونينه ام شد

نه پندارى كه آسانش گزيدم

خزانا مهلتى بر زرد رويى

كه من گل هاى بستانش گزيدم

كلامِ آشنايم آشنا كرد

سرودى من چو از جانش گزيدم

مرا گويى كجايم مهر دارد

به درياهاى امكانش گزيدم

به احمد تا مجال از مهر داده است

بشور و شوق قرآنش گزيدم

پيمانِ الست

من ز جانان خبر از جان دارم

به الست است كه پيمان دارم

اندرين خانه بسى مهر بوَد

كه ز ياران طلبِ آن دارم

قطره كوچكم از بحر وجود

بدلِ روشنم ايمان دارم

سرِ ما در قدم يار چو شد

خاك در چشمه حيوان دارم

بلبم شد الف قامت او

سرّ اين نكته پنهان دارم

همه جا ديده نهان مى دارم

كه رخ يار به چشمان دارم

پيكر لاله وشِ دلشدگان

چو گلِ باغ و گلستان دارم

زخم جان مرحم دل مى طلبد

دلِ غمديده فراوان دارم

غم احمد به هراسان جانم

سر شوريده هراسان دارم

به هر كه رو كنم

به هر كه رو كنم از ديده ياد او دارم

غزل سرايم و از عشق گفتگو دارم

عنان باد مگيريد كه از شميم چمن

مشام جان بنوازد كه جان ببو دارم

مرا به چشمه خورشيد تا نظر باشد

به عمق ديده بلب، شور و هاى و هو دارم

به جان خمار تو هرگز نمى كشم بر دوش

كه از كريم بسى باده در سبو دارم

در آن ديار اگر نام ما برسوايى است

يكوى يار و بدان درگه آبرو دارمύ

سرم به عرش رسد از روايت مهرش

كه اين حديث به شب ناله شستشو دارم

بهار مى رسد و دل بدين صبورى ها

بفكر باده برآييد آرزو دارم

مرا به خرقه و سجاده احتياجى نيست

كه تا سحر بدمد گوش دل بدو دارم

براه دوست چو احمد بسر قدم بگذار

كه من ترانه بدين نكته مو بمو دارم

گفتگو گر نكنم

اى كه با عشق تو از كل جهان در گذرم

چشم دارم كه دمى يك نظر آيى بسرم

گفتگو گر نكنم با تو به شب هاى دراز

چه كنم با كه بگويم شب خونين سحرم

گر جهان دشمن جانم شودم با تو چه باك

كه برخساره تو ديده حسرت نگرم

اى بهار دل ما خرمى صد گل ما

غمزه چشم تو هر لحظه بود در نظرم

تا نگه بر من و دل در نظر لطف تو شد

طعنه خيل رقيبان نكند خون جگرم

عارف و عامى و رندان سحر خيز، چنين

در سر كوى تو گمگشته و من بى خبرم

نكته پردازى ما بى تو حرام است حرام

چه كنم تا نكند قصه ز چندين سمرم

شاهدان را به شهيدان رهت جلوه كند

پر خونين بچمن، شاهد خونينه پرم

ديده احمد و

اين اشك چو باران ز گنه

چون ترا مى طلبد در گنهى در گذرم

دستِ ما كوته

تا ترا جلوه به آفاق جهان مى نگرم

سر خود گيرم و همره به زمان مى نگرم

باز در حيله رندانه درافتاده دلم

هرچه در ديده نمايد به گمان مى نگرم

دست ما كوته و اين دايره اندر دوران

آتش حسرتم از خرد و كلان مى نگرم

چشم دارم كه نهانخانه دل بگشايم

وندرين كار بسى راز نهان مى نگرم

پير سجاده بدوشم نظرى گر بكند

پاى در ره كشم و پاى كشان مى نگرم

بيت چندين غزلم آمده در ورد زبان

آهم از سينه برون است و خزان مى نگرم

هدهدِ خوش خبر از شهر سبا كى برسد

كه از او شاهد آسوده روان مى نگرم

قصه پردازم و از عشق تو من قصه كنم

چشم بگشايم و جانانه به جان مى نگرم

نرگس مست تو گر جانب احمد نگرد

مستِ مستم كند و دل به همان مى نگرم

تا غريبانه

من جهان را ز تو اى جان جهان مى نگرم

بر تو از ديده دل اى همه جان مى نگرم

چمن خرم دل از تو به سر سبزى هاست

كه من اين لاله و گل را ز همان مى نگرم

ديده روشنگر آن جلوه گه روشن تو

گر بدين ديده به پهناى جهان مى نگرم

سر ما در قدم و خاك در كوى تو شد

كه بهر تير نِگه خود به نشان مى نگرم

باورم نيست كه در ميكده خاطره ها

سر شوريده بفتراك زمان مى نگرم

تا غريبانه در اين مهلكه خونين جگرم

با دل سوخته بر كوْن و مكان مى نگرم

عطش از جان نرود جز به تمناى لبى

كه بدان تشنه لب از خرد و كلان مى نگرم

گل ناچيده اين باغ بسى تازه تر است

تا بآفاق جهان گل به خزان مى نگرم

شوق احمد همه جا جلوه ز

دلدار كند

اندر آن لحظه كه بر پير و جوان مى نگرم

از خدا مى طلبم

من زمان را ز تو همره به نوا مى گيرم

اين دل از غمكده كرب و بلا مى گيرم

سر بخاك غمت اى آمده خونين سر و بر

شاهدان را ز شهيدان نه جدا مى گيرم

نرگس چشم تو گر بار دگر جلوه كند

درد جان سوخته را از تو دوا مى گيرم

ره اين باديه را رمز مناجات زنم

كه من آن سوخته خود را زنوا مى گيرم

لاله را با گل رويت به رقابت بنشان

تا نشان گل پرپر ز صبا مى گيرم

مدعى گفته كه با ما منشيند غم دل

از خدا مى طلبم هم به دعا مى گيرم

خون به نوك مژه خشكيده ز بى طاقتيم

سرم از كف چو رود بى تو عزا مى گيرم

در وداعى كه مرا بوسه گه روى تو شد

دست حسرت به لب آب بقا مى گيرم

گل پژمرده ز احمد چه كند چهره نهان

كه در اين مرحله بازش ز خدا مى گيرم

بيا و بر سرِ ما

بجام باده توحيد مستى آغازم

سخن دراز مكن با دلم هم آوازم

غزل دگر نسرايم مگر به غمزه دوست

كه جان رها نشود تا بسوز او سازم

كلام آتشم از دل برون چنين آيد

چو درد عشق بسوزد به آتشش بازم

مرا به خلوت رندانه ره بده آنگه

به بال عاطفه ها رخصتى به پروازم

نگفته ايم سخن جز به طاق ابرويى

كه در شرار كشد لحظه هاى اين رازم

بيا و بر سر ما سايه هما گستر

بيا كه تا غزل مهر تو به پردازم

نگاه ملتهب احمد است و مى جويد

كلام دلكش ديرين كه مهر بنوازم

شعر آفرين

ز شعله هاى بجان، از تو زار مى سوزم

به شوق رفته ز دل، در شرار مى سوزم

غرور معرفت ما شتاب مى گيرد

بسر بلندى خود بى قرار مى سوزم

مرا بقامت سر سبز سروها مانى

گرم چو شاخه بى برگ و بار مى سوزم

بلاى آمده در جان به نكته دانى رفت

ترا خبر كنم از انتظار مى سوزم

ستاره هاى درخشان آسمان رنگم

به نقش خويش، گهى در مدار مى سوزم

كجا برم ز گلستان طراوت از معنى

كه در كوير جهان خود چو خار مى سوزم

بشرط مستى ما باده در كفم بنهاد

كنون بشرم ز رخ ژاله وار مى سوزم

غزل بقامت تو شعر آفرين را گفت

نهان ز دوست چرا خوار و زار مى سوزم؟

ز چشم خويش باحمد مجال و رخصت ده

كنون ز موج ملامت چو نار مى سوزم

دل گفت

دل گفت خريدار گل روى تو باشم

دلبسته آن رشته گيسوى تو باشم

دل گفت به هر ناله و در زمزمه عشق

جانسوزترين ناله در كوى تو باشم

پروانه پر سوخته بوديم و ز آتش

ما را حذرى نيست چو بر سوى تو باشم

از وادى غمبار دل ما گذران است

هرجا سخنى هست سخنگوى تو باشم

بيداردلان را غم بيدار دلى هست

با بخت سيه طالب آن موى تو باشم

صد خاطره از كوى تو داريم و به هر جاى

از شوق سراسيمه آن خوى تو باشم

دل گفت بيا تا ببرى غم ز دل ما

احمد ز نگاهى كه سر و روى تو باشم

قصه گم شده اى

راز ناگفته دل گر بكرانى بكشم

فاش گويم همه جا سرّ نهانى بكشم

ديشب آرام ترين موج شدم سوى تو من

تا بپايت سر شوريده زمانى بكشم

ديشب از خويش برون رفتم و در پيش گهت

گفتم آسوده كلامى بزبانى بكشم

وندرين حال و هوا در سخن دردكشان

قصه گم شده اى را بگمانى بكشم

بيد مجنون نه سرافكنده به بستان بدمد

سايه بر چهره خوبان جهانى بكشم

زندگى حاصل بى مايه چندين ضرر است

من بسوداى تو خود سود و زيانى بكشم

خواب ديدم كه گلستان كمال تو رسد

رفته تعبير كه در شوق تو جانى بكشم

تا گل از روى تو مست است بگل مى نگرم

تا جهان هست جهان را سرِ آنى بكشم

گو باحمد نظر مرحمتت هست بگو

ورنه از تير جفايى تو كمانى بكشم

صداى پاى دل

صداى پاى دل آيد بگوشم

بدين سان لحظه ها را در خروشم

صداى پاى دل اندر سكوتى

زمان شيرين تر آيد همچو نوشم

ره آوردى از آن دنياى مجهول

بچشم دل شود در جنب و جوشم

دلآرامى به آغوش زمانه

سخن سنجى زبان دانى خموشم

شهاب روشنى در آسمان ها

قرارم روزها، راحت به دوشم

مَهى اندر محاق شادكامى

گلى آسوده جان بر بوده هوشم

نمى دانم ز احمد باورم هست

صداى پاى دل آيد بگوشم

همدمى با تو

در سكوت آمده دل خواب گران را چه كنم

كس بدادم نرسد دردِ بجان را چه كنم

روز ديگر غمِ ديگر شده مهمان دلم

ميزبان گر منم امشب غمِ خوان را چه كنم

همدمى با تو مرا روز ازل قسمت بود

چون تويى دردكشان دردكشان را چه كنم

خانقاه دل ما مهر تو را مى طلبد

مهربانا تو بگو جورِ خزان را چه كنم

شوق عشق است و مرا بر سر و جان جلوه گر است

بسته تدبير چو شد شرح و بيان را چه كنم

چون گشوديم دهان خار و خس آمده رفت

هان بفرما كه دلِ سوختگان را چه كنم

مدتى مى گذرد تا كه دل آرام شود

چون بهار آمده پرواز كنان را چه كنم

نزدِ ما هر دو جهان بى نگهِ يار غم است

چو نگه يار كند هر دو جهان را چه كنم

پيش احمد سخن دوست بجان مى شنوم

ورنه غوغا همه جا هست بيان را چه كنم

گل خوشبوى آشيانه

گفتم اين عشق را بهانه كنم

غم ديرين دل نشانه كنم

اندر اين هاى و هوى با دل خود

رازها از دلِ زمانه كنم

خاك كويش ز چشم گريانم

گلِ خوشبوى آشيانه كنم

زندگى را ز موج ناكامى

ناله بر گيرم و ترانه كنم

گفتم آخر زمين خونين را

نقش ها از خمِ فسانه كنم

خواب ديدم مبارك است رواست

شمع روشنگر شبانه كنم

من خروش بهار را هر دم

بر گلستانِ دل جوانه كنم

رندى آموختن چه سهل آمد

سهل تر كان دل بهانه كنم

تا غرور از تو مى كشم بر دل

احمد آسوده دل به لانه كنم

دست حساب

من از نهايت غمِ دل كباب مى بينم

زمين ز اشك چو درياى آب مى بينم

بهر نشانه نه بينم زمانه را؟ هرگز

كه صد نشانه بدست حساب مى بينم

غمى بغايت سنگينى از دلِ خونين

بدين قرار زمان در نقاب مى بينم

سراب عشق بهر جوششى جهان گيرد

كه زان زلال جهان چون حباب مى بينم

بروزگار حسابِ من و تو خود حرفى است

چو اين حساب بعالم چو خواب مى بينم

شنيدنى است تو را اين حكايت از معنى

اگرچه من غم دل در حجاب مى بينم

به اربعين شهيدانِ كربلا سوگند

كه دل به سينه ز جان در شتاب مى بينم

جدا ز ما نشد آن آيت جهان افروز

ترانه ها بلب از التهاب مى بينم

بشوق آمده احمد زبانِ دل بگشود

كه درس عشق سواى كتاب مى بينم

اين پرده تو بردار

اين پرده تو بردار كه رخسار تو بينم

زين ديده خونبار خريدار تو بينم

ما را غم اينست كه آسوده نمانيم

با مستى ديرينه چو آزار تو بينم

خود سوختم از خويش كه بيگانه نمانم

تا شعله به جان آمد و زان نار تو بينم

بر خويش نبديم بجز زلف دو تا را

ما بسته عشقيم گرفتار تو بينم

تا ناله جانسوز ز جان ها اثر آرد

بر خويش دل سوخته آثار تو بينم

مستيم و خرابيم كه از نرگس مستت

آن ميكده عشق به بيمار تو بينم

شاداب تر از نو گل سرسبز بهارى

بس زمزمه مهر به گلزار تو بينم

مرديم كه تا خويش جدا از تو نگيرم

رفتيم كه يك دم غم غمخوار تو بينم

احمد چو پيامى ز تو بر سوى من آرد

شيرين سخنا لذّت گفتار تو بينم

خارِ ره اين باديه

هرگز بجز از چهره جانانه نبينم

بشكسته دلا قامت فرزانه نبينم

در خانه بجز سوخته جانى نشناسم

چندين هنرم هست كه بيگانه نبينم

خارِ رهِ اين باديه تا كعبه مقصود

اين ديده خونبار غريبانه نبينم

مى گريم و چون شمع در اين مشعله بازى

جز بال و پر سوخته پروانه نبينم

لب را چه گشايم به سخندانى ياران

كاندر صدف گمشده دردانه نبينم

امشب ز بد حادثه در عين ندامت

پيمان نه شكستيم كه پيمانه نبينم

بتخانه خرابم شد و من طالب ديدار

در ديده مگر حسرت اين خانه نبينم

لب مى گزد احمد ز پشيمانى و از جان

خونينه پرم بر سر كاشانه نبينم

نىِ غم

به نىِ غم همه جا ناله كنم

ز تو از جور جفا ناله كنم

بر گل قامت خونين كفنان

بدر و بام و هوا ناله كنم

نشناسم ره ديگر ز وفا

چشم گريان ز وفا ناله كنم

مرغ خونين پر باغ و چمنم

كه بدين دام بلا ناله كنم

هر دم از رهگذر حادثه ها

سر انگشت نما ناله كنم

سر بآغوش خزانم چو شود

تن لرزان همه جا ناله كنم

گر غريبانه ز كوى تو روم

همدم باد صبا ناله كنم

درد آوارگى از در بدرى

كس نداند كه چرا ناله كنم

دل احمد بخطا گر برود

لب خاموش ترا ناله كنم

اسرار الهى

دردا كه بهاران رسد و من بخزانم

تا باز كجا كى رود اين درد ز جانم

روزى دگر آمد كه بسوداى تو دل را

از خويش جدا سازم و بر دوست رسانم

دستى كه بدامان سحر مهر تو بگزيد

پيمانه زن دوست شد از كار جهانم

اين شعشعه از پرتو اسرار الهى است

تا نور بدل هاى وفا پيشه كشانم

در همدلى ما سخن از مهر تو چون رفت

ديديم بسى جلوه پيدا ز نهانم

كى فهم كند شوق كه بيمار دل اوست

من با تو در اين مرحله هشدار بيانم

تا خار و خسِ مشغله عمر بما هست

چونان گلِ نورسته به تهديد خزانم

اين دل بزبان مرز جدايى نشناسد

هر جا شررى هست من آنجا به ميانم

احمد ورق دفترت ايام چنين است

هر سو نگرم نكته زنى خاص زمانم

بباغ روشنايى ها

به اَبرو مى كشَد دل، دلستانم

كه بگشايد بمعنى ها زبانم

گَرم امشب گشايد عقده دل

ز سوز جان بر آرد او فغانم

غمم كوه و دلم فرهادِ تنها

بشرينم گدازد در گمانم

بباغ روشنايى هاى مهرت

گل صبر غرور گلستانم

نَم اشكى در اين ماتم سرايم

چو گريان ديدگان عاشقانم

بهارا مهلتِ ديگر به ما ده

زمستان است و من افسرده جانم

گل احمد شكوفا از تو گردد

گرم در باور آرد باغبانم

اين نامه و غم نامه

طوفان كه از آن موج نگاه است بجانم

غير از رخش از جلوه نيايد به گمانم

دلدار كه در وصف نگنجد ز چه آخر

هر كس سخنى گويد و من بسته زبانم

چون داغ به اعماق دل پر شرر ماست

پيداى جهان است و جهان نيز بدانم

شور است كه شور افكَنَدم بر دل و بر جان

تا نقش رخ اوست به پهناى جهانم

زان نى به نوا آوردم تا مگر از دل

اندر سخن عشق در آيد به بيانم

ما را سر آن نيست كه در عقل بمانيم

در كسوت ديوانه به آفاق دوانم

اين نامه و غم نامه به جانانه فرستم

تا بنگرد از نامه ما اشك روانم

گفتند حريفان سخن از عشق نگويم

بيهوده سخن هاست عيان از همگانم

احمد چه كند چون نسرايد همه ايام

شيرين غزل عشق كه آكنده بجانم

راز هرگز نگفته

غنچه نا شكفته را مانم

راز هرگز نگفته را مانم

بر نمى گيردم كسى از جا

ريگ در خاك خفته را مانم

عقده در عقده ها گره زده ام

عشق در دل نهفته را مانم

دست دستم زده بچوب جفا

گل از باغ رفته را مانم

باورم در خيال مى جوشد

گوهر نيم سفته را مانم

دل به چندين هنر به تدبيرم

آسمان گرفته را مانم

در زمستان سرد دورى ها

غنچه ناشكفته را مانم

دل احمد سراب را ماند

بافق رنگ تفته را مانم

دست در دست صبا

دست در دست صبا موى ترا شانه زنم

وندرين كار ره عاقل و ديوانه زنم

تا كجا باز ببينم رخ زيباى ترا

كوى در كوى روم بر در ميخانه زنم

باده در بتكده هرگز به خيالم نرسد

ساده انديشيم آورده كه پيمانه زنم

خواستم خود شكنم تا دگرم ره بدهد

ديده بر بستم و ديوانه به ويرانه زنم

موجم از چاره جدا مى برد امروز كه من

خويش در بحر جهان بى غم دردانه زنم

ز ازل تا بابد دل به تمناى تو شد

تا نگويند كه سر بر در بيگانه زنم

تا ز ابروى اشارت به بشارت برسم

من به تدبير دل اين شيوه رندانه زنم

قصه عشق بافسانه نگنجد همه جا

تا نگريد دل ما قصه بافسانه زنم

اندرين شهر غريبم، به احمد تو بگو

آشنا را ز غمى ناله غريبانه زنم

روزه دارِ عشق

غم به غمخواران سپارم؟ تا دمى بى غم شوم

هان چو غمخوارى ندارم بر چه كس محرم شوم

گفتم اين دل را ز دام زندگى سازم رها

با دل آزاد بينان مونس و همدم شوم

اشك ها اندر گريبان ريزم و در سوختن

همچو شمع بامدادى لحظه لحظه كم شوم

شرم از رخساره از بيداد بنشيند بما

حسرتى مانده ست و زان از ديدگان پر نَم شوم

شاهدان را لاله گون اين كسوت از جانانه شد

جان فداى لعل جانان گر شود اكرم شوم

مدتى بگذشت و ما را در نظر نارد كسى

چهر خندانم كه از ناراستى در هم شوم

بار صد محنت كشم اندر وفاى آشنا

تا بدين ره در بلا از كوچه پر خم شوم

روزه دار عشق را لب تشنه ديدم روز و شب

من در اين سودا كجا در خويشتن آدم

شوم

ذكر احمد در دعاى هر سحر نام تو شد

تا مگر از جان رها زين خانه ماتم شوم

اى شب

اى شب، آهنگ درآ مى شنوم

كاروان رفته خطا مى شنوم

اى شب، آهنگ غم دور ترا

بدل از شور و نوا مى شنوم

به پشيمانى و از اشك روان

داد مظلومى ما مى شنوم

چهره خونين و من از خون جگر

قصه غصه روا مى شنوم

موى آشفته و آشفته دلى

همه از بوى صبا مى شنوم

نىِ محزون به نواى دل ما

هم به پژواك بلا مى شنوم

ناله زين همنفسى از چه زنم

كه ز هر ناله ندا مى شنوم

جان به آواز دل غمزده اى

از كجا تا بكجا مى شنوم

راز هم صحبتى احمد و دل

ز در و بام و هوا مى شنوم

شورِ فرهادم

ناز كن ناز كه از ناز تو ديوانه شوم

باز كن باز درم تا كه به ميخانه شوم

ساغرم ده كه من از مستى دوشينه برون

نشوم تا نشوم بى خود و مستانه شوم

خاك در ديده مرا بر سر كوى تو خوش است

چو بر اين باورم از غير تو بيگانه شوم

آتش اندر هوس خويش فكندم كه مگر

تا بدان آتش پر شور تو پروانه شوم

صبر را در گنه آدم و حوا چو زنم

از گنه كارى خود عاقل و فرزانه شوم

شور فرهادم اگر تيشه بكف داده مرا

مست شيرينم و در مستى خود تا نه شوم

دامگه ديدم و آن دانه كه دل برده چنين

بند بر پاى چو شد بى غم هر دانه شوم

عطش خانه خمّار بجانم زده است

سوختم بال و پر اكنون به چه در لانه شوم

احمد از عقل گريزان چو شود از تو شود

ناز كن ناز كه از ناز تو ديوانه شوم

غمت را مى برم

چو غم دارى مرا همراز و همدم

غمت را مى برم با چشم پر نَم

نمى خيزد گل شادم دگر بار

كه ماتم گيرم از فرزند آدم

بدين بيگانگى در آتشم من

بدارم مى كشد بيگانه محرم

نمى خندم نمى گريم كه از دل

كه را خندم كجا گريم ز عالم

شرار شعله در ماتم نشيند

كه زين بيشم نگيرد موج ماتم

زمين از آسمان بس شكوه دارد

گرش درّ باردش همراه و همدم

شب و روزم بدين پندار سر زد

كمم بيش است و بيشم در خم كم

بظاهر مهربان است و به باطن

كجا بيند كسى واللَّه اعلم

مرا احمد شرار جان بيفزا

كه دل را مى كشد در بيشه غم

آسيمه سران را

ما خود زغمى اشك به هر ديده فشانيم

فرياد بلنديم چو فرياد زمانيم

آسيمه سران را رخ افروخته اى هست

تا باز كجا اين دلِ خونينه برانيم

بر قاف مرا رخصت پرواز ندادند

با دور فلك بال به پرواز گشاييم

اين مرغ سليمان چو رود در رهِ مقصود

از شهر سبا ديده بآفاق نشانيم

بر خاطر ما خاطره دوست نشسته

حيف است كه از خاطره ها دست فشانيم

زآن باده كه از روز ازل قسمت ما بود

مستيم و بمستى سرِ شوريده رهانيم

بيدار دلم بار دگر چهره نمايد

تا جلوه بر اين بارگهِ قدس بخوانيم

ما حسرت دريوزگى از كوى تو داريم

درياى سخايى تو و ما صيد گرانيم

احمد سخن يار بجان ها چو نشيند

با دست دعا بر درِ آن خانه بمانيم

غوغاى جهانيم

يك عمر نشستيم كه تا در خبر آييم

يك عمر دويديم كه آسيمه سر آييم

اينك چو بهاران سخن ديگرم آور

اى گل به تمناى تو ما خون جگر آييم

اى ناله به فرياد منِ سوخته پر رَس

بالى كه نداريم به پرواز در آييم

صهبا زدگانيم كه در مستىِ ايام

در ميكده مهر تو فريادگر آييم

تا كوى تو و كوثرت آسوده خيالم

بشكسته دلى دارم و با اين هنر آييم

همراز دل سوخته جان نيست بجز دل

با جام دگر از دلِ سوزان شرر آييم

برخيز و قدم بر سرِ خونينه دلان نِه

تا بارِ دگر از سرِ شوريده برآييم

غوغاى جهانيم و بآراى زمان ها

فرياد زنانيم كه اندر سمر آييم

احمد نظر دوست به هر مايه ستاند

سهل است كه از دور فلك مختصر آييم

بشتابيد

بشتابيد كه تا بر سر پيمانه رويم

بشتابيد كه مستانه مستانه رويم

باده آريد اگر دلشدگان را خبر است

كه جدا گشته ز دل بر درِ جانانه رويم

گرم اين آتش سوزان برود از دل ما

با دو صد سوخته پر از پى پروانه رويم

فرصتى فصل بهار است كه بى گل برسد

همتى تا مگر از ديده فتانه رويم

گفتگوها همه در قول و غزل در سردى است

اين سخن گفتم و شوريده و ديوانه رويم

نگذاريد كه زاغان سيه روى پليد

پرده بر چهره در آيند كه زين خانه رويم

ما در اين غفلت و صد دام بگسترده عدو

دانه در جلوه كنون كى ز پى دانه رويم

چيست مقصود اگر راه خدا را نروى

بر سر موج بلا بى غم و دردانه رويم

چشم احمد به نگاهى خبرى داده كنون

واى اگر در

خم هر كوچه غريبانه رويم

با اشك

با اشك حريم لاله را مى شوييم

اينجا و بهر كجا بجا مى شوييم

ديديم و نهفته دل به غمخوارى رفت

پنهان و نهان و بر ملا مى شوييم

با نكته اى از نگاه شيدايى ها

هر روز و زمان جدا جدا مى شوييم

فرياد دلِ شكسته مى جويم و باز

همراز ولى ز سر بپا مى شوييم

مى بويم و اين كرانه هاى غم را

مى گويم و بى حرف و ندا مى شوييم

اشكم به شفق عنايتى دارد و من

دامان دلم شفق نما مى شوييم

هنگامه ز آبروى ديرينه ماست

پيغام صبا ز ماجرا مى شوييم

ايدل مددى كه حال ما اين گونه است

در هر غزلى بهانه را مى شوييم

احمد غم هر روزه ما را ديده است

زين اشك غرورِ واژه ها مى شوييم

قدم اَر رنجه كنى

از شب و دورىِ غم هاى زمان مى گريم

همه جا بى تو ز جانانه ز جان مى گريم

دعوى مصلحتم با تو حرام است حرام

تا نگويى كه به تدبير جهان مى گريم

عافيت جويى ما قصه ديرينه بود

نه مجالم ز تمناى تو زان مى گريم

لب خندان و دل خونشده كارى عبث است

من در اين مرحله از دور زمان مى گريم

قدم اَر رنجه كنى بر سر اين غمزده جان

تا ببينى بدل از باد خزان مى گريم

روز تاريك مرا جلوه اى، اى پرتو حق

كه بدين ظلمتم از خرد و كلان مى گريم

شفق از ديده خونبار برنگى دگر است

چو من آشفته و بگرفته زبان مى گريم

ناله فرياد گر حادثه ها در غم ما

نىِ محزون به دم آورده نهان مى گريم

خجلم گر نكند احمد از اين در چو روم

ز جدايى همه جا مويه كنان مى گريم

به عمق مهلكه

خطاب جان كندم دل كه شعله انگيزيم

بجام هاى امل شور و شوق ها ريزيم

گذار خويش به هر گوشه و كنار بريم

بشاخه هاى زمان از شعور آويزيم

بهار دلكش ايام را به خود گيريم

بآبرو بگشاييم و زان ميان خيزيم

نداى دل شدگان را بگوش جان شنويم

به نابكارى شيطانِ نفس بستيزيم

به عمق مهلكه بى خوف و بيم بشتابيم

جهان ز مهر به شهد زمانه آميزيم

نگاه خويش به غوغاى در بهار آريم

كه مدعى به گمان ناورد كه پاييزيم

فنا كنيم بدى را بدين دعا احمد

زمان به مهر برآريم و جلوه انگيزيم

پندار به رفتار

هان با سخن عشق جهان را بشناسيم

زين حال و هوا رسم كسان را بشناسيم

در قالب دل جز سخن مهر نگوييم

شور است اگر باب بيان را بشناسيم

در خلوت خود باور جان را بنشانيم

آوازه بلند است چو جان را بشناسيم

هر سو كه نظر رفت نگاهى به تمناست

در جلوه آن ماه مَهان را بشناسيم

با باد سحر بوى سحر مى رسد اينجا

سوداى بزرگى است گر آن را بشناسيم

روزت بسلامت كه سلامى بتوام بود

خوش باد زبانت چو زبان را بشناسيم

هر گوشه اين ميكده بس جام تهى هست

در سخت زمان ها كه زمان را بشناسيم

پندار به رفتار چو گنجد عجبى نيست

آنجا كه خطاهاى گمان را بشناسيم

احمد نگرفته است رهى جز رهِ جانان

شوق است گر اين اشك روان را بشناسيم

فرهاد دلان

چون غم از كوهِ جهانست بفرهاد دلان

زان بلب مى شكند ناله فرياد دلان

كى گرفتيم خيال از سر سوداى عبث

غم بما مى زند اين طعنه بيداد دلان

خويش از زاويه خانه خوبان نكشم

خاك آن كوى برد ذلّت شدّاد دلان

رنگ و بويى اگر از كوى وفايم برسد

مى شناسم شرف شوكت آزاد دلان

پرده دار غم ما مهلت ديگر چو دهد

غم به غمخانه رسد از برِ نا شاد دلان

صيدِ در بند چرا ياد گلستان نكند

گر سرِ رشته گسسته ست ز صياد دلان

پير آن ميكده ام گفت تو احمد برهان

دل جدا از گنه هر شب افساد دلان

غم بسوزاند

غم بسوزاند گلستان جهان

در خزان گيرد بهاران جهان

چهره زرد و دل افسرده اى

شد ز غم اين هر دو مهمان جهان

بانگ شادى ها ز غم غمگين شود

مى دهد بر باد پيمان جهان

تا مرا آخر غمم بگزيده است

مى كشم خود را به پايان جهان

خوشه هاى مهر چون گيرد زوال

مى شود هر دل پشيمان جهان

بر لب بام است ما را آفتاب

تا به غمگينى رسد جان جهان

لعل در بى رنگى آرد روز تار

زان نماند لعل در كان جهان

بر ستيغ كوه عشق و آرزو

مهلتى آمد ز ايمان جهان

احمد از خود سوختن بر شمع او

غم بسوزاند شتابان جهان

دمى با محرمى

دمى با محرمى داد سخن از دل توان گفتن

سخن هاى دل خود را شبى با همزبان گفتن

سرودى بر لب آمد تا صفا از دوست برگيريم

بگُل رويى بچشم دل نواى بوستان گفتن

ره پيدا و پنهان را گذارى كى كند جز عشق

محبّت را بسر تا پاى شوق از دوستان گفتن

مرا در خلوت آن دلستان جامى ز مهرم ده

كه مستى را توان ديدن ز مستى ها چنان گفتن

هزاران نكته با جان است تا در آن نواى دل

ندايى را بدين شور آفرينى مهربان گفتن

بزن اى ديده آبى بر ندامت هاى ما اينجا

كه شرح اين پشيمانى ز دل ها بى بيان گفتن

وفا را من ز كوى عشق با جان ها خريدارم

به آتش مى زنم جان را كه با ما از گمان گفتن

خطا در كسوت درد آشناى ما نمى گنجد

زمين را مى توان بگرفتن و شرح از زمان گفتن

به احمد رسم اين شيدايى از جان ها بياموزيد

كه دل مى جويد اينجا تا كلامى جاودان گفتن

به نگاه آشنايى

به نگاه آشنايى نظرى به سوى ما كن

دلِ دردمند ما را صنما بدان دوا كن

تو گلى بگلستانى تو بهار عاشقانى

بوفا چو من نشستم تو هم آخرم وفا كن

شررت بجان خريدم كه ترانه نويدم

رسد از تو بر دل ما به شراره ام رها كن

عجبا چو مه بتابد دلِ مهربان شتابد

تو بجلوه هاى ماهى رخ خود بجلوه واكن

چو مرا نشانِ مهرى به جهان تو خوب چهرى

گلِ گلستانِ مايى نظرى به سوى ما كن

مگر آشنا بيايد كه دلم غزل سرايد

به ترانه صفايم گل من تو هم صفا كن

نگشوده باب ديگر چو باحمد آشنايى

دلِ آشناى مهرم خبرم ز

آشنا كن

قامت آراسته

خيز و آن شور دگر باره مرا بر پا كن

ديده از شوق بدين اشك روان دريا كن

خم بابرو مزن اى غنچه لب مَه رخسار

قامت آراسته در مستى ما غوغا كن

كمر همتم اَر بسته در اين خوف و خطر

شهر عشق است مرا در همه جا رسوا كن

گرت آسوده خيالم به تمناى تو من

بدل آسودگيم از سر و جان شيدا كن

همرهان را گذرى بر سر كوى تو بود

نظرى سوى دل آزرده بما تنها كن

تا بدامان تو اين دست ندامت برسد

دست ما گير و بشيدا دليم بر پا كن

احمد از يار نشان دارد و مى گردد باز

خوش حديثى بزبان مى رودم افشا كن

سوداى عبث

از عشق سخن گوى به تفسير دلِ من

شوريده سخن گوى نه تدبير دلِ من

بس باديه درد بريدم، كه نشد راست

كارم كه زمانم زده تحقير دلِ من

بى شبهه خطا بود كه در مرحله درد

اشكى بفشان زين همه تقصير دلِ من

افسوس كه آواى جهانگير رحيل است

كارى نكند حيله و تزوير دلِ من

آشفته نشد كار مگر از سخن هرز

آنجا كه زبان بود فراگير دلِ من

بگذار بشوييم به اشكى گنه خويش

تا جان برهد از غل و زنجير دلِ من

پيدا نشد آن كس كه علاجى كند اين درد

خود مى شكند دل، كه شده دير دلِ من

سوداى عبث بار زمين است و زمان است

آسوده كجاييم ز تقدير دلِ من

احمد سخنى گفت كه تفسير ندارد

عشق است و كلامش همه تفسير دلِ من

مشكل من

ديده خون ريزد و فرياد بر آرد دلِ من

درد بر درد گذارد غم اين مشكل من

مشكل من غم ديرينه من هست چنين

جان جدا مى رود از غصه بى حاصل من

آنكه در دايره حالت شور است و وصال

چون تواند كه نشانى دهد از مقبل من

باور از جان ز شرار دل خونين برسد

تا سراسيمه نگردد سخنِ قابل من

راه آن قافله پيدا و نهان در خبر است

كه به فرياد كشد سابقه كامل من

من نگويم كه گرفتار ننالد به يقين

چون بفرياد رسى مى رسد آب و گل من

مدعى گفت كه احمد سخن زبده بگو

من چه گويم كه ننالد همه جا اين دل من

تربت يارانِ غريب

بر سر تربت ياران غريب آمده ام من

از اوج و فرازم به نشيب آمده ام من

ما را به مصيبت غم ديرينه بجان است

اينم عجب آمد كه عجيب آمده ام من

چونم به نهايت غم بى ياورى افزود

بر درگه آن يار مجيب آمده ام من

بگذار خزان آيد و افسرده كند جان

كاندر چمن بخت شكيب آمده ام من

گر كوْن، مرا قسمت بى قسمتيم داد

آن گونه كه بى سهم و نصيب آمده ام من

گفتيم و نهانى همه اسرار درون را

بر چهره آفاق مهيب آمده ام من

در دوستيم بارقه چشم جهانم

سر باخته از مهر حبيب آمده ام من

اشكى چه فشانم به تو اى خاك غم انگيز

كز داغ عزيزان به لهيب آمده ام من

يك عمر به بيداريم احمد خبر آورد

بر تربت ياران چه غريب آمده ام من

به سروِ قامت او

بگرد شمع وجودش ترانه خوانم من

سخن دراز شود ورنه صد بيانم من

به سرو قامت او دل هميشه پابند است

بدردِ دوريَش آهنگ هر فغانم من

كجا روم چه كنم غم نشانه دردم

بسوز خويش چنانم كه در گمانم من

سرودِ بر لب ما عشق ما بُود هرجا

غرور آمده بر جانم و بجانم من

به هر كه مى نگرم دامنش عيان گيرد

كمال معرفتش را بر آستانم من

زبان به غايت تقدير شوق تحرير است

زلال آمده در كام دل بدانم من

به هر نگاه به عالم شعور مى پاشد

درين ميانه منم من كه خود نهانم من

بيا كه بارگه عشق و آبرو با توست

بيا كه خادم درگاه تو عيانم من

چنين ز خاطره احمد بخويش مى نازد

جبين بخاك بسايم، به الامانم من

سرفرازم كن

ساختم در سوختن يك عمر با آهِ تو من

از دل آگاهى شدم چو سايه همراه تو من

چشم را در انزوا از خوب و بد پوشيده ام

زان سحر ديدم ز يمن چهارده ماهِ تو من

سرفرازم كن قدم در كلبه درويش نه

تا بجان گيرم صفا را با دل آگاهِ تو من

چرخ را در بى نيازى نكته آموزم بلب

در بيان هرگز نگويم دردِ جان كاه تو من

بسته بند بلا با ناله شب را طى كند

اى دل شيدا چه گويم بر غم چاه تو من

آتشم اندر حريم عشق ها تا شعله زد

خود در افكندم در اين آتش بدلخواه تو من

دردِ احمد دردِ خود را سوختن بى آشناست

آشنايى را مگر بينم به خرگاه تو من

سراب محض

مرا ز خويش مران اى گل جوانى من

كه دل قرار نگيرد به در فشانى من

شكوه و جلوه صد ماه آيدم بر جان

گَرم بهار درآيد به زندگانى من

بدين اميد بفرداى خويش مى نالم

كه نور عشق نتابد ز آسمانى من

سراب محض بكردار در خيالم شد

ز خود خيال نمى جويدم نهانى من

به سر گرانيم ايام انتظارم گشت

صدا بگوش نيايد ز كاروانى من

محاق بدرِ تو جانم به غم فرو برده است

نشان خويش كجا گيرم اى نشانى من

گر از خرابه دنيا بكوى دوست روم

به شكوه لب كه گشايد به بى زبانى من

چرا به كسوت ما رنگ تيره غم زد

غرور آمده بر دل ز شادمانى من

نه احمدم غم ديرينه مى برد از ياد

چو انتظار ندارد ز سخت جانى من

ناز خوبان

ديدى آخر كه گل از باغ سر آورده برون

اندرين حال و هوا بس ثمر آورده برون

مرغ كم حوصله بر شاخ صبورى نرود

شاخه لرزيد چو او بال و پر آورده برون

ناز خوبان به نياز دل درويشان است

خاصه آن عشوه كه از خود بدر آورده برون

لعلى از كان مروت بدر آور ما را

تا بدانند دلم اين گهر آورده برون

خار در باديه آزار چه كس مى جويد

كه به آزار چنين نيشتر آورده برون

بدل آهنگ جدايى مزن از كار جهان

او به تدبير ترا مختصر آورده برون

ما نشان از همه خوبان به گمان مى گيريم

كه زمان خوب تر از خوب تر آورده برون

حاصل زحمت يك عمر به ديدار تو شد

آخر اين ديده به چندين خطر آورده برون

شرم دارم كه باحمد نظر از لطف كنى

مهربانا بتو ما را نظر

آورده برون

دست بر دست زنم

من كه در بحر غمم بى مى و پيمانه كنون

مى كشم بار دو صد زحمت ديوانه كنون

كوس بدناميم از دور فلك بگذشته است

طعنه بر من مزن اى عاقل و فرزانه كنون

صحبت از خاطره هاى دل ما كمتر كن

آتشى بود كه بگرفته به پرواز كنون

چمن و باغ و رياحين همه غمگين باشند

بى تو ما را نبود جز دل بيگانه كنون

دست بر دست زنم حسرت دل افزون است

اى كه گفتى مرو از شهر غريبانه كنون

آرزوها همه در كسوت خواب آمده اند

هرچه بر ديده عيان است چو افسانه كنون

ره پيداى سلامت چه بهايى دارد

چو غمى آمده در ساحت كاشانه كنون

ايدل آشفتگى از خاطر ما چون گذرد

موى آشفته بگيرد ره هر شانه كنون

باز احمد سخن از دورى جانان گويد

با زبانى كه عيان است به شكرانه كنون

بر حريم سرِ كويش

مژده باد صبا بر گل و گلزار ببين

گل شكوفا شد و لبخند لب يار ببين

روز فرخنده و پيروز مبارك بادا

به چمنزار جهان لاله بى خار ببين

بر حريم سر كويش دل ما چون برسد

غم به غمخوار سپارم دل و دلدار ببين

تا در اين مصلحتم بى تو به شيدايى ها

مستى از سر چو رود خانه خمّار ببين

نام ما را تو به نام دگران نقش نزن

راز بد ناميم از نرگس بيمار ببين

اى كه در باديه تشنه جان مى گذرى

عطش كام من از ديده خونبار ببين

دادم از دل بستان گر تو به داد آمده اى

كه در اين معنى ام آورده پندار ببين

چشم گريان و غم مانده به جانم اسفا

كار سازى نكند بخت نگونسار ببين

احمد از آتش بيداد كسان ميسوزد

همه جا جلوه گرم

شعله اين نار ببين

خاك زرخيز شد

اى دل امروز منال و رخ دلدار به بين

رمز اين پرده ز برداشته اسرار به بين

تا بهاران رسد از راه بآواى حزين

نغمه ها دارم و اندر سخنم يار به بين

گل به گلزار به رقص آمده در شادى ها

دل خونين به غم دورى دلدار به بين

هر كه اين جام ز كف داد بمستى نرسيد

مست اين ميكده را بى غم و هشيار به بين

خاك زر خيز شد و ديده نمناك سحر

اشك ريزان به سر سبزه و گلزار به بين

زنده شد مرده ز عيساى بهاران همه جا

مردگان را رخ رنگينِ چو گلنار به بين

اين اشارت كه بهارت زند از عالم پير

يعنى اى خفته آشفته تو آثار به بين

اگر امروز به جايى روم از كوى تو من

بر دل نادم ما نيش دو صد خار به بين

سوى احمد نگران ديده تدبير نكن

چو بهاران رسد او بر در خمّار به بين

بعد از اين

بعد از اين گل مى دمد محشور تو

بى بهار سوسن منظور تو

بعد از اين در نغمه هاى شور دل

در نواى بى نواى دور تو

بعد از اين در انزوا خاموش لب

مى سرايم نغمه مهجور تو

بعد از اين در خاله مه مى كشم

هاله رخساره پر نور تو

بعد از اين اندر وفاى بى وفا

خانه مهرت شود معمور تو

بعد از اين بر حالت افسردگان

مى گشايم رايت منصور تو

بعد از اين دل را بسودا مى دهم

تا بشيدايى شوم در شور تو

بعد از اين در سرد رود زندگى

دل بگرمى مى نهم محرور تو

بعد از اين احمد غزل خوان مى رود

تا ببيند چهره مسرور تو

آرام نيم

گفتم كه سخن كند دل از تو

تا حل شود اصلِ مشكل از تو

از ديده سرشك غم نبارد

دريا دل ما به ساحل از تو

باز آى كه آشنا نگردد

آن ديده كه بود غافل از تو

فرياد زمانه آتشم زد

ديوانه شدم نه عاقل از تو

من سوختم از جدايى دل

وين سوختنم به باطل از تو

تا طرفه حديث مى سرايم

فرض است زبان ناقل از تو

آرام نيم كه از تو در عشق

صد درد بجان و حاصل از تو

ما را بنواز تا نگريد

آن ديده كه نيست قابل از تو

احمد چو نگاه داغ داران

در خون تپد او مقابل از تو

به شهر آشنايان

دلى آتش فشان خواهم من از تو

بدل دردى نهان خواهم من از تو

به حيرانى به كوه و دشت و دريا

ز گلزاران نشان خواهم من از تو

بدين ماتم سرا تنهاى تنها

زبانى در بيان خواهم من از تو

به گلزاران گلى گم كرده ام من

رخ او را عيان خواهم من از تو

به شهر آشنايان آشنايم

كه جانان را بجان خواهم من از تو

بديده سيل اشكم بى امان است

در اين سودا امان خواهم من از تو

شب تاريك و موج و بيمِ طوفان

ز دريا بر كران خواهم من از تو

به پاييزم ترا ديدن بهار است

بهارى در خزان خواهم من از تو

چو احمد مى گشايد باب دل را

ندايى در جهان خواهم من از تو

تا دل آرام بگيرد

تا دل آرام بگيرد سخن از يار بگو

اندرين مرحله از جلوه رخسار بگو

شبِ تاريك مرا برده به طوفان بلا

اى دل مانده بره از رخ دلدار بگو

بت و بتخانه رها كن چو پيامت برسد

دل برسواييم آورده ز ستّار بگو

مستى باده مهرت گل شادى شكفد

اى پيام آور ما از خم و خمّار بگو

خواب راحت ز تو بگذاشتم اندر غم دل

با من از چشم نه در خواب نه بيدار بگو

غصه بر جان من از آتش هجران گذرد

داستانى به نگه زان همه اسرار بگو

ما سر اندر ره پر شور تو خود باخته ايم

ره دراز است اگر از غم و غمخوار بگو

ديده بر شاخه اميد جهانگير تو شد

باورم هست بدين ديده خونبار بگو

صبر احمد همه جا با گل عشق تو بود

جان ما غمزده، از مرحمت يار بگو

خريدار منم

چون بهاران همه خرم دلِ تو

نكشم بار گنه غافل تو

تو بهارى تو گلستان منى

نبود جز غم ما حاصل تو

چو گشايم سخنِ عقده دل

ننهم از سخنى مشگلِ تو

غمم اين است و ز غم ناله كنان

بِبَرِ موج دل از ساحل تو

نه گلى بويم و نى گل بدنى

كه خريدار منم بر گلِ تو

بجدايى چو روى با دل ما

دلِ ما تازه شود عاقل تو

ز تو احمد بكجا ناله كند

كه جهانى است چنين مايل تو

در نمِ اشكم

پر گشايم باز هم بر سوى تو

تا ببينم قامت دلجوى تو

بسته در دام بلا خوشتر بود

خاصه آنگه، بند دل از موى تو

ديده در اشكى كه ريزد بى غش است

جان بمستى مى دهد هم خوى تو

بوى مشكم در بهاران مى رسد

كان دل انگيز است و دارد بوى تو

در نَمِ اشكم چو مى بينم ترا

جان بى مقدار آيد سوى تو

فارغان اين جهان آسوده دل

در شكار عشق ها آهوى تو

جان بمعنى تير مژگان مى خَرَد

نكته ها گيرد كمان ابروى تو

اندرين ميدان حريف آشنا

خود فدا سازد به چوگان گوى تو

نام احمد را ز مشتاقان بگير

كى گريزد جز به سوى كوى تو

همه جا مى نگرم

قصه از زلف تو گفتم كه نگويم تو بگو

ديگر اين ره بغم خويش نپويم تو بپو

همه جا مى نگرم تا به نشانى برسم

سر اين رشته دراز است بجويم تو بجو

بر گل عارض مهتاب رخت مانده نگه

گوهر اشك از اين چهره نشويم تو بشو

بدل سنگ زمان ناله ما را چه اثر

دل حسرت زده از غصه نمويم، تو بمو

شبِ مهجورى ما را نكند هم نفسى

آنكه گفتم ز غمش هيچ نگويم تو بگو

باورم نيست كه مستانه ببينم رخ تو

كه در اين مستيم آورده سبويم تو سبو

احمد از مشغله عشق نمى گريد زار

كه بجز موى تو من هيچ نبويم تو ببو

سمن خاطره ها

افق ديده ما تنگ شده

آرزوها همه بى رنگ شده

نقش فرزانگى از ماتم ها

بر جبين يكسره آژنگ شده

دوستى ها همه در كسوت غم

رنگ در زردى، نا رنگ شده

چشم ها مى نگرد بى حالت

حيرت انگيز زمان منگ شده

سخن خاطره ها در سردى

عارى از دانش و فرهنگ شده

آخرين قصه مستوره جان

سرد و خاموش بآهنگ شده

از زبان گرمى ديرين رفته

رهِ هموار دلى سنگ شده

كار و كردار زمان بيهوده است

پاى رفتار كسان لنگ شده

احمد آسوده دلى گم گشته

وسعت ديده دل تنگ شده

باد پاييز زمان

من كيم بر سر كويى به ندا آمده اى

دست حسرت بسر از خويش جدا آمده اى

مى گزم من به ندامت بسرانگشت زمان

كه نپرسيده، مرا هان ز كجا آمده اى

مرد ره مى طلبم تا بروم همره دل

كس ندانست از اين ره كه چرا آمده اى

تا زِ پرگار محبّت قدمى بيرون شد

دل آشفته مرا گو به فنا آمده اى

گر به كاشانه مرغان چمن صياد است

بال و پر سوختگان را به نوا آمده اى

من در اين خانه بسى گمشدگان مى جويم

سر شوريده مگر زين به خطا آمده اى

باد پاييز زمان گر بوزد بر دل و جان

با كه گويم كه در اين باغ روا آمده اى

خون ما مى خورد اين فتنه فتانه چنين

باز هم ناله زند خوش كه بجا آمده اى

احمد اَر جان بكف اندر ره جانانه رود

نكند جز سخن از عشق فدا آمده اى

پنهان ز من

چندى است كه از دل غم ما را نگشايى

گر عقده گشايى، غمى از ما نگشايى

تا دايره قسمت ما در دَوران است

راهى به نهانخانه دنيا نگشايى

سر در كف دست است و بدين حسرت و آهم

در ناله حسرت گل ما وا نگشايى

در ديده مشتاق ز غم نامه پندار

ما را ز غم از عالم بالا نگشايى

پنهان ز من اين راز نهان از تو دريغا

پيمان ز تو اينست كه پيدا نگشايى

ما را هنر از زاويه چشم حسودان

در ديده چنين است كه اصلاً نگشايى

تا باد خزانم رسد از كوى بهاران

هيهات كه جان را به تمنا نگشايى

تا باز كجا مى رود از خانه دلدار

در كعبه ره آورد چليپا نگشايى

پيغام چو زو مى رسدم اى دل خونين

لب دوخته

مى دار، كه لب تا نگشايى

بتخانه خرابم بكن اَر طالب يارى

باب دگر از قصه بيجا نگشايى

در جان تو احمد گل توحيد نشاند

گر راز دل خون شده الا نگشايى

به سنگ سرد

كجا جويم گل از گلزار هستى

كه مى سوزد گل بى خار هستى

به آهى كز نهاد جان بر آيد

بسردى ها رساند نار هستى

ندارد جلوه اى رخسار زردم

به چشم نرگس بيمار هستى

شب ظلمت مرا در خاطر آرد

گل پژمرده خونبار هستى

به شوقى كاو بجانم مى تراود

شرارم مى زند دلدار هستى

مرا در پرده رمز عشق خواند

ز غمگين شاهدم غمخوار هستى

شتابان مى كشد ما را بدين ره

كمند مهر بى آزار هستى

به سنگ سرد و شيرين گفتن دل

چو فرهادم برد كهسار هستى

به احمد نكته آموزد زبانى

كه مى گيرد جهان در كار هستى

سر به پايت مى گذارم

آمدى بر ما سرافراز آمدى

همدم و همراز و دمساز آمدى

سر به پايت مى گذارم روز و شب

بر حريم عشق ما ناز آمدى

بال و پروازم گل مهر تو شد

اى تو پروازم به پرواز آمدى

غصه از همراهيم افسانه اى

با دل تنگم به انباز آمدى

دامن بختم نمى گيرد كسى

جان بانجام است و آغاز آمدى

نكته ها پرداختم از شوق دل

اشتياقم قصه پرداز آمدى

زنده مى دارد گل ذوقم كنون

اى دمِ عيسى به اعجاز آمدى

نغمه غم مى سرودم همچنان

تا گل شادم بآواز آمدى

خنده بر لب نقش احمد مى زند

كاى بهار زندگى باز آمدى

ز شعرى

تو كه دردى بدل چون ما ندارى

بشب هاى سيه پروا ندارى

مرا اين ناله از دل خيزد و تو

بدلدارى زبان اصلا ندارى

ز شعرى كاتش افروزد بدل ها

خروشى ضجه اى پيدا ندارى

نه آخر مى گدازى جان خوبان

بجز نيش زبان گرما ندارى

سرى پر شور مى خواهم بگفتن

تو اين شوريده سر جانا ندارى

خدا را آيت دلدادگان كو

نشانى از گل حمرا ندارى

الّا اى مدعى بى كسوت غم

بچشمان ژاله غم ها ندارى

نباشد مهلت از امروز و فردا

به امروزت غم از فردا ندارى

ز احمد شوق ديگر پر كشاند

وزان پرواز دل با ما ندارى

لعل نوشين تو

در بيان آورم آن راز كه در جان دارى

خوشه معرفتى دِه كه تو مهمان دارى

مى توان خانه تهى كرد ز نيك و بد دل

گر تو در خانه دل رشته ز جانان دارى

لعل نوشين تو تا چون شكرم حاصل هست

حيف باشد كه مرا جان پريشان دارى

سرم اَر در قدم يار و بخاك درِ اوست

خاك اين كوى سزد سرمه چشمان دارى

دل اگر ناله كند نيست فغان كز سرِ درد

كين فغان از دل ما نيست تو افغان دارى

ما نگويى سر انگشت زمان بر لب ماست

راز در جان و ز جانان خبر آن دارى

مدتى هست كه اين ديده بره مى نگرد

آه در سينه و جانم تو پشيمان دارى

عهد بستم كه از اين دام بلا گر برهم

خود بدان ره فكنم خاصه كه پيمان دارى

احمد آسوده نشد تا بدل آسودگيم

هرچه ديديم بدان مايه كه ايمان دارى

خبر از بى خبرى

نيست ما را خبرى جز خبر از بى خبرى

تا بود ز آتش سوزان تو بر جان اثرى

هيچگه ناله مرا در قفس سينه نبود

از تو آموخته ام ناله ز بى بال و پرى

شرط انصاف نباشد كه شَوَم از تو جدا

همرهى گر بكنى با تو كنم من گذرى

وه اگر خار و خس عشق نروبى ز وفا

وه اگر زين گهر ديده نريزند برى

سود و سرمايه ما جز سخن مهر نشد

سر سودايى ما را نبود زان شررى

بى تو اى قامت بگزيده گلزار جهان

خرّمى نيست چمن را به نسيم سحرى

لاله ها مى دمد امّا بطراوت نرسد

تا نهان گشته بآفاق فروغ قمرى

لحظه هايى كه به ميعادگهى ره سپرد

ياد بادا بسرانگشت زمان در هنرى

حرف احمد سخن

هر شب و هر روز من است

اى كه از خوبتران از همه كس خوب ترى

بى تاب تر از من

بى تاب تر از من تو در اينجا نشناسى

شيدا شده در مجمع شيدا نشناسى

بر شاخه پر بار شناسنده عرفان

پر مايه تر از مردم دانا نشناسى

خونابه بريزيد بهر دلشده از دل

ديرى است كه جز خانه ز اغوا نشناسى

ما را سخن گفته ز حقّ بين چه عذاب است

هيهات نهان گشته ز پيدا نشناسى

در وادى آسيمه سران دل شكنى نيست

اينجا دگر از مردم دنيا نشناسى

اى واى كجا مى رود اين قافله درد

از ره چو برون رفته تو او را نشناسى

بر گرد كه تا بار دگر مويه نماييم

آسوده تو ننشين كه تو ايما نشناسى

صد خار بجان رفت كه ما را تو نديدى

بر خرد و كلان ديده بينا نشناسى

احمد به تكاپوى جهان نيست محالى

اين راهِ خطر رفتن بى ما نشناسى

بانگ اين قافله

اى دل آخر تو مرا در بدر از خانه كنى

خود گرفتار بت فتنه فتانه كنى

بانگ اين قافله از غير تو من مى شنوم

كس نگويد كه چرا ناله غريبانه كنى

گفتگوى من و اين گمشده در وادى غم

تا بگوشت نرسد يكسره افسانه كنى

اى دل از رهگذر عارف و عامى بگذر

من بر آنم كه مرا يكسره بيگانه كنى

باده در جوشش اين گردش دور فلك است

مى اين ميكده را با كه به پيمانه كنى

به نگاهى نگران نرگس آسوده كند

عاقلان را بيكى جرعه تو ديوانه كنى

دست نامحرم از اين دامن عصمت بشكن

تا مرا خادم آن درگه فرزانه كنى

جان به جانان به دريغى نكنم تا كه فنا

مرغ بى بالم و در دامگهم دانه كنى

تا چو احمد نكشى يكسره خود را به بلا

من نگويم تو

فدا خويش به جانانه كنى

داستان زندگى

سر بهم آورده گل در گلستانِ زندگى

لب به نجوا وا كند از داستان زندگى

قصه ها دردا ز طوفان هاى وحشت زاى ما

بحر بى پايان عالم اَر كران زندگى

جان به جانان مى رسد در شكوِه گويى هاى دل

گر بگويد شكوِه ها از درد جان زندگى

شوق دل در پرتو خورشيد گرمى ها رود

كى نهان دارد به ما آتشفشان زندگى

غمگساران را غمى هرگز مبادا در جهان

در دل بى همدم غم كاروان زندگى

تير مژگان از كمان ابروى جانان مى رسد

وه چه تاريك است دل اندر گمان زندگى

موج ناكامى به كامم مى كشد زين درد جان

گر بگويم راز پنهان از دهان زندگى

با دل از آزردگى بس ناله ها شد در گلو

خاك را در ديده آرد اين خزان زندگى

احمد از شوريدگى بر شعر خونين دم زند

تا مگر از همرهان گيرد نشان زندگى

بغض ما را

مى سرايم نغمه ها را در غمى

مى گشايم چشم خونين در نمى

مى فشارد دل كه دست زندگى

مى گدازد ماتمم بر ماتمى

بغض ما را در گلو بشكسته، رفت

در دم آخر بلب آمد دمى

ديده گريان، جان ما و جان او

جان به جانان مى رساند محرمى

ساربان آهسته تر، كاين كاروان

مى برد صد بار غم بى همدمى

احمد از دل مى كشد دردى بجان

زخم دل را چون گدازد مرحمى

به پشيمانيَم

گَرم از دور و زمان بى تو بگويم سخنى

نرود بر لب من جز سخن دل شكنى

نظر از مرحمت خرمى جان و دل است

كه صفا بخش دل و لاله چندين چمنى

به پشيمانيم اَر دست دهد موى سيه

باورم باشد اگر سلسله بر هم نزنى

پيكم از كوى تو مى آيد و مى گويد باز

كه جهان مى شنود بوى گل پيرهنى

خوابم از ديده گريزان شود از كثرت غم

كه چرا روشنىِ ديده هر انجمنى

باد بوى تو اگر آوردم از دو جهان

همه جا مى شنوم رايحه ياسمنى

احمد از مرحله شكر تو بيرون نرود

كه در اين باغ مقيم است و در اين كار غنى

به جان مى جويمت

بجان مى جويمت از دل فزونى

نمى گويى مرا آخر كه چونى

سراب چشم ناپيدا چه بيند

غبار آلوده در موج زبونى

مرا اى گوهر درياى جان ها

صدف خالى و در دل ها كنونى

شتابان مى روم تا كوى جانان

خرامان مى كشد در خاك و خونى

ز بار عشق تو از سنگ خارا

بجان دارم چو كوه بيستونى

گل ماتم به دشت نااميدى

كجا داند كه از طاقت برونى

دل احمد ز مهرت مايه گيرد

كه ديو نفس ما دارد فسونى

شرط و عهد است

دارم اميد كه بر غم زده غمخوار شوى

به نگاهى كه كنى جلوه اى از يار شوى

كسوت سرخ و سفيد باعث دلگرمى ماست

چون بدلدارى ما يكشبه دلدار شوى

شرط و عهد است كه مستانه به اوهام زنم

كه در اين مرثيه آسوده به انكار شوى

نازنينا سخن ناب سخن دان داند

تا بهر ميكده پيمانه خمّار شوى

مست يك جام به فتواى دل آسوده بود

شرط عقل است چو با نرگس بيمار شوى

مدعى بار دو صد منتم آورده بدوش

ره دراز است چه آلوده اين بار شوى

كس متاع هوس از خويش خريدار نشد

ز چه رو غافل و شوريده به بازار شوى

باب ديگر بگشا بر دل ديوانه ما

ورنه بيهوده سراسيمه اين كار شوى

عمق درياى زمان وه بگشوده است دهان

دل احمد تو كجا محرم اسرار شوى

بگذر و بگذار

صيد بخون گشته كنون آمده در دامگهى

ناله كند مويه زند از نگهى بر نگهى

بگذر و بگذار مرا در شكن موى سيه

شب شد و بر شب چه زنى طره موى سيهى

راهِ خدا جويى دل در خم ايام بما

جلوه كند تا ببرم فيض مهِ چهاردهى

باز كنم راهِ دگر تا بكشم خود به سمر

شاهد افسانه دل بى گنهى از گنهى

خام بدم پخته شدم با دل آشفته شدم

همهمه خرد و كلان در شرر مرد رهى

مركب اين مهر مرا مى برد آسوده بره

دل بتو من نهاده ام دل بنهى يا ننهى

گر بخطر مرا نهى دل شكنى خانه كنى

با دل احمد سخنم برده بقلب سپهى

ديده شوق

شرمسارى كشم از بيم نگاهى گاهى

كز نگه مى رود آهنگ گناهى گاهى

در پناهى روم آنجا كه پناهِ دلِ ماست

غافلم گر نكشم دل به پناهى گاهى

خاكِ راهت شوم و نيست متاع دگرم

چه شود گر گذرى بر سر راهى گاهى

اى تو مهتاب من اندر شب ظلمانى درد

جلوه اى تا رودم بخت سياهى گاهى

نشتابيم مگر بر سر كوى تو بجان

جان بمشتاقى ما داده گواهى گاهى

ديده شوق برخسار مهى مى نگرد

تا مگر جلوه كند در رخِ ماهى گاهى

ساربانا خبر از گمشدن يوسف ده

تا بجويند ز افتاده بچاهى گاهى

دست ما گير كه افتاده اين دشت جنون

تيغ ها آخته بر قلب سپاهى گاهى

آه در سينه احمد شرر ديرين است

«خانمانسوز بود آتش آهى گاهى»

درد آشنا

دلِ بى وفا تا كجا بى وفايى

بدرد آشنا تا كجا آشنايى

نه خونين دلم را بمهرى نوازى

نه آخر نوا گيرى از هم نوايى

چه سازم چه گويم بجانم نشسته

شبِ ظلمت روزگار جدايى

سرودم بلب مانده از حسرتِ دل

بخاموشى از جان سرود نهايى

دلم آتش از درد هجران گرفته

لبم در عطش هاى آن دلربايى

نسيمى كه آهنگ كوى تو دارد

دلم را كشد سوى اين پارسايى

شفق در غروب غمِ آرزوها

بما مى زند داغ هر بى وفايى

زمستان عشق است و من دستِ سردم

كه در سينه پنهان كنم دل گشايى

باحمد نهال غرورى تو بنشان

كه تا گل دمد در شكوهِ رهايى

اى وفا

اى وفا با ما جدايى كرده اى

ره بسوى بى وفايى كرده اى

اى وفا بس درد دل ها پيش ماست

با دلم دير آشنايى كرده اى

سرد، ايام است و ما عريان تريم

سوز در جان، ره گشايى كرده اى

اى وفا آن روزها يادش بخير

روزها را بى هوايى كرده اى

اى وفا خاك در ميخانه را

وقف كبر و خودستايى كرده اى

ما در اين سودا به غم آلوده ايم

نغمه ها را غم سرايى كرده اى

اى عزيز روزگاران پيش ما

دردها را بى دوايى كرده اى

اى وفا اى آبروى عاشقان

عشق ها را انزوايى كرده اى

اى وفا احمد نمى گويد چه كن

در ندامت دست خايى كرده اى

گلِ خونينه

بخوابم ديده بگشودم نبودى

غمت را بر غم افزودم نبودى

شهاب ديده خونبار ما را

گل خونينه بنمودم نبودى

بشوق حسرت اميد و بيمم

دلِ آزرده آسودم نبودى

به آتش هاى دردم در نيازى

شرار شعله در دودم نبودى

در اين سودا به عشقى آسمانى

غم جانم گل سودم نبودى

نهالى در بهار زندگانى

ز غم پژمرد و فرسودم نبودى

لب نگشوده احمد ناله دارد

بخوابم ديده بگشودم نبودى

به خون غلتيده

دلم تنگ و سرى شوريده دارى

نهال شوق ما ببريده دارى

بلب هرگز مكن بر دل شكايت

كه جاى پاى خود بر ديده دارى

بهارا صحبت از باغ و چمن شد

گلى در باغ جان بگزيده دارى

بدامن مى گذارم چهره بر خون

چه از غم ها دلى رنجيده دارى

زمين از درد مى نالد كه بى شك

محبّت را اگر برچيده دارى

نهان از خويش مى گيرم جهان را

چو ماتم را ز ما دزديده دارى

ره فردا ره امروز ما شد

دلى گريان لبى خنديده دارى

بچشم آشنا بر ما نظر كن

كه در كويت، به خون غلتيده دارى

كرامت كن كه احمد دردمند است

چه جان را بى سبب غمديده دارى

بى ناله ما

در خانه دل مرده دلان را ننشانى

بى ناله ما اشك روان را ننشانى

هر گوشه اين ميكده با ساغر و ساقى است

هشدار كه اين آتش جان را ننشانى

دلدار به غمخوارى ما نكته نگيرى

بيگانه بى درد و فغان را ننشانى

از روز ازل عهد بر اين مرحله بستيم

جز سوخته عشق نهان را ننشانى

در نشئه اين مِى كه به ما ساقى دل داد

خونابه بى درد كشان را ننشانى

آنجا كه به تقدير دل آسوده نشينى

آزرده ز دل نيش زبان را ننشانى

بر قامت هر سرو نگاهم به تمناست

بر شوكتشان خطِ نشان را ننشانى

در هجرت مرغان چمن همهمه اى نيست

فرياد دل ماست تو آن را ننشانى

احمد نظر لطفِ ترا بر دلِ خونين

مى داند و زين را ز عيان را ننشانى

ايام خراب

اى دل تو بدين ديرِ خرابم نه نشانى

در چين سر موج سرايم نه نشانى

ما را بخموشى بدر ميكده خوشتر

زنهار كه در شورش و تابم نه نشانى

جز صحبت دلدار سخن ها همه پوچ است

بيهوده به هر در به عتابم نه نشانى

يك عمر به غواصى دردانه نشستيم

ديگر به طمع در زر نابم نه نشانى

اى دل بسرانجام جهان در دم آخر

ما را به سرانگشت خطابم نه نشانى

اى دل غم ما را تو به غمخوار بگو تا

جان سوخته در آتش و آبم نه نشانى

فرياد زمان سوز مرا چون نشنيدى

كاخر به سرا پاى شتابم نه نشانى

ما را شب تاريك جدايى سحر آيد

اى ديده خونبار به خوابم نه نشانى

احمد ز غم خود ثمر از حادثه بگرفت

در مستى ايامِ خرابم نه نشانى

تو آهِ حسرتم

تو آهِ حسرتم از جلوه هاى سركش بين

تب غرور من از انتهاى آتش بين

به بال خسته ام آهنگ انزوا بنگر

مرا ز خاطر افسرده و مشوش بين

بهر كجاى دلم در روايت مهر است

كلام خام ندارم لبم تو خامش بين

دلم ز وحشت ايام هجرها خون است

بلاى آمده بر جان عجيب مدهش بين

بجام باده مرا التهاب دل بنشان

چو مهربان تو دارم غرور كاهش بين

مگر به سايه آرامش تو بنشينم

وگرنه حاصل ما در قياس سوزش بين

بصبر خويش رسيدم ز شش طرف احمد

دلم بحالت غم در كنار هر شش بين

من و ما را تو بسوزان

من و ما را تو بسوزان كه بجانان برسى

خويش بگذار كه بر ساحت آن جان برسى

لب لعلى كه نشد بوسه گه اهل خرد

دل ديوانه كجا يك شبه بر آن برسى

همرهى كن كه به دلدار پيامى دهمت

دارم اميد بدين مرحله آسان برسى

شوق ديدار چنان آتش سوزانم زد

كه به خاكسترم اى غمزده حيران برسى

ناله ها دارم و صد شكوه بلب تا برسم

اى دل خون شده هيهات به جانان برسى

گفتم آوارگى خويش فراموش كنم

غمزه بر من زد و گفتا نه به سامان برسى

بر در ميكده هشيار بهايى نبرد

مستى آور كه سرآسيمه بدين سان برسى

بال بگشاى تو از صدق به پرواز زمان

كه به يك لحظه خراميده به كيوان برسى

عهد و پيمان خود از ياد مبر بر احمد

كه به جانان چو رسى بر سر ايمان برسى

ليلة القدر منى

بر لب آوردم اگر قصه بى بال و پرى

شوقم اين بود كه بر چهره زردم نگرى

اوّل و آخرم از عشق سخن مى گويم

تا بدانند كه بر جان بودم زان شررى

ليلة القدر منى دست دعايم همه شب

سوى معبود بلند است و ندارم خبرى

بخت را لايق چندين هنرم نيست مگر

كه رهايم كند از قالب اين در بدرى

منم آن سايه كه از پرتوت آيم بوجود

نيستم گر نكنى جلوه بعمق نظرى

آستين بر رخم آور كه خجل گشته منم

شرم بادم كه درين غم نبود چشم ترى

گر به غواصى معنى روم از بحر وجود

گهرى نيست مرا غير تو روشن گهرى

عشق در دامنم آويخت كه از دل بر گو

دل بديدار تو خنديد كه لطف سحرى

اشك شوق است گر از

ديده احمد گذرد

هر طرف مى نگرم جلوه گرا در گذرى

ز بخت شوم

بشب مى نالم از درد جدايى

كه در روز از غمت گردم رهايى

مرا شمع رخ و عشق تو سوزد

نه آن پروانه ام از بى وفايى

شرابى ده كه مست از جان نمايد

چو جان را در كشم با آشنايى

گرم پيمانه پيمان بسته با تو

دل خونين رها از غم نمايى

زمستان در وصالت پيشم آمد

چو سرد ايام زد بر ما خطايى

ز بخت شوم مى جويم گل عشق

به پرواز بلندى از هوايى

همايونى و مى خوانم ترا من

كه بر سر آيدم بال همايى

كَرم كن مهر ديرينم بفرما

صفا كن منبع جود و صفايى

سر احمد بدامان مى گذارم

كه از اشكم بشويد در نوايى

ابر اگر نيست

نه كرامت بود اَر خواب پريشان بينى

نيت خويش چو ظاهر بكنى آن بينى

پرده بر روى خجل گشته اوهام بكش

كه نشايد رخ پر مكر پشيمان بينى

مايه راحت يك روزه دنيا عبث است

گر بدين كار دلى غمزده احزان بينى

هيبت از دست رود كينه اگر شعله زند

كه در اين بيشه همى شير هراسان بينى

تك درختى كه تو را سايه بسر درفكند

گر خورد آب طراوت دو سه چندان بينى

مرغ پر بسته نگه روى گلستان دارد

گر كه در كنج قفس نغمه خوش الحان بينى

شور مستان به دمى حالتى ديگر دارد

دل رسوا شده ماست كه بى جان بينى

نه خرابات نشين ماندن ما بدنامى است

اى بس آزرده دلان بر سر پيمان بينى

ابر اگر نيست در اين وادى پر سوز و گداز

آبشار رخم از ديده گريان بينى

احمد اَر خاطر دلدار به خار غم توست

خار غم در دل شوريده فراوان بينى

21- سروِ روان (مجموعه شعر)

مشخصات كتاب

سرشناسه : قاضي، احمد، 1332-

عنوان و نام پديدآور : سرو روان/ مولف احمد قاضي.

مشخصات نشر : قم: مسجد مقدس جمكران 1388.

مشخصات ظاهري : 215 ص.

شابك : 20000 ريال 978-964-973-213-8 :

وضعيت فهرست نويسي : فاپا (برون سپاري).

موضوع : شعر فارسي -- قرن 14

شناسه افزوده : مسجد جمكران (قم)

رده بندي كنگره : PIR8171 /الف625 س4 1388

رده بندي ديويي : 8فا1/62

شماره كتابشناسي ملي : 1735743

به نام هستي بخش عالم

پيش گفتار

سپاس خداي را كه به من آن توان را اعطا فرمود كه مبادرت به تنظيم و چاپ مجموعه غزلياتي بنمايم كه به دور از حديث نفس است؛ خواننده گرامي و ارجمند اشعاري كه تقديم حضورتان مي شود حاصل دگرگوني حالات روحي حقير است كه ناخواسته بر زبانم جاري شده و بر صفحه كاغذ نقش شده است هر چند امكان اشتباه است كه اميد اغماض از خوانندگان ارجمند دارم. غزليات در شش جلد با اسامي: 1 - عطش گمشده 2 - جرعه آخر 3 - سروِ روان 4 - عهد جانان 5 - نشان سحر 6 - سرودِ معرفت مي باشد كه كلاً ذكر و حمد بر درگاه حضرت دوست و خاصان بارگاه كبريايي ذات اقدس الهي مي باشد.

نه بخود مي روم به گفتن شعر

ديگري مي برد بفرمانم

در خاتمه از كليه كساني كه در اين امر مرا ياري كرده اند خالصانه تشكر مي نمايم و پاداش آنها را از درگاه خداوند خواستارم.

كرمانشاه - بهار 1388 شمسي

احمد قاضي

صداي دل ما

تا شنيدند صداي دل ما

جرم ها بسته بپاي دل ما

نيست معلوم كه ناديده كسان

از كجا ديده خطاي دل ما

صورت واقعه پيدا نشده است

از چه گويند بجاي دل ما

لاله ها را زده داغ از همه سو

در چمن زارِ هواي دل ما

مرد كانند بدين كسوت و باز

خود فروشند بهاي دل ما

خلوت ديگرم آزرده كند

با تو مويند نواي دل ما

قدم اوّل و دل با سر و جان

ره سپارد به نداي دل ما

بشكند موج غرور دلشان

چون ببينند وفاي دل ما

جان احمد ز كجا شعله زند

چون نشيند به صفاي دل ما

خاك در دوست

بكجا خاك درِ دوست ببويد دل ما

كه علاجي شود اين كار دل و مشكل ما

سرِ شوريده اگر خو كندش نيست عجب

چو نگفته است و نگويد سخني عاقل ما

شب هجران تو آخر برود بي ترديد

كه مرا لطف تو افزون شود و شامل ما

لب لعلي كه سخن گفت بمهرم چه عجب

كه دگر او نكند بر سخني باطلِ ما

بدر ميكده تا جام دگر برگيريم

نرود خود بتمناي كسي اين دل ما

همه دانند كه ميدان قيامت برِ اوست

وندرين كار جدا كي رود آخر گل ما

سرِ احمد نكند چون هوسي جز ره او

همه گويند كه اين درد نشد حاصل ما

شوق مي خواهم

شوق مي خواهم كه تا ريزم بدامن ژاله ها

عشق مي خواهم كه از دل بينمش من ژاله ها

تا صبا آيد ز كوي دوست دارم انتظار

دردي آشامم ز گلبرگي به سوسن ژاله ها

تا عقاب تيز پرواز خيالم مي پرد

مي شناسم در پس اين ديده روشن ژاله ها

ناز خوبان را نياز عشق مي دانم ز دل

گرچه من مي سوزم و مي شويدم ظنّ ژاله ها

من شرابي تلخ در جام بلورين خورده ام

زان حقيقت ها كه ديدم كن ز روزن ژاله ها

پيك مظلومان به يمن خامه افسونگري

داده سيلاب شفا بخشم بدامن ژاله ها

التهابي دارم از رخ آفتابي روز و شب

من نهال شوق مي گيرم ز بهمن ژاله ها

در فضاي بيكرانِ داور داناي حي

مي گشايم باور از ايمان متقن ژاله ها

سروِ در خون خفته را احمد در اين سودا به بين

مي كشاند خويش را در چاه بيژن ژاله ها

بحر طوفاني دل

با چنين رنج كه بر جان رود از دوري ها

گو چه سازم ز غم و درد ز مهجوري ها

ساكن كوي وفا گر نزند نكته بما

مي كشم بار جفاي غمِ مخموري ها

زندگي تا بكجا باد خزانش بزند

اين گلِ سرخ بفرسود ز شب كوري ها

بحر طوفاني دل راه گشايي نكند

تا كه در موج كشد كسوت مغروري ها

رسم شيدايي و صد گونه ملامت اين شد

جان در افتاد ز شيدايي و پر شوري ها

بر گشودند خيال و بنمودند محال

جمع دل باخته در همهمه سوري ها

گوچه سازيم بدين رشته بيهوده دل

يا چه گوييم ز جان از سرِ مجبوري ها

زنده بر خود چو نگيرد سخنِ مرده دلان

نيست مأمور زمان را رهِ معذوري ها

احمد آرامش ما زين گهر اشك به بين

تا بهر كار صبوري كنم از دوري ها

چه شد آن شور و شعف

چه شد آن شور و شعف چه شد آن عشق و صفا

همه جا غم بدل است غم و آهنگ عزا

نه دگر ناله ني نه دگر مستي مي

دورِ شادي شده طي هم ز دل مهر و وفا

روحِ فارغ ز تنم جلوه هرگز نكنم

صف خونين شكنم من كجايم تو كجا

گلِ پژمرده منم دلِ افسرده منم

ثمرِ مرده منم صنما يا صنما

سوي هر وادي غم ديده خونبار و به نم

دلِ خونين ز الم غمِ من از سر و پا

كس نپرسيده ز ما چه شد آن شور و نوا

وندرين بحر چرا غرقه شد كشتي ما

درد بر جان ز دلم شده مهمان ز دلم

آهِ سوزان ز دلم شرري زد بخدا

لاله پر داغ بود غم اين باغ شود

بدلِ راغ رود غم بي چون و چرا

سرِ احمد نه سر است تفِ آتش شرر است

او ز عالم بدر است همه در خوف و رجا

نرگسِ غم زده

در گلستانِ جهان بلبل بي برگ و نوا

خبرش هست كه بر دوش كشد بار خطا

صد نوا ساز كند تا به نوايي برسد

آنكه بيهوده به تحقير زند بانگ و نوا

خادم اين حرم ار خود به تكاپو بكشد

راهِ اين باديه را يك شبه پويد به صفا

بت فرو ريز كه بت خانه رهش گمراهي است

چوب و سنگ است كه گه گاه در آيد به بها

نگشاييم درِ معرفت الاّ به صفا

كه صفا را بشناسد دلم از اوجِ وفا

مركب فطرت انسان به چموشي چو رود

به خطا باز كشاند سرِ راكب به جفا

نرگس غم زده را صورت حالش بنگر

مستِ خواب است ولي ديده گشايد همه جا

ما ز بيدار دلان نكته حالي ببريم

تا رهِ خانه دلدار سپاريم روا

با غمِ دوست مرا

سابقه الفت اوست

دل ز احمد نكند اين غمِ آلوده ما

جذبه توحيد او

جذبه توحيد او مي كشدم روز و شب

آتش اين اشتياق شعله زند پر تعب

لاله خونبار ما داد سخن مي دهد

گرچه خموش آمده دوخته بر هم دو لب

در مه رخساره ها جلوه نور سحر

هر طرفي عارفي عاشق ديدار ربّ

نقطه پرگار عشق دايره وحدتش

بر سر هر رشته اي داده عنان شعب

آتش سوزان دل در تب و تابم كشد

شب شد و باز آمدم مستي عشقش به تب

دامن دلدار را لابه كنان دستگير

صدق در اين مرحله در سخن آور به گپ

داده باحمد دلي يار كه بشكسته است

در دلِ بشكسته بين صاعقه اي در غضب

سخن سرايي دل

سخن سرايي دل از غمِ زمانه بجاست

گهر فشاني چشمان بدين بهانه بجاست

خروش هر شب ما در دعاي نيمه شبي

بدين قرار كه سوزم، همان زبانه بجاست

گر انتظار كشم شوق دلنوازي ماست

مرا چو موج بگيرد غمِ كرانه بجاست

براهِ گم شده ها دل بجستجو چه روي

به هر طرف كه رود جان ما نشانه بجاست

بكاروان جواني سفارشي ز من است

كه فصل شوق برويش براي دانه بجاست

زبان ز خويش بريديم تا عيان نشويم

زبان درد بسوداي عاشقانه بجاست

مرا به كسوت ايام سوختن بنگر

گذار عمر چو آيد بدل فسانه بجاست

به خون فشاني اين ديده در كرانه غم

بدين اميد رسيديم زانكه خانه بجاست

به همزباني احمد غرورها بشكست

زبان كه بسته نگردد چو اين ترانه بجاست

كاروان عشق را

دردِ دل را با كه گويم يار غمخوارم كجاست

در خزانِ روزگاران طرف گلزارم كجاست

شوق ما را تا رخ دلدار در شور آورد

جان ما افسرده آن مهتاب رخسارم كجاست

دل بشيدايي رود در انتظارم روز و شب

چشم بيماري كه مي آيد بديدارم كجاست

آفرين بر همتِ شور آفرين پروانه اي

جان بآتش زد كه ما را شعله نارم كجاست

كاروان عشق را در نينوا آهسته بر

ره نشين مجنون منم ليلاي خونبارم كجاست

غرقه در گرداب دل با خويشتن بيگانه است

گوهر دردانه آن چشم بيمارم كجاست

باز مي جويم نشان بي نشان عشق را

سرّ معني بر ملا شد سترِ اسرارم كجاست

سامري را حيله در موسي اثر هرگز نكرد

عارف سرّ ازل را گو كه بيدارم كجاست

احمد اَر خود بي سبب آزرده گردم سال ها

صابري بايد مگو من عزم كهسارم كجاست

رخساره اي غمين دارم

خطوط چهره ما خود نشانه درد است

فغان رفته بلب آه سينه و سرد است

چه انتظار كشي زين زمانه در اسفي

به انتظار ز غم چهره هاي در گرد است

بشب نوايي ما قصه ها بود امّا

حكايتي است كه ما را بدل ره آورد است

زبان الكن و رخساره اي غمين دارم

دلا بسوز كه فرجام ما رخ زرد است

بگفت و گوي خيالم بماه و غم ماند

كه در روايت غم اين جهانِ پر درد است

نه آخرم بسرانگشت و در نشانه زني

بدين روال روم تا غمم بپرورد است

حكايتي نكند جز فسانه دل، احمد

بكوي ميكده ام غم بيايد اَر مرد است

باد محبّت

خودپرستي مكن اَر سوي خدايت نظر است

كبر بگذار كه از كبر بجان صد خطر است

سوي شيطان منگر كامده در اوج غرور

با لئيمان منشين ورنه بكامت شرر است

هنر اَر هست ز صاحب هنران حاصل توست

سفله مدعي از كل جهان بي هنر است

راز در پرده بسي دارم و در عقده دل

چه گشايم كه مرا عقده دل مستتر است

عيب از خرد و كلان هان تو چه بيني همه جا

پرده بردار ز رخ حسن تو كي مختصر است

چهره خوبِ پري در حسدي ديو شود

حاصل بي بصري ميوه تلخش ثمر است

داد مظلوم بده اين سر معني بنگر

گر سخن گفتن ما بر دل تنگت اثر است

مي وزد باد محبّت بگلستان دلم

تا بهاران برسد از ره و ما را گذر است

چشم سوي تو شود از دل و احمد گويد

اين چه غوغاست كه بر گردش دور قمر است

بند بگشايي

بند بگشايي ز پايم بهتر است

عقده ها را بر گشايم بهتر است

دست ها گر بسته باشد ديده ها

در نگاه آشنايم بهتر است

اشك شوق آرزوها بي دريغ

جلوه گر بر چهره هايم بهتر است

هر بهاري را نشان خرمي است

خرمي هاي دعايم بهتر است

وسع نعمت هاي بي چون و چرا

روز و شب از دل ستايم بهتر است

جلوه هاي آبرو داران حقّ

بر دلِ تنگ جدايم بهتر است

در بيان و در زبان عاجز تريم

خامه دل با صفايم بهتر است

روز حشر و نشر از دل هايمان

دست حسرت را نخايم بهتر است

باده مهر و وفا احمد بلب

شعر دل ها را سرايم بهتر است

خزانه غم

چراغِ خانه دل بي رخ تو خاموش است

بدين فراق مرا جان به غم همآغوش است

من اين خزانه غم با تو چون كنم قسمت

كه هر چه هست مرا از زمانه بر دوش است

ز زخم تيشه ازان بيستون نمي نالد

بشوق مانده دل چهر يار منقوش است

مجال ناله ندارم وگرنه مي گفتم

كه درد مانده كهن گشته و فراموش است

بصبر ما نه كسي گوش دل فرا دارد

گر التفات كني پنبه در بنِ گوش است

بيار باده كه مستي ز چشم مست تو رفت

در اين خرابه چو باده دلم همه جوش است

ز باد حادثه ها بس گلان شده پرپر

زمين خفته ز برگ فتاده مفروش است

به تلخكامي ما كس مباد در همه دهر

كه نوش يكسره زهر است و زهر غم نوش است

مراد احمد اگر مي دهي كنون هشدار

كه او بدرگه تو جانفشان و مدهوش است

شاخ طوبي

هر كه رندانه كشد بار غمت بي بصر است

آنكه با غم شده مأنوس بچهرش اثر است

زندگي بار غم توست كشيدن بر دوش

ورنه خود زندگي و زنده غنودن هدر است

شاخ طوبي نشود مسكن مرغان چمن

جايگاه است بدان مرغ كه خونينه پر است

شاهدانند در اين مرحله در شهد وصال

كآشنا بر همگان شاهد زيبا نظر است

ره بكويي نبرم جز ره آن درگه قدس

كه جهان با همه خوبي رهِ بيم و خطر است

بند شوقي كه مرا بسته مهرش نكند

مي گشايم كه بدل حاصل چندين ضرر است

مست اين باده كه بي جام به پيمانه زند

ره بجايي نبرد تا ره كويت گذر است

شاد بادا دل مردان حقيقت نظري

آنچه در رهگذر عشق نهادند سر است

هاله بر

ماه رخت جلوه گه صبح و سحر

لعل نوشين تو بر بوسه دل ها ثمر است

تا نسوزد دلي از قصه جانسوز زمان

كي توان گفت كه دلسوختگان را شرر است

شعر دلدادري ما زين سخن است احمد گفت

شهر عشق است و شتابنده بسويش سحر است

نشانِ پاييز

به زرد چهره عالم نشان پاييز است

غمي نهاده بجان ها بسان پاييز است

سكوت شب دلِ بي تاب را بدرد آرد

كه اين سكوت غمِ خفتگان پاييز است

به برگه هاي غمين چين دوباره بنشسته

زمين به ناله غم نوحه خوان پاييز است

بگفتگوي من از درد دل اشاره مكن

كه هرچه مي كشم از آسمان پاييز است

سرود مرغ چمن ناله هاي درد آلود

بجان خسته ما داستان پاييز است

مرا زمانه غرورِ شكسته مي بخشد

به هر كرانه غمِ كاروان پاييز است

ز شور و شوق نشاني دگر نمي بينيم

كه تيغ تيز ز بادِ وزان پاييز است

شكوفه ها همه در ماتم از دل افتادند

ز داغ لاله كه در آستان پاييز است

خزان چو دست تطاول به باغ بستان زد

سكوتِ بر لب احمد فغان پاييز است

ميل ضميري

زندگي در گرو ميل ضميري غلط است

ديده بر دوختن از كسوت ميري غلط است

گر ز دامان محبّت بزدايم غمِ دل

نتوان گفت كه ما را سر پيري غلط است

زرد گون شد رخ ما بر سر كوي تو بجاست

كين ندامت بسراپاي اسيري غلط است

در جهان داعيه فخر فروشي نكني

هر گنه را به تمنا نپذيري غلط است

با دل پر هوس از خويش رها كي تو شوي

دست بر دامن شيطان كه بگيري غلط است

زاهد و عابد و مردانِ خدا جز رهِ دل

گر بنالند، صداشان چو نفيري غلط است

با عمل كوس بشارت تو بزن بر دل خود

بي عمل در همه اوقات بشيري غلط است

ره اين قافله تا دامن محشر برود

غير اين راه اگر رفته مسيري غلط است

تا ز احمد خبر دلشدگان بر لب ماست

راز بگشودن دل

جز بدليري غلط است

غنچه مهر

در باور ما غنچه مهر تو شكوفاست

حيران بكجا رو كنم آن مهر تو اينجاست

گر راز نهان در سخن شوقِ من آمد

آن شوق بهر مرحله در شوكت پيداست

شعر و غزل آمده بر لب كه چنين است

آسوده دلم در خم ابروي تو شيداست

هر روز كه در سايه سرو تو نشينم

آرام بجان آيد و آرامش دل هاست

اي لطف مجسم به تمناي دل ما

بس چشمه فياض كه زان سلسله جوشاست

اين سوختن و ساختن و مشغله عشق

هر روز بتكرار زمان در غمِ دنياست

باز آي كه در خاطر ما جز غم تو نيست

باز آي كه هر موج به سوداي تو درياست

از لعل تو تا نكته شيرين به تراود

اين گوش دل ماست كه آماده اصغاست

احمد به حديث از گلِ روي تو نشيند

هر جا سخني هست به غوغاي تو غوغاست

عنوان دل

چهره خوبان بهر جا از تو مهمانِ دل است

نامه خونين فصل عشق عنوان دل است

در خروش جان ما ياد تو مي آيد هنوز

لاله ها را هم بدان پيغام بر جان دل است

پيش ما رسم وفاداران به اكناف جهان

با تو در هر برهه از ايام پيمانِ دل است

حرف امروز وفا جويان به معني هاي دل

رخصت آزادگي در شوق جانان دل است

گفتم آخر در پي اهداف دل حاضر شوم

ديدمش زنجير مهر او بسامان دل است

آستان مخلصان را از تو مي جويم كنون

بر زبانم نكته داني هاي آسان دل است

بر شعور خويش مي نالم كه كشف الغيب كرد

در خم اين ادّعا نقشش به پايان دل است

اي تو جان خون فشانِ امتِ بيدار دل

هر چه گفتم يا بلب

آمد غزلخوان دل است

مدعي احمد خيال خام را بگزيده است

ورنه ما را اين زمان جان ها بفرمان دل است

شوق موج ها

موج ها را شوق ها بر ساحل است

شوق ما هم اشتياقي از دل است

هر كجا رفتيم مشكل ها فزود

عشق ها را راه هاي مشكل است

عاشقان جمعند و در لب هايشان

نقل شيريني ز جمع محفل است

پارسايانِ رهِ ايثارها

جانشان آكنده زين آب و گل است

سالك خونينه پاي باديه

ره سپاران سوي مقصد عاقل است

برگ سبزي بي نيازي ديدني است

عشق هم بي شوق دل بي حاصل است

روزگار وصل ها بي مايه شد

دل به هجران ها و غم ها مايل است

داد ما بستان و داد دل بده

داد بي فرجام آخر باطل است

دستِ احمد گيرد اين دفتر ز ما

دفتر عمر است و ياري مقبل است

پرده دار غم

پرده دار غم امشب كه غمش خانه ماست

سوختم آتش هجران كه ز جانانه ماست

بال پرواز خيالم همه جا پرسه زند

تا بكف آورد آن جام كه پيمانه ماست

شرطِ عقل است كه آسوده دلي پيشه كنم

گرچه هر گوشه به غم اين دل ديوانه ماست

اي بسا عارف فرزانه كه در يوزه گر است

گرد آن شهر كه در شوق غريبانه ماست

سبزه خنديد و بخرم دلي آمد بسخن

كه رهِ شادي ايام ز كاشانه ماست

از خدا مي طلبم داغ وفا بر دلِ خود

تا گذارم برهِ دوست كه دردانه ماست

وصف سوزانِ دلِ شمع به پروانه مگو

كه به هر سوختني يك تنه پروانه ماست

از ثريا به ثري هر چه حكايت بكنند

شرح آن قصه به تفصيل ز افسانه ماست

خسته احمد نشود از سخن وصف نگار

كه رهِ دوست نه راهي است كه بيگانه ماست

راز پنهاني

اي بسا راز كه در خاطر پنهاني ماست

اي بسا ناله كه در سينه و زنداني ماست

دل چو بشكسته سرانگشت ندامت چه گزد

كه دل آزاري ما كوه پشيماني ماست

پاي رفتار نمانده ست ز ره مانده منم

كاروان رفته و بر جاي گران جاني ماست

خوب تر از گلي امّا چو جفا پيشه كني

در همه باغ و چمن فصل زمستاني ماست

دل بيمار ز غم ساكت و خاموش بود

برگ افتاده ز پاييز چه ارزاني ماست

خواب ديدم كه گلستان جمال تو رسد

زان به بيداري ما بانگ غزل خواني ماست

غافلم برده به تدبير ز سر هوش چنان

كه دل آشفته بسي شاهد رباني ماست

چه كنم من هوس لعل لبش اَر نكنم

كه گرفتاري ما رمز پريشاني ماست

هر دمي موج

بلا خيز بسويي بردم

تا چو احمد كشم آن درد كه پنهاني ماست

آتش غم

رمز اين نكته بدل بر سر هشياري ماست

آرزومندي ما قصه ز بيداري ماست

ما نه خاميم كه در كسوت بيگانه رويم

گرچه پيدا نشود آنكه به غمخواري ماست

سوي اين خانه اگر عاقبت افتد گذرت

سر فرود آر بدين در كه سرِ ياري ماست

درد جانسوز بدرمان نرسد تا كه مرا

چشم بيمار وشي علّت بيماري ماست

اي كه رندانه سخن گفتي و بگذاشتيم

مرحبا بر سخنت كز دل و دلداري ماست

صيد اين دام بدست غم تو افتاده است

بند بگشاي كه دل از پي آزاري ماست

احمد از خويش برون كي برد اين آتش غم

مگر از اشك دمادم كه به خونباري ماست

وفاي عهد

وفاي عهد نگهدار دل پريشان است

چو شب چراغ بتابم كه خانه ظلمان است

مگر بدست وفا عشق را نشان گيرم

كه در زمانه ما مدعي فراوان است

غرور آمده در جان به شوق پيوسته است

شرار آتش فرياد دل بكيوان است

چو اين ترانه ز اعماق عشق ها خيزد

سرود عافيت اين ترانه در جان است

سروده ايم ترا بارها بشرط وفا

نه اين زمان كه كلامم بشرط احسان است

بكار من ز بهاران بهانه مي گيرد

اگرچه رنگ بهاران هميشه الوان است

بيا و بار دگر عهد بسته بر بندم

كه اين نشانه به معني شكوهِ پيمان است

خزان ز ماتم دل ها دوباره برگردد

چو برگ زرد خزاني سرود احزان است

نگفته ايم كه احمد ترانه در غم گفت

ولي ترانه او درد جان انسان است

اين مرغ گرفتار

بي روي تو بس خار مرا در دل و جانست

اين مرغ گرفتار به آوا و فغان است

هر جا كه تويي شهد بكام دل ما شد

شيرين سخنا بوسه تو جان جهان است

وصلت چو زلال است كه جوشيده ز كهسار

هجران چو شراري بدل سوختگان است

پرواي من از خرد و كلان نيست بعالم

هر شعله كه بر جان رود از شوق عيانست

بردار ز رخ پرده، كه رخسار تو ديدن

ما را چو همه ملك جهان قيمت آنست

صهباي تو در مستيم آورده كه سرمست

ما را سر آن هست كه پيمانه نهانست

اي با نگهي بر دل شوريده چو خمري

دلداده به دلدار كجا بار گران است

بر آتش سوزنده مرا جاي تو دادي

از عشق حذر نيست نه از حدّ گمان است

احمد نرود از در مهر تو بجايي

كاسوده دلي در سر

شوريده دلانست

ماهِ آشنا

سوختم در حسرت ماهي كه ماهم آشناست

دل بسودا رفت و جان هم در نگاهم آشناست

از دلِ تنگم ز روز حشر مي گيرم نشان

بي گناهي را چه جويم بي گناهم آشناست

چون غريب افتاده اي در وادي رندان مست

گاه گريانم گهي خندان گواهم آشناست

از سحرگاهان فروغ مهر را بگزيده ام

دل به تاريكي نگيرم تا پگاهم آشناست

مرد بودن را زمان امتحان ها ديده ام

ره بگمراهي نپويم عمق راهم آشناست

از جفاها يوسفي در بي گناهي مويه كرد

چهره را از اشك مي شويم چو چاهم آشناست

چون گلِ پژمرده از باد خزان آشفته ام

ناله ام بيگانه شد آنجا كه آهم آشناست

از چمنزاران دل پاييز دردم مي برد

چون كشم اين بار غم را تا كجا هم آشناست

زرد رويي هاي ما احمد نه از بيگانگي است

خرمن كاهي بسودا گاه گاهم آشناست

سوداي خزان ديده

درد است كه بر قامت امروزِ جهان است

اين درد توان سوز بجانست و نهانست

سوداي خزان ديده به خونابه همين است

امروز اگر درد بهر چهره عيانست

بر خاك نشانيد نهالي ز محبّت

تا ريشه زند بر دل پر درد كه زانست

صد لاله و يك داغ نپندار عجيب است

در لاله با داغ كجا فصل خزانست

در ميكده بر دُرد كشان باده كجا بود

تا دُرد كشي شيوه هر پير و جوانست

زين جاده غباري كه نخيزد ز رهِ عشق

زان پيك سواري كه به تدبير عنانست

در كعبه، دل از خويش برون شد كه نبيند

آن جلوه كه در قافله درد كشان است

زنداني آسوده خياليم در اين دِير

هر كس بگمان است بيك راه روانست

خمّار بما فرصت ديگر چو نداده است

اين درد خماري است كه در

ظنّ و گمانست

مردار خورانند كه بي وعده درآيند

در گردش ايام چه كس خوانده بخوانست؟

اين شعله بجان رفت كه احمد زدم آتش

از بارگهِ يار نشاني به نشان است

شورِ آتشين

سينه مالامالِ شورِ آتشينِ عشق هاست

آتش عشق است و فصل دلنشين عشق هاست

مرحبا بر دل كه شيدايي بعالم پيشه كرد

آفرين بر جانِ ما شور آفرين عشق هاست

از دلي سوزان و اشكي همچو باران بهار

داغ ها بر لاله ها در سرزمين عشق هاست

داغ اين آلاله دل ها را به يغما برده است

در دل خونين پيام آخرينِ عشق هاست

تا بسوداي وصالش جان و دل در گردش است

او به مبناي زمان ها چون نگين عشق هاست

معبد عشق است و تدبيري دگر با ما نزن

شوق فرهاد و دل سنگ و به شيرين عشق هاست

باورِ دل را نه پنداري عبث در دشت غم

حسرت و غم در جدايي ها عجين عشق هاست

آسمان را جلوه اي از ماوراي عشق بين

از ازل تا عاقبت جان ها رهين عشق هاست

ما نه خود را سوختيم احمد كه دل سوزان تر است

شوق آن پيداي ناپيدا بهينِ عشق هاست

درّ خونين

آتش عشق مرا سوخته است

در دلم شعله برافروخته است

بر سراپاي وجودم همه جا

اين قبا را غم دل دوخته است

قدم اوّل و اعلام وفا

بمن دلشده آموخته است

هرچه ديديم ز مرغان چمن

جملگي شان دل و پر سوخته است

غم كه همپاي زمان من و توست

درّ خونين بدل اندوخته است

از جفا يوسف دل چاه نشين

چون شود شاهد بفروخته است

جان احمد ز صفا سوخته است

او كه اين رسم وفا توخته است

رسمِ سوختن

سوختن را رسم ديگر آمده ست

آتش ديگر به پيكر آمده ست

آتشي پنهان كه بر جان مي زند

جان در اين آتش سراسر آمده ست

در دلِ اين كهكشان آرزو

آنچه دل خواهد به باور آمده ست

هاله اي از لاجورد عشق ها

ديده ها را در برابر آمده ست

چهره خورشيد خون آلود شد

رنگ خون از سوي خاور آمده ست

هر قيامي را پيامي در بر است

بت شكن را خيمه آذر آمده ست

رهگذار شب نوا از غم زند

دل در اين سودا مكدر آمده ست

ناله ها را بي همآوايي كشد

هر كه مي نالد قلندر آمده است

سوختن احمد بما آسان تر است

در دلِ آتش سمندر آمده ست

شكوهِ دلشده

شكوهِ دلشده از چشم مست تابنده است

چو اين شرار به هر موسمي گدازنده است

بصيد خويش چو صياد بنگرد داند

كه بيگناه بخاكش ز ظلم افكنده است

به ناله ها نه گرفتار بند بگشايد

فغان زند كه بدانند مردمان زنده است

ز خون خويش گشوديم راهِ بسته دل

كه دل بدست محبّت ز دوست آكنده است

قرار جان ز دل بيقرار مي جوييم

چو در سكون زبان كارها برازنده است

بگوش ما تو مخوان جز ترانه دل را

كه رمز عشق بهر مرز و بوم سوزنده است

زلال چشمه اين كوهسار را بنگر

چو هر چراغ بانوار خويش ارزنده است

بشرط دوستي يار جان فدا كرديم

دل از اميد بدان جايگاه زيبنده است

بانتظار چو احمد گزيد چشمه نور

بهر كلام زبانش فروغ تابنده است

صفاجويي ها

باورم يكسره در عمق خدا جويي هاست

آنچه ما را نكند خسته صفا جويي هاست

ناله مرغ سحر شور و نشاط دل هاست

جان مشامش بصفا فكر صبا جويي هاست

فصل گل فصل وفا در طبقِ خالص جان

آنچه در گوش من و توست روا جويي هاست

سبزه زار دل ما لاله رخي مي طلبد

دست محرم به تمناي وفا جويي هاست

جلوه چشمه روشن كه رهي مي سپرد

رمز روشن دلي از راهِ بجا جويي هاست

هر شب آهنگ ندامت ز دلم مي شنوم

ترك اولي همه جا تركِ خطا جويي هاست

راستي ها رهي از روشني ديده بود

چشم بينا گهرِ دست بها جويي هاست

شور هر مسأله در خاطره جان مي گيرد

حرفِ امروز بفرداي جدا جويي هاست

فكر احمد بتو مشغول نشد جز بوفا

چون وفاداري ما رمز خدا جويي هاست

نجواي زندگي

ما را بهار تشنه نجواي زندگي است

نقشي ز تار و پود فريباي زندگي است

در بطن روزگار شتاب نهفته است

خاموش و بي صداست چو غوغاي زندگي است

ما را بهار جلوه عالم فريب دل

هر روزنش دريچه پيداي زندگي است

هر گه بهار مي رسد از راهِ دور شوق

آواي عاشقي است كه مبناي زندگي است

بار گناه بر دل ما شستشو شود

روزي كه با بهار دل آراي زندگي است

شد زنده كوه و دشت بدين نكته راز بين

تا بنگري نشانه كه هم پاي زندگي است

لعل وجود در دل تنگم ندامت است

اي دل بيا كه نشئه به صهباي زندگي است

سوداي عشق در دل خونين جوانه زد

احمد نواي ماست كه معناي زندگي است

غم و شادي

غم و شادي بكف مرد يكي است

دلِ گرم و نفس سرد يكي است

مرد ايمان همه جا شاد بود

پيش او راحت و هم درد يكي است

با همه سر كند او بي كم و كاست

چهره سرخ و رخ زرد يكي است

ناله نيمه شب و نغمه صبح

ديده روشن و در گرد يكي است

قامت سرو وشان چمني

با قدِ آنكه خم آورد يكي است

سنگ و مرجان به بهاء يك بيك است

به جفا آنكه وفا كرد يكي است

احمد آن شيوه مردانه كجاست

تيغ مردانه يكي مرد يكي است

كمال عشق

كمال عشق به توحيد اقدس اوست

مرا نماز بدان قبله گاه و در آن سوست

به يمن آنكه بهارِ جمال او ديدم

بچشم عبرت ما اين جهان چنين نيكوست

به مهر و ماه گرم روشني بديده بود

به مهر اوست كه ما را مشام جان خوشبوست

به كوي ميكده از عشق باده بر گيرم

به خاك دوست نهم سر كه جاي سر نيكوست

مرا كمند سيه موي يار مي گيرد

به هر طرف كه دلم مي برد همان گيسوست

به يك نظر چو مرا از كمان ابرو زد

به هرچه ديده بدوزم اشارت ابروست

به آه و ناله احمد بدرگه اش باري

حريم عشق به شيدايي دلم يك موست

چشم خمار

نگاه چشم خماري بخون كشد ما را

به سوي ميكده خود درون كشد ما را

ز هر طرف كه كشم عقل خود زبون گردد

بهر ديار روم در جنون كشد ما را

كجا روم چه كنم با كه راز دل گويم

بضرب تيشه برون بيستون كشد ما را

هزار بار گرم جان بسوزد از حسرت

هزارمين دگر از آزمون كشد ما را

مجال ناله ندارم وگرنه مي گفتم

كه دل به غمكده دهر چون كشد ما را

خرابه هاي جهان را به چشم عبرت بين

بدين قضا ز قدر رهنمون كشد ما را

غمي چو پهنه اين آسمان بدل دارم

ز التهاب چو احمد فزون كشد ما را

كاشكي

كاشكي با دست وجدان مي زدودي زنگ را

كاشكي سوي خداجويي كني آهنگ را

كاشكي ايمان بجانت سايه اي پر مايه داشت

تا بدست آري ز دل ها سايه فرهنگ را

كاشكي از مال دنيا بي نيازي پيشه بود

تا به بي رنگي كشاني چهره صد رنگ را

كاشكي بي خوف دل در وادي عشق و جنون

ره سپاران مي گشودي جاده هاي تنگ را

كاشكي خونابه ريزي در وفا داري بُدي

وز درون خود جدا كردي غمِ نيرنگ را

كاشكي موج صفا در مهرباني مي نشست

تا مگر باب محبّت وا كند دل سنگ را

كاشكي با خنده رويي همرهِ دل شادها

از جبين ها پاك مي كردي خطِ آژنگ را

كاشكي در كسوت آزادگي آسوده دل

با زلال جان زدودي لكه هاي ننگ را

كاشكي احمد زمان ما را بخاموشي برد

تا به صيقل هاي دل از جان زدايم زنگ را

دلا

در گنه آلوده تر ما را چو آميزي دلا

اشك ها را عاقبت خونابه ها ريزي دلا

مرد ميدان ندامت نيستي پروانه وار

تا ز آتش جسم و جان را شعله آميزي دلا

ما به قربان گاه اسماعيل پيمان بسته ايم

لب فرو بنديم آنجا دشنه را تيزي دلا

برد ما را سوي فردوسي كه شيرين بي شكر

كام را شيرين تر از خود داد پرويزي دلا

خوشه چين مهر را شهد محبّت داده اند

با سحرخيزان يكي شد آهِ شب خيزي دلا

سر فرازي ها به كوهِ بيستون هنگامه كرد

در سراشيب اجل در پاي شبديزي دلا

من بهارِ روي دلداري بجان ها مي خرم

سوي احمد رو مكن با بادِ پاييزي دلا

صيد اين حادثه

ياد بادا كه بدان كوي قدم بود مرا

در غم دل همه جا لطف و كرم بود مرا

در شب سرد پريشاني ماتم زدگان

دستِ پر مهر اگر بود چه غم بود مرا

فصل خاموشي با حاصلي از اشك دل است

چو توان كرد گرم ديده به نَم بود مرا

در جدايي بكجا رو كنم از نيش زبان

گر ز هر خار چنين قامتِ خم بود مرا

روزگار غم دل بار گرانِ غمِ ماست

هر طرف از همه سو موج الم بود مرا

رقم مغلطه بر صفحه جان تا نكشند

حذر از شعله پيداي رقم بود مرا

صيد اين دامگه از حادثه بيرون نرود

كي توان گفت كه اينجا نه ستم بود مرا

بانگ شادي و گل و خرّمي باغ بجاست

گر دعايم برِ جانان به نعم بود مرا

دست احمد به تمنا بدرِ بارگهي است

كو به هر كعبه مقصود حرم بود مرا

درد جويان را

تيره مي دارد چو آهم چهره آيينه را

آه سردم را بگو در خويش گيرد سينه را

درد جويان را مجال كينه اي در سينه نيست

سهل باشد سينه را تا وارهاند كينه را

نقد بازار قيامت چون مرا آيد بكف

بي بهارم مي نمايد بدره نقدينه را

شوق ما را كودكي در قالب معني زند

فكر شنبه تلخ دارد فكر هر آدينه را

بي تكلف دامن ياري گرفتم تا مگر

مهربان از ما گزيند اين دلِ خونيه را

من جدا از خويش بودم دل جدا از حال ما

در جدايي نقش تاريك است هر آيينه را

باز مي جويم كسي تا عقده دل وا كنم

سال ها جستيم و در پا بست بر ما پينه را

برگ ريزان است و دل ها در نهايت هاي غم

اي عجب ما را كجا شد مستي از دوشينه را

كار احمد در ترازوي عمل

هنگامه اي

باز مي گويد حديث خاطرِ پارينه را

تا ديده بشويد

تا ديده بشويد رخ خونين كفني را

با ناله بخوانيد گلان چمني را

از كوچه ايام چو خون نامه بخواهيد

زان نافه گشاييد غزال ختني را

سوداگر بي مايه دهرند در اينجا

تا باز كجا سايه زند دل شكني را

طفليم و به هر مويه كه آغاز غمي هست

دل مي طلبد دايه و شوق لبني را

صندوقچه راز كه در سينه نهفتيم

با درد گشاييم چنين هر دهني را

برديم سرانگشت بدندان و گزيديم

در بحرِ تحير چو نهاديم مني را

احمد خبري گفت كه خوننامه عيان شد

با اشك بشوييد گلِ ياسمني را

غوغاي حيات

باز در باغ و چمن آمده سيماي حيات

سبزه در كوه و در و دشت به غوغاي حيات

زندگي بار دگر جلوه شوقِ دل ماست

زندگي آمده تا سر دهد آواي حيات

خاك تيره شده همرنگ برنگ دلِ ما

سوسن و لاله و نرگس گلِ حمراي حيات

موج نمناكِ هوا سر زده در شادي گل

بر سرِ شاخه پر بارِ شكوفاي حيات

دست مهري به سرانگشتِ زمان مي چرخيد

خنده بر لب همه جا بر سرِ ميناي حيات

آسمان گاه به غوغاي زمان آمده است

گاه فيروزه نشان در خم صهباي حيات

در نسيمِ سحري زمزمه عشق نهان

چشم خورشيد ز گرمي به تمناي حيات

رمز نوشين فلق شاهد هر ذكر و دعا

همرهِ باد صبا بي غمِ فرداي حيات

حرف احمد سخن عشق به پيرانه سر است

در بهارِ دلِ ما جلوه يكتاي حيات

لطف خدا

سرو را ديدم مرا با سروها شور و نواست

سبز بودن ها به دنيا آيتِ لطف خداست

ديده بر دوختم آنجا كه همه خرّمي است

در صداي دل ما زمزمه مهر و صفاست

همدمي ها كه درين دايره از همت اوست

برده آنجا دل خونين كه رها گشته ز ماست

حرف امروزه بفردا مفكن در رهِ عشق

چون رهِ عشق رهِ پر خطر مشغله هاست

برگشوديم گر اين خانه بر محرم عشق

دست بيگانه مده راز دل ما كه خطاست

آخرين رشته ز تدبير گره بر چه زنيم

از سرآغاز بانجام سر رشته كجاست

شمع دلسوخته را شعله مضاعف چو شود

هر چه بينيم در اين مرحله با شعله رواست

عاكفان در اين ميكده در مستي دل

مي كشانند دل آنجا كه غم كرب و بلاست

دادِ مظلومي ما را

همگان قصه كنند

هر كه اين قصه شنيده است بدين حال و هواست

كي هم آواز شوي تا كه صلايي بزنيم

كه بسي گوش خرد منتظر بانگ و صلاست

صبر احمد به تمنّاي تو افزون شده است

تا بخوانيم حديثي كه ره آورد صباست

دل گشوديم

هر كه ديدم بجهان از غم دل نوحه گر است

آهِ حسرت بدل و مويه كنان، مختصر است

دست اغوا گر و در حيله اين دور و زمان

كس ندانست و نداند ز كجا از چه سر است

حبّ دنيا سخن روز شد از خرد و كلان

چشم ها يكسره نظّاره گر سيم و زر است

صورت حال كه اينست، كمالات كجاست

طوق اين بت همه جا زيور در زير و زبر است

خوب شد قسمت ما دست تهي از همه سوست

چون تهيدست ز احلامِ گنه بي خبر است

شوقِ آسودگي از خلوت نيكان بطلب

كه جوانمرد به آسودگي آزادتر است

بر درِ قادر مطلق به تمنّا به نشين

چون دل پر گنه ما بسراسر شرر است

سوختم جور حريفان دغل در همه جا

منم آن طائرِ آواره كه بي بال و پر است

خنده هاي دل و جان از سرِ فرزانگي است

كي در اين شوكت فيروزه نشان سحر است

ره سپرديم بدان كعبه كه مقصود دل است

دل گشوديم بدان جلوه كه خونين اثر است

سوي احمد نظري كن كه دلش با غم توست

اي كه بر دلشدگان ديده تو در نظر است

آواي عفو

جهان و هرچه در آنست جلوه يار است

بخرمي بنشين دل كه كوي دلدار است

ستاره ها همه در نقش نور مي خندند

ستاره بار منم تا كه شب چنين تار است

سرودِ مجلس رندان عافيت سوز است

كه هر نگاه بفتواي چشم بيمار است

خلوص دل بتراود ز نيتِ ميمون

چو در تبارك ايام ديده بيدار است

ز لعل يار گرت بوسه اي طلب دل كرد

به خرمي بنشان دل كه چشم خونبار است

زمانه خاطره رفته باز

مي آرد

ز بخت خويش چه نالم چو وقتِ ديدار است

سرابِ جلوه عالم فريب مي بينم

بجانِ خفته اين دل رميده اسرار است

بهر گناه مرا لطف يار مي گيرد

بشرط توبه كه در درگهش ز اقرار است

سرير يار بچشم ندامت ما هست

كه در خروش دل آواي عفو در كار است

نه هر كه گفت دلم كوي عشق مي جويد

طلب بدست بگيرد كه جاي ايثار است

بچشم خون شده احمد بره نهاد قدم

فداي يار كند جان كه هيچ مقدار است

وقت نماز

هر گه كه مرا بر درِ او وقت نماز است

بر خاك درش چهره ام از روي نياز است

با بارِ گنه رو بكجا آورم از غم

جز آن در رحمت كه بروي همه باز است

من راز چه گويم كه تو آن راز نداني

جانم بلب آمد كه كجا محرم راز است

در جايگه قدس ملايك چه نهم پاي

تا جان و دل سوخته در سوز و گداز است

آرامگهي بود مرا بر درِ خوبان

آنكس كه در توبه گشوده است به ناز است

مستانه گذر كن كه سرانجام ز جانت

رندان نفريبند كه جان در تك و تاز است

صورتگر معني چه كشد نقش دگر باز

اين راه كجا طي شود آخر كه دراز است

گر سوختن و ساختنم هست ز صبر است

هر سوز كه در ماست به تقدير تو ساز است

احمد گلِ انديشه نماز است كه با ماست

هر جا كه روم مونس هر روزه نماز است

از خزان تا بخزان

دست ها را بخزان دسترس است

از خزان تا بخزان يك نفس است

نفس از سينه برون مي آيد

نقش ها در دل آيينه بس است

همچو ايراد بني اسرائيل

درد خواهنده بسير و عدس است

كوه طور است و نشان آتش طور

گر كليمش به تقاضا قبس است

دامن صبر مرا از كف برد

اندرين خانه كه؟ فرياد رس است

شهر در شهر و به هر كوچه روم

باز اندر پي دل ها عسس است

خواب احمد ز دل آشفته مكن

خواب آشفته به بانگ جرس است

مرز ديدن جانانه

عشق مرز ديدن جانانه است

عشق پي جويي ز صاحب خانه است

عشق فرياد بلندِ دردهاست

شعله هاي سركش از پروانه است

عشق الاي خروش لاي ماست

عشق اندر بحر جان دردانه است

در گلستان بهار زندگي

عشق عقل عارف فرزانه است

عشق صدها كوچه از مهر و وفاست

عشق پروا از دلِ بيگانه است

عشق احمد شوق شورانگيز ماست

عشق فتواي دل ديوانه است

شرطِ عشق

دريا كه در خروش بدينجا رسيده است

راز نهانِ ماست كه پيدا رسيده است

سر مي زند بساحل و امواجِ كف بلب

آشفته از نهايت غوغا رسيده است

شيدا بروزگار بحق ره گشوده است

در التهاب خويش فريبا رسيده است

دريا دلم بسيرت دريا ستيزه گر

هر روز و شب چو شعله بدريا رسيده است

در ژرفناي سرد وجودم ز عمق جان

اشكم برخ ز صحنه دنيا رسيده است

اين لاله ها بداغ زمان بر سرير موج

روزي ز ابر شوق به صحرا رسيده است

آرامشي كه در دلِ ابناء آدم است

از جلوه هاي دوست كه بر ما رسيده است

قصر بهشت و سايه طوبي بشرط عشق

بر بندگان مخلصِ يكتا رسيده است

هنگامه هاي عارف و عامي بشوق دل

احمد سخن ز راست به معنا رسيده است

عاقل مجنون شده

گل نمايانگرِ اوصافِ دل خون شده است

دل ديوانه همان عاقل مجنون شده است

خطِّ خونين بگرفتيم كه در شوكت عشق

باز جوييم بدان شيوه كه در خون شده است

گوش نامحرم و پيغام خروش دل ماست

همره بخت نهاديم كه وارون شده است

بگشاييد درِ معرفت خرد و كلان

تا ببينيم كه در حالت دل چون شده است

خار اين باديه ار نيش ملامت زندم

ناله خاموش نشد باديه افسون شده است

نكته داني كه مرا نكته در اين دايره زد

خود بحيراني ما نقطه كانون شده است

چون گشوديم رهِ ذكر و دعا سلسله را

برگشودند، كه غم از همه بيرون شده است

اين سرِ ماست فداي سر و گيسوي تو شد

اين دل ماست كه آواره هامون شده است

يار تا رفت ز احمد خبري او نگرفت

دردها در دل ما

هست كه افزون شده است

روزِ آشنايي ها

آشنا روزِ آشنايي هاست

بي وفا فصل با وفايي هاست

شب چراغ دلم فروزان است

دل باعماق پارسايي هاست

سروهاي چمن بسر سبزي است

دسته گل ها به خودنمايي هاست

مرغ خوش خوان بباغ باز آمد

فصل پايان اين جدايي هاست

شبنم از لاله چهره مي شويد

ارغوان مظهر صفايي هاست

سبزه مي رويد از كناره جوي

جوي در اوج بي ريايي هاست

دل احمد بشوق مي آيد

آشنا در غم رهايي هاست

بيانِ شوق

در بيان شوق شيرينش دو صد زيبايي است

شور و حال عشق را در دل ز بي پروايي است

پيش گويي هاي دنيا را فراموشي گرفت

ره به سوي عاقبت ها هم ز ناپيدايي است

خرمي ها را بهاران در طراوت جلوه زد

شوق بستان ها بفرياد از دلِ شيدايي است

عاشقان كعبه مقصود گر عاشق ترند

نيش خار اين بيابان هم ز جان آرايي است

سوختم تا دست جورم آتشي بر دل نهاد

غم بجان گر هست ما را نشئه سودايي است

درد پيري را دوايي جز محبّت كي بود

جان بسختي ها زدن از شيوه برنايي است

عاقبت سوداي عشق او جنونم پيشه كرد

نكته هاي عشق مجنونم غمِ ليلايي است

جان در اين ره باختن خود شرط استغناي ماست

راهِ جانان است و رنگين از گلِ حمرايي است

از سحر احمد نشان يار مي جويم ز دل

بوي گل ها را نشان ها از گل صحرايي است

زندگي ماندني

زندگي در موج خونين ماندني است

با ستيغ كوهِ سنگين ماندني است

زندگي پيغام و فرياد دل است

با غمِ فرهاد شيرين ماندني است

زندگي در اشك هاي شوق و غم

چهره هاي پر زِ پروين ماندني است

زندگي در خواستن ها جلوه زد

گريه هاي اهل تمكين ماندني است

زندگي با چهره هاي دلربا

در نماي خواب نوشين ماندني است

زندگي ابعاد انساني بود

گه بدرد و گاه تسكين ماندني است

دست سرد روزگاران گر نبود

مهرها بي شعله كين ماندني است

ره گشودن ها بسوداي عبث

تا ابد بر جان مسكين ماندني است

زندگي احمد خروشِ دل بود

بر زمين و چرخ رنگين ماندني است

فرياد خستگي

خسته بودم خستگي فرياد داشت

زنده بودم زندگي بيداد داشت

بر ستيغ كوهِ درد انزوا

ناله ها در صورت فرياد داشت

بي همآوايي اين شهر غريب

دردهاي بي كسي را ياد داشت

بيستون تا غرقه خون شد هر طرف

او نشان از تيشه فرهاد داشت

با تهي دستي غرورانگيز بود

آنكه از دل قامتي آزاد داشت

سر به هر سودا نهادن ابلهي است

قيس ليلا بود و ليلا شاد داشت

تا خداجويي نگيرد كار ما

كارها احمد روال باد داشت

جانِ هجران ديده

خويش را ديدم كنون پرواي تو از دل نرفت

جان فنا شد از قضا سيماي تو از دل نرفت

در نهان گفتم مگر روزي بفريادم رسي

خوشتن گم گشته را پيداي تو از دل نرفت

سوختم تا نكته اي از جان و دل آموختم

جان هجران ديده ام هيهاي تو از دل نرفت

ره گشودم تا مرا اين دل بره همره شود

باز هم شيدايي و غوغاي تو از دل نرفت

عشق را در قصه ليلا و مجنون خوانده ام

از دل خونين ما ليلاي تو از دل نرفت

نيش خار نااميدي دردِ بي درمان ماست

نازم آخر خار خون پالاي تو از دل نرفت

از حريم قدس جان، ما را ره آوردي فرست

آنچه بر دل آوري در واي تو از دل نرفت

من شكوفا غنچه شوق جواني ديده ام

نازنينا قامتِ رعناي تو از دل نرفت

گر خطا كردم ببخشا بر خطايم اين زمان

آن صفاي چشمه والاي تو از دل نرفت

از فسانه خواب را در چشم ما آورده دل

داستان عشق بي همتاي تو از دل نرفت

دردِ احمد بي دواي مهر تو افزون شود

دردمندان را غم شهلاي تو از دل نرفت

بي نهال آرزويي

از خزان عمرها غم در دلم مأوا گرفت

روي زردم برگ هاي زرد را از ما گرفت

يادگاري از جواني مانده در جانم كنون

كين دل خونينه ام روزي ز ياري وا گرفت

حسرتي بر دامن پر اشك آخر مانده است

آهِ سردم زين تمنا در تمناها گرفت

من خيال مانده در ره را پري ديگر دهم

صوت غمبارم اگر غمبارتر بالا گرفت

بي نهال آرزويي با سرشك خون نشان

ره بسامان كي برم اينجا كه دل آنجا گرفت

زندگي

زندان سرد بي نوايي هاي ماست

هم نوا خواندم دلم را ديده خون پالا گرفت

تا زمستان را چو بخت خويشتن آزرده ام

او سراپا موجِ دلسردي مرا در پا گرفت

محمل سبزي كه شد سوداي هر آسوده اي

سرخ رويي را ز ما خونين دلان دنيا گرفت

شرم احمد را ز چهر شرمساري ها زدم

او جهان را بي تكاپو در خم معنا گرفت

انتظاري مي كشد

دل بتاريكي مرا در غم گرفت

انتقام از زاده آدم گرفت

گوشه ميخانه را بگزيده او

كي دلِ ما را كسي محرم گرفت

تا كه اين پيمانه آن پيمان شكست

درد ما را دردِ دست كم گرفت

ناز را در خاطر انديشه ها

در نيازي راز غم عالم گرفت

شعله شد آثار مهر و دوستي

شعله ها آنگه جهان از دم گرفت

برد ما را رشته اي تا گم كند

همره اين رشته دل ماتم گرفت

ديوها را مهلتي هرگز مده

بي سليمان خاتم اعظم گرفت

نيست تنهايي چراغ راهمان

راهمان را هاله اي در هم گرفت

جان احمد انتظاري مي كشد

ديده ها را ماتمي در نَم گرفت

دشت عالم

دشت عالم را غبار غم گرفت

اين غبار غم دل عالم گرفت

شعله هاي درد آتش ها فشاند

سوختن بر پيكر آدم گرفت

بيستون در خون بشيريني رسيد

گر بفرهادش دل پر نم گرفت

مرزهاي مهر خون در چهره زد

جمله در پير و جوان در هم گرفت

جلوه صورتگران بي نشان

رنگ ها را نقش پيچ و خم گرفت

با سليمان حشمت پيغمبري

ره گشود و خاتم اعظم گرفت

چون بهاران خرمي دارد جهان

دل جدا از رشته ماتم گرفت

همدمي ها در نگاه آشنا

مهربان ياري اگر همدم گرفت

جان احمد در تكاپوي هاي دل

موج شادي را ز دشت غم گرفت

مجال رفته

جانم هزار مشغله را پيش رو گرفت

با گوش دل ز نكته زنان شستشو گرفت

دردي نهفته بود كه ما را ز پا فكند

جانم فدا چو گشت بدان آبرو گرفت

با دستِ حيله هاست كه بندم بگردن است

دل غرق ماتمي است كه جان جستجو گرفت

اينجا هر آنچه هست بَري جان ما كند

آنجا هر آنكه بود مرا دل عدو گرفت

آيينه اي است اين دل ما در غبار غم

دردا كه اين غبار دلم مو بمو گرفت

هرگز مجال رفته ز كف رو بما نكرد

مرغِ شكسته بال كجا رنگ و بو گرفت

آتش مزن بكلبه درويش از غرور

آهش بشعله هاست كه زان سو بسو گرفت

درسي ز روزگار ترا عبرتي دهد

شرحي نگفته ام كه دلم با تو خو گرفت

احمد سخن بآتش غم بُرد جان ما

ما را خمار و باده ما در سبو گرفت

زد و رفت

ماتمي شعله بيداد بجانم زد و رفت

تير جاندوز در اين فصل خزانم زد و رفت

دم عيسي وش او زنده كند جان مرا

گرچه در خاطره ها بار گرانم زد و رفت

سيرت دوست بدين صورت زيبايي اوست

جلوه چون مَه بسراپاي جهانم زد و رفت

دست آغازگر از روز ازل بر سرِ ماست

لطف بي چون و چرا بر سرِ آنم زد و رفت

هجرت ليلي و بي تابي مجنون زمان

قصه اي بود كه دل بر همگانم زد و رفت

مرحبا بر سخنِ پير جهانديده ما

او بشيدايي جان بندِ عنانم زد و رفت

صبر ما ريشه بهر سوي دواند كه مگر

دل نگويد كه چرا پاي كشانم زد و رفت

از پشيماني ما خار خلد بر دل و جان

مدّعي تا بفسون زخم زبانم زد و رفت

سوي احمد نكشان رنج و عذاب همه را

نكته اي بود كه دل شعله بجانم زد و رفت

دولت عشق

هر كه بي عشق نشيند بجهان خون بدل است

او سراسيمه و در دور زمان خون بدل است

هر كه آهنگ خطر مي كند از دولت عشق

كي توان گفت كه در كسوت آن خون بدل است

باغ و بستان جهان بي نظر نرگس شوق

از دل و ديده ما در همگان خون بدل است

زندگي فهم محبّت بود از عالم حُسن

ورنه آشفته بسوداي گمان خون بدل است

سر بطاعات گذاريم به سجاده عشق

جز بدين راه بسي خرد و كلان خون بدل است

سود و سودا همه در قالب حسن و هنر است

در خطاكاري ما جان به عيان خون بدل است

لاله در داغ نشان غم ديرينه گرفت

كه از اين آتش سوزان نهان خون بدل است

آخرين نتكه كه از عشق سروديم چنين

سوخت جان را كه زبانم به بيان خون بدل است

شوق احمد به تكاپوي دل و ديده بود

فصل آغاز ز انجام بجان خون بدل است

تا غم بفروشند

تا غم بفروشند خريدار دل ماست

تا رشته غم هست به هر تار دل ماست

در شوق چو ما دل بفكنديم بدريا

آسوده به هر دام گرفتار دل ماست

ما را باشارت چو بخوانند سراپا

پوشيده شود راز كه ستّار دل ماست

روزي كه زليخاي زمان حيله گر آمد

چون يوسف مصري به صد آزار دل ماست

در كوي تو اي جان بفداي قدم تو

شوريده و درمانده به زنهار دل ماست

آرام نداريم كه بي روي تو هر دم

ديوانه افتاده بهر نار دل ماست

آزرده دل و در تب و تابيم دريغا

در زاويه درد گرانبار دل ماست

لب بسته چه گويند به تدبير زمانه

هر ناله جانسوز درين كار

دل ماست

پيغام اجل در همه جا بي خبر آيد

هرچند كه زين مسأله خونبار دل ماست

احمد سخن عشق ز غم خوردن ما بود

از غم نبريديم كه غمخوار دل ماست

از روزنه

از روزنه تا ديده بسويت نگران است

ما را دل آسوده بآفاق جهانست

تا باز بسر پويه بدنبال تو آيم

بس شوق كه در جان و دل و ديده عيانست

پرواز دگر بال دگر جويد و دانيم

در دامگه حادثه ها با غم جانست

هر نكته كه گفتيم بفرياد برآمد

آسوده گذشتيم كه بي خوف و زبانست

خورشيد كه بس نور بآفاق فشاند

در حاشيه هاله نورِ تو نهانست

تا راه بدان كعبه مقصود گشاييم

در باورِ ما بوي گلِ خانه روانست

دل چاك چو گشتيم بدين خاك نشستيم

در كوي دل اين مرتبه والا به مكانست

روزي كه به پندار نگنجد برِ معني

با پاي طلب دل به تمنا سر آنست

احمد غمِ فردا خورد و نكته سرايد

امروز كه اينست غمش بار گران است

ديباي محبّت

تا شام غمت بر دل ما بار گران است

دل غمزده زين بار بفرياد و فغانست

هر شعله كه بر جان من از شوق نشيند

در سوختنم نكته قاصر به زبانست

باز آمده در كسوت درويشي خويشيم

اينجا گهري هست كه در بحر نهانست

از روز ازل خانه بدوش غمِ عشقيم

دردي است عيان در دل و شوقي است عيانست

هر شعر كه در هيبت فرياد برآمد

با خون دل آغشته چو شد در غليانست

از دوخته صبر ز ديباي محبّت

دل باخته را منظر ازهار جهانست

هر پاي كه ما در رهِ معبود نهاديم

آسوده بدان سوي رها گشته دوانست

پيدا نشد آن چهره دلخواه گر اينجا

دل سوي نهانخانه الطاف روانست

احمد دل مردان خدا غرقه عشق است

كس راه نپويد بجر آن ره كه امانست

غم رها كن

خانه خالي كن از اين خار كه در جان منست

غم رها كن بدل اي دوست كه مهمان منست

آسمان رنگ دل ماست كه نامش شفق است

هرگه از مهر سخن رفت پريشان منست

بر اميدي نگران ديده بدين راه مانده ست

تا ز پندار من آن ماه خرامان منست

دست مهري ز وفا بر سر بيمار بنه

چون بهر درد مرا مهر تو درمان منست

پاره هاي جگر خون شده اي مي بينم

كه بدين خوف و رجا چهره الوان منست

دل بدريا زن و بر سلسله موج نشين

بي نهايت همه جا رحمت رحمان منست

احمد از ولوله دهر بجان آمده است

خانه خالي كن از اين خار كه در جان منست

بيستون قصه درد است

بيستون قصه درد است كه شيرين با اوست

هر كه با اوست گلِ نرگس و نسرين با اوست

نقش هر تيشه كه فرهاد بسنگش زده است

يادگاري است كه آوازه ديرين با اوست

جانِ ما هيمنه از چشمه خورشيد گرفت

تا نگويند غمِ خوشه پروين با اوست

سكه بر نام دلي زن كه به خون آغشته است

ورنه جبار زمان سكه زرين با اوست

در خرابي نكشان شوق دل غمزده را

چون به هر جلوه گهي جلوه آذين با اوست

موج هر روزه بدرياي زمان مي نگرم

سر بساحل چو زند نقطه تمكين با اوست

جان نخواهم كه پشيمان رهِ بيهوده رود

چون به هر حال و هوا اين دل غمگين با اوست

بردم آشفته دلي را به تمنّاي زمان

گفت زين نكته گذر كن غمِ سنگين با اوست

بزم احمد گلِ شيرين دعاي سحري است

كه گلِ ياسمنش در لب شيرين با اوست

بهار زنده

شعله بر جانم ز غم افكنده دوست

وندرين سودا بدل تابنده دوست

خلق را با خلق نيكو زنده دار

در طراوت چون بهار زنده دوست

پيش رخسارش جبين بر سجده گاه

تا دگر بارم نمايد بنده دوست

دل ز مهر او به خون آغشته شد

از دل خونين مرا آكنده دوست

جاودان از شوق او جانست و ما

مهر بر جان دارم از پاينده دوست

عشق را در اشتياق دل نگر

شور در جان روز و شب بالنده دوست

رحمتي از بيكرانم مي رسد

احمد ابر رحمتم بارنده دوست

گريه هاي نيمه شب

گريه هاي نيمه شب با ياد اوست

بهر ما سوز و تعب با ياد اوست

ناله ها را در نواي ني زنيم

ني درين معنا بلب با ياد اوست

ما درختي از وفا بنشانده ايم

ميوه هايش چون رطب با ياد اوست

اشك گلگونم نمي گيرد قرار

چشمه هاي خون عجب با ياد اوست

با پرستوهاي از ره مانده ايم

باب نجواها و گپ، با ياد اوست

دردِ دل هايم بلب نآمد ولي

دل اگر سوزد ز تب با ياد اوست

ما بدين سودا جواني داده ايم

رشته هاي اين قصب با ياد اوست

نامه ها با نام او آغاز شد

هر كجا نام و لقب با ياد اوست

گر بدين معنا جنون آلوده ايم

جان احمد در ادب با ياد اوست

فرياد بجان

از تو فرياد كه فرياد بجان من و توست

نكته ها هست كه در ورد زبان من و توست

جلوه اي بود كه همره به بهار آمد و رفت

اي دريغا كه كنون فصل خزان من و توست

هر گلِ لاله كه با داغ نهاديم بجان

يادگاري است كه آسوده از آن من و توست

خرّم آن لحظه كه در اوج محبّت بوفا

همدمي ها همه از شوقِ عيان من و توست

راهِ اين خانه ز رندانِ جهانديده بپرس

كه برندي غمِ دل رمز نشان من و توست

ما نگوييم كه در عشق جنون همره ماست

ليكن اين خاطره در عمق بيانِ من و توست

كاروان از رهِ هر روزه ماتم گذرد

غم هويدا شده در چهرِ غمانِ من و توست

نرگس از چشمه اميد بما مي نگرد

چشم مست نگران گرچه نهان من و توست

شوق احمد همه در قالب مهر است و وفا

گرچه اين خدشه دل خط گمان من و توست

دست تقدير

دست تقدير بكار من و توست

غمِ هر حادثه بارِ من و توست

شده برنامه آهنگ درآ

دنگ دنگي به گذار من و توست

من و تو دست بهم تا بدهيم

بانگ تكبير شعار من و توست

مرده دل ناشر آفات بود

جان آشفته خمار من و توست

موج آسيمه سر بحر جهان

دل بي خوف قرار من و توست

شعله سركش و عصيان گر جان

يار ديرين ديار من و توست

همرهي در نظر خرد و كلان

فكر بيدار تبار من و توست

شوكت خار بيابان چه بود

گل بگلزار بهار من و توست

تا كه احمد بدل آسوده شود

جان او نيز نثار من و توست

نشانه روشن دلي

مرا نشانه روشن دلي جوانه توست

بهر كجاي روم از جهان نشانه توست

بشرمگيني اين ديده راه چون سپرم؟

بسوز عشق مرا آتش از زبانه توست

نثار خاك رهِ كعبه شد دل و سرِ ما

كنون كه سوخته جانم دلم بخانه توست

بروز حادثه ما را مجال چون بدهند؟

كه دست حادثه ها مو بمو بشانه توست

ز شوق رفتنم آسوده بال و پر بزنم

چو پر گشودنم آهنگ آشيانه توست

بدين اميد بدرگاه عشق دل فكنم

كه حرف اوّل و آخر مرا بهانه توست

دلا بكوي عزيزان دلستان چو رسي

پيام بسته ز ما گو كه جان خزانه توست

نه اين شرار بسوزد فقط دل و سرِ ما

بدان ديار كشاند كه در فسانه توست

بكوي ميكده احمد خراب شد دلِ ما

كنون بخويش چه بالي كه آب و دانه توست

خوان فقيرانه ما

در خوان فقيرانه ما برگ صفا هست

سوداي وفاداري بي فكر و خطا هست

بر خاطر ما جز رقم مهر نگنجد

در كوي محبّت سرِ شوريده كجا هست

مردان خدا لاله در داغ ستانند

آسوده دل آنست كه از كينه جدا هست

برداشتم از دفتر ايام ريا را

هرجا گهر اشك بود لطف خدا هست

غوغاي دل ماست كه بر سينه نشيند

دل سوختگان را همه جا قدر و بها هست

تا باز كجا اين سرِ شوريده كشاند

در سلسله مهر كه در دست صبا هست

تدبير مكن آمده حادثه ها را

در عمر كه گفته است كه تغيير قضا هست

در يوزه ز ساقي به تكاپوي نگهدار

لطف ابدي مستي صهباي لقا هست

از سابقه نوميد مشو رحمت عامش

در هر دو جهان بر دل ما موج سخا هست

دل راهِ ندامت همه جا سوي تو بازست

تا ديده عبرت غمِ هر روزه ما هست

چون نافه گشايند غزالانِ ختن را

احمد به صبا بوي خوشِ دوست روا هست

آوازه ز غوغا

تا مرا نكته آوازه ز غوغاي تو هست

بر لبم روز و شب اين قصه ز دنياي تو هست

صبح را رمز سحر همره و همرازه شود

اي بس آشفته كه در پرده سيماي تو هست

تا من آن خانه بدوشم كه غريبانه روم

شيوه رسم جنونم غمِ ليلاي تو هست

با صبا بوي گرامي ترم از جان برسان

چون مشامِ دل ما در خطِ پيداي تو هست

نقش و آن خاتم و اعجاز سليمان چو بود

كي دگر حيله ابليس به اغواي تو هست

سوي آن خانه كه دل هاي جهان همرهِ اوست

ره سپاريم و بكف ها گلِ حمراي تو هست

دلم اي دوست هواي سرِ كوي تو كند

آتشي هست كه ديوانه و شيداي تو هست

دست پر مهر كريمانه تو با دل ماست

گر فدا جان كنم آسوده بالاي تو هست

شوق احمد همه اينست كه او بنده توست

گر خطا رفت دلش باز بسوداي تو هست

به لحظه آمال

فروغ عاقبت از چشم انتظارم هست

چو اين خيال مرا روز و شب كنارم هست

به لحظه لحظه آمال مي كشم خود را

بريز باده بجانم كه من خمارم هست

خراج ملك دلم سيل اشك ها باشد

گلم كه نيست بكف نيش ها ز خارم هست

بيا و بر سرِ ما سايه اي ز دل افكن

كه من فتاده ز پايم چو موج نارم هست

بدشت تلخ زمان شهد شوق شيرين را

بضرب تيشه بگيرم كه كوهسارم هست

ملامتي است بجانم كه دل به لابه كشد

خروش آمده در جانِ بيقرارم هست

نجات دوزخيان حسرت و ندامت ماست

كه از گناه بسي توبه ها بكارم هست

خزان و زردي رخسار ما نظاره كند

بهار دلبرم آخر كه غمگسارم هست

بگرد خاطره ها احمد اين فسانه زند

كه در نشانه دل داغ لاله زارم هست

سرّ پوشيده

داوري نيست بجز آنكه مرا جان داده است

جان به تدبير چنين بر همه يكسان داده ست

خلق گويند چنين را به چنان بايد برد

من بر اينم كه چنين را به چنان آن داده ست

زو گل تازه بشكر همه آفاق دميد

شوكت و هيمنه بر خار بيابان داده ست

دامن از اشك بشوقم همه درّ و گهر است

تا دل خون شده را گوهر غلطان داده ست

سرّ پوشيده هويدا نكند جز بصلاح

راز خونين زمان از سرِ پيمان داده ست

كج خيالان به خيال عبثي دل بستند

گرچه بر پاك دلان زلف پريشان داده ست

تا به خورشيد رخش چشم ز دل دوخته ام

روشني بر دل ما از رخ تابان داده ست

خنده صبح و سحر بر لب شيرين شكران

هم بدان لب شكر از روضه رضوان داده ست

بر گلستان جهان لاله خونين چو نشاند

داغِ اين لاله بدل سوخته انسان داده ست

دل ربايم خبر از خضر ز ما مي پرسد

گرچه بر دامن دل چشمه حيوان داده ست

دست احمد اگر از خوب و بدي كوتاه است

دل بدان چشم سيه از سر ايمان داده ست

غمِ فرداها

دلِ خودباختگان را غمِ فرداها هست

آنكه پنهان نكند دل همه جا با ما هست

بي خزان سرو اگر شد ز تهي دستي هاست

رنگ آزادگي از دست تهي پيدا هست

لعل سنگ است ولي چهره خون آلودش

ديدگان را به بها در دل او زيبا هست

پشت اين سكه بروي دگرش مانند است

قدر اين چهره و آن چهره يكي هر جا هست

باور دل نكشانديم بجز بر درِ دوست

چون يقين ها همه در قالب اين سودا هست

زندگي

خامي ما را نپسنديده مگر

كه بجان شعله سوزنده اين دنيا هست

دردِ دل هاي زبان ها ثمرش بيهوده است

تا سر افكندگي از ماست غمِ فردا هست

شمع افروخته را صبح ندامت باشد

در پشيماني و پيري سخنِ الّا هست

نكته آموخت به احمد كه رها شد سر مست

ساغري نيست اگر در كف او مينا هست

بازار جهان

بازار جهان را غمي از سود و زيان نيست

ما را بجز از عشق چو سودا بجهان نيست

سر باختگانيم كه در آتش الّا

هر سوخته جان را خبري از سر و جان نيست

دلدار گشاينده درهاي محبّت

هشدار كه دلداده در اين كار عيان نيست

بردار ز دل پرده اوهام كه حقّ را

حاجت به نهان گفتن و اوصاف نهان نيست

تا بت شكن اينجاست بت و بتكده هيچ است

بت خانه فرو ريز كه تدبير بدان نيست

در ظلمت دل چشم جهانديده بكف آر

كين راه بجز مهلكه پير و جوان نيست

دردا كه بافسوس زباني نگشوديم

آن دم كه زبان بود نه اين دم كه زبان نيست

بس نكته گرفتيم و بفرياد بگفتيم

در فرصت امروز بيان هست زمان نيست

احمد سخن دوست بدل ها چو نشنيد

تا حقّ بلبي هست يقين هست گمان نيست

خنده ها و گريه ها

شعله از جان هاي ما جز از دل شيدا نزد

موج شيدايي ز دل تا بر لب دريا نزد

خنده ها و گريه ها نقش از زمان ها مي زند

هر كه گريد خنده ها را بر سر دنيا نزد

نكته چين روزگاران نكته مي گيرد ز ما

نكته داني هاي پنهان حسرت از پيدا نزد

آنكه اين آواي غيرت را ببازار آورد

در دل فريادها جز بانگ واويلا نزد

باره تقوي اگر زين كرد مرد متقي

جز خدا جويي ندايي بر لبش اصلا نزد

ره بكوهستان صعب زندگي هرگز نبرد

هر كه در داد سخن معناي حقّ بي جا نزد

با خلوص جان بفرداي قيامت مي رسد

بيدلي كز دل هوايي از گنه سودا نزد

خرّم آن دل كو ز بند آرزو آسوده بود

آفرين بر عقل مجنون جز دم از ليلا نزد

شوق احمد از نگاهِ آشنايي ها بود

در نگاهِ آشنا هنگامه اي بي ما نزد

باورِ ديگر

تا دلت اين لحظه هاي عشق را باور ندارد

اشك هم جز ديده تر باور ديگر ندارد

پيكر خونين فتاده در دلِ صحراي غم ها

در سراپا غير جانان در دلش باور ندارد

سوختن ها را چون دل آموخت بي سوداي آتش

جز شرار درد با خود شعله آذر ندارد

دوستي ها در لعاب حيله و تزوير گم شد

بي ريايي ها نشاني جز رخِ انور ندارد

شبنم روشن برخسار گلان در شب نشيند

هر سياهي يادگار تيره در پيكر ندارد

با نواي همرهي ما را به غمخواري نسوزان

سر بخاك جان بلب پرواي بحر و بر ندارد

در نبرد زندگي هنگامه ها همراه باشد

كس در اين هنگامه ها جان بي غمِ سرور ندارد

جز نواي شوق ايمانم در اين وادي نخيزد

اين نشان ها را بما جز جلوه اكبر ندارد

نقد بازار جهان احمد نمايان نور دارد

جان ما جز گوهر يكدانه اي بر سر ندارد

ترانه درد

براي غم بسرائيم يك ترانه ز درد

كه ناله هاست بمعناي اين فسانه ز درد

غمِ غروب دلم را گرفت تا نرود

بجز رهي كه نهاديم ما نشانه ز درد

ز لاله هاي غمِ ما در گمان نهان نكنيد

چو نزد خويش گشوديم صد خزانه ز درد

فغان بي كسي جان بگوش دل چو رسد

باشك هر شبش آرم متين بهانه ز درد

بيا و راهِ دل از انتظارها بگشا

بيا و راحت جانِ نه بدين كرانه ز درد

به ذرّه ذرّه اشكي كه جان بخانه برد

شرار بر دل ما مي كشد زبانه ز درد

به هر ترانه بتكرار واژه ها نرويد

بسي غرور نشاند به آب و دانه ز درد

نگفته ايد كه آخر گناه دل چه بود

كه دست جور گشودش غمي بخانه ز درد

بدست معرفت احمد شكوه دل طلبد

ز بذر مهر برويد گلِ يگانه ز درد

دل كي خبر دارد

قضا در خانه دل لانه زد دل كي خبر دارد

بشرط عشق بر بيگانه زد دل كي خبر دارد

شراب معرفت در جام هاي دوستي ها ريزد

كه راهِ عاشقي جانانه زد دل كي خبر دارد

بماهِ آسمان هم رخصت يك جلوه در نگشود

ز جان در مستي ديوانه زد دل كي خبر دارد

نگاه آشتي ها را ز چشم آشنا گيرم

نه چون آتش كه بر پروانه زد دل كي خبر دارد

بشب در زنده داري ها گشودم درد دل ها را

چو تاريكي ره اين خانه زد دل كي خبر دارد

زبان بر دوختم از نكته پردازي درين وادي

كه جان اين باده بي پيمانه زد دل كي خبر دارد

سرابي در فريبي ديده مي بيند دريغا دل

چو فريادي چنين مستانه زد دل كي خبر دارد

قلم ها دست چين نكته ها را از زبان گيرند

بدين سودا زبان افسانه زد دل كي خبر دارد

شب احمد شعله بر ما گيرد از پيدا و ناپيدا

نهان هم

شعله بر كاشانه زد دل كي خبر دارد

به هر چمن

به هر چمن كه روي، لاله ناز خود دارد

ز دل شكفتن او هم نياز خود دارد

بسوكِ دل نتوان زد نواي شادي را

بهر ديار غم آواز ساز خود دارد

پرنده هاي غريبي ز آشيان دورند

غروب دهكده آهنگ راز خود دارد

بيا كه خاطره را از دل زمان شوييم

بدان نشانه كه غم دل نواز خود دارد

بدست خويش نه بندم شراره اي بر جان

كه مرد خام طمع فكر آزِ خود دارد

هر آنكه غايت مستي بدو گواهي داد

به سوي ميكده دل پيشتاز خود دارد

به سجده گاه عنايت به يار دل بستم

كه مرد راه نياز از نماز خود دارد

در اين ديار نهاديم جامه تقوي

چو رسم سوختن اينجا گداز خود دارد

شرنگ درد بكامم رسيده چون احمد

كه هر كه سوختنم ديده ناز خود دارد

زنداني دل

زنداني دل راحت و آرام ندارد

آواره و ديوانه جز اين نام ندارد

رندانه حريفان نفريبند تو را مست

آغازگري سر زده فرجام ندارد

بيچاره دل از بحر بگرداب فتاده ست

در ديده بسي طعمه و جز دام ندارد

اين موج بآشوب و فغان مي رود و خود

آرام ندارد كه دلارام ندارد

هر مرغ سراسيمه درآيد ز پر يار

بازش بپرانيده چو پيغام ندارد

در ميكده ما را كه دهد راه كه شايد

دردي بستانيم كه زان جام ندارد

احمد خبري مي دهد از يار به آفاق

ما را به سخنداني دل خام ندارد

گذر از كوي قمر

چون من از ديده گذر خواهم كرد

گذر از كوي قمر خواهم كرد

آخرين روز و خداحافظي است

من از اين شهر سفر خواهم كرد

بركه هاي غمِ دل موج زنان

سوي خود زير و زبر خواهم كرد

فصل پاييز سراسيمه رسد

من از اين فصل حذر خواهم كرد

مرحبا بر سخن شيرين ها

زان جهان را بشكر خواهم كرد

بحث تكرار من از بخت گذشت

واژه ها را چو خبر خواهم كرد

تازه ها را بآغوش كشم

بر دلش زود اثر خواهم كرد

مرده دل ها همه جا پويه كنند

واي بر من كه ضرر خواهم كرد

دست احمد چو بگيرد غمِ دل

از دل تنگ گذر خواهم كرد

كوهِ صبرم

واي بر ما دل ز غم حاشا نكرد

از غم خود درد دل با ما نكرد

واي بر ما سوختن ها بود و جان

در دلِ آتش ز غم پروا نكرد

هرچه گفتم تشنه تر دل سوختم

جز بآتش اين دلم سودا نكرد

كوهِ صبرم نرم تر از موم شد

در صبوري ها مرا ابقا نكرد

فاش مي گويم در اين ماتم سرا

جز غمِ عشقي كسم رسوا نكرد

قصه آن لاله هاي داغدار

دست حسرت جز به غم معنا نكرد

بر گشودم باب هاي معرفت

شور و حالي بود و جان غوغا نكرد

اي خوشا آن عارف آزاده جان

چشم دل را جلوه دنيا نكرد

تا كجا ما را بدين غم ها كشد

دل مدارا يك نفس اينجا نكرد

مرد ره بودن نزيبد جز بجان

جان فدا كردن زمان الّا نكرد

شور احمد را بدست دل سپار

از سرورِ دل كسي حاشا نكرد

روزها از پي هم

روزها از پي هم مي گذرد

با همه شادي و غم مي گذرد

مهربان باش كه سرتاسر عمر

گر كني جور و ستم مي گذرد

هر نوايي تو زني آخر كار

همه جا زير و ز بم مي گذرد

خرّم آن دل كه به تدبير زبان

راست كردار ز خم مي گذرد

نكته زن با همه از خامه جان

چون به هر نكته قلم مي گذرد

حسرتِ كار جهان را نخوري

اين جهان بيش ز كم مي گذرد

هر كه آسوده دلي مي طلبد

او ز دينار و درم مي گذرد

خاكدان است جهان گذران

ديده گريان و به نم مي گذرد

روزگاري است كه احمد همه جا

جان ز اعماق اِلَم مي گذرد

خاك در اوج

خاك در اوج نشيند چو ز طوفان گذرد

دل شتابنده شود تا رهِ جانان گذرد

هر كه آغوش گشايد به محبان زمان

غمِ خونينه دلش بر خط پايان گذرد

حالت درد به پيرانِ جهانديده بگوي

در رهِ عشق چه آسوده ز سامان گذرد

از دلِ سوخته با شوق دعايي بطلب

تا سرانجام ترا حاجت آسان گذرد

ننوشتيم در اين راه خطانامه دل

كه سر افكنده ز هر نكته هراسان گذرد

بر درِ ميكده در مستي ديرينه روم

رمز آشفته سران از غمِ عصيان گذرد

ناله از حنجر ما، نامده فرياد شود

دل بسوداي عبث داده پشيمان گذرد

نگشوديم دري تا كه نبستيم رهت

دل قوي پنجه چو شد از همه يكسان گذرد

تا كه احمد خبر يار بدين سينه كشد

سرّ دلسوختگان از دل پنهان گذرد

آنكه جانان طلبد

آنكه جانان طلبد در رهش از سر گذرد

وندرين مهلكه از شوق مكرر گذرد

از دل آسودگي خود طلبم من شب و روز

تا بدل خواهيم از خرد و كلان درگذرد

دست در دامن مهرش زنم اَر، بي ترديد

جان آشفته ام از شعله آذر گذرد

خوش حكايت كنم از قصه عشق تو چنين

داستان دگرم با غمِ ديگر گذرد

آسمان گوهر رخشنده بكف تا بنهد

زان ز غمخوار دلم از رهِ احمر گذرد

يوسف گمشده باز آمد و يعقوبش گفت

لطف جانان همه جا از همه يكسر گذرد

كي گشودند قفس مرغ غزلخوان به چمن

رفته از شاخ زمان شاخه بي بر گذرد

همنشين دل ما چهره دلدار چو شد

شور باز آمده ام بر سر باور گذرد

چشم احمد به نگه از سرِ دلدادگي است

تا بدانند كه در ديده چه منظر گذرد

سروِ روان

در بهارِ دل ما سروِ روان مي گذرد

از حريم حرم آن راحت جان مي گذرد

هر كجا شوكت اعجاز ازو مي شنوم

دل بوجد آيد و پرواز كنان مي گذرد

شور در شوق من و دامنِ آن شاهد عشق

حسرتا از دل شوريده نهان مي گذرد

صبر كرديم كه تا شهد وصالي بچشيم

چشم امّيد بهر گشتِ زمان مي گذرد

هرگه از كوكبه و حشمت و جاهش خبر است

بر من از ديده دل وصف چنان مي گذرد

در خيالم پر زيباي ملائك بره است

كو گرامي ترم از هر دو جهان مي گذرد

از مهِ چارده اين ماه نهان در دل ماست

روزي آخر بسرِ خرد و كلان مي گذرد

ره گشاي دل ما ديده بيناي زمان

چون قدم رنجه كند جان به عيان مي گذرد

از افق جلوه پيداي سحر در نظر است

با بهاران دلِ احمد ز خزان مي گذرد

شكست غرور

شكسته گشت غروري كه دل بدرد آورد

چو جان خسته بدين آبرو نبرد آورد

بقطره قطره درياي زندگي گم شد

هر آنكه بر سرِ دل ها زبان سرد آورد

بانتظار مرا حسرت دوباره مده

به جفت ديده شوقم زمانه فرد آورد

رهين منّت بازوي پر تكاپويم

كه در تلاش مرا شاهدانه مرد آورد

بگلستان جهان داغ لاله پيدا بود

گرم نشانه بدين چهره هاي زرد آورد

غبار كوي غريبي تو ياد كن اي دل

كه اين حديث سراپاي ما بگرد آورد

بدين كرانه كشيديم تا دل از غم ها

فغان ز درد بلب ها كه دل چه كرد آورد

به خود بهانه مكن كار بيقراري ما

كه در قرار نگنجد دلي كه درد آورد

بهر خرابه نهان آبرو مكن احمد

كه دست عشق بره مردِ ره نورد آورد

طنين ربّنا

ز شعله هاي دور شب بديده جلوه ها رسد

بگوشم از كرانه ها طنين ربّنا رسد

سكوت دشت عاشقي نشانه رضاي ما

هر آنكه بيدل آمده بحال اين هوا رسد

ز درد دل اِبا مكن دواي درد جان شود

نهان چو دردِ دل كني شراره تا سما رسد

غمي دوباره مي كشد مرا به گريه هاي شب

سرود بي كسي بخوان كه ناله ها روا رسد

لبم ز قيد زندگي خموش مويه گر شده

دلم بموج هر قضا فتاده در قضا رسد

بدست همت توأم زمانه زندگي دهد

وگرنه من فتاده ام فتاده اي كجا رسد

نگفته ام ز دشت خون جدا نمي شود دلم

دلِ بخون نشسته ام ز همرهان جدا رسد

چو مرغ پر شكسته ام بشوق لانه چون پرم

غروب و وادي خطر ببين چه ها بما رسد

بجان احمد آورد زمان سرودِ زندگي

نواي غم سروده را به هر طرف ندا رسد

زمان عارف و عامي

فداي آنكه بجانم انيس جان باشد

چو داغ لاله به رخساره اش نشان باشد

چه شد كه در غم ما كس نمي كند ناله

بهر كه بنگرم آخر ز ناكسان باشد

شكوهِ رفته ز معني دوباره برگردد

زلال مرده بشيداييم روان باشد

خزينه هاي محبّت تهي ز گوهر شد

بهر طرف نگرم هاله گمان باشد

نه مرد راه بهمراهيم شتابان است

نه آن هماي مكانش به آشيان باشد

بچشم خواب همه عارفان سير و سلوك

به بند بسته همه شوكت جهان باشد

بيا بخون من آن عشق رفته باز آور

بيا كه ناله بدل ها بسي گران باشد

چو اتفاق كند مست و شحنه و ساقي

زبان عارف و عامي ترانه خوان باشد

مرا نهان چه كني احمد اين شكوه بهار

بهر كجا كه رود دل به گلستان باشد

برگ پاييزم

سوختم سوختنم را خبري از تو نشد

جانِ افروخته ام را نظري از تو نشد

برگ پاييزم و در ريختني جلوه كنم

ردّ پايي بسرم در گذري از تو نشد

عاقبت خاك شدم خاكِ به بي ارزشيم

چون نسيمي كه وزد زان اثري از تو نشد

گرد اين كعبه طواف از دل بيدار كنم

ديده بر دوخته ام گر سحري از تو نشد

آهِ در سينه عصياني آسيمه سرم

تا بسوزم بسراپا شرري از تو نشد

پرده بردار ز رخساره خورشيد مرا

كه بدل سوختگان جلوه گري از تو نشد

صبر كردم كه دل آسوده بكويت برسم

مدتي طي شد و آنجا خبري از تو نشد

اي كه آرامِ دلي خاطرم افسرده شود

گر ببينم نظرِ چون گهري از تو نشد

دستِ احمد چو بدان دامن خوبان برسد

شرم بادم كه مرا چشم تري از تو نشد

صورتگرم

بالم بسوخت دست غرورم شكسته شد

اين تارِ پر خروش بجانم گسسته شد

گفتم كه راز خويش نگويم به مردمان

ليكن سخن بغايت درب نبسته شد

جان در عذاب آمده پيغام دل دهد

دل در شتاب رفته كه از بار خسته شد

بس دانه هاي مهر كه بر دل نشانده ام

بس دانه هاي درد كه بي مايه رسته شد

روز ازل بقسمت خود دست ما رسيد

اينجا فزون نشد سر و كارم نشسته شد

صورتگرم ولي غمِ صورت ز من نپرس

هر جا قلم برفت زبانم خجسته شد

احمد نگفته بود كه كاري دگر كنم

بالم بسوخت دست غرورم شكسته شد

يار نيامد

در شوق به آواي دلم يار نيامد

بر بنده مشتاق خريدار نيامد

چون شمع بآتش كشد آخر پر ما را

پروانه جان سوخته ام، نار نيامد

در خانه دل بار گران غم او بود

جان رهن خماري شد و خمّار نيامد

تا لاله نشان دل خونين زمان شد

اين رشته دراز آمد و خونبار نيامد

بار غم او بر سرِ شوق دل ما بود

دل در غم او بود و به انكار نيامد

در دايره ها از خطِ تكرار گذشتيم

در ديده ما جز خطِ تكرار نيامد

بيمار دلم همرهي فصل خزان كرد

پاييز بما آمد و بيمار نيامد

بر خوشه دل جز سخن جلوه او نيست

بگزيده متاعي است، ببازار نيامد

احمد كه رهِ گمشده مهر بجويد

او ديده بره دارد و دلدار نيامد

سحر دوباره دميد

بدين اميد بدل شوق با قرار آمد

سحر دوباره دميده كه پيك يار آمد

نوشته نامه غم را بتار موي سيه

كه زين قرار مرا روزگار تار آمد

اگر بقامت سرو چمن نظر فكني

بچشم حسرتم اين ديده اشكبار آمد

ترانه خوان گل دشت آرزو شده ام

كه بي شمار غم از دستِ روزگار آمد

چو در بهانه دلم چون بهارها گريد

ز انتظار بجانم گلِ بهار آمد

نگفته ايم و نگويم حديث غير ترا

كه جان به شهد حديثت بما قرار آمد

به راهيان رهِ كعبه من بسنده كنم

چو زان نسيم بدل سوي گلعذار آمد

به انتهاي زمان ره گشودن آسان شد

گرت خداي شناسي بكار و بار آمد

غمم بدايره ها چرخش زمانه دهد

كه جان خسته احمد بدان نثار آمد

جان فدا آمد

مرا در شور و تاب عشقِ جانان جان فدا آمد

بدين شور آفريني آيتِ لطف و صفا آمد

مرا خود ساختن از خويش بيرون رفتن است امّا

بشرم خويش در سوزم شرارم آشنا آمد

بسر تا پاي ما شور است و شورانگيز دل آنجا

زمين و آسمان در ديده پيدا ز ما آمد

جدا از دل نمي بينم جدا از جان نمي خواهم

جدايي ها در اين سودا ز تدبيرم جدا آمد

رهِ صد ساله پيمودن ز جان خويشتن ديدم

وزين زود آشنايي ها نشان ها در نوا آمد

ندارم رخصت پرواز و ما را آشيان دور است

پر بشكسته ما را شتابي از وفا آمد

بيا با ما بدرد آشنايي ها مدارا كن

كه درمان تا پذيرد دردِ هجران زان دوا آمد

دلِ تنگم نهال شوق مي گيرد چو از جانم

بدين زود آشنايي جان پر دردم رها آمد

چرا احمد ببال خويش پروازي دگر نآرد

كه در كاشانه مهرش نشان دل روا آمد

از چشمه روشنگر الطاف

بر خاطره ها خاطر رخسار تو آمد

غوغاي جهان باز خريدار تو آمد

زنداني عقليم اگر بي تو نشينيم

آسوده دلانيم چو پندار تو آمد

دستي به عنايت ز وفا بر سرِ ما نِه

بر جان و دلم مهرِ تو، غمخوار تو آمد

برچيده بگلزار بساط گلِ سوسن

ما را چو سخنداني و گفتار تو آمد

جان با همه خوبي نه سزاوارِ رهِ توست

در خاكِ درت جان نَه سزاوار تو آمد

از چشمه روشنگر الطاف تو ما را

چون دايره بر نقطه پرگار تو آمد

صد خار بيك شعله بسوزيم در اين دشت

تا شعله بما در دلِ انوار تو آمد

گفتيم حديثي به عتابي و خطابي

در مستي ما ديده بيمار تو آمد

اين ناله ز هجران گلستان بشكيبي

از مرغ چمن در غمِ گلزار تو آمد

ما رازِ دل

خون شده زنهار نگفتيم

هر راز كه بد در خمِ اسرار تو آمد

احمد غمِ آزار جهان دارد و داند

آسوده دلي بر سرِ آزار تو آمد

كوهسار در شوكت

سحر مرا بطراوت شهاب را ماند

بهار عشق بما موج آب را ماند

ترا بدايره اين سپهر آبي رنگ

بگردِ گشتن خود آسياب را ماند

زبان بسته ز ماتم ترانه كي خواند

بدشت تفته عطش در سراب را ماند

سحر بقامت سروِ بلند آزادي

بجلوه پرتو اين آفتاب را ماند

زلال چشمه اين كوهسار در شوكت

چو اشك آمده در چشم خواب را ماند

شفق بدامن مهتاب ژاله كي ريزد

سحاب آمده بر مه نقاب را ماند

چرا به هيمنه روزگار دل بندي

به رودِ حادثه بر ما حباب را ماند

كنون بشادي دل هاي كودكانه نگر

كه اين جهان چو سراي خراب را ماند

بدين فسانه باحمد بهانه مي گيرد

به انتظار زمان در شتاب را ماند

ترسم آخر

گر بسر منزل مقصود دلم خانه زند

سرّ خود بي خبر از عاقل و ديوانه زند

تا بميخانه گلِ روي توام مست كند

جان بمستي ز صفا ساغر و پيمانه زند

اشك هر نيمه شبم بدرقه راه و زان

دل بآتش زنم آن گونه كه پروانه زند

من رخِ ماه وشي مي طلبم تا به صلا

ساربان را خبر از كوچ غريبانه زند

گنج اين معرفتم گَرد خرابي ببرد

وندرين كار بسي ساحتِ ويرانه زند

ترسم آخر كه ره آورد دل خون اثرم

دامن از دست دهد تا كه به دردانه زند

چون بهارست، گل لاله پر داغ كجاست

نقش خونبار زمان از تو به بيگانه زند

شعر خونين مرا از دل خونينه بخوان

تا بدانند كه پيمان تو فرزانه زند

شوق احمد همه جا در خم گيسوي تو رفت

چون صبا موي ترا از دل ما شانه زند

كراني ز كران

از كرامات جهان بي كرمان مي گذرند

بي غم و درد از اين دورِ زمان مي گذرند

رسم ما نيست درِ خانه ببنديم بكس

ناكسان در همه ايام چنان مي گذرند

خلق نيكوي جواني بطهارت گذران

پير مردان برهِ عشق جوان مي گذرند

دستگير تو همان بِه كه شرارش نزني

گوشه گيران به تقاضاي امان مي گذرند

سخن سرد بسنگيني كوهي ز غم است

سرد گويان به غم از قعر گمان مي گذرند

چرخش دور زمان چرخش آوارگي است

ساكنان حرم آسوده ز جان مي گذرند

سرِ ما و درِ آن بارگهِ حسن و كمال

گرچه در كسوت هر روزه نهان مي گذرند

موج آن بحر كرم روزي درويش دهد

هر كجا هست كراني ز كران مي گذرند

خرّمي در دلِ احمد ز بهاران برسد

صبر بايد كه زمستان و خزان مي گذرند

دادخواهي نكن اي دل

شعله ها با غم پيداي تو همراه شدند

لاله ها داغ زده از غمت آگاه شدند

جان بسوز است بهر شعله كه غمخوار كجاست

دل بفرياد كه آشفته به بي راه شدند

مدتي مي گذرد تا بلب آيد سخني

چه توان كرد كه در حسرت گه گاه شدند

دادخواهي نكن اي دل كه بدل خواه نبود

غلط آمد به لب و گفتم و دلخواه شدند

شب تاريك بدين راه نه آسودگي است

عاقل آنان كه بره در طلب ماه شدند

باوري در دلِ ما بود كه شيدا شده ايم

ورنه رندان بسراپا همه اكراه شدند

نزد احمد قلم حاشيه داران بشكن

زانكه از كومه بريدند و بخرگاه شدند

مگر آشوب دگر

دل ما خون شده كس ياد دلِ ما نكند

سرِ آزرده دلان ميل ببالا نكند

ره آن بيشه كه از موج گنه آلوده است

هوس از بي خبري جز دل شيدا نكند

خواب آشفته ما بر گذر عمر بود

سوي اين خانه خطر از پر عنقا نكند

ثمري گر رسد از باغ خدا جويي ها

دلِ ما جز سرِ شوريده تمنا نكند

مگر آشوب دگر جان جهان را برسد

كه ز رسوايي دل اين همه غوغا نكند

سوختن آتش و جان سوختنم را به عجب

دلِ ويرانه محال است تماشا نكند

بشب تار اگر چشم و چراغم تو شوي

منظر ديده ما جز بتو ايما نكند

غم گيسوي پريشان بدرِ درگهِ او

بزبان گر رود اين سينه مدارا نكند

دمِ آخر چو بگوييم باحمد خبري

سرِ آشفته محال است كه پروا نكند

آه از آن لحظه

جان كجا بي رخ تو در تن ما جلوه كند

نور از پرتوِ رويت بسما جلوه كند

ما نبنديم پر خويش به پرواز زمان

زان جهان در پر پرواز بما جلوه كند

مرغِ آواگر بستان به نوا با تو بود

نغمه ها سر كند آنگه به نوا جلوه كند

تا مرا قصه عشق تو بگوش آمده است

لذّت جان بسرا پاي مرا جلوه كند

تا گشودند قفس يكسره بر مرغ دلم

در هواي سر كويت چو هما جلوه كند

گر دگر باره ببينم رخت از ديده دل

بختِ پيروز بجانم ز وفا جلوه كند

آسمان در نگه ديده مشتاق منست

كه كنم من هوسي تا بخطا جلوه كند

در نگاهي شده ام مست ز موج نگهت

آه از آن لحظه كه چشمت به نما جلوه كند

گر بدستم رسد آن طره گيسوي نگار

جان احمد بكشد رشته كه تا جلوه كند

پرتو مستتر

مرغ دل باز هواي سر كوي تو كند

عطر هر خاطره را زنده ببوي تو كند

باز در حلقه رندان جهان ديده رود

باز اين سلسله را بسته بموي تو كند

پيش ما بارقه پرتو تو مستتر است

چشم خورشيد كجا جلوه بروي تو كند

همه گويند خيال از تو بريدن اولي

دل به تدبير فقط پويه به كوي تو كند

باده نوشي كه هنر نيست ولي باده دل

خوشدل آن مست كه در جام سبوي تو كند

تا كجا كسوت درويش به يغما ببرند

واي از آن روز كه در يوزه به سوي تو كند

قصه ديو و پري يكسره افسانه نشد

هر پري روي دلش تكيه به خوي تو كند

سرِ پيري هوسِ روي جوانان چه كنم

آب در فتنه بسي رفته بجوي تو كند

وصف دنيا همه احمد سخنِ ياوه ماست

گر تو انصاف دهي ذكر نكوي

تو كند

پيغام دعا

در كوي تو ما را ز غمي جان بستانند

آزرده و در شعله عصيان بستانند

من مستم از آن باده كه بر كف تو نهادي

هيهات كه اين مستيم از جان بستانند

دل دادن و خون خوردن ما شد غم هر روز

ما را دل خونينه چه آسان بستانند

تا شعله عشق است دل آسوده نگردد

از ميكده مهر نه پيمان بستانند

در حاشيه درد مقيميم و بسودا

جان را بسراپاي چه ارزان بستانند

شيرازه اين دفترم از خاطره بگسست

بگسست كه تا از كفم عنوان بستانند

از رنگ ريا دل بترازوي تو بنشست

آنجا كه به اندوه فراوان بستانند

مردان خدا شعله بجانند كه هر شب

پيغام دعا از لب جانان بستانند

با دلشدگان در پي آن قافله احمد

رفتيم كه ره توشه ز خوبان بستانند

خروش جان

خروش جان ما نگر كه دل رها نمي كند

زمانه آتشم ز دل جدا چرا نمي كند

ببين كه هر چه مي كشم ز دست تنگ خود كشم

چو دست تنگ زندگي مرا رها نمي كند

گرم رها نمي كند دلِ شكسته يك زمان

حرامي غرورها بجز خطا نمي كند

غروب شب گرفته ام به تيرگي مبر مرا

كه عمق اين سياهيم بديده جا نمي كند

ستاره ها ستاره ها به نور دل نگه كنيد

چو شمع كلبه هاي ما دگر نما نمي كند

شراب تلخ جان چشم بمستي آبرو دهم

وزان ميانه درد ما كسي دوا نمي كند

خيال درهمي مرا به سوي كهكشان كشد

ز بيكرانه هاي شب دلي ندا نمي كند

ز لعل و چشم خفته اي نشانه اي بما بده

كه حشر و نشر عالمي بما وفا نمي كند

سپيده احمد آورد فروغ آشناييم

بجز باشك و آه ما اثر دعا نمي كند

جاويد سرا

مردان خدا يكسره در راه خدايند

زان روي ز سوداي دلِ خويش رهايند

تا گوي سعادت بربايند ز ميدان

دلباخته خدمت مردم ز صفايند

بار سفر امروز به بستند سبك بال

با نام نكو در دل و در ديده بجايند

تا رخت فكندند و بفردوس رسيدند

از خانه بريدند و بجاويد سرايند

هر خوشه كه چيدند همه رحمت حقّ بود

هرجا به برازنده قامت بنمايند

تا از سر توحيد گزيدند خدا را

در مهلكه عشق به غرقابِ فنايند

در عبرت اگر آمده احمد ز چه گفتند

آن درد كشان در رهِ مقصود كجايند

با وفاي اشك

به گريه ها نظر از خوشه هاي اشكم بود

كه ناله ها همه جا پا بپاي اشكم بود

سرودِ غم بلب از سينه ها زبانه كشيد

زبان درد شتابان بجاي اشكم بود

بسر دويدن ما هم حكايتي دارد

كه در روايت دنيا نماي اشكم بود

گدازه اي كه دلم مي گداخت همدم شد

سكوت بر لب اينجا صداي اشكم بود

مگر به چشمه اشكم زمان بسنده نكرد

كه هر نگاه بما آشناي اشكم بود

مرا به تشنه لبي انس و آبرو باشد

چو هر زلال گشودم خطاي اشكم بود

به هر غروب دل تنگ ما بهانه گرفت

كه غم گرفتن دل ناله هاي اشكم بود

بصد اميد نشستم كه غم جدا شودم

غمم فزون شد و دل هم جداي اشكم بود

روايتي است كه احمد بخاطرش جوشيد

كه جانِ خسته او با وفاي اشكم بود

هنگامه آشنا

ما را چو شعور آشنا بود

هنگامه آشنا ز ما بود

در باور زندگي نگنجيم

گر باور ما ز ما جدا بود

غوغاي زمين و آسمانست

در كوهِ زمان اگر ندا بود

هم صحبت عاشقانه خواهم

شولاي غمي پر از صفا بود

ديديم ز شوكت زمانه

آسوده دلي ز پارسا بود

حسرت زده دامنش بگيريد

چون بار دگر ز ما خطا بود

آشوب ترانه ساز ما شد

غوغا بدل ترانه ها بود

در خاطر خويش زنده كرديم

آن خاطره تا جهان نما بود

مستيم ولي ز باده دل

تا باده ز مستي وفا بود

آزاده دلانِ غرقه خون

در جلوه گري اين سما بود

هر جا سخني ز عشق گفتيم

احمد نظرش به آشنا بود

عطر وجود

آنگه هوا معطّر عطر وجود بود

ما را نبود و جلوه عالم به بود بود

خواهي كه راز بگويي شكايتي نكنم

در ماوراي گفت بجانم شنود بود

تا گل ز رنگ حادثه ها خون گرفته است

آلاله را بدشت شقايق نمود بود

هرگز ز خويش مرا رشته اي ز هم نگسست

زان دل شكسته ام كه همه تار و پود بود

خواب و خيال خاطره را زين مغاك برد

بانگ رحيل در دل ما تك سرود بود

برگم خزان گرفته بشاخ جوان بگو

ما را بهار رفته ز دل وه چه زود بود

خاموشي از حيات ز غوغاي ديگر است

تا آشيان سوخته در موج دود بود

حلّال مشكلات نه اين باشد و نه آن

آنكس كه عقده واكند از دل ودود بود

احمد خيال خسته ما جاي ديگر است

در آستان دوست جهان در سجود بود

برِ معناي وجود

نيست جز مهر و محبّت برِ معناي وجود

سر بنه تا بنهي دل به تولاي وجود

عاشقان را هنر عشق بياموز كه تا

خنده بر لب بنشانند سراپاي وجود

صحبتِ خرد و كلان رشته بيگانگي است

درد بر جان رود از ناله آواي وجود

حيرت انگيز چو شد كار جهان من و تو

گوش كي مي شنود صوت دل آراي وجود

شب كه در تيره دلي باور خود را بشكست

نور مهتاب گهش مي شكند پاي وجود

ثمر از خاك اگر مي رسد اين گونه بما

جاي دارد كه بدو نكته زند ناي وجود

برگِ سبزي بكف شوق نهاديم چنين

تا دل آسوده گشاييم سخن هاي وجود

نرم نرمك خبري تا كه رسد بر دل ما

باده مهر چشانيم ز ميناي وجود

جان احمد به تمناي رهِ خانه دوست

مي كشد بار دگر محنت والاي وجود

غوغاي كنايت

هرگز از باطنِ ما دل به گلايت نرود

سرِ پر شور به غوغاي كنايت نرود

هرگز آسوده دلي كارِ دلِ ما نشود

تا دلِ خون شده بر خطِ نهايت نرود

منزلِ ليلي و غوغاي نهان در سرِ ماست

چشم در ره بجز از رمز عنايت نرود

گر پري زاده بدين درگه خوبان برسد

شرمش از چهره بدين حدِ كفايت نرود

روز اوّل خبر از يار گرفتيم ولي

شوق شيدايي آخر به هدايت نرود

سر فداي رهِ دلدار نهاديم چنين

جان درويشي ما جز به بدايت نرود

در خروش آمده را راحت و آرام كجاست

دلِ دلباخته از راهِ سعايت نرود

خرّم آن كس كه ره آورد بپاي تو نهد

مرحبا بر نظري كو به شكايت نرود

شوق احمد به عنايت رهِ عشق تو رود

دردِ عشق است زبان سوي گلايت نرود

دُردي مظهر صفا

ما را سخن دراز چو شد بي بيان شود

كوتاه چون شود همه جا نكته دان شود

گر بشكني دلم غمم آسوده مي كشد

آسوده مي رود چو زبان در بيان شود

سلطان عشق بر سر دل خيمه مي زند

آنگه كه جان ما همه با دلستان شود

ليلا نهان نكرد به مجنون شكوه عشق

اين شوق ديگر است دلش شادمان شود

پشتم خميده گشت كه آهم فلك گرفت

در انتظار مانده دلم، تا زمان شود

جانا وفاي عهد تو ما را هميشه هست

هرگز مباد آنكه وفايت نهان شود

دُردي كشيم از مي آن مظهر صفا

دل مست باده او بي گمان شود

درياي رحمت است كه موجش جهان گرفت

در آستان اوست كه شوقم بجان شود

لعل تو قصه گفت كه آرام خفته دل

ورنه دلم ز شعله غم بي امان شود

روزي كه لب به تشنگيم دل برگشايدم

چشمم ز موج اشك به دل خونفشان شود

احمد قرار رفته ز جان، چون بيايدم

بي

شك سُرور رفته ز دل هم عيان شود

ترانه خوان بهاران

وقتي حماسه ها ز تو در گوشِ ما شود

دل هاي پر ز مهر دوباره رها شود

وقتي كه اشتياق بجوشد ز جان ما

چشم شفق بديدن تو آشنا شود

وقتي كه سرفراز بخندد شكوفه اي

دل ها ز غم رها و بجان ها صفا شود

وقتي ترانه خوان بهاران رسد ز راه

ما را درِ اميد به هر كوچه وا شود

وقتي كه باز همرهِ مرغانِ در نوا

ما را بشوق در همه جا اين نوا شود

وقتي زلال چشمه ز باران بما رسد

رخشان رُخي همه جا در سما شود

بار دگر ترانه فرداي آرزو

اندر دلِ زمانه بشوق و وفا شود

وقتي سحر بما بدمد آشنا ز دل

احمد دلِ بدرد بعالم دوا شود

داغ عزيزان

هرگز مباد خسته دلي كار ما شود

هرگز مباد خدشه بايثار ما شود

از دل بريده ايم غرور زمانه را

هرگز مباد آنكه بآثار ما شود

ما صيدِ نفس زيانكاره كي شويم

گر دست روزگار بآزار ما شود

با خوشه هاي درد به پيمان رسيده ايم

اين شوق بي رياست كه غمخوار ما شود

ما لاله را ز داغ عزيزان گزيده ايم

در داغ لاله هاست چو پيكار ما شود

صبري بجان زديم كه دل آتشين بود

هر بت كه جان گرفت نگونسار ما شود

با ما بيا و جلوه خورشيد را ببين

تا آن زمان كه چشم جهان يار ما شود

اي ره نما به عالمِ قدس بهشتيان

ما خاك آن دريم كه دلدار ما شود

احمد بجان خويش نهاديم مهر او

شايد كه خواجه وار خريدار ما شود

گلِ مهر ديگر

هماي محبّت چو بر سر نشيند

به بختم گلِ مهر ديگر نشيند

زمين طراوت بخرم دلي ها

بجان لاله هايش برابر نشيند

همآواي مرغان ماتم گرفته

كجا بر سرير صنوبر نشيند

مرا نكته چين گلِ بي وفايي

ز پيكان سردش به پيكر نشيند

ز ياران بريدن بدين غم سرايي

چه بهتر كه جانم بغم در نشيند

ستودن ندانم بجز وصف خوبان

بدل ها سخن ها ز باور نشيند

ز ميخانه چشم ساقي حذر كن

كه صد مست مستش به معبر نشيند

بكف تا بگيرم گلِ ارغوان را

صبا بر بهاران سراسر نشيند

ترا ديده اين دل كه مه در سمايي

كنون هم فروغت به خاور نشيند

مسوزان مرا بال و پر تا ببينم

كه حسرت بدل ها چو اخگر نشيند

غروب از جفا گرچه بر جان نشسته

ترا جلوه بر دل هنرور نشيند

چو احمد ز پندار دنيا گذشته

سرودش بدين چرخ اخضر نشيند

زمان هجر

شكوهِ رفته ز كف كي دوباره باز آيد

زمان هجر دراز است و جان گداز آيد

چه شد كه جلوه خورشيد سوي ما نرسد

چه شد كه دامن مهتاب در نياز آيد

به عمق تيرگي آخر نشانه زن دلِ من

كه راهِ بي خبري را شب دراز آيد

بسوز و درد نوشتيم نامه غمِ دل

كنون بخوان كه كلامش بسوز و ساز آيد

بيك اشاره گشوديم رمز بسته شب

كه شوق عشق بآواي دل نواز آيد

به بيستون نگه كوهكن به چاره نشست

چو در كرشمه شيرين بخاره ناز آيد

خلوص گفته اگر از زبان دل شنوي

بجان رفته ز تن جان تازه باز آيد

سكوتِ بر لب ما دردِ دل اشاره كند

تو دل بسوز كه خون نامه هاي راز آيد

سروده ايم ز احمد نوا زِ شوق و غزل

كه غمگسار به دل هاي غم طراز آيد

بلند قامت منصور

زمانه در شكن عمر رفته باز آيد

خيال خام مرا در خم نياز آيد

تو شرط عقل رها مي كني بدين مستي

تو مرز خويش جدا گيري اَر فراز آيد

بهار و هرچه در او از طراوت و مهر است

بيك كرشمه ساقي دهي چو ناز آيد

مكان عاشق بيدل مكان بي جايي است

كجا خبر كند آن دل شده كه باز آيد

به كوي ميكده دستي به حلقه گر بزني

نواي دلكش آواي سوز و ساز آيد

چو يار مي طلبي در نواي عرفاني

صداي نغمه توحيد از حجاز آيد

بلند قامت منصور در سرِ دار است

كه بيقرار ز هجران باهتزاز آيد

به يمن مقدم آن يار دلنواز مرا

زمان آمده در وصل ها دراز آيد

غرور خويش گرفتم چو احمد از دل تنگ

بانتظار نشستم كه دلنواز آيد

شوق عشق آموزيد

به عاشقان جهان شوق عشق آموزيد

غرور خار بميدان عشق بر سوزيد

غزل ز مهر سراييد و در لطافت طبع

چراغ شوق ز اعماق مستي افروزيد

ستاره ها چو درخشند آبرو گيريد

وز آن ميانه دل چاك گشته بر دوزيد

پيام طبع لطيف از حيل جدا سازيد

اگر نه در سر پيمان خويش مرموزيد

قرار خانه جان را ز شب بصبح بريد

غرور شب شكني گر كه طالب روزيد

بصبح شوق چو احمد نهد ترانه دل

كه دست مهر بر آريد و عشق آموزيد

اين افق را بنگريد

آشنا با دردِ جان ها آشنا را بنگريد

ديده ها در خواب ها خونين سما را بنگريد

اين افق را بنگريد و شعله هاي بي امان

رسم بيداد و سراپاي خطا را بنگريد

كور شد در ظلمت و دود هواي اين ديار

چشم بينا در پس اين ديده ها را بنگريد

آشنا فرياد را از عمق جان ها بشنويد

سر بخواب غفلت و آلوده ما را بنگريد

كوهِ فريادم بخاموشي جهان بگرفته است

ناله هاي در سكوتِ بي صدا را بنگريد

آشنا با آشنايان نكته ها از درد گفت

هان نبندي چشم دل درد آشنا را بنگريد

خرّمي ها را بباد خشك و سوزان سوختند

خاك ها در ديده ها خشم هوا را بنگريد

صورت حال زمان با دردها همسايه است

سايه ها تا بي تحرك شد فنا را بنگريد

ره به سوي عافيت احمد دگر افسانه است

كاروانِ درد آمد ماجرا را بنگريد

سخن از دل گويد

هر كه دل داد به جانان سخن از دل گويد

آنكه با دل رود آسوده ز منزل گويد

هر كه آورده به سوي تو نگه، زان دلِ چشم

بر زبان ذكر كمالي به مكمل گويد

باده از ميكده عشق تو در جانم رفت

با تو اين قصه دراز است كه از مُل گويد

خام بوديم اگر ز آتش غم سوخته ايم

ناز بر ما ز نيازي است چو مشكل گويد

مرگ اين خفته غفلت همه از بي خبري است

ساده دل صد سخن از رفته قوافل گويد

ما ز پر سوختگانيم نه پيمان شكنان

لب مجنون همه از ناقه و محمل گويد

داستاني دگر آغاز كه شب مانده هنوز

مرد ره آنكه مضامين به مراحل گويد

باده جوشيد به خمخانه مهر تو چنين

سخن مصلحت آن نيست كه عاقل گويد

داد احمد به سرمست هواخواهي توست

او سخن بر همه در عين تأمّل گويد

ناله ها در كوهِ دل

اشك ها بر چهره ها رخساره ها غمناك تر

دشمن خونخوار در خونخواريش بي باك تر

بي گنه بي جرم محكوم ددان بي نشان

دردها در سينه ها و سينه ها هم چاك تر

بس گلِ پژمرده در گلزارهاي در خزان

ناله ها در كوهِ دل پر مايه تر پژواك تر

محو شد احساس انسان هاي خوب آشنا

غم بدل بنشسته در امواجِ بي ادراك تر

آنكه فرياد از حقوق خيل انسان ها زند

تا كجا اينجا فرو بگرفته خود ناپاك تر

پيك بيداران به بيداري صلاها مي زند

گوش اين نابخردان در انزواها خاك تر

پر گشودم مرغ هشياري در اين غوغاي غم

پاك تر احمد نشان بگرفته دل غمناك تر

خون چكد امروز

اي دل بسرانگشت زمان خون چكد امروز

از ديده به پيدا و نهان خون چكد امروز

اي دل غمِ هر روزه ما ماتمي از توست

سوداي تو هر لحظه بجان خون چكد امروز

ره توشه اين راه مگر از تو بگيريم

اي دل ز سرا پاي جهان خون چكد امروز

در حاشيه پرده اوهام تو غرقيم

اي دل بخيالم ز گمان خون چكد امروز

از گوهر غلطان تو اشكي برخ زرد

در شعله سوزنده آن خون چكد امروز

اي جان غمِ فرداي قيامت بدل ماست

زين خاطره در اوج غمان خون چكد امروز

با دست تهي رو بكجا آورم آخر

در هر طرف از فصل خزان خون چكد امروز

زين سايه كه در زاويه عمق دل ماست

دزديده ولي نام و نشان خون چكد امروز

احمد كه به تدبير دعا بر لبم آورد

از ديده خونابه فشان خون چكد امروز

جنونِ عشق

از يار سخن خوش است امروز

شهدي بدهن خوش است امروز

گلگشت و صفاي عاشقان است

بر دشت و دمن خوش است امروز

مي ريز كه ساغرم تهي شد

مستي بر من خوش است امروز

از لعل لبت ترانه سازم

اي گل بچمن خوش است امروز

چشمان سياه و آهوانه

ما را ز ختن خوش است امروز

دلدار بدل بهانه گيرد

بي مكر و فتن خوش است امروز

سوسن گل صد زبانِ گلشن

نرگس ز سمن خوش است امروز

ما را ز جنون عشق بر گو

اين چانه زدن خوش است امروز

احمد سخن دگر نگويد

از يار سخن خوش است امروز

ساده انديش دلي

عاقبت جان شد نآمد بكفش شيريشن

بس كه او ناله كند بي شكرِ ديرينش

گفتم اي كوه ز فرهاد چو مي جويد دل

گفت جاني كه به شيرين دهد او شيرينش

دست مهتاب بگيريد كه در اوج سما

از حقارت كشد آن پرده برخ پروينش

عاقلان قصه ز افسانه نخوانيد بما

هر چه گويند جدا شد ز دلِ غمگينش

اين خطا بود مرا دل به تمنا برود

چون مدارا نكند رهرو خوش آيينش

ساده انديش دلي دارم و از شوق وصال

در سما مي كشد آسوده دل از نفرينش

بيستون نقش رخِ يار به ماتم مگذار

اين سخن از دلِ او سوي دلِ مسكينش

گر مرا آب ز سر رفت پشيمان نشوي

لاله بي داغ كجا بوده رخِ رنگينش

احمد آسوده نشين كين سخن از دل نرود

نقش شيرين زند امّا ز دلِ سنگينش

كوله بارِ درد

كوله بار درد دارم من بدوش

مي كشم درد غمي را لب خموش

لب نمي گويد سخن از دردها

دل بميدان محبّت سخت كوش

چشم مي شويد غرور جان ما

شوق آوايي كه مي آيد بگوش

لاله خونين اين پر لاله دشت

مي دهد بر جان ما از دل سروش

چون ستاره مي درخشد در افق

مي زند بر خاطرات ما نقوش

تا مرا اشكي چكد از ديدگان

مي برد ما را جمالِ يار هوش

نيش خار از ساده انديشي خورم

زان بگيرد كام دل از زهر نوش

ساربانا كاروان گم كرده ام

كوله بار دردها دارم بدوش

ناله احمد ز دل آيد برون

لحظه اي گر بگذرد گردد خروش

دل مدارا كن

بصد اميد نشستم شرر نگيرد دل

چه شد كه خاطره ها را خبر نگيرد دل

بكاروان حقيقت تو همرهي بر گير

كه خود براه حقايق ضرر نگيرد دل

تو نقش قامت بيهوده زمان نزني

ز برگ آيينه ها بد اثر نگيرد دل

بناله هاي غروب غم شبانه ما

به سوي خانه ماتم سفر نگيرد دل

غزال زخمي شهر غريب دل هرگز

بجز ز درد نشاني بسر نگيرد دل

به اشك نيمه شب و سوز دل مدارا كن

كه در شكوه سحر زان نظر نگيرد دل

سراب وادي پر خار گمرهي ها بود

بجز بلاي بدانجا ثمر نگيرد دل

نهال نورس باغ و دود مي جويم

اگر بشعله خونين بصر نگيرد دل

ندامت است چو احمد به ترك عشق ز يار

كه در سياهي شب ها قمر نگيرد دل

نارون ها

نارون ها شاهدان عهد شورانگيز دل

شور شيرين در نگاه سركش شبديز دل

تا كمال نكته دانان در غرور ما گريخت

كس ندارد التهاب ديده شب خيز دل

نارون ها سايه هاتان مستدام رهگذر

مي گذارم عشق را در موسم پاييز دل

نارون ها ساكنان جاده هاي در سكوت

دشتِ خاموشي نگيريد دامن پرويز دل

نارون ها شعله هاي عشق بي فرجام نيست

مهر را آموختن شايد ز شهدآميز دل

نارون ها حرف آخر را به اوّل گفتني است

صحبت خرد و كلان شويد زبان تيز دل

نارون ها در نسيم نو بهاري برگ تان

شد خروش شادماني در غمِ يكريز دل

يك پيام و صد پيام از جوهر شوريدگي است

مي تراود زين ميان عطر گهر آويز دل

شوق احمد را هواي كوي دلداران بَرد

نارون ها شاهدان عهد شورانگيز دل

بگزيدگانِ جهان

تا بي وفا تو شوي پيدا شود غم دل

هنگامه بر زندم بسوداي ماتم دل

اين قصه را تو بخوان تا بازگو كنمت

آسوده وا نشود اين عقده همدم دل

با اشك ديده ما مي شويد او دل خود

پروا كجا كند او از ديده در غم دل

اي مه تو رخ بنما تا بگذرم ز تو من

بس ديده ها نگران باشد به محرم دل

بگزيدگانِ جهان در راستي چو روند

هر دم بشوكت خود گيرند خاتم دل

در شوق خرد و كلان من نكته مي شنوم

در باور است و چنين همدست اكرم دل

تنهايي دو جهان بي ديدن رخ اوست

ما را سخن چه رود بي حكم محكم دل

ما راهِ رحمت او بي مدعي سپريم

بيراهه اي نبود در عمق عالم دل

همراهِ خيل صفا احمد بروز جزا

بي اشك و ديده ترا آزاد و بي غم دل

سرود صبح آرزو

بشاخ سرخ لاله ها نشانده مرغكان دل

كه تا بنغمه در كشد نواي جاودان دل

ز آشنا نشانه ها گرفته ام بدان نشان

چو پر كشم به بال ها به سوي آشيان دل

كلام آخرين او خروش اولين بود

كسي كه سر نهاده او به مرز و آستان دل

زبان درين زمانه ها سخن به ياوه مي زند

دل شكسته، لب مگر گشايد از زبان دل

مگو به شاخ زندگي شكوفه اي نمي دمد

كه رويش جوانه ها كجا شود نهانِ دل

ز صبح عافيت نگر سلامت وجود او

چو شب گذر كند بما بيان كنم نشان دل

چو بند دام دلبري بدام ما نهاده اي

فسانه فسون تو گشودم از گمان دل

سرود صبح آرزو بگوش جان شنيده ام

بخوان نماز عاشقي كنون تو با اذان دل

ز موج بر كرانه ها نواي همدلي رسد

نداي احمد اين زمان رسد ز

آسمان دل

واي بحال من و دل

گر غم از دل نرود واي بحال من و دل

گر نگويم سخني نيست مجالِ من و دل

شب هجران گرم آخر به سحرگه برسد

دارم اميد رسد روز وصال من و دل

هان گشاييد ز بندم كه بهار آمده است

هان نشانيد مرا سبز نهالِ من و دل

از كجا مي گذرد كوكبِ بختِ چو هما

تا بروبم ز رخ اين گردِ ملال من و دل

يار تا در نظري جلوه نمايد بنشين

گر شود پرده نشين واي بحال من و دل

چشمه ساري ز صفا مي طلبم من ز وفا

تا ز خاطر نرود شوق زلالِ من و دل

مدعي گر نكند فهم زبان دلِ ما

تا ز خاطر نرود نقش محال من و دل

تا نگريد دلي از درد بحالي نرسد

دل بي درد همانست و خيال من و دل

باده در جوشش و خمخانه سراپا غوغاست

خامه احمد آورده بفال من و دل

روزي آخر بسر آيد

روزي آخر بسر آيد غم اين خون شده دل

گرچه يك عمر بتلخي زده محزون شده دل

ياد بادا سر شوريده بتكرار زمان

زان بفرزانگي خويش چو مجنون شده دل

لب ببنديد كه سر بسته سخن هاي دل است

چون بشكرانه اين نعمت افزون شده دل

در صفاها دل ما راه قيامت سپرد

موج اشكي است كه در دامن جيحون شده دل

چون كمال و ثمر عشق ز غوغا گذرد

همه گويند كه از دايره بيرون شده دل

چشم مست تو بما كار دل آسوده كند

گرچه اين مسأله ماست كه وارون شده دل

آسمان هم خطِ خورشيد بدل جلوه زند

نكته اينست كه در حادثه اكنون شده دل

ما ز پندار چه جوييم رهِ گم شده را

سوي دريا چه روي

در خمِ هامون شده دل

بهر احمد نظري از نگه دوست رواست

آتش شوق مرا يكسره كانون شده دل

تك درختم

حل كجا خواهد شدن از كار دنيا مشگل ايدل

بخت را بيدار بايد بود از آب و گل ايدل

آهِ مظلومان بگردون بر شدن هنگامه دارد

سر بسر پيمانه ها لبريز از خون دل ايدل

رسم ما را در جنون عاشقي فرزانه دارد

بر سرير عقل مي جويد شكوهِ عاقل ايدل

مست بودن كار هر كس نيست زين ميخانه بگذر

عمر بي حاصل نمايان كرده كار باطل ايدل

تك درختم در سراشيب زمان روييده شاخم

كس نمي چيند براحت حصه اي از حاصل ايدل

شكوه كردن هاي دردآلود از دور زمانه

بر روالِ مصلحت گويد زبان ناقل ايدل

در بدر با شمع سوزاني بشب ها خو گرفتم

لاجرم در سوختن جان را رهاندم مايل ايدل

خصم جان ماست اين شيطان كه قصد حيله دارد

در فريب هوشياران حيله بارد قابل ايدل

مردِ ره احمد به آهنگ خروش موج دريا

خسته كي گردد ز چشم اندازهاي ساحل ايدل

گمانِ باطل

اي كه مي سوزي ز درد و سوز ناپيداي دل

پاگذاري در سراشيبي ز محنت هاي دل

بي تكاپوي نجاتي بنده اي درمانده اي

زير بار هر گنه وامانده اغواي دل

ساده انديشي به زرق و برق اين دنياي دون

تا كجا در كسوت دلداده اي دنياي دل

مردِ ميدان غرامت هاي كار خويشتن

كي تو باشي پس چرا آورده اي غوغاي دل

آتش بي دود دل ما را كشاند بي مجال

مهلت امروز و فردايت نشد معناي دل

رهروان كوي دلداريم و ما را توشه اي

تا بكف بنهاده دل بر ما زند هرّاي دل

اين جهان سوسن زبانست در فريبت مي برد

غافل اَر باشي به چَه افتي بسر تا پاي دل

من خيال خويش را بيهوده در خواب آورم

بي خيالي هم نمي ارزد بدين لالاي دل

تير مژگان از كمان ابروي

جانان گر خوري

كي بخامي بگذري از بيشه پهناي دل

صد گل پژمرده و ما را گمان باطل است

كاين غزل در محتوي آيد مگر همتاي دل

آتش نمرود كي گيرد خليل اللَّه به بَر

وآن كجا سوزد كسي بي رخصت مولاي دل

تا خداجويي ترا باشد عزيز عالمي

عارفان را خاطري آسوده از ليلاي دل

در سكوت آمد لبم تا راز هستي بشنوم

سرّ عالم را بگو بي خوف و بي پرواي دل

اين جهان را آن جهانش در خور انديشه است

كس كجا داند ندامت را بدين آواي دل

لعل نوشين دلي احمد بدل بوسد كه او

جز خداجويي ندارد در سرش سوداي دل

گنج معني را

خنده بر لب ها نماند گر نيايي سوي دل

نيست ما را در مشامِ جان ز تو جز بوي دل

آفرين ها گفته ام بر قامت رعناي تو

مرحبا صد مرحبا بر قامت دلجوي دل

شب سياهي را ز فرمان ازل بگزيده است

شب نمي شويد سياهي از سيه گيسوي دل

گنجِ معني را بگوهر سوزِ نابينا مده

چشم كوران را كجا زيبنده باشد روي دل

دل بفرياد است و اندر شكوه هاي بي امان

تا مگر جان را رهد از محبس مشكوي دل

پاي كوبان نعره زن در كسوت ديوانگي

مي برد ما را كه جان را بركشد در كوي دل

نرگس و نيلوفر و ديگر گلان را حسرتي

تا گلِ خوشبوي جانان را زنم بر موي دل

مردِ ميدان سعادت بختِ روشن مي برد

تا خورد اين تير مژگان از خمِ ابروي دل

بحرِ موّاج زمان آسيمه موجش در بر است

سر بساحل مي زند از التهابِ خوي دل

رازِ پنهان مرا از سينه سوزان چنين

فاش مي گويد ز بوي نافه آهوي دل

شوق احمد را بدين نام آوران خسته بين

در شتاب عمر فريادي شود از سوي دل

بي غرور

دريغا وفا رفته از كوي دل

دريغا نيايد دگر سوي دل

دريغا بفرجام چون بنگرم

نه بينم بجز اشك در كوي دل

سرود غم از گوش دل بشنوم

به غمگيني آرد مرا خوي دل

كنون خامه را بشكنم بي غرور

بآيينه جان كشم روي دل

بفرّ دل انگيز مردان حق

به روي گشاده به مشكوي دل

خروشنده درياي توحيديان

كه دردانه ريزد به آموي دل

نگيرد غباري ز دشت زمان

گلِ ارغوانِ سخنگوي دل

همآواي مرغ سحر نغمه خوان

زنم نكته نغز گيسوي دل

وفا جوي احمد نيايد بدست

دريغا وفا رفته از كوي دل

بهانه گير دل ها

بهانه گيرِ دل زار خويشتن شده ام

درين زمانه شهابي ز سوختن شده ام

عنانِ صبر دگر از كفم كشيده شده است

بدل گراني خود دامِ پر ز فن شده ام

بجمع خانه رندان زمانه آوردم

جدا ز درد بدوشان انجمن شده ام

به نوبهار ز سبزي خيال ما بگذشت

كنون به حالت پاييزي چمن شده ام

ز اين ديار به غمخواري اش چرا نروم

فغان كه دستخوش باد ما و من شده ام

رهي بدايره انس همرهان نبود

كه من حكايت وا رفته كهن شده ام

به جلوه هاي جواني كه مي دهد خبرم

زبان عذر كجا شد كه بي سخن شده ام

بيادگار نهادم به سنگ خاره نشان

خروش مانده آثار كوهكن شده ام

رميده گشت دلِ هم نواي دلشدگان

غزال دشت خيالم كه از ختن شده ام

سرفرازي را ز كوه بيستون

سرفرازي را ز كوهِ بيستون آموختم

از شقايق داغ را در رنگ خون آموختم

در نيايش ها مرا سوداي يك جانانه است

درس از دامان آن زيبا فزون آموختم

آسمان را جلوه هاي لاجوردي بس بود

شعله هاي ديده را زين بيستون آموختم

برگشودم دفتر افسانه هاي روزگار

داستان ها را روايت از درون آموختم

آتشي صورتگرِ ايام بر دستم نهاد

شوكت ايام را تا واژگون آموختم

موج درياها شكايت هاي خشم آلوده است

سر بساحل ها نهادن از جنون آموختم

مصحفِ اوصاف دلداران چو خواندم بي حساب

كيمياي عشق را زين رهنمون آموختم

دل باعصار و زمان ها مي كشد هر دم مرا

نكته هاي تازه را من از قرون آموختم

مركب رهوار ايامم به تندي مي برد

گرچه احمد اين چراها را ز چون آموختم

اي درخت دوستي

اي درخت دوستي بار آورم

نو بهارا گل به گلزار آورم

رعشه هاي پيريم افسرده كرد

از جوان ها شوق ديدار آورم

خنده هايم از دو لب خشكيده رفت

نقش يك لبخند ديدار آورم

زندگي آغاز و انجامي بود

خفتگان را بخت بيدار آورم

برگ سبزي تحفه درويش كو

شعله هاي سركش نار آورم

دست ما را بسته اين غوغاي دل

آسمان را من به زنهار آورم

لحظه هاي آرزو برچيده شد

هاله اي از رمز آثار آورم

مرگ را در انزوا بگزيده ام

جلوه اي از چشم بيمار آورم

جمله ها در واژه ها گم گشته است

شوق احمد را به پندار آورم

ديده تر

هر روز غم روز دگر از تو بگيرم

زين غم همه جا ديده تر از تو بگيرم

هر روز بسوداي تو با دامني از اشك

پيدا و نهان را به خبر از تو بگيرم

تا حسرت و آهم بفغان از تو برآيد

دلسوخته بس موج شرر از تو بگيرم

لعل تو گهر ريزد و جان ها به تكاپو

تا از سخنت درّ و گهر از تو بگيرم

در كوي و گذر دل نگرانيم كه شايد

اعلام خبر يا كه نظر از تو بگيرم

جانا ره هر عافيت از خويش بريديم

تا نكته چون شهدِ شكر از تو بگيرم

ما منت در يوزگي از كوي تو داريم

زان خاتم درياي هنر از تو بگيرم

احمد به تولاي تو در خانه مقيم است

تا بار دگر نور قمر از تو بگيرم

شبناله را با خامه اي

برنامه اي در نامه اي از دل بگيرم

شبناله را با خامه اي در گل بگيرم

تا دل بشويم دردها را يك بيك گو

آنگه بيا در شعله اي عاقل بگيرم

بگذار ما را رستگاري مايه گيرد

بگذار بذر كشته را حاصل بگيرم

در انزواي معبد شوق نيازم

آيي اگر يك لحظه خود غافل بگيرم

من خويش را در بوته ها آسان نهم سر

اندر محك هاي زمان مايل بگيرم

فرياد را در واژه ها بي مايه آرم

تا شايدم آخر دل از باطل بگيرم

پرواز را احمد نياموزد كه پروا

در آتش سوزان تري از دل بگيرم

شعله كش حادثه ها

مادرم، شعله كش حادثه ها بي تو شدم

سروِ دلسوخته از بار جفا بي تو شدم

مادرم بي تو حرام است زمان در برِ ما

ساده انديش ترين طفل قضا بي تو شدم

آسمان بي رخ مهتاب شب تيره بود

واي بر من كه دلِ تنگ رها بي تو شدم

تو بيا تا رخِ هر سبزه درخشان شودم

تو بيا من كه سرانگشت نما بي تو شدم

مادرم خاطره مهر تو در جان منست

عطر آن خاطره در شامه ما بي تو شدم

قصه ديو و پري را تو بگو تا كه مگر

ره گشاييم بدان سو كه جدا بي تو شدم

دامن اشك دلم شعله بجانم بگرفت

تا بگويد بحديثي كه چرا بي تو شدم

هر كه آمد بملامت كه وفاي تو چه شد

من بر اينم كه گرفتار بلا بي تو شدم

حسرت انگيزترين لحظه عمرم غم توست

غم آن لحظه كه از خويش سوا، بي تو شدم

مادرم سلسله آتشم اين خانه گرفت

كه من از خانه مهر تو كجا بي تو شدم

غزل مهر تو احمد بسروده است چنين

نكته اينست كه در شور و نوا

بي تو شدم

بار جورِ كهكشان ها

بال دل در آسمان ها مي كشم

بارِ جور كهكشان ها مي كشم

باز ما را خاطري آسوده نيست

از جدايي ها فغان ها مي كشم

باور از شيدايي ما دم زند

شهد شيرين بر زبان ها مي كشم

در غرور از عشق آتش زاي ما

شعله ها بر آسمان ها مي كشم

باده مي جوشد بمستي هاي دل

دل بمستي از كران ها مي كشم

رشته هاي الفت بي مدعي

روز و شب در پودِ جان ها مي كشم

ساده دل در خلوت آسوده اي

ناز چهر ارغوان ها مي كشم

آستان يار مي بوسم ز دل

لحظه ها را در زمان ها مي كشم

من نمي شويم بجز دامن ز اشك

ناز جور دلستان ها مي كشم

غافلان خفته را غوغاي ره

از رحيل كاروان ها مي كشم

مي كشم بار دو صد محنت چنين

شعر احمد در بيان ها مي كشم

گهرِ عشق تو

اي چشم غزالم غزل از لعل تو گفتم

در گوهر معني گهر عشق تو سفتم

در اشك چو باران كه طراوت ز تو گيرد

من راز بدين خانه ويرانه نهفتم

بردار ز رخ پرده كه پندار ز دل رفت

با كوه زمان غنچه اين باغ شكفتم

تا باز كجا خانه كند مرغ خيالم

بي بال و پري رخصت پرواز گرفتم

دردي است كه بي مهر تو ما را خطر از اوست

اندر گذر عمر خطا ديدم و خفتم

چركين دلِ ايام بكامم كه نبوده است

زان روي تعلق ز دل خويش برُفتم

برچيد گلِ خاطره مهر ز احمد

تا باز غزالم به غزل وصف تو گفتم

گرفتار رشته موي

باز در جان قصه دردي پديدار آمدم

باز هم در رشته مويي گرفتار آمدم

باز در گوشم نواي دلكش ياري رسيد

باز خواب آلوده را در چشم بيدار آمدم

چون شكوهِ شمس عالمگير ديدم روي او

بار ديگر پرده دار راز و اسرار آمدم

كشتزار همتم خرم تر از پارينه شد

لحظه هاي عشق را سودي ببازار آمدم

كوهِ صبرم را بدست كوچ غربت داده ام

باز در غم ها دلم شوريد و غمخوار آمدم

وادي پر درد را با شوق دل پيموده ام

كعبه مقصود را با شوق دلدار آمدم

در سحرگاه وصال يار خونين جامه را

خلعت شور آفرين ديدم پديدار آمدم

صوتِ دلگيري در اين ويران سرا همراهِ ماست

با چراغ روشن دل در شبِ تار آمدم

نقد احمد را بتاراج زمان بسپرده ام

من كه با داغ شقايق سوي گلزار آمدم

روشني خانه

بي ماه رخي روشني خانه ندارم

در خانه كسي جز دل ديوانه ندارم

پيمانه بكف با غم جانانه چه سازم

ديريست كه من جز لب پيمانه ندارم

باور همه جا با دل ويرانه عجين است

دردانه نجويم كه به ويرانه ندارم

آرام چه دارم كه ز بيگانه برنجم

جز اين دل ديوانه كه هم خانه ندارم

تا از گنه آدم و حوا سخني رفت

رندانه نظر كرد كه افسانه ندارم

بي ياد تو هرگز نگشوديم لب از لب

جز مهر تو من همدم فرزانه ندارم

احمد نه بسوداي كسي مي رود از دست

صد نكته در اين نكته كه بيگانه ندارم

ز نكته داني ياران

ز نكته داني ياران ترانه مي گيرم

به مست خواب فريبا فسانه مي گيرم

به هر كجاي روم دل به دوست مي بندم

به انتظار ز شوقم ترانه مي گيرم

خروشِ ناله مرغ بدام مي آيد

باشك خون شده هر جا بهانه مي گيرم

چو روزگار بزانو نهاده سرها را

سراغ گم شده ها بر كرانه مي گيرم

بشرم هر شب و هر روز مويه ها دارم

غريب در بدري راهِ لانه مي گيرم

ز نوبهار خزان را به هيچ مي بينم

ز مهر دوست چو من آب و دانه مي گيرم

بهاي درّ و گهر در زمان ما چند است

ز دل شكسته بها از زمانه مي گيرم

سكوت بر لب ما جلوه رضا كه نشد

من از نگاه بديده نشانه مي گيرم

بخواب رفتن ما بي جمال ماهي شد

كه در خيال بخوابش بخانه مي گيرم

به آتشي كه فراقش فكنده در جانم

به هر زبان به سرا پا زبانه مي گيرم

دلِ شكسته چو احمد بسوختن خو كرد

تو هم بيا كه پريشان بشانه مي گيرم

نهايت غم

سرود بر لب ما مرده از روايت غم

به صد اميد سپارم من اين نهايت غم

غرور مانده به پرواز اوج گيرانم

به هر طرف كه روم شاهدم عنايت غم

لبم به شكوه سخن تا نگويدم ز صفا

شرار آتشم آرد لب از شكايت غم

بهار رفته نگيرد به طاقتم ز خزان

خزان آمده در دل همين كفايت غم

نسيم وجد و سرورم نمي وزد ز هوا

باهتزاز كنون سر كشد چو رايت غم

ز شور عشق مگر بيستون ز دردِ دل است

كه خود نشانه بر آريد از هدايت غم

زمانه مي بردم تا نگيردم ز وفا

غريق خفته بموجم من از سرايت غم

هلا به قامت سرو بلند دل شده اي

كه اين

مثال مرا بس بود كفايت غم

سرم به بند محبّت ز دوست در بند است

وگرنه با تو چو احمد كنم حكايت غم

دير شد پهلو گرفتن

دير شد پهلو گرفتن از دل درياي غم

چون من از دوران خردي ديده ام سيماي غم

غم زبان آشناي ماست در دور زمان

هيچكس چون من نمي داند ز دل معناي غم

سوختم از غم بآتش هاي حرمان بي مجال

نزدِ ما هر روزه مي آيد رخِ پيداي غم

فيض غمخواران اگر ما را مدد كاري نبود

جان سراپا مي سپردي خود باستيلاي غم

روزي اندر كودكي بازيچه ام گم گشت و من

آشنا گشتم به طعمِ تلخ اين دنياي غم

اشك هاي حسرتم در لحظه هاي پر شتاب

روزه ها بر گونه غلتان بود از غوغاي غم

روزها و هفته ها ماتم گرفتم سوختم

تا مگر از من جدا گردد دمي انشاي غم

كوچ مرغان چمن از آسمان ذهن ما

شاهدي بر ادعاي بودنِ سوداي غم

بي محابا مي شتابد دل به غم تا بگذرد

از سواد كوه غم ها بي غمِ پرواي غم

ساكنان دخمه تزوير بي غم مي روند

عاري از وجدان و ايمان بي صداي ناي غم

غم به عالم ريشه تدبير انساني بُود

دانه احمد مي برد مرغي كه شد داناي غم

موجِ خون

در غروبم غم فزون شد در دلم

دستِ ماتم موج خون شد در دلم

باز غم ها در غروبم در گرفت

لحظه هاي غم فزون شد در دلم

رسم مجنون بود ما را نيز هم

آسماني از جنون شد در دلم

اين محك ها حال ما را بِه كند

خشم طوفان آزمون شد در دلم

كاروان بگذشت و شولاي سفر

خيمه گاهي بي ستون شد در دلم

جاده ها هم در غبارم گم شده ست

زهر غربت ها درون شد در دلم

داستان زندگي افسانه شد

شعله هايش بي فسون شد در دلم

صبر بيرون شد ز حدّ اعتدال

بي قراري ها كنون شد در دلم

خويش را احمد نپندارد كسي

درد و بيداري

نگون شد در دلم

واي دلم

برگشايم همه جا رازِ دلم واي دلم

در سخن گفتن و ابراز دلم واي دلم

آسمان اوج غرورم بنمايد به عجب

سوي بالا پرِ پرواز دلم واي دلم

دام، شيطان بكجا گسترد اَر ديده بود

گر روا شد بدلم آز دلم واي دلم

چون گشاييم ز آغاز زبانِ بدِ دل

بد شود نقطه آغاز دلم واي دلم

قصه خالص و مخلص سخني در خور اوست

چون كنم قصه ز آواز دلم واي دلم

من حكايت نكنم جز به تمناي وصال

در نشان آمده طناز دلم واي دلم

كوچ در كوچ زمستان به زمستان بشتاب

سرّ اين نكته به پرواز دلم واي دلم

راز آفاق ز انفس همه جا فاش كند

مرحبا بر دلِ اعجاز دلم واي دلم

نقد احمد همه اندر كف دل بر هدر است

گر كند فاش دلم راز دلم واي دلم

به انتظار نشستم

ز وقت رفته ز كف آنچنان پشيمانم

ز خلف وعده ره و چاهِ خود نمي دانم

نفس گرفت ز غم جام باده ده ساقي

كه در غروب جدايي ز هجر جانانم

به انتظار نشستم كه يار مي آيد

بدان اميد بدل ديده ام، خرامانم

كجا روم كه دل از سينه ام برون نزند

كجا خيال گذارم ز دست عصيانم

مرا ز مستي دوشينه كي خماري هست

كه چشم مست تو هر دم كشد گريبانم

هلا بقامت اين سرو ديده بر دوزيد

بدلستانِ دلم ماند او به بستانم

زبان وحدت شوقم كلام دل خواهد

دل اَر ز كف رود آخر زبان بي آنم

بفكر آنكه توام باده از وفا آري

وفا چو مي رود از دل قرار، كي مانم

چو خود بگلشنِ مهرت كشم ز دل آخر

دل اَر بخاك سپاري بعهد و پيمانم

غبار

حزن به چهرم نشست و احمد گفت

فسوس و حسرتم آخر، دلي پشيمانم

زيباي وجود

چو رسد بر من و دل فصل زمستان چه كنم

چه كنم دوري جان از برِ جانان چه كنم

گب زيباي وجودي بزمان و بزمين

مي كشم بار غمت بر سر پيمان چه كنم

قصه از شوق تو بوده است و بدين نكته ولي

سر پر شورم و با اشك چو باران چه كنم

زندگي خواب و خيالي بجهانست مرا

ماه تاباني و من با مَهِ تابان چه كنم

سروِ بستاني ما خانه دل مسكن اوست

مهربان آمده با خانه ويران چه كنم

سوز و سرماي زمستان به تمنّا نرود

كس نگويد كه من امروز بدين سان چه كنم

باورم هست بهاري رسد از راهبري

تا بهاران برسد در غمش اي جان چه كنم

پر گشاييم چو مرغان كه سحر آمد است

چو سپيده دمد از جلوه خوبان چه كنم

سرّ احمد چو كني فاش زبان با همه كس

گر شود مدعي آگاه بگو هان چه كنم

تو اي باران

تو اي باران بلطف عاشقانم

ببارم در شتاب بي امانم

بشويم چهره از خاك ملامت

كه من وامانده هر كاروانم

خروش تندر آسيمه سر را

بگوشم در رسان از آسمانم

تو اي باران به روزان و شبانگاه

برحمت بنگرم در سوكِ جانم

بجانان كي رسد جانم كه بي عشق

به سوي بي كران ها من روانم

نه خورشيدم نه ماهم، تا بتابم

به شوقي در كشم در سايبانم

من آن اضداد بي شور و نشانم

من آن پاييز پيداي جهانم

مرا چندين هنر باشد ولي من

به غم آلوده از خونين دلانم

نه دست آشنايي گيردم دست

نه شمع شب فروزي در نهانم

نه اندر خانه تدبير خويشم

نه اندر مأمن دل در امانم

سراب آرزويم بي تكاپو

بره

واران خروش آسمانم

تو اي باران بشويم ورنه از دل

به اشك ديده شويم آستانم

تو اي لطف خدا در خلق گيتي

طراوت بخش گل در بوستانم

خزان زندگي را چون بهاران

بموج خرمي ها در نشانم

كه تا جانم بشوق و مهر جوشد

سحر در بيكران گردد عيانم

تو اي باران بشويم دل چو احمد

تو بركش جلوه هاي بيكرانم

شب تنهايي مجنون

شور شيرين ز تو امروز بصحرا فكنم

شب تنهايي مجنون چو به ليلا فكنم

واي اگر ناله ديگر بلب آرم ز غمت

آتش اندر همه جا از دل شيدا فكنم

گلبن مهر تو را دسته بآغوش كشم

وندرين حال و هوا شور و نواها فكنم

تا نگويند كه بي مست تو مستانه روم

با دل خون شده پيمانه و صهبا فكنم

سبزه زار چمن عشق بروي تو خوش است

ديده پر اشك برخساره سراپا فكنم

سرّ اين نكته ز مهجوري ما فاش مكن

رمز حيراني دل بر قد رعنا فكنم

شبنم از لاله فرو ريز كه شرم نظرم

بر گل لاله آن چهره زيبا فكنم

نگشوديم به كس دفتر اين راز نهان

بر خطاكاري دل يكسره غوغا فكنم

احمد آسوده نشد تا تو شدي راحت جان

مگر آن دم كه من اين نكته به الّا فكنم

بال بگشايم

بال بگشايم و پرواز بكوي تو كنم

بند بر پاي دل از رشته موي تو كنم

چون بهاران كه ز سر سبزي ايام رسد

ديده پر نقش سر كوي تو سوي تو كنم

دير شد چشمه خورشيد بره مانده كه من

دل بدين پرتو تابنده به روي تو كنم

آفرين گفتم و از كسوت درويشي خود

برگ سبزي بكف از روي نكوي تو كنم

من گل زرد وجودم كه بپايان نبرم

تا فدا جانِ جهان در رهِ كوي تو كنم

دردِ عشق است و مدارا بوصال تو شود

گر مشام دل و جان تازه به بوي تو كنم

شب گيسوي توأم بي رخِ ماهت هدر است

واي گر ديده بره در تك و پوي تو كنم

از اشارت نظري بر دل آشفته فكن

تا

بدين حال و هوا جلوه به خوي تو كنم

سرّ احمد نكنم فاش كه در رمز وجود

تشنه لب مي رسد اَر آب بجوي تو كنم

ناي شكسته

نايي شكسته ام چو غم از دل بدر كنم

سوزِ درون بناله خود پر شرر كنم

دنياي غفلتم كه به بر مي كشم غمي

آواي حسرتم كه ز تن جان بدر كنم

جمعي كه بي خيال بدنيا غنوده اند

شهد قياس خويش چرا من هدر كنم

آب حيات و عمر ابد شور و حال نيست

اي دل بما بساز كه حالي دگر كنم

ما را به چشم نرگس شهلا فريفتند

صحراي محشر است چه سانش گذر كنم

جز پيچ و تاب طره جانانه، دل مخواه

گر يار با منست جهان زير و زبر كنم

هرگز وفا نكرد بجز آشناي ما

اي دل بما كه گفت كه دفع خطر كنم؟

از ساكنان دخمه كور است هر خيال

باشد كه اين وبال بخود مختصر كنم

احمد گزيده گفت كلامي ز شوق جان

هر گه بلا رسد دل خود، من سپر كنم

خامه زمانه

سير تاريخ را بهانه كنم

دست بر خامه زمانه كنم

لحظه هاي بزرگ عزّت را

در شكوه زبان خزانه كنم

دلبران را ز غمزه بر شمرم

مهربان، شوق عاشقانه كنم

هم ز مرغ هماي بر دل خود

سايه باني چو سقف خانه كنم

از پلنگان وحشي آساي هم

چنگ و دندانشان نشانه كنم

هم ز خون ريز دشنه بيداد

در سخن روم و هكمتانه كنم

فاش گويم ز مردم خون ريز

دادخواهي بدان يگانه كنم

وز دل آب هاي طوفاني

خود به آرامش كرانه كنم

سير و في الارض را در اين معني

بر جهان جوي دل بهانه كنم

تا ببينم كه چيست آخر كار

هر طرف پيك دل روانه كنم

ناقلان روايت تاريخ

همه گويند و من فسانه كنم

نكته از ماجراي دل گوييم

قصه روز را شبانه كنم

عاقلم

حرف ديگري گويد

موي ديوانه را چه شانه كنم

دانه در دام و دام در دانه

كارسازي بدام و دانه كنم

دست در دسته هوا گيرم

هم بدست جدا چغانه كنم

اين چنينم زمانه در كار است

آتشي گر شوم زبانه كنم

سير تاريخ و گفته احمد

قسمت خويش را سرانه كنم

گرد غم

چون دلي خون شود آسوده ترش مي بينم

خم بابرو نزند بي خبرش مي بينم

در سكوتِ دلِ ما رمز نهاني خفته است

در نگاهش غم و از ديده ترش مي بينم

روزي آخر بدر آيد دل و در شور و صفا

با من از مهر دلي ها نظرش مي بينم

هر كه آهنگ دلش تندتر آيد در گوش

در دلِ موج غمي مختصرش مي بينم

ظاهر و باطن دل پاك چو آيينه بود

گرد غم گاه برخسار و برش مي بينم

واي گر خانه دل خانه تزوير شود

شعله ها از همه بر بام و درش مي بينم

نگشوديم زبان دل خود را بر كس

چون گرفتار به هنگامه سرش مي بينم

بازي دل چو سرانگشت بآتش باشد

گاه بر زير و گهي بر زبرش مي بينم

دلِ احمد سخن معرفت خويش نگفت

لب ز گفتار چو بندد گهرش مي بينم

آتش بزن بر جان من

اي دل مرا رخصت بده تا باز شيدايي كنم

شيدا شوم رسوا شوم زان وصف زيبايي كنم

اي دل بيا ديوانه شو شيداي آن جانانه شو

بر شمع او پروانه شو زان رخ دلآرايي كنم

با من بگو از غصه ها، از غصه ها از قصه ها

آتش بزن سر تا بپا آتش سراپايي كنم

اي دل كجا فرزانه ام ديوانه ام ديوانه ام

بر لب بنه پيمانه ام خواهم كه غوغايي كنم

مجنون بگو، با ما بيا، از نو بپا كن خيمه را

در وادي ديوانگي فرياد ليلايي كنم

اي دل عبث با من مگو پندي كه داري مو بمو

خط نصيحت را بشو بگذار رسوايي كنم

آتش بزن بر جان من يكسر بسوزانم بدن

خاكسترم كن در كفن حاشا كه پروايي كنم

اي دل جوان شو يك زمان عشقي بجو زان آستان

آنگه بناكامي بمان خواهم كه برنايي كنم

اي دل اگر رسوا شوي شور افكني غوغا شوي

در عاشقي تنها شوي زان هر چه فرمايي كنم

اي دل تويي آگاه من از جان چه خيزد آهِ من

اين عقل ناهمراه من امروز و فردايي كنم

احمد ز دل گيرد خبر در يمن او آرد ثمر

اين عقل را دارد ضرر هر دم شكر خايي كنم

در نبودن ها

رنج ها را زين خراب آباد همره بوده ايم

راه اين وادي بدرد خويشتن پيموده ايم

بالِ پروازي اگر با تير جاندوزي شكست

با دل خود شعله ها بر قلّه ها بگشوده ايم

صورت نيكو بصرف سيرت نيكو پسند

ما ز دل بي هيچ خودبيني چنين آسوده ايم

در نبودن ها نبودي هست جان را زين گذر

خون جگر بي همدمي، تا درد را افزوده ايم

روزها در گرمي خورشيد بِتْوان سر نمود

اي دريغا در شبان سرد دندان سوده ايم

طي شد ايام جواني شور و حال دل گذشت

در سراشيب زمان جان در تن فرسوده ايم

چشمِ بيداري بكار ما نما اي دل كه ما

سال ها در خانه غمبارِ تو بغنوده ايم

دست ما را تا بگيرد صبر در دنياي عشق

ناله ها را در دلِ سنگ زمان بنموده ايم

باز هم احمد به غوغاي دل خود لب گشود

در بياني از وفا رمزِ زبانش بوده ايم

با تنِ خسته

با تنِ خسته به هنگامه دل، سوخته ايم

تا درين خانه به خود شعله بر افروخته ايم

حسرتي در دل ما بود كه تا وقت سحر

چشم گريان شده را بر ره و در دوخته ايم

لب گشوديم كه از مهر غلام كه شويم

سخنم چون بلب آمد ز تو بفروخته ايم

باوري بود كه روزي غمم از دل برود

چون كه ما نكته، ز شهد شكر آموخته ايم

آستان توأم اي فصل خرد خوش گذرد

تا كه ديوانه تر اين جامه ز غم دوخته ايم

از دلِ سرد جدايي همه شب با غمِ توست

همرهِ ديده شتابان گهر اندوخته ايم

در دعا دست بر آريم و بفرجام چنين

شعله بر جان چو رسد عهد ترا توخته ايم

بَرَد احمد خبر شادي ما را بر دوست

تا بداند كه همان عاشق دلسوخته ايم

در ترازوي عمل

هرچه گفتيم سخن ها همه از جان زده ايم

راهِ هر مرحله را با رخِ جانان زده ايم

خار با گل كه يكي نيست ز ناداني ماست

در ترازوي عمل خدعه به پيمان زده ايم

باور ماست كه خونابه چكان ديده بود

غم بجان است كه ما دست بدامان زده ايم

تا كه دل را بسرانگشت بمويي زده است

جرمِ ما نيست كه جان در دل طوفان زده ايم

خون خورشيد بسوداي رخش ديده گرفت

كه در اين دايره گلرنگ بسامان زده ايم

بند مهر است كه بر گردن دل پيچيده است

شوق جان است كه آسوده به خوبان زده ايم

چشم شهلاي زمان خواب گرانش بربود

گرچه با بانگ جرس ناله فراوان زده ايم

صبر كرديم و دل آزرده درين وادي درد

روزگاري است كه در عمق بيابان زده ايم

دلِ احمد سخن از يار فراوان گفته است

زين سخن ها رهِ آن روضه رضوان زده ايم

سنگ سخت است

تا وفاداري خود را به غم آميخته ايم

اندرين كار غم دل به نَم آميخته ايم

تا جهان هست وفاداري ما در جان هست

هرچه داديم به شهد كرم آميخته ايم

اختران فلكي جلوه آرام شبند

ماهِ رخسار ترا در حرم آميخته ايم

صبر كرديم و بره ديده ما منتظر است

اين دو را در ره جانان به هم آميخته ايم

نرگس اَر غمزده بيمار نگه بر ما كرد

دل به سرمستي او در رقم آميخته ايم

مرحبا بر سخن عشق كه بر لب آمد

دل بهر گفته لا در نعم آميخته ايم

سنگ سخت است ولي سنگ دلي سخت تر است

دردِ دل را بسرا پا الم آميخته ايم

در صفا پاي طلب را بره آورده دلم

در رهِ دوست چنين ما قدم آميخته ايم

احمد آرام دل ماست كه آهسته رود

ناله اي بود كه در

زير و بم آميخته ايم

در پرده خورشيد

در پرده خورشيد چو با يار نشستيم

در مستي دل بر درِ خمّار نشستيم

ره توشه بكف راهِ سفر بسته و خونبار

از خانه برون رفته به رهوار نشستيم

در كسوت درويشي خود ناله نكرديم

يك عمر در اين مرحله بيمار نشستيم

بر كوچه معشوقه شتابان چو رسيديم

در هر قدم از خويش خريدار نشستيم

روشن گهر معرفت از دوست گرفتيم

بر شانه آن شاخه خونبار نشستيم

در عاطفه ها شعر شهامت بسروديم

تا داد سخن داده بگفتار نشستيم

با گوش خرد قصه هر درد شنيديم

از دل بدر خانه دلدار نشستيم

سوداي من و ما همه در آتش سوزان

افكنده بجان در غم گلنار نشستيم

احمد سخن عشق بلب داشت كه با او

در باديه ها در رهِ غمخوار نشستيم

همآواي تو بوديم

هر نكته كه گفتيم همآواي تو بوديم

هر نكته سروديم به غوغاي تو بوديم

آنجا چو حريفان همه بودند به تعجيل

از خانقه دل به تمنّاي تو بوديم

مهتاب كه روشنگر شب هاي دل ماست

كز روشني اش ديده به سيماي تو بوديم

تكرارگر حادثه فرياد ندارد

ما با همه فرياد سراپاي تو بوديم

هر گه كه بلا ناله بي مايه برآرد

آنجا به نوا ناله زن از ناي تو بوديم

كوه است مگر درد كه خم قامت ما كرد

هرچند كه ما در غمِ بالاي تو بوديم

خوابيم ولي در پي مقصود روانيم

زين دايره ها چرخش غم هاي تو بوديم

خواهد كه دل من سخني با تو بگويم

در دل سخني بود كه پيداي تو بوديم

احمد چه جوابي دهي اين بار گنه را

در سايه پر رحمت اعلاي تو بوديم

بيابانِ وجود

ما خاطره پيماي بيابانِ وجوديم

هرچند گرفتار بدين بود و نبوديم

ما با همه در كسوتِ مهريم درين دير

تا شعر محبّت به دل خويش سروديم

غوغا به غم خويش گرفتيم بصد درد

در دور فلك زمزمه هاي خمِ روديم

تا بال گشوديم به پرواز پرِ جان

پيدا و نهان در غم اين لانه گشوديم

لعل تو به شيريني هر شهد چشيديم

شيدا شده هر نكته كه ديديم نموديم

در مهلكه كبر قدم ما نه نهاديم

در خار و خس از لذّت موعود غنوديم

هر گوشه كه ديديم به الفت بگزيدم

دردانه يكتايي جانانه ستوديم

اسرارِ دل ماست كه بيگانه نبيند

با ديده خونبار به هر مرز و حدوديم

احمد سخنِ عشق نشانِ دلِ ما شد

زنداني درديم كه در شهر وجوديم

سرودِ سروها

چرا خونابه ريز كوي دلداران نباشيم

چرا در كوي دل با ناله غم خواران نباشيم

چرا ديوانه وارِ درد با جان ها نناليم

چرا هم مويه آسوده با ياران نباشيم

سرودِ سروها را نيمه شب بر لب چو خوانيم

چرا در شوقِ دل در صحن گلزاران نباشيم

چرا داد دل خونين خود را ما نخواهيم

چرا چون همدمي در جمع گلناران نباشيم

مشقت هاي دل را بازگو كردن روا بود

چرا در نقشِ دل تصوير دياران نباشيم

غرور رفته را هرگز ز تاريكي نگيريم

چرا در ره به هر وادي چو بيداران نباشيم

ز پندارم به دست مهرهايم مهرباني است

چرا با خاطر آسوده پنداران نباشيم

مجال زندگي را دردهاي كهنه بگرفت

چرا در دردها چون سنگِ كهساران نباشيم

باحمد مهلتي ديگر چه پنداري دل من

چرا در كوي دلدارانِ خونباران نباشيم

ره گشاييد

ره گشاييد كه تا باز به ميخانه رويم

راهِ ميخانه به تدبير ز جانانه رويم

ره گشاييد كه تا كوي وفا از همه سو

دردي آشام بدان وحدت پيمانه رويم

مرد راهيد اگر همقدم ما بدويد

تا سرانجام بحرمت گه آن خانه رويم

همچو موسي كه رهِ خانه دلدار گرفت

شعله بر جان همه جا با دل ديوانه رويم

حرفِ اوّل ز كرامات سروديم بجان

جان سوزان بكف از ماتم پروانه رويم

گر ز دريا دل ما موج كشان مي گذرد

بشتابيد كه تا در پي دردانه رويم

از كران تا بكران دل شده در موج نشين

آخرين منزل اين راه بكاشانه رويم

مست بوديم ز صهباي وجود ازلي

قصه اي نيست كه ما در خمِ افسانه رويم

كعبه احمد ز دل خويش اگر مي نگرد

ناله از جان زند اينجا كه ز ويرانه

رويم

بدشت مهرِ لاله ها

چو من توأم تو هم مني جدا ز هم چرا شويم

بدشت مهر لاله ها به همرهي رها شويم

دلِ شكسته هاي ما غرور خسته هاي ما

غرامتي دگر دهد چو در رهِ صفا شويم

به بال خسته زمان سفر نمي كند دلم

به آشيان خزيده را انيس و هم صدا شويم

بشب رها نمي كنم مِه دو هفته وفا

كه تا نهايت جهان سرودِ در وفا شويم

فسانه فتاده ايم ز اشك روزگار دل

كنون بخوان فسانه را كه قصه اي روا شويم

پرنده هاي عشق را بگرد آشيانه بين

چو بنگري تو جلوه اش بگو كه تا كجا شويم

زمين به سبزه پر شده ز لاله ها خجل شده

شكوه اين كرانه را چو اشك ديده ها شويم

چو شعله هاي سركشم غرورِ موج آتشم

تو هم بيا كه گرم تر زمانه را ندا شويم

پيام هر سپيده را چو احمد آرزو كند

جدا چرا؟ يكي شده به سوي آشنا شويم

مهِ دردمندان

اگر زخم و دردم زند جان نجويم

بجز راه فرزانه رندان نپويم

زمين را ز خوناب ديده بشويي

اگر قصه دردمندان بگويم

صراحي شكست ست و تنهاي تنها

بدستم كنون است خالي سبويم

به درگاه جانان اگر ره دهندم

بخاكش نهم ديده و زرد رويم

زمان را بفتراك همت ببندم

كه تا لحظه ها را نراند بسويم

سلامم بتو اي مِه دردمندان

كه دردي دگر باشدم آرزويم

هلا اي بزرگا كه راهم نمودي

به شهري كه تا بوي جانان ببويم

بهار آمد و گل دگر باره رويد

گلي من ببويم كه از دل برويم

اگر در دل ما فروغي درخشد

گماني برم من تو آيي بكويم

بشويم دل از جان كه بختم بگيرد

كه جان را ز جانان به جايي بشويم

حريفا اگر درد

خواهي باحمد

بگو تا بگويم به مويه چو مويم

سال هاي انتظار

گر دگر بارم بجويي مهربان

مي گشايم باز در وصفت زبان

پر گشايد شعر من اندر سما

وندرين پرواز مي گيرم جهان

لاله ها در پاي تو پرپر كنم

تا زمين خونين شود زان لاله سان

پرده تاريك نوميدي دگر

ديده ها را در نمي گيرد ميان

هرچه بينيم جلوه اي از جلوه است

مي فشاند جلوه ات نوري عيان

خواب بيداري و بيداري چو خواب

جان راحت راحتي جويد بدان

نامرادي خود مراد آيد بدل

پر طراوت سبزه زار و گلستان

هر طرف آسودگي بينم ز دل

اندرين آسودگي ها دل چمان

نغمه از آواي مرغان چمن

مي رسد بر گوش هاي نكته دان

چشمه ساران محبّت پر خروش

پر خروش از جوشش مهر آوران

از ملامت پاك خاطرها همه

از مرارت دور بي رنج غمان

سر بپاي دوست بنهادن مباح

لاله زار مهرجويي بي خزان

آستان حضرتت بي مدعي

آسمان رحمتت بي سايه بان

روز و ماه و سال ها بي انتظار

سر به بندم دست تو گيرد عنان

زندگي صهباي غوغاهاي ما

چون تو باشي جان و جانانم بجان

شوق احمد بار ديگر بشكفد

گر دگر بارم بجويي مهربان

لبِ خاموش

بيدل افتاده ام اي رمز وفا بر دل و جان

دردِ مشتاقي ما را تو صفا بر دل و جان

صبرم از حوصله بيرون و صبوري نكنم

داغِ چون لاله مرا آمده تا بر دل و جان

مدعي كي گذرد از سرِ سودايي ما

كوس شيدايي ما در همه جا بر دل و جان

تو دل آرامي و اندر دل ما موج گنه

در هم آميخته صد نكته خطا بر دل و جان

زده اي بر دل ما تا ز نگه ناوك مهر

مي گشايد دري از لطف بما بر دل و جان

لبِ خاموش و دل آزرده، برخ اشك

دوان

با كه گويم غمِ اين جور و جفا بر دل و جان

خرم آن باغ كه از عشق طراوت ثمرش

مرحبا لطف نسيمي ز صبا بر دل و جان

تا شتابيم بدان خانه و منزلگه دوست

ما خريديم بسي موج بلا بر دل و جان

شوق احمد برِ ديوانگي ديرين است

كه نهاده ست بخونابه بها بر دل و جان

سلامي چو شبنم

سلامي چو اشك دل كوهساران

درخشنده خورشيد در شام تاران

سلامي چو گل هاي نوبرگ و باري

كه بشكفته در خلوت لاله زاران

سلامي چو شبنم كه بر گل نشيند

چنان ژاله بر چهره گلعذاران

سلامي گرامي تر از چهر خوبان

چو رنگ سپيدِ دلِ آبشاران

سلامي چو شور آفرين عشق پاكان

دلي پر ز مهر محبّت شعاران

سلامي چو آواي مرغ سحرها

كه ناله بدشت سپيدِ بهاران

سلامي چو كوه بلند متانت

ز سرهاي خم گشته خاكساران

سلامي چو فرياد شادي ز دل ها

چو چشمي ز شوقي كه شد اشكباران

سلامي چو اوج غرور زمان ها

ز احمد بدان درگه خوب ياران

شب پر درد هجران

چه گويم من ز گفت و گوي جانان

كجا جويم رخِ دلجوي جانان

شب پر دردِ هجراني به عالم

بسختي دل كشد بر سوي جانان

رهِ گمگشته را از دل بجويم

بجويم تا رسم بر كوي جانان

اشارت هاي ابرو بر دل آيد

اشارت گر دهد ابروي جانان

كمند مهرِ دلدار است هشدار

چو در بندم كشد گيسوي جانان

شب تاريك مَه را چهره پوشد

رخِ ماه است و مشكين موي جانان

خيال از دل مرا آسوده دارد

كه احمد را كند همخوي جانان

آهنگ انزوا

آهنگ انزواي مرا مي زند زمان

دست تطاول است بما مي زند زمان

رنگي بچهره نيست كه در رنگ روزگار

بر ما اگر بحيله ندا مي زند زمان

سوزم بجان نهاد زمستان سرد غم

سازم دگر به ناله چرا مي زند زمان

گفتم كه بار خويش كجا افكنم ز درد

دردم فزود و باز جفا مي زند زمان

آتش گرفت خرمنِ درويش بينوا

هرگز مگو كه شعله بجان مي زند زمان

نازم به بيستون كه گل عشق را ربود

پاسخ بدين نداست صدا مي زند زمان

گفتي كه باز در غم دل ناله ها مكن

دردم نهفته بود، خطا مي زند زمان

ما را زبان گرفت كه شرحي نگفته ايم

اينجا حكايتي است سوا مي زند زمان

احمد بدست خويش نشاند گلِ وفا

داغم چو تازه گشت وفا مي زند زمان

كان معني

برگير سخن ز درّ فشانان

لفظي چو عسل ز مهربانان

بردار گهر ز كان معني

در حلقه گل ز گل نشانان

استاد ازل سخن وري كرد

از جلوه گري دلستانان

آزادگي از كلام پر شور

بر مقصد قدس ساربانان

تا بال و پري دگر گشايد

عرفان سخن به گلستانان

خون در رگ اين نهال آورد

سر رشته دست باغبانان

در باغِ سخن تو خار برگير

از خوشه مهر نكته دانان

اين داغ به لاله خوشتر آمد

بي خطِ غروب كاروانان

احمد ز تو در نهايت آرد

سنجيده سخن ز درّ فشانان

كلام آشنايي

بيا بيا نگه به سوي ما كن

بيا بيا غم از دلم جدا كن

بگو بگو كلام آشنايي

وزين سخن دل مرا رضا كن

صداي ناله ام ز دل شنيدي

بدشت آرزو مرا رها كن

زمين و آسمان گواه ما شد

مرا دگر بكوي دل فنا كن

خبر بده به مرغ اين گلستان

نواي عاشقانه اي بپا كن

صبا به بوي آشنا نوازم

دل گرفته ام ز غم دوا كن

ز آه سينه ام خبر چو گيري

زمانه را بدردم آشنا كن

دلي كه درد عاشقي ندارد

رها كنش دلي دگر سوا كن

خدا خدا چو ذكر احمد آمد

تو هم خدا خدا خدا خدا كن

بهانه كم كن

اي دل دگرم بهانه كم كن

اي آتش دل زبانه كم كن

تا خون نچكد ز نوك مژگان

اين درد سر زمانه كم كن

اي دل سرِ گريه دارم امشب

پرواز بآشيانه كم كن

صياد چو مي رسد بجانم

اين حسرت آب و دانه كم كن

اي دل به ترانه محبّت

پر سوخته را به لانه كم كن

اي دل چه كنم به سوختن ها

در سوختنم بهانه كم كن

شمعيم و بآتش گريبان

اين شعله عاشقانه كم كن

اي دل ز هواي كوي جانان

جان باخته را ترانه كم كن

من خانه بدوش شهر دورم

غوغاي مرا بخانه كم كن

اي دل شب ديگرم تو مگذار

از تيره شبان نشانه كم كن

احمد غم تو بجان چو گيرد

اي دل غم آن يگانه كم كن

در كوچگه

اي دل ز غم دور زمانه تو رها كن

اين آتش سوزنده ز جانم تو رها كن

اي دل خبر از گمشده خود چو نداري

در پيچ و خم دور زمانم تو رها كن

اي رهرو آشفته دنياي ندامت

من قصه آزرده چه دانم تو رها كن

پرواز زمان بار غمم مي كشد اينجا

در زير و بر موج گمانم تو رها كن

با خاطره درد رسيديم به شب ها

محزون ترم اكنون بخزانم تو رها كن

در كوچ گهم بار گرانم تو بسوزان

آهسته سبكبار چنانم تو رها كن

در شهر دلم خانه تدبير فرو ريخت

با رهگذرِ دل نگرانم تو رها كن

بيدار دلا جايگه مصلحتم ده

آسوده بهر درد نهانم تو رها كن

احمد گهر اشك بپاي تو فشاند

اي دل تو بيا بارِ گرانم تو رها كن

ياد او

درد است بجان به درد خو كن

با صبر تو زخم دل رفو كن

ديوانه پا برهنه اي شو

در وادي عشق جستجو كن

جز يار سخن بدل نزيبد

از غمزه او تو گفتگو كن

بدنامي ما تو بين و مگذار

شيدا شده را تو آبرو كن

خوننامه چرخ زندگي را

سرمايه بگير و دل نكو كن

بگذار شكوه عشق بينم

زان باده مهر در سبو كن

احمد گل آرزوي خود را

مي بوي و هميشه ياد او كن

قافله دردكشان

دل گفت حذر مي كنم از عشق دگر من

گفتم كه مگو تا نكشم جان به شرر من

پرورده عشقيم چه امروز چه فردا

بي عشق كجا مي برم اين شهد و شكر من

از قافله دردكشان وا زده مانيم

اي دل چو از اين درد رهانم سر و بر من

در خاطره ها جز بكلامي نگشا لب

تا در دل اين چرخ نمانم به اثر من

هيهات دلِ ما به سرانجام نشيند

تا خم نكند از غمّ ايام كمر من

لعلي كه ز خون دلِ ما رنگ گرفته است

با ماست كه تا چهره نمايم بگهر من

سوزِ دل ما بود كه با شعله در آميخت

چون با تو مدارا كنم از ديده تر من

سوداي تو ديديم درين مشغله اي دل

برداشتنم كي بود از كشت و ثمر من

احمد به هواي سر كوي كه نشيند

بر جانِ كسي شعله نزد او كه مگر من

وفا پيشه

شكوفا گل زندگي را به بين

به هر زنده دل، دل تو برنا به بين

به بين آشناي وفا پيشه را

سراسر زبان را به غوغا به بين

بشويم دل از اشك شوق زمان

وز آن نكته ها را به ايما به بين

شرار تكبر ز جان برفكن

نهان را به معني تو پيدا به بين

ز پندار دوري كن وز خرد

جهان را در اين مايه زيبا به بين

به بد طينتي خار در جان خلد

ز نيشي بدان جان به ايذا به بين

چو گل را به گلخانه بستن سزاست

روان را به زندان پروا به بين

شناسند مردان بهاي هنر

هنر پيشه را قدر والا به بين

ستاره درخشد بآفاق دور

وز آن در افق نور رخشا به

بين

چو موجي كه دور است ز آلودگي

دل ما شتابان به دريا به بين

بآينده بينم فروغ اميد

صفاي وفا را به فردا به بين

شبِ ظلمت نامرادي رود

نشان سحرگه ز آوا به بين

بسوزان دلم را به فتواي عشق

وز آن ديده را در تمنّا به بين

مرا در هوس گر تو خواهي دلم

تو سودايي كار دنيا به بين

نگويم سخن جز چو احمد به مهر

مرا مهربان دل سرا پا به بين

رحمت خالصانه

بار بلا بجان كشم تا برسم به كوي او

رشته دل به آبرو مي بردم به سوي او

دردِ دلِ نگفته را در دل خود نهفته ام

تا بزبان جان كنم قصه بگفتگوي او

خاك رهش براي ما سرمه ديدگان شود

ديده در نگاه دل پويه كند بروي او

مي زدگان چشم دل باور جان عشق را

ناز بجان خريده را مي كشد از سبوي او

خارِ خليده در دلم قصه هجر مي كند

شب زده راهِ دل رود در رهِ هاي و هوي او

مرتبه كمال را جاذبه وصال را

جلوه گهِ جمال را بنده شوم ز موي او

خيمه بكوي دوست زن بي خطر فراق ها

تا كه به سوي خود كشي گوهر آبروي او

شهد زلال مي چشي مستي حال مي چشي

شوقِ وصال مي چشي دل بفكن بجوي او

يار بخاطر آورد احمد و ناله هاي دل

رحمتِ خالصانه شد حاصل جستجوي او

حرام است بتو

باده جز از كف دلدار حرام است بتو

در نگه جز رخ آن يار حرام است بتو

رنج اين آمدن و رفتن دل بيهوده است

دل نگهدار كه زنهار حرام است بتو

صورت حال بآينده تلاقي چو كند

نقشي از يار به پندار حرام است بتو

سوختم تا كه به آزار دلم خو كردم

گرچه زين مرحله آزار حرام است بتو

قدم اوّل و غوغاي ملامت با ماست

تكيه جز بر دلِ غمخوار حرام است بتو

هم نشين با تو شدم تا گل رويي بينم

ورنه با خار به گلزار حرام است بتو

بكلامي كه جهان را به تلاطم آرد

جز حديث دل بيدار حرام است بتو

ترك اين زهد ريايي چو كند محرم راز

فاش گر دل كند اسرار حرام است بتو

سوختم بال كه پروانگي آموخته ام

ورنه در سوختن اين كار حرام است بتو

باورم بود كه سرگشته بكوي تو روم

كار سخت است

كه انكار حرام است بتو

بدلم كي اثري ناله جانسوز كند

جز رخ يار ز آثار حرام است بتو

احمد آشوب جهان بيش و كمم در كار است

رهِ اين قوم گرفتار حرام است بتو

يا هو

چون است كه دل بند بگيسو نكني تو

چونست كه از چهره بما رو نكني تو

دلدار هواي سر كويت نكنم من

تا بار دگر جلوه بابرو نكني تو

بگذار كه آسوده كناري بنشينيم

آنجا كه مرا مهر دلا خو نكني تو

گر با تو بدين شوق كه در جان من آمد

يكدم بنشينيم غمي رو نكني تو

در باغِ دل دلشدگان مهر و صفايي

هيهات نگه از همه اين سو نكني تو

گفتند خلايق كه دم از دل نزنم من

اي دل سخن اينست كه يا هو نكني تو

دردِ دل احمد چو شنيدند به تحقير

دردِ دل او نكته چون مو نكني تو

غروري دلكش

زندگي درد است؟ درمانش بگو

زندگي راه است؟ پايانش بگو

زندگي گر شور و حال زنده هاست

تا توان داري ز امكانش بگو

زندگي در تيشه هاي فرهادها

جان شيرين است از جانش بگو

زندگي فرياد سرخِ درد ما

دردهاي سخت و آسانش بگو

زندگي مشتي ز خروار آمده

پس ز مشتي وصف انبانش بگو

زندگي آوازه دنيا همه

در اميدي اشك حرمانش بگو

زندگي آغاز و پاياني بود

سرّ سرها در گريبانش بگو

زندگي غوغاي در هنگامه هاست

در سكوتي رمز عصيانش بگو

زندگي احمد غروري دلكش است

گر تو مي خواهي شتابانش بگو

شكايت كي كنم جانا

بميران نفسِ دون ما را به فريادم بجان از تو

بغارت مي رود هر دم ز ما نام و نشان از تو

مگر خار و خس دل را بسوزانم كه آسانم

بدل پاكي بر افروزم چراغي پاسبان از تو

خروش ناله دل را شتابي بي سبب دارم

چه حالت مي رود از ما كه آيد امتحان از تو

فداي آن دل خونين كه خوش نقشي ز ما دارد

ز ما شيرين دلان هرگز نمي گويد زبان از تو

شكايت كي كنم جانا سرم خاك رهت گردد

فغان از دل كشم امشب زبانم در دهان از تو

كجا از ما جدا باشد دلي بي نام جاناني

توأم جاني تو جاناني جدا از ما نهان از تو

بشادي ها نمي جوشد دلِ آشفته حال ما

بدرد اشتياق آمد كه شويد دل بجان از تو

ز مستي ها دل ما را خبر اي جان نمي گيري

نه سر دادي بدين حالم كه گويم داستان از تو

مرا احمد بفريادي ندا از جان و دل گويد

نه دل دارم نه دلداري چو ياري مهربان از تو

غم بي وفايي

دلم را غمِ بيوفايي گرفته

بجانم شرارِ جدايي گرفته

چه سازم كه آواي مردانِ دوران

فراموشي از خود ستايي گرفته

كجا جويم آن دشت آزادگي را

كه از شوره زاران هوايي گرفته

ز دردي كه آزرده مردان نمايد

بجان ها خروش خدايي گرفته

سرانگشت عبرت بدندان گذارم

كه اين آسمان را بلايي گرفته

بسر منزل بي وفايان رسيدم

چو جان را غم از ناروايي گرفته

بچشمان تاريك بينان نگه كن

فسوسا ره خودنمايي گرفته

سرودي ز ناحقّ بلب دارد و دل

در اين حالت خود، جفايي گرفته

ز احمد نپندار رندانه كاري

كه در عمقِ جانش صفايي گرفته

صبوري كن

صبوري كن در اين دور و زمانه

بزن بر خويشتن رنگ فسانه

بشوي اين دل ز موج كينه ورزي

بميران نفس دون را بي بهانه

سري كو نقد خود بر زندگي زد

به تيري از ملامت شد نشانه

مرا زين نكته باريك بنگر

كه خود را چون كشم زان بر كرانه

نه دستي گيردم از آشنايي

نه بنوازد مرا دل عاشقانه

گمانم داده پنداري به شوقي

ز رنگ دل فريبي از جوانه

حزين آواي آن گم كرده راهم

كه مي جويد فروغي جاودانه

مگر ياري به ياري نكته گويد

بكوبد مهرباني درب خانه

نه احمد را مجال ناله باشد

نه مرغ بي پري بر آشيانه

مهر نهان

در خانه دل باز هواي تو فتاده

آنجا سر شوريده بپاي تو فتاده

من از گذر عمر بسي بي تو گذشتم

آن عمر تلف گشته جداي تو فتاده

روزي كه ترا دست بدامن برسانم

آن روز سر و جان بفداي تو فتاده

مشتاق ترم كرد وفاي تو سراپا

بي تاب دلم چون به رضاي تو فتاده

آسودگي ام را همه بي روي تو هيچ است

هرجا بنظر شوق لقاي تو فتاده

خاري كه بدل بود مرا گشت زمان سوخت

بي خار دلم سوي صفاي تو فتاده

تا مهر نهان است بسودا نهم آنرا

چون مهر عيان شد به نماي تو فتاده

من سوخته شعله هنگامه عشقم

آن عشق كه از بالِ هماي تو فتاده

احمد غمش از دايره چرخ فزون است

هرچند كه يك مو ز سماي تو فتاده

زنداني در بند

اي دل درِ ميخانه ياري نگشايي

آرام بما شوق قراري نگشايي

اي دل بكجا رو كنم از دردِ جدايي

كاسوده جهان را بگذاري نگشايي

هر روز كه رندانه بسويي بكشم جان

ابروي نگاري به بهاري نگشايي

خونينه دل آزرده بسويي روم امّا

چونست كه اين عقده تو باري نگشايي

اي دل سر آشفته ما را خبري ده

تا چند مرا رشته تاري نگشايي

زنداني در بند به عقليم كه امروز

آسوده رهي را به كناري نگشايي

فرياد زنان گر به تمناي تو مستيم

بي مستي ايام خماري نگشايي

خاكيم و در اين راه گذاريم به تلخي

از چهره غم درد و غباري نگشايي

پرورده دامان محبّت كه نبوديم

اي دل ز چه ام ليل و نهاري نگشايي

تا درد ز كف رفت خماري بسر آمد

اي شعله چرا شور شراري نگشايي

صد ناله فكندي تو

بآفاق زمانه

احمد گرهي از دلِ زاري نگشايي

تو زلال چشمه ساري

بشكسته اي دل ما خبر از خدا نداري

تو مخوان ترانه غم دل بينوا نداري

همه آرزويم اين شد كه ببينمت سراپا

تو سخن به طعنه گفتي كه سري بپا نداري

خبري ز خود ندارم به غمي فتاده ام من

تو نگيريم به دستي و ز غم رها نداري

تو كمند دوستي را نكني بره كه ما را

چو بدرگهت شتابم نظري بما نداري

غم خويش با تو گفتم گل آرزو شكفتم

بگذشته ها صبورم رهِ آشنا نداري

سحر است و كاروان را خبري ز ما نباشد

جگرم ز ناله خون شد كه توأم وفا نداري

تو زلال چشمه ساري ز عطش تفيده جانم

لب خشك گفتگويي تو چرا صفا نداري

رهِ آشنا گرفتم دلِ بي وفا گرفتم

به ستيغِ كوهم آخر بدلم ندا نداري

نگشودم از دل خود به نواي غم باحمد

سخن دگر چه گويم كه توأم روا نداري

ز غروب غم گرفته

بدل شكسته ما نظر از وفا نداري

غم اين جهان مرا بس كه توام رها نداري

نه بلب گلايه دارم نه سر كنايه دارم

تو بدردم آشنايي دل آشنا نداري

چمنم خزان گرفته شرري بجان گرفته

غمم اين زمان گرفته كه وفا بما نداري

تو بيا كه جان مايي شكر دهان مايي

گلِ گلستان مايي خبري چرا نداري

ز غروب غم گرفته بدو ديده نَم گرفته

دلم از ستم گرفته دگرم جفا نداري

منم آن غريب تنها كه ببيند آشنا را

برهِ شكوه فردا دل ما جدا نداري

بشنو ترانه دل غم عاشقانه دل

گهرِ خزانه دل ز چه ام بها نداري

ز دلم ستاره بارد كه بجز غمم ندارد

بمن او بهانه آرد كه تو با وفا نداري

بتو احمد آشنا شد بدل از

ره صفا شد

به غمِ تو مبتلا شد بسرش بلا نداري

ترا كه گفته؟

شكسته دل بتو دادم كه يار من باشي

به هر كجا كه روم در كنار من باشي

شكوه عشق به فرياد آخرين مرده است

فغان آمده را بي قرار من باشي

مگر به حالت پرواز آرزو برسم

كز آن ميانه چون دل غمگسار من باشي

ستاره اي چو مرا در نگاه حسرت شد

بشوق آمده در جان نگار من باشي

عنان صبر بريدي ز ما به جلوه خود

كنون بيا كه مگر گلعذار من باشي

شرار آتش غم مي گدازدم هر دم

ترا كه گفته؟ نديم شرار من باشي

زمانه مي كشدم سوي بخت بيدارم

تو بخت آمده در اوج كار من باشي

مراد خويش چو احمد بدين سحر بينم

شكسته دل بتو دادم كه يار من باشي

خزان هاي بي بهاران

ز دل فرياد دارم از جواني

مرا در كوچ آمد كارواني

جواني را بشوق دل سپردم

مگر در دست گيرم زندگاني

عزيزان يك بيك بار سفر را

به بستند از رحيلِ سارباني

خزان ها بي بهاران مانده بر دل

بهاران رفته در فصل خزاني

رهِ آسودگي آلودگي شد

بكف نآمد مگر دردِ نهاني

جواني ها خروشي آتشين است

دريغا از خروشِ بي جواني

مرا اين نكته اندر خاطر آمد

جواني را بلاي آسماني

فسوسا در بيان ما نگنجد

فسوسا زان همه شيرين زباني

به پندارم زمين بي سبزه آمد

خيالم بي گلانِ ارغواني

دلم چون مرغك بي آشيان است

كه مي نالد ز هجر بوستاني

نه احمد را مجال ناله باشد

نه دل را بي جواني داستاني

ناوك مژگان

هر كه از ناوك مژگان به كمانش تو زني

مست گردد كه ز ميخانه چنانش تو زني

خرم آنكس كه بدل شهد وصال تو چشد

خوشدل آن مست كه پيمانه بجانش تو زني

بنده درگه تو بندِ محبّت كشدش

خاصه آن لحظه كه اسرارِ نهانش تو زني

تشنه لب در طلب چشمه نوش تو رود

هر كه دل داده چنين بر سر آنش تو زني

نيست مقصود من از هر دو جهان جز رخ تو

رخ نما بر دل خونين كه جهانش تو زني

كوكب بخت درخشان شود از نوش لبت

لعل نوشين اگر از شهدِ روانش تو زني

خاك اين كوي چه خوش بوي مرا در گذرت

دل بهاران شود اَر بادِ خزانش تو زني

پرده دار تو اگر محرم راز دل ماست

گو مرنجان دل اگر درد كشانش تو زني

درد مهجوري احمد تو ببين كز همه سو

تير جانسوز ز مژگان به كمانش تو زني

شد ماندني

در تمنّاها زمان شد ماندني

عشق ها هم در بيان شد ماندني

گريه هاي شوق را پروانه بُرد

شمع را آتش بجان شد ماندني

روزگار وصل هم بگذشت و باز

دردهايم همچنان شد ماندني

تا بخون آغشته شد شولاي دل

جلوه هاي دلستان شد ماندني

گشتِ ايامم جواني را ربود

ناله ها بر آسمان شد ماندني

سيل اشكم مي برد بر هر كران

زان غريبي بيكران شد ماندني

باور ما نكته داني خبره بود

اي دريغا در گمان شد ماندني

با بهارم انس و الفت بود ليك

با دلم اينك خزان شد ماندني

گر پرم بشكسته از پايم چنين

از وفايم آشيان شد ماندني

تا تمنّا حيله بر جانم گرفت

بندهايم در عنان شد ماندني

خرّمي در جان احمد ريشه

زد

شوق ما را داستان شد ماندني

هم نواي دل

گرم بخانه جان هم نواي دل باشي

ز شور عشق مرا بي بلاي دل باشي

ترا ز ناله غمگين دل جدا دارم

چو در خيال تو هم مبتلاي دل باشي

هزار بار بدست غمت فنا شده ام

روا بود كه مرا در فضاي دل باشي

ترا بدشت وفا ژاله ريز مي شويم

گر اتفاق تو هم در جفاي دل باشي

عزيز مصر چو يوسف بود محبّت هست

فروغ ديده اگر هم بهاي دل باشي

سرودِ پرده عشاق مي نوازد دل

كنون نشين كه مگر در هواي دل باشي

صداي ناله گر از بيستون و فرهاد است

بغمزه مي شنود گر فداي دل باشي

بيا و با دل ما مهرِ نو بري آور

چو التفات كني خود شفاي دل باشي

بحق آنكه مرا آرزوي شيرين بود

شكر بخنده گشا تا صفاي دل باشي

زبان بندگيم سوي عالم قدس است

زبان بسته چو دارم وفاي دل باشي

بشوق دل بكشد جور ناز را احمد

بصد نياز تو هم پا بپاي دل باشي

تو آشنا بدلم

به هر طرف كه روي دل رهاي خود باشي

بدين نشانه چو باشي نماي خود باشي

ز شب كناره گرفتن خطا بود كه بشب

چو مرد راه شوي ره گشاي خود باشي

خيال باطل شيطان پسند را تو بزن

كه حقّ گزين چو روي با خداي خود باشي

زمين به لعنت ابليس روز و شب به نواست

تو هم بيا كه بدين شيوه جاي خود باشي

حرام مطلق جان شد بجز ترانه دل

ز هر ندا كه زني هم صداي خود باشي

حديث مرحله عشق را بهانه كنم

بدين اميد كه اي دل وفاي خود باشي

خطاي آدم و حوا ره ندامت ماست

بشرط آنكه تو هم در هواي خود باشي

تو آشنا بدلم رخصتم دوباره بده

كه گر غريب شوي آشناي خود باشي

به خود دوباره چو احمد مجال ديگر ده

كه در بهانه دل پا به پاي خود باشي

همه پيمان دلِ خونين

بستن عهد روا نيست فراموش كني

دل فرزانه به غمخانه همآغوش كني

خوش پيامي دهمت تا ز غم آسوده شوي

ور بگوش دل خود اين سخنم گوش كني

كس بدين بحر نرفته است بسوداي عبث

كس نگفته است كه پيمانه دل نوش كني

خاك گر زر نشود عاقبتت مونس اوست

نكته ها هست كه در لوحه تو منقوش كني

آسمان رنگ دگر گر زند آن طوفان است

هر دم آشفته ترم سر زده مدهوش كني

مرد ميدان بلاغت سخن از دل گويد

دلِ او را سخني نيست كه خاموش كني

عهد احمد همه پيمان دلِ خونين است

قصه اي نيست كه رندانه فراموش كني

نشان عاشقي

باز پيدا شد نشان عاشقي

تير جاندوز كمان عاشقي

باز هم در لجه هاي خون نشست

پيكر روشن روان عاشقي

در پيام دور دور آسمان

شد بگوش جان فغان عاشقي

نخل سرسبز جواني برگرفت

شهد شيرين زد بجان عاشقي

لب گشودن ها و گفتن ها كنون

مايه بگرفت از زبان عاشقي

برد دل را سوي گرداب بلا

موج عشقِ بيكرانِ عاشقي

در بلنداي شكوهِ قله ها

شعله زد آتشفشانِ عاشقي

صحبت از امروز و فرداها نبود

خيمه زد هر جا زمان عاشقي

در چمن زاران دل بي مدعي

درّ فشاند آسمان عاشقي

از شهاب نور باران دعا

شد بهاران هر خزان عاشقي

اي دل آهنگ جواني را بخوان

شوق احمد داستان عاشقي

22- سرود معرفت

مشخصات كتاب

سرشناسه : قاضي، احمد، 1314 -

عنوان و نام پديدآور : سرود معرفت/مولف احمد قاضي.

مشخصات نشر : قم: مسجد مقدس صاحب الزمان(جمكران)، 1388.

مشخصات ظاهري : 215ص.

شابك : 20000ريال 978-964-973-212-1

وضعيت فهرست نويسي : فيپا

موضوع : شعر فارسي -- قرن 14

شناسه افزوده : مسجد جمكران (قم)

رده بندي كنگره : PIR8171 /الف625 س371388

رده بندي ديويي : 8فا1/62

شماره كتابشناسي ملي : 1735748

به نام هستي بخش عالم

پيش گفتار

سپاس خداي را كه به من آن توان را اعطا فرمود كه مبادرت به تنظيم و چاپ مجموعه غزلياتي بنمايم كه به دور از حديث نفس است؛ خواننده گرامي و ارجمند اشعاري كه تقديم حضورتان مي شود حاصل دگرگوني حالات روحي حقير است كه ناخواسته بر زبانم جاري شده و بر صفحه كاغذ نقش شده است هر چند امكان اشتباه است كه اميد اغماض از خوانندگان ارجمند دارم. غزليات در شش جلد با اسامي: 1 - عطش گمشده 2 - جرعه آخر 3 - سروِ روان 4 - عهد جانان 5 - نشان سحر 6 - سرودِ معرفت مي باشد كه كلاً ذكر و حمد بر درگاه حضرت دوست و خاصان بارگاه كبريايي ذات اقدس الهي مي باشد.

نه بخود مي روم به گفتن شعر

ديگري مي برد بفرمانم

در خاتمه از كليه كساني كه در اين امر مرا ياري كرده اند خالصانه تشكر مي نمايم و پاداش آنها را از درگاه خداوند خواستارم.

كرمانشاه - بهار 1388 شمسي

احمد قاضي

دنياي مهيب

ما را به خيالي نفريبي دلِ شيدا

دردا كه غريبيم و غريبي دلِ شيدا

با درد كشان راهِ دو صد درد بريديم

بر دوش كشيديم شكيبي دلِ شيدا

با آهِ دل منتظران نكته گرفتيم

اين قسمت ما بود و نصيبي دلِ شيدا

از باور ما بود كه بر خويش نهاديم

در راهِ خدا چتر نقيبي دلِ شيدا

آنجا كه تو بودي رهِ بيهوده عيان بود

با مدعي و مكرِ رقيبي دلِ شيدا

خوننامه نوشتند هم اينجا و هم آنجا

ياران محبّت ز حبيبي دلِ شيدا

بر جان عجبي نيست كه بر خويش نياسود

در صورت جان ها تو عجيبي دلِ شيدا

بستند بصد راهِ گمان خاطر ما را

در شعله دنياي مهيبي دلِ شيدا

وهم است كه در

موج خيال است به احمد

با دست فريبم نفريبي دلِ شيدا

ناله هاي بي كسي

دل به غم عادت ندارد قسمت او غم چرا

پيك شادي ها كجا شد اين همه ماتم چرا

در شرار زندگي ما را نهادن تا به كي

خسته جان سوداگري در مايه درهم چرا

بيستونم ناله هاي بي كسي آورده است

شهد شيرين در ازاي ديده پر نم چرا

راز داري پيش نامحرم بجان ها بسته است

سرِّ ما را فاش كردن از لب محرم چرا

در هياهوي زبان آلودگي ها خفته است

ناله بي همدمي در بانگِ زير و بم چرا

دل به درياها زدن شد ره گشاي ماجرا

از كران تا بيكران در موج بيش و كم چرا

همرهان را همدمي اندر ديار غربت است

در غريبي قصه درد است بي همدم چرا

خم بابرو ناورد فرزانه در روز مصاف

قامت آزادگي از درد آخر خم چرا

حلّه هاي شاهدان چون لاله ها خونين شده

شعر احمد در خروش زندگي پر غم چرا

شكوه صبح

من فرو ريزم بناي ظلم را

سر بكوبم مارهاي ظلم را

چون شكوه صبح را بگزيده ام

لب فرو بندم صداي ظلم را

جان ز عمق قرن ها بگذشته است

ديده او جور و جفاي ظلم را

بر ستون مسلخ فرعونيان

سر فرو افتاده پاي ظلم را

من نهال از خون دل پرورده ام

شعله اندازم نماي ظلم را

اي شب يلدا به پايان مي رسي

تا بگيرد صبح جاي ظلم را

مژده هاي وصل جانان مي رسد

آنكه مي كوبد سراي ظلم را

بگذرد اين هاي و هوي و ناله ها

بشكند رسم خطاي ظلم را

خون بها خواهند احمد جان بكف

مي دهد اين خون بهاي ظلم را

حكايت دل

بدست عشق گشودم روايت دل را

بدين قرار نهادم نهايت دل را

در اين ديار به عقل و جنون جدالي هست

بشوق آمده بردم حكايت دل را

بيا كه جور و جفا در شراره بالا رفت

بيا و بر غم ما نه عنايت دل را

صبا ز بوي توست كه جان را به وجد مي آرد

به جان تشنه ما بر سقايت دل را

بهار معرفت از ماوراي خورشيد است

ز نور توست بجان ها كفايت دل را

اگر به خلوت دل ها توجّه نظر است

زبان بسته بگويد شكايت دل را

بهار زندگي ما طراوتش با توست

نه دست حقد نمايد سعايت دل را

بشرط عشق گشودم روايت معني

كه بي خيال نمايم سرايت دل را

من از شراره دل ها به خويش ره رفتم

بهانه ها همه احمد روايت دل را

قبول اهل دل

بدست باد سپردم غرامت دل را

كه در شتاب نهم عمرهاي باطل را

غرورِ آمده را صادقانه آتش زن

بجان كشيم سلامت ز كشت حاصل را

نوا ز قافله سير چشمه ساران است

به هر كنار زند نكته هاي غلغل را

تو بي خيال نشين تا زمانه برگيرد

ز بند شرط گدازند جانِ غافل را

عجب نبود كه مجنون بدشت رو كرد

كه در جنون بگدازند بس سلاسل را

چو آسمان نكشم بار منّت دونان

اگرچه موج نهد سر بپاي ساحل را

به سير حادثه ها كاروان دل بگذار

بشوق جان بطلب از زمانه عاقل را

گذر ز كوي خرابات مشكل است امّا

به عافيت گذران راه و رسم مشكل را

قبول اهل دل است اين نشانه ها احمد

كه بي نشانه كجا مي برند ناقل را

صداي بي خروش

با شك ديده مي شويم سرِ پر درد ياران را

كه ما را خسته تر دارد زمان بسته پيمان را

مرا گر در سراي آخرت خونين جگر آرند

چه سازم خوشه چيني را به باغ زرد رويان را

غرورم را شتابي از سرِ ياران نمي گيرد

چو دست مرحمت روزي بكف آرد گلستان را

خروش بحر جانان را بجان خويش مي بينم

بهر موجش هزاران نكته مي گويد پشيمان را

بفريادي كه اندر سينه سردِ زبان مانده است

نهاني مي كشم آهي خروش جانِ سوزان را

گذشتن از رهِ بي بازگشت آخرين منزل

جدايي را ره آورد است سامان را و پايان را

غمم را در غروب سايه گسترهاي دل ها بين

كه دامان افق خونين نمايد هر بيابان را

شكايت هاي دل گفتم بدردم آشنا گشتي

شهاب از آرزوي دل دمي بگزيده چشمان را

چو احمد را صدايي بي خروش مويه ها نايد

بگوش دل شنيدم من نداي كوي جانان را

كشته ستم

ديدم آن سروهاي خم شده را

ديدم آن چشم هاي نَم شده را

ديدم آهنگِ كوچ مرغك عشق

ديدم آن كشته ستم شده را

شوق ها در لقاي حضرت دوست

ديدم آن رايت علم شده را

ناروا بود ظلم ها شب و روز

ديدم آن دست و پا بهم شده را

بي فنا مي رود سپيده مهر

حاصلِ عشق در كرم شده را

چه كنم روز در وداع غمين

همچو شب فصلِ صبحدم شده را

ديدم آن گرگ را كه زد بر مه

تا ببينم زمان غم شده را

در نگاهِ بحسرت دلِ ما

ديدم آن شاخه قلم شده را

شوق احمد بشرط دل بنهد

در حديثي ز سرو خم شده را

دوران مجنون ها

سرآمد دور مجنون ها دريغا

كجا جويم دل شيدا دريغا

غم از جانم گذشت و دردِ دل را

نگفتم با كسي امّا دريغا

سرودِ غم بلب هاي زمان است

نشسته غم به سر تا پا دريغا

محالِ زندگي ممكن نگردد

درين دنيا درين دنيا دريغا

سكندر وار در ظلمات گم شد

جواني ها جواني ها دريغا

نبردم سود و در سوداي دل ها

وفا كي كرد او با ما دريغا

وفا داران وفاداري نمايند

نباشد مهلتِ فردا دريغا

كدامين حسرتم را باز گويم

به عمر رفته در سودا دريغا

سزد احمد كلامي هم باشكي

سراب ديده را دردا دريغا

نكته تدبير

بشتابيد و بروبيد همه خار و خسِ آمده در جان شما

نگذاريد كه ابليس به تزوير شود يكسره مهمان شما

نشناسيد بدل جز سخن حقّ كه بدان دين خدا راهبر است

چو در اين كار همه مصلحت از جان شده آكنده ايمان شما

سرِ ما بر در اين خانه بحق هست و نترسيم بسوداي عبث

كه چنين است و چنين بود اگر رسم فدا كردن جان زانِ شما

اگرم نكته تدبير بجانم بزند رمز جهان مي طلبم

باشارت كه در آييم ز پندار بسويي كه رهد جان شما

لب ما دوخته شد از سخنِ عاطل شيطاني وسواسي دل

همه جا مي شنوم من سخن ساده كه گوييد ز برهان شما

برهانيد خود از جلوه دنيا كه نپايد بكسي جز هوسي

مگر آنروز كه آسوده نمايد غم جان از همه پيمان شما

دلِ احمد اگرش هست هوايي كه كند چاره اين كار بدو

بوي دلدار بجانش، غمِ غمخوار دلش، شوقِ سخندانِ شما

سوختنِ بي آتش

سوختم بي آتش و بي دود در اين ماجرا

دل به خون آغشته شد زين ماجراها بي صدا

ره بكوي شاهدان و پاك جانان مي برم

در نهايت هاي غم ها روزهاي بي صفا

همنشين خار اين صحراي بي آبم يقين

مي كشد ما را بسويي سوي مردان خدا

با دلي خونين و چشمي اشكبار و منتظر

مي روم تا سر نهم بر خاك كوي باوفا

باوري در جانِ ما باشد كه در هر صبح و شام

خرّمي آرد بدان معني ز بوي كربلا

سر نهادم بي هوا بر شعله هاي عشق ها

بر زبانم نكته ها رفته است در خوف و رجا

بنگر اين شيدايي دل هاي تنگِ در زمان

توشه بر داريد از اين اشك هاي بر مَلا

مدّعي در خلوتِ پاكان رهي هرگز نبرد

سوختن ها بود و غوغايي چنين بر جانِ ما

من نگويم جز به احمد راز

اين هنگامه را

آشنايي هاي ما در جلوه هاي آشنا

نشان از يار

من نشان از يار مي جويم دلا ياري نما

در شكوه عشق با غوغا تو همكاري نما

هر قدم در وادي پر خار ميدان امل

اي سر شوريده، شيدايي به خونباري نما

نكته داني نيست رسم عاشقي در هر كجا

رسم مجنون است و ليلايي تو غمخواري نما

هم نفس با مرغ هاي كوچ گاه عشق ها

اي بما همدم در اين سوداي، دلداري نما

مدتي بگذشت اشكم جامه را گلگون كند

دم بدم مي جويم او را اي دلم زاري نما

گفتم آهنگ غم ديرين به ناي دل زنم

اي ني محزون بهر گوشي شب تاري نما

سر بسر هنگامه ها را يك به يك پيموده ام

چرخ گردون طالع ما را تو پرگاري نما

آن جمال بي مثال و آن گل يكتاي عشق

شور و شوقم را درين هنگامه ايثاري نما

من مجال از دل بريدم تا بدان منزل رسم

اي دل خونين به احمد لحظه اي ياري نما

در خم مويي

زندگي را با همه زيبايي اش كردم رها

خوشه چيدم از غم و سودايي اش كردم رها

من سرود درد را خواندم بهر آزردگي

آنگه از بيگانگي شيدايي اش كردم رها

در غرورِ عافيت جويي به بند افتاده ام

در خمِ مويي بدين رعنايي اش كردم رها

صبح را از پيكر عالم فروزان ديده ام

حسرتا در اوجِ آن بينايي اش كردم رها

صد گل سرخ از كف سوداي ما پژمرده اند

در رهِ بي آشنا من مايي اش كردم رها

همنشين درد بودم سال هاي بي حساب

اينك آسودم ز دل هم پايي اش كردم رها

جان كه بي مايه است در ديدار يار دلنشين

دادم و ديدم كنون غوغايي اش كردم رها

شب جفاي خويش را بر ما زمان ها حلقه زد

سر چو دادم بي امان رسوايي اش كردم رها

گفتگو احمد غزل بر زندگي بود از وفا

چون سرودم از وفا غم سايي اش كردم رها

ماه دعا

رمضان اي مه پر شور دعا در دل ها

رمضان اي گل عطري ز خدا در دل ها

آمدي جان بفداي تو و غوغاي تو باد

آمدي بارِ دگر شوق وفا در دل ها

تو رهِ زاده آدم به بهشتي همه وقت

سوي تو دلشدگانند و صفا در دل ها

به دعاي سحري لب چو گشودم گفتم

سايه حضرت حقّ با تو بما در دل ها

سرِّ قرآن به دل روز و شبت شد پنهان

وحي آيات ز پيدا و روا در دل ها

رمضان پيكر اسلام بدرد و رنج است

از شياطين جهان موج جفا در دل ها

رمضان با تو بفرجام عدالت برسد

شوق آسودگي از سوي سما در دل ها

آن سوار مدد غايت اسلام عزيز

مي رسد با گل خونينه نما در دل ها

كفر آخر به فنا روي نمايد همه جا

شهد توحيد بلب بانگ رسا در دل ها

رمضان گفته تاريخ بهر جا اينست

حجت حقّ رسد از اوج رجا در دل ها

روزه داريم باميد ضيافت

ز ودود

دست احمد همه شب سوي دعا در دل ها

دلا بسوز

به خواب، ديده نرفت از فغان و زاري ها

دلا بسوز بدين فصلِ بي قراري ها

نه عاقل است كسي كاين وفا ز كف داده است

كه بي نشانه درآمد به سوي خواري ها

غرامت است جهان گر بدست خويش نهيم

ستاره باري چشمان بدل شماري ها

تو اي زبان بكدامين سخن نهان تو كني

بروز حادثه ها رمزِ سر بداري ها

هزار نكته سروديم و دل به حاشا زد

چو تك سوارِ خيال آمد و سواري ها

بيا و خلوتِ دل هاي بي تكلّف بين

تو در كمال، بايثارِ ره سپاري ها

به رنگ خويش مناز اي گلِ بهاري ما

كه داغِ لاله فزون آمد از بهاري ها

بدرد و شرم من اين راهِ رفته برگردم

چو نقش سرخ زند بر دلم نگاري ها

خزان نرفت، باحمد بهار باز آمد

كه چشمه سار ز دل چون شدم به زاري ها

نرگس در خواب

نرگس چشم تو از سوختنم در خواب است

چشم بي خواب چه؟ نظّاره گر مهتاب است

هرچه ديديم بدان خام دلي خنديديم

در خيالي كه گلِ روي ترا اذناب است

آتش عشق چنان شعله زد امروز كه دل

در فغان آمد و از سوختنش بي تاب است

هر كه در نافله صبح الست پيمان بست

تا ابد مست از آن جامِ شراب ناب است

گريه بر سوختنم نيست دوا امّا دل

در تسلاي غمش چاره رخِ در آب است

لاله بي داغ نديديم كه در شعله عشق

داغ ها هست كه زان دلشده را آداب است

گرمي جان و دل امروز پشيماني ماست

ورنه اين اشك دمادم همه جا عناب است

جان احمد خبر مهر ترا مي طلبد

در دلِ شب ز دعا ديده او بي خواب است

كفايت است

در راه دوست لطف خدايم كفايت است

در كار خويش رمزِ دعايم كفايت است

پيمانه ريزِ باده عشقيم همچنان

در مستيم سرود وفايم كفايت است

دستم بگير و در رهِ شيداييم ببر

از بوي دوست باد صبايم كفايت است

از دل بشوقِ خاطره ها چنگ مي زنيم

چندان كه بند عشق بپايم كفايت است

ما را گر از خطاي هراسان نمود دل

بارانِ رحمتي ز سمايم كفايت است

در گوش جان چو نغمه ناي شكسته است

اين ناله ها به نغمه نايم كفايت است

بال و پري كه وقف هواي دگر شود

بشكسته باد، كُنج سرايم كفايت است

با لاله ها ز غصه دور زمان مگو

در اشك سرخ زمزمه هايم كفايت است

احمد ز شرم خويش ندايي دگر زند

از دست دوست مُهر ولايم كفايت است

خاطرات تلخ

ز گير و دار جهان خاطرات ما تلخ است

كه در نهايت اين قصّه هر نوا تلخ است

گلي كه در غم پاييز ديده گريان كرد

به هر چمن كه رود فارغ از صفا تلخ است

بدين خيال نگيريم جز ترانه غم

كه بي شكوهِ بهاران ترانه ها تلخ است

بيا كه خاطر ما جز به سوي دل نرود

بيا كه شعله هجران به هر كجا تلخ است

تو اي غرور بجانم به راهِ كج نروي

كه بي غرور به پرواز در سما تلخ است

به دست معرفت خويش نكته بر گيريم

نه اين حديث به سر منزل وفا تلخ است

دگر ز ما تو مرنج اي سپيده اميد

كه ره بديده ما از وفا جدا تلخ است

نهال اُنس چو در جان عاشقان بنشست

زمين به غيرِ جمالش به هر لقا تلخ است

سرودِ بر لب خندانِ رهروان اين است

كه اين

غزل ز تو احمد بكام ما تلخ است

جانِ سخن

هر گوشه عالم همه جا نام تو با ماست

عشق است و گرامي گهري شعله پيداست

مردان خدا بي تو نگيرند قراري

آرامش جان تو اگر در دل غوغاست

سروي كه به بستان جهان سبز نشان است

در قالب مهري است كه از جلوه هويداست

مرزي نشناسند دل و ديده عشاق

راهي نسپارند مگر نقش تو آنجاست

بيدار دلي در خم سوداي تو باشد

سر تا سر اين دشت كه آلاله نماياست

گفتيم سخن تا بگشاييم زبان را

هرجا و بهر كوي زبان ها ز تو گوياست

ماييم و به پروانگي خويش بسوزيم

بر گرد چراغي كه نهانخانه دل هاست

هرگز نه بتكرار بدل ها ننشينند

تا جان سخن هست بآفاق فريباست

روزي دگر آمد كه بتقدير نهم سر

در هر نظري نكته زني هست و بايماست

گر خاطره گوييم ز شيرين سخن عشق

بر تارك اين كوه زمان يكسره آواست

احمد بشتاب آمده رخسار تو بيند

شوري است كه در غلغله دهر سراپاست

زمستان خيال

زمستان خيالم سردِ سرد است

بجانم بي محابا دردِ درد است

سرودِ زندگي غمگينِ غمگين

نمي داند دلم اين غم چه كرد است

بشوقي صد ترانه بر لبم بود

ولي اكنون غرورم آب سرد است

نگفتم با كسي دردِ دلم را

شتاب غم چو باد فصل بَرد است

دگر خوابم به چشمانم نيايد

كه جانم در بلنداي نبرد است

بگويم يا نگويم ده جوابي

چو راهم در مقابل پر ز گرد است

به احمد مهلت ديگر عطا كن

كه خود را در دلِ طوفان سپرد است

چون صاعقه

دردم همه اينست فرومايه عيان است

فرياد به هر قافله در سينه نهان است

در حلقه خوبان بفكن رخت كه آنجا

از جان بفروشند متاعي كه گران است

در راهِ دگر گام منه بي خبر از خويش

آن راه در اين مرحله با وهم و گمان است

سودي كه نبرديم به آسودگي از دهر

امروز زماني است كه آسوده زيان است

در عمق دلِ ماست نهالي كه برويش

سر سبزي جان آورد و شوق بيان است

برخيز كه برخاستن از دايره چرخ

چون صاعقه روشنگر معناي زمان است

آواي رحيل ابدي مي رسد اينجا

بردار تو زادي كه برازنده آن است

آزردگي از خويش جدا كن كه ببيني

هر نكته اين كار فروبسته بجان است

احمد دلِ شوريده فغان زد كه بدانند

راهي كه نهان بود كنون بر تو عيان است

بر شاخه دل

بر شاخه دل غم بنشسته است و فغان است

بس درد از اين شعله غم بر دل و جان است

اشك است كه بر گونه ايام نشسته است

صد شاخه گل در عقب اشك روان است

هر كس به تمنّاي دل خويش سخن گفت

بر ديده خونبار جهاني به عيان است

اين غلغله بر تارك تاريخ نشسته است

هنگامه كند دل كه سراپاي بيان است

بر گوش فلك سر زده آواي ز ماتم

هر جا كه روي كرب و بلا ورد زبان است

خوننامه در اين دشت نوشتند ملايك

بر صفحه ايام كه بي شك و گمان است

خطي كه بر اين مكتب خونين بنگارند

سرمايه آزادگي خلق جهان است

بس سرو در افتاد كه خوننامه بكف بود

بس ماه كه در اوج فلك در نوسان است

لب تشنه چو شد بارقه عشق

خدايي

سيراب كند تشنه كه تقدير بدان است

ايدل كه فراموشي ايام نه شرط است

در دشت وفا بس گهر از عشق نهان است

احمد چه دهي داد سخن در دلِ معني

اين يَم همه جا فاقد از مرز و كران است

پناهنده اين كوي

رازها بر لب ما ميوه اي از كامِ دل است

لب گشايم به سخن اين سخن اعلام دل است

روزها از پي هم داد سخن داده دلم

شهدِ هر گفته كه ديديم ز پيغام دل است

همره باد صبا در نفس صبح و سحر

خوشه چيديم از اين نكته كه انعام دل است

خاطر خويش بدين باور و گويا گفتيم

ره بفرجام رسانديم چو فرجام دل است

پيك شادي است كه هر دم رسد از جانب دل

اين همه غلغله غوغاي دل از بام دل است

گفتگوها همه از يار بدل فرياد است

نكته اي هست كه بر نقش دل و نام دل است

نه بخود مي روم اين ره كه به همراهي جان

يار با ماست كه در شعشعه آرام دل است

آتشي در دل ما شعله زند از همه سو

كه خروشان به نظر آمده انجام دل است

سوي احمد نظري كن كه دل آسوده شود

كه پناهنده اين كوي ز آلام دل است

چنگ در عروة الوثقي

اين سخنداني و آزادگي آهنگ دل است

نكته ها هست كه در شعله فرهنگ دل است

هرچه دل گفت زبان نيز همان شيوه گرفت

حرف آخر همه جا جلوه اي از رنگ دل است

قله معرفت دل ز كلام شرف است

آنچه بر عاطفه هرگز نخورد سنگ دل است

شمع غمخواري دل روشنيِ تيره شب است

رسم دلداري دل چهره بي زنگ دل است

دل آشفته كه در سايه اي از خوف و رجاست

هر زمان بگذردش حوصله تنگ دل است

دلِ پر كينه ناحقّ ره ابليس رود

كه سرآسيمه بسوداگري و جنگ دل است

چنگ در عروة الوثقي بزن اي مرد خرد

چو در اين رشته سعادت همه در چنگ

دل است

هر چه ديديم بجز شيوه مردان خدا

ره شيطان رود و ماحصلش ننگ دل است

شعر احمد، سخنِ عشق و زبانِ دلِ ماست

تا سخن از دل پر سوز و ز آهنگ دل است

مرز بندي ها

مرز بندي ها چو كاري باطل است

آنچه مي سوزد درين سودا دل است

مرز بندي بين هر خرد و كلان

خشت اوّل ريشه هر مشكل است

گر كسي گويد كه پير است ناتوان

نكته داني نيست اينجا مُهمل است

يا جوان را در نهايت بال و پر

باز گردانيم ما بي حاصل است

پند گويان را بگو در هر روال

جمع گويي مردمان را كامل است

اين جوان آن پير آن ديگر سنين

راست گفتاري به معنا شامل است

اين جهان را در خمِ مويي به بين

در نواي حقّ كه جانت مايل است

در خطابت امّت بيدار گو

نزد احمد اين سخن از عاقل است

بوي غم

باز هم در آسمان بوي غم است

باز هم فريادها سوي غم است

باز هم از ابرهاي ديده ها

اشك هايي بر سر و روي غم است

تارهاي دل سرودِ غم زند

موج هاي غم به زانوي غم است

قله هاي قامت آزادگي

وزنه هايش در ترازوي غم است

باز هم از ناله هاي چشمه سار

آب ها خونابه در جوي غم است

بگذرد بي هاي و هوي گريه ها

گرچه دل ها در هياهوي غم است

كوچه ها در پيچ و خم ها مانده اند

هرچه اينجا هست در كوي غم است

بس گل پرپر بروي دست ما

خاك هم در ناله از خوي غم است

غم نه احمد آسمان را تيره كرد

سال ها، در جان ما بوي غم است

كاروان حقايق

به كاروان حقايق دل شكسته ماست

در آن ديار كه بر جان غرور خسته ماست

بدين بهانه به فرياد دل رود به شبي

كه در شكوه كشد بال ها چو بسته ماست

من از نگاه دل انگيز آسمان به نهم

چو عهد بسته نپايد كه آن گسسته ماست

چو كوي عشق گذرگاه شور ما شده است

كه در شرار نهد آنچه باز رسته ماست

بدل مگير گر از ناله شب شكسته شود

به باغ هاي جهان تا كه لاله دسته ماست

بهار مي رسد و باز هم زمان به ره است

به گفت و گوي زبان آيت خجسته ماست

اگر ز اشك تو احمد ز ديده خون بچكد

علاج واقعه ها از دل شكسته ماست

نقطه عقل

باز در حاشيه وادي غم اين دل ماست

مشكلِ غمزدگان در غم دل مشگل ماست

باز پيغام گر حادثه ها آمده است

اشك خونين چو شفق از همه كس حاصل ماست

باورم نيست كه در آتش غم دل نرود

اندر آن صومعه درد كه آن مايل ماست

باز در ميكده شور و شرري مي بينم

كه گرفتار جنون در خمِ آن عاقل ماست

نقطه عقل در اين دايره خود حيران است

پاي فرزانه آشوب جهان در گلِ ماست

عاشقان را خبر آنست كه آشفته ترند

اندر اين شعله به پاييز گلِ سنبل ماست

موج سرگشته بدين بحر سرآسيمه دود

تا بسنگين دلي از خويش غمِ ساحل ماست

واي بر حالت مغمومي و مهجوري ما

واي از هيمنه دهر كه خود باطل ماست

دستِ احمد همه جا دامن ياران بگرفت

تا غمين تر نشود آنچه ز غم در دل ماست

جان به ايثار

در پسِ پرده ابهام غمي پنهان است

شعله در جان ز غم خاطره جانان است

در پسِ پرده غم هاست شررهاي نهان

نه عيان است، بجان و دل ما سوزان است

قصه غصه ما چون شب تار است ولي

طي اين مرحله، با ياد خدا آسان است

بيدل افتاده در اين راه پشيمان نشود

گل دمد آخر ازين خاك كه خارستان است

ناله در كوچ نهان است ببال بسته

چه توان كرد كه دل ها به غم زندان است

دل چو بشكست در آن لطف خدا جلوه زند

كه بدان شعشعه شيرين سخن عرفان است

جان به ايثار در اين راه قدم بنهاده است

بس خطر هست و صلابت چو بدين پيمان است

روزها رفت و بفرياد چه پاسخ دادند

نه گشودند گلِ چهره كه او خندان است

حرف

دل بود كه گفتيم ولي پنهان رفت

گفتِ احمد گهري هست كه آن غلتان است

هيجان دل

هرگاه كه در عشق دلم در هيجان است

فرياد زنان در گذر اين نكته عيان است

غوغاي دو عالم بخم موي نگار است

هر لحظه كه آسوده نگاهي به ميان است

هرگز نگشوديم ز خود درد دل اينجا

هرگز كه نگفتيم كه غمنامه بجان است

ما ساده ترين راه به غوغا بكشانيم

شوريده دل خويش كه هر دم بفغان است

برخيز دلا تا سخن از عشق بگوييم

برخيز و نگر كشور جان امن و امان است

ما ره به تكاپوي در آن كوي گذاريم

تا دل بنمايد ره آن كو كه نهان است

گفتيم كلامي به قرون ها كه بگوييد

دلدار بيا جان كه سراپاي بيان است

مشتاق تر آمد دل ما تا كه بگويد

اينجا دل عشاق بدان نام و نشان است

احمد چه كند لحظه بلحظه كه سراپاي

شوريده دل ماست كه در اوج زمان است

مناي شكوه باغ

فغان كه موسم پاييز و برگ ريزان است

بجان خسته ما غم دوباره مهمان است

شكوهِ باغ دل انگيز در فنا آمد

كه اين غرامت پاييز خفته در آن است

نگفته ايم و نگوييم رازها را فاش

اگرچه سرّ زمان در دلم فراوان است

بهارِ رفته زماني دوباره برگردد

نه هر كه رفت بدان ره دو ديده گريان است

خزان ز ناله زاغانِ در شتاب آمد

خزان بخاطره ها در زمانه لرزان است

تو آبرو مَبر اي باد سردِ پاييزي

كه شرطِ عقل نگهدار حسن پيمان است

غزل سروده دلم تا غم تو بر گويم

چو اين شراره به تاوان جان سوزان است

بدانه هاي نهفته درون خاك نگر

كه نسل حاضر و غايب بدان نمايان است

بهانه كرد دلم تا بهار باز آيد

كه چشم و خاطر احمد به سوي جانان

است

شوكت آدم

شوكت آدم بآدم بودن است

شوق عالم تا به اعلم بودن است

عزّت از ديو و پري زين حشمت است

خود سليمان نام اعظم بودن است

راز دل ها را مگو هرگز چنين

دل نوازي يار محرم بودن است

پرده سيم و زري تا پرده دار

بند دينارت به درهم بودن است

آدمي در انزوا سرگشته جان

در نشان غم بماتم بودن است

دشمني و كينه توزي سهلِ سهل

در هنر مردي با رحم بودن است

يكصدا در ره فتادن عادت است

همدلي ها رمز با هم بودن است

مرد ميدانِ عبادت شو بجان

ليك تقوي شرط اكرم بودن است

خاك در آدم چو احمد مايه شد

شوكت آدم بآدم بودن است

كوچه باغ

كوچه باغ از زندگي ها رفته است

كوچه باغ از دفتر ما رفته است

كوچه باغ در بهاران جلوه گر

آن گلان خوب و زيبا رفته است

كوچه باغ و برگ ريزان خزان

ديده ها را اين تماشا رفته است

خوش صداي عاشقان رهگذر

گوش ها را آن نواها رفته است

كوچه باغي در صداي زير و بم

گه نهان و گاه پيدا رفته است

كوچه باغ زندگي درد آشنا

آشنايي ها از اين جا رفته است

كوچه باغي نيست در چشمان ما

شوق ها از چشم شهلا رفته است

هر طرف ديوارهاي سربلند

بي محابا رو به بالا رفته است

آن صداي مرغكان خوش نوا

جلوه هاي خوب دنيا رفته است

آن پرستوهاي شورانگيز عشق

از هواي صاف صحرا رفته است

برگ ها و باد كو نجوايشان

گوش ها را شوق نجوا رفته است

زرد رويي ها بعالم مانده است

سرخ رويي ها سراپا رفته است

جان بهر جا خسته و وامانده رفت

زندگي هاي فريبا رفته است

كوچه باغ احمد دگر افسانه

شد

كوچه باغِ مست و شيدا رفته است

يمن باور درويشي

آسوده شد دلم كه به غوغا رسيده است

فرياد عاشقي كه بر ما رسيده است

پيمانه ريز باده عشقيم تا ابد

جامي ز عشق او چو بلب ها رسيده است

باور مكن كه روي بگردانم از وفا

موج وفاست در دل و شيدا رسيده است

هر شب شرار عشق مرا همرهي كند

هرگز نگفته ام كه سراپا رسيده است

كارم عبث نبود كه مجنون شدم چنين

عشق است و صد هزار قضايا رسيده است

ما را ز مهر گر تو نوازي به لحظه اي

شوق دل است و قصّه بدينجا رسيده است

جانا بلاكشِ غمِ هجرانم و غمين

دلداده را چه سود ز سودا رسيده است

اينك به يُمن باورِ درويشيم به بين

تا بنگري كه كار به صحرا رسيده است

گفتم بدين غزل غمِ دل را رها كنم

امّا نشد كه درد به امضا رسيده است

سوز و ساز دل

زبان بقامتِ جان سوز و ساز دل شده است

به جلوه گاه چو شمعي نياز دل شده است

بگريه گفت دلم وصف خويشتن همه جا

بسر رسيد زماني كه راز دل شده است

كنون كه باده در جام ما نشسته بخون

ازين نشيب بمستي فراز دل شده است

نهفته كي شود اين لاله هاي غمزدگان

چو دست مرحمتي چاره ساز دل شده است

تو سرو ناز بدرد دلم زبانه مزن

كه هر شراره ره آوردِ ناز دل شده است

به سوي مسلخ عشقي بجسم پاره روم

بدين نشانه كه عمرم دراز دل شده است

تو از بهار طراوت طلب بمحضر دوست

به آبرو بنما در، كه باز دل شده است

نهال نورس باغ شباب را بنشان

بدست كوشش جان كان گداز دل شده است

بشوق دل

چو به احمد جمال خود زده است

سخن به قامت پيدا نماز دل شده است

سير زمان ها

امشب سخن عشق زبان را بگرفته است

اين شوق دلِ ماست جهان را بگرفته است

امشب ز دلِ تنگ كنم عقده گشايي

يك عمر دل تنگ زبان را بگرفته است

ما را بدر ميكده عشق كشانيد

كاين موج تمنّاست كه جان را بگرفته است

در ساغرِ ما جز ز ميِ مهر نريزند

آشوب زمان خرد و كلان را بگرفته است

فرياد ز دل بود كه آواي چنان زد

زان تير ملامت كه كمان را بگرفته است

عمر است كه در سير زمان ها بسر آيد

چون شرطِ يقين راهِ گمان را بگرفته است

مستيم و رهِ خلوتِ خود را نشناسيم

شوري است بجان ها كه زمان را بگرفته است

سوداي ترا از خطِّ تدبير نهفتيم

دل بار دگر شوق نهان را بگرفته است

احمد به تمنّاي تو شوريده تر آيد

يعني همه جا رخصتِ آن را بگرفته است

خروش رمز قرآن

گل ايمان بخروش آمده است

رمز قرآن بخروش آمده است

هم نشين دل و غوغاي جهان

دستِ پيمان بخروش آمده است

كفر در خوف و هراس است و چنين

شاهدِ جان بخروش آمده است

موج دريا و شهاب فلكي

از شهيدان بخروش آمده است

از كجا تا به كجا ظلم دود

كه سما ز آن بخروش آمده است

خيز تا رسمِ دگر ساز كنيم

سروِ بستان بخروش آمده است

سيرت آدم خاكي نه بد است

كه ز اركان بخروش آمده است

دست در دامن خوبان زده ايم

رزمِ ميدان بخروش آمده است

ناله احمد چه حزين بود بما

كه جهان هان بخروش آمده است

سيرت انساني

بس فكر عبث در همه جا نآمده رفته است

هشدار كه بنيان جفا نآمده رفته است

حقّ در دل آفاق كند جلوه و دانيم

ناحقّ بسراپاي خطا نآمده رفته است

بنگر تو به فتواي دل ملتهب خود

هرجا كه شتاب است صفا نآمده رفته است

در باوري از تابش خورشيد حقيقت

در پرده اوهام وفا نآمده رفته است

سرّ ازلي بود كه بي جلوه توحيد

هر كس كه زند دل به هوي نآمده رفته است

در ساغر ايام ننوشيد خطا را

زهر است كه دم از بر ما نآمده رفته است

در سيرت انساني تو زهد بكام است

در موج گنه جان دغا نآمده رفته است

گفتيم بگيريم بكردار زمان را

ديديم كه يك لحظه بپا نآمده رفته است

يك نكته بجانست كه عالم به عيان است

در باطل دل درّ و بها نآمده رفته است

در ميكده عشق بود مست خدايي

با شعله به جان درد، دوا نآمده رفته است

احمد سخني گفت به آسودگي دل

تا در

نگري چون ز چرا نآمده رفته است

آواي عشق

خانه را بي محبّتي برده است

عشق ها زين بهانه افسرده است

كاروان در سكوت غم آمد

شعله ها سرد و خامش و مرده است

با زمستان سرد همراه است

آنكه يك عمر خون دل خورده است

نگشاييد فصل ديگر را

چون دل از درد خويش آزرده است

نكته داني دگر مكن با ما

كه سر از غم دلم برآورده است

ديدم آن لاله را كه با داغ است

ديدم آن نرگسي كه پژمرده است

خون دل خوردم و نظر كردم

در جهاني كه چنگ بفشرده است

باز آواي عشق دل خواهد

باز دلدار دل ز ما برده است

خاطراتي گزيده احمد گفت

دل گل عشق را بپرورده است

زلال عشق

رمزِ صفا چه شد كه وفا هم نمانده است

آن عشق و شور و حال بما هم نمانده است

ياران آبرو همه رفتند و جز سكوت

ديگر كسي به خاطره ها هم نمانده است

باور كني كه بار دگر شعله اي زند

از آن شرار رشته پا هم نمانده است

ديگر زلال عشق تلؤلؤ نمي كند

ديگر بجز خزان ز هوا هم نمانده است

در بيكران كه شوق دل از ديدنش بود

الوان لاجورد سما هم نمانده است

پويندگان عمر بدان علّت آورند

جز ناله هاي درد صدا هم نمانده است

خار وجود هست و دگر از شكوه صبح

در شوق روزگار رجا هم نمانده است

يارب به سوي مهلكه ها دل نشسته است

گويي كه در وجود صفا هم نمانده است

احمد، خزانه هاي جهان از گهر تهي است

جز ذات آن وجود بقا هم نمانده است

نهالِ شكسته

صد خرمن درد است نهالي كه شكسته است

سوزنده تر از نار، وفايي كه گسسته است

با بال و پَر بسته درين دشت رهاييم

اي واي كجا رو كند آن مرغ كه بسته است

هجران چه بلايي است كه سوزد دل ما را

دل زار فتاده است كه بي روي تو خسته است

باز آي كه در قافله آواي تو خالي است

بازآي كه ايام بنام تو خجسته است

با پاي طلب وادي هجران تو ديديم

با وصل تو مشتاق دلان سوي تو دسته است

بي زمزمه عشق نجويم رهِ دل را

آسوده نشستيم كه آسوده نشسته است

احمد بسراپاي بمشتاقي دل رفت

هرچند كه در ميكده چون جام شكسته است

همره طوفان

موج اين دريا به طوفان همره است

شوق هاي ما به جانان همره است

روزها را همدمي با روشني

روشني را مهرِ تابان همره است

دسته گل هايي ز باغ دوستي

ژاله را از چشم ياران همره است

خنده از موج سحرگاهانِ عشق

در فلق با اشك غلطان همره است

زندگي هنگامه شوق دل است

پيشتازان را نهان جان همره است

در نوازش هاي موج هر نسيم

برگ هاي سبز لرزان همره است

با وفاداران كوي هر شهيد

دست هاي بسته پيمان همره است

همرهي در همرهي ها زد گره

ابرها را باد و باران همره است

غمگساري هاي احمد از دل است

گرچه او را خشم طوفان همره است

راهِ ما

باز كن دفتر ايام چو خونخواهي هاست

سر بنه بر شرف عشق كه آگاهي هاست

باز كن فصل دگر تا كه بانجام رسد

آن حديث كز شرر شعله گه گاهي هاست

كربلا را سخن عشق بلب ها چو رود

از دلِ ماست كه زين نكته به دلخواهي هاست

هر طرف شهدِ كلامي است كه از خرد و كلان

در خمِ دايره مهر كه افواهي هاست

راهِ ما راهِ درازِ غم ديرينه ماست

گر درين كار زمان بر سر كوتاهي هاست

باورِ ما دلِ ما گفت كه آتشكده است

گرد شوقش همه جا بر سر اين راهي هاست

از چه احمد سخنِ خويش بفرجام نهفت

آتش سينه برون از نفس آهي هاست

ضيافت گه جانان

ماهِ رمضان است و بهارانِ دعا هاست

هرجا ز دلِ سوخته آهنگ و دلِ ماست

ماهِ رمضان است و ضيافت گه جانان

هر سو نظر خاطره انگيز در اينجاست

سوداي دعا بر لب و جوياي اجابت

در باور آسوده دلان شعله پيداست

ماهِ رمضان است و مبارك به زمان ها

برنامه قرآني آن بر همه زيباست

ديگر نه هواي دل بيهوده نمايان

ديگر نه نمايي ز هواي دل و دنياست

آواي دل انگيز مناجاتِ سحرها

بر جان و دل سوختگان يكسره غوغاست

در تزكيه نفس شتابي است به جان ها

تا بگذرد از خطّ گنه آنكه بسوداست

ماه رمضان است و قرار دل عاشق

عشق است و زبانِ دل شوريده به آواست

برخيز كه از كف رود اين شوكت پر شور

برخيز كه در كومه دل هيمنه برپاست

احمد چه شتابان طلبد شوق دعا را

ماه رمضان است و بهارانِ دعاهاست

جاي تو خالي

من آنجا نشستم كه جاي تو خالي است

نواها ز آوايِ ناي تو خالي است

من آنجا نشستم كه در قبله گاهش

زمين از غرورِ نماي تو خالي است

من آنجا نشستم كه تر گشته از خون

كه جز دل، بما جلوه هاي تو خالي است

تو در انتهاي ستيغي بلندي

كه در ما غرورِ هماي تو خالي است

تو در خلوتِ پُر فروغي نشستي

بحسرت در اينجا صداي تو خالي است

نگفتي كه دل هاي ما را شكستي

نگفتي كه آخر سراي تو خالي است

نگفتي كه فرياد تكبير اينجا

ز پژواك ياران نداي تو خالي است

نگفتي كه تو پرچم آبرويي

درين آبروها لواي تو خالي است

نگفتي كه دلجوي اين عاشقاني

كه اينجا و آنجا صفاي تو خالي است

نگفتي كه در عمق

آن خون و آتش

نفس در نفس ها هواي تو خالي است

تو فصل پر از خاطراتي دريغا

كه در چشم احمد لقاي تو خالي است

بگريخت

فغان كه لاله اين باغ هم ز ما بگريخت

هر آن كه ديد دلم را بدين نوا بگريخت

به هر كه رو كنم از ناله ام به تنگ آيد

از آن زمان كه ز ما بخت پا بپا بگريخت

چو نقش كوه به فرهاد گريه آغازيد

قرار ابر هم از جان اين سما بگريخت

بيا به خلوت دل تا كه دردِ دل گوييم

بيا كه بر سرِ ما شور آشنا بگريخت

پسند خاطرم از نوبهار مي آيد

چو رسم شوق ز غوغاي مبتلا بگريخت

به آبرو بسپاريم جانِ خود را ما

بدان نشان كه نشان هاي نابجا بگريخت

به تيشه هاي خيالم چو نقش ها زده ام

كه هر غرور بدين حال و اين هوا بگريخت

خلاف رأي دلِ ماست بيوفايي ها

چو از وفاي سروديم بيوفا بگريخت

به ناله هاي تو احمد زمانه بي تاب است

دريغ و درد كه دانايي از جفا بگريخت

قصه ما

هنوز قصه ما بر سرِ زبان ها هست

به پيچ و تابِ زمان شعله هاي پيدا هست

هنوز شوق دل ما به شور مي جوشد

كه ره گشاي به جان هست و وه چه زيبا هست

نهان نگشت به آفاق قصه غم دل

هنوز ذائقه ها تلخ تر به معنا هست

چه گفته ايم كه كار زمان به زير و بم است

چه كِشته ايم كه فصل درو مهيّا هست

حرام باد به اين دل اگر خلاف كند

كه سوي ميكده ها مستيِ سراپا هست

هنوز غم ز فراق رخي بجان آيد

هنوز داوري دهر بي خدايا هست

هلا به خال و خط اين جهان نشو مايل

چو در فريب جهان هست و بي مدارا هست

سراب زندگي آخر عيان شود به دو چشم

كه در جريده دل روزگار بي ما هست

دلم به خالقِ عالم گشاده رو

باشد

كه شوق آخر احمد سراي عقبي هست

با پاي طلب

تا با سر شوريده به جانان نظرم هست

هرگز تو مپندار كه از خود خبرم هست

ديري است كه شيدايي ما ورد زبان است

ديري است كه جانانه فقط در نظرم هست

سر بر در درگاه بصد ناله نهادم

غوغاي جمالش همه جا سايه سرم هست

باز آي كه فرياد دلِ خون شده بيني

باز آي كه فرياد دگر بر دگرم هست

آواره هر واديم و غير تو ما را

فرياد رسي نيست فغان ها اثرم هست

با پاي طلب مي روم و كعبه نمايان

بس خار بجانست وليكن سفرم هست

هنگامه اين مشغله هرجا، به زبانست

تا خوشه عشق است بجانم ثمرم هست

با دَرد كشان ما به تمنّاي جماليم

در بحر وجوديم و بسودا گهرم هست

احمد ز خيالي غم عالم به دلش رفت

شب ناله زنم هر دم و شاهد قمرم هست

قدرتِ پرواز

آنگه كه ترا قدرت پرواز عيان هست

صدها نگهت در خم اين شوق جهان هست

آنگه كه بآواي تو شور است بشادي

بس گوش بآواي تو در اوج زمان هست

اي واي اگر بال تو بشكسته پر آيد

آنگاه بجانت همه آه است و فغان هست

هر كس به زباني كند اعلام برائت

اين رسم گدازان زمان است و بجان هست

در هيمنه خاطره ها يك سر سوزن

هرگز نه خلاف است و نه يك ذرّه نهان هست

اندر يمِ دنياي كران ها بكران ها

جز مرد خدا هر كه تو بيني كه چنان هست

در عمق وفا مرد خدا آيد و گويد

هر نكته عيان است نه حاجت به بيان هست

مي گويم و مي شويم و اين رسم زيان بار

همواره درين گفته به تعجيل زبان هست

احمد تو ز پند

دل شوريده سخن گو

تا خلق بدانند، گرفتار غمان هست

بباغ حُسن تو

به شبچراغ گل روي او نگاهم هست

بدين اميد بدان بارگه پناهم هست

چو او سپيده آرام بخش جان ها شد

من آن شبم كه سراپرده سياهم هست

دلم كه با گهر عشق او هم آغوش است

ز انتظار به شيرين زمان گواهم هست

چو من بحسرت ايام درد هجرانم

بسي فغان بلب و درد و سوز آهم هست

بدين اميد گشوديم دردِ دل اينجا

كه چشم لطف تو اميدِ گاه گاهم هست

اگر بچهره زردم نشانه اي دارم

در آن نشانه ز كوي تو خاك را هم هست

بباغ حُسنِ تو گر جلوه اي ندارم من

به يُمن مقدم تو رونق گياهم هست

بدرد غربت ما دانه دانه اشك است

كه روز حشر گواهي بداد خواهم هست

بروز حادثه احمد بدامني آويخت

به سوي دوست، چو جبرانِ اشتباهم هست

خونين دلم آخر

در دام بلا مرغ دلم بال و پرش نيست

هر سو نگرت بارقه اي در نظرش نيست

غوغاي من از ناله جان سوخته اي بود

خونين دلم آخر كه كسي هم سفرش نيست

برداشتم آن درّ گرانمايه معني

بگذاشتم اندر قدمي كان اثرش نيست

كابين جهان جان شد و در وسوسه دهر

سود دگري جز غم دل بهره ورش نيست

تا باد خزان بر گل سوسن وزد اينجا

جز رنگ خزان يا سخنِ مختصرش نيست

زان داغ كه بر لاله زد ايام چشيدم

در داغ نشاني ز دلِ خون جگرش نيست

تكرار زمان است كه تكرار گرم كرد

شوق دگرم يا اثرم در خبرش نيست

در تلخي لبخند بجان آمده اي بود

آن نكته كه ديديم كسي در گذرش نيست

احمد غمِ ما را سخن شعر شناسد

گفته است و شنيديم زبان دگرش نيست

همه رفتند

همه رفتند و بجز خاطره اي با من نيست

چه كنم آن گلِ خوشبوي در اين گلشن نيست

لحظه ها را همه با درد عجين مي بينم

دل خونين به فغان است چو از آهن نيست

لب دريا به نگه موج خروشان باشد

هرچه گفتند كلامي و دلِ ايمن نيست

من كه با خار و خس دور زمان مي سازم

گرچه ويران تر از اين دور و زمان مسكن نيست

باور از جان شد و ديديم غمِ سنگين را

ساغر زهر ز غم جز دلِ مرد افكن نيست

گفتم آسوده كنم با غزلي آتش دل

نتوانم كه زمان همره ما روشن نيست

جز رهِ قادر منّان رهِ ديگر نروم

كه ره خرد و كلان قابل بر گفتن نيست

ز گنه پاي كشيدن عسل شيرين است

چو سرانجام گنه جز اثري ريمن نيست

مي كشم بار غم خويش چو

احمد هر جا

كه بدانند بجز خاطره اي با من نيست

جانِ در طلب

عشق است كه پروانه جان در طلب اوست

در آتش دل شوق نهان در طلب اوست

عشق است كه فرياد بگوش همگان است

هر گوشه بهين جان جهان در طلب اوست

اين بحر كه در شورش و غوغاست ز عشق است

در خاطره هايي ز كران در طلب اوست

دردانه اين عشق به آواي من و توست

شوريده دل ما بعيان در طلب اوست

هر جا كه خدا مهر دلي را به جهان داد

با همرهي از مهر دلان در طلب اوست

شيدايي ما ورد زبان است و به معني

خون نامه عشق است و بيان در طلب اوست

هر روز و شبي در گذران عمر فنا رفت

بي عشق كه طي شد به گمان در طلب اوست

در شور و شعف قاطبه خلق برآنند

جان منتظر عشق و فغان در طلب اوست

احمد گهر عشق به فتواي جهاني

در باور ما جمله كسان در طلب اوست

كيست در جان ها

كيست در جان ها كه عشق و شور اوست

در شكوفايي گلِ منصور اوست

كيست در جان ها كه فريادي زند

در شب تاريك يلدا نور اوست

كيست در جان ها كه باورهاي ما

چون بهاران دلكش و مسرور اوست

كيست در جان ها كه دل شيدا كند

شعله ها بر قلّه هاي طور اوست

كيست در جان ها كه در هنگامه ها

راحتي بخش دل مقهور اوست

كيست در جان ها كه آهنگ شتاب

روز سستي در دل معذور اوست

كيست در جان ها كه شرطِ معرفت

در شعور آدمِ مغرور اوست

كيست اينجا و به هر جاي زمان

جلوه اي از خالق مشكور اوست

كيست ياران او كه اوج فكر ما

هر چه بالاتر رود مستور اوست

كيست ياران او كه در جان و دل

است

از همه نزديك تر گر دور اوست

هر كجا عشق است احمد همره است

ياد دلدار است و عشق و شور اوست

عشق است

عشق است و خروشان دل ما در شرر اوست

غوغاي جهاني است كه در گرد و بر اوست

عشق است كه فرياد زنان مي رود آخر

هر گوشه نشاني است كه از بام و در اوست

عشق است كه از آب بآتش بكشاند

شوريده دلي را كه نهان از نظر اوست

عشق است و گدازنده عقل است به هر جاي

ديوانه او در همه جا هم سفر اوست

عشق است و عيان است بسوداي زمانه

افراشته بر قامت افلاك سرِ اوست

عشق است كه هر سالك آشفته سر اينجا

اندر خم هر كوچه قدم در گذر اوست

عشق است كه آسوده دل از نقطه پايان

مسرور گذشته است كه رمز ثمر اوست

عشق است و زبان من و تو قاصر آنست

تا نكته زند بر شرري كز اثر اوست

احمد نه بفرياد نه از ناله رهايي است

عشق است و جهان يكسره اندر شرر اوست

اي هلال ماهِ رحمت

اي هلال ماه رحمت چشم و دل روشن ز توست

اين بهارِ آرزوها اين جهان گلشن ز توست

اين ضيافت گاه حقّ بر مردمان روزه دار

باورِ انسان بشوق و جان و دل ايمن ز توست

در بلنداي عبادت هاي مردان خدا

هم نواي صوتِ قرآني نواي من ز توست

روزها لب بستنِ ما رمز و رازي ديگر است

لب چو بستم از گنه بر جان ما بستن ز توست

در شبِ قَدْرت ملايك در طواف بي مجال

گرد شمع حضرت باري بجان، متقن ز توست

بهترين ايام عمري اي مهِ نيكو خصال

پاك جاني هاي ما در كسوت آهن ز توست

چون كلام اللَّه نازل در دلِ شب هاي توست

هرچه گويم اندكي باشد كه يك ارزن ز توست

هم

مبارك روزهايت، هم مبارك در شبي

هر دعايي اي مهِ نيكو ز دل گفتن ز توست

آب هست و تشنگي امّا ز آن لب بسته ايم

طبق فرمان، تا بجان آيد گلِ مأمن ز توست

پهنه گيتي بفسق ناكسان آلوده است

هر كه شد نيكو عمل با پاكي دامن ز توست

صبر احمد ذرّه اي از محتواي اين مه است

اي مبارك مه جهان را چشم و دل روشن ز توست

همسايه درد

ديديم كه شيطان همه جا اوج تكاپوست

ديديم كه شيطان به عيان رسم هياهوست

ديديم و سرانجام درين شيوه بتكرار

برنامه شيطان صفتان دست فرا روست

در تارك تاريخ نشسته است و به تقدير

آن شيوه درندگي اذناب بدين سوست

بر خاطره ها نكته زنانيم اگر ما

سوداي عجيبي است كه بد حالت و بد خوست

مرز بدي و خوبي و هنگامه دنيا

از ميمنه و ميسره فرياد كران جوست

صد خوشه درد است و بهمراه زمانه

از آمده و رفته مشامي است بدين بوست

احمد غم خود گوي كه تدبير چنين است

همسايه درديم، كه اين درد نه نيكوست

غرور رفته ما

زمان دگر نه بمستي نه التهاب بجانست

ز خود كنار نمايم كه صد عذاب بجانست

غرورِ رفته ما چون هميشه در بدر آمد

بديده كي رود آخر چو آن سراب بجانست

چرا به باده مهر و وفا حواله نكردم

كه دل خمار شود مستي از شراب بجانست

كجا شدند حريفان بساغر و ميِ دل ها

رخ چو ماه ز ساقي چو ماهتاب بجانست

مگر بخلوتِ دل با تو رازِ چاره بگويم

كه اين هواي ز دل ها بچشم خواب بجانست

بخطّ جاده انصافِ دل كسي نرسيده است

بحسرتم چه كنم اين مسِ مذاب بجانست

سؤال آمده بر لب خيالِ باطل ما بود

كه بي بهانه گذارد غم جواب بجانست

بيا و رسم جوانمردي زمانه بسوزان

گرين فسانه دهد مهلتم خطاب بجانست

كه شعله زد بگلستانِ عشق تا بگشايد

جهان بفاصله دل كه زين خراب بجانست

حذر كنيد عزيزان ز صحبت بدِ ناكس

كه ريب و رنگ بالوان در نقاب بجانست

بهار اوست كه احمد ز دل بدو بشتابيد

بمژدگاني دل ها كه اين شباب بجانست

شوق ديده

غمي كه باور ما بود همدمم بنشست

درين زمانه وارونه محرمم بنشست

بشرط عشق گزيدم دل نديم بلا

بلا به خانه دل پيش ماتمم بنشست

خمار جان بسرانگشت مي برد دل ما

نواي ساز غمش سوي عالمم بنشست

شكوفه ها ز خزان دل بمرگ مي سپرند

خزان به خاطره هاي مسلمم بنشست

ز احترام تو اي تشنه كام دشت بلا

بما غرور بجان از محرمم بنشست

زمين بشرم خود اين قصه را نهان چه كند

زمان به غصه اولاد آدمم بنشست

بسوز و ساز غم رخنه كرده در دل ما

بجان شراره پيداي در همم بنشست

نهيب دست سليمان به ديو وسوسه هاست

كه اسم اعظمش از نقش خاتمم

بنشست

صفاي عشق چو احمد وفا ز جان طلبد

بشوق ديده دل سوز اعظمم بنشست

آه ندامت

آه ندامت است كه زان بغض ما شكست

عهدي گسسته بود كه از ابتدا شكست

با عشق دوست جان به تمنّا نشسته است

دل بيوفا نبود كه از بي وفا شكست

دام لقاي اوست كه ما را گرفته است

دست جفاي اوست كه بر جان جفا شكست

چشمم به انتظار و دريغ از ره دراز

خاري نهفته رفت كه ما را به پا شكست

خندان چو آن گل است كه در موج هجرت است

بيگانگي چو كرد دلِ آشنا شكست

تاوان غفلت است كه از جان برون رود

اين آهِ حسرت است كه سقفِ سما شكست

بر گوش دل رسيد كه آن يار دلنواز

چون بي هوا گذشت دلم بي صدا شكست

ما را بهانه است بدين حال و اين هوا

اشكم بخون نشست كه دل نابجا شكست

احمد رها نكرد ترا دامن از وفا

آن بي وفا چه كرد دل از انتها شكست

جام عافيت

چو جام عافيت از دست ما فتاد و شكست

مرا زمانه بدامانِ خود نهاد و شكست

به دست تنگي ما چون زمانه شاهد بود

بروزگار دگر دستِ ما گشاد و شكست

به رهن باده نهاديم چون همه غمِ دل

غرور آمده را دل بباد داد و شكست

مگو به كسوت ما رنگ و ريب ها نرسد

بناي غفلت دل رفت در فساد و شكست

به خنده ها و فسانه تو دل مبند و نخند

كه بس مريد زد دلِ مراد و شكست

بدين نماست ره و رسم آسمان بزمين

كه از سما به زمين هر چه در فتاد و شكست

ماهِ مبارك

ماه مبارك رمضان آمده ست

راه گشايي به جنان آمده ست

تزكيه كن نفس ز موج گنه

خاصه كه اين ماه از آن آمده ست

لاله به گلزار عبادت بنه

گل به گلستان جهان آمده ست

آمده قرآن به مبارك شبش

كان رمضان است و چو جان آمده ست

ماه عبادت مَه خود ساختن

بخت جوان گشته جوان آمده ست

تا به سخن گفتنم آيد زبان

ذكر و دعايم بزبان آمده ست

بانگ دعا مي رسد از هر طرف

دل به شعف بانگ اذان آمده ست

بنده صالح به تكاپوي دل

در رهِ معبود روان آمده ست

زنده بسي دل شود از نور حق

تا رمضان بر همگان آمده ست

دردِ مرا چاره كند بي گمان

قدرِ دعا در رمضان آمده ست

پايگه احمد و زان در پناه

بر رمضان مويه كنان آمده ست

كوير درد

چشم هايم در تمنا خو گرفت

تا نگاهي در سراپا خو گرفت

دست هايم در نوازش هاي دل

همچو نيلوفر ببالا خو گرفت

رازهايم از لب درماندگي

در كلامِ خود به الا خو گرفت

جان ما در شعله هاي نيمه شب

در تبي سوزان ز غوغا خو گرفت

ناروَن ميعادگاه شوق ما

آشنا، با مهر دل ها خو گرفت

داستان زندگي افسانه شد

خواب ها در ديده ما خو گرفت

بستر دل تشنه رود زمان

در كوير درد اينجا خو گرفت

تك درخت راهِ ناپيداي دل

خود ز تنهايي به صحرا خو گرفت

تا مرا احمد خيالِ روي دوست

دل در اين سودا بفردا خو گرفت

اغواي شيطان

عشق را شيطان باغوا مدتي از ما گرفت

بي قراري هاي ما را از دل شيدا گرفت

سوي مال و جاه ما را برد با سنگين دلي

ريشه هاي بي ثباتي جابجا مأوا گرفت

خسته جان بوديم و در شولاي غفلت هاي خود

هر قدم در انزوا پيدا و ناپيدا گرفت

پيشترها عشق بود و خلوت شب هاي ما

باده هاي مهر هرجا آيتي والا گرفت

رشته هاي نامرادي از تكامل مي گسست

نكته هاي شوق و عرفان ريشه در غوغا گرفت

صبر ما در منتهاي شوكت دل مي نشست

سرفرازي هاي ما در جلوه ها بالا گرفت

عشق پيدا بود و شيطان منقلب آسيمه سر

در تكاپوها ز نوميدي سر اندر پا گرفت

سوي مرداران رها شد حرصِ خنّاسان دون

دست ملعون لعنتي ديگر درين سودا گرفت

رخصتي در باورِ ما آمد و هر صبح و شام

در نهايت خوشه ايمان از آن معنا گرفت

بال پرواز دعا تا بارگاهِ قدس بود

شهپر قدّوسيان اين نكته در ايما گرفت

برگ سبز و حالت درويشي دل جلوه كرد

تيغ تيز معرفت در پير هم برنا

گرفت

صحبت از لا بود و در سوداي الاهاي دل

دست هاي شوقِ عصيانگر خمِ الا گرفت

عشق بود و همدلي ها در صفاي خاكيان

خاك بودن صفتي از طارم مينا گرفت

عشق بود و هر مريدي بر مراد خود رسيد

عشق بود و شوكت از دنيا و مافيها گرفت

عشق بود و درگه خاصان باميد وفا

عشق بود و مرزهاي مهر را يكجا گرفت

بي حصار هر مني بشكن غرور و سركشي

اين حصار سيم و زر زنداني از دنيا گرفت

نيست آوايي دگر جز عشق، احمد پيش ما

عشق را شيطان باغوا مدتي از ما گرفت

فراق مادر

مادر چه غم انگيز جدا شد گلِ رويت

سرگشته ايام و رها شد گلِ رويت

مادر به تكاپوي بدنبال تو گشتيم

فرياد، گرفتار جفا شد گلِ رويت

اينجا نه هوايي است كه با بوي تو باشد

سودا زده از عطر هوا شد گلِ رويت

مادر غمِ هر روزه ما درد فراق است

با ناله در بغضِ صدا شد گلِ رويت

بر چهره ام آن اشك وداعت چه عزيز است

در راه وفا چون كه فدا شد گلِ رويت

اينجا چه صفايي است كه آغوش توام نيست

اينجا همه در بند و بلا شد گلِ رويت

مادر سر بي سرور ما بسته درد است

درد است كه فارغ ز دوا شد گلِ رويت

روزم سخن مهر تو، شب ناله همآوا

بنگر ز كجا تا به كجا شد گلِ رويت

ديروز ز مهر تو چه شادان دلِ ما بود

امروز به آهنگ عزا شد گلِ رويت

ديري است كه دامان محبّت ز تو خالي است

ديري است كه در آه ز ما شد گلِ رويت

احمد سخن شعر تو در مايه

غم رفت

مادر به غمِ خاطره ها شد گلِ رويت

پيك وفا

چون پيك وفا رخصتِ پرواز بما داد

پيدا و نهان شوكت اعجاز بما داد

مردان خدا جز به حقيقت نشتابند

آن شعشعه عشق چنين راز بما داد

دستي كه به تقصير، دعا را بكف آرد

در سوز در آميخته آواز بما داد

آسيمه سرانند درين ميكده عشق

آسوده دل اين نغمه كه دمساز بما داد

پروانه آن شمع كه مي سوزد و گويد

اين لاله پر داغ چه طنّاز بما داد

اين خاطره بنشست عيان در دلِ تنگم

زآن شعله كه در چهره غمّاز بما داد

احمد بدل سوخته در جلوه يار است

آن جلوه كه هر جا غم پرواز بما داد

مسلمين

مسلمين عيدتان مبارك باد

با شكوفايي دل از ارشاد

در بهار طراوتِ قرآن

مي گذاريم شوق جان بنياد

صبحگاهان شكوفه ها بازند

هر زمان شور عشق ها آزاد

نكته ها را ز عيد بايد گفت

تا شود جان و دل ز غم ها شاد

دل نهاديم در ضيافت حقّ

جان گذاريم شور را فرياد

روزه داران در صفا خوش دل

بر شتاب زمانه ها خوش باد

در قبول آيد اين عبادت ها

سر بكوبد دعايشان بيداد

جانتان در سلامت دائم

سبزه زارِ جمالتان آباد

با شكوفايي دل از ارشاد

مسلمين عيدتان مبارك باد

بر بلنداي زندگي پر شور

كه رسد از كلام حقّ امداد

احمد از شوقِ عشق بايد گفت

تا بياموزد اين دل از استاد

غزل دل

اين درد نه دردي است كه آسان رود از ياد

جان بر سر اين درد به پيمان رود از ياد

آن روز كه فرياد دل از ناي برآيد

بي غم بسراپاي بدان جان رود از ياد

هر لحظه و هر ساعت و هر روز چنين بود

كي اشك از اين ديده چو باران رود از ياد

بگذار به لب هاي زمان ناله نماييم

تا اين سرِ آشفته پريشان رود از ياد

هنگامه بتاريخ غرور ابدي هست

هر عشق جز اين در سرِ تاوان رود از ياد

هر جا كه مرا قصه خونين كفنان رفت

در خاطره ها شعله پشيمان رود از ياد

با بار گران غم هر روزه چه سازيم

لعلي است گران سنگ كه ارزان رود از ياد

برخيز كه بر خاك نشينان نظري هست

اينجا و بهر جاي چو نالان رود از ياد

آسوده دلي باورِ هر روزه جان است

هيهات كه جان هاي خرامان رود از ياد

مرز غم و دل فاصله اي نيست بعالم

بنگر كه سراسيمه به سامان رود از ياد

احمد تو سخن گوي ز عشق و غزل دل

تا بنگري اين نكته

چه آسان رود از ياد

سيرِ دل

ره بكوي عشق ها دل باز كرد

جلوه اي ديگر زد و اعجاز كرد

در توانِ خويش او با اين عمل

ورد حقّ گويي چنين آغاز كرد

گفتگوها در كمال خود نشست

راز بگشوده بيان راز كرد

بي غرور و بي تكبر ناله زد

آنكه از اين خاكدان پرواز كرد

ره به سوي دوست بگشودن چنين

با بلنداي زمان، انباز كرد

سير همراه ملايك مي نمود

دردِ دل در شوق و سوز و ساز كرد

جلوه قرآني از آفاق ديد

هم نوا با مخلصان آواز كرد

دل ز سير خويش هر جا جلوه گر

رفع آزار شبِ غمّاز كرد

بهترين ايام را طي كرد تا

ره بكوي عشق احمد باز كرد

نازك انديشي

آنكه بر قامت دل تخم عداوت كارد

بهر خود شعله سوزان به قيامت كارد

زندگي خاطره مهر بما آموزد

چه توان كرد، بدان كس كه شقاوت كارد

بار بر دوش بدستان توانِ خود گير

اين عمل در دلِ ايام سعادت كارد

روزها مي گذرد بيش و كم از خاطر ما

خوشدل آنكس كه به تدبير مهارت كارد

فكر تو گر به خداجويي مطلق باشد

خاك در ديده شيطان به نهايت كارد

نازك انديشي و رندي نتوان همره بود

اين كجا آن بكجا بذرِ سلامت كارد

در سراشيب زمان راهِ سلامت بر گير

عاشقان را دلِ خونينه ندامت كارد

ديده احمد نظري بيند و هنگامه كند

چشم بر گير دمي ورنه ملامت كارد

عمر برگرد

جان بدرد است و زمان مي گذرد

آتشي بر دل و جان مي گذرد

عمر بر گرد كه در كومه ما

شعف و شور دوان مي گذرد

عمر بر گرد كه در اوج عذاب

گله ها وردِ زبان مي گذرد

عمر بر گرد و مرا هم بشناس

بين غريبي به چه سان مي گذرد

قامت سرو، كجا خم شده اي

كه مرا قد چو كمان مي گذرد

پيري آهنگ سر و جان كرده است

گرد ما بين چه عيان مي گذرد

برگ زرد است بجاي گلِ سرخ

باد سرد است و وزان مي گذرد

عمر بر گرد ولي زين هيهات

بر سرِ عمر خزان مي گذرد

قدرت از سستي تن فاصله زد

عمر بگذشته، جهان مي گذرد

عمر بر گرد و جواني بشتاب

از سرم آب روان مي گذرد

احمد آن شور و جواني مرده است

حسرتي هست و از آن مي گذرد

پرچم توحيد

ايواي كه غم بار دگر چهره دژم كرد

اين درد كه خونين دلِ ما باز به غم كرد

بر تارك ايام دلِ غم زده جوشيد

بس ديده درين مرحله هم سايه نم كرد

مردانِ خدايي كه ره حقّ بگزيدند

خوننامه جان پرچم توحيد علم كرد

پر سوخته بوديم كه صيّاد زمانه

بر صورت تقدير بسي سرو قلم كرد

گفتند كه در بسته شده سوي شهادت

امّا ثمر عشق در باز، نعم كرد

صدها گُهر از رشته گوياي شهامت

در قلّه يك كوه سراسيمه بهم كرد

ما را خبر درد بآغوش رسيده است

اي ديده مدد كن كه دل از واقعه دم كرد

هرچند كه ما تابع امريم بهر كار

با صبر بسازيم كه اين پيش نه كم كرد

احمد نتوان داد سخن داد بدين غم

سروي كه بپا بود درين مرحله خم كرد

قالب فهم

در ساحل اين رود خروشان چه توان كرد

در مهلكه شعله فروشان چه توان كرد

آبي است كه در آتش بيداد بجوش است

با جسم ضعيف و يَمِ جوشان چه توان كرد

ما را نه قبا بهر غرور است بقامت

فرقي نكند جلوه پوشان چه توان كرد

بيداد نه رسمي است كه در قالب فهم است

زهر است درين حام نه نوشان چه توان كرد

هر روز به هر لحظه قيامت به عيان است

در دايره درد خموشان چه توان كرد

بر تيغه اين كوه كه نقشي ز زمان است

با تيشه اين خاطره، كوشان چه توان كرد

برديم غمِ خويش بهر جاي پس آمد

احمد غم و درد است خروشان چه توان كرد

ژاله بر رخساره

زندگي را مي توان با قصه هايي بر زبان آورد

زندگي را مي توان چون شهد شيرين در دهان آورد

زندگي آويزه اي بر گوش امروز است و فرداها

زندگي را در تلألو شايدش در عمق جان آورد

قصه گو تا باز هم چشمان در خوابي پديد آيد

قصه گو را دست هاي در نوازش بر زمان آورد

خاك هاي تيره را يك روز بر زخمش توان پاشيد

پاي را گر خسته تر باشد به زانو خم توان آورد

ابر گر باران ببارد سايه بان دارد به سر هامان

سبزه ها را تشنه لب شايد به سوي بوستان آورد

آرزوها را زبان در شوق هاي مهربان گيرد

هر كجا عشق است جان را آيتي از آسمان آورد

دست نامحرم به سوي لاله پر داغ كوتاه است

داغ ها را مي توان با رنگ خون ها در نشان آورد

آنكه دامن را باشك شوق ياران شستشو داده است

ژاله بر رخساره را هم مي توان بر آستان آورد

شوق احمد بر ستيغ شعله ايمان به جانان است

ناله ها را مي توان يك باره در اوج فغان آورد

چو گفته ايم

به هر چه باور انسان ز عشق برگيرد

خروش در دل و جان ها بشوق پر گيرد

درين مجال نماي دگر پديد آيد

كه بس شرار بدين شعله ها بسر گيرد

ز جور و ظلم نشانه دگر نمي ماند

چو فجر عشق خروشان ز دل خبر گيرد

بدين كرانه زبان بذر مهر مي پاشد

در آن ديار كه نخلِ جهان ثمر گيرد

سرود عافيت از شعله هاي بي تابي

ز لب برآيد و آفاق را سحر گيرد

مرا خيال ز جانانه در ترانه فتاد

نگاه حسرتم آيينه در نظر گيرد

چو گفته ايم كه فارغ ز خويشتن باشيم

زمانه نكته عطفي بدين خطر گيرد

به لاله زار جهان داغ تازه مي بينم

كه هرچه هست بفتواي مختصر گيرد

زمين و غائله شور و حال را ديدم

سمن

دميده در آن باغ تا گُهر گيرد

شتاب كار زمان در وراي عالم دل

بصد اميد ز گلزار جان اثر گيرد

نهان نبود مرا شور و عشق و شيدايي

در اين ميانه ز احمد دلي دگر گيرد

در خانه دل

دل از بر ما در غمِ تو يك شبه آهنگ سفر زد

جان سوختگان را همه خوننامه جانانه بسر زد

فرياد زمان از دل سوزان جهان سوزِ ملامت

صدها سخن آمده در شوق زبانم به شرر زد

بر ما چو نهاده است گلِ طاقت بيدار دلي را

آنكس كه نهان خويش به سوداي زمستانِ هدر زد

رفتيم بدان راه كه ره توشه بكف از خطري بود

كآزرده دلان را نظري سوي غم انگيز نظر زد

اي مرغ هما بال و پري چون تو گشايي ز سعادت

در خانه دل شوق تو در جلوه پرواز اثر زد

مردان به رهِ خوف و خطر جانِ گرامي چو فشانند

بر جايگهِ مهر نشان شاهدشان به سمر زد

درسي چو گرفتيم ز دل شعله زنان مي كشد احمد

در ياد مرا نقش عميقي ز شهابي به حجر زد

مگذاريد

مگذاريد دل از خاطره ها بگريزد

آن صفا آن همه ايثار ز ما بگريزد

مگذاريد كه شب هاي دعاي ياران

به فراموشي شب هاي فنا بگريزد

مگذاريد كه آن رنگ شقايق با داغ

بر فرا روي گلِ لاله جدا بگريزد

مگذاريد كه خاموش شود بانگ گسيل

يا كه از وادي پر شور صدا بگريزد

شوكت رشته تكبير چه گويا بودند

مگذاريد كه آن بانگ رسا بگريزد

گوش ها، با دل ما همدم و همراه شويد

مگذاريد كه از كومه وفا بگريزد

خلوت اُنس به هر جبهه فراوان بوده است

مگذاريد كه شب ها ز دعا بگريزد

سر جدا دست جدا پاي جدا شور بجا

مگذاريد كه اين رمز بقا بگريزد

ياد آريد كه قنّاسه جبين مي بوسيد

مگذاريد كه اين شوق و رجا بگريزد

رمز فرياد به خوننامه مردان خداست

مگذاريد ز ما مرد خدا بگريزد

شعر احمد ثمر لاله خونين دل است

مگذاريد كه اين دل ز شما بگريزد

خلوتگه انس

دل بخلوتگهِ اُنس تو چه آسان برسد

چون جدا از همه با درد پشيمان برسد

دردم اينست كه جز سوي تو آرام نبود

بي تو هر درد بدردِ دلم آسان برسد

مستيِ عهد الست است كه يوم الابد است

واي از آن باده مهر تو كه بر جان برسد

كاروان رفت و دلِ ملتهب ما ز وفا

اشك ريزان به تمنّاي تو گريان برسد

شعله اي بود و دل از هيبت آن آتش و دود

ناله مي كرد مگر بر سر پيمان برسد

بيدل افتاد ندانست كه با مستيِ عشق

چون كنار آيد و چون در رهِ جانان برسد

از دل تنگ زمان قافله ها ره سپرند

اين نشاني است كه وامانده بسامان برسد

مگر از دايره چرخ به پرواز روي

ورنه مشكل كه دلي بي غمِ دوران برسد

از نگاهي دلِ احمد بفغان آمد و گفت

خرّم آن لحظه كه پيمانه به

پايان برسد

به صبح خاطره ها

زمان كه خنده بلب داشت گريه آسا شد

زمين كه سبزه به بَر داشت بي همآوا شد

به صبح خاطره ها چون نسيم دل بگذشت

در آن ديار كه بيگانگي سراپا شد

به هم نوايي ما اين نواي پيچيده است

به رنگ و ريب چرا اين زمانه پيدا شد

نهالِ حسرتم اين جا ز اشك سيراب است

بصد دريغ كه دل در بهانه غوغا شد

خزان به لاله بي داغ هم امان ندهد

كه داغ درد برخساره ها هويدا شد

گر از بهار گلي يادگار برگيرد

بدست عشق نهد دل كه دست تنها شد

بسر رويم رهِ كوي عشق را هر شب

كه اين نشانه به امضا هميشه با ما شد

خرابه هاي جهان غيرتند و ما غافل

كه بس خرابه درين جا دوباره معنا شد

صداي قافله احمد بگوشِ جان آيد

اگرچه خاطرِ ما در نماي پروا شد

كه نشد

گفتيم كه بي عشق تو من سر كنم امّا كه نشد

گفتم كه رها شد دل شيدا ز غم اينجا كه نشد

بي عشق زمان از دو جهان با دل خالي بكشم

جوينده عشقيم درين جا بسراپا كه نشد

هنگامه چو شد باور خلقي همه جا بر همه كس

ديديم عجب آمد و حيران ره پيدا كه نشد

صد نكته درين خاطر آشفته رود با غم دل

بي مايه شدم دل غم اينجا همه غوغا كه نشد

مي سوزم و مي جويم و از شوكت اين غايت عشق

بر خويش نباريم به رؤيا و بفردا كه نشد

من خارم و درگاهم و با شور و شعف ها همه آن

افسوس بشوقي دل شيدا و دريغا كه نشد

اي واي كجا بار غم خود بكشانيم درين

از خلوت دل با دل شوريده و شيدا كه نشد

صدها گهر اشك بدامان شد من با دل خون

بينيم رخ

آن گل صد رنگ فريبا كه نشد

احمد چه كند با سر شوريده غم، خود غم او

دلداده دهريم بدين شوق و به معنا كه نشد

سخن بر حق

جاي جايِ دل ما جاي تو شد

مست از نشئه صهباي تو شد

از گلِ روي تو هر باغ مرا

نوبهاري بسراپاي تو شد

خبر از لحظه موعود رسيد

دست ها شوق تمناي تو شد

لب گشود اين دلِ رنجيده ما

اندرين خانه به غوغاي تو شد

هر كه آواره دشتِ غم توست

فارغ از غير به دنياي تو شد

مركب توسن بيداد هوس

محو در جلوه پيداي تو شد

رهسپارانِ ره كوي وفا

شوقشان همره و همتاي تو شد

نقد بازار جهان در دل ما

نكته اي بود كه معناي تو شد

لب احمد سخني بر حقّ گفت

جاي جايِ دل ما جاي تو شد

بگو به غم

بگو به غم كه دگر از دلم جدا باشد

چو در كنار من آن لطف آشنا باشد

بگو بجان كه فدايت كنم بدرگه او

كه اين بهاي صفايي ز با وفا باشد

طراوت است و بهارانِ پر ز شور دل

چو اين نشانه مردانِ پارسا باشد

اگرچه فصل خزان است ولي بدولت دوست

بديده ها همه جا فصل با صفا باشد

مرا به مجمع سروان بي وفا مكشان

كه گر، بلاي بجانم رود روا باشد

وبال حادثه از زهر هجر مي آيد

چو درد آمده در بغض هر صدا باشد

بگو و در طبقي حرف آخرين را نه

كه حرف اوّل و آخر بيك نما باشد

ببر بخلوت دل راز و رمز و نجوا را

به آه حسرت ما بس ترانه ها باشد

چو آبرو بَرِ احمد رضاي حضرت اوست

كه آن چراغِ رهِ آبروي ما باشد

شاكرم من

آنچه غم بود فنا گشت و گذشت

اشكِ خونبار جدا گشت و گذشت

دل ز اوضاع و زمان خوش شده است

جشن و شادي چو بپا گشت و گذشت

رحمت دوست بدان پايه رسيد

كه جهاني به نما گشت و گذشت

شاكرم من ز خداوند جهان

به بلندا سرِ ما گشت و گذشت

سوي خوبان چو دلِ غم زده رفت

شادمان شد به نوا گشت و گذشت

نتوانم به بيان آورمش

آخرين نكته بجا گشت و گذشت

باده بخت بجام آمده است

سروِ قامت به بها گشت و گذشت

همرهِ هلهله اين شاديِ ماست

بانگِ شادي به فضا گشت و گذشت

لبِ احمد همه در شكر و دعاست

كه چنين غم به فنا گشت و گذشت

نثار هم بگذشت

گذشت عمرِ عزيز و بهار هم بگذشت

خيال خام دل از روزگار هم بگذشت

من از گذشته بسي خاطرات خوش دارم

سرودِ بر لبِ ما زين قرار هم بگذشت

مگو بباورِ ما رنگ عاشقي زده اند

كه زين بهانه همآوا ز نار هم بگذشت

يكي يكي غمِ ديرين بياد ما آيد

دريغ و درد كه صد نيش خار هم بگذشت

هماي بخت گهي زير و گه ببالا رفت

كه از فراز و نشيب اين سوار هم بگذشت

من از نهايت فرياد عمر مي گويم

بروزِ معركه دل از گدار هم بگذشت

به خسته ها برسانيد اين پيام از ما

كه در اميد جهان با وقار هم بگذشت

مرا بفنّ غزل نكته گفته محبوبي

بجان رسيد كلامش نثار هم بگذشت

نگاهِ حسرتِ احمد بروزگاران است

گذشت عمر عزيز و بهار هم بگذشت

صوتِ قرآن

صوتِ قرآن بجانِ ما آمد

راحتي بر روانِ ما آمد

صوتِ قرآن كلامِ دادار است

كه بدل از زبان ما آمد

آيه هاي بشير بر دل ها

روشني بر جهان ما آمد

آيه هاي نذير بر جان ها

در سر امتحان ما آمد

جلوه هاي زبان قرآني

در شكوه زمان ما آمد

رمز قرآن ز پند تا حكمت

چون گل بي خزان ما آمد

صوتِ قرآن طراوت معني

بر دل مؤمنانِ ما آمد

اين كلامِ خداي بي همتا

رحمت گلستان ما آمد

خاصه احمد بجان و دل شنود

صوتِ آرامِ جانِ ما آمد

سوخته آمد

چون شد كه در اين باغ ثمر سوخته آمد

بس نخل كه در شعله بسر سوخته آمد

هرجا كه دل ماست در آن بوي خطر هست

جان بود كه در اوج خطر سوخته آمد

خود سوختنِ شمع ز غيرت بود امّا

پروانه درين مرحله پر سوخته آمد

بر پاي دلم سلسله مهر نگار است

تا بنگرد از دل به قمر سوخته آمد

بيدار دلي شيوه ما بود درين كار

سوداي گل و گلشن بر سوخته آمد

خون در دل ايام فكندند به تزوير

اينست كه ايام دگر سوخته آمد

ما را لب گوياي زمان جان كلام است

حقّ گوي و بحق گوي ضرر سوخته آمد

پندار كجا جاي حقيقت بنشيند

اينجا به نشاني ز اثر سوخته آمد

بر دار قلم شعله فكن يكسره احمد

هر جا كه كلامي به هدر سوخته آمد

با بالِ عشق

بر كف چو مرا باده توحيد داده اند

با بال عشق جلوه اميد داده اند

همراه با وفا به تو بوديم روز و شب

بر دل چو نور شوق ز خورشيد داده اند

مستانه گفت چون سخنِ عشق دل شنود

ما را عطاي هرچه دلم ديد داده اند

خاموش گشت چون دل و با كس سخن نگفت

پاسخ به هر سؤال نپرسيد داده اند

باور مكن كه رسم وفا زير و رو شود

آن جام جم نگر كه به جمشيد داده اند

باران رحمت است كه دل در طراوت است

اين آب زندگي است كه بر بيد داده اند

احمد صفاي آمده را مغتنم شمرد

بخت مبارك است چو بگزيد داده اند

استخواني در قفس

سروهاي سبز را تا سوختند

عشق ها را در جفاها سوختند

آتشي بر جان ليلا زد كه زان

شوق مجنون را سراپا سوختند

چشم هاي انتظاري در ره است

ناله ها هم بي هم آوا سوختند

آسمان را در شفق ما ديده ايم

رنگ ها را بي مدارا سوختند

آه حسرت بود و افسوسي بلب

آه را با ناله سودا سوختند

شب شد و خونبارتر شد ديده ها

هرچه بي غم بود آنجا سوختند

استخواني در قفس زنداني است

بال ها را هم شكيبا سوختند

سوز دل را باوري در خود گرفت

راز پنهان بود و پيدا سوختند

آتشي احمد ز ما شد شعله ور

جانِ شيدا را چو شيدا سوختند

سرود عاطفه

بهار از دلِ ايمان ترانه مي خواند

سرود عاطفه را عاشقانه مي خواند

نهال سبز بدشت جوانه مي رقصد

زمان به خلوت دل بي بهانه مي خواند

چه آشناست شقايق بديدنِ خورشيد

بداغِ خويش شهاب از زمانه مي خواند

صداي غلغله چشمه سار در گوش است

به جويبار شكوهِ كرانه مي خواند

ز زاغيان چو نشانه دگر نمي بينم

دلم به خاطره ها بي نشانه مي خواند

به آبرو نه خريدار هر بهارم من

كه نوبهار وجودم فسانه مي خواند

سرور آمده بر لب ز جان ما جوشيد

چو جان بشوق دل احمد ترانه مي خواند

دل بفرياد

باور از عشق به پيدا و نهان بنشيند

دل بفرياد به اقصاي جهان بنشيند

راه در مهلكه در پيش و شبان تاريك

واي زان كس كه به آهنگ درآ بنشيند

چه توان كرد درين غمكده بي ياور

هر دم از آتش غم دل به فغان بنشيند

خواب بوديم مگر ره بفراموشي رفت

غافل آن كس كه درين چون و چرا بنشيند

سرو زرد است و دل آزردگي از بستان نيست

خط پايان شده افسوس بما بنشيند

حسرتي در دل آشفته بآتش زدن است

كه سرانجام بدين خوف و رجا بنشيند

ره به جايي نبرد اشك ندامت زينهار

كار سخت است و علامت به خطا بنشيند

دستگير همه آن ذات يگانه است دلا

در دعاها كه فغاني به صفا بنشيند

سوي احمد نظر مرحمتي بوده و هست

كه به هر نكته صفايي به وفا بنشيند

دستِ تغافل انسان

دست انسان به تغافل گهرش خاك كند

ساده انديش زمين را و زرش خاك كند

خاك را شوكت و عزّت به علفزاران است

چون علف نيست چه خاكي بسرش خاك كند

هرچه ديديم ز نخجير بنابودي رفت

واي زان روز كه انسان هنرش خاك كند

طيران نيست دگر بر سر گلزار وجود

يا ندايي كه زبان را به درش خاك كند

كوه ناليد كه در دامنه اش شوري نيست

كه دل از غصه بدان مختصرش خاك كند

چشمه ساران بكدامين ره هر بركه روند

تا گل ياسمني در كمرش خاك كند

زندگي زين سپس از ريشه بخشكد كه در آن

جان به عرياني دل چشم ترش خاك كند

خار همپاي گل و لاله، ولي امروزش

خار در ريشه گلي چون قمرش خاك كند

خاك هم حوصله اش در خطر بيماري است

چون گياهان بفناي خطرش خاك كند

اشك بر لؤلؤ و ريحان بياباني ريز

درد اينجاست كه انسان اثرش

خاك كند

شعر احمد به رثاي گل و خاك و دمن است

حسرت آن روز كه آدم گهرش خاك كند

با ساده دلان

آنان كه رهِ خويش لقاي تو گرفتند

بر جان و دلِ خويش رضاي تو گرفتند

آسوده نهادند قدم در رهِ مقصود

با پاي طلب شوق لقاي تو گرفتند

با خوشه مهر تو، شتابانِ رهِ عشق

در بخت دل انگيز هماي تو گرفتند

در باورِ خود باغ صفاي تو گزيدند

زان رايحه و دشت وفاي تو گرفتند

با خرقه درويش نهان از همه رفتند

آنان كه ره آورد دعاي تو گرفتند

دل حلقه رندان خراباتي ايام

جان را بكف دست بپاي تو گرفتند

با دل غزل عشق تو بر لب بسرودند

آنگاه كه جان را بفداي تو گرفتند

با ساده دلان ساده دلي را بنمايند

مردان خدايي كه نداي تو گرفتند

احمد كه به همراهي ياران ره دل زد

از خويش جدا رسم صفاي تو گرفتند

عدل مطلق

مي روم آنجا كه حقّ بر پا بُود

مرد ناحقّ دائماً رسوا بُود

مي روم آنجا كه عدلِ مطلق است

در عدالت جان به استيلا بُود

باوري در جان من افتاده است

اين كلام آشنا با ما بُود

مي دمد آنجا فلق در روز و شب

چون بهاران است بي الا بُود

بهترين رسم جهان معرفت

در سرِ شوريده دل پيدا بُود

صبرها در قالب آزادگي است

همره هر صابري غوغا بُود

از ازل اين رسم بر جان بوده است

تا ابد بر پايه معنا بُود

همرهان عشق هر جا هم قدم

عشق ها از قامت ليلا بُود

دست ما احمد به الّاي زمان

ره گشا آن خالق يكتا بُود

روز هشياري

زمين ز خشم فرو خورد آنچه با او بود

زمان ز مشغله افتاد چون رها او بود

هلا تو دست محبّت بدست مهر گذار

بكوچ خويش بهر جاي با وفا او بود

تو را به خار بيابان چه جاي مهري هست

كه نيش آن همه جا دل خراش ما او بود

ستاره بار باشكم به خود بسنده كنم

چو داغ لاله بفرياد ماجرا او بود

نه هر كه گفت بگيرم جهان بجور خزان

بهار مي رسد اكنون كه در رجا او بود

تو برگ خويش بدان باغ در سلامت بر

بشوق خويش درين حال و اين هوا او بود

نگاهِ ملتهبم سوي عشق مويه گر است

به هر نگاه نهان در دلِ صفا او بود

فداي چشم تو ساقي كه مستيم با اوست

بهر صداي ز پژواك در ندا او بود

كسي نگفت به احمد كه روز هشياري است

به فصل سرد زمستانِ آشنا او بود

كَس ناصر نبود

سبزه زاران سوزد از بيداد و كَس ناصر نبود

برد سوي شعله ها دل را فغان ناظر نبود

ديو با خوي پليد آمد كه هستي بر كند

از كران آرزو جان رفت و دل ذاكر نبود

روزهاي بي كسي ها چهره را در هم نمود

دست ها آمد بامدادم ولي قادر نبود

برگ هاي سبز زيتون در عطش ها سوختند

باغبانِ دل درين سودا دگر ماهر نبود

مدتي طي گشت و ديدم روزهاي بي طنين

اين تجارب در زيان آمد كه جان تاجر نبود

قهر را دل پيشه كرد بر محتواي جورها

سر بسر افتان و خيزان رفت چون قاهر نبود

مدعي مي گفت ما را نااميدي ها كشد

حرف او مصداق دل هاي ز حقّ صابر نبود

بر گشودم باب دل را سر بفرمانش نهم

همچنان خاموش با ما رفت، كاو آمر نبود

تا كه احمد گفت غوغاي حديث خويش را

اشك ها بر گونه ها آمد

ولي وافر نبود

سرود معرفت

سپيده سر زد و غوغاي صبح با ما بود

شب از خيال گريزان چو نقش رؤيا بود

ستاره ها همه تك تك فرار مي كردند

زمين و هرچه در آن بود سايه آسا بود

نواي بانگ مؤذن سكوت را بشكست

به اوجِ مأذنه ها جلوه هاي پيدا بود

ز هر كنار رهم سوي آسمان بگشود

شرابِ عشق كه در شيشه تمنّا بود

غرور آمده در اشكِ ماتمم مي سوخت

شراره سر زده از دل به سوي بالا بود

به لكه هاي گمان آب باوري مي ريخت

به تكه هاي زمان نكته هاي والا بود

سرودِ معرفتي عاشقانه مي جوشيد

زبان به غايت مستي باوج معنا بود

بصد خروش دلم در بهانه مي پيچيد

كه جان چكيده ز اشكم بسود سودا بود

سپيده بود كه احمد به شعله ها آويخت

به بيكران همه جا عشق بود و زيبا بود

راه پر پيچ و خم عشق

اشك در ديده ما زين دل خونبار بود

شب دراز است و مرا ديده بيدار بود

برگ ريزان خزان از دلِ غمگين من است

هر كجا مي نگرم غمزده بسيار بود

گر بسر منزل جانانه رهي دست دهد

جانم آسوده از اين واژه آزار بود

خوشه مه كه فرو ريخته در چشمه عشق

جلوه هايش همه از نقش رخِ يار بود

مرز آغوش گلي بوسه زنان مي بويم

گر بهاء جان دهمش ديده خريدار بود

كي بريديم دل از مهر تو اي پيك بهار

هر كجا مي گذرم مرغ گرفتار بود

آسمان بار دو صد موج گنه بر سرِ ماست

ابر رحمت چو ببارد گلِ بي خار بود

راهِ پر پيچ و خم عشق كسي طي كندش

كه در اين مرحله او شاهد اسرار بود

رسم ما نيست چو احمد رهِ بيهوده رويم

ره گشا چون گهر از ديده خونبار بود

غم هجر تو

هر جا كه دلم بود غمِ هجر تو هم بود

همراهِ دلم مستيِ پيمانه غم بود

در دايره شرم چو ما نقطه نهاديم

پيدا و نهان چرخش ايام بهم بود

آن كوه كه با شوكت فرهاد قرين است

هر نقش در آن از ثمرِ عشق رقم بود

فرياد چو در خاطره ها شعله فكندند

در سوختن آسان سر هر شعله كرم بود

ديگر سر شوريده بفتراك نبنديد

كين درد دمادم همه جا جفت دلم بود

سوداي محال است كه آسوده نشستند

فرداي خيال است كه از ريشه عدم بود

بار خطر حادثه ها را چو ببندند

بر رهرو غفلت زده اين بار ستم بود

جويايِ رهِ عشق بهرجا قدمش رفت

او بود و عيان شعشعه نورِ حرم بود

احمد ز پيامي و كلامي بسر آيد

آن نكته كه خونابه در نوك قلم بود

كاشكي

كاشكي در خانه دل ماتمي ديگر نبود

چشم ها را قطره هاي شبنمي ديگر نبود

كاشكي با رنگِ رؤياهاي شادي هاي دور

اين جدايي ها سراپا در غمي ديگر نبود

كاشكي در شعله ها مي سوخت غم هاي جهان

كاشكي جز عالم دل عالمي ديگر نبود

كاشكي فريادها فرياد شادي بود و بس

كاشكي جز شادكامي همدمي ديگر نبود

سر فرازي هاي عالم بود بي سودا گري

كاشكي جز سرفرازان محرمي ديگر نبود

ما به نقد جان ز جانان مرهم دل خواستيم

كاشكي اين زخم ها را مرهمي ديگر نبود

بر سواد شهر غربت ما سياهي ديده ايم

كاشكي با اين سياهي ارقمي ديگر نبود

مرد را احمد خيال باطل از بيراهه بُرد

كاشكي بي راهه ها هم در خمي ديگر نبود

حديث سوختن ها

سوختن ها در حديث درد بود

آتش دل هم ز آهِ سرد بود

درد دل ها هم درون سينه ها

داستان رنج هاي فرد بود

برگ ريزان بود و فريادي ز غم

قصّه اي از چهره هاي زرد بود

چون غريبي رهگذار عشق شد

هر غريبي قامتش در گرد بود

رسم ما اين است در جانِ كلام

هر كه با ما همره است او مرد بود

در پيام حلّه هاي خون نشان

با دل ما آن خزان چون كرد بود

اشك احمد اشكِ خونين دل است

دردهايم با دلم همدرد بود

تيشه در عشق

آخرين نكته كه گفتيم بلب ها اين بود

بيستون را غم فرهاد و لب شيرين بود

روز و شب تيشه در عشق بخارا مي زد

هرچه پيمانه دل بود بدان آذين بود

گفتگوها نه بدين خاطره ها پايان يافت

دست افسوس بهم زن كه دلي سنگين بود

مرد ميدان محبّت همه جا جان بكف است

اشك شوقي است به رخسار گل نسرين بود

بي تو اي ماه كجا جلوه تاباني هست

بي تو اي ماه كجا باور ما زرين بود

رفتم از كوي جفا تا بكف ما عشق است

آن وفا پيشه درين مرحله دل خونين بود

هرچه از نيك و بد چرخ ترا در گذر است

گر خود انصاف دهي در طبق آيين بود

زندگي شعله اي از حال و هواي دل ماست

چون كبوتر كه گرفتار كف شاهين بود

سرو احمد همه جا قصّه آزادگي است

نكته ها هست كه فرياد دل مسكين بود

روزِ ديگر

روز ديگر بار ديگر غم فزود

رنج و سختي يك بيك با هم فزود

روز ديگر اشك هاي در شتاب

چهره گلگون كرد و بر ماتم فزود

رنج هاي زندگي در التهاب

بر شعور و شوكتِ آدم فزود

آسمان صد رشته بر گردن نهاد

دست تنگي را بما كم كم فزود

ناله هاي بغض مانده در گلو

در نفس ها آهِ سرد و دم فزود

بنگريد اي نخبگان اين جهان

بس گره بر بندها محكم فزود

شعله هاي آبروها كم كمك

اشك هاي گرم را بي نَم فزود

هرچه بيني در غمي پر آتش است

سوختن را بر غم عالم فزود

گفت احمد باور خود را چنين

هر چه ديدم غم مرا بر غم فزود

خيال خام

امشب ز خامه خواستم آغازگر شود

بار دگر ز آتش دل شعله ور شود

امشب ز خامه خواستم اينجا و هر كجا

حرفي دگر زند كه جهان زير و زبر شود

گفتم خيال خام نگيرم به كار خويش

گفتم كه از نگاه خيالم شرر شود

امشب ز خامه خواستم از كيمياي عشق

هر جا مسِ وجود به تدبير زر شود

اينجا و هر كجاي بهاران فرا رسد

صدها گل ودود به جان ها ثمر شود

امشب ز خامه خواستم از ريشه هاي مهر

اينجا و هر كجاي نظر در نظر شود

از دفتر وجود چو برگي گشود او

در بزم عاشقان بشتابي دگر شود

احمد به خامه گفت زباني دگر گشا

امّا به شرط مهر بيان مختصر شود

گلِ محبت

گر محبّت گل دهد خار از جهان فاني شود

عهدها در قالب مهر است و انساني شود

شعله هاي عشق ها از عالم كروبيان

هم نوا با مهرباني ها و رباني شود

ديگر از هر كينه اي پاكيزه گردد جان ما

ديگر اينجا نكته ها چون گوهر كاني شود

گرچه كمياب است امّا پر بها در عالم است

آنكه از بوي گلان سرخِ سبحاني شود

من نگويم جز سخن از مهر و آن گه از وفا

جلوه هايي از محبّت رمز بنياني شود

پيك عشق و دوستي همواره آيد در ندا

بي تكلّف در سرود و در نواخواني شود

خون بهاي مهرباني ها بسرتاپاي عشق

از كران آرزوها بر دل ارزاني شود

هر گل از باد بهاران خرّمي از سر گرفت

سرخ رويي ها هم از بنياد جاناني شود

هر كه را ديدم چو احمد در سرود زندگي

گفتم از آواي دل در شوق عرفاني شود

پيرهن خونين يوسف عليه السلام

نكته ها بر خاطرِ ما هست بي گفت و شنود

در ارادت جان ما چون بود غم ديگر نبود

يوسفي را پيرهن خونين شد از ريب و ريا

تا مگر باور كند يعقوب، گرگش در رَبود

دام هر ابليس را يك آيه محو و نيست كرد

تا بلب آمد، پناهِ ماست رحمانِ ودود

چون حديث از دل كنم فريادها از جان رود

بارها ما را بهر ره اين دل از غم آزمود

زندگي هنگامه هاي خويش را ظاهر نكرد

همچو امواجي ز درياها كه بر ساحل غنود

كسوت خونين دل شد شاهدي زين امتحان

باوري در خاطرِ ما بال و پروازي گشود

چون بهار دلكش علم اليقين با ما شده است

دل درين معني شكوهِ عالم آرا را ستود

شاخه پر بار باغ دانش و عرفان بود

آنكه با ما خوشه چين شد اندرين گفت و شنود

چشم احمد سوي آن مقصود جان ها رفته است

تا مگر

راهي گشايد از رهِ چرخ كبود

سوختن در ساختن

هر چه خواهم از تو خواهم كس نباشد در وجود

هر چه باشد از تو باشد مهر تو در دل فزود

هر كجا عشق است من با جان به سوي آن روم

باورم اينست و غير از تو نديدم من ودود

سر بسر غوغاي ما در شعله هاي عشق توست

سوختن در ساختن سوداي تو جان آزمود

روزها با بالِ دل مي جويمت در بيكران

عقده ها را دل بدين سان در نهايت ها گشود

هرچه بينم از تو بينم ديده ها مشتاق تو

بگذرم يا نگذرم در بودني ها يا نبود

من سراپا اشتياقم نكته گويي هاي دل

شوق من در هر زمان صدها غزل از دل سرود

من بدرياي كلامت غرقِ معني ها شدم

فصل آرامش ز نامت چهره خود را نمود

شكرِ احمد در نماي نعمت بي حصر توست

هر كه ديدم باورش از جان شكوهت را ستود

ره نجات

دلم به سوي محبّت چو آشنا آيد

ز شور و شوق بجان آيت خدا آيد

مگر بكسوتِ درويش اين نشانه نبود

كه چشم عبرتِ دل ها از آن جدا آيد

سراب عاقبت است آنچه چشم ما بيند

بخُلق و خوي بسي نكته ها بما آيد

كجا كشيم چنين بار محنت فردا

فغان ز درد برآيد كه از كجا آيد

بجان غرور نشست و غرور شيطان بود

كه تار و پود ز دامش ز هر خطا آيد

زمين نگفت كه من طالعي نُحوسَتيم

تو مفسدي كه بدان هر دمي جزا آيد

رهِ نجات به تدبير عقل پيدا كن

كه رستگار ز اعمال خود رها آيد

مراد دل چو رهِ عارفانِ بيدار است

بِرغمِ حادثه ها بي غم از صفا آيد

گلِ وجود ز پاييز شب فسرده مكن

كه از بهار طراوت به پارسا آيد

مرا بشرط وفا روزگار شيرين است

چو در قرار دلم بي قرارها آيد

نهان نكرد چو احمد وفاي عهد

ترا

بدين نشانه ز غوغاي دل وفا آيد

درد بر درد

دل ز آهنگ درآ مي گريد

كاروان هم ز وفا مي گريد

چشم در كوچ گهِ عاطفه ها

رفتن چلچله را مي گريد

من خريدار دلِ منتظرم

كه درين خوف و رجا مي گريد

عاشقي از سخن عشق چنين

بخدا در همه جا مي گريد

ما گرفتار تو بوديم و كنون

دل كه بي چون و چرا مي گريد

عشق را مرتبه ديگر هست

كه زمين سوي سما مي گريد

درد بر درد نهادن ها بود

درد هم از دلِ ما مي گريد

دست آزار ز آزردن ها

ريشه از تيشه جدا مي گريد

رسم و آيين جوانمردي هاست

آنكه با چلچله ها مي گريد

بردم اين خاطره را همره او

كه سراپا به نوا مي گريد

گريه احمد دلِ آشفته ماست

ورنه هر كس ز جفا مي گريد

صداي حادثه

صداي حادثه هرگز خبرها را نمي گويد

دل سوزان ما سوز شررها را نمي گويد

زمان در بغض هاي گريه حرفي را نمي فهمد

در آن بي تابي و غوغا خطرها را نمي گويد

نهان از خويشتن هستيم و شيدايي بجان ماست

سؤال بي جوابِ دل نظرها را نمي گويد

به هر آواره اي ويرانه ها آغوش نگشايد

نداها دردهاي در بدرها را نمي گويد

نه آخر مي كشاند زين سفر ما را به سوي خود

دريغا كس بما راز سفرها را نمي گويد

تو دست باور ما را بدست ياور خود گير

كه ديگر ساز ناسازي اثرها را نمي گويد

دلم از آتش بي دود تنهايي بجان آمد

چو ما را ناله غم درد سرها را نمي گويد

خيالي بود و در گفتن نگفتن ها فراوان است

كسي اين سوختن را، بال و پرها را نمي گويد

به سوي آسمان ها مرغ دل پروازها دارد

ولي از آشيانِ در ثمرها را نمي گويد

شبي با دردهاي تازه سر كردم دريغ از دل

كه روز روشنش وصف قمرها را نمي گويد

به احمد اين مجال گريه ها آسوده تر آيد

كه شعر اشك جز خونين بصرها را نمي گويد

روزگار نوبر

در جوان شور است و غوغاي جواني در اميد

شب چراغي مي درخشد هر زماني در اميد

برگ زيتون بر كفش با گام هاي استوار

بهره گيرد او ز كار خود جهاني در اميد

شب نمي جويد كه شب تاريك بر اوزان اوست

سوي خورشيد است و روشنگر ز جاني در اميد

فصل دلچسب جواني شوق و شور و همدمي است

هر جوان در اتكا دارد مكاني در اميد

روزهاي كسب دانش روزگار هر جوان

با اميد از علم گيرد گلستاني در اميد

باور قشر جوان بي زيور و پيرايه است

نصّ قرآن است و رمز آسماني در اميد

بگذرد هر جا و در خيل جوانان از وفا

تا صفا گيريد ز آنان از بياني در اميد

روزگار هر جوان چون روزگاري

نوبر است

از عسل شيرين تر آيد بر دهاني در اميد

پند احمد از حديثي مي گشايد راز دل

در جوان عشق است و فرياد جواني در اميد

زنجير وفا

در رسم و رهِ ميكده غافل منشينيد

در مستي خود اين همه باطل منشينيد

اين بحر سراسر همه عرفان و ودود است

غافل منشينيد و بساحل منشينيد

يك عمر به زنجير وفا گردن دل بود

بگسسته درين دور سلاسل منشينيد

هر يك به تكاپوي غزالي به تك آييد

با بي خردان چهره عاقل منشينيد

از خاك به خوش رنگي هر گُل بدر آييد

در رهگذر سير قوافل منشينيد

حقّ است كه رخساره به عالم بنماييد

شرط است كه در بند مراحل منشينيد

در راه و روش راهِ حكيمانه نپوييد

ديوانه نباشيد و چون عاقل منشينيد

احمد سخني جز سخن عشق نگويد

بر شعله پندار مسائل منشينيد

به ذكر دادار

بنگر به خلق بد هر ديار دل مسپار

به هر كه مي نگري جز به يار دل مسپار

خزان به عادت ديرين چپاول محض است

ز فصل عاطفه ها جز بهار دل مسپار

من از چكيده ايام نكته بر چينم

به تندخويي خود بي قرار دل مسپار

به سيل حادثه ها چون خرابي جان است

درين ميانه بغير گدار دل مسپار

غمي بخاطرم آمد كه جان به آتش زد

به سوز و ساز زمان ها هزار دل مسپار

بساط سبز بهاران چو گسترد بنگر

بجز به شوكتِ خالق مدار دل مسپار

به آسمان و زمين ديدني فراوان است

به چشم عبرتِ خود برگذار دل مسپار

نگفته ايم و نگويم كه دل گراني هاست

به ناله هاي حزين پايدار دل مسپار

سرودِ بر لب احمد به ذكر دادار است

چنين بهانه كند دل، نگار دل مسپار

واماندم

واماندم از قبيله نيكان رهگذر

جا ماندم از خمار ز مستانِ رهگذار

شوقم نمُرد چونكه نَميرد شكوه عشق

پيمان چو بست با دلِ ما جان رهگذار

هنگامه است باورِ ما در دلِ زمان

اين شرطِ آخر است به جانان رهگذار

راهي دگر نماند كه ما رهروش شويم

جايي دگر نماند ز پيمانِ رهگذار

اي عاكفان كعبه توحيد بشنويد

اين دردِ ماست از غمِ هجران رهگذار

در هر زمان ره چشمه خورشيد ره گشود

آنكس كه دل نداد به سامان رهگذار

نازم بدان زمانه كه از عشق دم زنيم

آسوده جان گذشت پريشان رهگذار

ما خاطري به جلوه جانانه بسته ايم

چون گوي نصرت است به چوگان رهگذار

احمد نهان نكرد در آن شور و حال راز

بر دل نهاد قصه خوبانِ رهگذار

افسوس افسوس

بدين دنياي دل افسوس افسوس

بفرداهاي دل افسوس افسوس

من از فريادِ دل آواره گشتم

به سر تا پاي دل افسوس افسوس

سرودِ غم به جان ها شعله ها زد

غم از معناي دل افسوس افسوس

ز ديده اشك و خون باريدم امّا

نكردم واي دل افسوس افسوس

ز دل آتش بجان بودم بسودا

به هر سوداي دل افسوس افسوس

بتكرار از زبانِ نكته پرداز

شدم آواي دل افسوس افسوس

بشرط عشق از دنيا برديم

نه با امضاي دل افسوس افسوس

درين ويرانه يك شمعِ شب افروز

نشد همتاي دل افسوس افسوس

دل از احمد جدا مي رفت و مي زد

نوا در ناي دل افسوس افسوس

اي خامه

اي خامه بر اين صفحه روايتگر ما باش

در خاطره ها رمز دل انگيز وفا باش

از نقش تو فرياد ز جان رفت كه هيهات

اي خطِ سيه بر سرِ شوريده دوا باش

بس نكته كه گفتند و نوشتيم و نخواندند

امروز تو هم شاهد اين رسم خطا باش

اي خامه كجا ره بگشاييم كه هر سو

آزرده شده دل كه نگفتند كجا باش

با ناله، تو فرياد مرا نقش نمودي

در جنگ سفيهان بسراپاي نما باش

اي خامه پريشان ترم از كرده پشيمان

بر خاطرِ ما همرهِ اين درد و بلا باش

اي خامه بسوداي تو بس سود، زيان شد

درد است تو از معركه دهر جدا باش

اي خامه بانگشت زمان با تو دويديم

تا باز كجا دل رود آن جاي صفا باش

اي خامه ز آسوده دلان يكسره فرياد

فرياد كن از مفسده فرياد ندا باش

اي خامه سرشت تو به بيداد نبوده است

بيداد چو بيني همه جا بانگ عزا باش

از رمز تو احمد غم هر روزه نوشته است

اي خامه نمايانگر مردانِ خدا باش

به زخمِ تيشه فرهاد

به زخم تيشه و فرهاد و بيستون بنگر

فغان ز جان چو برآيد بسيل خون بنگر

نه از سماي سخن گفتم اي دل عاقل

تو غم بدل ز سماهاي واژگون بنگر

اگر قدم برهِ كعبه مي نهي هشدار

به نيش خار و به شب هاي پر فسون بنگر

مرا زمينه صدها حوادث تلخ است

بيا و خاطره را نكته آزمون بنگر

خروش از دلِ ما انتهاي صد درد است

تو مرد عاقل و دانا غم جنون بنگر

نگاه حسرت دل هاي منتظر اينجاست

تو قدر عافيت اين يم از برون بنگر

به تلخ آبي درياي ماهيان شادند

غرامت است تو غوغاي در درون بنگر

خلاف عالم عشق است ترس و بي تابي

باوج قامت دل رسم در شؤون بنگر

نگفته ايم و نگوييم راز دل احمد

تو واژه ها همه در سقف بي ستون بنگر

شكسته خاطر ما

شكسته خاطر ما را به باورِ خود گير

بدست شوق دلم را برابر خود گير

مرا به ميكده عارفان گذاري هست

تو اين نشانه معني به باور خود گير

تو از بهار طراوت طلب بساغر دل

تو اين پيام ز خوبان بساغر خود گير

نهان نشد رخ غمگينِ چهره زردم

بسُرخ رويي ما شاهد آذر خود گير

به داغ زندگي از خوشه هاي درد آلود

دل ار فسرد كمانش به خاور خود گير

لعاب تلخ غرورِ زمانه را هر دم

ز شاخه هاي فروتن به كيفر خود گير

بدير و مسجد و معبد يكي، يكي خواهم

به سوي يار دلا اوج شهپر خود گير

غريب و در بدر كوي آشنا شده ايم

بدين ديار تو شوقي به پيكر خود گير

عنايت است باحمد دلا سعادت را

تو دست عشق به درگاه اكبر خود گير

ترانه بهاران

دلم به يمن بهاران ترانه اي تو بساز

بباغ گلشن جان ها جوانه اي تو بساز

دلم، بخاطر ايام شادماني خود

ز خوانِ مهر بما آب دانه اي تو بساز

صبورِ درد تو بودم بعمر دور و دراز

كنون بيان و ز دردم فسانه اي تو بساز

ز غم به سيرِ شتابان عمر ننشيني

بشوق خويش به هر دل نشانه اي تو بساز

به هر كه مي نگرم جلوه گل و چمن است

غمين مباش و يمِ بيكرانه اي تو بساز

صداي هلهله هاي ترا بجان شنوم

ز غم جدا سمرِ عاشقانه اي تو بساز

تو اي بهار بشوق دلم دمي بنشين

بشاخ هاي حنايي بهانه اي تو بساز

به نامرادي نامردمان دون همه جا

به هر ديار ز آتش زبانه اي تو بساز

زمين به صحبت آلودگان به بد مكشان

تو آشناي به احمد ترانه اي تو بساز

بگويم ز وداع

كردم آهنگ سفر تا كه بگويم ز وداع

چهره خويش به آب مژه شويم ز وداع

نظر آخرم آهسته ز دل پر چو كشيد

آه سردم به لب آمد كه بمويم ز وداع

چه توان كرد وداع است ز ياران بفراق

قصه ها هست بگويم غم اويم ز وداع

ديشب از شعله شمعي كه چو من سوخته شد

شعر دردي بسرودم ز نكويم ز وداع

من درين مهلكه عشق چنان غرقه شدم

كه بدرياي زمان خويش بجويم ز وداع

باز هم نكته وزان مرد زمان بر لب ماست

تشنه لب مي روم و مانده سبويم ز وداع

مي روم تا كه مگر راه به كويش ببرم

ورنه من راه بهر مرحله پويم ز وداع

نآمد و ما همه حيران بسراپاي زمان

ديده ها مانده به ره از همه سويم ز وداع

دل احمد به قضاياي دگر مويه نكرد

مويه بر لب شده تا درد بگويم ز وداع

16/12/82

بجانم زده چنگ

دست نامحرم و سوداي خلاف دلِ ما

غمي از دايره ديد بجانم زده چنگ

مدعي بود كه آواره اين ره شده ام

كين همه خار به تشديد بجانم زده چنگ

گوهر عشق كه يكدانه و بي مثل بود

همچو تابيدن خورشيد بجانم زده چنگ

عمر ما طي شده در عاشقي و در غم دل

صد نوا دل زد و خنديد بجانم زده چنگ

من كمال دل خود را ز خدا مي طلبم

گرچه در مهلكه تهديد بجانم زده چنگ

خواستم بگذرم از مرحله چون و چرا

دلِ پر درد كه ناليد بجانم زده چنگ

اين عجب نيست كه ما واله و حيران شده ايم

عجب اين است كه تمديد بجانم زده چنگ

حمد بر داور يكتا به شب و روز بود

احمد

آن لحظه كه تمجيد بجانم زده چنگ

در اين عشق

بي تاب تر از ما بخدا نيست در اين عشق

افروخته را رسم خطا نيست در اين عشق

برديم هواي من و مايي ز دلِ خويش

جان باخته از يار جدا نيست در اين عشق

دريا دل ما هست كه دردانه شناسد

جز گوهر يكدانه روا نيست در اين عشق

صبري به تمناي تو در جان من آمد

كاين سوخته را قدر و بها نيست در اين عشق

كابوس جهانم بسخن گفتنم آورد

آشفته تر از حالت ما نيست در اين عشق

شب تا بسحر ذكر خدايم بلب آمد

شيواتر از اين ذكر دعا نيست در اين عشق

عشق است و جهان را بسر انگشت نگارد

لرزان دلي از خوف و رجا نيست در اين عشق

سودي نه بسوداي هوس ها بكف آيد

ما را غمِ اين نكته بجا نيست در اين عشق

تا پاي تكاپو برهِ آدم خاكي است

او را گذري جز به سما نيست در اين عشق

جز خادم دل باخته اي بر سرِ كويش

حيران شده عقده گشا نيست در اين عشق

احمد سخن هر شب و هر روز دل اينست

ما را سخني غير خدا نيست در اين عشق

پيغام عشق

نقش شد در بيستون پيغام عشق

ناز شيرين و گلِ فرجام عشق

نقش شد آنجا بسنگ خاره دل

خون بهاي عشق در اعلام عشق

بيستون فرياد مظلومي بُود

عاشقانِ خسته و بي نام عشق

ساحت عهد و وفا آتش گرفت

تلخ كام آمد زبان در كام عشق

سنگ بود و بي همآوايي سكوت

مرغ بي بالي بروي بام عشق

بيستون هرگز نهال كين نكشت

بندِ تزويري نزد با دام عشق

بيستون بود و گلِ مهر و شرف

بيستون بود و رخِ گلفام عشق

نام فرهاد از

غرورِ بيستون

مي كشد دل را ز خون آشام عشق

بيستون احمد شكوهِ عبرت است

بيستون آغاز در انجام عشق

ره پيدا از عشق

به نشان ها تو بپا كن ره پيدا از عشق

توشه بردار ازين مهلكه هر جا از عشق

اين چه آواست كه گوياي زبان دلهاست

راز و رمزي است بدين حاصل غوغا از عشق

خرمي هاست به بين صورت عالم هر جا

اي تو آيينه دل هاي جهان ها از عشق

من نگويم چه توان كرد كه جانم گويد

هر سخن پايه ايمان سراپا از عشق

در گلِ عشق بباغي كه طراوت دارد

مي زنم نكته آن شمع به سودا از عشق

جامي از باده توحيد به لب ها چون هست

مي روم با دل خونين به تمنّا از عشق

سوختم جان به نماهاي سرِ شوريده

مي كشد بار دو صد غم دل شيدا از عشق

آتشي بر دل و جانست بدين همراهي

تا بگيرد خبر و نكته و امضا از عشق

برگشا بر همگان ره كه رود احمد زان

ايدل خون شده بر شعله پيدا از عشق

دلِ در شعله فتاده

دل گفت كه در شعله فتاديم درين حال

خود در ره طوفان بنهاديم درين حال

دل گفت به هر ساعت و هر روزه اسيريم

هرچند كه ما چهره گشاديم درين حال

بس خوشه درد آمده يك يك بفرا روي

در مهلكه شعله ستاديم درين حال

سوداي عبث بود فراموشي و هر جا

در رهگذري عمر بداديم درين حال

چون خاك شديم در گذران نكته گرفتيم

هرگز تو مگو عين جماديم درين حال

پيغام جهان بيني دل سوي سما رفت

با باوري از عشق چو شاديم درين حال

احمد غم هر روزه بفرياد برآمد

دل گفت كه در شعله فتاديم درين حال

مداراي غم

غمت با ما مدارا چون كند دل

ز غم امروز و فردا چون كند دل

فدايي بر اشارت هاي اوييم

به ابرو غمزه دردا چون كند دل

شكوهِ شور و حال زندگاني است

بدو اين جان شيدا چون كند دل

به انگشت زمان ها نكته اي زن

زيان و سود و سودا چون كند دل

نه آخر زنده با عشقيم هر جا

ندا اينجا و آنجا چون كند دل

من آن آواره شهر و ديارم

مرا بي راهه پيدا چون كند دل

غمي بر تارك جانم نشسته

جدا از خود به جان ها چون كند دل

به درياهاي اوضاع زمانه

سكون بر موج دريا چون كند دل

به احمد مهلتِ آسودگي ده

ز بندِ غم سراپا چون كند دل

مصلحت نيست

مصلحت نيست كه جز عشق رهي پويد دل

يا كلامي بجز از عشق ز لب گويد دل

گل درين باغ نرويد مگر از آبِ حيات

كه سرِ تربت خونين كفنان رويد دل

آب زمزم بستان از كف مردانِ خدا

تا وضو سازد و زان رخ ز وفا شويد دل

تو بخوان نافله عشق كه در شوق دعا

اجر خود گيرد و آسوده دلي بويد دل

ناله ها دارد اگر گوش ندامت شنود

زان كه در كسوت درويشي جان مويد دل

نقد ما را به متاعي ز كف دل بستان

كه گرانبارتر از خويش كجا جويد دل

من بر آنم كه نهاني سخن از عشق رود

كه دل انگيزتر از عشق چه ره پويد دل

صيت خوننامه او

شعله زد عشق به دل تا بكشد جان در دل

مي رود جان بسراپاي به پيمان در دل

صيت خوننامه او در همه جا آمده است

شعله اي هست بجان بر سرِ ايمان در دل

در خمِ خاطره ها جان سخن از دل گويد

تا دهد داد سخن از رهِ جانان در دل

ما همآواي جهاني سخن از دل گوييم

تا بدانند كه پروا نبود زان در دل

عارف و عامي اين قوم چو سرگردانند

راه اين مرحله جويند شتابان در دل

لاله داغ زده داغِ دگر مي خواهد

كه نشان دار خرامد ز غم آسان در دل

برگ زرد است كه پاييز وزان مي ريزد

از كم و بيش زمان ناله احزان در دل

گفتم اين طرفه حديثي است كه آيد سوزان

تا بخوانند حريفان شب پنهان در دل

نكته احمد زد و غوغاي دگر پيدا شد

تا فراموش كند قصه سوزان در دل

اي تو دريا

اي تو دريا با صلابت موج هايت ره گشاي كار دل

در نهايت در حريم آستانت شعله پيكار دل

رنگ و بويت چون بهاران جلوه ات رنگين كمانِ جان ما

سرو را آيينه داري در شكوهِ خيمه آثار دل

شب چراغ پر فروغت در ستيغ آسمان از نور حق

برگشا ما را ز استبصار جان از شوق ها اسرار دل

با غرور بال سيمرغم به پرواز زمان در دورها

پر گشايم من پر و بالي بسوداهاي اين بازار دل

شمع سوزاني بجانم مي گدازد روز و شب اين التهاب

كاروانِ رهگذارانم ز هجران مي گدازد بار دل

سوختم تا نكته ها آموختم از همرهانِ همرهي

زندگي را در عنايت ديده ام با نيش هاي خار دل

لعلِ جان بخشي ز شهد روزگاران قصه هاي ناب گفت

گاه گه ياد آورم با

حسرتش بر قالب بيمار دل

ساحل جانم ز موج سركشِ ايامِ خونين جامه شد

روزِ طوفان است و مي سوزد مرا از شعله هاي نار دل

لاله احمد داغ ما را تازه تر بر جان نهد با همرهي

لاله ها را هم نواي خويش گيرد فغان از تارِ دل

بكار غم نگذارم

بكار غم نگذارم دگر ترا ايدل

بشرطِ آنكه زني از وفا نوا ايدل

قرار ما ز تو در بيقراريِ محض است

بدان نشانه كه رفتي ز ما جدا ايدل

تو در خيال چه گنجي به شبهه ها آندم

كه خود كنار گذاري به انزوا ايدل

بدرد خويش ترا در بهانه مي بينم

بدين ترانه كه گشتي تو بي وفا ايدل

چنان فتاده بصحراي بي همآوايم

كه چون غروب غريبم به آشنا ايدل

به اشك ديده در التهاب غم سوگند

كه بي خيال نباشم بدين هوا ايدل

بدان سرود كه آواي سوگواري هاست

نشانه هاي ترا مي دهد بما ايدل

ز آسمان و زمين چهره ها بشرم آمد

كه از بهانه تو جان را كني رها ايدل

ز دست مشغله احمد ز خويش دلگير است

وگرنه از چه گذارد به غم ترا ايدل

شوقِ استغناي دل

من بجان ديدم غرور شوق استغناي دل

ره گشودم با شهاب روشني همتاي دل

آنقدر پيمانه ريز عشق هستم تا مگر

جان رها سازم ز دام مكر حسرت هاي دل

لاله ها هم داغ هاي تازه اي آورده اند

واي زين هنگامه ها در ماتم پيداي دل

آفرين بر كسوتِ خونين مردانِ خدا

سودشان شد نصرتي از حاصل سوداي دل

زندگي را قصّه هاي تلخ و شيرين دائم است

زندگان را طاقتي گر هست در معناي دل

خواب شيرين رهِ دلدادگان كاري نكرد

اندر آن وادي ز آهنگ غمينِ ناي دل

مهلتي تا بار ديگر دل بسوداها نهيم

حرف آخر را چو اوّل مي زند غوغاي دل

مرد ميدان عمل گر نيستي خاموش باش

از تغابن خود شكن مردانه در درياي دل

عاقبت احمد ز جان بگرفت شور عشق را

در رهِ مقصود پويان گشت بي پرواي دل

اي كوه

اي كوه اي ترانه ماتم زداي دل

ما را نشسته بر دل خونين عزاي دل

اي قامت بلند به اعماق آسمان

اي سر نهاده بر غمِ ما پا بپاي دل

سوداي عاشقي غزل عاشقانه است

ما را بگرد قامت تو در هواي دل

اي كوهِ سربلند شتابنده شوق ماست

باران به سنگ خاره زند اشك هاي دل

موج فروغِ ديده روشنگرانه اي

ما را پگاه توست زمان را سراي دل

پرواز صد هماي تو را سايه افكند

در جلوه هاي كوكبه ها با هماي دل

دل هاي پر ز درد بسختي كشد زمان

بيگانه بر زمانه نداند بهاي دل

در حيرتم ز بخت كه وارونه مي رود

سنگ ترا زمانه نهاده بجاي دل

احمد خيال همرهِ ما پرسه مي زند

شايد كه در وعيد شود آشناي دل

سرِ ديوانگي

غم پروانگي داريم ايدل

سرِ ديوانگي داريم ايدل

جدا از تو جدا از عالمِ تو

نهان فرزانگي داريم ايدل

كدامين آرزو را جامه پوشيم

چو ما بيگانگي داريم ايدل

سمندر وار در آتش مقيميم

شرابي خانگي داريم ايدل

به هر باور خيالِ خام گيريم

وزان پيمانگي داريم ايدل

به زخم كهنه مرهم چون گذارند

فسون، فتانگي داريم ايدل

به درياي شكوهِ عاشقانه

متين دُردانگي داريم ايدل

بشوق كوي دلداري وفا جوي

ره جانانگي داريم ايدل

چو احمد مي سرايد شعر خونين

سرِ پروانگي داريم ايدل

بلنداي زمان

عشق را در قالب دلدادگان آورده ام

سوختن را بر بلنداي زمان آورده ام

با پر پرواز دل در شورها من بوده ام

من بهاران را ز اوج آسمان آورده ام

مدتي با آشنا من هم نوايي كرده ام

درد را در شعله هاي هم نوا آورده ام

تك درخت دشت غربت ها چه غمگين مانده است

با لبان تشنه اي دل با وفا آورده ام

خيمه هاي درد را برچين ز ما اي مدّعي

سوختم امّا زبان را كم صدا آورده ام

مهد عالم كودكاني در صفا پرورده است

در خيال خويشتن دل بي هوا آورده ام

نكته ها بر جان زند رندانه باورهاي ما

ايدل آهنگي دگر آور خطا آورده ام

بر در ميخانه تا صهباي مهرم آرزو است

گوشه گيري را بفرجام رجا آورده ام

نزد احمد فاش كن اي مهر عالم گير ما

تا ببيند مهربان را در صفا آورده ام

من در قفاي كاروان

اي كاروان اي كاروان من عاشقي ديوانه ام

من در قفاي كاروان اندر پي جانانه ام

اي همرهان اي همرهان شوريده در شيدائيم

با دردهاي آشنا از خويشتن بيگانه ام

سوداي عشقي در سرم گريان و خونين پيكرم

هم در كمند مهرها هم مست آن ميخانه ام

من پر كشان من پر كشان در آتشي سوزنده ام

بر گرد آن شمع و دود پروانه ام پروانه ام

در وادي بي هم نوا گمگشته اي آشفته سر

در بحر معني ها ز دل اندر پي دردانه ام

اي ساربان ما را نگر وامانده اي در موجِ غم

رحمت نما رحمت نما آواره از كاشانه ام

فرياد من فرياد من شد ناله اي شد ناله اي

من سر گران در كار خود در راه بي پايانه ام

در حلقه هاي عارفان دُردي كشِ دُردي كشان

مي جويم از ياري نشان تا او دهد پيمانه ام

احمد نهال شوق را بر دل نشانده روز و

شب

تا بنگرد آن آبرو آن فتنه و فتانه ام

خاك بودن

من غرور خويش را در خاك بودن ديده ام

اين پيام عشق را از ماوراء بشنيده ام

دردهاي بي همآوايي بجانم شعله زد

اي عجب چون شمع در آتش بدل خنديده ام

سرو سبزي از گلستان وجودم مي كشد

زين سبب رمز بقا را سر بسر بگزيده ام

با دلِ خونين بسوداي كمالي مي روم

من بساط و رخت تدبيرم چنين بر چيده ام

روزها و هفته ها در انزواها مانده ام

اندرين تنهايي و غربت ز دل ناليده ام

در نداها مي توان بشنيد آواهاي حق

دسته گل ها از كلام شوق دل سنجيده ام

نكته داني گفت بايد راه را با سر دويد

سوي كوي عشق ها با شوق جان پوييده ام

در وفا پيداي ناپيدا بما شد هم نوا

با وفا جانانه اش از جان و دل ناميده ام

بنگريد از چشم دل تا جلوه ها پيدا شود

اين غزل احمد نما زد بر دل رنجيده ام

سيطره عشق

باز از سيطره عشق به غوغا شده ام

باز از شاخه توحيد بآوا شده ام

پاي در ره چو نهادم به سراسيمگي ام

در شتاب آمدم و يكسر دروا شده ام

روزها از من و دل حادثه ها سر زده است

كه سرانجام درين مهلكه پيدا شده ام

از خدا مي طلبم روز رهايي برسد

آن سوار آيد و بينم كه بامضا شده ام

مدعي در همه جا با سخن كذب رود

راستي پيشه ما شد كه به معنا شده ام

رمز آيات بقرآن همه جا باور ماست

در سرا پرده حقّ خادم دانا شده ام

گفتم از شوق غزل گويم و گفتم همه جا

كار سهلي است چو من مرحله پيما شده ام

نتوان داد سخن داد، كه عشق است و جنون

نتوان نكته زني كرد كه اغنا شده ام

سوي احمد نظري گر كند آن آيت عشق

شور ديرينه بجان آيد و برنا

شده ام

25/12/82

جهانِ معرفت

با غروري در بلنداي زمان همسايه ام

ره گشاي عشق را از عمق جان همسايه ام

بي محابا مي كشم خود را به سوي عشق ها

با دل از غوغاي فردا در جهان همسايه ام

هرچه گفتم در سراشيب گمان لغزيده رفت

اينك آوايي دگر را هچنان همسايه ام

در ترازوي عمل ميزان خود سنجيده ام

ديده آنجا در سراپايي نهان همسايه ام

روزها بي محتوي شد عمر ما آزردگي

در نهايت ها جوار آسمان همسايه ام

خوب شد بي راهه را ديدم بچشم انتظار

پر گشودم تا به عمق بيكران همسايه ام

من به سودايي گلي از بوستان شوق ها

سر بپا شورم كه من با گلستان همسايه ام

با چراغ عالم افروز جهان معرفت

ديده بينا شد كنون با عاشقان همسايه ام

نام ما را بي گمان هرگز نجويد مدعي

شعله بر جان دارم و با اين نشان همسايه ام

قيل و قال صبح و شب در يك زمان باشد عيان

فاش مي گويم كه من با اين عيان همسايه ام

كار احمد با غزل گفتن به پايان كي رسد

هر غزل را نكته ها در هر زمان همسايه ام

دل بدين هجران

ديده ها را در پي است من دوختم

آتشي اندر دلم افروختم

پرده هاي غم به آتش در گرفت

هرچه ديدم در غمت من سوختم

پاره شد دنياي صبر زندگي

گرچه پيدا و نهانش دوختم

هم نفس در خنده هاي صبحدم

آن شب تاريك را بفروختم

آهِ سردم اين فضا را در گرفت

تا در اين سودا شگفتي توختم

زندگي درسي است در رنج و عذاب

هر الفبا را ازو آموختم

دل بدين هجران به احمد بي قرار

ديده ها را در پي ات من دوختم

بروزِ حادثه

به خطّ و خال تو اي دوست تا كه دل بستم

به هر كجاي روم با خمار تو مستم

صداي پاي گذشتِ زمان به گوش آيد

ز شرطِ عقل چرا ديده را فرو بستم

به كوي ميكده بي باده كي توان رفتن

علي الخصوص كه بر همرهان نپيوستم

چو بار غفلتم از قامت خميده كشم

عنان صبر ز غم بركشند از دستم

دلِ شكسته ما در سرشك ها خون شد

درين خيال كه دل از فراق بشكستم

ز التهاب نديدم غرورِ گردابي

چو جان به غرقه درآمد دو ديده را خستم

بروز حادثه ديديم عاقبت احمد

كه در غرور گر از اوج دل رود پستم

از ساده انديشي

شعله ها بر جان ما از ساده انديشي برآمد سوختم

دستِ تزويري به بندي يا كمندي بر سر آمد سوختم

خوب شد ما را بفيض زندگاني آتشي در بر گرفت

زان شرارم حسرتي زين ماجرا خونين تر آمد سوختم

تا سخن از يار گفتم من نهاني بزم آسايش نماند

نيش اين خارم گدازان تا بما چون اخگر آمد سوختم

ايرها را در قياس ديده از شب زنده داري ها ببين

برق هاي آتشين از دل بجانم چون در آمد سوختم

سرو با دست تهي آزادگي هارا بكف دارد ولي

آتشم ز آزادگي ها شعله زد از دل بر آمد سوختم

بر نمي گيري گلي از همرهانِ در طلب بر نيمه ره

آه مظلومي درون سينه با فرياد خاموشي گر آمد سوختم

دستِ احمد خوشه مي چيند ز باغِ اولياء راهِ حقّ

چون ز آتش هاي سوزانم كنون اين باور آمد سوختم

پيدا گريستم

در باوري ز دل به تو پيدا گريستم

جانم چو سوخت بر همه يك جا گريستم

با خاطري غمين بسراپاي اشك غم

آنجا كه دل شكست به معنا گريستم

هر باده را ز تلخي هجران چشيده ام

با اشكي از فراق ز غوغا گريستم

بازارِ داغِ زندگيم چون وفا نكرد

سود و زيان يكي است ز سودا گريستم

خارم بدل نشست كه اين رسم عاشقي

بر ما بهانه گشت و ز غم ها گريستم

اي ساكنان معبد تزوير بشنويد

آنجا كه دل شب است سرا پا گريستم

چون ما درين دل موجيم و در خروش

با هر غروب خسته و تنها گريستم

روزي كه رفت نظم جهان زير و رو نشد

كارم بجان رسيده بفردا گريستم

كوس ندامت است كه بر بام دل زنند

احمد خزان رسيده، به آوا گريستم

بذر ايمان

بذر ايمان در دل و جان كاشتم

غير ايمان من ز دل برداشتم

زندگي در صالحات و باقيات

جز بدين اعمال دل نگذاشتم

سال هاي بيهوده در جهل آمدن

جاهلي را عاقلي پنداشتم

نفس را در انزوا آورده ام

پرچمِ نيكي چنين افراشتم

فصل پاييزم بهاران است و ما

از بهاران توشه ها انباشتم

سر بپاي دوست بگذارم كنون

در رهِ خوبان زمان بگماشتم

همدلي احمد نهالِ جنت است

زان بجانم بذر ايمان كاشتم

يكه تاز عشق

درين سودا جهان را از دل تنگم نگه كردم

بفرياد از زمان هر جا بآهنگم نگه كردم

غمي آمد كه ما را سوي شيدايي بيفكنده است

دلم خونين شد و خود را بدين رنگم نگه كردم

بدين قامت قيامت مي كند آن يكه تاز عشق

بهر معني فرارويي بفرهنگم نگه كردم

اَلا اي مدّعي بيهوده بر پايم نزن بندي

كه من هر لحظه در سينه بنارنگم نگه كردم

فغان ها دارم و خود را بسر تا پاي اين عالم

بباورها ز مستي بر دل سنگم نگه كردم

خميده قامتان دشت هاي پر شقايق را

بهر كوي و بهر برزن درين چنگم نگه كردم

نگو احمد كلامي جز بحق روشنِ دل ها

درين سودا جهان را از دل تنگم نگه كردم

سرّ دگري بود

يك عمر خريدار محبّت ز تو بودم

در گرمي بازار محبّت ز تو دارم

سرّ دگري بود كه من با تو نگفتم

آن روز كه غمخوار محبّت ز تو بودم

سوداي دگر نيست كه در درگه آن دوست

پرورده دلدار محبّت ز تو بودم

ما را سرِ آزار چه بگشوده خيالت

يك عمر بآزار محبّت ز تو بودم

گر صيد بدام آمده كشور عشقيم

در سوختن از نار محبّت ز تو بودم

بيدار دلي نكته ز فتواي تو دارم

كاسوده به زنهار محبّت ز تو بودم

رفتيم و گذشتيم از اين دهر هياهو

زين كار گرفتار محبّت ز تو بودم

در كسوت درويشي ما فاصله ها نيست

تا نزهت گلزار محبّت ز تو بودم

سرّ دو جهان در خم يك موي گشودند

آن لحظه كه در كار محبّت ز تو بودم

منصور نبوديم ولي بارقه عشق

چون زد بسرِ دار محبّت ز تو بودم

احمد غزلي گفت كه هم مايه دل بود

دل گفت خريدار محبّت ز تو بودم

آرزو دارم

صداي با وفايان را شنيدن آرزو دارم

افق را در شفق خونين دويدن آرزو دارم

زمان را پيش مي گيرم غرور رفته مي جويم

چمن را با لطافت در چميدن آرزو دارم

بآهنگ دراي كارواني در رهِ فردا

قدم ها را بشوقِ دل تپيدن آرزو دارم

سرابِ روشني از چشمه ساران زلال دل

به اشك شوق بر دامن چكيدن آرزو دارم

زمستان را بآهِ سرد دل مي جويم از پروا

بجان ها دردها را در خريدن آرزو دارم

جدا از دل به درد بي همآوايي گذر كردم

بيان مهرباني ها پريدن آرزو دارم

جفا ديدن وفا كردن ز سيرِ سالكان با ماست

به هر آشفته بازاري گزيدن آرزو دارم

خروش دست ها را از شعف در فصل بيداري

ز باغ پارسايي نكته چيدن آرزو دارم

چو تَركِ سر كند احمد صفا را در دل اندازد

صدا از آشنايي ها شنيدن آرزو دارم

عهدِ ما

من جهان را همه از شوكت جانان نگرم

مورم و خود بدر كاخ سليمان نگرم

عهد ما عهد الست، شيوه ما بندگي است

جان ز جانان و دل از مايه پيمان نگرم

رهگذاران جهان راه بسي پيمودند

مشكلي نيست كه آسوده و آسان نگرم

در خروش دل ما عشق تو آيينه شده است

بدرِ ماه است و من آن جلوه تابان نگرم

سرو در باغ و چمن سبز بقامت چو نگار

من زلال دل او ديده بدان سان نگرم

كاروان، رَه روِ راهم كه بسامان برسم

خستگانيم به هر لحظه بسامان نگرم

نرگس از ديده دل بُد نگران تا برسي

نگرانيم و دل از جلوه جانان نگرم

رسم آسوده دلي نيست شعار من و زان

هرچه ديديم بدان زلف پريشان نگرم

احمد از كار تو حيران شده

از ديده و جان

هر طرف مي نگرم ديده حيران نگرم

ندامتِ دل

با دستِ معرفت از خويش برون باشم

به نفسِ سركش خود غالب و فزون باشم

نگفته ام كه ز بند گناه آزادم

ولي ز كسوتِ طغيانِ دل برون باشم

چو نادم است زمان در زمان دلِ تنگم

بِرغمِ حادثه ها عاقلي كنون باشم

به اشك ديده بشوييم تا گناه دل

روا شود گرم او ديده غرق خون باشم

بساطِ خود سريم عاقلانه برچيدم

كه در خرابه ايام واژگون باشم

رجز بخوان به جواني به چاه پيري خود

تو هم چو من بدرآيي كه من زبون باشم

قرار ماست كه در هر قرار سر بنهيم

به انتظار نشينيم به آزمون باشم

به هر كنار كشانيد فرصت دل را

وگرنه بسته هر فتنه از فسون باشم

مجال صبر به احمد نمانده همت كن

كه راه خويش شناسم به رهنمون باشم

گفتمش

گفتمش با عشق سودا مي كنم

گفت دل، عشق است غوغا مي كنم

گفتمش ما را براهِ عشق بر

گفت پيدا هست حاشا مي كنم

همره ما شد كه شيدا در رهيم

همچنان آسيمه سر جا مي كنم

من سخن از عشق گويم گو جواب

در سكوتِ خويش معنا مي كنم

زود باشد حال ما را بنگري

چشم دل سوي شما وا مي كنم

مرد ميدان محبّت كو كجاست

چشم را بنگر كه ايما مي كنم

اي بهار بي خزان گلزار مهر

هان بگو از دل تمنّا مي كنم

مدتي طي شد ز مردانِ خدا

من كه حيرانم تقاضا مي كنم

كار دنيا در خروش و حسرت است

همچو احمد جان مهيّا مي كنم

من در رثاي دل

من در رثاي دل بسخن التجا كنم

دردِ درون خويش بدينسان دوا كنم

هنگامه كرد تا سخن از ماوراي جان

دل هم سخن سرود كه جان را فدا كنم

غوغاي عالمي بشعور زبان نشست

فرياد زد دلم، كه من اين كارها كنم

هرجا كه دل بسوخت زبان نكته اي بزد

هرجا كه دل بسوخت شرارش نما كنم

در انزواي خلوت دل ره كسي نبُرد

آواي عاشقي است كه من جابجا كنم

دل ملتهب كه شاهد مقصود كي رسد

جان منقلب شود كه كجا من ندا كنم

پروانه ها بسوخت كه عالم وفا شود

دردا محالِ عشق بدين در فنا كنم

از خويش من مگر به وفا سر بپا نهم

تاوان ديگري است كه از دل جدا كنم

احمد سرود عشق ز دل بر لبم نشست

در كوي مهر، دل بسخن آشنا كنم

قله هاي امتحان

بر فراز قله هاي امتحان آمد دلم

بر طريق عشق هاي همرهان آمد دلم

ديدم آنجا شعله هاي رمزهاي پر فروغ

شعله بر جان زد بشوقي بي امان آمد دلم

سروهاي راست قامت بر سراشيب زمان

شور و غوغاي غريبي نكته دان آمد دلم

قطره هاي اشك چون سيماب بر رخساره رفت

در ميانِ اشك ها بر آسمان آمد دلم

ديدم آنجا برگ هايي از خدا جويندگي

ديدم و ديدم چو شرحي بر زبان آمد دلم

يك بيك سرهاي خونين را بشوقي ديده ام

سر بسر در اوج يك تكرار زآن آمد دلم

در نماز خون نياز اوج ايمان رفته است

تا بدانجا در هياهو نغمه خوان آمد دلم

بنگريد آلاله ها را بگذريد از اين ديار

شاخه بشكسته در معنا خزان آمد دلم

با خداي خويش احمد رازها در پرده گو

قلّه ها خونين تر آمد بر زبان آمد دلم

تا برهِ عشق روم

شعله بر جان فكنم تا بره عشق روم

كبر را ريشته كنم تا بره عشق روم

هرچه گفتيم سخن يك به هزاران كه نشد

سوختن را چو منم تا بره عشق روم

نكته ها با همه در قالب دردِ دل ماست

باورم در سخنم تا بره عشق روم

عشق را راه يكي يار يكي باشد و ما

خار در دل شكنم تا بره عشق روم

بندگي را نه به تدبير بهار دگر است

نگران بر وطنم تا بره عشق روم

در فرا روي اَمل خادم و معبود يكي است

من نه آسوده تنم تا بره عشق روم

ديده دل به كمالات نظر دارد و من

خود بآتش بزنم تا بره عشق روم

نرگس مست نگاهي دگر آورده بما

زان به سوي چمنم تا بره عشق روم

دست بر دامن خوبان بزنم

تا كه مگر

شهد گردد دهنم تا بره عشق روم

رسم دنياي ستمكار چنين تاريك است

رسم ديگر فكنم تا بره عشق روم

راهِ احمد همه از نكته شيدايي رفت

گرچه دردم، محنم تا بره عشق روم

روزي برسد

روزي برسد كه باز ديوانه شوم

با شمع رخت دوباره پروانه شوم

روزي برسد كه از سراپاي وجود

در مستي خود بشوق جانانه شوم

روزي برسد به مهرباني برسم

آسوده بدل مقيم آن خانه شوم

بر پاي دلم نهاده زنجير وفا

وانگاه ز هر چه هست بيگانه شوم

من سر بنهم به درگهي كاو حقّ است

سودا زده در غرورِ مستانه شوم

اين باورم از قديم در جان بوده است

در حضرت او انيسِ پيمانه شوم

روزي برسد كه راحت از خود گذرم

شوريده بجان باوج افسانه شوم

دردم نه بدين زمان پشيمان كندم

بالم كه شكست چون سوي لانه شوم

احمد بخيال خام هرگز نشود

من عاقلم و ز عشق ديوانه شوم

در زبانِ درد

در نهان از خويشتن گمگشته را جويا شوم

در زبان دردِ دل آهسته من گويا شوم

راستي ها را به غير راستي پاسخ مگو

ايدل خونين در اين سودا بحق احيا شوم

همنشين با خارهاي اين بيابان غريب

من بخود مي پيچم و در شعله ها پيدا شوم

گفتم آخر همتي بر قله هاي بي ريا

سر بسنگ سخت ساييدم كه زو معنا شوم

موج اين دريا بساحل هاي صبر ما رسد

دوست تر دارم كه در غوغاي دل دريا شوم

شكوه ها را در نهايت هاي جان ها مي نهم

چون گرفتاري ز بند از معرفت ها وا شوم

چون كسي بر خيل مردان خدا دل مي نهد

در روال از خويشتن بي ادّعا غوغا شوم

ره به سوي دلبران بي مدعي بگشوده ام

تا بكف گيرم زمان را آنگهي برپا شوم

لحظه ها احمد به غوغاي جمال يار هست

پس بدين غوغا بفرياد از دلِ شيدا شوم

كنون هم

يك عمر گرفتار تو بوديم و كنون هم

فرمان بري عقل نموديم و جنون هم

بس خار درين وادي پر خوف و رجا هست

در عهد تو بوديم سراپا و فزون هم

عمري است كه با داوري خلق بسازيم

خوننامه بكف در دلِ اعصار و قرون هم

بي مايه نشد هر كه درين مهلكه افتاد

جان باخت در اين مهلكه با درد و مصون هم

در داوري دور فلك قصّه سروديم

با شوكت دل در غمِ دلداده زبون هم

گفتيم و نوشتيم كه چون سرو بپاييم

روز دگري با دل پر درد نگون هم

بيمار نبوديم ولي درد كشيديم

با چهره خندان بسراپاي برون هم

با ديده خونبار به معناي حقيقت

تا رنگ زمان ديده فرو رفت بخون هم

احمد غزلِ خاطره ها را نسرودي

آنگاه كه در خويش فرو

رفته كنون هم

شوكران نوش

واژه ها را من از صفا خواهم

به صداي دلم ندا خواهم

شوكران نوش مسلخ عشقيم

جام خالي بدست ها خواهم

بر حريرِ نوازش عرفان

چهره بي درد و بي بلا خواهم

با شفق هاي سرخ رؤيايي

رمزِ دنياي بي خطا خواهم

تا كه درد دلم دوا گردد

از طبيب دلم دوا خواهم

وه چه زيبا ضيافتي دارم

باورم را ز سر به پا خواهم

فصل دلدادگي چو مي آيد

همنشيني بدان وفا خواهم

از شكوهِ بلند انساني

جلوه گاهي درين سما خواهم

سر بدان درگه و بهر غوغا

دستگيري چو مرتضي عليه السلام خواهم

از كف عارفان بهر معني

برگِ سبزي جدا جدا خواهم

شرطِ احمد خطوطِ اين شعر است

در رهِ دوست جان فدا خواهم

در حاشيه كوير دنيا

من قصّه درد مي سُرايم

من چهره به گرد مي سرايم

در حاشيه كوير دنيا

فصلي ز نبرد مي سرايم

آسوده دلي به حرف ها نيست

اينجا رخِ زرد مي سرايم

هيهات خروش را نگويم

يخ بستن و بَرد مي سرايم

خون مي رود از دو ديده دل

اين دل چه نكرد مي سرايم

هنگامه آبرو چنين است

من شعله سرد مي سرايم

احمد سخن از زمانه گويد

من قصّه درد مي سرايم

از ازل

از ازل ما آستان يار را بوسيده ايم

هر زمان و هر مكان دلدار را بوسيده ايم

عهد خود را محكم و بر آن شكوه عشق ها

در دل طوفان و موج نار را بوسيده ايم

تا ابد در محتواي اين روش آماده ايم

روز يا شب آن گل خونبار را بوسيده ايم

تا نگويد مدعي چون است اين رسم و خيال

خاك كوي آن بهين معيار را بوسيده ايم

در بلنداي جهان عشق ها سر داده ايم

تا حريم كعبه آگه، خار را بوسيده ايم

روزي آخر در مجال خويش شيداتر شويم

در نهايت هاي دل ابرار را بوسيده ايم

دل به جانان داده ايم تا جان بآزادي رود

غرق خون ميدان اين پيكار را بوسيده ايم

نكته بر ما كمتر از راه ندامت ها نزن

ما درين سودا دل بيدار را بوسيده ايم

پند را احمد بكار خويش عنوان داده ايم

در دل مستي زمان، رهوار را بوسيده ايم

بهار سبز

صبح را در قامت هر روشنايي ديده ايم

باور خود را بشوق آشنايي ديده ايم

هر بهار سبز را در يك طراوت باصفا

در شكوه لاله ها در خوش نمايي ديده ايم

گرچه ناگفتند از جانانه ما را يك حديث

شعله آن عشق را در ماورايي ديده ايم

سر بسر عالم غرور عشق هست و دوستي

اين عنايت را ز مردان خدايي ديده ايم

مركب شور است و مي تازد به سوي بيكران

در ره خود آيت موج صفايي ديده ايم

نكته داني بود ور نه ما به لب هاي خموش

صد هزاران شعله را در باوفايي ديده ايم

صبر كن ايدل كه بار ديگر از آغاز مهر

تا بگويم با تو ما رمزِ رهايي ديده ايم

برگه ها را در زلال ماه رويان سما

نقش فريادي ز امواج سمايي ديده ايم

گفتِ احمد را بگوش در ندامت گفته ايم

ما

بدين معنا نماي روشنايي ديده ايم

25/11/82

در خلوتِ آزادگي

باز با خوبان دل افتاده ايم

هم نوايِ آنِ دل افتاده ايم

باز در هر سوزش و هر التهاب

دست بر دامانِ دل افتاده ايم

سوي دل در خلوت آزادگي

خسته در سامانِ دل افتاده ايم

باور خود را به نوش غم زديم

در خم پيمانِ دل افتاده ايم

داوري ها را نهان از دل مكن

در رهِ آسانِ دل افتاده ايم

با غرور آسمان دل كنون

در شكوهِ جانِ دل افتاده ايم

ما همان مردانِ خونين جامه ايم

لحظه اي مهمانِ دل افتاده ايم

در فروغ لاله هاي داغدار

در خطِ پايانِ دل افتاده ايم

ما گرفتاران پيمان بسته ايم

يك بيك در خوانِ دل افتاده ايم

ما كمانداران دل خونينه ايم

باز در پيكانِ دل افتاده ايم

ره بكوي دوست احمد مي بريم

همرهِ نيكان دل افتاده ايم

بلنداي خطر

شوقِ دل را ما به خوناب جگر پرورده ايم

هر وفا را در بلنداي خطر پرورده ايم

ما بهاران را بدستِ آبرو بگرفته ايم

چون شقايق داغ ها را سر بسر پرورده ايم

صحبت از امروز و فردا نيست در اين شعله ها

آتشي جانسوز در موج شرر پرورده ايم

ما هنوز از سوزها فريادها از جان زنيم

سوختيم امّا جهان را مختصر پرورده ايم

با دلي بشكسته در غوغاي سودا مانده ايم

چشم را در آتش شوق نظر پرورده ايم

تا گرفتارند جان ها در فراق روي دوست

رسم هجران را فريبا پر اثر پرورده ايم

ايدل اينجا جانِ شيدا را رسوايي مبر

گرچه عمري خود سراپا در هدر پرورده ايم

راهِ بغضِ در گلو را اشك ها بگرفته اند

بي وفايي را بسوداهاي زر پرورده ايم

سهل باشد كار ما احمد شكيبا باش چون

هرچه ما پرورده ايم در دل سمر پرورده ايم

نورِ صفا

با اين همه بي مهري ايام چه سازيم

با ظلمتِ تنهايي اين شام چه سازيم

ما را نرسانند بدان كوي محبّت

اي واي بدين مردم بي نام چه سازيم

با باوري از نور صفا آمدم امّا

چون نيست سرانجام بفرجام چه سازيم

مردان خدا در همه جا تشنه عشقند

بي ساقي و بي باده گلفام چه سازيم

فصلِ دگري دفتر ايام گشوده است

بي بال و پري، بر سر اين بام چه سازيم

با خام دلي ها همه در مهلكه غرقند

اي دل بلب مهلكه با خام چه سازيم

در حلقه خويشند چه صوفي و چه زاهد

در حلقه رندانه اين دام چه سازيم

بر قله آن كوه كه عنقا ننشينند

بي همدمي يار دلآرام چه سازيم

احمد سرِ اين قصّه دراز است به تفصيل

در شرح و بيان با سخن عام چه سازيم

آبرو در باورِ ما

قلب ها را پيش هم بگذاشتيم

بذر مهري در زمان ها كاشتيم

در كمين دل اجل بنشسته بود

ما ندانسته خطا پنداشتيم

در وداعي دردها حاضر شدند

درد را با درد دل انباشتيم

خلوت بي مدعي بر گو كجاست

جز به سوي او رهي كي داشتيم

آبرو در باورِ ما ريشه زد

دل بكوي دلبران بگماشتيم

پيش نامحرم مگو اسرار دل

با زبان ها مهر دل برداشتيم

احمد از پيدا و ناپيدا چنين

قلب ها را پيش هم بگذاشتيم

نداي خوبان

با گوش دل شنيدم اينجا نداي خوبان

تا جان فدا نمايم امشب بپاي خوبان

بر سينه مي فشارم آن قامت و صلابت

با شعله محبّت از قله هاي خوبان

چون باورم بجانست پروانه وار سوزم

برگرد شمع جانان اندر هواي خوبان

سوداي عشق هر جا رسواي عالمم كرد

آنجا كه برگرفتم دل آشناي خوبان

يك نكته از شهيدان ما را بس است ايدل

ديگر سخن نگويي جز از صفاي خوبان

آزرده تر گذشتم آنجا برنج ديرين

تا اشك گرم ريزم سوي لقاي خوبان

درد است و ريشه هايش در جان ما بجوييد

در سوختن نهاديم خود در بهاي خوبان

دُردي كشيم و آخر رندانه ره گشاييم

در بحر بي كرانه با ناخداي خوبان

احمد گزيده گويد پيغام در صفا را

تا در صفا گزيند رمز وفاي خوبان

كتاب هدايت

بچه ها صوت دلكش قرآن

مي نشيند مرا بدل از جان

آيه هاي بلند يا كوتاه

نور از آيه ها بما تابان

راهِ خوشبختي بشر بي شك

هست در نور آيه ها عنوان

بختِ مسعود همنشين با او

چون كلام خداي باشد آن

اين كتاب هدايت انسان

راحتي بخش آدمي به روان

هرچه گويم نگفته ام هرگز

نكته اي را بگفته ها نتوان

به نشاط آورد دل احمد

بچه ها صوت دلكش قرآن

ناله فرياد شد

روزها تيره تر از شام شد اينجا ز فغان

ناله فرياد شد و شعله پيدا ز فغان

كيست تا بنگرد اين غائله پيدا و بچشم

واي بر حال دل و مايه غوغا ز فغان

كيست تا بنگرد آواي دل پر ز تپش

كيست تا سر دهد اين ناله و آوا ز فغان

كيست تا بشنود آن ضجه كه مادر بزند

بر سر كودك نوپاي سراپا ز فغان

يكطرف دايره ظلم و دگر رسم خطا

در پي اين دو حريف است خطاها ز فغان

ناله كن اي دل و بنگر به سراپاي جهان

از بلنداي زمان يكسره دردا ز فغان

من نگويم خبر فاجعه را خود تو بخوان

كه عظيم است و گنه بار بمعنا ز فغان

تا كه آرام شود دل بخدا رو بنما

ناله ها گر تو شنيدي بزن ايما ز فغان

نتوان داد سخن داد در اين غائله ها

ور نه احمد كه نهان نيست غم اينجا ز فغان

طريق عشق

طريق عشق ز هنگامه ها گزيدم من

در آن ميانه بجز شوق دل نديدم من

از آن خروش كه بر قامتِ زمانه زدند

سخن بگوش دل آمد كه خود شنيدم من

ندامت است ببازار زندگي كآخر

متاع لاف در آنجا گران خريدم من

به كج مداري ايام كج تر افتادم

بچشم خويش چو ديدم خزان رميدم من

بدان سرود نداي دوباره سر دادم

از آن غرورِ بدين شاكري خميدم من

بگفتمش كه چرا سرو قد، تو گمنامي

جواب داد كه دلداده اي، شهيدم من

سعادتي همه جا روبروي ما گم شد

بدين اميد چه آسوده دل خزيدم من

بيا و كسوت عشاق را بجان بستان

بجام عشق چه خوش شهدِ دل چشيدم من

درين زمانه نه احمد

بخويش مي سوزم

كه بار درد بدين آبرو كشيدم من

ز چشم خرد

چنان ناله دارد در اينجا دل من

كه چون كوه افزايد او مشكل من

سرودِ غم از ناله هايش برآيد

چو غمبارتر مي شود حاصل من

نهان كي شود پرده هاي غمِ او

درين ماجرا همدم غافل من

به سوي مقابل قرارش نگيرد

كه او دردمندي بود قابل من

چو اشكم درين محتوي مي تراود

به موجي نشيند گُل از ساحل من

به سينه تپد در سراپا به غم ها

غمي آسمانش كند مايل من

ز چشم خرد آسمان را نگيرد

چو احمد كه يكدم شود حايل من

غزال بسته

غزال بسته اين دشت پر ملالم من

بهر كجاي شتابي ز يك خيالم من

به صد خروش بدين ناله لب گشودم من

من آن فتاده بدامم كه بي مجالم من

بسر گراني خود شور و شوق ها دارم

بجان حكايت شيرين و شور و حالم من

به هرچه دوست طلب مي كند يقينم اوست

به امر دوست سراپاي امتثالم من

به فصل ديگرم آور كه اين خزانم برد

اگرچه خاطره اي در خم محالم من

بهين ترانه ز ماه نوام بديده نشان

نگاه ملتهبم من به ماه و سالم من

قيامت است جهان در دو ديده احمد

بهرچه مي نگري عبرت و مثالم من

قرار ما

ز چشم مست ز بس فتنه ها گزيدم من

بجز جمالِ دلآراي او نديدم من

قرار ما همه در اوجِ بيقراري هاست

به اختيار قراري بجان گزيدم من

به بوي دوست كه سرمست مي رود جان ها

چو از صبا خبرِ بوي او شنيدم من

مرا به غصه ايام آبرو دادند

كه در خيال بدان طعم غم چشيدم من

بيا بخلوتِ ما با دلم مدارا كن

بيا كه لذّت شيدايش خريدم من

درين شتاب بگرداب ها فتاده منم

ببال مهر گر از اوج ها پريدم من

چو قطره اي كه به خلوت انيس دريا بود

ز اشك شوق به گلگونه اي چكيدم من

سراب مكر و فريب است جز رهِ حقّ ها

به هرچه در سخنِ حقّ بود خميدم من

چو كوي دوست بهاران در بهاران است

بشوق دوست چو احمد بسر دويدم من

شهر خاطره

تو شهر خاطره اي با همه صفا هرسين

تو وصف كامله اي در دلِ وفا هرسين

تو در زلالِ سرابت بخويش مغروري

چو اشك روشن دل هاي آشنا هرسين

طراوت است ز هر سو به چهره ات پيدا

تو فصلِ باور و ايماني از خدا هرسين

دريغ و درد كه بن بست روزگاراني

ترا گناه نباشد ز انزوا هرسين

گر افتخار بود راه و رسم در تقوي

بسي زمان كه تو هستي بدين نما هرسين

تو در محاصره كوه و سنگ خارايي

كه استوار چو كوهي و پارسا هرسين

نشانه هاي گذشت زمان بخاكت هست

بناي عبرت مخلوقِ در خطا هرسين

تو شهر كوچكي امّا ز علمِ دين تو غني

گزيده عالم دين، در بَر تو جا هرسين

بصخره هاي تو بس نقش آبرومندي

كه در نوشته تاريخ هر كجا هرسين

نگاهِ ملتهب عشق هاي سوزاني

تو آن شراره مهري بجان ما

هرسين

تو دار مؤمني اي برگزيده دل ها

كه در امانگهِ تو هست بس رجا هرسين

بروز معركه جنگ كفر و ايمان ها

تو در شتاب رسيدي بجبهه ها هرسين

خروش نسل جوانت بجنگِ تحميلي

چه عاشقانه بَرَد جان بكربلا هرسين

بس افتخار كه نامت قرين با جبهه است

ترا صلاي زند دائم اين نوا هرسين

مرا ببخش كه وصف تو در زبان نايد

نكرده حقّ ترا شعر من ادا هرسين

به خلق و خوي تو احمد نمازِ شكرش هست

ز شوق ديدنت اي شهرِ پر بهاء هرسين

گوياي دلي گر تو

گوياي دلي گر تو، به تدبير قلم شو

چون شمع بسوزان دل و با شوق رقم شو

سرمايه جان چون بدر ميكده گم شد

ايدل تو بمستي سر هر كوي قدم شو

حيف از دلِ آشفته كه افتاده بدام است

در هستي خود اي سرِ شوريده عدم شو

ما دردِ دلِ خويش بجز يار نگوييم

اي دل بكلامي تو بَرِ يار نعم شو

اين بال و پر سوخته در آتش وصل است

اي ديده تو از اشك بدان ساتر غم شو

در باورِ ما هست همين جا و همان جا

در مرحله عشق دلا دست كرم شو

بر خاك درِ دوست چنين بوسه زنان رفت

اي چهره در شرم تو هم ژاله و نم شو

در شاخه گل هاي بهاري همه لطف است

اي فصل خزان كم تو بر اين شاخه ستم شو

احمد، سرِ اين رشته دراز است به تفصيل

اي صفحه دل رمزِ اشارت به قلم شو

قصّه بگو

ره عشق است و به تفسير دل آن قصّه بگو

چون بهار است از آن باد وزان قصّه بگو

هر طرف مي نگري رايت يار است بر آن

تا خبر دار كنم يكسره جان قصّه بگو

برگشاييد همه درد و دل اينجا بعيان

وانگه از هيمنه يار نهان قصّه بگو

آبروها همه در شاخه اميد دل است

ايدل آواي دگر آور و زان قصّه بگو

نتوان گفت كه فرياد درين جاي چه كرد

بار ديگر تو بفرياد زمان قصّه بگو

اي دل منتظرم رايحه از يار ببوي

در خمِ باغ جهان درد كشان قصّه بگو

من نگفتم كه نهان مي روم اندر پي او

باوري هست و تو از باورمان قصّه بگو

شمع اين خانه بآتش زدن خود برخاست

روز شيدايي او با همگان قصّه بگو

گوش احمد خبري گر شنود

شيرين است

سر شوريده به هر كوي و مكان قصّه بگو

هلا مگوي

دلا حكايت زنجير مهر را بشنو

بهر زمان غم ما را ز آشنا بشنو

دلا درين خروش بموج زمانه ها بنگر

درين ميانه سرود غمي ز ما بشنو

نگفته ايم بسوداي خويش مغروريم

تو هم مگوي سخن از زبان جدا بشنو

كنون بخانه او راه ديگري بگشا

بدين حديث شكوهي ز ماجرا بشنو

خرابه هاي جهان خود نشانه ها دارد

درين گذار نهاني تو قصّه ها بشنو

هلا مگوي كه دلدار بي وفا باشد

عيان به چشمه دل رمز اين وفا بشنو

بدام و بند كشيده است دل كه شعله عشق

بهر كجاي رسد زان ز سر بپا بشنو

مريد جلوه يارم كه او محيط بماست

بهر كه مي نگرد چشم بي خطا بشنو

بدين بهانه تو احمد نشانه ها داري

ز مرد عشق سخن واله و رها بشنو

فغان از هجر

بكوي عاشقي آشفته تر بِه

در اين وادي لباني تشنه گر بِه

سرودِ زندگي بر خوان تو ايدل

همآوايي و سودايي دگر بِه

بهرجا و به هر باور سرودم

كه فريادم بلند از بام و در بِه

گرامي باد كوي آشنايان

غريبان را غم بي فتنه سر بِه

دلي كان با خُمار دلبران است

به شادي جلوه گاهش چون قمر بِه

فغان از هجر از چشم انتظاري

زمان وصل ها گر مختصر بِه

گل خوشرنگ رنگ خون نمايد

بشيدايي گل خون در نظر بِه

صدا از چشمه سارانم بگوش است

خروش آبشاران در گذر بِه

به احمد رمز اين غوغا بگوييد

دلِ در التهابش شعله ور بِه

خناس زمان

خصم است به غوغا زند آنجا كه تو هستي

خناس نهان است نه پيدا كه تو هستي

خصم است و همآواي دگر دشمن غدّار

بر ريشه زند تيشه به معنا كه تو هستي

برخيز كه آسوده دل از حيله دشمن

بي شبهه رود در دل غوغا كه تو هستي

هنگامه در اينست هدف دين مبين است

هشدار دلا يكّه و تنها كه تو هستي

ديگر به تبسّم نرو اين شيوه حرام است

سركوب كن آن خصم دليرا كه تو هستي

آن دست فريب از همه سو بر تو دراز است

تا كار شود يكسره دردا كه تو هستي

مردانه بپا خيز تو اي مرد خدايي

خاموش كن آن جغد بهر جا كه تو هستي

مكر است و فريب است همه خصم فسونكار

تا باز كجا شعله زند پا كه تو هستي

احمد خبري بر همگان آمد و او گفت

هيهات دلا ذلّت و اغوا كه تو هستي

سنجيده نظر كن

جز راه خدا راهِ دگر را تو نگيري

هيهات دگر ذلّت ديرينه پذيري

شيطان همه جا آدميان را بكف آرد

در غفلت يك لحظه بدو باز اسيري

گه درهم دينار شود دام بلاها

از درهم و دينار رسد چونكه فقيري

گه وعده دهد حبّ مقامت بفريبد

بر دست غرورت زند آنجا كه اميري

رم دادن آدم ز فرامين خدايي

شد شيوه شيطان كه سراپاي نظيري

گه باب حسد بر تو گشايد كه بيايي

بر خرد و كلان ره به حسادت كه حقيري

در ديده تو، هر كس و ناكس چو بزرگ است

شيطان زندت نعره كه اينجا تو كبيري

برخيز كه در دام نيفتي تو نگونسار

سنجيده نظر كن تو اگر مرد بصيري

شيطان

صفتان گرد و برت پويه نمايند

تا از قلم خويش زني تهمت و تيري

روزي دگر است حرف دغل باز تو نشنو

در خفّت و خواري نگران باش نميري

اين مويه گر دهر به بين با تو چه گويد

با مرغ گرفتار عيان شو به صفيري

بس نكته در اين شعر نهفته است به تدبير

بردار تو يك نكته اگر اهل ضميري

برآمده و رفته نگاهي دگر افكن

اي آدم خاكي نه تو افلاك سريري

احمد بتو گويد سخن و باز به تكرار

جز راه خدا راه دگر را تو نگيري

دل يكي دارد يكي

جان فداي آنكه دل با ما يكي دارد يكي

در تمناها بمعنا دل يكي دارد يكي

از سخن ها نكته چين در عالم عرفان شود

آنكه در شوق و وفاها دل يكي دارد يكي

سود را از شعله سرمايه هاي جان بريم

جلوه اي تا هست پيدا دل يكي دارد يكي

فصل كوچ آمد بيا همراهِ سختي ها شويم

با پرستوهاي شيدا، دل يكي دارد يكي

خواستم تا شاهد ايام هجران ها شوم

شب چراغي كو بسودا دل يكي دارد يكي

ماه را با جانِ ما همدردي ديرينه است

سوي تنهايي بآوا دل يكي دارد يكي

من خيال خويش را در عمق اين صحرا زدم

با سراب مرز رؤيا دل يكي دارد يكي

تا همآواي من آمد مرغ شب در كوه و دشت

با منِ تنهاي تنها دل يكي دارد يكي

خواب و بيداري احمد در حديث مهر اوست

آن فروغ عالم آرا دل يكي دارد يكي

نهان مكن

بقلّه قلّه انديشه و روان چون تويي

به يُمن عشق گزيدم قرار جان، چو تويي

سبك عنان نرود هر كه بي تو ره سپرد

خيال خام نگيرد دلم بدان، چو تويي

شكر شكن ز لب لعل جان نشان زده است

سخن سرايي پيدايي و نهان، چو تويي

بدرس و بحث كجا رو كنم، كه علم و كتاب

بشرطِ اوّل و آخر به هر زبان، چو تويي

ز آسمان و زمين بي نشانه بد و خوب

دلم به سوي تو آيد كه دلستان، چو تويي

كرانه را به نشان هاي عشق مي نگرم

به رمز عشق نهم يك بيك نشان، چو تويي

بهار خرّم جان در سلوك دل سپرم

كه چهر همچو بهاران به عاشقان، چو تويي

لهيب آتشِ فرقَت

كجا كشد دل ما

به هرچه دل طلبد شرطِ بي گمان، چو تويي

نهان مكن تو ز احمد عنايتِ نظري

جبين بخاك گذارم به هر زمان، چو تويي

به بيستون نديده ام

نه باده اي نه ساغري نه مستيِ شبانه اي

خمار و غم گرفته اي بانزوا روانه اي

ز معرفت جدا مشو كه دل به ظلمت آوري

بهارِ بي طراوتي، نهال بي جوانه اي

سراب حيله است اين كه در فريب مي كشد

غريب غافل زمان براهِ بي نشانه اي

فسانه گوي زندگي ترا فسانه ساز كرد

مباد آنكه دل رود به كج رهِ فسانه اي

به پر شكستگان مگو كه ره دراز و شب شده

شكسته پر كجا رود به امن گاه و لانه اي

به بيستون نديده ام بجز نشانه هاي غم

ز تيشه هاي كوهكن برون جهد زبانه اي

خليل حقّ سبك عنان به سوي آتش آمده

كه دست حاجت آورد بدرگه يگانه اي

زبان بدرد دل گشا به نيمه شب كه عاقبت

ستاره هاي آبرو ترا بود بهانه اي

فداي جلوه هاي تو، دلِ گرفته ام كه زان

بجز تو كس كجا برد گرفته را بخانه اي

گسسته تار جان ما به ناله آشنا شده

چو مرغ شب فغان زند به سوي آشيانه اي

بيادِ احمد آورم شبي ترانه اي ز غم

كه دست در دعاي ما بدل زند ترانه اي

حماسه سازي ياران

بيا بخلوت شب هاي باده پيمايي

بيا بمستي جان، سر بنه بشيدايي

بيا كه عاطفه را جز بشوق نسپاريم

بيا كه حاصل ايام شد تن آسايي

بهانه گير دلم تا بدوست پيوندم

زبان بقامت دل بر كشم بلب خايي

نه هر كه چهره بياراست وصف او دل گفت

بشور و شوق نشد وصف، بي سر و پايي

براي دل بسرايم غزل كه در عالم

كه جز بيار نشد مايل دل آرايي

خراج مُلك دل است اين كه جان بكف دارم

گرم هزار شود جان، نهم برسوايي

حماسه سازي ياران بهاي چندان نيست

بهاي يك نظر از دلبري بدُنيايي

خزان عمر اگر

مهلتِ دگر بدهد

بباغ جان بكشم نوگلانِ صحرايي

خطا نبود كه احمد، بباده پيوستم

كه جز صلابت مستي دعا نپيمايي

حاصل عمر

صحبت از عشق تو كردم كه تو حاشا نكني

بر زبان رفت كه آشفته و شيدا نكني

با كسي قصه درد تو نگفتم ز وفا

ناله ام گفت كه با من تو مدارا نكني

روز در همهمه و شب بخيال تو خوشم

سوي ديوانگيم تا كه سراپا نكني

باورِ خلق بهر نكته بسودا نزنيم

سود ما جمله بر آنست كه سودا نكني

در خمِ مهلكه كوي تو جان باخته ايم

شرطِ عشق است كه بي راهه بما وا نكني

مدعي مي شكند خار به پاي طلبم

در رهِ دوست دل آسوده تو پيدا نكني

من و آن باده كه از مهر تو در كام منست

من و آن مستيِ ديرينه كه رسوا نكني

حاصلِ عمر بدرماندگي ما عبث است

عمر بگذشت و تو دل مرحله پيما نكني

هر كه با ما رهِ اين باديه پيمود رسيد

سوي احمد تو چرا ديده به ايما نكني

بيا و دست دعا را

نكرده خاطر ما جز بحق گل افشاني

كه باوفاست گل بي مثالِ انساني

غبار مصلحت از چشم تار برداريد

چو اين نشانه ضعف است در پريشاني

بيا و دست دعا را بآسمان برگير

به سوي عشق رود هر دعا بآساني

زمين به نكبت نامردمان گرفتار است

زمين بقامت خود مي كشد گران جاني

بهر نداي ترا باوري فزون گردد

گرت بگوش بخوانند صوتِ قرآني

وفاي عهد كه واجب بود به پيمان ها

كجا رواست كه بشكسته عهد و پيماني

بهانه هاي دلم شوق چشم گريان است

مرا بهانه مياور كه چشم گرياني

قرار ما نشد آخر كه بي وفا آيي

بچشم معرفت دل تو وصف خوباني

بيا و بر دلِ احمد قرار را بنشان

كه درد آمده از التهاب بنشاني

من با تو تو با من

برگير دل از حبّ جهان و من و مايي

در هم شكن اين نفس كه ديري تو نپايي

من با تو، تو با من به جدايي كه عبث بود

چون در دلت اَر هست مكن عزم جدايي

در هر قدمي نكته گران نكته نويسند

در هر نعم از موج گنه نيست رهايي

آتش چو فكندي تو بسوزد تر و خشكت

دردي كه بجان هست تو درمان ننمايي

من خويشتن از روز ازل گر نشناسم

هر لحظه كشانند دلم سوي خطايي

هشدار كه ديوانه سر از پا نشناسد

گر آتش و آب است ورا نيست صدايي

سوداي عبث دست گريبان بمن آمد

تا باز كجا بركشم از سينه ندايي

افسوس كه اين عمر تلف گشته ما رفت

اندر رهِ بيهوده به بيهوده بهايي

ما را سخن از زاويه نيك دلان گوي

گر دل شود از دست رود راهِ خدايي

در وسوسه ها رايت مقصود نگونست

بر قامت ما نيست بدين

شيوه ردايي

احمد سخن از خار زبان است بدل ها

از ناله دل مي شنوم سوز نوايي

اَر همره مايي

اي دل به غمت خو كنم اَر همره مايي

من عقده دل واكنم اَر عقده گشايي

اي دل نروم جز به رهي تار رهِ عشق است

من با تو مدارا كنم اَر اهل وفايي

در خاطره ها دامن صبرِ كه بگيرم

اي دل بصفا آمده ام نيست صفايي

اي دل به دل آزردگي از شهر غريبي

بيرون چو كشم جان به تمناي رهايي

پروانه نِيَم، سوختن بال و پرم هست

ديوانه نيم رفته جنون من و مايي

اي دل به وفا پيشه وفايي نفروشند

در كوي خطا نيست مرا رند خطايي

در دامنه حادثه ها ره چه سپاري

اي دل تو چرا راهنمايي ننمايي

اي دل بسراپاي وجودم زنم آتش

تا بار دگر دست بحسرت تو نخايي

در سينه احمد همه جا حسرت و آه است

اي دل دگرش بر سر آزار چرايي

اين امتحان را ناله اي

اي بدل خونين بشور عشق جان را ناله اي

تا رها كردم ز شيدايي زمان را ناله اي

برگ پاييزي كه خشك و بي ثمر افتاده اي

هر طرف در رهگذر خونين دلان را ناله اي

كارواني بي هدف در كوره راه زندگي

با دل غمگين نواي ساربان را ناله اي

آخرين تير از نگه كان ماه زيبا زد بما

شد به آه ما در اين سودا فغان را ناله اي

دامن مهتاب را رخساره در آب آورم

شوق مستان را بمستي همزبان را ناله اي

صد گل از باد خزان پژمرده در گلزار دل

ز عاشقان مي گيرم اين راز نهان را ناله اي

خويشتن سوزان كه اين درياي طوفان زاي غم

خود بماتم هاي دل اين امتحان را ناله اي

زين سيه آشفته تر ما را سر و سامان زند

تا برآرد ناله را در آه جان را ناله اي

در

حريم احمد از فريادِ ما دل آگه است

گر به هر فرياد باشد دلستان را ناله اي

به يادت مي سرايم

غريبم آشنايم كن به دردي

به سرخي آورم رخسار زردي

شتابم را به عشق و عاشقي كن

چو ما را مي برد امواج سردي

مرا اين رشته بر گردن فكنده

كه بگذارد بجانم سوز دردي

كمان ابرو اشارت بر من آور

ببادم مي برد همراه گردي

ز نفس خويش مي گريم دگربار

كه پيشآهنگِ دل شد در نبردي

به يادت مي سرايم نغمه اي را

كه زردم چهره در دوران تو كردي

چو شمع يار آتش مي فشاند

اگر خود سوختي احمد تو مَردي

تو چوني

اي اشك بدامانم تو چوني

همره به غمي منم تو چوني

اي ديده بسرخي ات نبينم

اي لاله گلشنم تو چوني

پيمانه نهم بكف چو مستان

در وادي ايمنم تو چوني

دل را قفس زمانه بگرفت

اندر چَه بيژنم تو چوني

ما را غم انتظاري آمد

با سردي بهمنم تو چوني

سنگيني ماتمم فزون است

اين دل شده آهنم تو چوني

مه بي رخ تو دگر نتابم

بر خانه و مسكنم تو چوني

اي مرثيه خوان آرزويم

فرياد ز جان زنم تو چوني

اين آتشم از ازل چو احمد

بگرفته بدامنم تو چوني

كوره راه زندگي

همچنان در كوره راه زندگي

مي كشم بار سياه زندگي

با دل تنگم نهاني گو سخن

تا نگيرد سوز آه زندگي

بر لب اين تشنگان آبي رسان

از زلال گاه گاه زندگي

از دم رندان مست و مي پرست

مي شناسم من گناه زندگي

درد ما از حلقه دردي كشان

مي كند ما را تباه زندگي

شهر آشوب است و مي خواند مرا

تا بگيرد دل گواه زندگي

ترك سر كردم بدار عشق او

تا بشويم اشتباه زندگي

گل به غارت مي برد باد خزان

خرمي دارد گياه زندگي

دل ز احمد مي برد جانان به جان

تا بدو بخشد پناه زندگي

آنچه تو مي فرمايي

گِرد اين دايره تا هست مرا نجوايي

مي كشم جور فلك از نظر شهلايي

در گلستان جهان صد گل پرپر شده را

مي شناسم كه نكرده ز خزان پروايي

اگرم جاي دهد گوشه ميخانه مرا

نكنم غير رخش با دگري سودايي

مدعي را پر پرواز جهان بيني كو

كه در اين مرحله پر سوخته شد عنقايي

رسم عاشق كشي اَر شيوه رندانه شود

به غرامت رود اين دايره مينايي

گفتم اندر غم تو جان جهاني بزنم

چه كنم با دل غمگين ز غم تنهايي

من نمي گويم و لب دوخته شيداي توأم

كه بچشم دل ما در همه جا پيدايي

شوقم آثار ملامت برد از خاطره ها

پيري از جان رود از يمن جهان آرايي

احمد آسوده نشاند گل رخسار ترا

گوش دل مي شنود آنچه تو مي فرمايي

چون خزان مي رسد

تا مرا در قفس سينه بماند نفسي

نكنم جز رخ تو در دو جهان من هوسي

ما كه غرقيم در اين بحر وجود غم تو

آبم از سر چه رود ناله بفرياد رسي

ره ز رهدار نشان از دل ديوانه زند

چه كند هم نفسي گر ندهد دل بكسي

پاي بر فرق جهان گر ننهم، گو چه دهم

تا دل نازك ما خانه نگيرد به خسي

چو خزان مي رسد آخر به بهاران نظري

همه جا سوخته دارد دل دلداده بسي

آبرو باخته ام زين گهر اشك روان

كه مرا مي كشد اين غصه نه مير عسَسي

احمد از بارگه يار گرامي نرود

كه دل خون شده را با كه زند ملتمسي

گرمي از دل چو رود

چشمه سار غمم آخر بوفايم نظري

همه جا مي برد از دست خطايم دگري

گرمي از دل چو رود آتش جانم تو بزن

شعله اخگر خاموش هوايم شرري

به خيالم شده در خواب وفاداري تو

سرو سرسبز جهان بهر خدايم ثمري

ديده خون ريزد و دلدار به نظّارگي ام

گل آغوش گشايد ز لقايم هنري

مهرم آموخته از شيوه آن ديده ز مي

مستي آورده در اين جور و جفايم خبري

رنگِ خونين شفق همره مرغان هوا

نقش رويا زده را داده صفايم سفري

احمد آرام نگيرد مگر آندم كه صبا

بوي يارم برساند به نمايم گذري

چه كنم تا كه رود

جان من جان دل انگيز و غم افزاي مني

جايگاه دل آشفته و شيداي مني

صبرم از خانه بي طاقت دل بيرون شد

بال بگشودم و گفتم كه تمناي مني

چه كنم تا كه رود اين غم تنهايي من

در نهان خانه جان ناله و آواي مني

نقشم از دل تو مبر تا نزنم نقش محال

اندرين چاره گري يكسره غوغاي مني

چشم بگشودم و ديدم همه جا گشته خزان

اي بهار دلم آهسته كه فرداي مني

نرگس ديده تو گر نگرانم نشود

چه كنم گر نكنم شكوه كه پيداي مني

مي خرامد گهر از چشمه چشمم كه مرا

دردم از پا فكند بي تو و تو جاي مني

منظر ديده ما شد سر و گيسوي سيه

كه در اين مشغله خود سلسله بر پاي مني

وگر اين دامن صبرم رود از دست زمان

دل احمد مَشِكَن، روشني افزاي مني

بسلامت گذرد

تا غم از خويش نگويم برِ غمخوار كسي

نكنم من هوسِ نرگس بيمار كسي

دل خونين مرا مشكن و بگذر ز هوي

كه بسي خانه خرابي كند آزار كسي

به سلامت گذرد هر كه به طاعت برود

كه در اين مرحله هرگز نبرد بارِ كسي

آشنا گر خبر از دل شده اي مي گيرد

دل بدلدار دهد، تا نشود خوارِ كسي

رخ اين شمع دل افروز بود، در شب ما

كه در آزار نشد، با تو شب تار كسي

خواب در باديه سردِ زمستانِ حيات

داستاني است كه جا مانده زِ پندار كسي

تا در اين نكته مرا محرم ديرينه بود

نشود فاش كسي، در دلم اسرار كسي

دل غفلت زده را همدم رندان نكني

مونس يك شبه هرگز نشود، يار كسي

رمز بيگانه بدين شهر غريبانه زدم

تا نگويد

سخن ما بر اغيار كسي

ناز خوبان به نياز آمده را افسون زد

تا دگر دل نشود بي تو، خريدار كسي

چشم احمد به تمناي تو خون مي ريزد

كه نظر او نكند بر گل گلزار كسي

چشم اميد دلي

ناله اي مي شنوم از پر و جان سوخته اي

چشم اميد دلي بر ره و در دوخته اي

صبر و آرام ندارم به فغان آمده جان

هنر معرفتي از همه آموخته اي

واي گر با خبري آتش ما افروزد

دل ماتم زده اي يا گهر اندوخته اي

باور از ما نكند جز سخن اشك روان

آتش از سر زندم قامت افروخته اي

شور اين مصلحت از خانه ويرانه شنو

مستي آخر چه كند با دل و جان سوخته اي

احمد اين زحمت ايام نگيرد دل ما را

تا بلب زمزمه دارم ز دعا توخته اي

غروب بي نشان

اگر مردم نگر بر چهره ام تا رمز جان بيني

غروب بي نشان در آفتاب اين جهان بيني

شهاب روشنم در جوّ بي پايان كيهان ها

كه سرگردان و حيرانم به عمق آسمان بيني

شب و ظلمت اگر يارند اندر بستر تاريك

فروغ و نور ايمان را بقلبم جاودان بيني

سِزد گر با خروش موج و طوفان هاي ناكامي

بفريادم رسي آنگه كه بحر بيكران بيني

چون شمعي سوختم در محفل ياران و افسردم

دريغ از رنج بي حاصل كه نامم بي نشان بيني

شرار بي قرارم، شعله پر التهابم من

بسر تا پا بسوزانم اگر جز يار آن بيني

نهال شوق دل خشكيد از بي مهري جان ها

ببار اي ابر چشمانم دمي تا بوستان بيني

مرا خونين دلانِ يار غمخوارند تا زين ره

سراب آرزوهايم به ديده همچنان بيني

به احمد مهلتي ده تا دوباره بال بگشايد

كه اندر لحظه موعود او را جان فشان بيني

پرواز زمان

اي كه پرواز زمان را بسخن مي گيري

بچمن مي گذري بوي سمن مي گيري

سر ما را بسر تربت ياران چو نهي

لاله سان صد گهر اشك زِمن مي گيري

با خيالم خط ابروي تو بر جانم زد

كس ندانست كه گلگونه كفن مي گيري

مه ز سيماي تو اين مايه زرين بگرفت

موج سيماب سراسر به بدن مي گيري

بوي صد سوسنم از قامت دلجوي تو شد

مشك تاتار ز آهوي ختن مي گيري

موي آشفته تو از شب من رنگ زده

تير مژگان سيه بر سر و تن مي گيري

عاقلان را سخن مضحكه آميز مگوي

كه گل سرخ و شقايق ز چمن مي گيري

احمد از توسن بگسسته عنان در گذرم

كه خراميدن كبكم تو زغن مي گيري

چه گويي

اي دل سخن ما بر اغيار چه گويي

خونين جگرم صد گله از يار چه گويي

با سوختگان الفت ديرينه نداري

ما را خبر از مرغ گرفتار چه گويي

اي رند بِره مانده سرگشته عالم

ديگر سخن از پرده پندار چه گويي

همراز فلك بودي و ما را بسرانگشت

با غمزه اشارت بدو بيمار چه گويي

اندر خم گيسوي بهم ريخته از عشق

سر باخته از محرم اسرار چه گويي

صد غنچه دهان بسته كه تا لب بگشايي

در مهلكه عشق ز ايثار چه گويي

ما را گذر از كوي خرابات ندادي

وين قصه بتخانه و زنار چه گويي

ديگر مشكن دل تو به احمد خبري ده

او را نظري هست بدين كار چه گويي

اي شب

اي شب تو غم دلم فزودي

باب دگري بمن گشودي

چندين ضررت بجان خريدم

هرچند ز تو نبرده سودي

از شاخ شكسته گل كه چيند

آزرده دلم چه آزمودي

از آه درون شرار خيزد

زان بود و نبود من تو بودي

زنجير بگردن است و هر دم

از ناله زند مرا سرودي

از تير نگه چه خسبد اين دل

تا جلوه گهي بدان نمودي

مي خواندم اين ترانه هر روز

احمد غزلي به بانگ رودي

عهد با چشم تو بستم

نكشم پاي از اين در كه تو جانان جهاني

نروم در ره ديگر كه بما جان جهاني

عهد با چشم تو بستم كه بدان مستيم آرد

بمدارا زدم اين فال كه پيمان جهاني

رشته مهر تو بر گردنم آوردم و گفتم

تو عزيزي تو حميدي همه سلطان جهاني

دل بشكسته به سوداي تو در ذكر دعا شد

سر شوريده برآمد چو سر امكان جهاني

به دل آزردگي از كسوت رندي بدر آيم

بمن اين طعنه نزيبد غم رندان جهاني

رخ شيرين بمن آموخته تا سنگ بكوبم

بدل آرامي ما يكسره ايمان جهاني

پايمردي همه جا شيوه چندين هنرم شد

كه بگرداب بلا آمده آسان جهاني

خم ابروي نگاري باشارت كشدم زان

چه بگيرد دل ما را خم ايقان جهاني

گل رسوايي ما در كف هر پير و جوان است

چو باحمد نگري شاهد خوبان جهاني

پشيماني نشان است

باميدم كه مهمانم نمايي

بشوقي جفت ايمانم نمايي

من از ره مي كشم دل تا كه شايد

گذر، گاهي تو بر جانم نمايي

دريغ از آشنايي ها چه دارم

گرم اي آشنا آنم نمايي

محبّت نامه هجران نوشتم

كه محكم تو به پيمانم نمايي

گنه ما را پشيماني نشان است

نشاندارم پشيمانم نمايي

بسختي خود برنج و دردم آخر

بلطفي كي تو آسانم نمايي

ستاره گر ببارد ديده هر شب

نه ترك دل تو جانانم نمايي

جدا از تو بجانم خورده پيوند

غمي تا دل به سامانم نمايي

نه آهنگم كه از نايي برآيم

نه شمعي تا كه سوزانم نمايي

فغاني مي كشم از شادماني

گرم رخ ماه تابانم نمايي

ز احمد بر ستيغ قله جان

سرافرازان چو خوبانم نمايي

من نگه از تو چه گيرم

اثري نيست بجز عشق تو در دل اثري

مهر ديگر نگزينم كه تو يار دگري

من نگه از تو چه گيرم چو تو در چشم مني

چشم دارم كه دگر باره بسويم نگري

چمن و سبزه و باران و طراوت همه جا

با من از لطف تو گويد كه ندارم خبري

مست در ميكده چشم تو تا كي نگرم

نظرم بر نظرت تا كه نمايي نظري

بدل آزاري ما صبر ز كف چون رودم

كه من از روز ازل زين هنرم شد گذري

خواب راحت به تمناي تو در چشم منست

كاروان مي گذرد در نظرم همسفري

وصف اين راه دراز از تو بجا مانده مرا

ورنه آسودگي ام بي تو نشاند خطري

در طوافم اگر اين شمع نسوزد پر ما

شعله بر جان زنم آنگه كه نماند شرري

احمد از قافله غافل نشود همرهِ تو

دست ما گير كه در جلوه چندين قمري

قال و مقال من تويي

خواب و خيال من تويي عشق و كمال من تويي

عشق و كمال من تويي خواب و خيال من تويي

شوق وصال من تويي جز ره تو نمي روم

جز ره تو نمي روم شوق وصال من تويي

قال و مقال من تويي لب بسخن گشودنم

لب بسخن گشودنم قال و مقال من تويي

تا كه سؤال من تويي بر درت عاشقانه ام

بر در عاشقانه ام تا كه سؤال من تويي

تازه نهال من تويي باد بهار من تويي

باد بهار من تويي تازه نهال من تويي

آب زلال من تويي تشنه لبان چو مي رسم

تشنه لبان چو مي رسم آب زلال من تويي

كار محال من تويي مهر تو گر طلب كنم

مهر تو گر طلب كنم كار محال من تويي

ماه و جمال من تويي تا تو بمن جلوه كني

تا تو بمن جلوه كني ماه و جمال من تويي

دانه خال من تويي ديده چو احمد اين چنين

ديده چو احمد اين چنين دانه خال من تويي

23- سوز هجران (مجموعه اشعار درباره امام زمان عليه السلام)

مشخصات كتاب

عنوان: سوز هجران (مجموعه اشعار درباره امام زمان عليه السلام)

نام پديدآور:محمدباقر الفقيه ايماني، 1329 - 1279

مشخصات نشر: مهدي فقيه ايماني، 1419ق. = 1377

مشخصات ظاهري: [144] صفحه

شابك: 3800ريال؛ 3800ريال

وضعيت فهرست نويسي: فهرستنويسي قبلي

عنوان ديگر: مجموعه اشعار درباره امام زمان عليه السلام

موضوع: شعر فارسي - قرن 14

موضوع: (م ح م د) بن حسن(عج)، امام دوازدهم - 256ق. - شعر

رده بندي كنگره: PIR8169/ق 95س 9 1377

رده بندي ديويي: 1فا8/62ف 794س 1377

شماره كتابشناسي ملي: م 77-14365

شرح حال مؤلف

بسم اللّه الرحمن الرحيم

الحمد للّه ربّ العالمين، وصلي اللّه علي خير خلقه و اشرف بريّته سيّد الانبياء والمرسلين و علي آله الطيّبين الطاهرين، سيّما مولانا و سيّدنا صاحب العصر و الزمان خاتم الوصيّين حجة بن الحسن العسكري عجل الله تعالي فرجه الشريف.

ناظم اين مجموعه، مرحوم آيت الله ميرزا محمّد باقر فقيه ايماني فرزند مرحوم حاج شيخ حسينعلي طهراني، در خانواده اي مذهبي از پدري روحاني و مادري علويه چشم به جهان گشود، در كودكي پدر خود را از دست داد و در دامان مادر خويش رشد و پرورش يافت، و با وجود مشكلات شديد مالي به جهت علاقه شديد وارد حوزه و به تحصيل علوم ديني پرداخت و در رشته هاي مختلف مانند فقه، اصول، تفسير، حديث شناسي و غيره به مدارج عاليه نائل گشت و در ضمن تحصيلات خود به تزكيه نفس و كسبِ كمالات معنوي پرداخت.

آنچه بيش از هر چيز قابل ذكر است توجه و علاقه خاصي بود كه ايشان به اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام خصوصاً حضرت بقية اللّه الاعظم ارواحنا فداء داشتند كه كاملا در كردار و گفتار ايشان مشهود بود، و در منابر و مجالس و هر فرصتي در طول سال مردم را به

ساحت قدس حضرت توجّه و تنبّه مي داد و با آن حال معنوي خاصّي كه در ايشان بود تأثيري در حال اشخاص مي گذاشت، مثلا روزهاي جمعه دعاي ندبه را با حال گريه و شور و اشتياق چندين بار در طول روز قرائت مي كرد، و هنگام مراجعه مردم براي رفع مشكلات توصيه دائمي ايشان به آنها توجّه و توسّل به حضرت صاحب الامر عليه السلام و قرار دادن نذري براي آن جناب بوده است.

و اين علاقه و محبّت بود كه ايشان را به فيض حضور ذي نور محبوبش نائل گردانيد.

از آثار به يادگار مانده ايشان حدود هفتاد جلد كتاب در موضوعات مختلف مذهبي است كه حدود سي جلد آن به احوال و شئون حضرت ولي عصر عجّل اللّه تعالي فرجه تعلق دارد كه بعضي از آنها به چاپ رسيده، از پروردگار توفيق نشر ساير مؤلّفات ايشان را خواهانيم.

كتابي كه در پيش رو داريد مجموعه اشعاري است كه اكثر آنها مديحه و راز و نيازهائي است با مولاي خود.

در پايان از درگاه احديّت خواستاريم كه ما را در زمره منتظران و ياوران حضرتش قرار دهد.

مهدي فقيه ايماني

اصفهان، رجب المرجب

1419

مولوديه خاتم النبيين

مديحه مولوديه حضرت خاتم النبيّين و سيّد الرّسل المكرّمين صلي اللّه عليه و آله و نعمت المديحة الكريمة له ما قال امير المؤمنين و امام المتقين صلوات اللّه عليه عند تغسيله، احببت ان اذكرها مقدّمة الابيات قال عليه السلام:

اللّهم ذا اّول العدد و صاحب الابد نورك الذي قهرت به غواسق الظلم و بواسق العدم و جعلته بك و منك و اليك دالاّ دليلا روحه نسخة الاحديّة في اللاهوت و جسده صورة معاني الملك و الملكوت و

قلبه خزانة الحيّ الذي لايموت طاووس الكبرياء و حمام الجبروت

و ابيات از سوانح خاطر قاصر جاني محمد باقر فقيه ايماني اصفهاني است در اوقات عيد سعيد مولود مسعود محمود آن حضرت صلوات اللّه عليه و آله در شهر ربيع الاول از سنه 1364 هجري قمري نبوي

چون ربيع آمد ميان شد صد هزاران نوبهار

گوئيا باغ جنان در اين جهان شد برقرار

اين همه نور خدا نور هدي گشته مبين

لَلْعجب نبود خدا امّا خدائي آشكار

هر طرف بينم جنان اندر جنان اندر جنان

بلبلان در نغمه دستان هزار اندر هزار

باغ رضوان شد جهان يا گشته او دار السّلام

بشنوم از بس صلاة و بس سلام بي شمار

فرش شد عرش برين يا عرش آمد بر زمين

بس در آن بينم ملائك بس ندا از كردگار

للعجب در كعبه بينم آسمان چارمين

همچو بيت اللّه معمور است گشته نور دار

طُرفه بينم در زمين چون آسمان بس آيتي

بهر رجم جنّ و شيطان بس شراب پر شرار

كوثر آمد در زمين يا شد رحيق و سلسبيل

يا كه طوبي آمده با اين همه حسن و وقار

يا به چرخ چار مستي يا زمين شد آفتاب

روز روشن صد چو شمس و ليل بهتر از نهار

در همه عالم چو طيب از طيبه اندر هر مشام

هوشيار آورده مستان، مست كرده هوشيار

اين همه نبود ولي در كعبه گرديده عيان

روي احمد بوي احمد سرو او آمد به بار

از اَحَد يك جلوه گر احمد چو آمد در وجود

ديگر از او هر كه شد در هستي خود نامدار

ممكني ذات است لكن جلوه او واجبي است

در كمال و در جلال از او بُوَد با اقتدار

چون زاحمد ميم ممكن رفت، باشد او اَحَد

يعني او در عين امكاني چو واجب جلوه

دار

يك گل احمد آمد و شد در زمين و آسمان

بس گل و گل رو و گل بو گلرخانِ بي شمار

نيست جنّت در جهان ليك از جمال احمدي

عرش و فرش و باغ و جنّت جمله گشته لاله زار

گلعذارانش به هر طَرْف جهان بي شِبه و مثل

هريكي اندر جهان احمد نما آئينه وار

يك گل احمد نما حيدر لقب بُد مرتضي

آن نبيّ و اين وليّ، شد امر آن زين پايدار

شد از اين گل يازده گل همچو او در حسن و خو

احمدي رو احمدي بو جملگي احمد مدار

بودِ هريك در جهان چون بودِ احمد آمده

تاكنون شد ختمشان بر مهدي احمد عُذار

همچو احمد در كمال و در مثال و در مقال

اسم احمد رسم احمد دينش از او بر قرار

يك گل از احمد بُوَد زهراي اطهر آنكه او

روح احمد بود و وصفش همچو احمد بي شمار

نور احمد مي نمود از خود به صبح و ظهر و شام

با سه رنگ نيك مي كردي نمايان در نهار

بين چه بس كوچكتر از ايشان گل او در جهان

از سليل فاطمي همچون ستاره در شمار

هريكي هرجا به فضل و حُسن و قدر و جاه خود

احمدي خو احمدي بو همچو انجم جلوه دار

بين كزين گل اسم احمد بس چه محمود و پسند

فرشيان چون عرشيان از فضل او قدسي مدار

اهل عرفان اهل ايمان اهل قرآن در جهان

خوي احمد بوي احمد كردشان احمد شعار

انبيا از مِهر او بس با شرافت آمدند

خلعت و تاج رسالت زو به آنها استوار

جمله كرّوبيان از بهر او در خدمتند

روح املاكند بهر آل او خدمتگذار

مهر او و آل او در هر وجود آمد وجود

نام او شد با شرف جان و دلش شد روح دار

خوي اسلامش

ببين بر اهل دل توأم چو شد

بوي حق از خوي هريك كرده حق را پايدار

نيست كوثر در زمين ليكن ز لعل احمدي

همچو كوثر در قلوب اهل دل همچون بهار

سلسبيل از باغ جنّت نامده اندر زمين

ليك مِهر احمدي بِهْ ز آب حَيَوان خوشگوار

سرو طوبي هست در خُلد بَرين زيبا مَكين

ليك در بستان احمد رشك طوبي صدهزار

مركز خورشيد عالم هست چرخ چارمين

خوانده احمد را خدا وَالشَّمس برگير اعتبار

عرش حق در فوق املاك است او را مستقرّ

گوشوارِ عرش از احمد به فرش آمد قرار

عرش نايد در زمين ليكن زاحمد بس ولي است

زائرش گردد چو عرش زائر پروردگار

بيت معمور خدا باشد به چارُم آسمان

از سليل احمدي هر مرقدي معمور وار

بين به طيبه بارگاه قدس احمد بس جليل

مظهر حق نور مطلق در نهان حشمت مدار

فرش گر بر عرش ناز آرد سر او زين بارگاه

مهر صاحب بارگه در عرش آورد افتخار

ديگرا بين پرتوي در گوشه اي از آفتاب

كي شود تشريف داد او را به قرص نوردار

عرش آمد در وجود از تابش احمد به نور

پس بود او پرتوي از نور احمد پايدار

ديگرا هر وحي حقّ بر احمد و بر آل او

اوّل آمد پس به هر عالم بيابد انتشار

روح و جبريل و ملك بر احمد آيد فوج فوج

با صلاة و با سلام و با ثناءِ بي شمار

حاصلا هرجا كه احمد شد مكين از عرش و فرش

فخر باشد بهر او بر هر كجا در اعتبار

بنگرا اندر نجف بين كربلا و طوس را

بهر افواج ملائك مستدام آنها مزار

در همه الطاف و اكرامات حق هر صبح و شام

هم نداهايش در آنها جملگي بين عرش وار

اين همه اوصاف عرشي بهر اين انوار حق

هست بهر كربلا چندين هزار

اندر هزار

بنگرا اي صاحب فضل و كمال و عقل و فكر

كربلا را تا كجا بر هر كجا هست افتخار

در سه شب در سال باشد مصدر فيض از خدا

زين سبب دارند بر ديگر زمانها اقتدار

نيمه شعبان و ديگر سوّم از شبهاي قدر

هرشب جمعه روايت گشته اينها از كُبار

مصطفي و انبيا و اوصياء خود تمام

كربلا آيند با جمع ملائك بي شمار

فيض از حق مي شود آنجا عطا در اين زمان

بهر آن آيند اينجا اوليا پروانه وار

شرح فضل كربلا از فضل سبط مصطفي

مي نگنجد در رقم بر مختصر شد اقتصار

برخدا آور دعا بر مهدي آور التجا

تا رسي ايمانيا باب ملائك افتخار

لطيفة شريفه

نكته لطيفه دقيقه ايست در ذيل اين مديحه احمديّه راجع به اسم مبارك احمد است كه او اَحَد است با مزيد ميم در جهت آنكه ميم در آن اشاره به مقام ممكن بودن ايشان است و مجموع اسم اشاره به آن است كه با مقام امكاني ذاتي خود جلوه كمالات واجبي دارند و ديگر اشاره به آن است كه ايشان ممكني هستند كه احديّت و يگانگي در عامّه ممكنات دارند كه در حدّ كمالات امكانيّه خود كفو و مثلي در كائنات ندارند و آن نكته لطيفه راجع است به آنكه چه سرّي هست در آنكه ميم بعد از دو حرف الف و حاء واقع شده، در اين ابيات بر وزن ابيات سابقه توضيح آن گرديد.

هست رمزي بس لطيف و نغز در احمد خفي

چونكه آمد ميم ممكن در احد بعد از دوحرفش آشكار

هست حق چون يگانه در سه حرف اندر اَحَد

شد الف اللّه پس مثلش نباشد در شمار

حا حميد آمد پسنديده صفاتش بي نظير

نيست چون ممكن قرين نقص

و عجز و انكسار

دال باشد او دليل و رهنما بر ممكنات

گر نبود از او نبود اسباب آنهم برقرار

تا نكردي خلق ممكن بود اللّه حميد

چون نمودي خلق پس گشتي دليلش درگذار

فهم كن جانا اگر اهل دلي اين رمز نغز

ميم ممكن در احد بعد از دو حرفش شد قرار

هست احمد از احد ما دون اللّه حميد

ليك از او بر غير خود شد او دليل و نور دار

شرح اين رمز است در «اللّه نور» اندر كتاب

فهم نيكو خواهد و فكر صحيح و اعتبار

مديحه اميرالمؤمنين

قصيده در مديحه حضرت اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه كه در هربيتي تضمين شده با مديحه حضرت خاتم النبيّين صلي اللّه عليه و آله

دلبر هر انجمن از دلبران باشد علي

جلوه زن حقّ، مظهرِ سر مظهر آن باشد علي

خواست واجب در ازل تا جلوه بنمايد زخود

خلقت احمد نمود و مثل آن باشد علي

خواست آرد جلوه اي از حسن خود بر ممكنات

احمد آمد جلوه اش جلوه كنان باشد علي

«كنت كنزاً مخفياً» شد علّت عرفان و خلق

احمد آمد گنج عرفان باب آن باشد علي

بود واجب در عيان خود نهان از غير خود

احمد آمد سرّ او سرگوي آن باشد علي

گوش هوش آور بسوي معني «اللّه نور»

احمدش مشكاة شد مصباح آن باشد علي

نور آن باشد به خود ظاهر، ظهور آرد به غير

احمد آمد از احد نور و چنان باشد علي

بود واجب نور چون ظاهر به خود بودي عيان

پس ظهور آورد در احمد و زآن باشد علي

اين بُوَد معني كه واجب نور باشد نور از اوست

هم شد احمد نور او، هم نور آن باشد علي

در زمين و آسمان بنگر ببين آيات حق

روشن است از مهر احمد، زآن نشان باشد علي

اسم اعظم شد

نهان اندر كلام بسمله

هست احمد باء او، نقطه در آن باشد علي

كلّ قرآن فاتحه، آن بسمله جمله به باء

از احد هر علم در احمد بيان باشد علي

عشق در ممكن سبب بر جلوه واجب در او است

احمد آمد عشق دار و عشق دان باشد علي

عشق باشد مهر كامل با خداوند احد

خُلق احمد مهر او شد مهربان باشد علي

عاشقانِ با خدا در اوليا بسيار هست

گشت سرمشق همه احمد، چنان باشد علي

مظهر آن عشق احمد با خدا چندان بُوَد

ليك فرمود او حسين از من چو آن باشد علي

كن نظر در كربلا بنگر در آن معناي عشق

در حسين از احمد و فرزند آن باشد علي

ديد اكبر را چو سبط مصطفي با چشم تر

گفت يا رب احمد اين نِي شبه آن باشد علي

نور حق در كربلا بنگر چسان شد بر علا

گفتي احمد آمده نيك اسم آن باشد علي

حاصلا در كربلا شد عشق احمد جلوه گر

از حسين و اكبرش روح روان باشد علي

عشق بازي را ببين در كربلا از شاه دين

احمدي رو اكبرش قربان چسان باشد علي

روي خود بگذاشت چون بر روي خونيش حسين

گفت اكبر اي پدر اين احمد آن باشد علي

نعره زد اول شه دين بر سر نعش پسر

يعني احمد كشته شد چون جان آن باشد علي

حضرت قائم بود اندر عزا هر صبح و شام

همچو احمد بر حسين و روح آن باشد علي

اشك خونين بارد از چشمش ز بهر كربلا

شد چو احمد گريه كن مانند آن باشد علي

بار الها حق اشك چشمها بهر حسين

رحمتت بر ما رسان زاحمد كه آن باشد علي

گويم ايماني به مهدي مُقْتَدي شو در عزا

بهر شاه كربلا بر احمد آن باشد علي

مديحه حضرت امام رضا عليه السلام

در توجه به ساحت

قدس حضرت شاهنشاه خراسان ملك پاسبان ثامن الحجج عليه صلوات اللّه الملك المنّان

اي نور خدا ماه هدي مظهر داور

سلطان جهان كهف امان شاه مظفّر

از كعبه تو عرش مجيد است منوّر

جبريل امين تاج غلامي تو برسر

شد پاس درت فخر ملائك همه يكسر

هم رشك جنان روضه تو اي مَه انور

ربّ ارني گو به خدا موسيِ عِمران

اندر هوس جلوات اي ماه بدخشان

آئي به تجلّي اگر اي مهر درخشان

فاني شده در كوي تو اي مظهر سبحان

شد پاس درت فخر ملائك همه يكسر

هم رشك جنان روضه تو اي مَه انور

آثار حق از عين تو بينيم سراپا

اسرار وي از نطق تو گرديده هويدا

انوار وي از وجه تو شد ظاهر وپيدا

آيات وي از دست تو همچون يد و بيضا

شد پاس درت فخر ملائك همه يكسر

هم رشك جنان روضه تو اي مَه انور

مدح تو سزد زآنكه چه نقش تو عيان كرد

وصفت كند آن كو به تو اسرار نهان كرد

بشناخته ات آنكه چه صنعي تو توان كرد

جز او كه توان مدح تو را حق بيان كرد

شدپاس درت فخرملائك همه يكسر

هم رشك جنان روضه تو اي مه انور

آري به كجا قطره كه او وصف كند يَم

آري به كجا ذرّه كه از شمس زند دَم

پروانه كجا آري و اين صفحه عالم

بس قطره و هم ذرّه تو اي شه اعظم

شد پاس درت فخرملائك همه يكسر

هم رشك جنان روضه تو اي مه انور

ليك ار نكنم مدح تو اي شاه چه گويم

از مهر تو گر دم نزم مهر كه جويم

رو سوي تو ناورده نمايم به كه رويم

شاهم به دوعالم چو نظركرده تو سويم

شدپاس درت فخرملائك همه يكسر

هم رشك جنان روضه تو اي مه انور

در قطره جود و كرمت بحر

چه باشد

در تابش وجهِ قمرت بدر چه باشد

در جلوه نور نظرت فجر چه باشد

در شمّه بخشش ز كَفَت اَبر چه باشد

شد پاس درت فخر ملائك همه يكسر

هم رشك جنان روضه تو اي مه انور

اي وجه خدا سوي تو يابيم هدي را

از اسم تو يابيم اجابت ز دعا را

گر سوي مُنايت دهي اي شاه صلا را

در كعبه امن تو كنم سعي صفا را

شد پاس درت فخرملائك همه يكسر

هم رشك جنان روضه تو اي مه انور

هستي تو سليمان و منم مور تو اي شاه

پيوسته بُدم منظر و منظور به درگاه

دادي تو به ايمانيِ دل خسته به خود راه

زين راه بهر باب حقم باز بِشد راه

شد پاس درت فخرملائك همه يكسر

هم رشك جنان روضه تو اي مه انور

اظهار اشتياق و تألم از فراق امام زمان عليه السلام

در اظهار حال اشتياق و تألّم در فراق حضرت نور الانوار الغائب عن الابصار الحاضر في قلوب الاخيار القائم بالحقّ الطالب بالثار صلوات اللّه عليه و شكوي به زبان حال و مقال از كثرت ظلم اهل فساد و ضلال و عرض حال با خداوند متعال در طلب فرج آن وليّ ذوالجلال از سوانح خاطر قاصر جاني محمّدباقراصفهاني فقيه ايماني في اوقات شهر صفر المظفّر من سنه هزار و سيصد و شصت و چهار

اي شهنشاه جهان شمس نهان

عالم آرا حكم ران انس و جان

مظهر حيّ احد مرآت هو

غيب از ديدار و بر دل روبرو

همچو روحي در بدن باشي نهان

ليك آثارت عيان بر محرمان

چون جمال خود نمودي بر حبيب

گوئيا نزد مريض آمد طبيب

پيش رويت بَدر باشد چون هلال

از دلم يكباره بردي هر ملال

عاشقان در كوي تو حيران همه

در ره وصل تو بي سامان همه

تا به كي اي ماه من در پرده اي

مهر

خود با هجر خود پرورده اي

از دلم يكباره شد صبر و قرار

ترسم از عمران كنم يكسر فرار

هر دمي دل هست در فكر لبت

رشك بستان هست ذكر غبغبت

عاقلانه دم زنم از وصل تو

ليك ديوانه دلم از فصل تو

هر هوس از عشق رويت محو شد

هر نفس ازمشك مويت صحو شد

بس كه زيبا دلربا دلبر توئي

هردل افسرده رارهبر توئي

مهر تو در روح من آب حيات

روح را با مهر تو نبود ممات

از يقين گويم كه بي تو جنّتم

با همه زيبائي آرد زحمتم

حور خواهم يا كه كوثر يا جنان

چون كه باشد حضرتت او را مكان

هر سحر كه وانمودي روي خود

دل ز هرسو جذب كردي سوي خود

رو بهر بي مهر كردم روي را

من نديدم جز گل بد بوي را

در تبسمّ روي كن بر روي من

تا كه گردد باز رضوان سوي من

اي حبيبا دم زدن آغاز كن

بر دلم اسرار حق دمساز كن

دانمت بس ناز داري اي حبيب

وصل رويت نيست برهركس نصيب

ليك بنگر اين دل شوريده را

سوي تو از هر جهت بُبريده را

گرچه مورم تو سليماني نما

بحر جودي وصف رحماني نما

بين خرابم در خرابات غمت

لطف كن شاها به من از مرحمت

ذرّه ام گر تابشي سويم كني

آفتاب آسمان رويم كني

بر رهت آشفته حالم مي نگر

بر درت سوز مقالم مي نگر

خواهم از بي قدريم بندم لبم

ليك مهرت شور آرد در دلم

عقل گويد تو كجا و قدر شاه

عشق گويد بهر شه شو خاك راه

گر گذارد يك قدم بر روي تو

گر نمايد روي يك دم سوي تو

مهر گردي عالمي روشن كني

بحر گردي عالمي گلشن كني

من چه آرم وصفت اي شه بر زبان

چون نمايم مدحت حُسنت بيان

مصطفي را در تو مي بينم ظهور

مرتضي را در تو مي بينم

چو نور

اوصيا را در تو مي بينم كمال

اولياء را در تو مي بينم جمال

آنچه در آن جملگي بودي نهان

جملگي از حضرتت آري عيان

آيه نور از رُخَت پيداستي

جمله اسرارش زتو برپاستي

مجملا گويم من اين شيرين كلام

مدح تو در هر كلامي ناتمام

هركه خواهد حقّ مدحت در رقم

آورد مجنون بود جفّ القلم

هست حق مدح تو چون ذوالجلال

اَنْتَ ما اَثْنَيتَ نَفْسَك فِي الْجَمال

آري از حق وعده داريم اين چنين

فرش گردد از تو چون عرش برين

بَه زمين چون تو بحق برخاستي

عدن و رضوان جنّت المأواستي

هرشب از نور توروشن همچوروز

بَهْ از آن شام از تو باشد دل فروز

هست اكنون دل زمهرت پر ز نور

آي تا بينيم نورٌ فوقَ نُور

اي مه زيبا تو ما را شاد كن

آي و عالم را ز عدل آباد كن

با غم هجر تو من شادم كنون

تا رخ زيبا ز غيب آري برون

چونكه حسنت در جهان پيدا شود

هركه بيند واله وشيدا شود

دست لطفت چون به سرها آوري

ظلمت هر جهل از دلها بري

روح ما با عقل وحي آميز كن

چشمه حكمت در آن لبريز كن

اي مه من اي شه من انتظار

بهر تو كرده دل من بي قرار

كي شود بينم كه در عالم تمام

بهر نشر امر حق كردي قيام

كي شود بينم كه ذكرت شد بلند

در همه آفاق آن را بشنوند

مهدي قائم شدش وقت ظهور

تا شود عالم از او اَمن از شُرور

كي شود بينم لِواء نصرتت

هست برپا گشته ظاهر قدرتت

كي شود بينم به تخت و بارگاه

چون سليمان در جهان هستي توشاه

جنّ و انس و وحش وطيرت بندهوار

در همه آفاق عالم بي شمار

كي شود بينم كه اندر بحر و برّ

حكم تو جاري است بر جنّ و بشر

كي شود بينم رخت از هر كجا

هست پيدا

بهر ما در هر كجا

كي شود بينم زمين از كفر فسق

پاك باشد گشته پر از عدل و صدق

كي شود بينم كشيدي از نيام

ذوالفقارت را ز بهر انتقام

كي شود بينم كه برقش شعله ور

گشت و زد بر خرمن اعداء شَرَر

كي شود بينم كه بهر كربلا

دادخواهي مي نمائي اي شها

كي شود بينم كه آري مرهمي

بر دل پر ريش اولاد نبي

انبيا بر مقدمت در انتظار

اوليا بودند بهرت بي قرار

اين بشارت ها فرجها جملگي

وحي آمد از خدا بر جملگي

تا به قرآن وحي شد بر مصطفي

شرح آنها پس رسيد از اوصيا

ذكرِ آنها جمله در نقل صحيح

كشف آنها گشت بر وجه صريح

منتظر هستيم ما اهل يقين

مقدمش بر ما شده عِينُ الْيَقين

در كلام «فَانْتَظِرُوا» كن نظر

امر بر اين انتظارش را نگر

از خدا خواهيم بعد از شام هجر

زود تابد صبح وصلش همچو مهر

مهروهجرش گشته دردل نور ونار

گاه شادم گه چو لاله داغدار

گاه سوزِ هجر مدهوشم كند

گه شميمم مهر هوشم آورد

گاه همچون بلبلِ شوريده حال

ناله دارم بهر گل با صد ملال

گاه همچون سنبلِ شوريده ام

از غم محبوب دور از ديده ام

اين عجب از ديده بس پنهان بود

ليك در دل بس چو مه تابان بود

كاش بود از بحر من هم ناله اي

همچومن داغش به دل چون لاله اي

از غم هجرش جدا دارم شَرَر

در غم دل پر غمش سوزم دگر

محنتش در دل فزونتر از هزار

ناله ها در غيب دارد بي شمار

زآنچه بيند فاش از فسق و فجور

ظلم وجور و بدعت از اهل شرور

عفّت و غيرت نمانده در ميان

مردو زن يكرنگ و صورت در عيان

رسمي از اسلام پيدا نيستي

اسمي از آن مانده آنهم چيستي

جمله معدودي زصد يا از هزار

مانده بر اسلام و ايمان پايدار

هر كدامين پايبند غم

شده

هريكي با صد الم توأم شده

طعنه از اعدا بر آنها دم بدم

هست چون نيش عقارب پُر ز سمّ

جز به لطف حضرت باري چسان

زندگي راحت بود در اين خسان

هست ما را بس شكايت با ملال

بر در پروردگار ذوالجلال

با همه اين مِحنت و جور جلي

غيبت حجّت پس از فقد نبي

قِلّت اخيار و اهل حق ببين

با هجوم اهل عدوان شد قرين

بيند آن شه اين همه رنج و فتن

آشكارا دم بدم در مرد و زن

هست مكشوفم كه آن شه زين سبب

قلب او پر غم بود هر روز و شب

بايد او را صبر تا ظاهر شود

سرّ غيبت از خداوند اَحَد

هست از اوصاف آن شاه فريد

خائف و مضطّر، طريد و هم شريد

با مقام مظهر اللّه نور

در صبوري هست تا وقت ظهور

چونكه حكمتهاي غيبت شد تمام

جمله محنتها بيابد اختتام

اوليا در امر حق با قدر و جاه

بهر او هستند همچون خاك راه

بين كه حق اندر عِبادٌ مُكرَمُون

امر خود را گفته هُم لايَسبِقُون

من چسان سوزم ز بهر اين حبيب

صبر بر اين فتنه ها گشتش نصيب

بايدم نالم بر او هر روز و شب

توأم آيد عمر با رنج و تَعَب

سوزم و گويم بهر روز و شبي

تا به كي اين بار محنتها كشي

ليك حمد حقّ كه بر ماها فرج

در غيابش داده در عين حرج

مسجد و محرابها چندين هزار

بهر اهل حق بُوَد آزاد وار

بين قبور اوليا چون آفتاب

جلوه گر باشد به يُمن آن جناب

بين كه در آفاق باشد در ملا

فضل اهل بيت عصمت برعلا

بين چسان برمذهب حق خاصو عام

در جهان پيوسته دارند انتظام

بين كه اندر منظر اعدا چسان

مجمع احباب آيد در ميان

بين كه در عالم هزاران از كتاب

در مديح حيدر آمد بي حساب

بين كه عزّ و سلطنت با

اقتدار

بهر اهل حق چسان شد پايدار

اين همه از يمن آن شه شد پديد

پيش از عهد او كس اينها را نديد

تا به عهد باب آن شه عسكري

اهل حق بودند دائم مختفي

زين دو هردم هست بر آن شاه دين

زحمت و رحمت بهم دائم قرين

در ولايش هر كه با اخلاص شد

در ولايت رتبه او خاص شد

بايدش در گوش هوشش اين كلام

ياد آرد معني او را مدام

آن كه فرمودند اندر حزن ما

بايدت با حزن باشي دائما

همچنين در شادي ما شاد باش

چون به گلشن بلبل دل شاد باش

اين دو حالت هركه در او شد جلي

هست از اهل ولايت با علي

هركه هم با اين حبيب بي مثال

آشنا باشد به قلب و قول و حال

بايدش با حزن او باشد حزين

در فرج با حضرتش باشد قرين

زين سبب پس اولياء آن جناب

تا جنابش مكث دارد در غياب

هر گه اسباب فرج آماده شد

از حرج سازند راحت حال خود

هردمي هم مِحنَتش ياد آورند

بهر حزنش ناله از دل بركشند

مِحنَتش اعظم ز شور كربلا است

دائما زين غم به صد شور و نواست

ياد آرم آنچه دارد شور و شَيْن

هر صباح و هر مسا بهر حسين

اشك از هر ديده بارد خون فشان

جنّ و انس آرد به صد شور و فغان

زار نالم اشك بارم هر دمي

نزد اين غم نيست گردد هر غمي

چون به ياد اكبر مه رو شوم

يا كه ياد از اصغر دلجو كنم

يا ز عباس علمدار رشيد

يا ز قاسم ياد آرم شد شهيد

اشك بارم همچو باران از سحاب

تا نمايم عالمي را دل كباب

جان اگر بازم عجب نبود مرا

زانچه ديدند اهل بيت مصطفي

تشنه لب آغشته در خون گشته اند

بسته لب آشفته در خون خفته اند

بر شتر بينم علي بن الحسين

در غل

و زنجير با صد شور و شَيْن

دختران مصطفي در رهگذار

چون اسيران تَتار و زنگبار

باز گويم كوفه و بازار عام

يا زمِحنَت خانه بازار شام

يا بنالم از خرابه زار زار

محنتش افزون بود از صد هزار

يا كه زارم بر سر شاه شهيد

زانچه بشنيد و بديد او از يزيد

آتش اندر خرمن عالم زنم

در زمين وآسمان شور افكنم

از غم كرب و بلا محنت سرا

گشت عرش و فرش و جنّت در عزا

يا رب آن شاهنشه خون خواه را

آر و مرهم نه دل پر آه را

يا رب از لطفت از اين غم وا رهان

بر دل خسته دلان فتحي رسان

بين چسان اسباب غم آماده است

هركه سر بر خاك غم بنهاده است

ظلم وجور از هركسي بر هركسي

هر زبوني گشته صاحب مجلسي

حكم كن بر اهل حق اهل ضلال

حكمران بر جور و باطل با جلال

هست بر ما ناگوار و ناپسند

بسكه از آنها صدا باشد بلند

گرچه ما در درگهت شرمنده ايم

زانچه نفس خويشتن رابنده ايم

ناسپاسي گشته بس در ما پديد

حق نقمت گشته بر ما بس شديد

ليك يا رب يك حسين داريم وبس

بهر او ناليم و زاريم هر نفس

رحم فرما بهر آن شاه شهيد

كن به حقش بر تو ما را روسفيد

بيش از اين مپسند عدوان سربلند

ظلم و كين بر ماحسيني ها كنند

باب فتح از حضرت مهدي به ما

باز فرما زود يا رب دائما

آخر ايماني دگر بس كن سخن

بيش ازاين آتش به مرد و زن مزن

اظهار اشتياق و ناله از فراق حضرت

در توجه به حضرت وليّ اللّه اعظم امام مهدي قائم صلوات اللّه عليه به اظهار شدت اشتياق و ناله از فراق ايشان

سحرگاهي به ذكر روي جانان

وليّ جسم و جان گشتم نواخان

چه كردي جلوه بر دل روي مهدي

بناليدم كه ماهي يا كه مهري

به عشق

روي زيباي تو اي گل

همي نالم همي خوانم چو بلبل

نمانده بر دلم ديگر قراري

شده روح از تنم ديگر فراري

زهر بستان بهر بستان پريدم

بهجرانت دل از عمران بريدم

گهي اندر هوا پرواز دارم

گهي اندر نوا صد راز دارم

شود روي گُلت اي جان ببينم

دو صد گل زآن گل رضوان بچينم

دم وصلت هزاران حيف كم شد

غم رويت از اين رو دم بدم شد

ولي صد شكر اين نعمت گذارم

كه روي دل سويت پيوسته دارم

يقين دارم كه از عمر آنچه هستم

ز مهرت حاصلي بهتر نجستم

ازاين مهر است عاشق بر حسينم

دمادم بهر او در شور و شينم

به صبح و شام بر او ناله دارم

بدل داغي بسان لاله دارم

همي هم ناله كردم با حبيبم

چه سازم با حبيبم غم نصيبم

براي كربلا هرصبح و هر شام

كند گريه ندارد هيچ آرام

بياد روي خونين از شه دين

ز چشم خود بريزد اشك خونين

چو آن شاه جهان من هم بزارم

چو از شاه شهيدان ياد آرم

گهي بر ناله هاي پر شرارش

گهي بر چشمهاي اشك بارش

گهي زارم به زاري بهر اكبر

گهي در سوگواري بهر اصغر

چو ياد آرم كه اصغر شيرخواره

به حلقش تير كين شد پاره پاره

بود باللّه كم گر من بميرم

ديگر از زندگي يكباره سيرم

گهي نالم بر آن شاه علمدار

گ

هي ريزم به قاسم اشك گلنار

چو ياد آورم ز احوال وداعش

توگوئي شور محشر شد ز داغش

كه ديد آن شه عزيزان و جوانان

همه در كوي عشقش گشته قربان

زمين كربلا شد لاله زاري

شده رشك جنان چندين هزاري

بطَرْف خيمه گاهش ديد خالي

نماند از گلرخانش جز خيالي

ز قربش ماه رويان گشته مهجور

همه نزديك او لكن از او دور

بيك سو بر زنان افكند ديدار

شوند اندر بيابان بي پرستار

بهر يك داغها چندان رسيده

بصد وحشت همه دلها رميده

زيك سو

ديد لشكرگاه اعدا

همه بهر ستم كردن مهيّا

چو ديد اين جمله را پس شه بناليد

كه عرض و هم سما برخود بلرزيد

نديدي كس ديگر بهر جوابش

نمودي اين غريبي دل كبابش

پس آن شه بر حريمش روي آورد

همه اهل حرم رااين ندا كرد

كه من هم رو به قربانگاه دارم

شما را با خدا من مي سپارم

چو بشنيديد اين حرف شَرَر بار

همه جمع آمده بر او بيك بار

همه با چشم حسرت اشك ريزان

بدوران شهنشاه شهيدان

يكي گريد چنان ابر بهاري

يكي نالد كه داد از خوار و زاري

يكي گويد چنان در چنگ اعدا

گذاري ما غريبان را تو تنها

اگر شرحي از اين غم من سرايم

نماند هوش و فكري از برايم

چو ياد آرم كه اسبش نوحه گر شد

تو گوئي عالمي زير و زِبَر شد

چو بينم صاحب او سرنگون شد

تو گوئي عرش اعظم واژگون شد

همي ناليد و مي گفت آن بَهيمه

به فرياد اَلظَّليمة اَلظَّليمة

چسان گويم كه سوي خيمه ها رفت

تو گوئي نُه فلك از هم جدا گشت

زنان ديدند زين واژگونش

بر او ديدند يال غرقه خونش

چنان فرياد واويلا نمودند

كه گفتي نفخ صورستي دميدند

خداوندا بغير از تو نداند

كه بر احوال مهجوران چه آمد

چو ديدند آن زنان زار مضطّر

حسين و خنجر و شمر ستمگر

زبان شو لال و اكنون نطق بس كن

ديگر زين ماجري قطع نفس كن

بهشت و آسمان و عرش لرزيد

جهان و هرچه بُد در فرش لرزيد

نبودي گر بناي عهدِ مهدي

نماندي هيچ ديگر حيّ مرئي

چه گويم زانچه آتش شعله ور شد

ميان خيمه ها جان در شَرَر شد

چو ياد آور شوم آن ناله ها را

ببايد پاره سازم جامه ها را

از آن پس محشر ديگر بپا شد

چو كوفه رفتن آنها بنا شد

چو بر مقتل عبور آن اسيران

بيفتادي شدي چون جسم بي

جان

سر هر نعش يك خونين دل آمد

تو گفتي در قيامت زِلزِل آمد

در آخر جمله را با نوك نيها

جدا كردند با صد شور و غوغا

همه رفتند با صد سوز و حسرت

نديد اين ظلم كس از هيچ ملّت

همه خسته شكسته بالشان بود

همي گويان زبان حالشان بود

اگر دردم يكي بودي چه بودي

اگر غم اندكي بودي چه بودي

اسيريّ و فراق يار جاني

خدايا سيرم از اين زندگاني

به فكر اين اسيران چند زارم

سزد تا اشك خونين من ببارم

هنوز اين ناله من سرنيامد

كه دل در فكر كوفه بودن آمد

نه بتوانم كنم شرحي از اين غم

چسان گويم چسان از آن بنالم

كه در بازار عام آنها چه ديدند

چه حرف از ابن مرجانه شنيدند

چو ياد آرم سر شاه شهيدان

به ني چون ماه تابان شد نمايان

ببايد سر چنان بر سنگ كوبم

چنان گردم كه جان در تن نبودم

ولي آن پس كه بِنْتُ الْمُرتَضي زد

به محمل سر كه خون از آن درآمد

به هنگامي كه بر ني ديد تابان

سر شه را چنان مهر درخشان

بطرف كربلا چون ديد پيكر

بناليدي ولي نشكست او سر

ولي بر ني چو ديد او روي خونين

چنان سرزد كه مويش گشت خونين

چو بينم بر شتر سجاد در شام

به چشمم روزروشن مي شود شام

از آن آقاي بيمار اين شكايت

ز شام شوم گرديده روايت

اگرچه جسم و جانم مبتلا بود

نگاهم ليك هر سو صد بلا بود

اگر از پيش رو بودم نظاره

همه بودند با چنگ و نقاره

براي احترامم قوم شامي

زدندي كف به كف از روي شادي

همي گفتند با رقص و شماتت

كه اهل حق نباشند اين جماعت

زهر سوي ديگر مي گشت رويم

زصد محنت كه مي ديدم چه گويم

به هر مَحمِل زنان زار و مضطّر

ميان مردمان شوم ابتر

چو مي كردم به سوي آسمان

رو

سر بابم بديدم روي بر روي

چه گويم من قلم از كار افتاد

زبانم ديگر از گفتار افتاد

يقين دارم كه از اين جور امّت

بر احمد شد مصيبت خانه جنّت

چو رو اندر خرابه يك دم آرم

به خود سوزم دوصد ناله برآرم

چو يادآرم ز رأس شاه مظلوم

يزيد و چوب آن ملعون ميشوم

به طشت زر چو ديد آن شاه اكرم

به خود لرزيد از آن عرش اعظم

چنان آه شَرَر بارم برآيد

سِزَد جانم ز تن زين غم درآيد

به محشر گر نبود اين دادخواهي

فنا مي گشت از مه تا به ماهي

نه بتواند زبان گويد چه ها كرد

به آل مصطفي از ظلم بي حد

چه گويم من از آن بدتر ز شدّاد

ز ظلمش اندر آن مجلس به سجّاد

نبودش گر سنان بر قلب آن شاه

ز چوب خيزرانش آه و صد آه

اگر زخمي نزد بر جسم زارش

بُدي زخم زبان چندين هزارش

زظلم كربلا تا شام ميشوم

هزاران بود بر آن شاه مظلوم

ولي آمد بر آنها زآن ستمگر

هزاران ها هزاران ها برابر

همين تقرير از آن آقاي بيمار

به نقل محكمي آمد در اخبار

زنم دم گر از آن ظالم از اين بيش

رسد برقلب زهرا ز آن دوصد نيش

ببندم لب ديگر از اين شكايت

امان زين دادخواهي در قيامت

خداوندا تو بر هر كس پناهي

رسان مهدي نمايد دادخواهي

تو ايماني چو مهدي هرشب و روز

به ذكر كربلا مي باش ومي سوز

شكواي از فراق حضرت

تجديد مطلع بر وجه اوسع در توجّه به حضرت وليّ الله اكرم و حجّت الله اعظم شاهنشاه عالم امام مهدي قائم صلوات الله عليه وسلامه الاتمّ در اظهار اشتياق وشكوي از فراق و تشكر از عنايات ملوكانه و عطيّات عطوفانه نسبت به صاحب اقدس آن باب الله رحمت ومعدن رأفت وعطوفت

آمدم زَ الْطاف غيبي از

خدا

واجبم شد صد هزاران شكرها

بابي از رحمت به سويم برگشود

بر مزيد آنچه بيش از بيش بود

نيم چشمم رفت لختي سوي خواب

از حبيبم ناگهان شد فتح باب

روح عالم مهدي قائم لقب

كز فراقش آمده جانم به لب

حسّ آوازي به گوش دل رسيد

بر دلم روحي ز رضوان بر دميد

پس خرامان سوي آن گشتم روان

باهزاران وجد و بس شادي كنان

جلوه بنمودي ربودي آن نگاه

دل بسوي روي خود بردم قرار

نزد حُسنش هرچه بودي محو شد

بي هُشم كرد از شميمش صحو شد

نطق من در مدح رويش باز شد

همچو بلبل با گُلش دمساز شد

لب گشودم در نواخواني شدم

هم سخن با يار جاني آمدم

كي شه خوبان مه عالم فروز

از فروغت هر شبم باشد چو روز

تا به كي در پرده غيبي نهان

روي خوبت بسته اي بر عاشقان

بين چه دلها بسته زنجير تو است

بين چه جانها خفته وشبگيرتواست

چشمشان چون ابرمي بارد به فرش

ناله شان از هجر باشد تا به عرش

اي مه دلبر دلم را برده اي

رخ نمودي زنده كردي مرده اي

بَه چه جذّابي ز دلها مي كَني

بَه ز مغناطيس از جا مي كَني

هر دلي شد جلوه گر بر او رُخَت

اختيار از او ببردي يك جهت

مهر تو شد روح اندر جان من

ليك هجرت برده روح از جان من

مهر و هجرت چون به دل توأم شدي

رحمت و زحمت قرين هم شدي

چند گويم بي قرارم اي حبيب

چند گويم درد دارم اي طبيب

گر ببندم لب ز شكوي كردنم

روح را بينم كه در جان كندنم

گويم آخر اي عزيزا تو شهي

گر بشر هستي ولي رشك مهي

جمله ما در خاك راهت بنده ايم

بهر فرمانت همي تا زنده ايم

ليك با مهر تو چون سازيم ما

چونكه با هجر تو مي سوزيم ما

نيست عاشق را

به حال خود قرار

او همي نالد به نزد پرده دار

رحم آور بر دل مهجور من

مرهمي نِه بر دل مجروح من

اهل دانش عيب نگذارند هيچ

بهر عاشق گر زعشق آيد بپيچ

ليك گويم من كجا سرور كجا

من كجا و عاشقي دلبر كجا

اين كرامت در خور اهل وفا است

ترك جان در نزد آنها از جفا است

هر كه قيدِ جان، غُل اندر گردن است

عشق بازي بچّه بازي كردن است

عاشق آن باشد كه در ميدان عشق

خود نبيند نزد معشوقش ز صدق

عاشق آن باشد زيك جان باختن

شرمش آيد سوي ميدان تاختن

خواهد او را صدهزاران جان بُوَد

هر دمي صد مثل آن قربان كند

ليك چونش نيست يك جان بيشتر

عذرخواهان گشته بيش از بيشتر

ارمغان با شوق و صد وجد آورد

بر در معشوق جان خود نهد

در طريق عشق ديگر رمز هست

فهم آن بر اهل دانش فرض هست

نزد شاهان مور قرباني چه سود

نزد خوبان زشت ساماني چه سود

بهر آنها ابر گوهر بار كو

بهر آنها گنج پر اسرار كو

من كه ني دانم كه رسم عشق چيست

چونكه بتوانم به راه عشق زيست

جان من باشد همي كمتر ز مور

شرم آرم مور آرم در حضور

گر كنم زين راه من صرف نظر

بسكه مشكل هست طيّ اين سفر

خادمي بر درگهش آسان تر است

ليك در اين راه رمز ديگر است

خدمت شاهان نه هركس را سزد

جز شميمي از وفا از وي وزد

بر در شاهان ز شرط اعتكاف

هست بودن با عفاف و با كفاف

روي از اغيار يكسر تافتن

بر عطاي شه قناعت يافتن

روي بر خدمت بيارد مستدام

در رضاي شه بكوشد مستدام

از ملامت در ملالت نايد او

تا كه قائم امر شه گردد از او

بايد او را استقامت در عمل

تا نيابد بهر جهد خود خلل

گر رسد او را فسادي

در معاش

قلب او را هيچ نايد اغتشاش

نزد بيگانه اگر ديد عزّ و جاه

نا رُبايد قلبش از درگاه شاه

حاصلا در امر شه پايان بُوَد

تا شود جاري اگر چه جان دهد

ليك اين مهجور چون مور حقير

گويد اي شاه جهان بدر منير

من كجا و عاشقان حضرتت

من كجا و خادمان درگهت

عاشقانت انبيا و اوليا

جان فدا هستند چون پروانه ها

همچو موسي باعصا دربان تو است

جبرئيلت بنده فرمان تو است

پس گدائي پيش گيرم اي عزيز

در رهت پيوسته باشم اشك ريز

شأن سلطان هست مسكين داشتن

بهر سلطان مدح شيرين داشتن

چون جمال شه ز بس زيبا بود

نطق مسكين حرف شيرين زا شود

خوب روئي مدح گوئي آورد

همچو بلبل نزد گل شيدا شود

در گلستانش ببين با دلخوشي

در خزانش بين بحال خامشي

زين سبب پيوسته رويم سوي تواست

مدح شيرين در لبم بر روي تو است

نيستم شاعر ولي مهر آوري

بهر تو آورده در مدحت گري

حين زبانم را به مدحت بازبين

با دم روح القدس دمساز بين

وصف روي گلعُذارت مي كنم

مدح موي مُشكبارت مي كنم

بلبل و گل شد به باغ روي تو

رَوح مشكين ميوزد از موي تو

نطق شيرين تو بلبل وار شد

جلوه حق بر رُخَت گلزار شد

اين دو با بوي خوشت شد جنّتم

دائم از ياد رخت در لذّتم

رَوح جنّت هست دائم در دلم

دائما زين رَوح از او بس خوش دلم

حال خود را با نياز آورده ام

بر درت بي برگ و ساز آورده ام

گويم اي شه برتري از كيميا

او طلا سازد مس تو هركيا

كن نظر برخاك ره تا زر شود

بهر هر زيبا رخي زيور شود

سالها من خاك راهت گشته ام

منتظر بر يك نگاهت گشته ام

كن مرا زر تا تو را زيور شوم

كن نظر بر هر كسي منظر شوم

آفتابي ذرّه را مي پروري

تا

قرين آفتابش مي بري

اِلتجا دارم به لطفت اي شها

مور خود از پايمالي كن رها

زرّه ات در منظر خود مي گذار

تا شوم از پرورش خورشيد وار

ديگرا عذر آورم در نزد شه

هم تمنّا آورم از لطف شه

با زبان عجز و حال انكسار

گويم اي شاهَنشَه با اقتدار

آفتاب اندر وجود خود به نور

هست عالي هركجا دارد عبور

آينه چون كوچك آيد بسط او

كوچك آيد مهر با حشمت در او

هرچه باشد او به بسط خود وسيع

همچو خورشيد اندر او آيد رفيع

ديگرا در لوح چون باشد صغير

كوچك آيد نقش انسان كبير

گويم اي مهر دوعالم نيست مهر

نزدنورت جز چو نجمي در سپهر

ليك هر دل لوح او كوچك بود

نور تو در او چنين اندك شود

زين سبب عرفان او گرددضعيف

زآن جهت قدرش نخواهدشدشريف

اي شها گر بر نگيني رو كني

همچو بسط هر دو عالم او كني

يك نظر فرما ز لطف اي جان به من

تا كه بسط آيد به لوح جان من

جلوه حسنت ببينم بس جسيم

قدر عرفانم از آن گردد عظيم

هرچه در دل جلوه ات بهتر شود

صد دوچندان با حلاوت تر شود

بسط دل پس هرچه بِهْ نقش تو بِهْ

هرچه آن بِهْ پس به دل رَوح تو بِهْ

پس گر آري يك نگاهي بر دلم

مي شود حلّ صد هزاران مشكلم

التذاذ مهرت آرد در جنان

صد جنان اندر جنان اندر جنان

هرچه دارم هم كنون نور و ضيا

نيست جز از جلوه تو اي شها

هرسرو سامانم از سامان تواست

برسرهرخوان كه باشم خوان تواست

ليك اي شه بهتر از مهر تواَم

حاصلي در عمر خود نابرده ام

روح من بي مهر تو بي جان بُوَد

جسم را هر لذّتي از جان بُوَد

بلكه در جنّت اگر مهرت نبود

از يقين دانم كه جز زحمت نبود

تا دلم از مهر تو روشن

شدي

اين جهان برمن دو صدگلشن شدي

چونكه با تو آشنائي كرده ام

از خدا دائم خدائي ديده ام

جلوه او بر دلم ازمهر تو است

كشف سرّش بردلم از چهرتو است

حاصلا از مهر تو دارم حيات

نيستم با مهر تو ديگر ممات

روح را چون گشت حاصل زندگي

دارد از اين زندگي پايندگي

چون بيارم شكرحق را بر زبان

كرده مهرت را به جان من نهان

گر شود هر موي من چندين هزار

نطق آرد صد هزار اندر هزار

شكر اين نعمت نمايد تا ابد

حق حمدِ يك دمش كي مي شود

بهتر از بهتر در اين نعمت كه بود

بر دلم يك باب اعظم برگشود

زآن كه مهرت تا به دل بسپرده ام

راه بر كوي حسيني برده ام

چون به كويش رخش همّت تاختم

در اقامت بار خود انداختم

بَهْ كه ياران من حسيني گشته ام

اِنَّه نورٌ لِعَيني گشته ام

زين سبب قطع از علايقها شدم

رو به ابواب حقايقها شدم

بهر او توأم به غم هستم همي

همدم رنج و الم در هر دمي

زآنكه او گشتي به هر غم مبتلا

در زمين پر بلايِ كربلا

آنچه بتوان ديد يا بتوان شنيد

از الم بر كلّ عالم او بديد

من چه گويم از غم آن شاه دين

آنكه از حزنش دو عالم شد حزين

بهر او ارض و سما بگريسته

هرچه بُد غير از خدا بگريسته

نيست واجب را روا گر شور و شَيْن

ممكناتش كرد گريان بر حسين

در عزايش انبيا حيران بُدند

ناشنيده كربلا گريان شدند

اسم او هريك كه آوردي به لب

دل شكسته گريه كردي بي سبب

مصطفي و مرتضي زهرا چسان

حزنشان را مي توان كردن بيان

شرح غم در اوصياء طاهرين

چون توان گفتن چنان است و چنين

حضرت قائم كنون هر صبح و شام

سخت دارد گريه بهر او مدام

اشك چندان ريخته بر آن شهيد

آب خونين از دو چشمانش

چكيد

در كلام حضرتش فكرت نما

اَبْكِيَنَّ بَدَلَ الدَّمْعِ دَما

من كه مهر او قرين شد با دلم

چون شود از او شوم فارغ زغم

بايدم همناله گردم روز و شب

با حبيبم حضرت مهدي لقب

گاه ياد آرم زناله كردنش

گاه ديگر پيش دشمن رفتنش

پس بريزم اشك خود باشور و شَيْن

نالم و گويم كه مظلومم حسين

گاه ياد آرم چه ديد از تشنگي

سير يكباره شوم از زندگي

گاه ياد آرم ز اصغر شير خوار

بُرد نزد لشگرش با حال زار

هر چه گفت آب او كسي آبش نداد

ناله كرد و كس جوابش را نداد

گربنالم چند تا بي جان شوم

گر بزارم چند تا ويران شوم

كم بُود اين عالمش باشد فدا

بلكه صد چندان فدا باشد روا

ياد چون از شِبه احمد آورم

جان فدايش شاهزاده اكبرم

مصطفي را بُود مِرآت تمام

در كمال و در جمال و در كلام

گر ز رفت و آمدش در كارزار

دم زنم حيران شوم افتم زكار

من چه گويم چون فتاد ازصدر زين

گوئيا عرش برين شد بر زمين

چون توان گفتن كه چون آن جسم پاك

ديدآن شه همچومصحف چاك چاك

گوئيا بر خاك ديدي مصطفي

صيحه زد گفتا عَلَي الدُّنيا عَفي

روي بر رويش نهاد از او بديد

آنچه نتوان گفت آن را يا شنيد

شرح اين غم گر نمايم در رقم

جاي دارد گر شود سوزان قلم

نالم و گويم كه يا ربّ الحسين

اِشْفِ مِنْ قائِمِنا صَدْرَ الْحُسَين

گر دمي در فكر خود ياد آورم

حضرت عباس مير محتشم

از تنم خواهد روان گردد روان

آتشي افتد به مغز استخوان

زآنكه او بُد بر حسين پُشت و پناه

قتل او در هم شكستي پُشت شاه

چون بديدش بر زمين شد بي قرار

در دل و در وجه بان الاِنْكِسار

مرتضي را بود مرآت جلي

هركه ديدش گفتيش ديدم علي

چون قمر ماه بني هاشم بُدي

چون پدر در

بندگي قائم بُدي

در جبينش بود آثار سجود

همچنان سجّاد پينه مي نمود

مرتضي آن سان كه بهر مصطفي

بود مير كلّ و هم صاحب لوا

بود قائم از علي امر نبي

گشت از او در جهان امرش جلي

بهر شه هم بُد اباالفضل اينچنين

مير كلّ صاحب لوا حبل المتين

بودن صاحب لواء شاه و مير

معنيش باشد كه آن شاه او وزير

در دو عالم اين مقام مستطاب

هست ثابت از براي آن جناب

ني همان صاحب عَلَم در كارزار

باشد اين اندر خور يك تن سوار

بين كه قتل اين چنين صاحب لوا

چون نمايد دل شكسته شاه را

زين سبب شد محنت او بس شديد

شرح نتوان داد در گفت و شنيد

من كه بتوانم كه در تقرير خود

آورم ذكرش نه در تحرير خود

آنكه ذكرش آورد صد شورو شَين

صد هزاران واي بر قلب حسين

گر ز قاسم ياد آرم در سخن

شاهزاده مُمْتَحَن اِبنُ الْحَسَن

شور محشر تازه گردد در زمين

محنتش بس سخت شد بر شاه دين

چارده ساله رُخَش بدر تمام

مجتبي را بود هم مرآت تام

چون بيامد نزد شاه كربلا

اذن خواهد شد بلند از شه صدا

نعره ازدل بركشيد آنگاه سخت

تاكه غش عارض شدش مدهوش گشت

غشوه باشد همچه خواب اندر امام

جسم بي حس ليك روحش لايَنام

چون اَلَم شدّت كند آرد شَرَر

از شرر در جسم مي آرد اثر

ضعف آرد از بدن حس را برد

غشوه باشد اين بهر كس گر رسد

ليك روحش پاك باشد از عيوب

هست آن دم نيز علاّم الغيوب

بايدا باشد نبيّ و هم امام

آيت آور هم بشر باشد تمام

زآن يكي گويند حكمش از خدا

زين ديگر گويند نبود او خدا

شاهزاده پس بدست و پاي شاه

بوسه داد و شه ندادش اذن راه

گفت هستي تو يگانه يادگار

از حسن چون بينمت در كارزار

حاصلا بس التجا كردي بر او

اذن

رفتن از عمو آمد به او

من چه گويم چون بسوي رزم گاه

رفت آن شه زاده با روئي چو ماه

كارزاري سخت با لشكر نمود

حيرت آور شد ز كي جنگ آزمود

با لب تشنه تن خسته به جنگ

رزم گه را كرد بر كفّار تنگ

مي زد و مي كشت و عزرائيل هي

بُرد در آتش از آنها پي زپي

گر نبُد بر بذل جان بس مستقيم

جمله را يك دم ببردي در جحيم

او همي كُشت ولي بودي به وجد

بذل جان بر شه نمايد در نبرد

آه از آن گاهي كه آمد بر سرش

ضربتي زآن سرنگون شد پيكرش

بر زمين درخون خود غلطان شدي

بر حرم رو كرد و بس نالان شدي

كي عمو فرياد رس گشتم شهيد

زود آ قربانيت را بين وحيد

من چسان زين ماجرا شرحي دهم

شاه را زين غم چسان شد پشت خم

دم ببندم من كنم صد شور و شين

نالم و گويم كه مظلومم حسين

بار الها دادخواه بي كسان

دادخواه شاه مظلومان رسان

هر دل مجروح را مرهم نهد

مجتبي را تسليت از غم دهد

گر بيارم بر زبان يك يك تمام

شرح حال كربلا تا اختتام

ديدن نعش عزيزان دم به دم

يا وداع شاه بر اهل حرم

يا رخ گلگون ز خونش روي خاك

گشته چون اوراق مصحف چاك چاك

يا ز اسب شاه خيمه رفتنش

يا به فرياد اَلظَّليمة گفتنش

يا ز آتش بردن اندر خيمه ها

يا ز غارت كردن آل عبا

يا ز كَعب نيزه ها هر تن كَبُود

تازيانه خوردن از قوم عَنُود

يا سر نعش عزيزان و زنان

يا اسيري بردن آن بي كسان

سوي كوفه شام ظلم بي حساب

يا خرابه رفتن و بزم شراب

يا ز سجّاد و سر بازارها

در غل و زنجير و بس آزارها

يا ز كوفه مجلس ابن زياد

يا ز شام و ديدن ظلم

زياد

يا به بزم شام از ظلم يزيد

كي توان گفتن چه ديد و چه شنيد

يا سر شه بر سنان دست سنان

در حضورش كف زنان شادي كنان

يا تنور خولي و ظلم تمام

يا به دير راهب اندر راهِ شام

يا دَرِ دروازه و شاخ درخت

يا زدن سنگ جفايش سخت سخت

يا خرابه نزد طفلان بردنش

يا ز چوب خيزران آزردنش

حيرت آرد فكر را راكد كند

دهشت آرد عقل را فاسد كند

مجملا گويم غم كرب و بلا

باشد آن چون فضل آل مصطفي

گر شود اشجارها اقلامها

هم مداد آيد تمام آبها

انس وجنّ و هم ملك كاتب شوند

آسمانها در زمين لوح آورند

جملگي فاني شود آن فضل و غم

هيچ نايد جملگي اندر رقم

لب به بندم آتش افتد در نهاد

گر گشايم شرح بايد تا معاد

باش ايماني چو قائم در نوا

تا دم مردن بذكر نينوا

مديحه قائميه در اينكه حضرت جامع همه كمالات آباء طاهرين خود...

قصيده مدحيّه قائميه راجع به مقام جامعيت حضرت صاحب الامر صلوات اللّه عليه همه كمالات آباء طاهرين خود عليهم السلام را كه در اين حديث شريف «قائمهم ظاهرهم و باطنهم» اشاره به آن گرديده است و هم راجع به مقام فجر بودن ايشان است در تفسير اين رقيمه كريمه «والفجر و ليال عشر» و بيان آنكه فجر فرج براي اهل حق به ايشان طلوع كرد و توضيح معناي آن

اندليب آسا نواخان گشته ام

بلبلم بر شاخ گل بنشسته ام

گر هزاران گويم از دستان خود

هر دو عالم سازم از مستان خود

ليك ازيك دم ز شور مَسْتيَم

رفته ام از فكر و شور هستيَم

يك دمي در نغمه و شور و نوا

بر گل خود مي شوم مدحت سرا

آن گل از بستان احمد بردميد

صد هزاران ها گل از آن گل دميد

روي او رشك گلستان بهشت

بوي او چون مشك و ريحان

بهشت

رويو مويو بوي او چون احمد است

اسم او همچون محمّد احمد است

مهدي عالم امام مُنتظَر

قائم آل محمد مُستَتر

وصف گوي او خداوند مجيد

آنكه او صنعش چنين نقشي كشيد

نقش دانش مصطفي و مرتضي

اندليبانش به بستان انبيا

عالم آرا حضرت قائم بود

عرش پيما حضرت قائم بود

از خدا او باب رحمت آمده

احمدي رو حيدري سطوت شده

فاطمي طلعت حسن رو چون حسين

شور حسنش پر نموده مشرقين

زهد سجّادي و علم باقري

صادقي حكمت سخاوت كاظمي

رضوي حجت جوادي مرحمت

نقوي رفعت حسني مكرمت

آنچه بُد در آن همه در او همه

ظاهر و باطن نمايد از همه

روي او بس دلبر است و دلربا

خوي او بس گلشن است و دلگشا

ليك بر هر دل كه شد آئينه وار

در صفاتش آشكار است آن گلعُذار

مهر او چون نور باشد بهر دل

حسن او جلوه نمايد زآن به دل

در هواي روشن و آئينه پاك

حسن آن شه چند گردد تابناك

دل صفا ده مهر او را در دل آر

تا ببيني حسن حق خورشيد وار

چون سكندر شو كه شد آئينه ساز

رنج بر اندر رياضت سوز وساز

تا دلت دائم شود دلبر نما

به چه دلبر زاده اي خيبر گشا

مهر او خيبر گشائي مي كند

چهر او حيدر نمائي مي كند

او چو بيني حسن احمد ديده اي

جلوه حق از محمد ديده اي

اين جهاني باغ رضوان در دلت

در نهاني روح و ريحان در دلت

ماه معراجي و عرشي مي شوي

بر دل خود راز حق را بشنوي

كشف خواهي ديد اسرار علوم

روح خواهي ديد شد بحر العلوم

در رياضت صبر مي آور بدست

تا كه در دست تو وقتي هست هست

تا رود از روح تو هر تيره گي

حاصل آيد بهر او تابندگي

قُول قَد اَفْلَح مَنْ زَكّي ببين

بعد قول خابَ مَنْ دَسّا چنين

هست در اين تزكيه مقصد

به ما

از صفا دل را كني دلبر نما

آئينه چون صاف شد بيني توروي

حسن رويوحسن خويوحسن موي

سوره والعصر را آور به ذكر

در نظر آر و نما تو خوب فكر

هركه ايمان دارد و صبر وصلاح

نيست خاسر هست از اهل فلاح

هست در آن آنكه انسان در زيان

باشد او جز مؤمنان و صالحان

هركه ازآنها است اهل توصيه

بهر حقّ و بهر صبر و حوصله

بين چسان بهر سعادت يافتن

فرض باشد صبر بر حق داشتن

بين چسان تأكيد ازحق آمدي

توصيه بر صبر بهر هر كسي

تا كه اهل حق مدد بر يكدگر

بهر امر صبر كرده مستمر

توصيه بر حق و بر صبر اين مقام

حق امام و صبر بر امر امام

ليك مي دان اين بشارت از خدا

گشته ثابت از امامان هدي

بهر اهل حق بود از حق فرج

از امام مهدي اندر هر حرج

يك فرج آن دم كه آيد اذن حق

تا كند در جمله عالم نشر حق

يك فرج هم بود از مولود او

تا سر آيد وعده موعود او

فجر اندر سوره والفجر بين

گشته يك تفسير در آن اين چنين

همچو فجر صبح چون طالع شود

نور خورشيد است كم كم مي دمد

تا كه آيد بهر قرص او ظهور

عالمي را مي نمايد پُر زنور

نيست اين ساعت چو شب تاريك تار

نه بود روشن چنان نور نهار

همچنين فجرِ فرج هم بر دميد

چون مقام مولد مهدي رسيد

بهر اهل حق بُدي تاريك سخت

بهر يمن مهدي آن سختي برفت

از افق نور فرج گشتي مبين

رفت قوّت دم به دم از ظالمين

تاكنون چون ساعت فجر آمده

تا كه مهدي از غيابش نامده

نه شب است از ظالمين بر اهل حق

نه همه عالم پر است از نور حق

چون بيايد اذن از پروردگار

ظاهر آيد مي شود عالم نهار

زين سبب در راه وصل حق

بُوَد

گه فَرَج گاهي حَرَج تا طي شود

پس رياضت سهل باشد زين سبب

چون ز سختي جان نمي آيد به لب

فجر ايمان هم حسين بن علي است

چون كه ايمان هم ازآن شه منجلي است

آمد اين تفسير هم در لفظ فجر

شرحي از آن را كنم بر اهل فجر

چونكه آمد رحلت خير الانام

گشت فاسد حال مردم خاص وعام

بود حكمت از خداوند مجيد

تاجدا سازد شقي را ازسعيد

زين سبب بر اولياء امر خود

امر كردي بر قعود از امر خود

در پي فتنه شدند از اهل جور

غالب آمد كفر و شرك فسق و جور

تا سرآمد عهد عمر مجتبي

گشت كفر و فسق مردم بر علا

گرچه از اسلام اسمي مي نمود

ليك از ايمان و حق رسمي نبود

همچنان بُد تا امتحان شد منقضي

عهد شاه دين حسين بن علي

تا بپا شد زآن شه امر كربلا

زد شَرَر بر خرمن اهل جفا

زآنچه از آنها رسيدي بي حساب

مِحنَت جور و جفا بر آن جناب

كشف شد بر اهل عالم كفرشان

كرد حق نابودشان از ظلمشان

كفر و اهل كفر چون گشتي خفي

فجر ايمان گشت در عالم جلي

پس چنين پيوسته بودي دم بدم

روشن ايمان ليك با سختيّ و غم

تا كه فجر مهدي آمد جلوه گر

در فرج هم فجر او شد مستقر

فجر ايمان و فرج پس شد قرين

گشت بر ما رَحمةٌ لِلعالَمين

پس تو ماني نگهداري نما

پاكي دل تا بود مهدي نما

مولوديه قائميه

مولوديّه قائميّه عليه آلاف السلام و التحيّة

مرا زحق ندا شده، به روح بس فزا شده

به دل چه دلرباشده، به سر دو صد هوا شده

بحق مرا صلا زده، به جان چه غم زدا شده

به نفس ماجرا شده، زقيد خود رها شده

نگويم اين چرا شده، چرا زحق عطا شده

هزارها، هزارها

دلم چو لاله زار شد، به روح

چشمه سار شد

چو فصل نوبهار شد، بلبل به گل دوچار شد

رخم چو گلعذار شد، زقلب بس قرار شد

شكوفه ها هزار شد، شبان همه نهار شد

سروِ روان ببار شد، به عاشقان چو نار شد

شرارها، شرارها

روح جنان چو بردميد، دلم زهرجا كشيد

به چشم حق بين چه ديد، زبلبلي بر شنيد

چوماه شعبان رسيد، به باغ وبستان چميد

تازه گلي شد پديد، مژده به عاشق دهيد

مهدي قائم رسيد، روح به عالم وزيد

بهارها، بهارها

چه طلعتي شد عيان، گفتي كه حق اندر آن

چه نورحق شدازآن، چه شمسي آمد ميان

چه بهجتي شد در آن، آمده جلوه كنان

به ديده مردمان، دوصد چو شمسِ جهان

باطل از آن شد نهان، حق شده از آن بيان

نهارها، نهارها

آئينه حق نما ببين، نور خدا علا ببين

فيض خدا به ما ببين، ملائك از سما ببين

جلوه اي از خدا ببين، نور هُدي جَلا ببين

زحق بسي عطا ببين، روح الامين بيا ببين

ستاده بر سرا ببين، زآنها دو صد ثنا ببين

شمارها، شمارها

حسن خدا را نگر، فيض خدا را نگر

بحر عطا را نگر، نور هدي را نگر

چسان شده جلوه گر، عام بما سر بسر

رفته به هر بحر و برّ، همه از آن بهرهور

باب هدي را نگر، باز به جنّ و بشر

بدارها، بدارها

چه حق عيان آمده، به انس وجان آمده

خصم به جان آمده، ناله زنان آمده

زحق امان آمده، باطل نهان آمده

لرزه كنان آمده، موي كنان آمده

دوست چنان آمده، سرو روان آمده

ببارها، ببارها

شاه به ناز آمدي، چه سرفراز آمدي

زآن به حجاز آمدي، دوست نواز آمدي

به صد نواز آمدي، بطيبه باز آمدي

دست فراز آمدي، به تُرك تاز آمدي

به سيف باز آمدي، خصم بتاز آمدي

فرارها، فرارها

گويم به هر صبح و شام، زظلم اعدا تمام

فاطمه امّ الامام، اي شاه

والامقام

بياد آرم مدام، به دخت خيرُ الاَْنام

گريه كنان مستدام، بيا بكش انتقام

بيار بيرون حسام، ببر ز اعدا تمام

قرارها، قرارها

زهراي اطهر چقدر، ظلم چشيدي چه زهر

هتك نمودند به جبر، يا لَلعَجب ز اهل صبر

محنت كشيدي به دهر، حقش برفتي بقهر

اشكش چكيدي چو بحر، به ظلم بي حدّ وحصر

يارب بفرما تو امر، برد ز ما جور و شر

غبارها، غبارها

ده اذن بر شهريار، كه سر زغيبت برآر

از اهل عدوان برآر، بحقّ زهراي زار

هرشهر در هر ديار، روي به نصرت بيار

ز ذوالفقارت دَمار، به ديده اش اشكبار

ديگر نبودش قرار، ماند به دنياي خوار

چه خارها، چه خارها

گر آيد آن شه همي، به هر دل پرغمي

بگيرد او هر دمي، زنسل هر فاطمي

گذارد او مرهمي، تسليت آرد دميّ

كه ريخت هر ظالمي، به قوّت قائمي

به سطوت هاشمي، فتح كند عالمي

ديارها، ديارها

ايمانيا كن دعا، از روي صدق رجا

هستي به ما ملتجا، ما را به تو التجا

روي نما بر خدا، گوي كه يا مرتجي

به هرچه و هركجا، كن اذن خود را عطا

بر آرد آن مقتدا، زين ظالمان دغا

دمارها، دمارها

مديحه قائميه در واسطه فيوضات بودن ايشان

قصيده مديحه قائميّه عليه سلام اللّه في كلّ غداة و عشيّة راجع به مقام واسطه كليّه بودن ايشان در جملگي فيوضات از خداوند عالميان بر همه انس وجان و اهل زمين و آسمان و به اين سبب فرض حق نعمت ولايت ايشان بر همه مردمان خاصه اهل ايمان و توضيح يافتن به آن اخبار مشتمل بر اين عنوان «لولا الحجّة لساخت الارض باهلها» و مبيّن شدن تفسير آيه كريمه«ولو انّ اهل القري آمنوا و اتّقوا لفتحنا عليهم بركات من السماء و الارض» نيز به همين عنوان

گرنبودي بر قرار از حضرت پروردگار

برقرار ارض قائم، رفتي از عالم

قرار

حق سكونت داد عالم را از آن شد هچو روح

از قرار او است باشد جسم را دائم قرار

هست او روح جنان هر هستي از آن مستقرّ

هست اندر اين جهان تا هست بهر او قرار

روح را بيني در انسان چون نهان لكن عيان

هست آثارش بدان پس امر او بر اين قرار

هم بود چون شمس پنهان در سحاب اما چنان

نور او در جمله عالم هست از او برقرار

گر نبيند كس عيان در روز نور آفتاب

از يقين بر ديده اش باشد غباري برقرار

چشم حق بين خوب بيند حضرت مهدي عيان

هركه گويد من نبينم هست اعمي زين قرار

اَعيُنٌ لايُبْصرون رابين به قران مجيد

دان كه بينائي دل باشد نماند برقرار

مظهر اللّه نور است او بقران مبين

او بود چون حق بغيب و فيض از او برقرار

روح بخش و نوربخش و فيض بخش عالم است

او بحق قائم بُوَد اين جمله از او برقرار

هست واجب، منعمِ هر ممكن از روي يقين

ليك بهر او است بر ما، نعمت از او برقرار

گرچه اوممكن بود در وصف ذات حضرتش

ليك در او هر كمال واجبي شد برقرار

معني مِنّا الاِله قَدْ عُرِفْ را فهم كن

زآن مقام مظهري اين معني آمد برقرار

شد پديد از هريكي كانَ كُلّ ما اَراد

اذن اين قدرت به هريك گشت از حق برقرار

بين چسان مابهرهور هستيم از خورشيد ماه

نور از او، اما زحق شد نور در آن برقرار

نور عرفانش چو تابش كرد بر ارواح پاك

آنهمه اخلاق شيرين شد در آنها برقرار

همچو نور آفتاب اندر همه اشجار هست

هر حلاوت طعم نيك، اندر همه شد در آنها برقرار

مهر او آب حيات آمد به هر دل شد سليم

زين در آنها آمده اثمار عرفان برقرار

همچو آب آمد به بستان

خرّم آيد هر شجر

اندر آنها گونه گونه هر ثمر يابد قرار

زين سبب بس تربيت آرند از او در كمال

روحها بسيار و ماند حق از آنها برقرار

پس ببين هر مؤمني با مهر او نور است و آب

بهره فيض وجودش شد بهر كس برقرار

نشر رحمت بنگر از اين رشته زو شد تا بچند

هست دائم در زمين بر اهل عالم برقرار

پس نباشد گر زحق اين مظهر هر علم و فضل

بين چسان اين رشته نبود نيست رحمت برقرار

بين كلام حق وَلَو اَهْلَ القُري قَدْ آمَنوا

وَاتَّقوا شد شاهدي بر اين هميشه برقرار

پس تمامش لَفَتَحْنا مِن بَرَكاتِ السّما

كن تفكّر در مفادش رحمت از آن برقرار

حاصلا ايمان و تقوي را خداوند حكيم

گفته هرجا باشد آنها هست نعمت برقرار

چون وليّ اللّه مطلق مصدر اين هر دو شد

زين سبب از هست او هر هست باشد برقرار

گر نباشد او ببين ايمان و تقوي هيچ نيست

ار نبود اين دو، پس نعمت نماند برقرار

فهم كن جانا از اين توضيح اين قول كريم

آن كه گر حجّت نباشد نيست عالم برقرار

ديگرا بنگر كه در هر روزگار از فسق و جَور

چند باشد از همه عالم زهركس برقرار

گر نباشد در ميان اين مصدر رحمت گِرو

قطع نايد رشته رحمت بماند برقرار

از يقين با كثرت فسق و فجور بي حساب

نقمت آيد سخت چندان ارض افتد از قرار

ليك محض حرمت آن مظهر رحمت كزو

اهل حق پيدا شود نقمت نماند برقرار

كن نظر قول خدا لتُسْئَلُنَّ يومئذ

هست مسئول نعيمش هركسي يوم القرار

هست تفسير صحيحش از امامان هدي

باشد اين حقِّ وليِّ حقّ، كه زو شد برقرار

هركه گشته اهل شكرش در جهان پس در بهشت

هست دائم تا ابد هر نعمت از حق برقرار

بين كلام بانظام حضرت خير الانام

قالَ

مَنْ ماتَ وَلَمْ يَعْرِفْ اِمامَه برقرار

دارد اين معنا كه باشد جزوي از ايمان ودين

حقّ عرفان بر امامِ حقّ كه باشد برقرار

اين بدان از حق عرفان هست بر صاحب زمان

او امام عصر وحكمش فرض باشد برقرار

امر ديگر حق فرض او كه اينجا شد بيان

اوست صاحب حق به هر نعمت كه باشد برقرار

امر ديگر آنكه آن شه هست ختم اوصيا

تاكنون امر امامت هست بر او برقرار

امر رابع آنكه آن شاه بلند اختر كه بود

مهدي موعود باشد تا ظهورش برقرار

هست در تفسير قران و در اخبار يقين

از امامان هدي اين جمله مانده بر قرار

آمده از حضرت خير البشر نقل صحيح

هست اخباري زما در وقت غيبت برقرار

مؤمنين آن عهد غيبت نزدشان باشد حضور

در يقين زين جمله اخبارند محكم برقرار

هم بفرمود كه آنها آن زمان اندر يقين

بهتر و محكمتر از جمع شما و برقرار

ديگرا فرمود آنها جمله اخوان منند

ليك اصحابم شما گر مانده بر حق برقرار

گويم ايماني غنيمت دان تو عهد عمر خود

تا به مهر حضرت مهدي بماني برقرار

مديحه قائميه در اينكه راحت دوستان ايشان به محبت و انس و ذكر...

مديحه قائميه عليه صلوات اللّه و آلاف السلام و التحيّة راجع به آنكه تنعّم و تعيّش و التذاذ حبيبان و عاشقان آن وليّ خداوند رحمان در روح و نفس و قلب وجسم و همه هستي آنها در اين عالم و هم عالم بعد از آن تا بهشت و رضوان به محبت و مهر و انس و ذكر آن بزرگوار برقرار است

شها بسوي تو را بُوَد، دو چشم شفاعت

نبوده جز بسوي حضرتت، اميد كرامت

اگرنظر ننمائي مرا كجاست پناهي

مرا تو اي شه خوبان، هميشه روح رواني

مرا تو اي مه تابان، هميشه هستي وجاني

مرا تو اي گلِ بُستان، هميشه رَوح جناني

مرا تو اي ثمرِ

جان، اميد هردو جهاني

گرم تو دوست نباشي، بهشت چه جاهي

دلم ز مهر تو شاها، بهشت و باغ در او هست

دلم ز هجر تو شاها، چو لاله داغ در او هست

رخم به چهر تو شاها، دو صد چراغ در او هست

سرم به فكر تو شاها، دو صد سراغ در او هست

گرم تو شاهي نباشي، جنان برم چه گياهي

تو روح عالم امكان، تو شاه عرش سريري

تو شاه بِه ز سليمان، به اهل فرش قديري

تو دلبر همه خوبان، به دلربان تو اميري

تو سرور همه شاهان، نه بهر تو است نظيري

نبودمي به تو گر ره نرفته هيچ به راهي

تو مظهر احدي، آئينه خدا نمائي

تومصدر صمدي، هم جم جهان نمائي

تو آخر عددي، جمله عدد بنمائي

تو قادر مددي، آيت بزرگ خدائي

گرم مدد تو نبودي، بُدم به خاك سياهي

توئي در عالم امكان، چو روح غيب در انسان

توئي در عالم انسان، مربّي همه خوبان

توئي در عالم خوبان، ز تو است بر همه سامان

توئي در عالم سامان، ز تو است برهمه پايان

نبودمي سروسامان، گرم نبود تو شاهي

تو احمدي به مثالت، تو حيدري به جلالت

تو فاطمي به نبالت، توئي حسن به جمالت

توئي حسين به خصالت، تو هر وصي به عدالت

تو هر ولي به كمالت زجمله در تو دلالت

به هجر تو مه من سال و، روز من شده ماهي

به حضرت تو نماشد، ز آيت احديّت

زحضرت تو به ما شد، حقيقت صمديّت

ز صحبت تو جلاشد، حقيقت ادبيّت

ز رؤيت تو علا شد، رويّت حَسنيّت

محبّت تو مرا شد، به حسن روح گواهي

به يمن روز ولادت، شدي تو نعمت كبري

به حسن نور ولادت، شدي تو آيت كبري

به صبح روز ولادت، شدي تو حجت كبري

به خصم امر ولادت، شدي تو غيبت

كبري

ولي بر اهل ولايت، هميشه پشت و پناهي

اگر زعشق بگويم، كه هست عين غروري

اگر ز صدق بگويم، كه نيست شاهد و نوري

اگر ز وصل بگويم، كجا است حال صبوري

اگر ز قرب بگويم، عجب ز حاضر و دوري

وليك مهر تو جانم، مديح همچو تو شاهي

توئي وليّ شهيدان، قتيل گشته به ميدان

تو منتقم ز عنيدان، كه كرده ظلم فراوان

توئي شفاي عليلان، ز درد وغم همه نالان

تومرحمي به جريحان، به خاك وخون شده غلطان

شود به چشم ببينم، چگونه داد بخواهي

امان ز ظلم به زهرا، امان ز هتك ز زهرا

امان ز ضرب به زهرا، امان ز قتل ز زهرا

امان ز حرق به زهرا، امان ز خرق ز زهرا

امان ز ناله زهرا، امان ز عشوه زهرا

خدا كند كه ببينم، كه خون او تو بخواهي

چه ظلمها كه كشيدي، ضجيعه اسد اللّه

چه هتكها كه بديدي، حبيبه اسد اللّه

چه حرفها كه شنيدي، نجيبه اسد اللّه

چه صدمه ها كه رسيدي، به زوجه اسد اللّه

رسان تو طالب ثارش، خدا به ما تو پناهي

بحق شاه شهيدان، بحقّ خون قتيلان

بحق زخم جريحان، بحق جسم عليلان

بحق روز اسيران، بحق شام غريبان

عذاب كن تو عنيدان، سوزشان تو به نيران

مديح شاه من ايمانيم، به من نماي نگاهي

مديحه قائميه ايشان ملجأ و فريادرس بيچارگان مي باشند

مديحه قائميه عليه الصلاة و السّلام العالية العليّة راجع به مقام جليل ولايت و سلطنت و خلافت الهيّه ايشان و بودن ملجأو پناه بندگان و خاصه اهل ايمان و دوستان وفريادرس بودن از بيچارگان از جور اهل عدوان و فساد اهل زمان

اي گل زيبا همه عالم ز تو زيباستي

سرو رعنائي ز تو هر سرو قد رعناستي

گويم اي صاحب كرم هستي به ما صاحب نعم

از خدا باشد عطا از تو به ما پيداستي

فرض باشد

زين سبب حمد وثنا بي حد و مرّ

از خدا و حضرتت بر پيرو هم بُرناستي

حمد حق پس در كَما اَثْنَيتَ نَفسَك بس بود

هم در آن اوصاف و اسمائش كه بس حسناستي

هان سرايم در ثنايت همچو بلبل بر گلي

نغمه خواني دارد او هركه به بستانهاستي

قطره اي من نيستم امّا زيُمن مهر تو

طبع من اكنون به مدحت بحرِ گوهر زاستي

فيض بخشي دم بدم اي جان من برعالمي

تو بحق قائم، ولي عالم ز تو برپاستي

تو سليمان جهاني ما همه مور توايم

ازسليمان پروريدن مور خود برجاستي

مظهر اللّه نوري نوربخشي در جهان

هر ولي مشكوة بينم از تواش مقباستي

آفتاب عالمي تابش ز تو در هر كجا است

هر حلاوت در كمال هر دلي از تابشت پيداستي

جمله عالم جسم و اي جانا تو جان عالمي

جسم را از روح ظاهر رفت و آمد هاستي

كيميا مس را طلا سازد تو باشي بِه از او

خاك تيره از نگاهت گنج و گوهرهاستي

ابربينم ازتوبارد چشمه را زايش زتواست

تابش مهر از تو هر بستان زتو آراستي

تو ولي اللّه باشي زآن پناه عالمي

بر تو داريم التجا بين فتنه ها برپاستي

قائم بالحق توئي هرگه زحق قائم شدي

ظلم رفتي ازجهان وعدل و حق برپاستي

اي شها بين ظلم و عدوانها چها برماكنند

در پناهت آر ما را قادر و داناستي

گرچه ما بيچارگان شرمنده ايم از حال خود

ليك هم شاها توئي صاحب كرم از راستي

ما همه عالم گنه كاران گرفتار غميم

يك لب آري بر شفاعت غم زما برخاستي

با همه شرمندگي رو بر كجا آريم ما

بر همه ما حضرتت تو ملجاء و مأواستي

چشم گريان قلب سوزان آه سرد ما ببين

در همه بنگر عزا بر حضرت زهراستي

درنظر آريم هرگه آتش اندر درگهي

جبرئيلش بود خادم، هم ملائك هاستي

يا

نظر آريم از آن پهلو كه در آمد براو

خسته پيغمبر از آن در جنة المأواستي

يا نظر آريم بر محسن قتيل اهل بيت

در تقاص اول خدا خواهد بر او خون خواستي

يا نظر آريم از زهرا كه كرد او ناله ها

نزد آن كافر كه اندر ظلم بي پرواستي

جمله نالان آمده باشور و شَين اي مرتجا

هست اميد از تو كه چشم مرحمت برماستي

حرمت بانوي جنّت جدّتان روح نبي

اين شفاعت بر شما بهتر شفاعتهاستي

يك نظر فرما به ايماني مديح درگهت

مدح او برگ گل از بلبل به بستانهاستي

مديحه مولوديه ماه شعبان

مديحه مولوديّه حضرت صاحب الامر صلوات اللّه عليه در شهر شعبان

بلبل طبعم به وصل روي گل

حضرت مهدي ولي اللّه كلّ

همچو بلبل چون خزان آيد به پيش

سر همي برده به زير بال خويش

چون به وصل گل رسد نالان شود

در هوا و عشق گل افغان كشد

هان ببينم در دلم رَوح جنان

چونكه آمد ماه شعبان در ميان

هرطرف رويِ دلم آورد روي

مي شنيدي طَيب و رَوح مُشك بوي

كرد روي دل به باغ احمدي

ديد يك گل بردميده سرمدي

بوي مشكينش چنان گشته عيان

اين جهان گشته از او رشك جنان

دلنواز آوازي آمد بر دلم

حلّ از آن شد صد هزاران مشكلم

بلبل عاشق چرا افسرده اي

در فراق گل چرا چون مرده اي

گل چو احمد روي خود را وا نمود

چون محمّد جنةُ المأوي نمود

جوشي آمد بر سرم كز هوش برد

هوش آمدبرسرم چون جوش خورد

آمدم از بي خودي كم كم به خود

بَه چه رَوح و نور ازآن ديدم به خود

گفت اي عاشق دلت خوش باد باد

مژده آمد كين جهان آباد باد

قائم آل محمّد آمده

خاتم اولاد احمد آمده

كرده مهدي عالمي را پُر زنور

گشته دلهاي حبيبان پر زشور

يك نظر بنما به دارُ الْعَسكري

يك نگه كن

بر امام عسكري

بين چسان پرنور آن بيتُ الشّرف

بين چسان مسرور آن حجّت خلف

اي دل صادق نگه كن سوي گل

بلبل عاشق بپرور روي گل

روي مهدي همچو گل چون واشدي

هركه ديدي واله وشيدا شدي

بوي طيبش چون به جنّت بر دميد

صد هزاران طيب آن شد بر مزيد

نور او تا عرش رحمان شد بلند

گشت صد چندان كه بودي ارجمند

هر دو لب را همچو غنچه وا نمود

دلربا در ذكر ذوالمنِّ وَدُود

لَعل لبهايش شِكَر ريز آمدي

هر دل از آن لَعْل لبريز آمدي

ريخت مرواريدِ غلطان از لبش

گشت چون توحيدِ رحمان بر لبش

كرد تهليل از خداوند مجيد

در رسالت گشت بر احمد شهيد

يك يك از آباء اطهارش ستود

در وِلا تصديق هريك را نمود

بوالْعَجب تر زآنچه از آيات حق

جلوه گر گرديد از اين مرآت حق

خواند يك يك آنچه بود از انبيا

از كتاب حق بر آنها از خدا

جمله جمله جزء جزءِ هركدام

با بلاغت با فصاحت در كلام

ختم فرمودي به قرآن مجيد

ديد هركس گفتي از احمد شنيد

اين چه طفل، از دبستان حق است

انبيا در درس حق، زآن رونق است

چون در آنها بود مُهر از مِهر او

گشته هريك مخزني از سرّ هُو

حاصلا در مولد مهدي چسان

نُورٌ فَوقَ النُور، آيت شد عيان

فرش بينم عرش رحمان آمده

بس ملائك انجمن در آن شده

روح بينم با ملائك پرزنان

بر سرير آن سليمان جهان

در حضور حجّت پروردگار

عسكري تبريك گو از كردگار

بينم آن نور خدا را همچو شمع

همچو پروانه ملك بر او است جمع

گاه بينم فرش معراج آمده

سوي آن املاك منهاج آمده

بُوالعجب آنگاه بينم سوي عرش

گشته معراج وليُّ اللّه فرش

حَبَّذا شاهي كه اندر مولدش

عرش حق گشتي مقام موردش

آمدش ترحيب از رَبُّ العباد

مهديم بر خلق هستي تا معاد

بهر تو دارم عطا بر خوب و زشت

بهر تو

دارم جزا اندر بهشت

مژده آرم از اين مولد عيان

تحفه باشد از براي دوستان

حضرت قائم به روي دست باب

چون بخوانداو هرچه بودي ازكتاب

پس طلب كرد از خداوند او فَرَج

از براي اهل حق از هر حَرَج

اين دعا شد باب اعظم بهر ما

زآن فرجها آمده از حق بما

پيش از عهدش ز ظلم دشمنان

بود محنت سخت بهر دوستان

شرح آنها را به تحرير قلم

مي نگنجد مختصر در اين رَقم

هست در مضمون قرآن مجيد

بود مِحنت چون شب تار شديد

سلطنت بهر بني عباس بود

چون اميّه عهد خود را طي نمود

مسجد و محراب و محفلها تمام

بود تحت قدرتِ قومِ لِئام

ليك بنگر اهل حق راتاكنون

ز اوّل عهدش فرج چون بود چون

سلطنت هم مسجد و محرابها

بازگشته بهر آنها بابها

بين چسان در مأمن حق آمدند

جملگي در مذهب حق طاهرند

پس همه در نعمت دائم شديم

از دعاء حضرت قائم شديم

شكر اين نعمت بود واجب به ما

سعي وكوشش هست لازم در ادا

شكر آن باشد زما در فعل و قال

دوستي پيوسته باشد با كمال

قول احمد دان تو ايماني نكو ست

فيض مهدي هست كامل بهر دوست

حال رو بر درگَه آن شه كنم

گويم اي از حق پناه و رهبرم

تحفه اي بر درگهت آورده ام

چشمه اي از رحمتت وا كرده ام

آفتابا يك نظر بر ذرّه كن

ذرّه ات بر نور خود پرورده كن

مظهر لطف خداوندي شها

لطف او از تو شده پايان به ما

بهتري از كيميا كن يك نظر

خاك راهت كن جواهر سيم و زر

رُوح آري ازخدا بر مرده اي

ني عجب از رَوْح بر افسرده اي

حاصلا مَپْسَند اي شاه كريم

دوستان خود گرفتار لئيم

از گنه افسرده حالم من بسي

دور از فيض وصالم من بسي

از رثايم بهر شاه دين حسين

مصطفي گفت او زمن، من از حسين

ياد آوردم

كه برد او اصغرش

اصغرش درجسمو در روح اكبرش

گوئيا ديگر نبودش حسّ و جان

گرچه بودي بهر جانان روح و جان

نزد لشگر كرد بر دستش بلند

شدبه اين مضمون خوش صوتش بلند

گفت باللّه وَالْخَطْبِ الفَضيع

نَبِّؤني اَنَا الْمُذْنِبُ، اَمْ هذَا الرَّضيع

من چه گويم چون از آنها شد جواب

زين جواب آمد همه دلها كباب

ناگها خون از گلويش ريختي

جان شه چون شدبه سويش سوختي

گو توايماني كه يا ربّ الحسين

اِشْفِ مِنْ مَهْدِيِّنا صَدْرَ الحُسين

مديحه مولودي حضرت حجت

مديحه مولوديّه حضرت حجة اللّه في الارضين و بقيّة اللّه من الانبياء و الاولياء المكرّمين بحر الجود السيّد المحمود المهديّ الموعود عليه صلوات اللّه الملك المعبود

چه خوش نداست از حقم، در او صلا است از كرم

از او هواست بر سرم، از او صفا است بر دلم

از او مراست جنّتم، از او به پاست نغمه ام

از او نوا است بر لبم، شكر ز مدح دلبرم

حبيب و قلبِ دلبران، امام وحجّتِ زمان

مهدي سرور آمده

بيا به باغ و بوستان، ببين هواي گلستان

ببين به روي گلرخان، ببين نوايِ بلبلان

ببين قباي سنبلان، ببين صداي باغبان

ببين به حسن دلبران، ببين چه سروها روان

ببين بعيد شادمان، براي شاهد جهان

كه بس مظفّر آمده

بيا به باغ احمدي، ببين گل محمدي

ز امر حق مؤيّدي، به جند حق مُمدّدي

به امر حق سَرمدي، به روح حقّ مسدّدي

به وعد حق چو آمدي، ملك به اوست مهتدي

همه زمين و آسمان، زبوي مشك بيزان

چه بس معطّر آمده

به بوستان بهارها، به بلبلان هزارها

به دوستان قرارها، به دشمنان فرارها

به نوريان نهارها، به ناريان شرارها

به گُلسِتان ثمارها، به جسم و جان مدارها

به مقدم شه جهان، حضرت صاحب الزمان

چه بس مقرّر آمده

اگر تو خوب بنگري، بسوي دار عسكري

ببين چه نور انوري، ببين چه حسن دلبري

ببين ز حق

چه مظهري، به اهل دل چه منظري

به مؤمنان چه سروري، به مردمان چه داوري

عدل شود از او عيان، جور از او شود نهان

موسم غم سرآمده

شاهِ حجازي آمده، به سرفرازي آمده

به دل نوازي آمده، ز حق منادي آمده

مهديِ هادي آمده، ز بهر شادي آمده

قهرِ الهي آمده، به داد خواهي آمده

دادستان دشمنان، مرهمِ قلب دوستان

بر همه مهتر آمده

وجه خداست بر زمين، يا شده نور او مبين

عرش خداست در زمين، يا كه زمين شده برين

روح خدا است مكين، كه روح ازاو شده امين

اسم خداست بر نگين، كه شد به دست حق قرين

قهر خداست در جهان، زند شرر به ظالمان

به سيف حيدر آمده

چو دل به سوي او شود، از او چو نور بردمد

رُوح بسوي او رود، چو مرغ در هوا پرد

بوي جنان از او وزد، عالم دل چنان كند

كه دِل [ز] هر كسي برد، بر او خطاب آورد

كه اي امير محسنان، چشمه جود تو روان

چو بحر اخضر آمده

نيست مرا به غير جان، كه آرمت به ارمغان

تو آن شهي كه انس وجان، روح و ملك در آسمان

به عرش جمع عرشيان، تو را كمينه پاسبان

جان همه جهانيان، با همه جان قدسيان

فداي جان اين جهان، بازهمه بشأن آن

چه بس محقّر آمده

توئي شه حجاز من، شدي تو دلنواز من

تو سوز من تو ساز من، تو ناز من نياز من

مفاز من مجاز من، دواز من جهاز من

طراز من حراز من، زمهر تو قبولي نماز من

تو دلبري كه دلبران، بود زجمله دلبران

چهر تو منظر آمده

شها تو ماه عالمي، به عالمي تو قائمي

به قائمي تو دائمي، به دائمي تو سالمي

به سالمي تو غانمي، به غانمي تو حاكمي

به حاكمي تو عالمي، به عالمي تو عادلي

به تو شود

جهان جنان، جنان شود به ما عيان

چه مشك و عنبر آمده

تو نور من نهار من، تو شور من بهار من

سرو من نگار من، سُكون من قرار من

تو يار من نِگار من، تو حِصن من حِصار من

تو نحر من بحار من، تو چشمه كوهسار من

به هر كجا و هر زمان، مهديِ من مهدِ امان

حاجت من برآمده

تو سيّد و تو سرورم، تو شاهي و تاج سرم

بهر خدا تو مظهرم، سوي خدا تو منظرم

به چهر تو منوّرم، به مهر تو مطهّرم

به فيض تو مقدّرم، به لطف تو مقرّرم

به هر صباح و هر شبان، ذكر توام ورد زبان

دلم چو كوثر آمده

تو جنّتي تو بَهجتي، تو راحتي تو رحمتي

تو عزّتي تو لذّتي، تو مكنتي تو مهجتي

مرا به تو نه كُربتي، مرا به تو نه غُربتي

مرا به تو نه فِكرتي، مرا به تونه مِحنتي

به حضرتِ تو شادمان، به فكرتِ تو كامران

روي تو دلبرآمده

تو قائم از خدا شدي، جهان ز تو بپا شدي

چو جان به جسم ما شدي، ز تو به ما نما شدي

تو حجّت خدا شدي، به ما تو رهنما شدي

ز چشم اگر خفا شدي، به دل چو مَه عَلا شدي

فيض خدا به هر زمان، ز تو رسد به انس وجان

به بحر و بر درآمده

شها بسوي من نگر، ببين به نطق من شِكر

زمدح تو است پرگهر، زمهر تو است پر ثمر

زچهر تو است پرهنر، زامر تو است پر اثر

زبحر تو است پر دُرر، زفضل تو است چون قمر

ثناي تو است بر زبان، جهان نموده چون جنان

چو روح پرور آمده

مطلع تو حجاز شد، تو را فدا تو را وقا

جان بهر تو نياز شد، تو را فدا تو را وقا

دل به تو اهل

راز شد، تو را فدا تو را وقا

هم زتو سرفراز شد، تو را فدا تو را وقا

به جسم من توئي چو جان، به روح من توئي روان

چو جان به پيكر آمده

تو آيت از اَحَد شدي، مرآت حُسن احمدي

صاحب سيف حيدري، زهرا رخي به اَنوري

همچو حسن به منظري، همچو حسين به رهبري

ز هر امام مظهري، ظاهر و باطن آوري

در جملگي قائمشان، به جملگي خاتمشان

بر همه زيور آمده

همچو امام ساجدي، به امر هر عبادتي

همچو امام باقري، به كشف هر حقيقتي

همچو امام صادقي، به نشر هر شريعتي

همچو امام كاظمي، به صبر و هر سخاوتي

همچو رضا توئي بيان، بهر حُجَج به ملحدان

چو ماه انور آمده

آئينه خدا همه، مظهر او بما همه

نيست ولي جلا همه، زيك به يك جدا همه

گهي بُدي علا همه، گهي بُدي خفا همه

ولي شود ملا همه، كامل به هر نما همه

ز حضرتت در اين جهان، زشرق تا به غرب آن

خفاي حق سرآمده

انوار حقّيد اَجمَعُون، اوصاف حقيّد اَكمَلُون

اسماء حقّيد اَفضَلُون، لكن عِبادٌ مُكرَمُون

بقوله لاتَسبِقُون، بِاَمره لَتَعمَلُون

زين دو شدند مُخْتَفُون، آباء اطهارت درون

ليك از خداوند جهان، امر است تا گردي عيان

حقّ از تو اظهر آمده

در انبيا و اوصيا، در اوليا و اصفيا

در ارضين و هر سما، به هر كمال وهر صفا

به جملگي تومظهرا، زجملگي تو منظرا

در همگي از تو جلا، بُدي چو نجم ازهرا

چو كوكبان آسمان، درّي شدي تو در ميان

در جلوه بهتر آمده

منتظران حضرتت، مفتخران خدمتت

معتكفان درگهت، مضطبران غيبتت

محتسبان دولتت، منتصران نصرتت

همه به عجز و مسكنت، ز حق كنند مسئلت

خداي زود يارسان، ولي يار بي كسان

صبر زدل برآمده

چو بهر تو روح الامين، ندا نمايد از زمين

به اهل ارض اجمعين، از اين ندا شود يقين

بروي اهل حق و

دين، قائم حق شده مبين

امر خدا است اين چنين، كه شد به وقت خود قرين

زمين كند پر از امان، خوف برد ز مؤمنان

چه بس مبشّر آمده

شها تو پرده برگشا، رخ مَهَت به ما نما

تو سيّدي تو سرورا، پادشهي مظفّرا

تو قادري مقتدرا، زحق تو راست لشكرا

ببين به ما تو ماجري، بشو تو دادگسترا

خلاص كن دوستان، ز شرّ جور دشمنان

كه در كمين درآمده

تو شاه دادگستري، زحق تو عدل آوري

به طيبه كن يك نظري، برآسمان حيدري

چه آتش پر شرري، زهرا ببين بمضطري

چه نالهاي آذري، ز ظلم دون كافري

كاش بينَمَت عيان، به ذوالفقار جان سِتان

شرر به كافر آمده

چو ياد آورم شها، حضرت خيرةُ النساء

روح روان مصطفي، روان به جان مرتضي

زناله ها واشكها، چه ظلمها و جورها

ديد زقوم پُر جفا، نالم و گويم اي خدا

دادستان ظالمان رسان،، زود بداد ما رسان

زغيب خود درآمده

محراب و مسجد نبي، ببين به دست هر دني

حضرت مرتضي علي، به ظلم گشته مختفي

چگونه حقّ آن وليّ، غصب نموده هر شقي

چه هتكها كه هر دمي، ديد كه نيست گفتني

نتوان كه داد شرح آن، نه در بنان نه در بيان

بي حدّ و بي مر آمده

چنانچه فضل مرتضي، يكي ز صد هزارها

چه بحرها مدادها، ارض سما چو لوحها

اشجارها اقلامها، انس و ملك كُتّابها

به دوجهان تا منتها، نوشته با دوامها

نتوان شدن بيان آن، محنت او چنين بدان

به حصر در نيامده

حضرت مجتبي ببين، حجّت حقّ دوّمين

چه ظلمها زاهل كين، چه هتكها ز هَر لعين

به مسندش شده نشين، مستكبري ز ظالمين

گر محنتش شود مكين، بر آسمان و بر زمين

عجز آورد ز جهل آن، عرش برين هم نتوان

گرچه قويتر آمده

من از امام ممتحن، زغربتش كنم سخن

شَرر زن است و دل شكن، جهان كنم

بيت الحزن

آتش زنم به مرد و زن، درهم زنم هر انجمن

جانم رود اگر زتن، كم است اين جزع زمن

آه ز زَهرِ جان ستان، صد پاره شد جگر از آن

دو صد چو خنجر آمده

از حضرت خير البشر، صحيح آمد اين خبر

حَسَن زِ من نور بصر، زروح من باشد ثمر

از زهر كين بيند شَرر، هر ديده بهرش گشت تر

بينا بود اندر نظر، آرد چو در محشر گذر

كاش شوي شها عيان، كشي تو تيغ از ميان

كه جان به لب در آمده

نظر نمابه كربلا، به حال سبط مصطفي

بر او شده چه ماجرا، چه محنت و جور و جفا

زاهل كين چه ظلمها، كه انبيا و اوليا

بر اوشدند در عزا، به گريه ها و ناله ها

توئي وليّ ثار آن، به حكم خالق جهان

كاش به كيفر آمده

دائم شها رثاي تو، به صبح و شامهاي تو

زنُدبه و نواي تو، زاشك و نالهاي تو

زخون چشمهاي تو، زطول اين عزاي تو

كاش رسد براي تو، زمصدر خداي تو

اذن كه تا شوي عيان، بهر تقاص ظالمان

به تيغ حيدر آمده

ياد كنم زشاه دين، ميان اهل كفر و كين

كه بُد غريب و بي معين، شد سرنگون ز صدر زين

روي منير بر زمين، آمده قاتل لعين

به لرزه شد عرش برين، جِنّيان و حورعين

همه به ناله و فغان، به گريه و بسر زنان

چو شور محشر آمده

ناله كنم زناله اش، يا كه زخشكي لَبش

يا ناله اش به اَلْعَطش، يا كه زغش نمودنش

يا كه به حال اصغرش، بردن در معركه اش

آب طلب نمودنش، تير جواب دادنش

گرفت خون حَلق آن، ريخت به سوي آسمان

ظلم ز حد سر آمده

همي كشم آه و فغان، همي شوم ناله كنان

زمركب و زحال آن، زياد حال آن زنان

صيحه زنان

به آسمان، همه زخيمه ها روان

به مذبح قربانيان، به مقتل شاه جهان

آه و صد آه زآن زنان، مقتل و شمر وهم سِنان

كه بر سنان سر آمده

وا عجبا و چون و چون، عرش نگشت سرنگون

چرخ نگشت واژگون، مِهر نگشت نيلگون

كه شد حسين غرقه خون، وليك هست وعده چون

تقاص حشر ذو شجون، فرش نگشت بي سكون

چسان توان كنم بيان، ناطقه لال شد از آن

به هر دل آذر آمده

دارم بسي اشك و اَنين، به حال زين العابدين

بيمار بود و دل غمين، مهجور بود و مستكين

مقهور بُد ز ظلم و كين، گشتي زسير ظالمين

با اهل بيت طاهرين، در دست قوم مشركين

كي بينم اي شه جهان، خون خواهيت زين ظالمان

از هر كه بدتر آمده

به محنت و الم بسي، نديده مثل او كسي

هر دمي و هر نفسي، زظلم هر دون خسي

نه بهر او دادرسي، نه همدم و هم نفسي

آه و فغان ز بي كسي، خرابه يا به مجلسي

اي غوث و يار بي كسان، هستي كجا كه اَلامان

ببين چه بر سر آمده

مديحه قائميه در اعتراف به مراتب جلال و كمال حضرت

مديحه قائميه عليه و علي آبائه الظاهرين آلاف السلام و التحيّة در اعتراف به بزرگي جمله اي از فضايل جليله و مراتب جلال و كمال و جمال ايشان در مرتبه ولايت الهيّه بر وجه مخاطبه با آن جناب و بيان مشابهت و مشاركت ايشان درجمله اي ازكمالات باحضرت سيّدالشهداءصلوات اللله عليه

اي قائم بر حق از تو قائم

هستِ همه ما ز حقّ تو قائم

اي مهدي مهد ران فرشته

جسمت ز بهشت شد سِرِشته

تو پادشه جهان مائي

در غيب و عيان به ما نمائي

تو روحي و عالمي است جسمت

مشهور به مُمكنات اسمت

اسم تو چو احمد آن محمّد

رسم تو شد آئينه ز احمد

تونور و زِ

نور تو است روشني ها

از تو است نماي ديدني ها

خورشيد جهان به چشم روشن

پيداست ز روزني چو سوزن

هر دل كه در او است چشم بينا

هستي تو بر او چو حق هويدا

موجود بگور است معدوم

بر كور دل است حق چه موهوم

صد شكر به دل چو آفتابي

هرچند به چشم در غيابي

از مهر تو روح هست در دل

حل گشته از او هزار مشكل

اشراق زمين به ربّ الارض است

از بهر تو اين مقام فرض است

مهرت چو شدي به دل هويدا

جنّات نعيم گشته پيدا

فضلت چو به روح شد معظّم

شد جلوه حق وعرش اعظم

لعل لب تو چو شد گهر ريز

شد جلوه كه كوثر است لبريز

نوري ز رُخَت به چشم بينا

نور است و كليم و طور سينا

رعنا قد تو چو جلوه آرد

طوبي ز بهشت گوئي آمد

يك دم چو به جلوه آوري رو

گويم به يقين كه احمد است او

چون روي ز غيب آري اي شاه

خورشيدبه نور تو است چون ماه

شد تازه جهان به مولد تو

گردد چو جنان به موعد تو

دادي چو به فرش زيب و زيور

از مقدم خود چو چشمه كوثر

بُد منظر تو چو مظهر حقّ

آيات وي از تو شد مُصدّق

لعل لب تو غنچه وا شد

تصديق به وحدت خدا شد

پس نطق گشوده در شهادت

بر امر رسالت و ولايت

پس خوانده تمام وحي ها را

هريك ز كتاب انبيا را

بر نطق و لسان قوم هريك

بهتر ز لسان و نطق هريك

قرآن مجيد چون بخواندي

در گوش ندا ز حق رساندي

گفتي كه همين ندا ز حق شد

خِلقَت به لب وليّ حق شد

نبود عجبا ز طفل اينسان

از آنهمه نطق علم قرآن

موجود چو روحت از خدا گشت

مطبوع به جمله علمها گشت

گر طفل بُدي به جسم يكجا

گنجينه علم حق بهر جا

پس بهجت

و بس سرور دارم

زين مكرمتت چو ياد آرم

در مولد خود به نصف شعبان

آمد خبر از وليّ رحمان

معراج به عرش حق نمودي

مرآت زمصطفي چو بودي

شد تازه به عرشيان زاحمد

هر جلوه كزو به عرش آمد

تجديد ز امر مصطفي شد

تشريف به عرش كبريا شد

از صاحب عرش جلوه ها بود

با صاحب عرش رازها بود

اي شاه فريد حبّذا لَك

اي ماه وحيد مَرحَبا بِك

تشريف ز تو خداي فرمود

تَرحيب ز حضرت تو بنمود

كي مهديِ من به ممكناتم

فيض آور من به كائناتم

از بهر تو هر عطا است از من

بر مهر تو هر جزاست بر من

معراج دگر ز سِبط احمد

ريحانه او حسين آمد

در مولد خود زعالم فرش

بالا شدي او به عالم عرش

چون قائم اهل بيت اطهار

شد شِبه همه به فضل بسيار

در مكرمتش به امر معراج

شد شِبه حسين نور وَهّاج

چون نور حسين جلوه ها داشت

هرجلوه آن بسي بها داشت

يك جلوه او چو بدر انور

در موقع حمل بُد زمادر

چون مهر كه نور او است پيدا

از ابر بهر كسي هويدا

او در رحم و جلاي نورش

مي بود چو بدر در ظهورش

تا بدرِ جمال او درآمد

چون شمس كه از افق بتابد

شد امر خدا به اهل افلاك

در فرش روند جمع املاك

هر فوج عظيم بعد فوجي

چون موج به بحر بعد موجي

در حضرت مصطفي بيايند

بر تحنيتش سلام آرند

وانگاه به مهد نور عينش

ريحانه روح او حسينش

آيند زيارت جنابش

يابند زبهره جمالش

از هر فلكي مَلَك پياپي

مي كرد بسوي او هوا طِي

چون جلوه حُسن او بديدند

از شوق به مَهد او پريدند

پروانه صفت كه مي شود جمع

چون نور بلند بيند از شمع

از مهد حسين تا به افلاك

پيوسته بهم ز فوج املاك

جمعي به عروج و جمع ديگر

از بهر هبوط مي زدي پر

پيش از همه جبرئيل آمد

بيش از همه

بس جليل آمد

با جند عظيم از سماوات

چندان كه عقول شد از آن مات

بس حشمت دلفريب بودش

بر ارض نبُد چنين وفودش

ليك اذن نبود بهر عرشي

از بهر حسين گشته فرشي

تا همچه دگر ملايك آيند

بر منظر حق نظر نمايند

محروم از اين ثواب گشته

مهجور ز حُسن يار گشته

در امر به حمل عرش بودند

يا حفظ امور مي نمودند

از آنچه صدور آن ز عرش است

زآنها به نظام امر فرش است

چون مصدر امر وخلق آنجاست

هرفيض رسد به خلق ز آنها است

در شوق حبيب حق چه بودي

شكوي بَرِ او ز خود نمودي

شد امر به جبرئيل كز فرش

محبوب من آر زود در عرش

تا زينت عرش فاضل آيد

از جلوه فرش كامل آيد

در عرش بَرَند بهره از او

هر بهره كه بُرد هر مَلَك ز او

كز او شده گوشوارِ عرشم

از اوست نظام عرش و فرشم

مصباح هدايت من او شد

مفتاح به رحمت من او شد

جبريل به حضرتش درآمد

از حضرت حق سلامش آورد

چون جان عزيز بُرد در بر

پس جانب عرش حق بِزَد پَر

بر شَهپَر روح در علا شد

گفتي به بُراق مصطفي شد

ديدند چو عرشيان جمالش

با بهجت احمد و كمالش

معراج نبي دوباره ديدند

پروانه صفت بر او پريدند

شد جلوه او به عرش پيدا

گفتي تو كه حق شده هُويدا

شد تازه به هركدام از او

گرديد مزيد بهره او

تكميل شده به بهره خود

تفضيل شده به رتبه خود

معراج دگر شنو ازآن شاه

ازكرب و بلا ولي به صد آه

زين بارگه عرش زو بخنديد

از بار دگر به خود بلرزيد

املاك از اين عروج خندان

افلاك از آن عروج لرزان

آنگاه كه بر زمين شد از زين

گرديد ديگر قتيل خونين

جسمش به سما صعود دادند

بر اهل سما وُفُود دادند

بازش به زمين به مقتل خود

آورده به چشم افضل خود

اين بود نهان ز جمله

ابصار

آيت بُد از آن وليّ ابرار

ازبردن جسم خون فشانش

شد ناطقه لال از بيانش

از بارش عرشيان بر او اشك

هر بحر ز فرشيان بَرَد رشك

ايماني با نظر نظر آر

در منظر اين دو مِهر ديدار

سبط نبيّ و امام مهدي

حقّ بر همه شد از اين دو مرئي

مديحه اي مخمس به مضمون مديحه قبل

تجديد مطلع بطور مخمس در توجه به ساحت قدس حجة اللّه اعظم امام مهدي قائم صلوات اللّه عليه به مضمون مديحه سابقه

دل من به ذكر حبيب من

كه خداي كرده نصيب من

شده نغمه خوان چو طبيب من

بسوي جناب حبيب من

من و ذكر تو شده ام مُعين

تو جنان و طوبي و كوثري

تو چو جاني و روح پر وري

گل و باغ بلبل دلبري

تو به باغ سروُ صنوبري

من وماء مهر توام معين

تو مرا چو عرشي و آسمان

تو مرا چو كرسي و قدسيان

ز تو ذكر خداست مرا به جان

ز تو نور هدي است مرا عيان

من و قدر جليل تو بيش از اين

به دلم هواي تو چون رسيد

به هواي دل ز جنان وزيد

به جنان ز خدا نويد رسيد

زنويد خدا رسيد مزيد

من و دل هواي تو بس همين

به دلم زمهر تو آذرا

به سرم زفكر تو ماجرا

به رُخَم ز چهر تو مَنظرا

بِبَرم تو هميشه دلبرا

من و دلبران همه دل بر اين

تو شه سَرير ولايتي

تو مَه مُنير هدايتي

زخدا تو قدير به آيتي

تو بما ضمين عنايتي

من و لطف تو شده ام ضمين

سحرم به فكر تو آمدي

شَررَم به هجر توآمدي

مگرم به ذكر تو آمدي

كه سرم به مهر توآمدي

من و فكر و ذكر تو اين چنين

چو دلم به مهر تو شد قرين

به دلم ز چهر تو شد مكين

شده ام به هجر تو دل غمين

همه ام به عُزلت و مُستكين

من و از هواي تو در

انين

نه مراست غير تو بهجتي

نه مراست غير تو لذّتي

نه مرا ست غير تو دولتي

نه مراست غير تو قوّتي

من و لطف تو به صد آفرين

زخدا صداي تو شد بلند

همه انبياء به تو خوش دلند

همه اوليا به تو ارجمند

همه مدح ثناي تو مي كنند

من و مدح تو بُوَدَم از اين

به تو حُسن خدائي آمده

به تو جلوه باري آمده

ز تو جلوه نمائي آمده

زتو وعده ياري آمده

من و دل به وعدِ تو از يقين

تو چه دلربا به حسن خودي

چو يكي به جلوه زخود دهي

همه دلبران سوي خود بري

همه جان فدائي خود كني

من و دل ربوده خود ببين

همه دلبران تو ربوده اي

تو به گلرخان چه نموده اي

بر عاشقان بِه چه بوده اي

همه شان به خويش سُتوده اي

من و آستان تو اين چنين

شه من سُلاله احمدي

مه من جمال محمّدي

تو يكي از او گل سرمدي

عجبا به جلوه درآمدي

من و دل به روي تو نازنين

ز اَحَد مَدَد به تو مي رسد

ز مدد عَدَد به تو مي رسد

ز عدد بلد به تو مي رسد

همه تا ابد به تو مي رسد

من و عمر و مهر تو بس همين

تو شدي چو آئينه حق نما

نظري ز براي حق نما

سوي ما ز جلوه حق نما

دل ما از آن سوي حق نما

من وجلوه تو به دل مكين

تو به دل شدي همه نور من

تو به دل شدي همه شور من

تو به دل هميشه سرور من

تو زدل زدوده غُرور من

من وبحر وصل تو در كمين

تو براي خدا مددي نما

دل ما شود احدي نما

زخدا بما صمدي نما

كه به دل نكند احدي نما

من و مدّعا ز تو شد بر اين

تو شها ز بحر كرامتي

تو شها ز بهر عنايتي

تو شها بر امر دلالتي

بنما زحسن

خود آيتي

من و رو هميشه به چهره مبين

دل من به لطف تو متّكي

دل من به نور تو مهتدي

دل من به حسن تو مقتدي

دل من به مهر تو مرتوي

من و مسلك تو شعار و دين

به خداست به ز همه عطا

كه مراست سوي تو رهنما

كه مراست مهر تو دلربا

كه مراست چهر تو دلگشا

من ومهر تو چه بِهْ است از اين

تو شها چسان دل ما بري

چو خودي نمائي و بگذري

همه ما به شور درآوري

كني از سواي خدا بري

به من از جناب تو چه بِهْ از اين

دل من به مهر تو شد جنان

شد ازاين جنان همه كامران

شده كامران همه شادمان

شده شادمان به همين جهان

منم ازتو شاد و مراد در همين

تو شها زدي نقاب به رو

همه عاشقان زتو جستجو

همه شان به ذكر تو گفتگو

كه دمي حجاب بري ز رو

من و روي تو چو درّ ثمين

زخدا شده دل به تو رهنما

ز تو دل به خدا شده رهنما

بُود اين زبُوالعجبي به ما

دل حق نما شده حل نما

به من از تو حسن خدا مبين

چو شدي دل آئينه باصفا

تو شديش آئينه حق نما

به تو چون بديد ز حُسن خدا

شود او به غير خدا نما

منم از تو گشته خداي بين

تو شها سليل نبوّتي

تو مها دليلي و حجّتي

تو مرا رواني و مُهجتي

تو چرا بگو شه غيبتي

من و مهر و هجر تو شد قرين

تو شها اگر چه نَه اي خفي

بر دل كه مهر تو شد جلي

وليم تو شاهد عادلي

كه چو هست روي تو مختفي

منِ دل غمين ز همين حزين

بجز آنكه مهر تو مرهمش

بجز آنكه لطف تو همدمش

بجز آنكه فيض تو همرهش

بجز آنكه ذكر تو غم برش

من و ياد تو بهشت برين

تو كه يادگار زاحمدي

تو هم اسم او

ومحمّدي

زخدا مدام مؤيّدي

تو هميشه ظلّ ممدّدي

من و سايه ات شده همنشين

تو بر انبيا همه سرورا

تو بر اوليا همه منظرا

به خدا تو شاه مظفّرا

زخدا به جمله مبشّرا

منم اي شها تو به ره ببين

ز رقيب بسكه بما ستم

زعتيد بسكه بما الم

زخصم فتنه دم بدم

تو بدادرس تو رهان زغم

من خسته و به تو ظلم وكين

زخدا تو وليّ دم شدي

طلب دم شهدا كني

تو شَرَر به اهل جفا زني

ز زمين تو جور و جفا بري

من و منتظر كه شوي مبين

تو نظر به طيبه نما ببين

حرم رسول خدا ببين

دو عَنُود دين خدا ببين

چه نمود هر دو ز ظلم وكين

من و كينه ز آن دو عدوّ دين

تو ببين به جدّه اطهرت

چه رسيدازآن سگ بت پرست

زخدا كنم همه مسئلت

دهد اذن تقاص به حضرتت

ز من آرزو تو گرفته كين

تو به حق حُرمت فاطمه

تو بحق عصمت طاهره

كه كني شفاعت ما همه

ز گُنَه شويم مُطهّره

من و التجا كه كني چنين

تو شها كريم سجيّتي

تو شهارحيم طبيعتي

ز كَرَم نما تو عطيّتي

نشوم دچار مذلّتي

من و اين فقيه توره نشين

مديحه در معرفت ايشان و اينكه ايشان مانند خورشيد پشت ابر...

در توجه بساحت قدس حضرت بقية اللّه في الارضين عليه صلوات اللّه ربّ العالمين و تصديق بر آنكه وجود مسعود آن سيّد محمود در حال غياب مانند آفتاب در ابر و روح در انسان است كه هردو نهانند ولكن به آثار خود حسّي و عيانند براي انظار كساني كه چشم سر آنها بينا است واما بر چشم كور آفتاب مكشوف هم مستور است، همچنين وجود مبارك آن حضرت صلوات اللّه عليه هم با نَهاني در غياب عيانند به آثار و آيات وجود خود بر آنهائي كه بينا باشند به چشم قلبي و مصداق اين فرمايش نباشند «ولهم اعين لايبصرون بها»

و نيز توضيح از آنكه دلهاي روشن به معرفت ايشان هرچند به عالم يقين قلوب آنها متوجه به ايشان است ولكن با مقام مهر و محبّت ايشان هم متأثر و متألّم مي باشند به الم هجر و دوري از رؤيت جمال با كمال ايشان و به اين سبب آن جناب عليه السلام از كمال رأفت خود با احباب صميمي كه خود را پاك نگاه داشته اند از هر زشتي و عمل سوء جمال خود را از آنها يكسره مستور نمي فرمايد و آنها را به فراق مهجور نمي نمايد.

اي شه بطحا مه عالم فروز

زنده دلان رابه تو هر شب چو روز

پادشهي هست زتو از چه رو

تاج شهي بر سر هر زشت خو

واجب بالذّات بخود او ز خود

قائم بالحق تو از او، او بخود

آيت حقّي به نهان و عيان

هر دل بينا زتو دارد نشان

روح چسان ظاهر وپنهان بود

حِسّ بدن حجّتي از آن بود

شمس در ابر است نهاني ز چشم

نور از او هست نشاني به چشم

نور ز قائم به همه ممكنات

فيض به دائم به همه باثُبات

روح خفي شمس نهان روشن است

در بَصَر وديده كه او روشن است

جلوه مهدي كه به از مِهر هست

حِس بكند دل كه در او مِهر هست

شكر نمايم ز خداوندگار

جلوه او شد به دلم چون نهار

ليك چه سازم كه به دل مهر و هجر

گشته از او توأم از آنم به فكر

بين توچسان دوست كه داني كجااست

مرحمت از او به تو دائم بپا است

ليك به تو دوري رويش چسان

آتش سوزان شده در دل نهان

هرچه بود خوبي حُسنش زياد

هست به دل سوزش هجرش زياد

هان چكنم حضرت مهدي اگر

گشت به دل بِه زقمر جلوه گر

هست يقين هستي

او بر زمين

حيّ و قدير است و شَهَنشاه دين

ليك نهان هست رُخش از بَصَر

آتش هِجرش زده بر دل شَرَر

هرچه ز مهرش به دلم نور هست

روح ز هجرش همه مهجور هست

گاه چو دل خوش شوم از مِهر او

نا خوشي آيد به دل از هِجر او

گاه چو در سوز و گدازم ز هجر

مرهمي آيد به غم از نور مِهر

اين شب و اين روز منِ ناتوان

در غم محبوب چه سوزم چسان

جلوه رويش چو به احباب هست

حقّ رَهِ اين لطف بر آنها نَبَست

گر نبُدي بهر حبيبان او

ديدن آن طلعت زيباي او

زندگي و عيش بُدي ناگوار

يكسره مي رفت از آنها قرار

ليك از آن پادِشَه انس و جان

گاه شود مرحمتي در نهان

روي نمايد به حبيبان خود

رَوح برند از رخ جانان خود

بهره اي آنها ز حلاوت برند

فكر خود ولذّت جنّت برند

مي شود اين بهره دولت نصيب

از نظر افتادنِ بر اين حبيب

به هر كسي پاك نمايد عمل

زآنچه بود زشتي و نقص وخلل

زين سببم ناله ديگر كنم

شور و فغان ديگري آورم

هم به دَرِ حضرت پروردگار

هم بَرِ آن شاهد شيرين عُذار

عذر بخواهم زخود از زشتي ام

عفو خود آرند به هر هستي ام

زآنچه ز روحم شده يا قولو فعل

گشته ام از زشتي آنها خجل

تا نشوم دور ز قرب وصال

ازنظر مظهر حسن و كمال

گويمش اي شاه سليمان مدار

گشت سليمان ز تو فرمان گذار

يك نظر آور به سوي مور خود

كن ز كرم منظر و منظور خود

مظهر لطفي تو ز رحمان شها

لطف وي از تو شده پايان به ما

روح تو آري به تن مرده اي

ني عجب از روح به افسرده اي

از گُنه افسرده ببين حالتم

قرب وصالم تو ببين هجرتم

ذرّه منم بهر تو اي آفتاب

پرورش من به تو يك دم

بتاب

بهتري البتّه تو از كيميا

خاك كني دُرّ و جواهر بيا

من به رهت خاك قدم آمدم

منتظر از بهر قدم آمدم

هست اميدم نپسندي به ما

گشته گرفتار به ظلم دغا

تحفه به درگاه توآورده ام

چشمه رحمت به تو واكرده ام

بهر رثا در غم جدّت حسين

گفت نبي او من و من از حسين

ياد كنم از علي اصغرش

بود به باطن علي اكبرش

بود چو جسمي نبُدش روح وجان

ليك بُدي روح به اهل جهان

كرد بلند او به روي دست خود

نيست كند بهر خدا هست خود

گفت كه اي قوم نگاه آوريد

بهر خداوند پناهش دهيد

تشنگي آتش زده بر جان او

گر نخورد آب رَوَد جان او

آه كه دادند به او چون جواب

جمله عالم شدي از او كباب

ديد كه خون گشت ز حلقش روان

كرد به كف ريخت سوي آسمان

گوي تو ايماني با حُزن و غم

بَر تو خدا از دل مهدي الم

مديحه مولوديه

دگر ز ابر آذري، چمن چو آذر آمده

مگر خليل آذري، به گُلسِتان درآمده

ز بنده عرصه ثري، سپهر اخضر آمده

ز كلك صنع داوري، زمين پر اخترآمده

هزار ماه مشتري، در او مصور آمده

به اهل دل همي رسد، فروغ_ها فراغها

ز سيرها ز سورها، به باغها به راغها

چه باغها چه راغها، مطرزّ از اياغها

ز سوز آه بلبلان، به جان لاله داغها

چه داغها كه جسم را، ز روح خوشتر آمده

الا كه مژده ميدهد، كه روز اهل راز شد

در عنايت خدا، به روي خلق باز شد

پديد شد حقيقتي، كه ناسخ مجاز شد

امير لشكر خدا، به كشور حجاز شد

ز عدل دادش از زمين، بن ستم بر آمده

سليلِ ختم انبياء، به رتبه ختمِ اوليا

امامِ اهل معرفت، امينِ سرّ كبريا

شعارِ عاشقان حقّ، شعاعِ نور مصطفي

امامِ حيّ منتظر، سبيلِ طالب هُدي

نفاذِ حكم ايزدي، دليلِ قدرت خدا

كه

جاي چاكران او، ز عرش برتر آمده

شكوه كوه بيستون، عيان به كوهسارها

زلال آب زندگي، روان به جويبارها

ز لاله هاي ارغوان، به طَرف لاله زارها

زناله هاي ارغنون، بصحن مرغزارها

رود ز جان شكيبها، شود ز دل قرار ها

چمن نگار خانه اي، ز حسن دلبر آمده

چوكوه طور هر طرف، دميده نخل روشني

چو روي حور هركجا، شكفته تازه گلشني

زمين ز شاخه هاي گل، ببر كشيده جوشني

كه تيغ آفتاب را، در او نمانده روزني

فضاي باغ مخزني، ز درّ و گوهر آمده

خمار چشم نرگسان، زچشم نيم مستشان

صفاي جام ارغوان، زلعل مي پرستشان

هزارجان نثارشان، بهشت شرمسارشان

هزارجان به دستشان، كِنِشت پاي بستشان

زبويشان زمويشان، جهان معطر آمده

كجاست آفتاب من، شراب من شباب من

شكوه من شكيب من، درنگ من شتاب من

نعيم من ثواب من، بهشت من بهار من

چراغ من اياغ من، دليل من كتاب من

كه بي جمال او چمن، چو في مُكَدّر آمده

به انتظار وصل او، غم فراق ميكشم

چواو بودطبيب من، بناخوشي همي خوشم

طلب كنم زِ ياد او، اگر ميان آتشم

نه از جفا شكايتي، نه از بلا مشوشم

كه زهر با ولاي او، چو آب كوثر آمده

چو رايت جلال او، به فتح هم عنان شود

چو رايت جمال او، جمال حق عيان شود

هميشه دورآسمان، به كام دوستان شود

كهن خرابه جهان، بهشت جاودان شود

زمين دُرّسمين شود، زمان همه امان شود

شب فراق عاشقان، ز مقدمش سر آمده

هرآنچه درد به شود، هرآنچه خرد مَه شود

هرآنچه سنگريزه بد، زنار وسيب وبه شود

هرآنچه كوه پيكري، چو پرّكاه و كه شود

خدنگ در كمان او، چو آشنا به زه شود

دُرون خصم سنگدل، چو ليل خون گره شود

كه ناوُكِ قضايِ حقّ، ز شَسْت او برآمده

سخن بس است عارفا، خموشي است كار تو

نه نظم بوده شيوه

ات، نه شاعري شعار تو

همين كه نام او بري، بس است افتخار تو

اگر چه زاد لعل و درّ، ز طبع برد بار تو

اگرچه بحر شد خجل، ز شعر آبدار تو

ولي به بارگاه او، بسي محقر آمده

راز و نياز با مولاي خود

شكر خداي است طوطي نطقم كه مُلهم است

كاندر نواي وصل شَهَنشاه اعظم است

حمد آن قديم راست كه در عرصه وجود

حادث نمود پرتو نورش كه دائم است

شاهَنشَهي كه مسند او عرش كبرياست

قدرش عظيم و نزد خدا بس معظّم است

حكمش متين و در همه ذرات نافذ است

فرمانرواي كلّ و امام دو عالم است

روح الامين به بندگيش شاد و مفتخر

بر جمله انبياي مكرّم مقدّم است

از پرتو وي است چين ارض برقرار

اين نُه رواق چرخ بپا همچه محكم است

از ممكنات ز فيض وجودش اگر شود

ممنوع از يقين كه جهان در تلاطم است

مستور از خلايق ليك همچو آفتاب

ملك وجود از اوست چو گلزار خرم است

مهدي حقّ و هادي خلق و امام دين

چون حق به عدل ثابت و بر قسط قائم است

درّ كمال روح وي جسم او صدف

وين عالم وجود وِ را بحر قُلزُم است

غواص عقل كو كه بجولان فكر تيز

آرد ثناي همت و عشقش معلم است

شايد رهي به جانب عرفان او برد

با لطف كردگار كه اينش متمم است

ليك اين رهي بود كه نه هر رهروي در او

راهش بود جز آنكه به اسرار محرم است

چشم عدو است كور و بود او چو آفتاب

اندر حجاب غيبْ ز اشرار ظالم است

مخفي چو گشت شمس وراء حجاب ابر

چون ميتوان نمود به چشمي كه برهم است

آن گوهري كه نزد خدا بس گرانبهاست

اندر خزانه اي كه ز هر فتنه سالم است

در انتظار مقدم آن شاه مستطاب

ز آدم گرفته جمله چنين

تا به خاتم است

گرديد بس دراز شب هجر فَرقَتش

دلهاز خون چشم پر از آب چون يم است

آيا شود طلوع كند صبح وصل او

آيد بشارت آنكه دگر آخر غم است

يا صاحب الزمان به ظهورت شتاب كن

مي بيني اين چنين كه پر از كفر عالم است

احكام دين خراب، قوي شد اساس كفر

شد هر حرامي حلّ، حلائل محرم است

طغيان و ظلم و جور جهان را فرو گرفت

خار ذليل صالح، طالح مكرّم است

باقي نمانده بهر زنان عفت و حيا

هر زن چو اهل كفر به هر مرد محرم است

يا سيدي و قُرَةَ عَيني و مَلجَائي

بر ما چه بس عزيز گرانبار اين غم است

بر جمله مردمان جهان افكنم نظر

واز سوز هجر روي تواين ديده پر نم است

بر ما ست بس مصيبت عظمي و ناگوار

بر گوش هر صدا و صداي تو مبهم است

بس سخت و ناگوار و به دل بس جراحت است

كز خدمت جناب تو كوتاه دستم است

اي كاش مي شد كه بيايد يكي زمان

خورسند باشم آنكه بسوي تو راهم است

آيا تو راست منزل ومأوي و مسكني

يا منزلت به كوه چو عيسي بن مريم است

آيا تو راست ياور و يا همچو جدّ خويش

مظلوم كربلا نه معين نه همدم است

آياست فارغ از غم اندوه قلب تو

يا اندر او سپاه غم اندر تراكم است

چون پرده غياب رخت را فرو گرفت

گلزار و باغ و گلشن و بستان چو نارم است

آندم كه نور طلعت شمست كند طلوع

دنيا سراي جنّت هم دار قدسم است

از چون تو سروري كه مرا ظلّ چون هماست

بر جمله سروران جهان فخر و نازم است

اي غائب از نظر كه به دلهاي دوستان

حبّ تو بر جراحت آنها چو مرهم است

اي دور از نظاره ها

كه باشد خيال تو

درقلبها چه روح كه باجسم در هم است

دلهاي دوستان ز فراقت كباب شد

دريابشان زلطف كه وقت ترحّم است

يعقوب وار بس كه كشيدند انتظار

چشمان چوابرگشته كه هامون به انجم است

از بسكه تير طعنه اعدا به دل رسيد

گشته چو بيت نحل ولكن پر از سمّ است

در بحر فكر عقل زبس غوطه ور شدي

شد بي تميز همچو يكي از بهائم است

نزيك شد به دشت مُلكها رها كند

مسكن چو جغد كو به خرابات همدم است

چون شام غم شود به اميد وِصال صبح

بينم چو صبح گويم مگر شام اين دم است

هر روز ماه و سال بدين فكر اين خيال

نه روز از شبم تميز نه از ماه سالم است

هر شام هر صباح ز غم ندبه سركنم

آخر ندانم آنكه به سر من چه خاك كنم

آيا بود دلي كه به هم ناله سر كنيم

چون بلبلي كه بهر گلي در تَرنُّم است

با سينه كباب و دو چشمان پر ز آب

گويم به حال زار و چنينم تكلّم است

حالي كه گشته روز و شب من علي السوي

چشم و زبان ز خود شده اعمي و ابكم است

حالي كه گشته ايم گرفتار و مبتلا

درچنگ دشمنان و ره چاره محكم است

حالي كه ما بحر بلا چار موجه ايم

كشتيش ناپديد و بحر تار و مظلم است

حالي كه ما ضعيف و نداريم چاره اي

هستيم غرق بحر بلا گو چو قلزم است

آن بِهْ كه دست عجز بر آريم در دعا

در رو گه كسي كه به هر حال عالم است

گوئيم سيدي و الهي و ملجأي

اي آنكه وعده تو متين و مسلّم است

يا خير من يُجيب و يا خير من دُعي

قول اذا دَعاني ز آيات محكم است

درگاه جود و فضل و

عطاي تو منفتح

برهركه آيدت چه زكافر چه مسلم است

دست اميد كيست كه مردود لطف تو است

چشم اميد كيست كه از يأس برهم است

مامضطرّيم، بسوي تو گشتيم ملتجي

احوال ز اضطرار پريشان و درهم است

رخت اميد خويش نبندم ز كوي تو

محروم كي كنند گدائي كه مُبرَم است

دَرِ روي رحمتت ننمائي بسوي ما

بر هر كه رو كنيم بسوي جهنّم است

يا رب بذات پاك خود و اسم اعظمت

كان در سواي علم تو مجهول ومبهم است

حق ملائكي كه به قربت شتافتد

ز آنهاست جبرئيل كه بر وحي محرم است

يا رب بحقّ آدم و نوح و خليل خود

حقّ كليم و روح كه عيسي بن مريم است

يا رب بحقّ علت ايجاد ممكنات

ختم رسل كه بر همه آنها مقدم است

يا رب بحقّ سَروَر و سر خيل اولياء

كو جانشين احمد و او را پسر عم است

يا رب بحقّ زهره زهرا كه در شرف

دُخت رسول و مادر حوّا و آدم است

يا رب بحقّ حُسن حَسن كز جمال او

عرش برين مُزيّن و قدرش مكرّم است

يا رب بحقّ خامس آل كسا حسين

كز بهر او به عرش برين فرش ماتم است

يا رب بحقّ حضرت سجاد آنكه او

از محنتش هميشه دو عالم پر از غم است

يا رب بحقّ باقر علم و حِكَم كه او

بر جمله انبياء و ملائك معلم است

يا رب بحقّ آنكه به صدق تنطقش

دين مبين تو است كه محكم قوائم است

يا رب بحقّ آنكه نجيّ تو بُد به سِجن

چو حضرت كليم و ملقب به كاظم است

يا رب بحقّ ساكن دارُ السّلام طوس

دار السّلام قُدس كه جبريل خادم است

يا رب بحقّ معدن جود [و] كرم كه او

معروف بر جواد، تقي در دو عالم است

يا رب بحقّ آنكه به نور

هدايتش

آئين احمدي است كه روشن معالم است

يا رب بحقّ عسكري آن مشعل هُدي

روشن ز تابش او عرش اعظم است

يا رب بحقّ آنكه چو احمدبه انبيا

بر اولياء طُهر تو او نيز خاتم است

او كعبه حقيقي هم مروه و هم صفا

او مشعر است و مسجد او بئر زمزم است

ما را شكايت است به درگاه تو

فرياد رس كه سينه ما خفته در غم است

مفقود از ميانه ما سيد البشر

هم از نظارها صاحب ما غائب گم است

گر او زخوف خصم لعيم است در حجاب

بردوستان چيست كه اين غم فراهم است

مائيم بي معين،گرفتار و مبتلا

كز اهل حقّ زمانه چنين روي درهم است

اعداء زنند طعنه تو را نيست صاحبي

بر دل از اين جراحت بس ناملايم است

يا عدل و يا حكيم و يا من هو الغياث

ما را به درگه تو نزاع تَحاكُم است

مپسند بيش از اين كه شماتت كنند

الغوث و الامان كه ما را تظلم است

ظاهر نما تو صاحب ما را كه در جهان

ظاهر فساد گشته و زمان تَحَكُّم است

ظاهر نما نشر تيغش كه تاكند

اصلاح اين زمانه كه بس فاسدُ الدَّم است

چشم رَمَد رسيده ما را ضياء بخش

كز نور طلعتش كه به هر درد مرهم است

شكوي به مولاي خود

در لسان شكوي بسوي مولاي خود حضرت حجت اللّه في السماوات و الارضين صاحب الزمان صلوات اللّه عليه

اي ماه من كه غيب ز انظار مردمي

آيا شود وصال جمالت نصيب من

كردي يكي تجلّي و گشتي دلم كباب

گشتم مريض هجر بيا اي طبيب من

هر دم خيال وصل تو آيد به دل زيأس

گويم كجا منيّ و جنابِ حبيب من

ياد آورم چو مور و سليمان و مُحتَشَم

آيد هزار مژده به قلب كئيب من

شكوي نمودمي به جنابش كه اي عزيز

از سوز

هجر او و كلام رقيب من

عقل آنكه او معلَّم نور هداي اوست

در جمله اي ز حضرت او شد مجيب من

پس زو ندا رسيد ز غيب آنكه صبر كن

زود است تا سماع نداي خطيب من

گفتم كه اي عزيز، چسان مي توان كشيد

درد فراق مثل تو قلب قريب من

ازلطف پس رسيد ندائي كه رُوح يافت

وز رَوح جان فزاش ز عقل لبيب من

باشد چسان غريب دلي كو مرا مقرّ

گرديده است و هست قرين و قريب من

گفتم كه نيست بهر قرين تو غربتي

ليكن به دل جمال تو گرديده زيب من

بشنيدمي ز غيب طلب كن فرج ز حق

تا اين جهان جنان شود از روح طبيب من

گفتم كه هست ترس مرا زين جهان روم

اين فيض حضرت تو نگردد نصيب من

بشنيدمي ز غيب كه اين غم مخور كه نيست

حرمان فيض رَوح ز بهر حبيب من

باز آيد او به جهان گر رود از آن

بيند كمال لطف خداي حسيب من

گفتم دعاي خسته دلان هست مستجاب

ترسم كه كارساز نگردد وجيب من

گويا ندا رسيد كه مأيوس نباش

از رحمت خداي كه باشد مجيب من

گفتم چسان به خاك كشم انتظار تو

آيا مرا چه هست بس از عقيب من

گويا شنيدمي زجنابش ز غيب گفت

محزون مباش بُعد ندارد مقيب من

گفتم كه درد هجرش عالمي بود

هر عالمي بعيد شود در حسيب من

بشنيدمي ز غيب بشارت كه غم مخور

تو بامني به قرب فراز و نشيب من

در موت و در حيات قرين توام ز لطف

مسكن كند به گلشن من عندليب من

گفتم به نَفْس خويش مشو غرّه از غرور

زين شعر روح بخش كه شد دلفريب من

گويا شنيدمي ز كس از جناب او

گفت اين كلام است ز طرز عجيب من

گفتم كه حزن درد بسي در

غياب تو

يا سيّدي شد است قريب و رقيب من

بشنيدمي ز غيب به الهام رَوح بخش

با عسرُ يسر گشته نصيب حبيب من

گفتم كه حال زشت من و آن شه عزيز

هيهات آنكه گشته جليس و قريب من

گويا ز هاتفي بشنيدم ز حضرتش

هر زشت حُسن بيابد ز زيب من

چون پرتوي ز نور ولايم شود جلي

بر هر دلي شود ز ملك بر وِي انجمن

گفتم كه نيست لايق درگاه قدس او

يك تحفه غير خدّ نحيف تريب من

بشنيدمي ز غيب پسنديده تحفه ايست

اين بس خوش است نزد خداي مثيب من

از غير دل تهي كن و بربند سوي دوست

بر لب بيار ربّ غفور و منيب من

گفتم كه اي حبيب ندانم مقام تو

فرمود مَنْ تَوَجَّهَ لي فَهُوَ بي قَرَنْ

گفتم چه حال نزد تو محبوب و مرتضاست

گفتا مَنِ اتَّقي فَهُوَ الزَينُ وَ الْحَسَن

گفتم كه چيست آيه حبّ تو در قلوب

فرمود مَنْ تَفَقَّدَ مَحبوبَه حَزَن

گفتم كه چيست آيه شوق هواي دوست

فرمود مَنْ تَعَشَّقَ شَيْئاً لَهُ اُفَتَتَن

گفتم كه چيست آيه افتنان دل

فرمود ذكر دوست عَلَي السِّرِّ وَ الْعَلَن

گفتم كه چيست حاصل اين حبّ و عشق و ذكر

فرمود مَنْ يَفُوزُ بِهذا لَهُ يُبَن

گفتم چه نوع ذكر جنابت كنم خوش است

فرمود نزد دوست بِما يَرْفَعُ الْحَزَنْ

گفتم چگونه نزد عدو ياد آوريم

گفتا لِيَ الدُّعا هُنَا الْخَيْر وَ الْحَسَن

گفتم در اين دعا چه بيان است با اثر

فرمود رَبِّ مَسَّنِي الضُّرَّ وَ الْمِحَن

گفتم در اين دعا چه شفيع آورم رواست

فرمود اَلْحُسَيْن فَزُر وَ ابْكِ فَادْعُوَن

قُلْ رَبِّ اَسْتَجيرُ بِحَقِّ الْحُسَيْن بِكْ

عَجِّلْ ظُهُورَ قائِمِنا صاحِبِ الزَّمَنْ

گفتم كه چيست آيه ايمان به غيب تو

گفت بِالاِْنْتِظارِ لِيَ الْعَبْدُ يُمْتَحَنْ

گفتم كه چيست واقع اين حال انتظار

گفتا كَالاِْنْتِظار لِمَنْ غابَ فِي الْوَطَن

گفتم وسيله چيست ز بهر ثبات

دين

فرمود خُذْ بِحُجْزَتِنا تَأمَنُ الْفِتَن

گفتم چگونه اخذ به اين حجزه حاصل است

فرمود اَلْوِلاءُ وَ اَنْ تَتَبْعُ السُّنَن

گفتم چگونه است والاتّباع چون

تا حصن خود نموده به آن گشته مُؤتَمَن

گفتا دو امر شرط خلوص و لا بود

ايثارُنا عَلَي الْعَدُوِّ وَ فِي الْمالِ وَ الْبَدَن

در اتباع نيز دو شرط است در خلوص

اَنْ يَسْمَعَ الْكَلامَ لَنا وَ لْيُصَدِّقَن

والثان انّ بما في حديثنا

في جُمْلَةِ الاُْمُور كَما فيهِ يَعْمَلَنْ

اين است آن سفينه كه فرمود مصطفي

مَنْ جائَها يَفُوزُ وَ بِالْحَقِّ يُطْمَئَن

قصيده اي در مدح پيغمبر

قصيده راجع است به ساحت قدس حضرت خاتم النبيين و رحمة للعالمين اول العدد و صاحب الابد الذي جسده صورت معاني الملك و الملكوت و قلبه خزانة الحيّ الذي لايموت طاووس الكبرياء و حمام الجبروت، المحمود الاحمد صلواة الله و سلامه عليه و علي اهلبيته الاولياء الائمة الاوصياء النقباء النجباء مادام النور و الضياء

بعد حمد حق سخنراني خوش است

درمديح مصطفي بس دلكش است

ليك رمزي در سخنراني رواست

نغز و نيكو دلگشا و دلرباست

تا شود از صدق مدح آن جناب

از بيان مدح زآن فصل الخطاب

گويم اكنون شرحي از اين رمز را

رمز نيكو دلربا و نغز را

عاقلي خوش نيست بي ديوانگي

عاشقي خوش نيست بي پروانگي

عقل حقّ بين عشق را بايد وزير

تا نماند در ره حقّ دستگير

بنده گيرا طيّ منزلها بود

تا به قرب وصل حقّ فائز شود

بي محبّت در طريق بندگي

نايدت از معرفت پايندگي

عقل مطلق فكرتش راكد شود

زين سبب طيّ سفر فاسد شود

عشق مطلق هم چنان اسب چموش

برزمين خواهد زدن بردن زهوش

ليك عقل و عشق چون توأم شدي

طي منزل با خوشي خواهد شدي

عقل در ره رهنما خواهد شدن

عشق هم خواهد كه ره پيما شدن

عقل بيند خوبي اين راه را

عشق تازد طي نمايد راه را

عقل بيندوصل

قرب حقّ خوش است

عشق گويدران كه سستي ناخوش است

عقل بيند هفت منزلها است راه

عشق راندروزوشب هرسالوماه

عقل بيند جلوه ها بي منتها

عشق تازان تر شود بر جلوه ها

تاكه عقل و عشق اينسان هم عنان

عقل بيند عشق باشد رهروان

راه وصل دوست باهم طيّ كنند

زود زودا خوش بوصل وي رسند

حاصلا در جيب فكرت بودمي

چون فراغت بودم از غم يك دمي

ناگهان عقلم نظر انداز شد

سوي باب رحمت از حق باز شد

آنكه فرمودي به قرآن مبين

هست احمد رحمة لِلعالمين

عقل گفتا خوش رهي باشد برَوح

خوب بايد ديد تا يابيم روح

عشق گفتا زوتر بايد رويم

تا به اين رحمت زحق فائز شويم

عقل هي در فكر آثارش شدي

عشق هي تازان برفتارش شدي

هر چه فكر عقل روشن تر نمود

تاختن از عشق بهتر مي نمود

عقل در فكرت چه خوش جلوه گراست

عشق ميگفتي كه ديدن خوشتر است

عقل ميشد هرچه فكرش با كمال

عشق را رفتن نميماندش مجال

پس ز عقل از دور ميديدم حبيب

ازكمال عشق، وصلش شد نصيب

زين دو رهبر ره سپر رفتم به باب

گفتمي طوبي از اين حسن المئآب

چون به نزد باب رحمت آمدي

از ادب اذن دخول آوردمي

بر دلم آوازي آمد دلنواز

باب اين رحمت ز ما بر دوست باز

زين ندا از بسكه لذت يافتم

بي هُشانه خود به خاك انداختم

باب اين رحمت بُوَد مهر علي

از علي شد حُسن احمد منجلي

بنگرا فرموده احمد كه من

شهر علمم هست حيدر باب من

چونكه دانستم علي باب نبي است

مهر او هم باب مهر احمدي است

مهر آن شه را نمودم حِرز جان

آمداز مهرش به دل صد روح جان

هست اين نعمت به من بهتر عطا

از خدا كان هست باب هر عطا

چون بحمد اللّه زدل پرداختم

مهر اغيارش سلامت يافتم

بد چو ابراهيم با قلب سليم

گشت او را شيعه

در قول كريم

حسن حيدر را به دل به ز آفتاب

يافتم گشتم ز مهرش كامياب

در حلاوت يافتم ماءُ الْحَيات

زين حيات اَلحمد رَستم از ممات

آن حياتي را كه از او زندگي

تا ابد خواهد بود پايندگي

حاصلا از باب مهر حيدري

رفتم و ديدم چه حسن احمدي

ديگرم طاقت نماندي بيش از اين

چونكه ديدم رحمةٌ للعالمين

به چه رحمت گوئيا رَوح از جنان

هست در دل يا كه هستم در جنان

من چه گويم چونكه شد ديدار نور

گوئيا موسي و نور رستي به طور

هر كه را آمد به دل اسرار حق

لب ببست و مهر بر آن منطبق

گفتم اي مهر دو عالم احمدي

از احد از لطف بر ما رحمتي

صد هزاران از صلاة از سلام

بر رخت كان بهتر از دارالسّلام

من چسان ازوصف حسنت دم زنم

چون توانم از لسان الكنم

عقل گويد آنكه حق او را ستود

چون توان كردن ازاو گفت و شنود

عشق گويد حيف و صد حيف از وفا

لب ز ذكر دوست بستن شد جفا

عقل گويد كو كه رسوا ميشوي

عشق گويد گو كه زيبا مي شوي

عقل گويد ترسم از سوء ادب

چون تواني وصف شد آري به لب

عشق گويد بس كه قُل نِعْمَ الْحَبيب

هست چون برگ گلي از عندليب

عقل گويد بهر همچون دلبري

كي سزد در مختصر مدح آوري

عشق گويد خاتم آري دست شاه

زينت آيد بهر او در هر نگاه

آخرا از عقل و عشق اين گفتگو

بر دل من گشت حق اين روبرو

اولاً گويم كه در قلّ الكلام

گرچه خودگردم زمدحش مشك فام

آب گل هر كس به روي خود زند

روي هر گل رو بسوي خود كند

ليك بس فرض است باشدركن دين

معرفت بر فضلِ خيرُ المرسلين

گرچه وصف كُنه او مقدور نيست

كس ز ذكر حسن او مقدور نيست

ز آنچه از او جلوه كردي

از كمال

آنچه ذكرش گشته زيب هر مقال

زين سبب توصيف ماازروي دوست

نيست تعريفش و لكن مدح اوست

مدح شه در روي اوگفتن خوش است

چون گلي باشدكه بويش دلكش است

بوي گل در محضر شه دلگشا است

روح بخشد دل از آن جنت نما است

روي خود زين رو نمودم مدح گو

سوي آن محمود احمد سِرّ هو

پس سرائيدم كه اي نور خدا

ما زنورت گشته بر او رهنما

در تمام عالم امكان بحق

مظهر اَللّهُ نورت كرده حق

جلوه گر از نور واجب آمدي

جلوه بودن بهر واجب زآن شدي

يك شكوفه گل بُدي چون وا شدي

عالمي زين وا شدن پيدا شدي

سيّدا لَولاك بَهرَت گفته شد

عالم افلاك بهرت سفته شد

چون وجودت آمد از پرده به بود

هر نبود از هست تو گرديد بود

ليك حسنت گر ز پرده آوري

يكدمي هر هستي ازهركس بري

بُودِ تو بي پرده بر هر چه سبب

حسن تو بر عكس هذاللعجب

بي تو هر هستي نمي يابد قوام

رخ چو ننمائي نمي يابد دوام

بود تو چون مه كه نور آور بُوَد

حسن تو چون برق هستي را بَرَد

خوبي نور است تابان گشتنش

خوبي برق است سوزان بودنش

جان من تو شاه خوبان آمدي

زين سبب هر خوبيت در جان شدي

هم كنون مرآت احمد مهدي است

در رخش حسن محمد مرئي است

گر ببيني روي قائم روبرو

از يقين گوئي كه احمدباشد او

باشد اين نوري كز اوشد منجلي

جلوه او جمله در اين شد جلي

اين چو او شد رحمةٌ للعالمين

هم خفي كنهش چو ربّ العالمين

همچو از اين بهر كس هستي است

پرده بردارد برد هر هستي است

چون شود ممكن شود ديدار او

آنكه باشد مظهر انوار هو

ليك هر روحي كه قوت دارشد

ديده اش خوش بين خوش ديدار شد

چون ز تقوي پاك و سالم آمدي

در صلاحش خوب محكم آمدي

از عبادت

نفس با قوت شود

همچو تن از قُوت خوش قوّت برد

پس به روح از سوي او سر سوزني

گاه گاهي باز گردد روزني

سوي دل تابان شود از آنجناب

جلوه اي از جلوه هاي بي حساب

چون بتابد ذره اي از نور خود

مي ربايد هستيش را سوي خود

زين سبب مهري از او پيدا شود

دل بسويش واله و شيدا شود

بهر اين دل نيست هرگز لذتي

جز دمي يابد بآن شه خلوتي

مديحه حضرت زينب عليها السلام

اختر برج جلال

به وصف او نطق لال

انسي حوري مثال

فحبّذا زين جلال

كه شد قرين جلال

صيت جلالش عيان

ز فرش در عرشيان

ذكر كمالش بيان

به مجمع فرشيان

چو ذكر حق لايزال

زنور حسنش اگر

دمي شود جلوه گر

زحسن نورش نظر

اگر شود بهره ور

بَرَد ز دلها ملال

چو مصطفي صفوتش

چو مرتضي سطوتش

چو انبياء حكمتش

چسان توان مدحتش

بود خيال محال

شرف اگر اين چنين

چو شمس باشد مبين

وقار همچون مكين

كه شد به حشمت قرين

تبارك از اين مثال

به اسم نبود نبي

به ذكر ني او وصي

به وصف نيكو ولي

چسان در او منجلي

ز هر دو حسن كمال

عصمت صغري لقب

زينب كبري نسب

هست ز سوء ادب

تسميه او به لب

ولي ست زيب المقال

بين زنُ اين اقتدار

بحلم احمد شعار

به صبر ايوب وار

به حسن يوسف عذار

به جود حيدر خصال

بين زنُ اين ابتلا

چو انبيا در بلا

چو اوليا در صلا

به مِحْنَت كربلا

شنيد از حق تعال

هستي خود را گسست

همره شاه اَلَست

به نينوا رخت بست

داد عزيزان ز دست

يافت به شام انتقال

ترجمه حديث كساء

در ترجمه حديث شريف كساء علي اهله آلاف تحية و الثّناء

گوش دار اي غرقه در بحر خطا

كي گرفتار اندرين دار بلا

يك حديثي بس بود كو جان فزا

هست منسوب آن به اصحاب كسا

شد روايت از جناب فاطمه

آنكه بر كون و مكان بُد عالمه

شد يكي از روزها بابم رسول

كرد در بيت الجلال من نزول

گفت كي دخت گرام با وفا

گشته عارض سستي و ضعفي مرا

گفتم اي باب گرام ممتحن

بوده باشي در پناه ذوالمنن

گفت آور آن كسا را كز يمن

هست اصل او مرا پوشان به تن

رفتم آوردم كسا پوشاندمش

و ز محبت يك نظر بنمودمش

روي او ديدم كه چون بدر تمام

خانه ام گرديد چون دارالسّلام

ليك گويم آنكه تشبيهي چنين

نيست جز افهام چشم تنگ بين

و رنه نزد نور روي مصطفي

ذرهّ هم نبود تمام نورها

نور او

نور خداوند جليل

گشته مدهوش از شعاعش جبرئيل

آن شه از رخ يك حجاب اَر كرد دور

تازه خواهد شد حديث كوه طور

الغرض فرموده خير النساء

بانوي عصمت سراي كبرياء

ساعتي نگذشت پس زين ماجرا

گشت وارد سبط اكبر مجتبي

زينت عرش برين يعني حسن

خَلق و خُلقش همچو نام او حسن

حجت ثانيّ امام مقتدا

سبز پوش گلسِتان مصطفي

آنكه يوسف پرتوي چون داشتي

كز جمال او علم افراشتي

پرتوي چون كرد تابش در جنان

حسن او شد مسكن پيغمبران

او حسن ميباشد و وصف حسن

في حسن ميباشد از غير حسن

حضرت صديقه فرمود اين چنين

نور چشمم مصطفي سبط امين

پس سلامي كرد آمد تا ز باب

گفتم از بهر سلام او جواب

گفت يا امّا چه باشد بيت ما

عطر بيز است اين چنين و دلگشا

بوي طيبي آيدم اندر مشام

مي دهد آن بو ز جّد من پيام

گفتم اي نور دو چشم مرتضي

استراحت كرده جدّت در كِسا

پس در آندم شد حسن با احترام

سوي جد خويش و كرد او را سلام

گفت يا جدّا مرا گر رخصت است

در كسا آيم كه ميل راحت است

چون جواب و اِذْن از جدّش شنيد

كز شعف شد در كسا و آرميد

ساعت ديگر نشد آنكه حسين

آن شه مظلوم فخر عالمين

آن ذبيح اللّه كه با چندان فدا

شد فداي حق كه جانهايش فدا

آنكه چون بدر امامت جلوه گر

شد به بُرجش فجرايمان تافت سر

مصطفي گفت او مرا نور دو عين

انه مني و اني من حسين

كعبه اش با كعبه پروردگار

او چو مسكن كرد كرد او افتخار

همچوآن خسرو كه باشد در شرف

بوده نُه درّ امامت را صدف

آن شه مظلوم بي يار و معين

گشته مقتول سپاه مشركين

جمله اهل و ياورانش از عطش

جسم آنها همچو جلد مُنكَمَش

چشم حق بينش بدان سان مينمود

جمله عالم گوئيا دود كبود

ظلم آن قوم لعين

شد از حساب

غافل از عدل خدا يوم الحساب

آنچنان ظلمي كه نمرود لعين

گويد اي لعنت به قوم ظالمين

خون و خونخواهش عزيزِ ذوانتقام

خون خود را چون كشد او انتقام

وعده فرمود او به قرآن مجيد

آخر عهد زمانه چون رسيد

ميكند خونخواهيش در اين جهان

ميچشاند زهر نقمت آنچنان

ظالمينش را در اين دارالبلا

پيش از آن نقمت كه در دارالجزا

كز يداللّهش به تيغ ذو الفقار

حضرت مهدي شه ذوالاقتدار

حضرت صدّيقه كبري بيان

كرده چون ماه رخش گشتي عيان

گشت وارد گفت كي مادر سلام

چيست اين بوئي كه آيد بر مشام

وه چومشك است اينكه چندان دلفزاست

گوئيا آن بوي جدّم مصطفي است

گفتم او را اَلسّلام اي نور عين

كي تو عين نور و هم نور دو عين

آري اي مادر به زير اين كسا

با برادر هست بابم مصطفي

شد روان آن دم حسين سوي عبا

تا نمايد نزد جدّ خويش جا

گفت يا جدّا و يا خيرالانام

بر تو باد از من درود و هم سلام

اذن ميباشد مرا كي ذو الكرم

تا در آغوش تو من منزل كنم

گفت كي نور دو چشم مصطفي

اذن باشد نزد جدّ خود بيا

چون زجدّش اذنو رخصت او شنيد

در كسا با صد شعف رفت آرميد

ساعت ديگر نشد كز اين سخن

گشت ناگه وارد از در بُوالْحسن

صاحب تاج كرامت مرتضي

حامل امر ولايت مرتضي

مرتضي بعد از رسول مصطفي

مصطفي بعد از نبيّ مرتضي

متكّي بر مسند عزّ و جلال

بعد از احمد او به حكم ذوالجلال

سرور سر حلقه اهل يقين

سيد الابرار اميرالمؤمنين

مقتداي كلّ امامُ الْمُتقين

هادي و مخدوم جبريل امين

بنده خاصِ خداوند مجيد

كاندرو حسن جمالش حق پديد

مظهر حقّ منبع اسرار او

مظهر حقّ فاعل كردار او

گر چه حقّ باشد بحقّ معبود حق

غير اين باشد بعيد از راه حقّ

بود اگر حقّ غير حقّ معبود حقّ

گفتمي الحقّ علي حقّ است

و حقّ

گفتِ پيغمبر كه گر خواهيد حقّ

بعد من حقّ با علي او بحقّ

غير او خواهيد اگر جوئيد حقّ

كفر حقّ است او، بوَد اين حكم حقّ

اسم او از حقّ، راهش سوي حقّ

او به هركس شد سبق، در دين حقّ

كُشت اگر حقّ بودوبخشش بود حقّ

هم ز حقّ راضي هم مرضي حقّ

مادح كُنه كمالش جز خدا

كيست ز افراد بشر جز مصطفي

همچه بر ممكن بود عين محال

درك كُنه ذات پاك لايزال

هست بر امكان هم از امكان برون

درك انوار تجلّي را كه چون

مرتضي نبود مگر نور خدا

نور حقّ از ذات او نبود جدا

مدحتش را جز خدا آري توان

طفر گر فهميد مقام عارفان

از بشر دروصف او يك حرف بس

اِنَّ لي بُكْمٌ و مالي مِنْ نَفَس

آنچنان عجزي كه موسي كليم

در مقام شكر ذي المنّ عظيم

گفت يا رب عاجزم از حق شكر

پس خطاب آمد كه اين شد حق شكر

ني عليّ اللّهيم ني غاليم

گشته قول نَزِّلُونا داعيم

غير وجه اللّه چو كفر است از يقين

نحن وجه اللّه راهم ليك بين

ذكر حق اسماء حسناي خداست

نَحنُ الاَسما هم ولي قول هدي است

حضرت صديقه فرمود آنجناب

ماه رويش گشت طالع چون زباب

از تَلَطُّف كرد بر من او سلام

گفت آيد بوي طيبي بر مشام

گوئيا اينجا بود ابن عَمَم

برده كز دل حزن اندوه و غمم

گفتم آري باشد آن عاليجناب

با دو فرزند شما اينجا بخواب

پس روان شد آن امير ذوالجلال

سوي پيغمبر رسول ذوالجلال

عرض بنموداي شه با احتشام

بر تو باد از من صلاة و هم سلام

پس بفرمود از رسول ذو المنن

بر تو باد از من سلام اي بوالْحسن

پس بگفتا كي رسول هاشمي

در كسا آيم اگر رخصت دهي

گفت پيغمبرگر آيي نزد من

همچو روحستي كه آيد در بدن

در عبا شد اندر آن دم بو تراب

بادو

فرزند و نبي رفت او به خواب

زآن سپس بنت النبيّ يعني بتول

گشت عازم نزد باب خود رسول

گفت كي باب گرامي اَلسّلام

اذن باشد در برت سازم مقام

پس بفرمود آن رسول مجتبي

اَلسّلام ايجان من نزد من آ

پس نمود آنگه طلوع اندر كسا

همچو ماه چارده خيرالنسا

در كسا چون متحد شد پنج تن

همچو يك روحي كه شد دريك بدن

پس در آن دم آمد از حق اين ندا

كي ملائك جمله سُكّان سما

من نكردم خلق حقّ عزّتم

هم قسم باشد بحق شوكتم

نه سما نه ارض نه شمس نه قمر

اين نُه افلاكي كه باشد مستقر

ني كه درياها به اين طرز عجيب

ني ملائك را به اين تزيين زيب

كز نبود از پرتو اين پنج نور

كرده در زير كسا اين دم ظهور

كز سر شوق و شعف پس جبرئيل

در نياز آمد كه يا ربّ جليل

كي خداوند از سر صدق و صواب

دارم اميد آنكه گردم كامياب

كيستند اينها كه در زير كسا

گشته بر كلّ دو عالم مقتدا

كيستند اينها كه قطب عالمند

سرور خلق و عزيزان تواند

پس ندا از جانب ربّ جليل

آمد آنگه بر جناب جبرئيل

اين كساني را كه اندر طيلسان

مجتمع هستند در امن امان

گنج دُرهاي رسالات منند

نور محض و اهلبيت عصمتند

فاطِمَه استوبابوزوجش بوالحسن

با دو فرزندش حسين و هم حسن

عرض كرد آنكه كِي پروردگار

حاجت اين بنده مسكين بر آر

اذن فرما تا روم من از سما

سادس ايشان شوم اندر كسا

پس ندا آمد كه يا روح الامين

اذن باشد كن نزول اندر زمين

رو و لكن هديه اي از ماببر

تا شوي در نزد ايشان راه بر

رو ولي بي اذن بي فرمانشان

ني شوي داخل تو در مأوايشان

جبرئيل آنگاه با شوق و شعف

گشت نازل اندر آن بيت الشّرف

با مذلّت كز ادب كرد او سلام

گفت آوردم ز حقّت

من پيام

كي نبّي مجتبي از من سلام

بر تو و برآل [تو] بادا مدام

كي نبيّ من بحقّ عزّتم

هم قسم باشد بحقّ شوكتم

من نكردم خلق نُه افلاك را

ني نمودم خلق سطح خاك را

ني نمودم خلق ماه و آفتاب

ني كواكب را كه نايد در حساب

نِي ملك نِي كرسي و عرش عظيم

نِي بحار نِي جبال مستقيم

گر نبود از پرتو فيض شما

اهلبيت عصمت و نور هدي

پس بگفتا كز سر شرم و حيا

حق تعالي اذن فرمودي مرا

يا رسول اللّه تو هم منّت نهي

خادمت را اذن و رخصت مي دهي

روي خود در مقدمت اندر تراب

تا گذارم بلكه گردم كامباب

گفت پيغمبر پس از ردّ سلام

اذن ميباشد تو را در اين مقام

تو اميني در حريم كبريا

چون نباشد ره تو را اندر كسا

چون اجازت يافت آن دم جبرئيل

گشت داخل ليك چون عبد ذليل

كرد ظاهر بعد آن تبشير را

خواند بر او آية تطهير را

گفت با او كِي نبيّ اللّه بدان

حق تعالي كرده وحيت اين زمان

كِي نبيِّ من شرف بادا تو را

ز آنكه ايجاد تو و آل تو را

كرده ام پاك مبرّا از عيوب

هم مطهر از كثافات ذنوب

چون سخن گشتي به اينجا منتهي

در سخن آمد شه مردان علي

با نبي گفتا كه يا خير الانام

محضر ما را چه قدر است و مقام

اينكه ما را هست اين نوع اجتماع

چيست ان را قدر و فضل و ارتفاع

نزد خلاّق جهان يزدان پاك

موجد انواع بَر كز آب و خاك

پس بگفت آنكه نبيّ مرتضي

حق يزداني كه داد ستي مرا

اِصطفا و اِجتبا بر ممكنات

سروري بر جملگي كائنات

مجلسي نبود شود آراسته

ذكر اين مجلس كز آن برخواسته

شيعيان جمعي در آنجا حاضرند

جز كه آنهارا ملائك طائفند

نازل آنها بهر فيض و رحمتند

كز گناه شيعيان مستغفرند

همچه دارند اندر آن

مجلس حضور

تا كه اهلش را شود ظاهر فتور

مرتضي پس همچو گل ازهم شكفت

چون شكوفه لب گشوداين حرف گفت

شيعيان ما كز اين پس فائزند

و ز فِتَنها رستگار و فارغند

حق ذات بي زوال كردگار

ربّ كعبه حضرت پروردگار

ثانيا فرمود پس كرد تكرار كلام

با عليّ مرتضي خيرالانام

يا علي حق خدائي كو مرا

كز تَلَطُّف بر گزيد از ما سوي

مجلسي نبود كه آيد در ميان

ذكر اين مجلس در آن كردي بيان

جمع و حاضر گشته اندر آن مكان

جمله اي از شيعيان و دوستان

جز در آنها گر كسي باشد غمين

گشته از غم حالتش زاد حزين

كاندر آن مجلس ز الطاف عميم

روح و راحت بخشدش رب رحيم

يادرآن محضر كسي كز حزنوغم

هست در تشويش و قلبش در الم

جز در آن مجلس شود رفع ملال

گردد از الطاف حق آسوده حال

يا كسي را حاجتي در دل بود

يا مهمّي بهر او مشكل بود

جزدرآن مجلس كه دارد فيض عام

حاجتش بايد شود مقضي المرام

چون رسيد از مصطفي بر مرتضي

كاين بشارت وين سخن كردي ادا

فائزيم و گشته محفوظ از بلا

هم در اين دنيا و هم در آن سرا

زين بشارت شيعيان و دوستان

رستگار از فتنه اند و در امان

هست يا رب بنده ات را مسئلت

حق ذات پاك و اسم اعظمت

حق خاصّاني كه در قرب تواند

دائماً با فيض و لطفت توأمند

حق آن شاهَنشَه ختمي مآب

بهر او ايجاد كردي آب و خاك

هم بحقّ ابن عمّش مرتضي

متحد در غيب در ظاهر جدا

هم بحقّ زهره زهرا بتول

شمسه ايوان خرگاه رسول

هم بحقّ سبط أكبر مجتبي

حجت ثاني امام مقتدا

هم بحقّ خامس آل كسا

بهر او در عرش تو فرش عزا

هم بحقّ زينت اهل يقين

حضرت سجّاد زين العابدين

هم بحقّ روح قرآن مبين

باقرِ علمِ جميعِ مرسلين

هم بحقّ آنكه كز نطق و كلام

داد

اركانِ شريعت را قوام

هم بحقّ آن امام مقتدا

موسيِ كاظم به هر غمُّ و بلا

هم بحقّ آن شَهَنشاه هُدي

آنكه در عينِ بلا عين رضا

هم بحقّ آنكه كز جود وسخاست

فيض اونازل چو بارش از سماست

هم بحقّ هادي راه يقين

منبع برّ، آن امامُ المتقين

هم بحقّ سرور دين عسكري

آنكه دارد بر خلايق مهتري

هم بحقّ آن شَهَنشاه جهان

حُجّت حق، قطب و مولاي زمان

حضرت مهدي امام دين پناه

مُكْتَسِب ازچهره اش خورشيد و ماه

نور مطلق آنكه اندر غيبتش

مُنكسف چون شمس، شمس طلعتش

آنكه عالم را كند بعد از فساد

پر ز تقوي و صلاح و ز سداد

حق اين انوار و اين ارواح پاك

كرده ايشان را زهر رِجسي تو پاك

در مقامات كمال و علم و قدر

هم قَدَر نبود مر ايشان را به دهر

هاديان حق، مصابيح الدّجي

حاملان نور، مشكوة هدي

حق آن قرب و مقام و منزلت

كو مر ايشان را نمودي مرحمت

بهر آن حقّي بر ايشان كز تو هست

هم به آن حقّي كزيشان بر تو هست

حق معصوميشان اندر هر خطا

حق مظلوميّشان اندر هر بلا

دست ما را كوته از دامانشان

وين سرا و آن سرا يا ربّ مكن

دار ما را ثابت و محكم عنان

در صراط المستقيم حُكمشان

اندر اين عالم به تحت عَونشان

كاندر آن عالم به ظلِّ قربشان

ده مقام و منزل و مأواي ما

جمله را كن سيّد و مولاي ما

همّ و غمّ و فقر و هرگونه بلا

هست يا نازل نمائي از سما

دور كن از ما، مفرما مبتلا

حاجت ما كز كرم فرما روا

ختم اين اشعار و نظم بي نظام

گشت اندر شهر ذي حجّ الحرام

عشر اول يوم ثلثا وقت عصر

بلكه ماند يادگار از ما به دهر

آن مه ازسال هزار و سيصد است

بعد از اوعشرين و هم دو واحد است

تضمين قصيده «ها علي بشر»

تضمين اشعار مرحوم

ملا فتح اللّه خوئي

با شرح فارسي از ناظم اين مجموعه

ها عَليٌّ بَشَرٌ كَيفَ بَشر

رَبُّهُ فِيهِ تَجَلّي وَ ظَهَرَ

علي است اينكه به صورت بشراست

ليك وصفش ز بشر در گذر است

چه بشر، سيّد جنّ و بشراست

مادحش حضرت خير البشر است

شده حق را به حقيقت مظهر

هُوَ وَ الواجِبُ شَمسٌ وَ ضِياء

هُوَ وَ الْمُبدِءُ نُورٌ وَ قَمَر

بهر واجب نبود شبه و مثال

متعالي است ز هر وَهْم و خيال

در ثنا ليك گر آيد به بيان

فيض او چون مه و نورش به كمال

در علي آيت آن فيض نگر

ما هُوَ اللّهُ وَ لكِن مَثلا

مَعَهُ اللّهُ كِنار وَ حَجَر

گشته داراي صفات معبود

همچناني كه شدي او مسجود

واجب او نيست به معني ليكن

حق در او جلوه به آيات نمود

آنچناني كه شد آتش به حجر

اُذُنُ اللّهِ وَ عَينُ الْبارِي

يا لَهُ صاحِبُ سَمْع وَ بَصَر

سمع حقّ است به كلّ اصوات

چشم حق است سوي جمله جهات

هست معلوم وي الجمله و او است

مظهر جمله اسماء و صفات

واله و خيره كز او عقل و بصر

عِلَّةُ الْكَوْنِ وَ لَوْ لاهُ لَما

كانَ لِلْعالَمِ عَيْنٌ وَ أَثَر

همه عالم به سما تا به سمك

جنّي و آدمي و روح و ملك

ز وجود علي آنها است به پا

ورنه گشتي همگي مستهلك

آنچناني كه نبد هيچ اثر

وَ لَهُ اُبدِعُ مَا تَعقِلُه

مِن عُقُول وَ نُفُوس وَ صُوَر

چه نبات و چه جماد و حيوان

جمله ذرات، چه ظاهر چه نهان

همچو احمد به سراي امكان

چه ز افراد ملك يا انسان

بهر او خلعت هستي است به بر

مَظهَرُ الواجِبِ يا لِلْمُمْكِن

صُورَةُ الجاعِلِ يا لِلْمَظهَر

گرچه او هست به صورت ممكن

ليك وصفش ز بشر لايُمكِن

چون شودوصف كسي راكه دراوست

آنچنان وصف خدائي بيّن

همچو گويا شده او راست مقر

جِنسُ الأَجْناسِ عَليٌّ وَ بَنُوه

نَوْعُ الأَنواعِ إِلي الحادِيعَشَر

چشمه فيض عطا

را مصدر

هادي و قطب و امام و سرور

بعد از احمد ز خداوند مجيد

در دو عالم بود اثني و عشر

علي است و ده و يك نجم و زهر

فَلَكٌ في فَلَك فيهِ نُجُوم

صَدَفٌ في صَدَف فيهِ دُرَر

فلك نجم امامت هر يك

صدف درّ ولايت هر يك

مخزن حكمت و درياي كرم

چشمه فيض سعادت هر يك

مسلك وادي حقّ را رهبر

كُلُّ مَن ماتَ وَ لَمْ يَعرِفه

مَوْتُهُ مَوْتُ حِمار وَ بَقَر

روز تا شب به صيام و به قيام

مدت طول ابد را به دوام

گذراني و نداني چه بُوَد

شير حقّ را بر حقّ قدر و مقام

موت تو موت حمار است و بقر

هُوَ فِي الكُلِّ اِمامُ الكُلّ

مَنْ أَبابَكْر وَ مَن كانَ عُمَر

اوست مولا به صغير و به كبير

او بُوَد صاحب هر ملك و سرير

اوست قائد ز ازل تا به ابد

ز ثري تا به ثريّاست امير

هر كه مؤمن بود او يا كافر

لَيْسَ مَنْ أَذْنَبَ يَوْمًا بِاِمام

كَيْفَ مَنْ أَشْرَكَ دَهْرًا وَ كَفَر

نيست اندر خور هر شوم دنيّ

تكيه بر جاي نبيّ مدنيّ

آنكه كو كرد يكي سهو و خطا

نيست او لايق و چون فرض كنيّ

آنكه را نيست ز حقّ هيچ خبر

قَوْسُهُ قَوْسُ نُزُول وَ عُرُوج

سَهْمُهُ سَهْمُ قَضاء وَ قَدَر

هر دو عالم ز ثري تا به ثري

هست اندر نظرش يك نظري

هست معراج وي اندر يك دم

به «أو أدني» نزولش گذري

قوسش اين سهم قضا هست و قدر

ما رَمي رَمْيَةً اِلاّ وَ كَفي

ما غَزي غَزْوَةً اِلاّ وَ ظَفَر

هر كه را تير ويش كرد نشان

كوه گر بود نمانديش نشان

هر زمان در ره حقّ سوي جهاد

شد روان همره او بوده روان

در عنان داري او فتح و ظفر

أَغمَدَ السَّيفَ مَتي قابَلَه

كُلُّ مَن جَرَّدَ سَيْفًا وَ شَهَر

هر زمان گشت مقابل به عدو

كوه بُد كاه شدي در

بر او

اختيار از كف او رفت چنان

تنگ شد عرصه بر او از هر سو

تيغ را كرد نهان سينه سپر

حُبُّهُ مَبْدَءُ خُلْد وَ نَعيم

بُغْضُهُ مَنشَاءُ نار وَ سَقَر

حبّ او هست به ما عين نعيم

هم طريق است به جنّات نعيم

بغض او مسلك سهلي است يسير

همچنان تا كه رساند به جحيم

تا كه حقّ متّقم است او به سقر

خَصْمُهُ أَبْغَضَهُ اللّهُ وَ لَو

حَمِدَ اللّهَ وَ أَثْني وَ شَكَر [1].

خصم او خصم خداوند جهان

حق شود خصم وي اندر دو جهان

گرچه روز شب و در هر مه و سال

حمد و شكر است و ثنا ذكر زبان

چون غبار است به باد صرصر

خُلُّهُ بَشَّرَهُ اللّهُ وَ لَو

شَرِبَ الخَمْرَ وَ غَنَّي وَ فَجَر

لكن از جانب حقّ جلّ علا

آمد اين وعده كه باشد مأوي

دوستش را به سراي جنّت

گرچه باشد عملش جمله خطا

كُلُّ حزب معَ مَولاهُ حَشَر

وَ هُوَ النُّورُ وَ اَمَّا الشُّرَكا

فَظُلامٌ وَ دُخانٌ وَ شَرَر

نور حقّ است علي بي شك و ريب

همچو حقّ است مبرّا از هر عيب

نيست در ساحت او هيچ ز رجس

هست اين نص كتاب لا ريب

مشركان جمله ز نار و ز شرر

مَن لَهُ صاحِبَةٌ كَالزَّهْراء

اَوْ سَليلٌ كَشُبَيْر وَ شَبَر

كيست همچون علي عاليجاه

شك در او گشته كه باشد اللّه

زوجه اش همچو بتول عذراء

كفو او كيست ز ماهي تا ماه

نور عينش چو شبير است و شبر

مَنْ كَمَنْ هَلَّلَ في مَهدِ صِبي

اَوْ كَمَن كَبَّرَ في عَهدِ صِغَر

كيست در طي مقامات كمال

كه شود مظهر حقّ جلّ جلال

جز علي آنكه ز هنگام صبي

ذكر حق كرده به تصريح مقال

لب به تكبير گشودي به صغر

عَنهُ ديوانُ عُلُوم وَ حِكَم

فيهِ طُومارُ عِظاتِ وَ عِبَر

آنكه تعليم دهد روح الامين

قبل از ايجاد سماء و أرضين

جز علي كيست كزو شد ظاهر

آنچه علم است

و كتابي است مبين

زهد و تقوي و عمل را دفتر

بُوتُراب وَ كُنُوزُ العالَم

عِندَهُ نَحُْو سُفال وَ مَدَر

جمله ذرّات جهان سرتاسر

جمله آنچه ز شوك است و شجر

جمله آنچه ز شَعَر تا به وَبَر

گر شود جملگيش درّ و گهر

نزد او همچو سفال است و مدر

ظَلَّ ما عاشَ بِجُوع وَ صِيام

باتَ ما حَيَّ بِدَمْع وَ سَهَر

داشت مادام در اين دار قيام

داشت در طاعت حقّ، حقّ قيام

جمله ايّام به جوع به صيام

بود شبها به سجود و به قيام

در مناجات خداي اكبر

كُلَّما اَحْزَنَهُ الدَّهرُ سَلا

كُلَّمَا اسْتَضْعَفَهُ الْقَوْمُ صَبَر

هر زمان ديد غم و رنج و بلا

بود اندر سر تسليم رضا

صبر كرد آنچه بديد او از قوم

وز مصيبات و ز ظلم و ز جفا

جمله كز بهر رضاي داور

ناقَةُ اللّهِ فَيا شَقْوَةَ مَن

ما رَعاها فَتَعاطي وَ عَفَر

ويل و صد ويل بر آن قوم شرير

غصب كردند و شمردند حقير

حق آن شاه كه بُد آيت حقّ

چون كشد داور قهار قدير

انتقامش به سراي محشر

أَيُّهَا الْخَصْمُ تَذَكَّرْ سَنَدا

مَتْنُهُ صَحَّ بِنَصٍّ وَ خَبَر

گو كه اي دشمن نا اصل لعين

خبري را كه بود همچه متين

نيست اندر سندش هيچ خلل

همچو شمس است هويدا و مبين

چه جواب است تو را كي ابتر

إِذْ أَتي أَحْمَدُ في خُمِّ غَدير

بِعَليٍّ وَ عَلَي الرَّحْلِ نَبَر

رفت روزي كه بدي سخت وشديد

وز حرارت شده روها چو قديد

در غدير خم و بنمود بلند

مرتضي را نبي از امر مجيد

بر مقامي كه بُدي چون منبر

قالَ مَن كُنتُ أَنَا مَوْلاه

فَعَليٌّ لَهُ مَوْلي وَ مَفَر

پس بفرمود بدانيد تمام

هركه باشد ز خواص و ز عوام

هركه را من شده ام او را مولي

هست اينك علي آقا و امام

باشد اين حكم ز حيّ داور

قَبْلَ تَعْيينِ وَصيّ وَ وَزير

مَن رَأي ماتَ نَبيٌّ وَ هَجَر

وز زماني كه

شده خلق جهان

آمد از جانب حيّ سبحان

انبيا بهر هدايت، كه شنيد

آنكه ميرد نبي گشته نهان

خَلَف از خود نكند يك رهبر

آيَةُ اللّهِ وَ هَلْ يُجحَدُ مَن

خَصَّهُ اللّهُ بِاي وَ سُوَر

بوَد او آينه ذات اله

هست بر اهل جهان ظلّ اللّه

چون توان كرد نهان آنكه عيان

ذكر او در همه آيات چو ماه

حق بيان كرد بر پيغمبر

مَنْ أَتي فيهِ نُصُوصٌ بِخُصُوص

هَلْ بِإِجْماعِ عَوام يُنْكَر

آن كسي را كه نبي كرد بيان

امر او را به نهان و به عيان

بارها گفته به تعيين و صريح

كه مأوّل به خلافش نتوان

چون بود منع عوام منكر

أَسَدُ اللّهِ إِذا صالَ وَ صاح

أَبُوالاَْيتامِ إِذا جاءَ وَ بَرّ

شير حق است كه گر نعره كشد

به دل شير فلك زهره دَرَد

دست جود و كرمش چونكه گشود

ملك دنيا برِ او ذرّه بود

به يتيمان بود او جمله پدر

وُدُّهُ أَوْجُبُ ما فِي الْقُران

أَوجَبَ اللّهُ عَلَيْنا وَ أَمَر

گشته از جانب يزدان مجيد

واجب و حتم بقرآن سديد

حبّ او برهمه اهل جهان

چون كزين حكم توان سر پيچيد

جز كه باشد به حقيقت كافر

مُدَّعي حُبِّ عَليٍّ وَ عَداه

مِثْلُ مَنْ أَنكَرَ حَقًّا وَ أَقَرّ

هركه را هست به دل حبّ علي

هست حقّ را به يقين عبد ولي

همچناني كه بود دشمن او

مشرك و كافر بدبخت و شقي

خالد او هست به نار و به سقر

يا عَلي عَبدُكَ يَغْدُدْ وَ يَرُوح

مِن مَعاصيهِ بِخَوْف وَ خَطَر

يا علي بنده تو ليل و نهار

هست هر آن چنان زار و نزار

زآنچه كرده است ز عصيان و خطر

كه مبادا شود او را در نار

مرجع و مسكن و مأوي و مقر

أَتْلَفَ العُمْرَ فَقيدًا وَ حَصُور

دَقَّهُ الدَّهْرُ بِشَيْب وَ كِبَر

عمر او شد تلف و رفت به باد

بهر او نيست نه تقوي نه سداد

گشته از كار و بسي پير و نحيف

حاصل

او را نبود توشه و زاد

هست در پيش چنين بُعد سفر

ط_الَ ما يَأمُلُ مِنْكَ نَظَرًا

هَلْ أَتي مُرْتَقِبٌ مِنْكَ نَظَر

بس زماني است كه سوي تو بود

چشم اميد كه فيض تو رسد

چون شود آنكه كسي زين درگاه

با اميد آيد و محروم شود

هرگز اين امر نيايد به نظر

لِذَراريكَ صَلاةٌ وَ سَلام

شارِقُ العالَمِ ما لاحَ وَ ذَرّ

هست مادام چنين چرخ مدير

آفتاب است در او همچو منير

مهبط فيض و عطا باد مدام

آل أطهار تو كز حيّ قدير

چون به گلزار كه از ابر مطر

لِحِماكَ نَفَحاتُ الْبَرَكات

كُلَّما جاءَ نَسيمٌ بِسَحَر

تا سحر باشد و صبحش به وصال

باد مشكين وزد از طرف شمال

نفحه روح جنان باد مدام

و زپي رحمت حق جلّ جلال

جمله احباب تو را كي سرور

پاورقي

[1] در حاشيه نسخه خطي موّلف، اين بيت بدين صورت نيز ذكرشده

خَصْمُهُ أَبْغَضَهُ اللّهُ وَ لَو

حَمِدَ اللّهَ وَ أَثْني وَ شَكَر

دشمنش نزد خداوند جليل

خائب و خاسر و بس خوار و ذليل

گرچه روز و شب و ديگر مه سال

ذكر تسبيح كند تا تهليل

چون غبار است به باد صرصر

.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109